تاريخ شخصيّت و صفات پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم

مشخصات کتاب

سرشناسه : صفائی حایری، عباس، 1285 - 1357.

عنوان و نام پديدآور : تاريخ شخصيّت و صفات پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم/تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله / نگارش عباس صفایی حائری قمی (ره) ؛ تحقیق، تصحیح و ویرایش واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران.

مشخصات نشر : قم : مسجد مقدس جمکران ، 1381.

مشخصات ظاهری : 3ج (در 2 مجلد)

شابک : 60000 ریال : دوره : 964-6705-79-0 ؛ 65000 ریال (دوره، چاپ سوم) ؛ ج. 1، 2 : 964-6705-54-5 ؛ 65000ریال ( ج.1،چاپ دوم ) ؛ 65000ریال ( ج.2، چاپ دوم ) ؛ ج. 3 : 964-6705-78-2 ؛ 175000ریال: ج. 3، چاپ چهارم: 978-964-6705-78-4

يادداشت : ج. 1 و 2 (چاپ دوم: 1384).

يادداشت : ج. 1 و 2 (چاپ سوم: بهار 1385).

يادداشت : ج. 3 (چاپ سوم: 1385).

يادداشت : ج. 3 (چاپ چهارم: بهار 1388)

یادداشت : کتابنامه.

مندرجات : ج. 1 ، 2. تاریخ شخصیت و صفات پیغمبر اکرم صلی و علیه و آله. .-- ج. 3. تاریخ مجاهدات پیغمبر اکرم صلی الله و علیه و آله: مبارزات دشمنان حق و چگونگی غلبه حق بر باطل.

موضوع : محمد (ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق. -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : مسجد جمکران (قم)

شناسه افزوده : مسجد جمکران (قم). واحد تحقیقات

رده بندی کنگره : BP22/9/ص 66ت 2 1381

رده بندی دیویی : 297/93

شماره کتابشناسی ملی : م 82-7237

اطلاعات رکورد کتابشناسی : ركورد كامل

ص: 1

اشاره

تاريخ شخصيّت و صفات پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم

مؤلف: آية اللّه شيخ عبّاس صفايى حائرى قمى رحمه الله

تحقيق، تصحيح، ويراستارى: واحد تحقيقات مسجد مقدس جمكران

ناشر: انتشارات مسجد مقدّس جمكران

تاريخ نشر: تابستان 81

نوبت چاپ: اول

چاپ: نگين

حروفچينى و صفحه آرايى: واحد كامپيوتر مسجد مقدّس جمكران

تيراژ: 5000 دوره

قيمت دوره: 6000 تومان

شابك: 5 - 54 - 6705 - 964

شابك دوره: 0 - 79 - 6705 - 964

مركز پخش: انتشارات مسجد مقدّس جمكران

فروشگاه بزرگ كتاب واقع در صحن مسجد مقدّس جمكران

تلفاكس: 7253340 - 0251

همراه: 09112519929

«حق چاپ براى ناشر محفوظ است»

ص: 2

ص: 3

ص: 4

فهرست

تاريخ شخصيت و صفات پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم، جلد اول

پيشگفتار ··· 17

گزيده اى از زندگى مؤلف ··· 21

پيشگفتار مؤلّف ··· 23

مقدمه - 27

تأثير قرآن كريم و پيامبر اكرم در اسلامِ مسلمين و نگهدارى ايشان ··· 29

تربيت شدگان از تعاليم پيامبر و پيشرفت مسلمين ··· 34

وظيفه مسلمانان امروز ··· 38

باب اول؛ عرب پيش از اسلام - 43

چرا پادشاهان، عرب را مى كشتند و يا ذليل و خوار مى نمودند؟ ··· 47

سرپرست شدن عرب ··· 49

حكم فرمايان كعبه تا زمان قصىّ ··· 54

لطف حقّ و اتمام حجّت به فرستادن راهنما ··· 63

براى هدايت بشر، تنها راهنمايى كافى نيست ··· 64

دشمنان به هيچ وجه از دشمنى كوتاهى نمى كردند ··· 66

دشمنان در محسوسات نيز چشم مى پوشيدند ··· 67

پيامبران پاك و پاكيزه هستند ··· 81

راه هاى شناخت انبيا و شناختن نبوّت و راستى گفتار آنها ··· 82

مقايسه ميان تاريخ پيغمبران گذشته و پيغمبر اكرم ··· 84

محفوظ ماندن پيغمبر از آسيب دشمنان حتى پس از وفات ··· 86

عدّه اى از مردم مدينه در اثر اِخبار و شهادت علماى يهود و نصارى مسلمان شدند ··· 90

شناخت پيامبران از طريق معجزه ··· 99

ص: 5

معجزه ها گوناگونند ··· 100

شناخت پيامبران از راه ملاحظه قوانين آنها ··· 100

شناخت پيامبران از راه بررسى احوال آنها ··· 102

باب دوم؛ اجداد پيغمبر از آلودگى ها دور بودند - 103

كلام على علیه السلام در وصف پيامبران ··· 105

مفاخره حرب با عبد المطّلب ··· 108

مفاخره عبداللّه بن جعفر با يزيد بن معاويه ··· 109

مفاخره ابن الزبير و عبداللّه بن العبّاس ··· 109

عِلمِ نَسَب و كثرت آلودگى در طوايف عرب ··· 111

قريش در ميان عرب ··· 115

برترى عقل قريش بر طوايف عرب ··· 118

سرّ تقدّم اولاد عبد مناف ··· 119

شجاعت فرزندان عبد المطّلب ··· 119

قطره اى از درياى شجاعت على علیه السلام ··· 120

قدردانى قريش از قصىّ، جد چهارم پيغمبر ··· 123

ستم قريش و مسلمانان به حضرت فاطمه علیهاالسلام ··· 125

ابن ابى الحديد و پاسخ به يك شبهه ··· 127

تحليل و ردّ سخن ابن ابى الحديد ··· 127

سنّت حسنه قصىّ ··· 130

تفاوت ميان نظر قصىّ و سلاطين حجاز ··· 131

نقض غرض ··· 131

چرا بعضى بر ديگران مقدّم مى شوند؟ ··· 134

پس گرفتن سقايه و رفاده از فرزندان عبد الدّار ··· 138

دو سفر تجارتى براى قريش ··· 139

شريك شدن پادشاهان و رؤساى قبايل در سفرهاى تجارتى قريش ··· 140

هاشم اغنيا را با فقرا در دو سفر تجارتى قريش شريك نمود ··· 141

ازدواج و وفات هاشم ··· 141

جمال و موقعيّت عبد المطّلب ··· 143

عبد المطّلب و صاحب فيل ··· 144

ايمان آوردن اجداد پيامبر اكرم و ابوطالب ··· 145

ص: 6

جعل احاديث در عدم ايمان ابوطالب ··· 146

مناجات عبد المطّلب با خدا ··· 147

رؤياى عبد المطّلب و حفر چاه زمزم ··· 149

دشمنى قريش و سيادت عبد المطّلب ··· 151

فرزندان عبد المطّلب ··· 153

فرزندان اين عصر و فرزندان عصر عبد المطّلب ··· 154

استغاثه حذافه به عبد المطّلب ··· 156

مقايسه عبد المطّلب و ابوسفيان ··· 159

عبداللّه، پدر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ··· 160

ابوطالب و حمايت از پيغمبر ··· 161

محصور شدن بنى هاشم در شعب ابوطالب ··· 162

وفات ابوطالب موجب هجرت پيغمبر گرديد ··· 163

علت علاقه شديد ابوطالب به پيغمبر ··· 166

قضيّه قصيده لاميّه ··· 167

چرا قريش به قتل ابوطالب و پيغمبر اقدام نمى كرد؟ ··· 168

منشأ علاقه ابوطالب به پيغمبراكرم ··· 173

باب سوم؛ تولد پيغمبر اكرم در عام الفيل - 177

دروغ زهرى و يا بسته شده به زهرى ··· 180

چرا عبد المطّلب سرپرستى پيغمبر را به ابوطالب واگذار كرد؟ ··· 183

مرد يهودى با ديدن پيغمبر غش كرد ··· 184

حسادت اهل كتاب ··· 186

نقل وقايع وقت ولادت از ابان بن عثمان ··· 186

چرا شيعه كتاب ابان بن عثمان را محافظت نكرد؟ ··· 188

اولين مسافرت پيغمبر به شام ··· 188

دروغى آشكار براى پايين آوردن مقام ابوطالب ··· 192

اشاره اى مختصر به قصه صاحب زنج ··· 195

ترحم اهل بغداد بر معاويه ··· 196

حلف الفضول ··· 198

جلوگيرى از تعدى اشراف قريش و شركت پيغمبر در حلف الفضول ··· 199

مخالفت بنى اميه با پيمان حلف الفضول ··· 201

ص: 7

ارجاع دعواى نصب حجر الاسود به پيغمبر ··· 203

سرّ ازدواج حضرت خديجه با رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ··· 207

فضايل خديجه ··· 207

ازدواج پيغمبر؛ خطبه ابوطالب ··· 215

باب چهارم؛ عصمت پيغمبر قبل از بعثت - 219

بعثت پيغمبر و مخفى شدن آن حضرت ··· 228

سنگينى بار رسالت ··· 231

اعتراض بر مفسرين ··· 233

بدگويى هاى كفّار از پيغمبر ··· 235

علم امام و علم پيغمبر ··· 239

تقاضاى اصلاح تفاسير ··· 243

مقايسه ميان موسى و پيغمبر اسلام ··· 245

كلام معاويه به مغيره ··· 246

فرمان لعن معاويه توسط مأموران ··· 247

وِزر، گناه نيست ··· 248

بشارت به فتح و پيروزى ··· 249

اختلاف كلمه و ريشه آن ··· 251

دعوت پيغمبر از فرزندان عبد المطّلب ··· 253

پيامبر و تعيين وصى و جانشين ··· 254

نامه اميرالمؤمنين به محمد بن ابى بكر ··· 256

نامه محمد بن ابى بكر به معاويه ··· 261

پاسخ معاويه به محمد بن ابى بكر ··· 262

دعوت و تأثير آن ··· 264

تأسيس حزب اللّه ··· 270

علّو ايمان مصعب بن عمير ··· 271

توهّم عادل بودن همه صحابه ··· 276

جمع بين آيات مدح و ذمّ صحابه! ··· 277

صحابه فرارى چگونه مى توانند مشمول اين آيه باشند؟ ··· 279

گفت و گوى اَنس بن نضر با فراريان اُحد ··· 280

كلام ابو سفيان با حمزه ··· 282

ص: 8

جنگ موته و فرار خالد ··· 283

جهات نادرستى اين خبر و دروغ منافقين ··· 285

منافقان و علت جعل اكاذيب ··· 286

قضاوت و تشخيص حق از باطل ··· 287

چرا منافقين مقام جعفر و عبداللّه بن رواحه را پايين آوردند؟ ··· 288

باب پنجم؛ مهاجرت گروهى از مسلمانان به حبشه - 291

چرا مسلمانان به حبشه هجرت كردند؟ ··· 294

چرا جعفر بن ابى طالب و برخى مهاجرين تا سال هفتم در حبشه ماندند؟ ··· 295

تعداد مهاجرين به حبشه و علت بازگشت عده اى به مكه ··· 296

علل نادرستى نقل واقدى ··· 298

شواهد دروغ بودن قضيه ··· 301

توجيه امرى باطل با باطلى ديگر ··· 307

حقيقت امر چيست؟ ··· 311

چرا دروغ ها ساخته شد؟ ··· 312

اعتراض به صاحب كتاب «المثل الكامل» ··· 314

اقدام قريش براى برگرداندن مسلمين از حبشه ··· 316

نجاشى عمرو عاص را زد و تهديد كرد ··· 321

چگونگى ورود جعفر و يارانش بر پادشاه حبشه ··· 321

حُسن خدمات جعفر و جزاى منافقين به او ··· 324

جعفر چگونه دفاع نمود؟ ··· 325

مسلمان شدن نجاشى به دست جعفر ··· 326

سرپرستى جعفر بن ابى طالب ··· 326

نامه پيامبر به نجاشى در موقع هجرت به حبشه بود ··· 328

كينه و دشمنى عمرو بن عاص با جعفر ··· 330

موقعيت جعفر و مظلوميت او ··· 331

به راستى محدثين به چه علت اين مطلب خلاف واقع را مى گفتند؟ ··· 333

حديث مسلم ··· 337

اعتراض عمر به اسماء ··· 337

ص: 9

باب ششم؛ اصرار پيغمبر بر دعوت و مقاومت قريش - 341

شدّت آزار قريش و حمايت ابوطالب ··· 345

دعوت پيغمبر از قبايل و افراد عرب در موسم حج و عمره ··· 346

علت توقف پيغمبر در مكّه ··· 347

هجرت هاى پيغمبر به گفته ابن ابى الحديد ··· 348

سرّ مسافرت پيغمبر به طائف ··· 351

مذاكره گمراهان طائف با پيغمبر ··· 353

گفت و گوى پيغمبر با «عداس» ··· 354

اهتمام پيامبر به تبليغ و ضعف تبليغ مسلمين در عصر حاضر ··· 355

دعوت پيغمبر از بنى عامر ··· 357

دعوت پيامبر از سُويد بن صامت ··· 358

فاصله زمانى هجرت پيغمبر به مدينه و وفات ابو طالب ··· 361

فاصله زمانى اسلام آوردن اولين نفرات انصار و بيعت عقبه ··· 366

ترجيح نقل على بن ابراهيم ··· 367

سرعت رواج اسلام در مدينه ··· 368

اولين مسلمان ··· 370

جهالت قريش و مبارزه آنان با پيغمبر ··· 371

اختلاف در تعداد گروه اول و وجه جمع ··· 372

چرا محمد بن اسحاق نام ابوالهيثم را ذكر نكرد؟ ··· 373

كشف جناب سيوطى تعدد طلحة بن عبيد اللّه تيمى قرشى صحابى ··· 375

سرّ اختلاف در سابقين به اسلام ··· 379

زحمات مصعب در راه پيشرفت اسلام ··· 379

دعوت مصعب از اسيد بن حضير و سعد بن معاذ ··· 381

اسلام آوردن طايفه اوس بعد از طايفه خزرج بود ··· 382

تأثير خُلق خوش مبلّغ شهير اسلامى در اسلام آوردن سعد بن معاذ ··· 382

فعاليت هاى پر نشاط مسلمين صدر اسلام ··· 384

خاموشى و سكوت مرگبار مسلمين در عصر حاضر ··· 385

عظمت پيغمبر اسلام و تأثير او در تربيت انسان هاى طغيانگر ··· 386

ص: 10

باب هفتم؛ اتحاد انصار با يكديگر، مواسات آنها با مهاجرين و فرمان هجرت به مدينه - 389

چرا پيغمبر جزء آخرين مهاجرين بود؟ ··· 392

خطابه پيغمبر و تعهد انصار به حمايت از پيغمبر در عقبه ··· 392

يقين پيغمبر به فتح و پيروزى ··· 393

تعيين نقبا و تفسير نقيب ··· 395

عمل سعد بن عباده پس از رحلت پيغمبر، خلاف عهد بود ··· 398

پناه دادن، وسيله نجات بود ··· 403

پناه خواستن پيغمبر هنگام بازگشت از طايف ··· 403

پناه دادن پيغمبر به مشركين براى شنيدن قرآن ··· 405

ملحق شدن على به پيغمبر در قُبا ··· 407

توقف پيغمبر در قبا تا رسيدن على علیه السلام ··· 408

تجليل پيغمبر از على علیه السلام ··· 409

اتحاد اوس و خزرج، خواست خدا بود ··· 410

كلام عبداللّه بن اُبىّ به پيغمبر اسلام ··· 412

دو حديث جعلى در فضيلت عمر بن خطاب ··· 414

كيفيت ورود پيغمبر و نزول او بر ابوايوب انصارى ··· 420

مشكلات پيغمبر پس از ورود به مدينه ··· 421

يارى نمودن و ارث بردن مسلمانان از يكديگر ··· 436

مصادره اموال مسلمانان توسط مشركين ··· 437

سهم انصار از پيروزى ها ··· 445

حل مشكلات پيغمبر ··· 446

ضعف مسلمين در برابر مشركين قريش ··· 447

تشكيل گروهى در برابر مشركان از سوى پيامبر ··· 452

چرا مشركين در صدد جلوگيرى از پيغمبر بر نيامدند؟ ··· 453

مسجد پيغمبر و كيفيت بناى آن ··· 456

پيش بينى پيغمبر درباره قتل عمار توسط گروهى ظالم ··· 459

ص: 11

تاريخ شخصيت و صفات پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم، جلد دوم

باب هشتم؛ تعليمات پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم - 467

تقوا؛ ملاك فضيلت و افتخار ··· 470

حكايت ··· 472

ارزش توانگر و فقير نزد پيامبر ··· 474

ارج نهادن به سخاوتمندى ··· 477

سخاوت جعفر بن ابى طالب و عبد اللّه ··· 478

قناعتِ در دنيا و تشويق به آخرت ··· 480

همت بلند داشتن در هنگام دعا ··· 483

تربيت اصحاب ··· 486

شرط ضمانت بهشت ··· 489

عظمت خداوند در نزد بندگان ··· 489

درخواست حاجت فقط از خداوند ··· 493

برترين اعمال ذكر خداست ··· 495

راه نجات از فقر و پريشانى ··· 498

اول تدبير كار آن گاه توكل بر خدا ··· 499

راهنماى بهشت ··· 502

ناديده گرفتن گناهان ··· 508

فكر و انديشه قبل از هر كارى ··· 509

ارزش فرو نشاندن غضب ··· 511

قويترين مردم كيست؟ ··· 513

ارزش تقدير و تشكر ··· 515

به بدهكار مهلت دهيد ··· 517

بندگان خوب خدا ··· 519

اشرار امت ··· 520

خوش باورى نسبت به خداوند ··· 521

ثواب در پرتو اطاعت خداوند ··· 524

راه و رسم دوست يابى ··· 526

مشورت با عاقل ··· 527

با فضيلت ترين مردم ··· 530

ص: 12

وفاى به عهد ··· 531

اخلاق پسنديده ··· 532

مكر و نيرنگ ··· 535

نشانه هاى منافق بودن ··· 537

پنهان نماندن چيزى از خدا ··· 539

عيب جويى و خورده گيرى بر ديگران ··· 541

قهر و آشتى! ··· 542

سخن چين، بدترين مردم! ··· 543

بدعت گزاران را رسوا كنيد ··· 545

پيامبر در ميان فقراء و تهيدستان ··· 547

دل نبستن به دنيا ··· 549

تشويق به احسان و نيكى ··· 551

حسن خلق و پاكيزگى باطن ··· 552

همسايگان را ميازاريد ··· 554

باب نهم؛ حُسن معاشرت پيغمبر با مسلمانان - 557

حكايت روغن فروشى كه به پيغمبر اكرم علاقمند بود ··· 561

يكى ديگر از خصايص پيغمبر اكرم ··· 562

ازدواج جويبر با دختر شيخ طايفه بنى بياضه ··· 563

نكاتى كه از اين حديث شريف فهميده مى شود ··· 565

حكايت سعد و عاقبت كار او ··· 568

ترغيب پيغمبر به سعى در رفع حوايج مسلمين ··· 570

عيادت پيغمبر اكرم از سلمان ··· 572

عيادت پيغمبر از جوان يهودى ··· 575

شركت پيغمبر در تشييع جنازه سعد بن معاذ ··· 577

باب دهم؛ رفتار پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نشانه پيغمبرى است نه پادشاهى - 589

مكالمه پادشاه روم با ابو سفيان ··· 592

سابقه نداشتن پيغمبرى در ميان قوم عرب ··· 594

تكذيب رسالت «خالد بن عيسى» ··· 594

كلام اميرالمؤمنين علیه السلام درباره زهد پيغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم ··· 596

ص: 13

مقايسه ميان پيغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم و حضرت سليمان علیه السلام ··· 598

خانه و اثاث خانه پيغمبر اكرم ··· 599

رفتن پيغمبر به بازار و خريدن لباس ··· 600

فرش و متكاى پيغمبر ··· 606

طعام پيغمبر ··· 607

تخيير ازواج پيغمبر ··· 609

تواضع پيغمبر ··· 610

ورود به مجالس ··· 613

سرّ محبوبيّت پيغمبر در قلوب مسلمانان ··· 618

حكايت يهودى طلبكار ··· 619

صبر پيغمبر ··· 621

اشاره به تفسير نون و القلم ··· 625

آيات در مكه نازل شد ··· 629

مدارا و صبر پيغمبر اكرم بر ناملايمات وارده از طرف مسلمان ها ··· 631

سرّ مدارا نمودن پيغمبر با منافقين ··· 635

مشورت پيغمبر با اصحاب ··· 636

مأمور شدن پيغمبر به سختگيرى با منافقين ··· 638

اذيت و آزار يهود به پيغمبر اكرم ··· 645

صبر بر طاعت و اهميت نماز در اسلام ··· 647

موقعيت و جايگاه نماز در دين اسلام ··· 650

اصرار پيغمبر بر نماز ··· 651

مناجات رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در شب تاريك ··· 653

كيفيت نافله خواندن پيغمبر در شب ها ··· 655

مناجات نيمه شب پيغمبر و گفت و گو با عايشه ··· 657

استغفار و حمد پيغمبر ··· 659

كيفيت روزه گرفتن پيغمبر و سرّ اختلاف آن ··· 660

جود و سخاوت پيامبر ··· 663

عفو پيغمبر ··· 670

خيرخواهى پيغمبر اكرم براى عموم بشر ··· 677

مقايسه ميان پيغمبر اكرم و ساير پيغمبران ··· 679

پاسخ به چند سؤال ··· 681

ص: 14

شجاع كيست و شجاعت چيست؟ ··· 692

خطراتى كه متوجه پيغمبر شده بود ··· 700

باب يازدهم؛ بخشى از تصورات و اعتراضات دشمنان

درباره پيغمبر اكرم، قرآن و دين اسلام - 708

باب دوازدهم؛ رحلت پيغمبر و علّت آن - 759

بيرون كردن بزرگان مهاجر و انصار از مدينه به سرپرستى اسامه توسط پيغمبر··· 762

چرا ماندند و نرفتند؟ ··· 764

دفاع قاضى القضات و پاسخ سيد مرتضى ··· 766

اعتراض به ابن ابى الحديد ··· 768

نماز خواندن ابوبكر به جاى پيغمبر ··· 770

نظر ما درباره دو نقل طبرى ··· 771

به شك افتادن ابن ابى الحديد از روايت طبرى ··· 775

طلب نمودن على علیه السلام توسط پيغمبر ··· 775

وصيت پيامبر بنابر روايت شيخ مفيد ··· 776

دوات و لوح خواستن پيغمبر ··· 777

حديث مجعول در فضيلت ابوبكر در مقابل آن حديث صحيح ··· 780

استغفار پيغمبر براى اهل بقيع و خطبه آن حضرت در مسجد ··· 782

استغفار براى اهل بقيع به نقل از طبرى ··· 782

قضاوت بين دو نقل ··· 784

خطبه پيغمبر بنابر نقل طبرى ··· 786

نقل ابن مسعود درباره وصيت نمودن پيغمبر در يك ماه پيش از رحلت ··· 787

تعجب ابن ابى الحديد ··· 788

انواع عداوت دشمنان با اميرالمؤمنين علیه السلام ··· 793

سَر مبارك پيغمبر در هنگام رحلت در دامن چه كسى بود؟ ··· 798

چه كسى پيغمبر را غسل داد؟ ··· 799

روايت عايشه و دلايل نادرستى آن ··· 801

چه وقت مشغول به تجهيز پيغمبر شدند؟ ··· 803

در مورد كيفيت نماز بر پيغمبر اكرم ··· 806

محل و زمان دفن پيغمبر اكرم ··· 807

ص: 15

اميرالمؤمنين در فراغ پيامبر ··· 811

تسليتى از جانب خداوند ··· 813

رحلت پيامبر؛ آغاز انحراف و تجمع در سقيفه بنى ساعده ··· 815

لزوم تعيين خليفه براى نجات مسلمين از گمراهى - 821

علت مخالفت قريش با على علیه السلام و همراهى ايشان با ابوبكر ··· 824

قريش چگونه فضايل على علیه السلام را واژگون نمود؟ ··· 829

سخن باطل ابن ابى الحديد ··· 829

سخن ديگر ابن ابى الحديد و ابطال آن ··· 833

دشمنى قريش با اهل بيت علیهم السلام ··· 839

حكايت اوّل ··· 837

حكايت دوم ··· 838

دشمنى خلفاى بنى عباس با اهل بيت علیهم السلام ··· 839

ص: 16

جلد اول

پيشگفتار

با نگاه ويژه به انسان و جهان، مى توانيم حقيقت و حركت تاريخ را شناسايى نماييم، زيرا تاريخ، محصول برخورد انسان و جهان است. تاريخ مجموعه اى است قانونمند و هدفدار كه بر اساس سنت هاى لايتغير الهى، زمان را درمى نوردد و ارزشهاى درونى خويش را آشكار مى سازد.

انسان موجودى است انتخاب گر، كه در برخورد با موضوعات مختلف، بر اساس تركيب ويژه اى كه خداوند در نهاد او تعبيه كرده موضع گيرى نموده و شرايط و وضعيت جديدى را براى خود و ديگران ايجاد مى نمايد. جهان نيز پديده اى است قانونمند و هدفدار كه تمامى عناصر آن به صورت هماهنگ به سوى مبدأ هستى در حركت مى باشند.

انسان در برخورد با اين هستى متقن، كه از قانون، هماهنگى، زيبايى، قدر و اندازه، و اجل برخوردار است نمى تواند بى تفاوت باشد و بايد وضعيت و جايگاه خويش رادر ساختار حركت منظم تاريخ مشخص نمايد.

اينجاست كه نوع موضع گيرى انسان در برخورد با اين مجموعه قانونمند مى تواند چهره دقيق شخصيتى او را نمودار سازد. در اين رابطه اگر انسان هماهنگ با نظام هستى حركت كند مؤمن، و اگر با اين نظام هدفدار درگير شود و در عرض آن حركت كند كافر، و اگر برخوردى دوگانه با اين جريان مستمر داشته باشد مذبذب و منافق است.

ص: 17

بديهى است كه چهره هاى فوق با توجه به نوع برخوردشان با نظام هستى، در مقابل يكديگر قرار مى گيرند و هويت واقعى دو جبهه حق و باطل را نشان مى دهند. كفر و ايمان در اين دو جبهه در مقابل يكديگر قرار مى گيرند. كفر در سه چهره «طاغوت، ملأ، مترف» رخ نشان داده و با تمام امكانات در مقابل مدعيان حق، صف آرايى مى نمايد. و از طريق قتل، غارت، ظلم و بيداد سعى مى كند نور فروزان الهى را خاموش نمايد تا قدرت، ثروت و لذت دنياى خويش را تأمين نمايد. اما قوانين و سنت هاى لايتغير الهى كه حاكم بر نظام جهان و تاريخ است اجازه نمى دهد اين خفّاشان كوردل به پيروزى و بقاى جاودانه برسند كه سنت الهى، باطل را رفتنى مى داند و ظهور جاودانه حق را نويد مى دهد، چرا كه «جاء الحق و زهق الباطل انّ الباطل كان زهوقا».

فشار سيزده ساله ابوسفيان ها بر پيامبر گرامى اسلام در مكه، و برپايى جنگ هاى متفاوت و پى در پى كفار و يهود با پيامبر در مدينه، و توطئه هاى منافقين داخلى در مكه و مدينه، نه تنها نتوانست كفر را حاكم نمايد كه زمينه سقوط آن را فراهم كرد و اسلام چهره ملكوتى خويش را در قامت رعنا و شخصيت مستحكم و با صلابت و مهربان و صميمى پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم نشان داد.

تاريخ زندگى و شخصيت پيامبر اسلام مى تواند در بستر تاريخ جاودانه باشد و به همه انسانها خاصه پويندگان طريق عشق و فضيلت و فلاح و رشد، درس زندگى و بقاء و جاودانگى را بياموزد. امت اسلام بيش از هر زمان ديگرى به هويت حقيقى خويش نيازمند است و اين هويت در چهره نورانى و غيور و با صلابت و با عزّت پيامبر خدا به خوبى آشكار است لذا به استناد «ولقد كان لكم فى رسول اللّه اسوة حسنة» شخصيت پيامبر اسلام نور تابانى است كه براى همه نسل ها مى تواند هدف و مقصد و راه را روشن كند و كشتى گمشده و به گِل نشسته انسانى را در درياى طوفانى حوادث واقعه، به ساحل امن و نجات برساند.

پس شناخت پيامبر و نوع برخورد آن حضرت با حوادث مى تواند مسلمانان را از ذلت به عزّت، و از وابستگى به استقلال، و از پژمردگى به نشاط، و از سستى و زبونى به

ص: 18

تلاش و مبارزه دائمى جهت رسيدن به قله هاى رفيع ارزشهاى الهى رهنمون سازد و بالاخره گام بزرگى است جهت شناخت دقيق اسلام و پيامبر، و هشدارى است به ما كه زمانه را باز شناسيم و نقاط ضعف را بشناسيم و از هويت واقعى خويش كه در درك خالص تاريخ صدر اسلام نهفته است دفاع كنيم، كه اين بازبينى و دفاع مى تواند مسلمين را سازماندهى نموده تا حركت خود رادر جهت تعجيل در فرج شكل دهندو لحظه به لحظه ارزش هايى بيافرينند.

كتاب حاضر كه اثر ارزشمند دانشمند و مورخ و تحليل گر بزرگ تاريخ اسلام، مرحوم آيه اللّه حاج شيخ عباس صفايى حائرى است و قبلاً در سالهاى 1373 و 1379 هجرى قمرى در دو عنوان به نامهاى 1 - تاريخ شخصيت پيامبر اسلام. 2 - تاريخ مجاهدات پيامبر اسلام منتشر شده توسط واحد تحقيقات مسجد مقدّس جمكران مجددا تحقيق، تصحيح و ويرايش - با حفظ امانت - گرديده و به صورت يك مجموعه كامل در دو جلد تقديم پژوهشگران تاريخ اسلام مى گردد تا تاريخ خالص صدر اسلام را بشناسند و زواياى آن را دقيقا مورد شناسايى قرار دهند.

كتاب فوق با شواهد مستند و ارزشمند، ضمن بررسى زمينه تولد اسلام در جزيرة العرب، وضعيت جامعه قبل از اسلام را بررسى و تحليل نموده و نيز با معرفى شخصيت اصيل پيامبر گرامى اسلام، برخورد اسلام را در مصاف با ديوسيرتان زشت خو، مورد بررسى و دقت نظر قرار مى دهد؛ و نحوه برخورد و نوع مديريت پيامبر را در موضع گيريهاى مختلف در مقابل مشركين،منافقين و كفار به صورت بسيار مستند ترسيم مى نمايد؛ و نيز نوع چگونگى برخورد آن حضرت را با امت، جهت آگاه نمودن مردم به حوادث بعد از خود را به خوبى بررسى مى كند و چهره والاى اميرالمؤمنين علیه السلام را در كنار پيامبر به عنوان وصى و جانشين برحق آن حضرت به خوبى آشكار مى نمايد.

در مجموع، اين كتاب سعى دارد ضمن نجات و تطهير تاريخ اسلام از تحريف و انحراف، تاريخ خالص صدر اسلام و چگونگى برخورد پيامبر را از هر نظر مورد بررسى قرار دهد. بديهى است نشان دادن اين برهه از تاريخ مى تواند تلاش خالصانه و صميمانه

ص: 19

پيامبر را براى رشد نهال اسلام نمودار سازد كه «لَقَدْ جائَكُمْ رَسُولٌ مِنْ اَنْفُسِكُمْ عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَئُوفٌ رَحيمٌ».(1)

مقايسه اين تلاش در مقابل تلاش مسلمانان امروز مى تواند نقاط ضعف و قوت را نشان دهد و ايشان را در مسير صراط مستقيم الهى كه همان عبوديت حق مى باشد رهنمون سازد.

در اينجا بجاست كه از زحمات خالصانه پژوهشگران عزيز، آقايان مصطفى واسعى، كاظم ملايى و محمد باقر مقدسيان كه در تحقيق و تصحيح و ويرايش اين كتاب و دو اثر ارزشمند ديگر اين مؤلف به نام هاى «تاريخ اميرالمؤمنين علیه السلام » و «تاريخ سيد الشهدا علیه السلام » نقش فعالى داشته اند صميمانه تشكر نماييم، خداوند اين زحمات را ره توشه دنياو آخرت ايشان قرار دهد.

بدان اميد كه الطاف خداوند متعال و عنايات حضرت وليعصر «ارواحنا فداه» شامل حال مان شده و با بازگشت به خويشتن واقعى خويش، و با الهام خالصانه از تاريخ صدر اسلام بتوانيم در بستر انقلاب اسلامى ايران زمينه ساز ظهور دولت حقه و شكوهمند آن جان جانان و يگانه دوران، حضرت صاحب الزمان باشيم.

«اللهم انّا نرغب اليك فى دولة كريمة تعزّ بها الاسلام واهله

وتذلّ بها النّفاق و اهله وتجعلنا فيها من الدّعاة الى طاعتك

والقادة الى سبيلك و ترزقنا بها كرامة الدّنيا و الاخرة».

واحد تحقيقات مسجد مقدّس جمكران

28 صفر 1423

بهار 1381

ص: 20


1- سوره توبه، آيه 128.

گزيده اى از زندگى مؤلف

مرحوم آية اللّه حاج شيخ عباس صفايى حائرى فرزند آية اللّه شيخ محمّد على صفائى حائرى (ره) در شب جمعه بيستم صفر 1332 هجرى قمرى در شهر سامراء در جوار امامين همامين عسكريين علیهم السلام ديده به جهان گشود.

وى كه از هوش سرشار و استعدادى قوى برخوردار بود. پس از گذراندن ايام كودكى و همراه با مرحوم والدشان به كربلا، هجرت نمودند و در مزار حضرت ابا عبد اللّه علیه السلام مشغول فراگيرى قرآن و علوم دينى شد.

ايشان پس از يادگيرى قرآن و خواندن كتاب گلستان سعدى، خط و قسمتى از علوم مقدماتى حوزه را نزد حاج شيخ على اكبر نايينى و آشيخ جعفر دشتى و آشيخ ابوالقاسم خويى كه از علماى بزرگ آن زمان در كربلا بودند، تحصيل كرد. پس از مدتى همراه خانواده شان به قصد زيارت حضرت ثامن الحجج، به وطن پدرى يعنى ايران هجرت كرده و در شهرستان قم ساكن شدند.

استاد ايشان در فقه و اصول مرحوم والدشان آية اللّه شيخ محمّد على صفايى حائرى بود كه از شاگردان مرحوم ميرزاى بزرگ شيرازى و از علماى زبده آن زمان به حساب آمده و صاحب حاشيه اى بر كفايه مرحوم آخوند خراسانى بوده و مرقد مطهرشان در شهر مقدّس قم واقع در حرم حضرت معصومه علیهاالسلام مى باشد.

از ايشان نوشته هاى متعددى در زمينه هاى تاريخى، فقهى و اصولى به يادگار مانده

ص: 21

كه بعضى از آنها به زيور چاپ آراسته شده است.

در قسمت تاريخ: 1 - تاريخ امير المؤمنين علیه السلام در دو جلد. 2 - تاريخ سيد الشهداء در يك جلد. 3 - تاريخ حضرت رسول اكرم صلی الله علیه و آله وسلم (كتاب حاضر) در دو قسمت تاريخ شخصيت پيامبر و تاريخ مجاهدات ايشان، از كتاب هايى هستند كه در زمان حيات ايشان چاپ و هم اكنون نيز با طرحى نو و زيبا توسط انتشارات مسجد مقدّس جمكران تجديد چاپ شده است. كتب مذكور از هر جهت نفيس و پرارزش مى باشد زيرا مؤلف محترم در تحليل وقايع و متشابهات تاريخى، آن هم با استناد به روايات، از ويژگى هاى خاص و قدرت و دقت بسيار بالايى برخوردار است.

در علم فقه از ايشان مباحثى درباره طهارت، خمس، زكات، نكاح، ارث و غيره و حواشى استدلالى بر كتاب عروة الوثقى و شرايع الاسلام باقى مانده است و مباحثى در علم اصول و حواشى ايشان بر كتاب مرحوم آخوند خراسانى، به يادگار مانده كه تاكنون به چاپ نرسيده است.

ايشان به خاطر دلسوزى و درد دينى كه داشتند صاحب ردّيه اى بر كتاب و مباحث كسروى تبريزى و اسرار هزار ساله حكمى زاده مى باشند كه در آن زمان از مباحث روز جامعه بوده است.

مرحوم آية اللّه حاج شيخ عباس صفايى حائرى كه شخصيتى نويسنده، اديب، خطيب و معلم اخلاق بود سرانجام پس از عمرى پر بركت كه در راه خدا، اسلام و مسلمين سپرى نمود، در دوازدهم آبان 1357 هجرى شمسى در سن 66 سالگى ديده از جهان فرو بست و دار فانى را وداع گفت. خداوند روح اين عالم بزرگوار و فرزند فاضلش حضرت حجه الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ على صفائى را با محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين محشور فرمايد.

ناشر

ص: 22

پيشگفتار مؤلّف

بعد الحمدللّه جلّ جلاله و الصّلاة على افضل رسله محمّد و عترته الطّاهرين و اللّعن على اعدائهم اجمعين چنين گويد اين بنده فانى «عبّاس صفايى حايرى»: اين كتاب، تاريخ پيغمبر اكرم و بيان صفات و شخصيّت و كيفيّت دعوت آن سرور و پاسخ به قسمتى از اعتراضات دشمنان است. قسمت مبارزات و مجاهدات آن حضرت با دشمنان دين - مشركين و اهل كتاب و منافقين - را قبلاً نوشته ام، و بحمد اللّه به طبع رسيده است.

در اين كتاب اشاره اى به حالات چند تن از اجداد پيغمبر اكرم نموده ام، و متعرض احوال ازواج و اولاد و اصحاب و سخنان و معجزات آن سرور نشده ام.

هدف من در اين كتاب دو چيز بوده است:

اوّل: آن كه تا حدّى از خيانت هاى منافقين پرده بردارم؛ منافقين كه خطرناك ترين دشمنان پيغمبر اكرم بوده و سال ها مشغول تخريب و زير و رو كردن اُمور داخلى بودند كه:

«حَتّى جاءَ الحَقُّ وَ ظَهَرَ اَمرُ اللّه ِ وَ هُم كارِهونَ»(1)

«تا حق آمد و امر خدا آشكار شد، در حالى كه آنان ناخشنود بودند»

پس از وفات پيغمبر اكرم نام و نشان اين گروه هم از بين رفت، تا آن كه خلافت به اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهماالسلام رسيد، در اين وقت مجددا نام مبارك آن حضرت به ميان آمد، و معلوم شد كه منافقين جماعتى نوپا و تازه بنيان نبوده اند.

آرى جهت ندارد كه با وفات پيغمبر منافقين همگى مؤمن شوند، مگر وجود آن

ص: 23


1- سوره توبه، آيه 48.

سرور موجب نفاق ايشان بود كه پس از وفات او نفاق ايشان مبدّل به ايمان گرديد؟

حال بايد ديد اين جماعت در اين مدّت چه مى كردند؟ و به چه كارى مشغول بودند؟

اين جماعت كه پس از وفات پيغمبر روى كار آمدند، و مصدر اُمور و متّصدى شغل هاى حسّاسى شده بودند، مصلحت ديدند كه اظهار اسلام نموده و بدون آن كه به سلطنت ايشان لطمه اى وارد شود، مقام پيغمبر اكرم را پايين آورند، و اميرالمؤمنين على علیه السلام را كنار زده و او را از ميدان خلافت و سياست دور نمايند آنها در اين امر كوتاهى ننموده و با تمام توان به اين مصلحت اقدام نمودند، چنان كه اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود:

«اللهم انّي استعديك على قريش و من اعانهم، فانّهم قد قطعوا رحمي، و اكفئوا انائي و اجمعوا على منازعتي حقّا كنت اولى به من غيري».

تا آنجا كه مى فرمايد:

«فنظرت فاذا ليس لي رافد، و لا ذابّ و لا مساعد الاّ اهل بيتي فضننت بهم عن المنيّة . . .»(1)

و نيز مى فرمايد:

«اللهم انّي استعديك على قريش و من اعانهم فانّهم قطعوا رحمي، و صغّروا عظيم منزلتي، و اجمعوا على منازعتي امرا هو لي».(2)

اين گروه تا مى توانستند به وسيله ايادى خود تاريخ پيغمبر اكرم را آلوده كردند، آنها يا فضايل اميرالمؤمنين علیه السلام را منكر شدند، يا به ديگران بخشيدند، و براى آن سرور نظاير و اقرانى قرار دادند، و عظمت آن سرور را كه در زمان پيغمبر اكرم مسلّم شده بود، و همه آن را مشاهده مى نمودند محو كردند، و آن بزرگوار را در نزد همه مسلمانان كوچك نموده و عيب هايى براى او تراشيدند.

آثار آن منافقين در كتاب ها هنوز ثابت است، و هنوز نويسندگان كوركورانه از

ص: 24


1- نهج البلاغه، خطبه 217.
2- نهج البلاغه، خطبه 172.

منافقين تبعيّت نموده و گمراهى مسلمانان را فراهم مى آورند! من در اين قسمت از تاريخ با تأييدات خداوند متعال قسمتى از پرده هاى تاريكِ بافته شده منافقين را بالا زده يا پاره كرده ام و خيانت هاى ايشان را روشن نموده ام، و اميدوارم كه در «تاريخ اميرالمؤمنين علیه السلام » موفق به تتميم اين عمل گردم.

دوّم: آن كه تا حدّى اشاره به كيفيّت دعوت و تبليغ پيغمبر اكرم و زحمات شبانه روزى آن سرور و سرّ محبوبيت و موقعيّت او نمايم، تا مبلغين از اين راه وارد شوند و اقتدا به آن وجود اطهر نمايند، كه: «لَقَد كانَ لَكُم في رَسولِ اللّه ِ اُسوَةٌ حَسَنَةٌ . . .(1)؛ قطعا براى شما در [اقتدا به] رسول خدا سرمشقى نيكوست»

من از بيان سرّ ترقّى و عظمت مسلمين در صدر اول اسلام و انحطاط آنها در عصر حاضر كوتاهى نكردم، و اميدوارم كه مسلمانان به خود آمده و اين سستى و ضعف را كنار گذارند، بيدار شوند و در صراط مستقيم حركت كنند تا خداوند راضى شود و به سعادت رسند.

سخن آخر اين كه اين كتاب را مشتمل بر يك مقدّمه، يك خاتمه و دوازده باب نمودم.

ص: 25


1- سوره احزاب، آيه 21.

ص: 26

مقدمه

اشاره

] تأثير قرآن كريم و پيامبر اكرم در اسلامِ مسلمين و نگهدارى ايشان

] تربيت شدگان از تعاليم پيامبر و پيشرفت مسلمين

] وظيفه مسلمانان امروز

ص: 27

ص: 28

تأثير قرآن كريم و پيامبر اكرم در اسلامِ مسلمين و نگهدارى ايشان

خداوند عز و جل مى فرمايد:

«وَ كَيفَ تَكفُرونَ وَ اَنتُمْ تُتلى عَلَيكُم آياتُ اللّه ِ وَ فيكُمْ رَسولُهُ وَ مَنْ يَعتَصِمْ بِاللّه ِ فَقَدْ هُدِىَ اِلى صِراطٍ مُستَقيمٍ».(1)

«و چگونه كفر مى ورزيد، با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود و پيامبر او ميان شماست؟ و هر كس به خدا تمسّك جويد، قطعا به راه راست هدايت شده است»

از اين آيه شريفه روشن مى شود كه وجود پيغمبر اكرم تا چه اندازه موجب حفظ مسلمانان و مصونيّت آنها از ارتداد بوده است، و چنين نبوده كه كسى به محض اين كه مسلمان شد، و حقّانيت دين حنيف بر او ثابت گرديد ديگر برگشت از دين نداشته باشد.

قرآن كريم و پيغمبر اكرم هر دو موجب اسلامِ مسلمين و بقاى ايشان بر دين بودند، به همين خاطر مسلمانان امروز كه پيغمبر را نديده اند به كفر نزديك تر از مسلمانان عصر

آن سرور هستند.

از طرف ديگر، از قرآن كريم - اگر چه قرائت مى شود - آنگونه كه شايسته است استفاده نمى شود، اين يا از اين جهت است كه مردم آشنا به زبان آن نيستند، و يا آن كه

ص: 29


1- سوره آل عمران، آيه 101.

غالبا با تأمّل و تفكّر خوانده و شنيده نمى شود؛ چه بسا كه از زبان بگذرد و در دل جاى نگيرد.

پس در حقيقت چون تلاوت آيات و پيغمبر و خليفه او، هيچ كدام در ميان مسلمانان امروز نيست، اسلام واقعى بسيار كم رنگ گشته است.

قرآن كتاب هدايت بشر است، لذا هنگامى كه شخص آشناىِ به زبان با تدبر و تفكر، آن را بشنود و يا قرائت كند قهرا تحت تأثير واقع مى گردد. در وصف قرآنِ معجزه چه بگويم؟ مشركين قريش در برابر قرآن با تمام قدرت و توانايى كه داشتند - چون سحره فرعون در برابر عصا و يد بيضاى موسى - بيچاره شده بودند، قريش با يكديگر مى گفتند:

«لا تَسمَعوا لِهذَا القُرآنِ وَ الْغَوا فيهِ لَعَلَّكُم تَغلِبونَ»(1)

«نه به اين قرآن گوش فرا دهيد و نه بگذاريد ديگران بشنوند، شايد از اين راه غالب شويد».

ايشان مى دانستند هر كس به قرآن گوش دهد تحت تأثير واقع مى گردد، به همين دليل «عتبة بن ربيعه» به «اسعد بن زراره خزرجى» گفت: در گوش خود پنبه بگذار تا قرآن را نشنوى! حال «تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل».

مشركين در برابر پيغمبر بيچاره شده بودند و به يكديگر سفارش مى كردند كه بر دين پدران خود باقى بمانند، و تحت تأثير سخنان محمّد[ صلی الله علیه و آله وسلم ] قرار نگيرند.

شما از اين آيه شريفه:

«وَ اِذا رَاَوْكَ اِنْ يَتَّخِذونَكَ اِلاّ هُزُوا اَهذَا الَّذي بَعَثَ اللّه ُ رَسولاً * اِنْ كادَ لَيُضِلُّنا عَنْ آلِهَتِنا لَولا اَنْ صَبَرْنا عَلَيها . . .»(2)

«و چون تو را ببينند، جز به ريشخندت نگيرند [كه:] «آيا اين همان كسى است كه

ص: 30


1- سوره زمر، آيه 26.
2- سوره فرقان، آيه 41 - 42.

خدا او را به رسالت فرستاده است؟ چيزى نمانده بود كه ما را از خدايانمان - اگر بر آن ايستادگى نمى كرديم منحرف كند» و هنگامى كه عذاب را مى بينند به زودى خواهند دانست چه كسى گمراه تر است».

به عظمت تبليغ پيغمبر و تأثير بيان و دعوت آن سرور تا حدّى پى مى بريد. آنها هر وقت پيغمبر اكرم را مى ديدند به صورت دسته جمعى ايشان را استهزاء مى كردند و مى خواستند بدين وسيله از تأثير كلام او بيرون روند، و خود را بر دين پدرانشان نگاه بدارند، و بدين شكل روحيّه خود را تقويت كرده و آن سرور را تضعيف نمايند.

شما از همين آيه شريفه مى توانيد بفهميد پيغمبر اكرم چگونه در همان مكّه معظّمه كه مقهور و محصور مشركين قريش بود، بر آنان غالب، و آنها را بيچاره نموده بود، مشركين وجدانا ناراحت شده بودند، و با آن كه از فرعون سخت تر بودند در عين حال به اندازه اى تحت تأثير واقع شده و حق بر آنها روشن گشته بود كه مى خواستند به زور بر شرك خود مقاومت و پايدارى نمايند.

«وَ جَحَدوا بِها وَ استَيْقَنَتْها اَنفُسُهُم ظُلْما وَ عُلُوّا»(1)

«و با آن كه دل هايشان بدان يقين داشت، از روى ظلم و تكبر آن را انكار كردند».

پيغمبر اكرم به قدرى در بيان و اقامه برهان قوى بود كه دشمنان مى خواستند به وسيله وحشى گرى و وادار نمودن يكديگر بر كفر، خود را در برابر او قوى نمايند، ليكن هر كسى كه با پيغمبر اكرم معاشرت مى نمود يا مختصر برخوردى داشت شيفته اخلاق آن بزرگوار و معتقد به نبوّت و صدق گفتار آن سرور مى گرديد؛ چه بسا مشركين تا آن حضرت را مى ديدند به او ايمان مى آوردند.

شيخ كلينى به سند معتبر از زراره از امام محمد باقر علیه السلام چنين روايت مى نمايد:

«پيغمبر از خدا خواسته بود كه بر «ثمامه» مسلّط شود، لشكر پيغمبر او را اسير كرده و نزد

ص: 31


1- سوره نمل، آيه 14.

آن سرور آوردند. حضرت به او فرمود: من به تو در انتخاب يكى از سه چيز اختيار مى دهم: اول اين كه تو را بكشم!؟ ثمامه گفت: در اين صورت شخص بزرگى را كشته اى!

فرمود: و يا از تو جذيه بگيرم و در برابر مال آزادت نمايم!؟

گفت: در اين صورت مرا سنگين قيمت مى يابى!

فرمود: يا بر تو منّت گذارم و آزادت نمايم!؟

گفت: در اين صورت مرا شاكر خواهى يافت!

فرمود: تو را آزاد كردم.

ثمامه گفت: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللّه ُ وَ اَنَّكَ مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ»؛ به خدا سوگند! تا تو را ديدم دانستم پيغمبر هستى، ولى چون در بند اسارت بودم گواهى نمى دادم و اعتراف نمى نمودم».(1)

از اين حديث عظمت، جوانمردى، ثروت، شجاعت و عقل ثمامه فهميده مى شود.

آرى! هر كس پيغمبر را مى ديد، يا مختصر برخوردى با او مى نمود، او را به پيغمبرى مى شناخت. خداوند مى فرمايد:

«اَفَلَم يَدَّبَّروا الْقَولَ اَمْ جائَهُمْ ما لَمْ يَأتِ آبائَهُمُ الاَْوَّلينَ * اَمْ لَمْ يَعْرِفوا رَسولَهُم فَهُم لَهُ مُنْكِرونَ»(2)

«در حالى كه از [پذيرفتن] آن تكبر مى ورزيديد و شب هنگام [در محافل خود] بد گويى مى كرديد، آيا در [عظمت] اين سخن نينديشيده اند، يا چيزى براى آنان آمده كه براى پدران پيشين آنها نيامده است؟»

ملاحظه كنيد و ببينيد خداوند چگونه نبوّت پيامبر را اثبات مى نمايد و راه احتجاج را بر مشركين مى بندد؟ مگر ممكن است كسى كه بينا است منكر خورشيد شود؟ كسى كه در قرآن تأمّل كند و يا پيامبر را بشناسد چگونه ممكن است نبوّت او را انكار نمايد؟

ص: 32


1- كافى، ج 8، ص 299، ح 458.
2- سوره مؤمنون، آيه 68 - 69.

بنابر اين نبوّت پيغمبر گاهى از سخن و استدلال و قرآن او دانسته مى شود، و گاهى از توجّه به شخصيت آن سرور و تأمل در حالات او درك مى گردد. خداوند او را رحمة للعالمين قرار داده و او را براى هدايت بشر و پاك نمودن آنها برانگيخته است، او در فرستادن چنين پيغمبرى بر مردم منت گذارده است. گرچه خداوند براى راهنمايى مردم پيامبر مى فرستاد، ولى در فرستادن شخص محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم منّت گذارده است، بى جهت نيست كه او خاتم النبيين و افضل المرسلين است؛ و عظمت آن سَرور در موقع مقايسه با ساير پيامبران دانسته مى شود.

پيامبر اكرم از طرفى با بيان و رفتار خود موجب هدايت مردم به اسلام و از طرف ديگر، نگه دار مسلمين بر اسلام بود. او حافظ مسلمين بود و از بروز اختلافات در ميان

مسلمين جلوگيرى مى كرد.

پيامبر كاملاً مراقب مسلمين و اوضاع و احوال آنها بود و مسلمانان را از شرّ منافقين و كفار بر حذر مى داشت. بى جهت نيست كه خداوند مى فرمايد:

«وَ كَيفَ تَكفُرونَ وَ اَنْتُم تُتْلى عَلَيكُمْ آياتُ اللّه ِ وَ فيكُم رَسُولُهُ».(1)

«و چگونه كفر مى ورزيد، با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود و پيامبر او ميان شماست؟»

نقش پيغمبر چنان بود كه منافقين با همه ارتباطى كه با مشركين و اهل كتاب داشتند نتوانستند مادامى كه آن سرور در ميان مسلمانان بود به آنها آسيبى برسانند و در ميان

مسلمين اختلاف بيفكنند.

پيامبر اين مردم را به اسلام هدايت نمود، و از بروز اختلافات كاملاً جلوگيرى فرمود. عجيب اين كه جمعى از منافقين در ميان آنها ريشه دوانيده و دائما در صدد

ص: 33


1- سوره آل عمران، آيه 101.

تخريب و ايجاد اختلاف و فتنه بودند. چنان كه خداوند مى فرمايد:

«لَقَدِ ابْتَغَوا الْفِتنَةَ مِنْ قَبْلُ قَلَّبوا لَكَ الاُْمورَ حَتّى جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ اَمْرُ اللّه ِ وَ هُمْ كارِهونَ»(1)

«در حقيقت، پيش از اين [نيز] در صدد فتنه جويى بر آمدند و كارها را بر تو وارونه ساختند، تا حقّ آمد و امر خدا آشكار شد، در حالى كه آنان ناخشنود بودند»

در طول آن مدّت، مسلمين با آن همه وقايع و فتنه ها، از حوادث بر كنار ماندند و پيامبر آنان را از اختلاف دور كرد و اتّحاد آنها را حفظ فرمود تا جايى كه دشمنان نتوانستند دودستگى ايجاد نمايند، و در صف مسلمين شكافى پديد آورند.

تربيت شدگان از تعاليم پيامبر و پيشرفت مسلمين

عجيب تر اين كه پيامبر با نگاه داشتن منافقين وحدت را حفظ مى فرمود. آن حضرت در طول مدت نبوّت با وجود كثرت منافقين و كارشكنى هاى آنان احدى از آنها را نكشت، بلكه با حُسن معاشرت با آنها رفتار مى كرد و راه را هموار مى ساخت، و در نتيجه تعاليم آن سرور بود كه يك مشت مردم پراكنده، ذليل و جاهل تبديل به جمعى دانشمند و عزيز شده به اوج عزّت و سيادت و سعادت رسيدند.

كسانى كه تا ديروز محكوم سلاطين و شيوخ بودند، حاكم بر سلاطين گرديدند. پيامبر اخلاق رذيله آنها را تغيير داد، و آنان را آقا و شريف نمود. آرى! آن جمعيّت بى

جهت به اين عظمت نائل نشده و بيهوده به سلطنت نرسيدند.

پيغمبر اكرم در طول مدت نبوّت، آنها را به مواعظ و حِكَم آشنا فرمود. با رذايل اخلاق و صفات و افعال ناپسند آنها مبارزه نمود، تا اين كه آنها را عوض كرد، پاك و پاكيزه

ص: 34


1- سوره توبه، آيه 48.

گردانيد و از آنها مردمانى رشيد و منظّم ساخت.

اين است سرّ ترقّى آنها؛ و شاهد اين مدّعا ممالكى است كه بعدا به تصرّف مسلمين درآمد و قرن ها در تصرّف آنها ماند، كه چگونه مردمانشان همرنگ مسلمانان شده و اسلام در ميان آنان رواج يافت.

بنابر اين، حقّانيت دين و عظمت اخلاق پيغمبر و اهميّت تعليم و تربيت آن سَرور بود كه آنها را نگاه دارى مى كرد و قهرا سيادت و آقايى آنها را حفظ مى نمود.

بديهى است كه هر اندازه مسلمانان از آن تعاليم و اخلاق دور مى شدند عظمت خويش را از دست مى دادند و كار به جايى رسيد كه ممالك را يكى پس از ديگرى از دست داده و همرنگ با ديگران شدند، و در زبان و لباس و افعال و اخلاق و عقايد و قوانين تابع ديگران گشتند. و امروز هم هر اندازه كه از اسلام دور شوند و قوانين آن را

كنار بگذارند و به رنگ ديگران درآيند در اسارت و ضلالت بيشترى فرو خواهند رفت.

اميرالمؤمنين علیه السلام در «خطبه قاصعه» پس از آن كه مسلمانان را به سوابق حالشان از ذلّت و اسارت و بدبختى، و محروميّت در زندگى و رذايل افعال و عقايد آشنا مى نمايد، مى فرمايد:

«فانظروا الى مواقع نعم اللّه عليهم حين بعث اليهم رسولاً، فعقد بملّته طاعتهم، و جمع على دعوته الفتهم، كيف نشرت النّعمة عليهم جناح كرامتها، و أسالت لهم جداول نعيمها، و التفّت الملّة بهم في عوائد بركتها، فاصبحوا في نعمتها غرقين، و في خضرة عيشها فكهين، قد تربّعت الامور بهم في ظلّ سلطان قاهر، و آوتهم الحال الى كنف عزّ غالب، و تعطّفت الامور عليهم في ذرى ملك ثابت، فهم حكّام على العالمين، و ملوك في اطراف الارضين، يملكون الامور على من كان يملكها عليهم و يمضون الاحكام فيمن كان يمضيها فيهم لا تغمز لهم قناة، و لا تقرع لهم صفاة.

ص: 35

الا و انّكم قد نفضتم ايديكم من حبل الطّاعة، و ثلمتم حصن اللّه المضروب عليكم باحكام الجاهليّة، فانّ اللّه سبحانه قد امتنّ على جماعة هذه الامّة فيما عقد بينهم من حبل هذه الالفة التي ينتقلون في ظلّها، و يأوون الى كنفها بنعمة لا يعرف احد من المخلوقين لها قيمةً، لانّها ارجح من كلّ ثمن، و اجلّ من كلّ خطر».(1)

آنگاه امام علیه السلام مسلمانان را از نتيجه اعمالشان مى ترساند و مى فرمايد:

«و اعلموا انّكم صرتم بعد الهجرة اعرابا و بعد الموالاة احزابا، ما تتعلّقون من الاسلام الاّ باسمه، و لا تعرفون من الايمان الاّ رسمه، تقولون النّار و لا العار، كانّكم تريدون ان تكفئوا الاسلام على وجهه، انتهاكا لحريمه، و نقضا لميثاقه الّذي وضعه اللّه لكم حرما في ارضه، و امنا بين خلقه، و انّكم ان لجأتم الى غيره حاربكم اهل الكفر، ثمّ لا جبرائيل و لا ميكائيل و لا مهاجرون و لا انصار ينصرونكم الاّ المقارعة بالسّيف حتّى يحكم اللّه بينكم».(2)

«پس نگاه كنيد به اندازه نعمت هاى خداوند بر آنان در وقتى كه پيغمبر خويش را به سوى ايشان فرستاد، پس به سبب او همگى مطيع شدند، و به وسيله او دشمنى ها مبدّل به دوستى گرديد.

ببينيد چگونه نعمت، پر و بال كرامت خود را بر آنها گشود، و در نهرها نعمت جارى گرديده و سرازير شد، و مسلمانان كه متّحد شدند چگونه غرق نعمت شدند، و از خرّمى عيش شادمان گرديدند، و در زير سايه پادشاه قاهر غالب همه امورشان مرتب گرديد.

پس همان جماعت پراكنده بر جهانيان حكومت مى نمايند و پادشاهان روى زمين گرديده اند، و بر همان جماعتى كه قبلاً اختياردار آنان بودند سلطنت مى نمايند، و

ص: 36


1- نهج البلاغه، خطبه 192.
2- نهج البلاغه، خطبه 192.

سلاطين از آنها تقيه مى كنند، و به حكم آنان سر فرود مى آورند، و در برابر آنها احدى را توان هيچ گونه مقاومت و يا حمله اى نيست.

آگاه باشيد! كه شما مسلمانان پس از اين همه عظمت - در اثر اطاعت و دوستى - خود را از اطاعت كنار كرديد، و بكلّى دست خود را از اطاعت پاك نموديد، و آن قلعه اسلام را كه در پناه آن محفوظ بوديد به وسيله احكام جاهليت سوراخ سوراخ نموديد. خداوند جل جلاله بر اين جمع مسلمانان منّت گذارد به سبب آن قانون كه در ميان ايشان برقرار فرمود، كه در سايه آن محفوظ بودند، و به هر جا كه مى خواستند منتقل مى شدند، نعمتى كه هيچ كس اندازه قيمت آن را نمى داند، زيرا از هر چيزى گران تر و پر بهاتر است.

بدانيد اى مسلمانان! كه پس از هجرت و معرفت به احكام اسلام، چون باديه نشينانِ جاهل شديد، و پس از دوستى و اتّحاد كلمه، متفرّق و متشتّت گرديديد، از اسلام جز اسم آن در شما باقى نمانده، و از قرآن جز خط آن چيزى نمى شناسيد.

مى گوييد: از عار بايد فرار كرد گرچه داخل جهنم شويم. مثل آن كه مى خواهيد اسلام را وارونه كنيد، و حرمت آن را هتك و پيمان آن را نقض نماييد.

مسلمانان! بدانيد اگر اسلام را كنار بگذاريد و به غير او پناهنده شويد كفّار با شما مى جنگند، و در اين صورت نه جبرئيل و نه ميكائيل و نه انصار و نه مهاجرين وجود ندارد كه شما را يارى كند، و از براى شما آن ياوران صدر اسلام نخواهد بود، و به جز شمشير چيزى در ميان نخواهيد داشت تا خداوند ميان شما حكم فرمايد».

اگر مسلمانان در عصر اميرالمؤمنين علیه السلام اين اندازه عقب رفتند پس امروز در توصيف و تعريف آنها چه مى توان گفت؟ اگر آن روز از مسلمانى به جز نام نمانده بود، امروز از مسلمانى چه به جا مانده است؟

من با كمال جرأت مى گويم: منافقين عصر آن سَرور از مسلمانان خوب اين عصر

ص: 37

بهتر بودند؛ جايى كه انكار يك ضرورى از ضروريات دين اسلام يا استخفاف آن موجب كفر باشد، پس ببينيد امروز چه اندازه مسلمان كم است؟ «و عَلَى الاِسلامِ اَلسَّلام!»

از مطلب دور نشوم، پيغمبر اكرم در اثر تعليم حكمت و مواعظ حسنه مسلمانان را به تدريج به رشد فكرى رسانده و رشيد نمود و افكار و اخلاق و افعال آنها را پاكيزه فرمود و يك عده از مردمان وحشى را به اوج كمال رسانيد و آنها را عاقل و حكيم نمود، دنيا را در نظر آنها پست و چشم هاى آنها را به سوى آخرت معطوف داشت، صفات رذيله را از آنها دور و صفات حميده را بر آنها نزديك فرمود.

البتّه چنين مردمانى - كه چون متّحد شوند از مرگ نهراسند، و براى خداوند بجنگند، و كشته شدن را سعادت بدانند - غلبه و فتح نصيب ايشان خواهد بود.

اگر نه اين بود كه تربيت شدگان واقعى و مسلمانان حقيقى به تدريج در جنگ ها شهيد شدند، و منافقين و يا كسانى كه به آن درجه از كمال نرسيده بودند وارث آنها و متّصدى امور گرديدند، هرآينه مى ديديد وضعيّت مسلمين به گونه اى بهتر بود، ولى متأسّفانه خوبان امت شهيد شدند و اسلام مجددا به حال غربت بازگشت، و هر قدر از خوبان و يا خوبى ها كم شد، ضعف و بدبختى مسلمين افزايش پيدا كرد.

من در اين كتاب به اندازه توانايى خود، شما را با اخلاق و صفات و رفتار و گفتار پيغمبر اكرم و تعليم و تربيت آن سَرور آشنا مى نمايم، و شما اگر در هر قضيّه جزئى دقت كنيد چه بسا به مطالب كلى نيز نايل شويد.

وظيفه مسلمانان امروز

تاريخ پيغمبر اكرم اگرچه زياد نوشته شده، ولى نظر من در اين كتاب اين است كه قسمتى از پرده هاى تاريكى كه از آثار منافقين است برطرف نموده و واقع را روشن نمايم.

اميدوارم كه مسلمانان در اثر تأمّل در اين كتاب به خود آمده و پيغمبر را چنان كه شايسته

ص: 38

است بشناسند، و به دين اسلام علاقه مند گردند، آنها بايد ضعف و زبونى را كنار گذاشته و در مقام ترويج دين برآيند، و خود را از صف دشمنانِ دين جدا ساخته و با دوستان آن، صف واحدى تشكيل دهند.

بزرگان دين نيز نبايد مأيوس شوند بلكه بايد صاحب عمل و اقتدار باشند، اعمال و رفتار پيغمبر اكرم را سرمشق قرار دهند، افراد عالِم و ديندار و عاقل را دعوت كرده و گِرد هم آمده و آنها را مبلّغ دين قرار دهند و تا مى توانند در زيادى جمعيّت اين گروه بكوشند، و براى ترويج اين جمعيّت اقدام نموده و آنها را به جامعه معرّفى كنند، و به وسيله جمعى از خوبان كتاب هاى مفيد و سودمند در اختيار و دسترس مسلمين قرار دهند.

بزرگان دين نيز بايد سعى كنند همچون پيغمبر اكرم تبليغ نمايند و با مردم تماس بگيرند، و با اخلاق خوب، مردم را به دين دعوت فرمايند. زيرا بديهى است كه بهترين تبليغ، تبليغ عملى است، چنان كه حضرت فرمود:

«كونوا دعاةَ النّاس باعمالكم و لا تكونوا دعاةً بالسنتكم».(1)

شيخ كلينى رحمه الله روايت فرموده: «روزى اميرالمؤمنين على علیه السلام با مردى از اهل كتاب - كه در ذمّه اسلام بود - همسفر شد، او از حضرتش پرسيد: اى بنده خدا، كجا مى روى؟ اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود: مى خواهم به كوفه بروم.

پس با يكديگر همراه شده و به راه خود ادامه دادند و چون به سر راهى رسيدند كه آن مرد ذمّى بايد جدا مى شد، اميرالمؤمنين نيز به طرف مسير او حركت كرد.

او گفت: مگر نگفتى كه به كوفه مى روم؟ پس چرا با من مى آيى و به سمت كوفه نمى روى؟

اميرالمؤمنين فرمود: عمدا به طرف مسير تو حركت مى كنم و مى خواهم تو را چند

ص: 39


1- بحارالانوار، ج 5، ص 198، ح 19.

قدمى مشايعت نمايم، چون از حُسن مصاحبت و رفاقت اين است كه شخص، رفيق خويش را قدرى همراهى كند، آنگاه از او جدا شود؛ و من به عنوان بدرقه تو مسافتى را با تو مى آيم، اين دستورى است كه پيغمبر به ما داده است.

مرد ذمّى گفت: راستى اين دستور او است؟

اميرالمؤمنين فرمود: آرى!

آن مرد گفت: پس به اين جهت است كه مردم از آن سَرور پيروى مى كنند، او داراى چنين افعال كريمه اى بوده است، اينك تو شاهد باش كه من بر دين تو هستم.

او به همراه اميرالمؤمنين على علیه السلام به سمت كوفه آمد، و اميرالمؤمنين را شناخت و اسلام آورد».(1)

در اين حديث شريف دقّت كنيد، اميرالمؤمنين على علیه السلام خليفه مسلمين است، آن حضرت حتى در موقع خلافت و سلطنت نيز تنها بيرون مى رود، و هيچ نشانه و امتيازى ندارد، و همانند ساير مسلمانان است. رفتار و حُسن معاشرت او با يك نفر از اهل كتاب چنين بوده كه در نتيجه او را به دين اسلام ترغيب و وارد نموده است.

كسانى كه رفتار ايشان خشن باشد و حسن معاشرت با مردم نداشته باشند به كار اصلاح جامعه نمى آيند آنها ببينند كه چگونه يكى از پيغمبران الهى كه قدرى تند و عجول

بود گرفتار حبس تاريك و سيار الهى شد؟ خداوند به پيغمبر خويش مى فرمايد:

«فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحوتِ اِذْ نادى وَ هُوَ مَكْظومٌ».(2)

«پس در [امتثال] حكم پروردگارت شكيبايى ورز، و مانند همدم ماهى [يونس]

مباش؛ آنگاه كه اندوه زده ندا در داد»

كسانى كه خود ناپاك هستند به كار اصلاح و تطهير مردم نمى آيند.

كسانى كه حبّ مال و جمع ثروت دارند نمى توانند مردم را به سوى آخرت دعوت كنند.

ص: 40


1- كافى، ج 2، ص 670، ح 5.
2- سوره قلم، آيه 48.

كسانى كه حبّ جاه و مقام دارند نمى توانند حبّ خداوند را در دل مردم قرار دهند.

مبلّغين بايد با سوابق حسنه و رفتار نيكو و حُسن اخلاق و صفاتشان مردم را به سوى خداوند سوق دهند. اگر چنين افرادى رهبر جامعه شوند جامعه هدايت مى شود.

سرّ انحطاط مسلمين نيز همين است كه به تدريج خوبان كنار رفتند و ديگران دست به كار شدند. ما اگر دقّت كنيم مى بينيم پيغمبر اكرم چگونه به تنهايى در برابر عالَم قيام نمود؟ چگونه تبليغ كرد و به تدريج مردمان را با حُسن خلق و مدارا و حُسن افعال و صفات و حُسن نيت و صدقِ عقيده و كمالِ جديت پرورش داد، از آنان كار كشيد، و دنيا را نورانى نمود.

حضرت فقط يك نفر را به نام «مصعب بن عمير»، به سمت مدينه براى تبليغ روانه فرمود، مصعب شهر را نورانى كرد، و مردم را به سمت خداوند سوق داد.

بنابر اين، با دقت در تاريخ پيغمبر اكرم و تأمّل در صفات و احوال و افعال آن سرور، نه فقط بايد قلب نورانى گشته و ايمان انسان زيادتر گردد، بلكه بايد مسلمين به خود آمده و ضعف و زبونى را كنار گذارند، و هر كس به اندازه قدرت و توان خويش در ترويج دين بكوشد، و خداوند را يارى نمايد، بايد از دشمنان و زيادى و توانايى آنها نهراسيد، از خدا كمك خواست و تنها به سوى او نظر داشت كه: «اِنْ تَنْصُروا اللّه َ يَنْصُركُم وَ يُثِبِّتْ اَقْدامَكُم(1)؛ اگر خدا را يارى كنيد ياريتان مى كند و گامهايتان را استوار مى دارد»

ص: 41


1- سوره محمد، آيه 7.

ص: 42

باب اول: عرب پيش از اسلام

اشاره

• چرا پادشاهان، عرب را مى كشتند و يا ذليل و خوار مى نمودند؟

• سرپرست شدن عرب

• حكم فرمايان كعبه تا زمان قصىّ

• لطف حقّ و اتمام حجّت به فرستادن راهنما

• براى هدايت بشر، تنها راهنمايى كافى نيست

• دشمنان به هيچ وجه از دشمنى كوتاهى نمى كردند

• دشمنان در محسوسات نيز چشم مى پوشيدند

• پيامبران پاك و پاكيزه هستند

• راه هاى شناخت انبيا و شناختن نبوّت و راستى گفتار آنها

• مقايسه ميان تاريخ پيغمبران گذشته و پيغمبر اكرم

• محفوظ ماندن پيغمبر از آسيب دشمنان حتى پس از وفات

• عدّه اى از مردم مدينه در اثر اِخبار و شهادت علماى يهود و نصارى مسلمان شدند

• شناخت پيامبران از طريق معجزه

• معجزه ها گوناگونند

• شناخت پيامبران از راه ملاحظه قوانين آنها

• شناخت پيامبران از راه بررسى احوال آنها

ص: 43

ص: 44

اميرالمؤمنين على علیه السلام مى فرمايد:

«انّ اللّه بعث محمّدا صلی الله علیه و آله وسلم نذيرا للعالمين، و امينا على التّنزيل، و انتم معشر العرب! على شرّ دين، و في شرّ دار منيخون بين حجارة خشن، و حيّات صمّ، تشربون الكدر، و تأكلون الجشب، و تسفكون دمائكم، و تقطعون ارحامكم، الاصنام فيكم منصوبة، و الآثام بكم معصوبة».(1)

«خداوند پيغمبر را به رسالت فرستاد در حالى كه شما مردم عرب - مقصود فرزندان اسماعيل است - به بدترين اديان باطله معتقد بوديد، و در سخت ترين زمين ها و خانه ها زندگى مى كرديد، از نقاط خوش آب و هوا محروم، و در جاهاى پر از مارهاى گزنده و سنگ هاى درشت منزل داشتيد، نه آب گوارا داشتيد، و نه خوراك خوب، چه بسا كه خون و پوست بز را مى خورديد، امنيّت از ميان شما رفته و خون ها ريخته و ارحام قطع شده بود، بت ها را مى پرستيديد و با گناه ها آلوده بوديد».

وضع زندگانى عرب قبل از اسلام از نظر آب، هوا، مكان، خوراك، امنيت، اجتماعات و خويشاوندى چنين بود.

حضرت در خطبه قاصعه نيز چنين مى فرمايد:

«تأمّلوا امرهم في حال تشتّتهم و تفرّقهم، ليالي كانت الاكاسرة و القياصرة اربابا لهم، يحتازونهم عن ريف الآفاق، و بحر العراق، و خضرة الدّنيا الى منابت الشّيح، و مها في الرّيح، و نكد المعاش، فتركوهم عالةً مساكين اخوان

ص: 45


1- نهج البلاغه، خطبه 26.

دبر و وبر، اذلّ الامم دارا، و اجدبهم قرارا، لا يأوون الى جناح دعوة يعتصمون بها، و لا الى ظلّ الفة يعتمدون على عزها فالاحوال مضطربة و الايدي مختلفة و الكثرة متفرقة في بلاء ازل و اطباق جهل من بنات مؤودة و اصنام معبودة و ارحام مقطوعة و غارات مشنونة».(1)

«در حالات فرزندان ابراهيم علیه السلام در زمانى كه پراكنده و متفرّق بودند تأمل كنيد روزگارى كه پادشاهان ايران و روم بر آنها حكومت مى كردند و آنان را از مكان هاى سبز و خرم دنيا و اطراف دجله و عراق دور كرده و در جاهايى كه محلّ وزش بادهاى خشك و مكانهايى كه زندگى در آنها مشكل و سخت بود جاى دادند. پس همگى بيچاره و فقير و صاحبان شتر مجروح بودند.

آنها پست ترين مردم از جهت خانه و نداشتن شهر و ساختمان ها و قلعه ها گرديدند و بدترين آنها از جهت سختى معاش و نداشتن مزارع و باغات شدند.

آنها نه وحدت كلمه داشتند كه به وسيله آن خود را از دشمنان حفظ كنند، و نه دوستى در ميان آنها بود كه در نتيجه آن عزيز باشند، دست ها از هم جدا، و جمعيّت زيادشان متفرّق بود، در بلاهاى گوناگون ذلّت فرو رفته و در پرده هاى تاريك جهل غوطه ور شده بودند به حدّى كه دختران را مى كشتند، و ارحام را قطع مى كردند، و هميشه آتش جنگ در ميان آنها روشن بود».

از اين خطبه اميرالمؤمنين علیه السلام فهميده مى شود - نه از تواريخ، زيرا پادشاهان مى خواستند اين حقيقت مخفى بماند، و هميشه سياست اربابان در مستعمرات، مكتوم نمودن امر است - كه پادشاهان روم و ايران مردم عرب را كه از نسل اسماعيل بودند - نه عرب قحطانى؛ چون آنان در قسمت عراق و شام از طرف كسرى و قيصر پادشاه بودند - از سر زمين هاى سبز و خرّم و خوش آب و هوا و سواحل عراق، به سخت ترين و بدترين زمين ها تبعيد نمودند، و آنان را در بدترين وضعيتى قرار دادند، آن جايگاه و خوراك آنها بود، آن اختلاف كلمه كه در ميان آنها حكم فرما بود، و آن جهل و نادانى آنها بود كه

ص: 46


1- نهج البلاغه، خطبه 192.

موجب كشتن دختران و قطع ارحام و سلب امنيت و غارت گرى ها گشته، و بت پرستى به جاى خداپرستى رسميّت يافته بود.

پس همان طورى كه بيان شد عرب در ضلالت فرو رفته و به گناهان آلوده و در منجلاب آن غوطه ور شده بودند، و به جاى خداوند بت هايى را تراشيده و مى پرستيدند و حال عرب پيش از اسلام اين چنين بود.

چرا پادشاهان، عرب را مى كشتند و يا ذليل و خوار مى نمودند؟

مسعودى در كتاب «مروج الذهب» مى گويد:

در زمان كودكى شاپور ذو الاكتاف اعراب بر عراق مسلّط شدند، اكثريت آنها از فرزندان «اياد ابن نزار» بودند، آنها زمستان را در عراق و تابستان را در بلاد جزيره سپرى مى كردند.

شاپور به سن شانزده سالگى رسيد در مقام جبران گذشته برآمد تا آنجا كه گويد: شاپور از بلاد بحرين عبور نمود و مى خواست طايفه بنى تميم را - كه در آنجا ساكن بودند - قتل عام نمايد، بنو تميم پا به فرار مى گذاشتند.

پيرمرد سالمندى - كه سيصد سال داشت - به نام عمرو بن تميم از طايفه خود خواهش نمود كه او را تنها گذاشته و با خود كوچ ندهند، او به قدرى پير شده بود كه در

ميان سبدى مى گذاشتند و به سقف آويزان مى كردند.

پيرمرد گفت: شايد بتوانم شما را از شرّ شاپور نجات دهم و بر فرض كه كشته شوم از عمر من چيزى باقى نمانده است.

پس بنى تميم او را رها كرده و رفتند. بامدادان سپاه شاپور وارد شهر شد و ديدند مردم فرار كرده اند و سبدى به درخت آويزان است. عمرو چون آواز اسبان و همهمه سپاهيان را شنيد با صداى ضعيف خويش فرياد زد، سپاهيان به طرف او آمده و او را نزد شاپور بردند.

شاپور از او پرسيد: اى پيرمرد پوسيده تو كيستى؟

ص: 47

گفت: من عمرو بن تميم بن مر هستم، همان طور كه از ظاهر من آشكار است عمر زيادى دارم، و چون تو در كشتن اسراف و در مجازات سخت گيرى مى نمايى، مردم از دست تو فرار كردند، من ماندم تا شايد وسيله نجات مردم را فراهم نمايم، اگر اجازه دهى سؤالى دارم.

شاپور گفت: بپرس، مى شنوم.

عمرو گفت: چرا اين همه از مردمان عرب و رعاياى خود را مى كشى؟

شاپور گفت: به جهت اين كه آنها شهرهاى مرا تصرف كرده بودند.

عمرو گفت: اعراب هنگامى شهرهاى تو را تصرّف كردند كه تو به سلطنت نرسيده بودى، و پس از توانايى و قدرت تو از ترس تو بر همان حال باقى مانده اند.

مقصود او از اين سخن اين بود كه اگر تو به آنها روى خوش نشان دهى همگى مطيع تو خواهند شد و از ياغى گرى دست برمى دارند.

شاپور گفت: به ما پادشاهان فارس از پيشينيان خبر رسيده كه عرب بر ما غالب و مملكت در تصرّف آنان خواهد شد.

عمرو پرسيد: آيا اين خبر حق است يا گمان؟

شاپور گفت: قطعى است و اين خواهد شد.

عمرو گفت: اگر چنين است پس چرا به عرب احسان نمى كنى؟ به خدا سوگند! اگر به آنها احسان نمايى پاداش تو و قوم تو را به خوبى و نيكويى خواهند داد، اگر اين خبر صحيح باشد بايد به آنها نيكويى نمايى، وگرنه به تو و قوم تو ضرر بيشترى خواهند رسانيد، و اگر اين سخن باطل است پس براى چه خون رعيّت خود را مى ريزى؟

شاپور گفت: اين مطلب صحيح است و واقع خواهد شد، البته سخن تو نيز درست و نصيحت تو بجا است. پس فرمان داد كسى از عرب را نكشند، و آنان در امان باشند.(1)

از اين حكايت معلوم مى شود سرّ آن كه چرا پادشاهان، عربِ اسماعيلى را از مملكت شام و عراق دور مى كردند و آنها را در جزيرة العرب محصور مى كردند. همه

ص: 48


1- مروج الذهب، ج 1، ص 279 - 282.

اين ها به خاطر پيش بينى آينده بود كه از اين عرب وحشت داشتند. وگرنه عربِ قحطانى - چه در يمن و چه در شام و چه در عراق - پادشاهانى داشتند و اراضى خوش آب و هوا در تصرف آنها بود.

سرپرست شدن عرب

مى توان گفت كه پادشاهان روم و ايران براى پراكنده نمودن اعراب در همان جزيرة العرب، با هم دست داشتند، و هيچ وقت نمى خواستند عرب با يكديگر متحد باشند. همه اين ناامنى ها و به جان يكديگر افتادن ها و كشتن همديگر و كم كردن جمعيّت عرب بى تحريك اجانب نبوده است.

آنان براى آن كه خود را آسوده خاطر نمايند بين آن اعراب اختلاف مى انداختند بلكه بعيد نمى دانم كه به وسيله همان اجانب دين حنيف ابراهيم علیه السلام را از دست داده و به جاى خداپرستى، بت پرستى را انتخاب نموده باشند.

مسعودى در كتاب «مروج الذهب» مى گويد:

«عمرو بن لحى» رئيس خزاعه - كه والى مكه بود - دين ابراهيم علیه السلام را تغيير داد، و عرب را به بت پرستى وادار نمود، او به شام مسافرت نمود و در آنجا مردمانى را ديد كه بت مى پرستيدند. مردم شام به او بتى بخشيدند، او بت را آورد و بالاى كعبه گذاشت و يكى از طايفه «جُرهم» كه بر دين حنيف بود به عمرو خطاب كرد و گفت:

يا عمرو! لا تظلم بمكّة إنّها بلد حرام *** سائل بعاد أين هم و كذلك تخترم الأنام

و بني العماليق الّذين لهم بها كان السوام(1)

و در اثر اصرار عمرو بت هاى زيادى دور كعبه گذاشته شد، و عرب بت پرست شدند و دين حنيف را رسما از دست دادند.

سخينة بن خلف جُرهمى در اين رابطه گويد:

ص: 49


1- اى عمرو! در شهر مكه - كه محل محترمى است - ستم مكن؛ بپرس بر سر قوم عاد چه آمد و به كجا رفتند؟! بپرس از آنچه كه مردم را به نابودى كشيد؛ و قبيله عمالقه كه در مكه چرا گاه داشتند چه شدند؟!

يا عمرو! انك قد أحدثت آلهة *** شتى بمكّة حول البيت أنصابا

و كان للبيت ربّ واحد أبدا *** فقد جعلت له في الناس أربابا

لتعرفن بأنّ اللّه في مهل *** سيصطفى دونكم للبيت حجابا(1)از كلام اميرالمؤمنين علیه السلام دانستيم كه پادشاهان روم و كسرى فرزندان اسماعيل علیه السلام را از آن اراضى سبز و خرّم بيرون و در اراضى بى آب و علف محصور و محبوس نموده بودند.

و نيز معلوم شد كه پادشاهان روم و فارس بى سبب در اين امر اقدام و با يكديگر تشريك مساعى نمى كردند، و سبب آن همانا از كلام شاپور ذو الاكتاف دانسته شد. آنان وحشت داشتند و مى خواستند نور خدا را خاموش كنند، مانند فرعون كه پسران بنى اسرائيل را از ترس آن كه موسى به دنيا آيد مى كشت، پادشاهان روم و ايران نيز مى خواستند از ظهور نور محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم و غلبه اسلام بر كفر جلوگيرى نمايند، لذا به قدر امكان در مقام كندن ريشه اين قسمت از عرب برآمدند، كه «وَ اللّه ُ مُتِمُّ نورِه وَ لَو كَرِهَ الْكافِرونَ(2)؛ و حال آن كه خدا - گر چه كافران را ناخوش افتد - نور خود را كامل خواهد گردانيد».

بنابر اين، مى توان گفت: پادشاهان آن روز همانند امروز هر جا را كه مى خواستند خراب كنند سياست تحزيبى را اجرا مى نمودند، پس تفرقه ميان عرب، و قتل و غارت، و كثرت معاصى، وحشيّت و بربريّت، بلكه شرك و كفر همگى به دست اجانب و به تحريك ايشان بوده است.

غلبه خزاعى - كه از عرب قحطان است - بر مكه كه خانه اولاد اسماعيل است، و حكومت آن دسته بر اين دسته، و رفتن او به شام و بت بخشيدن به او، و برگشتن آن

ص: 50


1- اى عمرو! همانا تو خدايان بسيارى ساختى و در اطراف خانه خدا در مكه استوار نمودى؛ براى خانه هميشه پروردگار يكتايى بود، حال آن كه تو براى خدا شريك هايى قرار دادى؛ پس آگاه باش كه خداوند مهلت داده و براى خانه خودش پرده دارانى را اختيار خواهد نمود.مروج الذهب، ج 2، ص 29 - 30 و ص 227.
2- سوره صف، آيه 8.

پادشاه، و وادار نمودن او مردم را بر بت پرستى، به نظر من همه و همه از دسيسه ديگران بوده، و نفوذ سلاطين روم و ايران در جزيرة العرب در زمان جاهليّت قابل انكار نيست، و شواهد تاريخى دارد.

وگرنه به چه مناسبت سلطنت از اولاد اسماعيل بيرون رفته و به قحطانى رسيد؟ و براى چه به او بت بخشيدند او كه بت پرست نبود؟ و براى چه او از دين خود دست برداشت؟ و بت پرست شد و مردم را وادار به بت پرستى نمود؟

مردم به اين آسانى دين و عقيده خود را تغيير نمى دهند، و بر فرض اين كه كسى بخواهد دين را تغيير دهد براى چه با زور مردم را وادار كند؟ و آزادى را از ديگران سلب

نمايد، كه اين كارها بدون سبب و علتِ بسيار قوى صورت نمى پذيرد.

چنان كه متأسفانه نظير همين اتفاق در عصر ما براى بعضى از ممالك مسلمين رخ داده كه پس از مسافرت پادشاه به مملكت بيگانه و برگشت او تغييرى در رويّه و طريقه وى رخ داده و مردم را به زور وادار به تبعيّت نمودند.

البتّه در حدّ توان مقتضاى سياست اين است كه آن دست قوى معلوم نشده و ديده نشود، شما در عصر حاضر تفرقه ميان مسلمين را و آن كه هر كدام به اسمى و سببى از يكديگر جدا هستند مشاهده مى نماييد، و از همين تفرقه حال عرب را در عصر قبل از اسلام در نظر بگيريد.

اجانب به قدرى اولاد اسماعيل را پراكنده نمودند كه قابل وصف نيست، نه فقط ميان خويشان و منازل قسمت عرب تفرقه ايجاد كردند، بلكه در پرستش نيز آنها را متفرّق نمودند، چه بسا كه هر طايفه اى خداوندى مخصوص براى خود داشتند، و در اثر اين جهالت و اختلافات عرب، هميشه سلاطين در آسايش و رفاه بودند، و در عين حال پادشاهان ايران و روم از حمل و نقل مال التجاره به بلاد عربى سود مى بردند، و كاروان آنها هميشه سالم و از خطر دور بوده است.

من نمى دانم چگونه اختلاف عرب را شرح دهم، خداوند مى فرمايد:

«هُوَ الَّذي اَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤمِنينَ * وَ اَلَّفَ بَينَ قُلوبِهِمْ لَو اَنفَقتَ ما فِي الاَْرْضِ

ص: 51

جَميعا ما اَلَّفْتَ بَينَ قُلوبِهِمْ وَ لكِنَّ اللّه َ اَلَّفَ بَيْنَهُمْ اِنَّهُ عَزيزٌ حَكيمٌ».(1)

«همو بود كه تو را با يارى خود و مؤمنان نيرومند گردانيد و ميان دلهايشان الفت انداخت كه اگر آنچه در روى زمين است همه را خرج مى كردى نمى توانستى ميان دلهايشان الفت برقرار كنى، ولى خدا بود كه ميان آنان الفت انداخت، چرا كه او تواناى حكيم است».

و در جاى ديگر مى فرمايد:

«وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّه ِ جَميعا وَ لا تَفَرَّقوا وَ اذْكُروا نِعْمَتَ اللّه ِ عَلَيْكُم اِذْ كُنتُمْ اَعْداءً فَاَلَّفَ بَينَ قُلوبِكُمْ فَاَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِه اِخْوانا وَ كُنتُمْ عَلى شَفا حُفرَةٍ مِنَ النّارِ فَاَنقَذَكُمْ مِنْها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللّه ُ آياتِه لَعَلَّكُم تَهتَدونَ»(2)

«و همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد، و پراكنده نشويد؛ و نعمت خدا را بر خود ياد كنيد: آنگاه كه دشمنان - يكديگر - بوديد، پس ميان دل هاى شما الفت انداخت، تا به لطف او برادرانِ هم شديد؛ و بر كنار پرتگاه آتش بوديد كه شما را از آن رهانيد؛ اين گونه، خداوند نشانه هاى خود را براى شما روشن مى كند، باشد كه شما راه يابيد».

از اين آيات اندازه اختلاف ميان عرب به دست مى آيد، و شما متوجّه مى شويد كه سلاطين در طول ساليان دراز تخم سوء اخلاق و اختلاف و نزاع و نفاق و جنگ و جدال را ميان طوايف عرب افكنده بودند، بلكه گروهى از عرب قحطانى را - كه مجاور بودند - حاكم بر حجاز نموده تا آسوده خاطر باشند.

سلاطين به گمان باطل خود از ظهور اسلام و طلوع نور محمّدى جلوگيرى نمودند، غافل از آن كه چون خداوند كارى را بخواهد؛ واقع مى شود، ميان قلوب متفرّقه محبّت و ائتلاف مى افكند، طوايف عرب قحطانى و عدنانى متّحد مى شوند و دسته اى مهاجر و دسته اى ديگر انصار مى گردند.

ص: 52


1- سوره انفال، آيه 62 - 63.
2- سوره آل عمران، آيه 103.

مسلّم است كه خراب نمودن آسان تر از آباد ساختن است، جايى را كه سالها طول مى كشد تا آباد نمايند در عرض دقايقى چند مى توان ويران نمود؛ پس اگر سلاطين و زورمندان يك خرابى ايجاد كنند و براى آن اسباب چينى نمايند، و در ايجاد اختلاف و نفاق و هرج و مرج و سلب آزادى و امنيت و رواج بت پرستى و منكرات سلاطين بزرگ با يكديگر تشريك مساعى نمايند چگونه مى توان به اين آسانى اصلاح نمود؟ حقا اين گونه ائتلاف و اصلاح و اتّحاد از بشر ساخته نيست و البتّه كار خداوند است و بس كه

«وَ لكِنَّ اللّه َ اَلَّفَ بَينَهُمْ(1)؛ ولى خدا بود كه ميان آنان الفت انداخت».

سكونت و مجاورت برخى از يهود و عرب قحطانى در وسط حجاز - مدينه - در سر راه قافله هايى كه به شام مى رفتند در دوره قبل از اسلام؛ نظير سكونت و مجاورت يهود در فلسطين، در وسط اعراب در ساحل دريا در عصر حاضر است. آنچه سبب اين مهاجرت است سبب و علت آن مهاجرت و سكونت نيز بوده است.

تجمّع و اتّحاد عرب با همه اختلافات نژادى و نَسَبى، و با آن همه كينه ها و دشمنى ها و جهالت ها و نادانى ها حقّا يكى از آيات الهيّه بوده و دليلى قوى بر حقّانيت دين اسلام است، چنان كه [خداوند متعال] فرمود:

«وَ اذْكُروا نِعمَتَ اللّه ِ عَلَيكُمْ اِذْ كُنتُمْ اَعْداءً فَاَلَّفَ بَينَ قُلوبِكُمْ فَاَصبَحتُمْ بِنِعْمَتِه اِخوانا وَ كُنتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النّارِ فَاَنقَذَكُمْ مِنها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللّه ُ آياتِه لَعَلَّكُمْ تَهتَدونَ»(2)

«و نعمت خدا را بر خود ياد كنيد، آن گاه كه دشمنان [يكديگر ]بوديد، پس ميان دل هاى شما الفت انداخت، تا به لطف او برادران هم شديد؛ و بر كنار پرتگاه آتش بوديد كه شما را از آن رهانيد. اين گونه، خداوند نشانه هاى خود را براى شما روشن مى كند، باشد كه شما راه يابيد».

و در نتيجه طلوع نور محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم و تأييدات الهى دين اسلام در مدّت زمان اندكى در سرتاسر جزيرة العرب بر همه اديان غالب آمد، و بساط بت پرستى

ص: 53


1- سوره انفال، آيه 63.
2- سوره آل عمران، آيه 103.

برچيده شد، و لشكر اسلام ممالك قيصر و كسرى را به تصرّف خويش درآورد، و در مجامع و صوامع نداى توحيد و شهادت به رسالت خاتم النبيين بلند شد كه «وَ اللّه ُ مُتِمُّ نورِه وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرونَ(1)؛ و خداوند نور خود را كامل خواهد گردانيد، گرچه كافران را ناخوش افتد».

در همين كتاب از تاريخ طبرى خواب ديدن قيصر و پريشانى او، و حاضر نمودن ابوسفيان را، و تحقيق قيصر پادشاه روم از حالات پيغمبر اكرم، و گفتن او به ابوسفيان كه اگر پاسخ سؤالات مرا درست گفته باشى حتما بر من غالب مى شود، و مملكت مرا به تصرّف خود درمى آورد، و البته آرزو داشتم نزد او باشم؛ او را خدمت كنم و پاى او را بشويم نقل مى نمايم، كه ابوسفيان دشمن خبيث پيغمبر گويد: چون بيرون آمدم دست بر دست مى زدم و مى گفتم: كار به جايى رسيده كه پادشاهان روم از او وحشت داشته و مى ترسند.(2)

حكم فرمايان كعبه تا زمان قصىّ

شيخ كلينى به سند معتبر خود از امام باقر علیه السلام چنين روايت نموده است:

«فرزندان اسماعيل هميشه متولّى خانه خدا بودند، و امور دين و حجّ مردم با ايشان بود، و اين سيادت تا زمان «عدنان» پسر «ادد» از بزرگى به بزرگى به ارث مى رسيد، آنها به مرور زمان قساوت قلب پيدا كردند و فساد نمودند و بدعت هايى در گذاردند و يكديگر را بيرون كردند.

بعضى براى كسب معيشت و بعضى براى آن كه نمى خواستند بجنگند جلاء وطن نمودند. در دست ايشان چيزهايى از دين حنيف ابراهيم مانده بود. تزويج مادران و دختران و آنچه را كه خداوند در باب نكاح حرام نموده حرام مى دانستند و لكن زن پدر و دختر خواهر و جمع بين دو خواهر را حلال شمردند و در دست آنان غسل از جنابت و حج و تلبيه بود مگر آنچه از شرك در حج و تلبيه وارد ساختند؛ و در فاصله ميان زمان اسماعيل و «عدنان بن ادد» موسى بود پس طايفه جرهم بر مكه غالب آمدند و متولى خانه كعبه گرديدند.

ص: 54


1- سوره صف، آيه 8.
2- مراجعه شود به جلد دوم همين كتاب.

بزرگى پس از بزرگى اداره امور مى نمود تا آن كه طايفه جرهم نيز ظلم و تعدى نمودند و احترام مكه را بجاى نياوردند و مال كعبه را خوردند و به آن كس كه وارد مكه مى گشت ظلم مى كردند و بسيار ظلم و تعدى نمودند، و در زمان جاهليت در مكه ظلم نمى شد و هيچ پادشاهى هتك حرمت مكه را نمى نمود مگر آن كه آنجا هلاك و نابود مى گرديد.

و به مكّه بَكَّه مى گفتند چون گردن گردن كشان در او را خورد مى كرد و «بساسه» نيز مى ناميدند چون ظالم در او هلاك مى شد و به او «امّ رحم» مى گفتند چون اگر به او مى چسبيدند و در آنجا حاجت مى طلبيدند حاجت آنان برآورده مى شد و مورد ترحم مى شدند.

و چون طايفه جرهم ظلم كردند و هتك حرمت او را نمودند خداوند بر آنان دو نوع بيمارى - مرض رعاف و مرض مورچه(1) - را مسلط نمود. پس طايفه جرهم را هلاك نمود.

پس از آن طايفه خزاعه غالب شدند و آنها بقيه طايفه جرهم را از حرم بيرون كردند و جلاء وطن نمودند. رئيس خزاعه عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو، و رئيس طايفه جرهم عمرو بن حارث بن مصاص جرهمى بود و باقى مانده از طايفه جرهم در زمينى از زمين هاى طايفه جهينه رفتند. ناگهان سيل غريب آمد و آنان را برد و خانه خدا در دست طايفه خزاعه ماند تا آن كه قصى بن كلاب آمد و خزاعه را از حرم بيرون نمود و مقولى بيت شد و مكه در تصرف او قرار گرفت».(2)

و قصّه جرهم و تعدّى آنان و غلبه خزاعه را، قريب به همين مضمونى كه گذشت ابوجعفر طبرى در تاريخ خود از كلبىِ نسابه، نقل نموده است.(3)

پوشيده نماند كه تاريخ تا زمان عدنان روشن است، و نسابه پدران پيغمبر را تا عدنان ذكر كرده اند، و خلافى ميان نسابه و مورخين نيست كه از عدنان تا پيغمبر بيست نفر فاصله است. و بين مورخين پس از «ادد» تا اسماعيل اختلاف بسيار است، بعضى فاصله بين ادد و اسماعيل را يك نفر، و بعضى دو، و بعضى سه، و بعضى چهار، و بعضى شش،

ص: 55


1- شايد زخمى در بدن شبيه مورچه پيدا مى شد و يا آن زخم در نتيجه گزند مورچه فراهم مى گرديد.
2- كافى، ج 4، ص 210 - 211، ح 17 - 18، از كتاب حج باب حج ابراهيم و اسماعيل.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 283 - 284.

و بعضى سى و شش، و بعضى سى و هفت نفر ذكر كرده اند، و حقيقت بر ما پوشيده است.

از روايت شيخ كلينى از امام باقر علیه السلام - كه نقل شد - فهميده مى شود كه ميان «ادد» و اسماعيل فاصله بسيار بوده، و از همين اختلافات معلوم مى شود كه گفته هيچ يك از نسابه ارزشى ندارد.

و شيخ كلينى به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام چنين روايت مى نمايد:

«عرب هميشه بر مقدارى از دين حنيف ثابت بودند، صله رحم و مهمان دارى و حج بيت مى نمودند و مى گفتند: از مال يتيم بترسيد مال يتيم چون پاى بند است؛ و از عده اى از محرمات از ترس عقوبت خوددارى مى كردند؛ و در آن زمان اگر هتك محرماتى مى نمودند به جزاى عمل زود مى رسيدند؛ و عرب از پوست درختى كه در حرم بود بر گردن شتران مى بستند و شتران را رها مى كردند آن گاه كسى جرئت نداشت به آن شتر دست درازى كند و آن حيوان هر جا كه مى رفت در امان بود. اما امروز خداوند به مردم مهلت داده و به فوريت جزاى عقوبت نمى رسد. اهل شام آمدند و منجنيق را بر سر كوه ابوقبيس گذاردند، هفتاد نفر از كسانى كه در اطراف منجنيق بودند به صاعقه مبتلى شدند و سوختند».(1)

و نيز شيخ كلينى از امام صادق علیه السلام روايت نموده:

«مردى نزد پيغمبر اكرم آمد و گفت دختر خود را تربيت نمودم چون به حد بلوغ رسيد او را آرايش كردم و نزد چاهى بردم و او را در چاه افكندم و آخر سخنى كه از او شنيدم اين بود مرا مى خواند و بابا مى گفت پس كفاره اين گناه من چيست؟ پيغمبر فرمود: مادر تو زنده است؟ گفت: نه؛ فرمود: خاله تو زنده است؟ گفت: بلى! فرمود: خاله به منزله مادر است به او احسان و نيكى كن كفاره گناه تو مى باشد».

راوى به امام عرض كرد: چه وقت اين عمل از مردم سر مى زد؟ امّا فرمود: «در جاهليت از ترس آن كه غارت كنندگان دختران را ببرند و در ميان ايشان بزايند دختران را مى كشتند».(2)

ص: 56


1- كافى، ج 4، ص 211 - 212، ح 19، از كتاب حج باب حج ابراهيم و اسماعيل.
2- كافى، ج 2، ص 162 - 163، ح 18 از كتاب الايمان و الكفر، باب برّ الوالدين.

خلاصه كلام آن كه سلاطين روم و ايران از ترس استيلاى عربِ اسماعيلى، آنان را از مناطق خوش آب و هوا و زمين هاى سبز و خرّم محروم نمودند، و تا توانستند امنيّت و انسانيّت و صفات فاضله را از ايشان دور كردند، و كار به جايى رسيد كه از ترس ناامنى دختران خويش را مى كشتند.

آنان صفات حسنه را از دست داده، و چون درندگان به جان يكديگر افتاده بودند، به قدرى تخم اختلاف و نفاق در ميان طوايف ريخته شده بود كه به جز خداوند كسى نمى توانست عرب را متّحد نمايد.

شاپور اگرچه از قتل عام عرب صرف نظر نمود ولى او و سلاطين ديگر احتياط را از دست نمى دادند، و از راه ديگر خود را آسوده نمودند، آنها عرب را در جايگاه بد محصور نموده و خداپرستى و صفات نيك را از آنان گرفتند، و در نتيجه روز به روز بر وحشيّت و درندگى آنها افزوده مى شد.

قريش كه از قديم الايام جنبه روحانيّت داشتند نيز صفات حسنه را از دست دادند، چنان كه روز روشن «نبيه بن الحجاج» دختر زيباى آن تاجر را به زور گرفت و به منزل برد، «عاص بن وايل» مال التجاره اى خريد و پول او را نداد، و چنان شده بود كه كسى به داد مظلوم نمى رسيد.

بديهى است كه ظهور چنين صفاتى امنيّت و آسايش جامعه را سلب مى نمايد، و بايد در چنين وضعيّتى همه زندگانى انفرادى داشته باشند، و به همين جهت است كه هر كدام از عرب در گوشه اى زندگى مى كردند، امنيت از ميان رفته، و حسّ كينه و بدبينى و انتقام به وجود آمده، و قتل و غارت به جاى تجارت و زراعت رواج گرفته بود.

آيا از چنين اجتماع متفرّق، وحشى و نادان، سلاطين قيصر و كسرى وحشت داشتند؟

آيا بيم آن مى رفت كه از اين جماعت مصلحى پيدا شود و بتواند عرب را متّحدنمايد؟

آيا اتّحاد عرب در ظرف مدّت كمى پس از بعثت پيغمبر اكرم و از ميان رفتن كينه

ص: 57

ديرينه و بروز اتّحاد، كشف از آن نمى نمايد كه خدا چنين خواسته كه دين خود را بر خلاف خواسته مشركين ظاهر سازد؟

سال ششم هجرت، پيغمبر اكرم نامه هايى به سلاطين جهان نوشت، و هر يك از آنها را به اسلام دعوت فرمود، و اندك زمانى نگذشت همين عربى كه محكوم سلاطين بودند حكم فرماى سلاطين جهان گرديدند.

چنان كه اميرالمؤمنين على علیه السلام در خطبه قاصعه مى فرمايد:

«فهم حكّام على العالمين، و ملوك في اطراف الارضين، يملكون الامور على من كان يملكها عليهم و يمضون الاحكام فيمن كان يمضيها فيهم».(1)

از اين فراز معلوم مى شود كه سلاطين در عربستان نفوذ داشتند و اعراب در مستعمره كسرى و قيصر بودند، و از تواريخ معلوم مى شود كه هاشم بهره اى از تجارت را به آنها اختصاص داد، و آنها شريك در تجارت عرب بودند، و نيز اشراف عرب در دربار سلاطين رفت و آمد داشتند، و در مملكت يمن - كه رسما در تصرّف عجم بود - حكومت مى نمودند.

در هر چيز اگر بخواهى ترديد نمايى، مى توانى ولى در اين كه عرب وحشيّت و درندگى را به حدّ نهايى خود رسانيده بودند - كه اگر ماه هاى حرام در ميانشان نبود باب

تجارت و معاشرت به كلّى مسدود مى گرديد - نمى توان ترديد نمود. چگونه جهالت عرب را توصيف نمايم با آن كه اميرالمؤمنين على علیه السلام مى فرمايد:

«الاصنام فيكم منصوبة، و الآثام بكم معصوبة»(2)

اين دو جمله به قدرى لطيف است كه قابل بيان نيست. [مى فرمايد:]

«دين عرب بت پرستى شده و بت ها را به پا كرده بودند، و آنها را ستايش و پرستش مى نمودند، و تمامى گناهان مثل آن كه به عرب محكم بسته شده بود و از آن جدايى نداشتند».

ص: 58


1- نهج البلاغه، خطبه 192. «بر همه جهانيان فرمانروا شدند. پادشاهانى شدند فرمانروا بر سراسر زمين. از هركس كه بر آنها فرمان رانده بود، فرمانروايى بستدند و كسانى را كه روزگارى بر آنان حكومت مى كردند به زير فرمان در آوردند».
2- نهج البلاغه، خطبه 26.

آن عقيده و اين عمل، بلى بهتر از اين تعبير، بيان خداوند است [كه مى فرمايد]:

«وَ اِنْ كانوا مِنْ قَبلُ لَفي ضَلالٍ مُبينٍ»(1)

[«و آنان قطعا پيش از آن در گمراهى آشكار بودند»].

گمراهى اعمّ از عقيده و عمل است، عرب قبل از بعثت پيغمبر اكرم در ضلالت فرو رفته بودند، و اين ضلالت و گمراهى اختصاص به عرب نداشته، گرچه عرب به نهايت مرتبه از انحطاط و ضلالت رسيده بودند.

اميرالمؤمنين علیه السلام مى فرمايد:

«و اهل الارض يومئذٍ ملل متفرقة، و اهواء منتشرة، و طرائق متشتّتة بين مشبّه للّه بخلقه، او ملحد فى اسمه، او مشير الى غيره، فهداهم به من الضلالة، و انقذهم بمكانه من الجهالة».(2)

[«در آن روز ]كه او - حضرت محمد صلی الله علیه و آله وسلم - قدم به جهان گذارد] مردم زمين داراى مذاهب پراكنده و خواسته هاى ضدّ و نقيض، و جمعيّت هاى متشتّت بودند، عده اى خداى را به مخلوقش تشبيه مى كردند، گروهى ملحد بودند، و جمعى معبودهاى ديگرى غير از خداى يگانه داشتند، اما او آنها را از گمراهى نجات داد و هدايت نمود، و با موقعيّت خود آنان را از جهالت نجات بخشيد»].

و نيز مى فرمايد:

«ارسله على حين فترة من الرسل، و طول هجعة من الامم و اعتزام من الفتن و انتشار من الامور، و تلظ من الحروب، و الدنيا كاسفة النور، ظاهرة الغرور، على حين اصفرار من ورقها، و اياس من ثمرها، و اغورار من مائها قد درست منار الهدى، و ظهرت اعلام الرّدى، فهى متجهمة لاهلها عابسة فى

ص: 59


1- سوره جمعه، آيه 2.
2- نهج البلاغه، خطبه 1.

وجه طالبها، ثمرها الفتنة، و طعامها الجيفة، و شعارها الخوف، و دثارها السيف».(1)

[«هنگامى خداوند رسالت را بر عهده او گذارد كه مدّت ها از بعثت پيامبران پيشين گذشته بود، و ملّت ها در خواب عميقى فرو رفته بودند. فتنه و فساد جهان را فرا گرفته بود. كارهاى خلاف در ميان مردم منتشر، و آتش جنگ زبانه مى كشيد. دنيا بى نور و پر از مكر و فريب گشته بود. برگ هاى درخت زندگى به زردى گراييده، و از ثمره زندگى خبرى نبود. آب حيات انسانى به زمين فرو رفته، منارهاى هدايت به كهنگى گراييده، پرچم هاى هلاكت و بدبختى آشكار شده بود. دنيا با قيافه اى زشت و كريه به اهلش مى نگريست، و با چهره عبوس با طالبانش روبرو بود. ميوه درخت آن فتنه، و طعامش مردار بود، در درون وحشت و اضطراب، و در برون شمشير حكومت مى كرد»].

و فرمود:

«بعثه حين لا علم قائم، و لا منار ساطع، و لا منهج واضح».(2)

[«هنگامى پيامبر را مبعوث ساخت كه نه نشانه اى - از دين - برپا، و نه چراغ هدايتى روشن، و نه طريق حقّى آشكار بود»].

و فرمود:

«ارسله على حين فترة من الرسل، و هفوة عن العمل، و غباوةٍ من الامم».(3)

[«هنگامى او را به رسالت برگزيد كه با زمان پيامبران پيشين فاصله زيادى افتاده بود، جهانيان از انجام عمل نيك دورى گزيده و منحرف گشته، و ملّت ها به جهل و نادانى گراييده بودند»].

دكتر فرانسوى در كتاب «تاريخ تمدّن اسلام و عرب» گويد:

ص: 60


1- نهج البلاغه، خطبه 89.
2- نهج البلاغه، خطبه 196.
3- نهج البلاغه، خطبه 94.

«زمان بعثت اسلام به طور كلّى تمايلاتى به طرف اتّحاد وطنى و مذهبى پيدا شده، حتّى علايم و امارات آن موجود بوده است».

و نيز مى گويد:

«در زمان آن حضرت بسيارى از اعراب كه در بين آنها جماعت زيادى پابند كيش يهود و نصارى بودند خداى واحد را پرستش مى نمودند، و آنها خودشان را حنيف مى ناميدند، كه در قرآن پيغمبر اسلام به همين اسلام ناميده شده است».(1)

من در خاتمه كتاب مفصّلاً متعرّض بطلان سخنان او مى شوم، و در اينجا به همين جمله اكتفا مى نمايم كه در زمان بعثت پيغمبر، عرب در ضلالت فرو رفته بودند، بلكه دنيا را تاريكى فرا گرفته، و خداوند به وسيله محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم عالم را روشن نمود، و به طور كلّى در ميان عرب موحّد نبود، و مذهب رسمى همان بت پرستى بود، و از دين حنيف به جز اسم و نام، خبر و اثرى نبود.

و امّا مذهب يهود خود يكى از همان گمراهى ها بود كه به وسيله پيغمبر اسلام برطرف شد، جماعت يهود همانهايى بودند كه از موسى علیه السلام خواستند براى آنها خداوندى قرار دهد كه پرستش كنند: «قالُوا يا مُوسى اِجْعَلْ لَنا اِلها كَما لَهُمْ آلِهَةٌ(2)؛ گفتند: اى موسى! همان گونه كه براى آنان خدايانى است، براى ما نيز خدايى قرار ده».

وچون چشم موسى علیه السلام را دور ديدند با آن كه هارون خليفه او بود گوساله سامرى را پرستش نمودند آيا پس از گذشت قرن ها از زمان موسى علیه السلام آنها موحّد و خداپرست شدند؟ پدران آنهاكه آن همه معجزات و يد بيضا وعصاى موسى علیه السلام را ديدند خداوند را چگونه مى پرستيدند كه فرزندان آنها قبل از بعثت پيغمبراكرم موحّد و خداپرست شده باشند؟!

دكتر فرانسوى دست از دشمنى با دين حق برنمى دارد، و نمى تواند ببيند كه به وسيله محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم عالَم روشن و مردم از ضلالت نجات يافتند، لذا به دروغ

ص: 61


1- كتاب اول، فصل چهارم، ص 104.
2- سوره اعراف، آيه 138.

مى گويد: در ميان عرب جماعت بسيارى موحّد و خداپرست بودند، حتّى نصارى را نيز موحّد و خداشناس مى نامد.

جناب دكتر به جاى آن كه بگويد: در زمان آن حضرت بسيارى از اعراب خداى واحد را پرستش مى كردند، خوب بود چند نفر از خداشناسان و موحّدين را نام مى برد، و مى گفت: اين عدّه از عرب موحّد و مذهب رسمى آنها خداپرستى بود.

اشكال بزرگ عرب بر پيغمبر همين بود كه [مى گفتند]:

«اَجَعَلَ الآلِهَةَ اِلها واحِدا اِنَّ هذا لَشَيءٌ عُجابٌ»(1)

[«آيا خدايان - متعدّد - را خداى واحدى قرار داده؟ اين واقعا چيز عجيبى است].

حال دكتر هرچه مى خواهد بگويد، عقلا و دانشمندان درباره سخنان او قضاوت خواهند نمود.

دشمن اگر مى توانست مى گفت: محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم از علماى نصارى، مذهب توحيد را آموخت، و دين اسلام از چيزهايى است كه دانشمندان نصارى به او تعليم نمودند، ولى چون مى داند محيط پيغمبر محيط بت پرستان بوده، و علماى نصارى به آن مكان راه نداشتند، و از طرفى پيغمبر به بلاد نصارى مسافرت ننموده، مگر يك سفر كه در اوايل بلوغ با عموى خود به شام بود، و سفرى ديگر براى تجارت با اموال خديجه نمود، و هيچ عاقلى نمى تواند بگويد كه در يكى از اين دو سفر عالم به مذهب شد، و پس از پانزده سال از مراجعت مشغول به دعوت گرديد.

[خداوند مى فرمايد:]

«هُوَ الَّذي اَرسَلَ رَسولَهُ بِالهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِ وَ لَو كَرِهَ المُشرِكونَ».(2)

[«اوست كسى كه فرستاده خود را با هدايت و آيين درست روانه كرد، تا آن را بر هر چه دين است فائق گرداند، هرچند مشركان را ناخوش آيد»].

ص: 62


1- سوره ص، آيه 5.
2- سوره صف، آيه 9.

و از طرف ديگر، امروز پس از گذشت قرن ها علماى نصارى چگونه خداوند را مى شناسند و چه دلايلى در دست دارند كه علماى آن روز به پيغمبر راه خداشناسى را نشان داده و دين و قوانينى به او تعليم نموده باشند؟ لذا از اين دروغ بافى دست برداشتند.

آرى! دشمنان به جز سكوت و خاموشى چاره اى ندارند، و بايد بسوزند و بسازند.

بنابر اين، از بيان گذشته ما معلوم شد كه نه فقط عرب قبل از اسلام در ضلالت بودند، بلكه دين حقّ در دسترس عموم نبود و مردم گرفتار جهل و نادانى بودند، و اگر كسى مى خواست به راه راست برسد چه بسا به اين آسانى به آن دسترسى نداشت.

حضرت على علیه السلام فرمود: «بعثه حين لا علم قائم، و لا منار ساطع، و لا منهج واضح».(1)

شما اديان معروف جهان امروز را ببينيد، و نادانى هايى كه در آنها راه يافته ملاحظه نماييد تا صدق مدّعى معلوم گردد.

لطف حقّ و اتمام حجّت به فرستادن راهنما

آفريدگار عالم چون بشر را آفريد، و در او قوّه عقل و شهوت و غضب قرار داد، مى بايد براى حفظ انتظامات و جلوگيرى از تجاوزات و تعدّيات؛ قانون و مجريان قانون روانه كند، و چنين نيست كه بشر بتواند به اندازه كافى از عقل خود حقايق را درك كند، و همگى حق را از باطل، و خير را از شر، و صلاح را از فساد جدا سازد، و از سوى ديگر از تعديات و تجاوزات جلوگيرى كرده، و احتياجى به قانون و مجريان آن نداشته باشد.

امروزه پس از گذشتن قرن هاى متمادى از عمر بشريّت و داشتن تجربيّات بسيار و با پيشرفت در علوم، ملتى نيست كه در اجتماعات به يكديگر تجاوز نكنند، و احتياج به قانون و حافظ حدود نداشته باشند.

جايى كه هيچ رئيس قومى مردم خود را مهمل نگذارد، و در فكر اصلاح آن جمع بوده باشد، و تهيّه قانون و مجريان او نمايد، چگونه ممكن و روا است كه خداوند جهان بشر را از اوّل خلقت به خود رها كند؟

ص: 63


1- نهج البلاغه، خطبه 196.

خداوند بهتر از ديگران مخلوق خود را مى شناسد، و از طغيان و سركشى هاى بندگان آگاه تر است، پس از جهت لطف و حكمت خود بايد آنان را به حق هدايت، و از باطل جلوگيرى نمايد، و آنان را بى سرپرست نگذارد.

اين است كه از ابتداى خلقت، خليفه در ميان بشر گذارد، و او همان ابوالبشر بود، و هيچ گاه نسل او را از راهنما و حجّت خالى نگذارد، و قانون حقّ را در دسترس مردم قرار دهد و پاداش نيكو براى مطيع، و عقاب براى عاصى مقرّر فرمود، و حجج الهى و خلفاء اللّه - كه از پاك ترين و پاكيزه ترين جهانيان هستند و هيچ معصيتى از ايشان سر نمى زند - هر يك به نوبه خود مردم را هدايت مى نمودند.

با اين همه حجج و راهنمايان، و گذشتن قرن ها و داشتن تجربيات، حال بشر همين است كه مشاهده مى شود. در جنگ هاى جهانى نمونه اى از عقل و خيرخواهى و انسانيّت همين بشر فهميده شد.

و عجب در اين است كه تمام پيشوايان جنگى هميشه خود را مصلح و دل سوز براى بشر معرفى مى نمايند. معروف بود كه براى دستمالى قيصريّه را آتش مى زنند، ولى امروز ديگر سخن از قيصريّه نيست بلكه جمعى براى شهوات نفسانى خود دنيايى را آتش مى زنند؛ آيا چنين بندگانى روا است بى سرپرست و مختار باشند؟

قطعا چنين نيست، و لازم است خداوندگار راه را از چاه جدا ساخته، و سرپرستِ پاك و پاكيزه اى براى حفظ انتظامات و جلوگيرى از تعديات قرار دهد، و او را بر مردم حاكم و مسلّط فرمايد، و هركس كه از جاده منحرف شود او را به زور شمشير به راه آورد.

براى هدايت بشر، تنها راهنمايى كافى نيست

بشر به اين زودى از تكبّر و عناد دست بردار نيست، و در مقام عناد و لجاج گام هاى بسيار بلندِ خطرناكى برمى دارد.

انسان كه در اثر داشتن عقل، اشرف موجودات است، چه بسا كه پست تر از تمامى آنها گردد، و آن در صورتى است كه منكر حكم عقل شود و مسلّمات عقلى را تكذيب

ص: 64

كند، و هر چه به او گفته شود، بگويد كه خير، چنين نيست، و در اين موقع، ممكن است منكر محسوسات نيز گردد. او در همين حال واقع را مى داند، و به جهت عناد از علم خود دست برمى دارد، با چنين كسى يا كسانى سخن از دليل به ميان آوردن بى فايده خواهد بود. دليل براى كسى مفيد است كه نادان باشد، و بخواهد به واقع برسد؛ ولى كسى كه چشمان خود را روى هم گذارده و هر چيزى را كه بر خلاف ميل او است منكر مى شود براى او دليل و برهان چه فايده دارد؟

چنين كسى چه بسا در اثر جدال و نزاع خود، ديگران را در اشتباه مى اندازد.

پيغمبر اكرم با دسته اى از علماى نصاراى نجران در مدينه روبرو شد، و آنان با آن كه حق برايشان روشن شده بود زير بار حق نمى رفتند، و از محاجّه و جدال دست برنمى داشتند، و موجب گمراهى ديگران مى شدند.

در اين وقت بود كه آن سَرور مأمور به مباهله و نفرين كردن بر دروغ گويان شد، دشمنان چون ديدند كار به مرحله نهايى رسيد و پس از نفرين بر دروغ گو نوبت به خداوند مى رسد، از عذاب او ترسيدند، پس دست صلح به سوى پيغمبر دراز كردند و به دادن جزيه در حال ذلّت و حقارت راضى شدند.

كفّار نيز چون از عناد خود دست برنداشتند نوبت به شمشير رسيد. پيغمبراكرم با چنين جمعى از كفّار مى جنگيد، و اگر مشركى راستى دنبال حقّ و حقيقت مى گشت پيغمبر او را نمى كشت.

«وَ اِن اَحَدٌ مِنَ المُشْرِكينَ اسْتَجارَكَ فَاَجِرْهُ حَتّى يَسْمَعَ كَلامَ اللّه ِ ثُمَّ اَبْلِغهُ مَأمَنَهُ ذلِكَ بِاَنَّهُمْ قَومٌ لا يَعْلَمونَ»(1)

[«و اگر يكى از مشركان از تو پناه خواست، پناهش ده تا كلام خدا را بشنود؛ سپس او را به مكان امنش برسان، چرا كه آنان قومى نادانند»]

بلكه او را امان مى داد تا بيايد و كلام خدا را بشنود، آنگاه او را به جايگاه امن خويش مى رسانيد.

ص: 65


1- سوره توبه، آيه 6.

پيغمبران كه راهنمايان از جانب خداوند هستند هميشه با دسته اى از افراد بشر روبرو مى شدند كه در مقام تكذيب برمى آمدند، و غالبا اين دسته، از ثروتمندان و صاحبان جاه و سلطنت بودند كه مردم دنيا به آنان راغب بودند.

و بر اين امر اضافه نماييد آن كه پيغمبران غالبا از طبقه فقرا بوده و در دست فراعنه و سلاطين گرفتار بودند، و اين دو امر - يعنى قوّت دشمنان و ضعف پيغمبران - خود به خود موجب اين بود كه اهل دنيا به دشمنان روى آورند، و از صف اولياء اللّه دور گردند.

همين امر موجب امتحان نمودن خداوند است كه اگر پيامبران از سلاطين و ثروتمندان بودند بالطبع مردم به سوى آنان مى رفتند، و ميان خوب و بد تفاوتى نبود و راست گو از دروغ گو شناخته نمى شد.

دشمنان به هيچ وجه از دشمنى كوتاهى نمى كردند

دشمن در مقام لجاجت و دشمنى از تمام اصول و مسلّمات عقلى دست برمى دارد، شما از همين جا سختى كار پيغمبران را مى توانيد بفهميد، بى جهت نبود كه پس از كوشش هاى زيادى چون مأيوس مى شدند از خداوند متعال درخواست عذاب قوم و ريشه كن نمودن دشمنان را مى نمودند.

آن حضرت نوح شيخ المرسلين است كه مى گويد:

«رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الاَرضِ مِنَ الْكافِرينَ دَيّارا».(1)

[«پروردگارا! هيچ كس از كافران را بر روى زمين مگذار»].

آن حضرت موساى كليم است كه مى گويد:

«رَبَّنَا اطْمِس عَلى اَموالِهِم وَ اشْدُدْ عَلى قُلوبِهِم فَلا يُؤمِنوا حَتّى يَرَوا الْعَذابَ الاَليمَ».(2)

ص: 66


1- سوره نوح، آيه 26.
2- سوره يونس، آيه 88.

[«پروردگارا! اموالشان را نابود كن و آنان را دل سخت گردان كه ايمان نياورند تا عذاب دردناك را ببينند»].

چون مى ديدند دشمنان عمدا با خداوند لجاج و عناد مى كنند، و در مقام دشمنى با دوستان خدا هستند، و سخن حق در آنان تأثير نمى گذارد، و چه بسا موجب گمراهى بندگان ديگر مى شوند؛ از خداوند متعال قلع و قمع كفّار را مى خواستند.

پيغمبر اكرم نيز گرفتار چنين دشمنانى بود، و با همه كوشش هاى وى دشمنان خدا تسليم حق نمى شدند، [خداوند مى فرمايد:]

«وَ جَحَدوا بِها وَ اسْتَيقَنَتْها اَنفُسُهُمْ ظُلْما وَ عُلُوّا».(1)

[«و با آن كه دل هايشان بدان يقين داشت، از روى ظلم و تكبّر آن را انكار كردند»].

دشمنان در محسوسات نيز چشم مى پوشيدند

دشمنان نه اين كه فقط در مقام دليل و برهان خاضع نبودند بلكه از محسوسات خويش نيز چشم مى پوشيدند، و پس از آن كه حقّانيت پيامبر را كاملاً از روى دانش و برهان مى دانستند آن را انكار كرده و طالب معجزه بودند، و چون آنچه را كه خود طلبيده

بودند به چشم خود مى ديدند باز تسليم نمى شدند و مى گفتند: تو ساحر هستى، و آنچه را كه به ما نشان دادى حقيقت نداشته و سحر بوده است، خداوند مى فرمايد:

«اِقتَرَبَتِ السّاعَةُ وَ انْشَقَّ القَمَرَ * وَ اِن يَرَوا آيَةً يُعرِضوا وَ يَقولوا سِحْرٌ مُستَمِرٌّ».(2)

[«قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت و هرگاه نشانه اى ببينند روى بگردانند و گويند: سِحرى دايم است»].و اميرالمؤمنين على علیه السلام در خطبه قاصعه مى فرمايد:

«و لقد كنت معه لمّا اتاه الملأ من قريش فقالوا له: يا محمد! لقد ادّعيت

ص: 67


1- سوره نمل، آيه 14.
2- سوره قمر، آيه 1 - 2.

عظيما لم يدّعه آباؤك و لا أحد من بيتك، و نحن نسألك امرا ان أنت اجبتنا اليه و اريتناه علمنا انّك نبىّ و رسول، و ان لم تفعل علمنا انك ساحر كذاب فقال: و ما تسألون؟ قالوا: تدعو لنا هذه الشجرة حتى تنقلع بعروقها، و تقف بين يديك. فقال: ان اللّه على كل شى ء قدير؟ فان فعل اللّه لكم ذلك أتؤمنون و تشهدون بالحق؟ فقالوا: نعم، قال: انّى سأريكم ما تطلبون، و انّى لاعلم انّكم لا تفيئون الى خير، و انّ فيكم من يطرح في القليب، و من يحزّب الاحزاب، ثم قال: يا ايّتها الشّجرة! ان كنت تؤمنين باللّه و اليوم الآخر و تعلمين انّى رسول اللّه فانقلعي بعروقك حتّى تقفي بين يدي بإذن اللّه . . . فرجع.

فقلت انا: لا اله الاّ اللّه، انّي اوّل مؤمن بك يا رسول اللّه! و اوّل من أمّر بأنّ الشّجرة فعلت ما فعلت بأمر اللّه تصديقا بنبوتك، و اجلالا لكلمتك، فقال القوم كلهم: بل ساحر كذّاب عجيب السحر، خفيف فيه و هل يصدّقك في امرك الاّ مثل هذا يعنونني».(1)

[«و من همراه او بودم هنگامى كه سران قريش نزد وى آمدند، گفتند: اى محمد! تو ادّعاى بزرگى كرده اى، ادعايى كه هيچ كدام از پدران و خاندانت چنين ادّعايى نكرده اند، ما از تو يك معجزه مى خواهيم، اگر پاسخ مثبت دهى و آن را به انجام برسانى مى دانيم كه تو نبى و پيامبر هستى، و اگر انجام ندهى بر ما روشن مى شود كه ساحر و دروغ گويى.

پيامبر پرسيد: خواسته شما چيست؟

گفتند: اين درخت را صدا بزنى كه از ريشه برآمده جلو آيد و پيش رويت بايستد.

حضرت فرمود: خداوند بر همه چيز توانا است، اگر خداوند اين عمل را انجام دهد آيا ايمان مى آوريد؟ و به حق گواهى مى دهيد؟

گفتند: بلى!

فرمود: به زودى آنچه مى خواهيد به شما ارائه خواهم داد و مى دانم كه شما به سوى

ص: 68


1- نهج البلاغه، خطبه 192.

خير و نيكى باز نخواهيد گشت، و در ميان شما كسى كه قرار دارد كه در درون چاه - بدر - افكنده خواهد شد، و نيز كسى است كه - جنگ - احزاب را به راه خواهد انداخت، سپس صدا زد: اى درخت! اگر به خدا و روز واپسين ايمان دارى و مى دانى كه من پيامبر خدا هستم از ريشه از زمين بيرون آمده و نزد من آى و به فرمان خداوند پيش روى من بايست . . . و درخت چنين كرد.

من گفتم: «لا اله الاّ اللّه» اى پيامبر! من نخستين كسى هستم كه به تو ايمان دارم، و نخستين فردى هستم كه اقرار مى كنم؛ درخت با فرمان خدا براى تصديق نبوّت و اجلال و بزرگداشت برنامه و دعوتت آنچه را خواستى انجام داد، اما آنها همه گفتند: نه؛ او ساحرى است دروغ گو كه سحرى شگفت آور دارد، و در سحر خويش سخت با مهارت است، آيا پيامبريت را كسى جز امثال اين - منظورشان من بودم - تصديق مى كند؟»].

و ابن ابى الحديد مى گويد: حديث در موضوع طلبيدن پيغمبر درخت را، بسيار زياد آمده، و محدّثين در كتاب هاى خود آن را روايت كرده اند، و متكلّمين از علما نيز در معجزات پيغمبر نوشته اند.(1)

راستى اين از عجايب جهل و نادانى بشر است به جاى آن كه خداى را بر اين نعمت بزرگ - كه راهنما براى هدايت شان فرستاده - شكر نمايد، از عقل و دانش بلكه از چشم هاى باز و گشاده خويش دست برداشته و منكر همه چيز از معقولات تا محسوسات گرديده است.

البته اين دسته بدتر و گمراه تر از حيوانات مى باشند، حيوانات از اثر، مؤثر را كشف مى كنند، و چون صدايى را بشنوند متوجّه منشأ آن مى شوند، ولى اين بشر است كه از تمامى موجودات با آن كه هر كدام از آنان به نوبه خود كاشف از صانع حكيم مدبّر است، چشم پوشيده؛ و با آن كه تمامى موجودات چون رشته زنجير، متّصل به يكديگرند و همگى كاشف از آفريدگار يكتا است، منكر صانع گشته، و يا به جاى واحد قهّار

ص: 69


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 214.

چيزهايى را كه فايده و ضرر ندارند و مانند خود مصنوع و مخلوق هستند خداوندان خود نموده، و براى آن نادانان سجده و خضوع مى نمايند، حاجت مى طلبند، و به خاطر آنان با پيغمبر خداوند به جنگ و ستيز درمى آيند.

شما از همين كلام اميرالمؤمنين علیه السلام تا حدّى با نادانى مشركين قريش، و كثرت عناد و لجاج و تكبّر آنها آشنا مى شويد.

جمعى از اعيان و اشراف قريش آمدند و به پيغمبر گفتند: تو ادّعاى بزرگى مى كنى كه هيچ يك از پدران و فاميل تو اين ادّعا را ننمودند. مگر پيغمبرى منصبى از مناصب اهل دنيا است كه به وراثت در خانواده اى باشد؟ محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: خداوند مرا به رسالت فرستاده است، و نبودن پيغمبر در ميان پدران و يا فاميل او دليل بر نادرستى اين ادّعا نخواهد شد.

اين گونه استدلال نمودن دليل بر اين است كه قريش اهل منطق و برهان نبوده اند بلكه در مقام عناد و لجاج بودند. متكبّرين از قريش نمى توانستند ببينند محمّد يتيم،

پيغمبر خدا شده، و ثروتمندان قريش از اين منصب بى بهره مانده اند.

قريش با آن كه از آن حضرت معجزه خواستند و آن را نشانه صدق پيغمبرى آن سَرور دانستند - از آمدن درخت نزد پيغمبر، و آمدن نصف آن، و ماندن نصف ديگر در جاى خود، و برگشتن آن نيمه به نيمه اصلى خود - و با آن كه پيغمبر به اذن خداوند خواسته قريش و آنچه را كه طلبيده بودند؛ بر آورده ساخت و به آنها نشان داد به جاى آن كه همگى مطابق وعده خود ايمان آورند همگى از روى عناد گفتند: او ساحرى ماهر و بسيار دروغ گو است، و به جز اميرالمؤمنين علیه السلام كسى از آن جماعت او را تصديق نكرد.

و عجب در اين است كه ايمان حضرت على علیه السلام را نشانه نادرستى فرمايش پيغمبر اكرم، و مايه استهزاى خودشان از آن سَرور دانستند، دشمنان كه معجزه مى طلبيدند نه به خاطر آن كه راستى اگر خواسته ايشان را بر آورده كند ايمان آورند بلكه براى آن كه شايد پيغمبر نتواند و عاجز شود، پس به او اعتراض كنند، و عجز او را نشانه نادرستى گفته او

ص: 70

قرار دهند كه «وَ لا يَزيدُ الظّالِمينَ اِلاّ خَسارا(1)؛ و ستمگران را جز زيان نمى افزايد».

خلاصه اين كه در موقع بعثت پيغمبر اكرم عالم تاريك گشته و راه به سوى خدا بسته شده بود، و به وجود محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم راه نورانى باز گرديد، و اين راه تا قيام قيامت بسته نخواهد شد.

راستى! اگر كسى مى خواست در عصر فترت بين رسل، دين حق را پيدا كند چه بسا به اين زودى به آن دسترسى نداشت، و آن دين نمى توانست از بشر رفع گرفتارى نمايد.

شما همين عصر حاضر را بسنجيد، از دين اسلام چشم بپوشيد ببينيد كدام يك از اديان جهان شما را به راه راست هدايت مى كند؟ كدام يك از اديان، خداوند عالم را - چنان كه هست - به شما معرفى مى كند؟

كتاب تورات را كه در نزد يهود و نصارى كتاب مقدّسى است، ببينيد خداوند را چگونه معرفى مى نمايد؟ به عنوان نمونه چند جمله اى نقل مى شود:

1 - خداوند خدا آدم را امر فرموده گفت: از همه درختان باغ بى ممانعت بخور * امّا از درخت معرفتِ نيك و بد، زنهار نخوريد. زيرا روزى كه از آن خوردى هر آيينه خواهى مُرد *(2)

2 - مار به زن گفت: هر آيينه نخواهيد مُرد * بلكه خداى داند در روزى كه از آن بخوريد چشمان شما باز شود و مانند خدا عارفِ نيك و بد خواهيد بود * و چون زن ديد كه آن درخت براى خوراك نيكوست و به نظر خوش نما و درختى دلپذير دانش افزا، پس از ميوه اش گرفته بخورد و به شوهر خود نيز داد و او خورد * آن گاه چشمان هر دوى ايشان باز شد.(3)

3 - و آواز خداوند خدا را شنيد كه در هنگام وزيدن نسيم بهار در باغ مى خراميد و آدم و زنش خويشتن را از حضور خداوند خدا در ميان درختان باغ پنهان كردند * و

ص: 71


1- سوره اسرى، آيه 82.
2- كتاب مقدّس، چاپ لندن 1920، سفر پيدايش، باب دوم، ص 3.
3- كتاب مقدّس، چاپ لندن 1920، سفر پيدايش، باب سيم، ص 4.

خداوند خدا آدم را ندا در داد و گفت كجا هستى *(1)

4 - خداوند گفت: همانا انسان مثل يكى از ما شده است كه عارفِ نيك و بد گرديده، اينك مبادا دست خود را دراز كند و از درخت حيات نيز گرفته بخورد و تا به ابد زنده بماند * پس خداوند خدا او را از باغ عدن، بيرون كرد تا كار زمينى را كه از آن گرفته شده بود بكند * پس آدم را بيرون كرد و به طرف شرقى باغ عدن، كروبيان را مسكن داد و شمشير آتش بارى را كه به هر سو گردش مى كرد، تا طريق درخت حيات را محافظت كند.(2)

5 - خنوخ بعد از آوردن متوشالح سيصد سال با خدا راه مى رفت.(3)

6 - پسران خدا دختران آدميان را ديدند كه نيكو منظرند، و از هر كدام كه خواستند زنان براى خويشتن مى گرفتند.(4)

7 - و خداوند پشيمان شد كه انسان را بر زمين ساخته بود و در دل خود محزون گشت * و خداوند گفت: انسان را كه آفريده ام از روى زمين محو سازم - انسان و بهايم و حشرات و پرندگان هوا را - چون كه متأسف شدم از ساختن ايشان *(5)

8 - از عذاب قوم نوح پشيمان شد چون مى گويد: و خداوند در دل خود گفت: بعد از اين ديگر زمين را به سبب انسان لعنت نكنم، زيرا كه خيال دل انسان از طفوليّت بد است، و بار ديگر همه حيوانات را هلاك نكنم چنان كه كردم.(6)

9 - خداوند ميان بشر اختلاف انداخت تا آن كه از شرّ آنها آسوده شود، او براى ديدن برج پايين مى آيد.

چون در باب يازدهم مى گويد: و تمام جهان را يك زبان و يك لغت بود * . . .و

ص: 72


1- كتاب مقدّس، چاپ لندن 1920، سفر پيدايش، باب دوم، ص 4.
2- كتاب مقدّس، چاپ لندن 1920، سفر پيدايش، باب سيم، ص 5.
3- كتاب مقدّس، چاپ لندن 1920، سفر پيدايش، باب پنجم، ص 7.
4- كتاب مقدّس، چاپ لندن 1920، سفر پيدايش، باب ششم، ص 8.
5- كتاب مقدّس، چاپ لندن 1920، سفر پيدايش، باب سيم، ص 8.
6- كتاب مقدّس، چاپ لندن 1920، سفر پيدايش، باب هشتم، ص 11.

گفتند: بياييد شهرى براى خود بنا نهيم و برجى را كه سرش به آسمان برسد، تا نامى براى خويشتن پيدا كنيم مبادا بر روى تمام زمين پراكنده شويم * و خداوند نزول نمود تا شهر و برجى را كه بنى آدم بنا مى كردند ملاحظه نمايد * و خداوند گفت: همانا قوم يكى است و جمع ايشان را يك زبان. و اين كار را شروع كرده اند و الآن هيچ كارى كه قصد آن بكنند از ايشان ممتنع نخواهد شد * اكنون نازل شويم و زبان ايشان را در آنجا مشوش سازيم تا سخن يكديگر را نفهمند * پس خداوند آنها را از آنجا بر روى تمام زمين پراكنده ساخت و از بناى شهر بازماندند.(1)

خداوند بر ابراهيم ظاهر شده گفت: من خداى قادر مطلق هستم پيش روى من بخرام، و كامل شو * و خدا بوى خطاب كرده گفت * تا آنجا كه گويد: و چون خدا از سخن گفتن با وى فارغ شد از نزد ابراهيم صعود فرمود.(2)

خداوند بر ابراهيم ظاهر شد، ابراهيم ديد سه مرد در مقابل او ايستاده اند، و خواهش نمود كه نزد او بمانند، و خداوند در بلوطستان مَمَرى بروى ظاهر شد و او در گرماى روز بدر خيمه نشسته بود * ناگاه چشمان خود را بلند كرده ديد كه اينك سه مرد در مقابل او ايستاده اند . . . اندك آبى بياورند تا پاى خود را شسته در زير درخت بياراميد

* و لقمه نانى بياورم تا دل هاى خود را تقويت دهيد، و پس از آن روانه شوند. زيرا براى همين شما را بر بنده خود گذر افتاده است *

گفتند: آنچه گفتى بكن . . .

پس كره و شير و گوساله را كه ساخته بود گرفته پيش روى ايشان گذاشت و خود در مقابل آنها زير درخت ايستاد تا خوردند * تا آنجا كه گويد: پس چون خداوند گفت و گو را با ابراهيم باتمام رسانيد برفت و ابراهيم بمكان خويش مراجعت كرد.(3)

و يعقوب تنها ماند و مردى با وى تا طلوع فجر كشتى مى گرفت، و چون او ديد بر

ص: 73


1- كتاب مقدّس، چاپ لندن، 1920، سفر پيدايش، باب يازدهم، ص 14.
2- كتاب مقدّس، چاپ لندن، 1920، سفر پيدايش، باب هفدهم، ص 20 و 21.
3- كتاب مقدّس، چاپ لندن، 1920، سفر پيدايش، باب هجدهم، ص 22 و 23.

وى غلبه نمى يابد كف ران يعقوب را لمس كرد و كف ران يعقوب در كشتى گرفتن با او فشرده شد * پس گفت: مرا رها كن زيرا كه فجر مى شكافد. گفت: تا مرا بركت ندهى تو را رها نكنم * . . . و او را در آنجا بركت داد * و يعقوب آن مكان را «فينئيل» ناميده (گفت): زيرا خدا را روبرو ديدم، و جانم رستگار شد *(1)

بخوانيد تا بدانيد! راستى اين كتاب، كتابِ مقدّس آسمانى است، و براى هدايت بشر و پاكيزه نمودن آنها نازل شده است و يا آن كه كتابِ شيطانى است و ابليس براى اغواى بشر و وادار كردن آنها بر خيانت ها و تقلّب ها آورده و در دسترس مردم قرار داده است.

اين چه خداوندى است كه راه مى رود، و آواز دارد، و بالا مى رود، و پايين مى آيد، و غذا مى خورد، و از بشر مى ترسد، و براى حفظ خود از شرّ آنها دروغ مى گويد، و مى گويد: اگر از اين درخت بخوريد مى ميريد، براى آن كه مبادا عارف به نيك و بد شوند، و از جهالت بيرون آيند، و براى آن كه مبادا مثل خودش زنده و جاويد بمانند اگر از آن درخت حيات بخورند، آنها را بيرون مى كند و به وسيله كروبيان احتياطا اطراف درخت را مى گيرد، و آنان با شمشير آتش بار آن درخت را احاطه مى كنند؟!

آن چه خداوندى است كه داراى اولاد ذكور است، و از كردار خود پشيمان مى شود، و با مخلوق خود يعقوب تا طلوع فجر كشتى مى گيرد و بر او غالب نمى شود؟!

در حالى كه قرآن مى گويد:

«قُلْ هُوَ اللّه ُ اَحَدَ * اَللّه ُ الصَّمَدُ * لَمْ يَلِدْ وَ لَم يولَدْ * وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفوا اَحَدٌ»(2)؛

[«بگو: او خدايى است يكتا؛ خداى صمد؛ نه كسى را زاده و نه زاييده از كَسى است و او را هيچ همتايى نباشد»].

«قُلِ اللّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤتِي الْمُلكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلكَ مِمَّن تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَن تَشاءُ

ص: 74


1- كتاب مقدّس، چاپ لندن، 1920، سفر پيدايش، باب سى و دو، ص 50.
2- سوره اخلاص، آيه 1 - 4.

وَ تُذِلُّ مَن تَشاءُ بِيَدِكَ الخَيْرُ اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ».(1)

[«بگو: بار خدايا! تويى كه فرمانفرمايى، هر آن كس را كه خواهى فرمانروايى بخشى، و از هر كه خواهى فرمانروايى را باز ستانى، و هر كه را خواهى عزّت بخشى، و هر كه را خواهى خوار گردانى، همه خوبى ها به دست تو است، و تو بر هر چيز توانايى»].

حال همين تورات مقدّس - كه در نزد يهود و نصارى است - ببينيد پيغمبران را چگونه معرفى نموده است؟ و به عنوان شاهد چند جمله از مضامين آن را نقل مى نمايم:

1 - ابراهيم ساره را خواهر خود خواند، چون ترسيد او را به خاطر زنش بكشند، و «ابى ملك» پادشاه او را گرفت، و خدا رحم هاى تمام اهل بيت ابى ملك را به خاطر ساره - زوجه ابراهيم - بست، ابوملك خواب نما شد، و به ابراهيم ايراد كرد كه چرا نگفتى او زن من است؟ و ابراهيم در خصوص زن خود ساره گفت كه او خواهر من است و ابى مَلَك مَلِك جرار را فرستاده ساره را گرفت * و خدا در رؤياى شب براى مَلَك ظاهر شده به وى گفت اينك تو مرده به سبب اين زن كه گرفتى زيرا كه زوجه ديگرى مى باشد* . . . پس ابى مَلَك بابراهيم گفت چه ديدى كه اين كار را كردى * ابراهيم گفت زيرا گمان بردم خدا ترسى در اين مكان نباشد و مرا به جهت زوجه ام خواهند كشت * و فى الواقع نيز او خواهر من است دختر پدرم نه دختر مادرم و زوجه من شد.(2)

و در آن است: ساره دختر پدر ابراهيم بود نه دختر مادر او، و او را به زنى گرفته بود، پس خواهر پدرى خود را تزويج نموده بود.

2 - پس اسحاق در جرار اقامت نمود * و مردمان آن مكان درباره زنش از او جوياشدند * گفت: او خواهر من است زيرا ترسيد كه بگويد زوجه من است مبادا كه اهل آنجا او را به خاطر رِفْقَه كه نيكو منظر بود بكشند * و چون در آنجا مدّتى توقّف نمود چنان افتاد كه «ابى ملك» پادشاه فلسطينيان از دريچه نظاره كرد و ديد كه اينك اسحاق با

ص: 75


1- سوره آل عمران، آيه 26.
2- كتاب مقدّس، چاپ لندن، 1920، سفر پيدايش، باب بيستم، ص 26 و 27.

زوجه خود «رِفْقَه» مزاح مى كند * پس ابى ملك اسحاق را خوانده گفت: همانا اين زوجه تست؟ پس چرا گفتى كه خواهر من است * اسحاق بدو گفت: زيرا گفتم كه مبادا براى وى بميرم * ابى ملك گفت: اين چه كار است كه با ما كردى؟ نزديك بود كه يكى از قوم با زوجه ات هم خواب شود، و بر ما جرمى آورده باشى * و ابى ملك تمامى قوم را غدغن فرموده گفت: كسى كه متعرض اين مرد و زوجه اش بشود هرآينه خواهد مُرد *(1)

3 - اسحاق از عيسو تقاضا كرد غذايى حاضر سازد، و به او بركت دهد، يعقوب به دروغ خود را عيسو معرفى نمود، و پوست بزغاله بر گردن و دست خود بست، اسحاق دست ماليد خيال كرد عيسو است به او دعا نمود.(2)

4 - نجات نيافتن مگر لوط و زن و دو دختر او، و نگاه كردن زن لوط به عقب خود و شدن آن ستونى از نمك. نجات يافتن لوط و دو دختر او، و شراب دادن دختران به پدر، و زنا كردن لوط ندانسته با دو دختر پس از خوردن شراب، و آبستن شدن دختران.(3)

5 - چون قوم موسى ديدند كه موسى در فرود آمدن از كوه تأخير نمود نزد هارون جمع شده ويرا گفتند: برخيز و براى ما خدايان بساز كه پيش روى ما بخرامند، زيرا اين مرد موسى كه ما را از زمين مصر بيرون آورد نمى دانيم او را چه شده است * . . .

تا آنجا كه گويد: هارون گوساله را ساخت، و مذبحى بنا كرد، و فردا را عيد قرار دادند، و قربانى ها در برابر او كشتند، و براى او سجده كردند، و بنى اسراييل او را خداى

خود دانستند.

تا آنجا كه گويد: و چون موسى قوم را ديد كه بى لگام شده اند زيرا كه هارون ايشان را براى رسوايى ايشان در ميان دشمنان ايشان بى لگام ساخته بود *(4)

6 - نوح شراب نوشيده مست شد و در خيمه خود عريان گرديد * و حام پدر كنعان برهنگى پدر خود را ديد، و دو برادر خود را بيرون خبر داد * و سام و يافث ردا را گرفته

ص: 76


1- كتاب مقدّس، چاپ لندن، 1920، سفر پيدايش، باب بيست و ششم، ص 37.
2- كتاب مقدّس، چاپ لندن، 1920، سفر پيدايش، باب بيست و هفتم، ص 38 و 39، با تلخيص عبارات.
3- كتاب مقدّس، چاپ لندن، 1920، سفر پيدايش، باب نوزدهم، ص 25 و 26، با تلخيص عبارات.
4- كتاب مقدّس، چاپ لندن، 1920، سفر خروج، باب 32، ص 135، با تلخيص عبارات.

بر كتف خود انداختند پس پس رفته برهنگى پدر خود را پوشانيدند . . . و نوح از مستى خود به هوش آمد دريافت كه پسر كمترش با وى چه كرده بود * پس گفت كنعان ملعون باد برادران خود را بنده بندگان باشد * و كنعان فرزند حام را لعن نمود: و گفت برادران خود را بنده بندگان باشد.(1)

7 - داود تابوت خدا را مى آورد، و داود و تمامى خاندان اسرائيل با انواع آلات - از قبيل چوب سرو و بربط و رباب و دف و دهل و سنج ها - در حضور خداوند بازى مى كردند، تا آنجا كه نويسد: و داود با تمامى نيروى خود در حضور خداوند رقص مى كرد، و داود با يفود لباس كتان پوشيده بود، پس داود و تمامى خاندان اسرائيل تابوت خداوند را با آواز شادمانى و آواز كرنا آوردند، و هنگامى كه تابوت خداوند داخل شهر داود مى كردند ميكال دختر شاول از پنجره نگاه مى كرد، ديد داود پادشاه كه در حضور خداوند جست و خيز و رقص مى كند، پس او را در دل خود حقير شمرد.(2)

8 - هنگام عصرى بود كه داود از بسترش برخاسته و بر پشت بام خانه مى گشت، و از پشت بام زنى را ديد كه خود را شست و شو مى كند، و آن زن بسيار نيكو منظر بود، پس داود شخصى را فرستاد تا درباره آن زن پرس و جو كند، و او زن «اوريا» بود.

داود قاصدان را فرستاد تا او را گرفته نزد وى آوردند، داود با او همبستر شد، و او از نجاست خود طاهر شده به خانه خود برگشت، و آن زن حامله شد، و فرستاده داود را خبر نمود و گفت: من حامله هستم.

پس داود شخصى را نزد يوآب فرستاد كه اوريا را نزد من بفرست، چون اوريا نزد وى آمده، داود به اوريا گفت: به خانه ات برو و پاى هاى خود را بشو.

پس اوريا از خانه پادشاه بيرون رفت، و نزد درب خانه پادشاه با ساير بندگان آقايش خوابيد و به خانه خودش نرفت به داود خبر دادند كه اوريا به خانه خود نرفته است.

داود به اوريا گفت: آيا تو از سفر نيامده اى پس چرا به خانه خود نرفته اى؟

ص: 77


1- كتاب مقدّس، چاپ لندن، 1920، سفر پيدايش، باب نهم، ص 12.
2- كتاب مقدّس، چاپ لندن، 1920، سفر پيدايش، كتاب دوم سموييل، باب 6، ص 484، با تلخيص عبارات.

اوريا به داود عرض كرد: تابوت و اسرائيل و يهودا در خيمه ها ساكنند و آقايم يوآب و بندگان آقايم در بيابان خيمه نشين اند، آيا من به خانه خود بروم تا بخورم و بياشامم و با زن خود بخوابم به حيات تو و به حيات جان تو قسم؛ اين كار را نخواهم كرد.

تا آنجا كه نويسد: بامدادان داود نامه اى براى يوآب نوشته به دست اوريا فرستاد، و در نامه نوشت: اوريا را در مقدّمه جنگ سخت بگذاريد، و از عقبش برويد تا زده شده بميرد.

و چون يوآب شهر را محاصره مى كرد، اوريا را در مكانى كه مى دانست مردان شجاع در آنجا مى باشند؛ گذاشت، و مردان شهر بيرون آمده و جنگيدند و بعضى از بندگان داود افتادند و اوريا نيز بمرد.

تا آنجا كه نويسد: و چون زن اوريا شنيد كه شوهرش مرده است براى شوهر خود ماتم گرفت، و چون ايّام ماتم گذشت، داود كسى را فرستاد كه او را به خانه خود آورد، و او زن وى شد، و برايش پسرى زاييد، اما كارى كه داود كرده بود در نظر خداوند ناپسند آمد.(1)

اگر احتياج بشر به پيغمبران براى اين است كه هدايت شوند، و اگر خداوند براى هدايت بشر راهنما مى فرستد، پس بايد راهنمايان پاك و پاكيزه و معصوم باشند، و مردم را به سوى خدا دعوت كنند، و از آلودگى ها و زشتى ها دور نمايند، و اين نمى شود مگر آن كه خودشان پاك و پاكيزه و معصوم باشند.

پيغمبرى كه مردم را گوساله پرست و مشرك كند خدا او را براى چه بفرستد؟

پيغمبرى كه از ترس آن كه اگر بدانند ساره زن او است او را مى كشند و زن او را مى گيرند؛ به دروغ بگويد، او خواهر من است تا او را سالم نگاه بدارند، و با آن زن ارتباط

داشته باشند، چگونه مى تواند بشر را پاك و پاكيزه كرده و از آلودگى ها دور كند؟

پيغمبرى كه شراب بخورد و با دختران خود در حال مستى نزديكى كند و دختران را آبستن كند، چگونه مردم را از كارهاى زشت باز مى دارد؟

ص: 78


1- كتاب مقدّس، چاپ لندن، 1920، كتاب دوم سموييل، باب 11، ص 490 - 492، با تلخيص عبارات.

پيغمبرى كه بين موى دست و گردن بشر و موى بزغاله فرق نگذارد، و هنگامى كه به دست يعقوب و گردن او كه پوست بزغاله بسته بود دست بمالد خيال كند او پسر خود عيسو است و براى او دعا كند چگونه بشر را هدايت مى كند؟

و از اين گذشته چگونه يعقوب او را با اين عمل اغفال نمود؟ و چگونه خداوند مقصود اسحاق را ندانست و به يعقوب بركت داد، و عيسو - كه مقصود او بود - بى بهره ماند؟ مگر خداوند نيز اغفال شده بود و نمى دانست مقصود اين پيرمرد، عيسو است كه براى او بركت مى خواهد نه براى برادرش يعقوب؟

كسى كه رقص كند و با ساز و آواز و انواع آلات لهو خوش باشد، و جست و خيز كند به آن اندازه كه در نظر يك زن حقير و پست شود، چگونه از جانب خداوند بر جامعه پيغمبر مى شود؟

پيغمبرى كه سرباز مجاهد او غائب است و با دشمنان مى جنگد چگونه به زن برهنه آن سرباز نگاه مى كند، و او را حاضر مى نمايد، و با او همبستر مى شود، و حامله مى نمايد؟ و چون مى بيند اين عمل زشت است آن سرباز را طلبيده و مى خواهد به هر وسيله اى كه شده او را نزد زنش بفرستد تا آن بچه به او بسته شود؛ و چون او امتناع نمود و گفت: سرلشكر من در بيابان مشغول جنگ با دشمن است من به خانه نمى روم و نزد زن نمى خوابم، چگونه به سرلشكر دستور مى دهد تا او را به جايى روانه كند كه ديگر برنگردد و كشته شود و پس از گذشتن ايّام عزا، زن او را به خانه مى آورد؟

آيا اين عمل وحشيانه از پيغمبر خدا سر مى زند؟!

آيا خداوند چنين مردمان شهوت پرست، بى غيرت و بى وفا را پيغمبر خود و لازم الاطاعه بر مردم مى نمايد؟

آيا سرلشكران، امروز با سربازان با وفاى خود چنين رفتارى مى نمايند؟

روى دروغ گويان سياه! آيا اين كتاب ها كه چنين فجايعى را در آنها نسبت به پيغمبران مى دهند كتاب مقدس است؟ براى چه اين جنايات را نوشته اند؟ آيا براى آن كه جامعه را چنين بار بياورند؟

ص: 79

اين است حال تورات و انجيل، و مذهب يهود و نصارى كه از بزرگ ترين مذاهب جهان هستند چه رسد به مذاهب ديگر، ببينيد همين تورات چگونه بشر را گمراه مى نمايد و باطل را به جاى حق جلوه مى دهد؟!

اين حال تورات است نسبت به خدا و پيغمبران، و امّا نقص مذهب يهود و نصارى در فروع و احتياج آنها به قوانين؛ پر واضح است كه چون اهل كتاب براى حفظ انتظامات بشر در معاملات و نكاح و طلاق و قضا و حدود و امور ديگر قوانينى ندارند، مجبور شدند كه با فكر بشر رفع اين نقص را بنمايند، و به جاى خداوند، بشر قانون گذار شد.

بديهى است كه فكر بشر كوتاه است، و به تمام جهات احاطه ندارد، پس نمى تواند قانونى براى همه، به طور هميشگى وضع كند، لذا پيوسته قانون بشرى تغيير مى يابد، و همين اضطراب و تغيير در قوانين بشرى شاهدى بسيار قوى بر احتياج به راهنماى الهى است.

ولى مسلمانان به هيچ وجه به قانون گذار بشرى احتياج ندارند، تمامى دين تكميل شده، و از براى هر موضوعى حكمى معيّن گرديده است.

من در كتابى جداگانه اى كه در ردّ يكى از بى دينان نوشته ام - كه مى گفت: دين اسلام ناقص است، و به كار اين عصر نمى آيد، پس محتاج به پيغمبر هستيم، و اين مقدّمه را براى اين مى ساخت كه خود را پيغمبر اين عصر نمايد - بحمدللّه اين مطلب را اثبات نمودم. منشأ اشكال، يا جهل به قانون اسلام است كه آن را چنان كه هست نشناخته اند، و يا دشمنى و عناد.

خلاصه كلام آن كه؛ دين اسلام براى هر موضوعى حكمى از جانب خداوند دارد. خداوند جهان، صلاح بشر را در نظر گرفته، و براى او تا قيام قيامت به وسيله محمّد بن

عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم قوانينى فرستاده است و قوانين او محفوظ، و به وسيله اوصيا او در دسترس مردم قرار گرفته، پس نه در تشريع نقص بوده، و نه در حفظ آن كوتاهى شده است.

و همين گونه است حال قرآن كريم كه در آن خللى وارد نيامده، و نخواهد آمد، و اين است سرّ ختم رسالت به محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم، زيرا فرستادن به خاطر احتياج بشر به

ص: 80

راهنما است و با توجه به كامل بودن دين اسلام و هميشگى بودن قوانين آن، نيازى به راهنما و پيامبر جديدى نيست.

مثلاً حضرت موسى پيامبر بشر تا زمان عيسى است، و همچنين عيسى پيامبر بشر تا زمان محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم است، و قوانين او محدود به همان زمان و عصر است، ولى قوانين اسلام براى همه و هميشه است، و در دسترس بشر بوده و هست، و راه بسته و تاريك نگرديده است.

همواره در زمان هاى سابق وقتى پيامبر مى آمد كه مدّت دين پيامبر سابق به پايان مى رسيد، و در عصر پيغمبر اكرم علاوه بر اين، دنيا تاريك شده و راهنمايى نبود، و بهترين اديان همان دين يهود و نصارى بود، و حال آن كه خود تورات موجب گمراهى ها بود، پس بر خدا لازم بود كه راهنما براى بشر و اصلاح جامعه روانه كند، و خداوند چنان

كرد. دين محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم فقط براى عرب نبود، او براى كافّه مردم بلكه جنّ و انس بود، دين او مصالح بشر را تا قيام قيامت در نظر دارد، و اين قرآن كريم است كه مى فرمايد:

«لا يَأتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيهِ وَ لا مِنْ خَلفِه»(1)

[«از پيش روى آن و از پشت سرش باطل به سويش نمى آيد»].

و اين روايات و سنّت پيغمبر است كه به وسيله خلفا و اوصياى او در دست اماميّه است، و همين سرّ ختم رسالت به آن سرور است.

پيامبران پاك و پاكيزه هستند

پيغمبران و حجج الهى هرچند از افراد همين بشر هستند، ولى از هر گناه و آلودگى دور هستند، آنان مردان حق و با عقل و تقوى، و از كليه رذائل و معايب كنار هستند، اگر كسى حالات هر يك از آنها را با دقّت ببيند هرآينه مجسّمه درستى و پاكى و پاكيزگى را در برابر خود مى بيند، و بهترين شاهد بر حقّانيت و صدق آنان همانا تاريخچه زندگانى آنها است.

ص: 81


1- سوره فصّلت، آيه 42.

هر كدام از آنها، ناصح و امين بودند، و تمامى اقوام و ملت هاى خودِ آنها كه با ايشان تماس و حشر و نشر داشتند آنان را به اين دو صفت مى شناختند، و پيغمبران با صراحت لهجه مى گفتند: «وَ اَنَا لَكُمْ ناصِحٌ اَمينٌ(1)؛ و من براى شما خيرخواهى امين هستم».

مردم پيغمبر اكرم را پس از بعثت و دشمنى مشركين با او، نيز ايشان را به اين لقب مى شناختند، و در حال مخاصمه و دشمنى، اموالِ نفيس خود را در نزد او به امانت مى گذاردند. على علیه السلام به دستور پيغمبر اكرم پس از فرار آن سَرور به سوى غار و هجرت به مدينه، تا چند روز اعلان نمود كه هر كس نزد پيغمبر امانت گذارده بيايد و از من بگيرد.

راه هاى شناخت انبيا و شناختن نبوّت و راستى گفتار آنها

كسى كه مدّعى نبوّت است بايد شاهد و برهانى داشته باشد. اين اصل از اصول مسلّمه در نزد عقلا است كه مدّعى هر امرى بايد آن را اثبات نمايد. راستى ادعاى نبوّت انبيا از چند راه فهميده مى شود:

1 - پيغمبر سابق نبوت او را تصديق نمايد. بنابر اين، شكّى در صدق گفتار او نمى ماند.

2 - او معجزه داشته باشد، معجزه عبارت است از كارى كه از عهده بشر خارج باشد، و هيچ گاه بشرى - اگر چه به كمك ديگران - نتواند نظير آن را بياورد، مانند به سخن آوردن سنگ و درخت و يا جانوران، و يا پديد آوردن حيوان از سنگ، و يا زنده نمودن مردگان، و يا اژدها شدن عصا. اين قبيل كارها از توانايى بشر خارج است هرچند او در علومى پيشرفت نموده و يا نمايد، و اين كارها به جز از خالق متعال ساخته نيست.

پس اگر مدّعى نبوت نظير يكى از اين امور را براى اثبات صدق گفتار خود آورد البتّه كاشف از اين است كه او با خدا ربطى دارد، و آفريدگار او را به رسالت فرستاده، و اين يكى از دلايل پيغمبران بوده است.

ص: 82


1- سوره اعراف، آيه 68.

3 - يكى ديگر از امورى كه دلالت بر درستى ادعاى انبيا دارد، اصل دين و آيين او است، كسانى كه بينا باشند سخن حق از باطل را جدا مى سازند، قانونى كه خداوند براى اصلاح بشر فرستاده با قانونى كه به فكر بشرى تدوين شده تفاوت بسيار دارد همچون تفاوت ميان روز و شب، البتّه كسى كه نابينا است از اين راه نمى تواند تشخيص دهد، ولى مرد دانشمند مى داند كه آن باطل و اين حق است، و در اين موضوع سخن بسيار است كه در جاى خود گفته خواهد شد.

4 - براى اثبات صدق گفتار مدّعى نبوّت همانا تأمّل در احوال و صفات و شخصيّت آنها است، و مى توان گفت كه: اين راه، راهى است كه عموم مردم مى توانند از اين راه به مقصد برسند.

و اين راه، از راه هاى ديگر بهتر است، چون هميشه تصديق پيغمبر سابق در دسترس عموم نيست، و همچنين همه كس معجزه را نمى بيند و يا يقين نمى نمايد، و همچنين از راه قانون چه بسا نمى تواند تشخيص دهد، پس بهترين راهِ حقّانيت پيغمبران همانا مراجعه به تاريخچه زندگانى آنان است.

كسى كه پيغمبر است نور است، و در سر تا پاى زندگانى او نقطه سياهى نخواهد بود، تمامى كردار و رفتار او منظّم است، خداوند جهان، چنين مرد با انضباطى را سرپرست مردم قرار مى دهد، كسانى كه خود تابع شهوات باشند چگونه مى توانند از شهوات جلوگيرى كنند؟

ما تمام پيغمبران را معصوم مى شناسيم، و بدون ترديد آنچه در پاره اى از كتاب ها آمده - و آن را جمعى كتاب مقدّس و يا آسمانى مى نامند - از نسبت هاى ناروا به پيغمبران، دروغ است و مردمانى شهوت پرست براى تأمين مقاصد خويش به چنين دروغ هايى چنگ زده، و به نام كتاب مقدّس در دست مردم قرار داده اند.

خداوند براى اصلاح بشر و پاك و پاكيزه نمودن آنها پيغمبر مى فرستد، اگر پيغمبر نظير همان ناپاكان باشد پس مقصود حق تعالى حاصل نمى گردد، بلكه نقض غرض لازم مى آيد، چه بسا كه جنايت و خيانت در ميان مردم بيشتر رواج بيابد، مثلاً اگر رئيس

ص: 83

دادگسترى مرد ناپاك، سفاك و خيانت كارى باشد چگونه آن دستگاه عدل و داد مى گسترد، و از ظلم و تجاوز جلوگيرى مى نمايد؟ مگر نشنيده ايد كه «النّاس على دين ملوكهم(1)؛ مردم بر دين پادشاهان خود هستند».

و از طرفى چگونه به گفتار اين خيانت كاران اطمينان حاصل مى شود؟

پس چاره نيست از اين كه راهنمايانى كه از ناحيه خداوند آمده اند با عقل و تقوى بوده و به آنچه مى گويند خود معتقد و عامل باشند، چنين مردمانى مى توانند مصلح جامعه باشند، و آنها را به سمت درستى و صلاح بكشانند، و از گمراهى و فساد نجات دهند، و بهترين شاهد بر صدق پيغمبران همانا درستى و پاكى آنها است.

كسانى كه عقل و شعور دارند با ديدن مدّعيان پيغمبرى و حشر و نشر با آنها راست گويان را از دروغ گويان جدا مى سازند، و اصلاً نيازى به ديدن معجزه ندارند.

نمى گويم پيغمبران معجزه ندارند، ولى مى گويم: چه بسا مردمان با عقل و شعور از مشاهده آنان و چگونگى معاشرت و رفتارشان صدق گفتار و پيغمبرى آن برگزيدگان الهى را مى فهمند، چنان كه آشكار شدن دروغ گويى مسيلمه موقوف به آن نيست كه از آوردن معجزه عاجز باشد، همانا تاريخ و طرز رفتار و زندگانى او سر تا پا گواه بر دروغ گويى او است، به همين خاطر مردمان بينا و دانا احتياجى به ديدن معجزه ندارند.

مقايسه ميان تاريخ پيغمبران گذشته و پيغمبر اكرم

تاريخ پيغمبران گذشته قطع نظر از آنچه در قرآن و يا به طريق معتبر از پيغمبر اكرم به ما رسيده بر ما روشن نيست، بلكه قطع نظر از آنچه در قرآن و يا سنّت معتبره به ما رسيده اثبات نبوّت بسيارى از آن بزرگان كار آسانى نيست، و ما از گفته پيغمبر اكرم به پيغمبرى آنها ايمان داريم.

آنچه امروزه در دست يهود و يا نصارى است و آن را كتاب مقدّس مى نامند به طور قطع ما آن را صحيح و معتبر نمى دانيم، و علائم باطل بودن آن بسيار روشن و آشكار

ص: 84


1- بحارالانوار، ج 105، ص 8، از فرمايشات علامه مجلسى.

است، و شايد به تأييد الهى موفق شده و در اين زمينه كتابى بنويسم، و مقايسه اى ميان قرآن كريم و اين دو كتاب بنمايم.

امّا تاريخ پيغمبر اكرم بسيار روشن و آشكار است، و جاى هيچ گونه ترديد و ابهام نيست كه شخص و شخصيّت آن سَرور معلوم است؛ و خصوصيّات زندگانى آن بزرگوار در كتاب ها ثبت است.

پيغمبر اكرم در ميان گروه زيادى از دوست و دشمن زندگانى مى كرد. همگى او را كاملاً مى شناختند. در ميان آن جماعت مجهول و گمنام نبود. تاريخ آن سَرور را معاصرين از دوستان و دشمنان مى دانستند. چنين نبود كه قسمتى از زندگانى او مجهول باشد، و خصوصيّتى از خصوصيّات احوال او در دسترس عامه مردم نباشد.

نَسَب پيغمبر كاملاً روشن بود، پدر و مادر، پدران و مادران او همه معلوم است، زادگاه او، سال تولّد او، مدّت عمر او، محل هجرت او، تعداد سريّه ها(1) و غزوات(2) او، تعداد ازدواج ها و فرزندان او، اهل و فاميل او، چگونگى رفتار و معاشرت، گفتار و عقايد، سيره و مكارم اخلاق او، همگى براى مردم - دوست و دشمن - روشن بود، و جاى بحث و اختلاف نبوده و نخواهد بود.

تاريخ آن حضرت از معاصرين به طبقه بعد رسيد، و پس از مدّت كوتاهى درباره پيغمبر اكرم كتاب هايى نوشته شد، و آنچه در سينه ها ضبط بود، در كتاب ها ثبت گرديد.

پس به طور قطع تاريخ هيچ پيامبرى مانند تاريخ پيغمبر اكرم از هر جهت روشن نبوده، بلكه هيچ شخصى از شخصيّت هاى بزرگ جهانى نيست كه از هر جهتى تاريخ او روشن باشد اگر چه يك قرن از زمان ما دور نباشد يا در زمان ما باشد، ولى اين محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم است كه پس از گذشت متجاوز از هزار و چهارصد سال از تاريخ تولّد او تمام جهات زندگانى و شخصيّت او بسيار روشن و معلوم است.

اگر شخص داناى منصفى تاريخ آن حضرت را نگاه كند از همان تاريخ و شرح

ص: 85


1- جنگ هايى كه پيامبر در آنها حضور نداشتند.
2- جنگ هايى كه پيامبر در آنها حضور داشتند.

زندگانى آن بزرگوار يقين به نبوّت - بلكه سيد المرسلين بودن او - خواهد نمود كه چنين كسى بايد خاتم الانبيا باشد، و دين او پاينده و تا قيام قيامت باقى بماند، كسى كه دوست و دشمن مراقب حركات و سكنات او باشند و به جز خوبى نتوانند چيز ديگرى در مورد او ياد كنند آيا به صدق گفتار او نمى توان معتقد شد؟

محفوظ ماندن پيغمبر از آسيب دشمنان حتى پس از وفات

دشمنان او با اختلاف طبقات - از مشركين و اهل كتاب و منافقين - با تمام توانايى كه داشتند چه در عصر آن سَرور، و چه پس از وفات او نتوانستند مختصر گناه و لغزشى براى او ثابت كنند، و هرچه را درباره او عيب و نقص تراشيدند يا عيب نبوده مانند بشريّت و كمى ثروت و يتيم بودن، و يا اين كه دروغ بوده مانند ساحرى و ديوانگى و كذّابى.

مى توان گفت كه هيچ يك از پيغمبران به قدر آن سَرور دشمن نداشتند، و هر كدام در دشمنى از آنچه مى توانستند كوتاهى نكردند.

و مى توان گفت: خطرناك ترين دشمنان پيغمبر اكرم همان منافقين بودند، آنان مى خواستند نور خدا را خاموش كنند، و با گفته هاى دروغ خود پيغمبر را آلوده كنند، ولى خداوند به خواست خود پيغمبر را از آسيب آنان محفوظ فرمود، و نگاه دار او از شرّ و كيد دشمنان بود.

دشمنان آن حضرت، حتى پس از وفاتش - با آن كه سلطنت به ايشان رسيد - نتوانستند آسيبى به وجود آن بزرگوار برسانند. دروغ هاى منافقين و كلّيه دشمنان روشن

است، و علامت هاى دروغ در تمام نقل ها پر فروغ است، و جاى هيچ گونه ترديدى براى شخص منصف نمى گذارد. اين خود شاهدى بر صدق گفتار آن سَرور بوده، و نشانه اى بر علوّ مقام و رفعت آن اطهر است.

«يُريدونَ اَنْ يُطفِؤا نورَ اللّه ِ بِاَفْواهِهِمْ وَ يَأبَى اللّه ُ اِلاّ اَنْ يُتِمَّ نورَهُ وَ لَو كَرِهَ الْكافِرونَ».(1)

ص: 86


1- سوره توبه، آيه 32.

[«مى خواهند نور خدا را با سخنان خويش خاموش كنند، ولى خداوند نمى گذارد. تا نور خود را كامل كند هرچند كافران را خوش نيايد».]

و عيوبى كه گروهى از دشمنان مى خواستند بر پيغمبر بگيرند، از قبيل كثرت ازواج، و يا ازدواج با زينب، و يا كشتن دشمنان، و قيام به شمشير چيزى نيست كه پيغمبر مى خواسته آنها را مخفى نمايد، و از آن امور استنكاف داشته، بلكه در قرآن كريم به تمامى آن اُمور اشاره شده است.

و هيچ يك از آن اُمور چون فقر و بشريّت عيب نبوده، و دشمنان از روى عجز و بيچارگى دست به دامن اين اُمور سست مى شدند، و همين استشهادها شاهد بر عجز و ضعف دشمنان بوده و چون آنان نتوانستند نقصى پيدا كنند به اين اُمور چسبيدند. در همين كتاب اعتراضات دشمنان و پاسخ ايشان را بيان خواهم كرد.

بشرى كه در ميان قومى بزرگ شده و پس از چهل سال در همان محل و در ميان همان جماعت ادّعاى نبوّت كند، و پس از گذشت چندين سال كه در دست دشمنان، ضعيف بود - به حدّى كه در شعب محصور شده و يا شبانه از خانه فرار كند - و به تدريج بر دشمنان يكى پس از ديگرى غالب آيد، و سلطنت او بر دوست و دشمن مسلّم گردد، و سالها خلافت نمايد، و بر مال و جان و ناموس مردم حكومت فرمايد، و حال آن كه در طول اين مدّت دشمنان با كمال بى صبرى منتظر گرفتن مختصرترين اشكال و ايراد باشند و به هيچ وجه فرصتى پيدا نكنند، آيا شاهد بر آن كه حساب او از ساير افراد بشر جدا، و حافظ او خدا است نخواهد بود؟ و آيا شاهد بر صدق ادّعاى او كه خداوند او را برگزيده و نگه دار او است نخواهد بود؟

شما در حالات هر كس كه مى خواهيد دقّت كنيد، در اندك تأمل و جستجويى به قدرى ازاو عيب مى يابيد كه به حساب نمى آيد، ولى اين محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم است كه مى فرمايد:

«فَقَدْ لِبَثتُ فيكُمْ عُمُرا مِنْ قَبلِه اَفَلا تَعقِلونَ»(1)[«قطعا پيش از آن؛ روزگارى در ميان شما به سر برده ام، آيا فكر نمى كنيد؟»].

ص: 87


1- سوره يونس، آيه 16.

آيا اين اندازه توقّف و زندگانى در ميان عده اى، و نيافتن هيچ گونه عيب و نقصى از زمان كودكى تا وقت وفات براى مرد عاقل، شاهد بر صدق گفتار او نمى شود؟

پيغمبر اكرم از همين راه مردم را به حقّ دعوت مى نموده، و تأمّل در احوال خود را موجب معرفت به نبوّت و صدق گفتارش مى دانسته كه:

«قُلْ اِنَّما اَعِظُكُم بِواحِدَةٍ اَن تَقوموا للّه ِِ مُثَنّى وَ فُرادى ثُمَّ تَتَفَّكروا ما بِصاحِبِكُم مِن جِنَّةٍ اِنْ هُوَ اِلاّ نَذيرٌ».(1)

[«بگو: من فقط به شما يك اندرز مى دهم كه: دو دو و به تنهايى براى خدا به پا خيزيد، سپس بينديشيد كه رفيق شما هيچ گونه ديوانگى ندارد او خبر هشدار دهنده اى - بيش - نيست»].

از بيان گذشته ما فهميده شد كه براى اثبات نبوّت پيغمبران چند راه است:

يكى تصديق پيغمبر گذشته است، و اين نكته درباره پيغمبر اكرم هست، چنان كه در قرآن كريم مى فرمايد:

«اَلَّذى يَجِدونَهُ مَكْتوبا عِندَهُمْ فِي التَّوراةِ وَ الاِنْجيلِ»(2)

[« - پيامبرى - كه نام او را در نزد خود، در تورات و انجيل نوشته مى يابيد»].

و در آيه ديگر مى فرمايد:

«وَ مُبَشِّرا بِرسولٍ يَأتي مِن بَعدي اسْمُهُ اَحمَدُ»(3)

[«و به فرستاده اى كه پس از من مى آيد و نام او «احمد» است بشارتگرم»].

و در «انجيل برنابا» پيغمبر را به نام محمّد صلی الله علیه و آله وسلم معرفى نموده، ولى اين كتاب را مخفى كرده، و پاپ خواندن آن را منع نموده است تا آن جا كه قرآن درباره علما و اهل كتاب مى فرمايد:

«يَعرِفونَهُ كَما يَعرِفونَ اَبْنائَهُمْ»(4)

ص: 88


1- سوره سباء، آيه 46.
2- سوره اعراف، آيه 157.
3- سوره صف، آيه 6.
4- سوره بقره، آيه 146.

[« - كسانى كه به ايشان كتاب آسمانى داده ايم - همانگونه كه پسران خود را مى شناسند، او - محمد صلی الله علیه و آله وسلم - را مى شناسند»].

و حكايات در اين مورد به قدرى زياد است كه قابل شماره نيست، بالاتر آن كه در شب تولّد آن سَرور، دانشمندى از اهل كتاب به مكّه معظّمه براى تحقيق و جست و جو آمده بود، و چون جماعتى از قريش در پاسخ سؤال او گفتند: ديشب فرزند پسرى در ميان ما به دنيا نيامده، خوشحال شد.

پس از تحقيق به او گفتند: ديشب عبداللّه داراى فرزندى شده است، او با آن جماعت به منزل آمنه آمد، و هنگامى كه پيغمبر را ديد غش كرد كه: «يَعرِفونَهُ كَما يَعرِفونَ اَبنائَهُمْ».(1)

قصّه بحيراى راهب و قضاياى علماى يهود مدينه در تاريخ آمده است، و اگر نبود مگر همان جمله كه: «اَلَّذي يَجِدونَهُ مَكتوبا عِندَهُمْ فِى التَّوراةِ وَ الاِنْجيلِ»(2) براى شخص منصف كافى بود، زيرا اين آيه شريفه بر پيغمبر اكرم نازل گشته و اطراف آن سَرور علماى اهل كتاب بودند، آيه را مسلمانان مى خواندند و اهل كتاب مى شنيدند و مى دانستند، اگر چنين نبود اهل كتاب داد و فرياد مى كردند و محاجّه و منازعه مى نمودند و مى گفتند: اين تورات و آن انجيل، در كجاى اين دو كتاب از شما نام برده و تعريف و توصيف نموده اند. يهود با پيغمبر پس از قرار متاركه، جنگ ها كردند. علماى نصاراى نجران مباحثه ها نمودند و از ترسِ مباهله، به دادن جزيه با حال ذلّت و كوچكى تن دادند.

اگر توصيف پيغمبر در تورات و انجيل نبود؛ اگر در انجيل بشارت ظهور رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم به نام احمد داده نشده بود، نَه پيغمبر اكرم چنين ادّعايى مى نمود و نَه دشمنان ساكت مى ماندند، دشمنانى كه جنگ مى كردند و تلفات مى دادند، و با مشركينقريش و احزاب بر جنگ و كشته شدن متّحد مى شدند، آيا از اظهار اين حقيقت و تكذيب پيغمبر اكرم - اگر راهى مى يافتند - كوتاهى مى نمودند؟

ص: 89


1- سوره بقره، آيه 146.
2- سوره اعراف، آيه 157.

عدّه اى از مردم مدينه در اثر اِخبار و شهادت علماى يهود و نصارى مسلمان شدند

و از اين گذشته با تمام تحريفاتى كه در تورات و انجيل شده، علماى مسلمين با بهره گيرى از برخى عبارات اين دو كتاب، نبوت پيغمبر اكرم را اثبات مى نمايند، مرحوم حاج ملاّ احمد نراقى در كتاب «سيف الاُمّة» موارد زيادى را از تورات عبرى نقل نموده و مى فرمايد:

«دليل چهارم آن كه در جميع كتب انبيا سابقين - از تورات و زبور و انجيل و غيرها - خبر بهجت اثر بعثت آن سَرور رسيده، و مژده آمدن او را داده اند، بعضى نام مقدّس او را تصريح كرده، و بعضى اوصاف و علامات او را ذكر كرده به نحوى كه متتبّع و متفحّص را در آن، شبهه و تشكيك باقى نمى ماند.

حقير جمعى از علما و احبار اهل ذمّه را احضار، و اكثر عبارات كتب انبيا سلف را با ايشان در ميان نهاده، و در اين خصوص با آنها گفت و گو كرده ام، و بعضى از آنها - عبارات كتب - را اگرچه تأويلِ بعيد مى نمودند؛ امّا همه بر صراحت بعضى ديگر اتفاق نموده اند.

برخى از آنها در جواب گفتند: اين عبارات صريحند، و ما را سخنى نيست، و ليكن محمّد صلی الله علیه و آله وسلم بر غير بنى اسراييل مبعوث شده است، بلكه او بر بنى اسماعيل - از عرب و عجم - مبعوث شده است.

هم چنان كه مذهب بعضى از طوايف نصارى نيز قريب به همين است، چرا كه اكثريت آنها سه طايفه اند: ملكانى، و نسطورى، و يعقوبى، و بعضى «لرانى» را فرقه چهارم گرفته اند.

و «اراكه» همان فرقه يعقوبيّه هستند؛ عيسى را پيغمبر مى دانند نه خدا و نه پسر خدا، و قائل به نبوّت محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم هستند، و مى گويند: او بر عرب مبعوث بود نه بر عجم و اسرائيليان.

و اين طايفه گويند: مهدى علیه السلام ظهور خواهد نمود، و عالم را خواهد گرفت، و عيسويان را خواهد كشت، و پاوريان و ماوريان و كشيشان و خلفا و آنانى را كه روغن بر پيشانى

ص: 90

مى مالند، عذاب خواهد نمود، و از نصارى جز دين حق يا كشتن، نخواهد پذيرفت، و جزيه قبول نخواهد كرد. و همه اين طايفه - بر خلاف ساير طوايف - انجيل را كتاب آسمانى مى دانند. چنان كه بيان خواهد شد.

خلاصه اين كه، بعد از گفت و گويى، بعضى ديگر از علماى اهل ذمّه گفتند: بله چنين است و اين عبارت صريح است، و ليكن چون در مقابل اين ها بعضى عبارات ديگر هست كه در آنها به بنى اسرائيل امر شده كه تا آمدن «ماشيح» به سنت تمسك بجوييد و او هنوز نيامده است، به همين دليل ما انتظار آمدن «ماشيح» را مى كشيم تا از حيرت بيرون آييم، و حال آن كه «ماشيح» مى تواند بر حضرت عيسى و پيغمبر ما صادق باشد، چنان كه وجه آن بعد از اين مذكور خواهد شد.

و برخى ديگر در خصوص بعضى از اوصاف آن حضرت گفتند: ما وجود اين وصف را در پيغمبر شما نمى دانستيم، و بعضى به حيرت و سكوت گذرانيدند.

و خلاصه آن كه؛ كسى كه معترف به نبوّت انبياى سلف است بعد از تتبّع و ملاحظه در كتب آنها چاره اى جز اعتراف به رسالت و نبوّت محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم ندارد و اگر باز به دين خود متمسك باشد يا به خاطر عناد و بى دينى است و يا اظهار تسليم را موجب فساد امر دنياى خود مى داند، چنان كه حقير اين مطلب را از مضمون كلام بعضى از احبار يهود استنباط نمودم».(1)

صاحب كتاب «انيس الاعلام» در هدايت دوم مى نويسد:

«در كيفيّت هدايت يافتن و مجمل احوال پر اضلال مؤلف اين كتاب: بدانكه اين حقير ابا عن جدّ، از عظماى قسّيسين نصارى بوده و ولادتم در كليساى اروميه واقع گرديده است، و در نزد عظماى قسيسين و علما و معلّمين نصارى در ايّام جاهليّت تحصيل نموده ام، از آن جمله: رابى يوحناى بكير و قسيس يوحناى جان، و رابى عاژ، و غير ايشان

از معلّمين و معلّمات فرقه پروتستان است.

ص: 91


1- سيف الاُمّة، ص 84 - 85، از كتابخانه فيضيّه، ق 17 ش 922.

و از معلّمين فرقه كاتلك: رابى، تاتلو، و قسيس كوركز، و غير ايشان، و از معلّمين و معلّمات و تاركات الدنيا.

در سن دوازده سالگى خواستم عقايد ملل و مذاهب مختلفه نصارى را تحصيل نمايم، بعد از تجسّس بسيار و زحمات فوق العاده و سفر در شهرها خدمت يكى از قسيسين عظام - بلكه مطران والا مقام - از فرقه كاتلك رسيدم، كه اول شخص صاحب قدر و منزلت و شأن و مرتبه بسيارى بود، و اشتهار تمام در مراتب علم و زهد و تقوى در ميان اهل ملت خود داشت.

و فرقه كاتلك از دور و نزديك، از ملوك و سلاطين و اعيان و اشراف و رعيّت سؤالات دينيّه خود را از قسيس مزبور مى پرسيدند، و به همراه سؤالات هداياى بسيار نفيسى - از نقد و جنس - براى قسيس مذكور ارسال مى داشتند و در تبرّك از او، و قبولى هداياى آنها ميل و رغبت مى نمودند و بدين وسيله به او تقرّب مى نمودند.

پس حقير اصول عقايد ملل و مذاهب مختلفه نصرانيّت و احكام فروع ايشان را از او استفاده مى نمودم، و غير از حقير شاگردان زياد ديگرى نيز داشت كه هر روز به مجلس درس او قريب به چهارصد يا پانصد نفر حضور به هم مى رسانيدند.

و از بنات كليسا كه تاركات الدنيا بودند، و نذر عدم تزويج نموده بودند، و در كليسا معتكف بودند، و از اين قبيل اشخاص نيز جمعيّت زيادى در مجلس درس او ازدحام مى نمودند، و اين ها را به اصطلاح «نصارى ربانتا» مى گويند.

و ليكن از ميان همه شاگردان، او با اين حقير اُلفت و محبّت مخصوص داشت، و كليد خانه ها و گنجه هاى خوراك و آشاميدنى خود را به حقير سپرده بود و جز كليد خانه ها يك كليد، كه آن هم كليد خانه كوچكى بود كه به منزله صندوق خانه بود و حقير خيال مى نمودم كه آنجا خزانه اموال قسيس است، و از اين جهت با خود مى گفتم: قسيس نيز از اهل دنيا است، و پيش خود مى گفتم: «ترك الدنيا للدنيا؛ دنيا به جهت دنيا ترك نموده است[و اظهار زهدش به جهت تحصيل زخارف دنيا است.

ص: 92

مدّتى در ملازمت قسيس به نحو مذكور مشغول تحصيل عقايد ملل و مذهب نصارى بودم، تا آن كه سن حقير به هفده و هجده رسيد. در اين بين، روزى قسيس را عارضه اى رو داده و نتوانست در مجلس درس حاضر شود، او به حقير گفت: اى فرزند روحانى! به شاگردانم بگو كه من امروز حال تدريس ندارم.

چون حقير از نزد قسيس بيرون آمده، ديدم شاگردان در مورد مسائل علوم مذاكره مى نمايند، در نتيجه صحبت آنها منتهى به معنى لفظ «فارقليط» در سريانى، و «پرگلوطوس» در يونانى شد، كه «يوحنا» صاحب انجيل چهارم آمدن او را در باب چهارم و پانزدهم و شانزدهم از جناب عيسى نقل نموده است، كه آن جناب فرمودند: بعد از من «فارقليطا» خواهد آمد.

پس گفت و گوى آنها در اين مورد زياد و جدال آنها به طول انجاميد، صداها بلند و به خشونت تبديل شد و هر كس در اين مورد نظر مستقلّى داشت، و جلسه بدون تحصيل فايده اى از اين مسأله تعطيل و شاگردان متفرّق گشتند.

حقير نزد قسيس مراجعت نمودم، او گفت: اى فرزند روحانى! امروز در غيبت من شاگردان چه مباحثه و گفت و گويى داشتند؟

حقير اختلاف آنها را در مورد معنى لفظ «فارقليط» از براى او تقرير و بيان نموده، و اقوال هر كدام از شاگردان را در اين مورد شرح دادم.

او از من پرسيد: نظر شما در اين مورد چه بود؟

حقير گفتم: من مختار فلان سفير و قاضى را اختيار كردم.

قسيس گفت: او در اين كلام تقصير نكرده، ليكن حقّ واقع خلاف همه اين اقوال است، زيرا كه معنى و تفسير اين اسم شريف را در اين زمان به نحو حقيقت جز راسخون در علم نمى دانند، از آنها نيز افراد كمى مى دانند.

حقير خود را به قدم هاى شيخ استاد انداخته و گفتم: اى پدر روحانى! تو از همه بهتر مى دانى كه اين حقير از ابتداى عمرم تا كنون در تحصيل علم، كمال انقطاع و سعى را دارم، و كمال تعصّب و تديّن را در نصرانيّت دارم، من به جز در اوقات نماز و وعظ از تحصيل و

ص: 93

مطالعه تعطيلى ندارم، پس چه مى شود اگر شما احسانى نماييد و معنى اين اسم شريف را بيان فرماييد.

شيخ استاد به شدّت گريست بعد گفت: اى فرزند روحانى! واللّه؛ تو عزيزترين مردم در نزد من هستى و من هيچ چيزى را از شما مضايقه نمى كنم، اگرچه در تحصيل معنى اين اسم شريف فايده بزرگى است، و ليكن به مجرّد انتشار اين اسم پيروان مسيح هر دوى ما را خواهند كشت، مگر اين كه عهد نمايى كه در حال زنده بودن حتى پس از مرگ من نيز اين معنى را اظهار نكنى، يعنى اسم مرا نبرى، زيرا كه موجب صدمه كلّى براى من در حال زنده بودن من، و پس از مرگ من از براى اقارب و تابعان من است و اگر بدانند كه اين معنى از ناحيه من ظاهر شده است بعيد نيست كه قبر مرا شكافته و جسد مرا آتش بزنند.

پس اين حقير قسم ياد نمودم كه: واللّه العظيم، به خداى قاهر و غالب مهلك مدرك منتقم، و به حق انجيل و عيسى و مريم، و به حق تمامى انبيا و صلحا، و به حق جميع كتاب هاى مُنزَل از جانب خدا، و به حقّ قدّيسين و قدّيسات كه من هرگز راز شما را افشا نخواهم كرد، نه در حال زنده بودن و نه پس از مرگ.

او پس از اطمينان به حقير گفت: اى فرزند روحانى! اين اسم از اسماء مباركه پيغمبر مسلمين مى باشد و به معنى محمّد و احمد است.

پس كليد آن اطاق كوچك سابق الذكر را به من داد و گفت: درِ فلان صندوق را باز كن، فلان و فلان كتاب را نزد من بياور.

حقير چنين كردم و كتاب ها را نزد ايشان آوردم، اين دو كتاب قبل از ظهور حضرت ختمى مرتبت به خطّ يونانى و سريانى با قلم بر پوست نوشته شده بود، و در كتابين مذكورين لفظ «فارقليط» را به معنى احمد و محمّد ترجمه نموده بودند.

بعد گفت: اى فرزند روحانى! بدانكه علما و مفسّرين و مترجمين مسيحيّه قبل از ظهور حضرت محمّد صلی الله علیه و آله وسلم اختلافى نداشتند كه اين لفظ به معنى احمد و محمّد است، بعد از ظهور آن جناب، قسيسين و خلفا، تمامى تفاسير و كتب لغت و ترجمه ها را به خاطر بقاى رياست خود و تحصيل اموال و جلب منفعت دنيويّه و عناد و حسد و ساير اغراض

ص: 94

نفسانيّه، تحريف و خراب نمودند، و معنى ديگرى از براى اين اسم شريف اختراع نمودند كه آن معنى اصلاً مقصود صاحب انجيل نبوده و نيست.

از سبك و ترتيب آياتى كه در اين انجيل الآن موجود هست اين معنى در كمال سهولت و آسانى معلوم و مفهوم مى گردد، كه منظور صاحب انجيل از اين لفظ شريف وكالت و شفاعت و تعزى و تسلى نبوده، و نيز منظور او روح نازل در يوم الدار نبود، زيرا كه جناب عيسى آمدن «فارقليط» را مشروط و مقيّد به رفتن خود مى نمايد و مى فرمايد: تا من نروم «فارقليط» نخواهد آمد، زيرا كه اجتماع دو نبى مستقلّ صاحب شريعت عامه در يك زمان جايز نيست، به خلاف روح نازل در يوم الدار كه مقصود از آن روح القدس است، كه او با بودن جناب عيسى و حواريون از براى آن جناب و حواريون نازل شده بود.

مگر قول صاحب انجيل اول را فراموش كرده اى، او در باب سوم از انجيل خود مى گويد:

هنگامى كه عيسى علیه السلام بعد از تعميد يافتن كه توسط يحيى تعميد داده مى شد از نهر اردن بيرون آمد روح القدس به صورت كبوتر بر آن جناب نازل شد. (انجيل متّى، باب 3، آيه 16).

و همچنين با بودن خود جناب عيسى روح از براى دوازده شاگرد او نازل شده بود، چنان كه صاحب انجيل اول در باب دهم از انجيل خود تصريح نموده است كه: در هنگامى كه جناب عيسى دوازده شاگرد خود را به بلاد اسرائيليه مى فرستاد آنها را بر بيرون آوردن ارواح پليده و شفا دادن هر مرض و رنجى، قوّت و نيرو داد.

مقصود از اين قوّه، قوّه روحانيّه است، نه قوّه جسمانى، زيرا كه از قوّه جسمانى اين كارها صورت نمى گيرد، و قوّه روحانى عبارت از تأييد روح القدس است.

و در آيه 20 از باب مذكور جناب عيسى به دوازده شاگرد مى فرمايد:

زيرا گوينده شما نيستيد، بلكه روح پدر شما در شما گويا است.

پس مقصود از روح پدر شما، روح القدس است.

و همچنين صاحب انجيل سوم در باب نهم از انجيل خود تصريح مى نمايد:

ص: 95

پس دوازده شاگرد خود را طلبيده و به آنها قدرت و اقتدار بر جميع ديوها و شفا دادن امراض عطا فرموده.

و همچنين صاحب انجيل سوّم در باب 10 گويد: هفتاد شاگردى كه جناب عيسى آنها را جفت جفت فرستاد آنها مؤيّد به روح القدس بودند.

و در آيه 17 مى فرمايد: آن هفتاد نفر با خرمى برگشتند، و گفتند: اى خداوند! ديوها به نام تو از ما اطاعت مى كنند.

بنابر اين؛ نزول روح القدس مشروط به رفتن مسيح نبود، و اگر منظور و مقصود از «فارقليط» روح القدس بوده، اين كلام از جناب مسيح غلط و فضول و لغو خواهد بود، و از

شأن مرد حكيم نيست كه به كلام لغو و فضول تكلم نمايد، تا چه رسد به نبى صاحب الشأن و رفيع المنزله مانند جناب عيسى، پس منظور و مقصود از لفظ «فارقليط» چيزى نيست و نبود مگر احمد و محمّد، و معنى اين لفظ همين است و بس.

پس حقير گفتم: شما در باب دين نصارى چه مى گوييد؟

گفت: اى فرزند روحانى! دين نصارى به سبب ظهور شرع شريف محمّد صلی الله علیه و آله وسلم

منسوخ است، و اين لفظ را سه مرتبه تكرار نمود.

پس گفتم: در اين زمان طريقه نجات، و صراط مستقيم مؤدّى الى اللّه كدام است؟

گفت: طريقه نجات و صراط مستقيم مؤدى الى اللّه، منحصر در متابعت محمّد صلی الله علیه و آله وسلم است.

گفتم: آيا متابعين آن جناب اهل نجاتند؟

گفت: اى واللّه! اى واللّه! اى واللّه!

پس گفتم: چه چيز شما را از دخول در دين اسلام و متابعت سيّد الانام مانع شده و حال آن كه شما فضيلت دين اسلام را مى دانيد، و متابعت حضرت ختمى مرتبت را طريقة النجات و صراط المستقيم المؤدى الى اللّه مى خوانيد؟

گفت: اى فرزند روحانى! من بر حقيقت دين اسلام و فضيلت آن برخورد نكردم مگر بعد از كبر سن و اواخر عمر، من در باطن مسلمانم، و ليكن به حسب ظاهر نمى توانم اين

ص: 96

رياست و بزرگى را ترك نمايم، عزّت و اقتدار مرا در ميان نصارى مى بينى! اگر اندك ميلى از من به دين اسلام بفهمند؛ مرا خواهند كشت.

و بر فرض اين كه از دست ايشان فرار كرده و نجات يابم، سلاطين مسيحيّه مرا از سلاطين اسلام به عنوان اين كه خزاين كليسا در دست من است؛ و خيانتى در آن كرده، و يا چيزى از آن برده و خورده و بخشيده ام؛ خواهند خواست، و مشكل مى دانم كه سلاطين اسلام از من نگه دارى كنند.

و بعد از همه اين ها فرضا اگر ميان اهل اسلام بروم و بگويم: من مسلمان هستم، خواهند گفت: خوشا به حالت كه جان خود را از آتش جهنم نجات داده، پس بر ما منّت مگذار، زيرا كه خود را از عذاب خدا خلاص نمودى، و به دين حق و مذهب هدى داخل شدى.

اى فرزند روحانى! خوشا به حالت؛ از براى من آب و نان نخواهد بود، پس منِ پيرمرد در ميان مسلمانان كه عالِم به زبان ايشان نيز نيستم در كمال فقر و پريشانى و

مسكنت و فلاكت و بد گذرانى زندگى خواهم نمود، و حق مرا نخواهند شناخت، و حرمت مرا نگاه نخواهند داشت، پس از گرسنگى در ميان آنها خواهم مرد، و در خرابه ها و ويرانه ها رخت از دنيا خواهم برد.

من افراد زيادى را با چشم خود ديده ام كه رفتند و داخل دين اسلام گرديدند، و اهل اسلام از آنها نگه دارى نكرده و مرتد گشته و از دين اسلام دوباره به دين خود مراجعت كردند، پس «خسر الدنيا و الآخرة» شدند، من هم مى ترسم كه طاقت شدايد و مصائب دنيا را نداشته باشم آن وقت نه دنيا دارم نه آخرت، و من به حمداللّه در باطن از متابعان محمّد صلی الله علیه و آله وسلم مى باشم.

پس شيخ استاد گريه كرد و حقير هم گريستم، پس از گريه زيادى گفتم: اى پدر روحانى! آيا امر مى كنى كه من داخل در دين اسلام بشوم؟

گفت: اگر آخرت و نجات مى خواهى البتّه بايد دين حق را قبول نمايى، و چون جوانى بعيد نيست كه خدا اسباب دنيويه را از براى تو فراهم آورد، و از گرسنگى نميرى، و من

ص: 97

هميشه تو را دعا مى كنم به شرط آن كه در روز قيامت شاهد من باشى كه من در باطن مسلمان و از تابعين خير الانام هستم.

البته اغلب قسيسين در باطن حالت مرا دارند، مانند من بدبخت نمى توانند ظاهرا دست از رياست دنيويه بردارند، و الاّ هيچ شك و شبهه اى نيست كه امروزه دين در روى زمين دين اسلام است.

چون اين حقير دو كتاب سابق الذكر را ديدم، و اين تقريرات را از شيخ استاد شنيدم نور هدايت و محبّت حضرت خاتم الانبيا به طورى بر من غالب و قاهر گرديد كه دنيا و ما فيها در نظر من مانند جيفه مردار گرديد، محبّت رياست پنج روزه دنيا و اقارب و وطن پاپيچم نشد، از همه قطع نظر نموده و همان ساعت به التماس، شيخ استاد را وداع كردم.

شيخ استاد مبلغى به عنوان هديه به من بخشيد كه مخارج سفر من باشد، مبلغ مزبور را از شيخ قبول كرده عازم سفر آخرت گرديدم، چيزى جز دو سه جلد كتاب همراه خود نياوردم، و هرچه داشتم از كتاب خانه و غيره همه را ترك نمودم.

پس از تحمّل زحمات زيادى نيمه شبى وارد شهر «اروميه» شدم، همان شب به منزل آقاى حاج حسن مجتهد مرحوم مغفور رفتم، بعد از اين كه مستحضر شدند كه من مسلمان شده ام از ملاقات حقير مسرور و خوشحال گرديدند، و از حضور ايشان خواهش نمودم كه كلمه طيّبه و ضروريات دين اسلام را به من القا و تعليم نمايند.

ايشان همه را به حقير القا و تعليم نمودند، و به خط سريانى نوشتم كه فراموشم نشود، و نيز از او خواستم كه اسلام مرا به كسى اظهار ننمايند، كه مبادا اقارب و مسيحين بشنوند و مرا اذيت كنند، و يا آن كه ايجاد وسوسه نمايند، و بعد شبانه به حمام رفته غسل توبه نمودم و از لحاظ ظاهرى و باطنى داخل دين حق گرديدم كه: «اَلحَمْدُ للّه ِِ الَّذي هَدانا لِهذا وَ ما كُنّا لِنَهتَدِيَ لَوْلا اَنْ هَدانا اللّه ُ(1)؛ ستايش خدايى را كه ما را بدين - راه - هدايت نمود، و اگر خدا ما را رهبرى نمى كرد ما خود هدايت نمى يافتيم»]. خدا را به صد هزار زبان تشكر مى نمايم كه در كفر نمردم، و مشرك و مثلث از دنيا نرفتم، و بعد از شفا از مرض ختان

ص: 98


1- سوره اعراف، آيه 43.

مشغول قرآن خواندن و تحصيل علوم اهل اسلام گرديده، و بعد به قصد تكميل علوم و زيارت عازم عتبات عاليات گرديدم، پس از زيارت و تكميل تحصيل در خدمت اساتيد كرام مدّتى عمر خود را در تحصيل زيارت گذرانيدم، و خدا را به عبادت حقّ در آن امكنه شريفه عبادت نمودم».(1)

شناخت پيامبران از طريق معجزه

راه ديگر از براى معرفت پيغمبران همانا معجزه ايشان است، و پيغمبر اكرم از اين جهت بر پيغمبران ديگر مزيّت دارد، زيرا موسى اگر چه معجزه آورد و عصاى او اژدها شد، ولى همچون ناقه صالح و پرندگان عيسى از ميان رفت و مردمانى كه حاضر واقعه نبودند يا در زمان هاى بعد به دنيا آمدند يا مى آيند از مشاهده آن معجزات محروم بوده و هستند، و صرفا مى بايد به استماع قناعت نمايند.

ولى اين خاتم النبيين است با آن كه معجزات او بسيار است، و كتاب ها در اين موضوع نوشته شده، همانا قرآن كريم معجزه جاودانى او است، و همان گونه كه نبوت او تا روز قيامت باقى است، قرآن معجزه او نيز باقى خواهد بود.

پيغمبر اكرم قرآن را معجزه خود و شاهد بر صدق مدّعاى خود قرار داد، اگر قريش و يا همه عرب و يا جميع بشر، بلكه جنّ و انس به كمك يكديگر مى توانستند مانند قرآن و يا ده سوره از آن و يا يك سوره از آن را بياورند و يا مى آورند معلوم مى شد كه آن كلام خدا نيست، ولى همگى عاجز بودند و خواهند بود.

در ميان عرب تا به امروز يهود و نصارى و كفّار هستند، همگى اعجاز او را شنيده و ديده اند، و هيچ كس جرأت برآوردن نظير يك سوره مختصر از سور قرآنى را نكرده و نخواهد كرد، و همان گونه كه ساحران در برابر موسى علیه السلام عاجز شدند، و اعتراف به عجز نمودند قريش و فصحا و بلغاى عرب در برابر قرآن خاضع و خاشع شدند.

قريش خود مجذوب قرآن شده بودند، لذا به يكديگر سفارش و نصيحت مى كردند كه به قرآن گوش ندهند، و در موقع تلاوت قرآن داد و فرياد نمايند، و لغو بگويند تا

ص: 99


1- انيس الاعلام، ص 3 - 6. از كتابخانه فيضيّه، ق 14 ش 148.

بگوششان نرسد «لا تَسمَعوا لِهذَا الْقُرآنِ وَ الْغَوا فيهِ لَعَلَّكُم تَغلِبونَ(1)؛ به اين قرآن گوش مدهيد و سخن لغو در آن اندازيد، شايد شما پيروز شويد»].

نادانان مى خواستند از اين راه غالب شوند، چه كنند كه چاره اى نداشتند، و قسمت زيادى از كسانى كه به دين اسلام در عصر آن سَرور مشرّف شدند در اثر استماع آيات قرآنى بود، در اين موضوع به تدريج گفت و گو خواهم نمود.

معجزه ها گوناگونند

پوشيده نماند كه معجزات مختلف هستند، ما بين بينا شدن كور، و پريدن آنچه كه از گِل به صورت پرنده ساخته شده، و همچنين بين اژدها شدن عصا يا ناقه صالح فرق است، چون از شير آن ماده شتر عموم طايفه صالح بهره مى بردند، و از بينايى فقط نابينا نتيجه مى برد، ولى اژدها شدن چوب اين فوايد را ندارد، اگرچه تمامى اين معجزات بيانگر راستى و درستى آورنده است.

ولى قرآن كريم بر تمامى معجزات شرافت دارد، و پر فايده تر است، چون آن موجب هدايت و شفاى گمراهان است، و اختصاص به فرد، و دسته و جمعى ندارد، عموم بشر از او بهره مند مى شوند، و اين قطع نظر از معجزه بودن آن است كه: «اِنَّمَا المُؤمِنونَ الَّذينَ اِذا ذُكِرَ اللّه ُ وُجِلَتْ قُلوبُهُمْ وَ اِذا تُلِيَتْ عَلَيهِمْ آياتِه . . .(2)؛ مؤمنان؛ همان كسانى اند كه چون خدا ياد شود دل هايشان بترسد، و چون آيات او بر آنان خوانده شود . . .»].

شناخت پيامبران از راه ملاحظه قوانين آنها

راه سوّم براى شناختن نبوّتِ مدّعىِ پيغمبرى، ملاحظه قوانينى است كه او آورده است، دين براى نجات و اصلاح بشر است، دين براى ربط بين مخلوق و خالق است، دين براى اداره اجتماع بشر است، دين براى جلوگيرى از تعدّيات و تجاوزات بشر است،

ص: 100


1- سوره فصلت، آيه 26.
2- سوره انفال، آيه 2.

پس قسمت عبادات و معاملات و معاشرت و حدود و امر به معرف و نهى از منكر و اطعمه و اشربه براى اصلاح حال مردم است.

هر دينى كه اين امور را بهتر اداره كند، آن دين بر حق و از جانب خداوند است.

شما اگر طالب حق هستيد اديان معروف دنيا را كه در دست بشر است ملاحظه نماييد، از اين راه به مقصود خواهيد رسيد، ببينيد كدام يك از اين اديان خداوند را بهتر معرفى كرده و عقل را هدايت نموده است؟

ببينيد كدام يك از اين اديان در معاملات و معاشرت بهتر وارد شده، و دستور اجتماعى او بهتر است؟

ببينيد كدام يك از اين اديان در بخش جلوگيرى از تعدّيات و تجاوزات مؤثرتر است، و اگر به دستور آن عمل شود ريشه ظلم و تعدّى كنده خواهد شد؟

حدود و قصاص و ديات هر يك از اديان را در نظر بگيريد، ببينيد كدام يك به عقل خود اصلح و انفع است. اگر شخص دانا، طالب حق و حقيقت باشد از همين راه به منزل خواهد رسيد، و در مقام مقايسه، شخص بينا مى بيند كه هيچ يك از اين اديان در اصول و فروع نظير دين اسلام نيست. مقايسه ميان اسلام و آنان نظير مقايسه ميان شب و روز است؟

كدام يك از اديان توانسته خداوند جهان را چنان كه هست - به جز دين اسلام - بشناساند؟ كسانى كه خداى را پدر و داراى فرزند، و يا يكى از سه مى دانند، و يا هر سه را يك مى خوانند، و يا خداى را جسم مى دانند كه بالا مى رود و پايين مى آيد، و سخن مى گويد، و غذا بخورد و كشتى بگيرد؛ آيا در خداشناسى با اسلام برابر هستند يا مى توانند با اسلام روبرو شوند؟

من آرزو دارم كه دانشمندان اديان جمع شوند، و از اين راه ميان اديان مقايسهنمايند، و حقّ را از باطل جدا سازند، و در بخش فروع يعنى معاملات و معاشرت و حقوق و حدود و قصاص و ديات و قضاوت كدام يك از اديان مى توانند در برابر اسلام عرض اندام نمايند.

ص: 101

در آن اديان اين موضوعات چگونه هست؟ بيچارگى متديّنين به آن اديان، سبب شده كه براى هدايت و راهنمايى خود در اين امور، قوانينى با افكار خود تهيّه نمايند، و قوانينى را كه از اين سو و آن سو اقتباس شده مورد اجرا گذارند.

عجب اين كه بعضى از زمام داران مسلمين را به تقليد خويش وادار نموده اند كه خود را محتاج به جعل قانون و قانون گزار بدانند، و از اين راه دشمنان لطمه بسيار بزرگ و جبران ناپذيرى به دين مقدّس اسلام وارد آوردند.

شناخت پيامبران از راه بررسى احوال آنها

راه چهارم دقّت در احوال مدّعيان پيغمبرى است، و اين قسمت نيز شخص منصف بينا را بر حقيقت واقف مى نمايد، و تاريخ پيغمبر اكرم در دسترس مردم بوده و هست، و هيچ گونه اجمال و ابهامى نداشته و ندارد، دقّت در حالات آن سرور شخص منصف را مسلمان مى نمايد.

و چنان كه خود آن حضرت از هر عيب و آلودگى دور بود، پدران و مادران او نيز از تمام نقص ها و پليدى هاى جاهليت دور بودند، خداوند مى خواست پيغمبر خود را از شجره طيّبه به عمل آورد.

ص: 102

باب دوم: اجداد پيغمبر از آلودگى ها دور بودند

اشاره

• كلام على علیه السلام در وصف پيامبران

• مفاخره حرب با عبد المطّلب

• مفاخره عبداللّه بن جعفر با يزيد بن معاويه

• مفاخره ابن الزبير و عبداللّه بن العبّاس

• عِلمِ نَسَب و كثرت آلودگى در طوايف عرب

• قريش در ميان عرب

• برترى عقل قريش بر طوايف عرب

• سرّ تقدّم اولاد عبد مناف

• شجاعت فرزندان عبد المطّلب

• قطره اى از درياى شجاعت على علیه السلام

• قدردانى قريش از قصىّ، جد چهارم پيغمبر

• ستم قريش و مسلمانان به حضرت فاطمه علیهاالسلام

• ابن ابى الحديد و پاسخ به يك شبهه

• تحليل و ردّ سخن ابن ابى الحديد

• سنّت حسنه قصىّ

• تفاوت ميان نظر قصىّ و سلاطين حجاز

• نقض غرض

• چرا بعضى بر ديگران مقدّم مى شوند؟

• پس گرفتن سقايه و رفاده از فرزندان عبد الدّار

• دو سفر تجارتى براى قريش

• شريك شدن پادشاهان و رؤساى قبايل در سفرهاى تجارتى قريش

• هاشم اغنيا را با فقرا در دو سفر تجارتى قريش شريك نمود

• ازدواج و وفات هاشم

• جمال و موقعيّت عبد المطّلب

• عبد المطّلب و صاحب فيل

• ايمان آوردن اجداد پيامبر اكرم و ابوطالب

• جعل احاديث در عدم ايمان ابوطالب

• مناجات عبد المطّلب با خدا

• رؤياى عبد المطّلب و حفر چاه زمزم

• دشمنى قريش و سيادت عبد المطّلب

• فرزندان عبد المطّلب

• فرزندان اين عصر و فرزندان عصر عبد المطّلب

• استغاثه حذافه به عبد المطّلب

• مقايسه عبد المطّلب و ابوسفيان

• عبداللّه، پدر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم

• ابوطالب و حمايت از پيغمبر

• محصور شدن بنى هاشم در شعب ابوطالب

• وفات ابوطالب موجب هجرت پيغمبر گرديد

• علت علاقه شديد ابوطالب به پيغمبر

• قضيّه قصيده لاميّه

• چرا قريش به قتل ابوطالب و پيغمبر اقدام نمى كرد؟

• منشأ علاقه ابوطالب به پيغمبراكرم

ص: 103

ص: 104

هر اندازه در تاريخِ روشن سلسله آبا و اُمّهات پيغمبر دقّت كنيد، طهارت آنان را بيش تر مى يابيد: رفتار پدرانش، همگى، حاكى از مردانگى، شجاعت، سخاوت، درستى، عفت و نجابت بود و از آلودگى هاى عصر خويش پاك بودند؛ سخنان آنها كاشف از كمال ايمانشان به خداوند بود؛ آنان به خدا سوگند مى خوردند، در حالى كه سوگند ديگران به بت ها بود؛ آنان از حرام اجتناب داشتند، امّا ديگران در حرام ها فرو رفته بودند؛ آنان در خيرات پيش قدم بودند، ولى ديگران در فجور و شهوات غوطه مى خوردند.

كلام على علیه السلام در وصف پيامبران

اميرالمؤمنين علیه السلام در توصيف انبيا مى فرمايد:

«فاستودعهم في افضل مستودعٍ، و اقرّهم في خير مستقرٍّ، تناسختهم كرائم الاصلاب الى مطهّرات الارحام، كلّما مضى منهم سلف قام منهم بدين اللّه خلف، حتّى افضت كرامة اللّه سبحانه الى محمد صلی الله علیه و آله وسلم، فاخرجه من افضل المعادن منبتا و اعزّ الارومات مغرسا، من الشَّجرة الَّتى صدع منها انبياءه، و انتجب منها امناءه، عترته خير العتر، و اسرته خير الاسر، و شجرته خير الشّجر، نبتت في حرم و بسقت في كرمٍ لها فروع طوال، و ثمر لا تنال».(1)[«نطفه پاك آنها را در بهترين جايگاه به وديعت گذاشت و در بهترين مكان آنها را مستقرّ ساخت و از صلب كريمانه پدران به رحم پاك مادران منتقل نمود. هر زمانى

ص: 105


1- نهج البلاغه، خطبه 94.

كه يكى از آنان از دنيا رفت، ديگرى براى پيشبرد دين خدا به پا مى خاست. تا اين كه اين منصب بزرگ به محمد منتهى شد و خداوند نهاد اصلى وى را از بهترين معادن استخراج كرد و نهال وجود او را در اصيل ترين و عزيزترين سرزمين ها غرس نمود و شاخه هستى او را از همان درختى كه پيامبران را از آن آفريد به وجود آورد؛ از همان شجره اى كه امينان درگاه خود را از آن برگزيد. عترت او بهترين عترت ها، خاندانش بهترين خاندان و درخت وجودش از بهترين درختان بود. در حرم امن خداوند روييد و در آغوش خانواده اى كريم بزرگ شد. شاخه بلندى دارد كه دست - فرومايگان - به ميوه هاى آن نرسد»].

اين كلام صراحت دارد بر اين كه خداوند انبيا را از اصلاب پاكان و ارحام پاكيزگان به عمل مى آورد و پيغمبر اكرم از بهترين ريشه ها جدا گشته است؛ پدران و مادران آن سَرور داراى فضايل و عزت بودند. عترت و ذريّه پيغمبر بهترين عترت ها و خويشان او بهترين خويشان و درخت او بهترين درخت ها و ميوه او بهترين ميوه ها است.

از اين كلام دانسته مى شود كه خداوند عالم، پيغمبران خود را از پاكان و اولاد پاكان قرار داده است. چنين نيست كه او فرزند ناپاكى را پيغمبر گرداند. «اَللّهُ اَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ(1)؛ خدا بهتر مى داند رسالتش را كجا قرار دهد».

همچنين اميرالمؤمنين علیه السلام مى فرمايد:

«مستقرّه خير مستقر، و منبته اشرف منبتٍ، في معادن الكرامة، و مماهد السلامة».(2)[«قرارگاه او بهترين قرارگاه و محلّ پرورشش شريف ترين محل ها بود. او در معدن بزرگوارى و گاهواره سلامت رشد كرد»].

و در كلامى ديگر مى فرمايد:

«اسرته خير اسرة، و شجرته خير شجرة، اغصانها معتدلة و ثمارها متهدلة،

ص: 106


1- سوره انعام، آيه 124.
2- نهج البلاغه، خطبه 96.

مولده بمكة، و هجرته بطيبة، علا بها ذكره، و امتدّ منها صوته».(1)

[«خاندانش بهترين خاندان و درخت وجودش بهترين درختان است كه شاخه هايش موزون و ميوه هايش در دسترس همگان قرار دارد. زادگاهش مكّه و هجرتگاهش مدينه طيّبه بود؛ همان شهرى كه آوازه اش از آن برخاست و صدايش از آن جا پخش شد»].

حضرت در اين جا شجره پيغمبر را به درختى تشبيه مى فرمايد كه شاخه هاى معتدل و برابرى دارد و ميوه هاى آن در دسترس مردم قرار گرفته است. پدران پيغمبر، همگى در مكارم اخلاق و صفات حسنه از معاصرين خود ممتاز بودند و همواره در دسترس طالبين و محتاجان قرار داشتند و مردم از بركات وجود ايشان استفاده مى نمودند.

آرى! خداوند پيغمبر اكرم را از چنان شجره پاك و پاكيزه و داراى ميوه هاى بسيار بوجود آورد.

«و اشهد انّ محمدا عبده و رسوله، و سيد عباده، كلّما نسخ اللّه الخلق فرقتين جعله في خيرهما، لم يسهم فيه عاهر، و لا ضرب فيه فاجر».(2)

[«و گواهى مى دهم كه محمّد، بنده و فرستاده او و سَرور مخلوقات است. هر زمان خدا انسان ها را به دو بخش تقسيم كرد، نور وجود آن حضرت را در بهترين آن دو به وديعه نهاد. ناپاكدامنان، فاجران و گناهكاران در او هيچ دخالت و سهمى نداشتند»].

هرگاه دو برادر مى شدند آن كه بهتر از ديگرى بود پدر پيغمبر مى شد. مثلاً ابراهيم دو فرزند داشت، اسماعيل و اسحاق. پدر پيغمبر، اسماعيل، بهتر از اسحاق بود، تا آن جا

كه از عبد المطّلب چندين فرزند به وجود آمد، پدر پيغمبر، عبداللّه، بهتر از تمامى برادران بود.

شما از همين جمله به مكارم اخلاق عبداللّه پى ببريد. لذا از فضيلت عبد اللّه بر

ص: 107


1- نهج البلاغه، خطبه 161.
2- نهج البلاغه، خطبه 214.

ابوطالب - با آن همه فضايل كه جناب ابوطالب داشت - فضايل او فهميده مى شود، ولى چون عمر عبد اللّه كوتاه بود و در اوّل جوانى از دنيا رفت، فضايل او بر مردم معلوم نگرديد. چرا كه خصوصيات اشخاص در پيش آمدها دانسته مى شد.

على علیه السلام در بخش ديگر كلام خود مى فرمايد كه پدران پيغمبر اكرم، زناكار و فاجرِ بد كردار نبودند. شما از همين يك جمله خواهيد دانست كه سلسله اجداد پيغمبر، همگى در عمل و عقيده پاك بودند؛ تماما خداشناس، موحّد و خوش رفتار بودند. پس شايسته است كه از چنين مردمان پاكى، سيّد پيغمبران پديد آيد.

مفاخره حرب با عبد المطّلب

«حرب بن اُميّه»، جدّ معاويه، خود را برابر يا حتى بهتر از عبد المطّلب مى دانست. اين داورى را نزد «نفيل» بردند. نفيل از اقدام حرب بر مفاخره با عبد المطّلب تعجّب نمود و به او گفت:

ابوك معاهر و ابوه عف *** و ذاد الفيل عن بلد حرام(1)

او خطاب به حرب مى گويد: پدر تو اُميّه، مردى زناكار بود، ولى پدر عبد المطّلب، هاشم مردى با عفّت و تقوا بود. پس چگونه خود را با او برابر مى دانى؟ از طرفى ديگرعبد المطّلب كسى است كه فيل و اصحاب فيل را از مكّه دور نمود.

اين مطلب اشاره به دعاى عبد المطّلب و درخواست او از خداوند است كه گفت: خدايا! خانه خود را از شرّ دشمنان حفظ فرما! پس در آن موقع كه تمامى قريش فرار كرده و از مكّه معظمه بيرون رفته بودند، تنها عبد المطّلب از حرم خدا جدا نشد و ماند تا اصحاب فيل هلاك شدند.

«اشهد يا رسول اللّه انّك كنت نورا في الاصلاب الشامخة، و الارحام المطهّرة، لم تنجّسك الجاهليّة بانجاسها، و لم تلبسك من مدلهمّات ثيابها».(2)

ص: 108


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 207.
2- بحارالانوار، ج 100، ص 187 ح 11.

در آبا و اُمّهات پيغمبر اكرم نقطه ضعفى نبود. لذا در مفاخراتى كه ميان طوايف قريش، چه در جاهليّت و چه در اسلام، رخ مى داد، دشمنان اين خانواده هيچ نقطه ضعفى نمى يافتند، بلكه هميشه به عجز خود اعتراف مى نمودند.

مفاخره عبداللّه بن جعفر با يزيد بن معاويه

روزى عبداللّه بن جعفر در محضر معاويه با يزيد مفاخره نمود. عبداللّه به يزيد گفت: به كدام يك از پدرانت با من مفاخره مى كنى؟ آيا به حرب كه ما او را پناه داديم يا به اُميّه كه ما مالك او بوديم و يا به عبد شمس كه ما او را تكفّل نموديم؟! پس از رفتن عبداللّه، معاويه به يزيد گفت: با بنى هاشم نزاع مكن! زيرا آنان آنچه را كه دانستند، فراموش نمى كنند و دشمن براى نقص ايشان راهى نمى يابد. آن گاه اين قضايا را مفصّلاً نقل نموده است.(1)

من مى گويم: عبداللّه از ذكر ابوسفيان و معاويه كه هر دو آزاد شده بودند، خوددارىنمود. اين دو از طلقاى قريش بودند كه پيغمبر اكرم در موقع فتح مكّه بر ايشان منّت گذاشت و آزادشان نمود.

مفاخره ابن الزبير و عبداللّه بن العبّاس

عبداللّه بن زبير كه از دشمنان بنى هاشم است و چند سالى به سلطنت رسيد با «ام عمرو فزاريه» ازدواج نمود و در شب دامادى در حجله به عروس گفت:

آيا مى دانى چه كسى با تو در حجله است؟

گفت: آرى عبداللّه بن زبير بن عوام بن خويلد بن اسد بن عبد العزى.

گفت: منظورم اين نبود.

پرسيد: پس چه مى خواهى؟

گفت: من در قريش به منزله سر در بدن، بلكه به منزله دو چشم در سر هستم.

ص: 109


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 229 و 230.

عروس گفت: اگر از فرزندان عبد مناف كسى در اين جا حاضر بود، سخن تو را رد مى نمود.

عبداللّه خشمگين شد و گفت: خوردنى و آشاميدنى بر من حرام باد تا آن كه بنى هاشم و ساير فرزندان عبد مناف را نزد تو حاضر كنم كه ببينى همگى سخن مرا باور دارند و نمى توانند انكار نمايند.

زن گفت: از من بشنو و به سراغ ايشان مرو.

عبداللّه به مسجد رفت. ديد جماعتى از قريش نشسته اند و در ميان ايشان عبداللّه بن عبّاس است. ابن زبير گفت: ميل دارم همگى به منزل من بياييد.

تمام حاضرين برخاستند و به منزل او رفتند. پس از صرف غذا آنها را از جريان آگاه نمود و از ابن عبّاس خواست تا آنچه دارد، بيان كند. ابن زبير مفاخر خويش را به عمّه خود، خديجه علیهاالسلام و پدر زبير و عايشه، خاله خود بيان نمود.ابن عبّاس گفت: تمامى اين افتخارات از ما به شما رسيده است. چون تمامى افتخارات تو به وسيله پيغمبر است و ما به او اولى هستيم.

ابن زبير گفت: مى خواهى به زمان قبل از نبوّت افتخار كنم؟

ابن عبّاس رو به حاضرين كرد و آنها را قسم داد كه آيا عبد المطّلب در قريش شريف تر بود يا خويلد؟ حاضرين گفتند: عبد المطّلب.

پرسيد: آيا هاشم اشرف بود يا اسد؟

گفتند: هاشم.

پرسيد: آيا عبد مناف اشرف بود يا عبد العزى؟

گفتند: عبد مناف.

پس ابن عباس گفت:

تنافرني يا ابن الزبير و قد قضى *** عليك رسول اللّه لا قول هازل

و لو غيرنا يابن الزبير فخرته *** و لكنما ساميت شمس الأصائل

پيغمبر فرمود: «هر جا دو قسمت مى رسيد، من در آن قسمتِ بهتر قرار مى گرفتم». ما

ص: 110

پس از «قصى» از تو جدا شديم. آيا ما در قسمتِ بهتر شديم يا تو؟ اگر بگويى ما، پس محكوم شدى و اگر خود را بگويى، پس كافر شدى، زيرا پيغمبر را تكذيب نمودى. همه حاضرين خنديدند.(1)

شايد پس از اسلام در ميان طوايف قريش هيچ دسته اى در دشمنى با بنى هاشم مثل آل زبير و آل اميّه نبودند. وقتى آنان به سلطنت رسيدند از هيچ خصومتى كوتاهى نكردند. زيرا از يك طرف خود را بزرگ و از طرف ديگر بنى هاشم را كوچك مى شمردند.

ببينيد كه چگونه يزيد در محضر معاويه با عبداللّه بن جعفر، و ابن الزبير با عبداللّه بنعبّاس مفاخره مى كند و در عين حال سخنوران بنى هاشم چگونه آن دو را محكوم و بيچاره نمودند؟! شما از اين قضيّه اندازه عقل معاويه را به دست بياوريد كه پسر خود را نصيحت مى كند و مى گويد كه هيچ وقت با بنى هاشم مفاخره نكن زيرا آنان مفاخر و فضايل خويش را فراموش نمى كنند.

من هم اضافه مى كنم و مى گويم كه بنى هاشم معايب دشمنان را فراموش نمى كنند و در موقع مفاخره، مرعوب سلطنت دشمنان خويش نمى شوند و از ذكر فضايل خويش و معايب دشمنان خوددارى نمى كنند.

از مقصد دور نشوم؛ اگر ابن زبير و يزيد در موقع سلطنت و غلبه خود بر بنى هاشم نقطه ضعفى در سلسله اجداد پيغمبر مى دانستند مى گفتند و خود را از محكوميّت بيرون مى آوردند، ولى چاره اى جز خاموشى نداشتند.

عِلمِ نَسَب و كثرت آلودگى در طوايف عرب

در ميان مردم عرب مردمانى بودند كه از انساب اطلاع داشتند و به آنها «علاّمه» مى گفتند. مى توان گفت كه اين علم در زمان سابق مخصوص عرب بود و طوايف ديگر به اين جهت اهميّت نمى دادند. لذا نمى توانستند پدران خود را تا چند پشت بشمارند، امّا

ص: 111


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 324 - 326.

طوايف عرب، هركدام، پدران خود را تا چند پشت مى شمردند.

البتّه در اين جا بود كه علاّمه عرب، نسبت به هر طايفه اى ايرادى داشت و در نَسَب هر يك اشكالاتى مى نمود. وقتى بزرگان هر طايفه به اين علاّمه ها مراجعه مى كردند از

چنگ آنان نجات نمى يافتند. آنان، اين ها را در كتاب هاى خود ثبت نموده اند و چه بسا شُعرا نيز همين ايرادها را در اشعار خود به يادگار گذاشته اند.

ابن ابى الحديد در شرح خطبه اميرالمؤمنين علیه السلام درباره آباى پيغمبر اكرم - كه حضرت مى فرمايد: لم يسهم فيه عاهر و لا ضرب فيه فاجرٌ(1) - مى گويد: «در اين كلام بهجماعتى از صحابه تعريض شده است كه در أنسابشان طعن هست. چنان كه مى گويند: آل سعد بن وقاص از طايفه زهره قريش نيستند و آل زبير بن العوام نيز از طايفه بنى اسد قريش نمى باشند».

آن گاه سخنى از كتاب «مفاخرات قريش» تأليف ابوعثمان جاحظ نقل مى كند: به عمر بن الخطاب خبر دادند كه جماعت زيادى از راويان اشعار و مطّلعين بر اخبارِ نسبت،

به اسلاف و پدران مردم عيوبى ذكر مى كنند. عمر بر بالاى منبر ايستاد و گفت: مبادا عيوب را بگوييد و ريشه مردم را تفتيش كنيد. من اگر بگويم كه از اين جا برنخيزد و بيرون نرود مگر آن كسى كه در نسبش هيچ عيبى نداشته باشد، پس هيچ يك از شما نمى تواند بيرون برود. يكى از حاضرين از قريش برخاست - و من دوست ندارم نام او را بگويم - گفت: اگر چنين امر نمايى، من و تو - اى اميرالمؤمنين!! - بيرون مى رويم.

مقصود او اين بود كه نَسَب تو و من از هر عيبى دور است.

عمر گفت: دروغ مى گويى. در اين صورت به تو گفته مى شود كه اى بنده پسر بنده، بنشين!

ابن ابى الحديد مى گويد: اين مرد قرشى كه آن سخن را به عمر گفت، مهاجر بن خالد بن الوليد بن المغيره مخزومى است كه عمر او را دشمن مى داشت، چون با پدر او، خالد بن الوليد، دشمنى داشت. از طرف ديگر او - مهاجر - از شيعيان حضرت على علیه السلام

ص: 112


1- ناپاكدامنان، فاجران و گناهكاران در او هيچ دخالت و سهمى نداشتند. نهج البلاغه، فرازى از خطبه 214.

بود و از طرفداران نزديك آن حضرت بود و چشمش در جنگ جمل در ركاب اميرالمؤمنين علیه السلام آسيب ديد. درباره او به عمر گفته بودند: او در نَسَب عدّه اى ايراد نموده است.

آن گاه مى گويد: اين حكايت را عبداللّه بن قتيبه در كتاب «معارف» نقل كرده است. همچنين ابوالحسن مداينى در كتاب «اُمّهات الخلفا» ضمن نقل آن حكايت اضافه مى كندكه [اين قضيّه را در محضر امام جعفر صادق علیه السلام نقل كردند و حضرت ]فرمود: عمر را ملامت نكنيد. چون ترسيد كه در نَسَب او نيز طعن شود و اين به خاطر قصّه نفيل، جدّ او با صهّاك، كنيز زبير بن عبد المطّلب بود.

شما از اين حكايت كه دانشمندان بزرگ در كتاب هاى خود نقل نموده اند تا حدى به عيوب نَسَب بزرگان آشنا مى شويد. همچنين علت دشمنى عمر با مهاجر را از بيان ابن ابى الحديد به دست مى آوريد؛ و نيز به خراب كارى نفيل، جدّ عمر، با صهاك، كنيز زبير - كه در نتيجه اين عملِ مادر خطاب، جد عمر پدر او نيز مى شود - آگاه مى گرديد.(1)

از مقصود دور نشوم؛ عرب با آن كه علاقه مند به حفظ نسب خويش بود و چنين نبود كه تمامى بزرگان آنها از چنگ علاّمه ها و نَسّابه هاى عرب سالم بمانند، ولى در سلسله آبا و اُمّهات پيغمبر اكرم جاى هيچ گونه سخنى نبود و همگى به طهارت و شرافت اين شجره طيّبه معترف بودند. دشمنان اين خانواده، چه در زمان اسلام و چه در زمان جاهليت، به هيچ وجه نمى توانستند بر آنها عيبى بر شمارند؛ حتى شعراى قريش كه پيغمبر اكرم را هجو مى نمودند، نتوانستند در اين موضوع وارد شوند. در عين حال شاعر پيغمبر، حسّان بن ثابت با كمال صراحت، جمعى از مشركين قريش را از جهت حرام زادگى هجو مى نمود.

ابن ابى الحديد در اين باره از كتاب «مفاخرات زبير بن بكار» حكايت مفصّلى را نقل مى كند كه آنچه مربوط به بحث ما مى شود را در اين جا نقل مى كنيم. او مى نويسد:

«عمرو بن العاص و وليد بن عقبه و عتبة بن ابى سفيان و مغيرة بن شعبه از معاويه خواستند كه امام حسن علیه السلام را حاضر نمايد تا از او خرده گرفته و به او بدگويى نمايند.

ص: 113


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 67 - 69.

معاويه ايشان را از اين عمل نهى نمود و گفت: به خدا سوگند! هر وقت حسن بن على علیه السلام در نزد من مى نشست از مقام او ترس داشتم كه عيب مرا بگويد.

معاويه پس از اصرار آن جماعت تسليم آنها شد و گفت: بدانيد حسن از خانواده اىاست كه هيچ عيب جويى نمى تواند از ايشان عيب بجويد و به آنان هيچ عارى نمى چسبد. اگر بخواهيد از حسن عيب جويى كنيد و اعتراض نماييد، بگوييد كه پدر تو عثمان را كشت و با خلفا بد بود.

پس از آن كه امام حاضر شد و هر كدام بدگويى ها كردند و امام پاسخ آنها را داد و رفت، معاويه به حاضرين گفت: من به شما گفته بودم كه به او بد نگوييد. شما توان سخن گفتن با او را نداريد، امّا به سخن من گوش نداديد، به خدا سوگند! حسن روز را بر من تاريك كرد. برخيزيد و برويد كه خداوند شما را مفتضح نمود.

در همين قصّه است كه امام حسن علیه السلام به عمرو بن العاص فرمود: مادرت تو را از زنا زاييد و بر سر تو چهار نفر از قريش ادعا و نزاع داشتند و مادرت تو را به پست ترين آن جماعت از جهت شغل و نسب ملحق نمود. همچنين به وليد بن عقبه فرمود: تو از قريش نيستى، بلكه از غلامى از اهل صفويّه به عمل آمدى».(1)

خلاصه آن كه دشمنان اين خانواده تا توانستند سبّ و بدگويى كردند و با تمام افترائات و دروغ ها كه مى گفتند، درباره اين سلسله سخنى صحيح و منطقى نداشتند.

معاويه خيلى دوست داشت كه ابوسفيان يا حرب و يا اُميّه را بزرگ جلوه دهد و آنان را رؤساى بلا مزاحم قريش معرفى كند، ولى نمى توانست. «او از دعبل، نسّابه عرب پرسيد: عبد المطّلب را چگونه ديدى؟

گفت: مردى است شريف، جميل و نورانى.

پرسيد: اُميّه را چگونه ديدى؟

گفت: مرد پست، خميده و نابينايى است كه غلام او، ذكوان، او را به اين طرف و آن طرف مى كشيد.

ص: 114


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6 ص 285 - 293.

معاويه گفت: ذكوان بنده او نبود، بلكه پسر او بود.

دعبل گفت: قريش او را غلام اُميّه مى شناختند نه پسر. شما چنين مى گوييد».(1)

معاويه به عبداللّه بن جعفر گفت: آيا در حقّ حرب بن اُميّه چنين مى گويى، درحالى كه من خيال نمى كردم كسى تصور كند كه در زمان حرب بن اُميّه كسى شريف تر از او باشد؟

عبداللّه گفت: بلى! شريف تر از او كسى بود كه به او غذا داد و بر تن او لباس پوشاند. (مقصودش عبد المطّلب است)(2)

قريش در ميان عرب

عرب با وجود كثرت طوايف خود نسبت به قريش خاضع و خاشع بودند و آنان را اشرف از خود مى دانستند. ابوطالب در موقع ازدواج پيغمبر اكرم با خديجه در خطبه معروف خود فرمود:

«الحمد للّه الذي جعلنا من زرع ابراهيم و ذريّة اسماعيل و انزلنا حرما آمنا و جعلنا الحكّام على الناس».(3)

[«خداى را سپاس كه ما را از نسل ابراهيم و فرزندان اسماعيل قرار داد و ما را در حرم امن خويش فرود آورده و ما را فرمانروايان بر مردم قرار داد»].

در جمله اخيره دقت كنيد. از اين جمله معلوم مى شود كه قريش بر عرب حكومت و سلطنت داشتند.

جناب هاشم در روز اول ذى الحجّه براى قريش خطبه اى مى خواند و مى فرمود:

«يا معشر قريش! انتم سادة العرب احسنها وجوها، و اعظمها احلاما، و اوسطها انسابا».(4)

ص: 115


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 213 - 232.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 229.
3- بحارالانوار، ج 16، ص 14، ح 13.
4- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 211.

[«اى جماعت قريش! شما آقايان عرب هستيد با صورت هاى نيكو و صبر نيكو و شرافت نسب»].

از اين جملات معلوم مى شود كه قريش از جهت عقل، خوش اندامى، زيبايى و شرافت نَسَب سادات عرب بودند و بر همه عرب ترجيح و فزونى داشتند.

در جنگ بدر، عتبه، شيبه و وليد پيش قدم شدند و مبارز خواستند. چون سه نفر از انصار به سمت آنان رفتند، شيوخ قريش خود را بزرگ تر از آن ديدند كه با آنان مبارزه كنند. لذا از پيغمبر خواستند تا هم شأن خود را از قريش روانه فرمايد.

موقعى كه انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شده و جنازه پيغمبر را رها كرده بودند و براى رسيدن به خلافت و سلطنت گفت و گو مى نمودند، چند نفر از قريش خود را به آنان رساندند و گفتند: عرب زير بار سلطنت شما نمى رود. پس انصار تسليم قريش شدند.

«صعصعة بن صوحان در پاسخ معاويه از فاميل خود تمجيد زياد نمود. معاويه گفت: پس براى قريش از مجد و شرف چه باقى گذاشتى؟

صعصعه پاسخ داد: اى پسر ابوسفيان! آنچه براى قريش است شايسته ديگران نيست. بشر به اختلاف نژادهاى خود تا روز قيامت سرير و منبر و سلطنت را در اختيار ايشان قرار داده است. چگونه چنين نباشند و حال آن كه آنان نور خدا در زمين و همچون ستارگان در آسمان هستند؟

معاويه بسيار خشنود شد و گمان كرد كه اين تعريف براى تمامى قريش است. پس صعصعه را تصديق نمود و گفت: البته چنين است كه تو گفتى.

صعصعه مقصود معاويه را دانست و گفت: اين تعريف شامل بنى اُميّه نمى شود و شما را از اين آب گوارا بهره اى نيست.

معاويه پرسيد: پس چه طايفه اى از قريش مخصوص به آن مدح و ثنا هستند؟صعصعه گفت: اين مدح و ثنا مخصوص بنى هاشم است، آن گاه معاويه دستور داد تا او را از مجلس بيرون نمايند».(1)

ص: 116


1- مروج الذهب، مسعودى، ج 3، ص 40.

خلاصه كلام اين كه عرب تا حدّى در مقام قريش خاضع بودند و آنان را از جهت نسب، مافوق خويش مى دانستند. از كلام هاشم بن عبد مناف معلوم مى شود كه عقل قريش بيش از ساير طوايف عرب بوده است. البتّه مقصودِ جناب هاشم اين نبود كه هر فرد قريش بر تمام افراد عرب از جهت عقل، جمال و شرافتِ نسب مزيّت داشته باشد، بلكه از اين جهت كه قريش را به هر طايفه اى از طوايف نسبت بدهند عقلاى آنها بيش تر و مزيّت آنها زيادتر است، وگرنه در طوايف قريش كسانى كه غير اصيل بودند و نسب آنها درست نبود و كم عقل يا فاقد جمال و زيبايى بودند.

يقينا سخن جناب هاشم درست بود و به همين جهت سيادت قريش در جاهليّت، قرن ها محفوظ بود، امّا عدّه كمى را مى بينيد كه توانسته اند سيادت خويش را طى قرونى حفظ نمايند. امّا به مرور زمان جهات فاضله را از دست داده اند و ديگران بر آن جمع پيشى گرفته اند. سرّ انقراض خانواده هايى و بر سر كار آمدن خانواده هايى ديگر نيز همين است. پس سرّ برترى هر جمعى، داشتنِ مردمان با عقل و كفايت و داراى فضايل است كه هرچه برعدد اين گونه از رجال افزوده شود برترى آن جمع مسلّم تر مى شود و هرچه اين گونه رجال را از دست بدهند از حيثيت و شرافت و وزن آن جمع كم مى گردد.

قريش در هر زمانى داراى مردان با كفايت و فضيلت بودند و از اين رو بر طوايف ديگر برترى داشتند. همين امر موجب حكومت و سلطنت آنان بر ديگران بود. زيادى عدد موجب برترى جمعى نخواهد شد، بلكه زيادى مردمان با عقل و تدبير، و انسان هاى با فضيلت موجب برترى است. چه بسا دسته كوچكى كه داراى تعداد زيادى از اين گونهمردمان باشد كه البته در اين صورت بر دسته هاى پر جمعيّتى كه فاقد آن مردمان هستند، حكومت خواهد نمود.

«وَ اَنْذِرَ عَشيرَتَكَ الاَْقْرَبينَ»(1)

[«و خويشان نزديك خود را هشدار دِه»].

ص: 117


1- سوره شعرا، آيه 214.

در تفسير اين آيه شريفه مى نويسند كه پيغمبر اسلام چهل نفر از بنى هاشم را جمع نمود كه كوچك ترين آنها اميرالمؤمنين علیه السلام بود.

شما ببينيد، از آن چهل نفر، فقط چند نفر را مى توانيد نام ببريد امّا چرا از ديگران اسمى نيست؟ پس بى جهت نام كسى در تاريخ ثبت نمى شود. همچنين در مدينه عدّه زيادى از بنى هاشم در خدمت پيغمبر اكرم بودند، شما نام چند نفر از ايشان را در قضاياى پيغمبر در كتب تاريخ مى بينيد؟ چرا از ديگران نام و نشانى نيست؟

برترى عقل قريش بر طوايف عرب

شما مى توانيد از اثر به مؤثّر پى ببريد. در زمانى كه عرب بى سواد بودند قريش اهل كتاب بود، به همين خاطر در جنگ بدر هر يك از اسيران قريش كه توانايى دادن مال و آزاد شدن نداشت، اگر به ده نفر از مسلمين خط مى آموخت، آزاد مى شد.(1)

در زمانى كه عرب گرفتار فقر و فلاكت بود و فقر را به وسيله غارت و چپاول جبران مى نمودند و نا امنى در ميان عرب حكم فرما بود، قريش سالى دو مرتبه مسافرت مى نمودند. آنها مال التجاره خود را از حبشه گرفته تا شام و ايران مى بردند و در مقابل، مال التجاره مى خريدند و با خود به مكّه مى آوردند.

پس مى توان گفت كه صادرات و واردات عمده عرب مخصوص قريش بود و در ايّامو موسم حج از طوايف عرب خريد مى كردند و آنچه را وارد ساخته بودند به ايشان مى فروختند. پس قريش از موقعيّت حجّ و تجمّع عرب استفاده ها مى نمودند و بازار خريد و فروش خود را رونق مى دادند.

قطعا در نتيجه چنين مسافرت هايى، با بزرگانِ هر جمعى ملاقات مى نمودند ودر هر شهر و ديارى دوست و رفيق پيدا مى كردند كه حوايج آنان را برآورده و شفاعت آنها را قبول مى كردند. دراثر همان حجّ وعمره وآمدن اعراب از اطراف، نيز همان نتيجه را مى گرفتند.

ص: 118


1- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 22.

قريش به وسيله اطعام به زائرين و حجّاج در قلوب آنها جا مى گرفتند و اين آثار و نظاير آن به جهت وجود مردمانى با عقل و كفايت و خوش نام در قريش بود. لذا بزرگان عرب خود را در برابر افكار و آثار اين جماعت، كوچك مى ديدند و از اين جهت نسبت به قريش خاضع بودند.

سرّ تقدّم اولاد عبد مناف

اگر رجال قريش را كه در هر عصر موجب عزّت، عظمت و سعادت آنان بودند در نظر بگيريد، مى بينيد كه اكثر آنها از سلسله آباى پيغمبر بوده و بقيّه قريش نيز طفيلى آنها بودند. مثلاً شما در تاريخ از طايفه بنى جمح يا بنى سهم، رجال با شخصيّتى نمى بينيد، با آن كه آنها از قريش هستند. اگر گاهى از طوايف ديگر قريش شخصيت هايى قد علم مى كردند، تحت الشعاع اين سلسله بودند.

همين امر سرّ تفوّق و برترى بنى هاشم نسبت به اولاد عبد مناف و سرّ برترى اولاد عبد مناف نسبت به شاخه اى ديگر از قبيله قريش است. در تاريخ از طايفه «تيم»، فقط نامى از عبداللّه بن جذعان و چند نفرى هم از طايفه «بنى مخزوم» به جا مانده است.

شجاعت فرزندان عبد المطّلب

همچنين نبايد شجاعان قريش را ناديده گرفت؛ آنان نيز در هر عصرى موجب بقا، عزّت، سعادت و سيادت قريش بودند. در اين قسمت نيز سهم بنى هاشم از هر طايفه اى بيش تر و سيوف هاشميّه، معروف و ضرب المثل بوده است. در نامه اميرالمؤمنين علیه السلام به معاويه آمده است:

«متى الفيت بنى عبد المطّلب عن الاعداءنا كلين و بالسيف مخوّفين».

[«كى به ياد دارى و چه وقت بوده كه فرزندان عبد المطّلب به دشمن پشت كنند و از شمشير بترسند؟»].

ص: 119

و در آخر همان نامه مى خوانيم:

«و قد صحبتهم ذرية بدرية، و سيوف هاشمية، قد عرفت مواقع نضالها فى اخيك و خالك و جدك و اهلك، و ما هى من الظالمين ببعيد».(1)

[«و به همراه اين لشكر فرزندان بَدر و شمشيرهاى هاشمى هستند كه مى دانى لبه تيز آنها چگونه بر پيكر برادر، دائى، جدّ و خاندانت قرار گرفت و اين از ستمگران دور نيست»].

در نامه ديگر آن حضرت آمده است:

«و كان رسول اللّه اذا احمر البأس، و احجم الناس قدّم اهل بيته فوقى بهم اصحابه حرّ السيوف و الأسنّة فقتل عبيدة بن الحارث يوم بدر، و قتل حمزة يوم احدٍ، و قتل جعفر يوم مؤتة».(2)

[«و هرگاه آتش جنگ شعله مى كشيد و مردم حمله مى كردند، پيامبر اسلام اهل بيت خود را پيشاپيش لشكر قرار مى داد كه اصحابش از آتش شمشير و نيزه مصونبمانند. پس عبيدة بن حارث روز بدر كشته شد و حمزه روز احد شهيد گشت و جعفر در موته شربت شهادت نوشيد»].

از همين نامه برترى شجاعت و ايمان اين جمع و تقدّم آنها بر ساير صحابه معلوم مى شود؛ جايى كه آتش جنگ افروخته مى شد و ديگران عقب نشينى مى نمودند، پيغمبر خويشان خود را جلو مى انداخت و به وسيله اقوام خود اصحاب را از آسيب دشمنان محفوظ نگه مى داشت.

قطره اى از درياى شجاعت على علیه السلام

مناسب است در اين بخش قسمتى از خطبه حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام را نقل نمايم:

«و بعد ان منى ببهم الرجال، و ذؤبان العرب، و مردة اهل الكتاب «كلما اوقدوا

ص: 120


1- نهج البلاغه، نامه 28.
2- نهج البلاغه، نامه 9.

نارا للحرب اطفأها اللّه»(1) او نجم قرن للشيطان اوفغرت فاغرة من المشركين قذف اخاه في لهواتها فلا ينكفى ء حتّى يطأ صماخها باخمصه و يخمد لهبها بسيفه مكدودا في ذات اللّه، مجتهدا في امر اللّه، قريبا من رسول اللّه، سيّدا في اولياء اللّه، مشمرا ناصحا مجدّا كارحا لا تأخذه في اللّه لومة لائم و انتم في رفاهية من العيش وادعون فاكهون آمنون تتربصون بنا الدوائر و تتوكّفون الأخبار و تنكصون عند النزال و تفرّون من القتال».(2)

از همين جملات اندازه تلاش و خدمات اميرالمؤمنين علیه السلام در راه اسلام معلوم مى شود البته در زمانى كه ديگران فرار مى كردند و به جنگ پشت مى نمودند و در آسايش و راحت زندگى مى كردند و اخبارى به دروغ مشهور مى نمودند.

قضيّه فرار آنها در جنگ اُحد و دفاع اميرالمؤمنين علیه السلام و شايعه شهادت پيغمبر در ميان مسلمانان، شاهد بر فرمايشات حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام است.

بنابر اين مى توان گفت كه پس از بنى هاشم، طايفه بنى عبد الدار شجاع ترين طوايف قريش بودند. آنان صاحب پرچم قريش بودند و در جنگ اُحد عدّه زيادى از آنها كشته شدند و بزرگ آنان «طلحة بن ابى طلحه» بود كه روز اُحد در ميان دو صف مبارز طلبيد و فرياد زد: كيست كه بيايد و با من بجنگد؟

ص: 121


1- سوره مائده، آيه 64.
2- احتجاج طبرسى، ج 1، ص 262 - 263. «هرگاه آن مردان شجاع و گرگان عرب و سركشان و متجاوزان اهل كتاب، آتش جنگ را روشن مى كردند خداوند آن را خاموش مى كرد، يا هر زمان كه شاخ شيطان ظاهر مى شد و مشركين دهان باز مى كردند، پيامبر، برادرش على را در حلقومشان مى انداخت؛ پس على باز نمى گشت تا اين كه گوش آنها را زير پاى خود له كند و شعله آتش آنان را با شمشير خود خاموش كند. (يعنى هر وقت توطئه اى از سوى دشمنان صورت مى گرفت يا هرگاه آنان دهان باز مى كردند و اغتشاش راه مى انداختند و رجز مى خواند و مبارز مى طلبيدند، پيامبر على را مى فرستاد تا گلوگيرشان كند.) على علیه السلام براى خدا، در رنج و زحمت و در امر خدا، سخت كوش و به پيغمبر خدا، نزديك و سرور اولياى خدا بود، براى يارى دين، مهيّا و آماده و خير خواه مردم و در امر دين، كوشا و زحمت كش بود و ملامت ملامتگران او را از راه خدا، باز نمى داشت. در اين حالت، شما در زندگانى خوش گذران و مرفّه بوديد و در آرامش به سر مى برديد و ايمن بوديد و انتظار مى كشيديد كه براى ما اهل بيت پيامبر، حادثه اى پيش آيد و از دور، منتظر شنيدن اخبار و وقايع بوديد و در وقت جنگ، عقب نشينى و فرار مى كرديد.

على علیه السلام فرمود: آيا با من ميل جنگ دارى؟ و شمشيرش را بر سر او فرود آورد تا جايى كه شمشير به ريش او رسيد. طلحه افتاد. على برگشت و كار او را تمام نكرد.

مسلمانان گفتند: چرا سر او را جدا نكردى؟

فرمود: او مرا به خويشاوندى قسم داد و من از او گذشتم و مى دانم كه او مى ميرد.

بنابر نقلى آمده است كه او عورت خود را ظاهر كرد وعلى ازاو صرف نظر نمود؛ چنان كه عمرو بن عاص و بسر بن ارطاة در جنگ صفّين چنين كردند و على از آن دو روى گردانيد. اين از خصايص آن سَرور است كه در جنگ از ضعيف و مستضعف چشم مى پوشيد و قوى را به زانو در مى آورد.

ابن ابى الحديد از واقدى نقل مى كند: «هنگامى كه طلحه، پرچم دار مشركين قريشكشته شد، پيغمبر خشنود گشت و فرياد «اللّه اكبر» سر داد. مسلمانان نيز تكبير گفتند و بر مشركين حمله كردند و بدون آن كه احدى از مشركين كشته شود، صفوفشان به هم خورده و شكافته شد و نظم و انضباط را از دست دادند».(1)

با توجّه به همان نقل، اهميّت و شجاعت طلحة بن ابى طلحه معلوم مى شود. او پيشاپيش سپاه، اوّل كسى است كه مبارز مى خواهد و فرياد مى زند؛ در حالى كه از سپاه مسلمانان هيچ كس جز على علیه السلام پاسخ او را نمى دهد.

نمى دانم اين شجاعان مسلمين كه مورخين كشته هاى اميرالمؤمنين علیه السلام را به آنها نسبت مى دهند، چرا در اين گونه مواقع گوششان كر مى شد و پاسخ اين پهلوانان را نمى دادند؟ چرا جناب سعد وقاص، طلحه و زبير يا محمّد بن مسلمه و يا سهل بن حنيف و ابودجانه كه مورخين آن اندازه مقام شان را در شجاعت بالا برده اند، در برابر اين گونه مبارزين نمى آمدند؟ آنان اندازه شجاعت خود را بهتر از محدّثين منافق مى دانستند، لذا هوس بيرون آمدن و كشته شدن را در سر نمى پروراندند.

ص: 122


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 236.

من در مورد اندازه شجاعت طلحه چه بگويم؟ او كسى است كه با كشته شدنش پيغمبر به آواز بلند تكبير گفت و مسلمانان نيز تكبير گفتند و پس از كشته شدن او بر مشركين حمله كردند تا آن جا كه نظم سپاه مشركين بر هم خورد و در صفوف شان شكاف هايى پيدا شد بدون آن كه مسلمانان يك نفر از مشركين را بكشند.

از مقصود دور نشوم؛ شجاعان قريش موجب حفظ عزّت، بقا و سيادت قوم خود بودند و شجاعان بنى هاشم بيش از طوايفِ ديگر قريش بودند. البته از طوايف ديگر نيز شجاعانى نامى، مانند عمرو بن عبدود، فارِسِ قريش بود، ولى سهم بنى عبد الدّار بيش از ديگران بوده است.در اين قسمت مناسب است كه مختصرى از حالات چند تن از اجداد پيغمبر را بيان نمايم تا سرّ تفوّق قريش بر ديگران و برترى اين سلسله بر ساير قريش دانسته شود.

قدردانى قريش از قصىّ، جد چهارم پيغمبر

قصىّ در ايّام كودكى يتيم شد و مادرش با يكى از اشراف قضاعه ازدواج كرد. او نيز تنها بچه كوچك آن زن را پذيرفت. مادر قصىّ براى آن مرد سه پسر آورد و قصى با برادران خود بزرگ شد. او به همين جهت از وطن خود دور شده بود.

روزى قصىّ با شخصى از افراد طايفه قضاعه نزاع كرد. او به قصى گفت: تو از ما نيستى. برو به فاميل خود ملحق شو.

قصى از مادرش پرسيد: من از كدام طايفه هستم؟

مادرش گفت: تو اشرف از اين طايفه هستى. تو از قريش هستى و فاميل هاى تو در مكّه هستند.

قصى همان ساعت تصميم گرفت كه به سمت مكّه حركت كند، ولى مادرش گفت: فعلاً صلاح نيست. صبر كن و با قافله حُجاج قضاعه حركت كن.

قصى با حُجاج به سوى مكّه آمد و در آن جا توقّف نمود. در آن زمان طايفه خزاعه بر مكّه سلطنت داشتند و قريش متفرّق و آواره بودند و توليت كعبه بر عهده شخصى از

ص: 123

خزاعه بود. قصى با دختر او ازدواج نمود. چون او پسر نداشت، قصى وارث وى گرديد و به اين فكر افتاد تا دست خزاعه را از حكومت بر مكّه كوتاه نمايد. او براى توفيق در اين امر از برادران مادرى خود كمك خواست. آنان در موقع حج با گروهى به مكّه آمدند. ابتدا قصى آواره شدگان از قريش را جمع آورى نمود و در نتيجه بر دشمنان غالب گشت و طايفه خزاعه را بيرون نمود و خانه هاى آنان را در ميان قريش تقسيم كرد. بنابر اين قريش

مجددا مجاور بيت اللّه الحرام شد و همگى قصىّ را به سلطنت قبول كردند. شاعر مى گويد:

ابوكم قصي كان يدعى مجمعا *** به جمع اللّه القبائل من فهر

اين قصّه را ابوجعفر طبرى مفصّلاً نقل نموده است.(1)

اگر كسى با دقّت به تاريخ نگاه كند، خواهد دانست كه غالبا انقراض هر جمعى معلول انقراض رجال و شخصيت هاى آن جمع مى باشد و از طرفى مبدأ تشكيل هر سلسله و جمعى را پيدا شدن يك يا چند نفر مى بيند. طوايف فَهر را نگاه كنيد كه چگونه در اثر بى لياقتى و بى كفايتى محكوم طايفه خزاعه شده و در شكم درّه ها و سر كوه ها مسكن گرفته بودند؟ و چون قصى - آن جوان مرد - پيدا شد، آنان را جمع نمود و با كمك عدّه اى از قضاعه، بيگانگان را بيرون كرد و مجدّدا اولاد اسماعيل دور خانه جمع شدند و خانه هاى شهر مكّه به آنها رسيد.

اگر در ميان هر جمعى يك مرد پيدا شود و روح اطاعت و انقياد نسبت به او دميده شود، البته شب تاريك آن جمع سر آمده و روز عزّت آنان فرا خواهد رسيد، ولى اگر آن يك مرد از ميان برود يا آن كه آن جمع در صدد مخالفت با او برآيند، البته روزگار آنها سياه خواهد شد.

شما ببينيد! همين قريش هنگامى كه با پيغمبر اكرم مخالفت نمودند و او را از مكّه معظّمه بيرون كردند، چگونه روزگار آنان سياه شد؟ از تجارت عقب ماندند؛ سرمايه هايشان را صرف جنگ كردند؛ بزرگان و شجاعان قريش كشته و حكومت به دست مردمان كوچك ترى افتاد؛ قريش ذليل شدند تا آن جا كه سعد بن عباده در روز فتح مكّه مى گفت:

ص: 124


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 254 - 256.

«اليوم تسبى الحرمة *** اليوم يوم الملحمة»(1)

وقتى همين قريش مسلمان شدند و از پيغمبر اكرم متابعت نمودند، مجدّدا به عظمت رسيدند و كار به جايى رسيد كه قرن ها بر دنيا حكومت و سلطنت نمودند.نمى دانم چه بگويم؟ قريشِ عصرِ قصى از قريشِ در عصرِ پيغمبر عاقل تر بودند. چون آنان از قصى متابعت كردند و به سعادت رسيدند، ولى قريش در عصر پيامبر مخالفت ها كردند و آزارها رسانيدند.

مى توان گفت از آن جا كه قريش، سال ها در شكنجه و آزار بوده و در فشار سخت طايفه خزاعه قرار گرفته بودند و سختى ها و آوارگى ها را تحمّل مى نمودند، از طلوع قصى كاملاً استقبال و استفاده ها نمودند و دور او را گرفتند تا به عزّت و سيادت رسيدند، ولى چون قريش در عصر پيغمبر با عزّت بودند، تسليم آن حضرت نشدند.

هر چه بود قريش تسليم اوامر قصى شدند و امر او را لازم الاطاعة مى دانستند. قريش به قدرى از قصى قدردانى نمودند كه منزل او را مكان مقدّس مى شمردند و در مواقع مهمّه در دار الندوه - كه همان خانه قصى است و درى به سوى مسجد الحرام داشت - جمع مى شدند و مشورت مى كردند.

عجب آن كه قريش در همان دار الندوة جمع شدند و بر كشتن پيغمبر تصميم گرفتند و پيغمبر نيز شبانه به غار فرار نمود.

خلاصه، هر عقدى كه براى قريش اتّفاق مى افتاد، بايد تيمّنا و تبرّكا در همان خانه واقع مى شد؛ و اگر جنگى پيش مى آمد، بايد پرچم جنگ در همين خانه به وسيله يكى از فرزندان قصى بسته مى شد.(2)

ستم قريش و مسلمانان به حضرت فاطمه علیهاالسلام

در زمانى قريش قدر آن بزرگ مرد - قصى - را دانسته و از او قدردانى مى نمودند و تا

ص: 125


1- امروز روزى است كه بانوان قريش كنيز و مردانشان کشته مى شوند.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 258 - 259.

آخر به خانواده او، بلكه خانه او، بنظر عظمت نگاه مى كردند؛ امّا قريش نه تنها از پيغمبر قدردانى نكردند، بلكه علاوه بر آزارهايى كه به آن سرور رساندند - با آن كه طبق نصقرآن محبّت و مودّت به خاندان او، مزد رسالتش معين شده بود - پس از وفات آن حضرت فرزند پاك او، حضرت فاطمه زهرا، سيّده نساء عالمين علیهاالسلام را چنان رنجانده و اذيّت نمودند كه وصيّت فرمود تا ظالمان، بر جنازه او حاضر نشوند و او را شبانه دفن كنند و قبر او مخفى بماند.

«قُلْ لا اَسئَلُكُمْ عَلَيهِ اَجرا اِلاَّ المَوَدَّةَ فِي القُرْبى»(1)

«بگو به ازاى آن - رسالت - پاداشى از شما خواستار نيستم، مگر دوستى درباره خويشاوندان».

آرى! آنان به خانه آن حضرت ريختند و على را بيرون كشيدند؛ حتى ملاحظه احترام هيچ كدام از آنها را ننمودند. پس قريش نه خانه را ملاحظه كردند و نه به صاحب خانه احترام نمودند. آن گونه كه وقتى على علیه السلام، فاطمه علیهاالسلام را دفن مى نمود، خطاب به پيغمبر اكرم عرض كرد:

«و ستنبئك ابنتك بتضافر امتك على هضمها، فاحفها السؤال، و استخبرها الحال؛ هذا و لم يطل العهد، و لم يخل منك الذكر».(2)

«به زودى دختر تو، فاطمه، تو را از اتّفاق اُمت بر ستم او و خورد كردن و به هم كوبيدن او آگاه خواهد كرد. پس خوب از او سؤال كن و تحقيق نما. اين ظلم و تعدّى به او در زمانى صورت گرفت كه هنوز نام تو از ياد نرفته و فاصله زيادى پيدا نشده بود».

اگر در همين جمله اميرالمؤمنين علیه السلام «بتضافر امّتك على هضمها» دقّت كنيد امورى را كشف مى نماييد. از اين عبارت معلوم مى شود كه ظلم به آن حضرت اختصاص به قريش نداشت، بلكه همه مسلمانان با يكديگر شريك و هم دست بودند و ظلم را به حدّ

ص: 126


1- سوره شورى، آيه 23.
2- نهج البلاغه، خطبه 202.

نهايى رساندند و فاطمه را مهضومه نمودند.

آيا اين هضم همان هضم حقّ و غصب ارث و فدك است يا شامل هضم بدن نيز مى شود كه استخوان هاى حضرت زهرا را خُورْد كرده بودند؟

قريش با گذشت زمان و فاصله زياد و گذشتن يكى دو قرن، احسان قصى را فراموش نكرده بود، ولى اُمّت پيغمبر با فاصله بسيار كم و گذشتن چند ساعت و چند روز چنين ستم هايى را نسبت به فاطمه، دختر پاك پيغمبر، روا داشتند.

ابن ابى الحديد و پاسخ به يك شبهه

ابن ابى الحديد در پاسخ اين سؤال كه اگر پيغمبر خدا، على را براى خلافت معيّن نكرده بود، پس جمله «و لم يطل العهد، و لم يخل منك الذّكر»(1) چه معنى دارد، مى گويد: چون پيغمبر اكرم در حق على و تجليل از او سخنانى مانند: «انّي مخلف فيكم الثقلين»(2) و «أدر الحق معه حيث دار»(3) و امثال اين ها را فرموده بود، به همين جهت على دوست داشت كه تا او حاضر نشود و تا هنگامى كه با او مشورت نكنند خليفه اى معيّن نشود. پس چون امر بر خلاف انتظار او واقع شد، ناله و فرياد على بلند شد و هميشه شكايت داشت؛ نه آن كه در اين ميان نصّى بر خلافت او بوده باشد. و چون مدّت زمانى گذشت، على از آنان راضى شد و با ابوبكر بيعت نمود.(4)

تحليل و ردّ سخن ابن ابى الحديد

راستى! من از اين مرد فاضل، متحيّرم و نمى دانم درباره او چه بگويم!؟ آيا واقعانفهميده و نسنجيده اين سخن را گفته است يا عمدا خود را به نفهمى زده است؟ مگر در اين مقام، اميرالمؤمنين علیه السلام از اين كه امّت به او ظلم و ستم كرده اند، شكايت نمود تا

ص: 127


1- هنوز نام تو از ياد نرفته و ذكر تو فراموش نشده است.
2- همانا من در ميان شما دو چيز گرانبها به امانت مى گذارم.
3- حق به همراه او دور مى زند.
4- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 10، ص 270.

ابن ابى الحديد آن سخنان را بگويد؟

اميرالمؤمنين علیه السلام مى فرمايد: «بتظافر امّتك على هضمها؛ امّت تو در ظلم به فاطمه علیهاالسلام اتفاق كردند».

از ابن ابى الحديد مى پرسم كه آيا به فاطمه چه ظلمى كردند؟ على علیه السلام منصوص(1) بود و حق او غصب شد؟ يا بر خلاف انتظار او رفتار كردند و بى مشورت او با ديگرى بيعت نمودند؟ اين عبارات چه ربطى به اين جمله دارد؟

على علیه السلام در اين جا نمى گويد كه امت در ظلم به من اتّفاق كردند تا آن كه سخنان ابن ابى الحديد - حقّ يا باطل - به ميان آيد! سخن على در مظلوميّت فاطمه است. چه ظلم و ستمى به فاطمه شد؟ چگونه تمام امّت در ظلم به او و كوبيدن او اتّفاق كردند؟

آرى! اين همان ظلم و ستم به حق او است؛ غصب فدك و غصب ارث او است. اين همان هجوم آوردن به خانه او و بالاتر، مطلبى است كه على علیه السلام مى گويد. پس بنابر اين ربطى به تأويل جناب ابن ابى الحديد ندارد.

نمى دانم چه بگويم؟ كسانى كه اين قدر به شيخين علاقه مند هستند، چگونه باور مى كنند كه فاطمه علیه السلام به دروغ مى گفت كه فدك ملك موهوبى من است؟ با آن كه پيغمبر فرموده بود: «پيغمبران هيچ ارث نمى گذارند.» و «هرچه از ايشان بماند، صدقه است.»؟! فاطمه چگونه مى خواست به اصرار، مال فقرا را تملّك كند و على علیه السلام كه حقّ از او جدا نمى شد و با او مى چرخيد، چگونه او را تصديق و حمايت مى فرمود؟

از طرفى ديگر على علیه السلام چگونه به پيغمبر خِطاب مى كند و مى گويد: «و ستنبئك ابنتك بتضافر امّتك على هضمها؛ و به زودى دخترت تو را آگاه خواهد ساخت كه امت تودر ستم كردن به وى اجتماع كردند»؟

اكنون به تأويل ابن ابى الحديد و سخن باطل او پاسخ قانع كننده اى مى دهم:

1 - ناله و شكايت على علیه السلام فقط مخصوص زمان قبل از بيعت با ابوبكر نبود، بلكه آن حضرت تا پيش از شهادت خود وپس از رسيدن به خلافت هم از مظلوميّت خويش ناله

ص: 128


1- بر خلافت او از پيامبر، نص وارد شده بود.

وفرياد مى زد وهيچ وقت از آنها راضى نشده بود. خود ابن ابى الحديد به اين امر اعتراف نموده است.

2 - اگر نصّى در ميان نبود و آنان حقّ او را غصب نكرده بودند و به او ظلم نشده بود، شكايت و داد و فرياد كردن على علیه السلام معنايى نداشت. خلافِ اُولى كردن - بنا به گفته ابن ابى الحديد - مصحّح نسبت دادن ظلم به آنان - خلفا - نخواهد شد.

در اين صورت ابن ابى الحديد چاره اى ندارد جز اين كه يا على علیه السلام را تصديق نمايد و بگويد كه حق با او بود؛ و يا ديگران را تصديق كند و همچون معاويه بگويد كه على به خلفا بدبين بود و به ايشان ظلم مى نمود. پس هرگز جمع بين روز و شب نخواهد شد.

امّا مقصود از كلام ديگر اميرالمؤمنين علیه السلام كه مى فرمايد:

«هذا و لم يطل العهد، و لم يخل منك الذّكر»

«هنوز فاصله زيادى با زمان حيات تو نيفتاده و يادت فراموش نگرديده است».

اين است كه اى رسول خدا! با آن كه از زمان حيات و زندگانى تو چيزى نگذشته و فاصله اى نشده وياد تو از خاطره ها محو نگشته است، امت تو با دخترت چنين رفتار نمودند! لذا مقصود حضرت اين نيست كه سخنان تو درباره على از ياد نرفته و فاصله اى نشده است.

از شخصى همچون ابن ابى الحديد عجيب است كه چنين توهّمى نموده يا عمدا چنين اشتباهى را مرتكب شده باشد!

قريب به همين مضمونِ كلام على علیه السلام، از جملات فاطمه زهرا علیهاالسلام خطاب به انصار، دانسته مى شود آن جا كه مى فرمايد:«ما هذه الفترة عن نصرتي، و الونية عن معونتي، و الغمزة في حقي، و السنة عن ظلامتي، أما كان رسول اللّه يقول: المرء يحفظ في ولده، سرعان ما احدثتم، و عجلان ما اتيتم، الان مات رسول اللّه اِمتّم دينه؟»(1)

ص: 129


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 212. «اين چه سستى و كوتاهى است كه در ياريم روا مى داريد؟ اين بى اعتنايى و ضعف نسبت به حق چيست؟ مگر پيامبر خدا نمى فرمود: مرد بايد در فرزندانش حفظ و رعايت شود. چقدر زود حادثه آفريديد و بدعت ايجاد كرديد! آيا چون پيامبر مرد، دينش را بايد ميراند؟!»

ببينيد كه فاطمه چگونه خود را مظلوم معرفى مى نمايد و انصار را ملامت مى كند؟ آنان كه در ضعف و سُستى بودند، بلكه آنها را خواب ربوده بود و در مقام كمك و يارى و گرفتن حق او نبودند؛ با آن كه پيغمبر اكرم فرموده بود «به احترام شخص متوفّى بايد اولاد او را رعايت و حفظ كنند»، امّا ظالمان چقدر زود دست به كار شدند و حقّ فاطمه را بردند و از دين پيغمبر دست شستند و او را كنار گذاردند!

نمى دانم مسلمانانى كه اين كلمات را مى شنيدند در جواب فاطمه علیهاالسلام چه مى گفتند؟

آيا به او گفتند كه تو حق ندارى و مى خواهى مال مسلمانان را ببرى و غصب كنى؟! يا مى گفتند كه ما توانايى دفاع از تو را نداريم! و يا مى گفتند كه از مظلوميّت تو متأثّر نيستيم و به تو علاقه اى نداريم!

بديهى است كه ظلم اُمّت، تنها مخصوص به فاطمه نبود، بلكه شامل حال اميرالمؤمنين، امام حسن و امام حسين علیهم السلام هم بود و حقّا مى گويم: اگر پيغمبر اكرم امر نموده بود كه تا مى توانند به عترت او ظلم كنند، بيش از آن ستمى كه روا داشتند نمى كردند و اگر مى فرمود كه تا مى توانيد با بنى اُميّه دوستى كنيد كه آن مزد رسالت من است، بيش از آنچه كردند نمى توانستند بكنند.

سنّت حسنه قصىّ

از مقصود دور نشوم؛ يكى از كارهاى مهم و برجسته قصىّ اين بود كه به قريشگفت: حجّاج، زوّار خانه خدا و مهمان او هستند و شما همسايگان و سكّان خانه او هستيد. پس شما به پذيرايى از حُجّاج سزاوار هستيد. به همين جهت دستور داد تا هر سال، قريش مبلغى را براى تهيّه غذا و آب به او بدهند تا در ايام توقّف حُجّاج در منى

ميان آنها توزيع كنند.

قريش كه تحت فرمان او بودند، همه ساله اموالى مى دادند و او به اين مصرف مى رسانيد، بلكه اين سنّت حسنه پس از مرگ قصىّ نيز در ميان قريش ماند و اين مال را به فرزند او مى دادند و آن را تا زمان اسلام «رفاده» مى ناميدند.

طبرى در تاريخ خود مى گويد: و اين رسم تا كنون جارى است و آن طعامى كه همه

ص: 130

ساله سلطان در منى به حُجّاج مى دهد از همين باب است.(1)

تفاوت ميان نظر قصىّ و سلاطين حجاز

قصىّ به قريش گفت: حُجاج، مهمانان خدا و شما همسايگان خانه خدا هستيد و بايد به آنان طعام و آب دهيد. البتّه با در نظر گرفتن كمى آب در منى، در آن زمان و با كثرت حُجّاج، معلوم مى شود كه آن بزرگ مرد قريش چه خدمت بزرگى به زوّار بيت اللّه نموده بود و بى سبب در قلوب جاى نگرفته بود.

ولى سلاطين حجاز پس از گذشت قرن ها از عمر اسلام، وجه زيادى از حُجّاج و زوّار بيت اللّه الحرام مطالبه مى نمايند. اگر آنان به جاى اين عمل - كه موجب تنفّر حجاج است - به زوّار خدمت مى نمودند و دوا و طبيب در دسترس آنان مى گذاردند و در مقام محبّت و جلب دوستى و ديد و بازديد با زوّار مى آمدند، البتّه بر عظمت آنان افزوده مى شد و در قلوب جاى مى گرفتند؛ و چه بسا حُجّاج ثروتمند در كارها و امور خيريه شركت كرده و با ميل و رغبت، سلاطين كمك و هدايايى مى دادند و هرگز نيازى نبود به از عموم حجاج چيزى بگيرند.هنگامى كه سفر نامه ابن جبير اندلسى را مطالعه مى كردم، ديدم كه او از چنين رسم و گرفتن ماليات از حجاج ناله بسيارى دارد. ابن جبير كه حدودا در سال پانصد و هفتاد و هشت هجرى (578 ه .ق) به مكّه معظمّه مسافرت نموده است، مى گويد: سلطان صلاح الدين قرار گذارده است كه اموالى به پادشاه مكه بدهد تا از حجاج دست بردارد. پادشاه هر كدام از حجّاج را در جدّه، ضامن يكديگر مى نمود كه اگر سلطان صلاح الدين آن وجوه را پرداخت نكرد، خود زوّار به او بپردازند.

نقض غرض

از جمله بدبختى هاى مسلمانان اين است كه از موقعيّت حج و تجمّع در يك محل هيچ نتيجه اى نمى گيرند. مسلمانان كه بايد يكديگر را برادر بدانند و نواقص زندگانى

ص: 131


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 259 - 260.

خود را بيان كنند و در مقام معالجه و اصلاح يكديگر برآيند و از اوضاع و احوال همديگر باخبر شوند، اصلاً به اين جهت نظر ندارند.

به عقيده من دست هاى خارجى در كار است تا از اين تجمّعات نتيجه معكوسى گرفته شود و به جاى آن كه در اثر اين اجتماع به يكديگر نزديك شده و روابطى برقرار گردد، نسبت به يكديگر دشمنى كرده و بين آنان حس بدبينى زياد شود.

در دومين سفرى كه به مكّه معظمه مشرّف شدم، قصّه قتل ابوطالب اردكانى با آن وضع فجيع پيش آمد. يكى از دوستان من كه از بنّاهاى نامى قم بود در همان سال نزديك بود كه دستش نيز همچون گردن ابوطالب جدا شود. او قصّه خود را چنين بيان نمود:

نزديك پرده كعبه - ظاهرا كنار حجر اسماعيل - مشغول دعا بودم. ناگهان بعضى از مصرى ها مرا گرفتند. من داد و فرياد كردم. وقتى پاسبان آمد، معلوم شد كه قطعه اى از

پرده كعبه بريده شده بود. من كه در همان جا ايستاده بودم، مرد مصرى نسبت قطع و سرقت را به من مى داد و آنها مى خواستند دست مرا ببرند. خوشبختانه زنى عرب آن جابود و از منِ مظلوم متّهم مردانه دفاع نمود تا از من دست برداشتند.

چنين اعمال و رفتارى نتيجه عدم روحيه تعاون و بردبارى در بين مسلمين است، اگر سوء ظن در ميان نبود، اين گونه پيش آمدها نمى شد. اگر از شهود تحقيق كافى به عمل مى آمد و به حُسن ظن شهود اكتفا مى شد، اين فجايع به وجود نمى آمد. يقينا حسن ظن به دشمنان و سوء نظر به دوستان زمينه اين خلاف كارى ها را فراهم مى سازد.

قطعا دست خارجى در كار است كه مسلمين را از يكديگر جدا سازد تا دوستى نداشته باشند و از اختلاف موجود به نفع خود نتيجه بگيرد و هميشه درصدد است كه نگذارد آنها به يكديگر نزديك شوند. و اگر زمانى هم بر حَسب اجبار و وظيفه دينى به هم نزديك و در يك محلّ جمع شوند، آتشى روشن مى كند و دود آن را به چشم همه مسلمين وارد و همه را بدبخت مى نمايد.

چه بسا ايادى و عمّال خود را مخفيانه در آن جمع وارد مى سازد و فتنه اى مى سازند و نتيجه را خودش مى برد و خواسته خود را به زور مى گيرد و بر آنها تحميل مى نمايد.

ص: 132

اگر زمامدارانِ مسلمان، عاقل باشند اميدى به آينده پيدا مى شود، وگرنه به ميل دشمنان عمل مى كنند؛ به امر آنان با يكديگر نزديك و به اشاره آنان از يكديگر جدا مى شوند، گويا از خود اراده و اختيارى ندارند و فقط موظفند تا خواسته و دستورات ديگران را اجرا كنند.

نام قصى، زيد بود و به واسطه دورى و آوارگى اش از وطن، او را قصى ناميدند. او داراى چهار پسر به نام هاى عبد الدار، عبد مناف، عبد العزّى و عبد قصىّ بود. پسر بزرگ تر او، عبد الدار، در فكر و تدبّر و رأى ضعيف بود. به همين جهت عبد مناف - جدّ سوم پيغمبر اكرم - در زمان پدر خود به بزرگى رسيد و شريف قوم گشت.(1)

اسم عبد مناف «مغيره» است، ولى بعدا به او عبد مناف گفتند؛ مانند عبد المطّلب كهنام او «شيبه» است و چون عموى وى، مطّلب او را با خود از مدينه آورد - شايد گفته بود كه او بنده من است - به همين جهت او را عبد المطّلب مى گفتند كه همين نام بر اسم اصلى او غالب گرديد.

مناف و عزّى اگرچه نام دو بت است، ولى شايد در اول اسم مردمان محترمى بود كه بعدا بر دو بت گذارده شد. همچنين «عبد» در اين جا به معنى مخلوق نيست. چنان كه اسم يكى از فرزندان قصىّ، عبد قصىّ يا عبد الدار است؛ با آن كه قصىّ يا خانه كعبه، مالك آن دو مولود نبودند.

اگر گفته شود كه عبد به معنى مخلوق يا مملوك است و مراد از عزّى و مناف همان دو بت است و اين اسم ها كاشف از آن است كه قصىّ، جدّ پيغمبر، بت پرست بود و نام فرزندان خود را به اين جهت چنين گذارده است، مى گويم: اسم اصلى عبد مناف، مغيره است و اين در تواريخ ثبت است، بعدا اين نام - به سببى كه بر ما مخفى است - بر وى گذارده شد و تغيير نيافت؛ اگر چه پدران پيغمبر همگى موحّد بودند، ولى تظاهر به توحيد و مخالفت با فاميل خويش و ساير مشركين نمى نمودند و به اين اندازه تقيّه مى نمودند.

ص: 133


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 259.

عبد مناف نيز داراى چهار پسر بود: هاشم (جدّ دوم پيغمبر اكرم كه نام اصلى او عمرو بود)، عبد شمس (جدّ بنى اُميّه)، مطّلب و نوفل. اين چهار برادر مردمان فعّال و زرنگى بودند و رياست موروثى و خانوادگى خود را حفظ كردند. شاعر مى گويد:

يا ايّها الرجل المحول رحله *** الا نزلت بآل عبد مناف

البتّه اين چهار برادر از نظر مجد و شرافت در يك مرتبه نبودند؛ هاشم و عبد شمس توأم بودند و با يكديگر به دنيا آمدند و از دو برادر ديگر بزرگ تر بودند. عظمت هاشم

بيش تر از عبد شمس بود، بلكه او كفيل معاش عبد شمس هم بود. او را به آن جهت هاشم مى گفتند كه در سال قحطى از فلسطين آرد خريد و به مكه آورد و نان تهيّه نمود و شترانخود را كشت و مردم را با آن طعام سير نمود:

عمرو الذي هشم الثريد لقومه *** و رجال مكّة مسنتون عجاف

سفرين سنهما له و لقومه *** سفر الشتاء و رحلة الأصياف

چرا بعضى بر ديگران مقدّم مى شوند؟

شخصيت آدمى در موقع امتحان معلوم مى گردد. كسانى كه در سال هاى قحطى، جنس موجود انبار شده خود را نمى فروشند و منتظر هستند تا گران تر شود و مردم پريشان تر گردند كه به قيمت زيادترى بفروشند و بهترين دارايى مردم بيچاره را به بهاى كمى به چنگ آورند، از پست ترين ثروتمندان هستند و همه مردم با چنين افرادى دشمن مى باشند. چرا كه در موقع گرفتارى آنها دل شاد هستند، بلكه اگر بتوانند به آنها آسيب وارد مى آورند.

در مقابل اين ثروتمندان پست كسانى پيدا مى شوند كه در چنان موقعيّتى همه اجناس خود را به صورت رايگان ميان بيچارگان تقسيم مى كنند، بلكه با زحمتى زياد جنس مورد نياز مردم را وارد مى كنند. اين افراد از خيرخواهان هستند و البته از بزرگان و رؤساى مردم خواهند شد.

هاشم بن عبد مناف كسى است كه در سال قحطى كه بزرگان مكّه معظّمه بيچاره و

ص: 134

ضعيف شده بودند براى تهيه آرد به فلسطين سفر نمود و سختى چنان سفر دور و درازى را با وسايل آن عصر بر خود هموار نمود. همچنين شتران خويش را قربانى كرد و گرسنگان مكه را از چنگ مرگ نجات بخشيد.

بديهى است چنين كسى كه آن اندازه مهربان و دلسوز جامعه و خيرخواه مردم باشد، رئيس قوم مى گردد و كسى نمى تواند در برابر او عرض اندام كند.

اگر مردم براى خود رئيس مى خواهند براى آن است كه گره از كارشان بگشايد و برزخمشان مرهم گذارد، وگرنه او با ديگران چه فرقى دارد؟ اگر ثروت دارد، مال خود او است، نه ديگران. پس براى چه به دنبال او بروند و فرمان او را اطاعت نمايند؟ رئيس بايد خدمت گزار مردم باشد و مردم بايد از فكر و عقل او، از ثروت و مال او، يا از قدم و قلم او بهره ببرند و نتيجه اى بگيرند، امّا كسى كه نه مالى دارد تا در مواقع سختى به كار آيد، نه فكرى كه در وقت پريشانى راه را از چاه جدا سازد و نه همّتى كه در اثر مساعدت او گشايشى پيدا شود، براى چه آقا باشد و ديگران خدمت گزار او باشند؟ اگر پدرى راهنما يا كارگشا بود رياست حقّ او است. پس چه لزومى دارد كه فرزند نالايقش وارث او گردد؟

اگر قريش دور هاشم را گرفتند و او را سيّد و بزرگ خود دانستند، از آن جهت نبود كه جدّ يا پدرش مرد فعّال و خدمت گزارى بود، بلكه براى آن بود كه خود او جوانمرد بود و وجودش براى مردم فايده داشت. او بود كه خود را به مشقّت انداخت و به آن سفر دور و دراز اقدام نمود و از طرف ديگر از مال خود گذشت و آن را بدون چشم داشتى در دسترس گرسنگان گذاشت تا مردم در آسايش باشند و از مرگ نجات يابند. آيا قريش كسان ديگرى را كه فاقد اين صفات باشند با او برابر مى كند و بر او مقدّم مى دارد؟ هرگز!

طبرى در تاريخ مى نويسد: اُميّة بن عبد شمس بر عموى خود، هاشم، حسادت برد. اُميّه داراى مال و ثروت بود و مى خواست مانند هاشم اطعام نمايد و خود را بر اين امر

وادار نمود، ولى نتوانست و از عهده آن برنيامد، و مورد شماتت جمعى از قريش قرار گرفت. اُميّه كه عصبانى شده بود به هاشم جسارت كرد و خود را بالاتر و برتر از او دانست و او را براى اين كار به محاكمه كشانيد.

ص: 135

هاشم به جهت سن و شرافتى كه داشت از اين مرافعه و محاكمه خوشش نيامد. قريش او را بزرگ تر از آن مى دانستند كه براى محاكمه در مفاخره با اُميّه نزد حاكمى حاضر شود. لذا گفت: من به شرطى در اين محاكمه حاضر مى شوم كه هر كس محكوم شد، پنجاه شترِ سياه چشم بدهد تا آنها را در مكّه بكشند. همچنين شرط كرد كه محكوم،ده سال از مكه دور شود.

اُميّه قبول كرد و كاهن خزاعى را داور قرار دادند. او به نفع هاشم قضاوت نمود و او را بر اُميّه ترجيح داد. هاشم شتران را گرفت و كشت و به حاضرين خورانيد و از آنان پذيرايى نمود. اميّه نيز ده سال از مكه بيرون رفت و در شام توقّف نمود. اين اولين دشمنى و اختلافى بود كه ميان هاشم و اُميّه اتّفاق افتاد.(1)

شخصى نقصى دارد؛ به جاى آن كه نقص را از خود دور نمايد بر شخص كامل حسد مى ورزد و با او دشمنى مى كند. اميّه كوچك تر از آن بود كه با عموى خود، هاشم، برابرى كند. او نبايد به اين خيال مى افتاد و بايد درك مى كرد كه در موقع محاكمه محكوم خواهد شد، ولى نادانى و حبّ نفس و غرور، انسان را در مهالك واقع مى نمايد.

پسر همين اميّه، حرب، نيز با جناب عبد المطّلب بن هاشم در مقام مفاخره و محاكمه برآمد كه همچون پدرش محكوم شد.

پسر همين حرب، صخر - ابوسفيان - نيز سال ها با پيغمبر اكرم دشمنى نمود و خواست تا نور خدا را خاموش كند كه بالاخره در فتح مكّه از ترس جانش اسلام آورد و يك نفر بر عدد منافقين و مؤلفة القلوب افزود.

پسر ابوسفيان، معاويه، كه خود و پدرش آزاد شده پيغمبر بودند با على بن ابيطالب عليهماالسلام دشمنى ها نمود و منفور قلوب مؤمنين گرديد.

پسر او، يزيد، نيز با حسين بن على علیه السلام دشمنى و جنگ نمود كه در نتيجه موجب انقراض سلطنت آل ابوسفيان گرديد. يزيد شجره خبيثه را چنان كه بود معرفى نمود.

اميرالمؤمنين على علیه السلام در نامه خود به معاويه نوشت:

ص: 136


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 13.

«و اما قولك انّا بنو عبد مناف فكذلك نحن، و لكن ليس اميّة كهاشم، و لا حرب كعبد المطّلب، و لا ابوسفيان كابي طالب، و لا المهاجر كالطليق، و لاالصريح كاللصيق، و لا المحق كالمبطل، و لا المؤمن كالمدغل . . . و في ايدينا بعد فصل النبوة التي اذللنا بها العزيز، و نعثنا بها الذليل . . . و السلام».(1)

معاويه مى خواهد همه را برابر و برادر بخواند و مى گويد: همگى از فرزندان عبد مناف هستيم، امّا اميرالمؤمنين على علیه السلام در پاسخ او مى فرمايد:

«ما اولاد عبد مناف داراى فضايل هستيم، ولى اُميه چون هاشم، و حرب چون عبدالمطّلب، و ابوسفيان چون ابوطالب نيستند؛ و مهاجر چون آزاده شده در موقع فتح مكّه، و صحيح النَسَب چون چسبيده، و صاحب حق چون صاحب باطل، و با ايمان چون منافق نيست».

اميرالمؤمنين علیه السلام در اين چهار جهت به صفات فاضله خويش از هجرت، ايمان، پاكى نَسَب و حق داشتن اشاره مى فرمايد. امام علیه السلام در دين، نسب و لياقت، معاويه را طعن مى زند و آن گاه مى فرمايد:

«ارث نبوت در دست ما و نزد ما است و به وسيله آن عزيزانى از مشركين كشته، اسير و يا فروخته شدند».

اگر كسى در اين نامه دقّت كند، در خواهد يافت كه اميرالمؤمنين علیه السلام نه فقط در نَسَب معاويه طعن زده و او را ملحق و چسبيده شده دانسته است، بلكه در پدران او نيز خدشه فرموده است. چون قبول نكرد كه آنها از عبد مناف باشند، ولى بعضى از مورّخين

ص: 137


1- نهج البلاغه، نامه 17. امّا اين سخنت كه گويى، ما فرزندان عبد مناف هستيم، آرى ما نيز چنين هستيم، ولى اميه كجا و هاشم كجا؟ حرب كجا و عبد المطّلب كجا؟ ابوسفيان كجا و ابوطالب كجا؟ مهاجر در راه خدا را با آزاد كرده چه نسبت؟ و آن كه نسبى صريح و آشكار دارد، با آن كه خود را به خاندانى بسته است، هرگز برابر نباشد. آن كه بر حق است همتاى آن كه بر باطل است نبُود و مؤمن كجا و دغلكار كجا؟ . . . افزون بر اين ها ما را فضيلت نبوت است كه به نيروى آن عزيزان را ذليل كرديم و ذليلان را نيرو و توان بخشيديم.

كلمه اى را در اين نامه اضافه كرده و نوشته اند كه اميرالمؤمنين علیه السلام فرموده:

«و امّا قولك انّا بنو عبد مناف، فكذلك نحن و انتم».

پس گرفتن سقايه و رفاده از فرزندان عبد الدّار

قصىّ امورى را به پسر بزرگ خود، عبد الدار، واگذار فرمود كه در خانه او ماندگار شد. آن امور عبارت است از:

1 - توليت كعبه كه از آن به «حجابه» تعبير مى شود.

2 - پرچم جنگ، كه آن را «لوا» گويند.

3 - «رفاده و سقايه» كه همان اطعام و آب دادن به زوّار بيت اللّه است.

4 - «دار الندوه» كه محل مشورت قريش شده بود.

فرزندان عبد مناف به رياست هاشم به اين فكر افتادند كه امور مورد بحث را از فرزندان عبد الدار گرفته و به تصرّف خود درآورند. آنها مى گفتند كه ما بر اين امور از فرزندان عبد الدار، اولى و احق هستيم و در نزد قريش از آنها بالاتر مى باشيم.

اولاد عبد الدار زير بار سخنان عمو زادگان خويش نمى رفتند و تسليم آنها نمى شدند. كار نزاع بالا گرفت و طرفين براى خود دوست و هم پيمان تهيه كردند.

اولاد عبد مناف با طايفه اسد، زهره، تيم و حارث بن فهر پيمان بسته و متحد شدند. اولاد عبد الدار نيز با بنى مخزوم، سهم، جمح و عدى متّفق شدند. دسته اوّل را «طيبين» و دسته دوم را «احلاف» ناميدند.

چيزى نمانده بود آتش جنگ روشن شود كه نام صلح در ميان آمد و منصب سقايه و رفاده به هاشم و برادران او داده شد و منصب حجابه، لوا و دار الندوه در ميان اولاد عبد الدار باقى ماند. بدين وسيله بين متخاصمين مصالحه شد.

دار الندوه كه تا زمان معاويه در دست عبد الدار بود، توسط او خريدارى و دارالاماره شد. رفاده و سقايه نيز به هاشم واگذار گرديد. هاشم مردى ثروتمند بود و در موقع حج به قريش مى فرمود: زوّار بيت اللّه در حالى كه خسته و ناتوان و خاك آلوده ومصيبت زده اند وارد مكّه مى شوند. پس بر شما همسايگان خانه خدا است كه آنها را

ص: 138

اكرام كنيد و با آب و غذا از ايشان پذيرايى نماييد.

بنابر اين هر فردى از قريش به اندازه توانايى خود به اين امر خير كمك مى كرد. هاشم نيز هر ساله مال زيادى از خود مى گذاشت و به مصرف حجاج مى رساند و ثروتمندان قريش نيز هر كدام صد مثقال هرقلى به هاشم مى دادند.

هاشم دستور مى داد تا از چاه هاى مكه آب آورده و در كنار زمزم مى گذاشتند و حاجيان را سيراب مى نمودند. يك روز پيش از ترويه در مكّه، ايام منى، مشعر و عرفه از زائران پذيرايى مى شد و نان، روغن، گوشت، سويق، خرما و آب در دسترس آنها قرار مى دادند. روزى كه حجاج از منى به سوى شهرهاى خود حركت مى كردند، مهمانى تمام مى شد.(1)

آنچه هاشم به وسيله همدستان خود از چنگ اولاد عبد الدار بيرون آورد، همان منصب سقايه و رفاده بود كه به آن وسيله، دادنِ آب و غذا به حجاج به دست هاشم افتاد.

البته منظور او خدمت به زائرين بود و در اثر تصدّى اين مقام بهتر مى توانست به حاجيان خدمت نمايد. قريش نيز در اين صورت بيش تر كمك مى كردند. خود او هم چون فرد ثروتمند و با سخاوتى بود، قسمت مهمى از مال خود را به امر حجاج اختصاص مى داد. در اثر اين كمك ها، حُجّاج را از تشنگى، گرسنگى و زحمتِ تهيّه غذا و آب نجات مى دادند. پس هاشم با اين كار فايده اى به حاجيان مى بخشيد نه آن كه از آنان فايده اى بخواهد.

اين كه هاشم اين دو منصب مهم را از فرزندان عبد الدار گرفت، با آن كه قصى آن را به آنها اختصاص داده بود، معلوم مى شود كه حفظ مقام، كار بس مشكلى است، بلكه حفظ آن مشكل تر از به دست آوردن آن است. فرزندان عبد الدار در اثر بى لياقتى و بى كفايتى خود نتوانستند حق مسلّم خويش را حفظ كنند. لذا هاشم در اثر حُسن خدمت به قريش توانست چند طايفه را با خود همراه نموده و آن دو منصب را به زور از آنها بگيرد.

دو سفر تجارتى براى قريش

يكى ديگر از كارهاى مهم و برجسته هاشم تأسيس «رحله شتا و صيف» - دو سفر

ص: 139


1- طبقات ابن سعد، ج 1، ص 78.

تجارتى - بود(1) كه به سبب آن هر كدام از پسران عبد مناف نزد پادشاهى رفتند و اجازه ورود به خاك او را براى تجارت به دست آوردند؛ هاشم از پادشاه شام، عبد شمس از پادشاه حبشه، نوفل از پادشاه ايران و مطّلب از پادشاه يمن اجازه ورود به خاك كشورهايشان را گرفتند.

بنابر اين به وسيله اين چهار برادر بازار تجارت قريش به بين النهرين، فارس و ساير بلاد ايران، شام، يمن و حبشه باز شد و قريش داراى دو سفر تابستانى و زمستانى به شام و ايران و به يمن و حبشه گرديد.

مكّه معظّمه سرزمينى بى آب بود و قريش مجبور بود كه معاش خود را از راه تجارت تأمين نمايد، وگرنه هميشه گرفتار فقر و فلاكت مى شدند. چنانچه مى خواستند به وسيله حجاج ارتزاق نمايند به زائرين محتاج مى شدند و عزّت و سيادتى براى آنها باقى نمى ماند. پس بهترين وسيله براى حفظ سيادت و سعادت قريش، همان فكر نوينى بود كه پسران عبد مناف به رياست هاشم ابداع كرده بودند.

شريك شدن پادشاهان و رؤساى قبايل در سفرهاى تجارتى قريش

راه يافتن هر كدام از اين برادران به دربار سلطنتى و رسيدن نزد پادشاه و برگشت موفقيت آميز ايشان، نشان دهنده عظمت و شخصيّت آنها است. پادشاهان آن روز مثل پادشاهان امروز در دسترس همه كس نبودند. البتّه پس از اين موفقيت عزّت آنان نزد قريش و ساير عرب افزوده شد. قريش و سايرين نيز خود را محتاج آنها مى دانستند تابتوانند مال التجاره خود را وارد و صادر نمايند.

هاشم، رؤساى قبايل عرب و پادشاهان را در تجارت شريك نمود، به شرط آن كه راه تجارت را باز گذارند و آنها را از شرّ دشمنان و دزدان محفوظ بدارند. اين امر به نفع عموم بود، لذا آن بزرگان در مال التجاره شريك شدند و سود تجارت ميان هر دو دسته تقسيم مى شد.

ص: 140


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 252.

هاشم اغنيا را با فقرا در دو سفر تجارتى قريش شريك نمود

شيخ سعيد معروف به محمّد بن مسعود كازرونى كه از اعيان سده هشتم هجرى است در كتاب «سيره نبويّه» خود مى نويسد:

هاشم اوّل كسى است كه دو سفر تابستانى و زمستانى براى قريش تأسيس نمود؛ سفرى به سرزمين حبشه و سفرى به سرزمين شام. هاشم در زمين شام در شهر «غزه» فوت نمود.

« . . . و قال عطاء: عن ابن عبّاس: انّهم كانوا في ضرّ و مجاعة، فجمعهم هاشم على الرحلتين، و كانوا يقسمون ربحهم بين الفقير و الغني حتّى كان فقيرهم كغنيّهم».(1)

اين عبارت داراى دو مطلب است: يكى آن كه هاشم قريش را كه گرفتار فقر و قحطى بودند به اين دو سفر تجارتى وادار نمود و از اين گرفتارى نجات داد.

دوم اين كه سود حاصل از تجارت را ميان فقير و غنى به صورت مساوى قسمت مى كرد و فقير مِثل غنى مى شد.

شايد مقصود از مطلب دوم اين باشد كه قرار شده بود نصف درآمد و بهره از تجارت به فقراى قريش داده شود تا آنان با اغنيا و سرمايه داران شريك باشند و ممكناست همين امر نيز به دستور آن جوان مرد قريش، جناب هاشم، بوده باشد.

قريش در نتيجه اين تجارت از فقر و فلاكت بيرون آمدند و قهرا مردم، با تجربه، عاقل، زرنگ و فعال گرديدند و به جهت حشر و نشر با بزرگانِ اطراف و اكناف، سرشناس مى شدند و فقراى قريش هم مانند سرمايه داران در رفاه قرار گرفتند.

ازدواج و وفات هاشم

هاشم، جدّ دوم پيغمبر اكرم، در يكى از سفرهاى خود به شام از مدينه عبور كرد. او

ص: 141


1- زاد المسير لابن الجوزى، ج 8، ص 215؛ تفسير مجمع البيان، ج 10، ص 453.

در مدينه توقّف نموده و با عمرو بن زيد بن لبيد خزرجى ملاقات نمود. هاشم دختر او «سلمى» را پسنديد و از او خواستگارى نمود.

عمرو، دخترش را به هاشم تزويج نمود و شرط كرد كه او را وقت زايمان به مدينه آورد. هاشم قبول نمود.

او پس از مراجعت از شام راهى مكّه شد و عروس را با خود به مكّه برد. وقتى سلمى آبستن و سنگين شد، او را در مدينه نزد خويشانش گذاشت و خود به شام سفر نمود و در همان سفر در «غزّه» وفات نمود.

«شيبه» - عبد المطّلب - فرزند هاشم كه جدّ پيغمبر اكرم است به دنيا آمد. او حدود هفت يا هشت سال در مدينه نزد خويشان مادرى خود ماند تا آن كه روزى يكى از قريش از مدينه مى گذشت و ديد كه چند كودك بازى تيز اندارى مى كنند و شيبه مى گويد: من پسر هاشم هستم. من پسر سيّد بطحاى قرشى هستم. از او پرسيد: تو كيستى؟

گفت: شيبه پسر هاشم بن عبد مناف قرشى.

وقتى آن شخص وارد مكّه شد عموى او، مطّلب را كه نزد حجر اسماعيل نشسته بود خبردار نمود، مطّلب گفت: سوگند به خدا! پيش از آن كه به خانه بروم از همين جا به

سراغ برادر زاده خود مى روم و او را با خود مى آورم!مطّلب بر مركب سوار شد و خود را به مدينه رساند. او هنگام عشا وارد محلّه بنى عدى بن نجار شد و ديد پسرانى بازى مى كنند. او پسر برادر خود را شناخت و گفت كه اين پسر هاشم است. پسرها نيز مطّلب را شناختند و به او گفتند: اين پسر برادر تو است.

اگر مى خواهى او را ببرى همين ساعت بِبر، وگرنه مادرش از بردنش جلوگيرى خواهد كرد. مطّلب به شيبه گفت: من عموى تو هستم. آمده ام تا تو را نزد خويشانت برگردانم. برادر زاده فورا پشت شتر سوار شد. مطّلب او را آورد و برايش لباس نو خريد و او را در مجلس فرزندان عبد مناف معرفى فرمود. مطّلب گويد:

عرفت شيبة و النجار قد جعلت *** أبناؤها حوله بالنبل تنتضل

عدّه اى از مطّلب مى پرسيدند: اين كه پشت سر تو است، كيست؟ مى گفت: غلام من

ص: 142

است. پس به همين جهت شيبه به «عبد المطّلب» معروف گرديد.(1)

اگرچه هاشم داراى پنج پسر بود، ولى فرزندان پسرى او فقط از اولاد عبد المطّلب بودند، نه از ديگران.

از اين كه مطّلب فرزند برادر خود، شيبه، را شناخت و فرزندان بنى النجار هم شناختند كه او عموى شيبه است، معلوم مى شود كه مطّلب و هاشم خيلى به هم شبيه بودند. عبدالمطّلب نيز خيلى به پدر و عموى خود شباهت داشت. همچنين استقبال عبد المطّلب از نيّت عمويش حاكى از عقل و درك بالاى او است. عبد المطّلب تشخيص داده بود كه عظمت و موقعيّت او در نزد قريش محقق خواهد شد و مى توانست عظمت قريش را نيز درك نمايد. عبد المطّلب و فرزندانش از مطّلب و اولاد او جدا نمى شدند و

هميشه فرزندان مطّلب با فرزندان عبد المطّلب در حزن و سرور و در تمام پيشامدها متّحد بودند. آنان با بنى هاشم در شعب ابوطالب محصور بودند، ولى اولاد نوفل بنعبد مناف و عبد شمس از آنها جدا بودند، بلكه با آنان قطع روابط كرده بودند.

در حديث «ابوداود» آمده است كه پيغمبر فرمود: «من و فرزندان مطّلب در جاهليت و اسلام از يكديگر جدا نبوديم و نيستيم. ما و آنان يكى هستيم».(2)

جمال و موقعيّت عبد المطّلب

ابن سعد از كلبى و جمع ديگرى نقل مى كند:

«و كان عبد المطّلب احسن قريش وجها، و امده جسما و احلمه حلما، و اجوده كفّا، و ابعد الناس من كلّ موبقة تفسد الرجال، و لم يره ملك قطّ الاّ اكرمه و شفّعه، و كان سيّد قريش حتّى هلك».(3)

ص: 143


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 248.
2- سنن ابى داوود، ج 2، ص 162، ح 2980.
3- طبقات، ابن سعد، ج 1، ص 85.

از اين عبارت معلوم مى شود كه عبد المطّلب در زيبايى خُلق و خَلق بر تمام قريش مزيّت داشت و در سخاوت و عِلم نيز كسى از قريش با او برابر نبود. او از تمامى صفات ناپسند دور بود و تا زنده بود، سيّد و آقاى قريش بود.

البتّه شايسته است كه چنين شخصيتى، بزرگ قريش باشد. او در نزد هر پادشاهى محترم و معظم بود؛ چون او را مى ديدند، احترامش مى نمودند و هرچه مى خواست و درباره هر كس شفاعت مى نمود، برآورده مى گرديد.

همچنين ابن سعد از واقدى نقل مى كند: مطّلب براى تجارت به سوى يمن مسافرت نموده بود كه در همان جا وفات نمود و پس از او منصب رفاده و سقايه به عبد المطّلب رسيد. اين دو منصب در دست عموى او، مطّلب، بود و چون چاه زمزم به دست او حفر شد از زمزم تا عرفات براى حجاج آب مى برد.(1)

عبد المطّلب و صاحب فيل

هنگامى كه صاحب فيل - پادشاه يمن - از طرف پادشاه حبشه براى ويران كردن كعبه معظمه مى آمد، احدى از اعراب توانايى دفاع نداشت. قريش از شهر فرار كردند. بنابر نقل زبير بن بكّار، عبد المطّلب گفت: سوگند به خدا! از حرم خداوند خارج نمى شوم! پس در خانه خود نشست و گفت:

لا همّ أنّ المرء يم- *** -نع رحله فامنع حلالك

لا يغلبنّ صليبهم و *** محالهم غدوا محالك

پس عبد المطّلب ماند تا خداوند، فيل و اصحاب او را هلاك نمود. قريش برگشتند و قدر عبد المطّلب را دانستند.(2)

در كافى به سند صحيح از امام جعفر صادق علیه السلام نقل است: «اصحاب فيل شتران عبدالمطّلب را بردند. چون او مطلع شد، آمد و اجازه ملاقات خواست و نزد پادشاه رفت و

ص: 144


1- طبقات، ابن سعد، ج 1، ص 83.
2- طبقات، ابن سعد، ج 1، ص 83 و 92.

حاجت خود را بيان نمود. پادشاه از مترجم پرسيد كه او چه مى خواهد؟ گفت: شتران خود را مطالبه مى كند.

پادشاه گفت: اين رئيس و زعيم قومى است كه براى خراب كردن معبد آنان، كعبه، آمده ام. حال، او آمده است و شتران خود را مى خواهد. اگر مى خواست از خراب كردن كعبه

منصرف شوم البته قبول مى كردم. شتران او را رد كنيد.

عبد المطّلب پرسيد: پادشاه چه مى گويد؟

چون سخن پادشاه را ترجمه كردند، فرمود: من خداوند شترها هستم و براى خانه هم خداوندى است كه از پادشاه منع خواهد نمود».(1)از اين كه عبد المطّلب نزد آن پادشاه جبّار براى پس گرفتن شتران غارت شده خود مى رود و پادشاه او را پذيرفته و با او مكالمه مى كند، قوت قلب، عظمت و موقعيّت عبد المطّلب معلوم مى شود؛ حتى پادشاه مى گويد كه اگر از من مى خواست برگردم و منصرف شوم، البته چنان مى كردم.

من نمى دانم كه اين چه عظمتى است كه خداوند به آن سَروَر داده است! بى جهت نيست كه كلبى مى گويد: هر پادشاهى كه او را مى ديد، حاجت او را برمى آورد و شفاعت او پذيرفته مى شد.

عبد المطّلب با پاسخ خود ابرهه را سخت تكان داد و او را ترسانيد. زيرا او خداوند بزرگ را به ياد ابرهه آورد و آن كلام، كاشف از علوّ ايمان عبد المطّلب به خداوندِ منتقمِ قهّار است. او كه فردى خدا شناس بود با كمال اطمينان در مكّه ماند و به وسيله خداوند و در نهايتِ توانايى، پادشاه را ترساند. آرى، او «و ذاد الفيل عن بلد حرام» است!

ايمان آوردن اجداد پيامبر اكرم و ابوطالب

ابوطالب، عموى پيغمبر، مانند آباى كرام خويش بود. اگر چه او در حضور مردم نماز نخواند، ولى هيچ كس نمى تواند بگويد كه ابوطالب مانند ساير مشايخ قريش، بتها را

ص: 145


1- كافى، ج 1، ص 447، حديث 25.

عبادت مى نمود. او براى آن كه از پيغمبر اكرم بهتر حمايت نمايد آشكارا در عمل خود را به پيغمبر ملحق ننمود، لكن در اشعار خود، رسما پيغمبر را تصديق مى كرد. اشعار او را دوست و دشمن نقل نموده اند. اشعار ابوطالب درست ترين شاهد بر تصديق ايمان اوست.

جعل احاديث در عدم ايمان ابوطالب

وقتى حكومت به معاويه رسيد، او براى دشمنى با اميرالمؤمنين علیه السلام اصرار داشت كه ثابت نمايد ابوطالب بر شرك مُرد و اسلام نياورد. دين فروشان نيز در اين معامله وارد شدند و به خاطر كسب ثروت و اموال، احاديثى ساختند، امّا ابوطالب هيچ وقت مشرك نبود، بلكه او و پدرانش، همگى در طول عمر خويش خداپرست بودند.

معاويه در عين حال كه ابوطالب را مورد طعن قرار مى داد، از طرفى هم عظمت اُميّه و حرب را در زمان جاهليّت و سيادت ايشان را بر قريش گوشزد مى نمود. او مى خواست بگويد كه عبد شمس پس از عبد مناف، بزرگِ قريش بود و پس از او اُميّه و پس از اميّه،

حرب و پس از او، ابوسفيان، از بزرگان قريش بودند.

معاويه نمى توانست بشنود كه ابوسفيان در عصر ابوطالب شخصيت قابل توجهى نداشت، ولى اميرالمؤمنين علیه السلام در همان نامه به او نوشت:

«و لكن ليس اميّة كهاشم و لا حرب كعبد المطّلب و لا ابوسفيان كابي طالب».(1)

«ولى اميه كجا و هاشم كجا؟ حرب كجا و عبد المطلب كجا؟ ابوسفيان كجا و ابوطالب كجا؟»

اميرالمؤمنين علیه السلام در نامه ديگرى به معاويه مى نويسد:

«لم يمنعنا قديم عزّنا عادىُّ طولنا على قومك ان خلطناكم بانفسنا فنكحنا و

ص: 146


1- نهج البلاغه، نامه 17.

انكحنا فعل الاكفاء، و لستم هناك و انّى يكون ذلك كذلك».(1)

«اگر با خاندان شما در آميختيم و چون همتايان با شما رفتار كرديم، در عزت و شرف ديرين ما نقصانى پديد نيامد. از شما زن گرفتيم و به شما زن داديم، در حالى كه همتايان ما نبودييد. به راستى شما را با ما چه نسبت؟»معاويه مى خواست به وسيله پائين آوردن مقام ابوطالب با يك تير دو نشان بزند هم مى خواست از عظمت اميرالمؤمنين علیه السلام بكاهد و هم در اثر خارج نمودن ابوطالب از قلوب مسلمين براى ابوسفيان در قلب ها جا باز كند.

اميرالمؤمنين علیه السلام صريحا مى فرمايد: «هيچ وقت بنى اميه با بنى هاشم برابر نبودند، ولى آقايى، عزّت و عظمت بنى هاشم مانع آن نشد كه با بنى اُميّه معامله و داد و ستد ننمايند؛ نه آن كه بنى اُميّه شايسته اين كار بوده باشند».

مناجات عبد المطّلب با خدا

عبد المطّلب با ساير قريش تفاوت دارد؛ آنان خانه را رها مى كنند و از مكّه معظمه مى گريزند، ولى عبد المطّلب به تنهايى مى ماند و با خداوند مناجات مى كند و مى گويد:

خداوندا! هر كس از خانه خود دفاع مى كند و آن را حفظ مى كند. مبادا صليب و مكر كفّار بر تو غالب آيد!

مناسب است در موقع دعا جملات پر معنى و پر مغز و مهيّج گفته شود. البته عبد المطّلب اين سخنان را با قلبى پر از خون مى گويد و خداوند را تحريك مى نمايد. او با اطمينان به صاحب فيل گفت كه براى خانه، خداوندى است كه از آن حمايت مى كند. چون عبد المطّلب به خداوند اطمينان داشت، شفاعت نكرد و از ابرهه نخواست تا برگردد. عبد المطّلب نمى خواست ابرهه و سپاه او سالم برگردند و آنچه مى خواست، همان نزول عذاب بود.

در همان حديث صحيح از امام صادق علیه السلام آمده است:

ص: 147


1- نهج البلاغه، نامه 28.

«وقتى عبد المطّلب از نزد شاه باز مى گشت از كنار فيلى عبور نمود و رو به او كرد و گفت: تو را براى خراب كردن خانه خدا آوردند، آيا خراب مى كنى؟ فيل با سر خود اشاره كرد كه نه.عبد المطّلب به منزل برگشت. چون صبح شد، سپاه آمدند و هر چه كردند تا فيل حركت كند، اطاعت نكرد. در اين موقع عبد المطّلب به يكى از مواليان خود گفت: بالاى كوه برو، نگاه كن چه مى بينى؟

گفت: از طرف دريا، سياهى مى بينم.

پرسيد: آيا خوب مى بينى؟

گفت: نه، ولى اگر نزديك شود بهتر مى بينم.

چون نزديك شد، گفت: پرندگان بسيارى را مى بينم كه تاكنون مثل آن ها را نديده ام، هر كدام در منقار خود سنگ ريزه اى دارند.

عبد المطّلب گفت: به خداوندِ عبد المطّلب كه آنها جز همين لشكر هدف و مقصدى ندارند.

پرندگان بالاى سر سپاه آمدند و بر سر آنها سنگ هايى مى زدند كه از مقعدشان بيرون مى آمد. از آن جمع جز يك نفر نجات نيافت. او نيز برگشت و خبر لشكر را به پادشاه داد. پس از آن كه خبر را بيان نمود، سنگ ريزه بر سرش افتاد و او را كشت».(1)

از اين حكايت معلوم مى شود كه عبد المطّلب آرام و قرار نداشت و منتظر رسيدن عذاب بود. لذا غلام خود را براى كشف خبر، بالاى كوه روانه مى كند و پس از اطلاع بر احوال پرندگان، سوگند ياد مى نمايد كه آنها براى نابودى آن جمع آمده اند.

عبد المطّلب در نابود كردن اصحاب فيل سهم وافرى دارد و پس از اين واقعه جلالت شأن او نزد قريش و ساير عرب آشكارتر مى گردد.

ابن ابى الحديد از ابوعثمان نقل مى نمايد كه اميّه از خود شخصيّتى نداشت. پدرش او را بزرگ مى داشت، وگرنه خود او ضعيف بود. اميّه مرد زناكارى بود و شاهد ما بر اين

ص: 148


1- كافى، ج 1، ص 447، ح 25.

مطلب گفته نفيل بن عدى، جدّ عمر بن الخطّاب، است. وقتى كه حرب بن اُميّه وعبد المطّلب بر سر شرافت، نزد او محاكمه بردند و او به نفع عبد المطّلب حكم كرد و از اقدام حرب بر مفاخره با عبد المطّلب تعجب نمود، به حرب گفت:

ابوك معاهر و ابوه عف *** و ذاد الفيل عن بلد حرام(1)

يعنى: پدر تو اميّه، مردى زناكار، امّا هاشم پدر عبد المطّلب، مردى عفيف و پرهيزكار بود و عبدالمطّلب كسى است كه وقتى مردم از مكه فرار كردند تا خود را نجات دهند، در مكّه ماند و فيل را از بلدِ حرام دور نمود. او كسى است كه اصحاب فيل را از حرم محترم دور نمود.

شيخ كلينى به سند صحيح از زراره از امام جعفر صادق علیه السلام روايت نمود: «در روز قيامت عبد المطّلب در حالى كه تنها است - امة واحدة - محشور مى شود. او به صورت پيغمبران و با عظمت پادشاهان است».(2)

در وجود عبد المطّلب روحانيت، سيادت و رياست جمع شده بود. پادشاهان به نظر عظمت به او نگاه مى كردند و روحانيّت او از حكايت گذشته و آنچه خواهد آمد معلوم مى شود. بى جهت نيست كه او به صورت پيغمبران وارد محشر مى گردد.

رؤياى عبد المطّلب و حفر چاه زمزم

چون طايفه خزاعه، طايفه جرهم را مغلوب نمود، يكى از بزرگان جرهم چند شمشير قيمتى گرانبها و دو مجسّمه آهو از طلا را در زمزم گذاشت و چاه را پر كرد. خزاعه نتوانستند به چاه دسترسى پيدا كنند. پس از انقراض خزاعه به دست قصى، اين چاه همچنان مخفى بود تا آن كه نوبت رياست به عبد المطّلب رسيد. او چند شب متوالى در خواب مى ديد كه به او مى گويند: «فلان محل را حفر كن كه آن جا چاه زمزم است!»عبد المطّلب قريش را از رؤياى خود آگاه نمود و از آنها كمك طلبيد. قريش به او

ص: 149


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 206 - 207.
2- كافى، ج 1، ص 446، ح 22.

كمك نكردند. عبد المطّلب با حارث كه در آن زمان يگانه فرزند او بود، مشغول حفر چاه شد و دنبال كار را گرفت تا رسيد به جايى كه اسماعيل با آجر چيده بود. هنگامى كه عبد المطّلب موفق به كشف زمزم گرديد، تكبير گفت. قريش نيز تكبير گفتند. پس از آن كه چاه زمزم آشكار شد، قريش به عبد المطّلب گفتند: ما هم با تو در زمزم شريك هستيم.

عبد المطّلب گفت: شما در حفر چاه به من كمك نكرديد و سقات زمزم از افتخارات من و فرزندان من است.

قريش بر او حسد بردند و گفتند: اين چاه جد ما، اسماعيل است.

عبد المطّلب قبول نكرد و بالاخره طرفين به حكميّت كاهنى - كه در نزديكى شام بود - راضى شدند و به سوى او حركت كردند. در ميان راه دچار تشنگى شديد شدند و مشرف به مرگ گرديدند. ناگهان از جاى پاى شتر عبد المطّلب آبى جوشيد و همه از آن آب آشاميدند و با خود نيز آب برداشتند.

قريش گفتند: كسى كه شما را در اين بيابان سيراب نمود، همانا زمزم را براى تو بيرون آورد. پس برگشتند و چاه را به او واگذار نمودند و هرگز نزد آن كاهن نرفتند.

ابن ابى الحديد ضمن نقل تفصيلى اين قصه از محمّد بن اسحاق، مى گويد:

عبد المطّلب به همراه چند نفر از فرزندان عبد مناف براى محاكمه نزد آن كاهن، حركت كرد. از هر قبيله قريش نيز قومى حركت نمودند. در بين راه، وسط بيابان، آب فرزندان عبد مناف تمام شد. چون تشنگى شديدى بر آنها غالب گشت از قبايل قريش آب طلب كردند امّا آنها امتناع كردند و گفتند: مى ترسيم آنچه بر سر شما آمد بر ما نيز عارض شود.

عبد المطّلب به ملازمان خود دستور داد تا هر كس براى خود گورى مهيا سازد كه وقتى مُرد، رفقايش او را در همان جا دفن كنند تا پس از مرگ در بيابان نمانند و اگر كسى ماند، همان آخرى باشد. آنان هم طبق دستور رئيس خود، هر كدام قبرى كندند و منتظرمرگ نشستند.

عبد المطّلب گفت: به خدا سوگند! به انتظار مرگ بودن و دنبال آب نرفتن عجز است! برخيزيد تا در جست و جوى آب باشيم، شايد خداوند به ما روزى نمايد! ملازمان

ص: 150

اطاعت كردند. طوايف قريش نيز دنبال آنان راه افتادند تا ببينند چه بر سر آنها خواهد آمد. وقتى عبد المطّلب سوار بر مركب شد از زير پاى شتر او چشمه اى جوشيد و آب گوارايى پيدا شد. عبد المطّلب تكبير گفت. اصحاب نيز تكبير گفتند. همه آب آشاميدند و مشك ها را پر از آب كردند. آن گاه عبد المطّلب به قريش گفت: بياييد از اين آب كه خدا به ما ارزانى داشته است، بياشاميد و با خود برداريد. آنان چنين كردند و گفتند: ما ديگر در مورد چاه زمزم با تو نزاع نمى كنيم. چون آن كسى كه در اين بيابان به تو آب داد، چاه زمزم را نيز داده است. پس برگشتند و نزد آن كاهن نرفتند».(1)

دشمنى قريش و سيادت عبد المطّلب

با ملاحظه اين حكايت از يك طرف نسبت به علوّ مقام، روحانيت و ارتباط محكم عبد المطّلب با خداوند متعال و كثرت عنايات حضرت احديّت جل جلاله نسبت به آن بزرگوار آگاه مى شويد. چون به وسيله رؤياى صادقه اش چاه زمزم كه از افتخارات او است، كشف شد. همچنين در بيابانى كه اولاد عبد مناف از شدت عطش مشرف بر هلاك بودند، فقط از زير پاى شتر جناب عبد المطّلب، نه ديگران، آب گوارا نمايان شد. از طرفى ديگر بر شدّت عناد و حسادت قريش نسبت به آن سَرور آگاه مى شويد؛ با آن كه خود مى دانستند چاه زمزم به وسيله او نمايان شد و عمدا در اول امر به او كمك نكردند ولى بعد ادعاى شراكت نمودند. عجيب تر آن كه در آن بيابان از دادن آب مضايقه مى كنند و مى گويند كه مى ترسيم آنچه بر سر شما آمده است بر سر ما نيز بيايد!يقينا طوايف قريش كه همراه ايشان بودند دروغ مى گفتند. زيرا اگر هر طايفه از قريش يك نفر از اولاد عبد مناف را به آب مهمان مى كرد هيچ خطرى متوجّه آنها نمى شد.

حقيقت امر اين است كه طوايف قريش مى خواستند اولاد عبد مناف هلاك گردند تا از دست آنها راحت شوند، بلكه مى خواستند با چشمان خود هلاكت آنها را ببينند، لذا دنبال آنها راه افتادند و آنها را تعقيب نمودند تا پايان كار آنها را با چشمان خود نظاره كنند.

ص: 151


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 228 - 229.

جناب عبد المطّلب با آن فرمان كه «هر كس گورى بكَند و مهيّاى مرگ بنشيند» به آن جماعت فهماند كه ما، همگى مشرف بر هلاك هستيم. شايد مى خواست به وسيله چنان فرمانى در آن جماعت سخت دل تأثير گذارد، ولى هيچ اثرى نداشت؛ مثل آن كه آنها منتظر رسيدن آخرين دقايق عمر اولاد عبد مناف بودند.

در اين جا نكته دقيقى است؛ گويا جناب عبد المطّلب پيش بينى مى نمود كه طوايف قريش پس از مرگ فرزندان عبد مناف حاضر به دفن اجساد آنها نيستند، لذا دستور داد تا هر كس براى خود گورى بكند و به انتظار مرگ بنشيند.

شايد باور نكنيد كه قريش به اين اندازه نسبت به عبد المطّلب و خويشان او دشمنى داشتند. مگر همين طوايف قريش براى نابودى فرزندان عبد المطّلب و اولاد مطّلب اتفاق ننمودند و ايشان را در شعب ابوطالب محصور نكردند؟! آنان سال ها در آن مكان محصور بودند و جرمشان فقط حمايت از پيغمبر اكرم بود. مگر همين طوايف قريش صداى ناله اطفال بنى هاشم را كه از شدّت گرسنگى بلند بود، نمى شنيدند؟!

اميرالمؤمنين على علیه السلام به معاويه مى نويسد:

«فاراد قومنا قتل نبينا، و اجتياح اصلنا، و همّوا بنا الهموم، و فعلوا بنا الافاعيل، و منعونا العذب، و احلسونا الخوف، و اضطرّونا الى جبل و عر، و اوقدوا لنا نار الحرب».(1)«قريش بر كشتن پيغمبر و كندن ريشه ما اتفاق كردند و صدمات طاقت فرسايى بر ما وارد ساختند. ما را از آب گوارا محروم نمودند و لباس خوف و وحشت بر ما پوشانيدند و ما را مضطرّ كردند تا به كوه صعب العبورى پناهنده شويم. پس آتش جنگ را روشن كردند».

قدرى در همين كلمات دقّت كنيد تا بر شدّت شقاوت قريش و صبر بنى هاشم و بنى مطّلب آگاه شويد! عجب آن كه برخى محدّثين تا توانستند به دل خواه منافقين قضاياى شعب و محاصره قريش را مخفى نمودند. پس شدّت امر، سختى كار، طول مدّت گرفتارى

ص: 152


1- نهج البلاغه، نامه 9.

بنى هاشم و چگونگى ارتزاق ايشان را به اين زودى ها در كتاب هاى تاريخ نمى بينيد.

آرى! شالوده آن تواريخ با نظر منافقين ريخته شده است. آنها با كمال مهارت در مخفى كردن حقايق كوشش ها نمودند؛ هم خواسته اند صدمات و اذيت هاى قريش نسبت به پيغمبر اكرم را كم جلوه دهند و هم صبر و تحمّل بنى هاشم و سختى هاى موجود را در راه پيشرفت اسلام اندك نشان دهند، ولى از همين نامه اميرالمؤمنين علیه السلام

حقايقى كشف مى شود و من در كتاب مجاهدات تا حدّى پرده از كار آنها برداشتم.

مناسب است در خاتمه اين حكايت شما را متوجه بزرگوارى و آقايى عبد المطّلب و عفو عظيم پيغمبر اكرم بنمايم. جناب عبد المطّلب از همان آب گوارايى كه در آن موقعيت سخت براى او در بيابان پيدا شد به دشمنان خويش داد و آنها را سيراب نمود و پيغمبر نيز همان قريش را كه به او و فاميل او آن همه آزار رساندند، مشمول الطاف و مراحم خويش قرار داد، هم آزادشان كرد و هم عطاياى زيادى به آنها مرحمت نمود؛ اين عطايا به حدّى بود كه انصار، رسما اعتراض كردند.

فرزندان عبد المطّلب

از جمله امورى كه معنويت و روحانيّت جناب عبد المطّلب را ثابت مى نمايد، هماناروايتى است كه شيخ كلينى به سند صحيح از بزنطى از رفاعه از امام صادق علیه السلام روايت نموده است كه حضرتش فرمود:

«براى نشستن عبد المطّلب فرشى را كنار كعبه مى گسترانيدند. اين مخصوص او بود و براى هيچ يك از قريش فرشى نمى انداختند. عبد المطّلب داراى فرزندانى بود كه بالاى سر او مى ايستادند و نمى گذاردند كسى به او نزديك شود. پيغمبر اكرم تازه قادر به راه رفتن شده بود و بر دامن عبد المطّلب مى نشست. بعضى از عموها مى خواستند پيغمبر را كنار كنند، امّا او مى فرمود: پسر مرا كه سلطنت به سراغ او آمده است، آزاد بگذاريد».(1)

اين پيش بينى عبد المطّلب از امورى است كه آشكار كننده عظمت و روحانيّت آن

ص: 153


1- كافى، ج 1، ص 448، ح 26.

سَرور مى باشد. بى جهت نيست كه امام فرمود: «او به صورت و سيماى پيغمبران وارد محشر مى گردد».(1)

فرزندان اين عصر و فرزندان عصر عبد المطّلب

عبد المطّلب داراى فرزندان زيادى - ده پسر يا بيش تر - بود. در زمان سابق، فرزندان كمك پدران بوده و راستى كه آنها مانند درخت ميوه دار بودند. شخص، هر اندازه كه از اين گونه درخت ها بيش تر داشته باشد، ميوه و فايده او نيز بيش تر است.

كسانى كه فرزندان زيادى داشتند، عظمت و عزّت آنان بيش تر، و اعوان و انصارشان زيادتر بود. در موقع گرفتارى، ناخوشى، پيش آمدها، جنگ و نزاع و يا اداره معاش، كمك او بودند.

ابن ابى الحديد از زبير بن بكّار نقل مى نمايد: «عبد المطّلب در موقع پيرى نابينا شد و گفت: چاره اى جز گرفتن عصا ندارم. اگر آن عصا بلند باشد بر من سخت است و اگر كوتاه باشد، كمر مرا خم مى نمايد. فرزندان او گفتند: راهى غير اين هم هست و آن اين كه هر كدام از ما به نوبت روزى يك نفر در اختيار تو هستيم. پس بر ما تكيه كن و به كارهاىخود رسيدگى نما. عبد المطّلب قبول نمود».(2)

يكى از نعمت هاى بزرگ الهى در آن زمان فرزند پسر بود، ولى امروز هر كس فرزند داشته باشد مى داند كه نگه دارى از او چه اندازه مشكل است و شايد بى مبالغه، نود درصد از فرزندان، نااهل مى گردند و به جاى فايده و ثمر براى پدر و مادر، زحمت و ضرر هستند. اين در حالى است كه هر اندازه از شهرها و از اين تمدّن جديد(!!) دور مى شويم و مردم دهات و كوهستان ها را نظاره مى كنيم، مى بينيم كه فرزند براى پدر و خانواده بهتر يا آن كه ضررش كمتر از فرزندان شهرها است. امروزه نوع مردم متحيّرند كه با فرزندان خود چگونه رفتار كنند.

سابقا در خانه ها گيس سفيد و ريش سفيد، بزرگ خانه و ناظر بر امور تربيت كودكان

ص: 154


1- كافى، ج 1، همان، ص 446، ح 22.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 218.

و اطفال بودند كه آنها را به دين و اخلاق وادار مى كردند و براى آنها قصّه هايى مى گفتند كه براى آينده شان فايده داشته باشد.

احترام به پدر و مادر و بزرگ ترها در رأس امور بود. پس از آن كه چند سال از عمر پسر مى گذشت او را در مكتب و مدرسه نزد معلّم پاك دامنِ سال مندى كه پر تجربه و عفيف و متديّن بود مى گذاردند تا او را تعليم اخلاق دهد و به او قرآن بياموزد. همچنين معلم، كتب نافعه از «گلستان سعدى» تا «معراج السعاده» يا كتاب هاى ديگر اخلاقى را به آنان مى آموخت و هنگام نماز در همان محل به جماعت نماز مى خواندند.

يكى از هنرها، خط زيبا بود كه ياد مى گرفتند. آرى! فرزندان تحصيلات خود را اين گونه تكميل مى نمودند. جامعه نيز متظاهر به صلاح، درستى و پاك دامنى بود. فرزند

در چنين جامعه اى بزرگ مى شد. به او فهمانده بودند كه نبايد به مال و ناموس ديگران خيانت كرد. همچنين همان اوّل تكليف به او زن مى دادند و او نيز دنبال تحصيل يا رشته اى از كسب و تجارت را مى گرفت و مشغول مى شد.فرزندان نسبت به پدر و مادر و هر بزرگى به نظر احترام نگاه مى كردند و حرف آنها را مى پذيرفتند و اين را وظيفه خود مى دانستند. آنها با دين و وظايف مقدّسه خود آشنا و غالبا با اهل علم و كمال و متدينين محشور بودند. كتبى كه در دسترس آنان قرار مى گرفت، ايشان را به درستى، پاك دامنى، ديانت و عفت دعوت مى نمودند. نتيجه اين امور همين بود كه نود درصد مردم، پدرها و مادرها و معاشرين آنان راحت و راضى بودند.

ولى شما وضع امروز را بهتر مى دانيد. اگر آن امور را با امورى كه امروزه اطفال ما به آن مبتلا هستند مقايسه كنيد، نتيجه اى جز همين كه موجود است، نمى بينيد: بى اعتنايى

به پدر و مادر و بزرگ ترها، نبودن ديانت، درستى، تقوى و كسب حلال، عدم كمك به پدر و مادر و . . . «تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل».

البتّه هرچه از مردان قديمى و پاك دامن كم شود و هر اندازه كتب دينى و اخلاقى كه از سابق در دست مردم مانده است از ميان برود و جاى خود را به رقيبى سرسخت

ص: 155

بدهد، بدبختى مردم بيش تر و ناله پدران از فرزندان زيادتر خواهد شد.

همچنين از مقايسه ميان پسران اين دوره با پسران دوره هاى سابق، مى توان ميان دختران اين عصر و دختران عصر سابق هم مقايسه كرد.

استغاثه حذافه به عبد المطّلب

در خاتمه احوال جناب عبد المطّلب اين حكايت را نقل مى نمايم:

جمعى از طايفه «جذام» از حج مراجعت مى نمودند. چون قدرى از مكه دور شدند، يكى از همراهان خود را گم كردند. آنها به «حُذافه عُذْرى» برخوردند و او را گرفته، بستند و با خود مى بردند. عبد المطّلب نابينا شده بود و از سفر طايف مراجعت مى كرد.

فرزندش ابولهب نيز در خدمت او بود.

چون حذافة بن غانم، عبد المطّلب را ديد به او استغاثه كرد. عبد المطّلب از ابولهبپرسيد: اين كيست؟

گفت: حذافه است كه جمعى او را اسير نموده اند.

عبد المطّلب فرمود: خود را به سواران برسان و از قصه حذافه سؤال كن!

ابولهب برگشت و گفت: يكى از اين جماعت گم شده است و حذافه را جاى او به اسيرى مى برند.

عبد المطّلب پرسيد: از اموال چه با خود دارى؟

ابو لهب گفت: چيزى ندارم.

فرمود: خود را گرو بگذار و حذافه را آزاد نما!

ابولهب خود را به جماعت رساند و گفت: شما ثروت و تجارت مرا مى دانيد. من سوگند ياد مى كنم كه بيست اوقيه طلا، ده شتر و يك اسب به شما بدهم كه حذافه را آزاد كنيد و لباس من نزد شما گرو باشد.

سواران قبول كردند و حذافه را آزاد نمودند. چون حذافه با ابولهب نزد عبد المطّلب رسيد، جناب عبد المطّلب آواز ابولهب را شنيد وفرياد زد: به جان پدرم، تو مرا معصيت كردى!

ص: 156

ابولهب فرياد زد: پدر جان اين حذافه است كه با خود آورده ام.

عبد المطّلب فرمود: حذافه! صداى خود را به گوش من برسان!

حذافه گفت: اى ساقى حجيج! پدر و مادرم به قربانت! اينك من حاضر هستم. مرا پشت سر خود سوار كن. عبد المطّلب او را رديف خويش سوار نمود و به مكه آورد.

حذافه اين اشعار را در مدح عبد المطّلب، پدران و فرزندان او سرود و به فرزند خود، خارجة سفارش نمود كه از اين خانواده دست برندارد:

كهولهم خير الكهول و نسلهم *** كنسل الملوك لا يبور و لا يجرى

ملوك و أبناء الملوك و سادة *** تفلّق عنهم بيضة الطائر الصَّقر

متى تلق منهم طامحا في عنانه *** تجده على إجراء والده يجرى

هم ملكوا البطحاء مجدا و سؤدا *** و هم نكّلوا عنها غواة بنيبكر

و هم يغفرون الذَّنب ينقم مثله *** و هم تركوا رأي السَّفاهة و الهجر

أخارج(1) اما اهلكنَّ فلا تزل *** لهم شاكرا حتّى تغيَّب في القبر

بنى شيبة الحمد الكريم فعاله *** يضيى ء ظلام الليل كالقمر البدر

لساقي الحجيج ثمّ للشيخ هاشم *** و عبد مناف ذلك السّيد الغمر

أبو عتبة(2) الملقى إليّ جواره *** أغرّ هجان اللّون من نفر غرّ

أبوكم قُصيّ كان يدعى مجمّعا *** به جمع اللّه القبائل من فهر(3)

از اين حكايت كه دشمن نقل نمود، فتوّت و جوان مردى فوق العاده جناب عبد المطّلب معلوم مى شود. او به مجرد آن كه ناله و استغاثه بيچاره اى را مى شنود از حال او تحقيق مى كند، آن گاه در مقام نجات برمى آيد.

عبد المطّلب «به من چه» يا «من چه كار دارم؟» نمى گويد و يا نمى گويد كه فعلاً تمكّن ندارم. از طرفى ديگر فقط شفاعت نمى كند و آزادى او را به صورت مجانى از

ص: 157


1- خارجه نام پسر حذافه است.
2- مراد از ابوعتبه: ابولهب است.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 201 و 214 و 215. از كتاب «انساب» زبير بن بكار.

سواران نمى خواهد؛ با آن كه قطعا اگر از ايشان مى خواست، او را به عبد المطّلب مى بخشيدند. وقتى ابولهب مى گويد كه هيچ چيزى به همراه ندارم، مى گويد: دست خود را در دست آن جماعت بگذار و پاى حذافه را از بند خلاص نما. چون آواز ابولهب را مى شنود، گمان مى كند كه از فرمان او سرپيچى كرده و حاضر نشده است به جاى حذافه اسير شود و او را آزاد نمايد، لذا به پسرش تندى مى كند و مى گويد: برگرد! امّا وقتى مى شنود كه حذافه آزاد شده است، مى گويد: آواز خود را به گوش من برسان.

اين است آقايى، سخاوت و جوان مردى! آيا جا ندارد حذافه از عبد المطّلب و پدرانو پسرانش با چنان اشعارى مدح نمايد؟ آيا جا ندارد كه از پسرش بخواهد تا زنده است از دامن اين خانواده دست برندارد؟

حذافه در آن شعر مى گويد: گناهى را كه ديگران بر آن عقوبت مى كنند، اين خانواده مى بخشند. شما در اين عبارت قدرى تأمل كنيد ! راستى كه درست گفته است! گويا لذت اين جماعت در عفو است؛ به عكس ديگران كه لذت ايشان در عقوبت و انتقام است.

بنى اميّه حتى از كشته هم دست برنمى دارند! ببينيد كه مادر معاويه و پدر او، ابوسفيان، با نعش جناب حمزه سيد الشهداء علیه السلام چه كردند؟! معاويه نيز پس از شهادت اميرالمؤمنين علیه السلام از سبّ آن سرور دست برنمى داشت و يزيد با امام حسين علیه السلام و نعش او و خانواده او چه رفتارى نمود؟! وليكن به خاطر بياوريد كه پيغمبر اكرم پس از فتح مكه هند، ابوسفيان و معاويه را عفو نمود. همچنين اميرالمؤمنين علیه السلام عايشه و بنى اُميّه را پس از فتح بصره بخشيد. وقتى كه اهل مدينه بر يزيد شورش كردند و او را خلع نمودند و بنى اميّه در خطر افتاد، مروان بن حكم خواست كه خانواده خود را به عبداللّه بن عمر بسپارد، امّا او قبول نكرد. مروان نزد امام زين العابدين علیه السلام آمد و به آن سرور متوسل شد. امام قبول فرمود و خانواده او را در پناه خويش محفوظ داشت. لازم به ياد آورى است كه اين واقعه، درست، پس از واقعه كربلا بود!

آرى، اين است تفاوت ميان شجره طيّبه و شجره خبيثه!

ص: 158

مقايسه عبد المطّلب و ابوسفيان

هرچند كه چنين جمله اى پسنديده نيست و مقايسه اين دو، مقايسه بين نور و ظلمت است؛ ولى حكايت حذافه - كه اسيرى بيگانه است و وقتى استغاثه مى كند، عبد المطّلب به قدرى ناراحت مى شود كه به پسر خود فرمان مى دهد تا به جاى او خود را اسير نمايد تا او آزاد شود - مرا به ياد معامله ابوسفيان با پسرش انداخت:«عمرو، پسر ابوسفيان در جنگ بدر به دست اميرالمؤمنين علیه السلام اسير گرديد. مادر او دختر عقبة بن ابى معيط بود. عمرو در مدينه اسير ماند. در آن موقع كه همه براى آزادى

خويشان خود مى آمدند، كسى براى نجات او و دادن فديه از مكه نيامد. به ابوسفيان گفتند: چرا پسرت را آزاد نمى كنى؟ گفت: خون حنظله، پسر ديگر مرا ريخته اند. پس براى نجات عمرو به آنان پول نمى دهم و تا هر وقت كه مى خواهند او را اسير نگه دارند».(1)

«در همين جنگ ابوعزيز بن عمير به دست مسلمانان اسير شد. مادر او پرسيد: گران ترين فديه چه اندازه است؟

گفتند: چهار هزار درهم.

پس چهار هزار درهم از مكّه فرستاد تا پسرش را آزاد كنند. آن روز حداكثر فديه چهار هزار درهم و حد اقل آن هزار درهم بود».(2) جوان مردى اين زن را ببينيد كه پسر خود را به حداكثر قيمت آزاد نمود و خواست عزت او را به مسلمانان ثابت نمايد، ولى آن ابوسفيان است كه با وجود داشتن تمكن مالى فراوان، حاضر نشد پسر خود را آزاد نمايد! اهميّت پول نزد ابوسفيان بيش از فرزند است. او مى گويد: پول نمى دهم تا هر اندازه كه مى خواهند او را نگه دارند. اين است حال شجره خبيثه!

به نظر مى رسد در زمان سلطنت بنى اميه خواستند اين عمل ابوسفيان را توجيه نمايند و از انعكاس بد آن جلوگيرى كنند. به همين خاطر واقدى نقل مى كند:

ص: 159


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 466.
2- البداية و النهاية، ابن كثير، ج 3، ص 374.

ابو سفيان گفت: من براى نجات پسرم پول نمى فرستم، اگرچه يك سال طول بكشد؛ نه آن كه من كمتر از شما ثروت داشته باشم، بلكه براى آن كه شما را به زحمت نيفكنده باشم.

اين سخنى بسيار دروغ است. زيرا پس از آن كه همه قريش در آزادى اسيران خود كوشيدند و همه نجات يافته بودند، چرا ابوسفيان از پول نگذشت و به فكر نجات پسر نيامد و او را آزاد نكرد؟ عمرو، پسر او، مدت ها اسير بود تا آن كه يكى از مسلمانان مدينه براى اداى عمره به مكه رفته بود. قرار بر اين بود كسى از مشركين متعرض حاجيان و معتمران نشود، امّا ابوسفيان، سعيد بن نعمان انصارى را اسير كرد و نگاه داشت تا آن كه پيغمبر اكرم پسر او را آزاد كرد. آن گاه ابوسفيان نيز سعيد را آزاد نمود.

آرى! ابوسفيان پيمان شكنى نمود و سعيد را كه زائر بيت اللّه بود، ظالمانه اسير كرد تا بتواند فرزند خود را بدون عوض آزاد كند. آن رفتار عبد المطّلب با حُذافه و اين رفتار ابوسفيان با فرزندش مى باشد؛ آن شجره اى است طيّبه و اين شجره اى خبيثه است.

شيخ طبرسى در «اعلام الورى» از «ريّان بن صَلت» روايت مى كند كه امام رضا علیه السلام اين اشعار را به عبد المطّلب نسبت داده است:

يعيب الناس كلّهم زمانا *** و ما لزماننا عيب سوانا

نعيب زماننا و العيب فينا *** و لو نطق الزمان بنا هجانا

و ليس الذئب يأكل لحم ذئب *** و يأكل بعضنا بعضا عيانا(1)

عظمت و بزرگوارى گوينده از همين ابيات دانسته مى شود.

عبداللّه، پدر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم

عبداللّه بن عبد المطّلب، پدر پيغمبر، كه در سنين جوانى وفات كرد با ابوطالب از يك مادر بودند. او براى تجارت به شام مسافرت نمود و هنگام مراجعت، در مدينه مريض شد و نزد خويشان خود ماند. وقتى قافله به مكه رسيد و عبد المطّلب پسر خود را نديد از

ص: 160


1- اعلام الورى، در احوالات امام هشتم علیه السلام، ص 331.

كسالت او مطلع شد. پسر بزرگ خود، حارث، را به مدينه فرستاد، ولى عبداللّه پيش ازرسيدن برادر وفات نموده بود. هنگام وفات عبد اللّه، پيغمبر در شكم مادر خود «آمنه بنت وهب مخزوميه» بود.

اگرچه از حالات عبداللّه، جز علاقه مندى فوق العاده عبد المطّلب به او چيزى در دست نيست، ولى از كلام اميرالمؤمنين علیه السلام در توصيف پيغمبر اكرم معلوم مى شود كه بهترين فرزند عبد المطّلب همين عبداللّه، پدر پيامبر، بوده است:

«كلّما نسخ اللّه الخلق فرقتين جعله فى خيرهما»

«هر زمان خدا انسان ها را به دو بخش تقسيم كرد، نور وجود حضرت را در بهترين آن ها به وديعه نهاد».(1)

از همين جمله دانسته مى شود كه عبداللّه در فضايل و مكارم اخلاق از جناب ابوطالب بهتر بود، ولى چون در اوان جوانى وفات نمود، زمينه براى آشكار شدن فضايل آن سرور فراهم نگرديد.

پيغمبر اكرم در كفالت جد خود بود تا اين كه عبد المطلب در سن هشت سالگى آن حضرت وفات كرد و او را به ابوطالب سپرد و درباره او سفارش نمود. گويا عبد المطّلب آينده را پيش بينى مى نمود!

ابوطالب و حمايت از پيغمبر

پس از عبد المطّلب همان عظمت و سيادت به فرزندش، ابوطالب، رسيد. او هنگام وفات پدر، بزرگ ترين فرزند عبدالمطّلب بود و در صفات حميده، سرآمد اقران و معاصرين خويش به شمار مى آمد.

احتمالاً ابوطالب، پر عيال و كم مال بود. لذا در سال سختى و قحطى، عباس و حمزه و پيغمبر اكرم به عنوان كمك به او يكى از فرزندانش را براى سرپرستى نزد خود بردند كهعلى علیه السلام سهم پيغمبر گرديد. هر چند در ميان قريش ثروتمندان زيادى همچون وليد بن

ص: 161


1- نهج البلاغه، ص 195، خطبه 214.

مغيره مخزومى بودند، امّا رياست قريش پس از عبد المطّلب به ابوطالب رسيد و همگى در برابر مقام وى خاضع شدند. اگر كسى از اجتماعات آگاه باشد، مى داند كه ميل مردم به مال و ثروت است و غالبا از انسان تهيدست روى گردان هستند، ولى ابوطالب با آن كه ثروت و دارايى خاصى نداشت و از طرفى رقيب هاى ثروتمند بى شمارى داشت، امّا در اثر غلبه صفات و اخلاق فاضله و شخصيت فوق العاده اش بر تمام آنها مقدم گرديد و همه مردم او را به رياست قبول نمودند. بهترين شاهد ما در اين امر نگهدارى او از پيغمبراكرم است؛ به طورى كه قريش به ملاحظه همين موقعيت و مقام ابوطالب نتوانستند به پيغمبر دست يابند و به آن حضرت آسيبى برسانند.

محصور شدن بنى هاشم در شعب ابوطالب

قريش چون ديدند كه پيغمبر با تمام اذيت ها و تمسخرها از دعوت خود دست برنمى دارد و ابوطالب از حمايت پيغمبر منصرف نمى گردد، مصمم شدند تا كار را به آخر رسانند. پس تمامى قريش با بنى هاشم قطع رابطه نمودند. در اين وقت ابوطالب، بنى هاشم و بنى مطّلب را در شعب خود جمع نمود و از آنان خواست تا از پيغمبر نگهدارى و حمايت كنند و نگذارند احدى بر او دست يابد. بنى هاشم و بنى مطّلب اطاعت كردند و از روى اختيار سال ها خود را محبوس و بيچاره نمودند؛ همگى با زن و بچه در شعب محصور شدند، ولى از حمايت پيغمبر دست برنداشتند. شايد در سال پنجم بود كه چون كار به آخرين مرحله از طاقت رسيد، خداوند موريانه را بر نوشته قريش كه به ديوار كعبه آويزان بود، مسلط فرمود و جز نام خدا، تمام آنچه را موجب قطع رَحِم بود از بين برد.

اين خبر به وسيله وحى بر پيغمبر اكرم نازل شد. پيغمبر نيز ابوطالب را مطلع فرمود.ابوطالب از شعب بيرون آمد و وارد مسجد الحرام شد. قريش چون او را ديدند، تجليل نمودند و گفتند: از پشتيبانى محمد خسته شده و آمده اى تا او را به ما واگذارى؟

فرمود: نه. او به من از جانب خداوند چنين خبرى داده است و يقينا دروغ نمى گويد.

ص: 162

شما تحقيق كنيد! اگر راست گفت به او ايمان آوريد. چون در اين صورت پيغمبرى او محرز گشته است، وگرنه من او را به شما مى سپارم.

قريش گفتند: انصاف دادى. وقتى صحيفه را باز كردند و مُهرهاى خود را برداشتند، ديدند كه موريانه همه جور و ستم را پاك كرده است. البته قريش ايمان نياوردند، ولى از آن اتفاق و اتّحادى كه داشتند، دست برداشتند و عده اى از ايشان رفتند و بنى هاشم را از شعب ابوطالب بيرون آوردند.

به هر صورت، اين حكايت را در مجاهدات شرح داده ام و خيانت هاى منافقين را بيان كرده ام. لذا از تكرار آنها پرهيز مى نمايم.

وفات ابوطالب موجب هجرت پيغمبر گرديد

بنابر روايتى ابوطالب به فاصله دو ماه بعد از خروج از شعب وفات كرد و پس از او خديجه نيز از دنيا رفت. فوت اين دو عزيز بر پيغمبر بسيار ناگوار آمد.

در اثر فوت ابوطالب، دشمنان بر پيغمبر چيره گشتند و به كارهايى كه در حيات او بدان دسترسى نداشتند، توانا شدند. از همين مطلب موقعيت جناب ابوطالب دانسته مى شود و معلوم مى گردد كه حمايت بنى هاشم و بنى مطّلب از پيغمبر به ملاحظه شخص ابوطالب بوده است، و گرنه چه شد كه پس از وفات او قريش بر پيغمبر مسلط شدند و آن حضرت در صدد تغيير مكان و خروج از مكه بر آمد؟!

سفر پيغمبر به طايف پس از وفات ابوطالب صورت گرفت كه حضرت پس ازآن مدينه را در نظر مى گيرد. چه شد كه در آن موقع كه قريش آمدند و خانه پيغمبر را محاصره نمودند از تمامى بنى هاشم و بنى مطّلب خبرى نبود و رسول خدا بايد شبانه بهغار فرار نمايد ؟ ! چنانچه آن عده كه قطعا بيش از چهل مرد توانا بودند، دور خانه پيغمبر را مى گرفتند و از ايشان حمايت مى نمودند، قريش نمى توانست چنان تصميمى بگيرد.

آرى! رفتن همان يك نفر موجب شد كه بنى هاشم و بنى مطّلب سست شوند و در برابر اتفاقات عكس العملى نشان ندهند. عجب تر اين كه بعضى از بنى هاشم كه در حيات ابوطالب از حاميان پيغمبر بودند، پس از وفات ايشان از دشمنان سرسخت و هجوكنندگان

ص: 163

پيامبر شدند! مثلاً «ابوسفيان بن حارث بن عبد المطّلب» در شعب ابوطالب به حمايت از آن سرور محصور بود كه بعدها زبان به هجو ايشان گشود و بسيار اذيّت نمود.

طبرسى روايت نمود كه عباس بن عبدالمطّلب به همراه خود، ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطّلب و عبداللّه بن ابى اميّه را آورده بود تا به خدمت پيغمبر برساند. در نزديكى مكه - موقع فتح - عباس به پيامبر مى گويد: پدر و مادرم فدايت! پسر عمو و پسر عمه شما آمده اند كه توبه كنند. فرمود: من به آن دو حاجتى ندارم. پسر عمويم مرا هجو كرد و پسر عمه ام همان است كه مى گفت: «لن نؤمن لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا؛ هرگز به تو ايمان نمى آوردم مگر اين كه براى ما از زمين چشمه اى بجوشانى».

عباس بيرون رفت. پس ام سلمه شفاعت نمود. ابوسفيان فرياد كرد: با ما همان رفتار كن كه يوسف با برادران خود نمود و گفت: «لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَومَ(1)؛ امروز بر شما سرزنشى نيست». پس پيغمبر او را طلبيد و توبه اش را قبول نمود.(2)

علامه مجلسى از ابن عبد برّ نقل فرموده است كه ابوسفيان بن حارث از كسانى بود كه خوب شعر مى سرود و پيغمبر را هجو مى كرد. حسان بن ثابت او را پاسخ داد: «الا ابلغ ابا سفيان عنى» الخ . . .، ولى بعد اسلام آورد و مسلمان خوبى شد و به پيغمبر به خاطر حيا نگاه نمى كرد. على علیه السلام به او فرمود كه به پيغمبر بگو: «تَاللّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللّه ُ عَلَيْنَا وَ اِنْ كُنّالَخاطِئِينَ(3)؛ به خدا سوگند، كه تو واقعا خدا تو را بر ما برترى داده است و ما خطا كار بوديم» چون پيغمبر حاضر نيست كه كسى بهتر از او عملى را انجام دهد. پس پيغمبر به او فرمود:

«لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللّهُ لَكُمْ وَ هُوَ اَرْحَمُ الرَّاحِمينَ»(4)(5)

«امروز بر شما سرزنشى نيست. خدا شما را مى آمرزد و او مهربان ترين مهربانان است».

ص: 164


1- سوره يوسف، آيه 92.
2- اعلام الورى، در موضوع فتح مكه، ص 107.
3- سوره يوسف، آيه 91.
4- سوره يوسف، آيه 92.
5- بحار الانوار، ج 22، ص 259 .

همچنين از ابن شهرآشوب نقل مى كند كه پيغمبر اكرم به حسان بن ثابت فرمود تا پاسخ ابوسفيان را بگويد. حسان گفت:

الا ابلغ ابا سفيان عنى *** مغلغلة و قد برح الخفاء

بان سيوفنا تركتك عبدا *** و عبد الدار سادتها الاماء

اتجهوه و لست له بندٍّ *** فشركما لخيركما الفداء

هجوت محمدا برا حنيفا *** امين اللّه شيمته الوفاء

امن يهجوا رسول اللّه منكم *** و يمدحه و ينصره سواء(1)البته گناه ابوسفيان بسيار بزرگ بود و به همين خاطر پيغمبرِ رحمة للعالمين بر او بيش تر سخت گيرى نمود و عاقبت به واسطه تعليم اميرالمؤمنين علیه السلام آن كلمه را گفت و مورد عفو رسول خدا واقع شد. حذافه چه خوب گفت:

و هم يغفرون الذنب ينقم مثله *** و هم تركوا رأى السفاهة و الهجر

(صلى اللّه عليك يا رسول اللّه!)

حال برگرديم به اصل مطلب! شما عظمت و شخصيت ابوطالب و اندازه حمايت و حفظ او از پيغمبر را مى توانيد از فرار شبانه آن سرور به غار و تسلط قريش بر او - رسما وبطور آشكار علنا - پس از وفات ابوطالب به دست آوريد.

بلى! ابولهب پس از وفات ابوطالب و چيره شدن قريش نزد پيامبر آمد و گفت: يا محمّد! هر كارى كه در زمان ابوطالب مى كردى، بكن! قسم به «لات» تا من زنده باشم به تو دسترسى نخواهند داشت!

ابن غيطله كه به حضرت جسارت مى نمود، ابولهب او را ادب كرد. قريش آمدند و از او پرسيدند: آيا به دين محمّد وارد شده اى؟ گفت: نه، ولى از او حمايت مى كنم و نمى گذارم به او ستم و ظلم شود. گفتند: كار شايسته اى كردى. پس از چند روز عقبة بن ابى معيط و ابوجهل، ابولهب را درباره حمايت از پيغمبر منصرف نمودند.

ص: 165


1- مناقب آل ابى طالب، ابن شهر آشوب، ج 1، ص 165، طبع مصطفى، قم.

اين حكايت را نيز در كتاب مجاهدات از طبقات ابن سعد نقل نموده ام. شما همين قدر از حكايت بدانيد كه پس از وفات ابوطالب، مثل آن كه ديگر نام و نشانى از بنى هاشم و فرزندان مطّلب نيست. ابولهب كه مى خواست مقام برادر را به دست آورد و چنان وعده اى هم داد، با ترفند قريش كه كاملاً او را مى شناختند و چند روزى با او مدارا كرده بودند، منصرف شد و مثل سابق، دشمن سرسخت پيغمبر گرديد.

علت علاقه شديد ابوطالب به پيغمبر

اندازه علاقه ابوطالب به پيغمبر اكرم قابل توصيف نيست. غالبا كسانى كه داراى وجاهت و مقام باشند براى حفظ موقعيت و مقام خود از عزيزترين شخص نزد خود چشم مى پوشند و چه بسا قاتل او را عفو كنند. بودند پادشاهانى كه به توهّم آن كه فرزندانشان در مقام گرفتن جاه و مقام ايشان برآمده اند، آنان را مى كشتند. اين اصل نزد

صاحبان جاه و جلال از اصول مسلّمه است كه قدرت را عزيزتر از همه اشخاص و اشيا مى دانند، ولى مى بينيم كه ابوطالب تمام حيثيّت و مقام خود را فداى پيغمبر مى كند و

بخاطر حفاظت از او با تمام قريش دشمنى مى كند. آرى! هرچه بزرگان قريش آمدند ورفتند و نصيحت كردند و راه اصلاح در ميان آوردند تا شايد ابوطالب را از حمايت پيغمبر منصرف سازند، ابدا اعتنا نكرد، بلكه پيغمبر را تحريك مى كرد كه از دعوت خود دست برندارد و مى گفت: من از تو جدا نخواهم شد. ابوطالب، سيد قريش، در مقام حفظ موقعيت خود برنيامد، بلكه دشمنى قريش را به جان خريد.

كسانى كه اولاد داشته باشند، مى دانند كه فرزندان انسان خصوصاً براى آنهايى كه پير شده اند، عزيزترين اشخاصند، تا جايى كه حاضرند همه چيز را فداى آنها نمايند، ولى اين ابوطالب است كه اولاد خود را فداى پيغمبر مى كند و براى محافظت از او از همه اولاد، خويشان و زنان خود مى گذرد؛ چنان كه فرمود:

كذبتم و بيت اللّه يبزى *** و لما نطاعن دونه و نناضل

و ننصره حتى نصرع دونه *** و نذهل عن ابنائنا و الحلائل

ص: 166

قضيّه قصيده لاميّه

بى شك اين اندازه علاقه ابوطالب به پيغمبر فقط براى رضاى خداوند است. او مى دانست كه محمّد صلی الله علیه و آله وسلم پيغمبر است. لذا در راهِ او از هيچ چيز كوتاهى نمى كرد كه در اشعار خود نيز به اين امر تصريح مى فرمايد.

اگر از دو موضوع فوق صرف نظر نماييم، مى بينيم كه حبّ نفس بر هر چيز مقدم است و معمولاً آدمى هر چيزى را براى خود مى خواهد و همه را فداى خود مى نمايد، ولى اين ابوطالب است كه جانش را هم فداى پيغمبر مى كند؛ همان طور كه آن سرور در قصيده «لاميه» خويش مى فرمايد:

لعمرى لقد كلفت وجدا باحمد *** و احببته حب الحبيب المواصل

وجدت بنفسى دونه فحميته *** و دافعت عنه بالذر و الكواهل

ابوطالب در مقام يارى پيغمبر از جاه و مقام، از جان و فرزند، زن و فاميل مى گذرد وتمام آنان را فداى پيغمبر مى نمايد. اين مضمون اشعار اوست كه در دست است. او قريش را به جنگ و ريختن خون ها تهديد مى نمايد. اگر از اشعار او چيزى باقى نمانده بود همان قصيده لاميه اش در اثبات مدعاى ما كفايت مى كرد.

ابن ابى الحديد مى گويد: نسبت اين قصيده به ابوطالب مانند قصيده قفا نبك . . . از «امرء القيس» جزء متواترات است و جاى هيچ گونه شك و ترديدى نيست.(1)

من هفده بيت از آن قصيده را كه شاهد مدعاى ماست از شرح ابن ابى الحديد در آخر همين بحث نقل مى نمايم.

بى ترديد تهديدهاى ابوطالب بود كه از كشته شدن پيغمبر توسط قريش جلوگيرى مى نمود. آنها ابوطالب را كاملاً مى شناختند و صدق گفتار او را مى دانستند. همچنين دانسته بودند كه كشتن پيغمبر ملازم با كشته شدن مشايخ قريش است. او در همان قصيده لاميه پس از «و نذهل عن ابنائنا و الحلائل» مى گويد:

ص: 167


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 78 - 79.

وحتى نرى ذا الردع يركب ردعه *** من الطعن فعل الانكب المتعامل

وينهض قوم فى الحديد اليكم *** نهوض الروايا تحت ذات الصّلاصل

وانا وبيت اللّه من جدّ جدّنا *** لتلتبسن اسيافنا بالاماثل(1)

ببينيد! چگونه مى گويد كه شمشير ما با خون اشراف و اعيان رنگين خواهد شد؟! قريش مى دانستند كشتن پيغمبر - اگر چه به طور ناگهانى - موجب اين مى شود كه بزرگان قريش هم به طور ناگهانى كشته شوند.

چرا قريش به قتل ابوطالب و پيغمبر اقدام نمى كرد؟

از آن جا كه قريش، غيرت، شجاعت، شهامت، صدق گفتار و اطاعت پذيرىبنى هاشم و بنى مطّلب از ابوطالب و علاقه او نسبت به پيغمبر را كاملاً درك كرده بودند از اقدام به قتل پيغمبر خوددارى مى كردند.

از طرفى قريش نمى توانستند ابوطالب را بكشند. چون نسبت به او سخنى نداشتند. او از فرزند برادر خود دفاع مى نمود و از طرفى ديگر موقعيت او فوق العاده بود؛ نه تنها در ميان بنى هاشم و بنى مطّلب، بلكه در ميان قريش و تمامى عرب. همچنين باز شدن راه قتل ابوطالب كار آسانى نبود و در صورت امكان، عواقب وخيمى داشت كه آنها را نسبت به آينده خويش به وحشت مى انداخت. وانگهى از كجا معلوم كه مى توانستند ابوطالب را به طور ناگهانى بكشند؟ شايد هميشه همراه او فدايى و مدافعى بود كه او را حفظ مى نمود!

پس قريش در برابر ابوطالب بيچاره شده بودند: نه مى توانستند او را از حمايت پيغمبر منصرف نمايند و نه اين كه پيامبر را بكشند. زيرا كشته شدن پيغمبر ملازم با كشته شدن رجال و اشراف قريش بود؛ ضمن اين كه ابوطالب دائما قريش را تهديد مى نمود.

ابوطالب در اين باره مى گويد:

يرجُّون منّا خطّة دون نيلها *** ضراب و طعن بالوشيج المقوَّم

يرجُّون ان نسخى بقتل محمد *** و لم تختضب سمر العوالى من الدَّم

ص: 168


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 79.

كذبتم و بيت اللّه حتى تفلِّقوا *** جماجم تلقى بالحطيم و زمزم

و تقطع ارحام و تنسى حليلة *** حليلا و يغشى محرم بعد محرم

على ما مضى من مقتكم و عقوقكم *** و غشيانكم فى امركم كلّ مأثم

و ظلم نبىٍّ جاء يدعو الى الهدى *** و امر اتى من عند ذى العرش قيِّم

فلا تحسبونا مسلميه فمثله *** اذا كان فى قوم فليس بمسلم(1)

همچنين در موضوع صحيفه قاطعه مى فرمايد:

الم تعلموا انّا وجدنا محمدا *** رسولا كموسى خطِّ فى اوّل

الكتبو انّ عليه فى العباد محبَّة *** و لا حيف فيمن خصَّه اللّه بالحبِّ

و انِّ الذى رقَّشتم فى كتابكم *** يكون لكم يوما كراغية السَّقب

افيقوا افيقوا قبل ان تحفر الزُّبى *** و يصبح من لم يجن ذنبا كذى ذنب

و لا تتبعوا امر الغواة و تقطعوا *** او اصرنا بعد المودَّة و القرب

و تستجلبوا حربا عوانا و ربَّما *** امرّ على من ذاقه حلب الحرب

فلسنا و بيت اللّه نسلم احمداً *** لِعزّاء من عضَّ الزَّمان و لا كرب

و لمّا تبن منّا و منكم سوالف *** و ايد أترّت بالمهندة الشُّهب

بمعترك ضيقٍ ترى قصد القنا *** به و الضباع العرج تعكف كالشّرب

كانّ مجال الخيل فى حجراته *** و غمغمة الابطال معركة لحرب

اليس ابونا هاشم شدّ ازره *** و اوصى بنيه بالطِّعان و بالضرب

و لسنا نملّ الحرب حتى تملَّنا *** و لا نشتكى ممّا ينوب من النُّكب

و لكنَّنا اهل الحفايظ و النُّهى *** اذا طار ارواح الكماة من الرُّعب(2)و نيز فرمود:

فلا تسفهوا احلامكم فى محمد *** و لا تتبعوا امر الغواة الاشائم

تمنيّتم ان تقتلوه و انّما *** امانيّكم هذي كاحلام نائم

ص: 169


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 71 و 72.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 72 و 73.

و انَّكم واللّه لا تقتلونه *** و لمّا تروا قطف اللحى و الجماجم

زعمتم بانّا مسلّمون محمّدا *** و لما نقارف دونه و نزاحم(1)از اين اشعار و نظاير آن دانسته مى شود كه قريش در مقام قتل پيغمبر اكرم برآمده بودند. ابوطالب سوگند ياد مى كند كه كشتن او به اين آسانى نيست؛ جنگ ها به پا مى شود

و از اشراف قريش خون ها ريخته خواهد شد. او آشكارا فرياد مى كند كه «به هوش آييد، بههوش آييد، پيش از آن كه براى گرفتن شير، تله كنده شود و با بى گناه معامله گناهكار گردد!»

مقصود جناب ابوطالب اين است كه اگر محمد صلی الله علیه و آله وسلم كشته شود، بزرگان قريش كشته مى شوند، هر چند در خون او شركت نكرده باشند. اين مطلب مهم قريش را از كشتن ناگهانى پيغمبر منصرف مى نمود. كشتن علنى به نوعى اعلان جنگ به بنى هاشم و بنى مطّلب بود و البته اين كار، كار آسانى نبود. زيرا ابوطالب آرام نمى نشست. او با متحدين و هم پيمانان خويش از قريش و ساير عرب صف آرايى مى نمود.

تاريخ به ما نشان داده است كه قريش هميشه از اختلافات داخلى ميان خود جلوگيرى مى كردند و نمى گذاشتند كار نزاع به جنگ منتهى شود. لذا هر وقت چنين پيش آمدى مى نمود، عقلا در مقام اصلاح بر مى آمدند. ابوطالب از طرفى قريش را به معروف و نهى از ظلم و پرهيز از قطع رحِم دعوت مى نمود و از طرفى ديگر مى گفت كه اين همان پيغمبرى است كه بشارت او در كتاب آسمانى داده شده است و در جايى ديگر هم مهيا بودن براى جنگ با قريش را به جهت حفظ پيغمبر اعلان مى فرمود؛ جنگى كه در آن ريختن خون اماثل و برگزيدگان و جدا كردن سرها و هتك حرمت ها باشد ! پس قريش از اعلان جنگ با ابوطالب نيز منصرف شده بودند. راهى باقى نماند جز يك چيز و آن هم سخت گيرى بر بنى هاشم بود تا از حمايت پيغمبر خسته شوند و او را تسليم قريش نمايند. ابوطالب اين موضوع را در اشعار خويش بيان نموده و قريش را تخطئه مى فرمايد و مى گويد:

مثل محمّد اگر در ميان قومى باشد، او را تسليم نمى نمايند. گمان نكنيد سختى هاى زمانه و گرفتارى ها موجب آن مى شود كه او را تسليم نماييم.

ص: 170


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 467.

ابوطالب هرچه مى گفت، درست بود. به راستى قريش در اشتباه بودند. قريش بر قطع روابط با بنى هاشم اتفاق كردند. پس داد و ستد و مكالمه با بنى هاشم ممنوع گرديد.

آنها مى خواستند كه ايشان مجبور شوند پيغمبر را تسليم نمايند، ولى ابوطالب جماعت خود را برداشت و به شعب پناهنده شد و همه را در يك جا جمع نمود تا بتواند در موقعخطر از پيغمبر حمايت كند و از طرف ديگر نيروى خودشان را تقويت نمايد. زيرا اگر آن جماعت در ميان قريش متفرق بودند و قريش با ايشان سخن نمى گفتند و داد و ستد نمى كردند، قهرا ضعيف مى شدند و تاب مقاومت نداشتند.

لذا ممكن بود كه در اثر تبليغات قريش، به تدريج گروهى از جماعت بنى هاشم، ولو زنان و اطفال، به ايشان متمايل و متصل شوند. پس براى تقويت خود و نجات از تبليغات سوء دشمنان، همه هاشميان را در يك جا جمع و محصور نمود. قهرا هرچه سخت گيرى قريش فزونى مى گرفت، روز به روز بر شدّت دشمنى ايشان نيز افزوده مى گشت. قريش سال ها بر بنى هاشم سخت گرفتند و راه خريد و فروش را بستند و آنان را از آب گوارا ممنوع داشتند و وحشت و خوف را بر ايشان مسلط نمودند؛ تنها به اين اميد كه آنان را بيچاره كنند تا محمّد صلی الله علیه و آله وسلم را تسليم نمايند، ولى سخن درست همان بود كه ابوطالب گفته بود. سختى هاى زمانه ايشان را از پا در نمى آورد و طاقت ايشان فوق العاده بود. عجيب اين است كه ابوطالب وقتى وارد مسجد الحرام شد تا خبر موريانه و صحيفه قاطعه را بدهد، آنها خيال كردند كه او به ستوه آمده و بى طاقت شده و براى تحويل محمد صلی الله علیه و آله وسلم حاضر گشته است. لذا پس از تجليل و تكريم ابوطالب، پيش دستى كردند و گفتند كه آيا براى تحويل او آمده اى؟

خوب بود اين نادانان صبر مى كردند تا ابوطالب آغاز به سخن نمايد و دليل آمدنش را شرح دهد. ابوطالب فرمود: خير! من براى اين امر نيامده ام، بلكه محمّد صلی الله علیه و آله وسلم به من چنين خبرى داده است و او دروغ نمى گويد. پس اگر گفته او درست بود به او ايمان آوريد، وگرنه او را تحويل مى دهم.

ص: 171

قريش گفتند: انصاف دادى. امّا وقتى صحيفه را آوردند و تحقيق كردند، معلوم شد كه پيغمبر درست فرموده و از امر غيبى به وسيله خداوند متعال خبر داده است. ابوطالب برخاست و قريش را ملامت نمود و قريش سر به زير افكندند. در اين وقت جمعى ازقريش از او حمايت نمودند و بنى هاشم را از شعب بيرون آوردند. بدين ترتيب كار از كار گذشت و در ميان قريش اختلاف پديد آمد و قضيه به نفع بنى هاشم تمام شد. پس قريش از اين راه نيز نتوانستند كارى كنند و موفق به خاموش كردن نور خدا نشدند.

من از عظمت و اقتدار جناب ابوطالب در حيرتم! او چگونه توانست سال ها بنى هاشم و بنى المطّلب و عائله ايشان را در آن جاى سخت و درّه ناهموار با سختى معاش و گرسنگى و بى آبى و حال خوف و هراس نگاه دارى نمايد به گونه اى كه احدى از آن جماعت اظهار ضعف و خستگى نكند و در مقام برنيايد كه از آن جماعت جدا و به قريش متصل شود؟! سه يا چهار سالِ تمام با آن وضع در آن محل بودن، كاشف از نفوذ فوق العاده ابوطالب در آن جماعت است. امروزه هيچ متنفّذى را در نظر ندارم كه چنين نفوذ و قدرتى داشته باشد.

خلاصه كلام، قريش بخاطر ابوطالب از كشتن پيغمبر يا جنگ با بنى هاشم صرف نظر كردند و از موقعيت، سيادت و شخصيت او وحشت داشتند. آنها سياست خود را بر مبناى خسته كردن بنى هاشم و ابوطالب بنا نهادند تا آن كه خودشان پيغمبر را تحويل دهند و به جز آن نمى توانستند كار ديگرى انجام دهند. لذا اين كار را به مرحله نهايى رساندند. پس به حدى امر بر محصورين سخت شد كه از ناله گرسنگان و اطفال بنى هاشم، كسانى از قريش چه بسا ناراحت مى شدند. با تمام اين سختى ها و گرفتارى ها و طول حبس، بنى هاشم سرد نشدند و از حمايت پيغمبر دست برنداشتند.

آرى! «اين همه آوازها از شه بود». تمام اين حمايت ها به لحاظ ابوطالب بود و بس. وحشت قريش از او بود و بس. ابوطالب در يكى از اشعار خويش به پيغمبر خطاب مى كند و مى گويد: به خدا سوگند! تمام قريش مادام كه من زنده هستم به تو دسترسى ندارند، مگر آن كه در زير خاك پنهان شوم.

ص: 172

حمايت بنى هاشم از پيغمبر به خاطر ابوطالب بود، به همين جهت چون او رفتبنى هاشم از حمايت دست برداشتند؛ به طورى كه عمو زاده او - ابوسفيان - با اشعار خويش از هجوكنندگان پيغمبرگرديد. قريش بر پيغمبر چيره شدند و او از مكه بيرون رفته به طايف سفر نمود، و بنابر روايتى براى دعوت در ميان قبايل عرب حركت كرد، ولى چون يار و ياورى فراهم نشد به مكه مراجعت نمود. سرانجام مدينه در نظر گرفته شد و پيامبر بدان جا هجرت كرد.

محمد بن اسحاق مى گويد: «ابوطالب تا زنده بود از حمايت و يارى پيغمبر دست برنداشت. او در اول سال يازدهم از بعثت وفات نمود. پس قريش در پيغمبر طمع كردند و دست درازى نمودند. پيغمبر از مكه با ترس بيرون رفت و دين خود را بر طوايف عرب عرضه نمود. سرانجام در پناه مطعم بن عدى به مكه مراجعت نمود. آن گاه در ليله عقبه با خزرج قرار بست».(1)

منشأ علاقه ابوطالب به پيغمبراكرم

راستى! من در اندازه عظمت، قدرت، شخصيت و اطاعت كردن از ابوطالب و همچنين در كثرت علاقه او به پيغمبر اكرم در حيرتم. بعضى گمان كرده اند كه چون عبداللّه با ابوطالب از يك مادر بودند از اين جهت به پيغمبر علاقه مند بوده است. البته اين سخنِ بسيار غلطى است. زيرا هيچ وقت علاقه به برادر كوچك تر به اين اندازه نمى شود كه شخص از خود و فاميل و فرزندان و مقام و جلال خود چشم بپوشد و همه را فداى برادر نمايد؛ اين نشدنى است. هر كس برادر را براى خود مى خواهد و فرزندان خود را بر برادر مقدم مى دارد، خصوصا اگر فرزند از هر جهتى با لياقت و با كفايت باشد؛ مانند جعفر و على. اين حالِ شخص است با برادر؛ چه رسد به يتيم برادر. گمان نمى كنم كسى پيدا شود و بگويد كه ابوطالب عظمت و سلطنت پيغمبر را پيش بينى نموده بود به همين خاطر از او حمايت مى كرد تا از سلطنت او استفاده كند. زيرا عمر ابوطالب به اندازه اى

ص: 173


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 61.

بود كه معلوم نبود پس از پيغمبر زنده بماند. از اين گذشته چه موقعيتى از موقعيت ابوطالب بالاتر؟ او مقام شامخ خود، يعنى سيادت بر قريش و عرب را فداى پيغمبر اكرم نمود!

به نظر من منشأ علاقه و خدمات و زحمات ابوطالب در راه پيشرفت پيغمبر، خدا و دين بود كه خود در اشعارش با صراحت بيان مى فرمود. او مى دانست كه محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم پيغمبر خدا است. پس براى رضاى خداوند به آنچه برايش ممكن و مقدور بود از حمايت آن سرور فرو گذار نكرد. ابوطالب خود را به خدا فروخته بود و از پيغمبر او حمايت مى نمود. فرزند او، اميرالمؤمنين علیه السلام هم نظير او است. حمايت ها و فداكارى هاى او نيز براى خدا بود و بس، نه براى آن كه عمو زاده و پدر زن او است يا اين كه از ناحيه او به مقام سلطنت برسد و وارث مقام او گردد. هرچه درباره فرزند گفته مى شود، همان گفته درباره پدر بزرگوارش هم صحيح است. به همين جهت ابوطالب در اشعار خود به نبوت پيغمبر تصريح مى نمايد و از همين جا شباهت ميان پدر و فرزند پيدا مى شود.

دشمنان خدا - بنى اميه - فرزند او را تكفير نمودند و سبّ او را رواج دادند و به وسيله همان منافقين رواياتى ساخته و بافته شد كه ابوطالب به خدا ايمان نياورده و تا آخر عمر مشرك بود! دشمنان خدا حمايت ها و خدمات او و اشعار و تصريحات او را كه آشكارا محمد صلی الله علیه و آله وسلم را پيغمبر خدا مى داند در نظر نگرفتند و با وجود اين دو شاهد قوى در گفتار و كردار، به او نسبت كفر دادند.

به هر حال، خداوند خواست پيغمبر خود را يارى كند و دين او را غالب سازد. لذا در آغاز به وسيله ابوطالب و پس از او به وسيله فرزندش، على علیه السلام خواسته خود را عملى نمود. حال، دشمنان هرچه مى خواهند بگويند.ابوطالب، حمزه را بر حمايت از پيغمبر تشويق مى نمايد و مى گويد:

فصبرا أبا يعلَى على دين أحمدٍ *** و كن مظهرا للدّين وفِّقت صابرَا

و حُطْ من أتى بالحق من عند ربه *** بصدقٍ و عزم لا تكن حَمْزٌ كافرَا

ص: 174

فقد سرّنى أذ قلت أنك مؤمنٌ *** فكن لرسول اللّه فى اللّه ناصرَا

و بادِ قريشا بالَّذى قد أتيته *** جهارا و قل ما كان أحمد ساحرَا(1)در جمله «فكن لرسول اللّه فى اللّه ناصرا» دقيق شويد تا بدانيد كه انديشه ابوطالب و آن همه حمايت او از پيغمبر اكرم براى چه بود و براى چه حمزه را به يارى از پيغمبر دعوت مى فرمود! او نيز در مقام تشويق فرزندان خود - مخصوصا جعفر و على - به يارى و حمايت نمودن از پيغمبر اكرم مى گويد:

إن عليا و جعفرا ثقتى *** عند ملمّ الزَّمانِ و النَّوَبِ

لاتخذلا و انصرا ابنَ عمّكما *** اخى لاُمّى من بينهم و أبى

واللّه لا أخذل النبىّ و لا *** يخذله من بنىّ ذو حَسَب(2)او سوگند ياد مى كند كه از يارى پيغمبر دست برنمى دارد و مى گويد: هر يك از فرزندان من كه شرف داشته باشند از يارى او دست برنخواهند داشت.

ابوطالب، ديگران را نيز تشويق به يارى پيغمبر مى نمود، حتى مى خواست از ابولهب هم براى اين كار استفاده نمايد. او در اشعار خود مردم را به يارى پيغمبر تشويق

مى نمود و قريش را ملامت مى كرد. اگر كسى اشعار ابوطالب را ببيند و نداند كه از او است، گمان مى كند كه يكى از شعرا در موقع فتح و غلبه پيغمبر، او را چنين مدح نموده است و باور نمى كند كه ابوطالب، شيخ قريش و عموى بزرگ تر از پدر كه از كودكى متكفّل پيغمبر بود، پيغمبر را در آن موقع كه ضعيف و تحت الحمايه او بود، چنين مدحنموده باشد. اين نيست مگر از علوّ مقام ايمان ابوطالب. او پيغمبر را چنان كه بود، شناخت و به آن اندازه كه مستحق بود، توصيف فرمود.

كلام را در اين مقام با نقل قسمتى از قصيده لاميّه آن سرور ختم مى نمايم و اميدوارم كه در تاريخ فرزندش اميرالمؤمنين علیه السلام بتوانم بيش از اين، شرح خدمات و مجاهدات آن جناب را بيان نمايم.

ص: 175


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 76 و 77.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 76.

أعُوذ بربّ البيت من كلِّ طاعنٍ *** علينا بسوء أو يلوح بباطلِ

و من فاجر يغتابُنا بمغيبةٍ *** و من ملحق فى الدّين ما لم نحاولِ

كَذَبْتُمْ و بيتِ اللّه يُبْزَى *** و لمّا نطاعنْ دونه و نناضل

و ننصره حتى نصرّعَ دُونه *** و نَذْهَل عن أبنائنا و الحلائلِ

و حتّى نرى ذا الرَّدْع يركب رَدْعَهُ *** من الطّعن فعل الأنكب المتحامل

و ينهض قومُ فى الحديد إليكُم *** نهوض الرَّوايا تحت ذات الصَّلاصل

و إنّا و بيت اللّه مَنْ جَدِّ جدِّنا *** لتلتبسنْ أسيافُنا بالأماثل

بكلِّ فتىً مثلِ الشِّهاب سَمَيْدَعٍ *** أخِى ثقة عندَ الحفيظة باسلِ

وما تَرْك قومٍ لا أبالك سَيّداً *** يحُوط الذِّمار غير نِكسٍ مواكلِ

و أبيض يُستسقى الغمام بوجهِه *** ثِمالُ اليتامى عِصْمَةٌ للأرامل

يَلُوذُ به الهُلاّكُ من آل هاشمٍ *** فهم عنده فى نعمة و فواضِلِ

و ميزان صِدْقٍ لا يخيس شَعيرةً *** و وزّان صدق وزنه غير عائل

ألم تعلموا أن ابننا لا مكذَّب *** لدينا، و لا يعبأ بقول الأباطلِ!

لعمرِى لقد كلِّفت و جدا بِأحمد *** و أحببته حبّ الحبيب المواصِل

وجُدتُ بنفسِى دونه فحميتُه *** و دافعتُ عنه بالذُّرَى و الكواهل

فلا زال للدّنيا جمالا لأهلها *** و شَيْنا لمنْ عادَى و زينَ المحافِل

و أيِّده ربُّ العباد بنصره *** و أظهر دينا حقّه غير باطل(1)

ص: 176


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 79.

باب سوم: تولد پيغمبر اكرم در عام الفيل

اشاره

• دروغ زهرى و يا بسته شده به زهرى

• چرا عبد المطّلب سرپرستى پيغمبر را به ابوطالب واگذار كرد؟

• مرد يهودى با ديدن پيغمبر غش كرد

• حسادت اهل كتاب

• نقل وقايع وقت ولادت از ابان بن عثمان

• چرا شيعه كتاب ابان بن عثمان را محافظت نكرد؟

• اولين مسافرت پيغمبر به شام

• دروغى آشكار براى پايين آوردن مقام ابوطالب

• اشاره اى مختصر به قصه صاحب زنج

• ترحم اهل بغداد بر معاويه

• حلف الفضول

• جلوگيرى از تعدى اشراف قريش و شركت پيغمبر در حلف الفضول

• مخالفت بنى اميه با پيمان حلف الفضول

• ارجاع دعواى نصب حجر الاسود به پيغمبر

• سرّ ازدواج حضرت خديجه با رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم

• فضايل خديجه

• ازدواج پيغمبر؛ خطبه ابوطالب

ص: 177

ص: 178

حضرت محمد بن عبداللّه بن عبد المطّلب صلی الله علیه و آله وسلم در شب هفدهم ربيع الاول در مكه معظمه متولد شد. بنابر قول مشهور شيعه اماميه در همين سال بود كه ابرهه با قشونى بسيار براى تخريب كعبه معظمه آمد. اعراب و قريشيان كه قدرت و توانايى مقاومت نداشتند از مكه فرار كردند و به جز جناب عبد المطّلب كسى در شهر نماند. به هر ترتيب خداوند در قرآن كريم قصه اصحاب فيل را چنين بيان فرمود:

«أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ * أَلَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ * وَأَرَسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْرا أَبابِيلَ * تَرْمِيهِمْ بِحِجارةٍ مِنْ سِجّيلٍ * فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ»(1)

«مگر نديدى پروردگارت با پيل داران چه كرد؟ آيا نيرنگ شان را بر باد نداد؟ و بر سر آنها دسته دسته پرندگانى، ابابيل، فرستاد. [كه] بر آنان سنگ هايى از گل [سخت ]مى افكندند و [سرانجام خدا] آنان را مانند كاه جويده شده گردانيد».

اين سوره در مكه بر پيغمبر اكرم نازل گرديد و بر دوست و دشمن خوانده شد. قريش و مشركين عرب و يهود و نصارى و منافقين اين سوره را شنيدند و دانستند، ولى هيچ كس پيغمبر اكرم را تكذيب ننمود. اگر در صحت اين واقعه ترديدى بود، هرآينه صداى اعتراض و تكذيب از اطراف بلند مى شد. اين واقعه در ميان عرب، ماده تاريخ شد، چنان كه مى نويسند: تولد پيغمبر اكرم در عام الفيل بوده است. بنابر اين اصل قصه از مسلّمات و از بزرگ ترين شواهد بر ابطال طبيعى مسلك ها و منكران صانعِ قادر است. آنان كه مى خواهند تمام حوادث را به اسباب ظاهريّه مستند نمايند و غرق شدن فرعونيان و نجات موسى و بنى اسرائيل را از دريا، به امور عاديه مستند كنند، نمى توانند درباره اين

ص: 179


1- سوره فيل، آيه 1 - 5.

واقعه سخنى قابل قبول بگويند، و گرنه معاند، هيچ وقت لال نمى شود و به هر وسيله در ابطال حق مى كوشد؛ چنان كه مشركان از پيغمبر معجزه مى طلبيدند و چون همان را مى آورد و مى ديدند، مى گفتند كه اين كار، سِحر است و او را ساحر مى ناميدند.

خداوند به پيغمبر مى گويد: آيا ندانستى خدا با اصحاب فيل چگونه رفتار نمود؟! آيا نقشه آنان را باطل ننمود؟! دسته هايى از پرندگان را به سوى آنان روانه كرد. اصحاب فيل هدف سنگ هاى آن پرندگان گشتند و تمامى ايشان مِثل برگِ سوراخ شده گرديدند.

هنگامى كه گروهى از ياغيان و سركشان براى خراب نمودن كعبه راه درازى را پيموده و با فيل آمده بودند، خداوند بزرگ دسته هايى از پرندگان كوچك را مأمور نمود تا با سنگ هاى بسيار ريز و كوچكى كه با خود آورده بودند آن جماعت را هدف قرار دهند و به وسيله سنگ ها آنها را متلاشى كنند و نظير برگ سوراخ شده شوند تا ديگران عبرت بگيرند و خداوند را بشناسند و هرگز چشم هاى كوچك خود را به اسباب ظاهريّه و عاديّه ندوزند.

منكرين صانع براى اين قصه چه فكر مى كنند؟ براى چه آن پرندگان با آن سنگ ريزه ها اين جماعت را پيدا كردند و هدف قرار دادند؟ آن سنگ ريزه ها چه بود كه اين گونه بدن اين جماعت را سوراخ سوراخ مى نمود؟

دروغ زهرى و يا بسته شده به زهرى

مناسب است در اين جا به نكته اى اشاره شود:

ابن ابى الحديد از كتاب «انساب زبير بن بكّار» نقل نموده است كه زبير مى گويد:

مرا عبداللّه بن معاذ از معمر، از ابن شهاب، حديث كرد كه اولين مرتبه كه نام عبد المطّلب به ميان آمد به سبب اين بود كه قريش از ترس اصحاب فيل از مكه فرار كردند. عبد المطّلب كه در آن موقع پسر جوانى بود، گفت: به خدا سوگند! از حرم خداوند به جاى ديگرى نمى روم كه در آن جا عزت بيابم! پس او به تنهايى در خانه نشست و قريش از مكه بيرون رفتند و همچنين عبد المطّلب گفت:

ص: 180

لا هم ان المرء يم *** نع رحله فامنع حلالك

لا يغلبنّ صليبهم *** و محالهم ابداً محالك

عبد المطّلب در حرم بود كه خداوند اصحاب فيل را هلاك نمود. پس قريش برگشتند و عبد المطّلب را به عظمت شناختند.(1)

البته نادرستى اين سخن به چند دليل براى متتبّع آگاه پوشيده نيست:

1 - تولد پيغمبر در عام الفيل است و عبد المطّلب پس از آن كه پيغمبر هشت ساله شد از دنيا رحلت نمود. بنابر نقل ابن ابى الحديد از زبير بن بكار، عمر عبد المطّلب صد و بيست سال بوده است. بعضى از دانشمندان نيز عمر آن جناب را نود و پنج سال دانسته اند. پس بنابر گفته زبير، عمر عبد المطّلب در هنگام واقعه فيل، صد و دوازده سال؛

و بنابر گفته ديگرى او هشتاد و هشت سال داشت. آيا چنين پيرمردى، پسرى جوان است؛ (غلامٌ شابٌّ)؟!

2 - قبل از اين واقعه عبد المطّلب سيد قريش بود و چون بر ابرهه وارد شد در چشم پادشاه بسيار بزرگ آمد. وقتى عبد المطّلب شتران خود را مطالبه كرد، پادشاه تعجب نمود و گفت: اين رئيس و زعيمِ قومى است كه براى خراب كردنِ معبد آنان - كعبه - آمده ام. اگر از من مى خواست تا از خراب كردن كعبه منصرف شوم، البته قبول مى كردم . . .

پس چگونه مى توان گفت كه عبدالمطّلب قبل از اين واقعه كه در اواخر عمر او رخ داده است گمنام بود؟ چگونه مى توان گفت كه اين اولين مرتبه بود كه نام او به ميان آمده است؟ ضمن اين كه مترجم ابرهه او را سيد قريش معرفى نموده است. قريش و ساير اعراب مفاخره عبد المطّلب را قبل از اين واقعه مى دانستند. او ساقى الحجيج و صاحب رفاده بود. چاه زمزم به وسيله او كشف شده بود. علاوه بر اين ها كسى كه داراى ده پسر بزرگ باشد كه يكى از ايشان ابوطالب است، گمنام نمى باشد.

3 - مفهوم از اين سخن كه عبد المطّلب نخواست به جاى ديگرى برود و آن جا عزّت

ص: 181


1- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 15، ص 215.

بيابد، اين است كه خواست در مكه بماند و عزت بيابد. پس ماندن او را در مكه براى كسب وجاهت و عزت دانسته اند، در حالى كه عبد المطّلب نخواست از خانه خدا جدا شود. او چون ساير قريش نبود كه در موقع خطر، خانه و صاحب خانه را فراموش كند. او خواست بماند و وفاى خويش را به صاحب خانه ثابت كند. او خواست بماند و دعا كند تا دشمنان خدا را هلاك شوند. او خدا را شناخته بود و انتظار نزول غضب او را بر دشمنان داشت. او به ابرهه گفت: خانه را خداوندى است كه آن را نگهدارى مى كند و از شر تو حفظ مى نمايد. پس ماندن عبد المطّلب از روى ايمان به خدا بود و لذا نفيل گفت: «و ذادَ الفيلَ عن بلدٍ حرامٍ(1)؛ فيل ها را از كعبه كنار زد».

من در دروغ بودن اين سخن ترديدى ندارم. ترديد من در اين است كه آيا زهرى، صاحب اين سخن كه در عصر سلاطين بنى اميه بود، بر حسب دل خواه ايشان و براى پايين آوردن مقام عظمت و علو ايمان جناب عبد المطّلب اين دروغ را بافته است يا خير؟

پوشيده نماند كه خود زهرى نيز از دشمنان اميرالمؤمنين علیه السلام بود. ابن ابى الحديد همين زهرى را به عنوان يكى از اشخاصى كه از على علیه السلام منحرف بودند معرفى مى نمايد و مى گويد:

جرير بن عبد الحميد از محمد بن شيبه نقل نمود كه در مسجد مدينه بودم و ديدم زهرى و عروة بن زبير با يكديگر مشغول بدگويى به على هستند. اين خبر به على بن الحسين عليهماالسلام رسيد پس به نزد عروه و زهرى آمد و فرمود:

اما تو اى عروه! پدر من نزد خداوند از پدر تو شكايت نمود و خداوند به نفع پدر من و به ضرر پدر تو حكم كرد. تو اى زهرى! اگر در مكه بودم، خانه پدرت را به تو نشان مى دادم.(2)

بنابر اين زهرى از دشمنان نامى اميرالمؤمنين علیه السلام بود كه در عصر سلاطين اموى

ص: 182


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 207.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 102. نكته اين امر بر من پوشيده است و گمان مى كنم مقصود امام پستى پدران زهرى است. مؤلف

سعى داشت به نفع ايشان مقام جناب عبد المطّلب را پايين آورد.

زبير بن بكار كه از آل زبير و از دشمنان اميرالمؤمنين و بنى هاشم است اين دروغ را به زهرى نسبت داده است. از همان روايت ابن ابى الحديد دانسته مى شود كه ارتباط زهرى با عروة بن زبير بخاطر همان دشمنى با اميرالمؤمنين علیه السلام است. آرى! آل زبير چون آل اميّه، همگى، منافق و از دشمنان اميرالمؤمنين بودند.

چرا عبد المطّلب سرپرستى پيغمبر را به ابوطالب واگذار كرد؟

چنان كه قبلاً نوشتم عبد المطّلب، جد پيامبر متكفل آن سرور شد. عبداللّه در مدينه وفات نمود، در حالى كه پيغمبر در شكم آمنه بنت وهب بود. علاقه عبد المطّلب به عبداللّه، فرزند جوان خود كه داراى فضايل و اخلاقى حسنه بود و در غربت وفات نموده بود به فرزند او محمّد بن عبداللّه، منتقل گرديد. او درباره پيغمبر امورى را دريافته بود و عظمت سلطنت و نبوت او را پيش بينى مى نمود، لذا عبد المطّلب درباره اين فرزند به ابو طالب سفارش كرد.

از يك طرف چون ابوطالب با عبداللّه از يك مادر بود به سرپرستى پيغمبر از برادران ديگر خود سزاوارتر بود، به خصوص كه او سيّد بنى هاشم و در آن زمان بزرگ ترين فرزند عبد المطّلب بود و از طرفى ديگر، ابوطالب بر دين حق و نظير عبد المطّلب بود.

شيخ كلينى به سند خود از امام جعفر صادق علیه السلام روايت نموده است:

«فاطمه بنت اسد، همسر ابوطالب، موقع زاييدن آمنه بنت وهب نزد او بود. يكى از آن دو به ديگرى گفت: آيا مى بينى آنچه من مى بينم؟ گفت: چه مى بينى؟ گفت: نورى ميان مشرق و مغرب ساطع شد. در اين وقت كه با هم سخن مى گفتند، ابوطالب رسيد و پرسيد كه از چه تعجب مى كنيد؟ فاطمه از نورى كه ديده بود خبر داد. ابوطالب به او بشارت داد كه تو مادر وَصىّ اين مولود هستى».(1)

ص: 183


1- كافى، ج 8، ص 302، ح 460.

همچنين به نقل شيخ صدوق در «معانى الاخبار» از حضرت صادق علیه السلام روايت شده است:

«چون فاطمه، ابوطالب را به ولادت پيغمبر بشارت داد، ابوطالب به او گفت: سى سال صبر كن تا فرزندى را كه مانند او باشد، مگر در جهت نبوت، بزايى. و ميانه ولادت پيغمبر و اميرالمؤمنين سى سال فاصله بود».(1)

ابو طالب بر دين حق بود؛ به پيغمبر ايمان داشت و به اين جهت از وى حمايت مى نمود. حمايت هاى ابوطالب و مجاهدات فرزندش موجب حفظ پيغمبر و رواج دين اسلام گرديد. بدين جهت منافقين در زمان سلطنت خود نسبت به اين پدر و فرزند از هيچ گونه دشمنى و بهتانى فروگذار نكردند؛ به طورى كه آثار دشمنى هاى منافقين تا امروز در كتاب هاى مسلمين موجود است. از دشمن چه انتظارى بايد داشت؟!

مرد يهودى با ديدن پيغمبر غش كرد

شيخ كلينى به سند معتبر از ابو بصير از امام باقر علیه السلام روايت نموده است:

«چون پيغمبر اكرم متولد شد، مردى از اهل كتاب نزد جمعى از قريش آمد كه در آن جمع هشام بن مغيره، وليد بن مغيره، عاص بن هشام، ابو وجرة بن ابى عمرو بن اميّه و عتبة بن ربيعه حاضر بودند. آن گاه پرسيد: آيا شب گذشته در ميان شما فرزندى متولد شد؟

گفتند: نه.

گفت: در فلسطين فرزندى به نام احمد به دنيا آمد كه علامت و نشانه اى در بدن او است. اهل كتاب و يهود به دست او هلاك مى شوند. به خدا سوگند، اى جماعت قريش، نصيب شما نشد! پس آن جماعت متفرق شدند و درصدد تحقيق برآمدند و دانستند كه از عبداللّه بن عبد المطّلب فرزندى به دنيا آمده است. پس فرستادند و آن مرد را آوردند و به او گفتند كه آنفرزند در ميان ما متولد شده است.

پرسيد: پيش از آن كه به شما آن خبر را دادم يا پس از آن؟

ص: 184


1- معانى الاخبار، ص 403، ح 68، نوادر المعانى.

گفتند: پيش از آن كه با ما گفت و گو كنى.

گفت: پس بياييد آن فرزند را به من نشان دهيد.

پس به نزد آمنه آمدند و گفتند: فرزند خود را بياور تا ببينيم.

آمنه گفت: به خدا سوگند! اين فرزند چون ديگر فرزندان به دنيا نيامد؛ دو دست خود را بر زمين گذارد و سر خود را بلند نمود و به آسمان نگاه كرد و چنان نورى از او آشكار شد كه من قصرهاى شهر بصرى را از خاك شام ديدم و آوازى شنيدم كه مى گفت: سيّد مردان را زائيدى؛ نام او را محمّد بگذار و بگو از شرّ حسود او را به خداوند يكتا مى سپارم!

مرد يهودى به پيغمبر و آن خال كه در ميان دو شانه اش بود نگاه كرد. سپس با صورت بر زمين افتاد و غش كرد. قريش، مولود را گرفتند و به مادر او آمنه سپردند و به وى تبريك گفتند.

چون آن مرد به هوش آمد، به او گفتند: واى بر تو! تو را چه شد؟

گفت: مقام پيامبرى تا روز قيامت از ميان بنى اسرائيل بيرون رفت. و اين همان كسى است كه هلاك بنى اسرائيل به دست او است.

قريش خشنود شدند. او گفت: خوشنود شديد؟ او چنان ضربتى بر شما وارد آوَرَد كه در شرق و غرب از آن گفت و گو شود».(1)

اين حديث از حضرت صادق علیه السلام نيز نقل شده است و مؤيد همان چيزى است كه مورخين و محدثين نوشته اند. همچنين در هنگام ولادت آن سرور، امور خارق العاده زمينى و آسمانى اتفاق افتاد. در حقيقت آن مرد يهودى از روى آثار و علائم، تولد پيغمبر خاتم را فهميده بود.

يهودى دوست داشت كه پيامبر، از فرزندان اسماعيل نباشد، بلكه از فرزندان يعقوب باشد. لذا وقتى از جماعت قريش شنيد كه در ميان ما فرزندى متولد نشده است، خشنود شد و گفت: نصيب شما نشد و چون آن جمال مبارك را زيارت كرد، بى هوش گشت:

ص: 185


1- كافى، ج 8، ص 300، 301.

«اَلَّذيِنَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْنائَهُمْ»(1)

«كسانى كه به ايشان كتاب [آسمانى] داده ايم، همان گونه كه پسران خود را مى شناسند، او [محمّد] را مى شناسند».

حسادت اهل كتاب

اهل كتاب پيغمبر را مى شناختند؛ چنان كه اولاد خود را مى شناختند، ولى نمى توانستند ببينند كه سلطنت و نبوت از خانواده بنى اسراييل بيرون رفته است:

«أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّه ُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إبْراهِيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكا عَظِيماً»(2)

«بلكه به مردم براى آنچه خدا از فضل خويش به آنان عطا كرده است، رشك مى ورزند؛ در حقيقت ما به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت داديم و به آنان مُلكى بزرگ بخشيديم».

نقل وقايع وقت ولادت از ابان بن عثمان

ابان بن عثمان امورى را كه در زمان ولادت آن سرور در جهان اتفاق افتاد در كتاب خود آورده و شيخ صدوق نيز به سند معتبر خويش از او نقل كرده است. او مى گويد:

شياطين به وسيله شهاب ثاقب از آسمان رانده شدند. ستاره ها از بس كه در آن شب در حركت بودند قريش ترسيدند از آن كه قيامت بپا شده باشد. لذا نزد وليد بن مغيره كه مردى بزرگ و با تجربه بود، رفتند. وليد گفت: اگر آن ستاره هايى كه در بيابان و دريا موجب هدايت مردم است از مواضع خود كنده شوند، قيامت نزديك شده، وگرنه امر تازه اى در عالم رخ داده است.

شياطين نزد ابليس جمع شدند و گفتند كه به وسيله شهاب ها از آسمان رانده شديم.

ص: 186


1- سوره بقره، آيه 146 و سوره انعام، آيه 20.
2- سوره نساء، آيه 54.

گفت: تحقيق كنيد و ببينيد امر تازه اى رخ داده است يا نه؟

شياطين برگشتند و گفتند: نتوانستيم كشف كنيم.

ابليس از جا حركت كرد و خود را به مكه رسانيد و ديد كه ملائكه در آن جا جمع شده اند. چون خواست وارد شود، جبرئيل او را راند و به او بَد گفت. از جبرئيل پرسيد:

چه خبر است؟

گفت: بهترين پيغمبران به دنيا آمد.

ابليس گفت: آيا براى من در او بهره اى هست؟

جبرئيل گفت: نه.

پرسيد: آيا مرا در امّت وى نصيبى هست؟

گفت: بلى.

ابليس گفت: راضى شدم.(1)

به راستى دشمنى ابليس با بشر و اصرار او در گمراه نمودن ايشان و طمع او در پيغمبران و به خصوص سيد المرسلين عجيب است! و عجيب تر آن كه بشر با اين كه او را شناخته و دشمنى او را دانسته است به دنبال او مى رود و به سخنان او گوش مى دهد و معصيت خداوند متعال را مى كند:

«أَفَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ وَ هُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ بِئْسَ لِلظّالِمِينَ بَدَلاً»(2)

«آيا او و نسلش را به جاى من دوستان خود مى گيريد، و حال آن كه آنها دشمن شمايند؟ و چه بد جانشينانى براى ستمگرانند!»

كسى كه از دوست مهربان و داناى خود روى گردان شود و طرف دشمن را بگيرد و از او متابعت نمايد، ببينيد كه چه اندازه به خود ظلم نموده است؟!

ص: 187


1- كمال الدين، ج 1، ص 196 و 197.
2- سوره كهف، آيه 50.

چرا شيعه كتاب ابان بن عثمان را محافظت نكرد؟

ابان بن عثمان از بزرگان اصحاب حضرت صادق علیه السلام است. او تاريخ پيغمبر را از آغاز و همچنين غزوات و قضاياى اهل ردّه را پس از وفات آن حضرت نوشته است و من بسيار متأسفم از آن كه شيعه، عين كتاب را حفظ نكرد و به طبقه بعد دست به دست نرساند و تنها به آنچه محدثين در كتاب ها نقل نموده اند اكتفا كرد.

ابان، معاصر همان محمد بن اسحاقِ صاحب مغازى است كه اهل سنّت به كتاب سيره او اهتمام زيادى نشان دادند و آن كتاب، ريشه تمام سيره هاى نبويّه آنان است. كتاب ابان بسيار معتبر است و تماماً از اصحاب امام باقر و امام صادق عليهماالسلامروايت مى كند، ولى متأسفانه امروزه آن كتاب در دست نيست؛ تنها شيخ كلينى و شيخ صدوق از آن كتاب روايتى را نقل نموده اند و صاحب اعلام الورى - شيخ طبرسى - نيز زياد از آن كتاب نقل كرده است و با آن كه ائمه علیهم السلام به نوشتن احاديث و حفظ آن كتب دستور فرمودند، شيعيان بسيار كوتاهى نمودند.

من به صرف اين كه در آن زمان، دولت وقت با شيعه مخالف و با ديگران موافق بود و يا شيعه دولتى نداشت، قانع نمى شوم و نمى توانم آنان را تبرئه كنم. امروز نيز اهتمامى به امر تأليف نيست و كتاب هاى تفسير، تاريخ و احاديث احتياج بسيار شديدى به اصلاح دارند و بايد جمعى از علما و فقها و متدينين بنشينند و در كتاب ها تجديد نظر نمايند و آنها را تنقيح و تهذيب نموده، در دسترس مسلمين قرار دهند. به هرحال اين موضوع داراى بحث مفصلى است... از خداوند متعال توفيق اصلاح را خواستارم!

اولين مسافرت پيغمبر به شام

ابوطالب، يتيم برادر و سپرده پدر را عزيزتر از اولاد خود مى دانست. او در يكى از سفرهاى تجارى خود به شام، پيغمبر را نيز همراه برد. اتفاقاً قضاياى علماى يهود و نصارى كه در اين سفر پيش آمد در كتب تاريخ ثبت است و من آنچه را كه شيخ صدوق به سند معتبر خود از ابان بن عثمان احمر، صاحب كتاب تاريخ پيغمبر، نقل نموده است،

ص: 188

مى آورم. او مى گويد:

«ابوطالب با كاروان قريش براى تجارت عازم سفر شام بود. هنگام حركت، پيغمبر كه به حد بلوغ رسيده بود، آمد و زمام شتر را گرفت و گفت: اى عمّ! مرا نزد چه كسى مى گذارى؛ نه پدر دارم و نه مادر؟ ابوطالب متأثر شد و او را با خود برد.

كاروان مى رفت در حالى كه در موقع حركت، ابر بر سر آن سرور سايه مى انداخت تا اين كه به صومعه بحيراى راهب رسيدند. راهب كه ملتفت آن قطعه از ابر شده بود براى قريش غذايى تهيه نمود و آنان را به منزل خود دعوت كرد. قريش رفتند و پيغمبر را با خود نبردند. بُحيرا چون ديد آن قطعه ابر در همان محل ايستاده و حركت نمى كند پرسيد:

آيا از شما كسى مانده كه نزد من نيامده است؟ گفتند: همگى آمدند، مگر جوان كم سالى كه نزد اموال مسافرين مانده است. بحيرا خواهش نمود تا او را هم بياورند و هيچ كس آن جا نماند. وقتى پيغمبر آمد، ابر نيز حركت كرد. بحيرا پرسيد: اين جوان كيست؟ گفتند:

پسر ابوطالب است. بحيرا از ابوطالب پرسيد: فرزند تو است؟ گفت: پسر برادر من است. پرسيد: پدر او چه شد؟ گفت: او در شكم مادر بود كه پدرش فوت نمود. بحيرا گفت: او را به مكه برگردان. زيرا اگر يهود بدانند آنچه را كه من مى دانم، درصدد قتل او برمى آيند.

چون براى او مقام بلندى است. او پيغمبر همين امّت و پيغمبر شمشير است».(1)

اگر كسى در روايات مربوط به شهادت علماى اهل كتاب، درباره پيامبر تأمل نمايد، مى فهمد كه او را همان پيغمبرى مى دانستند كه نام و نشانش در كتاب هايشان نوشته شده بود.

«اَلَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الاْءنْجِيلِ»(2)

«كه نام او را نزد خود در تورات و انجيل نوشته مى يابند».

آرى! به راستى او را مى شناختند، ولى با حق مى جنگيدند و اگر مى توانستند در همان زمان كودكى او را نابود مى نمودند.

قصه بحيراى راهب با پيغمبر اكرم در اين سفر در كتاب هاى تاريخى مسلمانان با

ص: 189


1- كمال الدين، ج 1، ص 183، ب 14، ح 35.
2- سوره اعراف، آيه 157.

اندكى اختلاف نقل شده است. شيخ طبرسى در اعلام الورى نيز از همان تاريخ محمد بن اسحاق با تفصيل بيشترى اين داستان را نقل نموده است.(1)

بحيرا، اعلم علماى نصارى، قبل از اين، با كاروان قريش كه از آن جا عبور مى كرد، سخن نمى گفت، ولى اين بار چون ديد ابرى با اين قافله حركت مى كند كه هنگام توقف قافله مى ايستد، طعامى تهيه كرد . . . تا آن جا كه مى گويد: وقتى پيغمبر آمد، بحيرا در او بسيار نگريست و پس از آن كه جماعت غذا خوردند و متفرق شدند، بحيرا خواست از پيغمبر پرسش هايى نمايد. چون سوگند قريش به دو بت لات و عزّى بود، بحيرا نيز پيغمبر را به لات و عزى قسم داد. پيغمبر فرمود: به خدا سوگند، اين دو را بيش از همه چيز دشمن مى دارم! پس بحيرا پيغمبر را به خداوند قسم داد كه جواب پرسش هاى مرا بده. پيغمبر فرمود: از آنچه مى خواهى بپرس! بحيرا از حالات پيغمبر و از خواب و بيداريش پرسيد و جواب را مطابق آنچه در كتب خود ديده بود، شنيد و مُهر نبوت را كه بر پشت پيغمبر بود، نگاه كرد. آن گاه به ابوطالب گفت: پسر برادر را به شهر خود برگردان.

زيرا يهوديان دشمن او هستند و اگر او را ببينند و بشناسند در مقام عداوت از هيچ امرى كوتاهى نخواهند كرد.

ابو طالب پس از فارغ شدن از تجارت به مكه مراجعت نمود. حتّى جمعى از اهل كتاب پيغمبر را شناختند و در مقام اذيت برآمدند، ولى بحيرا آنان را برگرداند و گفت: در مقابل امر الهى كارى نمى توانيد انجام دهيد. همچنين بنابر نقل محمد بن اسحاق، ابوطالب اين اشعار را در اين موضوع سروده است:

ان ابن آمنة النّبىّ محمدا *** عندى بمثل منازل الاولاد

لمّا تعلّق بالزمام رحمته *** و العيس قد قلّصن بالازواد

فارفضّ من عينى دمع ذارف *** مثل الجمان مفرّق الافراد

راعيت فيه قرابة موصولة *** و حفظت فيه وصية الاجداد

و امرته بالسّير بين عمومة *** بيض الوجوه مصالت الانجاد

ص: 190


1- اعلام الورى، ص 18 - 17، حديث بحيراء راهب.

ساروا لابعد طيّة معلومة *** و لقد تباعد طيّة المرتاد

حتّى اذا ما القوم بصرى عاينوا *** لاقوا على شرف من المرصاد

حبرا فاخبرهم حديثا صادقا *** عنه و ردّ معاشر الحسّاد

قوما يهودا قد رأوا ما قد رأى *** ظلّ الغمام و عزّ ذي الاكباد

ساروا لقتل محمد فنهاهم *** عنه و اجهد احسن الاجهاد(1)ابوطالب در اين اشعار به قصه سايه افكندن ابر و دشمنى يهود و مهيا شدن آنان براى قتل پيغمبر و دفاع همان راهب اشاره نموده و نبوت پيغمبر را تصديق كرده و او را به منزله اولاد خود دانسته است و مى گويد كه ملاحظه خويشاوندى نزديك و سفارش اجداد را نمودم.

از اين شعر فهميده مى شود كه نه فقط عبد المطّلب، بلكه اجداد پيغمبر نيز هر كدام به نوبه خود بشارت به آمدن پيغمبر مى دادند و سفارش او را مى نمودند. عجيب است كه با اين همه اعترافات و فداكارى هاى ابوطالب، دشمنان او و دشمنان فرزند او، اميرالمؤمنين علیه السلام، مى گويند كه ابوطالب تا آخر عمر مشرك بوده و با شرك وفات نموده است.

از روايت شيخ حميرى در «قرب الاسناد»(2) دانسته مى شود كه در آن سفر كه پيغمبر با اموال خديجه تجارت مى نمود، بحيرا همين عمل را تكرار كرد؛ از مهمان نمودن كاروانيان و اطعام به آنها، آمدن پيغمبر در آخر قوم، حركت ابر با او، خبر دادن بحيرا به قريش درباره مقام پيغمبر و آن كه به زودى مبعوث به رسالت مى شود. قريش هم پس از اين واقعه از پيغمبر مى ترسيدند و از او تجليل و احترام مى نمودند. هنگامى كه قريش به مكه برگشتند، مردم را خبر كردند و به همين سبب خديجه، سيده زنان قريش، كه حاضر نبود به تزويج احدى از بزرگان قريش در آيد با آن كه او را بسيار خواستگارى كرده بودند، خود، داوطلب پيغمبر شد و به سبب خبرِ بحيرا، خود را همسر آن سرور نمود.

بعيد نيست كه بحيرا در هر دو نوبت چنين عملى نموده باشد و خبرهايى داده باشد.

ص: 191


1- بحار الانوار، ج 15، ص 199، حديث 16.
2- قرب الاسناد، ص 325 - 324، شماره ح 1228.

دروغى آشكار براى پايين آوردن مقام ابوطالب

طبرى در تاريخ خود از هشام كلبى نقل نموده است كه وقتى ابوطالب پيامبر را با خود به شام مى بُرد، ايشان نُه سال داشت. آن گاه به سند ديگرى از ابو موسى كيفيّت مسافرت ابوطالب را به شام و داستان تهيه غذا توسط آن راهب را، تا به چراگاه بردن شتران توسط پيغمبر و سؤال راهب و پاسخ قريش به او و اصرار راهب به برگرداندن پيغمبر به مكه، همگى را نقل مى كند و اضافه مى نمايد كه بالاخره ابوطالب پيامبر را برگردانيد و ابوبكر، بلال را با پيغمبر فرستاد و راهب نيز به عنوان زاد و توشه سفر، نان كعك و روغن زيت همراه ايشان نمود.(1)

اين حكايت مجعول را طبرى نقل نموده است كه علائم وضع و جعل در آن آشكار است. زيرا:

1 - چگونه مى توان باور كرد - با اين كه ابوطالب، پيامبر را بيش از فرزندان خود دوست داشت و با آن همه توصيه راهب كه دشمنى دشمنان را گوشزد كرد - او پيامبر را از خود جدا ساخته و هيچ يك از اعمام و عمو زادگان را با او روانه نكرده باشد؟! و حال آن كه سن و سال پيامبر كم بود به نقل كلبى، نُه سال داشت و به نقل ديگرى اوائل بلوغ آن حضرت بود.

2 - به موجب نقل محمد بن اسحاق، صاحب مغازى، جناب ابوطالب پيغمبر را از خود جدا ننمود و همراه خود به شام برد و پس از فراغ از تجارت به سرعت به سوى مكّه مراجعت نمود.

3 - سن ابوبكر حدود دو سال كمتر از سن پيغمبر اكرم بود. پس اگر پيغمبر، صغير بود و با ولىّ خود، ابو طالب، همراه بود، جناب ابوبكر در اين موقع كجا و چه كاره بود و چه ارزشى داشت كه بلال، غلام خود را با پيغمبر همراه نمايد؟!

4 - در طبقات ابن سعد آمده است كه مشركان بلال را بخاطر اسلام آوردنش عذاب

ص: 192


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 279 - 278.

مى كردند كه ابوبكر او را به هفت اوقيه خريد و آزاد نمود.(1) همچنين نقل نموده است كه به پنج اوقيه او را خريد.(2) به هر حال، اصلاً در موقع مسافرت پيغمبر به شام، ابوبكر مالك بلال نبود، چه رسد به اين كه بخواهد او را با پيغمبر همراه نمايد!(3)

5 - جناب ابو موسى در موقع مسافرت پيغمبر به شام، حتى مسافرت مرتبه دوم، به دنيا نيامده بود. چون صاحب اسد الغابه مى گويد: ابو موسى در كوفه يا به قولى در مكه

در سال چهل و دو و بنابر قول ديگرى در سال چهل و چهار از هجرت، در حالى كه شصت و سه سال داشت مُرد. آن گاه اقوال ديگرى را نقل مى كند كه فوت او را در سال چهل و نه، پنجاه، پنجاه و دو، يا پنجاه و سه از هجرت مى دانند.(4)

من فرض مى كنم كه جناب ابو موسى در همان سال چهل و دو فوت كرده باشد و شصت و سه سال هم عمرش باشد. پس بنابر اين در موقع بعثت پيغمبر اكرم در حدود هشت، نه يا ده ساله بوده است. حال، او چگونه كودكى پيغمبر را درك نموده است؟! كسى كه اهل يمن بود، چگونه اين خبر را مى دهد و بر فرض هم كه از كسى شنيده باشد، چرا آن واسطه را معرفى نمى نمايد و يا نمى گويد كه از كسى شنيده ام و چرا او مثل كسى كه خود، شاهد و ناظر واقعه بوده، خبر داده است؟!

6 - ابن اثير در اسد الغابه از محمد بن سعد، صاحب طبقات، نقل نموده است كه بلال در سال بيست هجرى در دمشق وفات نمود و شصت و چند سال داشت.(5) بنابر اين سن او در حدود ده سال كمتر از پيغمبر بود و چون سفر پيغمبر به شام، قبل از بلوغ، يادر اوايل بلوغ، يا در سنّ نُه سالگى - بنابر نقل هاى مختلف - بوده است، پس اگر بلال در هنگام سفر پيغمبر به دنيا آمده بود، بيش از چهار يا پنج سال نداشت، پس نمى توانستند او را با پيغمبر همراه سازند.

ص: 193


1- طبقات ابن سعد، ج 3، ص 175.
2- طبقات ابن سعد، ج 3، ص 175.
3- اسد الغابه، ج 3، ص 361.
4- اسد الغابه، ج 3، ص 361.
5- اسد الغابه، ج 1، ص 245.

چون دروغ بودن اين حكايت از جهات متعدد آشكار گرديد، بايد دانسته شود كه براى چه اين دروغ ها را جعل كرده و بى آن كه متعرض دروغ بودن حكايت ها شوند آنها را نقل كرده اند؟!

بديهى است كه اين خبر و نظاير آن در زمان سلطنت منافقين و به ميل و خواهش آنان به وسيله راويان بى دينِ طالب جاه و مقام و مال، مثل همين ابو موسى اشعرى به دو جهت ساخته شد:

جهت اول: دشمنى با بنى هاشم و ابوطالب. زيرا بنابر اين نقل، ابوطالب به پيغمبر اكرم بى اعتنا بود و به وظيفه سرپرستى خود درست عمل نمى كرد، و گرنه براى چه مثل آن طفل صغير را بى سرپرست و تنها در آن بيابان رها مى كند يا بر مى گرداند تا ابوبكر مجبور شود غلام خويش را با او روانه كند و براى آن كه تلف نشود آن راهب نيز زاد و توشه اى را همراه او كند؟!

پوشيده نماند كه ابو موسى از دشمنان اميرالمؤمنين علیه السلام است. او كسى است كه على علیه السلام را خلع نمود و آرزو مى كرد كه عبداللّه بن عمر بن خطاب خليفه مسلمين گردد. پسر همين ابوموسى به نام ابوبرده دست قاتل عمار بن ياسر را بوسيد و به او برادر خطاب نمود! با آن كه مسلّم است پيغمبر درباره عمار فرمود: گروهى ظالم تو را مى كشند.

جهت دوم: دوستى با جناب ابو بكر. منافقان و دشمنان اهل بيت هميشه مناقبى براى خود و گروه خود جعل مى كردند. هواخواهان معاويه نيز با توجه به دروغ بودن اين گونه احاديث آنها را ثبت مى كردند؛ من ابو جعفر طبرى را از طرفداران منافقين مى شناسم و كتاب او نيز بهترين شاهد و گواه اين مدعا است.

عجب در اين است كه محبّت منافقان از قلوب متظاهرين به اسلام بيرون نمى رفت هرچند سلطنت به بنى عباس رسيده بود. لذا در زمان سلطنت بنى عباس باز هم آثار منافقين در كتاب ها ثبت مى شد و از معاويه حمايت ها مى شد. راستى كه «وَ اُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ؛ و بر اثر كفرشان [مهر] گوساله در دلشان سرشته شده»؛ از ترحم به معاويه و از اظهار علاقه به او دست برنمى داشتند!

ص: 194

عجيب تر آن كه اهالى عراق هم - كه با اميرالمؤمنين علیه السلام بودند و در صفين با معاويه جنگ ها كرده و كشته ها داده بودند و با توجه به فاصله دور و دراز و محروميت ها و محنت هايى كه در زمان سلطنت بنى اميه داشتند - مبتلا به اين عشق و علاقه بودند!

مناسب است براى تأييد گفتار خود به قصه اى تاريخى اشاره نمايم تا فهميده شود كه چگونه تبليغات معاويه در ميان اهل عراق مؤثر گشت؛ به طورى كه تا سال هاى دور و دراز محبت معاويه از دل هايشان بيرون نمى رفت.

اشاره اى مختصر به قصه صاحب زنج

در سال دويست و پنجاه و پنج هجرى، مردى به نام «على بن محمّد» معروف به «صاحب زنج» در بصره طغيان نمود. او كه هويتش نامشخص بود غلام هاى سياه را به طرف خود كشاند و بندگانى كه از آقايان خود خسته و نالان بودند، لشكريان او را تشكيل مى دادند. صاحب زنج به وسيله اين غلامان بر بصره و خوزستان دست يافت و مردم را مورد شكنجه و آزار شديد قرار داد. اربابان، آواره يا كشته شدند؛ شهرها خراب شد و نفوذ صاحب زنج فوق العاده گرديد؛ غلامان از آقايان فرار مى كردند و به او ملحق مى شدند و او از كشتن كوچك و بزرگ مضايقه نداشت كه در مجموع فجايع بسيارى از او در تاريخ ثبت است.

مسعودى در «مروج الذهب» مى گويد: صاحب زنج در مدت چهارده سال و چهار ماه، زن و مرد و كوچك و بزرگ را مى كشت و مى سوزانيد و شهرها را خراب مى كرد. حتى يك بار در بصره سيصد هزار نفر را كشت تا آن جا كه نجات يافتگان، در چاه ها و خانه ها مخفى شدند. اين گروه شب ها بيرون مى آمدند و سگ، موش يا گربه را صيد مى كردند تا آن كه اين جانوران تمام و ناياب شد. پس منتظر مردن يكديگر بودند و هر كدام كه مى مرد، او را مى خوردند. همچنين نقل مى كند كه در لشكر او، زنان را مى فروختند و فرياد مى كردند كه اين زن از اولاد حسن يا حسين يا عباس يا از اولاد ديگر بنى هاشم و يا قريش يا ساير طوايف عرب است و نَسَب زنان را نيز بيان مى كردند. آنگاه

ص: 195

آنها را به دو يا سه درهم مى فروختند. بدين ترتيب هر يك از غلامان سياهى كه در سپاه او بودند، ده، بيست يا سى زن از اين گونه زنان داشتند كه آنها را به عنوان كنيزى نگاه مى داشتند تا خدمت خود و زنان سياه شان را بنمايند.(1)

روزى يكى از آن زنان كه از دختران امام حسن علیه السلام بود به صاحب زنج استغاثه نمود كه من را از اين سياه نجات بده و آزاد نما! گفت: او آقاى تو و اختياردار تو است.

ترحم اهل بغداد بر معاويه

اين مختصرى از احوالات صاحب زنج و ظلم هاى او و سپاه سياه او بود. سرانجام «معتضد باللّهِ» عباسى با پدر خود، «ابو محمد، موفق باللّه» در زمان سلطنت عموى خود «المعتمد باللّه» شخصا به جنگ صاحب زنج رفت و از سال دويست و شصت و هفت تا سال دويست و هفتاد با او در جنگ بودكه بالاخره در سال دويست و هفتاد بر او غالب آمد.

وقتى معتضد سر بريده صاحب زنج را با خود وارد بغداد نمود، سپاهى بسيار با او بود. هنگامى كه از بازار مى گذشت چون به «باب الطاق» رسيد، جمعى از ميان يكى از خانه ها فرياد كردند كه خداوند معاويه را رحمت كند و به تدريج فرياد عموم مردم به اين دعا بلند شد و رنگ صورت معتضد تغيير يافت.

صاعد بن مخلد گويد كه معتضد به من گفت: نمى شنوى چه مى گويند؟ به چه مناسبت اين مردم در اين موقع به ياد معاويه افتاده اند؟! به خدا سوگند! پدرم در اين

جنگ مشرف به مرگ بود و من در خطر بودم و چه سختى ها و گرفتارى ها كه در ايام طولانى جنگ متحمل شديم تا آن كه بر دشمن غالب گشتيم و اين سگ ها را از چنگ آنان نجات داديم و زنان و اولادشان را حفظ كرديم. حال به جاى آن كه بر عباس و عبداللّه و اولاد او رحمت فرستند و به جاى آن كه بر على بن ابى طالب، حمزه، جعفر، حسن و حسين ترحم نمايند بر معاويه ترحم مى كنند؟ به خدا سوگند! اين جماعت را چنان ادب

ص: 196


1- مروج الذهب، مسعودى، ج 4، ص 120 - 119.

و تنبيه نمايم كه ديگر به سراغ اين گونه كارها نروند. آن گاه امر كرد تا دسته اى بيايند و با نفت آن منطقه را آتش بزنند.

صاعد بن مخلد گويد: گفتم كه أيّها الامير! خداوند عمر تو را طولانى كند! امروز از شريف ترين ايام اسلامى است. پس به نادانى اين جماعت نگاه مكن و با ايشان مدارا كن. پس به هر صورت كه بود او را از اين عمل منصرف نمودم و معتضد به حركت و سير خود ادامه داد.

با آن كه ابو جعفر طبرى حكايت صاحب زنج را مفصلاً نقل نموده است(1) امّا اين قصه را كه در بغداد واقع شد بيان نكرده است و ابن ابى الحديد نيز مى گويد كه اين حكايت را افرادى غير از ابوجعفر نقل نموده اند. ابوسعيد آبى نيز در «نثر الدرر» آن را از صاعد بن مخلد روايت كرده است.(2)

من مى پرسم كه چرا ابو جعفر طبرى اين حكايت را نقل نكرد، ولى حكايت ابوموسى اشعرى و برگشت پيغمبر در سن كودكى و همراهى بلال را نقل نموده است؟ آيا اين فقيه عامّه و مورخ شهير اسلامى نيز از كسانى است كه محبت منافقين در قلب او جاى گرفته و آنچه به نفع ايشان باشد، هرچند دروغ، مى نويسد و آنچه به ضرر منافقين باشد، هرچند بدانند كه صحيح است تا بتوانند نقل نمى نمايد؟! يا آن كه سبب ديگرى داشت كه بر من مخفى مانده است؟!

پوشيده نماند كه معتضد باللّه - خليفه عباسى - بالاخره در سال دويست و هشتاد و چهار، لعن معاويه و بنى اميه و ذكر مثالب ايشان را مفصلاً نوشت. اطرافيانش خواستند او را از اجراى اين كار منصرف نمايند و او را از مخالفت و شورش عامه بترسانند، ولى معتضد گفت كه آنان را با شمشير مى كشم. سرانجام او را با اين دليل كه اولاد على علیه السلام از اين لعن نامه استفاده خواهند كرد و سلطنت بنى عباس به خطر خواهد افتاد، منصرف نمودند.

ص: 197


1- تاريخ طبرى، ج 9، ص 667 - 557.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 212 و 213.

حلف الفضول

زمانى كه اعراب در ضلالت و گمراهى فرو رفته بودند افراد شريف و صاحب صفات كامله اى در قريش يافت مى شد كه بخشى از احترام قريش به جهت روحانيت همين گروه بود. براى مثال، وقتى پدر زيد بن حارثه براى پس گرفتن فرزندش نزد پيغمبر اكرم آمد گفت: شما همسايگان خدا اسير را آزاد و گرسنه را سير مى كنيد.

ولى قريش به تدريج اين صفات را از دست دادند و درست مانند سباع و درندگان شدند، در نتيجه آنان كه بايد بيش از طوايف ديگر عرب به خانه كعبه احترام مى گذاردند

و به مأمن و پناهگاه بودنِ مكّه معظّمه اهميت مى دادند، خود موجب سلب آزادى حجاج و معتمرين(1) مى گرديدند.

يكى از افراد طايفه زبيد، مال التجاره اى وارد مكه نمود. «عاص بن وائل سهمى»، پدر عمرو بن عاص، اموال را خريد، ولى پول آنها را به زبيدى نداد. او هرچه شكايت ظالم را به طوايف قريش از جمله عبد الدار، مخزوم، جمح، سهم و عدى نمود، نه تنها كمكى به او ندادند، بلكه با او به تندى رفتار كردند. زبيدى موقع طلوع خورشيد در حالى

كه قريش نزد كعبه نشسته بودند، بالاى كوه ابوقبيس رفت. آن گاه به آواز بلند اين اشعار را خواند:

يا آل فهر لمظلوم بضاعته *** ببطن مكة نائى الدار و القفر

و محرم اشعث لم يقض عمرته *** يا للرجال و بين الحجر و الحجر

ان الحرام لمن تمت مكارمه *** و لا حرام لثوب الفاجر الغدر(2)او مى گويد: اى آل فهر كه نشسته ايد! به كمك مظلومى كه از راه دور و دراز براى اداى عمره آمده است، بشتابيد! احترام، مخصوص كسى است كه مكارم اخلاق داشته باشد. لباس فاجر جنايتكار احترام ندارد.

وقتى زبير بن عبد المطّلب اشعار زبيدى را شنيد، داغ شد و سوگند ياد نمود كه با

ص: 198


1- كسانى كه عمره بجا مى آورند.
2- سيره حلبيّه، ج 1، ص 157، كتابخانه حضرت معصومه علیهاالسلام، شماره م س 30936.

طوايفى از قريش براى جلوگيرى از ظلم ظالم و حمايت از افراد غريب، هم عهد شود و اين اشعار را گفت:

حلفت لنعقدن حلفا عليهم *** و ان كنا جميعا اهل دار

نسميه الفضول اذا عقدنا *** يعزّ به الغريب لدى الجوار

و يعلم من يحول البيت انا *** اباة الضيم نهجر كل عار

اين پيمان به وسيله زبير ميان بنى هاشم، بنى مطّلب، بنى اسد بن عبد العزى، بنى زهره و بنى تيم بن مرّه بسته شد كه در نتيجه آن از ظلم عاص بن وائل جلوگيرى گرديد. اين پيمان به همت زبير و بنى هاشم در ميان جمعى از قريش كه در خانه عبداللّه بن جدعان تيمى بودند بسته شد و پيغمبر از شركت كنندگان در اين پيمان بود.

جلوگيرى از تعدى اشراف قريش و شركت پيغمبر در حلف الفضول

مسعودى در كتاب «التّنبيه و الاشراف» پس از بيان اين حكايت مى گويد:

«پيغمبر پس از هجرت به مدينه فرمود: در منزل عبداللّه بن جدعان در آن پيمان شركت داشتم. اگر امروز مرا به مثل آن بخوانند، اجابت مى كنم و اسلام آن پيمان را محكم تر نمود».(1)

اين حكايت را ابن ابى الحديد مفصلاً از ابو عثمان نقل نموده است.

به هر صورت، افتخار اين پيمان از آنِ زبير و بنى هاشم است كه در اين امر پيش قدم شدند و به همّت اين جوانمرد، رجالِ ديگرى از قريش در اين پيمان شركت نمودند و چنان كه خود او گفت، زير بار ظلم نرفتند و هر ننگ و عارى را كنار گذاردند.

اين گروه از مردمان، شاخه و ريشه پيغمبر بوده اند، نه افرادى از قبيل عاص بن وائل - بدخواه و دشمنِ پيغمبر - كه اموال آن مرد را گرفته و بهايش را نمى داد. او و بنى اميه و قسمتى از افراد قريش، اگرچه از قريش بودند، امّا ننگ بشر بودند.(2)

ص: 199


1- التنبيه و الاشراف، مسعودى، ص 210.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 226 - 224.

فايده: شرح بيت آخر از شعر زبيدى، از حديث معتبرى كه شيخ كلينى روايت نموده است، فهميده مى شود: «ابوبكر حضرمى از امام صادق علیه السلام نقل نموده است كه عرب در زمان جاهليت دو دسته بودند: «حل» و «حمس». قريش حمس بود و ساير عرب، حل بودند. هر كس از جماعت حل كه با يكى از قريش دوستى و آشنايى داشت، لباس او را مى گرفت و در موقع طواف آن را مى پوشيد. ولى اگر دوستى نداشت نمى گذاشتند با لباس هاى خود طواف كند، بلكه بايد در وقت طواف برهنه مى شد. چون اين لباس ها را لباس گناه مى دانستند».(1)

از همين رسم و قانونِ عرب فهميده مى شود كه قريش در ابتدا، چه اندازه مردمان مهذّب و پاكدامنى بوده اند و عموم عرب تا چه اندازه به ديده احترام به ايشان نگاه مى كردند. آنها چون مردمانى گناهكار بودند، لباس خود را ناپاك مى دانستند و لباس قريش را چون افرادى مهذّب و داراى اخلاق پسنديده بودند، پاك مى دانستند. از اين جهت در هنگام طواف آن را به عاريه مى گرفتند.

آرى! از چنان مردمان پاك و پاكيزه اى چنين اشرار و ناپاكانى بوجود آمدند كه موجب سلب آسايش و آزادى مردم گرديده و به اموال، ناموس و جان مردم خيانت مى نمودند تا اين كه به وسيله زبير، هم سوگندانى جمع شدند و از تعدّى و ظلم اين اشرار جلوگيرى نمودند. راست گفت آن مظلوم زبيدى كه لباس اين جنايتكاران چه ارزش و احترامى دارد كه با آن طواف نمايند؟!

به تدريج طواف نمودن با بدنى برهنه در ميان عرب امر مرسومى شد تا آن كه پيغمبر به وسيله اميرالمؤمنين علیه السلام در موقع حج اعلام فرمود: پس از امسال هيچ فرد مشركى حج نكند و كسى عريان طواف ننمايد.

همچنين نقل شده است: «مرد ديگرى از طايفه «خثعم» براى اداى حج يا عمره به مكه آمد، در حالى كه دختر زيباى خود را به همراه داشت. نبيه بن حجاج، يكى از اشراف قريش، آن دختر را به زور گرفت و به منزل خود برد. كسى به آن مرد گفت: از

ص: 200


1- كافى، ج 5، ص 142، ح 3.

مردمانى كه در حلف الفضول شركت نموده اند، كمك بخواه! او به نزد كعبه ايستاد و فرياد كرد: يا حلف الفضول! مردمانى شتابان با شمشيرهاى كشيده از اطراف به سوى او آمدند. وقتى آن مرد حكايت خود را بيان نمود، همراه او به طرف خانه نبيه بن حجاج رفتند و از او خواستند كه دختر را به پدرش ردّ نمايد. نبيه گفت: يك امشب را به من مهلت بدهيد! قبول نكردند و دختر را گرفتند و به پدر تسليم نمودند».(1)

ابن ابى الحديد اشعارى از نبيه بن حجاج راجع به اين موضوع نقل مى كند كه از جمله اين ابيات، دو بيت زير است:

لولا الفضول و انه *** لا أَمْنَ و عروائها

لدنوت من ابياتها *** و لطفت حول خبائها

بنابر اين به واسطه اين پيمان از ظلمهاى زيادى كه اشراف قريش مى نمودند، جلوگيرى به عمل آمد.(2)

مخالفت بنى اميه با پيمان حلف الفضول

من از نادانى قريش در تعجب هستم! آنان كه اين گونه آزادى و امنيت مردم را سلب مى نمودند، چه انتظارى از آنها داشتند و چگونه مى خواستند كه مردم احترام خانه خدا را به جا آورند؟! بنى اميّه در اين پيمان شركت نكردند و با بنى هاشم كه مؤسس و پيش قدم بودند از در موافقت وارد نشدند. شما از همين امر، ناپاكى شجره خبيثه بنى اميه

را بدانيد.

عتبة بن ربيعه بزرگ بنى اميه و پدر هند كه در جنگ بدر كشته شد مى گفت: «اگر كسى با قوم خود مخالفت مى نمود، هرآينه من از ميان طايفه عبد شمس بيرون مى رفتم و در حلف الفضول شركت مى نمودم. چون اين پيمان مقامى بسيار بلند و شأنى عالى دارد».(3)

ص: 201


1- سيره حلبيه، ج 1، ص 157، كتابخانه حضرت معصومه علیهاالسلام، شماره م س 30936.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 205. از ابو عثمان جاحظ.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 223.

همين جمله نه تنها دلالت بر نادانى عتبه مى كند، بلكه اشكالى هم به او هست كه با وجود آگاهى به حُسن اين پيمان و قُبح اعمال بنى اميه و طوايف ديگر قريش از آنان جدا نشد و همچنان با ايشان همكارى كرد. از اين باب گناه عتبه به مراتب بيش تر از كسانى است كه به اين اندازه توجّه و التفات نداشته اند زيرا دليل ندارد مرد عاقل به خاطر فاميل خود از قانون عقل و عقلا جدا شود و خود را با نادانان شريك كند.

اين عتبه همان كسى است كه روز بدر مردم را از جنگ با پيغمبر بازداشت و بر برگرداندن قريش اصرار زياد نمود و گفت: اگر محمد دروغگو است، گرگ هاى عرب او را كفايت مى كنند؛ و اگر پادشاه است، نتيجه سلطنت او به شما خواهد رسيد. پس اگر او واقعاً پيغمبر است، سعادت شما بيش از ساير مردم خواهد بود. نصيحت مرا بشنويد و جنگ نكنيد! امّا وقتى ابو جهل به او گفت كه تو ترسيده اى، چنان داغ شد كه خودش آتش جنگ را برافروخت؛ اين هم نادانى ديگر او است.

مسعودى مى گويد: «تولد پيغمبر پنجاه روز پس از واقعه اصحاب فيل اتفاق افتاد. او روز تولد پيامبر را هشتم ربيع الاوّل مى داند و مى گويد: عبداللّه، پدر پيغمبر، غايب بود. او فوت نموده بود هنگامى كه پيغمبر در شكم مادر خويش بود. همچنين مى گويد: بعضى مى گويند كه عبداللّه يك ماه پس از ولادت پيغمبر و بعضى ديگر نيز مى گويند كه او در سال دوّم ولادت از دنيا رفت. مسعودى مى افزايد: مادر آن سرور، آمنه بنت وهب از طايفه زهره است و مرضعه پيغمبر نيز حليمه بنت عبداللّه مى باشد. حليمه او را در سال

چهارم به آمنه برگردانيد. در سال هفتم، آمنه پيغمبر را نزد خويشان خود به مدينه برد و هنگام مراجعت در «ابوا» وفات نمود. در سال هشتم، عبد المطّلب وفات كرد و ابوطالب، پيامبر را نگاه دارى نمود. چون آن حضرت سيزده ساله شد با ابوطالب به شام سفر كرد. در سن بيست و پنج سالگى هم با ميسره - غلام خديجه - براى تجارت با اموال خديجه به شام مسافرت نمود. او «حرب فجار» و «حلف الفضول» را در سن بيست سالگى پيغمبر دانسته و قضيه بنيان كعبه و نصب حجر الاسود را ده سال پس از حرب فجار مى داند».(1)

ص: 202


1- مروج الذهب، ج 2، ص 275 - 286.

بنابر اين پيغمبر سى سال داشت، ولى در دو صفحه بعد مى گويد كه بعثت پيغمبر در سن چهل سالگى، پس از پنج سال از بنيان كعبه، اتفاق افتاد كه ممكن است نسخه مورد نظر غلط بوده باشد.

ارجاع دعواى نصب حجر الاسود به پيغمبر

يكى از وقايع مهمى كه در عصر پيغمبر اتفاق افتاد، اختلاف قريش در نصب حجر الاسود و ارجاع دعوا به پيغمبر اكرم بود. ماجرا اين بود: آن گاه كه چند نفر قريشى آهوى طلا را از كعبه دزديدند و از طرف ديگر در مسجد الحرام سيل جارى شده بود، قريش خواستند ديوار كعبه را بالا ببرند تا هم دزد نتواند داخل كعبه شود و هم با ساختن پايه هاى محكم تر خانه در برابر سيل مقاومت بيشترى داشته باشد. در نتيجه كعبه را خراب كردند تا تبديل به احسن نمايند.

شيخ كلينى به سند خود از سعيد اعرج از امام صادق علیه السلام چنين روايت نموده است:

«قريش در زمان جاهليت، كعبه را خراب كردند و چون خواستند از نو بنا نمايند از ايشان جلوگيرى شد. پس به اين فكر افتادند كه براى چه ممنوع شدند؟ يكى از آنها گفت: با بهترين مال خود كعبه را بنا كنيد و آنچه را كه از حرام يا قطع رحِم تهيه شده باشد در آن داخل نكنيد. پس به اين گفته عمل كردند و مشغول بنا شدند. هنگام نصب حجر الاسود، بين قريش اختلاف شد كه كدام يك از آنها آن را نصب نمايند. اختلاف بالا گرفت و نزديك بود شرّى به پا شود.

سرانجام توافق كردند كه هركس زودتر وارد مسجد الحرام شود به گفته او عمل كنند. در اين هنگام پيغمبر جلوتر از همه وارد شد، قضيه را به ايشان گفتند. فرمود تا پارچه اى حاضر كنند. همچنين فرمود تا سنگ را داخل پارچه قرار دهند و اطراف آن را اشراف قريش بگيرند و بلند كنند. آنگاه پيغمبر سنگ را با دست خود در جايش قرار داد».(1)اين پيشامدها اغلب در سال هاى دراز اتفاق مى افتد. از اقبال بلند پيغمبر بود كه در آن ساعت وارد مسجد الحرام شد و از حُسن عقل و تدبير آن سرور بود كه همه را راضى

ص: 203


1- فروع كافى، ج 4، ص 217، ح 3.

نمود. اشراف قريش هر كدام از طايفه اى بودند و مى خواستند افتخار نصب حجر الاسود نصيب آنان شود، حتى چيزى نمانده بود كه بر سر اين امر، فتنه و فسادى بر پا گردد، ولى همگى راضى شدند به آن كه گوشه اى از آن پارچه را بگيرند. بدين ترتيب اصل عمل كه همه داد و فريادها براى آن بود، مخصوص به آن سرور گرديد؛ بى آن كه در اين فضيلت شريكى داشته باشد. اين از نهايت عقل و سياست است كه شخص، رقباى سرسخت خود را در عين موفقيّت خود راضى نمايد و به محروميت ايشان تظاهر نكند و احساساتشان را تحريك ننمايد كه شما كنار رفتيد و فضيلت مخصوص به من گرديد.

قصه اختلاف قريش بر سر نصب حجر الاسود را طبرى از محمد بن اسحاق به طرز مفصل ترى نقل نموده است. او مى گويد: «چون ساختمان به ركن رسيد هر قبيله خواستند تا افتخار نصب حجر الاسود مخصوص به ايشان باشد. طايفه بنى عبد الدار ظرفى پر از خون كردند و با طايفه عدى بن كعب هم عهد شدند؛ بدين ترتيب كه دست ها را در ظرف بردند و به خون رنگين نمودند.

اين امر چهار يا پنج روز به تأخير افتاد تا آن كه قريش در مسجد الحرام جمع شدند و مشورت كردند و انصاف خواستند. بعضى مى گويند «ابوامية بن مغيره» كه پيرترين قريش بود گفت: اى جماعت! هر كس زودتر از همه از اين در مسجد وارد شد، او را حكَم قرار دهيد و به گفته او عمل نماييد. پيغمبر، اول كسى بود كه وارد شد. چون او را ديدند، گفتند: ما به اين امين، همگى راضى هستيم. وقتى پيغمبر را خبر نمودند، فرمود: پارچه اى بياوريد. پس به دست خود حجر الاسود را در آن گذاشت و فرمود تا از هر قبيله اى بيايند و گوشه پارچه را بگيرند و آن را بلند كنند. چون حجر الاسود را تا نزديكى جايگاه آوردند، سنگ را برداشت و به دست خود در جايش قرار داد».(1)

مسعودى گويد: «كار گذاردن حجر الاسود ميان قريش باعث نزاع شد تا آن كه به حُكم هركس كه پيش از ديگران از در بنى شيبه وارد شود، راضى گرديدند. پيغمبر پيش از همه ديده شد كه او را امين مى شناختند. پيغمبر رداى خود را از دوش برداشت و

ص: 204


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 290 - 289.

سنگ را در وسط آن قرار داد. آن گاه به چهار نفر از بزرگان قريش به نام هاى عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف، اسود بن عبد المطّلب بن اسد بن عبد العزى بن قصى، ابوحذيفة بن مغيرة بن عمرو بن مخزوم و قيس بن عدى سهمى فرمود: هر كدام گوشه اى از اين ردا را برداريد. پس برداشتند و آن را بالا آوردند تا نزديك جايگاه رسيد. آن گاه پيغمبر سنگ را برداشت و در جاى خود گذاشت. تمامى قريش حاضر و ناظر بودند و اين اولين حُكم و سياستى بود كه قريش از پيغمبر مشاهده نمودند. پس يك نفر از حاضرين گفت: عجب است از بزرگان و رؤساى قريش. زيرا كسى را كه سنّ و مال او كمتر از همه است بر خود حاكم نمودند! قسم به لات و عزّى - دو بت قريش - او بر تمامى قريش جلو بيفتد و فرمانفرماى همگى شود و براى او در آينده، مقامى شامخ و خبرى بزرگ باشد».(1)

من مى گويم ده سال پيش از اين واقعه - به گفته مسعودى - تزويج آن سرور با خديجه اتفاق افتاد و ابوطالب در خطبه مشهور خويش فرمود: «وله واللّه خطب عظيم ونبأ شايع(2)

پس آن بزرگوار چندين سال قبل از اين واقعه عظمت آن سرور و بلند شدن نام او را پيش بينى نموده بود. گمان مى كنم آن شخص كه در آن هنگام به لات و عزى سوگند ياد نمود و آن سخنان را گفت، مى خواست قريش را بر ضد پيغمبر اكرم تحريك كند تا حكم او را رد كرده و فرمان او را اطاعت ننمايند. البته به نظر من او شيطانى بود كه مى خواست از اين اتفاق سوء استفاده نمايد.

مسعودى مى گويد: «در اين كه گوينده اين سخن چه كسى بود، اختلاف است. بعضى مى گويند او ابليس بود كه به صورت يكى از قريش ظاهر شد. به هر صورت، سال ها پيش از اين واقعه، جناب عبد المطّلب آينده پيغمبر اكرم را پيش بينى نموده بود».(3)

ص: 205


1- مروج الذهب، ج 2، ص 273 - 272.
2- بحار الانوار، ج 16، ص 6، ح 9.
3- مروج الذهب، ج 2، ص 273.

ابن شهرآشوب در مناقب از عكرمه چنين نقل مى كند: «در سايه كعبه براى عبد المطّلب فرشى پهن مى نمودند و به احترام او هيچ كس روى آن فرش نمى نشست، ولى پيغمبر مى آمد و روى آن فرش مى نشست. وقتى عموها او را مى گرفتند تا كنار ببرند، عبد المطّلب مى گفت: پسر مرا آزاد بگذاريد! سوگند به خدا! براى او مقام بزرگى است و مى بينم كه به زودى آقاى همگى شما باشد! پس او را برمى داشت و روى فرش نزد خود مى نشاند؛ او را مى بوسيد و سفارش وى را به ابوطالب مى نمود».(1)

محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم، سيد مرسلين و خاتم النبيين بود. پيغمبران گذشته نشانى او را داده بودند و اهل كتاب او را چون فرزندان خويشتن مى شناختند.

آيا به گمان شما اهل كتاب او را مى شناختند، ولى پدران پيغمبر از او خبر نداشتند؟ اين باور نكردنى است! قطعا فرزندان اسماعيل خبر او را مى دانستند؛ چنان كه در سابق نقل نمودم كه ابوطالب، فاطمه بنت اسد را به زاييدن وصى اين مولود بشارت داد و در شعر ايشان نيز بود كه اجدادم سفارش او را به من نمودند و من مراعات وصيت ايشان را مى كنم.

واضح تر بگويم: تفاوت ميان روز و شب را هر بينايى تشخيص مى دهد. نابينا است كه از تشخيص عاجز، و محتاج به سؤال است. هر كس كه عقل و شعور داشت و در رفتار پيغمبر اكرم تأمل مى نمود، چه در موقع كودكى و چه در اوايل بلوغ، چه در سن جوانى و چه در موقع كهولت، تفاوت پيغمبر را با ديگران مى فهميد و مى دانست كه خداوند او را براى روزى ذخيره نموده است؛ اين امر محتاج شهادت اهل كتاب و سؤال از آنان نبود. هر كس او را مى ديد و با او آشنايى مختصرى داشت، حساب او را از ديگران جدا مى دانست؛ لذا همان مشركانى كه در انواع خيانت و جنايت فرو رفته بودند، او را امين مى خواندند و اشياى گران و قيمتى خود را به او مى سپردند. همان وقت، حالات پيغمبر و صفات آن سرور موجب شد كه نبوت او را تصديق كنند و بدانند كه او پيغمبر خواهد شد.

ص: 206


1- مناقب آل ابى طالب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 35.

سرّ ازدواج حضرت خديجه با رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم

اگر كسى به انتخاب خديجه در مورد همسرى پيغمبر اكرم دقيق شود، متوجه خواهد شد كه خديجه، پيامبرى حضرت را زودتر حدس زده و به همين جهت براى ازدواج با ايشان اقدام نموده است.

خديجه از بزرگ ترين زنان قريش بود و در عقل و ثروت بر زنان ديگر امتياز داشت. بسيارى از بزرگان قريش خواستار همسرى خديجه بودند، ولى او به ازدواج با آنها رضايت نداشت تا اين كه پيغمبر در سن بيست و پنج سالگى، عامل خديجه شد و با اموال او به شام سفرنمود. در مراجعت از همين سفر بود كه خديجه خواستار تزويج با پيغمبر گرديد. به راستى خديجه به چه جهت يتيم ابوطالب را كه بهره اى از مال نداشت، انتخاب كرد؟ يقينا براى آن كه خديجه آن طور كه بايد و شايد پيغمبر را شناخته بود و مى دانست كه او همان پيغمبر آخر الزمان است. لذا به اين امر اقدام نمود و اين افتخار بزرگ را نصيب خود كرد.

فضايل خديجه

حضرت خديجه داراى فضايل بى نظيرى است. او اول زنى است كه به پيغمبر اكرم ايمان آورد. على علیه السلام در خطبه خويش در اين باره مى فرمايد:

«و لم يجمع بيت واحد يومئذ فى الاسلام غير رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم و خديجة و انا ثالثهما».(1)

«خانه اى كه اسلام در آن راه يافته باشد، وجود نداشت.

تنها خانه رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم بود كه او و خديجه و من، نفر سوّم آنها، اسلام را پذيرفته بوديم».

اولين خانه اسلامى، خانه پيغمبر و خديجه است كه سومين نفر آن جمع، على علیه السلام مى باشد. روايت عفيف كندى - كه پيغمبر را به همراه يك زن و يك جوان در حال نماز خواندن در مسجد الحرام يا منى و يا هر دو مشاهده نموده بود، همچنين مكالمه او با

ص: 207


1- نهج البلاغه صبحى الصالح، خ 192.

عباس بن عبد المطّلب و پاسخ عباس به او كه بر روى تمام زمين غير از اين سه نفركس ديگرى را نمى شناسم كه بر اين دين باشد» و تأسف عفيف بر آن كه آن روز ايمان نياورد تا نفر سوم از مسلمانان باشد - در كتاب هاى تاريخى آمده است.

جاى هيچ گونه شكى نيست كه خديجه اولين زنى بود كه به دين اسلام مشرّف گرديد. خديجه نبوّت پيغمبر را پانزده سال پيش از بعثت پيش بينى مى نمود و درست به همين جهت همسر پيغمبر گرديد. چنين زنى قطعا پيش از زنان ديگر از بعثت پيغمبر مطلع مى گردد و به او ايمان مى آورد.

ديگر آن كه خديجه تمام اموال خود را در اختيار پيغمبر گذارد. اين همان اموالى بود كه آن حضرت در مواقع سختى از آنها استفاده مى نمود. مگر پيغمبر در آغاز بعثت به جز همين اموال، چيز ديگرى داشت؟ تشريع زكات و خمس در مدينه، پس از اين كه مسلمانان به فتح و پيروزى رسيدند روى داد.

ضعيفانى كه به تدريج در مكه اسلام مى آوردند محتاج به كمك بودند نه آن كه بتوانند كمكى كنند. در شعب ابوطالب هم كه سال ها پيغمبر اكرم با جماعت بنى هاشم و بنى مطّلب محصور بودند و راه كسب و تجارت به روى آن جماعت بسته بود، اگر اموال خديجه نبود از چه راهى امرار معاش مى نمودند؟

خديجه به خاطر مال دنيا پيغمبر را اختيار نكرد، بلكه او خود را در اختيار پيغمبر گذاشت و پذيرفت كه مَهريه اش را خود به عهده گيرد و دِيْن پيغمبر را ادا نمايد. آيا چنين كسى در ساعات سختى از بذل مال به رسول خدا مضايقه مى نمايد؟! اين سعادتى بود كه نصيب خديجه گرديد و خديجه از آن استقبال نمود. خداوند، ابتدا در مكه معظمه به وسيله ابوطالب و حمايت هاى او و بعد به وسيله خديجه و ثروت او پيغمبر را نگاهدارى نمود.

به نقل از صاحب طبقات، زيد بن حارثه را، حكيم بن حزام بن خويلد براى عمه اش خديجه خريد، ولى خديجه پس از ازدواج، زيد را به پيغمبر بخشيد. اين مورد را براى مثال و نشان دادن نمونه آورديم وگرنه تمام اموال خديجه پس از ازدواج مال پيغمبر بود.

ص: 208

در اين جا مناسب است حديثى را كه شيخ در امالى به سند خود از مشايخ بنى هاشم نقل مى كند، بياوريم. البته اين حديث مفصل است و در آن، كيفيت هجرت پيغمبر اكرم به مدينه و فرمان او به على علیه السلام - مبنى بر اين كه براى فواطم(1) و هر كس از بنى هاشم كه خواهان هجرت به مدينه است، شتران راهرو بخرد و ايشان را به سمت مدينه حركت دهد آمده است. به هر حال ابو عبيده، راوى حديث، مى گويد كه به عبيداللّه بن ابى رافع گفتم: آيا پيغمبر ثروت فراوانى داشت كه مى توانست چنين خرج كند؟

عبيداللّه گفت: از پدرم، ابو رافع، كه اين حكايت را براى من نقل نمود، همين سؤال را نمودم و او جواب داد كه پيغمبر خدا فرمود: هيچ مالى مانند اموال خديجه براى من فايده نداشت. پيغمبر اكرم از ثروت خديجه، اسيران را آزاد و دِيْن بدهكاران را ادامى نمود و در پيشامدها از آن استفاده مى كرد؛ به مردم مى بخشيد و به فقراى مسلمان

كه ساكن مكه بودند كمك مى كرد و به هركس كه مى خواست هجرت نمايد، وسيله مسافرت عطا مى نمود. قسمت مهمى از مال التجاره قريش در دو سفر تابستانى و زمستانى از آنِ خديجه بود. او از ثروتمندترين مردم قريش بود و پيغمبر هر چه مى خواست در حيات خديجه از آن اموال انفاق مى نمود و بعد از رحلت ايشان نيز پيغمبر و اولاد خديجه وارث او بودند.(2)

شما از اين حكايت به اندازه ثروت خديجه و اختيارات پيغمبر اكرم در آن اموال پى مى بريد. همچنين از اين حديث فهميده مى شود كه پيامبر در هنگام هجرت نيز از آن اموال استفاده مى كرد؛ شتران راهروى كه براى فواطم تهيه شد، حتى شترى كه پيغمبر با آن به مدينه هجرت نمود نيز از اموال خديجه خريدارى شد، اين مطلب را به تفصيل در كتاب مجاهدات بيان نموده ام.

اين حقيقت امر است، ولى محدثين و مورخين تا توانسته اند از افشاى اين حقيقت جلوگيرى كرده و به جاى آن، احاديثى را درباره ثروت ابوبكر و كمك او به پيغمبر در

ص: 209


1- فاطمه بنت اسد، فاطمه زهرا و فاطمه دختر زبير.
2- بحار الانوار، ج 19، ص 58، ح 18.

موقع هجرت و دادن شتر به ايشان جعل نموده اند؛ مثل اين كه خواسته اند عايشه را به جاى خديجه و ثروت ابوبكر را به جاى ثروت خديجه بگذارند. البته ما حقيقت امر را در همين كتاب نيز روشن مى نماييم ان شاء اللّه تعالى.

ديگر آن كه خديجه در مواقع سختىِ كار بر پيغمبر، و كثرت اذيت هاى مشركان، چه هنگام محصوريّت در شعب و چه موقع آزادى در مكه، انيس و مونس آن سرور بود و اين افتخار از آنِ ايشان است، امّا زنان ديگر پيامبر در موقع عظمت و سلطنت آن حضرت او را اذيت كردند، تا آن جا كه آن پيغمبر رحمة للعالمين - كه در برابر تمام اذيت هاى منافقين مدارا و صبر مى نمود - از همه ايشان جدا شد و قريب يك ماه به تنهايى زندگى كرد تا بالاخره آيه تخيير نازل شد و پيغمبر همه آنان را ميان دنيا و آخرت مخيّر نمود تا هر كدام را كه مى خواهند، اختيار كنند.

شما از همين قصه، ميزان اذيتهاى زنان پيامبر را به دست آوريد. از آيه تخيير نيز فهميده مى شود كه ايشان بر پيغمبر سخت گيرى مى نمودند و از او زينت و متاع دنيا مى خواستند، امّا از سوى ديگر خديجه را مى بينيم كه سال ها پيش از بعثت، پيغمبر را انتخاب مى نمايد و اموال خود را در اختيار او مى گذارد و به خاطر خدا از اموال خود چشم مى پوشد؛ «ببين تفاوت ره از كجا است تا به كجا؟»

خديجه نظير زن نوح يا زن لوط گمراه نبود. شما ببينيد كه اين مَثَل را خداوند در سوره تحريم براى كدام يك از زنان پيغمبر آورده و چه كسانى را تهديد نموده است؟

يكى ديگر از خصايص و فضايل خديجه اين است كه ذريّه پيغمبر از بطن آن بانو به وجود آمدند و ازواج ديگر پيامبر از آن سرور داراى فرزندى نشدند؛ به جز ماريه كه ابراهيم از او بود كه خيلى زود از دنيا رفت.

پس، نسل پيغمبر از خديجه است. او مادر سيده زنان عالميان است، او مادر ائمه طاهرين است، و ابو الائمه، اميرالمؤمنين علیه السلام داماد اوست.

اگر كسى در حالات ازواج پيغمبر تأمل كند، خواهد دانست كه بعضى از آن زنان از شوهرانى غير پيغمبر داراى فرزند بودند و چنين نبود كه همه آنها عقيم و يائسه باشند. از

ص: 210

طرفى مى فهمد كه خداوند خواست تا نسل پيغمبر از خديجه باشد؛ گويى جزاى قسمتى از خدمات خديجه به پيغمبر از طرف خداوند همين بوده است.

يكى ديگر از خصايص و فضايل حضرت خديجه آن است كه او مورد علاقه و احترام فراوان پيغمبر اكرم بود. بهترين شاهد بر صدق گفتار ما اين است كه تا خديجه زنده بود، پيغمبر همسر ديگرى اختيار ننمود و پس از وفات خديجه بود كه اختيار ازواج نمود. كسانى كه براى عايشه مقام شامخى قائل هستند، بدانند كه پيغمبر پس از تزويج عايشه زنان ديگرى گرفت و با آن كه خديجه زن بيوه اى بود كه داراى فرزند و نيز مسن تر از پيغمبر هم بود، امّا تا او زنده بود پيغمبر زن ديگرى اختيار نكرد. از همين مطلب تا حدّى علاقه پيغمبر اكرم به خديجه و بى مهرى او نسبت به ديگر زنان مطلع مى شويد؛ برعكس، با آن كه عايشه دختر كم سن و سالى بود، پيغمبر پس از او زنان متعددى (بيوه و مسن تر از او) انتخاب كرد و براى اين امر نكته اى قابل تأمل است كه در باب دفع اعتراضات دشمنان بر پيغمبر بيان خواهم نمود.

مناسب است چند شاهد ديگر جهت نشان دادن علاقه فوق العاده پيغمبر به خديجه بيان نمايم:

الف) عايشه مى گويد كه بر هيچ يك از زنان پيغمبر به اندازه خديجه حسادت نبردم با آن كه در زمان او نبودم. اين نبود مگر به خاطر آن كه پيغمبر زياد از او ياد مى نمود؛ چه بسا پيامبر گوسفندى را ذبح مى كرد و براى زنانى كه دوست خديجه بودند هديه مى فرستاد.(1)

از اين نقل فهميده مى شود كه علاقه پيغمبر به خديجه، حتى پس از وفات او بيش تر از علاقه او به ساير همسرانش بوده است. از اين جهت است كه عايشه بر خديجه غيرت داشته و به ايشان حسادت مى ورزيده است. در ضمن شما از همين حديث تا حدّى با صفات فاضله(!!) عايشه نيز آشنا مى شويد.

ب) همچنين عايشه مى گويد: «هيچ وقت پيغمبر از خانه بيرون نمى رفت، مگر آن كه

ص: 211


1- اسد الغابة، ج 7، ص 84.

يادى از خديجه مى نمود و او را مدح مى فرمود. روزى از روزها از خديجه ياد نمود كه من بر او حسادت بردم و گفتم: مگر خديجه بيش از يك پيرزن بود؟ خداوند بهتر از او را به تو مرحمت نمود! پس پيغمبر به غضب آمد و فرمود: نه. به خدا سوگند كه به جاى او بهتر از او به من مرحمت ننمود! خديجه ايمان آورد درحالى كه مردم كافر بودند و مرا تصديق نمود در روزگارى كه مردم مرا دروغگو مى خواندند. همچنين مال خود را در اختيار من گذاشت در وقتى كه مردم به من چيزى نمى دادند. خداوند از او فرزندانى به من عطا نمود، نه از ساير زنان. عايشه مى گويد كه با خود عهد كردم ديگر از خديجه بدگويى نكنم».(1)

عايشه مى خواست بگويد كه من از او بهتر هستم و خداوند مرا به جاى او به تو عنايت نمود، ولى پيغمبر با قسم ياد كردن به او ثابت نمود كه زنى بهتر از خديجه نصيب

او نشده است. اگر عايشه مى خواست رضايت پيغمبر را فراهم كند، بايد از كسى كه مورد علاقه پيامبر است تمجيد نمايد، نه آن كه از او بدگويى كند و پيغمبر را به غضب آورد.

عايشه خيال مى كرد كه خوبى زن تنها به جوانى و زيبايى است. غافل از آن كه در نظر پيغمبر ايمان و سبقت به اسلام و مواساتِ در مال و اولاد دار شدن بالاترين فضايل است.

شما از همين حديث نيز تا حدّى از كثرت علاقه پيغمبر اكرم نسبت به خديجه مطلع مى شويد. عايشه مى گويد كه پيغمبر هيچ وقت از خانه بيرون نمى رفت مگر آن كه از خديجه ياد مى كرد و او را مدح مى نمود. شايد پيغمبر در مقام تأديب زنان خود بود و از آن سيده زنان مدح مى كرد تا ازواج آن حضرت در مقام اصلاح خود برآيند.

ج) محمد بن اسحاق مى گويد: «خديجه، خاله ابو العاص بن ربيع بن عبد العزى بن عبد شمس بود. او - خديجه - از پيغمبر اجازه خواست كه زينب را به ابو العاص تزويج نمايد. پيغمبر هيچ وقت با خديجه مخالفت نمى نمود. پس زينب را به ابو العاص تزويج كرد. اين واقعه پيش از بعثت پيغمبر روى داد.

هنگامى كه پيامبر به رسالت مبعوث گرديد، خديجه و دختران پيغمبر، همگى ايمان

ص: 212


1- اسد الغابة، ج 7، ص 84 - 85.

آوردند، ولى ابو العاص بر شرك خويش باقى ماند و به جنگ بَدر آمد و اتفاقاً در آن جنگ اسير شد. از آن جا كه اهالى مكه براى آزاد شدن اسيران خود مال مى فرستادند، زينب نيز براى آزادى شوهرش مالى روانه نمود. از جمله آن اموال گردنبندى بود كه خديجه در شب زفاف به دختر خويش داده بود. وقتى چشم پيغمبر به گردنبند خديجه افتاد، رقّت شديدى به او دست داد و به مسلمانان فرمود: اگر خواستيد ابو العاص را آزاد كنيد و اموال زينب را به او برگردانيد! مسلمانان گفتند: البته كه مى خواهيم؛ جان و اموال ما قربان تو يا رسول اللّه! پس ابو العاص و اموال زينب را به مكه برگرداندند».(1)

شما از اين حكايت از دو راه به علاقه شديد پيغمبر اكرم به خديجه واقف مى شويد: يكى آن كه «پيغمبر اكرم هيچ وقت با خديجه مخالفت نمى نمود» اين جمله كوتاه بسيار پر مغز و بامعنى است. زيرا از همين جمله شدت عقل و تقواى خديجه روشن مى شود و همچنين از اجازه خواستن او از پيغمبر براى تزويج زينب، نهايت ادب او معلوم مى گردد.

خديجه به ثروت و دارايى خويش مغرور نبود و از اول با ديده احترام به پيغمبر نگاه مى كرد. حال بين او و زنان ديگر پيغمبر در موقع عظمت و سلطنت ظاهريّه ايشان مقايسه نماييد و ببينيد كه چگونه با وجود پايين بودن مقام و رتبه شان نسبت به حضرت خديجه از جميع جهات، معصيت پيامبر را مى نمودند! خداوند خطاب به عايشه و حفصه مى فرمايد:

«إِنْ تَتُوبا إِلَى اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللّه َ هُوَ مَوْليهُ وَ جِبْرِيلٌ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ * عَسى رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْواجا خَيْرا مِنْكُنَّ . . .»(2)

«اگر [شما دو زن] به درگاه خدا توبه كنيد [بهتر است]. واقعاً دل هايتان انحراف پيدا كرده است و اگر عليه او با يكديگر كمك كنيد، در حقيقت، خدا خود سرپرست اوست و جبرئيل و صالح مؤمنان [نيز ياور اويند] و گذشته از اين، فرشتگان [هم] پشتيبان [او] خواهند بود».

ص: 213


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 189 - 190.
2- سوره تحريم، آيه 4 - 5.

از ديگر نشانه هاى علاقه شديد پيامبر به خديجه آن رقت شديدى بود - كه به محض اين كه چشم او به گردنبند خديجه افتاد - بر پيغمبر عارض گرديد؛ با آن كه مدتى بود كه خديجه فوت نموده و پيامبر زنان ديگرى داشت كه يكى از ايشان عايشه بود. مقصود از رقت شديد همان گريه كردن پيغمبر است كه راوى تأثر شديد آن حضرت را چنين تعبير نموده است.

آرى! پيغمبر اكرم به ياد خديجه و خوبى هاى او و خدمات او در راه پيشرفت اسلام و محبت هاى او نسبت به خودش مى افتد، بى طاقت شده و گريه مى كند و به خاطر خديجه، داماد او را آزاد مى كند و گردنبند را به دختر او برمى گرداند.

بر عكس، پيغمبر اكرم در موقع فتح و پيروزى و سلطنت به قدرى گرفتار زنان خود گرديد كه خداوند اين آيات را بر آن حضرت نازل فرمود:

«يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَيوةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها فَتَعالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسَرِّحْكُنَّ سَراحا جَمِيلاً»(1)

«اى پيامبر! به همسرانت بگو كه اگر خواهان زندگى دنيا و زينت آنيد، بياييد تا مِهرتان را بدهم و [خوش و] خرّم شما را رها كنم».

در تفسير مجمع البيان، سعيد بن جُبير از ابن عباس روايت مى كند كه «پيغمبر با حفصه نزاع داشت. پس عمر را حَكَم قرار دادند. پيامبر عمر را طلبيد و به حفصه فرمود:

سخن بگو! او گفت شما بگوييد و جز حق چيزى نگوييد! عمر به او سيلى زد و گفت: اى دشمن خدا! پيغمبر به جز حق چيزى نمى گويد و اگر نه اين بود كه پيغمبر اين جا نشسته است، هرآينه تو را مى كشتم. پس پيغمبر تا يك ماه از تمامى ازواج خود كناره گيرى نمود و به تنهايى ناهار و شام ميل مى نمود تا اين آيات نازل گرديد.(2)

حال، مقايسه كنيد ميان ايمان حفصه و خديجه! از طرف ديگر، عمر كه مى دانست پيغمبر به جز حق چيزى نمى گويد، براى چه در آخر عمر پيغمبر نگذاشت براى پيغمبر

ص: 214


1- سوره احزاب، آيه 28.
2- مجمع البيان، ج 8، ص 353.

قلم و دوات حاضر كنند و گفت: «ان هذا الرجل ليهجر»؟!

همچنين آن زن ديگر پيامبر را با خديجه مقايسه كنيد كه گفت: محمد گمان مى كند اگر ما را طلاق بدهد ما از فاميل خود شوهر پيدا نمى كنيم؟!

كوتاه سخن اين كه خديجه اى كه بزرگان قريش خواستار او شدند و همه را رد نمود و خود خواستار پيغمبر شد، و در آن موقع كه پيغمبر مال و عظمتى نداشت، خود و اموال عظيمش را در اختيار پيغمبر گذاشت!

ازدواج پيغمبر؛ خطبه ابوطالب

شيخ كلينى به سند خويش از امام جعفر صادق علیه السلام چنين روايت نموده است:

«چون پيغمبر خواست خديجه را خواستگارى نمايد، ابوطالب با بنى هاشم و جمعى از قريش بر عموى خديجه - ورقة بن نوفل - وارد شدند. آن گاه ابوطالب فرمود:

«الحمد لرب هذا البيت الذى جعلنا من زرع ابراهيم و ذرية اسماعيل و انزلنا حرما آمنا و جعلنا الحكام على الناس و بارك لنا فى بلدنا الذى نحن فيه ثم ان ابن اخى هذا - يعنى رسول اللّه - ممن لا يوزن برجل من قريش الا رجح به و لا يقاس به رجل الا عظم عنه و لا عدل له فى الخلق و ان كان مقلا فى المال فان المال رفد جار و ظل زايل و له فى خديجة رغبة و لها فيه رغبة و لقد جئناك لنخطبها اليك برضا و امرها و المهر على فى مالى الذى سألتموه عاجله و آجله و له و رب هذا البيت حظ عظيم و دين شايع و رأى كامل».(1)

وقتى ابوطالب ساكت شد، عموى خديجه كه يكى از كشيش ها بود، شروع به سخن نمود، ولى زبان او بند آمد و نفسش قطع شد. پس خديجه گفت: اى عمو! اگر تو در حضور مردم از من اولى هستى، ولى در واقعِ امر، من به خود اولى هستم. اى محمّد! خود را همسر و جفت تو نمودم و آن مَهر كه مشخص شده است بر ذمه من است و من آن را از مال خود به تو مى دهم؛ عموى تو وليمه اى بدهد و تو در منزل عروس قدم بگذار.

ص: 215


1- كافى، ج 5، ص 374، ح 9.

پس ابوطالب به شهود فرمود: شاهد باشيد كه خديجه قبول تزويج نمود و ضامن مَهر خود نيز گرديد. بعضى از قريش تعجب كردند و گفتند: مَهر را زنان به مردان مى دهند؟! پس ابوطالب سخت غضب نمود و از جا بلند شد (چون ابوطالب غضب مى نمود، مردمان از او وحشت مى كردند و سخت مى ترسيدند) و فرمود: اگر داماد كسى مثل برادر زاده من باشد، جا دارد گران ترين و زيادترين مهريه را زنان بدهند و اگر كسى مانند شما باشد، بايد گران ترين مهرها را بدهيد، و تا مال زياد در ميان نياوريد به شما زن ندهند! سپس ابوطالب وليمه داد و پيغمبر عروسى نمود و ابو عبداللّه بن غنم اين اشعار را در مقام تهنيتِ به خديجه سرود:

هنيئا مريئا يا خديجة قد جرت *** لك الطير فيما كان منك باسعد

تزوجته خير البرية كلها *** و من ذا الذى فى الناس مثل محمد

و بشر به البران عيسى بن مريم *** و موسى بن عمران فيا قرب موعد

اقرت به الكتاب قدما بانه *** رسول من البطحاء هاد و مهتد(1)ابو طالب، سخنور و سيّد و مطاع قريش است. پس عجيب نيست كه ورقة بن نوفل از پاسخ آن سرور عاجز بماند. شما از عجز او و ترس قريش در موقع غضب ابو طالب به عظمت مقام و شجاعت و هيبت ايشان آگاه مى شويد. ابوطالب در توصيف پيغمبر اكرم در برابر دوست و دشمن مى گويد: هيچ كس از قريش در فضايل با پيغمبر برابرى نمى كند و هر كس در كنار او گذارده شود پيغمبر بر او برترى دارد، بلكه در ميان بشر كسى با او برابرى نمى كند. اين سخن ابوطالب گزافه نيست. شما ببينيد او چگونه سال ها قبل از بعثت، پيغمبر اكرم را معرفى مى نمايد و ببينيد كه چگونه دشمنان، ناجوانمردانه به او و فرزندش نسبت كفر و شرك و عدم ايمان مى دهند!

ابو طالب در اين ماجرا آن نقطه ضعفى را كه به نظر مردم در پيغمبر بود جواب مى دهد و مى گويد: اگرچه مال او اندك است، ولى مال چون سايه است و پاينده نيست. ابو طالب در آخر كلام خويش، مجددا اقبال بلند و دين و عقل كامل پيغمبر را يادآورى مى نمايد و تصريح مى كند كه خديجه رغبت به پيغمبر دارد و اتفاقاً آن كلام خديجه در

ص: 216


1- كافى، ج 5، ص 374، ح 9.

تضمين مَهر نيز فرمايش ابوطالب را تأييد مى كند. همچنين از اشعار ابن غنم نيز گفتار سابق ما تأييد مى شود.

آرى! شخص بينا پيغمبر را پيش از بعثت نيز مى شناخت! او مى گويد: كيست مِثل محمّد و او همان كسى است كه دو پيغمبر بزرگ آمدن او را بشارت داده اند. شما تعجب نكنيد از اين شاعر كه چگونه منتظر رسيدن زمان بعثت بود؟ محمّد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم كسى است كه در شب تولد او آن آثار در زمين و آسمان پديد آمد. چنين كسى چگونه شناخته نشود؟ آن مرد يهودى به گمان اين كه پيغمبر در ميان قريش به دنيا نيامده است، خشنود شد، ولى چون فردا پيغمبر را ديد، غش كرد. او پيامبر را شناخت و دانست كه نبوت از بنى اسراييل به فرزندان اسماعيل منتقل گرديده است.

پوشيده نماند كه خطبه ابوطالب از مشهورات «بين الفريقين» است و شيخ صدوق آن را با مختصر تفاوتى روايت كرده است. ابن ابى الحديد نيز اين خطبه مشهور را نقل مى كند. همچنين خرگوشى در «شرف المصطفى»، زمخشرى در «ربيع الابرار و كشاف» و ابن بطّه در «ابانه»، جوينى، واقدى، ابو صالح و عتبى نيز آن را نقل كرده اند.

از همين خطبه ايمان ابوطالب به خداوند و كمال معرفت او به پيامبر اكرم دانسته مى شود؛ بر خلاف قريش كه مشرك بودند و از لات و عزى نام مى بردند.

ص: 217

ص: 218

باب چهارم: عصمت پيغمبر قبل از بعثت

اشاره

• بعثت پيغمبر و مخفى شدن آن حضرت

• سنگينى بار رسالت

• اعتراض بر مفسرين

• بدگوييهاى كفّار از پيغمبر

• علم امام و علم پيغمبر

• تقاضاى اصلاح تفاسير

• مقايسه ميان موسى و پيغمبر اسلام

• كلام معاويه به مغيره

• فرمان لعن معاويه توسط مأموران

• وِزر، گناه نيست

• بشارت به فتح و پيروزى

• اختلاف كلمه و ريشه آن

• دعوت پيغمبر از فرزندان عبد المطّلب

• پيامبر و تعيين وصى و جانشين

• نامه اميرالمؤمنين به محمد بن ابى بكر

• نامه محمد بن ابى بكر به معاويه

• پاسخ معاويه به محمد بن ابى بكر

• دعوت و تأثير آن

• تأسيس حزب اللّه

• علّو ايمان مصعب بن عمير

• توهّم عادل بودن همه صحابه

• جمع بين آيات مدح و ذمّ صحابه!

• صحابه فرارى چگونه مى توانند مشمول اين آيه باشند؟

• گفت و گوى اَنس بن نضر با فراريان اُحد

• كلام ابو سفيان با حمزه

• جنگ موته و فرار خالد

• جهات نادرستى اين خبر و دروغ منافقين

• منافقان و علت جعل اكاذيب

• قضاوت و تشخيص حق از باطل

• چرا منافقين مقام جعفر و عبداللّه بن رواحه را پايين آوردند؟

ص: 219

ص: 220

اميرالمؤمنين علیه السلام مى فرمايد:

«و لقد قرن اللّه سبحانه به من لدن أَنْ كان فطيما اعظم ملك من ملائكته يسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم ليله و نهاره و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر أُمّه يرفع لى فى كل يوم من أخلاقه عَلَماً و يأمرني بالاقتداء به صلى اللّه عليه و آله و لقد كان يجاور فى كل سنة بِحِرا فاراه و لا يراه غيري و لم يجمع بيت واحد يومئذ فى الاسلام غير رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم و خديجة علیهاالسلام و انا ثالثهما ارى نور الوحي والرسالة و اشم ريح النبوة و لقد سمعت رنّة الشيطان حين نزل الوحي عليه صلّى اللّه عليه و آله فقلت يا رسول اللّه ما هذه الرنّة فقال: هذا الشيطان قد أيس من عبادته انك تسمع ما اسمع وترى ما ارى الا انّك لست بنبيٍّ و لكنّك وزير و إنك لعلى خير».(1)

«از همان زمان كه رسول خدا را از شير باز گرفتند، خداوند بزرگ ترين فرشته از فرشتگان خويش را مأمور ساخت تا شب و روز او را به راه هاى بزرگوارى، درستى و اخلاق نيك سوق دهد.

او هر روز نكته اى تازه از اخلاق نيك را براى من آشكار مى ساخت و مرا فرمان مى داد كه به او اقتدا كنم. وى مدّتى از سال، مجاور كوه حرا مى شد. تنها من او را مشاهده مى كردم و كسى جز من او را نمى ديد. در آن روز غير از خانه رسول خدا خانه اى كه اسلام در آن راه يافته باشد وجود نداشت؛ تنها خانه آن حضرت بود كه او و خديجه و من - نفر سوّم آنها - اسلام را پذيرفته بوديم. من نور وحى و رسالت

ص: 221


1- نهج البلاغه صبحى الصالح، خ 197.

را مى ديدم و نسيم نبوّت را استشمام مى كردم. من به هنگام نزول وحى بر محمّد صداى ناله شيطان را مى شنيدم. پس گفتم: اى رسول خدا! اين ناله چيست؟ فرمود: اين شيطان است كه از پرستش خويش مأيوس گرديده است. تو آنچه را كه من مى شنوم، مى شنوى و آنچه را مى بينم، مى بينى؛ تنها فرق ميان من و تو اين است كه تو پيامبر نيستى، بلكه وزير من هستى و بر طريق وجاده خير قرار دارى».

پيغمبر اسلام از اول امر، معصوم بود و خداوند متكفّل تربيت و ادب او بود، و هيچ وقت از ايشان در هيچ يك از احوال، از كودكى و جوانى تا كهولت، امر خلافى سر نزد. او حتى اراده انجام كار مكروه هم نمى نمود. اين اميرالمؤمنين است كه مى فرمايد:

«از آن موقعى كه پيامبر را از شير گرفتند، خداوند بزرگ ترين مَلَك خود را مأمور همراهى او نمود. او راهنماى پيغمبر به مكارم اخلاق و محاسن افعال بود و شب و روز از

پيغمبر جدا نمى شد».

همچنين مى گويد:

«من نيز از او جدا نمى شدم و دنبال او را گرفته بودم و او همه روزه از علم و اخلاق خويش چيز تازه اى به من مى آموخت. من نور وحى را به چشم خود مى ديدم و ناله شيطان را موقع نزول وحى بر پيغمبر به گوش خود مى شنيدم. پيغمبر هم به من فرمود كه تو آنچه را من مى شنوم، مى شنوى و آنچه را مى بينم، مى بينى. تو اگر چه پيغمبر نيستى، ولى بر راه خير هستى و وزير من مى باشى».

آرى! هيچ وقت از پيغمبر عمل ناشايسته اى سر نزد. كسى كه سيد رُسُل باشد و خداوند بزرگ ترين ملك را مصاحب و راهنماى او قرار داده باشد، چگونه مى تواند خلافى از او صادر شود؟! اين خداوند است كه مى فرمايد:

«أَفَلَمْ يَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ أَمْ جاءَهُمْ ما لَمْ يَأْتِ آباءَهُمُ الْأَوَّلِينَ * أَمْ لَمْ يَعْرِفُوا رَسُولَهُمْ فَهُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ»(1)

«آيا در [عظمت] اين سخن نينديشيده اند يا چيزى براى آنان آمده كه براى پدران

ص: 222


1- سوره مؤمنون، آيه 68 و 69.

پيشين آنها نيامده است و يا پيامبر خود را [درست] نشناخته و [لذا] به انكار او پرداخته اند».

و از قول پيغمبر است كه مى گويد:

«فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُرا مِنْ قَبْلِهِ أَفَلا تَعْقِلُونَ»(1)

«قطعاً پيش از [آوردن] آن، روزگارى در ميان شما به سر برده ام. آيا فكر نمى كنيد؟»

من سال هاى دراز در ميان شما زندگى كرده ام. مگر عقل نداريد و از همان پاكى و پاكيزگى من در زمانى كه همه مردم دنيا از هر جهت در گمراهى فرو رفته بودند نبوّت و راستگويى مرا به دست نمى آوريد؟

اگر پيغمبر در آن مدت كه در ميان قريش زندگى مى كرد نقطه ضعفى داشت و عمل ناشايسته اى از او سر زده بود، خداوند و پيغمبرش چنين سخنى را نمى فرمودند و از طرف ديگر، دشمنان هم آن عيب را ذكر مى كردند.

بزرگان به خاطر آنچه در كودكى از ايشان سر زده است سرزنش مى شوند و عيب ايشان از خاطره ها محو نمى گردد. پس اگر از پيغمبر اكرم خلافى سر زده بود، دشمنان و

به خصوص منافقين آن را نقل مى كردند و در سينه ها محفوظ مى داشتند، ولى خداوند، پيغمبر خود را پاك و پاكيزه و از تمام زشتى ها بر كنار نموده بود.

با وجود اين، طبرى در تاريخ خود از محمد بن اسحاق از محمد بن عبداللّه بن قيس بن مخرمه از حسن بن محمد بن على از پدرش ابن حنفيه از اميرالمؤمنين علیه السلام نقل كرده است كه پيغمبر فرمود:

«هيچ وقت هوس كارهاى اهل جاهليت را نكردم، مگر دو مرتبه و خداوند هر دو بار از من جلوگيرى نمود. پس از آن هيچ وقت هوس كار زشت نكردم تا زمان رسالت فرا رسيد؛ روزى به يكى از فرزندان قريش يا غلامى از قريش كه با من در بالاى مكه گوسفند مى چرانيد، گفتم: تو مواظب گوسفندان من باش تا من به مكه بروم و مانند جوانان قريش شب نشينى داشته

ص: 223


1- يونس، آيه 16.

باشم. او قبول كرد. پس چون به اول ساختمان هاى مكه رسيدم، صداى ساز و آوازى شنيدم. گفتم: چه خبر است؟ گفتند: شب دامادى فلان است. پس مشغول تماشاى ايشان شدم، ولى خداوند خواب را بر من مسلط كرد. پس خوابيدم تا آن كه حرارت آفتاب مرا بيدار كرد و برگشتم. رفيق من پرسيد: چه كردى؟ گفتم: هيچ. و قصه خود را نقل نمودم. شبى ديگر نيز به همين خيال آمدم و چون رسيدم، همان اتفاق برايم افتاد و اين نوبت هم مرا خواب ربود و صبح روز بعد حرارت خورشيد بيدارم كرد. برگشتم و رفيقم را از جريان با خبر نمودم و پس از اين دو مرتبه، ديگر هيچ خيال بدى نكردم تا آن زمان كه خداوند مرا به رسالت خويش مفتخر فرمود».(1)

نمى دانم خيال كار بد كه در اين حديث هست، همان قصد تماشاى ساز و آواز آن دسته از مطربان بود يا آن كه در آن مجلس شب نشينى، از جوانان كارهاى زشتى سر مى زد؟ هرچه باشد، ترديد ندارم كه اين حديث را منافقين درست كرده اند و نوشته اند و به اميرالمؤمنين نسبت داده اند. سخن اميرالمؤمنين همان است كه از نهج البلاغه نقل نمودم. پيغمبر از آن زمان كه از شير گرفته شد، روح كه بزرگ ترين مَلَك است با او مصاحب بود و شب و روز از پيغمبر جدا نمى شد و او را بر مكارم اخلاق و محاسن عالَم تربيت مى كرد. آيا آن دو شب كه پيغمبر به اين فكر افتاده بود، جناب روح از ايشان جدا شده بود يا آن كه بزرگ ترين مَلَك را خواب در ربوده بود و يا آن كه راهنمايى او بى تأثير شده و پيغمبر در آن لحظه از متابعت او سرپيچى نموده است؟! پيغمبرى كه طرز فكر او مغاير با افكار جوانان قريش بود، چگونه هوس شركت در شب نشينى با ايشان مى نمايد؟! پيغمبر چگونه آمد و مطربان را تماشا مى كرد، مگر اعمال و افعال ايشان به گونه اى بود كه خاطر پيغمبر را جلب مى نمود؟! هر كس پيغمبر را شناخته، مى داند كه فكر و روح او با اين افكار و اعمال و اين لهو و لعب ها مغاير است و از اين جهت مى داند كه اين حديث ساخته منافقين است، لذا براى آن كه بهتر اثر كند آن را به امام متقين نسبت

داده اند. اين سخن، نور ندارد چرا كه «و لكل حق حقيقة و لكل صواب نور». پس مخالف

ص: 224


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 279.

با كلام خدا است كه فرمود:

«أَمْ لَمْ يَعْرِفُوا رَسُولَهُمْ فَهُمْ لَهُ مُنْكِروُنَ»(1)

«يا پيامبر خود را [درست] نشناخته و [لذا] به انكار او پرداخته اند؟».

همچنين مخالف با قول پيغمبر است:

«فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُرا مِنْ قَبْلِهِ أَفَلا تَعْقِلوَنَ»(2)

«قطعاً پيش از [آوردن] آن، روزگارى در ميان شما به سر برده ام؛ آيا فكر نمى كنيد؟»

و مخالفت آن با كلام اميرالمؤمنين در نهج البلاغه، نيز بديهى و روشن است.

روى دروغگويان سياه باد! اگر منافقين احتمال مى دادند كه دروغ شان بيش از اين ها در قلوب مسلمين اثر مى كند، مى گفتند كه در آن دو شب، پيغمبر تا صبح با مطربان مشغول بازى بود، ولى چون مى دانستند اثر ندارد به همان «مقدارى تماشا نمودم» اكتفا كردند.

روشن و بديهى است كه بحث مسلمانان درباره اين كه پيغمبر اكرم قبل از بعثت به چه طريقه اى متعبّد بود؟ و اين كه آيا به شريعت موسى يا عيسى يا ابراهيم يا نوح علیهم السلام عمل مى نمود؟ غلط است. زيرا حساب پيغمبر اسلام از ساير مكلّفين جدا است. از بيان اميرالمؤمنين فهميده مى شود كه رابطه پيغمبر با خداوند از همان زمان كه از شير گرفته شد به طور مستقيم بود و به ديگران احتياج نداشته است.

عجب است سخن گفتن در امورى كه از حد وظايف ما خارج است و قياس نمودن خاتم الانبيا با ساير مردمان!

همچنين كسى در اندازه اين نيست كه بحث كند كه پيغمبر از كجا تشخيص مى داد كه وحى رحمانى است نه شيطانى، يا اين شخص جبرئيل است نه ابليس! زيرا پس از يقين به نبوت و لزوم تصديق و پيروى از او بحث در اين امور، غلط است. ما آنچه را پيامبر به خداوند نسبت دهد، تصديق مى نماييم. پس اين كه آن معارف را از چه راهى به دست

ص: 225


1- سوره مؤمنون، آيه 69.
2- سوره يونس، آيه 16.

آورده و آيا به وسيله خواب، الهام يا وحى در گوش يا به وسيله ملكى از ملائكه يا به وسيله اى ديگر بوده است، به ما مربوط نيست. وظيفه مسلِم، تسليم است در برابر آنچه كه او مى گويد. البته او به آنچه مى گويد، ايمان دارد و ترديد هم ندارد.

آنچه در بعضى روايات يا تواريخ آمده و در پاره اى از كتاب هاى عامه و خاصه نيز درج شده است كه پيغمبر در اول امر ترسيد كه آنچه ديد از ناحيه شيطان باشد، و ترسيد كه در عقل او خللى راه يافته باشد، و در نتيجه به خديجه گفت و خديجه هم او را تسلى داد و به عموى خود ورقة بن نوفل يا راهب ديگرى مراجعه نمود، و بالاخره او نيز از نشانه هايى تشخيص داد كه وحى از جبرئيل است و از شيطان نيست، بلا شك دروغ است.

محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم را اهل كتاب مى شناختند و در كتاب هاى آسمانى خود نشانه ها و صفات او را خوانده بودند؛ از شب تولد او با خبر بودند و چون او را در همان كودكى ديدند، مى شناختند. آباى پيغمبر نيز سفارش او را نموده بودند. به همين جهت خديجه سال ها قبل از بعثت با آن سرور ازدواج نمود و اموال خود را در اختيار او گذارد.

وقتى كه از شير گرفته شده بود، خداوند جهان بزرگ ترين ملك را مصاحب او نموده بود. او از اول، معصوم و با بتها دشمن بود و به آنها سوگند ياد نمى نمود. شيطان از او دور و از همان شب ولادت از او مأيوس بود. حال، پس از ديدن آن همه كرامات و علامت و رسيدن چهل سال و زمان بعثت، چگونه مى ترسد از آن كه جبرئيل ابليس بوده باشد و يا آن كه ديوانه گشته باشد؟! اين سخنان از بى دينان است و ديگران هم ندانسته در كتاب ها ثبت كرده اند؛ اين ها سخنانى است كه با اصول اعتقادات مخالف مى باشد.

اين احتمالات را دشمنان خدا درباره پيغمبر اكرم مى دادند، نه آن كه خود آن سرور چنين گمانى كرده باشد.

«فَلا أُقْسِمُ بِما تُبْصِرُونَ * وَ ما لاَتُبْصِرُونَ * إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ * وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَليلاً مَّا تُؤْمِنُونَ * وَلابِقَوْلِ كاهِنٍ قَلِيلاً مَّا تَذكَّروُنَ * تَنْزِيلٌ مِّنْ رَّبِّ الْعالَمِينَ»(1)

ص: 226


1- سوره حاقه، آيات 38 - 43.

«پس نه [چنان است كه مى پنداريد!] سوگند ياد مى كنم به آنچه مى بينيد و آنچه نمى بينيد كه [قرآن] قطعاً گفتار فرستاده اى بزرگوار است و آن گفتار شاعرى نيست [كه] كمتر [به آن] ايمان داريد و نه گفتار كاهنى [كه] كمتر [از آن] پند مى گيريد؛

[پيام] فرود آمده اى است از جانب پروردگار جهانيان!»

«وَ الْلَيْلِ إِذا عَسْعَسَ * وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ * إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ * ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ * مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ * وَ ما صاحِبُكُمْ بِمَجْنُونٍ * وَ لَقَدْ رَءاهُ بِالْأُفُقِ الْمُبِينِ * وَ ما هُوَ عَلَى الْغَيْبِ بِضَنِينٍ * وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شَيْطانٍ رَجِيمٍ * فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ * إِنْ هُوَ إِلاّ ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ * لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ»(1)

«سوگند به شب چون پشت گرداند، سوگند به صبح چون دميدن گيرد، كه [قرآن]

سخن فرشته بزرگوارى است. نيرومند [كه] پيش خداوند عرش، بلند پايگاه است. در آن جا [هم] مُطاع [و هم] امين است. و رفيق شما مجنون نيست؛ و قطعا آن [فرشته وحى] را در افق رخشان ديده. و او در امر غيب بخيل نيست. و [قرآن] نيست سخن ديوِ رجيم. پس به كجا مى رويد؟ اين [سخن] به جز پندى براى عالميان نيست؛ براى هر يك از شما كه خواهيد به راه راست رَوَد».

دشمنان خدا خيالات خود را (از جنون پيغمبر يا شيطان بودن جبرئيل) به پيغمبر اكرم نسبت دادند و گفتند: او ترسيده بود از آن كه ديوانه شده يا آن كه آن شخص شيطان

بوده باشد. روى دشمنان سياه باد! اين گونه روايات در زمان منافقين و در عصر سلطنت آنان ساخته شده است «و تبعهم من ليس منهم غفلة عن حقيقة الحال».(2)

وقتى در سند اين گونه روايات دقيق شويد، غالبا عروة بن زبير يا عبداللّه بن زبير يا يكىاز مواليان آل زبير را مى بينيد. در نقل موالى آل زبير آمده است كه پيغمبر به خديجه فرمود:

ص: 227


1- سوره تكوير، آيات 17 - 28.
2- و كسانى كه از حقيقت امر غافل بوده، از اينان پيروى كرده و آن را در كتاب هايشان آورده اند.

«ان الابعد يعنى نفسه لشاعر او مجنون»(1)

مى گويد كه پيغمبر به خود بد گفت و خود را از رحمت حق دور نمود و صريحا نسبت جنون يا شاعرى به خود داد، ولى خديجه او را تسليت داد و گفت: اميدوارم تو پيغمبر اين امت باشى[!!]

به نظر من مقصود اين بى دينان دو چيز بود: يكى پايين آوردن مقام پيغمبر، چون آل زبير دشمنان بنى هاشم و پيغمبر بودند. مقصود ديگر نيز تمجيد زياد از خديجه. چون او عمه زبير است و سهم زيادى از فضيلت را براى ورقة بن نوفل، عموى خديجه، قايل شدند.

البته اگر جناب ورقة از روى أمارات و علائم، نبوّت پيغمبر اكرم را تشخيص داده و خديجه را از اضطراب بيرون آورده بود، پس چرا ديگر از او در اسلام خبرى نيست؟ چرا اسلام نياورد و در تاريخ اسلام آثارى از خود به يادگار نگذاشت؟ چرا چنين راهب دانشمندى در پيشاپيش مسلمانان قرار نگرفت و آن موقع كه على و خديجه سال ها با پيغمبر نماز مى خواندند براى يك مرتبه هم در جمع ايشان شركت ننمود؟ از طرفى ديگر چنين شخصى لااقل براى يك مرتبه از پيغمبر حمايت نكرد و در مقابل آزار مشركين از ايشان دفاع ننمود!

نتيجه اين كه حكايت بالا نيز از مجعولات آل زبير است كه براى پايين آوردن موقعيت و مقام و سبقت اميرالمؤمنين علیه السلام به اسلام ساخته شده است و نتوانستند بيش از اين حكايتى بسازند و به ورقة نسبت دهند و از او تجليل نمايند.

بعثت پيغمبر و مخفى شدن آن حضرت

بنابر رواياتى، حضرت محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم در بيست و هفتم ماه رجب به رسالت مبعوث گرديد، ولى تا سه سال آشكارا دعوت نمى نمود و از قريش خائف بود. در اول

ص: 228


1- تاريخ مدينة دمشق، ج 63، ص 13؛ تاريخ الطبرى، ج 2، ص 49.

امر، فقط على علیه السلام و خديجه به او ايمان آورده بودند و با او نماز مى خواندند و چه بسا در مجمع عمومى مسجد الحرام به پيغمبر اكرم اقتدا مى نمودند. قريش از داعيه پيغمبر باخبر شدند و او را مورد استهزا قرار مى دادند؛ اين اولين قدمى بود كه قريش در مقام دشمنى با حق برداشتند. اصولاً استهزاى يك نفر توسط عموم، تأثير بسيارى در تضعيف روحيه او دارد و بايد آن شخص از جانب خداوند تقويت و نگهدارى شود.

قريش در ابتدا به ملاحظه ابوطالب به همان استهزا اكتفا مى كردند. زيرا ابوطالب از حمايت پيغمبر دست برنمى داشت. آنها هرچه آمد و رفت نمودند تا شايد ابوطالب را از حمايت پيامبر منصرف يا اراده اش را سست نمايند، نتيجه اى نگرفتند. ابوطالب رسما اعلام نموده بود كه از حمايت پيغمبر دست برنمى دارم و او كشته نخواهد شد تا آن كه ما بنى هاشم كشته شويم. ما او را تسليم نمى كنيم و كشته شدن او مساوى با كشته شدن رجال قريش است.

چنين نيست كه گمان كنيد اگر او به طور ناگهانى كشته شود، كار از كار گذشته باشد.

قريش به وعده و وعيد ابوطالب اهميّت مى دادند و از او بسيار وحشت داشتند. لذا از اعلان جنگ به ابوطالب يا اقدامى سرّى براى قتل پيغمبر خوددارى مى كردند، ولى از استهزا و اذيّت كوتاهى نمى نمودند.

پيغمبر نيز اگرچه آشكارا به اسلام دعوت نمى كرد، ولى به تدريج بر عدد مسلمين افزوده مى شد. مى توان گفت كه ايمان آوردن دختران پيغمبر و جعفر بن ابى طالب و زيد بن حارثه در همين مدّت بوده است.

پيغمبر خود را از دشمنان مخفى مى داشت. در روايت صحيح حلبى از امام صادق علیه السلام آمده است:

«پس از آن كه از جانب خداوند بر پيامبر وحى نازل شد، سيزده سال در مكه توقف نمود. سه سال از آن مدت را مخفى و خائف بود و آشكارا دعوت نمى كرد تا آن كه به آشكار كردندعوت مأمور گرديد».(1)

ص: 229


1- بحارالانوار، ج 18، ص 177، ح 4.

همچنين از امام صادق علیه السلام آمده است:

«على علیه السلام در زمان غيبت با پيغمبر بود و كس ديگرى [از مكان ايشان] مطلع نبود».(1)

مجاورت رسول خدا در غار حرا نيز معروف است. در خطبه اميرالمؤمنين علیه السلام خوانديم كه پيامبر هر سال در حرا مجاور مى شد و به جز او كسى پيغمبر را نمى ديد. البته معلوم باشد كه اين مخفى شدن و غيبت، منافاتى با روايات عفيف كندى ندارد؛ چون عفيف در ايام حج پيغمبر را ديده بود كه ايستاده نماز مى خواند و خديجه و على به او اقتدا كرده بودند (در مسجد الحرام يا منى و يا هر دو) سپس از عباس پرسيد: اين چه چيز است كه مشاهده مى كنم؟ مى گويد: او محمّد، پسر برادر من است كه ادعاى نبوت نموده و آن خديجه و ديگرى على است كه به او ايمان آورده اند و هيچ كس بر اين دين غير از اين سه نفر نيست؛ زيرا اين قصه در ايام حج اتفاق افتاده و در آن موقع امنيت عمومى حكم فرما بوده و هيچ كس از دشمن خود خوف و وحشتى نداشته است. امّا چون آيه شريفه: «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ و أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ * إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ»(2) نازل شد، پيغمبر رسالت خود را آشكار نمود و رسما مشغول دعوت گرديد. اين يكى از إخبارات به غيب است كه در قرآن مجيد آمده است. زيرا تمامى دشمنان دين در تمام مدت مبارزه خود نتوانستند پيغمبر را نابود و خود را از او آسوده نمايند. چون نور خدا خاموش نشدنى است.

مشركان در مرحله دوم بر قطع روابط با بنى هاشم و بنى المطّلب اتفاق نمودند تاآن كه آنها از حمايت پيغمبر دست بردارند و او را تسليم قريش نمايند. اين مرحله چهار سال تمام طول كشيد و در سال پنجم هم قصه موريانه پيش آمد و نتيجه آن شد كه در ميان قريش اختلاف پديد آمد و بنى هاشم را از شعب ابوطالب بيرون آوردند. البته بعضى از مورخين اين مدت را كمتر جلوه داده اند!

ص: 230


1- بحارالانوار، ج 18، ص 176، ح 1.
2- سوره حجر، آيه 94 و 95. «پس آنچه را بدان مأمورى آشكار كن و از مشركان روى برتاب كه ما [شرّ ]ريشخندگران را از تو برطرف خواهيم كرد!»

پس از رهايى از شعب و تمام شدن محاصره، جناب ابوطالب و خديجه در مدت كوتاهى وفات كردند. در اين زمان چون ابوطالب نبود و بنى هاشم هم سست شده بودند، دشمنى قريش به مرحله نهايى خود رسيد و بر كشتن پيغمبر اتفاق نمودند. لذا فرار پيغمبر به غار در همان شب اتفاق افتاد و آن حضرت از همان جا به مدينه هجرت نمود.

آرى! اين است مراتب و مراحل دشمنى هاى قريش با پيغمبر كه خداوند در مكه به وسيله ابوطالب او را حفظ نمود و پس از او نيز به طرق ديگرى پيغمبر خويش را نگاه داشت.

سنگينى بار رسالت

قرآن كه كتاب آسمانى و معجزه جاودانى پيغمبر اكرم و موجب هدايت بشر است، به تدريج نازل مى گشت و پيغمبر را در مقابل مشركان، كفّار و شدايد، محكم و استوار مى نمود. خداوند با نزول آيات بيّنات از ضعف پيغمبر جلوگيرى مى نمود:

«كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ»(1)

«تا قلبت را به وسيله آن استوار گردانيم».

اگر كسى در آيات شريفه اى كه در مقام تسلى دادن به پيغمبر و محكم و راسخ نمودن او نازل شده است، دقيق شود، مى بيند كه بيش تر آنها در مكه نازل شده است. اگركسى بشر بودن پيغمبر را در نظر بياورد، خواهد فهميد كه او چه اندازه با مشكلات بى شمارى روبرو شده بود و لذا حتماً مى بايست خداوند او را نگاه بدارد. در اين آيات از سوره مزمل تأمل كنيد:

«يا أَيُّهَا الْمُزَّمّلُ * قُمِ الْلَّيْلَ إِلاّ قَلِيلاً * نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِيلاً * أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلاً * إِنّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً . . .(2) وَ اصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ

ص: 231


1- سوره فرقان، آيه 32.
2- سوره مزمل، آيه 1 - 5

اهْجُرْهُمْ هَجْرا جَمِيلاً * وَ ذَرْنِي وَالْمُكَذِّبِينَ أُولِي النَّعْمَةِ وَمَهِّلْهُمْ قَلِيلاً»(1)

«اى جامه به خويشتن فرو پيچيده! به پاخيز شب را مگر اندكى! نيمى از شب يا اندكى از آن را بكاه! يا بر آن [نصف] بيفزاى و قرآن را شمرده شمرده بخوان! در حقيقت ما به زودى بر تو گفتارى گرانبار القا مى كنيم».

تا آن جا كه مى فرمايد:

«و بر آنچه مى گويند شكيبا باش و از آنان با دورى گزيدنى خوش، فاصله بگير و مرا با تكذيب كنندگان توانگر واگذار و اندكى مهلتشان ده!»

همچنين در اين آيات شريفه از سوره مدثر تأمل كنيد:

«يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ * وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ * وَ ثِيابَكَ فَطَهِّرْ * وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ * وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ * وَ لِرَبِّكَ فَاصْبِرْ * فَإِذا نُقِرَ فِي النّاقُورِ * فَذلِكَ يَوْمَئِذٍ يَوْمٌ عَسِيرٌ * عَلَى الْكافِرِينَ غَيْرُ يَسِيرٍ* ذَرْنِي وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِيدا»(2)

«اى كشيده رداى شب بر سر! برخيز و بترسان! و پروردگار خود را بزرگ دار! و لباس خويشتن را پاك كن! و از پليدى دور شو! و منّت مگذار و فزونى مطلب! و براى پروردگارت شكيبايى كن! پس چون در صور دميده شود! آن روز [كه ]روز ناگوارى است، بر كافران آسان نيست. مرا با آن كه [او را] تنها آفريدم واگذار!»من از اين آيات چنين مى فهمم كه مشركان و به خصوص وليد بن مغيره مخزومى، همان كسى كه صاحب مال ممدود و بنين شهوده است، خيلى پيغمبر اسلام را خسته كرده بودند و او مثل كسى كه بسيار مهموم، مغموم و خسته است براى استراحت به گوشه اى خزيده و خود را به لباس پيچيده است. خداوند در اين آيات مى خواهد پيامبر را قوى سازد و او را وادار به حركت نمايد، لذا مى فرمايد:

«بلند شو اى كسى كه خود را پيچيده اى! بلند شو! وقت كار است نه استراحت! آماده خدمت باش!»، «إِنّا سَنُلِقي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً؛ در حقيقت ما به زودى بر تو گفتارى گرانبار القا

ص: 232


1- سوره مزمّل، آيه 10 و 11.
2- سوره مدثّر، آيات 1 - 11.

مى كنيم»، ما تو را براى رسالت اختيار نموده و با نزول وحى و قرآن بار تو را بسيار سنگين كرده ايم؛ از جاى خود برخيز! نصفى از شب را به عبادت مشغول باش و قرآن را با تأنى و آهستگى بخوان. تو بايد بر ناملايمات و بدگويى هاى مشركان صبر كنى و حساب آنها را به خداوند واگذارى.

هان! از جا برخيز و لباس راحت، كنار بگذار! برخيز و به وظيفه خود قيام كن. مردم را بترسان و به سوى ما بكشان. خداوند را به عظمت معرفى نما. دامن خود را از آلودگى ها پاك و پاكيزه فرما و كثافات و ناپاكى ها و ناپاكان را از خود دور كن. به آنان نزديك مشو و براى خدا صبر كن و تحمل شدايد و سختى ها را بر خود هموار نما؛ زياده مَطَلب و بر ما منّت مگذار كه چون روز قيامت در رسد، كفّار به حساب خود خواهند رسيد!

اعتراض بر مفسرين

از اين تفسير دانسته مى شود كه جمعى از مفسرين كه گمان كرده اند پيغمبر در زمان نزول آيه به خواب رفته بوده و «يا أَيُّها الْمُزَّمِّلُ» به معنى «يا ايها النائم» است، اشتباه است و كلام آن گروه كه عقيده داشتند كه پيغمبر در اول امر از جبرئيل مى ترسيد و لباس را بهخود مى پيچيد و مى ترسيد كه او شيطان باشد نه جبرئيل، با عقل سازگار نيست. اگر پيغمبر نداند كه اين وحى رحمانى است يا شيطانى، چگونه ديگران را هدايت مى كند؟ چگونه مى توان باور نمود كه او خود را به وسيله پيچيدن در جامه از گزند شيطان حفظ مى كرده است.

از سياق آيات معلوم مى شود كه نزول اين دو سوره در ابتداى نزول وحى نبود، بلكه پس از آن كه مشركانِ فراوان، پيغمبر را اذيت كرده و مهموم و خسته و بى طاقت ساخته بودند، خداوند بانزول اين آيات او را قوى ساخته و وادار بر عمل در برابر آن شدايد نموده است. زيرا او را تحريك مى كند كه برخيزد و به كار خود مشغول شود. همچنين مى فرمايد كه به خاطر خدا صبر كن. اين جمله، جمله عجيبى است و گمان نكنم پيغمبر

ص: 233

حلاوت و شيرينى اين جمله را هرگز از ياد ببرد: «تو براى خداوند خودت صبر كن و مشركان را به ما واگذار و در عذاب شان عجله مكن!»

پيغمبر با شنيدن اين جملات، قوى و بانشاط مى شد. سپس مى فرمايد: «رُجز» را كنار بگذار و از آن دورى كن. رجز، چيز پليد و ناپاك را مى گويند و شامل تمام ناپاكان و ناپاكى ها مى شود. لذا دليل ندارد كه آن را به فرد خاصّى اختصاص دهيم، اگرچه بعضى مفسرين چنين گمان كرده اند، بلكه رجز شامل مشركان نيز مى شود. چون آنان نجس و پليد هستند؛ لذا در سوره مزمل مى فرمايد: «وَ اهْجُرْهُمْ هَجْرا جَمِيلاً».

امّا جمله «وَ ثِيابَكَ فَطَهِّرْ» نيز معناى عامى دارد و چه بسا زنان، خويشان، كسان و دوستان را نيز شامل شود. پس پيغمبر بايد در پاك كردن ايشان نيز سعى و اهتمام مى نمود. حتى مى توان از اين معنى چنين استفاده نمود كه پيغمبر بايد دامن خود را از تمام آلودگى ها پاك كند و مجال طعن به دشمنان ندهد و نقطه ضعفى در او نباشد و حتّى از مواضع تهمت نيز خود را دور سازد.

حديثى را به اين مضمون در نظر دارم كه پيغمبر اكرم با زنى در كوچه سخن مى گفت.كسى از آن جا عبور مى نمود كه پيامبر به او فرمود: اين زن، فلانى است و از محارم من مى باشد.

پس، آن سرور مى خواست كه دامن او، ولو به تهمت، آلوده نگردد و از اين بابت هرگز مجالى به دشمنان نمى داد. حتى به نقل صحيحِ يكى از معصومين علیهم السلام، پيغمبر فرمود: «خوش ندارم بگويند كه محمد از جمعى كمك خواست و چون بر آنان مسلط گرديد، دوستان و ياران خود را كشت» وگرنه جمعى از اين مردمان را مى كشتم. (در كتاب منافقين در اين باره مفصلاً بحث نموده ام.) پس پيغمبر نمى خواست مانند سلاطين و سياستمداران رفتار كند. لذا به خاطر آن كه شبهه اى در اذهان پيش نيايد از قتل برخى منافقين صرف نظر نمود. در نتيجه مى فهميم كه پيامبر چگونه دامن خود را از هرگونه تهمتى پاك نمود و بر سختى ها صبر مى كرد.

ص: 234

بدگويي هاى كفّار از پيغمبر

«وَ اصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ»(1)

«و در آنچه مى گويند، صبر كن!»

از اين آيه شريفه فهميده مى شود كه دشمنان، سخنانى مى گفتند كه پيغمبر را ناراحت مى نمود كه قسمتى از سخنان شان را در كتاب مجاهدات نقل نموده ام. در قرآن هم به بعضى از افترائات و تهمت هاى كفار نسبت به آن حضرت اشاره شده است كه از آن جمله است: شاعرى، ساحرى، ديوانگى، كاهنى؛ و همچنين نسبت دادن سِحر، كلام بشر و اساطير الاولين به قرآن كريم.

از سوره ضحى مى فهميم كه دشمنان به پيغمبر اسلام سخن ديگرى هم گفته بودند كه بر ايشان بسيار ناگوار آمده بود و به همين جهت خداوند براى تسليت خاطر پيامبر اينسوره را نازل فرمود:

«وَالضُّحى * وَ الْلَيْلِ إِذا سَجى * ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلى * وَ لَلْأَخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولى * وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى * أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَاوى * وَ وَجَدَكَ ضآلاًّ فَهَدى * وَ وَجَدَكَ عآئِلاً فَأَغْنى * فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلا تَقْهَرْ * وَ أَمَّا السّآئِلَ فَلا تَنْهَرْ * وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ»(2)

«سوگند به روشنايى روز! سوگند به شب چون آرام گيرد! [كه] پروردگارت تو را وانگذاشته و دشمن نداشته است! و قطعاً آخرت براى تو از دنيا نيكوتر خواهد بود! و به زودى پروردگارت تو را عطا خواهد داد تا خرسند گردى. مگر نه تو را يتيم يافت، پس پناه داد؛ و تو را سرگشته يافت، پس هدايت كرد؛ و تو را تنگدست يافت، و بى نياز گردانيد؟ و امّا [تو نيز به پاس نعمت ما] يتيم را ميازار! و گدا را مران! و از نعمت پروردگار خويش [با مردم] سخن گوى!»

خداوند به روز روشن و شب تاريك سوگند ياد مى كند كه لحظه اى از تو جدا نشدم

ص: 235


1- سوره مزمل، آيه 10.
2- سوره ضحى، آيات 1 - 13.

و تو را رها نكردم و دشمن تو نگشتم و البته آخرت براى تو بهتر از دنيا است و زود باشد كه به تو عطايى بدهد تا راضى شوى. آن گاه براى آن كه ثابت كند با پيغمبر خود دوست است و از او نبريده، شواهدى را ذكر مى نمايد: آيا تو را نگاه دارى نكرد در حالى كه يتيم بودى؟ آيا تو را هدايت نكرد؟ آيا تو را بى نياز نكرد؟!

مشركان كه حبّ مال آنان را كور و كر كرده بود، گمان مى كردند كه ملاك عظمت و محبوبيت در نزد خداوند نيز ثروت و مال است. لذا چون يتيم ابوطالب مالى ندارد، پس در نزد خداوند موقعيتى نداشته و خداوند او را دشمن پنداشته كه از مال دنيا محروم نموده است. اين مطلب را مى توان از اين آيه شريفه نيز به دست آورد:

«وَ قالُوا لَوْلا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ»(1)«قريش گفتند: چرا اين قرآن بر بزرگ شهر مكه يا شهر طايف نازل نگشته است؟»

زيرا بزرگ مكه و بزرگ طايف، هر دو از ثروتمندان بودند و اين اعتراض نظير اعتراض فرعون به موسى است:

«وَنادى فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قالَ يا قَوْمِ أَلَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَهذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَفَلا تُبْصِروُنَ * أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لا يَكادُ يُبِينُ * فَلَوْلا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ جآءَ مَعَهُ الْمَلائِكَةُ مُقْتَرِنِينَ»(2)

«و فرعون در [ميان] قوم خود نداد در داد [و] گفت: اى مردم [كشور] من، آيا پادشاهى مصر و اين نهرها كه از زير [كاخ هاى] من روان است از آنِ من نيست؟ پس مگر نمى بينيد؟ آيا [نه] من از اين كس كه خود بى مقدار است و نمى تواند درست بيان كند بهترم؟ پس چرا بر او دست بندهايى زرّين آويخته نشده؟ يا با او فرشتگانى همراه نيامده اند؟»

فرعون در ميان قوم خود فرياد مى كند كه من پادشاه مصر هستم و اين نهرها در ملك من جارى است. حال من بهتر هستم يا اين موسى كه خوار و بى مايه است؟ پس چرا با او

ص: 236


1- سوره زخرف، آيه 31.
2- سوره زخرف، آيه 51 - 53.

دستبندهاى طلا نيست؟ پس فرعون مى خواست از اين كه موسى مال، ثروت و طلا ندارد استفاده كند كه چنين شخصى در نزد خداوند مقام و منزلتى ندارد.

همچنين از آن جا كه پيغمبر اسلام فقير و يتيم بود، مشركان نقطه ضعفى به دست آورده و به آن حضرت حمله مى كردند و مى خواستند تا به اين وسيله اثبات كنند كه خداوند به پيغمبر نظر ندارد و او رسول نخواهد بود. از خطبه جناب ابوطالب در زمان تزويج خديجه نيز دانسته مى شود كه نداشتن مال و ثروت در نظر قريش نقطه ضعف بود و ابو طالب هم به همين توّهم يا اعتراض پاسخ داده است؛ آن جا كه در حضور قريشمى فرمايد:

«ثم ان ابن اخى هذا ممن لا يوزن برجل من قريش الاّ رجح به و لا يقاس به رجل الاّ عظم عنه و لا عدل له فى الخلق و ان كان مقِّلا فى المال فانّ المال رفد جار و ظلّ زايل»(1)

و به نقل صدوق در فقيه «فان المال رزق حايل و ظل زايل»، ابوطالب مى گويد: پيغمبر نه تنها در قريش، بلكه در ميان خلق نظير ندارد و بر جميع افراد بشر افضل است.

اگرچه مال او كم است، ولى مال روزى جارى و مثل سايه بى دوام است و تأثيرى در ملكات، صفات و شخصيت اشخاص ندارد.

پس معلوم مى شود كه قريش از فقر و كمى مال نتيجه مى گرفتند كه پيغمبر در نزد حق صلاحيت و لياقت پيغمبرى را ندارد. خداوند در جايى ديگر مى فرمايد: «وَاصْبِرْ عَلى

ما يَقُولُونَ» و در آيات ديگر به يكايك اعتراضات كفار جواب مى دهد. مثلاً در سوره ضحى سوگند ياد مى كند كه پيغمبر را رها نكرده و دشمن او نيست، بلكه همراه و دوست او است و به جاى دنيا در آخرت به او نعمت و ثروت زيادى عطا كند و مى گويد كه آخرت بهتر از اين دنيا است و البته زود باشد كه به او بدهد تا راضى شود.

پس خداوند در برابر دنيا، آخرت را آورده است. لذا مى توان از آيه دوم دانست كه خداوند وعده داده كه در همين دنيا نيز به پيامبر زياد بدهد و اين اخبارى است به غيب كه

ص: 237


1- كافى، ج 5، ص 374، ح 9.

در قرآنِ معجز آسا آمده است و اتفاقاً چنان شد كه خبر داده شده بود. زيرا وقتى ابوسفيان، رئيس بت پرستان، در نزديكى مكه با سپاه مسلمانان رو به رو شد و عظمت پيغمبر را مشاهده نمود به عباس گفت: مُلك و سلطنت پسر برادر تو عظيم گشته است، و اضافه كرد كه او عظيم تر از كسرى و قيصر است. پس به همين خاطر جا ندارد كه آيه شريفه: «وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى» را مخصوص به آخرت نماييم؛ با آن كه قبلاًفرموده: «وَلَلآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الاُْولى» بنابر اين از اين آيات دانسته مى شود كه گفته هاى مشركان و اعتراض شان به نبوت پيغمبر، آن حضرت را خسته نموده بود و چون اين اعتراض ها در نزد مردم وارد بود و همگى حب به مال داشتند، خداوند او را تسليت مى دهد و به روشنايى و تاريكى سوگند ياد مى كند كه گفته هاى دشمنان درست نيست و مى گويد چنان نيست كه من تو را رها كرده و يا دشمن داشته باشم. بعد اضافه مى كند كه آخرت بهتر از اين دنيا است و به زودى چيزى به تو بدهم تا راضى شوى. آنگاه شواهد رضايت خود را اين گونه نقل مى نمايد كه ما تو را نگهدار شديم و بى نياز نموديم و هدايتت كرديم. پس دانسته مى شود كه مورد مهر و علاقه ما هستى.

اگرچه پيغمبر يتيم شد، ولى در دامن سيد قريش - عبد المطّلب - و پس از او در دامن سيد بطحا - ابو طالب - نگاه دارى مى شد و عموى او آماده بود تا فرزندان خويش را قربانى اين يتيم نمايد. او گرچه كم مال بود، ولى خداوند در اثر كثرت صفات فاضله پيامبرش، او را غنى نمود؛ همان خديجه كه از ثروتمندترين افراد قريش بود، داوطلب شد تا خود و دارايى خود را در اختيار پيغمبر بگذارد. در واقع صداقت، امانت، عقل و ديانت پيغمبر موجب شد كه بزرگ ترين ثروت ها در اختيار او قرار گيرد. همچنين مى توان گفت كه بهترين انواع بى نيازى، همان غناى طبع است كه در پيغمبر موجود بود.

پس اگرچه پيغمبر ثروت موروثى نداشت، ولى در اثر همان صفات از ثروتمندترين مردم جهان بود و به زودى خداوند او را از بزرگ ترينِ سلاطين جهان قرار داد. پس سببى را كه قريش موجب دور بودن خدا از پيغمبر مى دانستند، بزرگ ترين شاهد بر عظمت آن سرور و محبوبيت او در نزد خداوند است.

ص: 238

درباره آيه شريفه «وَ وَجَدَكَ ضالاًّ فَهَدى(1)؛ و تو را سرگشته يافت، پس هدايت كرد؟» سخن بسيار است و وجوه زيادى گفته شده است؛ يكى از احتمالات اين است كه ظاهرآيه شريفه هيچ اشكالى ندارد؛ بدين صورت كه خداوند در مقام اثبات موقعيت و محبوبيت پيغمبر در نزد خود مى فرمايد: «تو را متحير و بى علم ديد؛ پس هدايت كرد» اين آيه نظير آيه: «وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحا مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِى مَا الْكِتابُ وَلاَ الاْءِيمانُ وَلكِنْ جَعَلْناهُ نُورا نَهْدِى بِهِ مَنْ نَشآءُ مِنْ عِبادنا وَإِنَّكَ لَتَهْدِى إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ(2)؛ و همين گونه، روحى از امر خودمان به سوى تو وحى كرديم. تو نمى دانستى كتاب چيست و نه ايمان

[كدام است] ولى آن را نورى گردانيديم كه هركه از بندگان خود را بخواهيم به وسيله آن راه مى نماييم، و به راستى كه تو به خوبى به راه راست هدايت مى كنى». يا نظير آيه «وَإِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِينَ(3)؛ و تو قطعاً پيش از آن از بى خبران بودى». مى باشد كه خداوند در اين آيات به پيامبرش خطاب مى كند و مى گويد كه او پيش از اين جزء بى خبران و متحيّران بود.

علم امام و علم پيغمبر

شيخ كلينى در كتاب كافى به سند خود روايت مى فرمايد: «ابو حمزه ثمالى از امام جعفر صادق علیه السلام سؤال كرد: آيا علم امام از نوع علم مردم است و امام آن را ياد مى گيرد يا آن كه كتابى است در نزد شما كه آن را مى خوانيد و ياد مى گيريد؟

فرمود: مطلب مهم تر و بزرگ تر از اين است. پس فرمود: آيا اين آيه را نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد: «وَكَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ روُحا مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِى مَا الْكِتابُ وَلاَ الاْءِيمانُ(4) و همين گونه، روحى از امر خودمان به سوى تو وحى كرديم. تو نمى دانستى كتاب چيست و نه ايمان [كدام است؟]».

ص: 239


1- سوره ضحى، آيه 7.
2- سوره شورى، آيه 52.
3- سوره يوسف، آيه 3.
4- سوره شورى، آيه 52.

آن گاه امام از ابو حمزه مى پرسد: اصحاب شما در تفسير اين آيه چه مى گويند؟ آيااعتراف دارند كه پيغمبر زمانى كتاب را نمى دانست و آن را نمى شناخت؟ ابو حمزه مى گويد: قربانت گردم! نمى دانم اصحاب ما چه مى گويند. فرمود: بلى. زمانى بوده است كه پيغمبر كتاب و ايمان را نمى دانست، تا آن كه خداوند روح را - كه در قرآن از آن ياد شده است - فرستاد. پس آن روح علم را به او آموخت».(1)

همچنين در روايت ديگرى آمده است كه «آن روح كه بزرگ تر از جبرئيل و ميكاييل است با پيغمبر بود و او را خبر مى داد و نگاه دارى مى كرد و پس از پيغمبر با ائمه علیهم السلام است».(2)

در حديث ديگر آمده است: «آن روح پس از پيغمبر در ميان ما است و به آسمان برنگشته است»(3)

و اميرالمؤمنين فرمود:

«وَلَقَدْ قَرَنَ اللّه ُ سُبْحانه بِهِ مِنْ لَدُنْ أَنْ كانَ فَطِيماً أَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلائِكَتِهِ يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكارِمِ وَمَحاسِنَ أَخْلاقِ الْعالَمِ لَيْلَهُ وَنَهارَهُ»(4)

«از همان زمان كه رسول خدا را از شير باز گرفتند، خداوند بزرگ ترين فرشته از فرشتگان خويش را مأمور ساخت تا شب و روز وى را به راه هاى بزرگوارى، درستى و اخلاق نيك سوق دهد».

شايد اين همان روح است كه در روايات به آن اشاره كرده اند. از روايت ابو حمزه فهميده مى شود كه در ميان اصحاب ابو حمزه، «روح» امرى غلو و مبالغه آميز بود. لذا امام مى پرسد: آيا اعتراف دارند؟

براى «ضلال» نيز معانى بسيار نوشته اند، ولى مى توان برگشتِ بسيارى از آنها را به«جهالت» و «بى علمى» دانست؛ اعم از اين كه بود و فراموش شد يا نبود، و اعم از اين كه

ص: 240


1- كافى، ج 1، ص 274، باب الروح التي...، ح 5.
2- كافى، ج 1، ص 273، ح 1.
3- كافى، ج 1، ص 273، ح 2.
4- نهج البلاغه صبحى الصالح، خطبه 192، قسمت 117.

موجب انحراف از حق شده باشد يا نه، و اعم از اين كه موجب كفر شده باشد يا نه. بدين ترتيب، ضلالِ به معنى بى علمى و جهالتِ صرف، در صورتى كه موجب محذور ديگرى مثل كفر يا شرك نباشد، چه مانعى دارد كه براى پيغمبر اكرم نيز استفاده شود؟

لذا خداوند، روح، مَلَك بزرگ تر و عظيم تر از جبرئيل را بر وى نازل كرد و همنشين او نمود تا علوم را به وى بياموزد و پس به پيغمبر خطاب شد: «وَقُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً(1)؛ پروردگارا! بر دانشم بيفزاى».

مگر اين كه كسى توهّم كند كه علم پيغمبر مانند علم خداوند در تمام امور و مسائل، ذاتى او است و مسبوق به عدم نيست كه اين توهّم قطعا باطل است.

«وَأَنْزَلَ اللّه ُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَكان فَضْلُ اللّه ِ عَلَيْكَ عَظِيماً»(2)

«و خدا كتاب و حكمت را بر تو نازل كرد و آنچه را نمى دانستى به تو آموخت و تفضّل خدا بر تو همواره بزرگ بود».

بعضى از مفسرين «ضلال» را در راه كسب و معيشت و بعضى در كوه هاى مكه دانسته و گفته اند كه پيغمبر در كوه ها گم شده بود و راه را نمى شناخت. به هر ترتيب،

جهت جامع همه تفسيرها اين است كه ندانستن، امرى است كه موجب كفر نيست و لذا منافات با عصمت پيغمبر ندارد.

آنچه در وجه نزول سوره «ضحى» نوشتم، همانا ظاهر آن آيات است. امّا جمعى از مفسرين در اشتباه بزرگى واقع شده اند. شيخ طبرسى فرمود: ابن عباس گفت كه پانزده روز بر پيغمبر وحى نازل نشد. مشركين گفتند: خداوند محمّد را رها كرده و دشمن اوگشته است. پس اين سوره - ضحى - نازل شد. ابن جريح گفته است كه دوازده روز وحى نازل نشد، امّا مقاتل معتقد است كه چهل روز وحى نازل نگرديد. بعضى گفته اند كه مسلمين گفتند: يا رسول اللّه! چرا بر شما وحى نازل نمى شود؟ فرمود: چگونه نازل شود،

ص: 241


1- سوره طه، آيه 114.
2- سوره نساء، آيه 113.

در حالى كه شما به خداوند اطمينان نداريد و ناخن نمى گيريد؟

بعضى گفته اند كه يهود درباره ذوالقرنين، اصحاب كهف و روح از پيغمبر سؤال كردند آن حضرت فرمود: فردا به شما خبر مى دهم و نفرمود: «ان شاء اللّه»؛ پس وحى حبس شد و پيغمبر مهموم گشت و خداوند اين سوره را براى تسليت خاطر پيغمبر نازل فرمود.

بعضى ديگر گفته اند كه به انگشت پيغمبر سنگ زدند و خون جارى شد، آن حضرت فرمود:

هل انت الا اصبع دميت *** و فى سبيل اللّه ما لقيت

تو بيش از يك انگشت، پيغمبر نيستى كه در راه خداوند آسيب ديدى. پس دو يا سه روز وحى نازل نگشت. زن ابو لهب گفت: شيطان تو از تو دست برداشته؛ آنگاه اين سوره نازل گشت.

از بيان سابق ما در سبب نزول اين سوره و از آياتش معلوم مى شود كه كفار از فقر و بى مالى پيغمبر نتيجه مى گرفتند كه آن حضرت در نزد خداوند مقامى ندارد و خداوند او را دوست نمى دارد. پس اين سوره پاسخ به آنان و اثبات لطف و مهربانى خداوند نسبت به پيغمبر از همان زمان كودكى است كه در آن بشارت به آينده و عطاياى بى پايان حق در آخرت و دنيا داده شده است و اين خود معجزه اى است كه در قرآن آمده است و وجهى ندارد كه هركس به خيال خود سببى بتراشد و آن را سبب نزول آيات بداند.

مشركان اصلاً قبول نداشتند كه خداوند با پيغمبر خود مهربان است تا گفته شود كه بعد از قطع شدن وحى، مشركان اين حبس وحى را علامت وداع و دشمنى دانستند. باتوجه به سخنان گوناگونى كه گذشت هم مدت قطع وحى از دو يا سه روز تا چهل روز، هم علل مختلف براى قطع وحى بى اساس است. مشركان از همان يتيم بودن و فقر پيغمبر دشمنى خدا را با آن سرور اثبات مى نمودند.

گذشته از اين امر، آن سه دليل كه براى قطع وحى ذكر كرده اند، هيچ كدام صلاحيت دلالت را ندارند، زيرا اطمينان نداشتن مسلمانان به خداوند يا ناخن نگرفتن آنان، چگونه

ص: 242

سبب قطع وحى از پيغمبر مى گردد؟ از طرفى ديگر ناخن نگرفتن چگونه در رديف بى اعتمادى به خداوند گرفته شده است.

اما «ان شاء اللّه» نگفتن پيغمبر موجب اين نيست كه تا مدتى وحى بر او نيايد و از اين رو به شماتت دشمنان مبتلا گردد؛ زيرا «ان شاء اللّه» نگفتن پيغمبر به معناى اعتماد به نفس و صرف نظر از خداوند متعال نبود تا مستحق مجازات باشد.

اما آن سبب ديگر كه ذكر كرده اند، هيچ مناسبتى با سوره ندارد. زيرا بر فرض هم كه چنين اتفاقى افتاده و پيغمبر چنين كلامى گفته باشد، وجهى ندارد كه در اثر اين كلام وحى حبس شود. مگر پيغمبر از اين كه يك انگشت او خونين گشت بر خداوند منّت گذارده بود؟!

گذشته از آنچه كه گفتم، راهى براى اثبات اين امور نيست و شاهد اين مدعا نيز تعدد همين وجوه است.

تقاضاى اصلاح تفاسير

چه بسيار مناسب و لازم است كه در اين زمان، بزرگ مردى يا بزرگانى از علماى أعلام اين زحمت را بر خود هموار كنند و تفسير كلام خداوند را از گفته ابن جريح، مقاتل، عكرمه و سدى ها پاك نمايند؛ از ظواهر آيات بينات استفاده كنند و تفسير مروىِ به طريق معتبر از ائمه هدى علیهم السلام را راهنماى خود قرار دهند و به همان روش كه فقهاىعظام در مقام فتوا به هر حديث و روايتى عمل نمى كنند و روايت بايد واجد شرايط حجيّت باشد تا مدرك براى فتوا قرار بگيرد، پس بايد در تفسير آيات بينات نيز به روايات وارده اى كه حجت است اعتماد نمايند، نه به هر حديث منقول. و چقدر به جا است كه اين گونه احاديث را از احاديث غير معتبر جدا سازند تا ديگران هم به آسانى بتوانند حجت را از غير حجت تشخيص دهند.

خداوند نعمت هاى خود را بر پيغمبر ذكر مى نمايد؛ نه از جهت منّت گذاشتن، بلكه از باب آن كه لطف و مراحمش نسبت به محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم دانسته شود تا دشمنان

ص: 243

نتوانند بگويند كه خداوند از او بريده و يا با او دشمن بوده است: «ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَما قَلى»

همچنين او را مأمور مى كند كه نعمت هاى خداوند را به رخ دشمنان بكشد و براى مردم بيان كند تا دروغ مشركان آشكار گردد: «وَأَمّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ» و مجددا پس از دو سه جمله معترضه، به مناسبت مطرح شدن نام فقير و يتيم، نعمت هاى خود را بر پيغمبر بيان مى كند و مى فرمايد:

«أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ * وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ* اَلَّذِى أَنْقَضَ ظَهْرَكَ * وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ»(1)

«آيا براى تو سينه ات را نگشاديم و بار گران را از [دوش] تو برنداشتيم؟ [بارى] كه [گويى] پشت تو را شكست. و نامت را براى تو بلند گردانيديم».

خداوند تعالى سوره انشراح را با يك سؤال شروع مى كند: «آيا ما سينه تو را گشاده نكرديم؟» كسانى كه در ميدان مبارزه وارد گشته اند، مى دانند كه مبارزه چه اندازه مشكل است. جنگيدن با ده نفر مشكل تر است تا درگير شدن با يك نفر و مبارزه با صد نفر به همان نسبت مشكل تر است تا با ده نفر و هكذا. پس هر اندازه كه بر عدد مبارزان افزوده گردد بر مشكلى كار هم اضافه مى شود.مشكل نبوت و رسالت و همچنين مبارزه با عقايد و مقدّسات در نزد هر قومى مشكلتر از مبارزه بر سر امور ديگرى مانند مال، وطن و رياست و . . . است. از طرف ديگر هر اندازه كه مبارز از جهت ثروت و لشكر قوى باشد از مشكلى كارش كم مى گردد و هر اندازه كه دشمنان از حيث ثروت، عقيده و جمعيت قوى باشند، بر مشكلى كار مبارزه افزوده مى گردد. مبارزه اى كه پيغمبر مأمور به انجام آن شد از مشكل ترين مبارزات و فوق حد تصور بود. چون پيغمبر اكرم در نظر مردم دنياپرست بسيار ضعيف و دشمنانش بسيار قوى بودند و از طرفى مورد مبارزه نيز عقايد مذهبى، دينى و طريقه پدران شان بود. از اين رو مى توان گفت كه پيغمبر با اخلاق، افكار، عقايد و اعمال همگى مردم مبارزه مى كرد؛ نه مبارزه با يك قوم و بر سر چند چيز!

ص: 244


1- سوره انشراح، آيه 1 - 4.

اين امر بسيار مشكل بود؛ به طورى كه سينه پيغمبر را با آن گشادى، تنگ و كمر او را با آن محكمى و توانايى، خم مى نمود. اين كلام خداوند است كه فرمود: «أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ * وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ* اَلَّذِى أَنْقَضَ ظَهْرَكَ».

مقايسه ميان موسى و پيغمبر اسلام

موسى كه از پيغمبران اولوالعزم است، هنگامى كه مأمور شد نزد فرعون برود و او را دعوت نمايد، با آن كه بنى اسرائيل پيرو موسى بودند و انتظارِ مَقدم او را داشتند، قبل از آن كه بر فرعون وارد شود و قدمى در راه مبارزه بردارد گشايش سينه، آسانى كار و معاونت و يارى هارون را از خداوند خواست، ولى اين پيغمبر اسلام است كه با وجود مخالفت و دشمنى تمامى قريش و فراعنه عصر با او و استهزاى آنان، مأمور مى گردد تا دعوت خود را آشكار نمايد و تمامى بشر را به امورى كه جدا با آنها مخالف هستند و بر سر آنها مبارزه خواهند كرد، دعوت نمايد. پيغمبر محكم و استوار از جاى خود بر مى خيزد و خداوند را به بزرگى معرفى مى كند و مردم را از عقاب الهى مى ترساند ومشغول مبارزه و جهاد مقدس خويش مى گردد.

خداوند دلتنگى پيغمبر را مشاهده مى كند، بى آن كه او تقاضاى كمك و شرح صدر نمايد به او يارى مى دهد و سينه اش را گشاده مى سازد تا بتواند در مقابل همه فشارها،

دشنام ها، بدگويى ها و استهزاء دشمنانِ خدا ايستادگى كند و بار سنگين رسالت را كه بر دوش او گذاشته شده و پشت او را خم كرده است به انجام رساند: «وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ * اَلَّذى أَنْقَضَ ظَهْرَكَ».

خداوند متعال، خود، حاضر و شاهدِ سنگينىِ بارِ پيغمبر است و احتياجى به آن نيست كه پيغمبر زير آن بار سنگين به خداوند ناله و استغاثه كند. خداوند با نزول اين

آيات بينات به پيغمبر كمك نمود و قلب او را محكم و سينه او را گشاده نمود.

در طول مدت توقف پيغمبر در مكه، رفته رفته و به تدريج مسلمانانى دور آن حضرت را گرفتند و جان نثارانى از دور و نزديك پيدا شدند تا اين كه پيامبر مدينه را

ص: 245

انتخاب و بدان جا هجرت نمود. فرمان جهاد كه رسيد، كار بر وفق مراد شد؛ خون هاى فاسد ريخته و دين مقدس اسلام مستحكم شد. خداوند از زحمات پيغمبرش تقدير نمود و فرمود: «وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ».

اين چنين است كه مى بينيم همه روزه در اوقات نماز، فرياد شهادت مؤذنين در مجامع و مساجد به رسالت محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم بلند است.

كلام معاويه به مغيره

مسعودى مى گويد: «زبير بن بكار در كتاب موفقيات - كه آن را براى «موفق» تصنيف نموده است - گويد: از مداينى شنيدم كه مطرف بن مغيرة بن شعبه مى گفت كه هرگاه مغيره به نزد معاويه مى رفت و برمى گشت از عقل معاويه نقل مى كرد و هر چه از او مى ديد يا مى شنيد متعجب مى شد. تا آن كه شبى آمد و شام نخورد و مهموم و مغموم درگوشه اى نشست. ساعتى با او سخن نگفتم و گمان كردم كه معاويه او را از حكومت عزل نموده است. پس از مدتى پرسيدم: تو را چه رسيده است كه اين اندازه مغموم شده اى؟ گفت: اى پسر! از نزد بدترين خلق آمده ام. گفتم: مگر چه شده است؟ گفت: امشب كه با او تنها بودم، گفتم يا اميرالمؤمنين تو به آرزوى خود رسيدى. پس حال وقت آن شد كه كار خير كنى و عدل را در ميان مردم رواج دهى و برادرانت از بنى هاشم را در نظر بگيرى و با آنان نيكويى و صله رحِم نمايى. امروز ديگر تو از آنان وحشتى ندارى. معاويه گفت: هيهات! هيهات! ابوبكر به سلطنت رسيد و به عدالت رفتار نمود و كرد آنچه كرد، ولى چون مُرد نام او از ميان رفت، مگر آن كه كسى از او ياد كند و به ابوبكر تعبير نمايد.

همچنين عمر سلطنت كرد؛ ده سال زحمت كشيد، ولى وقتى مُرد، نامش از ميان رفت و اگر كسى از او يادى كند به او عمر مى گويد. پس از او هم فاميل ما عثمان به سلطنت رسيد كه در نَسَب نظير نداشت. پس كرد آنچه كرد و چون رفت، نام او از ميان رفت. ولى آن مرد بنى هاشمى همه روزه پنج مرتبه برايش فرياد مى كنند كه «اشهد ان محمدا رسول اللّه».

پس در مقابل اين چه كارى مى توان كرد؟! چاره اى جز دفن كردن نامش باقى نمى ماند؟!

ص: 246

فرمان لعن معاويه توسط مأموران

بعدها، وقتى مأمون اين خبر را شنيد، تحريك شد و منادى او فرياد كرد كه «هر كس معاويه را به خير ياد كند يا او را بر يكى از صحابه مقدم بدارد در امان نيست». نوشته هايى هم به اطراف ممالك فرستاد تا معاويه را بر بالاى منابر لعن نمايند. اين كار بر عامه مردم گران آمد و آشوبى به پا شد و در نتيجه مأمون از تصميم خويش منصرف گرديد».(1)

نفوذ معاويه در مردم به قدرى زياد بود كه با روى كار آمدن بنى هاشم و سلطنت بنى عباس هم تمام نشد. ترحم مردم بر او معمول و مرسوم بود، ولى بايد دانست چنيننبود كه مأمون نمى توانست خواسته خود را بر مردم تحميل كند. اين كار به آسانى شدنى بود، ولى محذور ديگرى داشت و آن نفوذ اولاد على علیه السلام و استفاده آنان از اين عمل بود. در عصر مأمون علويان زياد خروج كردند و زمينه براى آنان تا حدى مساعد بود، لذا اگر مأمون مى خواست معاويه را چنان كه بود به مردم معرفى كند، بايد مطاعن او و مناقب على علیه السلام را رسما به مردم گوشزد نمايد و على علیه السلام را هم آن طور كه بود معرفى نمايد كه اين به نفع علويانى كه در مقام خروج بر مأمون بودند، تمام مى شد. اتفاقاً معتضد عباسى نيز همين تصميم را گرفت و به همان جهت منصرف شد.(2)

من نمى دانم معاويه چه انتظارى داشت؟ آيا مى خواست نام آن سه نفر در رديف نام پيغمبر اكرم بيايد؟ آنان در نتيجه زحمات پيغمبر به اين مقام رسيدند! از طرفى چگونه مى توان ميان آنان با پيغمبر اكرم از نظر صفات مقايسه نمود و از طرف ديگر چگونه معاويه از نسب عثمان تمجيد مى نمايد، در حالى كه هيچ فضيلت و منقبتى براى پدران او نيست؟ معاويه به مغيره گفت: «فاى عمل يبقى مع هذا لا اُمّ لك و اللّه الا دفنا دفنا»

مقصود او از دفن، دفن فضايل و مناقب اميرالمؤمنين، بلكه مناقب خود پيغمبر است. اگر معاويه مى توانست از فضايل پيغمبر كم مى كرد و آن كرامت ها را بر ديگران مى افزود و تا

ص: 247


1- مروج الذهب، ج 3، ص 455 - 454.
2- تاريخ طبرى، ج 10، ص 63.

مى توانست اميرالمؤمنين را بدنام مى كرد و فضايل ايشان را مدفون مى ساخت. اين از آثار سلطنت منافقين است كه در كتاب مجاهدات به اين مطلب اشاره نموده ام.

برگرديم به تفسير آيه شريفه اى كه خداوند به پيغمبر خود خبر مى دهد كه پس از روبرو شدن با زحمات و مشقّات، نوبت خوشى، گشايش و آسانى كارها است.

«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً * إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً»(1)

«پس [بدان كه] با هر دشوارى، آسانى است. آرى! با هر دشوارى آسانى است».خداوند به وسيله اين دو آيه به پيامبر اشاره مى كند كه با سختى كار تو، دو گشايش همراه است. از طرفى خود اين سوره - كه در مكه معظمه هنگام سختى كار بر پيغمبر نازل گشته و بشارت به آينده و آسانى كار داده است - يكى از انواع اخبار به غيب است كه در قرآن آمده است. خداوند با اين قبيل آيات به پيغمبر شرح صدر عطا مى فرمود و او را وادار به كار و مبارزه با كفار مى ساخت: «قُمْ فَأَنْذِرْ * وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ(2)؛ برخيز و بترسان. و پروردگار خود را بزرگ دار».

وِزر، گناه نيست

از بيان ما دانسته شد كه مراد از وِزر، گناه نيست. زيرا به گناه بخاطر سنگينى بار عذاب و تبعات آن وزر مى گويند. وِزر در لغت به معنى سنگينى است و بس. از اين رو وزير به كسى مى گويند كه مقدارى از سنگينى بار سلطنت بر دوش او باشد. آن امر سنگينى كه پشت پيغمبر را شكست به طورى كه آواز آن شنيده مى شد (اين مبالغه در مقام عظمت و سنگينى و شدت تحمل او است) همان امر نبوت و مبارزه با متكبران و فراعنه بود. پيغمبر اكرم به تنهايى اين بار سنگين را به دوش كشيد و چون موسى كمك نطلبيد. خداوند نيز به لطف خود سينه او را گشاده كرد و به نزول آيات بينات، در مقام تسليت، شرح صدر عطا فرمود. آن كمك ابوطالب و حمايت او و آن افزوده شدن

ص: 248


1- سوره انشراح، آيه 5 و 6.
2- سوره مدثّر، آيه 2 و 3.

تدريجى به عدد مسلمين، راه گشايش و آسانى را باز نمود تا آن كه نوبت به هجرت و جهاد رسيد.

«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً * إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً»

«پس [بدان كه] با هر دشوارى، آسانى است. آرى! با هر دشوارى آسانى است».

پس با تحمل آن فشارها و سختى ها دو گشايش براى پيغمبر در پيش بود: يكى دردنيا كه همان فتح و غلبه و پيروزى او بود و ديگرى در آخرت كه خداوند مى فرمايد: «وَ لَلاْخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولى(1)؛ و قطعا آخرت براى تو از دنيا نيكوتر خواهد بود» نزول همين سوره نيز بر پيغمبر موجب گشايش و شرح صدرى گرديد.

بشارت به فتح و پيروزى

اين بشارت، نظير همان بشارتى است كه خداوند به مؤمنين داد:

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ * تُؤْمِنُونَ بِاللّه ِ وَرَسُولِهِ وَتُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّه ِ بِأَمْوالِكُمْ وَأَنْفُسِكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ * يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَيُدْخِلْكُمْ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ وَمَساكِنَ طَيِّبَةً ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ * وَأُخْرى تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللّه ِ وَفَتْحٌ قَرِيِبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنيِنَ»(2)

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! آيا شما را بر تجارتى راه نمايم كه شما را از عذابى دردناك مى رهاند؟ به خدا و فرستاده او بگرويد و در راه خدا با مال و جانتان جهاد كنيد! اين [گذشت و فداكارى] اگر بدانيد، براى شما بهتر است تا گناهانتان را بر شما ببخشايد و شما را در باغ هايى كه از زير [درختان] آن جويبارها روان، و [در] سراهايى خوش در بهشت هاى هميشگى در آورد. اين [خود] كاميابى بزرگى است و [رحمتى] ديگر كه آن را دوست داريد، يارى و پيروزى نزديكى از جانب خداست و مؤمنان را [بدان] بشارت ده!»

ص: 249


1- سوره ضحى، آيه 4.
2- سوره صف، آيه 10 - 13.

در اين جا پيغمبر مأمور است تا مؤمنين را بشارت دهد كه بر اثر ايمان و مجاهده در راه خداوند در آخرت به بهشت و در دنيا به فتح و پيروزى مى رسند.

در مكه معظمه هم در آن زمان كه پيامبر تحت فشار و سنگينى بار رسالت بودخداوند بشارت مى دهد به آن كه پس از سختى يا با سختى، دو آسانى در كار است؛ يكى در دنيا و ديگرى در آخرت.

همچنين در آيه اى كه خداوند مى فرمايد: «وَرَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ»(1)؛ و نامت را براى تو بلند گردانيدم» هم مى توان گفت كه اين عبارت، جامع بين دو امر است. زيرا بلند شدن نام و آوازه در دنيا، موقوف به فتح، غلبه و پيروزى است. البته چنان شد كه خدا فرموده بود و همان يتيم بى مال از بزرگترين سلاطين جهان شد و كار به آن جا رسيد كه به همان دشمنان خود از قريش، عطايايى مرحمت فرمود؛ هر نفر صد يا دويست شتر. و همان جماعت چون تأليف قلب شدند به صف دوستان درآمدند و در روزهاى بعد جزء سران لشكر سپاه مسلمانان گرديدند؛ اگرچه از منافقين بودند.

پيغمبر اسلام از همان اول دعوت، وعده مى داد كه اگر ايمان بياوريد، پادشاه جهان مى شويد و تمام مردم مطيع شما خواهند شد. همان زمان كه در جنگ احزاب مشغول كندن خندق بودند و آن قطعه از كوه پيدا شد و پيغمبر آن را به تنهايى به چند ضرب خُرد كرد و برقهايى ساطع گشت، فرمود كه قصور شام و مداين و يمن پيدا شد و به فتح اين مكان ها با دست مسلمين بشارت داد. منافقين گفتند: از وعده هاى اين مرد تعجب نمى كنيد؟! از ترس احزابِ عرب محصور گشته است، بشارت فتح شام و مملكت كسرى را مى دهد؟!

«وَإِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللّه ُ وَرَسُوُلُهُ إِلاّ غُرُوراً»(2)

«و هنگامى كه منافقان و كسانى كه در دل هايشان بيمارى است، مى گفتند: خدا و

ص: 250


1- سوره انشراح، آيه 4.
2- سوره احزاب، آيه 12.

فرستاده اش جز فريب، به ما وعده اى ندادند».

طبق نص قرآن پيغمبر به مسلمين وعده و بشارت ظفر و غلبه دين را مى داد و به كورى چشم كفار و منافقين، درست و صحيح در مى آمد كه همين امر يكى از معجزات آن سرور است.

اختلاف كلمه و ريشه آن

مسعودى مى گويد: در اين كه چه كسى اولين مسلمان بود، اختلاف است؛ اهل بيت و شيعيان مى گويند كه اولين على علیه السلام بود و اين معنى را ابن عباس و جابر بن عبداللّه و زيد بن ارقم و جمعى ديگر روايت نموده اند. همچنين در مقدار سن او در آن موقع اختلاف شده است. جمعى گفته اند كه پانزده سال و جمعى ديگر سيزده سال را درست مى دانند. اقوال ديگرى هم هست كه يازده، نه، هشت، هفت، شش و پنج سال را ذكر كرده اند. البته اين اقوالى كه سنّ حضرت را كم گفته اند از كسانى است كه خواسته اند فضايل على علیه السلام را منكر شوند و مناقب او را از ميان بردارند و بگويند كه او طفل غير مميزى بود و حق را از باطل جدا نمى ساخته است.(1)

دشمنان على يا دوستان ابوبكر در مقام انكار اين فضيلت - كه از بزرگ ترين فضايل آن سرور است - برآمدند. لذا بعضى افراد چون ابراهيم نخعى گفته اند كه ابوبكر اول مسلمانان است. طبرى مى گويد: «ديگران گفته اند كه پيش از ابوبكر جماعتى اسلام آورده بودند. از سعد روايت نموده كه بيش از پنجاه نفر قبل از ابوبكر اسلام آورده بودند، ولى ابوبكر از همه آنها افضل بود. همچنين از زهرى نقل نمود كه زيد بن حارثه اول مسلمين بود».(2)

محمد بن اسحاق، صاحب سيره، مى گويد: «اول كسى از ذكور كه ايمان آورد، على بود و پس از او زيد بن حارثه و پس از زيد، ابوبكر اسلام آورد».(3)

ص: 251


1- التنبيه و الاشراف، ص 231.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 316.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 316 - 317.

من در اين كتاب در مقام اثبات سبقت اميرالمؤمنين به اسلام نيستم و در تاريخ خود آن سرور(1) - به عون الهى - اين مطلب را بيان خواهم كرد و آن جا به اشعار و كلمات صحابه يا تابعين استشهاد خواهم نمود. به هر صورت شما از همين جا مى توانيد بدانيد كه منافقين چگونه در مقام خاموش كردن نور خدا و كتمان حق بودند و فضايل اميرالمؤمنين را دفن مى كردند؛ در جايى ابوبكر را كه به گفته سعد وقاص پس از پنجاه نفر اسلام آورده است، اول مى شمارند و از طرفى براى خلط مبحث زيد بن حارثه را ذكر مى نمايند و تا مى توانند سن اميرالمؤمنين را كم مى كنند كه بگويند او طفل غير مميز بوده است. دشمنان هرچه مى خواهند، بگويند و تا مى توانند حقّ را مخفى و دفن كنند، ولى خداوند نور خود را ظاهر مى سازد؛ همان طورى كه از كلام اميرالمؤمنين در سبقت ايمان او و خديجه، سابقا، از خطبه قاصعه نقل شد.

كسانى كه انصاف و شعور داشته باشند، مى دانند كه پيغمبرى كه سه سال خائف بود و دعوت خود را آشكار نمى كرد، اول كسانى كه بايد دعوت خود را با آنها در ميان بگذارد، خديجه و على عليهماالسلام هستند. زيرا يكى زن او و ديگرى همانند فرزند او در خانه او بزرگ شده و عمو زاده او است. پس بايد اين دو پيش از ديگران مسبوق به بعثت و رسالت پيامبر شده باشند و كمال عقل و علاقه آن دو موجب شده است كه بر ديگران پيش قدم باشند. پس اين نقل مطابق اعتبار است و نقل هاى مخالف آن مسلماً از روى هوى و هوس و تنها براى كتمان حق ساخته شده اند.

پيغمبر اكرم خداوند را در آن سه سال به صورت مخفيانه عبادت مى نمود و از قريش خوف داشت و مأمور به آشكار نمودن دعوت نبود. قريش از مسلك و مرام او آگاه بودند و عبادت او و خديجه و على علیه السلام را در ايام حج مى ديدند. گو اين كه در اين مدتخداوند، پيغمبر خود را تربيت مى كرد و او را براى رسالتى عظيم مجهز مى نمود؛ درست مانند سفيرى كه او را مدتى به وضعيت و مأموريتش آشنا مى نمايند و بعد روانه مى كنند، گويى پيغمبر نيز در آن مدت درس خود را روان مى كرد تا اين كه خداوند پس از سه سال

ص: 252


1- تاريخ اميرالمؤمنين علیه السلام، 2 جلد، چاپ انتشارات مسجد مقدّس جمكران.

او را براى نجات بشر به سوى مردم فرستاد.

اين نكته هم مخفى نماند: در مدتى كه پيغمبر مخفيانه دعوت مى نمود و عده اى را گرد خود فرامى خواند، با همان نماز خواندنش در مسجد الحرام - هنگام ازدحام و آمدن اعراب از نقاط دور و نزديك براى حج - آنها را متوجه خود مى ساخت و از مقصد و مدعاى خود با خبر مى نمود. چه بسا هر كدام از آن افراد كه به قبيله و شهر خود باز مى گشتند اين خبر تازه را براى جماعت خود بيان مى كردند و مى گفتند كه محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم مدعى مقام نبوت گرديده است.

پس پيغمبر اگرچه دعوت خود را آشكار نمى كرد، ولى با عمل خويش مردم را با خبر مى ساخت و آنان را به سمت خداوند متوجه مى نمود؛ اين كارها زمينه را براى آمادگى اذهان عمومى، جهت پذيرش دعوتِ آشكار، فراهم مى ساخت.

پيغمبر اكرم پس از مأمور شدن به دعوتِ آشكار، با پشتكار عجيبى مشغول عمل گرديد و مردم را علنا دعوت مى نمود و به مشركان هيچ اعتنايى نداشت. «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَاَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ(1)؛ پس آنچه را بدان مأمورى آشكار كن و از مشركان روى برتاب».

پس پيغمبر دو دعوت داشت: يكى در خصوص خويشان و ديگرى درباره عموم بشر، خداوند در خصوص دعوت خويشان خطاب به پيغمبر مى فرمايد: «وَأَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ(2)؛ و خويشان نزديك خود را هشدار ده!»

دعوت پيغمبر از فرزندان عبد المطّلب

«پيغمبر اكرم فرزندان عبد المطّلب را كه حدود چهل نفر بودند، دعوت مى نمايد و با غذاى مختصرى همگى را سير مى كند. آن گاه آنان را به اسلام دعوت مى نمايد و مى گويد: كدام يك از شما با من بيعت مى كند تا برادر، وصى، جانشين و وزير من باشد؟ هيچ يك از حاضرين پاسخى نمى دهند؛ تنها على علیه السلام كه سنّ و سالش از همه حاضرين

ص: 253


1- سوره حجر، آيه 94.
2- سوره شعراء، آيه 214.

كمتر است، اجابت مى نمايد».(1)

در روايت ابو رافع است كه «پيغمبر سه مرتبه سؤال خود را تكرار كرد، امّا هيچ كس قبول نكرد. آن گاه على علیه السلام برخواست و قبول نمود. پيغمبر او را نزد خود طلبيد و دهانش را از آب دهان خود پر نمود. ابو لهب گفت: جزاى پسر عمويت را خوب دادى! فرمود: او را پر از علم و حكمت نمودم».(2)

در حديث ديگرى آمده است كه به ابوطالب گفتند: بايد پسر خود را اطاعت نمايى.(3) چون محمّد او را بر ما امير كرد. اين قصه يكى از مسلمات تاريخ و احاديث است كه در كتب فريقين مسطور مى باشد.

طبرى از محمد بن اسحاق اين حديث را با تفصيل بيش ترى نقل نموده است كه در آن نقل به اين موارد اشاره شده است: «دعوت كردن پيامبر از خويشان، و سير شدن آن جمع از غذايى كم با آن كه هر يك از ايشان به تنهايى تمام آن غذا را مى خورد، و كلام ابولهب كه «ما را سحر نمود».(4)

پيامبر و تعيين وصى و جانشين

پيغمبر آن روز سخن نگفت و روز بعد مجددا آنها را دعوت نمود و بعد از اطعام، فرمود: اى فرزندان عبد المطّلب! من جوانمردى در عرب سراغ ندارم كه بهتر از آنچه براى شما آورده ام، چيزى آورده باشد. من خير دنيا و آخرت را آورده ام و از جانب خداوند مأمور هستم تا شما را دعوت كنم. حال، كدام يك از شما بر اين امر، كمك من مى باشد تا در مقابل اين عمل برادر، وصى و خليفه من در ميان شما باشد؟ پس تمام قوم ساكت شدند و تنها على قبول كرد. آن گاه پيغمبر فرمود: اين برادر، وصى و خليفه من در ميان شما است؛ پس از او اطاعت كنيد و سخنانش را بشنويد. پس حاضرين برخاستند و

ص: 254


1- جامع البيان عن تأويل آى القرآن، طبرى، ج 11، ص 148، ح 20374.
2- تاريخ مدينة دمشق، ج 42، ص 49 و 50.
3- جامع البيان عن تأويل آى القرآن، طبرى، ج 11، ص 148، ح 20374.
4- جامع البيان عن تأويل آى القرآن، طبرى، ج 11، ص 148، ح 20374.

زبان به تمسخر گشودند و به ابوطالب گفتند: تو را امر نمود كه از پسر خود اطاعت كنى.(1)

ابن سعد نيز اين حديث را در معجزات پيغمبر نقل نموده و آورده است كه پيغمبر فرمود: «كدام يك از شما به من كمك مى كند و دعوت مرا اجابت مى نمايد و در مقابل، برادر من مى گردد تا بهشت براى او باشد؟»(2)

پس در اين حديث فقط جهت وزارت و كمك را در نظر گرفته و قسمت انذار اقربين را نقل ننموده است. پيغمبر اكرم در دعوت از عشيره نزديك خود، دو نظر را دنبال مى كرد: يكى دعوت به اسلام و ديگرى انتخاب معاون و وزير از آن جمع.

عجب در اين است كه هيچ كس از آن جمع چنين دعوتى را قبول نكرد؛ به جز اميرالمؤمنين على علیه السلام كه قبول كرد و به راستى نيز چنان كرد؛ در ابتداى امر رسالت، هنگامى كه اطفال به تحريك اولياى خود پيغمبر را اذيت مى كردند به ضرب دندان اميرالمؤمنين علیه السلام مبتلا مى شدند. او در ليلة المبيت به جاى پيغمبر خوابيد و آماده شد تا جان خود را فداى پيامبر نمايد. در وسط كار نيز در ميدان هاى جنگ، دلاورانِ مشركان وكفّار را بى سر و دست و پا مى نمود و پس از وفات پيغمبر نيز به جاى آن سرور هدف فعاليت هاى منافقين قرار گرفت.

چون اميرالمؤمنين علیه السلام لشكريان معاويه را ديد، سوگند ياد نمود كه آنها اسلام نياوردند، لكن خود را در پناه اسلام حفظ نمودند و باطنا بر كفر خود باقى بودند و چون ياور پيدا كردند به سوى دشمنى با ما برگشتند، ولى نماز را ترك نكردند.(3)

مقصود اميرالمؤمنين، معاويه و قريش است كه بر او حمله نمودند و حق را از او گرفتند و پس از رسيدن به آن با او جنگيدند و پس از شهادت آن حضرت، سال ها او را لعن نمودند و فضايل او را كتمان كردند و به ديگران نسبت مى دادند.

ص: 255


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 319 - 321.
2- طبقات، ج 1، ص 147.
3- وقعة صفين، جزء 4، ص 215.

نامه اميرالمؤمنين به محمد بن ابى بكر

شما از اين حكايت مى توانيد بر حقيقت امر آگاه شويد. ابن ابى الحديد از كتاب «غارات» ابراهيم ثقفى نقل مى نمايد: «اميرالمؤمنين علیه السلام به محمد بن ابى بكر و اهل مصر نامه مفصلى نوشت كه محمد بن ابى بكر در زمان حكومت خود آن نامه را نگاه داشته و به آن عمل مى نمود. چون عمرو بن عاص، محمد بن ابى بكر را كشت نامه هاى او را جمع كرد و براى معاويه فرستاد.

معاويه در نامه اميرالمؤمنين نگاه مى كرد و متعجب و متحير مى شد. وليد بن عقبه چون ديد كه معاويه خيلى نگاه متحيرانه اى مى كند، گفت: دستور بده اين نوشتجات سوخته شود. معاويه گفت: ساكت شو! تو عقل ندارى. وليد گفت: آيا اين از عقل است كه مردم با خبر شوند كه تو احاديث ابو تراب را نگاه مى دارى و از آنها استفاده مى نمايى؟!

معاويه گفت: واى بر تو! آيا مى گويى اين كلمات را بسوزانم؟ به خدا سوگند، سخنانى جامع تر و محكم تر از اين نشنيده ام! وليد گفت: اگر تو اين اندازه به علم و سخنان على علاقمند هستى، پس براى چه با او جنگ مى نمايى؟ معاويه گفت: اگر على قاتل عثماننبود، هرآينه به هرچه مى گفت، عمل مى نموديم و از او ياد مى گرفتيم. معاويه قدرى تأمل نمود، آن گاه رو به حاضرين در مجلس نمود و گفت: ما نمى گوييم كه اين نوشتجات از على بن ابى طالب است، بلكه مى گوييم از نوشتجات ابوبكر صديق است كه در نزد فرزندش محمد بود و ما در اين نوشتجات نگاه و به آنها عمل مى كنيم.

آن نوشته در خزائن بنى اميّه بود تا آن كه نوبت خلافت به عمر بن عبد العزيز رسيد و او اظهار نمود كه آن نامه از على بن ابى طالب است».(1)

وليد، فردى فاسق و دشمنى نادان بود. سر پدر او به دست اميرالمؤمنين علیه السلام و به فرمان پيغمبر اسلام از بدن جدا شد. او هرگز از دشمنى كوتاهى نمى كرد، ولى حقّ همان است كه معاويه به او گفت. وليد قدر كلمات حكيمانه اميرالمؤمنين را نمى داند. آرى! آن معاويه است كه از كلمات مولا استفاده مى نمايد و به جهت دشمنى و حفظ حيثيت خود

ص: 256


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 72.

آن را به ابوبكر نسبت مى دهد. منشأ فضايل ابوبكر و ديگران از همين جا دانسته مى شود.

اين از همان چيزهايى است كه معاويه مى گفت بايد دفن شود.

موضوع دعوت پيغمبر از فرزندان عبد المطّلب و وزيرى، برادرى و وصايت و خليفه شدن على علیه السلام هم از آن حقايقى است كه دشمن را بيچاره كرده است. دشمنان نتوانستند اين فضيلت را براى ديگرى ثابت كنند و نتوانستند آن را هم به ابوبكر نسبت دهند، ولى تا توانستند از آن حكايت، كلمات خليفه، وزير يا وصى را كم كردند كه من در اين باره در تاريخ اميرالمؤمنين - ان شاء اللّه - مفصلاً سخن خواهم گفت.

هركس پيشواى مرام يا مسلكى شود عادتا از همان ابتداى كار براى خود معاونى مى طلبد. در نتيجه هركه پيش قدم شود تا با او معاونت و همكارى نمايد او را جانشين خود قرار مى دهد. اين امرى عادى است و بنابر همين بوده و هست. مثلاً عمر براى خلافت ابوبكر خيلى زحمت كشيد و سهم او در اين خدمت بيش از ديگران بود. مى بينيمكه او خليفه ابوبكر شد. عثمان هم براى خلافت عمر بيش از ديگران همراهى نمود، چون ابوبكر در هنگام مرگ خواست جانشين خدا را تعيين نمايد، عثمان را به تنهايى طلبيد و گفت بنويس:

بسم اللّه الرحمن الرحيم. اين عهدى است كه ابوبكر بن ابى قحافه با مسلمين نموده است. اما بعد . . . آن گاه ابوبكر بى هوش شد، پس عثمان نوشت: امّا بعد، من عمر بن خطاب را جانشين خود نمودم. در خيرخواهى از براى شما كوتاهى نكردم . . . چون ابوبكر به هوش آمد، گفت: بخوان! پس آنچه را كه نوشته بود خواند. ابوبكر بعد از تكبير گفت: گمان مى كنم از اختلاف ميان مردم ترسيدى كه من در آن حال بميرم و كسى را معين نكرده باشم. عثمان گفت: آرى! ابوبكر گفت: خداوند تو را از طرف اسلام و مسلمانان جزاى خير دهد. آن گاه ابوبكر آن نوشته را امضا نمود.(1)

عمر براى پاسخ به چنان خدمتى براى امر خلافت نقشه اى كشيد كه در نهايت، خلافت به عثمان مى رسيد. اگرچه عمر او را به خصوص معين ننمود، ولى مطلب از اول

ص: 257


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 429.

معلوم بود. شايد معناى آن دعاى ابوبكر كه «از طرف اسلام و مسلمانان جزاى خير ببينى» اين بود كه از ناحيه عمر به خلافت برسى؛ و اين دعا مستجاب شد.

اولاً: به نظر شما وقتى پيغمبر خواست وصيت نمايد تا هيچ خلاف و اختلافى باقى نماند، چرا جناب عمر از حاضر نمودن دوات و قلم امتناع نمود و گفت كه اين مرد هذيان مى گويد، ولى وقتى جناب ابوبكر بى هوش شد و به هوش آمد و آن نوشته را امضا نمود، هيچ كس نگفت كه او هذيان گفته و آن نوشته داراى ارزش و اعتبار نيست؟!

ثانيا: چگونه عثمان از ظهور اختلاف ترسيد، ولى پيغمبر اكرم نترسيد و بنابه گفته حضرات جانشين معين ننمود؟! آيا او و ابوبكر دل سوزتر از پيغمبر بودند؟!

ثالثا: عثمان چگونه چيزى را كه ابوبكر نگفته بود به او نسبت داد؟ پس اگر او بههوش نمى آمد و از دنيا مى رفت، چگونه او اين تعيين جانشين را به ابوبكر نسبت مى داد؛ آيا بزرگان صحابه چنين نسبت هايى به هم مى دادند و هيچ پروايى هم نداشتند؟

قدرى از موضوع دور شدم. كلام در اين بود كه هركس مؤسس مرام و مسلكى باشد براى خود وزير، معاون و جانشين معين مى نمايد و قهرا شخصى را كه پيش قدم تر و خدمت او به آن مرام بيش تر از ديگران باشد، انتخاب مى نمايد؛ چنان كه ابوبكر عمر را و عمر نيز عثمان را معين نمود. پيغمبر اكرم هم كه زير چنان بار سنگين رفته است، از اين قانون دور نيست. او از فاميل نزديك خود ياورى مى طلبد و شخصى را كه پيش قدم باشد، معاون، وزير، وصى و خليفه خود قرار مى دهد.

«عامر بن طفيل بن مالك» و عمو زاده او «اربد بن ربيعة بن مالك» نزد پيغمبر آمدند. عامر گفت: اى محمّد! اگر اسلام آورم براى من چه خواهد بود؟ فرمود: تو مانند ساير مسلمين بوده و در نفع و ضرر شريك آنان هستى. گفت: آيا خلافت را براى من قرار مى دهى؟ فرمود: تو و قوم تو از آن بهره اى نداريد. گفت: شهرستان ها در اختيار تو باشد آيا اختيار بيابان نشين ها را به من واگذار مى نمايى؟ فرمود: نه، ولكن چون تو سوارى شجاع هستى براى تو لشكرى قرار مى دهم. عامر گفت: مگر اكنون براى من سوارانى نيست؟ البته مدينه را براى جنگ با تو از سواره و پياده پر مى كنم. آن گاه هر دو رفتند و

ص: 258

پيغمبر از خداوند خواست كه شرّ آن دو را كفايت كند».(1) قطعا اين ملاقات در موقع امن عمومى و ماه هاى حرام روى داده است.

ببينيد! عامر كه رئيس طايفه صعصعه و نيز فارِس عرب است، چگونه براى عمل خود مُزد معين مى كند؟ پيغمبر نيز خلافت را از او و خانواده او دور مى نمايد.

آرى! خلافت، حق كسى است كه خدمت نموده باشد و عامر و فاميلش از اول امر خدمتى نكرده بودند. از اين جهت مسلمانان قريش بر ديگران مقدم هستند؛ لذا درروايات هم آمده است كه پيغمبر فرمود: «الائمة من قريش».(2) يا آن كه فرمود: «اثنى عشر خليفة كلهم من قريش».(3)

اين جمله چون با سلطنت منافقين منافاتى نداشت و آنها تلاش مى كردند بگويند كه ما همان ها هستيم كه پيامبر فرمود، نقل شده است، ولى اين عدد مخصوص دوازده نفر، فقط با مذهب شيعه اماميه موافقت دارد و خودِ همين جمله قوى ترين دليل بر حقانيت مذهب ما است. اميرالمؤمنين علیه السلام مى فرمايد:

«إِنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ قُرَيْشٍ غُرِسُوا فِي هذَا الْبَطْنِ مِنْ هاشِمٍ لا تَصْلُحُ عَلى سِواهُمْ وَلا تَصْلُحُ الْوُلاةُ مِنْ غَيْرِهِمْ».(4)

«امامان و پيشوايان از قريش هستند و درخت وجودشان در سرزمين وجود اين تيره از بنى هاشم غرس شده است؛ اين مقام در خور ديگران نيست و رهبران ديگر شايستگى اين مقام را ندارند».

ابن ابى الحديد از خودش سؤال مى كند: تو كه اين كتاب را بر قواعد معتزله شرح نمودى، در اين كلام چه مى گويى؟ اين كلام نص است در اين كه امامت در غير بنى هاشم نيست و اين بر خلاف مذهب شما معتزله است. آن گاه مى گويد: اين مطلب مشكل است و جاى تأمل دارد، ولى اگر صحيح باشد و معلوم شود كه على علیه السلام اين سخن را گفته

ص: 259


1- بحار الانوار، ج 21، ص 372، ح 2.
2- بحار الانوار، ج 18، ص 133، ح 39.
3- بحار الانوار، ج 36، ص 231، ح 12.
4- نهج البلاغه صبحى صالح، خطبه 144.

است، من نيز همين را مى گويم. چون ثابت شده است كه پيغمبر فرمود:

«على با حق است و از هر سمت كه على بگردد حق با على مى گردد».(1)

قطعى است كه امامت بايد از ميان قريش مخصوص بنى هاشم و از ميان بنى هاشم هم بايد مخصوص به على علیه السلام باشد. سوابق خدمات بنى هاشم و از ميان آنان على علیه السلام موجب اين اختصاص گشته است؛ اين به موجب قانون عدل، عقل و عادت است و تخلّف پذير نيست. عرب مى دانستند بهره اى از خلافت ندارند، لذا انصار زود تسليم قريش شدند. همچنين قريش هم مى دانستند كه خلافت مخصوص به على علیه السلام است. اتفاقاً در زمان پيغمبر در اين قسمت ترديد نداشتند و همگى خلافت را حق او مى دانستند. سخنان ابوسفيان پس از وفات پيغمبر و درخواست او براى بيعت با على علیه السلام و همچنين سخنان عباس مشهور است، ولى چون امر خلافت از على علیه السلام برگشت و در خلافِ مجراى خود قرار گرفت، ديگر منافقين زير بار اميرالمؤمنين نمى رفتند و فضايل او را منكر مى شدند و با او برابرى و حتى اظهار تقدّم مى نمودند؛ تمام اين امور بعد از غصب خلافت از آن حضرت روى داد، وگرنه قريش كجا خيال چنين معنايى را در زمان حيات پيغمبر مى نمودند؟

ابن ابى الحديد در شرح خود از اميرالمؤمنين علیه السلام حمايت نموده و به اشكال معاويه پاسخ داده است. او مى گويد:

«فامَّا قوله: «لو وليتها حينئذ لفَسد الأمر و اضطَرب الإسلام» فهذا علمُ غَيْب لا يعلمه إلا اللّه، و لعلّه لو وَليهَا حينئذ لاستقام الأمرُ و صَلُح الإسلام و تمهّد، فإنَّه ما وقع الاضطراب عند ولايته بعدَ عثمان إلاّ لأنَّ أمْرَهُ هانَ عندَهم بتأخّره عن الخلافة، و تقدّم غيره عليه، فصغُر شأنه فى النفوس، و قرّر من تقدّمه فى قلوب النّاس أنّه لايَصلُح لها كلّ الصلاحية، و النّاسُ على ما يحصُل فى نفوسهم، و لو كان وَليهَا ابتداءً و هو على تلك الحالة الّتى كان عليها ايّام حياة رسولِ اللّه صلی الله علیه و آله وسلم و تلك المنزلة الرفيعة و الاختصاص الّذى كان له، لكان الأمرُ غيرَ الَّذى رأيناه عند ولايته بعد عثمان».(2)

ص: 260


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 87 - 88.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 256.

پس در اين جا مناسب است براى اثبات مدعاى خود و روشن شدن موقعيت اميرالمؤمنين علیه السلام در حيات پيغمبر به نامه محمد بن ابى بكر به معاويه و پاسخ معاويه به او اشاره شود.

نامه محمد بن ابى بكر به معاويه

مسعودى عين دو نامه را نقل نموده است و ما مضمون محل حاجت را نقل مى نماييم.محمد بن ابى بكر براى معاويه نوشت: اول كسى كه به پيغمبر ايمان آورد و دعوت او را قبول نمود، برادر و عمو زاده او، على بن ابى طالب بود. او گفته پيغمبر را تصديق نمود و او را بر همه مقدّم داشت و جان خود را در هنگامه هاى خطر، فداى پيغمبر نمود. هميشه در سختى ها ترس و گرسنگى جان خود را در كف قرار داده بود و از اين رو، هيچ كس به مقام و منزلت او نخواهد رسيد.

حال، مى بينم كه تو، اى معاويه! خود را در رديف او قرار مى دهى و حال آن كه تو، تويى و او راستگوترين مردم و فرزندان او بهترين اولاد و همسر او بهترين زنان است. برادر او جعفر و عموى او حمزه سيدالشهدا و پدر او ابوطالب، حامى پيغمبر اكرم است. تو اى معاويه! ملعون پسر ملعون! هميشه تو و پدرت در مقام جنگ با پيغمبر و خاموش نمودن نور خدا بوديد و مردم را عليه پيغمبر تحريك مى كرديد و براى مبارزه با او دشمن تهيه مى نموديد و در اين راه از صرف مال دريغ نمى كرديد. پدر تو بر اين حال مُرد و تو جانشين او هستى. شاهد بر درستى مدعاى من، همنشينان و رفقاى تو هستند كه باقى مانده احزاب و رؤساى اهل نفاق هستند.

از طرفى انصار على علیه السلام و ياوران او همان جماعت مهاجرين و انصار هستند كه خداوند از آنان مدح نموده است. واى بر تو اى معاويه! چگونه با على علیه السلام برابرى مى نمايى و حال آن كه او وارث پيغمبر، وصى او، پدر فرزندان او، اوّلين مسلمانان و آخرين كسى است كه از او جدا شد؟!

ص: 261

پاسخ معاويه به محمد بن ابى بكر

معاويه در پاسخ او نوشت: ما و پدر تو، ابو بكر در زمان پيغمبر فضل على را مى شناختيم و حق او را بر خود لازم مى دانستيم، ولى چون پيغمبر وفات نمود، پدر تو و فاروق، اولين كسانى بودند كه لباس على را از تن او درآوردند و با يكديگر بر مخالفت با او متفق شدند. آن گاه او را به بيعت دعوت نمودند و چون على امتناع كرد، درباره او خيالاتى نمودند و در مقام انجام امور بزرگى برآمدند. پس او با هر دو بيعت نمود. آن دو هم در مدت خلافت خود، او را در جريان كارها قرار نمى دادند و از اسرار مطلع نمى ساختند.

تا آن جا كه مى گويد:

اگر مخالفت پدر تو با على نبود ما هيچ وقت با پسر ابوطالب مخالفت نمى كرديم و هميشه تسليم او بوديم، ولى چون پدر تو با او چنين رفتارى نمود ما نيز چنين كرديم. پس هرچه خواهى در حق پدرت بگو.(1)

اين پاسخ معاويه به محمد بن ابى بكر است و انصافا هم جواب صحيحى است. اگر مخالفت ابوبكر و اعوان او نبود، هيچ وقت ابو سفيان و معاويه و بنى اُميّه درصدد مخالفت

با على برنمى آمدند. پيغمبر اكرم زمينه بيرون نمودن آنان و همه منافقين را با فرستادن سپاه اسامه - و مأموريت اين بزرگان در زير پرچم اسامه بيست ساله - فراهم ساخت، ولى اين جماعت مطلب را فهميدند و تخلّف كردند و مشمول لعن پيغمبر اكرم شدند.

آنها صلاح امّت را در مخالفت با پيغمبر و ماندن در مدينه و تأسيس خلافت براى خود ديدند و از آوردن قلم و دوات براى پيغمبر جلوگيرى كردند تا مبادا چيزى بنويسد كه امّت گمراه نشوند؛ در نتيجه، خلافت به عثمان رسيد و او سلطنت معاويه را فراهم ساخت. معاويه على علیه السلام را ضعيف ديد. اين على غير از آن على است كه در عصر پيغمبر بود. فضايل او از خاطره ها محو شده بود و قضيّه غدير خم و نظاير آن از يادها رفته بود؛خوبان مرده و اشرار مسلط شده بودند؛ اين است كه زمينه خلافت براى على علیه السلام فراهم

ص: 262


1- مروج الذهب، ج 3، ص 11 - 13.

نگشت. معاويه اين امر را به پدر محمد مستند مى داند و خود را تابع او مى خواند. از مقصود دور نشوم، على علیه السلام در زمان حيات رسول اكرم در ميان مسلمين برترين شخص بود و همه نسبت به او متواضع بودند و او را پس از پيغمبر ولى امر خود مى دانستند. زبير بن بكار بر حسب نقل ابن ابى الحديد در موفقيات آورده است كه ابوسفيان، پدر همين معاويه، بر در منزل على آمد و اين اشعار را خواند:

بنى هاشم لا تطمعوا الناس فيكم *** و لا سيما تيم بن مرة او عدى

فما الامر الا فيكم و اليكم *** و ليس لها الا ابو حسن على

ابا حسن فاشدد بها كف حازم *** فانك بالامر الذى يرتجى ملى

و اى امرء يرمى قصيا و رايها *** منيع الحمى و الناس من غالب قصى

على به ابوسفيان فرمود: تو طالب امرى هستى كه ما اهل آن نيستيم. پيغمبر به من سفارشى نموده و من آن را عملى مى نمايم.

ابوسفيان به سراغ عباس بن عبد المطّلب رفت و گفت: تو اولى به ارث برادر زاده خود هستى. دست خويش را دراز كن تا با تو بيعت نمايم و پس از بيعت من كسى با تو مخالفت نخواهد نمود. عباس خنديد و گفت: على قبول نمى كند من قبول نمايم؟(1)

همچنين از محمد بن اسحاق نقل نموده است كه عموم مهاجران و جمعى بسيار از انصار شك نداشتند در اين كه على خليفه پيغمبر است.(2) شواهد اين امر بسيار است و در اين جا بيش از اين مناسب نيست.

خلاصه كلام، اين كه على علیه السلام از ميان اولاد عبد المطّلب با پيامبر بيعت نمود بر آن كه در شدايد ياور او باشد و خليفه، وصى و برادر او گردد و اين را مسلمانان در عصر پيغمبرمى دانستند و فضايل او را مى شناختند. على علیه السلام در هيچ غزوه اى مأمور و مرئوس نبود، ولى ديگران در غزوات، مأمور مى شدند و بالاخره در آخر عمرِ پيغمبر، همگى مأمور اسامة بن زيد گشتند. على علیه السلام به نص آيه مباهله به منزله نفس پيغمبر بود و فضايل او قابل

ص: 263


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 17 - 18.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 21.

شمارش نيست، ولى وقتى پيغمبر وفات نمود و ورق برگشت به تدريج اشرار بر نيكان مسلّط شدند. از طرفى نيكان از دنيا رفتند و دشمنان هم فضايل على علیه السلام را دفن نمودند و بالاخره كار به جايى رسيد كه دشنام دادنِ به على علیه السلام را رواج دادند. شما كمتر فضيلتى را از فضايل على علیه السلام مى يابيد كه آن را به غير نسبت نداده باشند يا لا اقل از ايجاد خلاف و احتمال، عكسِ آن را نتيجه نگرفته باشند؛ از سبقت به اسلام گرفته تا آن كه او آخرين كسى بود كه از پيغمبر جدا گشته و از قبر بيرون آمده بود. لذا در هر يك از اين امور براى على شريكى پيدا نمودند. اين ها همه از آثار سلطنت منافقين است.

عجيب است كه با وجود اين همه اهتمام منافقين و سلاطين آنان و كشتن شيعيان و سلطه دروغگويان و بى دينان، باز هم اين قدر از فضايل على علیه السلام در دست مانده است، بطورى كه شخص منصف مى تواند حق را از باطل تشخيص دهد؛ اين نيست مگر از باب اراده الهى در آن جا كه مى فرمايد:

«يُريِدوُنَ لِيُطْفِئوُا نُورَ اللّه ِ بِأَفْواهِهِمْ»(1)

«مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند».

و در آيه اى ديگر چنين مى فرمايد:

«وَيَأْبَى اللّه ُ إِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ»(2)

«ولى خداوند نمى گذارد، مگر اين كه نور خود را كامل كند».

دعوت و تأثير آن

«قُلْ يا أَيُّهَا الناسُ إِنّي رَسُولُ اللّه ِ إِلَيْكُمْ جَمِيعا الَّذِىِ لَهُ مُلْكُ السَّمواتِ وَالأٔرْضِ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ يُحْيِي وَيُمِيتُ فَآمِنُوا بِاللّه ِ وَرَسُولِهِ النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ الَّذِي يُؤْمِنُ بِاللّه ِ وَكَلِماتِهِ وَاتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدوُنَ»(3)

ص: 264


1- سوره صف، آيه 8.
2- سوره توبه، آيه 32.
3- سوره اعراف، آيه 158.

«بگو اى مردم! من پيامبر خدا به سوى شما هستم؛ همان [خدايى] كه فرمانروايى آسمان ها و زمين از آن اوست. هيچ معبودى جز او نيست كه زنده مى كند و مى ميراند. پس به خدا و فرستاده او - كه پيامبر درس نخوانده اى است و به خدا و كلمات او ايمان دارد - بگرويد و او را پيروى كنيد. اميد كه هدايت شويد!»

پيغمبر اكرم مأمور گشت تا بشر را به اسلام دعوت نمايد. دين او مخصوص به قوم، مملكت يا عصرى خاص نيست:

«وَمَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الاْءِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِي الاْخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ»(1)

«هر كس به جز دين اسلام، دين ديگرى را قبول كند، در هر عصر و دوره اى كه باشد، ابدا از او قبول نخواهد شد و در آخرت از زيانكاران خواهد بود».

اسلام اصول و فروعى دارد؛ اصول آن اعتراف به وحدانيّت صانع (اشهد ان لا اله الاّ اللّه) و صفات حُسنى و رسالت پيغمبران و حضرت محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم و اعتقاد به معاد و زنده شدن مردگان براى حساب، ثواب و عِقاب است. اين، اصول دين اسلام است و در قرآن بر اين امور پافشارى زياد شده است. اگر روايات نازله در مكه معظمه از اول بعثت تا هنگام وفات را ملاحظه كنيد، مى بينيد كه پيغمبر بر تمامى اين امور، از اول امر - دعوت به توحيد و كنار گذاشتن هر معبودى جز خداى متعال - اصرار مى نمود و همچنين به رسالت انبياء الهى و نبوت خويش و معاد جسمانى اعتراف داشت.

اين امور، برنامه او بود، نه اين كه به تدريج به سوى آنها دعوت نمايد يا آن كه در آنهاكم و زيادى شده باشد. اين امور، قابل نسخ نيست و از اول بعثت تا هنگام وفات پايه دين بوده و تغييرناپذير است. البته همين امور موجب نارضايتى مشركان قريش و استهزاى آنان نسبت به پيغمبر بود:

«وَعَجِبُوا أَنْ جآئَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَقالَ الْكافِروُنَ هذا ساحِرٌ كَذّابٌ * أَجَعَلَ الاْلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عُجابٌ * وَانْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَاصْبِروُا عَلى الِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْءٌ يُرادُ»(2)

ص: 265


1- سوره آل عمران، آيه 85.
2- سوره ص، آيه 4 - 6.

«و از اين كه هشدار دهنده اى از خودشان برايشان آمده است در شگفتند و كافران مى گويند: اين ساحرى شياد است. آيا خدايان [متعدد] را خداى واحدى قرار داده است؟ اين واقعاً چيز عجيبى است! و بزرگانشان روان شدند [و گفتند:] برويد و بر خدايان خود ايستادگى نماييد كه اين امر قطعاً هدف [ما]ست».

«وَإِذا رَأَوْكَ إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاّ هُزُواً أَهذَا الَّذِي بَعَثَ اللّه ُ رَسُولاً * إِنْ كادَ لَيُضِلُّنا عَنْ آلِهَتِنا لَوْلا أَنْ صَبَرْنا عَلَيْها»(1)

«و چون تو را ببينند، جز به ريشخندت نگيرند، [كه] آيا اين همان كسى است كه خدا او را به رسالت فرستاده است. چيزى نمانده بود كه ما را از خدايانمان - اگر بر آن ايستادگى نمى كرديم - منحرف كند».

«بَلْ عَجِبُوا أَنْ جآئَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقالَ الْكافِروُنَ هذا شَيْءٌ عَجِيبٌ * إِذا مِتْنا وَكُنّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ * قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ الْأَرْضُ مِنْهُمْ وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفِيظٌ»(2)

«[كه آنان نگرويدند] بلكه از اين كه هشدار دهنده اى از خودشان برايشان آمد در شگفت شدند و كافران گفتند: اين [محمّد و حكايت معاد] چيزى عجيب است. آيا وقتى مُرديم و خاك شديم [زنده مى شويم؟] اين بازگشتنى بعيد است! قطعاًدانسته ايم كه زمين [چه مقدار] از اجسادشان فرو مى كاهد. و پيش ما كتاب ضبط كننده اى است».

«إِنّا أَرْسَلْنا إِلَيْكُمْ رَسُولاً شاهِدا عَلَيْكُمْ كَما أَرْسَلْنا إِلى فِرْعَوْنَ رَسُولاً * فَعَصى فِرْعَوْنُ الرَّسُولَ فَأَخَذْناهُ أَخْذاً وَبِيلاً * فَكَيْفَ تَتَّقُونَ إِنْ كَفَرْتُمْ يَوْماً يَجْعَلِ الْوِلْدانَ شِيباً»(3)

«بى گمان، ما به سوى شما فرستاده اى كه گواه بر شماست روانه كرديم؛ همان گونه كه فرستاده اى به سوى فرعون فرستاديم، ولى فرعون به آن فرستاده عصيان

ص: 266


1- سوره فرقان، آيه 41 - 42.
2- سوره ق، آيه 2 - 4.
3- سوره مزمل، آيه 15 - 17.

ورزيد. پس ما او را به سختى فرو گرفتيم. پس اگر كفر بورزيد، چگونه از روزى كه كودكان را پير مى گرداند، پرهيز توانيد كرد؟»

اگر در اين سوره ها كه در مكه نازل شده است دقيق شويد، مى بينيد كه خداوند در قرآن، درباره اين اصول در برابر كفّار اصرار دارد. پيغمبر قرآن را كلام خداوند براى

هدايت بشر و معجزه خود مى دانست و از طرف ديگر مشركان زير بار نمى رفتند، بلكه آن را كلام بشر، شعر، سحر و كهانت مى ناميدند.

در قرآن بر اين موضوع اصرار عجيبى شده است؛ خصوصاً در سوره هايى كه در اوايل امر نازل شده است و پيغمبر اكرم در آن زمان با مشركين قريش روبرو و طرف مبارزه و مجاهده بوده است. به همين دليل اكثر آيات توحيد، خلع انداد، اعتراض به معبوديت ما سوى اللّه، نبوت پيغمبر اكرم، اثبات معاد و كلام اللّه بودن قرآن، مكّى هستند و آيات راجع به انبيا، قصص آنان و اعتراض به اهل كتاب مدنى مى باشند.

امّا فروع دين به تدريج نازل مى شد؛ مثلاً روزه، زكات، خمس، حج. اين اصولِ فروع به تدريج نازل شد و قبلاً در اين موضوعات سخنى دال بر نفى و اثبات وجود نداشت.نمى توان گفت كه وجوب اين امور، نَسخ حكم ثابت قبلى را نموده است. زيرا قبلاً نسبت به اين امور حُكمى نبود، نه اين كه بوده و بعد نسخ شده است.

نَسخ، نسبت به بعضى از احكام، همچون صدقه دادن در هنگام نجوا با پيغمبر، يا مباشرت با زنان در شب صيام در شريعت واقع شده است.

پس در اول بعثت، دعوت به اين فروع نبود و آنچه لازم بود شهادتين و اقرار به معاد و تصديق «بما جاء و يأتى به النبى» بود كه از آثار همان شهادت به رسالت است.

هر كس اسلام مى آورد، به حقانيت گفته هاى پيغمبر و احكامى كه مى آوَرَد معترف بود؛ مثل جهاد كه در اول امر نبود و پس از هجرت به مدينه واجب گرديد: «الامور مرهونة باوقاتها».

قرآن، مجموع آياتى است كه بر حسب مقتضيات و وقايع بر پيغمبر نازل گشت.

ص: 267

آنچه كه امروز «بين الدفتين» است همان قرآن است، ولى به ترتيبى كه نازل شده جمع نگشته است لذا سوره مدنيه را جلو و مكيّه را در عقب مى بينيد؛ امّا اگر همانطور كه نازل شده بود جمع مى شد، ناسخ از منسوخ به آسانى تشخيص داده مى شد. اميرالمؤمنين علیه السلام قرآن آن طور كه نازل شده بود، جمع نمود. البته آنچه امروز در دست مردم وجود دارد قرآن است بى كم و زياد.

به هر ترتيب، اگر شما دقيق شويد، مى بينيد كه در مكه اصرار به امورى مانند مبدأ، معاد، رسالت، ثواب، عقاب و مختصرى در قصص انبيا مى شد. در مدينه هم چون مسلمين با اهل كتاب محشور بودند، آياتِ راجع به انبياى الهى، قصص موسى، عيسى و اعتراض به اهل كتاب و همچنين آياتى راجع به جهاد نازل گشت، امّا آياتِ مربوط به منافقين شايد پس از اين آيات باشد و همچنين است احكامى از قبيل صوم، زكات، خمس، حج، امر به معروف و نهى از منكر، دستور معاشرت با يكديگر و معاشرت با پيغمبر و حجاب و . . .

اين آيات پس از هجرت به مدينه و ترقى مسلمين، بر حسب مقتضيات زمان بهتدريج نازل شده اند.

«اُدْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ»(1)

«با حكمت و اندرز نيكو به راه پروردگارت دعوت كن و با آنان به [شيوه اى] كه نيكوتر است مجادله نماى».

خداوند موسى و هارون را نزد فرعون مى فرستد و دستور مى دهد كه با او به نرمى سخن بگويند. همچنين به پيغمبر اكرم مى فرمايد: مردم را با موعظه اى حسنه به سوى خداوند بخوان و به آن نحو كه بهتر است مجادله و مباحثه بنما. اگر انسان سخن حق خود را با درشتى بگويد، طرف مقابل رنجيده خاطر گشته و از او دور مى شود كه اين برخلاف مصلحت و نقض غرض است. پس بايد بگونه اى سخن بگويد كه دشمنان را به سوى خداوند متوجه نمايد. اين برخورد فوق العاده، وظيفه كسانى است كه در رشته تبليغ كار مى كنند و براى نيل به اين درجه نيز بايد رياضت بكشند و نفس خود را بكُشند و خود را

ص: 268


1- سوره نحل، آيه 125.

صبور و بردبار نمايند و بر تندى ها و كج رفتارى هاى طرف مقابل شان صبر كنند تا بتوانند مخالف را دوست نموده و از بيراهه به راه آورند. پيغمبر اكرم با آن نرم خويى و خُلق عظيمى كه دارد در قرآن چنين مورد خطاب قرار مى گيرد:

«وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ»(1)

خدا مى فرمايد: اگر درشتى مى نمودى، همين مسلمانان از اطراف تو دور مى شدند. لذا آن حضرت مأمور مى گردد كه مردم را با نرمى و موعظه حسنه و به گونه اى احسن دعوت كند و مباحثه نمايد.

پيغمبرى، منصب عظيمى است كه خداوند به محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم عطا فرموده است. هر اندازه صبر و تحمل يك پيغمبر بيش تر باشد بهتر مى تواند انجام وظيفه نمايد و قهرا مقام و منزلتش بيش تر است؛ يونس چون بردبارى از كف داد و بر قوم خويشغضب نمود و از ميان آنان بيرون رفت، گرفتار حبس تاريك سيّار الهى گرديد، ولى اين پيغمبر اكرم است كه خداوند از او اين گونه اظهار رضايت مى نمايد: «وَإِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ(2)؛ «و راستى كه تو را خويى والاست!» در اثبات عظمت خُلق پيغمبر همين بس كه بر همه اذيت هاى مشركين صبر نمود و آنان را نفرين نكرد و بعد از مسلط شدن بر ايشان همه را بخشيد و به دين اسلام تأليف قلوب شان نمود و بر تمام درشتى ها و تندى هاى دوستان و دشمنان خود صبر و بردبارى پيشه كرد.

«ابن سعد نقل مى كند كه طايفه سعد بن بكر در ماه رجب سال پنجم هجرت «ضمام بن ثعلبه» را نزد پيغمبر فرستادند. او آن گاه كه پيامبر را ديد با لحنى تند از آن حضرت درباره كسى كه او را فرستاده و اين كه براى چه فرستاده و درباره قوانين اسلام سؤال نمود؛ پيغمبر هم به او جواب داد. او برگشت در حالى كه مسلمان شده و بت ها را كنار گذارده بود. آن گاه طايفه خود را خبر نمود و قوانين اسلام را شرح داد. در همان روز همه طايفه از مرد و زن مسلمان شدند، اذان گفتند، نماز به پا داشتند و مسجدى بنا نمودند».(3)

ص: 269


1- آل عمران، آيه 159.
2- سوره قلم، آيه 4.
3- طبقات، ج 1، ص 228.

تأسيس حزب اللّه

شما ببينيد آيا مى توان با بزرگان به تندى و درشتى رفتار نمود؟ اين پيغمبر اكرم است كه اين اندازه مهربان است و در صدد است تا بندگان را به سوى خداوند سوق دهد. آرى! در اثر همين تحمل فوق العاده و مجادله به احسن بود كه پيامبر توانست حزب اللّه را تأسيس نمايد.

اگر در موقعيت پيغمبر اكرم و ضعف ايشان نسبت به قريش و علاقمندى قريش به دين و آيين خويش كه پدران شان بر آن بودند دقت كنيد و در اين موضوع كه آن حضرت طى مدت چند سال با پشتكارى عجيب و با روشى نيكو مجادله مى نمود و روشندلان رادعوت مى فرمود تأمل كنيد، خواهيد فهميد كه آنها به قدرى مجذوب پيغمبر مى شدند كه از راه و روش مألوف خود صرف نظر مى كردند و بر تمام آزار و اذيت هاى مشركان، حتّى بر آواره شدن ها و هجرت به حبشه يا مدينه و مصادره شدن اموال خود صبر مى نمودند.

از برخى آيات هم دانسته مى شود كه خود مشركان و دشمنان مجذوب پيامبر مى شدند و بالطبع مى خواستند اسلام بياورند، ولى به واسطه تعصّب، خود را به تمكين باطل وادار مى نمودند.

«وَإذا رَأَوْكَ إنْ يَتَّخِذُوَنَكَ إِلاّ هُزُوا أَهذَا الَّذِي بَعَثَ اللّه ُ رَسُولاً * إِنْ كادَ لَيُضِلُّنا عَنْ آلِهَتِنا لَوْلا أَنْ صَبَرْنا عَلَيْها»(1)

«و چون تو را ببينند، جز به ريشخندت نگيرند، [كه:] آيا اين همان كسى است كه خدا او را به رسالت فرستاده است؟ چيزى نمانده بود كه ما را از خدايانمان - اگر بر آن ايستادگى نمى كرديم - منحرف كند».

قرآن تصريح مى كند كه مشركان به يكديگر مى گفتند: اين شخص نزديك بود ما را گمراه نمايد. اگر صبر نمى كرديم از خداوندان خود دست برمى داشتيم.

پس به وسيله صبر و وادار نمودن يكديگر بر صبر كردن و استهزاى پيغمبر بر دين باطل خود پايدارى مى كردند. آيه «إِنْ كادَ لَيُضِلُّنا عَنْ آلِهَتِنا لَوْلا أَنْ صَبَرْنا عَلَيْها» بيانگر

ص: 270


1- سوره فرقان، آيه 41 - 42.

اندازه فعاليت پيغمبر و حُسن دعوت او و اندازه تأثير مجادله به احسن آن سرور مى باشد.

ميان مسلمين صدر اسلام كه در اثر تبليغات پيغمبر و از روى صدق و صفا ايمان آورده بودند با مسلمين دوره بعد - كه اسلام رونق پيدا كرده بود - تفاوت بسيار است. براى نمونه ببينيد كه مشركان آل عمار را چه اندازه اذيت كردند! مادر عمار ياسر به آن وضع كشته شد، امّا از دين و ايمان خود بازنگشت. زيرا «إِلاّ مَنْ اُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاْءِيمانِ(1)؛مگر آن كس كه مجبور شده و[لى] قلبش به ايمان اطمينان دارد».براستى كه قلب عمار محكم بود و ايمانى واقعى داشت. نمونه ديگر مصعب بن عمير است كه از فرزندان عبد الدار بن قصى بود. قلب اين شخص به قدرى مملو از ايمان بود كه نمى توان آن را توصيف نمود. خدمات او به اسلام ثبت شده و فراموش نشدنى است. اين جوانمرد، مبلّغ پيغمبر و فرستاده او به مدينه بود. مسلمان شدن «سعد بن معاذ» و گروه زيادى از اهل مدينه به واسطه حُسن خدمات او بود. مصعب در جنگ احد شهيد شد. در جنگ بدر دو حكايت از او نقل شده است كه نشان دهنده حُسن ايمان و علوّ شأن او است.

علّو ايمان مصعب بن عمير

واقدى گويد: «مقداد بن اسود، نضر بن حارث را در جنگ بدر اسير كرد. وقتى كه در بين راه اسيران را بر پيغمبر عرضه نمودند، حضرت نگاه تندى به نضر نمود. نضر به كسى كه در كنارش بود گفت: محمّد مرا مى كشد! آن شخص گفت: تو را ترس فراگرفته است.

نضر به مصعب بن عمير گفت: تو از همه كس به من نزديك ترى، به رفيق خود بگو كه مرا چون ساير كفار قرار دهد. به خدا سوگند! اگر مرا شفاعت ننمايى، كشته مى شوم. مصعب گفت: تو با كتاب خدا و پيغمبر او دشمنى ها كردى و سخن ها مى گفتى. نضر گفت: اى مصعب! بگو مرا مثل ديگران قرار دهد اگر همه را كشت، مرا هم بكشد و اگر عفو نمود، مرا نيز عفو نمايد! مصعب گفت: تو مسلمانان را اذيّت و آزار مى كردى. نضر

ص: 271


1- سوره نحل، آيه 106.

گفت: اى مصعب! اگر قريش غالب شده بود و تو اسير شده بودى تا من زنده بودم، نمى گذاشتم تو را بكشند. مصعب گفت: تو را راستگو نمى بينم و بر فرض هم كه چنين باشد، من مثل تو نيستم. اسلام تمام دوستى ها و پيمان ها را بريده است».(1)دقت كنيد: مصعب مى گويد من ديگر با تو دوست نيستم. تو دشمن خدايى و من دشمن تو هستم.

همچنين از واقدى نقل شده است: «برادر تنىِ مصعب بن عمير، «ابوعزيز بن عمير» را «محرز بن ابى نضله» اسير نموده بود. مصعب به محرز گفت: او را محكم نگاه دار. مادر او در مكه ثروتمند است. ابو عزيز به مصعب گفت: اى برادر! اين است سفارش تو در حق برادرت؟ مصعب [به محرز اشاره كرد و] گفت: او برادر من است، نه تو. وقتى خبر به مكّه رسيد، مادر ابو عزيز پرسيد: گران ترين وجه براى آزادى اسيران چه مقدار است؟ گفتند: چهار هزار درهم. پس اين مقدار پول را براى آزادى فرزندش به مدينه روانه نمود».(2) شما علوّ ايمان مصعب را از همين جمله بدانيد.

«لا تَجِدُ قَوْما يُؤْمِنُونَ بِاللّه ِ وَالْيَوْمِ الاْخِرِ يُوآدُّونَ مَنْ حآدَّ اللّه َ وَرَسُولَهُ وَلَوْ كانُوا آبآئَهُمْ أَوْ أَبْنآئَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الاْءِيمانَ وَأَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ وَيُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها رَضِيَ اللّه ُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ أُولئِكَ حِزْبُ اللّه ِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللّه ِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(3)

«قومى را نيابى كه به خدا و روز واپسين ايمان داشته باشند [و] كسانى را كه با خدا و رسولش مخالفت كرده اند، هرچند پدرانشان يا پسرانشان يا برادرنشان يا عشيره آنان باشند، دوست بدارند. در دل اين هاست كه [خدا] ايمان را نوشته و آنها را با روحى از جانب خود تأييد كرده است و آنان را به بهشتهايى كه از زير [درختان] آن جويهايى روان است در مى آورد؛ اينانند حزب خدا. آرى حزب خداست كه رستگارانند».

ص: 272


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 171.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 202.
3- سوره مجادله، آيه 22.

آرى! اين جماعت خيلى محدود و اندك بودند و «حزب اللّه» همين گروه هستند كه ايمان شان ثابت است «و مؤيّد من عند اللّه» هستند. اين جماعت در صدر اسلام از ميانمهاجرين و جمعى هم از انصار بودند. نمى گويم كه تمامى مهاجرين چنين بودند، بلكه مى گويم در ميان مهاجرين اين حزب بوده است. اين گروه در اثر تبليغات پيغمبر اكرم به وجود آمدند و به راستى حزب خدا و دوست او بوده و از ما سوى اللّه بريده بودند.

شما اين خوبان را در ميان كشتگان غزوات و جنگ ها مى يابيد. آرى! به تدريج آنها از دست رفتند و به جاى آنان منافقين روى كار آمدند. مثلاً در جنگ موته، جعفر بن ابى طالب و زيد بن حارثه و عبداللّه بن رواحه شهيد مى شوند و كسى مثل خالد بن وليد زمامدار سپاه مى گردد. جعفر و زيد از مهاجرين اند و عبداللّه از انصار است و حقّا هر سه نفر ايشان از حزب اللّه بودند. همين مصعب بن عمير از شهداى جنگ اُحد مى باشد. ياوران خوب از پيغمبر كشته شدند و خون خود را در راه اسلام و حفظ پيغمبر ريختند؛ «فهنيئا لهم الشهادة و الجنّة».

مى توان گفت كه سابقين در اسلام از مهاجرين در جنگ ها كشته شدند. پس اين كه سعد وقاص مى گويد كه پيش از ابوبكر پنجاه نفر اسلام آورده بودند، لاجرم همين شهدا هستند. البته كسى براى ايشان و به نفع شان تبليغ نمى كرد، بلكه تبليغ فقط براى ديگران مى شد كه زمامدار شدند.

«معروف بن خربوذ» از امام صادق علیه السلام اين چنين روايت نموده است: «اميرالمؤمنين علیه السلام در عراق نماز صبح را به جماعت خواند و پس از نماز مردم را موعظه كرد؛ گريه كرد و مردم نيز گريه كردند. آنگاه فرمود: به خدا سوگند! جماعتى را در زمان دوست خود، رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم مى ديدم كه صبح را در حالى شام مى نمودند كه خاك آلوده و گرسنه بودند و پيشانى آنان پينه بسته بود و شب را در حالى به صبح مى آوردند كه گاهى سر به سجده مى گذاشتند و گاهى به روى پاى خود ايستاده و مشغول دعا و استغاثه بودند و از خداوند مى خواستند كه از جهنم آزادشان سازد، امّا با اين حال از خداوند ترس داشتند».(1)

ص: 273


1- بحار الانوار، ج 22، ص 306، ح 5.

در نقل ديگرى از ابو حمزه ثمالى از امام سجاد علیه السلام آمده است:

«اميرالمؤمنين نماز فجر را خواند و در همان جا نشسته بود تا آن كه خورشيد به مقدار يك نيزه بالا آمد. آن گاه حضرت برگشت و رو به مردم نمود و فرمود: جماعتى را درك كردم كه شب را به روز مى آوردند در حالى كه گاهى ايستاده و گاهى در حال سجده بودند؛ مثل آن كه آواز آتش در گوششان بود و چون به ياد خدا مى افتادند مى لرزيدند، چنان كه درخت به لرزه مى آيد. سپس فرمود: مثل آن كه اين جماعت غافل هستند و به خواب راحت فرو رفته اند. پس امام از جاى خود برخاست و مردم او را ديگر خندان نديدند تا از دنيا رفت».(1)

و شيخ كلينى در كافى به سند معتبر از حضرت رضا علیه السلام نقل مى كند:

«عده اى خدمت پيغمبر رسيدند و گفتند: ما ايمان داريم. فرمود: ايمان شما به چه اندازه رسيده است؟ گفتند: در موقع بلا و در برابر قضا و پيشامدها، صابر و در موقع نعمت، شاكر هستيم. فرمود: علماى عقلا هستيد و نزديك است به مقام پيغمبران برسيد. اگر راست مى گوييد بيش از اندازه حاجت، نسازيد و بيش از آنچه مى خوريد، جمع نكنيد و نسبت به خداوندى كه برگشت همه شما به سوى او است، پرهيز كار باشيد!».(2)

همو به سند خود از امام صادق علیه السلام نقل مى كند:

«پيغمبر پس از نماز صبح در مسجد متوجه جوانى شد كه چشمان او فرو رفته و بدنش لاغر گشته و رنگ او پريده بود. پس فرمود: فلانى! شب را چگونه صبح كردى؟ گفت: يا رسول اللّه! با يقين صبح كردم. فرمود: علامت يقين تو چيست؟ گفت: يقين من مرا محزون كرده و خواب را در شب هاى تاريك از چشمانم دور كرده است. در ميان روز، وقت شدّت گرما، راحتى را از من سلب نموده است. از دنيا و آنچه در آن است اعراض كرده ام. روز قيامت و حشر خلايق و نصب حساب را در برابر چشم خود مى بينم، گو اين كه اهل بهشت را دربهشت، منعّم و دوزخيان را در جهنم، معذّب مى بينم و مثل اين كه آواز آتش را به گوش خود مى شنوم!

ص: 274


1- بحار الانوار، ج 41، ص 24، ح 17.
2- كافى، ج 2، ص 52، ح 1.

پيغمبر به اصحاب فرمود: اين بنده اى است كه خداوند قلب او را نورانى كرده است. آن گاه به او فرمود: اين حال را از دست مده!

جوان از پيغمبر خواست تا دعا كند كه شهادت نصيب او گردد. پيغمبر نيز دعا نمود. پس از مختصر زمانى، در يكى از جنگ هاى پيغمبر، بعد از شهادت نه نفر به درجه شهادت نايل شد».(1)

چنين مردمان با ايمانى در اثر تبليغات پيغمبر اكرم تربيت شده بودند. اين جمع، حزب خداوند بودند و هر كس هم كه حقيقتا مؤمن و موقن باشد، بايد چنين باشد. در حقيقت منشأ همه غفلت هايى كه امروزه مشاهده مى شود، ضعف عقيده و ايمان مردم است.

كسانى كه محاكمه سختى در پيش داشته باشند، هميشه از رسيدن وقت محاكمه وحشت دارند و همواره به فكر آماده كردن جوابى مناسب هستند. اين بى خوابى هاى شبانه، ناراحتى هاى روزانه، عبادت و پريشانى حال و اعراض از دنيا و رغبت به آخرت و ذكر خدا، همگى، معلول ايمان و عقيده اى قوى است. چنين مردمانى در عصر پيغمبر اكرم زندگى مى كردند و اميرالمؤمنين آنان را ديده بود. هرگونه مدح و ستايشى كه در قرآن و سنّت از صحابه رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم شده است، منظور، اين جمع است. خداوند در توصيف اين گروه مى فرمايد:

«مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه ِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدّآءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَمآءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعا سُجَّدا يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّه ِ وَرِضْوانا سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَمَثَلُهُمْ فِي الاْءِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِيُعْجِبُ الزُّرّاعَ لِيَغيِظَ بِهِمُ الْكُفّارَ وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَأَجْرا عَظِيما»(2)

«محمّد صلی الله علیه و آله وسلم پيامبر خداست و كسانى كه با اويند بر كافران، سختگير [و] با

ص: 275


1- كافى، ج 2، ص 53، ح 2.
2- سوره فتح، آيه 29.

همديگر مهربانند. آنان را در ركوع و سجود مى بينى. فضل و خشنودى خدا را خواستارند. علامت [مشخصه] آنان بر اثر سجود در چهره هايشان است. اين صفت ايشان در تورات است و مَثَلِ آنها در انجيل همانند كِشته اى است كه جوانه خود برآورد و آن را مايه دهد تا ستبر شود و بر ساقه هاى خود بايستد و دهقانان را به شگفت آورد تا از [انبوهى] آنان [خدا] كافران را به خشم در اندازد. خدا به آنان كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، آمرزش و پاداش بزرگى وعده داده است»

آنان كه با پيغمبر هستند، در عقيده و عمل نيز پيرو حقيقى او مى باشند. منافقين در مدينه، اجتماعات، جنگ ها و سفرها همراه آن حضرت بودند. امّا در مقابل كفّار، سرسخت نبوده و كمال دشمنى را با آنها نداشتند. بلكه از شمشير كفّار مى ترسيدند و فرار مى كردند. كسانى در جنگ ها بر كفّار سخت و ناگوار هستند كه موجب فرار يا نابودى كفّار شوند. پس كسانى كه در جنگ ها از برابر كفار فرار كنند، موجب خشنودى آنان هستند، نه موجب خشم و غضب آنها.

خداوند اين جمع از صحابه و ياوران پيامبر را به شاخه هايى فرعى كه از ساقه جدا مى شوند و به تدريج محكم مى گردند و در برابر حوادث پابرجا مى مانند، تشبيه مى كند.

پيغمبر و شاخه هايى كه از ايشان روييده شد، محكم و پابرجا صف واحدى را تشكيل داده و در برابر كفّار سختى نشان مى دادند و آنان را به غضب مى آوردند، ولى در عين حال با يكديگر رحيم و مهربان بودند و در كمال مهربانى بايكديگر معاشرت مى نمودند.

توهّم عادل بودن همه صحابه

جمعى از مسلمانان چون اين آيه(1) يا نظاير آن را در مدح صحابه مهاجر و انصار ديدند در حق آنها غلّو نمودند و گمان كردند كه هركس درك مصاحبت با پيامبر را نمود يا حديثى نقل كرده و يا با آن سرور برخوريدى داشته است از اخيار و ثقات و عدول است.

البته اين فكر، غلط و نادرست است و با آيات و رواياتى كه در مذمت عده اى از

ص: 276


1- سوره فتح، آيه 29.

صحابه آمده است مخالف مى باشد؛ يقينا منشأ اين حُسن ظن تبليغات منافقين است. آنان از اين اشتباه كارى و خطاى در تطبيق، سوء استفاده هاى فراوانى مى كردند. لذا براى تشديد آن افكار در اذهان عامه مسلمانان، تلاش بسيارى مى كردند.

اگر كسى بگويد كه همه صحابه عادل، خوب، پاك و پاكيزه بودند، پس با آن همه آيات كه در مذمت منافقين وارد شده و اين همه روايات كه در مذمّت صحابه آمده و در كتب صحاح عامه هم ثبت است چه مى كند؟ چگونه مى شود از اين همه آيات و روايات چشم پوشيد؟ مى دانيم كه صحابه هم مثل ساير مسلمين، خوب و بد و صالح و طالح داشتند و همگى آنان پاك نبودند. در غير اين صورت اجراى حدود براى چه كسانى بود و از چه كسانى نهى از منكر مى شده است؟ مگر شيطان را خواب ربوده بود؟ مگر كسانى كه با على علیه السلام جنگ كردند و آن قدر دشمنى نمودند، از صحابه نبودند؟ مگر طلحه و زبير نبودند كه جنگ جمل را به پا كردند؟ آيا سعد وقاص از بيعت و يارى على علیه السلام خوددارى نكرد؟ در حالى كه اين سه نفر از شش نفر اصحاب شورايى بودند كه عُمَر آنها را براى خلافت پسنديده بود! پس در جايى كه اين سه نفر چنان كنند، از ديگران چه توقعى مى توان داشت؟ مگر همگى اينان از سابقين به اسلام و از مهاجرين فى سبيل اللّه و از قريش نبودند و بيش از ساير مسلمين درك صحبت پيامبر را نكرده بودند؟ جايى كه اين اشخاص چنين كنند و چنان فتنه اى بپا سازند و خون مسلمين را بريزند و عايشهاُمّ المؤمنين[!!] را وادار بر شركت در اين اعمال نمايند، ديگر از معاويه، عمرو عاص، مروان حكم و وليد بن عقبه چه انتظارى مى توان داشت؟!

جمع بين آيات مدح و ذمّ صحابه!

در جمع ميان دو آيه شريفه زير دقّت كنيد:

«فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللّهُ - الى قوله - رِجالٌ لاتُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَلاَبَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ وَإِقامِ الصَّلوةِ وَإِيتآءِ الزَّكوةِ»(1)

ص: 277


1- سوره نور، آيه 35 - 37.

«در خانه هايى كه خدا رخصت داده. مردانى كه تجارت و داد و ستد، آنان را از ياد خدا و برپا داشتن نماز و دادن زكوة به خود مشغول نمى دارد».

«وَإِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها وَتَرَكُوكَ قائِماً قُلْ ما عِنْدَ اللّه ِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجارَةِ وَاللّه ُ خَيْرُ الّرازِقِينَ»(1)

«و چون داد و ستد يا سرگرم كننده اى ببينند، به سوى آن روى آور مى شوند و تو را در حالى كه ايستاده اى ترك مى كنند. بگو! آنچه نزد خداست از سرگرمى و داد و ستد بهتر است و خدا بهترينِ روزى دهندگان است».

از اين آيات دانسته مى شود كه فقط جعمى از صحابه در اثر قابليت خود و تعليم و تربيت پيغمبر، به مقام شامخى رسيده بودند وگرنه حب دنيا در قلب اكثر ايشان رسوخ كرده بود. پس به جهت دنيا از پيغمبر چشم مى پوشيدند و او را در موقع خطبه خواندن تنها مى گذاشتند، همچنين در موقع شدت جنگ از او دست برداشته و جدا مى گشتند.

«أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّه َ شَيْئاً وَسَيَجْزِي اللّه ُ الشّاكِرِينَ»(2)«آيا اگر او بميرد يا كشته شود از عقيده خود بر مى گرديد؟ و هركس از عقيده خود باز گردد، هرگز هيچ زيانى به خدا نمى رساند و خداوند به زودى سپاسگزاران را پاداش خواهد داد».

پس نمى توان گفت كه هر كس مصاحب و همراه پيامبر بود، آدم خوبى است و مانند ستاره مى درخشد. بلى! آن عده معدودى كه از پيغمبر دست برنمى داشتند و به جهت مال دنيا يا ترس از كشته شدن، او را تنها نمى گذاشتند، داراى اين مقامات هستند كه هر اندازه رو به اول بعثت برويم اين عدّه نيز زيادتر و هر چه رو به جنگ و فتح برويم كمتر مى شوند. زيرا خوبان به تدريج در جنگها كشته مى شدند.

در جنگ احد هفتاد نفر از ايشان در پيرامون پيغمبر اكرم كشته شدند؛ با آن كه عدد

ص: 278


1- سوره جمعه، آيه 11.
2- سوره آل عمران، آيه 144.

سپاه مسلمين حدود هفتصد نفر بود. در جنگ حنين هم نُه نفر از بنى هاشم و ايمن، پسر ام ايمن در كنار پيامبر باقى ماندند و بقيه فرار كردند؛ با آن كه عدد سپاه مسلمين برابر با دوازده هزار نفر بود. شما از همين نكته بدانيد كه چه تعداد از فدائيان پيغمبر و علاقمندان به دين در فاصله ميان جنگ اُحد و حنين، كه تقريباً پنج سال فاصله زمانى دارد، كم گشته و كشته شده اند.

بى جهت نبود كه هرچه به آخر عمر پيغمبر نزديك مى شويم، تعداد منافقين هم زيادتر مى گردد، تا در نهايت كار به جايى مى رسد كه پيغمبر صلاح امت را در آن مى بيند

كه هنگام وفاتش صحابه در مدينه نباشند. لذا براى خوار كردن آنان و كاستن موقعيت شان، همگى را به فرماندهى اسامة بن زيد - جوان بيست ساله - مأمور سرحدّات نمود.

آنچه درستى نظر آن سرور را اثبات نمود، امتناع امير و مأمور از مسافرت به شام است كه همگى آنان در اطراف مدينه ماندند و در موقع وفات پيامبر حاضر بودند و آن بيعت ناگهانى را درست كردند. ناگفته نماند كه اسامه، امير لشكر، همان كسى است كه پس ازكشته شدن عثمان از بيعت نمودن با اميرالمؤمنين علیه السلام و يارى نمودن او خوددارى نمود.

مسعودى مى گويد: «سعد و اسامة بن زيد و عبداللّه بن عمر و محمد بن مسلمه از كسانى هستند كه با على بيعت نكردند»(1) بى جهت نيست كه منافقين، محمد بن مسلمه را قاتل بعضى از مشركان مى دانند و كسانى را كه به دست اميرالمؤمنين علیه السلام كشته شده بودند قتيل او مى شناسند و فضيلت آن سرور را به او نسبت مى دهند.

صحابه فرارى چگونه مى توانند مشمول اين آيه باشند؟

برخى از مسلمين كه خيال مى كنند آيه «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه ِ وَالَّذيِنَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ(2)؛ محمّد صلی الله علیه و آله وسلم پيامبر خداست؛ و كسانى كه با اويند، بر كافران، سختگيرند» شامل حال همه صحابه مى شود. من از آنها تعجب مى كنم! آيا ابوهريره ها، عمرو عاص ها،

ص: 279


1- مروج الذهب، ج 3، ص 15.
2- سوره فتح، آيه 29.

معاويه ها، منافقين و همه كسانى كه در جنگ ها فرار مى كردند و با كمال شتاب خود را از ميدان جنگ بيرون مى بردند و پيغمبر را تنها مى گذاشتند و مى گذشتند هم مشمول اين آيه شريفه هستند؟ حال آن كه اين آيه مى گويد «اين شاخه ها محكم شدند و در برابر كفار پابرجا ايستادند و كفّار را به خشم و غضب در آورند»!!

مثلاً در جنگ اُحد برخى صحابه از پيغمبر جدا نگشتند و ملازم ايشان بودند و با از خود گذشتگى عجيبى تا جان داشتند از آن سرور حمايت نمودند و بر كفّارسخت گرفتند. پس تنها اين جماعت مشمول آيه شريفه مى شوند. بر عكس، در برابر اين جمع، گروهى بودند كه چون ديدند ورق برگشت، كفار برگشتند و حمله از طرف مشركان شروع شد و كار بر مجاهدان سخت گرديد، اقدام به فرار كردند؛ بعضى مانند عثمان مكانى دورتر از مدينه را در نظر گرفتند و به آن جا شتافتند و بعضى ديگر هم بالاى كوهرفتند و يا در گوشه و كنار بيابان خود را پنهان كردند! آيا مى توان گفت كه اين جمع همانند شاخه هاى محكمى شده كه بر كفار سخت و ناگوار بودند و كفار را به غضب مى آوردند؟

گفت و گوى اَنس بن نضر با فراريان اُحد

طبرى از محمد بن اسحاق چنين نقل مى كند: «انس بن نضر انصارى در روز اُحد به جايى رسيد كه جماعتى از مهاجرين و انصار نشسته بودند كه طلحه و عمر هم از آن جماعت بودند، در حالى كه اسلحه ها را بر زمين گذاشته بودند. انس گفت: چرا نشسته ايد؟ گفتند: رسول خدا كشته شد. انس گفت: پس از او زندگى چه فايده اى دارد. برخيزيد و آنچه محمّد براى آن كشته شد، كشته شويد! انس رفت و جنگ كرد تا كشته شد».(1)

حال، ميان انس بن نضر انصارى و آن جماعت از بزرگان مهاجرين كه به رسول خدا پشت كردند و در جاى خلوتى نشستند و اسلحه را زمين گذاردند و اين دروغ را عذر خود قرار دادند - كه محمّد كشته شده است - مقايسه كنيد. من به اين نكته كار ندارم كه در روز

ص: 280


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 517.

اُحد، پيغمبر از جاى خود كنار نرفت، فرار نكرد و محكم و پابرجا بود و حتى فراريان را به سمت خود مى طلبيد، ولى آنان به نص آيه شريفه توجهى نداشتند و در فكر فرار بودند.

آرى! آنان پيغمبر را گذارده بودند و فرار مى كردند و اين سخن را به دروغ، عذر خود قرار مى دادند. همچنين به اين هم كار ندارم كه «أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ»(1)

بر فرض هم كه پيغمبر بميرد يا كشته شود، دين او و خداوند باطل نمى شود، بلكه مقصود من اين است كه ميان اين جوانمرد انصارى و آن جمع كه فرار كرده و آسوده نشسته بودندمقايسه شود. آيا اَنس، آن شاخه فرعى است كه از پيغمبر روييده شده و محكم و پابرجا گشته است و كفار را به غضب مى آورد يا آن فراريان؟! آيا مى توان گفت كه همگى اين ها مشمول آيه شريفه هستند؟ و آنان نيز چون اَنس بر كفار سخت بودند و مثل پيغمبر در جنگ پابرجا بودند و از ثبات و مقاومت و حمله خود كفار را به خشم مى آوردند؟!

پيغمبر اكرم از مهاجر و انصار گروهى را تشكيل داد كه شهادت را فوز و سعادت مى دانستند. طبرى نقل نموده است كه نعمان بن مالك انصارى به پيغمبر گفت: به خدا سوگند! من داخل بهشت مى شوم. پيغمبر فرمود: به چه سبب؟ گفت: به وحدانيّت حق و رسالت تو شهادت مى دهم و از جنگ هم فرار نمى كنم. پيغمبر فرمود: راست مى گويى؛ اين مرد در جنگ اُحد كشته شد.(2)

آرى! بهشت، تنها به شهادتين بر كسى واجب نمى شود. زيرا منافقين نيز شهادت مى دهند. پس بايد عمل، جدا كننده خبيث از طيّب باشد:

«فَلَيَعْلَمَنَّ اللّه ُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ»(3)

«تا خدا آنان را كه راست گفته اند معلوم كند و دروغگويان را [نيز] معلوم دارد».

آرى! مساوى قرار دادن مجاهدان با قاعدان و خائفان و . . . از تبليغات منافقين بود.

ص: 281


1- سوره آل عمران، آيه 144.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 503.
3- سوره عنكبوت، آيه 3.

اين صحابه كه شاخه هاى فرعى پيغمبر بودند و به تدريج محكم و قوى و به خشم آورنده كفار گشتند، همان جماعتى هستند كه در غزوات در ركاب پيغمبر جنگ مى كردند و كشته مى شدند. كلام اميرالمؤمنين علیه السلام نيز به همين معنى اشاره دارد؛ آن مردمانى كه داراى آن صفات بودند در عصر پيغمبر اكرم كشته شدند و رياست و حكومت در اثر فداكارى همين ها به دست ديگران رسيد.

كلام ابو سفيان با حمزه

«ابو سفيان در زمان خلافت عثمان بر سر قبر حمزه رفت و به قبر ايشان لگد زد و گفت: آنچه به جهت آن با ما جنگ كردى و كشته شدى، امروز به دست ما افتاده است».(1)

از اين جملات هم دشمنى ابو سفيان با حمزه فهميده مى شود و هم دانسته مى شود كه ابوسفيان معتقد بود كه حمزه بر سر سلطنت و رياست كشته شده است. ابو سفيان اصل اين شجره خبيثه است؛ چه انتظارى مى توان از آنان داشت؟

مى توان گفت همواره رسم روزگار اين بوده است كه بزرگان هر حزب و مرامى در اثر فداكارى كشته مى شوند و نتيجه زحمات شان به دست ديگران مى افتد. خوبان صحابه، آنان كه چون ستارگان مى درخشيدند كسانى بودند كه در جنگ ها شركت مى كردند و از كفار نمى ترسيدند؛ جنگ مى كردند، مى كشتند و كشته مى شدند. ديگرانى كه فرار كرده و جان خود را حفظ مى نمودند، حافظ پيغمبر و دين نبودند؛ هرچند پس از كشته شدن خوبان، رياست به آنان رسيد و در آن موقعيت فضايلى براى خود تراشيدند و فضايل شهدا را به خود نسبت دادند. به هر صورت مناسب است براى اثبات اين مدعا اشاره اى به يك قصه تاريخى بنمايم:

ص: 282


1- نزاع و تخاصم، مقريزى، ص 57.

جنگ موته و فرار خالد

در سال هشتم هجرت واقعه جنگ موته پيش آمد. جعفر بن ابى طالب، زيد بن حارثه و عبداللّه بن رواحه، امراى لشكر اسلام كشته شدند. در تاريخ طبرى آمده است: «عدد مسلمين سه هزار نفر بود و دشمنان، صد هزار نفر رومى و صد هزار نفر هم از طوايف عربِ متفقينروم بودند. مسلمين از كثرت نفرات دشمن مطلع شدند و باهم به مشورت پرداختند. عبداللّه بن رواحه گفت: به جنگ بشتابيد! ما براى شهادت بيرون آمده ايم. پس يا شهادت نصيب ما خواهد شد و يا پيروزى. مردم او را تصديق كردند و به سمت كفار تاختند».(1)

همچنين كسى كه ناظر و حاضر جنگ در بود چنين نقل مى كند: « جعفر بن ابى طالب را ديدم كه دست و پاى اسب خود را قطع كرد و با كفار جنگيد تا كشته شد آن گاه عبداللّه بن رواحه پرچم را گرفت و خود را براى جنگيدن و شهادت مهيا نمود و گفت:

اقسمت يا نفس لتنزلنه *** طائعة او فلتكرهنه

ان اجلب الناس و شدوا الرنة *** مالى اراك تكرهين الجنة

او نيز پياده شد و جنگ كرد تا كشته شد. بعد از آن يك نفر از مسلمين فرياد كرد: كسى را انتخاب كنيد تا لشكر را اداره نمايد. گفتند: تو را قبول داريم. گفت: نه. پس خالد بن وليد را انتخاب كردند. خالد، پس از مختصر زد و خوردى پشت به جنگ كرد و مردم را وارد مدينه نمود».(2)

همچنين طبرى از محمد بن اسحاق چنين نقل مى كند: چون لشكر به مدينه رسيد، مردم خاك بر آنان مى ريختند و مى گفتند: چرا فرار كرديد؟ همچنين نقل شده است كه «اُمّ سلمه به زن «سلمة بن هشام بن مغيره» گفت: چرا شوهر تو به نماز پيغمبر حاضر نمى شود؟ گفت: به خدا سوگند، نمى تواند از خانه بيرون بيايد! چون مردم با تمسخر فرياد مى كنند كه آيا از جنگ فرار كرديد؟ پس به همين دليل خانه نشين شده است».(3)

ص: 283


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 36 و 37 و 38.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 39 - 40.
3- تاريخ طبرى، ج 3، ص 42.

آرى! پس از كشته شدن بزرگان لشكر - جعفر، زيد و عبداللّه - نوبت به خالد بن وليد رسيد. هنر خالد اين بود كه فرار كرد، لذا لشكر را از راه دور برگردانيد. مسلمين از اين عمل غضبناك شدند، و بر آنان خاك ريختند. سلمة بن هشام، عمو زاده همين سرلشكر- خالد بن وليد - از شماتت مردم نمى توانست از خانه بيرون بيايد. اين حال جناب خالد بن وليد در آن تاريخ است؛ ولى همين خالد پس از پيغمبر، «سيف اللّه» خوانده شد و او را پهلوان مسلمين و فاتح اسلام معرفى كردند. فتوحات خالد در عصر پيغمبر چه بود؟ اگر خالد سيف اللّه بود، چرا در غلاف رفت و از كفار فرار كرد؟ مگر نمى دانست فرار از جنگ جزء كباير است؟! در اين جا مناسب است به حديثى كه در عصر منافقين به نفع خالد بن وليد جعل شده است، اشاره نمايم و دروغ بودن آن را آشكار سازم:

طبرى نقل مى نمايد: «پيغمبر بالاى منبر رفت و در ساعتى كه امراى لشكر مشغول جنگ بودند، مردم را حاضر نمود. پيغمبر از وضعيت سپاه مسلمين و روبرو شدن آنها با دشمن و كشته شدن امراى لشكر خبر مى داد. آن گاه فرمود: پرچم را خالد بن وليد گرفت. بعد فرمود: خداوندا! او شمشيرى از شمشيرهاى تو است و تو او را يارى مى كنى. خالد از آن روز به بعد «سيف اللّه» ناميده شد.

آن گاه پيغمبر فرمود: به كمك برادران خود بشتابيد و هيچ كس تخلف نكند؛ پس جمعيت سواره و پياده در هواى بسيار گرم بيرون شتافتند».(1)

دروغ بودن اين نقل از چند جهت معلوم است كه به آن اشاره مى نمايم:

اول اين كه او مى گويد پيغمبر خالد را سيف اللّه خواند و از خداوند خواست او را يارى كند و فرمود قشون فورا براى كمك بيرون بشتابند، در حالى كه خالد بن وليد همان روز كه رياست لشكر را به عهده گرفت از معركه جنگ فرار كرد. پس اگر واقعاً سيف خدا بود و پيغمبر از خداوند خواسته بود تا او را يارى كند، فرار نمى كرد و در همان جا با كفار مى جنگيد تا غالب شود!

دوم اين كه به موجب همين نقل، پيغمبر از دور واقعه را مشاهده مى نمود و كشته

ص: 284


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 41.

شدن امراى لشكر را يكى پس از ديگرى مى ديد و خبر مى داد. پس چگونه ايشان فرارخالد را نديد؟ در اين صورت پيغمبر چرا فرمان داد كه مسلمين به كمك آنان بشتابند؟ فراريان كه خود با شتاب مى آمدند! پس چه احتياجى به بيرون آمدن مسلمين از مدينه در آن هواى گرم بود؛ آن هم به اين نحو كه همگى با شتاب بيرون روند و كسى باقى نماند؟!

جهات نادرستى اين خبر و دروغ منافقين

منافقين براى آن كه عذر موجهى براى فرار خالد درست كنند، عدد كفار را صد هزار رومى و صد هزار عرب متحد با روم عنوان كردند.(1) همچنين به نقل ديگرى كه در سيره حلبيه آمده است، آنها دويست هزار رومى و پنجاه هزار عرب بودند.(2)

آيا آنها فكر نكردند كه چرا امپراطور روم بايد دويست هزار سپاهى در سرحد شام حاضر كند و اساساً تهيه وسايل زندگانى چنين لشكرى در آن سرزمين به چه شكل بوده است؟! آيا واقعاً طوايف «لخم» و «جذام» از عرب، داراى لشكرى با صد هزار مرد جنگى بودند؟! حال آيا اين لشكر عظيم پس از روبرو شدن با لشكر سه هزار نفرى مسلمانان تنها به كشتن سه نفر از امراى ايشان اكتفا نمودند و اجازه دادند تابقيّه سپاه فرار نمايند و جان به سلامت برند؟! به راستى چگونه ممكن است كه سپاهى امراى خود را از دست داده باشد و از دست چنين لشكر عظيمى نجات يابد؟!

سؤال ديگر آن كه پس از اين واقعه و فرار سپاه مسلمانان، چرا سپاه انبوه دشمن به سمت مدينه حركت نكرد و در صدد قلع و قمع مسلمانان برنيامد؟ چگونه ممكن است كه يك سال بعد وقتى پيغمبر اكرم به سمت تبوك رفت، از اين سپاه بسيار اثر و خبرى نبود و آن حضرت بى آن كه با دشمن روبرو شود به مدينه برگشت؛ در صورتى كه پيامبر تا حدود شام رفت و حدود بيست روز در آن جا توقف نمود و از والى «ابلت» و اهل «جربا»،«ازرح» و پادشاه «رومه» با آن كه تحت الحمايه پادشاه روم بودند، جزيه گرفت و آنها نيز

ص: 285


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 37.
2- سيره حلبيّه، ج 3، ص 77.

جزيه دادند و با پيغمبر مصالحه نمودند؟!

گذشته از همه اين ها اگر به راستى امپراطور روم با آن سپاه بزرگ قصد جنگ با پيغمبر را داشت، آيا معقول بود كه پيغمبر فقط سه هزار نفر به سمت آنان بفرستد؟! و حال آن كه وقتى پيغمبر اكرم مى خواست مكه را فتح نمايد، حدود ده هزار نفر با خود برد و از خدا خواست كه قريش غافل باشند تا به طور ناگهانى وارد مكه شود؛ در حالى كه مدت ها با قريش جنگيده و رؤسا و پهلوانان شان را به تدريج كشته و نابود نموده بود. پس چگونه براى جنگ با سپاه امپراطور روم كه دويست هزار نفر يا بيش تر بودند، فقط به فرستادن سه هزار نفر اكتفا كند و از تمامى امور چشم مى پوشد؟!

رسول خدا، اسامه، پسر زيد بن حارثه را براى جبران گذشته، به موته روانه كرد. مگر چه تعداد سپاه براى او آماده نمود؟ گذشته از جهات فوق، وقتى مسلمانان پس از وفات پيغمبر به سمت شام شتافتند با چند نفر از لشكر روم روبرو شدند؟

نتيجه اين كه سخنان مبالغه آميز بالا افسانه هايى است كه با حساب عقل سازگارى ندارد و فقط براى گول زدن عوام ساخته شده اند.

منافقان و علت جعل اكاذيب

اگر به راستى عدد دشمن آن اندازه بود، چرا مسلمانان و صحابه پيغمبر در مدينه به روى پهلوانان فرارى از جنگ خاك مى پاشيدند و آنان را ملامت مى كردند؟ در سيره حلبيه آمده است كه «وقتى سپاهيان برگشتند، مورد مؤاخذه اهل مدينه قرار گرفتند؛ به طورى كه اهل خانه ها در را بر روى مردان خود باز نمى كردند و مى گفتند: چرا نجنگيديد تا كشته شويد؟! جمعى از صحابه خانه نشين شدند و چون بيرون مى آمدند، مردم بر سر آنان فرياد مى زدند».(1)عجيب تر اين كه با وجود همه اين نقل ها در همين كتاب آمده است: خالد، كفار را شكست داد و آنان به طور بسيار زشتى فرار كردند و به گفته صاحب سيره نبويّه «اين از

ص: 286


1- سيره حلبيه، ج 3، ص 81.

بزرگ ترين معجزات باهره پيغمبر است كه صحابه او با آن كه بسيار كم بودند، آن اندازه از كفار را بكشند، ولى بيش از دوازده نفر از مسلمين كشته نشوند».(1)

صاحب سيره نبويه اشتباه كرده است زيرا بايد مى گفت كه اين از بزرگ ترين معجزات خالد بن وليد است. زيرا در جنگ اُحد كه خود پيغمبر فرمانده سپاه بود با آن كه دشمن بيش تر از سه چهار برابر مسلمانان نبود، هفتاد نفر از اصحاب كشته شدند و مابقى فرار نمودند؛ ولى در اين جنگ كه دشمن صد برابر مسلمانان بود، جناب خالد هيچ كشته نداد و اين همه از كفار را كشت و آنها را شكست داد. حتما اين از معجزات او است و به پيغمبر اكرم هيچ ارتباطى ندارد[!!]

پيغمبر هيچ گاه در جنگ با دشمنان از اين معجزات نداشت. اگر شما قدرى در اين اخبار متناقض كه در كتب سِيَر و تاريخ موجود است و از باب خلط حقّ و باطل و كتمان حق درست شده است دقيق شويد، مى بينيد كه اين باطل ها از آثار منافقين است؛ خوشبختانه با وجود واقعيت مسأله در ميان اخبار، حقيقت مطلب كشف مى شود، لذا «حق» هميشه بر فرد خبير روشن و آشكار است.

قضاوت و تشخيص حق از باطل

آنچه به نظر من درست مى آيد اين است كه در جنگ موته نفرات دشمن بيش تر از مسلمين نبود، بلكه عدد مسلمين زيادتر بوده، ولى مسلمانان نه تنها از حزب اللّه نبوده، بلكه از مؤلّفه و منافقين بودند؛ بدين جهت مسلمين مهياى جنگ نبوده و از كشته شدنوحشت داشتند، لذا وقتى ديدند كه دشمن تسليم نمى شود و از خود دفاع مى كند و امراى لشكر مصمم بر جنگ هستند، فرماندهان خود را تنها گذاشتند. بزرگ مردان وقتى ديدند كه لشكر از آنها اطاعت نمى كند و در صدد فرار هستند، خود، مردانه مقاومت كردند و يكى پس از ديگرى جنگيدند تا كشته شدند.

اگر واقعاً مسلمانان مهياى جنگ بودند، چرا تنها سرلشكر آنها جلو رفت و كشته

ص: 287


1- سيره حلبيه، ج 3، ص 78.

شد؟ چرا او را تنها گذاشتند و حمايتش نكردند؟ چرا شهداى آن روز فقط سه نفر امراى لشكر بودند و از مسلمانان اصلاً كشته اى در ميدان نبود؛ هرچند دروغ سازان گفتند كه نُه نفر ديگر هم كشته شدند، ولى از كشته شدگانِ ديگر نام و نشانى نيست؟ چرا جنگ به فاصله يك ساعت تمام شد و خالد پس از كشته شدن امرا، برگشت؟

از اين كه دشمن سپاه مسلمين را تعقيب نكرد، معلوم مى شود كه آنان نيز ترس داشته اند. زيرا دشمن مدافع بود نه مهاجم. پس در خود توانايى حمله نمى ديد. لذا چون مسلمانان برگشتند، آنان نيز خشنود شدند و به كشتن چند نفر از فرماندهان قناعت نمودند.

جناب جعفر كه دست و پاى اسب خود را بريد، خواست به لشكر ثابت كند كه قصد برگشت ندارد و بدين ترتيب آنان را مهياى جنگ نمايد، افسوس كه مسلمانان از رؤساى خود حمايت نكرده و از خدا نترسيدند! پس بى جهت نبوده كه مورد شماتت صحابه سيّد المرسلين واقع گشته و از كثرت ملامت خانه نشين شدند.

حال ببينيد كه منافقين چگونه مقام خالد را بالا برده و شكست او را فتح ناميده اند. آنها او را سيف اللّه خواندند و گفتند كه هشت شمشير، در دست او شكست؛ حتى بعضى گفتند كه هفت روز جنگ كرد و دشمنان را شكست داد و در طول اين مدت از مسلمانان دوازده نفر بيش تر كشته نشدند، ولى آنچه مسلّم است فقط سه نفر از امراى لشكر كشته شدند و از آن نه نفر ديگر، نام و نشانى در كتب تاريخى نيست؛ اين است حق مطلب و آن است آثار منافقين.آيا رؤساى لشكر از شاخه هاى فرعى پيغمبر بوده و بيش تر به آن حضرت نزديك بودند يا خالد بن وليد و ديگر صحابه كه در اين جنگ شركت نموده بودند؟ به نظر شما كدام يك كفار را به خشم مى آوردند؛ جنگجويان يا فراريان؟

چرا منافقين مقام جعفر و عبداللّه بن رواحه را پايين آوردند؟

منافقين به بالا بردن مقام خالد اكتفا نكردند، بلكه از مقام جعفر بن ابى طالب و عبداللّه بن رواحه نيز كاستند. از يك طرف جعفر، رئيس لشكر را مرئوس زيد بن حارثه قرار

ص: 288

داده و گفتند: امير لشكر، زيد و پس از او جعفر بود. و از طرفى ديگر گفتند كه جعفر به پيغمبر اعتراض نمود و گفت: اگر زيد را بر من رئيس نمايى، من در جنگ شركت نمى كنم و بيرون نمى روم پيغمبر فرمود: برو. چون تو نمى دانى كه كدام بهتر است.(1) درباره عبداللّه نيز گفتند كه او قدرى از كشته شدن وحشت داشت، ولى بالاخره بر نفس خويش غالب آمد.(2)

من در همين كتاب ثابت مى نمايم كه جعفر، رييس لشكر بود، نه زيد و مقام جعفر بالاتر از آن است كه به پيغمبر اعتراض نمايد. همچنين عبداللّه كه مردم را وادار به جنگ مى نمود،(3) معنى ندارد خودش مردّد باشد.

شكّى نيست كه اين دروغ ها براى پايين آوردن مقام جعفر ساخته شده است. او برادر اميرالمؤمنين علیه السلام است و اين از همان فضايلى است كه معاويه مى خواست آنها را دفن نمايد و به مغيره مى گفت كه چاره اى جز دفن كردن نيست. از طرف ديگر منافقان مى خواهند بگويند كه اگر بزرگان مهاجر و انصار در زير لواى اسامه پسر همين زيد بن حارثه درآمدند، اين نقصى براى بزرگان نيست. چون جعفر بن ابى طالب نيز در زير پرچم پدر او، زيد بود. پس اگر آنان به پيغمبر اعتراض كردند كه چرا اسامه را بر ما امير نمودى،جناب جعفر نيز بر امارت زيد، پدر او، اعتراض داشت؛ البلية اذا عمّت طابت.

منافقان مى خواهند توجيه كنند كه اگر بزرگان فرار كردند، عبداللّه بن رواحه نيز مردد بود و اگر فلان مهاجر به پيغمبر اعتراض نمود كه چرا بر جنازه عبداللّه بن ابى نماز

مى خوانى و يا چرا در حديبيّه با مشركين صلح مى نمايى، جعفر بن ابى طالب نيز به پيغمبر اعتراض داشت.

در جلالت جعفر ميان مسلمين شكى نيست. پس اين اعتراضات ساخته شده، نشان دهنده ضعف يا خللى در او نمى باشد. آرى! اين احاديث كذب، با حسابى دقيق ساخته شده و به وسيله پول هاى منافقين در سينه ها و كتاب ها جا گرفته اند. پس با اين وجود، آيا

ص: 289


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 40 - 41.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 39.
3- تاريخ طبرى، ج 3، ص 37.

صحيح است كه تمامى صحابه را عدول، نجوم و راهنما بناميم؟! همين عبداللّه بن رواحه انصارى، سومين امير لشكر در موته و از بزرگان مسلمين، كسى است كه با دست و زبان خود خدماتى به دين اسلام نموده است. او از شعراى رسول اللّه، و از مسلمانان شجاع و از مؤمنين به خدا و روز قيامت است. طبرى از محمد بن اسحاق چنين نقل مى نمايد: «چون مسلمانان در هنگام حركت به سمت موته با امراى لشكر وداع مى نمودند، عبداللّه بن رواحه گريه مى كرد. گفتند: براى چه گريه مى كنى؟ گفت: به خدا سوگند، من علاقه به دنيا و ميل به شما ندارم؛ ولى شنيدم كه پيغمبر اين آيه را مى خواند: «وَإِنْ مِنْكُمْ إِلاّ وارِدُها كانَ عَلى رَبِّكَ حَتْما مَقْضِيّا(1)؛ و هيچ كسى از شما نيست مگر [اين كه] در آن وارد مى گردد. اين [امر] همواره بر پروردگارت حكمى قطعى است». حال نمى دانم پس از ورود به جهنم چگونه بيرون مى آيم؟

در موقع وداع، مسلمانان دعا كردند كه سلامت به مدينه برگردند، ولى عبداللّه بن رواحه اين اشعار را قرائت نمود:

لكننى اسئل الرحمن مغفرة *** و ضربة ذات فرغ تقرف الزبدا

او طعنة بيدى حران مجهزة *** بحربة تنفذ الاحشاء و الكبدا

حتى يقولوا اذا مروا على جدثى *** ارشدك اللّه من غاز و قد رشدا»(2)در همين نقل، آن گريه و خوف عبداللّه از خداوند و طلب مغفرت و شهادتش قابل تأمل است. در واقع اين گروه از صحابه، نجوم و راهنماى مسلمانان هستند، نه آنان كه در جنگ ها فرار مى كنند و علاقمند به دنيا هستند.

پيغمبر اكرم چنين مسلمانانى را تربيت نمود. افسوس كه اين حزب اللّه، شهداى فى سبيل اللّه گشتند. زيرا اگر اين ها پس از وفات پيغمبر زنده بودند، هيچ گاه اين پيشامدها واقع نمى شد و منافقين در دين تبديل و انحراف ايجاد نمى كردند و حق در جاى خود مستقر مى گشت.

ص: 290


1- سوره مريم، آيه 71.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 36 و 37.

باب پنجم: مهاجرت گروهى از مسلمانان به حبشه

اشاره

• چرا مسلمانان به حبشه هجرت كردند؟

• چرا جعفر بن ابى طالب و برخى مهاجرين تا سال هفتم در حبشه ماندند؟

• تعداد مهاجرين به حبشه و علت بازگشت عده اى به مكه

• علل نادرستى نقل واقدى

• شواهد دروغ بودن قضيه

• توجيه امرى باطل با باطلى ديگر

• حقيقت امر چيست؟

• چرا دروغ ها ساخته شد؟

• اعتراض به صاحب كتاب «المثل الكامل»

• اقدام قريش براى برگرداندن مسلمين از حبشه

• نجاشى عمرو عاص را زد و تهديد كرد

• چگونگى ورود جعفر و يارانش بر پادشاه حبشه

• حُسن خدمات جعفر و جزاى منافقين به او

• جعفر چگونه دفاع نمود؟

• مسلمان شدن نجاشى به دست جعفر

• سرپرستى جعفر بن ابى طالب

• نامه پيامبر به نجاشى در موقع هجرت به حبشه بود

• كينه و دشمنى عمرو بن عاص با جعفر

• موقعيت جعفر و مظلوميت او

• حديث مسلم

ص: 291

ص: 292

در اثر جدّيّت پيغمبر اكرم در دعوت، مجادله او به احسن، حقانيت دين اسلام، شنيدن قرآن، ديدن معجزات و فضايل و مكارم اخلاق آن سرور و شهادت اهل كتاب موجب شد كه مسلمانانى از قريش و غير قريش به تدريج در مكه معظمه جمع شوند.

قريش در مبارزه با پيغمبر و جلوگيرى از ايمان آوردن مردم و برگرداندن مسلمانان از دين جديد از هيچ عملى كوتاهى نمى كردند. چون كار بر مسلمين، خصوصا ضعفا سخت شد، پيغمبر امر نمود كه به حبشه هجرت نمايند. اين واقعه در ماه رجب سال پنجم بعثت اتفاق افتاد.

البته انتخاب رجب از آن جهت بود كه ماه حرام بود و كسى در آن ماه متعرض دشمن خود نمى شد. صاحب طبقات و طبرى نيز به نقل از صاحب طبقات مى نويسند: «در ماه رجب سال پنجم بعثت، پانزده مسلمان كه چهار نفر از آنان زن بودند، مخفيانه مكّه را ترك كردند و سواره و پياده خود را به «شعيبه» رساندند. خداوند نيز دو كشتى تجارتى را در همان حال رسانيد كه آن جمع را به نصف دينار سوار كردند. از آن سو جمعى از قريش دنبال ايشان را گرفتند، ولى چون به دريا رسيدند آن جمع رفته بودند و كسى باقى نمانده بود».(1)

سختى امر مسلمين را مى توان از همين نقل فهميد؛ جمعى كه به جهت دشمنى قريش از خانه و زندگى آواره شده اند، حتى در ماه حرام نيز از تعقيب آنان در امان نيستند.

ص: 293


1- طبقات، ج 1، ص 159؛ طبرى، ج 2، ص 329.

چرا مسلمانان به حبشه هجرت كردند؟

پيغمبر اكرم در پنج سال نخستِ بعثت، قبايل عرب را به اسلام و حمايت از خود دعوت نمود، ولى آنان دعوت او را اجابت نكردند؛ پيغمبر با ديدن عناد و لجاج قريش تصميم گرفت تا مأمنى تهيه كرده و به آن جا هجرت نمايد. چون قبايل يمن و نجد و بلاد ديگر، مسلمانان را قبول نكرده بودند و از طرفى مسلمانان، مخصوصاً ضعفا و غرباى مسلمان در مكه دچار ناراحتى بودند و بى نهايت مورد آزار و شكنجه قرار مى گرفتند، پيغمبر براى حفظ آنان از شرّ دشمنان امر فرمود تا به حبشه مهاجرت كنند و از جزيرة العرب خارج شوند.

پس وقتى پيامبر در جزيرة العرب مأمنى به دست نياورد خاك حبشه را در نظر گرفت. زيرا پادشاه آن جا مرد عادلى بود كه به پناهندگانش ظلم نمى كرد، امّا قريش به حبشه آشنا بودند و براى تجارت به آن سرزمين سفر مى نمودند.(1)

ابن سعد از زهرى نقل مى كند: «چون قريش تصميم بر آزار مسلمانان و برگرداندن آنان به كفر گرفتند، پيغمبر فرمود: در زمين متفرق شويد! گفتند: يا رسول اللّه ! كجا برويم؟ پيامبر حبشه را معيّن نمود و آن جا را بيش تر از هر جاى ديگر پسنديد. پس جماعت زيادى از مسلمانان، بعضى با خانواده و بعضى به تنهايى به آن جا هجرت نمودند».(2)

آرى! هنگامى كه پيغمبر در جزيرة العرب مأمنى به دست نياورد، حبشه را بهتر از هر جايى پسنديد، ولى پس از آن كه طايفه اوس و خزرج اسلام آوردند، مدينه را مركز قرار داد و به مسلمانان امر كرد كه به مدينه مهاجرت كنند و خود نيز به آنان ملحق گشت.

بعضى از مهاجرين حبشه، به مدينه برگشتند و بعضى ديگر با جعفر بن ابى طالب در آن جا باقى ماندند تا آن كه پيغمبر با قريش در حديبيه صلح نمود؛ در آن وقت پيامبر جعفر و بقيه مسلمانان را از حبشه فراخواند و آنان در هنگام فتح خيبر به مدينه رسيدند.

ص: 294


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 328.
2- طبقات، ج 1، ص 159.

چرا جعفر بن ابى طالب و برخى مهاجرين تا سال هفتم در حبشه ماندند؟

البته من بسيار در فكر بودم كه چرا پيغمبر پس از رفتن به مدينه جعفر را نطلبيد، يا چرا جعفر، خود اقدام به بازگشت ننمود؟ به نظر مى رسد از آن جا كه پيغمبر اكرم با قريش در جنگ بود، نمى خواست آن مأمن را از دست بدهد. لذا جعفر را با مسلمانان نگاه داشت تا تكليف روشن گردد، امّا وقتى با قريش صلح نمود، غلبه او محرز گشت؛ پس نوشت تا جعفر با مسلمانان باز آيند.

على بن ابراهيم در تفسيرش مى نويسد: «جعفر در حبشه بود تا پيغمبر با قريش صلح نمود و خيبر فتح شد. آن گاه جعفر با همراهان باز آمدند».(1) همچنين از تفسير طبرى نيز نظير اين عبارت نقل شده است؛ به اضافه آن كه پيغمبر فرمود: نمى دانم من از فتح خيبر خوشحال تر هستم يا از رسيدن جعفر!(2)

ابن سعد مى نويسد: «چون نجاشى مسلمانان را حسب الامر پيغمبر با دو كشتى به مدينه فرستاد، آنها ديدند كه پيغمبر به خيبر رفته و آنرا فتح نموده است. آن حضرت از مسلمانان خواست تا مهاجرين حبشه را با خود شريك نمايند و مسلمانان نيز اطاعت كردند».(3) همچنين در طبقات آمده است: «پيغمبر در محرم سال هفتم هجرت به پادشاهان نامه نوشت و براى نجاشى هم دو نامه نوشت و آن را به وسيله «عمرو بن اميه ضمرى» فرستاد. در يكى از آن دو نامه آمده بود كه ام حبيبه را براى من تزويج نما و مسلمانان را به سمت مدينه روانه كن، نجاشى اطاعت نمود و ام حبيبه را به عقد پيغمبر درآورد و مِهر او را داد و لوازم سفر مسلمين را تهيه نمود و آنان را با دو كشتى به سوى مدينه فرستاد و در پاسخ پيغمبر نوشت: من به وسيله عمو زاده تو، جعفر، اسلام آورده ام».(4)

پوشيده نماند كه در جزء اول نوشته است كه در ماه ربيع الاول سال هفتم، «عمرو بن

ص: 295


1- تفسير على بن ابراهيم، ج 1، ص 178، تفسير سوره مائده، آيه 82.
2- تفسير طبرى، ج 5، تفسير سوره مائده، آيه 82، ح م 9609.
3- طبقات، ج 1، ص 162.
4- طبقات، ج 1، ص 198.

اميه» را نزد نجاشى فرستاد. به هر جهت، جعفر بن ابى طالب به اختيار خود به حبشه سفر نكرد و به اختيار خود نيز در آن جا توقف ننمود؛ او مأمور به رفتن و ماندن بود. لذا وقتى دستور بازگشت رسيد، فورا مراجعت نمود.

تعداد مهاجرين به حبشه و علت بازگشت عده اى به مكه

طبق نقل صاحب طبقات از كلام زهرى دانسته شد كه پيغمبر جهت حفظ مسلمانان، امر فرمود تا به حبشه هجرت نمايند. بعضى از مهاجرين مسلمان مجرد بودند و برخى ديگر همراه با خانواده رهسپار حبشه شدند.

طبق نقل صاحب طبقات(1) از واقدى نيز دانسته مى شود كه تعداد مهاجرين عبارت از يازده مرد و چهار زن بود و از اين كه اسامى رجال را دوازده نفر ذكر كرده است، نتيجه گرفته مى شود كه شايد مقصود او اين بود كه مردان قريشى يازده تن بودند. چون عبداللّه بن مسعود از قريش نبود.

ابن سعد از واقدى نقل نموده است: «مهاجرين در ماه رجب سال پنجم - سال پنجم از بعثت آشكار - حركت نمودند و شعبان و رمضان را در حبشه توقف داشتند و در ماه شوال به مكه برگشتند. و بعد سبب مراجعت شان را از واقدى چنين نقل مى كند كه چون متابعت قريش از پيغمبر مشهور گشت، اصحاب پيغمبر كه در خاك حبشه بودند از اسلام اهل مكه و سجده قريش مطلع شدند، پس با خود گفتند: براى چه در حبشه بمانيم و حال آن كه عشيره ما - قريش - ايمان آورده اند. پس به سمت مكه حركت كردند، ولى چون به نزديكى مكه رسيدند، معلوم شد كه پيغمبر مجددا از خدايان قريش بدگويى نموده و قريش دوباره به دشمنى با پيغمبر قيام نموده اند. لذا مسلمانان پس از مشورت با يكديگر گفتند: چون به مكه رسيديم، داخل شهر مى شويم، تجديد عهد مى نماييم، به خانواده خود رسيدگى مى كنيم و دوباره برمى گرديم. همگى وارد مكه شدند و از بزرگان قريش

ص: 296


1- طبقات، ج 1، ص 160.

پناه گرفتند، مگر ابن مسعود كه بى پناه وارد شد و كمى ماند و به حبشه برگشت».(1)

همچنين از واقدى نقل نموده است «چون قريش مجددا آوارگان را تحت شكنجه قرار دادند، پيغمبر دوباره فرمود تا به حبشه برگردند. عثمان گفت: يا رسول اللّه! اين مرتبه دوم است كه ما نزد نجاشى مى رويم و تو با ما نيستى! فرمود: هجرت شما به سوى خدا و من است و براى شما دو هجرت است. عثمان گفت: ما را كفايت نمود. اين دفعه مى گويد كه مهاجرين حبشه، هشتاد و سه نفر مرد و يازده زن قرشيّه بودند. چون اين گروه شنيدند كه پيغمبر به مدينه هجرت نموده، سى و سه نفر مرد و هشت زن برگشتند كه دو نفر از آنان در مكه فوت كردند، هفت نفر از آنان را قريش حبس نمودند، ولى بيست و چهار نفرشان در جنگ بدر شركت كردند».(2)

از اين نقل هاى واقدى امورى دانسته مى شود:

1 - مهاجرين حبشه، دفعه اول، همان يازده نفر مرد از قريش بودند كه نام همگى مضبوط است.

2 - سبب برگشت آنان خبر مسلمان شدن قريش بود.

3 - همگى مجددا به حبشه برگشتند.

4 - مهاجرين حبشه، بار دوم، هشتاد و سه نفر بودند.

5 - همه مهاجرين تا قبل از رسيدن خبر هجرت پيغمبر به مدينه در حبشه بودند كه پس از آن سى و سه مرد به اتفاق هشت زن بازگشتند.

اسامى آن يازده مهاجرى كه واقدى مى گويد عبارت است از:

1 - عثمان بن عفان

2 - ابو حذيفة بن عتبه اموى

3 - زبير بن عوام

4 - مصعب بن عمير

ص: 297


1- طبقات، ج 1، ص 161.
2- طبقات، ج 1، ص 160.

5 - عبد الرحمن بن عوف

6 - ابو سلمه مخزومى

7 - عثمان بن مظعون جحمى

8 - عامر بن ربيعه عنزى

9 - ابو سيره عامرى

10 - حاطب بن عمرو بن عبد شمس

11 - سهيل بن بيضا

12 - عبداللّه بن مسعود

علل نادرستى نقل واقدى

به نظر نگارنده، تمامى آنچه واقدى نقل كرده است، نادرست است. زيرا:

اولاً: هجرت، مخصوص همان جمع كه نام برده شد، نبود. اگر هجرت به دستور پيغمبر اكرم و براى حفظ مسلمين صورت گرفته باشد، پس چرا فقط آن جمع بخصوص (يازده مرد و عبداللّه بن مسعود) هجرت كردند و ديگران ماه رجب، شعبان، رمضان و شوال را در مكه ماندند؟ چرا در طول اين چند ماه، مسلمانانى كه تحت آزار و اذيت قريش بودند در مكه معظمه ماندند و براى چه پس از حركت اين جمع در دفعه دوم، ديگران نيز حركت نمودند؟ آيا قريش نمى دانستند كه اين جماعت مسلمانند يا آن كه ايشان را اذيت نمى نمودند؟ اصلاً چرا عثمان و ابو حذيفه، پسر عتبه، پيشاهنگ مهاجرين شدند؛ در حالى كه بزرگان بنى اميه توانايى پناه دادن و نگاه داشتن آن دو را داشتند؟ !

در ضمن، چرا نام عمار در اين جمع ديده نمى شود و از ضعفا فقط نام عبداللّه بن مسعود را در اين ليست مى بينيم؟ نكته جالب اين كه نام او هم اشتباها[!!] ذكر شده است؛ واقدى مى گويد كه مهاجرين يازده مرد و چهار زن بودند و پس از آن كه نام يازده مرد از قريش را مى برد عبداللّه بن مسعود را هم ذكر مى نمايد؛ گو اينكه او طفيلى آن جمع از اشراف قريش بود. لذا در موقع بازگشت نيز همه آن گروه در پناه بزرگان وارد مكه

ص: 298

مى شوند، جز ابن مسعود كه آواره و بى پناه است.

طبرى مى گويد: «در عدد كسانى كه به حبشه هجرت نمودند، اختلاف شده است، بعضى تعداد آنها را يازده مرد و چهار زن مى دانند. در ادامه پس از نقل كلام واقدى مى گويد كه ديگران مى گويند كسانى كه به خاك حبشه هجرت نمودند، به جز اطفالى كه با خود برده و يا در آن جا به دنيا آمده بودند هشتاد و دو نفر مرد بودند كه عمار بن ياسر هم يكى از آنان بود».(1)

امّا طبرى شك دارد!

پس، از اين كلام فهميده مى شود كه او به اين كه دو هجرت وجود داشته و دفعه اول، فقط همان يازده نفر هجرت كرده اند، قائل شده است، امّا ديگر مورخين در اين زمينه با او مخالف هستند و تعداد آنان را هشتاد و دو نفر مى دانند؛ با شركت عمار. هرچند كه جناب ابوجعفر طبرى در شركت داشتن عمار نيز تأمل دارد و من در كتاب مجاهدات به مطالبى كه مناسب اين مقام است، اشاره نموده ام.

ثانيا: طبرى از محمد بن اسحاق - صاحب سيره - از يزيد بن زياد مدنى از محمد بن كعب قرظى نقل مى نمايد: «چون خبر سجده قريش به مهاجرين حبشه رسيد و گفته شد كه قريش اسلام آورده اند، مردمانى از آنان به سوى مكه حركت كردند و ديگران در حبشه توقف نمودند».(2)

با اين عبارت، نادرستى گفته هاى واقدى كاملاً دانسته مى شود.

ثالثا: آنچه را كه واقدى سبب برگشتن آن جمع به مكه ذكر نموده است، قطعا دروغ است و مناسب است كه سبب را از اصل طبقات ابن سعد نقل نماييم:

«ابن سعد از محمد بن عمر واقدى روايت نمود كه چون پيغمبر اكرم مشاهده نمود كه قريش متعرض او نمى شوند، به تنهايى نشست و آرزو نمود كه چيزى كه موجب دور شدن كفار مى گردد بر او نازل نشود. پيغمبر به كفار نزديك شد و قريش نيز به او نزديك

ص: 299


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 330 - 329.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 338.

گشتند. پس روزى در مجلسى كه با قريش نزد كعبه نشسته بود، سوره نجم را قرائت فرمود تا به آيه شريفه «أَفَرَأَيْتُمُ اللاّتَ والْعُزّى وَمَناةَ الثالِثَةَ الأُخْرى(1)؛ به من خبر دهيد آيا بتهاى «لات» و «عزى» و «منات» كه سومين آنهاست [دختران خدا هستند؟]» رسيد، شيطان بر زبان پيغمبر آورد كه «تلك الغرانيق العلى و ان شفاعتهن لترتجى». پيغمبر اين دو جمله را خواند و سوره را تمام كرد و به سجده رفت. قريش نيز متابعت نمودند و همگى سجده كردند. وليد بن مغيره، پيرمرد قريش كه نمى توانست سجده كند، مشتى از خاك را برداشت و پيشانى خود را بر آن گذاشت. بعضى مى گويند كه سعيد بن عاص كه پيرمرد بود، چنين كرد و بعضى ديگر مى گويند كه وليد و سعيد هر دو مشتى از خاك را برداشتند و بر آن سجده كردند. پس قريش از پيغمبر راضى شدند و گفتند: ما مى دانيم خداوند زنده مى كند، مى ميراند و روزى مى بخشد، لكن مى گوييم كه اين خدايان در نزد او شفاعت ما را مى نمايند؛ حال كه تو براى آنان بهره اى گذاردى و حقّ شفاعت براى آنان قائل شدى، ما با تو هستيم.

پس اين گفته قريش بر پيغمبر گران آمد و خانه نشين شد. شب، جبرئيل آمد و پيغمبر آن سوره را بر او خواند. جبرئيل گفت: من آن دو جمله را براى تو آورده ام؟ پيغمبر گفت: من چيزى را به خداوند نسبت دادم كه نگفته بود. پس اين آيه نازل شد:

«وَإِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ لِتَفْتَرِي عَلَيْنا غَيْرَهُ وَإِذا لاَتَّخَذُوكَ خَلِيلاً - الى قوله - ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيرا»(2)(3)

«و چيزى نمانده بود كه تو را از آنچه به سوى تو وحى كرده ايم گمراه كنند تا غير از آن را بر ما ببندى و در آن صورت تو را به دوستى خود بگيرند . . .آنگاه در برابر ما براى خود ياورى نمى يافتى».

ص: 300


1- سوره نجم، آيه 19 - 20.
2- سوره اسرى، آيه 73 و 75.
3- طبقات، ج 1، ص 160.

شواهد دروغ بودن قضيه

اين حديث دروغ است و ساختگى بودن آن كاملاً آشكار است كه ما به جهاتى از آن اشاره مى كنيم:

1 - قريش در آزار و دشمنى و بدگويى و استهزاى پيغمبر اكرم، كوتاهى نمى كرد و آن حضرت از همان ابتدا گرفتار استهزا و آزار قريش بود، حتى پيش از آن كه دعوت خود را آشكار كند، آزار دشمنان شروع شده بود.

آيه شريفه «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ(1)؛ پس آنچه را بدان مأمورى آشكار كن و از مشركان روى برتاب». نيز مؤيد اين مطلب است. پس او چگونه مى گويد كه پيغمبر ديد كه قريش متعرض او نمى شوند؟!

2 - اين سخن كه پيغمبر آرزو كرد چيزى بر او نازل نشود كه قريش را از او دور نمايد، دروغى آشكار است. آيا پيغمبر نمى دانست كه از جانب خداوند براى دعوت به توحيد، معاد و ايمانِ به كتب و رسل و كلمات او فرستاده شده است؟ آيا او نمى دانست كه مشركان قريش كافر هستند؟ مگر آنچه تا آن وقت نازل شده بود، براى جدايى و دشمنى مشركان با پيغمبر كافى نبود؟ آيا پيغمبر از اين منصب الهى پشيمان شده و آرزو كرده بود كه خداوند از دين، پيغمبران، معاد و خدايى خود دست بردارد و با مشركان صلح نمايد؟!

3 - گفته او كه پيغمبر به قريش و قريش به او نزديك شدند هم دروغ است؛ زيرا نه پيغمبر از گفته هاى خود دست برداشته بود و نه قريش از عقايد و بت پرستى خود صرف نظر كرده بودند. پس چگونه به يكديگر نزديك شده بودند؟ حقّ و باطل، روز و شب و به طور كلّى دو نقيض چگونه با يكديگر جمع مى شوند؟ جدايى پيغمبر و مشركان از يكديگر در اثر نبوّت آن سرور بود، و گرنه مشركان با پيغمبر نه سابقه سوئى داشتند و نه حقّى از ايشان مطالبه مى كردند، حتّى قريش حاضر شدند تا پيغمبر را ثروتمندترين قريش بلكه پادشاه خود نمايند به شرطى كه از ادعاى خود صرف نظر كند؛ و مى گفتند: «أَجَعَلَ الآلِهَةَ إِلها واحِدا؛ آيا خدايان [متعدد] را خداى واحدى قرار داده است؟»

ص: 301


1- سوره حجر، آيه 94.

پس، چه طور به يكديگر نزديك شدند و در مجالس، كنار هم مى نشستند؟! پيغمبر سست شده بود يا مشركين در عقايد خود سست شده بودند؟ يا آن كه متوجه شدند دعوت او بى تأثير است و كسى به او ايمان نمى آورد و يا مسلمانان مرتد مى شوند؟ و يا شايد ديدند نسبت هايى كه به پيغمبر مى دهند، مثل ساحرى و شاعرى و دروغگويى و ديوانگى، مؤثر شده و عقلا او را به آن اوصاف شناخته اند؟!

چگونه آن دورى و جدايى كه در اثر ادعاى نبوّت ميان پيغمبر و مشركين پيدا شده بود برطرف شد و دوستى جاى آن دشمنى را گرفت؟!

4 - چگونه مى شود پيغمبر در اثر القاى شيطان، آن دو جمله را اضافه كرده و به خدا نسبت بدهد؟! عجيب تر از همه اين كه همان شب همان سوره را براى جبرئيل مى خواند و آن دو جمله را نيز اضافه مى كند و وقتى جبرئيل مى گويد: من اين دو جمله را آوردم، پيغمبر مى گويد كه من به خدا دروغ بستم و آنچه را نگفته بود، گفتم؟!

اين حديث صراحتاً مى گويد كه پيغمبر دو جمله اضافه كرد و چيزى را كه خدا نگفته بود، عمداً به او نسبت داد. آيا مسلمان مى تواند اين حديث را تصديق كند؟ ايمان به اين حديث با ايمان به رسالت و بلكه با ايمان به خدا از جهات متعددى جمع نمى شود. در همين سوره نجم مى خوانيم:

«ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَما غَوى»(1)

«دوست شما [محمّد صلی الله علیه و آله وسلم ] هرگز گمراه و منحرف نشده است».

چه گمراهى و ضلالتى از اين بالاتر كه بتان را در نزد خدا شفيع قرار دهد و آنان را تجليل و تعظيم نمايد؛ در حالى كه در همين سوره آمده است:

«وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى»(2)

«و [محمّد صلی الله علیه و آله وسلم ] هرگز از روى هوى و هوس سخن نمى گويد».

و چه هوى و هوسى از اين بالاتر كه به خاطر راضى نمودن مشركان اين دو جمله را بر قرآن اضافه كند؟!

ص: 302


1- سوره نجم، آيه 2 - 3.
2- سوره نجم، آيه 19 - 20.

بنابر نقل طبرى، چون هوس كرده بود به قوم خود نزديك شود، شيطان بر زبان او جمله «تلك الغرانيق العلى وانّ شفاعتهن لترتجى» را آورد و چون قريش اين سخنان را شنيدند - كه پيامبر، خدايان شان را به خوبى نام برده - خشنود و خوشحال شدند».(1)

همچنين در همين سوره آمده است:

«إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى»(2)

«آنچه مى گويد، چيزى جز وحيى كه بر او نازل شده نيست».

عجيب تر از همه اين كه در همين سوره در دنباله آيه «أَفَرَأَيْتُمُ اللاّتَ وَالْعُزّى وَمَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْرى»(3) اين جمله آمده است:

«أَلَكُمُ الذَّكَرُ وَلَهُ الْأُنْثى * تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزى * إِنْ هِيَ إِلاّ أَسْمآءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَآبآؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَما تَهْوىَ الْأَنْفُسُ وَلَقَدْ جآئَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدى»(4)

«آيا [به خيالتان] براى شما پسر است و براى او دختر؟ در اين صورت، اين تقسيم نادرستى است. [اين بتان] جز نام هايى بيش نيستند كه شما و پدرانتان نامگذارى كرده ايد [و] خدا بر [حقّانيّت] آنها هيچ دليلى نفرستاده است. [آنان] جز گمان و آنچه را كه دلخواهشان است پيروى نمى كنند، با آن كه قطعاً از جانب پروردگارشان هدايت برايشان آمده است».

خداوند در اين دو آيه پندار قريش را كه ملائكه را دختران خدا مى دانند و براى بت ها در نزد خدا مقامى قائلند صريحاً تكذيب مى كند. پس چگونه اين دو آيه و آن دو كلمه شيطانى باهم جمع مى شوند؟ آيا قريش نمى دانستند كه اين دو سخن متناقض است يا پيغمبر تناقض اين دو را باهم نمى دانست؟! به علاوه جمله «أَفَرَأَيْتُمُ اللاّتَ وَالْعُزّى»، مثل «أَلَكُمُ الذَّكَرُ»، استفهام توبيخى است و در مقام ملامت و سرزنش قريش است، پس

ص: 303


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 338 - 339.
2- سوره نجم، آيه 4.
3- سوره نجم، آيه 4.
4- سوره نجم، آيه 21 - 23.

چگونه با عظمت و علو مقام بتان جمع مى شود؟ چگونه مشركان اين را نفهميدند و همگى - حتى آن دو پيرمرد - براى خداوند سجده كردند؟

گذشته از همه اين امور خداوند فرموده است:

«وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ * لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَميِنِ * ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ * فَما مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حاجِزينَ»(1)

«اگر [محمّد] به دروغ بر ما سخنانى مى بست ما او را به قهر و انتقام مى گرفتيم؛ رگ [وتين] او را قطع مى نموديم. پس هيچ يك از شما قادر به دفاع از او نبوديد».

پس اگر پيغمبر از خود يا به وسيله شيطان اين دو جمله را به خداوند بسته بود، چرا خدا او را نگرفت و رگ او را قطع نكرد؟ بنابر اين حديث مجعول، خود پيامبر اعتراف نمود به اينكه بر خدا دروغ بسته و چيزى را كه او نگفته بود، گفته است، پس چرا گرفتار چنگال قهر و انتقام الهى نشد؟!

گذشته از آياتى كه دليل بر بطلان اين نسبت است، عقل نيز حكم مى كند كه پيغمبر بايد راستگو و معصوم از گناه باشد. اگر پيغمبر در جهت رسالت الهى خود دروغ بگويد، هر آينه نقض غرض از بعثت او لازم مى آيد. پس به جاى آن كه موجب هدايت بندگان گردد، سبب گمراهى آنان مى شود.

خداوند، پيغمبرى را كه بر او دروغ ببندد، لازم ندارد و اگر شيطان بر پيغمبر مسلط شده باشد و زبان پيغمبر به اختيار شيطان باشد، پس به هيچ يك از گفته ها و نسبت هاى او به خداوند، نمى توان اعتماد نمود. زيرا اين احتمال به وجود مى آيد كه آنها نيز از ناحيه شيطان باشد.

5 - اين گفته كه مشركين گفتند: كه ما مى دانيم خدا روزى مى دهد و مى ميراند و زنده مى كند، ولى مى گوييم خدايان از ما شفاعت مى كنند؛ نيز دروغى آشكار است. زيرا هركس در آيات وارده در مذمّت مشركين و محاجّه با آنان تأمل نمايد، خواهد فهميد كه آنها اصنام را خدايان و شريك و دست اندركار خدا مى دانستند.

ص: 304


1- سوره حاقه، آيات 44 - 47.

خدا در قرآن مى فرمايد:

«هذا خَلْقُ اللّهِ فَأَرُونِي ماذا خَلَقَ الَّذِينَ مِنْ دوُنِهِ بَلِ الظّالِمُونَ فِي ضَلالٍ مُبينٍ»

«اين، خلق خداست. [اينك] به من نشان دهيد كسانى كه غير از اويند، چه آفريده اند؟ [هيچ] بلكه ستمگران در گمراهى آشكارند».

همچنين در آيه اى ديگر تصريح مى كند:

«قُلْ أَرَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ أَرُونِي ماذا خَلَقُوا مِن الْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السَّمواتِ ائْتوُني بِكِتابٍ مِنْ قَبْلِ هذا أَوْ أَثارةٍ مِنْ عَلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ»(1)

«بگو به من خبر دهيد، آنچه را به جاى خدا فرا مى خوانيد! به من نشان دهيد كه چه چيزى از زمين [را] آفريده يا [مگر] آنان را در [كار] آسمان ها مشاركتى است! اگر راست مى گوييد، كتابى پيش از اين [قرآن] يا بازمانده اى از دانش نزد من آوريد!»

و يا در جايى ديگر مى فرمايد:

«أَمْ جَعَلوُا لِلّهِ شُرَكاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُل اللّهُ خالِقُ كُلّ شَيءٍ وَهُوَ الْواحِدُ الْقَهّارُ»(2)

«يا براى خدا شريكانى پنداشته اند كه مانند آفرينش او آفريده اند و در نتيجه، (اين دو) آفرينش بر آنان مشتبه شده است؟ بگو: خدا آفريننده هر چيزى است و اوست يگانه قهّار!»

و اگر بپذيريم كه مشركين فقط قائل به شفاعت بودند، منافاتى با اين ندارد كه در عين حال، آنها بت ها را شُركاى خدا قلمداد كرده و خدا را شريك قوى تر بدانند. اگر واقعاً مشركان بتها را منشأ اثر در خلق و تقدير نمى دانستند، آنها را پرستش نمى كردند و در مقابل شان تواضع و سجده نمى نمودند.

به هر صورت، در هرچه بتوان ترديد نمود، در اين نمى توان ترديد داشت كه قريش،

ص: 305


1- سوره احقاف، آيه 4.
2- سوره رعد، آيه 16.

مشرك بودند وبراى خدا در خدايى شريك قرار مى دادند. پس دروغ بودن اين نقل از اين راه نيز اثبات مى شود.

دروغ ساز مى خواست كه از طرفى جهالت، نادانى و پستى مشركين قريش را اندك نشان دهد و از طرف ديگر سعى داشت تا زحمات، صدمات و عظمت هدايت پيغمبر اسلام، كوچك جلوه نمايد.

6 - آيه شريفه زير در ابطال اين نسبت صريح است.

«وَإِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ لِتَفْتَرِيَ عَلَيْنا غَيْرَهُ وإِذاً لاَتَّخَذُوكَ خَلِيلاً وَلَوْلا أنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً إِذاً لاَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَيوةِ وَضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لاتَجِدُ لَكَ عَلْينا نَصِيراً»(1)

«و چيزى نمانده بود كه تو را از آنچه به سوى تو وحى كرده ايم گمراه كنند تا غير از آن را بر ما ببندى و در آن صورت تو را به دوستى خود بگيرند. و اگر تو را استوار نمى داشتيم، قطعاً نزديك بود كمى به سوى آنان متمايل شوى. در آن صورت، حتماً تو را دو برابر [در] زندگى و دو برابر [پس از] مرگ [عذاب ]مى چشانيديم؛

آنگاه در برابر ما براى خود ياورى نمى يافتى».

خداوند مى گويد: اگر ما نگاه دار تو نبوديم و تو را محكم نمى كرديم حتماً به آنان نزديك مى شدى و كارى مى كردند كه بر ما دروغ ببندى و غير گفته ما را به ما نسبت دهى كه البته در اين صورت، گرفتار مجازات و عذاب سخت ما در دنيا و آخرت مى شدى و هيچ كس نبود كه تو را يارى كند.

پس معلوم مى شود كه خداوند پيغمبر خود را حفظ كرده است وگرنه پيامبر بايد گرفتار عذابى سخت مى شد. از همين جا معلوم مى شود كه آن دو كلمه را پيامبر نگفته و به خداوند نسبت نداده است، بلكه اين حديث، دروغ و مخالف نص صريح قرآن است.

ص: 306


1- سوره اسراء، آيه 73 - 75.

توجيه امرى باطل با باطلى ديگر

طبرى در تاريخ خود از محمد بن كعب قرطى چنين نقل مى نمايد: «جبرئيل به پيغمبر گفت كه چه كردى؟ آيا از خود اضافه كردى؟ پيغمبر سخت محزون شد و بسيار از خدا ترسيد. چون خداوند نسبت به محمّد مهربان بود، آيه اى بر او نازل كرد و خبر داد كه هيچ پيغمبرى پيش از تو نبود كه مثل تو آرزويى نكند و شيطان در قرائت او اضافه ننمايد، كما اين كه بر زبان تو آورد، ولى خداوند آنچه شيطان آورده بود را نسخ مى كرد و آيات خود را محكم مى نمود پس تو نيز همانند پيغمبران ديگر هستى:

«وَما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَلانَبِيٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّى أَلْقَى الشَّيْطانُ فِي أُمْنِيَّته فَيَنْسَخُ اللّهُ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللّهُ آياتِهِ وَاللّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ»(1)

«و پيش از تو (نيز) هيچ رسول و پيامبرى را نفرستاديم، جز اين كه هرگاه چيزى تلاوت مى نمود، شيطان در تلاوتش القاى (شبهه) مى كرد. پس خدا آنچه را شيطان القا مى كرد، محو مى گردانيد. سپس خدا آيات خود را استوار مى ساخت و خدا داناى حكيم است».

پس خداوند، حزن پيغمبر را از ميان بُرد و او را آسوده ساخت و آنچه را كه شيطان بر لسان پيغمبر آورده بود به نزول آيه زير نسخ نمود:

«أَلَكُمُ الذِّكَرُ وَلَهُ الأُنْثى تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزى إِنْ هِيَ إِلاّ أَسْمآءٌ سَمّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَآباؤُكُمْ - الى قوله - لِمَنْ يَشآءُ وَيَرْضى»(2)(3)

يعنى: چگونه از شفاعت بتان در نزد خداوند فايده بريد؟ راوى آن حديث مجعول، چون متوجه مى شود كه اشكال تناقض شد كه ما در وجه سوم و ششم ذكر نموديم، اين ها را نيز به جاى آيه «وَإِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ»(4) درست نمود و گفت كه آيه «وَما أَرْسَلْنا مِنْ

ص: 307


1- سوره حج، آيه 52.
2- سوره نجم، آيه 21 - 23 و 26.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 339.
4- سوره اسراء، آيه 73.

قَبْلِكَ»(1) نازل شد و نَسخ القاى شيطان را به آيات «أَلَكُمُ الذَّكَرُ - الى قوله - لِمَنْ يَشآءُ وَيَرْضى» نسبت داد و گفت كه اين آيات نازل شد.

آرى! او سعى مى كند تا از تناقض نجات يابد، ولى دروغ بودن اين روايت نيز آشكار است. زيرا:

اول اين كه: در حديث واقدى به نقل صاحب طبقات، پيغمبر سوره را تمام كرد و به آخر رسانيد و سجده نمود، اما اين دروغ پرداز مى گويد كه پس از اين واقعه اين آيات نازل شد.

دوم اين كه: آيه شريفه «وَما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ» به هيچ وجه مربوط به مقام نيست. زيرا معناى آن آيه اين است كه شيطان در اَثناى قرائت پيغمبران، كلامى القا مى كند و خداوند كلام شيطان را از ميان بر مى دارد؛ نه آن كه پيغمبر كلام شيطانى مى گويد. پس بايد آن دو جمله كلام شيطان باشد، نه كلام پيغمبر. همچنين به مقتضاى همان نقل دروغ، پيغمبر به اختيار آن دو جمله را گفت. پس اين آيه، شاهد بر آن روايت مجعوله نخواهد شد؛ بلى اگر مى گفتند كه شيطان آن دو جمله را در همان موقع كه پيغمبر قرآن مى خواند، گفت، استشهاد به اين آيه ممكن مى شد.

فخر رازى در تفسير خود(2) روايت مطابق نقل طبرى را ذكر كرده و مى گويد: «اين روايتِ عامه مفسرين و اهل ظاهر است، امّا اهل تحقيق بر آنند كه اين روايت، باطل و مجعول است. آن گاه مفصلاً در ابطال اين نسبت به پيغمبر اكرم به وسيله ادله عقليه و نقليه استدلال نموده و عدم جواز استدلال به آيه «وَما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ» را بيان كرده است. البته كلام او در حقيقت شرحى از تحقيقات سيد مرتضى علم الهدى رحمه الله در كتاب «تنزيه الانبياء» است.

باز مى گرديم به جهات نادرستى نقل واقدى راجع به مهاجرين حبشه:

رابعاً: اين مطلب كه همگى مجدداً به حبشه برگشتند نيز دروغ است. طبرى در

ص: 308


1- سوره حج، آيه 52.
2- تفسير كبير، ج 23، ص 44، در تفسير سوره حج.

تاريخ خود از عروة بن زبير نقل مى كند: «جمعى از آنان كه به حبشه هجرت كرده بودند، برگشتند و در مكه ماندند تا سرانجام در پى مسلمان شدن جماعتى از اوس و خزرج و معاهده آنان با پيغمبر، وسيله هجرت به مدينه فراهم آمد. در اين موقع مشركان قريش بر مسلمين سختگيرى زيادى مى نمودند. پس پيغمبر اصحاب خود را به مدينه روانه نمود».(1)

از اين عبارت فهميده مى شود كه تنها بعضى از مهاجرين حبشه به مكه برگشتند؛ نه تمامى آنان. همچنين دانسته مى شود كه ايشان تا زمان هجرت به مدينه، در مكه ماندند؛ نه آن كه مجدداً به حبشه برگشته باشند. طبرى همچنين تصريح مى نمايد: «ابو سلمه مخزومى از خاك حبشه برگشت و پيش از بيعت انصار در عقبه به مدينه هجرت نمود و پس از ابو سلمه، عامر بن ربيعه (هم پيمان بنى عدى) را نام مى برد كه با زن خود، ليلى بنت ابى حثمه پيش از مهاجرين به مدينه هجرت كرد»،(2) ولى ما نام ابو سلمه و عامر بن ربيعه را در ميان همان يازده مردى مى بينيم كه واقدى مى گويد از حبشه آمدند و مجدداً به حبشه برگشتند.(3)

همچنين طبرى از محمد بن اسحاق نقل مى نمايد: «آن جماعت كه به گمان مسلمان شدن قريش از حبشه برگشتند در نزديكى مكه فهميدند كه خبر اسلام قريش دروغ بوده است. پس همگى در پناه كسى يا پنهانى وارد مكّه شدند. عثمان و ابو حذيفه بن عتبه از فرزندان عبد شمس در مكه ماندند و از آن جا به مدينه هجرت نمودند و در جنگ بدر نيز حاضر شدند. جماعت ديگرى كه با آنها بودند سى و سه نفر مرد بودند».(4)

همان طور كه مى بينيم، طبرى تصريح مى نمايد كه عثمان و ابو حذيفه، بلكه همسفران اين دو نفر كه از حبشه آمدند، در مكه ماندند و از آن جا به مدينه هجرت نمودند. پس واقدى چگونه مى گويد كه آنها مجدداً به حبشه برگشتند و عثمان گفت كه

ص: 309


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 366.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 369.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 330.
4- تاريخ طبرى، ج 2، ص 340.

اين دفعه دوم است كه ما بى تو نزد نجاشى مى رويم و پيغمبر فرمود: دو هجرت براى شما است و عثمان گفت: ما را كفايت مى كند؟[؟!]

از طرف ديگر، عثمان در جنگ بدر حاضر نبود و براى خود عذرى داشت. همچنين عثمان بن مظعون نيز فقط از مكه به مدينه هجرت نمود.(1) چنان كه در طبقات آمده است او از كسانى است كه با پيغمبر به مدينه هجرت نمود، ولى در نقل واقدى، عثمان بن مظعون جزء همان يازده نفرى است كه دو بار به خاك حبشه هجرت كردند.

امّا مصعب بن عمير؛ در هر چه بتوان ترديد نمود، در اين شكّى نيست كه پيغمبر مصعب بن عمير را براى هدايت انصار و تبليغ دين روانه مدينه نمود. طبرى از محمد بن اسحاق نقل نموده است كه پيغمبر مصعب بن عمير را با انصار روانه مدينه نمود و اهل مدينه او را «مقرِى»ناميدند،(2) و لى در نقل واقدى، مصعب يكى از يازده نفرى است كه دو بار به حبشه هجرت نمودند و در آن جا ماندند تا وقتى كه خبر هجرت پيغمبر به آنان رسيد.[؟!]

خامساً: نادرستى اين گفته واقدى كه تعداد مهاجرين حبشه در مرتبه دوم را هشتاد و سه نفر مَرد مى داند نيز آشكار شد. زيرا دانستيم كه هجرت به حبشه فقط يك بار بود؛ ولى بعيد نيست كه مجموع مهاجرين همين تعداد باشد؛ اين مطلب از عبارت زهرى كه ابن سعد آن را در طبقات نقل نموده و ما هم آن را نقل كرده ايم، دانسته مى شود. همچنين عبارت طبرى كه گويد: در عدد كسانى كه در هجرت اول به حبشه رفتند اختلاف است، مؤيد آن است. آن گاه طبرى كلام واقدى را نقل مى كند و مى گويد كه ديگران گفتند كسانى كه به سمت حبشه رفتند، هشتاد و دو مرد بودند.

طبرى در جايى ديگر از محمد بن اسحاق نقل مى كند: «چون كار بر اصحاب سخت شد، پيغمبر فرمان هجرت به حبشه را داد. اول كسانى كه از مسلمانان رفتند، عثمان و نه نفر ديگر بودند كه آنها را نام مى برد. اين ده نفر، جلوتر از ديگران به سوى حبشه

ص: 310


1- طبقات، ج 3، ص 302 - 303.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 357.

شتافتند. سپس جعفر بن ابى طالب حركت نمود و همين طور پشت سر يكديگر رفتند تا در حبشه جمع شدند؛ بعضى با خانواده و بعضى هم به تنهايى».(1) آن گاه نام تمام هشتاد و دو نفر را بر مى شمارد.

سادساً: اين گفته واقدى - كه همگى در حبشه بودند تا وقتى خبر هجرت پيغمبر به آنان رسيد و سى و سه مرد به اتفاق هشت زن به سوى مدينه حركت كردند - نيز نادرست است. زيرا اگر چنين بود، چرا دو نفر از آنان در مكه فوت كرده و هفت نفرشان را قريش حبس كرده بوند؟! چرا اين جمع، مانند جعفر بن ابى طالب به سوى مدينه نيامدند و چرا به مكه رفتند كه گرفتار قريش شوند؟ مگر آنان از ترس قريش مكه را ترك نكرده بودند، مگر نه اين كه آنها وقتى شنيدند پيغمبر به مدينه رفته از حبشه بيرون آمدند، پس چرا راه مكه را در پيش گرفتند؟! روى دروغگويان سياه باد!

حقيقت امر چيست؟

آنچه مى توان باور كرد اين است كه جمعى از اشراف قريش كه بخاطر تجارت، به خاك حبشه رفت و آمد داشتند، در همان تاريخ به منظور تجارت به حبشه سفر كردند و پس از دو سه ماه به مكّه بازگشتند و دوستان ايشان چنين مسافرتى را به حساب دين گذاشته و هجرت در راه خدا ناميدند و به دروغ شايع كردند كه اين گروه براى حفظ دين و نجات از دست مشركين هجرت نمودند، غافل از اين كه آزار كفار فقط مخصوص ضعفا بود و قريش، به ويژه بنى اميّه در راحتى و آسايش بودند. از طرفى ديگر اگر به راستى مسافرت آنها براى فرار از كفار بود، پس چرا مثل ساير مهاجرين در حبشه نماندند و پس از دو ماه بازگشتند؟

دروغ سازان براى رفع اين اشكال گفتند كه چون خبر اسلام آوردن قريش را شنيده بودند، باز آمدند و مجدداً همگى برگشتند؛ در صورتى كه اصل قضيه اسلام آوردن قريش، كذب است و بنابراين برگشت مجدد آنان نيز دروغ مى باشد.

ص: 311


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 329 - 331.

عجيب تر از همه اين كه به موجب همان نقل دروغ، شب همان روز، آيه اى نازل شد و پيغمبر تغيير رويه داد و مجدداً دشمنى قريش با پيغمبر شروع شد. حال با توجه به اين، چگونه است كه خبر سجده كردن و اصلاح قريش به حبشه مى رسد، ولى خبر ناسخ، تا زمانى كه به نزديكى مكه رسيدند به آنان نرسيد؟ !

چرا دروغ ها ساخته شد؟

از آن جا كه هجرت به حبشه با دستور پيغمبر اكرم و به رياست جعفر بن ابى طالب صورت گرفت و منافقين - دشمنان پيغمبر و بنى هاشم - نيز مى خواستند تا اين لباس را بر تن ديگران بكنند، چنين دروغ هايى را ساختند. پس جهت جامع همه اين دروغ ها، تجليل از بنى اميّه و مخفى كردن فضيلت بنى هاشم و دفن فضايل ايشان و پايين آوردن مقام پيغمبر است؛ بگونه اى كه به سلطنت منافقين آسيبى وارد نشود.

تمامى اين امور را با مهارت عجيبى در نظر گرفته و آن دروغ ها را با استنادهاى سست ساختند. لذا اولاً: مى بينيم كه شروع هجرت را به نام عثمان و ابو حذيفه، دايى معاويه ثبت كرده اند و در امر هجرت از ميان دشمنان على علیه السلام از عبدالرحمن بن عوف و زبير نيز نام برده اند.

ريشه جعل اين حوادث تاريخى در عصر امويان و اولاد زبير است كه جامع بين اين دو دسته «بغض با على و دشمنى با بنى هاشم» است، ولى از آن جا كه برگشت اين اشخاص به مكّه مسلّم بود، دروغ سازان دو دسته شدند: بعضى گفتند كه همگى برگشتند و بعضى ديگر - مثل عروة بن زبير به نقل از طبرى - گفتند كه در مكه ماندند و از آن جا به مدينه رفتند.

قطعاً اصل قضيه اسلام آوردن قريش دروغ است و براى موجّه جلوه دادن اين جماعت و پايين آوردن مقام پيغمبر اكرم ساخته شده است. بنى اميّه و بنى زبير با بنى هاشم دشمن بودند. اين سخن معاويه كه به مغيره گفت: «چاره اى نيست به جز دفن فضايل بنى هاشم» هيچ گاه از ذهن تاريخ پاك نخواهد شد. عبداللّه بن زبير مدّت ها در

ص: 312

خطبه خود بر پيغمبر صلوات نفرستاد. لازم به ذكر است كه شرح دشمنى پسر زبير را با اين خانواده در تاريخ سيّدالشهدا علیه السلام (1) نوشته ام.

اين دو دسته از تضعيف مقام پيغمبر مضايقه نداشتند؛ البته تا جايى كه ضررى به سلطنت شان نرسد. يكى ديگر از احاديثى كه به تحريك همين منافقين ساخته شد همان بود كه پيغمبر دو كلمه در قرآن اضافه نمود و چيزى را كه خداوند نگفته بود به او نسبت داد. ابو هريره، كه يكى ديگر از حديث سازان است جهت راضى ساختن بنى اميه اين حديث را ساخت: «اگر پيغمبر مؤمنى را لعن نمايد يا اذيّت كند و يا تازيانه زند، موجب تعالى درجات و قرب آن مؤمن خواهد شد».(2)

پر واضح است كه اين حديث براى اصلاح لعنى كه پيغمبر به معاويه و بنى اميه نموده بود، ساخته شد. ابو هريره، پيغمبر را ظالم معرفى نمود تا معاويه و بنى اميه را تطهير كند.

آرى! براى رسيدن به همين هدف بود كه پيغمبر اكرم را دروغگو و طالب صلح با مشركين معرفى نمودند و سفر تجارتى اشراف بنى اميه و زبير و عبدالرحمن بن عوف را به خاك حبشه، هجرت فى سبيل اللّه و به جهت حفظ دين و نجات از دست مشركين اعلام كردند. چون بعضى از دروغ سازان متوجه تناقض اين قضيه با بقيه سوره شدند گفتند: بقيه سوره بعد نازل شد و آيه «وَما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ» در مقام تسلّى خاطر پيغمبر آمده است.[؟!]

ثانياً: براى آن كه نام جعفر بن ابى طالب - سرپرست مهاجرين حبشه - را از ميان ببرند، عثمان و ابو حذيفه را اولين مهاجرين نقل كردند. همه دشمنان بنى هاشم و دوستان بنى اميّه به پيش قدمى در هجرت اوّل اكتفا نكردند، بلكه مجدداً اين جماعت را به عنوان رؤساى قافله در هجرت ساختگى دوم بر شمرده و دو هجرت براى مهاجرين حبشه قائل شدند و عجيب تر آن كه بعضى دروغگويان مكالمات جعفر با عمرو بن عاص

ص: 313


1- اين كتاب با تصحيح و تحقيق واحد تحقيقات مسجد مقدّس جمكران، توسط انتشارات مسجد مقدّس جمكران در سال 1379 چاپ شده است.
2- اين حديث را در «كتاب منافقين» از تاريخ مجاهدات، ص 539، نقل نموده ام.

را در محضر نجاشى به عثمان نسبت دادند[!!] كه توضيح اين امر به زودى بيان خواهد شد. ان شاءاللّه تعالى شأنه.

خلاصه كلام اين كه منافقين اين لباس را از تن جعفر بن ابى طالب بيرون نمودند و بر تن عثمان پوشانيدند؛ سفر تجارتى به حبشه را هجرت فى سبيل اللّه ناميدند و سرپرستى قافله را به نام عثمان تمام كردند و تا توانستند نام جعفر را از كلام ساقط ساختند. لذا شما در تواريخ نام جعفر را نمى بينيد و بايد وقايع مربوط به او را از اين گوشه و آن گوشه پيدا كنيد! پس دو نتيجه گرفتند: دفن كردن فضيلت جعفر و پوشانيدن لباس او بر تن عثمان و ابو حذيفه بن عتبه، و پايين آوردن مقام پيغمبر اكرم، به گونه اى كه به سلطنت آنان آسيبى نرسد كه اين كار را با مهارت عجيبى انجام دادند. اين است آثار سلطنت منافقين و محدثين آنان. همه اين ها به كنار، تعجّب از نويسندگان شيعه است كه متوجه اين قضايا نگشته و از دروغگويان پيروى نموده اند!

بدين ترتيب، هجرت به حبشه كه براى نجات ضعفاى مسلمين صورت گرفت به نام اشراف تمام شد. عجيب تر اين كه طبرى در هجرت نمودن جناب عمّار تأمل دارد(1) با آن كه مى داند بر اثر استضعاف، مشركان پدر و مادر او را مظلومانه كشتند.

از طرف ديگر واقدى نيز ابن مسعود را طفيلى قرار داده و به حبشه برده و سپس آورده و بى پناه داخل مكه نموده و مجدداً زودتر از بقيه او را به حبشه برگردانده است؛

ولى در سيره حلبيه آمده است كه بين بزرگان اختلاف است در اين كه عبداللّه بن مسعود در هجرت اول بود يا در هجرت دوم. همچنين از محمّد بن اسحاق نقل مى كند كه ابن مسعود فقط در هجرت دوّم بود، نه هجرت اول.

اعتراض به صاحب كتاب «المثل الكامل»

در كتاب «محمد المثل الكامل» آمده است: «در سال پنجم بعثت، پيغمبر اكرم به جمعى از اصحاب - كه عشيره و فاميلى نداشتند تا از آنان حمايت كنند - امر فرمود تا به

ص: 314


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 330.

حبشه هجرت كنند. اين هجرت اول بود؛ تعداد مهاجرين در اين سفر، ده مرد و پنج زن بودند كه پس از سه ماه برگشتند. در سال هفتم نيز دوباره پيامبر به هجرت امر فرمود كه اين دومين هجرت بود و تعداد مهاجرين مسلمان هشتاد و سه مرد و هيجده زن بود».

نادرستى اين تحقيقات نيز از بيان سابق ما معلوم مى شود. آنان كه به گفته حضرات در هجرت اول رفتند، همگى داراى فاميل بودند. آيا عثمان، ابو حذيفه، زبير و عبدالرحمن بن عوف و ديگران، بى عشيره و فاميل بودند؟ آيا ضعفاى اصحاب، همين جماعت اشراف بودند؟ اگر آنان بى فاميل بوده و براى نجات خود هجرت كرده بودند، چرا پس از سه ماه - به گفته ايشان - برگشتند و چرا در مكه ماندند و ديگر به حبشه برنگشتند؟

بنابراين مسلمانان بيش از يك مرتبه هجرت نكردند. جمعى از مستضعفين به سرپرستى جعفر بن ابيطالب هجرت نمودند و تا موقع هجرت پيغمبر به مدينه يا تا موقعى كه جعفر مأمور به مراجعت گرديد - سال فتح خيبر - در حبشه ماندند. پس سفر جمعى از ثروتمندان قريش به حبشه و مراجعت ايشان پس از سه ماه و توقف چند ساله ايشان در مكه را نمى توان به حساب هجرت به حبشه براى فرار از دشمنان و حفظ دين گذاشت.

خوب بود كه نويسنده كتاب، نام آن ده نفر را مى نوشت تا دانسته شود كه از اشراف بودند يا از مستضعفين بى عشيره. عجيب تر آن كه واقدى كه اصل اين نقل از اوست، تعداد مهاجرين را يازده مرد نوشته و عبداللّه بن مسعود را طفيلى قرار داده است! حال، سؤال اين جا است كه اگر تعداد مهاجرين يازده مرد بودند، پس او كداميك از آن يازده نفر مرد را زن قلمداد كرده است؟!

به علاوه، معين كردن سال هفتم براى هجرت دوم، هيچ مدركى ندارد. همان كسى كه اين دو سفر را درست كرد، سفر دومى را به فاصله اى مختصر و دنباله همان سفر اول قرار داد. لذا اين دو سفر در يك سال روى داده است. ضمناً در سال هفتم هجرت، مهاجرين حبشه مأمور به مراجعت به مدينه شدند، نه مهاجرت به حبشه؟!

ص: 315

كوتاه سخن اين كه هجرت به حبشه فقط براى حفظ ضعفا و به سرپرستى جعفر بن ابيطالب روى داده و بيش از يك نوبت نيز نبوده است. دشمنان اهل بيت چون نتوانستند اين مقام را براى جعفر ببينند، اين بار هم مثل جنگ موته رياست او را منكر شدند و اين پيشاهنگى را به دو نفر از اشراف بنى اميه نسبت دادند. آنها هر چه توانستند نام جعفر را در اين سفر مخفى كردند و در عوض براى عثمان علاوه بر يك هجرت، هجرت دومى هم قائل شدند و براى تصحيح اين دروغ، پيغمبر را از مقام پيغمبرى ساقط نمودند و نسبت دروغگويى به او دادند و نوشتند كه پيامبر به خدا نسبت دروغ داد و با شيطان زد و بند نمود؛ او از خداوند بريد و به قريش نزديك شد.

پس مى بينيد كه منافقين با يك تير چند نشان زده اند. متأسفانه اين دروغ ها هنوز در كتاب ها ثبت است و جمعى از نويسندگان شيعه، از روى غفلت و ناآگاهى از حقيقت، اين احاديث و تواريخ را در كتاب هاى خود ثبت مى نمايند و چه بسا مبلغين نيز در مجالس نقل مى كنند.

اقدام قريش براى برگرداندن مسلمين از حبشه

در تاريخ طبرى آمده است: «چون مسلمانان با آسايش خاطر در حبشه توقف نمودند، قريش، عمرو بن عاص و عبداللّه بن ابى ربيعه مخزومى را با هداياى زيادى براى نجاشى و بزرگان امراى او روانه حبشه نمودند. خواسته قريش از پادشاه اين بود كه مسلمانان را به مكه برگردانند. عمرو و عبداللّه نزد نجاشى رفتند، ولى نجاشى حاجت آن دو را روا نكرد و به آن دو بد گفت و آنها برگشتند».(1)

طبرى بيش از اين در موضوع وارد نشده است. در واقع فقيه عامه، جناب طبرى صلاح نديده است كه ذكر سبب و دليل نمايد. چون در اين صورت فضيلت جناب جعفر روشن مى شد. شايد ايشان صلاح مسلمين را در اين ديدند كه اين حكايت مخفى بماند.

ابن ابى الحديد در كتاب مفاخرات زبير بن بكار، قصه مفصلى را بدين مضمون نقل

ص: 316


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 335.

مى نمايد: «عمرو بن عاص و جمعى به معاويه اصرار كردند كه امام حسن علیه السلام را بخواهد تا اين جماعت در آن مجلس به امام بدگويى نمايند. بالاخره معاويه تسليم جماعت شد، امام را طلبيد و گفت: اين جماعت مرا وادار كردند كه تو را بخواهم تا با تو سخن بگويند و بر تو ثابت نمايند كه پدرت قاتل عثمان بود. پس گوش بده و دفاع كن. مبادا تنهايى تو و جمعيت آنان، مانع از پاسخ دادن تو گردد! هرچه مى توانى بگو !

به هر صورت، در ضمن پاسخ هاى امام به عمرو بن عاص به اين جملات بر مى خوريم:

واى بر تو اى پسر عاص! آيا تو همان كسى نيستى كه در حق بنى هاشم، وقتى كه مى خواستى نزد نجاشى بروى اين اشعار را گفتى؟

تقول ابنتي اين هذا الرحيل *** وما السير مني بمستنكر

فقلت ذريني فإنّي امرؤٌ *** اريد النجاشي في جعفر

لأ كويه عنده كية *** أقيم بها نخوة الأصعر

وشانى ء احمد من بينهم *** واقولهم فيه بالمنكر

واجري الى عتبة جاهداً *** ولو كان كالذهب الأحمر

ولا أنثني عن بنى هاشم *** وما اسطعت في الغيب والمحضر

فإن قبل العتب منى له *** والاّ لويت له مشفري»(1)ابن ابى الحديد در جاى ديگرى مى گويد: در كتب سيره و كتب اكثر مورخين آمده است: در آن موقع كه عمرو بن عاص براى گرفتار نمودن جعفر و اصحاب او به سوى حبشه حركت كرد، اين اشعار را گفت. آن گاه بعد از سه بيت اول، اين سه بيت را نقل مى نمايد:

ص: 317


1- دخترم گفت: اين سفر كردنت براى چيست و به كجا مى روى؟ در حالى كه من از اين رفتن ناخشنود نبودم، گفتم: مرا به حال خود بگذار كه مى خواهم پيش نجاشى رفته و نزد او درباره جعفر سخن چينى كنم؛ و دشمنى احمد را درباره آنها و گفتار نارواى آنان را درباره دين نجاشى به او بگويم، تا از او روى برگردانده او را سر افكنده كند. با كوششى سخت ناخوشى را براى او روانه كنم اگر چه او همچون طلاى سرخ باشد. و هرگز در آشكار و نهان خاندان هاشم را نستايم. پس اگر نمامى مرا درباره او پذيرفت كه چه بهتر والاّ به عنوان تمسخر به او دهان كجى مى كنم.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 292.

ولن انثني عن بني هاشم *** بما اسطعت في الغيب والمحضر

وعن عائب اللاّت في قوله *** ولولا رضى اللاّت لم تمطر

وإنّي لأشنى قريش له *** وإن كان كالذهب الأحمر(1)از اين اشعار دانسته مى شود كه سرپرستى مهاجرين با جعفر بن ابى طالب بود و عمرو بن عاص، طرف خود را در موقع مبارزه نزد نجاشى، جعفر مى دانست و تنها شخصيتى كه از او حساب مى برد، جعفر بود؛ عظمت جناب جعفر نيز نزد وى از اشعار او معلوم مى شود. زيرا مى گويد: مى روم تا جعفر را نزد نجاشى داغ كنم، بلكه از اين نخوت و تكبر بيفتد و معتدل شود.

همچنين ابن ابى الحديد نقل مى كند: «ابوطالب اشعارى براى نجاشى گفت كه او را بر اكرام جعفر و اصحابش و ترتيب اثر ندادن به گفته عمرو بن عاص وادار مى نمود؛ اين دو بيت از جمله آن اشعار است:

الا ليت شعرى كيف في الناس جعفر*** وعمرو وأعداء النبي الأقارب

وهل نال إحسان النجاشي جعفراً *** واصحابه أم عاق عن ذاك شاغب»(2)از همين شعر معلوم مى شود كه سرپرستى مهاجرين با جعفر بوده است. در اين جا مناسب است قصه روانه نمودن عمرو بن عاص و عبداللّه بن ربيعه توسط قريش براى برگرداندن جعفر و اصحاب او را از محمد بن اسحاق نقل نماييم.

ابن ابى الحديد از كتاب مغازىِ محمد بن اسحاق نقل نموده كه او به سند خود از ام سلمه - ام المؤمنين - چنين نقل كرده است: چون به خاك حبشه رسيديم، با آسايش خاطر، خداوند را عبادت مى نموديم و از اذيّت و بدگويى قريش آسوده بوديم. وقتى

ص: 318


1- «و هرگز در پنهان و آشكار خاندان هاشم را نستايم و از عيب گيرنده بر بت لات كه به تمسخر گفت: اگر خوشنودى لات نبود باران نمى باريد قريش را به خاطر او سرزنش كنم اگر چه او همچون طلاى سرخ باشد».شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 75.
2- «اى كاش مى دانستم كه جعفر و عمرو، و دشمنان نزديك پيغمبر در نزد نجاشى چگونه بودند؛ آيا لطف و احسان نجاشى به جعفر و ياران او رسيد يا اين كه فتنه جويان آنها را از احسان نجاشى محروم كردند؟»همان.

قريش از وضع ما آگاه شدند، پس از مشورت باهم تصميم گرفتند تا دو نفر از افراد چابك خود را با هداياى زياد به نزد پادشاه حبشه روانه كنند. لذا براى پادشاه و بزرگان حبشه، به وسيله عمرو بن عاص و عبداللّه بن ابى ربيعة بن مغيره مخزومى هدايايى فرستادند و به آن دو سفارش كردند كه اول هدايا را به بزرگان بدهيد و بعد وارد مذاكره با پادشاه شويد.

آن دو نيز چنين كردند و به بزرگان گفتند: عده اى از جوانان و نادانان ما، دين تازه اى اختيار كرده و به دين شما نيز وارد نشده اند. آنها از مكه فرار كرده و به اين خاك آمده اند. بزرگان ما، ما را براى برگرداندن اين جماعت به اين جا فرستادند. خواهش ما از شما اين است كه با ما موافقت كنيد و از پادشاه بخواهيد تا ايشان را تسليم نمايد و با آنان مذاكره نكند. پس بزرگان وعده مساعدت دادند.

آن گاه عبداللّه و عمرو هداياى قريش را نزد پادشاه بردند. او هداياى ايشان را قبول نمود. آنها با پادشاه سخن گفتند و خواستار روانه كردن مسلمين به مكه شدند. بزرگان حبشه نيز سخن آنان را تأييد نمودند و خواستند كه پادشاه بدون اين كه با مسلمانان سخنى بگويد، ايشان را تحويل اين دو نفر بدهد.

پادشاه به غضب درآمد و گفت: چنين چيزى نخواهد شد! كسانى كه مرا اختيار كردند و در خاك من پياده شدند و به جاى ديگرى نرفتند تسليم دشمنان نخواهم كرد، مگر اين كه آنان را حاضر كنم تا از ايشان سؤالاتى نمايم. اگر حقّ با اين دو بود، آنان را تسليم مى نمايم، وگرنه آنها را تحويل نخواهم داد و از ايشان حمايت خواهم كرد و به آنان احسان خواهم نمود.

پس نجاشى مسلمانان را طلبيد و در مجلسى گرد آورد در حالى كه علماى نصارا نيز حاضر بودند. آن گاه پرسيد: اين دين تازه چيست كه انتخاب نموده ايد؟

سخنگوى جماعت كه جعفر بود گفت: اى پادشاه! ما مردمى بوديم كه در دوران جاهليت، بت ها را مى پرستيديم؛ گوشت مردار را مى خورديم؛ مرتكب فواحش مى شديم؛ صله رحم نمى نموديم؛ به همسايه تعدّى مى كرديم و قوى ما، حق ضعيف ما را مى خورد، تا آن كه خداوند پيغمبرى را از ميان ما برانگيخت كه نَسب او و راستگويى،

ص: 319

عفّت و امانتدارى اش را به خوبى مى شناختيم؛ او ما را به توحيد خداوند و كنار گذاردن بتان دعوت نمود و به راستگويى و اداى امانت و صله رحم و خوش رفتارى با همسايگان و دورى از محرمات و پرهيز از خونريزى امر فرمود و ما را از ارتكاب كارهاى زشت و خوردن مال مردم و تهمت زدن به زنان، نهى نمود.

سپس جعفر قوانين اسلامى را بيان كرد و گفت: ما به آن پيغمبر ايمان آورديم؛ موحّد و خداشناس شديم و محرّمات را كنار گذارديم، ولى قريش به ما ظلم نمودند؛ ما را در عذاب قرار دادند و خواستند كه از دين حق دست برداريم و به بت پرستى بازگرديم. چون آنها به ما ظلم كردند و بر ما سخت گيرى نمودند و آزادى دين را از ما سلب كردند، ما به تو پناهنده شديم و تو را بر پادشاهان ديگر اختيار كرديم. حال، اميدواريم كه در خاك تو به ما ظلم نشود.

نجاشى گفت: چيزى از قرآن به خاطر دارى؟ جعفر گفت: آرى و مقدارى از اول سوره مريم را خواند.

پادشاه گفت: به خدا سوگند ! اين سخنان با آنچه موسى آورده، از يك جا آمده است. به خدا سوگند ! شما را تحويل نخواهم داد. پس مسلمانان بيرون آمدند.

عمرو بن عاص گفت: فردا سخنى خواهم گفت كه مسلمانان بيچاره شوند. روز بعد عمرو بن عاص به نجاشى گفت: پادشاها ! اين جماعت در حق عيسى بن مريم سخن بزرگى دارند. از آنان بپرس !

وقتى مسلمانان حاضر شدند، پادشاه پرسيد: درباره عيسى چه مى گوييد؟ جعفر گفت: مى گوييم كه او بنده و پيغمبر خداست و به امر خدا پديد آمد و مريم او را بى شوهر زاييد.

نجاشى گفت: سخن حقّ همين است.

آن گاه به مسلمين گفت: برويد ! شما در خاك من آزاد و در امان هستيد و سه مرتبه گفت: هر كس به شما بد بگويد، مجازات خواهد شد. سپس هداياى قريش را به ايشان رد نمود.

اُمّ سلمه مى گويد: در آن جا بوديم تا وقتى كه به مكّه برگشتيم.(1)

ص: 320


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 312 - 307.

نجاشى عمرو عاص را زد و تهديد كرد

صاحب مجمع البيان نيز اين قصه را با مختصر تفاوتى اين گونه نقل نموده است:

«پس از قرائت قرآن، عمرو بن عاص گفت: جعفر با ما مخالف است. او را به ما رد نما ! نجاشى با دست به صورت عمرو زد وگفت: ساكت باش ! وبا تهديد ازاو خواست كه به جعفر جسارت نكند. پادشاه هدايا را برگردانيد و به جعفر و اصحاب او گفت: بمانيد كه در امان هستيد. سپس امر نمود تا مخارجشان نيز داده شود. درنتيجه عمرو به مكه برگشت ومسلمانان در همان جا در آسايش ماندند تا اين كه خيبر فتح گرديد. آن گاه جعفر و اصحاب او نزد پيغمبر آمدند. پيغمبر فرمود: نمى دانم به فتح خيبر خوشحال تر باشم يا به رسيدن جعفر».(1)

همچنين در تفسير على بن ابراهيم قمى آمده است: «پس از تصديق مسلمانان، پادشاه چنان به صورت عمرو سيلى زد كه خون بر صورت او جارى شد و گفت: ساكت شو ! اگر بار ديگر از او به بدى سخن بگويى، تو را مى كشم. عمرو با صورت خونين برخاست و گفت: اگر چنين است، ما به او كارى نداريم».(2)

شايد مقصود طبرى از اين كه «نجاشى، عمرو را به وجه قبيحى برگردانيد» همين بوده است، ولى نخواسته با صراحت بيان كند.

چگونگى ورود جعفر و يارانش بر پادشاه حبشه

صاحب سيره حلبيه، مناظره جعفر و عمرو بن عاص را در محضر پادشاه حبشه به طور مفصل نقل نموده و آورده است: «فرستادگان قريش هدايايى براى بزرگان دربار نجاشى بردند و گفتند كه گروهى از خويشان ما به مملكت شما آمده اند كه دين تازه اى دارند و بر مذهب شما هم نيستند. حال، اشراف قريش ما را به حضور شما فرستاده اند كه آنان را برگردانيم.

پادشاه گفت: آنان را حاضر كنيد. بزرگان گفتند كه آنان را بدون تحقيق تحويل دهيد؛

ص: 321


1- مجمع البيان، ج 3، ص 361، در تفسير سوره مائده، آيه 82 - 84.
2- تفسير على بن ابراهيم، ج 1، ص 178، در تفسير سوره مائده، آيه 82.

ولى پادشاه قبول نكرد.

عمرو بن عاص گفت: براى پادشاه سجده نمى كنند و مثل ديگران به شما تعظيم نمى نمايند.

از طرفى ديگر جعفر به مسلمانان گفت: من سخنگوى شما هستم.

پادشاه فرمان داد علماى نصارا حاضر شوند و كتاب هاى خود را با خود داشته باشند. وقتى جعفر با همراهانش به مجلس رسيد، فرياد كرد: جعفر اذن مى طلبد و حزب خدا با او است.

نجاشى گفت: داخل شو به امان و ذمّه خداوند !

جعفر پيشاپيش مسلمين وارد شد و سلام كرد. پادشاه گفت: چرا سجده نكردى؟

جعفر جواب داد: چون پيغمبر ما فرموده است كه جز براى خدا سجده نكنيم و تحيّت اهل بهشت، سلام است. ما نيز با آنچه به يكديگر تحيت و درود مى گوييم به شما درود فرستاديم. آن گاه جعفر بعضى از قوانين اسلام را نقل نمود.

عمرو بن عاص گفت: مسلمانان با شما در مورد عيسى مخالف هستند و او را پسر خدا نمى دانند. نجاشى از عقيده مسلمين درباره مريم و عيسى سؤال كرد؟

گفتند: او كلمه و روح خدا است كه بر مريم القا شد و بدون دخالت پدر به دنيا آمد.

نجاشى گفت: درست است و من نيز شهادت مى دهم كه محمّد[ صلی الله علیه و آله وسلم ] پيغمبر خدا است و آن كسى است كه عيسى بشارت او را داده است. آن گاه گفت: اگر نه اين بود كه به جهت پادشاهى نمى توانم به خدمت او برسم، هرآينه نزد او مى شتافتم و كفش او را بر مى داشتم و او را خدمت مى نمودم و دست او را مى شستم. بعد رو به مسلمانان كرد و گفت: هر كجا مى خواهيد برويد كه در امان هستيد. نجاشى مخارج آنان را تقبّل كرد و هداياى قريش را رد نمود.»(1)

در تفسير على بن ابراهيم چنين آمده است: «جعفر به نجاشى گفت: از اين دو نفر سؤال كنيد كه آيا ما بندگان آنان هستيم يا آزاديم؟ اگر بنده آنهاييم، ما را به آنان برگردان !

ص: 322


1- سيره حلبيّه، ج 1، ص 377 - 376.

عمرو گفت: آزاد هستند. جعفر گفت: سؤال كنيد كه آيا خون بناحقى از اينان را ريخته ايم و تقاضاى قصاص دارند يا اموالى از ما مى خواهند كه بايد ادا كنيم؟ عمرو گفت: نه. نجاشى به عمرو و عماره گفت: برويد ! به خدا سوگند ايشان را به شما نمى سپارم!»(1)

از اين نقل ها و روايات امورى دانسته مى شود:

1 - شدّت دشمنى قريش با پيغمبر اسلام.

2 - امرا و بزرگان دربار نجاشى تحت تأثير واقع شدند و از فرستادگان قريش شفاعت كردند.

3 - نجاشى، مرد عاقل، عادل و عالمى بود كه حاضر نشد مسلمانان را بدون محاكمه تسليم نمايد.

4 - در مقام محاكمه، طرفين را با حضور علماى نصارا، حاضر نمودند.

5 - سخنگو و مدافع حقوق مسلمانان، در محضر پادشاه، علما، بزرگان و عمرو عاص، - مرد سياسى و زيرك قريش -، جعفر بن ابى طالب بوده است.

6 - عمرو بن عاص از خوب درى وارد شد. او پس از تقديم هدايا و راضى ساختن امراى دربار نجاشى، با تكيه بر جسارت مسلمانان در ترك سجده بر پادشاه و متهم كردن مسلمين به سبّ و بدگويى به مريم و گفتن اين كه با شما در مورد مسيح هم عقيده نيستند و تذكر اين مطلب كه از دين ما بيرون رفته و به دين شما هم در نيامده اند، سعى در تحريك احساسات پادشاه نمود و از طرفى ديگر خواهش قريش را امرى سهل جلوه مى دهد كه همانا برگرداندن مسلمانان به مكه بود.

7 - حُسن تشخيص مسلمانان در پيروى از جعفر (والحق كه جعفر نيز خوب دفاع نمود و در اثر حسن تدبير وى بود كه عمرو عاص - سياستمدار قريش - از دست پادشاه سيلى خورد و از صورتش خون جارى گرديد).

از طرفى پادشاه و علما گريه كردند به نحوى كه ريششان از اشك خيس شد و مهم تر از همه اين كه نجاشى به دست جعفر مسلمان شد چنانكه خواهم نوشت.

ص: 323


1- تفسير على بن ابراهيم، ج 1، ص 177.

حُسن خدمات جعفر و جزاى منافقين به او

در اثر همين حُسن دفاع بود كه پادشاه، مخارج مسلمين را به عهده گرفت و تا مدّتى كه در حبشه بودند، مهمان شاه بودند؛ امّا منافقين، مزد خدمات اين بزرگ مرد را آن گونه دادند. آنها نمى توانستند اين فضيلت را براى جعفر ببينند. لذا عثمان و ابو حذيفه را پيش قدم در هجرت معرفى نمودند و قافله را در سفر دوم آن هم به مصاحبت اين دو (عثمان و ابو حذيفه) ذكر كردند و تا توانستند نام جعفر را حذف كردند و رياست او را منكر شدند. مثلاً طبرى مناظره و مباحثه جعفر در محضر نجاشى را ننوشته و تنها به اين جمله اكتفا كرده است كه نجاشى به صورت قبيحى، عمرو و هداياى او را رد نمود.

عجيب تر آن كه صاحب سيره حلبيه از عروة بن زبير - دشمن اميرالمؤمنين و هواخواه عثمان - چنين نقل مى كند: «به جز عثمان بن عفان كسى با نجاشى سخن نگفت. سپس صاحب سيره مى گويد كه اين منحصر بودن، عجيب و قابل تأمل است».(1)

من مى گويم كه اين مطلب هيچ تأملى ندارد و مطلب روشن است. عروة بن زبير نمى خواهد نامى از جعفر برده شود؛ لذا لباس او را بر تن جناب عثمان مى نمايد و مقصود او از انحصار، اين است كه جعفر سخن نگفته است.

دروغ بودن اين سخن نيز از بيانات سابق ما واضح گرديد. عثمان در موقع رفتن عمرو بن عاص اصلاً در خاك حبشه نبود و اگر مسافرتى هم به حبشه داشته باشد، پيش از اين ماجرا بوده است. عثمان در موقع حركت كاروان به سرپرستى جعفر در مكه معظمه ساكن بود و در راحتى زندگى مى نمود. موضوع هجرت دوم نيز از اصل دروغ است؛ چنان كه سابقاً روشن شد.

عروه پسر زبير، دشمن على علیه السلام و برپا كننده جنگ جمل و برادر عبداللّه بن زبير - دشمن اهل بيت و شوهر خواهر مروان بن حكم - است. عروه از لحاظ فكرى و عقيدتى يك اموى است. لذا او از عثمان و مروان جدا نمى شود و نمى تواند فضيلتى براى جعفر ببيند. در مذهب او نيز، اين دروغ ها براى كتمان حقّ و دشمنى با اهل بيت نه تنها جايز،

ص: 324


1- سيره حلبيّه، ج 1، ص 379.

بلكه واجب است. لذا مى گويد به جز عثمان هيچ كس سخن نگفت. اگر عروة بن زبير مى گفت كه پدر من، زبير نيز در آن جا سخنگو بود، زودتر مى توانستيم باور كنيم؛ ولى معلوم نيست كه چرا نام پدر خود را نبرده است. اين رسم آل اميه و آل زبير است كه مزد و جزاى خانواده پيغمبر را اين طور دادند.

«قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى»(1)

«بگو كه به ازاى آن [رسالت] پاداشى از شما خواستار نيستم، مگر دوستى درباره خويشاوندانم!»

جعفر چگونه دفاع نمود؟

دفاع جناب جعفر روى چهار اصل بود:

1 - سجده نكردن بر پادشاه از باب توهين نيست؛ بلكه وظيفه اى دينى است.

2 - قريش حقّى بر اين جماعت ندارند. چون آنها آزاد هستند.

3 - دين سابق آنها باطل بود و به همين سبب از آن دست برداشته اند.

4 - دينى كه اختيار كرده اند، دين حقّ است. چون پيغمبر را كاملاً مى شناسند و به گفته او ايمان دارند. از طرفى، او به معروف، توحيد، به جا آوردن كارهاى نيك و كنار گذاشتن عبادت بت ها و كارهاى قبيح دعوت مى كنند است.

همچنين جعفر به وسيله قرائت قرآن ثابت نمود كه نسبتى را كه به «مسيح» مى دهند، بجا و صحيح است.

شما بزرگوارى، سخنورى، دانايى، عقل، كمال، ايمان و شجاعت جناب جعفر را از همين بيانات به دست بياوريد! اگر درخت را از ميوه اش مى شناسيد، بدانيد كه نتيجه اين مذاكرات، مسلمان شدن پادشاه به دست جناب جعفر بود.

ص: 325


1- سوره شورى، آيه 23.

مسلمان شدن نجاشى به دست جعفر

طبرى در تاريخ خود از محمد بن اسحاق نقل مى كند: «عمرو بن اميّه ضمرى نامه پيغمبر را براى نجاشى آورد. در آن نامه غير از دعوت به اسلام، آمده بود كه پسر عموى خود جعفر و جمعى را با او نزد تو فرستادم. آنان را محترم بدار و مهمان نوازى فرما !

نجاشى در پاسخ نوشت: به گفتار تو درباره مسيح ايمان دارم و تو را رسول خدا مى دانم و به دست جعفر، عمو زاده تو اسلام آورده ام. از او و همراهان او مهمان نوازى مى نمايم».(1)

از همين نامه دانسته مى شود كه سرپرست مسلمانان جعفر بوده و پيغمبر آنان را به همراهى او روانه حبشه نموده است. در طبقات هم نوشته است: «نجاشى به پيغمبر نامه نوشت كه من رسالت تو را تصديق نمودم و به دست جعفر بن ابى طالب اسلام آوردم.»(2)

سرپرستى جعفر بن ابى طالب

پيغمبر اكرم هيچ گاه مسلمانان را بدون سرپرست به جايى نمى فرستاد؛ چنان كه در تمام جنگ ها برايشان سرپرست تعيين مى كرد. پس چگونه مى توان باور كرد كه مسلمانان متفرق را كه غالب آنان مستضعف بوده و از اطراف در مكه جمع گشته و مسلمان شده بودند، بدون سرپرست به سمت حبشه روانه كرده باشد و پيش بينى چنين وقايع و پيش آمدهايى را ننموده باشد؟!

اساساً روانه كردن جعفر بن ابى طالب با آن جمع به حبشه، به همين لحاظ بود، وگرنه دليلى نداشت كه او را به حبشه روانه كرده و بيش از ده سال در آن جا نگاه دارد.

ماندن جعفر در حبشه و رفتن او، هر دو به امر پيغمبر بوده چنان كه مسلم در صحيح خود

ص: 326


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 652.
2- طبقات، ج 1، ص 198.

آن را نقل نموده است(1) و ما نيز آن نقل را خواهيم آورد.

از طرفى جعفر، فرزند رئيس بنى هاشم و بزرگ قريش است و در حيات ابوطالب به حبشه هجرت نمود چگونه است كه ابوطالب حامى پيغمبر مى شود و به لحاظ او كسى نمى تواند پيغمبر را، ولو به طور ناگهانى بكشد، ولى نمى تواند از فرزند خود، جعفر حمايت كند؟!

اگر كسى منصف باشد، مى داند كه پيغمبر، مسلمانان را به جعفر سپرده و او را حامى، مدافع و سرپرست آن جمع قرار داده است. بى جهت نيست كه در محضر پادشاه، او سخنگو و مدافع مسلمين مى شود. او كسى است كه صورت مرد سياسى قريش را به دست پادشاه در مجلس عمومى خونين نمود و مخارج مسلمين را تأمين نمود و پادشاه را مسلمان كرد. لذا عمرو بن عاص در وقت حركت از مكه مى گويد: مى خواهم بروم و جعفر را نزد نجاشى داغ بگذارم و او را از مقام و مرتبه بياندازم.

هر چند دشمنان بنى هاشم اين مطلب را مخفى كردند، ولى حقّ بر اهل تحقيق روشن است. از نامه پيغمبر به پادشاه نيز - كه طبرى آن را از محمد بن اسحاق نقل نموده و در تمام تواريخ ثبت است - همين مطلب دانسته مى شود. زيرا در نامه پيغمبر آمده است: «وقد بعثت إليك ابن عمّي جعفراً و نفراً معه من المسلمين». پس، پيامبر مسلمانان را همراه جعفر به حبشه فرستاد. اتفاقاً در پاسخ نجاشى مى خوانيم: «وقد قرينا ابن عمك و اصحابه» تا اين كه به اين كلمات مى رسيم: «و بايعت ابن عمك و اسلمت على يديه للّه ربّ العالمين».

در سيره حلبيه آمده است كه به ابوموسى خبر رسيد كه پيغمبر هجرت نمود. لذا با پنجاه نفر سوار كشتى شد تا به مدينه رود، امّا كشتى آنان به حبشه رسيد. پس در آن جا جعفر و اصحاب او را يافتند. جعفر آنان را امر به توقف و ماندن نمود. آنها نيز ماندند و در وقت فتح خيبر، با جعفر به مدينه برگشتند.

از اين عبارات نيز - به كورى چشم منافقين ! - رياست و سرپرستى جعفر دانسته

ص: 327


1- صحيح مسلم، ج 8، جزء 16، ص 54.

مى شود؛ حال، آنان اگر عثمان را صد مرتبه به خاك حبشه بكشانند، در حقيقت امر تأثيرى نخواهد داشت.

نامه پيامبر به نجاشى در موقع هجرت به حبشه بود

نامه پيغمبر به نجاشى و دعوت به اسلام، در مكه بود نه در مدينه و پاسخ پادشاه به آن حضرت كه گفته بود «به دست جعفر اسلام آورده ام» نيز در اوايل ورود جعفر به حبشه بود؛ چنان كه اين مطلب از نقل طبرى از محمد بن اسحاق دانسته مى شود. پيغمبر مى نويسد:

«وقد بعثت إليك ابن عمّي جعفراً ونفراً معه من المسلمين(1)؛ جعفر را با جمعى از مسلمانان به سوى تو فرستادم».

نجاشى هم در جواب مى نويسد: «وقد قرينا ابن عمّك و اصحابه؛ ما پسر عموى تو و اصحابش را مورد لطف خود قرار داديم».

ولى ابن سعد در طبقات مى گويد: «پيغمبر در محرم سال هفتم هجرى، عمرو بن اُميّه ضمْرِى را با دو نامه نزد نجاشى روانه كرد: در يكى از نامه ها او را به اسلام دعوت نموده و در ديگرى خواسته بود كه اُمّ حبيبه را به او تزويج نمايد و مسلمانان را برگرداند.

او مى نويسد: پادشاه، نامه را گرفت و بر چشم گذاشت و به جهت تواضع از تخت پايين آمد. آن گاه به دست جعفر مسلمان شد و به پيغمبر نوشت كه من اسلام آوردم».(2)

اين مطلب درست نيست. زيرا او قبل از اين تاريخ - ده سال يا بيش تر - در اثر مباحثات جعفر، اسلام اختيار كرده بود. به علاوه به چه مناسبت، پيغمبر پس از سال ها به پادشاه نامه بنويسد كه جعفر را با عده اى فرستادم، مهمان نوازى كن و از ايشان احترام نما و بعد هم بنويسد كه همگى را به سوى من روانه كن ؟ ! از اين گذشته، براى چه دو نامه بنويسد و باهم براى او بفرستد؟ مگر نمى شد هر دو موضوع، تزويج و دعوت به اسلام

ص: 328


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 652.
2- طبقات، ج 1، ص 198.

در يك نامه باشد؟ پس طبق مدعاى آنان، نامه اول در سال پنجم بعثت و نامه دوم درباره رجعت مسلمين و تزويج اُمّ حبيبه در اواخر سال ششم يا اوايل سال هفتم هجرت بوده است.

از چيزهايى كه نادرستى گفته صاحب طبقات را ثابت مى كند، قصه اى است كه صاحب سيره حلبيه نقل نموده است. او مى نويسد: «نجاشى مسلمانان را طلبيد؛ ديدند پلاسى پوشيده و بر خاكستر نشسته است. گفتند: پادشاها ! چه شده است؟ گفت: در انجيل آمده است كه چون خداوند به بنده نعمتى مى بخشد، واجب است كه بنده براى خداوند تواضع نمايد. خداوند به ما و شما نعمت بزرگى مرحمت فرموده است؛ پيغمبر در جنگ بدر بر دشمنان غالب آمده است».(1)

شيخ كلينى رحمه الله اين حديث را به سند خود از امام صادق علیه السلام نقل مى نمايد در اين روايت آمده است كه پادشاه، جعفر و اصحاب او را خواست. جعفر گفت: چون ديديم نجاشى با لباس كهنه بر روى خاك نشسته، ترسيديم و رنگ ما تغيير كرد. وقتى نجاشى ما را چنين ديد، گفت: حمد خداوند را كه محمّد را يارى فرمود و چشم ما را روشن نمود! شما را بشارت مى دهم كه الان از خاك حجاز جاسوسى از جاسوسان من آمد و گفت: خداوند پيغمبر را يارى و دشمنان او را هلاك نمود و فلان و فلان اسير شدند. آن جاسوس يكى از بنى ضمره است كه در آن جا گوسفند مى چرانيد. جعفر گفت: اى پادشاه صالح! چرا بر خاك نشستى و لباس كهنه بر تن نمودى؟ گفت: در آنچه بر عيسى نازل شده آمده است كه بندگان در موقع رسيدن نعمت، بايد براى خداوند تواضع نمايند. پس پيروزى پيغمبر بر دشمنان از نعمت هاى الهى است.

چون پيغمبر اين سخن را از جعفر شنيد، فرمود: صدقه موجب زيادى نعمت است. پس، صدقه بدهيد. خداوند شما را رحمت كند. تواضع موجب زيادى رفعت و مقام است. پس تواضع كنيد تا خداوند شما را بلند مرتبه نمايد و عفو موجب عزّت است.

ص: 329


1- سيره حلبيه، ج 1، ص 378 - 377.

سپس عفو كندى تا خداوند شما را عزيز فرمايد!»(1)

اين حديث معتبر، آنچه را كه صاحب سيره نوشته است، شرح مى دهد. در هر صورت از اين حديث دانسته مى شود كه در موقع فتح بدر كه در سال دوم هجرت اتفاق افتاده است، نجاشى مسلمان بود. پس، ردّ هداياى قريش و سيلى خوردن عمرو بن عاص و تسليم نكردن مسلمانان به قريش و مهمان بودن مهاجران در مدّت توقفشان در مملكت حبشه، به جهت مسلمان شدن نجاشى بوده است. پس در تقدّم اسلام پادشاه و اين كه مسلمان شدن او در اثر خدمات جعفر بود و همچنين در اين كه توصيه پيغمبر به پادشاه، در حقّ جعفر و همراهان او در همان اوايل هجرت ايشان به حبشه بوده، شكّى نيست. ولى چون از نامه اولى، سرپرستى جعفر بر مسلمانان مهاجر دانسته مى شود، دشمنان، آن قسمتِ نامه را نقل نكردند و تاريخ را چندين سال به عقب بردند؛ چنان كه عمل صاحب طبقات كاشف از اين معنى است!

كينه و دشمنى عمرو بن عاص با جعفر

ابن ابى الحديد از عبداللّه، فرزند امام جعفر صادق علیه السلام نقل مى نمايد: «عمرو بن عاص نزد نجاشى و بسيارى از اهالى حبشه، تهمت هايى ناروا به جعفر بن ابى طالب روا داشت و نسبت هاى قتل، زنا و سرقت به آن جناب داد؛ ولى هيچ يك از اين دشمنى ها مؤثر واقع نشد. زيرا نجاشى و ديگران، بزرگوارى و پاكدامنى و عبادت جعفر را مشاهده نموده بودند و به همين جهت، به گفته هاى باطل عمرو بن عاص ترتيب اثر ندادند. عمرو چون از اين كارها به مقصودش نرسيد، در صدد قتل جعفر برآمد. بنابراين غذاى مسمومى براى جعفر تهيه نمود، امّا همين كه جعفر خواست از آن غذا ميل نمايد، گربه اى رسيد و از آن غذا خورد و ظرف را برگرداند و باقى مانده غذا را ريخت. گربه در اثر همان خوراك فوراً مُرد و جعفر حيله و مكر عمرو بن عاص را فهميد و پس از اين قضيه، از او دورى مى نمود.

ص: 330


1- كافى، ج 2، ص 121، ح 1.

مؤيد اين نقل هم شعر عمرو بن عاص است:

فإن قبل العتب مني له *** وإلاّ لويت له مشفري(1)

موقعيت جعفر و مظلوميت او

اشاره

از جمله مظلوميت هاى جعفر بن ابى طالب اين است كه محدثين عامه به سبب خويشاوندى او با پيغمبر و اميرالمؤمنين عليهماالسلام منكر مقام آن سرور شدند و گفتند كه امير لشكر، زيد بن حارثه بود و پس از زيد، جعفر و پس از جعفر، عبداللّه بن رواحه، امير لشكر گرديد؛ ولى شيعه بر اين عقيده است كه امارت و رياست از ابتدا با جعفر بود، نه با زيد.

ابن سعد در طبقات از ابو عامر كه خود شاهد و ناظر اوضاع جنگ بود، چنين نقل مى كند: «در آن روز، پرچم در دست جعفر بود؛ پس او جنگ كرد تا كشته شد. پس از او زيد بن حارثه پرچم را گرفت و جنگ كرد تا كشته شد. سپس عبداللّه بن رواحه پرچمدار شد. او هم جنگ كرد تا كشته شد».(2) همان طور كه ملاحظه مى كنيد، اين نقل در اين مطلب صراحت دارد كه امير لشكر، جعفر بود و او اول شهيد شد و پس از شهادت او، زيد پرچم را به دست گرفت.

صاحب طبقات مى گويد: «افرادى غير از ابو عامر گفته اند كه در ابتدا، زيد پرچم را گرفت و او امير سپاه بود».(3) كسى كه خود ناظر اوضاع بود، جعفر را فرمانده لشكر مى داند؛ ديگران هرچه خواهند بگويند.

ابن ابى الحديد مى گويد: «از اشعارى كه در مرثيه جعفر گفتند و محمد بن اسحاق در كتاب مغازى نقل نموده، دانسته مى شود كه حقّ با شيعه است و جعفر امير لشكر بوده است. آن گاه اشعار حسان بن ثابت، شاعر پيغمبر را نقل مى كند. آن اشعار هفده بيت است كه مقدارى از آن را نقل مى نمايم:

ص: 331


1- پس اگر سخن چينى مرا درباره او پذيرفت چه بهتر و الاّ براى او به عنوان تمسخر دهان كجى مى كردم.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 292.
2- طبقات، ج 2، ص 99.
3- طبقات، ج 2، ص 99.

فلا يبعدن اللّه قتلى تتابعوا *** بمؤتة منهم ذو الجناحين جعفر

و زيد و عبداللّه حين تتابعوا *** جميعاً و أسياف المنيّة تخطر

رأيت خيار المؤمنين تواردوا *** شعوب و خلق بعدهم يتأخر

غداة غدوا بالمؤمنين يقودهم *** الى الموت ميمون النقيبة أزهر

أغر كضوء البدر من آل هاشم *** أبىّ اذا سيم الظلامة أصعر

فطاعن حتى مال غير موسد *** بمعترك فيه القنا متكسّر

فصار مع المستشهدين ثوابه *** جنان وملتفّ الحدائق أخضر

وكنّا نرى في جعفر من محمّد *** وقاراً وأمراً حازماً حين يأمر

وما زال في الإسلام من آل هاشم *** دعائم صدق لا ترام و مفخر

هم جبل الإسلام والناس حولهم *** رضام إلى طور يطول ويقهر

بَها ليل منهم جعفر و ابن أمّه *** عليّ ومنهم أحمد المتخيّر(1)

از جمله اين شعرها، اشعار كعب بن مالك انصارى است:

نام العيون ودمع عينك يهمل *** سحّا كما وكف الرباب المسبل

وجدا على النفر الذين تتابعوا *** قتلى بمؤتة أسندوا لم ينقلوا

ص: 332


1- پس خداوند شهيدانى را كه در جنگ موته شهيد شدند از خود دور نگردانيد، از آنها هستند جعفر طيار كه خداوند او را دو بال داد و زيد و عبد اللّه هنگامى كه همگى پى در پى شمشيرهاى مرگبار را بر دشمن فرود مى آوردند. مؤمنين برگزيده را ديدم كه همه با هم بر ملت ها و خلق ها فرود مى آمدند تا ديگران نيز پس از آنها فرود آيند. سپيده صبح كه مؤمنين به سر كردگى سفيد روى نيك انديشى به سوى مرگ رهسپار شدند، سفيد چهره اى به درخشندگى نور ماه كه از اولادهاشم بود، تبهكارى ستمگر را بر چهره باز مى داشت، پس با جنگاورى در ميدان جنگى كه نيزه هاى شكسته روى زمين افتاده بود، زخم مى زد بدون آن كه احساس خستگى كند. بنابر اين، با شهيدان ديگر هم طراز شد و در آن بهشتى كه داراى باغ هاى سر سبز و خرم و به هم پيچيده است به پرواز در آمد. جعفر را همچون محمد صلی الله علیه و آله وسلم با وقار و با ابهت مى ديدم كه اوامر او بى چون و چرا اجرا مى شد. و همينطور در اسلام هميشه از خاندان هاشم راستگويان استوارى بودند كه مايه افتخار بودند. آنها كوه هاى اسلام بوده و مردم در گرداگرد ايشان سنگ هاى همانند كوه هاى بلند و شكست ناپذير مى مانند. از آنهاست جعفر و پسر مادرش على علیه السلام و از آنهاست احمد كه بهترين برگزيده هاست. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 63 - 62.

ساروا أمام المسلمين كأنهم *** طود يقودهم الهزبر المشبل

إذ يهتدون بجعفر ولوائه *** قدام أولهم ونعم الأول

حتى تقوضت الصفوف وجعفر *** حيث التقى جمع الغواة مجدل

فتغير القمر المنير لفقده *** والشمس قد كُسفت وكادت تأفل

قوم علا بنيانهم من هاشم *** فرع أشم وسؤدد متأثل

قوم بهم عصم الإله عباده *** وعليهم نزل الكتاب المنزل

فضلوا المعاشر عفّة وتكرّماً *** وتعمّدت أخلاقهم من يجهل(1)

حسان بن ثابت و كعب بن مالك از شعراى پيغمبر اسلام هستند و اين مرثيه ها را در عصر پيغمبر براى جعفر گفته اند. هر دو نفر اينها تصريح نموده اند كه رياست لشكر با جعفر بوده است. از طرف ديگر، ابو عامر كه ناظر واقعه بود، تصريح مى كند كه پرچم در دست جعفر بود و پس از كشته شدن او به زيد و پس از زيد به عبداللّه بن رواحه رسيد؛ حال، بگذار ديگران بگويند كه زيد رئيس بود و پس از كشته شدن او، جعفر به فرماندهى لشكر رسيد و كشته شد.

به راستى محدثين به چه علت اين مطلب خلاف واقع را مى گفتند؟

چون منافقين از شنيدن فضايل جعفر و خانواده پيغمبر ناراحت مى شدند. لذا آنها با

ص: 333


1- چشم ها به خواب رفتند ولى چشمان تو همچون بارانى كه از ابر بهارى مى بارد گريان است. به خاطر آنهايى كه به شهيدان موته پيوستند؛ شهيدانى كه به گفتار بسنده نكرده بلكه با عمل، خود را نشان دادند. آنها همچون شير نرى كه پيشاپيش شيرهاى ماده آنها را رهبرى مى كند، پيشاپيش مسلمانان مى رفتند. آنها به وسيله جعفر و پرچم او كه پيشاپيش آنها حركت مى كرد - و اولين فرمانده بود و چه خوب فرمانده اى بود - راهنمايى مى شدند. هنگامى كه جعفر به صف هاى دشمن سرسخت مى رسيد، شيرازه لشكر دشمن از هم پاشيده و پراكنده مى شد. پس در فقدان جعفر، ماه درخشنده دگرگون شد و خورشيد تابان، از اندوه به كسوف نشسته و ناپديد گرديد. گروه هاشم كه دودمان والايى دارند سر دودمان آنها آن بزرگ مرد توانا و اصيل بود.گروهى كه خداوند به وسيله آنها بندگان خود را از عصيان و گناه پرهيز داده و بر آنها آيات قرآن نازل كرد. بزرگوارى و عفو و بخشش در معاشرت با آنها به بالاترين درجه رسيده و اخلاق نيكوى آنها زبانزد همه مردم است، به گونه اى كه نمى توان چشم پوشى كرد.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 63 - 64.

اين دروغ ها، فضايل اهل بيت را به ديگران نسبت مى دادند و بدين وسيله با يك تير، دو نشان مى زدند؛ مثلاً در اين مورد از مقام جعفر كم كرده و مقام زيد را بالا بردند تا اگر روزى بزرگان صحابه تحت فرماندهى پسر او، اسامة بن زيد درآمدند، اشكال چندانى نداشته باشد و بتوانند توجيه كنند كه اين پدر و پسر خيلى مقرّب بودند و لذا جعفر هم مأمور پدر او بود.

عجيب تر از همه اينها فضيلتى است كه عايشه براى زيد بن حارثه قائل شده است. ابن سعد در طبقات به سند خويش از عايشه روايت نموده است: «پيغمبر، زيد را با هيچ لشكرى روانه ننمود مگر آن كه زيد امير آن لشكر بود و اگر پس از پيغمبر مانده بود او را خليفه امّت مى نمود»(1)؛ در حالى كه اميرالمؤمنين علیه السلام يگانه كسى است كه در هيچ موردى مأمور كسى نبود و در هر لشكرى كه بود، امير بود.

واقدى مى گويد: «حسن بصرى متهم بود كه از على علیه السلام برگشته و منحرف است. از او پرسيدند: در حق على چه مى گويى؟ گفت: چه بگويم در حق كسى كه چهار خصلت در او جمع شده بود: پيغمبر او را سزاوار آن دانست كه سوره برائت را به او بسپرد؛ و در غزوه تبوك او را به منزله خود دانست مگر در جهت نبوّت و اگر چيز ديگرى مستثنا بود، استثنا مى نمود؛ و او است يكى از دو ثقل و امانت پيامبر در ميان امت: كتاب و عترت، و ديگر آن كه هيچ وقت مأمور كسى نشد و بر او اميرى مقرّر نگرديد و به جز او، همگى مأمور شدند و امرا بر آنان حُكم مى راندند.»(2)

پدر عايشه، ابو بكر نيز مأمور ديگران و حتى مأمور اسامه بيست ساله مى شد. پس على نسبت به زيد، اولى و سزاوارتر به خلافت بود.

از طرف ديگر مى گويند كه پيغمبر فرمود: «الائمة من قريش»(3) پس چگونه بپذيريم كه اگر زيد بن حارثه زنده مانده بود، پيغمبر او را خليفه خود مى نمود؟ و اگر از

ص: 334


1- طبقات، ج 3، ص 46.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 95 و 96.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 84 - 87 و ج 16، ص 265.

قريش بودن در خلافت و امامت شرط نيست، چرا عمر، ابوبكر را براى خلافت معرفى نمود و انصار را محروم كرد؟

من نمى دانم كه چگونه مى گويند عايشه از دشمنى با اميرالمؤمنين علیه السلام توبه كرد و حال آن كه اين سخنان را مى گفت و اين گونه با على، دشمنى مى نمود؟ مگر آن كه بگوييم باز هم منافقين اين دروغ ها را به عايشه نسبت داده اند.

من از علوّ مقام زيد كم نمى كنم؛ ولى دشمنان مى خواهند بدين وسيله از مقام شامخ جناب جعفر و اميرالمؤمنين بكاهند. آيا مى توان باور كرد كه پيغمبر، زيد را با جعفر و

على عليهماالسلام برابر بداند؟ خويشاوندى، دامادى، زحمات ابوطالب و تربيت على در خانه پيامبر به كنار، اگر از لحاظ خدمت به اسلام هم حساب كنيم، مى بينيم كه هيچ كس قابل مقايسه با اميرالمؤمنين علیه السلام نيست. براى نمونه خدمات زيد بن حارثه در جنگ بدر، احد، خندق يا در جنگ خيبر را با خدمات اميرالمؤمنين مقايسه كنيد؛ مگر زيد، قاتل پهلوانان عرب و كشنده عمرو بن عبدود و فاتح خيبر و حامى و حافظ پيغمبر بوده است؟!

امّا جناب جعفر، خدمات او در اسلام و هجرت او به امر پيغمبر و سرپرستى مسلمين در حبشه و مباحثه او در حضور نجاشى و محكوم شدن عمرو بن عاص و سيلى خوردن او و مهمان بودن مسلمانان تا هنگام مراجعت، فراموش نشدنى است؛ در حالى كه هيچ يك از اين فضايل براى زيد، موجود نيست. جعفر كسى است كه پيغمبر در موقع ملاقات او در وقت برگشتن از حبشه مى فرمايد كه نمى دانم از فتح خيبر بيش تر خوشحال شدم يا از آمدن جعفر!

با اين حال، شخص با انصاف چگونه زيد بن حارثه كلبى را برابر با اين دو برادر يا مقدم بر هر دو مى داند؟ ! پيغمبر بر بالاى منبر جمله اى در حقّ جعفر فرمود كه ابن ابى الحديد، آن را از واقدى چنين نقل كرده است:

«إن المرء كبير بأخيه وابن عمّه، ألا إنّ جعفراً قد استشهد وقد جعل اللّه له جناحين يطير بهما في الجنة»(1)

ص: 335


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 71.

«مرد به برادر و عمو زاده، بزرگ مى شود. آگاه باشيد كه جعفر شهيد شد و خداوند دو بال به او داد كه با ملائكه در بهشت پرواز كند».

پيغمبر مى خواهد بگويد كه جعفر در بزرگى و عظمت من تأثير داشته است؛ حال دشمنان هرچه مى خواهند بگويند! مگر زيد و جناب جعفر، هر دو در جنگ موته شهيد نشدند؟ پس چرا جعفر ذوالجناحين شد، نه زيد؟

بالاخره مناسب است كه اين بحث را با قسمتى از نامه اميرالمؤمنين علیه السلام به معاويه ختم نمايم:

«فيا عجباً للدهر إذ صرتُ يُقرنُ بي مَن لَم يسع بِقدمي ولَمْ تكن له كسابقتي التّي لايُدلى أحدٌ بمثلها إلاّ أنْ يدّعي مدّعٍ ما لا أعرفه و لا أظنُ اللّه يعرفه والحمد للّهِ على كلّ حالٍ».(1)

حضرت از روزگار تعجب مى نمايد كه كسى را با او برابر قرار مى دهد كه به هيچ وجه به پاى او نمى رسد. هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه در فضايل با على علیه السلام شريك است و سوابق او را دارا مى باشد؛ ولى عايشه مى خواهد بگويد كه زيد بن حارثه در نزد پيغمبر بر على مقدّم بود و اگر زنده مى ماند، پيامبر او را خليفه خود قرار مى داد.

من عايشه را ملامت نمى كنم. او كسى است كه بر اميرالمؤمنين خروج كرد و شورش به پا كرد و مسلمانان را به كشتن داد تا شايد على را محروم نمايد و پيراهن خلافت را كه پس از محروميت بيست و پنج ساله به تنش پوشانده شده بود، از تن او در آورَد؛ گرچه مى گويند بعدها توبه كرده است!

«إنْ تَتُوبا إلىَ اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَإنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْليهُ وَجِبْريِلُ وصالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ»(2)

ص: 336


1- نهج البلاغه صبحى الصالح، نامه 9. «و شگفتا از اين روزگار كه مرا قرين كسى ساخته كه هرگز چون من براى اسلام قدمى بر نداشته و او را در دين سابقه اى چون سابقه من نبوده است. سابقه اى كه كس را بدان دسترس نيست، مگر كسى ادعايى كند كه من او را نمى شناسم و نپندارم كه خدا هم او را بشناسد. در هر حال خدا را مى ستايم».
2- سوره تحريم، آيه 4.

«اگر شما (دو زن) به درگاه خدا توبه كنيد، (بهتر است). واقعاً دل هايتان انحراف پيدا كرده است. و اگر عليه او به يكديگر كمك كنيد، در حقيقت، خدا خود سرپرست اوست و جبرئيل و صالح مؤمنان (نيز ياور اويند) و گذشته از اين، فرشتگان (هم) پشتيبان (او) خواهند بود».

بلى! اين آيه به نص خود عمر در حقّ عايشه و حفصه نازل شده است، و جاى هيچ گونه شك و ترديدى نيست و حتى در صحيح بخارى نيز آمده است.(1)

نمى دانم چه بگويم؟ مگر دشمنى آن دو زن با پيغمبر در چه امورى بود كه خداوند و جبرئيل و ملائكه و صالح مؤمنان، ياوران پيغمبر در برابر اين دو باشند؟ آيا آن دو در امر دين و تعيين جانشين با ديگران هم دست شده و نقشه اى طرح نموده بودند يا فقط راجع به امور دنيايى و مطالبه زر و زيور يا اين قبيل چيزها بود؟ چه چيزى به فكر شما مى رسد؟

حديث مسلم

اعتراض عمر به اسماء

مناسب است در آخر بحث، روايتى را كه مسلم در صحيح خود درباره هجرت جناب جعفر و ياوران او نقل مى كند بياوريم تا بعضى از پرده ها را بالا زده، حقايقى را آشكار سازم.

مسلم در كتاب «فضائل الصحابه» از ابو موساى اشعرى نقل مى نمايد: «ما در يمن بوديم. وقتى از بعثت پيغمبر با خبر شديم با پنجاه و دو يا پنجاه و سه نفر از افراد طايفه خود به سمت پيغمبر حركت نموديم. كشتى، ما را به حبشه رسانيد. پس در سرزمين نجاشى پياده شديم و در آن جا، جعفر و اصحاب او را ديديم. جعفر گفت: پيغمبر، ما را به اين محل روانه نموده و امر به توقف فرموده است؛ شما نيز بمانيد. ما مانديم تا آن كه همه با هم برگشتيم و پيغمبر را در هنگام فتح خيبر، ملاقات نموديم. پيامبر با آن كه به كسى كه

ص: 337


1- صحيح بخارى، ج 6، ص 70، كتاب التفسير، در تفسير سوره تحريم.

در جنگ حاضر نبود بهره اى نمى داد، به جعفر و اصحاب او و ما كه اصحاب كشتى بوديم بهره اى داد و ما را در غنايم شريك فرمود.

روزى اسماء بنت عميس - زوجه جعفر كه او از جمله زنانى بود كه به حبشه هجرت نموده و با ما برگشته بود - از حفصه، زوجه پيغمبر و خواهر عمر ديدن نمود. عمر بر حفصه وارد شد و چون اسماء را ديد گفت: اين زن كيست؟ حفصه گفت: اسماء بنت عميس است.

عمر گفت: همان حبشيّه دريا ديده؟ اسماء گفت: آرى. عمر گفت: ما پيش از شما هجرت نموديم. پس از شما به پيغمبر احقّ و سزاوارتر هستيم.

اسماء غضب نمود و به عمر گفت: دروغ مى گويى، به خدا سوگند چنين نيست ! شما با پيامبر بوديد، جاهل شما را موعظه مى فرمود؛ گرسنه شما را سير مى نمود؛ ولى ما در جاى دور و پر دشمنى بوديم و تحمّل اين سختى و مشقّت، براى خداوند و در راه رضاى او بود. به خدا سوگند! چيزى نمى خورم و نمى آشامم تا آن كه پيغمبر را از اين جريان با خبر سازم. ما در ترس و آزار بوديم. من دروغ نمى گويم و كم و زياد هم نمى كنم.

چون پيغمبر آمد، اسماء گفت: يا نبى اللّه! عمر چنين و چنان گفت. پيغمبر فرمود: او از شما به من سزاوارتر نيست؛ براى عمر و اصحاب او، يك هجرت است؛ امّا براى شما، اصحاب كشتى، دو هجرت».(1)

اين حديث را بخارى هم در صحيح خود، به سند مسلم نقل نموده است؛(2) ولى جناب بخارى جملاتى را كم كرده است؛ مثلاً در صحيح بخارى آمده است كه جعفر را ديديم و با او مانديم تا آن كه همگى آمديم. امّا در صحيح مسلم مى بينيم كه جعفر و اصحاب او را ديديم. جعفر گفت: پيغمبر، ما را به اين جا روانه كرده و امر به توقف نموده است. پس شما نيز با ما بمانيد. لذا با او مانديم تا آن كه همگى باز آمديم.

ص: 338


1- صحيح مسلم، ج 4، كتاب فضائل الصحابة، باب من فضائل جعفر بن ابى طالب و اسماء بنت عميس . . .، ص 1946.
2- صحيح بخارى، ج 3، كتاب مناقب الانصار، باب هجرة الحبشة، ص 61.

همچنين در صحيح بخارى، بخش تقسيم غنايم خيبر ميان جعفر و اصحابش توسط پيامبر، حذف شده و جناب بخارى آن جمله اسماء به عمر كه دروغ مى گويى را نيز نقل ننموده است!

بايد ديد با آن كه سند مسلم و بخارى يكى است و هيچ تفاوتى ندارد، آيا مسلم در عبارت راوى، زياد كرده يا بخارى از آن كم نموده است؟ به نظر شما چه مى آيد؟

جناب بخارى به ملاحظه مقام عمر، جمله اسماء به او را حذف كرده و به ملاحظه جناب جعفر، آن جملات را كم كرده است. چون آن جملات، دلالت دارد بر اين كه سرپرست مهاجران جعفر بود و ديگران صحابه و همراه او بودند و پيغمبر آنان را فرستاده و امر به توقف نموده بود. همچنين از اين كه آن جماعت و ابوموسى، تحت تأثير جعفر واقع شدند و به امر او متوقف شدند و همچنين از شريك شدن غايبين در غنايم خيبر به ملاحظه جعفر، علو مقام جعفر دانسته مى شود.

البته اين امور نبايد روشن شود و فضائل جعفر بايد دفن شود! پس به اين جهت، آن جملات از صحيح بخارى كم شده است؛ زيرا آنچه موجب نقص عمر يا فضيلت جعفر است بايد مخفى بماند! شايد هم جهت ديگرى داشته باشد كه جناب بخارى عمداً از حديث كم نموده است. از طرفى آيا مى توان گفت كه مسلم از خود جملاتى را به دروغ به حديث اضافه نموده است؟ !

من نمى دانم براى چه عمر از اسماء آن گونه تعبير نموده است؛ «حبشيّه و دريا ديده»؟ و نمى دانم چرا بلافاصله مى گويد كه ما از شما به پيغمبر سزاوارتر هستيم؟ مگر

از همان روزها به فكر تقسيم ارث پيغمبر بودند و براى روزهاى بعد از وفات، نقشه مى كشيدند كه نمى خواستند براى جناب جعفر، فضيلت سبقت در هجرت ثابت شود؟

جناب عمر از ابوموساى اشعرى وحشتى ندارد و نمى خواهد برترى بر او را در گوش اسماء جا دهد. او اين حرف ها را به اسماء مى زند؛ زيرا همسر جعفر است. پس عمر مى خواهد جعفر را از اين امر آگاه نمايد و تقدم خود را بر او با ملاحظه سبقت در هجرت به مدينه ثابت كند؛ ولى اسماء، مردانه دفاع كرد و دليرانه عمر را مجاب نمود و او

ص: 339

را دروغگو ناميد و سپس ثابت هم نمود. توقف شخص در ميان دوستان پيغمبر، مقايسه نمى شود با توقف انسان در جاى دور و غربت و در ميان دشمنانى كه آزار مى رسانند. لذا پيغمبر اكرم، اسماء را تصديق نمود و بدين ترتيب با تكذيب عمر، هم نفى اولويّت از او نمود و هم دو هجرت را براى مهاجرين به حبشه ثابت فرمود. «صدق اللّه ورسوله الاكرم».

بنا بر اين نقل، پيغمبر براى عمر و اصحاب او يك هجرت اثبات مى شود و بايد دانست كه از همان وقت، عمر هواخواهان و متّحدانى داشت. او تنها نبود؛ بلكه جمعى را با خود همراه داشت. لذا مى بينيم كه عمر به قدرى دسته بندى محكمى دارد كه تا مى گويد «إن الرجل ليهجر»، جمعى در اطاق پيغمبر مى گويند: «القول ما قال عمر!». حال،

«تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل».

عجبا ! در اين جا كه پيغمبر دو هجرت را براى اصحاب كشتى ثابت نموده است كه اين البته براى جناب جعفر فضيلت بسيار ارجمندى است، منافقين نتوانستند آن فضيلت را براى او ببينند. لذا چنين لباسى را بر تن جناب عثمان نمودند و براى او، دو هجرت به حبشه را نقل كردند و به دروغ گفتند كه پيغمبر به عثمان فرمود كه براى شما دو هجرت است. او هم گفت كه ما را كفايت نمود؛ حال آن كه پيش از اين اثبات نمودم كه عثمان اصلاً به عنوان هجرت و فرار از چنگ مشركين به حبشه سفر ننموده است و پس از برگشت به مكه، در آن جا توقف داشت و سپس به مدينه هجرت كرد و با جعفر و اصحاب او در حبشه نبود. منافقين در مقابل اين فضيلت جعفر، چنين دروغى را براى عثمان ثابت نمودند.

آرى! منافقين بسيار بيدار بودند و با كمال مراقبت، مواظبت و هشيارى، اموال خود را براى جعل احاديث بذل مى نمودند: فضايل اهل بيت را مخفى مى كردند، مناقبى براى ديگران مى تراشيدند و سعى مى كردند تا لباس نيك را از تن اهل بيرون آورده، به تن نااهل بپوشانند.

به هر صورت، آن كار منافقان است و اين آثارشان. حال بايد ديد كه ابوموسى با آن كه خود از منافقين است، چگونه اين حديث را نقل كرده است؟

البته پاسخ واضح است؛ چون ابوموسى در فضيلت دو هجرت و قسمت غنيمت شريك بود، اين حديث را نقل كرد و گرنه اصلاً اين فضيلت را نقل نمى نمود.

ص: 340

باب ششم: اصرار پيغمبر بر دعوت و مقاومت قريش

اشاره

• شدّت آزار قريش و حمايت ابوطالب

• دعوت پيغمبر از قبايل و افراد عرب در موسم حج و عمره

• علت توقف پيغمبر در مكّه

• هجرت هاى پيغمبر به گفته ابن ابى الحديد

• سرّ مسافرت پيغمبر به طائف

• مذاكره گمراهان طائف با پيغمبر

• گفت و گوى پيغمبر با «عداس»

• اهتمام پيامبر به تبليغ و ضعف تبليغ مسلمين در عصر حاضر

• دعوت پيغمبر از بنى عامر

• دعوت پيامبر از سُويد بن صامت

• سرعت رواج اسلام در مدينه

• اولين مسلمان

• جهالت قريش و مبارزه آنان با پيغمبر

• اختلاف در تعداد گروه اول و وجه جمع

• چرا محمد بن اسحاق نام ابوالهيثم را ذكر نكرد؟

• كشف جناب سيوطى تعدد طلحة بن عبيد اللّه تيمى قرشى صحابى

• سرّ اختلاف در سابقين به اسلام

• زحمات مصعب در راه پيشرفت اسلام

• دعوت مصعب از اسيد بن حضير و سعد بن معاذ

• اسلام آوردن طايفه اوس بعد از طايفه خزرج بود

• تأثير خُلق خوش مبلّغ شهير اسلامى در اسلام آوردن سعد بن معاذ

• فعاليت هاى پر نشاط مسلمين صدر اسلام

• خاموشى و سكوت مرگبار مسلمين در عصر حاضر

• عظمت پيغمبر اسلام و تأثير او در تربيت انسان هاى طغيانگر

ص: 341

ص: 342

كسى كه در صدد انجام امرى باشد، بايد بردبار، صبور و نسبت به آينده خوشبين باشد؛ زيرا اگر حلم او كم باشد و يأس و نا اميدى بر او غالب شود، توانايى و مقاومت از او سلب مى شود و موفقيّتى نصيبش نخواهد شد.

پيغمبر اسلام بسيار بردبار و صبور بود و نظير حضرت يونس - صاحب ماهى - نبود كه در اثر كم صبرى و بى طاقتى، مدتى در شكم ماهى محبوس شد و به حبسى تاريك، سيّار و تأديبى گرفتار گشت.

«فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَلا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نادى وَهُوَ مَكْظُومٌ * لَوْلا أَنْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَرآءِ وَهُوَ مَذْمُومٌ»(1)

«پس در (امتثال) حكم پروردگارت شكيبايى ورز و مانند همدم ماهى (يونس) مباش؛ آن گاه كه اندوه زده ندا در داد. اگر لطفى ازجانب پروردگارش تدارك (حالِ) او نمى كرد، قطعاً نكوهش شده بر زمين خشك انداخته مى شد».

اندازه مبارزات قريش با پيغمبر را نمى توان شرح داد. راستى كه از هر درى وارد شدند و از وعد و وعيد، استهزا و تهديد و خلاصه از هيچ چيز كوتاهى نداشتند. با تمام وسايلى كه در اختيارشان بود، متفقاً تشريك مساعى مى نمودند و به قدرى از راه وعده و تطميع و از در صلح و صفا با پيغمبر وارد شدند كه به حساب نمى آيد؛ تزويج بهترين زنان، بخشيدن ثروت، دادن سلطنت و قول عبادت كردن خداوند از سوى مشركين به شرط آن كه پيغمبر نيز خدايان آنان را عبادت كند، از جمله چيزهايى است كه آنها حاضر به انجامش بودند تا پيغمبر از ادعاى خود يا حد اقل قسمتى از آن، مثل بدگويى از خدايان

ص: 343


1- سوره قلم، آيه 48 و 49.

قريش، دست بردارد. خداوند در اين باره مى فرمايد:

«وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ»(1)

«دوست دارند كه نرمى كنى تا نرمى نمايند».

شما مى توانيد تا اندازه اى عظمت مبارزه قريش را از اين آيه شريفه درك نماييد:

«وَإِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ لِتَفْتَرِىَ عَلَيْنا غَيْرَهُ وَإِذاً لاَتَّخَذُوكَ خَلِيلاً * وَلَوْلا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً * إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَيوةِ وَضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لاتَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً»(2)

«و چيزى نمانده بود كه تو را از آنچه به سوى تو وحى كرده ايم گمراه كنند تا غير از آن را بر ما ببندى و در آن صورت تو را به دوستى خود بگيرند. و اگر تو را استوار نمى داشتيم، قطعاً نزديك بود كمى به سوى آنان متمايل شوى. در آن صورت، حتماً تو را دو برابر [در] زندگى و دو برابر [پس از] مرگ [عذاب] مى چشانيديم، آنگاه در برابر ما براى خود ياورى نمى يافتى».

خداوند مى فرمايد كه نزديك بود كفار تو را وادار كنند تا بر ما دروغ ببندى و در اين صورت، تو را دوست خود قرار مى دادند. اگر تأييد و نگاه دارى خداوند نبود، كمى به آنان ميل مى نمودى و در اين صورت، گرفتار عذاب سختى در دنيا و آخرت مى گشتى به طورى كه هيچ كس نمى توانست تو را از عذاب خداوند نجات دهد.

نزديكى و ميل به كفار به خاطر طبيعت بشر بودن پيامبر است. همچنين تأييد و يارى خداوند به خاطر حفظ عصمت پيغمبر است. اگر پيغمبر معصوم نباشد، به جهت بشر بودن در معصيت واقع مى شود و گمراه شده و گمراه كننده مى گردد.

پس، از اين آيات شريفه دانسته مى شود كه تا چه اندازه قريش در صدد جلب پيغمبر اكرم به سوى خود بودند كه اگر عصمت و تأييد الهى نبود، آن حضرت در معصيت واقع مى گرديد. آنان نه تنها از وعده و تطميع، كوتاهى نكردند؛ بلكه وقتى از راه صلح و

ص: 344


1- سوره قلم، آيه 9.
2- سوره اسرا، آيه 73 - 75.

صفا مأيوس شدند، در تهديد و استهزا و دشمنى نيز كوتاهى نكردند.

قريش، مسلمانان ضعيف را شكنجه و آزار مى نمودند و از كشتن آنان مضايقه نداشتند. آزار و اذيّت قريش بيش تر به اين عده از مسلمين مى رسيد كه به سبب هجرت ايشان به حبشه، محفوظ ماندند.

مسلمانانِ قريش، اين اندازه گرفتارى نداشتند؛ ولى آسايشى نيز نداشتند و گرفتار زخم زبان و استهزا بودند. هركس كه حامى و پناهگاهش قوى تر بود، گرفتارى اش كم تر بود.

شدّت آزار قريش و حمايت ابوطالب

ابوطالب، رسماً حامى و حافظ پيغمبر بود. قريش هرچه كردند تا او را از حمايت آن حضرت باز دارند، موفق نشدند. لذا از اين راه مأيوس شدند. كشتن پيغمبر نيز به خاطر وجود ابوطالب كار آسانى نبود؛ زيرا ابوطالب از حمايت پيامبر دست بر نمى داشت و در اين راه حاضر به جنگ با قريش بود. بنى هاشم و بنى المطلب عموماً، به جز ابولهب، تحت تأثير ابوطالب بودند و هرچه فرمان مى داد، اطاعت مى كردند. اگر او دستور قتل ناگهانى رؤسا و اشراف قريش را صادر مى نمود، بدون ترديد آن كار عملى مى شد. قريش مى دانستند كه اعلان جنگ به ابوطالب، او را نمى ترساند؛ بلكه وادار به جنگ مى نمايد و در اين جنگ، قريش بايد كشته ها مى دادند. اين كار بر قريش گران مى آمد و هيچ وقت در صدد انجام آن بر نمى آمدند. قتل ناگهانى پيغمبر نيز موجب قتل اشراف قريش ولو به طور ناگهانى، مى گرديد و همان نتيجه را در برداشت. لذا قريش نمى توانستند پيغمبر را

بكشند، نه اين كه نمى خواستند؛ امّا دست برداشتن ابوطالب از حمايت پيغمبر، به نظر قريش تنها در يك صورت (محاصره در شعب ابوطالب) ممكن بود كه آن را نيز عملى كردند پس از سال ها متوجه اشتباه خويش شدند.

آنها با خود گفتند كه بر فرد فرد بنى هاشم و بنى مطلب سخت گيرى مى نماييم و راه تجارت، مكالمه و ازدواج را بر آنها مى بنديم تا خسته شوند و از حمايت محمّد دست

ص: 345

بردارند. قريش به انجام اين كار تصميم گرفتند و صحيفه عهد نامه اى را نيز امضا نموده، در كعبه آويزان كردند؛ امّا با همه سختى ها و فشارهايى كه وارد آوردند، به مقصود خويش نرسيدند: ابوطالب از حمايت پيامبر منصرف نشد و بنى هاشم و بنى مطلب نيز از اطاعت سيد خود دست برنداشتند.

سرانجام پس از چهار سال محاصره، خداوند موريانه را بر آن صحيفه مسلط نمود. پيغمبر اين جريان را به ابوطالب خبر داد و او نيز به قريش گفت و قرار بر اين شد كه اگر خبر پيغمبر مبنى بر اين كه «موريانه تمام آن نوشته را به جز نام خداوند خورده» صحيح باشد، او را به پيغمبرى بپذيرند؛ امّا اگر گفته پيغمبر دروغ بود، ابوطالب از حمايت او دست بردارد.

وقتى صحيفه را آوردند و در محضر قريش باز كردند، ديدند كه خبر پيغمبر، راست و درست است. در اين موقع، ميان قريش اختلاف پديد آمد. اگرچه به آنچه گفته بودند و قرار شده بود، عمل نكردند و اسلام نياوردند و اين معجزه را نديده گرفتند، ميان ايشان اختلاف پديد آمد و جمعى از طوايف قريش، بنى هاشم را از شعب بيرون آوردند. ابوطالب چندى پس از اين واقعه، وفات نمود.

پس، قريش از اين راه به مقصود اصلى خود نرسيدند؛ امّا وقتى ابوطالب وفات نمود، قدرت فوق العاده اى پيدا كردند و كارهايى كه در حيات آن سرور جرأت نداشتند، پرداختند؛ آزارها و اذيت ها را شدّت بخشيدند تا آن كه به فرار پيغمبر از مكه منجر گرديد.

دعوت پيغمبر از قبايل و افراد عرب در موسم حج و عمره

استهزاى تمام قريش به پيامبر، وقتى كه او را مى ديدند و كارهاى ديگرى كه از دستشان بر مى آمد موجب نشد كه پيغمبر سست شود و از صبر او كم گردد يا حتى مأيوس شود؛ بلكه آن بزرگ مرد را وادار به جديّت و فعاليت بيش تر مى نمود. البته اين استقامت، به جهت تأييدات و دلدارى هاى الهى بود. پيغمبر اكرم فرصت را به هيچ وجه از دست نمى داد و از تجمع عرب در مكه، در ايام حج و عمره نهايت استفاده را مى نمود.

ص: 346

قبايل عرب كه از اطراف و اكناف در مكه جمع مى شدند، مورد نظر پيغمبر قرار مى گرفتند؛ آن حضرت به سراغشان مى رفت و آنان را به اسلام دعوت مى نمود.

طبرى چنين مى نويسد: «فكان رسول اللّه على ذلك من أمره كلمّا اجتمع له الناس بالموسم، أتاهم يدعو القبائل الى اللّه وإلى الاسلام ويعرض عليهم نفسه و ما جاء به من اللّه من الهدى والرحمة لايسمع بقادم يقدم من العرب له اسم و شرف إلاّ تصدى له فدعاه إلى اللّه وعرض عليه ماعنده».(1)

از اين عبارت دانسته مى شود كه توجّه پيغمبر تنها به عشاير و قبايل عرب معطوف نبود، بلكه ايشان افرادى را كه وجود مؤثرى در جامعه داشتند از نظر دور نمى داشت و دعوتشان مى نمود. پس هم از عموم دعوت مى نمود و هم افراد برجسته را در نظر داشت.

سال ها بر پيغمبر گذشت و او از ادعاى خود صرف نظر ننمود؛ به آنچه در ابتداى بعثت، دعوت مى كرد تا آخر نيز، مردم را به همان مى خواند چنانكه خداوند به او دستور داده بود: «اُدْعُ إلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ(2)؛ با حكمت و اندرز نيكو به راه پروردگارت دعوت كن!» از اصرار خود كم نكرد و سست وبى انگيزه نشد و تا به آخر، محكم و پابرجا ماند همانطور كه خدايش فرمان داده بود: «فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ . . .(3)؛ پس همان گونه كه دستور يافته اى، ايستادگى كن!».

علت توقف پيغمبر در مكّه

با تجمع عرب در مكه معظمه به خاطر حج و عمره، پيغمبر اكرم براى تبليغ نيازى به مسافرت نداشت. البته صلاح هم در اين بود كه پيغمبر در مكه بماند و در اين مجمع عمومى، مردم را دعوت فرمايد. زيرا با توجه به امكانات و وسايل آن زمان، اگر يك سال

ص: 347


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 351.
2- سوره نحل، آيه 125.
3- سوره هود، آيه 112.

هم به سفر تبليغى مى رفت به قدر آن چند روز ايام حج، نمى توانست طوايف و قبايل عرب را ملاقات كند و دعوت نمايد. از طرف ديگر، اعراب كه در مكه جمع مى شدند، عظمت قريش و بنى هاشم را مشاهده مى كردند و عزّت پيغمبر را در ميان بنى هاشم و بنى مطلب مى ديدند، امّا اگر پيغمبر، تنها سفر مى نمود و در مجامع عرب ظاهر مى گشت، امر بر عكس مى شد و اعراب خود را قوى تر و عزيزتر مى ديدند. شايد به همين دو جهت بود كه پيغمبر به اطراف جزيرة العرب سفر ننمود و تنها مكانى كه به قصد تبليغ به آن جا رفت «طائف» بود.

هجرت هاى پيغمبر به گفته ابن ابى الحديد

ابن ابى الحديد در شرح اين كلام اميرالمؤمنين علیه السلام «فإِنّى ولدت على الفطرة وسبقتُ إلى الإيمان والهجرةِ»(1) اشكالى را ذكر مى كند مبنى بر اين كه، جماعتى پيش از اميرالمؤمنين هجرت نموده بودند و او پس از هجرت پيغمبر اكرم و ابوبكر هجرت نموده است؛ پس چگونه مى فرمايد: «وَسَبَقْتُ إلَى . . .الهجرة»؟

سپس در پاسخ اين اشكال، سه وجه را بيان مى كند: يكى آن كه نفرمود: «سبقت كل الناس الى الهجرة»، بلكه فرمود: «سبقتُ» و در سبقت هجرت على علیه السلام بر اكثر مهاجرين، شكى نيست. ديگر آن كه در مقام افضليّت خود و جايز نبودن بيزارى از او، سه نكته را باهم ذكر نموده است: ولادت بر فطرت، سبقت در ايمان و سبقت در هجرت؛ پس در مجموع اين سه امر، بر ديگران مقدم بوده و اين سه امر با هم در كسى به جز او جمع نشده است. وجه سوم آن كه مراد از هجرت، غير از هجرت به مدينه است. زيرا پيغمبر بارها از مكه هجرت مى نمود و در ميان عرب گردش مى كرد و فقط على با او بود، نه كس ديگر. پس در اين هجرت ها، بر ابوبكر نيز پيشى داشته است.

آن گاه هجرت پيغمبر به سوى طايفه «شيبان» را نقل مى كند و مى گويد: على و

ص: 348


1- «من بر فطرت توحيد تولّد يافته ام و در ايمان و مهاجرت از همه پيشقدم تر بوده ام». نهج البلاغه، صبحى الصالح، خطبه 57.

ابوبكر با او بودند و سيزده روز طول كشيد. از مداينى هم نقل مى كند كه پيغمبر از مكه بيرون رفت تا خود را بر قبايل عرب عرضه بدارد و از آنان دعوت كند و كمك بخواهد. وقتى بر طايفه ربيعه وارد شد، على و ابوبكر هم با او بودند. آن گاه قضيه مباحثه ابوبكر را با «دَغْفِل» درباره نَسَب و در نتيجه، محكوم شدن ابوبكر نقل مى كند. سپس ابن ابى الحديد مى گويد: بنابر نقل مدائنى، در هجرت به طائف، على و زيد بن حارثه با پيامبر بودند، نه ابو بكر و بنابر نقل محمد بن اسحاق، تنها زيد بن حارثه با او بود. اين سفر چهل روز طول كشيد و پيامبر در پناه مطعم بن عدى وارد مكه گرديد. امّا در هجرت به سوى طايفه عامر بن صعصعه، به جز على كسى با او نبود. اين هجرت پس از وفات ابوطالب روى داد. زيرا به پيغمبر وحى شد كه از مكه بيرون رو؛ چون ياور تو فوت نمود.

پس پيغمبر با على بيرون رفت و از طايفه عامر كمك خواست آنان را به اسلام دعوت نمود و و قرآن را بر ايشان خواند؛ امّا آنان قبول نكردند. پيغمبر پس از ده روز به مكه برگشت و اين اولين هجرت شخصى پيامبر بود.(1)

به عقيده نگارنده، هيچ يك از پاسخ هاى ابن ابى الحديد درست نيست. زيرا مقصود از سبقت به هجرت مثل سبقت به ايمان، سبقت بر مسلمين است، نه سبقت بر شخص يا اشخاصى خاص. اين معنى است كه موجب مزيّت و فضيلت اميرالمؤمنين مى شود و هيچ كس نمى تواند با او برابرى نمايد، چنان كه در جاى ديگرى نيز فرمود و نقل نمودم.

پس پاسخ اول نادرست است.

وجه دوّم نيز نادرست است. زيرا اميرالمؤمنين در مقام بيان فضيلت خود، امورى را ذكر كرده است كه موجب مزيّت او بر ديگران است و اگر هر يك به تنهايى، فضيلت نباشد، ذكر آن لغو و بيهوده است. اين گفته ابن ابى الحديد كه «مجموع اين فضايل با هم مخصوص به او است»، به اين بر مى گردد كه آنچه موجب فضيلت است، همان سبقت در ايمان است، نه سبقت در هجرت. زيرا هجرت موجب مزيّت امام نمى شود. اين خلاف ظاهر كلام است و علاوه بر آن، طبق اين گفته، او اصلاً سبقت به هجرت نداشت. پس

ص: 349


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 125 - 128.

چگونه اين تقدّم را به خود نسبت داده است؟

امّا آن جا كه گفته است «پيغمبر، هجرت هاى زيادى داشته است»، عجيب است. زيرا ميان مسافرت و «هجرت» فرق آشكارى است و در مواردى كه نام برده است، پيغمبر از مكه هجرت نكرده بود، بلكه در صدد تهيه ياور يا تدارك مكانى بود. در واقع، هجرت آن است كه با اعراض همراه باشد، نه ترك موقت؛ پس هر مسافرى مهاجر نيست. مهاجر كسى است كه خانه يا شهر خود را ترك نموده و از آن اعراض كرده باشد و يقيناً اين معنى بر كسى مثل ابن ابى الحديد پوشيده نيست. پس اگر باور كنيم كه پيغمبر براى تبليغ از مكه بيرون مى رفته و غير از طائف، به سوى قبايل ديگرى هم سفر كرده است، قطعاً اين مسافرت ها هجرت به حساب نمى آيد و نمى توان گفت كه پيغمبر، چندين بار هجرت نموده است.

پس مقصود على علیه السلام از سبقت گرفتن بر مسلمين در هجرت، چيز ديگرى است كه بر ابن ابى الحديد پوشيده نبوده است و آن «هجرت از قبايح و رذايل است». لذا فرموده اند: «المهاجر من هجر السيئات و ترك ما حرّم اللّه».(1) هجرت به معنى ترك و اعراض است و به شهر و بلد، اختصاص ندارد؛ لذا وارد شده كه «لاهجرة فوق ثلاث»(2)

و مراد از اعراض در اين جا، اعراض از رفيق و برادر مؤمن است. پس حقيقت هجرت، همان ترك و اعراض است؛ امّا موارد آن مى تواند مختلف باشد. اميرالمؤمنين علیه السلام از آن جايى كه در قبول اسلام بر همگان مقدم بود، در اعراض از قبايح و معاصى نيز چنين بود. آرى! «المهاجر من هجر السيئات».

مرحوم كلينى در كتاب كافى، به سند خود از امام باقر علیه السلام روايت نموده است كه پيغمبر فرمود:

«الا أنبئكم بالمسلم؟ مَن سلِم المسلمون من لسانه ويده والمهاجر من هجر

ص: 350


1- كافى، ج 2، ص 235، ح 19.
2- بحار الانوار، ج 75، ص 185، ح 2.

السيئات وترك ما حرّم اللّه».(1)

پس اميرالمؤمنين علیه السلام نه تنها در ايمان و عقيده بر مسلمين پيشى گرفته بود، بلكه نسبت به ترك گناهان نيز بر همه مقدّم بود. و اگر در حديث، براى اميرالمؤمنين،(2) شايد مقصود اين باشد كه او هم از مكه و هم از گناهان هجرت نموده بود.

من، مسافرت تبليغى پيغمبر را به اطراف و اكناف و نزد عشاير و قبايل، باور ندارم. زيرا معمولاً بايد اين سفرها در ماه هاى حرام باشد. چون در غير اين ايام، امنيّت عمومى وجود نداشت و در اين مواقع نيز، اعراب در مكه معظمه تجمع مى كردند و لزومى نداشت كه پيغمبر متقبّل اين زحمت گردد.

امّا سفر به سوى قبيله عامر بن صعصعه هم به نظر من درست نيست. زيرا چنان كه نقل خواهم نمود پيغمبر، بنى عامر را در مكه ملاقات كرد و آنان دعوت او را قبول نكردند. زيرا در مقابل اسلام و جهاد خويش، خواهان خلافت بودند؛ ولى پيغمبر شرط آنان را قبول نكرد و آنها نيز از قبول دعوت او امتناع كردند. از اين گذشته، معناى وحى به پيغمبر پس از فوت ابوطالب كه از مكه بيرون رو، اين نيست كه دَه روز مسافرت كن و برگرد؛ بلكه مراد هجرت به مدينه است كه پيغمبر پس از فوت آن سرور، مقدماتش را فراهم نمود و از مكه بيرون رفت.

سرّ مسافرت پيغمبر به طائف

به نظر مى رسد كه ملاقات هاى پيامبر، اگر راست باشد، در همان مكه يا منى و در ايّام حجّ صورت گرفته است؛ ولى چون در عبارت آمده است كه پيغمبر، فلان طايفه را در منزلشان ملاقات كرد، براى بعضى توهّم شده است كه اين ديدار در منزل اصلى آن طايفه بوده و پيغمبر به سوى آن طايفه مسافرت كرده است. البته مراد راوى، منازل آن طوايف در

ص: 351


1- «آيا شما را به خصوصيات مسلمان واقعى آگاه نكنم؟ مسلمان كسى است كه مسلمانان از زبان و دستش در امان باشند و مهاجر كسى است كه از گناهان هجرت و دورى گزيده باشد و آنچه را خدا حرام كرده ترك كند». كافى، ج 2، ص 235، ح 19.
2- بحار الانوار، ج 38، ص 229 و ج 39، ص 341 و ج 40، ص 10 و ج 42، ص 133.

مكه و منى است. شما اگر عبارات تاريخ طبرى(1) را ملاحظه كنيد، صحت نظر مرا تأييد خواهيد نمود كه مراد راوى در «أتى رسول اللّه كندة في منازلهم أو كلباً في منازلهم أو أتى بنى عامر بن صعصعة فدعاهم»، ملاقات در منازل اين عشاير در منى، در ايام حج است.

همچنين ابن ابى الحديد مى خواهد بگويد كه سفرهاى پيغمبر براى تبليغ، پس از فوت ابوطالب روى داده است؛ ولى آنچه من باور دارم اين است كه پيغمبر پس از فوت ابوطالب و خديجه، براى تبليغ و تهيه جايى مناسب به طائف سفر نمود و پس از آن، مقدمات هجرت به مدينه فراهم شد. از طائف تا مكه فاصله زيادى نيست؛ طائف، ييلاق مكه است و بسيارى از باغات و مزارع آن، مال قريش است. طوايف و عشاير آن سامان در اثر رفت و آمد زياد به مكه معظمه، كاملاً با قريش آشنا بودند. پس اين سفر به جاى دور و درازى نبود كه موقعيت پيغمبر را نشناسند.

از طرفى، طائف شهر مهم و آبادى بود و قبايل و عشاير زيادى داشت. لذا مى توان پذيرفت كه پيغمبر پس از وفات ابوطالب و خديجه و بالا گرفتن آزار و اذيت هاى قريش و جسارت آنان و نداشتن حامى و سست شدن بنى هاشم و بنى مطلب، تصميم به هجرت از مكه گرفت و در صدد انتخاب محل مناسبى بود كه آن جا را مركز خود قرار دهد. در ابتداى امر، طائف را در نظر گرفته بود. زيرا طائف از جهت آب و هوا و آذوقه و عشاير، مهم تر از مدينه و شهرهاى ديگر عربستان بود. شاهد بر اين مدعا اين است كه پيغمبر اكرم پس از غلبه بر قريش و فتح مكه و شكست عشاير «هوازن» و «حنين»، موفق به فتح طائف شد. پس، از اول چنين شهر مهمى را در نظر گرفته بود.

به گمان من، اگر رؤساى طائف ايمان مى آوردند، پيغمبر در همان جا توقف مى فرمود و على علیه السلام را كه در مكه براى رد نمودن امانت هاى مردم باقى گذارده بود به طائف فرا مى خواند چنان كه پس از مختصر زمانى، همين كار را هم كرد: على علیه السلام را در مكه گذارد و خود به مدينه هجرت نمود و اميرالمؤمنين پس از رد امانات، اهل بيت را به سمت مدينه حركت داد. پس علت باقى ماندن على در مكه و همراه نبودن او با پيامبر در

ص: 352


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 348 - 353.

طائف، همين است كه اگر سران طائف ايمان بياورند آن حضرت از على علیه السلام بخواهد كه پس از ردّ امانت ها، با اهل بيت به آن جا بيايد.

مذاكره گمراهان طائف با پيغمبر

پيغمبر اكرم از سفر تبليغى طائف، نتيجه نگرفت. رؤساى ثقيف كه چند برادر بودند، نه تنها دعوت پيامبر را قبول ننمودند، بلكه او را استهزاء كردند و اشرار را نيز

واداشتند تا دور پيغمبر را بگيرند و ايشان را استهزا نمايند. پيغمبر اكرم با رفتن به باغ عتبه و شيبه، از بزرگان بنى عبدشمس از قريش، خود را از چنگ آنان نجات داد. گمراهان برگشتند و پيغمبر با خداوند مشغول مناجات شد:

«اللّهم إليك أشكو ضعف قوّتي وقلّة حيلتي وهواني على الناس يا أرحم الراحمين، أنت ربّ المستضعفين وأنت ربي، إلى من تكلني إلى بعيد يتجهمني أو إلى عدوّ ملكته أمري، إن لم يكن بك عليّ غضب فلا اُبالي ولكن عافيتك هي أوسع لي. أعوذ بنور وجهك الذي أشرقت له الظلمات وصلح عليه أمر الدنيا والآخرة من أن ينزل بي غضبك أو يحلّ عليّ سخطك، لك العتبى حتّى ترضى لاحول ولاقوّة إلاّ بك».(1)

«خداوندا! از ناتوانى و بيچارگى و رسوايى ام پيش مردم به تو شكوه مى كنم. اى مهربان ترين مهربانان. تو پروردگار بيچارگانى، تو پروردگار منى؛ مرا به كه وا مى گذارى آيا به بنده اى كه عبوس و ترش رو است. يا به دشمنى كه اختيار مرا به او سپرده اى؟! اگر بر من خشمگين نيستى پس غمى نيست وليكن عافيت و توانايى كه به من دادى براى من لطفى وسيع است. پناه مى برم به نور جمال تو كه بر تاريكى ها چيره شده و آرامش دنيا و آخرت به آن نيكو گشته است، از اين كه بر من غضب كنى يا آتش خشمت مرا در بر گيرد. بر تو است كه مرا ملامت كنى تا آن كه خوشنود شوى؛ و حول و قوه اى نيست مگر براى خداى بى همتا».

ص: 353


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 345.

گفت و گوى پيغمبر با «عداس»

«وقتى عتبه و شيبه اين منظره را ديدند، به خاطر خويشاوندى نزديكى كه با رسول خدا داشتند، متأثر شدند و به «عدّاس»، غلام نصرانى خود فرمان دادند تا طبق انگورى را نزد پيغمبر ببرد و او را به خوردن دعوت نمايد. پيغمبر وقتى خواست انگور را ميل كند، نام خدا را بر زبان آورد و بسم اللّه گفت. عداس نگاهى كرد و گفت: اهالى اين شهر اين سخن را نمى گويند. پيغمبر پرسيد: تو اهل كجا هستى و چه دينى دارى؟ گفت: از نينوا و نصرانى هستم. فرمود: تو اهل شهر «يونس بن متى» هستى؟! عدّاس گفت: تو يونس را از كجا مى شناسى؟ فرمود: او مثل من، يك پيغمبر بود. عداس بر سر و دست و پاى پيغمبر بوسه زد. عتبه و شيبه به يكديگر گفتند كه او اين غلام را فاسد نمود و از دينش بيرون برد. و از عداس پرسيدند: چرا دست و پاى او را بوسيدى؟ گفت: مردى از اين بهتر روى زمين نيست. او مرا از چيزى آگاه كرد كه جز پيغمبران از آن خبر ندارند.

عتبه و شيبه به او گفتند: دين تو بهتر از دين او است».(1)

بنابر نقل صاحب اعلام الورى، گمراهان طائف در دو صف بر سر راه پيغمبر نشسته بودند و به سمت آن حضرت سنگ پرتاب مى كردند، تا آن جا كه خون از پاهاى حضرت جارى گشت.(2)

شما از اين حكايت تا اندازه اى به صبر و بردبارى پيغمبر و تحمّل مشقّت در راه انجام وظيفه، مطلع مى شويد. رسول خدا با آن همه صدمات و آزارهايى كه از اهالى طائف مى بيند، بازهم به فكر تبليغ است و غلام عتبه و شيبه را ارشاد مى فرمايد. او در هر حال، انجام وظيفه را در نظر داشت و گرفتارى ها او را نا اميد نمى نمود. نظر او تنها متوجه اعيان و اشراف نبود، بلكه فقرا و غلامان را هم از نظر مبارك خويش دور نمى داشت. ضعفا، زودتر و بيش تر از اغنيا و اشراف، ايمان مى آورند. اين موضوع اختصاص به پيغمبر اسلام هم نداشت؛ بلكه در مورد پيغمبران سلف نيز اين چنين بوده است. به همين

ص: 354


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 346 - 345.
2- اعلام الورى، ج 1، ص 134، با تحقيق مؤسسه آل البيت علیهم السلام .

جهت، گاهى اشراف و اغنيا اعتراض مى كردند و مى گفتند: «لَوْ كانَ خَيْراً ما سَبَقُونا إِلَيْهِ(1)؛ اگر اين دين، خوب بود، ضعفا بر ما بِدان پيشى نمى گرفتند».

يا سران قوم نوح مى گفتند: مردمان پست و كوتاه فكر به تو ايمان آوردند. «وَما نَراكَ اتَّبَعَك إِلاّ الَّذِينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِىَ الرَّأْىِ»(2)

اهتمام پيامبر به تبليغ و ضعف تبليغ مسلمين در عصر حاضر

پيامبر اكرم در آن حال، با غلام نصرانى به گفتگو مى پردازد و از راه خوبى هم وارد مى شود، يونس بن متى را به او ياد آورى مى كند و خود را مانند او معرفى مى نمايد، راستى اگر امروز مبلغان، اعمال و رفتار پيغمبر را سرمشق خود قرار دهند و در روش تبليغ و چگونگى آن به پيامبر اقتدا كنند، كار اسلام به اين جا نمى رسيد كه مبلغان خارجى به مركز كشور اسلامى بيايند و مذهب خود را تبليغ كنند و مسلمانان را به سمت خود بكشانند.

ضعف مبلغان اسلامى در تبليغ از طرفى و قوّت دشمنان هم از طرف ديگر، دست به دست هم داده و روز به روز، بلكه ساعت به ساعت از تعداد مسلمانان، كم مى كند. مسلمانان در رفتار و گفتار و در سيرت و صورت، شبيه كفّار شده اند. مكارم اخلاق اسلامى از ميان مسلمانان رخت بربسته و در عوض، مفاسد و جنايات در ميان آنها رايج گشته است. به طور قطع مى توان گفت كه پنجاه درصد از فرزندان اين مسلمانان هم نسبت به اصول دين بى عقيده يا منكر مبدأ و معاد هستند. هر اندازه آنان به شهرستان ها

نزديك تر و بيشتر در مركز تمدن واقع شوند به كفر و اهل كفر، راغب تر و از اسلام و اهل آن روى گردان تر هستند. اين وضع مسلمين در عصر حاضر است كه اختصاص به شهر و مملكتى ندارد.

ص: 355


1- سوره احقاف، آيه 11.
2- سوره هود، آيه 27. «و جز جماعتى از فرومايگان ما، آن هم نسنجيده نمى بينيم كسى تو را پيروى كرده باشد».

رجال تبليغى در همه جا به يأس و نا اميدى، اختلاف فكر و سليقه و ضعف عمل و تدبير، مبتلا گشته اند. نبودن سرپرستى قوى و لايق، نبودن روح اطاعت و انقياد از بزرگ تر در ميان مبلغان، جدا بودن مبلغان از يكديگر و از همه بدتر و سخت تر، راهيابى منافقان در ميان مبلغان و تضعيف خوبان، از آفت هاى تبليغ است و هريك از اين مصائب، كمر شكن و نابود كننده است چه رسد به آن كه همه اين ها جمع باشد، علاوه بر اين ها، ضعف مالى دوستان و قوّت مالى و توانايى و دانايى و اتفاق كلمه دشمنان، باعث شده است كه وضع مسلمين، به خلاف حال و روز دشمنان دين، چنين باشد كه مشاهده مى نماييد: ضعف عقايد و كثرت معاصى، منكَر شدن معروف و معروف گشتن منكَر، كم شدن تعدادِ مسلمانان متعهد و معتقد و از دست رفتن فرزندان و . . . «ولا حول ولاقوّة إلاّ باللّه».

اهتمام پيغمبر اكرم به دو چيز بود: زياد كردن مسلمانان و حفظ ايشان. پيغمبر اكرم در اثر تأييد و حمايت خداوند، آرام نمى نشست و هميشه در صدد ارشاد گمراهان و تعليم جُهّال بود. پس به تدريج بر مسلمين افزوده و از كفار كم مى گشت.

پيامبر، طوايف و عشاير، افراد و اشخاص، شريف و ضعيف را در نظر مى گرفت و با گفتار نرم و شيوه نيكو، تبليغ مى كرد و مردمان خوش طينت را از خواب بيدار مى نمود. همه همّ و غم آن سرور، تنها مصروف به پيدا كردن و زياد نمودن مسلمانان نبود، بلكه در عين حال، حفظ مسلمانان را نيز در نظر داشت. ضعفاى فقير و گرسنه را با اطعام، جاهلان را با وَعظ، حكمت و ارشاد، نجات مى داد و اين دو امر از پاسخ اسماء بنت عميس به عمر دانسته مى شود.(1)

شايد در جاى مناسبى در همين كتاب، به حالات اصحاب صفّه و طرز معاشرت پيغمبر با آنان، اشاره بنمايم. پيامبر براى حفظ ضعفا به مسلمانان امر كرد تا به حبشه هجرت نمايند.

در عين حال، ايشان در فكر پيداكردن مركز و پايتختى براى بلاد اسلامى بود و لذا چون از مكه و طايف مأيوس شد، مدينه را در نظر گرفت و از اهالى مدينه استفاده نمود.

ص: 356


1- صحيح مسلم، ج 4، كتاب فضائل الصحابة، باب من فضائل جعفر بن ابى طالب و اسماء بن عميس . . .، ص 1946.

دعوت پيغمبر از بنى عامر

طبرى چنين نقل مى نمايد: «پيغمبر در موسم حج، طايفه عامر بن صعصعه را در منازل شان به اسلام دعوت نمود. يك نفر از آن طايفه گفت: اگر اين مرد را با خود ببرم، به وسيله او بر تمام عرب مسلط مى شوم. آن گاه از پيغمبر پرسيد: اگر از تو پيروى نمودم و خداوند تو را بر دشمنان مسلط نمود، خلافت خود را به ما واگذار مى كنى؟ فرمود: اختيار با خداوند است؛ به هركس كه بخواهد، مى دهد. آن مرد گفت: ما خود را به كشتن بدهيم و وقتى مسلط شدى، سلطنت و خلافت تو به ديگران برسد و ما از آن بى بهره باشيم؟! پس قبول نكردند و از پيغمبر اطاعت ننمودند.

وقتى مردم از حج برگشتند، بنى عامر بن صعصعه نيز به محل قبيله خود برگشت. در ميان طايفه، پير مرد كهنسالى بود كه نمى توانست با آنها به حج رود. پيرمرد از مسافرين از خبرهاى تازه پرسيد. وقتى قصه آمدن پيغمبر و دعوت او را شنيد، دست خود را بر سر گذاشت و گفت: اى بنى عامر! سوگند به آن كسى كه جان من در اختيار او است، سخن او حقّ است و هنوز يك نفر از اولاد اسماعيل اين ادعا را نكرده است. چرا از او دورى جستيد و او را يارى نكرديد؟»(1)

اين قصه پس از وفات ابوطالب اتفاق افتاده است چنان كه از نقل گذشته ابن ابى الحديد دانسته شد، ولى ابن ابى الحديد به اشتباه خيال كرده كه پيغمبر به سوى بنى عامر بن صعصعه سفر نموده است.

تا زمانى كه ابوطالب زنده بود، دليلى نداشت كه پيغمبر از مكه بيرون برود و جاى ديگرى را انتخاب كند؛ امّا حال كه ابوطالب ياور او، از دست رفت، مكه براى او جاى ماندن نبود، به همين خاطر طوايف عرب را در موقع حج ملاقات نمود و از ايشان خواست كه او را به بلاد خود ببرند و يارى كنند. همچنين سفرى هم به طائف نمود. اين اتفاقات از آثار وفات ابوطالب است و نشان دهنده عظمت شخصيت و اندازه حمايت آن سرور از رسول خدا است. او به تنهايى جمعى را تشكيل مى داد؛ ولى با رفتنش، آن جمع

ص: 357


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 350.

متفرق گشتند و بنى هاشم و بنى مطلب هم اتفاق كلمه خود را در حفظ پيغمبر از دست دادند و از بين همين جمع، دشمنانى پيدا شدند. لذا قريش بر پيامبر چيره شدند و به كارهايى دست زدند كه پيش از آن قدرتش را نداشتند و البته بى سابقه بود.

بنابر اين نقل، اگر بنى عامر مساعدت مى كردند و اسلام مى آوردند، پيغمبر از مكه هجرت و در بلاد ايشان اقامت مى نمود. آن شخص كه در مقابل اسلام آوردن و تحمل زحمات، خلافت را مى خواست، مرد رياست طلبى بوده است. او از اسلام، سلطنت را مى طلبيد و به خداوند و آخرت نظرى نداشت.

از پاسخ پيامبر به آن مرد دانسته مى شود كه اختيار تعيين خليفه با خالق است، نه با خلق. حتى شخص پيغمبر هم نمى تواند از طرف خود خليفه اى تعيين كند. من نمى دانم اهل سنّت كه اختيار را با مردم يا سلاطين مى دانند، در برابر اين گفته پيامبر چه مى گويند!

همچنين فهميده مى شود كه پيش از پيامبر هيچ يك از فرزندان اسماعيل، مدعى مقام نبوّت نشده بودند و خود اين موضوع، كاشف از صدق گفتار پيغمبر است. ان شاء اللّه در جاى مناسب، حكايت امپراطور روم را با ابوسفيان و تحقيق او از حالات پيغمبر و كشف راستگويى پيامبر را از پاسخ هاى ابوسفيان، نقل مى نمايم. يكى از سؤالات قيصر روم همين بود كه آيا كسى از فاميل هايش پيش از وى چنين ادعايى نموده است؟ ابوسفيان گفت: نه.

دعوت پيامبر از سُويد بن صامت

اشاره

طبرى از محمد بن اسحاق چنين نقل نموده است: «سويد بن صامت از اشراف انصار بود و به او «كامل» مى گفتند؛ چون شجاع و شريف و شاعر بود. اين شعر هم از او است:

ألا رُبَّ من تدعو صديقا ولو ترى *** مقالته بالغيب سائل ما يفري

مقالته كالشحم ما كان شاهدا *** وبالغيب مأثور على ثغرة النّحر

يسرك باديه وتحت أديمه *** نميمة غشّ تبتري عقب الظهر

ص: 358

تبين لك العينان ما هو كاتم *** ولا جنّ بالبغضاء والنّظر الشزر

فرشني بخير طالما قد بريتني *** وخير الموالي من يريش ولايبري(1)او براى اداى حج يا عمره به مكه وارد شد. پيغمبر وقتى از آمدن او با خبر شد، او را ملاقات كرد و به خداوند و اسلام دعوت نمود. سويد گفت: شايد آنچه تو دارى، نظير چيزى باشد كه با من است. فرمود: تو چه دارى؟ گفت: صحيفه اى از حكمت لقمان. پس به خواهش پيغمبر آن نوشته را قرائت نمود. پيامبر فرمود: اين سخن خوبى است و با من، قرآن، كلام خدا است كه موجب هدايت و رستگارى است. پس پيغمبر براى او از قرآن تلاوت فرمود و او را به اسلام دعوت نمود. سويد گفت: اين گفته خوبى است و از اسلام دورى نكرد؛ امّا وقتى مراجعت نمود، در مدينه به دست طايفه خزرج كشته شد. اين واقعه، پيش از جنگ، «بعاث» اتفاق افتاد و طايفه او گفتند كه او در حالى كه مسلمان شده

بود، كشته شد».(2)

اين مرد عاقل، حكمت ها و نصايح لقمان را از خود جدا نمى نمود و حتى در سفر نيز آن را همراه خود داشت. پيغمبر چون سخن او را مى شنود از او مى خواهد كه آن را بر حضرتش عرضه نمايد. خود همين درخواست، تأثير عميقى در طرف دارد و دلش را به پيغمبر مايل مى نمايد. پيغمبر او را تحسين مى كند و برايش قرآن مى خواند و به اسلام دعوتش مى فرمايد. تصديق او به خوبىِ قرآن هم، كاشف از اسلام او است و چون اظهار اسلام در ميان مشركين بى خطر نبود تنها قبيله اش از اسلام وى مطلع شدند و شهادت

ص: 359


1- چه بسا كسى را كه به دوستى مى خوانى، اگر بدگويى هاى او را ببينى مى پرسى چرا بهتان مى زند.براى چرب زبانى و گفتار او گواهى نيست. و بدگويى هاى نقل شده از سينه به سينه او تنها بر شكاف گلو اثرمى گذارد. برخورد ابتدايى با او تو را خوشحال مى كند و حال آن كه در زير نشيمنگاه او گفتارى پرفريب پنهان است. چشمان آشكاراى او راز نگهدار نبوده و دشمنى ها و تنگ نظرى هاى او از ديده پنهان نيست. پس مرا به خوبى ميهمان كن كه هر آينه تو مرا راهنمايى كردى. و بهترين بزرگواران كسى است كه عيب پوش بوده و پرده درى نمى كند.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 351 - 352.

ايشان براى اثبات اسلام او كافى است كه «اهل البيت ادرى بما فيه».(1)

اين حكايت، شاهد بر آن است كه پيغمبر اسلام چه از جمع و چه از فرد، دعوت مى نمود و شخصيت ها را از نظر دور نمى داشت.

خلاصه آن كه پيغمبر اكرم در كار دعوت، خسته و نا اميد نمى شد. او مأمور به قيام و استقامت بود، چگونه استراحت كند؟ همّ و فكر او، جذب مردم به اسلام بود. بنابراين از جمع و فرد نمى گذشت و همه را در نظر داشت؛ ولى پس از وفات ابوطالب به فكر مأمن و مأوايى بود و در موقع حج از عشاير و طوايف مى خواست تا اسلام بياورند و از او حمايت كنند و او را به ديار خود ببرند.

به نظر من اگر اهل طائف اسلام مى آوردند، پيغمبر از آن جا به مكه بر نمى گشت. امّا چون عشاير و قبايل عرب و اهل طائف درخواست پيغمبر را قبول نكردند خداوند انصار او را از اهل مدينه قرار داد؛ آنان پيش قدم شدند و اسلام را اختيار كردند و وعده يارى به پيغمبر دادند. لذا اصحاب پيامبر از مكه بدانجا هجرت كردند و پس از آنها پيغمبر هجرت فرمود و على علیه السلام نيز خانواده پيغمبر را باخود به سمت مدينه حركت داد. بنابر اين مدينه، مركز پيغمبر و پايتخت مملكت اسلامى گرديد و از آن وقت، مدينه طيّبه شد. مدينه، يكى از شهرهاى حجاز و مسكن طوايف اوس و خزرج، فرزندان «حارثة بن عمرو بن عامر» از اولاد «سبأ» بود و نَسب آنان به «قحطان» مى رسيد. آنها مجاور يهود بودند. طوايف يهود در اطراف مدينه، داراى مزارع و قلعه هايى بودند. مردم اين شهر، هميشه در جنگ و جدال بودند؛ گاهى با يهود و گاهى با يكديگر. ميان اوس و خزرج نيز، سال ها جنگ بود.

به گمان من، سلاطين براى جلوگيرى از اتّحاد عرب به انواع حيله ها متوسّل شده و نفاق و تفرقه را به حد اعلاى خود رسانده بودند. دسته اى با دسته ديگر، همسايه با همسايه خود، عموزاده با خويشان، همه و همه در حال جنگ بودند. طبيعى است كه اين موضوع، تا اندازه زيادى آنان را از فكر كسب و تجارت و رسيدگى به امور خود باز

ص: 360


1- اهل خانه به آنچه در خانه است، داناترند.

مى داشت و در نتيجه، پيشرفتى نداشتند. پس خيال دشمنان هميشه از اين جماعت راحت بود و آنان مدام گرفتار جنگ هاى خويش بودند.

اين جنگ ها نتيجه نادانى است؛ ولى از آن جا كه خداوند هرچه بخواهد همان خواهد شد، همين جنگ داخلى ميان اوس و خزرج و ميان اين دو طايفه با يهود، موجب اسلام آن دو طايفه گرديد. عدّه اى از اين دو طايفه، براى كمك گرفتن از قريش به مكه آمدند و در اثر تبليغ پيغمبر اكرم، موفق به قبول اسلام شدند. لذا برگشتند و اهالى مدينه مسلمان شدند. جماعتى از آنان در موقع حج، پيغمبر اكرم را ملاقات كردند و با يكديگر حرف هاى آخر را زدند و بنابراين شد كه پيغمبر به مدينه هجرت نمايد وآنان در اختيار پيغمبر باشند و از جان و مال مضايقه نكنند و از حمايت پيغمبر دست برندارند. سرانجام در فاصله نزديك به سه ماه، پيغمبر به مدينه هجرت كرد. اصحاب نيز به تدريج، قبل از ايشان هجرت مى نمودند.

اين، اجمال قضيه بود، امّا در تفصيل اين قضيه بايد درباره دو نكته بحث شود: يكى آن كه ميان هجرت پيغمبر اكرم و وفات ابوطالب چقدر فاصله بوده و ديگر آن كه از ابتداى پذيرش اسلام از سوى بعضى از انصار تا بيعت در ليلة العقبه چقدر طول كشيد؟:

1- فاصله زمانى هجرت پيغمبر به مدينه و وفات ابو طالب

طبرى از محمد بن اسحاق چنين نقل كرده است: «ابوطالب و خديجه در يك سال وفات كردند؛ سه سال پيش از هجرت».(1) همچنين به نقل ابن ابى الحديد از محمد بن اسحاق: «ابوطالب تا زنده بود، حامى و ياور پيغمبر بود و در اوايل سال يازدهم بعثت، وفات نمود».(2) اين با آن نقل طبرى موافق است. چون بنابر عقيده مشهور، پيامبر، سيزده سال در مكه معظمه بود و پس از آن، هجرت نمود. همچنين بنابر نقل مسعودى در مروج الذهب نقل كرده كه هنگام فوت ابوطالب و خديجه، پيامبر پنجاه سال داشت و وفات

ص: 361


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 343.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 61.

ابوطالب، سه روز پس از درگذشت خديجه بود.(1) هجرت آن حضرت را هم در سن پنجاه و چهار سالگى مى داند. از آن جا كه هجرت پيامبر در ماه ربيع الاول بود، فاصله بين وفات ابوطالب و هجرت، سه سال و چند ماه مى شود.

من اين فاصله طولانى را باور ندارم. چون پيغمبر پس از وفات ابوطالب، بيش از پيش دچار آزار قريش شد و لذا در صدد تهيه جا و مكان و ياورانى برآمد؛ چنانكه ابن ابى

الحديد نقل مى كند كه: «پس از وفات ابوطالب به پيغمبر وحى شد كه از مكه بيرون برو، چون ياور تو مُرد».(2) صاحب كتاب اعلام الورى، شيخ طبرسى هم نقل مى كند: «خداوند به پيغمبر اذن داد كه هجرت نمايد و خطاب رسيد: اى محمد! از مكه بيرون برو، چون پس از ابوطالب ياورى ندارى».(3) پس چگونه مى توان باور نمود كه پيامبر بيش از سه سال پس از وفات ابوطالب، در مكه ماند؟

من نمى دانم چه بگويم! يك جا طبرى مى نويسد كه پيغمبر پس از مراجعت از طائف نخواست كه بدون پناه بزرگى وارد مكه شود. لذا به «اخنس بن شريق ثقفى» پيغام داد تا او را پناه دهد. اخنس قبول نكرد و گفت: من با قريش هم پيمان هستم و به ضد آنها نمى توانم پناه دهم. پس آن حضرت، شخصى را نزد «سهيل بن عمرو» مى فرستد تا او را پناه دهد. سهيل مى گويد: من از بنى عامر هستم و بنى عامر نمى تواند به ضد «بنى كعب» پناه دهد.

آن گاه به نزد «مطعم بن عدى بن نوفل» مى فرستد و از او پناه مى خواهد. او قبول مى كند و از پيغمبر حمايت مى نمايد».(4) و از طرف ديگر هم مى نويسند كه پيغمبر، سه سال و چند ماه در مكه بود.

حال سؤال اين جا است كسى كه تا آن اندازه، پس از وفات ابوطالب، ضعيف گشته است كه به اين طرف و آن طرف مى زند و به طائف سفر مى كند و بنا به گفته ديگران، به اطراف و اكناف مى رود و بدون پناه بزرگى، وارد مكه نمى شود، چگونه سه سال و چند

ص: 362


1- مروج الذهب، ج 2، ص 283.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 29 و ج 4، ص 128.
3- اعلام الورى، ج 1، فصل دوّم، ب 5، ص 282.
4- تاريخ طبرى، ج 2، ص 347.

ماه در مكه مى ماند؟ از طرفى، على بن ابراهيم قمى نقل نموده است: «ميان طايفه اوس و خزرج، سال هاى طولانى جنگ بود و آخرين واقعه ميان آن دو، جنگ «بعاث» بود كه در اين جنگ، طايفه اوس غالب شدند. پس، اسعد بن زراره و ذكوان بن قيس در ماه رجب به عنوان انجام اعمال عمره به مكه آمدند و به خاطر سابقه دوستى اسعد با عبتة بن ربيعه بر او وارد شدند. اسعد به عتبه گفت: آمديم تا در جنگ با اوس كمك ما باشيد. عتبه گفت: فاصله ميان ما و شما زياد است. به علاوه، ما خود گرفتار شده ايم و به كار ديگرى نمى رسيم. اسعد گفت: شما در حرم خدا و در امان هستيد. مگر چه گرفتارى اى به شما روى آورده است؟ عتبه گفت: از ميان ما كسى برخاسته و مى گويد كه پيغمبر خدا است و به خداوندان ما دشنام مى دهد و ما را سفيه مى خواند. او جوانان ما را با خود همراه كرده و جمعيت ما را متفرق نموده است. اسعد گفت: او كيست؟ عتبه گفت: او محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب است كه در شرافت از همه ما بالاتر است.

اسعد وقتى اين سخن را از عتبه شنيد به ياد سخنان يهود افتاد. چون طايفه اوس و خزرج از يهود بنى نظير، بنى قريظه و بنى قينقاع شنيده بودند كه زمان پيغمبرى فرا رسيده است كه از مكه بر مى خيزد و به مدينه هجرت مى كند. يهوديان، اعراب را تهديد مى كردند كه ما به او ايمان مى آوريم و شما را مى كشيم. پس اسعد از عتبه پرسيد: او كجاست؟ گفت: در حجر نشسته و با يارانش در شعب محصور هستند و فقط در ايام حج بيرون مى آيند. بعد سفارش كرد كه مبادا به او نزديك شوى و به سخنان او گوش دهى! چون او ساحر است و با سخن خويش تو را سحر مى كند. اسعد گفت: من بايد طواف كنم. گفت: در گوش خود پنبه بگذار تا سخن او را نشنوى. اسعد گوش خود را از پنبه پر كرد و مشغول طواف شد. پيغمبر با جمعى از بنى هاشم در حجر اسماعيل نشسته بود. اسعد به طواف مشغول شد و از اين كه در گوش خود پنبه گذاشته است خود را ملامت نمود و با خود گفت: چنين اتفاقى در مكه افتاده است، آن گاه من برگردم و خبر درستى براى خويشان خود نبرم؟ اين از نادانى من است. پس پنبه را بيرون آورد و نزد پيغمبر رفت و به رسم عرب گفت: «انعم صباحاً». پيغمبر فرمود: خداوند تحيّتى بهتر از اين براى

ص: 363

ما قرار داد و آن «السلام عليكم»، تحيت اهل بهشت است. اسعد گفت: اى محمّد! ما را به چه دعوت مى كنى؟ پيغمبر او را به توحيد دعوت نمود و اين آيات را تلاوت فرمود:

«وَبِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً وَلاتَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ مِنْ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَإِيّاهُمْ وَلاتَقْرَبُوا الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَما بَطَنَ وَلاتَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللّهُ إِلاّ بِالْحَقِّ ذلِكُمْ وَصيّكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلوُنَ * وَلاتَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلاّ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّى يَبْلُغَ أَشُدَّهُ وَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَالْمِيزانَ بِالْقِسْطِ لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها وَإِذا قُلْتُمْ فَاعْدِلوُا وَلَوْ كانَ ذا قُرْبى وَبِعَهْدِ اللّهِ أَوْفُوا ذلِكُمْ وَصّيكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ»(1)

«و به پدر و مادر احسان كنيد و فرزندان خود را از بيم تنگدستى مكشيد! ما شما و آنان را روزى مى رسانيم. و به كارهاى زشت - چه علنى و چه پوشيده(اش) نزديك مشويد و نفسى را كه خدا حرام گردانيده، جز به حق مكشيد! اينها است كه (خدا) شما را به آن سفارش كرده است؛ باشد كه بينديشيد. و به مال يتيم جز به نحوى (هرچه) نيكوتر نزديك مشويد تا به حدّ رشد خود برسد! و پيمانه و ترازو را به عدالت تمام بپيماييد. هيچ كس را جز به قدر توانش تكليف نمى كنيم. و چون (به داورى يا شهادت) سخن گوئيد، دادگرى كنيد، هرچند (درباره) خويشاوندان (شما) باشد و به پيمان خدا وفا كنيد! اينها است كه (خدا) شما را به آن سفارش كرده است؛ باشد كه پند گيريد».

اسعد وقتى اين آيات را شنيد، فوراً اسلام آورد و به وحدانيّت خداوند و رسالت پيغمبر اقرار نمود. اسعد گفت: پدر و مادرم فدايت! من از اهل مدينه و از طايفه خزرج هستم. ميان طايفه ما و اوس، رشته هاى دوستى گسيخته شده است. اگر به وسيله تو دوستى ما برقرار گردد، عزيزتر از تو كسى نخواهد بود. ما از يهود خبر تو را مى شنيديم و آنها صفات تو را نقل مى كردند. اميدوارم به ديار ما بيايى و در نزد ما بمانى.

آن گاه اسعد از ذكوان بن قيس دعوت به اسلام نمود و به او گفت كه اين همان پيغمبرى است كه يهود درباره اش مى گفتند. ذكوان هم قبول كرد و اسلام آورد.

ص: 364


1- سوره انعام، آيه 151 - 152.

اسعد و ذكوان از پيغمبر خواستند كه مبلّغى را همراه آنان روانه نمايد تا مردم مدينه را به اسلام دعوت نمايد و قرآن تلاوت كند. پيغمبر نيز مصعب بن عمير را روانه نمود. آن دو همراه با مصعب به سمت مدينه رفتند و مردم را به اسلام دعوت نمودند و از هر جمعى يك يا دو نفر اسلام آوردند.

آن گاه اسلام آوردن سعد بن معاذ را به تفصيل نقل مى نمايد و مى گويد: «وقتى سعد بن معاذ اسلام آورد، مصعب را به نزد خود برد و به او گفت كه آشكارا دعوت كن؛ زيرا اسلام در مدينه رواج يافت. مصعب به پيغمبر نامه نوشت و پيغمبر، صحابه را به رفتن مدينه مأمور نمود و انصار با مهاجرين مواسات مى نمودند. آن گاه آمدن جمعى از مسلمانان به مكه در موقع حج و ملاقات با پيغمبر و بيعت آنان را نقل مى كند.»(1)

از اين نقل نكات زير دانسته مى شود:

1 - اولين كسانى كه از اهالى مدينه مسلمان شدند، اسعد بن زراره و ذكوان بن قيس بودند.

2 - اين سفر در ماه رجب بود.

3 - پيغمبر در شعب ابوطالب محاصره بود، امّا در هنگام موسم حج يا عمره آزاد بود.

4 - آن دو، مصعب را با خود به مدينه بردند.

5 - پس از مسلمان شدن سعد بن معاذ، اسلام در دو طايفه اوس و خزرج شيوع پيدا كرد.

6 - گروهى از اهل مدينه براى حج آمدند و با پيغمبر سخن را به آخر رساندند.

7 - مسلمانان بيش از چهار يا پنج سال در شعب محصور بودند.

دشمنان مى خواستند زحمات و خدمات ابوطالب را كم جلوه دهند. پس تا توانستند مدت محاصره را كم نوشتند؛ دو يا سه سال، امّا از اين حديث دانسته مى شود كه مسلمانان حدود هشت سال محصور بودند.

ص: 365


1- اعلام الورى، ج 1، ص 136 تا 146 به نقل از تفسير قمى در تفسير سوره انفال.

آرى! در هر چيزى ممكن است ترديد كرد، امّا در اين شكى نيست كه پيغمبر به فاصله تقريباً سه ماه از «ليلة العقبه» به مدينه هجرت نمود. بنابراين مى توان گفت كه وقتى از شعب آزاد شدند ابوطالب و خديجه وفات نمودند و شايد اين پيش آمد در ايام ماه مبارك رمضان بوده باشد. پيامبر از آن جا به طايف سفر نمود و پس از مراجعت، قضيه انصار پيش آمد و سه ماه بعد به مدينه هجرت كردند. اين قضيه با آن وحى كه مى فرمايد:

«از مكه بيرون رو، ياور تو فوت نمود» و با مسلط شدن قريش بر پيغمبر و بالاخره تصميم پيغمبر به هجرت از مكه، مناسب است، نه با آن قول كه مى گويد: آنها سه سال يا قريب چهار سال پس از وفات ابوطالب هجرت نمودند. شاهد ما بر اين ادّعا آن است كه اسلام در ميان اهالى مدينه زود شيوع پيدا كرد و به زودى در هر خانه اى يك مسلمان پيدا شد.

مخصوصاً اسلام آوردن سعد بن معاذ موجب سرعت شيوع اسلام در طايفه اوس شد. اين جريانات در مدت تقريباً چهار ماه اتفاق افتاد و البته اشتياق مردم به ديدار پيغمبر موجب اين گشت كه در اولين فرصت به ديدار او بيايند. «واللّه العالم.»

بعيد نمى دانم كه منافقين اين فاصله را زياد كردند تا از ارزش حمايت ابوطالب و نقش او در حمايت و نگهدارى از پيغمبر بكاهند و بگويند كه وجود او به اين اندازه مؤثر نبوده است.

2- فاصله زمانى اسلام آوردن اولين نفرات انصار و بيعت عقبه

طبرى از محمّد بن اسحاق نقل مى نمايد: «شنيده ام كه پيغمبر در موقع حج، شش نفر از خزرج را به اسلام دعوت نمود و آنها نيز قبول دعوت كردند. چون سخنان يهود و بشارت به بعثت را شنيده بودند با خود گفتند كه پيش از يهود، ما به او ايمان آوريم. اسامى آن جماعت عبارت است از: اسعد بن زراره، عوف بن حارث، رافع بن مالك، قطبة بن عامر، عقبة بن عامر و جابر بن عبداللّه.

چون اين جماعت به مدينه برگشتند، شروع به دعوت نمودند و اسلام در ميان اهل مدينه رواج يافت و خانه اى نماند مگر آن كه نامى از پيغمبر در آن بود. سال بعد، دوازده

ص: 366

نفر به مكه رفتند و پيغمبر را در عقبه ملاقات كردند و با او بيعت نمودند. و از آن جا كه هنوز جنگ واجب نشده بود آن را «بيعت النساء» گفتند. اين بار، مصعب نيز با آنها رفت و در منزل اسعد وارد شد. آن گاه قضاياى اسلام آوردن سعد بن معاذ را در اين نوبت مى گويد. مصعب به مكه برگشت و گروهى از انصار به عنوان حج آمدند و پيغمبر را در عقبه ملاقات كردند و سخن را به آخر رساندند و هجرت، پس از سه ماه روى داد».(1)

از اين نقل دانسته مى شود كه فاصله ميان اسلام گروه اول و بيعت در ليلة العقبه حدود دو سال بود و در حدود دو سال و سه ماه با هجرت، فاصله داشت، ولى بنابر نقل على بن ابراهيم، اسلام اسعد و ذكوان در ماه رجب بود و مسلمانان در ذى الحجه براى حج آمدند و در عقبه پيغمبر را ملاقات كردند و قرارداد بسته شد.

بنابراين، انصار و نقباء در ماه ششم جمع شدند و در ماه نهم، هجرت صورت گرفت؛ اين نقل اعتبار بيش ترى دارد. چون اسعد كه اولين مسلمان از ميان آنان بود اصرار بر تبليغ داشته است.

ترجيح نقل على بن ابراهيم

و به همين جهت ذكوان را دعوت نمود. وقتى اسلام به مدينه رفت، زود شيوع پيدا كرد و هركس كه اسلام مى آورد، در صدد بود تا ديگران را مسلمان سازد. مسلمانان آن زمان زنده بودند؛ مثل مسلمانان امروز بى حس و بى حركت نبودند؛ آنان در انديشه توليد و ازدياد قوا بودند. شاهد بر اين مدعا اصرار اسعد به اسلام آوردن سعد بن معاذ، و اصرار سعد بن معاذ به اسلام آوردن طايفه اش، از كوچك و بزرگ زن و مرد - در همان روزى كه اسلام آورد - مى باشد. بنا به گفته محمد بن اسحاق، لازم مى آيد كه اسلام در مدينه به كندى رواج يافته باشد، نه آن كه به زودى و در هر خانه اى نفوذ كند. پس نكته اى كه خود او نقل مى كند، مؤيد نقل على بن ابراهيم است.

ص: 367


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 354 - 359.

سرعت رواج اسلام در مدينه

شاهد بر سرعت اسلام آوردن اهالى مدينه آن است كه پيغمبر اكرم براى تبليغ، سفرى به مدينه ننمود. پس اگر فاصله اسلام گروه اول تا بيعت در عقبه دو سال بود، مناسب بود كه پيغمبر اكرم سفرى تبليغى به مدينه نمايد؛ در حالى كه به طائف مى رفت بى آن كه احدى از رؤسا يا اهل طايف يا عشاير آن ناحيه اسلام آورده باشند، تنها براى

آن كه شايد اسلام را قبول كنند و آن جا را مركز و مبدأ اسلام نمايد. و همچنين در حالى كه به گفته مورخين، آن حضرت، پس از فوت ابوطالب مسافرت هايى در ميان طوايف و عشاير عرب نمود تا شايد از او حمايت كنند، چگونه عليرغم اسلام عده اى از دو دسته اوس و خزرج و فرستادن مبلّغى مثل مصعب بن عمير و استقبال اهل مدينه از اسلام، در طول اين مدّت از مدينه صرف نظر مى كند؟ پس قطعاً سفر به مدينه اولويت بيشترى داشت تا سفر به جاهاى ديگرى كه هيچ زمينه نداشتند. همچنين چگونه مى توان باور كرد كه پيامبر مدت دو سال به مدينه سفر نكرد؛ در حالى كه به جاهاى ديگر مسافر مى نمود؟

پس فاصله ميان اسلام گروه اول تا اسلام ساير انصار و اهالى مدينه و آمدن شان براى بيعت، بسيار كم - حدود چهار ماه - بود، زيرا در ماه رجب، اسعد و ذكوان اسلام آوردند و مصعب را با خود به مدينه بردند. پس تا به مدينه برسند، ماه شعبان است. سپس در ذى الحجه به مكه آمدند. پس فاصله، چهار ماه مى شود و پيغمبر در اين مدت، سفرى به طائف نمود و به مكه مراجعت كرد و به عقيده من به هيچ يك از بلاد عرب سفر ننمود و سفر تبليغى اش منحصر به طائف بود كه اين سفر هم پيش از اطلاع از رونق بازار اسلام در مدينه بوده است. «واللّه العالم.»

شاهد بر ادعاى ما - و روايت على بن ابراهيم مبنى بر اين كه فاصله كم بود - آن است كه ابوجعفر پس از آن كه همين مطلب را از محمد بن اسحاق نقل مى نمايد، مى گويد: «غير از محمد بن اسحاق گفته اند كه وقتى انصار براى بيعت آمدند، ماه ذى الحجه بود و پس از رفتن ايشان، پيغمبر اكرم بقيه ذى الحجه، محرم و صفر را در مكه ماند و در ماه ربيع الاول

ص: 368

به سوى مدينه هجرت نمود».(1)

پس قول محمد بن اسحاق - كه مى گويد «پيغمبر، مصعب بن عمير را با انصار فرستاد و در مكه ماند تا سال ديگر آمدند و پس از سه ماه، پيغمبر هجرت نمود» - مخالف با گفته ساير مورخين و صاحبان سيره است. زيرا آنان مطابق گفته على بن ابراهيم گفته اند و ما آن را معتبر مى دانيم.

از طرفى ديگر هنوز براى من روشن نيست كه محمد بن اسحاق چه مى گويد و چرا دو بار انصار را براى بيعت به عقبه مى كشاند و چرا بيعت اول را «بيعة النساء» مى نامد و مى گويد كه اين، پيش از آن بود كه جنگ واجب شود؟! مگر در بيعت دوم كه مى گويد «يك سال بعد اتفاق افتاد»، جهاد واجب شده بود كه «بيعة الرجال» باشد؟ ! در صورتى كه خود محمد بن اسحاق مى گويد كه در بيعت دوم، عباس بن عبادة بن نضلة به پيغمبر گفت: به خدا سوگند! اگر بخواهى، فردا با شمشير بر اهل منى حمله مى كنيم! و پيغمبر فرمود: هنوز مأمور به جنگ نشدم.

جنگ و جهاد در مدينه مشروع شد. پس او به چه مناسبتى مى گويد كه بيعت اولى، بيعت النساء بوده، چون در آن وقت جنگ واجب نشده بود؟ نمى دانم چرا محمد بن اسحاق اين قدر اشتباه رفته و فاصله را زياد گرفته است؟ آيا مى خواهند زحمات ابوطالب را كم جلوه دهند و بگويند با آن كه او نبود، پيغمبر در مكه ساكن بود و بدين وسيله اذيت هاى قريش را كم جلوه دهند و بگويند كه مشركين به پيغمبر آزارى نمى رساندند و لذا اين همه وقت در مكه ماند؟ اگر چنين است، پس براى چه خداوند به پيغمبر وحى كرد كه از مكه بيرون برو، اين حديث را فقط خودشان نقل مى نمايند و در كتب شيعه نيست. شايد هم مى خواهند كه انصارِ شركت كننده در بيعت عقبه را زياد نشان دهند؟!

ص: 369


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 365 - 366.

اولين مسلمان

در اين جا مناسب است تا اشاره اى به اختلاف در اولين مسلمان از ميان انصار بنمايم. از حديث على بن ابراهيم دانسته شد كه اسعد بن زراره و ذكوان بن قيس خزرجى اولين مسلمانان از انصار بودند. ابن سعد در طبقات در احوال اسعد بن زراره گويد: «اسعد با ذكوان بن قيس براى حل اختلافات خويش نزد عتبه بن ربيعه در مكه آمدند. آن گاه قصه پيغمبر را شنيدند و نزد او مشرف شدند. پيغمبر اكرم آن دو را به اسلام دعوت فرمود و قرآن تلاوت نمود. پس اسلام آوردند و ديگر نزد عتبه نرفتند و به مدينه برگشتند. اين دو اول كسى بودند كه با اسلام وارد مدينه شدند».(1)

ابن سعد با على بن ابراهيم در سبقت اسلام اين دو بر اهل مدينه متفق است، ولى از جهات ديگرى بايكديگر اختلاف دارند: ورود بر عتبه بن ربيعه، كمك خواستن از او، نهى عتبه از ملاقات و استماع سخنان پيغمبر و پنبه در گوش گذاردن اسعد، چيزهايى است كه على بن ابراهيم نقل نموده است، نه ابن سعد. او مى گويد كه آنان براى حل اختلافات خويش به مكه نزد عتبه آمدند، ولى او را نديده، پيغمبر را ملاقات كردند و اسلام آوردند و ديگر به سراغ عتبه نرفتند. نمى توان ميان اين دو نقل جمع نمود و گفته ابن سعد به نظر نادرست است. زيرا در آن موقع كه خزرج مغلوب طايفه اوس گشت، مناسبتى نداشت كه بين اسعد و ذكوان بر سر مفاخره نزاع شود و براى محاكمه باوجود راه دور و دراز از مدينه به نزد عتبه آيند و او را حَكَم سازند. كسانى كه اطلاع بر احوال عرب و تعصب ايشان دارند مى دانند كه آنها وقتى دچار جنگ خارجى هستند، دعواهاى داخلى را كنار مى گذارند و به كلى از كدورات دست بر مى دارند و متّحداً عليه دشمن خارجى مشترك مى جنگند پس اين گونه نزاع ها بر سر رياست و مفاخره، در مواقع آسايش و راحتى پيش مى آمد، نه در موقع جنگ با طايفه ديگر. لذا گفته على بن ابراهيم - مبنى بر اين كه اين دو نفر پس از جنگ بعاث و مغلوب شدن خزرج براى جلب دوستى قريش و كمك خواستن از ايشان نزد عتبه آمدند و به مناسبت دوستى او با اسعد هر دو بر

ص: 370


1- طبقات الكبرى، ج 3، ص 456.

او وارد شدند - معتبر است. اگر كسى در آيه شريفه: «وَقالَ الَّذِينَ كَفَروُا لاتَسْمَعُوا لِهذاَ الْقُرْآنِ وَالْغَواْ فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ(1)؛ و كسانى كه كافر شدند، گفتند به اين قرآن گوش ندهيد و سخن لغو در آن اندازيد؛ شايد پيروز شويد». تأمل كرده و دقيق نمايد مى فهمد كه مشركين قريش در مقام مبارزه با پيغمبر از آنچه كه توانايى اش را داشتند، كوتاهى نمى كردند.

مى گويند كه اين سوره در مكه نازل شده است؛ پس مقصود از كفار در اين سوره، همان قريش است. ايشان به يكديگر نصيحت مى كردند كه مبادا به قرآن گوش دهيد، بلكه بايد كارى كنيد كه قرآن به گوش مردم هم نرسد. مشركين در موقع قرائت پيغمبر به لغو، و داد و فرياد، و دست زدن مى پرداختند و سعى داشتند به اين وسيله كسى قرائت قرآن پيغمبر را نشنود و از قرآن استفاده نكند.

پس جايى كه مشركين حاضر شوند در مسجد الحرام با چنان كارهاى كودكانه اى از استماع قرائت پيغمبر جلوگيرى كنند، چگونه از دو نفر بزرگان خزرج كه از راه دور و درازى آمده بودند - با آن كه مى گفتند محمّد ساحر است و در گوش خود پنبه بگذاريد تا سخن او را نشنويد - جلوگيرى نمى كنند؟ قريش و حكّام عرب در برابر پيغمبر به قدرى بيچاره شده بودند كه در مقام دشمنى از كارهاى ابلهانه و كودكانه هم خوددارى نمى كردند و به همه اين امور دست مى زدند تا شايد در مبارزه باطل خود غالب شوند؛ «لَعَلَّكُمْ تَغْلِبوُنَ». زيرا «حبّ الشيء يُعمي و يُصمّ».

جهالت قريش و مبارزه آنان با پيغمبر

منافقين كه پس از غلبه اسلام به اسم خلافت بر مردم مسلط شدند، در مقام آن برآمدند كه اعمال فرعونى مشركان را در برابر پيغمبر اكرم بپوشانند و تا آن جا كه توانستند اذيت هاى قريش را انكار كردند و حمايت و خدمات ابوطالب و بنى هاشم را ناچيز شمردند و مخفى نمودند. بعيد نمى دانم كه حديث ابن سعد در طبقات نيز از آثار منافقين و ساخته شده در زمان سلطنت ايشان باشد.

ص: 371


1- سوره فصلت، آيه 26.

آل اميه خواستند تا دشمنى عتبه پدر هند را، و وادار كردن اسعد را به گذاردن پنبه در گوش، و نهى كردن او را از ملاقات با پيغمبر كتمان كنند. لذا منكر اصل ملاقات اسعد با عتبه شدند و گفتند كه آن دو مرد براى مفاخره و محاكمه نزد عتبه آمده بودند و چون سخنان پيغمبر را شنيدند، اسلام آوردند؛ بى آن كه عتبه را ملاقات كنند و از همان راه كه آمده بودند، برگشتند. در صورتى كه كسى از راه دورى مى آيد و وارد مكه مى شود، لابد مُحرِم بوده و عمره به جا مى آورد و قطعاً چند روزى توقف دارد؛ آن هم در آن زمانى كه مسافرخانه اى نبود. پس لازم بود بر يكى از دوستان و يا آشنايان وارد شوند. اين دو از دوستان عتبه بودند و لذا به گفته ابن سعد مى خواستند كه او را حَكَم قرار دهند. پس چگونه بى آن كه او را ببينند بر مى گردند و توقف نمى نمايند؟ از طرفى خود اين سخن كه عتبه را نديدند و برگشتند، بيش تر باعث سوء ظن مى شود؛ مِثل آن كه براى تكذيب خبر على بن ابراهيم ساخته شده است.

صاحب طبقات و على بن ابراهيم در اين مطلب كه اولين مسلمانان، اسعد بن زراره و ذكوان بن قيس خزرجى بودند موافق هستند، ولى طبرى از محمد بن اسحاق نقل مى كند كه شش نفر با هم به مكه آمده بودند و در ملاقات با پيغمبر و دعوت آن سرور، اسلام آوردند و نام اسعد بن زراره پيشاپيش همه است و از ذكوان خبرى نيست. او ذكوان را سال بعد براى بيعت النساء به مكه كشانيد؛ آن هم در ضمن دوازده نفر كه در اين نوبت هم نام اسعد بن زراره، پيشاپيش ديگران نوشته شده است.

اختلاف در تعداد گروه اول و وجه جمع

ابن سعد در طبقات از واقدى نقل مى كند: «بعضى مى گويند كه هشت نفر از انصار در مكه پيش از طايفه خود اسلام آوردند و يكى از آنان را ابوالهيثم بن التيهان شمردند و بعضى هم گويند كه شش نفر بودند و ابوالهيثم را نيز از آنان مى شمارند. واقدى، اين قول را كه شش نفر بودند، اختيار مى كند و مى گويد كه محكم تر از ساير اقوال است».(1)

ص: 372


1- طبقات الكبرى، ج 1، ص 169 - 170.

از اين عبارت دانسته مى شود كه اختلاف مورخين در تعداد گروه اول، بيش از دو قول است و منحصر به شش و هشت نيست. اين اختلافات از روى سهو و اشتباه واقع نشده است و قطعاً مولود سياست و حب و بغض است. مى توان گفت كه در ماه رجب كه موقع عمره بود، ابتدا اسعد و ذكوان پيغمبر اكرم را ملاقات نمودند و به اسلام مشرف گشتند و پيش از همه وارد مدينه شدند و دعوت نمودند، سپس آن چند نفر ديگر هم شايد در همان ماه آمدند و موفق به اسلام شدند. پس اين دو گروه را يكى حساب كردند. بدين ترتيب مى شود بين دو و شش و هشت را جمع نمود.

چرا محمد بن اسحاق نام ابوالهيثم را ذكر نكرد؟

از گفته واقدى دانسته مى شود كه ابوالهيثم در ميان آن جماعت نيست؟! آيا مى توان گفت كه چون ابو الهيثم بن التيهان از شيعيان اميرالمؤمنين علیه السلام بود و در جنگ صفين مانند عمار بن ياسر، «ذو الشهادتين» بود، لذا انكار چنين فضيلتى (سبقت در اسلام) به صلاح سلطنت منافقين بود؟ عظمت و جلال ابو الهيثم و شهادت او در صفين از خطبه اميرالمؤمنين دانسته مى شود آن جا كه فرمود:

«ما ضرَّ إخواننا الّذين سُفكت دِمائهُم وهم بصفّين ألاّ يكونوا اليوم أحياءً يسيغون الغصص ويشربون الرّنق قد واللّه لقوا اللّه فوفّاهم أجورهم وأحلّهم دار الأمن بعد خوفهم أين إخواني الذين ركبوا الطريق ومضوا على الحقّ أين عمّار وأين ابن التيهان وأين ذو الشهادتين وأين نظراؤهم من إخوانهم الذين تعاقدوا على المنيّةِ وأُبردَ برؤسهم إلى الفجرة . . . الى آخر كلامه سلام اللّه عليه».(1)

«راستى برادران ما كه خونشان در صفين ريخت، اگر امروز زنده نيستند، چه زيانى ديده اند؟ خوشا به حالشان كه نيستند تا از اين لقمه هاى گلوگير بخورند و از اين آب هاى ناگوار بنوشند! به خدا سوگند، آنها خدا را ملاقات كردند و خدا

ص: 373


1- نهج البلاغه صبحى الصالح، خ 182.

پاداش شان را داد و آنها را بعد از خوف در سراى امن خويش جايگزين ساخت! كجا هستند برادران من؟ همان ها كه سواره به راه مى افتادند و در راه حقّ قدم بر مى داشتند. كجاست عمار، كجاست ابن تيهان و كجاست ذوالشهادتين؟ و كجايند مانند آنان از برادرانشان كه پيمان جانبازى بستند و سرهاى آنها براى ستمگران فرستاده شد؟».

پس منافقين بايد فضيلت اين بزرگ مرد را كتمان نمايند، چنان كه مهاجرت عمار را به حبشه انكار كردند! عجيب تر آن كه بعضى از مورخين، مرگ ابن تيهان را در زمان پيغمبر يا خلافت عمر قرار دادند تا آن كه او را به صفين نرسانند تا در ركاب على علیه السلام به دست معاويه و ياوران او شهيد نشود ! سعد از واقدى نقل مى كند: «در سال بيست، در مدينه - به گفته شيوخ طايفه اش - فوت نمود».(1) و اين قول را درست تر از آن روايتى كه در صفين كشته شد، مى داند. پس در سال مرگ او اختلاف فاحشى وجود دارد. تمام اين اختلافات براى خلط مبحث و كتمان حق است و به نفع منافقين ساخته شده است تا شهادت اين مرد جليل القدر صحابى در صفين به دست لشكريان معاويه ثابت نشود. پس، از يك سو سبقت اسلام او را مخفى كردند و از سويى ديگر شهادت او را در صفين منكر شدند و اقوال مختلفى هم درست كردند تا حقّ پوشيده شود. نصر بن مزاحم در كتاب «صفين» اين اشعار را در مرثيه ابو الهيثم بن التيهان نقل نموده است:

منع اليوم أن اذوق رقادا *** مالك إذ مضى وكان عمادا

يا أبا الهيثم بن التيهان أني *** صرت للهمِّ معدناً ووسادا

إذ غدا الفاسق الكفور عليهم *** انّه كان مثلها معتادا

اصبحوا مثل من ثوى يوم اُحد *** يرحم اللّه تلكمُ الأجسادا(2)

ص: 374


1- طبقات الكبرى، ج 3، ص 342.
2- از امروز كه مالك اشتر، آن پشتوانه دلير، كشته شد، من ديگر طعم خواب و آسودگى را نچشم.اى ابا الهثيم بن تيهان! اينك وجودم انباشته از غم واندوه شده است. هنگامى كه آن فاسق حق ناشناس بر ايشان تاخت - و چنين شبيخون ناجوانمردانه اى عادت او بود - مانند كسانى گشتند كه به روز احد شهيد شدند، خداوند شما را با اين پيكرهاى آغشته به خون غريق رحمت كند. وقعة صفين، ص 365.

كشف جناب سيوطى تعدد طلحة بن عبيد اللّه تيمى قرشى صحابى

از خيانت هايى كه در تاريخ مى شود آن است كه كسى پيدا شود و بگويد كه ما دو ابو الهيثم بن التيهان صحابى داريم، يكى آن جليل القدر معروفى كه پيش از صفين وفات كرد و ديگرى، همانى كه در صفين كشته شد. بدين وسيله جمع بين كلام اميرالمؤمنين علیه السلام و اقوال مورخين مى نمايد.

و اين نظير تحقيق جلال الدين سيوطى درباره «طلحة بن عبيداللّه تيمى»، عمو زاده ابو بكر است كه نزد حضرات اهل جماعت يكى از عشره مبشّره به بهشت است.

سيوطى مى گويد كه مرد ديگرى به همين نام و نشان و با همين اسم پدر بود كه آيه شريفه: «وَما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رسَوُلَ اللّهِ وَلا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَ اللّهِ عَظِيماً؛(1) و شما حقّ نداريد رسول خدا را برنجانيد و مطلقاً [نبايد] زنانش را پس از [مرگ ]او به نكاح خود در آوريد. چرا كه اين [كار] نزد خدا همواره [گناهى] بزرگ است». درباره او نازل شده است. چون طلحه گفته بود: «اگر محمد بميرد عايشه را تزويج مى كنم» و بنابر نقل ديگرى گفته بود: «محمد دختر عموهاى ما را تزويج مى كند و حجاب به روى آنان مى افكند. اگر او بميرد، من عايشه را تزويج مى كنم».(2)

همچنين در سيره حلبيه از حافظ سيوطى نقل مى كند: «در صحبت اين نقل، بسيار متحير بودم؛ طلحه كه يكى از عشره مبشّره است، چگونه مى شود كه چنين سخنى بگويد تا آن كه دانستم كس ديگرى هم به نام طلحة بن عبيداللّه التيمى هست».(3)

اين افكار، مولود حب و بغض و موجب سلب اطمينان مى شود. چه بسا بعد از اين، كسى پيدا شود و بگويد كه ما دو عمر و دو ابو بكر داشتيم كه در يك طبقه شريك بودند

ص: 375


1- سوره احزاب، آيه 53.
2- الدر المنثور، ج 5، ص 404، در تفسير سوره احزاب، طبع دار الكتب العلميه.
3- سيره حلبيه، ج 1، ص 314.

و اسم، نام پدر، نشان و طايفه شان يكى بود. پس تمامى مناقب را درباره شريك موهوم ثبت نمايد و يا به عكس. نمى دانم از اين طلحه نسخه بدل كه به عقيده جناب حافظ سيوطى اين آيه درباره او نازل شده است، اثر وجودى ديگرى هست يا نه؟! آيا برپا كردن جنگ جمل، بيرون آوردن عايشه از منزل، شكستن بيعت اميرالمؤمنين علیه السلام، كشتن عده اى از مؤمنين و ياوران اميرالمؤمنين و ايجاد اختلاف بين مسلمين، كم تر از آن سخن گفتن بود؟ آيا اين اعمال از همان طلحة بن عبيداللّه معروف است كه يكى از عشره مبشّره - به نظر ايشان - است يا از آنِ ديگرى است؟ جناب سيوطى چگونه تعجب مى كند كه طلحه معروف آن سخن را بگويد، ولى از آن تعجب نمى كند كه طلحه معروف، چنين جنايت هايى را بنمايد.

اگر كسى بگويد كه آن بشارت به بهشت و آن فضايل و خدمات به اسلام، به عقيده حضرات اهل سنّت، از طلحة بن عبيداللّه نسخه بدلى است كه سيوطى او را كشف نموده است، چه پاسخى مى توان به او داد؟ «فاعتبروا يا اولى الابصار».

آن از جنايات محدثين و مورخين براى تقرّب به منافقين؛ و اين هم از تحقيق جديد و كشف فخر الحفّاظ و المفسرين!

ابن ابى الحديد مى نويسد: «قاسم بن محمد بن يحيى بن طلحة بن عبيداللّه تيمى، ملقّب به ابو بعره رئيس شهربانى كوفه - از طرف عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبداللّه بن العباس - گرديد. روزى قاسم بن محمد با اسماعيل بن جعفر بن محمد صادق علیه السلام گفت و گو كردند و قاسم بن محمد در مقام مفاخره گفت: هميشه ما به شما بنى هاشم، بلكه عموم فرزندان عبدمناف، تفضّل و احسان مى نموديم. اسماعيل گفت: چه فضل و احسانى؟ ! پدر تو جدّ مرا به خشم در آورد و گفت كه پس از مرگ محمد، زنان او را مى گيرم. پس خداوند عليه پدر تو فرمود: «وَما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُا رَسُولَ اللّهِ وَلا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبداً».(1)

پسر عموى تو حقّ مادر مرا از فدك و ميراث غصب نمود و پدرت بر عثمان تاخت و وسيله كشتن او را فراهم ساخت وهمچنين بيعت خود را با على شكست و به روى او شمشير

ص: 376


1- سوره احزاب، آيه 53.

كشيد و جنگ جمل را به پا كرد. اگر غير از اين، فضل و احسانى داشتيد، بفرماييد !».(1)

من از نادانى ابو بعره در شگفتم! او كه موقعيت و مقامش بسته به سلطنت بنى هاشم است و از طرف ايشان رئيس شهربانى كوفه شد، چگونه خود را ولى نعمت عموم بنى هاشم و عبدمناف مى خواند؟

سرّ اختلاف در سابقين به اسلام

اختلاف در اين كه چه كسانى از اهل مدينه سبقت به اسلام گرفتند مولود اغراض نفسانى و حبّ يا بغض است؛ چنان كه اختلاف در سابقين به اسلام بر تمامى مسلمين از همين باب است. ابتدا ميان صحابه پيغمبر معروف بود كه سابق بر همه على علیه السلام است، ولى به تدريج پس از غلبه منافقين اين فضيلت مخفى شد و از آنِ زيد بن حارثه يا ابو بكر گرديد. آنها از ايجاد اختلاف خشنود بودند و مى توان گفت كه هدف منافقين دو چيز بود:

كتمان فضيلت على علیه السلام و رقيب تراشيدن و برابر نمودن ديگران با او و در نتيجه، ايجاد شورا بين شش نفر؛ با آن كه از اول معلوم بود كه عثمان خليفه خواهد شد، نه على علیه السلام .

پس ديگران در برابر على علیه السلام قرار گرفتند و هم رديف او شدند، و گرنه طلحه و زبير، كجا هوس برابرى با على علیه السلام را مى نمودند؟ در نتيجه همين شورى بود كه سعد وقاص از بيعت با اميرالمؤمنين كناره گيرى نمود و طلحه و زبير، پيمان شكنى كردند و در مقام شورش برآمدند و جنگ جمل را به پا كردند. اگر عثمان از اول رسماً معين مى گرديد، اين سه نفر پس از مرگ او خود را با على علیه السلام برابر نمى ديدند، ولى به وسيله همين شورا على علیه السلام محروم شد و سرانجام دچار شورش منافقين گرديد. على علیه السلام مى فرمايد:

«حتّى إذا مضى لسبيلهِ جعلها في جماعةٍ زَعم أَنّي أَحدهم فياللّهِ وللشورى متى اعترض الريب فِيّ مع الأول منهم حتّى صرتُ اُقرنُ إلى هذهِ النظائر».(2)

«سرانجام، روزگار او (عمر) هم سپرى شد و آن (خلافت) را در گروهى به شورا

ص: 377


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 323.
2- نهج البلاغه صبحي الصالح، خ 3.

گذاشت؛ به پندارش، مرا نيز از آنها محسوب داشت! پناه به خدا از اين شورا! (راستى) كدام زمان بود كه مرا با نخستين فرد آنان مقايسه كنند كه اكنون كار من به جايى رسيد كه مرا هم سنگ اينان (اعضاى شورا) قرار دهند؟ !».

خلاصه اين كه منافقين از بروز خلاف و تشتّت نقل، به هدف خود مى رسيدند.

همچنين اختلاف در آن كه كدام يك از انصار - در آن شب كه در منى جمع شدند - پيش از سايرين با پيغمبر بيعت كردند نيز از همين باب و به خاطر هوى و هوس و حبّ و بغض است.

طبرى گويد: «طايفه بنى نجار مى گويند كه اسعد بن زراره پيش از همه با پيغمبر بيعت كرد، و طايفه بنى عبداشهل مى گويند ابو هيثم بن تيهان زودتر از همه با پيامبر بيعت كرد، و عبداللّه بن كعب بن ملك، براء بن معرور را معرفى مى كند. اسعد از خزرج است و طايفه اش وى را سابق مى شناسند و ابو هيثم از طايفه اوس يا هم پيمان ايشان بود كه آنها او را معرفى مى كنند، امّا چرا اسم براء بن معرور در اين جا آمده است؟ آيا چيز ديگرى به جز اغراض نفسانى و هوى و هوس باعث اين اختلاف مى باشد؟ آيا به نظر شما راهى براى حمل بر صحّت وجود دارد؟ اگر ناقلين اخبار جهات شخصى را كنار گذارند راه قضاوت و رسيدن به حقّ و حقيقت براى نسل آينده به خوبى باز مى ماند؛ ولى افسوس . . .!

اسلام در طايفه اوس و خزرج به سرعت فوق العاده اى پيشرفت مى نمود. بنابر نقل طبرى «پيغمبر، مصعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف بن عبدالدار بن قصى را با انصار به مدينه فرستاد».(1)

همچنين طبق نقل على بن ابراهيم «پيامبر به خاطر درخواست سعد بن زراره و ذكوان بن قيس، مصعب را روانه فرمود و چون پدر و مادر مصعب - به خاطر اين كه مسلمان شده بود - با او بد رفتارى كردند با بنى هاشم در شعب آمده و محصور شده

ص: 378


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 357.

بود».(1) باتوجه به نقل صاحب طبقات كه مى نويسد: «مسلمانان مدينه كسى را همراه با نامه اى نزد پيامبر فرستادند و از او خواستند كه يك معلم فقه و قرآن براى شان بفرستد و پيغمبر نيز مصعب را روانه نمود و او در مدينه بر اسعد بن زراره وارد گشت. او به خانه هاى انصار مى رفت و از قبايل دعوت مى نمود و قرآن مى خواند. پس كم كم اسلام آوردند تا آن كه اسلام ظاهر شد و در تمام خانه ها راه يافت مگر چند خانه از طايفه وائل، خطمه، واقف و اوس».(2)

اگر در همين اختلاف دقيق شويد، مى فهميد كه منشأ آن، هوى و هوس است. اين فضيلت چون به نام اسعد بن زراره تمام مى شد، ديگران آن را مخفى نمودند. اگر گروهى از مسلمانان مدينه نامه نوشته بودند و مبلّغ مى خواستند، پس چگونه مصعب بر اسعد بن زراره وارد شد؟ در اين صورت لازم بود كه مصعب بر كسى وارد نشود و مستقلاً در خانه اى منزل كند تا مبادا نزاعى برپا شود؛ چنان كه خود پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم هم بر كسى وارد نشد تا آن جا كه شترش بر زمين نشست. شرح اين داستان مى آيد. پس از ورود مصعب بر اسعد معلوم مى شود كه آمدن مصعب به درخواست او بود، نه ديگران، و گرنه ورود او بر خصوص اسعد، موجب تحريك احساسات مى شد و پيغمبر اكرم به اين امر راضى نمى شد.

زحمات مصعب در راه پيشرفت اسلام

مصعب يكى از اولين مسلمانانى است كه پيش از تمام مهاجرين به مدينه هجرت نمود. او براى امر تبليغ، هجرت نمود و انصافاً مبلّغ عاقل، متدين و زبر دستى بود و با پشتكار و دانايى در مدّت كمى مردم مدينه را مسلمان نمود و سرانجام در راه دين در جنگ احد شهيد گشت. ما اين گونه صحابه را مثل ستاره اى در آسمان اسلام مى دانيم. در اول امر، كسى كه اسلام را قبول مى نمود، روح تازه اى در او دميده مى شد؛ به راستى زنده مى گشت و در صدد ازدياد مسلمانان و ترويج دين بر مى آمد و يكى از وظايف خود را

ص: 379


1- اعلام الورى، ج 1، ص 139، به نقل از تفسير قمى، ج 1 در تفسير سوره انفال.
2- طبقات، ج 3، ص 87.

احياى نفس و نجات مردم از هلاكت مى دانست. مصعب از پيغمبر اكرم پول نگرفت و براى استفاده مادى يا به خاطر عنوانى خود را آواره ننمود و در مشقّت نينداخت. بلكه صدمات و زحمات را در راه اسلام براى رضاى خداوند متحمل مى شد. تمام سعى و تلاش و فكر او ازدياد مسلمانان بود. او شب و روز آرام نداشت و از اين خانه به آن خانه، از اين محله به آن محله و از اين طايفه به آن طايفه مى رفت تا به تعداد مسلمانان بيفزايد.

خُلق او خوش، دين او قوى و عقل او كامل بود.

اسلام توسط چنان مردمان و مبلغانى پيشرفت نمود و اكنون در اثر نبودن آنها به اين روز رسيده است. زمامداران مسلمان بايد در مقام برآيند كه چنين انسان هاى با عقيده، ورزيده و با شهامتى را پرورش دهند و از وجودشان استفاده نمايند؛ اگر وجود ندارند، پديد آورند و اگر هستند، به كار گمارند و از كار بركنار نكنند. چنين مردانى منشأ اثر خواهند بود. اگر پيغمبر اكرم به جاى مصعب بن عمير، شخص ديگرى را كه داراى آن صفات نبود مى فرستاد، چنين فتحى براى او ميسّر نمى شد.

يكى از بدبختى هاى ما اين است كه كار از دست افراد كاردان گرفته شده و به ديگران سپرده شده است. با چنين وضعى، چه اميدى به آينده مى توان داشت؟ اصلاح اين امر به دست چه كسى و مسئولش كيست؟ آيا اين امر هم به واسطه تحريك اجانب است؟ آيا زمامداران نبايد بيدار شوند و سستى را كنار گذارند و خارهايى كه بر سر اين راه است، به تدريج بردارند و اصلاح اين راه را شروع كنند؟ آرى! مرد عاقل، گلّه را به گرگ نمى سپارد و خائن را به جاى امين نمى نشاند.

من ترديد ندارم كه هركس طالب اصلاح باشد، بايد در برابر ناملايمات صبر كند و متحمل اذيت هاى فراوانى گردد. زيرا گرگ صفتان او را آسيب مى زنند و از آزار او كوتاهى نمى كنند، ولى او نبايد از دشمنان خدا بيم و هراس داشته باشد، بلكه بايد كار كند و از خداوند كمك بطلبد و اگر غير از اين باشد بهتر است از اول از كار كناره گيرد.

چون كنار آمدن با اين گرگان، خيانت به دين است. شما از حكايت زير مى توانيد تا اندازه اى به استعداد، پشتكار، لياقت و دانايى مصعب آگاه شويد.

ص: 380

دعوت مصعب از اسيد بن حضير و سعد بن معاذ

اسعد، از طايفه خزرج و پسر خاله سعد بن معاذ - رئيس طايفه اوس - بود. او مصعب را به محله سعد بن معاذ آورد و با جمعى از تازه مسلمانان در خانه اى نشستند و مشغول تبليغ بودند. وقتى اين خبر به سعد بن معاذ رسيد به اسيد بن حضير كه او نيز يكى از بزرگان اوس بود، گفت: اسعد خاله زاده من است. ميل ندارم كه از او جلوگيرى كرده باشم. تو برو آنان را از اين محل بيرون كن. ايشان آمده اند تا مردم را متفرق و ضعفاى ما را از دين بيرون كنند. اسيد هم با شمشير به سمت جماعت مسلمانان آمد. اسعد به مصعب گفت: اين بزرگ طايفه است. در راه خداوند درست خدمت كن و خوب انجام وظيفه نما!

اسيد آمد و به سعد و مصعب بدگويى كرد و گفت: اگر به جان خود علاقمند هستيد از اين جا برويد! چرا آمده ايد تا كم عقلان ما را از راه بيرون كنيد؟ مصعب به اسيد گفت:

آيا حاضر هستى كه بنشينى و سخنان ما را بشنوى؟ پس اگر مورد پسند تو بود، قبول مى كنى، و گرنه ما مى رويم و بر خلاف ميل تو كارى نمى كنيم. اسيد گفت: انصاف دادى و شمشيرش را بر زمين كوفت و نزد آن دو نشست. مصعب از اسلام سخن گفت و برايش قرآن خواند. اسيد خوشش آمد و گفت: چه دين خوبى است! كسى كه بخواهد مسلمان شود بايد چه كند؟ گفتند: غسل كن و لباس خود را طاهر كن و به توحيد و رسالت پيغمبر شهادت بده و دو ركعت نماز بخوان. اسيد مسلمان شد و نماز خواند و گفت: اگر سعد بن معاذ اسلام آوَرَد تمام قبيله او مسلمان مى شوند. من او را نزد شما مى فرستم. آن گاه شمشيرش را برداشت و نزد سعد رفت. او با قبيله اش نشسته بود. از دور كه اسيد را ديد، گفت: اسيد بر عقيده سابق خود نيست. سعد از او پرسيد: چه كردى؟ گفت: من با آنها دو كلمه اى سخن گفتم و آنها از من اطاعت كردند. مردمان خوبى هستند، ولى شنيدم كه طايفه بنى حارثه مى خواهند اسعد بن زراره، خاله زاده تو را در اين محل بكُشند تا از تو هتك احترام كرده باشند. سعد فورى از جا برخاست و با شتاب خود را به اسعد رساند تا مبادا كسى آسيبى به او برساند.

سعد آمد و چون وضعيت را مشاهده نمود، دانست كه اسيد به بهانه در خطر بودن

ص: 381

جان اسعد، او را به آن محل فرستاده است. سعد به آن دو بدگويى كرد و به اسعد گفت: اگر به خويشاوندى با من اطمينان نداشتى به چنين كارى اقدام نمى نمودى. اسعد، مصعب را تحريك نموده بود كه براى سعد درست تبليغ كند. زيرا اگر او مسلمان شود همه افراد قبيله اش نيز مسلمان مى شوند. مصعب به سعد گفت: چه مى شود اگر بنشينى و سخن ما را گوش كنى؟ پس اگر نپسنديدى، مى رويم و بر خلاف ميل تو كارى نمى كنيم. سعد گفت: انصاف دادى و نشست. دين اسلام را شناخت و قرآن را شنيد. پس اسلام آورد و از جا برخاست و با اسيد بن حضير به سوى بنى عبداشهل از قبيله اوس كه از بستگانش بودند رفت و گفت: مرا چگونه مى شناسيد؟ گفتند: تو سيد و بزرگ ما هستى و از همه ما عاقل ترى. سعد گفت: تا مسلمان نشويد با هيچ يك از شما سخن نمى گويم. آن روز، تمام طايفه سعد از زن و مرد، مسلمان شدند.(1)

اسلام آوردن طايفه اوس بعد از طايفه خزرج بود

ابن سعد در طبقات از واقدى نقل مى كند: «وقتى سعد بن معاذ اسلام آورد، تمامى بنى عبداشهل اسلام آوردند و سعد بن معاذ، مصعب بن عمير و اسعد بن زراره را به منزل خود برد و آنها در منزل سعد، مردم را به اسلام دعوت مى نمودند و سعد بن معاذ و اسيد بن حضير نيز بت هاى طايفه بنى عبداشهل را مى شكستند».(2)

تأثير خُلق خوش مبلّغ شهير اسلامى در اسلام آوردن سعد بن معاذ

اگر مصعب بن عمير، معلم اهل مدينه و مبلغ اسلام و در آن موقع كه اسيد بن حضير يا سعد بن معاذ به او و اسعد بدگويى مى كردند، تندى مى نمود يا قهر مى كرد و خاموش مى نشست و مى گفت كه بيش از اين وظيفه ندارم، چگونه امثال سعد بن معاذ را مسلمان مى كرد تا با اسلام شان تمام طايفه در يك وقت، مسلمان شوند؟ مصعب با سخن آرام و

ص: 382


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 357 - 359.
2- طبقات، ج 3، ص 321.

خُلق خوش خويش، مردم را وادار به اسلام نمود. به او گفتند: انصاف دادى! امروز هم اگر مبلغين با نرمى و مدارا تبليغ كنند، هر آينه اثر نيكوى آن را مى بينند؛ ولى متأسفانه امروزه در ميان مبلغين، مردمان نالايقى وجود دارند. چه بسا اشخاصى كه بهره اى از علم و دانش ندارند يا آن كه دارند، امّا خُلق خوش و حلم و مدارا ندارند و يا آن كه دارند، ولى عقيده و ايمان مصعب بن عمير را ندارند، امّا متصدى تبليغ گشته اند. آنان به جاى آن كه بى دينان را دين دار سازند، چه بسا دين داران را بى دين مى نمايند؛ در اين باب سخن بسيار است.

نمى گويم كه همه مبلغين از اين قبيل هستند، ولى وجود اين عده در ميان مبلغين، نتيجه معكوس داده است. جايى كه موسى مأمور است كه فرعون را با سخن نرم دعوت نمايد، چگونه جمعى از مبلغين مردم را به گونه اى خشن و ناپسند دعوت مى نمايند؟ مگر اصرار دارند كه همين يك مشت مسلمان را هم بى دين كنند؟! خوب است كه ابتدا قسمت امر به معروف و نهى از منكر و شرايط اين دو و چگونگى امر و نهى را ياد بگيرند و آن گاه در مقام اجرا برآيند.

نمى گويم كه نبايد امر به معروف و نهى از منكر نمود، ولى بايد از قبل دانست كه چگونه بايد امر يا نهى نمود و آن گاه وارد عمل شد. در هر صورت، مبلغين بايد خدارا در نظر بگيرند و در مقام آن باشند كه مسلمانان را زياد كنند، نه كافران را. دوست را بر دوستى نگاه دارند، نه آن كه او را دشمن بسازند. امر به معروف و نهى از منكر، وظيفه مردمان مخصوصى است كه واجد شرايط باشند. خداوند در قرآن مى فرمايد:

«وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ اُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ»(1)

«و بايد از ميان شما، گروهى [مردم را] به نيكى دعوت كنند و به كار شايسته وا دارند و [آنها را] از زشتى باز دارند».

خوب است كه هر مبلّغى به حساب كارهاى خويش برسد و ببيند كه در مدّت تبليغ چه كرده است و چه مسلمانانى را بر دين خود محكم نموده و چه تعداد از مردم را نسبت

ص: 383


1- سوره آل عمران، آيه 104.

به دين آشنا ساخته است.

مصعب بن عمير، مبلّغ با كفايت اسلامى، شهرى را مسلمان نمود. مسلمانان غيرتمند صدر اسلام كجايند تا وضع امروز ما را ببينند. سعد بن معاذ گفت كه با هيچ يك از فاميل خود تامسلمان نشوند سخن نمى گويم. اين بزرگ مرد عجب اصرارى داشت و آن قبيله عجب استعدادى براى پذيرش اسلام داشتند. چون او را به درستى و عقل مى شناختند از گفته او يقين حاصل نمودند. اين، راه پنجم براى معرفت پيغمبر است كه شبيه به تقليد است. آنها در اثر اعتقاد كامل به شخصى مثل سعد، از گفته او قطع به نبوّت پيغمبر و حقّانيّت اسلام حاصل نمودند.

اين سعدِ سعيد، كسى است كه با حكم او يهوديان بنى قُريظه تسليم شدند و به حكم او همه مردان شان، كشته و زنان و اطفال نيز بَرْده شده و همه اموال شان به مسلمين برگشت.

سعد، در راه ترويج دين از ملامت ملامت كننده نمى ترسيد. اين گونه اصحاب، ستارگانى هستند كه از نور وجودشان دين رواج مى يابد و عالَمى روشن مى شود و از مرگ و غروب شان عالَمى تاريك مى شود.

فعاليت هاى پر نشاط مسلمين صدر اسلام

از حيات و نشاطى كه اسلام در ابتدا به مسلمانان مى بخشيد بسيار تعجب مى كنم. آن روزها هركس مسلمان مى شد فعاليت عجيبى را آغاز مى كردند. مصعب چگونه از مكه به مدينه رفته و از پدر و مادر و ثروت خود گذشت و در غربت و آوارگى و ترس به سر مى برد بى آن كه حقوقى بگيرد و مزدى بخواهد. او آسايش خود را در اين مى بيند كه بر تعداد مسلمانان بيفزايد. اسيد بن حضير هم كه براى بيرون كردن مصعب و اسعد از آن محله رفته بود، وقتى مسلمان شد در صدد خدمت برآمد و با آن بهانه، سعد را بدان جا مى فرستد.

سعد هم وقتى مسلمان مى شود، ديگر حاضر نيست با كسى از فاميل خود كه

ص: 384

مسلمان نيست سخن بگويد. اسعد نيز وقتى پنبه را از گوش بيرون كرد و به سخنان خدا درست گوش داد، خود را وقف خدمت به دين نمود و آن مبلّغ شهير را به منزل خود برد و با او از اين خانه به آن خانه و به اين كوچه و آن محله رفت. وقتى هم مى بيند كه بودن

مصعب در منزل سعد بن معاذ تأثير بيش ترى براى پيشرفت اسلام دارد، حاضر مى شود كه با مهمان خود به منزل سعد برود و خود خواهى وحبّ جاه را از سر بيرون كرده و عنوان خود را فداى پيشرفت اسلام نمايد.

سعد به مصعب مى گويد كه دعوت خود را آشكار كند. از همين جمله، موقعيّت سعد بن معاذ در مدينه و چگونگى دعوت مصعب، قبل از اسلام سعد، معلوم مى شود! آرى! از خانه همين سعد بن معاذ، نور اسلام به خانه هاى مدينه تابيد.

خاموشى و سكوت مرگبار مسلمين در عصر حاضر

اين وضع مسلمانان در صدر اسلام بود، ولى امروزه به چيزى كه نظر ندارند دين اسلام است! دوستى و دشمنى بر پايه دين نيست! نه تنها ديگران را به اسلام هدايت نمى كنند، بلكه خود، فرزندان و خويشان شان را نيز بر دين اسلام نگاه دارى نمى نمايند؛ حتى مى توان گفت كه گويى مبلّغ و مروّج كفر وكفار گشته ايم. اين است وضع امروز ما!

اللّهمّ إِنّا نَرغب إليك في دَولة كريمة تُعزّ بها الأسلام وأهله وتُذِلّ بها النفاق وأهله وتَجعلنا فيها من الدُّعاة إلى طاعتك والقادة إلى سبيلك وتَرزُقنا بها كرامة الدُّنيا والآخرة.» آمين رب العالمين!(1)

«بار خدايا! ما به سوى تو مايل هستيم براى دولتى محترم كه به وسيله آن اسلام و اهل اسلام را عزيز كنى و نفاق و اهلش را خوار نمايى و ما را در آن از داعيان براى اطاعت تو و رهبران به سوى دينت قرار بده و به وسيله آن، كرامت دنيا و آخرت را روزى ما كن!».

ص: 385


1- قسمتى از دعاى افتتاح، مفاتيح الجنان.

عظمت پيغمبر اسلام و تأثير او در تربيت انسان هاى طغيانگر

اين از عظمت پيغمبر بود كه مسلمانان را قوى و وادار به عمل مى نمود كه به واسطه آن روح كناره گيرى و انزوا را كنار مى گذاشتند و مردانه به كار پرداختند. كسانى كه تا ديروز بت پرست بودند، پس از قبول اسلام، بت شكن شدند. ميان اوس و خزرج سال ها جنگ بود و براى جلب دوست و كمك خواستن از قريش، اسعد بن زراره به مكه آمد تا به وسيله عتبه و پيمان با او، اوسِ تازه غالب گشته را مغلوب نمايند و واقعه «بعاث» را كه به ضرر خزرج تمام شده بود جبران نمايند. وقتى كه در اين دو طايفه، اسلام پديدار گشت، تمام گذشته ها را فراموش كردند و در صدد تشريك مساعى و ترويج دين برآمدند. ديگر حساب اين نيست كه اسعد از خزرج است و نبايد در خانه سعد بن معاذ كه از اوس است بيايد. اسعد، به راستى اسعد است و حساب اين را نمى كند كه اگر به خانه سعد برود از موقعيت او كاسته مى شود و نمى گويد كه بايد به خانه من بيايد، بلكه فكر اسعد متوجه اين است كه چه بايد كرد تا مردم مدينه اسلام بياورند و مال، عنوان، جان و اولاد خود را فداى اسلام نمايند! ببينيد كسانى كه تا ديروز وحشى بودند و مثل درندگان به جان يكديگر مى افتادند و سال هاى دراز به كشتن و پريشان كردن يكديگر افتخار مى كردند، چگونه در اثر اسلام، داراى افكار عالى و روحى بزرگ شدند و تمام مفاسد اخلاقى را كنار و موهومات را به زير پا گذاردند؛ چشم هايشان فقط به هدف دوخته شده و هر چيزى كه آنان را به هدف نزديك تر مى كرد، به آن نزديك مى شدند. من گمان مى كنم كه هيچ پيغمبرى مثل پيغمبر اسلام نتوانسته است چنين نادان هايى را به راه راست هدايت كند و چنين پراكندگى اى را جمع آورى نمايد. پيغمبر، چنان روح توحيد را در آن مردم قوى كرد كه تا به امروز به سراغ بت پرستى نرفتند.

«لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ»؛(1)

«به يقين، خدا بر مؤمنان منّت نهاده [كه] پيامبرى از خودشان در ميان آنان

ص: 386


1- سوره آل عمران، آيه 164.

برانگيخت تا آيات او را براى شان بخواند و پاك شان گرداند و به آنان كتاب و حكمت بياموزد. قطعاً پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند».

عجبا! پيغمبر چگونه سطح افكار اين قوم فرو رفته در ضلالت را بالا آورد و آنان را به افراد معقولى تبديل نمود. بى جهت نيست كه خداوند به خاطر فرستادن چنين پيغمبرى بر مؤمنين منّت گذارده است!

از عظمت پيغمبر اكرم بود كه چنان تربيت شدگانى را آماده ساخت كه به چنان تبليغ پر دامنه اى دست زدند. امروز هر اندازه بزرگان سعى كنند و پيشرفت نمايند به ذرّه اى از پيشرفت هاى آن روز نخواهند رسيد، مگر آن كه به آن حضرت چشم دوزند و عمل او را سرمشق قرار دهند؛ چنان باشد كه او بود و چنان كنند كه او مى كرد. البته اين دو كلمه به زبان بسيار آسان، امّا در مقام عمل، غير مقدور خواهد بود. «واللّه المستعان».

پيشرفت بزرگ اسلام در آن روز و انحطاط آن در امروز هم از همين مطلب فهميده مى شود. گمان نشود كه تعداد مسلمين آن روز و سرمايه آنان و وسعت آب و خاك شان بيش تر از تعداد سرمايه و وسعت ممالك مسلمين امروز بوده است، بلكه نسبت در تمامى اين امور، به عكس است؛ تنها تفاوت در مربى آن روز و امروز است!

باز هم مى گويم: «لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ؛ به يقين، خدا بر مؤمنان منّت نهاد [كه] پيامبرى از خودشان در ميان آنان برانگيخت، تا آيات خود را بر ايشان بخواند».

ص: 387

ص: 388

باب هفتم: اتحاد انصار با يكديگر مواسات آنها با مهاجرين و فرمان هجرت به مدينه

اشاره

• چرا پيغمبر جزء آخرين مهاجرين بود؟

• خطابه پيغمبر و تعهد انصار به حمايت از پيغمبر در عقبه

• يقين پيغمبر به فتح و پيروزى

• تعيين نقبا و تفسير نقيب

• عمل سعد بن عباده پس از رحلت پيغمبر، خلاف عهد بود

• پناه دادن، وسيله نجات بود

• پناه خواستن پيغمبر هنگام بازگشت از طايف

• پناه دادن پيغمبر به مشركين براى شنيدن قرآن

• ملحق شدن على به پيغمبر در قُبا

• توقف پيغمبر در قبا تا رسيدن على علیه السلام

• تجليل پيغمبر از على علیه السلام

• اتحاد اوس و خزرج، خواست خدا بود

• كلام عبداللّه بن اُبىّ به پيغمبر اسلام

• دو حديث جعلى در فضيلت عمر بن خطاب

• كيفيت ورود پيغمبر و نزول او بر ابوايوب انصارى

• مشكلات پيغمبر پس از ورود به مدينه

• يارى نمودن و ارث بردن مسلمانان از يكديگر

• مصادره اموال مسلمانان توسط مشركين

• سهم انصار از پيروزى ها

• حل مشكلات پيغمبر

• ضعف مسلمين در برابر مشركين قريش

• تشكيل گروهى در برابر مشركان از سوى پيامبر

• چرا مشركين در صدد جلوگيرى از پيغمبر بر نيامدند؟

• مسجد پيغمبر و كيفيت بناى آن

• پيش بينى پيغمبر درباره قتل عمار توسط گروهى ظالم

ص: 389

ص: 390

طايفه اوس و خزرج به خاطر اسلام با يكديگر دوست و مهربان شدند؛ تمام كينه ها و پدر كشتگى ها از ميان رفت:

«الاسلام يجبّ ما قبله - أي يمحو -»(1)

«اسلام ماقبلش را مى پوشاند».

اين قانون، تأثير عجيبى در پيشرفت اسلام داشت كه فعلاً در صدد بحث آن نيستم.

به تدريج، مدينه شهرى اسلامى، بلكه پايتخت مملكت اسلامى شد؛ عموم مردم اسلام آوردند و شهر مدينه پناهگاه ضعفا و بيچارگان گرديد. كسانى كه در مكّه گرفتار ملامت و استهزا و بدگويى اشرار بودند يا از عذاب و شكنجه مشركين خلاصى نداشتند به سوى مدينه رو آوردند. در اين جا مسلمانان تازه نفسى كه داوطلب كمك به اسلام و مسلمين هستند با آغوش باز، مهاجرين را استقبال مى كنند و به آنان خانه مى دهند، بلكه ايشان را در مال خود شريك مى كنند و چه بسا ايثار مى كنند و مهاجرين را بر خود و عائله خويش مقدّم مى دارند:

«وَيُؤْثِروُنَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ»(2)

«و هرچند در خودشان احتياجى [مبرم] باشد، آنها را بر خودشان مقدم مى دارند». كسانى كه مى خواستند جاى امنى را پيدا كنند، به آرزوى خود رسيدند؛ پس از صبر، نوبت ظفر رسيد. جاى خوب، رفيق انيس، و هم كيش قوى و مساعد فراهم شد. اين چنين بود كه مسلمين در مدّت كوتاهى از اطراف به مدينه هجرت نمودند و پيش از هجرت پيغمبر، مدينه پايتخت شد و به تصرف مسلمين در آمد و مشركين در اقليّت واقع شدند.

ص: 391


1- بحار الانوار، ج 6، ص 23، ح 24.
2- سوره حشر، آيه 9.

چرا پيغمبر جزء آخرين مهاجرين بود؟

پيغمبر اسلام پس از همه مهاجرين، هجرت نمود و چنان نبود كه آن سرور به فكر نجات و خلاص خويش باشد و خود را بر ديگران مقدم بدارد. همين نكته، اندازه صبر و عظمت آن حضرت را آشكار مى نمايد. اگر كسى در سفرى گرفتار شده باشد، مثلاً ماشين يا كشتى او از كار بيفتد و مسافرين در معرض خطر قرار گيرند و راه نجات، منحصر به وسيله اى باشد كه به تدريج بيايد و مسافرين را ببرد، متوجه مى شود كه هنگام رسيدن وسيله نجات تا چه اندازه تزاحم و كشمكش مى شود و مى بيند كه بيچارگان چگونه بر يكديگر سبقت مى گيرند. اگر در آن موقع بزرگ مردى متوجه ديگران باشد و خود را در آخر بگذارد، معلوم مى شود كه چه اندازه روح او بزرگ تر و از ديگران آقاتر است.

آرى! در اين موقع كه جاى امنى پيدا گشته است، پيغمبر فرمان هجرت مى دهد. مسلمانان آرام و آهسته و بدون اطلاع مشركين، از مكه بيرون مى روند و به مدينه رو مى آورند تا مشركين از مقصدشان مطلع نشوند و از آنان جلوگيرى و ممانعت ننمايند، امّا خود آن سرور در مكه ماند و بعد از همه حركت نمود. پس بى جهت نبود كه قريش در دارالندوه جمع گشتند و در مقام قتل آن سرور بر آمدند. زيرا دانستند كه مسلمانان به مدينه مى روند و پيغمبر به زودى خود را به آنان مى رساند و آن جا را سنگر خود مى سازد.

خطابه پيغمبر و تعهد انصار به حمايت از پيغمبر در عقبه

مصعب بن عمير با هفتاد مرد از مسلمانان انصار از قبايل اوس و خزرج به عنوان حج به سمت مكه آمدند. در اين سفر زمينه هجرت پيغمبر فراهم شد. آنها شبى را در منى و در منزل عبد المطلب، نزد عقبه، وعده ملاقات گذاشتند و قرار بر اين شد كه آهسته و به تدريج در آن جا جمع شوند تا مشركين قريش متوجه حضور آنان نشوند. حمزه، عباس و على علیه السلام با پيغمبر بودند. مسلمانان در آن خانه جمع شدند. پيغمبر فرمود: از من حمايت

ص: 392

كنيد تا به وظيفه خود عمل كنم و كتاب خدا را بر مردم قرائت نمايم. ثواب شما از سوى خداوند، بهشت است. اسعد بن زراره و عبداللّه بن حزام و براء بن معرور گفتند: يارسول اللّه! هرچه مى خواهى براى خود و خداوند، شرط كن! فرمود: مرا چون جان خود و عيال و فرزندان مرا چون زنان و فرزندان واهل خود حفظ كنيد! گفتند: در مقابل اين عمل براى ما چه خواهد بود؟ فرمود: در آخرت، بهشت و در دنيا، سلطنت بر عرب و عجم. گفتند: قبول كرديم. عباس بن نضله، يكى از مسلمانان مدينه به انصار گفت: مى دانيد كه نتيجه اين اقدام شما جنگ با تمامى مردم و پادشاهان است؟ اگر در موقع سختى و گرفتارى او را رها مى كنيد و از او دست بر مى داريد، او را فريب ندهيد زيرا اگرچه قريش با او مخالف است؟ ولى در ميانشان عزيز و محترم است و از او نگاه دارى مى كنند! عبداللّه بن حزام، اسعد بن زراره و ابو هيثم بن تيهان او را از سخن گفتن منع كردند.(1)

يقين پيغمبر به فتح و پيروزى

اگر كسى در كلمات پيغمبر دقيقاً تأمّل كند، مى داند كه آن بزرگوار در همان ابتدا به مسلمانان وعده سلطنت مى داد؛ پيش از آن كه در شعب محصور شود و بعد از آن؛ پيش از آن كه ياورانى پيدا كند و پس از آن. و اين، حكايت از كمال اطمينان و يقين او دارد.

پيغمبر اسلام، هيچ وقت شك و ترديد نداشت و سنّت خدا را از نظر دور نمى داشت: «وكلمة اللّه هي العليا».

«وَأُخْرى تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤمِنِينَ»(2)

«و [رحمت] ديگرى كه آن را دوست داريد، يارى و پيروزى نزديكى از جانب خداست و مؤمنان را [بدان] بشارت ده!»

هيچ عاقلى در طول مبارزات خود نمى تواند ادعا كند كه فتح و پيروزى نصيبش خواهد شد و غالب خواهد گرديد، ولى پيغمبر اكرم هميشه چنين ادعايى داشت و حتى

ص: 393


1- اعلام الورى، طبرسى، ج 1، ص 142.
2- سوره صف، آيه 13.

در آن حال كه در شعب محصور بود يا در مدينه و پشت خندق نشسته بود، لحظه اى از ادّعاى خويش عقب نشينى نكرد، امّا منافقان همواره سعى داشتند تا گفتار و رفتار پيامبر را با ديده ترديد بنگرند:

«وَإِذ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللّهُ وَرَسُولُهُ إِلاّ غُرُوراً»(1)

«و هنگامى كه منافقان و كسانى كه در دل هايشان بيمارى است، مى گفتند كه خدا و فرستاده اش جز فريب به ما وعده اى ندادند».

از اين آيه شريفه دانسته مى شود كه پيغمبر وعده غلبه خود را داده بود، اما منافقين مى گفتند كه او با وعده هاى خود ما را فريب مى دهد. اين اطمينان پيغمبر از وعده هايش به خاطر اين است كه رسول خداوند عالميان بود و به وعده هاى الهى به فتح و پيروزى اطمينان داشت.

محمد بن اسحاق نقل نموده است: «قرار ملاقات در خانه عقبه بود. چون ثلث از شب گذشت، هفتاد نفر مرد و زن آهسته و پنهان به تدريج در آن مكان جمع شدند. همه منتظر پيغمبر بودند تا آن كه حضرت با عباس تشريف آورد. عباس، عموى پيغمبر، اگرچه مسلمان نبود ولى براى رد گم كردن آمده بود. چون نشستند عباس به انصار گفت: موقعيت محمّد را در ميان ما خوب مى شناسيد ما از او حمايت كرديم و او با كمال احترام در ميان ما سكونت دارد. او اصرار دارد كه به شما ملحق گردد و از مكه به مدينه هجرت نمايد. پس اگر اطمينان داريد كه به وعده خود وفا مى كنيد و از او در موقع جنگ دست بر نمى داريد، او را به شهر خود ببريد. اما اگر در خود احساس ضعف مى كنيد و او را در موقع سختى و گرفتارى رها مى سازيد، با او كارى نداشته باشيد. بگذاريد در همين مكه و ميان عشيره و خويشان خود بماند. انصار گفتند كه خود پيغمبر سخن گويد و آنچه مى خواهد با ما شرط كند. پيغمبر، قرآن قرائت نمود و به خداوند و دين اسلام دعوت فرمود و از انصار خواست تا با او بيعت كنند و از آن سرور حمايت نمايند؛ به همان نحوى

ص: 394


1- سوره احزاب، آيه 12.

كه از زنان و فرزندان خود حمايت مى كنند. براء بن معرور گفت: ما اهل جنگ و اسلحه هستيم. از ما بيعت بگير! ابو هيثم بن تيهان سخن براء را قطع كرد و گفت: يا رسول اللّه! ما با يهود پيمان ها بستيم، اما به خاطر تو همه را از دست مى دهيم و از آنان جدا و با تو هم پيمان مى شويم ولى از آن مى ترسيم كه اگر خداوند تو را بر قريش غالب نمود ما را رها كرده و به مكه به سوى قريش برگردى. پيغمبر فرمود: شما از من و من هم از شما هستم. با دشمن شما دشمن، و با دوست شما دوست مى باشم. آن گاه پيغمبر فرمود: دوازده نماينده از بين خود انتخاب كنيد كه كفيل قوم خود باشند. پس آنان نُه نفر از خزرج و سه نفر از اوس را انتخاب كردند».(1)

تعيين نقبا و تفسير نقيب

طبرسى در اعلام الورى آورده است: «پيغمبر فرمود: دوازده نقيب انتخاب كنيد كه ضامن و كفيل شما باشند، همان طورى كه موسى دوازده نقيب اختيار كرد. انصار گفتند: اختيار با شماست، هركسى را كه خواستى، اختيار كن. پس جبريل اشاره كرد و گفت: اين نقيب و آن نقيب؛ نه نفر از خزرج و سه نفر از اوس انتخاب شدند».(2)

نقيب در لغت به معنى كفيل و ضامن و سيّد قوم آمده است. مى توان گفت كه سيدِ قوم، كفيل قوم مى شود نه ديگران، پس تعهد شخص ديگرى بر جماعتى كه رياست و آقايى شان را ندارد، منشأ اثر نيست و به تعهد او اعتمادى نشايد. پس نقيب، همان ضامن و كفيل و سيد قوم است، نه آن كه معناى ديگرى در مقابل كفيل و ضامن باشد.

انصار چون با پيغمبر بيعت كردند و قول دادند كه جان خود را فداى حضرت كنند و از حمايت او دست برندارند، پيغمبر دوازده نفر را به عنوان كفيل و ضامن از آنان مطالبه نمود. اين نهايت محكم كارى اى است كه پيغمبر در آن موقع به جا آورده است؛ هم قول مى گيرد و هم از خودشان براى طايفه و فاميلشان ضامن مى خواهد. البته بايد ضامن،

ص: 395


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 362 و 363.
2- اعلام الورى، ج 1، ص 143.

بزرگ تر و بانفوذ كلمه باشد و بتواند مردم را وادار به عمل نمايد. يعنى، كفالت فردى كوچك براى فردى بزرگ صحيح نيست وقطعاً به آن فرد بزرگ توهين مى شود. بنابر اين، تعيين دوازده نفر از ميان هفتاد نفر به عنوان كفالت و نقابت، موجب تحريك احساسات مى شود؛ زيرا عُجب و حبّ نفس، فطرى است و هر كسى خود را بزرگ تر و شريف تر مى شناسد و به مزيّت ديگرى اعتراف ندارد، مگر آن كه فاصله و تفاوت در اعتبار خيلى زياد باشد.

از طرفى ديگر، اگر نقيب يكى از دو طايفه اوس و خزرج بيش تر شود، چه بسا احساسات طايفه ديگر تحريك مى شود و در چنين موقعيتى كه پيغمبر براى استحكام كار خود ضامن مى طلبد، در محذور ديگرى واقع خواهد شد. روى اين حساب تعيين نقيب را به خودشان واگذار نمود كه اين، امرى بسيار متين بود و بيانگر كمال حزم و احتياط آن سرور است.

بنا به نقل محمد بن اسحاق، «خود آن جماعت انتخاب كردند»، امّا طبق نقل شيخ طبرسى، «جبرئيل اشاره كرد» كه در اين صورت نيز پيغمبر آسوده است و در محذور واقع نمى شود؛ زيرا مى گويد كه جبرئيل اين جماعت را معرفى نموده است. و به گمان من نقل محمد بن اسحاق معتبرتر است.

در ماه شوال سال اول هجرت، اسعد بن زراره از طايفه انصار كه در پذيرش اسلام پيش قدم بود، وفات نمود. طايفه بنى نجار آمدند و از پيغمبر خواستند كه نقيب ديگرى براى آنان معين فرمايد. حضرت فرمود: من نقيب شما هستم.(1) احتياج به نقيب در وقتى بود كه پيغمبر در مكه بود و بيش تر اوس و خزرج در مدينه بودند. پيغمبر از آنان خواست كه متعهد به حمايت قوم خود شوند. ولى پس از آمدن پيغمبر به مدينه و تصرف آن شهر وسلطنت او بر مردم، دليلى ندارد كه مجدداً از آنها ضامن و كفيل بخواهد. اين است كه مى فرمايد: من نقيب شما هستم. ممكن است در موقع مرگ اسعد، داوطلبان نقاب زياد بودند و پيغمبر براى تعيين نقيب در محذور واقع مى شد، لذا با آن جمله نقابت را ختم نمود.

ص: 396


1- طبقات، ج 3، ص 459.

ابن سعد روايت مى كند: «اسعد بن زراره رحمه الله در شب عقبه، دست پيغمبر را گرفت و گفت: ايها الناس! مى دانيد به چه چيزى بيعت مى كنيد؟ بايد به جنگ با عرب، عجم، انس و جن بيعت كنيد. مردم گفتند: در صلح وجنگ، تابع او هستيم. اسعد بن زراره گفت: يارسول اللّه! شرايط خود را بيان فرما. حضرت فرمود: شهادتين، به پا داشتن نماز، دادن زكات، شنيدن و اطاعت كردن و اين كه با اُولِى الامر نزاع و مخالفت نكنيد و از من حمايت كنيد، چنانكه از خود و اهل خود دفاع مى كنيد گفتند: قبول كرديم. و يك نفر از انصار گفت: در مقابل، براى ما چه خواهد بود؟ حضرت فرمود: بهشت و پيروزى».(1)

اين جمله پيغمبر در آن شب كه فرمود: «ولاتنازعوا الأمر أهله»(2)، مؤيد عقيده اماميّه است كه پيغمبر اكرم در ميان امّت، خليفه و جانشينى مقرر كرد و بر امّت لازم نمود كه از آنان متابعت كنند.

نمى دانم كسانى كه مى گويند پيغمبر، جانشينى نگذاشت و امّت را بى سرپرست گذارد و گذشت، از اين جمله چه تفسيرى مى كنند؟! منازعه نكردن با اولى الامرى كه پيغمبر در آن شب ازمردم بيعت مى گيرد، مثل آيه شريفه: «أَطِيعُوا اللّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُوْلِي الأَمْرِ مِنْكُمْ»(3)؛ خدا را اطاعت كنيد و پيامبر و اولياى امر خود را [نيز ]اطاعت كنيد».

اين از مهمات دين است كه مخصوصاً از مردم براى او بيعت مى خواهد و به «السمع والطاعة» اكتفا نمى كند. به راستى كه حفظ يكپارچگى مسلمين و نجاتشان از اختلاف و گمراهى، موقوف به بودن ولى امر و اطاعت از او است، و همانند شهادتين است كه مى بايد حتماً براى او بيعت گرفته شود؛ حتى در حديث معتبرى از امام باقر علیه السلام آمده است كه مى فرمايد: اسلام بر پنج چيز بنا شد: نماز، زكات، حج، روزه و ولايت. «ولم يناد بشيء كما نودي بالولاية(4)؛ بيش از آن چهار امر به ولايت دعوت شده است، ولى مردم آن چهار چيز را گرفتند، امّا ولايت را رها كردند».

ص: 397


1- طبقات، ج 3، ص 457.
2- طبقات، ج 3، ص 457.
3- سوره نساء، آيه 59.
4- كافى، ج 2، ص 18، كتاب الايمان والكفر، باب دعائم الاسلام، ح 3.

پيغمبر اكرم از همان شب، خيال انصار را راحت نمود كه در مقابل خدمت به دين و نگاه دارى از پيغمبر و مسلمانان، بهره اى از خلافت و ولايت ندارند و تنها در صورت اطاعت، بهشت و پيروزى نصيب آنان مى شود، نه اين كه ولايت و خلافت نصيبشان گردد.

طايفه بنى عامر بن صعصعه خواستند در مقابل يارى از پيغمبر و بردن او به بلاد خود، خلافت و ولايت امر پس از آن سرور در ميانشان باشد، امّا پيغمبر قبول نكرد و فرمود: «اختيار با خداوند است». آنان نيز اسلام نياوردند و يارى نكردند.(1)

اگر پيغمبر، مردى سياسى و سلطنت خواه بود، بايد در آن موقعى كه احتياج به ياور داشت وعده اى مى داد و كمك مى گرفت و چون به مقصود خويش مى رسيد به طريقى برسر آنان كلاه گذاشته و خواسته خود را عملى مى نمود ولى رسول خدا هيچ وقت دروغ نمى گفت و با مكر و حيله به دنبال پيروزى نبود.

على علیه السلام نيز همانند پيغمبر بود؛ در آن موقع كه عبدالرحمن بن عوف مكرر نزد على آمد و گفت به شرط آن كه به روش شيخين عمل كنى با تو بيعت مى كنم، او قبول نكرد وفرمود: «به كتاب خدا و سنّت پيغمبر عمل مى كنم». امّا هر مرتبه كه عبدالرحمن نزد عثمان مى رفت، او تعهد مى نمود كه به روش شيخين عمل كند. لذا او به خلافت رسيد و على كنار رفت. اگر على نيز همانند عثمان بود، مى بايست قبول كند و آن گاه عمل نكند؛ همان گونه كه عثمان عمل نكرد. روى اين حساب عبدالرحمن از او رنجيد ومسلمانان نيز بر او شوريدند و بالأخره او را كشتند. از اين گونه موقعيت ها، مى توان صفات اشخاص و حقايق آنان را به دست بياوريد!

عمل سعد بن عباده پس از رحلت پيغمبر، خلاف عهد بود

سعد بن عباده، رئيس انصار، پس از رحلت پيغمبر با آن كه مريض و بسترى بود به فكر خلافت افتاد و انصار را جمع نمود. با اين كه خود او در همين شب حاضر و يكى از نقبا بود و به همين نحو بيعت كرد، چگونه مى خواست از اولوا الامر شود؟ همين اقدام او

ص: 398


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 350.

منازعه با ولى امر بود؛ بلكه موجب جسارت ديگران گرديد. اگر انصار از على دست بر نمى داشتند و به آنچه مى دانستند عمل مى كردند، ديگران نمى توانستند كارى كنند و اگر هم مى كردند به نتيجه اى نمى رسيدند.

من از سعد بن عباده بسيار متعجبم! او طالب مقامى شد كه لياقت آن را نداشت؛ او وقتى ديد كه رقيبش بر او مقدم مى شود، چرا مردم را به سمت على نكشانْد و به سوى او دعوت ننمود؟! اگر اين كار را مى كرد هم رقيب خود را كنار مى زد و هم با على بيعت مى نمود. انصار نيز عموماً به اميرالمؤمنين متمايل بودند. امّا اين كار سعد، ديگران را جسور كرد؛ او نه، توانست براى خود كارى كند و نه، توانست عليه دشمن خويش دشمنى نمايد، بلكه نهايت دشمنى او اين بود كه بيعت نكرد و از مدينه به شام هجرت نمود.

از مطلب دور نشويم، آن شب، شب عجيبى بود، هجرت پيغمبر اكرم به مدينه و تحولات بزرگى كه در دنيا صورت گرفت، نتيجه همان جلسه شبانه بود. پيغمبر از انصار براى شنيدن، اطاعت و تسليم در برابر ولى امر بيعت گرفت. انصار هم اجر عمل خود را خواستند و پيغمبر فرمود كه بهشت و پيروزى است و تأكيد كرد كه در امر سوم كه خلافت باشد، بهره اى نداريد؛ بلكه بايد همگى تسليم ولى امر باشيد.

انصار، پس از پيامبر به واسطه منازعه با ولى امر، موقعيت خود را از دست دادند و كودكان و فرزندان اميّه بر آنان والى شدند و ايشان به هرگونه عذابى مبتلا گرديدند. لشكر يزيد فجايعى را بر همين جماعت انصار و خانواده شان در مدينه وارد ساختند كه از بس شرم آور است، قلم از نوشتن آن عاجز است. اگر انصار پس از رحلت پيغمبر از يارى على و فاطمه عليهماالسلام دست بر نمى داشتند و حقّ را يارى مى كردند، دچار چنين مصائبى نمى شدند.

«إِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ»(1)

«همانا خداوند حال قومى را تغيير نمى دهد، تا اين كه آنان حال خود را تغيير دهند».

ص: 399


1- سوره رعد، آيه 11.

آيا انصار ندانستند كه قريش كشتگان خود را فراموش نمى كنند و اگر جبران گذشته را نكنند به ايشان كمك و مساعدتى هم نمى نمايند؟ انصار چاره اى نداشتند جز اين كه از اهل بيت پيغمبر جدا نشوند و ياوران ايشان باشند تا دشمن مشترك هر دو - قريش - بر هيچ كدام غلبه نكند و جبران گذشته را ننمايد.

مسعودى مى نويسد: «جابر بن عبداللّه انصارى روزى به قصد ملاقات معاويه وارد دمشق شد. او را چند روز راه ندادند و چون اجازه يافت ومعاويه را ديد، گفت: اى معاويه! آيا سخن پيغمبر را نشنيدى كه هركس خود را نشان صاحب حاجت ندهد، خداوند او را در روز حاجتش محروم بدارد؟

معاويه به غضب درآمد و گفت: شنيدم كه به شما مى گفت: به زودى پس از من گرفتار محروميت مى شويد و ديگران بر شما مقدم مى گردند، پس صبر كنيد تا مرا در نزد حوض ببينيد. پس تو چرا صبر نكردى؟ جابر گفت: چيزى را كه فراموش كرده بودم به ياد من آوردى. سپس بيرون آمد و سوار شتر خويش شد و به سوى مدينه برگشت. معاويه ششصد دينار براى او فرستاد. جابر قبول نكرد و به معاويه نوشت:

وإني لاختار القنوع على الغنى *** اذا اجتمعا والماء بالبارد المحض

واقضي على نفسي إذا الامر نابني *** وفي الناس من يقضي عليه ولايقض

والبس اثواب الحياء وقد أرى *** مكان الغنى ان لا أهين له عرضي(1)و به قاصد معاويه گفت: به پسر هند جگر خوار بگو كه من سبب آن نمى شوم كه در نامه عمل تو حسنه اى نوشته شود».(2)

ابن ابى الحديد مى گويد: «بسيارى از اصحاب ما به خاطر استهزا نمودن گفته

ص: 400


1- اگر قناعت و توانگرى هر دو برايم جمع شوند قناعت را ترجيح مى دهم؛ چرا كه آب سرد و خالص بهتر است. و اگر ناروايى پيش آيد، بر خود چيره خواهم شد؛ چرا كه در ميان مردم كسانى هستند كه بر آنها چيره مى شوند، امّا آنها كشته نمى شوند. و هنگامى كه جاى توانگرى را مى بينم لباس شرم و حيا را مى پوشم تا به آبرويم اهانت نشود.
2- مروج الذهب، مسعودى، ج 3، ص 115 و 116 في ذكر ايام عبدالملك.

پيغمبر، معاويه را تكفير كردند؛ چون نعمان بن بشير انصارى با جماعتى از انصار نزد معاويه رفتند و فقر انصار را شرح دادند و گفتند: پيغمبر درست فرمود كه به زودى پس از من از حقّ خويش محروم مى شويد و ديگران را بر شما مقدم مى دارند. معاويه گفت: او به شما چه دستورى داد؟ گفتند: فرمود كه صبر كنيد تا در حوض كوثر به من برسيد. معاويه گفت: پس به آنچه امر كرد، عمل كنيد. شايد او را چنان كه گفته است، ببينيد؛ پس آن جماعت را محروم كرد و هيچ نبخشيد».(1)

به عقيده من معاويه سه حالت داشت: شرك، نفاق و كفر؛ اسلام او از روى نفاق بود و از نفاق به كفر برگشت، نه آن كه از اسلام به كفر برگردد. عجيب آن كه بسيارى از اصحاب ابن ابى الحديد، معاويه را تنها به خاطر استهزاى حديث پيغمبر تكفير مى نمايند! آيا زير و رو كردن دين مبين، سب اميرالمؤمنين، جنگ با اميرالمؤمنين و كشتن اميرالمؤمنين هيچ يك موجب كفر معاويه نشده و فقط استهزاى او موجب كفر گشته است؟!

«وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُوراً فَمالَهُ مِنْ نورٍ»(2)

«و خدا به هركس كه نورى نداده باشد، هيچ نورى نخواهد داشت».

دشمنى معاويه با اميرالمؤمنين به خاطر دشمنى او با پيغمبر است. معاويه نمى توانست عظمت پيغمبر را ببيند يا بشنود. بنابر اين، تا مى توانست در صدد پوشاندن فضايل آن سرور بود و جبران كسرى انتقام خود را نسبت به آن حضرت به وسيله آزار و اذيّت اهل بيت او مى نمود. ابتلاى صحابه به معاويه ها به خاطر آن بود كه حقّ را يارى نكردند، بلكه با اهل بيت مخالفت نمودند. قريش پس از رسيدن به سلطنت، فوراً در صدد توهين و بدگويى از انصار برآمدند و اگر حمايت اميرالمؤمنين از انصار نبود، هرآينه از همان اول، قريش انصار را به جزاى خويش مى رساندند.

اگر دقيق شويد، انصار را جزو اُمَرا و واليان قريش و اُمَراى لشكر در فتوحات

ص: 401


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 32.
2- سوره نور، آيه 40.

نمى بينيد. حساب انصار از اول جدا شد و در زمان معاويه، روشن تر گرديد. آنها گرفتار فقر مالى فوق العاده اى شدند. لذا بى جهت نبود كه پيغمبر آن جمله را در حقّ انصار فرمود. همين جمله، مطلب را روشن مى كند. اين خطاب به همه انصار است، نه به جماعت معينى. محروم شدن همگى پس از پيغمبر اكرم و رسيدن ديگران به حقّ انصار، در اثر اين است كه واليان امر، منافقين بودند و با انصار دشمنى داشتند. اين گونه است كه انصار را محروم نمودند وديگران را بر ايشان مقدم داشتند.

اين حديث صحيح، نشانه صدق پيغمبر و معجزه او و پيش بينى سلطنت منافقين است. ابو هيثم بن تيهان كه از بزرگان صحابه و نقباست، خواست بداند كه اگر پيغمبر بر

قريش پيروز شد، آيا هوس مراجعت به مكه را مى نمايد يا نه؟ البته منظور آن بزرگ مرد از اين سؤال، تعهد خواستن از پيغمبر بر توقف در مدينه بود كه حضرت فرمود: با شما هستم و از مدينه بيرون نمى روم.

اين امر براى انصار، پس از نرسيدن به خلافت، بزرگ ترين فتح و سعادت بود؛ و حقّا كه بايد از آن نامى برده و تعهدى گرفته شود. عظمت مدينه تا امروز به اين خاطر است كه مدفن پيغمبر است. قطعاً اگر پيغمبر به مكه هجرت مى نمود، مدينه عظمت امروز خود را نداشت. عظمت انصار نيز به خاطر مصاحبت با آن سرور است. او اگر از مدينه بيرون مى رفت و مصاحبين ديگرى اختيار مى نمود از عظمت انصار كاسته مى شد. چنين شد كه انصار به عهد خود وفا نكردند و از ذرّيه پيغمبر حمايت ننمودند.

فاطمه علیهاالسلام يگانه فرزند پيغمبر، بلافاصله بعد از آن حضرت در مدّت بسيار كوتاهى، - حدود چهل يا هفتاد و يا نود روز - رحلت نمود؛ در حالى كه از مهاجر و انصار در خشم بود و وصيّت كرد كه بر جنازه او حاضر نشوند و قبرش مخفى گردد.

بيعت انصار با پيغمبر در آن شب تمام شد و همه متفرق شدند. وقتى خبر به قريش رسيد، در صدد تحقيق بر آمدند. مشركين اوس و خزرج چون بى اطلاع بودند، تكذيب كردند و قريشيان آسوده شدند. تا اين كه انصار مراجعت كردند و كم كم مطلب روشن شد.

دو نفر از نقبا، سعد بن عباده و منذر بن عمرو مورد تعقيب قريش قرار گرفتند. منذر

ص: 402

فرار كرد و سعد اسير شد كه او را بسيار اذيّت و آزار نمودند تا آن كه جبير بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف و حارث بن اميّة بن عبدشمس به خاطر سوابق دوستى به او پناه دادند؛ زيرا سعد اموال آن دو را در موقع تجارت به شام و عبور از مدينه حفظ كرده بود.

پناه دادن، وسيله نجات بود

پناه دادن يكى از بزرگان به يك شخص، موجب آسودگى و راحتى پناهنده بود. سعد بن عباده، مال التجاره دوستان خود را از قريش حفظ مى نمود. اگر كسى يا مالى در پناه بزرگى نبود، در معرض خطر و تلف بود. در آن زمان كه دين و قانونى حكم فرما نبود و انسان ها مثل درندگان بودند، هر كسى كه زور داشت، هرچه مى خواست مى كرد. اگر قانون پناه دادن جوار در ميان نبود، نسل عرب به زودى رو به زوال مى گذاشت. در اثر پناه و رسيدن ماه هاى حرام، امنيت براى عابرين و مسافرين فراهم مى شد و مال التجاره به اطراف حمل و نقل مى گشت. ماه هاى حرام نزد طوايف عرب، محترم بود و جنايت و خيانتى در آن نمى شد و پناه بزرگ را نه تنها قبيله آن بزرگ بلكه قبايل ديگرى كه با او دوستى داشتند هم خوار نمى شمردند؛ و هتك احترام آن پناه، موجب بروز جنگ مى شد. روى اين حساب حتى الامكان آن را محترم مى شمردند و به پناهنده آسيبى نمى رساندند.

پناه خواستن پيغمبر هنگام بازگشت از طايف

در تاريخ طبرى آمده است كه: پيغمبر در مراجعت از سفر طايف به اخنس بن شريق ثقفى پيغام داد كه آيا تو به من پناه مى دهى تا تبليغ رسالت خدا را بنمايم؟ اخنس گفت:

من با قريش هم پيمان هستم و شخصى مثل من نمى تواند به ضرر قريش به كسى پناه دهد. آن گاه به سهيل بن عمرو پيغام داد كه آيا به من پناه مى دهى تا تبليغ رسالت كنم؟

پاسخ داد: من از اولاد عامر بن لوى هستم و به ضرر اولاد كعب بن لوى نمى توانم پناه بدهم. آن گاه پيغمبر به مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف پيغام داد كه آيا به او پناه مى دهد تا تبليغ رسالت كند؟ مطعم گفت: بلى! بگو وارد مكه شود. آن گاه خويشان خود

ص: 403

را مسلح كرد و پيغمبر را وارد مسجد الحرام نمودند. ابو جهل گفت: پناه داده اى يا به او ايمان آوردى؟ گفت: پناه داده ام. ابو جهل گفت: ما پناه تو را محترم مى شماريم.(1)

من نمى دانم اين قضيه تا چه اندازه صحيح است، ولى شاهد بر مدعاى ماست كه پناه دادن از رسوم و آداب عرب بود و نزد دوستان پناه دهنده، محترم بوده است.

اخنس بن شريق، ثقفى است و با طايفه بنى زهره از قريش، هم عهد است. اوامر او نزد آنان مُطاع بود. بنى زهره به گفته او در جنگ بدر شركت نكردند. چون فهميده بود كه اموال قافله به سلامت وارد مكه شده است طايفه بنى زهره را از رفتن به سوى بدر بازداشت. آنها نيز به گفته او عمل كرده و به مكه برگشتند.(2)

اخنس چون نمى خواست به پيغمبر پناه دهد، آن عذر را آورد، وگرنه پناه دادن غير قريش نيز در نزد قريش، محترم بود؛ و اگر غير از اين بود، چگونه پيغمبر از او خواست كه پناه دهد؟ بنابر اين، سخن سهيل و اخنس بهانه اى بيش نبود.

در نهج البلاغه آمده است: «ميان على علیه السلام و عثمان نزاعى در گرفت، مغيرة بن اخنس به عثمان گفت: من به حساب على مى رسم. دفاع در برابر او، به عهده من باشد. اميرالمؤمنين فرمود:

«يابن اللعين الأبتر والشجرة التي لا أصل لها ولا فرع أنت تكفيني فواللّه ما أعزّ اللّه من أنت ناصره ولا قام من أنت منهضه اُخرج عنّا أبعد اللّه نواك ثمّ ابلُغ جهدك فلا أبقى اللّه عليك إن أبقيت».(3)

«اى پسر لعين ابتر! و اى درخت بى ريشه و شاخه! تو به حساب من مى رسى؟ به خدا سوگند، خدا به كسى كه تو ياورش باشى، عزّت نمى دهد و كسى كه دستش را بگيرى، از جا به پا نخواهد خاست. بيرون شو ! خدا خير را از تو دور سازد. سپس هرچه مى خواهى كوشش كن كه خداوند تو را باقى نگذارد، اگر از آن چه مى توانى فرو گذار كنى!».

ص: 404


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 347.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 438.
3- نهج البلاغه صبحى الصالح، خطبه 135.

اخنس، شوهر عمه عثمان بود و مغيره از عثمان حمايت نمود. از كلام اميرالمؤمنين علیه السلام اندازه شقاوت اخنس دانسته مى شود. او لعين و ابتر و از خير بريده شده بود. او هيچ وقت با خير نبود؛ بلكه مانند درختى بى ريشه و شاخه بود كه اصلاً اثرى از حيات نداشت. مثل چوب مرده، بى حس بود.

اين جمله در نهايت لطافت و غايت بلاغت است و بى خيرى اخنس و بى ثمر بودن او را مى رساند. پس اگر قصه پناه خواستن پيغمبر و پاسخ اخنس درست باشد، خود همين قصه نيز مؤيد كلام اميرالمؤمنين است كه او از اين خير محروم بوده است. او را چه به اين كه از پيغمبر حمايت كند و در اين راه قدمى بردارد؟!

اما مطعم بن عدى از اولاد نوفل بن عبد مناف است. عبد مناف داراى چهار پسر بود: هاشم، مطلب، عبد شمس و نوفل. اولاد هاشم و مطلب در جاهليت و اسلام با يكديگر بودند و از هم جدا نمى شدند. اولاد عبد شمس و نوفل نيز از زمان سابق با يكديگر بودند. اولاد مطلب، مثل اولاد هاشم، سال ها خود را در شعب محصور نمودند و دست از حمايت پيغمبر بر نداشتند.

اولين شهيد راه اسلام، عبيدة بن الحارث بن مطلب است كه در جنگ بدر كشته شد. نمى دانم قبول نمودن مطعم و روا نمودن حاجت پيغمبر از عرق خويشاوندى او با پيغمبر بود يا از شرافت او كه نخواست حاجتى را رد نمايد و يا از باب حبّ جاه و مقام كه عظمت خود را به رُخ قريش بكشد؟ هرچه بود، اگر اين حديث راست باشد، عمل شايسته اى انجام داده و نام خود را در تواريخ به نكويى ثبت كرده است.

پناه دادن پيغمبر به مشركين براى شنيدن قرآن

خداوند پس از آن كه خون مشركين را حلال نمود، فرمود:

«فَإِذَا انْسَلَخَ الأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ»(1)

«پس از تمام شدن ماه هاى حرام، مشركين را در هر كجا كه يافتيد، بكشيد».

ص: 405


1- سوره توبه، آيه 5.

همچنين فرمود:

«وَإِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ حَتّى يَسْمَعَ كلامَ اللّه ِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْلَمُونَ»(1)

«[اى پيغمبر] اگر كسى از همين مشركين [مهدور الدم] از تو پناه خواست تا كلام خدا را بشنود، به او پناه بده. اگر شنيد و اسلام نياورد، او را به جاى امن و امان خود برسان».

خداوند براى نجات بشر از شرك و نادانى، وسيله اى قرار داده است تا بيايند و قرآن را بشنوند كه موجب هدايت و رستگارى است. قرآن، معجزه جاودانه پيغمبر است. عرب، هر اندازه كه اُمّى و بى سواد باشد، اين معجزه را مى شناسد و به خوبى تصديق مى نمايد كه بشر از آوردن نظير آن عاجز است. عرب در برابر قرآن، مثل ساحران در برابر عصاى موسى بودند، هستند و خواهند بود. ساحران، بهتر و زودتر از ديگران تشخيص دادند كه آن سحر و عمل موسى نيست، بلكه كارى خدايى است كه به دست پيغمبر خود ظاهر ساخته است. در اين جا خداوند با آن كه خون مشركين را مباح دانسته و دستور كشتن ايشان را در هر كجا كه باشند داده است، امّا راه آشتى هم باقى گذارده است تا با خواستن از پيغمبر در پناه آيند و قرآن را بشنوند.

اگر از روى انصاف گوش مى دادند، يقيناً مسلمان مى شدند، امّا براى آن كه مجبور نباشند و گفته نشود كه اسلامشان از روى خوف بود، پيغمبر مأمور مى شود تا آنان را به

مأمن خودشان برساند؛ اگرچه اسلام نياورند.

اين آيه بيانگر آن است كه پناه دادن در اسلام هم بوده است و با آن كه مشركين مهدور الدم هستند، مصون مى شوند.

همچنين از اين آيه شريفه عظمت تأثير قرآن در قلوب پاك و نيز عطوفت پيغمبر نسبت به مردم دانسته مى شود. او نمى خواست مردم از روى خوف، اسلام بياورند؛ بنابر

ص: 406


1- سوره توبه، آيه 6.

اين، آنان را به مأمن مى رساند. و دانسته مى شود كه در دستگاه پيغمبر، نيرنگ و حيله نبود و خداوند مى خواست كه مشركين هدايت شوند.

برگرديم به اصل مطلب! طايفه اوس و خزرج به مدينه برگشتند و اصحاب پيغمبر هجرت نمودند تا آن كه نوبت به آن حضرت رسيد. در كتاب «مجاهدات» شرح تصميم قريش به قتل پيغمبر و فرار آن سرور تا ورود به مدينه را نگاشته ايم ديگر در اين جا تكرار نمى كنيم.

ملحق شدن على به پيغمبر در قُبا

على علیه السلام پس از هجرت پيغمبر، سه روز در مكه توقف نمود و امانات مردم را كه نزد پيغمبر بود به صاحبانش رد كرد و پس از سه روز حركت نمود و خود را در قُبا به پيغمبر رساند. پيغمبر بر سعد بن خثيمه وارد شد و روز دوشنبه، دوازدهم ربيع الاول و سه شنبه، چهار شنبه و پنج شنبه را در قبا بود و روز جمعه پس از بالا آمدن خورشيد، حركت نمود. وقتى از طوايف انصار عبور مى نمود، هر دسته اى مى خواستند كه پيغمبر بر آنان وارد شود و در آن جا منزل نمايد.(1)

درباره وارد شدن پيغمبر بر سعد بن خثيمه يا كلثوم بن هدم در قبا اختلاف شديدى است. ابن سعد مى گويد: «كلثوم بن هدم، مردى شريف و شيخ بزرگى بود و پيش از هجرت پيغمبر، اسلام آورده بود. چون پيغمبر بر بنى عمرو بن عوف وارد شد در منزل كلثوم نزول نمود ولى جلسات پيغمبر در خانه سعد بن خثيمه بود.

واقدى مى گويد: به همين خاطر، بعضى گمان كردند پيغمبر بر سعد بن خثيمه وارد شد».(2)

ابن سعد، در احوال على علیه السلام روايت نموده است كه: «على در نيمه ماه ربيع الاول وارد قبا شد. پيغمبر در قبا متوقف بود و هنوز حركت نكرده بود. آن گاه ابن سعد از

ص: 407


1- مروج الذهب، ج 2، ص 279.
2- طبقات، ج 3، ص 467 و 468.

على علیه السلام نقل مى كند كه سه روز در مكه ماند و امانات پيغمبر را رد نمود و پس از سه روز به سوى مدينه حركت نمود و در ميان بنى عمرو بن عوف بر كلثوم بن هدم وارد شد و آن جا منزل پيغمبر بود».(1)

توقف پيغمبر در قبا تا رسيدن على علیه السلام

بنابراين، معلوم مى شود كه پيغمبر در قبا توقف داشت تا على علیه السلام برسد و چون در روز پنج شنبه، نيمه ماه، على رسيد، پيغمبر روز جمعه به اتفاق او حركت نمود.

در كافى به سند معتبر از سعيد بن مسيب از امام على بن الحسين علیه السلام روايت شده است: پيغمبر وارد مدينه شد و در قبا، ميان طايفه عمرو بن عوف منزل كرد. آنان وقتى ديدند كه پيغمبر حركت نمى كند، گفتند: آيا در ميان ما توقف مى نمايى تا مسجدى بنا كنيم؟ پيغمبر فرمود: نه، منتظر على هستم تا او نيايد، جايى را وطن خود قرار نمى دهم و به زودى خواهد رسيد. وقتى على آمد، پيغمبر از ميان طايفه عمرو بن عوف حركت نمود و چون به طايفه بنى سالم بن عوف رسيد، نماز جمعه را در آن جا خواند؛ در حالى كه على با او بود و از او جدا نمى شد.

پيامبر به هيچ طايفه اى از انصار نمى رسيد مگر آن كه مى خواستند در ميان آن جمع بماند تا آن كه فرمود: شتر مرا رها كنيد او از طرف خدا مأمور است. پيغمبر مهار شتر را رها كرده بود تا آمد و به مكان فعلى مسجد پيغمبر رسيد و در آن جا خوابيد. حضرت پياده شد و ابو ايوب انصارى وسايل آن سرور را به منزل خود برد.

شيخ طبرسى نقل نموده است: «پيغمبر در قبا در منزل كلثوم بن هدم توقف نمود، امّا ابو بكر، همان شب اول به مدينه رفت و بر بعضى از انصار وارد شد».(2) اين كه ابن سعد در طبقات،(3) نام كسانى كه بر كلثوم بن هدم وارد شدند را ذكر نموده و از جناب ابوبكر، اسمى نبرده است، مؤيد نقل طبرسى است.

ص: 408


1- طبقات، ج 3، ص 15 و 16.
2- اعلام الورى، ج 1، ص 152.
3- طبقات، ج 3، ص 486.

در احوال ابوبكر نوشته اند: ابوبكر بر خارجة بن زيد بن ابى زهير وارد شد و دختر او را تزويج نمود و تا وفات پيغمبر در ميان طايفه «بنى حارث بن خزرج» در «سُنح»(1) توقف داشت.(2)

طبرى نيز ورود پيغمبر را بر كلثوم و نزول ابوبكر را در سُنح، ميان بنى حارث بن خزرج يا بر خبيب بن اساف و يا خارجة بن زيد و ملحق شدن على به پيغمبر در قبا و نزول پيغمبر در منزل كلثوم را نقل نموده است.(3)

پوشيده نماند كه در مقدار توقف پيغمبر در قبا، قول ديگرى نيز - در حدود پانزده روز - هم از طريق اهل سنت و هم شيعه وجود دارد. بنا به نقل كلينى در كافى از سعيد بن مسيب از امام سجاد علیه السلام : «ابوبكر به پيغمبر گفت: از قبا روانه مدينه شويد، اهل مدينه، منتظر شما هستند، على به اين زودى ها نمى رسد، بلكه يك ماه ديگر مى آيد. پيغمبر فرمود: به زودى مى آيد. از اين جا حركت نمى كنم تا پسر عم، برادر و محبوب ترين مردم نزد من بيايد. او كسى است كه جان خود را فداى من نمود تا از ميان مشركين بيرون آيم.

آن گاه ابو بكر از پيغمبر جدا شد. او به مدينه رفت و پيغمبر در قبا به انتظار على ماند».(4)

تجليل پيغمبر از على علیه السلام

يكى از صفات برجسته پيغمبر اكرم، قدردانى از كسانى است كه به او خدمت كرده و نيكويى نمودند. توقف آن حضرت در قبا و داخل نشدن به مدينه قبل از رسيدن على به او، عليرغم شدّت انتظار مردم و استقبال عموم، همانا تجليل بزرگى نسبت به على است و عظمت و موقعيت او را اثبات مى كند.

آرى! پيامبر از همان قدم اول، بزرگى على را ثابت مى كند. كسانى كه گمان مى كنند همراهى در غار، مثل خوابيدن در بستر پيغمبر در موقع خطر است، بسيار اشتباه

ص: 409


1- اسم محلى است.
2- طبقات، ج 3، ص 130.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 382.
4- كافى، ج 8، ص 340، ح 536.

مى كنند؛ همراهى در غار، چه تأثيرى در حفظ پيغمبر و چه خطرى براى ابوبكر داشت؟ ولى فرارى دادن پيغمبر و مشتبه نمودن امر بر مشركين، با خوابيدن در جاى پيغمبر، هم موجب حفظ آن حضرت و هم خطر بزرگى براى اميرالمؤمنين علیه السلام بود.

فرق ميان همراهى در غار و خوابيدن در جاى پيغمبر اين است كه على در ميان مشركين ماند و از پيغمبر جدا گشت؛ ولى ابوبكر از خطر مشركين فرار كرد و در پناه بزرگى، آسوده نشست. و پيغمبر بايد در همان حال او را تسلّى دهد. پس ابوبكر نه تنها خدمتى انجام نداده، بلكه زحمت پيامبر را زياد كرده است. آيا اين دو خدمتگزار مثل يكديگر هستند؟

بى جهت نيست كه پيغمبر اكرم در قبا به انتظار على است، با آن كه مردم منتظر آن سرور هستند. ابوبكر، رفيق غار، بماند يا نماند؛ هواخواهان ابوبكر سرّ توقف پيغمبر را

در قبا بنويسند يا ننويسند، مطلب روشن است و فضايل على زير پرده نمى ماند و هميشه شواهد امر از گوشه و كنار هويداست، اگرچه ديگران زحمت هاى زيادى براى مخفى نمودن آن كشيده باشند. گمان مى كنم كه اختلاف در اندازه توقف پيغمبر اكرم در قبا براى پوشاندن همين امر باشد!

اتحاد اوس و خزرج، خواست خدا بود

اتحاد دو طايفه اوس و خزرج، پس از دشمنى هاى طولانى و جنگ هاى فراوان و خونريزى ها و كهنه شدن كينه ها، حتى اتحاد مسلمانان با تشتّت و تفرّق طوايف عرب و كثرت دشمنى ها و غارت ها در طول قرن ها فقط خواست خداوند بود و بس.

«وَإِنْ يُريدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اللّه ُ هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَبِالْمُؤْمِنِينَ * وَاَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ما أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَلكِنَّ اللّه َ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ * يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللّه ُ وَمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ * يا أَيّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتالِ»(1)

ص: 410


1- سوره انفال، آيات 62 - 65.

«و اگر بخواهند تو را بفريبند، خدا براى تو بس است. همو بود كه تو را با يارى خود و مؤمنان نيرومند گردانيد و ميان دل هايشان الفت انداخت كه اگر آنچه در روى زمين است، همه را خرج مى كردى، نمى توانستى ميان دل هايشان الفت برقرار كنى، ولى خدا بود كه ميان آنان الفت انداخت. چرا كه او تواناى حكيم است. اى پيامبر! خدا و كسانى از مؤمنان كه پيرو تواند، تو را بس است. اى پيامبر! مؤمنان را به جهاد برانگيز».

اين آيات در مدينه نازل شد و آيات صدر و ذيل اين دو آيه شاهد بر آن است كه پس از مأموريت يافتن پيغمبر به جهاد، نازل شده اند. پس، قطعا مدنى مى باشند. خداوند پس از آنكه فرمان جنگ مى دهد: «وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ(1)؛ و هرچه در توان داريد از نيرو و اسب هاى آماده، بسيج كنيد»، مى فرمايد: «وَإِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها(2)؛ و اگر به صلح گراييدند، تو [نيز] بدان گراى».

يعنى اگر به صلح متمايل شدند، تو نيز متمايل شو، امّا اگر مقصود آنان از اظهار صلح، خدعه و مكر باشد، مثل آن كه مسلمانان را از تهيه و تدارك جنگ غافل كنند و خودشان باطنا مشغول تدارك جنگ باشند، خداوند از تو حمايت مى كند؛ او تو را به يارى خود و مؤمنين كمك و تأييد نمود و مؤمنين را با يكديگر مهربان ساخت. اين مهربان شدن، با طول دشمنى و عداوتى كه با همديگر داشتند از جانب خداوند است، نه تو. اگر تو مى خواستى كه خود به خود آنان را با يكديگر مهربان كنى، تمام اموال و دارايى دنيا را هم صرف اين كار مى كردى، بازهم نمى توانستى! اى پيغمبر! براى حمايت تو، خداوند و همين جماعت مؤمنى كه تابع تو هستند، كافى است.

بيش تر مؤمنين آن زمان از همين طايفه اوس و خزرجى بودند كه سال هاى درازى با يكديگر جنگ داشتند و براى نابودى يكديگر از هر درى وارد مى شدند. حال، چگونه بشرى مى توانست آنان را با يكديگر مهربان كند تا تمام گذشته ها را فراموش كنند؟!

ص: 411


1- سوره انفال، آيه 60.
2- سوره انفال، آيه 61.

راستى كه چنين كارى از عهده بشر خارج است؛ حتى خود پيغمبر هم اگر تمام ثروت دنيا را صرف دوستى اين دو طايفه مى كرد، نتيجه اى نمى گرفت. جالب اين كه اسعد بن زراره براى كمك گرفتن از قريش در جنگ با اوس به مكه رفت و در آن جا به اسلام مشرّف شد!

كلام عبداللّه بن اُبىّ به پيغمبر اسلام

طايفه خزرج در صدد بودند تا عبداللّه بن اُبىّ، بزرگ خزرج را پادشاه كنند و تاجى تهيه و بر سر او بگذارند. در همين وقت بود كه نور اسلام در قبيله خزرج تابيدن گرفت.

در روز ورود به مدينه، آن گاه كه پيغمبر مهار شتر را رها كرده بود و ناقه از ميان قبايل و طوايف عبور مى نمود به عبداللّه بن اُبىّ رسيد، همگان گمان مى كردند كه او نيز از پيغمبر خواهش مى كند تا به منزل او وارد شود. ناگاه گرد و خاكى بلند شد و عبداللّه آستين را جلو دهان و بينى خود گرفت و گفت: اى محمّد! نزد كسانى برو كه تو را گول زدند و به اين جا كشانيدند؛ از خانه هاى ما بگذر و بر آنان وارد شو!

پس خداوند بر خانه هاى بنى حبلى مورچه هاى ريزى را مسلط نمود كه تمام خانه هايشان را خراب كردند و صاحبان آنها مجبور شدند از آن خانه ها بيرون رفته و در

خانه هاى ديگران منزل كنند.

سعد بن عباده گفت: يا رسول اللّه! از سخن عبداللّه دلتنگ مشو؛ چون ما تصميم داشتيم او را پادشاه خود كنيم. حال، وقتى مى بيند كه در اثر تشريف آوردن شما سلطنت او از ميان رفته است، چنين مى كند. يا رسول اللّه! بر من نازل شو؛ دارايى من از تمام اوس و خزرج بيش تر است و ما مردمان جنگجو و با عزتى هستيم. ولى پيغمبر مهار را رها نموده بود و ناقه همچنان راه مى رفت.(1)

همچنين در اعلام الورى آمده است: «چون پيغمبر اكرم به قبا وارد شد و نماز مغرب و عشا را در آن جا خواند، اسعد بن زراره در حالى كه سر و صورت خود را بسته بود، آمد و سلام كرد. پيغمبر خوشحال شد. اسعد گفت: يا رسول اللّه! گمان نمى كردم از آمدن شما

ص: 412


1- اعلام الورى، ج 1، ص 154 و 155.

باخبر شوم و فورى به زيارت شما نايل نگردم، ولى چه كنم تو مى دانى كه ميان ما و طايفه اوس جنگ است. من به اين دليل نيامدم و در اين وقت شب و در تاريكى خدمت رسيدم.

پيغمبر به طايفه اوس فرمود: كدام يك از شما اسعد را پناه مى دهيد؟ عرض كردند: پناه ما در پناه شماست؛ تو او را پناه ده. فرمود: نه؛ كسى از شما او را پناه دهد. پس عويم بن ساعده و سعد بن خثيمه او را پناه دادند. در نتيجه، اسعد آزادانه رفت و آمد مى نمود و پشت سر آن سرور نماز مى خواند».(1)

شما باتوجه به اين حكايت تا اندازه اى از شدت اختلاف اوس و خزرج آگاه مى شويد.

اسعد بن زراره خزرجى كه از سابقين انصار است، نتوانست در روز روشن شرفياب شود، در شب تاريك هم خود را پيچيد تا شناخته نشود. آن گاه در ميان طايفه اوس به محضر پيغمبر آمد. از طرف ديگر، پيغمبر خواست او را پناه دهند تا آزادانه بيايد و برود.

نكته مهم در اين است كه خود پيغمبر او را پناه نداد و اين احتياطى بود كه آن سرور نموده است؛ زيرا چه بسا مشركان، عمدا از اسعد هتك احترام مى نمودند. از اين گذشته پناه دادن دو نفر از بزرگان اوس به اسعد، مقدمه جلب دوستى بين دو طايفه است كه راه صلح را هموار مى كند.

راستى كه ايجاد مودّت و دوستى بين اين دو دشمن ديرينه، تنها از جانب خداوند صورت پذيرفته است؛ به قدرى اين دوستى محكم شد كه عبداللّه بن ابى، همان كسى كه قرار بود پادشاه خزرج شود، با عُدّه و عِدّه خود نتوانست بر كفر باقى بماند؛ ظاهرا مسلمان شد و باطنا رئيس منافقين گرديد. در واقع تشكيل گروه منافقين در بين انصار و ارتباط ايشان با مشركين و اهل كتاب به سرپرستى همين عبداللّه بود، اما با وجود تمامى تحريكات و دسيسه ها نتوانستند ميان اوس و خزرج شكاف ايجاد نمايند يا ضررى به پيغمبر برسانند كه خداوند در اين باره مى فرمايد:

«لَقَدِ ابْتَغُوا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلَّبُوا لَكَ الْأَمُورَ حَتّى جاءَ الْحَقُّ وَظَهَرَ أَمْرُ اللّه ِ وَهُمْ كارِهُونَ».(2)

ص: 413


1- اعلام الورى، ج 1، ص 152 و 153.
2- سوره توبه، آيه 48.

«در حقيقت، پيش از اين [نيز] در صدد فتنه جويى بر آمدند و كارها را بر تو وارونه ساختند، تا حقّ آمد و امر خدا آشكار شد، در حالى كه آنان ناخشنود بودند».

بنابر آنچه گفتيم، اين آيات در مدينه نازل گشته و مربوط به اسلام اوس و خزرج، دو طايفه انصار است. ولى مى توان گفت كه اختصاصى به اوس و خزرج ندارد. بلكه عموم عرب از يكديگر متفرق و دشمن هم بودند كه پس از اسلام، تمام دشمنى ها برطرف شد. پس اين آيات شامل اوس و خزرج است، امّا مخصوص ايشان نيست.

دو حديث جعلى در فضيلت عمر بن خطاب

مناسب اسب كه شما را متوجه نقل ديگرى نمايم. در كتاب «الرياض النضرة فى مناقب العشرة» از ابن عباس روايت كرده اند كه «پيش از عمر، سى و نه نفر اسلام آورده بودند، وقتى عمر اسلام آورد، تعداد مسلمانان چهل نفر شد. آنگاه جبرئيل اين آيه را آورد:

«يا أَيُّهَا النبِيُّ حَسْبُكَ اللّه ُ وَمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ»(1)(2)

«اى پيامبر! خدا و كسانى از مؤمنان كه پيرو تواند، تو را بس است».

و اين نقل از جهاتى نادرست است:

اولاً: بنابر نقل صاحب همين كتاب از محمد بن اسحاق، اسلام عمر پس از هجرت اصحاب به حبشه بود،(3) آن جا كه مى نويسد: «اسلام عمر پس از برگشتن عمرو بن عاص از پيش نجاشى بود».(4) مهاجرين به حبشه بيش از هشتاد مرد بودند. پس چگونه مى توان گفت كه فقط سى و نه نفر پيش از ايشان اسلام آورده بودند؟!

طبرى به سند خود از محمد بن سعد نقل نموده است: «به پدرم گفتم: آيا ابوبكر پيش از شما اسلام آورد؟ گفت: نه، پيش از او بيش از پنجاه نفر اسلام آورده بودند، ولى

اسلام او افضل از همه ما بود».(5)

ص: 414


1- سوره انفال، آيه 64.
2- الرياض النضرة في مناقب العشرة، ج 2، ص 285.
3- الرياض النضرة في مناقب العشرة، ج 2، ص 275.
4- الرياض النضرة في مناقب العشرة، ج 2، ص 283.
5- تاريخ طبرى، ج 2، ص 316.

آرى! جايى كه مصلحت وقت ايجاب كند ابو بكر را كه پيش از او - به گفته سعد بن ابى وقاص، يكى از عشره مبشره نزد اهل سنت و به فرمان عمر يكى از شش نفر اصحاب شورا - بيش از پنجاه نفر اسلام آوردند، اولين مسلمان و مقدّم تر از همه به اسلام معرفى كنند، چه تعجبى دارد كه جناب عمر را چهلمين نفر بشمارند؟!

ثانيا: اين آيه در مدينه نازل شده پس چگونه وقتى عمر در مكه اسلام آورد، جبرئيل آن را نازل نمود؟!

ثالثا: اين آيه در وقت مأموريت پيغمبر به جنگ است و ما مى بينيم كه پس از اسلام عمر، جنگى واقع نشد. در صورتى كه دستور جواز جنگ، پس از هجرت به مدينه صادر شد. آيا نمى توان گفت كه دوستان عمر يا دشمنان على، اين فضايل را به دستور سلاطين منافق ساختند و منتشر نمودند؟

در فضايل صحابه، احاديث زيادى مى يابيد، نظير اين دعاى منقول از پيغمبر كه جعل شده و دروغ است: «اللهم اعز الدين باحب الرجلين بعمر بن الخطاب او بابى جهل بن هشام».(1)

اين حديث در كتاب «الرياض النضرة» از احمد و ترمذى نقل شده است. اگرچه معنى اين حديث اين است كه خداوند عمر را بيش تر از ابو جهل مى خواست، وليكن اين براى عمر فضيلتى نيست كه از ابو جهل بهتر باشد، ولى چون دروغ است، دروغش را نمايان مى كنيم.

مگر اسلام ذليل بود كه توسط عمر عزيز شود؟ اگر دروغسازان مى گفتند «اللهم اعز المسلمين»، بهتر از اين بود كه بسازند «اعز الدين»!

از اين گذشته، مگر عمر چه كسى بود كه با مسلمان شدن او دين عزيز گردد؟ رييس طايفه بود؟ شجاع يا ثروتمند بود؟ بهترين معرّف شخص، آثار او است. اگر عمر، رييس طايفه يا لا اقل مرد طايفه دارى بود، پيغمبر وقتى او را براى رسالت نزد قريش مأمور

ص: 415


1- الرياض النضرة في مناقب العشرة، ص 284 - 285.

نمود، بايد قبول مى كرد و نزد قريش مى رفت و پيغام او را مى رساند؛ آن هم وقتى كه - در سال ششم پس از هجرت - پيغمبر قوى و صاحب قشون شده بود و رؤساى قريش را كشته و اعراب نيز متمايل به اسلام شده بودند. ولى متأسفانه مى بينيم كه فرمان پيغمبر را اطاعت نكرد و گفت: عثمان را روانه كنيد؛ چون طايفه من ضعيف هستند و توانايى نگاه دارى از مرا ندارند.

و بنابر نقل طبرى: گفت كه: از طايفه عدى كسى در مكه نيست تا از من حمايت كند».(1)

اگر عمر شجاعت فراوانى داشت كه با اسلام او دين خدا عزيز شود، هرآينه در يكى از جنگ ها، لا اقل باقى مى ماند و فرار نمى كرد. يا يك نفر از شخصيت هاى كفّار را مى كشت. ولى فرار او در جنگ ها مسلّم است و خون هيچ كافرى را نريخته است.

ابن ابى الحديد، در شرح اين كلام اميرالمؤمنين كه مى فرمايد: «و لقد كنّا مع رسول اللّه». مى نويسد: «عمر بن خطاب در روز بدر، دايى خود، عاص بن هشام بن مغيره

را كشت».(2)

من از اين كلام، بسيار تعجب نمودم! پس خودم به شرح ابن ابى الحديد در شرح مقتولين بدر مراجعه نمودم كه مى گويد: «عاص بن هشام بن مغيره، دايى عمر بن خطاب را عمرو بن يزيد بن تميم تميمى كشت».(3) حال، شما اختلاف بين اين دو كلام را ملاحظه نماييد تا ببينيد كه حافظه اين عالم جليل القدر تا چه اندازه قوى بوده است. و عجيب تر آن كه در قاتل بعضى از مقتولين، بين واقدى و ديگران اختلاف است، امّا در اين مورد، اصلاً اختلافى نقل ننموده اند.

عجيب اين است كه طبرى پس از بهانه تراشى عمر براى نرفتن نزد قريش، براى اداى پيغام پيغمبر، اين جمله را از او نقل مى كند كه گفت: «انى اخاف قريشا على نفسى و

ص: 416


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 361.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 34.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 210.

قد عرفت قريش عداوتى اياها و غلظتى عليها(1)؛ من از قريش مى ترسم؛ چون قريشيان، دشمنى و سختى مرا بر خويشتن مى دانند».

اگر عمر كسى از قريش را در جنگ ها كشته بود، آن وقت، جا داشت كه از قريش بترسد. و باز هم عجيب اين است كه براى تأييد همين حديث و اثبات آن كه با اسلام عمر، دين اسلام عزيز گشت، در همان كتاب از ابن مسعود نقل نموده است: «ما نمى توانستيم در مسجد الحرام نماز بخوانيم تا آن كه عمر اسلام آورد. وقتى اسلام آورد با مشركين جنگيد تا آن كه حاضر شدند ما را آزاد گذارند تا نماز بخوانيم.

همچنين بنابر نقل ديگر مى گويد: «ما نمى توانستيم پيش كعبه نماز بخوانيم و چون عمر اسلام آورد، با قريش جنگيد و در آن جا نماز خواند و ما هم نماز خوانديم».(2)

بنابر نقل ديگرى هم آمده است: «مشركين به عمر حمله كردند، عمر هم به عتبة بن ربيعه حمله كرد و او را زد و انگشت خود را در چشم او فرو برد. عتبه فريادى زد. آن گاه مردم كنار رفتند و عمر از جا برخاست».(3)

نمى دانم آيا عمر خيلى شجاع بود و يا عتبه خيلى ضعيف بود؟ اگر چنين است، در جنگ بدر كه همين عتبه با برادر و پسر خود به ميدان آمد و از پيغمبر خواست كه افراد هم طرازى را به جنگ ايشان بفرستد، چرا عمر ساكت بود و از پيغمبر اجازه مبارزه با عتبه را نخواست؟ آرى! نه تنها عمر ساكت بود، بلكه همه مهاجرين از دست قريش بيچاره بودند. تا اين كه پيغمبر اسلام على، حمزه و عبيده را روانه ميدان كرد. اميرالمؤمنين طى نامه اى به معاويه در اين باره مى نويسد:

«و كان رسول اللّه اذا احمر الباس و احجم الناس قدم اهل بيته فوقى بهم اصحابه حرّ السّيوف و الاسنّةِ فقتل عُبيدة بن الحارث يوم بدر و قتل حمزة يوم احد و قتل جعفر يوم مؤتة».(4)

ص: 417


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 361.
2- الرياض النضرة، ص 284.
3- الرياض النضرة، ص 283.
4- نهج البلاغه صبحى الصالح، نامه 9.

«هرگاه آتش جنگ زبانه م يكشيد و دمنان هجوم مى آوردند، پيامبر اسلام اهل بيت خود را جلو مى فرستاد تا به وسيله آنها، اصحابش را از سوزش شمشيرها و نيزه ها حفظ فرمايد؛ چنان كه عبيدة بن حارث در جنگ بدر، و حمزه در جنگ احد و جعفر در جنگ موته شهيد شدند».

از اين عبارات دانسته مى شود كه چون تنور جنگ گرم مى شد و مردم رو به جنگ نمى آوردند و كنار مى رفتند، پيغمبر خويشان خود را مقدم مى داشت و به وسيله اهل بيت

خود، اصحاب را حفظ مى نمود. و عبيدة بن حارث بن مطلب در جنگ بدر كشته شد. اگر مهاجرين از قريش، چون ابو بكر، عمر، طلحه، زبير، سعد وقاص، عبد الرحمن بن عوف و ابو عبيده جراح، اين به اصطلاح پهلوانان در برابر عتبه، شيبه و وليد مى شتافتند، پيغمبر آن سه نفر از اهل بيت خويش را به جنگ نمى فرستاد و عبيده كشته نمى شد. ولى چه كند كه وقتى تنور جنگ گرم است و مهاجرين از قريش كنار مى روند، بايد اهل بيت خود را به جلو روانه نمايد تا ديگران از شمشيرها محفوظ بمانند.

پس، از همين كلام دانسته مى شود كه در روز احد، وقتى مسلمين فرار كردند، جناب حمزه آمد در برابر مشركين جنگيد و از پيغمبر دفاع نمود.

همچنين در جنگ موته ديگران حاضر نمى شدند و پيغمبر، جعفر را جلو فرستاد. شاهد بر اين كلام، اين است كه پس از شهادت جعفر، زيد و عبداللّه، لشكر نه تنها براى كمك به اين بزرگان نجنگيدند، بلكه ايشان را در ميان دشمن رها كرده و فرار كردند.

از مطلب اصلى دور نشويم! عمر كه به اين نحو عتبه را مورد حمله قرار داد،چرا در جنگ بدر خودنمايى نفرمود و غلظت و شدت عداوت خويش را نسبت به قريش اظهار نكرد؟! و اگر به راستى انگشت خود را در چشم عتبه فرو برده بود، پس چرا عتبه كور نشد؟!

عتبه، رييس طايفه عبد شمس بود. مگر طايفه او مرده بودند كه از شيخ خود حمايت نكردند؟ ! و اگر قريشيان به عمر حمله كردند، چگونه او توانست به عتبه حمله

ص: 418

كند و در اين موقع چگونه قريشيان به او هيچ آزارى نرساندند و او آزادانه انگشت خود را در چشم عتبه فرو برد؟ آيا جنگ قريش با عمر بر سر همين بود و در نتيجه اين جنگى كه معلوم نشد چه بود، چگونه شروع و ختم شد و چگونه به مسلمانان آزادى عمل دادند كه نماز بخوانند و آزاد باشند؟!

اگر از همه اين موارد صرف نظر نماييم، مگر ابن مسعود را به حبشه روانه نكرده بودند؟ مگر مسلمان شدن عمر پس از هجرت به حبشه نبود؟ پس چگونه ابن مسعود ناظر اين جنگ بوده، در حالى كه كس ديگرى از اين جنگ خبر نداده و يا خبر نداشته است؟!

و خلاصه كلام اين كه اگر عمر به راستى در صدر اسلام اين گونه قوى بود و دليرانه مى جنگيد و آنان را وادار به تسليم و صلح مى نمود تا به مسلمانان آزادى عمل بدهند كه بتوانند پيش كعبه يا مسجد الحرام نماز بخوانند، پس چرا در موقع جنگ پيغمبر با مشركين، آن سختى، توانايى و دلاورى را نشان نداد و هميشه فرار مى كرد و هنگامى كه با شجاعى مثل ضرار بن خطاب روبرو مى شد بر نيزه او سوار مى شد؟ ! آرى! ضرار با نيزه خود عمر را بلند كرد؛ آن گاه بر عمر منت گذاشت و او را بر زمين نشاند. شايد اين قصه چندين بار اتفاق افتاده باشد؛ هم در جنگ احد و هم در جنگ خندق.

اگر به خاطر ثروت عمر، اسلام عزيز شد، پس چرا ما موردى را نديديم كه بنويسند عمر كمك مالى نمود، در حالى كه كمك پيغمبر به او - كه محتاج كمك انصار نباشد - و بخشيدن مقدارى از اموال يهود بنى نضير به وى را نوشته اند.

همچنين از پاسخ اسماى بنت عميس - كه قبلاً از صحيح مسلم نقل نموديم - دانسته مى شود كه پيغمبر به عمر كمك مالى مى نمودند.

اين گونه احاديث مجعول كه مولود حبّ يا بغض است به وسيله منافقين در ميان محدثين و مورخين رواج يافته است كه بايد از كتاب ها حذف گردد.

ص: 419

كيفيت ورود پيغمبر و نزول او بر ابوايوب انصارى

يكى از مواقعى كه راضى نگاه داشتن مردم بسيار مشكل بود، وقتى بود كه پيغمبر وارد مدينه شد. گذشته از آن كه پيغمبر در معرض تهديد دشمنان زيادى بود، هنوز كينه و دشمنى در ميان دو طايفه اوس و خزرج باقى بود؛ به حدى كه اسعد بن زراره خزرجى نتوانست در روز روشن از بين اوس به زيارت پيغمبر بيايد و سرانجام پيغمبر به وسيله دو نفر از بزرگان اوس به او پناه داد. از سوى ديگر بسيارى از قبايل يهود و مشركين در اطراف مدينه بودند و عبداللّه بن اُبىّ كه بعدها رييس منافقين شد نيز هنوز بر كفر خود باقى و مدعى سلطنت بود. حال، پيغمبر چگونه همه اين جماعت را راضى نگاه دارد و بر كدام يك از اين دو طايفه وارد شود؟ با توجه به اين كه هر كدام از طوايف داراى رؤسا و شيوخى بودند، او بايد كدام شيخ و دسته را راضى نمايد؟ قطعاً نزد هر گروهى كه مى رفت، ديگران به فرياد مى آمدند و احساساتشان تحريك مى شد.

پيغمبر دعوت هيچ دسته اى را قبول نكرد و فرمود كه: شتر مرا آزاد بگذاريد، او مأمور (حلّ اين قضيّه) است. مهار شتر را رها كردند، شتر، آرام آرام از ميان ازدحام مردم

عبور نمود و آمد تا جايى كه امروز مسجد پيغمبر اكرم است و بر زمين نشست. آن زمين متعلق به دو طفل يتيم بود. شتر نشست و گردن خود را روى زمين گذارد. آن گاه پيغمبر پياده شد. ابو ايوب انصارى فورى رَحل پيغمبر را برداشت و به خانه خود برد.

اين كلام منقول از پيغمبر است كه مى فرمود: «والمرء مع رحله». به اثاث مسافر و آنچه روى شتر مى گذارند تا بر آن سوار شوند، نظير زين يا پالان، رحل مى گويند. پس پيغمبر بر ابو ايّوب وارد شد و اين مشكل بدين نحو حل گرديد و نزاعى صورت نگرفت.

البته اشراف انصار، براى پيغمبر غذا مى فرستادند و مى توان گفت كه سعد بن عباده از اين بابت بر ديگران پيش قدم بود.

در طبقات ابن سعد آمده است: «پيغمبر، هفت ماه در منزل ابو ايوب بود؛ و در اين مدت سه، چهار نفر بودند كه به نوبت براى پيغمبر غذا مى آوردند».(1)

ص: 420


1- طبقات، ج 1، ص 183.

ابوجعفر طبرى هم مى گويد: «پيغمبر در منزل ابو ايوب بود تا آن كه مسجد و خانه ساخته شد».(1)

مشكلات پيغمبر پس از ورود به مدينه

پيغمبر اكرم بايد پس از ورود به مدينه ياوران خود را متحد نمايد؛ زيرا انصار با يكديگر دشمن هستند، بايد آنها را با يكديگر دوست نمايد و همه آنان را با مهاجرينى كه از مكه يا جاهاى ديگر آمده اند، متحد نمايد. اشكال انصار بنا به نقل صاحب مجمع البيان(2) در اختلافاتشان است كه در طول صد و بيست سال دشمنى و جنگ، پيدا شده و ريشه دوانده است. و اشكال مهاجرين هم تهيه مسكن، لوازم زندگى و راه ارتزاق و معاش است. پيغمبر بايد اين مشكلات را حل كند. مضافاً بر اين كه اين افراد متفرق و پراكنده، آقا و سرور عرب بودند.

شما مى توانيد تفاوت ميان كفّار و مسلمانان آن روزها را از آيه شريفه «وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّه ُ بِبَدْرٍ وَأَنْتُمْ أَذِلَّةٌ(3)؛ و يقيناً خدا شما را در جنگ بدر با آن كه ناتوان بوديد، يارى كرد» به دست آوريد.

پيغمبر اكرم مى دانست كه به زودى ميان او و قريش جنگ شروع مى شود. و در عين حال، يهوديانى كه در اطراف مدينه بودند و همچنين مشركين عرب، مخصوصا قبايل و عشاير اطراف مدينه را نبايد از نظر دور داشت.

اشكال چهارمى نيز در ميان است: وقتى كه پيغمبر وارد مدينه شد، چنان نبود كه تمامى شهر فوراً به تصرف او در آمده باشد، بلكه مشركين اوس و خزرج نيز در مدينه زندگى مى كردند و با مسلمانان نسبت نزديكى داشتند. قبلاً شرح مكالمه عبداللّه بن اُبىّ را در هنگام ورود پيغمبر به مدينه نقل كرديم؛ مردى كه آن گونه به پيغمبر جسارت

ص: 421


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 396.
2- مجمع البيان، ج 2، ص 483، در تفسير سوره آل عمران، آيه 103.
3- سوره آل عمران، آيه 123.

مى كند، شيخ و رييس قبيله خزرج است و كسى است كه به رهبرى او اتفاق شده بود. اگر پيغمبر قدرى تندى مى نمود، تمام رشته ها پنبه مى شد و جنگ ميان مسلمانان با كفار اوس و خزرج فوراً شروع مى شد.

از طرفى ديگر، دشمنان پيغمبر، مردمان ابله و بى كارى نبودند. آنان شب و روز در صدد تخريب، كارشكنى و ايجاد اختلاف در ميان مسلمانان بودند، و بر اتحاد و پيمان با مشركين و اهل كتاب هم مصمم و كوشا بودند.

پيغمبر از تمامى اين مشكلات استقبال نمود و همه آنها را يكى يكى از ميان برداشت. او به قدرى با نرمى و خوش خلقى با مردم معاشرت نمود كه مشركين اوس و خزرج هم اسلام آوردند و از سپاهيان مسلمين شدند. عبداللّه بن اُبىّ هم اگرچه در باطن منافق بود و از هيچ كارى كوتاهى نمى كرد امّا در ظاهر با افرادش اسلام آورد. ولى بالاخره از همين منافقين، فرزندان خوبى هم به عمل آمد؛ مثلاً همين عبداللّه، صاحب پسرى پاك و پاكيزه اى شد كه از پيغمبر اجازه قتل پدر خويش را خواست.

پيغمبر از منافقين نيز كار مى كشيد و خطر نفاق هم كم كم در اثر نرمى، حلم، مدارا و عفو و اغماض آن سرور از ميان رفت.

از طرفى ديگر، اسلام، پاك كننده اعمال گذشته است: «الاسلام يجبّ ما كان قبله - أي يمحو - ».(1) مسلمانان باهم برادرند و معلوم است كه مسلمان برادر خود را تحمل مى كند و بر ناملايمات او صبر مى نمايد و خود را براى كمك و اعانت به او در سختى ها و پيش آمدها وارد مى كند.

قانون برادرى كه در ميان مسلمانان تشريع شد، تمام دشمنى ها و كينه ها را از ميان برداشت. مسلمانان كه عاشق اسلام شده بودند و علاقه شديدى به دين و پيش رفت آن داشتند، در اين راه از هيچ امرى كوتاهى نداشتند. آيا كسانى كه جان خود را فداى مرام مقدس مى كنند از كدورت ها و اختلافات برنگشته و صرف نظر نمى كنند؟!

مى توان گفت كه پيغمبر دين را در نظر آنان عزيز، و فكرشان را عالى نمود كه در راه

ص: 422


1- بحار الانوار، ج 6، ص 23، ح 24.

پيش رفت آن از هيچ امرى كوتاهى نمى كردند. و حتى ملاك دوستى و دشمنى را همان دين قرار داده بودند. قطعا كسانى كه عاشق مرامى مى شوند و در مقام ترويج آن بر مى آيند، با هر كس كه وارد آن حزب شود، برادر و با هر كس كه مخالف آن باشد، دشمن مى شوند. جايى كه دو دستگى ايجاد شود و دوست و دشمن پيدا شود، حساب هر كدام جدا مى گردد؛ به دوست كمك مى كنند و با دشمن جدايى و سخت گيرى مى شود.

پيغمبر اكرم مسلمانان را به خدا متوجه نمود: «وربك فكبر» و بزرگى او را بر مردم ثابت كرد؛ آنان را به بهشت اميدوار و از جهنم ترسانيد. او بشير و نذير بود و حقاً به وظيفه خود آشنايى داشت و كاملاً از عهده آن برآمد. و پيغمبر اكرم حزبى را تأسيس نمود.

«أَلا إنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ(1)؛ آرى، حزب خداست كه رستگارانند».

من نمى گويم كه هر كس در اسلام وارد مى شد، واقعاً اسلام آورده و داخل «حزب اللّه» مى شد، ولى كسانى كه به راستى اسلام مى آوردند و داخل در اين حزب مقدس مى شدند، در اين راه از همه چيز مى گذشتند:

«إِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ(2)؛ در حقيقت، خدا از مؤمنان جان و مالشان را به [بهاى] اين كه بهشت براى آنان باشد، خريده است».

«وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغآءَ مَرْضَاتِ اللّهِ(3)؛ و از ميان مردم كسى است كه جان خود را براى طلب خشنودى خدا مى فروشد».

كسانى كه به راستى به خداوند ايمان مى آوردند، خدا را دوست مى داشتند و همه چيز را فداى او مى نمودند. محبت آنان در راه خدا بود و حتى اطاعت و متابعت شان از پيغمبر هم براى اين بود كه خداوند خشنود شود:

«قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّه َ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ(4)؛ بگو، اگر خدا را دوست داريد از من پيروى كنيد تا خدا دوستتان بدارد!»

ص: 423


1- سوره مجادله، آيه 22.
2- سوره توبه، آيه 111.
3- سوره بقره، آيه 207.
4- سوره آل عمران، آيه 31.

آرى! عشق عجيب و شور غير قابل توصيفى در آنان پيدا مى شد. قسمتى از حالات اين گونه از صحابه را قبلاً شرح داديم؛ بى خوابى و عبادت در شب ها، تلاوت قرآن، اشتغال به اَذكار، اِعراض از دنيا، روزه داشتن در روزها، استقبال از شهادت و پيشاپيش مسلمانان جنگيدن و از ميدان هاى جنگ فرار نكردن، بر پيغمبر خدا ايراد نگرفتن و از دادن صدقات خشنود شدن، همه و همه از آثار محبت خداوند در دل آنها بود.

حتى جمعى از اصحاب در صدد آن برآمدند كه بعضى از حلال ها را بر خود حرام كنند و رياضت بكشند؛ مثلاً زن نگيرند يا گوشت نخورند و يا شب ها نخوابند، ولى پيغمبر از اين عمل ايشان جلوگيرى نمود.

كسانى كه عاشق خدا مى شدند از هر كسى كه به خداوند ايمان مى آورد و داخل در حزب خدا مى شد، خشنود بودند و او را برادر خود مى دانستند و در مال با او شريك بودند. چرا انصار، مهاجرين را در خانه هاى خود جا دادند و آنها را در اموال با خود شريك نمودند؟ براى اين كه ايشان را دوست داشتند. و از يكديگر غيبت نمى كردند:

«أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتا»(1)

«آيا كسى از شما دوست دارد كه گوشت برادر مرده اش را بخورد؟»

چه كسى حاضر است گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ غيبت كردن از برادر غايب را كه در مجلس حاضر نيست، خداوند به آن تشبيه فرموده است. در اثر غيبت، از مقام و منزلت برادرى كه غايب است، كم مى شود. ديگر كدام مسلمانى حاضر بود غيبت برادرش را بكند؟ قانون برادرى دينى، كارش بالا گرفت، تا اندازه اى كه به برادر دينى هم ارث مى رسيد! - كلام مصعب بن عمير به برادر اسيرش كه «تو برادر من نيستى، او برادر من است» را قبلاً نقل نموديم - و در نتيجه علاقه به خداوند، مسلمانان از كشته شدن در جنگ و خدمت به دين خدا باكى نداشتند و حتى داوطلب شهادت مى شدند. اميرالمؤمنين علیه السلام مى فرمايد:

«و لقد كنا مع رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم نقتل آبائنا و ابنائنا و اخواننا و اعمامنا ما

ص: 424


1- سوره حجرات، آيه 12.

يزيدنا ذلك الاّ ايمانا و تسليما و مضيّاً على اللقم و صبرا على مضض الالم و جدا فى جهاد العدو و لقد كان الرجل منّا و الاخر من عدونا يتصاولان تصاول الفحلين يتخالسان انفسهما ايّهما يسقى صاحبه كأس المنون فمرة لنا من عدونا و مرة لعدوّنا منّا فلمّا رأى اللّه صدقنا انزل بعدونا الكبت و انزل علينا النّصر حتّى استقرّ الإسلام ملقياً جرانه و متبوّئا اوطانه و لعمري لو كنا نأتي ما اتيتم ما قام للدّين عمودٌ و لا اخضرّ للايمانِ عودٌ وايم اللّه ِ لتحلتلبنّها دماً و لتتبعنّها ندماً»(1)

«ما با پيغمبر خدا بوديم و در راه خدمت به او، پدران، فرزندان، برادران و عموهاى خويش را مى كشتيم. و اين جنگ، چيزى جز ايمان، تسليم، راه رفتن در جاده مستقيم، جِد و كوشش، جهاد در راه خدا و صبر بر سوزش دردها را بر ما نمى افزود. و چه بسا كه يكى از ما با يكى از دشمنان مبارزه مى نمود و مانند دو شير نر به يكديگر حمله مى كردند و در صدد آن بودند كه ديگرى را زودتر بكشند. گاهى پيروزى نصيب ما و گاهى نصيب دشمنان مى شد. وقتى خداوند ديد كه به راستى در صدد يارى او هستيم، پيروزى را نصيب ما و ذلّت را بهره دشمنان نمود و كار به جايى رسيد كه دين اسلام پيروز شد و در همه جا مستقر گرديد. آن گاه اميرالمؤمنين به اصحاب خود مى فرمايد: سوگند به جان خودم! اگر ما در صدر اسلام مثل شما بوديم، خيمه دين افراشته و درخت ايمان سبز نمى شد. به خدا سوگند! شما به جاى شير، خون مى دوشيد و نصيب شما پشيمانى خواهد بود».

راستى كه چنين است؛ اگر مجاهدين در راه اسلام، علاقه شديدى به دين و مرام خود نداشتند، هيچ گاه اقدام به جنگ و جهاد نمى نمودند. شهداى جنگ، مؤمنانى بودند كه خود را به خداوند فروخته و بهشت را خريده بودند. ديگرانى كه در حاشيه و كنار بودند، چون مصلحت را در فرار مى ديدند، فرار مى كردند. راستى، آنان چه فايده اى داشتند و چگونه دين خدا را رواج مى دادند؟! درخت اسلام از خون شهدا - نه از فرار

ص: 425


1- نهج البلاغه صبحى الصالح، خطبه 56.

فراريان - زنده و با ثمر شد. حُبّ حيات و علاقه هر كسى به خودش فطرى است، پس اين گذشت كردن و كشته شدن، بر پايه ديگرى است؛ به خاطر علاقه به خداوند و ثواب او است.

طبرى از محمد بن اسحاق نقل نموده است: «در جنگ بدر، پيغمبر مسلمانان را تحريك مى نمود و مى فرمود: به خدا سوگند، هر كس امروز در راه خدا بجنگد، صبر نمايد، جلو برود و به عقب برنگردد و كشته شود، خداوند او را وارد بهشت مى نمايد. «عمير بن حمام» چند دانه خرمايى را كه در دست داشت به زمين انداخت و گفت: به به! ميان من و بهشت، چيزى نمانده، جز آن كه اين جماعت مرا بكشند. آن گاه مشغول جنگ شد و مى گفت:

ركضا الى اللّه بغير زاد *** الا التقى و عمل المعاد

و الصبر فى اللّه على الجهاد *** و كل زاد عرضة النفاد

غير التقى و البر و الرشاد(1)

و آن قدر جنگيد تا شهيد شد. شما اگر در حالات شهدا دقيق شويد، مى بينيد كه همه به خاطر خدا از خود مى گذشتند. پيغمبر اكرم خدا را به بزرگى معرفى نمود؛ بندگان را به خداوند علاقمند نمود و آنان نيز دوستدار ثواب خداوند شده و از عذاب او ترسناك گشتند. لذا در راه يارى خدا، يارى دين خدا، يارى پيغمبر خدا و يارى حزب خدا كوتاهى نمى كردند و آنچه در اختيار داشتند در اين راه مصرف مى نمودند.

مادر يكى از شهداى بدر گفت: «اگر پسرم اهل بهشت باشد، گريه نمى كنم. آن گاه ازپيغمبر پرسيد: آيا جاى او در بهشت است؟ حضرت فرمود: در فردوس اعلى. و آن مادر، ديگر گريه نكرد».(2)

ص: 426


1- بدون آن كه زاد و توشه اى به جز پرهيز كارى و عمل براى آخرت داشته باشم، به سرعت به سوى خدا مى دوم و در راه خدا براى جهاد كردن، شكيبايى مى نمايم؛ چرا كه هر زاد و توشه اى فناپذير است به جز پرهيز كارى و نيكى و هدايت يافتن. تاريخ طبرى، ج 2، ص 448.
2- واقدى به نقل ابن ابى الحديد، ج 14، ص 147.

سعد بن معاذ با آن كه پيش از اسلام با طايفه يهود بنى قريظه دوست و هم پيمان بود، وقتى آنان به داورى او تسليم شدند، هرچه طايفه سعد به او اصرار كردند كه به نفع يهود داورى نمايد، قبول نكرد و گفت: وقت آن رسيده است كه سعد در راه خدا از ملامت ملامت كننده، ترس و وحشتى نداشته باشد. آن گاه به ضرر يهود و به نفع اسلام داورى نمود تا موجب پيروزى مسلمين و پريشانى يهود باشد؛ يعنى كشتن بزرگان، اسير نمودن زنان و كودكان، و تسليم اموال به مسلمانان.

از همين حكايت مى فهميم كه همه مسلمانان مثل هم نبودند؛ همه صحابه هم خوب نبودند. اين سعد است كه سعيد گشته و به سخنان خويشان گوش نمى دهد. مگر خويشان سعد، همگى از صحابى نبودند؟ پس چرا به سعد سفارش مى كردند كه به نفع يهود داورى كند؟ حتى محمد بن اسحاق نقل مى كند: «خويشان سعد به او گفتند: پيغمبر تو را داور قرار داد كه به نفع يهود حُكم كنى. و اصرار داشتند كه در حق دوستانت خوبى كن. وقتى خيلى اصرار كردند، سعد گفت: وقت آن است كه در راه خدا از ملامت ملامت كننده اى باك نداشته باشم».(1)

چرا بستگان سعد بر پيغمبر خدا دروغ بستند؟ وقتى كه در حيات پيغمبر، خويشان سعد از دروغ بستن بر پيغمبر، باكى نداشته باشند، آيا پس از آن سرور، براى منافع و مقاصد خويش وحشتى از دروغ بستن دارند؟

خلاصه اين كه خوبان صحابه همان حزب اللّه بودند كه در راه ترويج دين از خود گذشتند و كوتاهى نكردند.سعد را با حاطب بن ابى بلتعه كه قريش را از تصميم پيغمبر به فتح مكه باخبر مى كند، مقايسه كنيد! او نيز صحابى بود. حنظلة بن ابى عامر معروف به غَسيل الملآئكه را با كسانى كه از جنگ اُحد فرار كردند و از مدينه گذشتند و خود را به اعوص رساندند، مقايسه كنيد! شبى كه فردايش جنگ اُحد در گرفت، شب دامادى حنظله بود. صبح، به ياد مسلمانان و گرفتارى شان، حجله عروس را رها كرد و خود را با حالت جنابت به

ص: 427


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 587.

ميدان جنگ رساند و مشغول جنگيدن بود كه به ابو سفيان برخورد نمود. ابوسفيان در چنگال حنظله گرفتار شده بود و نزديك بود كه از پا درآيد كه ناگهان شداد بن اسود، او را به شهادت رساند و ابوسفيان را نجات داد. اين چه علاقه اى بود كه حنظله تازه داماد را با آن عجله و شتاب از مدينه به قتلگاه اُحد كشاند؟! و چه چيزى بود كه آن جماعت را از ميدان جنگ تا اعوص، آن طرف مدينه، كشاند؟!

حزب اللّه فرار را ننگ و از گناهان كبيره مى دانند و هيچ گاه حاضر نيستند بهشت را با جهنم عوض كنند، ولى كسانى كه اين مرتبه از يقين را ندارند، هيچ گاه نمى توانند در برابر شمشير، مقاومت كنند؛ قهرا فرار مى كنند و خود را پس از پيروزى به پيغمبر مى رسانند. آرى! از روى اعمال، تفاوت مراتب يقين و ايمان دانسته مى شود.

پيغمبر اكرم حزب اللّه را فراهم نمود و به وسيله ايشان بر دشمنان پيروز شده و بر مشكلات فايق آمد. پيغمبر كاملاً مراقب مسلمين بود و از آنان غفلت نداشت و اگر شياطين مى خواستند راهى باز كنند و مسلمين را اغفال و گمراه نمايند، آن راه به وسيله پيغمبر اكرم و قرآن بسته مى شد:

«وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَأَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللّه ِ وَفِيكُمْ رَسُولُهُ وَمَنْ يَعْتَصِمْ بِاللّه ِ فَقَدْ هُدِىَ إِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ»(1)

«و چگونه كفر مى ورزيد با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود و پيامبر اوميان شماست؟ و هركس به خدا تمسّك جويد، قطعاً به راه راست هدايت شده است».

به وسيله همين قرآن كه به زبان عربى و به تدريج بر حسب مقتضيات نازل مى گرديد، مردم بر اسلام، پايدار و از دشمنان، دور مى شدند. به نظر من، امروز كه مسلمانان با زبان قرآن آشنا نيستند از اين جهت خيلى عقب افتاده اند. اگر به تناسب پيشامدها قرآن را بر آنان بخوانند، بسيار مؤثر مى شود، ولى مراعات اين تناسب، كار هر

كسى نيست. آن پيغمبر بود كه متوجه حوادث بود و به وسيله نزول آيات و تلاوت در آن

ص: 428


1- سوره آل عمران، آيه 101.

موارد، مردم را نگاه مى داشت و اگر ميان مسلمانان اختلافى ايجاد مى شد، در صدد اصلاح بر مى آمد. آيه شريفه زير در همين مورد است:

«وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّه ِ جَمِيعا وَلاتَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّه ِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوانا وَكُنْتُم عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللّه ُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ»(1)

«و همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد و نعمت خدا را بر خود ياد كنيد؛ آنگاه كه دشمنان يكديگر بوديد، پس ميان دل هاى شما الفت انداخت تا به لطف او برادران هم شديد؛ و بر كنار پرتگاه آتش بوديد كه شما را از آن رهانيد. خداوند نشانه هاى خود را اين گونه، براى شما روشن مى كند؛ باشد كه شما راه يابيد!»

يقيناً عترت پاك و دومين يادگار پيامبر(2) مى توانند به جاى پيغمبر اكرم، حافظ و نگهبان مسلمين باشند. آن حضرت، ايشان و قرآن را در ميان امّت گذارد و فرمود: اين دو هيچ گاه از يكديگر جدا نمى شوند و مسلمين هميشه بايد به هر دو چنگ بزنند تا ازگمراهى ها نجات يابند. امّا اُمّت به جاى چنگ زدن به دامن ايشان با آنان جنگيدند و با دشمنان شان متحد شدند و تا به امروز آنان را خانه نشين نموده اند.

پس نزول آيات در مواردى كه اقتضا مى كرد و تلاوت آن در آن مواقع متناسب، در نگاه دارى وحدت مسلمين و ايجاد عداوت و دشمنى با كفار، معجزه مى كرد. آياتى كه در جنگ ها نازل مى شد در جانبازى و فداكارى مسلمين فوق العاده مؤثر بود:

«وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْانِ ما هُوَ شِفآءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَلا يَزِيدُ الظّالِمِينَ إِلاّ خَسارا»(3)

«و ما آنچه براى مؤمنان مايه درمان و رحمت است از قرآن نازل مى كنيم، [ولى] ستمگران را جز زيان نمى افزايد».

ص: 429


1- سوره آل عمران، آيه 103.
2- اشاره به حديث ثقلين: «إني تارك فيكم الثقلين . . .».
3- سوره اسرى، آيه 82.

در نتيجه با تشكيل حزب اللّه، دوستى و دشمنى بر روى همين پايه قرار گرفت:

«لا تَجِدُ قَوْما يُؤْمِنُونَ بِاللّه ِ وَالْيَوْمِ الاْخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حآدَّ اللّهَ».(1)

«قومى را نيابى كه به خدا و روز بازپسين ايمان داشته باشند ولى كسانى را كه با خدا مخالفت كرده اند دوست بدارند».

مسلمانان به نفع برادر اسلامى خود مى كوشيدند و كافر را دشمن مى دانستند، اگرچه برادرشان باشد و به هيچ نحو با او دوستى و رابطه اى نداشتند. در نتيجه آماده جنگ با كفار مى شدند و به نفع برادران خود قيام مى نمودند. و پيغمبر از بروز اختلاف جلوگيرى مى نمود. فقر و ندارى مهاجرين هم به وسيله انصار، جبران مى شد؛ آنان با مهاجرين مواسات و حتى ايثار مى نمودند.

پس پيغمبر پس از زمان مختصرى متفرق ها را جمع كرده و براى جنگ با دشمنان خدا آماده نمود. آنها هميشه پيش قدم حزب اللّه بودند. آنان تنور جنگ را روشن مى كردند و شهادت قسمتشان مى گرديد. سنگينى بار بر دوش ايشان بود و به ملاحظهايشان چه بسا ديگرانى كه داراى آن مرتبه از يقين نبودند نيز همكارى مى كردند. پيغمبر اكرم با يهود اطراف مدينه قرارداد عدم تعرض بست و اهتمام آن سرور متوجه مشركين و به خصوص قريش گرديد.

علاوه بر روح برادرى كه در ميان تمام مسلمانان برقرار گشت، پيغمبر بعضى از افراد را با ديگرى برادر نمود. گاهى مهاجر را با مهاجر، مثل ابوبكر را با عمر، حمزه را با

زيد بن حارثه و عثمان را با عبدالرحمن بن عوف، و زبير را با طلحه يا ابن مسعود. و گاهى هم مهاجر را با انصار، مثل طفيل بن حارث بن مطلب بن عبد مناف را با سفيان بن نسر انصارى - بنابر روايت محمد بن اسحاق - يا منذر بن محمد بن عقبه - بنابر نقل واقدى - .

ابن سعد در طبقات مى نويسد: «وقتى پيغمبر وارد مدينه شد، مهاجرين را با يكديگر برادر نمود. و همچنين ميان مهاجرين و انصار، قرار داد برادرى بست تا آن كه در

ص: 430


1- سوره مجادله، آيه 22.

حق و مواسات، كمك يكديگر باشند. و از يكديگر ارث مى بردند كه با آيه اى اين ميراث، نسخ شد».(1)

ابن سعد با ذكر اسامى تعداد زيادى از اصحابى كه باهم برادر شدند، گفته است كه: ميان واقدى و ابن اسحاق در اين كه برادر او كيست، اختلاف است و هركدام، نام كسى را برده است.

به نظر من اين اختلافات، مولود سياست، حب يا بغض است؛ چنان كه منكر شدند كه پيغمبر على را برادر خود نموده باشد، با آن كه در روايات بسيارى از طريق عامه آمده

است و اين مسأله از متواترات يا ضروريات تاريخ محسوب مى شود. كسانى كه على را سال ها سب مى نمودند، چگونه اعتراف نمايند كه او برادر پيغمبر است؟

مسعودى مى گويد: «وقتى عبداللّه بن على بر شام مسلط شد و در آن جا توقف نمود،جمعى از شيوخ و ثروتمندان شام را نزد ابو عباس سفاح روانه نمود. ايشان نزد سفاح سوگند ياد نمودند تا زمانى كه سلطنت به شما رسيد، ما نمى دانستيم كه پيغمبر اكرم به جز بنى اميه وارثى دارد. ابراهيم بن مهاجر بجلى در اين باره اين اشعار را گفته است:

ايها الناس اسمعوا اخبركم *** عجبا زاد على كل العجب

عجبا من عبد شمس انهم *** فتحوا للناس ابواب الكذب

ورثوا احمد فيما زعموا *** دون عباس بن عبد المطلب

كذبوا و اللّه ما نعلمه *** يحرز الميراث إلاّ مَنْ قرب(2)

چنين مپنداريد كه اين گروه از اهل شام دروغ مى گفتند و به خاطر تقرّب به پادشاه عباسى اين سوگندها را ياد مى نمودند تا بى تقصيرى خود را ثابت نمايند؛ زيرا تبليغات معاويه در آن مدت طولانى، فوق العاده مؤثر بود. و طريقه تبليغ او را در اين دو جمله

ص: 431


1- طبقات، ج 1، ص 184.
2- اى مردم! خبر بسيار حيرت انگير مرا گوش كنيد! از دودمان عبد شمس متحيرم كه درِ دروغگويى را به روى مردم باز كردند. آنها گمان كردند كه وارث احمد شدند و حال آن كه عباس بن عبد المطلب وجود داشت. به خدا سوگند دروغ گفتند؛ زيرا ما نشنيديم كه به جز نزديكان مرده، كسى ديگر ارث ببرد.مروج الذهب، ج 3، ص 33 - 34.

مختصر مى گويم: كتمان حق و اشاعه باطل كه براى اين دو منظور، پول ها خرج مى نمود؛ شخصيت هاى شيعه را مى كشت و ناكسان را بر مردم مسلط مى نمود تا آن كه به آرزوى خود برسد و حق را از جاى خود بيرون كند و باطل را در آن جا منزل دهد.

مقصود و هدف معاويه كه در آن مدت طولانى با تزوير و حيله و كوشش هاى فراوان همراه بود، خاموشى حق بود. پس بنابر اين، چه منعى داشت كه در اذهان مردم جا دهد كه پيغمبر خويشاوندى نزديك تر از بنى اميه نداشته و اين جماعت وارث او هستند. مردم نيز به دنبال رؤسا بوده و هستند و به سوى ايشان تقرّب جسته و مى جويند. لذا وقتى سلطنت به عباسيان رسيد براى آن كه اولاد على علیه السلام را از مقام خلافت دور كنند، عباس را وارث پيغمبر دانستند. چنان كه همين شاعر مى گويد:

ورثوا احمد فيما زعموا *** دون عباس بن عبد المطلب

كذبوا و اللّه ما نعلمه *** يحرز الميراث الا من قرب

ما نيز كليّت كبرا را تأييد مى كنيم و مى گوييم كه: اقرب، (فرد نزديك تر به موروث) وارث خواهد بود. پس آيا فاطمه، دختر پيغمبر به آن سرور نزديك تر است يا عموى او عباس؟ هيچ عاقلى مى تواند بگويد كه عمو از فرزند نزديك تر است؟ پس چرا بنى عباس وارث باشند؟ اين سياست و تبليغات او است كه يك روز موجب مى شود حديثى ساخته شود مبنى بر اين كه پيغمبران ارث نمى گذارند و هرچه گذاردند، صدقه است؛ تا بدين وسيله فاطمه، دختر پيغمبر از ارث محروم شود و آن اموال، از آنِ ديگران گردد. و وقتى هم كه نوبت به بنى اميه مى رسد، مى گويند كه ما وارث پيغمبر هستيم و او جز ما فاميل و خويش نزديكى نداشت. و يك روز هم نوبت سلطنت به اولاد عباس مى رسد و مى گويند كه با وجود عمو، دختر از ارث بهره اى ندارد. تمامى اين سخنان گوناگون، دور از حق بوده كه بنابر مقتضيات زمان، مدّت ها رواج يافت. عبداللّه بن معتز عباسى در قصيده خود مى گويد:

و نحن ورثنا ثياب النبى *** فكم تجذبون باهدابها

لكم رحم يا بنى بنته *** و لكن بنو العم اولى بها(1)

ص: 432


1- و ما لباس هاى پيامبر را به ارث برده ايم. پس چقدر ريشه هاى آن را مى كِشيد؟! شما را خويشى پيامبر بس است كه پسران دختر او هستيد ولى پسران عمو به ارث بردن از پيامبر سزاوارترند.

و صفى الدّين حلى در پاسخ او مى گويد:

و قلت ورثنا ثياب النبى *** فكم تجذبون باهدابها

و عندك لا يورث الانبياء *** فكيف حظيتم باثوابها

فكذبت نفسك فى الحالتين *** و لم تعلم الشهد من صابها

تا آن جا كه مى گويد:

و قولك انتم بنو بنته *** و لكن بنو العم اولى بها

بنو البنت ايضا بنو عمه *** و ذلك ادنى لانسابها(1)

و امير ابو فراس هم در قصيده خود مى گويد:

اتفخرون عليهم لا أبا لكم *** حتى كأن رسول اللّه جدكم

و لا توازن فيما بينكم شرف *** و لا تساوت لكم فى موطن قدم

و لا لكم مثلهم فى المجد متصل *** و لا لجدكم معشار جدهم

و لا لعرقكم من عرقهم شبه *** و لا نثيلتكم(2) من امهم امم

قام النبي بها يوم الغدير لهم *** واللّه يشهد و الاملاك و الامم

حتى اذا اصبحت فى غير صاحبها *** باتت تنازعها الذؤبان و الرخم

و صيروا امرهم شورى كانهم *** لا يعرفون ولاة الحق ايّهم

تاللّه ما جهل الاقوام موضعها *** لكنهم ستروا وجه الذى علموا

ثم ادعاها بنو العباس ملكهم *** و لا لهم قدم فيها و لا قدم(3)

ص: 433


1- و گفتى كه ما لباس هاى پيامبر را به ارث برده ايم پس چقدر ريشه هاى آن را مى كشيد؛ شما كه مى گويى كسىاز پيامبر ارث نمى برد پس چگونه لباس هاى پيامبر نصيب شما شد؟! بنابر اين، در هر دو حال به خودت دروغ گفتى و نمى دانى كه سخن شاهد چه كسى را در بر مى گيرد . . .و گفتى كه شما پسران دختر پيامبر هستيد ولى پسران عمو به ارث بردن از پيامبر سزاوارترند، پسران دختر نيز پسران عموى او هستند اگر چنين است پس آنها به نسبت نزديك ترند. الغدير، ج 6، ص 52 - 53.
2- نثيله بنت كليب مادر عباس بن عبد المطلب بوده. همان، ص 546.
3- آيا بر آنها فخر مى كنيد؟ اى بى پدران، پنداشتيد كه رسول خدا جد شماست، شرافت در بين شما و آنها برابر نيست، در همه جا قدم هايتان مرامتان مساوى نيست. آن پيوستگى كه در مجد و بزرگى براى آنها و نياكانشان است بر شما و نياكانتان نيست. آن عظمت كه براى نياى آنهاست، ده يك آن را نياى شما ندارد. در اصل و نسبتان با آنها هيچ تشابهى نيست و نثيله شما قابل مقايسه با ما در بين خويشاوندان نمى باشد. خدا و فرشتگان و جهان بشريت گواهند كه پيامبر در روز غدير جانشين خود را معرفى كرد، تا اگر فردا ديگرى ادعاى جانشينى نمود دعوا بين گرگ و ميش بخوابد نگويند پيامبر كسى را معرفى نكرد. جانشينى را به شورا گذاشتند گويا نمى شناختند كه كدام يك از آنها ولىّ بر حق است؟! به خدا سوگند مردم، به جانشينى ناآگاه نبودند بلكه آنچه را كه مى دانستند پرده پوشى كردند. سپس بنى عباس ادعاى جانشينى كردند كه نه قدمى برداشته بودند و نه سابقه اى داشتند. الغدير، ج 3، ص 399 و 400.

و ابن المعتز عباسى در قصيده ديگر خود با اين مَطلع مى گويد:

بنى عمنا ارجعوا ودنا *** و سيروا على السنن الاقوم

لنا مفخر و لكم مفخر *** و من يؤثر الحق لم يندم

فانتم بنو بنته دوننا *** و نحن بنو عمه المسلم(1)

و ابو الحسن منصور باللّه، (امام زيديه، متولد 561 و متوفى 614) نيز قصيده اى در پاسخ ابن معتز مى گويد:

بنى عمنا ان يوم الغدير *** يشهد للفارس المعلم

ابونا على وصى الرسول *** و من خصه باللوا الاعظم

لكم حرمة بانتساب اليه *** وها نحن من لحمه و الدم

لان كان يجمعنا هاشم *** فاين السنام من المنسم

و ان كنتم كنجوم السماء *** فنحن الاهلة للأنجم

و نحن بنو بنته دونكم *** و نحن بنو عمه المسلم

حماه ابونا ابو طالب *** و اسلم و الناس لم تسلم

و قد كان يكتم ايمانه *** فاما الولاء فلا يكتم

و اى الفضايل لم نحوها *** ببذل النوال و ضرب الكمى

قفونا محمد فى فعله *** و انتم قفوتم ابا مجرم

ص: 434


1- پسر عموها به سوى ما برگرديد و به روش ما استوارتر قدم برداريد. براى ما و شما سربلندى و مباهات است و هركس حق خود را ايثار كند پشيمان نمى شود. پس شما پسران دختر پيامبر و ما پسران عموهاى او مسلمان هستيم.

هدى لكم الملك هدى العروس *** فكافيتموه بسفك الدم

ورثنا الكتاب و احكامه *** على مفصح الناس و الاعجم

فان تفزعوا نحن اوتاركم *** فزعنا الى آية المحكم

اشرب الخمور و فعل الفجور *** من شيم النفر الاكرم

قتلتم هداة الورى الطاهرين *** كفعل يزيد الشقي العمي(1)ما در اين كتاب در صدد اثبات برادرى على با نبى صلی الله علیه و آله وسلم نيستيم و ان شاء اللّه در جاى مناسب - تاريخ اميرالمؤمنين - متعرّض اين امر خواهيم گرديد و بالاتر از برادرى را ثابت خواهيم نمود. بلكه معتقد هستيم كه على علیه السلام، به موجب آيه مباهله، نَفس پيغمبر است. و در ميان مسلمين اختلافى نيست در اين كه براى مباهله، على، فاطمه، حسن و حسين علیهم السلام همراه پيغمبر اكرم بودند، نه ديگران. پس حسنين ابناى پيغمبر و فاطمه نساى او و على نيز نفس پيغمبر است.

صفى الدين حلى در ردّ بر ابن معتز عباسى مى گويد:

أ انت تفاخر آل النبى *** و تجحدها فضل احسابها

بكم باهل المصطفى ام بهم *** فرد العداة باوصابها

ص: 435


1- پسر عموها! روز غدير گواه است براى هر قهرمان دانايى كه پدر ما على جانشين رسول خدا و برگزيده براى به پا داشتن پرچم بلند اسلام بود. شما به خاطر اين كه منتسب به پيامبر هستيد محترميد، امّا ما از گوشت و خون او هستيم. اگر چه ما هر دو به هاشم مى رسيم، امّا بزرگى و راه روشن كجا شد، اگر شما مثل ستارگان آسمانيد پس ما شايستگان ستاره ها هستيم. ما پسران دختر او هستيم به غير از شما. و ما پسر عموهاى ابوطالب مسلمان او هستيم. پدر ما ابوطالب پيش از آن كه مردم ايمان بياورند مسلمان شده و پشتيبان پيامبر گرديد و با اين كه ايمان آوردنش را از مردم پنهان مى كرد ولى دوستى و حمايت كردن از پيامبر را پنهان نمى كرد. كدام فضيلت را نگوييم؟ بذل و بخشش ها و پشتيبانى هاى آشكار يا پنهان كردن ايمان از مردم را؟ ما بر روش محمد صلی الله علیه و آله وسلم استوار مانديم ولى شما به روش ابومسلم خراسانى استوار شديد. پادشاهى را همچون عروس به شما پيشكش كرد و شما پاداش او را با ريختن خونش داديد. ما كتاب خدا و دستورات آن را به وسيله سخنورانى بى نظير به ارث برديم. پس اگر ترسيديد و پناه خواستيد ما همچون كمان، شما را در بر مى گيريم، چرا كه ما هم در پناه، نشانه محكم خداييم. آيا شراب خوردن و كار ناشايسته كردن از رسم و رسومات آن بزرگ مرد گرامى است؟! شما هم مانند يزيد پليد شقى مردانى را كه پاك سرشت و هدايت گر مردم بودند كشتيد.الغدير، ج 5، ص 396 و 397.

أعنكم نفي الرجس ام عنهم *** لطهر النفوس و البابها

ام الرجس و الخمر من دأبكم *** و فرط العبادة من دأبها(1)

يارى نمودن و ارث بردن مسلمانان از يكديگر

در اثر برادرى اى كه پيغمبر ميان مسلمين قرار داد، آنها از يكديگر ارث مى بردند تا آن كه اسلام قوى شد و آيه: «وَاُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ(2)؛ و خويشاوندان نسبت به يكديگر از ديگران در كتاب خدا سزاوارترند». نازل گرديد.

وقتى كه مسلمين ضعيف بودند، به اين وسيله تقويت افراد مى شد. و به راستى كه اين برادر، دلسوزتر از برادر تنى مى شد. حمزة بن عبد المطلب، زيد بن حارثه را كه برادر او شده بود، وصى خود قرار داد. ابن اثير از اَنَس روايت نموده است: «پيغمبر اكرم، عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ربيع را با هم برادر نمود. سعد به عبدالرحمن گفت: هر چه دارم، نصفش مال تو باشد. دو زن هم دارم كه هر كدام را بخواهى، طلاق مى دهم تا تو او را تزويج نمايى. عبدالرحمن گفت: من به مال و زن تو حاجتى ندارم. خداوند آنها را بر تو مبارك گرداند. مرا وارد بازار كن».(3)

شما از اين نقل، مساوات به تمام معنا را در ميان برادران دينى مشاهده مى نماييد. ثروتمندان در اثر برادرى دينى از مال خود گذشت مى نمودند و از مسلمانان فقير، نگاه دارى مى كردند و مهاجرين را به منازل خود راه مى دادند و در اموال خويش شريك مى نمودند. به قدرى مسلمين صدر اسلام به يكديگر علاقمند بودند كه قابل وصف نيست.

ص: 436


1- آيا تو بر خاندان پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فخر مى كنى و برترى حسب و نسبشان را منكر مى شوى؟ آيا مصطفى پيامبرخدا صلی الله علیه و آله وسلم به وسيله شما با نصاراى نجران مباهله كرد يا به وسيله آنها؟ پس دشمنى هاى شما از بيمارى دل هاى شماست. آيا در قرآن به خاطر پاكى سرشت و پاكى فكر، پليدى را از شما انكار كرد يا از آنها؟ آيا پليدى و شراب خوردن از عادت شما، و بندگى و كرنش كردن زياد به درگاه خدا از عادت آنها نيست؟!الغدير، ج 6، ص 53.
2- سوره انفال، آيه 75.
3- اسد الغابه، ج 3، ص 481. طبع احياء التراث العربى.

مصادره اموال مسلمانان توسط مشركين

«لِلْفُقَرآءِ الْمُهاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَأَمْوالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّه ِ وَرِضْواناً وَيَنْصُرُونَ اللّه َ وَرَسُولَهُ أُولئِكَ هُمُ الصّادِقُونَ * وَالَّذِينَ تَبَوَّءُو الدّارَ وَالاْيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حاجَةً مِمّا اُوتُوا وَيُؤْثِروُنَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(1)

«[اين غنايم، نخست] اختصاص به بينوايان مهاجرى دارد كه از ديار و اموالشان رانده شدند؛ آنها خواستار فضل خدا و خشنودى [او ]مى باشند و خدا و پيامبرش را يارى مى كنند. اينان همان مردم درست كردارند. و [نيز ]كسانى كه قبل از [مهاجران] در [مدينه] جاى گرفته و ايمان آورده اند؛ هركس را كه به سوى آنان كوچ كرده است، دوست دارند و نسبت به آنچه به ايشان داده شده است در دل هايشان حسدى نمى يابند و هرچند در خودشان احتياجى [مبرم ]باشد، آنها را بر خودشان مقدّم مى دارند و هركس از خسّت نفس خود مصون ماند؛ ايشانند كه رستگارانند».

از اين دو آيه شريفه، نكاتى دانسته مى شود: مهاجرين، فقير شدند، چون مشركين اموال آنان را مصادره نموده و آنچه را كه داشتند به تصرف درآوردند؛ و آنان را از منازلشان بيرون كردند. وقتى اموال غير منقول را نخرند، براى مهاجر چه فايده اى دارد؟

به علاوه، مشركين به روى آن دست مى گذارند و تصاحب مى كنند. و منقول را هم اگر نگذارند كه مهاجر با خود ببرد، قهرا فقير مى شود. و چنانچه از مشركين طلبكار باشد، مطلب روشن تر مى شود.

خلاصه اين كه دارايى مسلمانان را ضبط كردند. مسلمان شدن، موجب مصادره اموالشان از طرف مشركين مى گرديد. و اين سياست، عقوبت و مجازات آن كسى بود كه مسلمان شده بود. و چه بسا موجب اين مى شد كه مردم ضعيف، اسلام نياورند يا اسلام

ص: 437


1- سوره حشر، آيه 7 و 8.

خود را اظهار نكنند و با تقيّه در زير پرده زندگى كنند. كه اين موجب تقويت كفار مى شد؛ زيرا ضعف مالى خود را جبران مى كردند و چه بسا همين اموال را در راه جنگ با پيغمبر صرف مى كردند؛ از قصه حجّاج بن غلاط سلمى نيز اين مطلب دانسته مى شود.

طبرى مى گويد: «چون خيبر فتح شد، حجّاج نزد پيغمبر آمد و گفت: قسمتى از مال من در مكه نزد زوجه ام شيبه بنت ابى طلحه است و قسمتى ديگر هم نزد تجّار اهل مكه مى باشد، اجازه مى خواهم تا بروم و آن اموال را جمع آورى نمايم و براى مصلحت خويش، دروغ بگويم.

او پس از كسب اجازه از پيامبر به نزديكى مكه آمد و جمعى از قريش را ديد كه براى كسب اخبار بيرون آمده اند. قريش شنيده بودند كه پيغمبر به جنگ يهود خيبر رفته است و اهميّت خيبر را هم از حيث ثروت و دارايى و هم از بابت مردان جنگى آن مى دانستند؛ به اين خاطر مشركين قريش در صدد تحقيق برآمده و خشنود و منتظر بودند كه از شكست پيغمبر با خبر شوند. وقتى حجاج را ديدند كه مى آيد - و سابقه اسلام او را هم نمى دانستند - دور او را گرفته و گفتند: خبر صحيح، نزد حجاج است، به او گفتند: شنيديم كه اين قاطع رحم - مقصودشان پيغمبر بود - به سمت خيبر حركت نموده است؟ حجاج گفت: خبرى كه شما را خشنود نمايد، نزد من است. قريش، تشنه شنيدن اخبار او شدند و مى گفتند كه: بگو چه خبرى آوردى؟ گفت: مسلمانان شكست خوردند و اصحاب محمد كشته شدند و يهود او را اسير گرفته و به مكه مى آورند تا آن كه قريش او را به انتقام كشتگان خويش بكشند.

آن جماعت از شادى فرياد مى كردند و به يكديگر بشارت مى دادند كه به همين زودى محمّد در ميان ما كشته مى شود.

حجاج گفت: در برابر بشارتى كه به شما دادم، بايد به من كمك كنيد و آنچه از مردممى خواهم، وصول كنيد و به من تسليم نماييد تا خود را زودتر از تجّار به خيبر برسانم و آنچه را كه يهود از مسلمين غارت و چپاول كردند، خريدارى نمايم.

قريش در جمع آورى اموال او كوتاهى نكردند و مطالبات حجاج را وصول كرده و

ص: 438

تسليم او نمودند. حجاج با اين بهانه، آنچه را كه نزد زنش داشت، وصول نمود.

عباس بن عبد المطلب نزد حجاج آمد و گفت: اين چه خبرى است كه آوردى؟

به عباس گفت: اگر تو را آگاه نمايم، فاش نمى كنى و امانت مرا نگاه مى دارى؟ عباس گفت: آرى.

حجاج گفت: اكنون من مشغول جمع آورى اموال خود هستم؛ وقتى از كار خود فارغ شدم، تو را در خلوت مى بينم. حجاج در آخر وقت، عباس را ملاقات نمود و گفت: تا سه روز اين خبر را فاش نكن؛ چون مى ترسم كه قريش مرا تعقيب كنند و بر من دست يابند. پس از سه روز، هر چه خواهى بگو. چون عباس به او اطمينان داد، حجاج گفت: نيامدم مگر پس از آن كه پيغمبر پيروز گشته و دختر حى بن اخطب، پادشاه يهود را تزويج نموده و خيبر به تصرف او در آمده بود. عباس گفت: چه مى گويى؟ گفت: همين است كه گفتم. اين خبر را سه روز مخفى كن، من براى جمع آورى اموال خود آمدم تا مبادا قريش به اين خاطر كه مسلمان شدم، آنها را مصادره كنند.

سه روز بعد، عباس لباس نيكو پوشيد و خود را خوشبو نمود و عصا در دست وارد مسجد الحرام شد و مشغول طواف گشت. قريش چون او را به اين حال ديدند، گفتند: عباس در اين مصيبت سخت خويشتن دارى مى نمايد و از خود ضعفى نشان نمى دهد.

عباس گفت: مصيبتى نبوده است، بلكه محمد فاتح خيبر است و دختر پادشاه يهود را به نكاح درآورده و تمامى اموال خيبر در تصرف او است.

قريش گفتند: اين خبر را از كجا مى گويى؟ گفت: از همان حجاج. او مسلمان شده بود و با اين حيله، اموال خود را جمع نمود و از ميان شما بيرون رفت و خود را به پيغمبررساند تا از ملازمان او گردد. قريش از فرار او بسيار متأثر شدند و خبر فتح خيبر هم به ايشان رسيد».(1)

شما از همين حكايت بدانيد كه مهاجرين، از اموال خويشتن محروم مى شدند؛ آنان كه ثروتمند بودند پس از اسلام فقير شدند، چه رسد به آنان كه از اول فقير بودند. پس آن

ص: 439


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 17 - 19.

حكاياتى كه از بعضى از مهاجرين نقل مى شود كه در مدينه ثروتمند بودند و در موقع سختى به قشون پيغمبر كمك نمودند، همگى افسانه، مبالغه و مولود سياست منافقين است. در واقع آنها مى خواستند سوابق حسنه اى براى بعضى از صحابه تهيه كنند، بدين ترتيب اين گونه كمك ها را به دروغ نقل مى نمودند.

ما منكر آن نيستيم كه بعضى از مهاجرين از ثروتمندان بزرگ جهان شدند؛ مانند طلحه و زبير و عثمان، ولى اين ثروت ها به خاطر فتوحات اسلام و غلبه بر بلاد روم و عجم بود، نه در زمان پيغمبر و در موقع جيش العسره.

در اين جا مواردى از به مال و ثروت رسيدن مهاجرين را بعد از هجرت به مدينه ياد آور مى شويم:

1 - در طبقات آمده است: «عثمان در موقع كشته شدن، سى ميليون و پانصد هزار درهم و صد و پنجاه هزار دينار داشت كه تمامى اين اموال غارت شد. و هزار شتر هم در رَبذه داشت».(1)

اين ثروت، ارث پدرى او نبود، بلكه پس از رحلت پيغمبر و رسيدن به خلافت، صاحب چنان ثروت عظيمى گرديد.

2 - ابن سعد در طبقات مى گويد: «اموال بنى نضير از آنِ پيغمبر شد و آن حضرت هم آن اموال را به گروهى از اصحاب و به ديگران بخشيد؛ چاه حجر را به ابو بكر، و چاه جرمرا به عمر بخشيد. و به عبدالرحمن سواله، صهيب ضراطه، زبير و ابو سلمه بويله هم چيزهايى بخشيد.(2) اين گروه از مهاجرين، فقير بودند و با بخشش پيغمبر اكرم از انصار بى نياز شدند».

3 - انصار مدينه كه صاحب خانه بودند، كسانى كه به مدينه هجرت مى نمودند را دوست مى داشتند. وقتى پيغمبر، اموال يهود بنى نضير را به مهاجرين اختصاص داد، انصار ناراحت نشدند و بر مهاجرين حسادت نبردند، بلكه ديگران را بر خود مقدم

ص: 440


1- طبقات، ج 3، ص 56.
2- طبقات، ج 2، ص 45.

داشته و ايثار نمودند، اگر چه خود در سختى و فشار بودند.

راستى كه اگر كمك و احسان انصار نبود، چگونه مهاجرين مى توانستند در مدينه اقامت كنند؟ مهاجرين در خانه هاى انصار منزل نموده و از دارايى انصار ارتزاق مى كردند. پس در واقع با انصار در خانه و اموال، شريك شده بودند.

4 - پيغمبر اكرم پس از بيرون كردن يهود بنى نضير، اموالشان را به مهاجرين اختصاص داد و به اين وسيله مهاجرين را از انصار بى نياز نمود.

طبرى از محمّد بن اسحاق نقل نموده است: «تمامى اموال از آنِ پيغمبر گشت و پيغمبر نيز آنها را بين اولين مهاجرين تقسيم نمود. سهل بن حنيف و ابو دجانه انصارى چون اظهار فقر نمودند، قسمتى را هم به آنان بخشيد».(1)

از اين عبارت دانسته مى شود كه آن اموال به همه مهاجرين داده نشد، بلكه مخصوص به اولين مهاجرين بود. اين پيروزى در سال چهارم هجرت بود و تا آن وقت، راه عمده ارتزاق مهاجرين، از اموال انصار و كمك ايشان بود. البته در اين بين فتوحات مختصرى هم در غزوات نصيب گروهى از جنگجويان مهاجر مى گشت كه با غنيمت هاى آن قسمتى از مخارجشان اداره مى شد و گروهى از آنان هم در خود مدينه مشغول كسبو كار بودند.

شعراى انصار از انفاق و احسان خود به مهاجرين و تلاش والاى خويش در راه دين مدح نموده اند. صرمة بن ابى انس كه از طايفه بنى نجار و از انصار است به مناسبت هجرت پيغمبر و يارى انصار و تشكيل حزب اللّه، ابياتى را سروده است كه قسمتى از آنها از اين قرار است:

ثوى في قريش بضع عشرة حجة *** يذكر لا يلقى صديقا مواتيا

و يعرض فى اهل المواسم نفسه *** فلم ير من يوفى و لم ير داعيا

فلما اتانا اظهر اللّه دينه *** و اصبح مسرورا بطيبة راضيا

و اصبح لا يخشى من الناس واحدا *** بعيداً ولا يخشى من الناس دانيا

ص: 441


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 554 و 555.

بذلنا له الاموال فى كل ملكنا *** و انفسنا عند الوغى و التآسيا

و نعلم ان اللّه لارب غيره *** و ان رسول اللّه للحق رائيا

نعادى الذى عادى من الناس كلهم *** جميعا و ان كان الحبيب المصافيا(1)اين شاعر مى گويد: پيغمبر، بيش از ده سال در مكه در مواقع حج و عمره، دعوت خود را بر قبايل عرب عرضه مى داشت و از آنان يارى مى طلبيد، اما يار و ياورى براى او فراهم نشد. ولى وقتى به مدينه، نزد ما آمد، خداوند دين خود را غالب نمود و پيغمبر از اهالى مدينه خشنود شد؛ و از هيچ كس دور و نزديك، نمى ترسيد. ما اموال و جان خود را در اختيار او گذاشتيم و با دشمنان او دشمن هستيم، اگرچه روزگارى از دوستان ما بوده باشند.

اين اشعار، گفته سابق ما را تأييد مى نمايد. پيغمبر قبايل عرب را در موسم حج دعوت مى نمود، نه آن كه پس از ابو طالب در ميان عشاير سفر كرده باشد. مقصود ما از آوردن اين اشعار، استشهاد به بذل انصار از اموال خود در راه دين است.

پس از رحلت پيغمبر، ميان قريش و انصار بر سر خلافت اختلاف شد و منافقان قريش در صدد بدگويى از انصار برآمدند و حتى آنان را تهديد به قتل نمودند. حسان بن ثابت پاسخ آنان را طى ابياتى داده است كه قسمتى از آن ابيات را كه به مقصود ما نزديك تر است، نقل مى كنيم:

نصرنا و آوينا النبى و لم نخف *** صروف الليالى و البلاء على رجل

بذلنا لهم انصاف مال اكفنا *** كقسمة ايسار الجزور من الفضل

و من بعد ذاك المال انصاف دورنا *** و كنا اناسا لا نعير بالبخل

ص: 442


1- چندين سال در ميان قريش دعوت كرد ولى يك نفر دوست به سوى او نيامد. هر سال در مراسم حج دين خود را عرضه كرد وليكن كسى نپذيرفت و وفا نكرد. پس وقتى كه پيش ما آمد خداوند دينش را آشكار كرد و او خوشحال و خشنود و مسرور شد.آنچه دارايى داشتيم براى او خرج كرديم و در فتنه و آشوب ها جانفشانى نموديم. و مى دانيم كه پروردگار ماجز اللّه كس ديگرى نيست؛ و اين كه فرستاده خدا حق رانشان داد. هر كسى با او دشمن باشد با او دشمنى مى كنيم اگر چه همگى دوست ما باشند. مروج الذهب، ج 2، ص 280.

و نحمى ذمار الحى فهر بن مالك *** و نوقد نار الحرب بالحطب الجزل

فكان جزاء الفضل منا عليهم *** جهالتهم حمقا و ما ذاك بالعدل(1)

نعمان بن عجلان انصارى هم در پاسخ عمرو بن عاص گفته است:

فقل لقريش نحن اصحاب مكة *** و يوم حنين و الفوارس فى بدر

و اصحاب احد و النضير و خيبر *** و نحن رجعنا من قريظة بالذكر

و يوم بارض الشام ادخل جعفر *** و زيد و عبداللّه فى علق يجرى

و فى كل يوم ينكر الكلب اهله *** نطاعن فيه بالمثقفة السمرو

نضرب فى نقع العجاجة ارؤسا *** ببيض كامثال البروق اذا تسرى

نصرنا و آوينا النبى و لم نخف *** صروف الليالى و العظيم من الامر

و قلنا لقوم هاجروا قبل مرحبا *** و اهلا و سهلا قد امنتم من الفقر

نقاسمكم اموالنا و بيوتنا *** كقسمة ايسار الجزور على الشطر

و نكفيكم الامر الذى تكرهونه *** و كنا اناسا نذهب العسر باليسر

و قلتم حراما نصب سعد و نصبكم *** عتيق بن عثمان حلال ابابكر

و اهل ابوبكر لها خير قائم *** و ان عليا كان اخلق بالامر

و كان هوانا فى علي و انه *** لأهل لها يا عمرو من حيث لا تدرى

فذاك بعون اللّه يدعو الى الهدى *** و ينهى عن الفحشاء و البغى و النكر

وصى النبي المصطفى و ابن عمه *** و قاتل فرسان الضلالة و الكفر(2)

ص: 443


1- پيامبر را پذيرا شده و يارى كرديم و از فتنه ها و شبيخون ها نترسيديم؛ همانگونه كه گوشت شتر تقسيم مى كرديم دارايى خود را با مهاجرين به طور مساوى تقسيم نموديم؛ و پس از دارايى خانه هاى خود را هم به مساوى تقسيم كرديم چرا كه مردمى بخيل و فرو مايه نبوديم؛ از آبرو و قبيله فهر بن مالك حمايت نموده و آتش جنگ را با هيزم هاى خشك شعله ور مى كرديم؛ پس پاداش نيكى ما بر آنها اين بود كه از روى نادانى و حماقت نه از روى انصاف با ما رفتار كنند.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 25.
2- پس به قريش بگو كه ما ياران مكه و روز حنين و مردان جنگى در بدر هستيم؛ و ما جنگجويان احد و نضير و خيبر مى باشيم و از جنگ بنى قريظه با پيروزى برگشته و در كتاب خدا ياد شديم؛ و روزى كه جعفر و زيد و عبد اللّه را در سرزمين شام آغشته به خون شان وارد كردند؛ و هرگاه كه سگ خانه به اهل خانه صاحبش پارس كرد هشيارانه او را زده و ميخكوب كرديم؛ همچون برق آسمانى سرهاى فرومايگان را با برق شمشير بُريديم؛ پيامبر را پذيرا شده ياريش كرديم و از شبيخون ها و مشكل بودن فرمان نهراسيديم؛ به آن گروه كه قبل از مرحب به سرزمين ما آمدند خوش آمد گفته و به آنها گفتيم: از فقر و بيچارگى نجات يافتيد؛ همانگونه كه شتران ذبح شده را تقسيم مى كرديم دارايى ها و خانه هايمان را به تساوى با شما تقسيم مى نموديم؛ مشكلاتى كه شما را ناراحت مى كرد بر طرف كرديم چرا كه ما مردمانى هستيم كه دشوارى را به راحتى از بين مى بريم؛ براى به خلافت رسيدن سعد غوغا كرديد ولى ابابكر آزاد كرده پسر عثمان را خليفه كرديد؛ على علیه السلام را براى خلافت خوار شمرديد در حالى كه على شايسته اين امر بود؛ اى عمرو! از آن جا كه نمى دانى او به يارى خدا مردم را به راه راست هدايت كرده و از زشتكارى، نيرنگبازى و ناپسندى باز مى دارد؛ او جانشين پيامبر مصطفى صلی الله علیه و آله وسلم و پسر عموى او و كشنده دليران گمراه و كافر است.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 31.

انصافا انصار در اول كار اسلام كمك فوق العاده اى به پيغمبر اكرم و پيشرفت دين نمودند و مهاجرين را در اموال خويش شريك نمودند كه همين امر براى پيشرفت كار و رفع بعضى از مشكلات بسيار پر ارزش و پر بها بود. خداوند نيز از ايشان تقدير نمود.ولى پس از شهادت خوبان و آمدن منافقين به روى كار، انصار در انتهاى كار، امتحان بدى پس دادند؛ در موقع تقسيم غنايم حنين، انصار به پيغمبر اكرم اعتراض نموده و حتى بر او غضب كردند. انصار كه در ابتداى كار، اموال خود را در اختيار پيغمبر گذاشته بودند، چه شد كه پس از چند سال و كثرت فتوحات، اين گونه با پيغمبر سختگيرى مى كردند كه چرا غنايم حنين را در غير انصار از قريش و ساير قبايل عرب تقسيم نموده است؟! يقيناً آن اعتراض ها بر پيغمبر و گفتن سخنان زشت، با ايمان به خدا و ايمان پيغمبر خدا ناسازگار است.

پاسخ اين است كه خوبان رفتند و جاى خود را به ديگران دادند. اگر شهداى جنگ ها در روز تقسيم حنين بودند، هيچ اعتراضى نداشتند و زمينه براى ايراد ديگران هم باقى نمى ماند. خوبان، شهيد شدند و راه را براى ديگران باز كردند. منافقين رييس شدند و يا اين كه رؤسا، منافق شدند و ديگران هم تسليم رأى بزرگان گرديدند. اين است كه اعتراض ايجاد شد. پيغمبر اكرم با بزرگوارى، عفو و حلم خود جلوى فتنه را گرفت و با آن جلسه تاريخى، انصار را راضى نمود.(1)

ص: 444


1- ما اين جريان را به طور مفصل در كتاب «مجاهدات» نگاشته ايم. «مؤلف».

سهم انصار از پيروزى ها

و اما كوشش ها و خدمات انصار در راه دين، اگرچه قابل تقدير و تمجيد است، ولى آنچه كه شعراى ايشان گفته اند، خالى از مبالغه نيست. ما در كتاب مجاهدات ثابت كرده ايم كه فتوحات پيغمبر به خاطر تأييد و نصرت الهى بود نه به شمشير انصار يا ديگران. مشكل ترين غزوات پيغمبر را ملاحظه كنيد تا صدق گفتار ما معلوم شود! خداوند درباره جنگ بدر مى فرمايد:

«وَلَقَد نَصَرَكُمُ اللّه ُ بِبَدْرٍ وَأَنْتُمْ أَذِلَّةٌ»(1)«خداوند شما را در بدر يارى كرد؛ در حالى كه ناتوان بوديد».

نيمى از كشته شدگان مشرك، با شمشير اميرالمؤمنين علیه السلام هلاك شدند و مابقى هم با شمشير ساير مسلمين از مهاجر و انصار نابود گرديدند.

در جنگ احد، همه مسلمين، چه مهاجر و چه انصار، فرار كردند و كسى كه باقى ماند و حافظ پيغمبر بود، على علیه السلام بود. البته مقام ابو دجانه هم قابل تمجيد است.

در جنگ خيبر هم پيروزى براى مسلمين ميسّر نمى شد و همگى با وجود چند فرمانده و طى چند روز مرتبا فرار مى كردند؛ تا آن كه على آمد. او فاتح خيبر بود، منتظر رسيدن سپاه نشد و حمله كرد و پيش از آن كه نيروهاى كمكى به لشكرش برسد، خيبر را فتح نمود. امّا در جنگ حنين، همه مسلمانان از انصار و مهاجر، فرار كردند، به جز نه نفر از بنى هاشم و ايمن، پسر اُم ايمن كه شهيد شد.

امّا در جنگ احزاب «وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللّه ِ الظُّنُونا؛(2) و جان ها به گلوگاه ها رسيد و به خدا گمان هايى [نابجا] مى برديد».

اثر چندانى از انصار و مهاجر، نيست تا آن كه «وَكَفَى اللّه ُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ؛(3) و خدا [زحمت جنگ] را از مؤمنان برداشت».

ص: 445


1- سوره آل عمران، آيه 123.
2- سوره احزاب، آيه 10.
3- سوره احزاب، آيه 25.

آرى! تنها جنگى كه صورت گرفت با عمرو بن عبدود بود. او به همراه چند تن از دليران قريش از خندق عبور نمود و هرچه فرياد زد و مبارز طلبيد، هيچ كس جرأت مبارزه با او را نداشت؛ نه از مهاجر و نه از انصار، به جز على بن ابى طالب كه رفت و عمرو را كشت. آن گاه مسلمانان نفس راحتى كشيدند و گروهى به دنبال رفقاى فرارى عمرو رفتند. در اين جا بود كه عمر بن خطاب، گرفتار نيزه ضرار بن خطاب شد كه عمر را بالاى نيزه اش برد و آهسته بر زمين گذارد، امّا چون عمر از قريش بود، ضرار او را نكشتو بر او منّت گذاشت.

در جنگ موته، نيز مهاجر و انصار فرار كردند، و امراى لشكر، همگى كشته شدند. اين است كه مى گوييم عمده غزوات پيغمبر و فتوحات آن سرور به خاطر كمك و تأييد الهى بود و مهاجرين و انصار به جز فرار، كارى نمى كردند كه در اين مواقع، حقّا كه «لا فتى الاّ على لا سيف الاّ ذوالفقار»(1)

حال، انصار هرچه مى خواهند، بگويند و خود را فاتح، حامى و حافظ پيغمبر بنامند. خداوند فرمود:

«وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّه ُ فى مَواطِنَ كَثيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ اِذْ اَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَضاقَتْ عَلَيْكُمْ الأَرْضُ بِما رَحُبَتْ»؛(2)

«و قطعاً خداوند شما را در مواضع بسيارى يارى كرده است و [نيز] در روز حُنين، آن هنگام كه شمار زيادتان شما را به شگفت آورده بود، ولى به هيچ وجه از شما دفع [خطر] نكرد و زمين با همه فراخى بر شما تنگ گرديد».

حل مشكلات پيغمبر

از آنچه گذشت، معلوم شد كه مشكل اختلافات داخلى اوس و خزرج پس از اسلام و گذشت گذشته ها، علاقه به دين و برادرى مسلمين و دشمنى با كفار حل گرديد. البته

ص: 446


1- بحار الانوار، ج 19، ص 317، ج 20.
2- سوره توبه، آيه 25.

پيغمبر هم مراقب اوضاع بود و از فتنه، فساد، تحريك و انقلاب كه در اثر نفاق منافقين يا شرك مشركين يكى از همين دو طايفه پيدا مى شد، فورا جلوگيرى مى نمود. نزول آيات شريفه متناسب با اوضاع هم در اصلاح و رفع اختلافات معجزه مى كرد.

مشكل فقر و آوارگى مهاجرين هم در اثر احسان، مساوات و ايثار انصار برطرفشد. ضمناً پيمان هايى هم با يهود و اعراب اطراف مدينه بسته شد. پس خيال پيغمبر از اين مشكلات آسوده گشت و به تدريج، مشركين اين دو طايفه هم ايمان آوردند. بنابر اين مدينه يك شهر اسلامى و حتى پايتخت مملكت اسلامى گرديد. و از خطر نفاق هم با حلم، مدارا و مراقبت پيغمبر جلوگيرى مى شد.

پس پيغمبر اكرم به تدريج بر شهر مسلمانان مسلط گرديد و اوضاع به نفع آن حضرت تمام شد و همه اهتمامش مصروف دشمنان گرديد. از اين پس براى مهيا نمودن مسلمين جهت مبارزه با قريش، آياتى نازل شد كه در تاريخ مجاهدات به آنها اشاره شده است. قريش در قلب اعراب جا داشت و همه نسبت به آنان متواضع بودند. در قريش، مردان رشيد، شجاع، دلير، كوشا و ثروتمندى بودند كه با عشاير و گروه هاى عرب هم پيمان بودند.

از طرفى روحانيت قريش و سكونت آنها در حرم خدا، در برترى هايشان بى تأثير نبود. و قضاياى اصحاب فيل و ابرهه نيز هنوز از خاطرها محو نگشته و براى ديگران سرمشق بود. عرب، قرن ها نسبت به قريش خاضع بود و آنان را آقا و شريف مى دانست و خود را همپاى قريش نمى ديد.

ضعف مسلمين در برابر مشركين قريش

پيغمبر موظف بود تا همين مردم متفرق، پراكنده، ضعيف و آواره را جمع آورى نمايد. او گروهى مانند «بنيان مرصوص» را تشكيل داد و آنان را تقويت روحى كرد. ضعف مسلمين، تنها ضعف روحى نبود، بلكه تمكّن مالى شان هم بسيار اندك بود.

نوشته اند كه: در جنگ بدر كه پس از گذشت هيجده ماه از هجرت پيامبر به مدينه

ص: 447

رخ داد، سپاه مسلمانان فقط شش زره و هفت يا هشت شمشير و دو اسب داشتند.

در آن جنگ، مسلمانان به خيال به چنگ آوردن اموال قريش كه با ابو سفيان بود، ازمدينه تا بدر آمده بودند. خداوند در اين باره مى فرمايد:

«وَتَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ»؛(1)

«و شما دوست داشتيد كه دسته اى بى سلاح براى شما باشد».

آرى! مسلمانان آرزو داشتند كه با اموال قريش روبرو شوند و هيچ ميل نداشتند به جاى مال التّجاره با مردان شجاع قريش روبرو گردند. گمان مى كنم اگر مى دانستند كه رو

در روى سپاه قريش قرار مى گيرند تا آن اندازه جمع نمى شدند و به آنجا نمى رفتند؛ گفت وگوى ابو بكر و عمر به هنگام مشورت با پيغمبر شاهد ادعاى ماست.

وقتى غلامان قريش كه براى بردن آب از چاه هاى بدر آمده و به چنگ مسلمانان افتادند اول مى گفتند: از ابو سفيان و اموال خبرى نداريم. و چون از مسلمانان كتك مى خوردند مجبور شدند به دروغ بگويند كه ابو سفيان و سپاه او در اين نزديكى است تا از شر مسلمانان راحت شوند.(2)

از اين جريان معلوم مى شود كه مسلمانان تا چه اندازه از ملاقات با قريش ناراحت مى شدند. پس هدف آنان جنگ نبود، بلكه ميل غارت اموال را داشتند. خداوند هم وعده «إِحْدَى الطّائِفَتْين»(3) را داد تا آنها به جنگ بيايند. بنابر اين اگر از اول معيّن كرده بود كه آن طايفه از پهلوانان قريش هستند، قطعاً در مدينه مى ماندند؛ مثل اصحاب موسى كه گفتند: «فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّكَ فَقاتِلا إِنّا ههُنا قاعِدُونَ(4)؛ تو و پروردگارت برو[يد] و جنگ كنيد كه ما همين جا مى نشينيم».

خداوند درباره بيچارگى سپاه مسلمانان در برابر مشركين قريش، فرموده است:

ص: 448


1- سوره انفال، آيه 7.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 422 و 423.
3- سوره انفال، آيه 7.
4- سوره مائده، آيه 24.

«وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّه ُ بِبَدْرٍ وَأَنْتُمْ أَذِلَّةٌ(1)؛ و يقيناً خدا شما را در [جنگ ]بدر با آن كه ناتوان بوديد،يارى كرد».

امدادهاى غيبى، مسلمانان را كه ذليل بودند، قوى و عزيز نمود. حال، شعراى انصار هرچه مى خواهند، بگويند. كمك هاى الهى، نام انصار را پر آوازه كرد، نه اين كه قدرت انصار سبب پيروزى هاى پيغمبر باشد. نمى دانم انصار كه در شب عقبه مى گفتند ما اسلحه داريم، اسلحه شان كجا بود؟ چرا در بدر همراهشان نبود؟ اگر بگوييد كه خيال جنگ نداشتند و براى گرفتن آن كاروان تجارى آمده بودند، آيا احتمال تصادف با دشمن را نمى دادند؟ مگر قافله تجارى، بدون محافظ هم مى شود كه آنان اين گونه لُخت و عور رفته باشند؟ چرا اسب هاى خود را نياوردند؟ و چرا شمشير و زره ها را در مدينه گذاشتند؟

حقيقت مطلب اين است كه آنها چيزى نداشتند كه بياورند. خداوند، بى جهت نفرموده است كه آنان ذليل بودند.

از آيات سوره انفال، ميزان ضعف مسلمانان معلوم مى شود:

1 - براى آن كه مسلمين از مدينه بيرون بيايند، خداوند وعده غلبه بر جان يا مال كفار را داد و فرمود:

«وَإِذْ يَعِدُكُمُ اللّه ُ إِحْدَى الطّائِفَتَينِ»(2)

«و [به ياد آوريد] هنگامى را كه خدا يكى از دو دسته [كاروان تجارتى قريش يا سپاه ابو سفيان] را به شما وعده داد كه از آن شما باشد».

2 - مسلمانان به آرزوى دستيابى به مال التجاره به سوى ميدان جنگ شتافتند:

«وَتَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ»(3)

«و شما دوست داشتيد كه دسته اى بى سلاح براى شما باشد».

ص: 449


1- سوره آل عمران، آيه 123.
2- سوره انفال، آيه 7.
3- سوره انفال، آيه 7.

3 - چون با سپاه دشمن روبرو شدند به درگاه الهى استغاثه نمودند.

4 - خداوند خواب را بر مسلمانان مسلط نمود تا استراحت نمايند؛ زيرا از شدّت وحشت و ترس نمى توانستند بخوابند.

5 - خدا باران را فرستاد تا آب داشته باشند و تطهير كنند و به كمك الهى اطمينان داشته باشند.

6 - خداوند ملائكه را به كمك مسلمانان فرستاد تا دل هايشان را اميدوار نگاه دارند:

«فَثَبِّتُوا الَّذِينَ آمَنُوا»(1)

«پس كسانى را كه ايمان آورده اند، ثابت قدم بداريد».

از اين آيه هم معلوم مى شود كه مسلمانان، آرام و قرار نداشتند.

7 - خداوند، ترس را بر كفار مسلط فرمود تا مسلمانان بتوانند آنان را بكشند و سرهايشان را از تن جدا كنند.

«سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ فَاضْرِبُوا فَوقَ الاْعْناقِ»(2)

«به زودى در دل كافران وحشت خواهم افكند. پس، فراز گردنها را بزنيد».

خداوند مى خواست كه پيغمبر خود را پيروز نمايد. پس اين مردگان متحرك را به ميدان جنگ با دليران و پهلوانان عرب كشاند و دل هايشان را هم محكم نمود و از آن سو قريش را ترسانيد. اگر كسى تاريخ جنگ بدر را با دقت مطالعه كند، مى بيند كه قريش ترسيدند و نتوانستند خود را نگاه دارند و به همين خاطر متفرق شدند و آن گاه آن جمع پريشان - مسلمانان - بر آنان مسلط گشتند. چه بسا كه يك فرد ضعيف، شجاعى را اسير مى كرد و شجاعان عكس العملى از خود نشان نمى دادند؛ انگار كه روح از بدنشان جدا گشته بود. پس تحت فرمان رفته و به هر كجا امر مى كردند، متابعت مى نمودند.اين يك فتح و پيروزى عادى نبود و منشأ آن همان است كه خداوند فرمود: «سَأُلْقِي فِي

ص: 450


1- سوره انفال، آيه 12.
2- سوره انفال، آيه 12.

قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ فَاضْرِبُوا فَوْقَ الْأَعْناقِ».(1)

بعضى ها فكر كردند كه ملائكه مأمور زدن گردن ها بودند. و بعضى ديگر گفته اند كه: اين آيه، خطاب به مسلمانان است؛ زيرا وقتى كفار مرعوب شدند، كشتنشان آسان است. خداوند مى فرمايد كه آنان را بكشيد و گردنشان را بزنيد. قريش پيش از شروع جنگ، هنوز مرعوب نشده بود، بلكه انضباط را از دست نداده و حتى خود را برتر مى ديدند، امّا پس از كشته شدن سه نفر از بزرگان عبد شمس: شيبه، عتبه و وليد، يكباره رشته از هم گسيخت و قريش پريشان شدند.

عتبه، بزرگ فرزندان عبد شمس بود و موقعيت مهمّى داشت. او يكى از بزرگ ترين رؤساى قبايل قريش بود. پس از كشته شدن اين گروه، ناگهان قريش خود را باخت و روح تازه اى در مسلمين دميده شد، و گرنه وقتى كه اين پهلوانان در ميدان جنگ همتايان قريشى را براى مبارزه مى خواستند، چرا از ميان مهاجرين، داوطلبى نبود؟! چرا جناب زبير كه خود را «فارِس مسلمين» مى دانست يا عمر بن خطاب كه خود را دشمن سرسخت قريش مى دانست يا آن ديگرى پيش قدم نشدند و در برابر اين گروه حاضر نشدند؟! آيا حضور اين سه نفر و مبارز طلبيدن شان را نمى ديدند يا مى ديدند، ولى در خود توانايى حركت و مقاومت نمى ديدند و يا آن كه خواستند بجنگند، ولى پيغمبر به خاطر ملاحظه مصالح مسلمين در آينده، جلوگيرى نمود؟ !

على علیه السلام به معاويه نوشت:

«وكان رسول اللّه إذا احمرّ البأس و احجم الناس قدّم اهل بيته فَوَقى بهم اصحابه حَرّ السيوف و الأسنَّة فقُتل عبيدة بن الحارث يوم بدر».(2)«چون كارزار سخت مى شد و مردم پاى پس مى نهادند، رسول خدااهل بيت خود را پيش مى داشت و آنها را سپر اصحاب خود از ضربت هاى سخت شمشير و نيزه مى نمود. چنان كه عبيدة بن حارث در روز بدر به شهادت رسيد».

ص: 451


1- سوره انفال، آيه 12.
2- نهج البلاغه، نامه 9.

على علیه السلام خلاف واقع نمى نوشت و معاويه اگر مى توانست، گفته على را رد مى نمود. مولا فرمود: وقتى تنور جنگ، گرم مى شد و مردمان كنار مى رفتند، پيغمبر خويشان خود را جلو مى فرستاد و بدين وسيله اصحاب را از ضرب شمشير و نيش نيزه نجات مى داد. بدين ترتيب، عبيده در روز بدر كشته شد؛ او عمو زاده پيغمبر و از فرزندان مطلب بن عبد مناف بود. عبيده و حمزه و على در برابر عتبه و شيبه و وليد حاضر شدند. وليد، به دست على علیه السلام به جهنم شتافت و به نقلى عتبه در برابر حمزه و شيبه نيز در برابر عبيده قرار گرفت. سرانجام عتبه و شيبه هم كشته شدند، امّا از اين طرف عبيده نيز شهيد شد.

از بيان اميرالمؤمنين معلوم مى شود كه مهاجرين نمى توانستند در برابر اين پهلوانان عرض اندام كنند. لذا پيغمبر اهل بيت خويش را به ميدان فرستاد. اين كشتار ناگهانى كه

گريبان گير رؤساى طايفه عبد شمس شد، سپاه قريش را ترساند و نظامشان از دست رفت. و مسلمانان نيز جسور شده و در آنان قدرت حركت و توانايى ايجاد شده بود.

آرى! حقيقت از اين قرار است؛ حال، انصار بگويند كه پيغمبر با شمشير ما پيروز شد و مهاجرين هم بگويند كه ما قاتل دشمنان و ترساننده قريش بوديم!!

تشكيل گروهى در برابر مشركان از سوى پيامبر

مسلمانان توانايى عرض اندام و كشتن مشركان، مخصوصا قريش را نداشتند. خداوند، مشركين را تضعيف و مسلمانان را تقويت مى نمود و با نزول آيات جهاد و ترغيب به بهشت و وعده غلبه و پيروزى، مسلمانان را به رويارويى با مشركين مى كشاند.با اين وجود بيش تر مهاجرين و انصار با اندك مقاومتى از سوى مشركين فرار مى كردند و پيغمبر را تنها مى گذاردند تا آن كه خداوند امدادهاى خود را بر پيغمبر نازل مى نمود.

آن گاه مسلمانان دوباره برمى گشتند و خود را به پيغمبر مى رساندند.

در اثر نزول همين آيات و بزرگداشت پيغمبر خدا و دين در نظر مسلمانان و ترساندن آنان از عذاب الهى و بشارت به بهشت يا پيروزى، گروهى هم به راستى به خدا و يارى دين خدا علاقمند شده و در راه خدا جهاد مى كردند و خواهان شهادت بودند،

ص: 452

حتى بسيارى از آنان در غزوات و سراياى مختلف به شهادت رسيدند.

ما هيچ وقت اجر اين جماعت را كم نمى كنيم و هميشه با ديده احترام و عظمت به اين بزرگان مى نگريم، ولى هيچ وقت قاعدين و مجاهدين را به يك چشم نمى بينيم.

پيغمبر اكرم در مدت كوتاهى به وسيله قرآن و تبليغات خويش جماعتى را به جهاد مقدس علاقمند نمود كه چه مى كشتند و چه كشته مى شدند، خود را فاتح مى ديدند. همچنين آن حضرت علاوه بر اين گروه، گروه هاى ديگرى را هم جمع آورى نمود كه ايمان بالايى نداشتند يا آنكه به جز اسلام و اعتراف زبانى، چيزى نداشتند، مانند منافقين و مؤلفة القلوب كه از آنان هم كار مى كشيد و ايشان را در برابر مشركين به ميدان مى آورد، اگرچه ايشان مى گفتند: «ما وَعَدَنا اللّه ُ وَرَسُولُهُ إِلاّ غُرُوراً(1)؛ خدا و فرستاده اش جز فريب به ما و عده اى ندادند».

و با اين كه آنها به هنگام خطر، فرار مى كردند و پيغمبر را تنها مى گذاشتند و صفوف مسلمانان كاملاً از مؤمنين حقيقى تشكيل نشده بود، بلكه در اين صفوف، منافقين و انسان هاى مردّد نيز بودند؛ چنان كه در غزوه حنين، علاوه بر اين جماعت، مؤلفة القلوب هم شركت نمودند. امّا با همه اين ها اين خواست الهى بود كه پيغمبر با چنين نيرويى سرانجام بر دشمنان پيروز شود.

چرا مشركين در صدد جلوگيرى از پيغمبر بر نيامدند؟

وقتى قريش پيغمبر را بيرون كردند و ديدند كه او مدينه را مركز خود قرار داده و طايفه اوس و خزرج به آن سرور ايمان آورده اند، فهميدند كه چاره اى جز جنگ نيست. طبرسى مى گويد: «آنها در دار الندوه جمع شدند و با يكديگر مشورت كردند. يكى گفت: صلاح اين است كه محمد را از مكه بيرون كنيم و با خيال راحت، مشغول بت پرستى خود گرديم. شيطان كه در آن مجلس حاضر بود، گفت: اين رأى از دو رأى پيشين بدتر است؛ شما زيباترين و فصيح ترين مرد را كه ساحرترين جادوگر است از مكه بيرون مى كنيد. او

ص: 453


1- سوره احزاب، آيه 12.

نزد طوايف عرب مى رود و آنان را با خود همراه مى كند و ناگهان بر شما مى تازد و مكه را پر از سپاهيان خود مى نمايد».(1)

امّا چرا آنها از همان ابتداى هجرت پيغمبر به مدينه دست به كار نشده و آماده جنگ نگرديدند با اين كه هر روز و هر ساعتى كه بر پيغمبر مى گذشت، آن حضرت قوى تر شده و بر مشكلات فايق مى آمد و قدمى به سوى فتح و پيروزى برمى داشت. قريش كه عُقلا و سروران عرب بودند براى چه از دور به اين منظره نگاه مى كردند و گو اين كه آن پيش آمدها ربطى به آنها نداشته باشد، نه با پيغمبر صلح كردند و نه در صدد تقويت خود برآمدند؟!

اگر قريش از اول در فكر جنگ بوده و نواقص كار را برطرف مى كردند و با دشمنان پيغمبر - اهل كتاب - هم عهد مى شدند، اين اوضاع پيش نمى آمد.

عجيب تر اين كه آنان مى دانستند پيغمبر در مدينه جلو راه شان را مى گيرد، امّا به تجارت رفته بودند.

جنگ بدر، تصادفاً از طرف قريش ايجاد شد. آنان براى نجات كاروان خود از مكهبيرون رفتند و چون از نجات مال التجاره با خبر شدند، تصميم گرفتند كه به بدر بروند و سه روز در آن جا بمانند و جشن بگيرند تا مسلمانان را بترسانند، امّا در آن جا با سپاه مسلمين كه به اميد گرفتن مال التجاره به آن جا تاخته بودند، روبرو شدند. پس، هر دو سپاه برحسب تصادف، نه براى جنگ در آن جا جمع شدند.

مى توان پاسخ اين سؤال را چنين گفت كه قريش در ابتداى كار، دچار غرور و تكبر زيادى بودند و اين گروه را اصلاً به حساب نمى آوردند، امّا در آخر كار، دچار ترسى شدند كه از جانب خداوند بود.

پس از واقعه بدر، مسلمانان قوى گشته و قريش و حتى كليه طوايف عرب، ضعيف شدند و ترس از اسلام در دل همه دشمنان جا گرفت.

وقتى زيد بن حارثه و عبداللّه بن رواحه خبر فتح و پيروزى پيغمبر و كشته شدن

ص: 454


1- اعلام الورى، ج 1، ص 145 و 146.

اشراف قريش را در بدر براى اهل مدينه آوردند، كعب بن اشرف، يكى از بزرگان يهود بنى نضير گفت: واى بر شما ! آيا اين دو نفر راست مى گويند؟ آنها از اشراف و پادشاهان عرب بودند؛ اگر به راستى محمد ايشان را كشته باشد، براى ما مرگ بهتر از زندگانى است. كعب بن اشرف، پس از آن به مكه مسافرت كرد و در آن جا براى كشته هاى قريش مرثيه گفت و شعر او را مردم از حفظ كرده و مى خواندند:

طحنت رحا بدر لمهلك اهله *** و لمثل بدر يستهل و يدمع

قتلت سراة الناس حول حياضه *** لا تبعدوا ان الملوك تصرع

و يقول اقوام اذل بعزهم *** ان ابن اشرف ظل كعباً يجزع

صدقوا فليت الارض ساعة قتلوا *** ظلت تسيخ باهلها و تصدع

نبئت ان الحارث بن هشامهم *** فى الناس يبنى الصالحات و يجمع

ليزور يثرب بالجموع و انما *** يسعى على الحسب القديم الاروع(1)پس از آن، قريشيان نيز براى كشته هاى خود مرثيه خوانى كردند؛ اگرچه قبلاً آن را ممنوع كرده بودند تا مورد نكوهش مسلمانان قرار نگيرند. قريشيان يك ماه در مكه عزادارى كردند و در هر خانه اى مجلس عزا برپا بود؛ زنان گيسوهاى خود را بريده و شتر و اسب كشته را مى آوردند و دورشان گذاشته و نوحه خوانى مى كردند و در كوچه ها چادر مى زدند و راه ها را بند مى آوردند و به عزادارى مى پرداختند.(2)

آرى! تأثير جنگ بدر اين بود و يقيناً مى توان گفت كه بر همه مشركان اثر نمود؛ همه را ذليل كرده و مسلمين را فوق العاده قوى نمود.

ص: 455


1- جايگاه بدر را گشته و كشته هايش را ديدم پس براى چنين كشته هايى همچون باران بايد گريست. در كنار گودال هاى آب بدر، سر كردگان مردم كشته شدند، شگفتى ندارد؛ چرا كه پادشاهان هم كشته مى شوند مى گويند گروهى كه عزيز بودند ذليل شدند، به درستى كه پسر اشرف در پناه كعب فغان و بى تابى مى كرد. راست مى گويند، پس اى كاش هنگامى كه كشته مى شدند زمين شكافته مى شد و مردمش ناله و فرياد سر مى دادند. خبر دار شدم كه حارث پس هشامشان، زنان زبده را ساخته و جمع آورى مى كند تا يثرب مدينه را با آنها از نزديك ببيند و اين سعى و كوشش او به حساب گذشته هولناك است.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 197 و 198، از واقدى.

مسجد پيغمبر و كيفيت بناى آن

از جمله اقدام هايى كه پيغمبر اكرم در موقع ورود به مدينه براى اتحاد مسلمين و تشكيل اتّحادى محكم در برابر دشمنان نمود، بناى مسجد جامعى بود كه مسلمانان در آن جا جمع مى شده و نمازهاى جمعه و جماعت را برپا مى كردند و از بيانات پيغمبر استفاده نموده و از اوضاع يكديگر با خبر مى شدند و نواقص كار را برطرف مى ساختند.

در اين كه زمين مسجد را پيغمبر خريد و يا آن كه صاحبان زمين، آن را به پيغمبر بخشيدند و در اين كه مالك زمين دو جوان بودند يا همه طايفه بنى نجار، اختلافات زيادى است.

طبرى مى گويد: «نظر صحيح، گفته انس بن مالك است كه زمين مسجد پيغمبر، مال طايفه بنى نجار بود كه در آن، قبرهايى از مردگان اهل جاهليت بود. درختان خرمايى همداشت و در آن زراعت مى شد. پيغمبر، وقتى خواست زمين را بخرد به او گفتند كه ما فقط از خداوند مزد مى خواهيم و بس. درختها را به فرمان پيغمبر بريدند و زرع را برداشته و قبرها را نبش كردند».(1)

ابن سعد از زهرى نقل مى نمايد: «گروهى از مسلمانان در آن زمين نماز مى خواندند و آن زمين مال سهل و سهيل، دو يتيم از انصار بود كه اسعد بن زراره قيّم آنها بود. در آن جا شترها را مى بستند. پيغمبر، آن زمين را از سهل و سهيل به ده دينار خريد. و بنابه نقل معمّر از زهرى، پيغمبر به ابو بكر دستور داد كه آن وجه را تقديم كند».(2)

اين اختلافات، قابل جمع نيست. انگار هركسى مى خواست اين فضيلت را به نفع دوستان خويش تمام كند. اَنَس كه از طايفه بنى نجار است، زمين را مال عموم طايفه دانسته و مى گويد: همگى واگذار نموده و اجرش را از خدا خواستند. پس اين فضيلت، مخصوص طايفه انس است.

ديگرى مى گويد كه مال دو نفر بود و وقتى كه خواستند آن را ببخشند، پيغمبر قبول

ص: 456


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 397.
2- طبقات، ج 1، ص 184.

نكرده، بلكه آن را به ده دينار خريد.

در اين جا شخص ديگرى از موقعيت استفاده نموده و مى گويد: به ابوبكر حواله كردند تا پول را بدهد، ولى صريحا نمى گويد كه ابوبكر از مال خود داد. ممكن است كه مال پيغمبر نزد او بوده باشد و به همين خاطر آن حضرت به او حواله نموده باشد. ابوبكر از اولين مهاجران بود و در مدينه چيزى نداشت و مخارج او به عهده انصار بود. پيغمبر در سال چهارم هجرت، قسمتى از اموال يهود بنى نضير را به او بخشيد تا محتاج انصار نباشد. پس ابوبكر آن پول را از كجا آورده بود و چگونه او را ثروتمند مى شمارند؟!

در كتاب طبقات آمده است: «مسجد، مربّع بود و طول و عرض آن، هر يك، صدذرع بود. پايه اش را با سنگ بالا برده و روى آن خشت گذاردند و سه درب نيز برايش قرار دادند».(1)

كلينى به سند صحيح از امام جعفر صادق علیه السلام روايت مى كند: «پيغمبر ديوار مسجد خود را با يك خشت بنا نمود. و چون مسلمانان زياد شده و خواستند مسجد را بزرگ نمايند. پيغمبر امر فرمود تا مسجد را بزرگ كرده و ديوار آن را تا يك خشت و نيم بالا بردند. دوباره وقتى مسلمانان زيادتر شده و خواستند كه مسجد بزرگ تر شود. پيغمبر دستور فرمود كه اضافه كنند و ديوار آن را دو خشت نمودند.

چون تحمّل گرما سخت شد از پيغمبر خواستند كه مسجد، مسقّف شود. پس فرمود تا پايه اى از درخت خرما در وسط مسجد به پا كردند و رويش چوب گذارده و با برگ درخت خرما آن را پوشاندند. مدتى به اين نحو گذشت تا آن كه فصل باران شد و قطرات باران بر سر مسلمانان مى چكيد. خواستند كه با اجازه پيغمبر سقفى از خشت و گل بسازند، كه فرمود: نه اين سقف، مانند سقف موسى است. پس تا پيغمبر اكرم زنده بود به همين نحو بود».(2)

پيغمبر اكرم بناى ساده اى براى مصلحت دين و دنياى مسلمانان نمود و خود آن

ص: 457


1- طبقات، ج 1، ص 184 و 185.
2- كافى، ج 3، ص 295، ح 1.

سرور نيز در كار ساخت آن شريك بود. مسجد، بى آلايش، ساده و بى ريا از خشت بالا رفت و سقف آن از چوب خرما و پوششى از برگ خرما بود كه مانع از بارش باران نبود. در چنين مسجدى مردان پاك و پاكيزه جمع شدند:

«رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَلا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ»(1)

«مردانى كه نه تجارت و نه داد و ستد، آنان را از ياد خدا به خود مشغول نمى دارد».

پيغمبر در صدد صيد اين دل ها بود و چنين مردانى را جمع آورى مى نمود. ولىامروز درست به عكس شده است؛ مساجدى درست مى شود كه شبيه قصرهاست. دنيا را به ياد مى آورد، نه آخرت را؛ سخنان دنيايى در آن زياد است، نه آخرتى. مردم دنيايى در آن فراوان هستند، نه آخرتى. اميرالمؤمنين علیه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد:

«يأتى على الناس زمان لا يبقى فيهم من القرآن الاّ رسمه و من الاسلام الاّ اسمه مساجدهم يومئذ عامرة من البناء خراب من الهُدى سُكّانها و عُمّارها شرّ اهل الارض. منهم تخرج الفتنة واليهم تأوى الخطيئة يردّون من شذّ عنها فيها، ويسوقون من تأخّر عنها إليها. يقول اللّه سبحانه فبي حلفت لابعثنّ على أُولئك فتنة اتركُ الحليم فيها حيرانَ».(2)

«زمانى بر مردم بيايد كه از قرآن به جز خط و از اسلام به جز اسم آن در ميان نباشد. (يعنى به قرآن و قوانين اسلامى عمل نمى كنند). مساجدشان از نظر ساختمانى، آباد است، امّا ساكنين و آبادكنندگان آن از بدترين مردمى هستند كه مركز هر فتنه و گناه مى باشند؛ و كسانى را كه از فتنه و فساد بر كنار باشند را به فتنه و فساد وارد مى سازند. خداوند به ذات مقدس خويش سوگند ياد مى نمايد كه آن مردم را دچار فتنه اى نمايم كه انسان حليم و بردبار هم در آن فتنه سرگردان باشد».

به نظر شما آيا زمان ما همان زمانى نيست كه اميرالمؤمنين علیه السلام فرموده اند؟ مساجد ما از حيث ساختمانى آباد، ولى از قلب هاى پاكى كه خدا را در آن جا عبادت كنند، خالى

ص: 458


1- سوره نور، آيه 37.
2- نهج البلاغه، كلمات قصار، 369.

است. آيا ما گرفتار غضب خداوند نشده و در كارها سرگردان نشده ايم؟ خداوندا ! تو را به حق محمّد و آل محمّد ما را از شر خودمان حفظ فرما. ما از تبليغات به صورتى از اسلام اكتفا نموديم ولى از تزكيه قلب در ما خبرى نيست. و گويا تعظيم شعائر، فقط به همين ظواهر است و بيش از اين نبايد به جا آورده شود! شايد هم قدم هايى برداشته مى شود كه بر ما مخفى گشته است.

پيش بينى پيغمبر درباره قتل عمار توسط گروهى ظالم

در كتاب طبقات است كه: «پيغمبر در بناى مسجد شركت داشت و با مسلمانان سنگ مى آورد. عمار بن ياسر هر بار دو سنگ را با خود مى آورد. پيغمبر فرمود: گروهى كه از حق روى گردان هستند، تو را مى كشند».(1)

همچنين در احوال عمار مى نويسد: «وقتى عمار سنگ يا خشتى را با خود مى آورد، مى گفت: «نحن المسلمون نبتني المساجد» و پيغمبر كلمه «المساجد» را تكرار مى فرمود. عمار مريض بود، بعضى از مسلمانان مى گفتند كه: او امروز مى ميرد. پيغمبر شنيد و به او فرمود: اى پسر سميّه! «تقتلك الفئة الباغية؛ جماعتى كه از حق روى گردان هستند، تو را مى كشند».

«فئه باغيه»، گروهى هستند كه از حق روى گردان شده و با صاحب حق نزاع كنند، ولى هرگز به معنى مطلقِ ظلم نيست. از اين نقل معلوم مى شود كه عمار در حال مرضى كه خطر مردن را در همان روز داشت از كار دست برنمى داشت و مشغول آوردن خشت و سنگ براى بناى مسجد بود؛ اين است مردانگى و استقامت و اين است علوّ ايمان و همّت.

اين پيش بينى پيغمبر اكرم، از معجزات او است كه در زمان حيات عمار نيز در نزد مسلمانان، مشهور و مسلّم بود.

ابن سعد از هُنىّ، غلام عمر بن خطاب، چنين نقل نموده است: «من ابتدا در سپاه

ص: 459


1- طبقات، ج 1، ص 185، طبع دار الكتب العلميه.

معاويه بودم، اصحاب معاويه مى گفتند: به خدا سوگند كه ما عمار را نمى كشيم؛ زيرا اگر او را بكشيم بر عقيده باطل هستيم و هرچه بگويند، درست است. روزى به كشته ها نگاه مى كردم كه ناگهان نعش عمار را ديدم؛ نزد عمرو بن عاص رفتم، او بر تخت خود نشسته بود، به او گفتم: بيا با تو حرفى دارم. وقتى كه آمد، گفتم: درباره عمار از پيغمبر چه شنيدى؟ گفت: او را فئه باغيه مى كشند. گفتم: عمار كشته شد. گفت: دروغ است. گفتم: به چشم خود جسدش را ديدم. عمرو گفت: به من نشان بده. وقتى كشته عمار را ديد، رنگش متغيّر شد. آن گاه گفت: عمار را كسى كشت كه او را به اين ميدان آورد».(1)

از اين نقل معلوم مى شود كه پيش بينى پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم، در ميان مسلمانان از مسلّمات بود و دوست و دشمن به صحّت اين خبر معترف بودند و پيش از كشته شدن عمار مى گفتند كه ما قاتل او نيستيم و اگر كشتيم، هرچه بگوييد درست است. ولى پس از كشته شدن او اقدام به توجيه كردند. عمرو عاص گفت: چون على عمار را به جنگ آورده است، قاتل او است.

بنابر نقل ديگرى: «پس از بازگشت از صفين، عبداللّه پسر عمرو بن عاص به پدرش مى گويد: من از پيغمبر شنيدم كه گفت: پسر سميّه! تو را گروه ظالمى مى كشند. عمرو بن عاص به معاويه گفت: مى شنوى كه چه مى گويد؟ معاويه گفت: تو هميشه اشتباه مى كنى و سخنى مى گويى كه به ضررت تمام مى شود. آيا ما او را كشتيم يا آنانى كه او را به جنگ آوردند؟»(2)

عين گفته معاويه اين است: «ما تزال تأتينا بهنة تدحض بها فى بولك».(3) تشبيه نمودن معاويه كلام پيغمبر را به آنچه كه از دهان او بيرون آمده است، نشان دهنده خباثت، نفاق و عداوت او با پيغمبر اكرم است. معاويه از منافقينى بود كه نمى توانست دشمنى خود را نسبت به پيغمبر مخفى بدارد. او به خاطر دشمنى با پيغمبر، با اهل بيت نيز

ص: 460


1- طبقات، ج 3، ص 253.
2- طبقات، ج 3، ص 191.
3- طبقات، ج 3، ص 191.

دشمنى مى نمود. او از اين جهت، با يزيد وعبداللّه بن زبير در يك رديف مى باشد.

در كتاب طبقات آمده است: «به عمرو بن عاص گفتند: پيغمبر اكرم تو را دوستداشت و بر سر كار مى گماشت. گفت: نمى دانم اين كار پيغمبر به خاطر علاقه او نسبت به من بود يا اين كه مى خواست مرا دلدارى دهد و با اسلام دوست كند؛ ولى مى دانم دو نفر را تا وقتى كه از دنيا مى رفت دوست مى داشت: عبداللّه بن مسعود و عمار بن ياسر. به او گفتند: عمار را شما كشتيد. گفت: راست مى گوييد ما او را كشتيم».(1)

خلاصه مطلب اين كه مسلمانان قبول داشتند كه پيغمبر اين سخن را در حق عمار فرموده است و مى توان گفت كه پيغمبر در جاهاى مختلفى آن را تكرار نمود تا جاى شك و شبهه نماند. عمرو بن عاص و پسرش كه در اواخر، اسلام آورده بودند نيز اين سخن را از پيغمبر شنيده بودند و آن كلام، مخصوص روز بناى مسجد نيست. اين حديث در كتاب طبقات از اُمّ سلمه نقل شده است كه پيغمبر اكرم در جنگ خندق درباره عمار فرمود و ابو سعيد خدرى يك جا از پيغمبر نقل مى كند و در جايى ديگر هم از ابو قتاده از پيغمبر نقل مى كند.(2)

نصر بن مزاحم در تاريخ صفين نوشته است: «ذو الكلاع حميرى» به عمرو بن عاص گفت: عمار با على است. عمرو گفت: به سوى ما برمى گردد. در يك روز، ذو الكلاع از لشكر معاويه و عمار از لشكر على كشته شدند. عمرو بن عاص به معاويه گفت: نمى دانم از كشته شدن كدام يك بيش تر خوشحال باشم؛ اگر ذو الكلاع پس از كشته شدن عمار زنده بود، هرآينه با تمام طايفه خود به سمت على مى رفت و لشكر شام را از بين مى برد».(3)

در اين جا تذكر نكته اى بى تناسب نيست و آن، اين كه چرا پيغمبر در حق عمار اين جمله را تكرار مى كرد ولى در حق ابو ذر، جمله «اصدقيّت» را مى فرمود؟ به نظر چنين

ص: 461


1- طبقات، ج 3، ص 263.
2- طبقات، ج 3، ص 191.
3- وقعة صفين، ص 341، في مقتل ذي الكلاع.

مى رسد كه چون عمار و ابوذر عليه سلطنت منافقين مبارزاتى نموده و هر دو با معاويه ودستگاه او دشمنى داشتند، پيغمبر با آن دو جمله، منافقان را به جهانيان معرفى نمود و مسلمانان عصرهاى آينده را از خطر منافقان محفوظ نمود. اين جملات به گونه اى گفته شده است كه خود منافقين هم مقصود پيغمبر را نمى فهميدند و آن را براى ديگران نقل مى نمودند، امّا پس از سال ها معلوم شد كه مقصود پيغمبر چه بوده است. بدين ترتيب عمرو بن عاص ها و معاويه ها را ناچار كرد تا راه توجيه را در پيش بگيرند.

پيغمبر اكرم در كنار مسجد، خانه هايى از خشت و گل بنا نمود و جمعى از مهاجرين نيز خانه هاى خود را در اطراف مسجد بنا كرده و براى خانه هايشان به مسجد در گذاشته بودند و از آنها رفت و آمد مى نمودند. تا وقتى كه پيغمبر فرمود: همه درها بسته شود، مگر در منزل على علیه السلام . اين فضيلت و امتياز، بر بزرگان مهاجرين گران آمد و اعتراض كردند، امّا پيغمبر فرمود: اين دستور از جانب خداست و نه به امر من. آنان كه بنده خدا بوده و به راستى از پيغمبر اطاعت داشتند، گفتند: سمعا و طاعةً.

«حاكم» در كتاب مستدرك روايت كرده است: «عمر گفت: سه چيز از آن على شد كه اگر يكى از آن سه، نصيب من مى شد آن را بيش تر از تمامى شتران سرخ مو دوست مى داشتم. ازدواج با فاطمه، اقامتش در مسجد با پيغمبر و حلال بودن براى او از آنچه كه براى پيغمبر حلال بود و پرچمدارى او در جنگ خيبر».(1)

در كتاب الغدير، نيز بيست و سه حديث از كتب معتبر اهل تسنن در اين باره نقل شده است؛ از جمله از فتح البارى حافظ ابن حجر نقل شده است كه پس از نقل شش حديث درباره همين موضوع گفته است: اين احاديث يكديگر را تقويت مى كنند بنابر اين، به هر يك از آنها مى توان احتجاج و استناد نمود، چه رسد به جميع آنها ابن جوزى هم كه اين حديث را مردود دانسته، خطا كرده است؛ چون او احاديث صحيحه را به خيال آن كه با آن حديثى كه درباره ابو بكر آمده معارض است، رد كرده است؛ در حالى كه

ص: 462


1- مستدرك حاكم، ج 3، ص 135، ح م 6432.

چنين نيست و جمع بين اين دو حديث، ممكن است.(1)

آنچه مسلم است، آن كه احاديث صحيحه زيادى از طريق عامه در اين باره وارد شده است و اين حديث در كتب معتبره بزرگانى از قبيل مسندِ احمد، خصايصِ نسايى، سننِ كبرا، خصايصِ سيوطى، جامعِ ترمذى و مستدركِ حاكم ثبت شده و از دوازده نفر از صحابه منقول است.

اگر با وجود همه اين روايات، در روايتى اين فضيلت را براى ابوبكر نقل نمودند، هيچ استبعادى ندارد؛ زيرا بناى منافقين بر اين بود كه فضايل على علیه السلام را به ديگران نسبت دهند. به نظر من بر خلاف نظر ابن حجر، هيچ وجه جمعى ميان اين دو حديث، ممكن نيست. يكى صحيح و مطابق واقع است و آن اين است كه تمام درها به جز درِ خانه على علیه السلام بسته شد. و دومى هم دروغ و ساخته شده منافقين است و تنها براى كتمان فضيلت على علیه السلام ساخته شده و آن اين است كه تمام درها به جز در خانه ابوبكر بسته شد.

ابن اثير در كتاب اسد الغابه در احوال عبدالرحمن، پسر ابوبكر به سند خويش از او نقل نموده است كه پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: «دوات و كتف و قلم بياوريد تا چيزى بنويسم كه از گمراهى شما جلوگيرى كند. آن گاه تكيه داد و رو به ما نمود و فرمود: خدا و مؤمنان كسى را به جز ابوبكر، قبول نمى كنند».(2)

اين قضيه در صحيح مسلم(3) و بخارى(4) هم ثبت شده و ماجراى جلوگيرى عمر و اصحاب او از حاضر نمودن دوات و چيزى كه بر روى آن بنويسند، نقل گرديده است. تا جايى كه عمر گفت: اين مرد هذيان مى گويد. پس ميان دو دسته اختلاف شد؛ آن گاهپيغمبر مردم را بيرون كرد. ابن عباس گريه مى كرد و اظهار تأثر مى نمود از آن كه نگذاشتند پيغمبر كار خود را بنمايد. حال، پسر ابوبكر مى خواهد بگويد كه پيغمبر مى خواست كه به

ص: 463


1- الغدير، ج 3، ص 202 تا ص 211.
2- اسد الغابه، ج 3 ص 467.
3- صحيح مسلم، ج 4، ص 1857، ح م 2387.
4- صحيح بخارى، ج 5، ص 162، ح م 4432.

خلافت ابوبكر تصريح بنمايد. اگر چنين است چرا عمر و اصحاب او مخالفت كردند و نگذاشتند كه قلم و صفحه بياورند؟ چرا عمر آن كلمه را بر زبان آورد؟ چرا پيغمبر مردم را بيرون كرد؟ و چرا ابن عباس تا اين اندازه گريه مى كرد؟

آرى! اين حديث را ساختند تا فضيلت على را مخفى نمايند. پسر ابوبكر بايد بداند كه نور خدا خاموش شدنى نيست و نمى توان با اين گونه دروغ ها بر گفته و كار عمر پرده كشيد.

ص: 464

ص: 465

جلد دوم

اشاره

ص: 466

باب هشتم: تعليمات پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم

اشاره

• سخاوت جعفر بن ابى طالب و عبد اللّه

• تقوا؛ ملاك فضيلت و افتخار

• ارزش توانگر و فقير نزد پيامبر

• ارج نهادن به سخاوتمندى

• سخاوت جعفر بن ابى طالب و عبد اللّه

• قناعتِ در دنيا و تشويق به آخرت

• همت بلند داشتن در هنگام دعا

• تربيت اصحاب

• شرط ضمانت بهشت

• عظمت خداوند در نزد بندگان

• درخواست حاجت فقط از خداوند

• برترين اعمال ذكر خداست

• راه نجات از فقر و پريشانى

• اول تدبير كار آن گاه توكل بر خدا

• راهنماى بهشت

• ناديده گرفتن گناهان

• فكر و انديشه قبل از هر كارى

• ارزش فرو نشاندن غضب

• قويترين مردم كيست؟

• ارزش تقدير و تشكر

• به بدهكار مهلت دهيد

• بندگان خوب خدا

• اشرار امت

• خوش باورى نسبت به خداوند

• ثواب در پرتو اطاعت خداوند

• راه و رسم دوست يابى

• مشورت با عاقل

• با فضيلت ترين مردم

• وفاى به عهد

• اخلاق پسنديده

• مكر و نيرنگ

• نشانه هاى منافق بودن

• پنهان نماندن چيزى از خدا

• عيب جويى و خورده گيرى بر ديگران

• قهر و آشتى!

• سخن چين، بدترين مردم!

• بدعت گزاران را رسوا كنيد

• پيامبر در ميان فقراء و تهيدستان

• دل نبستن به دنيا

• تشويق به احسان و نيكى

• حسن خلق و پاكيزگى باطن

• همسايگان را ميازاريد

ص: 467

ص: 468

«هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الاُْمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَإنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ»(1)

«اوست آن كس كه درميان بى سوادان، فرستاده اى از خودشان برانگيخت تا آيات او را بر آنان بخواند و پاكشان گرداند و به ايشان كتاب و حكمت بياموزد و [آنان] قطعاً پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند».

خداوند عالم از ميان اعرابى كه از نعمت خواندن و نوشتن محروم بودند، پيغمبرى را انتخاب نمود؛ با آن كه او نيز چون ايشان بود؛ نمى خواند و نمى نوشت:

«وَما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَلا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ»(2)

«و تو هيچ كتابى را پيش از اين نمى خواندى و با دست [راست ]خود [كتابى] نمى نوشتى».

آرى! پيغمبر مبعوث شد تا قرآن كريم را بر آنان تلاوت كند و آنان را از شرك و كارهاى زشت، پاك و پاكيزه نمايد و به ايشان قرآن و حكمت بياموزد؛ اگر چه پيش از آن در ضلالت و گمراهى فرو رفته بودند.

كسانى كه درخت را از ميوه آن مى شناسند و از آثار به مؤثر پى مى برند، شخصيت پيغمبر و عظمت او را از كلمات و تعليمات آن حضرت به دست مى آورند. سخنان پيغمبر و نصايح و مواعظ آن سرور موجب سعادت تمام بشر و شوق بندگان به سمت خداوند عالَم است. او چون ساير بزرگان و سلاطين نيست كه فكر و ذكرش متوجه دنيا باشد و

ص: 469


1- سوره جمعه، آيه 2.
2- سوره عنكبوت، آيه 48.

مردم را به سوى آن كشاند، بلكه در صدد است تا بندگان را به خداوند مربوط و نزديك نمايد و دنيا را در انظار مردم كوچك و آخرت را بزرگ جلوه دهد.

آرى! او در صدد بود تا بندگان خدا را پاك و پاكيزه كند و از شرك و كارهاى پست و زشت دور نمايد و ايشان را به صفات حميده سوق دهد. او شخصا پاك و پاكيزه بود و مردم را هم پاك و پاكيزه مى نمود. كلمات او معرّف او است. او رحمة للعالمين و سيد المرسلين است؛ من در اين باب چهل حديث نقل مى نمايم.

تقوا؛ ملاك فضيلت و افتخار

اشاره

حديث اول: شيخ كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السلام چنين روايت نموده است:

«سلمان با جمعى از قريش نشسته بودند هر كدام از نَسَب و افتخارات خود سخن مى گفتند. چون نوبت به سلمان رسيد، عمر گفت: بگو تو كيستى و اهل و نسب تو چيست؟

سلمان گفت: من، سلمان، پسر بنده خدا هستم! گمراه بودم و خداوند مرا به وسيله محمد صلی الله علیه و آله وسلم هدايت فرمود؛ فقير بودم به سبب او مرا بى نياز نمود؛ بنده بودم و خدا به وسيله او آزادم كرد؛ اين است نسب و افتخار من.

در اين موقع، پيغمبر از راه رسيد. سلمان جريان را به عرض پيغمبر رسانيد. آن سرور فرمود: اى جماعت قريش! حسب و افتخار مرد به دين او، مروّت مرد به خُلق خوش او، و اَصل او هم عقل او است. خداوند فرمود:

«إنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَاُنْثى وَجَعَلْناكُمْ شُعُوبا وَقَبآئِلَ لِتَعارَفُوا إنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقيكُمْ»(1)

«ما شما را از مرد و زنى آفريديم و شما را ملّت ملّت و قبيله قبيله گردانيديم تا با يكديگر شناسايى متقابل حاصل كنيد. در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست».

ص: 470


1- سوره حجرات، آيه 13.

همه بشر از يك پدر و مادر هستند و گرامى ترين مردم در نزد خداوند، كسى است كه تقواى او بيش تر باشد.

آن گاه پيغمبر فرمود: اى سلمان! هيچ كس از اين جماعت برتو فضلى ندارد، مگر به سبب تقوا. پس اگر تقواى تو بيش تر از ايشان باشد، تو افضل و برتر هستى».(1)

اين بيان پيغمبر اكرم در حقيقت همان تعليم كتاب، حكمت و پاك و پاكيزه نمودن اصحاب است. در آن زمان كه عرب به نَسَب بسيار اهميت مى داد و افتخار خويش را به آباى خود قرار داده بود. پيغمبر آن افتخارات را پايمال نمود و همه بشر را فرزند يك پدر و مادر معرّفى كرد و مِلاك فضيلت و شرافت را تقوا دانست.

ملاحظه بفرماييد كه ايشان چگونه دين، عقل و حُسن خُلق را به بزرگى مى ستايد و اين امور را ملاك فضيلت قلمداد مى كند! آن حضرت، مرد مؤمن را كُفو و هم شأن زن مؤمن مى داند، لذا به همين جهت، جويبر را كه مردى سياه، زشت و بى كس بود، كفوِ دختر سيد بنى بياضه قرار داد و او را به جويبر تزويج نمود.

همچنين پيامبر، ضباعه، دختر زبير بن عبد المطلب - عموى خود- را به مقداد بن اسود تزويج نمود. ايشان اين كار را كرد تا همه بدانند كه مؤمن، كفوِ مؤمنه است و افتخاراتِ جاهليت به نَسَب پايمال گرديده است.

عجيب است! با اين كه هنوز عصبيّت از ميان مسلمانان بيرون نرفته و عرب از تزويج دختر خود با عجم امتناع مى نمايد، پيامبر مى خواهد مسلمانان بدانند كه تفاوت نژاد و اختلاف طبقات از آثارِ جاهليّت است و دين اسلام با اين امر بسيار مخالف مى باشد.

آرى! پيغمبر اكرم همه مسلمانان را برادر و برابر مى داند و ملاك فضيلت را تقوا قرار مى دهد، نه چيز ديگر؛ حتى تزويج جويبر و مقداد نيز براى مبارزه با همين فسادها بود.

پيامبر همچنين سلمان فارسى را آزاد نمود و او را با اشراف قريش برابر قرار داد و حتى فرمود: اگر تقواى تو بيش تر باشد از آنان برتر هستى.

حسين بن سعيد از نضر از حسين بن موسى از زراره از يكى از صادِقَين عليهماالسلام چنين

ص: 471


1- كافى، ج 8، ص 181 - 182، ح 203.

روايت نموده است: «امام سجاد علیه السلام كنيز عموى خود - امام حسن علیه السلام - را به زنى گرفت و مادر خود را به غلام خود تزويج نمود. وقتى اين خبر به عبدالملك بن مروان رسيد به امام سجاد نوشت: مثل اين كه تو مقام خود را در نزد قريش و مردم نمى دانى كه كنيزى را به زنى مى گيرى و مادر خود را به غلامت تزويج مى نمايى!؟

امام در پاسخ او نوشت: ما در كارها به پيغمبر اقتدا مى كنيم؛ ايشان هم زينب، دختر عمه خود را به زيد، غلام خود تزويج نمود و با صفيّه، كنيز خود ازدواج كرد».(1)

عبدالملك بن مروان كه از بزرگ ترين پادشاهان اموى است به افتخارات و شرافت هاى جاهليت پايبند بود. او گمان مى كرد كه اين دو عمل، امام را از مقام ارجمندش پايين آورده است و غافل از اين كه امام، روش پيغمبر را در پيش گرفته و ملاك عظمت را تقوا مى داند.

خلاصه، پيغمبر اكرم افتخارات جاهليت را پايمال نمودند و به جاى همه آنها دين و تقوا را ملاك فضيلت قرار دادند. ايشان تمام مسلمانان را با تمام اختلاف هاى شان در رنگ و نژاد، برادر و برابر با يكديگر قلمداد مى كند و مى گويد: سفيد بر سياه مزيّتى ندارد مگر به تقوا و پرهيزكارى.

اين سخن پيغمبر و عمل او است. حال، آيا چنين كسى چون پادشاهان است يا آن كه او به راستى سيد پيغمبران مى باشد؟

بدين ترتيب پيغمبر مردم را بر اين امور وادار مى كرد و براى اعتلاى آنها مبارزه مى نمود.

حكايت

«روزى عمر در زمان خلافت خود، صداى مردم را از پشت در شنيد. گفت: هر كس كه از اولين مهاجرين است، وارد شود! بلال و صهيب و سلمان را وارد كردند. ابو سفيان بن حرب و جماعتى از قريش هم به انتظار اذن نشسته بودند. چون اين جماعت داخل شدند،

ص: 472


1- مراد از مادر على بن حسين علیه السلام، مادر رضاعى ايشان است. بحار الانوار، ج 22، ص 214، ح 47.

ابو سفيان گفت: اى جماعت قريش! شما سادات و اشراف و پهلوانان عرب هستيد! شما در بيرون به انتظار اذن نشسته ايد و حال آن كه حبشى و رومى و فارسى را اجازه دادند؟!

سهيل گفت: خود را ملامت كنيد نه اميرالمؤمنين را. وقتى پيغمبر، شما را به اسلام دعوت كرد قبول نكرديد، ولى اين جماعت را دعوت فرمود و آنها قبول كردند. البته روز قيامت تفاوتِ درجات ميان ما و اين جماعت زيادتر خواهدبود».(1)

اين مسلّم است كه در زمان خلافت ابوبكر و عمر به سوابقِ در اسلام اهميت زيادى مى دادند و سبقت به اسلام و هجرت را از بزرگ ترين افتخارات مى دانستند، ولى پس از اين دو، حكومت، حكومتى اشرافى شد. عثمان به فاميل خود، بنى اميه، علاقمند بود و مملكت مسلمين را در اختيار ايشان گذاشته بود كه اتفاقاً همين امر موجب نارضايتى مسلمانان و قتل عثمان گرديد!

به سند صحيح، امام جعفر صادق علیه السلام فرموده است:

«وقتى پيغمبر مكه را فتح نمود، بالاى كوه صفا ايستاد و به فرزندان عبد المطلب فرمود: من پيغمبر خدا هستم و به شما مهربان مى باشم. نگوييد «محمد از ما است»! به خدا سوگند!

دوستان من كسانى هستند كه با تقوا باشند، چه از شما باشند و چه از غير شما! نبينم شما را در روز قيامت، در حالى كه بار شما دنيا و بار ديگران آخرت باشد! من اتمام حجت نمودم. براى من، عملِ من وبراى شما، عمل شما است».(2)

ببينيد! پيامبر چگونه خويشان خود را راهنمايى نموده و به سوى آخرت ترغيب فرموده است. پيغمبر اكرم به شرافت و نَسَب اهميت نمى داد و در نظر او ملاكِ موقعيت و محبوبيت فقط دين بود. مسلمان بايد به مسلمان علاقمند باشد و به او با ديده احترام بنگرد؛ چه آن مسلمان سياه باشد و چه سفيد. تمامى اين اشخاص در نظر پيغمبر برابر بودند و اگر مسلمان مى شدند، برادر محسوب مى شدند. اين اصل، اصلى است كه عقل آن را مى پسندد و به آن حكم مى كند.

ص: 473


1- البيان و التبيين، ج 1، ص 212، في ذكر اسماء الخطباء و...
2- كافى، ج 8، ص 182، ح 205.

ارزش توانگر و فقير نزد پيامبر

حديث دوم: شيخ كلينى از امام جعفر صادق علیه السلام نقل نمود:

«مردى ثروتمند با لباسى تميز و مرتب نزد پيغمبر اكرم نشست. سپس مرد فقير و چرك جامه اى آمد و كنار مرد ثروتمند نشست. ثروتمند لباس خود را جمع كرد. پيامبر فرمود: آى!

ترسيدى كه از فقر او به تو هم برسد؟ گفت: نه. فرمود: ترسيدى كه از ثروت تو به او بچسبد؟

گفت: نه. فرمود: ترسيدى لباس پاكيزه تو را چركين و چروك كند؟ گفت: نه. فرمود: پس چرا

لباس خود را از او دور كردى؟ گفت: يا رسول اللّه! شيطانِ من، هر فعل قبيحى را در نظر من زينت مى دهد و هر خوبى را زشت مى نمايد، در عوض اين عمل، نصف دارايى خود را به او بخشيدم. پيغمبر از فقير پرسيد: نصف دارايى او را قبول مى كنى؟ فقير گفت: نه. ثروتمند پرسيد: براى چه؟ گفت: مى ترسم مثل تو شوم!»(1)

از اين حديث شريف دانسته مى شود كه در محضر پيغمبر، فقير و ثروتمند آزادانه مى آمدند و مى نشستند و چنين نبود كه فقرا از زيارت آن سرور محروم باشند يا وقت ملاقات نداشته باشند. همچنين دانسته مى شود كه پيغمبر اكرم اعمال حاضران را زير نظر مبارك داشته و خلافكار را پاك و پاكيزه مى نموده است.

پيغمبر ابتدا به آن شخص اعتراض نكرد كه چرا چنين كردى، بلكه پس از چند پرسش و واضح شدن قبح عمل او، پرسيد: پس براى چه چنين كردى؟

اصولاً نهى از منكرى كه با نرمى و مدارا باشد، تأثيرش بيش تر و بهتر از تندى و درشتى و بدگويى كردن است.

خوب است كسانى كه مى خواهند امر به معروف و نهى از منكر نمايند، قبلاً تأمل كنند كه به چه نحو شايسته است اين عمل را انجام دهند؛ زيرا در امر به معروف و نهى از

منكر بايد طرف را از كرده خود پشيمان نمود، نه اين كه او را وادار به خلاف كارى كرد.

درشتى كردن و بدگويى نمودن، غالبا طرف را جسورتر و معصيت را بيش تر مى كند، روى اين حساب خداوند به موسى و هارون مى فرمايد:

ص: 474


1- كافى، ج 2، باب فضل فقراء مسلمين، ص 262 و 263، ح 11.

«فَقُوْلا لَهُ قَوْلاً لَيِّنا لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى»(1)

«و با او سخن نرم گوييد، شايد كه پند پذيرد يا بترسد».

انصافا آن ثروتمند، مرد منصفى بود و به صورتى نيكو در صدد جبران اشتباه خود برآمد و گذشت خوبى هم نمود. معلوم است كه او مردى با عقيده و ايمان بود، ولى همّت آن فقير از آن ثروتمند بيش تر بود و براى گوشمالى آن ثروتمند جواب خوبى هم داد.

تواضع اغنيا براى فقرا و تكبّر فقرا براى اغنيا، هر دو خوب است. به نظر شما، آيا آن ثروتمند پس از اين واقعه، ديگر چنين رفتارى با يك فقير مى كند؟! و آيا آن فقير پس از اين قضيه از فقر خويش شكايت و ناله مى نمايد؟!

در اين حكايت تأمل كنيد تا بدانيد كه چگونه پيغمبر اكرم نه تنها اين دو مرد، بلكه عموم مسلمين را تربيت كرده و به اخلاق حسنه وا مى دارد و از اخلاق رذيله دور مى فرمايد. چه بسيار به جاست كه مبلّغين و مرّوجين ما از پيغمبر اسلام ياد گرفته و به او اقتدا نمايند و در مقام تطهير مسلمانان به وجه احسن باشند؛ آنان را بر خوبى ها وادار

كرده و از بدى ها دور نمايند.

آيا امروز بزرگان در فكر تربيت و تطهير و در مقام اصلاح جامعه نيستند؟ آيا رواج منكرات و مفاسد را در ميان مسلمانان نمى بينند؟ آيا از تأثير وعظ و كلام مأيوس شده اند؟ پس چرا روح يأس بر آنان غالب آمده است؟ مگر اين مسلمانان از مشركان و كفّار صدر اسلام پست ترند؟! چه شد كه آن روز پيغمبر در مقام تطهير آنان بر آمد و كار به جايى رسيد كه «وَرَأَيْتَ النّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللّه ِ أَفْواجا(2)؛ و ببينى كه مردم دسته دسته در دين خدا در آيند»، ولى امروز به عكس شده است؛ مردم، فوج فوج از دين بيرون مى روند؟!

اگر مقدار بسيار ناچيزى از آن علاقه اى كه در پيغمبر بود، در ميان عموم مبلّغين و

ص: 475


1- سوره طه، آيه 44.
2- سوره نصر، آيه 2.

مروّجين پيدا مى شد و در همه ايشان تقسيم مى گشت، هر آينه مى ديديد كه شب و روز آرام نمى گرفتند و در مقام اصلاح مسلمانان برمى آمدند و خشنودى ايشان در نجات دادن گمراهان بود. روزها و ماه ها دنبال گمراهان را گرفته و با آنها رفاقت مى كردند تا بتوانند در وقت مقتضى آنان را هدايت كنند.

در بحار آمده است: «پيغمبر اكرم با يك جوان يهودى باب معاشرت و رفاقت را باز نموده بود تا آن كه خبردار شد او مريض شده است. پس با اصحاب و ياران به سراغ او رفت و ديد كه در حال احتضار است. در آن حال به او گفت: مسلمان شو و شهادتين را بر زبان جارى كن!

پسر به پدر خود نگاه كرد. پدر چيزى نگفت. وقتى چشم بر هم گذارد. پيغمبر مجددا او را خواند و به اسلام دعوت كرد. او دوباره به پدرش نگاه كرد. امّا پدر همچنان

ساكت بود. پسر چشم بر هم گذارد و بالأخره در مرتبه سوم، پدر گفت: اختيار با خود تو است، اگر مى خواهى، اسلام بياور!

آن گاه جوان، مسلمان شد و از دنيا رفت. پيغمبر به اصحاب خود فرمود: او را غسل و كفن نماييد تا بر او نماز بخوانم».(1)

چرا پيغمبر با اين كه مى ديد آن جوان در حال احتضار و در شرف مرگ است از او دست برنداشت تا آن كه او را مسلمان نمود؟ پيامبر مى خواست گمراهان را هدايت فرمايد؛ چه زنده بمانند و چه بميرند. پس رفاقت حضرت با آن جوان فقط براى هدايت كردن او بود.

اگر مبلّغ واقعاً در صدد باشد كه گمراهى را هدايت كند، بايد مدّت ها او را زير نظر گرفته و با او رفت و آمد نمايد و همواره فكر كند كه با چه راهى مى توان او را به راه هدايت وارد ساخت تا آن كه روزى او را شفا دهد؟

علاقه چنان مبلّغى به همين امر بوده و او در صدد همين كار خواهد بود. پس اگر فكر و ذكر مبلّغ، اصلاح جامعه باشد و در اين راه صبح و شب نشناسد، هر آينه در مدت

ص: 476


1- بحار الانوار، ج 22، ص 73 و 74، ح 25.

كوتاهى علاقه مسلمانان به دين آشكار شده و صفات حميده جايگزين صفات رذيله مى گردد و افعال پسنديده در ميان مسلمانان رواج پيدا مى كند. و اين آلودگى هايى كه در اثر تبليغات دشمنان در ميان مسلمانان رواج يافته و موجب ننگ و بدنامى مسلمين گشته است به تدريج از ميان مى رود. بدين ترتيب، معروف رواج مى يابد و منكر از بين مى رود؛ و نه تنها مسلمانان بر اسلام پاينده مى شوند، بلكه ديگران هم به سوى اسلام رو مى آورند. ولى افسوس كه در نتيجه اعمال زشت مسلمانان، كسى به اسلام رغبت ندارد! فراوانند آنها كه گمان مى كنند دينى كه محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم آورده است، همين است كه اين مسلمانان به آن عمل مى كنند! عده اى ديگر هم فكر مى كنند كه مسلمانان امروز از قماش مسلمانان صدر اسلام هستند؛ و حال آن كه چنين نيست و شايد در جاى مناسب خود ثابت نماييم كه منافقين عصر پيغمبر از مسلمانان به اصطلاح خوب امروز، بهتر بودند؛ به طورى كه اگر آنها امروز زنده بودند اين مسلمانان را تكفير مى نمودند!

ارج نهادن به سخاوتمندى

حديث سوم: شيخ كلينى در كتاب كافى روايت نموده است: «پيغمبر در يكى از سفرهاى جنگى مشغول نماز بود كه عده اى سواره رسيدند و از اصحاب پيغمبر جوياى سلامتى و حالات آن سرور شدند. آن گاه در حق آن بزرگوار دعا نمودند و از مراحم او تشكر كرده و گفتند: اگر نه اين بود كه در رفتن عجله داريم، هر آينه صبر مى كرديم تا به زيارت آن سرور نايل گرديم. سلام ما را به ايشان برسانيد.

پيغمبر اكرم پس از فراغت از نماز به اصحاب خود اعتراض نمود و فرمود:

«سواران مى ايستند، از حال من مى پرسند، سلام مى رسانند و مى روند و شما از ايشان پذيرايى نمى كنيد و براى آنان غذا نمى آوريد؟ اگر در ميان شما دوست من جعفر بود بر او بسيار ناگوار بود كه سواران بگذرند، بدون آن كه نزد او غذا ميل نموده باشند!»(1)

نمى دانيم رفتن سواران را چگونه توجيه كنيم كه با آن همه شوق و علاقه اى كه به

ص: 477


1- كافى، ج 6، كتاب اطعمه، باب العرض، ص 275، ح 1.

زيارت رسول خدا داشتند، بدون زيارت ايشان رفتند؟ آيا مى توان گفت در قافله اى بوده اند كه صبر نمى كرد و ايشان مجبور بودند با آن بوده و از آن جدا نشوند؛ نظير مسافرى كه در ماشينى باشد و آن ماشين در حال راه افتادن باشد و آن مسافر چاره اى جز رفتن و صبر نكردن نداشته باشد. به هر تقدير، پيغمبر اكرم با اعتراض خود به اصحاب، هم از جناب جعفر بن ابى طالب تجليل مى كند و هم اصحاب را تعليم و تربيت كرده و به سمت جود و سخاوت مى كشاند.

سخاوت جعفر بن ابى طالب و عبد اللّه

جعفر بن ابى طالب، يكى از سخاوتمندان بنام مى باشد. فرزند او عبد اللّه بن جعفر نيز به سخاوت معروف بود. به همين خاطر، بنى اميه كه نمى توانستند چنين جوانمردِ با فتوتى را در ميان بنى هاشم ببينند، تا توانستند او را آلوده كرده و به او نسبت هاى دروغ دادند؛ و او را صاحب آواز و لهو معرفى نموده و اهل فسق و فجور دانستند. و بدين وسيله او را بدنام كردند؛ به طورى كه آثار سخنان منافقين تا به امروز در ميان كتاب ها باقى است و آلودگى جناب عبد اللّه بن جعفر از مسلّمات تواريخ محسوب مى شود! امّا خواهيم ديد كه چنين نيست. و ان شاء اللّه تعالى در جاى مناسب، اين نسبت ها را باطل خواهيم ساخت.

به جاست براى روشن شدن بيش تر مطلب، حكايتى را نقل نماييم.

مسعودى در مروج الذهب آورده است: «عبداللّه بن جعفر به عزم ملاقات معاويه از حجاز به سوى دمشق حركت نمود. عمرو بن عاص از ورود او آگاه شد، بنابر اين، بر معاويه وارد شد، در حالى كه جماعتى از قريش، بنى هاشم و ديگران در نزد او حاضر بودند. عمرو گفت: كسى بر شما وارد مى شود كه كار او با ساز و آواز بوده و اسراف را پيشه خود قرار داده است؟! - مقصود او عبداللّه بن جعفر بود - .

عبداللّه بن حارث بن عبد المطّلب از اين سخن غضبناك شد و گفت: دروغ مى گويى! تو صاحب اين صفات هستى، نه عبداللّه! او مردى است كه به ياد خدا مشغول است و از

ص: 478

معصيت و فجور دور مى باشد. او سيد كريم، ماجدِ حليم و صاحبِ فكر مستقيم است. او پاسخ سؤال را خوب مى دهد و بدگو و بد زبان نيست. او شير بيشه شجاعت و شمشيرى برنده است. او مانند تو نيست كه وقتى به دنيا آمدى بر سر نشستن، چند نفر نزاع كردند و هر كس تو را به خود مى بست تا بالأخره، قصاب قريش غالب آمد ولذا نَسَب تو پست تر از همه گشت. او به ذليل پناهنده مى شود و به قليل راضى مى گردد! كاش مى دانستم اى عمرو! تو به كدام فخر و شرافت، و به چه تقدّم و سابقه اى متعرّض او گرديدى؟! بلند پروازى تو از ناحيه ديگرى است، تو از زبان او سخن مى گويى! بهتر اين بود كه پسر ابوسفيان تو را از تعرّض به اشراف قريش منع مى نمود؛ چون تو مرد اين كار نيستى و گرفتار شير درنده اى چون من هستى!

عمرو بن عاص خواست جواب دهد، امّا معاويه او را منع نمود. عبداللّه بن حارث گفت: به خودت رحم كن! زبان من برنده و تيز، جواب من آماده، سخن من محكم و شهود من حاضر هستند! آن گاه معاويه برخاست و جماعت متفرق شدند».(1)

آرى! معاويه به وسيله اين ناپاكان و ديگر ايادى مزدور خويش، مناقب بنى هاشم را مخفى مى نمود و نام نيك آنان را به زشتى مى برد. او سخاوت و جود عبداللّه بن جعفر را به اسراف تعبير مى نمود و معايبى به آنان مى چسبانيد تا از وجاهت ايشان بكاهد و خود و بنى اميه را در قلوب مسلمانان جا دهد؛ در غير اين صورت عبداللّه بن حارث توانايى آن را نداشت كه در چنان مجلسى سخنان عمرو بن عاص را تكذيب نمايد و در آن صورت عمرو بن عاص با دلايل واهى نتيجه مى گرفت كه عبداللّه چنين و چنان است و آن نسبت ها نيز راست و درست است.

مسعودى مى گويد: «مبرد، مدائنى، عتبى، و ديگران از اهل تاريخ نقل نمودند كه بر عبداللّه بن جعفر به جهت كثرت انعام و احسانش اشكال نمودند، گفت: خداوند مرا عادت داده به اين كه بر من ببخشايد و احسان نمايد و من نيز بندگان او را عادت داده ام كه به ايشان كمك و بخشش نمايم! خوش ندارم از بخشش به بندگان جلوگيرى كنم تا مبادا

ص: 479


1- مروج الذهب، ج 3، ص 168 و 169.

خداوند از بخشش بر من خوددارى نمايد».(1)

در اين جمله و معرفت او به خداوند عالم دقيق شويد!

همچنين شيخ كلينى به سند خويش از اسحاق بن عمار از امام صادق علیه السلام نقل مى كند:

«پيغمبر اكرم به طايفه بنى سلمه از انصار فرمود: سيد و آقاى شما كيست؟ گفتند: سيد ما مرد بخيلى است. فرمود: كدام مرض سخت تر از بُخل است. از اين پس سيد شما آن مرد سفيد پوست، براء بن معرور است».(2)

اگر كسى متوجه عظمت پيغمبر باشد، مى داند كه اين نوع عزل و نصب و اين گونه تقبيح از بخل در مسلمانان چه اندازه مؤثر بود و چگونه سادات و رؤساى طوايف و عشاير را به سوى سخاوت كشانيده و از بُخل دور نموده است:

«وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ»(3)

«و پاكشان كند و به ايشان كتاب و حكمت بياموزد و [آنان] قطعاً پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند».

قناعتِ در دنيا و تشويق به آخرت

حديث چهارم: شيخ كلينى به سند خويش از امام محمد باقر علیه السلام روايت فرموده است:

«در يكى از سفرهاى پيغمبر اكرم، جمعى سواره به خدمت آن سرور مشرف شده و عرض كردند: السلام عليك يا رسول اللّه. فرمود: شما چه كسانى هستيد؟ گفتند: ما به قضاى الهى راضى هستيم؛ كارها را به او واگذار مى كنيم و در برابر فرمان او تسليم هستيم! فرمود:

علماءٌ حكماءٌ؛ دانشمندان با عقلى هستيد كه نزديك است از زيادى عقل به مقام پيغمبرى

ص: 480


1- مروج الذهب، ج 3، ص 168.
2- كافى، ج 4، كتاب الزكاة، باب البخل و الشح، ص 44، ح 3.
3- سوره جمعه، آيه 2.

برسيد! پس اگر راست مى گوييد بيش از حاجت، نسازيد و بيش از آنچه مى خوريد، جمع نكنيد و از خدايى كه به سوى او باز مى گرديد، بترسيد!»(1)

پيغمبر اسلام مردم را به آخرت [نه دنيا] تشويق نمود و زهد را به ايشان مى آموخت؛ و مى خواست كه بيش از اندازه حاجت براى سكونت نسازند و بيش از اندازه حاجت براى خوردن جمع نكنند. دنيا به منزله پل است و مسافر بايد از پل بگذرد، نه اين كه آن جا منزل نمايد. اين حقيقت امر است و عمل آن حضرت نيز بر همين اساس بود. او در دنيا چيزى جمع نكرد و به آن مشغول نگشت، بلكه وقتى گنج ها را بر او عرضه نمودند، فرمود:

«دنيا خانه كسى است كه خانه نداشته باشد. تنها كسى كه عقل نداشته باشد براى آن جمع مى كند».(2)

آرى! به همين علّت است كه به آن سواران مى فرمايد: اگر علوّ ايمان شما به اين اندازه رسيده باشد كه مى گوييد، پس زيادتر از حاجت، نسازيد و جمع نكنيد و هميشه خداوندى را كه به سوى او باز مى گرديد در نظر داشته باشيد. پيغمبر اكرم چون پادشاهان و سلاطين نبود كه به دنيا علاقمند باشد:

«وَلَلاْخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولى»(3)

«و قطعاً آخرت براى تو از دنيا نيكوتر خواهد بود».

كسانى كه به آخرت علاقمند باشند، هميشه در صدد آباد نمودن آن خانه و گرد آورى ره توشه براى ورود به آن منزل مى باشند، امّا كسانى كه به دنيا علاقمند باشند،

هميشه در مقام آباد نمودن آن و زياد كردن ثروت و شهرت هستند. و هر عاقلى مى داند كه ميان اين دو نمى توان جمع كرد.

امروز، متأسفانه مردم عملاً از آخرت صرف نظر كرده و به آن ايمان ندارند و هر چه

ص: 481


1- كافى، ج 2، باب حقيقت ايمان و يقين، ص 53، ح 1.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان والكفر، باب ذم الدنيا، ص 129، ح 8.
3- سوره ضحى، آيه 4.

در نظر دارند همين دنياست. از اين رو ملاك سعادت و خوشبختى را دارايى و مقام مى دانند و به اهل دنيا - قارون - مى گويند: «إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيم(1)؛ واقعاً او بهره بزرگى [از ثروت] دارد».

بعضى مردم تا مى توانند اسباب دنياى خود را محكم مى نمايند؛ گويا هزار سال در دنيا خواهند ماند و زندگى خواهند كرد.

پيغمبران و خلفاى ايشان هيچ وقت از اين كارها نمى نمودند و مردم را به اين گونه كارها دعوت نمى كردند. پيغمبران، مردم را به صنايع، اختراعات و پيشرفت ها هدايت مى نمودند؛ زيرا ايشان براى آباد كردن خانه آخرت آمده بودند و براى ربط بين خالق و مخلوق زحمت مى كشيدند. جهاد ايشان براى بسط مملكت، توسعه خاك و نفوذ حكم نبود، بلكه مى خواستند گمراهان را هدايت و آنان را با خدا آشنا سازند.

آورده اند: روزى يكى از همسران پيامبر، پرده عكس دارى را بر درِ حجره آويخته بود؛ حضرت فرمود: «آن را از نظر من دور بدار تا دنيا را بياد من نياورد!»(2)

حال مقايسه كنيد ميان قول و عمل آن حضرت و اعمال مسلمانان امروزى كه چه بسا ساعت ها بگذرد و به جز دنيا و علاقه به آن، چيزى در خاطر نياورند!

فرموده اند: «دو چيز است كه بايد به ياد آن دو باشيم؛ خدا و مرگ: «أَكْثِرُوا مِنْ ذِكْرٍ هادِمُ اللَّذّاتِ».(3)

اگر انسان خدا را فراموش نكرده و همواره به ياد او باشد از انجام معاصى دورى مى كند و ياد مرگ نيز علاقمندى به دنيا را در انسان محو مى كند. واقعاً اگر كسى يقين كرد كه تا فلان روز مى ميرد، آيا ديگر به كارهاى دنيايى مشغول بوده و براى آن زحمت مى كشد؟ اين غفلت از خدا و مرگ است كه موجب علاقمندى انسان ها به دنيا گشته است؛ روى اين حساب هرچه شخص بيش تر به دنيا مشغول مى شود، گرفتارى او زيادتر مى گردد.

ص: 482


1- سوره قصص، آيه 79.
2- نهج البلاغه، خطبه 160.
3- عيون اخبار الرضا علیه السلام، ج 2، ص 70، ح 325؛ بحارالانوار، ج 6، ص 132، ح 28.

پوشيده نماند كه خانه ساختن براى فقرا، آباد كردن در راه خدا و به جا گذاشتن صدقات و موقوفات، دنيا نيست، بلكه آخرت و براى رضاى خداوند است؛ بدين جهت پيغمبر و ائمه - صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين - موقوفاتى گذاشته و در راه خداوند صدقات جاريه اى بنا نهادند. اين گونه امور، دنيا نيست، بلكه آخرت است. شما مذمّت دنيا دوستى و ترغيب به آخرت را در قرآن زياد مى بينيد.

خلاصه كلام آن كه يكى از كارهاى اساسى پيغمبر، سرد كردن مردم از دلبستگى به دنيا و بيرون كردن علاقه دنيا از دل ها و جا دادن محبّت خداوند در دل ها و زنده كردن ياد مرگ و آخرت در قلوب انسان ها بود. كسى كه به اين امور مشغول شود از دنيا بيرون رفته و براى رضاى خدا كارهاى خوب انجام مى دهد و آزار او به مردم نمى رسد.

البته گمان نكنيد كه اگر كسى به ياد خداوند بود و محبت دنيا از قلب او بيرون رفته بود، ديگر انزوا پيشه مى كند و به كارهاى اجتماعى نمى رسد؛ زيرا پيغمبر اكرم و اميرالمؤمنين و ائمه علیهم السلام كه راهنمايان بشر بودند، زندگى انفرادى نداشتند.

آرى! هر كس به خدا و آخرت ايمان داشت، به اجتماع كمك مى كند. راحتى مسلمانان را مى طلبد. در مقام اصلاح امور ايشان برمى آيد. اموال خود را بين ايشان تقسيم مى كند. به فقرا كمك مى رساند. و امور خيريه عام المنفعه بسيار از او سر مى زند.

او تمام اين كارها را براى رضاى خدا انجام مى دهد و معلوم است كه در صدد جمع اموال، احتكار، خوردن ربا، ندادن زكات و صدقات و آزار و اذيّت رساندن به مسلمين نخواهد بود.

همت بلند داشتن در هنگام دعا

حديث پنجم: حميرى در قرب الاسناد از سِندىِ بن محمد و او از صفوانِ جمّال از امام صادق علیه السلام روايت نموده است:

«پيغمبر اكرم پيش از اسلام در يكى از سفرها بر مردى وارد شد. پس از بعثت پيامبر به آن مرد گفتند: مى دانى اين پيغمبر كيست؟ گفت: نه. گفتند: همان كسى است كه در فلان وقت بر تو

ص: 483

وارد شد و ميهمان تو بود و تو از او پذيرايى نمودى. پس آن ميزبان، خود را به پيغمبر رسانيد و گفت: يا رسول اللّه! مرا مى شناسى؟ فرمود: كيستى؟ گفت: من ميزبان فلان روز شما هستم كه از شما پذيرايى نمودم. فرمود: مرحبا به تو، حاجت خود را بخواه. گفت: هشتاد شتر با چوپانش! پيغمبر مدتى سر به زير افكند، آن گاه فرمود: خواسته او را به او تسليم نمايند.

و فرمود: چه ضررى داشت اگر اين مرد از من چيزى را مى خواست كه آن پير زن اسرائيلى از موسى خواست؟ پرسيدند: آن پير زن چه خواسته بود؟ فرمود: خداوند به موسى وحى نمود كه استخوان يوسف را از مصر بيرون ببر. موسى درباره قبر يوسف سؤال كرد. پيرمردى گفت: اگر كسى بداند، فلان پير زن است. موسى او را طلبيد و از او پرسيد: قبر يوسف را مى دانى؟ پير زن گفت: بلى. موسى گفت: قبر را نشان من بده تا بهشت براى تو باشد.

پير زن گفت: به خدا سوگند نمى گويم تا آنچه را كه مى خواهم قبول كنى. موسى گفت: بهشت برايت كافى نيست؟ پير زن گفت: هر چه را مى خواهم قبول كن! خداوند به موسى وحى فرمود كه قبول كن. موسى به او قول داد. پير زن گفت: مى خواهم در بهشت، هم درجه تو باشم».(1)

آن گاه پيغمبر فرمود: چه ضررى داشت اگر اين مرد از من مى خواست كه در بهشت با من باشد؟ آرى!

«وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ»(2)

«وكتاب و حكمت به ايشان بياموزد».

پيغمبر به اصحاب خود ياد مى دهد كه چگونه حاجت بخواهند. كسانى كه مال و ثروت در نظرشان بزرگ است، در موقع فرصت، حاجتشان همان مال است. آن مرد ميزبان كه خود را صاحب حق شناخته و خود را به پيغمبر رسانده بود تا جزاى عمل خود را بگيرد با فكر زياد و شايد مشورت هاى بسيار، تصور مى كرد كه امر بزرگى را پيشنهاد داده است: هشتاد شتر با چوپانش!

تأمل پيغمبر به خاطر اين نكته بود كه چرا اين مرد اين اندازه بدبخت است كه از

ص: 484


1- قرب الاسناد، ص 58، ح 188.
2- سوره جمعه، آيه 2.

سيد المرسلين مال مى خواهد؟ چرا به آخرت توجهى نكرده و بهشت را كه از بزرگ ترين نعمت هاى الهى است در نظر نياورده است؟ چرا همّتش به قدر آن پير زن اسرائيلى نبوده است؟ ملاحظه مى فرماييد كه پيامبر چگونه اصحاب خود را متوجه آخرت ساخته و چشم هاى ايشان را به سوى بهشت باز مى كند و علوّ همّت را به آنان تعليم مى فرمايد.

البته آن پير زن، بهشتى و قابل ترقّى بود و خداوند به اين وسيله مى خواست جزاى بيشترى به او بدهد، و گر نه خداوند موسى را از محل قبر يوسف مطلع مى ساخت و هيچ احتياجى به آن پيرزن نداشت. ولى چون آن ميزبان، لياقت آن مقام را نداشت، از فرصت استفاده نكرد و پيغمبر رؤف و رحمة للعالمين نيز از نادانى او متأثر و مغموم گشت.

البته مَثَل عموم بشر، مثل همان ميزبان است؛ زيرا با آن كه خداوند اوقات به خصوصى براى استجابت دعا معين نموده است (مثل ليلة القدر) و با آن كه مردم را به دعا ترغيب نموده و وعده استجابت داده است، ببينيد چگونه بشر فرصت ها را از دست مى دهد؟! و اگر هم حالى پيدا كرد و از خداوند حاجتى خواست، ببينيد كه چه مى خواهد!؟

خداوند، مردم را متوجه مى سازد كه از او چه بخواهند و از اين نعمت بزرگ غفلت نكنند:

«فَإِذا قَضَيْتُمْ مَناسِكَكُمْ فَاذْكُرُوا اللّه َ كَذِكْرِكُمْ آبائَكُمْ أوْ أَشَدَّ ذِكْرا فَمِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا وَما لَهُ فِي الاْخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ * وَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَفِي الاْخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنا عَذابَ النّارِ * أُولئِكَ لَهُمْ نَصِيبٌ مِمّا كَسَبُوا وَاللّه ُ سَرِيعُ الْحِسابِ».(1)

«و چون آداب ويژه حجّ خود را به جا آورديد، همان گونه كه پدران خود را به ياد مى آوريد يا با ياد كردنى بيش تر، خدا را به ياد آوريد. و از مردم كسى است كه مى گويد: پروردگارا! به ما در همين دنيا عطا كن و حال آن كه براى او در آخرت نصيبى نيست. و برخى از آنان مى گويند: پروردگارا! در اين دنيا به ما نيكى و در آخرت [نيز] نيكى عطا كن و ما را از عذاب آتش نگه دار. آنانند كه از دستاوردشان بهره اى خواهند داشت و خدا زود شمار است».

ص: 485


1- سوره بقره، آيه 200 - 202.

كودك، پدر خود را رفع كننده مشكلات خود مى شناسد و از او حاجت مى خواهد و لذا هر چه سن و سال او كم تر باشد، احتياج او به پدر زيادتر و طلب او از پدر بيش تر خواهد بود. خداوند مى فرمايد كه به همان نحو كه خود را به پدر محتاج مى دانستيد و از او حاجت مى خواستيد از خداوند بخواهيد يا خود را بيش تر به خداوند محتاج بدانيد.

چون كه با كودك سر و كارَت فتاد *** پس زبان كودكى بايد گشاد

و اين تعبير حق براى فهماندن بشر نادان است.

در تفسير «فَاذْكُرُوُا اللّهَ كَذِكْرِكُمْ آبائَكُمْ» وجه ديگرى نيز ذكر شده است و آن اين است كه بايد خداوند را به بزرگى شناخت و حوايج را در يَد قدرت او دانست و تنها از او حاجت خواست و از مخلوقات ديگر منقطع شد؛ اين معناى حقيقى دعاست. متأسفانه مردم در اين موقع به امور دنيايى مى پردازند و از آخرت، روى گردانند و اين جاست كه نادانى آنان مثل آن ميزبان، ثابت مى شود.

تربيت اصحاب

حديث ششم: شيخ جليل، حسين بن سعيد اهوازى از حسن بن محبوب از ابو حمزه ثمالى از امامين صادقين ابو جعفر و ابو عبد اللّه عليهماالسلام نقل نموده است:

«در عصر پيغمبر اكرم، ابوذر مردى را به سياه بودن سرزنش نمود و گفت: اى پسر زن سياه! (چون مادر او كنيز سياه بود). پيغمبر فرمود: اى ابوذر! او را به مادرش سرزنش مى كنى؟!

ابوذر سر و صورت خود را به خاك ماليد تا آن كه پيغمبر از او راضى گرديد».(1)

همين ابوذر در اثر تعليم پيغمبر از بزرگ ترين صحابه شده و داراى فضايل و اوصاف زيادى گرديد. قبلاً گفتيم كه در نظر پيغمبر اكرم، سياه و سفيد تفاوتى ندارد و همه بشر را از آدم و آدم را از خاك مى داند. در نظر آن حضرت علّت برترى، تقواست؛ پس ابوذر نبايد كسى را به خاطر سياهى مادرش سرزنش نمايد. ابوذر هم به اين نحو از تواضع، توبه نمود و خود را در اثر تعليم و تربيت پيغمبر به مقام شامخى رسانيد.

ص: 486


1- بحار الانوار، ج 22، ص 411، ح 28.

شيخ كلينى به سند معتبر از امام صادق علیه السلام روايت نمود:

«پيغمبر اكرم با جبرئيل بود، در حالى كه جبرئيل به صورت دحيه كلبى درآمده بود. ابوذر به قصد زيارت آمد. چون ديد آن حضرت با دحيه كلبى است برگشت. جبرئيل گفت: اى محمد! اين ابوذر است. نزديك ما آمد، ولى سلام نكرد، اگر سلام كرده بود به او جواب مى داديم؛ براى ابوذر دعايى مخصوص است كه اهل آسمان آن دعا را مى شناسند. پس از رفتن من از او درباره آن دعا سؤال كن. جبرئيل رفت و ابوذر آمد. پيغمبر فرمود: چرا بر ما سلام نكردى؟ گفت: خيال كردم با دحيه كلبى كار خصوصى داريد. فرمود: او جبرئيل بود و گفت كه اگر ابوذر سلام كرده بود، پاسخ او را مى داديم. ابوذر بسيار پشيمان شد. پيغمبر فرمود: آن چه دعايى است كه مى كنى و در نزد اهل آسمان معروف است؟ گفت: يا رسول اللّه! مى گويم:

«اللّهمّ إنّي اسئلك الأمن والإيمان بك والتصديق بنبيّك والعافية من جميع البلاء والشكر على العافية والغنى عن شرار الناس».(1)

«خداوندا! امنيت، ايمان به تو، تصديق پيامبرت، عافيت و سلامتى از بلاها، شكر و سپاس بر تندرستى و سلامتى و بى نيازى از مردم بد كردار را از تو مى طلبم».

از همين روايت و مضامين دعاى ابوذر تا اندازه اى مقام ايمان و عقل او بر ما آشكار مى شود. ابوذر در اثر صراحت لهجه و نهى از منكر، گرفتار عذاب، شكنجه و آزار شديدى گرديد و بالأخره به ربذه تبعيد شد و در آن جا غريبانه وفات نمود.

شيخ صدوق از امام صادق علیه السلام روايت نموده است: «بيش تر عبادت ابوذر تفكّر و اعتبار بود».

و برقى از صيقل از امام صادق علیه السلام روايت كرده است كه پيغمبر فرمود: «تفكر يك ساعت از عبادت يك شب بهتر است». راوى از چگونگى تفكّر مى پرسد: امام مى فرمايد: «چون از خانه خرابه اى عبور مى كند با خود بگويد: كجا شدند كسانى كه تو را بنا كردند و در تو منزل داشتند؟ چرا سخن نمى گويى؟»(2)

ص: 487


1- كافى، ج 2، باب دعوات موجزات، ص 587، ح 25.
2- محاسن برقى، ج 1، باب 3، ص 26، ح 5.

شرط ضمانت بهشت

حديث هفتم: شيخ كلينى به سند معتبر از امام صادق علیه السلام روايت نموده است:

«جمعى از انصار نزد پيغمبر آمده؛ سلام كردند و گفتند: حاجتى داريم! فرمود: بخواهيد! گفتند. بسيار بزرگ است. فرمود: چه چيز است؟ گفتند: براى ما ضامن بهشت مى شوى؟ پيغمبر سر به زير افكند و اندكى تأمل نمود؛ آن گاه سر بلند كرد و فرمود: بهشت را برايتان ضمانت مى كنم، به شرط آن كه از احدى چيزى نخواهيد».(1)

مواظبت اين جماعت بر عهد خويش به حدّى رسيد كه اگر از دست يكى از ايشان در سفر، تازيانه اى به زمين مى افتاد از كسى نمى خواست تازيانه را به او بدهد. و اگر بركنار سفره نشسته بود و آب از او دور بود، از كسى نمى طلبيد، بلكه خود بر مى خاست، آب را بر مى داشت و مى آشاميد.

اين جمع از انصار، بسيار مردان بزرگ، زيرك و باهوشى بودند؛ زيرا از پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم بهترين و بزرگ ترين حاجت را خواستند. در نظر اين جمع، بهشت بهتر از مال و رياست بود، بنابر اين، به سراغ مال، عنوان يا امرى از امور دنيا نرفتند و نظير آن ميزبان پيغمبر نشدند كه هشتاد شتر با چوپانش خواست.

پيغمبر كه حتى المقدور حاجت نيازمندان را بر مى آورد و آنان را رد نمى نمود، در مقابل يك شرط قول مى دهد. البته آن شرط بسيار به جا و به موقع بود؛ زيرا افراد را براى هميشه از مردم بى نياز كرده و اين جمع را دائما به سمت خداوند متوجه مى نمود.

كسى كه در هر حال خدا را در نظر داشته و او را به بزرگى بشناسد و حاجت خود را تنها از او بطلبد، هيچ وقت او را معصيت نمى كند. به راستى كه تمامى اين معصيت ها در اثر غفلت از حق و عظمت او است:

«إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشآءِ وَالْمُنْكَرِ وَلَذِكْرُ اللّه ِ أَكْبَرُ»(2)«نماز [انسان] از كار زشت و ناپسند باز مى دارد و قطعا ياد خدا بالاتر است».

ص: 488


1- كافى، ج 4، كتاب الزكاة، باب كراهية المسألة، ص 21، ح 5.
2- سوره عنكبوت، آيه 45.

اگر كسى هميشه به ياد خدا باشد، چگونه مرتكب عمل منكر مى شود؟

آرى! فراموش كردن حق سبب مى شود كه خداوند نيز ما را فراموش كرده و به خودمان واگذارد تا از كثرت گرفتارى، خودمان را فراموش كنيم:

«نَسُوا اللّهَ فَنَسِيَهُمْ»(1)

«خدا را فراموش كردند، پس [خدا هم] فراموششان كرد».

«نَسُوا اللّه َ فَأَنْسهُمْ أَنْفُسَهُمْ»(2)

«خدا را فراموش كردند و او [نيز] آنان را دچار خود فراموشى كرد».

پيغمبر اكرم با قرار دادن اين شرط، چقدر بر آن جمع سخت گرفت و چگونه هميشه ايشان را از معصيت دور كرده و به خداوند نزديك نموده است؟ پيغمبر بدون شرط، ضامن نشد، تا مبادا گرفتار غرور و وسوسه هاى شيطانى شوند.

عظمت خداوند در نزد بندگان

حديث هشتم: حسين بن سعيد اهوازى، بنابر نقل صاحب بحار در كتاب خود از فضاله از ابان از عبداللّه بن طلحه از حضرت صادق علیه السلام روايت نموده است:

«روزى پيغمبر اكرم ديد كه مردى از طايفه فهد غلام خود را مى زند و غلام نيز به خدا پناه مى برد، ولى آن مرد از او دست برنمى دارد. ناگاه چشم غلام به پيغمبر افتاد و گفت: پناه مى برم به محمّد! آن مرد از او دست برداشت و ديگر او را نَزَد. پيغمبر فرمود: به خداوند پناه مى برد، تو او را مى زدى امّا وقتى به محمد پناه آورد از او دست برداشتى؟! كسى كه به خدا پناهنده شود از كسى كه به محمد پناهنده شود، سزاوارتر است به پناه يافتن! آن مرد گفت: او را به خاطر خدا آزاد نمودم! فرمود: قسم به كسى كه مرا به رسالت فرستاد، اگر آن عمل خود را به اين كار جبران نمى كردى به رو در آتش مى افتادى!»(3)

ص: 489


1- سوره توبه، آيه 67.
2- سوره حشر، آيه 19.
3- بحارالانوار، ج 74، كتاب العشرة، باب صلة الرحم، ص 143، ح 15.

در ميان عرب مرسوم بود كه اگر كسى به بزرگى پناهنده مى شد، جانش محفوظ مى ماند و به واسطه آن بزرگ از آسيب نجات مى يافت. معن بن زايده شيبانى كه از امرا، شجاعان و سخاوتمندان عرب به شمار مى رفت در بغداد با عده اى از ملازمان خود سواره عبور مى نمود، ناگهان كسى خود را به او رسانيد و گفت: به تو پناه آوردم، مرا پناه بده! خداوند تو را در پناه خود نگاه بدارد. معن ايستاد و به آن كس كه متعرض او شده بود، گفت: چه كار دارى؟

گفت: اين يكى از خوارج است و اميرالمؤمنين براى كسى كه او را تحويل دهد صد هزار درهم جايزه قرار داده است.

معن گفت: از او دست بردار. آن گاه به غلام خود گفت: پياده شو و او را سوار كن.

امّا آن شخص فرياد كرد و از مردم كمك خواست و گفت: كسى را كه اميرالمؤمنين در جستجوى او است، رها مى كنند؟!

معن به او گفت: برو و به منصور بگو كه او در نزد من است. آن مرد خود را به دربار رسانيد. منصور فورا معن را طلبيد. معن به خويشان و غلامان خود گفت: تا زنده هستيد، مبادا كسى متعرض اين شخص شود و به او آسيبى برساند. آن گاه خود را به منصور رسانيد. چون منصور غضبناك بود، جواب سلام معن را نداد و گفت: تو اين قدر جرأت پيدا كرده اى كه كه بر خلاف امر من رفتار كنى؟ گفت: بلى، يا اميرالمؤمنين! منصور بيش تر عصبانى شد و گفت: مى گويى بله؟!

معن گفت: يا امير! من كسى هستم كه براى حفظ سلطنت و مقام تو زحمات فراوانى كشيده و خدمات بسيارى انجام داده ام، حال اگر نتوانم پناهنده اى را كه به من حُسن ظن پيدا كرده و در حضور مردم به من - نه به ديگرى - پناه آورده است، پناه دهم، پس من چكاره هستم؟ معن رضايت منصور را فراهم آورد و از آن پادشاه بخيل، صد هزار درهم براى آن مرد به عنوان انعام گرفت و به او تسليم نمود».(1)

ص: 490


1- حاشيه كتاب المستطرف ثمرات الاوراق، ص 167، فى حكايات معن بن زايده، طبع دار الفكر بيروت، كتابخانه حضرت معصومه، شماره مسلسل 9601.

جايى كه پناه آوردن به يك انسان بزرگ موجب محفوظ و مصون ماندن مى شود، پس چرا آن مرد فهدى، بنده خود را كه به خداوند پناهنده مى شد، آزار مى رساند امّا وقتى به پيغمبر پناه برد، نجات يافت؟!

پاسخ اين است كه چون ما مسلمانان به عظمت خداوند ايمان واقعى نداريم بنابر اين، از بندگان خدا بيش تر مى ترسيم و به ديگران بيش تر اميدواريم، لذا حاجت خواستن ما از خداوند از باب عادت و لقلقه لسان است و دعاى حقيقى در ميان نيست. اين است كه فهدى، غلام خود را كه به خداوند متوسل و پناهنده مى شد، پناه نداد، ولى چون پيغمبر را مى شناخت و پادشاهى او را قبول داشت به او آسيبى نرساند. البته اين از جهت نبوت و رسالت پيغمبر نبود، بلكه به خاطر سلطنت، عظمت و رياست پيغمبر بود. و پيغمبر اكرم چون اين منظره را مشاهده نمود، به جاى اين كه خشنود شود، متأثر گرديد و آن مرد فهدى را ملامت نمود كه چرا به خاطر خداوند بنده ات را پناه ندادى و پناه خدا را خوار شمردى؟

«وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ»(1)

«و پروردگار خود را بزرگ دار».

پيغمبر مردم را وادار مى كند كه خداوند را به بزرگى شناخته و عظمت و محبت او را در دل جا دهند؛ اين است رسم و طريقه پيغمبرى. آن حضرت خداوند را درست شناخته است؛ او خود را كوچك مى شمارد و بزرگى را تنها مخصوص خدا مى داند، ولى اگر او پادشاه بود، هر آينه از تملق و تواضع آن مرد خشنود مى شد و گناه بزرگ او را نديده مى گرفت. اين تواضع و تملق است كه سلاطين را بدبخت و مغرور مى نمايد. و اين امر، تنها اختصاص به شاهان ندارد؛ زيرا اگر شما چند مرتبه به شاگرد طبيب بگوييد تو از استادت بهتر و عالم ترى باور خواهد كرد. و به نوچه پهلوانى بگوييد كه تو در زور از پهلوان شهر كم تر نيستى، باور خواهد نمود!

يكى از پهلوانان براى من حكايت نمود كه در نزد پهلوانِ نامىِ قم، حسين قمى،

ص: 491


1- سوره مدّثر، آيه 3.

معروف به كلّه پز، ورزش مى كردم و پدرم مرا به او سپرده بود، وقتى شش ماه گذشت، همه را از كوچك و بزرگ زمين مى زدم و بر آنها غلبه مى كردم. پس از مدتى به من گفتند كه تو از پهلوان، كمتر نيستى! اين فكر در ذهن من قوت گرفت. روزى به پدرم گفتم: مى توانم با پهلوان كشتى بگيرم! او از پهلوان خواست تا با من كشتى بگيرد. روزى پهلوان در وسط گود زورخانه ايستاد و مرا دعوت كرد. امّا من تا رفتم او را بگيرم او با پاى خود از پشت يك كفى به من زد و مرا به جايى دور پرت نمود!

بدبختى هاى پادشاهان و دانشمندان و ادعاهاى بى جاى ايشان ناشى از غرور و پذيرفتن تملق چاپلوسان است. اصولاً انسان در اثر تملق يك يا چند نفر، خود را گم كرده

و پا از گليم خويش بيرون مى برد، امّا پيغمبر اكرم هر اندازه مقامش عالى تر مى شود بر تواضعش افزوده مى گردد. او چون بندگان مى نشيند و غذا مى خورد. او خود را بنده مى شناسد و از گناه كسى كه از او تجليل نموده و به احترام او از گناه بنده اش صرف نظر كرده است، چشم نمى پوشد، بلكه گناه بزرگ او را به رخ كشيده و او را ملامت مى كند؛ و خدا را به بزرگى ياد كرده و او را وادار به توبه و جبران گذشته مى نمايد. اين عمل پيغمبر، همان تعليم حكمت و تطهير و پاكيزه نمودن گناهكاران است؛ اين طريقه پيغمبرى است، نه پادشاهى.

اميرالمؤمنين علیه السلام مى فرمايد:

«وَ إنّ أسخف حالات الولاة عند صالح النّاس أن يظنَّ بهم حبُّ الفخر ويوضع أمرهم على الكبر وقد كرهت أن يكون جال في ظنِّكم أنِّى أحبُّ الإطراء واستماع الثناء ولست بحمد اللّه كذلك ولو كنت أحب أن يقال ذلك لتركته انحطاطا للّه سبحانه عن تناول ما هو أحقُّ به من العظمة والكبرياء وربَّما استحلى الناس الثّناء بعد البلاء فلا تثنوا علىَّ بجميل ثناء لاخراجى نفسى إلى اللّه سبحانه وإليكم من البقيَّة في حقوق لم أفرغ من أدائها وفرائض لابدَّ من إمضائها فلا تكلِّموني بما تكلَّم به الجبابرة ولا تتحفَّظوا منّي بما يتحفّظ به عند أهل البادرة و لا تخالطونى بالمصانعة ولا تظنّوا بي

ص: 492

استثقالا في حق قيل لي ولا التماس إعظام لنفسى»(1)

«و بدانيد كه از بدترين حالات زمامداران در پيشگاه صالحان اين است كه گمان برده شود آنها فريفته تفاخر گشته و كارشان شكل برترى جويى به خود گرفته است. من از اين ناراحتم كه در ذهن شما جَوَلان كند كه مدح و ستايش را دوست دارم و از شنيدن آن لذت مى برم. الحمد للّه من چنين نيستم و اگر فرضا دوست هم مى داشتم به خاطر خضوع در برابر ذات پر عظمت و كبريايى خدا كه از همه كس به ثنا و ستايش سزاوارتر است، آن را ترك گفتم.

گاهى مردم ستودن افراد را به خاطر مجاهده ها و تلاش هايشان لازم مى شمرند و اين براى مردم اشكالى ندارد، امّا من از شما مى خواهم مرا با سخنان جالب خود نستاييد. اين كه مى بينيد در راه اجراى فرمان خداوند تلاش مى كنم، براى اين است كه مى خواهم خود را از مسئوليت حقوقى كه بر گردنم هست، خارج سازم؛ حقوقى كه خداوند و شما بر گردنم داريد و هنوز كاملاً از انجام آنها فراغت نيافته ام؛ واجباتى كه به جا نياورده و بايد به مرحله اجرا گذارم.

بنابر اين، آن گونه كه با زمامداران ستمگر سخن مى گوييد با من سخن مگوييد؛ و آن چنان كه در پيشگاه حكام خشمگين و جبار خود را جمع و جور مى كنيد، در حضور من آن گونه نباشيد و به طور تصنعى با من رفتار منماييد. و هرگز گمان مبريد در مورد حقى كه به من پيشنهاد كرده ايد، كُندى ورزم؛ و يا اين كه خيال كنيد من در پى بزرگ ساختن خويشم».

درخواست حاجت فقط از خداوند

حديث نهم: شيخ كلينى به سند معتبر از على بن حكم از داود بن نعمان از ابراهيم بن عثمان از امام صادق علیه السلام اينگونه نقل نموده است:

«پيغمبر اكرم فرمود: خداوند دوست دارد كه بندگان، حاجت خود را از او بخواهند.

ص: 493


1- نهج البلاغه، خطبه 216.

بنابر اين، گدايى كردن را دشمن داشته است. او دوست مى دارد كه از او حاجت بخواهند و هيچ چيز نزد خدا محبوب تر از آن نيست كه از او بخواهند. پس، از فضل خداوند بخواهيد و از خواستنِ چيزِ كم حيا نكنيد، اگر چه بند كفش باشد».(1)

ببينيد كه پيغمبر اكرم چگونه دعا كردن را تعليم مى دهد و بندگان را وادار به خواستن حاجات خويش از خداوند مى نمايد؟ دعا از عبادات است. پس چه از اين بهتر كه بنده اى خود را ذليل و محتاج به خداوند بداند و او را قادر و توانا بر اصلاح كار خود بشناسد؟

خداوند فرموده است: «اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ؛(2) مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم».

خداوند وعده اجابت داده است. اين كه مى بينيد هر چه مى خوانند به اجابت نمى رسد، عللى دارد؛ شرط اول براى مستجاب شدن دعا، نيت است؛ دعا كننده بايد بداند چه مى گويد، از چه كسى مى خواهد و با چه كسى طرف خطاب شده است. او بايد خدا را به توانايى شناخته و با او قطع رابطه نكرده باشد. چه بسا كسانى كه به خداوند

اعلان جنگ داده و با اين حال از او حاجت مى خواهند! و چه بسا كسانى كه به زبان و در ظاهر حاجت مى خواهند، ولى در باطن خود، به فكر راهى هستند كه به مقصد برسند.

ما بايد با منكِر خداوند تفاوت داشته باشيم و با خدا رابطه داشته و همه چيز را، از او بخواهيم و فقط به اسباب چشم ندوخته باشيم؛ نمى گوييم دنبال اسباب نرويم، بلكه مى گوييم مانند منكران، تنها به اسباب اعتماد نداشته باشيم؛ مثلاً اگر نزد دكتر مى رويم از خداوند بخواهيم كه او را به مرض، و دواى ما آشنا كند تا در تشخيص خود اشتباه نكند.

بنابر اين، بايد در هر كارى به خداوند مسببُ الاَسباب نظر داشته باشيم و كار را در يَد قدرت و توانايى او بدانيم؛ اين است حقيقت دعا و اين است دعايى كه خداوند آن را دوست دارد و پيغمبر هم مردم را به آن وا مى دارد. در روايت صحيحى از زراره آمده است كه امام باقر علیه السلام به او فرمود:

«آيا تو را به چيزى راهنمايى كنم كه پيغمبر فرموده است؟» زراره عرض مى كند:

ص: 494


1- كافى، ج 4، كتاب الزكاة، باب كراهية المسألة، ص 20، ح 4.
2- سوره مؤمن، آيه 60.

بفرماييد. حضرت مى فرمايد: «دعا، قضا را برمى گرداند».(1)

آرى! دعايى كه از قلب برخيزد و شخص در آن حال جز به خداوند، نظر نداشته باشد، مستجاب بوده و بَلا را برطرف مى كند.

سكونى از امام صادق علیه السلام نقل نموده است: «دعا سلاح مؤمن، ستون دين و نور آسمان و زمين است».(2)

پيغمبر آمد تا مردم را به سمت خدا كشانده و آخرت را در نظر ايشان بزرگ جلوه دهد و آنها را از دل بستن به دنيا باز دارد و به همين دليل است كه مردم را به خدا شناسى، خدا دوستى و خدا خواهى دعوت نموده است. اين است تعليمات و دستورات او. آرى! او است كه مردم را پاك و پاكيزه مى نمايد.

برترين اعمال ذكر خداست

حديث دهم: در وسايل الشيعه از محاسن برقى از جعفر بن محمد اشعرى از عبد اللّه بن ميمون قداح از امام صادق علیه السلام نقل شده است:

«پيغمبر اكرم به اصحاب خود فرمود: آيا شما را خبر ندهم به بهترين و پاكيزه ترين اعمال در نزد خداوند و آنچه كه بيش تر از هر چيزى درجات شما را بالا مى برد و براى شما بهتر از طلا و نقره است و بهتر است از آن كه با دشمن روبه رو شويد، بكشيد و كشته شويد؟ گفتند: يا رسول اللّه! ما را به آن، آگاه ساز و مطلع نما. فرمود: فراوان به ياد خدا بودن».(3)

ذكر كثير، بهتر از همه اعمال است؛ «و لذكر اللّه اكبر». ذكر است كه شخص را از محرمات دور كرده و به واجبات و حسنات نزديك مى كند.

سكونى از امام صادق علیه السلام نقل نموده است كه:

پيغمبر اكرم فرمود: «سيد اعمال سه چيز است: انصاف دادن، با برادر دينى مساوات

ص: 495


1- كافى، ج 2، كتاب الدعا، باب الدعا يرد القضاء، ص 470، ح 6.
2- كافى، ج 2، كتاب الدعا، باب الدعا سلاح المؤمن، ص 468، ح 1.
3- محاسن برقى، ج 1، باب 32، ثواب فضل ذكر اللّه، ص 38، ح 42.

نمودن، و در هر حال به ياد خدا بودن».(1)

ابن محبوب از ابو اسامه از امام صادق علیه السلام روايت فرموده است كه آن حضرت فرمود: «مقصود از ذكر كثير، گفتن «سبحان اللّه» و «الحمد للّه» نيست، بلكه به ياد خدا بودن در نزد حلال و حرام است».(2) يعنى انسان در وقت طاعت به ياد خدا باشد و آن را به جا آورد و در هنگام معصيت نيز به ياد خدا باشد و آن را ترك كند.

«وَأَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى * فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوى»(3)

«و امّا كسى كه از ايستادن در برابر پروردگارش هراسيد و نفس [خود] را از هوس باز داشت، پس جايگاه او همان بهشت است».

اين از مشكل ترين واجبات و بهترين و پاكيزه ترين اعمال است و بيش از همه، موجب ترفيع درجات انسان مى گردد.

ببينيد كه پيغمبر اكرم چگونه تعليم حكمت مى فرمايد و اصحاب را پاك و پاكيزه مى گرداند. او چگونه ايشان را به بهشت نزديك مى كند و به طاعت وادار مى نمايد! آن اصل، ريشه و سرچشمه طاعات را اين گونه توصيف مى نمايد و ايشان را به بهترين اعمال تشويق مى كند؛ مثل آن كه مى خواست اصحاب را از نزديك ترين راه ها به بهشت برساند.

تمام بدبختى ها از غفلت و فراموش نمودن خداوند است، همان طور كه تمام سعادت ها در ياد خدا بودن است. البته به ذكر قلبى نه لسانى؛ زيرا اين ذكر قلبى است كه مايه حيات است، نه گردش زبان:

«فَاذْكُرُونِى أَذْكُرْكُمْ»(4)

«پس مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم».

وقتى بنده به ياد خدا باشد، خدا هم به ياد او است و چون خدا را فراموش كند، خدا

ص: 496


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب الانصاف، ص 145، ح 7.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب الانصاف، ص 145، ح 9.
3- سوره نازعات، آيه 40 و 41.
4- سوره بقره، آيه 152.

نيز او را فراموش مى كند: «نُسُوا اللّهَ فَنَسِيَهُمْ»!

همّ و فكر پادشاهان، توسعه آب و خاك و بسط نفوذ و سلطنت است؛ امّا همّ و فكر پيغمبران، ارشاد گمراهان و نجات بشر و ربط بين مخلوق و خالق مى باشد.

ببينيد كه تعليمات پيغمبر چگونه انسان را به خداوند نزديك مى كند و او را از گناهان پاك و به اعمال خير وادار مى كند: «وَيُعَلِّمهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ».

در اثر چنين تعليماتى بود كه پيامبر، ستارگان درخشان و صحابه اى كه جان خود را به خداوند مى فروختند و در راه او مى كشتند و كشته مى شدند را آماده نمود:

«رَجالٌ لاتُلْهِيهِمْ تِجاَرةٌ وَ لابَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ»(1)

«مردانى كه نه تجارت و نه داد و ستد، آنان را از ياد خدا به خود مشغول نمى دارد».

مسعودى مى گويد: «قيس بن سعد در زهد، ديانت، تشيّع و ميل به على علیه السلام داراى مقام عظيمى بود. مقام خوف و اطاعت او از خداوند به حدى رسيده بود كه روزى در حال نماز ديد كه مار بزرگى در مكان سجده او است! پس نزديك مار سجده نمود و مار به گردن او پيچيد. سعد بى آن كه از نمازش چيزى را كم كند، نماز خود را تمام نمود؛ پس از نماز، مار را گرفت و از خود دور نمود».(2) سبحان اللّه تعالى!

اين حكايت را حسن بن على بن عبد اللّه بن مغيره از معمر بن خلاد از ابو الحسن على بن موسى الرضا عليهماالسلام روايت نموده است.

سعد خود را در برابر خداوند قهار مى ديد و مجذوب حق بود؛ در چنين حالى هم نبايد از مار وحشت كرده و از ذكر خداوند غافل شود! كسى كه خدا را بزرگ تر از هر چيز مى داند و حلاوت مناجات با او را چشيده است، در اين گونه موارد از او منصرف نمى شود:

«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللّه ُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيْمانا»(3)

ص: 497


1- سوره نور، آيه 37.
2- مروج الذهب، ج 3، ص 17.
3- سوره انفال، آيه 2.

«مؤمنان، كسانى هستند كه چون ياد خدا شود، دل هايشان بترسد؛ و هنگامى كه آيات او بر آنان خوانده شود، بر ايمانشان بيفزايد».

راه نجات از فقر و پريشانى

حديث يازدهم: شيخ كلينى به سند خود از سالم بن مكرم از امام صادق علیه السلام روايت نموده است:

«يكى از اصحاب پيغمبر دچار فقر و پريشانى سختى گرديد. زن او گفت: برو از پيغمبر اكرم چيزى بخواه. مرد نزد پيغمبر آمد. وقتى چشم پيغمبر به او افتاد، فرمود: هر كس از ما چيزى بخواهد به او مى دهيم، ولى هر كس حاجت نخواهد، خداوند او را بى نياز مى فرمايد.

مرد با خود گفت: مقصود پيغمبر، من هستم. پس برگشت و زن خود را از جريان با خبر نمود.

زن گفت: پيغمبر بشر است و از حال و قصد تو چه خبر داشت؟ برو او را از حال خود مطلع نما!

مرد مجددا نزد پيغمبر آمد. همين كه چشم پيغمبر به او افتاد، فرمود: هر كس از ما چيزى بخواهد به او مى دهيم، ولى هر كس نخواهد و خوددارى كند، خداوند او را بى نياز مى نمايد.

مرد برگشت و دوباره به وسوسه زن خود نزد پيغمبر آمد و مجددا همان سخن را از پيغمبر شنيد.

آن گاه برگشت و تيشه اى به عاريه گرفت و رفت از بالاى كوه با خود هيزم آورد. هيزم ها را فروخت و به مقدار كمى - پنج سير - آرد خريد. مجددا رفت و هيزم بيشترى تهيه نمود و فروخت و به تدريج تيشه اى خريد و كم كم دو شتر و يك غلام خريدارى نمود و كار او بالا گرفت و ثروتمند گرديد. پس نزد پيغمبر آمد و شرح حال خود را باز گفت. پيغمبر فرمود: به تو گفته بودم كه هر كس از ما بخواهد به او مى دهيم، ولى هركس نخواهد و خوددارى كند، خداوند او را بى نياز مى نمايد».(1)

از اين حديث شريف امورى دانسته مى شود:

1 - پيغمبر اكرم حال آن مرد را مى دانست.

ص: 498


1- كافى، ج 2، باب قناعت، ص 139، ح 7.

2 - ميزان سخاوت آن حضرت، به حدى بود كه هيچ نيازمندى را رد نمى نمود.

3 - حاجت خواستن از غير خدا، حتى از پيغمبر اكرم، كار پسنديده اى نيست. و اگر كسى از بيان خواسته اش خوددارى كند، خداوند او را بى نياز مى نمايد.

4 - پيغمبر اكرم مردم را به سمت خداوند مى كشانيد و مردم نيز در اثر تعاليم آن حضرت به سعادت دنيا و آخرت مى رسيدند؛ چنان كه آن مرد فقير صحابى در اثر كلام پيغمبر، دنبال كارى را گرفت و خداوند نيز او را بى نياز نمود و او ثروتمند شد.

چون اموال يهوديان بنى نضير به تصرف پيامبر در آمد، حضرت اموال را در ميان مهاجرين تقسيم نمود تا محتاج انصار نباشند. و از آن اموال به انصار نداد، مگر به سهيل بن حنيف و ابو دجانه كه فقير بوده و هرگز از پيغمبر درخواستى نكرده بودند. اگر اين فكر در سر بزرگان نيز پديد آيد، مى توانند به تدريج و به مرور زمان مستمندان را غنى نمايند و از تعداد نيازمندان كم كنند و چقدر مناسب و به جاست كه رهبران امروز تا اندازه ممكن، مستحقّين را از ذلت فقر و حاجتمندى برهانند و وسيله رفع نياز و پريشانى ايشان را فراهم سازند.

اول تدبير كار آن گاه توكل بر خدا

حديث دوازدهم: حميرى در قرب الاسناد از هارون بن مسلم از مسعدة بن زياد از امام صادق علیه السلام روايت نموده است كه پيغمبر اكرم فرمود:

«دعاى چند طايفه مستجاب نمى شود: كسى كه مال خود را بدون نوشته و شهود قرض مى دهد. مردى كه بر فاميل خويش نفرين مى كند. مردى كه زنش او را اذيت مى كند و او مى گويد: خداوندا مرا از او خلاص كن و نجات بده! خداوند مى گويد: بنده من! اختيار در دست تو است، اگر مى خواهى نگاهش بدار، وگرنه او را رها كن. و مردى كه خداوند به او مال داده و او تمام آن را در راه خير انفاق نموده و چيزى براى خود نگاه نداشته است و مى گويد:

خداوندا! به من روزى بده! خداوند مى گويد: مگر من به تو ثروت ندادم؟ چرا ميانه روى نكرده و اسراف نمودى؟ من مسرفين را دوست نمى دارم. و مردى كه در خانه بنشيند و دنبال

ص: 499

كسب و روزى نرود و بگويد: خداوندا! تو به من روزى بده! خداوند مى گويد: بنده من! راه را بر تو نبستم و تو را سالم نمودم، زمين من هم واسع است، چرا بيرون نمى روى و طلب روزى نمى كنى؟ اگر تو را محروم نمودم، عذر دارم و اگر روزى دادم، همان است كه تو مى خواهى».(1)

در اين حديث شريف و تعليم پيغمبر اكرم دقيق شويد! باز بودن راه دعا، نه به اين معنى است كه راه هاى ديگر بسته است، بلكه شخص بايد به وظيفه خود عمل كند آن گاه دعا نمايد؛ بايد دنبال كسب روزى برود آن گاه از خداوند روزى بخواهد. خداوند دنيا را دار اسباب قرار داده است. انسان بايد تخم بكارد، آب بدهد سپس از خداروزى بطلبد.

بعضى فقط و فقط چشم به اسباب دوخته و مسبب الاسباب را فراموش كرده اند و بعضى هم مى گويند كه به خداوند نظر مى دوزيم و از اسباب صرف نظر مى كنيم؛ از خدا روزى مى خواهيم، بى آن كه در پى روزى برويم. اين دو امر، هر دو غلط است. چرا كه بايد با ايجاد اسباب، نتيجه را از خداوند خواست. اعتماد انسان بايد به خداوند باشد و همان گونه كه او دستور داده است از او طلب اسباب نمايد. اين است معنى توكّل به حق و اعتماد بر او. تعطيل اسباب، غلط و علّت تامه دانستن اسباب نيز غلط است.

شيخ كلينى به سند خود از على بن عبد العزيز از امام صادق علیه السلام چنين روايت نموده است:

«چون آيه «وَمَنْ يَتَّقِ اللّه َ يَجْعَل لَهُ مَخْرَجَا(2)؛ و هر كس از خدا پروا كند، [خدا] براى او راه بيرون شدنى قرار مى دهد». نازل شد، جمعى از اصحاب پيغمبر از كسب و كار دست كشيده و مشغول عبادت شدند. و مى گفتند: ما محتاج كسب و طلب روزى نيستيم، بلكه خداوند كفيل شده است.

اين خبر به پيغمبر رسيد، ايشان را طلبيد و فرمود: هر كس چنين كند، دعاى او مستجاب نمى شود؛ بر شما باد طلب روزى!».(3)

ص: 500


1- قرب الاسناد، ص 79، ح 258؛ بحار، ج 93، ص 354، ح 3.
2- سوره طلاق، آيه 2.
3- كافى، ج 5، كتاب المعيشة، باب الرزق، من حيث لا يحتسب، ص 84، ح 5.

پيغمبر اكرم حتى وقتى با دشمنان جنگ مى كرد از اسباب ظاهرى غفلت نمى كرد و تا حد امكان از ايجاد اسباب، كوتاهى نمى نمود:

«وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِباطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللّهِ»(1)

«و هرچه در توان داريد، از نيرو و اسب هاى آماده، بسيج كنيد تا با آن، دشمن خدا را بترسانيد».

در عين حال، پيغمبر دعا مى كرد و از خداوند نصرت مى طلبيد و بر او توكّل مى نمود.

همچنين از آن حديث شريف، قبح اسراف، حتى در خيرات و انفاق دانسته، مى شود:

«وَلا تَجْعَل يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَلا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوما مَحْسُورا»(2)

«و دستت را به گردنت زنجير مكن و بسيار [هم] گشاده دستى منما! تا ملامت شده و حسرت زده بر جا بمانى».

خداوند، پيغمبر را از افراط در امساك و گشاده دستى نهى مى فرمايد. آرى! بايد قدرى از مال را داد و قدرى را هم نگاه داشت:

«وَالَّذينَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَلَمْ يَقْتُرُوا وَكانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواما»(3)

«و كسانى هستند كه چون انفاق كنند، نه ولخرجى مى كنند و نه تنگ مى گيرند و ميان اين دو [روش] حد وسط را بر مى گزينند».

شيخ كلينى به سند خود از صبيح بن وليد نقل نموده است:

«بين مكه و مدينه، همراه امام صادق علیه السلام بودم. گدايى آمد. امام به او چيزى دادند. همچنين به گداى دوم و سوم چيزى دادند، ولى در پاسخ گداى چهارم فرمود: خداوند تورا سير فرمايد! آن گاه به ما متوجه شد و فرمود: «چيزى با ما بود كه به او بدهيم، ولى ترسيدم

ص: 501


1- سوره انفال، آيه 60.
2- سوره اسرا، آيه 29.
3- سوره فرقان، آيه 67.

يكى از آن سه دسته اى باشم كه دعاى ايشان مستجاب نمى شود. يكى، آن كسى كه خداوند به او مال داده و او همه را در راه خير صرف مى نمايد. و ديگر، آن كس كه بر زن خود نفرين مى كند و از خدا مى خواهد تا او را از آن زن خلاص كند. و آخرى، آن كسى كه بر همسايه خود نفرين مى كند و حال آن كه مى تواند خانه خود را بفروشد و از همسايگى او خلاص شود».(1)

از اين حديث، به ضميمه حديث سابق و ساير احاديث دانسته مى شود كه دعاى كسى كه خود را گرفتار كرده و راه را به روى خود بسته باشد، مستجاب نمى شود؛ چه آن كس كه بى مدرك و گواه قرض داده باشد، چه آن كس كه در خانه نشسته و دنبال كسب و كار نمى رود و چه كسى كه زن خود را طلاق نمى دهد يا خانه را نمى فروشد.

پس به موجب اين دستورات و تعليمات، شخص عاقل نبايد خود را گرفتار و بيچاره نموده و در را به روى خود ببندد و خود را محصور سازد؛ بلكه بايد از راه هايى كه خداوند مقرّر داشته است، استفاده نمايد و كار خود را انجام دهد و از خدا موفقيت بخواهد.

راهنماى بهشت

حديث سيزدهم: شيخ كلينى به سند صحيح از ابن محبوب از هيثم بن ابى مسروق از هشام بن سالم از امام صادق علیه السلام روايت نموده است:

«مردى نزد پيغمبر آمد. حضرت به او فرمود: نمى خواهى به كارى هدايتت كنم كه خداوند تو را به سبب آن، داخل بهشت نمايد؟ گفت: بله، يا رسول اللّه! فرمود: از آنچه كه خداوند به تو داده است، انفاق كن. گفت: اگر من از آن كس محتاج تر باشم چه؟ فرمود: پس، مظلومى را يارى نما. گفت: اگر ناتوان تر از آن مظلوم باشم چه؟ فرمود: پس به فكر و عقل خود او را راهنمايى كن! گفت: اگر فكر من از او كوتاه تر باشد چه؟ فرمود: پس به جز به خير به چيزى زبان مگشا، آيا دوست ندارى خصلتى از اين خصال در تو باشد كه تو را به بهشت راهنمايى كند؟»(2)

ص: 502


1- كافى، ج 2، كتاب الدعا، باب من لا تستحاب دعوته، ص 510، ح 1.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب الصمت، ص 113، ح 5.

در اين حديث شريف دقيق شويد! ببينيد كه چگونه پيغمبر اكرم به كارهاى خير احاطه داشته و چگونه همه چيز را در اين چند جمله جمع كرده است. از طرف ديگر، مثل اين كه پيغمبر اكرم آرام نداشت و دائما فكر و ذكرش ارشاد و نجات بيچارگان بود و هر كسى كه نزد او مى آمد، اين حكمت ها و نصايح را مى فرمود؛ بنابر اين، كسى كه به محضر آن حضرت شرفياب مى شد، با فيض برمى گشت و اين طور نبود كه پيغمبر با ديگران مشغول سخن هاى بى فايده يا جملاتى كه دنيا را در نظر مردم زينت مى داد، بشود.

رسول خدا مردم را به خداوند و بهشت نزديك مى نمود و از دنيا و زينت هاى آن دور مى كرد. و از همين جا تفاوت پيغمبر با ديگران دانسته مى شود. چه بسا شما ساعت ها و روزها با مردم محشور باشيد، ولى نه تنها جملاتى كه شما را به آخرت متوجه مى كند، نمى شنويد، بلكه سخن هاى باطل، لغو و بيهوده زيادى هم مى شنويد. خوب است كه مبلغين ما به پيغمبر اكرم تأسّى جويند و مجالس خود را شبيه مجلس پيغمبر اكرم بنمايند.

شيخ كلينى در باب مجلس پيغمبر، به سند خود از طلحة بن زيد از امام صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

«پيغمبر از هيچ مجلسى - اگر چه مختصر - برنمى خواست، مگر اين كه بيست و پنج مرتبه استغفار مى نمود».(1)

در نقلى كه از حضرت امام حسين از اميرالمؤمنين عليهماالسلام به ما رسيده نيز آمده است:

«كان لا يجلس ولا يقوم الاّ على ذكر».(2)

«پيغمبر در جايى نمى نشست و برنمى خواست، مگر آن كه مشغول به ذكر خدا بود».

ص: 503


1- كافى، ج 2، كتاب الدعا، باب الاستغفار، ص 504، ح 4.
2- بحارالانوار، ج 16، باب 8، ص 152، ح 4.

همچنين فرموده است:

«مجلسه مجلس حلم و حياء وصدق وأمانة لاترفع فيه الأصوات ولاتؤبن فيه الحرام ولاتنثى فلتاته متعادلين متواصلين فيه بالتقوى متواضعين يوقّرون الكبير و يرحمون الصغير و يؤثرون ذا الحاجة ويحفظون الغريب».(1)

«مجلس پيغمبر، مجلس علم، حيا، راستى و امانت بود؛ داد و فرياد مردم در آن بلند نمى شد (آهسته سخن مى گفتند)؛ از مردم عيب گويى نمى كردند و از لغزش هاى آنها ذكرى نمى شد. با يكديگر مهربان و متواضع بودند. و احترام بزرگ را نگاه مى داشتند. و به كوچك ترها رحم مى كردند. مردم محتاج را بر خود مقدم مى داشتند. شخص غريب را نوازش كرده و با او مهربانى مى نمودند و به او كمك و مساعدت مى كردند».

و گويد:

«قد ترك نفسه من ثلاث: المراء والاكثار و ما لايعنيه. و ترك الناس من ثلاث كان لايذمّ احدا ولايعيره ولا يطلب عورته ولا عثراته ولايتكلم إلاّ فيما رجا ثوابه»(2)

«پيامبر سه چيز را از خود دور كرده بود: نزاع و مجادله با مردم. زياد سخن گفتن. و گفتن هر چيزى كه فايده اى نداشت؛ (امر سوم شامل كارهاى ديگر نيز مى شد. پس پيامبر از تمام كارهاى بيهوده دورى مى نمود). مردم را هم از سه چيز برحذر مى داشت از مردم بدگويى نمى كرد و كسى را سرزنش و ملامت نمى نمود. در جستجوى عيوب و گناهان مردم نبود. و سخنى نمى گفت، مگر در آنچه كه اميد ثوابى بود».

در جمله اخير دقيق شويد! از اين عبارت دانسته مى شود كه پيغمبر سخن مكروه و

ص: 504


1- بحارالانوار، ج 16، باب 8، ص 152، ح 4.
2- بحارالانوار، ج 16، باب 8، ص 153.

حتى مباح نمى گفت، بلكه آنچه مى فرمود يا ثواب داشت و يا اميد ثواب در آن بود؛ حال، «تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل».

برگرديم به شرح حديث شريف! پيغمبر كارهايى كه انسان را به بهشت سوق مى دهد را معرفى مى نمايد: اول، انفاق نمودن از آنچه كه خدا داده است؛ در آيه شريفه دقيق شويد «لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ»(1) خداوند مى فرمايد: به ثواب نمى رسيد مگر آن كه از آنچه دوست مى داريد، انفاق كنيد. اين آيه مخصوص انفاق واجب و خطاب به عموم است؛ و كسى كه به خدا و آخرت ايمان دارد، بايد به اميد ثواب، چيزى را كه دوست دارد - نه آنچه را كه دوست ندارد و مى خواهد آن را دور بريزد - در راه خدا انفاق كند.

پس اگر كسى در راه خدا و به اميد ثواب، انفاق نكند، به خدا ايمان ندارد. ايمان بايد اثر داشته باشد و عمل، بيان كننده درستى ايمان است.

راوى مى گويد: اگر من محتاج تر باشم و توانايى انفاق نداشته باشم، چه؟ حضرت مى فرمايد: مظلومى را كمك نما؛ زيرا چه بسا كه مردمان فقير مى توانند به بيچارگان كمك نمايند، ولو اين كه بار او را بردارند يا دست كورى را بگيرند و از چاه دور سازند.

سكونى از امام صادق علیه السلام از پيغمبر اكرم روايت نموده است:

«عونك الضعيف من افضل الصدقة»(2)

«كمك به ضعيف از بهترين صدقه هاست».

منظور از مظلوم در اين حديث، شخص ضعيف يا بيچاره است. راوى گفت: اگر من از او ضعيف تر باشم چه؟ فرمود: به فكر و انديشه خويش او را راهنمايى كن و كمك نما. اين گونه كمك، چه بسا اثرش بيش تر و مهم تر از انفاق مالى يا بدنى باشد. در موثقه سماعه است كه امام صادق علیه السلام فرمود:

«من استشار اخاه فلم يمحضه محض الرأى سلبه اللّه عزّوجلّ رأيه»(3)

ص: 505


1- سوره آل عمران، آيه 92.
2- كافى، ج 5، كتاب الجهاد، ذيل باب فضل الشهادة، ص 55، ح 2.
3- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب من لم يناصح اخاه، ص 363، ح 5، [به جاى سماعه، حسين بن عمر بن يزيد است].

«اگر برادر ايمانى كسى با او مشورت كند، ولى او درست راهنمايى نكند، خداوند عقل او را از او مى گيرد».

راوى مى گويد: اگر فكر من از او كوتاه تر باشد و نتوانم او را راهنمايى نمايم چه؟ فرمود: پس زبانت را به جز خير باز مكن.

در روايت ديگر است كه پيغمبر فرمود:

«نجاة المؤمن من حفظ لسانه»(1)

«نجات مؤمن در اثر حفظ زبانش است».

همچنين در روايت سكونى آمده است كه پيغمبر فرمود:

«خداوند، زبان را سخت تر از ساير اعضا عذاب مى نمايد. او مى گويد: خداوندا! چرا عذاب من سخت تر است؟ پس به او گفته مى شود: از تو سخنى سرزد كه به شرق و غرب رسيد و در اثر آن، خونى به ناحق ريخته شد، مالى غارت گرديد و زنايى واقع شد. پس عذاب تو سخت تر از عذاب تمام اعضا و جوارح مى باشد».(2)

پيغمبر اكرم يارى رساندن به وسيله مال، بدن، فكر و سكوت را موجب نجات و رسيدن به بهشت دانسته است. پس بر مردم مسلمان است كه از آن سرور ياد بگيرند و از حكمت او استفاده نمايند تا پاك و پاكيزه شوند.

راستى! اگر مسلمانان چنين باشند و همين دستور را سرمشق خود قرار داده و با يكديگر چنين رفتار كنند، انفاق نمايند، كمك كنند، از فكر خويش دريغ نداشته و لااقل اگر خيرى ندارند، از شرّ يكديگر محفوظ باشند، در مدت كوتاهى روى پاى خود خواهند ايستاد و محتاج مساعدت دشمنان نخواهند بود و نور ايشان به ديگران مى تابد و ديگران در سايه درخت تناور اسلام مى آسايند.

مسلمانان در صدر اسلام تا حدى به اين تعاليم عمل كردند، لذا از چاه بيرون آمدند و بر مردم دنيا سيادت پيدا كردند.

ص: 506


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب الصمت، ص 114، ح 9.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب الصمت، ص 115، ح 16.

ببينيد كه پيغمبر چگونه انواع مساعدت ها را در نظر گرفته و آنها را موجب نجات و دخول در بهشت قرار داده است؛ مساعدت مالى مراتبى دارد و يك مرتبه از آن قرض دادن است. حال ببينيد كه چه اندازه ثواب براى قرض دادن مقرر شده است:

«مَنْ ذَا الَّذي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضا حَسَنَا فَيُضاعِفَهُ لَهُ أضْعافَا كَثِيرَةً»(1)

«كيست آن كس كه به [بندگان] خدا وام نيكويى دهد تا [خدا] آن را براى او چند برابر بيفزايد؟»

قرض دادن به مؤمن براى خدا، قرض به خدا محسوب مى شود و اجر آن بسيار زياد است. با وجود اين، ببينيد كه چگونه امروز اين سنت حسنه از ميان رفته و ربا جاى قرض الحسنه را گرفته است. منشأ كساد قرض الحسنه و رواج قرض المنفعه، همانا ضعف ايمان به خداوند است. مردم از خدا چشم پوشيده و اجر او را باور نمى دارند. ايمان به

خدا از قلب ها بيرون رفته و فقط اعتراف به لسان باقى مانده است.

مساعدت به مظلوم يا ضعيف مراتبى دارد كه يك مرتبه آن شفاعت و دنبال كار بيچاره اى را گرفتن است. متأسفانه امروز اين حسنات از ميان رفته و تمام زحمت ها و دوندگى ها به خاطر پول گرديده است. و مردم آنچه كه از آن، پول در آيد براى آن آماده هستند، ولى اگر از آن، پول در نيايد از آن دورى مى كنند. آيا شهادت دادن هم پول لازم دارد؟! شايد شهادت دادن به حق و راستى نيز محتاج پول باشد؛ زيرا چه بسا شاهدى بگويد كه من كار و مخارج دارم، پس اگر بخواهى به نفع تو شهادت دهم، بايد فلان مقدار پول به من بدهى، وگرنه بايد شاهد ديگرى تهيه نمايى!؟ آن مساعدت ها در اثر دين، ايمان و تعليمات پيغمبر اكرم در ميان مسلمانان رواج يافت، ولى امروزه علاقه به مال دنيا جاى اين ها را گرفته و كار به جايى رسيده است كه غسل ميّت و تشييع جنازه هم بايد به وسيله پول يا اطعام انجام گيرد!

و اما زبان؛ اگر زبان از شرّ بسته باشد، هر آينه دروغ، غيبت، توهين، سخن چينى و اذيت و مسخره كردن از ميان مسلمانان رخت بر مى بندد. امروزه به اين دليل بدگويى ها و

ص: 507


1- سوره بقره، آيه 245.

سخنان ناشايست كه تماما موجب دشمنى و تحريك احساسات است، رواج يافته است كه به اين حكمت و موعظه ترتيب اثر داده نمى شود، وگرنه مسلمانان امروز نيز مانند عده اى از مسلمانان صدر اسلام مى شدند:

«وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ»(1)

«و كسانى كه با اويند، بر كافران سختگير [و] با همديگر مهربانند».

مسلمانان امروز «اشدّاءُ على انفسهم و اُسَراءُ الكُفّار؛ بر يكديگر سبقت مى گيرند و اسير دست كافران» گشته اند؛ و در عين حال، دوست و رفيق كفار هستند؛ زبان ها به مدح ايشان باز و به بدگويى از يكديگر گشوده شده است!

كوتاه سخن اين كه تمام اين نصيحت ها و حكمت ها از آثار دوستى و علاقمندى به مسلمانان است، ولى ما امروزه به كفار علاقمند و دشمن مسلمانان شده ايم!

ناديده گرفتن گناهان

حديث چهاردهم: در وسائل از شيخ كلينى به سند معتبر از ثعلبه از زياد از امام صادق علیه السلام نقل شده است:

«پيغمبر اكرم در زمين بى گياهى منزل نمود و به اصحاب فرمود تا هيزم بياورند. گفتند: يا رسول اللّه! چيزى در اين زمين نيست. فرمود: هر كس آنچه مى تواند، بياورد! اصحاب متفرق شدند و هر كس چيزى آورد و در برابر آن حضرت قرار داد. آن گاه پيامبر فرمود: گناه، اين چنين جمع مى شود! بترسيد از گناهانى كه به نظر كوچك مى آيند، وقتى كه تمام آنها جمع شده و نوشته مى شوند».(2)

«وَكُلَّ شَيْءٍ أحْصَيْناهُ في إمامٍ مُبينٍ»(3)

«و هر چيزى را در كارنامه اى روشن برشمرده ايم».

ص: 508


1- سوره فتح، آيه 29.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب استصغار الذنب، ص 288، ح 3.
3- سوره يس، آيه 12.

پيغمبر اكرم از راه حس و نظر، اين امر را در دل ها جا داده و مسلمانان را متوجه كثرت گناهانشان ساخته است. چه بسا كسانى كه گمان مى كنند گناهى ندارند و كار زشتى نكرده اند! ايشان گناهان متفرق خويش را ناديده مى گيرند و به حساب نمى آورند و گمان مى كنند چيزى را كه آنها فراموش كرده اند از ياد خداوند نيز رفته و آن را به حساب نمى آورد!

انسانى كه در تمام لحظات روز و شب، گناه بسيارى از او سر زده است، چگونه خيال مى كند كه گناهى ندارد؟! در اين تشبيه، دقيق شويد و ببينيد كه پيامبر چگونه گناهكاران را بيدار نموده و ايشان را به روز قيامت و حساب و كتاب و بيچارگى آن روز متوجه مى سازد!

از اين حديث فهميده مى شود كه قصد پيغمبر اكرم بيدار كردن بَشر و متوجه ساختن او به خويش و مرتبط نمودن او با خالقش بوده. او در صدد بود تا گناهكاران را هشيار نمايد كه قبل از گذشتن وقت، به حساب خويش رسيده و گذشته را جبران نمايند. آرى! چنين كسى پيغمبر خداست.

«لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمْ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ»(1)

«به يقين خدا بر مؤمنان منت نهاد [كه] پيامبرى از خودشان در ميان آنان بر انگيخت تا آيات خود را بر ايشان بخواند و پاكشان گرداند و به آنان كتاب و حكمت بياموزد».

فكر و انديشه قبل از هر كارى

حديث پانزدهم: در وسائل از شيخ كلينى از على بن ابراهيم از هارون بن مسلم از مسعدة بن صدقه از امام صادق علیه السلام روايت شده است كه آن حضرت فرمود:

«مردى نزد پيغمبر آمد و از آن سرور خواست تا او را نصيحت كند. پيامبر فرمود: اگر به

ص: 509


1- سوره آل عمران، آيه 164.

تو بگويم، قبول مى كنى و آن را به كار مى برى؟ آن مرد گفت: بله! پيغمبر اين جمله را سه مرتبه تكرار فرمود و در هر سه مرتبه او پاسخ مثبت داد. آن گاه پيغمبر فرمود: پيش از آن كه كارى انجام بدهى، خوب فكر كن، اگر خوب بود، انجام ده و اگر بد بود از آن دور شو.»(1)

همچنين از «برقى» در «محاسن» از قاسم بن يحيى از حسن بن راشد از ابو حمزه ثمالى از امام باقر علیه السلام نقل نموده است كه فرمود:

«مردى نزد پيغمبر رفت و از ايشان خواست كه چيزى به او بياموزد. پيامبر فرمود: مأيوس باش از آنچه در دست مردم است كه اين غناى حاضر و آماده است. گفت: يكى ديگر بفرماييد يا رسول اللّه! فرمود: طمع را از خود دور كن، چون آن فقر حاضر و آماده است.

گفت: زيادتر بفرماييد. فرمود: اگر براى كارى آماده شدى در عاقبت آن كار تأمل كن، اگر خوب بود، انجام بده وگرنه از آن دور شو.»(2)

پيغمبر اكرم براى ارشاد مردم آمده است. خداوند او را بشير و نذير قرار داده و براى هدايت و تطهير بشر روانه فرموده است. سخنان پيغمبر اگر چه مختصر مى باشد، ولى پر بهاست؛ اين سه جمله حكيمانه، به راستى مايه پاكى، پاكيزگى و استراحت بشر است. زيرا طمع، انسان را ذليل، كور، كَر و اسير مى نمايد. طمع، انسان را مدّت ها دنبال ديگران مى اندازد و بدبخت مى نمايد. از طرفى، اگر كسى قانع باشد و به كم بسازد، هيچ وقت اين اندازه گرفتار نمى شود.

امروزه بشر در زندگى خويش قناعت ندارد و به چيزى كه پيدا كند، اكتفا نمى نمايد و هميشه دنبال چيزى است كه در دست او نيست، لذا خود را گرفتار، خسته، درمانده، مريض و ناتوان مى سازد. اگر كسى به مال يا مقام، طمع نداشته باشد و دنبال آن را نگيرد، بسيار راحت است. عجب سخن پر قيمتى است: «عَزَّ مَنْ قَنَعَ وَذَلَّ مَنْ طَمَعَ؛ انسان قانع، عزيز است و انسان طمع كار، ذليل است».

همچنين آن جمله ديگر كه به تدبّر و تفكر دعوت مى نمايد، موجب آسايش است؛

ص: 510


1- كافى، ج 8، ص 150، ح 130.
2- محاسن برقى، كتاب الاشكال و الفزائن، باب 10، ح 46.

زيرا چه بسا انسان دنبال كارى را مى گيرد و به زيان او تمام مى شود. و چه بسا در نتيجه شهوت يا غضب، حب يا بغض، فرصت فكر كردن را از دست مى دهد.

پيغمبر اكرم مى فرمايد: در كارى كه مصمم به انجام آن شديد، فكر كنيد و در عاقبت آن تأمل كنيد، اگر خير است آن را انجام دهيد، وگرنه از آن منصرف شويد. راستى! اگر شخص عاقل در موقع انجام عمل، چنين فكرى داشته باشد، پشيمانى و گناه او كم شده و راحتى او زياد مى شود، امّا بشر، فكر را كنار گذارده و خود را بدبخت نموده است؛ اين سخن پربهاى پيغمبر است كه موجب نجات و آسايش بشر در دنيا و آخرت است.

«وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ»(1)

«و پاكشان گرداند و به ايشان كتاب و حكمت بياموزد».

ارزش فرو نشاندن غضب

حديث شانزدهم: شيخ كلينى به سند خود از معلى بن خنيس از امام جعفر بن محمد عليهماالسلام روايت نموده است:

«مردى نزد پيغمبر آمد و از آن حضرت خواست چيزى به او بياموزد. حضرت فرمود: برو و غضب مكن. آن مرد گفت: اين نصيحت مرا كفايت نمود. وقتى به نزد اهل خويش مراجعت نمود، ديد فاميل و طايفه او با طايفه اى ديگر درگير شده و لباس جنگ پوشيده اند.

آن مرد نيز لباس جنگ پوشيد و با خويشان خود در يك صف قرار گرفت؛ ناگهان سخن پيغمبر اكرم را بياد آورد، پس سلاح را كنار گذاشت و به نزد دشمنان فاميل خود رفت و گفت:

اگر كسى از شما كشته شده يا آسيب ديده و يا كتك خورده است، من آن را جبران مى كنم و از مال خود مى دهم. دشمنان، چون اين انسانيّت و گذشت را ديدند، گفتند: ما به اين عمل سزاوار هستيم؛ گذشت مى كنيم و از شما چيزى مطالبه نمى كنيم. پس با يكديگر صلح كردند و نزاع و خروش را كنار گذاشتند».(2)

ص: 511


1- سوره جمعه، آيه 2.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب الغضب، ص 304، ح 11.

در نتيجه زحمت هاى پيغمبر، عرب مهياى تربيت گرديد و كسانى كه در راه ضلالت و گمراهى فرو رفته بودند از ضلالت ها بيرون آمده و اعمال زشت خويش را كنار گذاشتند و در مقام پاكى، پاكيزگى و آموختن حكمت و موعظه برآمدند. اين مرد مى خواهد به نزد فاميل خود برود. در آخرين لحظات، پيغمبر اكرم آن جمله پر مغز و كوتاهِ «برو و غضب مكن!» را به او مى فرمايد. او نيز قدر اين سخن را دانسته و مى گويد:

مرا كفايت كرد. لذا چون ديد جنگ به پا شده از همان جمله استفاده كرد، غضب را كنار گذاشت و خواستار صلح و جبران تقصيرات فاميل خويش گرديد. ديگران نيز چون اين جوان مردى و گذشت را ديدند، گفتند: ما سزاوار به صلح و گذشت هستيم، بنابر اين، از دعوى خود صرف نظر كرده و دوست شدند. بدين ترتيب در نتيجه اجرا نمودن اين حكم، همگى پاك و پاكيزه گرديده و از دشمنى ها و پراكندگى ها دور شدند و با يكديگر رفيق گشتند. خداوند مى فرمايد:

«وَإِنْ طَائِفَتَانِ مِنْ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا فَاِنْ بَغَتْ اِحْداهُما عَلَى الْأخْرى فَقاتِلُوا الَّتى تَبْغى حَتّى تَفىءَ اِلى اَمْرِ اللّهِ»(1)

«اگر ميان دو دسته از مؤمنين جنگ و نزاع و اختلاف پيدا شد، ايشان را آشتى دهيد و اگر يكى از ايشان ظلم مى كند با او بجنگيد تا به حق برگردد!»

اين قانون عدل و انسانيت است؛ بايد جلوى ظلم را گرفت و كار را اصلاح نمود و چون يكى اصرار بر ظلم نمود، بايد با او جنگيد و او را به سوى حق كشانيد. آن مرد، چون ديد جنگ به پا شده، روى قانون عرب و حمايت از فاميل، با ايشان همراه گرديد، ولى چون ديد قوم او خلاف كرده و ضررى به طرف مقابل زده اند، نزد ايشان رفت و تقاضاى اصلاح و تعهد و جبران خسارت نمود. اين جا بود كه آنان نيز تسليم شده و گذشت كردند.

اصولاً غضب بى جا در اثر حيوانيّت است. مرد عاقل بايد جلو احساسات خود را گرفته و غضب را كنار بگذارد و چيزى را كه صلاح است به جا آورد. چه بسا تشتت ها و

ص: 512


1- سوره حجرات، آيه 9.

تفرقه هايى كه در ميان مسلمانان است، در اثر غضب پديد آمده و همه بدبختى هاى مسلمين معلول آن باشد. پس بر عاقلان است كه از پديد آمدن چنان امرى جلوگيرى كنند. در نتيجه غضب، محرّمات و مفاسد بسيار بزرگى، مانند قتل نفس، قطع رحم، غصب اموال، هتك حرمت نواميس و نظاير اين امور پديد مى آيد.

از امام صادق علیه السلام نيز روايت شده است:

«غضب، ايمان را فاسد مى كند؛ سركه با عسل چه مى كند؟ بدانيد كه غضب نيز با ايمان همان كار را انجام مى دهد!»(1)

اين است تعليمات پيغمبر اكرم: «وَيُزَكِّيهِم وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ».

قويترين مردم كيست؟

حديث هفدهم: شيخ صدوق به سند خود از غياث بن ابراهيم روايت نموده است: «پيغمبر اكرم از كنار جمعى عبور مى نمود كه سنگى را بلند مى كردند. فرمود: اين چه كارى است؟ گفتند: مى خواهيم بدانيم كدام يك از ما قوى تر و تواناتر است. فرمود؟ آيا شما را به قوى ترين شما خبر ندهم؟ گفتند: ما را خبر بده، يا رسول اللّه! فرمود:

محكم ترين و قوى ترين شما كسى است كه چون راضى شود، رضايش او را به گناه نكشاند، چون غضب نمايد، از حق بيرون نرود، و چون سلطنت و توانايى يابد، به چيزى كه حق ندارد اقدام نكند».(2)

مقتضاى حيوانيّت و شهوت و غضب اين است كه اگر از كسى راضى شد، به نفع او كارهايى بكند. و اگر بر او غضب نمود، به ضرر او اقدام نمايد. و چون بر او غالب آمد، از هيچ كارى كوتاهى نكند. اين امور از آثار جهل است، ولى عقل و دين، شخص را محدود نموده و مى گويد كه به نفع دوست و به ضرر دشمن نمى توان كار خلاف كرد. خداوند مى فرمايد:

ص: 513


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب الغضب، ص 302، ح 1.
2- معانى الاخبار، باب الامثه و الاقواى، ص 366، ح 1.

«وَإِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُمْ بِهِ وَلَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ»(1)

«و اگر عقوبت كرديد، همان گونه كه مورد عقوبت قرار گرفته ايد [متجاوز را] به عقوبت رسانيد؛ و اگر صبر كنيد، البته آن براى شكيبايان بهتر است».

دين مبين اسلام از «مثله كردن»، نهى نموده است، ولى شما ببينيد كه قريش با نعش حمزه سيدالشهدا چه كردند! آن عمل نشانه جهل بود. ولى ملاحظه نماييد كه چون پيغمبر بر دشمنان مسلط شد، چگونه با عطوفت و مهربانى با ايشان رفتار نمود، تا جايى كه وحشى - قاتل حمزه - وقتى اظهار شهادتين نمود، مشمول عفو گرديد!؟

و بالجمله دين و عقل، شخص را محدود مى نمايد و غضب كه از جهل برمى خيزد، او را آزاد و وادار بر انجام كارهاى ناشايسته مى سازد. پيغمبر، جماعتى را كه مشغول زورآزمايى و وزنه بردارى هستند، به طرزى عجيب وادار بر بعضى امور مى نمايد و از كارهاى ناشايسته كه در اثر شهوت و غضب پديد مى آيد بر حذر مى دارد و مى فرمايد كه قوى ترين شما آن كسى است كه بتواند جلوى شهوت و غضب خويش را بگيرد و خود را محدود و مقيّد نمايد؛ در موقع رضايت از شخصى به نفع او اقدامى نكند و در وقت غضب نيز به ضرر او اقدام ناروا ننمايد. و وقتى توانايى يافت، خود را محدود كند و جلوى هوا و هوس خويش را بگيرد.

ملاحظه بفرماييد كه پيامبر چگونه آن جماعت زورآزما را به سمت مبارزه با هوا و هوس و جهاد با نفس كشيد و چگونه ايشان را به معروف دعوت فرمود؛ مثل آن كه پيغمبر كارى به جز هدايت مردم و آرزويى جز نجات بشر نداشته است؛ زيرا به هر بهانه اى مردم را به هدف نزديك كرده و به سمت خداوند مى كشاند. از پيغمبر اكرم روايت شده است كه فرمود:

«سه خصلت است كه در هر كس باشد؛ ايمان او كامل است: اگر راضى شد، رضايتش او را به باطل نكشاند. اگر غضب نمود، به كار ناروا اقدام نكند. و اگر توانا شد، آنچه را كه حق ندارد،انجام ندهد».(2)

ص: 514


1- سوره نحل، آيه 126.
2- خصال صدوق، ج 1، ص 119، باب الثلاثة، ح 66.

پيغمبر اكرم در صدد بود تا چنين مردمانى را تربيت كند. و اصحاب را بر اين اعمال وادار مى نمود. در آن روز، رقابت در اين گونه كارها بسيار رواج داشت، اما در اين عصر، رقابت در جمع مال و كارهاى ناشايسته رواج دارد. نمى دانيم آن مؤمنى كه پيغمبر مى خواست و مى پسنديد و مردم را بر چنان ايمانى تشويق مى نمود در كجا يافت مى شود؟!

ارزش تقدير و تشكر

حديث هيجدهم: شيخ كلينى از على بن ابراهيم از پدرش از نوفلى از سكونى از امام صادق علیه السلام روايت نموده است كه پيغمبر فرمود:

«من أتى إليه معروف فليكاف به فإن عجز فليثن عليه فإن لم يفعل فقد كفر النعمة»(1)

«هر كس كه به او احسانى شد، بايد به احسان كننده جزا بدهد و اگر عاجز از جزا باشد، او را مدح و ثنا نمايد. و اگر هيچ يك از اين دو كار را نكرد، كفران نعمت نموده است».

پيغمبر اكرم به وسيله اين تعليم، وظيفه مردم را هم نسبت به خالق و هم نسبت به مخلوق بيان فرموده است. چون مردم درباره خدا عاجز هستند، بايد او را مدح و ثنا نموده و به عجز خود اعتراف نمايند. امّا درباره مخلوق بايد به هر نحو كه مى توانند آن را جزا دهند و اگر نتوانستند، احسان كننده را مدح و ثنا نمايند، وگرنه كفران نعمت نموده اند؛ زيرا شكر نعمت موجب ازدياد نعمت و كفر نعمت موجب قطع آن مى گردد.

پس شكرِ منعم، حكمِ عقل است كه پيغمبر نيز به آن ارشاد فرموده و اختصاصى به خالق ندارد. مخلوق را نيز بايست شكر نمود! ولى عجب در اين است كه ما همگى نسبت به مخلوق شاكر هستيم، ولى خداوند را شكر نمى نماييم؛ مثلاً اگر كسى مبتلا به مرضى شد و طبيب، مرض او را تشخيص داد و معالجه نمود، به هر اندازه كه آن مرض

ص: 515


1- كافى، ج 4، كتاب الزكاة، باب المعروف، ص 33، ح 3.

سخت بوده باشد، قدردانى از طبيب بيشتر مى شود؛ هر چند به او مزد داده و حق او را كاملا پرداخته باشد، ولى همين شخص در برابر خداوندى كه آن نعمت را داده و وجود طبيب و دوا مستند به ذات مقدس اوست، كافر است و از او قدردانى نمى كند، بلكه اعتراض دارد از آن كه آن نعمت را از او گرفته است. او گمان مى كند كه از خداوند طلب داشته و خداوند وظيفه داشت كه به او بدهد و آن نعمت را از او سلب نكند.

آرى! تمام بدبختى هاى بشر در شكر نكردن است. اين كفران نعمت است كه مايه شرمندگى و گرفتارى هاى دنيوى و آخرتى گرديده است:

«ما يَفْعَلُ اللّهُ بِعَذابِكُمْ إنْ شَكَرْتُمْ وَآمَنْتُمْ وَكانَ اللّهُ شاكِرا عَلِيما»(1)

«اگر سپاس بداريد و ايمان آوريد، خدا مى خواهد با عذاب شما چه كند؟ و خدا همواره سپاس پذير [و حق شناسِ] داناست».

خداوند براى چه، كسى را كه ايمان آورد و شكر نعمت هاى او را به جا آورد، عذاب كند؟ خداوند دانا به احوال بندگان است و از كسى كه اطاعت مى نمايد، قدردانى مى كند.

پس پيغمبر آنچه را كه موجب سعادت بشر بوده در اين سه جمله بيان فرموده است، با اين حال، متأسفانه كسى كه نسبت به خالق، شاكر باشد اندك است:

«وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِىَ الشَّكُورَ»(2)

«و از بندگان من اندكى سپاسگزارند!»

آنچه بيش تر قابل توجه مى باشد اين است كه نسبت به بندگان، افراد چاپلوس و متملق زياد است. آنها خداوند را فراموش كرده و بندگان او را تواضع، بلكه پرستش مى نمايند.

پيغمبر اكرم در نتيجه اين تعليم و تربيت، محبت خالق را در قلوب مسلمانان جاى داده و آنها را به عبادت، اطاعت، مدح و ثناى الهى تشويق نمود. همچنين مردم را به تشكر از مخلوقِ منعِم وادار كرد.

ص: 516


1- سوره نساء، آيه 147.
2- سوره سباء، آيه 13.

به بدهكار مهلت دهيد

حديث نوزدهم: شيخ كلينى به سند معتبر از عبد الرحمن بصرى از امام صادق علیه السلام روايت نموده است:

«پيغمبر اكرم در يك روز گرم چند مرتبه فرمود: چه كسى دوست دارد از جهنم محفوظ بماند؟ مردم در هر دفعه مى گفتند: يا رسول اللّه! ما دوست داريم. آن گاه فرمود: هر كس به مديون مهلت بدهد يا از كسى كه توانايى بر اداى دِينِ خويش ندارد، گذشت كند از آتش جهنم محفوظ است».

آن گاه امام صادق علیه السلام از عبد اللّه بن كعب بن مالك نقل فرمود كه پدر او، كعب، گفت: كسى به من مديون بود، او را در مسجد نگاه داشتم و توقيف نمودم. پيغمبر آمد و به منزل خود رفت در حالى كه ما هر دو نشسته بوديم. پس پيغمبر در موقع شدت گرما پرده منزل را بالا زد و فرمود: اى كعب! هر دوى شما تا حالا نشسته ايد؟ گفتم: بله يا رسول اللّه! پدر و مادرم به فدايت. فرمود: نصف آنچه مى خواهى را از او بگير:

«قال: فقلت: بابى وامى ثمّ قال: اتبعه ببقية حقك قال: فأخذت النصف ووضعت له النصف».(1)

در اين حديث شريف دقيق شويد و ببينيد كه چگونه پيامبر مردم را به مهلت دادن و گذشت نمودن وادار مى فرمايد و چگونه ايشان را از جهنم مى ترساند و چگونه به فكر مسلمانان گرفتار است!؟ ايشان در وقت شدت گرما بيرون مى آيد و پرده را بالا مى زند و با سخن حكيمانه خود، صاحب حق را تشويق مى نمايد كه از نصف حق خويش بگذرد.

پيغمبر اكرم در ميان مسلمانان بود، با ايشان حشر و نشر داشت و به كارهاى ايشان رسيدگى مى نمود و به كمك بيچارگان اقدام مى نمود.

ص: 517


1- كافى، ج 4، كتاب الزكاة، باب انظار المعسر، ص 35، ح 2.

كلينى به سند خود از حسن بن محبوب از يحيى بن عبداللّه بن الحسن المثنى از امام صادق علیه السلام نقل نموده است:

«پيغمبر بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: «حاضرين به غايبين برسانند كه هر كس به مديون بيچاره خود مهلت بدهد، خداوند ثواب صدقه را به اندازه روزهايى كه مال خود را وصول ننموده است به او خواهد داد».

پس امام صادق علیه السلام فرمود:

«وَ إِنْ كانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إلى مَيْسَرَةٍ وَإِنْ تَصَدَّقُوا خَيْرٌ لَكُم(1)؛ و اگر [بدهكارتان] تنگدست باشد، پس تا [هنگام] گشايش، مهلتى [به او دهيد]؛ و [اگر به راستى قدرت پرداخت ندارد،] بخشيدن آن براى شما بهتر است»؛ اگر مى دانيد كه ندارد و كارش پريشان است به او مهلت دهيد تا از پريشانى به در آيد. و اگر آنچه را مى خواهيد به او صدقه بدهيد! اين براى شما بهتر است».(2)

در نتيجه تعليمات پيغمبر، مديونِ پريشان حال، خيلى دچار سختى نمى شود بلكه مورد ارفاق طلبكار قرار مى گيرد؛ او يا مهلت مى دهد و ثواب صدقه مى برد و يا مى بخشد. به هر شكل، مديون، آسوده خاطر مى شود. اگر مسلمانان به دستور شرع عمل مى كردند، بى جهت قرض نمى كردند و قرض ربايى به جاى قرض الحسنه رواج نمى يافت. مديون هم مال مردم را بيهوده مصرف نمى كرد و پرداخت دِيْن را عمداً به تأخير نمى افكند. در هنگام سختى طلبكار به او مهلت مى داد يا بخشش مى كرد. كار اين اندازه بر عموم مسلمانان سخت و پريشان نمى شد و معروف از ميان نمى رفت؛ اين قدر سختى پديد نمى آمد. حق مردم ضايع نمى شد و مردم گرفتار مطالبه سخت طلبكار نمى شدند.

آرى. تمام بدبختى هاى مسلمين به خاطر كنار گذاشتن تعليمات پيغمبر اكرم است.

ص: 518


1- سوره بقره، آيه 280.
2- كافى، ج 4، كتاب الزكاة، باب انظار المعسر، ص 36، ح 4.

بندگان خوب خدا

حديث بيستم: شيخ حُرّ عاملى از مجالس صدوق از محمّد بن مسلم از امام باقر علیه السلام

نقل نموده است كه فرمود:

«از پيغمبر اسلام پرسيدند: خوبانِ بندگان چه كسانى هستند؟ فرمود: كسانى كه چون كار نيك مى كنند، خشنود شوند و چون كار بد مى كنند، استغفار نمايند. اگر به ايشان احسان شود، متشكر هستند و اگر مبتلا گردند، صبر مى كنند. و اگر به غضب درآيند، مى بخشند و عفو مى كنند».(1)

راستى اگر بندگان خوب چنين باشند كه از به جا آوردن كار نيك خشنود شوند؛ چون مى دانند كه به نفع ايشان است، پس انفاق ايشان با خشنودى است و آن را خسارت نمى دانند. همچنين اگر بَدى و معصيت كردند، مى دانند كه عمل ايشان زشت و خلاف است، پس پشيمان مى گردند و توبه مى كنند. كسانى كه از كرده خود پشيمان نشوند، كار خود را بد نمى دانند، وگرنه در صدد تَرك يا جلوگيرى از آن بر مى آيند.

شكر منعم را به جا آوردن از امور نيك و پسنديده بوده و فاعل آن از خوبان است؛ و چنين كسى قهرا از خداوند عالم راضى مى باشد. كسانى كه از خداوند ناراضى هستند، گويا او را مُنعِم نمى دانند. پس اگر بگويند كه مى دانيم، از روى ايمان قلبى نمى گويند؛

از دست و زبان كه برآيد *** كز عهده شُكرش به درآيد

كسى كه در بلا صبر مى كند، مقام شامخى دارد؛ او همانند كسى است كه در موقع غضب، عفو و بخشش مى نمايد: «وَالْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعافِينَ عَنِ النّاسِ».(2)

بدين بيان، پيغمبر اكرم مردم را به صفات حميده وادار مى نمايد. بيان اين امور به زبان و قلم بسيار آسان است، ولى مشكل بودن آن در عمل معلوم مى شود. كسانى كه اين سؤالات را مى نمودند، مى خواستند خود را آراسته نمايند و از خوبان شوند؛ لذا از صفات خوبان مى پرسيدند. آن عصر، عصر مسابقه در جمع مال نبود، بلكه عصر فضايل

ص: 519


1- امالى شيخ صدوق، مجلس سوم، ح 4، ص 60، ح م 18.
2- سوره آل عمران، آيه 134.

و عصر مسابقه در خيرات و معروف بود. آنها عمل پيغمبر را مى ديدند و آن را سرمشق قرار داده و از او سؤال مى كردند. پيغمبر اكرم نيز آنها را راهنمايى مى نمود. راست گفته اند كه «فانّ الناس على دين ملوكهم؛ همانا مردم تابع و پيرو دين حاكمان خويش مى باشند».(1)

بنابر اين، چون خود پيغمبر چنان بود، مردم نيز در اين فكرها بوده و در تطهير و تزكيه نفوس خويش اهتمام فراوان داشتند.

اشرار امت

حديث بيست و يكم: شيخ كلينى از ابو حمزه از امام باقر علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

«پيغمبر به مردم فرمود: آيا شما را از بديتان آگاه نسازم؟ گفتند: چرا يا رسول اللّه! بفرماييد. فرمود: كسانى كه از عطاى خود جلوگيرى مى كنند. غلام خود را مى زنند. به تنهايى غذا مى خورند.

مردم گمان كردند كه خداوند از اين دسته بدتر نيافريده است، امّا پيامبر فرمود: آيا خبر ندهم شما را از كسى كه بدتر از اين مردم باشد؟ گفتند: چرا يا رسول اللّه! بفرماييد. فرمود: آن كسى كه از او اميد خير نباشد. و كسى كه مردم از شرّش آسوده نباشند.

پس مردم گمان كردند كه خداوند بدتر از اين نيافريده است. پيامبر دوباره فرمود: بدتر از اين را به شما نگويم؟ گفتند: چرا يا رسول اللّه! فرمود: آن كسى كه فحش بدهد و بد زبان باشد؛ چون نام مؤمنين در نزد او برده شود به ايشان بد بگويد و چون در نزد مؤمنين نام آن كس برده شود، او را لعن نمايند».(2)

شما از اين حديث مى دانيد كه پيغمبر در صدد اصلاح و تطهير مسلمانان بود، عيوب ايشان را نشان مى داد، مردم را از بدى ها دور مى كرد و مردمان بد را با اختلاف طبقات و مراتبشان معرفى مى نمود.

ص: 520


1- بحارالانوار، ج 102، ص 8 و ج 105، ص 8
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب اصول الكفر، ص 290، ح 7.

بنابر اين، سه دسته از اشرار را به ترتيب و با اختلاف مرتبه بيان فرموده است:

دسته اول، كسى كه عطا و بخشش نداشته و بنده خود را بزند و به تنهايى غذا بخورد و كسى را در طعام خود شريك نكند. پيغمبر به وسيله اين جمله مردم را به بخشش و احسان به بندگان دعوت فرموده و از انتقام و ظلم ترسانيده و دور نموده است.

در جمله دوم نيز مردم را به احسان و ترك ظلم - به طور كلى- دعوت نموده و دسته دوم را اين گونه بيان فرموده است: كسانى كه مردم به هيچ وجه به آنها اميد خير نداشته و از شر آنها ايمن نباشند. قطعا اين دسته بدتر از دسته اول هستند؛ زيرا اين دسته از هر چيزى جلوگيرى مى كنند.

و امّا دسته سوم بدتر از آن دو دسته ديگرند؛ زيرا مؤمنين كه از هرگونه عمل ناشايسته دور بوده و به هر صفت حميده آراسته هستند از آنان ناراحت مى باشند. پس درجه ناپاكى اين دسته به مراتب بيش تر از دو دسته قبل است.

از اين عبارت، مراتب شرارت بندگان و ناپاكان دانسته مى شود. پيغمبر اكرم به اين بيان مردم را از اين رذايل دور كرده و مؤمنين را ستوده است؛ مؤمن نور است و سر تا پاى او پاك مى باشد: «وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ».(1)

خوش باورى نسبت به خداوند

حديث بيست و دوم: شيخ كلينى به سند صحيح از بريد بن معاويه از امام باقر علیه السلام روايت نموده است: «در كتاب على علیه السلام آمده است كه پيغمبر بالاى منبر فرمود:

«سوگند به خداوند يكتا! هيچ مؤمنى به خير دنيا و آخرت نمى رسد، مگر در اثر اميدوارى و حسن ظن به خداوند و حسن خلق و غيبت نكردنش از مؤمنين. سوگند به خداوند يكتاى بى همتا، خداوند هيچ مؤمنى را پس از توبه و استغفار عذاب نمى كند، مگر در اثر بد گمانى اش به خداوند و كوتاهى اميد و بدخلقى و غيبت نمودنش از مؤمنين. سوگند به خداوندى كه شريكى از براى او نيست، هيچ بنده

ص: 521


1- سوره جمعه، آيه 2.

مؤمنى حسن ظن به خداوند ندارد، مگر آن كه خداوند با او چنان كه گمان كرده است، رفتار مى كند. چون خداوند، كريم است و حيا مى نمايد از آن كه با بنده مؤمن خود برخلاف گمان و اميدوارى اش رفتار كند. پس به خداوند اميدوار بوده و به سوى او ميل و رغبت كنيد!»(1)

اين روايت به قدرى معتبر است كه گويا ما آن را از پيغمبر شنيده ايم. پيغمبر اسلام در صدد است تا مؤمنين را به سوى خداوند بكشاند و آنان را نسبت به خداوند، خوش باور و متمايل گرداند، روى اين حساب چندين دفعه سوگند ياد مى كند براى آن كه هيچ گونه وسوسه و دغدغه خاطرى پيدا نشود. و همچنين بر ملاك فيض و وصول خير در دنيا و آخرت تأكيد مى كند. آن حضرت حسن ظن به خداوند، اميدوارى به او، حسن خلق و غيبت نكردن از مؤمنين را موجب رسيدن خيرات به مؤمن مى داند؛ و بدبختى و وصول عذاب را در ترك اين خصال بر مى شمارد.

ببينيد پيغمبر اكرم چگونه خداوند را به بزرگى و كرم توصيف مى نمايد، در آن جا كه مى فرمايد: «اگر بنده مؤمنى به خداوند گمان خير داشته باشد، خداوند از عذاب نمودن او و رفتار نمودن بر خلاف گمان او، حيا مى كند».

در حديث صحيح از امام صادق علیه السلام روايت شده است كه فرمود:

«در روز قيامت وقتى كه آخرين بنده را به سوى جهنم مى برند، او بر مى گردد و به حالت انتظار نگاهى مى كند. خطاب مى رسد: چه انتظار دارى و براى چه نگاه مى كنى؟ مى گويد:

پروردگارا! چنين گمانى به تو نداشتم. خداوند مى فرمايد: تو چه گمانى به من داشتى؟ مى گويد: گمانم اين بود كه گناهم را مى آمرزى و مرا در بهشت داخل مى كنى! خداوند به ملائكه مى فرمايد: به عزت و جلال و عظمت مقامم قسم كه او هيچ وقت در مدت حيات خود به من چنين گمانى نداشت! چرا كه اگر ولو به قدر يك ساعت چنين گمانى داشت، او را نمى ترسانيدم! او را داخل بهشت كنيد و دروغش را قبول نماييد».

آن گاه امام صادق علیه السلام فرمود:

ص: 522


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب حسن الظن باللّه، ص 71 و 72، ح 2.

«هيچ بنده اى به خداوند گمان خير نبُرد، مگر آن كه چنان شد. و هيچ بنده اى گمان بد نبرد، مگر آن كه به آن رسيد. و خداوند مى فرمايد: «وَ ذلِكُمْ ظَنُّكُمُ الَّذِي ظَنَنْتُمُ بِرَبِّكُمْ اَرْديكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ مِنَ الْخاسِرينَ(1)؛ و همين بود گمان شما كه درباره پروردگارتان برديد؛ آن گاه شما را هلاك كرد و از زيانكاران شديد».(2)

اين حديث نيز حديث اول را تأييد مى نمايد. يعنى ما از سوگند خداوند به ملائكه، تأييد آن جمله پيغمبر كه فرمود: «خداوند حيا مى كند بر خلاف حسن ظن بنده مؤمن رفتار كند» را مى فهميم؛ گويا خداوند از ملائكه عذر خواهى مى كند كه مبادا گمان كنند آن بنده واقعا حسن ظن داشت و با اين حال خداوند مى خواست او را عذاب نمايد!

آرى: «و ربك فكبر»! ملاحظه كنيد كه پيغمبر چگونه مسلمانان را به عظمت خداوند آگاه كرده و محبت او را در دل ها جاى مى داد! و چگونه قلوب گناهكاران را به خدا متوجه نموده و عظمت و رأفت پروردگار عالم را بيان مى نمود.

شيخ كلينى از امام صادق علیه السلام روايت نموده است:

«در عصر پيغمبر مرد زشت رويى بود كه او را «ذوالنّمره» مى گفتند. نمره به معناى پلنگ است. معلوم مى شود كه بدن او خال هاى گوناگونى داشته است. به هر ترتيب او نزد پيغمبر آمد و گفت: يا رسول اللّه! خداوند چه چيز را بر من واجب كرده است؟ پيغمبر فرمود: نمازهاى پنج گانه، روزه ماه رمضان، حج بر فرض استطاعت، و زكات. آن مرد گفت: به آن كسى كه تو را به رسالت فرستاده، من بيش از آنچه بر من واجب كرده، به جا مى آورم! پيغمبر فرمود: براى چه؟ گفت: چون مرا به اين صورت آفريده است! جبرئيل آمد و گفت: خدا تو را مأمور نمود كه سلام او را به اين مرد برسانى و به او بگويى كه خدا مى گويد: آيا راضى نمى شوى كه تو را به صورت جبرئيل محشور نمايم؟ ذوالنمره گفت: خداوندا! راضى شدم و به عزت تو سوگند كه مستحبات را علاوه بر واجبات به جا مى آورم تا راضى شوى!»(3)

ص: 523


1- سوره فصلت، آيه 23.
2- ثواب الاعمال، ثواب حسن الظن باللّه، ص 26، ح 1.
3- كافى، ج 8، ص 336، ح 531.

از اين حكايت در مى يابيم كه پيغمبر در دسترس مردم بوده و كسانى مثل ذوالنمره با ايشان در ارتباط بوده اند. از طرفى، مى بينيد كه پيغمبر واجبات را براى آن مرد شرح مى دهد و از سبب گفته او سؤال مى كند. ذوالنمره از خداوند نزد پيغمبر شكايت آورده است، امّا پيغمبر با او تندى نمى كند. جبرئيل مى رسد و با بيان اظهار محبت و لطف خداوند، بنده نوازى مى كند تا اين كه ذوالنمره از خدا راضى مى شود. حال، به نظر شما اگر امروز مرد فقير بدقيافه اى، نزد يكى از بزرگان برود و چنين سؤالى بكند، آيا آن بزرگ، مانند پيغمبر رفتار كرده و سؤال او را پاسخ مى دهد، و تندى نمى كند و سرانجام

خداوند رضايت او را فراهم مى كند؟!

آرى! اين پيامبر است كه «حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ(1)؛ بر آسايش و نجات شما بسيار حريص، و به مؤمنان رؤوف و مهربان است» مى باشد.

يكى از كارهاى بزرگ پيغمبر اسلام اين بود كه عظمت خداوند را در قلوب مردم جاى مى داد و مردم را به خداوند متمايل و علاقمند مى كرد؛ اين گونه بود كه بت پرستان بر عقيده توحيد ثابت قدم شده و ديگر به سراغ بت ها نرفتند.

ثواب در پرتو اطاعت خداوند

حديث بيست و سوم: به سند موثق از مروان بن مسلم از امام صادق علیه السلام روايت شده است كه پيغمبر از خداوند نقل نمود:

«هر بنده اى كه مرا اطاعت كند، او را به خودش وا نمى گذارم و هر بنده اى كه كوتاهى و نافرمانى نمايد،او را به خودش وا مى گذارم و باك ندارم از اين كه به جايى افتد».(2)

همچنين در حديث صحيح از امام باقر علیه السلام آمده است كه پيغمبر فرمود: «كسى به ثواب الهى نمى رسد، مگر در نتيجه اطاعت».(3)

ص: 524


1- سوره توبه، آيه 128.
2- امالى صدوق، مجلس 74، ح 2، ص 578، ح م 790.
3- كافى، ج 2، كتاب الايمان والكفر، باب الطاعة، ص 74، ذيل ح 2.

شما ببينيد كه پيغمبر اكرم چگونه اتمام حجت نموده و مردم را به اطاعت و عمل تشويق و از معصيت ترسانيده است؟ اگر خداوند محافظ بنده اى باشد، او در آسايش و راحت خواهد بود، ولى اگر او را به خود واگذارَد، گرفتار شده و هيچ وقت خلاصى نخواهد داشت. غالب بدبختى هاى مردم در اثر اين است كه خداوند آنان را به خود واگذاشته است. اگر بشر به خود واگذار شود، راه نجاتى ندارد و به دست خود گرفتارى هايى براى خود فراهم مى سازد كه در نتيجه آنها خويشتن را فراموش مى كند، تا حدى كه فرصت به ياد آوردن خود را نمى يابد.

امروزه غالبا مردم چنين شده اند، لذا هر چه بيش تر به دنيا مى چسبند، گرفتارتر مى شوند: «نَسُوا اللّه َ فَأَنْسيهُمْ أَنْفُسَهُمْ»(1) كسانى كه خداوند را فراموش مى كنند و در معصيت فرو مى روند، به قدرى گرفتار مى شوند كه خود را فراموش مى كنند؛ از صبح زود به راه مى افتند و مى دوند، ولى هميشه گرفتار و پريشان هستند و از نعمت ها لذتى نمى برند و خلاصه، گرفتارى پشت سر گرفتارى و چه بسا افراد نادان فريب وسايل ظاهرى و زينت هاى دنيوى، مانند خانه، تجملات و ثروت را بخورند كه اگر كسى با آنها رفت و آمد كند و از راز آنها مطلع شود، مى بيند كه در جهنم زندگى مى كنند. و بر عكس، اگر در احوال بندگان خوب خداوند دقيق شويد، مى بينيد كه چه اندازه با راحتى و آسودگى خاطر زندگى مى كنند:

«يا أَيَّتُهَا الْنَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * إِرْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً»(2)

«اى نفس مطمئنه! خشنود و خداپسند به سوى پروردگارت بازگرد!».

مسلمانان صدر اسلام كه در عصر پيغمبر اكرم بودند و به تعاليم ايشان آموخته مى شدند، با خاطر خوش و با كمال آسودگى زندگى مى كردند؛ چشم هاى ايشان به دنيا دوخته نشده بود و از ياد خداوند بيرون نمى رفتند. در مصايب، صابر و در نعمت و شادى، شاكر بودند؛ دوندگى هاى بى جا نمى كردند و شب و روز در فكر جمع مال نبودند؛ فكرشان جلب رضاى خداوند بود؛ درست برعكس مسلمانان امروز!

ص: 525


1- سوره حشر، آيه 19.
2- سوره فجر، آيه 27 و 28.

راه و رسم دوست يابى

حديث بيست و چهارم: شيخ كلينى به سند خود از سكونى نقل نموده است كه پيغمبر اكرم فرمود:

«سه چيز دوستى مرد را با برادر مسلمانش خالص و پاك مى نمايد: با خوش رويى او را ملاقات كند. در مجلس، جايى براى او باز كند. و او را به اسمى كه دوست تر دارد بخواند».(1)

اين تعليم براى جلب دوستى طرف مقابل نيز مفيد است؛ زيرا هم دوستى شخص را اثبات مى كند و هم او را دوست خود مى نمايد. كسانى كه تُرش رو هستند و برخورد خوبى نمى كنند، اعتماد طرف مقابل و دوستى او را سست مى كنند؛ زيرا هر چيزى نشانه اى دارد و نشانه محبت اين است كه انسان با خوشرويى با مردم ملاقات كند و با چهره اى خندان با آنان سخن بگويد. پس بايد به دوست خود احترام گذاريم و چون نزد ما بيايد، براى او جايى باز كنيم. و وقتى او را مى بينيم، به سوى او متوجه شده و او را به بهترين اسم ها بخوانيم و او را به خود علاقمند نماييم.

ببينيد كه پيغمبر اكرم چگونه امور جزئى را تعليم مى داد و راه درست دوست يابى را نشان مى داد! اگر برادر مسلمان شما به وسيله اين كارها علاقه و محبت خالصانه شما را

به خود دانست، قهرا او نيز به شما علاقمند مى شود. پيغمبر به صرف علاقمندى و محبت طرفين اكتفا نمى كرد، بلكه راه را نيز نشان مى داد.

همچنين در كتاب محاسن برقى آمده است: شخصى به امام باقر علیه السلام گفت: من اين مرد را دوست مى دارم. فرمود: «پس او را از دوستى خود آگاه كن تا بداند او را دوست دارى؛ چون دوستى را پاينده تر مى كند».(2)

در بحارالانوار نيز از عبداللّه بن قاسم جعفرى از امام صادق علیه السلام روايت نمود كه پيغمبر فرمود: «اگر كسى رفيق يا برادر خود را دوست مى دارد، او را آگاه كند».(3)

ص: 526


1- كافى، ج 2، كتاب العشرة، باب التحبب، ص 643، ح 3.
2- محاسن برقى، كتاب مصابيح الظلم، باب 35، ص 266، ح 347.
3- بحارالانوار، ج 71، كتاب العشره، باب استحباب اخبار الاخ، ص 182، ح 103.

در روايت سكونى نيز آمده است كه پيغمبر فرمود:

«التودّد إلى النّاس نصف العقل»(1)

«محبت و دوستى نمودن با مردم، نصف عقل است».

عقل، انسان را وادار به جلب نفع و دفع ضرر مى كند. پس دوست يابى نصف عقل است. در روايت صحيحه از امام باقر علیه السلام هم آمده است:

«مردى اعرابى از بنى تميم نزد پيغمبر آمد و گفت: مرا سفارشى كن و نصيحتى فرما. پيامبر در ضمن سخنانش فرمود: «تحبب إلى الناس يحبوك؛ با مردم دوستى كن تا با تو دوست شوند».(2)

مسلمانان در صدر اسلام در اثر تعاليم پيغمبر اكرم دوست و برادر يكديگر بوده و قدر همديگر را مى دانستند؛ «رُحَمآءُ بَيْنَهُمْ»(3)، ولى امروزه سبب محبت و علاقمندى، ديانت و اسلام نيست، بلكه در نظر مردم، مسلمان و كافر تفاوتى ندارد و آنچه مايه احترام است، مال و مقام دنيايى است و ديگر دين، در نظر كسى ارزش و اعتبارى ندارد.

پيغمبر اكرم مسلمانان را با يكديگر مرتبط، آشنا، علاقمند و برادر نمود و آنان را به وظايف خويشتن آگاه فرمود؛ محبت به دين را در قلوب ايشان قرار داد و آن را ملاك دوستى قرار داد. مسلمانان نيز حقيقتا يكديگر را دوست مى داشتند ومساوات بلكه مواسات، مى نمودند،امّاامروز اين محبت از قلوب بيرون رفته و محبت دنيا و دوستى با دشمنان خدا در دل ها جا گرفته است.

مشورت با عاقل

حديث بيست و پنجم: صاحبِ محاسن به سند معتبر از منصور بن حازم از امام صادق علیه السلام روايت نموده است كه پيغمبر اكرم فرمود:

«مشاورة العاقل الناصح رشد ويمن وتوفيق من اللّه فإذا أشار عليك الناصح

ص: 527


1- كافى، ج 2، كتاب العشرة، باب التحبب الى الناس، ص 643، ح 5.
2- كافى، ج 2، كتاب العشرة، باب التحبب الى الناس، ص 642، ح 1.
3- سوره فتح، آيه 29.

العاقل فإياك والخلاف فإن في ذلك العطب»(1)

«مشورت كردن با عاقلِ دلسوزِ مهربان، توفيقى از جانب خداوند است. پس اگر عاقلى تو را به امرى مى خواند، مبادا با نظر او مخالفت كنى، زيرا گرفتار خواهى شد».

سعادتمند كسى است كه به اين دستور عمل كند. و موفقيت براى كسى است كه با عاقل ناصح مشورت كند. انسان در اثر مشورت كردن و تبادل افكار، به هدف مى رسد و بر حقيقت امر مطلع مى شود. مغبون و بدبخت كسى است كه خود پسند بوده و خود را از افكار ديگران بى نياز بداند. و اگر مشورت نمود و بر خلاف ميل او سخنى گفتند، مخالفت كند؛ به گفته خود اعتماد كرده و فكر خود را مافوق ديگران بداند و اگر بفهمد كه حق با آنان بوده، حاضر به تسليم و تصديق نباشد.

عُجب و تكبّر، دو مرض مهلك هستند كه سعادت را از شخص دور مى كنند، ولى مرد عاقل در كار خود احتمال اشتباه و خطا داده با دوستان عاقل مشورت مى كند و او تأمل مى كند تا آنچه را كه حق است، دنبال كند. او نمى گويد كه كسى مثل من نبايد از ديگران چيزى بپرسد و كسب تكليف نمايد؛ زيرا منشأ اين سخن غلط، همان غرور و عُجب است و انسان عاقل از عجب و غرور به دور است. مگر چه مانعى دارد كه دوست ما مطلبى را بفهمد و ما اشتباه كرده باشيم!؟

در بحارالانوار به سند معتبر از حسن بن جهم از امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام نقل مى كند كه فرمود:

«با اين كه عقل پدر من (موسى بن جعفر) بيش از همه بود و كسى در اين امر با او برابر نبود، چه بسا با غلام سياهى از غلامان خود مشورت مى نمود! به او مى گفتند: شما با كسى مثل اين غلام مشورت مى كنيد؟! مى فرمود: چه بسا خداوند صواب را بر لسان او جارى كند. و بسيار اتفاق مى افتاد كه غلامان نظرى در باب مزرعه و باغ مى دادند و ايشان به آن نظر عمل مى نمود».(2)

ص: 528


1- محاسن برقى، كتاب المنافع، باب الاستشاره، ص 602، ح 25
2- بحارالانوار، ج 72، ص 101، ح 25، باب المشوره از محاسن و بحارالانوار، ج 88، ص 254، ذيل ح 5، از مكارم.

اگر كسى متواضع بوده و به خداوند نظر داشته باشد، قطعاً در كارها با ديگران مشورت مى كند؛ اگر چه آن شخص غلام سياه خودش باشد. حضرت مى گويد: چه بسا خداوند خير را بر لسان او جارى نمايد! همان گونه كه موسى بن جعفر عليهماالسلام مى فرمود. ولى انسان متكبر خودخواه، حاضر به مشورت با كسى و حاضر به تغيير رأى خود و عمل به گفته ديگران نيست. پيغمبر مردم را به مشورت با عاقلِ ناصح وادار مى نمايد و آنها را از مخالفت كردن با او مى ترساند. اين، همان حكمت است كه موجب پاكى و پاكيزگى مى شود.

معلى بن خنيس از امام صادق علیه السلام روايت نموده است:

«اگر كسى از شما گرفتار امرى شد و راه بر او بسته گشت، با عاقلى متديّن و متّقى مشورت كند؛ زيرا اگر چنين كند، خداوند او را به خود واگذار نمى فرمايد، بلكه او را بلند كرده و موفق به بهترين امور و نزديك ترين آنها به خداوند مى نمايد!»(1)

و به طور كلى مشورت از تواضع بوده و موجب رسيدن انسان به هدف و سبب ترقّى مقام مى گردد. خداوند، مقام متكبرين را پايين و مقام متواضعين را بالا برده است. معمر بن خلاد مى گويد: «يكى از مواليان امام رضا علیه السلام فوت نمود، امام فرمود: كسى را به من معرفى نما كه داراى فضل و امانت باشد. گفتم: من كوچك تر از آن هستم كه در برابر شما نظرى داشته باشم. امام مثل آن كه غضب نموده باشد، فرمود: رسول خدا با اصحاب خود مشورت مى نمود و آنچه را كه مى خواست به جاى مى آورد».(2)

پيغمبر در اثر مشورت، اصحاب را از خود خشنود مى نمود و در عين حال، همان مشورت، تواضعى از آن سرور بود. شايد خداوند بر لسان بعضى از صحابه راه را باز مى نمود و پيغمبر نيز به آن عمل مى كرد. پس يكى از علل بدبختى و عقب افتادگى تمامى طبقات، حس غرور و عُجب و تكبر است.

ص: 529


1- محاسن برقى، ج 2، كتاب المنافع، باب الاستشاره، ص 602، ح 26.
2- محاسن برقى، ج 2، كتاب المنافع، باب الاستشاره، ص 601، ح 21.

بنابر اين، وقتى ميان مسلمانان امروز و مسلمانان صدر اول اسلام مقايسه شود، علت عقب افتادگى و بدبختى عموم مسلمانان دانسته مى شود. خود پيغمبر مشورت مى كرد و به مردم نيز دستور مشورت مى داد. مردم را بيدار مى نمود و خود نيز در عمل پيش قدم بود؛ اين است كه ديگران نيز متابعت مى كردند. اكنون هم بايد كسانى كه به جاى آنان هستند، چنين كنند و مردم را به وظيفه خويش آشنا نمايند.

با فضيلت ترين مردم

حديث بيست و ششم: به سند معتبر ابن ابى عمير از حبيب خثعمى از امام صادق علیه السلام روايت نموده است: پيغمبر اكرم فرمود:

«افاضلكم احسنكم اخلاقا؛ با فضيلت ترين شما كسانى هستند كه اخلاقشان از همه نيكوتر بوده و همنشين نواز باشند؛ با مردم انس بگيرند و مردم نيز با آنان انس گيرند و روى فرششان نشينند».(1)

در اين حديث دقيق شويد! ملاك افضليت، حُسن خلق است؛ كسى كه خلق او خوب باشد، مردم با او آمد و شد مى كنند؛ او را دوست خود گرفته و با او مأنوس مى شوند. دين اسلام، يك دين اجتماعى است، نه انفرادى. پيغمبر اكرم مردم را به دوست يابى و رفت و آمد با يكديگر تشويق مى نمود. در حديث عبد اللّه بن ميمون قداح از امام صادق علیه السلام آمده است:

«المؤمن مألوف ولا خير فيمن لا يألف ولا يؤلف»(2)

«مؤمن، فردى اجتماعى است و مردم با او دوست مى شوند. كسى كه دوست نشود و دوستى نداشته باشد، در او هيچ خيرى نيست».

ابو بصير از امام باقر علیه السلام روايت نموده است كه فرمود: «مردى نزد پيغمبر آمد و گفت: مرا وصيتى فرما. آن حضرت در ضمن سفارش ها فرمود: برادرت را با صورت باز و خوش ملاقات نما».(3)

ص: 530


1- كافى، ج 2، باب حسن الخلق، ص 102، ح 16.
2- كافى، ج 2، باب حسن الخلق، ص 102، ح 17.
3- كافى، ج 2، باب حسن البشر، ص 103، ح 3.

عبداللّه بن سنان نيز به سند معتبر از امام صادق علیه السلام روايت نموده كه پيغمبر فرمود:

«الا اخبركم بمن تحرم عليه النار غدا؟ قالوا: بلى، يا رسول اللّه! قال: الهيّن القريب الليِّن السَّهل»(1)

«آيا به شما خبر ندهم از كسى كه روز قيامت آتش بر او حرام مى شود؟ اصحاب عرض كردند كه بفرماييد! اى رسول خدا فرمود: كسى كه نزديك، نرم و آسان باشد».

توضيح آن كه در اثر نصايح و تعليمات پيغمبر اكرم، عرب ها كه مانند درندگان به جان يكديگر افتاده بودند و قتل و غارت و ناامنى در ميان ايشان امرى عادى بود، همگى برادر گونه دور يكديگر جمع شده و در تحت لواى اسلام ممالك ديگر را تحت تسلط اسلام در آوردند.

وفاى به عهد

حديث بيست و هفتم: شيخ كلينى به سند معتبر از شعيب از امام صادق علیه السلام روايت كرد كه پيغمبر فرمود: «هر كس ايمان به خدا و روز قيامت دارد، البته به وعده خود وفا نمايد».(2)

همچنين شيخ صدوق به سند خود از عبد اللّه بن سنان روايت نموده است كه مى گويد: از امام صادق علیه السلام شنيدم كه فرمود:

«پيغمبر اكرم به مردى وعده داد كه تا او بيايد، نزد سنگى بماند. اتفاقا خورشيد بالا آمد و آفتاب سوزاننده شد. اصحاب گفتند: يا رسول اللّه! خوب است كه به جاى سايه اى برويد!فرمود: اين جا با او وعده گذاشته ام، تا زنده هستم، منتظر او مى مانم!»

شما از اين دو حديث به اهميّت وفاى عهد در دين اسلام آشنا مى شويد. كسانى كه

ص: 531


1- امالى صدوق، مجلس 52، ح 5، ص 397.
2- كافى، ج 2، باب خلف الوعد، ص 364، ح 2.

پيغمبر را ديده و به رفتار و گفتار او آگاه بودند، سعى داشتند تا به آن سرور شبيه و نزديك شوند. پس هر كس كه خود را نزديك تر مى دانست، التزام او به اين امور بيش تر بود و بدين سبب در صدر اسلام درستى و راستى رواج بسيار داشت، ولى امروز در اثر حشر و نشر مسلمانان با كفار، تمام خوبى هاى مسلمانى از بين رفته و زشتى هاى كفر جايگزين آن شده است. امروزه مسلمانان حقيقتاً فاقد صفات حسنه بوده و داراى انواع رذايل هستند. و اوضاع طورى شده است كه انگار دروغ و خُلف وعده از لوازم مسلمانى است. عجيب تر اين كه اگر كسى خوش حساب، درست رفتار و درست گفتار باشد، نشانه بى دينى او محسوب مى كنند! شما ببينيد كه پيغمبر اكرم چگونه ترغيب به وفاى به عهد نموده و آن را از لوازم ايمان به خدا و معاد مى شناسد؟ ببينيد كه چگونه امروز اطمينان به قول و نوشته از ميان رفته و حتى مدرك رسمى نيز موجب آسودگى فكر و خيال انسان نمى شود!؟

با آن كه هوا گرم و آفتاب سوزان شده بود پيغمبر فرمود: به جاى ديگرى منتقل نمى شود و تا زنده ام در اين جا منتظر مى مانم، ولى امروز اصلاً گفته و قول ارزشى ندارد!

به راستى كه ما مسلمانان مايه ننگ پيغمبر و دين اسلام شده ايم! به همين دليل اگر كسى با ما محشور شود، گمان مى كند كه اعمال ما از دين اسلام است و نمى داند كه سر تا پا رفتار، گفتار و اخلاق ما بر خلاف دين بوده و هيچ شباهتى ميان مسلمانان امروز و مسلمانان آن روز نيست.

اخلاق پسنديده

حديث بيست و هشتم: امام رضا علیه السلام از پيغمبر چنين روايت نموده است:

«عليكم بمكارم الأخلاق فإنّ ربّي بعثني بها و إنّ من مكارم الأخلاق ان يعفو الرجل عمّن ظلمه ويعطى من حرمه و يصل من قطعه و ان يعود من لا يعوده».(1)

ص: 532


1- امالى شيخ طوسى، مجلس 17، ص 478، ح 11.

«بر شما باد مكارم اخلاق و خلق و خوهاى نيكو كه همانا پروردگارم مرا بدان مبعوث گردانيده است. و از جمله مكارم اخلاق اين است كه انسان ببخشد كسى را كه به او ستم كرده. و عطا كند به كسى كه او را محروم ساخته. و صله رحم كند با كسى كه از او بريده. و برود به ديدن كسى كه به ديدن او نمى آيد».

شيخ كلينى نيز از پيامبر روايت كرده است كه فرمود:

«ألا أدلّكم على خير أخلاق الدنيا والآخرة؟ تصل من قطعك وتعطى من حرّمك وتعفو عمن ظلمك».(1)

«آيا شما را به بهترين اخلاق دنيا و آخرت راهنمايى نكنم؟ [آنها عبارتند از]

پيوستن به كسى كه از تو بريده. بخشيدن به كسى كه محرومت ساخته. گذشتن از كسى كه به تو ستم كرده است».

همچنين به سند صحيح از عبد اللّه بن سنان از امام صادق علیه السلام از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم چنين روايت شده است:

«في خطبته: ألا أخبركم بخير خلايق الدنيا والآخرة العفو عمّن ظلمك وتصل من قطعك والاحسان إلى من اسآء إليك واعطآء من حرّمك».(2)

«آيا بهترين اخلاق دنيا و آخرت را به شما خبر ندهم؟ گذشتن از كسى كه به تو ستم كرده. پيوستن به كسى كه از تو بريده. نيكى به كسى كه به تو بدى كرده. بخشيدن به كسى كه محرومت ساخته است».

از اين روايات دانسته مى شود كه پيغمبر اكرم در مقام تطهير و تزكيه اصحاب بود و مى خواست ايشان را به بهترين اخلاق سوق دهد. آن حضرت، خود، داراى مكارم اخلاق بود و مسلمانان را نيز به آن هدايت مى فرمود. به راستى كه عفو نمودن ظالم ونيكى كردن به كسى كه بدى كرده است از بهترين اخلاق است:

ص: 533


1- كافى، ج 2، باب العفو، ص 107، ح 2.
2- كافى، ج 2، باب العفو، ص 107، ح 1.

«والْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعافِيَن عِنَ النّاسِ وَاللّهُ يُحِبُّ الُْمحْسِنينَ»(1)

«و خشم خود را فرو مى برند و از مردم در مى گذرند. و خداوند نيكوكاران را دوست دارد».

پيغمبر، خود، چنين بود؛ تا جايى كه وحشى، قاتل حمزه را بخشيد و قريش را كه نسبت به او آن همه اذيت و آزار نموده بودند، عفو كرد و آزاد نمود و به قدرى به آنان

بخشيد كه انصار و ياوران آن سرور اعتراض نمودند. او به كسانى كه بدى هاى فراوان كرده بودند، احسان نمود و كسانى را كه مرتكب جنايت ها و ظلم ها شده بودند، عفو كرد.

او داراى مكارم اخلاق بود و امت را به صفات فاضله دعوت مى فرمود. مسلمانان نيز وقتى پيغمبر را اين چنين مى ديدند و عظمت و رفتار او را مشاهده مى نمودند و كلمات آن سرور را مى شنيدند، در مقام اصلاح و تزكيه خود بر مى آمدند. به همين خاطر بود كه چنين جمعى سيادت يافته و بر بشر آقايى پيدا كردند. آرى! آدمى اگر گذشت، عفو و احسان نداشته باشد، چگونه بزرگ مى گردد؟

پيغمبر اكرم اصحاب را تزكيه مى فرمود؛ نتيجه آن زحمات هم اين بود كه مسلمانان از ذلت بيرون آمده، عزيز شدند، و از تفرقه و پراكندگى دست برداشته مجتمع شدند و اسارت و بردگى ايشان مبدّل به سيادت گرديد. امّا مسلمانان به تدريج برگشته و اخلاق را عوض كردند، وحشيّت و سَبُعيّت را پيشه خود قرار داده و دوباره در ضلالت فرو رفتند.

در اين زمان هم مردم چون درندگان گرسنه به جان يكديگر افتاده اند، بنابر اين، اختلاف حكمفرما و دشمنى به تمام معنا برپاست. در نتيجه مسلمانان اسير ديگران و بنده دشمنان گرديده اند. دشمنان نيز تا مى توانند بر فساد اخلاق ايشان مى افزايند، حتى كار به جايى رسيده است كه هيچ كس به ديگرى رحم نمى كند و امانت، وفا، درستى،گذشت و احسان از ميان مسلمانان بيرون رفته است.

ص: 534


1- سوره آل عمران، آيه 134.

مكر و نيرنگ

حديث بيست و نهم: شيخ صدوق به سند خويش از حسين بن خالد از على بن موسى الرضا عليهماالسلام و ايشان از آباى بزرگوار خود روايت نموده است كه پيغمبر فرمود:

«هر كس مسلمان است، مكر و خدعه نداشته باشد. جبرئيل به من گفت: صاحب مكر و خدعه در آتش است. آن گاه فرمود: از ما نيست كسى كه مسلمانى را گول بزند! از ما نيست كسى كه به مسلمانى خيانت كند! آنگاه فرمود: جبرئيل نزد من آمد و گفت: بر تو باد به حُسن خُلق. چون خُلقِ بد، خير دنيا و آخرت را از ميان مى برد. آن گاه فرمود: هر كس از شما خوش خلق تر باشد، به من شبيه تر است.»(1)

بنابر اين روايت، پيغمبر اكرم مسلمانان را از عملى ترسانيده و به امرى وادار نموده است، يعنى از مكر و خدعه بر حذر داشته و تشويق به حسن خلق فرموده است. مكر و خدعه به معنى گول زدن و اغفال است؛ يعنى كسى تظاهر به دوستى مى كند، ولى در كمين فرصتى است تا بر انسان ضربتى وارد آورد و همين امر، خيانت است.

خداوند به پيغمبر اكرم مى فرمايد:

«وَإِمّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَأَنْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَوآءٍ إِنَّ اللّهَ لايُحِبُّ الْخآئِنِينَ»(2)

«اگر ترس دارى از اين كه بعضى در پيمان خود با تو خيانت كنند، پس رسما ايشان را از به هم زدن پيمان مطّلع نما تا آگاه باشند و غافل گير نشوند؛ همانا خداوند خيانت كاران را دوست ندارد».

پس اگر پيغمبر ترسى از خيانت هم عهدان خويش دارد، نبايد بر آنها بتازد و آنها را اغفال كند، اگر چه او نيز در همين خيال بود؛ بلكه بايد رسما او را آگاه نمايد تا خيانت

نشود. اميرالمؤمنين علیه السلام مى فرمايد:

«واللّه ما معاوية بادهى منى ولكنّه يغدر ويفجر ولولا كراهيّة الغدر لكنت من أدهى الناس ولكن كلّ غدرة فجرة وكلّ فجرة كفرة ولكلّ غادر لواء يعرف به

ص: 535


1- امالى شيخ صدوق، مجلس 46، ص 344، ح 5 و 6 و 7.
2- سوره انفال، آيه 58.

يوم القيمة. واللّه ما استغفل بالمكيدة ولا استغمز بالشّديدة»(1)

«به خدا سوگند! معاويه از من زرنگ تر نيست، بلكه او خيانت و مكر مى كند. اگر نه اين بود كه خيانت بَد است، من از تمام بشر زرنگ تر بودم، ولى هر كس مكر و حيله كند، فاجر و كافر مى شود و در روز قيامت با پرچمى محشور خواهد شد كه به سبب آن شناخته مى شود! به خدا سوگند كه من غافلگير نخواهم شد و در سختى ها ضعيف نخواهم گشت!».

هر مكر و خدعه اى خيانت است. پيغمبر مى فرمايد: «كسى كه مسلمانى را گول بزند و اغفال نمايد، از ما نيست».(2)

آن حضرت مسلمانان را به دوستى با يكديگر تشويق كرده و از خيانت بر حذر مى دارد. شما ببيند كه آيا امروز مسلمانان از خدعه، حيله، اغفال و خيانت بر كنار هستند؟ آيا به يكديگر خيانت نمى كنند؟ آيا روغنى را كه در ظرف مى فروشند سر و ته آن يكسان است؟ آيا هر جنسى را كه در معرض فروش مى گذارند، زير و رو ندارد و همه مثل هم است؟ مى توان گفت كه امروزه راستى و درستى به كلى در ميان مسلمانان نيست و به جاى آن خيانت پا برجاست.

سعد اسكاف از امام باقر علیه السلام روايت كرده است:

«پيغمبر از بازار مدينه عبور مى كرد. جنسى را در دكان فروشنده اى ديد و فرمود: طعام تو را خوب مى بينم و از نرخ آن پرسيد؛ در همين حال خداوند به او وحى نمود كه زير آن جنس را نيز ببين! پس پيامبر از زير آن طعام، طعام پستى بيرون آورد و فرمود: تو خيانت و غش در ميان مسلمانان مى نمايى؟!»(3)

ملاحظه كنيد كه پيغمبر اكرم به بازار رفته و فروشنده را موعظه مى نمايد و او را بر قبح عملى كه انجام مى دهد، واقف مى سازد.

ص: 536


1- نهج البلاغه، خطبه 200.
2- بحارالانوار، ج 74، ص 146، ح 51، طبع بيروت.
3- كافى، ج 5، كتاب المعيشة، باب الغش، ص 161، ح 7.

مسلمانان امروز بى سرپرست شده اند؛ صفات حميده را از دست داده و تبليغات دشمنان راه هاى دزدى، خيانت و ظلم را رواج داده است. امروزه مسلمانان، ننگ اسلام شده اند و نمى توان به ايشان اعتماد نمود. در حديثى از پيغمبر منقول است:

«هر كس مسلمانى را در خريد و فروش گول بزند از ما نيست و روز قيامت با يهوديان محشور مى شود».(1)

زيرا يهوديان بيش تر از همه در صدد اغفال و خيانت به مسلمين هستند.

امّا آن قسمتى كه پيامبر به آن تشويق فرموده است، همانا حُسن خُلق است. دو جمله در اين حديث راجع به حسن خلق است: يكى آن كه حسن خلق، خير دنيا و آخرت را با خود دارد. اين جمله كوتاه، بسيار پر مغز و با معناست؛ زيرا چيزى را فرو گذار نكرده و تمام نيكى هاى دنيا و آخرت با آن است. كسى كه خلق او خوش باشد با نشاط است، با مردم حسن سلوك دارد، از مردم راضى بوده و با گذشت است. و اصولاً عفو و احسان و صِله رحِم، تماما دنباله حسن خلق است و كسى كه خلق او بد باشد، هميشه در جوش و خروش و دعوا و مرافعه است؟ نسبت به مردم بد بين و با ايشان بد است؛ به آنها توهين مى كند و بد مى گويد و از ايشان غيبت مى نمايد. و گذشت ندارد و عفو نمى كند. چنين كسى در دنيا و آخرت گرفتار اعمال زشت خويش است.

در جمله ديگر نيز مى فرمايد: «هر كس حسن خلق او بيش تر است، به من شبيه تر است!» از اين جمله دانسته مى شود كه پيغمبر چه اندازه حسن خلق داشته و هيچ كس به حسن خلق پيغمبر نمى رسد پس يك مسلمان هر چه بهتر باشد، به پيامبر شبيه تر و نزديك تر است. عفو پيغمبر و صبر او بر مشكلات و ساير صفات حميده ايشان، كاشف از عظمت حسن خلق آن سرور است.

نشانه هاى منافق بودن

حديث سى ام: شيخ كلينى از عبداللّه بن سنان و او از امام صادق علیه السلام روايت نموده كه پيغمبر فرمود:

ص: 537


1- وسايل الشيعه، ج 12، كتاب التجارة، باب تحريم الغش، ص 210، ح 8.

«سه چيز است كه اگر در هر كس باشد، منافق است اگر چه بگويد مسلمان هستم و نماز بخواند و روزه هم بگيرد: كسى كه در امانت خيانت كند. دروغ بگويد. و در وعده خود تخلف نمايد. خداوند فرمود: «إنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الْخآئِنِينَ(1)؛ همانا خدا خائنان را دوست نمى دارد».

همچنين مى فرمايد: «أَنَّ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَيْهِ إِنْ كانَ مِنَ الْكاذِبِينَ(2)؛ همانا لعنت خداوند بر او باد اگر از دروغگويان است». و فرموده است: «وَاذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَكانَ رَسُولاً نَبِيّا(3)؛ و در اين كتاب از اسماعيل ياد كن؛ زيرا كه او درست وعده، و فرستاده وپيامبرى بزرگ بود».(4)

منافق كسى است كه ظاهر او غير از باطنش باشد؛ باطنا كافر بوده ولى به حسب ظاهر مسلمان باشد. منافق داراى علايمى است كه به واسطه آن شناخته شده و از مسلمان حقيقى جدا مى شود؛ نماز، روزه، حج و زكات، منافقين را جدا نمى سازد، بلكه طبق اين نقل آنچه نشانه نفاق معرفى شده است، سه چيز است: خيانت در امانت، دروغ گفتن و خلف وعده. در نتيجه، شما در اين عصر مسلمان واقعى كم پيدا مى كنيد!

امروزه به طور كلى امانتدارى، از ميان مسلمانان رخت بر بسته است. شما ديگر كجا مى توانيد به كسى اطمينان داشته و چيزى را به او بسپاريد، بى آن كه مدركى از او داشته

باشيد؟ براى اين كه با وجود مدارك معتبر، در امانت خيانت مى شود ! كجا هستند كسانى كه دروغ نمى گفتند؟ كجا رفتند آن مسلمانانى كه خلف وعده نكرده و به وعده خويش وفا مى نمودند؟

منافقين در عصر پيغمبر اكرم به اين سه چيز شناخته مى شدند، وگرنه در نماز و روزه و زكات و حج و جهاد با مسلمانان ديگر شريك بودند. ولى امروزه مسلمانان نماز نمى خوانند، روزه نمى گيرند و زكات نمى دهند! راستى چرا از مسلمانى به جز نام نمانده است؟!

ص: 538


1- سوره انفال، آيه 58.
2- سوره نور، آيه 7.
3- سوره مريم، آيه 54.
4- كافى، ج 2، اصول الكفر و اركانه، ص 290، ح 8.

پيغمبر اكرم مسلمانان را بر صدق حديث، صدق وعده و اداى امانت وادار مى نمود، بنابر اين، جايى كه خود آن سرور به وعده اش عمل مى كند، عمل او سرمشق ارادتمندان خواهد بود. امروز نيز كسانى كه به راستى به پيامبر علاقمند هستند بايد از بزرگان دين ياد گرفته و پيرو واقعى پيامبر باشند. البته بايد بزرگان نيز به صرف بيان اكتفا نكنند.

پنهان نماندن چيزى از خدا

حديث سى و يكم: شيخ كلينى به سند صحيح از عمر بن يزيد روايت مى كند: با امام صادق علیه السلام شبانه غذا مى خوردم كه ايشان آيه «بَلِ الاْءِنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ * وَلَوْ أَلْقى مَعاذِيرَهُ(1)؛ بلكه انسان خود بر نفس خويشتن بيناست، هرچند دست به عذر تراشى زند» را تلاوت نموده آنگاه فرمود:

«براى چه انسان به چيزى كه خداوند خلاف آن را مى داند، تقرب بجويد؟ پيغمبر فرمود: هر كس چيزى را پنهان كند، خداوند آن را ظاهر مى سازد؛ اگر خير باشد، خير آن آشكار مى شود و اگر شر باشد، بدى آن معلوم مى گردد».(2)

از اين حديث شريف دانسته مى شود كه پيغمبر اكرم مردم را مكرراً به اين حكمت و موعظه حسنه متوجه مى نمود كه خداوندِ علاّمُ الغيوب، نيّات مردم را ظاهر ساخته و بر ديگران آشكار مى نمايد؛ پس كسانى كه نيّت سوء دارند، هر اندازه هم تظاهر به خوبى و صلاح نمايند، خُبث ايشان بر مردم مخفى نمى ماند. و كسانى كه نيت خوب دارند نيز هر اندازه آن را مستور نمايند، خداوند خوبى ايشان را بر مردم آشكار مى سازد.

پيغمبر، خداوند را به بزرگى معرفى مى نمايد و بَدان را از بَدى ترسانده و خوبان را بر خوبى تشويق مى فرمايد. ايشان مردم را از ريا دور مى كند؛ زيرا ريا يكى از گناهان كبيره است. رياكار به خداوند دروغ مى بندد و چيزى كه براى ديگران آورده را به حساب خداوند مى گذارد. نمى دانيم او خدا را چگونه شناخته است؟ آيا گمان مى كند كه خدا بر

ص: 539


1- سوره قيامت، آيه 14 و 15.
2- كافى، ج 2، باب الريا، ص 294، ح 6.

نيت او آگاه نيست؟ آيا گمان مى كند مزد عملى را كه او براى ديگرى آورده است، خداوند مى دهد؟ آيا گمان مى كند كه خداوند عمل او را قبول نموده و او را در نزد مردم به خوبى معرّفى مى نمايد؟

سكونى از پيغمبر اكرم روايت نموده است كه فرمود:

«زود باشد زمانى بيايد كه باطن مردم، بَد وظاهر ايشان براى دنيا - نه براى خداوند - خوب شود؛ آنها خود را خوب جلوه داده ولى ريا مى كنند و از خداوند ترس ندارند! خداوند نيز آنان را گرفتار مى كند و هر چه دعا كنند، مستجاب نمى نمايد».(1)

كسانى كه براى خداوند كار مى كنند و از او مزد مى طلبند، از اينكه در نزد مردم به خوبى معروف نشوند، چه باك دارند و چه ترسى از بد گويى مردم دارند؟ زيرا ايشان در صدد نيستند كه عمل خويش را به مردم نشان دهند. سكونى از اميرالمؤمنين علیه السلام روايت مى نمايد كه فرمود:

«از براى رياكار سه علامت و نشانه است: وقتى مردم او را مى بينند، با نشاط مى شود. و چون تنها باشد خسته مى شود. و ميل دارد كه مردم از كارهاى او تعريف و تمجيد نمايند».(2)

پيغمبر اكرم رابطه مردم را با خداوند برقرار كرده و مسلمانان را تشويق مى نمود تا كارهاى خير را براى خداوند انجام دهند؛ به او اميدوار باشند و از او مزد بطلبند. او چنين روح خدا پرستى را در قلوب مسلمانان جا داده و آنان را از ريا كارى باز مى داشت. امروزه بسيارى از خوبان گرفتار ريا شده اند؛ در كارها خدا را در نظر نداشته و خيرات را براى ديگران به جا مى آورند؛ اما در عين حال از خداوند مزد مى خواهند و به همين خاطر است كه محبوبيّت و موقعيت نيز پيدا نمى كنند:

«من عمل لغير اللّه و كله اللّه إلى من عمل له».(3)

«هر كس براى غير خدا كار كند، خدا او را به كسى كه براى او كار كرده واگذارد».

ص: 540


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب الرياء، ص 296، ح 14.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب الرياء، ص 295، ح 8.
3- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب الرياء، ص 293، ح 1.

موعظه و ارشاد رياكاران تأثير نمى كند. آنان كه خود آلوده هستند، چگونه مى توانند آلودگان را پاك و پاكيزه نمايند؟! يك قسمت از بدبختى مسلمانان اين است كه منافقين در ميان مبلّغين و مرّوجين دين، وارد گشته، اعمال و گفتار و اخلاق آنان را آلوده به فساد كرده اند و همه مردم بر اين امر مطّلع اند، ولى در عين حال آنها خود را مصلح و مربّى جلوه مى دهند. بنابر اين، بر بزرگان است كه اين مغرضين را كنار زده و از ايشان ترويج نكنند و آنان را نزد مردم به خوبى معروف نسازند؛ زيرا فساد آنها موجب فساد مسلمانان است و وعظ و ارشاد ايشان نيز اگر مسلمانى را كافر نكند، كافر را مسلمان نخواهد كرد.

انسان رياكار، به خداوند ايمان ندارد، دنيا در قلب او جا گرفته و در مقابل، محبت خدا و ثواب آن در دل اين شخص وجود ندارد. خداوند نيز او را به عملش رها كرده است. آيا چنين انسان گرفتارى مى تواند بيماران را نجات بخشد؟ از طرفى، مردمى كه بر زشتى اعمال او مطلّع هستند، چگونه به گفتار او ترتيب اثر دهند؟

عيب جويى و خورده گيرى بر ديگران

حديث سى و دوم: ابو بصير به سند صحيح از امام باقر علیه السلام روايت نموده است كه پيغمبر فرمود:

«اى كسانى كه به زبان اسلام آورده ولى قلبا مسلمان نشده ايد! عيوب مسلمانان را جستجو نكنيد؛ چون هر كس در مقام جستجوى عيوب ايشان برآيد، خداوند عيوب او را جستجو مى نمايد؛ و هر كس كه خداوند عيوب او را جستجو نمايد، هر چند در خانه اش باشد، مفتضح مى شود».(1)

همچنين امام باقر علیه السلام فرمود:

«بنده در آن وقت كه در مقام شمارش عيوب برادر دينى باشد، به كفر نزديك تر است؛ براى آن كه روزى با آن عيب ها او را سرزنش نمايد».(2)

ص: 541


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب من طلب عثرات المؤمنين، ص 354، ح 2 و 4.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب من طلب عثرات المؤمنين، ص 355، ح 3 و 6.

هيچ كس از گناه و لغزش دور نيست. كسى كه عيوب خود را فراموش نموده و در مقام اصلاح آن نباشد، و بر عكس، در صدد پيدا كردن عيوب برادر دينى خود بوده و در مقام شمارش گناهان و لغزش هاى او باشد، خداوند نيز عيوب او را به مردم نشان داده و او را مفتضح مى نمايد هر چند در خانه خودش مشغول به آن گناه باشد.

پيغمبر اكرم در مقام تطهير مسلمانان است و نمى خواهد مسلمانان از يكديگر بدگويى نموده يا در پى جستجوى عيوب يكديگر باشند.

از اين تعبير معلوم مى شود كسانى كه در مقام عيب جويى از يكديگرند، قلبا مسلمان نبوده و فقط به زبان مسلمان هستند. در اين بيان و اين تعليم دقيق شويد و ملاحظه كنيد

كه پيامبر چگونه مسلمانان را با يكديگر دوست و مهربان نموده و در مقام تطهير ايشان است!

قهر و آشتى!

حديث سى و سوم: امام صادق علیه السلام از پيامبر چنين روايت مى فرمايد:

«لا هجرة فوق ثلث(1)؛ بيش از سه روز نمى توان از برادر دينى قهر نموده و از او جدا شد».

و نيز امام صادق علیه السلام از پيامبر چنين نقل مى كند:

«دو مسلمان كه با قهر از هم جدا شوند و تا سه روز با يكديگر صلح نكنند، هر دو از دين اسلام خارج هستند و دوستى ميان ايشان نيست. امّا هر كدام از ايشان كه زودتر به سمت ديگرى برود و با او آشتى كند، زودتر داخل بهشت مى شود».(2)

ببينيد كه پيغمبر اكرم چگونه مسلمانان را برادر و دوست نموده و از قطع و جدايىآنان جلوگير مى نمود. مسلمانان در اثر اين تعاليم با هم دوست و مهربان بوده و در اصلاح امور همديگر ساعى و كوشا بودند، ولى امروز اصلاً جامعه اسلامى در ميان نيست و تنها

ص: 542


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب الهجرة، ص 344، ح 2.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب الهجرة، ص 345، ح 5.

اشتراك اسمى به جا مانده است. بنابر اين، مسلمانان با يكديگر دوست و مهربان نيستند و دوستى به جهت ايمان در ميان نيست:

«تَحْسُبُهُمْ جَمِيعا وَقُلُوبُهُمْ شَتّى ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لايَعْقِلُونَ»(1)

«آنان را متحد مى پندارى و [ولى] دل هايشان پراكنده است؛ زيرا آنان مردمانى اند كه نمى انديشند».

امام باقر علیه السلام مى فرمايد:

«شيطان ميان مؤمنين اختلاف مى افكند تا يكى از ايشان را از دين برگرداند. وقتى چنين كرد، مى خوابد و استراحت مى كند و مى گويد: آسوده شدم. آن گاه امام مى فرمايد: خداوند رحمت كند كسى را كه دو نفر از دوستان ما را با يكديگر دوست و مهربان كند. اى جماعت مؤمنين! با يكديگر دوست و مهربان شويد».(2)

ببينيد كه امروز چگونه شيطان خشنود گشته و مسلمانان چگونه از يكديگر جدا شده اند و به جاى دوستى و مهربانى، ميان ايشان دشمنى به پا گشته است. از چنين افرادى چگونه خير برخاسته شود؟

پيغمبر از اجتماع مسلمانان نتيجه گرفته و ايشان را جمع مى نمود و موجبات تفرقه را دور مى كرد. اما امروز مثل اين كه مصلحت مسلمانان در تفرقه و جدايى است و آنان موجبات تجمع را دور مى كنند!

سخن چين، بدترين مردم!

حديث سى و چهارم: امام صادق علیه السلام مى فرمايد:

«قال رسول اللّه! الا أنبئكم بشراركم؟ قالوا: بلى يا رسول اللّه. قال: المشائون بالنميمة المفرقون بين الأحبّة الباغون للبراء المعايب»(3)

ص: 543


1- سوره حشر، آيه 14.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب الهجرة، ص 345، ح 6.
3- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب النميمة، ص 369، ح 1.

«پيغمبر فرمود: آيا بدهاى شما را به شما معرفى نكنم؟ گفتند: چرا اى رسول خدا! فرمود: كسانى كه براى به هم زدن دوستان سخن چينى مى كنند و به قصد جدايى و دشمنى افكندن راه مى افتند؛ سخنى از اين گرفته و به ديگرى تحويل مى دهند و در جستجوى عيب خوبان و پاكان هستند».

اين گونه مردم از ايجاد فساد و فتنه خشنود مى شوند؛ ايشان طورى مشغول آتش زدن و خراب كردن هستند، كه گويا براى همين كار خلق شده اند. پيغمبر اكرم در ايجاد وحدت و دوستى سعى و تلاش مى كرد. پس هر اندازه كه اصلاح بين مسلمين مرغوب است، به همان اندازه فتنه جويى و تفرقه اندازى مبغوض است. پيغمبر اكرم چنان كه به آن امر وادار مى نمود، از اين امر هم مى ترسانيد. در نتيجه، تعليمات پيغمبر از جدايى مردم جلوگيرى مى نمود. پس ايشان هر بناى محكمى را كه به خود واگذار كنند، به مرور زمان رو به خرابى مى رود و بايستى از خرابى آن جلوگيرى نمود.

پيغمبر اكرم پراكندگى ها را جمع مى نمود و از هجوم سيل گونه و خرابى زاى نفاق و جدايى جلوگيرى مى نمود. او كاملاً مراقب اوضاع مسلمانان بود. اين بود كه در مختصر زمانى چنان ثمرى به عمل آمد و مسلمانان بر جهانيان مسلط شدند، امّا امروزه با وجود كثرت مسلمين و مبلّغين، از هر گوشه و كنار سيل هاى فتنه انگيز زيان آورى به اين جمع پراكنده دل روى آورده و دشمنان نيز از اطراف و اكناف بر آنها هجوم آورده اند. خود مسلمانان نيز در مقام فتنه جويى برآمده و تخم دشمنى و كينه با يكديگر را در زمين دل هاى خود مى كارند.

اگر كسى در موسم حج به مكه معظمه مشرّف شود، مى بيند كه مسلمين از گوشه و كنار جهان جمع شده اند، ولى به جاى آن كه از ديدار يكديگر خشنود شوند و درد دل ها را در ميان گذارند و اصلاح بطلبند، از ديدن يكديگر متأثر شده و در مقام اذيت و آزار يكديگر هستند و عمل ديگرى را حمل بر فساد مى كنند.

سبحان اللّه! چگونه تعليمات پيغمبر اكرم بى اثر گرديد؟ چگونه اشرار، روى كار آمده و رسما در مقام دشمنى و عيب جويى و اختلاف كلمه بر آمدند؟ جامعه اسلامى

ص: 544

چه شد؟ حمل بر صحت كجا رفت؟ آيا با وجود اين احوال، گمان مى كنيم كه از خوبان هستيم؟ پيغمبر اكرم بَدان و اشرار را معرفى نموده است، پس هر كس خود را امتحان كند و ببيند كه چه كاره است؛ آيا در مقام اصلاح بين مسلمين است يا نه؟ آيا در مقام عيب جويى و القاى اختلاف است يا نه؟

بدعت گزاران را رسوا كنيد

حديث سى و پنجم: امام صادق علیه السلام از پيامبر چنين روايت نمود:

«اذا رأيتم اهل الريب و البدع من بعدى فاظهروا البرائة منهم و اكثروا من سبهم والقول فيهم والوقيعة وباهتوهم كيلا يطمعوا في الفساد في الاسلام و يحذرهم الناس ولا يتعلمون من بدعهم يكتب اللّه لكم بذلك الحسنات و يرفع لكم به الدرجات في الآخرة».(1)

«هرگاه پس از من اهل ريب و بدعت را ديديد بيزارى خود را از آنها آشكار كنيد و به آنها بسيار دشنام دهيد، و درباره آنها بد بگوييد، و آنها را با دليل و برهان و تهمت و بهتان خفه كنيد تا نتوانند به فساد در اسلام طمع كنند؛ و در نتيجه مردم از آنها دورى كنند و بدعت هايشان را ياد نگيرند، خداوند در برابر اين كار براى شما حسنات نوشته و درجات شما را در آخرت بالا برد».

پيغمبر اكرم پيش بينى مى كرد كه مسلمانان پس از وفات او گرفتار فتنه جويان و بدعت گزاران مى شوند؛ چون با وجود آن سرور، نمى توانستند ضرر برسانند.

«وَ كَيْفْ تَكْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللّهِ وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ»(2)

«و چگونه كفر مى ورزيد، با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود و پيامبر او ميان شماست؟»

روى اين حساب مى فرمايد چون آنان را ديديد با ايشان رفاقت و دوستى نكنيد،

ص: 545


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب مجالسة اهل المعاصى، ص 375، ح 4.
2- سوره آل عمران، آيه 101.

بلكه علنا دشمنى كرده و به ايشان بد بگوييد و آنان را با دليل و برهان، مبهوت و بيچاره نماييد! آبروى ايشان را ببريد تا ابهت و وقار نداشته و نتوانند ضررى به دين و مسلمين برسانند و بدين وسيله مردم ايشان را شناخته و از آنان دورى كنند و به گفته باطلشان ترتيب اثر ندهند. پس وقتى چنين كنيد، خداوند در نامه عمل شما حسنات نوشته و درجات شما را بالا مى برد.

اين سخنان، خطاب به علما و دانشمندان است. وظيفه ايشان است كه بدعت را از دين جدا ساخته و بدعت گزاران را به مردم بشناسانند تا مردم را از شر ايشان نجات دهند. عالِم بايد نگهبان و نگهدار مسلمانان باشد و مسافران طريق دين و حقيقت را از شر راهزنان محفوظ بدارد. او بايد مردم را بر فساد و افساد ايشان آگاه نمايد، و آبروى

آنان را بريزد تا نزد مسلمانان وجاهت و توانايى فساد و تخريب نداشته باشند.

شما از همين حديث شريف در مى يابيد كه پيغمبر اكرم چه اندازه در حفظ مسلمين و سلامت دين ايشان سعى داشته و وظيفه عالم چه اندازه سنگين است. عالم مسلمان بايد هشيار و مراقب دشمنان بوده و مسلمانان را از شر آنان محفوظ بدارد و همواره به بدگويى و آبروريزى ايشان مشغول باشد.

قطعاً اگر عالمان را خواب بربايد، دشمنان بيدار هستند و در تخريب و فاسد نمودن عقيده مسلمانان كوتاهى نمى كنند. در هر دوره و عصرى كه حمله دشمنان دين زيادتر شد و در نتيجه خرابى مسلمين زيادتر و فساد عقيده ايشان بيش تر گرديد، بدانيد كه در اثر ضعف علما و مراقبت نكردن ايشان بوده است. غفلت مختصرى موجب ويرانى و خرابى زياد مى گردد كه اصلاح آن، سال ها ميسّر نمى شود.

به گمان من، همان نحو كه دشمنان با يكديگر در نحوه تخريب و مبارزه با دين و اضلال مسلمين تشريك مساعى و مبادله فكرى مى نمايند، بايد علماى مسلمين نيز بيش تر به يكديگر نزديك شده مشورت كنند، تبادل افكار و تشريك مساعى نمايند و مراقب اوضاع و احوال باشند و با گمراه كنندگان و افساد مبارزه نموده مسلمانان را بيدار

كنند و از شر راهزنان محفوظ بدارند.

ص: 546

پيامبر در ميان فقراء و تهيدستان

حديث سى و ششم: شيخ كلينى به سند صحيح از هشام بن سالم و ابو ايوب خزّاز از امام صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

«فقرا خدمت پيغمبر اكرم آمده و گفتند: يا رسول اللّه! ثروتمندان بنده آزاد مى كنند، حج مى روند، صدقه مى دهند، به جهاد كمك مى نمايند و . . .، ولى ما چون ثروتى نداريم، برانجام آن كارها ناتوانيم. پيغمبر فرمود: هر كس صد مرتبه تكبير بگويد، از آزاد كردن صد بنده بهتر است. و هر كس صد مرتبه تسبيح بگويد، از روانه كردن صد شتر براى حج افضل است. و هر كس صد مرتبه حمد خداوند نمايد، از دادن صد اسب با زين و لجام و ركاب براى جهاد در راه خداوند بهتر است. و هر كس صد مرتبه «لا اله الا اللّه» بگويد، عمل او از تمام مردم بهتر است، مگر آن كه كس ديگرى بيش تر بگويد.

اين سخن پيغمبر به گوش توانگران رسيد و آنان نيز به اين اذكار مشغول شدند. فقرا مجددا نزد پيغمبر رسيده و گفتند: يا رسول اللّه! اغنيا سخن شما را شنيده و ايشان نيز به اين اذكار مشغول شده اند، پيغمبر فرمود: «ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشآءُ»(1)؛ اين فضل خداست كه به هر كس بخواهد آن را مى دهد».(2)

از اين حديث دانسته مى شود كه پيغمبر در دسترس فقرا بوده و ايشان از فيض زيارت آن حضرت محروم نبودند. فقرا درد دل خود را آزادانه با پيغمبر اكرم مى گفتند و

پيغمبر نيز خدا را در نظر ايشان بزرگ نموده و آنها را از خداوند راضى مى كرد. همچنين دانسته مى شود كه اين ثواب ها از باب استحقاق نيست، بلكه از باب تفضّل الهى است و چنين نيست كه هر كس اين اذكار را بگويد به اين ثواب ها مى رسد، بلكه به هر كس كه خداوند بخواهد، مى رسد.

نمى دانيم از پاسخ پيغمبر اكرم كه فرمود: «ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ» فقرا چه فهميدند؟ آيا چنين فهميدند كه آن ثواب ها به اغنيا نيز داده مى شود يا دانستند كه اين

ص: 547


1- سوره حديد، آيه 21.
2- كافى، ج 2، كتاب الدعا، باب التسبيح و التهليل، ص 505، ح 1.

ثواب ها مخصوص خود فقراست و به ايشان ثوابى نمى رسد؟ آنچه ما مى فهميم اين است كه اين ثواب ها مخصوص فقراست؛ آن كسانى كه مى خواهند كارهاى خير كنند ولى توانايى ندارند، اگر اين اذكار را بگويند و خداوند صدق نيّت ايشان را بداند، به فضل خود آن ثواب ها را به ايشان مى دهد. شايد شروط ديگرى نيز داشته باشد و صرف لقلقه لسانى و ذكر و ورد زبانى كه با عدم حضور قلب و يا عدم پاكى قلب همراه باشد، اثر ندارد. اين است كه مى توان گفت كه تقوا نيز در اين ثواب ها دخيل و مؤثر بوده و بدون تقوا قبول نمى شود و اين اجرها داده نمى شود.

در هر صورت، اگر توانگرى اين اذكار را بگويد و به آن اكتفا كرده و مال خود را به ميان نياورد، يقيناً به اين ثواب ها نمى رسد. پس ثروتمندانى كه از كارهاى خير به اوراد و اذكار زبانى اكتفا كنند، بى جهت انتظار ثواب دارند. اين ثواب ها مخصوص كسانى است كه از كمك كردن مالى محروم هستند و مى خواهند مساعدت كنند، ولى نمى توانند. امّا آن كسى كه از انفاق مال خود مضايقه مى كند در عين حال منتظر ثواب است، به قيامت و ثواب ايمان ندارد.

«لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ»(1)

«هرگز به نيكو كارى نخواهيد رسيد تا آنچه دوست داريد انفاق كنيد».

تعجب مى كنيم از ثروتمندانى كه موقع افطار با يك دانه خرمايى كه به روزه دار مى دهند، انتظار دارند كه به آن اجر جزيل برسند!؟

ابو ايوب از امام باقر علیه السلام روايت نمود كه پيغمبر فرمود:

«هر كس مؤمن روزه دارى را افطارى دهد گناه او آمرزيده و ثواب يك بنده آزاد نمودن به او داده مى شود. شخصى گفت: يا رسول اللّه! همه ما توان آن را نداريم كه افطارى دهيم. فرمود: خداوند كريم است و به كسى كه توانايى ندارد مگر به قدر كمى شير و آب گوارا و يا چند دانه خرما اين ثواب را مى دهد».(2)

ص: 548


1- سوره آل عمران، آيه 92.
2- بحارالانوار، ج 93، كتاب الصوم، ثواب من فطّر . . .، ص 316، ح 3.

از اين حديث دانسته مى شود آن فقيرى كه به جز چند دانه خرما توانايى ديگرى ندارد، اگر با همان خرما صائمى را افطار دهد، مشمول اين الطاف مى شود؛ نه آن ثروتمندى كه همه چيز دارد و با يك يا چند دانه خرما مى خواهد به آن ثواب ها برسد. او اگر به ثواب افطارى دادن ايمان دارد، چرا از انفاق آنچه دوست مى دارد مضايقه مى نمايد؟ خوب است ثروتمندان بدانند كه اين ثواب ها مخصوص بيچارگان است و خداوند به فضل خود فقرا را راضى مى نمايد و اين امور بدل اضطرارى است. پس ثروتمندان مى بايست به وظيفه خود كه انفاق مالى است، عمل نمايند.

دل نبستن به دنيا

حديث سى و هفتم: امام باقر علیه السلام مى فرمايد:

«پيغمبر اكرم بر شخصى كه در باغ خود درخت مى كاشت عبور نموده و به او فرمود: آيا نمى خواهى تو را به درختى راهنمايى نمايم كه زودتر به ثمر رسيده و ريشه آن محكم تر و ميوه اش بهتر و باقى تر از اين درخت باشد؟ آن مرد گفت: چرا اى رسول خدا! فرمود: در هرصبح و شام بگو: «سبحان اللّه والحمد للّه ولا اله إلاّ اللّه واللّه اكبر» كه در اين صورت براى تو به هر يك از اين تسبيح ها ده درخت ميوه دار در بهشت است و از باقيات صالحات مى باشد. آن مرد گفت: يا رسول اللّه! تو شاهد باش كه اين باغ من وقف فقراى مستحقِ زكات است. پس خداوند آيات «فَأَمّا مَنْ أَعْطى وَاتَّقى * وَصَدَّقَ بِالْحُسْنى * فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرى(1)؛ اما آن كه [حق خدا را] داد و پروا داشت و [پاداش] نيكوتر را تصديق كرد، به زودى راه آسانى پيش پاى او خواهيم گذاشت» را نازل نمود».(2)

از اين حديث دانسته مى شود كه پيغمبر اكرم چه اندازه مسلمانان را به بهشت ترغيب وتشويق مى نمود. پيغمبر در مقام آن نبود كه مردم را از كار باز دارد و ايشان را بيكار بار آورد، بلكه مى خواست تا آنها از كارهاى خود براى آخرتشان نتيجه گرفته و باقيات صالحات تهيه

ص: 549


1- سوره ليل، آيه 5 - 7.
2- كافى، ج 2، كتاب الدعا، باب تسبيح، ص 506، ح 4.

نمايند. نتيجه آن تشويق اين شد كه آن مرد، باغ را وقف فقرا نمود كه از آن استفاده نمايند و او تا بقاى ثمر آن باغ، بهره و ثواب ببرد. پيغمبر مى خواهد اين چشم هايى را كه فقط به دنيا دوخته شده را باز كند و آخرت را جلوه داده و حلاوت ذكر خدا را بر دل ها بچشاند.

راستى! كسى كه به خداوند علاقمند باشد از ياد خداوند لذت ها مى برد و يقيناً لذت آن بيش از لذات اهل دنياست؛ به يك ذكر تسبيح، ده درخت مى دهند. شايد لذتى كه او از يك تسبيح مى برد، بهتر از لذتى است كه از ده درخت مى برد. اين ثواب ها بى جهت نيست. آنان كه به خداوند علاقمند هستند و مالشان را در راه او صرف مى كنند، البته با فضل او روبرو مى شوند:

«قُلْ بِفَضْلِ اللّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا هُوَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ»(1)

«بگو به فضل و رحمت خداست كه [مؤمنان] بايد شاد شوند و اين از هر چه گرد مى آورند، بهتر است».

از تأثير كلام پيغمبر اكرم در آن مرد غافل نباشيد! ما گمان مى كنيم كه مراجع بزرگ اگر در صدد باشند تا بندگان را با خداوند مرتبط نموده و از هر چيزى به مقصود اصلى گريز بزنند و آن را در نظرها جلوه دهند، هر آينه به نفع مسلمانان تمام مى شود. چنان كه پيغمبر اكرم در هر حال و هر جا آخرت را در نظر مردم مى آورد و آنان را بدان سو مى كشاند. معلوم است كه او هدفى داشت بنابر اين بيكار نمى نشست و هيچ وقت آرام نداشت؛ و هميشه اين آيه را در نظر داشت كه «قُمْ فَأنْذِرْ وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ(2)؛ برخيز و بترسان و پروردگار خود را بزرگ دار».

پيغمبر خدا بيدار بود و اين خدمت را به كمر بسته بود كه گمراهان را بيدار نموده و مسلمانان را به كار وادار نمايد. او خود نيز موقوفات و صدقاتى داشت. پس كسى كه خود چنين باشد، كلامش مؤثر خواهد بود. پيغمبر با يك جمله آن مرد را به سوى خداوند آورد. او نيز خدا را بزرگ ديد و باغ خود را در راه او صدقه داده و وقف فقراى مؤمن نمود.

ص: 550


1- سوره يونس، آيه 58.
2- سوره مدثر، آيه 2 و 3.

تشويق به احسان و نيكى

حديث سى و هشتم: امام باقر علیه السلام در روايتى از پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم چنين مى فرمايد:

«إن أسرع الخير ثوابا البر وإن أسرع الشر عقابا البغى وكفى بالمرء عيبا أن يبصر من الناس ما يعمى عنه من نفسه وإن يعير الناس بما لا يستطيع تركه وان يؤذي جليسه بما لا يعنيه».

پيغمبر خدا مردم را به احسان و نيكويى تشويق نموده و مى فرمايد كه اثر آن زودتر از تمامى خيرات به فرد نيكوكار مى رسد. او مردم را از ظلم و تعدى ترسانيده و فرمود كه عقوبت آن زودتر از همه به ظالم مى رسد. آن گاه فرمود: در اثبات عيب شخص همين كافى است كه عيوب مردم را ببيند، ولى از عيب هاى خود چشم بپوشد؛ چشم او براى ديدن عيب ديگران باز، امّا براى ديدن عيب هاى خود بسته باشد؛ مردم را به خاطر كارى سرزنش كند كه خود توانايى ترك آن را ندارد و همنشين او از او در اذيت و آزار باشد، بى آن كه خود او از اين ايذا بهره اى ببرد.(1)

اگر شما در اين حديث و تأثير آن در قلوب مستمعين دقيق شويد، ملاحظه مى كنيد كه اين مواعظ پيغمبر چگونه مردم را به احسان و جلوگيرى از ظلم وادار مى نمود. و به رسيدن به حساب هاى خود و غفلت نمودن از ديگران تشويق مى كرد. و آنان را وادار مى نمود تا ملتفت زبان و اعمال خويش باشند و از اذيت كردن بى جهت دوستان و همنشينان خود، اجتناب كنند!

غالبا اشخاصى ديده مى شوند كه همنشين و دوست خود را با زبان و حركات خود مسخره مى كنند و به منظور خنده، او را ملعبه خود قرار مى دهند، اين كار از كارهاى بسيار زشت است كه انسان بايد به حساب خود برسد و اين عيب را از خود دور نمايد. اين گونه مردم مانند عقرب هستند؛ بى آن كه فايده اى ببرند، اذيت مى رسانند. ببينيد كه پيغمبر اكرم چگونه عيوب مردم را به آنان نشان مى دهد و ايشان را ملتفت كارهاى زشت خود نموده و از اين اعمال دور مى فرمايد!

ص: 551


1- امالى شيخ طوسى، مجلس چهارم، ص 105، ح 17.

«وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ»(1)

«و پاكشان گرداند و كتاب و حكمت به ايشان بياموزد!».

خوبان صحابه به اين تعليمات ترتيب اثر داده و در مقام تطهير و تزكيه خود برمى آمدند. به راستى پيامبر چه اشخاصى را تربيت نمود و چه بزرگانى را پاكيزه نمود كه هر كدام تابنده تر از خورشيد گشتند. اين ميوه هاى درخت پيغمبر با ساقه هاى روييده شده از او، هر كدام شاهدى بر حقانيت آن سرور بوده و هر كدامشان موجب هدايت گمراهان شدند.

در اين احاديث دقيق شويد تا بدانيد كه منظور پيغمبر اكرم رسيدن به لذات دنيا و سلطنت بر مردم نبود، بلكه او چون پادشاهان و رياست طلبان نبود و مرام و هدفى داشت كه هميشه در صدد بود تا مردم را به سوى هدف بكشاند. هدف او نيز جز پاكيزه نمودن بشر و بيدار نمودن ايشان و نزديك كردن به خداوند و ايمان به قيامت، چيز ديگرى نبود.

حسن خلق و پاكيزگى باطن

حديث سى و نهم: امام سجاد علیه السلام مى فرمايد:

«كان رسول اللّه يقول في آخر خطبه: طوبى لمن طاب خلقه وطهرت سجيته وصلحت سريرته وحسنت علانيته وانفق الفضل من ماله وامسك الفضل من قوله وانصف الناس من نفسه»(2)

«خوشا به حال كسى كه خوش خُلق بوده، عادت او پاكيزه و نيت و باطن وى چون ظاهر او خوب باشد. زيادى مال خود را در راه خداوند انفاق كرده و زبان خود را از چيزهاى بى فايده نگاه بدارد. با مردم منصفانه رفتار كرده و چيزى را كه از براى خود نمى پسندد براى مردم نپسندد و چيزى را كه براى خود مى پسندد براى ايشان نيز بپسندد».

ص: 552


1- سوره جمعه، آيه 2.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان والكفر، باب الانصاف، ص 146، ح 1.

از اين حديث شريف دانسته مى شود كه پيغمبر اسلام اين جملات را هميشه در آخر خطبه هاى خويش مى فرمود؛ و چنين دوام و استمرارى، اهميت اين جملات را نشان مى دهد. كسى كه واقعاً اين جملات را در نظر داشته و آن را سرمشق كارهاى خويش قرار دهد، خوشا به حالش؛ زيرا خوش خلقى، موجب آسايش و سعادت دنيا و آخرت است: «أَفضلكم إيمانا أَحْسَنكُمْ اخلاقا(1)؛ برترين شما از نظر ايمان، كسى است كه اخلاقش از همه نيكوتر باشد».

مؤمن بايستى تلاش كند كه خلق خود را خوش نموده و از رذايل اخلاقى و عادات زشت بر كنار شود تا به تمام معنا پاك و پاكيزه گردد، در اين صورت است كه هر چه در راه خدا انفاقى كند براى او باقى خواهد ماند.

«وَما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ»(2)

«و هرگونه نيكى كه براى خويش از پيش فرستيد، آن را نزد خدا باز خواهيد يافت».

پس انسان در راه خداوند براى خود انفاق مى كند، نه براى ديگران. بنابر اين، بايد آنچه بهتر است را انفاق نمايد. و زبان خويش را نيز بايد از لغويات نگاه دارد.

افسوس كه مسلمانان امروز از اين تعاليم به دورند؛ نه اخلاق را خوب مى كنند، نه عادات بد را كنار مى گذارند، نه خير ايشان به مسلمانان مى رسد، نه از ضرر خود جلوگيرى مى كنند و نه در رفتار و كردار، منصف هستند!

«وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ * الَّذِينَ إِذَا اكْتالُوا عَلَى النّاسِ يَسْتَوْفُونَ * وَإِذا كالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ يُخْسِروُنَ»(3)

«واى بر كم فروشان! كسانى كه چون از مردم پيمانه ستانند، تمام ستانند و چون براى آنان پيمانه كنند يا وزن نمايند به ايشان كم دهند».

كسانى كه حق خود را به هر نحو ممكن مطالبه مى كنند و مى گيرند، ولى حق مردم را

ص: 553


1- بحارالانوار، ج 74، ص 148، ح 69، طبع بيروت.
2- سوره بقره، آيه 110.
3- سوره مطفّفين، آيه 1 - 3.

رد نكرده و به آنان نمى دهند؛ در وسايل از كلينى از برقى از امام صادق علیه السلام روايت نمود كه فرمود:

«پيغمبر اكرم فرمود: «من واسى الفقير من ماله وانصف الناس من نفسه فذلك المؤمن حقّا(1)؛ مؤمن واقعى كسى است كه در مال خود با فقير مواسات كرده و او را شريك نمايد، انصاف داشته و خود را مانند ديگران بداند؛ نه آن كه حق را بگيرد، ولى ندهد».

پيغمبر اكرم اين جملات را پس از هر خطبه مى فرمود و مسلمانان را به اين امور كه اساس اصلاح است، دعوت مى نمود. مؤمنين نيز به تفاوت درجات خود، در مقام تطهير و مجاهده با نفس برآمده و عمل و گفتار آن سرور را در نظر خويش داشتند.

«وَيُزَكِّيهِم وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ»(2)

«و پاكشان گرداند و كتاب و حكمت به ايشان بياموزد».

همسايگان را ميازاريد

حديث چهلم: امام صادق علیه السلام مى فرمايد:

«فاطمه زهرا علیهاالسلام نزد پيغمبر آمد و شكايتى داشت. پيغمبر چوبى از درخت خرما كه بر آن چيزى نوشته شده بود را به فاطمه داد و فرمود: آنچه بر آن نوشته است ياد بگير! بر آن چوب نوشته شده بود: «مَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الآخِر فَلا يُؤْذِي جارَهُ وَمَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللّه ِ وَالْيَوْمِ الآخِر فَلْيُكْرِمُ ضَيْفَهُ وَمَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللّه ِ وَالْيَوْمِ الآخِر فَلْيَقُل خَيْرا أو لِيَسْكُت(3)؛ هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد، همسايه اش را اذيت نمى كند. و هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد، ميهمان خود را اكرام مى نمايد. و هر كس ايمان به خدا و روز قيامت دارد يا سخن خير مى گويد و يا ساكت مى ماند».

نمى دانيم فاطمه زهرا علیهاالسلام چه شكايتى داشت؟ اگر چه بعيد نيست كه از بعضى از

ص: 554


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب الانصاف، ص 147، ح 17.
2- سوره جمعه، آيه 2.
3- كافى، ج 2، كتاب العشرة، باب حق الجوار، ص 667، ح 6.

همسايگان خود شكايت داشته است، ولى پيغمبر او را منصرف نموده و فرموده بود: «آنچه در آن چوب خرما است ياد بگير!» كسى كه ايمان به خدا و روز قيامت داشته باشد، نبايد همسايه آزار باشد؛ حدّ همسايگى را نيز پيغمبر اكرم چهل خانه از چهار سمت معين فرموده است.

از امام صادق علیه السلام روايت شده است كه فرمود: «مؤمن، كسى است كه همسايه اش از ظلم و تعدّى او در امان باشد».(1)

پس مردمانى كه همسايه خود را ناراحت و اذيت مى كنند، مؤمن نيستند.

امام باقر علیه السلام مى فرمايد:

«مردى نزد پيغمبر اكرم آمد و از اذيت هاى همسايه خود شكايت نمود. پيغمبر او را به صبر سفارش فرمود. بار ديگر نيز آمد و اين دفعه هم پيامبر او را امر به صبر نمود. او رفت و مرتبه سوم شكايت خويش را نزد پيامبر آورد، اين بار حضرت فرمود: روز جمعه كه مردم براى نماز جمعه به مسجد مى روند، اثاث خود را از خانه بيرون ببر و در معبر بگذار و وقتى از تو پرسيدند كه براى چه اثاث خود را اين جا گذارده اى، آنان را از ظلم و اذيت همسايه خود آگاه نما. او به اين دستور عمل نمود. همسايه اش آمد و گفت: به سوى منزل خود برگرد! خدا را شاهد مى گيرم كه ديگر تو را اذيت نكنم».(2)

اگر كسى دقيق شود، مى بيند كه پيغمبر اكرم به وسيله اين دستور، احساسات عمومى را تحريك كرده است؛ زيرا مسلمانان چون به آن مرد مى رسيدند، او را ملامت و توبيخ مى كردند. آن مرد نيز در برابر اين احساسات و اعتراضات چاره اى نداشت جز اين كه تسليم شده و عذر بخواهد و همسايه مظلوم خود را راضى نمايد.

آرى! يكى از اسرار امر به معروف و نهى از منكر عمومى اين است كه ترك كننده فعل معروف و انجام دهنده كار قبيح، ضعيف شود و در برابر اعتراض عموم چاره اى جز تسليم و عذر خواهى نداشته باشد.

ص: 555


1- كافى، ج 2، كتاب العشرة، باب حق الجوار، ص 668، ح 12.
2- كافى، ج 2، كتاب العشرة، باب حق الجوار، ص 668، ح 13.

از اين حديث نيز دانسته مى شود كه پيغمبر مرجَع كارهاى مردم بوده و ضعفا به او دسترسى داشته و براى اصلاح كارهاى خويش به آن سرور مراجعه مى نموده اند. همچنين دانسته مى شود كه در اول امر، پيغمبر اكرم آبروى آن مرد را نريخت، بلكه امر به صبر فرمود، ولى چون دفعه سوم همسايه او آمد و شكايت نمود، آن راه را نشان داد. پس تا حدودى در مقام همسايه بايد صبر نمود و چنين نيست كه تا همسايه اى ظلمى نمايد، همسايه مظلوم داد و فرياد كند.

از معصوم علیه السلام روايت شده است:

«ليس حسن الجوار كف الاذى، ولكن حسن الجوار صبرك على الاذى»(1)

«حسن معاشرت با همسايه به اين نيست كه او را اذيت نكنى، بلكه به اين است كه بر اذيت او صبر نمايى».

به همين خاطر بود كه پيغمبر اكرم دو مرتبه امر به صبر فرمود.

همچنين در آن نوشته آمده بود: «هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد، مهمان خود را اكرام نمايد». پس مهمان دارى و اكرام هم از آداب اسلام است كه متأسفانه امروزه اين خصلت حَسنه در اثر حشر با بيگانگان از ميان رفته است!

اما جمله سوم يعنى «هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد، سخن خير بگويد يا ساكت بماند» نيز موجب سعادت بشر است؛ زيرا اگر به خير سخن بگويند و يا ساكت بمانند از بدى ها محفوظ مانده و از غيبت و اذيت نمودن و دروغ گفتن و نظاير اين امور، سالم مى مانند.

مسلمانان آن روز، در اثر تعاليم پيغمبر و آموزه هاى آن سرور، چه اندازه سعادتمند شده و دين و دنياى ايشان آباد گشت، ولى مسلمانان امروز به همان نسبت كه از آن تعاليم دست برداشتند، گرفتار شدند؛ و زير دست گشته و عقب ماندند.

ص: 556


1- كافى، ج 2، كتاب العشرة، باب حق الجوار، ص 667، ح 9.

باب نهم: حُسن معاشرت پيغمبر با مسلمانان

اشاره

• حكايت روغن فروشى كه به پيغمبر اكرم علاقمند بود

• يكى ديگر از خصايص پيغمبر اكرم

• ازدواج جويبر با دختر شيخ طايفه بنى بياضه

• حكايت سعد و عاقبت كار او

• ترغيب پيغمبر به سعى در رفع حوايج مسلمين

• عيادت پيغمبر اكرم از سلمان

• عيادت پيغمبر از جوان يهودى

• شركت پيغمبر در تشييع جنازه سعد بن معاذ

ص: 557

ص: 558

«فَبَِما رَحْمَةٍ مِنْ اللّه ِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ»(1)

«پس به [بركتِ] رحمت الهى، با آنان نرمخو [و مهربان] شدى، و اگر تندخو و سخت دل بودى قطعا از پيرامون تو پراكنده مى شدند. پس، از آنان درگذشته و برايشان آمرزش بخواه، و در كار[ها] با آنان مشورت كن».

سخن از نوع معاشرت پيغمبر خدا با مردم مسلمان است؛ جايى كه خداوند بفرمايد كه اين نرمى در برخورد تو با مسلمانان از رحمت حق است و اگر تند بودى از كنار تو متفرق مى شدند، ديگر ما چه مى توانيم بگوييم و چه مى توانيم بنويسيم؟ پس بهتر اين است كه قضايا و حكاياتى از آن سرور نقل نماييم تا خوانندگان به حسن معاشرت پيغمبر كاملاً آگاه شوند.

امام صادق علیه السلام مى فرمايد:

«دو نفر نزد پيغمبر آمدند، يكى از انصار و يكى از طايفه ثقف، ثقفى خواست از پيغمبر مسأله اى بپرسد كه پيغمبر فرمود: برادر انصارى تو پيش از تو آمده است! گفت: يا رسول اللّه! من عجله دارم و در شرف سفر هستم. مرد انصارى گفت: من به او اذن دادم. پس پيغمبر فرمود:

اگر بخواهى، من به تو خبر مى دهم كه براى چه آمده اى».(2)

از اين حديث دانسته مى شود كه پيغمبر اكرم به نوبت، جواب سؤال ها را مى داد و حق تقدم همواره نزد ايشان محفوظ بوده است. همچنين از تعبير آن سرور كه فرمود:

ص: 559


1- سوره آل عمران، آيه 159.
2- كافى، ج 4، كتاب الحج، باب فضل الحج، ص 261، ح 37.

«برادر انصارى تو پيش از تو آمده است» دانسته مى شود كه ايشان چگونه مسلمانان را با يكديگر مهربان و برادر مى نمود.

از حديثى كه شيخ كلينى به سند موثق از جميل از امام جعفر صادق علیه السلام روايت نمود، دانسته مى شود كه پيغمبر در نگاه كردن بين اصحاب نيز مساوات مى نمود و چنين نبود كه كسى از عنايات ايشان محروم باشد، بلكه همگى به طور مساوى مورد عنايت بودند.

«كان رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم يقسم لحظاته بين اصحابه ينظر إلى ذا وينظر إلى ذا بالسوية»(1)

«پيامبر اكرم نگاه هايش را بين اصحابش به طور مساوى تقسيم مى نمود؛ گاهى به اين نگاه مى كرد و گاهى به آن».

اگر كسى متوجه باشد كه در ميان حاضرين، مؤمنين و منافقين با هم بودند، مى داند كه پيغمبر اكرم چه اندازه حلم و مدارا داشته كه دشمنان را نيز مثل دوستان مشمول لطف ويش مى نمود كه در نتيجه اين حسن معاشرت، كسى نمى توانست تشخيص بدهد كه چه كس در نزد آن حضرت مقرّب تر و چه كس دورتر بوده است.

در نقلى از اميرالمؤمنين علیه السلام راجع به احوال پيغمبراسلام صلی الله علیه و آله وسلم آمده است:

«ويعطى كل جلسائه نصيبه ولا يحسب أحد من جلسائه ان احدا أكرم عليه منه من جالسه صابره حتى يكون هو المنصرف عنه»(2)

«به هر يك از همنشينانش بهره اش را مى داد. [اين اعم از نگاه كردن و گوش دادن به سخن ايشان است] و به قدرى عدالت داشت كه هيچ كس خيال نمى كرد كه ديگرى بر او مزيّت دارد و مقدّم تر است. هر كس كه نزد او مى آمد و مى نشست، پيغمبر صبر مى نمود تا او برخيزد».

از اين بيان نهايت عدالت پيغمبر در مساوات بين همنشينان و نهايت حلم و بردبارى

ص: 560


1- كافى، ج 8، ص 268، ح، 393.
2- بحارالانوار، ج 16، ص 152.

ايشان دانسته مى شود؛ هر كس كه مى آمد و حاجتى داشت، پيغمبر از او جدا نمى شد تا او از پيغمبر جدا شود. پيغمبر اكرم در مصافحه نيز دست خود را نمى كشيد و صبر مى نمود تا طرف مقابل دست خود را جدا سازد.

حكايت روغن فروشى كه به پيغمبر اكرم علاقمند بود

يكى از خصايص آن سرور اين بود كه اگر كسى از اصحاب غايب مى شد، عدم حضورش از نظر پيغمبر مخفى نمى ماند بلكه از دليل غيبت او تحقيق مى نمود.

امام صادق علیه السلام مى فرمايد:

«مرد روغن فروشى فوق العاده به پيغمبر علاقمند بود؛ به طورى كه اگر مى خواست دنبال كارى برود، اول مى آمد به پيغمبر نگاه مى كرد و بعد به سراغ كار خويش مى رفت. پيغمبر نيز نيّت او را مى دانست، بنابر اين، هر وقت او را مى ديد از جا بلند مى شد و خود را به او نشان مى داد تا او خوب نگاه كند.

روزى آن مرد براى زيارت آمد و رفت، ولى پس از مختصر زمانى دوباره بازگشت. پيغمبر اكرم چون او را ديد با اشاره نزد خود طلبيد. مرد آمد و حضرت فرمود: امروز كار بى سابقه اى كردى!؟ گفت: يا رسول اللّه! به آن خدايى كه تو را به راستى پيغمبر خود گردانيد، چون تو را ديدم و رفتم، مجددا به ياد شما افتادم و ديگر نتوانستم قدمى بردارم، بنابر اين برگشتم تا مجددا شما را زيارت نمايم. پيغمبر در حق او دعاى خير نمود.

چند روز گذشت و پيغمبر او را نديد. فرمود: چند روز است او را نمى بينم!؟ كفش خود را پوشيد و با اصحاب به بازار روغن فروش ها رفت. ديدند كه در دكان او كسى نيست. پيغمبر حال او را از همسايگانش پرسيد. گفتند: يا رسول اللّه! او از دنيا رفت. او مرد امين و راستگويى بود، ولى در او يك عيب بود. فرمود: چه بود؟ گفتند: به زنان نگاه مى كرد. فرمود: خداوند او را رحمت كند! مرا به قدرى دوست مى داشت كه اگر بنده فروش هم بود، البته خداوند او را مى آمرزيد».(1)

ص: 561


1- كافى، ج 8، ص 77 و 78، ح 31.

كسانى كه كنيز فروش بودند، كنيزان زيادى در اختيارشان قرار مى گرفت كه يا با مال غير، به عنوان امانت و يا با مال خود خريده بودند، ولى چون دقت در استبراى رحم ايشان نمى كردند، بيش تر در معرض حرام واقع مى شدند. پيغمبر مى فرمايد كه به قدرى اين شخص مرا دوست مى داشت كه اگر كنيز فروش و زنا كار هم بود، خداوند او را مى آمرزيد. [يا جاى آن داشت كه خدا او را بيامرزد]. مقصود آن سرور اين است كه به طريق اولى، نگاه كردن او به زنان قابل آمرزش يا شفاعت است.

مرحوم مجلسى با اعتراف به آن كه در نسخه كافى «نخاس» به معنى برده فروش است، مى فرمايد: و چه بسا «بحاس» به معنى كم فروش باشد. پس مناسب شغل او نيز مى شود؛ ولى اين اشتباه است؛ زيرا عيب او كم فروشى نبود، بلكه بى پروايى در نگاه به نامحرم بوده است.

از اين حديث نيز امورى دانسته مى شود:

1 - علاقه فوق العاده او به پيغمبر اكرم.

2 - پيغمبر مُحبّ خود را مى شناخت و به او كمك مى نمود و خود را نشان او مى داد تا به آسانى او را زيارت كند.

3 - چون او را نمى بيند در مقام تحقيق از حال او برمى آيد.

4 - خود آن سرور شخصا به سراغ او مى رود و به عهده ديگران واگذار نمى نمايد.

5 - پيغمبر به بازار مى رفت و با بازاريان گفتگو مى نمود و چون بزرگان اهل دنيا نبود.

6 - علاقه و محبت به پيغمبر موجب عفو و رحمت الهى مى گردد.

يكى ديگر از خصايص پيغمبر اكرم

پيغمبر اكرم به مؤمنين علاقمند بوده و به ايشان محبت داشت. فقرا مورد توجه و لطف آن سرور بودند. پيامبر در رفع فقر و پريشانى و اصلاح حال ايشان مى كوشيد و ازراحتى ايشان خشنود مى گرديد.

شيخ كلينى به سند بسيار معتبر از ابو حمزه ثمالى از امام محمد باقر علیه السلام اين گونه

ص: 562

نقل نموده است:

«يكى از اهالى يمامه به نام جويبر نزد پيغمبر اكرم آمد و اسلام آورد. او مردى كوتاه قامت و ناخوش منظر و بسيار فقير بود. پيغمبر مخارج او را قبول نمود و روزى يك صاع خرما براى او مقرر كرد؛ دو پيراهن نيز به او بخشيد. جويبر شب ها در مسجد مى خوابيد. وقتى تعداد مسلمين غريب زياد شد و مسجد ديگر گنجايش ايشان را نداشت، خداوند به پيغمبر فرمود: مسجدت را پاك كن و كسانى كه شب در آن مى خوابند را از مسجد بيرون كن و تمام درهايى كه به مسجد باز مى شود را ببند، مگر در خانه على و فاطمه را! هيچ جنبى از مسجد عبور نكند و فرد غريبى در آن نخوابد. پيغمبر دستور داد تا تمام درها به جز در خانه على را بستند و جاى سر پوشيده اى براى غريب ها بنا كردند كه همان «صفّه» بود و فقرا شب و روز در آن جا به سر مى بردند.

پيغمبر به قدر توانايى به ايشان گندم، خرما، جو و كشمش مى داد. مسلمانان نيز به تبعيت از پيامبر از كمك به ايشان مضايقه نكرده و صدقات خويش را به اصحاب صفّه مى دادند».(1)

ازدواج جويبر با دختر شيخ طايفه بنى بياضه

اشاره

روزى پيغمبر نگاهى از روى رحمت و عطوفت به جويبر نمود و فرمود: اى جويبر! چه مى شد اگر براى خود همسرى اختيار مى نمودى تا كمك دين و دنياى تو باشد؟ جويبر گفت: پدر و مادرم به فدايت! كدام زن رغبت مى نمايد كه همسر من گردد! به خدا سوگند، نه نَسَب دارم و نه شرافت، نه جمال و نه مال. پيغمبر فرمود: كسانى كه در جاهليّت شرف داشتند و اسلام نياوردند، پست شدند و كسانى كه پست بودند و اسلام آوردند، شريف و به سبب اسلام، عزيز شدند. اسلام كبر و تفاخر جاهليت را نابود نمود و امروز تمامى مردم در هر رنگ و نژاد از آدم هستند و آدم هم از خاك است. هر كس طاعتش بيش تر باشد، نزد خداوند محبوب تر است! هيچ مسلمانى بر تو فضل ندارد، مگر آن كه تقواى او بيش تر و اطاعتش از خداوند زيادتر باشد.

ص: 563


1- كافى، ج 5، ص 340، ح 1.

آن گاه پيغمبر به جويبر فرمود: نزد زياد بن لبيد مى روى كه بزرگ طايفه بنى بياضه است و به او مى گويى كه من قاصد پيغمبر اكرم هستم و او مى گويد كه دخترت ذلفا را به من تزويج نما. جويبر آمد خانه زياد ديد او در ميان فاميلش نشسته است. جويبر اجازه ورود خواست و چون وارد شد، سلام كرد و گفت: من قاصد رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم هستم و پيغامى آورده ام، آهسته بگويم يا آشكار نمايم؟ زياد گفت: آشكارا بگو. من افتخار مى نمايم! جويبر گفت: پيغمبر فرمود كه دخترت را به من تزويج نمايى. زياد گفت: راستى، پيغمبر تو را فرستاده است؟ جويبر گفت: من بر پيغمبر دروغ نمى بندم! زياد گفت: ما دختران خود را به فاميل خود مى دهيم! تو برو من پيغمبر را زيارت مى كنم و عذر خود را بيان مى كنم. جويبر برگشت. زياد گفت: اين از حدود قرآن و نبوت محمّد خارج است.

ذلفا دختر زياد، سخن پدر را شنيد و او را نزد خود طلبيد و گفت: جويبر دروغ بر پيغمبر نمى بندد، او را به نزد خود برگردان. زياد جويبر را برگردانيد و به او خوش آمد

گفت و از او خواست تا قدرى بنشيند و تأمل كند. آن گاه خود را به پيغمبر رسانيد و گفت:

جويبر اين پيغام را آورده است و من با او به نرمى سخن نگفتم، اكنون آمده ام تا به شما بگويم كه ما دختران خود را به فاميل خود و كسانى از انصار كه هم شأن ما باشند، تزويج مى نماييم.

پيغمبر فرمود: جويبر مؤمن است و مؤمن كفو مؤمنه و مسلم كفو مسلمه است. اى زياد! دختر خود را به جويبر تزويج كن و از او اعراض مكن. زياد برگشت و به دختر خبر داد. دختر گفت: اگر نافرمانى از دستور پيغمبر نمايى، كافر مى شوى.

آن گاه زياد آمد و دست جويبر را گرفت و در ميان فاميل خود، او را داماد خود نمود و مهريه را نيز به عهده گرفت. آن گاه جهاز دختر را فراهم ساخت. زياد به جويبر پيغام داد كه آيا خانه اى دارى تا عروس را با خود ببرى؟ جويبر گفت: نه. پس خانه و اثاث خانه را مهيا نمودند و دختر را به خانه شوهر بردند. داماد شبانه وارد خانه عروس شد و چون وضع را مشاهده نمود، به گوشه اتاق رفت و مشغول خواندن قرآن و نماز شد تا آن كه

ص: 564

فجر طالع گرديد. چون اذان گفتند با زن خود به مسجد رفت و نماز صبح خواند. تا سه شب كار جويبر همين بود تا بالأخره، پدر را با خبر نمودند. زياد خود را به پيغمبر رسانيد و گفت: يا رسول اللّه! پدر و مادرم به قربانت! جويبر هم شأن ما نبود، به فرمان تو او را داماد خود نمودم، پيغمبر فرمود: مگر چه شده؟ گفت: دختر را با جهاز و خانه تقديم جويبر نمودم. شبانه وارد شد بى آن كه با دختر سخنى بگويد و تا صبح مشغول عبادت شد و سه شب است كه كار او همين است؛ او به زن حاجتى ندارد. پس به كار ما رسيدگى بفرما! زياد رفت.

پيغمبر جويبر را طلبيد و به او فرمود: آيا به زن حاجتى ندارى؟ جويبر عرض كرد مگر من مرد نيستم!؟ من بسيار به زن علاقمند هستم. فرمود: بر خلاف آنچه از خود تعريف مى نمايى به من خبر رسيده است كه تو سه شبانه روز است كه به زن زيباى خود نگاه نكرده اى و با او سخن نگفته اى؛ اگر چنين هستى كه مى گويى، پس اين چه كارى است كه كرده اى؟

جويبر عرض كرد: يا رسول اللّه! چون خانه، اثاث خانه و زن خويش را ديدم، غربت، فقر و همنشينى فقرا به يادم آمد، خواستم شكر نعمت الهى را به جاى آورم؛ پس سه شب عبادت كردم و سه روز روزه گرفتم و اين به شكرانه آن نعمت بود، ولى امشب به وظيفه خويش عمل خواهم نمود و رضايت آنان را فراهم خواهم ساخت.

پيغمبر قضيه را به اطلاع زياد رسانيد. آنان خشنود شدند. جويبر در يكى از جنگ ها در ركاب پيامبر شهيد شد و براى زن او خواستگاران زيادى فراهم آمد.(1)

نكاتى كه از اين حديث شريف فهميده مى شود

اين حكايت نيز داراى فوايدى است كه به بعضى از آنها اشاره مى نماييم:

1 - پيغمبر از فقرا اعراض نداشت، بلكه به ايشان محبت مى كرد و در اثر توجه آن سرور بود كه سايرين نيز به فقرا متوجه شدند. اصولاً هميشه مردم تابع ميل رييس خود

ص: 565


1- كافى، ج 5، كتاب النكاح، باب المؤمن كفو المؤمنة، ص 340 - 443، ح 1.

هستند و به هر سَمتى كه او رو آورد، آنان نيز متمايل مى شوند.

پيغمبر اكرم با ايشان گرم مى گرفت و به ايشان محبت مى نمود و چه بسا با اصحاب صفه در يك ظرف غذا مى خورد. و هر كس كه به پيغمبر علاقمند بود از پيغمبر اكرم متابعت مى نمود. اين عمل پيغمبر نشانه پيغمبرى اوست، نه پادشاهى اش؛ زيرا پادشاهان، هيچ وقت چنين كارى نكرده و به فقرا توجه نمى نمايند و با آنان حشر و نشرى

نداشته و با ايشان در يك ظرف غذا نمى خورند. در اثر توجه پيغمبر به جويبر و نظاير او، فقرا جمع شدند تا آن حد كه مسجد گنجايش ايشان را نداشت. لذا پيغمبر صفه اى براى ايشان در نظر گرفت.

2 - در نظر پيغمبر، دين اهميت داشت و كفو هر مسلمان را مسلمان مى دانست. عمل او بر اين و دعوت او به اين بود. لذا دختر زيباى زياد - بزرگ بنى بياضه - را براى

جويبر در نظر گرفت.

3 - پيغمبر در فكر اداره امور همه مسلمانان بود، بنابر اين، فقرا را از نظر دور نمى داشت و چون جويبر مسلمان خوبى شده بود، در مقام آن بر آمد كه همسر نيكويى كه كمك دين و دنياى او باشد براى او فراهم آورد و در نتيجه، جويبر از خوشبخت ترين دامادها شد.

پس اگر پيشوايان دين علاقمند به اصلاح امور مسلمين، مخصوصا اصلاح امور اهل علم باشند، بايد ايشان را تشويق نمايند و به امورشان رسيدگى كنند. پيشواى روحانيت اگر در منزل يكى از اهل علم رفته و از او قدردانى كند و احوال پرسى نمايد، در او تأثير زيادى مى گذارد؛ چه رسد به آن كه به فكر اداره معاش و زندگانى او بوده و براى او راهى باز نمايد كه هر آينه در تشويق او كوشيده و در نتيجه، اهل علم رو به فزونى مى روند.

از طرف ديگر آن پيشوا در قلوب مسلمانان جا گرفته و جدا به او علاقمند مى شوند. بى جهت نبود كه مسلمانان به پيغمبر اكرم علاقمند بودند و محبت او در قلوب مسلمين فوق العاده بوده است.

4 - ثروتمندان اگر ملاك وَصلت و ازدواج را دين قرار بدهند، نه جمال و مال، هر

ص: 566

آينه دين و دنيايشان آباد مى شود. پس اگر به خاطر خدا مسلمان پاكى را در نظر بگيرند و دختر خود را به او دهند، هم خود را و هم دختر را از گرفتارى ها نجات داده اند. اما اگر چشم ايشان به مال يا جمال داماد دوخته شود، چه بسا آن دامادى كه در نظر گرفته اند، اگر زيبا و ثروتمند بوده ولى فاقد صفات حسنه و كمالات باشد، هميشه موجب ناراحتى دختر و خويشان او مى شود. تجربه نشان داده است كسانى كه به مال يا جمال چشم دوختند و براى اين دو، دختر گرفته يا داده اند، راحتى و آسايش از ايشان سلب شده است. و برعكس، هر كس كه خدا را در نظر داشته و دختر را به داماد متدين با اخلاق داده يا دخترى كه عفيفه و ديانت دار باشد را اختيار نموده است، هميشه در آسايش بوده است.

5 - «ذلفا» زن با ديانتى بود كه پدر را از تمرّد و عصيان نجات بخشيده و جويبر، آن مرد با ايمان را قبول نمود. او از اطاعت خدا و پيغمبر ضررى نديد، چرا كه تا جويبر زنده

بود، شوهر خوبى براى او بود و پس از او هم خواستگاران زيادى داشت.

6 - جويبر مرد با ايمانى بود؛ موقعى كه خانه و اسباب زندگى و زن زيبا را فراهم ديد، خداوند را فراموش نكرد و شكر اين نعمت را به جا آورد. البته جويبر بايد اين مطلب را حداقل در گوش عروس مى گفت و خويشان او را از همان اول خشنود و راحت مى نمود؛ زيرا در نتيجه اعراض او جمعى ناراحت شده و شايد پيغمبر را هم ناراحت نمودند.

غالبا كسانى كه فاقد نعمتى هستند، وقتى به آن مى رسند، خداوند را فراموش نموده و شكر او را به جا نمى آورند؛ و اين كفران نعمت، موجب بدبختى آنان خواهد شد.

7 - پيغمبر اكرم در بيان خود به جويبر كه: «مؤمن كفو مؤمنه است و هيچ كس از تو بهتر نيست، مگر آن كه تقوا و اطاعت او بيش تر باشد» جويبر را قوى و شجاع نمود. اين سخن، نه تنها به جويبر، بلكه به همه ضعفا روح ديگرى بخشيده و آنان را در برابر اغنيا و اشراف قوى نمود. و همين روح بزرگى كه در ايشان دميده شد، موجب سعادت و بزرگوارى ايشان گرديد و به همين لحاظ كفار را در نظر مسلمانان خوار و ذليل كرد.

ص: 567

پيغمبر اكرم مى فرمايد:

«من اصبح لا يهتم بامور المسلمين فليس بمسلم»(1)

«هر كس كه صبح كند درحالى كه در مقام اصلاح امور مسلمانان نباشد، مسلمان نيست».

مسلمان بايد علاقمند به مسلمان باشد و گرفتارى او را گرفتارى خود يا خويشان خود بداند. و همان گونه كه در مقام اصلاح كار خود و نزديكان خود است، بايد در مقام اصلاح گرفتارى هاى مسلمانان نيز باشد. اين سخن بسيار پر بهاست و كاشف از روح همبستگى و علاقه ميان مسلمين است. يقيناً يكى از بدبختى هاى ما مسلمانان اين است كه از يكديگر جدا بوده و به فكر اصلاح كار هم نوع خود نيستيم. هر جمعى كه متحد باشند، موفق و پيروز هستند؛ و هر جمعى كه از يكديگر جدا شوند، بدبخت و ذليل خواهند شد. اين سخن پيغمبر معرّف اسلام و موجب عزت و سعادت مسلمانان است.

پيغمبر به آنچه مى فرمود، عمل مى كرد؛ و خود آن سرور در فكر اصلاح كار مسلمين بوده و از ناراحتى ايشان ناراحت و از خشنوديشان خشنود مى گرديد.

حكايت سعد و عاقبت كار او

امام محمّد باقر علیه السلام مى فرمايد:

«در زمان پيغمبر، مرد مؤمن فقير و پريشانى از اهل صفه در اوقات نماز ملازم پيغمبر بود و هيچ وقت در موقع نماز غايب نمى شد. پيغمبر به حال فقر و غربت او رقت مى نمود و به او وعده مى داد كه اگر چيزى به دست من برسد، تو را بى نياز مى كنم. تصادفا مدتى به دست پيغمبر چيزى نرسيد و از اين جهت آن سرور بسيار مغموم شد. خداوند جبرئيل را با دو درهم بر پيغمبر نازل نمود. جبرئيل گفت: خداوند بر همّ و غم تو راجع به فقر سعد مطلع گرديد، آيا دوست دارى او ثروتمند شود؟ پيغمبر فرمود: آرى. جبرئيل آن دو درهم را به پيغمبر داد تا به سعد بدهد و او را امر به تجارت كند.

ص: 568


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب اهتمام به امور مسلمين، ص 163، ح 1.

پيغمبر موقع ظهر چون از خانه براى نماز بيرون آمد، ديد كه سعد بر در خانه ايستاده و منتظر اوست. فرمود: اى سعد! تو مى توانى تجارت كنى؟ گفت: يا رسول اللّه! با چه تجارت كنم؟ من هيچ ندارم. فرمود: اين دو درهم را بگير و با آن تجارت كن و روزى را از خداوند بخواه. سعد آن را گرفت و با پيغمبر نماز ظهر و عصر را خواند. پيغمبر پس از نماز فرمود: اى سعد! برو دنبال كسب كه از پريشانى حال تو خيلى مغموم بودم.

سعد مشغول خريد شد و هر چه را مى خريد به دو برابر مى فروخت؛ دو درهم خريدارى شده را به چهار درهم مى فروخت و همين طور دنيا به سعد روى نمود. سرمايه او زياد شد و مال التجاره او عظيم گرديد. پس از آن بر در مسجد جايى براى تجارت خود مهيا نمود و مشغول معامله گرديد. وقتى بلال «قد قامت الصلاة» مى گفت، پيغمبر از خانه بيرون مى آمد، امّا سعد مشغول تجارت بود؛ بر خلاف زمان گذشته اش هنوز وضو نگرفته و مهياى نماز نشده بود.

آن گاه پيغمبر مى فرمود: اى سعد! دنيا تو را از نماز باز داشت. سعد مى گفت: چه كنم؟ به اين شخص مالى فروختم و بايستى از او پول بگيرم. يا مى گفت از اين كس مالى خريدم و بايد به او پول بدهم؛ نمى شود كه مال خود را ضايع كنم.

پيغمبر مجددا به خاطر سعد گرفته و مغموم شد، بلكه اين بار بيش از پيش كه به خاطر فقر او مغموم بود. جبرئيل آمد و گفت: خداوند از غم تو به حال سعد با خبر است. اين حال سعد را با ثروت بهتر دوست دارى يا آن حال اول او را با فقرش؟ پيغمبر فرمود: حال اول او بهتر است؛ چون آخرت او به جهت دنيا از دست رفت. جبرئيل گفت: حب دنيا و اموال، موجب امتحان و جلوگير از آخرت شده است. به سعد بگو دو درهم را كه از شما گرفته بود به شما پس بدهد. در اين صورت به حال اول برمى گردد.

پيغمبر بيرون آمد و از نزد سعد عبور نمود و فرمود: اى سعد! آيا نمى خواهى آن دو درهم را پس بدهى؟ گفت: يا رسول اللّه! دويست درهم مى دهم. فرمود: نه؛ همان دو درهم را مى خواهم. سعد دو درهم را داد و دنيا به او پشت كرد؛ ثروتش تمام شد و به حال اول خويش برگشت».(1)

ص: 569


1- كافى، ج 5، باب النوادر، ص 312 و 313، ح 38.

از اين حديث دانسته مى شود كه دنيا به قدر كفاف و به قدرى كه كمك بر آخرت باشد، خوب است، وگرنه ثروت زياد كه موجب همّ و غم و گرفتن اوقات شخصى و نرسيدن به وظايف دينى باشد، موجب بدبختى انسان خواهد شد.

ترغيب پيغمبر به سعى در رفع حوايج مسلمين

امام صادق علیه السلام از پيغمبر اكرم چنين روايت مى كند:

«من أصبح لا يهتم بأمور المسلمين فليس بمسلم»(1)

«هر كس صبح كند و در فكر اصلاح امور مسلمين، در قضاى حوايج و دفع مشكلات و گرفتارى ايشان نباشد، مسلمان نيست».

همچنين از آن حضرت نقل مى كند كه فرموده است:

«انسك الناس نسكا انصحهم جيبا واسلمهم قلبا لجميع المسلمين»(2)

«هر كس دلسوزتر براى مسلمانان باشد و قلب او پاك تر از همه باشد، او بهتر و عابدتر است».

نيز از پيغمبر اكرم نقل مى كند كه فرمود:

«و من سمع رجلا ينادي يا للمسلمين فلم يجبه فليس بمسلم»(3)

«هر كس صداى كسى از مسلمانان را بشنود كه (براى دفع شر يا اصلاح امرى) فرياد مى كند كه اى مسلمانان به داد من برسيد! (پس با وجود اين) به داد او نرسد (و در مقام تحقيق از حاجت و اصلاح كار او برنيايد) مسلمان نيست».

اين چند جمله پيغمبر مى بايد سرمشق تمامى مسلمانان باشد.

از اين گونه احاديث دانسته مى شود كه پيغمبر اكرم چگونه مسلمانان را تربيتمى كند و چه اندازه ايشان را به يكديگر مهربان و علاقمند مى نمايد كه تا فرياد يكى از

ص: 570


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب اهتمام به امور مسلمين، ص 163، ح 1.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب اهتمام به امور مسلمين، ص 163، ح 2.
3- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب اهتمام به امور مسلمين، ص 164، ح 5.

ايشان براى كمك خواستن بلند شد، همگى بى درنگ به سوى او شتافته و او را كمك نمايند. و يا چون از خواب برخيزد در فكر اصلاح امور مسلمانان باشد. كسى كه داراى اين روح گرديد، معلوم است كه بيكار نمى نشيند، بلكه مى كوشد تا گرفتاران را پيدا كرده و گرفتارى هايشان را برطرف نمايد.

اگر جامعه مسلمانان چنين شد، روح صفا و يگانگى در بين آنها حكومت مى نمايد و در مقام آن برمى آيند تا مريضى را پيدا كرده و او را معالجه و مداوا نمايند. و طبيب مسلمان خود را موظف مى داند كه به قدر توانايى خود به مريض كمك كند، مرض او را تشخيص داده و مدت معالجه او را كوتاه تر نمايد، دواى بهتر و ارزان ترى را در دسترس او قرار دهد و مريض مسلمان را چون فرزند و يا برادر مريض خود بداند. آيا ممكن است طبيب از برادر و فرزند مريض خويش مزد بطلبد يا دواى گران تر را دستور دهد و يا تشخيص مرض نداده، معالجه نمايد و يا او را به خود راه ندهد و عذر بياورد و بگويد كه فعلاً در خانه مشغول استراحت هستم و بگويد كه برويد وقت ديگرى در مطب بياييد؟!

طبيب هاى سابق براى نسخه نوشتن پول نمى گرفتند و اگر بر سر مريض مى رفتند، به عنوان حق القدم چيزى نمى گرفتند و وظيفه خويش مى دانستند كه مجّانى او را معالجه كنند. چه بسا به مريض بيچاره كمك هم مى كردند و دوا هم مى دادند.

اين حكايت مربوط به زمان صد سال پيش و پيش تر است. هر اندازه كه به عصر حاضر بياييم، مشكلات بيش تر مى شود و هر اندازه به سمت عصر سابق و عصر صدر اسلام برويم، مشكلات كم تر و يا برطرف مى شود كه البته منشأ آن نيز همين تعليمات پيغمبر اكرم مى باشد.

مى گويند در شهر كاظمين مرد خيرخواه و متدينى همه روزه مى آمد در كاروانسرا - يعنى جايى كه زوار در آن منزل داشتند - و فرياد مى كرد: اگر كسى مريض شده يا حاجتى دارد، بگويد. آن بزرگ مرد در انجام حوايج مسلمانان هيچ كوتاهى نمى كرد بلكه توانايى و قدرت خويش را براى انجام وظيفه در اختيار حاجتمندان مى گذاشت.

شما هميشه مى بينيد كه وقتى مريض كسى فوت نمود، در اين حال، مسلمانانِ ديگر

ص: 571

به او كمك كرده و مشكلات پيش آمده او را برطرف مى سازند؛ جمع مى شوند، جنازه را از زمين بر مى دارند، به او تسليت مى گويند و خاطر او را در اين مصيبت تسكين مى دهند.

و چون خانواده او مشغول عزادارى هستند غذا در اختيارشان مى گذارند. اين كارها را كسى مى كند كه وظيفه خود را كمك كردن به مسلمانان و اصلاح امور ايشان دانسته و آنان را برادر خويش بشناسد و روى همين حساب پيغمبر اكرم مسلمانان را علاقمند به يكديگر و برادر همديگر قرار داد.

«إِنَّماَ الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ»(1)

«در حقيقت مؤمنان با هم برادرند».

همچنين فرمود: وقتى مسلمانان از خواب برمى خيزند و صبح مى نمايند، بايد در فكر اصلاح و اداره امور مسلمانان ديگر باشند تا مسلمان به حساب آيند.

اين دو دستور، خود، راهنماى مسلمانان در جميع موارد و اتفاقات است، ولى با وجود اين، براى امور جزئى نيز اوامر خاصّى صادر فرموده اند؛ مانند: عيادت مريض، تشييع جنازه مسلمان، تعزيت به مصيبت ديده و عزادار و كمك مالى و تهيه غذا تا سه روز براى آنها. كه ما از هر موضوع به يك حديث از پيغمبر اكرم اشاره مى نماييم:

عيادت پيغمبر اكرم از سلمان

شيخ صدوق به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السلام از پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم روايت نموده است كه فرمود:

«سلمان مريض شد. پيغمبر از او عيادت نمود و به او فرمود: تو از اين مرض سه فايده مى برى: به ياد خداوند هستى ت. دعاى تو مستجاب است. و گناهان تو پاك مى شود. خداوند تو را در مدت عمر عافيت ببخشد».(2)

سلمان يك ايرانى بود كه در حجاز ساكن گشته و فاميل، عشيره، ثروت و مقام

ص: 572


1- سوره حجرات، آيه 10.
2- خصال صدوق، ص 187، ح 224، ح م 465.

نداشت ولى چون با ايمان بود، مورد علاقه پيغمبر قرار گرفت و وقتى بيمار شد، پيامبر شخصا به عيادتش رفت و او را در اين حال به سه امر مهم بشارت داد و آن گاه درباره او دعا كرد.

آيا اين رويّه و مشى پيغمبر با زير دستان، طريقه پيغمبران است يا پادشاهان؟ به ياد سلمان بودن، به عيادت او رفتن، او را خشنود نمودن و در حق او دعا كردن، همان خفض جناح و خُلق عظيم است. همين عمل موجب ازدياد ارادت و علاقه مسلمانان به آن سرور مى گردد و راهنماى مسلمانان است:

«قَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّهِ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»(1)

«قطعا براى شما در [اقتدا به] رسول خدا سر مشقى نيكوست».

مسلمانان بايستى عمل او را سرمشق قرار داده و از او متابعت كنند. پس وظيفه مسلمانان است كه از حال يكديگر با خبر شده و به عيادت مريض روند و او را خشنود نمايند.

پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود:

«الخلق عيال اللّه فاحب الخلق إلى اللّه من نفع عيال اللّه و ادخل على أهل بيت سرورا»(2)

«مردم عيال خدا هستند پس آن كس كه بيش تر به عيال خداوند فايده رساند و آنان را خشنود نمايد، خداوند او را بيش تر دوست مى دارد».

در اين سخن دقيق شويد! ببينيد كه پيغمبر مردم را چگونه به سمت خداوند كشانده و آنان را وادار مى نمايد كه در مقام اصلاح امور يكديگر برآيند و همديگر را شاد و خرسند كنند. اين گفتار اوست و آن هم عمل او كه خودش شخصا به عيادت سلمان مى رود. پادشاه يا شخصيت بزرگى اگر از حال كوچك و زير دست خود تفقّد نمايد، يا كسى را براى اطلاع از حالش نزد او فرستد، آن مريض به اندازه اى خشنود مى شود كه به

ص: 573


1- سوره احزاب، آيه 21.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب اهتمام به امور مسلمين، ص 164، ح 6.

حساب نيايد. پيغمبر اكرم وقتى خود به منزل سلمان تشريف مى برد و آن سخنان را مى فرمايد، سلمان چه اندازه خشنود مى شود و محبت پيغمبر در قلب او چه اندازه زيادتر مى گردد خدا مى داند؟

پيغمبر سلمان را از خداوند راضى نموده و فوايد مرض را بيان مى دارد و چون سلمان به آن متوجه مى شود در آن حال از خداوند بيش تر راضى مى شود. آرى، چنين انسانى سزاوار است تا خاتم پيغمبران و سيد مرسلين گردد!

بنابراين، مبلغين دين بايد بكوشند و خود را شبيه به پيغمبر نمايند؛ عيادت روند، تشييع جنازه كنند و تسليت گويند؛ نه آن كه چون پادشاهان باشند و خود را از ديده ها محجوب نموده و راه معاشرت را مسدود سازند؛ و دربان بگذارند و حاجتمندان را بِرانند. بلكه بايد خود را مانند پيغمبر اكرم كنند تا همانند او در قلوب مردم منزل داشته

باشند، وگرنه چون پادشاهان، منفور مى شوند.

امام صادق علیه السلام مى فرمايند:

«به پيغمبر خبر دادند كه فلانى در حال احتضار است. حضرت با جمعى از اصحاب، بلا فاصله بر بالينش حاضر شد. مريض بى هوش بود. پيغمبر از ملك الموت خواست كه از او دست بردارد تا با او سخن گويد. پس از اين كه مريض به هوش آمد، پيغمبر فرمود: چه ديدى؟

گفت: سفيدى و سياهى زيادى را. فرمود: كدام يك از اين دو دسته به تو نزديك تر بودند؟

گفت: سياهى. پيغمبر فرمود: بگو «اللهم اغفر لي الكثير من معاصيك واقبل منّي اليسير من طاعتك»؛ خداوندا! گناهان زياد مرا بيامرز و طاعت كم مرا قبول بفرما».

مريض اين دعا را گفت و بى هوش شد. پيغمبر مجددا از ملك الموت مهلت خواست و او به هوش آمد. فرمود: چه ديدى؟ گفت: سفيدى و سياهى زيادى را. فرمود: كدام يك به تو نزديك تر بود؟ گفت: سفيدى. پيغمبر رو به حاضران كرد و فرمود: خداوند رفيق شما را آمرزيد».

آن گاه امام صادق علیه السلام فرمود: «چون بر بالين محتضر حاضر شديد، او را به اين دعا وادار كنيد».(1)

ص: 574


1- كافى، ج 3، كتاب الجنائز، باب تلقين ميت، ص 124، ح 10.

در اين حكايت علاقه پيغمبر به مسلمانان و اهتمام آن سرور در نجات ايشان به خوبى بيان شده است؛ حضرت، فورى خود را به مريض رسانيد و از ملك الموت دو مرتبه مهلت خواست و از آن جا حركت نكرد تا او را راحت نمود. حال، روشن است كه اين عمل پيغمبر در آن مريض و خانواده او و مسلمانان ديگر چه تأثيرى داشت و چه اندازه مردم را به آن سرور علاقمند نمود.

عيادت پيغمبر از جوان يهودى

علامه مجلسى در بحار از شيخ صدوق به سند معتبر خويش از جابر جعفى از امام باقر علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

«جوانى از يهود بسيار نزد پيغمبر مى آمد و چه بسا پيامبر او را دنبال حاجتى روانه مى نمود و يا گاهى براى پيغمبر نامه مى نوشت، تا اين كه چند روز گذشت كه ديگر از او خبرى نشد. پيغمبر از حال او جويا شد. يكى گفت: اكنون در حال احتضار و در شرف مرگ است. پيغمبر با جمعى از اصحاب بر بالين او حاضر شد. جوان چشم هايش را برهم گذاشته بود. پيغمبر او را خواند. جوان يهودى چشم گشود و گفت: لبيك يا ابا القاسم! فرمود: «بگو «اشهد أن لا إله إلاّ اللّه وإنّي رسول اللّه». جوان برگشت و به پدر خود نگاه كرد و چيزى نگفت. مجددا پيغمبر سخن اول را تكرار نمود. جوان باز هم به پدرش نگاه كرد و چيزى نگفت.

دفعه سوم چون به پدر نگاه كرد، پدر به او گفت: اختيار با تو است. اگر مى خواهى شهادت بده!

جوان شهادتين بر زبان آورد و مُرد. پيغمبر به پدر او فرمود: تو بيرون رو. آن گاه به اصحاب فرمود: او را غسل دهيد و كفن كنيد و نزد من بياوريد تا بر او نماز بخوانم. پيغمبر بيرون آمد و خدا را شكر نمود كه بنده اى را به وسيله او از آتش جهنّم نجات داد».(1)پيغمبر اين جوان يهودى خوش طينت را مورد توجه خويش قرار داده و باب رفت

ص: 575


1- امالى صدوق، مجلس 62، ص 481، ح 10، ح م 650.

و آمد را با او باز نمود. وقتى او را چند روز نديد، از حال او جويا شد و چون شنيد كه مريض شده است، خود را به بالين او رساند و به آن طريق او را به اسلام هدايت فرمود و حمد الهى را به جا آورد. آرى! پيغمبر سعى داشت كه جوان يهودى را هدايت كند و در اين كار هم جديّت نمود تا موفق شد.

ما هم اگر اندكى از آن نظر و همّت و سعى را داشته باشيم، چه بسا مسلمانان را به دين جذب مى كنيم؛ ولى نتيجه اعمال ما چنين است كه مشاهده مى شود؛ يخرجون من دين اللّه أفواجا؛ مردم به جاى گرويدن به دين، با مشاهده اعمال و رفتار و گفتار ما گروه گروه از دين خارج مى شوند.

پيغمبر اكرم وقتى لباس اسلام را بر اندام آن جوان پوشاند و جوان، با ايمان، از دنيا رفت به اصحاب فرمود متصدى غسل و كفن او شوند و خود نيز بر جنازه او نماز خواند.

يكى از مشكلات امروز صاحبان مرده، تهيه اجازه دفن و بردن جنازه و تشييع او است. دورى از يكديگر، با خبر نشدن از گرفتارى هاى همديگر، كثرت مشاغل و ابتلائات، نبودن علاقه و رابطه و همدردى و از طرفى نيز دور بودن قبرستان، مشكل مضاعف است. بنابر اين جمع كردن جميع مسلمانان كه به كمك يكديگر جنازه را آبرومندانه بردارند و دفن نمايند، كار دشوارى است؛ در حالى كه پيغمبر اكرم خود در تشييع مسلمانان شركت نموده و مردم را به كمك وادار مى كرد.

امام جعفر صادق علیه السلام چنين مى فرمايد:

«از پيغمبر پرسيدند كه: اگر مردى به دو جا دعوت شده است؛ يكى وليمه شادى و ديگرى تشييع جنازه، بهتر است در كدام يك از اين دو شركت نمايد؟ پيغمبر فرمود: از شركت در شادى خوددارى كند و به تشييع جنازه شتابد؛ چون اين كار او را به ياد آخرت و آن ديگرى او را به ياد دنيا مى اندازد».(1)

ص: 576


1- امالى صدوق، مجلس 61، ص 468، ح 2، ح م 623.

شركت پيغمبر در تشييع جنازه سعد بن معاذ

امام صادق علیه السلام مى فرمايد:

«به پيغمبر خبر رسيد كه سعد بن معاذ از دنيا رفت. آن حضرت با اصحاب آمد و امر كرد تا او را شسته و كفن كردند. سپس با پاى برهنه و بى ردا او را از در خانه اش تشييع نمود؛ گاهى طرف راست تابوت و گاهى طرف چپ آن را مى گرفت تا او را به قبر رسانيدند. پيغمبر در قبر رفت و او را در قبر گذاشت و سپس قبر را با دست خود مرتّب ساخت و محكم نمود آن گاه فرمود: مى دانم اين قبر پوسيده مى شود، ولى خداوند دوست دارد هرگاه كسى كارى مى كند آن را محكم گرداند. بعد از اين كه خاك روى قبر ريخته شد، مادر سعد خطاب به قبر پسر خود گفت: اى سعد! تو را بهشت گوارا باد! پيغمبر فرمود: اى مادر سعد! بر خدا حكم نكن؛ زيرا هم اكنون سعد در فشار قبر است.

پس از اين كه پيغمبر بازگشت، مردم گفتند: يا رسول اللّه! براى سعد كارى كردى كه سابقه نداشت، با پاى برهنه و بى ردا دنبال جنازه او راه رفتى، سبب آن چه بود؟ فرمود: چون ملائكه به اين حال بودند، خواستم مانند آنان باشم. گفتند: چرا گاهى سمت راست و گاهى سمت چپ تابوت را مى گرفتى؟ فرمود: دست من در دست جبرئيل بود پس هر كجا را مى گرفت، من نيز مى گرفتم، سپس از سبب فشار قبر پرسيدند؛ فرمود: چون سعد با اهل خانه اش خوش اخلاق نبود».(1)

اگر كسى عظمت و ايمان سعد و خدمات او به اسلام، قضاوت او درباره يهود بنى قريظه و شهادت فى سبيل اللّه او را در نظر بگيرد، در خواهد يافت كه اين اعمال پيغمبر جزاى عمل آن بزرگ مرد است. بنابر اين، در اثر اين اعمال، عموم انصار و به خصوص طايفه اوس، فوق العاده به پيغمبر علاقمند شدند. آن جمله پيغمبر راجع به سبب فشار قبر سعد نيز از همان حكمت است. چرا كه: «وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ».

پيغمبر با اين جمله، عموم مسلمانان را وادار به حسن خلق با اهل خانه مى نمايد؛

ص: 577


1- من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 169، ح 494.

زيرا جايى كه سعد بن معاذ، آن مجاهد فى سبيل اللّه با آن علو ايمان و درجات، به فشار قبر مبتلا گردد، پس به ديگران چه خواهد رسيد! همين جمله پيغمبر اكرم مردم را بين خوف و رجا نگاه مى دارد كه مؤمن بايستى چنين باشد. در يكى از دعاها آمده است كه: «واى به حال بنده اى كه گمان كند بر خداوند حق دارد و بايد او را به بهشت بَرد».

شما از همين تفقّد پيغمبر از احوال ضعفا و فقرا و حتى آن يهودى كه مى خواست او را به اسلام جذب كند و عيادت بيماران و تشييع جنازه مسلمانان، مى توانيد بدانيد كه او

پيغمبر بوده، نه پادشاه. پادشاهان از اين گونه اعمال به دور بودند، ولى پيغمبر اكرم خود به چنين امورى مبادرت مى نمود و مسلمانان را نيز بر اين كارها وادار مى كرد.

امروز در اثر بى علاقگى مسلمانان به يكديگر كار به جايى رسيده است كه بايستى جنازه را به وسيله اتومبيل به قبرستان رساند. چون مردم به يكديگر كمك نمى كنند و به

هم علاقه ندارند، لذا در يك شهر مانند غريبه ها زندگى مى كنند.

به خاطر دارم كه پانزده سال پيش، روزى پس از نماز ظهر از مسجد بيرون آمدم و در راه با چند زائر غريب برخورد نمودم كه از مملكت ديگرى - افغانستان يا پاكستان - بودند.

قضيّه از اين قرار بود كه گويا آنها از قم عبور مى كرده اند كه يكى از ايشان در قم فوت نموده و از قضا آن روز مصادف با روز تعطيل شده بود. چون آنها تابع مملكت خارج بودند، بدون اطلاع دادستان پروانه دفن داده نمى شد و اينها هر چه دوندگى كرده بودند به نتيجه نرسيده بودند. وقتى مرا ديدند از باب «الغريق يتشبّث بكل حشيش» گفتند: آيا در اين شهر مسلمان پيدا نمى شود؟ گفتم: مگر چه شده است؟ قصه خود را شرح دادند. من نشانى محل اقامت آنان را گرفته و به خانه يكى از دوستان رفتم. وقتى رسيدم، مشغول خوردن غذا بود كه از او كمك و مساعدت خواستم. آن جوان مرد از جا حركت نمود و دنبال كار ايشان را گرفت. شب، هنگام برگشتن از نماز در همان جا با آن جماعت برخورد كردم. آنها از من قدردانى نمودند و خشنود بودند كه آن جوان مرد همه جا با ايشان بود و وسايل دفن را فراهم نمود كه آن ساعت با همان جوان مرد از دفن برمى گشتند.

ص: 578

راستى! اگر مسلمانان با يكديگر چنين باشند و كار ديگرى را كار خود بدانند، هيچ وقت اين گونه مشكلات پيش نمى آيد. مسلمانان امروز به نام مسلمانى اكتفا كرده و تمام دستورات پيغمبر را كنار گذاشته اند؛ آنها اگر به آن دستورات عمل مى كردند، سعادت را به چشم خود ديده و طعم حيات و لذت زندگانى را مى چشيدند. ما امروز به صورت مجتمع هستيم، ولى زندگانى ما انفرادى است و هر كس از ديگرى جدا است:

«تَحْسَبُهُمْ جَمِيعا وَقُلُوبُهُمْ شَتّى ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لايَعْقِلُونَ»(1)

«آنان را متحد مى پندارى و [ولى] دل هايشان پراكنده است؛ زيرا آنان مردمانى اند كه نمى انديشند».

متأسفانه ما نه از عزّت، سعادت و راحتى يك مسلمان خشنود مى شويم و نه در مصيبت و گرفتارى اش با او همدردى مى كنيم.

در حديث معتبرى از حضرت صادق علیه السلام مروى است كه پيغمبر فرمود:

«من عزى مصابا كان له مثل اجره من غير أن ينتقص من أجر المصاب شيء»(2)

«هر كس مصيبت ديده اى را دلدارى دهد اجر او را دارد بدون اين كه از اجر مصيبت ديده چيزى كم گردد».

صدوق از پيامبر نيز چنين روايت مى كند:

«التعزية تورث الجنة»(3)

«تسليتِ مصيبت زده موجب رسيدن به بهشت است».

اين اجرها در نتيجه معاشرت با مصيبت زدگان است؛ نه آن كه با زبان چيزى بگويد بدون آن كه واقعا با ايشان همدرد باشد. كسى كه به اسلام علاقمند باشد، به مسلمانان نيز علاقمند مى گردد و در نتيجه همان علاقه است كه در حزن و سرور با ايشان شريك

ص: 579


1- سوره حشر، آيه 14.
2- كافى، ج 3، كتاب الجنائز، باب ثواب من عزّى، ص 205، ح 2.
3- ثواب الاعمال، ثواب التعزية، ص 235، ح 1.

مى شود. اين گونه اجرها مبالغه نيست و براى كسانى است كه به راستى متأثر گشته و شريك در مصيبت شوند، تا آن كه شريك در اجر گردند بى آن كه از اجر مصيبت ديدگان كم گردد.

امام جعفر صادق علیه السلام مى فرمايد:

«إن رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم قبّل عثمان بن مظعون بعد موته»(1)

«همانا رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم عثمان بن مظعون را بعد از مرگش بوسيد».

شيخ كلينى نيز به سند خود از امام صادق علیه السلام روايت نمود كه چون ابراهيم، پسر پيغمبر اكرم، وفات نمود، حضرت فرمود:

«الحق بسلفك الصالح عثمان بن مظعون»(2)

«به سلف صالحت عثمان بن مظعون ملحق شو».

از امام باقر يا امام صادق عليهماالسلام چنين روايت شده است:

چون رقيّه، دختر پيغمبر، وفات نمود، رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود:

«الحقى بسلفنا الصالح عثمان بن مظعون وأصحابه»(3)

«به سلف صالح ما عثمان بن مظعون و دوستان او ملحق شو».

عثمان بن مظعون از سابقين به اسلام و از تربيت شدگان مكتب اسلامى است. او از قريش و بنابر نقلى از مهاجرين به حبشه است. پيغمبر اكرم به اندازه اى به او علاقمند

است كه او را پس از مرگ مى بوسد و به دو فرزند خود، پس از مرگشان، خطاب مى كند كه به عثمان برسيد. حتّى پس از مدّت ها كه از وفات عثمان مى گذرد، ياد او از خاطر پيغمبر محو نمى شود. اين صميميت و وفا بايد در مسلمانان باشد:

«لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»(4)

ص: 580


1- كافى، ج 3، كتاب الجنائز، باب غسل من غسل الميت، ص 161، ح 6؛ فقيه، ج 1، احكام الاموات، ص 161، ح م 450؛ تهذيب، ج 1، ص 430، ح م 1371.
2- كافى، ج 3، باب النوادر، ص 263، ح 45
3- كافى، ج 3، باب المسألة فى القبر، ص 241، ح 18.
4- سوره احزاب، آيه 21.

«قطعا براى شما در [اقتدا به] رسول خدا سرمشقى نيكو است».

مسلمانان بايد خوبان را حتى پس از مرگشان هم فراموش نكنند. از پيغمبر اكرم منقول است كه: «المرء يحفظ في ولده(1)؛ انسان با فرزند خويش باقى مى ماند».

بنابر اين، از آثار رفاقت و صداقت يك مرد آن است كه اولاد دوست خود را پس از مردن او فراموش نكند و به ياد او به ايشان خدمت نمايد.

شيخ صدوق روايت نموده است: «پس از شهادت جعفر بن ابى طالب و زيد بن حارثه وقتى پيغمبر به منزل مى رفت بسيار بر آن دو گريه مى نمود و مى فرمود: آن دو مونس و هم سخن من بودند و هر دو رفتند».(2)

همچنين روايت نمود: «چون پيغمبر از جنگ احد به مدينه مراجعت نمود، از خانه انصار صداى گريه و ناله بر شهدا شنيده مى شد، ولى از خانه حمزه عموى آن سرور صدايى بلند نبود، فرمود كه: «لكنّ حمزة لا بواكى عليه؛ براى حمزه گريه كننده نيست». پس، اهل مدينه سوگند ياد نمودند كه بر هيچ مرده اى گريه و عزادارى نكنند، مگر آن كه قبل از همه بر حمزه نوحه سرايى نمايند و گريه كنند».(3)

شيخ صدوق مى فرمايد: «اهل مدينه تا امروز متجاوز از سيصد و پنجاه سال پس از شهادت حمزه بر اين رسم هستند».

شما از اين احاديث تا حدودى به علاقه پيغمبر نسبت به خويشان و ارادتمندان خود و فراموش نكردن ايشان پس از مرگ يا شهادت و همچنين به علاقه اهل مدينه به پيغمبر آگاه مى شويد.

از امام صادق علیه السلام چنين روايت شده است:

«چون جعفر بن ابى طالب شهيد شد، پيغمبر اكرم به فاطمه علیهاالسلام دستور داد تا سه روزبراى خانواده جعفر ناهار و شام تهيه نمايد و با زنان حضرت تا سه روز نزد اسماى بنت عميس،

ص: 581


1- بحارالانوار، ج 28، كتاب المحن و الفتن، ص 302.
2- فقيه، ج 1، باب التعزية، ص 113، ح م 527.
3- فقيه، ج 1، باب التعزية، ص 116 و 117، ح م 553.

زوجه جعفر بمانند. از آن پس سنّت بر اين جارى شد كه براى مصيبت ديدگان تا سه روز خوراك تهيه نمايند».(1)

پيغمبرى كه مى فرمايد: «مسلمان وقتى صبح مى كند، بايد به فكر اصلاح و رفع گرفتارى هاى مسلمانان باشد، وگرنه مسلمان نيست»(2)، خود به آنچه مى فرمود، پيشاپيش ديگران عمل مى نمود؛ نه آن كه ديگران را امر كند و خود را فراموش نمايد.

داغديدگان گرفتار هستند و فرصت و توانايى تهيه خوراك را ندارند. پس وظيفه ديگران است كه به ياد ايشان بوده و آنان را تنها نگذارند و مساعدت و كمك نموده و براى ايشان غذا آماده سازند و در عزاداريشان شريك باشند. يقيناً اين كارها موجب زيادى علاقه به يكديگر مى شود.

امروزه ورق برگشته و كار برعكس شده است؛ مصيبت زدگان بايستى در آن حال عزا و مصيبت به فكر تهيه غذا براى ديگران باشند.گويا مزد تشييع كنندگان اين است كه پس از فراغت از تشييع جنازه در منزل صاحب عزا ناهار و شام ميل نمايند! كسانى كه قوانين اسلام را كنار گذارند، به راستى خود را گرفتار مى نمايند و در ضلالت و گمراهى فرو مى روند!

يكى از ثروتمندان قم وصيت كرده بود تا به هر يك از تشييع كنندگان جنازه اش قدرى پول بدهند؛ گويا آنكه مى خواست بدين وسيله مشيّعين جنازه خود را زياد كند.

در صدر اسلام هر مسلمانى خود را موظّف مى ديد تا كارهاى مرده را اعم از شستن، تشييع و دفن انجام دهد، ولى امروزه در اثر از بين رفتن علاقه، اين كارها بايد با پول انجام شود. امروز اگر كسى با جمعى از ثروتمندان باشد و در جايى فوت كند كه فقيرى نباشد تا او را بشويد، بايستى جنازه اش بر زمين بماند؛ چون آن روح مودّت و دوستى و علاقه در ميان نيست و انجام اين كارها براى رضاى خدا بسيار مشكل گرديده است؛ پس اگر جهت فقر و گرفتن پول در بين نباشد، ديگر مرده شورى پيدا نخواهد شد!

ص: 582


1- كافى، ج 3، كتاب الجنائز، باب ما يجب على الجيران، ص 217، ح 1.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب اهتمام به امور مسلمين، ص 163، ح 1.

به خاطر دارم در سفر حج در سر حدّ سعودى از سمت كويت، يكى از حجّاج اهل فارس فوت نمود و در آن قافله كه در حدود بيست و هشت اتومبيل بزرگ بود، كسى حاضر به شستن آن مرد نشد و جماعت زيادى از تركمنان اهل سنت نيز در آن قافله با ما بودند، من چون ديدم كه جنازه معطل مانده است، گفتم من براى انجام اين عمل آماده هستم. رفقا چون عزم مرا ديدند، سبقت جسته و همت نمودند و آن مؤمن را با احترام زيادى در آن دل شب به خاك سپردند.

يكى از كارهاى بزرگى كه پيغمبر اكرم انجام داد، با همه اختلاف طبقاتى و نژادى كه بين آنان بود، همان ايجاد روح دوستى و برادرى ميان مسلمانان بود؛ چنان كه فرمود:

«المؤمنون اخوة تتكافى دمائهم وهم يد على من سواهم يسعى بذمّتهم أدناهم»(1)

«مؤمنين برادران يكديگر هستند. و در خون، مساوى و برابر مى باشند. و همگى بر دشمنان خود متفق هستند و اگر يكى از پايين ترين آنان تعهدى نمايد و كفّار را امان دهد، همگى، آن امان را محترم مى شمارند».

همين امر يكى از علل مهم پيشرفت مسلمانان در صدر اسلام بود. هر اندازه كه اين امر از ميان برود به همان اندازه مسلمانان عقب مى مانند. شما ببينيد كه پيغمبر چه اندازه

مردم را به كارهاى خير و احسان و كمك به يكديگر ترغيب مى نمود تا موقوفات و صدقاتى براى خداوند به جاى مى گذاشتند كه كمك مسلمانان باشد. مردم اين مساعدت ها را براى رضاى الهى مى نمودند و خود پيغمبر نيز صدقات و موقوفاتى به جاى گذاشت. در اعصار گذشته، مردم به لحاظ اسوه بودن پيغمبر و تبعيّت از سنت سنيّه آن سرور، صدقات و موقوفاتى براى مصارف خيريه مى دادند، ولى امروز اين مسلمانان اگر بتوانند همان موقوفات را ملكِ طِلق خود مى نمايند و اگر هم نتوانند در محل خود به مصرف نمى رسانند؛ چون آن را جزو اموال خويش مى دانند.

«ابن بطوطه» در سفرنامه خويش نوشته است كه: در دمشق عبور مى كردم، غلامى

ص: 583


1- كافى، ج 1، كتاب الحجة، باب ما امر النبى صلی الله علیه و آله وسلم، ص 404، ح 2.

را ديدم كه بشقاب چينى اش افتاد و شكست؛ مردم دور او جمع شدند. شخصى رسيد و گفت: شكسته هاى آن را جمع كن و نزد صاحب اوقاف بِبر! خود آن مرد نيز با آن غلام رفت و شكسته ها را به صاحب اوقاف نشان داد و از او پول گرفت كه مثل آن را بخرد و به غلام بدهد.

ابن بطوطه مى گويد: اين يكى از بهترين كارهاست؛ چون آقاى غلام او را مى زند يا با او تندى مى كند و غلام شكسته خاطر مى شود، بنابر اين، اين موقوفه براى جلوگيرى از شكستن خاطر آن بيچاره است.(1)

به قدرى صاحبان خير براى امور خيريه موقوفه گذاشتند كه اگر تمامى موقوفات به حال خود باقى بود، شايد ملك طلق كم مى بود. امروزه همه موقوفات به صورت ملك در آمده يا عملا به مصرف منظور واقف نمى رسد. اين است تفاوت مسلمانى ما و مسلمانان گذشته!

خلاصه كلام اين كه، آنچه موجب نجات مسلمانان از ضلالت و بندگى و اسارت مى شود به كار بستن تعليمات پيغمبر است. هر اندازه كه مسلمانان به آن تعاليم عمل كنند، به همان اندازه نجات مى يابند و هر اندازه كه از آنها كناره بگيرند در ضلالت فرو مى روند.

تا اين جا به مختصرى از تعليمات پيغمبر اكرم درباره علاقه و همبستگى در اصلاح امور مسلمين اشاره نموديم، در اين باب حديث ديگرى از پيغمبر اكرم نقل مى نماييم:

پيغمبر از كوچه اى عبور مى كرد كه چشمش به كنيزى افتاد كه پول خود را گم كرده بود و گريه مى كرد. پيغمبر اكرم چند درهمى را عوض آنچه او گم كرده بود به او داد. پس از مراجعت ديد كه باز همان كنيز نشسته و گريه مى كند. پرسيد براى چه نرفته اى و گريه مى كنى؟ گفت: چون دير كرده ام مى ترسم مولايم مرا عقوبت كند. پيغمبر به همراه كنيز رفت و از او شفاعت نمود، كه او را به جهت شفاعت پيغمبر آزاد كردند.

پيغمبر در هر دو دفعه سبب گريه را از كنيز مى پرسد و خودش عهده دار شفاعت و اصلاح كار او مى شود، ولى امروز هر قدر هم بى چاره اى ناله و استغاثه كند، كسى به داد

ص: 584


1- سفر نامه ابن بطوطه، ج 1، موقوفات دمشق، ص 105.

او نمى رسد و به كمك او نمى شتابد.

خداوند عز و جل در قرآن مى فرمايد:

«وَإِذا جَآئَكَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءا بِجَهالَةٍ ثُمَّ تابَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَصْلَحَ فَانَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ»(1)

«و چون كسانى كه به آيات ما ايمان دارند نزد تو آيند، بگو: درود بر شما! پروردگارتان رحمت را بر خود مقرّر كرده كه هر كس از شما به نادانى كار بدى كند و آن گاه به توبه و صلاح آيد، پس وى آمرزنده مهربان است».

شما از اين آيه شريفه تا اندازه اى به حُسن معاشرت پيغمبر با مؤمنين مطلع مى شويد. اين آيه در سوره انعام است و آيه قبل از آن هم مربوط به همين موضوع مى باشد كه مى فرمايد:

«وَلاتَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَداوَةِ وَالْعَشِىِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظّالِمِينَ وَكَذلِكَ فَتَنّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَهؤُلآءِ مَنَّ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا أَلَيْسَ اللّهُ بِأَعْلَمَ بِالشّاكِرِينَ»(2)

«و كسانى را كه پروردگار خود را بامدادان و شامگاهان مى خوانند، در حالى كه خشنودى او را مى خواهند، مران، از حساب آنان چيزى بر عهده تو نيست و از حساب تو [نيز] چيزى بر عهده آنان نمى باشد، تا ايشان را برانى و از ستمكاران باشى. و بدين گونه ما برخى از آنان را به برخى ديگر آزموديم تا بگويند: آيا اينانند كه از ميان ما، خدا بر ايشان منّت نهاده است؟ آيا خدا به [حال] سپاسگزاران، داناتر نيست؟».

خداوند در اين آيات به بندگان خود مِهر مى ورزد؛ از فقرا دلجويى كرده و از مؤمنين قدردانى مى نمايد.

ص: 585


1- سوره انعام، آيه 54.
2- سوره انعام، آيه 52 و 53.

على بن ابراهيم در تفسير خود مى گويد: «سبب نزول اين آيه اين است كه در مدينه جمعى از مؤمنين فقير بودند كه به فرمان پيغمبر اكرم در صفّه اى منزل داشتند و پيغمبر شخصا خود به آنان رسيدگى مى كرد؛ و چه بسا براى ايشان آذوقه مى برد. آنان نزد پيغمبر مى آمدند و حضرت نيز ايشان را نزديك خود مى نشاند، با ايشان گرم مى گرفت و آنان را مأيوس نمى نمود. وقتى ثروتمندان مى آمدند و ايشان را نزد پيغمبر مى ديدند بر آن حضرت ايراد مى كردند و تقاضا داشتند تا آن فقرا را از خود دور نمايد. روزى مردى از انصار نزد پيغمبر آمد، ديد كه يكى از اصحاب صفّه نشسته و به پيغمبر چسبيده بود و پيغمبر با او گفتگو مى نمايد. انصارى دورتر نشست. پيغمبر فرمود: نزديك بيا! او اطاعت نكرد. حضرت فرمود: شايد ترسيدى از آن كه فقر او به تو بچسبد؟ انصارى گفت: اين جماعت را از خود دور كن! آن گاه اين آيه نازل شد: «وَلا تَطْرُد . . .».(1)

خداوند مى فرمايد: مبادا كسانى را كه با خدا رابطه دارند و هر صبح و شام او را مى خوانند از خود دور كنى كه تو نيز از ظالمين مى شوى. حساب آنان و تو هر يك از ديگرى جداست. آن گاه مى فرمايد: ما اين جماعت را به وسيله يكديگر امتحان مى كنيم.

ثروتمندان مى گويند: آيا اين فقرا كسانى هستند كه خداوند بر ايشان منّت گذاشته و آنان را بر ما ترجيح داده است؟ پس خداوند مى فرمايد: آيا خداوند بندگان شاكر را بهتر از ديگران نمى شناسد؟ سپس به پيغمبر اكرم دستور مى دهد كه چون بندگان مؤمن نزد تو آيند، بر ايشان سلام كن و بگو كه خداوند رحمت خود را براى شما قرار داده و هرگاه از روى نادانى مرتكب معصيتى شديد، توبه كنيد و خوب شويد كه خداوند غفور و مهربان است.

در اين آيات دقيق شويد تا بدانيد كه ثروتمندان چقدر گرفتار شياطين بوده و به خود مغرور مى شوند و ملاك عظمت را ثروت مى دانند. آنان گمان مى كنند كسانى كه از ثروت محرومند از رحمت حق نيز دور هستند و نمى دانند كه فقراى مؤمن بر ايشان مقدمند و آنان در نزد حق محترم تر هستند، روى اين حساب در اثر غرور و خودپسندى از پيغمبر

ص: 586


1- سوره انعام، آيه 52.

مى خواهند تا آنان را از نزد خود بيرون كند و با ايشان محشور نشود تا آنان حاضر شوند نزد پيغمبر رفت و آمد كنند!

همچنين دقيق شويد تا مهربانى خداوند را درك كنيد؛ از طرفى پيغمبر را نهى مى كند از آن كه به سخن ثروتمندان ترتيب اثر دهد و مى فرمايد: «اگر چنان كنى از ظالمين خواهى شد». و از طرفى ديگر از فقرا دلجويى مى نمايد و مى فرمايد: «أَلَيْسَ اللّهُ بِأَعْلَمَ بِالشّاكِرِينَ؛ آيا خا به سپاسگزاران داناتر نيست؟!». بنابر اين، ملاك محبوبيت در نزد خداوند، ايمان، طاعت، دعا و شكر است.

خداوند به پيغمبر دستور مى دهد كه با مؤمنين به چه نحو برخورد كند و با ايشان چگونه ملاقات نمايد: هم سلام كند و هم رحمت حق را وعده و بشارت دهد. آرى! او است خداوند غفور و رحيم.

آيا تعجب مى كنيد از اين كه پيغمبر اكرم با سلمان و جويبر چنان رفتار مى نمايد؟ آيا انتظار داريد كه پيغمبر نيز چون پادشاهان باشد كه فقرا را از خود مى رانند و اشراف و ثروتمندان را ارج مى نهند؟ آيا بى جهت بود كه مردم اين اندازه پيغمبر را دوست مى داشتند؟!

ص: 587

ص: 588

باب دهم: رفتار پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نشانه پيغمبرى است نه پادشاهى

اشاره

• مكالمه پادشاه روم با ابو سفيان

• سابقه نداشتن پيغمبرى در ميان قوم عرب

• تكذيب رسالت «خالد بن عيسى»

• كلام اميرالمؤمنين علیه السلام درباره زهد پيغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم

• مقايسه ميان پيغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم و حضرت

سليمان علیه السلام

• خانه و اثاث خانه پيغمبر اكرم

• رفتن پيغمبر به بازار و خريدن لباس

• فرش و متكاى پيغمبر

• طعام پيغمبر

• تخيير ازواج پيغمبر

• تواضع پيغمبر

• ورود به مجالس

• سرّ محبوبيّت پيغمبر در قلوب مسلمانان

• حكايت يهودى طلبكار

• صبر پيغمبر

• اشاره به تفسير نون و القلم

• آيات در مكه نازل شد

• مدارا و صبر پيغمبر اكرم بر ناملايمات وارده از طرف مسلمان ها

• سرّ مدارا نمودن پيغمبر با منافقين

• مشورت پيغمبر با اصحاب

• مأمور شدن پيغمبر به سختگيرى با منافقين

• اذيت و آزار يهود به پيغمبر اكرم

• صبر بر طاعت و اهميت نماز در اسلام

• موقعيت و جايگاه نماز در دين اسلام

• اصرار پيغمبر بر نماز

• مناجات رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در شب تاريك

• كيفيت نافله خواندن پيغمبر در شب ها

• مناجات نيمه شب پيغمبر و گفت و گو با عايشه

• استغفار و حمد پيغمبر

• كيفيت روزه گرفتن پيغمبر و سرّ اختلاف آن

• جود و سخاوت پيامبر

• عفو پيغمبر

• خيرخواهى پيغمبر اكرم براى عموم بشر

• مقايسه ميان پيغمبر اكرم و ساير پيغمبران

• پاسخ به چند سؤال

• خطراتى كه متوجه پيغمبر شده بود

ص: 589

ص: 590

پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم وقتى در اول بعثت مردم را به توحيد و كنار گذاشتن بت ها دعوت مى نمود، قريش از بس در ضلالت و گمراهى فرو رفته بودند، اين سخن را حاكى از جنون آن سرور دانستند، امّا خداوند فرمود:

«فَسَتُبْصِرُ وَيُبْصِرُونَ بِأَيِّكُمُ الْمَفْتُونُ»(1)

«به زودى خواهى ديد و خواهند ديد كه كدام يك از شما دستخوش جنونيد!»

پس به زودى معلوم مى شود كه تو ديوانه هستى يا دشمنان تو! و ثابت شد كه مشركين ديوانه بودند و مقام ارجمند پيغمبر را نمى شناختند. از طرف ديگر وقتى قريش ديدند كه به تدريج بر شمار مسلمين افزوده مى شود و مطلب مهم تر از آن است كه آنها خيال مى كردند، اين بار دعوت پيغمبر را حمل بر سلطنت طلبى او نمودند. لذا نزد ابو طالب رفته و گفتند كه: اگر محمد پادشاهى مى خواهد، او را پادشاه خود مى نماييم.

اين نيز يكى از نادانى هاى قريش بود كه مقام پيغمبرى را از مقام پادشاهى جدا ندانسته و تفاوت ميان اين دو مقام را درك نمى كردند.

وقتى ابو سفيان هنگام فتح مكه عظمت پيغمبر را با چشمان خود ديد، به عباس گفت: سلطنت پسر برادر تو بزرگ شد! عباس گفت: اين پيغمبرى است، نه پادشاهى.

آرى! تفاوت اين دو مقام از زمين تا آسمان است. تميز دادن ميان اين دو مقام به قدرى آسان است كه با چشمان بسته هم مى توان آن را تشخيص داد. واقعاً هر كس مختصرى در حالات پيغمبر تأمل كند به آسانى در مى يابد كه ايشان پادشاه نيست، بلكه سيد المرسلين است. قيصر، پادشاه روم، نيز در اثر سؤالاتى كه از ابو سفيان نمود دانست كه محمّد بن عبداللّه، پيغمبر است.

ص: 591


1- سوره قلم، آيه 5 و 6.

مكالمه پادشاه روم با ابو سفيان

طبرى از محمد بن اسحاق نقل نموده است: «پادشاه روم پس از غلبه بر ايرانيان، خواب ديد مردمانى را كه ختنه مى كنند سلطنت او را به چنگ مى آورند. پادشاه در آن روز مهموم و گرفته بود. بزرگان مملكت به او گفتند: فقط يهوديان ختنه مى كنند كه ايشان نيز تحت سلطنت تو هستند، پس دستور بده تا آنها را هر جا بيابند، بكُشند تا از اين موضوع خيالت آسوده گردد.

در اين وقت، فرماندار شهر بصره مَرد عربى را نزد پادشاه فرستاد تا از آن عرب خبر تازه اى بشنود. پادشاه به وسيله مترجم از آن مرد پرسيد كه چه اتفاقى افتاده است؟ عرب گفت: در ميان ما كسى پيدا شده است كه مدعى نبوت است. جمعى به وى ايمان آورده و پيرو او شده اند و با دشمنانش جنگ مى كنند. هرقل، پادشاه روم امر كرد تا آن مرد را برهنه كردند و ديدند كه ختنه شده است. پادشاه گفت: آنچه در خواب ديده ام، همين است. همانا كسانى كه مملكت مرا مى گيرند، عرب ها هستند، نه يهود. آن گاه از رييس شهربانى خود خواست تا تفحّص كند و هر كس از خويشان پيغمبر را در شام پيدا كرد نزد او حاضر سازد.

ابو سفيان بن حرب اموى كه در يكى از شهرهاى شام مشغول خريد و فروش بود، مى گويد: از طرف شهربانى به سراغ ما آمده و گفتند: آيا شما از خويشان آن مرد كه در حجاز پديد آمده هستيد؟ گفتم: آرى! پس ما را نزد پادشاه بردند. پادشاه پرسيد: كدام يك از شما به او نزديك تر است؟ ابو سفيان گفت: من! پس او را نزد پادشاه برده و بقيه را پشت سر او نشاندند. پادشاه به آن جمع گفت: اگر اين مرد در پاسخ من دروغ گفت، شما دروغ او را آشكار كنيد! آن گاه از ابو سفيان پرسيد: نَسَب او در ميان شما چگونه است؟ ابو سفيان گفت: از جهت نسب از بهترين هاست. پادشاه پرسيد: آيا پيش از او كسى از فاميلش چنين ادعايى نموده است؟ ابو سفيان گفت: خير. پادشاه گفت: آيا مِلكى داشت كه از چنگ او بيرون رفته باشد؟ ابو سفيان گفت: نه. پادشاه گفت: پيروان او از چه دسته اى هستند؟ ابو سفيان گفت: فقرا، ضعفا و جوانان كم سال. ولى اشراف و سالمندان با او همراه نيستند. پادشاه پرسيد: پيروانش او را دوست مى دارند يا آن كه از او جدا شده

ص: 592

و دشمنش مى گردند؟ ابو سفيان گفت: تا به حال كسى از همراهانش از او جدا نشده است. پادشاه پرسيد: در موقع جنگ، غلبه و پيروزى با شماست يا او؟ ابو سفيان گفت: گاهى او غالب مى گردد و گاهى ما پيروز مى شويم. پادشاه پرسيد: آيا خيانت مى كند و بر خلاف گفته خود عمل مى نمايد؟ ابو سفيان مى گويد كه در اين جا توانستم نيشى بزنم، بنابر اين، گفتم: تاكنون خلافى نكرده و مكر و حيله اى نداشته، اكنون نيز با ما قرار صلح و متاركه جنگ موقت گذارده است تا بعد چگونه رفتار كند.

ابو سفيان مى گويد: پادشاه به اين سخن من توجهى نكرد و گفت: نسب او را پرسيدم كه گفتى او بهتر از همه است؛ رسم پيغمبران چنين است و خداوند پيغمبر خود را از بهترين و پاكيزه ترين مردم قرار مى دهد. پرسيدم كه پيش از او از خويشانش كسى ادعاى پيغمبرى نموده است كه گفتى نه. پرسيدم كه مال يا سلطنتى داشت كه از او گرفته باشند تا به اين وسيله بخواهد به مقصد خود برسد كه گفتى نه. از پيروان او سؤال كردم كه گفتى ضعفا و فقرا و كم سالان هستند؛ اين نيز رسم و طريقه تمامى پيغمبران است و هميشه اتباع ايشان چنين مردمانى هستند. پرسيدم كه آيا پيروانش از او جدا مى شوند كه گفتى با او هستند و از او برنمى گردند؛ كسى كه حلاوت ايمان در قلب او جاى گرفته باشد، ديگر آن را رها نخواهد كرد. سؤال كردم كه غدر و خيانت مى كند كه گفتى نه. پس اگر در پاسخ سؤالات من راست گفته باشى، حتما اين مرد بر من غالب مى شود و مملكت مرا به تصرف خود در مى آورد! البته من آرزو داشتم كه نزد او باشم، او را خدمت كنم و پاى او را بشويم! آن گاه پادشاه، ابو سفيان را مرخص نمود.

ابو سفيان اين دشمن سرسخت پيغمبر مى گويد: چون بيرون آمدم دست بردست مى زدم و مى گفتم كار به جايى رسيده است كه پادشاهان روم از او وحشت دارند و مى ترسند!».(1)

پادشاه، حقانيت پيغمبر را از پاسخ هاى ابو سفيان درك نمود و پيش بينى كرد كه مملكت او را تصرف مى سازد كه البته چنين هم شد.

ص: 593


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 646 - 648.

سابقه نداشتن پيغمبرى در ميان قوم عرب

پيش از پيغمبر اسلام در ميان قوم عرب پيغمبرى نيامده بود تا اين شبهه به ميان آيد كه آن حضرت به او تشبّه نموده است. چنانچه پس از آن كه كار پيغمبر رونقى پيدا نمود از اطراف جزيرة العرب پيغمبران دروغينى از قبيل مسيلمه، سجاح - همسر مسيلمه -، اسود عنسى و طليحه اسدى پديد آمدند. خداوند مى فرمايد:

«وَما كُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَيْنا وَلكِنْ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ لِتُنْذِرَ قَوْما ما أَتيهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ»(1)

«و آن دم كه [موسى را] ندا در داديم، تو در جانب طور نبودى، ولى [اين اطلاع تو] رحمتى از پروردگار تو است تا قومى را كه هيچ هشدار دهنده اى پيش از تو بر ايشان نيامده است، بيم دهنده اى باشد كه آنان بپذيرند».

همچنين مى فرمايد:

«يس * وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ * إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلينَ * عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ * تَنْزِيلَ الْعَزيزِ الرَّحِيم * لِتُنْذِرَ قَوْمَا مَا أُنْذِرَ آبائُهُمْ فَهُمْ غَافِلُونَ»(2)

«يس. سوگند به قرآن حكيم! كه تو قطعاً از رسولان [خداوند] هستى، بر راهى راست [قرار دارى]؛ اين قرآنى است كه از سوى خداوند عزيز و رحيم نازل شده است؛ تا قومى را بيم دهى كه پدرانشان اِنذار نشدند، از اين رو آنان غافلند».

خداوند به قرآنِ پر از حكمت و دانش سوگند ياد مى نمايد كه محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم پيغمبر است و براى هدايت جمعى كه در ميانشان پيغمبرى نبوده، آمده است. پس تا آن روز از ميان عرب پيغمبرى برنخواسته بود.

تكذيب رسالت «خالد بن عيسى»

بشير نبال از امام صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود: «خالد بن عيسى پيغمبر

ص: 594


1- سوره قصص، آيه 46.
2- سوره يس، آيات 1 - 6.

بود؛ دختر او نزد پيغمبر آمد و مورد احترام واقع شد».(1)

اين روايت از چند جهت اشكال دارد: اول اين كه از جهت سند ضعيف است؛ چون بشير توثيق نشده است. دوم اين كه متن، دال بر مصافحه پيغمبر با دختر خالد و گرفتن دست او است كه يقينا صحيح نيست. سوم اين كه در آن روايت خالد مى گويد كه چون به من ايمان نياورديد، مى ميرم؛ و فورا مُرد. همچنين گفت: جنازه مرا نبش كنيد و هر چه مى خواهيد از من بپرسيد. چهارم اين كه اين روايت معارض دارد و معصوم علیه السلام اين قصه را تكذيب نموده است. پنجم اين كه نبوت يك شخص با خبر واحد ثابت نمى شود. از اين ها گذشته، اين روايت مخالف با قرآن كريم است؛ زيرا خداوند مى فرمايد:

«لِتُنْذِرَ قَوْمَا مَا أَتَاهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ»(2)

«تا مردمى را كه پيش از تو بيم دهنده اى براى آنان نيامده است، هشدار دهى».

امّى بودن پيغمبر اسلام، وجود نداشتن پيغمبر ديگرى در ميان عرب و شعر نگفتن او، هر يك به نوبه خود شاهدى بر صدق گفتار آن حضرت است.

بنابر اين، تميز دادن ميان پيغمبر و پادشاه به قدرى آسان است كه هر كس اندكى عقل و ادراك داشته باشد، مى تواند آن را تشخيص دهد. سلطان، دوستدار مال و ثروت و در صدد جمع آورى آن است؛ حشر او با ثروتمندان است، نه با فقرا؛ خود او ظالم است و با ظلم مأنوس است؛ طالب جاه و رياست و مقام است؛ خويشان خود را هر چند فاسد و ناقابل باشند بر مردم مسلط كرده و در پست هاى حسّاس مى گذارد؛ خوراك او، لباس او، منزل و جايگاه او با ديگران تفاوت دارد. اين رسم پادشاهان بوده و هميشه خواهد بود!

امّا سيره و طريقه پيغمبر اكرم بر خلاف پادشاهان بوده و از اول امر تا وقت رحلت، سخن او با عمل قرين بود.

روايت شده است كه: «روزى پيغمبر اكرم از بازار عبور مى نمود، بزغاله گوش بريده

ص: 595


1- بحارالانوار، ج 14، ص 448، ح 1.
2- سوره سجده، آيه 3.

مُرده اى را ديد كه در خاك افتاده است، گوش بز را گرفت و گفت: كدام يك از شما اين حيوان مرده را به يك درهم مى خرد؟ گفتند: ما خريدار آن نيستيم و آن را نمى خواهيم. فرمود: آيا ميل داريد كه مجانا براى شما باشد؟ گفتند: نه. اصحاب گفتند: اگر زنده بود، معيوب بود؛ حال كه مرده است! فرمود: دنيا در نزد خداوند پست تر از اين حيوان مرده در نزد شماست».(1)

مى بينيد كه پيغمبر اكرم بسان پادشاهان و اعيان و بزرگان نيست كه از حضور در بازار استنكاف داشته باشد. او خود را همانند ديگران مى بيند؛ به بازار مى رود، با مردم در بازار سخن مى گويد، به جاى اين كه چشم او به اجناس بازار دوخته شود، مردم را بيدار مى كند، موعظه مى فرمايد و پستى دنيا را در نظرشان مجسم مى سازد. اين طريقه، طريقه پيغمبر است، نه پادشاه!

كلام اميرالمؤمنين علیه السلام درباره زهد پيغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم

على علیه السلام در نهج البلاغه جهت ترغيب مردم به متابعت از پيغمبر، پيرامون زهد آن حضرت در دنيا چنين مى فرمايد:

«قضم الدُّنيا قضما ولم يعرها طرفا اهضم اهل الدنيا كشحا واخمصهم من الدُّنيا بطنا عرضت عليه الدُّنيا فأبى ان يقبلها . . . ولقد كان رسول اللّه يأكل على الأرض و يجلس جلسة العبد و يخصف بيده نعله و يرقع بيده ثوبه ويركب الحمار العارى و يردف خلفه ويكون السِّتر على باب بيته فتكون فيه التَّصاوير فيقول يا فلانة لاحدى أزواجه غيبيه عنى فإني إذا نظرت إليه ذكرت الدّنيا وزخارفها . . . ولقد كان في رسول اللّه ما يدلُّك على مساوى الدّنيا و عيوبها إذ جاع فيها مع خاصته وزويت عنه زخارفها مع عظيم زلفته . . . خرج من الدّنيا خميصا و ورد الآخرة سليما لم يضع حجرا على حجر حتى مضى لسبيله و اجاب داعى ربه فما اعظم منّة اللّه عندنا حين

ص: 596


1- بحارالانوار، ج 16، ص 282، ح 128؛ كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب ذم الدنيا، ص 129، ح 9.

أنعم علينا به سلفا نتّبعه و قائدا نطأ عقبه».(1)

«او بيش از حدّ نياز از متاع دنيا استفاده نكرد و به آن تمايلى نشان نداد. پهلويش از همه لاغرتر و شكمش از همه گرسنه تر بود. دنيا به وى عرضه شد [تا هر چه مى خواهد، انتخاب كند] امّا از پذيرفتن آن امتناع ورزيد. . . پيامبر روى زمين [بدون فرش] مى نشست و غذا مى خورد و همچون بردگان، با تواضع جلوس مى كرد؛ با دست خود كفش و لباسش را وصله مى كرد؛ بر مركب برهنه سوار مى شد و حتى كسى را پشت خويش سوار مى نمود. پرده اى را بر دَرِ اتاقش ديد كه در آن تصويرهايى بود، همسرش را صدا زد و گفت: آن را از نظرم پنهان كن كه هرگاه آن را مى بينم به ياد دنيا و زرق و برق هاى آن مى افتم . . . در زندگى رسول خدا امورى است كه تو را به عيوب دنيا واقف مى سازد. چه اين كه او و نزديكانش در آن گرسنه بودند و با اين كه منزلت و مقام عظيمى در پيشگاه خداوند داشت، زينت هاى دنيا را از او دريغ داشت . . . او با شكم گرسنه از اين دنيا رفت و با سلامت روح و ايمان به سراى ديگر وارد شد. وى تا آن دَم كه به راه خود رفت و دعوت حق را اجابت نمود، سنگى روى سنگ نگذاشت. خداوند چه منّت بزرگى بر ما گذاشته است كه چنين پيشوا و رهبرى به ما عنايت نموده است تا او را پيروى نماييم».

كلينى در كافى از امام صادق علیه السلام نقل نموده است كه پيغمبر فرمود:

«زمين مكه و سنگ ريزه هايش را براى من مبدّل به طلا كردند، امّا نپذيرفتم و از خداوند خواستم كه يك روز سير باشم و يك روز گرسنه تا در وقت سيرى او را سپاس گويم و در هنگام گرسنگى به ياد او باشم و از او بخواهم».(2)

همچنين به سند صحيح از امام جعفر صادق علیه السلام نقل نموده است: «چيزى در نظر

ص: 597


1- نهج البلاغه، خطبه 160.
2- بحارالانوار، ج 67، كتاب الايمان و الكفر، باب الزهد، ص 318، ح 28.

پيغمبر محبوب تر از آن نبود كه در راه خدا گرسنه و در هراس باشد».(1) و از حضرت امام باقر علیه السلام نقل مى كند: «جبرئيل سه مرتبه كليد گنج هاى زمين را به حضور پيامبر آورده و در اختيار او گذاشت و گفت كه اگر قبول فرمايد از آنچه خداوند براى او مقرر داشته، كم نخواهد شد، امّا پيغمبر در هر سه مرتبه به خاطر خدا تواضع اختيار نمود».(2)

در حديث ديگرى آمده است: «جبرئيل هنگام رحلت پيغمبر نزد آن سرور آمد و آن كليدها را آورد به همان شرط كه چيزى از آنچه براى اوست كم نشود. پيغمبر فرمود: «فِي الرَّفِيقِ الأَعْلى».(3)

از اين سخن دانسته مى شود كه پيغمبر ديگر ميل ماندن در اين دنيا را نداشته و طالب مصاحبت رفقاى بهترى بوده است.

كلينى از امام صادق علیه السلام چنين نقل مى كند:

«روزى پيغمبر بيرون آمد در حالى كه محزون بود. مَلكى كه كليد گنج هاى زمين با او بود، آمد و گفت: خداى تو مى گويد كه از اين گنج ها هر اندازه مى خواهى بردار و استفاده كن و بدان كه از مقام و ارزشى كه نزد من دارى كم نمى شود! پيغمبر فرمود: دنيا خانه كسى است كه خانه نداشته باشد و كسى براى دنيا جمع مى كند كه عقل ندارد. مَلَك گفت: اين سخن را در آسمان چهارم وقتى كه كليدها را به من دادند از مَلَكى شنيدم!»(4)

مقايسه ميان پيغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم و حضرت سليمان علیه السلام

سليمان پيغمبر مى گويد: «رَبِّ اغْفِرْلِي وَ هَبْ لي مُلْكَا لايَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدي(5)؛پروردگارا! مرا ببخش و مرا سلطنتى ده كه در آينده كسى لايق آن نباشد»، ولى پيغمبر اكرم با آن كه از طرف خداوند كليد گنج هاى زمين را برايش مى آورند به جهت خداوند تواضع

ص: 598


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب ذم الدنيا، ص 129، ح 7.
2- كافى، ج 8، ص 131، ح م 100.
3- كافى، ج 8، ص 131، ح م 101.
4- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب ذم الدنيا، ص 129، ح 8.
5- سوره ص، آيه 35.

كرده و قبول نمى نمايد و مى گويد: دنيا خانه كسى است كه خانه ديگرى نداشته باشد.

اين سخن و عمل آن بزرگوار است و من در اين جا به طور اختصار به زهد و تواضع پيغمبر در مقام عمل اشاره مى كنم تا اثبات شود كه او بزرگ ترين پيغمبران بود، نه پادشاهى از پادشاهان.

ما از اين روايات كه دلالت بر نپذيرفتن كليد گنج هاى زمين دارد چشم مى پوشيم و مى گوييم كه پيغمبر به تدريج بر جزيرة العرب مسلط شد و همه مردم تابع، مطيع و علاقمند به آن سرور شدند. ابوسفيان كه دربار كسرا و قيصر را ديده است، مى گويد: سلطنت پيغمبر مهم تر از آن دو پادشاه است؛ زيرا اختيار خمس غنايم و بلكه اختيار صدقات نيز با او است.

من به هدايايى كه بزرگان براى رسول خدا مى فرستادند، كار ندارم، بلكه آن اموالى را كه در اختيار او بود به حساب مى آورم كه با وجود آن اموال هم زندگانى پيغمبر با سابق هيچ فرقى نكرد؛ نه لباسش، نه خوراكش، نه منزل و دارايى اش. آرى! زمان سلطنت پيغمبر، زمان درويشى آن بزرگوار بود!

خانه و اثاث خانه پيغمبر اكرم

خانه پيغمبر از همان خانه هاى خشت و گل بود و شايد هر يك از همسران ايشان اتاق جداگانه اى داشت، اما اثاث خانه پيغمبر از حديث زير دانسته مى شود؛ مجلسى از ابن ابى يعفور از امام جعفر صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

«مردى از انصار، يك صاع [سه كيلو يا كمتر] رطب براى پيغمبر هديه فرستاد. پيغمبر به خادمه اى كه رطب را آورده بود، فرمود: برو ببين در خانه ظرف يا طبقى پيدا مى كنى كه بياورى؟ زن رفت و آمد و گفت: ظرف يا طبقى در خانه نيافتم! پس پيغمبر اكرم با پيراهن خود گوشه اى از زمين را جاروب كرد و فرمود: آن رطب را در اين گوشه از زمين بگذار! آن گاه فرمود: اگر دنيا در نزد خداوند به قدر بال مگسى ارزش داشت به كافر و منافق بهره اى نمى رسيد!»(1)

ص: 599


1- بحارالانوار، ج 16، ص 284، ح م 133.

شما مردم بسيارى را مى بينيد كه در مقام بيان زهد هستند، ولى وقتى دنيا به ايشان رو مى آورد طور ديگرى مى شوند و عملاً بسيار خوش گذران مى گردند، امّا پيغمبر اكرم وقتى به مقام پيغمبرى رسيد، چيزى اضافه نكرد و آنچه هم داشت، - ولو از مال خديجه - تمامش را انفاق كرد. پس او اگر بگويد كه دنيا در نزد خداوند ارزشى ندارد، عمل او نيز

شاهد صدق اوست.

آيا كسى از خوانندگان اين سطور مى تواند تصور كند كه در خانه پادشاهى كه به آن اندازه در نزد قلوب مُطاع و محبوب بود و فاتحى كه اختيار خمس غنايم و خمس منافع و درآمد سال مردم را داشت، ظرفى كه رطب در آن بگذارند، پيدا نشود، آن گاه آن پادشاه با گوشه پيراهن خود زمين را جاروب كند و خرماى تر و تازه را در آن محل بگذارد و از همان رطب ميل نمايد؟! آيا عمل او عمل يك زاهد متواضع است يا پادشاهى مقتدر؟!

اين همان كسى است كه اگر يكى از زنان، پرده عكس دارى بر در اتاق مى بست، مى فرمود: «آن را از جلو چشم من دور نما تا به ياد دنيا و زينت آن نيفتم!»(1)

رفتن پيغمبر به بازار و خريدن لباس

شيخ صدوق به سند معتبر از امام صادق علیه السلام چنين روايت نموده است:

«لباس پيغمبر كهنه شده بود. مردى چون لباس حضرت را چنان ديد، رفت و دوازده درهم براى پيغمبر آورد. پيغمبر به على علیه السلام فرمود: اين پول را بردار و براى من پيراهنى خريدارى كن. على مى گويد: رفتم و پيراهنى به دوازده درهم خريدم و آوردم. پيغمبر آن را ديد و فرمود: لباسى غير از اين مى خواهم، آيا فروشنده حاضر است معامله را برگرداند؟ على رفت و به فروشنده گفت كه: پيغمبر پيراهنى غير از اين را مى پسندد. مرد فروشنده پول را پسداده و پيراهن را قبول كرد. على پول را آورد.

ص: 600


1- نهج البلاغه، خطبه 160.

پيغمبر با على به بازار رفتند. كنيزى در راه نشسته بود و گريه مى كرد. پيغمبر به او فرمود:

براى چه گريه مى كنى؟ گفت: يا رسول اللّه! اهل بيت من براى خريد چهار درهم به من دادند، چون پول ها گم شده اند جرأت برگشت به منزل را ندارم. پيغمبر چهار درهم به آن كنيز داد و فرمود: به سوى اهل خود برگرد.

آن گاه رفت و پيراهنى به چهار درهم خريد و آن را پوشيده خداوند را حمد نمود و از بازار بيرون آمد. مرد برهنه اى در راه نشسته بود كه مى گفت: هر كس مرا بپوشاند، اميدوارم خداوند او را لباسى بهشتى پوشاند! پيغمبر پيراهن نو را از تن بيرون آورد و به سائل پوشانيد.

مجددا به بازار برگشت و با چهار درهم باقى مانده پيراهن ديگرى خريد و آن را پوشيده و حمد خداوند را به جا آورد.

در موقع مراجعت باز همان كنيز را ديد كه نشسته است. فرمود: چرا به منزل نرفتى؟ گفت: چون دير شده است، مى ترسم مرا بزنند! فرمود: تو جلو برو و خانه آقاى خود را معلوم نما!

پيغمبر به در منزل رسيده فرمود: «السلام عليكم يا اهل الدار»! جواب ندادند. مجددا سلام كرد، امّا جوابى نرسيد. در دفعه سوم گفتند: «السلام عليك يا رسول اللّه ورحمة اللّه و بركاته»! فرمود: چرا در آن دو مرتبه جواب نداديد؟ گفتند: سلام شما را شنيديم، اما دوست داشتيم كه سلام شما بر ما مكرّر شود! فرمود: اين كنيز دير كرده است، او را مؤاخذه نكنيد!

گفتند: به جهت تشريف آوردن شما بر در منزل، او را آزاد كرديم.

فرمود: الحمد للّه، دوازده درهمى پر بركت تر از اين پول نديدم؛ دو برهنه به واسطه آن پوشيده شد و يك بنده آزاد گرديد!»(1)

شما اگر در همين حكايت دقيق شويد، مى بينيد كه او نمى تواند پادشاه باشد، بلكه او پيغمبرِ رحمة للعالمين است. كسى كه آن قدر نفوذ كلمه دارد كه دشمنان سرسخت و لجوج او را در زمره بزرگ ترين پادشاهان روى زمين مى شناسند، چگونه آن لباس مندرس و كهنه را مى پوشيد؟! آيا مى توان گفت كه لباس ديگرى داشت و از اين لباس كهنه دست برنمى داشت؟ قطعا نداشت؛ زيرا وقتى لباس نو خريد، فورا آن را در بازار

ص: 601


1- امالى صدوق، مجلس 42، ص 309، ح 5، ح م 357.

پوشيد. پس لباس او منحصر به همان لباس كهنه بود كه مى پوشيد بنابر اين، وقتى آن مرد دوازده درهم به عنوان هديه به ايشان داد، قبول نمود و على را فرستاد تا پيراهن بخرد.

چرا پيغمبر اكرم آن لباس را كه على خريده بود، نپسنديد؟ از حديث معلوم مى شود كه آن پيراهن خوب بود، ولى آن سرور لباسى پست تر از آن را دوست مى داشت. پيغمبر مى خواست معامله را برگرداند، امّا نه به زور، بلكه به خواهش. چون فروشنده فسخ معامله را قبول كرد، خود او با على به بازار رفت.

ملاحظه كنيد كه پيغمبر چه اندازه رؤف و مهربان است؛ چون آن زن گريه مى كرد تا سؤال از سبب گريه اش نفرمود، از كنارش عبور ننمود؛ و چون بيچارگى او را دانست، ثلث پول خود را به او بخشيد تا آسوده شود!

به راستى اگر او پادشاه بود، در كوچه مى ايستاد و از كنيزى مى پرسيد كه براى چه گريه مى كنى؟! پادشاهان مشغول عيش و نوش هستند. آنها به بيچارگان چه كار دارند؟ پادشاهان از ناراحتى بيچارگان غمگين نمى شوند و چه بسا ناله اين بيچارگان از همان بزرگان باشد.

يكى از اعتراضات مشركان به پيغمبرى محمد بن عبد اللّه اين بود كه چرا ايشان به بازار مى رود:

«وَقالُوا ما لِهذا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَيَمْشِي فِي الْأَسْواقِ»(1)

«و گفتند: اين چه پيامبرى است كه غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟»

آنها غافل بودند از اين كه پيغمبر براى ارشاد مردم آمده است و روى اين حساب اگر اجتماع مردم در بازار باشد، او بايد به بازار بيايد و مردم را دعوت نمايد. اميرالمؤمنين علیه السلام نيز در موقع سلطنت خود در بازار كوفه گردش مى نمود و مردم را موعظه مى فرمود.

پادشاهانى كه خائن به جمعيت و اجتماع باشند از انظار مردم مخفى مى شوند و هيچ گاه در مجامع حاضر نمى گردند، مگر با شرايطى؛ ولى اين پيغمبر ناصح و دلسوز امت است كه با اجتماع سر و كار دارد و مردم را به اتحاد و اجتماع دعوت مى فرمايد. او

ص: 602


1- سوره فرقان، آيه 7.

امام جمعه و جماعت است و در مجامع مسلمين ايشان را موعظه و نصيحت مى نمايد. از طرف ديگر، پادشاهان خود را از نظر حاجتمندان مخفى مى كنند و خود را به ايشان نشان نمى دهند و براى خود حاجب و دربان مى گذارند تا بيچارگان و حاجتمندان به ايشان دسترسى نداشته باشند، ولى پيغمبر اكرم خود را در دسترس بيچارگان و حاجتمندان قرار مى دهد.

در حديث آمده است: «شخص حاجتمندى چون پيغمبر را ديد، ترسيد و زبان او از كار افتاد. پيامبر فرمود: نترس! من پسر كنيز هستم و پادشاه نيستم».(1)

پيغمبر اكرم حاجت هيچ سائلى را رد نمى نمود، بلكه مى خواست كه حاجتمندان بلند همت باشند و به چيز كم قانع نشوند. پس براى چه خود را در گوشه اى مخفى كند و از حضور در بازار و مجامع خوددارى نمايد؟

على علیه السلام وقتى كه حكومت مصر را به مالك اشتر واگذار نمود به او نوشت:

«واجعل لذوي الحاجات منك قسما تفرغ لهم فيه شخصك وتجلس لهم مجلسا عاما فتتواضع فيه للّه الّذي خلقك وتقعد عنهم جندك واعوانك من احراسك و شرطك حتى يكلمك متكلّمهم غير متعتع فإني سمعت رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم يقول في غير موطن لن تقدس امة لايؤخذ للضعيف فيها حقه من القوي غير متعتع»

«براى مراجعان خود وقتى مقدّر كن كه به نياز آنها شخصا رسيدگى كنى؛ براى آنها مجلس عمومى و همگانى تشكيل ده و درهاى آن مجلس را به روى هيچ كس نبند. و به خاطر خداوندى كه تو را آفريده است تواضع كن و لشكريان و محافظان و پاسبانان را از اين مجلس دور ساز تا هر كس با صراحت و بدون ترس و لكنت، سخنان خود را با تو بگويد؛ زيرا من بارها از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم اين سخن را شنيدم كه مى فرمود: ملتى كه حق ضعيفان را از زورمندان با صراحت نگيرد، هرگز پاك و پاكيزه نمى شود و روى سعادت نمى بيند».

ص: 603


1- مكارم الاخلاق طبرسى، ص 16، فصل 2.

همچنين در همين عهدنامه آمده است:

«واما بعد فلا تطولن احتجابك عن رعيتك فإن احتجاب الولاة عن الرعية شعبة من الضيق وقلة علم بالاُمور والاحتجاب منهم يقطع عنهم علم ما احتجبوا دونه فيصغر عندهم الكبير و يعظم الصغير و يقبح الحسن و يحسن القبيح و يشاب الحق بالباطل وإنما الوالى بشر لا يعرف ما توارى عنه الناس به من الاُمور وليست على الحق سمات تعرف بها ضروب الصدق من الكذب».(1)

«هيچ گاه خود را در زمانى طولانى از رعيت پنهان مدار؛ چرا كه دور بودن زمامداران از چشم رعايا، خود موجب نوعى محدوديت و بى اطلاعى نسبت به امور مملكت است و اين چهره پنهان داشتنِ زمامداران، آگاهى آنها را از مسائل نهانى قطع مى كند. در نتيجه، بزرگ در نزد آنان كوچك، و كوچك، بزرگ مى شود؛ كار نيك، زشت و كار بد، نيكو مى گردد، و حق با باطل آميخته مى شود. چرا كه زمامدار به هر حال بشر است و امورى كه از او پنهان است را نمى داند. از طرفى حق، هميشه علامت مشخصى ندارد تا بشود راست را از دروغ تشخيص داد».

نكته ديگرى هم هست كه پادشاهان و بزرگان ممكن است از آن جهت در بازارها و مجامع حضور نيابد؛ چرا كه آنها انتظار دارند كه مردم در برابرشان از جا برخيزند، دم فرو بندند و سر فرود آورند، اما اين عمل در بازار ممكن نيست و اگر يك دفعه شد، دفعه ديگر نمى شود و اين امر با آن عظمت و بزرگى كه آنها در نظر دارند جور در نمى آيد، ولى پيامبر اكرم سنت جباران را از ميان برمى دارد و نمى خواهد مردم در برابر او بايستند يا در ركاب او بدوند و يا در برابرش خاموش باشند، بنابر اين، از رفت و آمد در بازار امتناعى ندارد.

همچنين از اين حديث دانسته شد كه پيغمبر در همان بازار لباس نو خود را پوشيد و

ص: 604


1- نهج البلاغه، عهد نامه مالك، نامه 53.

خدا را سپاس گفت. اگر پيغمبر پيراهن نو داشت، آن پيراهن كهنه را نمى پوشيد، بنابر اين لباس نوى خريد، آن را همان جا پوشيد و ملاحظه بازار و مردم را هم نكرد.

شما ميزان تواضع پيغمبر را نيز از همين قضيه به دست بياوريد كه خود او به سراغ مالك كنيز مى رود، نه آن كه او را احضار نمايد. به وسيله سلام او را از آمدن خود با خبر مى كند، نه اين كه كسى را بفرستد تا او را خبر نمايد تا بيرون بيايد و از پيغمبر استقبال نمايد. پيغمبر چون سلام مى كند و جواب نمى رسد، غضب نمى نمايد، بلكه اصرار مى نمايد تا جواب برسد. بالأخره در نتيجه شفاعت پيغمبر آن كنيز آزاد مى گردد! چنين كسى «رحمة للعالمين و شفيع المُذنبين» است.

اگر كسى پيغمبر را از رفتار آن حضرت بشناسد، معرفتش از هر حكايتى از حكايات آن سرور، زيادتر خواهد شد. آنان كه مهارت طبيب و استادى او را از معالجاتش به دست مى آورند، بايد از حكايات پيغمبران مقام شامخ ايشان را بدانند و آنان كه از مدرك طبابت مقام دكتر و طبيب را مى دانند، بايد از گفته پيغمبر قبلى، يا شهادت اهل علم و يا معجزات نبوت، ايشان را بشناسند.

شيخ كلينى از امام جعفر صادق علیه السلام نقل نموده است كه فرمود:

«هيچ كس از پيغمبر از مال دنيا چيزى نمى خواست، مگر آن كه به او مى بخشيد؛ روزى زنى پسر خود را مأمور نمود تا از پيغمبر چيزى بگيرد، و به او ياد داد كه اگر پيامبر گفت چيزى ندارم، بگو كه پيراهن تن خود را بده. پسر آمد و پيغمبر پيراهن را از تن بيرون آورد و به او داد. آن گاه آيه «وَلاتَجْعَلَ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَلاتَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطٍ فَتَقْعُدَ مَلُوما مَحْسُورَا»(1) نازل شد».(2)

از اين حديث شريف دانسته مى شود كه لباس پيغمبر منحصر به همان پيراهن بود و چون آن را داد، بدون لباس ماند و لذا خداوند او را به ميانه روى در عطا و بخشش فرمان

داد. شما ببينيد آيا تا كنون پادشاهى آمده است كه لباس او منحصر به يك پيراهن باشد و

ص: 605


1- سوره اسرى، آيه 29.
2- كافى، ج 4، كتاب الزكوة، باب كراهية الصرف، ص 55، ح 7.

چون آن را به سائلى ببخشد، خانه نشين گردد؟

على علیه السلام كه تابع پيغمبر اكرم بود و پس از پيغمبر كسى به زهد اميرالمؤمنين نرسيد در نامه خود به والى بصره، عثمان بن حنيف مى نويسد:

«ألا وإنّ لكلّ مأموم إماما يقتدى به ويستضيء بنور علمه ألا وإنّ إمامكم قد اكتفى من دنياه بطمريه و من طعمه بقرصيه. ألا وإنّكم لاتقدرون على ذلك ولكن اعينونى بورع واجتهاد وعفة و سداد فواللّه ما كنزت من دنياكم تبرا ولا ادخرت من غنائمها وفرا ولا اعددت لبالى ثوبىِ طمرا».

«آگاه باش كه هر مأمومى امام و پيشوايى دارد كه بايد به او اقتدا كند و از نور دانشش بهره گيرد. بدان كه امام شما از دنيايش به همين دو جامه كهنه و از غذا به دو قرص نان اكتفا كرده است! آگاه باش كه شما توانايى آن را نداريد كه چنين باشيد. پس امام را با ورع، تلاش، عفت و پاكى خود و پيمودن راه صحيح يارى دهيد! به خدا سوگند، من از دنياى شما طلا و نقره اى نيندوخته ام و از غنايم و ثروت هاى آن مالى ذخيره نكرده ام و براى اين لباس كهنه ام بَدَلى مهيا نساخته ام!»

فرش و متكاى پيغمبر

حسين بن سعيد اهوازى از نضر از ابن سنان از امام جعفر صادق علیه السلام چنين روايت نموده است:

«مردى بر پيغمبر اكرم وارد شد، آن بزرگوار بر روى حصير خوابيده بود و متكاى او ليفى از خرما بود. حصير بر بدن و متكا در صورت آن سرور اثر كرده بود. آن مرد دست مى ماليد و مى گفت: پادشاه روم و ايران بر حرير و ديباج مى خوابند و تو بر اين حصير؟ پيغمبر فرمود: سوگند به خدا كه من از آن دو بهتر و گرامى تر هستم، ولى مرا به دنيا چه كار؟ مَثَل دنيا مَثَل آن سوارى است كه از بيابانى عبور كرده و از درختى استفاده مى كند، زير سايه آن مى نشيند و چون سايه برود او نيز مى رود و درخت را مى گذارد».(1)

ص: 606


1- بحارالانوار، ج 16، باب مكارم الاخلاقه، ص 282، ح 129.

شيخ صدوق نيز به سند معتبر از موسى بن جعفر عليهماالسلام چنين روايت كرده است:

«فرش پيغمبر، عبايى بود و متكاى او نيز از پوست و ليف خرما بود. پس، يك شب فرش او را دو تا كردند كه نرم تر شد، فرمود: اين فرش امشب مانع نماز من شد! و امر نمود كه بيش تر از يكى گذارده نشود».(1) اين طريقه پادشاهان است يا پيغمبران؟!

امّا كفش پيغمبر نه تنها وصله داشت، بلكه خود آن بزرگوار آن را وصله مى نمود؛ چنان كه به اين موضوع اشاره خواهيم نمود.

طعام پيغمبر

به سند صحيح از عبد الرحمن بن حجاج از امام صادق علیه السلام روايت شده است:

«يكى از شب هاى جمعه پيغمبر در مسجد قبا افطار نمود و فرمود: آيا كمى آشاميدنى هست كه بياشامم؟ اوس بن خولى انصارى قدح بزرگى از شربت عسل آورد، ولى پيغمبر به محض آن كه از آن چشيد دورش كرد و فرمود: به آب اكتفا مى كنم و اين را حرام نمى كنم، ليكن به جهت خدا تواضع مى كنم. هر كس براى خدا تواضع كند، خدا او را بلند مى كند. و هر كس تكبر نمايد و خدا او را پايين مى آورد. هر كس در زندگانى ميانه روى كند، خدا او را روزى مى دهد و هر كس اسراف نمايد، خدا او را محروم مى كند. و هر كس به ياد مرگ باشد، خدا او را دوست مى دارد».(2)

از اين حديث دانسته مى شود كه آن حضرت از غذاهاى خوب پرهيز مى نمود. در حديث صحيح چنين آمده است: «عيص بن قاسم، از امام صادق علیه السلام سؤال نمود حديثى به ما رسيده است كه مى گويد: پيغمبر از نان گندم سير نشد، آيا صحيح است؟ فرمود: اصلاً نان گندم نخورد و از نان جو سير نشد!»(3)نظير اين حديث را هشام بن سالم از ابى اسامه از امام صادق علیه السلام نقل نموده است. او

ص: 607


1- امالى صدوق، ص 465، ح 6.
2- بحارالانوار، ج 63، كتاب السماء و العالم، باب التواضع فى الطعام، ص 324، ح 11.
3- بحارالانوار، ج 16، ص 243، ص 216، ح 4. البته منظور از هيچ وقت، زمان رسالت است.

مى گويد به امام گفتم: «به ما خبر رسيده است كه پيغمبر در سه روز متوالى از نان گندم سير نشد!؟ فرمود: پيغمبر اصلاً گندم نخورد! راوى گويد: پس خوراك او چه بود؟ فرمود: نان جو؛ اگر آن را مى يافت. شيرينى او نيز خرما، و هيزم او چوب درخت خرما بود».(1)

ابن فضال به سند خود از محمد بن مسلم نقل مى كند: «بر حضرت باقر علیه السلام وارد شدم، ايشان در حالى كه تكيه بر چيزى كرده بود مشغول غذا خوردن بود، و ما شنيده بوديم كه اين گونه غذا خوردن مكروه است. مرا به طعام دعوت نمود. وقتى فارغ شديم فرمود:

«شايد گمان كنى كسى پيغمبر خدا را از اول بعثت تا وقت رحلت ديده باشد كه تكيه كرده و طعام ميل مى نمايد!؟ به خدا سوگند كسى او را چنين نديد! اى محمّد! شايد گمان كنى پيغمبر از زمان بعثت تا وقت رحلت از نان گندم، سه روز پشت سر هم سير شد!؟ به خدا سوگند كه سه روز متوالى از نان گندم سير نشد؛ نه آن كه گمان كنى پيغمبر نداشت، نه، او توانايى بسيار داشت، و چه بسا به يك مرد صد شتر مى بخشيد».(2)

اين حديث نيز مؤيد همان حديث است كه پيامبر از خداوند خواست كه يك روز گرسنه و يك روز سير باشد. پس دانسته مى شود كه غذاى پيغمبر بسيار ساده بود و چنين نبود كه هميشه سير باشد.

اما كيفيت غذا خوردن آن سرور چنان است كه از حديث بر مى آيد؛ از زمان بعثت تا رحلت در حالى كه تكيه داده باشد، غذا نخورد. در كافى به سند معتبر از معلى از امام صادق علیه السلام آمده است كه فرمود:

«پيغمبر از آن زمان كه مبعوث به رسالت شد، در حالى كه تكيه داده باشد، غذا نخورد. خوش نداشت شبيه پادشاهان شود و ما نمى توانيم مثل پيغمبر رفتار كنيم».(3)

بشير از امام صادق علیه السلام مى پرسد: «آيا پيغمبر در وقت غذا خوردن بر راست يا چپ

ص: 608


1- بحارالانوار، ج 16، ص 288، ح 146.
2- كافى، ج 8، ص 129 و 130، ح م 100.
3- كافى، ج 6، ص 272، ح 8.

تكيه مى كرد؟ فرمود:

«او هرگز چنين غذا نخورد؛ او مى نشست به همان نحو كه بنده مى نشيند. كس ديگرى پرسيد: براى چه؟ فرمود: به جهت تواضع براى خداوند».(1)

تخيير ازواج پيغمبر

از آيه تخيير دانسته مى شود كه زنان پيغمبر از او اموال و زينت هاى دنيايى مى خواستند، امّا خداوند به آن حضرت امر نمود كه زنان خود را مخيّر كن، اگر دنيا و زينت آن را خواستند، آنان را رها كن و زياده بر مهر هم به ايشان بده و اگر خدا و پيغمبرش را خواستند، پس خداوند به خوبان ايشان اجر بزرگى مى دهد:

«يَا أَيُّهَا الْنَّبِيُّ قُلْ لِأَزوجِكَ إنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَيوةَ الدُّنْيا وَزِينَتَها فَتَعالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَأُسَرِّحْكُنَّ سَرَاحا جَميلاً»(2)

«اى پيامبر، به همسرانت بگو: اگر خواهان زندگى در دنيا و زينت آنيد، بياييد تا مهرتان را بدهم و [خوش و] خرّم شما را رها كنم».

على بن ابراهيم نقل نمود: «چون گنج قلعه خيبر به تصرف پيغمبر در آمد، زنان او مقدارى از آن گنج ها را مطالبه نمودند، ولى پيغمبر فرمود: آنها را بين مسلمين تقسيم

نموده ام. ايشان غضب كرده و گفتند: گمان مى كنى اگر ما را طلاق بدهى، هم شأن ما از خويشان براى ما پيدا نخواهد شد؟ پس پيغمبر به فرمان الهى از همه كناره گيرى كرد و پس از آن كه حيض شدند و پاك گرديدند، به موجب اين آيه آنها را بين دنيا و خدا مخير نمود. ام سلمه بلند شد، پيغمبر را در آغوش گرفت و بوسيد و گفت: من خدا و پيغمبر را اختيار نمودم. آن گاه بقيه نيز چنين كردند».(3)

شما از همين آيه تخيير بدانيد كه در خانه پيغمبر، دنيا و خدا با هم جمع نشده بود،

ص: 609


1- كافى، ج 8، ح 7.
2- سوره احزاب، آيه 28.
3- تفسير قمى، ج 2، ص 192، در تفسير سوره احزاب.

بنابر اين، وقتى آنان پيغمبر را ناراحت نمودند و مطالبه زينت دنيا كردند، خداوند پيغمبر را به آيه تخيير فرمان داد. حال، سؤال اين جاست كه: آيا اين وضع زندگانى پادشاهان است؟!

تواضع پيغمبر

كسانى كه به رياست يا سلطنت مى رسند، نه تنها غذاو لباسشان، بلكه تمامى شؤون زندگيشان تغيير مى كند، ولى اين پيغمبر اكرم است كه تا به رسالت مبعوث مى شود زندگانى اش تغيير مى نمايد: اولاً از غذا سير نمى شود. ثانيا از خوردن غذاهاى خوب، مانند شربت عسل يا نان گندم خوددارى مى نمايد. ثالثا در حال غذا خوردن تكيه نمى دهد. رابعا مانند بندگان و غلامان روى خاك مى نشيند و . . . .تمامى اين امور، تواضع براى خداوندى است كه او را به رسالت اختيار نموده بود. هر اندازه خداوند او را بالاتر مى برد «وَرَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ(1)؛ و نامت را براى تو بلند گردانيديم». پيغمبر بر تواضع خويش مى افزود.

كسى كه آن اندازه در نزد خالق متعال مقام و منزلت دارد، مانند بندگان بر زمين مى نشست، روى زمين مى خوابيد، به ديگران سلام مى كرد، كفش خود را پينه و وصله مى نمود، بز خود را مى دوشيد، سوار خر برهنه مى شد و ديگرى را پشت خود سوار مى كرد! كدام آزاد مردى است كه چنين كند؟ او خود را بنده مى دانست و خويشتن را به بندگى معرفى مى نمود نه پادشاهى.

البته اين تواضع، يك نوع شكر خداوند است. به راستى كه درخت ميوه دار سرازير مى شود و هر اندازه كه ميوه آن زيادتر و بزرگ تر باشد، شاخه هاى آن افتاده تر مى شود. و چه ميوه اى از رسالت و خاتميت بزرگ تر است؟ روى اين حساب پيغمبر خدا پس از بعثت، متواضع تر گرديد.

شيخ كلينى از جابر از امام باقر علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

ص: 610


1- سوره شرح، آيه 4.

«پيغمبر خدا مثل بندگان غذا مى خورد و مانند بندگان مى نشست؛ بر روى زمين غذا مى خورد و روى زمين مى خوابيد».(1)

على علیه السلام فرمود:

«پيغمبر بر روى زمين غذا مى خورد، مانند بندگان مى نشست، كفش خود را به دست خود وصله مى نمود، پيراهن خود را به دست خود پينه مى كرد، سوار خر برهنه مى شد و كسى را هم پشت سر خود سوار مى نمود. روزى يكى از زنان پيغمبر بر در خانه خود پرده اى افكنده بود كه به تصاويرى منقّش بود. پيغمبر فرمود: آن را از نظر من دور كن؛ چون به ياد زينت دنيا مى افتم!».(2)

اگر تماشاى پرده صورت دار، دنيا را در نظر مى آورد، پس مردمان امروز كه در دنيا فرو رفته اند چگونه نجات مى يابند؟!

مشايخ با سندهاى خود از امام صادق علیه السلام روايت نموده اند كه فرمود:

«زن بدزبانى مى گذشت، ديد كه پيغمبر بر زمين نشسته و غذا مى خورد، گفت: اى محمّد! تو همانند بنده اى مى نشينى و مانند بنده اى غذا مى خورى!؟ فرمود: واى بر تو! كدام بنده از من بنده تر است؟ زن گفت: يك لقمه از غذاى خود به من بده! پيغمبر لقمه اى به او داد. زن گفت: به خدا سوگند همان لقمه را كه در دهان دارى مى خواهم. پيغمبر لقمه را از دهان بيرون آورد و به آن زن داد. امام فرمود: آن زن تا زنده بود، به واسطه خوردن آن لقمه مريض نشد».(3)

حال، اين طرز غذا خوردن، و اين شكل سخن گفتن، طريقه پيغمبرى است يا پادشاهى؟!

به طرق متعدد و معتبر از امام باقر و امام صادق و على بن موسى الرضا علیهم السلام روايت شده است كه پيغمبر فرمود:

«پنج چيز است كه تا زنده هستم از آن دست برنمى دارم: با بندگان، روى زمين غذا

ص: 611


1- كافى، ج 6، كتاب الاطعمه، باب الاكل متكئا، ص 271، ح 6.
2- نهج البلاغه، خطبه 160.
3- كافى، ج 6، كتاب الاطعمه، باب الاكل متكئا، ص 271، ح 2.

خوردن، بر دراز گوش پالان دار سوار شدن؛ بز را به دست خود دوشيدن؛ لباس پشمى پوشيدن؛ و بر كودكان سلام نمودن؛ تا آن كه سنت باشد و پس از من به آن عمل شود».(1)

كدام بزرگ است كه حاضر باشد با نوكر خود بر سر يك سفره بنشيند؟ گذشته از نبوّت، پيغمبر اكرم اشرف تمام عرب بود و به لحاظ نبوت، مقام او بلندتر گشته بود. اكنون چنين شخص بزرگوارى مى گويد تا زنده هستم از غذا خوردن با بندگان بر روى زمينِ بى سفره خوددارى نمى كنم!

صاحب قرب الاسناد به سند خود از امام صادق علیه السلام چنين روايت كرده است:

«پيغمبر با سى نفر از مساكينى كه در مسجد زندگى مى كردند در ديگ بزرگى غذا خورد و زيادى غذا را براى همسران خود فرستاد و آنان نيز سير شدند».(2)

شريك شدن در غذاى كسانى كه هر كدام از گوشه اى آمده و جمع شده اند، آن هم در يك ظرف، بر بسيارى از مردمان ناگوار است و چه بسا دليل آن را ترس از بيمارى مسرى مى خوانند، ولى مطلب غير از اين است كه اظهار مى نمايند، و آن، اين است كه روح تكبر و بزرگى در شخص مانع از اين كارها مى باشد. بلكه اين گونه افراد با كسى كه او را دوست داشته باشند در غذا شركت مى كنند؛ خواه زن، خواه فرزند و خواه رفيق شفيق باشد. امّا اين پيغمبر اكرم است كه تمام مسلمين را دوست دارد و با ايشان در غذا شركت مى كند؛ خواه سفيد، خواه سياه، خواه بنده و خواه آزاد باشند. اين روح عطوفت و مودت است كه موجب شراكت مى گردد: «بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ»(3)؛ نسبت به مؤمنان دلسوز و مهربان است».

در حديث آمده است كه: «نيم خورده مؤمن شفاست».(4) آرى، شفا از مرض قلبى است. شما از همين رفتار پيغمبر و فرستادن باقى مانده غذا براى همسران خود، به مراتب تواضع و مهربانى پيغمبر با فقراى مسلمان آشنا مى شويد. آن سرور همه را چون

ص: 612


1- خصال صدوق، ج 1، باب الخمسة، ص 301، ح 13، ح م 371؛ بحار، ج 16، ص 215، ح 2..
2- بحارالانوار، ج 16، ص 219، ح 9 از قرب الاسناد.
3- سوره توبه، آيه 128.
4- بحارالانوار، ج 75، كتاب الروضه، مواعظ اميرالمؤمنين علیه السلام، ص 33، ح 112.

فرزندان خود مى داند و با همه مهربان است.

همچنين از همين قضيه كوتاه بدانيد كه پيغمبر اكرم چه اندازه در دسترس ضعفا و بيچارگان، و چه اندازه مورد توجه و علاقه مسلمين بوده است. اين گونه امور چون از يك انسان بزرگ سر مى زند، موجب ارادت تابعين مى شود. بى جهت نيست كه ابو سفيان سلطنت و عظمت پيغمبر را نزد مسلمانان بيش از عظمت كسرا و پادشاه روم نزد تابعين ايشان مى داند؛ سوار شدن بر الاغ براى بزرگان پسنديده نيست، به خصوص آن كه الاغ برهنه باشد و كسى هم پشت انسان سوار شود؛ همچنين است پالان نمودن آن حيوان. ولى اين پيغمبر اكرم است كه ملتزم است كه تا زنده است از اين عمل دست برندارد. او مى خواهد عملاً ثابت كند كه بنده است و و روى همين حساب به آن زن مى گويد: كدام بنده، بنده تر از من است؟ پيغمبر خود را مى شناخت و براى خداوند تواضع مى نمود. دوشيدن بز يا وصله پينه كردن كفش و پيراهن از كارهاى درجه پايين است، ولى اين پيغمبر است كه با آن كارها سر و كار دارد و خود را بنده مى خواند.

پوشيدن لباس پشمى در آن منطقه حارّه، علامت بندگى و بيچارگى است، وگرنه شخص شريف به تناسب محل و آب و هوا بايد پيراهن كتان و ابريشم لطيف و ظريف بپوشد. سلام كردن، بر حسب معمول يا فطرتا، وظيفه فرد كوچك به فرد بزرگ است؛ هر كس مقام بيش ترى دارد، بايد سلام بشنود و پاسخ بدهد، امّا اين پيغمبر اكرم است كه با آن همه عظمت و جاه و مقام به سلام نمودن حتى بر اطفال سبقت مى جويد.

سبحان اللّه! اين بزرگِ پيغمبران چه اندازه عظمت روحى دارد كه خود را بر اين گونه امور وادار مى نمايد و از آن دست برنمى دارد! بزرگان و پادشاهان ديگر نيز فوايد تواضع را مى دانند، ولى نمى توانند اين كارها را بر خود هموار نمايند.

ورود به مجالس

شيخ صدوق به سند معتبر از امام حسين علیه السلام روايت نموده است كه حضرت از پدرش اميرالمؤمنين درباره حالات پيغمبر سؤال نمود. اميرالمؤمنين علیه السلام پاسخ داد:

ص: 613

«. . . كان لا يجلس ولا يقوم إلاّ على ذكر ولا يوطن الأماكن و ينهى عن إيطانها و إذا انتهى إلى قوم جلس حيث ينتهي به المجلس ويأمر بذلك . . .»(1)

«پيغمبر جايى نمى نشست و از جايى برنمى خواست مگر آن كه به ذكر خداوند مشغول بود. جايى را كه مى نشست، وطن خود نمى نمود و مردم را از آن كه جايى را وطن خود نمايند، نهى مى فرمود . . .»

بعضى از بزرگان اين جمله را چنين معنى كرده اند كه «براى خود جايى مخصوص جهت نشستن قرار نمى داد» و جمله بعد را مفسر همين جمله اول قرار داده اند، ولى به نظر مى رسد كه جمله دومى مفسّر اولى نباشد، بلكه معنى اولى اين است كه «هر كجا مى نشست، خيلى نمى نشست مثل آن كه آن جا را وطن خود نموده باشد، بلكه زود بر مى خواست و صاحب خانه را ناراحت نمى نمود.» خداوند به مؤمنين دستور داده است:

«وَلكِنْ اِذادُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَلا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ إنَّ ذلِكُمْ كانَ يُؤْذِى النَّبِيَّ فَيَسْتَحْيي مِنْكُمْ وَاللّه ُ لا يَسْتَحْيِي مِنَ الْحَقِّ»(2)

«ولى هنگامى كه دعوت شديد داخل گرديد، و وقتى غذا خورديد پراكنده شويد بى آن كه سرگرم سخنى گرديد. اين [رفتار] شما پيامبر را مى رنجاند و[لى] از شما

شرم مى دارد، و حال آن كه خدا از حق [گويى] شرم نمى كند».

خداوند مى فرمايد كه وقتى پيغمبر شما را براى طعام دعوت نمود، برويد و چون غذا خورديد، بيرون رويد و در آن جا مشغول به صحبت ننشينيد. چون اين نشستن شما موجب اذيت پيغبمر است، ولى او به روى شما نمى آورد و از شما شرم مى نمايد، امّا خداوند سخن حق را مى گويد و از كسى باك ندارد.

از آن جا كه پيغمبر اكرم وقت خود را بى جهت صرف نمى نمود و در تمام اوقات مشغول به كار بود و از طرفى هم احتمال مى داد كه صاحب خانه كارى دارد و منتظر رفتن

ص: 614


1- عيون الاخبار، ج 1، ص 246، ماجاء فى صفة النبى صلی الله علیه و آله وسلم .
2- سوره احزاب، آيه 53.

مهمانان خويش است، خوش نداشت كه وقتى به منزل كسى مى رود، زياد بنشيند كه گويى آن جا را وطن خود قرار داده است. همچنين ميل نداشت كه كسى در منزل او نيز چنين كند و به طور كلى مردم را از زياد نشستن در منزل ديگران نهى نموده است، ولى نمى خواست در منزل خود مردم را وادار به رفتن نمايد.

به به! عجب خلق نيكويى! او با آن كه از حضور بيش از حدّ مسلمانان در خانه اش اذيت مى شد، ولى به حاضرين نمى فهماند كه بروند! چه بسا اشخاصى كه به زبان نمى آورند، ولى از حركات و سكنات خود ديگران را مطلع مى كنند!

پيغمبر چون در مجلسى وارد مى شد، صدر مجلس را براى نشستن انتخاب نمى كرد، بلكه در آخر مجلس مى نشست و ديگران را نيز به همين عمل امر مى فرمود. شما اگر در مجالس و مجامع باشيد، چه بسا امر عجيبى را مشاهده مى نماييد؛ يعنى اين كه براى تصاحب نقطه معيّنى چه بسا مسابقه و منازعه شود و در اثر مقاومت حريف فتنه ها برپا مى گردد! عجب تر از رسم موجود، چيزى است كه در سابق رواج داشت كه بر سر آن كه قليان چه كسى اول وارد شود، نزاع ها به پا مى شد!

حب جاه و مقام اگر چه فطرى بشر است، ولى بايد به وسيله عقل، آن را از ميان برداشت. پيغمبر اكرم هر جاى مجلس كه خالى بود مى نشست و به ديگران نيز چنين امر مى فرمود. حال، ببينيد كه اين طريقه پيغمبرى است يا پادشاهى؟

پوشيده نماند كه چون بعضى از متكبرين به آن جايى كه مى پسندند و خود را لايق مى دانند دسترسى ندارند، در جاى ديگر مى نشينند و اين را علامت پاكى خود از كبر مى دانند؛ حال آن كه اگر به آن جا كه لايق خود مى دانند، دست يافتند و از آن اعراض نمودند و در جاى پست ترى نشستند، مى توانند خود را از كبر پاك بدانند. پيغمبر اكرم با اين خلق زشت مبارزه مى نمود و با آن كه تمامى حاضرين نسبت به او ايمان و خضوع داشته و بهترين مكان ها را در اختيار او مى گذاشتند، از صدر دورى مى جست و هر جا مى شد، مى نشست و به مسلمانان نيز همين معنى را امر مى نمود.

آرى! در نتيجه اين اعمال است كه صدر از بين مى رود و مبارزات و تنفراتى كه در اثر

ص: 615

اين اعمال پيدا مى شود، كنار مى رود و تكبر و خود پسندى تا حدى دور مى شود و تواضع و فروتنى پديدار مى گردد.

اين از تواضع پيغمبر بود كه هر جا مى رسيد، مى نشست و به جاى بهترى چشم نمى دوخت و خود را مانند بندگان مى دانست. آيا قريش كه گفتند او طالب سلطنت است، چنين پادشاهى سراغ داشتند كه به اين اندازه متواضع و فروتن باشد؟ در نتيجه همين امتياز نداشتن پيغمبر اكرم بر سايرين بود كه اگر كسى مى رسيد و پيغمبر را نمى شناخت، نمى دانست كه پيغمبر كدام يك است و بايد مى پرسيد كه چه كسى از شما محمد يا پيغمبر است؟ اگر او در صدر مجلس مى نشست و فرش زير پاى او از ديگران بهتر بود و مردم در حضور او مى ايستادند و نمى نشستند (همان گونه كه رسم عجم بود) يا لباسش مخصوص بود، هر آينه هر كس كه در آن جلسه مى رسيد او را مى شناخت. پيغمبر چون براى خداوند تواضع مى نمود و خود را بنده مى دانست، براى خود امتيازى نمى گذاشت. اين بود كه در نشستن مانند ديگران بود و مردم را بر اين عمل وادار مى نمود. حال بر پيشوايان دين است كه رسم و طريقه پيغمبر را رواج دهند و امورى كه موجب ظلم و فساد و منشأ حب جاه و كبر است را ريشه كن كنند. واللّه المستعان!

از جمله امورى كه كاشف از تواضع پيغمبر اكرم است، حديثى است كه شيخ كلينى به سند خود از عمرو بن جميع از حضرت صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

«پيغمبر بر عايشه وارد شد ديد كه خرده نانى روى زمين است و نزديك است پايمال شود، آن را از زمين برداشت و ميل نمود و فرمود: اى حميرا! نعمتى كه رفت به اين زودى برنمى گردد؛ قدر آن را بدان و مراعات همسايگى آن را بنما!».(1)

اگر كسى با بزرگان و ثروتمندان رفت و آمد داشته باشد، مى بيند كه به اين نعمت هاى كوچك اهميتى نمى دهند، هر چند پايمال شود!

مرحوم استاد والد - اعلى اللّه مقامه - از مرحوم «حاج شيخ محمد حسن كيه» كه يكى از فقهاى شيعه و فرزند بزرگ تجّار شيعه بغداد، حاج محمّد صالح كيه بود نقل فرمود:

ص: 616


1- كافى، ج 6، كتاب الاطعمة، باب أكل ما يسقط من الخوان، ص 300، ح 6.

«در زمان ثروت، سواره از بازار بغداد مى گذشتم، دست خود را حركت دادم و انگشترى پربها از دست من افتاد. اتفاقا ديدم كجا افتاد، ولى خوشم نيامد به غلامم كه جلوى اسب را گرفته بود بگويم آن را بردارد. امّا زمانى ديگر كه ثروتم تمام شده و از اهل علم شده بودم، در بازار بغداد مقدارى پياز خريده بودم، ناگاه گوشه دستمال باز شد و پيازها بر زمين ريخت. خودم در وسط بازار مشغول جمع كردن پيازها شدم».

در آن موقع كه ثروت اين شخص رفته است، حال مبدل به احسن گشته و يكى از فقهاى بزرگ و از متواضعين شده، پياز ريخته را به دست خود جمع مى نمايد. عمل اول او از تكبر و عمل دوم او از ضعف و فقر نشأت مى گيرد. ليكن پيغمبر اكرم در حين پادشاهى، بنده اى متواضع است و مراعات نعمت را مى نمايد.

از جمله امورى كه كاشف از تواضع پيغمبر اكرم است، مصافحه نمودن ايشان با مسلمانان است. كلينى به سند خود از ابن قداح روايت نموده است: «روزى پيغمبر اكرم حذيفه را ديد و دست خود را به سوى حذيفه دراز نمود، امّا حذيفه دست نداد. پيغمبر فرمود: اى حذيفه، دست خود را به سوى تو دراز مى كنم و تو دستت را نزديك نمى آورى؟! گفت: يا رسول اللّه! چون جنب بودم نخواستم در اين حال دست من به دست شما برسد! پيغمبر فرمود: آيا نمى دانى دو مسلمان چون به هم برسند و مصافحه كنند، گناه هر دو مانند ريختن برگ درخت مى ريزد؟»(1)

ببينيد كه پيغمبر چگونه خود را فردى از افراد مسلمانان مى داند و براى خود مزيتى قايل نيست! او پيشدستى نمودن در مصافحه و سلام را وظيفه مى دانست. حال، مناسب است تا حديث ديگرى را در اين مقام نقل نماييم. شيخ كلينى در كافى به سند خود از ايمن بن محرز از امام جعفر صادق علیه السلام روايت نموده است: «پيغمبر با كسى مصافحه نكرد، مگر آن كه صبر نمود تا طرف مقابل دست خود را از دست ايشان بيرون بكشد».(2)

اگر كسى به اختلاف اشخاص و احوال خود شخص توجه داشته باشد، مى بيند كه

ص: 617


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب المصافحه، ص 183، ح 19.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب المصافحه، ص 182، ح 15.

اين رياضت بسيار مشكلى است كه پيغمبر مى كشيده؛ ايشان هميشه صبر مى نموده تا طرف مقابل دست خود را جدا سازد. پس، از يك طرف پيشدستى به مصافحه مى نمود و از طرف ديگر صبر مى نمود تا طرف مقابل دستش را از دست او بيرون ببرد و جدا سازد. اين اعمال به زبان، بسيار آسان است، ولى چون شخص در مقام عمل برآيد، متوجه عجز و ضعف خود مى شود؛ جايى كه امام به عجز خود اعتراف مى نمايد، ديگران چه مى توانند بگويند؟ اين اعمال سيد المرسلين تأثير بسيارى در مسلمانان و جلب علاقه آنان داشته است و بى جهت نبود كه مسلمانان، پيغمبر را دوست داشته و او را در قلوب خود جاى داده بودند.

سرّ محبوبيّت پيغمبر در قلوب مسلمانان

امروز هر اندازه كه پيشوايان و مبلغان اسلام به پيغمبر اكرم تشبه داشته باشند، به همان اندازه علاقه مسلمانان را بيش تر به خود جلب مى نمايند. اگر پيشوايى در صدد باشد كه به هر مسلمانى سلام كند، به همه محبت داشته باشد، دست به سوى همگى دراز كرده و با آنان مصافحه نمايد، سعى در رفع حوايج ايشان داشته و خود را چون يكى از افراد مسلمين بداند و مزيّتى براى خود قايل نباشد، در قلوب مسلمانان جا باز خواهد كرد و آنان نيز با شوق و رغبت اوامر او را اطاعت خواهند نمود. پيغمبر اكرم در دسترس دوستان، بلكه دشمنان بود و هر صاحب حاجتى او را به آسانى مى ديد و مى توانست حاجت خود را با او در ميان بگذارد و جواب بشنود! چنين نبود كه كسى به سراغ پيغمبر بيايد و به او دسترسى نداشته باشد.

ما نمى دانيم كه پيغمبر اكرم حاجب و دربانى داشت يا نه، ولى اگر هم داشت، او وظيفه نداشت كه حاجتمند را رد نمايد! و چه بسا وظيفه آن دربان اين بود كه حاجت آن نيازمند را به عرض پيامبر اكرم برساند. اگر بر فرض، پيامبر ساعت معينى هم براى خود و خانواده داشت كه در آن ساعتِ به خصوص كسى را نمى پذيرفت، اين عمل در تمام اوقات نبود؛ يعنى چنين نبود كه شخصى حاجتى داشته باشد و از ملاقات پيامبر در مدت

ص: 618

چند ساعت محروم بماند؛ چه رسد به يك روز و چند روز! پيغمبر اكرم در وقت نمازهاى پنج گانه در مسجد حاضر بود و در دسترس عموم قرار داشت و اين غير از آن اوقاتى است كه با مسلمانان هم مجلس مى شد.

«إنَّ الَّذِينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَرآءِ الْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لايَعْقِلُونَ * وَلَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتّى تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ لَكانَ خَيْرا لَهُمْ وَاللّه ُ غَفُورٌ رَحِيمٌ»(1)

«كسانى كه تو را از پشت اتاق ها[ى مسكونىِ تو] به فرياد مى خوانند، بيش ترشان نمى فهمند. و اگر صبر كنند تا بر آنان وارد شوى، مسلّما برايشان بهتر است و خدا آمرزنده و مهربان است».

مفسران در تفسير اين آيه مى نويسند: جماعتى از بنى تميم آمده بودند و نمى دانستند كه پيغمبر كجاست. با اين كه به در خانه هاى پيغمبر آمده و با فرياد او را طلبيدند. خداوند درباره آنان فرمود: «كسانى كه تو را از بيرون مى خوانند، اكثرا نادانند و اگر صبر مى كردند تا تو بيرون آيى، البته براى ايشان بهتر بود!»

چون اين جماعت زياد عجله داشتند منتظر بيرون آمدن پيغمبر نشدند، امّا خداوند آنان را به صبر دستور مى دهد تا پيغمبر خود بيرون بيايد. پس چنين نبوده است كه كسى به پيغمبر اكرم دسترسى نداشته باشد.

پيغمبر خدا در اوقات نماز در مسجد حاضر مى شد و براى پاسخ به نياز حاجتمندان از خانه بيرون مى آمد. پس اين سخن كه او حاجب و دربان داشت و حاجتمندان بيرون در خانه منتظر ايشان مى ماندند و آرزوى ملاقات با او را داشتند، نادرست و بر خلاف سيره و طريقه معروف و مشهور پيغمبر اكرم است.

حكايت يهودى طلبكار

در باب تواضع پيغمبر مناسب است تا اين حديث را كه شيخ صدوق به سند معتبر از امام موسى كاظم علیه السلام از اميرالمؤمنين علیه السلام نقل نموده است را بياوريم:

ص: 619


1- سوره حجرات، آيه 4 و 5.

«مردى يهودى چند دينار از پيغمبر طلب داشت، روزى طلب خود را مطالبه نمود. پيغمبر فرمود: ندارم! يهودى گفت: اى محمّد! از تو جدا نمى شوم تا آن كه دِين خود را ادا كنى! پيغمبر فرمود: با تو مى نشينم. نشست و در همان جا نماز ظهر، عصر، مغرب، عشا و صبح را خواند. صحابه، آن يهودى را تهديد مى كردند، ولى پيغمبر به ايشان نگاه كرده و مى فرمود: به او چه كار داريد؟ گفتند: اين يهودى تو را حبس نمايد؟! فرمود: خداوند مرا به رسالت نفرستاده است كه به كسى ظلم نمايم!

هنگام روز آن يهودى مسلمان شد و گفت: نصف مال خود را در راه خدا دادم! به خدا سوگند، اين عمل را انجام ندادم، مگر براى آن كه ببينم آيا تو همان كسى هستى كه در تورات نامش نوشته شده است يا نه! من خوانده ام كه محمّد بن عبد اللّه در مكه متولد مى شود و به مدينه هجرت مى كند. او تندخو، درشت گو و داد و فرياد كن نيست. من اكنون به وحدانيت حق و رسالت تو شهادت مى دهم و مال من در اختيار تو است، پس به آنچه حكم خداست، عمل كن!»(1)

اگر كسى نفوذ و سلطنت پيغمبر را در نظر داشته باشد، متوجه مى شود كه آن يهودى، بسيار جسارت و تهوّر به خرج داده بوده. براى چه آن يهودى اين قدر سخت گيرى نمود؛ با آن كه اگر مديون، مالى نداشته باشد، بايد به او مهلت داده شود؛ امّا آن يهودى مى خواست پيغمبر را امتحان كند و ببيند آيا او همان كسى است كه توصيف او در تورات آمده است يا نه.

چرا صحابه به پيامبر كمك نكردند و دِين آن سرور را ادا ننمودند؟ به گمان من پيغمبر ايشان را از مداخله در اين امر نهى نموده بود تا حلم و تواضع ايشان روشن گردد!

يهودى چون پيامبر را امتحان نمود و دانست كه همان است كه در تورات توصيف او را ديده است، ايمان آورد و آن مال را در اختيار پيامبر گذاشت. آرى! بسيارى از مردم در اثر اخلاق پيغمبر، اسلام آوردند.

شما از اين حكايت مى توانيد اندازه تواضع و حلم پيغمبر را بشناسيد و بدانيد كه

ص: 620


1- امالى صدوق، مجلس 71، ص 551، ح 6، ح م 737.

پيغمبر در دسترس مردم بود و چنان نبود كه كسى به او راه نداشته باشد. او بسان ملوك و سلاطين، حاجب و دربان نداشت. جايى كه يهودى اين اندازه توانايى داشته باشد كه جلوى پيغمبر را بگيرد و قريب به بيست و چهار ساعت ايشان را توقيف نمايد، آيا مى شود كه مسلمان صاحب حاجتى به او دسترسى نداشته باشد؟ اگر پيغمبر دربانى هم داشت، تنها در موقع خاص و موقع استراحت بود، نه اين كه عده مخصوصى دور او را گرفته باشند و پيامبر در اختيار ايشان باشد و سايرين به انتظار ملاقات، روزها بگذرانند و وقت نيابند؛ پس چنين چيزى اصلاً اتفاق نيافتاده است.

صبر پيغمبر

در قرآن كريم آيات زيادى وجود دارد كه خداوند پيغمبر را به صبر امر فرموده است،(1) امّا به نظر مى رسد كه منظور از اين آيات، همانا تقويت پيغمبر و نگاه دارى ايشان است؛ چنان كه خداوند فرموده است:

«وَقالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً كَذلِكَ لِنُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ وَرَتَّلْناهُ تَرْتِيلاً»(2)

«و كسانى كه كافر شدند، گفتند: چرا قرآن يكجا بر او نازل نشده است؟ اين گونه [ما آن را به تدريج نازل كرديم] تا قلبت را به وسيله آن استوار گردانيم، و آن را به آرامى [بر تو] خوانديم».

مشركين ايراد مى كردند كه قرآن چرا به تدريج و آيه به آيه نازل مى شود و چرا تمام كتاب آسمانى يكدفعه نازل نمى شود؟ خداوند نيز مى فرمايد: «ما قرآن را به تدريج بر تو نازل مى كنيم تا قلب تو را محكم كنيم».

ما اين كتاب و آيات نازله اش را به نسخه هاى متعددى كه يك دكتر حاذق براى معالجه مريض يا مريض هاى خود در طول مدت زندگانى نوشته است، تشبيه مى نماييم؛

ص: 621


1- نمونه اى از اين آيات در سوره هاى آل عمران، طه، كهف، نمل، احقاف، مزمل و قلم وجود دارد.
2- سوره فرقان، آيه 32.

گويا به وسيله آن نسخه ها ابتدا مريض ها را شفا مرحمت مى فرمود و بعد تمامى آن نسخه ها را در يك جا جمع نموده و به دست مريض ها داده است تا هر كدام به يكى از آن نسخه ها مراجعه كنند و شفا يابند.

آيات قرآن به مناسبت پيش آمدهاى متعدد و مختلف بر پيامبر نازل شده؛ قسمتى از قرآن راجع به نگاه دارى آن سرور و محكم نمودن ايشان در برابر تضعيفات دشمنان است. اگر كسى در آياتى كه پيغمبر را به صبر فرمان مى دهد، تأمل نمايد مى بيند كه پيغمبر مأمور به سه صبر بوده است: صبر بر اعمال دشمنان و مخالفان، صبر بر اعمال دوستان، و صبر بر طاعت الهى.

راجع به مخالفين مى توان گفت كه پيغمبر اكرم گاهى از تمرّد و عصيان كفّار مهموم و محزون مى شد كه چرا بر جهالت خود باقى هستند و در مقام اصلاح حال خود بر نمى آيند؛ درست مانند طبيبى كه مأمور است بيمارانى را معالجه كند، ولى چون به طرف ايشان رهسپار مى شود و براى معالجه دعوتشان مى كند، قبول نمى كنند و به او بد مى گويند و آزار و اذيتش مى نمايند؛ و در نهايت، تلاش مى كنند تا او را از محل خود بيرون كرده يا بكشند و يا نابودش سازند. مسلما آن طبيب بر نادانى ايشان مهموم و مغموم مى گردد و به آنان مى گويد كه اگر به دستور من رفتار نكنيد، كور مى شويد؛ پس بياييد و خود را نجات دهيد! امّا ايشان بر عصيان و عناد اصرار مى ورزند. در اين جاست كه آن طبيب بر نادانى ايشان مهموم مى شود. در اين زمان مى شود به آن طبيب گفت كه: به تو چه ضررى مى رسد، تو كه به وظيفه خويش عمل نمودى! و نظير اين گونه جملات.

شما در اين گونه از آيات دقيق شويد:

«وَاصْبِرْ وَما صَبْرُكَ إلاّ بِاللّه ِ وَلا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَلاتَكُ فِي ضَيْقٍ مِمّا يَمْكُرُونَ»(1)

«و صبر كن كه صبر تو جز به [توفيق] خدا نيست و بر آنان اندوه مخور و از آنچه نيرنگ مى كنند. دل تنگ مدار».

ص: 622


1- سوره نحل، آيه 127.

«فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفا»(1)

«شايد اگر به اين سخن ايمان نياورند، تو جان خود را از اندوه در پيگيرى [كار]شان تباه كنى!»

«فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ إنَّ اللّه َ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ»(2)

«پس مبادا به سبب حسرت ها[ى گوناگون] بر آنان، جانت [از كف] برود؛ قطعا خدا به آنچه ايشان مى كنند داناست!»

«وَلا تَحْزَنَ عَلَيْهِمْ وَلا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمّا يَمْكُرُونَ»(3)

«و بر آنان اندوه مخور و از آنچه نيرنگ مى كنند دل تنگ مدار».

خداوند مى خواهد به وسيله اين گونه آيات، پيغمبر خود را تسلّى داده و از غم نجاتش دهد و در عين حال او را وادار به مجاهده و مبارزه نمايد.

گاهى نيز مى شود كه آن مريض ها جسارت را از حد گذرانده و آن طبيب را اذيت و آزار مى نمايند. او نيز به مافوق خود شكايت مى كند تا آنها را به سزاى اعمالشان برساند.

در اين جا مناسب است كه او را به جملاتى خنك كنند و نگذارند شكايتى به مقام عالى نمايد. از تأمّل در بعضى از آيات مستفاد مى شود كه پيغمبر اكرم به واسطه آزار فوق العاده مشركين در مقام شكايت به خداوند برآمد، امّا خداوند او را تسليت داده و مانع از اين مى شد كه كار را به اين مرحله برساند. در اين آيات دقيق شويد:

«فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ اُوْلُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَلا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ ما يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلاّ ساعَةً مِنْ نَهارٍ بَلاغٌ فَهَلْ يُهْلَكُ إلاَّ القَوْمُ الْفاسِقُونَ»(4)

«پس همانگونه كه پيامبرانِ نستوه، صبر كردند، صبر كن، و براى آنان شتابزدگى به خرج مده. روزى كه آنچه را وعده داده مى شوند بنگرند، گويى كه آنان جز ساعتىاز روز را [در دنيا] نمانده اند؛ [اين] ابلاغى است. پس آيا جز مردم نافرمان هلاكت خواهند يافت؟»

ص: 623


1- سوره كهف، آيه 6.
2- سوره فاطر، آيه 8.
3- سوره نحل، آيه 127.
4- سوره احقاف، آيه 35.

«وَاصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَاهْجُرْهُمْ هَجْرا جَميلاً * وذَرْنِى وَالْمُكَذِّبِينَ أُوْلِى النَّعْمَةِ وَمَهِّلْهُمْ قَليلاً * إنَّ لَدَيْنا أَنْكالاً و جَحِيما»(1)

«و بر آنچه مى گويند شكيبا باش؛ و از آنان با دورى گزيدنى خوش فاصله بگير. و مرا با تكذيب كنندگان توانگر واگذار و اندكى مهلتشان ده! كه همانا پيش ما زنجيرها و دوزخ است».

«فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ وَلا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لا يُوقِنُونَ»(2)

«پس صبر كن كه وعده خدا حق است و زنهار تا كسانى كه يقين ندارند، تو را به سبكسرى وا ندارند».

«فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ وَاسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ بِالْعَشِىِّ وَالاْءبْكارِ»(3)

«پس صبر كن كه وعده خدا حق است و براى گناهت آمرزش بخواه و به سپاس پروردگارت، شامگاهان و بامدادان ستايشگر باش».

آرى! خداوند مى فرمايد كه مانند پيغمبران الوالعزم پيشين صبر كن و از براى عذاب ايشان عجله نكن؛ زيرا هرگاه موعد آن در رسد، خيال مى كنند كه بيش از يك ساعت در آسايش و راحت نبوده اند و چون ايّام خوشى بگذرد و زمان گرفتارى ايشان برسد، آن همه مدت مثل يك خواب يا يك ساعت از روز مى ماند.

جمله «فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ اُوْلُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَلا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ»(4) به قدرى در پيغمبر اكرم مؤثر گشت كه بيان ما از شرحش قاصر است. و به قدرى او را محكم و با استقامت و شجاع نمود كه نمى توان آن را شرح داد. خداوند پيامبران اولواالعزم را به رخ پيغمبر اكرم مى كشد و مى گويد كه صبر كن، مبادا بر هلاكت ايشان عجله كنى. همچنين در مقام امر نمودن پيغمبر اكرم به صبر، فرمود: بر هر چه از بدى ها و دروغ ها مى گويند، صبر كن و از

ص: 624


1- سوره مزّمل، آيه 10 - 12.
2- سوره روم، آيه 60.
3- سوره مؤمن، آيه 55.
4- سوره احقاف، آيه 35.

آنان به طور شايسته اى دور شو و كناره گيرى كن و مرا با صاحبان نعمت واگذار و آن گاه ببين كه چه بلايى بر سر ايشان مى آورم!

اين آيات با لحنى مهربان و نرم پيغمبر را به صبر وادار مى نمايد، ولى آيه سوره احقاف قدرى تند است؛ درست مثل آيه سوره روم: «صبر كن كه وعده خداوند [در هلاكت مكذّبين و غلبه پيغمبر بر مشركين] حق است! مبادا اين بى دينان از وزن و سنگينى تو كم كنند و تو را سبك نمايند» خداوند با اين آيات پيغمبر را نگاه مى داشت:

«كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤدَكَ»(1)

«اين گونه ما آن را به تدريج نازل كرديم تا قلب تو را به وسيله آن استوار گردانيم».

اين چنين است كه با تمام اذيت هاى مشركين، پيغمبر اكرم سرد نگرديد و هميشه با كفار در مبارزه بود و به طور شايسته اى مردم را به حق دعوت مى نمود و از جمع كفار كم مى كرد و بر حزب خود مى افزود.

اشاره به تفسير نون و القلم

گاه نيز مى شود كه آن طبيب مهربان در موقع انجام وظيفه، برخلاف انتظار از مقام مافوق كمكى دريافت نمى كند. در اين جاست كه قدرى نارضايتى در قلب وى پيدا مى شود؛ مثل كسى كه از دوست خود گِله داشته باشد. پس در اين وقت بايد او را دلدارى داده و آن حال را از او برطرف نمود و از حصول آن جلوگيرى كرد.

اگر كسى سوره قلم را به دقت نگاه كند، مى بيند كه خداوند در مقام تسليت پيغمبر و جلب رضايت خاطر آن سرور است؛ هم مى گويد كه نسبت جنون به تو درست نيست، هم او را متوجه اجر بى پايان الهى مى نمايد، هم از خُلق عظيم او تمجيد مى نمايد و هم او را به آينده بشارت مى دهد:

«فَسَتُبْصِرُ وَيُبْصِرُونَ * بِأَيِّكُمُ الْمَفْتُونُ»(2)

ص: 625


1- سوره فرقان، آيه 32.
2- سوره قلم، آيه 5 و 6.

«به زودى خواهى ديد و خواهند ديد [كه] كدام يك از شما دستخوش جنونيد!»

و از اين مقدمات نتيجه مى گيرد كه «فَلا تُطِعِ الْمُكَذِّبِينَ وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ(1)؛ پس، از دروغ بندان فرمان مبر؛ دوست دارند كه نرمى كنى تا نرمى نمايند».

خداوند مى فرمايد: دشمنان آرزو دارند كه با تو مداهنه و مدارا كنند و اين كاشف از پيشرفت تو و شكست كفار است. سپس مثل آن كه خداوند از دير شدن هلاكت دشمنان عذر خواهى كند، مى فرمايد: ما اينان را امتحان كرديم چنانكه اصحاب باغ را امتحان نموديم و در نتيجه گرفتار عذاب ما شدند:

«كَذلِكَ الْعَذابُ وَلَعَذابُ الاْخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ»(2)

«عذاب [دنيا] چنين است؛ و عذاب آخرت، اگر مى دانستند، قطعا بزرگ تر خواهد بود».

آن گاه خداوند شروع مى كند به بيان آنچه به متقين مى دهد و مى گويد: مرا با مكذبين واگذار كه جزاى ايشان با من است:

«فَذَرْنِي وَمَنْ يُكَذِّبُ بِهذاَ الْحَدِيثِ»(3)

«پس مرا با كسى كه اين گفتار را تكذيب مى كند واگذار».

اگر چه در اول زياد به ايشان نعمت مى دهم، ولى عاقبت امر گرفتار خواهند شد «وَامْلي لَهُمْ ان كَيدي مَتين(4)؛ و مهلتشان مى دهم؛ زيرا كه تدبير من (سخت) استوار است». و پس از اين همه جملات كه در مقام رضايت و تسليت پيغمبر اكرم است مى گويد:

«فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَلا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نادى وَهُوَ مَكْظُومٌ»(5)«پس صبر كن و در برابر خواسته و فرمان پروردگارت تسليم باش! [مبادا عجله كنى و از ما گله مند شوى از اين كه چرا دشمنان را عذاب نكرده و با ايشان مدارا

ص: 626


1- سوره قلم، آيه 8 و 9.
2- سوره قلم، آيه 33.
3- سوره قلم، آيه 44.
4- سوره قلم، آيه 45.
5- سوره قلم، آيه 48.

نموديم] مبادا مثل يونس شوى كه گرفتار شكم ماهى شد! . . .»

اين سوره شريفه عجب سوره اى است! مثل آن كه خداوند به خاطر نرسيدن عذاب به مشركين و متنعّم بودن ايشان از انواع نعمت ها با تمام اذيت ها و آزارهايى كه به پيغمبر اكرم مى نمودند، در پيغمبر خود احساس ضعف نمود يا در معرض آن بود كه چنين گردد. بعيد نمى دانم كه اين سوره در زمان محاصره پيغمبر و بنى هاشم در شعب نازل گشته باشد؛ در آن موقع كه مشركان آزار را به نهايت رسانده بودند. از اين جهت، خداوند در مقام تسليت آن بزرگوار برآمده و پيغمبر خود را وادار به صبر نموده و از خود راضى فرموده است.

پس مى توان گفت كه آيات وارده در صبر بر اذيت هاى مخالفين، هر كدام مربوط به يك مرتبه است و خداوند به وسيله آنها پيغمبر خود را ادب فرموده و او نيز خوب اطاعت نموده است.

اصولاً ناملايمات زندگى، مرد توانا را هر اندازه هم كه قوى و توانا باشد از پاى درمى آورد؛ شخص ضعيف با يك تب گرفتار مى شود و تا مدّت ها عوارض آن آزارش مى دهد، ولى شخص توانا چه بسا اصلاً تب را احساس نكند، ولى اگر تب در مزاج همان مرد توانا منزل نمايد، كم كم آن قوى هم ضعيف گشته و آثار بيمارى از سر و روى وى هويدا مى شود.

اثر ناملايمات روحى هم نسبت به شخص صبور و قوى، درست به همين نحو است؛ آن كس كه مى تواند اعصاب خود را نگاه دارى نمايد، در برابر يك يا تعدادى از ناملايمات بردبار مى باشد، ولى اگر ناملايمات پشت سر هم به وى حمله كند، بلا ترديد به مرور زمان آن مرد توانا ضعيف شده و عجزش ظاهر مى گردد. مگر نشنيده ايد كه «إتَّقُوا مِنْ غَضَبِ الْحَلِيمِ». شخص حليم غضب نمى نمايد، مبارزه و مجاهده مى كند تا بر ناملايمات غالب آيد و آن را هضم كند، ولى تا حدى؛ زيرا اگر ناملايمات فوق العاده شود و طاقت مقاومت نداشته باشد، كار به عكس مى گردد. روى اين حساب پيغمبر اكرم هم

ص: 627

از اين قاعده مستثنى نيست؛ چون او هم بشر است: «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ(1)؛ بگو كه من هم بشرى هستم مثل شما». بنابر اين، اگر ناملايمات زياد شد، مهموم و محزون مى گردد؛ چنان كه در حديثى از امام جعفر صادق علیه السلام چنين آمده است:

«روزى پيغمبر محزون بود، ملكى آمد كه كليد گنج هاى زمين را آورده بود و گفت: خداى تو مى گويد از اين گنج ها هر اندازه مى خواهى استفاده كن و بدان كه از آن مقام كه در نزد من دارى چيزى كاسته نمى شود».(2)

بدين وسيله خداوند از حزن پيغمبر خود جلوگيرى مى نمايد. آيات زير و نظاير آن تماما براى مبارزه با آن ناملايمات و تقويت و تسليت پيغمبر اكرم وارد گرديده است:

«وَلاتَحْزَنْ عَلَيْهِمْ»(3)

«و بر آنان اندوه مخور!»

«وَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ»(4)

«پس مبادا به سبب حسرت ها[ى گوناگون] بر آنان جانت [از كف] برود».

«فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذا الْحَدِيثِ أَسَفا»(5)

«شايد اگر به اين سخن ايمان نياورند، تو جان خود را در پيگيرى [كار]شان از اندوه تباه كنى!»

همچنين در آيه آخر سوره هود مى خوانيم:

«وَكُلاًّ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبآءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ وَجآئَكَ فِي هذِهِ الْحَقُّ وَمَوْعِظَةٌوَذِكْرى لِلْمُؤْمِنِينَ»(6)

«و هر يك از سرگذشت هاى پيامبران [خود] را برتو حكايت مى كنيم. چيزى است

ص: 628


1- سوره كهف، آيه 110.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب ذم الدنيا، ص 129، ح 8.
3- سوره نحل، آيه 127.
4- سوره فاطر، آيه 8.
5- سوره كهف، آيه 6.
6- سوره هود، آيه 120.

كه دلت را بدان استوار مى گردانيم و در اين ها حقيقت براى تو آمده است و براى مؤمنان اندرز و تذكرى است».

پس حكايات سلف نيز براى تقويت قلب پيغمبر است. در قرآن، قصص مكررى آمده است كه براى محكم نمودن قلب آن سرور و تذكر مؤمنين مفيد بوده است.

گريه پيغمبر اكرم در موقع مرگ ابراهيم، فرزند هجده ماهه اش و همچنين گريه آن سرور بر جعفر و زيد، شاهدى بر عرض ماست. تعجب در اين است كه در تاريخ طبرى چنين آمده است: «پيغمبر اصلاً گريه نمى كرد و اگر مطلب ناگوارى وارد مى شد، ريش خود را در دست مى گرفت!»(1)

گمان مى كنيم منافقين براى آن كه معلوم نشود جعفر اين اندازه نزد پيامبر عزيز بوده و موقعيت داشته است، چنين دروغى را به هم بافته اند. مگر پيغمبر از قانون بشر جدا بود

كه براى مرگ عزيز خود گريه نكند؟!

آيات در مكه نازل شد

حال اشاره به دو امر مناسب است:

امر اول آن كه: تمامى آياتى كه در مقام نگاه دارى پيغمبر و وادار نمودن ايشان بر صبر بر اذيت هاى مشركين و عجله نكردن در نزول عذاب و راضى بودن به حكم خداوند است، به مقتضاى نقل مفسرين، در مكه نازل گرديده است. پس در آن موقع فشار مشركين بسيار شديد بود و پيغمبر چاره اى جز تحمل نداشت؛ مگر در مدينه كه توانايى دفاع داشت و روى همين حساب هم آن موقع آيات جهاد نازل مى شد.

از همين مطلب دانسته مى شود كه چه اندازه پيغمبر اكرم در مكه مبتلا به اذيت هاى قريش بوده است. از طرفى محدّثينِ منافق تا توانستند اين اذيت ها را مخفى كرده و گفتند:

چون پيامبر در پناه ابو طالب بود، در آسايش و راحتى بود. همچنين تا توانستند از ذكر تاريخ شعب و حصر پيغمبر و بنى هاشم و بنى المطلب و سختى ها و فشارهاى مشركان

ص: 629


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 593.

حرفى نزدند. آنها حتى مدت حصر را كه سال ها بود تا توانستند كم كرده و به دو يا سه سال رساندند؛ مثلاً فقيه عامه - طبرى - در تاريخ خود از عبد اللّه بن عمرو بن عاص نقل مى كند: «سخت ترين آزارهايى كه من از قريش مشاهده نمودم اين بود كه عقبة بن ابى معيط پيراهن پيغمبر را دور گلوى آن سرور پيچيد و آن را فشار داد. ابو بكر او را كنار كرد و گفت: «اَتَقْتُلُونَ رَجُلاً اَنْ يَقُولَ رَبِّىَ اللّهُ(1)؛ آيا مردى را مى كشيد كه مى گويد پروردگار من خداست؟» آيا اين قصه سخت ترين مصايب وارده بر پيغمبر از ناحيه قريش بود؟! آيا اين همه آيه به خاطر اين مصيبت نازل گشته است؟!(2) نمى دانيم چه بگوييم؟ چگونه عقبة بن ابى معيط، لباس پيغمبر را دور گردن ايشان پيچيده و مى خواست ايشان را خفه نمايد، در حالى كه پيغمبر هيچ گونه عكس العملى نشان نداده است؟! آيا پيغمبر ساكت مانده و از خود هيچ دفاعى ننموده بود؟ آيا على علیه السلام يا بنى هاشم، پيغمبر را تنها گذاشته و يا شاهد اين منظره بودند و هيچ دفاعى هم نمى نمودند و تنها مدافع، همان ابو بكر بوده است؟! آيا ابو بكر به اين اندازه معظم و محترم بود كه چون عقبه را با دست كنار زد، او ديگر هيچ نگفت و هيچ كارى نكرد؟ آيا پسر عمرو بن عاص، دشمن ابتر پيغمبر، اذيت هاى ديگر قريش را نديده است؟! محصور شدن پيغمبر را در شعب نديده است؟! ناله هاى اطفال را نشنيده و تأثر پيغمبر را از گرفتارى بنى هاشم و بنى مطلب به خاطر آن سرور نفهميده است؟ آيا فرار شبانه پيغمبر را از دست كفار و خوابيدن على علیه السلام به جاى او را باور نكرده است؟!

اين دشمن خدا، پسر دشمن خدا و نواده دشمن خدا، نظرى جز كم كردن مصايب پيغمبر و دفاع هاى بنى هاشم و اميرالمؤمنين علیه السلام و بالا بردن مقام ابو بكر نداشته است!

امر دوم آن كه: خداوند در سوره «ق» و «طور» پس از امر به صبر، به تسبيح خداوند در اوقات مختلفه روز، از جمله در اول و آخر شب، پيش از طلوع خورشيد و قبل از غروب، امر فرموده است. بنابراين، مى توان گفت كه توجّه به حق و تسبيح او در اوقات

ص: 630


1- سوره مؤمن، آيه 28.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 72.

روز و شب، موجب انصراف شخص از ديگران و توجه او به ذات حق مى گردد. در اين صورت است كه شخص داراى قوه و نشاط مخصوصى مى شود و از ناگوارى ها راضى مى گردد:

«أَلا بِذِكْرِ اللّه ِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»(1)

«آگاه باش كه با ياد خدا دل ها آرامش مى يابد».

همچنين از اين آيه شريفه سوره طه كه مى فرمايد: «فَاصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَقَبْلَ غُرُوبِها وَمِنْ آنآءِ الْلَيْلِ فَسَبِّحْ وَأَطْرافَ النَّهارِ لَعَلَّكَ تَرْضى(2)؛ پس بر آنچه مى گويند، شكيبا باش و پيش از بر آمدن آفتاب و قبل از فروشدن آن با ستايش پروردگارت [او را] تسبيح گوى و برخى از ساعات شب و حوالى روز را به نيايش بپرداز! باشد كه خشنود گردى!» دانسته مى شود كه تسبيح و حمد الهى در اثناى روز و شب موجب مى شود كه شخص مبتلا از خداوند راضى گردد. مسلّم است كه اگر كسى از خداوند راضى باشد بر پيش آمدهاى ناگوار صابر مى شود. از همين باب است كه خداوند در سوره مدثر به پيغمبر مى فرمايد: «وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ(3)؛ به جهت خداوند صبر كن!»؛ زيرا اگر كسى از خدا راضى شد، بر رضاى او صبر مى كند.

مدارا و صبر پيغمبر اكرم بر ناملايمات وارده از طرف مسلمان ها

مورد دوم از موارد صبر كه پيغمبر به آن مأمور بود، صبر بر ناملايمات وارده از طرف مسلمين بود كه شامل منافقين نيز مى باشد. معروف است كه نگاه دارى چيزى از پيدا كردن آن مشكل تر است. اين سخن تا حدودى درست است. پيغمبر اكرم با دو مسأله بسيار سخت و طاقت فرسا روبرو بود: يكى برگرداندن كفار از آيين پدرانشان كه با آن مأنوس و بزرگ شده بودند. و ديگرى نگاه داشتن مسلمانان بر دين اسلام و جلوگيرى از ارتداد ايشان.

ص: 631


1- سوره رعد، آيه 28.
2- سوره طه، آيه 130.
3- سوره مدثر، آيه 7.

به عقيده من اهميت امر دوم كمتراز اول نيست؛ بلكه تا حدّى مى توان گفت كه دومى مشكل تر است. مثلاً موسى علیه السلام تا از ميان امت خود بيرون رفت، سامرى آنها را به باطل دعوت نمود؛ آن هم چه باطلى كه گوساله را به جاى خداوند عالميان پرستيده و همه بنى اسراييل قبول كردند؛ و هارون، پيغمبر عظيم الشأن، هر كارى كرد كه ايشان را نگاه بدارد تا موسى بيايد، نتوانست؛ بلكه نزديك بود كه او را بكشند. پس نگاه داشتن، مشكل و يا مشكل تر است. كسانى كه در اجتماع حضور داشته باشند، مى دانند كه تشكيل دولت، آسان تر از نگاه دارى آن است. چه بسا دولت ها كه در اثر جلب خاطر جمعى، روى كار آمده اند و پس از مختصر زمانى چون نتوانسته اند آرزوى آن جمع را بر آورده كنند مردم با آنها مخالفت كرده و ايشان را از كار بر كنار نمودند. همچنين است كه شخصى با حمايت جمعى، مقامى را به دست آورده و پس از چندى همان جمع بر او تاخته و او را بر كنار كردند. بسيار ديده شده است كه مردمانى اطراف پيشوايى را گرفته و او را بزرگ نمودند و پس از مرور زمان، همان جمع كه مروّج آن پيشوا بودند، مخرّب او شدند. مگر طلحه و زبير پيشاپيش مسلمانان با على علیه السلام بيعت نكردند؟ پس چه شد كه در مدت بسيار كوتاهى برگشتند و كشته شدن عثمان را بهانه خود قرار داده و بر على علیه السلام خروج كردند و جنگ بصره را برپا نمودند؟! آيا طلحه و زبير از كشته شدن عثمان و كشنده او بى خبر بودند و پس از بيعت با اميرالمؤمنين از اين موضوع با خبر شدند؟!

مقصودم از اين جملات، روشن كردن اذهان خوانندگان است كه گمان نكنند كسانى كه به پيغمبر گرويدند و اسلام را قبول كردند، همگى خدا را شناخته و آن حضرت را پيغمبر دانستند و يا به خاطر ترس از عذاب و طمع به ثواب، ايمان آوردند؛ خير! مى توان گفت كه جمعى از مسلمين به خاطر خوف و يا طمع و براى امور دنيوى اسلام آوردند و توقّعاتى از پيغمبر اكرم داشتند.

هر كس كه اسلام آوَرد، نمى گويد كه اسلام من براى دنياست. پيغمبر چاره اى ندارد جز آن كه هر كس اسلام آورد و شهادت به دو امر داد، بپذيرد: «وَلا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ

ص: 632

السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِنا»(1)؛ و به كسى كه نزد شما [اظهار] اسلام مى كند، مگوييد تو مؤمن نيستى!»

از طرفى هم قطعى است كه همه براى خداوند اسلام نياوردند: «يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أنْ أسْلَمُوا(2)؛ از اين كه اسلام آورده اند بر تو منّت مى نهند».

وجود منافقين قابل انكار نيست، چه بسا كسانى حقيقتا ايمان آورده بودند، امّا چون بر خلاف انتظارشان امرى را مشاهده كردند، باطنا از دين برگشتند. چنين نيست كه هر كس واقعا ايمان آورد، ايمان او تا آخر ثابت بماند و برگشت نداشته باشد.

حال، بايد ديد كه پيغمبر جمع مختلفى را كه با آرزوهاى مختلف و مقاصد متشتّت اسلام آوردند، چگونه مى تواند نگاه دارى كرده و از شورش ايشان جلوگيرى نمايد.

انصافا پيغمبر اكرم به قدرى ماهرانه عمل مى كرد كه قابل توصيف نيست. گمان نمى كنيم شما بتوانيد بيست نفر را معرفى كنيد كه در عصر پيغمبر از اسلام برگشته و مرتد

شدند. موسى بن عمران با معجزاتى مانند يد بيضا، عصا، غرق كردن فرعون و آيات بيّنات و نجات دادن بنى اسراييل از آن عذاب اليم، نتوانست آنان را بر توحيد نگاه دارد و از او خواستند كه برايشان خدايى چون خداى بت پرستان قرار دهد؛ ولى اين پيغمبر اكرم است كه تمامى بت ها را به دست همين بت پرستان نابود كرد، بطورى كه تا امروز به سراغ آن نرفته اند! پيغمبر به قدرى خوب انجام وظيفه كرد كه خداوند را از خود راضى نمود:

«فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّه لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلىَ اللّهِ إنَّ اللّه َ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ»(3)«پس به [بركت] رحمت الهى با آنان نرم خو [و پر مهر] شدى و اگر تندخو و سخت دل بودى، قطعا از پيرامون تو پراكنده مى شدند. پس، از آنان درگذر و براى ايشان

ص: 633


1- سوره نساء، آيه 94.
2- سوره حجرات، آيه 17.
3- سوره آل عمران، آيه 159.

آمرزش بخواه و در كار[ها] با آنان مشورت كن و چون تصميم گرفتى، بر خدا توكّل كن؛ زيرا خداوند توكّل كنندگان را دوست مى دارد».

از اين آيه شريفه امورى دانسته مى شود:

اول: راضى بودن خداوند از پيغمبر؛ «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ».

دوم: تجمّع همه مسلمين دور پيغمبر براى رضاى خدا نبود بنابر اين، اگر پيغمبر تندخو بود از اطراف او پراكنده مى شدند.

سوم: پيغمبر اكرم به وسيله اخلاق نيكوى خود، آن جمع را نگاه دارى مى نمود كه در اثر آن جمع، همين امر پراكنده نشد.

توضيح اين كه منافقين واقعا اسلام نياورده بودند و براى مقاصد دنيوى خود اظهار اسلام مى نمودند. پس چون تمام آرزوهاى ايشان محقق نشده بود و امكان وقوع نداشت، در مقام بهانه جويى برآمده و مى خواستند بهانه اى به دست آورند تا از دين برگردند و پيغمبر را مقصّر معرفى نمايند. يكى از اولين صحابه پيامبر نسبت به صلح پيغمبر با مشركين قريش، اعتراض داشت. او داد و فرياد مى كرد و مى گفت: اگر چهل ياور داشتم با مشركين مى جنگيدم.

آيا اين جمله چيزى جز اعتراض به پيغمبر است؟ آيا اين اعتراض، با ايمان به پيغمبر جمع مى شود؟ به نظر شما اگر آن مرد چهل نفر ياور پيدا مى كرد به جز شكاف در صف مسلمين مى توانست كارى بكند؟ آيا او با چهل نفر مى توانست با مشركين بجنگد؟ پس براى چه در جنگ ها و به خصوص در جنگ خيبر با آن كه سر لشكر شد، فرار نمود؟ چرا لشكريان مى گفتند: عمر ترسيد و فرار كرد؟ چرا او مى گفت: مسلمانان ترسيدند و فرار كردند!

پيغمبر اكرم به روى مبارك خود نمى آورد، اگر بد مى گفتند و اذيت مى كردند، تحمل مى نمود و بهانه به دست ايشان نمى داد. پيغمبر اكرم بر اذيت هاى ايشان صبر مى نمود و تمام بد گويى ها را نشنيده مى گرفت و چون مى آمدند و مى گفتند كه «ما نگفته ايم» ايشان را تصديق مى نمود. منافقين از صبر پيغمبر سوء استفاده كرده او را «گوش» مى ناميدند و

ص: 634

مى گفتند: هر چه بگوييم تصديق مى كند. خداوند در اين باره مى فرمايد:

«وَمِنْهُمُ الَّذينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَيَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٌ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَيُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَرَحْمَةٌ لِلَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ»(1)

«و از ايشان كسانى هستند كه پيامبر را آزار مى دهند و مى گويند: او زود باور است. بگو: گوش خوبى براى شماست؛ به خدا ايمان دارد و [سخن] مؤمنان را باور مى كند و براى كسانى از شما كه ايمان آورده اند، رحمتى است».

سرّ مدارا نمودن پيغمبر با منافقين

اگر پيغمبر اكرم كسى را كه رنجيده شده بود و در گوشه و كنار بدگويى مى كرد مجازات مى نمود، هر آينه خويشان او به كمكش برمى خاستند و در صف مسلمين، شكافى بس عميق به وجود مى آمد؛ اين، يكى از اسرار مداراى پيغمبر با منافقين و صبر بر اذيت هاى ايشان بود. مثلاً عبداللّه پسر ابى يكى از سران منافقين بود. او طالب جاه و مقام بود و چون قوم او اسلام آوردند، چاره اى جز اظهار اسلام نداشت، اما در عين حال هميشه مى خواست ميان پيغمبر و فاميل خود و يا مسلمانان جدايى بيفكند. او هيچ وقت آرام نمى نشست. پيغمبر اكرم كاملاً مراقب كارهاى او بود و ابدا به رو نمى آورد و به همان اقرار او به اسلام اكتفا مى نمود و چون گاه گاهى كارشكنى هاى او كشف مى شد و عبداللّه منكر مى شد، پيغمبر او را تصديق مى نمود و كارهاى او را حمل بر دشمنى نمى كرد. زيرا اگر در مقام كشتن او برمى آمد، خويشان وى به حمايت از او برخاسته و قطعا مانع از كشته شدن او مى شدند. اگر پيغمبر در اين موقع با ايشان مبارزه مى نمود و آن جمع را نابود مى كرد، اگرچه در اين صورت به حسب ظاهر غالب مى شد، ولى اين اول شكست و ضعف او بود و اگر مغلوب ايشان مى شد و از خواسته او جلوگيرى مى نمودند، هر آينه اين بزرگ ترين ضربتى بود كه از ناحيه منافقين بر آن سرور وارد مى آمد و به تدريج آنان غالب مى شدند و مخالفت را علنى مى نمودند.

ص: 635


1- سوره توبه، آيه 61.

بنابراين، در اثر نرمى و مداراى پيغمبر با منافقين، آنان مخالفت خود را علنى نكرده و جزو سپاه مسلمين بودند و چون عملى از ايشان كشف مى شد، منكر مى شدند و اگر قابل انكار نبود، مى گفتند كه ما قصد سوء نداشته و به جز خوبى مقصودى نداشتيم. و هنگامى كه پيغمبر قبول مى نمود، فتنه خاموش مى شد و مجددا همگى برادر وار در كنار هم زندگى مى كردند.

مشورت پيغمبر با اصحاب

«فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ»(1) خداوند در اين آيه شريفه بزرگ ترين تعاليم را به پيغمبر فرمود. پس از آن كه معلوم شد تجمع برخى از مردم در اطراف پيامبر براى چه بود و اگر پيغمبر درشتى مى نمود، او را تنها مى گذاشتند، خدا مى فرمايد: «با ايشان مدارا كن و گناهشان را ببخش و براى آنان طلب آمرزش كن!». بنابر اين، براى راضى نگه داشتن آنان مى گويد: «در كارها مشورت كن».

البته در نتيجه مشورت و گفت و شنود، حق روشن شده و تسليم مى شوند و ديگر مخالفت نمى كنند و اگر فرضا هم در موردى سرپيچى مى كردند و مخالفت و عناد ايشان معلوم مى شد، به خاطر آن كه در اثر مشورت، حق معلوم شده بود، پيغمبر آنچه مى بايست انجام دهد، انجام مى داد و بر خداوند توكل و اعتماد مى نمود.

براى روشن شدن مطلب يك مورد را از باب نمونه بيان مى كنيم:

وقتى در جنگ احد معلوم شد كه مشركين قريش با اسلحه و تجهيزات كامل و نفرات زياد پس از ماه ها براى تلافى و تدارك شكست جنگ بدر، به سمت مدينه حركت كرده و نزديك مى شوند، پيغمبر اكرم با مسلمانان مشورت نمود كه چه بايد كرد؟

عبد اللّه بن ابى، رييس منافقين، اظهار داشت كه در مدينه بمانيد، اگر كفار آمدند با ايشان جنگ تن به تن مى كنيم و زنان و اطفال نيز كمك ما هستند و در كوچه و بازار قدم به قدم مى جنگيم تا دشمن را از پا درآوريم.

ص: 636


1- سوره آل عمران، آيه 159.

بزرگان انصار مخالفت كرده و اظهار داشتند: مصلحت در بيرون رفتن است و ماندن در شهر و جنگ كردن، ذلت است. دشمن را نبايد به خانه راه داد؛ نه آن كه به خانه كشانيد.

پيغمبر پس از مشورت، مصمم بر بيرون رفتن گرديد و با مسلمانان به سمت احد حركت كرد. همين عبداللّه با سيصد نفر از هوا خواهانش، از وسط راه، به مدينه برگشته و از جنگ كناره گيرى نمودند.

در نتيجه مشورت، حق واضح مى شود و پس از گفت و شنود، همان را كه پيغمبر از اول مى خواست، ديگران نيز به مصلحت داشتن آن واقف مى شوند. اگر مشورت نمى شد و گفت و گو به ميان نمى آمد، آنچه صلاح بود بر مردم روشن نمى شد.

در نتيجه مشورت، دوست از دشمن جدا مى شود؛ مثلاً تفاوت ميان عبداللّه بن ابى و سعد بن معاذ كه مخالف با او بود، معلوم مى گردد.

نكته ديگرى نيز در مشورت كردن است و آن، اين كه اصحاب از اين كه پيغمبر با ايشان مشورت فرموده و كسب نظر نموده است، خشنود و راضى شده و حس مى كنند كه پيامبر به ايشان اهميت داده و براى نظرشان ارزش قايل است. مشورت با اصحاب و رفقا براى تأليف قلب و كسب رضايت ايشان بسيار مفيد است و اين نكته را كسانى درك و تصديق مى كنند كه همواره با بزرگى همراه باشند. خصوصا اگر آن بزرگ طبق نظر ايشان عمل نمايد.

بنابراين پيغمبر مأمور به مشورت با اصحاب است، نه متابعت از ايشان. پس آنچه نظر او بود، همان متبّع است:

«فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلىَ اللّهِ»(1)

«چون تصميم گرفتى به آن عمل كن! كار را به خدا واگذار و بر او اعتماد كن!»

توكل به خدا بيانگر خدا شناسى است و شخص را شجاع مى نمايد و بى جهت نيست خداوند از بنده اى كه به او توكل نمايد، خشنود است.

ص: 637


1- سوره آل عمران، آيه 159.

پيغمبر اكرم در حدود ثلث سپاه خود را از دست داد، در حالى كه ايشان از عبداللّه بن ابى متابعت كردند، از مسلمانان جدا شده و به مدينه برگشتند. ولى هنگامى كه پيغمبر به مدينه برگشت بر آنان سخت گيرى ننمود، بلكه ايشان را عفو كرد. زيرا او مأمور به عفو است: «فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ»(1) آنها در اثر عفو، مانند ساير مسلمانان شده و چه بسا در جنگ هاى آينده كمك مى نمودند و رسول خدا از ايشان استفاده مى نمود.

اگر پيغمبر با ايشان درشتى كرده و سخت گيرى مى نمود، بلا ترديد به زيان آن سرور تمام مى شد؛ زيرا ثلث سپاه را از دست مى داد و چه بسا خويشان آنها نيز به آن جمع ملحق مى شدند و از كجا معلوم كه كار به مشاجره و منازعه و صف آرايى نمى رسيد؟ در اين موقع است كه دشمنانِ ديگر، از اهل كتاب و مشركين نيز نهايت استفاده را نموده و به منافقين كمك مى كردند و كار بالا مى گرفت. ولى در اثر عفو و اغماض، مطلب تمام شد و همه با يكديگر برادرانه زندگى كردند.

چه بسا كسانى در بين آنان يافت مى شدند كه وجدانا خود را رهين احسان پيغمبر دانسته و در مقام جبران گذشته برآيند. در كتاب «منافقين» نقل نموده ايم كه عمر از پيغمبر اجازه خواست كه همين عبد اللّه بن ابىِّ منافق را بكشد، امّا پيغمبر اكرم اجازه نداد و پس از مدتى فرمود: «اگر آن روز اجازه كشتن او را مى دادم، جمعى به غضب مى آمدند كه امروز همان جمع اطاعت مى كنند و به كشتن او حاضر هستند».

مأمور شدن پيغمبر به سختگيرى با منافقين

به تدريج رويه پيغمبر اكرم از عفو و اغماض عوض شد و مأمور به سختى و غلظت با منافقين گرديد. اين، پس از آن بود كه پيغمبر توانا شد و منافقين مقهور او گشتند. از طرفى اگر ديگر عفو مى نمود، آنان بسيار سوء استفاده كرده و از تجمّعات پردامنه خود بسيار نتيجه مى گرفتند. بنابر اين، با آنان سخت گيرى كرد و بدين وسيله از شرّ آنان جلوگيرى نمود:

ص: 638


1- سوره آل عمران، آيه 159.

«يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفّارَ وَالْمُنافِقِينَ وَاغْلُظْ عَلَيْهِمْ»(1)

«اى پيامبر! با كافران و منافقان جهاد كن و بر آنان سخت گير!».

خلاصه كلام آن كه پيغمبر اكرم پس از بعثت در حدود دوازده سال در برابر اذيت هاى مشركين مأمور به صبر گرديد. او مأمور بود تا عجله نكرده و منتظر حكم الهى و وعده حق باشد. پس از هجرت به مدينه، فَرَج نزديك شد و او مأمور به جهاد با مشركين و صبر بر ناملايمات مسلمين گرديد. در اين موقع در اثر صبر بر ناملايمات، بر مشكلات فايق آمد. پيغمبر مأمور گشت تا از متابعين خود عفو و اغماض نموده و بلكه براى ايشان استغفار كند تا بر دين اسلام بمانند و از ارتداد ايشان جلوگيرى نمايد؛ كه اين كار را به نحو احسن انجام داد و منافقين با آنكه رو به زيادتى داشتند، اظهار كفر نكردند.

شما جمعى را نمى يابيد كه در اثر خشونت و سخت گيرى پيغمبر، مرتد شده باشند. وقتى همان جمع به نزد او مى آمدند، شهادت به رسالت او مى دادند، اگر چه خداوند مى دانست كه دروغ مى گويند. اين جمع كثير در اثر نرمى و عفو پيغمبر بر اسلام ماندند و مرتد نشدند.

اگر پيغمبر قدرى شدت عمل به خرج مى داد، همگى از اطراف او پراكنده مى شدند. اين چيزى نيست كه اجتهاد شخصى ما به آن رسيده و يا آن كه به صحابه سوء ظن داشته باشيم، بلكه اين كلام خداست كه مى فرمايد: «وَلَوْ كُنْتَ فَظَّا غَليظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ(2)؛ و اگر تندخو و سختدل بودى قطعا از پيرامون تو پراكنده مى شدند».

آرى! پيغمبر، مأمور به عفو و اغماض و اعراض از جاهلين است. اگر كسى كتاب «منافقين» را ملاحظه كرده باشد، بر ميزان عفو و اغماض پيغمبر واقف مى گردد و تأثير او را در نگاه دارى آن جمع در مسلمين مى داند. از آيه شريفه زير اندازه صبر و مداراى پيغمبر اكرم بر منافقين، بلكه عفو و رحمت آن سرور فهميده مى شود.

«اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْلا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ

ص: 639


1- سوره توبه، آيه 73؛ سوره تحريم، آيه 9.
2- سوره آل عمران، آيه 159.

كَفَرُوا بِاللّهِ وَرَسُولِهِ»(1)

«چه براى آنان آمرزش بخواهى يا برايشان آمرزش نخواهى، [حتى] اگر هفتاد بار برايشان آمرزش طلب كنى، هرگز خدا آنان را نخواهد آمرزيد؛ زيرا كه آنان به خدا و پيغمبر كافر هستند».

آرى! رسول خدا بر اذيت هاى آنان صبر مى نمود و با همه زشت كارى هايشان را مى بخشيد، بلكه براى ايشان طلب مغفرت الهى مى نمود كه خداوند مى فرمايد: «تو اگر هفتاد مرتبه براى منافقين استغفار كنى و براى گناهان ايشان طلب آمرزش نمايى، ما ايشان را نمى بخشيم. چون به خدا و پيغمبر كافر هستند».

از همين جا تفاوت ميان نوح و موسى عليهماالسلام با پيغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم دانسته مى شود؛

آنان نفرين كردند، اما پيغمبر استغفار مى نمايد. همچنين در آن جا موسى نمى خواهد كه آنان در آن ساعت كه توبه قبول مى شود، ايمان بياورند. امّا در اين جا بر عكس، خداوند به پيغمبر مى گويد: اگر براى اين جمع استغفار كنى يا نكنى تفاوتى ندارد؛ ما ايشان را نمى آمرزيم.

«فَاعْتَبِرُوا يا اُولىِ الْأَبْصارِ»(2)

«پس اى ديده وران! عبرت بگيريد».

عبد اللّه بن سنان از امام صادق علیه السلام نقل مى كند كه پيغمبر فرمود:

«خداوند، مداراى با مردم را چون اداى فرايض و واجبات، بر من واجب نموده است».(3)

همچنين عمر بن يزيد از امام صادق علیه السلام نقل مى كند كه پيغمبر فرمود:

«هيچ مرتبه جبرئيل نمى آمد، مگر آن كه مى گفت: اى محمد! بپرهيز از دشمنى مردمان».(4)

ص: 640


1- سوره توبه، آيه 80
2- سوره حشر، آيه 2.
3- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب المداراة، ص 117، ح 4.
4- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب المراء، ص 301، ح 5 و 9.

عبد اللّه بن سنان در روايت ديگرى از امام صادق علیه السلام چنين نقل كرده است:

«هيچ وقت جبرئيل نيامد، مگر آن كه مرا موعظه نمود و آخر سخن او اين بود كه بپرهيز از بدگويى كردن با مردم! چون عيوب را آشكار مى كند و عزت را مى برد».(1)

اميرالمؤمنين علیه السلام نيز مى فرمايد:

«ولقد علم المستحفظون من اصحاب محمّد صلی الله علیه و آله وسلم إنّي لم ارد على اللّه ولا على رسوله ساعة قط ولقد واسيته بنفسي في المواطن الّتي تنكص فيها الابطال وتتأخّر فيها الأقدام نجدة اكرمنى اللّه بها ولقد قبض رسول اللّه وان رأسه لعلى صدرى ولقد سألت نفسه في كفى فامررتها على وجهى ولقد وليت غسله صلی الله علیه و آله وسلم والملائكة اعواني فضجت الدار والافنية ملاء يهبط وملاء يعرج وما فارقت سمعي هينمة منهم يصلّون عليه حتّى واريناه في ضريحه فمن ذا أحَقُّ به منّى حيّا وميّتا؟»(2)

«اصحاب و ياران پيغمبر كه حافظان و نگهداران اسرار او هستند به خوبى مى دانند كه من حتى يك لحظه به معارضه با [احكام و دستورات] خدا و پيامبر برنخاسته ام، بلكه با در كف گذاشتن جان، خود را در صحنه نبردى كه قدمهاى شجاعان مى لرزيد و پشت كرده و فرار مى كردند با حضرتش مواسات كردم و اين شجاعتى است كه خداوند مرا به آن اكرام فرموده است، رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در حالى كه سرش بر روى سينه ام بود قبض روح گرديد و جانش در دستم جريان پيدا كرد آن را به چهره كشيدم. من متصدى غُسل آن حضرت بودم و فرشتگان مرا يارى مى كردند؛ گويى در و ديوار خانه اش به ضجّه در آمده بودند. گروهى [از فرشتگان] به زمين مى آمدند و گروهى به آسمان مى رفتند. گوش من از صداىآهسته آنان كه بر آن حضرت نماز مى خواندند خالى نمى شد، تا آن گاه كه او را در ضريحش به خاك سپردم. بنابراين چه كسى به آن حضرت به هنگام حيات و مرگ

ص: 641


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان و الكفر، باب المراء، ص 302، ح 10.
2- نهج البلاغه، خطبه 197.

از من سزاوارتر است؟»

اميرالمؤمنين علیه السلام فضايل مخصوص به خود را بيان مى فرمايد و اولويت خود را بر همه كس به خلافت نتيجه مى گيرد. چون او هيچ گاه گفته پيغمبر را رد نكرد. از اين عبارت دانسته مى شود كه ديگران، همه بر خلاف گفته پيغمبر سخن گفته و سخن حضرت را رد مى نمودند و تنها كسى كه تسليم بود و چون و چرا نداشت، على علیه السلام بوده و لاغير.

در آن جاهايى كه شجاعان، به جنگ پشت كرده و به عقب برمى گشتند، على علیه السلام جان خود را فداى پيغمبر مى نمود. از اين جمله دانسته مى شود كه اصحاب فرار مى كردند و آن كس كه هميشه پا بر جا بود، على بود و بس. همچنين جان پيغمبر به سوى عالم بالا پرواز نمود، در حالى كه بر سينه على تكيه داده بود و او پيغمبر را شست و ملائكه نيز اعوان او بودند. اين فضايل مخصوص على و موجب اولويت او به پيغمبر در حال حيات و ممات آن سرور است. ولى دشمنان، هر يك از اين فضايل را به ديگرى نسبت داده و يا براى او شريك قرار داده اند. از كلام اميرالمؤمنين علیه السلام مخالفت عموم اصحاب و رد سخن پيغمبر به وسيله ايشان دانسته مى شود، وگرنه اين فضيلت مخصوص به على علیه السلام نبود، منافقين فضايل و عيوب ديگران را كتمان مى نمودند و شما از همين جمله اميرالمؤمنين علیه السلام به مقام ايمان و تسليم كلّيه صحابه آگاه مى شويد.

از ماجراى اعتراض همه انصار به پيغمبر اكرم در موقع تقسيم غنايمِ حُنين، صدق گفتار اميرالمؤمنين علیه السلام، دانسته مى شود. اعتراض همسران پيغمبر به آن سرور هم موجب شد كه آيه تخيير بر آن حضرت نازل شود كه به موجب آن، پيغمبر مأمور شد تا همسران خويش را ميان دنيا و آخرت مخيّر نمايد. شما از همين جمله مطلب را به دست بياوريد!

بزرگان مهاجر و انصار كه از جيش اسامه تخلف كرده و بر امارت اسامه و يا بيرون رفتن از مدينه اعتراض داشتند، با آن كه پيغمبر هر كس را كه تخلف كند و بيرون نرود لعن نموده بود، همگى از زمره كسانى مى شوند كه بر پيغمبر اعتراض داشتند. همچنين كسانى كه نگذاشتند قلم و دوات حاضر شود و پيغمبر آنچه به صلاح مسلمين است را بنويسد، بلكه نسبت هذيان به پيغمبر دادند، همگى از آن كسانى هستند كه بر پيغمبر اكرم

ص: 642

اعتراض داشتند. از اين قضاياى متفرقه دانسته مى شود، كسى كه تسليم بوده و هيچ وقت در مقام رد بر پيغمبر برنيامد، همانا على بن ابى طالب عليهماالسلام است.

دفاع ابن ابى الحديد(1) از عمر از عجايب است؛ او در شرح همين خطبه مى گويد: «اميرالمؤمنين به اين سخن خود كه مى گويد من هيچ وقت مخالفت خدا و پيغمبر نكردم، به كارهاى ديگران اشاره مى نمايد؛ چنان كه در موقع صلح حديبيه اين اتفاق افتاد. وقتى بعضى از صحابه اعتراض نموده و گفتند: «يا رسول اللّه! مگر ما مسلمان نيستيم؟ فرمود:

چرا! گفت: مگر آنان كفار نيستند؟ فرمود: چرا! گفت: پس براى چه زير بار ذلت برويم؟ پيغمبر فرمود: من به آنچه مأمور هستم عمل مى كنم! پس او برخاست و نزد جمعى از اصحاب رفت و گفت: مگر پيامبر به ما وعده نداده بود كه داخل مكه مى شويم، پس چطور جلوى ما را گرفتند و داريم برمى گرديم و حال آن كه ذليل شده ايم؟ به خدا سوگند، اگر ياورانى پيدا كنم زير بار اين ذلت نخواهم رفت!

ابو بكر به او گفت: به خدا سوگند او پيغمبر است و خداوند او را رها نمى كند! آن گاه به او گفت: مگر وعده داده بود كه امسال داخل مكه مى شويم؟ گفت: نه! ابو بكر گفت: پس به زودى وارد مى شويم! در موقع فتح مكه، پيغمبر او را خواند، كليدهاى كعبه را به او نشان داد و گفت: اين همان وعده اى است كه داده بودم».(2)

آن گاه ابن ابى الحديد مى گويد: «اين خبر صحيح است و جاى شك و شبهه اى در آن نيست و تمامى مردم آن را نقل نموده اند و اشكالى هم ندارد؛ اين شخص از پيغمبر سؤال مى نمود براى آن كه خيالش راحت شود و اطمينان بيابد؛ چنان كه حضرت ابراهيم با ايمان كامل از خداوند سؤال نمود».(3)

من از بى انصافى ابن ابى الحديد در تعجبم! چگونه محبت او به آن جناب او را كور كرده است؟ اگر سؤال آن شخص از پيغمبر براى اين بود كه اطمينان يابد، پس چرا وقتى

ص: 643


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 10، ص 179 - 187.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 12، ص 59 و 60.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 10، ص 180.

پيغمبر به او فرمود كه من به آنچه مأمور هستم عمل مى كنم، اطمينان نيافت؟ او پس از مكالمه با پيغمبر و شنيدن كلام ايشان، در رسالت آن سرور شك نمود و تخلف وعده را شاهد قرار داد و در مقام برآمد كه ياورى داشته باشد و زير بار صلح پيغمبر نرود و با مشركين بجنگد!؟

همچنين استشهاد ابن ابى الحديد به گفته سعد بن معاذ و سعد بن عباده، هنگامى كه عازم صلح با احزاب شده بودند، بى وجه است؛ زيرا بنابر آن نقل، پيغمبر فرمود كه از ناحيه خداوند نيست، ولى به آن شخص فرمود: من به آنچه مأمور هستم عمل مى كنم!

پس با آن كه پيامبر صريحاً فرموده بود كه مأمور به صلح هستم، ديگر چرا جناب عمر مخالفت نمود و آرزو داشت كه ياورانى پيدا كند تا زير بار صلح نرود؟!

سعد بن معاذ و سعد بن عباده وقتى دانستند وحى نيست و پيغمبر مأمور به صلح نيست، قبول نكرده و گفتند: اگر مأمور هستيد، تسليم شما هستيم! اين چه ربطى به اعتراض آن شخص به صلح حديبيه دارد؟ او زير بار امر الهى نمى رفت و او را ذلت مى ناميد.

از مقصد دور نشويم، با آن كه همه اصحاب اشتباهاتى درباره خدا و پيغمبر داشتند، امّا پيغمبر با ايشان مدارا مى نمود و بر نادانى هايشان سختگيرى نمى كرد. پيغمبر بر جنازه عبداللّه بن ابى، رييس منافقين مدينه حاضر شد تا نماز بخواند، اما عمر در برابر مردم لباس آن سرور را كشيد و گفت: چگونه براى اين منافق، استغفار و طلب آمرزش مى نمايى؟

عجبا! ابن ابى الحديد مى گويد: «اين كار عمر قبيح نبوده، چون او ذاتا تند و درشت خو بود. ولى من مى گويم كه خداوند مى فرمايد:

«يَا أَيُّها الَّذينَ آمَنُوا لاتُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللّهِ وَرَسُولِهِ وَاتَّقُوا اللّه َ إنَّ اللّه َ سَميعٌ عَلِيمٌ»(1)

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! در برابر خدا و پيامبرش [در هيچ كارى] پيشى

ص: 644


1- سوره حجرات، آيه 1.

مجوييد و از خدا پروا بداريد كه خدا شنواى داناست».

به نظر شما اعتراض اين شخص و كشيدن لباس پيغمبر در حضور مردم، همان پيشى گرفتن بر خدا و پيغمبر نيست؟ آيا با وجود اين نهى صريح، آن عمل قبيح نيست؟ آيا كشيدن لباس پيغمبر و اعتراض به او با لزوم تسليم به پيغمبر منافات ندارد؟ آيا به صرف آن كه او بر حسب خلقت تند بود، تكليف از او ساقط مى شود؟ آيا در اين موقع، شعور، ادراك و اختيار از او سلب مى شد و ديگر نمى فهميد چه مى گويد و چه مى كند يا آن كه بالاختيار اين اعمال را مرتكب مى شده است؟!

به عقيده ما صبر پيغمبر بر ناملايمات مسلمين و عفو و اغماض ايشان از گناهشان كمتر از صبر بر ناملايمات و اذيت هاى مشركين نبود. و لذا مى توان گفت كه نگاه دارى پيغمبر اكرم از آن جمع كه به جهت مقاصد مختلفى اسلام آورده بودند و هر كدام در مقام شورش و مخالفت و زير و رو كردن امور بودند، از امور خارق العاده بوده است؛ بى جهت نيست كه خداوند از عمل او راضى بوده و مى فرمايد:

«فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ»(1)

«پس به [بركتِ] رحمت الهى، با آنان نرمخو [و پر مهر] شدى، و اگر تندخو و سختدل بودى قطعا از پيرامون تو پراكنده مى شدند».

پس خداوند تجمع ايشان را در اثر خُلق پيغمبر مى داند و بس. آرى! كسانى كه در مقام جلب رضايت جمعى بر آمده باشند، مى دانند كه اين كار چه اندازه مشكل است و پيغمبر چه اندازه با موفقيت انجام وظيفه فرموده است!

اذيت و آزار يهود به پيغمبر اكرم

مناسب است در اين مقام حديثى نقل شود كه اندازه رفق و مداراى پيغمبر تا حدى دانسته شود؛ جايى كه با كفار چنان بود با مسلمانان چگونه معاشرت مى فرمود؟!

شيخ كلينى به سند صحيح از زراره و او از امام باقر علیه السلام اين گونه روايت نموده است:

ص: 645


1- سوره آل عمران، آيه 159.

«مردى يهودى بر پيغمبر وارد شد، عايشه هم نزد آن سرور بود، يهودى گفت: السّام عليكم. پيغمبر فرمود: عليك. يهودى ديگرى وارد شد. او هم گفت: السّام عليكم. باز پيغمبر همان پاسخ را فرمود. عايشه به غضب درآمد و گفت: سام و غضب و لعنت بر شما باد اى كسانى كه جمعى از شما به صورت بوزينه و خوك شدند.(1)

پيغمبر فرمود: اى عايشه! اگر فحش مجسم مى شد، زشت بود و نمايش بدى داشت، امّا رفق و مدارا در هر كار آيد، آن را خوب مى كند و از هر كارى كه دور باشد، آن را بد مى نمايد. عايشه گفت: يا رسول اللّه! مگر نشنيدى كه به جاى سلام، سام گفتند؟ فرمود: مگر نشنيدى كه من در جواب، عليك مى گفتم. آن گاه فرمود: مسلمان اگر سلام كرد، بگوييد "السلام عليكم" و اگر كافر سلام كرد، بگوييد "عليك"».(2)

از اين حديث شريف تا حدى به اندازه رفق و مداراى پيغمبر آگاه مى شويم. همچنين خباثت و بد جنسى و اذيت يهود تا حدى معلوم مى شود؛ كسانى كه در پناه آن حضرت سالم مانده، به خانه او آمدند و پيغمبراكرم با آن كه ملتفت بود، عليك گفت و با آن قدرت و اقتدارى كه داشت، عفو و اغماض نمود و به ايشان نگفت كه به موجب همين سخن، پيمان ميان من و شما نقض مى شود و شما مهدور الدم خواهيد بود، بلكه تغافل نمود.

خداوند در قرآن مى فرمايد:

«خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَاَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلينَ»(3)

«گذشت پيشه كن، و به [كار] پسنديده فرمان ده، و از نادانان رخ برتاب».

پيغمبر، هم عفو نمود و هم عايشه را به معروف امر فرمود و هم او را به نرمى و رفق

ص: 646


1- سام به معنى غضب و لعنت بود. يهود به جاى سلام، سام گفتند و به جاى تحيت و درود، لعنت و نفرين كردند. در عين حال طورى گفتند كه بر مخاطب مشتبه شود. چون مى توان به سرعت ادا نمود و طرف خطاب توجهى نداشته باشد. پيغمبر اكرم ملتفت بود و متعمدا به همان «عليك» اكتفا فرمود. عايشه در مرتبه سوم به غضب درآمد.
2- كافى، ج 2، باب التسليم على اهل الملل، ص 648.
3- سوره اعراف، آيه 199.

وادار ساخت و هم از يهود جاهل اعراض كرد. كسى كه با دشمنان اين گونه معامله كند، رفتار او با تابعين به چه صورت است؟

ببينيد عكس العمل پيغمبر درباره كسى كه به صلح پيغمبر اعتراض داشته و در مقام برآمد كه جمعى را پيدا كند تا زير بار ذلت نرود، چه بود و چگونه از او جلوگيرى نمود؟

آيا او را توبيخ و ملامت نمود؟ آيا جمعى را وادار كرد تا او را حبس يا آزار نمايند؟ نه، بلكه در موقع فتح مكه او را مى طلبد و كليدها را به او نشان مى دهد و مى گويد: اين همان وعده اى بود كه دادم. آرى! اين بود عكس العمل پيغمبر اكرم!

پوشيده نماند كه عمر مكرر از پيغمبر اجازه مى خواست تا گردن اشخاصى مانند عبد اللّه بن ابى و حاطب بن ابى بلتعه و ابو سفيان را به جرم آن كه كافر يا منافق هستند،

بزند، امّا پيغمبر به او اجازه نمى داد.

صبر بر طاعت و اهميت نماز در اسلام

مورد سوم از موارد صبر، «صبر بر طاعت» است. در سوره طه آمده است:

«وَأْمُرْ أهْلَكَ بِالصَّلوةِ وَاصْطَبِرْ عَلَيْها»(1)

«و كسان خود را به نماز فرمان ده و خود بر آن شكيبا باش».

مى گويند كه سوره طه در مكه نازل شده است و مراد از اهل، شايد همان فاميل و خويشان باشد. اين آيه نظير آيه كريمه: «وَاَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الاَْقْرَبين(2)؛ و خويشان نزديكت را هشدار ده» است كه براى دعوت فاميل مخصوصى مى باشد.

«صلات» در اول امر اسلام در نظر مشركين بسيار غريب بود، بلكه ركوع و سجود را از امور منكره مى دانستند. از آيه شريفه «وَما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ اِلاّمُكآءً وَتَصْدِيَهً(3)؛ و نمازشان در خانه [خدا] جز سوت كشيدن و كف زدن نبود» معلوم مى شود كه نماز مشركين

ص: 647


1- سوره طه، آيه 132.
2- سوره شعرا، آيه 214.
3- سوره انفال، آيه 35.

و خضوع و خشوع ايشان همان سوت و كف زدن بود. پس در حقيقت به جاى پرستش حق و عبادت خداوند متعال، كف به كف مى زدند و با لب هاى خود سوت مى كشيدند. آنان كه به چنين لهو و لعبى مأنوس گشته بودند، چگونه حاضر بودند در هر حال از قيام و قعود و ركوع براى خداوند خاضع و خاشع گردند. مشركين سجده را به خصوص در حضور مردم كار بسيار ناپسند مى شمردند.

از ابن عباس در تفسير آيه شريفه «وَاِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذى اَوْحَيْنا اِلَيْكَ(1)؛ و چيزى نمانده بود كه تو را از آنچه به سوى تو وحى كرده ايم گمراه كنند» نقل شده است كه جماعتى از طايفه ثقيف نزد پيغمبر آمده و عرض نمودند كه ما به سه شرط با تو بيعت مى كنيم: پشت خود را خم نكرده و ركوع و سجود نكنيم. خدايان خود را به دست خود نشكنيم. و يك سال «لات» را پرستش كنيم. امّا پيغمبر فرمود: «دينى كه در آن ركوع و سجود نباشد، خيرى در آن نيست».

از اين حديث دانسته مى شود كه نماز خواندن بر مردم عرب بسيار مشكل بود كه حتى پس از فتوحات پيغمبر نيز حاضر به تسليم نبودند. حال، پيغمبر اكرم مأمور است تا به چنين عبادتى اقدام كرده و بر آن صبر هم نمايد و خويشان خود را به آن كار امر فرمايد.

رسول خدا هم امر الهى را اطاعت نمود، هم امر فرمود و هم بر آن صبر نمود.

«يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الَّذينَ اتَّخَذُوا دينَكُمْ هُزُوا وَ لَعِبا مِنَ الَّذين اوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَالْكُفّارَ اَوْلِيآءَ وَاتَّقُوا اللّهَ اِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنين * وَاِذا نادَيْتُمْ اِلىَ الصَّلوةِ اتَّخَذُوها هُزُوا وَلَعِبا ذلِكَ بِاَنَّهُمْ قَوْمٌ لايَعْقِلُونَ»(2)

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، كسانى را كه دين شما را به ريشخند و بازى گرفته اند [چه] از كسانى كه پيش از شما به آنان كتاب داده شده و [چه از] كافران، دوست [خود] مگيريد، و اگر ايمان دارد از خدا پروا دارد. و هنگامى كه [به وسيله اذان، مردم را] به نماز مى خوانيد، آن را به مسخره و بازى مى گيرند؛ زيرا آنان مردمى هستند كه نمى انديشند».

ص: 648


1- سوره اسرا، آيه 73.
2- سوره مائده، آيه 57 و 58.

از اين آيه شريفه - كه مى گويند در مدينه نازل شده است - دانسته مى شود كه پس از آن كه سال ها گذشت و مردم دينِ مسلمانان را دانسته و بر موقعيت نماز در اسلام و فزونى عدد مسلمين مطلع گشتند، هنوز اهل كتاب و مشركين از استهزا به دين و نماز كه عمود آن است، دست برنمى داشتند.

حال سؤال اين جاست كه مشركين در اول بعثت چگونه با نماز برخورد مى كردند آن هم با كثرت دشمنان و كمى عدد مسلمين - على علیه السلام و خديجه علیهاالسلام با چند نفر ديگر -؟ آيا اين نماز از چيزهايى نبود كه پيغمبر بايد بر آن صبر كند و اهل خود را بر آن وادار سازد؟

از قصه اى كه طبرى در تاريخ خود نقل مى كند، جديّت پيغمبر و صبر او بر نماز معلوم مى شود. او حكايت عفيف كندى را به سندهاى مختلف نقل نموده است. در سندى آمده است كه: «پيغمبر آمد و روبروى كعبه به نماز ايستاد. بلافاصله على علیه السلام آمد و سمت راست آن حضرت ايستاد. بعد از او هم خديجه آمد و پشت سر هر دو ايستاد. پيغمبر به ركوع رفت و آن دو متابعت كردند. پيغمبر از ركوع سر برداشت و على و خديجه نيز سر برداشتند. پيغمبر سجده نمود و آن دو با او سجده كردند. عفيف به ميزبان خود، عباس، عموى پيغمبر مى گويد: اين امرى عظيم است! گفت: آرى، امر عظيمى است! اين محمد، پسر برادر من عبد اللّه است. آن ديگرى على، پسر برادر من ابوطالب است. و آن زن كه پشت سر هر دو است، زوجه محمد، خديجه است. او مى گويد كه خداوند او را به اين عمل امر فرموده است؛ به خدا سوگند، جز اين سه نفر، كسى را بر روى زمين بر اين دين و مذهب نمى شناسم».(1)

همچنين به مقتضاى نقل ديگرى از همين عفيف است كه: «اول پيغمبر آمد و رو به كعبه ايستاد؛ پس از او خديجه و سپس على علیه السلام آمد».(2)

بنابر نقل سوم است كه: «در موسم حج، در منى، پيغمبر آمد، وضو گرفت و مشغول

ص: 649


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 311.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 311.

نماز شد. پس از او خديجه آمد و به نماز ايستاد و بعد از او هم على آمد، وضو گرفت و در جانب پيغمبر به نماز ايستاد».(1)

موقعيت و جايگاه نماز در دين اسلام

ممكن است سه قضيه فوق، مكرر اتفاق افتاده باشد؛ نه آن كه يكى از اين نقل ها درست و ديگرى اشتباه باشد. از جمله «وَاصْطَبِرْ عَلَيْها» دانسته مى شود كه در اول بعثت، اقامه نماز در مكه معظمه كار بسيار سخت و مشكلى بود و پيغمبر اكرم بايد بر انجام آن صبر نموده و خود را به آن كار وادار مى ساخت. ولى انجام عبادات ديگر از قبيل روزه يا ذكر خدا بر پيغمبر خيلى سخت نبود؛ چون ممكن بود كه كسى در ميان مشركين به آن عبادات مشغول باشد و آنان ملتفت نباشند، ولى نماز در مسجد الحرام روبروى كعبه، چيزى نبود كه مشركان نبينند يا اگر هم ديدند، تعجب نكرده و استهزا ننمايند. اين طرز عبادت، مرسوم مشركين نبود؛ همان گونه كه دانسته شد نماز آنان لهو و لعب و تفريح بود و اين نشست و برخاست، مخصوصا سجده در نظرشان منكَر بود. پيغمبر بايد اين ستون دين را به پا دارد و گوش ها و چشم ها را پر كند. بنابر اين، نماز به اين كيفيت، هم تجاهر به عبادت بود و هم نوعى دعوت از ديگران محسوب مى شد.

پس بدين وسيله در بزرگ ترين مجامع عمومى عرب، چون منى و مسجدالحرام در هنگام حج، عموم زائرين بيت اللّه الحرام را به خود متوجه مى نمود. مردم كه چيز تازه اى

مى ديدند، در صدد تحقيق برمى آمدند؛ چنان كه همين عفيف كندى از عباس، ميزبان خود، پرسيد كه اين كيست و اين عمل چيست؟ بنابر نقلى عباس در جواب مى گويد: او مدعى است كه خدا او را به اين عمل امر كرده است. و بنابر نقل ديگر مى گويد: خدا او را فرستاده و كسى است كه گنج هاى پادشاه ايران و روم براى او گشوده مى شود.(2)

روى اين حساب در نتيجه همين عمل در ايام حج و ديدن حجاج و برگشت ايشان به

ص: 650


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 312.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 311.

مساكن و شهرهاى خود و نقل ماجرا، اين خبر تازه در ميان تمام قبايل و عشاير شايع مى شود كه شخصى از اشراف قريش ادعاى پيغمبرى مى نمايد و در ميان قريش و در برابر چشم ايشان مشغول به نماز مى شود و هيچ كس مزاحم او نمى شود.

بديهى است كه اين عمل براى پيغمبر اكرم بسيار مفيد و براى قريش بسيار گران تمام مى شد؛ مخصوصا با توجه به عظمت، محبوبيت و سيادت قريش بر اعراب.

قريش به ملاحظه سيد قريش، ابوطالب، در اول امر نمى توانستند از نماز پيغمبر جلوگيرى نمايند. ما در كتاب «مجاهدات» چگونگى مبارزات قريش را شرح داده ايم؛ آنها در اوايل فقط نظاره گر بودند، امّا كم كم استهزا شروع شد و به مرور زمان اذيت هاى ديگر هم به ميان آمد و سرانجام كار به جايى رسيد كه در حين نماز در همان مسجد الحرام بر پيغمبر كثافات ريختند. پس بى جهت نبود كه خداوند پيغمبرش را مأمور نمود تا اهل خود را به نماز وادار نمايد. و بى سبب نبود كه على علیه السلام و خديجه علیهاالسلام دنبال او را مى گرفتند و در منى و مسجد الحرام به او اقتدا مى كردند.

اگر در آيه «لا نَسْئَلُكَ رِزْقا نَحْنُ نَرْزُقُكَ وَالْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى(1)؛ ما از تو جوياى روزى نيستيم، ما به تو روزى مى دهيم، و فرجام [نيك] براى پرهيزكارى است». دقت شود، دانسته مى شود كه خداوند مى خواست پيغمبر بر نماز قوى گردد و او را به صبر وادار نمايد. خداوند مى فرمايد كه ما به تو روزى مى دهيم و از تو روزى نمى خواهيم؛ مانند آن كه مى خواست جلو خوف فقر را بگيرد. آرى! «اَلشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ(2)؛ شيطان شما را از تهيدستى بيم مى دهد» سپس مى فرمايد كه در نتيجه، غلبه و پيروزى نصيب متقين است و حزب خداوند غالب خواهند گرديد. اين هم بشارت به آينده كه پس از امر به نماز و صبر بر آن، چنان شد كه خداوند وعده داده بود.

ص: 651


1- سوره طه، آيه 132.
2- سوره بقره، آيه 268.

اصرار پيغمبر بر نماز

پيغمبر اكرم به قدرى بر نماز اصرار نمود كه خداوند به او فرمود:

«طه * ما اَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى»(1)

«طه. قرآن را بر تو نازل نكرديم تا به رنج افتى».

حميرى در قرب الاسناد از محمد بن وليد از عبد اللّه بن بكير روايت نموده است كه امام صادق علیه السلام فرمود:

«پس از آن كه پيغمبر اكرم سنگين شده بود، نماز مى خواند و بر روى يك پا مى ايستاد و پاى ديگر را بلند مى كرد تا آن كه خداوند فرمود: ما بر تو قرآن نازل نكرديم كه خود را به زحمت و سختى بيفكنى»(2).

شايد ايستادن روى يك پا، پس از آن بود كه زياد بر روى هر دو پا ايستاده و خسته شده بود. پس يك پا را برمى داشت تا قدرى راحت شود. شايد اين امر يك نوع رياضت بود كه پيغمبر اكرم بر خود هموار مى نمود. شيخ كلينى به سند موثق از ابو بصير از امام باقر علیه السلام چنين روايت نموده است:

پيغمبر بر اطراف پا مى ايستاد تا آن كه اين آيه نازل شد: «ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى».(3)

پس پيغمبر اكرم در همان مكه به قدرى بر اين عبادت اصرار ورزيد و بر آن صبر نمود كه اين آيه شريفه نازل گشت و اين هر دو آيه از سوره طه مى باشد؛ آيه آخر سوره،

امر است و آيه اول، رياضت نامه و تقدير خداوند از عمل پيغمبر اكرم مى باشد. ترتيب آيات به ترتيب نزول نيست.

ما چگونه مى توانيم اندازه نماز پيغمبر اكرم را شرح دهيم؟ آن خداوند است كه از روى مهربانى مى فرمايد: تو چرا اين اندازه خود را به زحمت انداختى؟ و آن اميرالمؤمنين است كه با آن زهد و تقوا و كثرت نماز به اين كه تابع پيغمبر بود، افتخار

ص: 652


1- سوره طه، آيه 1 و 2.
2- قرب الاسناد، ص 171، ح 626.
3- كافى، ج 2، باب الشكر، ص 95.

مى كند و پاى خود را در جاى پاى او مى گذارد.

على علیه السلام مى گويد:

«فَما اَعْظَمَ مِنَّةَ اللّهِ عِنْدَنا حينَ اَنْعَمَ عَلَيْنا بِهِ سَلَفا نَتَّبِعُهُ وَ قائِدا نَطَأُ عَقِبَهُ»(1)

«چقدر خدا را بر ما منت است كه نعمت وجود محمد صلی الله علیه و آله وسلم را به ما عطا نمود؛ پيشرويى كه از پى او مى رويم و پيشوايى كه پا بر جاى پاى او مى نهيم!»

مناجات رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در شب تاريك

على بن ابراهيم به سند صحيح از امام جعفر صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

«پيغمبر اكرم در خانه ام سلمه بود، ام سلمه از خواب بيدار شد و پيغمبر را در جاى خواب نديد. آن حالى كه از غيرت براى زنان رخ مى دهد بر او عارض گشت. از جا برخاست و در جستجوى پيغمبر برآمد. پس در گوشه اى از خانه او را ايستاده يافت كه دست خود را بلند نموده بود و گريه مى كرد. شنيد كه از خداوند حوايجى مى خواهد و مى گويد: خداوندا! آن چيز خوبى را كه به من مرحمت نموده اى هيچ وقت از من پس مگير. خداوندا! هيچ وقت مرا به شماتت دشمن و حسودى مبتلا مگردان. خداوندا! مرا به سوى آن بدى كه از آن بيرون آورده اى، برمگردان. خداوندا! هيچ وقت مرا، ولو به قدر چشم بر هم زدنى به خود وامگذار.

ام سلمه برمى گردد و گريه مى كند. پيغمبر متوجه گريه او مى شود و به سوى او مى رود و مى پرسد كه براى چه گريه مى كند؟ ام سلمه مى گويد: پدر و مادرم به فدايت يا رسول اللّه! چرا گريه نكنم با آن كه تو در نزد خداوند آن قدر مقام و منزلت دارى كه خداوند گناه گذشته و آينده تو را بخشيد، از خداوند مى خواهى كه تو را دشمن شاد نكند و به بدى كه تو را از آن نجات داده است، بر نگرداند و آنچه از خوبى به تو داده است، پس نگيرد و تو را به خودت وانگذارد؟ پيغمبر مى فرمايد: اى ام سلمه! چگونه ايمن باشم؟ خداوند يونس بن متى را به قدر

ص: 653


1- نهج البلاغه، خطبه 160.

چشم بر هم زدنى به خود واگذاشت كه از او سر زد آنچه كه زد».(1)

اگر در اين حديث شريف اندكى دقت كنيد، مى بينيد چنان نيست كه پيغمبر اكرم شب را آرام داشته و به خواب راحت فرو رفته باشد و يا در حال عيش و لذت باشد، بلكه موقعى كه ديگران در خواب فرو رفته اند، در آن تاريكى شب از جا حركت نموده و به گوشه خلوتى رفته، ايستاده و مناجات مى كند؛ تضرع و زارى مى نمايد و خداوند را به بزرگى و خود را به كوچكى و حاجتمندى شناخته است. اين است سيد المرسلين و آن است معرفت او به حق رب العالمين!

اگر كسى بيچارگى خود و توانايى طرف مقابل را بداند، آسايش و خواب و خوراك نداشته و در مقام چاره جويى برمى آيد. پيغمبر، خدا را شناخته و ضعف و بيچارگى خود را مى داند. بنابر اين، از آن تاريكى شب استفاده مى كند و با آن نحو از خضوع و خشوع و گريه و زارى، رابطه خود را با خداوند محكم مى نمايد. او نمى خواهد همانند يونس، گرفتار شكم ماهى شود. و ميل ندارد همانند ديگران، شب به خواب رود، به همين خاطر زيراندازش عباى پشمى و متكاى او نيز از ليف خرما بود و چون فرش او را دوتا كردند و آن شب به خواب رفته و از نماز در وقت مقرر باز مانده بود از آن كه ديگر چنان كنند، نهى نمود.

بنابر اين روايت، پيغمبر اكرم عمدا خود را به مشقّت مى انداخت و مى خواست كه خواب راحت نداشته باشد تا زودتر بلند شود و به درگاه حق استغاثه كند. او راحتى را براى آخرت گذاشته بود. خداوند در سوره مزمل مى فرمايد:

«يا اَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ * قُمِ الَّيْلَ اِلاّ قَليلاً * نِصْفَهُ اَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَليلاً * اَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتيلاً * اِنّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقيلاً * إنَّ ناشِئَةَ الَّيْلِ هِىَ اَشَدُّ وطأً وَاَقْوَمُ قيلاً»(2)«اى جامه به خويشتن فروپيچيده، به پا خيز شب را مگر اندكى، نيمى از شب يا اندكى از آن را بكاه، يا بر آن [نصف] بيفزاى و قرآن را شمرده شمرده بخوان. در

ص: 654


1- تفسير قمى، ج 2، ص 75.
2- سوره مزمل، آيه 1 - 6.

حقيقت ما به زودى بر تو گفتارى گرانبار القا مى كنيم. قطعا برخاستن شب، رنجش بيش تر و گفتار [در آن هنگام] راستين تر است».

پس پيغمبر از همان اوايل بعثت خواب را كنار گذاشت و شب را مشغول عبادت و محكم نمودن قدم بود. لذا خداوند در همان سوره مى فرمايد:

«اِنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ اَنَّكَ تَقُومُ اَدْنى مِنْ ثُلُثَيَ الَّيْلِ وَنِصْفَهُ وَثُلُثَهُ»(1)

«در حقيقت، پروردگارت مى داند كه تو و گروهى از كسانى كه با تواند، نزديك به دو سوم از شب يا نصف آن يا يك سوم آن را [به نماز] بر مى خيزيد».

از رواياتى دانسته مى شود كه پيغمبر اكرم نماز شب را متفرق مى نمود. حماد بن عثمان از امام صادق علیه السلام درباره نماز پيغمبر اكرم در روزها پرسيد، فرمود:

«كيست كه طاقت آن كار را داشته باشد، ولى آيا به تو خبر ندهم از آنچه خود به جا مى آورم؟» حماد مى گويد: بفرماييد! امام مى فرمايد: «هشت ركعت قبل از ظهر و هشت ركعت بعد از ظهر». مى گويد: مغرب؟ مى فرمايد: «چهار ركعت بعد از آن».(2)

از اين روايت صحيحه دانسته مى شود كه مردم توانايى ندارند مانند پيغمبر اكرم نماز به جا آورند. آرى! على علیه السلام تا اندازه اى توانست دنبال او را بگيرد.

كيفيت نافله خواندن پيغمبر در شب ها

شيخ طوسى به سند صحيح از معاوية بن وهب از امام صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

«آب وضوى پيغمبر در بالاى سر او آماده مى شد و روى آن پوشيده بود و مسواكش را زير فراش مى گذاشت، آن گاه مى خوابيد. و چون بيدار مى شد، مى نشست و به آسمان نگاه مى كرد و آيات «إنَّ في خَلْقِ السَمواتِ وَالأرْض . . .(3)؛ مسلما در آفرينش آسمان ها و

ص: 655


1- سوره مزمل، آيه 20.
2- تهذيب الاحكام، ج 2، ص 5، ح 7.
3- سوره آل عمران، آيه 190.

زمين . . .» را قرائت مى نمود. آن گاه مسواك مى كرد و وضو مى گرفت. سپس به مسجد مى رفت و چهار ركعت نماز مى خواند و ركوع و سجود هر ركعتى برابر با قرائت بود؛ به قدرى ركوع را طول مى داد كه گفته مى شد چه وقت از ركوع سر برمى دارد و سجود را به قدرى طول مى داد كه گفته مى شد چه وقت از سجود سر برمى دارد. آن گاه به رختخواب برمى گشت و مى خوابيد. آن گاه بر مى خاست و مى نشست و به آسمان نگاه مى كرد و آياتى از سوره آل عمران را قرائت مى نمود. پس مسواك مى كرد و وضو مى گرفت و در مسجد چهار ركعت نماز مى خواند؛ همان نحو كه قبلاً خوانده بود، پس برمى گشت و مى خوابيد. بار ديگر بيدار مى شد و آياتى از آل عمران را تلاوت مى نمود و مسواك مى كرد و وضو مى گرفت. سپس نماز «وِتْر» را مى خواند و دو ركعت نافله صبح را به جا مى آورد؛ آن گاه براى نماز صبح بيرون مى رفت».(1)

محمّد بن ابى حمزه در روايت صحيحى از امام صادق علیه السلام چنين نقل كرده است:

«پيغمبر اكرم در هر ركعت، پانزده آيه مى خواند؛ ركوع او، مثل قيامش و سجود او، مثل ركوعش بود».(2)

گويى كه پيغمبر اكرم نمى خواست همان مقدار كه مى خوابيد، راحت بخوابد. پس خواب را كوتاه مى كرد و خود را از لذت آن محروم مى نمود؛ مثل آن كه نمى خواست در آن مدت مستمرا از ذكر خدا غافل باشد. پس خواب را مى بريد و در ميان آن به عبادت مشغول مى شد. اين است خواب پيغمبر اكرم و آن است عبادت آن سرور! چه بسا روزها در حال جنگ و مخاصمه و شب ها مشغول عبادت و تلاوت قرآن بود. سيره او مستمر بر عبادت و بيدارى در نيمى از شب بود. حال، شب هاى زمستان و اندازه آن، بيدارى نصف شب تابستان و سختى آن و مشكل بودن هر يك از لحاظى در نظر گرفته شود! همچنين حال پيغمبر اكرم با زُهّاد و عُبّاد مقايسه شود؛ چه رسد به پادشاهان و سلاطين!

ص: 656


1- تهذيب الاحكام، ج 2، ص 358 و 359، ح 233.
2- تهذيب الاحكام، ج 2، ص 132، ح 236.

مناجات نيمه شب پيغمبر و گفت و گو با عايشه

نقل حديثى در اين مقام مناسب است؛ شيخ طوسى به سند خود از حماد بن عيسى از ابان بن تغلب از حضرت صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

«پيغمبر اكرم در شب نيمه شعبان نزد عايشه بود، چون شب به نيمه رسيد، پيغمبر از جا برخاست. عايشه بيدار شد و پيغمبر را نيافت. گمان كرد نزد بعضى از زنان ديگر رفته است.

پس برخاست و چادر را بر خود پيچيد. چادر او از پشم و پنبه و كتان نبود، بلكه از كرك شتر بود. عايشه در حجره هاى زنان، پيغمبر را جستجو مى نمود. ناگاه ملتفت شد كه پيغمبر اكرم در سجده است؛ مثل جامه اى كه بر زمين چسبيده باشد. پس نزديك رفت و شنيد كه در سجده مى گويد: سجد لك سوادى و خيالى وآمن بك فؤادى هذه يداى و ما جنيته على نفسى يا عظيم ترجى لكلّ عظيم اغفر لي العظيم فإنّه لا يغفر الذنب العظيم إلاّ الربّ العظيم.(1) پس از سجده سر برداشت و به سجده برگشت. عايشه شنيد كه پيغمبر مى گويد: أعوذ بنور وجهك الّذي أضاءت له السموات و الأرضون وانكشفت له الظلمات و صلح عليه امر الأولين و الآخرين من فجاءة نقمتك و من تحويل عافيتك و من زوال نعمتك أللهمّ ارزقنى قلبا تقيا نقيا و من الشرك بريئا لا كافرا و لا شقيا.(2) آن گاه دو طرف صورت خود را بر خاك نهاد و گفت: غفرت وجهى في التراب و حق لي أن اسجد لك.(3) همين كه رسول اكرم خواست برگردد، عايشه به سوى خوابگاه خود شتافت. پس رسول اكرم آمد و شنيد كه عايشه نفس بلند مى كشد. فرمود: اين نفس بلند براى چيست آيا ندانسته اى كه امشب چه شبى است؟ آن گاه فضيلت آن شب را بيان مى فرمايد».(4)

دنيا پرستان مانند چهارپايان لذت را در خواب و خوراك و جماع مى دانند و گمان

ص: 657


1- جسم و جانم تو را سجده كرد و قلبم به تو ايمان آورد، اين من و اين جنايت هايى كه بر خود روا داشتم، اى بزرگوار! از تو اميد بخشش از گناهان بزرگم را دارم چرا كه گناه بزرگ را جز پروردگار بزرگ نمى بخشد.
2- خداوندا! به نور پر فروغ تو - كه آسمان ها و زمين ها را روشن و تاريكى ها را از بين برده و كارهاى همه را آراسته - پناه مى برم از شرّ بلاى ناگهانى غضبت بر من و از گرفتن تندرستى جسمم و از پايان يافتن نعمتت به من؛ خداوندا! مرا قلبى پرهيزكار و پاك روزى كن كه از شرك بيزار و از كفر و شقاوت تهى باشد.
3- خداوندا! چهره بر خاك سودم و بر من لازم است تو را سجده كردن.
4- مصباح المتهجد و سلاح المتعبّد، اعمال شب نيمه شعبان، چاپ قم، اسماعيل انصارى زنجانى، سال 1401.

مى كنند كه پيغمبران نيز چنين بوده و مانند پادشاهان، شب و روز را به خوشى و عيش و نوش و بطالت مى گذراندند. گويى نمى دانند كار پيغمبر اين است كه گمراهان را هدايت كند؛ بنده اى را نزد خدا آورد؛ شب بيدار باشد و با خدا مأنوس باشد و به تضرع و زارى، شب را به روز آورد؛ روزها روزه بگيرد و در حوايج مسلمين و اصلاح كار ايشان بكوشد و با دشمنان دين جهاد كند.

وقتى به لقمان حكيم گفتند كه پيغمبرى را خواهانى؟ گفت: اگر مأمور شوم، اطاعت مى كنم و اگر اختيار با من باشد، نمى خواهم. او مى دانست كه پيغمبرى چقدر كار پر خطر و با زحمتى است.

شيخ كلينى به سند خود از ابو بصير از امام باقر علیه السلام اين گونه روايت نموده است:

«پيغمبر اكرم براى اداى نافله از منزل عايشه برخاسته بود. عايشه بيدار شد و پيغمبر را نيافت، گمان كرد كه آن حضرت نزد كنيز او رفته است. برخاست و در تاريكى به راه افتاد.

پيغمبر در سجده گريه مى كرد و مى گفت: سجد لك سوادي وخيالي وآمن بك فؤادي ابوء إليك بالنعم واعترف لك بالذنب العظيم عملت سوءا وظلمت نفسى فاغفر لي إنّه لا يغفر الذنب العظيم إلاّ أنت اعوذ بعفوك من عقوبتك واعوذ برضاك من سخطك و اعوذ برحمتك من نقمتك و اعوذ بك منك لا ابلغ مدحك و الثناء عليك انت كما اثنيت على نفسك و أستغفرك و أتوب إليك.(1) پيغمبر به عايشه فرمود: مرا آزرده خاطر كردى. ترسيدى از آن كه نزد كنيز تو رفته باشم؟!»(2)

پيغمبر رحمة للعالمين به جاى آن كه به خاطر آن بدگمانى و حركت بى جاى عايشه با او تندى كند با كمال عطوفت و مهربانى آن جمله را مى فرمايد. به راستى كه عايشه پيغمبر را نشناخته بود!

ص: 658


1- جان و دلم تو را سجده كرد و قلبم به تو ايمان آورد، به نعمت هاى تو اقرار مى كنم، به گناهان بزرگى كه مرتكب شده ام اعتراف مى نمايم كه به خودم ستم كردم، پس مرا ببخش چرا كه گناه بزرگ را جز تو نمى بخشد، خداوندا به گذشتت از پيگيريت پناه مى برم و به خشنوديت از خشمت پناه مى برم، و به رحمتت از سخت گيريت پناه مى برم، و به خودت از خودت پناه مى برم. توان سپاس و ستايش بر تو را ندارم، تو همانگونه اى كه خود سپاس خويش گفتى، به سوى تو، از كرده خود، باز مى گردم و بخشش از گناهم مى خواهم.
2- كافى، ج 3، ص 324، ح 12.

استغفار و حمد پيغمبر

شيخ كلينى به سند معتبر خود از ابو حسن انبارى از امام صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

«پيغمبر اكرم روزى سيصد و شصت مرتبه به عدد رگ هاى بدن، خداوند را حمد مى نمود و مى گفت: الحمد للّه رب العالمين كثيرا على كل حال».(1)

همچنين از طلحة بن زيد از امام جعفر صادق علیه السلام چنين روايت نموده است:

«پيغمبر اكرم از هيچ مجلسى برنمى خاست، اگر چه مختصرى در آن جا توقف نموده بود، مگر آن كه بيست و پنج مرتبه استغفار مى نمود».(2)

همچنين به سند صحيح از حارث بن مغيره از امام صادق علیه السلام اين گونه روايت نموده است:

«پيغمبر اكرم روزى هفتاد مرتبه استغفر اللّه و هفتاد مرتبه اتوب إلى اللّه مى گفت».(3) و به سند معتبرى از ابو بصير از امام ابو جعفر باقر علیه السلام روايت نموده است:

«پيغمبر شبى در نزد عايشه بود، عرض كرد: يا رسول اللّه! چرا اين قدر خود را به زحمت مى اندازى و حال آن كه خداوند گناه گذشته و آينده تو را آمرزيده است؟ فرمود: اى عايشه!

آيا بنده شاكر نباشم؟».(4)

و به سندى معتبر از عبد اللّه بن مسكان از امام صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

«پيغمبر در سفرى سوار بر شتر بود، ناگهان پياده شد. پس پنج مرتبه سجده نمود. وقتى سوار شد، اصحاب پرسيدند: يا رسول اللّه! كار تازه بى سابقه اى نمودى؟ فرمود: بلى، جبرئيل آمد و پنج بشارت به من داد. پس شكر خداوند را به جا آوردم و براى هر بشارت، سجده اى نمودم».(5)

ص: 659


1- كافى، ج 2، ص 503، ح 3.
2- كافى، ج 2، ص 504، ح 4.
3- كافى، ج 2، ص 505، ح 5.
4- كافى، ج 2، ص 95، ح 6.
5- كافى، ج 2، ص 98، ح 24.

در اين احاديث دقيق شويد و از توجه پيغمبر اكرم و ياد او از حضرت حق (جلّت عظمته) و از مقام خضوع و خشوع و شكر آن سرور غفلت نداشته باشيد! قطعا اگر كسى ثواب احياى نفس را از ضلالت در نظر بياورد و متوجه شود به آن كه تمامى مسلمين تا روز قيامت آزاد شدگان آن سرور هستند، تا حدى به اندازه عظمت شأن و رفعت مقام آن سرور واقف مى شود.

كيفيت روزه گرفتن پيغمبر و سرّ اختلاف آن

شيخ كلينى به سند صحيح از محمد بن مسلم از حضرت صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

«پيغمبر اكرم در اول بعثت روزه مى گرفت به اندازه اى كه گفته مى شد ديگر افطار نمى كند و افطار مى نمود به اندازه اى كه گفته مى شد ديگر روزه نمى گيرد. پس اين عادت را كنار مى گذاشت و يك در ميان روزه مى گرفت؛ يك روز، روزه بود و روز ديگر افطار مى نمود. اين طريقه پيغمبر اكرم بود. آن گاه اين طريقه را نيز رها مى كرد و در هر ماه، سه روزِ ايام البيض (سيزده، چهارده و پانزده) را روزه مى گرفت. آن گاه اين طريقه را نيز رها مى كرد و آن سه روز را در تمام روزهاى ماه پخش مى نمود: در ماه، دو پنجشنبه كه در ميان آن چهارشنبه بود، روزه مى گرفت».(1)

در روايت عنبسه عابد آمده است:

«پيغمبر تا پايان عمر بر روزه شعبان و رمضان و سه روز در هر ماه، پنجشنبه اول و آخر و چهارشنبه وسط هر ماه مقيد بود».(2)

همچنين محمد بن مروان به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام چنين روايت نمودهاست:

«پيغمبر اكرم روزه مى گرفت تا گفته مى شد افطار نمى كند و افطار مى كرد تا گفته مى شد

ص: 660


1- كافى، ج 4، ص 90، ح 2.
2- كافى، ج 4، ص 91، ح 7.

ديگر روزه نمى گيرد. آن گاه يك روز، روزه مى گرفت و يك روز افطار مى نمود. آن گاه دوشنبه و پنجشنبه را روزه مى گرفت. پس از اين به روزه گرفتنِ سه روز در هر ماه رجوع مى كرد؛ يعنى پنجشنبه اول و آخر و چهارشنبه وسط هر ماه را روزه مى گرفت و مى فرمود: اين روزه تمام عمر است. پدر من مى فرمود: هيچ كس در نزد خداوند بدتر از آن كس نيست كه به او بگويند، پيغمبر چنين و چنان مى كرد. پس بگويد كه خداوند مرا عذاب نمى كند، اگر زيادتر رنج ببرم و بيش تر عبادت كنم؛ نماز بخوانم و روزه بگيرم. گويا خيال مى كند كه پيغمبر اكرم از روى عجز، عبادتى را ترك نموده است».(1)

از همين كلام امام باقر علیه السلام مقام عبادت و طاعت پيغمبر اكرم دانسته مى شود. شايد مستفاد از اين حديث آن باشد كه آنچه پيغمبر اكرم به جا مى آورد، همان «افضل» بود و افضل به مرور زمان مختلف مى شد. پس مى توان نام آن را «نَسخ افضل» گذارد. قطع نظر از اين روايت، بعيد نيست كه گفته شود پيغمبر اكرم هر اندازه قوى تر بود، بيش تر روزه مى گرفت.

در اوايل بعثت، چون در حدود چهل سال داشت و هنوز گرفتار ناملايماتِ زيادِ كمر شكن نشده بود، پشت سر هم روزه مى گرفت؛ به آن اندازه كه گفته مى شد ديگر افطار نمى كند. وقتى تا حدى ضعيف مى شد، ديگر روزه نمى گرفت و چه بسا به آن اندازه طول مى كشيد كه گفته مى شد، ديگر روزه نمى گيرد. پس از عروض مقدارى از ضعف به جهت زيادى و بالا بودن سن و مبتلا شدن به ناملايمات، روزه را به طريق يك در ميان مى گرفت. چون ضعف او بيش تر مى شد، در هر هفته دو روزِ پنجشنبه و دوشنبه را روزه بود كه در ماه، هشت روز مى شود.

پس وقتى ضعفش بيش تر شد، هر ماه سه روز، روزه مى گرفت؛ آن هم در اول امر به طور متوالى؛ سيزدهم، چهاردهم و پانزدهم هر ماه. پس از عروض ضعف بيش ترى، به طور متفرق روزه مى گرفت؛ پنجشنبه اول و آخر ماه و چهارشنبه وسط هر ماه. به اين وسيله مى توان راه جمعى بين اين كيفيات مختلف بيان نمود.

ص: 661


1- كافى، ج 4، ص 90، ح 3.

پس منشأ اين اختلاف، اختلاف احوال آن سرور بود كه هر اندازه ضعفش بيش تر و سن و سالش زيادتر مى شد از روزه كم مى نمود، ولى از سه روز در هر ماه كم نكرد. بنابر اين آنچه فرق نمود، توالى و پشت سر يكديگر و به جاى آن، پنجشنبه اول و آخر و چهارشنبه وسط بود. امّا روزه ماه شعبان را تا آخر عمر از دست نداد. روزه گرفتن تمام ماه شعبان تا آخر زندگانى و بقيه ماه ها به آن كيفيت، از عباداتى است كه پيغمبر اكرم برخود هموار نموده بود؛ «وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ(1)؛ و براى خداى خودت صبر كن!»

خوانندگان گرامى! حال از شما مى پرسم كه در مدت زندگانى تان، چند نفر از زهاد را ديديد كه بر روزه گرفتن همان روزهايى كه پيغمبر اكرم در آخر عمر (نه اول بعثت) با ضعف مزاج مواظب بود، مواظبت داشتند؟ به عقيده من هر اندازه معرفت به حق بيش تر باشد، تحمل مشقّات در راه او آسان تر مى شود. چون پيغمبر اكرم به مقام محمود رسيده بود، قطعا كسى به اندازه او نخواهد رسيد. آرى! آن اميرالمؤمنين است كه شكر خدا را به جا مى آورد بر آن كه پيغمبر را هادى و راهنماى خود قرار داده است كه دنبال او را بگيرد و در مسير او راه برود.

پس اگر كسى گمان كند كه عبادت خدا را بهتر از پيغمبر يا بيش تر از او انجام مى دهد، بداند كه به شهادت امام باقر علیه السلام در نزد خداوند مبغوض ترين مردم است! آيا گمان كرده ايم كه پيغمبر در امر عبادت تنبلى مى كرد؟ از كارى كه شخص اول جهان انسانيت بر آن نشاط دارد، همان روزه، بيدارى شب، عبادت، قرائت قرآن و گريه و زارى در برابر خداوند متعال بود:

«وَاذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَتَبَتَّلْ اِلَيْهِ تَبْتيلاً»(2)

«و نام پروردگار خود را ياد كن و تنها به او بپرداز».

ص: 662


1- سوره مدثر، آيه 67.
2- سوره مزمل، آيه 8.

آرى! پيغمبر از ديگران منقطع و به خداوند متصل گشت؛ خدا را به بزرگى مى شناسد و خود را فقير و محتاج به او مى داند و در مقام الهى به حدى متواضع است كه مى توان گفت از نظر تواضع در برابر خداوند نظير نداشته و ندارد؛ نشستن و برخاستن، سوار شدن، غذا خوردن و لباس پوشيدن آن حضرت، همه براى خدا و رضايت او بود.

«اَمْ لَمْ يَعْرِفُوا رَسُولَهُمْ فَهُمْ لَهُ مُنْكِرُون»(1)

«يا پيامبر خود را [درست] نشناخته اند بنابر اين، به انكار او پرداخته اند؟».

حال كه به زهد، تواضع، صبر و عبادت پيغمبر اكرم اشاره نموديم، مناسب است تا به قسمتى از صفات ديگر آن سرور نيز اشاره نماييم:

جود و سخاوت پيامبر

هر كس به چيزى علاقه داشته باشد، گذشتن و دل كندن از آن به همان اندازه كه علاقه دارد، مشكل است. بخيل در اثر علاقه اى كه به مال دارد، نمى تواند آن را از خود

جدا سازد. امّا دنيا در نظر پيغمبر اكرم ارزشى نداشت، بنابر اين هيچ چيزى از اموال دنيا را جمع نكرد و با آن سلطنت فوق العاده و اَنفال و قسمتى از خمس كه مربوط به خود آن سرور بود، در موقع رحلت، قسمت زيادى قرض و وعده به جا گذاشت كه اميرالمؤمنين علیه السلام اداى آنها را به عهده گرفت؛ چنان كه مشروحا به آن اشاره خواهد شد، انشاء اللّه.

آرى! قسمتى از صدقات از او باقى ماند كه آن اعيان را در راه خدا در حال حيات وقف نموده بود. كسى كه به اين اندازه به دنيا بى اعتناست و چشم به آخرت دارد، از بذل اموال چه دريغ دارد؟ ما در اثبات مدعاى خود به چند روايت اكتفا مى نماييم:

شيخ كلينى به سند خود از زيد شحام از امام صادق علیه السلام روايت نموده كه فرمود:

«ما منع رسول اللّه سائلاً قط إن كان عنده أعطى وإلاّ قال يأتي اللّه به»

«پيغمبر اكرم هيچ سائلى را رد ننمود؛ اگر داشت، مى داد و الاّ مى فرمود: خداوند به

ص: 663


1- سوره مؤمنون، آيه 69.

تو مى دهد».(1) (اين جمله يا دعا و يا وعده بود).

همچنين در روايتى ديگر كه به سند خود از محمد بن مسلم از امام باقر علیه السلام چنين نقل نموده است:

«ما سئل شيئا قط فيقول لا إن كان اعطى و إن لم يكن قال يكون»

«هيچ وقت حاجتمندى را رد نفرمود؛ اگر بود، مى داد وگرنه مى فرمود: داده مى شود».(2)

معلوم مى شود كه وعده مى فرمود در آينده مى دهم. از اين دو حديث به دست مى آيد كه پيغمبر انفاق مى نمود و تكليف به خصوصى داشت.

شيخ كلينى و صدوق به سند معتبر از وليد بن صبيح روايت نموده اند كه مى گويد: «بين مكه و مدينه در خدمت امام صادق علیه السلام بودم كه سه سائل آمدند. فرمود: به ايشان بدهيد. ولى به چهارمى فرمود: خداوند تو را سير كند. آن گاه به ما توجه نمود و فرمود: دارم بدهم، ولى مى ترسم از آن كسانى شوم كه چون دعا كنند، دعاى ايشان مستجاب نشود!».(3)

هيچ مانعى ندارد كه پيغمبر اكرم هيچ سائلى را رد نكند، اما امام در دفعه چهارم رد كند. چه كسى مى تواند با پيغمبر هم قدم بشود؟ امام معترف بود كه نمى تواند مانند پيغمبر متواضع باشد. در حديث آمده است كه: «پيغمبر اكرم لباس تنش را به سائل بخشيد و در خانه نشست».(4)

بالجمله، پيغمبر انفاق مى نمود و سائل را رد نمى كرد هر چند محل حاجت خودش بوده باشد. چه بسا او وظيفه به خصوصى داشت، اگر چه ممكن است جانشينان او چنين وظيفه اى نداشته باشند.

از بعضى احاديث دانسته مى شود كه اگر پيغمبر، چيزى هم نداشت، قرض مى نمود و مى بخشيد. حميرى در قرب الاسناد از حسن بن طريف از حسين بن علوان از امام

ص: 664


1- كافى، ج 4، ص 15، ح 5.
2- كافى، ج 8، ص 130، ح 100.
3- كافى، ج 2، ص 510، ح 1؛ خصال شيخ صدوق، ج 1، ص 160، باب الثلاثة، ح 208، با مختصر تفاوت.
4- مجمع البيان، ج 6، ص 193، در ذيل آيه 29 سوره اسرا.

صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

«سائلى نزد پيغمبر آمد و چيزى طلب كرد. پيغمبر فرمود: كسى هست به ما قرض بدهد؟ يكى از انصار گفت: يا رسول اللّه! من دارم. فرمود: چهار وسق(1) خرما به اين مرد سائل بده! به او داد. پس مرد انصارى آمد و مطالبه مال خود را نمود. پيغمبر فرمود: مى رسد، انشاء اللّه.

رفت و باز آمد و مطالبه نمود و همان جواب را شنيد. مرتبه سوم نيز همان جواب را شنيد.

گفت: يا رسول اللّه! جمله «مى رسد انشاء اللّه» را زياد گفتى. پيغمبر خنديد و فرمود: كسى دارد به من قرض دهد؟ مردى برخاست و گفت: من دارم. فرمود: چه اندازه؟ گفت: هر چه بخواهى. فرمود: هشت وسق به اين مرد بده! انصارى عرض كرد: يا رسول اللّه! من بيش از چهار وسق طلبكار نيستم. فرمود: و چهار وسق ديگر».(2)

شما از اين حديث تا حدى به اندازه سخاوت پيغمبر و حُسن خلق او آشنا مى شويد؛ او با آن كه ندارد، سائل را رد نمى نمايد. قرض مى كند و حاجت او را روا مى كند و آن

انصارى چون مكرر مطالبه مى كند و آن سخن را مى گويد، پيغمبر اكرم مى خندد و ملاطفت مى فرمايد و چهار وسق اضافه بر رأس المال به او مرحمت مى فرمايد. و اصل و فرع را مجددا از كس ديگرى قرض مى نمايد.

ربا آن است كه اضافه را قرض دهنده شرط كند، امّا اگر مديون از خود اضافه بدهد، بسيار به جاست: «خَيْرُ الْقَرْضِ ماجَرَّ مَنْفَعَةً(3)؛ بهترين قرض آن است كه منفعتى را به دنبال داشته باشد».

پيغمبر اكرم با اين عمل خويش مردم را به معروف وادار مى نمايد؛ هم به سائل عطا مى كند، هم قرض مى كند و هم در مقام ادا، اضافه مرحمت مى فرمايد. بنابر اين، از اين احاديث دانسته شد كه پيغمبر اكرم هيچ سائلى را رد نمى نمود، بلكه حاجت او را برآورده مى كرد.

ص: 665


1- وسق: حدود پنجاه و هشت مَن تبريز است.
2- قرب الاسناد، ص 90، ح 303.
3- كافى، ج 5، ص 255، ح 3.

شايسته است شما را به اين نكته متوجه نماييم كه پيغمبر اكرم مانند بزرگان يا پادشاهان نبود كه كسى به اين زودى ها به ايشان دسترسى نداشته باشد. آن حضرت مكرر در شبانه روز در دسترس مردم و حاجتمندان بود. در اين اوقات حاجب و رادعى نبود و اگر هم بود در ساعتى بود كه آن حضرت در خانه به كارهاى شخصى خود رسيدگى مى نمود. از طرفى ديگر اعراب در آن زمان فقير و بيچاره بودند؛ مخصوصا مهاجرين از مسلمين كه از خانه و دارايى محروم شده و كفار، اموال ايشان را مصادره كرده بودند.

با دو مقدمه اى كه ذكر شد، فكر كنيد كه مردم چه اندازه به پيغمبر اكرم مراجعه مى كردند و چه اندازه اطراف او را سائلين فرا مى گرفتند و چگونه او سائلى را تا ممكن

بود، رد نمى نمود، و ولو به قرض، آنها را خشنود برمى گردانيد و اگر هم چيزى نداشت به او وعده مى داد؟ البته وعده اش مثل نقد بود. آن حضرت به قدرى به مؤلفة القلوب بخشيد كه انصار به زبان آمده و شكايت كردند؛ حتى به بعضى از اشراف قريش و عرب صد شتر يا دويست شتر بخشيد.

شما از اين حديث تا حدى با سخاوت و كَرَم پيغمبر اكرم آشنا مى شويد. رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در نزديكى ارتحالش به عباس، عموى خود، فرمود: «آيا وصيت مرا قبول مى كنى و وعده هايى را كه به مردم دادم وفا مى كنى و دِيْن هاى مرا ادا مى نمايى؟ عباس گفت: يا رسول اللّه! عموى تو پيرمرد است و عيال زياد دارد؛ «وأنت تباري الريح سخاء و كرما؛ سخاوت تو از بادهاى وزنده كه پربركت اند بيش تر است». تو به اندازه اى وعده دادى كه عموى تو نمى داند و نمى تواند وفا كند و از عهده اش برآيد. پس به على علیه السلام رو كرد و فرمود: برادر! آيا تو وصيت مرا قبول مى كنى و وعده هاى مرا وفا و ديون مرا ادا مى نمايى؟ عرض كرد: بلى يا رسول اللّه! پس على علیه السلام را نزديك طلبيد و انگشتر خود را بيرون آورد و به او داد و فرمود: در دست كن و شمشير و زره خود را نيز به او تسليم كرد».(1)

ص: 666


1- ارشاد، شيخ مفيد، ج 1، ص 185؛ اعلام الورى، طبرسى، ج 1، ص 266.

بنابر نقل عمرو بن خالد از زيد بن على بن حسين، عباس گفت: «وأنت اجود من الريح المرسلة(1)؛ تو از بادهاى وزنده نيكوترى» اما بنابر نقل ابو جارود از زيد و امام باقر علیه السلام آمده است: «وأنت اجود من السحاب الهاطل والريح المرسلة(2)؛ و تو از ابرهاى پيوسته و بادهاى وزنده نيكوترى».

پوشيده نماند كه پيغمبر اكرم هم سائلين را عطا مى فرمود و هم اصحاب را به سخاوت و جود وادار مى نمود. آن حضرت اصحاب را توبيخ نمود كه چرا گذاشتند آن سواران كه آمدند و از حال پيغمبر جويا شده و رفتند، بروند و ايشان را نگاه نداشته و طعام حاضر ننمودند. همچنين آن مرد بخيل را از رياست عشيره عزل فرمود و به جاى او مرد سخاوتمندى را به رياست برگزيد. ديگر آن كه طبع فقرا را هم عالى مى نمود و روح بزرگى و آقايى را در ايشان مى دميد. چنان كه اين مطلب از حديث «من سئلنا اعطيناه و من استغنى اغناه اللّه»(3) به خوبى دانسته مى شود؛ زيرا در عين حال كه مى فرمايد: «هر كه هر چه از ما بخواهد به او مى دهيم»، روح استغنا و بزرگ مَنِشى را در مردم مى دمد و مى فرمايد: «هر كس خود را بى نياز كند، خداوند او را بى نياز مى فرمايد».

پيغمبر اكرم در اثر جود و سخاى خويش گدا و گدايى را زياد نمى كرد، بلكه به مستمندان روح آقايى و بزرگى مى بخشيد و آنان را غنى بالطبع مى نمود كه اين از عجايب

امور است.

علاوه بر اين كه مردم از جود و سخاوت پيغمبر اكرم بهره مند مى شدند، در عين حال او نيز به پروروش افكار و تعليم حكمت ايشان مبادرت مى ورزيد و به ايشان روح بزرگى، سخاوت، بلند همتى و بلند طبعى مى بخشيد.شما از همان حكايت آمدن ميزبان پيغمبر اكرم در نزد آن سرور و خواستن هشتاد

ص: 667


1- امالى شيخ طوسى، ص 572 و 573، مجلس 22، ح 12.
2- امالى شيخ طوسى، ص 600 - 602، مجلس 27، ح 1.
3- كافى، ج 2، باب القناعة، ص 138، ح 2.

شتر و آن فرمايش پيغمبر كه چرا درخواست او از آن پير زن اسراييلى كمتر است، مى فهميد كه چه اندازه آن جماعت را تكان داد و ايشان را بلند طبع و بلند همت فرمود؛ حتى كار به جايى رسيد كه چون آن ثروتمند، نصف دارايى خود را به آن فقير بخشيد، فقير قبول نكرد و گفت: «مى ترسم مثل او شوم»؟!

تصرف پيغمبر اكرم در اصحاب و بالا بردن سطح افكار آنان از عجايب است. هر يك از صحابه به اندازه طاقت و استعداد خويش از اخلاق و تعليمات پيغمبر بهره برده و استفاده مى نمود. آن حضرت نمى خواست كه اصحاب هميشه احتياج داشته باشند، بلكه در مقام بود تا آنان را از ديگران بى نياز نمايد. وقتى اراضى بنى نضير مخصوص پيغمبر شد آن را به مهاجرين اولين بخشيد(1) تا آن كه محتاج كمك انصار نباشند. اگر پيشوايان به اين فكر آيند، مى توانند - ولو به تدريج و مرور زمان - اهل علم را از احتياج بيرون آورده و راه معيشت آنان را مرتب و منظم سازند.

يكى از بدبختى هاى امروز بشر اين است كه با تحصيل نمى توانند كسب درآمد كنند. اگر در مقام برآيند تا به وسيله ديگران كسب در آمد كنند، سرمايه ايشان تمام مى شود. پس به جاى آن كه اهل علم را كمك دهند، آنها را بيچاره مى سازند. به نظر ما راه جلوگيرى از اين بدبختى امورى چند است:

1 - ثروتمندان متدين، فرزندان قابل خويش را كه واجد صفاتى از ديانت، عقل، شوق به تحصيل، هوش و حسن اخلاق باشند را وادار و تشويق به تحصيل نمايند ولو به بخشيدن اضافه بر سهم الارث باشد.

2 - كمك دادن به ايشان از سهم امام علیه السلام، چنان كه پيغمبر اكرم به مهاجرين اولين، اراضى بنى نضير را بخشيد تا آن كه محتاج به كمك انصار نباشند.

3 - كمك دادن به ايشان از موقوفات يا انفاقات واجب و مستحب ديگر و ترجيح دادن اين جمع بر ديگران.

متأسفانه امروز تمامى اين راه ها بر خوبان از اهل علم بسته شده است. و نكته آن هم

ص: 668


1- تفسير مجمع البيان، ج 9، ص 333، در ذيل آيه 6 سوره حشر.

اين است كه ايشان حاضر به تملق و تواضع نيستند و كارهايى كه ديگران مى كنند از ايشان ساخته نيست. اين است كه كنار گذاشته مى شوند. دوستى دارم كه به من گفت: «فلان بزرگ مى گفت كه مَثَل من مَثَل سقّاست؛ هر كس نزديك باشد، سيراب مى شود، وگرنه محروم مى ماند. تو چه مى گويى؟»

گفتم: مَثَل او مَثَل پستچى است؛ هر كس كه صاحب نامه است، بايد خود را به او برساند، نه هر كس كه در نزد او بيايد، بيابد.

خلاصه كلام اين كه پيغمبر اكرم در دسترس مردم بود و حاجتمندان به آسانى به او رسيده و حاجت روا مى شدند. اگر چيزى هم نداشت، سائل را رد نمى كرد بلكه وعده مى داد و وعده هاى او پس از رحلتش وفا شد و اميرالمؤمنين علیه السلام از عهده آنها برآمد. در عين حال كه پيغمبر سائل را رد نمى فرمود، روح بزرگى و بزرگ منشى را در ايشان توليد مى نمود و آنان را از تواضع و تملّقِ سؤال، دور مى كرد.

بر حسب روايتى كه قبلاً نقل شده است، پيغمبر ضامن بهشت براى جمعى شد به شرط آن كه از احدى چيزى نخواهند. بنابر اين، كار به جايى رسيد كه اگر تازيانه از دست

يكى مى افتاد، پياده مى شد و آن را برمى داشت و از شخص پياده نمى خواست كه آن را به دستش بدهد.

او مردم را تربيت مى كرد و تعليم حكمت مى نمود و روح آقايى را در اصحاب مى دميد. بى جهت نبود كه مسلمانان بر دنيا سيادت كرده و حكومت نمودند.

«وَلَقَد كانَ لَكُمْ في رَسُول اللّه اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»(1)

«قطعا براى شما در [اقتدا به] رسول خدا سرمشقى نيكوست».

آرى! پيشوايان و زمامداران امروز بايد بيش از ديگران، عمل پيغمبر اكرم را سرمشق خود قرار دهند؛ «فَاعْتَبِرُوا يا أُوْلِى الْأبْصارِ».

ص: 669


1- سوره احزاب، آيه 21.

عفو پيغمبر

اگرچه همه پيامبران خدا داراى مكارم اخلاق بودند، ولى همگى به يك اندازه نبودند، بلكه در صفات فاضله تفاوت داشتند؛ شايد همين تفاوت در مراتب، موجب تفاوت درجات ايشان باشد. پيغمبر اكرم به مرتبه كمال رسيده و خداوند از خُلق عظيم او تمجيد نموده است. يكى از تعليمات پيغمبر اكرم به اصحاب، عفو كردن و گذشت نمودن است. شيخ كلينى به سند خويش از سكونى از امام صادق علیه السلام روايت نموده است كه پيغمبر اكرم فرمود:

«عليكم بالعفو فان العفو لا يزيد العبد إلاّ عزّ فتعافوا يعزكم اللّه»(1)

«بر شما باد عفو كردن كه عفو موجب عزت است. پس عفو كنيد تا خداوند شما را عزيز فرمايد!»

همچنين عبد اللّه بن سنان با سند صحيح از امام صادق علیه السلام نقل نموده است كه آن حضرت فرمود:

«پيغمبر در خطبه خويش گفت: آيا شما را از بهترين اخلاق دنيا و آخرت خبر ندهم؟ عرض كردند: بفرماييد. فرمود: عفو نمودن كسى كه به تو ظلم نموده. نزديك شدن به كسى كه از تو بريده. احسان به كسى كه به تو بدى كرده. و بخشيدن به كسى كه تو را محروم نموده است».(2)

پيغمبر اكرم با اين بيانات، افكار مردم را با حكمت پرورش داده و دشمنان را به يكديگر نزديك و دوست مى فرمود و مردم را به سمت آقايى و سيادت مى كشانيد. در عمل هم، آن سرور سرمشق بوده است. بعضى ها وقتى در حقّشان بدى شود، سال ها كينه اش را در سينه نگاه مى دارند تا آن كه روزى تلافى كنند، امّا پيغمبر اكرم كه سال ها

گرفتار اذيّت و آزار مشركين بود، سال ها با بنى هاشم و بنى مطلب در شعب ابو طالب محصور بود، دشمنان در مقام قتل پيغمبر در آمدند و آن حضرت شبانه از ترس كشته

ص: 670


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان والكفر، باب العفو، ص 108، ح 5.
2- كافى، ج 2، كتاب الايمان والكفر، باب العفو، ص 107، ح 1.

شدن به مدينه فرار كرد. و حتى در مدينه هم او را رها نكرده و با او جنگيدند و بسيارى از خويشان و ياورانش را كشتند. و از طواف و عمره او جلوگيرى نمودند. امّا آن حضرت پس از آن كه بر ايشان مسلط شد، همه را عفو نمود و گذشته ها را نديده گرفت، كه يوسف صديق از برادران خويش با فاصله زمانى زياد و على رغم كمى تقصير و نزديكى رحم به اين آسانى عفو نكرد، ولى پيغمبر اكرم على رغم كثرت جرم هاى بسيار سنگين دشمنانش، نگذشتن فاصله زمانى بسيار، دورى خويشاوندى و كشته شدن امثال حمزه، همه قريشيان را به آسانى عفو فرمود؛ در حالى كه قريشيان هيچ گاه چنين گمانى نمى كردند؛ كسانى كه وقتى بر نعش دشمن خويش مسلط مى شدند از مثله جنازه بى جان او هم خوددارى نمى كردند.

«عكرمة بن ابى جهل در هنگام فتح مكه فرار كرد و رفت و در كشتى سوار شد، ولى زنش رسيد و از جانب پيامبر برايش امان آورد و او را برگرداند. گفت: اين زن مى گويد تو مرا امان دادى. فرمود: راست مى گويد، تو در امان هستى. آن گاه عكرمه پرسيد: مرا به چه چيزى دعوت مى كنى؟ فرمود: به شهادت بر توحيد خداوند و رسالت من و بپا داشتن نماز و دادن زكات؛ پس فروع دين را شمرد. عكرمه گفت: حقيقتاً كه مرا به كار خوب و زيبايى دعوت نمودى، تو پيش از آن كه ادعاى رسالت نمايى از تمام قريش راستگوتر و نيكوكارتر بودى، آن گاه مسلمان شد».(1)

در اثر همين عفو و بخشش پيغمبر بود كه فراعنه قريش، اسلام آوردند، وگرنه ايشان كجا به حق اعتراف مى نمودند؟! مگر عكرمة بن ابى جهل قبلاً نمى دانست كه پيغمبر از همه راستگوتر و نيكوكارتر است پس براى چه از قبل اسلام نياورد؟ الحق و الانصاف، همه قريشيان حقانيت پيغمبر اكرم را از همان ابتدا مى دانستند، ولى تكبّر و خودخواهى مانع از آن بود كه تسليم يتيم ابو طالب شوند، ولى عظمت پيغمبر اكرم و عفو بزرگ او از گناهان بزرگ ايشان موجب آن شد كه تسليم شده و از حق سرپيچى نكنند.

«صفوان بن اميه، يكى از بزرگان قريش و دشمنان لجوج پيغمبر و كسى كه در مقام

ص: 671


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 18، ص 9 و 10.

ترور پيغمبر برآمده و براى انجام اين عمل كسى را به مدينه روانه كرده بود، چون به گناهان بزرگ خود آشنا بود، در موقع فتح مكه فرار كرد. عمير بن وهب گفت: يا رسول اللّه! صفوان، بزرگ فاميل من است كه از ترس فرار كرده و خود را در دريا مى افكند. پس به او امان بده! حضرت فرمود: او در امان است. آن گاه عمير خود را به صفوان رساند و گفت: برگرد كه پيغمبر به تو امان داد. صفوان گفت: بايد نشانه اى بياورى! عمير برگشت و آن لباسى را كه پيغمبر با آن وارد مكه شد، براى علامت نزد صفوان آورد. صفوان چون آن بُرد را مى شناخت، برگشت و پس از نماز عصر، خدمت پيغمبر مشرف شد و گفت: اى محمد! عمير با اين نشانه آمده و مدعى است كه مرا به سوى خود خوانده اى و اگر اسلام را قبول نكنم تا دو ماه به من مهلت مى دهى؟

حضرت فرمود: پياده شو! گفت: نه. پياده نمى شوم تا تكليف مرا روشن نمايى. فرمود: تا چهار ماه مهلت دارى. صفوان پياده شد. او در جنگ حنين ملازم ركاب آن حضرت بود و بر شرك خويش هم باقى بود. صفوان با پيغمبر اكرم عبور مى نمود و چشمش به دره اى افتاد كه پر از چهارپايانى بود كه از كفار گرفته شده بود. پيغمبر فرمود:

اين درّه و گلّه اش را دوست دارى؟ گفت: آرى. فرمود: اين دره و هر چه در آن است، مال تو. صفوان گفت: به جز پيغمبر، كسى اين گونه گذشت و بخشش نمى كند؛ اشهد أن لا اله إلاّ اللّه وأنك رسول اللّه».(1)

پيغمبر اكرم با اين عفو و بخشش ها قلوب فراعنه قريش را تأليف و تسخير نمود. چيزى كه مانع از اسلام آوردن سريع قريشيان بود، تكبّر بود. آنها مى گفتند: «لَوْلا نُزِّلَ هذَا القُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٌ(2)؛ چرا قرآن بر بزرگ مرد يكى از دو شهر مكه و طايف نازل نشد؟» آنان بزرگى و عظمت را در مال و ثروت مى دانستند، نه در صفات جليله فاضله. ثروتمند با تمام پستى هايش در نظر ايشان بزرگ بود و گمان مى كردند كه عظمت در نزد خداوند نيز منوط به ثروت و مال است. بدين سبب تسليم پيغمبر نشده و

ص: 672


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 18، ص 11 و 12.
2- سوره زخرف، آيه 31.

با او جنگ ها كردند و كشته ها دادند و چون سلطنت پيغمبر محرز گشت و در ثروت، بزرگ تر از تمام بزرگان بود، روى اين حساب وقتى كه در مقام تأليف قلوب برآمد و ايشان را عفو نمود و بخشش فرمود، به آسانى تسليم شدند و اسلام آوردند و همگى از ابو سفيان گرفته تا ديگران اعتراف به حقانيّت او نمودند.

آرى! كار به جايى رسيد كه وحشى، قاتل حمزه نيز مورد عفو قرار گرفت. پيغمبر از باب تأليف قلوب مشركين، به جمعى از قريش بخشش هاى بزرگى نمود؛ از قبيل صد شتر و دويست شتر. همچنين جمعى از بنى اميه را جزو ملازمان خويش قرار داد و خانه ابو سفيان را با آن همه دشمنى و اذيت ها مركز امن قرار داد. اين است جزاى پيغمبر اكرم به دشمنان و آنها نيز با پست فطرتى تمام، مجدداً جزاى او را دادند و به اهل بيت او آزارها رسانيدند و از كشتن، غارت و اسارت آنان كوتاهى ننمودند.

شيخ كلينى به سند موثق از زراره از امام باقر علیه السلام روايت نمود كه فرمود:

«آن زن يهوديّه را كه گوسفندى را مسموم نموده و براى پيغمبر آورده بود تا آن سرور را شهيد نمايد نزد پيغمبر آوردند. حضرت فرمود: براى چه چنين كارى كردى؟ گفت: با خود گفتم اگر پيغمبر است به او ضرر نمى رسد و اگر پادشاه است، مردم را از او راحت مى نمايم.

پس پيغمبر اكرم او را بخشيد».(1)

اين عفو بسيار بزرگى است، ولى از اين خانواده بعيد نيست. مگر فرزند پيغمبر، حسين بن على عليهماالسلام حر بن يزيد را عفو نكرد؛ با آن كه گرفتار كارهاى او شده بود و تمام مصايب را مى توان به حر نسبت داد؟ ولى چون پشيمان شد و توبه نمود، او را عفو فرمود. عفو امام به مراتب بزرگ تر از عفو پيغمبر اكرم بود؛ زيرا پيامبر از آسيب او محفوظ مانده و در دام او گرفتار نشده بود؛ گذشته از تفاوت ميان زن يهوديه و مردى چون حر و گذشته از كشته شدن يك نفر و يا گرفتارى و كشته شدن امام و ياوران و اسيرى خاندان پيغمبر!

«سهيل بن عمرو از شيوخ قريش، در صلح حديبيه بر پيغمبر سخت گيرى زيادى

ص: 673


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان والكفر، باب العفو، ص 108، ح 9.

نمود و به گناهان خويش آگاه بود. در هنگام فتح مكه در خانه نشست و در را به روى خود بست. پسر او نزد پيغمبر آمد و عرض كرد: يا رسول اللّه! پدر مرا امان مى دهى؟ فرمود: او در امان است. آن گاه به مسلمانان فرمود: هر كس سهيل را ديد، به او نگاه تند نكند. سهيل چون اين خبر را شنيد، گفت: به خدا سوگند كه چه در كودكى و چه در بزرگى، نيكوكار بود. سهيل از خانه بيرون آمد و در جنگ حنين با اين كه مشرك بود، ملازم ركاب پيامبر بود و در موقع تقسيم غنايم در جعرانه اسلام آورد».(1)

قريش پيغمبر را قاطع رحم مى ناميد، ولى سهيل او را از قديم نيكوكار مى شناخت. مثل آن كه اين اصل مسلّم است كه تا زور و ثروت نباشد، سخن حق اثر نمى كند. پيغمبر اكرم سال ها در مكه با مخالفت قريش روبرو شد كه او را ديوانه، ساحر، شاعر و كاهن مى خواندند و بالأخره پيغمبر شبانه از مكه فرار نمود. حال چه شد كه همه پيغمبر را به خوبى مى شناسند؛ همه قربان او مى روند؟

«عبداللّه بن زبعرى» شاعر قريش كه پيغمبر را هجو مى نمود، پس از فتح مكه به سوى يمن شتافت و از آن جا پس از مدتى برگشت و اسلام آورد و در مدح پيغمبر اكرم اشعارى سرود كه از آن جمله است:

اني لمعتذر إليك من الّذي *** أسديت إذ انا في الضلال اَهيم

ايّان تأمرني بأغوى خطّة *** سهم و تأمرني به مخزوم

و امد اسباب الردى و يقودني *** امر الغواة وامرهم مشوم

فاليوم آمن بالنبي محمّد *** قلبي و مخطي هذه محروم

مضت العداوة وانقضت اسبابها *** ودعت أواصر بيننا و حلوم

فاغفر فداك والدي كلاهما *** زللي فإنّك راحم مرحوم

وعليك من علم المليك علامة *** نور أغرو خاتم مختوم

أعطاك بعد محبة برهانه *** شرفا و برهان الاله عظيم

ص: 674


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 284.

ولقد شهدت بأنّ دينك صادق *** بر وشأنك في العباد جسيم(1)خلاصه اين كه در اثر عفو پيغمبر اكرم همه قريشيان به تدريج اسلام آوردند و ديگر بهانه اى براى انكار حق نماند. همگى بت پرستى را كنار گذاشته و حقيقتاً به توحيد معتقد شدند. ديگر نه قريش و نه مشركين عرب، به سراغ بت پرستى نرفتند و زمينه ارتداد و بت پرستى تا به امروز فراهم نگشت. پيغمبر اكرم اگر چه از دنيا رفت، ولى روح ارتداد به اين معنى در ميان تازه مسلمانان دميده نشد و هوس دين قديم خويش و رسوم و عادات گذشته خود را نكردند. اين نكته اى است كه حساب فتوحات اسلام را با فتوحات ساير سلاطين جدا مى كند.

از آن جا كه فتوحات سلاطين همراه با قهر، غلبه، اعمال نفوذ، تعدّى، ظلم و ذليل نمودن عزيزان و عزيز كردن ذليلان است، دوامى ندارد و دشمنى و كينه فاتحين در قلوب مردم به جا مى ماند و هيچ وقت محبت ايشان در دل مغلوبين قرار نخواهد گرفت.

«إِنَّ الْمُلُوكَ إذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَكَذلِكَ يَفْعَلُونَ»(2)

«پادشاهان چون به شهرى در آيند آن را تباه مى كنند و عزيزانش را خوار گردانده و اين گونه عمل مى كنند».

البته مغلوبين به تدريج در مقام انتقام برمى آيند و چيزى نمى گذرد كه مجددا غلبهنصيب ايشان مى شود و سنّت و آداب و رسوم فاتحين از ميان اين جماعت برچيده مى گردد:

ص: 675


1- از آن هنگام كه گمراه بودم و به تو بدى كردم پوزش مى خواهم، آن دو گروه بنى سهم و بنى مخزوم مرا در گمراهى ماندن فرمان دادند؛ اسباب گمراهى آماده بود و فرمان گمراهان ناخجسته مرا مى كشيد. امروز به پيامبرى محمد صلی الله علیه و آله وسلم ايمان آوردم آن كه دين محمّد را باور ندارد از هدايت يافتن باز مانده؛ دشمنى ها گذشت و اسباب آن هم از بين رفت آن پيمان ها و رؤياها وداع كردند؛ پدر و مادرم به فداى تو باد لغزش هاى مرا ببخش چرا كه تو مهربان و رحمت شده اى؛ از خداوندِ فرشتگان نورِ پر فروغ رسالت و مهر نبوت را كه بزرگترين دليل و حجت است به تو داد؛ هر آينه گواهى مى دهم كه دين راست و نيكويى داشته و شأن و منزلت در ميان بندگان خدا بسيار بزرگ است.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 18، ص 18.
2- سوره نمل، آيه 34.

«وَهُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ»(1)

«ولى بعد از شكستشان در ظرف چند سالى به زودى پيروز خواهند گرديد».

اين اصل از مسلّمات تغيير ناپذير است، ولى فتوحات در اسلام از اين قاعده جدا بود. حرف حق و حساب، توأم با عدالت و مساوات بود، نه با ظلم و زور. تازه مسلمانان با ساير مسلمين تفاوتى نداشتند و مزيتى براى دسته و نژادى بر نژاد ديگر نبود و اين معنى، موجب محبوبيت فاتحين گرديد. اين است سرّ آن كه اسلام در هر كجا وارد شد، منزل نمود. چنين نبود كه مانند سيل ريشه كن باشد و باقى نمانده به زودى بگذرد.

حال كه پيغمبر اكرم غالب است با قريش كه سال ها به او ظلم و ستم نمودند، معامله متقابل نمى نمايد، بلكه سنّت عفو و آقايى را پيش كشيده و به كسانى كه گفتند: «روز ذلت قريش رسيده است»، مى فرمايد: نه. روز عزت قريش است.

قريش پس از فتح هوازن، عموماً اسلام آورد و بر اين اسلام ثابت و پايبند ماند. اگر چه منافقين در دين تغييرات و تبديلاتى داده و تصرفاتى نمودند، ولى دو اصل توحيد و شهادت به رسالت محفوظ ماند و در تحت لواى شهادتين، آنچه خواستند و توانستند، كردند. معاويه كه از «مؤلفة القلوب» بود و سال ها با پدر خود، ابو سفيان عليه پيغمبر

دشمنى ها نمود، پس از تسلط بر مسلمين و ريشه كن كردن آيين اسلام و كشتن مسلمين، نسبت به اين دو اصل اظهار علاقه مى نمود و خود را اميرمؤمنين و خليفه پيغمبر مى ناميد!

پس از آن كه طايفه هوازن با پيغمبر اكرم جنگيده و فرار نمودند، اموال ايشان به تصرف مسلمين درآمده و زنان ايشان اسير شدند. در ميان اسيران، دخترِ حليمه، خواهر رضاعى پيغمبر اكرم هم بود. او با جماعتى از طايفه هوازن كه در جعرانه به خدمت پيغمبر مشرف شده و اسلام آورده بودند، براى آزادى زنان شفاعت نموده و گفتند: ما داراى اصل و عشيره هستيم، امروز كه مبتلا شديم، بر ما منّت گذار تا خداوند بر تو منت گذارد.

ص: 676


1- سوره روم، آيه 3.

زهير بن صرد گفت: خاله هاى تو و دختران ايشان و زنانى كه تو را بغل كرده و نگاه دارى مى كردند و دختران ايشان در ميان اسيران هستند. ما برگشت اموال را نمى خواهيم، امّا از تو مى خواهيم كه زنان ما را به ما برگردانى. از آن جا كه قسمتى از زنان در ميان مسلمانان تقسيم شده بودند، پيغمبر فرمود: آنچه را كه نصيب من و اولاد عبد مطلب است، برمى گردانم و آنچه كه مال مسلمين است را تو از ايشان بخواه تا به ملاحظه من برگردانند. خواهر رضاعى و آن جماعت از هوازن، پس از نماز ظهر برخاسته و از مسلمين خواستند كه ايشان را آزاد نمايند. همگى به خاطر پيغمبر اكرم آنان را آزاد نمودند، به جز اقرع بن حابس و عيينة بن حصن؛ اين دو گفتند: يا رسول اللّه! طايفه هوازن زنان ما را اسير كرده بودند. پس ما نيز از ايشان اسير مى گيريم. چون قرعه كشيدند، سهم اين دو نفر، دو غلام افتاد. ايشان نيز چون اين وضع را ديدند، سهم خويش را بخشيدند».(1)

از اين نقل دانسته شد كه فقط قريش مشمول عفو و مراحم پيغمبر نشدند، بلكه ديگران نيز مشمول اين عضو بودند. همچنين دانسته مى شود كه پيغمبر اكرم آنچه مى خواست را بر مسلمانان تحميل نمى نمود.

خيرخواهى پيغمبر اكرم براى عموم بشر

«لَقَدْ جآئَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ

رَحِيمٌ»(2)

«قطعا براى شما پيامبرى از خودتان آمد كه بر او دشوار است كه شما در رنج بيفتيد، به [هدايت] شما حريص، و نسبت به مؤمنان، دلسوز و مهربان است».

اين آيه خطاب به تمام بشر است نه فقط مسلمين. خداوند در اين آيه مى فرمايد براى شما پيغمبرى از جنس خودتان آمده است كه گرفتارى هاى شما بر او سخت و

ص: 677


1- اعلام الورى، ج 1، ص 239 و 240.
2- سوره توبه، آيه 128.

ناگوار است. حريص است كه شما را به خير برساند و به مؤمنين، رئوف و مهربان است. خداوند، پيغمبر را به اين صفات ستوده است كه تمام مشقّات و مصايب دنيايى و آخرتى كه بر بشر وارد آيد، بر پيغمبر ناگوار است، بنابر اين، بر نجات بشر و هدايت ايشان حريص بود. او نه تنها بر نجات و آسايش مسلمين حريص بود، بلكه بر نجات بشر نيز اهتمام فراوان داشت؛ حتى از كفر و گرفتارى هاى كفار و مشركين تا حدّ مرگ ناراحت بود، تا آن جا كه خداوند او را تسلى مى داد:

«فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفا»(1)

«مگر مى خواهى خود را از غم و غصه آن كه مشركين ايمان نمى آورند، بكشى و تلف نمايى؟»

در اين آيه شريفه دقيق شويد تا به اندازه خيرخواهى پيغمبر اكرم واقف شده و بدانيد كه تا چه اندازه در هدايت بشر اصرار داشت و از مشقات و ناگوارى هاى وارده بر

بشر متأثر مى گشت.

همچنين خداوند مى فرمايد:

«أَرأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ أَفَأنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلاً».(2)

«آيا تو نگاه دار آن كسى كه به جاى خداوند هوا و هوس خود را مى پرستد و هر چه بخواهد، مى كند هستى و او را به سوى حق برمى گردانى؟»

مقصود خداوند آن است كه اين كار از حدود وظيفه تو خارج است:

«وَما أَنا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ»(3)

«و من بر شما نگهبان نيستم».

پس، از اين جهت به خود غم و اندوه راه مده:

«وَلا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَاخْفِضْ جِناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ»(4)

ص: 678


1- سوره كهف، آيه 6.
2- سوره فرقان، آيه 43.
3- سوره انعام، آيه 104.
4- سوره حجر، آيه 88.

«و بر ايشان اندوه مخور، و بال خويش را براى مؤمنان فروگستر».

از آن كه كفار ايمان نمى آوردند، اندوهناك مباش! مؤمنين را در آغوش خويش نگاه داشته و در زير بال خود تربيت كن و از ايشان پرستارى و مهربانى نما و تواضع فرما.

«إِنَّكَ لا تُسْمَعُ الْمَوْتى وَلاتُسْمِعُ الصُّمّ الدُّعآءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرينَ * وَما أَنْتَ بِهادِي الْعُمْي عَنْ ضَلالَتِهِمْ إِنْ تُسْمِعُ إِلاّ مَنْ يُؤْمِنُ بِآياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُون»(1)

«البته تو مردگان را شنوا نمى گردانى، و اين ندا را به كران - چون پشت بگردانند - نمى توانى بشنوانى. و راهبر كوران [و بازگرداننده] از گمراهى شان نيستى. تو جز كسانى را كه به نشانه هاى ما ايمان آورده و مسلمانند، نمى توانى بشنوانى».

گويا پيغمبر از اصرار كفار بر كفر ناراحت شده بود كه خداوند در مقام تسليت او مى فرمايد: اينان چون مردگانى هستند كه سخن گفتن با ايشان بيهوده است. و يا همانند ناشنوايانى هستند كه با انسان فاصله گرفته و پشت كرده باشند. پس اگر سخن تو را نشنوند، نقص گوينده نيست، بلكه از بى لياقتى ايشان است. آنان مثل كورى هستند كه راه را نمى يابند. اين نقص از راهنما نيست. تنها، كسانى كه تسليم باشند و به خدا ايمان آورند، سخن تو را مى شنوند نه معاندين.

راستى كه توصيف عواطف پيغمبر اكرم براى بشر و اصرار او در نجات و رغبت آن سرور بر هدايت ايشان حيرت انگيز است. من چه گويم درباره كسى كه خداوند مى فرمايد: «وَما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ!؟(2)؛ و ما تو را نفرستاديم مگر رحمتى براى عالميان».

مقايسه ميان پيغمبر اكرم و ساير پيغمبران

با توجه به آنچه بيان شد تفاوت پيغمبر اكرم با پيغمبران ديگر دانسته مى شود. يونس چون ديد در غياب او اسلام آورده و مشمول الطاف خداوند منان گرديدند و از عذاب

ص: 679


1- سوره نمل، آيه 80 و 81.
2- سوره انبياء، آيه 107.

نجات يافتند، به جاى آن كه به سوى آنان شتابد و ايشان را كاملاً هدايت فرمايد و از اسلامشان خشنود گردد، برمى گردد و به سمت كشتى مى رود و خيال مى كند كه خداوند بر او سخت گيرى نمى كند و وى را رها مى نمايد. اين است كه گرفتار شكم ماهى مى شود و مدّت ها در آن ظلمات محبوس مى گردد، تا آن كه رحمت حق شامل حال او گرديده و از غم رها گشته و از شكم ماهى نجات مى يابد.

موسى بن عمران پيغمبر اولوالعزم نفرين مى كند؛ مثل آن كه تشفّى خاطر خود را به اين مى داند كه قومش در وقتى كه ايمان آوردن فايده مى رساند، ايمان نياورند و تنها وقتى ايمان آورند كه عذاب نازل شده باشد:

«رَبَّنَا أَطْمِسْ عَلى أَمْوالِهِمْ وَاشْدُدْ عَلى قُلُوبِهِمْ فَلا يُؤْمِنُوا حَتّى يَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِيمَ»(1)

«پروردگارا! اموالشان را نابود كن و آنان را دل سخت گردان كه ايمان نياورند تا عذاب دردناك را ببينند!»

نوح، شيخ المرسلين نيز مى گويد:

«رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيّارا»(2)

«پروردگارا! هيچ كس از كافران را بر روى زمين مگذار!»

ولى پيغمبر اكرم از خدا مى خواهد كه قريش از حركت او به سوى مكه با خبر نگردند تا مجال مبارزه و جنگ نداشته و كشته نشوند تا مجبور به اظهار اسلام شوند كه همگى را ببخشد و آزاد نمايد و يا تأليف قلوب فرمايد.

سعد بن عباده رييس انصار در روز فتح مكه به ابوسفيان گفت: «اليوم يوم الملحمة اليوم تستحل الحرمة اليوم اذل اللّه قريشا؛ امروز روز كشتن مردان و اسيرى زنان و ذلّت قريش است».

ابو سفيان خود را به پيغمبر رساند و كلام سعد را نقل نمود و عرض كرد: تو از

ص: 680


1- سوره يونس، آيه 88.
2- سوره نوح، آيه 26.

تمامى مردم بهتر و نكوتر و رحم تو بيش تر است.

پيغمبر ايستاد و فرمود: «امروز روز رحمت است و روزى است كه خداوند قريش را عزيز فرمود. آنگاه سعد را عزل نمود و پرچم را از او گرفت».(1)

پاسخ به چند سؤال

1 - چرا پيغمبر اكرم يهود بنى قريظه را كشت و از آنان مردى باقى نگذاشته و به ايشان رحم نكرد؟

خواهيم گفت كه: پيغمبر با هيچ يك از طوايف يهود چنين رفتارى ننمود. او با يهود خيبر مزارعه نمود و اراضى را در دست ايشان گذاشت كه آباد نمايند و عده اى از يهود را از اطراف مدينه بيرون كرد. آنان يا به خيبر رفتند و يا به اطراف شام نقل مكان نمودند.

يهود بنى قريظه از بدترين افراد يهود بودند و در موقعيت حساسِ محاصره مسلمانان در مدينه با مشركين قريش و احزاب همراه شده و نقض عهد و پيمان نمودند اما با اين حال، آنان خود به حكم سعد بن معاذ تسليم شدند، نه به حكم پيغمبر. سعد، دوست سابق ايشان بود و آنها گمان كردند كه اگر به فرمان او تسليم شوند به نفعشان تمام

مى شود. دشمنى يهود با پيغمبر و بدگمانى ايشان به آن سرور، موجب بدبختى آنها گرديد. اگر يهود تسليم حكم پيغمبر مى شدند و در قلعه را به روى پيغمبر باز مى كردند،

دچار چنين پيش آمد ناگوارى نمى شدند. اين از نادانى آنان بود كه از حكم رحمة للعالمين صرف نظر كرده و تسليم حكم سعد بن معاذ شدند. اگر سعد بن معاذ مى گفت كه تمامى يهود بنى قريظه با اموالشان از مدينه بيرون روند يا بدون اموال خارج گردند، قطعا پيغمبر اكرم حكم او را قبول نموده و اجرا مى كرد. پس مسؤوليت اين امر بر عهده همان يهود است.

آرى! اين جزاى كسانى است كه پيغمبر رحمت را نشناخته و به او سوء ظن داشتند و به حكم سعد تسليم شده و او را داور نمودند.

ص: 681


1- مجمع البيان، ج 10، ص 557، در تفسير سوره نصر، با مختصر تفاوت.

2 - اگر ناگوارى هاى بشر بر پيغمبر سخت مى آمد و به رساندن خير به ايشان حريص بود، پس چرا باب جهاد را باز نمود؟

مى گوييم كه: اين نيز به خاطر خير خواهى بشر است؛ زيرا دين به وسيله جهاد توسعه مى يابد و مردم به راه راست هدايت مى شوند؛ كفر از ميان برداشته مى شود و حق غالب مى گردد. جهاد بهترين راه اصلاح بشر است؛ و جهاد در اسلام به خاطر توسعه دادن مملكت يا سلطنت قريش و يا عرب نيست، بلكه براى دعوت به دين و احسان به كفار و رضاى خداوند است.

سكونى از امام جعفر صادق علیه السلام چنين روايت نموده است:

«اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود: پيغمبر مرا مأمور يمن نمود و فرمود كه مردم را به اسلام دعوت كن و پيش از دعوت، جنگ مكن! به خدا سوگند، اگر خداوند به دست تو كسى را هدايت فرمايد، براى تو از تمامى آنچه خورشيد بر آن مى تابد و از آن غروب كند، بهتر است».(1)

پس جهاد در اسلام يك نوع احسان به كفار است؛ قبلاً آنان را دعوت مى كنند و از دين و آيين با خبر مى نمايند و اگر مخالفت كردند، جنگ شروع مى شود، اما اگر كسى امان خواست تا بيايد سخن خدا را بشنود، در امان است و بايد او را به مأمن و جايگاه او روانه كنند.

شيخ كلينى به سند معتبر از مسعدة بن صدقه از امام صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود:

«إنّ النبي صلی الله علیه و آله وسلم كان إذا بعث أميرا له على سريّة امره بتقوى اللّه عزّ وجلّ في خاصة نفسه ثمّ في اصحابه عامة ثمّ يقول: اغز بسم اللّه وفي سبيل اللّه وقاتلوا من كفر باللّه لاتغدروا ولاتغلّوا ولاتمثّلوا ولاتقتلوا وليدا ولامتبتّلا في شاهق ولاتحرقوا النخل ولاتغرقوه بالماء ولاتقطعوا شجرة مثمرة ولاتحرقوا زرعا لانّكم لاتدرون لعلّكم تحتاجون إليه ولاتعقروا من البهائم مما يؤكل لحمه

ص: 682


1- كافى، ج 5، كتاب الجهاد، وصية رسول اللّه في السرايا، ص 28، ح 4.

إلاّ ما لا بدلكم من أكله وإذا لقيتم عدوّا للمسلمين فادعوهم إلى احدى ثلث فإن هم اجابوكم إليها فاقبلوا منهم وكفوا عنهم، ادعوهم إلى الإسلام فإن دخلوا فيه فاقبلوا منهم وكفوا عنهم، وادعوهم إلى الهجرة بعد الإسلام فإن فعلوا فاقبلوا منهم وكفوا عنهم، وإن ابوا ان يهاجروا واختاروا ديارهم وابوا ان يدخلوا في دار الهجرة كانوا بمنزلة اعراب المؤمنين يجرى عليهم ما يجرى على أعراب المؤمنين ولايجرى لهم في الفيء ولافي القسمة شيء إلاّ أن يهاجروا في سبيل اللّه . . .».(1)

«هرگاه پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم فرمانده اى را به مأموريت مى فرستاد او را به پرهيز كارى و ترس از خدا سفارش مى كرد، سپس دربارهئ لشكر سفارش هايى مى نمود. آن گاه مى فرمود: با نام خدا پيكار كن، با كسانى كه كافر به خدا هستند بجنگيد و از نامردى به آنها و زياده روى در كشتار و پاره پاره كردن كشته ها بپرهيزيد. درختان خرما را نسوزانده و در آب غرق نكنيد. درختان ميوه دار را قطع ننمايد. حاصل زراعت مردم را به آتش نكشيد. شما نمى دانيد شايد به آنها محتاج شويد. حيوانات حلال گوشت را نترسانيد مگر اين كه ناچار شويد گوشت آنها را بخوريد، اگر با دشمنى برخورد كرديد آنها را به سه چيز دعوت كنيد. اگر سخن شما را پذيرفتند دست از آنها بداريد: 1 - به اسلام دعوت كنيد اگر مسلمان شدند بپذيريد و آنها را رها كنيد؛ 2 - و اگر از پذيرفتن اسلام خوددارى كردند از آنها بخواهيد كه هجرت كنند اگر قبول كردند به آنها كارى نداشته باشيد؛ 3 - و اگر از هجرت خوددارى كردند و سرزمين خود را اختيار كردند و حاضر نشدند به مدينه وارد شوند آنها مانند ساير مسلمانان باديه نشين خواهند بود نه از بيت المال چيزى نصيبشان مى شود و نه از غنايم جنگى، مگر اين كه در راه خدا بيرون آمده جهاد كنند».

همچنين در سند صحيح از حضرت صادق علیه السلام روايت شده است:

«كان رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم إذا أراد أن يبعث سرية دعاهم فاجلسهم بين يديه ثمّ

ص: 683


1- كافى، ج 5، كتاب الجهاد، ص 29، وصية رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم في السرايا، ح 8.

يقول: سيروا بسم اللّه وباللّه وفي سبيل اللّه وعلى ملّة رسول اللّه لاتغلّوا ولاتمثلوا ولاتغدروا ولاتقتلوا شيخا فانيا ولاصبيا ولاامرئة ولاتقطعوا شجرة إلاّ أن تضطروا إليها وايما رجل من ادنى المسلمين أو أفضلهم نظر إلى رجل من المشركين فهو جار حتى يسمع كلام اللّه فإن تبعكم فأخوكم في الدين وإن أبى فأبلغوه مأمنه واستعينوا باللّه عليه».

هنگامى كه رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم اراده مى كرد لشكرى را به سوى جهاد كردن روانه كند آنها را نزد خود مى نشاند سپس مى فرمود: با نام خدا و براى خدا و در راه خدا و بر كيش رسول خدا حركت كنيد از زياده روى در كشتار و ناجوانمردى و پاره پاره كردن كشته ها پرهيز نماييد، سالخوردگان رنجور و كودكان و زنان را نكشيد، درختان را نبريد مگر اين كه ناچار به استفاده كردن از آنها بشويد. و هر مسلمانى - خواه پايين ترين مقام يا بالاترين مقام را داشته باشد - به مردى از مشركين امان دهد، او د رنزد شما محترم خواهد بود تا آن كه كلام خدا را بشنود، پس اگر پيرويتان كردن پس برادر دينى شماست و اگر خوددارى نمود او را به جايگاه امنش روانه كنيد و از خدا بر او يارى بجوييد.

همچنين امام صادق علیه السلام در جواب راوى - كه علت برداشته شدن جزيه را از زنان پرسيد - مى فرمايد:

«لانّ رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم نهى عن قتل النساء والولدان في دار الحرب إلاّ أن يقاتلوا فإن قاتلت أيضاً فامسك عنها ما امكنك ولم تخف خللا».(1)

«براى اين كه رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم كشتن زنان و كودكان را در ميدان جنگ نهى مى فرمود مگر اين كه آنها به مبارزه برخيزند، پس اگر زنى مبارزه كرد تا مى توانى از او دست بدار و مرد از زن نترسد».

سكونى از اميرالمؤمنين علیه السلام نيز چنين روايت مى كند:

ص: 684


1- كافى، ج 5، كتاب الجهاد، وصية رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم في السرايا، ص 29، ح 6.

«نهى رسول اللّه أن يلقى السم في بلاد المشركين».(1)

«پيامبر اكرم از ريختن زهر در ديار مشركين نهى مى فرمود».

و همچنين پيامبر مى فرمود:

«اقتلوا المشركين واستحيوا شيوخهم وصبيانهم».(2)

«مشركين را بكشيد امّا سالخوردگان و كودكان را زنده بداريد».

جهاد در اسلام به خاطر جاه طلبى و انتقام جويى نيست، بلكه براى رضاى خدا و تقويت دين و احسان به كفار و مشركين است.

جهاد داراى شروط و مقرراتى است: بايد كفار به اسلام دعوت شوند، نه آن كه ناگهانى و بى دعوت جنگ شروع شود و اگر كسى از ايشان خواست در دين، تحقيق كند و از فردى از افراد مسلمانان پناه گرفت تا سخن خدا را بشنود، پس او در پناه است و بايد به مأمن خود برسد، اگر چه اسلام را قبول ننمايد. مجاهدين نبايد كفار را گول بزنند و با مكر و خدعه غالب آيند.

شيخ كلينى به سند صحيح از ابن ابى عمير از محمّد بن حكم از امام جعفر صادق علیه السلام روايت مى كند كه فرمود: «اگر مجاهدين، قلعه اى را محاصره نمودند و محصورين امان خواستند، ولى مسلمانان گفتند نه، امّا محصورين اشتباه كرده و گمان كردند كه آنها مى گويند بلى، پس در را باز كرده و خود را تسليم مجاهدين نمودند، همگى در امان خواهند بود».(3)

و از كلمات اميرالمؤمنين است كه فرمود: «ألا وإنّ الغدر والفجور والخيانة في النار».(4)مجاهدين بايد جوانمردانه جنگ كنند. بنابر اين، با ضعفا، زنان، كودكان و پيرمردها جنگى نيست و آنان بايد محفوظ بمانند. اين دستور پيغمبر اكرم است كه فرمود:

ص: 685


1- كافى، ج 5، كتاب الجهاد، وصية رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم في السرايا، ص 28، ح 2.
2- تهذيب الاحكام، ج 6، كتاب الجهاد، باب كيفية القتال، ص 142، ح 1.
3- كافى، ج 5، كتاب الجهاد، اعطاء الامان، ص 31، ح 4.
4- كافى، ج 2، كتاب الايمان والكفر، باب المكر والغدر، ص 338، ح 6.

«ولا تقتلوا شيخا فانيا ولاصبيا ولا إمرئة(1)؛ با پيرمردها و كودكان و زنان جنگ نكنيد».

همچنين از اميرالمؤمنين علیه السلام روايت شده است كه فرمود:

«زنان را اذيت مكنيد، اگر چه به خوبان و رؤساى شما بد بگويند؛ زيرا ايشان در بدن و عقل ضعيف هستند».(2)

پيغمبر نيز امر مى فرمود كه به ايشان تعرض نشود، اگر چه مشرك باشند و نهى مى نمود از آن كه در بلاد مشركين زهر ريخته شود؛ چون در اثر اين عمل چه بسا از ضعفا

كشته گردند. پس اين جنگ هايى كه امروز در ميان ممالك متمدن مرسوم گشته است، تمام بر خلاف رسم جوانمردى است و دين اسلام از اين گونه جنگ ها نهى نموده است.

تعجب است كه هر كدام از ممالك ناجوانمرد، امروز خود را حامى بشر و صلح دوست و حافظ صلح مى نامند، امّا در فرصت مناسب از هيچ گونه ظلم و ستمى دريغ نمى كنند. بى جهت نبود كه محبت اسلام در قلوب مغلوبين جا مى گرفت و با طوع و رغبت اسلام مى آوردند. اما امروز هر مملكتى كه به زور فتح شده باشد، در مقام است كه جبران گذشته را نموده و به فاتح بى رحم، ظلم هايى نمايد.

پيغمبر اكرم هيچ گاه ناگهانى و شبانه بر دشمنان شبيخون نزد. با آن كه اين نحوه جنگ چه بسا موجب فتوحاتى است و اغلب جنگ هاى خوارج از اين قبيل بود و فتوحات بسيار ايشان از اين راه بود. چون اين نحوه جنگ از مردانگى به دور است. همچنين مجاهدين نبايد كفار را مثله كنند - گوش، بينى، دست و يا پاى آنها را قطع كنند - و نبايد درختان ميوه دار را قطع كرده يا بسوزانند. اين عمل نيز وحشيانه است.

حال ملاحظه كنيد زيان هايى را كه از انفجار بمب، مخصوصا اين بمب هاى پيشرفته امروزى به بشر و زراعت ها وارد مى آيد و نيز ميان دستور پيغمبر اكرم و قوانين جنگى دول متمدن عالم مقايسه شود تا دانسته شود كه پيغمبر اكرم مصلح بشر و حريص بر حفظ ايشان يا ديگران بود يا نه؟ و دانسته شود كه جنگ هاى پيغمبر براى چه و جنگ هاى

ص: 686


1- كافى، ج 5، كتاب الجهاد، وصية رسول اللّه في السرايا، ص 27، ح 1.
2- نهج البلاغه، نامه 14.

ديگران براى چه مقصودى بود؟

تفاوت ديگر ميان جهاد اسلام و فتح و غلبه سلاطين اين است كه ايشان هيچ گاه افراد مستعمرات را نظير افراد خويش حساب نكرده و به يك چشم نمى بينند، ولى دين اسلام تفاوت طبقات و نژاد و الوان را كنار گذارده و مسلمين را برابر مى شناسد:

«إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّه ِ أَتْقيكُمْ»(1)

«در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست».

آرى! دين حق با جهاد غالب مى آيد. جهاد با كفار، همانند قطع دست يا پا به جهت محفوظ ماندن ساير اعضا و جوارح است. اگر به عضوى آسيبى رسد كه قطع آن موجب راحتى اعضاى ديگر و بقاى آسيب ديده نيز موجب ناراحتى و نابودى بقيه اعضا باشد. قطعاً به حكم عقل بايد در قطع آن عضو كوشيد؛ بناى همه عقلا بر اين بوده و خواهد بود.

خود شخص مريض نيز اگر متوجه باشد در قطع آن كوشش خواهد نمود. كفار موجب بدبختى خود و جامعه بشرى هستند. پس ولى امر مسلمين تا بتواند ايشان را هدايت مى نمايد و در اصلاح آنان كوشش مى كند، امّا وقتى نا اميد شد، كفار را مى كشد و نابود مى نمايد تا نسل همين جماعت را از شر اين جمع محفوظ بدارد. آن گاه پس از كشتن قوى ترها، ضعفا را اسير و نگاه دارى مى كند و بالطبع در اثر مرور مختصر زمانى همگى اسلام مى آورند.

آن گاه همين فرزندان كوچك و زنانى كه نگهدارى مى شوند، كم كم به دين اسلام وارد شده و از افراد قوى و با صلاحيّت همين جامعه محسوب مى شوند و پدر و مادر نسل آينده مسلمانان مى گردند. پس كشته شدن اين جماعت به صلاح بقيه افراد است؛ نظير قطع عضو فاسد كه به صلاح ساير اعضا خواهد بود.

بنابر اين، جهاد براى اصلاح حال جامعه و رساندن سعادت به كفار و خانواده ايشان است، نه براى انتقام جويى و مملكت گشايى. روى اين حساب در اسلام شكنجه و مثله نهى شده و به حفظ ضعفا از پير، زن و كوچك فرمان داده شده و از خيانت و دروغ گفتن و

ص: 687


1- سوره حجرات، آيه 13.

غدر نهى شده است:

«وَإِمّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَوآءٍ إِنَّ اللّه َ لا يُحِبُّ الْخآئِنِينَ»(1)

«و اگر از گروهى بيمِ خيانت دارى [پيمانشان را] به سويشان بينداز [تا طرفين] به طور يكسان [بدانند كه پيمان گسسته است]؛ زيرا خدا خائنان را دوست نمى دارد».

خداوند به پيغمبر اكرم مى فرمايد: اگر از خيانت جمعى از كفار مى ترسى و ايشان با تو هم عهد هستند، پس آن عهد را عادلانه بر هم بزن و ايشان را آگاه كن و آن گاه جنگ را شروع نما! خداوند خيانتكاران را دوست نمى دارد. راستى كه قوانين اسلام قوانين عادلانه اى است كه براى حفظ نظام جامعه آورده شده اند.

پس جهاد منافاتى با مهربانى پيغمبر اكرم، خيرخواهى براى بشر و رحمة للعالمين بودنش ندارد، بلكه براى خيرخواهى و نجات بشر است.

3 - مسأله خريد و فروش بنده و كنيز كه در اسلام وجود دارد، با آن مقامى كه براى پيغمبر قايل هستيد، منافات دارد، بنابر اين، در اين عصر اين رسم از ميان رفته و عقلا و متمدنين اين قانون را درست نمى دانند و از خريد و فروش آنان جلوگيرى كردند.

مى گوييم كه: قوانين اسلام درباره جنگ و اداره اسيران، از بهترين قوانينى است كه در ميان بشر آمده و به آن عمل شده است. يكى از مشكلاتى كه فاتحين با آن روبرو مى شوند، همانا اداره نمودن اسيران است، اگر آنان را آزاد بگذارند از شر ايشان ايمن نخواهند بود و اگر تمامى آنان را بكشند، همانا ظلمى بزرگ و اسراف در قتل و قطع نسل است؛ و از طرفى هم سلب اطمينان از ديگران شده و پس از اين واقعه دشمن در جنگ هاى بعد تا مى تواند مى جنگد و تسليم نمى شود و اين به زيان فاتح خواهد بود؛ زيرا دشمنى دشمنان با فاتحين فوق العاده خواهد شد و عاقبت بسيار خطرناكى در بر خواهد داشت. پس چاره اى نيست جز اين كه يا دولت آنان را نگاه دارد و مخارجشان را بدهد - و البته نمى توان آنان را بى كار نگاه داشت بلكه بايد از ايشان كار بكشد و به كارهايى از قبيل راه سازى يا بنايى بگمارد - و يا آن كه براى ايشان ارزش و قيمتى قايل

ص: 688


1- سوره انفال، آيه 58.

شوند و مانند ساير اموال از غنايم محسوب شوند و بين مجاهدين تقسيم گردند. البته در اين صورت موجب تقويت مجاهدين و رغبت ايشان به جنگ و فتح خواهد بود. و از طرف ديگر هم در اين صورت از اسيران به طور دسته جمعى نگاه دارى نخواهد شد تا مشكل ساز و خطرناك شوند بلكه هر كدام در گوشه اى و خانه اى نگاه دارى مى شوند. بنابر اين، اسيران اتحاد خود را از دست مى دهند و ديگر ضررى نمى رسانند و براى نگاه دارى ايشان نيز تشكيلاتى لازم نخواهد شد، بلكه تحت تأثير اربابان خود واقع شده و پس از زمان مختصرى در اسلام داخل مى شوند و از راه هايى كه در شرع مقرر گشته است، آزاد مى گردند و به تدريج صاحب نسل و فرزند مى گردند و در مدت بسيار كوتاهى، هر يك عائله اى از مسلمين خواهند شد.

اداره اسيران به روش دوم در دين اسلام وارد شده و مملوك بودن موجب علاقه مالك به ملك و كوشش او در حفظ و تربيت آن خواهد شد. مالك بودن موجب آزار و شكنجه نيست. اگر كسى را بر عائله اى تحميل نمايند كه او را اداره كنند و يا بگويند كه اين مال تو است و مى توانى او را هر وقت كه بخواهى بفروشى، به نظر شما كدام يك از اين دو شيوه به صلاح حال اسير است؟

قطعا در صورت دوم، او را بهتر حفظ و تربيت مى نمايند. مسلّماً هر كس به مال خود علاقمند بود و در نگاه دارى آن جديت مى نمايد؛ و در نتيجه، چه بسا بندگانى كه حاضر نشوند از آن خانه بيرون رفته و به خانه ديگرى بروند؛ بندگان بسيارى ديده شده اند كه در اثر همين بندگى، در مدت كوتاهى به مقاماتى رسيده و اين نسبت را افتخار خود قرار داده و هميشه خود را از مواليان آن مالك مى شمارند. زيد بن حارثه كه او را اسير كردند، فروختند و پيغمبر مالك او شد. وقتى پدرش آمد و خواست او را ببرد، زيد قبول نكرد و در اثر همين بنده بودن به خانه پيغمبر اكرم رسيد و افتخار خدمت براى او حاصل شد در نهايت يكى از امراى لشكر اسلام گرديد.

امّا شيوه ديگر محتاج به نگاهدارى دولت و مخارج گزاف است و تهيه وسايل راحتى اسيران كار بسيار مشكلى است. ما در جنگ بين الملل دوم ديديم كه نگاهدارى

ص: 689

اسيران براى دولت هايى كه فتح نصيب آنان شده بود، بسيار پر زحمت بود و قسمت زيادى از اسيران لهستان را در شهرهاى ايران متفرق نمودند و آن بيچارگان به وضع بسيار بدى زندگى مى كردند. چون مقايسه شود به تقسيم ايشان به عنوان ملكيت در خانه هاى مختلف، دانسته مى شود كه اين امر به صلاح اسيران و جامعه تمام مى شود؛ در حالى كه تقسيم افراد در ميان جمعيت، به اميد آن كه علاقه اى ميان مردم و اين افراد پديد آيد، امرى بسيار غلط است؛ زيرا اين تحميل خواهد بود. به عكس آن كه ملك ايشان گردد كه با كمال ميل و رغبت در حفظ و تربيت او كوشش خواهند نمود.

در اسلام اسيران به زودى آزاد و به مقامات عالى مى رسند. ولى اسيران ممالك متمدن، در ظاهر آزاد و مستقل و مختار هستند، ولى در واقع روز به روز بر اسارت و بدبختى ايشان افزوده و راه نجاتشان بسته مى شود. خوب است آقايان متمدنين امروز و زمامداران دنيا كه برده فروشى را منع نمودند، متوجه شوند كه آن گونه كه خود با مستعمرات و مردمان زير دست خود رفتار مى نمايند، به مراتب سخت تر و مشكل تر از بندگى است. موالى و عبيد در نزد مسلمين ترقّياتى داشتند و به زودى آزاد و مساوى، بلكه زمامدار مى شدند، ولى مردمان مستعمرات به هيچ وجه از خود اختيارى نخواهند داشت. از طرفى هم علّت بندگى در اسلام، كفر و در نزد متمدنين، ضعف و ناتوانى است. در اسلام بنده پس از مسلمان شدن به زودى با مسلمانان ديگر برابر مى شود، امّا در نزد متمدنين، هيچ گاه فرد مستعمراتى با ارباب برابر نخواهد شد.

در مواردى بايد مسلمين به دستور دين اسلام بندگان را آزاد كنند: مانند كفاره قتل، كفاره ظهار، كفاره افطار در ماه رمضان و كفاره مخالفت قسم. و از طرف ديگر فضيلت بسيارى براى آزاد نمودن بندگان مقرر شده است. مخصوصا اگر هفت سال خدمت نموده باشد يا كور و يا زمين گير شوند كه به خودى خود آزاد مى گردند.

دين اسلام بنده و آزاد را با يكديگر برابر مى داند، مگر در پاره اى از احكام از قبيل حدود، ديات و ارث. اگر بنده مسلمانى، اهل يك قلعه را امان دهد، امان او معتبر و بر

ص: 690

بزرگ مسلمين است كه امان او را قبول كند: «وَيَسْعى بِذِمَّتِهِمْ أَدْناهُم(1)؛ كمترين آنها مى توانند امان دهد و بر ذمه خويش گيرد.

كسانى كه در اين حكم ايراد كرده و مى گويند كه آدم فروشى معنى ندارد يا به اصل مطلب توجه ندارند و يا غرض و مرضى دارند و عمدا حق كُشى مى كنند.

اگر كسى بگويد كه بنده دارى در اثر جنگ و اسارت دشمنان به وجود آمده است، يا بايد بگويد كه نبايد جنگيد و در برابر دشمنان تسليم شد، و يا بايد بگويد كه نبايد دشمنان را اسير نمود و بايد همگى را كشت، و يا اين كه بگويد بايد اسيران را آزاد نمود تا آن كه مجددا به سمت جنگ بيايند و غالب گردند، و يا بايد بگويد كه اين اسيران را تقسيم نمود، تا مردم از آنان نگاه دارى كنند و از خطر آينده ايشان جلوگيرى شود تا در آينده از افراد همان حزب شوند.

پس راهى بهتر از اين كه مملوك شوند و به تدريج آزاد گردند، نيست. اين راهى است كه اسلام رفته و بهترين قوانين را وضع نموده است و همين قوانين، بيانگر عظمت و كمال دين اسلام است. بيش از اين در اين مقام، مجال بحث و گفت و گو نيست.

شيخ كلينى از امام جعفر صادق علیه السلام چنين روايت نموده است:

«اطعام الأسير حق على من اسره وإن كان يراد من الغد قتله فإنّه ينبغي أن يطعم و يسقى و [يظل] و يرفق به كافرا كان او غيره».(2)

«بر كسى كه اسير گرفته لازم است به اسير غذا بدهد؛ اگر چه بخواهند او را فردا بكشند همانا سزاوار است كه به او غذا و آب بدهند و با او مدارا نمايند خواه كافر باشد يا غير كافر».و همچنين امام صادق علیه السلام مى فرمايد:

«الاسير يطعم و إن كان يقدم للقتل و قال إنّ عليّا كان يطعم من خلد في

ص: 691


1- كافى، ج 5، كتاب الجهاد، اعطاء الامان، ص 30، ح 1.
2- كافى، ج 5، كتاب الجهاد، الرفق بالاسير، ص 35، ح 2.

السجن من بيت مال المسلمين».(1)

«به اسير بايد غذا داد اگر چه براى كشتن آورده شود، و نيز فرمود على[ علیه السلام ] كسى را كه در زندان به حبس ابد محكوم مى شد از بيت المال غذا مى داد».

همچنين سكونى از امام صادق علیه السلام چنين نقل مى كند:

«اطعام الأسير و الاحسان إليه حق واجب و إن قتلته من الغد».(2)

«غذا دادن و نيكى كردن به اسير اگر چه محكوم به مرگ باشد حق مسلم است».

همچنين قرآن مى فرمايد:

«إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالاْءِحْسانِ»(3)

«در حقيقت، خدا به دادگرى و نيكوكارى فرمان مى دهد».

حال در اين كلمات و دستورات دقيق شويد:

اسيرى كه فردا كشته مى شود يا همين حالا به سوى قتلگاه مى رود، بايد با رفق و مدارا و احسان با او رفتار گشته و به او غذا و آب داده شود.

شجاع كيست و شجاعت چيست؟

به كسى كه بدن و قلب نيرومندى دارد شجاع مى گويند. اگر قوت قلب نباشد از توانايى عضلات كارى ساخته نيست. در قوت قلب پيغمبر اكرم همين بس كه به تنهايى در برابر تمامى مشركين و كفار قيام نموده و مخالفت خويش را با همه آشكار كرد. و با اين كه با مخالفت و مبارزه همه روبرو شد امّا ذره اى از مخالفت ايشان وحشت نكرد و با همه آزارها و شكنجه ها و تهديدها و محروميت ها و محصوريت ها سخن حق خويش راعلنى نمود:

«وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ»(4)

ص: 692


1- تهذيب الاحكام، ج 6، كتاب الجهاد، باب احكام الاسارى، ص 153، ح 4.
2- بحارالانوار، ج 97، كتاب الجهاد، احكام الجهاد، ص 33، ح 11. [از ظريف و حسين بن علوان].
3- سوره نحل، آيه 90.
4- سوره قلم، آيه 9.

«دوست دارند كه نرمى كنى تا نرمى نمايند».

مشركين آرزو داشتند كه با پيغمبر مصالحه كرده و با او سازش نمايند، ولى آن سرور با ايشان به هيچ وجه سازش نكرد و بر سخن حق خويش پافشارى و اصرار داشت. مخالفت يك نفر با همه آن چيزهايى كه مورد علاقه يك گروه است، مثل دين، آيين، خدايان و پدران، قطعاً كار آسانى نيست. موسى بن عمران، آن پيغمبر جليل القدر، چون مأمور شد كه به جانب فرعون برود، اظهار ضعف و خستگى و ناتوانى كرد و گفت: مى ترسم كه مرا بكشند. پس برادر مرا با من روانه كن تا پشتيبان من باشد؛ و پشت مرا با او محكم بگردان! ولى پيغمبر اكرم چون مأمور به رسالت شد، اظهار وحشت و ضعف ننمود و با تمام دشمنى ها مقاومت نمود و بر بليّات صبر كرد تا آن كه نوبت ظفر آمد. از همين مقاومت دليرانه پيغمبر اكرم و اظهار نبوت و رسالت آن حضرت و مخالفت او با فراعنه عصر، نهايت شجاعت و توانايى آن سرور دانسته مى شود.

در سال ششم هجرت، على رغم فتوحات پيغمبر اكرم و ضعف مشركين و كشته شدن بزرگان ايشان، وقتى پيغمبر خواست كه عمر را به عنوان پيك، نزد قريش بفرستد، با آن كه كشتن رسول و قاصد مرسوم نبود و عمر نيز اين قاعده و رسم را مى دانست، امّا با وجود اين، عمر ترسيد و از زير اين كار شانه خالى كرد و گفت: من كسى را كه در مكه از من حمايت كند، ندارم. و اين كار را به عثمان حواله نمود.

شجاع، هميشه پيروزى را مى بيند و ترسو هميشه احتمال خطر و شكست آن را. عمر چون احتمال دشمنى و اذيت قريش و ضعف خود و نبودن حمايت كننده را مى داد، ديگر توانايى نداشته و خود را ضعيف و دشمن را قوى مى ديد. و به همين جهت هم در جنگ ها فرار مى كرد. ولى شجاع، خود را توانا و دشمن را ضعيف مى بيند، آن گاه با روح قوى با او روبه رو مى شود و در اين موقع اعصاب او ضعيف نشده و با قلب قوى و بدن توانا با دشمن روبرو مى شود و او را نابود مى نمايد.كسى از اميرالمؤمنين علیه السلام پرسيد: «چگونه بر دشمنان غالب مى شوى؟ فرمود: چون روبرو مى شوم، او را كشته خود مى بينم و او نيز خود را كشته من مى داند».

ص: 693

در شجاعت پيغمبر اكرم همين بس كه در خود ضعفى احساس ننموده و با تمام اهل دنيا مخالفت نمود و با ايشان مبارزه و مجاهده كرد و مخالفتش را آشكار كرده و از ادعاى خود دست برنداشت و خود را ضعيف و ناتوان نديد. هر چه دشمنان بيش تر اتحاد مى نمودند و در دشمنى مى كوشيدند، پيغمبر اكرم نيز با تأييدات الهى قوى تر و تواناتر مى شد. او در تمام جنگ هاى مهم حاضر بود و جنگ را اداره مى فرمود و هيچ گاه عقب ننشست، چه رسد به آن كه فرار نمايد؛ با آن كه اصحاب فرار مى كردند، امّا او پا بر جا و استوار بود. جنگ احد و حنين شاهد ماست؛ فرار اصحاب و باقى ماندن پيغمبر از مسلّمات است. خداوند در قرآن كريم خبر داده است كه شما از همين موضوع نيز به شجاعت پيغمبر اكرم تا حدى آشنا مى شويد.

در موقع جنگ، آن سرور نزديك ترين مردم به دشمن بود و شجاع ترين رزمنده مسلمان، آن كسى بود كه خود را به پيغمبر برساند. چون آتش جنگ افروخته و خون ها جارى مى شد، كسى مثل امير المؤمنين هم به پيغمبر اكرم پناه مى برد. اميرالمؤمنين علیه السلام در اين باره مى فرمايد:

«كنّا إذا احمر البأس اتقينا برسول اللّه فلم يكن أحد منّا أقرب إلى العدو منه»(1)

«هرگاه آتش جنگ سخت شعله ور مى شد، ما به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم پناه مى برديم و در آن ساعت هيچ يك از ما به دشمن نزديكتر از او نبود».

اين قطعى است كه مردم در مواقع سختى به بزرگى پناهنده مى شوند. پس قهرا پشت سر او رفته و او پيشاپيش همه مى شود.

به نقل على بن ابراهيم: «در جنگ خندق اصحابى كه جلو پيغمبر بودند، وقتى عمرو بن عبدود را ديدند، پشت سر پيغمبر رفته و او را جلو خود قرار دادند».(2)

حال، شما از اين دو نقل تا اندازه اى به شجاعت و عظمت پيغمبر اكرم آشنا

ص: 694


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 9.
2- تفسير قمى، ج 2، ص 182، در تفسير سوره احزاب.

مى شويد. شبى فرياد زدند كه دشمن به مدينه شبيخون زده است. بنا بر نقلى پيغمبر اكرم پيشاپيش مسلمانان سوار بر اسب بى زين شده، مى تاخت و به اصحاب مى فرمود: نترسيد!

4 - چرا پيغمبر در جنگها خودش كفار را نمى كشت؟ و چرا شجاعان دشمن، از پيغمبر نخواستند كه با ايشان مبارزه نمايد؟

با آن كه پيغمبر اكرم در جنگ ها حاضر مى شد و امور را اداره مى نمود، اما خودش كفار را نمى كشت. اميرالمؤمنين علیه السلام در ايام خلافت خويش شخصا مى جنگيد و جنگ هاى او در جمل، صفين و نهروان در كتاب هاى تاريخى ثبت است. پس در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه چرا در آن زمانى كه مبارزه و جنگ تن به تن، متعارف و مرسوم بود و چه بسا اتفاق مى افتاد كه دشمن امير لشكر را براى جنگ مى طلبيد، - چنان كه در جنگ هاى اميرالمؤمنين در ايام خلافت آن حضرت مكرر اتفاق افتاد - چرا هيچ يك از دشمنانِ پيغمبر از آن سرور در طول مجاهدات و مبارزاتش چنين خواهشى ننمودند؟ اگر گفته شود كه مى دانستند آن حضرت با ايشان روبرو نمى شود، مى گوييم:

از كجا مى دانستند؟ چرا در همان جنگ بدر - اولين جنگ رسمى ميان پيغمبر اكرم و مشركين قريش - عتبة بن ربيعه، شيخ بنى اميه و عبد شمس كه از عموزادگان پيغمبر حساب مى شدند، اين خواهش را ننمودند؟ عتبه با برادر و پسر خود به ميدان آمد و از پيغمبر اكرم خواست كه هم شأن ايشان را از قريش به جنگ شان روانه كند. پس چرا عتبه آرزوى جنگ با پيغمبر را ننمود؟

عتبه يكى از رؤساى بزرگ قريش بود و خود را بر ابو جهل مقدم مى داشت، چرا او يا فردى مثل عمرو بن عبدود عامرى در خندق اين آرزو را ننمود و از پيغمبر نخواست كه لشكر را كنار گذارد و با او بجنگد؟

دوم اين كه اگر مى دانستند كه پيغمبر اكرم قبول نمى كند، بايد بيش تر اصرار و پافشارى نمايند و او را بخواهند؛ زيرا در اين صورت، عجز و نقص پيغمبر آشكار مى شد. هيچ وقت يك فرد شجاع و شريف حاضر نيست كه دشمن، او را براى جنگ بخواهد و

ص: 695

او بيرون نرود. اميرالمؤمنين علیه السلام با آن كه مى دانست معاويه با او نمى جنگد و به جنگ او بيرون نمى آيد او را مى خواند و از او مى خواست تا لشكر را كنار گذارد و بيرون بيايد و با هم بجنگند تا هر كس قاتل شد، مالك دو سپاه گردد، ولى معاويه حاضر نمى شد، و اين در واقع، نهايت عجز، نقص و سرشكستگى او بود.

پاسخ اين سؤال به نظر چنين مى آيد كه خداوند پيغمبر خويش را بزرگ نموده و رعب او را در دل ها انداخته بود، به گونه اى كه تمامى شجاعان مرعوب او بوده و در خود توانايى مبارزه با او را نمى ديدند.

از طرفى خداوند جل جلاله دشمنان او را كوچك تر از آن قرار داد كه سيد المرسلين در جنگ با احدى از ايشان روبرو شود و شخصا شمشير بزند و آنها را از پا درآورد. اين خود نشانه عجز دشمنان و رمز پيروزى پيغمبر اكرم است.

پيغمبر به حفظ الهى اطمينان داشت؛ زيرا خداوند وعده داده بود كه پيغمبر را از گزند دشمنان محفوظ بدارد. بنابراين او خود را در ميان دشمنان مى انداخت، ولى نمى جنگيد؛ هر چند كه كسى از اصحاب باقى نمانده باشد؛ حتى كلاه خُود را بر مى داشت و خود را معرفى مى نمود. از اين قضيه كه على بن ابراهيم به سند معتبر خويش از ابو بصير از امام صادق علیه السلام روايت نموده است، تا حدى به شجاعت پيغمبر اكرم آشنا مى شويد:

«چون خالد بن وليد از پشت سر مسلمين حمله ور شد و اصحاب عبداللّه بن جبير مركز را رها كرده بودند، مشركان فرارى، پرچم افراشته خويش را ديده و به سوى آن برگشتند. خالد مشغول كشتن مسلمانان شد و اصحاب پيغمبر فرار كرده و بالاى كوه رفتند و متفرق شدند. پيغمبر چون فرار اصحاب را مشاهده نمود، كلاه خُود را از سر برداشت و فرمود: به سوى من بياييد كه من پيغمبر خدا هستم، به كجا فرار مى كنيد؟ آيا از خدا و پيغمبر او فرار مى كنيد؟!».(1)

در آن موقع پيغمبر اكرم نه تنها به فكر فرار نيست، بلكه در مقام است تا فراريان را به

ص: 696


1- تفسير قمى، ج 1، ص 114، در تفسير سوره آل عمران.

سوى خود جمع كرده و آنان را بيدار و هوشيار نمايد. پس خودش را معرفى مى كند، لباس جنگ را كنار مى گذارد، داد مى زند تا مردم او را بشناسند. اين كار از كسانى كه فوق العاده شجاع هم باشند ميسور نيست، ولى پيغمبر اكرم كه به اين امر خطرناك اقدام مى كند، آيا جا نداشت شخصى مثل اميرالمؤمنين در هنگام شدت كارزار به پيغمبر پناهنده شود و او را پناهگاه خود بداند؟

مناسب است در اين مقام به وعده الهى حفظ پيغمبر و نگاه دارى او از شر دشمنان و پاره اى از حكاياتى كه خداوند خطر را از آن حضرت برطرف فرمود، اشاره نماييم. در قرآن كريم آيات زيادى درباره فتح و پيروزى مسلمين نازل شده و پيغمبر اكرم نيز از همان زمانى كه در مكه بود، از همان ابتدا به مسلمانان وعده فتح و بشارت پيروزى مى داد كه همين امر بيانگر صدق آن سرور و برهانى بر نبوت او است.

همچنين در قرآن كريم آيات زيادى وجود دارد كه خداوند صريحا وعده نموده است كه پيغمبر خويش را از گزند دشمنان محفوظ بدارد؛ مثل اين آيه شريفه:

«فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا وَإِنْ تَوَلَّوا فَإِنَّما هُمْ في شِقاقٍ فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللّه ُ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ»(1)

«پس اگر آنان [هم] به آنچه شما بدان ايمان آورده ايد، ايمان آوردند، قطعاً هدايت شده اند، ولى اگر روى برتافتند، جز اين نيست كه سر ستيز دارند و به زودى خداوند [شرّ] آنان را از تو كفايت خواهد كرد كه او شنواى داناست».

و آيه شريفه:

«يا أَيُّها الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزَلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّك وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ»(2)

«اى پيامبر! آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده را ابلاغ كن و اگر نكنى، پيامش را نرسانده اى و خدا تو را از [گزند] مردم نگاه مى دارد».

ص: 697


1- سوره بقره، آيه 137.
2- سوره مائده، آيه 67.

و آيه شريفه:

«يا أَيُّها النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللّه ُ وَمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ»(1)

«اى پيامبر! خدا و كسانى از مؤمنان كه پيرو تواَند، تو را بس است».

و آيه شريفه:

«وَإِنْ يُريدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اللّه ُ هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَبِالْمُؤْمِنِينَ»(2)

«و اگر بخواهند تو را بفريبند خدا براى تو بس است. همو بود كه تو را با يارى خود و مؤمنان نيرومند گردانيد».

و آيه شريفه:

«فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ إِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ الَّذينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللّهِ إِلهَا آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ»(3)

«پس آنچه را بدان مأمورى آشكار كن و از مشركان روى برتاب، كه ما [شرّ] ريشخندگران را از تو برطرف خواهيم كرد! همانان كه با خدا معبودى ديگر قرار مى دهند. پس به زودى [حقيقت را] خواهند دانست».

اين آيه در اوايل امر در مكه معظمه نازل شده و اختصاص به چند نفر ندارد، بلكه عموم مستهزيين و مشركين را شامل مى شود. خداوند صريحا وعده فرمود كه ما تو را حفظ مى كنيم و آنان به تو آسيبى نمى رسانند. از اين گونه آيات دانسته مى شود كه نجنگيدن او و رفتن در ميدان ها و ثبات قدم او، حاكى از اطمينان او به وعده هاى الهى بود.

شيخ كلينى به سند معتبر از زيد شحام از امام صادق علیه السلام چنين روايت نموده است: «اميرالمؤمنين علیه السلام پاى ديوار شكسته اى كه نزديك بود خراب شود، نشست و مشغول به قضاوت ميان مردم گرديد. يكى گفت: يا اميرالمؤمنين! اين ديوار شكسته است. اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود: اجل مرد، نگهبان اوست. چون اميرالمؤمنين علیه السلام برخاست، ديوار

ص: 698


1- سوره انفال، آيه 64.
2- سوره انفال، آيه 62.
3- سوره حجر، آيات 94 - 96.

خراب شد. اميرالمؤمنين علیه السلام از اين گونه كارها زياد مى نمود و اين يعنى يقين».(1)

همچنين به سند معتبر از ابو حمزه ثمالى از سعيد بن قيس همدانى نقل نموده است كه سعيد گفت: «كسى را در جنگ ديدم كه دو پيراهن بر تن داشت. خود را به او رساندم و ديدم كه اميرالمؤمنين علیه السلام است. گفتم: در چنين جايى چنين لباسى مى پوشيد؟! فرمود: بلى؛ اى سعيد بن قيس! هيچ بنده اى نيست، مگر آن كه خداوند براى او حافظى قرار داده است كه او را از خطراتى چون پرت شدن از كوه و افتادن در چاه حفظ كند، امّا وقتى قضا مى رسد، او را رها مى كند».(2)

آرى، اميرالمؤمنين علیه السلام بر حسب اخبار پيغمبر به او اطمينان داشت كه در جنگ ها به او گزندى نمى رسد و خطرى در پيش او نيست، مگر به وسيله ابن ملجم. پس آن سرور خوفى نداشت و خطرى نمى ديد و براى القاى در تهلكه او نبود و او به گفته پيغمبر يقين داشت. پس وظيفه او غير از وظيفه ديگران است.

پيغمبر اكرم نيز به گفته خداوند اطمينان داشت. بنابر اين، ترس و وحشتى از دشمن نداشته و خود را محتاج به جنگيدن و محفوظ نمودن نمى ديد. پس براى خود حافظ و نگهبانى نمى گماشت و همواره در دسترس مردم قرار مى گرفت.

وقتى ابولهب پيغمبر را تهديد نمود، پيغمبر فرمود: «اگر از تو به من خراشى وارد آيد، من پيغمبر نيستم و دروغگو هستم». اين حديث را صدوق در عيون اخبار الرضا از امام رضا علیه السلام مسندا روايت نموده است.

محمد بن سنان گويد: «در ايام خلافت هارون به امام رضا علیه السلام گفتم: شما رسماً ادعاى امامت مى نماييد و حال آن كه از شمشير هارون خون مى چكد. امام فرمود: پيغمبر فرمود كه اگر ابوجهل يك مو از سر من كم كند، بدانيد كه من پيغمبر نيستم و من مى گويم كه اگر هارون يك مو از سر من كم كند، شاهد باشيد كه من امام نيستم».(3)

ص: 699


1- كافى، ج 2، كتاب الايمان والكفر، باب فضل اليقين، ص 58، ح 5.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 199.
3- كافى، ج 8، ص 257، ح م 371.

خطراتى كه متوجه پيغمبر شده بود

پيغمبر اكرم هميشه در معرض خطر بود؛ از بعثت تا رحلت و حتى از وقت ولادت؛ چون دشمنان از اهل كتاب او را مى شناختند و در مقام خاموش كردن نور خداوند بودند؛ چنان كه از قصه بُحيراى راهب اين مطلب دانسته شد. پس سالم ماندن پيغمبر در طول آن مدت، على رغم بيدارى و هشيارى دشمنان و در دسترس بودن پيغمبر، فقط به خاطر مشيّت الهى بود.

دشمنان پيغمبر از اهل كتاب، مشركين و منافقين، هميشه بيدار، مراقب و مترصّد فرصت بودند. به علاوه، ورثه مقتولين كفار براى جبران گذشته، خود را طلبكار مى ديدند

و در مقام كشتن پيغمبر بودند. براى عرب، كشتن كار خيلى آسانى بود. آنان بى جهت يكديگر را مى كشتند، چه رسد به اين سبب بسيار قوى. از طرفى پيغمبر اكرم هميشه در دسترس مردم بود. او مثل سلاطين در را به روى خود نبسته بود بلكه همواره با مردم محشور بود. مردم همه روزه در پنج وقت پيغمبر را در مسجد مى ديدند و اين غير از اوقات ديگرى است كه در ميان مردم بود. پيغمبر حافظ و دربانى نداشت. او در بازار راه مى رفت و مردم را موعظه مى نمود. او فردى اجتماعى بود كه در عيادت مريض، تشييع جنازه و بر آورده ساختن حوايج مردم اهتمام فراوانى داشت. پس سالم ماندن پيغمبر در ميان مردم در طول آن مدّت، بدون آن كه به او آسيبى برسانند، كاشف از نبوت و صدق گفتار اوست.

وقتى يك نفر ايرانى خواست خليفه دوم را بكشد، در ميان آن همه جمعيت در مسجد به راحتى، او را كشت. همچنين وقتى چند نفر از خوارج تصميم به قتل اميرالمؤمنين گرفتند، توانستند در مسجد جامع كوفه او را شهيد نمايند، ولى پيغمبر اكرم با آن همه دشمن صدمه اى نديد.

شكستن دندان حضرت رسول در جنگ احد اگر چه معروف است، ولى دروغ است. همان گونه كه در كتاب مجاهدات يادآورى كرديم، دشمنان با آن كه در جنگ، پيغمبر اكرم را احاطه مى كردند و با آن كه ياوران او فرار كرده و به جز يك يا چند نفر باقى

ص: 700

نمى ماندند و با وجود آن كه دشمنان، پيغمبر را مى شناختند، نمى توانستند به او آسيبى وارد سازند.

در اين جا چند مورد از مواردى كه به خواست خداوند، خطر از پيغمبر دور شد را اشاره مى نماييم:

الف) على بن ابراهيم در تفسير آيه شريفه «وَجَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْديِهِمْ سَدّا . . .»،(1) مى نويسد: اين آيه در باره ابو جهل و چند نفر از فاميل او نازل شد؛ چون ابو جهل سوگند ياد نموده بود كه اگر پيغمبر را در حال نماز ببيند، سر آن سرور را با سنگ بكوبد. پيغمبر اكرم مشغول نماز شد و ابو جهل رفت و سنگى را برداشت و هر چه مى كرد او را از دست جدا كند و به سمت آن سرور بپراند، نمى توانست و از دست او جدا نمى شد. بالأخره نزد اصحاب خود برگشت. آن وقت سنگ از دست او جدا شد.

آن گاه شخص ديگرى از فاميل او برخاست و گفت: من او را مى كشم، امّا وقتى نزديك شد و قرائت پيغمبر را شنيد، ترسيد و برگشت و گفت: ميان من و او شتر نر غضبناكى حايل شد كه از آن ترسيدم.

ب) در «ليلة المبيت» با آن كه دشمنان، خانه پيامبر را محاصره كرده بودند، او از خانه بيرون آمد و بر سر ايشان خاك پاشيد و رفت. آنها وقتى خاك را ديدند، گفتند: اين

سِحر «ابن ابى كبشه» است. ابن عباس در تفسير آيه «وَجَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدّا . . .» و آيه «ويَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللّه ُ وَاللّه ُ خَيْرُ الْماكِرِينَ»(2) مى گويد كه در باره فرار پيغمبر از مشركين است.(3)

ج) هنگامى كه پيغمبر در غار مخفى شده بود، با آن كه دشمنان تا دم غار آمده بودند، خداوند به وسيله عنكبوتى كه بر در غار خانه اى ساخت و كبوترى كه داخل لانه اش بر روى تخم ها خوابيده بود، او را محافظت نمود.

ص: 701


1- سوره يس، آيه 9.
2- سوره انفال، آيه 30.
3- مجمع البيان، ج 8، ص 416، در تفسير سوره يس و ج 4، ص 537 در تفسير سوره انعام.

د) وقتى پيغمبر به سمت مدينه فرار مى كرد، سراقة بن جعشم سوار بر مركبى در تعقيب آن سرور برآمد، چون نزديك شد، ابو بكر گفت: يا نبى اللّه! اين سراقه است. پيغمبر از خداوند خواست كه از شر او مصون بماند. پس دست و پاى اسب او در زمين فرور رفت. سراقه فرياد زد: اى محمد! مرا رها كن! عهد مى كنم كه با تو دوستى كنم و با دشمنان تو سازش نكنم! پيغمبر از خداوند خواست كه اگر راست مى گويد، اسب او آزاد شود. پس اسب او نجات يافت و سراقه به وعده خود وفا نمود.(1)

همچنين به نقل از محمد بن اسحاق، صاحب مغازى، ابو جهل سراقه را ملامت نمود و او اين اشعار را سرود:

أبا حكم واللّه لو كنت شاهدا *** لامر جوادي اذ تسوخ قوائمه

علمت ولم تشكك بأنّ محمّدا *** رسول ببرهان فمن ذا يقاومه

عليك بكف القوم عنه فإنّي *** أرى أمره يوماً ستبدو معالمه(2)ه) «روزى عامر بن طفيل و اربد بن قيس نزد پيغمبر آمدند. عامر به اربد گفت: من او را مشغول مى كنم و تو ناگهان با شمشير او را از پاى درآور. عامر با پيغمبر گفت و گو مى كرد و نگاهش به اربد بود و اربد هيچ عملى انجام نمى داد. چون اين كارش خيلى طول كشيد، برخاستند و رفتند. عامر به اربد گفت: من از تو بسيار مى ترسيدم و وحشت داشتم، ولى اكنون ديگر از تو اصلاً وحشتى ندارم. اربد گفت: زود قضاوت نكن! من هر وقت كه مى خواستم او را بكشم، مردانى مى آمدند و در جلو چشم من به جز تو كسى نمى آمد! آيا مى خواستى تو را بكشم؟!»(3) مفسرين اين قصه را به طور مفصل از ابن عباس نقل نموده اند و در تواريخ ثبت است.

ص: 702


1- قرب الاسناد، ص 320، ح م 1228، در معجزات رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم .
2- اى ابا حكم ابوجهل به خدا قسم اگر مى ديدى كه چگونه دست و پاى اسبم در زمين فرو رفت، مى دانستى و شك نمى كردى در اين كه محمّد فرستاده اى با دليل و حجت است، پس چه كسى را تاب مقاومت با اوست؛ بر تو باد جلوگيرى از خويشانت، چرا كه مى بينم روزى را كه دانش او آشكار خواهد شد.سيره نبويه ابن هشام، ج 2، ص 135.
3- قرب الاسناد، ص 321، ح م 1228، در معجزات رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم .

و) «يهود بنى نضير با پيغمبر عهد و پيمان داشتند. چون يكى از مسلمانان دو نفر را كشته بود، پيغمبر در مقام برآمد كه ديه او را بدهد و با چند نفر از اصحاب نزد يهود بنى نضير تشريف بردند تا آن كه كمك بگيرند و قرض كنند. كعب بن اشرف گفت: خوش آمدى اى ابا قاسم! هر چه بخواهى كمك مى دهم. سپس بيرون رفت تا مثلاً غذايى تهيه و حاضر نمايد، ولى با يكديگر گفتند كه چه بهتر است در اين وقت او را بكشيم؛ زيرا او فعلا در چنگ ماست.(1)

و بنا به نقل محمد بن اسحاق، آنها گفتند: الآن كه پاى ديوار نشسته است، بايد كسى برود و سنگى را از بالا بر سر او بيندازد. پس خداوند پيغمبر را از قصد ايشان با خبر

نمود. آن حضرت از جا برخاست و اصحاب چون ديدند كه پيغمبر دير كرد، در مقام تحقيق برآمده و دانستند كه به مدينه تشريف برده است و آنها هم برگشتند. آن حضرت در اثر همين عمل، يهود بنى نضير را دستور جلاى وطن داد و اموال ايشان، به تصرف پيغمبر اكرم در آمد. اين قصه در تواريخ و تفاسير نوشته شده است».(2)

ز) «پس از جنگ بدر، صفوان بن اميه جُمحى با وهيب بن عمير در حجر كنار كعبه نشسته بودند و سخن از كشته شدگان قريش به ميان آمد، صفوان گفت: پس از ايشان خيرى در زندگانى نيست. عمير گفت: راست مى گويى و من اگر گرفتار عيال و طلبكار نبودم، هر آينه به مدينه مى رفتم و محمد را مى كشتم. چون بهانه خوبى هم دارم؛ زيرا پسر من در دست او اسير است و خلاصى او را بهانه مى نمايم.

صفوان گفت: ديون تو به عهده من كه ادا نمايم و عيال تو با عيال من باشند و مخارج ايشان به عهده من باشد. عمير گفت: پس كسى را از اين راز آگاه مكن. صفوان گفت: اين سرّ مخفى مى ماند. آن گاه عمير شمشير خود را به زهر آلوده نمود و خود را به مدينه رسانيد. او از شياطين قريش بود و مسلمانان را آزار مى نمود. وقتى بر پيغمبر وارد شد، به رسم جاهليت بر حاضرين سلام نمود و گفت: «انعموا اصباحا»!

ص: 703


1- تفسير قمى، ج 2، ص 359، در تفسير سوره حشر.
2- طبرى، ج 2، ص 551 - 552.

پيغمبر فرمود: تحيت اسلام بهتر از اين تحيت است. سلام، تحيّت اهل بهشت است. اى عمير! براى چه آمدى؟ گفت: به جهت اين اسيرى كه در دست شماست. فرمود: پس اين شمشير را براى چه با خود آوردى؟ گفت: مگر از آن شمشيرها كارى برآمد؟ فرمود: اى عمير! راستش را بگو براى چه آمدى؟ گفت: براى اسير آمده ام.

فرمود: تو با صفوان در حجر نشسته بودى و سخن از كشته شدگان به ميان آمد. تو گفتى اگر ديون و عيال نداشتم به مدينه مى رفتم و محمد را مى كشتم. آن گاه صفوان هر دو را به عهده گرفت و تو براى كشتن من آمدى و خداوند مانع اين كارت خواهد بود. عمير گفت: شهادت مى دهم كه تو پيغمبر خدايى، هيچ كس غير از من و صفوان از اين سرّ آگاه نبود، به خدا سوگند! به جز از ناحيه خدا، كسى تو را مطلع ننمود. حمد مى كنم خدايى را كه مرا به اسلام هدايت فرمود.

پس اسلام آورد. پيغمبر فرمود كه او را به قوانين اسلام آشنا كنيد و به او قرآن بياموزيد و اسير او را آزاد كنيد؛ و چنان كردند.

عمير گفت: يا رسول اللّه! من در زمان كفر در خاموش كردن نور خدا اصرار داشتم و به مسلمانان آزار بسيارى مى رساندم، دوست دارم به من اجازه فرماييد تا برگردم و قريش را به اسلام دعوت نمايم، شايد هدايت يابند، وگرنه ايشان را در راه خداوند اذيت مى كنم؛ چنان كه اصحاب تو را اذيت مى كردم!

پيغمبر به او اذن فرمود. عمير به مكه رسيد. صفوان پس از رفتن عمير به قريش مى گفت كه به زودى خبر خوشى به شما مى رسد كه قصه بدر را فراموش كنيد. صفوان از مسافرين مى پرسيد كه عمير چه شد؟ تا آن كه شخصى رسيد و گفت: عمير اسلام آورد. صفوان قسم ياد نمود كه به عمير فايده اى نرساند و با او سخن نگويد. در اثر خدمات عمير، جمعى اسلام آوردند و او به مخالفين خود آزار مى رسانيد».(1)

عمير كسى است كه در فتح مكه براى صفوان از پيغمبر اكرم امان گرفت و صفوان در اثر بدى هاى خود و همين سوء قصدى كه داشت از پيغمبر بسيار مى ترسيد.

ص: 704


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 472 - 474.

ح) «طايفه بنى ذبيان و محارب از لشكر پيغمبر فرار كردند و بالاى كوه ها متفرق شدند. پيغمبر اكرم براى قضاى حاجت از لشكر جدا شد و چون باران لباسش را خيس كرده بود، زير درختى خوابيد و لباس خود را به روى درخت انداخت تا خشك شود. دشمنان از بالاى كوه پيغمبر را مى ديدند. پس رييس ايشان دعثور بن حارث خود را به پيغمبر رسانيد و ناگهان با شمشير كشيده بالاى سر پيغمبر ايستاد و گفت: اى محمد! چه كسى تو را از من حفظ مى كند؟ پيغمبر فرمود: خداوند. پس جبرئيل به سينه او زد و بر زمين افتاد و شمشير از دست او جدا شد. پيغمبر شمشير را برداشت و بالاى سر او ايستاد و فرمود: چه كسى تو را از من نگاه مى دارد؟ دعثور گفت: هيح كس و من به يكتايى خداوند و رسالت تو شهادت مى دهم».(1)

همچنين در بحارالانوار از مناقب ابن شهر آشوب از تفسير ابو حمزه ثمالى همين قصه نقل شده است؛ به اضافه اين كه دعثور مى گويد: «من عهد مى كنم كه با تو نجنگم و ابدا با دشمن تو مساعدت ننمايم. پس پيغمبر او را آزاد نمود. چون از دعثور پرسيدند: چه شد كه بر زمين افتادى؟ گفت: مرد بلند بالايى به سينه من زد و من دانستم كه او ملك است. مى گويند كه او اسلام آورد و قوم خود را به اسلام دعوت نمود».(2)

ط) شيبة بن عثمان بن ابى طلحه در جنگ حنين با قريش در ركاب پيغمبر بود، وقتى مسلمانان فرار كرده و پيغمبر را تنها گذاشتند در مقام بر آمد تا پيغمبر را بكشد و جبران كشته شدن پدر خويش، عثمان را در جنگ احد بنمايد. بنابراين از طرف راست پيغمبر آمد، عباس را مشاهده نمود، از طرف چپ آمد، ابو سفيان بن حارث را ديد و از پشت سر پيغمبر آمد و ديد كه آتشى ميان او و پيغمبر حايل است. پس برگشت. پيغمبر او را طلبيد و فرمود: نزديك بيا. و از خداوند خواست كه شيطان را از او دور كند. شيبه مى گويد: پس پيغمبر در نظر من عزيزتر از چشم و گوش من شد. آن گاه فرمود: با كفار بجنگ و پس از جنگ فرمود: آنچه خداوند براى تو خواست، بهتر از آن بود كه تو

ص: 705


1- مغازى، ج 1، ص 194 و 195.
2- بحار الانوار، ج 20، ص 3 و 4.

مى خواستى. و او را از آنچه در ضميرش بود، خبر داد. پس شيبه اسلام آورد».(1)

ى) «منافقين در مقام بر آمدند كه پيغمبر را شبانه در عقبه بكشند و شترش را رم دهند تا او را از بالاى گردنه پرت نمايد»،(2) ولى به خواست خداوند نتوانستند به او آسيبى برسانند. اين قصه را در كتاب مجاهدات نيز نوشته ايم.

ك) حكايت زن يهوديّه اى كه گوشت بريانى را زهر آلود نمود، در «قرب الاسناد» حميرى به سند معتبرى از امام موسى بن جعفر عليهماالسلام چنين آمده است:

«زن يهوديّه، گوسفند زهر آلودى را براى پيغمبر آورد. بشر بن براء بن عازب در مجلس حاضر بود. پيغمبر از ذراع برداشت و بشر نيز لقمه اى گرفت. پيغمبر جويد و بيرون آورد و فرمود: گوسفند زهر آلوده است، ولى بشر لقمه را پايين داد و خورد و مُرد. زن اقرار نمود و پيغمبر فرمود: براى چه چنين كردى؟ زن گفت: زيرا تو شوهر و اشراف فاميل مرا كشتى، پس با خود گفتم كه اگر پادشاه باشد، او را مى كشم و اگر پيغمبر باشد، خداوند او را مطلع مى فرمايد».(3)

شيخ صدوق در امالى به سند خود از اصبغ بن نباته از اميرالمؤمنين علیه السلام اين قضيه را به طور مفصلى نقل نموده است: «گوسفند بريان شده را نزد پيغمبر گذارد. كتف گوسفند گفت: اى محمد! من زهر آلوده هستم از من تناول مكن. پس جبرئيل نازل شد و گفت: بگو «بسم اللّه الّذي يسمّيه به كلّ مؤمن، وبه عزّ كل مؤمن، و بنوره الّذي اضائت به السموات و الأرض، و بقدرته الّتي خضع لها كل جبار عنيد، و انتكس كلّ شيطان مريد من شر السم والسحر واللمم، بسم العلي الملك الفرد الّذي لا اله إلاّ هو «وَنُنِزّلُ مِنَ الْقُرآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤمِنِينَ وَلا يَزيدُ الظّالِمينَ إِلاّ خَساراً(4)

ص: 706


1- مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 72، في حفظ اللّه تعالى من المشركين.
2- بحار الانوار، ج 21، ص 198.
3- قرب الاسناد، ص 326، ح م 1228، في معجزات رسول صلی الله علیه و آله وسلم .
4- به نام آن خدايى كه مؤمنين او را مى خوانند و او عزت هر مؤمنى است، و به نور آن خدايى كه پرتو افكن آسمان ها و زمين است، و به آن نيرو و قدرتى كه هر سركشِ خود خواهى در مقابلش كُرنش مى كند، و هر شيطان نگون بختى رانده مى شود از شر هر زهر و سحر و جادويى؛ به نام خداى بزرگِ بى همتا كه جز او خدايى نيست «و ما آنچه از قرآن فرستيم شفاى دل و رحمت الهى براى اهل ايمان است ولكن كافران را به جز زيان و شقاوت چيزى نخواهد افزود (سوره اسرى، آيه 82)».

پيغمبر اين دعا را خواند و به اصحاب هم فرمود كه ايشان نيز بگويند. آن گاه فرمود: بخوريد و پس از آن حجامت كردند».(1)

شيخ كلينى به سند خود از قداح از امام صادق علیه السلام اين گونه روايت كرده است:

«زن يهوديه پيغمبر را زهر داد و ذراع گوسفند را آغشته به زهر كرد. پيغمبر ذراع و كتف را دوست مى داشت و از بالاى ران خوشش نمى آمد، چون نزديك موضع بول است».(2)

و بيش از اين نقل ننمود، ولى علاّمه مجلسى از بصاير الدرجات صفار، اضافه بر اين نقل نموده است: «چون گوسفند بريان شده را نزد پيغمبر گذاشتند، پيغمبر از ذراع كه دوست مى داشت تناول فرمود. آن گاه ذراع به مشيّت الهى به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! من به زهر آلوده هستم. پس پيغمبر ديگر ميل ننمود و زهر در بدن پيغمبر اثرى ننمود تا آن كه پيغمبر رحلت نمود».(3)

به عقيده ما اين اضافه درست نيست؛ چون گذشته از آن كه معارض با نقل قرب الاسناد و شيخ صدوق در امالى از اصبغ است، خود حديث نيز شاهد نادرستى آن اضافه است؛ زيرا چه شد كه ذراع پس از آن كه پيغمبر از آن ميل نمود، به سخن در آمد؟ به علاوه، شيخ كلينى به سند معتبر از حنان بن سدير صيرفى نقل فرموده است كه: «پيغمبراكرم صحيح و سالم بود و هيچ مرضى نداشت كه جبرئيل خبر نزديكى مرگ او را آورد. پس پيغمبر امر فرمود تا مهاجر و انصار در مسجد حاضر شوند و همگى با سلاح جمع شدند. آن گاه مردم را از مرگ خود خبر داد و فرمود:

«والى مسلمين را وصيت مى كنم كه به جماعت مسلمانان رحم كند. بزرگ ايشان را احترام و ضعيف را رحم و عالم را تجليل فرمايد. ضررى به مسلمانان نزند كه ذليل شوند. ايشان را گرفتار فقر نكند كه كافر شوند. و در خانه خود را به روى مسلمانان نبندد كه ضعيف و پامال

ص: 707


1- امالى صدوق، مجلس 40، ص 294، ح 2، ح م 328.
2- كافى، ج 6، كتاب الاطعمه، باب فضل الذراع، ص 315، ح 3.
3- بحار الانوار، ج 17، ص 406، ح 26.

شوند. لشكريان را در سر حدات زياد، نگاه ندارد و حبس نكند تا نسل امت من قطع شود. آن گاه فرمود: من نصيحت كردم و ابلاغ نمودم. پس شاهد باشيد! آن گاه امام فرمود: اين آخرين سخن پيغمبر بر بالاى منبر بود».(1)

اگر آن زهر از سال وقوع جنگ خيبر كه سال هفتم بود در پيغمبر اثر مى نمود، تا سال رحلت بايد پيغمبر به تدريج سلامت خود را از دست داده باشد و در طول اين چند سال، هميشه مريض و مبتلا باشد؛ و حال آن كه به موجب اين حديث، پيغمبر خبر مرگ خود را به مسلمانان داد، در حالى كه سالم بود و هيچ نوع مرضى نداشت.

از اين گذشته اگر حال پيغمبر رو به ضعف و مرض مى رفت و پس از اين واقعه، طى مدت چهار سال سلامتى خود را از دست داد، هر آينه خبرش به ما مى رسيد و از حكايات و قصص دانسته مى شد. پس شكى در اين نيست كه آن حديث ضعيف و مخالف با واقعيت است.

حكاياتى كه نقل نموديم، تنها قسمتى از خطراتى است كه متوجه پيغمبر اكرم شده است. حكايات و قصصى كه مورخين و مفسرين نقل نموده اند و يا در روايات آمده، خيلى بيش تر از اين است. و چه بسا خطراتى كه خداوند پيامبرش را از آنها نگاه دارى نمود، بيش تر از آن باشد كه خبرش به مورخين و مفسرين رسيده است.

ص: 708


1- كافى، ج 1،كتاب الحجة، ما يجب من حق الامام، ص 406، ح 4.

باب يازدهم: بخشى از تصورات و اعتراضات دشمنان درباره پيغمبر اكرم، قرآن و دين اسلام

ص: 709

ص: 710

يك دكتر فرانسوى درباره تاريخ تمدن اسلام و عرب مى گويد: «اجتماع تمام اصنام در خانه كعبه، مسأله اتحاد مذهبى را ممكن قرار داد و اتحاد زبان هم آن را سهل و آسان نمود. در حقيقت موقع آن رسيده بود كه وحدت فكر و عقيده در تمام مملكت وجود پيدا كند. اين يكى از مسايل مهمى است كه بر پيغمبر اسلام محقق و مبرهن شده بود و همين مسأله سبب كاميابى وى گرديد. او عوض اين كه بانى مذهب تازه اى شود - كه بعضى ها مى گويند - به اين اكتفا نمود كه خداى بى همتا، همان خداى ابراهيم، بانى خانه كعبه اى است كه تمام اعراب او را قبول دارند. در زمان بعثت پيغمبر اسلام، به طور كلى تمايلاتى به طرف اتحاد وطنى و مذهبى پيدا شد كه علايم آن موجود بوده است. بسيارى از اعراب كه ميان آنها جماعت زيادى در كيش يهود و نصارا بودند، خداى واحد را پرستش مى نمودند و خودشان را حنيف مى ناميدند كه در قرآن هم پيغمبر اسلام به همين اسم ناميده شده است».(1)

ما مى گوييم كه چون نويسنده تاريخ، كافر به نبوت پيغمبر اسلام است بنابر اين از روى فكر پريشان خويش قضاوت مى نمايد؛ مثل آن كه شخصى كه كافر به موسى باشد، بگويد كه چون بنى اسراييل در چنگال فرعون گرفتار شده بودند، زمينه براى پذيرفتن دعوت موسى فراهم بود و موسى براى اين كه بنى اسراييل را نجات بخشد و به سلطنت برسد، آن ادعا را نمود.

پيغمبر اكرم از جانب خداوند مبعوث به رسالت شد و به هر چه مأمور بود، اطاعت و ابلاغ نمود. او در مقام سلطنت نبود و از روى فكر، آن نقشه را طرح ننمود؛ تمامى

ص: 711


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب گوستاولوبون فرانسوى، ص 114، فصل چهارم، كتاب اول، باب سوم.

پيغمبران مردم را به خداوند يكتا دعوت مى نمودند:

«مايُقالُ لَكَ إلاّ ما قَدْ قِيلَ لِلرُّسُلِ مِنْ قَبْلِكَ»(1)

«به تو جز آنچه به پيامبران پيش از تو گفته شده است، گفته نمى شود».

عيسى و موسى به همان چيزى كه ابراهيم و محمد دعوت مى كردند، دعوت مى نمودند. مگر عيسى به خداوندى كه همتا دارد و داراى زن و فرزند و يا شريك است، دعوت مى نمود؟!

«وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدُونِي * وَقَالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمَنُ وَلَدا سُبْحَانَهُ بَلْ عِبَادٌ مُكْرَمُونَ * لاَ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ * يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنْ ارْتَضَى وَهُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ * وَمَنْ يَقُلْ مِنْهُمْ إِنِّي إِلَهٌ مِنْ دُونِهِ فَذَلِكَ نَجْزِيهِ جَهَنَّمَ كَذَلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ»(2)

«و پيش از تو هيچ پيامبرى را نفرستاديم، مگر اين كه به او وحى كرديم كه خدايى جز من نيست، پس مرا بپرستيد. و گفتند [خداى] رحمان فرزندى اختيار كرده! منزه است او. بلكه [فرشتگان] بندگانى ارجمندند كه در سخن بر او پيشى نمى گيرند و خود به دستور او كار مى كنند. آنچه فرا روى آنان و آنچه پشت سرشان است، مى داند و جز براى كسى كه [خدا] رضايت دهد، شفاعت نمى كنند و خود از بيم او هراسانند. و هركس از آنان بگويد: من [نيز] جز او خدايى هستم، او را به دوزخ كيفر مى دهيم. [آرى!] سزاى ستمكاران را اين گونه مى دهيم».

حال، دشمنان خدا از حد تجاوز كنند و براى خداوند فرزند يا شريك بگيرند؛

«يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَلاتَقُولُوا عَلىَ اللّه ِ إِلاّ الْحَقَّ إِنَّما الْمَسِيحُ عيسَى بْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللّه ِ وَكَلِمَتُهُ أَلْقيها إِلى مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللّه ِ وَرُسُلِهِ وَلاتَقُولُوا ثَلثَةٌ

ص: 712


1- سوره فصلت، آيه 43.
2- سوره انبيا، آيات 25 - 29.

انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ إنَّمَا اللّه ُ إِلهٌ واحِدٌ سُبْحانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ ما في السَّمواتِ وَالأَرْضِ وَكَفى بِاللّه ِ وَكِيلاً * لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْدا لِلّهِ وَلاَ الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ»(1)

«اى اهل كتاب! در دين خود غلوّ مكنيد و درباره خدا جز [سخن] درست مگوييد! مسيح، عيسى بن مريم، فقط پيامبر خدا و كلمه اوست كه آن را به سوى مريم افكنده و روحى از جانب اوست. پس به خدا و پيامبرانش ايمان بياوريد و نگوييد [خدا] سه گانه است! باز ايستيد كه براى شما بهتر است! او منزه از آن است كه برايش فرزندى باشد. آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است از آن اوست و خداوند، بس كارساز است. مسيح از اين كه بنده خدا باشد، هرگز ابا نمى ورزد و فرشتگان مقرّب [نيز ابا ندارند].

اما گفته موسيو كه اجتماع اصنام در خانه كعبه، مسأله اتحاد مذهبى را ممكن قرار داد، يقيناً غلط است؛ زيرا نتيجه تعداد اصنام و تعدد الهه، تفرقه كلمه است، نه اتحاد

مذهب. اين عمل به وسيله دشمنان عرب صورت گرفت و منظورشان اين بود كه مبادا روزى اعراب متحد شده و باعث بيچارگى دشمنان گردند. مشركين مى گفتند: «أَجَعَلَ الاْلِهَةَ إِلها واحِدا إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عُجابٌ(2)؛ آيا محمد به جاى اين همه خدايان، يك خدا را مى پرستد و به او دعوت مى كند؟» آنان از گفته كلمه توحيد «لا إله إلاّ اللّه» تنفّر و وحشت داشتند. حال، موسيو مى گويد: همين تعدد، موجب وحدت گرديد!

همچنين اگر در زمان بعثت، همگى، متمايل به وحدت وطن و مذهب بودند و اجتماع اصنام در كعبه و اتحاد زبان، آن وحدت را آسان تر نموده بود، پس چرا به آن اندازه با پيغمبر اكرم مبارزه نمودند؟ چرا تا چند سال آن سرور دعوت خود را آشكار نمى كرد؟ و چرا قريش كه عقلاى عرب بودند، اين قدر در كفر و شرك پافشارى كردند تا آن جا كه پيغمبر اكرم ضعفا را روانه حبشه نمود؟ چرا خود آن سرور را با حاميان او از

ص: 713


1- سوره نساء، آيه 171 و 172.
2- سوره ص، آيه 5.

بنى هاشم و بنى مطلب در شعب ابو طالب، سال ها محصور نمودند؟ و بالأخره چرا پيغمبر از مكه فرار نمود؟ و چرا قريش او را رها نكردند و به سوى مدينه لشكر مى كشيدند و سال ها با او در جنگ بودند؟!

عجبا! گاهى دشمنان مى گويند كه دين اسلام با شمشير رواج گرفت و اين را وسيله انتقاد قرار مى دهند - چنان كه از ايشان در همين باب نقل مى نماييم - گاهى هم مى گويند كه زمينه براى اتحاد وطن و مذهب فراهم آمده و نشانه هايش موجود بود و بسيارى از اعراب، خداوند يكتا را مى پرستيدند. ميان اين دو سخن چگونه جمع مى شود؟!

حقيقت امر اين است كه خداوند جهان در آن وقت كه بشر در ضلالت فرو رفته بود، محمد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم را براى نجات ايشان روانه نمود و اهل كتاب و مشركين و بى دينان با او مبارزه ها كردند و از آنچه در اختيار داشتند، استفاده سوء نمودند و در مقام خاموش كردن نور الهى از هيچ عملى كوتاهى نكردند، ولى خداوند به خواست خود، او را بر تمام بى دينان غالب نمود:

«هُوَ الَّذي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلىَ الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ»(1)

«او كسى است كه فرستاده خود را با هدايت و آيين درست روانه كرد، تا آن را بر هرچه دين است، فائق گرداند هر چند مشركان را ناخوش آيد».

مشركين و كفار هر چه توانستند با پيغمبر دشمنى كردند. حال، موسيو مى گويد: زمينه فراهم بود. آرى! براى مبارزه با پيغمبر خدا زمينه فراهم بود و از طرفى اهل كتاب با مشركين عرب متحد شدند و عليه آن حضرت قيام كرده و بالاتفاق او را در مدينه محصور نمودند. پيغمبر مدّت ها در پشت خندق نشست. نفس ها در سينه حبس بود و زمين گشاد و وسيع بر مسلمانان تنگ شد تا خداوند كمك نموده و جنگ را خاتمه داد.

اين حكايات در قرآن و در تمامى تواريخ ثبت است و هيچ عاقلى نمى تواند منكر آن شود. آيا اين همه جنگ ها و مبارزات، كاشف از اين نيست كه مشركين براى پذيرفتن دين

ص: 714


1- سوره صف، آيه 9.

اسلام حاضر و مهيا نبودند؟ اگر چه مطلب بسيار روشن است، ولى قلم به دست دشمن است و جناب موسيو نمى تواند ببيند كه دين اسلام به خواست خداوند پيشرفت نمود و خداوند، پيغمبر خود را بر تمام دشمنان با كثرت مبارزات و مجاهدات ايشان غالب فرمود و روى اين حساب اين سخنان بى پايه را مى گويد. و نيز همين دعوت پيغمبر اكرم به توحيد، موجب آن شده بود كه عقلاى عرب او را ديوانه بخوانند. خداوند در قرآن به اين امر تصريح كرده و مى فرمايد:

«ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ»(1)

«تو به لطف پروردگارت ديوانه نيستى».

همچنين مى فرمايد:

«فَسَتُبْصِرُ وَيُبْصِرُونَ * بِأَيِّيكُمُ المَفْتُونُ»(2)

«به زودى خواهى ديد و خواهند ديد كه كدام يك از شما دستخوش جنونيد».

اگر زمينه فراهم شده بود، مى بايست قريش و عرب اين دعوت را استقبال كنند، نه آن كه همگى، پيغمبر را ديوانه بخوانند و خداوند قسم ياد كند كه تو ديوانه نيستى و به

زودى هم تو مى بينى و هم دشمنان خواهند ديد كه ديوانه كيست؛ تو ديوانه اى يا آنان كه تو را ديوانه مى خوانند؟

در پاسخ گفته ديگر او كه گفت: «در زمان آن حضرت بسيارى از اعراب . . .» مى گوييم كه گويا مقصود او اين است كه پيش از بعثت پيغمبر اكرم جماعت زيادى از اعراب، موحد شده بودند. پس خوب بود ايشان به جاى اين ادعا، نام چند نفر از اين جماعت بسيار را مى شمردند. شاهد بر نادرستى گفته او اين است كه نصارا در زمان حال، خداى واحد يكتا را پرستش نمى كنند. پس چگونه مى گويد كه بسيارى از اعرابى كه در ميان آنها جماعت زيادى پايبند كيش يهود و نصارا بودند، خداى واحد را پرستش مى كردند؟!

ص: 715


1- سوره قلم، آيه 2.
2- سوره قلم، آيه 5 و 6.

در حالات زيد بن عمرو بن نفيل آورده اند: «در طلب دين ابراهيم به شام و از آن جا به موصل و جزيره رفت و بعد به شام مراجعت نمود. راهبى از اهل بلقاء را ديد و دنبال او را گرفت و از آن عالم نصرانى از دين حنيف ابراهيم سؤال نمود. راهب گفت: از دينى سؤال مى كنى كه در نزد مردم نيست و كسى تو را هدايت نخواهد نمود و عالم به اين دين از ميان رفته است، ولى از همان زمينى كه بيرون آمدى، به همين زودى پيغمبرى بر مى خيزد و بر دين ابراهيم حنيف است؛ پس به شهر خود برگرد كه الآن زمان بعثت اوست.

زيد به مذهب يهود و نصرانيت نزديك شده بود، امّا هيچ كدام را نپسنديده بود. پس با شتاب به سمت مكه برگشت و چون به زمين طايفه لخم رسيد، او را كشتند».(1)

شايد موسيو اين قضيه را مدرك خود قرار داده و از اين حكايت استنباط نموده است كه در زمان آن حضرت، بسيارى از اعراب كه در ميان آنها جماعت زيادى پايبند كيش يهود و نصارا بود، خداوند واحد را پرستش مى كردند و خودشان را «حنيف» مى ناميدند، امّا از همين حكايت نيز خلاف گفته او دانسته مى شود. دين حنيف، دين ابراهيم بود كه آن را از دست اعراب بيرون برده بودند و اگر هم از آن چيزى باقى مانده بود، همان اسمش بود؛ چنان كه آن راهب گفت. پيغمبر اكرم مردم را به امر خداوند، نه به ميل و خواسته خود به دين حنيف دعوت مى نمود و تمامى پيغمبران نيز مردم را به همان دين دعوت مى كردند.

موسيو مى نويسد: «پيغمبر تا مدت سه سال، نبوتش را جز به اقربا و عشيره خود به كسى اظهار نمى كرد. آنها هم با توجه به سن و مقام، از اشخاص مهم قوم شمرده مى شدند. وقتى كه او يقين حاصل كرد كه عشيره اش از وى حمايت مى كنند، نبوت خويش را علنى كرد و يك تنه در مقابل آن شركى كه مركزش خانه كعبه و تمام بت هاى عربستان در آن جمع بود، بناى مقاومت را گذاشت، ولى در تمام اين مدت، پيشرفتى حاصل نشد، بلكه مردم بناى استهزا و تمسخر را گذاشتند. حتى قريش كه خدّام خانه

ص: 716


1- تهذيب التهذيب، ج 3، ص 364 و 365.

كعبه بودند، غضبناك شده و پيغمبر و پيروانش را تهديد به قتل نمودند، ولى اين سختى و تهديد ابداً در وجود او مؤثر واقع نگرديد».(1)

اولاً، خوب بود كه موسيو سخن سابق خود را پس مى گرفت. او كه در سه، چهار صفحه قبل نوشته بود كه اجتماع تمام اصنام در خانه كعبه، مسأله اتحاد مذهبى را ممكن قرار داده و اتحاد زبان هم آن را سهل و آسان نموده بود، چگونه در اين جا اعتراف مى كند

كه يك تنه در مقابل آن شركى كه مركزش خانه كعبه و تمام بت هاى عربستان در آن جمع بود، بناى مقاومت را گذاشت، ولى در تمام اين مدت پيشرفتى حاصل نشد؟ اگر فكر اتحاد وطن و مذهب پيدا شده و علايم آن موجود بود، پس اين مقاومت، مبارزه و آن استهزا و مسخره كردن و كارهاى بالاتر براى چه بود؟

ثانيا، عموم عرب از مرام و مقصد پيغمبر اكرم با خبر بودند. همان نماز خواندن پيغمبر اكرم با على و خديجه در مسجد الحرام يا منى در برابر چشمان حجاج عرب كه از اطراف بلاد جمع شده بودند، نوعى با خبر كردن عموم از دين جديد بود. آنان مى دانستند كه او خود را پيغمبر مى داند؛ چنان كه عموى آن سرور به آن مرد يمانى فرموده بود. پس اين طور نبود كه در آن سه سال مردم را از نبوت خود خبر نمى نمود. بلى! آشكارا به دين دعوت نمى كرد.

ثالثا، وقتى آيه شريفه «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَر وَاعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ إنّا كَفَيْناكَ المُسْتَهْزِئِينَ(2)؛ پس آنچه را بدان مأمورى آشكار كن و از مشركان روى برتات، كه ما [شرّ]

ريشخندگران را از تو برطرف خواهيم كرد!» نازل شد، پيغمبر دعوت خويش را آشكار نمود، نه اين كه چون يقين پيدا كرد كه عشيره اش از وى حمايت مى كنند، دعوت خود را آشكار كرده باشد.

پيغمبر مأمور خداوند بود و اعتماد او نيز به خالق بود. بنابر اين، وقتى مأمور شد كه آشكارا دعوت كند، اطاعت نمود و آشكارا دعوت كرد. امّا اگر اعتماد او به عشيره اش

ص: 717


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، ص 118 و 119، كتاب دوم، باب اول، فصل دوم.
2- سوره حجر، آيه 94 و 95.

بود، بايد آن موقع كه عشيره اش از حمايت او دست برداشتند، - يعنى پس از وفات ابوطالب و پيش از اسلام آوردن اهل مدينه - از ادعاى خود دست بردارد. خداوند ضمانت حفظ او را فرمود؛ «إِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ». اتكا، اطمينان و پشت گرمى او به مسبب الاسباب بود. از همين آيات دانسته مى شود كه پيش از آشكار نمودن دعوت، مشركين از داعيه او اطلاع داشتند و به همين جهت به اذيت و استهزاى او اشتغال ورزيدند.

موسيو مى نويسد: «خديجه به پيغمبر ايمان آورد و ورقه، پسر عمويش را كه در علم و فضل معروف بود با خبر نمود. ورقه گفت: اگر اين طور است كه مى گويى، فرشته اى كه بر موسى نازل شده بود بر محمد نازل شده است. اين تأييد ورقه موجب مزيد اطمينان پيغمبر گرديد».(1)

اين نقلى را كه موسيو قبول نموده است، باطل است؛ زيرا پيغمبر در نبوت خود شكى نداشت تا به گفته ورقه اطمينان پيدا كند؛ اين سخن بى دينان است. خديجه هم از سال هاى دور و دراز پيغمبر را شناخته بود و به همين جهت خود را همسر او نمود و اموال خويش را در اختيار او گذاشت. او مى دانست كه اين همان پيغمبر موعود است و گفته ورقه در او اثرى نداشت؛ چه رسد به اين كه در پيغمبر اكرم كوچك ترين تأثيرى داشته باشد.

از اين گذشته، پيغمبر اكرم هميشه تأييد شده به تأييدات و مشمول الطاف و عنايات خداوند بود. چنين نبود كه اين برخورد، بى سابقه و برخلاف انتظار بوده و چيز تازه اى باشد كه موجب وحشت و ترس او گردد و يا خيال كند كه ديوانه شده و يا شيطان بر او ظاهر گشته است.

از طرف ديگر از ورقه به جز در اين جا اثرى نيست. چرا او را از افراد مسلمين نشمردند و در اسلام از او اثرى به يادگار نماند؟ اين خبر از آثار شوم سلطنت آل زبير است؛ و چون او از فاميل ايشان بود، خواستند نام نيكى از او به جا بماند در عوض از مقام شامخ پيغمبر اكرم بكاهند.

ص: 718


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب دوم، باب اول، فصل دوم، ص 118.

عبداللّه بن زبير دشمن بنى هاشم است؛ او چهل روز در خطبه خويش بر پيغمبر صلوات نفرستاد، با اين بهانه كه اگر صلوات بفرستد، خويشان پيامبر به خود مى بالند. او در صدد بود كه تمامى بنى هاشم را بسوزاند، ولى رسيدن ناگهانى لشكر مختار به كمك بنى هاشم، او را از اين كار منصرف و قدرت را از او سلب نمود.

موسيو مى گويد: «پيغمبر تمام صدمات وارده را با كمال صبر و شكيبايى تحمل مى كرد و فصاحت و بلاغت آيات قرآن، هر روز عده اى مسلمان تازه براى او فراهم مى نمود. براى اين كه چند روزى راحت باشد، به خانه عمويش ابو طالب كه از اشخاص محترم بود رفته، همان جا توقف نمود».(1)

در اين كه پيغمبر اكرم تمام صدمات طاقت فرسا را تحمل مى نمود، شكى نيست و در آن هم كه هر روز عده اى مسلمان تازه فراهم مى شد، ترديدى نيست. بلى، در اثر برخورد با پيغمبر و شناختن آن سرور و تلاوت قرآن و ديدن معجزات و اخبار علماى اهل كتاب، به تدريج در طول سال ها در مكه معظمه اشخاصى مسلمان شدند. حتى مى گويند كه در حدود هشتاد نفر به حبشه هجرت كردند. و شايد به همين اندازه هم در مكه بودند. اگر بخواهيد عدد مسلمانان قبل از هجرت را به دست بياوريد، از عدد مهاجرين به مدينه در سال اول مى توانيد مطلب را تا حدى كشف نماييد؛ چون هر كس كه تمكّن داشت، بايد خود را به پيغمبر مى رساند. شما تعداد مهاجرين شركت كننده در جنگ بدر را با آن كه تقريباً پس از هيجده ماه بعد از هجرت بود، ببينيد! واقدى مى گويد:

«هشتاد و شش نفر از قريش و هم پيمانان ايشان، و دويست و بيست و هفت نفر از انصار و هم پيمانان ايشان بودند».(2)

تعداد مهاجرين از مسلمين در جنگ بدر اين است. به نظر شما آيا مى توان گفت كه در مكه، هر روز عده اى تازه مسلمان فراهم مى شد. شايد علّت اين كه موسيو تا اين

ص: 719


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب دوم، باب اول، فصل دوم، ص 120.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 213.

اندازه تعداد مسلمانان را زياد مى نمود، اين است كه مدعاى سابق خود يعنى «زمينه اى براى اتحاد وطن و مذهب فراهم شده بود» را ثابت نمايد.

امّا ما از استراحت چند روزه پيغمبر در خانه ابوطالب و توقف آن سرور در آن جا، بى اطلاع هستيم. آنچه مسلم است، پيغمبر اكرم از كودكى در كفالت ابوطالب در آمد تا آن وقت كه مستقل شد و خديجه را تزويج نمود. پس از آن هم به منزل ابوطالب نرفت، بلكه به تحريك آن حضرت با حمزه و عباس نزد ابوطالب آمده و هر كدام يكى از فرزندان ابوطالب را با خود بردند و تحت كفالت گرفتند. پيغمبر اكرم، على را با خود برد و از او تكفّل نمود. بنابر اين، استراحت چند روزه چه معنايى دارد؟ شايد مقصود موسيو همان شعب ابوطالب باشد كه پيغمبر اكرم سال ها با بنى هاشم و بنى مطلب در آن محل محصور بوده و قريش در مقام قتل پيغمبر بودند.

موسيو مى نويسد: «چيزى كه قابل توجه مى باشد اين است كه در وقت شكست، مرعوب و در وقت فتح، مغرور نمى شد و از حالت اعتدال خارج نمى گشت؛ مگر يك بار كه حكم قتل هفتصد نفر از اسيران يهود كه خيانت نموده بودند را داد».(1)

كشته شدن يهود بنى قريظه به حكم پيغمبر نبود، بلكه به حكم سعد بن معاذ، رييس طايفه اوس بود كه در زمان جاهليت با يهود دوست و هم پيمان بود. اين سعد بود كه عزت مسلمين را در ذلت و نابودى يهود مى دانست. او در اين موقع كه حَكَم طرفين گرديده بود، به نهايت آرزوى خود رسيد و حُكم داد و هر چه كه بود، اجرا گرديد.

موسيو بداند با آن كه عداوت قريش با پيغمبر اكرم و آزار و اذيّت ايشان به مراتب بيش از يهود بود، همگى در موقع فتح مكه مشمول عفو گرديدند و آن حضرت از ايشان پرسيد: درباره من چه نظرى داريد؟ گفتند: گمان ما به تو خير است و از تو انتظار خير داريم. آن گاه همه را آزاد كرد؛ پس همه آزاد شدند و جان تازه در بدن بى رمق ايشان پيدا شد.

ص: 720


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب دوم، باب اول، فصل سوم، ص 122.

پيغمبر اكرم نه تنها هيچ وقت از حالات اعتدال خارج نگرديد، بلكه هميشه بالاترين مراتب عفو و احسان را در نظر مى گرفت و دشمنان را مشمول رحمت واسعه خويش قرار مى داد. اگر سعد حُكم مى نمود كه پيغمبر همه را عفو كند، آيا پيغمبر عفو نمى نمود؟!

صاحب تاريخ تمدن اسلام و عرب مى گويد: «اگر بتوان به پيغمبر انتقادى كرد، فقط همان محبّت مفرطى است كه به زن داشت، ولى اين را هم نبايد از نظر دور داشت كه اين محبت فقط در اواخر زندگانى در او پيدا شده بود والاّ در اوايل عمر تا سن پنجاه سالگى به همان زوجه اولى قناعت نمود. پيغمبر اين محبت را هيچ وقت هم پوشيده نگاه نمى داشت. اين قول منسوب به او است كه: دو چيز را خيلى دوست دارم يكى زن و ديگرى بوى خوش، ولى آن چيزى كه بيش تر از همه قلب مرا قوت مى دهد، نماز است.

آن گاه مى گويد: پيغمبر به سن زنان خود چندان اهميتى نمى داد؛ زيرا وقتى عايشه را كه به عقد خود درآورد، سنش بيش تر از ده سال نبود، ليكن ميمونه، دختر حارث را كه به نكاح خود درآورد، سنّش بالغ بر پنجاه و يك سال بود».(1)

محبت به زن از لوازم سلامت بشر است و موجب هيچ گونه انتقادى نيست. مگر اين كه كسى بگويد پيغمبر نبايد از نوع بشر باشد. والاّ بشر داراى احتياجاتى است و چنان كه غذا مى خورد و آب مى آشامد و مى خوابد، به زن نيز ميل دارد. اگر كسى مريض شد، شهوات او كم مى شود ولى هر اندازه كه نشاط و سلامتى و توانايى بشر بيش تر باشد، شهوات او نيز بيش تر خواهد بود.

پس ميل زياد به غذا و محبت مفرط به زن، هيچ گونه نقصى نيست. مگر در آن صورت كه اين شهوات را در غير مورد صرف نموده و به مال يا ناموس ديگران تعرض نمايد، ولى اگر با كمال عقل توأم شد و هر قوه اى را در مورد و محل خود و مطابق مقررات صرف نمود، جاى هيچ گونه اشكالى نيست و كاشف از كمال صحت و سلامت و اعتدال مزاج و نشاط مى باشد.

ص: 721


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب دوم، باب اول، فصل چهارم، ص 130.

از اين جهت است كه پيغمبر اكرم، به اعتراف موسيو، اين صفت را كتمان نمى نمود. والاّ اگر نقصى بود، چگونه شخص عاقل آن را اظهار و افشا مى نمود؟

در آن جا كه مى گويد: «اين محبت فقط در قسمت آخر زندگانى او است»، بسيار سخن نادرستى است؛ زيرا شخص هر اندازه جوان تر باشد، ميل او به زن بيش تر است والاّ جهتى ندارد كه هر چه پيغمبر اكرم رو به پيرى و ضعف مى رفت، شهوت او زيادتر شود. پيغمبراكرم در ايام جوانى مريض نبود كه پس از پنجاه سال سالم شود! پس چگونه مى توان گفت كه شهوت او در قسمت آخر زندگانى زياد شد؟ روى اين حساب سخن موسيو با عقل ناسازگار است.

بلى، چون پيغمبر اكرم در اواخر زندگانى اش چندين همسر انتخاب كرد ولى در جوانى به يك همسر اكتفا نموده بود، اين شخص جاهل گمان كرده كه حرص و يا شهوت آن سرور در اواخر زندگانى زياد شده.

اين امر، سرّ ديگرى دارد و آن اين است كه پيغمبر اكرم در جوانى خديجه را كه از هر جهت سرآمد اقران و سيده زنان بود، تزويج نمود و او از هر جهت موافق ميل و طبع آن سرور بود، و در اثبات كمال عقل او همين كافى است كه قبل از بعثت، سال ها پيغمبر را مى شناخت و به همين خاطر خود را همسر او نمود. و در آن موقع كه عظمت پيغمبر را همه كس نمى شناخت، او اموال خود را در اختيار آن سرور گذاشت. خديجه اولين زنى است كه به پيغمبر ايمان آورد و هيچ گاه هم ميان خديجه و پيغمبر در طول مدت معاشرت، اختلافى پيدا نشد.

در طول آن مدت، على رغم فقر پيغمبر و كثرت ثروت خديجه و با آن همه محنت ها و محروميت هاى پس از بعثت و سال ها محصوريت در شعب، جايى نقل نشده كه خديجه سخنى گفته و پيغمبر را ناراحت كرده باشد، بلكه روايت شده است كه «پس از وفات [خديجه و] ابوطالب جبرئيل نازل شد و گفت: از مكه بيرون رو؛ چون ديگر براى تو ياورى نيست».

از اين روايت دانسته مى شود كه خدمات خديجه و تسليت و آرامش دادن او به آن

ص: 722

سرور، تأثير مهمّى در توقف پيغمبر اكرم در مكه معظمه و نگاه دارى از آن جناب داشته است. از آن حديث، مقام و منزلت آن مخدّره دانسته مى شود. او در حفظ پيغمبر و تقويت اسلام در رديف ابوطالب مى آيد. تمامى اموال خديجه، آن ثروت فوق العاده او در راه اسلام و حفظ آن سرور مصرف شد. و همچنين راه معيشت پيغمبر اكرم و لا اقل قسمت عمده اى از محصورين شعب ابى طالب از همان اموال بوده است.

پيغمبر اكرم از خديجه و زحمات او قدردانى مى كرد و تا او زنده بود، زن ديگرى را تزويج ننمود. پس از او هم زنان ديگر در نظر آن بزرگوار مناسب نيامده و در قلب محترم آن حضرت جا باز نمى كردند؛ گو آن كه آن سرور در پى گم شده اى مى گشت و مى خواست زنى كه لااقل مختصر شباهتى به خديجه داشته باشد را پيدا كند، اما هر چه بيش تر گشت، بيش تر مأيوس گرديد. با آن كه پيغمبر اكرم به سلطنت رسيده و فتوحات بسيار بزرگى به آن سرور روى مى آورد و با آن كه آن زنان، بيوه، سالدار و بچه دار و يا كم عنوان و فقير بودند و بالأخره نسبت به عنوان و مقام و شخصيت آن سرور از جميع جهات پست و پايين بودند، به قدرى پيغمبر را خسته كردند كه مدتى از همگى كناره گيرى نمود و از جانب خداوند مأمور شد كه آن زنان را ميان دنيا و آخرت مخيّر نمايد تا هر كس كه زينت دنيا را بر خدا و پيغمبر اختيار كند، او را رها نمايد. حال، آنان چه كرده، چه گفته و چه خواسته بودند كه پيغمبر را تا آن اندازه ناراحت كرده بودند، از موضوع بحث فعلى ما خارج است.

از آيه شريفه تخيير مى فهميم كه همسران آن حضرت به پيغمبر و آخرت علاقمند نبودند، بلكه علاقه ايشان به دنيا و زر و زيور آن بود، وگرنه چرا او را خسته كردند و كار را به تخيير كشاندند؟ درست است كه همگى مايل به ماندن شدند و طلاق را اختيار نكردند، امّا آيا به نظر شما همه ايشان خوب شدند و به راستى به پيغمبر و آخرت علاقمند گرديدند؟

اگر چنين است، پس چرا آن آيه شريفه سوره تحريم، با آن همه تندى و شدت، نازل شد؟

«عَسى رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أزْواجا خَيْرا مِنْكُنَّ مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانِتاتٍ تائِباتٍ . . .»(1)

ص: 723


1- سوره تحريم، آيه 5.

«اگر پيامبر شما را طلاق گويد، اميد است پروردگارش همسرانى بهتر از شما به او عوض دهد مسلمان، مؤمن، فرمانبر، توبه كار، . . .».

به راستى چرا خداوند مى فرمايد: «اگر شما را طلاق بدهد، چه بسا زنانى بهتر از شما كه داراى اين صفات باشند با او تزويج مى كنند؟» پس معلوم مى شود كه ايشان داراى آن صفات مذكوره نبودند. پس تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل!

اگر چه ميل ندارم در اين موضوع وارد شويم ولى چه كنيم كه دشمن از راه تعدّد ازواج در مقام آن است كه براى پيغمبر اكرم نقصى پيدا كند. از اين جهت چاره اى نداريم جز اين كه پرده از اين راز برداريم و بگوييم كه اگر پيغمبر زنى مانند خديجه يافته بود، زن ديگرى اختيار نمى كرد. و اگر خديجه عمرى طولانى داشت، پيغمبر اكرم زن ديگرى اختيار نمى نمود. اين تعدد ازواج در اثر آن است كه هيچ يك از ايشان كاملاً موافق طبع آن سرور نبوده و رضايت او را فراهم نكردند. موسيو هم بداند كه اگر اين ازدواج ها براى صِرف شهوت بود، بايد پيغمبر اكرم زنان جوان زيبايى كه آخرى بهتر از اولى باشد، انتخاب كند. پيغمبر اكرم كه دختر ده ساله - به گفته موسيو - گرفته بود، پس براى چه زن پنجاه و يك ساله و زنان سالدار و بچه دار و بيوه را گرفت؟ پيغمبر زنى با ايمان، باتقوا و خدا پرست مى خواست و در نظر او كم سال و پر سال بودن زن تفاوتى نداشت.

اين نكته هم پوشيده نماند كه از بعضى ازواج طاهرات آن حضرت، رواياتى درباره موقعيت، محبوبيت و مقام شان نزد آن سرور به ما رسيده است كه اگر اين احاديث دروغ نباشند، لابد از پيش خودشان چنين ادعايى مى نمودند، ولى رفتار و گفتار پيغمبر اكرم و آيات نازله در قرآن، شواهدى بر خلاف آن ادعاها مى باشد.

مى دانيم كه پيغمبر اكرم پس از گرفتن عايشه همسران زيادى انتخاب نمود كه همه از او مسن تر و بيوه و چه بسا داراى فرزند بودند. پس اگر عايشه به اندازه اى كه مى گويد

مورد علاقه پيغمبر اكرم بود، چرا آن سرور با او مانند خديجه رفتار ننمود؟ بلكه از اين كه پيامبر عملاً مقام او را پايين مى آورد - چون پايين آوردن مقام بزرگان صحابه در مأموريت

ص: 724

ايشان تحت لواى اسامه و بيرون كردن ايشان از مدينه در وقت رحلت خويش - مطلب مهم ترى دانسته مى شود.

آرى! آن «مادر» كسى است كه پس از آن سرور، فتنه عظيمى برپا كرد و خون مسلمانان را ريخت؛ آنان را بر امام مسلمين شوراند و در ميان مسلمين اختلاف كلمه پديد آورد. نتيجه اين انقلاب ها همانا رسيدن شجره خبيثه به سلطنت و محروميت آل محمد علیهم السلام بود. پس، اگر پيغمبر اكرم به او اكتفا نموده بود و پس از او هيچ زنى را اختيار نمى كرد، نمى دانيم تأثير شورش او بر امام مسلمين تا چه اندازه مى شد؟!

مى توان پيش بينى نمود كه اميرالمؤمنين علیه السلام در اين صورت تنها و بى ياور مى شد و عموم مسلمانان به ملاحظه احترام «مادر» از او متفرق مى شدند. پس همين تعدد ازواج پيغمبر و ترجيح دادن ديگران بر او و تخلّف ام سلمه و حفصه، موجب اين شد كه اميرالمؤمنين بر طلحه و زبير پيروز گردد و جنگ جمل به نفع او ختم شود.

موسيو مى گويد: «محبت پيغمبر به زن تا حدّى بود كه روزى اتفاقا چشمش به زن زيد، پسر خوانده وى كه بدون لباس بود، افتاد و ميلى در او پيدا شد. وقتى كه زيد مطلع

گرديد، او را طلاق داد و بعد به حباله نكاح پيغمبر در آمد. اين مطلب در ميان مردم انعكاس بدى بخشيده و بعضى بناى اعتراض گذاشتند، ولى جبرئيل كه هر روز نزد پيغمبر مى آمد، وحى آورد كه اين كار پيغمبر بدون مصلحت نبوده است و مردم بعد از اين ساكت شدند».(1)

اگر چه احاديث مختلفى راجع به قصه زيد به ما رسيده است، ولى چون قرآن كريم متعرض اين واقعه شده است، شكى نيست كه آنچه قرآن بيان كرده است، همان درست است و هر حديثى كه مخالف قرآن باشد، باطل است. موسيو بداند كه پيغمبر اكرم آيات وارده در اين موضوع را براى مردم تلاوت فرمود و همه مسلمانان قرآن را مى خواندند يا مى شنيدند. در ميان ايشان منافقينى بودند كه در دشمنى از مشركين و اهل كتاب هم بدتر

ص: 725


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب دوم، باب اول، فصل چهارم، ص 131.

و خطرناك تر بودند. به علاوه همان مشركين و اهل كتاب هم نزديك آن سرور بوده و از احوال او اطلاع كامل داشتند و اگر اين آيات بر خلاف واقع بود، همگى اعتراض مى كردند. پس، نه فقط مسلمانان بايد آنچه را كه در قرآن درباره قصه زيد آمده است را باور كنند، بلكه تمامى فِرَق كفار نيز مى بايست باور نمايند و بدانند كه پيغمبر اكرم اين حكايات را بر خلاف واقع در قرآن نمى آورد و بر دوست و دشمن نمى خواند.

سكوت همگانى و تسليم دشمنان كه خود موسيو نيز بدان معترف است، بيانگر آن است كه خبر قرآن صحيح است. منافقين كه به سلطنت رسيدند، هميشه در مقام بودند تا از مقام پيغمبر اكرم بكاهند، امّا در صورتى كه به سلطنت ايشان لطمه اى وارد نيايد؛ روايات باطل و مخالف با قرآنى كه در همين باب وارد شده است از همان جا سرچشمه گرفته است.

حال بايد چگونگى اين قصه را از قرآن به دست آورد:

«وَإِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللّه ُ عَلَيْهِ وَأَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَاتَّقِ اللّه َ وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللّه ُ مُبْدِيهِ وَتَخْشَى النَّاسَ وَاللّه ُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَاهُ فَلَمَّا قَضَى زَيْدٌ مِنْهَا وَطَرا زَوَّجْنَاكَهَا لِكَىْ لاَ يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْوَاجِ أَدْعِيَائِهِمْ إِذَا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَرا وَكَانَ أَمْرُ اللّه ِ مَفْعُولاً * مَا كَانَ عَلَى النَّبِىِّ مِنْ حَرَجٍ فِيَما فَرَضَ اللّه ُ لَهُ سُنَّةَ اللّه ِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَكَانَ أَمْرُ اللّه ِ قَدَرا مَقْدُورا * الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالاَتِ اللّه ِ وَيَخْشَوْنَهُ وَلاَ يَخْشَوْنَ أَحَدا إِلاَّ اللّه َ وَكَفَى بِاللّه ِ حَسِيبا * مَا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِنْ رِجَالِكُمْ . . .»(1)

«و آن گاه كه به كسى كه خدا بر او نعمت ارزانى داشته بود و تو [نيز] به او نعمت داده بودى گفتى همسرت را پيش خود نگاه دار و از خدا پروا بدار و آنچه را كه خدا آشكار كننده آن بود، در دل خود نهان مى كردى و از مردم مى ترسيدى، با آن كه خدا سزاوارتر بود كه از او بترسى. پس چون زيد از آن [زن] كام برگرفت [او را ترك گفت] وى را به نكاح تو در آورديم تا [در آينده] در مورد ازدواج مؤمنان با زنان پسرخواندگانشان وقتى آنان را طلاق گفتند، گناهى نباشد و فرمان

ص: 726


1- سوره احزاب، آيات 37 - 40.

خدا صورت اجرا پذيرد. بر پيامبر در آنچه خدا براى او فرض گردانيده، گناهى نيست. [اين] سنّت خداست كه از ديرباز در ميان گذشتگان [معمول] بوده و فرمان خدا همواره به اندازه مقرّر [و متناسب با توانايى ]است. همان كسانى كه پيام هاى خدا را ابلاغ مى كنند و از او بيم ندارند. و خدا براى حسابرسى كفايت مى كند. محمد پدر هيچ يك از مردان شما نيست».

از اين آيات شريفه امورى دانسته مى شود:

1 - زيد از زوجه خود سير شده و ديگر به او رغبتى نداشت و در مقام طلاق دادن او برآمده بود.

2 - پيغمبر او را از طلاق دادن نهى مى نمود، بلكه از جمله «أمْسِكْ عَلَيْكَ» دانسته مى شود كه اختلاف ميان زن و شوهر به حدى بود كه ادامه زندگيشان به صلاح نبود، امّا با وجود اين، پيغمبر نمى خواست كه از هم طلاق بگيرند.

3 - پس از طلاق، پيغمبر اكرم از جانب خداوند مأمور شد كه آن زن را تزويج نمايد.

4 - اين امر بر پيغمبر بسيار گران بود و نمى خواست كه با او ازدواج كند.

5 - خداوند كراهت قلبى پيغمبر را ظاهر مى نمايد و مى فرمايد: تو از ترس مردم كه بگويند زن پسر خوانده خود را تزويج نموده است، ميلى به اين ازدواج ندارى.

6 - خداوند او را تزويج فرمود تا مردم بدانند كه پسر خوانده، پسر واقعى انسان نيست و زنش بر او حرام نمى باشد.

اين آيات كه جاى هيچ گونه شبهه اى در صحت مطالب آن نيست نازل شد و به تمام روايات مجعوله خاتمه داده و زبان هاى گوياى منافقين را لال نمود. حتى خود موسيو مى گويد: «مردم بعد از اين ساكت شدند. اين آيات شرح واقعه را داده و راه اجمال را بسته است و ثابت مى نمايد كه زيد به زن خود ميل و رغبتى نداشت و از او سير شده بود و نگاه داشتن او به صلاح زيد نبود و پيغمبر هم به آن زن ميلى نداشته و نمى خواست كه زن پسر خوانده خود را تزويج نمايد، ولى خداوند بر او فرض و لازم نمود كه او را تزويج كند. پيغمبر در برابر اين امر چاره اى جز اطاعت و تسليم نداشت و اين براى آن بود كه بر

ص: 727

مردم روشن شود كه زيد، پسر واقعى پيغمبر نيست و پسر خوانده، مثل پسر نمى باشد.

اين اصرار خداوند به تزويج پيغمبر و ابطال نسبت زيد با پيغمبر و بيان مجدد «ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ» همانند نزاييدن زنان پيغمبر و نماندن ابراهيم فرزند پيغمبر از ماريه و مردن خواهران فاطمه در حيات آن سرور، بى سبب نيست بلكه براى اثبات مطلب بسيار مهمى است. و آن، اين كه اگر در قرآن انتساب زيد با صراحت قطع نشده بود و به اين اندازه در اين موضع پافشارى نمى شد، هر آينه منافقين براى آن كه از عظمت فاطمه زهرا و حسنين بكاهند، اسامه، فرزند زيد را پسر پيغمبر مى خواندند و او را بر حسنين مقدم مى داشتند. پس، چون اين راه كاملاً بسته شد و نتوانستند از اين راه وارد شوند، در مقام برآمدند تا از انتساب آن بزرگوار به آن سرور جلوگيرى كنند و چنان هم كردند.

منافقين در زمان سلطنت بنى اميه و بنى عباس تا مى توانستند از نسبت دادن اولاد فاطمه به پيغمبر اكرم اعراض كرده و بلكه آن را انكار مى نمودند. منصور دوانيقى رسما

منكر انتساب اولاد فاطمه به رسول خدا شد و به همين آيه «وَما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ» استدلال نمود. مباحثات ائمه علیهم السلام و علماى أعلام با مخالفين و استدلال به آيات قرآنى در كتب مسطور است، امّا دشمنان با همه تلاشى كه كردند، نتوانستند كارى از پيش ببرند.

دشمنان معاصر آن حضرت مى گفتند كه: چرا قرآن بر او نازل شد، نه بر بزرگ شهر طايف يا مكه؟ همچنين مى گفتند كه: چرا ثروت زيادى به او داده نشده و چرا بر بشر وحى نازل شده است؟ و مى گفتند كه محمد ساحر، كاهن يا ديوانه است. و يا مى گفتند كه: او قرآن را به كمك جمعى تأليف مى كند و ما هم اگر بخواهيم، مى توانيم نظير آن را بياوريم. البته عقلا نادرستى اين سخنان و بيچارگى گويندگانش را مى دانند.

امّا دشمنانى كه بعد از آن سرور آمدند، پاره اى از قضايا را كه در قرآن به آنها اشاره شده است به دست گرفتند و به وسيله دروغ هاى منافقين خيال كردند كه مى توانند ساحت مقدس پيغمبر را آلوده كنند. غافل از آن كه خداوند حكيم جلوى اين افكار را گرفته و حقيقت را روشن فرموده است. مثلا خواستند از همان قضيه تزويج پيغمبر با زن

ص: 728

زيد، سوء استفاده كنند. بنابر اين، ساختند كه چشم پيغمبر به زن برهنه زيد افتاد و هوسش را كرد و زيد به اين خاطر او را طلاق داد. ولى چون خداوند اصل مطلب را بيان فرمود، ديگر راه اعتراض بسته شد.

اين نادانان بايد بدانند كه اگر خواستند عيب و نقصى بر شخص عاقلى بگيرند، بايد به چيزى باشد كه خود آن شخص عاقل، آن را مخفى نمايد، امّا اگر خود او حقيقت مطلب را علناً براى دوست و دشمن بيان كند و هيچ كس نتواند او را تكذيب كند، پس راه اعتراض تا به آخر بسته مى شود. از همين بسته شدن راه هاى ايراد بر پيغمبر اكرم، عليرغم كثرت دشمنى ها مى توان به مقام شامخ او رسيد كه او سيد المرسلين است.

مرحوم حاج ملا احمد نراقى، كتاب «سيف الامه» را در ردّ «پادرى نصرانى» تأليف نمود و فرمود: «به خاطر او رسيد كه در معرض ابطال ملت بيضا برآيد و به اين ترانه نغمه

سُرايد و متابعت يكى ديگر از پادريان فرنگ، «فليب» نامى را نمايد كه سابق بر اين در مملكت فرنگ، رساله اى در ردّ اسلام نوشته و طرفه اعجوبه بر هم سرشته و عباراتى به هم پرداخته و عجب دام مضحكه اى ساخته! پس صفحاتى چند از رساله فليب برداشته و خود اندكى هم بر آن افزوده و رساله اى ترتيب داده است».(1)

مرحوم نراقى در باب سوم، كلمات «پادرى» را نقل فرموده و شبهات او را پاسخ داده است كه مناسب است بعضى از سخنان پادرى كه مربوط به اين باب است و آن مرحوم از او نقل نموده است را بيان نماييم:

نصرانى گفته كه: «نقل زن زيد مشهور است كه بر او عاشق شده و موانعى را كه بود به يك آيه رفع نمود و ديگر نقل ماريه كه حفصه او را با ماريه ديد و قسم خورد كه بعد از آن با ماريه نزديكى نكند و چون خواهش بسيارى به او داشت، آيه آورد و رفع قسم آن نمود».(2)

از بيان سابق ما دانسته شد كه پيغمبر اكرم عاشق زن زيد نشده بود، امّا منافقين پس

ص: 729


1- سيف الامه، ص 39 و 40.
2- سيف الامه، ص 259 و 260.

از گذشتن سال ها رواياتى جعل كردند مبنى بر اين كه پيغمبر چشمش به آن زن افتاد، در حالى كه برهنه بود و فورا عاشق او شد، پس زيد او را به همين سبب طلاق داد و پيغمبر او را گرفت. منافقين بيش از اين نتوانستند به هم ببافند، وگرنه مى گفتند كه در همان حال با زن زيد رابطه داشت.

دشمنان بدانند كه هرچه در اين موضوع بيش تر گفت و گو كنند، عظمت پيغمبر اكرم بيش تر روشن مى شود. پس خوب است بدانند كه زيد يكى از امراى لشكر آن سرور بود و در جنگ موته در راه پيشرفت اسلام شهيد شد و از كسانى است كه تا آخر عمر به پيغمبر اكرم وفادار بود و جان خود را فداى اسلام نمود و زن زيد هم يكى از خويشان نزديك پيغمبر بود.

مادر زينب «اميمه»، دختر عبدالمطلب بود، بنابر اين، او دختر عمه پيغمبر محسوب مى شد. زينب كسى نبود كه پيغمبر از او بى خبر باشد و وقتى او را ببيند ناگهان عاشق او

گردد. مى گويند كه آيه شريفه: «وَما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَلا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللّه ُ وَرَسُولُهُ أمْرا أَنْ يَكُونَ لَهُمْ الْخِيَرَةُ»(1)؛ و هيچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و فرستاده اش به كارى فرمان دهند براى آنان در كارشان اختيارى باشد». درباره همين زينب نازل شده است. پيغمبر خواست كه او را براى زيد تزويج كند، امّا او غضب نمود و گفت كه من دختر عمه او هستم، وليكن او مرا به غلامش تزويج مى كند. پس اين آيه نازل شد و او تسليم گرديد و زن زيد شد. بنابر اين، اگر زينب اين اندازه وجاهت داشت كه پيغمبر عاشق او گردد، او را به غلام خود تزويج نمى نمود، بلكه از اول او را به همسرى خود انتخاب مى كرد. روى اين حساب جهتى نداشت پس از آن كه زينب زن زيد شد، عاشق او گردد و او را بخواهد. بنابراين، از همين امر بدانيد كه خداوند خواست پيغمبر زن زيد را بگيرد تا معلوم شود كه زيد پسر او نيست.

اما موضوع حفصه موضوعى نيست كه بتوان بر پيغمبر اكرم ايراد گرفت. خداوند مى فرمايد: «تو چرا حلال را بر خودت حرام كردى؟» از همين كلمه دانسته مى شود كه آن

ص: 730


1- سوره احزاب، آيه 36.

حضرت به جهت راضى نمودن زنان خود، از امر حلال، خوددارى نموده بود؛ خواه آن امر حلال، خوردن عسل يا نزديكى با كنيز خود و يا چيز ديگرى باشد. ما نمى دانيم به نظر نصرانى اين عمل پيغمبر چه ايرادى دارد و چه نقصى بر او وارد مى آورد. اگر خداوند اين موضوع را صريحاً روشن نفرموده بود، شايد منافقين مى گفتند كه پيغمبر كار نامشروعى مى كرد. پس وقتى زن او مطلع شد، به جهت رضايت او چنين و چنان كرد. آنچه از اين آيه دانسته مى شود، مذمّت زنان آن سرور است كه او را ناراحت نموده و او را بر ترك حلال وادار مى كردند. در حقيقت، اين عتاب به همسران آن حضرت است و خداوند از پيغمبر خود حمايت نموده است.

نصرانى گفت: و ديگر آن كه سلطنت را به خويشان خود واگذاشت.(1)

دكتر «گوستاولوبون» در تاريخ تمدن اسلام مى نويسد: «سه روز قبل از وفات، خواست كه براى نماز در مسجد حضور يابد، ولى از شدت مرض و كثرت ضعف نتوانست و بدين جهت ابوبكر مأمور شد به جاى پيغمبر با اصحاب نماز گزارد و همين امر سبب شد كه بعد از پيغمبر او را براى خلافت انتخاب كردند».(2)

پس آن دشمن در آن كتاب، مطابق مذهب اهل سنت اظهار عقيده مى نمايد، ولى اين دشمن در اين جا، مذهب شيعه را ملاك قرار داده و روى آن اشكال مى كند.

اما حق اين است كه پيغمبر اكرم ابوبكر را مأمور نكرد و خلافت ابوبكر به اين صورت درست نشد، بلكه خلافت او ناگهانى شد و اسباب ديگرى داشت. پيغمبر جانشينى خود را مخصوص به اميرالمؤمنين علیه السلام و معصومين علیهم السلام از فرزندان او قرار داد. ايشان عِدل كتاب و ثِقل دوم هستند كه از قرآن جدا نمى شوند. پيغمبر بر مردم لازم نمود كه از قرآن و عترت طاهره جدا نشوند تا گمراه نگردند و اين امر موجب هيچ گونه اعتراضى بر آن سرور نيست؛ چون براى حفظ بشر از ضلالت و استقامت امور، تعيين خليفه و جانشين لازم بود و كسانى كه معصوم باشند و از كتاب خداوند جدا نشوند، از

ص: 731


1- سيف الاُمّة، ص 266.
2- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب دوّم، فصل سوّم، ص 127.

فسّاق و منافقين سزاوار به خلافت هستند. اگر پيغمبر اكرم خلافت را به نا اهل مى داد بر او ايراد بود كه چرا به سبب خويشاوندى، مصلحت عامه را در نظر نداشت، اما اگر خويشان او معصوم و افضل و اكمل از جميع مردم بودند و صلاح مسلمانان در اين بود كه به آنان اقتدا كنند، پس براى چه مسلمين را به مصلحت ايشان واقف نسازد و حق را به حق دار و اهلش نرساند؟ اگر پيغمبر ايشان را در اين صورت معين نمى نمود، خلاف مصلحت رفتار نموده بود.

به علاوه او در اين كار مأمور بود و اگر بيان نمى كرد، تبليغ رسالت ننموده بود. بنابر اين، بر پيغمبر لازم بود كه مردم را بيدار كند و اين امر مهم كه موجب حفظ انتظامات و اجراى حدود الهى بود را بيان نمايد و چنان هم نمود.

نصرانى گفت: «تمامى احكام دين او موافق خواهش نفسانى است؛ چون خواهش بسيارى به زن داشت و مى گفت: «إنّ اللّه جعل لذّتي في النّساء و الطّيب». پس به حسب خواهش خود شريعت را قرار داد و نُه زن براى خود گرفت و براى ديگران چهار زن مقرر كرد».(1)

اصل اشكال را به عين عبارتش نقل مى كنيم تا عقلا بدانند كه دشمنان پيغمبر تا چه اندازه بيچاره شدند و در نهايت عجز، چه اعتراضاتى مى نمايند. ميل شديد پيغمبر به زن

دليل بر آن نيست كه تمام احكام دين او موافق خواهش نفسانى باشد. دين مشتمل بر امورى است: ارتباط بين خالق و مخلوق، امور اجتماعى، معاملات، قضاوت، حدود، ديات و مواريث. اين ها اصول دين اسلام است. اگر كسى اعتراضى به دين اسلام دارد و مى گويد كه از روى شهوات است، نه مصالح عامه، بايد در هر يك از ابواب وارد شود و ثابت نمايد. و يا از باب نمونه، مواردى را ذكر كند كه پيغمبر به خاطر شهوات خويشتن، نه مصالح، اين قوانين را آورده است. ميل پيغمبر به زن و عطر، نه موجب نقصى بر آن سرور است و نه كاشف از آن است كه قوانين او شهوانى بوده است.

اما اين كه براى خود نُه زن مقرر كرد و براى ديگران چهار زن، پاسخ اين است كه

ص: 732


1- سيف الامه، ص 257 و 258.

شريعت را خدا مقرر فرموده و پيغمبر آورنده آن است.

در دين اسلام دو قسم نكاح مشروع است: دايمى و منقطع. تعدد ازواج به طور دوام مشروط به عدالت است، بلكه اگر ترس آن داشته باشد كه نتواند عدالت كند، يكى بيش تر نمى تواند بگيرد و در عين حال بيش از چهار تا هم مشروع نيست. اما نكاح مدت دار، محدود نيست و هر اندازه كه بخواهد، مى تواند تزويج نمايد. پس چنين نيست كه دين اسلام پيغمبر را آزاد و ديگران را محدود كرده باشد، بلكه همگى مى توانند هر چه بخواهند تزويج مدت دار كه منقطعه ناميده مى شود انجام دهند.

اگر مثلاً زنانى كه بر مردم حرام است، از قبيل خواهر، دختر خواهر و دختر برادر بر پيغمبر اكرم حلال مى شد، جاى آن داشت كه كسى توهّم كند كه او به خاطر شهوات خود چنين حكمى آورده است، ولى ما مى بينيم كه در اصل محرمات و در موضوع نكاح متعه يا كنيز، تفاوتى نيست؛ تمامى مسلمين مى توانند از اين دو راه به شهوات خود برسند، امّا در ازدواج دايم، چون تعدادش مشروط به عدالت است، خداوند بر مردم، در صورتى كه ترس بى عدالتى نداشته باشند تا چهارتا و براى پيغمبر تا نُه تا جايز فرموده است كه اين امر بيان كننده كمال عدالت پيغمبر و تفاوت او در اين صفت با امت مى باشد.

تازه اگر كسى بداند كه به جز يكى از زنان پيغمبر، همگى بيوه، مسن و داراى فرزند بودند و با توجه به اختلاف اخلاقى ايشان، خواهد دانست كه اين رياضتى كه پيغمبر بدان گرفتار شده بود، به كلى از موضوع شهوت رانى دور بود، بلكه پيغمبر مى خواست از تمامى آن همسران نجات يابد، ولى آنان او را رها نمى كردند.

ما گمان مى كنيم كه سرّ تجويز نُه زن براى پيغمبر آن است كه خداوند مى خواست عدالت و عصمت پيغمبر اكرم را بر جهانيان ثابت نمايد. لذا با آن كه آن سرور سال ها مبتلا به چنان زنانى شده بود، از او خلافى سر نزد و از حدّ فضل، اعتدال، عدل و احسان بيرون نرفت.

كسانى كه مبتلا به يك زنى شوند كه با آن زن نزاع و مرافعه داشته باشند، در موقع نزاع و مرافعه، چيزهايى از طرفين آشكار مى شود كه مردم را به نقطه ضعف هر يك

ص: 733

واقف مى گرداند، ولى درباره پيغمبر اكرم با آن همه اختلاف و مرافعه و دشمنىِ بعضى از ازواج با آن سرور و نزول اين آيات، عظمت و علوّ مقام او بر دوست و دشمن آشكار مى گردد.

نصرانى گفت: و ديگر آن كه نبايد زنان او را ديگران بگيرند و حتى نبايد با آنها گفت و گو كنند؛ بر خلاف باقى مردم. همچنين هيچ كس سر زده به خانه او داخل نشود. و ديگر آن كه زنان او با مردان سخن نگويند. و آيات از اين قبيل بسيار است كه تمامى آنها محض اجراى خواهش نفسانى است».(1)

مسأله حجاب و سر زده وارد نشدن و يا به طرز شهوت انگيز سخن نگفتن، تنها مخصوص زنان پيغمبر نيست، بلكه عموم زنان در اين احكام مساوى هستند. امّا خداوند تزويج زنان پيغمبر را بر ديگر مسلمانان حرام نموده و پيغمبر بيان كرده است كه او چون پدر مسلمانان است و تزويج زنِ پدر بر فرزندان، حرام است؛ و اين امر از باب احترام فرزند به پدر و مراعات حقوق او است، نه آن كه براى پدر، پس از فوتش تأثيرى داشته باشد. اين وظيفه بازماندگان است كه از گذشته احترام بنمايند. هر كس از مسلمانان كه فوت نمود، بايد به احترام آن مرحوم تا مدتى زن او را تزويج ننمايند. ولى چون حق پدر زياد است، حرمت تزويج زن او دايمى است و پيغمبر اكرم در اين قسمت به منزله پدر، و همسران او به منزله مادر هستند. اين همان اعتراضاتى است كه «پادرى» نموده و گمان كرده است كه تمامى دين اسلام از روى شهوات است.

يكى از اعتراضات نصارا به دين اسلام، مسأله حجاب زنان و جواز تعدد ازواج است. خداوند در قرآن مى فرمايد:

«وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ اِيمانِكُمْ كُفّارا حَسَدا مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقّ»(2)

«بسيارى از اهل كتاب پس از اين كه حق برايشان آشكار شد، از روى حسدى كه در

ص: 734


1- سيف الامه، ص 265.
2- سوره بقره، آيه 109.

وجودشان بود آرزو مى كردند كه شما را بعد از ايمانتان كافر گردانند».

كفار كه خود آلوده هستند، پاكيزگى زنان مسلمانان و فرزندان ايشان را از روى حسد نمى توانند ببينند؛ با آن كه مى دانند كه حق با آنان است. مدّت هاست كه در مقام دلسوزى برآمدند تا زنان را بى حجاب كرده و در دسترس مردان قرار دهند؛ و از ازدواج پسر و دختر در اول بلوغ جلوگيرى مى كنند و هر كدام را تا چند سال، معطل و در عين حال با يكديگر محشور مى نمايند و از طرفى ديگر دم از مساوات زنان با مردان مى زنند و مى خواهند كه زنان را سياست مدار و اختياردار مردان قرار بدهند و اختيار طلاق و تعدد ازدواج را از مردان بگيرند. بخش زيادى از اين كارها را به تدريج انجام داده اند و در مقام هستند تا مابقى را نيز عملى نمايند. آنان براى زنان شرق دلسوزى مى كنند و مى گويند كه دين اسلام دين شهوت رانى است. دشمنِ حسود در مقام دشمنى، از هيچ كارى كوتاهى نمى كند. حال، اگر اسلام دينى مطابق شهوات است، چرا حجاب را واجب و نگاه به نامحرم را حرام و خلوت با زن اجنبيه را نامشروع دانسته است؟!

اما تعدد ازدواج در دين اسلام تأثير فوق العاده اى در جلوگيرى از زنا و اعمال نامشروع دارد؛ زيرا زنان زودتر از مردها شكسته مى شوند و چه بسا مريض گرديده و موافق طبع در نمى آيند و چاره اى جز نگاهدارى او نيست. از طرفى هم حاجت مرد به يك زن رفع نمى شود، يا زن، صاحب فرزند نمى شود و يا از يكديگر دور مى باشند؛ پس در اين موارد در اثر جواز تزويج و گرفتن زن، مردان از وقوع در حرام و زنا و تعرض به نواميس ديگران دور مى شوند. دين اسلام تعدد ازواج را واجب نكرده، بلكه كسى كه خود را محتاج به زن ديگر مى بيند از اين قانون استفاده مى كند و از دزدى، خيانت، زنا و ناراحتى ها آسوده مى شود.

مسأله لزوم حجاب و حرمت نظر كردن به نامحرم و خلوت با زن اجنبيه و گفتن سخن مهيّج، و مسأله جواز تعدد ازواج كه در دين اسلام آمده است، كمال دين را ثابت مى كند و قطعا هر دينى كه اين امور در آن نباشد، فتنه و فساد، هرج و مرج، جنايت و خيانت و تعرض به نواميس، و اولاد زنا در آن بسيار است.

ص: 735

پس به وسيله اين قوانين، از اين هرج و مرج ها جلوگيرى شده است. دشمن متوجه منافع اين قوانين و بدبختى خود است؛ روى اين حساب تزويج بيش از يك زن در دين ايشان جايز نيست.

خوب است شما را به جملاتى از دكتر گوستاولوبون فرانسوى در تاريخ تمدن اسلام و عرب آشنا نماييم: او مى نويسد كه: «زوج، هر وقت مايل شد، مى تواند زوجه خود را طلاق گويد، ليكن مسؤول نفقه و كِسوه او است. وقتى زناشويى تا اين اندازه سهل و آسان شود و تزويج دختر و پسر در سن پايين، عادى باشد، خوب مى توان پى برد كه تعلقات بين زنان و مردان نسبت به اروپا تا چه اندازه شديد و سخت مى باشد. حقيقت همين طور است؛ در شرق، مخالطه يك مرد اجنبى با عيال كس ديگر از امورى است كه بسيار به ندرت اتفاق مى افتد. اين مسأله كه در ميان ما عادى است، در مشرق آن را خلاف فطرت مى شمارند.

همان دكتر در پاورقى نوشته است: زن هايى كه در سال 1880 ميلادى به عدليه مراجعه و زناى آنها ثابت شده است، نُه برابر زن هاى سال 1826 ميلادى مى باشند».(1) البته آنهايى كه مخفيانه بوده و معلوم نيست، موضوع بحث نمى باشد.

او در ادامه مى نويسد: «اعتراضى كه نسبت به تعدد زوجات مى توان كرد اين است كه رسم مزبور باعث مى شود كه دوره زندگانى زن به مصيبت و تيره بختى بگذرد». هر چند اعتراض مزبور مدتى در جريان بود، ولى در حقيقت اساسى براى آن نيست. حتى اروپاييان كه طرز معاشرت اهل مشرق را در سياحت هاى خود مشاهده نموده اند، تصديق مى كنند كه اعتراض فوق وارد نيست.

موسيو كه مخالف با اين رسم است، اگر چه مخالفتش آن قدر شديد نيست، وليكن اين مطلب را قبول دارد كه خود زن ها ابدا شكايتى از اين قضيه ندارند و مى نويسد: «زنان مشرق هر چند كه در نظر خواهران اروپايى خود ستمديده و بدبخت به شمار رفته اند، اما در حقيقت آنها خود را اين طور نمى پندارند. حتى در ملاقاتشان با خانم هاى اروپايى

ص: 736


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب چهارم، باب چهارم، فصل سوم، ص 538.

اظهار داشته اند كه هيچ مايل نيستند كه حالت موجود خود را به حالت آنها تبديل نمايند».(1)

او درباره علل تعدد ازواج در مشرق مى نويسد: «نويسندگان اروپا تعدّد ازواج را شالوده مذهب دانسته و آن را علت العلل اشاعه اسلام و تنزّل و انحطاط ملل شرقى قرار داده اند. آنها علاوه بر همه اعتراضات، نسبت به زنان مشرق هم اظهار همدردى نموده اند؛ از جمله آن اظهار همدردى ها اين است كه آن زنان بدبخت را تحت پنجه خواجه سرايان سخت و شديد در چهار ديوار خانه محبوس نگاه داشته اند و به مجرد حركت مختصرى كه موجب رنجش و نارضايتى خانه خدايان شود، حتى ممكن است آنها را با كمال بى رحمى اعدام نمايند».(2)

تصور مزبور از جمله تصوراتى است كه هيچ مدرك و اساسى براى آن نيست. اگر خوانندگان اروپايى كمى تعصّبات اروپايى را از خود دور سازند، تصديق خواهند كرد كه رسم تعدد ازواج براى نظام اجتماعى مشرق يك رسم عمده اى است كه به وسيله آن اقوامى كه اين رسم ميان آنها جارى است روح اخلاقى ايشان در ترقّى و تعلّقات روابط خانوادگى آنان قوى و پايدار مانده است. در نتيجه همين رسم است كه در مشرق اعزاز و اكرام زن هم بيش تر از اروپاست. موسيو هم بداند كه در دين اسلام لزوم و اجبارى براى تعدد ازواج نيست، بلكه جايز است و تعدّد زوجات در نكاح دايم مشروط به عدالت است كه اين قانون براى حفظ انتظامات مى باشد و اختصاصى به شرق و غرب ندارد. يگانه راه علاج و جلوگيرى از زنا و واقع شدن در مرداب منكرات و فحشا همين است؛ به خصوص ازدواج موقت.

بحث بيش از اين درباره حجاب و تعدد ازواج مناسب با اين كتاب نيست و در اين جا به چند جمله اكتفا مى كنيم:

اگر كسى زن را براى شهوات خود، خانه دارى، آوردن فرزند، علاقه و محبت به

ص: 737


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب چهارم، باب چهارم، فصل سوم، ص 542.
2- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب چهارم، باب چهارم، فصل سوم، ص 523.

خود و براى حفظ اموال، اسرار و جان خود بخواهد، بايد او را مخصوص به خود نگاه دارد و او را در دسترس ديگران قرار نداده و با ديگران در مكان خلوت نگذارد.

از طرفى، چون مرد چه بسا نتواند به يك زن اكتفا كند يا آن كه زنش نزد او نباشد و يا با او توافق اخلاقى نداشته باشد و يا شكسته و مريض شده باشد و براى رفع حوايج خود محتاج به زن ديگرى باشد، پس در اين جا چاره اى جز تزويج نيست، وگرنه در زنا، خيانت و تعرض به ناموس ديگران واقع مى شود. آن دينى كه تعدد ازواج را حرام بدارد، اين را وسيله ارتكاب شهوات و محرمات قرار داده است. بنابر اين، همان توراتى كه در نزد اهل كتاب، مقدس است، تعدد ازواج را براى پيغمبران جايز شمرده و تصريح مى كند كه پيغمبران زنان متعددى داشتند و اين امر اختصاصى به حضرت سليمان ندارد.

از آن جا كه اروپاييان براى مسلمين خيلى دلسوزى مى كنند و به حال اسارت زنان خيلى متأثر هستند، به دستور ايشان عده اى از زنان مسلمان را به زور از حجاب بيرون آوردند تا آن حد كه پاسبانان مى گشتند و ايشان را از اين گوشه و آن گوشه پيدا مى كردند و با لگد مى زدند و روسرى را از سرشان مى كشيدند. چه بسا كه روسرى را با موى سر مى كشيدند و مى كندند و چه بسا زنانى كه از ترس، سقط جنين مى نمودند و مدّت ها از خانه بيرون نمى آمدند و اگر هم مى آمدند از ترس پاسبانان، همانند دزدان، شبانه بيرون مى آمدند. قلم ما از شرح اين قِسم آزادى و فجايع و مصايب وارده بر زنان عاجز است.

دكتر فرانسوى در تاريخ تمدن اسلام و عرب مى نويسد: «اگر ما از يك سلسله مظالم و فشارهايى كه از ما در جنگ هاى غير مشروع با آن بيچاره ها واقع شده قطع نظر نماييم، باز مى گوييم كه طرز برخورد ما با آنها طورى است كه نفرت آور و موجب خصومت و دشمنى مى باشد. هر كسى به مشرق سفر كرده باشد، مى داند كه يك نفر اروپايى خيلى پست، ارتكاب هر عملى را در آن جا براى خود جايز شمرده و خود را قادر به هر كارى مى داند. اگر نتواند مستقيماً از مشرقيها استفاده كند، همچون هندوستان كه حتى غذاى بخور و نمير مردم خود را به اسم ماليات مى گيرند، به وسيله تجارت هاى غير مشروع و اقسام مال التجاره هاى پوچ و بى مصرف، با كمال بى شرمى از آنها پول درمى آورد كه از

ص: 738

مشاهده آن مى شود فهميد كه انحطاط اخلاقى ملل تربيت شده تا چه اندازه است».(1)

از اين جا مى شود فهميد كه چرا كارخانجات مفيدى از قبيل ذوب آهن را كه رافع احتياج است، نمى آورند و چرا اجناس لوكس و پوچ و بى معنى را همه جا در دسترس قرار مى دهند؟!

همچنين مى نويسد: «يكى از صفحات حزن آور تاريخ تمدن ما، روابطى است كه اروپا در قرن نوزدهم با چين برقرار نموده است».(2)

اوضاع چين كمونيستى امروز، نتيجه همان خدمات انگليس به جامعه چين است. به عقيده نگارنده، بغض شديد به انگليس در ميان شرقى ها، در اثر رفتار جابرانه آنان در طول سال هاى طولانى است و تقرّب به دشمنان ايشان، نه به خاطر دوستى با دشمنان است، بلكه به خاطر دشمنى با انگلستان است. اگر انگلستان دشمن معتدلى پيدا كند، همگى به او روى خواهند آورد.

«فَاعْتَبِرُوا يا اُولى الأَبْصار»(3)

«پس اى ديده وران عبرت گيريد!»

شايد روزى بيايد كه آيندگان، كيفر اين اعمال شقاوت كارانه را با شديدترين وجه داده و از آنها كاملا انتقام بگيرند. واقعا درباره جنگ خونين معروف به جنگ افيون چه خواهند گفت؟ انگليسى ها سمّ كشنده اى مثل ترياك را داخل مملكت چين نمودند، دولت چين قبول نكرد، ولى در مقابل شليك توپ انگليسى ها مجبور به قبول شده و ناچار به تسليم گرديد. امروزه انگليس به طور سالانه يك صد و پنجاه ميليون دلار از اين تجارت فايده مى برد. و دكتر كريستليب مخصوصا مطابق آمار جديد در اين باب تخمين زده است كه ترياك، هر ساله ششصد هزار چينى را رهسپار ديار عدم مى سازد. جنگ خونين ترياك، جنگى است كه چينيان آن را به خاطر سپرده اند و خاطره بربريّت و

ص: 739


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب ششم، باب اول، فصل چهارم، ص 792 و 793.
2- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب ششم، باب اول، فصل چهارم، ص 792 و 793.
3- سوره حشر، آيه 2.

وحشى گرى هاى اروپاييان را براى آيندگان خود به جا خواهند گذارد.

وقتى مأمورين مذهبى انگليس، چينى ها را به دين مسيحيت دعوت مى كنند، آنها مطابق قول نويسنده فوق چنين جواب مى دهند: «سبحان اللّه! ما را مسموم كرده و به ديار عدم رهسپار ساختيد و بعد به ما درس تقوا و پاكدامنى مى دهيد؟» تا آن جا كه مى گويد:

«احساسات اهل مشرق نسبت به اروپاييان تمام آن مسافرينى را كه براى تحقيق رفته بودند، متأثر ساخت».

موسيو «رششوار» ديپلمات وزير مختار سابق، در يكى از تأليفات تازه خود چنين مى نويسد: «چيزى كه يك خارجى را با ورود به هند متأثر مى سازد، تنفرى است كه بومى ها نسبت به صاحبان خود ابراز مى كنند». و نسبت به چين هم نظير آن را اظهار نموده و مى نويسد: «مستخدمين اروپاييان در مقابل هم وطنان چينى خود خيلى سرافكنده و شرمنده هستند كه مجبور به خدمت و ملازمت اروپايى ها مى باشند».

آن گاه خود دكتر فرانسوى مى نويسد: «رفتار شرم آور ما به مشرقى ها كاملاً حق مى دهد كه نسبت به ما اظهار تنفر نمايند. هر وقت كه خود را به جاى آنها مى گذارم، ترديدى ندارم كه اگر در كليه معاملات خود با مشرقى ها خود را در بالاترين درجه ديانت و امانت هم قلمداد نماييم، باز هم به نفع مشرقى هاست كه از ما قطع مراوده نمايند و آن ديوار قديمى كه آن پادشاه عاقل در سر حد چين كشيده بود را در همه جا بكشند و به تمام نقاط شرق بسط دهند؛ زيرا تمدنى كه ما بانى آن هستيم با افكار، احساسات و احتياجات زندگانى آنها به كلى متباين بوده و آنها حق دارند كه آن را رد نمايند. واقعاً براى مشرقى ها چه فايده اى خواهد داشت كه اصول و نظام قوى و زندگانى ساده و آرام بخش خود را از دست بدهند و در مقابل، اضطراب، آز و حرص، رقابت هاى داخلى، بى اعتدالى و بى انصافى طبقات اجتماعى، زندگانى اسف آور كارخانجات و تمام آن احتياجات مصنوعى و ضروريات پر از تكلّف ما كه از لوازم تمدن مشعشع امروز اروپا شده است را اختيار نمايند؟(1)

ص: 740


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب ششم، باب اول، فصل چهارم، ص 793 - 795.

بخشى از ظلم هاى اروپاييان را از كتاب اين دكتر فرانسوى براى خوانندگان نقل نموديم و اگر چه از موضوع ما خارج بود، امّا براى آن كه خوانندگان ما كسانى را كه براى زنان دلسوزى كرده و مى گويند كه چرا لزوم حجاب و حرمت نگاه به نامحرم و معاشرت با اجنبى و خلوت با اجنبيه و جواز تعدد ازواج در دين اسلام است، خوب بشناسند، ناچار به ذكر آن شديم؛ هر چند عموم خوانندگان، آنها را مى شناسند.

آرى! مسلمانان، كسانى را كه براى ايشان اين گونه دلسوزى و مهربانى مى كنند و مى خواهند سر تا پاى زندگانى شان را از دين، اخلاق، لباس، خوراك، زبان و عادات و استقلال تغيير دهند، مى شناسند!

«أَفَتَتَّخِذُونَهُ وَذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِي وَهُمْ لَكُمْ عَدُوٌ بِئْسَ لِلظّالِمِينَ بَدَلاً»(1)

«آيا او و نسلش را به جاى من، دوستان خود مى گيريد و حال آن كه آنها دشمن شمايند و چه بد جانشينانى براى ستمگرانند؟!».

در اين مقام مناسب است تا كلام را با تذكر دو نكته در پاسخ به اين دكتر فرانسوى ختم نماييم:

اول آن كه اهل شرق احتياجى به كشيدن ديوار ندارند؛ زيرا خداوند بر ايشان منّت گذاشته و دين اسلام در دست ايشان است. يكى از فروع مهم و قوانين دين حنيف، دشمنى با كفار است:

«لاتَجِدُ قَوْما يُؤْمِنُونَ بِاللّه ِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حادَّ اللّهَ وَرَسُولَهُ»(2)

«نبايد قومى كه به خدا و روز باز پسين ايمان دارند، كسانى را كه با خدا و رسولش مخالفت كرده اند، دوست بدارند».

هر اندازه كه دين، بيش تر در دست مردم باشد، اين دشمنى زيادتر است و در نتيجهمردم تحت تأثير سخنان دشمن و دلسوزى ها و مهربانى هاى او قرار نمى گيرند و از معاشرت و مخالطه با او دور بوده و از او بيزارند. و هر اندازه اين دين از دست ايشان

ص: 741


1- سوره كهف، آيه 50.
2- سوره مجادله، آيه 22.

بيرون رود، به دشمن نزديك تر شده و بيش تر تحت تأثير نيرنگ هاى او قرار خواهند گرفت. پس با وجود اين دين مقدس، احتياجى به ديوار كشى نداشتند.

امّا دشمن دانا و بيدار به تدريج دين را دزديد و كم كم به مقصود خويش رسيد. دلسوزى آنان براى مسلمين و بيرون نمودن زنان از خانه ها و محشور شدن آنان با مردان مقدمه اى براى همين كار است.

دوم آن كه اهل مشرق و مسلمانان با اختيار خود مسلك اروپايى را نپسنديدند تا جناب موسيو به ايشان اعتراض كند؛ آخر براى مشرقى ها در اين كار چه فايده اى بود؟ اروپاييان به تدريج و در طول سال هاى زياد، بزرگان شرق را به سمت خود كشانده و آنان را تحت تأثير خود قرار دادند و آنها نيز زيردستان خود را وادار به اين امر كردند و خواهى نخواهى مسلك اروپايى بر ايشان تحميل شد. مثلاً آزادى زنان را با اجبار و زور براى زنان آوردند. و تعليم علوم ايشان نيز اختيارى نيست و مردم هم چاره اى جز انقياد و متابعت نداشتند. آرى! مردم مجبور شدند كه اين راه را اختيار نمايند و ديگران نيز همين طور بار آمدند و تا چشم باز كردند خود را بر اين مسلك يافتند و ديگر فكر و فرصت و قدرت تحويل و تحوّل به ايشان داده نمى شود.

امّا پاسخ آن كه چرا بزرگان را به سمت خود كشانده و به اين كار وادار نمودند، هم پر واضح و آشكار است. آنها مى خواستند شرق را بازار خود نموده و ديانت را از دست ايشان بيرون بياورند. پس براى رسيدن به اين دو هدف، دست به آن كار زدند و از هيچ كارى هم كوتاهى نمى كنند. مخالفين را نابود و يا از كار بركنار كردند و اكنون نيز به وسيله پول و مقام، دوستان موافق را راضى مى نمايند.

دكتر فرانسوى در تاريخ تمدن مى گويد: «اين كه اخلاق اشراف و امراى نصارا در آن عصر چه بوده و مسلمين در مقابل داراى چه صفاتى بودند، ما آن را كاملاً نشان داده و ثابت نموديم كه اسلاف ما به وسيله معاشرت و مراوده با مسلمين، بربريت خود را به تدريج ترك گفته و جوانمردى، اخلاق، شفقت، عاطفه به زن و بچه، نيكى به بزرگسالان و

ص: 742

پايبندى به قَسم و عهد و امثال آن را از پيروان اسلام آموختند».(1)

ما هم ثابت مى كنيم كه فساد اخلاقى رواج يافته در ميان مسلمين، شيوع منكرات و فحشا، رواج خيانت ها، ظلم ها و سرقتها، تماماً در اثر حشر و نشر با كفار است. آنان به وسيله ايادى خويش تا توانستند معروف را از مسلمانان گرفته و منكر را به ايشان داده اند؛ حسن ظن به يكديگر، برادرى، سعى در رفع حوايج يكديگر، امانت دارى، عفت، نجابت و خانه دارى زنان، علم، هنر، صنعت، آقايى، ديانت و احترام و تواضع كوچك از بزرگ، همگى را بر باد داده و در عوض، صفات رذيله و فحشا و منكرات، بى دينى، لاابالى گرى و هرج و مرج را به آن مردم تحميل نموده اند. هر اندازه كه مردم از شهرهاى بزرگ دورتر بوده و از مجامع امروزى بر كنار باشند، صفات حميده ايشان بيش تر است و بالعكس!

نصرانى گفت: «از جمله مؤيدات عدم نبوت آن حضرت آن است كه دين خود را به قوه بشرى رواج داد، نه به قوه خدايى. چون پيغمبران ديگر شمشير و اعطاى غنايم نداشتند».(2)

اين اعتراض، عجز دشمنان را بيش تر ثابت مى نمايد. مشركين قريش كه در برابر قرآن عاجز شده بودند، مى گفتند كه: اگر بخواهيم، مِثل آن را مى آوريم. ولى در مقام عمل، نتوانستند مثل قرآن يا مثل يك سوره آن را بياورند. چون به عجز خود واقف بودند، آنان به همين جمله اكتفا كرده و بيش از آن خود را مفتضح نكردند. اين نصرانى نيز اگر به اين جمله كه «دين اسلام داراى نواقصى است»، اكتفا مى نمود براى او بهتر از اين بود كه در مقام اثبات آن برآيد.او مى گويد كه: رواج دين به قوه بشرى بوده، نه به قوه خدايى. اولاً، دين پيغمبر اكرم به وسيله قرآن و تبليغ رواج يافت. آن حضرت سال ها در مكه معظمه دعوت مى نمود و مسلمانان پراكنده اى را از اين گوشه و آن گوشه جمع نمود تا آن كه اهل مدينه اسلام

ص: 743


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب پنجم، باب دهم، فصل دوم، ص 762.
2- سيف الامه، ص 252 و 253.

آوردند و پيغمبر، مصعب بن عمير قرشى، آن مبلّغ شهير را به درخواست ايشان روانه مدينه نمود و با مسلمان شدن سعد بن معاذ، بازار اسلام در مدينه رواج يافت و پيش از هجرت آن سرور، خورشيد اسلام در خانه هاى مردم مدينه تابش نمود و به همين سبب، مسلمانان از مكه معظمه به آن جا هجرت نمودند. پس از آنان هم پيغمبر به مدينه هجرت نمود و مدينه بدون جنگ به تصرف پيغمبر در آمد. پس تا اين جا زور و شمشيرى در كار نبود.

بلى! پس از آن كه توانايى يافتند، مأمور به دفاع از خود شدند؛ جنگ هاى مهم پيغمبر، همگى دفاع است، نه حمله.

جنگ بدر از ناحيه قريش واقع شد و به وسيله وليد، عتبه و شيبه آتش هاى جنگ افروخته شد.

در جنگ احد، دشمنان خدا از مكه تا حوالى مدينه تاختند و پيغمبر در سه، چهار كيلومترى شهر آماده دفاع شد.

در جنگ خندق، دشمنان از اطراف جمع و متحد شده و پيغمبر را محاصره نمودند. پيغمبر اكرم خندق كَند و در پشت خندق نشست و از خود دفاع نمود.

در جنگ حنين هم قبيله هوازن مهيّاى حمله شدند. پيغمبر باخبر شد و به سمت ايشان رفت. اين است جنگ هاى عمده پيغمبر با مشركين.

امّا جنگ هاى او با يهود، همگى در اثر خيانت يهود و نقض عهد و پيمان ايشان بود، وگرنه قبلاً با يكديگر عهد و قرار متاركه جنگ بسته بودند. شاهد بر آن كه اسلام خود بخود جاى خود را باز نمود، همانا رواج در بعضى جاها بدون جنگ و خونريزى است. همچنين باقى ماندن اسلام تا به حالا، با آن كه دشمنان دين با همه گونه وسايل تبليغاتى در صدد هستند كه مسلمين را بى دين كنند، اين علاقمندى مسلمانان به دين اسلام با همه گونه سختى ها و فشارهايى كه دولت هاى كفر و شرك بر ايشان وارد مى آورند، شاهدى قوى بر صدق گفتار ماست كه اسلام بدون زور و شمشير در قلوب مسلمانان جاى خود را باز مى نمود. وقتى كفار شهرهاى قفقاز را به زور گرفتند - مثل شهرهاى اندلس كه قبلاً

ص: 744

گرفته بودند - با مسلمانان چگونه رفتار كردند و چگونه ايشان را كشتند و نابود نمودند و اولادشان را با تعاليم دين خود بزرگ كردند؟ رفتار مسيحيان با مسلمانان اندلس و رفتار بى دينان با مسلمانان قفقاز، شاهد بر اين است كه مسلمانان عاشق اسلام بودند.

دكتر فرانسوى مى گويد: «وقتى آخرين پايتخت اسلامى اروپا، غرناطه، به تصرّف مسيحيان در آمد، تساهل مذهبى يا همدردى هايى كه اعراب در طول مدت چندين قرن نسبت به آنها نشان داده بودند را ناديده گرفتند. آنها با وجود معاهدات و قراردادهاى عديده اى كه با مسلمانان داشتند، نسبت به ايشان با نهايت قساوت و بى رحمى رفتار نمودند؛ ليكن بعد از يك قرن، تصميم قطعى گرفته شد كه آنها را به كلى از مملكت اخراج نمايند. مسلمين در علوم و فنون تا درجه اى بر نصارا مزيّت داشتند كه با وجود تعديات و فشارهاى سخت، در هر پيشه و شغلى در رده اول قرار گرفته بودند. در حقيقت اين شكايت مسيحيان بومى به جا بود كه مى گفتند: مسلمين مشاغل را در دست گرفته و جايى براى ما نگذاشته اند.

طبقه عوام بناى هياهو و جنجال را گذاشته و جداً از حكومت خواستند كه بايد آنها تماماً از مملكت خارج شوند. و بيش تر از همه كشيش ها تعصّب و عناد به خرج داده و رأى دادند كه تمامى افراد مسلمين از مرد و زن و پير و جوان، حتى اطفال ونوزادشان را بايد كشت.

«فيليپ دوم» حدّ و سط را اختيار نمود و در سال 1610 ميلادى اعلام كرد كه بايد همگى از مملكت بيرون روند.

امّا با اين حال، قسمت اعظم مسلمين قبل از اين كه خارج شوند به قتل رسيده و سه چهارم آنها كشته شدند. وقتى كه اين اخراج و قتل عام صورت گرفت، در تمام مملكت، مردم بناى شادمانى را گذاشته و اظهار مسرت نمودند. و بدين صورت، عصر تازه اى در اندلس شروع گرديد».(1)

ما در مقام بيان رفتار سوء مسيحى ها يا بى دينان با مسلمانان قفقاز نيستيم، وگرنه از

ص: 745


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب ششم، باب اول، فصل اول، ص 770 - 772.

فراريان قفقازى نيز شواهدى نقل مى نموديم؛ بلكه در مقام بيان اين هستيم كه مسلمانان به دين علاقمند بودند و كفار به خاطر بى دين نمودن ايشان به زور و قتل عام متوسل مى شدند. همين نصارا كه به دين اسلام اعتراض دارند و به دروغ مى گويند كه اسلام به زور شمشير رواج يافته است، چرا خودشان - به اعتراف يك نصرانى دكتر فرانسوى - باتعصب و عناد، همه كشيش ها حتى پيران و اطفال مسلمانان را كشتند؟ خداوند در قرآن كريم مى فرمايد:

«لا إكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ»(1)

«هيچ اجبارى در دين نيست؛ و راه از بيراهه آشكار شده است».

راه راست، مثل روز روشن پيداست و در دين، اكراه و اجبارى نيست. ولى دشمنان مى گويند: به زور شمشير بود!

اگر چنين بود، چرا عرب پس از پيغمبر اكرم، به بت پرستى برنگشتند؟ اگر چنين بود، چرا مسلمانان با تمام تبليغات دشمنان در اين عصر، از دين جدا نمى شوند؟ اگر چنين بود، چرا در ممالك دورى كه سپاه مسلمين وارد نگشته بودند - مثل چين - افراد زيادى مسلمان شدند و بر دين خويش باقى و علاقمند هم هستند؟

همان دكتر فرانسوى مى گويد: «اسلام با طريق ساده و سهلى پيش مى رود كه واقعاً حيرت انگيز است و بايد آن را جزء ويژگى هاى اسلام شمرد. در هر جايى كه مسلمين قدم گذارده اند، اسلام در آن جا ريشه دوانيده و براى هميشه باقى مانده است. در چين، افريقاى مركزى و روسيه، نه با لباس رزم كه با پوشش تجارت وارد شدند و اكنون كرورها مسلمان در آن نواحى موجود مى باشند. سكنه اين نقاط نه با تهديد و تطميع، بلكه با اختيار و از روى رضايت و رغبت وارد دين اسلام شدند و تاكنون شنيده نشده است كه قشونى هم به كمك اين تجّار اعزام شده باشد.

عجيب تر آن كه در هر جا كه تخم اين مذهب ريخته شده، خود به خود بناى رشد و نمو را گذاشته است؛ مثلاً چندين قرن است كه اين مذهب در روسيه شايع شده است كه

ص: 746


1- سوره بقره، آيه 256.

هنوز نتوانسته اند آن را از ميان بردارند. در هندوستان نيز در حال حاضر بيش از صد كرور مسلمان موجود مى باشد و كشيش هاى پروتستان با مبالغ هنگفتى كه صرف تبليغ آنها مى شود، هنوز نتوانسته اند پيشرفتى حاصل نمايند. تعداد مسلمين افريقا بر ما معلوم نيست، ولى سيّاحانى كه آن حدود را سياحت نموده اند، نقل مى كنند كه در هر نقطه، بيرق اسلام در اهتزاز است. در حقيقت، اسلام در ميان اقوام افريقا تمدنى را انتشار مى دهد كه بسيار بدان محتاج بودند. خلاصه، در هر گوشه اين مملكت، بساط فيض اسلام گسترده است».(1)

پس، اسلام از اول طلوعش به زور شمشير پيش روى نكرد بلكه مسلمانان مكه و مدينه با ميل و رغبت اسلام آوردند و در مكه با تحمل مشقات و مصايب و هجرت به حبشه، از اسلام دست برنمى داشتند و در مدينه براى دفاع از خود شمشير كشيدند:

«أُذِنَ لِلَّذينَ يُقاتِلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَانَّ اللّه َ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرُ * الَّذيِنَ اُخْرِجُوا مِنْ ديارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلاّ أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللّهُ»(2)

«به كسانى كه جنگ بر آنان تحميل شد، رخصت جهاد داده شده است. چراكه مورد ظلم قرار گرفته اند و البته خدا بر پيروزى آنان سخت تواناست؛ آن كسانى كه به ناحق از خانه هايشان بيرون رانده شدند، آنها گناهى نداشتند جز اين كه مى گفتند پروردگار ما خداست».

در نقاط دور دست كه از شمشير خبرى نبود، مردم با ميل و رغبت نه در اثر اجبار، اسلام اختيار مى نمودند. تبليغات مسيحيت به وسيله كشيش ها و ايادى ايشان با مريض خانه هايى كه مى ساختند و كارهاى ديگر عملى مى شد، امّا چند نفر از مسلمانان را مسيحى نمودند؟ البته بى دين كردن مسلمان آسان تر از مسيحى نمودن او است. تعجب مى كنيم از كسانى كه به جاى دين اسلام، دين ديگرى را مى آورند و تبليغ مى نمايند! آنان چه نقصى در اسلام و چه حسنى در ساير اديان ديده اند؟ زيرا تشخيص روز و شب و حق

ص: 747


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب ششم، باب دوم، فصل چهارم، ص 819.
2- سوره حج، آيه 39 و 40.

و باطل بسيار آسان است؛ «قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَىِّ».(1)

اين پاسخ اول ما به نصرانى بود.

امّا پاسخ دوم: به چه دليلى مى گويد كه دين بايد به قوه خدايى، نه قوه بشرى رواج يابد؟ حقانيت دين بايد از روى دليل و برهان ثابت شود، ولى اگر كسانى عمدا شانه از زير بار حق خالى كرده و چشمان خود را به روى هم گذارند تا روشنايى حقّ را نبينند بايد ايشان را به دين وارد نمود. گرفتن حق، بدون زور كار آسانى نيست. قانون هر اندازه كه خوب و عاقلانه باشد، باز هم احتياج به پشتيبانى قوه اجرائيه داشته و دارد. در كدام مملكت از ممالك متمدن، قوه مجريه تعطيل بوده و فقط به قوه مقننه اكتفاء مى شود تا به دين اسلام اعتراض شود؟ دين بدون اجرا، مثل قانون بدون اجرا ناقص است و به كار فرد جاهل و معاند نمى خورد. سخن با دليل و برهان براى طالب حق، نافع است، نه براى دشمن؛ حقى كه با زبان و ايمان قلبى و اعتقاد آن را انكار مى كند. پس چگونه با دشمنان لجوج و معاند بايد رفتار نمود؟ آيا بايد آنان را آزاد گذاشت و به صرف بيان و تبليغ اكتفا نمود تا موجب آلودگى و بى دينى ديگران گردند؟

كسانى كه با امراض و ميكروب ها مبارزه مى كنند، چگونه اين ناپاكان را آزاد مى گذارند تا ديگران را آلوده نمايند؟ اين مسيحى ها كه چنين اعتراضى مى نمايند، خودشان مى دانند كه بايد حق را گرفت. آنان در تسليحات نظامى از تمام كشورها جلوتر هستند.

دين اسلام يگانه دينى است كه فرياد زده است: «إنَّ اللّه َ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإِحْسان وَايِتآء ذِي الْقُرْبى وَيَنْهى عَنِ الْفَحْشآءِ وَالْمُنْكَرِ وَالْبَغيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُم تَذَكَّرُونَ(2)؛ در حقيقت، خدا به دادگرى و نيكوكارى و بخشش به خويشاوندان فرمان مى دهد و از كار زشت و ناپسند و ستم باز مى دارد و به شما اندرز مى دهد، باشد كه پند گيريد!»

در قوانين جنگى دين حنيف اسلام دقيق شويد و مقايسه كنيد! دكتر فرانسوى

ص: 748


1- سوره بقره، آيه 256.
2- سوره نحل، آيه 90.

مى گويد: «احكام قرآنى كه در زمان پيغمبر و نيز در ابتداى فتوحات اسلامى براى تمام احتياجات قومى كافى بود، در چند قرن بعد كفايت نمى نمود. اگر اين قانون فقط مذهبى بود، مشكلى نبود، ليكن چون علاوه بر قانون مذهبى، دستور العملى اجتماعى، سياسى و مالى هم بود و تغيير و تبديل آن هم به هيچ قسم ممكن نبود، بنابر اين، بعد از چندى اين اشكال پيش آمد كه زمانه عوض شده و احتياجات روز افزون دوران آنان با قانون اساسى غير قابل تغيير آنها مطابقت ندارد. قانون مذكور، آنها را به وضع سابق باقى گذاشته و به آنها اجازه پيش روى نمى داد. اگر چه تبديل نظام هاى اسلامى غير ممكن شمرده مى شد، ولى با اين حال در اغلب موارد، كم و بيش چنين گنجايشى بود كه در آن مطابق احتياج عصر، اصلاحى به عمل آيد. ولى نظامى كه تغيير آن ابدا امكان پذير نبود و در حقيقت جزو اعظم نظام تمام حكومت اسلامى شمرده مى شد، اين بود كه تمام اختيارات و اقتدارات مملكتى بدون هيچ مسؤوليتى به دست يك نفر سپرده شده و او را سايه يزدان بشمارند؟

تا آن جا كه گويد: «اين سلاطين با مشكلات داخلى و خارجى روزانه آن قدر مشغول كشمكش بوده اند كه به استثناى آن اوقاتى كه اشخاص لايق فوق العاده اى در رأس حكومت قرار گرفته بودند، تمام اوقات آنها مصروف دفاع از خود بوده و براى اصلاح و ترقى مملكت، مجالى پيدا نمى كردند. بدين جهت، سريعاً سلطنت هاى با عظمتى تشكيل يافته و به زودى هم تحليل رفته و نابود مى شدند. يعنى بعد از دو يا سه نفر از سلاطين لايق و زبردست، زمام امور به دست اشخاص غير لايق افتاده فورا مملكت رو به انحطاط مى گذاشت. مشرق و اندلس، هر دو گواه بر اين مدّعا هستند. عصر خلافت هارون و پسرش مأمون، عصر درخشان بغداد شمرده مى شدند ليكن بعد از آن، دوره فروپاشى شروع گرديد».(1)

مثل آن كه جناب دكتر تناقض را جايز مى داند؛ از يك طرف مى گويد: دين، ناقص است و با زمانه و گردش روزگار مناسب نيست و به درد صدر اسلام مى خورد. و از طرفى

ص: 749


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب چهارم، باب سوم، فصل سوم، ص 519 - 522.

ديگر مى گويد: در اغلب موارد، گنجايش آن را دارد كه اصلاحى به عمل آيد. آن گاه نقص حكومت سلطنت اسلامى را سپردن اختيارات به دست يك نفر مى داند و مى گويد: چه بسا كه اين اشخاص لايق نباشند و در هر سلسله اى يك يا دو سه نفر لايق و مقتدر مى باشند، ولى پس از ايشان اوضاع مغشوش شده و گرفتار مشكلات داخلى و خارجى مى شوند.

موسيو كه مدعى نقص اسلام و به كار نيامدن احكام و قوانين آن در ساير اعصار است، خوب بود چند نمونه ذكر مى كرد و براى گفتار خود شاهد مى آورد تا عقلا درباره اندازه فهم او قضاوت مى كردند، وگرنه اين ادعاى بى دليل و پس گرفتن سخنش كه اشكال در حكومت است، از رسم عقلا به دور است.

در اين باره در كتاب مستقلى در پاسخ به يكى از بى دينان عصر كه بالأخره ادعاى نبوت نمود و گرفتار قانون شد، بحث مفصلى نموديم. او نيز همين سخن اوّل موسيو را گفته بود و چون سخن خود را به حكومت كشانده و از موضوعات ديگر دست برداشت، ما نيز در پاسخ گفتيم: اشكال حكومت اسلامى در مذهب اهل سنت است، نه در مذهب شيعه.

در مذهب شيعه خلافت پيغمبر اكرم مخصوص به عترت طاهره است كه از قرآن جدا نمى شوند. پيغمبر ايشان را در ميان امت براى هدايت و نجاتشان به جاى خود گذاشته است. خلفاى پيغمبر مانند خود آن سرور هستند و با حكومت ايشان، استقلال و عظمت مسلمانان و مملكت اسلامى رو به وسعت و فزونى مى رود. اين نقص حكام و سلاطينى كه دكتر مشاهده مى كند، موجب نقص حكومت اسلامى نيست. اين پادشاهان جبار و نالايق از طرف خدا و پيغمبر اختياردار نيستند. چنان هم نيست كه در دين اسلام تمام اختيارات مملكتى به دست يك فرد بى مسؤوليت و نالايق سپرده شود.

به نظر شيعه، اينان راهزنان و غاصبين مقام خلافت هستند. اين جماعت ظالمى كه موجب اضمحلال سلطنت اسلامى شدند، مثل سلاطين بنى اميه و بنى عباس و آل عثمان، چگونه مى توانند وارث مقام نبوت و لايق منصب خلافت باشند؟! ما خلفاى

ص: 750

پيغمبر را معصوم، افضل، اشجع، اكمل و اعلم بشر مى دانيم؛ و بديهى است كه سپردن امور به دست چنان جماعتى نه تنها هيچ اشكالى ندارد بلكه اين نشانه كمال دين اسلام است. اين بهترين حكومت هاست كه بايد به دست بهترين مردم سپرده شود و لا غير و اين از خصوصيات دين اسلام است.

صاحب تاريخ تمدن اسلام و عرب درباره قرآن مى نويسد: «ارتباط بين اجزاى آن خيلى كم است. كلمات و عبارات آن حيرت انگيز، ليكن روابط بين غالب مطالب و فقرات آن مقطوع است». همچنين مى نويسد: «قرآن را بعد از پيغمبر جمع و مرتب نمودند و در حيات وى مى توانستند يك آيه را به چندين قسم قرائت كنند، ولى چند سال بعد از وفاتش خليفه چهارم، يكى از روايات وقراآت مختلفه اى كه در ميان صحابه شايع بود را بعد از مقابله انتخاب كرده، آخرين نسخه قرارداد».(1)

ولى پادرى نصرانى مى گويد: «اما درباره فصاحت و بلاغتش معلوم است كه بلاغت ندارد؛ زيرا نظم و ترتيبى نداشته و تكرار غير متناهى دارد. همچنين بعضى از فقراتش فقط براى درست شدن قافيه است. و معانى بديهى بسيارى در آن است. و بيش تر آن شامل قصه هايى است كه هيچ مصرفى ندارد؛ چون اين قصص در تورات و انجيل و ساير كتب يهود و نصارا مشهور و مذكور است».(2)

گويا دكتر فرانسوى قدرى با لسان عرب آشنايى داشته و لذا مى گويد: «عبارات آن حيرت انگيز است». و نيز مى نويسد: «ولى در اين هم شكى نيست كه در بعضى از جاها در فنون شعرى و رموز خطابه و حسن بيان قدرت نمايى ها شده است كه نظير آن را در ساير كتب مذهبى نمى توان به دست آورد».(3)

اما پادرى كه منكر فصاحت و بلاغت قرآن شده است، يا اين كه به راستى آن قدر جاهل به لسان عرب بود كه تشخيص نمى داد و يا اين كه اين قدر كينه به دل داشت كه عناد

ص: 751


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، كتاب دوم، باب دوم، فصل اول، ص 138.
2- سيف الامه، ص 267.
3- تاريخ تمدن اسلام و عرب، باب دوم، فصل اول، ص 138.

مى نمود. كسانى كه به زبان آشنايى ندارند، بايد اعجاز قرآن را از عجز قريش و فصحاى عرب تا به امروز به دست آورند؛ تصديق آنان مثل تصديق ساحران در برابر معجزه موسى براى ديگران اثبات اعجاز مى نمايد. قريش و تمامى مشركين و كفار عرب از صدر اسلام تا به حال و تا قيام قيامت، اگر همه با يكديگر متفق شوند، عاجزتر از آن هستند كه مانند يك سوره از سور قرآنى را بياورند.

اما بى ربطى بين غالب مطالب؛ اگر منظور گوينده اين است كه بين مبتدا و خبر ربطى نيست، پس دروغ بودن اين ادعا بر تمام جهانيان روشن است. و اگر مقصود گوينده اين است كه احكام، مواعظ، قصص، اثبات مبدأ و معاد و . . . هر كدام در صفحات و اجزاى قرآن پراكنده است و چنين نيست كه هر كدام تماما در يك باب و فصلى ثبت شده باشد، مى گوييم كه همين صحيح است! چه لزومى داشت كه هر كدام در يك جا جمع شده باشد؟ قرآن به تدريج و به مرور زمان بر حسب مقتضيات نازل گشته است. بنابر اين، براى روشن شدن مطلب ناگزير از ذكر مثالى هستيم:

قرآن مانند نسخه هاى متعددى است كه دكترى حاذق براى شفاى مريض در طول سال ها داده است. يا مانند اشعار شاعرى است كه اشعار ناب خود را از قصيده و غزل و رباعى و مثنوى و قطعه به تدريج گفته و قصيده اى بعد از غزل و غزلى پس از قصيده جمع آورى شده است.

آيا هيچ نادانى مى تواند بگويد كه آن دكتر نسخه هاى خوبى نداده و يا آن شاعر شعرهاى خوبى نسروده است؟! همين پراكندگى مطالب در صفحات قرآن موجب مى شود كه هر كس قدرى از آن را تلاوت يا تدبّر و يا در آن تأمّل نمايد، از انواع علوم بهره مند گردد.

و اما اين كه قرآن پس از پيغمبر جمع آورى شده باشد، نادرست است. قرآن مجيد به همين نحو در همان عصر جمع گشته و قراء هم آن را از حفظ بودند و تلاوت مى نمودند.

ولى اين كه مى گويد: «چند سال بعد از وفاتش خليفه چهارم . . .»، نادرستى اين تحقيق پوشيده نيست؛ زيرا اگر كسى بگويد بر حسب پاره اى از روايات ضعيف، قرآن

ص: 752

پس از پيغمبر اكرم جمع شده است، نمى گويد خليفه چهارم اين عمل را انجام داد، بلكه مى گويد عثمان اين كار را كرد. پس اصل جمع آورى شدن قرآن پس از پيغمبر، خلاف آن چيزى است كه محققين بر آن اعتماد نمودند؛ و اثبات اين امر از موضوع كتاب خارج است. بنابر اين، خوانندگان را به كلام سيد مرتضى و شيخ طبرسى در مجمع البيان حواله مى كنيم.

و اما اختلاف روايات و قرائتهايى كه دكتر به آن اشاره نمود؛ اگر مقصود او اختلاف در جملات است كه قطعا دروغ است و قرآن مانند اناجيل نصارا نيست و اگر مقصود او اختلاف قرائت در اِعراب يا ضمير خطاب و غايب و يا از قبيل «مالِك» و «ملِك» است، پس بداند كه تا به امروز اين اختلاف قرائت ها جايز بوده و هيچ كس مردم را وادار به يك قرائت ننموده و آخرين نسخه اى هم در دست مردم قرار ندارد؛ چنان كه موسيو به دروغ ادعا نمود.

اين اختلافات بيانگر آن است كه قرآن در همان عصر پيغمبر نوشته شده بود و چون در اوّل امر، نقطه يا اِعراب و يا تشديد نداشت و از طرفى رسم الخط «مالك» و «ملك» در آن زمان يكى بود، روى اين حساب اين گونه اختلافات پيدا شد. اين در صورتى است كه كسى قايل به اختلاف روايات و تواتر قرائات از پيغمبر اكرم نباشد. و تمامى اختلاف قرائات مشهوره از آن صور كه ذكر نموديم، خارج نيست.

و اما پاسخ اعتراض پادرى به قرآن كه «تكرار غير متناهى دارد»، اين است كه قرآن به مرور زمان بر حسب مصالح و مقتضيات نازل شده و مصلحت ايجاب مى كرد كه بعدها اشاره اى به آن قصه و حكايت منقوله بشود. در عين حال داراى فوايد و مزايايى هم مى باشد كه مخصوص به خود است. چنين نيست كه آنچه در پيش گفته، بى كم و زياد، دوباره ذكر شده باشد. اين قرآن در دسترس همه است؛ بيايند بخوانند تا بدانند. خود همين تكرار، مؤيد اعجاز است؛ زيرا جايى كه تمام بشر از آوردن نظير آن عاجز هستند، در خود قرآن همان حديث و مضمون را به عبارات مختلف بيان فرموده و در هر دفعه، مسأله اعجاز محفوظ است و اگر تمام جن و انس با يكديگر همدست شوند، نمى توانند نظير آن را بياورند.

ص: 753

«فاعْتَبِرُوا يا اُولِى الأبْصار»(1)

«پس اى ديده وران عبرت بگيريد!».

و اما مراعات قافيه در پاره اى از آيات، موجب نقص نيست، بلكه مزيد بر فصاحت خواهد گرديد.

و اما اين كه «معانى بسيار بديهى دارد»؛ تعجب در اين است كه هنوز نصارا آن معانى بديهى را با آن همه اصرار الهى ملتفت نشدند؛ چيزهايى مثل توحيد خداوند، بنده خدا بودن عيسى، نبوت محمد بن عبداللّه، معاد و عدل الهى! اين گونه معانى بديهى كه در قرآن است، همان معارفى است كه نصارا منكر آنها هستند:

«يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَلاتَقُولُوا عَلَى اللّه ِ إِلاَّ الْحَقَّ إِنَّما الْمَسِيحُ عِيسَى بْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللّهِ وَكَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللّه ِ وَرُسُلِهِ وَلا تَقُولُوا ثَلثَةٌ انْتَهُوا خَيْرا لَكُمْ إِنَّمَا اللّه ُ إِلهٌ واحِدٌ سُبْحانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ ما فِي السَّمواتِ وَما فِي الْأَرْضِ وَكَفى بِاللّه ِ وَكِيلاً»(2)

«اى اهل كتاب! در دين خود غلوّ مكنيد و درباره خدا جز [سخن] درست مگوييد! مسيح، عيسى بن مريم فقط پيامبر خدا و كلمه اوست كه آن را به سوى مريم افكنده و روحى از جانب اوست. پس به خدا و پيامبرانش ايمان بياوريد و نگوييد [خدا]

سه گانه است! باز ايستيد كه براى شما بهتر است! خدا فقط معبودى يگانه بوده و منزه از آن است كه براى او فرزندى باشد. آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است از آن اوست و خداوند بس كارساز است».

همچنين در آيه اى ديگر مى فرمايد:

«إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللّه ِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»(3)

ص: 754


1- سوره حشر، آيه 2.
2- سوره نساء، آيه 171.
3- سوره آل عمران، آيه 59.

«در واقع، مَثَل عيسى نزد خدا همچون مثل [خلقت] آدم است [كه] او را از خاك آفريد، سپس به او گفت: باش پس وجود يافت».

و نيز مى فرمايد:

«لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسيِحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلّهِ وَلاَ الْمَلائِكَةُ الْمُقَرّبُونَ وَمَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَيَسْتَكْبِر فَسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَمِيعا * فَأَمّا الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحات فَيُوَفّيِهِمْ اُجُورَهُمْ وَيَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَأَمَّا الَّذِينَ اسْتَنْكَفوا وَاسْتَكْبَرُوا فَيُعَذِّبُهُم عَذابا أَلِيما وَلا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللّه ِ وَلِيّا وَلا نَصِيرا»(1)

«مسيح از اين كه بنده خدا باشد هرگز ابا نمى ورزد و فرشتگان مقرّب [نيز ابا ندارند] و هركس از پرستش او امتناع ورزد و بزرگى فروشد به زودى همه آنان را به سوى خود گرد مى آورد. اما كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، پاداششان را به تمام [وكمال ]خواهد داد و از فضل خود به ايشان افزون تر مى بخشد. و اما كسانى كه امتناع ورزيده و بزرگى فروخته اند، آنان را به عذابى دردناك دچار مى سازد و در برابر خدا براى خود يار و ياورى نخواهند يافت».

خوب بود آن معانى بديهى و روشنى كه موجب نقص قرآن از واضحات و لغويات است را بيان مى نمود و لا اقل يك يا چند مثال ذكر مى كرد تا اندازه فهم و دشمنى او دانسته شود.

و اما اين كه گفته: «اكثرش قصه هايى است كه هيچ مصرف ندارد؛ زيرا اين قصص در تورات و انجيل و ساير كتب يهود و نصارا مذكور است» نيز بسيار نادرست است؛ زيرا قصصى كه هيچ مصرفى ندارد و باطل است، در تورات و انجيل است، نه قرآن. از باب نمونه به چند امر اشاره مى كنيم: هدايت نمودن مار، دروغ گفتن خدا، گمراهى مردم توسط هارون باساختن گوساله براى پرستش، كُشتى خدا با يعقوب از شب تا طلوع فجر و غالب نشدن بر او، شراب خوردن لوط، مست شدن و هم بستر شدنش با دختران و

ص: 755


1- سوره نساء، آيه 172 و 173.

آبستن كردن ايشان؛ زناى داود با زن «اوريا» كه او را آبستن كرد و پس از آن اوريا از هم خواب شدن با زن خود امتناع ورزيد، و داود دستور داد كه او را در جنگ به جايى بفرستند كه كشته شود و زنده بر نگردد و آن گاه با آن زن رسما ازدواج نمود؛ فريب دادن يعقوب اسحاق را با بستن پوست بزغاله به دست و گردن خود كه اسحاق او را نشناخت و گمان كرد كه او پسر بزرگش «عيسو» است؛ زنا كردن پسر داود با خواهرش با آن شرح و بسط مفصل چند صفحه اى؛ بت پرستى سليمان و سجده در برابر خدايان «صيدونيان»، «مو آب» و «بنى عمون» و مخالفت او با فرمان الهى.

اين ها قصه هاى دروغينى است كه در قرآن نيست و مخصوص به همان كتب يهود و نصاراست. اگر در قرآن قصصى ذكر شده است براى موعظه، عبرت، خداشناسى، تطهير و تزكيه است؛ مثلاً پس از بيان قصص يوسف و برادرانش، اين جمله از يوسف نقل شده:

«إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الُْمحْسِنِينَ»(1)

«بى گمان هر كه تقوا و صبر پيشه كند، خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند».

همين جمله، مردم را به خداشناسى، تقوا و صبر، راهنمايى كرده و يك قاعده كلّى را بيان مى كند كه در نتيجه احسان و تقوا و صبر، در همين دنيا مى توان پاداش خود را از خداوند گرفت. سرّ ترقى يوسف نيز همين بود.

ولى آيا در قصص يوسف كه در تورات نقل شده است، هيچ اشاره اى به اين مطلب مى بينيد؟! آيا مردم را بيدار مى كند و به كارهاى نيك وادار مى نمايد؟!

آيا حكايات كيفيتِ ساختن سليمان خانه خود را با آن شرح و تفصيل چند صفحه اى و يا ساختن خانه خدا با آن شرح و بسطى كه در عهد عتيق است در قرآن هم آمده است؟ قرآن كلام خداوند و نور و شفاست و حاشا كه در آن افسانه ها و حكايات باطل باشد!

در اين مقام مناسب است اين حكايت را از باب پانزدهم انجيل متى نقل نماييم:

«* پس عيسى از آن جا بيرون شده به ديار صور و صيدون رفت.

* ناگاه زن كنعانيّه از آن حدود بيرون آمده فرياد كنان وى را گفت خداوندا پسر

ص: 756


1- سوره يوسف، آيه 90.

داودا بر من رحم كن زيرا دختر من سخت ديوانه است.

* ليكن هيچ جوابش نداد تا شاگردان او پيش آمده خواهش نمودند كه او را مرخّص فرماى زيرا در عقب ما شورش مى كند.

* او در جواب گفت فرستاده نشده ام مگر به جهت گوسفندان گم شده خاندان اسرائيل.

* پس آن زن آمده او را پرستش كرده گفت خداوندا مرا يارى كن.

در جواب گفت كه نان فرزندان را گرفتن و نزد سگان انداختن جايز نيست.

* عرض كرد بلى خداوندا زيرا سگان نيز از پاره هاى افتاده سفره آقايان خويش مى خورند.

* آن گاه عيسى در جواب او گفت اى زن ايمان تو عظيم است تو را بر حسب خواهش تو بشود، كه در همان ساعت دخترش شفا يافت».(1)

در اين حكايت، عيسى از طرفى مى گويد كه گفت: فرستاده نشدم مگر به جهت گوسفندان گمشده خاندان اسرائيل. پس او پيغمبر بنى اسرائيل است، نه عموم بشر. و از طرف ديگر كنعانيان را بستگان و بنى اسرائيل را فرزندان خود مى داند. آيا اين نحو تعبير از بزرگان صادر مى شود، چه رسد به فرستاده خدا؟! اول مى گويد كه اين كار جايز نيست و در شفاى مريض امتناع مى كند، ولى بعد از تضرّع زن، او را شفا مى دهد. اگر جايز نبود، چگونه جايز شد و او را شفا داد و اگر جايز بود، - چنان كه شفا داد - پس چگونه گفت كه جايز نيست؟! آن زن هم چه تضرع و تذلّلى براى عيسى نمود؛ به او مى گويد: خداوند، و مى گويد: سگان نيز از پاره هاى افتاده سفره آقايان مى خورند. و هم اين كه او را پرستش مى كند، ولى قرآن درباره نژاد آدميان مى فرمايد:

«يا أَيُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَاُنْثى وَجَعَلْناكُمْ شُعُوبا وَقَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّه ِ أَتْقيكُمْ»(2)

ص: 757


1- كتاب مقدّس، ص 26 انجيل متى، باب پانزدهم، 21 - 28.
2- سوره حجرات، آيه 13.

«اى مردم! ما شما را از مرد و زنى آفريديم و شما را گروه گروه و قبيله قبيله گردانيديم تا با يكديگر شناسايى متقابل حاصل كنيد. در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست».

پيغمبر اكرم پس از تلاوت اين آيه به سلمان مى فرمايد: هيچ كس از اين جماعت قريش بر تو فضيلت ندارد، مگر به تقوا، و اگر تقواى تو بيش تر باشد، تو از ايشان افضل

هستى. اين است تفاوت ميان قرآن و حكايت هاى تورات و انجيل.

اگر خداوند توفيقمان دهد، كتابى در مقايسه ميان قرآن و تورات و انجيل مى نويسيم و تمام حكاياتى را كه مخصوص به آن كتب است، متعرض مى شويم؛ و باطل بودن تورات و انجيل را ثابت مى كنيم. همچنين موارد اختلاف ميان قرآن و حكايات عهد عتيق و جديد را متعرض مى شويم.

ص: 758

باب دوازدهم: رحلت پيغمبر و علّت آن

اشاره

• بيرون كردن بزرگان مهاجر و انصار از مدينه به سرپرستى اسامه توسط پيغمبر

• نماز خواندن ابوبكر به جاى پيغمبر

• طلب نمودن على علیه السلام توسط پيغمبر

• وصيت پيامبر بنابر روايت شيخ مفيد

• دوات و لوح خواستن پيغمبر

• حديث مجعول در فضيلت ابوبكر در مقابل آن حديث صحيح

• استغفار پيغمبر براى اهل بقيع و خطبه آن حضرت در مسجد

• استغفار براى اهل بقيع به نقل از طبرى

• قضاوت بين دو نقل

• خطبه پيغمبر بنابر نقل طبرى

• نقل ابن مسعود درباره وصيت نمودن پيغمبر در يك ماه پيش از رحلت

• انواع عداوت دشمنان با اميرالمؤمنين علیه السلام

• سَر مبارك پيغمبر در هنگام رحلت در دامن چه كسى بود؟

• چه كسى پيغمبر را غسل داد؟

• روايت عايشه و دلايل نادرستى آن

• چه وقت مشغول به تجهيز پيغمبر شدند؟

• در مورد كيفيت نماز بر پيغمبر اكرم

• محل و زمان دفن پيغمبر اكرم

• اميرالمؤمنين در فراغ پيامبر

• تسليتى از جانب خداوند

• رحلت پيامبر؛ آغاز انحراف و تجمع در سقيفه بنى ساعده

ص: 759

ص: 760

پيغمبر اكرم حدود ده سال در مدينه توقف نمود و پس از آن رحلت كرد. اما اين كه تاريخ رحلتش در ماه صفر يا اوايل ربيع الاول بود، در ميان مسلمانان اختلاف زيادى است. مشهور علماى شيعه مى گويند كه پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم در اواخر ماه صفر، دو شب مانده به آخر ماه، رحلت نمود، ولى بعضى مى گويند كه رحلت آن حضرت در دوازدهم ماه ربيع الاول مى باشد. اقوال ديگرى هم از قبيل دوم ماه ربيع، هشتم و هيجدهم آن ماه

وجود دارد. مورخين و محدثين از ايام هفته، روز دوشنبه را نام برده اند.

سبب رحلت هم در نظر بعضى از بزرگان، همان زهرى است كه زن يهوديه داخل غذا نموده بود. كسانى كه مى گويند در اثر آن زهرى كه پس از فتح خيبر به پيغمبر دادند، آن حضرت رحلت نمود، مى خواهند بگويند كه آن زهر به تدريج در مزاج آن سرور اثر كرد و او را ضعيف نمود؛ و حال آن كه پيغمبر تا حجة الوداع كاملاً سالم بود و هيچ ضعفى در بدن ايشان نبود.

طبرى نقل مى كند: «پيغمبر پس از بازگشت از «حجة الوداع» در اثر اين سفر، بُنيه اش تحليل رفت و به اطراف خبر رسيد. در نتيجه، ياغيان يمامه و يمن به فكر سلطنت افتاده و ادعاى نبوّت نمودند».(1)

اين سخن هم به نظر ما از جهتى نادرست است؛ زيرا پيغمبر اكرم پس از حجة الوداع و مراجعت به مدينه، در حدود دو ماه زندگانى نمود و چنين نبود كه در اين مدت كوتاه، خبر ضعف آن سرور به يمن و يمامه برسد و آنان به فكر بيفتند كه مدعى نبوت شوند و مجددا خبر ياغى يمن و دروغ هاى او به پيغمبر برسد و آن سرور در مقام مبارزه با او

ص: 761


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 147.

برآيد و دستور نابودى او را صادر كند و به وسيله نامه هاى آن سرور، آن ياغى در همان ايام حيات زندگانى پيغمبر كشته شود؛ چنان كه طبرى نقل نمود كه «يك شب پيش از رحلت پيغمبر، اسود كشته شد».(1)

به عقيده ما دنيا طلبان و دشمنان پيغمبر از بيان خود آن سرور از نزديكى اجل پيغمبر اكرم با خبر شدند. حتّى در بعضى از روايات آمده است كه پيغمبر مقدار عمر خود را به ابوسفيان خبر داده بود.

درباره زمان شروع بيمارى پيغمبر نيز در ميان مورخين اختلاف است. طبرى چند نقل مختلف نموده است؛ «يكى آن كه در ماه محرم مريض شد. دوم آن كه پس از ماه محرم مريض شد». و از واقدى نقل نموده است كه «دو شب به آخر صفر مريض شد».(2)

و آنچه قابل باور است اين است كه مريضى پيغمبر بيش از چند روز طول نكشيد؛ در ابتداى كسالتش اسامه را امير سپاه نمود و چند روز بعد، رحلت يافت. لذا مأمورين تخلّف نمودند و اگر بيرون مى رفتند، زود برمى گشتند.

پيغمبر اكرم درباره تعيين جانشين و خليفه مسلمين بارها سخنرانى مى نمود و اميرالمؤمنين علیه السلام را به جانشينى خود معين مى كرد و عاقبت در روز هيجدهم ذى الحجة در موقع مراجعت از حجة الوداع در حضور آن جمعيت فوق العاده مسلمين، على را معرفى كرد و مردم با او بيعت كردند. آن حضرت چون مى دانست كه دشمنان على علیه السلام زياد هستند، اقداماتى را انجام داد.

بيرون كردن بزرگان مهاجر و انصار از مدينه به سرپرستى اسامه توسط پيغمبر

اشاره

از جمله اقدامات پيامبر اكرم بيرون نمودن بزرگان مهاجر و انصار از مدينه تحت پرچم اسامة بن زيد، جوان هيجده ساله است. با آن كه مى توان گفت كه عموم لشكريان از او كار آزموده تر و بزرگ تر و سابقه دارتر و محترم تر بودند، پيغمبر مخصوصا او را امير

ص: 762


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 187.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 185.

نمود تا از مقام برخى بزرگان بكاهد و ايشان را از شايستگى و لياقت مقام خلافت دور سازد. به راستى، كسانى كه تحت سرپرستى اسامه باشند، چگونه لياقت زمامدارى امور مسلمين را دارند؟!

پيغمبر اكرم كسانى را كه علاقه اى به على علیه السلام نداشتند، بلكه به فكر معارضه و مبارزه با او بودند و مى خواستند خود يا ديگرى را بر او مقدم بدارند، از مدينه بيرون كرد تا آن كه در موقع رحلت آن حضرت براى على علیه السلام مزاحمى نباشد و آنان در برابر امر انجام گرفته واقع شوند.

اين سپاه، متشكل از دو دسته مخالف مهاجر و انصار بودند و خود انصار نيز از دو دسته مخالف با يكديگر تشكيل شده بود. چنين نبود كه انصار بر يك نفر اتفاق كنند. اين جماعت در بيرون از مدينه، در نواحى حجاز يا شام هم هرگز نمى توانستند بر يك نفر از سپاهيان اتفاق كنند و با خليفه پيغمبر نزاع نمايند. بر فرض هم كه چنين اتفاقى مى افتاد، على علیه السلام جانشين پيغمبر در مركز بود؛ چشم مسلمانان از اطراف به سوى او دوخته بود و همگى از او حمايت مى كردند و در خود مدينه نيز براى او سپاهى حاضر و آماده بود. پس چنين نبود كه ضعيف شود و براى او مساعدى جز بنى هاشم نباشد.

در اين صورت او با متحدين خود در برابر دشمنان مقاومت مى نمود و آنان را از پاى درمى آورد؛ چنان كه با طلحه و زبير چنين كرد. گذشت زمان نيز حُسن تشخيص پيغمبر اكرم را نشان داد. جماعتى كه در آن سپاه بودند و از معاريف و اجلّه مهاجرين و انصار به حساب مى آمدند، همگى از على علیه السلام روى گردان شده و در صدد تعيين خليفه برآمدند؛ حالا يا از انصار يا از قريش.

عجيب تر آن كه اسامه، امير لشكر نيز از روى گردانان بود و پس از آن كه خلافت به على علیه السلام رسيد، او نيز بيعت ننمود و از متخلفين گرديد!

حال، سؤال اين است: با آن كه شخصيت اسامه و پدرش زيد بن حارثه مديون پيغمبر بود، چرا از على، داماد و عموزاده پيغمبر اطاعت نكرد؟!

پيغمبر اكرم سپاه اسامه را يا پيش از شروع كسالت و يا در ابتداى شروع كسالتش

ص: 763

معيّن و مأمور به خروج به سوى شام نمود. هر كسى كه اندك تأملى كند و شعورى داشته باشد، مى داند كه در آن وقت، هيچ دشمنى در سر حدات نبود كه فرستادن چنين لشكرى از بزرگان مهاجر و انصار لازم آيد؛ آن هم با آن شدت اصرارى كه پيغمبر در اثناى مرض، همه مسلمين را وادار مى فرمود تا اين لشكر و سپاه را همراهى و روانه نمايند؛ و حتى هر كس را كه از سپاه تخلف كند لعن نمود. منظور پيغمبر اكرم مهيا نمودن زمينه براى خليفه خود و بيرون كردن مزاحمين و معارضين و مشغول نمودن ايشان به يكديگر و پايين آوردن مقام و منزلت ايشان بود، نه چيز ديگر.

آنان هم كه در حيله و نيرنگ دست روباه را از پشت بسته و درس خود را روان داشتند يا بيرون نمى رفتند و يا اگر هم صبح مى رفتند، شب برمى گشتند. چون از شدت مرض پيغمبر و نزديك شدن اجل او كاملاً مطلع بودند. روى اين حساب سپاه حركت نكرد. و از طرفى هم امير سپاه براى تسريع در حركت لشكر، سخت گيرى نمى نمود؛ زيرا خود اسامه نيز شايد از قضيه خبر داشت و او مايل به خلافت على علیه السلام نبود. و به همين جهت پس از گذشتن بيست و پنج سال و رسيدن سلطنت به آن حضرت حاضر به بيعت با او نشد. و او نيز مانند عبد اللّه بن عمر، سعد وقّاص و محمّد بن مسلمه تخلف نمود.

چرا ماندند و نرفتند؟

عذر ايشان اين بود كه نمى توانيم شما را در اين وضعيت تنها بگذاريم و برويم و حال شما را از رهگذران و مسافرين جويا باشيم.

شما را به خدا ببينيد! آيا اين عذر قابل قبول است؟ آيا اين سخن مجوّز مخالفت با امر مؤكد آن سرور مى شود؟ آيا به راستى براى همين نرفتند و يا آن كه منتظر اجراى نقشه

خويش بودند؟! بله! هدف آنان دو چيز بود: ابتدا جلوگيرى از خلافت على علیه السلام و بعد، اثبات خلافت كسى كه به او متمايل هستند.

روى اين حساب، عمر در ابتدا منكر مرگ پيغمبر اكرم شده و گفت: هر كس بگويد پيغمبر فوت كرده است، او را مى كشم؛ پيغمبر رفته است و برمى گردد. اين را گفت تا از

ص: 764

حكومت اميرالمؤمنين جلوگيرى نمايد، ولى وقتى ديد كه انصار مشغول كار خويشتن شدند و نزديك است بر سعد اتفاق كنند، از اين ادعا صرف نظر كرده و مرگ پيغمبر را قبول نمود. آن گاه خود را با ابوبكر و عبيده و جماعتى ديگر به سقيفه رساند و با هواخواهان خود از انصار و مخالفينِ سعد از قبايل خزرج و اوس متفق شدند و كار را از دست انصار بيرون آورده و ضمن عجله فوق العاده اى با ابوبكر بيعت كردند. دشمنان سعد نيز همراهى كرده و فرياد زنده باد و مرده باد بلند شد. آنها مردم را به بيعت مى خواندند و خواه ناخواه به اين كار وادار مى نمودند.

آرى! تنها سرّ تخلف لشكريان و مخالفتشان با پيغمبر اكرم و ماندن در مدينه اين بود، نه علاقه شديد به پيغمبر. مگر آنان با ماندنشان در مدينه چه خدمتى به پيغمبر كردند؟ تنها كارى كه كردند اين بود كه نسبت هذيان گفتن را به سيد المرسلين و خاتم النبيين داده و مانع از آوردن دوات و لوح شدند و داد و فرياد فراوان نموده و در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم به يكديگر سب و بد گويى كردند.

اگر اين جماعت تا اين اندازه به پيغمبر اكرم علاقمند بودند، پس چرا مانند اهل بيت و نزديكان او مشغول به كفن و دفن پيغمبر نشدند؟ چرا همه اين علاقمندان در سقيفه جمع شدند؟

به نظر شما اگر شخصى فوت نمود، علاقمندانش دنبال تقسيم ارث او مى روند و بر سر مقام و سلطنت او نزاع كرده و جنازه او را رها مى نمايند، يا اين نزاع را پس از دفن و ايام سوگوارى او مطرح و در جهت رفع آن تلاش مى كنند؟

به نظر شما آيا على، عباس و بنى هاشم كه جنازه پيغمبر را زمين نگذاشتند و دنبال ارث و سلطنت او نرفتند به پيغمبر اكرم علاقمند بودند يا آن كسانى كه پيغمبر را فراموش كرده و بر سر جانشينى او در سقيفه نزاع و كشمكش داشتند؟!

چنانچه بگوييد اگر پيغمبر مى دانست كه اين جماعت بيرون نمى روند و مخالفت مى كنند، پس براى چه امر كرد، مى گوييم كه اين امر نظير امر خداوند به فاسق يا كافر

است. خداوند به آنچه صلاح است و يا از فساد جلوگيرى مى كند امر مى فرمايد، اگر چه

ص: 765

مكلف معصيت نمايد. و طبيب دستور مى دهد، اگر چه مريض، دستور او را به كار نبندد.

از اين گذشته، پيغمبر اكرم در نتيجه اين تكليف و مأموريت اسامه و تخلف مأمورين، مسلمانان را تا روز قيامت از نقشه خود مطلع نموده و اتمام حجت كرد:

«لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَيَحْيى مَنْ حَىَّ عَنْ بَيِّنَةٍ»(1)

«تا كسى كه [بايد] هلاك شود با دليلى روشن هلاك گردد و كسى كه [بايد] زنده شود با دليلى واضح زنده بماند».

دفاع قاضى القضات و پاسخ سيد مرتضى

قاضى القضات اهل سنت در كتاب «مغنى»، منكر اين امر مى شود كه ابوبكر از افراد سپاه اسامه باشد و مى گويد: عمر نيز از افراد سپاه اسامه نبود و چون عبد اللّه بن ابى ربيعه مخزومى بر پيغمبر اعتراض كرد كه چرا اسامه جوان را بر ما شيوخ قريش امير فرمودى؟ عمر گفت: يا رسول اللّه! اجازه بفرما تا گردن عبد اللّه را بزنم. چون به شما

اعتراض كرد و سخن شما را رد نمود. آن گاه گفت: من براى احترام به امر پيغمبر اكرم، داوطلبانه جزو سپاه اسامه مى شوم.

او همچنين مى گويد: امرش امر فورى نبود؛ بنابر اين، اگر ابوبكر نرفت و صبر نمود، معصيت نكرده است. و مى گويد: اطاعت امر، مشروط است به اين كه مصلحتى بر خلاف پيدا نشود.(2)

سيد مرتضى در پاسخ قاضى القضات فرمود: «بودن ابوبكر در سپاه اسامه را صاحبان سيره پيغمبر و تواريخ نقل نموده اند و انكار آن فايده اى ندارد. پس خوب بود به آن كتابى كه بودن ابوبكر را در آن سپاه انكار نموده، اشاره مى كرد. راجع به سبب شركت عمر در آن لشكر هم ما اين سخن را فقط در همين كتاب ديديم و در كتاب ديگرى پيدا نكرديم».(3)

ص: 766


1- سوره انفال، آيه 42.
2- المغنى في الامامة، ص 343 - 349 با تلخيص در عبارت شبهه اخرى.
3- الشافى فى الامامة، ج 4، ص 144 تا 152.

ابن ابى الحديد مى گويد: «بيش تر محدثين مى گويند كه ابوبكر و عمر در سپاه اسامه بوده اند، ولى واقدى و موسى بن عقبه در كتاب مغازى گفته اند كه ابوبكر نبوده است. همچنين گفته سيد مرتضى كه سخن قاضى القضات درباره عمر مدركى ندارد را تصديق مى نمايد و مى گويد: شايد قاضى القضات در جايى ديده و يا از كسى شنيده است».(1)

ابن ابى الحديد درباره لشكر اسامه شرح مفصلى مى نويسد و ارسال مسلّم مى دارد؛ نه آن كه از كسى يا كتابى نقل كند. در آن جا مى گويد كه: چون پيغمبر به مرض موت دچار شد به اسامه فرمود: با اين سپاه تا آن جا كه پدرت كشته شد، برو. و مى گويد: كسى از بزرگان مهاجر و انصار و معروفين ايشان باقى نماند، مگر آن كه در آن سپاه بود؛ از جمله ابوبكر و عمر. تا اين كه مريضى پيامبر شدّت گرفت، بعضى از زنان پيغمبر، اسامه و بعضى از همراهانش را از سختى حال پيغمبر آگاه كردند. پس اسامه برگشت و بر پيغمبر وارد شد. پيغمبر خيلى بى حال بود و سخن نمى گفت در نتيجه با اشاره دست در حق اسامه دعا كرد و با اشاره فرمود: به لشكرگاه خويش برگرد و به سمتى كه مأمورى حركت كن. پس اسامه رفت.

دوباره زنان پيغمبر در پى او فرستاده و به او گفتند كه: حال پيغمبر بهتر است. اسامه در روز دوشنبه، دوازدهم ربيع الاول برگشت. حال پيغمبر خوب بود. پس به او فرمود: برو و لشكر را با سرعت بيرون ببر! و فرمود: برو با بركت خداوند! و مكرر مى فرمود: برو، لشكر را ببر! پس بيرون آمد و ابوبكر و عمر نيز با او بودند. چون اسامه سوار شد، به او خبر رسيد كه پيغمبر دارد مى ميرد. آن گاه او برگشت، در حالى كه ابوبكر، عمر و ابوعبيده با او بودند. پس موقع ظهر روز دوشنبه رسيدند ديدند پيغمبر رحلت كرده است و درِ خانه بسته بود و على و بعضى از بنى هاشم مشغول تجهيز بودند».(2)

ص: 767


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 182، 183 و 194.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 159، 160.
اعتراض به ابن ابى الحديد

پوشيده نماند كه ابن ابى الحديد همين مضامين را از كتاب «ابوبكر جوهرى» نقل نموده. در آن جا آمده است: «پيغمبر هر كس را كه از جيش اسامه تخلف كند، لعن نمود و ابوبكر و عمر تا زنده بودند، به اسامه «امير» مى گفتند و او را به اسم خطاب نمى كردند».(1)

امّا از طرفى چون ديدند كه از همين قضيه مطلب تا حدى روشن مى شود، در مقام پرده پوشى برآمدند. و از طرفى ديگر منكر حضور ابوبكر در سپاه شدند. بر فرض اين كه واقدى يا ديگرى بگويد كه ابوبكر نبوده است، مطلب را زير پرده نمى برد. به هر حال، مورخين ديگر و به گفته همين ابن ابى الحديد بسيارى از محدثين قبول دارند. چرا ابن ابى الحديد در جلد اول مى گويد كه مسلما ابوبكر و عمر در لشكر بودند، امّا در جلد چهارم كه گرفتار اشكال شيعه بر ابوبكر شده، دست و پا مى زند و مى گويد كه بعضى ها منكر شدند. قاضى القضات مى گويد عمر داوطلب بود، نه آن كه پيغمبر او را مأمور كرده باشد و چون گرفتار اشكال سيد مرتضى مى شود كه اين سخن مدركى ندارد، ابن ابى الحديد مى گويد: شايد از كسى شنيده و يا در جايى كه ما نديده و نمى دانيم، ديده باشد!

چگونه مى شود با اين احتمالات و شبهات از اصول مسلّمه دست برداشت؟ چگونه مى توان خبرى را كه همه مورخين نوشته اند به احتمال آن كه در جايى خلاف آن را ديده و يا شنيده باشند، رد نمود؟ اين طرز مباحثات اهل علم، كاشف از جدال، عناد و پرده پوشى حق است؛ مثل آن جا كه مى گويد: از كجا معلوم كه امر براى فور است؟ آيا سپاهى كه پيغمبر، امير و مأمور آن را معين مى كند و دستور حركت مى دهد، اگر پس از يك سال يا يك ماه بيرون روند، معصيت نكرده اند؟

مگر به گفته مورخين همين اسامه را پيغمبر صبح دوشنبه كه روز رحلت است، با آن همه اصرار و تكرار مأمور به حركت ننمود؟ آيا باز جاى آن دارد تا گفته شود كه امر از براى فور نيست؟!

ص: 768


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 52.

از طرف ديگر همه مردم حتى كودكان هم مى دانند آنچه را كه بزرگى مى خواهد، بى تسامح و درنگ بايد به جا آورند، مگر اين كه قرينه اى در كار باشد.

بايد دانست كسى را كه پيغمبر با آن همه اصرار روانه مى نمود، چرا بعضى از زنان پيغمبر بر مى گرداندند؟ زنان را چه به مداخله در اين امور؟ آيا اين زن، همان كسى نيست

كه لشكر كشى كرد و بر على علیه السلام شورش نمود و جنگ جمل را به پا كرد؟ آيا آن بعضى از كسانى كه همراه اسامه بودند، غير از ابوبكر و عمر بودند؟ بله! اينان را عايشه و حفصه مطلع مى كردند و از حركت باز مى داشتند. ببينيد! هنگام ظهر، وقت رحلت پيغمبر، چه كسانى با اسامه برگشتند؟ همان كسانى كه خود را به سقيفه رساندند.

پيغمبر اكرم به آنچه صلاح است امر مى فرمايد و وظيفه مسلمانان اطاعت است، نه آن كه مشروط به مصلحت و يا اجتهاد و نظر مكلفين باشد. آرى! «أَطِيعُوا اللّه َ وَأَطِيعُوا

الرَّسُولَ(1)؛ خدا و پيامبر را اطاعت كنيد» تقييد ندارد. پس چون پيغمبر اسامه را با آن همه اصرار و جدّيت، مأمور به حركت مى فرمايد، حتى در همان روز رحلت، باز آيا جاى آن دارد كه كسى بگويد: مصلحت در نافرمانى كردن از دستور پيغمبر بود؟ اين چه مصلحتى بود كه بر پيغمبر مخفى گشته و بر ديگران روشن شده بود؟! آيا آن مصلحت همان درست كردن خليفه اى نبود كه پيغمبر مخالفش بود؟!

آيا مسلمان مى تواند بگويد كه مصلحت در عمل نكردن به احكام شرعى است؟ چه فرقى بين يك حكم و ساير احكام است؟ وقتى علماى امت اين گونه سخن بگويند چه انتظارى بايد از ديگران داشت؟ اين، نظير همان عناد و لجاجى است كه ابوجهل اظهار مى نمود و معجزه هاى پيامبر را سحر مى خواند. ما نمى دانيم چه علاقه اى به ابوبكر و

عمر موجب گرديده است كه قاضى القضات اهل سنت بگويد كه پيغمبر بى جهت امر مى نمود و مصلحت در نافرمانى او بود و اطاعت امر پيغمبر در هر وقت لازم نيست، بلكه اطاعت در جايى است كه بر خلاف مصلحت نباشد؟ آيا باز نمودن باب اين سخن، ابطال دين و رد سيد المرسلين نيست؟!

ص: 769


1- سوره محمّد، آيه 33.

عمر كه از سخن آن شخص آن قدر متأثر شد كه مى خواست گردن او را بزند كه چرا به پيغمبر اعتراض نموده و فرماندهى اسامه را قبول نكرده است، پس چرا خود او «اِن الرجل ليهجر» مى گويد و از آوردن دوات و لوح جلوگيرى مى كند؟!

نماز خواندن ابوبكر به جاى پيغمبر

اشاره

يكى از وقايعى كه در ايام مريضى پيغمبر اتفاق افتاد، همان نماز خواندن ابوبكر در جاى پيغمبر است كه آن حضرت در نهايت ناخوشى به مسجد رفت و او را كنار زده و خود نماز خواند. شيعه و سنى هر دو به اين قضيه تمسك مى جويند. يك دسته مى خواهند از نماز خواندن ابوبكر، عظمت و بلكه خلافت او را ثابت نمايند و دسته ديگر هم سعى دارند تا از آمدن پيغمبر و كنار زدن ابوبكر بى لياقتى و خود سرى او را ثابت نمايند؛ و مى گويند كه او بدون اجازه پيغمبر آمد و مشغول نماز شد، بنابر اين، پيغمبر براى آن كه مبادا سوء استفاده اى بكنند با آن ناتوانى آمد و او را عقب زد. شما از همين قضيه به دست بياوريد كه چه اندازه دسته بندى در كار بود و چگونه برخى محدثين، خيانت و خلاف گويى مى نمودند!

بهتر است كه براى اثبات حق به سراغ روايات و گفته هاى مخالفين برويم:

طبرى در تاريخش به سند خود از عايشه نقل مى نمايد كه: «پيغمبر در مرض موت، موقع نماز امر نمود كه بگوييد ابوبكر نماز را به جماعت بخواند. عايشه گويد: گفتم كه او مردى با عاطفه و رقيق القلب است و نمى تواند به جاى شما بايستد و نماز بخواند. پيغمبر فرمود: بگوييد ابوبكر نماز بخواند. سخن خود را تكرار نمودم. پيغمبر غضب نمود و فرمود: شما مثل آن زنانى هستيد كه دور يوسف را گرفته بودند، بگوييد ابوبكر نماز بخواند. پس پيغمبر بيرون آمد و به سوى مسجد رفت، در حالى كه بر دو نفر تكيه داده و پاهاى او به زمين كشيده مى شد؛ چون به ابوبكر نزديك شد، او كنار رفت. پيغمبر به او اشاره نمود كه در جاى خود بايست. پس پيغمبر نزد ابوبكر نشست، ابوبكر به پيغمبر

ص: 770

اقتدا نمود و مردم هم به ابوبكر اقتدا كردند و نماز خواندند».(1)

همچنين طبرى به سند خود از ابن عباس روايت نمود كه راوى از او پرسيد: «آيا پيغمبر وصيتى فرمود؟ گفت: نه. پرسيد: چگونه شد؟ ابن عباس گفت كه پيغمبر فرمود: على را حاضر نماييد. عايشه گفت: خوب بود ابوبكر را مى خواستيد. حفصه گفت: چه مى شد اگر عمر را مى طلبيديد؟ پس هر سه حاضر شدند. پيغمبر فرمود: برويد! اگر خواستم، شما را مى طلبم. وقتى رفتند، پرسيد: وقت نماز شده است؟ گفتند: بله. فرمود: بگوييد ابوبكر نماز بخواند. عايشه گفت: او مرد رقيق القلبى است، بگوييد عمر برود. فرمود: عمر برود. عمر گفت: من بر ابوبكر مقدم نمى شوم. پس ابوبكر جلو ايستاد. پيغمبر قدرى حالش بهتر شد. پس بيرون آمد و ابوبكر چون دانست كه پيغمبر مى آيد، عقب رفت. پيغمبر پيراهن او را كشيد و به جاى اولش برد. آن گاه نشست و از همان جا كه ابوبكر به آن جا رسيده بود، شروع به قرائت نمود؛ (فقرء من حيث انتهى ابوبكر)».(2)

نظر ما درباره دو نقل طبرى

در اين جا مناسب است تا به بعضى از نكات، تذكر و اشاره اى شود:

اولاً، اگر پيغمبر امر نمود كه ابوبكر نماز بخواند، چرا عايشه قول پيغمبر را رد مى كند، آن هم نه يك مرتبه و دو مرتبه؟ و چرا پيغمبر را به غضب آورد؟ اگر عايشه نمى خواست كه پدرش جانشين پيغمبر شود، چرا وقتى مى خواست با اسامه حركت كند و از مدينه بيرون رود، پيغام داد تا برگرد كه پيغمبر رفتنى است و مانع از حركت پدر مى شد؟

ثانيا، چه رقت قلبى از ابوبكر سراغ داريد؟ اگر نمى توانست براى نماز جاى پيغمبر بايستد، چگونه جنازه پيغمبر را رها كرد و در پى غصب خلافت با عده اى ديگر متحد شد و گروه بندى بزرگى را تشكيل داد و در سقيفه بنى ساعده انصار را كنار زد و خود را خليفه كرد و تا زنده بود، مقام نيابت و خلافت را اشغال نمود؟ اگر رقت قلبى در او بود با

ص: 771


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 197.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 196 و 197.

يگانه فرزند پيغمبر و سيده زنان تا اين اندازه بدرفتارى و دشمنى نمى نمود و به آه و ناله و گريه و زارى و استغاثه او گوش مى داد! اگر تا اين اندازه دل نازك بود، با قاتل «مالك بن نويره» يعنى «خالد بن وليد» تا اين اندازه خوش رفتارى نمى كرد! عُمر كه مى گويند خيلى سخت گير بود، هر چه كرد، نتوانست ابوبكر را راضى كند تا خالد را مجازات نمايد. شايد با همين دليل رقت قلب او را ثابت نمودند؟!

ثالثا، اين جمله كه خود عايشه از پيغمبر نقل مى نمايد كه فرمود: «شما مثل زنانى هستيد كه دور يوسف را گرفته بودند» دلالت روشنى بر اين دارد كه پيغمبر از او هيچ رضايت نداشته و او را مانند آن زنانى كه دور يوسف را گرفته بودند و او را به منكَر مى كشانيدند، مى شناخت. عايشه پيغمبر را به منكر دعوت مى نمود. آيا آن منكر همان گفته او است كه ابوبكر طاقت ندارد يا آن گفته او كه از حديث ابن عباس دانسته مى شود كه «خوب است ابوبكر را بخوانيد؟»

اين حديث اشكال بزرگى را بر عايشه وارد مى كند. قطعا عايشه هيچ وقت نمى خواست على به خلافت برسد، بلكه دوست داشت خلافت از آن خويشان او، ولو عبد اللّه زبير يا طلحة بن عبد اللّه باشد، چه رسد به ابوبكر كه پدرش بود. رفتار عايشه با على پس از بيست و پنج سال، نشان مى دهد كه رفتار او در سابق چگونه بوده است!

رابعا، اگر پيغمبر با آن همه اصرار كه مى خواست ابوبكر به نماز برود، پس وقتى مطلع شد كه او رفته، چرا با آن همه ضعف و ناتوانى كه داشت بر دو نفر تكيه كرد و در حالى كه پاهايش به زمين كشيده مى شد، خود را به مسجد و به جاى خود رساند؟ اگر پيغمبر مى خواست كه خود امامت كند، چرا او را به اصرار روانه نمود و بعد خود را با آن همه زحمت و مشقت به مسجد رساند؟ پس معلوم مى شود كه ابوبكر بدون اجازه پيغمبر اين كار را كرده و آن حضرت چون مطلع گرديد، او را عقب زد و خود ايستاد و عملاً تخلف او را تا روز قيامت بر تمام جهانيان ثابت نمود.

خامسا، اين گفته عايشه كه «ابوبكر به پيغمبر اقتدا مى كرد و مردم به ابوبكر اقتدا مى نمودند»، چه معنايى دارد؟ اگر ابوبكر مأموم شده بود، امامت او يعنى چه؟ و اگر امام

ص: 772

بود، چگونه مأموم گرديد؟ اگر پيغمبر حمد مى خواند و ابوبكر ساكت بود، پس مأموم گرديده بود، پس چگونه امام ديگران هم بود؟ اين چه امامى است كه حمد را نخواند؟ آيا مى توان باور كرد كه هم حمد مى خواند و هم نمى خواند؟ مگر آن كه بگوييم واقعا مأموم بود، ولى از حركات پيغمبر مطلع مى شد و به مردم خبر مى داد و اعلان مى كرد؛ نظير تكبير گويان امروز كه در نمازهاى جماعت مردم را خبر مى كنند. پس در اين صورت ابوبكر مكبّر بود، نه امام و مردم به او اقتدا نمى كردند. روى اين حساب، اين جمله عايشه كه ابوبكر مأموم پيغمبر و امام مردم بود، صحيح نيست و نمى توان ميان آن دو جمع نمود.

از طرف ديگر، جايى كه ابوبكر به پيغمبر اقتدا نموده و دنبال پيغمبر افتاده بود، چرا مردم به پيغمبر اقتدا نكردند؟ آيا مردم بيش تر به ابوبكر علاقمند بوده و از پيغمبر سير و خسته شده بودند؟ و يا موقعيت ابوبكر بالاتر از پيغمبر شده بود؟ ما تعجب مى كنيم؛ آن كسانى كه اين گونه دروغ ها را براى ترويج ابوبكر ساختند، چرا جرأت بيش ترى نداشتند و نگفتند كه پيغمبر آمد و پشت سر ابوبكر ايستاد و به او اقتدا نمود؟!

«وَيَأْبىَ اللّهُ إِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ»(1)

«ولى خدا جز اين نمى خواهد كه نور خود را كامل كند».

اين قسمتى از نظريات ما درباره روايت عايشه بود. امّا روايت ابن عباس زمينه بيش ترى دارد؛ چون صدر آن مربوط به وصيت است و ثابت مى نمايد كه نظر پيغمبر به على بود و حفصه و عايشه، هر يك به پدر خود نظر داشته و در مقام كارشكنى بودند و پيغمبر را به غضب آوردند. وقتى پيغمبر ديد كه ابوبكر و عمر نيز حاضر شدند، پس به گفته خود كه «هر وقت با شما كار داشتم، شما را مى طلبم» ثابت نمود كه بى اجازه پيغمبر حاضر شده بودند.

امّا قسمت اخير آن حديث كه مربوط به نماز بوده و مورد سخن فعلى ماست با حديث سابق تفاوتى دارد. از اين لحاظ كه چون عايشه گفت پدر من دل نازك است، بگوييد عمر برود، پيغمبر قبول كرد و امر نمود كه عمر برود. در حديث سابق، پيغمبر سه مرتبه اصرار كرد كه ابوبكر برود و در آن حديث، عايشه عمر را تعيين نكرد، ولى در اين

ص: 773


1- سوره توبه، آيه 32.

حديث، عايشه عمر را معين كرد!

از همه عجيب تر آن كه بنابر اين حديث، با وجود اين كه عمر را پيغمبر معين نمود و امر فرمود كه او نماز بخواند، عمر امتناع نمود و رد قول پيغمبر كرد و گفت: من بر ابوبكر مقدم نمى شوم. اگر تقدم او بر ابوبكر امر ناشايسته اى است، پس چگونه بر پيغمبر مخفى گشته است؟ و اگر شايسته بود، چرا درخواست پيغمبر را رد نمود؟! عجيب تر از آن، اين كه آن مرد رقيق القلب جلو افتاد و امر پيغمبر كه عمر مقدم گردد را مخالفت نمود.

اين حديث يك چيز تازه اى هم دارد و آن اين است كه پيغمبر ايستاد و از همان جا كه ابوبكر به آن رسيده بود، شروع نمود. يعنى اگر پيغمبر در وسط حمد به نماز ابوبكر رسيده باشد از همان جا شروع نموده است. مثل آن كه راوى مى خواست امامت ابوبكر را تا آن جا درست كند، چنين ساخت و قهرا نماز پيغمبر را باطل نمود؛ چون معنى ندارد كه نماز از وسط شروع گردد، در حالى كه ترتيب آن به هم زده نشود.

شما در اين دو حديث دقيق شويد و هر يك را با ديگرى بسنجيد تا بر شما روشن گردد كه چه دست هايى در كار بود و چگونه على را خانه نشين كردند! اگر نه اين بود كه پيغمبر رحمة للعالمين، مأمور به مدارا با منافقين بود، هر آينه مى ديديد كه سرهايى را از تن جدا مى كرد و منافقين را از زمين بر مى داشت و تا اين اندازه تحمل نمى نمود، ولى او كسى است كه بر جنازه منافق حاضر گرديد و صورتا بر او نماز خواند و باطنا بر او نفرين كرد.

آرى! او تا اين اندازه مدارا و تحمل مى نمود و با وجود اين، ببينيد كه چگونه عملاً بى اذن و اجازه آمده اند و مى خواهند كه بر مردم حكومت كنند، در حالى كه لياقت ندارند. پيغمبر با همه مدارا و تحملى كه مى كرد، مردم را از اختلاف و گمراهى نجات مى داد؛ نه فقط حاضرين عصر خويش را هدايت مى نمود، بلكه به وسيله عمل خويش تا روز قيامت حجت را بر تمام مسلمانان تمام مى نمود؛

«لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ»(1)

«كسى كه [بايد] هلاك شود، با دليلى روشن هلاك گردد».

ص: 774


1- سوره انفال، آيه 42.
به شك افتادن ابن ابى الحديد از روايت طبرى

ابن ابى الحديد پس از روايت ابن عباس مى گويد:

«از اين حديث شك و شبهه اى بر من عارض مى شود كه پيغمبر مى خواست به على وصيت كند، امّا عايشه حسادت برد و پدر خود را حاضر كرد و حفصه نيز پدر خود را طلبيد. و از گفته پيغمبر كه: برويد، دانسته مى شود كه از عمل ايشان ناراضى بوده و اين سخن را از روى غضب فرموده است.

اين كار عايشه با آن سخن او كه وقتى پيامبر ابوبكر را براى نماز خواندن معيّن نمود، گفت كه پدرم مرد دل نازكى است، عمر را بگوييد نماز بخواند، ناسازگار است. آن حرص رسيدن به خلافت و اين استعفا از امامت چگونه با هم جمع مى شود؟

اين حديث ما را به خيال مى اندازد كه شيعه درست گفته اند كه ابوبكر بدون اجازه پيغمبر، بلكه به گفته عايشه، پيش نماز گرديد. اين حديث اين مطلب را به ما مى فهماند؛

اگر چه اين سخن را نمى گويم. پس شايد اين حديث درست نباشد».(1)

اگر كسى دنبال دليل و برهان برود بايد هر چه از آن فهميده شد را قبول كند، امّا اگر كسى آنچه مطابق ميل و هواى او است را بپسندد و آنچه مخالف باشد را رد كند مثل ابن ابى الحديد مى شود. او مى داند كه اين حديث چه مى فهماند، ولى چون بر خلاف ميل او است، مى گويد كه من به آن قايل نيستم و شايد حديث صحيح نباشد!

شما، به موجب آنچه خود محدثين و مورخين اهل سنت گفته اند از همين وقايع چند روزه مريضى پيغمبر و يكى دو روزِ پس از وفات آن سرور مى توانيد به حقايق برسيد و صبر و مداراى پيغمبر را تا حدى درك كنيد. در اين جا شما را با اعتقاد شيعه درباره همان دو قضيه اى كه طبرى از ابن عباس نقل نموده است آشنا مى كنم.

طلب نمودن على علیه السلام توسط پيغمبر

شيخ مفيد در ارشاد مى گويد: «چون مرض پيغمبر شدت يافت، هنگام صبح بلال

ص: 775


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 33 و 34.

آمد و فرياد زد: الصلوة يرحمكم اللّه. پيغمبر فرمود: من گرفتارم؛ يكى از حاضرين نماز بخواند. عايشه گفت: بگوييد ابابكر بخواند. حفصه گفت: بگوييد عمر بخواند. پيغمبر چون سخن اين دو را شنيد، فرمود: دست برداريد شما مانند صويحبات(1) يوسف هستيد. پيغمبر نمى دانست كه آن دو در مدينه هستند، بلكه گمان كرده بود كه با اسامه بيرون رفتند. چون اين سخن را از آن دو زن شنيد و دانست كه از لشكر تخلف نموده اند، به خاطر آن كه مبادا امر بر مردم مشتبه شود با عجله از جا برخاست در حالى كه توانايى ايستادن نداشت. پس بر على و فضل بن عباس تكيه كرد در حالى كه پاهايش به زمين كشيده مى شد. چون به مسجد رسيد و ديد كه ابوبكر در محراب است به او اشاره كرد كه عقب رود. پس ابوبكر پايين آمد و پيغمبر به جاى خود ايستاد و نماز را از ابتدا شروع نمود. تكبير گفت و پس از نماز به منزل تشريف برد و كسانى را كه در مسجد بودند به منزل طلبيد و فرمود: مگر نگفتم در لشكر اسامه باشيد و بيرون رويد؟ گفتند: بلى يا رسول اللّه! فرمود: پس چرا مانديد و اطاعت نكرديد. ابوبكر گفت: من بيرون رفته بودم ولى براى تجديد عهد با شما برگشتم. عمر گفت: من بيرون نرفته بودم چون نخواستم حال شما را از ديگران بپرسم. پيغمبر فرمود: لشكر اسامه را روانه كنيد. روانه كنيد لشكر اسامه را . . . و چندين بار اين سخن را فرمود».(2)

اين حكايت نماز است كه شيخ مفيد نقل نموده است. شما خود قضاوت كنيد! دو حديث طبرى هم روايت شيخ مفيد را تأييد مى كنند و صحت آن را معلوم مى سازند. اگر كسى حق را از روى دليل بجويد بايد همين روايت را تأييد كند، امّا اگر كسى مخالف ميل خود را رد كند و بگويد كه شايد صحيح نباشد، مانند ابن ابى الحديد مى شود.

وصيت پيامبر بنابر روايت شيخ مفيد

شيخ مفيد مى گويد: «وقتى بيمارى پيغمبر سخت شد، ديگر كسى را از روز بعد راه

ص: 776


1- زنانى كه حضرت يوسف را در فشار و اذيّت قرار دادند.
2- ارشاد شيخ مفيد، ص 97 و 98

نمى دادند. اميرالمؤمنين از پيغمبر جدا نمى شد، مگر براى كارهاى لازم. پيغمبر يك وقت چشم باز نمود و على را نديد. زنان پيغمبر اطراف او را گرفته بودند. فرمود: برادر و صاحب مرا حاضر كنيد! پس ضعف بر او غالب شد و ساكت گرديد. عايشه گفت: ابابكر را بگوييد كه حاضر شود. ابوبكر حاضر شد و بالاى سر پيغمبر نشست. چون پيغمبر چشم گشود و او را ديد، چشم بر هم گذاشت. ابوبكر از جا برخواست و گفت: اگر با من كارى داشت، حاجت خود را بيان مى فرمود. چون بيرون رفت، پيغمبر همان سخن را تكرار نمود. حفصه گفت: عمر را حاضر نماييد. عمر آمد و چون پيغمبر او را ديد، از او رو گرداند و مجددا فرمود: بگوييد برادر و صاحب من حاضر شود. ام سلمه گفت: به جز على كس ديگرى را نمى خواهد. او را بطلبيد. چون على به نزديك او رسيد، اشاره نمود كه نزديك شود. پس پيغمبر آهسته با او سخنان زيادى فرمود. آن گاه على برخاست و چون بيرون آمد از او پرسيدند: چه فرمود؟ گفت: هزار رشته علم را به من ياد داد كه از هر كدام هزار باب گشوده مى شود و وصيت فرمود به آنچه كه به آن عمل خواهم نمود؛ ان شاء اللّه تعالى».(1)

از اين حكايت فهميده مى شود كه در آنچه از ابن عباس نقل نموده اند، تا چه اندازه تحريف كرده اند.

دوات و لوح خواستن پيغمبر

پيغمبر، دوات و كتف يا لوحى خواست تا چيزى بنويسد كه پس از او امت گمراه نشوند، امّا با مخالفت صريح عمر و طرفدارانش روبرو شد. عمر فرياد زد: كتاب خدا ما را كفايت مى كند. و نيز گفت: اين مرد هذيان مى گويد. همراهانش او را تصديق نمودند. جمعى طرفدار پيغمبر اكرم شدند و در حضور آن حضرت داد و فرياد نموده و به يكديگر بدگويى كردند. پيغمبر اكرم ديد كه كار از كار گذشته و نوشتن وصيت فايده اى ندارد؛ بلكه موجب مى شود كه پس از او به اصل نبوت او نيز خدشه وارد سازند؛ لذا مصلحت

ص: 777


1- ارشاد شيخ مفيد، ص 99.

ايجاب نمود كه آن جمع را بيرون كند. همگى اطاعت كردند و بيرون رفتند و ديگر نگفتند كه پيغمبر هذيان مى گويد. اين قضيه از مسلمات است و ابن عباس گريه ها مى كرد و اظهار تأثر و تأسف مى نمود از آن كه نگذاشتند خواسته پيغمبر عملى شود. به عقيده او تمام مصايب از همين جا سرچشمه مى گيرد.

ابو جعفر طبرى اين حكايت را نقل مى كند،(1) ولى نمى گويد كه عمر و طرفداران او چه گفتند، بلكه همين قدر مى گويد كه نزاع كردند و بنابر نقلى از ابن عباس مى گويد: گفتند كه پيغمبر هذيان مى گويد و به نقل ديگر مى گويد: گفتند كه ببينيد آيا هذيان مى گويد؟!

ببينيد اين مرد فقيه چگونه نقل مى كند؟! از يك طرف نام عمر را نمى برد؛ با آن كه مسلم در صحيح خود نامش را آورده است(2) و از طرفى ديگر، روايت ديگرى را به صورت استفهامى نقل مى كند! مگر راوى اين دو روايت ابن عباس نيست؟ آيا او به دو صورت نقل كرده بود يا خواستند در جرم عمر تخفيف بدهند و لذا سخن او را از جزم و اختبار، به استفهام تبديل نمودند، و حال آن كه ترديد و جزم، هر دو با جزم به نبوت پيغمبر ناسازگار است.

شما از اين قضيه به دست مى آوريد كه چگونه در اواخر عمرِ پيغمبر، مردمانى دست اندر كار شده و چگونه قوى و با نفوذ گشته بودند. عمَر كه هميشه هر كس را با امر

پيغمبر مخالفت مى نمود و يا به گفته آن سرور اشكال مى نمود از آن حضرت اجازه مى خواست تا گردن او را بزند، چگونه در اين جا پيغمبر را تكذيب مى نمايد؟

اگر پيغمبر صرف نظر نمى نمود و آنان مى خواستند كه دوات و لوح حاضر نمايند در همان مجلس جنگ و مرافعه مى شد و چه بسا در همان جا پيغمبر را مى كشتند. بى جهت نبود كه آن حضرت مى خواست جيش اسامه را بيرون كند. آيا پيغمبر مى خواست دستور نماز، روزه، جهاد و اين قبيل امور را بدهد و بنويسد يا آن كه مى خواست در اين جلسه

ص: 778


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 192 و 193.
2- صحيح مسلم، ج 11، ص 95، كتاب الوصية.

ثقل ديگر قرآن را نيز معين كند؟ امّا آنان نخواستند كه پيغمبر در اين زمان كه نزديك وفات بود، طورى معين كند كه شك و شبهه و تأويل و يا زمينه اى براى انكار و فراموشى انس بن مالك ها پيدا نشود. لذا بايد داد و فرياد كنند و اين نسبت ناروا را به پيامبر بدهند تا او را منصرف نمايند. اين قصه از مسلّمات و در كتب صحاح است و تمام مسلمين آن را روايت مى كنند و اختصاص به گروه خاصى ندارد. ما به نقل صحاح اهل سنت اكتفا مى كنيم و از همان نقل، حق روشن مى شود.

پيغمبر اكرم هم حق را روشن نمود و امت را از ضعف آنان و غلبه ديگران با خبر نمود. نزديكى فتنه ها، ارتداد صحابه و گمراهى آنان را به ما خبر داد و مسلمانان را تا قيام قيامت از گمراهى نجات بخشيد. از جمله امورى كه مطلب را روشن مى نمايد همانا سخن عمر است كه گفت: قرآن ما را كفايت مى كند. اگر درست مى گفت، پس اين اختلاف ميان مسلمين و تكثّر فِرَق و تشتّت جمع براى چيست؟ همه مسلمين كه قرآن را قبول دارند. اگر كفايت مى نمود، نبايد اختلافى پيدا شود و يا باقى بماند. معلوم مى شود كه پيغمبر هذيان نمى گفت و بى جهت اين نسبت و يا احتمال آن را دادند. امّا به گفته بعضى استفهام هم نمى نمودند. چون بر خلاف مصلحت يا ميل ايشان بود. زيرا مصمم بودند تا به هر وسيله اى نگذارند پيامبر وصيت كند و چنان هم كردند. پس پيغمبر همه را بيرون نمود، رفتند و به انتظار مرگ او نشستند.

چون منافقين نتوانستند اصل قضيه را منكر شوند، در برابر اين حديث، حديث ديگرى ساختند. آنها از عايشه چنين روايت نمودند كه پيغمبر به او فرمود: بگو به پدرت

بيايد تا درباره او چيزى بنويسم! مى ترسم كسى سخنى بگويد و يا آرزويى نمايد آن گاه فرمود: خدا و مؤمنين به جز ابوبكر را قبول نمى كنند. اين حديث را ابن ابى الحديد از صحيح مسلم و بخارى نقل نموده است.(1) مسلم هم در صحيح خود در باب فضايل ابوبكر از زهرى از عروة از عايشه چنين نقل نموده است: «پيغمبر در بستر مريضى خود فرمود: پدر و برادرت را حاضر كن تا نوشته اى بنويسم! چون مى ترسم كه آرزو كننده اى

ص: 779


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 13.

آرزو كند و گوينده اى بگويد كه من اولى هستم. خدا و مؤمنان به جز ابوبكر را قبول نمى كنند».(1)

شك و شبهه اى ندارد كه اين اميرالمؤمنين علیه السلام بود كه مى گفت: من اولى هستم؛ بلكه مى فرمود: من ولى امر مسلمين هستم. قابل ذكر است كه ناقل اين حديث، زهرى از عروه و عروه از عايشه، و هر سه از دشمنان على علیه السلام هستند.

حديث مجعول در فضيلت ابوبكر در مقابل آن حديث صحيح

دشمنان، بى كار ننشسته بودند و براى تاريك نمودن و گم كردن راه حق چه دروغ هايى كه ساختند! پول هاى معاويه بى نتيجه نبود و آثارش تا به امروز نمايان است.

اولاً، اگر پيغمبر اكرم مى خواست در حق ابوبكر چيزى بنويسد، حضور او شرط نبود، بلكه بايد به مردم بگويد و يا درباره او چيزى بنويسد.

ثانيا، چنين نبود كه همه مردم ابوبكر را قبول داشتند و يا ديگرى را بر او مقدم نمى داشتند. اگر چنين بود بيعت او آنقدر ناگهانى نمى شد و با مشورت مؤمنين همراه بود.

ثالثا، بنى هاشم بلكه عموم انصار، همه خواهان على علیه السلام بودند. آيا اين جماعت به نظر عايشه همان منافقين بودند؟

رابعا، چه ضررى داشت اگر پيغمبر چنين تعيينى مى نمود كه تا روز قيامت درباره آن دو نفر اختلاف نكنند؟ چه شد كه پيغمبر اكرم بنابر اين حديث فورا از تصميم خود منصرف شد؟ آيا عمر و اصحاب او هم از اين نوشته جلوگيرى مى كردند؟ آيا آنان هم مى گفتند كه پيغمبر هذيان مى گويد و يا احتمال آن را مى دادند؟ آيا در حضور آن سرور داد و فرياد و بدگويى مى كردند؟

ابن ابى الحديد در شرح كلام امير المؤمنين علیه السلام در سرّ بروز اختلاف اخبار مى گويد: «شيعيان منشأ ساختن دروغ ها و جعل فضايل شدند. آنان در ابتداى امر به جهت دشمنى

ص: 780


1- صحيح مسلم، ج 15، ص 155، كتاب فضايل الصحابه، فضايل ابى بكر.

با دشمنان خود احاديثى جعل كردند؛ مثل حديث سطل، حديث انار، حديث ذات العلم، حديث طى الارض و غسل سلمان، حديث جمجمه و مانند اين احاديث. وقتى هواخواهان ابوبكر ديدند كه شيعه دست به چنين عملى زدند، شروع به جعل كردند و حديث «لو كنت متخذا خليلاً» را در مقابل «حديث برادرى على» و «بستن در خانه ها» ساختند. چون اين فضيلت از آنِ على بود، هواخواهان ابوبكر آن را براى ابوبكر قرار دادند. همچنين حديث «دوات و لوح» را براى ابوبكر جعل كردند تا دو نفر درباره او اختلاف نكنند. آن گاه فرمود: خداوند و مسلمانان به جز ابوبكر را قبول ندارند. اين حديث را در مقابل حديث «دوات و چيز سفيدى را بياوريد تا چيزى را كه پس از من گمراه نشويد بنويسم و . . .» آوردند؛ مثل حديث «من از تو راضى هستم. آيا تو از من راضى هستى؟».

چون شيعه ديد هواخواهان ابوبكر اين گونه جعل نمودند، آنان نيز دست به كارهاى بيش ترى زدند. آنگاه ابن ابى الحديد مى گويد: مثل حديث «صحيفه معلّقه در كعبه» و حديث «نهى از اقدام خالد در كشتن اميرالمؤمنين» و حديث «بيعت كردن پير مرد پيش از همه با ابوبكر» و احاديث زيادى كه موجب نفاق جمعى از بزرگان صحابه و تابعين و يا كفر ايشان و حداقل موجب فسق ايشان است. آن گاه هواخواهان ابوبكر شروع به ساختن احاديثى درباره طعن به على و دو فرزند او، حسن و حسين كردند؛ گاهى كمى عقل، گاهى ضعف سياست، و گاهى حب و حرص به دنيا را به آنها نسبت دادند».(1)

من اينك در مقام اعتراض به ابن ابى الحديد نيستم به آن كه اين تقديم و تأخير و ترتيب در جعل و وضع احاديث تا چه اندازه درست است؟ و آن كه چه دسته اى اول دروغ بافتند و چه ساختند و پس از آن جماعت، آن دسته ديگر اين احاديث را ساختند و از كجا به دست آورديد و با چه مدركى مى گوييد؟ ولى در اين جا وظيفه ما - كه پس از آن همه دروغگويان و منافقين آمديم - اين است كه تعصّب را كنار بگذاريم و از روايات شيعيان كه دلالت بر طعن يكى از صحابه مى كند، چشم بپوشيم. ولى روايات خود عامه،

ص: 781


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 48 - 50.

مخصوصا آنچه را كه در صلاح ايشان است - كه موجب طعن بر صحابه و يا بعضى از ايشان مى شود - نمى توان رد نمود و نمى توان گفت كه اين ها را هم شيعيان و يا هواخواهان در طعن ابوبكر على و حسنين ساخته اند. اگر همان هواخواهان ابوبكر چيزى را كه موجب طعن در بزرگان ايشان باشد نقل نمودند ما نمى توانيم آن را نديده بگيريم.

پس بنابر اين، حديثِ ابن عباس و گريه هاى او را، كه در صحاح است و نقل او كه عمر و هواخواهان او درباره پيغمبر چه گفتند و چگونه داد و فرياد مى كردند و به يكديگر فحش مى دادند و مى گفتند كتاب خدا ما را كفايت مى كند و نگذاشتند كه خواسته پيغمبر عملى شود، جعل شيعيان نيست؛ حديث عامه است. در مقابل همين حديث، به اعتراف ابن ابى الحديد آن حديث مربوط به فضيلت ابوبكر را هواخواهان ابوبكر ساخته اند كه از عايشه روايت شده و نشانه هاى جعلى بودن حديث دوم پيدا و روشن است و به آن اشاره كردم.

پس نمى توان گفت كه هواخواهان ابوبكر در مقابل جعل شيعه، آن حديث را ساخته اند. زيرا هر دو حديث از عامه است و حديث دوم را قطعا براى حق پوشى ساخته اند و شيعه ابدا تقصيرى ندارد و منشأ جعل حديث نبوده است.

استغفار پيغمبر براى اهل بقيع و خطبه آن حضرت در مسجد

شيخ مفيد رحمه الله در ارشاد مى گويد: «چون پيغمبر مريض شد، دست على علیه السلام را گرفت و در حضور جمعى كه با آن سرور بودند، فرمود: من مأمور هستم كه به قبرستان بقيع بروم و براى ساكنين آن محل طلب مغفرت نمايم. پس همگى آمدند و پيغمبر فرمود:

«السلام عليكم يا اهل القبور ليهنئكم ما اصبحتم فيه مما فيه الناس اقبلت الفتن كقطع الليل المظلم يبتع آخرها اولها»

در اين جملات پيغمبر دقيق شويد! او پس از سلام مى فرمايد: خوشا به حال شما كه رفتيد و از فتنه هايى كه مردم گرفتار آن هستند، نجات يافتيد. نيستيد تا ببينيد كه چه بر سر مردم مى آيد. فتنه ها چون پاره هاى شب تاريك، پشت سر هم مى آيد و به مردم مى رسد.

ص: 782

آن گاه براى اموات طلب مغفرت نمود و رو به امير المؤمنين كرد و فرمود: قرآن همه ساله يك مرتبه بر من عرضه مى شد و امسال دو مرتبه. گمان مى كنم سببش اين است كه مرگم فرارسيده است. آن گاه فرمود: اى على! من مخير شدم ميان ماندن و استفاده از گنج هاى دنيا و رفتن به بهشت، امّا من لقاء اللّه را اختيار كردم. پس از وفات، مرا غسل بده و عورت مرا بپوشان، هر كه به آن نگاه كند، كور مى شود.

پس به منزل برگشت و تا سه روز تب كرد. پس از سه روز، در حالى كه سرش را بسته بود و بر امير المؤمنين علیه السلام و فضل بن عباس تكيه داده بود، بيرون آمد و به سمت مسجد رفت. بالاى منبر نشست و فرمود: اى مردم! رفتن من از ميان شما نزديك شده است. به هر كس وعده اى دادم، بيايد تا به او بدهم و از هر كسى قرض گرفته ام، بگويد.

اى مردم! ميان خدا و مردم واسطه اى نيست كه به خاطر آن خيرى به آنان برسد و يا از شر دور كند. ملاك، عمل است و بس. بى جهت نگوييد و آرزو نكنيد! به خداوندى كه مرا به رسالت فرستاده، جز عمل و رحمت خداوند، راه نجاتى نيست! اگر من هم معصيت كنم، هلاك مى شوم. خداوندا! آنچه را خواسته بودى به مردم رساندم.

آن گاه از منبر پايين آمد و نماز كوتاهى خواند و داخل منزل شد».(1)

شيخ طبرسى نيز تقريبا همين عبارت را نقل نموده به اضافه آن كه رفتن به سمت بقيع، روز شنبه يا يكشنبه، چند شب مانده به انتهاى ماه صفر بوده و رفتن به مسجد نيز روز چهارشنبه بوده است و مى گويد: «پس از آن كه فرمود هر كس به او وعده اى داده ام يا طلبى دارد بيايد به او بدهم، مردى برخاست و گفت: من زن گرفتم. به من وعده داده بوديد كه سه اوقيه بدهيد. فرمود: اى فضل! به او بده. چهارشنبه و پنجشنبه نيز گذشت و حضرت رسول در روز جمعه بر بالاى منبر فرمود: ميان خداوند و مردم سببى نيست كه بدان سبب چيزى بدهد . . .»(2)

ص: 783


1- ارشاد شيخ مفيد، ص 97.
2- اعلام الورى، ج 1، ص 263 و 264.

استغفار براى اهل بقيع به نقل از طبرى

شيخ ابوجعفر طبرى به سند خود از عبيد بن جبير - غلام حَكَم بن عاص - از عبد اللّه بن عمرو بن العاص از ابومويهبه غلام پيغمبر اكرم مى گويد: «پيغمبر شبانه مرا خواست و فرمود: اى ابومويهبه! من براى استغفار اهل بقيع مى روم. پس با من بيا! من با او رفتم.

آن گاه همان كلماتى را كه از شيخ مفيد و طبرسى نقل نمودم، روايت كرده است؛ بى كم و زياد. مگر اين جمله كه فتنه آخرى بدتر از اولى است. همچنين نقل مى كند كه به من فرمود: مخير شدم ميان ماندن در دنيا و استفاده از گنج هاى آن و لقاى پروردگار و بهشت.

من گفتم: پدر و مادرم به قربانت! دنيا و گنج ها را اختيار كن و پس از آن بهشت را. فرمود:

نه. به خدا سوگند، اى ابومويهبه! من لقاى خدا و بهشت را اختيار كردم. آن گاه براى اهل

بقيع استغفار نمود و به منزل برگشت و ناخوشى پيغمبر شروع شد».(1)

اين نقل با نقل شيعه تفاوتى ندارد.

قضاوت بين دو نقل

بنابر نقل شيعه، پيغمبر، على علیه السلام را با خود برد و با او سخن گفت. امّا طبق نقل طبرى، آن حضرت ابومويهبه را با خود برد. حال بايد ديد ابومويهبه كيست؟ طبرى مى گويد: «پيغمبر او را خريد و آزاد كرد».(2) راوى اين حديث، غلام حكم بن عاص، پدر مروان از عبد اللّه بن عمرو عاص است كه هر دو از دشمنان على علیه السلام بودند. ابومويهبه چه شخصيتى بود كه پيغمبر او را شبانه بخواهد؟ آيا به سبب خويشاوندى نزديك او، سوابق خدمات او به اسلام، شجاعت او، سوابق همنشينى و اُنس پيغمبر با او، يا اُنس با فاميل و كسان او، و يا به خاطر عقل و رأى او بود كه پيغمبر شبانه او را از خانه بيرون آورد و با خود برد؟! منظور پسر عمرو بن عاص و ديگران اين است كه موقعيت اميرالمؤمنين علیه السلام

ص: 784


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 188.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 171.

در نزد پيغمبر، رفتن او با پيغمبر و گرفتن دست على علیه السلام و سخن گفتن با او را كتمان كنند و اين فضيلت را براى فرد ديگرى كه گمنام و بى موقعيت است، ثابت كنند. دشمنان على علیه السلام تا مى توانستند فضايل او را كتمان و به ديگران نسبت مى دادند و در حد امكان سعى داشتند تا نام على علیه السلام را نبرند و اگر هم مجبور شوند به گونه اى مبهم بيان كنند.

طبرى از عايشه روايت نموده است: «وقتى بيمارى پيغمبر سخت شد از خانه ميمونه بيرون آمد. در ميان دو نفر از خويشانش حركت مى كرد كه يكى از آن دو فضل بن عباس بود. سرش را بسته بود و پاهايش به زمين كشيده مى شد تا آن كه وارد خانه من گرديد.

عبد اللّه - كه اين حديث را از عايشه شنيد - مى گويد: اين حديث را براى ابن عباس نقل نمودم. ابن عباس گفت: مى دانى آن مرد ديگر چه كسى بود؟ گفتم: نه. گفت: او على بن ابيطالب بود، ولكن عايشه تا بتواند از على به خوبى ياد نمى كند».(1)

دشمنى عايشه با اميرالمؤمنين علیه السلام به اندازه اى است كه حتى حاضر نيست نام او را ببرد. من نمى دانم كسانى كه مى گويند عايشه توبه كرد و از دشمنى با على علیه السلام پشيمان شد، از كجا اين معنى را به دست آورده اند؛ آيا از كتمان نام على علیه السلام و جلوگيرى كردن از دفن حسن بن على عليهماالسلام در كنار قبر پيغمبر يا از جلوگيرى كردن از ذكر فضايل على علیه السلام توسط عايشه به توبه اش پى برده اند و يا از اظهار پشيمانى خودش؟!

جايى كه عايشه حاضر نشود نامى از على علیه السلام ببرد و بگويد «مرد ديگر»، چه انتظارى از ديگران داريد؟ ابن ابى الحديد هر چه مى خواهد بگويد. شيعه منشأ دروغ سازى نبود. پيش از آن كه اسمى از شيعه على باشد، هواخواهان ابوبكر به خاطر علاقه به او به دروغ فضايلى را به او نسبت دادند؛ مثل همان حديث بستن درها به جز در خانه ابوبكر، يا همان دوات و لوح؛ همچنين به خاطر دشمنى با على علیه السلام فضايل او را كتمان مى نمودند.

يكى از شواهد مهم كتمان مناقب على علیه السلام سخن ابن ابى الحديد است. او از ابوعمر

ص: 785


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 189.

و محمد بن عبد الواحد زاهد و از محمد بن حبيب در امالى روايت مى كند: «جبرئيل بارها در روز احد فرياد زد: «لا فتى إلاّ على لا سيف إلاّ ذوالفقار». آن گاه مى گويد: اين خبر را جماعتى از محدثين روايت نمودند و از اخبار مشهوره است، ولى در بعضى از نُسخ مغازىِ محمّد بن اسحاق اين روايت نيست».(1)

چه شد كه در بعضى از نُسخ نيست؟ آيا جز اين است كه دشمنان على نتوانستند اين فضيلت را ببينند و نهايتا آن را از كتاب حذف نمودند؟ شواهد براى نظير اين امر، بسيار است. جايى كه انس بن مالك به اميرالمؤمنين بگويد: «پير شدم و يادم رفته است» از ديگران چه توقعى داريد؟!

خطبه پيغمبر بنابر نقل طبرى

طبرى از فضل بن عباس چنين نقل نموده است: «پيغمبر نزد من آمد در حالى كه سرش را بسته بود و تب داشت. فرمود: اى فضل، دست مرا بگير! پس دست او را گرفتم تا آن كه بالاى منبر رفت و فرمود: مردم را خبر نما! مردم جمع شدند و او پس از حمد الهى فرمود: نزديك است كه از ميان شما بروم. پس به هر كس تازيانه اى زدم، بيايد و قصاص نمايد و به هر كس بد گفتم، بيايد و تلافى كند. درشتى از خُلق و طبع من نيست. آگاه باشيد! آن كس كه حق خود را از من بستاند و يا مرا حلال كند، او را بيش تر دوست مى دارم. گمان مى كنم كه به اين يك بار نبايد اكتفا كنم. من چندين بار اين سخن را به شماها خواهم گفت. فضل مى گويد: پيغمبر از منبر پايين آمد و نماز ظهر را خواند و مجددا بالاى منبر رفت و آن سخن را گفت. مردى ايستاد و گفت: سه درهم از شما خواهانم. فرمود: اى فضل! به او بده».(2)

شما تفاوت ميان نقل شيخ مفيد و طبرسى، و نقل ابو جعفر طبرى را ببينيد و خود قضاوت كنيد كه كدام يك حق و ديگرى باطل است! راستى كه حق و حقيقت نورى دارد

ص: 786


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 250 و 251.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 189، و 190.

كه آن را از باطل جدا مى كند.

مگر پيغمبر بى جهت به كسى تازيانه مى زد و يا هتك آبروى مسلمانان را مى نمود تا نزديك وفات از مردم حلاليت بطلبد؟ خداوند روى دروغگويان را سياه كند! آنان براى آن كه خلافت جبّارين را ثابت كنند، بايد مقام پيغمبر را پايين آورند.

آرى! بايد از مقام عظيم پيغمبر اكرم بكاهند تا معاويه، يزيد و سلاطين بنى عباس و هر فاسق و منافقى بتواند خليفه ايشان شود. اگر براى پيغمبر مقام عصمت قايل باشند، چگونه مى توانند معاويه، يزيد و نظايرشان را جانشينان پيغمبر بدانند؟ پس بايد پيغمبر را مردى ظالم، جاير و هتّاك معرفى كنند تا خلافت سلاطين جور درست شود. من نمى دانم اگر سخنان پيغمبر همين بود، چگونه آن مرد مطالبه پول كرد؟ بنابراين چيز ديگرى بود و اين مؤيد همان نقل آن دو بزرگوار، شيخ مفيد و طبرسى، است كه درباره وعده و قرض بود. جمله هاى «سبب نجات را عمل صالح و رحمت حق بدانيد» و «خود من هم اگر معصيت كنم، هلاك مى شوم»، حقيقى و نورانى است. ببينيد دشمنان خدا در برابر اين جمله كه دلالت بر عصمت و عدم معصيت پيغمبر دارد، چه دروغى تراشيدند كه يعنى پيغمبر عمدا معصيت و ظلم مى كرده است. از طرفى ديگر نام على علیه السلام را نيز حذف كردند و به همان نام فضل اكتفا نمودند.

نقل ابن مسعود درباره وصيت نمودن پيغمبر در يك ماه پيش از رحلت

اشاره

ابوجعفر طبرى در تاريخ خود روايت مفصّلى از ابن مسعود نقل مى كند كه خلاصه اش چنين است: «پيغمبر يك ماه پيش از وفات، ما را در منزل عايشه جمع نمود و خبر از مرگ خود داد و ما را دعا كرد. پرسيديم: چه وقت اجل شما مى رسد؟ فرمود: فراق نزديك شده است. پرسيديم: چه كسى شما را غسل مى دهد؟ فرمود: از خويشان من آن كس كه نزديك تر است. پرسيديم: چه كسى بر شما نماز مى خواند؟ فرمود: چون مرا شستيد و كفن نموديد، مرا در همان تابوت، نزديك قبرم در همين جا كه خانه من است، بگذاريد و ساعتى از من دور شويد. خداوند، جبرئيل، ميكائيل، اسرافيل و ملك

ص: 787

الموت با سپاهيانى از ملائكه بر من نماز مى خوانند. آن گاه شما دسته دسته بياييد و بر من نماز بخوانيد؛ و پيشاپيش همه، مردان از اهل بيت من و پس از آنها، زنان ايشان و آن گاه شما نماز بخوانيد. پرسيديم: چه كسى شما را در قبر مى گذارد؟ فرمود: خويشان من با ملائكه».(1)

تعجب ابن ابى الحديد

ابن ابى الحديد پس از نقل اين حديث مى گويد: «از ايشان تعجب دارم كه چگونه از امورى چون غسل، دفن و نماز سئوال كردند و از آن كه خليفه پس از شما كيست و چه كسى سرپرست ما باشد، سئوالى نكردند! اين مطلب كه مهم تر از آن امور بود. نمى دانم در اين جا چه بگويم!».(2)

در پاسخ ابن ابى الحديد مى گوييم:

اولاً، پيغمبر اكرم خليفه خويش را معيّن كرده و آن قدر براى مردم اين مطلب را تكرار كرده بود كه كسى بى خبر نبود تا از او بپرسد، و مطلب روشن تر از آن بود كه جاى پرسشى باقى باشد، ولى چون به صلاح ايشان نبود يا منكر شدند يا آن را تأويل نمودند يا عمدا فراموش كردند يا حمل بر هذيان گويى پيغمبر نمودند و يا در مقابل آن، احاديثى جعل كردند. - مثل همان حديث دوات و لوح و نظاير آن - تا امر را بر آيندگان مشتبه نمايند. هر چند كسى كه در جستجوى حق برآيد و در مقام متابعت حق باشد نه تطبيق دليل بر مرام خود، به زودى به حق خواهد رسيد. «وَيَأْبَىَ اللّهُ إِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ(3)؛ ولى خداوند نمى گذارد، تا نور خود را كامل كند».

اميرالمؤمنين علیه السلام در نامه خود به اهل مصر مى نويسد:

«فلمّا مضى صلی الله علیه و آله وسلم تنازع المسلمون الأمر من بعده فواللّه ما كان يلقى في

ص: 788


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 191 و 192.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 30.
3- سوره توبه، آيه 32.

روعي ولا يخطر ببالي إنّ العرب تزعج هذا الأمر من بعده صلی الله علیه و آله وسلم عن اهل بيته ولا أنّهم منحّوه عني من بعده»(1)

امام، سوگند ياد مى كند كه به خاطر من نمى گذشت و به فكر من نمى آمد كه عرب پس از رحلت پيغمبر، خلافت را از خانواده او دور كنند و يا آن كه جانشينى آن سرور را از من دور نمايند.

يكى از فرزندان ابو لهب بن عبد مطلب گويد:

ما كنت احسب إنّ الامر منصرف *** عن هاشم ثم منها عن ابي حسن

اليس اول من صلى بقبلتكم *** واعلم الناس بالقرآن والسنن

واقرب الناس عهدا بالنبى ومن *** جبرئيل عون له في الغسل والكفن

من فيه ما فيهم لا يمترون به *** وليس في القوم ما فيه من الحسن

ماذا الّذي ردهم عنه فنعلمه *** ها إنّ ذا غبنُنا من اعظم الغبَن(2)ابو سفيان بن حرب اموى گويد:

بنى هاشم لا تطمعوا الناس فيكم *** ولاسيّما تيم بن مرّة او عدى

فما الأمر إلاّ فيكم وإليكم *** وليس لها إلاّ ابو حسن علي

أبا حسن فاشدد بها كف حازم *** فإنّك بالامر الّذي يرتجى ملى

واي امري يرمى قصيا ورايها *** منيع الحمى والناس من غالب قصى(3)ابن ابى الحديد گويد: «زبير بن بكار از محمد بن اسحاق نقل نموده است كه عامه مهاجرين

ص: 789


1- نهج البلاغه، نامه 62.
2- «گمان نداشتم كه امر خلافت از خاند ان هاشم و سپس از اباالحسن علیه السلام گرفته شود؛ آيا او اول كسى نبود كه رو به قبله شما نمازگزارد؟ آيا او داناترين مردم به قرآن و سنت پيامبر نبود؟ و آيا او نزديك ترين مردم به پيامبر نبود؟ كسى بود كه جبرئيل امين براى غسل دادن و كفن كردن پيامبر ياريش كرد؟ آنچه در او است در آنها نيست تا به او اندازه گيرى كنند، و آنچه خوبى در اوست در ميان مردم نيست؛ چه چيز آنها را بر آن داشت كه خلافت را از او بگردانند تا بدانيم كه اين فريب خوردن ما بزرگترين فريب خوردن ها بود».شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 21.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 17 و 18.

و اكثر انصار شكى نداشتند كه على علیه السلام صاحب مقام خلافت بعد از پيغمبر اكرم است».(1)

شواهد بر آن كه براى مسلمانان مسلّم بود كه على علیه السلام خليفه پيغمبر و ولىّ امر بوده، زياد است. بنابر اين، از ابن ابى الحديد مى پرسيم: چرا عموم مهاجر و انصار در حيات پيغمبر شك نداشتند كه على علیه السلام ولىّ امر است؟ آيا چون از پيغمبر پرسيده بودند و او على را معيّن كرده بود، روى اين حساب خلافت او مسلّم بود؟ يا آن كه مى گوييد پيغمبر گفته بود كه خلافت، حق افضل از اصحاب من است و چون على در نزد ايشان افضل بود، از اين جهت مى گفتند كه خلافت حق على است؟ و يا آن كه مى گوييد پيغمبر هيچ كس را معيّن نكرده بود، ولى عموم مهاجر و انصار از پيش خود مى گفتند كه على علیه السلام صاحب امر و ولىّ مسلمين است؟

اگر كسى به عداوت و دشمنى قريش با على علیه السلام توجه داشته باشد - چون آن حضرت از ايشان زياد كشته بود - و همچنين به حسادت ايشان بر او آگاه باشد - چون از همه افضل بود و پيغمبر هميشه او را بر همه مقدم مى داشت و از آن جا كه او يگانه كسى بود كه هميشه امير بود و هيچ وقت مأمور ديگران نمى شد و يگانه كسى بود كه پيغمبر اكرم آن همه خصايص و فضايل را براى او قايل شد - خواهد دانست كه مسلّم شدن خلافت او براى مسلمانان، در نتيجه تصريحات مكرر پيغمبر بوده است. پيغمبر از همان ابتدا، خلافت على علیه السلام را به خويشان نزديك خود گوشزد نمود و در همان ليلة العقبه به انصار فرمود: «ولا تنازعوا الأمر أهله؛ مبادا با ولى امر نزاع كنيد!». همچنين قضيه غدير خم و ساير شواهد مستند تاريخى، هر يك، پشت سر ديگرى، همه به نوبه خود به خلافت و ولايت على علیه السلام تصريح داشته و دارد.

معاويه در پاسخ محمد بن ابى بكر مى نويسد: «فقد كنا و ابوك فينا نعرف فضلابن ابى طالب و حقه لازما لنا مبرورا علينا فلمّا اختار اللّه لنبيه عليه الصلوة والسلام ما عنده و اتمّ له ما وعده و اظهر دعوته وابلج حجّته و قبضه اللّه إليه صلوات اللّه عليه فكان ابوك

ص: 790


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 21.

وفاروقه اوّل من ابتزه حقّه و خالفه على امره على ذلك اتّفقا و اتّسقا».(1)

ببينيد معاويه چگونه تصريح مى كند به اين كه در زمان حيات پيغمبر، حق على را بر خود مى شناختيم و او را خليفه مى دانستيم، ولى پس از او ابوبكر و عمر متحد شدند و حق او را غصب كردند؟!

ابن ابى الحديد در جايى اعتراف مى كند كه رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم مردم را وادار به اين امر مى نمود، ولى مى گويد كه به طور صريح نبود بلكه به طور اشاره و كنايه بود. شايد به جهت مصلحتى كه مى دانست و يا منتظر اجازه خداوند بود كه هنوز به خلافت على تصريح نفرموده بود.(2)

اگر پيغمبر اجازه تعيين خليفه اش را نداشت چرا با اشاره و كنايه مى فرمود، و اگر اجازه داشت پس چرا تصريح نمى نمود؟! ابن ابى الحديد بداند كه اگر تصريح نبود، در نزد عقلا و بزرگان مهاجر و انصار حتى پدر ابوبكر - ابوقحافه - خلافت على مسلّم نمى بود و از خلافت ابوبكر تعجب نمى كردند. پيغمبر اميرالمؤمنين علیه السلام را در موارد بسيارى به مردم شناسانده و زمينه و وسايل خلافتش را فراهم كرده و دشمنان را لجن مال كرده بود؛ آن قدر بسيار فضايل على را گوش زد نموده بود كه جاى آن داشت پس از او على علیه السلام بگويد: به خاطر من خطور نمى كرد كه خلافت از من دور شود.

اميرالمؤمنين علیه السلام مرد كوتاه نظر و ساده اى نبود كه بى جهت به آينده خوش بين باشد و بدون تصريحات پيغمبر به مردم حُسن ظن داشته باشد. مگر دشمنى قريش و طوايف عرب را نمى دانست؟ اين است سرّ خوش بينى اميرالمؤمنين علیه السلام به مردم و دليل نپرسيدن اصحاب از پيامبر كه پس از شما ولى امر كيست و چه كسى زمامدار مسلمين است؟ابن ابى الحديد بى جهت از اصحاب تعجب مى كند و مى گويد: «نمى دانم چه بگويم كه چرا از پيغمبر نپرسيدند!» اين ديگر محتاج به سؤال نبود! همه مى دانستند؛ هم بيعت كرده بودند و هم على را قبول داشتند.

ص: 791


1- مروج الذهب، ج 3، ص 12 و 13.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 59.

ثانيا، شما كه از اصحاب تعجب مى كنيد كه چرا از پيغمبر نپرسيدند كه خليفه و ولى امر كيست و از مطالب ديگرى مثل غسل و دفن و نماز كه در اين درجه از اهميت نيست، پرسش هايى نمودند، چرا از پيغمبر تعجب نمى كنيد كه خليفه و ولى امر را تعيين نكرد؛ با آن كه خداوند اطاعت اولوالامر را لازم نمود؟! چرا پيغمبر ايشان را معرفى نفرمود؛ با آن كه هر يك از خلفا جانشين خود را معيّن مى نمودند؟!

پيغمبر اكرم با توجه به نزديكى به زمان كفر و شرك و جاهليت و پيش بينى بروز فتنه و ارتداد اصحاب، چرا مردم را بى سرپرست گذاشت و براى ايشان خليفه اى تعيين نكرد؟! آيا گمان مى كرد كه امور مردم بدون سرپرست و ولى مى گذرد و مردم احتياج به خليفه ندارند؟ آيا گمان مى كرد كه رشد مسلمانان به اين اندازه رسيده است كه بدون اختلاف و اعتراض، همگى بر يك نفر اتفاق مى نمايند؟

جايى كه شش نفر از اصحاب شورا كه به عقيده شما بهترين اصحاب و ياوران پيغمبر بودند و پيغمبر از همه ايشان راضى بود! و از اولين مسلمانان و مجاهدين فى سبيل اللّه و از عشره مبشّره بهشت بودند، پس از سه روز مهلت و مشورت، نتوانستند بر يك نفر اتفاق كنند، چگونه پيغمبر اكرم باور كرده بود كه همه مسلمانان بر يك نفر اتفاق مى كنند؟! آيا خلفاى ديگر كه جانشين معيّن مى كردند، داناتر و دلسوزتر و مهربان تر از پيغمبر اكرم بودند؟! پس چرا پيغمبر تكليف امت را معيّن ننمود؛ نه يك نفر را معيّن كرد و نه دستور شورا داد و نه اين كه به اتفاق امت، اصحاب، مهاجرين، اهل مدينه، قريش يا اهل بيت خود ارجاع نمود!

پيغمبر جانشين خود را معيّن كرده بود؛ راه بروز فتنه و اختلاف را بسته بود؛ ابهام و اجمالى در نص نبوده و هوس داران را هم بيرون نموده بود. پس بروز فتنه و اختلاف و دعوا بر سر خلافت، مربوط به سوء تدبير پيغمبر اكرم نبود. او با تمام قوا از بروز اختلاف و ظهور گمراهى جلوگيرى مى نمود، ولى ديگران مى گفتند: «حسبنا كتاب اللّه». به همين خاطر از جيش اسامه تخلف جستند و براى آن كه مبادا على علیه السلام به خلافت برسد، منكر مرگ پيغمبر اكرم شدند و گفتند كه او غايب شده و برمى گردد. پس به جاى پيغمبر نماز

ص: 792

خواندند و مى خواستند از ضعف آن حضرت سوء استفاده نمايد.

پيغمبر اكرم در طول مدت رسالت خويش به قدرى مردم را به ولايت اميرالمؤمنين علیه السلام دعوت نمود كه قابل شماره و حساب نبود. لذا امام فرمود: «اسلام بر پنج چيز ساخته شد: نماز، روزه، زكات، حج، ولايت؛ و آنگونه كه نسبت به ولايت سفارش شده است به چيز ديگرى سفارش نشده است. امّا مردم آن چهار چيز را گرفتند و ولايت را رها كردند».(1)

وقتى خلافت از اهل بيت به ديگران رسيد، دشمنان كوشش كردند كه تمام آن سخنان پيغمبر را از ياد ببرند. لذا تا توانستند آنها را نقل نكردند و در مقابل آنها چيزهاى ديگرى ساختند؛ براى ديگران فضايلى تراشيدند و براى على علیه السلام معايب و مطاعنى ساختند و چيزهايى درست كردند كه دلالت التزامى داشته باشد برآن كه منصوص به خلاف نبوده است.

انواع عداوت دشمنان با اميرالمؤمنين علیه السلام

دشمنان حضرت على علیه السلام براى مقابله با آن حضرت سه روش مهم داشتند:

روش اول: كتمان فضايل على علیه السلام ؛ ابن ابى الحديد مى گويد: «گروهى از شيوخ بغدادىِ ما نقل نمودند كه عده اى از صحابه تابعين و محدثين از على منحرف بودند و به او بد مى گفتند. بعضى از آنها مناقب او را مخفى مى كردند و با مال دنيا در صدد كمك كردن به دشمنان او بودند. يكى از آنان انس بن مالك است. على علیه السلام مردم را در رحبه قسم داد كه هر كس از شما شنيد كه پيغمبر فرمود: «هر كس من مولاى او بودم، پس على مولاى او است» شهادت دهد. لذا دوازده نفر برخاستند و شهادت دادند كه ما از پيغمبر شنيديم. امّا انس برنخواست و شهادت نداد. اميرالمؤمنين به او فرمود: تو چرا برنخاستى و شهادت ندادى؟ تو كه از پيغمبر شنيده اى! انس گفت: يا على! من پير شده و فراموش كرده ام. على بر او نفرين كرد و از خدا خواست تا اگر دروغ مى گويد به مرض پيسى مبتلا

ص: 793


1- كافى، ج 2، ص 18، كتاب الايمان و الكفر، دعائم الاسلام، ح 3.

شود كه نتواند آن را به زير عمامه پنهان كند. طلحة بن عمير گويد: به خدا سوگند! ميان دو چشم انس پيس و سفيد شده بود و من به چشم خود ديدم.

تا آن جا كه مى گويد: ابواسرائيل از حَكَم از ابو سليمانِ مؤذن روايت نمود كه اميرالمؤمنين مردم را قسم داد كه هر كس آن حديث را از پيغمبر شنيد، شهادت بدهد. پس جماعتى شهادت دادند. زيد بن ارقم كتمان كرد و على بر او نفرين كرد و از خدا خواست تا كور شود. پس زيد بن ارقم كور شد و پس از كورى شهادت مى داد».(1)

از همين دو حكايت و كلام شيوخ بغداد به دست مى آيد كه در ميان صحابه عده اى بودند كه از دشمنان مولا على علیه السلام بودند. آيا ديگر مى توان گفت كه همه صحابه چون ستارگان، موجب هدايت بودند؟! كسانى كه دروغ مى گفتند و مناقب مولا را مخفى مى كردند. از آن دو حديث دانسته مى شود كه اميرالمؤمنين براى اتمام حجت، از كسانى كه شنيده بودند شهادت مى خواست و عده اى هم شهادت دادند.

اين حديث از شواهد قطعى خلافت على علیه السلام است. زيرا به همان نحوى كه پيغمبر بر مردم ولايت داشت على نيز ولايت دارد و نظير آن سلطنت و اولويت او بر نفوس، براى على علیه السلام هم هست. پس چگونه مى توان گفت كه ابوبكر، عمر و عثمان بر على ولايت داشتند و بر على علیه السلام بود كه از ايشان اطاعت كند؟ و يا چگونه مى توان گفت كه در بيست و پنج سال پس از پيغمبر، على بر مردم ولايت نداشت؟!

ابن ابى الحديد مى گويد: «اگر نصى در كار بود، پس چرا على به آن استدلال نمى كرد؟»(2) حال، اين نص و آن هم استدلال حضرت على علیه السلام ! ولى با كسانى كه حتى استدلالات امام را كتمان مى كردند، چه بايد كرد؟

خوب است به صحيحين يا صحاح عامه مراجعه كنيد تا بدانيد كه از همين اَنس و زيد بن ارقم كه به خاطر دشمنى با امير المؤمنين دروغ گفتند و كتمان شهادت كردند، چه اندازه روايات دارند تا اندازه اعتبار كتاب هايشان را بدانيد.

ص: 794


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 74.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص 33 و 34.

روش دوم: ساختن و نسبت دادن فضايل اميرالمؤمنين براى ديگران؛ مثل حديث امر نمودن پيغمبر به اين كه درهاى باز شده به مسجد را ببندند مگر در خانه ابوبكر را، و مانند گفته او به عايشه كه دوات و لوحى بياور تا براى پدرت چيزى بنويسم. قبلاً از ابن ابى الحديد نقل كردم كه اين احاديثِ جعلى در برابر چه حديثى ساخته شد و عجيب اين است كه همين دروغ ها در صحاح وجود دارد.

روش سوم: عيب سازى براى على علیه السلام ؛ از باب نمونه عمرو بن عاص گويد: شنيدم كه پيغمبر خدا فرمود: آل ابو طالب دوستان من نيستند؛ «إنّما وليي اللّه و صالح المؤمنين؛ خداوند و مؤمنين و نيكوكاران اولياى من هستند». اين روايت را بخارى و مسلم(1) و ابن ابى الحديد(2) نقل نمودند. شما را به خدا در اين حديثى كه اين دشمن خدا و فروشنده دين خود، درباره على و آل ابوطالب ساخته دقت كنيد؟ آيا اين جزاى خدمات ابوطالب و جعفر و على است؟! چگونه با عقل سازگار است كه پيغمبر بفرمايد: آل ابوطالب دوستان من نيستند؟ آيا جعفر - آن شهيد راه خدا در موته - صالح المؤمنين نبود؟ مگر على علیه السلام صالح المؤمنين نبود؟! آن كسى كه در اسلام آوردن بر همه پيشقدم بود، مجاهد فى سبيل اللّه و نفس پيغمبر. او آن كسى بود كه پيامبر درباره اش فرمود: «من كنت مولاه فعلي مولاه»(3)؛ البته معلوم است كه حسن و حسين نيز از آل ابوطالب هستند. پس دشمنى عمرو را با اهل بيت بدانيد و ببينيد كه بزرگان محدثين عامه مانند عمرو بن عاص چه احاديثى در صحاح خود درج نمودند تا بدين وسيله ارزش صحاح ايشان را به دست بياوريد!

روش چهارم: ساختن و جعل چيزى بود كه دلالت كند بر آن كه على منصوص به خلافت نبوده است؛ از باب نمونه روايتى است كه ابن اسحاق از زهرى از ابن عباس نقل نمود كه مى گويد: «در مرض موت پيغمبر، على از نزد او بيرون آمد. مردم گفتند: حال

ص: 795


1- صحيح مسلم، ج 1، ص 87، باب موالاة المؤمنين و . . . ح 1؛ صحيح بخارى، ج 4، ص 90، كتاب الادب، ح م 5990.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 64.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 208 و ج 4، ص 74 و . . .

پيغمبر چگونه است؟ فرمود: بحمد للّه خوب شده است. آن گاه ابن عباس دست على را گرفت و گفت: اى على! سه روز ديگر تو را با چوب مى رانند. من مى دانم كه پيغمبر رفتنى است. من هر يك از فرزندان عبد المطلب را در نزديكى وفات ببينم، مرگ ايشان را مى شناسم. پس برو و از پيغمبر بپرس كه اگر خلافت در دست ما است، به ما خبر دهد و الا سفارش ما را به ايشان بكند. على گفت: اين كار را نمى كنم زيرا اگر پيغمبر خلافت را امروز به ما ندهد، مردم پس از اين هيچ وقت به ما نمى دهند».(1)

اين حديث دلالت بر آن دارد كه على علیه السلام دروغ گفته است؛ با آن كه پيغمبر نزديك به مرگ شده و عباس اين معنى را فهميده بود، على علیه السلام در پاسخ مردم گفت: بحمدللّه خوب شده است. همچنين دلالت مى كند كه پيغمبر هيچ كس را براى خلافت تعيين ننموده بود و على علیه السلام مى ترسيد كه از پيغمبر بخواهد و آن حضرت او را معيّن نكند يا ديگرى را معيّن كند و لذا مردم هيچ وقت خلافت را به او تسليم نكنند.

مگر در على علیه السلام چه عيبى بود كه پيغمبر او را از خلافت ممنوع كند؟ مگر على علیه السلام بر خلافت حريص بود و در صدد آن بود كه - اگر چه در اواخر عمر - روزى به آن برسد؟ آرى! اين سخن دشمنان است كه به او گفتند: تو به اين كار حريص هستى. زهرى، راوى اين حكايت، يكى از همان منحرفين و بدگويان به مولا على علیه السلام است. او رفيق عروة بن الزبير است. نمى دانم چرا خود عباس، عموى پيغمبر اين سئوال را نمى كرد و از على علیه السلام خواست تا او بپرسد؟ روى دروغگويان سياه باد! آنان خواستند با جعل اين گونه احاديث، نتيجه بگيرند كه پيغمبر، على علیه السلام را معيّن ننموده بود و بدين وسيله طمع على علیه السلام را نسبت به خلافت ثابت سازند.

شيخ مفيد مى گويد: «مريضى پيغمبر شديد شد و اميرالمؤمنين علیه السلام در نزد او بود. وقتى لحظه جان دادن نزديك شد، فرمود: اى على! سر مرا در دامن خود بگذار كه امر خدا رسيد. وقتى آخرين نفس من بيرون آمد، دستت را به آن مواجه كن و به صورت خود بكش! مرا به سمت قبله متوجه كن و متكفل تجهيز من باش! اول كسى كه بر من نماز

ص: 796


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 51.

مى خواند، تو باش! از من جدا مشو تا مرا در خاك بسپارى!

على علیه السلام سر پيغمبر را بر دامن گذاشت و آن حضرت از حال رفت. فاطمه به پيغمبر نگاه مى كرد و زارى مى نمود و اين شعر ابوطالب را در مدح پيغمبر مى خواند:

و ابيض يستسقى الغمام بوجهه *** ثمال اليتامى عصمت للارامل

پيغمبر چشمان خود را گشود و به آواز ضعيفى فرمود: اى دختر من ! اين گفته عموى تو ابوطالب است. تو آن را مگو و اين آيه را بخوان: «وَما مُحَمَّدٌ إلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ(1)؛ و محمّد، جز فرستاده اى كه پيش از او [هم] پيامبرانى [آمده و] گذشتند، نيست آيا اگر او بميرد يا كشته شود، از عقيده خود بر مى گرديد؟» پس فاطمه علیهاالسلام بسيار گريه كرد. پيغمبر به او اشاره نمود تا نزديك شود. چون نزديك شد، آهسته چيزى به او فرمود. فاطمه خشنود شد. آن گاه پيغمبر جان خود را به جان آفرين تسليم نمود. دست اميرالمؤمنين زير چانه آن سرور بود. وقتى آخرين نفس آن سرور بيرون آمد و به دست على علیه السلام رسيد، آن حضرت دست را به صورت خود كشيد و پيغمبر را به سوى قبله متوجه نمود؛ چشم او را بست و به روى آن سرور ردا افكند و مشغول تجهيز گرديد. از فاطمه علیهاالسلام پرسيدند كه پيغمبر به تو چه فرمود كه همّ و غمّ از تو دور شد و خشنود شدى؟ فرمود: به من خبر داد كه اولين نفر از اهل من هستى كه به من ملحق مى شود و پس از من در دنيا زياد نمى مانى. اين بود كه همّ و غمّ من برطرف شد».(2)

شيخ طبرسى در اعلام الورى اين روايت را به همين الفاظ نقل نموده است(3) و به نظر مى رسد كه هر دو از كتاب «ابان» نقل نموده اند. براى روشن شدن مطلب تذكر چند نكته ضرورى است: اول اينكه اميرالمؤمنين علیه السلام در موقع دفن فاطمه علیهاالسلام به پيغمبر اكرم خطاب نمود كه «فلقد وسدتك في ملحودة قبرك، وفاضت بين نحري و صدري نفسك فإنّا للّه وإنّا إليه راجعون(4)؛ اين من بودم كه با دست خود تو را در ميان قبر نهادم، و هنگام

ص: 797


1- آل عمران «3»، آيه 144.
2- ارشاد شيخ مفيد، ج 1، ص 186 و 187، فى تجهيز رسول اللّه.
3- اعلام الورى، ج 1، ص 267 و 268، فى مرض رسول اللّه.
4- نهج البلاغه، خطبه 202.

رحلت، جان گرامى تو ميان سينه و گردنم پرواز كرد؛ پس همه ما از خداييم و به خدا باز مى گرديم» و اين مؤيّد همان روايت شيخ مفيد و شيخ طبرسى است.

سَر مبارك پيغمبر در هنگام رحلت در دامن چه كسى بود؟

ابن ابى الحديد مى گويد:« اخبار در اين موضوع مختلف است. بسيارى از محدثين از عايشه روايت كرده اند: «توفي رسول اللّه بين سحري و نحري». بسيارى از محدثين هم

اين مطلب را از على علیه السلام چنين روايت كرده اند «ففاضت نفسه في يدي فامررتها على وجهي» و خداوند حقيقت ماجرا را بهتر مى داند. به نظر من بعيد نيست كه هر دو خبر صحيح باشد و پيغمبر در وقت وفات به هر دو تكيه داده باشد. چون مورد اتفاق است كه على در وقت وفات حاضر بود و در شب هاى ناخوشى و بيمارى، على پرستار آن سرور بود. پس مى شود گفت كه تكيه پيغمبر بر زوجه و پسر عموى خود، هر دو بود».(1)

چگونه ابن ابى الحديد نمى داند كه اين دو روايت با هم ناسازگار است و يكى باطل و براى كتمان حق و انكار فضيلت اميرالمؤمنين ساخته شده است؟! چگونه مى گويد كه ممكن است ميان اين دو روايت جمع نمود؟! سر مبارك پيغمبر يا در دامن على علیه السلام بود يا عايشه، و نمى شود كه در وقت وفات و تسليم آخرين نفس، در دامن هر دو باشد! اين چه ربطى به تكيه و اعتماد دارد كه ممكن است به هر دو تكيه داده باشد؟! در حديثى از عباد بن الزبير، عايشه مى گويد: «از جوانى و نادانى من اين بود كه پيغمبر در حالى وفات نمود كه سرش در دامن من بود كه من سر او را روى متّكا گذاشتم و بلند شدم با زنان مويه كردم و سيلى به صورت مى زدم».(2)

اگر على علیه السلام با عايشه شريك بود وقتى عايشه برمى خواست سر پيغمبر روى متكاگذاشته نمى شد، بلكه على در دامان خويش مى گذاشت. ببينيد! در اين خبر هيچ نامى از على علیه السلام نيست و عايشه تنها خود را متصدى امر مى شناسد. ممكن است كه اولاد زبير و

ص: 798


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 10، ص 267، خ 195.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 199.

دشمنان اميرالمؤمنين اين دروغ را به عايشه نسبت داده باشند. على علیه السلام مى گويد:

«أللهمّ إنّي استعيديك على قريش و من اعانهم فإنّهم قد قطعوا رحمي واكفئوا انائي واجمعوا على منازعتي حقا كنت أولى به من غيري و قالوا الا إنّ في الحق ان تأخذه وفي الحق أن تمنعه».(1)

«خداوندا! من در برابر قريش و همدستانشان از تو استمداد مى جويم و به تو شكايت مى آورم. آنها پيوند خويشاوندى ام را قطع كردند، پيمانه حقم را واژگونه ساختند و همگى براى مبارزه با من در مورد حقى كه از همه به آن سزاوارتر بودم، متفق گشتند و گفتند: پاره اى از حقوق را بايد بگيرى و پاره اى را بايد صرف نظر كنى و حق خلافت از نوع دوم است».

در جمله «واكفئوا انائي» دقيق شويد! از اين جمله دانسته مى شود كه قريش تمام فضايل على را مخفى نمودند و يا براى ديگران ثابت كردند و در هر صورت ظرف او را كه پر از فضايل بود خالى كردند و وارونه نمودند. يكى از آن فضايل همين بسيارى علاقه پيامبر به او بود كه در نتيجه پرستارى پيامبر اكرم را به عهده داشت تا آن جا كه وقت جان دادن، سر مبارك آن سرور ميان سينه و گردن اميرالمؤمنين علیه السلام بود؛ حال عايشه اين فضيلت را از او گرفته و به خود اختصاص داده است و يا آن كه دشمنان اين نسبت را به عايشه دادند و مقصود اصلى وارونه نمودن ظرف پر از فضايل اميرالمؤمنين علیه السلام است.

چه كسى پيغمبر را غسل داد؟

از روايت شيخ مفيد و شيخ طبرسى دانسته شد كه پيغمبر به اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود: متكفل تجهيز من باش، امّا بنابر روايت ابوجعفر طبرى از ابن مسعود كه مى گويد:

از پيغمبر پرسيدم: چه كسى شما را غسل مى دهد؟ فرمود: «از خويشان من آن كس كه نزديك تر است».(2) از ابن عباس نيز نقل نموده است: «على پيغمبر را به سينه خود تكيه داده

ص: 799


1- نهج البلاغه، خطبه 217.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 192.

بود و عباس، قثم و فضل پيغمبر را از اين سمت به آن سمت مى نمودند و اسامة بن زيد و شقران دو غلام پيغمبر، آب مى ريختند. على او را مى شست در حالى كه پيغمبر را به سينه خود چسبانيده پيراهن بر تن پيغمبر بود و على از روى پيراهن، پيغمبر را مى ماليد و از زير پيراهن دست به بدن پيغمبر نمى زد. على مى گفت: پدر و مادرم به فدايت! چقدر پاك بودى در حال حيات و وفات».(1)

اگر چه آن جماعت از عمو و عموزادگان يا غلام و غلام زادگان، حاضر بودند و كمك مى نمودند؛ ولى غسل پيغمبر با على علیه السلام بود. او پيامبر را مى شست اگر چه ديگرى آب مى ريخت و يا پيامبر را مى گردانيد. ابن ابى الحديد مى گويد: «هر كس در اخبار تأمل كند، مى داند كه كار تجهيز پيغمبر با على علیه السلام بود. لذا اوس بن خولى از انصار، چون مى خواهد حضور داشته باشد به على - نه به ديگرى - مى گويد كه به من اجازه بده تا در وقت شستن حاضر باشم و داخل قبر شوم».(2) اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود:

«ولقد قبض رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم و إنّ رأسه لعلى صدري. ولقد سألت نفسه في كفّى، فأمررتها على وجهي. ولقد وليت غسله صلی الله علیه و آله وسلم والملائكة أعواني.

فضجّت الدّار والأفنية: ملاء يهبط، وملاء يعرج، و ما فارقت سمعي هينمة منهم، يصلّون عليه حتّى واريناه في ضريحه. فمن ذا احقّ به منّى حيّا و ميّتا؟».(3)

«رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم جان تسليم كرد و سرش بر سينه من بود. جانش بر كف دست من جارى شد و من آن را بر چهره خود كشيدم، غسل دادنش را عهده دار شدم و ملايكه ياران من بودند. سراى و بيرون سراى پر از ناله و زارى ملايكه بود. دسته اى فرود مى آمدند و دسته اى فرا مى رفتند، لحظه اى بانگ و فريادشان از گوش من بيرون نمى رود و بر وى درود مى فرستادند تا او را در مدفنش به خاك سپرديم. آرى، در زندگى و مرگ چه كسى سزاوارتر از من به اوست».

ص: 800


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 211 و 212.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 40.
3- نهج البلاغه، خطبه 197.

روايت عايشه و دلايل نادرستى آن

حال ببينيد كه چگونه خواستند اين فضيلت را مخفى كنند:

طبرى به سند خود از عايشه چنين نقل نموده است: «وقتى خواستند پيغمبر را غسل دهند، گروهى گفتند: به خدا سوگند! نمى دانيم كه آيا پيغمبر را چون ديگر مردگان برهنه نماييم يا او را با لباس بشوييم. وقتى اختلاف كردند، خواب بر همگى غالب شد و هيچ مردى نماند مگر آن كه چانه او به سينه اش چسبيد. آن گاه از گوشه خانه آوازى بلند شد و كسى ندانست كه اين صدا از كيست. گويند كه گفت: پيغمبر را بشوييد در حالى كه پيراهن بر تن او باشد. پس برخاسته و پيغمبر را شستند. آب مى ريختند و از روى لباس او را مى ماليدند و مى شستند.(1)

راوى مى گويد: عايشه بعدها مى گفت: اگر آنچه را كه امروز مى دانم آن روز مى دانستم، به جز زنان پيغمبر كسى او را غسل نمى داد».(2)

در اين روايت دقيق شويد!

اولاً، اسمى از آن كه على علیه السلام او را غسل مى داد، در ميان نيست.

ثانيا، متصدى غسل را جماعتى قرار داده است و حتى شستن و ماليدن را هم به جماعت نسبت داده است. و حال آن كه ابن عباس گفت: شستن و ماليدن پيغمبر از روى پيراهن با على بود و اسامه و شقران آب مى ريختند و عباس و دو فرزندش پيغمبر را از اين سمت به آن سمت مى نمودند. از همان روايت ابن مسعود دانسته شد كه هر كس به پيامبر نزديك تر است، او را غسل مى دهد و شكى نيست كه على از همه نزديك تر، بلكه برادر و نفس پيغمبر بود.

ص: 801


1- و من نمى دانم چه بگويم. اگر نمى دانستند و سوگند ياد مى نمودند كه نمى دانيم، پس جاى اختلاف نبود. از طرف ديگر، اگر اين جماعت اين گونه خوابيدند، چرا براى مردم نقل نكردند و فقط عايشه نقل نمود. آيا آن جماعت اين خواب را فراموش كردند؟ ديگر آن كه از كجا تشخيص دادند كه آن متكلم رحمانى بود، نه شيطانى؟ جايى كه مى گويند پيغمبر در اول بعثت ترسيد كه ابليس باشد، نه جبرئيل، بلكه گفت: من ديوانه يا كاهن شدم، اين جماعت چطور يقين كردند و از طرفى چگونه پيغمبر در اين موضوع چنين نكرده بود؟ مؤلف.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 212.

ثالثا، با تصريح پيغمبر و وصيت او كه نزديك ترين خويشانش او را بشويند، چگونه عايشه مى گويد كه اگر گذشته بر گردد، زنان پيغمبر او را مى شويند؟ آرى! چون در وقت وفات پيغمبر عظمت اميرالمؤمنين محفوظ بود و آنان به تواضع و تعظيم او - بر حسب دستور پيغمبر - عادت داشتند ولى به تدريج او را كوچك نمودند و مقام شامخ او را در نزد انظار پايين آوردند. اما عايشه آرزو داشت كه پيغمبر زود بميرد تا او متصدى غسل پيغمبر گردد. بى جهت نيست كه اميرالمؤمنين علیه السلام مى گويد:

«أللهمّ إنّي استعديك على قريش و من أعانهم فإنّهم قطعوا رحمي و صغروا عظيم منزلتي و اجمعوا على منازعتي امرا هولى»(1)

شواهد اين سخن امير المؤمنين علیه السلام زياد است كه در جاى مناسبى بيان خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.

ابن ابى الحديد پس از نقل اين روايت از عايشه مى گويد: «در خانه محمد بن معد علوى در بغداد حاضر شدم و در نزد او حسن بن معالى حلى معروف به ابن الباقلاوى بود و اين خبر را از تاريخ طبرى مى خواندند. محمد بن معد علوى از ابن باقلاوى پرسيد: به نظر تو عايشه چه قصدى داشت و منظور او از اين سخن چه بود؟ ابن باقلاوى گفت: عايشه بر پدرت على حسد برد. چون او افتخار مى نمود كه پيغمبر را غسل داده است. محمد خنديد و گفت: بر فرض كه مى توانست براى على در غسل پيغمبر مزاحمت كند با فضايل ديگر او چه مى تواند بكند؟»(2)

عجيب است اگر با اين دشمنى ها بگويند كه عايشه از دشمنى با اميرالمؤمنين علیه السلام پشيمان شد و توبه كرد! مگر آن كه بگوييم اولاد زبير، دشمنان على، اين روايت را به دروغ به عايشه نسبت دادند؛ واللّه العالم.

ص: 802


1- نهج البلاغه، خطبه 172.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 38.

چه وقت مشغول به تجهيز پيغمبر شدند؟

بر حسب وصيت پيغمبر به روايت شيخ مفيد و شيخ طبرسى، اميرالمؤمنين علیه السلام مأمور شد كه پس از خارج شدن آخرين نفس از بدن پيامبر، مشغول به تجهيز آن سرور گردد. اين مسلّم است كه على علیه السلام از خانه بيرون نيامد و به سمت سقيفه بنى ساعده نشتافت. ديگران بودند كه از اين سمت به آن سمت مى دويدند و مشغول سياست بازى بودند. على علیه السلام مشغول تجهيز بود و هواخواهان او نيز از او جدا نبودند. وقتى على علیه السلام در خانه بود، علتى نداشت كه پيغمبر را در گوشه اى بگذارد و خود مشغول صحبت با ديگران شود.

ولى ابوجعفر طبرى مى گويد: «چون مردم با ابوبكر بيعت كردند، مشغول تجهيز پيغمبر شدند. بعضى ها گفتند كه در روز سه شنبه كه يك روز پس از وفات پيغمبر بود و بعضى گفتند كه سه روز پس از وفات پيغمبر او را دفن كردند».(1) همچنين طبرى به سند خود از ابراهيم روايت مى كند: «چون پيغمبر وفات نمود، ابوبكر غايب بود و هيچ كس جرأت نداشت روپوش را پس بزند و به روى آن سرور نگاه كند تا آن كه رنگ شكم پيغمبر تغيير كرد. پس از سه روز ابوبكر آمد و روپوش را كنار زد و ميان دو چشم پيغمبر را بوسيد و گفت: پدر و مادرم به فدايت كه در حيات و ممات، پاك و پاكيزه بودى! آن گاه بيرون آمد و گفت: براى هر كس كه خداوندِ محمد را مى پرستيد، او نمرده است و هر كس كه محمد را مى پرستيد، او مرده است و آيه «وَما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ» را قرائت نمود.

عمر مى گفت: او نمرده است و مردم را به كشتن تهديد مى نمود. آن گاه انصار در سقيفه بنى ساعده براى بيعت با سعد جمع شدند. اين خبر به ابوبكر رسيد و با عمر و ابوعبيده نزد ايشان رفت».(2)

راوى مى خواهد بگويد كه جنازه پيغمبر تا سه روز در گوشه خانه افتاده بود و هيچ كس نمى آمد به پيغمبر نگاهى كند و اقدام به تجهيز نمايد. پس ابوبكر آمد و پرده را پس

ص: 803


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 211.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 201.

زد و خبر مرگ پيغمبر را داد. بنابر اين نه تنها دفن پيامبر پس از سه روز بود، بلكه تجهيز، غسل، كفن و نماز هم پس از سه روز انجام شد. مناسب است كه دروغ بودن اين خبر را ثابت كنم و اضافه نمايم كه دشمنان خدا براى چه اين دروغ را ساختند. دروغ بودن اين خبر از جهاتى دانسته مى شود:

اولاً، ابوبكر در وقت وفات غايب نبود، بلكه او حاضر نشد كه با لشكر اسامه از مدينه بيرون رود. او نمى توانست در اين وقت از مدينه جدا شود و تمامى روايات اثبات مى كند كه او در وقت وفات پيغمبر در مدينه بود.

به روايت ديگر، ابوبكر در همان نيمه روز اول، خود را با اسامه به مدينه رساند؛ چنانچه از روايت ابوبكر جوهرى دانسته شد. مگر هواخواهان او نمى گويند كه پيغمبر در مرض وفات، امامت جماعت را به او سپرد؟ پس چگونه از شهر بيرون رفت و پس از سه روز خود را رساند؟

ثانيا، در همان روز وفات، ابوبكر به خلافت رسيد و در سقيفه با او بيعت كردند. پس چگونه مى شود كه پس از سه روز به مدينه بيايد؟

ثالثا، چگونه مى توان باور كرد كه على و عموى پيامبر، عباس و دختر او، فاطمه، جنازه را رها كرده باشند و جرأت نداشته باشند روپوش را كنار بزنند و به صورت آن حضرت نگاه كنند؟! مگر چه شده بود كه جرأت نداشتند؟ مگر قيافه پيغمبر به مجرد وفات به حدّى تغيير كرده بود كه هيچ كس نمى توانست به او نگاه كند؟

رابعا، اين چه شجاعتى است كه در ابوبكر پيدا شد و يگانه كسى شد كه توانست بيايد و نگاه كند؟ چرا اين شجاعت را در جنگ ها بروز نمى داد و از ترس جانش فرار مى نمود؟! چه شد كه على علیه السلام پس از پيغمبر تا اين اندازه مى ترسيد و در مقابل، ابوبكر شجاع گرديد؟!

خامسا، گمان نكنم كه هيچ مسلمانى حاضر باشد بشنود كه شكم پيغمبر تغيير كرده، باد كرده و سبز شده بود ولى هيچ كسى نبود كه بيايد و او را شستشو دهد و دفن نمايد. آيا به نظر شما اگر ابوبكر چند روز ديرتر مى رسيد و يا آن كه در دنيا ابوبكرى نبود، آيا جنازه

ص: 804

پيغمبر را خويشانش و مسلمانان در گوشه اى مى گذاشتند تا به گفته اين راوى، تغيير كند و متلاشى شود؟! روى اين دروغگو سياه باد!

حال، بايد ديد كه اين دروغگو چرا چنين دروغى را به هم بافته و منظور و هدف او چه بوده است؟

به نظر من اين منافق مى خواست با يك تير چند نشان را بزند:

اول اين كه؛ مقام پيغمبر را پايين آورده و جنازه او را مشرف بر فساد قرار دهد و مقصود از «تغيير» همان ورم كردن شكم و مقدمات تعفن و شكافته شدن است.

دوم اين كه؛ مقام ابوبكر را بالا برده و براى او عظمت و شجاعت فوق العاده اى قايل شود.

سوم اين كه؛ ايرادى را كه به ابوبكر، عمر و ساير مهاجرين و انصار مى گيرند - و مى گويند كه چرا جنازه را رها كردند و براى رسيدن به خلافت در سقيفه جمع شدند و با يكديگر نزاع مى كردند و على مشغول تجهيز بود راوى خواست پاسخ بگويد كه در اين مدت اصلاً كسى مشغول به تجهيز نبوده است

چهارم اين كه؛ مى خواسته از مقام شامخ على علیه السلام و اهل بيت كم كند و بگويد كه ايشان آن سرور را رها كرده بودند و در گوشه اى تنها گذاشته بودند؛ گو اين كه خواسته باشد آن ايرادى كه به ابوبكر، عمر، مهاجرين و انصار وارد است را به على علیه السلام وارد سازد. اين بود كه چنين دروغى را به هم بافته و در ميان سينه ها و كتاب ها قرار داد. كسى مثل ابو جعفر طبرى نيز اين دروغ را نقل نموده و در مقام بيان دروغ بودن آن بر نيامد.

ابن ابى الحديد پس از نقل اين روايت مى گويد: «من باور نمى كنم كه جنازه پيغمبر سه روز در ميان اهل بيت در گوشه اى افتاده باشد و هيچ كس از ايشان جرأت نداشته باشد كه روى او را نگاه كند و روپوش را كنار بزند؛ با آن كه در ميان ايشان على بود. او روح پيغمبر بود. عباس، عموى پيغمبر، به جاى پدرش بود و حضرت فاطمه و دو فرزندش پاره تن او بودند. آيا در ميان اين چند نفر نيز كسى نبود كه بيايد و مشغول تجهيز پيغمبر گردد؟ آيا عارشان نمى آمد كه شكم پيغمبر باد كند و سبز شود؟ آيا اين جماعت

ص: 805

صبر مى كنند تا ابوبكر بيايد؟ من اين سخن را تصديق نمى كنم و قلب من باور نمى كند.

آن گاه مى گويد: اگر باور كنيم در آن مدتى كه مردم به بيعت كردن مشغول بودند، على از شستن و تجهيز پيغمبر خوددارى كرده بود و اين نقل را تصديق كنيم، به گمان من مقصود على از آن كار اين بود كه آبروى ابوبكر و ياران او را بريزد؛ او كه خود را از خلافت دور ديد، خواست كارى كند كه به مردم ثابت شود كه دنيا خواهى، ايشان را از ياد پيغمبر و تجهيز او دور كرد و سه روز پيغمبر را به اين حال گذاردند و مى بينيد كه چه بر سر جنازه آن سرور آمده است؟ على هميشه در مقام آن بود كه راهى پيدا كند تا ايرادى به ابوبكر بگيرد و او را سبك و بى آبرو نمايد و شايد اين يكى از آن راه ها بوده باشد».(1)

اصل موضوع به تأخير افتادن تجهيز پيغمبر تا سه روز دروغ و باور نكردنى است؛ اعم از آن كه ابوبكر، غايب و يا در مدينه مشغول بيعت گرفتن بوده باشد. اما موضوع طعن على بر ابوبكر دايره آن، به قدرى وسيع است كه اميرالمؤمنين علیه السلام محتاج به اين نيست كه خود خلافى كند تا آبروى ايشان را ببرد. اميرالمؤمنين علیه السلام گوينده جمله «اقتلونى و مالكا» نيست. او به خاطر اعتراض به ابوبكر، مرتكب خلاف نمى شود و چه خلافى از اين بالاتر كه بى كار بنشيند و جنازه را رها كند تا ثابت شود كه ابوبكر و ياران او دنبال دنيا رفته اند.

آن گاه بايد گفت كه اگر آنان براى دنيا مشغول تجهيز نشدند، چرا شما بى كار نشسته و مشغول غسل و تكفين نشديد؟

در مورد كيفيت نماز بر پيغمبر اكرم

ابوجعفر طبرى مى گويد: «مردم، دسته دسته مى آمدند و نماز مى خواندند و مى رفتند. پس از ايشان، زنان و پس از زنان، كودكان و پس از ايشان، غلامان، هر كدام نماز

خواندند و هيچ كس امام جماعت نشد».(2)

ابن ابى الحديد مى گويد: «دسته دسته نماز مى خواندند، در حالى كه امامى

ص: 806


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 36 و 37.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 213.

نداشتند. گفته مى شود كه اين كار به دستور على علیه السلام بود و مردم قبول كردند و من تعجب مى كنم. چون نماز بر جنازه پيغمبر، پس از آن بود كه با ابوبكر بيعت كرده بودند. پس چرا ابوبكر جلو نايستاد و به جماعت نماز نخواند؟»(1)

حقيقت آن است كه مگر شستن پيغمبرِ پاك و پاكيزه چقدر معطلى داشت؟ بر فرض، يك تا دو ساعت. پس از فراغت از غسل، اميرالمؤمنين و اهل بيت نماز خواندند و چون مسلمانان گرفتار و سرگرم سياست بودند، همگى يك بار حاضر نشدند بلكه به تدريج هر كس كه بى كار بود و يا فرصتى پيدا مى كرد، مى آمد و چون جنازه حاضر بود، مى ايستادند و نماز مى خواندند. به همان نحو كه عده اى مشغول خليفه سازى بودند، عده اى هم مى آمدند و نماز مى خواندند. پس تا ابوبكر خليفه بشود، بيش تر مردم به تدريج آمدند و نماز خواندند. ابوبكر پس از ديگران رسيد؛ پس، اگر نمازى بر پيغمبر خوانده باشد، به تنهايى بود و اگر پس از دفن پيغمبر رسيده باشد كه ديگر چه عرض كنم!

خلاصه اين كه على علیه السلام در كارش تأخير نمى انداخت و منتظر رسيدن مردم و معيّن شدن خليفه و تشريف آوردن او نبود.

محل و زمان دفن پيغمبر اكرم

آن حضرت در همان جا كه وفات نمود، دفن شد و اين كار بنابر روايت ابن مسعود به وصيت خود آن سرور انجام گرفت. ابن ابى الحديد مى گويد: «اختلاف كردند كه پيغمبر كجا دفن شود. جمعى گفتند در مكه. چون در آن جا به دنيا آمده بود و بعضى هم گفتند در نزد شهداى احد. ولى اتفاق نمودند بر همان جا كه وفات نمود».(2)

ابوجعفر طبرى مى گويد: «روز سه شنبه از تجهيز پيغمبر فارغ شدند و جنازه را روى سرير در همان خانه گذاشته بودند. مسلمانان اختلاف كردند كه كجا دفن شود. بعضى مى گفتند كه در مسجد پيغمبر و بعضى هم مى گفتند كه با اصحابش دفن شود؛ شايد

ص: 807


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 10، ص 184.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 10، ص 185.

مقصود، همان شهداى احد است. پس ابوبكر گفت كه شنيدم پيغمبر فرمود: هر پيغمبرى در محل دفن خود خود وفات مى كند. پس آن فرشى را كه پيغمبر به روى آن وفات كرد كنار زدند و او را در همانجا دفن نمودند».(1)

ابن ابى الحديد مى گويد: «با آن كه خود پيغمبر وصيت كرده بود كه در همين خانه او را دفن كنند، چرا اختلاف كردند؟ مگر آن كه بگوييم روايت ابن مسعود صحيح نيست. به علاوه، عده زيادى از انبيا را به جاى ديگرى غير از آن جايى كه فوت كرده بودند، بردند و دفن نمودند و خود طبرى خبر بعضى از ايشان را نقل نموده است».(2)

متصدى تجهيز، اميرالمؤمنين علیه السلام بود و ديگران در اين كار دخيل نبودند و شايد هم اصلاً حضور نداشتند و دنبال كار مهم خود را گرفته بودند. همه مى دانند كه اختيار تجهيز و دفن با اولياى ميّت است. اين رسم بوده و هست. پس به ديگران نمى رسد كه در اين كارها مزاحمت نزديكان ميت را بنمايند. چه كسى در اين مورد با على علیه السلام و عباس مخالفت مى كند؟ مگر پيغمبر اهل و خويشان نزديك نداشت؟ آيا على علیه السلام و عباس اختلاف داشتند و يا ديگران با ايشان؟ اين قطعى است كه عباس از على جدا نبود و با هم اختلاف نداشتند و كس ديگرى نيز مزاحم ايشان نبود. تمام آن روايت ها، خلاف واقع و براى اين است كه ديگران را دست اندركار بنمايند و موقعيت على را از بين ببرند.

اما مسأله روايت ابوبكر؛ اولاً، او كجا بود؟ او دنبال خليفه سازى بود! جايى كه ابوعبيده جراح - با آن كه عباس براى كندن قبر پيغمبر به دنبال او فرستاده بود - حاضر نشد و ابوطلحه انصارى حاضر شد، آيا انتظار داريد كه ابوبكر تشريف داشته باشد؟ ابوعبيده هم مثل عمر دست اندركار امر خلافت ابوبكر بود و يكى از آن دو نفرى بود كه ابوبكر گفت: با هر يك از اين دو كه مى خواهيد، بيعت كنيد.

ثانيا، اين خبر مخالف با واقع است. زيرا چنانكه ابن ابى الحديد از تاريخ طبرى نقل مى كند «جنازه پيغمبرانى را به جاى ديگرى نقل دادند»(3) و دفن نمودند. آيا اين خبر او

ص: 808


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 213.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 39.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 39.

نيز چون حديث ديگر او از پيغمبر نيست كه «ما معاشر انبيا ارث نمى گذاريم و هر چه از ما به جاى ماند، صدقه است؟!» حقيقت امر اين است كه آن جماعت پيغمبر را رها كرده و به دنبال كار خويش رفته بودند و اصلاً در تجهيز پيغمبر و بلكه در دفن او نيز حاضر نبودند، حتى خبرى از اين امور نداشتند و اميرالمؤمنين متصدى اين كارها بود و ابدا مزاحمى نداشت. لذا على علیه السلام به خواهش عده اى، اوس بن خولى را آورد تا حاضر و ناظر باشد».(1)

چيزى كه اين ادعا را ثابت مى كند، روايتى است كه طبرى از ابن اسحاق و او به سند خود از عايشه نقل نموده است كه عايشه مى گويد: «ما از دفن پيغمبر هيچ اطلاعى نداشتيم تا آن كه وسط شب چهار شنبه صداى بيل ها را شنيديم».(2)

از اين حديث دانسته مى شود كه جنازه پيغمبر را تا سه روز معطل نگذاشته بودند، بلكه از نيمه هاى روز دوشنبه كه گويند پيغمبر وفات كرد تا شب چهارشنبه، بيش از يك روز و نيم فاصله نيفتاد. پس در اين مدت اميرالمؤمنين علیه السلام تجهيز را تمام كرد و هر كس كه توانست آمد و نماز خواند؛ و شبانه، بى اطلاع عايشه - چه رسد به پدرش ابوبكر - پيغمبر را دفن نمود. آن بزرگواران در هيچ يك از اين مراسم ها شركت نداشتند؛ نه غسل دادند، نه كفن كردند، نه نماز خواندند و نه دفن كردند. جايى كه عايشه بى خبر باشد، از ديگران چه انتظار داريد؟!

ابن ابى الحديد بسيار تعجب مى كند كه چگونه عايشه از دفن پيغمبر خبر نداشت تا آن وقت كه صداى بيل ها را شنيد. پس او كجا بود؟ او مى گويد: «اين موضوع را از گروهى پرسيدم كه گفتند: عايشه در خانه همسايه بود و زنانى نزد او بودند و آن خانه را خالى كرده بود. مردانى از اهل بيت و صحابه در آن خانه بودند. شايد چنين بوده باشد و ايناحتمال بعيد نيست».(3)

ص: 809


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 213.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 213.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 40.

عايشه مانند زنان ديگر از كار كنار بوده و اختيار امور با اميرالمؤمنين علیه السلام بوده و آن حضرت و بنى هاشم از پيامبر جدا نبودند و هر وقت كه مصلحت مى ديدند دفن مى كردند و محتاج اجازه از خليفه و عايشه نبودند و آنان به فكر كار و وظيفه خود بودند.

آن گاه كه حال پيامبر سخت شد عايشه پيغام مى فرستاد و پدرش را خبر مى كرد تا برگردد و از مدينه دور نشود امّا اكنون كه پيغمبر فوت نموده آنان گرفتار مصلحت مسلمين بودند و دنبال يكديگر مى گرديدند! و اين على علیه السلام است كه پيامبر را رها نكرده و مشغول كار و وظيفه خود مى باشد و پس از فراغت از تجهيز و نماز، پيامبر را بى جهت معطل نمى گذارد و شبانه او را بدون اطلاع عايشه دفن مى كند؛ تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.

ابوبكر جوهرى در كتاب «سقيفه» به سند خويش چنين روايت مى كند مى كند: اميرالمؤمنين علیه السلام، فاطمه علیهاالسلام را شبانه سوار بر الاغ مى نمود و به خانه انصار مى برد و از ايشان يارى مى طلبيد. مى گفتند: اى دختر رسول خدا! ما با اين مرد [ابوبكر] بيعت كرديم. اگر پسر عموى تو جلوتر از اين بيعت به سراغ ما آمده بود، ما ديگرى را بر او مقدم نمى داشتيم. على فرمود: آيا من جنازه پيغمبر را در خانه رها مى كردم و مشغول تجهيز او نمى شدم و در سلطنت خواهى وارد نزاع و كشمكش مى شدم؟ فاطمه فرمود: على آنچه كه شايسته بود به جا آورد و ديگران كارى را كردند كه خداوند از ايشان حساب خواهد كشيد».(1)

ابان از ابومريم از امام باقر علیه السلام چنين روايت كرده است:

«مردم پرسيدند: چگونه بر جنازه پيغمبر نماز بخوانيم؟ على فرمود: پيغمبر در حال حيات و مماتش امام است. پس، ده نفر ده نفر مى رفتند و نماز مى خواندند؛ روز دوشنبه و شب سه شنبه تا صبح و روز سه شنبه. مردم حتى از اطراف مدينه مى آمدند و نماز مى خواندند تا آن كه از كوچك و بزرگ و زن و مرد بدون آن كه امام جماعتى داشته باشند نماز خواندند».(2)

ص: 810


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 13.
2- اعلام الورى، ج 1، ص 270.

از اين روايت دانسته مى شود كه بدن پيغمبر در همان روز دوشنبه غسل داده شده و كفن شده بود و مهياى نماز بود و چنين نبود كه تأخيرى افتاده باشد. اين حديث مؤيد حديث عايشه است كه شب چهارشنبه پيغمبر دفن شد. چون تا روز سه شنبه از اطراف مدينه نيز آمده بودند و نماز خوانده بودند و دليلى نداشت كه ديگر جنازه پيغمبر را نگاه بدارند. همچنين دانسته مى شود كه اختيار كفن و دفن با اميرالمؤمنين علیه السلام بود. به نظر او مردم، متفرق، ده نفر ده نفر مى آمدند و مى رفتند. شيخ كلينى به سند بسيار معتبرى از حلبى از امام جعفر صادق علیه السلام چنين روايت نموده است:

«عباس به اميرالمؤمنين علیه السلام گفت: اى على! مردم مى خواهند پيغمبر را در بقيع مصلى دفن كنند و يك نفر از ايشان براى ديگران امامت كند و نماز جماعت بخوانند. اميرالمؤمنين از خانه بيرون آمد و فرمود: ايها الناس ! پيغمبر در حيات و مماتش امام ما است و وصيت نموده است كه در همان بقعه كه وفات نمود، دفن شود. آن گاه على علیه السلام ايستاد و بر پيغمبر نماز خواند و امر كرد كه ده نفر ده نفر بيايند و نماز بخوانند و بيرون بروند».(1)

اين قضيه پس از فراغت از غسل اتفاق افتاد و مردم در سقيفه بنى ساعده بودند و اين جماعتى كه براى خواندن نماز آمده بودند، غير از آن جماعت بودند. وقتى اميرالمؤمنين علیه السلام وصيت پيغمبر را بيان نمود و فرمود كه چگونه نماز بخوانند، همه اطاعت كردند و اوّل اميرالمؤمنين نماز خواند. آن گاه سايرين آمدند و نماز خواندند و هر جمعى كه مى رسيد، قهرا همين كار را مى كرد. پس اگر ابوبكر فرصتى يافته باشد و پس از كسب خلافت براى نماز حضور يافته باشد، بايد بعد از سايرين به نماز رسيده باشد. حال ببينيد كه در مقابل اين حديث، چه دروغ هايى را نقل كرده اند!

اميرالمؤمنين در فراغ پيامبر

اين سخن را اميرالمؤمنين على علیه السلام هنگامى كه پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم را غسل مى داد و او را براى دفن مهيا مى ساخت، فرموده است:

ص: 811


1- كافى، ج 1، ص 451، كتاب الحجة، مولد النبى، ح 37.

«بابي انت وامي يا رسول اللّه! لقد انقطع بموتك ما لم ينقطع بموت غيرك من النبوة والأنباء وأخبار السماء. خصّصت حتّى صرت مسلِّيا عمّن سواك، وعمَّمْت حتّى صار النّاس فيك سواء. ولولا أنّك امرت بالصبر، و نهيت عن الجزع، لأفدنا عليك ماءَ الشُّؤُون، ولكان الدّاءُ مُماطِلاً والكمَدُ محالِفا، وقَلاّ لك! ولكنّه ما لا يَمْلَكُ رَدّه، ولا يُستطاعُ دَفعُه! بابي أنت وأمي! اُذكُرنا عِند ربّك، وَاجعلنا من بالِك!»(1)

«پدر و مادرم فدايت اى پيامبر خدا! با مرگ تو چيزى قطع شد كه با مرگ ديگرى قطع نگشت و آن نبوت و اخبار و آگاهى از آسمان بود. مصيبت تو اين امتياز را دارد كه از ناحيه اى تسلى دهنده است؛ يعنى پس از مصيبت تو ديگر مرگ ها اهميّتى ندارد و از سوى ديگر اين يك مصيبت همگانى است كه عموم مردم به خاطر تو در سوگ هستند. اگر نبود كه امر به صبر و شكيبايى فرموده اى و از بى تابى نهى نموده اى، آن قدر گريه مى كردم كه اشك هايم تمام شود، و اين درد جانكاه هميشه براى من باقى بود و حزن و اندوهَم دائمى. و تازه، اين ها در مصيبت تو كم بوَد. امّا حيف! نمى توان مرگ را باز گرداند و آن را دفع نمود. پدر و مادرم فدايت باد! ما را در پيشگاه پروردگارت ياد كن و ما را هرگز فراموش منما!».

در اين كلماتِ اميرالمؤمنين دقيق شويد! حضرت، از طرفى عظمت مصيبت را بيان مى كند و از ختم نبوت و انقطاع اخبار آسمانى و نزول وحى جملاتى مى فرمايد و ادامه مى دهد: اين مصيبت به قدرى بزرگ و مخصوص به خود است كه تمام مصيبت ها در نزد آن چيزى نيست و موجب تسليت ديگر مصايب است و سپس خود را تسليت مى دهد كه تو امر به صبر و نهى از جزع و بى تابى نمودى.

اندازه مصيبت و تأثير آن در اشخاص، تابع اندازه علاقه به متوفى است. هر كس بيش تر به او علاقمند باشد و قدر او را بيش تر بداند، قهرا بيش تر از ديگران از درد فراق متأثر مى گردد. اميرالمؤمنين علیه السلام كسى بود كه از كودكى در دامن پيغمبر تربيت يافته و از

ص: 812


1- نهج البلاغه، كلام 235.

هدايت و اخلاق آن بزرگوار بهره مند بود. كسى كه در نزديكى وفات پيامبر، هزار باب از ابواب علم به رويش گشوده شد، قطعا بيش از ديگران متأثر است. امّا آيا تأثّر على علیه السلام به خاطر از دست دادن موقعيت و عظمت و زوال احترام و هيبت او است يا آن كه تأثر او از انقطاع وحى و نزول جبرئيل و ختم رسالت است؟ باب شهر علمِ پيغمبر از انقطاع وحى متأثر است، نه از زوال سلطنت. اين تأثر مخصوص على علیه السلام است. قدر پيغمبر اكرم را على علیه السلام مى دانست و قهرا در فراق آن سرور خانه نشين شد و خود را تسليت مى داد. البته ديگران نيز هر يك به اندازه فكر و درك شان تأثر داشتند. جمعى هم دنبال ارث و رسيدن به سلطنت بودند. آنان چه باكى از رفتن پيغمبر دارند و به جنازه او چه كار دارند و به ورثه او چه علاقه اى دارند؟ حقيقت همان است كه على علیه السلام مى گفت كه اگر نهى از جزع و امر به صبر نبود، هر آينه از گريه خوددارى نمى كرد و اشك چشمانش را تمام مى نمود. هر چه بى تابى مى كرد، نسبت به عظمت مصيبت كم بود، ولى مرگ چاره اى ندارد.

تسليتى از جانب خداوند

شيخ كلينى از امام باقر علیه السلام چنين نقل مى نمايد:

«اولين شب پس از وفات پيغمبر بر آل محمّد بسيار سخت و طولانى بود، تا حدّى كه گمان مى كردند زير آسمان و روى زمين جايى براى ايشان نيست. زيرا پيغمبر دشمنان زيادى از دور و نزديك داشت كه حاضر بودند به خاطر انتقام از جنگ هاى پيامبر و كشته هايى كه دادند، دست به هر كارى بزنند. در اين حال، آوازى را شنيدند و شخصى كه او را نمى ديدند به ايشان خطاب كرد و گفت:

«السلام عليكم اهل البيت ورحمت اللّه و بركاته ان في اللّه عزاء من كلّ مصيبة و نجاة من كل هلكة و دركا لما فات «كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَإِنَّما تُوَفُّونَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيمَةِ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النّارِ وَأُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ وَ مَا الْحَيوةُ الدُّنْيا إِلاّمَتاعُ الْغُرُورِ»(1) إنّ اللّه اختاركم و فضلكم و طهركم و جعلكم اهل بيت نبيه و

ص: 813


1- سوره آل عمران، آيه 185.

استودعكم علمه و اورثكم كتابه و جعلكم تابوت علمه و عصاعزه و ضرب لكم مثلاً من نوره و عصمكم من الزلل و آمنكم من الفتن فتعروا بعزاء اللّه فإنّ اللّه لم ينزع منكم رحمته ولن يزيل عنكم نعمته فانتم اهل اللّه عزّوجلّ الّذين بهم تمّت النعمة و اجتمعت الفرقة و ائتلفت الكلمة وانتم اولياؤه فمن تولاكم فاز ومن ظلم حقّكم زهق مودّتكم من اللّه واجبة في كتابه على عباده المؤمنين ثمّ اللّه على نصركم إذا يشاء قدير فاصبروا لعواقب الامور فإنّها إلى اللّه تصير قد قبلكم اللّه من نبيه وديعة واستودعكم أولياء المؤمنين في الأرض فمن ادى امانته أتاه اللّه صدقه فأنتم الأمانة المستودعة ولكم المودَّة الواجبة والطاعة المفروضة وقد قبض رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم وقد اكمل لكم الدين و بين لكم سبيل المخرج فلم يترك لجاهل حجّة فمن جهل او تجاهل أو انكر أو نسى أو تناسى فعلى اللّه حسابه واللّه من وراء حوائجكم واستودعكم اللّه والسلام عليكم»

«درود بر شما خاندان پيامبر و رحمت و بركات خداوند، به راستى در سايه نگهدارى خداوند از هر مصيبتى دلخوشى است و از هر وسيله هلاكتى نجات فراهم است و آنچه از دست رفته جبران مى شود «هر نفس كشى مرگ را مى چشد و همانا مزدهاى شما دريافت شود در روز رستاخيز و هر كه از دوزخ به كنار افتد و در بهشت در آيد كامياب شود و زندگى دنيا نباشد جز كالاى فريب». به راستى خدا شما را برگزيد و برترى نهاد و خاندان پيامبر خود ساخت و دانشش را به شما سپرد و كتابش را به شما ارث داد، شما را صندوق دانش خود ساخت و عصاى عزت خويش، و از نور خود براى شما مثلى زد - اشاره به آيه نور است - شما را از لغزش در پناه گرفت و از برگشت از دين آسوده نمود. به تعزيت و سر سلامتى از طرف خدا دلخوش داريد، زيرا خدا مهر خود را از شما نبريده و نعمتش را از شماباز نگرفته، شماييد اهل خداى عزّوجلّ، آنانكه بدان ها نعمت را تمام كرده و دسته ها را فراهم آورده و سخن را يكى كرده، شماييد دوستان او، هركه به شما

ص: 814

پويد كامجو است و هر كه حق شما را به ستم ربايد نابود است. دوستى شما از طرف خدا لازم شده در قرآن او به عهده بندگان مؤمنش، پس از اين خدا هر وقت خواهد به يارى شما تواناست. براى انجام كارها شكيبا باشيد كه سرانجام آنها به سوى خدا است. خدا شما را سپرده اى از پيامبر خود پذيرفته و شما را به دوستان با ايمانش در روى زمين سپرده، هر كه امانت خدا را بپردازد خدا راستى او را پاداش دهد. شماييد سپرده اى كه به وديعه نهاده شده است و از آنِ شماست دوستى لازم و طاعت واجب. رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم جان داد در حالى كه دين را براى شما كامل كرد و راه بيرون شدن - از هر شبهه و مشكلى را - براى شما روشن ساخت، و براى هيچ نادانى عذرى وانگذاشت. هر كه نادانى كند يا خود را به نادانى زند يا منكر شود يا فراموش كند يا خود را به فراموشى زند حسابش بر خدا، خدا پشتيبان نيازمندى هاى شما است و من شما را به خدا مى سپارم، درود بر شما».

راوى از امام پرسيد كه آن تسليت از طرف چه كسى بود؟ فرمود: از جانب خداوند».(1)

شيخ صدوق نيز به سند معتبر خود از ابن فضال از امام رضا علیه السلام روايت نمود:

«وقتى پيغمبر وفات نمود، خضر پيامبر بر در خانه على و فاطمه و حسن و حسين علیهم السلام آمد و گفت: «السلام عليكم يا اهل بيت محمد صلی الله علیه و آله وسلم ». هر كسى مرگ را مى چشد و در روز قيامت به جزاى خود مى رسد.

«إنّ في اللّه خلفا من كلّ هالك وعزاءً من كلّ مصيبة و دركا من كلّ فائت فتوكّلوا عليه وثقوا به و استغفر اللّه لي ولكم».

اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود: اين برادر من خضر است كه براى تسليت ما آمده است».(2)

رحلت پيامبر؛ آغاز انحراف و تجمع در سقيفه بنى ساعده

همان طورى كه پيغمبر اكرم اشاره فرمود كه پس از من فتنه هاى تاريك كننده اى

ص: 815


1- كافى، ج 1، ص 445، كتاب الحجة، مولد النبى، ح 19.
2- كمال الدين، ج 2، ص 362، باب 38، ح 5، ما روى من حديث خضر.

چون پاره هاى شب روى آورد، بعد از وفات آن سرور، حوادث و وقايع عجيبى اتفاق افتاد.

«أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلِ إِنْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ»(1)

از آن جمله اين كه پس از وفات پيغمبر، عمر ايستاد و گفت: «گروهى از منافقين گمان كردند كه پيغمبر مُرد، و حال آن كه او نمرده و نزد خدا رفته است و مانند موسى غايب گشته است. به خدا سوگند! پيغمبر برمى گردد و دست و پاى آنانى را كه گمان مى كنند كه او مرده است، قطع مى كند!»(2)

همچنين نقل شده است كه عمر مردم را تهديد مى كرد و مى گفت: «پيغمبر زنده است و برمى گردد و كسانى را كه مى گويند او مرده است، مى كشد. دست هايشان را جدا مى كند و به دار مى آويزد».(3)

اين اولين گمراهى است كه پس از وفات پيغمبر پديد آمد. عمر سوگند ياد مى كند كه پيامبر برمى گردد و او زنده است و بالاتر اين كه هر كس مى گفت پيغمبر مُرده است، او را منافق مى ناميد. بنابر اين على علیه السلام، عباس، بنى هاشم و ديگران كه مى گفتند پيغمبر مرده است و مشغول به تجهيز آن حضرت بودند، همگى منافق بودند؟ او حتى مجازات اين جماعت را نيز معين نمود؛ به دار آويختن و بريدن دست و پا.

حال، بايد ديد كه چرا عمر چنين ادعايى كرد و انگيزه اش چه بود؟ او چرا و چگونه مؤمنين را منافقين مى ناميد و براى چه تهديد مى كرد و چرا اين نسبت ها را به پيامبر

مى داد؟ طبرى از ابن اسحاق از زهرى از انس بن مالك چنين روايت نموده است: «وقتى با ابوبكر در سقيفه بيعت كردند، فرداى آن روز ابوبكر بالاى منبر نشست و عمر ايستاد و پيش از آن كه ابوبكر سخنى بگويد، گفت: سخن ديروز من از رأى خود من بود، نه از كتاب خدا و گفته پيغمبر. من گمان مى كردم كه پيغمبر اكرم امور ما را اداره مى كند و پس از همه ما از دنيا مى رود؛ در حالى كه خداوند كتاب خود را در ميان شما گذارده است پس

ص: 816


1- سوره آل عمران، آيه 144.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 200.
3- تاريخ طبرى، ج 3، ص 201.

هر كس به آن چنگ زند، هدايت مى شود. خداوند، رهبرى شما را به كسى كه از همه شما بهتر است، سپرده است. او در غار با پيغمبر بود. برخيزيد و با او بيعت كنيد! پس مردم بلند شدند و با ابوبكر بيعت كردند و اين واقعه پس از آن بيعتى است كه در سقيفه با او شده بود».(1)

ببينيد! جناب عمر چگونه تصريح مى كند كه گفته ديروز او از روى هوى و هوس بود، نه از قرآن و سنت پيغمبر؟ او مى خواست كه پيغمبر پس از همه وفات كند، آيا آن هوى و هوس مصحح اين مى شود كه مرد متدين، منكر موت، مدعى غيبت و رجعت، نفاق مؤمنين، مجازات ايشان به قتل و قطع دست و پا شود.

عمر چرا چنين سخنانى با آن همه اصرار و تهديد مى گفت و چرا برگشت نمود؟ وقتى عمر خبر رحلت پيغمبر را شنيد، ابتدا خيال مى كرد كه انصار با على علیه السلام مخالفت نمى كنند و همه چيز به نفع على علیه السلام تمام مى شود و خلافت او مسلّم مى گردد. بنابر اين خواست مرگ پيغمبر را تكذيب كند تا كار به تعيين خليفه نكشد. و مسلما قريش كه از دشمنان على علیه السلام بودند، او را همراهى مى كردند. لذا وقتى شنيد كه انصار در سقيفه جمع شدند و در صدد هستند تا خلافت را به سعد بدهند، ابوبكر را برداشت و به سمت سقيفه بنى ساعده شتافت. حسادت بعضى از رؤساى خزرج به سعد، حسادت طايفه اوس به خزرج، رفاقت بعضى از انصار با ابوبكر، كسالت سعد و مشغول بودن على علیه السلام و بنى هاشم به تجهيز پيغمبر اكرم باعث شد كه آنها حداكثر استفاده را كردند و ابوعبيده، عمر و دشمنان سعد از طايفه خزرج و طايفه اوس، با ابوبكر بيعت كردند. سعد بر كنار شد و قريش با ابوبكر همراه گرديد و به تدريج تا فردا كار ابوبكر رونق گرفت. اين است كه عمر پيش از نطق ابوبكر اعلام كرد كه سخنان ديروز او از روى قرآن و گفته پيغمبر نبود، بلكه از هوى و هوس نشأت گرفته بود و به مردم گفت كه بايد با ابوبكر كه از همه بهتر است، بيعت كنند. اين است حقيقتى كه خود عمر به آن اعتراف مى كند.

ص: 817


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 210

و اما گفته ابوهريره كه: «ابوبكر آمد و آيه «وَما مُحَمَّدٌ إلاّ رَسُولٌ . . .»(1) را قرائت كرد، گويى كه مردم اين آيه را نشنيده بودند» قطعا دروغ است. زيرا عمر نمى گفت كه پيغمبر اصلاً نمى ميرد، بلكه مى گفت او پس از ما مى ميرد؛ او غايب است و مى آيد و بعدا مى ميرد. اين آيه، وفات پيامبر در روز دوشنبه را اثبات نمى نمود. پس براى رد عمر كافى نبود. اين دروغ ها را بعد به هم بافته اند، لذا سر و صورتى به كار نخواهد داد و حقيقت مخفى نمى ماند. خود عمر واقعه سقيفه را شرح مى دهد و مى گويد: «چون پيغمبر وفات نمود. على و زبير و كسانى كه با آن دو بودند در خانه فاطمه از ما جدا شدند و انصار نيز جدا شدند. مهاجرين با ابوبكر بودند. من به ابوبكر گفتم: بيا تا نزد انصار برويم».(2)

على علیه السلام و بنى هاشم براى گفت و گو درباره خلافت، تجمعى نداشتند. آنان براى تجهيز پيغمبر اكرم جمع شده بودند، ولى تجمع انصار در سقيفه و تجمع مهاجرين از قريش بر ابوبكر، براى موضوع خلافت بود. بنابر اين عمر در ابتدا براى جلوگيرى از خلافت، موضوع غيبت، رجعت و انكار موت را پيش گرفت و چون از تجمع انصار با خبر شد همراه با ابوبكر به سرعت به سوى سقيفه شتافتند، در حالى كه ديگر از رجعت و غيبت خبرى نبود و فقط گفت و گو درباره استحقاق بيش تر قريش به ميان آمد.

از مجموعه اقدامات عمر، چه پيش از رحلت پيامبر و چه پس از آن، مى شود فهميد كه او مدت ها قبل با يك برنامه حساب شده منتظر و آماده غصبِ خلافت از على علیه السلام بود. قريش نيز با او همراه بودند، امّا انصار زمينه ساز اين انحراف بودند؛ بدون آن كه خود از آن بهره اى ببرند.

من از نادانى انصار، خزرج، سعد و بالاخص خويشان او در حيرتم! آنها وقتى ديدند كه نمى توانند خلافت را از آنِ خود كنند و قريش تسليم ايشان نمى شوند و تاب مقاومتقريش را ندارند، چرا على علیه السلام را در نظر نگرفتند و چرا او را به رخ مخالفين نكشيدند؟! چرا به درِ خانه پيغمبر نرفتند و با على علیه السلام تجديد بيعت نكردند؟! وقتى هم كه على علیه السلام از

ص: 818


1- سوره آل عمران، آيه 144.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 205.

ايشان كمك خواست، چرا او را يارى نكردند و او را تنها گذاردند؟! آيا انصار نمى دانستند كه قريش با ايشان بد هستند و كشتگان خويش را فراموش نكرده اند؟ آيا نمى دانستند كه به جز همراهى با اهل بيت علیهم السلام به عزت و سعادت نمى رسند؟! آيا نمى دانستند كه قريشيان به ايشان بها و ارزشى نمى دهند و به هيچ وجه با ايشان همراهى نخواهند نمود؟! قريش از تنها گذاشتن على از سوى انصار، حداكثر استفاده را بردند؛ بدون آن كه ذرّه اى فايده به انصار برسانند!

ص: 819

ص: 820

لزوم تعيين خليفه براى نجات مسلمين از گمراهى

اشاره

] علت مخالفت قريش با على علیه السلام و همراهى ايشان با ابوبكر

] قريش چگونه فضايل على علیه السلام را واژگون نمود؟

] سخن باطل ابن ابى الحديد

] سخن ديگر ابن ابى الحديد و ابطال آن

] دشمنى قريش با اهل بيت علیهم السلام

] دشمنى خلفاى بنى عباس با اهل بيت علیهم السلام

ص: 821

ص: 822

از آيه شريفه «وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَأَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللّهِ وَفيكُمْ رَسُولُهُ(1)؛ و چگونه كفر مى ورزيد با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود و پيامبر او ميان شماست» دانسته مى شود كه قرآن و وجود پيغمبر اكرم در ميان مسلمين، هر دو موجب نجات و مانع از ارتداد مسلمانان بودند. همچنين آيه شريفه «أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ»(2) بيان گر آمادگى مسلمين پس از وفات پيغمبر اكرم براى ارتداد است؛ همچون ارتداد بنى اسرائيل در غيبت موسى و تمرّدشان از جانشين او هارون و متابعت شان از سامرى و پرستش گوساله؛ هر چند آن همه معجزات و آيات بيّنات و غرق شدن فرعونيان را مشاهده نمودند. پس نمى توان گفت كه چگونه پس از وفات پيغمبر، جمعى كه آن همه آيات بيّنات را ديده بودند مرتد گشتند! احاديث حوض، ارتداد اصحاب، و رسيدن فتنه هاى تاريك و دشوار بر همين نكته دلالت دارند.

پيغمبر اكرم كه در شُرف رفتن از دنيا بود و بروز ارتداد و رسيدن فتن مظلمه را پيش بينى مى نمود چگونه چنان جماعتى را به خود واگذاشت؟! او كه مى دانست قرآن به تنهايى حافظ مسلمين و مانع حوادث آينده نخواهد شد و فقط به ضميمه شخص او مسلمين نجات مى يابند، پس چگونه ايشان را تنها و بى سرپرست گذارد؟! از طرف ديگر، مى بينيم كه تمامى خلفا براى خود جانشين معين كردند. بنابر اين چگونه مى توان باور كرد كه اين مسأله را از ياد ببرد و مصلحت را در اين ببيند كه تكليف مسلمين را مهمل گذارَد؟ در حالى كه پيغمبر اكرم بيش از همه در صدد اصلاح امور مردم و غمخوار

ص: 823


1- سوره آل عمران، آيه 101.
2- سوره آل عمران، آيه 144.

جمعيت بود. اين باور نكردنى است!

از گفته مسلّم پيامبر كه فرمود: «إنّي تارك فيكم الثّقلين كتاب اللّه و عترتى ما ان تمسّكتم بهما لن تضلّوا أبدا»(1) دانسته مى شود كه عترت به جاى پيغمبر اكرم موجب نجات امت و عِدل قرآنند. او در جاى ديگر نيز ائمه را دوازده نفر از قريش معيّن نموده است كه همان مذهب اماميّه اثنى عشريّه است. پيغمبر اكرم هم على را معيّن نمود و فرمود: «من كنت مولاه فعلىٌ مولاه»(2) و هم عترت - عدد ايشان - را بيان فرمود و مكررا لزوم اطاعت از «ولى امر» را بيان مى نمود. اصرار پيامبر بر اين امر، بيش از آن چهار امر ديگر كه از پايه هاى اسلام محسوب مى گردند، بود.

بالاتر از همه اين كه پيامبر مى خواست مخالفين على علیه السلام را در موقع وفات از مدينه بيرون نمايد. او مى دانست كه بزرگان مهاجر و انصار هر دو در صدد مخالفت برمى آيند، لذا هر دو گروه را به اطاعت از اسامه مأمور نمود و به اين وسيله بر تمام جهانيان اتمام حجت نمود و همه منصفين را بر حقيقت امر آگاه كرد.

مخالفين انصار چنين شخصيت و نفوذ كلمه اى نداشتند، امّا به وسيله ايشان آن دسته ديگر كه قريش بودند، وارد كار شدند؛ انصار در مخالفت و خليفه سازى پيش قدم شدند و قريش هم كه مهياى مخالفت بودند و بر اين امر اتفاق داشتند - چنانكه خود عمر گفت كه مهاجرين بر ابوبكر اتفاق داشتند - از موقعيّت استفاده كردند و به سمت سقيفه شتافتند و سرانجام در محلى كه مردم براى خلافت سعد جمع شده بودند با ابوبكر بيعت كردند. بدين ترتيب انصار باختند و قريش جلو افتادند.

علت مخالفت قريش با على علیه السلام و همراهى ايشان با ابوبكر

پيغمبر اكرم تعداد زيادى از قريش را كشته بود و چه بسيار از ايشان با شمشير

ص: 824


1- اين حديث شريف، با عبارات مختلف در مسانيد غير قابل حصاء آمده، از آن جمله درجلد 23 بحارالانوار، 14 مورد است.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 208 و ج 4، ص 74 و . . .

على علیه السلام به جهنم رفته بودند. اسلام هرگز در قلوب ايشان جا نگرفته بود، بلكه پيامبر به وسيله مال، ايشان را تأليف قلوب مى نمود. آنها به اجبار به اسلام تظاهر مى نمودند نه آن كه نور ايمان در دل ايشان تابيده باشد. در نتيجه وقتى پيغمبر وفات نمود، ايشان به هيچ وجه حاضر نبودند زير بار ولايت على علیه السلام بروند و او را به سلطنت بشناسند و سلطنت را در خانواده پيغمبر بگذارند. و قطعا در مقام خونخواهى و جبران گذشته خويش بودند. لذا چون به وسيله اسلام، اتحاد ميان اقوام عرب ايجاد شده بود و زمينه ترقى و سلطنت بر ملل دنيا فراهم گشته بود و همچنين به چشم خود نتيجه اسلام و تعاليم پيغمبر را ديده بودند، از اسلام و اظهار به شهادتين برنگشتند. آنان جزء عقلاى عرب بودند. پس در صدد برآمدند تا سلطنت پيغمبر را به خانواده او ندهند، بلكه نام پيغمبر، سلطنت و پادشاهى را در اختيار بگيرند.

امّا اختيار ابوبكر از اين جهت بود كه او از اغلب مردمان قريش در اسلام با سابقه تر بود. فاميل و طايفه قوى نيز نداشت كه حكومت در خانواده او باقى بماند و ديگران از آن محروم بمانند. از طرفى، قريش هم با او دشمنى نداشتند. چون به وسيله او در طول مدّت مجاهدات پيغمبر، يك نفر هم از مشركين قريش كشته نشده بود، امّا اين مزيّت تنها مخصوص به ابوبكر نبود، بلكه عمر و عثمان نيز با او در اين جهت شريك بودند؛ بر عكس طلحه، زبير و سعد بن ابى وقاص و . . . از كفار قريش عده اى را كشته بودند. اين بود كه ايشان محروم شدند و آن سه به خلافت رسيدند. پس سبقت ايشان به اسلام و عدم دشمنى قريش با آنان، موجب گرديد تا قريش، پس از پيغمبر با آنان كنار بيايند! دشمنى قريش با پيغمبر و اميرالمؤمنين و زمينه خلافت حسن و حسين عليهماالسلام پس از على علیه السلام، موجب شد كه قريش از على روى گردانند و نگذارند كه او به خلافت برسد. البته بر اين سه، عدالت على علیه السلام را اضافه نماييد؛ آنان اشراف بودند و حاضر به عدالت و تساوى حقوق نبودند.

اين امور موجب گرديد تا قريش، پس از پيغمبر با ديگرى بسازد و از على علیه السلام دست بردارد البته با حفظ تظاهر به ديانت و اسلام. زيرا آنان مى دانستند كه از اين راه به سلطنت

ص: 825

و سيادت مى رسند، نه از راه ارتداد و بت پرستى. قريش نتيجه شرك خود را ديده و نتيجه اسلام را مشاهده كرده بودند. پس ديگر نمى توانستند به شرك برگردند. اين است سرّ آن كه قريش پس از پيغمبر مرتد نشدند و به بت پرستى برنگشتند و آن است سرّ آن كه از آل محمّد علیهم السلام روى گردان شدند.

انصار، هيچ وقت نمى توانستند با قريش مبارزه كنند. در جاهليت نيز كوچك تر از آن بودند كه خود را با ايشان برابر بدانند. در روز فتح مكه، سعد بن عباده رئيس انصار گفت:

«اليوم اذلّ اللّه قريشا اليوم يوم الملحمه اليوم تسبى الحرمه»(1) امّا پيغمبر فرمود: «بل اليوم يوم المرحمة اليوم اعزّ اللّه قريشا»(2) پس سعد معزول شد و پرچم را به اميرالمؤمنين علیه السلام تسليم نمود.

البته انصار بسيار مايل بودند در آن روز بر قريش پيروز شوند و قريش ذليل ايشان گردد، ولى عفو پيغمبر اكرم و آزاد شدن قريش توسط ايشان، موجب بقاى عزت آنان شد، حتى در اثر بذل و بخشش هاى عظيم آن سرور به ايشان، كمبود مالى قريش و خسارات وارده در اثر جنگ به ايشان جبران گرديد. آن گاه انصار در مقام اعتراض برآمدند و پيغمبر آنان را راضى نمود.

بنابر اين قريش كه ميوه اسلام را چشيده و عزت، سعادت و سلطنت را ديده بودند - آل اميه از ناحيه پيغمبر حاكم مكه و يمن و بحرين و عامل صدقات شده بودند - چگونه به بت پرستى برمى گشتند؟ آنان جدا به اسلام چسبيدند؛ حتى وقتى عرب در صدد ارتداد برآمدند، قريش بر اسلام خود پابرجا ايستادند. در عين حال، آنان آل محمّد علیهم السلام را محروم نمودند، به انصار راه ندادند و انصار را بيچاره كردند. انصار حقيقتا پيش از اسلام قوى تر از زمان خلفا و سلاطين بنى اميه بودند، ولى به تدريج محو و مستهلك شدند و تمام عزتى را كه به وسيله پيغمبر پيدا كرده بودند، در اثر جدا شدن از اهل بيت از دست دادند و در زمان يزيد بن معاويه نتيجه مخالفت با قريش و جدايى از اهل بيت علیهم السلام را

ص: 826


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 272.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 272.

ديدند و به فجايعى كه لشكريان يزيد بر ايشان وارد ساختند، مبتلا گشتند.

شما ببنيد! در ايام خلافت ابوبكر و ديگران چگونه قريش و مؤلفة القلوب اُمراى لشكر و وُلات و عُمّال بودند؟ شما هميشه انصار را كنار مى بينيد. زيرا به ايشان ولايت، حكومت يا رياست لشكر نمى دادند. همچنين آل محمّد علیهم السلام را محروم مى بينيد؛ حتى بنى عباس، عموم بنى هاشم و بنى مطلب را از كار بركنار مى بينيد.

قريش نه تنها پس از وفات پيغمبر، خلافت را از على علیه السلام دور مى نمودند، بلكه حتى پس از بيست و پنج سال كه خلافت به على علیه السلام رسيد باز نتوانستند آرام بگيرند. مگر طلحه و زبير و عايشه و ايادى ايشان، بصره را از چنگ عامل اميرالمؤمنين علیه السلام بيرون نبردند؟ مگر جنگ جمل را بر پا نكردند؟ چه كسى به غير از قريش اين آتش را روشن كرد و مردم را بر اميرالمؤمنين علیه السلام شورانيد؟ همان معاويه تا پيش از جنگ جمل با على علیه السلام مخالفت علنى نمى كرد، ولى پس از اين واقعه به تدريج مخالفت خويش را علنى نمود! مگر جنگ صفين جز به وسيله قريش بپا گرديد؟ معاويه و عمرو بن عاص سبب اين فتنه بودند و از همين فتنه، فتنه خوارج برخاست!؟ بى جهت نبود كه امير المؤمنين علیه السلام مى گفت:

«اللهمّ إنّي استعديك على قريش ومن اعانهم فإنّهم قطعوا رحمي و صغروا عظيم منزلتي واجمعوا على منازعتى امرا هولى ثمّ قالوا ألا إنّ في الحقّ أن تأخذه وفي الحقّ أن تتركه».(1)

«بار خدايا! من در برابر قريش و كسانى كه به كمك آنان برخاسته اند از تو استعانت مى جويم و شكايت را پيش تو مى آورم! آنها پيوند خويشاوندى مرا قطع كرده و مقام و منزلت مرا كوچك شمرده اند و در غصب حق و مبارزه با من هماهنگ شده اند؛ به اين هم اكتفا نكرده و گفته اند كه بعضى از حقوق را بايد گرفت و پاره اى را بايد رها كرد و اين از حقوقى است كه بايد رها سازى!»

همچنين در جاى ديگر مى گويد:

ص: 827


1- نهج البلاغه، خطبه 172.

«أللهمّ إنّي استعديك على قريش و من اعانهم فإنّهم قطعوا رحمي واكفئوا انائي واجمعوا على منازعتي حقّا كنت أولى به من غيري وقالوا ألا إنّ في الحقّ أن تأخذه وفي الحقّ ان تمنعه فاصبر مغموما او مت متأسفا فنظرت فإذا ليس لي رافد ولاذاب ولامساعد إلاّ أهل بيتي فضننت بهم عن المنيّة فاغضيت على القذى وجرعت ريقي على الشجى و صبرت من كظم الغيظ على امر من العلقم والم للقلب من وخز الشفار».(1)

«بار خدايا! من در برابر قريش و همدستان شان از تو استمداد مى جويم و به تو شكايت مى آورم! آنها پيوند خويشاوندى ام را قطع كردند؛ پيمانه حقّم را واژگونه ساختند و همگى براى مبارزه با من در مورد حقّى كه از همه به آن سزاوارتر بودم، متفق گشتند و گفتند: پاره اى از حقوق را بايد بگيرى و پاره اى را بايد صرف نظر كنى و حق خلافت از نوع دوم است. اكنون يا با همين غم و اندوه شكيبايى كن و يا با تأسف بمير! من در امر خود نظر افكندم؛ نه ياورى ديدم و نه مدافع و همكارى، مگر اهل بيتم كه مايل نبودم جانشان به خطر بيافتد. بنابر اين چشمان پر از خاشاك را بر هم گذاردم و همچون كسى كه استخوان درگلويش گير كرده باشد آب دهان فرو بردم و با خويشتن دارى و فروخوردن خشم در امرى كه از حنظل تلخ تر و از تيزى دم شمشير براى قلب دردناك تر بود، شكيبايى ورزيدم».

اين گونه كلمات و شكايات در كلام اميرالمؤمنين علیه السلام بسيار است. ايشان مى گويد:

قريش همگى بر كوچك كردن مقام شامخ من و واژگون كردن كاسه فضايل و مناقب من اتفاق كردند. قريش يا غاصب بودند يا راضى به عمل ديگران. و اين است مقصود از گفته «فإنّها كانت اثرة شحَّت عليها نفوس قوم، و سخت عنها نفوس آخرين(2)؛ بدين جهت بود كه عده اى بر اين مقام بخل ورزيده [و با نداشتن شايستگى آن را تصاحب نمودند] و گروهى ديگر [خود ما] از آن صرف نظر كردند».

ص: 828


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 109، باب 211.
2- نهج البلاغه، خطبه 162.

اميرالمؤمنين علیه السلام خلافت را حقّ خود مى دانست، ولى قريش مى گفتند: تو با ديگران برابرى و خلافت بر همگى روا است. پس اگر از تو گرفتند و به ديگران دادند، باز به حق بوده و ظلم و ستمى نشده است.

قريش چگونه فضايل على علیه السلام را واژگون نمود؟

واژگونى فضايل على علیه السلام توسط قريش به چند شكل صورت گرفت: كتمان فضيلت او، جعل نمودن همان فضيلت براى ديگران، نسبت دادن عيوبى به آن حضرت و از ارزش او كم نمودن و خلافتش را انكار كردن! چنانكه اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود: قريشيان گفتند: «ألا أنّ في الحقّ ان تأخذه وفي الحقّ إن تمنعه؛ خلافت حق مخصوص به تو نيست. پس اگر به آن رسيدى، به حق است و اگر از تو دور كردند و به ديگرى دادند، آن هم به حق است».

سخن باطل ابن ابى الحديد

ابن ابى الحديد پس از بيان تمام حديث سعد بن كثير انصارى از كتاب سقيفه ابوبكر جوهرى، مى گويد: «از اين حديث دانسته مى شود كه پيغمبر كسى را براى خلافت معين نفرمود؛ نه على و نه ديگرى را. چون ابوبكر و على به سوابق، فضايل و خويشاوندى استدلال نمودند و اگر نص صريحى درباره ابوبكر وجود داشت، در برابر انصار به آن استدلال مى نمود. همچنين اگر براى على نصّى وجود داشت، آن را به رخ ابوبكر مى كشيد. از اخبار سقيفه دانسته مى شود كه على به همه نسبت ظلم و تعدى مى داد؛ به ايشان سخنان درشت مى فرمود و از اطاعت آنان خوددارى مى نمود.پس اگر بر خلافت او از جانب پيغمبر نصّى در ميان بود، البته مى بايست به آن استدلال مى فرمود».(1)

من مى گويم: اولاً، همين اندازه كه ابن ابى الحديد احتجاج امير المؤمنين علیه السلام را قبول دارد، ما را كفايت مى نمايد. اميرالمؤمنين علیه السلام به اعتراف ابن ابى الحديد نسبت ظلم و

ص: 829


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 12 و 13.

تعدى به قريش داده و فرموده است كه سلطنت پيغمبر را از خانواده او بيرون نبريد و حق را از اهلش دور نكنيد! اين سخنان وقتى به جا و به مورد است كه حق، مخصوص او بوده باشد. چرا كه اگر حق با ديگران باشد، جهت ندارد كه بگويد به من ظلم كرديد و به حق من تعدى نموديد.

ابن ابى الحديد بداند كه اگر على يار و ياور داشت، پس از وفات پيغمبر اكرم با مخالفين خود جنگ مى نمود و اين در سخنان او است كه «فنظرت فإذا ليس لي . . .»(1). اگر خلافت ديگرى صحيح بود، پس چگونه على با آنان مى جنگيد؟ اگر بگوييد كه در صورت بروز خلاف، خلافت هيچ يك از دو دسته ثابت نمى شود؛ پس چگونه در صورت وجود اوضاع مساعد با مخالفين خود مى جنگيد؟ اين جنگ و نزاع وقتى به جا و به مورد است كه حق، مخصوص و منصوص به او باشد.

ثانيا، اميرالمؤمنين علیه السلام فرمود:

«أين الّذين زعموا أنّهم الراسخون في العلم دوننا كذبا و بغيا علينا إن رفعنا اللّه ووضعهم واعطانا و حرّمهم وأدخلنا واخرجهم بنا يستعطي الهدى و يستجلي العمى إنّ الائمة من قريش غرسوا في هذا البطن من هاشم ولا تصلح على سواهم ولاتصلح الولات من غيرهم»(2)

«كجا هستند آنان كه ادعا مى كردند راسخان درعلمند، نه ما؛ و اين ادعا را از طريق دروغ و ستم بر ما عنوان مى كردند؟! كجا هستند تا ببينند كه خداوند ما را برترى داد و آنان را پست و خوار ساخت!؟ به ما عطا كرد و آنها را محروم ساخت، و ما را در حريم نعمت خويش داخل كرد و آنان را خارج نمود. به وسيله ما درخواست هدايت مى شود و از منبع وجود ما نابينايان خواستار روشنايى مى گردند. امامان و پيشوايان از قريش هستند و درخت وجودشان در سرزمين وجود اين تيره از بنى هاشم غرس شده و اين مقام در خور ديگران نيست و رهبران ديگر شايستگى اين مقام را ندارند».

ص: 830


1- نهج البلاغه، خطبه 217.
2- نهج البلاغه، خطبه 144.

از اين كلمات دانسته مى شود كه اميرالمؤمنين علیه السلام خلافت را مخصوص به خود مى دانست. ايشان مى فرمايد: ديگران به دروغ مى خواستند خود را همدوش اهل بيت قرار دهند، حال آن كه خداوند حق را به ما داده و ديگران را بيرون كرده است. امامت در قريش و از فرزندان هاشم است و هيچ وقت به غير ايشان نمى رسد.

ابن ابى الحديد شرح را بر طبق قواعد معتزله نوشته است. ايشان نيز خلافت را مخصوص بنى هاشم نمى دانند، بلكه همه بطون قريش را در يك رديف مى شناسند. او اين جا گرفتار شده است، لذا مى گويد: «اين جا بر من مشكل شد! اگر اين كلام از على علیه السلام باشد، من نيز چون او مى گويم. زيرا مسلما پيغمبر فرمود: «على با حق است و حق با او مى چرخد». آن گاه مى گويد: و ممكن است كلام را تأويل كنيم به اينكه منظور، نفى از كمال است؛ همانند «لا صلوة لجار المسجد إلاّ في المسجد».(1)

ابن ابى الحديد كه معترف است حق با على علیه السلام است و خودش مى داند كه آن تأويل درست نيست و بناى همه عقلا بر حجيت ظواهر است و اگر باب تأويل و توجيه باز شود، هرج و مرج و اختلال در نظام لازم مى آيد، حال چه شده است كه كلام اميرالمؤمنين علیه السلام را - كه صراحت دارد بر اين كه خداوند آنان را بر ديگران اختيار نموده و به علم خويش مخصوص كرده و پايه قدر و مقام ايشان را بالا برده و ديگران را محروم نموده است - تأويل مى نمايد؟! ايشان بداند كه بزرگان صحابه نيز يا منكر نصّ مى شدند و يا آن را تأويل مى كردند. لذا به على گفتند: تو اگر در خلافت ممنوع شدى، خلاف حقى صورت نگرفته و اگر به خلافت برسى نيز به جاست. پس خلافت اختصاص به تو ندارد و تو در برابر آن مانند ديگران هستى. قريش هم سخن معتزله را مى گفتند و به همين جهت گرفتار نفرين على علیه السلام شدند. اگر ابن ابى الحديد مى داند كه پيغمبر فرموده است على با حق است و حق از او جدا نمى شود، بايد از طريقه مشايخ خود برگردد و مطابق مذهب اماميه خلافت را حق على علیه السلام بداند و بگويد كه به او ظلم كردند و آن را به جفا از او گرفتند.

ثالثا، چنين نبود كه محدثين هر چه را اميرالمؤمنين علیه السلام فرموده بود نقل نموده

ص: 831


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 88.

باشند. محدثينى كه در عصر خلفا و سلاطين بودند يا گرفتار طمع و هوى و هوس بودند و يا در برابر سلاطين تقيه مى كردند، لذا تا مى توانستند در قضايا دست مى بردند و آنها را كم و زياد مى نمودند. در نتيجه، از عدم نقل ايشان نمى توان استنباط كرد كه اميرالمؤمنين علیه السلام استشهاد نفرموده است تا به همين دليل ابن ابى الحديد بخواهد بگويد كه همين، دليل بر نبودن نص است.

ما مى دانيم كه على علیه السلام پس از رسيدن به خلافت، اصحاب را قسم داد كه هر كس در غدير خم بود و سخنان پيغمبر را شنيد، برخيزد و شهادت دهد. بعضى از صحابه كتمان نمودند و به دروغ گفتند: مبتلا به فراموشى شده ايم. لذا گرفتار نفرين اميرالمؤمنين علیه السلام شدند: كور شده و يا به مرض پيسى دچار شدند؛ به حدى كه نمى توانستند آن لكه ها را با عمامه بپوشانند! جايى كه علاقه به شيخين اين اندازه صحابى را مبتلا نموده باشد كه در زمان خلافت اميرالمؤمنين علیه السلام در حضور جماعتى از صحابه حق را كتمان كند، آيا توقع داريد كه قضايا آن چنان كه بود براى طبقات بعد آن هم پس از سلطنت منافقين بيان شده باشد؟! پس آثار سلطنت منافقين و پول هايى كه براى كتمان حق و انتشار باطل به محدثين مى دادند چه شد؟ لذا با فرض بر اين كه روات سقيفه احتجاج على علیه السلام به نص را نقل نكرده باشند، دليل بر عدم وجود نص نيست.

رابعا، همان استشهاد امير المؤمنين علیه السلام به گفته پيغمبر، «من كنت مولاه فعلىّ مولاه» و شهادت جماعتى از صحابه، شاهد بر وجود نص و احتجاج آن سرور به نص است و چه نصى از اين جمله بالاتر كه «وَمَنْ لَمْ يَجْعَلْ اللّه ُ لَهُ نُورا فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ»(1) چگونه پيغمبر مولاى مردم بود؟ به همان نحو هم على علیه السلام مولاى مردم است؛ ولايت پيغمبر بر تمام مردم بود، پس ولايت على علیه السلام نيز بر شيخين و ديگران ثابت مى باشد.

همانگونه كه دشمنان پيغمبر معجزات آن حضرت را سِحر مى خواندند، دشمنان اميرالمؤمنين علیه السلام هم يا سخنان پيغمبر را منكر مى شدند و يا تأويل مى كردند! اگر هيچ

ص: 832


1- سوره نور، آيه 40

دليلى نبود مگر ادعاى اميرالمؤمنين علیه السلام بر اين كه قريش به او ظلم كردند و حق او را غصب نمودند، ما مى دانستيم كه نص در كار بوده است، ولى آن را مخفى نمودند. ما از جمله «واجمعوا على منازعتي أمرا هولى» مى فهميم كه او منصوص بود. لذا اگر پيغمبر اختيار خلافت را به مردم واگذاشته و عموم قريش را لايق اين امر دانسته بود، از هر بطنى كه باشند، اين جمله نادرست بود و صِرف برتر بودن، سبب صحت اين نسبت ها نمى شد. اگر موقوفه براى عالِم باشد و آن را به غير افضل و غير اعلم دهند، افضل و اعلم نمى تواند بگويد كه من مظلوم هستم و آنان تعدى كرده و از حق دور شده اند و حق را به غير اهل داده و خيانت نموده اند. البته من در موضوع خلافت در كتاب اميرالمؤمنين علیه السلام - انشاء اللّه - مشروحا وارد مى شوم و جهات سخن را در نظر مى گيرم.

حال، مناسب است در اين مقام به كلام ديگرى از ابن ابى الحديد اشاره نمايم:

سخن ديگر ابن ابى الحديد و ابطال آن

او مى گويد: «شيعه در اين كه مى گويند على خلافت را براى خود مى خواست و به همين دليل از بيعت امتناع نمود، خطا نكرده اند، ولى در اين كه پيغمبر او را معين نموده و صحابه عمدا با نصِ روشن پيامبر مخالفت كرده اند و لذا يا كافر و يا فاسق هستند، خطا كرده اند. چون از قرائن احوال دانسته مى شود كه على در ابتدا گمان مى كرد كسانى كه خلافت را از او گرفته و به ابوبكر واگذار كرده اند، براى هوى و هوس و دشمنى با او اين كار را كرده اند و به همين دليل از بيعت امتناع نمود، امّا بالاخره بر او روشن شد كه رفتار آنان به جا بوده و براى دنياى خود اين اقدام را ننموده اند؛ آنان دانسته بودند كه على شايسته خلافت نيست. زيرا مردم با او دشمن بودند. از طرفى سن او كم بود و از طرف ديگر، جمعى نمى خواهند كه خلافت و نبوت در يك خانواده باشد. همچنين از طرفى جمعى بر او حسد مى بردند و بعضى تحمل عدالت او را نداشتند. پس مصلحت را در اين ديدند كه ديگرى خليفه باشد. على نيز بعدها ملتفت اين قضيه شد كه آنها براى چه چنين كرده اند. پس قبول نمود و تسليم خلفا شد.

ص: 833

او مى گويد: اين بهترين و صحيح ترين مذاهب است و متأخرين معتزله بغداديين به اين امر قائل شدند».(1)

بحث در اطراف اين سخنِ باطلِ او بسيار است. ما مى گويم: على علیه السلام هيچ وقت به خلافت خلفا راضى نشد و هميشه از قريش شكايت داشت؛ كلمات بيان شده از اميرالمؤمنين علیه السلام كه به حد تواتر رسيده است همگى در مقام شكايت از خلفا است؛ آن حضرت حتى پس از رسيدن به خلافت مى گويد:

«فواللّه ما زلت مدفوعا عن حقي مستأثرا علىّ منذ قبض اللّه نبيه حتّى يوم الناس هذا».(2)

«به خدا سوگند! از هنگام مرگ پيغمبر تا اكنون از حق خويشتن محروم مانده ام و ديگران را به ناحق بر من مقدّم داشته اند».

ابن ابى الحديد كه قبول دارد اميرالمؤمنين علیه السلام خود را مظلوم و آنان را ظالم مى داند، خوب بود ثابت مى نمود كه از چه زمانى حضرت از عقيده خود بازگشت؛ تغيير عقيده داد و دانست كه حق با غاصبين بوده و از ايشان راضى شد!

ابن ابى الحديد كه قبول دارد پيغمبر فرموده است كه على علیه السلام با حق است و حق از او جدا نمى گردد و با او مى گردد، پس چگونه مى گويد: على اول اشتباه كرد و بعد ملتفت شد و از ايشان راضى گرديد؟!

از طرفى، چگونه مى توان باور كرد كه ابوعبيده جراح و چند نفر ديگر از قريش ملتفت قضيه شدند، ولى اميرالمؤمنين علیه السلام ملتفت نشد؟ آيا آنان عاقل تر از على علیه السلام بودند و يا نسبت به اسلام و مسلمين از او دلسوزتر بودند؟ اگر چنين است، خدمات ايشان به پيغمبر و اسلام و مسلمين در حيات آن سرور چگونه بود؟ از اين گذشته، خوب بود آنان امورى را كه ابن ابى الحديد شمرده است به اميرالمؤمنين علیه السلام مى گفتند و او را قانع مى كردند. چه اندازه خوب بود كه در سقيفه به انصار مى گفتند كه زود است درباره

ص: 834


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 112 - 114.
2- نهج البلاغه، خطبه 6.

خلافت گفت و گو نماييد. پس بياييد تا پيغمبر را دفن كنيم و پس از آن با اهل بيت آن سرور مشورت كنيم و هر كس را كه صلاح بود، انتخاب كنيم.

اگر به راستى آن عمل براى رضاى خدا و مصلحت مسلمين بود، پس چرا جناب عمر گفت: بيعت ابوبكر به طور ناگهانى صورت گرفت و خداوند از شر او جلوگيرى كرد و هر كس چنين خيالى كرد، او را بكشيد!

از طرف ديگر، اگر به راستى اين جماعت اين قدر دلسوز مسلمين و عاقبت انديش بودند، پس چرا پيغمبر اكرم مى خواست ايشان را با آن همه اصرار و فشار از مدينه بيرون

نمايد؟

وانگهى، چرا قريش پس از رسيدن خلافت به على علیه السلام و سالمند شدن او، شورش كردند و با او جنگيدند و ياران آن حضرت را كشتند؟

اما حسادت عده اى بر آن حضرت، به گفته ابن ابى الحديد موجب محروم ساختن مستحق از حقش نمى گردد:

«أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتيهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَآتَيْناهُمْ مُلْكا عَظيِما»(1)

«بلكه به مردم براى آنچه خدا از فضل خويش به آنان عطا كرده است، رشك مى ورزند. در حقيقت ما به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت داديم و به آنان مُلكى بزرگ بخشيديم».

همچنين عدالت آن سرور موجب نمى شود كه از او دور گردند و خلافت به كسى كه با مردم بسازد و تملق و چرب زبانى نمايد، برسد. اگر خلافت براى احقاق حق و ابطال باطل است، مى بايست به علىِ عادل برسد. پس محروم نمودن ايشان محققا به زيان و ضرر مسلمين تمام گرديد.

از طرفى، كمى سن هم موجب نقص كامل نمى گردد. زيرا اگر به سن وسال بود،ابوقحافه، پدر ابوبكر، سال دارتر از خود ابوبكر بود و عيسى علیه السلام در گهواره نبايد پيغمبر مى شد.

ص: 835


1- سوره نساء، آيه 54.

و اما گفته ابن ابى الحديد: «فكان من عناية اللّه تعالى بهذا الدين إن ألهم الصحابة ما فعلوه واللّه متمّ نوره ولو كره المشركون»،(1) پاسخش همان است كه اميرالمؤمنين فرمود:

«حاول القوم اطفاء نور اللّه من مصباحه و سد فواره من ينبوعه»(2)

«آنها كوشيدند تا نور خدا را كه از چراغش مى درخشيد، خاموش سازند و فوران چشمه الهى را مسدود نمايند».

در واقع اين قول اميرالمؤمنين علیه السلام همان قول خداوند است كه فرموده:

«أَفَمَنْ يَهْدِي إِلىَ الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمْ مَنْ لايَهْدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدي فَمالَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ»(3)

«پس آيا كسى كه به سوى حقّ رهبرى مى كند، سزاوارتر است مورد پيروى قرار گيرد يا كسى كه راه نمى يابد، مگر آن كه هدايت شود؟ شما را چه شده! چگونه داورى مى كنيد؟!»

ابن ابى الحديد بداند كه آنچه قريش انجام دادند از جانب خداوند نبود، بلكه همان كارى بود كه مشركين و مؤلفة القلوب مى خواستند. زيرا اگر از جانب خداوند الهام شده بود، على علیه السلام و اهل بيت آن كار را مكروه نمى داشتند! اين همان على علیه السلام است كه تو [ابن ابى الحديد] مى گويى پيغمبر درباره او فرمود: حق از او جدا نخواهد شد و با او مى گردد. پس چرا در اين جا آن گونه از مخالفت او تعبير مى نمايى؟ آرى! در برابر قريش، تنها على علیه السلام بود و جمعى از خوبان صحابه، نه مشركين. پس دهانت پر از آتش باد!

دشمنى قريش با اهل بيت علیهم السلام

دشمنى اختصاص به آل اميه نداشت، آل عباس كمتر از آل اميه نبودند، مردم را از اهل بيت علیهم السلام دور و به دشمنان ايشان نزديك مى كردند، حال كه از خلافت خبرى نيست خوب است آثار او نيز از بين برود.

ص: 836


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 114.
2- نهج البلاغه، خطبه 162.
3- سوره يونس، آيه 35.

قريش پس از غصب خلافت براى تثبيت موقعيت خود از مقام شامخ على علیه السلام كاستند تا او به خلافت نرسد و فرزندان او هم در مقام چنين كارى بر نيايند. چه بسا دشمنى ديرينه آنها با او موجب همين كارها و امور خصمانه بود، نه فقط براى حفظ موقعيت خود. مثلاً معاويه از دو جهت مبادرت به دشمنى با اميرالمؤمنين علیه السلام مى نمود: هم از جهت دشمنى با پيغمبر و اميرالمؤمنين و هم براى نگاه دارى خلافت در خانواده خود.

آنها براى نيل به اين مقصود از هيچ كارى كوتاهى نكردند؛ پول هاى فراوان صرف نشر اكاذيب شد و احاديث بسيار در سينه ها و كتاب ها ثبت و ضبط گرديد. و بالجمله چه ظلم هاى فراوانى كه به معصومين - اميرالمؤمنين، فاطمه زهرا، حسن و حسين و ائمه طاهرين علیهم السلام - نمودند. در اين مقام به نقل دو حكايت اكتفا مى كنم.

حكايت اول: «عبداللّه بن هانى از طايفه اود از ملازمين حَجّاج بن يوسف بود. حجاج خواست به او محبتى نمايد تا شايد جبران خدمات او را نموده باشد. پس دختر سيدِ فزاره، اسماء بن خارجه، و دختر سيد هَمدان، سعيد بن قيس همدانى را براى او خواستگارى نمود. هر دو امتناع كردند، ولى در اثر تهديد حجاج و ترس از شمشير و تازيانه به او دختر دادند. آنگاه حجاج به او گفت: دختر اين دو بزرگ را به تو تزويج نمودم؛ با آنكه تو در نَسَب پست هستى و كفو ايشان نمى باشى. عبداللّه بن هانى گفت: أيها الامير! اين سخن را مگو! براى طايفه ما مناقبى است كه هيچ يك از عرب به ما نمى رسد. حجاج از آن مناقب پرسيد. عبد اللّه گفت: هيچ وقت در مجلس ما عثمان سب نشده. حجاج سوگند ياد نمود كه اين فضيلتى است. گفت: هفتاد نفر از طايفه ما در ركاب معاويه بودند، در حالى كه در ركاب على بيش از يك نفر از طايفه ما نبود و او هم مرد بدى بود. حجاج سوگند ياد نمود كه اين نيز منقبت و فضيلتى است. عبد اللّه گفت: هيچ كس از ما زنى را كه از دوستان و شيعيان على بود، تزويج ننمود! حجاج گفت: اين نيز منقبتى است. عبد اللّه گفت: از ما هيچ زنى نبود، مگر آن كه نذر كرده بود تا اگر حسين كشته شود، ده شتر قربانى كند و همه زنان ما به شكرانه كشته شدن حسين، به نذر خود

ص: 837

وفا كردند و شتر قربانى نمودند. حجاج سوگند ياد نمود كه اين نيز فضيلتى است. عبد اللّه گفت: هيچ كس از ما نيست مگر آن كه چون ديد پدرش على را لعن مى كند، او نيز لعن نمود و همچنين لعن نمود حسن و حسين و فاطمه مادر ايشان را. حجاج گفت: به خدا سوگند اين نيز فضيلتى است».(1) ابن ابى الحديد نيز اين قصه را نقل نموده است.(2)

حكايت دوم: «در آن زمان كه لعن على علیه السلام بر منابرِ روز جمعه ممنوع شد، مردمان شهر حرّان از اين فرمان اطاعت نكردند و گفتند: نماز بدون لعن بر ابوتراب درست نيست. يك سال پس از آن دستور نيز بر عمل خود اصرار مى كردند تا آن كه از ناحيه خراسان شورش برپا شد و نوبت سلطنت به بنى عباس رسيد».(3)

شما از اين دو حكايت در مى يابيد كه سلاطين جور چه اندازه زحمت كشيده بودند تا لعن امير المؤمنين و فاطمه و حسنين علیهم السلام را رواج داده و دشمنى با ايشان را در دل هاى مردم جاى دهند. از طرف ديگر، ترحم بر معاويه در ميان مردم رواج داشت؛ حتى در زمان سلطنت بنى عباس، بغض على علیه السلام كه علامت و نشانه نفاق بود در قلوب مسلمانان جا گرفته بود و به جاى دوستى با على علیه السلام كه علامت ايمان است، دوستى با معاويه جا داشت. سقّايان در موقعِ آب دادن بر معاويه ترحم مى كردند.

تمام ظلم هايى كه بر اميرالمؤمنين، فاطمه، حسنين، ائمه طاهرين علیهم السلام و شيعيان وارد شد در نتيجه بيرون رفتن سلطنت و خلافت از خانواده پيغمبر بود و تمام دشمنى هاى مردم با ايشان و دوستى با دشمنان ايشان نتيجه و ثمره رسيدن سلطنت به قريش مى باشد. آنان تا توانستند على علیه السلام را كوچك كردند و دشمنان او را بزرگ ساختند تا آن كه هيچ وقت خلافت به آل محمّد علیهم السلام نرسد.

ص: 838


1- مروج الذهب، ج 3، ص 144.
2- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 4، ص 61.
3- مروج الذهب، ج 3، ص 245.

دشمنى خلفاى بنى عباس با اهل بيت علیهم السلام

البته تصور نشود كه لعن نمودن على علیه السلام مخصوص به آل اميه يا ديگر قريشيان بود، بلكه خلفاى بنى عباس نيز از اين دشمنى ها مضايقه نداشتند؛ اگر چه هنگامى كه بنى هاشم در برابر آل مروان تجمع كرده بودند، بنى عباس به محمد بن عبداللّه حسنى دعوت نموده و ابوجعفر منصور با او بيعت نموده بود.

ابوجعفر طبرى مى نويسد: «محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس - پدر سفاح و منصور - مردى را به سوى خراسان روانه كرد تا مردم را به سوى رضا [مقصود همان رضى از آل محمد است] دعوت نمايد، ولى نام كسى را نبرد.(1)

مقصود او اين بود كه هر كسى را آل محمد پسنديدند، او خليفه باشد. مؤيد گفته ما هم اين است كه به ابوسلمه، وزير آل محمد و به ابومسلم، امين آل محمد مى گفتند.(2)

داود بن على در روز بيعت با ابوعباس سفاح بر بالاى منبر كوفه گفت: «به خدا سوگند! ميان شما و پيغمبر خدا خليفه نبود، مگر على علیه السلام و اين اميرالمؤمنين كه پشت سر من است».(3)

در آن زمان، شعرا به آل محمد و بنى هاشم دعوت مى نمودند. كميت مى گويد:

ولكن إلى أهل الفضايل والتقي *** وخير بني حوّاء والخير يطلب

إلى النفر البيض الّذين بحبّهم *** إلى اللّه فيما نابني أتقرّب

بنى هاشم رهط النبي فإنّني *** بهم ولهم أرضى مرارا و اغضب(4)ولى چون نوبت به منصور رسيد و فرزندان حسن از آل على علیهم السلام بر او خروج

ص: 839


1- تاريخ طبرى، ج 7، ص 421.
2- تاريخ طبرى، ج 7، ص 450.
3- مروج الذهب، ج 3، ص 236 و 237؛ طبرى، ج 7، ص 428.
4- و از كسانى كه داراى فضائل اخلاقى و پرهيزكارى هستند و بهترين فرزندان حضرت حوّاء ام البشرند بايد خير و بركت خواست. به سوى گروهى كه سفيد چهره و درخشانند و آنچنانند كه به خاطر دوستيشان به سوى خدا نزديك مى شوم در هر امرى كه مرا در بر مى گيرد، بنى هاشم قوم و قبيله پيامبرند پس به درستى كه من براى آنها و به خاطر آنها بارها راضى و خشنودم و بارها خشمگينم به خاطر آنها و براى آنها الغدير، ج 2، ص 271 و 272.

نمودند، منصور براى تثبيت موقعيت خود، منكر اين امر شد كه فرزندان فاطمه علیهاالسلام اولاد پيغمبر هستند. او همچنين مقام شامخ اميرالمؤمنين علیه السلام را پايين آورد و آن حضرت را از اهليّت انداخت تا فرزندان او مزاحمش نباشند. منصور خود را طرفدار شيخين معرفى كرد و فضيلت ايشان را ثابت نمود. منصور در اين زمان، مانند يكى از آل زبير يا آل مروان گرديد و اولاد پيامبر را از كار بركنار كرد و عموى ايشان را وارث پيغمبر نمود. من نمى دانم چه بگويم! با وجود فاطمه، دختر پيغمبر، چگونه عمو وارث آن سرور مى شود؟ منصور پس از آن كه اولاد امام حسن علیه السلام را اسير نمود، در هاشميّه، بالاى منبر رفت و از اولاد ابوطالب، على بن ابيطالب و امام حسن و امام حسين علیهم السلام بدگويى كرد و گفت: «گرفتارى اولاد عباس از جهت ايشان بود كه بنى اميّه گاهى ما را به شام و گاهى به سرات تبعيد نمودند».(1)

ابوجعفر طبرى، نوشته منصور به محمد بن عبد اللّه بن حسن مثنى را اين چنين نقل نموده است:

«و أمّا قولك: إنّكم بنو رسول اللّه؛ فإنّ اللّه تعالى يقول في كتابه: «ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ»(2) و ولكنّكم بنو ابنته وإنّها لقرابة قريبة؛ ولكنّها لا تحوز الميراث، ولاترث الولاية، ولاتجوز لها الإمامة؛ فكيف تورَث بها! ولقد طلبها ابوك بكلّ وجه فاخرجها نهارا، ومَرّضها سرّا، ودفنها ليلاً؛ فأبى الناس إلاّ الشيخين وتفضيلهما؛ ولقد جاءت السنّة الّتي لا اختلاف فيها بين المسلمين ان الجدّ ابا الأم والخال والخالة لايرثون.

و امّا ما فخرت به من عليّ وسابقته، فقد حضرتْ رسولَ اللّه[ صلی الله علیه و آله وسلم ] الوفاة، فأمر غيره بالصلاة، ثمّ أخذ الناس رجلاً بعد رجل فلم يأخذوه؛ و كان في الستّة فتركوه كلّهم دفعا له عنها، ولم يروْا له حقّا فيها؛ أمّا عبد الرحمن فقدّم عليه عثمان، وقُتِل عثمان وهوله متَّهم، و قاتله طلحة والزبير، و أبى سعد بيعتَه، وأغلق دونه بابه، ثمّ بايع معاويةَ

ص: 840


1- مروج الذهب، ج 3، ص 300 و 301.
2- سوره احزاب، آيه 40.

بعده. ثمّ طلبها بكلّ وجه وقاتل عليها، و تفرّق عنه اصحابه، و شكّ فيه شيعتُه قبل الحكومة، ثمّ حكَّم حكمين رضى بهما، واعطاهما عهده و ميثاقه، فاجتمعا على خلعه. ثمّ كان حسن فباعها من معاوية بخرَق و دراهم ولحق بالحجاز؛ واسلم شيعته بيد معاوية و دفع الأمر إلى غير أهله؛ وأخذ مالاً من غير ولائه ولاحِلّه؛ فإن كان لكم فيها شيء فقد بعتموة وأخذتم ثمنه. ثمّ خرج عمّك حسين بن علىّ على ابن مَرْجانة، فكان الناس معه عليه حتّى قتلوه، و أتوْا برأسه إليه . . . إلى آخر كتابه».(1)

ببينيد! چگونه در اين موقع، منصور نيز يكى از نواصب، دشمنان و معاندين اهل بيت مى شود؟ او نه فقط شيخين را بر على علیه السلام مقدم داشته است، بلكه او را نالايق شناخته است و مى گويد: حسن خلافت را به معاويه فروخته است. منصور از طرفى فرزند دخترى را اولاد نمى داند و او را وارث نمى شناسد. پس او هم رابطه پدر و فرزندى

را نفى مى نمايد و هم خلافت را نفى مى كند؛ بلكه لياقت را هم نفى مى كند. همچنين معترف است كه پيغمبر ابوبكر را در وقت مرضِ وفات براى نماز معرفى نمود. منصور براى دفع اولاد حسن علیه السلام تغيير عقيده داد؛ سنّى ناصبى شد تا بتواند با ايشان مخالفت نموده و خلافت را حق خود بداند.

البته اين اختصاص به منصور ندارد؛ مذهب خلفاى بنى عباس همين بود، مگر چند نفرى از ايشان مانند مأمون و معتضد باللّه عباسى كه به على علیه السلام متمايل شدند. از آن طرف در ميان ايشان، متوكل عباسى تظاهر به عداوت و دشمنى مى نمود.

مروان بن ابى حنفه كه از نواصب است، قصيده اى در مدح هارون الرشيد و مذمت اميرالمؤمنين و اولاد فاطمه دارد كه بيت اول آن چنين است:

سلام على جمل و هيهات من جمل *** وياحبذا جمل وإن صَوَمَت حبلي

همچنين ابيات زير در آن شعر است:

على ابوكم كان افضل منكم *** اباه ذو والشورى و كانوا ذوى الفضل

وساء رسول اللّه إذا ساء بنته *** بخطبته بنت اللعين ابي جهل

ص: 841


1- تاريخ طبرى، ج 7، ص 570.

فذمّ رسول اللّه صهر ابيكم *** على منبر بالمنطق ذي الصادع الفضل

وحكم فيها حاكمين ابوكم *** هما خلعاه خلع ذي النعل للنعل

وقد باعها من بعده الحسن ابنه *** فقد ابطلت دعواكم الرثة الحبل

وخليتموها وهي في غير اهلها *** وطالبتموها حين صارت إلى اهل(1)اين شاعر ناصبى اشاره به قصه اى مى نمايد كه دشمنان درباره على بن ابيطالب علیه السلام ساخته اند و آن اين است كه در زمان پيغمبر خدا اميرالمؤمنين خواست دختر ابوجهل را تزويج كند. پيغمبر بالاى منبر رفت و فرمود: قسم به خدا! ميان دختر ولىّ خدا و دشمن خدا جمع نمى شود! فاطمه پاره تن من است؛ آنچه او را اذيت كند، مرا اذيت كرده است. پس اگر على دختر ابوجهل را مى خواهد، دختر مرا رها كند!» اين حديث در صحيح مسلم و بخارى موجود است. حال، شما ببينيد كه دشمنان چه نسبت هايى به اميرالمؤمنين علیه السلام مى دادند. فاطمه را كسانى اذيت نمودند كه حتى راضى نشد در تشييع جنازه اش حاضر شوند، نه على علیه السلام .

اميرالمؤمنين علیه السلام هنگامى كه ابوجهل صاحب عزت و شوكتى بود از او بريده بود و به خاطر پيغمبر با او دشمنى مى نمود و سالها خود را در شعب محصور و محبوس نمود و بر تمام مصائب و بلايا صبر كرد تا آن كه دين خدا ظاهر گرديد و ابوجهل كشته شد و قريش پيغمبر را به عظمت شناختند. حال آيا عاقلى باور مى كند در وقتى كه دشمنان به پيغمبر نزديك مى شدند، اميرالمؤمنين به دشمنان نزديك شود و با آن كه فاطمه دختر پيغمبر در خانه او است، دختر ابوجهل را تزويج كند؟ دشمنان مى خواستند گناه ديگران

ص: 842


1- «با اين كه پدرتان، على از شما برتر بود و پدر او - ابوطالب - در مشورت ها صاحب رأى بود و هر دو از برترين ها و صاحب افتخار بودند امّا به رسول خدا بدى كرد، چرا كه با ازدواج با دختر ابوجهل به دختر رسول خدا بد كرد؛ پس رسول خدا بر روى منبر و با بيانى رسا و محكم، دامادى پدرتان را نكوهش كرده و بر او خرده گرفت؛ و آن دو نفر - شريح قاضى و عمرو عاص - درباره پدرتان داورى كردند و او را از خلافت خلع كردند همانگونه كه پيشينيان - ابو بكر، عمر، عثمان - با او رفتار كردند؛ پس از او فرزندش حسن خلافت را فروخت - صلح با معاويه - پس ادعاى پوسيده شما بيهوده و باطل است؛ و شما خلافت را براى آنها كه اهلش نبودند رها كرديد و اينك كه خلافت به اهلش رسيده ادعا و درخواست مى كنيد».شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 65.

را كه فاطمه را به غضب آورده بودند به على علیه السلام نسبت دهند و فضايل على علیه السلام را براى ديگران ثابت كنند پس روى دروغگويان سياه باد!

خلاصه كلام اين كه قريش براى اثبات موقعيت خود و حفظ سلطنت خويش و كنار زدن رقباى خود تا توانستند در مذمت و طعن آن سرور و خانواده وى كوشيدند و باب مدينه علمِ پيغمبر را بستند و از اين كه مبادا مردم در اثر تماس با اهل بيت علیهم السلام ايشان را بشناسند و با ايشان روابط حسنه اى برقرار سازند و بر خرابى دستگاه حاكمه واقف گردند، ديگران را به جاى ايشان معرفى مى نمودند؛ به طورى كه مى توانم بگويم هر كس دشمنى اش با على علیه السلام بيش تر بود در نزد سلاطين، مقرب تر و محترم تر بود مخصوصا طبقه محدثين، علما و قضات. شما از اين بيان خواهيد دانست كه چرا از ميان زنان پيغمبر فقط عايشه به اين اندازه مرجع حديث است؛ زيرا در ميان ازواج پيامبر، هيچ كدام به اندازه او با على علیه السلام دشمنى نكردند. او كسى است كه بر اميرالمؤمنين علیه السلام شوريد و به وسيله او جنگ جمل به پا شد. همچنين خواهيد فهميد كه چگونه بهترين اصحاب پيغمبر، مانند طلحه، زبير، سعد وقاص و عبد الرحمن عوف، اصحاب شورا شدند. چون هيچ كس از سابقين از قريش به اندازه ايشان با اميرالمؤمنين علیه السلام عداوت و دشمنى نداشت؛ سعد وقاص با اميرالمؤمنين علیه السلام بيعت نكرد، ولى با معاويه بيعت نمود و طلحه و زبير هم با آن كه بيعت كرده بودند، نقض عهد نموده و آتش جنگ جمل را روشن كردند! همچنين دانسته مى شود كه چرا از عبد اللّه بن عمر، عبد اللّه بن عاص و عبد اللّه بن زبير روايات بسيارى نقل مى كنند و كتب عامه پر از روايات آنان است، ولى از مثل حسنين عليهماالسلام روايت چندانى در دست نيست؟! اگر نه اين بود كه عبد اللّه بن عباس پدر خلفاى بنى عباس است، از اين مرد نيز چيزى نقل نمى نمودند.

اميرالمؤمنين علیه السلام از اول بعثت، بلكه از زمان كودكى، مصاحب پيغمبر بود و آخرين كسى بود كه از آن حضرت جدا شد. او پس از پيغمبر، سى سال در دسترس مردم و در مركز مملكت اسلامى بود و تمامى مسلمانان او را مى شناختند. ببينيد! آيا در كتب صحاح به اندازه ابوهريره يا عبد اللّه بن عمر و يا انس بن مالك از او روايت شده است!

ص: 843

كدام يك از صحابه به اندازه على علیه السلام شأنيت داشته است؟ پس چه شد كه از باب مدينه علم استفاده نكردند؟ با آن كه ايشان قريب پنج سال در رأس خلافت مسلمين قرار داشت. چرا از او، از حسنين و فرزندان آنها تا على بن موسى الرضا علیهم السلام در كتب صحيحين به اندازه يك نفر از اين جاعلين و واضعين روايت و حديثى وجود ندارد؟ چرا كتب ايشان از روايات زهرى - كه از دشمنان در طبقه تابعين مى باشد - پر است، امّا از على بن الحسين و محمد بن على علیهم السلام اثر قابل نقلى نيست؟ چه شد كه از صحابه شيعه مانند ابوذر، عمار ياسر و قيس بن سعد بن عباده، خبرى در دست نيست؟!

تمامى اين وصل و فصل ها در اثر خلافت و سلطنت است. در حديثى از امام جعفر صادق علیه السلام آمده است: «آرزو داشتم اين پادشاه اجازه مى داد كه با جمعى از راويان اهل عراق در يك جا باشم و براى ايشان حديث بگويم؛ به او قول مى دهم كه بر او خروج نكنم و به سلطنت او ضررى نرسانم». كشى از صدقة بن حماد از سهل بن زياد از موسى بن سلام از حكم بن مسكين از عيص بن قاسم از امام صادق علیه السلام چنين روايت نموده است:

«يا ليتني وإيّاكم بالطائف أحدّثكم و تونّسوني و نضمن لهم أن لا نخرج عليهم ابدا».(1)

حال كه موضوع خلافت و سلطنت از ميان رفته است، شايسته است تا برادران مسلمان به خود آيند و آثار شوم آن دوره را از خود دور سازند و احاديث دشمنان اهل بيت علیهم السلام را كنار بگذارند و از باب مدينه علم پيغمبر و اهل بيت او اخذ حديث و معرفت نمايند. چرا بايد باب مدينه علم به روى ايشان بسته باشد؟ آنان بايد به خود آيند

و حديثى را كه يكى از دشمنان در سلسله سند آن است كنار گذارند و حديثى را كه راويان آن امانت دار و از كذب در امان هستند مورد تمسك قرار دهند.

اختلافى كه امروز در بين مسلمين است و آنان را از يكديگر جدا و متفرق نموده است، نتيجه سلطنت و خلافت جمعى از همان مردمان است؛ آنان عده اى از منافقين را به خود نزديك و ايشان را بر مردم مسلط نمودند و مردم در اثر احاديث باطله ايشان،

ص: 844


1- جامع الرواة، ج 1، ص 655، در باب كلمه عيص بن القاسم.

داراى عقايدى شدند كه حب و بغضى نابه جا پيدا مى كردند؛ آنان خوبان را بد و بدان را خوب جلوه مى دادند. بدين گونه باب رأى و استحسان در اثر جهالت ايشان رواج يافت و مردم از علوم اهل بيت و از فقه آل محمّد علیهم السلام محروم شدند و با قصه هاى باطل و احاديث فاسد مأنوس گشتند.

چرا مسلمانان نبايد فقه را از آل محمّد علیهم السلام اخذ نمايند؟ چرا ابو حنيفه بر مردم حكومت كند؟ مگر در بين اهل مدينه كسى از مالك بن انس عالِم تر نبود؟ جايى كه جعفر بن محمد يا محمد بن على باشند، چرا بايد كسان ديگرى مرجع قرار گيرند؟

علم پيغمبر نزد على علیه السلام بود و آل على عالِم به علوم علوى بودند و براى هر دوره اى در ميان ايشان عالِمى به كتاب خدا و سنت رسول خدا هست. لذا بر امت است كه حكم خدا را از ايشان اخذ نمايند.

فقها و محدثين امين شيعه از ايشان اخذ علوم نمودند و آنان عالم به فقه آل محمّد علیهم السلام هستند؛ چنانكه اصحاب ابوحنيفه عالم به آراى او هستند. پس تقريب بيان مذاهب مسلمين از اين راه ممكن است، نه از راه هاى ديگر.

در اين مقام كلام خود را به اين جمله ختم مى نمايم: ببينيد! امت، اجر رسالت را كه همان مودت ذوى القربى و خويشان پيغمبر بود، چگونه ادا نمودند؛ ايشان را كشتند يا خانه نشين كردند و به سراغ علوم آنان نرفتند! اگر كسى به ايشان اظهار علاقه مى كرد، گرفتار و كشته مى شد؛ لعن اهل بيت علیهم السلام از وظايف دينى گرديد، تا اندازه اى كه مردم به زور هم از آن دست برنمى داشتند و به جاى آن، ترحم بر معاويه رواج يافت تا آن جا كه معتضد عباسى به زور هم نمى توانست آن را از ميان بردارد!؟

«فَاعْتَبِرُوا يا اُولِى الأَبْصارِ»(1)

«پس اى صاحبان عقل و انديشه عبرت گيريد!»

ص: 845


1- سوره حشر، آيه 2.

ص: 846

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109