سرشناسه : صفائی حایری، عباس، 1285 - 1357.
عنوان و نام پديدآور : تاريخ مجاهدات پیامبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم/تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله / نگارش عباس صفایی حائری قمی (ره) ؛ تحقیق، تصحیح و ویرایش واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران.
مشخصات نشر : قم : مسجد مقدس جمکران ، 1381.
مشخصات ظاهری : 3ج (در 2 مجلد)
شابک : 60000 ریال : دوره : 964-6705-79-0 ؛ 65000 ریال (دوره، چاپ سوم) ؛ ج. 1، 2 : 964-6705-54-5 ؛ 65000ریال ( ج.1،چاپ دوم ) ؛ 65000ریال ( ج.2، چاپ دوم ) ؛ ج. 3 : 964-6705-78-2 ؛ 175000ریال: ج. 3، چاپ چهارم: 978-964-6705-78-4
يادداشت : ج. 1 و 2 (چاپ دوم: 1384).
يادداشت : ج. 1 و 2 (چاپ سوم: بهار 1385).
يادداشت : ج. 3 (چاپ سوم: 1385).
يادداشت : ج. 3 (چاپ چهارم: بهار 1388)
یادداشت : کتابنامه.
مندرجات : ج. 1 ، 2. تاریخ شخصیت و صفات پیغمبر اکرم صلی و علیه و آله. .-- ج. 3. تاریخ مجاهدات پیغمبر اکرم صلی الله و علیه و آله: مبارزات دشمنان حق و چگونگی غلبه حق بر باطل.
موضوع : محمد (ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق. -- سرگذشتنامه
شناسه افزوده : مسجد جمکران (قم)
شناسه افزوده : مسجد جمکران (قم). واحد تحقیقات
رده بندی کنگره : BP22/9/ص 66ت 2 1381
رده بندی دیویی : 297/93
شماره کتابشناسی ملی : م 82-7237
اطلاعات رکورد کتابشناسی : ركورد كامل
ص: 1
تاريخ مجاهدات پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم
«مبارزات دشمنان خدا و چگونگى غلبه حق بر باطل»
مؤلف: آية اللّه شيخ عبّاس صفايى حائرى قمى رحمه الله
تحقيق، تصحيح، ويراستارى: واحد تحقيقات مسجد مقدس جمكران
ناشر: انتشارات مسجد مقدّس جمكران
تاريخ نشر: تابستان 81
نوبت چاپ: اول
چاپ: نگين
حروفچينى و صفحه آرايى: واحد كامپيوتر مسجد مقدّس جمكران
تيراژ: 5000 دوره
قيمت دوره: 6000 تومان
شابك: 2 - 78 - 6705 - 964
شابك دوره: 0 - 79 - 6705 - 964
مركز پخش: انتشارات مسجد مقدّس جمكران
فروشگاه بزرگ كتاب واقع در صحن مسجد مقدّس جمكران
تلفاكس: 7253340 - 0251
همراه: 09112519929
«حق چاپ براى ناشر محفوظ است»
ص: 2
ص: 3
ص: 4
مقدّمه مؤلف ··· 13
كتاب مشركين - 15
تأثير استهزا و مراتب آن ··· 18
سرّ اكتفاى مشركين به استهزا و تحريك اطفال ··· 24
استقامت پيغمبر و حمايت ابوطالب از او ··· 27
سبب اسلام حمزه ··· 30
مسلمان شدن ابوطالب و سرّ عدم تظاهر عملى او به اسلام ··· 32
دعوت پيغمبر از قبايل و سفر به طائف ··· 34
سبب استهزاى قريش به پيغمبر ··· 36
استهزاى مشركين درباره توحيد ··· 37
پاسخ هاى قرآن به اعتراض قريش ··· 38
استهزاى مشركين درباره نبوت پيغمبراكرم ··· 49
چرا قرآن بر يكى از دو مرد شهر مكه و طائف نازل نشد؟! ··· 54
دو اعتراض ديگر ··· 57
استهزاى مشركين درباره قرآن ··· 63
استهزاى مشركين درباره معاد ··· 66
نقل كلام سه نفر از بزرگان و قضاوت درباره آنها ··· 74
نظر ما درباره كلام محمّد بن اسحاق ··· 76
اعتراض ما به طبرى ··· 80
اعتراض ما به عبد اللّه عاص ··· 82
كلام على علیه السلام درباره شعب ابوطالب ··· 85
ص: 5
قطع روابط قريش با بنى هاشم ··· 87
رفتن ابوطالب به شعب ··· 88
شدت يافتن امر بر محاصره شدگان ··· 90
ارتزاق محصورين ··· 91
ثروت خديجه و نقش آن در حفظ پيامبر و ترويج اسلام ··· 92
سرّ نهى پيغمبر از كشتن بنى هاشم ··· 95
چرا منافقين، ابوطالب را تكفير كردند؟ ··· 97
آزار كفار قريش تنها به مسلمانان غير قريشى بود ··· 98
مدت محاصره ··· 100
چرا در ميان قريش اختلاف افتاد؟ ··· 102
قضاوت در قضيه ··· 105
علت تحريف قصه و كتمان كردن معجزه پيغمبر ··· 110
وفات و خدمات ابوطالب و حمايت ابولهب و سرّ اين حمايت ··· 111
حمايت ابولهب از ابوطالب ··· 114
قريش دامادهاى پيغمبر را به طلاق وادار كردند ··· 117
آزار و اذيت قريش به مسلمانان ضعيف و مقايسه بين على علیه السلام و ابوبكر ··· 117
روش جلوگيرى قريش از ايمان آوردن مردم ··· 120
هجرت؛ فرج بعد از شدت ··· 123
هجرت به مدينه ··· 126
مرحله بعدى مبارزه مشركين ··· 128
قريش در دارالندوه ··· 132
فرار پيغمبر و يارى خدا ··· 134
مصاحبت ابوبكر با پيغمبر و ماندن على علیه السلام ميان دشمنان ··· 136
قريش و على علیه السلام ··· 138
پيغمبر در غار ··· 142
از كجا ابوبكر مصاحبت نمود ··· 143
طعام پيغمبر در غار ··· 146
شترى كه پيغمبر خريد ··· 147
اجاره كردن دليل (راهنما) ··· 150
فرو رفتن اسب سراقه در زمين ··· 150
ميزان سن پيامبر ··· 151
ص: 6
آيا مردم پيغمبر را نشناختند؟ ··· 153
على علیه السلام و هجرت ··· 155
قتال در دين ··· 156
غزوه بدر - 165
تفسير حادثه و ذكر آيات شريفه ··· 168
كمك خداوند و پايان يافتن جنگ و نزاع عُتبه و ابوجهل ··· 171
قضيه عريش در بدر ··· 174
مشورت پيغمبر با اصحاب و اختلاف نظر درباره جنگ و نقد بعضى از مورخين ··· 177
مسلمانان شركت كننده در جنگ و رسيدن كمك غيبى ··· 179
تأثير جنگ بدر در قريش و ضعفا و مسلمين ··· 180
حرمت جمع مال پيش از ختم قتال ··· 182
مشورت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم درباره اسيران ··· 184
لايلدغ المؤمن من جحر مرّتين ··· 185
غزوه اُحد - 187
مشورت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و خيانت منافقين ··· 190
شكست بعد از پيروزى ··· 192
فرار اصحاب به جز على و ابودجانه و تنها گذاردن پيغمبر و شهيد شدن جمعى از ارادتمندان ··· 194
مجروح شدن پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم ··· 196
فرار مسلمانان دليل بر ضعف ايمان بود ··· 198
چرا كفار بدون اخذ نتيجه مراجعت نكردند؟ و چرا پيغمبر فردا با جمعى از مدينه بيرون آمد؟ ··· 200
منافقين مى خواهند براى على علیه السلام شريك سازى كنند ··· 205
تعيين قاتل پرچمدار مشركين ··· 206
تعداد كسانى كه در حمراء الاسد با پيغمبر بودند ··· 207
غزوه خندق يا جنگ احزاب - 211
كشته شدن عَمْرو، پهلوان كفار و تأثير آن ··· 217
جهات سختى امر براى پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم در جنگ خندق ··· 218
چرا مشركين بى آن كه كار را يكسره كنند، فرار كردند؟ ··· 226
راز فرار مشركين ··· 227
سرّ مهلك نبودن عذابى كه بر احزاب واقع شد ··· 230
ص: 7
صلح حديبيه - 233
چرا رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم به قصد عمره سفر نمود؟ ··· 237
دعوت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از اعراب و تخلف آنان ··· 238
جلوگيرى نمودن قريش و پيغام رسانى عثمان ··· 240
مفاد قرار داد صلح ··· 241
اعتراض منافقين به تصميم پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ··· 244
تأثير صلح در وضعيت مسلمين ··· 253
لغو نمودن يك ماده از مواد معاهده توسط قريش ··· 255
آن قسمت از قرار داد شامل زنان نمى شد ··· 257
عمره قضا و سرّ محفوظ ماندن پيغمبر با كثرت دشمنان ··· 259
جنگ حنين - 261
شروع جنگ و فرار مسلمانان ··· 266
علت فرار مسلمانان و پيروزى بعد از شكست ··· 268
چرا رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در غزوات نمى جنگيد؟ ··· 271
فرار مسلمين و نزول نصرت الهى ··· 274
تقسيم غنايم و اعتراض انصار ··· 275
بازگشت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از طائف و استرداد اسراى هوازن ··· 282
دشمنان خدا، اهل كتاب - 287
پيامبر ما و پيامبران ديگر ··· 289
پيغمبر ما و اهل كتاب ··· 290
نهايت دشمنى يهود با اسلام ··· 292
چرا يهود با پيغمبر دشمنى مى كرد ··· 294
دعوت پيغمبر از اهل كتاب و صلح با يهود مدينه ··· 296
اهل كتاب، شناخت و كتمان حق ··· 299
آزار و اذيت قريش و يهود ··· 307
يكى از نقشه هاى تخريبى يهود ··· 311
نقشه ديگر يهود ··· 314
اعتراض يهود به تعيين و تغيير قبله ··· 316
ص: 8
غزوه بنى قينقاع ··· 319
سرّ تجمع يهود در مدينه ··· 323
غزوه بنى نضير ··· 326
آيا مسلمين امروز شبيه يهود آن روز هستند؟ ··· 329
نقض عهد يهود بنى نضير ··· 332
تقسيم غنايم بنى نضير ··· 334
كشته شدن كعب بن اشرف ··· 337
كشته شدن ابو رافع سلام بن ابى حقيق ··· 342
نقض عهد بنى قريظه ··· 347
تشبيهى ديگر از مسلمين امروز به يهود آن روز ··· 355
خيانت ابولبابه ··· 361
اعتراض طايفه اوس و سرّ كشته شدن يهود بنى قريظه ··· 362
سرّ عدم عفو پيغمبر ··· 367
غزوه خيبر ··· 370
محاصره خيبر و فتح قلعه توسط على علیه السلام ··· 374
فدك - 387
چند پرسش درباره فدك ··· 390
ادعاى فاطمه عليهاالسلام درباره فدك چه بود؟ ··· 390
آيا فدك در تصرف فاطمه عليهاالسلام بود؟ ··· 393
آيا اقامه شهود وظيفه فاطمه عليهاالسلام بود؟ ··· 395
ابو بكر به چه دليلى ادعاى فاطمه عليهاالسلام را رد كرد؟ ··· 395
چرا فاطمه عليهاالسلام اقامه شهود نكرد؟ ··· 400
آيا فاطمه عليهاالسلام فدك را از جهت ارث مطالبه كرد؟ ··· 402
ابوبكر درباره ارث و سهم ذوى القربى چه جوابى داد؟ ··· 404
آيا غير از ابو بكر كسى حديث را از پيغمبر شنيده بود؟ ··· 408
آيا فاطمه عليهاالسلام بر ابو بكر غضب كرد يا نه؟ ··· 412
چرا على علیه السلام در زمان خلافتش فدك را به فرزندان فاطمه نداد؟ ··· 417
نظر على و عباس عليهماالسلام درباره ميراث پيامبر چه بود؟ ··· 423
آيا ابو بكر مى توانست فاطمه عليهاالسلام را از خود راضى سازد؟ ··· 427
ص: 9
مباهله - 431
چرا پيغمبر حاضر به مباهله شد؟ ··· 436
چرا نصارا مباهله را قبول نكردند؟ ··· 436
آنچه از آيه مباهله دانسته مى شود ··· 437
نامه پيغمبر به كسرا ··· 440
مبارزات دشمنان خدا، منافقين - 445
پيدايش نفاق در بين مسلمين ··· 448
هرچه از كفار كم مى شد بر منافقين افزوده مى گشت ··· 452
منافقين در دشمنى مانند يهود بودند ··· 452
بعضى از منافقين شناخته نمى شدند ··· 454
بخشى از عمليّات منافقين در غزوات ··· 457
كارشكنى منافقين در غزوه احد ··· 458
غزوه بنى قينقاع ··· 461
عمليّات تخريبى منافقين در جنگ خندق ··· 463
غزوه بنى قريظه، اصرار اوس و حكميّت سعد ··· 466
غزوه بنى المصطلق، بدگويى عبداللّه بن أُبى و سكوت عدّه اى از انصار ··· 468
نقشه تخريبى منافقين در غزوه هوازن و اعتراض انصار به پيغمبر ··· 474
عمليّات منافقين در غزوه تبوك و برگشت آنان ··· 476
چرا منافقين بيرون آمدند و چرا برگشتند؟! ··· 477
برگرداندن على علیه السلام به مدينه و جلوگيرى پيغمبر از نقشه منافقين ··· 478
چرا منافقين نمى توانستند با وجود على علیه السلام كارى انجام دهند؟ ··· 480
ترساندن مسلمين يكى از كارهاى منافقين بود ··· 487
ليله العقبه و نقش منافقين ··· 490
پيغمبر شبانه با عمّار و حذيفه بيرون آمد ··· 493
مسجد ضرار و خراب كردن لانه فساد و جاسوسى توسط پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم ··· 494
چگونگى رفتار و معاشرت پيغمبر با منافقين ··· 498
چرا پيغمبر منافقين را نكشت؟ ··· 502
پيغمبر اسلام وقوع فتنه ها، ارتداد و دروغ بستن به على علیه السلام را پيش بينى نمود ··· 506
ص: 10
تلاش منافقان در نابودى دين همراه با حفظ اداى شهادتين ··· 511
نقشه پيغمبر براى جلوگيرى از عمليات منافقين ··· 514
اهل بيت پيغمبر چه كسانى هستند؟ ··· 517
مقصود پيغمبر از حديث ثقلين و اصرار منافقين در دور ساختن امت از عترت عليهم السلام ··· 520
نقشه ديگر پيغمبر براى حفظ امت از گمراه شدن به دست منافقين ··· 524
چرا پيغمبر سپاه را در آن حال با آن همه اصرار بيرون كرد؟ ··· 526
چرا پيامبر اكرم اسامه را بر بزرگان مهاجرين و انصار امير كرد؟ ··· 531
پاسخ صاحب سيره نبويه درباره نگاه داشتن ابو بكر توسط پيغمبر ··· 532
چرا سپاه اسامه نمى خواست از مدينه برود؟ ··· 535
پاسخ ابن ابى الحديد ··· 536
نقشه اى ديگر براى جلوگيرى از عمليات فتنه سازان ··· 538
پيغمبر مى خواست چه بنويسد؟ ··· 542
قضاوت در قضيه ··· 544
دفاع بزرگان از عمر ··· 547
چرا پيغمبر چيزى ننوشت؟ ··· 553
پيغمبر نمرده است ··· 555
چرا سخنان ابوبكر در عمر اثر كرد؟ ··· 557
تخريب دين به دست منافقين و رواج يافتن دروغ ··· 563
خاتمه ··· 569
كتابنامه ··· 578
ص: 11
ص: 12
- اللهمّ بذمّة الإسلام أتوسّل إليك وبحرمة القرآن أعتمد عليك وبحبّي للنّبيّ الامّيّ القرشيّ الهاشميّ أرجوا الزُلفة لديك، فلا توحش استيناس إيماني ولاتجعل ثوابي ثواب من عبد سواك، فإنّ قوما آمنوا بألسنتهم ليحقنوا به دمائهم، فأدركوا ما أمّلوا، وإنّي آمنت بك بلساني و قلبي لتعفو عنّي، فأدركني ما أمّلت وثبّت رجائك في صدري ولاتُزغ قلبي بعد إذ هديتني وهب لي من لدنك رحمة إنّك أنت الوهاب.(1)
اى صانعا! اى حكيما! اى قادرا! اى عليما! از ذات مقدّست كمك مى خواهم و از تو يارى مى طلبم تا توفيقم دهى براى اين كه كتابى را كه سال هاست آرزويش را دارم، بنويسم؛ كتابى كه شامل تاريخ برجسته پيامبرت، محمّد بن عبد اللّه، سيد المرسلين و ذكر
صفات و بيان شخصيت آن حضرت و چگونگى مقاومت و مخالفت و سرسختى مشركين و اهل كتاب و منافقين در برابر پيامبر و سرانجام، غلبه حق بر تمام دشمنان دين مى باشد!
«يُريدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللّه ِ بِأَفْواهِهِمْ وَاللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ»(2)
«مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند و حال آن كه خدا نور خود را كامل خواهد گردانيد اگر چه كافران را ناخوش افتد».
پروردگارا! از تو مى خواهم كه در مقام قضاوت و اجتهاد، از لغزش و خطا نگاهم دارى و اين نوشته را ذخيره آخرت من قرار دهى؛ تا «يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ مالٌ وَلاَ بَنُونَ * إِلاَّ مَنْ
ص: 13
أَتَى اللّه َ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ(1)؛ روزى كه هيچ مال و فرزندى سود نمى دهد، مگر كسى كه دل پاك به سوى خدا بياورد دستم را بگيرد».
اين صحيفه را با گفتار «چگونگى مبارزه دشمنان با دين» شروع مى كنم و از آن جا كه دسته اول دشمنان دين، مشركان بودند، ابتدا حالات ايشان را مى آورم و سپس با ذكر مبارزات و مخالفت هاى منافقين، آن را به خاتمه مى برم؛ بعون اللّه و فضله.
ص: 14
• تأثير استهزا و مراتب آن
• سرّ اكتفاى مشركين به استهزا و تحريك اطفال
• استقامت پيغمبر و حمايت ابوطالب از او
• سبب اسلام حمزه
• مسلمان شدن ابوطالب و سرّ عدم تظاهر عملى او به اسلام
• دعوت پيغمبر از قبايل و سفر به طائف
• سبب استهزاى قريش به پيغمبر
• چرا قرآن بر يكى از دو مرد شهر مكه و طائف نازل نشد؟!
• دو اعتراض ديگر
• نقل كلام سه نفر از بزرگان و قضاوت درباره آنها
• اعتراض ما به عبد اللّه عاص
• كلام على علیه السلام درباره شعب ابوطالب
• قطع روابط قريش با بنى هاشم
• رفتن ابوطالب به شعب
• شدت يافتن امر بر محاصره شدگان
• ارتزاق محصورين
• ثروت خديجه و نقش آن در حفظ پيامبر و ترويج اسلام
• سرّ نهى پيغمبر از كشتن بنى هاشم
• چرا منافقين، ابوطالب را تكفير كردند؟
• آزار كفار قريش تنها به مسلمانان غير قريشى بود
• مدت محاصره
• چرا در ميان قريش اختلاف افتاد؟
• علت تحريف قصه و كتمان كردن معجزه پيغمبر
• وفات و خدمات ابوطالب و حمايت ابولهب و سرّ اين حمايت
• حمايت ابولهب از ابوطالب
• قريش دامادهاى پيغمبر را به طلاق وادار كردند
• آزار و اذيت قريش به مسلمانان ضعيف و مقايسه بين على علیه السلام و ابوبكر
• روش جلوگيرى قريش از ايمان آوردن مردم
• هجرت؛ فرج بعد از شدت
• هجرت به مدينه
• مرحله بعدى مبارزه مشركين
• قريش در دارالندوه
• فرار پيغمبر و يارى خدا
• پيغمبر در غار
• از كجا ابوبكر مصاحبت نمود
• طعام پيغمبر در غار
• شترى كه پيغمبر خريد
• اجاره كردن دليل (راهنما)
• فرو رفتن اسب سراقه در زمين
• ميزان سن پيامبر
• آيا مردم پيغمبر را نشناختند؟
• على علیه السلام و هجرت
• قتال در دين
ص: 15
ص: 16
مخالفت مشركين با پيامبر مراتب مختلفى داشت. ابتدا اين مخالفت به صورت ملايم بود، ولى هر اندازه پافشارى و استقامت پيغمبر بيش تر مى شد و بر تعداد مسلمانان افزوده مى گشت، شدت مخالفت مشركين نيز زيادتر مى شد. پيغمبر نزديك به دو - سه سال دعوت خود را علنى نكرد. على علیه السلام و خديجه به وى ايمان آورده بودند و براى خدا نماز به جا مى آورند. قريش هم از اين موضوع مطلع بود، ولى از آن جا كه پيغمبر به ديگران كارى نداشت، متعرض او نمى شدند و از طرفى ديگر ملاحظه مقام حامى وى، ابوطالب را مى كردند، امّا پس از آشكار شدن دعوت و اسلام آوردن چند تن از سابقين، قريش نيز دست به كار شدند. مبارزه قريش با پيامبر از استهزا شروع شد. البته اين امر اختصاص به پيغمبر اسلام ندارد. زيرا تمامى پيامبران الهى در مرحله اول با استهزاى دشمنان خدا روبرو مى شدند. استهزا حربه اى بسيار قوى است. چرا كه روحيه طرف مقابل را هر اندازه هم كه شخص قوى باشد، ضعيف مى نمايد. امّا خداوند عمل مشركين را عقيم مى نمود و به واسطه وحى و نزول قرآن، روحيه پيغمبر را قوى مى ساخت:
«وَقالَ الَّذينَ كَفَرُوا لَوْلا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَرَتَّلْناهُ تَرْتيلاً»(1)
«و كسانى كه كافر شدند، گفتند: چرا قرآن يك جا بر او نازل نشده است؟ اين گونه [ما آن را به تدريج نازل كرديم] تا قلبت را به وسيله آن استوار گردانيم، و آن را به آرامى [بر تو ]خوانديم».
ص: 17
آرى! يكى از دلايل نزول تدريجى قرآن آن بود كه پيغمبر را در مقابل تضعيفات كفار نگه دارى كند:
«وَلَوْلا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئَا قَليلاً»(1)
«و اگر تو را استوار نمى داشتيم، قطعا نزديك بود كمى به سوى آنان متمايل شوى».
گفته شد كه استهزا، سلاحى قوى و مؤثر است و تأثيرات عجيبى در از بين رفتن روحيه مبارزه طرف مقابل دارد؛ به همين جهت تمام دشمنان خدا به اين سلاح مجهز بوده اند:
«وَكَمْ أَرْسَلْنا مِنْ نَبِيٍّ فِى الْأَوَّلينَ * وَما يَأْتيهِمْ مِنْ نَبِيٍّ إِلاّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِءُونَ * فَأَهْلَكْنا أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشا وَمَضى مَثَلُ الْأَوَّلينَ»(2)
«و چه بسا پيامبرانى كه در [ميان] گذشتگان روانه كرديم؛ و هيچ پيامبرى به سوى ايشان نيامد، مگر اين كه او را به ريشخند مى گرفتند. و ما نيرومندتر از آنان را به هلاكت رسانيدم و سنّت پيشينيان تكرار شد».
خداوند در مقام دلدارى پيامبر به وسيله آيات فوق را دو نكته را به او متذكر مى شود:
اول آن كه اين رسم مبارزه است و پيغمبران گذشته نيز گرفتار چنين حربه اى بوده اند. ديگر اين كه عاقبتِ دشمنان خدا هلاكت بوده و هست.
همچنين از آيه شريفه «وَإِذا رَأَوْكَ إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاّ هُزُوا أهذَا الَّذي بَعَثَ اللّه ُ رَسُولاً * إنْ كادَ لَيُضِلُّنا عَنْ الِهَتِنا لَوْ لا أَنْ صَبَرْنا عَلَيْها وَسَوْفَ يَعْلَمُونَ حينَ يَرَوْنَ الْعَذابَ مَنْ أَضَلَّ
ص: 18
سَبيلاً(1)؛ و چون تو را ببينند، جز به ريشخندت نگيرند، [كه] آيا اين همان كسى است كه خدا او را به رسالت فرستاده است؟ چيزى نمانده بود كه ما را از خدايانمان منحرف كند اگر بر آن ايستادگى نمى كرديم. و هنگامى كه عذاب را مى بينند به زودى خواهند دانست چه كسى گمراه تر است!» دانسته مى شود كه مشركين بعد از مقاومت پيغمبر، كار را به جايى رساندند كه هر وقت آن حضرت را مى ديدند، شروع به استهزاى ايشان مى كردند؛ و اين كار، اختصاص به وقت يا دسته خاصى نداشت.
همچنين دانسته مى شود كه مشركين مى خواستند با آن عمل، همگانى روحيه خودشان را بالا ببرند؛ زيرا رفتار پيغمبر بسيار متين و محكم بود و آنها در خود احساس ضعف مى كردند.
پيغمبر در احقاق توحيد و ابطال شرك، آن چنان جديّت به خرج مى داد كه مشركين در نزد وجدان خويشتن معذب بودند، امّا مى خواستند با آن عملِ وحشيانه، خودشان را جسور و توانا كنند و خود را در برابر حق، وادار به صبر بر باطل نمايند. اين درست مثل سخن گفتن شخص ترسو است كه در موقع خطر و ترس با خود بلند حرف مى زند؛ و در واقع اين بلند حرف زدن به نوعى مقابله با خطرى است كه حس كرده است. شايد رجز خواندن هم كه در جنگ هاى تن به تن اعراب رسم بوده براى ترساندن طرف مقابل نبوده بلكه صرفا براى قوى نشان دادن خويش بوده است. لذا خداوند در قرآن مى فرمايد:
«ما يَأْتيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلاَّ اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ يَلْعَبُونَ * لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ وَاَسَرُّوا النَّجْوَى الَّذينَ ظَلَمُوا هَلْ هذا اِلاّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ اَفَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَاَنْتُمْ تُبْصِرُونَ»(2)«هيچ پند تازه اى از پروردگارشان نيامد، مگر اين كه بازى كنان آن را شنيدند، در حالى كه دل هايشان مشغول است. و آنان كه ستم كردند پنهانى به نجوا برخاستند كه آيا اين [مرد] جز بشرى مانند شماست؟ آيا ديده و دانسته به سوى سحر مى رويد؟»
ص: 19
با تأمل در اين آيه شريفه دانسته مى شود كه اگر كفار در موقع شنيدن آيات قرآن دقت كرده و با توجه و التفات گوش مى دادند، كاملاً تحت تأثير حق واقع مى شدند، امّا آنان گوش نمى دادند و خود را به بازى مشغول كردن و از شنيدن آيات، منصرف مى ساختند؛ و براى پايدارى بر باطل به يكديگر مى گفتند: مبادا تحت تأثير سِحر واقع شويد و از خدايان و دين پدران خود دست برداريد!
كوتاه سخن اين كه من براى عمل استهزا، لفظ مخصوص يا عمل معيّنى سراغ ندارم، امّا مى دانم كه همه مشركين (نه فقط چند نفر معيّن) پيغمبر را استهزا مى كردند و در اين كار هم از قول و عمل فروگذار نمى نمودند. استهزا شدن امرى بسيار خطرناك است كه مردمان بسيار قوى را نيز به زانو درمى آورد.
ملاحظه كنيد كه وقتى در زمان رضا شاه دستور داده شد تا مردم لباس مخصوص بپوشند و همه به يك رنگ در آيند، چقدر تغيير لباس براى مردم مشكل بود. لذا عده اى به شهر ديگرى مى رفتند و در آن جا لباس خود را تغيير مى دادند و پس از مدتى كه به لباس جديد عادت مى كردند، وارد شهر خود مى شدند! بنابر اين، جايى كه تغيير دادن لباس و ترك عادتى كوچك (با وجود سبب قهرى قوى) اين قدر مردم را ضعيف كند، دشمنى كردن عموم و استهزاى جميع مردم بر عليه يك نفر، چه نمى كند؟ به راستى مقاومت يك نفر در برابر عموم بشر و دعوت آنها به تغيير عقايد و افعال و اخلاق، چه مقدار نيرو لازم دارد؟
بدين جهت مى توان ميزان قوت قلب پيغمبراكرم را درك كرد كه چگونه به تنهايى در مقابل جميع بشر مى ايستد و آنان را به تغيير عقايد و افكار و اخلاق واعمالشان دعوت مى كند! درست برعكس حضرت موسى علیه السلام كه از خدا كمك مى خواهد تا او را در امر نبوت يارى كند و اظهار مى كند كه مى ترسم مرا بكشند كه اين حرف ناشى از مرتبه اى از ضعف او است؛ امّا پيامبر اسلام تمام تمسخرهاى كفار را متحمل مى شود و به قدر ذره اى از كار خود دست بر نمى دارد!
آرى! همه اين صبر و تحمل ها در اثر كمك حق تعالى به پيغمبرش بود. اكنون در آيه
ص: 20
شريفه «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَاَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ * إِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ * اَلَّذينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللّهِ إِلها آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُون * وَلَقَدْ نَعْلَمُ اَنَّكَ يَضيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ * فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَكُنْ مِنَ السّاجِدينَ * وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتّى يَأْتِيَكَ الْيَقينُ(1)؛ آنچه را كه بدان مأمورى آشكار كن و از مشركان روى برتاب، كه ما [شرّ] ريشخند گران را از تو بر طرف خواهيم كرد، همان كسانى كه با خدا معبودى ديگر قرار مى دهند. پس به زودى [حقيقت را ]خواهند دانست. و قطعا مى دانيم كه سينه تو از آنچه مى گويند تنگ مى شود، پس با ستايش پروردگارت تسبيح گوى و از سجده كنندگان باش. و پروردگارت را پرستش كن تا اين كه مرگ تو فرا رسد».
دقت كنيد و ببينيد كه چگونه خداوند روحيه پيغمبر را قوى مى سازد و با جمله «وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ» به او شرح صدر مى دهد:
«أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ(2)؛ آيا براى تو سينه ات را نگشاده ايم؟»
آن گاه دستور مى فرمايد كه دعوت خود را آشكار كن و به مشركين اعتنا منما؛ زيرا ما شرّ مستهزئين و مسخره كنندگان را كه براى خدا شريك قرار مى دهند، از تو دور مى كنيم.
معلوم است كه اين بيان، اختصاص به آن چند نفر معيّن كه خيلى در عداوت و استهزا شديد بودند، ندارد و اگر در بعضى روايات و تواريخ اسم هايى ذكر شده است از باب مصاديق روشن است، نه اختصاص.
اتفاقا اين هم يكى از خبرهاى غيبى قرآن است و همان طور كه خداوند خبر داده بود، هيچ مشركى نتوانست كارى كند و از ضديت و ستيزه خود نتيجه اى بگيرد. نتيجتا در اثر دعوت آشكار پيغمبر و كفايت حق تعالى در دفع شر دشمنان از او، دين حق ظاهر شد:
«وَقُلْ جآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقا»(3)
«و بگو حق آمد و باطل نابود شد، به درستى كه باطل همواره نابود شدنى است».
ص: 21
آرى! حق آمد و باطل رفت و باطل رفتنى است. هر چند مشركان به انواع استهزاها و اذيت ها مى پرداختند، امّا از طرف حق نيز كمك مى رسيد. شايسته است تا در اين آيه شريفه كه خداوند خطاب به مسلمين فرموده است، دقت شود:
«لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوالِكُمْ وَاَنْفُسِكُمْ وَلَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذينَ اُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ مِنَ الَّذينَ اَشْرَكُوا اَذىً كَثيرا وَاِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا فَاِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الاُْمُورِ»(1)
«قطعا در مال ها و جان هايتان آزموده خواهيد شد و از كسانى كه پيش از شما به آنان كتاب داده شده و [نيز] از كسانى كه به شرك گراييده اند، [سخنان دل] آزار بسيارى خواهيد شنيد، و[لى ]اگر صبر كنيد و پرهيزكارى نماييد، اين [ايستادگى] حاكى از عزم استوار [شما ]در كار هاست».
خداوند مى فرمايد كه شما مسلمانان در اموال و جان خود امتحان مى شويد و از يهود و مشركين سخنان بد و آزار دهنده مى شنويد، ولى اگر صبر نموده و تقوا را پيشه خود قرار دهيد، موفق خواهيد شد و كار خود را محكم خواهيد نمود.
ببينيد كه اين جمله ها چقدر ايشان را قوى مى كند و آنان را براى مقاومت در مقابل مشركين و اهل كتاب آماده مى سازد و براى تحمل سختى ها مهيا مى نمايد! اگر بخواهيم از اين قبيل آيات را به عنوان شاهد بياوريم، بحث ما بسيار طولانى خواهد شد. لذا تنها براى نمونه به چند آيه اشاره مى كنيم:
1 - «وَاصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَاهْجُرْهُمْ هَجْرا جَميلاً * وَذَرْنى وَالْمُكَذِّبينَ اُولِى النَّعْمَةِ وَمَهِّلْهُمْ قَليلاً * إِنَّ لَدَيْنا اَنْكالاً وَجَحيما * وَطَعاما ذا غُصَّةٍ وَعَذابا اَليما»(2)
«و بر آنچه مى گويند شكيبا باش و از آنان با دورى گزيدنى خوش، فاصله بگير. و مرا با تكذيب كنندگان توانگر واگذار و اندكى مهلتشان ده. در حقيقت، پيش ما زنجيرها و دوزخ، و غذايى گلوگير و عذابى پر درد است».
ص: 22
2 - «ذَرْنى وَمَنْ خَلَقْتُ وَحيدا * وَجَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُودا * وَبَنينَ شُهُودا»(1) إلى قوله:«إِنَّهُ فَكَّرَ وَقَدَّرَ * فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ»(2)
«مرا با آن كه [او را] تنها آفريدم واگذار. و دارايى بسيار به او بخشيدم. و پسرانى آماده [به خدمت، به او دادم]».تا آن جا كه مى فرمايد: «آرى، [آن دشمن حق] انديشيد و سنجيد. كشته بادا! چگونه [او ]سنجيد؟! [آرى،] كشته بادا! چگونه [او] سنجيد؟!»
3 - «فَذَرْهُمْ حَتّى يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذى فيهِ يُصْعَقُونَ * يَوْمَ لا يُغْنى عَنْهُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئا
وَلا هُمْ يُنْصَرُونَ»(3)
«پس بگذارشان تا به آن روزى كه در آن بيهوش مى افتند، برسند! روزى كه نيرنگشان به هيچ وجه به كارشان نيايد و حمايت گرى نيابند»
4 - «فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَلا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحُوتِ اِذْ نادى وَهُوَ مَكْظُومٌ»(4)
«پس در [امتثال] حكم پروردگارت شكيبايى ورز و مانند همدم ماهى [يونس] مباش؛ آن گاه كه اندوه زده، ندا در داد!»
5 - «فَاِنْ كَذَّبُوكَ فَقَدْ كُذِّبَ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ جآءُوا بِالْبَيِّناتِ وَالزُّبُرِ وَالْكِتابِ الْمُنيرِ»(5)
«پس اگر تو را تكذيب كردند، [بدان كه] پيامبرانى [هم] كه پيش از تو دلايل روشن و نوشته ها و كتاب روشن آورده بودند، تكذيب شدند».
6 - «وَاِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكَ اِعْراضُهُمْ فَاِنِ اسْتَطَعْتَ اَنْ تَبْتَغِىَ نَفَقا فِى الْأَرْضِ اَوْ سُلَّما فِى السَّمآءِ فَتَأْتِيَهُمْ بِآيَةٍ وَلَوْ شآءَ اللّه ُ لَجَمَعَهُمْ عَلىَ الْهُدى فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْجاهِلينَ»(6)
ص: 23
«و اگر اعراض كردن آنان [از قرآن] بر تو گران است، اگر مى توانى نقبى در زمين يا نردبانى در آسمان بجويى تا معجزه اى [ديگر] برايشان بياورى [پس چنين كن!] و اگر خدا مى خواست، قطعا آنان را بر هدايت گرد مى آورد. پس زنهار، از نادانان مباش!»
7 - «فَاِنْ اَعْرَضُوا فَما اَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفيضَا اِنْ عَلَيْكَ اِلاَّ الْبَلاغُ»(1)
«پس اگر روى برتابند، ما تو را بر آنان نگهبان نفرستاده ايم. بر عهده تو جز رسانيدن [پيام] نيست».
مشركين در مرحله اولِ استهزا، به ملاحظه مقام ابوطالب و دفاع او از پيغمبر، كارى نمى كردند، ولى گاه گاهى از انواع اذيت ها و آزارها استفاده مى نمودند.
در روز احد، پرچمدار قريش، طلحة بن ابى طلحه از قبيله بنى عبدالدار بود. او در اول جنگ مبارز طلبيد و گفت: «شما مى گوييد هر كس از ما كشته شود به جهنم مى رود و هر كس از شما كشته شود به بهشت، پس هر كس مى خواهد به بهشت برود، بيايد!»(2)
از اين كلام معلوم مى شود كه اين مرد چقدر شجاع و جسور بود! او حساب كشته شدن خودش را نمى كرد، بلكه مى گفت هر كس بيايد، كشته مى شود و به بهشت مى رود. امام على علیه السلام به ميدان رفت و اين شعر را خواند:
يا طلح اِن كنتم كما تقولُ *** لكم خيولٌ ولنا نصولٌ
فاثبت لننظر اَيّنا المقتول *** وايّنا اولى بما تقولُ
فقد اتاك الاَسد الصؤُل
بصارم ليس به فلولٌ *** ينصره القاهر و الرّسولُ(3)
ص: 24
آرى! على مى رود تا ببيند كه آيا گفته طلحه صحيح است كه هر كس به جنگ او برود كشته مى شود يا آن كه خود او كشته خواهد شد.
طلحه پرسيد: تو كيستى؟ جواب داد: على بن ابى طالب. گفت: اى قضم! مى دانستم كسى جز تو جرأت و جسارت اين را ندارد تا با من روبرو شود.
على علیه السلام ضربتى زد و پاى او را قطع نمود. آن گاه طلحه، على را به خويشاوندى سوگند داد كه به او كار نداشته باشد. على هم رهايش نمود. اگرچه طلحه پس از اين ضربت از مرگ رها نشد».(1)
ابن ابى عمير مى گويد: «هشام از حضرت صادق علیه السلام درباره كلمه «قضم» مى پرسد كه معنى گفته طلحه به على علیه السلام در جنگ چيست؟ حضرت فرمود:
«قريش در مكه به ملاحظه مقام و موقعيت ابوطالب متعرض پيغمبر نمى شدند، ولى بچه هايشان را وادار مى كردند كه بر پيامبر سنگ بزنند و بر ايشان خاك بريزند. پيغمبر، على علیه السلام را از اين واقعه با خبر مى كند و شكايت اطفال را به او مى نمايد. على علیه السلام مى گويد:
پدر و مادرم به فدايت! مرا با خود ببر. در اين مرتبه على علیه السلام همراه پيامبر بود و چون اطفال حمله كردند، گرفتار حمله سخت ايشان شدند. على علیه السلام صورت و دماغ و گوش هاى كودكان را به دندان مى گرفت؛ به طورى كه آنان گريه كنان نزد پدرانشان بر مى گشتند».(2)
قضم به معنى خوردن با اطراف دندان است و لذا گفته طلحه به على علیه السلام يا داراى معنى مصدرى است (باب مبالغه، مثل: زيد عدل) و يا از باب صفت مشبهه است.
ابن هشام به نحو ديگرى از سلمة بن علقمه مازنى نقل نموده است: «چون جنگ در روز احد سخت شد، پيغمبر در زير پرچم انصار نشست و به على علیه السلام پيغام داد كه پرچم را جلو ببرد. على در حالى كه با پرچم جلو مى رفت، مى گفت: من ابو القصيم هستم.
ص: 25
ابو سعيد پسر ابو طلحه، صاحب پرچم مشركين، فرياد زد: اى ابو القصيم(1)! هوس جنگ با مرا دارى؟ على علیه السلام گفت: آرى!
آنها ما بين دو سپاه جنگ كردند و على به ضربتى او را بر زمين افكند، امّا برگشت؛ در حالى كه كارش را تمام نكرد! اصحاب به على علیه السلام گفتند: چرا او را نكشتى؟ گفت: عورتش را آشكار كرد و به جهت خويشاوندى از او گذشتم، ولى مى دانم كشته مى شود و خداوند كار او را تمام خواهد كرد».(2)
آرى! سعد و برادرش در روز احد به دست على كشته شدند. در تاريخ طبرى نيز حكايت مبارزه طلحه و آشكار كردن عورتش و سوگند دادن او به على و گذشتن على از وى بعد از آن كه پاى او را بريد و او بر زمين افتاد، نقل شده است.(3)
بعيد نيست كه هر دو برادر به وسيله كشف عورت و سوگند به خويشاوندى خواسته اند جان خود را از دست على علیه السلام نجات دهند؛ چنان كه عمرو بن عاص و بسر بن ابى ارطاة، هر دو در جنگ صفين چنين كردند.
ملاحظه كنيد كه چگونه قريش در اول امر به لحاظ ترس از ابوطالب، اطفال را تحريك مى كردند كه پيامبر را بيازارند؟! على نيز از اطفال است و براى مقابله آماده.
پدران بچه ها نيز نمى توانند حرف و شكايتى بكنند.
امّا وقتى ابوطالب از دنيا مى رود، على گاهى جان خود را در معرض خطر قرار مى دهد (ليلة المبيت) تا پيغمبر بتواند فرار كند. گاهى هم با شمشير به ميدان مى آيد و دلاوران را از پا درمى آورد. پس از رحلت پيغمبر نيز منافقان به جاى تظاهر به دشمنى با پيغمبر، على را هدف سبّ و لعن قرار مى دادند كه تا سال ها سبّ كردن آن حضرت رواج داشت.بنابر اين، آن حضرت در حال كودكى، جوانى، كمال و حتى پس از رحلت پيغمبر، محافظت كننده رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم و فدايى ايشان بود.
ص: 26
پيغمبر با جديّت و پشتكار فوق العاده مشغول به دعوت شد و با توجه به اين كه مكه محل تجمع عرب بود و طوايف عرب دسته دسته براى حج و عمره مى آمدند و به ماه هاى حرام احترام مى گذاشتند و متعرض دشمنان خويشتن (اگر چه قاتل پدر يا پسرشان باشد) نمى شدند، پيغمبر با آزادى فوق العاده اى به بسط و توسعه دايره اسلام و جذب افراد مسلمين مى پرداخت.(1)
بدين ترتيب، قريش از آينده بسيار ترسيده و ديدند كه ديگر نمى توانند به استهزا اكتفا نمايند؛ زيرا پيغمبر به نادانى هاى مشركين اعتنا نمى نمود، بلكه از آنان اعراض مى كرد و با خاطرى آسوده به كارهاى خود مشغول بود و از مواقع مناسب نهايت استفاده را مى برد.
قريش در زمره اشراف و سادات عرب بوده و عقلا و نوابغ بسيارى در ميان آنان بود؛ بى جهت نبود كه همه اعراب به آنان احترام مى گذاشتند و در برابرشان خاضع بودند آنها چون خود را گرفتار ديدند، در صدد بر آمدند كه يا پيغمبر را از فكر تبليغ دين منصرف سازند و يا ابوطالب را از او جدا نمايند؛ زيرا حمايت ابوطالب براى پيشرفت پيغمبر بسيار مؤثر بود؛ بلكه بايد ابوطالب را يگانه حامى و حافظ پيغمبر دانست.
اگر ابوطالب دست از حمايت پيغمبر برمى داشت، قريش به آرزوى خود مى رسيد. هر چند كه پس از وفات ابوطالب به آرزوى خود رسيده و به آسانى پيغمبر را از مكه بيرون كردند.
پس بى جهت نبود كه قريش مى كوشيد تا يكى از اين دو كار را انجام دهد يا پيغمبر را از ادعا و دعوت خود منصرف سازد و يا ابوطالب را از پيغمبر جدا نمايد. آنها در اين باره از انجام هيچ كارى كوتاهى نكردند؛ مكرر بزرگان قريش نزد ابوطالب رفت و آمد
نمودند، ولى فايده اى نبخشيد. آنان گاهى نزد ابوطالب رفته و مى گفتند: پسر برادرت ما
ص: 27
را كم خِرد شمرده و خداوندان ما را دشنام مى دهد و جوانان ما را گمراه ساخته و جمعيت ما را متفرق مى كند او را از ما بازدار. ابوطالب پيغمبر را طلبيد و خواهش قريش را بيان كرد. پيغمبر امتناع نمود و فرمود: نمى توانم معصيت خدا را بكنم. ابوطالب هم اعتنايى به قريش ننمود.
همچنين گاهى قريش نزد ابوطالب مى آمدند و مى گفتند: اگر پسر برادرت به خاطر ثروت، چنين نقشه اى را طرح نموده است، ما او را از ثروت بى نياز مى سازيم. ابوطالب حاجت قريش را به پيغمبر عرض كرد، امّا پيامبر فرمود: من مال نمى خواهم، اگر سخن مرا قبول كنند، در دنيا و آخرت پادشاه مى شوند و عرب و عجم مطيع آنان خواهند شد.
تفاوت بين نظر پيغمبر و نظر قريش را از همين مطلب مى توان به دست آورد.
كلينى از امام باقر علیه السلام نقل مى كند:
«ابوجهل با عده اى از قريش نزد ابوطالب رفتند و گفتند: پسر برادرت ما را آزار مى دهد و خدايان ما را اذيت مى كند. به او بگو از خدايان ما دست بردارد؛ در عوض ما نيز از خداى او دست برمى داريم!
ابوطالب پيغمبر را طلبيد. موقعى كه حضرت آمد، تمامى اهل مجلس مشرك بودند، پيغمبر فرمود: «السلام على من اتبع الهدى» و نشست. ابوطالب او را از خواسته قريش آگاه ساخت. پيامبر فرمود: آيا حاضرند به جاى اين خواسته كلمه اى را قبول كنند كه بر تمامى عرب سيادت پيدا نمايند؟ ابوجهل گفت: آرى، آن كلمه چيست؟ فرمود: بگوييد «لا اله إلاّ اللّه».
قريش با انگشت، گوش هاى خود را گرفته و گفتند: «ما سَمِعْنا بِهذا فِى الْمِلَّةِ الاْخِرَةِ إِنْ هذا إِلاَّ اخْتِلاق»(1) اين چنين بود كه آيات سوره «ص» تا «إلاّ اختلاق» نازل شد».(2)
از اين حديث معلوم مى شود كه آيه شريفه «وَلا تَسُبُّوا الَّذينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّه ِ فَيَسُبُّوا اللّه َ عَدْوا بِغَيْرِ عِلْمٍ(3)؛ و آنهايى را كه غير از خدا را مى خوانند، دشنام مدهيد كه آنان
ص: 28
[نيز] از روى دشمنى [و] نادانى، خدا را دشنام خواهند داد» بعد از آن واقعه نازل شده است.
پيغمبر به خدايان قريش دشنام مى داد و آنان را بسيار بيچاره كرده بود. كسانى كه حاضر نبودند كلام پيامبر را بشنوند و گوش خود را محكم مى گرفتند، چگونه مى توانستند دشنام آن حضرت به بت ها را تحمل نمايند؟!
دفعه بعد، قريش به خيال خود به ابوطالب انصاف داده و حاضر شدند كه بهترين جوان قريش از جهت زيبايى و جوانى و شرف، يعنى عمارت بن وليد بن مغيره مخزومى را به عنوان فرزند به ابوطالب بدهند و در مقابل، محمّد را از او بگيرند تا او را به جزاى اعمالش برسانند، امّا ابوطالب در پاسخ گفت: شما مى خواهيد پسر مرا بگيريد و بكشيد آن گاه پسر خودتان را بدهيد من تربيت كنم؟!
خلاصه، از اين رفت و آمدهاى بى فايده و بى ثمر، فراوان اتفاق افتاد، امّا ابوطالب به هيچ وجه تسليم قريش نشد. وليكن از تكرار اين قضايا مى توان فهميد كه اگر چه ابوطالب تسليم قريش نمى شد، ولى با نرمى به آنان جواب مى داد؛ به نحوى كه آنان مأيوس نشوند و راه رفت و آمد بسته نشود! همين نكته نشان از كمال عقل ابوطالب دارد. آن بزرگوار، قريش را سرگرم مى كرد و راه صلح را باز نگاه مى داشت و در عين حال به پيغمبر اطمينان خاطر داده و او را وادار به دعوت مى نمود.
شما مى توانيد اندازه عظمت، عزت و سيادت ابوطالب را از اين جا نيز كشف نماييد، زيرا او پيغمبر را در شهر مكه و در آن مدت طولانى از شرّ آن دشمنان سرسخت حفظ كرد.
آرى! ابوطالب يگانه مردى بود كه توانست دشمن تمامى قريش و عرب را در خانه خود نگاه دارى نموده و از شرّ قريش و شياطين انس محفوظ دارد. آنها حتى نتوانستند به ابوطالب جسارت كنند يا از مقام او بكاهند. قريش بى جهت از ابوطالب حساب نمى بردند؛ او مردى فوق العاده محترم، عاقل و مقتدر بود.
روزى ابوطالب پيغمبر را نيافت؛ هر چه جستجو كرد، اثرى از او به دست نياورد.گمان كرد كه قريش ناگهانى پيامبر را كشته اند و به روى خود نمى آورند. لذا به غلامان و فاميل خود دستور داد تا با خود اسلحه بردارند و هر كدام نزد بزرگى از بزرگان قريش
ص: 29
بروند و هرگاه صداى او را شنيدند كه مى گويد محمد را مى طلبم! آن قريشى را بكشند. در همين اثنا پيغمبر پيدا شد و ابوطالب اعلام كرد از آن جا كه محمد را سالم يافته ايم، كسى به قريش كارى نداشته باشد. بدين ترتيب قريش فوق العاده از ابوطالب وحشت داشته و او را خطرناك مى دانستند.
آرى! كسى كه حاضر است همه را به خاطر احتمال قتل يك نفر بكشد، چگونه محمد را تنها مى گذارد تا رسما او را بكشند؟! پس بى سبب نبود كه پيغمبر توانست در مكه معظمه بماند و از فرصت ها استفاده كامل را ببرد. خداوند به وسيله ابوطالب از پيامبرش نگاه دارى كرد و قريش با تمام شياطين خود نتوانستند بين او و ابوطالب جدايى و تفرقه بيفكنند. در عوض، قريش هر چه مى توانستند از آزار و اذيت كوتاهى نمى كردند.
شما از اين قضيه نيز مى توانيد اندازه عظمت ابوطالب و مقدار آزار قريش را به دست بياوريد: روزى پيغمبر نزديك كعبه نشسته بود. قريش مقدارى از اجزاى يك شتر مرده را برداشته و بر سر و روى پيغمبر ريختند. پيغمبر نزد عموى خود آمد و گفت: حسب و شرافت من در ميان شما چگونه است؟ ابوطالب گفت: مگر چه شده است؟
پيغمبر او را از قضيه آگاه كرد. ابوطالب حمزه را با خود برداشت و به كعبه رفت. قريش در مسجد الحرام نشسته بودند. ابوطالب به حمزه فرمود: پوزه تك تك ايشان را از اين كثافت آلوده كن و هر كس كه امتناع كرد با شمشير گردنش را بزن! هيچ كس جرأت نكرد، حتى از جاى خود برخيزد. آن گاه حمزه، سِبيل تمام مشركين را با آن نجاست آلوده كرد!
اين نه فقط از شخصيت و شجاعت حمزه بود، بلكه امر ابوطالب در آن تأثير به سزايى داشت؛ زيرا حمزه با تمام مقامى كه داشت، مجرى امر ابوطالب بود.
ابوطالب، بنى هاشم را به حمايت از پيغمبر وادار مى نمود و عمل آن بزرگوار، سرمشق مؤمن و كافر آنان بود. روزى ابو جهل متعرّض پيغمبر شده و با سخنان درشت خود خاطر محترم پيغمبراكرم را آزرده نموده بود. بنى هاشم جمع شده بودند امّا حمزه
ص: 30
براى شكار به خارج از مكه رفته بود. وقتى برگشت و اجتماع را ديد، سبب را پرسيد. زنى از بالاى بام گفت: عمرو بن هاشم متعرض محمّد شده و او را اذيت نموده است.
حمزه، غضبناك به سمت ابو جهل رفت و با كمان خويش بر سر او كوبيد، سپس او را از جا بلند كرد و بر زمين كوبيد. مردم واسطه شده و از ظهور و بروز حوادث ناگوار جلوگيرى نمودند. ابو جهل كه نزد قريش خيلى محترم بود و در جنگ بدر با وجود تمام اشراف و بزرگان، سيادت قريش با او بود، در اين موقع گرفتار حمزه و زمين خورده او مى شود. قريش به حمزه مى گويند: مگر مسلمان شده اى؟ او از روى حميّت و غضب مى گويد: آرى.
وقتى به منزل مى رود و به حال عادى برمى گردد، مى بيند كه در حضور جمع، سخنى گفته است. پس به سراغ پيغمبر مى آيد و مى پرسد: چه مى گويى؟ آيا به راستى پيغمبر هستى؟
پيامبر آياتى از قرآن را براى او مى خواند و او هم مى شنود و به راستى ايمان مى آورد و به وسيله غضب از جهنم خارج و به سوى بهشت كشيده مى شود.
ابوطالب براى تقويت حمزه اشعارى مى گويد:
فصبرا ابا يعلى على دين احمد
وكن مظهرا للدين وفقت صابرا
وخط من اتى بالدين من عند ربه
بصدق وحق لا تكن حمزة كافرا
فقد سرني إذ قلت إنّك مؤمن
فكن لرسول اللّه في اللّه ناصرا
وناد قريشا بالّذي قد اتيته
جهارا وقل لهم ما كان احمد ساحرا(1)از قرار اخبار و تواريخ مى بايست سلاى ناقة را مكرر ريخته باشند و ابو جهل علاوه بر دشنام دادن، شخصا مبادرت بدين جسارت نمود كه اين موضوع از روايت كلينى در
ص: 31
موضوع غضب حمزه مستفاد مى شود.(1)
ابن زبعرى نيز يك بار در حضور قريش اقدام به اين اهانت نمود. پيغمبر نماز مى خواند. ابو جهل گفت: چه كسى برمى خيزد تا اين كثافات را بر او بريزد تا نماز او را باطل سازد؟ ابن زبعرى از خون و سرگين برداشت و بر آن سرور افكند. ابوطالب با شمشير برهنه آمد. قريش خواستند فرار كنند. گفت: به خدا قسم هر كس از جاى خود برخيزد با شمشير او را مى زنم! آن گاه از پيغمبر پرسيد: چه كسى تو را آلوده كرده است؟
فرمود: ابن زبعرى. ابوطالب از همان خون و سرگين بر او افكند».(2)
ابن شهرآشوب مى گويد: «در روايات متواتره است كه ابوطالب امر نمود تا غلامانش پيغمبر را پاكيزه و سبيل كفار را آلوده كنند».(3)
ابوطالب با آن كه مكرر در اشعار خود اظهار ايمان و تصديق به نبوت پيغمبر مى نمود امّا در حضور قريش به پيغمبر اقتدا نمى كرد و نماز نمى خواند و به كلى رابطه را با قريش قطع نمى نمود و هميشه جاى صلح را باقى مى گذاشت و كارى نمى كرد كه قريش به تمام معنى با او دشمنى كرده و پناه دادن او به پيغمبر را سبك و خوار شمارند؛ تا آن كه بهتر بتواند پيغمبر و جمعى از مسلمين را حفظ نمايد. اين از عقل و تدبير ابوطالب بود.
عجيب است كه بعضى از منافقين آن همه جان فشانى ابوطالب را در نظر نمى آورندو به اشعار او كه با صراحت به نبوت پيغمبر اعتراف نموده، اعتنا نكرده و به خاطر دشمنى با فرزند رشيد او، على علیه السلام، ابوطالب را مشرك مى شناسند، نه مسلمان! و با توجه به اين كه اگر كسى اعتراف لسانى نمايد، او را مسلمان مى خوانند؛ چه شده است كه منافقان به آن همه اعترافات لسانى و اشعار ابوطالب درباره پيغمبر و آن همه افعال و
ص: 32
آثار او در اسلام و رنج و مشقت هاى او در حفظ پيغمبر توجه نكرده و شهادت اهل بيت را رد مى كنند؟! و چه بسا مسلمانانى كه در اثر حُسن ظن به منافقين در اشتباه واقع مى شوند!
آرى! معاويه دشمن سرسخت على علیه السلام پول زيادى مى داد تا حق را باطل جلوه دهد و على را در نظرها خوار نمايد. در جنگ احد پس از ختم غائله، ابو سفيان بر سر نعش حمزه سيد الشهدا علیه السلام حاضر شده و با كوبيدن نيزه خود بر بدن مثله شده او و جسارت لسانى، تشفّى خاطر خود مى نمود. رئيس احابيش - از هم عهدان و خلفاى قريش - هم ايستاده بود و ابو سفيان را ملامت كرد و مى گفت: تو كه رئيس قريش هستى با جنازه عموزاده خود چنين مى كنى؟ ابو سفيان خجل شد و از او خواست تا اين امر را مخفى كند.
وقتى ابو سفيان متوجه عمل خود مى شود، شرمگين مى گردد، ولى معاويه پس از آن همه دشمنى ها با على علیه السلام بعد از شهادت آن حضرت نيز از او دست برنداشت و از سبّ علنى و وادار كردن مردم بر اين امر خوددارى نمى كرد. شما مى توانيد از مخفى نمودن قبر على علیه السلام توسط اولادش تا حدى از خباثت معاويه مطلع شويد. معلوم مى شود كه معاويه به مراتب از ابو سفيان خبيث تر بود و اين شجره خبيثه و شاخه هاى آن داراى مراتب و دركاتى است. آرى! معاويه از مادر خود نيز ارث برد؛ زنى كه از نهايت دشمنى، جگر حمزه را به دندان كشيد و خواست آنرا بخورد.
ابن شهرآشوب نقل مى كند: «ابو جهل آرزو مى كرد زمانى بيايد كه محمّد به اوحاجتى پيدا كند تا او را استهزا نمايد. اتفاقا روزى از غريبى كه به مكه آمده بود، شتر خريد و از دادن حق آن غريب خوددارى كرد. فروشنده به قريش پناهنده شد و آنان براى مسخره گرى، او را به نزد پيغمبر فرستادند و گفتند كه اگر او واسطه شود ابو جهل قبول مى كند و پول تو را مى دهد. غريب به پيغمبر پناه برد. پيغمبر با او نزد ابو جهل آمد و فرمود: اى ابو جهل! برخيز و حق اين مرد را بده. ابوجهل از جا برخاست و بلافاصله حق او را ادا نمود. وقتى قريش او را ملامت كردند، گفت: مرا شماتت نكنيد؛ چون با او دو
ص: 33
اژدها بود و چند نفر با اسلحه همراه او بودند كه از آنان ترسيدم. قريش به جاى آن كه به پيغمبر بخندند، براى بزرگ خود كنيه و نام تاريخى گذاشتند كه تا ابد از او محو نشود؛ قريش قبلاً او را «ابو الحكم» مى ناميدند و تا آن وقت كسى او را ابو جهل نمى گفت، امّا در آن وقت به او لقب ابوجهل دادند.
پيغمبر در موسم و موقع تجمع قبايل عرب آنان را دعوت مى نمود، امّا قبول نمى كردند و مى گفتند: كسى كه در فاميل خود اختلاف ايجاد كرده است، نمى تواند مصلح باشد. ابو لهب دنبال او مى رفت و مى گفت: به سخنانش توجّه نكنيد، او برادرزاده
من و ساحر و كذاب است».(1)
نقل است: «پيغمبر پس از فوت ابوطالب براى دعوت مردم به اسلام به طائف سفر نمود. چند نفر از بزرگان ثقيف كه در طائف بودند، او را استهزا كردند. يكى مى گفت: اگر خدا تو را فرستاده باشد، من پرده - يا درِ - كعبه را مى دزدم. ديگرى گفت: خدا غير از تو كسى را نداشت كه تو را فرستاد؟ سومى گفت: پس از اين جلسه، كلمه اى با تو سخن نمى گويم؛ اگر چنان كه مى گويى فرستاده خدايى، مهم تر از آن هستى كه من تو را يارىكنم و اگر دروغ مى گويى با تو سخن نمى گويم.
آنان پيغمبر را استهزا كرده و قضيه را به قوم و فاميل خود خبر مى دادند و قطعا تحريك هم مى نمودند كه در وقت مراجعت آن حضرت، مردمان نادان در كنار راه بوده و به پاى مباركش سنگ مى زدند».(2)
نمى دانم چرا بزرگان ثقيف اين قدر نادان بودند؟! مگر توقّع آنان چه بود؟ آيا مى خواستند پيغمبر يك مَلِك و پادشاه باشد. اين گونه بود كه محمّد صلی الله علیه و آله وسلم را به پيغمبرى باور نداشتند؟! و يا آن كه خيال مى كردند پيغمبرى منصبى است كه خداوند بايد به
ص: 34
اشراف و ثروتمندان بدهد؛ چنان كه مى گفتند: چرا قرآن بر بزرگ طائف يا بزرگ مكه نازل نشد؟ آيا آنان بشرى پاك و پاكيزه و بهتر از محمّد سراغ داشتند؟ آيا آنان در صفات حميده كسى را نظير پيغمبر سراغ داشتند؟ آيا اگر كسى به راستى پيغمبر شد نبايد با او سخن گفت و از او استفاده كرد؟
خداوند براى نجات گمراهان راهنما مى فرستد. حال به جاى اين كه متابعت كنند، مقاومت و دشمنى كردند! مى توان گفت پيغمبر پس از فوت ابوطالب در صدد بود شهرى غير از مكه را براى خود انتخاب كند تا بتواند در آن جا بتواند آزادانه زندگى كند و از شرّ قريش محفوظ باشد. او مى دانست كه قريش ايمان نمى آورند و چون ياور او در مكه از دست رفته بود، نمى تواند توقف كند. از اين جهت به طائف سفر نمود تا شايد از حمايت ثقيف استفاده كند، ولى متأسفانه پيغمبر در اين سفر ياورانى به دست نياورد و مجبور شد كه دوباره به مكه مراجعت كند، كه به وسيله پناه دادن يكى از بزرگان قريش به آن سرور، وارد مكه شد.
قريش و كليّه مشركين با تلاش فراوان براى فرونشاندن نور حق كوتاهى نكرده و در هر سنگرى مقاومت شديدى به خرج مى دادند، حتى جهل و نادانى را به حدىرسانيدند به كسانى كه غريب بوده و تازه وارد مكه مى شدند، سفارش مى كردند تا مبادا به سخنان محمد گوش دهند. چنان كه عتبة بن ربيعه به دوست انصارى خود اسعد بن وزار گفت: مبادا با محمد گفت وگو كنى! او ساحر است و با سخنان خود تو را سِحر مى كند، در گوش خود پنبه بگذار تا حرف او را نشنوى. اسعد نيز همين كار را كرده و به گوش خود پنبه گذاشت و در وقت طواف پيغمبر را ديد كه با عده اى از بنى هاشم در حجر نشسته بود! و در مرتبه دوم طواف، خود را ملامت كرد و در مقام برآمد كه صدق و كذب قصه را به دست آورد. اين بود كه نزد پيغمبر آمد و به سخنان آن حضرت گوش فرا داد و در نهايت هم مسلمان شد و پيش آهنگ مسلمين مدينه گرديد.
پس قريش، خود ايمان نمى آوردند و در صدد بودند تا به هر نحو ممكن نگذارند كسى مسلمان شود. بنابر اين، پيغمبر را ساحر و كذّاب مى ناميدند و مردم را از معاشرت
ص: 35
و گفت وگو با وى مى ترسانيدند. جايى كه عموى او، ابو لهب در پى آن حضرت برود و او را ساحر و كذاب بخواند تا مبادا كسى به سخنان او گوش بدهد و نور اسلام در دلش بتابد، از ديگران چه انتظارى مى توان داشت!
اجمال كلام، قول خداست كه مى فرمايد:
«يُريدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللّهِ بِاَفْواهِهِمْ وَاللّه ُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ * هُوَ الَّذي اَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَدينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلىَ الدّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ»(1)
«آنان مى خواهند نور خدا را به وسيله دهان و سخنان باطل خود خاموش كنند، ولى خداوند آن نور را با نهايت روشنايى نگاه مى دارد، اگر چه كفار نخواهند. خداوند است كه پيغمبر خود را با هدايت و دين حق فرستاد تا دين او را بر دين هاى عالم غالب سازد، اگر چه مشركين نخواهند و بر خلاف ميل آنان باشد».
خداوند دين حق را با پيغمبرى به عنوان راهنما فرستاد و خواست كه آن دين را برتمام اديان غالب سازد. بنابر اين، اتفاق كفار و مشركين بر خاموش ساختن نور حق چه اثرى دارد؟ هرگز با گفته هاى باطل آنان نور خداوند خاموش نخواهد شد و چنان شد كه خداوند در قرآن خبر داد؛ با تمام مجاهدات قريش و كفار طولى نكشيد همان محمدى كه شبانه مكه را از دست قريش ترك كرد، همو روز برگشت؛ در حالى كه تمامى آنها در دست او اسير بودند. امّا پيامبر همگى را آزاد كرد و همه به حقانيت او معترف شده و اقرار كردند كه بر باطل بودند، آن گاه اظهار شهادتين نمودند.
قريش، عقلا و اشراف عرب بودند و عرب نيز همواره آنان را به نظر بزرگى نگاه مى كردند. پيغمبراكرم به اذيت و آزار همين قريش مبتلا گشت و همين جماعت، شب و روز آرام نداشته و مشغول افساد و اخلال بودند. آنان به حساب غلط خود نقطه ضعفى پيدا كرده و از اين راه حمله مى نمودند و استهزا مى كردند. عمده استهزاى قريش به
ص: 36
عقايد پيغمبر در چهار مورد بود: توحيد، نبوت، قرآن و معاد.
ما به سخنان آنان و پاسخ قرآن اشاره مى نماييم تا شما بتوانيد از دور منظره مبارزه حق و باطل را مشاهده فرماييد:
«وَعَجِبُوا اَنْ جآءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَقالَ الْكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذّابٌ * اَجَعَلَ الاْلِهَةَ اِلها واحِدا اِنَّ هذا لَشَىْ ءٌ عُجابٌ * وَانْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ اَنِ امْشُوا وَاصْبِرُوا عَلى الِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَى ءٌ يُرادُ * ما سَمِعْنا بِهذا فِى الْمِلَّةِ الاْخِرَةِ اِنْ هذا اِلاَّ اخْتِلاقٌ»(1)
«و از اين كه هشدار دهنده اى از خودشان برايشان آمده در شگفتند و كافرانمى گويند: اين، ساحرى دروغگو است. آيا خدايان [متعدد] را خداى واحدى قرار داده؟ اين واقعا چيز عجيبى است! و بزرگانشان روان شدند [و گفتند ]برويد و بر خدايان خود ايستادگى نماييد كه اين امر قطعا هدف [ما] است. [از طرفى] اين [مطلب] را در آيين اخير [عيسوى هم ]نشنيده ايم؛ اين [ادعا] جز دروغ بافى چيز ديگرى نيست».
قريش كه براى خود خدايانى تراشيده و عمرى به آنان مأنوس گشته و به خداوندى آنان عقيده داشتند، حال كه با مردى مصادف شده اند كه تمام خدايانشان را بر باطل مى داند، در مقام مبارزه و مقابله بر آمده و او را ساحر و كذاب مى خوانند و تعجب مى كنند از آن كه پيغمبرى براى آنان آمده باشد. سپس براى نادرستى ادعاى پيامبر، سندى درست كرده و گفتند: چگونه مى شود او راستگو و سخنش درست باشد؛ در حالى كه همه خدايان را به يكى مصالحه نموده است؟ يقينا اين سخنى تازه و دروغى آشكار است كه آنها ساخته بودند. بنابراين، نتيجه مى گرفتند كه بايد در مقابل اين دروغگو ايستادگى و مقاومت كرد و از خدايان خود دست برنداشت. در حقيقت مايه علمى هم به دستشان آمد و به وسيله اين امر، پيغمبر را تضعيف و استهزا مى نمودند.
ص: 37
عجبا! قريش مى خواهد از اين راه، نادرستى پيغمبر را ثابت كند، امّا يوسف صديق مى خواهد در محبس براى دو همراه و هم صحبت خود توحيد را ثابت كند. او مى گويد: «ءَاَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ(1)؛ آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداى يگانه مقتدر؟!»
اگر انسان رشته امورش را به دست يك نفر مقتدر بدهد بهتر است يا آن كه به دست جماعتى كه متفرق باشند؛ جماعتى كه هر كدام در يك محل، امّا در عقيده و نظر متفرق باشند؟! اگر يكى را پيدا كند، ديگرى را گم مى كند و اگر يكى را راضى نمايد، ديگرى رااز خود خواهد رنجاند؟!
قرآن جواب اين اعتراض قريش را به وجوهى داده است؛
اول اين كه مى فرمايد تمامى موجودات، مخلوق خداوند است و به ديگران مربوط نيست:
«قُلْ اَرَاَيْتُمْ اِنْ جَعَلَ اللّهُ عَلَيْكُمُ الْلَيْلَ سَرْمَدا اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ اِلهٌ غَيْرُ اللّهِ يَاْتيكُمْ بِضِيآءٍ اَفَلا تَسْمَعُونَ * قُلْ اَرَاَيْتُمْ اِنْ جَعَلَ اللّهُ عَلَيْكُمْ النَّهارَ سَرْمَدا اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ اِلهٌ غَيْرُ اللّهِ يَأْتيكُمْ بِلَيْلٍ تَسْكُنُونَ فيهِ اَفَلا تُبْصِرُونَ»(2)
«بگو: هان! چه مى پنداريد، اگر خدا تا روز رستاخيز شب را بر شما جاويد بدارد، جز خداوند كدامين معبود براى شما روشنى مى آورد؟ آيا نمى شنويد؟ بگو: هان! چه مى پنداريد، اگر خدا تا روز قيامت روز را بر شما جاويد بدارد؛ جز خداوند كدامين معبود براى شما شبى مى آورد كه در آن آرام گيريد، آيا نمى بينيد؟»
«اَمَّنْ هذَا الَّذى يَرْزُقُكُمْ اِنْ اَمْسَكَ رِزْقَهُ بَلْ لَجُّوا فى عُتُوٍّ وَنُفُورٍ * اَفَمَنْ يَمْشى مُكِبّا عَلى وَجْهِهِ اَهْدى اَمَّنْ يَمْشى سَوِيّا عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ * قُلْ هُوَ الَّذى اَنْشَأَكُمْ وَجَعَلَ
ص: 38
لَكُمُ السَّمْعَ وَالاَْبْصارَ وَالاَْفْئِدَةَ قَليلاً ما تَشْكُرُونَ * قُلْ هُوَ الَّذى ذَرَاَكُمْ فِى الاَْرْضِ وَاِلَيْهِ تُحْشَرُونَ»(1) إلى قوله: «قُلْ اَرَاَيْتُمْ اِنْ اَهْلَكَنِىَ اللّه ُ وَمَنْ مَعِىَ اَوْ رَحِمَنا فَمَنْ يُجيرُ الْكافِرينَ مِنْ عَذابٍ اَليمٍ * قُلْ هُوَ الرَّحْمنُ آمَنّا بِهِ وَعَلَيْهِ تَوَكَّلْنا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ فى ضَلالٍ مُبينٍ * قُلْ اَرَاَيْتُمْ اِنْ اَصْبَحَ مآؤُكُمْ غَوْرا فَمَنْ يَأْتيكُمْ بِماءٍ مَعينٍ»(2)
«يا كيست آن كه به شما روزى دهد اگر [خدا] روزى خود را [از شما ]باز دارد؟[نه!] بلكه در سركشى و نفرت پافشارى كردند. پس آيا آن كس كه نگونسار راه مى پيمايد هدايت يافته تر است يا آن كس كه ايستاده بر راه راست مى رود؟ بگو: اوست آن كس كه شما را پديد آورده و براى شما گوش و ديدگان و دلها آفريده است. چه كم سپاسگزاريد! بگو اوست كه شما را در زمين پراكنده كرده و به نزد او[ست كه ]گرد آورده خواهيد شد». تا آن جا كه مى فرمايد: «بگو: به من خبر دهيد، اگر خدا مرا و هر كس را كه با من است هلاك كند يا ما را مورد رحمت قرار دهد، چه كسى كافران را از عذابى پر درد پناه خواهد داد؟ بگو: اوست خداى بخشايشگر؛ به او ايمان آورديم، و بر او توكل كرديم. و به زودى خواهيد دانست چه كسى در گمراهى آشكارى است. بگو: به من خبر دهيد، اگر آب [آشاميدنى] شما [به زمين] فرو رود، چه كسى آب روان برايتان خواهد آورد؟»
«قُلْ اَرَاَيْتُمْ اِنْ اَخَذَ اللّه ُ سَمْعَكُمْ وَاَبْصارَكُم وَخَتَمَ عَلى قُلُوبِكُمْ مَنْ اِلهٌ غَيْرُ اللّه ِ يَأْتيكُمْ بِهِ»(3)
«بگو: به نظر شما، اگر خدا شنوايى شما و ديدگانتان را بگيرد و بر دلهايتان مُهر نَهَد، آيا غير از خدا كدام معبودى است كه آن را به شما باز پس دهد؟»
وقتى ابراهيم علیه السلام با آن متمرد مدعى خداوندى (نمرود) گفت وگو كرد، گفت: خداى من زنده مى كند و مى ميراند. او گفت: من نيز چنين مى كنم؛ محكوم به اعدام را گردن
ص: 39
مى زنم و محكوم ديگر به اعدام را آزاد مى كنم. پس من نيز مى كشم و زنده مى نمايم.
ابراهيم سخن را در آن جا به جايى بُرد كه او نتواند مغالطه كند و گفت: خداى من خورشيد را از مشرق بيرون مى آورد. حال، تو از مغرب بيرون آور.
كافر مبهوت شد؛ زيرا نمى توانست بگويد كه مى توانم. خداوند به پيغمبرش راه محاجّه را نشان مى دهد و به او مى گويد: بگو اگر خدا اين خورشيد را بيرون نياورد وتاريكى شما را فرا گيرد، چه كسى مى تواند خورشيد ديگرى بياورد؟ و اگر خورشيد را نگاه داشت، چه كسى مى تواند تاريكى عالم گير بياورد كه مردم در آن بخوابند و آرام باشند؟ بگو اگر آب شيرين شما به زمين فرو رفت، چه كسى براى شما آب گوارا مى آورد؟ خداوندِ چشم، گوش، رزق و تقدير او است. بگو اگر خداوند چشم و گوش، قلب شما را گرفت، چه كسى است كه كار او را براى شما بكند و به شما گوش و چشم و دل بدهد؟
خداوند اين بيانات را به وسيله پيغمبرش به مردم فرمود. حال كه قريش مسخره مى كنند و مى گويند كه آيا اين همه خدايان را يكى قرار داده و از ديگران چشم پوشيده و دست برداشته است، جواب اين سخنان را چه مى دهند و چه مى توانند بگويند؟ آيا لات، عزّى، منات، هبل و اصنام ديگر يا هر كسى غير از خدا مى تواند چنين كارى بكند كه شايسته خداوندى و معبودى باشد؟
هرگز پيش از آن كه اين ها پديد آيند، اين نظم برقرار بود و روز و شب در گردش و سفره نعمت الهى پهن بود، پس چگونه آنان خالق و رازق هستند؟ شما ببينيد كه قريش در مقابل اين پرسش هاى پيغمبر چگونه از دادن جواب مبهوت و عاجز مانده و در عين حال چگونه در باطل خود پافشارى مى كنند و از حق روى مى گردانند؟
«اُنْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الاْياتِ ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُونَ»(1)
«بنگر چگونه آيات [خود] را [گوناگون] بيان مى كنيم، سپس آنان روى بر مى تابند».
ص: 40
پاسخ دوم آن كه آنان، خود، مخلوق و بيچاره هستند:
«أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّهِ شُفَعآءَ قُلْ اَوَلَوْ كانُوا لايَمْلِكُونَ شَيْئا وَلايَعْقِلُونَ»(1)
«آيا غير از خدا شفاعت كنندگانى براى خود گرفته اند؟ بگو: آيا هر چند اختيار چيزى را نداشته باشند و نينديشند؟»
«وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ الِهَةً لا يَخْلُقُونَ شَيْئا وَهُمْ يُخْلَقُونَ وَلايَمْلِكُونَ لاَِنْفُسِهِمْ ضَرّا وَلانَفْعا وَلايَمْلِكُونَ مَوْتا وَلاحَياتا وَلانُشُورا»(2)
«و به جاى او خدايانى براى خود گرفته اند كه چيزى را خلق نمى كنند و خود خلق شده اند و براى خود نه زيانى را در اختيار دارند و نه سودى را؛ و نه مرگى را در اختيار دارند و نه حياتى و نه رستاخيزى را».
«قُلِ ادْعُوا الَّذينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِهِ فَلا يَمْلِكُونَ كَشْفَ الضُّرِّ عَنْكُمْ وَلا تَحْويلاً»(3)
«بگو: كسانى را كه به جاى او [معبود خود] پنداشتيد، بخوانيد؛ [آنها ]نه اختيارى دارند كه از شما دفع زيان كنند و نه [آن كه بلايى را از شما ]بگردانند».
«اِنَّ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّه ِ عِبادٌ اَمْثالُكُمْ فَادْعُوهُمْ فَلْيَسْتَجيبُوا لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ * اَلَهُمْ اَرْجُلٌ يَمْشُونَ بِها اَمْ لَهُمْ اَيْدٍ يَبْطِشُونَ بِها اَمْ لَهُمْ اَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِها اَمْ لَهُمْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها قُلِ ادْعُوا شُرَكاءَكُمْ ثُمَّ كيدُونِ فَلا تُنْظِرُونِ * اِنَّ وَلِىَّ اللّهُ الَّذى نَزَّلَ الْكِتابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصّالِحينَ * وَالَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لايَسْتَطيعُونَ نَصْرَكُمْ وَلا اَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ»(4)
«در حقيقت، كسانى را كه به جاى خدا مى خوانيد، بندگانى امثال شما هستند. پس اگر راست مى گوييد، آنها را [در گرفتارى ها] بخوانيد، بايد شما را اجابت كنند! آيا آنها پاهايى دارند كه با آن راه بروند؟! يا دست هايى دارند كه با آن كارى انجام دهند؟! يا چشم هايى دارند كه با آن بنگرند؟! يا گوش هايى دارند كه با آن بشنوند؟
ص: 41
بگو: شريكان خود را بخوانيد؛ سپس درباره من حيله به كار بريد و مرا مهلتمَدَهيد! بى ترديد سرور من آن خدايى است كه قرآن را فرو فرستاده و همو دوستدار شايستگان است. و كسانى را كه به جاى او مى خوانيد، نه مى توانند شما را يارى كنند و نه خويشتن را يارى دهند».
آرى! كسانى كه خود بيچاره هستند و توانايى ندارند خودشان را يارى و نگاهدارى كنند، چگونه ديگران را نگاه مى دارند و به كار مى آيند. اين جمله اخيرى كه خداوند به پيغمبرش فرموده است كه به مشركين بگو كه تمامى خدايان خود را بخوانند و به اتفاق يكديگر با من دشمنى كنند و به من مهلت ندهند و مرا خداوند ياور است و ديگران (بت ها) به خودشان و شما نمى توانند كمك رسانند، اتمام حجتى عجيب و غريب است. ببينيد كه پيغمبراكرم چقدر به صحت گفته خود و قدرت خداوند و بيچارگى و زبونى تمام مشركين و خدايان آنان اطمينان داشت كه به اين نحو مباهله مى كند و مى گويد كه تمامى آنان را بخوانيد و با هم همدست شويد و به من مهلت ندهيد.
آرى! كسى كه خدا نگاهش دارد - «وَاللّه ُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ(1)؛ و خدا تو را از [گزند] مردم نگاه مى دارد» - چه وحشتى از ماسوى اللّه دارد؟ او مطمئن است كه آنها منشأ ضرر و نفعى نيستند كه آنچه مى خواهند و مى توانند بكنند و مى داند كه خدا ياور پيغمبر خود است. وقتى دشمنان خدا از قوم ابراهيم اتفاق كردند كه براى يارى خدايان خود ابراهيم را بسوزانند، خدا فرمود: «يا نارُ كُونى بَرْدا وَسَلاما(2)؛ اى آتش! براى ابراهيم سرد و بى آسيب باش!» پس جهنم بندگان به برد و سلام مبدل شد. كفار قريش و مشركين نيز هم دست شدند امّا هر چه تلاش كردند نتوانستند پيغمبر را از ميان بردارند: «اِلاّ تَنْصُرُهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللّهُ اِذا اَخْرَجَهُ الَّذينَ كَفَرُوا(3)؛ اگر شما او [پيامبر] را يارى نكنيد، قطعا خدا او را يارى كرد؛ هنگامى كه كفر ورزيدگان او را [از مكه ]بيرون كردند».
ص: 42
دشمنان هر اندازه با پيغمبر جنگيده و دشمنى كردند و مشركين، اهل كتاب و منافقين هر چه كار شكنى كردند، نتوانستند او را گرفتار سازند؛ حتى رؤسايشان، مانند ابو سفيان و حى بن اخطب به عجز خود اعتراف كردند.
آرى! «لا إله إلاّ اللّه وحده وحده أنجز وعده و نصر عبده و هزم الأحزاب وحده».
من از اندازه وقاحت، لجاجت و عناد مشركين بسيار متعجبم كه چگونه در برابر اين پرسش هاى پيغمبر و اين سرزنش ها و توبيخات، همچنان بر باطل خود باقى مانده و دست از خداى ساخته شده خود برنمى داشتند؟! آنان در مقابل وجدان خود چه مى كردند؟!
پاسخ سوم:
«ءآللّهُ خَيْرٌ امّا يُشْرِكُونَ * اَمَّنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ وَاَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ السَّمآءِ مآءً»(1) إلى قوله «اَمَّنْ يَبْدَءُوا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ وَمَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّمآءِ وَالاَْرْضِ ءَإِلهٌ مَعَ اللّه ِ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ»(2)
«آيا خدا بهتر است يا آنچه [با او] شريك مى گردانند؟! [آيا آنچه شريك مى پندارند بهتر است] يا آن كس كه آسمان ها و زمين را خلق كرد و براى شما آبى از آسمان فرود آورد؟!» تا آن جا كه مى فرمايد: «يا آن كس كه خلق را آغاز مى كند و سپس آن را باز مى آورد و آن كس كه از آسمان و زمين به شما روزى مى دهد؟ آيا معبودى همراه با خداست؟ بگو: اگر راست مى گوييد برهان خويش را بياوريد!»
«أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ هذا ذِكْرُ مَنْ مَعِىَ وَذِكْرُ مَنْ قَبْلى»(3)
«آيا به جاى او خدايانى براى خود گرفته اند؟ بگو: برهانتان را بياوريد! اين استياد نامه هر كه با من است و ياد نامه هر كه پيش از من بود».
ص: 43
«أَمْ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَكاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللّه ُ خالِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ وَهُوَ الْواحِدُ الْقَهّارُ»(1)
«يا براى خدا شريكانى پنداشته اند كه مانند آفرينش او آفريده اند و در نتيجه [اين دو] آفرينش بر آنان مشتبه شده است؟ بگو: خدا آفريننده هر چيزى و يگانه قهار است».
«خَلَقَ السَّمواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها وَاَلْقى فِى الاَْرْضِ رَواسِىَ اَنْ تَميدَ بِكُمْ وَبَثَّ فيها مِنْ كُلِّ دآبَّةٍ وَاَنْزَلْنا مِنَ السَّمآءِ مآءً فَاَنْبَتْنا فيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَريمٍ * هذا خَلْقُ اللّهِ فَأَرُوني ماذا خَلَقَ الَّذينَ مِنْ دُونِهِ بَلِ الظّالِمُونَ فى ضَلالٍ مُبينٍ»(2)
«آسمان ها را بى هيچ ستونى كه آن را ببينيد خلق كرد. و در زمين، كوه هاى استوار افكند تا [مبادا زمين] شما را بجنباند. و در آن، از هرگونه جنبنده اى پراكنده گردانيد. و از آسمان، آبى فرو فرستاديم و از هر نوع [گياه] نيكو در آن رويانديم؛ اين خلق خداست. [اينك] به من نشان دهيد كسانى كه غير از اويند چه آفريده اند؟ [هيچ!] بلكه ستمگران در گمراهى آشكارند».
«قُلْ اَرَاَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّه ِ اَرُونى ماذا خَلَقُوا مِنَ الاَْرْضِ اَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِى السَّمواتِ ائْتُونى بِكِتابٍ مِنْ قَبْلِ هذا اَوْ اَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ»(3)
«بگو: به من خبر دهيد آنچه را كه به جاى خدا فرا مى خوانيد! به من نشان دهيد كه چه چيزى از زمين [را] آفريده يا [مگر] آنان را در [كار ]آسمان ها مشاركتى است؟! اگر راست مى گوييد كتابى پيش از اين [قرآن] يا بازمانده اى از دانش نزد من آوريد».پيغمبراكرم مأمور است تا از مشركين بپرسد كه دليل آنها بر خالقيت ما سوى اللّه و شركتشان در خلق چه چيز است و بخواهد تا آنچه را كه آنان به طور مستقل يا به صورت
ص: 44
شراكتى خلق كرده اند به او نشان دهند. همچنين از آنها بپرسد كه دليل و برهانشان بر اين مدعا چيست.
راستى كه ادعاى بى دليل، آن هم چنين ادعاى بزرگى كه بگويد خداوندى، معبوديت، خالقيت و رزاقيت، آن هم با وجود مخالف قومى اى كه مدعى است تمامى خلقت از او است و بيكار هم ننشسته و مرتب پيغمبر فرستاده و مردم را به پرستش خود دعوت نموده و خود را معرّفى نموده است كه «لا إله إلاّ اللّه»، به هيچ وجه قابل اعتماد نيست.
من نمى دانم مشركين در مقابل پرسش پيغمبر چه مى كردند و چگونه از پاسخ اين پرسش فرار مى نمودند؟!
پاسخ چهارم:
«قُلْ لَوْ كانَ مَعَهُ آلِهَةٌ كَما يَقُولُونَ اِذا لاَبْتَغَوا اِلى ذِى الْعَرْشِ سَبيلاً»(1)
«بگو: اگر - چنان كه مى گويند - با او خدايانى [ديگر] بود، در آن صورت حتما در صدد جستن راهى به سوى [خداوند] صاحب عرش بر مى آمدند».
«اَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ الاَْرْضِ هُمْ يُنْشِرُونَ * لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ اِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا»(2)
«آيا براى خود خدايانى از زمين اختيار كرده اند كه آنها [مردگان را ]زنده مى كنند؟ اگر در آنها [زمين و آسمان] جز خدا، خدايانى [ديگر] وجود داشت، قطعا [زمين و آسمان] تباه مى شد».
بديهى است كه اگر امور به دست كسانى سپرده شود و همگى مختار و آزاد باشند، هرج و مرج و اختلال نظام لازم مى آيد. به علاوه در اثر مختلف بودن خواسته ها كار بهمنازعه و مشاجره كشيده مى شود و در مقام از كار انداختن طرف مقابل و انحصار قدرت براى خود بر مى آيند؛ اين امرى فطرى و قهرى است و هر كس به وجدان خود مراجعه كند آن را تصديق خواهد نمود. بنابر اين، از چنين نظم منظّم و گردش عالم دانسته مى شود كه امور به يكى منتهى مى شود كه او خالق و مدبر است و اگر بخواهد به هر كس
ص: 45
نفع يا ضررى برساند، كسى نمى تواند جلوگيرى نمايد. خداوند عالم در سوره مؤمنون براى اثبات توحيد به چند وجه اشاره فرموده است:
«وَهُوَ الَّذى اَنْشَأَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالاَْبْصارَ وَالاَْفْئِدَةَ قَليلاً ما تَشْكُرُونَ * وَهُوَ الَّذى ذَرَأَكُمْ فِى الاَْرْضِ وَاِلَيْهِ تُحْشَرُونَ * وَهُوَ الَّذى يُحْيى وَيُميتُ وَلَهُ اخْتِلافُ الْلَيْلِ وَالنَّهارِ أَفَلا تَعْقِلُونَ»(1) الى قوله «قُلْ لِمَنِ الاَْرْضُ وَمَنْ فيها اِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ * سَيَقُولُونَ لِلّهِ قُلْ اَفَلا تَذَكَّرُونَ * قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمواتِ السَّبْعِ وَرَبُّ الْعَرْشِ الْعَظيمِ * سَيَقُولُونَ لِلّهِ قُلْ اَفَلا تَتَّقُونَ * قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْ ءٍ وَهُوَ يُجيرُ وَلا يُجارُ عَلَيْهِ اِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ * سَيَقُولُونَ لِلّهِ قُلْ فَأَنىّ تُسْحَرُونَ * بَلْ اَتَيْناهُمْ بِالْحَقِّ وَاِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ * مَا اتَّخَذَ اللّه ُ مِنْ وَلَدٍ وَما كانَ مَعَهُ مِنْ اِلهٍ اِذا لَذَهَبَ كُلُّ اِلهٍ بِما خَلَقَ وَلَعَلا بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ سُبْحانَ اللّه ِ عَمّا يَصِفُونَ»(2) الى قوله «وَمَنْ يَدْعُ مَعَ اللّه ِ اِلها آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ فَاِنَّما حِسابُهُ عِنْدَ رَبِّهِ اِنَّهُ لايُفْلِحُ الْكافِرُونَ»(3)
«و اوست آن كسى كه براى شما گوش و چشم و دل پديد آورد. چه اندك سپاسگزاريد! و اوست آن كسى كه شما را در زمين پديد آورد و به سوى او گرد آورده خواهيد شد. و اوست آن كسى كه زنده مى كند و مى ميراند و اختلاف شب و روز از اوست. مگر نمى انديشيد؟» تا آن جا كه مى فرمايد: «بگو: اگر مى دانيد [بگوييد] زمين و هر كه در آن است به چه كسى تعلق دارد؟ خواهند گفت: به خدا.بگو: پس آيا عبرت نمى گيريد؟ بگو: پروردگار آسمان هاى هفت گانه و پروردگار عرش بزرگ كيست؟ خواهند گفت: خدا. بگو آيا پرهيزكارى نمى كنيد؟ بگو: فرمانروايى هر چيزى به دست كيست؟ و اگر مى دانيد [كيست آن كس كه] او پناه مى دهد و در پناه كسى نمى رود؟ خواهند گفت: خدا. بگو: پس چگونه دستخوش افسون شده ايد؟ [نه!] بلكه حقيقت را برايشان آورديم و قطعا آنان دروغگويند».
ص: 46
تا آن جا كه مى فرمايد: «و هر كس با خدا معبود ديگرى بخواند كه براى آن برهانى نداشته باشد، حسابش فقط با پروردگارش مى باشد؛ در حقيقت، كافران رستگار نمى شوند».
اگر در اين آيات شريفه دقت شود امورى دانسته مى شود:
اولاً: خداوند خود را خالقِ چشم و گوش و دل و خالق گردش روز و شب و خالق آسمان و زمين معرفى مى نمايد و پيغمبراكرم را مأمور به پرسش از مشركين مى فرمايد كه اين هفت آسمان و زمين و عرش عظيم را چه كسى پديد آورده است؟ آنان چاره اى جز اعتراف به حق نداشتند؛ زيرا نمى توانستند بگويند كه ساخته شده فلان بت است كه در تاريخ معيّنى مردمان آن را ساخته اند و يا نمى توانستند بگويند كه فلان بشر اين بناهاى عجيب آسمان و زمين را پديد آورده است، در حالى كه مى دانستند پيش از آن كه اجداد ايشان به دنيا بيايد اين بنا برپا بوده و با نظم عجيب خود در گردش بود. منصفين مشركين به قدرى در اين سؤالات و سرزنش ها و توبيخ ها مى ماندند كه چاره اى جز اعتراف نداشتند.
اگر كسى صحنه سؤالات پيغمبر از مشركين را تصور كند كه در ملأ عام مى گفت: «إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ»، «افَلا تَذَكَّرُونَ»، «اَفَلا تَعْقِلُونَ»، «اَفَلا تَتَّقُونَ» و آن جمله آخر كه «فَأَنىّ تُسْحَرُونَ»، متوجه مى شود كه قريش تا چه اندازه مبهوت و عاجز شدند، و سرّ اعتراف آنان به خداوند را خواهد فهميد؛ چنانكه قرآن مى فرمايد خواهند گفت: «سَيَقُولُونَ للّهِ».
پيغمبراكرم در اثبات توحيد و ابطال شرك، به قدرى مشركين را بيچاره كرد كه تا بهامروز سراغ نداريم يكى از اعراب مشرك شده باشد و مانند آباى خود بت هايى را تراشيده و معبودِ خود ساخته باشد! ابراهيم خليل اللّه علیه السلام اگر چه در پنهانى بت شكن شد و گناه را به گردن بزرگ بتان انداخت، ولى طولى نكشيد كه فرزندان ناخلف آن بزرگوار دور خانه خدا، كعبه معظمه، خداوندان دروغينى گذاشته و آنها را پرستش مى كردند، امّا پيغمبراكرم به قدرى پايه را محكم كرد و در ابطال شرك و اثبات توحيد كوشيد كه سرانجام خود مشركين را متوجه ساخت؛ تا جايى كه با دست خويشتن بت هايى را كه خود ساخته بودند در شب و روز شكستند و واقعا دانستند كه آنان ارزشى ندارند.
ص: 47
ابو سفيان كه سال ها به خاطر بت ها با پيغمبر جنگ مى كرد و در حضور پيغمبر خدا در روز احد «اَعلى هُبَل» مى گفت، وقتى در نزديكى مكه به وسيله عباس به حضور پيغمبر شرفياب شد، حضرت فرمود: هنوز به وحدانيت خدا شهادت نمى دهى؟ گفت: شهادت مى دهم.
اگر خداوند شريكى داشت، حتما او هم در جنگ بدر و اُحد كمك مى نمود. اين فكر در اثر نزول آيات شريفه و طول مجاهدات پيغمبر در سر بت پرستان پيدا شد، بلكه مى توان گفت كه منافقين هم در اصلِ شهادت به وحدانيت خداوند صادق بودند و كذب آنان در جهت شهادت پيغمبرى محمد بن عبد اللّه بود. خداوند مثلى زده و از مردم خواسته است كه همه به آن مَثَل گوش بدهند:
«يا اَيُّهَا النّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ اِنَّ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبابا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَاِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئا لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ * ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ اِنَّ اللّهَ لَقَوِىٌّ عَزيزٌ»(1)
«اى مردم! مثلى زده شد، پس بدان گوش فرا دهيد: كسانى را كه جز خدا مى خوانيد هرگز نمى توانيد [حتى] مگسى بيافرينند؛ هر چند براى [آفريدن] آن اجتماع كنند و اگر آن مگس چيزى از آنان بربايد نمى توانند آن را باز پس گيرند. طالب ومطلوب، هر دو ناتوانند. قدر خدا را چنان كه در خور اوست نشناختند. در حقيقت، خداست كه نيرومند شكست ناپذير است».
يعنى همه آنچه را كه مى پرستيد و خدا مى شناسيد اگر اتفاق داشته باشند، نمى توانند مگسى بيافرينند و هيچ وقت نمى توانند. ببينيد اين جمله چه استهزاى عظيمى به كفار است؛ زيرا خداوند از ميان همه مخلوقات، مگس را مثال زده و فرموده است كه اگر همگى اجتماع كنند، هيچ وقت نمى توانند مگسى را خلق كنند. حالا خلق آسمان و زمين و تمامى موجودات ديگر به كنار! همين موجود بسيار ضعيف براى امتحان خالقيت ما سوى اللّه كافى است.
از طرف ديگر مى فرمايد كه اگر همين مگس ناتوان چيزى را از آنان بربايد،
ص: 48
نمى توانند از چنگش درآورند. راستى كه چقدر فكر بشر تنزل كرده بود كه ساخته بى ضرر و فايده دست خود را پرستش مى نمود و آن را خداى خود مى دانست!؟
آرى! اين فكر، در اثر مجاهدات پيغمبر از سر عرب بيرون رفت و بساط بت پرستى با آن وسعت دامنه اش از جزيرة العرب تا امروز برچيده شد.
ثانيا: خداوند مى فرمايد داشتن شريك موجب مى شود كه شركا در مقابل يكديگر صف بندى كنند و هر كدام با دسته مخلوق خود در مقام مبارزه و غلبه بر يكديگر برآيند كه اين امر، موجب فساد دستگاه وسيع آسمان و زمين و گردش موجودات و اختلال در نظام خلقت مى گردد. امّا اكنون كه مشاهده مى شود در نظام خلقت به قدر ذره اى خلاف و فساد نيست و همه چيز مثل روز اول به نظم خود ادامه مى دهند، اين دليل روشنى است بر وحدانيت خداوند و بطلان شرك و وثنيّت.
ثالثا: خدا اشاره مى فرمايد كه مشركين در مدعاى خود دليل و برهانى ندارند. راستى كه بسيار عجيب است! اگر كسى بگويد فلان چيز ناقابل مال من است بايستى گواه داشته باشد و ادعايش بى دليل پذيرفته نخواهد شد. چه شده است كه خداوندى بُتانِچشم و گوش بسته، يا بشرِ مخلوقِ مسبوق به عدم و يا چيز ديگرى كه از قبل نبوده و بعدا به وجود آمده و از ميان نيز خواهد رفت، بدون شاهد و گواه پذيرفته شد و بشر سال ها يا قرن ها در برابر آنان خاضع و خاشع بود و سال ها براى «ما سوى اللّه» خاضع، ساجد و عابد بود و بت، گوساله، آتش، دريا، ستارگان، فرعون ها، عزيز، مسيح و نظاير آن موجودات را كه حادث و زايل و رفتنى بودند مى پرستيدند و مى پرستند؟!
«وَاِذا رَاَوْكَ اِنْ يَتَّخِذُونَكَ اِلاّ هُزُوا أَهذَا الَّذى بَعَثَ اللّهُ رَسُولاً»(1)
«و چون تو را ببينند، جز به ريشخندت نگيرند [كه:] آيا اين همان كسى است كه خدا او را به رسالت فرستاده است؟»
ص: 49
مشركين هر وقت پيغمبر را مى ديدند به جز استهزا و مسخره كارى نداشتند و مى گفتند: آيا كسى را كه خداوند به رسالت فرستاده همين است؟
آرى! مشركين از جهاتى تعجب مى كردند كه محمّد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم رسول خدا باشد و او را مسخره و استهزا مى كردند.
«وَقالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَيَمْشى فِى الاَْسْواقِ لَوْ لا اُنْزِلَ اِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذيرا * اَوْ يُلْقى اِلَيْهِ كَنْزٌ اَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها وَقالَ الظّالِمُونَ اِنْ تَتَّبِعُونَ اِلاّ رَجُلاً مَسْحُورا»(1)
«و گفتند: اين چه پيامبرى است كه غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ چرا فرشته اى به سوى او نازل نشده تا همراه وى هشدار دهنده باشد؟ يا [آن كه] گنجى به طرف او افكنده نشده يا باغى ندارد كه از آن بخورد؟ و ستمكاران گفتند: جزمردى افسون شده را پيروى نمى كنيد».
آنها باور نمى كردند كه پيغمبر خدا فردى عادى باشد و مثل ساير مردم غذا بخورد و در بازارها راه برود، بلكه گمان مى كردند پيغمبر بايد نسبت به سايرين از نظر اختلاف جنسى، ممتاز باشد؛ مَلِكى باشد يا مَلِكى با او همراه باشد و يا آن كه از جهت ثروت و مال، مزيّتى داشته باشد و داراى گنج و باغستان باشد.
در اين كه پيغمبرخدا بايد با ساير افراد تفاوت داشته و داراى مزيتى برتر باشد سخنى نيست، ولى كلام اصلى در آن مزيت است. به نظر مشركين مى بايست يكى از دو امر باشد: اختلاف جنسى، يا ثروت. در نظر آنان گنج و باغستان اهميت زيادى داشت. من گمان مى كنم خدايان مشركين نيز از طلا و نقره يا جواهرات بودند؛ زيرا آنان در برابر ثروت متواضع بودند و معبودشان مال و ثروت بود حالا به هر كيفيتى كه بوده باشد. مگر قوم موسى كه گوساله پرست شدند، جز اين بود كه با زر و زيورى كه از فرعونيان به چنگ آورده بودند، گوساله ساختند؟ اگر گوساله سامرى از زر و زيور نبود، بنى اسرائيل آن را پرستش نمى كردند. پس جايى كه در نظر مردم معبودشان بايد زر و زيور داشته
ص: 50
باشد، آيا براى پيغمبر اين شرط را لحاظ نمى كنند؟
ملاحظه مى شود كه مشركين چگونه در پيغمبرى محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم اعتراض داشتند و مى گفتند: «لَوْ لا اُنْزِلَ اِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذيرا * اَوْ يُلْقى اِلَيْهِ كَنْزٌ اَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها وَقَالَ الظّالِمُونَ اِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاّ رَجُلاً مَسْحُورا(1)؛ و گفتند: اين چه پيامبرى است كه غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ چرا فرشته اى به سوى او نازل نشده است تا همراه وى
هشدار دهنده باشد؟ يا گنجى به طرف او افكنده نشده يا باغى ندارد كه از آن بخورد؟ و ستمكاران گفتند: جز مردى افسون شده را دنبال نمى كنيد».
كسانى كه حب مال به آن اندازه در دلشان جاى گرفته كه جسم بى جانى را چون ازجواهر است خداوند خود مى دانند، چگونه تسليم فرمان محمد بن عبد اللّهِ يتيم و بى مال مى شوند؟ آنان هيچ گاه تسليم فرمان پيغمبر نمى شوند؛ چنانكه گفتند و خداوند نيز خبر
داده است:
«وَقالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّى تَفْجُرَ لَنا مِنَ الاَْرْضِ يَنْبُوعا * اَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخيلٍ وَعِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْأَنهارَ خِلالَها تَفْجيرا * اَوْ تُسْقِطَ السَّمآءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفا اَوْ تَأْتِىَ بِاللّهِ وَالْمَلآئِكَةِ قَبيلاً * اَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ اَوْ تَرْقى فِى السَّمآءِ وَلَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتّى تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتابا نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحانَ رَبّى هَلْ كُنْتُ اِلاّبَشَرا رَسُولاً * وَما مَنَعَ النّاسُ اَنْ يُؤْمِنُوا اِذْ جآءَهُمُ الْهُدى اِلاّ اَنْ قالُوا اَبَعَثَ اللّه ُ بَشَرا رَسُولاً»(2)
«و گفتند: تا از زمين چشمه اى براى ما نجوشانى هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد؛ يا [بايد] براى تو باغى از درختان خرما و انگور باشد و آشكارا از ميان آنها جويبارها روان سازى يا چنان كه ادعا مى كنى آسمان را پاره پاره بر [سر] ما فرو اندازى. يا خدا و فرشتگان را در برابر [ما] حاضر سازى. يا براى تو خانه اى از طلا[كارى ]باشد. يا به آسمان بالا روى. و به بالا رفتن تو [هم] اطمينان نخواهيم
ص: 51
داشت، تا بر ما كتابى نازل كنى كه آن را بخوانيم. بگو: پاك و منزّه است پروردگار من آيا [من] جز بشرى فرستاده هستم؟ و چيزى مردم را از ايمان آوردن باز نداشت، آن گاه كه هدايت بر ايشان آمد؛ جز اين كه گفتند: آيا خدا بشرى را به سِمَت رسول مبعوث كرده است؟»
مشركين از بس عاشق ثروت بودند، گمان مى كردند كه خداوندى و رسالت نيز از جهت ثروت است. بنابر اين، به پيامبر گفتند كه ايمان نمى آوريم مگر آن كه چشمه جوشنده اى از زمين درآورد، يا صاحب باغى شود كه در اطرافش آب ها در نهرها جارىباشد، يا داراى يك خانه شود كه از طلا ساخته شده باشد و يا پر از طلا باشد. به نظر مشركين قارون مى بايست بالاترين پيغمبران باشد و قطعا اگر حاضر بود او را خداى خود مى نمودند و براى ثروت او تواضع و سجده نيز مى كردند. مگر همين مشركين قريش نگفتند: چرا قرآن بر يكى از اين دو مرد بزرگ شهر طايف يا مكه نازل نشد؟
«وَقالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظيمٍ»(1)
«و گفتند: چرا اين قرآن بر مردى بزرگ از [آن] دو شهر فرود نيامده است؟»
آرى! بزرگى آن دو به لحاظ ثروت و دارايى بود. آنها مى خواستند كه خداوند قرآن را بر يكى از آن دو ثروتمند نازل كند و در اين صورت قطعا تسليم يكى از آن دو مى شدند؛ چون ثروتمندترين مردم بودند.
كوتاه سخن آن كه چون در نظر مشركين سبب پرستش و اطاعت كردن داشتن مال و ثروت بود، مى گفتند كه محمد شايسته پيغمبرى نيست.
بله! اگر آن حضرت صاحب قنات، باغ و خانه اى از طلا يا گنج بشود، ما او را به پيغمبرى قبول كرده و به وى ايمان مى آوريم. و شايد ايمان قريش در فتح مكه به پيغمبر در اثر قوت و اقتدار وى بود. وقتى او را ما فوق خود و سلطنت او را بالاتر از كسرا و قيصر ديدند، تسليم او شدند. اين مطلب از سخنان ابو سفيان به عباس و هند، - زوجه خودش - دانسته مى شود. آرى! اين جماعت از مؤلفة القلوب بودند كه به وسيله مال، كه محبوب و
ص: 52
معشوق آنان بود، لسانا ايمان آوردند.
پس دانسته شد كه موجب استهزاى قريش، فقر و ندارى پيغمبر بود، نه عيوب ديگر. اين عقيده و عمل قريش و مشركين بسيار غلط بود؛ زيرا خداوندِ غنىِّ بالذات به مال اهميت نمى دهد و در نظر او ترجيح و مزيت به سبب صفات و كمالات و انسانيت است و محمد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم در اين جهات، ما فوق بشر بود. بنابر اين، او را فرستادهخود قرار داد و براى تهذيب اخلاق و عقايد و اعمال مردم مبعوث كرد. بديهى است كه فرستاده خدا بايد پاك باشد تا ناپاكان را پاكيزه كند، نه ثروتمندِ آلوده به كثافات. آن كسى كه سر تا پا نجس باشد چگونه انسان هاى آلوده را پاك مى سازد؟!
«هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى الاُْمِّيّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَيُزَكّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَاِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفى ضَلالٍ مُبينٍ»(1)
«اوست آن كسى كه در ميان بى سوادان، فرستاده اى از خودشان بر انگيخت تا آيات او را بر آنان بخواند و پاكشان گرداند و به ايشان كتاب و حكمت بياموزد و [آنان ]قطعا پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند».
در گمراه بودن قريش همين بس كه نمى دانستند خداوند براى چه پيغمبر مى فرستد و مقصود از ارسال رسول چيست. پيغمبر براى تطهير مردم و تعليم كتاب و حكمت آمده بود و بهتر از محمد بن عبد اللّه كسى نبود؛ «اَللّهُ اَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ(2)؛ خدا بهتر مى داند كه رسالتش را كجا قرار دهد».
رسول بايستى داراى صفات حميده و عصمت از گناه باشد؛ و بايستى مردم را به خدا دعوت كند و از آينده بترساند، نه اين كه صاحب ثروت باشد و لو آن كه سر تا پا مجسمه ناپاكى بوده باشد. چه بسا بزرگ ترين ثروتمندان جهان از پست ترين افراد بشر و گمراه تر از چهارپايان هستند! آيا به نظر قريش آنان بايست فرستاده خدا باشند؟!
ص: 53
خداوند در پاسخ اين سؤال قريش مى فرمايد:
«وَقالُوا لَوْلا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظيمٍ * اَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَرَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعيشَتَهُمْ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَرَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضا سُخْرِيّا وَرَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ»(1)
«و باز گفتند چرا اين قرآن بر آن مرد بزرگ قريه مكه و طايف [وليد و حبيب يا عروة بن مسعود] نازل نشد؟ آيا آنها بايد فضل و رحمت خداى تو را تقسيم [و مقام نبوّت را تعيين] كنند؟ هرگز نبايد در صورتى كه ما خود معاش و روزى آنها را در زندگى دنيا تقسيم كرده ايم و بعضى را بر بعضى [به مال و جاه دنيوى] برترى داده ايم تا بعضى از مردم [به ثروت] بعضى ديگر را مسخّر خدمت كنند و [غافلند كه بهشت دار] رحمت خدا از آنچه [از مال دنيا] جمع مى كنند بسى بهتر است».
آيا آنان رحمت خدا را قسمت مى كنند؟ ما روزى آنان را به ايشان داديم و در ميان آنان در ثروت اختلاف و تفاوت گذارديم؛ در نتيجه بعضى بعض ديگر را مسخره مى كنند، وليكن رحمت حق بهتر است از آنچه جمع مى كنند. پس معلوم شد كه در نظر خداوند، مال - همان مالى كه خودش به مردم داده است - ارزشى ندارد، بلكه آن رحمت خداوند از اين مال كه موجب وبال است بهتر مى باشد؛ آرى اولياى حق ثروتمندان نيستند [اِنْ اَوْلِيآؤُهُ اِلاّ الْمُتَّقُونَ(2)؛ تنها پرهيزكاران اولياى خدا هستند.]
حاصل كلام آن كه چون مال در نزد مشركين ارزش داشت و ملاك خوب بودن در نزد خداوند را نيز مال و ثروت مى دانستند، روى اين حساب پيغمبرى محمد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم را قبول نمى كردند و آن بزرگوار را مسخره و استهزا مى نمودند؛ بلكه حقانيت خود را بر مسلمين در همين زيادى مال و ثروت مى دانستند.
ص: 54
«وَاِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا لِلَّذينَ آمَنُوا اَيُّ الْفَريقَيْنِ خَيْرٌ مَقاماوَاَحْسَنُ نَدِيّا»(1)
«و چون آيات روشن ما بر آنان خوانده شود، كسانى كه كفر ورزيده اند به آنان كه ايمان آورده اند مى گويند: كدام يك از [ما] دو گروه جايگاهش بهتر و محلفش آراسته تر است».
«وَقالُوا نَحْنُ اَكْثَرُ اَمْوالاً وَاَوْلادا وَما نَحْنُ بِمُعَذَّبينَ * قُلْ اِنَّ رَبّى يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشآءُ وَيَقْدِرُ وَلكِنَّ اَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ * وَما اَمْوالُكُمْ وَلا اَوْلادُكُمْ بِالَّتى تُقَرِّبُكُمْ عِنْدَنا زُلْفى اِلاّ مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صالِحا فَاُولئِكَ لَهُمْ جَزآءُ الضِّعْفَ بِما عَمِلُوا وَهُمْ فِى الْغُرُفاتِ آمِنُونَ»(2)
«و گفتند: ما دارايى و فرزندانمان از همه بيش تر است و ما عذاب نخواهيم شد. بگو: پروردگار من است كه روزى را براى هر كس كه بخواهد گشاده يا تنگ مى گرداند؛ ليكن بيش تر مردم نمى دانند. و اموال و فرزندانتان چيزى نيست كه شما را به پيشگاه ما نزديك گرداند، مگر كسانى كه ايمان آورده و كار شايسته كرده باشند. پس براى آنان دو برابر آنچه انجام داده اند پاداش است و آنها در غرفه ها[ى بهشتى] آسوده خاطر خواهند بود».
خداوند در اين آيه شريفه اعلام فرمود كه طبق اشتباه قريش و غلط بودن حساب آنان، ملاك قرب در نزد خداوند، مال و فرزند نيست، بلكه ايمان و عمل صالح است و درجات عالى در آخرت مخصوص به مسلمين مى باشد. پس تمام مسخره كردن هاى مشركين ناشى از امر غلط مى باشد كه آن، ناشى از حبّ مال و ثروت است؛ در حالى كه آنها فراموش كردند كه مهم ترين امر بندگى خدا، ايمان و عمل صالح است.
اعتراض مشركين از حيث بشر بودن پيغمبر نيز غلط است. خداوند در اين باره فرمود:
ص: 55
«وَما اَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنَ الْمُرْسَلينَ اِلاّ اِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَيَمْشُونَ فِى الاَْسْواقِ»(1)
«و پيش از تو پيامبران [خود] را نفرستاديم جز اين كه آنان [نيز] غذا مى خوردند و در بازارها راه مى رفتند».
خداوند در اين ايه اشاره مى كند كه همه پيغمبران گذشته نيز همانند محمد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم غذا خور بوده و در بازارها راه مى رفتند و اصلاً ملَك نبودند.
آرى! انبياى گذشته نيز گرفتار همين اعتراض بودند كه چگونه بشر پيغمبر شده است و چرا ملَك نيامد؟ و به آنها مى گفتند كه: شما دروغ مى گوييد و آمده ايد تا ما را از آنچه پدران ما مى پرستيدند جلوگيرى كنيد.
«قالُوا اِنْ اَنْتُمْ اِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا تُريدُونَ اَنْ تَصُدُّونا عَمّا كانَ يَعْبُدُ آباؤُنا فَاْتُونا بِسُلْطانٍ مُبينٍ * قالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ اِنْ نَحْنُ اِلاّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَلكِنَّ اللّه َ يَمُنُّ عَلى مَنْ يَشآءُ مِنْ عِبادِهِ وَما كانَ لَنا اَنْ نَأْتِيَكُمْ بِسُلْطانٍ اِلاّ بِاِذْنِ اللّه ِ وَعَلىَ اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ»(2)
«گفتند: شما بشرى جز مانند ما نيستيد. مى خواهيد ما را از آنچه پدرانمان مى پرستيدند باز داريد. پس براى ما حجتى آشكار بياوريد. پيامبرانشان به آنان گفتند: ما بشرى جز مثل شما نيستيم ولى خدا بر هر يك از بندگانش كه بخواهد منت مى نهد، و ما را نرسد كه جز به اذن خدا براى شما حجتى بياوريم، و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند».
پيغمبران گذشته اعتراف داشتند كه بشر هستند و خداوند منصب پيغمبرى را به هر كس كه بخواهد، مى دهد و بر او منت مى گذارد و فرستاده خود مى نمايد. خداوند، پيغمبر بشر را از جنس بشر قرار مى دهد. بلى! اگر ملائكه در زمين بودند و مى خواست براى آنان پيغمبر بفرستد، البته فرستاده بر آنان ملَك مى شد، ولى براى بشر، بشر خواهدبود.
«وَما مَنَعَ النّاسَ اَنْ يُؤْمِنُوا اِذْ جآءَهُمُ الْهُدى اِلاّ اَنْ قالُوا اَبَعَثَ اللّه ُ بَشَرا رَسُولاً *
ص: 56
قُلْ لَوْ كانَ فِى الاَْرْضِ مَلائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنّينَ لَنَزَّلْنا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّمآءِ مَلَكا رَسُولاً»(1)
«و [چيزى] مردم را از ايمان آوردن باز نداشت، آن گاه كه هدايت بر ايشان آمد، جز اين كه گفتند: آيا خدا بشرى را به سِمَت رسول مبعوث كرده است؟ بگو: اگر در روى زمين فرشتگانى بودند كه با اطمينان راه مى رفتند، البته بر آنان [نيز ]فرشته اى را به عنوان پيامبر از آسمان نازل مى كرديم».
«وَلَوْ جَعَلْناهُ مَلَكا لَجَعَلْناهُ رَجُلاً وَلَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ»(2)
«و اگر او را فرشته اى قرار مى داديم، حتما وى را [به صورت] مردى در مى آورديم، و امر را همچنان بر آنان مشتبه مى ساختيم».
چون خداوند نمى خواهد كه مردم به زور ايمان بياورند و مكرِه و ملجى باشند (البته در مقابل ملك ملجى خواهند شد و مجبور به اظهار خشوع مى باشند، امّا اين ايمان به كار نيايد و ارزشى ندارد) اين است كه رسول مى بايست از جنس همين بشر باشد و امتحان و آزمايش به عمل بيايد. پس استهزا كردن پيغمبرى محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم از لحاظ فقر و بى مالى و از لحاظ بشر بودن درست نبود. مال هم در نظر خداوند ارزشى ندارد و دوستان خدا پرهيزكارانند. اين پاسخ قرآن به اعتراضات مشركين و استهزاى آنان از جهت بشريت و فقر پيغمبر است.
مشركين قريش در برابر پيغمبر بيچاره گشته و نتوانستند كارى كنند كه آن سرور را ضعيف نمايند. آنها از استهزاهاى خود به هيچ وجه نتيجه نگرفتند و پيغمبراكرم با كمال شجاعت، استقامت مى فرمود. آنان در عين حال مانع متابعت ديگران از وى مى شدند و به مردم مى گفتند كه محمّد ساحر است. و گاهى هم مى گفتند كه او ديوانه است.
ص: 57
در همان آيه اى كه از سوره فرقان نقل شد، پس از اعتراض قريش به اين كه چگونه اين بشر، پيغمبر شده است و چرا ملَك با او همراه نيست؟ و چرا پيغمبر صاحب گنج و باغ نيست؟ خداوند فرمود: «وَقالَ الظّالِمُونَ اِنْ تَتَّبِعُونَ اِلاّ رَجُلاً مَسْحُورا(1)؛ و ستمكاران گفتند: جز مردى افسون شده را دنبال نمى كنيد»
كفار كه به خود ظلم مى كنند با يكديگر آهسته سخن مى گويند كه محمّد بشرى است مانند خود ما، آيا دنبال سحر او مى رويد و حال آن كه مى بينيد سحر شده ايد؟
در جايى ديگر آمده است: «وَاَسَرُّوا النَّجْوَى الَّذينَ ظَلَمُوا هَلْ هذا اِلاّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ اَفَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَاَنْتُمْ تُبْصِرُونَ(2)؛ و آنان كه ستم كردند پنهانى به نجوا برخاستند كه: آيا اين [مرد] جز بشرى مانند شماست؟ آيا ديده و دانسته به سوى سحر مى رويد؟».
در جاى ديگر هم آمده است: «اِنَّهُمْ كانُوا اذا قيلَ لَهُمْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ يَسْتَكْبِرُونَ * وَيَقُولُونَ اَئِنّا لَتارِكُوا آلِهَتِنا لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ * بَلْ جآءَ بِالْحَقِّ وَصَدَّقَ الْمُرْسَلينَ(3)؛ چرا كه آنان بودند كه وقتى به ايشان گفته مى شد: خدايى جز خداى يگانه نيست، تكبر مى ورزيدند و مى گفتند آيا ما براى شاعرى ديوانه دست از خدايانمان برداريم؟! ولى نه! [او] حقيقت را آورده و فرستادگان را تصديق كرده است».
وقتى توحيد به كفار گفته مى شد و به اسلام دعوت مى شدند، تكبر كرده و مى گفتند كه ما از همه خداهاى خودمان به جهت محمّدِ شاعر و ديوانه دست برداريم؟ دروغمى گفتند: محمّد با دين حق آمده است و همه پيغمبران خدا را قبول دارد و تصديق مى كند.
بنابر اين، قريش نسبت به تضعيف پيغمبر از استهزاى آن حضرت كوتاهى نمى كردند و در مقام جلوگيرى از ايمان آوردن مردم يا پايدارى خود كفار بر باطل خويش از نسبت دادن سحر و جنون به پيغمبر مضايقه نمى كردند، حتى به اين اتهام، كسانى را از
ص: 58
خيال متابعت و پيروى از وى باز مى داشتند و با اين گفته كه آيا ما از خدايان خود به گفته اين ديوانه دست برداريم؟ يا آن كه سحر در محمّد اثر كرده و او ديوانه شده است، آيا مى خواهيد از او متابعت كنيد؟ و يا اين كه دنبال سحر مى رويد و سحر او در شما اثر نموده است. و از اين قبيل سخنان، گروه خود را محكم كردند. بديهى است كه اين گونه كلمات در قلوب عده زيادى مؤثر است. مشركين تا مى توانستند با اين گونه سخنان، خود را محكم مى كردند و بر باطل خويش پايدار بوده و از ايمان آوردن ديگران نيز جلوگيرى مى كردند.
«أَكانَ لِلنّاسِ عَجَبا اَنْ اَوْحَيْنا اِلى رَجُلٍ مِنْهُمْ اَنْ اَنْذِرِ النّاسَ وَبَشِّرِ الَّذينَ آمَنُوا اَنَّ
لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ قالَ الْكافِرُونَ اِنَّ هذا لَساحِرٌ مُبينٌ»(1)
«آيا براى مردم شگفت آور است كه به مردم از خودشان وحى كرديم كه مردم را بيم ده و به كسانى كه ايمان آورده اند مژده ده كه براى آنان نزد پروردگارشان سابقه نيك است؟ كافران گفتند: اين [مرد ]قطعا افسونگرى آشكار است».
راستى! عجيب است كه كفار، فرستاده خدا را كه براى هدايت بشر آمده است، ساحر بنامند؟! مدرك كفار بر ساحر بودن پيغمبر اين بود كه چون سحر، موجب جدايى بين دوستان و پدران و فرزندان مى شود و بعضى از او متابعت مى كنند و بعضى هم مخالفت مى ورزند، پس به وسيله او آتش اختلاف روشن شده است و ساحر هم مردم رامتفرق مى كند، پس محمد ساحر است.
اين سخن درست نيست؛ زيرا بر فرض كه ساحر، مردم را متفرق نمايد، موجب اين نيست كه بگوييم هر كسى كه به وسيله او اختلاف پيدا شود، ساحر است؛ هر چند او سخن حق بگويد و ديگران از باب عناد و لج بازى مخالفت كنند و زير بار سخن حق او نروند. بنابر اين منطق، هر كس كه حق خود را ادعا نمايد، ساحر خواهد بود؛ زيرا موجب بروز اختلاف خواهد گشت. راستى اين است كه «بَلْ جاءَ بِالْحَقِّ وَصَدَّقَ الْمُرْسَلينَ(2)؛ بلكه
ص: 59
محمد صلی الله علیه و آله وسلم با برهان روشن حقّ آمد و حجّت و معجزاتش صدق پيغمبران پيشين را نيز اثبات كرد»؟
معاندين بودند كه از حق سرپيچى داشتند و پيغمبر خدا را ساحر و ديوانه خواندند. عجبا! چگونه خواستند او را ديوانه معرفى نمايند و حال آن كه از او در طول عمر و حتى قبل از سال هاى بعثت چيزى سرنزده بود كه بتوان آن را كاشف از جنون در آن سرور دانست!
جنون چيزى نيست كه پوشيده بماند و يا بتوان آن را مخفى نمود، مگر آن كه دوستانش او را از حشر با مردم ممنوع كنند و نگذارند با مردم تماس بگيرد. در اين صورت هم خودِ استتار، كاشف از سرّى خواهد بود، و گرنه اگر كسى با مردم محشور باشد، مطلب فورا معلوم مى شود.
پس اگر در او جنون باشد از حركات و سكون و نطق وى نااعتدالى اش فهميده مى شود و اين امر قابل استتار نيست. كسانى كه محمد صلی الله علیه و آله وسلم را ديوانه مى خواندند، اگر قطع نظر از ادعاى نبوت، او را ديوانه مى دانستند، پس مى بايست از اعمال او شاهدى در دست داشته باشند. تاريخ هيچ پيغمبرى مثل پيغمبر اسلام، مضبوط نيست. چنين نيست كه دشمنان آن حضرت وسيله نقل نداشتند، بلكه دشمنان وى از مشركين و اهل كتاب ومنافقين با كمال دقت شاهد و ناظر اعمال آن بزرگوار بودند. بنابر اين، اگر چيزى قبل يا پس از بعثت كه موجب جنون يا ضعف عقل باشد در دست داشتند ولو خيلى اندك بود، اعتنا مى كردند و آن را بزرگ مى نمودند كه به حساب نيايد، ولى هر چه بيش تر دقت كنند بهتر او را مى شناسند.
او يگانه كسى است كه مى توان گفت در مدت عمرش خطايى از او سر نزده است، چه رسد به معصيت و يا عملى كه موجب ضعف عقل باشد و چه رسد به جنون! پس اگر كفار به لحاظ ادعاى پيغمبرى و عقايدى كه اظهار داشت، از قبيل مبدأ و معاد او را مجنون
دانستند، آن عقايد كاشف از جنون نخواهد بود و تمامى گفته او را عقل پس از توجه و التفات تصديق مى كند؛ زيرا پيش از آن كه او اين ادعا را بنمايد، احدى به او چنين نسبتى
ص: 60
نداد، بلكه كسى او را دشمن نمى داشت و همگى قريش او را مى ستودند و در نزد جميع ممدوح و امين قريش بود. حتى بعد از بعثت با آن كه او را از روى عناد و دشمنى، ساحر و مجنون و كذاب مى ناميدند، امانات خود را به او مى سپردند؛ و در موقعى كه از مكه فرار نمود، امانات را به على علیه السلام سپرد و او امانت ها را به مردم رد كرد.
«ن وَالْقَلَمِ وَما يَسْطُرُونَ * ما اَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ * وَاِنَّ لَكَ لاََجْرا غَيْرَ مَمْنُونِ * وَاِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيمٍ * فَسَتُبْصِرُ و يُبْصِرُونَ * بِاَيِّكُمُ الْمَفْتُونُ»(1)
«نون، سوگند به قلم و آنچه مى نويسد. [كه] تو به لطف پروردگارت، ديوانه نيستى. و بى گمان، تو را پاداشى بى منت خواهد بود. و راستى كه تو را خويى والاست. به زودى خواهى ديد و خواهند ديد، [كه ]كدام يك از شما دستخوش جنونيد».
گذشت زمان، جهل و نادانى دشمنان آن پيغمبر بزرگ را نشان داد، به طورى كه خود آنان پس از سال ها دشمنى، به جهل و نادانى خود اعتراف كرده و به دين اسلام وارد شدند. «فَسَتُبْصِرُ وَ يُبْصِرُونَ * بِاَيِّكُمُ الْمُفْتُونُ(2)؛ به زودى خواهى ديد و خواهند ديد، [كه]كدام يك از شما دستخوش جنونيد».
آرى به زودى امر روشن شد و خود كفار ديدند. اين آيات در مكه نازل شد. آنان كه از قريش زنده ماندند، پس از گذشت چند سال از فرار پيغمبر از مكه، روز فتح را ديدند و همگى به ظلم خود اعتراف نموده و اسلام آوردند. اعتراف كردند (ولو به عمل خود) به آن كه ديوانه بودند، كه از نور بدشان مى آمد و مى خواستند در ظلمات بمانند و در دنيا بيچاره و در آخرت معذب و از سيادت و سعادت دور باشند.
«قُلْ اِنَّما اَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ اَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنى وَفُرادى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا ما بِصاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ اِنْ هُوَ اِلاّ نَذيرٌ لَكُمْ بَيْنَ يَدَىْ عَذابٍ شَديدٍ»(3)
«بگو: من فقط به شما يك اندرز مى دهم كه دو دو و به تنهايى براى خدا بپاخيزيد،
ص: 61
سپس بينديشيد كه رفيق شما هيچ گونه ديوانگى ندارد. او شما را از عذاب سختى كه در پيش است جز هشدار دهنده اى [بيش] نيست».
راستى، اگر به اين نصيحت و موعظه گوش مى دادند و براى خداوند به خود حركتى مى دادند و از ظلمات بيرون مى آمدند، از جاى خود بر مى خواستند و با يكديگر هم فكرى و گفت وگو مى كردند، مى دانستند آن كسى كه سال ها در ميان آنان است و با ايشان
محشور است و او را كاملاً مى شناسند و افعال و اعمال او به هيچ وجه دور از نظرشان نيست، اصلاً جنون در او نيست؛ بلكه بلا شك فرستاده خداوند براى راهنمايى و نجات از عذابى سخت است كه نتيجه اعمال مشركين مى باشد. ولى متأسفانه كفار در جهل و ضلالت فرو رفته بودند و نمى خواستند از آن گودال ها بيرون بيايند. و خود را از عناد و لجاج دور نمى كردند و حاضر نبودند كه ساعتى فكر كنند. دانسته به پيغمبراكرم جسارت مى كردند و براى صبر بر باطل و جلوگيرى از هدايت ديگران اين دورغ ها را مى بافتند و اورا ساحر و ديوانه مى خواندند.
خورشيد هميشه در زير ابر نمى ماند بلكه روز روشن پديدار مى شود و معاندين بيچاره و ذليل و خوار، به ضلالت خود اعتراف خواهند نمود؛ «فَسَتُبْصِرُ و يُبْصِرُونَ * بِأَيِّكُمُ الْمُفْتُونُ». اين آيه اِخبار به غيب است كه در قرآن معجِز آمده است.
بنابر اين، از بيانات ما طرز مبارزه مشركين معلوم شد. آنان در مقام مبارزه با حق و خاموش كردند نور خدا به هر درى زدند و كارهايى كردند. آنان سعى داشتند به وسيله استهزا، پيغمبر را ضعيف كنند؛ و از راه تطميع و تخويف نيز وارد شدند و به هر نحو كه مى توانستند در جدايى افكندن بين پيغمبر و ابوطالب كوتاهى نكردند و در مقام نگاهدارى خود بر باطل و جلوگيرى از ايمان ديگران نيز مشغول به تبليغات شدند. همچنين با گفتن ساحر و ديوانه، خواستند از حق جلوگيرى كنند، ولى گفته هاى آنان را خداوند مكرر در قرآن ذكر نموده و دروغ هايشان را پاسخ داده است. و وعده داد كه به زودى مطلب بر هر دو طرف روشن شود و معلوم گردد كه كدام يك ديوانه بودند. لذا در مختصر زمانى مطلب روشن شد؛ نور خداوند تابان گشت و خدا پيغمبر و ياوران خود را
ص: 62
غالب، و دشمنان را مغلوب نمود، كشته شدند و يا اسير گشتند و همان مكه مجمع مسلمانان شد.
اين مطلب از آيه سوره «صافات» دانسته شد كه خداوند در قرآن نسبت شاعرى را به پيغمبر از لسان مشركين مكررا نقل نموده است.
پوشيده نماند كه شعر در ميان عرب، ننگ نبود، بلكه از ادبياتى بود كه مايه افتخار بود و مشركان از اين باب پيغمبر را شاعر مى گفتند كه گفته پيغمبر را در اين كه قرآن كلام خداوند است تكذيب نموده باشند.پس به وسليه چنين نسبتى مى خواستند پيغمبر را در اين كه مى گفت قرآن از خداوند است نه از كلام من و بشر از آوردن نظير آن عاجز است تكذيب كنند.
به خواست خداوند در بخش دوم كتاب اثبات خواهيم نمود كه قرآن معجزه پيغمبر و كلام خداوند است؛ و بشر، بلكه ما سوى اللّه، از آوردن يك سوره مانند سوره هاى قرآن عاجز است. با توجه به اين كه قرآن سور مختلفى اعم از طولانى و كوتاه و متوسط دارد، پس آنها حتى در آوردن مانند يك سوره يك سطرى از قرآن نيز عاجز بودند و هستند و اگر جن و انس جمع و متفق شوند نتوانند بياورند.
بزرگ قريش، وليد بن مغيره مخزومى در نسبت دادن شعر به قرآن ايراد داشت و گفت كه اين شعر نيست و پس از تأمل و تفكر گفت: اين سِحر است.
«اِنَّهُ فَكَّرَ وَقَدَّرَ * فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ نَظَرَ * ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ * ثُمَّ اَدْبَرَ وَاسْتَكْبَرَ * فَقالَ اِنْ هذا اِلاّ سِحْرٌ يُؤْثَرُ * اِنْ هذا اِلاّ قَوْلُ الْبَشَرِ * سَاُصْليهِ سَقَرَ»(1)
«اوست كه [بر هلاك پيغمبر و محو اسلام] فكر و انديشه بدى كرد. و چقدر، خدايش بكشد، انديشه غلطى كرد. باز هم خدايش بكشد كه چه فكر خطايى بود.
ص: 63
پس باز انديشه كرد. و رو ترش كرد و چهره در هم كشيد، آن گاه روى از قرآن و اسلام گردانيد و تكبّر و نخوت آغاز كرد. و گفت: اين [قرآن محمّد صلی الله علیه و آله وسلم ] به جز سحر و بيان سحر انگيزى هيچ نيست. اين آيات [كه به وحى خدا نسبت مى دهد] گفتار بشرى بيش نيست. ما اين منكر و مكذب قرآن را به كيفر كفر به آتش دوزخ در افكنيم».
پس اين بزرگ نادانان و عموى ابو جهل بعد از تأمل و تفكر و دقت زياد، قرآن را سحر دانسته، نه شعر. پيغمبراكرم سال ها در ميان قريش زندگانى كرد و مردم شبانه روز بااو محشور بودند، در سال چهلم از عمر مباركش، به رسالت مبعوث شد و به تدريج قرآن بر او نازل گشت. قريش تا آن زمان از او شعرى نشنيدند. كسى كه عمرى در بين قومى باشد كه شعر مايه افتخار آنان محسوب مى شود و او ابدا شعرى نسروده باشد، چگونه مى توان او را شاعر گفت؟! گذشته از اين، شعراى فراوانى بودند و هستند و همگى اعتراف دارند كه قرآن از مقوله شعر نيست. پس اين نسبت به جهت عناد و بيچارگى آنان است و بس. قرآن از جانب خداوند به وسيله روح الامين بر پيغمبر نازل شد و از منشئات پيغمبر نيست. حتى خود پيغمبر نيز مانند ساير جن و انس و بلكه ما سوى اللّه، نظير قرآن و بلكه يك سوره از آن را نتوانسته و نخواهند توانست بياورند و همين قرآن، معجزه خالده باقيه پيغمبراست و چنان كه دين او باقى است و نسخ نخواهد شد، معجزه او نيز باقى است و تمامى مردم آن را خواهند ديد و محتاج به سماع و نقل از ديگران نيست. اين تنها معجزه اى است از تمامى معجزات پيغمبران كه براى عموم بشر باقى است و مردم آن را به چشم خود مى بينند.
«وَاِنْ كُنْتُمْ فى رَيْبٍ مِمّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدآءَكُمْ مِنْ دُونِ اللّه ِ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ * فَاِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النّارَ الَّتى وَقُودُهَا النّاسُ وَالْحِجارَةُ اُعِدَّتْ لِلْكافِرينَ»(1)
«و اگر شما را شكى است در قرآنى كه ما بر بنده خود [محمّد صلی الله علیه و آله وسلم ] فرستاديم،
ص: 64
پس بياوريد يك سوره مانند آن و گواهان خود را بخوانيد [از بزرگان و فصحا هر كه را خواهيد كمك طلبيد] به جز خدا اگر راست مى گوييد [كه اين كلام مخلوق است نه وحى خدا]».
ملاحظه شود كه خداوند چگونه قرآن را معجزه قرار داد و آن را كلام خالق بشر معرفى نمود و فرمود كه اگر در قرآن و صحت ادعاى پيغمبر شك داريد با كمك ما سوىاللّه سوره اى نظير قرآن را بياوريد و اگر نياوريد - و نخواهيد آورد - بدانيد كه اين كتاب از ناحيه خداوند است، پس آن را تكذيب نكنيد و از جهنم بترسيد. اين گونه آيات، مكرر در قرآن آمده است.
شاعر هر اندازه هم كه شعرش خوب باشد، نمى گويد كه كسى نمى تواند نظير آن را بياورد. از كجا معلوم كه نظير آن نيايد؟ اگر ديوانه چنين ادعايى نمايد، قطعا رسوا مى شود. چه بسا بهتر از شعر او را بياورند. پيغمبراكرم قرآن را به خدا نسبت مى دهد و آن را معجزه خود مى خواند و مى گويد كه هيچ كس و هيچ جمعى نمى تواند نظير آن، بلكه مثل ده سوره يا حتى يك سوره از آن را بياورد. اگر دروغ بود، او اين ادعا را نمى كرد.
قريش و دشمنان پيغمبر و معاصرين آن حضرت فصحاى عرب بودند. آنها اين ادعا را مى شنيدند، امّا نظيرش را نياوردند. اگر مى توانستند، يقينا آورده بودند و از اين همه مبارزات راحت مى شدند، امّا آنان به جاى آن كه نظير آن را بياورند و يا تسليم حق شوند، گاهى مى گفتند كه شعر است و او را شاعر مى خواندند. و گاهى هم مى گفتند كه اين كلام بشر است. و گاهى نيز ادعا مى كردند كه اگر بخواهيم نظير آن را بياوريم مى توانيم بگوييم و بياوريم.
خداوند اين سه مطلب را در قرآن از مشركينِ دشمنان دين نقل نموده است و دروغ بودن اين سخنان، پر واضح است؛ زيرا اگر قرآن كلام بشر و شعر بود، اگر مى توانستند نظير يا سوره اى از آن را بياورند، پس چرا نياوردند؟ آيا اين كار آسان تر از آن همه جنگ ها و تلفات اموال و نفوس و اسير دادن ناموس نبود؟ پس چرا به آن كارها مبادرت كردند و سال ها شب و روز آرام نگرفتند و احزاب را عليه پيغمبر تشكيل دادند، ولى از
ص: 65
آوردن يك سوره و لو به اندازه يك سطر، غفلت نمودند؛ با آن كه پيغمبر سند داده بود كه اگر يك سوره بياوريد، معلوم مى شود كه حق با شماست و من بر باطل هستم و مسلمانان آن سند را در سينه ها حفظ كرده و نوشته بودند و هر روز و شب در معابد و مجامعمى خواندند؟!
از قريش و عصر پيغمبر صرف نظر مى كنيم، چرا ساير كفار تا زمان عصر حاضر سوره يا آيه اى مثل قرآن نياوردند و نخواهند آورد؟ مگر در ميان كفار، اُدَبا و شعرا و فصحاى عرب و يا عالم به لسان عرب نبود و يا نيست؟ در همين زمان ما مگر اين آيات را نديدند و نشنيدند؟ مگر نمى دانند كه مسلمانان قرآن را معجزه باقيه پيغمبر مى دانند؟
پس چرا نياوردند و نخواهند آورد؟
آرى: «اِنْ هُوَ اِلاّ ذِكْرٌ لِلْعالَمينَ وَلَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حينٍ(1)؛ اين قرآن نسيت جز اندرز و پند براى اهل عالم، و شما منكران بر صدق و حقيقت اين مقال پس از مرگ به خوبى آگاه مى شويد».
امر چهارم از موجبات استهزاى مشركين، اعتقاد پيغمبر به معاد و زنده شدن مردگان از براى حساب و جزاى اعمال بود. مشركين كه در مقام مبارزه مى خواستند از همه چيز استفاده كنند، اين عقيده را نقطه ضعفى تشخيص داده و از استهزا كوتاهى نكردند و دست به تبليغات دامنه دارى زدند.
«وَقالَ الَّذينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ اِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ اِنَّكُمْ لَفى خَلْقٍ جَديدٍ * اَفْتَرى عَلَى اللّه ِ كَذِبا اَمْ بِهِ جِنَّةٌ بَلِ الَّذينَ لايُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ فِى الْعَذابِ وَالضَّلالِ الْبَعيدِ»(2)
«و كافران به تمسخر و استهزاى [مؤمنان] به مردم مى گفتند كه: مى خواهيد شما را
ص: 66
به مردى رهبرى كنيم كه مى گويد: شما پس از آن كه مُرديد و ذرّات جسم تانمتفرّق و پراكنده گرديد از نو باز زنده خواهيد شد؟ آيا [اين مرد يعنى محمّد صلی الله علیه و آله وسلم به اين دعوى كه مى كند] دانسته به خدا دروغ مى بندد يا جنون بر اين گفتارش وا مى دارد؟ [بگو: اى جاهلان! اين ها كه مى پندارند هيچ نيست] بلكه [قيامت به زودى بيايد و] آنان كه به عالم آخرت ايمان نمى آورند آن جا در عذاب و اين جا در گمراهى دور از نجات گرفتارند».
مشركين با زبان استهزا مى گفتند كه آيا مى خواهيد مردى را به شما نشان دهيم كه مدعى است پس از آن كه بدن از هم پاشيده و پراكنده شد، اجزاى آن از نو زنده مى شود؟ در واقع، آنها اين گفته را كاشف از يكى از دو امر مى دانستند: يا آن كه پيغمبر ديوانه است و يا آن كه بر خداوند عالم نسبت دروغ مى دهد.
«وَ اِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ اَءِذاكُنّا تُراباً اَءِنّا لَفى خَلْقٍ جَديدٍ»(1)
«و اگر تو را جاى تعجّب [به كار منكران است] عجب قول منكرانِ معاد است كه مى گويند: آيا ما چون خاك شديم باز از نو خلق خواهيم شد؟»
خداوند به قدرى درباره معاد اصرار نمود كه مى توان گفت هر صفحه از قرآن را كه انسان مى بيند در آن نامى از معاد يا حساب و كتاب و يا صراط و بهشت و جهنم خواهد ديد. ما در اين بخش از كتاب به احتياجات مشركين و استهزائات آنان و كيفيت غلبه حق اشاره مى نماييم. و در بخش ديگر كتاب نيز در ضمن دعاوى پيغمبر در معاد گفت وگو خواهيم نمود.
اصولاً اعتراض به معاد يا از جهت انكار صانع است يا به خاطر انكار قدرت و علم خالق و يا از جهت انتفاى حكمت و غرض در اين امر و يا از باب عدم دليل با امكان وقوع.
بنابر اين، مى توان گفت كه مشركين از تمامى اين درها وارد شدند و به هر درى زدندتا شايد پيغمبر را مجاب كنند و به مقصود برسند، ولى به كورى چشم دشمنان حق،
ص: 67
خداوند، باطل را پايمال و حق را واضح نمود.
«اِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُتْرَفينَ * وَ كانُوا يُصِرُّونَ عَلَى الْحِنْثِ الْعَظيمِ * وَكانُوا يَقُولوُنَ اَءِذا مِتْنا وَكُنّا تُراباً وَعِظاماً اَءِنّا لَمَبْعُوثُونَ * اَوَ آبآؤُنَا اْلاَوَّلُونَ * قُلْ اِنَّ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرِينَ * لَمَجْمُوعُونَ اِلى ميقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ»(1) إلى قوله: «نَحْنُ خَلَقْناكُمْ فَلَوْلا تُصَدِّقُونَ * اَفَرَاَيْتُمْ ما تُمْنُونَ * ءَاَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ اَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ * نَحنُ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ المَوْتَ وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقينَ * عَلى اَنْ نُبَدِّلَ اَمْثالَكُمْ وَ نُنْشِئَكُمْ فى ما لاتَعْلَمُونَ * وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الْنَشْأَةَ الاُْولى فَلَوْلا تَذَكَّرُوُنَ * اَفَرَاَيْتُمْ ما تَحْرُثوُنَ * ءَاَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ اَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ * لَوْ نَشآءُ لَجَعَلْناهُ حُطاماً فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ * اِنّا لَمُغْرَمُونَ * بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ * اَفَرَأَيْتُمُ الْمآءَ الَّذى تَشْرَبُونَ * ءَاَنْتُمْ اَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ اَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلوُنَ * لَوْ نَشآءُ جَعَلْناهُ اُجاحاً فَلَوْلا تَشْكُرُونَ * اَفَرَاَيْتُمُ النّارَ الَّتى تُورُونَ * ءَاَنْتُمْ اَنْشَأْ تُمْ شَجَرَتَها اَمْ نَحْنُ الْمُنْشِئُونَ»(2)
«اينان بودند كه پيش از اين نازپروردگان بودند. و بر گناه بزرگ پافشارى مى كردند. و مى گفتند: آيا چون مُرديم و خاك و استخوان شديم، واقعا [باز ]زنده مى گرديم؟ و آيا پدران گذشته ما [نيز]؟ بگو: در حقيقت، اولين و آخرين، قطعا همه د رموعد روزى معلوم گرد آورده شوند»؛ تا آن جا كه مى فرمايد: «ماييم كه شما را آفريده ايم، پس چرا تصديق نمى كنيد؟ آيا آنچه را [كه به صورت نطفه] فرو مى ريزد ديده ايد؟ آيا شما آن را خلق مى كنيد يا ما آفريدننده ايم؟ ماييم كه ميان شما مرگ را مقدّر كرده ايم و بر ما سبقت نتوانيد جست؛ [و مى توانيم] امثال شما را به جاى شما قرار دهيم و شما را [به صورت] آنچه نمى دانيد پديدارگردانيم. و قطعا پديدار شدن نخستين خود را شناختيد؛ پس چرا سر عبرت گرفتن نداريد؟ آيا آنچه را كشت مى كنيد، ملاحظه كرده ايد؟ آيا شما آن را [بى يارى ما] زراعت مى كنيد، يا ماييم كه زراعت مى كنيم؟ اگر بخواهيم قطعا خاشاكش
ص: 68
مى گردانيم، پس در افسوس [و تعجب] مى افتيد. [و مى گوييد:] واقعا ما زيان زده ايم، بلكه ما محروم شدگانيم. آيا آبى را كه مى نوشيد ديده ايد؟ آيا شما آن را از [دلِ] ابرِ سپيد فرود آورده ايد، يا ما فرود آورنده ايم؟ اگر بخواهيم آن را تلخ مى گردانيم، پس چرا سپاس نمى داريد؟ آيا آن آتشى را كه بر مى افروزيد ملاحظه كرده ايد؟ آيا شما [چوب] درختِ آن را پديدار كرده ايد، يا ما پديده آورنده ايم؟»
وقتى در اين آيات شريفه دقت شود، معلوم مى شود كه كفار بر گناه بزرگ اصرار داشته و مى گفتند اگر ما خاك شديم، چگونه زنده مى شويم؟ خداوند در مقام رد آنان به چهار امر مهم تذكر مى نمايد؛ خلق بشر از منى، خوردنى ها، نوشيدنى ها و آتش كه از درخت مى گيرند و اين سه، اصول زندگى بشر است. آن گاه مى فرمايد اين منى كه در ارحام مى ريزد و از آن، بشر ساخته مى شود، آيا شما آن را به بشر تبديل مى كنيد؟ آيا شما چشم و گوش و دست و پا و ساير اعضا و جوارح قواى ظاهرى و باطنى را به او مى دهيد يا خداوند به وسيله آن آب چنين خلقى را درست مى كند؟ هيچ بشرى نمى تواند بگويد كه پدر يا مادر او بشر مى سازند؛ زيرا گاهى پدر بعد از جماع مى ميرد. و گاهى پدرها و مادرها مدت ها آرزو دارند تا فرزندى پيدا كنند ولى ميسر نمى شود. و گاهى يكى مى خواهند امّا دوتا مى شود. قشنگ مى خواهند، زشت مى شود. فرزندى سالم مى خواهند، معيوب مى شود. پدر و مادر ديوانه چگونه فرزند عاقلى را مى سازد؟ پدر و مادر نابينا، چگونه فرزند چشم دار و بينا درست مى كنند؟ آنان كه نمى توانند چشم خود را روشن كنند، چگونه در آن تاريكى، ديدگان فرزند را روشن مى سازند؟ اگر اندك تأملىشود، دانسته مى شود كه اين اتفاق مربوط به مادر و پدر و بشرى ديگر نيست. همان طور كه حيوانات هم از نطفه پديد مى آيند، امّا مربوط به پدر يا مادرشان نيستند. آنان چگونه اين اعضا و جوارح را در كمال زيبايى (كه دانشمندان بزرگ هنوز درست به ادراك خصوصيات، بلكه وجود قسمتهايى از آنها پى نبرده اند) خلق مى كنند؟
آرى! خداوند مى فرمايد: ما شما را خلق كرديم؛ پس چرا تصديق به معاد نمى كنيد؟
ص: 69
از اين طرز استدلال معلوم مى شود كه كفار از باب انكار خالق و صانع، معاد را تكذيب مى كردند و خداوند در اثبات خالق و توجه افكار به خلقت خود بشر، آنان را بر تكذيب معاد ملامت مى كند و مى فرمايد: «ما كه اين بساط را گسترديم، پس از مرگ و پوسيدن بدن نيز مجددا آن را به پا خواهيم كرد».
آنگاه افكار بشر را متوجه خلقت طعام و شراب و آتش مى كند و مى گويد: اين دانه را كه در خاك مى كنيد و پس از مدتى از آن گندم مى گيريد، آيا شما اين گندم را خلق كرديد و از آن گندم پوسيده، اين شاخه خرم و آن خوشه پر از دانه را خلق كرديد؟
بشر مى داند كه عاجز است، امّا غافل است، وگرنه چرا گاهى خوشه گندم سبز نمى شود و گاهى هم كم دانه مى دهد؟! بديهى است كه هر زارعى مى خواهد از هر دانه صدها دانه جمع كند و چه بسا آن دانه، خود روييده باشد و آن را نكاشته باشند. چه بسا كسى كه آن را زير خاك پنهان كرده است، خود نيز به زير خاك رفته و پوسيده شده باشد. حال وقتى كه آن دانه سبز مى شود و خوشه مى كند، آيا آن كه در خاك خفته است آن را تربيت مى كند و بدين صورت در مى آورد و يا بدون فاعل و مدبرى آگاه چنين كار محكم و متينى صورت مى گيرد؟!
همچنين آيا آبى را كه از ابر فرود مى آيد بشر سرازير مى كند و آن را شيرين و گوارا مى نمايد؟ خير، بشر كوچك تر و ضعيف تر از آن است كه ابر را پديد آورد و از آن آب بگيرد. چه بسا جايى كه بشر نيست، امّا باران مى بارد و چه بسا در جايى كه بشر است امّامدت ها در انتظار نزول باران بسر مى برند و باران نمى بارد.
آتش كه عموم مردم به آن احتياج دارند و از درخت گرفته مى شود، آن درخت را چه كسى خلق كرده است؟ آيا بشر چنين توانايى داشت كه آن را پديد آورد؟ خداوند جل جلاله با ذكر اين چند نمونه، افكار بشر را متوجه عالم ديگرى مى نمايد و خلقت و ضعف آدمى را برابر ديدگانش مجسم مى سازد. بشرى كه بدون اختيار خود، خلق شد و به اين عالم سرازير گرديد، چگونه مى تواند منكِر شود كه همان خالق، او را به عالم ديگر مى برد؟ پس خداوند با اثبات نمودن خود، جواب منكرين معاد درباره انكار صانع را داده است.
ص: 70
از آن جا كه منكر قدرت و توانايى خالق بر انجام اين عمل بودند، ممكن است كه خداوند خواست تا به وسيله اين چند مثال، قدرت و توانايى خود را به بشر يادآورى نمايد.
و از آيات شريفه مى توان به دست آورد كه كفار از باب عدم قدرت و علمِ خالق، منكر معاد شده و پيغمبر را تكذيب مى نمودند و مى گفتند: چگونه مى شود پس از مردن و خاك شدن و متفرق گشتن اجزاى بدن، مجدداً جمع و خلق شويم؟! خداوند در مقام پاسخ به آنان مى فرمايد:
«ق وَالْقُرْآنِ الْمَجيدِ * بَلْ عَجِبُوا اَنْ جآئَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقالَ الْكافِرُونَ هذا شَىْ ءٌ عَجيبٌ * اَئِذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعيدٌ * قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ الاَْرْضُ مِنْهُمْ وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفيظٌ * بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمّا جَائَهُمْ فَهُمْ فى اَمْرٍ مَريجٍ»(1)
«قاف، سوگند به قرآن با شكوه، [كه آنان نگرويدند،] بلكه از اين كه هشدار دهنده اى از خودشان بر ايشان آمد، در شگفت شدند و كافران گفتند: اين [محمّد و حكايت معاد] چيزى عجيب است. آيا چون مرديم و خاك شديم [زنده مى شويم]؟ اين بازگشتى بعيد است. قطعا دانسته ايم كه زمين [چه مقدار] از اجسادشان فرو مى كاهد. و پيش ما كتاب ضبط كننده اى است. [نه،] بلكه حقيقترا، وقتى برايشان آمد، دروغ خواندند، و آنها در كارى سر در گم [مانده]اند».
ما آنچه را كه زمين از بدن بشر كم مى كند، مى دانيم. آرى! آن مرده كه به تدريج خاك بر او مسلط مى شود و از او كم مى كند تا آن كه به كلى نام و نشانى از او باقى نمى ماند، خداوند آن اجزا را مى شناسد و در كتاب، ثبت و محفوظ است. خلاصه آن كه ما عالِم و تواناييم كه اجزاى متفرق شده و بر باد رفته جابه جا گشته اى كه به صورت هاى ديگرى درآمده است را جمع كنيم و مجدداً آن را به صورت اول بيافرينيم. آن گاه خداوند با خلقت اشيا، قدرت و توانايى خود را اثبات مى فرمايد.
«اَفَلَمْ يَنْظُرُوا اِلَى السَّمآءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنّاها وَ مالَها مِنْ فُرُوجٍ * وَالاَْرْضَ مَدَدْناها وَ اَلْقَيْنا فيها رَواسِىَ وَ اَنْبَتْنا فيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهيجٍ * تَبْصِرَةً وَ ذِكْرى لِكُلِّ
ص: 71
عَبْدٍ مُنيبٍ * وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّمآءِ مآءً مُبارَكاً فَاَنْبَتْنا بِهِ جَنّاتٍ وَ حَبَ الْحَصيدِ»(1) الى قوله «اَفَعَيينا بِالْخَلْقِ الاَْوَّلِ بَلْ هُمْ فى لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَديدٍ»(2)
«مگر به آسمان بالاى سرشان ننگريسته اند كه چگونه آن را ساخته و زينتش داده ايم و براى آن هيچ گونه شكافتگى نيست. و زمين را گسترديم و در آن لنگر [آساكوه]ها فرو افكنديم و در آن از ه رگونه جفت دل انگيز رويانيديم. [تا] براى هر بنده توبه كارى بينش افزا و پندآموز باشد. و از آسمان، آبى پر بركت فرود آورديم، پس بدان [وسيله] باغ ها و دانه هاى درو كردنى رويانديم». تا آن جا كه مى فرمايد: «مگر از آفرينش نخستين [خود] به تنگ آمديم؟ [نه!] بلكه آنها از خلق جديد در شبهه اند».
خداى توانايى كه خالق آسمان و زمين، پديد آورنده ابر و باران و باغات و زراعات است، چگونه نمى تواند مجدداً خلق كند؟ آيا خلق اول كاشف از قدرت و توانايى اواست يا آن كه نشان دهنده عجز و ناتوانى او؟ از اين گونه آيات معلوم مى شود كه انكار معاد به واسطه ادعاى عجز صانع بود، نه انكار صانع.
«اَوَلَمْ يَرَوْا اَنَّ اللّهَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ وَ لَمْ يَعْىَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلى يُحْيِىَ الْمَوْتى بَلى اِنَّهُ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ قَديرٌ»(3)
«مگر ندانسته اند كه آن خدايى كه آسمان ها و زمين را آفريده و در آفريدن آنها درمانده نگرديد؛ مى تواند مردگان را [نيز] زنده كند؟ آرى، اوست كه بر همه چيز تواناست».
«اَفَحَسِبْتُمْ اَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ اَنَّكُمْ اِلَيْنا لاتُرْجَعُونَ»(4)
«آيا پنداشتيد كه شما را بيهوده آفريده ايم و اين كه شما به سوى ما بازگردانيده نمى شويد؟»
ص: 72
كفار در ادامه بهانه جويى ها و اعتراضات خود از سوى ديگرى وارد شده و از باب آن كه «چه فايده دارد خداوند مجدداً مردگان را زنده كند؟» منكر معاد شدند. و پيغمبر را به خاطر اين عقيده استهزا مى نمودند. خداوند مى فرمايد: «آيا گمان كرديد كه شما را عبث و بيهوده خلق كرديم و بسوى ما بازگشت نخواهيد كرد؟»
اين تعبير عجيبى است؛ خدا نمى فرمايد كه معاد داراى حكمت است، بلكه مى گويد: اگر معاد نباشد، خلق اول عبث و بيهوده است.
راستى! ما مى گوييم كه اگر معاد و خلق بهشت نباشد، بشر از تمامى افراد حيوانات پست تر و بدبخت تر است؛ زيرا حيوانات ديگر نه هُموم و غُموم بشر را دارند و نه مصايب و احتياجات بشر را دارند. حيوانات، خود به خود مى توانند بطور انفرادى يا با جفت خود بدون احتياج به تهيه خانه و لباس و لوازم زندگى در هر فصلى زندگى كنند ومى توانند خوراك خود را كه بسيار طبيعى است در هر گوشه و كنار تهيه نمايند. امّا اين بشر است كه به هم نوع و ساير امور احتياج دارد و امراض او گوناگون و گرفتارى هايش از اجتماع، قابل شمارش نيست. پس زندگى بشر، سر تا پا، آلام و مصايب و گرفتارى است و اگر مقدمه براى تهيه جاى بهترى در ميان نبود، خلقت او بيهوده و بشر، بدبخت تر و پست تر از تمام حيوانات بود.
«اَفَنَجْعَلُ الْمُسْلِمينَ كَالْمُجْرِميْنَ * ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ * اَمْ لَكُمْ كِتابٌ فيهِ تَدْرُسُونَ * اِنَّ لَكُمْ فيهِ لَما تَخَيَّرُونَ»(1)
«پس آيا فرمانبرداران را چون بد كاران قرار خواهيم داد؟ شما را چه شده؟ چگونه داورى مى كنيد؟ يا شما را كتابى هست كه در آن فرا مى گيريد، كه هر چه را بر مى گزينيد، براى شما در آن خواهد بود؟»
اين آيات اشاره بر اين دارد كه فلسفه و حكمت ديگرى براى معاد موجود است. بشر پس از آن كه مقيد به قوانينى شد و خداوند براى او احكام و حدودى را قرار داد، اين حتمى است كه بايستى مطيع را از عاصى جدا سازد و پاداش مطيع و جزاى عاصى را
ص: 73
بدهد؛ زيرا نمى شود كه خوب و بد در رديف هم باشند و مطيع و عاصى در يك درجه و مرتبه قرار گيرند. پس وجود عالَم مجازات براى خوبان و بدان لازم است امّا چون دنيا دار جزا نيست، قطعاً عالم ديگرى در پيش داريم.
و از آيه شريفه «وَ اَقْسَمُوا بِاللّهِ جَهْدَ اَيْمانِهِمْ لا يَبْعَثُ اللّهُ مَنْ يَموُتُ بلى وَعْداً عَلَيْهِ حَقّاً وَلكِنَّ اَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَموُنَ(1)؛ و با سخت ترين سوگندهايشان به خدا سوگند ياد كردند كه خدا كسى را كه مى ميرد بر نخواهد انگيخت. آرى، [انجام] اين وعده بر او حق است، ليكن بيش تر مردم نمى دانند». مى توان دانست كه كفار تلاش مى كردند تا از راه چهارم معاد را انكاركنند. آنها مى گفتند كه خداوند مردگان را زنده نمى كند. پس با اعتراف نمودن به صانع و خداوند، معاد را انكار كردند و حتى قسم نيز ياد مى نمودند. خداوند نيز تأكيد كرده و بر خودش لازم دانست. و حتماً به وعده خود وفا مى كند و تمامى مرده ها را زنده مى كند و
جزاى خوب و بد را مى دهد، وليكن بيش تر مردم نادان هستند.
طبرى از محمّد بن اسحق، مورخ شهير، نقل مى كند كه: «چون پيغمبر گرفتارى اصحاب و ابتلاى آنها را مى ديد و از طرفى خود او به وسيله ابوطالب در امان بود ولى حتى با مساعدت ابوطالب نيز براى خلاصى مسلمانان نمى توانست چاره اى بينديشد لذا به مسلمانان اجازه داد تا به كشور حبشه سفر كنند چون پادشاه حبشه مردى بود كه از ظلم و ستم جلوگيرى مى كرد. مسلمانان براى حفظ دين خود از شر دشمنان خدا به حبشه هجرت كردند. اولين نفر از بنى اميه كه به حبشه سفر كرد، عثمان بن عفان بود و از بنى عبد شمس ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعه بود. زبير، عبد الرحمن و مصعب فرزند عمير نيز از مهاجرين در اين سفر بودند. پيغمبر هم در مكه به صورت آشكار و پنهان دعوت به خداوند مى نمايد و به سبب يارى نمودن ابوطالب وعده ديگرى از عشيره آن سرور كه از پيغمبر حمايت مى نمودند، خداوند نيز او را حفظ نمود. قريش به هيچ وجه به او
ص: 74
دسترسى نداشتند امّا از افترا و دروغ و نسبت دادن سحر و جنون و شعر و اهانت به او كوتاهى نكردند. نهايت آزارى كه به او رساندند و خبرش به ما رسيده سؤالى است كه عروة بن زبير از عبد اللّه بن عمرو بن عاص نمود. او پرسيد نهايت اذيتى را كه قريش به
پيغمبر نمودند و تو ديدى چه بود؟ گفت: روزى در محضر قريش در حجر نشسته بودم. قريش با هم از نهايت صبرِ خود، بر پيغمبر گفت وگو مى نمودند. آنها گفتند كه مثل آنچه ما درباره او صبر كرديم، نديديم كسى صبر كند، با آن كه او عقل هاى ما را ضعيف مى شمردو دين پدران ما را بر باطل مى داند و ميان قريش جدايى افكنده و به خداوندان ما بدگويى مى كند. در اين وقت پيغمبرمشغول طواف شد و چون از آن جماعت مى گذشت، همگى او را استهزا نمودند. همچنين در نوبت دوم و سوم نيز چنين كردند.
در اين موقع پيغمبر به قريش فرمود: قسم به خدا من براى كشتن شما آمدم. قريش خاموش شدند و بعضى عذرخواهى نمودند و گفتند: يا اباالقاسم! تو كه جاهل نبودى. پيغمبر رفت. روز ديگر نيز جمع شدند و از گذشته سخن مى گفتند و يكديگر را ملامت كردند كه چرا دنبال سخن را نياوردند. پيغمبر نيز آمد. و دور او را گرفتند و گفتند كه تو چنين و چنان گفتى و به خدايان و دين ما بدگويى كردى. پيغمبر فرمود: بله. در اين وقت يكى از قريش، لباس پيغمبر را جمع كرد و پيچيد و پيغمبررا فشار داد. ابوبكر گريه كرد و گفت: آيا مى كُشيد مردى را كه مى گويد «پروردگار من خداوند است؟»
بنابر نقل ديگرى كه طبرى از همين پسر عمروعاص آورده است، آن كسى كه اين جسارت را به پيغمبر نموده بود، عقبة بن ابى معيط بود كه پيراهن آن سرور را دور گلوى او جمع كرد و به وسيله فشار آن مى خواست پيغمبراكرم را خفه كند.(1)
اين نهايت اذيت و آزار قريش بود كه پسر عاص ديده است و ما گفته اين سه نفر را با احتياط تلقى مى كنيم.
ص: 75
اول اين كه او معتقد است مسافرت عثمان، ابو حذيفه، زبير، عبدالرحمن و مصعب به خاطر فرار از دست كفار بود، كه بنابر وجوهى، درست به نظر نمى آيد:
1 - آيا بنى اميه با وجود كثرت عدد و نفوذ خود نمى توانستند آن دو نفر را پناه بدهنديا نمى خواستند؟ پناه دادن ميان قريش و عرب مرسوم بود و به غير از راه پناه دادن، سد معاشرت و تجارت و مسافرت بر عرب لازم مى آمد. حتى مى بينيم كه خود پيغمبر نيز پس از مراجعت از طائف بعد از فوت ابوطالب در پناه مطعم بن عدى وارد مكه شد. چون مطعم كافر بود، ابوجهل گفت ما پناه معطم را خوار نمى شماريم. حال سؤال اين جا است: جايى كه يك نفر از كفار قريش (با دورى نسبت به پيغمبر) آن سرور را پناه بدهد و
(با آن كه او به نظر قريش و ابوجهل مايه فتنه و دشمنى است) آن پناه را محترم بشمارند، چگونه مى توان گفت كه فاميل عثمان و ابو حذيفه نمى توانستند آن دو نفر را پناه دهند و يا آن كه نمى خواستند آن دو نفر را پناه بدهند؟
پدر ابوحذيفه، عتبة بن ربيعه، سيد بنى عبد شمس بود. او چگونه مى توانست ببيند كه پسرش معذب است و قريش او را آزار مى كنند؟ چگونه كسى مى توانست به ملاحظه عتبه به او دست درازى كند؟ عتبه در جنگ بدر از جنگ جلوگيرى مى نمود، ابوجهل گفت كه به جهت پسر خود ابو حذيفه است؛ چون نزد محمّد است مى ترسد از اين كه در جنگ كشته شود.
طبرى از محمّد بن اسحاق نقل مى كند كه: «همين عثمان بن عفان در غزوه حديبيّه رسولِ پيغمبر شد و براى ملاقات مشركين به مكه رفت. ابان بن سعيد اموى وقتى او را ديد، سوار مركب نمود و او را در جلو نشاند و خود عقب او سوار شد. هيچ كس از قريش به او جسارت و توهينى نكرد، با اين كه آن همه از قريش در حوالى مدينه كشته شده بودند و عثمان در صف اصحاب پيغمبر بود».(1)
جايى كه با عثمان به ملاحظه و احترام اَبان - با آن كه از پيغمر طلبكار خونهايى
ص: 76
بودند - كار نداشتند، پس چگونه مى توان باور كرد در اول اسلام كه هنوز روابط قطع نشده بود، همين عثمان و ابوحذيفه را آزار مى كردند، به حدّى كه مجبور به فرار از مكهشده و به حبشه رفتند و قريش ملاحظه و مراعات عموم بنى اميه و عبد شمس را نكردند!
2 - اين كه قريش نسبت به عثمان و ابو حذيفه جسارت و يا آزارى رسانده باشند، هيچ نقلى بما نرسيده، حتى به كسان ديگر از قبيل عبدالرحمن، زبير، ابو بكر و عمر كه فاميل آنان به اندازه عثمان نبود، قريش هيچ وقت آسيبى نمى رساندند.
3 - از طرفى ديگر مى بينيم كه برگشت عثمان و ابو حذيفه از حبشه به مكه، قبل از هجرت به مدينه در تاريخ ضبط است. اگر هجرت آنان به خاطر خوف از قريش و فتنه و آزار آنان بود، پس براى چه از حبشه برگشتند و به چه سبب توانستند در مكه بمانند؟
اين در حالى است كه نوشته اى را نمى بينيم كه بعد از مراجعت، كسى متعرض آنان شده يا از ورودشان به مكه جلوگيرى كرده باشد. نمى توان باور كرد كه به آنان صدمات و آزارها رسيده باشد، ولى در تاريخ ثبت نشده باشد؛ با آن كه سلطنت سال ها با بنى اميه بود و به جهت تقرب به آنان، احاديث و فضايلى در مدح بزرگان آنان مى ساختند و مطاعنى را در حق اهل بيت پيغمبر جعل مى كردند؛ چون بنى اميه آن بزرگواران را دشمن مى داشتند.
4 - قريش به مسلمين كارى نداشتند و نهايت همّ و فكر آنان اذيت پيغمبر بود؛ چون او را مايه فتنه و فساد مى دانستند. قريش به قريشى خيلى اهميت مى دادند. به نظر مى آيد كه در جنگ بدر ابوجهل به قريش دستور داد كه نسبت به مسلمانان قريشى خوددارى كنند و آنان را سالم به مكه برگردانند. ولى تأكيد كرد كه بر شما باد به اهل مدينه و اوس و خزرج، تا مى توانيد از آنان بكشيد.
اگر تواريخ را ملاحظه كنيد، در هيچ جا نمى يابيد كه قريش على علیه السلام را اذيت و آزارى رسانده باشند، با آن كه ملازمت او با پيغمبر خدا و جانفشانى او در حفظ پيغمبر از واضحات است. آرى! وقتى على علیه السلام در ليله المبيت جاى پيغمبر خوابيد و وسيله فرار آن حضرت شد صبح او را گرفتند و در مسجد حبس نمودند و پس از ساعتى آزادش كردند.(1)
ص: 77
قريش كه بزرگ كليه طوايف عرب و ساكن بلدة الحرام و مجاور بيت الحرام بودند، به قدرى به نژاد خود احترام مى گذاردند كه قابل توصيف نيست. آنان اگر به خود احترام نمى گذاردند از ديگران چه توقعى مى توانستند داشته باشند. به علاوه چه بسا اذيت رساندن به يك نفر موجب احساسات و بروز فتنه و نفاق مى شد. بنابر اين، هيچ گاه به كسى از طايفه خودشان - هرچند مسلمان شده بود - آزار نمى رساندند.
5 - اگر مسافرت عثمان و ابوحذيفه براى فرار از اذيت هاى مشركين بود، چرا ابوبكر و عمر فرار نكرده و به حبشه هجرت ننمودند؟ آيا فاميل آن دو از فاميل عثمان و ابوحذيفه قوى تر بودند؟ و حال آن كه خود عمر كه در غزوه حديبيه (آن موقع كه پيغمبر مى خواست او را رسول خود نمايد و نزد قريش بفرستد) به پيغمبر مى گويد به جاى من عثمان را بفرست، چون فاميل او قوى و فاميل من ضعيف هستند و نمى توانند از من حمايت كنند. اگرچه نمى توانيم باور كنيم كه فاميل عمر ضعيف بودند و نمى توانستند از او حمايت كنند كه اگر چنين بود پيش از هجرت به مدينه چگونه از او حمايت مى كردند؟ ديگر آن كه پيغمبراكرم چگونه اين امر را تشخيص نداده بود و مى خواست او را براى رسالت روانه كند؟ به هر حال پيغمبر عذر او را قبول كرد و عثمان را روانه نمود.
همچنين بنابر نقل عبداللّه بن عمرو بن عاص در آن موقع كه قريش دور پيغمبر را گرفته بودند و بعضى مى خواستند پيغمبر را خفه كنند، ابوبكر ايستاده بود و گريه مى كرد و مى گفت كه چرا او را مى كُشيد، هيچ كس به ابوبكر كارى نداشت و به آن گريه و زارى توجهى نمى نمود. آيا اسلام ابوبكر را نمى دانستند و يا گريه و زارى او را نمى ديدند؟ اين مطلب نيز مؤيد آن است كه قريش به يكديگر كار نداشتند.
به عقيده من مى توان گفت كه مسافرت عثمان و ابو حذيفه به خاطر اجبار نبود، بلكه خود خواستند بالاختيار سفرى كنند و از حبشه ديدن نمايند، نه آن كه از آسيب مشركينآسوده باشند. لذا وقتى رفتند و از آن جا خسته شدند، مجدداً به وطن خود برگشتند.
مؤيد اين نظر هم آن است كه قريش در موقع محاصره پيغمبر به غير از او به مسلمانان قريشى كارى نداشتند و آنان به وسيله فاميل خود محفوظ و در آسايش بودند.
ص: 78
على علیه السلام در نهج البلاغه، آن جا كه گرفتارى پيغمبر و بنى هاشم را در شعب ابوطالب شرح مى دهد به معاويه مى نويسد:
«وَ مَنْ اَسْلَمَ مِنْ قُرَيْشٍ خِلْوٌ مِمّا نَحْنُ فيهِ بِحِلْفٍ يَمْنَعُهُ اَوْ عَشيرَةٍ تَقُومُ دُونَهُ فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَكانِ اَمْنٍ»(1)
«و از قريشيان هر كه ايمان مى آورد از آن آزار كه ما گرفتار بوديم در امان بود؛ زيرا يا هم سوگندى بود كه از او دفاع مى كرد و يا عشيره اش به ياريش بر مى خاستند. به هر حال از كشته شدن در امان بودند».
مسلمانان قريش در نتيجه كمك عشيره خود يا پيوند كردن به ديگران و هم عهد شدن با بزرگان از گرفتارى هايى كه بر پيغمبر و بنى هاشم وارد مى شد در امان بودند و قريش نيز به ملاحظه امان دادن عشيره و هم عهدان، متعرض آن عده از مسلمانان نمى شدند.
دوم اين كه به نظر ما گفته ديگر محمّد بن اسحاق كه مى گويد: پيغمبر به وسيله حمايت ابوطالب در راحتى و عافيت بود نيز نادرست است؛ زيرا تمام مصايب متوجه شخص پيغمبر بود و قريش به ديگران كارى نداشتند.
آرى! ابوطالب در محافظت از پيغمبر نهايت جديّت را مى نمود، ولى نه اين كه پيغمبر در امن و يا عافيت باشد. و اگر نبود، مگر محصور شدن كليه بنى هاشم به جهت پيغمبر در شِعب ابوطالب و قطع كردن قريش روابط خود را با آنان به خاطر پيغمبر، همين در ابطال گفته محمّد بن اسحاق كفايت مى كرد. ما ان شاءاللّه متعرض شِعب و كيفيتمحاصره قريش خواهيم شد.
بايد ديد منظور محمّد بن اسحاق كم كردن زحمت ها و مصيبت هاى پيغمبر بوده يا زياد نشان دادن كارهاى بنى اميه نسبت به عثمان و ابو حذيفه؛ كه البته هر دو قسمت اين جمله درست نيست.
ص: 79
سوم اين كه محمّد بن اسحاق اگر مسافرت مسلمين را به حبشه در اثر شدت رنج و مشقات واصله از مشركين مى دانست، خوب بود اسامى مسلمانان بى كس و قبيله را ذكر مى كرد كه از ترس فراعنه قريش هجرت كردند، مثل: عمار كه پدر و مادرش در مكه به دست اشرار قريش شهيد شدند و خود او نيز به جهت تقيه اظهار كفر نمود تا او را رها كردند. يقينا كليه بلاها و مصايب، قسمت اين دسته از مسلمانان بود، نه آن كه به جاى ذكر آنان، اول از بنى اميه نام ببرد، بعد از مهاجرين ديگر قريش، مانند: زبير و مصعب بن عمير.
عجيب اين است كه طبرى در تاريخ خود با آن كه هجرت عمار را به حبشه نقل مى كند، خود نيز اظهار شك و ترديد مى نمايد! نمى دانيم براى چه در صحت نقل ترديد مى كند؟ آيا در اسلام عمار و كشته شدن پدر و مادر او در مكه و اظهار كفر او براى اين كه
از دست آنان رها شود شك داشت؟ و آيا فرار به حبشه از براى غير اين دسته بود؟ آيا پيغمبر به جهت خلاصى عثمان و ابوحذيفه ها دستور هجرت داد، نه عمارها؟ (با آن كه در حديث آورده است كه پيغمبر مى گذشت، ديد كه قريش عمار و اهل او را عذاب مى كنند. پس به آنان وعده بهشت داد؟ آيا مى توان گفت كه وقتى عمار با عثمان مخالفت نمود و با معاويه محاربه كرد، اين فضيلت وى به دستور خلفاى اموى پاى مال شده و مورخين نيز «تقرباً اليهم»؟! در مقام كتمان بر آمدند آن گاه به جاى هجرت آنان، هجرت ابوحذيفه (به جهت شكنجه و آزار) ثبت گرديد.
آرى! ابوحذيفه، دايى معاويه است و ريشه اين تواريخ در زمان سلطنت بنى اميه نوشته شده است.
اين كه ابوجعفر طبرى مى گويد: «چون قريش ديدند عده اى به حبشه هجرت كردند و پيغمبر مشغول دعوت بوده و به وسيله ابوطالب محفوظ بود، به انواع افترا و نسبت سحر و جنون و شعر و كهانت دادن به او دست زدند و كوتاهى نيز نكردند» را با تعجب و احتياط تلقى مى كنيم. آيا طبرى نمى دانست كه قريش از اوّل به اين سلاح ها مجهز بودند،
ص: 80
نه پس از رفتن عده اى به حبشه؟ زيرا اين قضيه را طبرى از محمّد بن اسحاق به تفصيل نقل نموده است كه از آن روزى كه آيه شريفه «وَ اَنْذِرْ عَشيرَتَكَ اْلاَقْرَبينَ(1)؛نخست خويشان نزديك را از خدا بترسان» نازل شد و پيغمبر مأمور به دعوت گرديد و با آن غذا و شير كم يا دوغ، قريب به چهل نفر را سير كرد و اين معجزه مقدمه اظهار دعوت بود، ابولهب گفت: محمد شما را سحر نمود.(2)
به نظر شما وقتى رسول خدا اظهار مى نمود كه پيغمبر است و قرآن هم معجزه اوست، آيا قريش مى گفتند راست مى گويى يا مى گفتند دروغ گو هستى؟ آيا مى گفتند اين كلام خدا و معجزه است يا مى گفتند سحر يا شعر است و آن را كلام بشر مى دانستند و او
را شاعر مى خواندند؟ آيا تصديق مى كردند كه او مردى عاقل است و اين مقام ها را ادعا مى نمايد يا مى گفتند ديوانه است؟ پس تمامى اين نسبت هايى را كه طبرى نوشته است از اول مى دانستند و در واقع چيزى نبود كه گفته شود مشركين قريش بعد از مسافرت اصحاب به حبشه چنان نسبت هايى را به پيغمبر دادند.
آيا به عقيده طبرى قبل از هجرت آن جمع به حبشه، مشركين به پيغمبر احترام مى گذاردند و چون ديدند آن جمع رفتند، شروع به توهين و افترا نمودند؟! من چنين گفته اىرا باور نداريم و نه تنها با تواريخ و نزول آيات سازش ندارد، بلكه با عقل هم موافق نخواهد شد. بايد دانست كه منظور اين مورخ آن است كه ضمن كم جلوه دادن صدمات وارده بر پيغمبر، وجود افرادى مانند عثمان و ابوحذيفه را در احترامات قريش نسبت به پيغمبر مؤثر نشان دهد و يا آن كه آنان را سپر بلا جلوه داده و چنين وانمود سازد كه تا وقتى آنان بودند، قريش به اصحاب كار داشتند و پيغمبر راحت بود، امّا پس از رفتن آنان، نوبت به پيغمبر رسيد.
من با صراحت مى گويم كه هدف قريش فقط شخص شخيص پيغمبر، و تمام آزارها و صدمه ها تنها متوجه آن حضرت بود و آنها به ساير مسلمانان كارى نداشتند. پس وجود آنان هيچ تأثيرى در حفظ پيغمبر نداشته و به هيچ وجه جلوگير نبودند و نمى توانستند جلوگيرى نمايند.
ص: 81
مشركين قريش آنچه توانستند در مقام تضعيف و توهين به پيغمبر كوتاهى نكرده و به انواع استهزا و افترا و ريختن كثافات، متوسل گشتند؛ و بالأخره هم در مقام قتل پيغمبر بر آمده و با بنى هاشم كه از پيغمبر محافظت مى كردند قطع روابط نمودند، تا آن كه مسلمين بيچاره شده و همراه با زنان و كودكان خود در شعب ابوطالب محصور گشتند و درنهايت مضيقه و سختى بودند؛ تا جايى كه بعضى از رحم دلان قريش از فرياد اطفال بنى هاشم به خاطر گرسنگى ناراحت مى شدند. و سرانجام كار را به جايى رساندند كه تصميم بر اين شد تا پيغمبر شبانه از مكه فرار كند و على علیه السلام در جاى او بخوابد. آن حضرت پس از مدتى مخفى شدن در غار، به مدينه فرار كرد. آيا عبد اللّه پسر عمروعاص اين زجرها و مشقت ها را كمتر از اين مى دانست كه عقبة بن معيط گلوى پيغمبر را فشار دهد و يا آن كه به پيغمبر استهزا كنند و پيغمبر بگويد براى كشتن شما آمدم؟ به جنگ هاى مشركين با پيغمبر در اطراف مدينه كارى ندارم و مى گويم كه شايد مقصود عبد اللّه صدماتى بود كه در مكه به پيغمبر وارد مى ساختند، امّا آيا به راستى عبد اللّه نهايت سختى و آزار مشركين را در آنچه نقل نمود مى دانست؟ آيا منظور عبداللّه كم كردنصدمات پيغمبر است يا تجليل قريش و اين كه نهايت آزار قريش به پيغمبر همان بود كه نقل نمود؟
ضمناً او مى خواست پشتيبانى ابوبكر را هم نقل نمايد. آيا عبد اللّه بنى هاشم را كه هميشه مواظب پيغمبر بوده و جان خود را فداى او مى نمودند و آن حضرت را تنها نمى گذاشتند نديده بود و فقط گريه ابوبكر او را متوجه خود ساخته است؟ آيا مى توان گفت كه منظور عبد اللّه، توهين به پيغمبر بود و مى خواست او را شخص تند و بدخلق معرفى نمايد؛ به خلاف آنچه خداوند فرمود: «وَاِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيمٍ»؟(1)
عبد اللّه مى گويد: پيغمبر به قريش گفت كه براى كشتن شما آمدم. دشمنى همين عبداللّه را با على بن ابى طالب عليهماالسلام نبايد فراموش نمود. او كسى است كه در جنگ صفين
ص: 82
در لشكر معاويه بود. او فرزند همان عمرو بن عاص، دشمن سرسخت على علیه السلام به جهت سلطنت مصر است. او فرزند كسى است كه سال ها دشمن پيغمبر بود.
آرى! عمرو عاص كسى است كه قريش او را براى برگرداندن جعفر بن ابى طالب و مسلمينى كه از مكه فرار نموده بودند به حبشه روانه كرد و اين عمرو فرزند همان عاص بن وائلى است كه مى گويند به پيغمبر ابتر گفت و سوره كوثر - «اِنَّ شانِئَكَ هُوَ الاَْبْتَرُ(1)؛ محققا دشمن بدگوى تو [عاص بن وائل] مقطوع النسل [و نسل تو تا قيامت به كثرت و بركت و عزت باقى] است» - درباره او نازل شد و يكى از چند نفر مستهزئين و مسخره كنندگان مشهور است. در واقع اگر عبداللّه اذيت هاى جد و پدرش را نقل مى كرد بيش تر از آن بود كه از عقبة بن ابى معيط نقل نمود.
ما در اين گفته عبد اللّه كه آورده است پيغمبر در جواب مستهزئين قريش فرمود: «به خدا قسم من براى كشتن شما آمدم»، بسيار تأمل داريم؛ زيرا پيغمبر براى رحمت آمدهاست، نه عذاب؛ «وَ ما اَرْسَلْناكَ اِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمينَ(2)؛ و تو را جز رحمتى براى جهانيان نفرستاديم».
پيغمبر نسبت به خويشان و قريش فوق العاده مهربان بود. اگر او براى كشتن آمده بود، پس چرا آن وقت كه سعد بن عباده گفت امروز، روز كشتن و ذلت قريش است، پيغمبر پرچم را از او گرفت و به على سپرد؟ و بنابر نقلى فرمود كه امروز خداوند قريش را عزيز كرد.
به علاوه وقتى كه بر تمامى مشركينِ قريش ظفر يافت و آنها مثل مرده اى بى حس در مقابل او حاضر شده بودند، چگونه همه آنان را آزاد كرد و بر همگى منّت گذارد و چگونه به همين قريش اموال زيادى بخشيد؛ به حدى كه انصار در مقام اعتراض بر آمدند؟ شرح اين قسمت در فتح مكه و جنگ هوازن خواهد آمد. آيا مى توان گفت كه پيغمبر براى كشتن قريش آمده بود يا اصلاً مى توان پذيرفت كه چنين سخنى را فرموده باشد؟!
ص: 83
آرى! مشركين و همين عبد اللّه و جد و پدرش مى گفتند كه اين محمّد براى قريش خطر آورده و موجب تفرقه و نفاق گشته است. همچنين خطاب به آن حضرت مى گفتند: يا اباالقاسم! تو كه جاهل نبودى!
آيا از پيغمبر كارى يا كلامى كه جهل او را اثبات نمايد، سر زده بود؟ در صحيح بخارى چنين آمده است: «پيغمبر در حال سجده بود و نزديك او جمعى از قريش بودند و شترى كشته شده بود و آنها با هم گفت وگو مى كردند كه چه كسى بر مى خيزد و اين كثافات شتر را بر پشت آن سرور مى ريزد. عقبة بن ابى معيط آمد و آن كثافات را برداشت و بر آن سرور افكند. فاطمه آمد، آن را برداشت و بر هر كس كه چنين كارى را كرده بود نفرين كرد. راوى مى گويد: من نديده بودم كه پيغمبر خدا نفرين كند، مگر آن روز. فرمود:
خدايا! بر تو باد اين جمع از قريش. همچنين فرمود: خداوندا! بر تو باد ابوجهل، عتبه،شيبه، عقبه و اميه و نام هفت نفر را برد.
عبداللّه مى گويد: تمامى آن هفت نفر در جنگ بدر كشته و در آن چاه افكنده شدند».(1)
آيا اين مصيبت كه بر پيغمبر وارد آمد و عقبة بن ابى معيط مباشر آن امر به دستور آن جماعت بود، كمتر از آنچه پسر عمرو عاص از عقبة بن ابى معيط نقل نموده است مى باشد؟
مى توان گفت كه تمامى آن جمع يا به طور مباشرت و يا به صورت دستور دادن و تسبيب شركت داشتند. روى اين حساب همگى مورد نفرين فاطمه قرار گرفتند و روز بدر گرفتار قتل و افتادن در آن چاه گشتند.
من مى گويم: اگر پيغمبر براى كشتن قريش آمده بود، قطعاً همگى را مى كشت و اگر براى كشتن جمعى آمده بود كه عبداللّه مى گويد نشسته بودند و خودش نيز از آن جمع بود و مى گويد كه همگى پيغمبر را استهزا مى كردند، هر آينه آن حضرت همه را مى كشت و عبداللّه نيز كشته مى شد و ديگر در صفين به روى على علیه السلام شمشير نمى كشيد و بعدها
ص: 84
براى دشمن على، عروة بن زبير، اين قصه را نقل نمى كرد. پس چون پيغمبر همه را نكشت و عبداللّه نيز سالم ماند، معلوم مى شود كه پيغمبر آن جمله را نگفته بود.
آرى! به كورى چشم مستهزئين، منافقين و متابعين منافقين، پيغمبر خدا هيچ وقت ابتر و جاهل نبود.
كلام خود را كه در مقام جواب گفته محمّد بن اسحاق كه گفت: پيغمبر به جهت حمايت ابوطالب در عافيت بوده و مسلمين ناراحت بودند؛ و نظر طبرى كه گفت قريشپس از هجرت مسلمانان به حبشه شروع به انواع افترائات و نسبت دادن سحر و جنون و شعر و كهانت به آن سرور كردند، و نقل عبداللّه پسر عمرو عاص كه نهايت آزار قريش به پيغمبر آن بود كه عقبه لباس آن سرور را به او پيچيد و راه تنفس آن حضرت را تنگ كرد؛ با كلام على بن ابى طالب در نهج البلاغه ختم مى كنيم. همچنين قسمتى از آن نامه امام على علیه السلام را كه درباره شعب ابوطالب و آزار مشركين و راحتى مسلمين از قريش به جهت عشيره خود و ناراحتى كفار از بنى هاشم به جهت حمايت آنان از پيغمبر به معاويه نوشته نقل مى نماييم:
«فَاَرادَ قَوْمُنا قَتْلَ نَبِيِّنا وَ اجْتِياحَ اَصْلِنا وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ وَ فَعَلُوا بِنَا الاَْفاعيلَ وَ مَنَعُونَا الْعَذْبَ وَ اَحْلَسُونَا الْخَوفَ وَ اضْطَرُّونا اِلى جَبَلٍ وَعْرٍ وَ اَوْقَدُوا لَنا نار الْحَرْبِ فَعَزَمَ اللّهُ لَنا عَلَى الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ وَالرَّمْىِ مِنْ وَراءِ حُرْمَتِهِ. مُؤْمِنُنا يَبْغى بِذلِكَ الاَْجْرَ وَ كافِرُنا يُحامى عَنِ الاَْصْلِ وَ مَنْ اَسْلَمَ مِنْ قُرَيْشٍ خِلْوٌ مِمّا نَحْنُ فيهِ بِحِلْفٍ يَمْنَعُهُ اَوْ عَشيرَةٍ تَقُومُ دُونَهُ فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَكانِ اَمْنٍ»(1)
«قوم ما [قريش] آهنگ كشتن پيامبر را كرده و خواستند كه ريشه ما را بر كنند. پس درباره ما بارها نشسته و رأى دادند و بسا كارهايى هم كردند. ما را از زندگى شيرين منع نموده و با وحشت دست به گريبانمان ساختند. ما را بر آن واداشتند كه
ص: 85
در كوهى صعب [شعب ابوطالب] زندگى كنيم. سپس براى ما آتش جنگ افروختند. ولى خداوند خواسته بود كه ما از آيين بر حق او نگهدارى كنيم كه كسى به حريم حرمتش دست نيازد. آنان كه ايمان آورده بودند، خواستار پاداش آن بودند و آنان كه ايمان نياورده بودند از خاندان و تبار خود حمايت مى كردند. و از قريشيان هر كه اسلام مى آورد از آن آزار كه ما گرفتارش بوديم در امان بود؛ زيرا يا هم سوگندى داشت كه از او دفاع مى كرد و يا عشيره اش به يارى اوبر مى خواست. به هر حال از كشته شدن در امان بود».
از اين جملات دانسته مى شود كه مسلمانان از قريش، در نتيجه خويشان يا هم سوگندان خود در آسايش و راحتى بودند و تمام صدمات متوجه شخص پيغمبر بود؛ تا جايى كه قريش مى خواستند آن حضرت را بكشند و ريشه كن سازند، امّا چون فرزندان هاشم - چه مسلمان و چه كافر آنان - از پيغمبر حمايت مى كردند، درباره همگى اقدامات بزرگى كرده و تصميمات شديدى اتخاذ نمودند تا آن حد كه از آب شيرين ممنوع شده و لباس خوف و ناامنى براى همگى دوختند و بر قامت آنان پوشانيدند و همگى را مضطر كردند. اين خلاصه كلمات على علیه السلام است كه براى معاويه نوشت.
پس اگر معاويه در صدد برآيد كه فضيلت اولاد هاشم (چه مؤمن و چه كافر آنان) را اخفا كند، چه راهى از اين بهتر كه محدثين و مورخين را وادار سازد تا بنويسند كه پيغمبر به ملاحظه حمايت ابوطالب در آسايش و عافيت بود، ولى مسلمانان از قريش، مانند عثمان و ابوحذيفه كه از بنى عبد شمس بودند، دچار سختى و ناراحتى بودند تا حدى كه مضطر شدند.
همچنين درباره مسافرت به حبشه آن دسته از منافقين نيز احاديثى ساخته و رواج دادند و چه بسا مورخين طبقه بعد هم ندانسته دنبال آنان را گرفتند و از باب حُسن ظنّ به سابقين در مقام تحقيق بر نيامده و متوجه اصل مطلب نگشتند.
نقل يك حكايت در اين مقام مناسب است: همين ابو حذيفة بن عتبه، دايى معاوية بن ابى سفيان كه محمّد بن اسحاق او را از سابقين مهاجرينى مى داند كه براى حفظ
ص: 86
دين خود از شر مشركين به حبشه مسافرت كرده است، در روز بدر به جهت جسارتى كه به فرمان پيغمبر نمود، عمر اجازه خواست تا او را بكشد و گفت كه او منافق شده است.
آرى! پيغمبر مسلمين را از كشتن فرزندان هاشم نهى نمود. ابو حذيفه گفت: آيا مى شود پدران و فرزندان و خويشان ما كشته شوند و يا آن كه ما آنان را بكشيم، ولى عباس را زنده بگذاريم؟ اين نخواهد شد. اگر عباس را ببينم او را مى كشم.
طبرى از همين محمّد بن اسحاق نقل مى كندكه: «پيغمبر عمر را به كنيه خطاب نمود. (عرب مخاطب را به اسم، مى خوانند مگر آن كه بزرگ و محترم باشد) و اين اول مرتبه بود كه فرمود: يا اباحفص! كلام ابو حذيفه را نمى شنوى كه مى گويد به روى عموى پيغمبر شمشير
مى كشم؟ عمر گفت: يا رسول اللّه! اجازه بده او را بكشم. به خدا سوگند او منافق شد».(1)
اگر پيغمبر از جانب خداوند براى كشتن قريش آمده بود، مى بايست اجازه دهد كه آن منافق به شمشير عمر كشته شود، ولى چون به نص قرآن براى رحمت آمده بود نه عذاب، بنابر اين، مدارا مى فرمود و حتى الامكان از كشتن منافقين نيز خوددارى مى نمود.
روى اين حساب عمرو بن عاص و پس از او پسرش عبداللّه، محفوظ مانده و مشغول تخريب دين گشتند و با خليفه مسلمين، على علیه السلام مدتها جنگيده و دين خدا را تغيير دادند و با كمك ابليس - كه او هم از رحمت حق سوءاستفاده كرد - مشغول گمراه كردن دوستان خود، نه بندگان خدا، شدند.
مرتبه دوم از مراتب مقاومت قريش در مبارزه با حق، قطع روابط است. وقتى قريش ديدند كه ابوطالب از حمايت پيغمبر دست بر نمى دارد و با تمام رفت و آمدها، تهديدها و تطميع ها، نه تنها نتوانستند كارى انجام دهند بلكه بازار دين خدا رونق گرفت و مشتريان از هر گوشه و كنار روى مى آوردند و پيغمبر با كمال جديت و استقامت مشغول دعوت و تبليغ شد و از عهده انجام وظيفه به خوبى بر مى آمد، بنابر اين، تصميم گرفتند تا از راه
ص: 87
ديگرى تيشه به ريشه دين حق بزنند و نور خدا را خاموش سازند؛ لذا نشستند و مشورت كردند و بر قطع رابطه با پيغمبر و هركه از اولاد هاشم و مطّلب از فرزندان عبد مناف، از اوحمايت كند، اتفاق نمودند.
قريش بر ترك داد و ستد با آنان در تجارات و مناكحات متفق شدند حتى تصميم گرفتند كه به ايشان دختر دهند و نه بگيرند و نه كسى با بنى هاشم معامله كند و متاعى بفروشد و اگر هم كسى فروخت، مال او را غارت نمايند.
همچنين اتفاق كردند تا با حاميان پيغمبر از بنى هاشم اصلاً گفت وگو نكنند. يعنى رابطه دوستى به تمام معنى قطع و دشمنى به تمام معنى جاى آن برقرار شود تا آن كه فرزندان هاشم بيچاره گشته و بالأخره عاجز شوند و سرانجام پيغمبر را تحويل دهند يا آن كه از حمايت او دست بردارند. و در عين حال اگر فرصت پيدا شود (ولو به طور ناگهانى) پيغمبر را بكشند و خود را از دست او راحت نمايند. اين تصميم قريش، قدم بزرگى بود كه اين بار براى مبارزه با حق برداشتند. راستى كه قريش از هيچ كارى كوتاهى
نكردند! آنان حتى حاضر شدند براى رسيدن به مقصود، حاميان پيغمبر را بيچاره كنند تا اگر موفق به قتل پيغمبرنشدند، به تدريج بر وى مسلط شوند.
پس قريش حاضر به نابودى دسته جمعى فرزندان هاشم و مطّلب شده و بدين سبب راه ارزاق و تجارت را به روى آنان بستند و اين عهدنامه را چهل نفر از سران شرك و گمراهى مُهر كرده و در كعبه گذاردند و عده اى هم ناظر و بازرس بودند كه مبادا كسى به بنى هاشم چيزى بفروشد.
وقتى ابوطالب از قرارداد مطلع شد، اولاد هاشم و مطّلب را كه در حدود چهل مرد بودند، به جز ابولهب، جمع كرد و حمايت پيغمبر را از آنان خواست و گفت كه اگر خارى به پاى محمد رود از چشم آنها مى بيند. سپس آن جماعت را با زن و بچه برداشت و به كوهى در شعب ابوطالب پناهنده شدند. او آن جا را محفوظ كرد و حصارى تهيه نمود.
ص: 88
از چگونگى شعب و از نقشه جغرافيايى آن اطّلاعى ندارم، ولى جايى بود كه آن جماعت را با خانواده ها از تعدى اشرار محفوظ مى نمود. آيا جاى زمستانى و تابستانى داشت كه از سرما و گرما در مقابل باران و تابش آفتاب نگاهشان بدارد؟ و آيا در كوه شكاف هايى بود و قارهايى وجود داشت كه از آن استفاده كنند؟ و آيا داراى ساختمان هايى بود؟ و آيا آب آشاميدنى داشت كه حالا از چاه بكشد يا گودال هايى وجود داشت كه از آب باران پر شود و يا آن كه مى بايست آب را از خود شهر مكه تهيه كنند؟
در پاسخ اين سؤال ها مى گويم كه به طور قطع، ابوطالب اين محل را براى آن كه بتواند در اثر اتفاق و اجتماع، پيغمبر را حفظ كنند اختيار كرد. اين محل محبسى بود كه آنها به پاى خود آمده و نهايت سختى را تحمل مى كردند. از آن جملات على بن ابى طالب كه به معاويه نوشت، مى توان مطالبى را استفاده كرد.
آنها از جهت اضطرار به آن كوه درشت پناهنده شدند و از آب شيرين ممنوع گشتند. معلوم مى شود كه آب گوارا نداشتند و نمى گذاشتند هم به وسيله سقّا از آب گوارا و شيرين استفاده كنند. آنها لباس ترس پوشيدند.
شايد دو مطلب را از اين تعبير بتوان استفاده كرد: يكى آن كه بنى هاشم بسيار خايف بودند و به هيچ وجه امنيت نداشتند و اگر قريش كسى از آنان را مى ديدند، مى كشتند. لذا على علیه السلام مى گويد: «و اوقدوا لنا نار الحرب؛ آتش جنگ براى ما روشن كرده بودند» و اين آتش جنگ به روى همه آنان بود نه فقط پيغمبر. ديگر آن كه لباس بنى هاشم نيز تمام شده بود و پوشش درستى نداشتند و لباس آنان همان خوف و ترس بود كه بر قامتشان دوخته شده بود. شايد امام علیه السلام از ذكر گرسنگى و ناله و فغان اطفال خوددارى كرد، ولى در منع نمودن آب از آنان، اين امر دانسته مى شود. همچنين از جمله «و همّو ابنا الهموم و فعلوا بنا الافاعيل» نيز شدت امر و نهايت مصايب دانسته مى شود، ولى امام علیه السلام نخواست كهنام هريك از آنان را بياورد.
ص: 89
آرى! مردمان بزرگ و شرافتمند از ذكر اين گونه سختى ها خوددارى مى كنند. مشركين كارهاى بزرگى كردند و در سخت گيرى نسبت به بنى هاشم مضايقه نداشتند. آنها اين سختگيرى ها را مى كردند تا آنان را واداربه تسليم نمايند و يا به قتل برسانند.
حال عظمت روحى پيغمبر اسلام را ملاحظه كنيد كه وقتى بر باقيمانده قريش اعم از مردان و زنان و اطفان آنان دست يافت، چگونه بر همگى منّت گذارد و همه را آزاد كرد. آنان خود زشتى هاى كار خود را مى دانستند و كم ترين جزاى اعمال خود را اعدام مى دانستند و بس؛ بى جهت نبود كه وقتى آزاد شدند، مانند مردگانى كه از گور بيرون آمده باشند به راه افتادند.
سختى امر بر محصورين را مى توان از سخنى كه هشام بن عمرو عامرى به زهير بن ابى امية بن مغيره مخزومى گفت، به دست آورد. او به زهير - كه مادر او عاتكه، دختر عبدالمطلب بود - گفت: اى زهير! تو چگونه راضى مى شوى غذا بخورى و لباس بپوشى و ازدواج كنى و حال آن كه گرفتارى دايى هاى خود را مى دانى؛ كسى با آنان خريد و فروش نمى كند و زن نمى دهد؟!(1)
در اين عبارت نام لباس و غذا مى آيد و دانسته مى شود كه لباس هاى فرزندان هاشم تمام شده بود و از طرفى نمى توانستند چيزى بخرند؛ زيرا كسى به آنان چيزى نمى فروخت. اين ها را از جمله «و فعلوا بنا الافاعيل» نيز مى توان به دست آورد.
سپس هشام نزد مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف رفت و گفت: «آيا حاضر شدى كه فرزندان هاشم و مطلب، دو پسر عبد مناف هلاك شوند؟ اگر با قريشمساعدت كنى و آن دو دسته نابود شوند، نوبت به اولاد نوفل، پسر ديگر عبد مناف، خواهد رسيد».(2)
ص: 90
از اين جمله، تصميم قريش بر نابود كردن حاميان پيغمبر از اولاد مطلب و هاشم نيز دانسته مى شود.
از عبارات كازرونى در «المنتقى» هم سختى امر از جهاتى دانسته مى شود.
كوتاه سخن اين كه قريش به تمام معنى دوستى و عاطفه و انسانيّت را كنار گذارده و متفقاً در مقام قتل پيغمبر بر آمدند؛ ولو اين كار به قتل دسته جمعى و كوچك و بزرگ اولاد هاشم و مطّلب منجر شود. بدين جهت از تهيه آب و غذا و لباس و همچنين از رفت و آمد و گفتگوى با آنان جلوگيرى كرده و آنها را سال ها محصور كردند. به اين نحو اولاد هاشم و مطّلب بيچاره شده و از حصر بيرون نمى آمدند، مگر در موقع آزادى عمومى حج و عمره و بقيه ماه هاى حرام. حتى در آن موقع نيز نمى توانستند آذوقه تهيه كنند؛ زيرا - بنا بر گفته كازرونى در المنتقى - منادى وليد بن مغيره فرياد كرده بود كه: «هر كس از بنى هاشم را ديديد كه مى خواهد طعامى بخرد بر قيمت اضافه كنيد تا او نخرد».(1)
پس در موقع حصر، اگر كسى مى خواست با آنان معامله كند، گرفتار مصادره اموال مى شد و در موقع آزادى عمومى در ماه هاى حرام نيز آنان نمى توانستند خريد كنند؛ چون از هر اندازه كه آنان مى خواستند بخرند دشمنان، بيش تر از آن قيمت مشترى مى شدند و مى خريدند.
قريش در اثر اين معاهده و فشار اقتصادى و محروميت اجتماعى خواستند تاحاميان پيغمبر را ضعيف يا هلاك سازند. در نتيجه به مقصود خويش [كه ريشه كن كردن پيغمبر بود] برسند و نور حق را خاموش كنند. اين محاصره، ناگهانى شد و مى توان گفت كه ابوطالب پيش بينى چنان كارى را نمى نمود. وانگهى مگر چه مقدار مى توانست آذوقه تهيه كند كه جماعتى را كه چهل مرد داشتند با زنان و كودكان و مستخدمين آنان در مدت هاى مديد. اداره كند؟
ص: 91
حاميان پيغمبر قطعاً از اول كه محصور شدند، به اصطلاح امروزى، جيره بندى را شروع كرده و خود را وادار به تحمل سختى ها و شدايد نمودند.
آرى! كلام اميرمؤمنان على علیه السلام كه مى گويد: «و فعلوا بنا الافاعيل»، عبارت پر مغز و كم لفظى است. اولاد هاشم داراى ثروت زيادى نبودند و ابوطالب، بزرگ آنان، در سال سختى نتوانست جمعيت خانوادگى خود را اداره كند، پيغمبر و عباس آمدند و دو نفر از عائله او را كم كرده و از دو فرزندش على و جعفر نگاهدارى كردند.(1)
اين اتفاق پيش از واقعه محصوريت بود. پس هر اندازه كه بخواهند قناعت و بردبارى كنند، بالأخره بايد به مقدار سد جوع و جلوگيرى از گرسنگى آذوقه تهيه كنند. در اين جا دو مشكل بيش تر به چشم مى آيد: يكى نبودن مال و ديگرى محروميت از خريد و نداشتن آزادى. هريك از اين دو، به تنهايى كمرشكن بود؛ چه رسد به آن كه هر دو براى اداره جمعى كه اسير و محصور شده بودند جمع شوند.
آنچه من مى دانم اين است كه خديجه، ام المؤمنين، داراى ثروت فوق العاده بود. محمّد بن اسحاق مى گويد: «خديجه زن صاحب مال و با شرفى بود و مردان را در تجارت اجير مى كرد و با آنان مضاربه مى نمود و سهمى قرار مى داد». پس خديجه به دو نحوتجارت مى كرد: يكى به اجاره، و ديگرى به مضاربه. او پيغمبر را هم با مال التجاره خويش روانه مى كرد و قرار مى گذاشت كه بيش از همه به پيغمبر بدهد.
همچنين مى گويد: شرف خديجه و مال او در ميان زنان قريش از همه بيش تر بود و تمامى قريش بر ازدواج با وى حريص بودند.(2)
از همين جمله اخير دانسته مى شود كه ثروت او فوق العاده بوده؛ حتى بيش تر از تمامى مردان قريش؛ چون آنان به جهت كثرت مال او بر ازدواج با وى مشتاق و حريص
ص: 92
بودند، امّا او به همين جهت از ازدواج با آنان امتناع داشت؛ زيرا خديجه خود را دارا مى ديد و مى دانست كه ازدواج قريش براى مال او است.
بايد اين مطلب را در نظر داشت كه در قريش، ثروتمندان زيادى بودند. مى گويند كه وليد بن مغيره مخزومى داراى مال بسيار زيادى بود و يك پوست گاو پر از طلا داشت. همين خديجه با آن همه ثروت و مال از جمله كسانى است كه سال ها در شعب ابوطالب محصور شد و پس از بيرون آمدن از شعب همچون ابوطالب وفات كرد. مى توان گفت كه او آنچه داشت در آن سال هاى سخت به مصرف رسانيد و سد جوع و حفظ رمق كسانى كرد كه به خاطر شوهر عزيز او خود را در خطر انداخته و در محاصره قريش در آمده بودند.
عجيب است كه مورخين در مقام بيان اين مطلب نيامدند كه بدانند كه راه ارتزاق محصورين با بسته شدن راه ها از كجا بود! البته شما از اين حكايت كه نقل مى شود مى توانيد پاره اى از مطالب را كشف نماييد.
طبرى درباره معاهده و محاصره چنين نوشته است: «قريش، اتفاق كردند تا با فرزندان هاشم مناكحه و خريد و فروش نكنند. آنها صحيفه قرار داد را در جوف كعبه آويزان نمودند. وقتى قريش، چنين قرار دادى را بستند فرزندان هاشم و اولاد مطّلب- بجز ابولهب - به سوى ابوطالب رفته و با او داخل در شعب شدند و همگى با ابوطالب متفق گشتند و دو يا سه سال بر اين امر پاينده بودند. هيچ كس از ترس قريش نمى توانست به آنها كمكى نمايد؛ مگر به صورت پنهانى.
روزى ابوجهل به حكيم بن حزام بن خوليد بن اسد بر خورد نمود كه غلام او نيز همراهش بود و گندم بار كرده بود و براى خديجه، عمه خود، مى برد. خديجه نيز نزد رسول خدا در شعب بود. ابوجهل به وى گفت: آيا تو براى بنى هاشم گندم مى برى؟ من از تو دست برنمى دارم تا تو را در نزد قريش مفتضح نمايم! در اين هنگام ابو البخترى پسر هشام بن اسد رسيد و به ابوجهل گفت: به او چه كار دارى؟ ابوجهل گفت: براى بنى هاشم گندم مى برد. ابو البخترى گفت: گندمِ عمه وى خديجه نزد او بود، مال او را به او مى دهد.
ص: 93
دست از اين مرد بردار. ابوجهل بر جهالت خود اصرار داشت. سرانجام او با استخوان شتر، ضربتى بر ابوجهل زد و او را زخمى كرد و بر زمينش افكند و پاى مالش نمود».(1)
مطلب ديگرى كه بيانش حائز اهميت است اين است كه آيا اين احتمال نمى رود كه چون سلطنت به منافقين رسيده بود نمى خواستند مجاهدت بنى هاشم نقل شود؟ هر اندازه كه سختى امر بر محاصره شوندگان روشن شود، مقام بنى هاشم و حاميان پيغمبر، در نظر مسلمين بلندتر مى گردد.
آيا باور مى كنيد كه محاصره اين جمعيت در عرض چند سال، خالى از مطلب و حكايت بوده باشد، مگر همين حكايت؟ شايد اين حكايت نيز از آن جهت كه سند افتخارى براى ابو البخترى و حكيم بن حزام (خويشان اولاد زبير) بود كه سال ها سلطنت داشتند و ما آن خانواده را از منافقين مى شناسيم، نقل شده و به دست مورخين رسيد! گرچه از همين يك حكايت مطالبى كشف مى شود: از جمله آن كه گندم خود خديجه براى مصرف آورده شده بود امّا قريش از مثل چنين امرى نيز مضايقه داشته و جلوگيرىمى كردند؛ تا جايى كه ابوجهل مى خواست حكيم بن حزام را كه گندم عمه خود را مى برد در محضر قريش مفتضح سازد. مشركين عجيب اتفاقى بر باطل و مبارزه اى با حق نمودند!
كوتاه سخن اين كه با دانستن احتياج بشر به غذا و از طرفى ديگر عدم توانايى زياد مالىِ بنى هاشم و بسته شدن راه تجارت بر آنان، دانسته مى شود كه عمده راه معيشت محصورين از ثروت خديجه بوده و او آن ثروت فوق العاده را صرف سال هاى سختى نمود و پيغمبر و حاميان وى را به وسيله مال خود حفظ كرد.
آرى! خداوند وسايل را فراهم نمود؛ وجود ابوطالب، ثروت خديجه، مُطاع بودن ابوطالب در نزد بنى هاشم و مطّلب و صبر آنان، بر شدايد و تصميم بر مقابله با مصايب تا آن كه پيغمبراكرم سال ها در شعب محفوظ بماند. پس وقتى پيغمبر از شعب بيرون آمد، ابوطالب و خديجه و ثروت او، همه رفتند و پيغمبر با توجه به كثرت قريش ديگر
ص: 94
نمى توانست در مكه معظمه توقف كند. بدين جهت على علیه السلام در نامه خود به معاويه، ضمن عبارتى از خدمات بنى هاشم و مطّلب تشكر كرده و مى فرمايد: «فَعَزَمَ اللّهُ لَنا عَلَى الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ وَ الرَّمْىِ مِنْ وَراءِ حُرْمَتِهِ؛ خداوند خواست كه ما از آيين بر حق او دفاع كنيم تا كسى به حريم حرمتش دست پيدا نكند».
به راستى من از توصيف زحمات و مشقات بنى هاشم و محبوسين و محصورين در شعب عاجز هستم. حقيقتا خداوند قلب آنان را محكم كرده بود؛ چنان كه على علیه السلام بيان فرموده. و همين قضيه يكى از معجزات و امور خارق العاده است. ببينيد! پدر و مادر، هر اندازه به فرزند علاقمند باشند، اگرناخوشى او طول بكشد از او خسته و به مرگ او راضى مى شوند و چه بسا اگر يك سال طول كشد، دعا كنند تا خداوند او را نجات دهد كه در حقيقت اين دعايى است در حق خود كه خداوندا ما را نجات بده و از اين گرفتارى خلاص نما. حال ملاحظه شود كه تمامى پسران هاشم و مطّلب، اعم از زن و مرد وكوچك و بزرگ، سه سال يا بيش تر در دره بسيار گرمى محصور بودند و به جز سالى چهار ماه، خلاصى نداشتند؛ جايى كه با وجود خوف و ناامنى و نبودن وسايل زندگى از قبيل غذا و آب گوارا و لباس، از داد و ستد نيز ممنوع و از حقوق اجتماعى هم محروم بودند و همواره در معرض خطر حمله ناگهانى قرار داشتند. اين امور مردمان با حوصله، صبور و مقاوم را تا چند ماه از پاى در مى آورد. نمى دانم اين جمع چه مردمان محكمى بودند كه براى خداوند و يا حميّت و فرمان بزرگشان ابوطالب، اين اندازه مجاهدت و استقامت نمودند! رويشان سفيد! اميد كه خداوند اجر آنان را ضايع نگرداند!
چنان كه قبلاً اشاره شد پيغمبراكرم در جنگ بدر، مسلمانان را از كشتن بنى هاشم نهى فرمود. يكى از جهات نهى اين بود كه آنان مجبور شده بودند با قريش بيرون بيايند؛ وگرنه هيچ گاه حاضر نبودند به روى پيغمبر شمشير بكشند. هنگامى كه پيغمبر محصور بود و قريش مى خواست او را بكشد، آنان خود را فداى او كرده و آن همه مشقت را در
ص: 95
راه حفظ او تحمل كردند. حال كه عده اى ياور پيدا كرده و مدينه را پايتخت خود قرار داده است و دو طايفه بزگ اوس و خزرج از ياوران او شده اند، چگونه مى توان باور كرد كه بنى هاشم از مكه بيرون بيايند و به قصد كشتن او اقدام كنند؟! پس اين قطعى بود كه آنان مجبور بودند و قريش آنان را با خود بيرون آوردند. پيغمبر هم كه از سوابق حال بنى هاشم مطلع بود، اين امر را مى دانست. روى اين حساب به وسيله نهى از كشتن آنان از جان ايشان محافظت نمود.
چنان كه طبرى از محمّد بن اسحاق نقل كرده است: «پيغمبر فرمود: مردمانى از بنى هاشم و غير آنان را آوردند كه آنان مايل نبودند. پس فرمود: هيچ كس از بنى هاشم ابوالبخترى را نكشند».(1)همچنين طبرى از پسر كلبى نقل نموده است كه: «مشركين، طالب پسر ابوطالب را به زور با خود آوردند و او را در بين اسيران و كشتگان نيافتند. او شعرى مى خواند كه خداوندا! طالب، مغلوب شود، و كشته شود نه غالب».(2)
اين امر از نهايت كراهت او بر جنگ با پيغمبر دلالت مى كند. او كسى است كه مايل است كشته و مغلوب گردد تا پيغمبر سالم بماند و غالب آيد.
طبرى به نقل ديگرى از محمّد بن اسحاق مى گويد: «طالب با بعضى از قريش نزاع مى كند. آنان مى گويند: به خدا سوگند اى بنى هاشم! ما مى دانيم كه شما اگر چه با ما بيرون آمديد، ولى قلباً با محمّد هستيد و طالِبِ برگشت به مكه و نبودن در جنگ بدر هستيد».(3)
همچنين از محمّد بن اسحاق نقل مى كند كه: «عباس به پيغمبر گفت: من مسلمان بودم و با اكراه و اجبار آمدم. پيغمبر فرمود: چون به حسب ظاهر در بين دشمنان بودى، بايد مال - فدا - بدهى تا آزاد شوى».(4)
ص: 96
يكى ديگر از جهات نهى بر كشتن بنى هاشم اين بود كه پيغمبر مى خواست تا جزاى خدمات آنان را داده و به وسيله حفظ جانشان از زحمات ايشان تشكر كرده باشد. چنان كه نسبت به ابوالبخترى (همان كسى كه حكيم بن حزام را از چنگ ابوجهل نجات داد و سبب شد تا گندم خديجه به وى برسد و جزاى ابوجهل را داد و با استخوان شتر وى را مجروح نمود) نيز همين فرمان را صادر فرمود. و بنابر نقل طبرى، اين جزايى بود كه پيغمبر در اثر حسن كردار وى در نظر گرفته بود. ابوالبخترى از كسانى است كه در مقام بر آمد تا صحيفه قاطعه را نقض كند.بنابر اين، اگر پيغمبر از كشتن بنى هاشم نهى فرمود به خاطر امرى بود كه خود به آن داناست و وظيفه مسلمانان است تا از اوامر شريفه او اطاعت كنند كه موجب فوز و رستگارى است. پس چه شد كه ابوحذيفة بن عتبه، دايى معاويه، غضب كرد و گفت: اگر عباس را ببينم او را مى كشم؟! آيا اين سخن او از ايمان برخاسته شد يا كفر و عصبيت؟ اگر پدر عتبه كشته شد به خاطر نادانى خودش بود. چه جهتى داشت كه ابوحذيفه عباس را بر پدر خود، عتبة - رأس الكفر و الضلال - قياس كند؟ بى سبب نبود كه وقتى پيامبر شكايت او را به عمر فرمود، او اجازه كشتن عتبه را از پيغمبر خواست و سوگند ياد كرد كه او منافق است.
در زمان بنى اميه كار به جايى رسيد كه گفتند ابوحذيفه پسر عتبه و عثمان پسر عفان از بس كه صدمات ديدند براى حفظ دين خود به حبشه مسافرت كردند، امّا پيغمبر در عافيت بود؛ زيرا ابوطالب از او حمايت مى كرد. البته پيغمبر زحمات و مشقات بنى هاشم را از نظر دور نمى داشت و به كورى چشم منافقين از آنان قدردانى مى نمود و در جنگ بدر راضى به كشته شدن آنان نشد. حال ابوحذيفه منافق هرچه مى خواهد بگويد و هرچه مى تواند بكند. مسلمانان واقعى بايد مانند پيغمبر از آنان تشكر كنند، نه اين كه دنبال منافقين بروند و جزاى ابوطالب حامى پيغمبر را اين گونه بدهند و بگويند كه او كافر بود و بر كفر مُرد و در جهنم باقى خواهد ماند.
ص: 97
راستى! اگر سلطنت بنى اميه در ميان نمى آمد، آيا مسلمين اين نسبت را به ابوطالب مى دادند و با آن همه تصريحات ابوطالب در اشعار خود به اين كه محمّد صلی الله علیه و آله وسلم رسول خداست اين گونه احاديث را در كتب خود وارد مى ساختند؟ براى چه او را كافر پنداريم؟ و به چه مناسبت تمام آن جانفشانى هاى او را در راه حفظ پيغمبر بى ثمر و باطل بدانيم؟ و براى چه شهادت اهل بيت او را بر اسلام آن سرور رد بنماييم؟ آيا اين امورناشى از متابعت از منافقين نيست؟ منافقين از ابوطالب راضى نبودند؛ زيرا او زحمات و خدمات زيادى را در راه اعلاى دين شريف اسلام تحمل كرد و همواره از پيغمبراكرم محافظت نمود؛ گذشته از اين كه او پدر على علیه السلام است و بنى اميه و منافقين ديگر، سال ها او را لعن نموده و بر آن كار سعى بليغ داشتند و در هَدم مفاخر بنى هاشم و محو آثار حسنه آن بزرگ مردان تلاش مى كردند.
از جمله امورى كه ما را بدبين مى كند و سابقاً نيز به آن اشاره شد، اين است كه عبداللّه پسر عمرو عاص بزرگ ترين سختى هاى وارد آمده بر پيغمبر را فقط عمل عقبة بن معيط مى داند، امّا شعب ابوطالب و محصور گشتن پيغمبر را نوعى در راحت و عافيت بودن پيغمبر اعلام مى كند. از طرفى ديگر معتقد است كه ابوحذيفه و عثمان و عبدالرحمن بن عوف و زبير در سختى و مشقت بوده و مجبور شدند براى حفظ دين خود به حبشه هجرت نمايند. حال آيا به نظر شما گفته آنان درست است يا فرمايش على علیه السلام كه مى فرمايد مسلمينِ از قريش، در امان و راحتى بودند؟
در قضيه اى كه از طبرى نقل مى كنم، دانسته مى شود كه عذاب قريش بر كدام دسته از مسلمانان بود؛ آنان كه از قريش بودند يا كسانى كه نظير بلال و خباب و عمار، غريب بودند؟ همچنين روشن مى شود كه آيا اين دسته بايد به حبشه فرار كنند يا آن دسته از اعيان و اشراف قريش؟
طبرى از محمّد بن اسحاق و او از عبدالرحمن بن عوف نقل مى كند كه گفت:
ص: 98
«امية بن خلف، در مكه، دوست من بود. اسم من در قبل از اسلام «عبد عمرو» بود و پس از آن «عبدالرحمن» ناميده شدم. اميه مى گفت: من رحمن را نمى شناسم و چون تو را به اسم اول خودت، آن اسمى كه پدرت گذاشته، مى خوانَم جواب نمى دهى. پس بيا و اسمسومى را انتخاب كن كه من وقتى به آن اسم صدايت كنم، جوابم دهى و سرانجام به «عبدالإله» راضى شد. پس چون از نزد او مى گذشتم و مرا عبدالاله مى خواند با وى گفت وگو مى كردم. در روز بدر من چند زره از كفار به غنيمت مى بردم كه عبورم بر اميه افتاد، ديدم كه ايستاده و دست پسرش على در دست او بود. چون چشمش به من افتاد، مرا به اسم اول، - عبد عمرو - خواند كه پاسخ ندادم. سپس مرا به عبدالاله خواند كه پاسخش دادم. گفت بيا و مرا نگاهدار كه از اين زره ها براى تو بهتر هستم. قبول كردم.
زره ها را دور انداخته و دست او و پسرش را گرفتم و به راه افتاديم. اميه به من گفت: اى عبدالاله آن مردى كه در ميان شما بود و پَرنعامه را در سينه خود گذارده بود، چه كسى بود؟ گفتم: حمزه، فرزند عبدالمطلب. گفت: اين بلاها را او بر ما وارد ساخت. عبدالرحمن سوگند ياد مى كند در اين حال كه با آن دو راه مى رفتم چشم بلال به اميه افتاد.
اميه كسى بود كه در مكه بلال را براى آن كه از اسلام دست بردارد، عذاب مى كرد؛ هنگامى كه ريگ ها از تابش خورشيد داغ مى شد بلال را بيرون مى بُرد و او را بر پشت مى خوابانيد و دستور مى داد تا سنگ بزرگى را بر سينه او بگذارند، و مى گفت: مادام كه از دين محمّد دست برندارى اين گونه معذب خواهى شد. امّا بلال مى گفت: خداوند يكتاست.
پس بلال چون اميه را ديد، گفت: اين رئيس كفار، امية بن خلف است. نجات نداشته باشم اگر او نجات بيابد. من - عبدالرحمن - گفتم: اى بلال! اين ها اسير من هستند. بلال گفت: نجات نداشته باشم اگر نجات يابد. من گفتم: اى پسر زن سياه! مى شنوى؟ گفت: نجات نداشته باشم اگر نجات بيابد. آن گاه بلال به بلندترين آواز خود فرياد كرد: اى انصار خدا! برسيد كه اين امية بن خلف، رأس الكفر است. نجات نداشته باشم اگر نجات
ص: 99
بيابد. انصار، ما را احاطه كردند و هرچه من حمايت كردم، نتيجه نبخشيد. پس پسر و پدررا كشتند».(1)
اين قضيه را همان محمّد بن اسحاق نقل كرده است و اين عبدالرحمن هم همان است كه ابن اسحاق مى گويد او گرفتار مشركين بود و به حبشه فرار كرد و پيغمبر در عافيت بود. از همين يك حكايت مى توان به دست آورد كه عذاب قريش بر مسلمانان از قريش نبود.
آرى! همان موقع كه اميه آن گونه بلال را عذاب مى كرد با عبدالرحمن دوستى داشت و او را به نام عبدالاله مى خواند و با هم گفت وگو مى كردند. دوستى او به اين حد رسيد كه با آن همه اذيت هايى كه همين اميه به پيغمبراكرم مى نمود، چنان كه پيغمبر بر هفت نفر از قريش نفرين كرد و نام اميه هم در آن ميان بود، باز هم عبدالرحمن مى خواست دشمن خدا و رأس الكفر را نجات دهد و به بلال كه آن همه رنج و ستم ديده و از اسلام دست برنداشته بود، بدان گونه جسارت مى كند و او را سرزنش مى نمايد به اين كه مادر تو سياه است. در جايى كه بلال مى خواهد رأس الكفر را بكشد، چرا عبدالرحمن براى خلاصى او تلاش مى كند؟ آيا اين جزاى جسارت هاى اميه به پيغمبر نيست كه مستجاب شد و باعث گرديد تا او هم چون ابوجهل و عتبه و شيبه هلاك گردد؟ آيا اين محبت به كفار از اثر ايمان عبدالرحمن به خداوند است؟!
صاحب طبقات مى نويسد: «شب اول ماه محرم سال هفتم بعثت، بنى هاشم در شعب ابوطالب محصور شده و در سال دهم بعثت از شعب بيرون آمدند. و از امام باقر علیه السلام نقل مى كند كه پيغمبر خدا و اهل وى دو سال در شعب توقف داشتند. و از حَكَم نقل مى كند كه سال ها در شعب بودند».(2)
ص: 100
گمان مى كنم كه در روايت جابر نيز مثل روايت حكم «سنين» بوده است كه اشتباها به لفظ «سنتين» تبديل شده است. در كتابت سنين و سنتين خيلى تفاوت نيست و قابل اشتباه است. پس به گفته صاحب طبقات محاصره در سال چهارم برطرف شد.
سيوطى از زهرى نقل مى كند: «پس از سه سال، جماعتى از قريش خود را بر قطع رحم ملامت كردند».(1)
از اين نقل نيز معلوم مى شود كه در سال چهارم، محاصره برطرف گرديده است.
مسعودى نيز چنين نوشته است: «في سنة ست و اربعين كان حصار قريش للنبى و بني هاشم و بني عبدالمطلب في الشعب و في سنة خمسين كان خروجه و من تبعه من الشعب و في هذه السنة كانت وفاة خديجة زوجه(2)؛ در سال چهل و شش قريش، پيامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم و بنى هاشم و فرزندان عبد المطلب را در شعب محاصره كردند و در سال پنجاه محاصره به اتمام رسيد و همگى از شعب خارج شدند. و در همين سال بود كه حضرت خديجه همسر پيامبر از دنيا رفت».
مقتضاى كلام مسعودى اين مى شود كه محاصره در سال پنجم بر طرف شده باشد.
شيخ طبرسى هم تصريح نموده است كه مدت محاصره چهار سال بود.(3)
اين قول با ابتداى محاصره كه مسعودى تعيين كرده نيز سازش دارد. پس حصار در چهل و شش شروع شد و در پنجاه خاتمه يافت.
در هر صورت صحيح است كه گفته شود بنى هاشم سال ها محصور بودند؛ چه در سال چهارم بيرون آمده باشند، چه در سال پنجم. شايد اگر مورخى مدت را كمتر بنويسد براى خشنودى منافقين باشد كه خواسته زحمات و مشقات اولاد هاشم را كم نشان دهد.به راستى كه توقف چند روزه هم در چنان مكانى با آن وضعيت غذا و لباس و آب و خوف از مشركين طاقت فرسا بود؛ چه رسد به توقف چند ساله. اگر كسى در وضعيت و
ص: 101
مضيقه آن جماعت قدرى تأمل نمايد و ناله و فرياد كودكان را به ياد بياورد از نهايت تحمل آن جماعت تعجب مى كند و متوجه عظمت و مقام پيغمبر مى شود كه به جهت خاطر او اين همه سختى را تحمل نمودند.
آرى! مى توان از اين راه، اندازه محبوبيت او را به دست آورده و صدق گفته ابوطالب، بزرگ اولاد هاشم را دانست كه گفت:
و نسلمه حتى نصرع حوله *** و نذهل عن أبنائنا والحلائل(1)آرى! ابوطالب با اولاد هاشم تصميم داشتند مادامى كه جان داشته باشند از پيغمبر حفاظت و حمايت نمايند و نگذارند كسى از مشركين به پيغمبر برسد، مگر پس از آن كه فرزندان هاشم در كنار او به خاك افتاده و از ياد زنان و بچگان بيرون رفته باشند.
پيغمبر تا وقتى كه بين قريش اختلاف كلمه پيدا شود، محصور بود. جماعتى از آن معاهده پشيمان گشتند و هرچند ابوجهل اصرار كرد، فايده نبخشيد. سرانجام در اثر بروز اختلاف قريش، فرزندان هاشم از محاصره بيرون آمدند؛ بلكه همان دسته از كسانى كه مخالفت كردند آنان را از شعب بيرون آوردند؛ - چنان كه خواهيم نوشت و سرّ بروز اين حوادث را روشن خواهيم نمود. همچنين به يارى الهى پرده از بعضى اسرار برمى داريم - .
طبرى چنين مى نويسد: «هشام بن عمرو عامرى نزد زهير بن ابى اميه مخزومى كهمادر او عاتكه دختر عبدالمطلب بود، رفت و به او گفت: اى زهير! تو چگونه راضى مى شوى كه طعام بخورى و لباس بپوشى و با زنان تزويج كنى و حال آن كه دايى هاى تو در
آن حال هستند كه مى دانى؟ كسى با آنان خريد و فروش و مناكحه نمى كند. اگر آنها
ص: 102
دايى هاى ابوجهل بودند و تو او را به مثل آنچه كه تو به آن دعوت شدى دعوت مى كردى، ابداً قبول نمى نمود و به ضرر آنان اقدام نمى كرد.
هشام از خوب درى وارد شده و احساسات زهير را تحريك نمود.
زهير گفت: من يك نفر هستم. اگر يك نفر ديگر هم پيدا مى كردم آن نوشته و معاهده را به هم مى زدم. هشام گفت: من نيز با تو همراه مى شوم. زهير شخص ثالثى را خواست. هشام، مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف را ديد و گفت: اى مطعم! حاضر شدى كه فرزندان هاشم و مطلب، دو پسر عبد مناف، هلاك شوند؟ بدان كه اگر با قريش مساعدت كنى و آن دو دسته از ميان برداشته شوند، نوبت به فرزندان نوفل بن عبد مناف خواهد رسيد.
انصافاً هشام خوب او را تحريك نمود. مطعم از عموزاده هاى اولاد هاشم بود و جميعا از اولاد عبدمناف بودند، مانند بنى اميه. اگر اولاد هاشم و مطلب از ميان برداشته مى شدند، اولاد نوفل و عبدشمس نيز عظمت خود را از دست مى دادند و از جمعيت آنان بسيار كاسته مى شد.
مطعم گفت: چه كنم كه يك نفر هستم. او هم وقتى از موافقت زهير و خود هشام مطلع شد، گفت: چهارمى را پيدا كن. او ابوالبخترى را همراه نمود و به سراغ پنجم رفت كه او زمعة بن اسود بن المطلب بن اسد بود. او را در اثر ياد آوردن خويشى و نزديكى با خود متفق ساخت. زمعه از خويشان خديجه و فاميل نزديك او بود.
همه در مجلسى جمع شده و سوگند ياد كردند كه از پا ننشينند تا آن صحيفه قاطعه را بر هم زنند. زهير، نواده عبدالمطلب گفت من قبل از همگى شروع به سخن مى كنم. وروز بعد، پس از طواف آمد، در حالى كه لباس فاخرى بر تن داشت و گفت: اى اهل مكه! آيا طعام بخوريم و آب بياشاميم و لباس بپوشيم و حال آن كه فرزندان هاشم هلاك شوند و كسى با آنان خريد و فروش نكند؟ به خدا سوگند نمى نشينم تا آن صحيفه قاطعه را پاره كنم! ابوجهل گفت: دروغ مى گويى، پاره نمى شود. زمعة بن اسود گفت: تو دروغگوترى. ما از اول به نوشتن اين نامه رضايت نداشتيم. ابو البخترى گفت: زمعه راست مى گويد. ما
ص: 103
قبولش نداريم و به آن صحيفه اقرار نمى كنيم. مطعم بن عدى گفت: شما دو نفر راست مى گوييد و مخالف شما دروغ مى گويد. ما از اين نوشته بيزاريم. هشام بن عمرو هم نظير اين سخنان را گفت.
ابوجهل دانست كه اين موضع بى سابقه نبود و گفت كه از شب در اطراف آن فكر شده و در غير اين محل گفت وگو شده است. ابوطالب در گوشه اى از مسجد نشسته بود كه مطعم بن عدى برخاست تا آن صحيفه را پاره كند كه ديد موريانه تمام نوشته ها را خورده و از بين برده است و فقط «بسمك اللهم» باقى مانده است».(1)
از اين قضيه شدت امر بر محصورين معلوم گرديده و دانسته مى شود كه قريش قصد نابودى و هلاك آنان را داشته اند و مقدمات كار كاملاً فراهم شده و وقت نتيجه رسيده بود.
اين بود سرّ نقض قريش و بروز اختلاف در ميان آنان به گفته ابوجعفر طبرى.
در اين قسمت من كلام شيخ طبرسى را هم نقل مى كنم و آن گاه در قضيه قضاوت مى نمايم. طبرسى مى گويد: «چون محاصره چهار سال طول كشيد و پيغمبر محصور بود، خداوند موريانه را فرستاد تا تمام نوشته هاى باطل و ظلم را بخورد، مگر جمله «بسمك اللهم». جبرئيل اين خبر را به پيغمبر داد و آن حضرت ابوطالب را خبردار نمود. ابوطالب از جاى برخاست و لباس پوشيد و به سمت مسجد آمد. قريش دور يكديگر نشستهبودند كه چشم آنان به ابوطالب افتاد. گفتند كه خسته شده و به تنگ آمده است و خيال مى كردند او آمده است تا پسر برادر خود را تسليم كند. وقتى نزديك شد و به قريش سلام كرد، همگى به احترام وى از جا برخاسته و تعظيم نمودند و گفتند: دانستيم كه آمدى با ما نزديك شوى و پسر برادرت را تحويل دهى.
گفت: نه، به خدا قسم براى اين كار نيامدم، ولى پسر برادرم خبر داد كه خداوند به او خبر داده است كه موريانه را بر آن صحيفه و عهدنامه شما مسلط فرموده و به جز نام خداوند، تمام ظلم و ستم هاى نوشته شده را ليسيده و خورده است. اگر باور نداريد،
ص: 104
كسى را بفرستيد تا آن صحيفه را بياورد. پس اگر او راست گفته باشد از خداوند بترسيد و از اين ظلم و قطع رحم دست برداريد، امّا اگر دروغ گفته باشد او را در اختيار شما مى گذارم، اگر خواستيد او را بكشيد و اگر خواستيد زنده بداريد.
قريش فرستادند و صحيفه را از كعبه پايين آوردند. چهل مهر دست نخورده بود و همگى مهرهاى خود را ديدند، ولى وقتى نامه را باز كردند به جز جمله «بسمك اللهم» چيزى نديدند. ابوطالب گفت: اى قوم! از خدا بترسيد و از دشمنى با ما دست برداريد.
قريش متفرق شدند و هيچ يك از آنها سخنى نگفت و ابوطالب به شعب بازگشت. در اين موقع جمعى از قريش بر نقض عهد اتفاق كردند كه در ميان آنان مطعم، زهير و ابوالبخترى بودند. ابوجهل گفت: اين از شب تدبير شده بود. آن گاه پيغمبر از شعب بيرون
آمد».(1)
يقينا تفاوت ميان اين دو نقل بر ناظرِ بصير پوشيده نيست و حق اين است كه گفته شيخ طبرسى درست است؛ زيرا صاحب طبقات نوشته است؛ وقتى خبر اكرام نجاشىدرباره جعفر به قريش رسيد، تصميم بر كشتن پيغمبر گرفتند. همچنين عهد نامه اى نوشتند كه به واسطه آن مخلوط شدن و آميزش و مناكحه و داد و ستد كردن با بنى هاشم را ممنوع كردند. اين عهدنامه را منصور بن عكرمه از بنى عبدالدار نوشت كه دستش خشك شد. عهد نامه را در جوف كعبه آويزان كردند. شب اول ماه محرم سال هفتم بعثت اولاد هاشم را در شعب ابوطالب محصور كردند. بنى المطلب نيز خود را به فرزندان هاشم ملحق كرده و در شعب به آنها ملحق شدند. امّا ابولهب از اولاد هاشم به قريش متصل گشت و با آنان بر دشمنى با اولاد هاشم متفق بود.
قريش فرزندان هاشم را از خريد طعام منع كرده و از كمك به آنان نيز جلوگيرى كردند. اولاد هاشم از شعب بيرون نمى آمدند، مگر بعضى از مواقع؛ تا آن كه در نهايت
ص: 105
بيچاره شده و صداى گرسنگى اطفال شنيده مى شد. بعضى از قريش از اين پيش آمد خشنود و بعضى محزون و مهموم بودند و مى گفتند كه ببينيد بر دست عكرمه، كاتب صحيفه چه آمد؟
فرزندان هاشم و مطّلب سه سال در شعب ماندند تا آن كه خداوند پيغمبر خود را بر امر صحيفه قريش مطلع كرد كه موريانه آنچه را در وى از ظلم و جور بود خورده و در آن تنها نام خدا مانده است. آن گاه پيغمبر ابوطالب را به اين امر خبر داد و او نيز به برادران
خود گفت و جميعاً روانه مسجد شدند. پس ابوطالب به كفار قريش گفت: پسر برادرم كه هيچ وقت دروغ نگفته است، به من گفت كه خداوند موريانه را بر صحيفه شما مسلط نموده و آنچه را در آن از ظلم و جور بود خورده است و فقط آنچه كه نام خداوند در وى بود، باقى مانده است. حال اگر سخن او راست بود از اين عقيده خود دست برداريد و اگر دروغ گفته است او را تسليم شما مى نمايم؛ اگر خواستيد او را بكشيد، وگرنه زنده بداريد.
قريش گفتند: با انصاف حرف زدى. پس صحيفه را آوردند، آنچه ديدند، مطابق گفتهپيغمبر خدا بود. قريش سرها را به زير افكندند. ابوطالب گفت: با آن كه مطلَب روشن شده است آيا ما بايد محبوس و محصور باشيم؟ آن گاه برخاست و در پشت پرده هاى كعبه رفت و گفت: خداوندا! ما را بر كسانى كه به ما ظلم كردند و رَحِم را قطع نمودند و آنچه كه ناروا بود بر ما روا داشتند يارى كن. آن گاه به سوى شعب برگشتند. در اين حال مردانى از قريش خود را بر آنچه كه به فرزندان هاشم رفتار شده بود، ملامت كردند كه در ميان آنان مطعم بن عدى، عدى بن قيس، زمعة بن اسود، ابوالبخترى، هشام و زهير بن ابى اميه بودند كه لباس جنگ بر تن كرده و نزد فرزندان هاشم و بنى المطلب رفتند و آنان را از شعب بيرون آورده و به خانه هايشان برگرداندند.
بدين سان قريش بيچاره شده و دانستند كه اين جماعت از اولاد هاشم و بنى المطلب حمايت خواهند نمود و آنان را تنها نمى گذارند».(1)
ص: 106
از روايت صاحب طبقات امورى معلوم مى شود:
1 - محصور و محبوس بودن فرزندان بنى هاشم.
2 - تصميم قريش بر قتل پيغمبر و هلاك كردن بنى هاشم و بنى المطلب؛ حتى زنان و كودكان.
3 - خداوند پيغمبر را از عمل موريانه خبر داده بود و او نيز ابوطالب را آگاه كرد.
4 - ابوطالب پس از شنيدن خبر غيبى براى اتمام حجت نزد قريش رفت.
5 - ابوطالب به پيغمبر ايمان داشت و در آنچه ادعا مى كرد و خبر داده بود، او را تصديق مى كرد و مى گفت كه محمّد اصلاً دروغ نگفته است. بديهى است كه پيغمبر ادعاى نبوت مى كرد و تمامى آن بلاها در اثر همين ادعا بود. پس ابوطالب به پيغمبر ايمان داشت.
6 - همان طورى كه پيغمبر خبر داده بود، عمل موريانه بوده است.
7 - قريش پس از روشن شدن حق نيز بر عناد خويش باقى بوده و تسليم حق نشدند
و به آنچه با ابوطالب قرار گذارده بودند وفا نكردند.
8 - پس از اين مطلَب جمعى از قريش خود را ملامت كرده و در مقام نقض عهد ظالمانه بر آمدند.
9 - ابوطالب قريش را تهييج نموده و با بيان آن كلمات در موقع رفتن به پشت پرده كعبه تحريك احساسات نمود و عده اى را وادار به نقض عهد نمود.
10 - برخى از قريش با سلاح بيرون آمده و محبوسين را به خانه هايشان بردند و قريش نمى توانست كارى بكند.
11 - محصورين در سال چهارم از محبس بيرون آمدند.
اين نقل صاحب طبقات با گفته شيخ طبرسى موافق است نه با نقل ابوجعفر طبرى.
همچنين سيوطى از بيهقى و ابونعيم از زهرى اين قصه را نقل كرده اند كه در آن هم آمده است كه جمعى از قريش پس از سه سال خود را بر قطع رحم ملامت كرده و در آن شب بر نقض قرارداد اتفاق كردند؛ آن گاه خداوند بر آن صحيفه موريانه را فرستاد كه
ص: 107
آنچه در آن از عهد و ميثاق بود را خورد. صحيفه در سقف بيت آويزان (معلق) بود و خداوند پيغمبر را بر آنچه بر سر صحيفه آمده بود، مطلع ساخت و پيغمبر نيز ابوطالب را خبر داد. ابوطالب سوگند ياد كرد كه محمّد به من دروغ نگفته است. بعد با جماعتى از اولاد عبدالمطلب به مسجد آمد؛ وقتى قريش او را ديدند گمان كردند كه از شدت سختى و گرفتارى آمده است تا پيغمبر را تحويل دهد. ابوطالب گفت: صحيفه را بياوريد تا ببينم جاى صلح بين ما و شما باقى مانده است يا خير. ابوطالب ترسيد از اين كه از اول آنان را به آنچه بر سر عهدنامه آمده است خبر كند. لذا وقتى آن را حاضر نمودند فرمود: من براى اين آمدم كه انصاف داده باشم، پسر برادرم خبر داده است كه خداوند از اين صحيفه بيزار است. پس اگر گفته او راست بود به خود بياييد و قسم به خداوند كه او را به شما تحويل نمى دهم، مگر از ما كسى زنده نماند، امّا اگر دروغ گفته باشد او را تسليم شما مى كنم تا آنچه خواهيد با او رفتار كنيد.
گفتند قبول داريم. وقتى صحيفه را باز كردند، دانستند كه خبر پيغمبر درست بود. قريش گفتند: اين سحر محمّد است. فرزندان عبدالمطلب گفتند: شما سزاوار به سحر كردن هستيد.
در اين موقع جماعتى از بنى عبد مناف و بنى قصى گفتند: ما از اين صحيفه بيزار هستيم. پس پيغمبر به همراه فاميل خود از شعب بيرون آمد و با مردم محشور شدند.(1)
اين حديث در جايى كه بحثى از موريانه به ميان مى آورد داراى نكته متناقضى است؛ زيرا در اول عبارت آمده است: «فلحست كل ما كان فيها من عهد و ميثاق»، امّا بعد مى گويد: «و كانت معلقة فى سقف البيت، فلم تترك إسما للّه فيها إلا لحسته و بقى ما كان فيها من شرك او ظلم او قطعية رحم». به عبارت روشن تر اول مى گويد كه موريانه آنچه را در صحيفه از عهد و ميثاق بود خورد، ولى بعد مى گويد: اسم خداوند را خورده و مابقى سالم مانده است، امّا ما كارى به تناقض نداريم و آنچه مقصود ماست همان إخبار خدا و إخبار پيغمبر به ابوطالب است. ابوطالب به گفته پيغمبر ايمان داشت و با قريش
ص: 108
اتمام حجت كرد. قريش نيز شرط او را قبول كردند و پس از كشف حق، عناد نمودند و پس از اين واقعه جماعتى بر مخالفت با قريش قيام كردند.
تمامى اين مطالب با نوشته صاحب طبقات مطابق است و هر دو نقل موافق نقل شيخ طبرسى در اعلام الورى است.
حال بايد ديد كه چرا محمّد بن اسحاق در تاريخى كه ابو جعفر طبرى از او نقل مى كند، اسمى از إخبار پيغمبر به ابوطالب و اتمام حجت ابوطالب با قريش برده نمى شود و براى چه قيام آن جماعت را بر نقض عهد، پيش از كشف عمل موريانه دانسته است ودر اين واقعه فقط مى گويد كه در آن موقع ابوطالب آن جا در گوشه اى نشسته بود و وقتى مطعم رفت تا صحيفه را پاره كند، ديد كه موريانه آن را خورده است؟ آيا نمى توان گفت كه اگر اتفاق افتاده بود و محمّد بن اسحاق آن را نقل مى كرد، كشف از ايمان ابوطالب مى نمود؟ زيرا ابوطالب تصريح كرد كه پيغمبر به او دروغ نگفته است و همچنين با كمال يقين آمده بود و با قريش اتمام حجت مى كرد. پس چون محمّد بن اسحاق در عصر امويين بود و آنان هم با ابوطالب و على و فرزندان او دشمنى داشتند، نمى خواستند كه اين منقبت براى ابوطالب ثابت شود، بلكه آنان مى خواستند ثابت كنند كه پدر على علیه السلام در جهنم است.
ديگر آن كه همان جماعت از قريش به وسيله جناب ابوطالب بر نقض عهد اقدام نمودند. آرى! پس از كشف حق و اتمام حجت و اثبات كردن عناد قريش و چسبيدن ابوطالب به استار كعبه و نفرين او بر دشمنان حق كه ظلم كردند و قطع رحم نمودند، - چنان كه صاحب طبقات نقل نمود - آن جماعت يكديگر را ملامت كردند. سرانجام آنان بيدار و توانا شده و لباس جنگ پوشيدند و محبوسين را آزاد كرده و به خانه هايشان برگرداندند.
بنابر اين، طبق نقلى كه گذشت فضيلت نقض عهد مخصوص ابوطالب مى شد؛ او بود كه قريش را از خواب بيدار كرد و در آنان روح تازه اى دميد. حال بر فرض كه قبلاً نيز
ص: 109
يكديگر را ديده و مذاكراتى انجام داده بودند، در اين موقع آنان بر اثر تحريكات ابوطالب جدى گشته و وارد عمل شدند.
محمّد بن اسحاق يا آن كسى كه از او روايت كرده است، چون نتوانسته اين فضل را براى ابوطالب ببيند، اين لباس را بر تن ديگران كرده و هشام بن عمرو عامرى را پيش قدم آنان دانستند.
عجيب است كه اين تاريخ مى گويد ابوطالب در گوشه اى نشسته و هيچ فكر نكرده بود. سؤال اين جاست كه ابوطالبِ محصور و محبوس براى چه از شعب بيرون آمد و به چه مناسبت در آن گوشه حاضر شد؟ آيا رواست كه براى انكار فضل و ايمان ابوطالب چنين معجزه اى از پيغمبراكرم كتمان شود؛ آن هم به اين علت كه مبادا ايمان و فضيلت ابوطالب روشن گردد؟ آيا اين است جزاى مردى كه به وسيله او خداوند سال ها پيغمبراكرم را محفوظ داشت؟ آيا رواست كه به جاى دعا براى او كه سابق مسلمين در ايمان بود، فضيلت او كتمان شود؛ بلكه به وسيله افترا و بهتان، او را كافر معرفى نمايند؟
آرى! چنين برخوردى با تاريخ، از خصايص زمانى است كه منافقين بر حكومت مسلط شدند و دروغگويان به وسيله كتمان فضايل اولياء اللّه و جعل فضايلى براى اعداء اللّه به آنان تقرب مى جستند و اين امر را موجب ارتزاق و رسيدن به اموال و مناصب مى دانستند.
سيوطى از ابن عساكر نقل كرده است: زبير بن بكار گفت كه ابوطالب در قصه صحيفه قصيده اى سروده است كه اين بيت از آن قصيده است:
اَلم يأتِكم اَنَّ الصَّحيفةَ مُزِّقَتْ *** و اَنْ كلّ ما لم يرضه اللّه يُفْسَدُ(1)از همين بيت معلوم مى شود كه موريانه نوشته هاى باطل را خورده بود. پس گفته
ص: 110
زهرى كه « فقط نام خدا را خورده بود» مخالف با نقل طبقات و تصريح ابوطالب است؛ آن بزرگ مردى كه خود ناظر اين قضيه است.
عجيب است كه قصيده ابوطالب را به عثمان بن عفان و يا ابوحذيفة بن عتبة بن ربيعه نسبت نداده اند و با وجود اين همه تصريحات ابوطالب به صدق پيغمبر و تصديق وى برنبوت و دعوت از حمزه و قريش به متابعت پيغمبر، او را يك كافر مخلد در جهنم مى شناسند؟!
از كازرونى منقول است كه: «ابوطالب از آن مى ترسيد كه پيغمبر را شب ها به طور غفلت و ناگهانى بكُشند. پس به اولاد خود امر مى نمود كه دور پيغمبر و اطراف او بخوابند تا مبادا كسى به او دست بيابد».(1)
اميدواريم كه بتوانم در جلد ديگر اين كتاب، شمه اى از فداكارى هاى ابوطالب را شرح دهيم.
بنابر نقل شيخ طبرسى، ابوطالب دو ماه پس از خروج پيغمبر از شعب و رفع محاصره درگذشت و پس از او خديجه نيز وفات يافت.(2)
از كازرونى نقل شده است كه: «به فاصله يك ماه و پنج روز كه ابوطالب و خديجه وفات يافتند دو مصيبت بر پيغمبر وارد شد. پس خانه نشين گشت و كم بيرون مى آمد و قريش به كارهاى ديگرى كه در حيات ابوطالب دست نمى زدند، دست پيدا كردند. وقتى اين خبر به ابولهب رسيد، آمد و گفت: اى محمّد! هر كارى كه در زمان ابوطالب مى كردى بكن! قسم به لات(3) تا من زنده هستم به تو دسترسى نخواهند داشت. ابن غيطله به پيغمبر جسارت كرد و بد گفت. ابولهب جزاى او را داد. او فرياد مى كرد: اى معشر قريش!
ابو عتبه از دين بيرون رفت و به دين محمّد وارد گشت. قريش آمدند به نزد ابولهب و او به
ص: 111
آنها گفت: از دين پدرم عبدالمطلب دست برنداشتم، ولى پسر برادرم را كمك مى كنم و نمى گذارم به او ستم شود. او آزاد است هر كارى كه بخواهد، بكند. قريش گفتند: كار شايسته اى مى كنى و با اين كارت صله رحم به جا مى آورى. پس پيغمبر چند روز آزادانهعبور و مرور مى نمود و كسى به او تعرض نداشت و مراعات ابولهب را مى كردند تا آن كه عقبة بن ابى معيط و ابو جهل رفتند و ابو لهب را به لطايف الحيلى از حمايت پيغمبر منصرف نمودند».(1)
اين قصه را طبقات هم نقل نموده است.(2)
من هر نوع خيرى را از ابولهب دور مى دانم و قطعاً در اين مقام نيز حيله اى در كار است، نه اين كه او از روى فطرت و درستى دست به اين عمل شايسته زده باشد. پس از وفات ابوطالب، بنى هاشم او را تحريك كرده و گفتند: تو مگر از ابوطالب كمتر هستى؟ چه شد كه تا او رفت، قريش به محمّد حمله مى كنند؟ وقتى ابوطالب زنده بود، قريش مزاحمتى بر او نداشتند. ابولهب خودخواه در اثر اين گفته، آن اقدام را نمود. قريش او را مى شناختند. لذا به او گفتند كه كارى شايسته كرده است. پس از چند روز ابولهب خود به
خود رو به سردى رفت و با ملاقات آن دو شيطان به حال اول خود برگشت و به كلى چون مرده سرد شد و از حمايت پيغمبر دست برداشت. آرى! «تَبَّتْ يَدا اَبى لَهَبٍ وَتَبَّ»(3). دو دست ابولهب هيچ گاه از روى فطرت به كار شايسته اى دراز نمى شد. لذا خداوند مى فرمايد كه هر دو دست ابو لهب بريده باد.
اينك براى تأييد اين نظر و دانسته شدن اندازه دشمنى قريش و آزموده نبودن آنان در مقام مبارزه با حق و دانسته شدن مقام شامخ ابوطالب و اصرار آن بزرگ مرد مجاهد در حفظ پيغمبر، مناسب است حكايتى را كه مرحوم كلينى به سند صحيح از امام جعفر صادق علیه السلام روايت كرده است، نقل شود.
ص: 112
امام جعفر صادق علیه السلام فرمود:
«قريش تصميم گرفتند پيغمبر را بكشند. پس به ابولهب گفتند: چه كنيم؟ ام جميل (زنابو لهب، حمالة الحطب، عمه معاوية بن ابى سفيان) گفت: من خيال شما را از جهت او آسوده مى كنم و او را صبح در خانه نگاه مى دارم. وقتى صبح شد و مشركين مهياى قتل پيغمبر شدند، ام جميل، ابولهب را در خانه نگاهداشت و مشغول آشاميدن نمود. ابوطالب، على علیه السلام را خواست و به او گفت: به نزد عموى خود، ابولهب برو و اگر در خانه را باز نكردند، بشكن و بر او وارد شو و بگو كه پدرم مى گويد كسى كه عموى او سيّد قوم و چشم قبيله باشد، ذليل نخواهد
شد. على علیه السلام آمد. چون در بسته بود و باز نكردند آن را شكست و وارد خانه شد. وقتى چشم ابولهب به على افتاد، پرسيد: تو را چه شده اى پسر برادر؟ گفت: پدرم مى گويد كسى كه عموى او چشم و سيد فاميل باشد، ذليل نخواهد شد. گفت: درست گفته است، مگر چه شده است؟ على گفت: پسر برادرت كشته مى شود، در حالى كه تو مشغول خوردن و آشاميدن هستى. ابولهب شمشير برداشت و از جاى خود برخاست. ام جميل (حماله الحطب) به او چسبيد و خواست تا از بيرون رفتن شوهرش جلوگيرى كند. ابولهب به ضرب سيلى، چشم او را معيوب نمود و با شمشير از خانه بيرون آمد. قريش چون او را ديدند، دانستند غضب كرده است. گفتند: يا ابالهب! تو را چه شده است؟ گفت: من به خاطر شما با پسر برادرم دشمنى مى كنم و حال شما مى خواهيد او را بكشيد؟ به لات و عزى سوگند، در صدد آمدم تا اسلام بياورم! آن گاه به شما نشان خواهم داد كه چه كاره هستم. قريش از وى عذر خواهى نمودند و او برگشت».(1)
از اين حديث چنين دانسته مى شود كه ابولهب بسيار مغرور بود و فورا هم تحت تأثير قرار مى گرفت. ابوطالب نيز در مقام حفظ پيغمبر به انواع حِيَل متوسل مى گشت و چه بسا به وسيله شخص فاجرى كه او را به دو جمله تحريك مى نمود، پيغمبراكرم را حفظ مى كرد. ابوطالب نقطه ضعف ابولهب را به خوبى مى دانست و از طرفى هم ملتفت بود كه او را غافلگير كرده اند و او در خانه نشسته است و پيش بينى مى كرد كه همسرش
ص: 113
در را به روى على باز نكند. لذا ابوطالب به فرزندش فرمان داد تا در را بشكند و نهايتا با آن جمله، ابو لهب را چنان گرم مى كند كه فورى از جا بر مى خيزد و چشم زن خود را به ضرب سيلى معيوب مى كند؛ طورى كه تا زنده بود، كور ماند. سپس با شمشير بيرون مى آيد. قريش نيز آن احمق را مى شناختند. بنابر اين، با او نرمى كردند تا مبادا مثل حمزه او نيز مسلمان شود. اگر چه تفاوت از زمين تا آسمان است؛ ابولهب دست بريده كجا و حمزه سيدالشهدا كجا؟! حمزه كسى است كه امية بن خلف به عبدالرحمن بن عوف در جنگ بدر گفت كه تمامى اين بلاهايى كه بر سر ما آمد از همان حمزه، صاحب پَر شترمرغ است.
راستى من در اندازه بزرگى و عقل و تدبير ابوطالب بسيار متحيرم. آرى! خداوند به وسيله اين بزرگ مرد، پيغمبر خود را سال ها در ميان دشمنان خود و در ميان قريش حفظ نمود و پس از وفات او فرمان هجرت پيغمبر را از مكه صادر نمود. چون ديگر نمى شد پيغمبر در مكه بماند. يك نفر بدون آن كه ثروت و قشونى داشته باشد در نزد تمام قريش بزرگ بود و با آن كه محصور و محبوس بود، وقتى آمد و به قريش سلام كرد، همه در مقام تعظيم او از جا برخاستند؛ چنان كه از نقل طبرسى دانسته شد، ابوطالب، همان كسى است كه دشمن تمام قريش را در خانه خود نگاه مى دارد و آنها مجبور به تواضع بودند.
آرى! عقل و تدبير او سبب مى شد تا كارهاى بزرگ را به وسيله امر كوچكى انجام دهد. همچنين اندازه محبوبيت ابوطالب را در نزد بنى هاشم و بنى مطلب مى توان از آمدن آنان با اختيار خود در خط محاصره به خوبى تشيخص داد. قريش با كسى كه از پيغمبر حمايت نمى كرد، چون ابولهب، دشمنى نداشتند، امّا اولاد هاشم با اختيار خود و به لحاظ ابوطالب و احترام او در محاصره آمدند.
مناسب است قصه ديگرى هم از ابولهب نقل شود؛ احمد بن زينى دحلان مى گويد: چون ابوطلمه محزومى از حبشه به مكه مراجعت نمود، ابوطالب، دايى اش، او را پناه داد. مادر ابوسلمه بره، دختر عبدالمطلب بود. جماعتى از بنى مخزوم نزد ابوطالب رفته و
ص: 114
گفتند: پسر برادر خود را پناه دادى؟ گفت: ما نمى توانيم به او صدمه وارد آوريم. گفتند: پس ديگر به ابوسلمه چه كار دارى و براى چه پناهش دادى؟ او از ماست، نه از بنى هاشم؟ ابوطالب گفت: خواهر زاده من است و به من پناه آورده است، اگر نتوانم از او
حمايت كنم، برادر زاده ام را نيز نمى توانم حمايت كنم. ابولهب به حمايت از برادر خود، ابوطالب، برخاست و گفت: اى جماعت قريش! دست از معارضه و منازعه با اين شيخ بر نمى داريد كه چرا يكى از خويشان خويش را پناه داده است؟ اگر دنبال نزاع را بگيريد من نيز با او متحد مى شوم و در هر مورد به او كمك مى كنم تا آن كه موفقيت، بهره او شود.
قريش گفتند: يا اباعتبه! آنچه را كه تو نپسندى به جا نمى آوريم. پس آن پناه دادن را به اين دليل كه مبادا ابولهب به كمك برادش بشتابد محترم شمردند، ابوطالب هم به طمع آن كه ابولهب را به سمت خود بكشاند و از او در مقام كمك به پيغمبر نتيجه بگيرد، اشعارى در مدح وى گفت، ولى در او اثر نكرد».(1)
بر سيه دل چه سود خواندن وعظ *** نرود ميخ آهنين بر سنگ
«تَبَّتْ يَدا اَبِى لَهَبٍ وَتَبَّ * ما اَغْنى عَنْهُ مالُهُ وَما كَسَبَ * سَيَصْلى نَاراً ذاتَ لَهَبٍ»(2)
«ابولهب نابود شد و دو دستش قطع گرديد. مال و ثروتى كه اندوخت هيچ به كارش نيامد و از هلاكش نرمانيد. زود باشد كه به دوزخ در آتشى شعله ور افتد».
گمان مى كنم وقتى ابوسلمه از خويشان پدرى خود چشم پوشيد و به دايى خود، ابوطالب، پناه آورد به بنى مخزوم و خصوصاً ابوجهل گران آمد. لذا تصميم گرفتند اينتوهين را جبران نمايند و به ابوسلمه گوش مالى بدهند. بنابر اين، پيشنهاد كردند كه ابوطالب او را از پناه خود بيرون كند.
از همين حكايت امورى دانسته مى شود: يكى آن كه قريش نمى توانست به مسلمانان از قريش صدمه بزنند. چون با حمايت شخص بزرگى رو به رو مى شدند. پس
ص: 115
ديگر نمى توانستند آن پناه را خوار بشمارند. ديگر آن كه ابوطالب در مقام كمك به پيغمبر مى خواست از تمام پيش آمدها حداكثر استفاده را بنمايد. و در مقابل، قريش نيز در مقام دشمنى با پيغمبر و معارضه با ابوطالب از هر درى وارد مى شدند.
همچنين دانسته مى شود كه ابو لهب در مدت بسيار كوتاهى گرم مى شد و بعد به تدريج رو به سردى مى رفت و به حال اولى و مردگى مى رسيد. لذا به همين دليل آنچه را او از روى فطرت كسب مى كرد، برايش خير و اثرى نداشت. به عبارت ديگر عمل او مانند اموالش براى او نفعى نداشت و عاقبت به جزاى اعمال پليد خويش مى رسيد.
اگر كسى قدرى در غيرت و حميت اعراب تأمل كند، مى بيند كه آنان فطرتا در مقام خويشاوندى از همه چيز صرف نظر مى كردند و به كمك قوم و خويش خود مى شتافتند، ولى اين ابولهب به قدرى سرد و بى عاطفه بود كه با وجودى كه مى ديد سال ها تمامى برادران و خويشاوندان او در كوهى محبوس و محصور هستند و آذوقه به آنان نمى رسد و ناله اطفال آنان از شدت گرسنگى به گوش او مى رسيد، لكن در اين انسان بى اهميّت و بى غيرت اصلاً اثر نمى كرد. او نيز چون ابوجهل با بنى هاشم قطع رابطه كرده بود و شايد
از ناله آنان به طرب مى آمد و موجب سرور و انبساط او مى گشت.
آرى! بى سبب نيست كه در خصوص وى و زوجه خبيثه اش، خواهر ابوسفيان، سوره اى نازل گشت؛ تا جايى كه در قرآن از احدى از مشركين نمى بينيم كه صراحتا نام برده شده باشد؛ آن هم به اين گونه نفرين و وعده جهنم.
تعجب در اين است كه پس از انصاف ابوطالب با قريش درباره عمل موريانه ودرست در آمدن خبر پيغمبر و ظاهر شدن اين معجزه آشكار و عناد قريش و اين گفته آنان كه اين نيز سحرى است از محمّد، و نفرين ابوطالب به قريش و دست زدن او به پرده هاى كعبه، جماعتى از قريش از كردار خويش پشيمان شده و در مقام نقض آن عهدنامه برآمدند و كار به جايى رسيد كه با سلاح رفتند و محصورين را از محبس بيرون آوردند، ولى اين ابولهب نامرد، جزو اين دسته نشد و در آن دم آخر نيز حاضر به نقض عهد نگرديد.
ص: 116
آرى! ابو لهب به اندازه اى بى عاطفه و بى غيرت بود كه دختر پيغمبر خدا را كه عروس او شده بود و زن پسرش بود، به خاطر رضايت قريش دستور به طلاق داد، ولى داماد ديگر پيغمبر، ابوالعاص بن ربيع را هرچه اصرار كردند كه تو نيز دختر پيغمبر را
طلاق بده، قبول نكرد و حاضر نشد او را برگرداند. از اين مطلب هم دانسته مى شود كه قريش در مقام مبارزه با پيغمبر از هيچ كارى كوتاهى نكرده و مى خواستند به هر نحو كه بتوانند پيغمبر را آزار نمايند تا اين حد كه دامادهاى او را ببينند و ترغيب به طلاق دادن دختران پيغمبر نمايند و هر زنى را كه بخواهند به ايشان تزويج كنند؛ چنان كه همين كار را با پسر ابولهب كردند و آن ملعون نيز قبول كرد و زنش را طلاق داد. ان شاء اللّه تعالى شرح اين قصه در مقام مناسب خواهد آمد.
ما در اين مقام كلام را به ذكر چند نفر از مسلمانان ضعيف كه مورد شكنجه و آزار قريش بودند ختم مى نماييم. مكرر گفتيم كه قريش به يكديگر كارى نداشتند و نمى توانستند هم داشته باشند؛ چون در پناه يك بزرگى در مى آمدند و به مراعات آن بزرگ، پناه دادن او را خوار نمى كردند. بديهى است كه سنگينى بار و بلايا پس ازپيغمبراكرم بر دوش عده اى از مسلمانان ضعيف بود؛ آنان كه از قريش نبودند، ولى در مكه سكونت داشتند. در عين حال مى توان گفت كه همان مسلمانان از قريش نيز از استهزاى مشركين بى بهره نبودند و ما بيش از اين امر را درباره آنان باور نداريم. چه بسا به جهت آسودگى از همين مقدار اذيت به حبشه مسافرت كردند كه در آن جا آزادانه به وظايف دينى خود رفتار كنند و گرفتار مسخره و استهزاى مشركين نباشند.
اين است مقتضاى تحقيق و نظر دقيق، ولى براى عظمت دادن به مسلمانانى از قريش چه بسا درباره آنان قضايايى بافته و ساخته شده باشد؛ چنان كه اين امر به تفصيل دانسته شد.
ص: 117
در اين جا مناسب است آنچه كه ابن ابى الحديد نوشته است نقل شود: «جاحظ در مقام مفاضله بين ابوبكر و على علیه السلام گفته است ابوبكر از كسانى بود كه پيش از هجرت گرفتار عذاب و شكنجه كفار بود. نوفل بن خويلد دو بار او را زد تا آن كه خون از بدن وى
بيرون آمد و عمير بن عثمان تيمى او را با طلحه به يك ريسمان بست و در گرماى آفتاب نگاهداشت. تحمل اين مشقت، گرچه در عرض يك روز بود نه بيش تر؛ لكن ابوبكر را به مقام عظيم و منزلت رفيع رساند. على در آن موقع به خوشى زندگى مى نمود و كسى به او كار نداشت؛ چون از اطفال شمرده مى شد».
ابوجعفر اسكافى در پاسخ جاحظ مى گويد: «ما ثابت نموده ايم كه بر حَسَب اخبار صحيحه، على در آن وقت كه اسلام آورد، ره حدّ بلوغ و كمال رسيد بود و با مشركين قلبا و لسانا مخالفت مى ورزيد و دشمن سرسخت آنان محسوب مى شد. اوست كه گرفتار حصار در شعب و انيس پيغمبر در تاريكى آن شب ها و شريك پيغمبر در تمام اذيت ها بود، نه ابوبكر. او بود كه متحمل فشارهاى سخت ابوجهل و ابولهب مى شد.
چه كسى در تاريكى شب ها از حصار بيرون مى رفت و آهسته و پوشيده خود را به آن كسى كه ابوطالب به او دستور داده بود (از بزرگان قريش، چون مطعم بن عدى)مى رساند و براى فرزندان هاشم بارهاى آرد و گندم را به دوش مى كشيد و شبانه به شعب مى آورد؟ در حالى كه از دشمنانى مثل ابوجهل بسيار خائف بود كه اگر او را مى ديدند، خون او را مى ريختند؛ آن كس على بود يا ابو بكر؟ اين سختى سه سال طول كشيد. پس چگونه جاحظ مى تواند بگويد كه على در آسايش بود و پيش از هجرت كسى به او كار نداشت. كيست آن كسى كه بتواند شرح فداكارى على را در ليله المبيت و خوابيدن او به جاى پيغمبر و استقامت او را در مقابل شمشيرها و سنگ ها شرح دهد؟
امّا آن گفته جاحظ كه ابوبكر در مكه گرفتار عذاب و شكنجه كفار بود، پس به تحقيق كسانى كه در مكه مورد شكنجه و عذاب كفار بودند از دو دسته خارج نبودند؛ يا اين كه عبد و غلام بودند و يا اين كه كسانى بودند كه عشيره و فاميلى نداشتند تا از آنها حمايت
ص: 118
كنند. و شما گاهى ابوبكر را از ضعفا و بيچارگان مى شماريد و گاهى رئيس و بزرگ و مطاع! خوب است تكليف ما را روشن كنيد و بودن او را از يكى از اين دو دسته معين كنيد. اگر فضل و علو مقام در اثر تحمل مشقت ها بود، البته عمار و خباب و بلال و آن كسانى كه در مكه گرفتار عذاب قريش بودند، افضل از ابوبكر مى باشند؛ چون قطعاً بيش از او گرفتارى داشتند و آياتى درباره آنان نازل شده كه درباره او نازل نشده است؛ مثل قول خداى تعالى: «وَالَّذينَ هاجَرُوا فِى اللّهِ مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا(1)؛ و كسانى كه پس از ستمديدگى، در راه خدا هجرت كرده اند» گويند درباره خباب و بلال نازل شده و «اِلاّ مَنْ اُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاْيمانَ(2)؛ مگر آن كس كه مجبور شده و[لى ]قلبش به ايمان اطمينان دارد». چنان كه پيغمبر بر عمار و پدر و مادر وى عبور كرد، در حالى كه گرفتار عذاب بنى مخزوم بودند، چون هم عهد با آنان بودند، پس فرمود: صبر كنيد اى آل ياسر! كه موعد همگىشماها بهشت است.
وقتى بلال را در ريگ هاى داغ شده مى خوابانيدند، مى گفت: خدا يكى است؛ يكى است. امّا براى ابوبكر هيچ وقت چنين گرفتارى هايى ياد نشده است. پس اگر راست باشد كه نوفل او را زد و عمير بن عثمان او را به ريسمان بست، در آن صورت هم على بر ابوبكر حق پيدا مى كند؛ چون ابوبكر نمى توانست آن دو را كيفر كند. امّا على علیه السلام در جنگ بدر هر دو را كشت و ابوبكر را آسوده نمود. اين است آنچه را كه ابوجعفر اسكافى به نقل ابن ابى الحديد در پاسخ جاحظ گفته است».(3)
انصافاً ابو جعفر پاسخ فاضلانه اى داده است. اگر چه به نظر مى رسد كه براى خالى نبودن عريضه، آن عذاب را براى ابوبكر و طلحه ساخته اند و بر فرض آن كه عمير و نوفل چنين عملى كرده باشند، معلوم نيست براى چه چنين عملى را انجام داده اند؛ آن هم در عرض يك روز، نه بيش تر. امّا درباره بلال، بنابر نقل طبرى: «امية بن خلف او را
ص: 119
مى خوابانيد و سنگ بر سينه او مى گذاشت و مى گفت: تو را معذب مى كنم تا دست از دين محمد بردارى. او مى گفت: خدا يكتاست؛ يكتا».(1)
همچنين عمار معذب شد تا به حسب ظاهر اظهار كفر نمود، آن گاه او را رها كردند. پس معلوم مى شود كه عذاب شدن ابو بكر و طلحه براى حساب خصوصى و امر ديگرى بوده است و نمى توان هر عذابى را به حساب دين گذاشت مگر اين كه ثابت شود براى دين بوده است.
در سيره نبويه آمده است كه: «اگر قريش مى شنيدند كه يكى از اشراف ايمان آوردهو يا كسى از ايمان آورندگان را مورد حمايت خود قرار داده است، او را ملامت مى نموده و مى گفتند: دين پدرت را كه بهتر بود رها كردى؟ بعد به توهين شدن و كاستن از حيثيت و مقام، او را تهديد مى كردند. پس اگر تاجر بود، او را تهديد مى كردند كه تجارت تو را كساد و ثروتت را هلاك مى كنيم. و اگر ضعيف بود، او را مى زدند».(2)
آن گاه جماعتى را كه عذاب كردند تا از دين اسلام برگردند را مى شمرَد؛ و در اول آن جماعت، عمار را مى شمرد و مى گويد: «او را با آتش عذاب مى كردند و پدر و مادر و برادرش نيز معذب بودند. پيغمبر از آن جماعت در حالى كه معذب بودند گذشت و آنان را به صبر خوانده و وعده بهشت داد. ياسر، پدر عمار در حين عذاب، كشته شد و مادر او را به دست ابوجهل دادند كه به طرز شرم آورى او را كشت؛ «ثم طعنها فى فرجها بحربة فماتت». همچنين بر تن عمار در روز گرم تابستان زره مى پوشاندند».(3)
نمى دانيم پيغمبر خدا چگونه آنان را به خداوند و دين علاقمند نموده بود كه با تمامى آن زحمات و ابتلائات، از عقيده خود دست بر نمى داشتند، امّا امروزه كسانى كه
ص: 120
پدران آنان سال ها بر اين دين شريف بودند، با ميل و رغبت از دين بر مى گردند و به تمام قوانين بى اعتنايى مى كنند؛ بلكه به ديده توهين مى نگرند.
تعجب در اين است كه اين اسلام با همه اين فراز و نشيب ها و مسلمانان اين چنينى مانند دريا شده است كه هيچ چيز آن را نجس نمى كند و با تمامى تركِ واجبات و فعل محرمات، بلكه نداشتنِ عقايد، و بلكه استخفاف به ضروريات دين، باز هم اسلام باقى مانده است و از آن عجيب تر اين كه اين قبيل افراد با كمال پر رويى خود را مسلمان مى شمارند؛ «وَلا حَوْلَ وَلا قُوَةَ اِلاّ بِاللّهِ»!
گر مسلمانى همان است كه حافظ دارد *** واى اگر از پس امروز بود فردايى
گمان مى كنم منشأ و ريشه تمام اين فتنه و فسادها يك چيز بيش تر نباشد و آن دوستى با دشمنان خداست كه خداوند مردم را متوجه اين امر فرموده است:
«يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اِنْ تُطيعُوا الَّذينَ كَفَرُوا يَرُدُّوكُمْ عَلى اَعْقابِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرينَ * بَلِ اللّهُ مَوْليكُمْ وَ هُوَ خَيْرُ النّاصِرينَ»(1)
«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر از كسانى كه كفر ورزيده اند اطاعت كنيد، شما را از عقيده تان باز مى گردانند و زيانكار خواهيد گشت. آرى، خدا مولاى شماست، و او بهترين يارى دهندگان است».
آرى! مسلمانان امروزه خاسر شده و از بهترين ناصر خود دست برداشتند. آنها دست دوستى به سمت دشمنان خدا دراز كرده و در لباس، خوراك، افعال و عقايد از آنان تقليد كردند. اين است كه سير قهقرايى نموده و عزت آنان مبدل به ذلت و سعادتشان
به نكبت و فقر و بدبختى تبديل شده و ايمان خود را به كفر فروختند.
«خَسِرَ الدُّنْيا وَالاْخِرَةَ ذلِكَ هُوَالْخُسْرانُ الْمُبينُ»(2)
«در دنيا و آخرت زيان ديده است. اين است همان زيان آشكار»
خداوندا! ما را در راه راست قرار ده و دوستِ دوستان خود و دشمنِ دشمنان خود گردان، آمين يا رب العالمين.
ص: 121
از جمله كسانى كه معذب مى شدند «خباب بن اَرَت» بود. او نزد پيغمبر از سختى و آزار بسيارى كه مشركين بر وى وارد مى ساختند شكايت كرد؛ سيره نبويّه نقل كرده كه: «روزى مشركين بر پشت او آتش گذاردند، تا آن كه روغن بدنش آن را خاموش نمود».(1)
از ديگر كسانى كه معذب بودند، بلال است(2) كه ما حكايت تعذيب امية بن خلف و جزاى او را در جنگ بدر توسط بلال قبلاً نقل نموديم.«ام عنيس» هم از كسانى است كه معذب بود. سيره نبويه مى نويسد: «او كنيزى بود و مالكش او را عذاب مى نمود. ابوبكر او را خريد و آزاد نمود».(3)
همچنين مى نويسد: «از جمله عذاب هاى مشركين براى اين دسته از مسلمانان اين بود كه زره بر تن آنان مى نمودند و در هواى گرم در مقابل خورشيد مى افكندند».(4)
من در آن سالى كه موسم حج مصادف با اول پاييز بود، به زيارت بيت اللّه الحرام مشرف بودم. در صبح روز عيد قربان با جمعى از رفقا براى خريد ذبيحه بيرون آمديم. آن موقع هوا خوب بود و ما پا برهنه بوديم، ولى پس از ذبح، وقتى از مسلخ مراجعت مى كرديم، هوا گرم و نزديك به ظهر شده بود. به قدرى آن ريگ ها و زمين منى داغ شده بود كه پاى ما طاقت تحمل آن حرارت را نداشت و با آن كه چادر ما خيلى نزديك بود و مسافت زيادى فاصله نبود، به قدرى بى طاقت شده بوديم كه لباس را زير پا مى گذاشتيم و قدرى صبر مى نموديم و آن گاه مجدداً حركت مى كرديم تا آن كه خود را به چادرها مى رسانديم. اين حال ما در چند دقيقه بود؛ آن هم با توجه به وجود وسايل راحتى و آن فاصله بسيار نزديك. امّا حال آن دسته از بزرگان مسلمان كه در راه خدا معذب بودند چگونه بود؛ ضعفايى كه جز به خداوند چشم نمى دوختند و از ما سوى اللّه مأيوس و منقطع بودند؛ ضعيفه اى چون مادر عمار و ضعيفى چون ياسر كه در آن شدت گرما آن بدن هاى ضعيف را چگونه روى زمين گداخته مى خواباندند و از آن سنگ هاى
ص: 122
داغ و سنگين روى سينه يا پشتشان مى گذاردند و يا آن كه زره هايى بر تن آنان مى پوشاندند؟! بى جهت نبود كه عمار از روى اكراه اظهار كفر نمود و خداوند عذر او را قبول فرمود؛ «اِلاّ مَنْ اُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاْيمانِ(1)؛ مگر آن كس كه مجبور شده و[لى] قلبش به ايمان اطمينان دارد».آرى! آنان به ذكر خداوند مطمئن بودند و با آن نفس مطمئنه، راضى و مرضى عنداللّه بوده و داخل بهشت مى شدند.
خداوندا! به محمّد و آل او محبت خود را در قلوب ما جاى ده و ما را به سبب ايمان، مطمئن فرما تا در اين دوره در مقابل تبليغات سوء دشمنانت مقهور نگرديم و هر لحظه بر مقاومت ما افزوده شود تا با رضاى تو از اين دنيا به سوى تو رهسپار گرديم!
«اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ يُتْرَكُوا اَنْ يَقُولُوا آمَنّاوَهُمْ لايُفتَنُونَ * وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ
فَلَيَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبينَ»(2)
«آيا مردم پنداشتيد كه تا گفتند ايمان آورديم، رها مى شوند و مورد آزمايش قرار نمى گيرند؟ و به يقين، كسانى را كه پيش از اينان بودند آزموديم، تا خدا آنان را كه راست گفته اند معلوم دارد و دروغگويان را [نيز] معلوم دارد. »
خداوند بعد از آن كه امتحان نمود، فرج را ظاهر مى سازد:
«اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرا»(3)
«آرى، با دشوارى، آسانى است».
آرى! يقينا با هر سختى گشايش است و اين نهايت لطافت در تعبير و تقريب سريع است؛ نمى گويد پس از آن گشايش است، بلكه مى فرمايد با آن است. يعنى دوش به دوش سختى، گشايش است.
ص: 123
همچنين در آيه اى مى فرمايد:
«وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً * وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لايَحْتَسِبُ»(1)«و هركس از خدا پروا كند، [خدا] براى او راه بيرون شدنى قرار مى دهد. و از جايى كه حسابش را نمى كند، به او روزى مى رساند».
پس خداوند براى پرهيزكاران گشايشى فراهم ساخته و راه بيرون رفتن از شدايد و گرفتارى ها را فراهم نموده است كه در آن وقت، اجازه خروج و هجرت، نوعى گشايش بود. ان شاء اللّه هجرت به حبشه را در كتاب ديگر مى نويسم. چون مقصود اين كتاب ذكر مبارزات مشركين و بيان هجرت پيامبر و مسلمانان به مدينه است. آرى! مسلمانانى كه در مكه بودند، مأمور هجرت به مدينه شدند و به تدريج پيش از مهاجرت پيغمبر هجرت مى كردند.
«وَالَّذِينَ هَاجَرُوا فِي اللّهِ مِنْ بَعْدِ مَا ظُلِمُوا لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَلَأَجْرُ الاْخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ »(2)
«و كسانى كه پس از ستمديدگى، در راه خدا هجرت كرده اند، در اين دنيا جاى نيكويى به آنان مى دهيم، و اگر بدانند، قطعا پاداش آخرت بزرگ تر خواهد بود».
اين آيه با متانت و نرمى، و بشارت به اين كه مهاجران در دنيا از جايى خوب و در آخرت از اجر بيش تر و بزرگ ترى بهره مند خواهند شد به هجرت ترغيب مى نمايد و گويا با وجود اين بعضى از مسلمين در ميان كفار مانده و به مدينه هجرت نكردند و خداوند با
هجرت پيغمبر براى ترغيب به هجرت، ارث را به مهاجرين مخصوص گردانيد و مسلمانى كه هجرت ننموده بود از ارثِ فاميل هاىِ مهاجرِ خود محروم گشت و اين حكم مدت ها باقى بود تا آن كه مسلمانان قوى شدند.
از همين ماندن بعضى در ميان كفار و هجرت نكردنشان نيز معلوم مى شود كه چنين نبود كه هر كس مسلمان شود مشمول عذاب مشركين مى گشت، بلكه اين عذاب
ص: 124
و شكنجه ها مخصوص عده اى از ضعفا بود. امّا آنان كه حامى داشتند، سالم بودند.و روى همين حساب خود را مجبور به هجرت نمى ديدند.
مى توان گفت آياتى كه در مقام تشديد به هجرت بود، بعد از آيات ملايم نازل شد:
«إِنَّ الَّذِينَ تَوَفّهُمْ الْمَلاَئِكَةُ ظالِمِي أَنفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنتُمْ قالُوا كُنّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها فَأُوْلئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَسَآءَتْ مَصِيرا * إِلاَّ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنْ الرِّجالِ وَالنِّسَاءِ وَالْوِلْدَانِ لاَ يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَلاَ يَهْتَدُونَ سَبِيلاً * فَأُوْلَئِكَ عَسَى اللّه ُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَكَانَ اللّه ُ عَفُوّا غَفُورا * وَمَنْ يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللّه ِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُرَاغَما كَثِيرا وَسَعَةً وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهَاجِرا إِلَى اللّه ِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّه ِ وَكَانَ اللّه ُ غَفُورا رَحِيما»(1)
«كسانى كه بر خويشتن ستمكار بوده اند، [وقتى] فرستگان جانشان را مى گيرند، مى گويند: در چه [حال] بوديد؟ پاسخ مى دهند ما در زمين از مستضعفان بوديم. مى گويند: مگر زمين خدا وسيع نبود تا در آن مهاجرت كنيد؟ پس آنان جايگاهشان دوزخ است، و [دوزخ] بد سرانجامى است. مگر آن مردان و زنان و كودكان فرو دستى كه چاره جويى نتوانند و راهى نيابند. پس آنان [كه فى الجمله عذرى دارند] باشد كه خدا از ايشان در گذرد، كه خدا همواره خطا بخش و آمرزنده است. و هر كه در راه خدا هجرت كند، در زمين اقامت گاه هاى فراوان و گشايش ها خواهد يافت؛ و هر كس [به قصد] مهاجرت در راه خدا و پيامبر او، از خانه اش به در آيد، سپس مرگش در رسد، پاداش او قطعا بر خداست، و خدا آمرزنده مهربان است».
اين آيات، هم دعوت و تشويق به هجرت است و هم بشارت به كسانى است كه در راه هجرت مردند؛ «فَقَدْ وَقَعَ اَجْرُهُ عَلَى اللّهِ». خداوند خود را مديون آنها مى داند و اجرشان به ذمه حق است.
ص: 125
همچنين تهديد غريبى است به كسانى كه هجرت نكردند؛ ملائكه با اين جمله كه «اگر در ميان كفار، ضعيف بوديد، چرا به جاى ديگرى - كه بتوانيد به وظيفه مسلمانى خود قيام كنيد - سفر نكرديد؟!» به آنان اعتراض كردند؛ زيرا آنان با هجرت نكردنشان به خود ظلم كردند. چون زمين خدا منحصر به يك جا نيست. و سرانجام به آنان وعده جهنم داده شده كه مستحق آن هستند.
از بعثت پيغمبراكرم مدت ها گذشت، امّا جز على و خديجه كسى ايمان نياورد. اگر چه مشركين قريش از مقصود پيغمبر آگاهى داشتند (اين مطلب از قصه عفيف كه طبرى در تاريخ خود به چند سند نقل كرده است دانسته مى شود.(1))، ولى پيغمبر دعوت خود را آشكار نمى كرد تا آن كه مأمور به آشكار كردن دعوت شد. آن گاه عشيره نزديك تر خود
را دعوت فرمود. پس از استقامت ها و طول مجاهدت و همچنين وجود آيات بينات، عده اى از ضعفا و جمعى از قريش، اسلام آوردند. هجرت به حبشه براى حفظ ضعفا مقرر گرديد و جعفر بن ابى طالب براى سر پرستى آنان رفت. به تدريج در قريش، مسلمان زياد شد و از هر فرقه و دسته اى چند نفر مسلمان گرديد. بعضى از آنان در مكه مانده و برخى ديگر به حبشه رفتند. هنوز براى پيغمبر محلى كه در اختيار او باشد پيدا نشده بود. اگر چه در ميان قريش مسلمانان فراوانى يافت مى شد، ولى شهر، شهرِ كفر، و غلبه آنان بر مسلمين محرز بود و از مسلمانان نيز كارى ساخته نبود. بنابر اين، صلاح و بقاى مسلمين در جدا شدن آنان بود؛ زيرا اگر تجمع مى كردند، نابود مى شدند.
آرى! گاهى تفرق و پراكندگى موجب جمع و عظمت است؛ و در اجتماع بودن، فناو نابودى را به همراه خواهد داشت. پيغمبر آنان را به وسيله پادشاه حبشه محفوظ داشت و مسلمانان از قريش نيز در پناه فاميل و حاميان خود محفوظ مى ماندند. پيغمبر در مقام
ص: 126
بود كه محلى را براى مسلمانان تهيه كند و آنان مجتمعاً در آن مأمن زندگى كنند. ولى هر اندازه كه در موسم حج و عمره با رؤساى قبايل تماس مى گرفت و آنان را دعوت مى نمود و كمك مى خواست، نتيجه نمى گرفت. پس از رفع محاصره و بيرون آمدن از محبس و از دنيا رفتن ابوطالب و خديجه معلوم شد كه مسلمانان نبايد در مكه توقف كنند.
مى توان گفت كه مسافرت آن سرور به «طائف» براى همين امر بود كه شايد بتواند در اثر ايمانِ رؤساى آنان، آن جا را مركز خود نمايد و متفرقين را دور خود جمع كند. امّا وقتى از آن جا مأيوس شد به مكه برگشت تا آن كه راه فرجى پيش آيد و خداوند وسيله اى بسازد؛ هرچه باشد مكه مأمن و مجمع عرب بود.
آن حضرت تلاش مى كرد تا بتواند در اثر دعوت جمعى از زوار كعبه، و ايمان آوردن آنان، محل خوبى را به تصرف در آورده و عدّه اى را بر جمع مسلمانان بيفزايد. اتفاقاً چنين هم شد؛ جمعى از اهل مدينه به مكه آمده و در اثر ملاقات با پيغمبر و معرفت آنان به حقانيت او و دين مقدس اسلام، مسلمان شده و مبلّغى را با خود به مدينه بردند. مصعب بن عمير قرشى به مدينه رفت و خدمت نمود و در ماه ذى الحجه با عده اى براى موسم حج آمده و با پيغمبر بيعت نمودند. پس قرار بر اين شد كه پيغمبر به مدينه برود و اهل مدينه ياوران آن سرور باشند. تفصيل اين قضيه را ان شاءاللّه در محل مناسب خود خواهم نوشت.
آرى! مدينه مركز حكومت پيغمبر شد. آن حضرت به عزم هجرت، اصحاب را روانه نمود. پراكندگان و آوارگان دستور يافتند تا به مدينه بروند. مدينه بعد از آن وقت داراى دو دسته شد: مهاجر و انصار. انصار به مهاجرين و آواره شدگان كمك مى كردند، منزل مى دادند و آنها را در معاش شريك خود مى نمودند. خداوند مى فرمايد: «سَيَجْعَلُاللّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً(1)؛ خدا به زودى پس از دشوارى آسانى فراهم مى كند».
مسلمانان از قريش و ضعفا شروع به هجرت كردند. كم كم مكه از مسلمانان خالى مى شد. قريش متوجه شدند كه اوس و خزرج اسلام آورده و جا و مكان و مال، و بلكه
ص: 127
جان مى دهند. مسلمانان بدان سو روى مى آوردند و جمعى كه صلاحشان در تفرق و پراكندگى بود، اكنون به حال تجمع در مى آمدند. آيات هجرت نازل مى شد و مسلمانان مى رفتند.
پيغمبر هم آنان را بر هجرت تحريك مى كرد. آنها دانستند كه ورق برگشته و موقعيت جديدى پديد آمده است و نزديك است كه پيغمبر با قشون مجهزى با قريش روبرو شود.
آرى! قريش ديد كه رفتن مسلمانان از مكه و نماندن كسى از مسلمانان به جز على و ابوبكر در مكه و مسلمان شدن اهل مدينه و معاهده آنان با پيغمبر و اين كه پيغمبر به مدينه برود تا آنان قشون او باشند، سبب خواهد شد كه روزى پيغمبر از ميان آنان رفته و
با انصار و مهاجر به جنگ قريش بيايد. بنابر اين، قريش وارد مرحله سوم شدند. يعنى ديدند كه با استهزا و قطع روابط به آروزى خود نرسيدند، تصميم گرفتند تا مبارزه را از راه ديگرى ادامه دهند.
«وَاِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ اَوْ يَقْتُلوُكَ اَوْ يُخْرِجُوكَ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللّهُ وَاللّهُ خَيْرُ الْماكِرينَ»(1)
«و [ياد كن] هنگامى را كه كافران درباره تو نيرنگ مى كردند تا تو را به بند كِشَند يابكُشند يا [از مكه] اخراج كنند، و نيرنگ مى زدند، و خدا تدبير مى كرد، و خدا بهترين تدبير كنندگان است».
كفار مى خواهند خداوند را غافلگير كنند و كار خود را انجام دهند، امّا خداوند با آنان مدارا و مماشات مى كند. سرانجام خداوند غالب و كفار مغلوب مى شوند.
خداوند در آيه اى ديگر چنين مى فرمايد: «إنَّ المُنافِقينَ يُخادِعُونَ اللّهَ وَهُوَ خادِعُهُمْ(2)؛
ص: 128
همانا منافقان با خدا نيرنگ مى كنند، و حال آن كه او با آنان نيرنگ خواهد كرد».
همچنين مى فرمايد: «وَلا يَحيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ اِلاّ بِاَهْلِهِ(1)؛ و نيرنگ زشت جز [دامن] صاحبش را نگيرد».
چه كسى مى تواند در برابر خداوند زرنگى نمايد؟ همانا خداوند به كرَم و حِلم خويش به مشركين مهلت مى دهد و چون كار را به آخر رساندند، كار را يكسره مى نمايد و بهره كفار چيزى جز بدبختى نيست و فتح و ظفر نصيب مؤمنين خواهد شد؛ اين طريقه حق و تغييرناپذير است.
«وَقالَ الَّذينَ كَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ اَرْضِنا اَوْ لَتَعُودُنَّ فى مِلَّتِنا فَاَوْحى اِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظّالِمينَ * وَلَنُسْكِنَنَّكُمُ الاَْرْضَ مِنْ بَعْدِهِمْ ذلِكَ لِمَنْ خافَ مَقامى وَخافَ وَعيدِ * وَاسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبّارٍ عَنيدٍ * مِنْ وَرآئِهِ جَهَنَّمُ وَيُسْقى مِنْ مآءٍ صَديدٍ»(2)
«و كسانى كه كافر شدند، به پيامبرانشان گفتند: شما را از سرزمين خودمان بيرون خواهيم كرد مگر اين كه به كيش ما باز گرديد. پس پروردگارشان به آنان وحى كرد كه حتما ستمگران را هلاك خواهيم كرد. و قطعا شما را پس از ايشان در آن سرزمين سكونت خواهيم داد. اين براى كسى است كه از ايستادن [در محشر بههنگام حساب] در پيشگاه من بترسد از تهديدم بيم داشته باشد. و[پيامبران از خدا] گشايش خواستند و [سرانجام] هر زورگوى لجوجى نوميد شد. [آن كس كه] دوزخ پيش روى اوست و به او آبى چركين نوشانده مى شود».
لازم به ذكر است كه اين قاعده كليت دارد و اختصاصى به پيغمبر ندارد:
«لَقَدْ كانَ فى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاُِولِى الاَْلْبابِ»(3)
«به راستى در سرگذشت آنان، براى خردمندان عبرتى است».
ص: 129
«وَلَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلى ما كُذِّبُوا وَ اُوذُوا حَتّى اَتاهُمْ نَصْرُنا وَلامُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اللّهِ وَلَقَدْ جآءَكَ مِنْ نَبَإِ الْمُرْسَلينَ»(1)
«و پيش از تو نيز پيامبرانى تكذيب شدند، ولى بر آنچه تكذيب شدند و آزار ديدند شكيبايى كردند تا يارى ما به آنان رسيد، و براى كلمات خدا هيچ تغيير دهنده اى نيست. و مسلّما اخبار پيامبران به تو رسيده است».
«اِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَالَّذينَ آمَنُوا فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَيَوْمَ يَقُومُ الاَْشْهادُ»(2)
«در حقيقت، ما فرستادگان خود و كسانى را كه گرويده اند، در زندگى دنيا و روزى كه گواهان بر پاى مى ايستند قطعا يارى مى كنيم».
«وَاَقْسَمُوا بِاللّهِ جَهْدَ اَيْمانِهِمْ لَئِنْ جآءَهُمْ نَذيرٌ لَيَكُونُنَّ اَهْدى مِنْ اِحْدَى الاُْمَمِ فَلَمّا جآءَهُمْ نَذيرٌ ما زادَهُمْ اِلاّ نُفُوراً * اِسْتِكْبارا فىِ الاَْرْضِ وَمَكْرَ السَّيِّئِ وَلا يَحيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ اِلاّ بِاَهْلِهِ فَهَلْ يَنْظُرُونَ اِلاّ سُنَّتَ اْلاَوَّلينَ فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّهِ تَبْديلاً وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّهِ تَحْويلاً * اَوَلَمْ يَسيرُوا فِى الاَْرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَكانُوا اَشَدُّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَما كانَ اللّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَىْ ءٍ فِى السَّمواتِ وَلا فِى الاَْرْضِ اِنَّهُ كانَ عَليماً قَديراً»(3)«و با سوگندهاى سخت خود به خدا سوگند ياد كردند كه اگر هر آينه هشدار دهنده اى براى آنان بيايد، قطعا از هر يك از امّت ها[ى ديگر] راه يافته تر شوند، و[لى] چون هشدار دهنده اى براى ايشان آمد، جز بر نفرتشان نيفزود. [انگيزه] اين كارشان فقط گردنكشى در [روىِ] زمين و نرينگ زشت بود؛ و نيرنگ زشت جز [دامن] صاحبش را نگيرد. پس آيا جز سنت [و سرنوشتِ شوم] پيشينيان را انتظار مى برند؟ و هرگز براى سنت خدا تبديلى نمى يابى و هرگز براى سنت خدا دگرگونى نخواهى يافت. آيا در زمين نگرديده اند تا فرجام [كار] كسانى را كه پيش
ص: 130
از ايشان [زيسته] و نيرومندتر از ايشان بودند بنگرند؟ و هيچ چيز، نه در آسمان ها و نه در زمين، خدا را درمانده نكرده است، چرا كه او همواره داناى تواناست».
«فَهَلْ يَنْتَظِرُونَ اِلاّ مِثْلَ اَيّامِ الَّذينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِهِمْ قُلْ فَانْتَظِرُوا اِنّى مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرينَ * ثُمَّ نُنَجّى رُسُلَنا وَالَّذينَ آمَنُوا كَذلِكَ حَقّاً عَلَيْنا نُنْجِ الْمُؤْمِنينَ»(1)
«پس آيا جز مانند روزهاى كسانى را كه پيش از آنان در گذشتند، انتظار مى برند؟ بگو: انتظار بريد كه من [نيز] با شما از منتظرانم».
خداوند تصريح نمود به اين كه سنت گذشتگان تجديد مى شود و اختصاصى به دسته خاصى ندارد. لذا بعد از آن كه بر كفار اتمام حجت شد اگر بخواهند روى حرف خودشان پا فشارى كنند و كار را به نفع خود ختم نمايند، بيچاره خواهند گشت و مملكت آنان به مستضعفين سپرده خواهد شد.
پيغمبر اين آيات را در مكه بر مردم مى خواند كه خداوند يارى پيغمبران و هلاكت دشمنان را به عهده گرفته است. همين آيات، خود، معجزه قاهره و دليلى قاطع بر نبوّت پيغمبراكرم است. كسى كه به واسطه بيچارگى، سال ها در شعبى محصور و به كوهىپناهنده شده بود، با آن ضعف خود و توانايى دشمنان، صريحاً وعده مى دهد كه هلاكت نصيب دشمنان است و پيغمبران به جاى آنان خواهند نشست. و چنان هم شد كه خداوند خبرداده بود يعنى پيغمبر خود را به مكه برگردانيد. و همان دسته كه او را بيرون نمودند
بيچاره شده، كشته و يا تسليم او شدند. پيغمبر به مكه وارد شد و آنان را آزاد كرد.
«وَاسْتَفْتَحُوا وَخابَ كُلُّ جَبّارٍ عَنيدٍ»(2)
«و [پيامبران از خدا] گشايش خواستند، و [سرانجام] هر زور گوى لجوجى نوميد شد».
آيا اين آيات معجزه نيست؟ زيرا اِخبار به غيب است؛ آن هم از كسى كه مى گويد پيغمبر هستم و در عين حال ضعيف و ناتوان است، هزار احتمال درباره او داده مى شود؛
ص: 131
از جمله كوتاه شدن عمر، مردن و يا كشته شدن. او همين آيات را بينات و علايم صدق خود قرار داده است. آيا اين ها معجزه محسوب نمى شوند و صاحبان خرد آن را دليل صدق نمى دانند؟
مشركين قريش در اين نوبت هم با خداوند مكر كردند؛ نشستند و مشورت نمودند كه پيغمبر را حبس كنند يا بكشند و يا بيرون كنند. آرى! مشورت كردند و نقشه خطرناكى هم طرح نمودند.
منزل «قصى بن كلاب» محل مشورت قريش بود و كارهاى مهم در آن جا فيصله مى يافت. بزرگان شرك براى خاموش كردن نور حق جمع مى شدند كه تبادل افكار نمايند. طبق نقل طبرى از محمّد بن اسحاق و به سند او از ابن عباس: «شيطان به صورت پيرمردى از اهل نجد درِ خانه ايستاده بود و از سران شرك اجازه مى خواست تا واردجلسه شود و اظهار مى كرد كه شايد رأى او براى آنان فايده داشته باشد. آنان به او اجازه ورود دادند.
قريش با يكديگر گفتند: كار محمّد به جايى رسيده است كه ما اطمينان نداريم و بيم آن هست كه به كمك مسلمانان بر ما بتازد، پس بايد فكر چاره اى نمود. بعضى از آنان گفتند: او را در محلى حبس كنيم و راه آمد و شد را بر مسلمين ببنديم و به انتظار مرگ او
بنشينيم.
پيرمرد نجدى گفت: اين صلاح نيست؛ زيرا مسلمانان مطلع مى شوند و مى آيند و او را به زور از چنگ شما بيرون مى آورند.
ديگرى گفت: او را از مكه بيرون مى كنيم تا هركجا خواست، برود. در اين صورت ما از شر او ايمن مى شويم و به كارهاى خود رسيدگى مى كنيم.
پيرمرد اين رأى را هم نپسنديد و گفت: چون از ميان شما بيرون رود با سخنان شيرين خود طايفه اى از عرب را شيفته و مطيع خود ساخته و آنان را به سمت شما
ص: 132
حركت خواهد داد و بر شما حكومت پيدا خواهد كرد.
ابوجهل گفت: من رأى ديگرى دارم و آن اين است كه از هر قبيله قريش، يك جوان انتخاب شود و تمامى آنان با شمشيرهاى خود يك مرتبه به او حمله كنند و همگى، او را بكشند؛ در اين صورت بنى هاشم نمى توانند با تمام قريش جنگ كنند و قاتلان را بكشند، بلكه به خون بهاى او راضى مى شوند. پيرمرد نجدى اين رأى را پسنديد و قريش بر اين رأى مصمم شدند».(1)
خداوند در اين باره مى فرمايد:
«وَاِذْيَمْكُرُ بِكَ الَّذينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ اَوْ يَقْتُلُوكَ اَوْ يُخْرِجُوكَ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللّهُ وَاللّهُ خَيْرُ الْماكِرينَ»(2)«و[ياد كن] هنگامى را كه كافران درباره تو نيرنگ مى كردند تا تو را به بند كشند و بكشند يا [از مكه] اخراج كنند، و نيرنگ مى زدند، و خدا تدبير مى كرد، و خدا بهترين تدبير كنندگان است».
البته تصميمى كه گرفتند موافق نفع و صلاح آنان بود؛ چون حبس نمودن پيغمبر به نفع قريش نمى شد؛ چنان كه او را سال ها در شعب محبوس كرده بودند. بيرون كردن او هم خطرناك بود؛ زيرا از كجا معلوم كه با جمعيتى مجهز و آماده به سمت قريش نمى آمد. چنان كه با مشاهده تاريخ دانسته مى شود كه فرار پيغمبر و هجرت او به مدينه به ضرر قريش و به نفع آن سرور تمام شد. اگرچه پيغمبر شبانه فرار كرد، ولى پس از چند سال وارد مكه شد و همه قريش را آزاد كرد. بنابر اين، يگانه امرى كه به نفع قريش تمام مى شد، فقط كشتن دسته جمعى بود كه بر آن تصميم گرفتند. عجب نقشه خطرناكى بود! اين است مكر كفار، ولى اين مكر در مقابل خداوند چه اثرى داشت به جز زيان قريش؟! مجلس سرّى در دارالشورى ختم شد.
ص: 133
«اِلاّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللّهُ اِذْ اَخْرَجَهُ الَّذينَ كَفَرُوا ثانِىَ اثْنَيْنِ اِذْ هُما فِى الْغارِ اِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لاتَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا فَاَنْزَلَ اللّهُ سَكينَتَهُ عَلَيْهِ وَاَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذينَ كَفَرُوا السُّفْلى وَكَلِمَةُ اللّهِ هِىَ الْعُلْيا وَاللّهُ عَزيزٌ حَكيمٌ»(1)
«اگر او [پيامبر] را يارى نكنيد، قطعا خدا او را يارى كرد: هنگامى كه كسانى كه كفر ورزيدند، او را [از مكه] بيرون كردند، و او نفر دوم از دو تن بود، آن گاه كه در غار [ثَور] بودند، وقتى به همراه خود مى گفت: اندوه مدار كه خدا با ماست.پس خدا آرامش خود را بر او فرو فرستاد، و او را با سپاهيانى كه آنها را نمى ديدند تأييد كرد، و كلمه كسانى را كه كفر ورزيدند پست تر گردانيد، و كلمه خداست كه برتر است، و خدا شكست ناپذير حكيم است».
آرى! هرگاه كفار بخواهند كار را به آخر رسانند و پيغمبر را نابود سازند، خداوند پيغمبران را يارى مى كند. اين امر از قضاياى ابراهيم، موسى و ساير پيغمبران الهى دانسته مى شود.
«اِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَالَّذينَ آمَنُوا فىِ الْحَيوةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الاَْشْهادُ»(2)
«در حقيقت، ما فرستادگان خود و كسانى را كه گرويده اند، در زندگى دنيا و روزى كه گواهان بر پاى مى ايستند قطعا يارى مى كنيم».
«وَلَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلى ما كُذِّبُوا وَ اُوذُوا حَتّى اَتيهُمْ نَصْرُنا وَلا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اللّهِ وَلَقَدْ جآءَكَ مِنْ نَبَإ الْمُرْسَلينَ»(3)
«و پيش از تو نيز پيامبرانى تكذيب شدند، ولى بر آنچه تكذيب شدند و آزار ديدند شكيبايى كردند تا يارى ما به آنان رسيد، و براى كلمات خدا هيچ تغيير دهنده اى نيست. و مسلّما اخبار پيامبران به تو رسيده است».
ص: 134
آرى! يكى از كلمات اللّه كه تغييرناپذير هم مى باشد، همين يارى پيغمبران به وسيله خداوند است.
«وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذينَ كَفَرُوا السُّفْلى وَكَلِمَةُ اللّهِ هِىَ الْعُليا»(1)
«و كلمه كسانى را كه كفر ورزيدند پست تر گردانيد، و كلمه خداست كه برتر است».
بارى! تصميم مشركين بر كشتن پيغمبراكرم زير پا رفت، امّا گفته خداوند درست در آمد و در بالا قرار گرفت. وقتى مشركين قريش خواستند كار را به آخر رسانند، خداوند بهوعده خود وفا نمود. جبرئيل از تصميم كفار خبر داد و پيغمبر مأمور به فرار شد و به جاى خود على علیه السلام را در بستر خوابانيد. مشركين به خيال آن كه پيغمبر در خانه و محصور آنان است، راحت و آرام بودند؛ ولى پيغمبر از خانه بيرون آمد و از ميان آنان عبور كرد.
«وَجَعَلْنا مِنْ بَيْنِ اَيْديهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَاَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لايُبْصِروُنَ»(2)
«و [ما] فرا روى آنها سدّى و پشت سرشان سدى نهاده و پرده اى بر [چشمان] آنان فرو گسترده ايم، در نتيجه نمى توانند ببينند».
مى گويند كه پيغمبر اين آيه را خواند و خاك بر سر كفار ريخت، و از جلو چشم آنان حركت كرد در حالى كه آنها او را نمى ديدند. خداوند پيغمبر خود را آرام نمود؛ اضطرابى در او مشاهده نمى شد. سپاهيان خداوند كه مشركين آنها را نمى ديدند، در خدمت پيغمبر بود. شايد همين كه چشم كفار از كار افتاده و يا حايل در ميان آمده بود، خود نيز يكى از آن سپاهيان خداوند بود. به هر جهت پيغمبراكرم از ميان مشركين بيرون رفت و خاك بر سر آنان شد.
راستى! خاك بر سر جمعى كه به جاى استفاده از نور، سعى در خاموش كردن آن داشتند؛ خاك بر سر آن دسته اى كه طبيب را بيرون كردند تا از مريضان مرض هايى را كسب كنند. ابوجهل براى قريش بماند امّا محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم، رسول رحمت و معرفت شبانه بيرون رود!؟
ص: 135
پيغمبر رفت. همسفر و مصاحبش، ابو بكر، در غار مى ترسيد. پيغمبر او را آرام مى نمود و مى فرمود كه محزون مشو، خداوند با ماست! (چنان كه موسى در پاسخ بنى اسرائيل كه گفتند: فرعون به ما مى رسد، - «اِنّا لَمُدْرَكُونَ»(1) - فرمود: «كَلاّ اِنَّ مَعِىَ رَبّى سَيَهْدينِ(2)؛ چنين نيست، زيرا پروردگارم با من است و به زودى مرا راهنمايى خواهد كرد».عجبا كه بنى اسرائيل با آن عصاى موسى و يد بيضايش باز هم از فرعون مى ترسيدند! مگر خداوند را نشناخته بودند؟ عجيب تر آن كه پس از غرق شدن فرعون و گذشتن بنى اسرائيل از دريا به موسى گفتند: براى ما خداوندى قرار ده، چنان كه براى بت پرستان خدايانى هست!؟
قوت قلب پيغمبر را تا حدى مى توان از همين واقعه به دست آورد. او كسى است كه شبانه از خانه فرار كرد و در غارى پنهان شد. ابوبكر ترسان بود و پيغمبر او را تسلى مى داد. شايد آن آرامش كه خداوند بر پيغمبر خود نازل فرموده بود، همين باشد. او آرام
بود و اضطراب نداشت؛ چنان كه در جنگ ها فرار نمى كرد؛ يعنى در آن موقعى كه بزرگان از سابقين مهاجرين پشت به جنگ مى كردند او نه تنها فرار نمى كرد بلكه نزديك تر از همه به كفار بود.
در اين كه على به دستور پيغمبر به جاى پيامبر خوابيد و ابوبكر مصاحب و همسفر آن حضرت بود، شكى نيست. اگر كسى بخواهد از اين دو عمل، صفات فاضله آن دو مرد را مقايسه كند، مى بيند كه على بسيار دلدار و شجاع بود و براى قربانى شدن در راه پيغمبر آماده بود. او وقتى از پيغمبر جدا گشت و در ميان دشمنان ماند، مرتكب عمل بزرگى شد؛ كفار را اغفال نمود تا صيد آنان از دام گريخته و به مأمنى برسد. كفار هم به خيال آن كه پيغمبر خوابيده است، چون او را مى ديدند، شبانه به خانه نريختند. در نقل
ص: 136
نداريم و در تاريخ هم نيامده است كه على براى انجام آن عمل، مكرَه و بى ميل بوده باشد، بلكه بنابر نقلى وقتى پيغمبر از او مى پرسد تو در انجام اين امر چگونه هستى؟ آن حضرت پاسخ مى دهد كه آيا شما سالم مى مانيد؟ پس وقتى آن حضرت از سلامتپيغمبر آگاه مى شود، سجده شكر به جا مى آورد.
ابوبكر همسفر پيغمبر بود؛ از كفار جدا گشت و با پيغمبرى كه خداوند وعده داده است او را يارى كند مصاحب گشت امّا با وجود اين دو امر، آرامش نداشت. پيغمبر او را متوجه عالم ديگرى كرد و فرمود: خداوند با ماست.
نمى توان گفت كه مسافرت ابو بكر با پيغمبر براى حفظ نمودن او است. كسى كه خود را باخته است چگونه مى تواند از آن حضرت نگهدارى كند؟! ما نمى گوييم كه در هيچ غزوه اى از ابوبكر سراغ نداريم كه كسى را از كفار كشته باشد، بلكه مى گوييم از همين آيه شريفه كه در خصوص واقعه است آرامش پيغمبر و اضطراب مصاحب او دانسته مى شود؛ حتى از قصه سراقة بن مالك كه در آن موقع در مقام تعقيب و گرفتن پيغمبر بود نيز اين مطلب معلوم مى شود.
ابوبكر مى گويد: «چون مشركين در صدد پيدا كردن ما برآمدند، هيچ كس از آنان به ما نرسيد، مگر سراقة بن مالك. او در حالى كه سوار بر اسب بود، رسيد. پس گفتم: يا رسول اللّه! به ما رسيدند. فرمود: غمگين مباش كه خدا با ماست! چون ميان ما و او بيش
از يك (يا سه) نيزه فاصله نماند، پيغمبر فرمود: خداوندا! به هر نحو كه مى خواهى جلو شرّ او را بگير! پس اسب وى تا شكم در زمين فرورفت. سراقه گفت: اى محمّد! دانستم كه اين كار تو است. از خدا بخواه تا مرا نجات بدهد، سوگند به خدا كارى مى كنم كه كسى به سراغ تو نيايد! پيغمبر دعا فرمود و سراقه برگشت».(1)
از اين حديث كه در صحيحين موجود است، آرامش و اطمينان پيغمبر را مى توان فهميد. قاعدتاً كسى كه فرار مى كند، بر مى گردد و مكرر به پشت سر خود نگاه مى كند، ولى پيغمبر نگاه نمى كرد.
ص: 137
در حديث ديگرى كه سيوطى از بخارى و او از همين سراقه نقل نموده، آمده استكه: پيغمبر به من توجهى نمى كرد، ولى ابوبكر زياد بر مى گشت و نگاه مى كرد.(1)
آرى! اين از آثار همان آرامش است كه بر پيغمبرنازل شده بود كه به ابوبكر دلدارى مى داد. اين دلدارى غير از آن تسليتى است كه در غار بوده و در قرآن آمده است. پيغمبر با اين كه مى داند سراقه به دنبال او است، امّا اضطراب ندارد. وقتى فاصله آنها چندمتر بيش تر نمى شود، با آرامش از خداوند مى خواهد كه به هر نحو ممكن شرّ سراقه را برگرداند. او دعا كرد و سراقه گرفتار شد. سراقه هم دانست كه منشأ آن گرفتارى كه در آن دچار شده از طرف پيغمبر است. بنابر اين، با او عهد بست كه اگر خلاص شود، برگردد و مشركين را هم برگرداند. سراقه برگشت و به وعده اش وفا نمود و به قريش گفت: محمد در اين راه نيست. بايد به سراغ راه هاى ديگر برويم.
اگر ابوبكر توانايى دفاع داشت از عهده يك نفر مثل سراقه بر مى آمد و اين قدر اضطراب به خود راه نمى داد، امّا ابوبكر خود را بهتر مى شناخت كه در مقام نيامد تا او را از پاى درآورد.
بنابر اين، از كثرت توجه و التفات او به اين سو و آن سو و گفتن «يا رسول اللّه به ما رسيدند» و پاسخ پيغمبر كه «غمگين مباش خدا با ماست»، مطلب دانسته مى شود. پس همراهى ابوبكر براى حفاظت پيغمبر و دفاع از آن سرور نبود.
دشمنان خدا خانه پيغمبر را محاصره كرده بودند. او شبانه بيرون آمد و رفت. كسى به قريش گفت: محمد رفت و خاك بر سر همگى ريخت. و آنها خاك را بر سر خود ديدند، ولى سخن او را باور نكردند؛ چون مى ديدند كه محمد خوابيده است، امّا او على بود كه به جاى پيغمبر خوابيده و قريش را در اشتباه انداخته بود. قريش قبل از طلوع صبح به خانه نريختند؛ يا به خاطر ممانعت ابولهب و يا براى آن كه زنى از خانه فرياد برنياورد. ابولهب
ص: 138
زشتى اين عمل را تذكر داد و همه با هم گفتند كه اين كار زشتى است و عرب ما را دشنام خواهند داد. شايد هم در اثر اختلاف نظر، آن عمل به تأخير افتاد و يا به جهت همه اين امور. هرچه بود، شب ماندند و صبح كه شد با شمشير كشيده به خانه ريختند. على از جا برخاست و به سمت آنان حمله نمود. او را شناختند و پرسيدند: صاحب تو كجاست؟ گفت: نمى دانم.
آنچه در بالا ذكر شد بنابر نقلى بود كه در سيره نبويه آمده است(1)، امّا بنابر نقل ديگرى كه طبرى در تاريخ آورده است، على را بيرون آوردند و زدند و او را ساعتى در مسجدالحرام حبس نمودند. آن گاه او را آزاد كردند.(2)
طبق نقل ديگرى كه صاحب طبقات آورده است: «صبح، على از جا برخاست. مشركين او را شناختند و درباره پيغمبر پرسيدند كه گفت: خبر ندارم».(3)
در سيره آمده است كه: «به على كارى نداشتند و قول پيغمبر كه فرموده بود به تو از كفار هيچ مكروهى نمى رسد، راست در آمد».(4)
شيخ طبرسى مى گويد: «صبح، قريش هجوم آوردند. على از جا برخاست و به سمت آنان رفت و گفت: شما را چه شده است؟ گفتند: عموزاده تو كجاست؟ گفت: مگر او را به من سپرده بوديد؟ او را بيرون كرديد، او هم از ميان شما بيرون رفت. پس قريش به سمت على هجوم آوردند و او را زدند و ابولهب جلوگيرى كرد».(5)
اين نقل هاى مختلف وجه جمعى ندارد. چنين به نظر مى رسد كه قضيه خوابيدن على به جاى پيامبر اكرم و همراهى ابوبكر به دست هواخواهان هر يك كه افتاد، مطابقميل خود از آن قضيه كم يا زياد كرده اند. من اين قضيه را با ديد منصفانه قضاوت مى كنم:
اين كه در سيره آمده: پيغمبر به على گفت كه به تو مكروهى نمى رسد، گمان مى كنم از اضافات كسانى است كه خواسته اند از مقام على بكاهند. اگر على از خود جَزع و فَزع
ص: 139
نشان مى داد، مناسب بود تا پيغمبر او را نيز تسليت بدهد؛ چنان كه به ابوبكر گفت كه غمگين مباش، خداوند با ماست. ولى در هيچ نقلى نيست كه على ترسيده و يا از اين عمل، اظهار كراهت نموده باشد. به علاوه على در شعر خود كه در سيره نبويه نقل شده است، مى گويد: خودم را براى كشته شدن و اسارت، آماده نموده بودم.(1)
نكته ديگر آن كه در همان سيره نبويه است: «على اول كسى بود كه خود را در راه رضاى خدا فروخت».(2)
«وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغآءَ مَرْضاتِ اللّهِ»(3)
«و از ميان مردم كسى است كه جان خود را براى طلب خشنودى خدا مى فروشد».
پس اگر على به سلامتى و نرسيدن مكروه اطمينان داشت، فروختن چه معنايى داشت. بنابر اين، مى توان گفت كه على با طيب نفس به اين امر بسيار خطرناك اقدام نمود و جان خود را فداى جان پيغمبر كرد.
اما آن كه كدام يك از اين چند نقل درست است، مقتضاى اعتبار اين است كه مشركين تا صبح بيدار و منتظر بودند و از كار خود دست كشيده و دنبال پيغمبر را گرفته بودند و از باب حفظ اتحاد تا صبح صبر كردند. پس اول صبح بايد هجوم برده و بر يكديگر سبقت گرفته باشند. درست در آن وقت است كه بايد على علیه السلام از جا برخيزد، نه اين كه ابتدا على از جاى خود برخيزد؛ زيرا على مى خواست تا هر وقت كه ممكن بود مشركين را سرگردان نمايد و از تعقيب نمودن پيغمبر دورشان سازد. يعنى همان امرى كهبه جهت آن مأمور شده بود تا بدان وسيله قريش اغفال شوند. پس نقل صاحب طبقات و نقل صاحب سيره نبويه با مقتضاى اعتبار درست نمى آيد.
على علیه السلام تا آن جا كه مى توانست كفار را سرگرم مى كرد تا ديرتر به سراغ پيغمبر بروند. روى اين حساب، عجله كفار در حمله به رسول خدا و ريختن خون آن حضرت، از
ص: 140
عجله على علیه السلام به برخاستن از جاى خود بيش تر بود.
طبرى به گونه اى ديگر نقل مى كند و مى نويسد: «كفار، صبح، پيش از طلوع خورشيد به خانه ريختند. على از جا برخاست. آنها او را شناختند و گفتند: صاحب تو كجاست؟ گفت: مگر من نگهبان او بودم. بيرونش كرديد او هم رفت. پس حمله كردند و على را بعد از ضرب و شتم بيرون بردند. او ساعتى محبوس بود و بعد آزاد شد».(1)
به نظر مى رسد كه قول طبرى از نقل ديگرى كه مى گويد «مشركين به على كار نداشته و او را رها كردند» به صواب نزديك تر است؛ چون على عامل اصلى فرار پيغمبر بود. مشركين وقتى على را در خواب مى ديدند، خيال مى كردند او محمد است كه خوابيده.
يقيناً قريش بى جهت دورخانه را نگرفته و شب تا به صبح عمر خود را بيهوده صرف نكرده بودند. آنها اگر مى دانستند كه پيغمبر رفته است، شبانه دنبال او را مى گرفتند و آرام نمى نشستند. پس بعيد است كه قريش چون فهميدند كه فريب خورده اند و محمّد صلی الله علیه و آله وسلم از دستشان فرار كرده است، على علیه السلام را رها كرده باشند، بلكه و او را زده و حبس كردند، ولى در اثر حمايت ابولهب يا يكى ديگر از بزرگان قريش و فروكش كردن خشم قريش، على علیه السلام را رها كرده و آزادش نمودند. پس اين نقل طبرى اعتبار دارد و نقل عبيداللّه بن ابى رافع را تأييد مى كند كه گفته است على علیه السلام اين اشعار را سروده است:وقيت بنفسي خير من وط ء الحصى
و من طاف بالبيت العتيق وبالحجر
محمّد لما خاف ان يمكروا به
فوقّاه ربّي ذو الجلال من المكرو بتُ اُراعيهم متى ينشرونني
و قد وطّنت نفسى على القتل والاَسر
و بات رسول اللّه فى الغار امنا
هناك و فى حفظ الاله و فى ستر(2)
ص: 141
اين اشعار را با تفاوت مختصرى در تقديم و تأخير و نقلى كه مضرّ به معنى نباشد، سيداحمد زينى دحلان از على علیه السلام نقل نموده است و در همين اشعار است: «و قد وطّنت نفسى على القتل والاَسر».(1)
آرى! چنين موقعى حتماً مى بايست على نفس خود را براى كشته شدن و اسير گرديدن آماده كرده باشد.
عجب دارم از مورخينى كه در اين مواقع از احساسات خود جلوگيرى نمى كنند و صفحات تاريخ را ننگين و سياه مى نمايند! مورخ واقعى مى بايست از نوشتن حق خوددارى نكند و براى ايجاد اشتباه، قول باطلى را جايگزين حق نسازد. عمده اختلافات و تناقضات را مى توان به همين حب و بغض مستند دانست. با فاصله درازى كه با آن وقايع داريم از خداوند متعال مسئلت مى نماييم كه در تشخيص حقّ از باطل توفيق نصيبمان كند، بى آن كه به ميل و هوس خود قضاوت كنيم.
«وَاِذا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَلَوْكانَ ذا قُرْبى»(2)
«و هنگامى كه سخن مى گوييد عدالت را رعايت نماييد؛ حتى اگر در مورد نزديكان [شما] بوده باشد!»«وَاَقْسِطُوا اِنَّ اللّه يُحِبُّ الْمُقْسِطينَ»(3)
«و عدالت پيشه كنيد كه خداوند عدالت پيشگان را دوست مى دارد!»
مسلّم است كه مشركين قريش در جست وجوى پيغمبر حركت كرده و تا نزديكى غار رفتند. خداوند، پيغمبر خود را يارى نمود و مشركين در غار نرفتند؛ چون عنكبوت، پس از داخل شدن پيغمبر و بر در غار تار تنيد و كبوتر هم لانه اى ساخته و تخم گذارد. از
ص: 142
اين رو كفار يقين كردند كه آن حضرت وارد غار نشده است. بعضى از آنها جلوى غار نشسته و بول كردند. كسى كه در غار بود، آنان را مى ديد؛ در حالى كه آنها او را نمى ديدند.
در اين قضيه از لحاظ دوستى و دشمنى، نقل ها شده و راه قضاوت بسيار تيره و تاريك گشته است و من در چند مقام به اختلاف روايات اشاره مى كنيم.
اول - پيغمبر از كجا با ابوبكر هم صحبت شده است؟ طبرى از قول عايشه نقل مى كند: «پيغمبر موقع ظهر بر خلاف عادت به منزل ابوبكر آمد و به او خبر داد كه مأمور به هجرت شده است. او تقاضاى همراهى و مصاحبت نمود و موقع حركت، پيغمبر با او از خانه ابوبكر بيرون آمد و به سمت غار رفتند».(1)
صاحب طبقات نقل مى كند: «پيغمبر به منزل ابوبكر رفت و تا شب در آن جا بود و شبانه با هم به سمت غار ثور رفتند».(2)
اگر خبر صاحب طبقات باخبر طبرى جمع شود، مستفاد از هر دو اين مى شود كه:«پيغمبر ظهر به منزل ابوبكر آمد و تا شب ماند و شبانه با هم به سمت غار رفتند». اين مطلب با آنچه كه مسلّم، شبانه دور خانه را گرفته بودند و پيغمبر على علیه السلام را خوابانيد و از خانه بيرون آمد، ناسازگار است؛ زيرا مشركين، دور خانه پيغمبر را گرفته بودند، نه خانه ابوبكر را. آن حضرت نيز از خانه خود بيرون آمد و رفت و خاك بر سر آنان ريخت، نه از خانه ابوبكر.
همين صاحب طبقات مى گويد: «و پيغمبر على را امر كرد كه آن شب در جاى او بخوابد. پس على خوابيد و بُردِ حضرمى را كه پيغمبر روى آن مى خوابيد بر روى خود كشيد. آن دسته از قريش كه براى كشتن پيامبر جمع شده بودند از شكاف در نگاه مى كردند و در كمين او بودند و با هم مشورت مى كردند كه بر آن كه خوابيده است، حمله
ص: 143
كنند. پس پيغمبر از خانه خارج شد، در حالى كه كمين كنندگان بر درِ خانه نشسته بودند. آن گاه او مشتى از بطحا برداشت و برسرشان مى پاشيد و مى خواند: «يس * وَالْقُرْآنِ الْحَكيمِ»(1) و در حالى كه «وسَواءٌ عَلَيْهِمْ ءَاَنْذَرْتَهُمْ اَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لايُؤْمِنُونَ»(2) را مى خواند از آنها دور شد».(3)
طبرى نيز نقل مى كند: «زمانى كه مشركين دور خانه پيغمبر را گرفته بودند از خانه بيرون آمد، مشتى از خاك را برداشت و بر سر مشركين مى ريخت و آياتى را قرائت مى كرد و آن جا كه مى خواست، رفت.
پس يك نفر آمد به قريش گفت: منتظر چه هستيد؟ محمد رفت و خاك بر سر شماها ريخت. آنان خاك را ديدند. وقتى على را ديدند كه بُرد پيغمبر را بر سر خود كشيده است، گفتند: به خدا سوگند اين محمد است. او خوابيده است و برد خود را بر سر كشيده است. آنها به همين حال تا صبح ماندند».(4)اين عبارت نيز صريح است كه پيغمبر تنها از خانه خود بيرون آمد؛ نه از خانه ابوبكر و با ابوبكر. آنان كه علاقه زيادى به ابوبكر داشتند، خوب بود مى ساختند كه پيغمبر شبانه از منزل خود بيرون آمد و به سراغ ابوبكر رفت؛ نه اين كه بگويند در روز آن جا رفت و تا شب ماند و با هم بيرون رفتند. آيا به نظر شما مى توان بين دو نقل را چنين جمع كرد؟ پيغمبر شبانه از خانه خود به غار رفت و روز بيرون آمد و به منزل ابوبكر رفت و شبانه با هم به غار رفتند كسى كه در غار مخفى مى شود، چگونه در روز روشن به مكه مى آيد و به خانه ابوبكر مى رود؛ آن هم هنگامى كه قريش در صدد پيدا كردن او بودند؟!
پوشيده نماند كه دو روايت ديگر هم هست كه بين آن دو و بين رفتن پيغمبر به خانه ابوبكر جمع نمى شود. در سيره حلبيه از فصول المهمه نقل مى كند كه: «پيغمبر به على فرمود: اگر ابوبكر آمد او را به سمت چاه اُم ميمون روانه كن. ابوبكر آمد. على او را
ص: 144
فرستاد. در راه به هم رسيدند و داخل غار شدند».(1)
طبرى هم در تاريخ خود از ابن عباس نقل نموده كه: «پيغمبر به على فرمود: اگر پسر ابوقحافه نزد تو آمد به او بگو كه من به سمت كوه ثور مى روم. او بايد به من برسد. و گفت كه براى من غذا بفرست و براى مدينه دليل (راهنما) اجير كن و شتر نيز براى من بخر».(2)
پس معلوم مى شود كه پيغمبر در منزل ابوبكر نبود و ابوبكر از اول با آن حضرت همراه نبوده است.
طبرى پس از يك صفحه مى گويد: «و بعضى مى گويند ابوبكر آمد از على سؤال كرد، هم به او گفت: پيغمبر به سمت غار ثور رفته است، اگر مى خواهى خود را به او برسان. پس ابوبكر با عجله بيرون آمد. پيغمبر در تاريكى خيال مى كرد كه مشركين درتعقيب او هستند، سريع تر قدم برداشت؛ به طورى كه انگشت پاى آن سرور شكافت و از آن خون زيادى آمد. ابوبكر ترسيد كه پيغمبر به زحمت بيفتد با صداى بلند سخن گفت. پيغمبر او را شناخت و ايستاد تا ابوبكر آمد و در حالى كه خون از پاى پيغمبر مى آمد، با هم رفتند تا صبح به غار رسيدند».(3)
من يقين دارم كه قريش دور خانه پيغمبر را گرفته بودند و آن حضرت هم شبانه از خانه خود بيرون آمد و به سمت غار رفت. بعيد نيست كه ابوبكر از پشت سر به وسيله رموزى كه از على علیه السلام كسب كرده بود، همان شب به پيغمبر ملحق شده باشد و يا تصادفاً در بين راه به شَرف همراهى نايل آمده باشد و يا بر حسب قرار قبلى، جاى معينى را براى به هم رسيدن قرار داده بودند و از آن جا با هم رفتند. در هر صورت؛ رفتن به منزل ابوبكر در روز روشن و از آن جا با هم بيرون آمدن و رفتن به غار از احاديث جعلى است كه براى بالا بردن مقام ابوبكر ساخته شده است.
ص: 145
دوم) طعام پيغمبر در غار از كجا مى رسيد؟ طبرى - چنانچه نقل شد - از ابن عباس نقل نموده كه پيغمبر به على علیه السلام گفت: «براى من غذا بفرست». در مقابل اين نقل، نقل ديگرى در تاريخ طبرى است كه شايد از كلام عايشه باشد: «اسما، دختر ابوبكر، شب به شب طعام هر دو را به غار مى برد».(1)
نقل دوم بعيد به نظر مى آيد؛ زيرا مى گويند كه پيغمبر شتر ابوبكر را به عنوان مجانى قبول نكرد تا آن كه از او خريد. پس چگونه غذاى او را قبول مى كند؟
ديگر آن كه همين اسما به نقل طبرى از محمدبن اسحق مى گويد: «چون پيغمبر و ابوبكر بيرون رفتند، ابوجهل با جمعى از قريش به منزل ما آمدند و از من پرسيدند:پدرت كجاست؟ گفتم: نمى دانم. ابوجهل سيلى محكمى به گوش من زد؛ طورى كه گوشواره ام به گوشه اى پرتاب شد. قريش رفتند. ما سه شب خبر نداشتيم كه پيغمبر كجا رفته است تا آن كه جنّ از سمت پايين مكه آمد و به سمت بالا مى رفت و اشعارى را با غناى عرب مى خواند. مردم دنبال او مى رفتند آواز را مى شنيدند امّا خواننده را نمى ديدند. اسما مى گويد: چون آواز را شنيديم، دانستيم پيغمبر به سمت مدينه رفته است».(2)
حال سؤال اين جاست كه اگر اسما همه شب غذا مى برد و برادرش اخبار قريش را به غار مى برد، چگونه از گفته يك نفر جنّى فهميد كه پيغمبر كجا رفته است و چگونه مى گويد كه نمى دانستيم پيغمبر كجاست؟ بنابراين، مناسب است قدرى تأمل كرد كه براى چه اين گونه اخبار ساخته و نوشته شده است؟ آيا صحيح است كه منافقين در اين صدد بر آمدند تا هر فضيلتى كه مخصوص به على علیه السلام است را كتمان كنند و يا در مقابل او به نام ديگرى آن فضيلت را ثبت كنند؟ و آيا مى توان همين فضيلت را هم از آن فضايل دانست؟
ص: 146
سوم) ابن عباس بنابر نقل طبرى مى گويد كه «پيغمبر به على علیه السلام گفت: براى من شتر بخر».
مسعودى مى گويد: «در كتاب اوسط نقل نموديم كه چگونه پيغمبر از مكه به غار رفت و على براى او شتر اجاره نمود و ماجراى خوابيدن على در جاى پيامبر را هم بيان كرديم».(1)
معارض اين مطلب، دو نقل ديگرى است: يكى آن كه طبرى مى گويد: در موقعحركت پيغمبر از غار به مدينه، ابوبكر دو شتر داشت و بهترين شتر را نزديك پيغمبر آورد كه سوار شود و گفت: سوار شو، پدر و مادرم فداى تو باد. پيغمبر فرمود: سوار شترى كه مال من نباشد، نمى شوم. ابوبكر گفت: پدر و مادرم فدايت! مال تو باشد. فرمود: به آن مقدار كه خريدى از تو مى خرم. پس خريد و سوار شد. و ابوبكر عامر بن فهيره را دنبال خود سوار نمود».(2)
اين نقل صريح است در خريدن شتر موقع حركت به غار.
صاحب طبقات نقل نموده است كه: «پيغمبر به منزل ابوبكر آمد و به او خبر داد كه خداوند اذن در هجرت فرموده است. ابوبكر خواست كه صاحب سفر باشد. آن حضرت قبول فرمود. ابوبكر گفت: پدر و مادرم به فدايت، يكى از اين دو شتر را قبول كن. فرمود: به پول قبول دارم. ابوبكر هر دو را به هشتصد درهم خريده بود. پس حضرت قصوى را گرفت».(3)
اين حديث صريح است در معامله قبل از رفتن به غار. و همين نقل را طبرى نيز آورده است.(4)
در مقابل تمامى اين روايات مختلف، روايت ديگرى است كه در سيره نبويه از ابن عساكر نقل كرده است كه پيغمبر خدا فرمود: «ابوبكر بيش تر از تمامى مردم بر من
ص: 147
منّت دارد؛ دختر به من داد و با نفس خود با من مواسات نمود. و مال ابوبكر از تمام مال مسلمانان ديگر بهتر است؛ بلال را آزاد كرد و مرا تا مدينه سوار كرد.(1)
من گمان مى كنم جناب ابوبكر نيز از روايت اخير بيزار است و اين حديث با عقل و نقل ناسازگار است. زيرا اگر كسى جان خود را فداى پيغمبر كند بر پيغمبر منّت ندارد، بلكه خداوند بر او منّت گذارده كه چنين توفيقى به او مرحمت فرموده است. خداوند درجواب آنها مى فرمايد:
«يَمُنُّونَ عَلَيْكَ اَنْ اَسْلَمُوا قُلْ لاتَمُنُّوا عَليَّ اِسْلامَكُمْ بَلِ اللّه يَمُنُّ عَلَيْكُمْ اَنْ هَداكُمْ لِلاْيمانِ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ»(2)
«آنها بر تو منّت مى نهند كه اسلام آورده اند. بگو: اسلام آوردن خود را بر من منّت نگذاريد، بلكه خداوند بر شما منّت مى نهد كه شما را به سوى ايمان هدايت كرده است؛ اگر [در ادعاى ايمان] راستگو هستيد».
از اين گذشته، تاريخ نشان نداده است كه ابوبكر جان خود را فداى پيغمبر كرده باشد. او كسى است كه در جنگ ها، آن موقع كه كار سخت مى شد، فرار مى كرد؛ فرار او در جنگ هاى اُحد، حنين و خيبر بهترين شاهد است. در جنگ بدر و احزاب از خود اثرى باقى نگذاشت. تاريخ نشان نداده است كه او فتحى نموده يا جنگى كرده باشد و يا حدّاقل از پيغمبرخدا دفاعى نموده باشد.
آرى! كسى در موقع هجرت پيامبر مواسات و فداكارى نموده است كه در جاى پيغمبر خوابيد تا رسول خدا بتواند فرار كند، نه كسى كه هم سفر او بود؛ آن هم مصاحبى كه دفع شر نكرد و حتى سراقه را به تنهايى نيز نتوانست از پاى درآورد.
اما زن دادن به پيغمبر، اختصاصى به ابوبكر نداشت؛ عمر نيز به آن حضرت زن داده بود. به علاوه، پيغمبر منت داشت بر آن زنى كه او را به همسرى قبول مى كرد، نه اين كه كسانى كه به پيغمبر زن مى دادند بر وى منت داشتند. كدام زن از زنان پيغمبر بر وى
ص: 148
شرافت داشت كه بر آن حضرت منت داشته باشد؟! خديجه، ام المؤمنين، با همه ثروت فوق العاده اش و حريص بودن قريش بر ازدواج با او و اعراض او از آنان، خود، خواستگار پيغمبر شد و تمامى ثروت خود را در راه اسلام و تقويت پيغمبر صرف نمود. همين امر از مراتب عقل خديجه حكايت مى كند. آيا صحيح است بگوييم كه ابوبكر بر پيغمبر منت داشت، چون به او زن داد؟ چه نقصى در پيغمبر سراغ داشتند كه موجب فضيلت عايشه بر پيغمبر باشد تا به اين وسيله ابوبكر بر آن حضرت منت داشته باشد؟ چرا نادان هايى كه مى خواهند ابوبكر را بزرگ كنند از مقام با عظمت پيغمبر كم مى كنند؟
اما اين كه بهترين اموال مسلمانان مالِ ابوبكر است، چون بلال را آزاد كرد و پيغمبر با شتر او به مدينه آمد نيز نادرست است. آيا مى توان باور كرد كه تمام اموال خديجه عليهاالسلام كه براى حفظ پيغمبر در ايام سختى و محنت، مانند شعب ابى طالب و مواقع جنگ و سختى خرج مى شد برابر با آن شتر و آن مالى كه به مصرف آزادى بلال رسيد، نبود؟ به علاوه روايات ديگر اقتضا مى كند كه على علیه السلام شتر را آورد، در حالى كه به امر پيغمبر آن را خريده و يا اجاره نموده بود. در پاره اى از نقل ها است كه شترها را از ابوبكر خريد. و مطابق برخى نقل هاى ديگر پيش از غار يا بعد از غار و پيش از حركت به مدينه خريده بود.
ملاحظه شود كه پيغمبر چه اندازه دورنگر و مآل انديش بوده است؛ حاضر نشد تا قبل از مالك شدن شتر بر آن سوار شود. لذا بنابر آن نقل ها از ابوبكر خريد، آن گاه سوار شد. با وجود اين همه احتياط، ببينيد چه اندازه دروغ و افترا ساخته شد؟ پس اين روايات بالقطع و اليقين از مجعولات است.
امّا قضاوت بين آن دو دسته از نقل كه شتر را على علیه السلام آورد يا پيامبر از ابوبكر خريد، بسيار مشكل است، ولى قدرِ مسلّم است كه راه جمع ندارد و يكى از اين دو دسته از مجعولات هواخواهان يكى از آن دو نفر است؛ على علیه السلام و ابوبكر. البته مى توان گفت كه در آن اعصار على علیه السلام هواخواهانى نداشت، بلكه دشمنانى داشت كه فضايل او را كتمان مى كردند و ديگران را وادار مى كردند تا در مقابل فضايل او مانند آن فضايل را براى ديگران بسازند.
ص: 149
چهارم) در سيره حلبيه از فصول المهمه نقل شده است كه على علیه السلام دليل و راهنما رااجير نمود. و پس از دو صفحه مى گويد: «پيغمبر و ابوبكر دليل را براى راه اجاره كردند».(1)
در طبقات نيز آمده است: «و ابوبكر دليل راه - عبداللّه بن اريقط - را اجير كرد».(2)
منشأ اين اختلافات دانسته شد، ولى مقتضاى عادت اين است كه لوازم سفر به عهده پيامبر باشد و ديگران مهمان او باشند؛ به خصوص اگر ديگرى به تبعيت از او سفر كند. پس اگر ابوبكر به جهت پيغمبر مسافرت كرده و تابع او بوده، مى بايست كه لوازم سفر به عهده پيغمبر باشد، نه ابوبكر. مى توان گفت كه اين از وظايف بزرگ است و اين امر در اعصار و امصار از سيره مستمره است.
پنجم) در طبقات آمده است: «چون اسب سراقه به زمين فرو رفت، به پيغمبر و ابوبكر گفت كه هر دو دعا كنيد تا اسب من آزاد شود و من هم قول مى دهم كه با شما كارى نداشته باشم. پس هر دو دعا كردند».
و به نقل ديگرى در طبقات مى گويد: «سراقه گفت: اى محمد! دعا كن تا خداوند اسب مرا آزاد كند. من هم بر مى گردم و هر كس در پى تو مى آيد او را برمى گردانم. پس پيغمبر دعا كرد و اسب او آزاد شد. سراقه برگشت و مردم را نيز برگردانيد».(3)
و به نقل صحيحين: «سراقه گفت: اى محمد! دانستم كه اين كارِ تو است، از خدا بخواه مرا نجات دهد؛ سوگند به خدا، كارى مى كنم كه كسى به سراغ تو نيايد».(4)
يقينا نقل صحيحين كه مؤيد به نقل ديگر صاحب طبقات است بر آن نقل ديگرى كه
ص: 150
مخصوص به خود صاحب طبقات است، مقدم است.
دقت شود كه چرا چنين نقلى در ميان آمده است؟ قطعاً خود ابوبكر معترف به اثر دعاى پيغمبر بود و مى دانست كه طرف خطاب، پيغمبراكرم است.
ششم) طبقات از انس نقل نموده كه: «ابوبكر در بين راه مكه و مدينه رديف پيغمبر و پشت سر آن حضرت سوار مى شد. مردم او را مى شناختند و پيغمبر را نمى شناختند به اين دليل كه او به سمت شام رفت و آمد داشت، پس مردم مى گفتند: اى ابوبكر! اين جوان كيست كه جلوتر است؟ مى گفت: او راهنماى من است».(1)
همچنين در نقل ديگر از انس است كه: «پيغمبر به مدينه آمد، در حالى كه ابوبكر پشت سر او بود. ابوبكر پيرمردى شناسا بود و پيغمبر جوانى بود ناشناس. آنها از ابوبكر مى پرسيدند: اين مرد كه جلو تو است، كيست؟ مى گفت: او راهنماى من است».(2)
و از ابو وهب مولاى ابوهريره نقل مى كند: «پيغمبر پشت سر ابوبكر سوار بود؛ هركس به ابوبكر مى رسيد، مى گفت: تو كيستى؟ مى گفت: كار دارم و در طلب چيزى هستم. مى پرسيدند: پشت سر تو كيست؟ مى گفت: راهنماى من است».(3)
بايد در اين احاديث دقت شود؛ از طرفى پيغمبر از خود شتر داشت كه يا اجاره كرده و يا خريده بود. پس براى چه ابوبكر سوار شتر پيغمبر شود؛ آن هم در تمام راه بين مكه و مدينه؟ و از طرف ديگر، يك جا انس مى گويد كه ابوبكر در بين مكه و مدينه پشت سر پيغمبر بود و از طرفى مولاى ابوهريره مى گويد كه پيغمبر پشت سر ابوبكر بود. در جايى مى گويد كه ابوبكر پير و پيغمبر جوان بود، در حالى كه سن ابوبكر از پيغمبر كم تر بود.مسعودى مى گويد: «ابوبكر بعد از پيغمبر عمر كرد تا آن اندازه كه عمر او با عمر پيغمبر
ص: 151
برابر شد».(1) به اتفاق روايات، ابن قتيبه مى نويسد: «مورخين بالاتفاق معتقدند كه سن ابوبكر شصت و سه سال بود. پس [موقع هجرت] سن پيغمبر بيش از ابوبكر بود». آن گاه روايت گذشته انس را نقل مى كند و مى گويد: «اين حديث دلالت دارد كه عمرِ ابوبكر بيش تر از پيغمبر بود».(2)
معروف در نزد اخبار، همان است كه اول نقل كرديم. اين روايات يا براى تجليل از ابوبكر ساخته شده است و يا براى پايين آوردن مقام پيغمبر. آيا ميان احاديثى كه يكديگر را نقض مى كنند و در يك كتاب يا بيش تر جمع شده اند، نبايد قضاوت كرد و مجعول را از صحيح جدا نمود؟
در اين جا نقل كلامى از احمد بن زينى دحلان، صاحب سيره نبويه، مناسب است كه مى گويد: «چون هر دو به غار رسيدند، ابوبكر به پيغمبر گفت: توقف كنيد تا غار را رسيدگى كنم و قبل از پيغمبر وارد غار شد و جست وجو كرد تا مبادا در آن جا چيزى از گزنده ها باشد و پيغمبر را آزار كند. و روايت مى شود كه گفت: قسم به آن كس كه تو را به رسالت فرستاده است، جلوتر از من داخل غار نمى شوى تا اگر چيزى باشد، اذيت او به من برسد. سپس داخل غار شد و هرجا كه سوراخ بود از پيراهن خود را قطعه اى پاره مى كرد و در آن سوراخ مى گذاشت تا آن كه پيراهن او تمام شد و سوراخى باقى ماند. ابوبكر پاشنه هاى خود را بر در آن سوراخ گذاشت تا مبادا جانورى بيرون آيد و به پيغمبر آزارى رساند. چون معروف بود آن غار مسكن گزندگان است. پس از آن كه غار پاكيزه شد، پيغمبر داخل شد و سر را در دامن ابوبكر گذاشت و خوابيد. جانورى كه در همان سوراخ باقى مانده بود پاى ابوبكر را گزيد. او حركت ننمود تا مبادا پيغمبر بيدار شود.در روايتى است كه: پس مارها و افعى ها مشغول گزيدن ابوبكر شدند و اشگ هايش سرازير شد. پيغمبر از قطرات اشك ابوبكر از خواب بيدار شد و فرمود: تو را چه مى شود؟ گفت: گزيده شدم. پس به وسيله آب دهانش او را مداوا كرد.
ص: 152
در روايت ديگرى است: چون پيغمبر صبح كردند، اثر ورم را ديدند و سبب آن را پرسيدند. گفت: گزيده شدم و نخواستم شما را از خواب بيدار كنم. پس آن حضرت دست بر او ماليد و ورم رفت».(1)
در اين كه ابوبكر به پيغمبر علاقمند بود ترديد نداريم، ولى روايت مذكور را نمى توانيم باور كنيم. اگر آن غار مسكن مارها و افعى ها بود و آن سوراخ ها راه هاى گزندگان به خانه هايشان بود، چگونه ابوبكر به وسيله پاره هاى پيراهنش آن سوراخ ها را
مى گرفت؟ آيا مار و افعى نمى توانستند آن پارچه ها را كنار بزنند؟ آيا مى توان باور كرد كه مارها و افعى ها ابو بكر را بگزند و او تا صبح تحمل كند؟ آيا گزيدن يك مار، آن هم مار صحرايى، در آن جاهاى گرم و خشك، كافى نبود تا او را مشرف به هلاك كند؛ چه رسد به افعى ها و مارها؟ و شايد بعضى از روات ديدند چون نمى توان باور كرد كه او تا صبح تحمل كرده باشد، به نحو ديگرى خبر را پرداختند و گفتند كه از اشك چشمان وى پيغمبر بيدار شد. نمى توان باور كرد كه در مقابل گزيدن مارها شخص، هر اندازه هم كه مقتدر و شجاع باشد، هيچ حركتى به خود ندهد و فقط اشك بريزد.
غرض از ساختن و پرداختن اين روايات چيزى نيست جز اين كه گفته شود ابوبكر جان خود را فداى پيغمبر كرد و در مقابل ليه المبيت على علیه السلام، ايشان نيز در غار فداكارى نمود. قطعا اين روايات ضعيف است و به همين دليل در كتب صحاح نيامده است. وجود اختلاف در بيان، شاهدى بسيار قوى بر نادرستى اين اخبار است؛ بلكه مى گوييم كه اگر ابوبكر به اين اندازه مواسات و فداكارى داشت، چرا در جنگ ها چنين نمى كرد؟ چرا دراحد و حنين و خيبر كه مسلمانان فرار مى كردند از خود اثرى باقى نگذاشت؟
هفتم) طبرى نقل نمود: «چون پيغمبر به قبا (محلى نزديك مدينه) رسيد يك يهودى فرياد كرد و بشارت رسيدن آن حضرت را داد. پس عده اى از مردم براى زيارت
ص: 153
پيغمبر آمدند. آن حضرت زير سايه درخت خرمايى نشسته بود، مردم پيغمبر را نديدند. به اين علت كه ابوبكر، هم سال پيغمبر بود، آنها ابوبكر را از پيغمبر تميز نمى دادند و پيغمبر را نمى شناختند تا آن كه سايه رفت. پس ابوبكر بلند شد و از لباس خودش سايه ايجاد كرد، آن وقت پيغمبر را شناختند».(1)
در سيره نبويه از اين اندازه تجاوز كرده و آمده است: «چون پيغمبر نشست، ابوبكر براى من ايستاد (شايد مقصود تعارف كردن به واردين است). ابوبكر پير بود و پيرى او آشكار شده بود؛ گرچه سن پيغمبر بيش تر بود. كسانى كه پيغمبر را نديده بودند به ابو بكر
تحيّت مى گفتند و به او احترام مى گذاردند و خيال مى كردند كه او پيغمبر خداست تا آن كه تابش خورشيد به پيغمبر رسيد، ابوبكر به وسيله رداى خود سايه اى براى او درست كرد. پس كسانى كه بعد آمدند، پيغمبر را شناختند».(2)
ملاحظه شود كه در يك جا مى گويند مردم ابوبكر را مى شناختند؛ چون سفير شام مى نمود، ولى پيغمبر را نمى شناختند. در اين جا مى گويند كه هر دو را نمى شناختند. از طرف ديگر در نقل طبرى است كه: «چون با يكديگر هم سال بودند، مردم نمى دانستند كدام يك پيغمبر است».(3)
و در نقل سيره نبويه است كه ابوبكر پيرمرد بود و در تفسير آن مى گويد: يعنى پيرىاو آشكار بود. اگر چه سن پيغمبر بيش تر بود ولى مردم خيال مى كردند ابوبكر پيغمبر است و به او تحيّت مى گفتند.
قطعاً ابوبكر، خود، از اين نقل ها بيزار است؛ زيرا گذشته از آن كه عمر ابوبكر تقريبا دو سال و نيم كم تر از پيغمبر بود، ابوبكر تابع بود و افتخار مصاحبت داشت. چطور مى شود «سيد» و «خادم» از هم جدا نشوند و مردم نشناسند؛ چه رسد به آن كه بنابر نقل سيره نبويه خادم را مخدوم شناسند؟ نمى دانيم آن كسانى كه اين احاديث را ساختند چه
ص: 154
فكرى كردند؟ آن دسته از مسلمين كه مى آمدند و به ابوبكر تحيت مى گفتند، به خيال آن كه پيغمبر است، آيا نمى گفتند السلام عليك يا رسول اللّه يا محمّد بن عبد اللّه و نظاير اين تحيات؟ پس چگونه ابوبكر جواب مى گفت و پيغمبر پاسخ نمى داد؟ مردم كه به انتظار ابوبكر نبودند و به استقبال او نيامده بودند. آيا اين جمعيت كه مى آمدند هيچ نمى گفتند و مثل ديوار، خاموش بودند و فقط به قيافه ابوبكر نگاه مى كردند؟
مى توان گفت كه اين گونه احاديث فقط براى تعظيم مقام ابوبكر ساخته نشده، بلكه منافقين براى توهين به مقام شامخ پيغمبر ساخته اند.
هشتم) در تاريخ طبرى است كه: «پيغمبر به على امر نمود در مكه بماند و امانت هايى كه مردم به او سپرده اند را رد كند. چون هر كس در مكه چيز گران قيمتى داشت نزد پيغمبر به امانت مى گذاشت؛ زيرا او به راستگويى و امانت دارى مشهور بود. و سه صفحه بعد مى نويسد: و على بن ابى طالب سه شبانه روز در مكه ماند تا آن كه تمامى امانات مردم را به صاحبانش رد كرد. آن گاه خود را به پيغمبر رسانيد و با آن حضرت در نزد كلثوم بن هدم هم منزل شد».(1)در سيره نبويه است كه: «چون پيغمبر عازم مدينه شد، امر نمود كه على بماند تا امانت ها را رد كند. پس على ماند و در ابطح فرياد مى كرد كه هر كس هر امانتى نزد پيغمبر دارد، بيايد و بگيرد. وقتى كار وى تمام شد نامه پيغمبر رسيد كه حركت كن و بيا. پس شترانى خريد و حركت نمود و با خود، فواطم (فاطمه بنت رسول اللّه، فاطمه بنت اسد، فاطمه بنت زبير بن عبدالمطلب)، ام ايمن و پسر ام ايمن و جماعتى از ضعفا و بيچارگان از مؤمنين را آورد و مثل پيغمبر بر كلثوم بن هدم وارد شد. على شب ها راه مى رفت و روز مخفى مى گشت تا آن كه دو پاى او شكافته شد. هنگامى كه رسيد پيغمبر او را در آغوش گرفت و به خاطر آسيبى كه به پاهاى او رسيده بود، گريه كرد. آن حضرت با دو دست
ص: 155
خود آب دهان مباركش را بر دو پاى او كشيد كه على ديگر درد پا نداشت».(1)
قريب به اين مضمون را عمار ياسر و ابو رافع نيز نقل كرده اند، ولى صاحب طبقات نقل كرده است كه: «پيغمبر خدا از منزل ابو ايوب، در مدينه، زيد بن حارثه و ابورافع را به مكه فرستاد و دو شتر و پانصد درهم پول به آن دو داد تا آن كه فاطمه و ام كلثوم، دو دختر پيغمبر خدا را بياورند كه سوده دختر زمعه و زوجه پيغمبر، ام ايمن زوجه زيدبن حارثه با پسرش اسامه نيز با آنان بودند».(2) حال ملاحظه كنيد بين اين كه على علیه السلام پس از سه روز فواطم را با ام ايمن همراه خود بياورد و پيش از ورود به مدينه در قُبا به پيغمبر برسد، و اين كه پيغمبر پس از رفتن از قبا و نزول بر ابو ايوب، زيد بن حارثه و ابو رافع را به مكه بفرستد تا فاطمه و ام كلثوم را با ام ايمن بياورد، چگونه مى توان جمع كرد؟ آيا نمى توان گفت كه منظور، فقط كم كردن از مقام على علیه السلام است و بس؟ و آيا نبايد در اين روايت تجديد نظر نمود؟!
پس از ورود به مدينه، اجازه قتال داده شد. جنگ و كشته شدن از سخت ترين فرايض و تكاليف است و به وسيله جهاد، مؤمن راستين از منافقى كه به دروغ اظهار شهادتين مى كند، تشخيص داده مى شود.
آيات وارده در جهاد و تحريك مسلمانان، خود معجزاتى است كه نمى توان نظير آنها را آورد. نمى توان تحريك به جهاد كرد، مگر آن كه از قرآن اقتباس نمود؛ ولو مضامين آن را.
ملاحظه شود كه خداوند در اين آيات شريفه به چه اندازه دعوت و ترغيب به جهاد و مذمت از ترس و كناره گيرى فرموده است:
«فَلْيُقاتِلْ فى سَبيلِ اللّه الَّذينَ يَشْرُونَ الْحَيوةَ الدُّنْيا بِاْلاخِرَةِ وَمَنْ يُقاتِلْ فى سَبيلِ اللّه
ص: 156
فَيُقْتَلْ اَوْيَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتيهِ اَجْراً عَظيماً * وَمالَكُمْ لاتُقاتِلوُنَ فى سَبيلِ اللّه وَ الْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَالنِّساء وَالْوِلْدانِ الَّذينَ يَقُولُونَ رَبَّنا اَخْرِجنا مِنْ هذِهِ الْقَرْيَةِ الظّالِمِ اَهْلُها وَاجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً وَاجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ نَصيراً * اَلَّذينَ امَنُوا يُقاتِلُونَ فى سَبيل اللّه وَالَّذينَ كَفَرُوا يُقاتِلُونَ فى سَبيلِ الطّاغُوتِ فَقاتِلُوا اَوْلياءَ الشَّيْطانِ اِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعيفاً * اَلَمْ تَرَ اِلىَ الَّذينَ قيلَ لَهُمْ كُفُّوا اَيْدِيَكُمْ وَ اَقيمُوا الصَّلوةَ وَاتُوا الزَّكوةَ فَلَمّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ اِذا فَريقٌ مِنْهُمْ يَخْشَوْنَ النّاسَ كَخَشْيَةِ اللّهِ اَوْ اَشَدَّ خَشْيَةً وَقالُوا رَبَّنا لِمَ كَتَبْتَ عَلَيْنَاالْقِتالَ لَوْلا اَخَّرْتَنا اِلى اَجَلٍ قَريبٍ قُلْ مَتاعُ الدُّنْيا قَليلٌ وَاْلاخِرَةُ خَيْرٌ لِمَنِ اتَّقى وَلاتُظْلَمُونَ فَتيلاً * اَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنْتُمْ فى بُرُوجٍ مَشَيَّدَةٍ وَ . . .»(1)
«كسانى كه زندگى دنيا را به آخرت فروخته اند، بايد در راه خدا پيكار كنند! و آن كس كه در راه خدا پيكار كند و كشته شود يا پيروز گردد، پاداش بزرگى به اوخواهيم داد. چرا در راه خدا [و در راه] مردمان و زنان و كودكانى كه [به دست ستمگران] تضعيف شده اند، پيكار نمى كنيد؟! همان افراد [ستمديده اى] كه مى گويند پروردگارا! ما را از اين شهر [مكه] كه اهلش ستمگرند، بيرون ببر و از طرف خود براى ما سرپرستى قرار ده و از جانب خود، يار و ياورى تعيين فرما! كسانى كه ايمان دارند در راه خدا پيكار مى كنند و آنها كه كافرند در راه طاغوت [بت و افراد طغيانگر]؛ پس شما با ياران شيطان پيكار كنيد! [و از آنها نهراسيد؛] زيرا نقشه شيطان [همانند قدرتش] ضعيف است. آيا نديدى كسانى را كه [در مكه] به آنها گفته شد [فعلاً] دست از جهاد برداريد و نماز را بر پا كنيد و زكات بپردازيد [اما آنها از اين دستور ناراحت بودند] ولى هنگامى كه [در مدينه] فرمان جهاد به آنها داده شد، جمعى از آنان، از مردم مى ترسيدند؛ همان گونه كه از خدا مى ترسيدند، بلكه بيشتر! و گفتند: پروردگارا! جهاد را بر ما مقرر داشتى؟! چرا اين فرمان را تا زمان نزديكى تأخير نينداختى؟! به آنها بگو: سرمايه زندگى دنيا ناچيز
ص: 157
است و سراى آخرت براى كسى كه پرهيز كار باشد، بهتر است و به اندازه رشته شكافِ هسته خرمايى به شما ستم نخواهد شد! هر جا باشيد، مرگ شما را در مى يابد؛ هر چند در برج هاى محكم باشيد و . . .»
كسانى كه به مال و تجارت رغبت دارند به جهاد در راه خدا و فروش دنيا به آخرت دعوت مى شوند و در صورت غلبه و يا كشته شدن، به اجر عظيم خواهند رسيد. كسانى كه صاحب حميّت و عصبيّت هستند، احساسات آنان تحريك مى شود؛ چه شد كه در راه خدا و نجات بيچارگان، از مردان و زنان و فرزندان (كه به دعا متوسل مى شوند و از خداوند مى خواهند تا از شرّ ظالمان نجات يابند) جهاد نمى كنند و بيچارگان را خلاص نمى نمايند؟ كسانى كه مآل بين و دور انديش هستند به جهاد در راه خدا دعوت مى شوند. دشمنان خدا ضعيف و بيچاره مى شوند و كسانى كه از جنگ، ترس دارند، ملامتمى شوند كه براى چه حب حيات دارند.
اولاً، دنيا نسبت به آخرت و پاداش عظيمى كه نصيب جنگ جويان است چه ارزشى دارد؟
ثانياً، دنيا به كسى وفا نمى كند و انسان در هر كجا باشد مرگ او را مى ربايد.
واقعاً قدرى دقت شود چه معانى لطيف در اين الفاظ بليغ گنجيده شده است. در اين آيات ملاحظه شود كه خداوند مى فرمايد:
«اَلاتُقاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا اَيْمانَهُمْ وَهَمُّوا بِاِخْراجِ الرَّسُول وَهُمْ بَدَءُوكُمْ اَوَّلَ مَرَّةٍ اَتَخْشَوْنَهُمْ فَاللّهُ اَحَقُ اَنْ تَخْشَوْهُ اِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ قاتِلوُهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِاَيْديكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنينَ * وَيُذْهِبْ غَيْظَ قُلوُبِهِمْ وَ يَتُوبُ اللّهُ عَلى مَنْ يَشآءُ وَاللّهُ عَليمٌ حَكيمٌ * اَمْ حَسِبْتُمْ اَنْ تُتْرَكُوا وَلَمّا يَعْلَمِ اللّهُ الَّذينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَلَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دوُنِ اللّهِ وَلارَسُولِهِ وَ لا الْمُؤْمِنينَ وَليجَةً وَ اللّهُ خَبيرٌ بِما تَعْمَلُونَ»(1)
«آيا با گروهى كه پيمان هاى خود را شكسته و تصميم به اخراج پيامبر گرفتند،
ص: 158
پيكار نمى كنيد؟! در حالى كه آنها نخستين بار [پيكار با شما را] آغاز كردند. آيا از آنها مى ترسيد؟! با اين كه خداوند سزاوارتر است كه از او بترسيد. اگر مؤمن هستيد با آنها پيكار كنيد كه خداوند آنان را به دست شما مجازات مى كرده و رسوايشان مى سازد و سينه گروهى از مؤمنان را شفا مى بخشد [و بر قلب آنها مرحم مى نهد] و خشم دل هاى آنان را از ميان مى برد. و خدا توبه هر كس را كه بخواهد [و شايسته بداند] مى پذيرد و خداوند دانا و حكيم است. آيا گمان كرديد كه [به حال خود] رها مى شويد، در حالى كه هنوز كسانى كه از شما جهاد كردند و غير از خدا و رسولش و مؤمنان را محرم اسرار خويش انتخاب ننمودند [از ديگران] مشخصنشده اند؟! [بايد آزمون شويد و صفوف از هم جدا گردد] و خداوند به آنچه عمل مى كنيد آگاه است».
عرب زير بار سيادت قريش رفته بود؛ مخصوصاً پس از واقعه فيل و ابابيل و كشته شدن اصحاب ابرهه. عرب از كوچك و بزرگ اين معنى را قبول داشتند و از كوچكى بر اين امر بزرگ شده بودند، و اين امر از عقايد راسخ آنها گشته بود.
حال، محمّد بن عبداللّه شبانه از آنان فرار مى نمايد و سادات عرب را براى جنگ با قريش تحريك مى كند. مسلمانان، پيش از اسلام، به خاطر خود هم نمى آوردند كه بتوانند با قريش بجنگند و به سمت خانه خداوند قشون ببرند. پيغمبر اكرم مأمور است تا افكار و
عقايد آنان را تغيير دهد. خداوند از يك طرف ضعف و بيچارگى مسلمانان و تجمع آنان را به وسيله پيغمبر خود به يادشان مى آورد: «وَاذْكُرُوا اِذْ اَنْتُمْ قَليلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِى الاَْرْضِ تَخافُونَ اَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ النّاسُ فَاواكُمْ وَ اَيَّدَكُمْ بَنَصْرِهِ وَرَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ(1)؛ و به خاطر بياوريد هنگامى را كه شما در روى زمين، گروهى كوچك و اندك و زبون بوديد؛ آن چنان كه مى ترسيديد مردم شما را بربايند، ولى او شما را پناه داده و با يارى خود تقويت كرد و از روزهاى پاكيزه بهره مند ساخت تا شايد شكر نعمتش را به جا آوريد!»
و از طرفى ديگر در آيات متقدمه از سوره برائت مى فرمايد: «آيا نمى جنگيد با كسانى
ص: 159
كه نقض عهد خود نموده و خواستند پيغمبر را بيرون كنند و جنگ را آنان شروع كردند؟» خداوند به وسيله اين سه امر مردم را بر قريش مى شوراند و تحريك احساسات مى فرمايد. آن گاه مسلمانان را به خاطر ترسيدن از قريش سرزنش مى كند و مى فرمايد: «آيا از آنان مى ترسيد؟ سزاوارتر است كه از خدا بترسيد؛ اگر راست مى گوييد و به او ايمان داريد».
آن گاه خداوند پس از توبيخ، آنها را تهييج مى كند و به جنگ با كفار وادار مى سازد؛ بابشارت به غالبيت مسلمانان و مغلوبيت كفار و شفاى صدور مؤمنين و تحريك حس انتقام جويى و بالأخره تفاوت ميان مؤمن و منافق را در اين امر مهم مى داند كسانى كه به راستى ايمان به خدا و پيغمبر دارند و با دشمنان خداوند ارتباط ندارند، بايستى عملاً از خود نشان دهند و ايمان خود را به وسيله جنگ با دشمنان خدا ثابت كنند و از منافقين جدا شده، بكشند و كشته شوند:
«وَقاتِلوُا فى سَبيلِ اللّه الَّذينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَلاتَعْتَدُوا اِنَّ اللّهِ لايُحِبُّ الْمُعْتَدينَ * وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَ اَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ اَخْرَجُوكُمْ وَالْفِتْنَةُ اَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ وَلاتُقاتِلُوهُمْ عِنْدَالْمَسْجِدِالْحَرامِ حَتّى يُقاتِلُوكُمْ فيهِ فَاِنْ قاتَلُوكُمْ فَاقْتُلُوهُمْ كَذلِكَ جَزاءُ الْكافِرينَ * فَاِنِ انْتَهَوْا فَاِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ * وَقاتِلوُهُمْ حَتّى لاتَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدّينُ لِلّهِ فَاِنِ انْتَهَوْا فَلاعُدْوانَ اِلاّ عَلىَ الظّالِمينَ»(1)
«و در راه خدا با كسانى كه با شما مى جنگند، نبرد كنيد و از حدّ تجاوز ننماييد كه خداوند تعدى كنندگان را دوست نمى دارد. و آنها را [بت پرستانى كه از هيچ گونه جنايتى اِبا ندارند] هر كجا يافتيد به قتل برسانيد و از آن جا كه شما را بيرون ساختند [مكه ]آنها را بيرون كنيد. و فتنه [بت پرستى] از كشتار هم بدتر است. و با آنها در نزد مسجد الحرام [در منطقه حرم] جنگ نكنيد؛ مگر اين كه در آن جا با شما بجنگند! پس اگر [در آن جا] با شما پيكار كردند آنها را به قتل برسانيد! چنين است جزاى كافران. و اگر خوددارى كردند، خداوند آمرزنده و مهربان است. و با
ص: 160
آنها پيكار كنيد تا فتنه [و بت پرستى و سلب آزادى از مردم] باقى نماند و دين، مخصوص خدا گردد! پس اگر [از روش نادرست خود] دست برداشتند، [مزاحم آنها نشويد. زيرا] تعدى جز بر ستمكاران روا نيست».
همان طور كه ملاحظه مى شود اين آيات در مقام جنگ با قريش، از عظمت وموقعيت دشمنان در قلوب مسلمانان مى كاهد؛ آنان با شما مى جنگند. پس شما در راه خداوند دفاع كنيد و با آنها كه قصد شما را دارند، بجنگيد! شما را بيرون كردند، پس، از آن جا بيرونشان كنيد. و اگر احترام مسجد را نگاه نداشتند و در آن جا با شما جنگ كردند، شما نيز بجنگيد تا دين خداوند غالب گردد و اديان باطل از ميان برداشته شود.
«اُذِنَ لِلَّذينَ يُقاتَلُونَ بِاَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَاِنَّ اللّه عَلى نَصْرِهِمْ لَقَديرٌ. اَلَّذينَ اُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ اِلاّ اَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللّهُ وَلَوْلا دَفْعُ اللّهِ النّاسَ بَعضَهُم بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وصَلَواتٌ و مَساجِدُ يُذْكَرُ فيهَا اسْمُ اللّهِ كثيرا وَلَيَنْصُرَنَّ اللّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ اِنَّ اللّهَ لَقَوِىٌّ عَزيزٌ * اَلَّذينَ اِنْ مَكَّنّاهُمْ فِى اْلاَرْضِ اَقامُوا الصَّلوةَ وَاتَوُا الزَّكوةَ وَاَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَلِلّهِ عاقِبَةُ اْلاُمُورِ»(1)
«به كسانى كه جنگ بر آنان تحميل گرديده اجازه جهاد داده شده است. چرا كه مورد ستم قرار گرفته اند. و خدا بر يارى آنها تواناست. همانان كه از خانه و شهر خود به ناحق رانده شدند، جز اين كه مى گفتند: پروردگار ما خداى يكتاست. و اگر خداوند بعضى از مردم را به وسيله بعضى ديگر دفع نكند، ديرها و صومعه ها و معابد يهود و نصارا و مساجدى كه نام خدا در آن بسيار برده مى شود، ويران مى گردد! و خداوند كسانى را كه او را يارى كنند [واز آيينش دفاع نمايند] يارى مى كند. خداوند قوى و شكست ناپذير است. همان كسانى كه هرگاه در زمين به آنها قدرت بخشيديم نماز را بر پا مى دارند و زكات مى دهند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و پايان همه كارها از آن خداست».
خداوند براى دفع ظلم، اذن جهاد داده است. مشركين، مسلمانان را به جرم
ص: 161
خداپرستى از خانه هاى خود بيرون كردند. خداوند كسانى را كه دين را يارى مى نمايند و در مقام بسط و توسعه عدل و به پا داشتن نماز و دادن زكات هستند، يارى مى كند.
پس شروع جنگ از طرف قريش بود و خداوند از باب دفع ظلم به آواره شدگان اجازه داد كه در راه خدا و احقاق حق و ابطال باطل بجنگند؛ و خداوند ياور آنان است. با آن وعده خدا و اين مظلوميت، جنگ با قريش شروع شد و در اين باب به پيغمبراكرم تكليف بسيار مشكلى شد:
«فَقاتِلْ فى سَبيلِ اللّه لاتُكَلَّفُ اِلاّ نَفْسَكَ وَحَرِّضِ الْمُؤْمِنينَ عَسَى اللّهُ اَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذينَ كَفَرُوا وَاللّهُ اَشَدُّ بَأْساً وَاَشَدُّ تَنْكيلاً»(1)
«در راه خدا پيكار كن، تنها مسؤول وظيفه خود هستى! و مؤمنان را (بر اين كار) تشويق كن! اميد است خداوند از قدرت كافران جلوگيرى كند (حتى اگر تنها خودت به ميدان بروى!) و خداوند قدرتش بيش تر و مجازاتش دردناك تر است».
خداوند پيغمبر خود را به جنگ در راه خدا تكليف نموده ولو آن كه هيچ ياورى نداشته باشد و جز به خود به كسى نظرى نداشته باشد. با اين تكليف، پيغمبر نمى تواند از جهاد با دشمنان خدا خوددارى كند و نبايد مانند برخى از مسلمانان، راه فرار را در پيش بگيرد. بنابر اين، پيغمبر در مواقع جنگ، نزديك ترين مردم به كفار بود! و شجاع ترين مسلمانان كسى بود كه خود را به پيغمبر نزديك مى نمود. خداوند ياد آورى مى كند كسانى كه از ترس آزار و شكنجه كفار فرار مى كنند، بدانند كه عقوبت آنها سخت تر خواهد بود. روى اين حساب راه فرار بسته مى شود.
اشاره شد كه سخت ترين جنگ هاى مسلمانان جنگ با قريش بود؛ چون گذشته از زيادى عدد و توانايى و شوكت آنان، رياست و سيادت قريش نيز در اذهان جاى گرفته بود و عرب هيچ گاه خود را در مقام مبارزه با قريش در نمى آورد و هميشه آنان را به ديده
احترام و به عنوان سكان بيت اللّه الحرام مى نگريست. و هيچ گاه قصه اصحاب فيل و ابرهه از خاطرها محو نمى شد. امّا از آن جايى كه اولين دشمنان پيغمبر، قريش بودند كه
ص: 162
آنان را از مكه بيرون كردند و حتى به اين نيز اكتفا نكرده و باب جنگ را شروع كردند، اين بود كه آيات جهاد، در مقام تقويت مسلمانان، به تدريج نازل گشت و آنان را به مبارزه با قريش، حتى در ماه حرام و مسجد الحرام وادار نمود:
«يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فيهِ قُلْ قِتالٌ فيه كَبيرٌ وَصَدٌّ عَنْ سَبيلِ اللّهِ وَكُفْرٌ بِهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَاِخْراجُ اَهْلِهِ مِنْهُ اَكْبَرُ عِنْدَاللّهِ وَالْفِتْنَةُ اَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ وَلايَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتّى يَرُدوُّكُمْ عَنْ دينِكُمْ اِنِ اسْتَطاعُوا وَمَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَيَمُتْ وَهُوَ كافِرٌ فَاُولئِكَ حَبِطَتْ اَعْمالُهُمْ فِى الدُّنيا وَاْلاخِرَةِ وَاُولئِكَ اَصْحابُ النّارِ همْ فيها خالِدوُنَ»(1)
«از تو درباره جنگ كردن در ماه حرام سؤال مى كنند. بگو: جنگ در آن [گناهى] بزرگ است. جلوگيرى از راه خدا [و جلوگيرى از گرايش مردم به آيين حق] و كفر ورزيدن نسبت به او و هتك احترام مسجد الحرام و اخراج ساكنان آن، نزد خداوند مهم تر از آن است؛ و ايجاد فتنه [و محيط نامساعد كه مردم را به كفر تشويق مى كند و از ايمان باز مى دارد] حتى از قتال بالاتر است. و مشركان پيوسته با شما مى جنگند تا اگر بتوانند شما را از آيينتان برگردانند، ولى كسى كه از آيينش برگردد و در حال كفر بميرد، تمام اعمال نيك [گذشته] او در دنيا و آخرت بر باد مى رود و آنان اهل دوزخند و هميشه در آن خواهند بود».
«اَلشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِالْحَرامِ وَالْحُرُماتُ قِصاصٌ فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَااعْتَدى عَلَيْكُمْ وَاتَّقُوا اللّهَ وَاعْلَمُوا اَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُتَّقينَ»(2)
«ماه حرام در برابر ماه حرام! [اگر دشمنان احترام آن را شكستند و در آن با شما جنگيدند، شما نيز حق داريد مقابله به مثل كنيد] و تمام حرام ها [قابل] قصاصاست. و [به طور كلى] هر كس به شما تجاوز كرد، همانند آن بر او تعدّى كنيد و از خدا بپرهيزيد [و زياده روى نكنيد]! و بدانيد خدا با پرهيز كاران است».
ص: 163
راه صلح با مشركين بسته شد. آيه تصريح مى كند كه مشركان از جنگ دست بر نمى دارند تا مسمانان را بى دين كرده و اعمال آنان را باطل نمايند و آنان را در جهنم بيفكنند. پس چاره اى جز جنگ با آنان نيست. آنان كه مى گويند چرا در ماه حرام قتال شد و حال آن كه گناه بزرگى دارد، بدانند كه جلوگيرى از راه خدا و كفر به خداوند و هتك حرمت مسجدالحرام و بيرون كردن اهل حرم از مسكن خود در نزد خداوند گناهش بيش تر است.
مسلمانان دو ماه قبل از جنگ بدر با مال التجاره قريش روبرو شده و در روز آخر جمادى، اموال ايشان را غارت كرده و عمر بن حضرمى را كشتند. عده اى از مسلمانان گفتند كه اين درگيرى اول ماه حرام (رجب) بود، نه روز آخر جمادى. مشركين هم ملامتشان نمودند. حتى از پيغمبر سؤال توبيخ و اعتراض كردند كه چرا در ماه حرام جنگ شد. در جواب مشركين و شبهه مسلمانان اين آيه شريفه نازل گشت: «كسانى كه گناهان بزرگ تر مرتكب مى شوند، از قبيل كفر به خدا و جلوگيرى از سبيل اللّه و اخراج اهل حرم از حرم، بدانند كه گناه آنان بزرگ تر است و عيوب خويشتن را فراموش نكنند».
كوتاه سخن اين كه پيغمبر به تدريج از عظمت قريش مى كاست و دشمنان خدا را تحقير مى نمود و مسلمانان را براى مجاهده و مبارزه آماده مى كرد؛ و اين كار بسيار بزرگى بود كه پيغمبراكرم در آن موفق شد.
آرى! مظلوميت و مطروديّت مسلمانان و كفر قريش و دست بر نداشتن آنان از مسلمين، موجبات تهييج احساسات مسلمانان را فراهم كرد. آيات شريفه قرآن و طرز تبليغ پيغمبر، كار خود را كرد و آن جمع متفرقِ ذليل را به قدرى قوى و توانا نمود تا آن كه سرانجام فتح و پيروزى نصيب مسلمانان گشت.
ص: 164
• تفسير حادثه و ذكر آيات شريفه
• كمك خداوند و پايان يافتن جنگ و نزاع عُتبه و ابوجهل
• قضيه عريش در بدر
• مشورت پيغمبر با اصحاب و اختلاف نظر درباره جنگ و نقد بعضى از مورخين
• مسلمانان شركت كننده در جنگ و رسيدن كمك غيبى
• تأثير جنگ بدر در قريش و ضعفا و مسلمين
• حرمت جمع مال پيش از ختم قتال
• مشورت پيغمبر درباره اسيران
ص: 165
ص: 166
رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم پس از ورود به مدينه با يهوديان شهر و اطراف مدينه قرار داد متاركه جنگ منعقد نمود و با اعراب و عشاير اطراف نيز صلح كرد. بدين وسيله عدد مسلمين رو به زيادى رفت. كاروان قريش براى تجارت به شام ناگزير به عبور از محدوده مدينه بود و اين درحالى بود كه آنها با پيغمبر در حال جنگ بودند؛ به جز در ماه هاى حرام كه امن عمومى بود و هيچ كس به ديگرى كار نداشت، اگر چه قاتل پدر باشد.
واقعه قتل پسر حضرمى و غارت مال التجاره قريش از طرف جمعى از مسلمانان در «آخر جمادى» يا «اول ماه رجب» اتفاق افتاد و در «ماه رمضان» واقعه بدر پيش آمد. بدر، اسم محلى است كه در ميان مكه و مدينه قرار دارد. به قريش خبر رسيد كه مال التجاره عمده آنان كه تمامى قريش در آن شركت داشتند در خطر غارت مسلمانان است. مشركان براى نجات اموال خود حركت كردند و در بين راه خبر مجدد رسيد كه مال التجاره به سلامت وارد مكه شده است. ابوسفيان كه با مال التجاره قريش بيرون رفته و كاروان را سالم به مكه رسانده بود، كسى را نزد قريش فرستاد كه به مكه برگردند، امّا ابوجهل امتناع كرد و گفت: «بايد تا بدر جلو برويم، مسلمانان را بترسانيم و سه روز بمانيم آن گاه از اطعام طعام و كشته شدن شتران و آشاميدن مسكرات و ساز و آواز كنيزان، عيد كنيم».
كفار و مسلمين در بدر با يكديگر برخورد كردند. در هفدهم ماه مبارك از سال دوم هجرت، اين جنگ با كمك خداوند و يارى وى به نفع مسلمانان تمام شد. اين اولين جنگ مهمى بود كه مسلمانان با كفار قريش كردند. مشركان با قوت و اقتدار و مسلمانان به ظاهر در ذلت و بيچارگى بودند. عدد قريش در حدود هزار نفر و مسلمان سيصد
ص: 167
و چند نفر بودند. صد اسب در قشون كفار بود و دو اسب در ميان تمام مسلمانان، يكى از آنِ مقداد و ديگرى از آنِ مرثد بن ابى مرثد. در ميان مسلمانان فقط هفتاد شتر بود امّا كفار روزى نه يا ده شتر مى كشتند. از همين دو سه جمله، مى توان اندازه عزت و ثروت و كثرت كفار را در مقابل آن جمع پراكنده مسلمانان به دست آورد.
«وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَاَنْتُمْ اَذِلَّةٌ فَاتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ * اِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنينَ اَلَنْ يَكْفِيَكُمْ اَنْ يُمِدَّكُمْ رَبُّكُمْ بِثَلثَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُنْزَلينَ * بَلى اِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا وَيَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُسَوِّمينَ * وَما جَعَلَهُ اللّهُ اِلاّ بُشْرى لَكُمْ وَلِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ وَمَا النَّصْرُ اِلاّ مِنْ عِنْدِ اللّه ِ الْعَزيزِالْحَكيمِ»(1)
«خداوند شما را در بدر يارى كرد (و بر دشمنان خطرناك پيروز ساخت) در حالى كه شما (نسبت به آنها) ناتوان بوديد. پس، از خدا بپرهيزيد (و در برابر دشمن، مخالفتِ فرمانِ پيامبر نكنيد) تا شكر نعمت او را بجا آوريد! در آن هنگام كه تو به مؤمنان مى گفتى: آيا كافى نيست كه پروردگارتان شما را به سه هزار (3000) نفر از فرشتگان كه (از آسمان) فرود مى آيند، يارى كند؟! آرى! (امروز هم) اگر استقامت و تقوا پيشه كنيد و دشمن به همين زودى به سراغ شما بيايد، خداوند شما را به پنج هزار (5000) نفر از فرشتگان كه نشانه هايى با خود دارند، مدد خواهد داد! ولى اين ها را خداوند فقط براى بشارت و اطمينان خاطر شما قرار داده است؛ وگرنه پيروزى، تنها از جانب خداوند تواناى حكيم است!»
«وَاِذْيَعِدُكُمُ اللّهُ اِحْدَى الطّائِفَتَيْنِ اِنَّهالَكُمْ وَتَوَدُّونَ اَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَيُريدُ اللّهُ اَنْ يُحِقَّ بِكَلِماتِهِ وَيَقْطَعَ دابِرَالْكافِرينَ * لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُبْطِلَ الْباطِلَ وَلَوْ كَرِهَ الُْمجْرِمُونَ * اِذْتَسْتَغيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجابَ لَكُمْ أَنّى مُمِدُّكُمْ بِاَلْفٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ
ص: 168
مُرْدِفينَ. وَما جَعَلَهُ اللّهُ اِلاّ بُشْرى وَلِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ وَمَاالنَّصْرُ اِلاّ مِنْ عِنْدِاللّهِ اِنَّ اللّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ»(1)
«و (به ياد آوريد) هنگامى را كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از دو گروه (كاروان تجارى قريش، يا لشكر مسلح آنها) نصيب شما خواهد بود؛ و شما دوست مى داشتيد كه كاروان (غير مسلح) براى شما باشد (و بر آن پيروز شويد) ولى خداوند حق را با كلمات خود تقويت كند و ريشه كافران را قطع نمايد؛ (از اين رو شما را بر خلاف ميلتان با لشكر قريش درگير ساخت و آن پيروزى بزرگ نصيبتان شد) تا حق را تثبيت كنيد و باطل را از ميان برداريد؛ هر چند مجرمان كراهت داشته باشند. (به خاطر بياوريد) زمانى را (كه از شدت ناراحتى در ميدان بدر) از پروردگارتان كمك مى خواستيد؛ و او خواسته شما را پذيرفت (و گفت) من شما را با يك هزار از فرشتگان كه پشت سر هم فرود مى آيند، يارى مى كنم. ولى خداوند اين را تنها براى شادى و اطمينان قلب شما قرار داد؛ وگرنه پيروزى جز از طرف خدا نيست؛ خداوند، توانا و حكيم است».
بهترين مدرك تاريخ، قرآن است كه در همان زمان در ميان دوست و دشمن خوانده مى شد تا اينكه دست به دست و سينه به سينه به ما رسيد. خداوند به مسلمين وعده داده بود يا مال التجاره قريش و سرمايه آنان كه همراه ابوسفيان بود و يا جان و نفوس قريش نصيب آنان مى گردد. مسلمانان دوست مى داشتند كه مال بى زحمت، بدون جنگ و درد سر نصيب آنان شود، ولى خداوند سربسته و مجمل يكى از آن دو امر را وعده داده بود. شايد همين بود كه منجر شد تا مسلمين به طمع مال با پيغمبر بيرون آيند و او را همراهى كنند و مانند اصحاب موسى به آن سرور نگويند «فَاذْهَبْ اَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا اِنّا ههُنا قاعِدُونَ(2)؛ تو و پروردگارت برويد و (با آنان) بجنگيد! ما همچنان نشسته ايم!».
جمعى كه خود را ذليل و بيچاره مى دانستند، چگونه با رؤسا و شيوخ قريش مهياى
ص: 169
مبارزه شدند؟ آنان به اميد غنيمت و غارت اموال قريش بيرون آمدند، امّا ناگهان در بدر با سپاه قريش روبرو شدند. تعداد مشركين بيش از سه برابر مسلمانان بود و تجهيزات جنگى مسلمانان، شش زره و هفت يا هشت شمشير و دو اسب بود، ولى كفار - بنابر نقلى - صد اسب و به نقل ديگرى دويست اسب داشتند.
«از واقدى نقل شده كه از عكاشة بن محصن چنين روايت كرده كه شمشير او در جنگ بدر شكست پيامبر به او چوبى داد، ناگهان آن چوب در دست او شمشير شد».(1)
«و از سلمة بن اسلم روايت شده است كه پيامبر در حق مسلمانان پيش از جنگ چنين دعا كرد: خدايا اين جماعت پياده هستند، سوارشان كن! برهنه هستند، آنان را بپوشان! گرسنه هستند، سيرشان كن. و مسلمانان پس از پيروزى، سير و سواره و با لباس برگشتند».(2)
از همين حديث، ميزان ضعف مسلمين و توانايى قريش فهميده مى شود؛ چون مسلمانان پس از ضبط اموال كفار، سير و سواره و با لباس شدند. در اندازه ضعف مسلمين چه مى توان گفت؛ در حالى كه خداوند فرمود: «خدا شما را در بدر يارى كرد و حال آن كه ذليل بوديد».
آرى! قريش وقتى به مسلمين نگاه كردند، ابوجهل گفت: «اينان نيستند، مگر خوراك. يك نفر از بندگان خودمان را بفرستيم، همه را با دست اسير مى كند!»
از اين سخن دانسته مى شود كه بندگان قريش، بيش از جمع مسلمانان بود و ابو جهل آنان را قوى تر از مسلمين مى دانست كه حتى بى سلاح، بندگان را قادر به اسير كردن مسلمانان مى دانست و يا اين كه چون مسلمانان سلاح نداشتند، او گفت، بندگان ما با دست، آنان را اسير مى كنند. آيا باور مى كنيد كه مسلمانان چون به قصد غارت آمده بودند، با خود اسلحه نياورده و سلاح خود را در مدينه گذاشته باشند؟! گمان ما اين است كه آنها سلاح نداشتند؛ وگرنه با خود مى آوردند و اگر مى دانستند، بيرون نمى آمدند. و كلام ابوبكر و عمر به پيغمبر - در مقام مشورت - نيز شاهد اين مدعاست.
ص: 170
از همين امر سرّ ابهام خداوند و وعده «احدى الطائفتين» دانسته مى شود. همچنين مى فهميم كه مسلمانان آرزو داشتند تا اموال قريش نصيب آنان شود، نه اين كه با طايفه صاحب قوت و شوكت قريش روبرو شوند. وقتى مسلمانان خود را روبروى صاحبان شوكت ديدند، به درگاه حضرت احديّت استغاثه كردند و خداوند هم دعاى آنان را مستجاب كرد و هزار ملك رديف يكديگر براى كمك فرستاد. از آيات 123 - 126 سوره آل عمران استفاده مى شود كه مسلمين در نهايت پريشانى بودند. پيغمبر براى تقويت روحيه آنان مى فرمود: «آيا اگر خداوند سه هزار ملك به كمك شما بفرستد، شما را كفايت نمى كند؟»
پيامبر مى خواست به وسيله اين جمله و بشارت آمدن كمك به آن نحو، آنان را ثابت بدارد. پيغمبر نفرمود كه خداوند شما را به سه هزار ملك كمك داد، بلكه فرمود: «آيا شما را كفايت نمى كند كه خداوند سه هزار نفر كمك بدهد؟»
ما گمان نمى كنيم مسلمانان قوى تر از بنى اسرائيل بودند؛ آنان به موسى گفتند: «ما همين جا مى نشينيم و در جنگ شركت نمى كنيم، تو و خدايت برويد و جنگ كنيد».
گمان مى كنيم پيغمبر اسلام قوى تر از موسى و هارون عليهماالسلام بود؛ آنان را به وعده احدى الطائفتين كه تأويلى شيرين داشت، مسلمين را از مدينه بيرون آورد؛ زيرا آنها گمان مى كردند كه بدون جنگ و دردسر، صاحب اموال و غنايم خواهند شد.
در اين كه خداوند يارى نمود ترديدى نيست؛ زيرا گفته خدا شاهد ماست. يقينا عمليات، همان چند ساعت اولِ روز - تا ظهر - به انجام رسيد. قريش با مسلمانان روبرو شدند. مدتى درگيرى كلامى بين ابوجهل و عتبه بود. نظر عتبه مخالف خواسته ابو جهل بود، امّا ابوجهل مى خواست جنگ كند. عتبه كه عموزاده پيغمبر و از اولاد عبدمناف، بزرگ قريش است مى گفت: ما براى حفظ اموال خود بيرون آمده ايم، حالا كه اموال، سالم به مكه رسيده است چرا با محمد بجنگيم؟ بهتر است او را به اعراب واگذار كنيم؛ اگر مغلوب شد، ما خويشان خود را نكشته ايم و اگر غالب شد به نفع ماست. اگر بهانه
ص: 171
شما اين است كه آنها دو ماه پيش ابن حضرمى را كشته اند من بهاى خون او را مى دهم و عوض آنچه از اموال تلف شده است را مى پردازم.
ابوجهل يگانه حريف و مدعى عتبه بود. عتبه رئيس «امويّين» بود و ابوجهل رئيس «بنى مخزوم». ابوجهل، كينه پيغمبر را بيش تر از عتبه در دل داشت و از طرفى پسر همين عتبه، ابوحذيفه، در ميان مسلمانان بود. اين بود كه عتبه ميل به جنگ نداشت، ولى ابوجهل بر جنگ و كشتن پيغمبر اصرار مى ورزيد. و برادر ابن حضرمىِ مقتول را تحريك كرد كه رابطه دوستى خود را از عتبه قطع كند و هم عهد بنى مخزوم شود. نوشته اند كه برادر ابن حضرمى براى تهييج احساسات قريش، خود را لخت و برهنه كرده و بر پايين خود خاك مى پاشيد و خون برادرش را مطالبه مى كرد. از طرفى ديگر ابوجهل به عتبه گفت تو ترسيده اى؛ و كارى كرد كه همين عتبه كه از بروز جنگ جلوگيرى مى نمود، در جنگ پيش قدم شد.
راستى كه از نادانى عتبه در شگفت هستيم؛ تو كه مى دانى جنگ به ضرر قريش است و در مقام صلح برآمدى تا به اين حد كه خسارات را از مال خود جبران كنى، چرا با گفته ابوجهل ترسيده و به دست خود آتش جنگ را روشن كردى؟! اگر اين نادان به جاى آن كه سبقت به جنگ كند، از جنگ كناره گيرى مى كرد، يقيناً برادر و فرزند و خويشان و هم عهدان با او نيز از او متابعت مى كردند. در اين صورت، قطعاً ابوجهل ضعيف مى شد و توانايى جنگ را نداشت؛ و اگر بر فرض هم جنگ مى كرد، او با همراهانش كشته مى شدند و رياست قريش براى عتبه مسلّم مى شد و به طور قطع، ميان او و پيغمبر صلحى برقرار مى شد كه به نفع قريش و مسلمين، هر دو تمام مى شد؛ چنانچه پس از چند سال در حديبيه ميان پيغمبر و قريش صلح شد.
گمان مى كنيم عُتبه در عين حال كه به شجاعت خود مغرور بود، بسيار هم ضعيف النفس بود؛ زيرا از گفته حريف كه گفت: «تو ترسيده اى» به قدرى عصبانى گشت و از حفظ خود عاجز شد كه ديوانه وار با برادر و پسر خود به ميدان رفت و با حمزه و عبيده و على روبرو شدند عُتبه خود را به كشتن داد و دشمن خود - ابو جهل - را رئيس
ص: 172
على الاطلاق قريش كرد؛ زيرا پس از كشته شدن عتبه، تمامى قريش در مقابل ابوجهل تسليم شدند.
پس از كشته شدن عتبه، شيبه و وليد، (برادر و پسرش) به دست على و حمزه، آتش جنگ روشن شد و تا ظهر خاتمه يافت. سرانجام هفتاد نفر از قريش كشته و هفتاد تَن ديگر اسير شدند، ولى مجموع شهداى مسلمين، - به گفته واقدى - چهارده نفر بود و جنگ به نفع مسلمين تمام شد؛ و آن مسلمين ذليل و بيچاره كه به درگاه حق استغاثه مى كردند، عاقبت غالب شدند.
آيا مى توان ترديد داشت كه خداوند آنها را يارى كرد و نصر به وسيله او بود و مَلك نيز براى اطمينان خاطر مسلمانان بود؟!
بنابر نقل ابن ابى الحديد از واقدى «مجموع كشته شدگانى كه نامشان معلوم است، پنجاه و دو نفر است كه از اين ميان بيست و چهار نفر يا به دست على كشته شده اند و يا او در كشتن آنها شركت داشته است».(1)
صاحب طبقات از على علیه السلام روايت مى كند كه فرمود: «در روز بدر قدرى جنگيدم؛ آن گاه شتابان آمدم تا از حال پيغمبر با خبر شوم. ديدم در سجده است و مى گويد: «يا حى و ياقيوم». به ميدان برگشتم. وقتى بار ديگر به نزدش رفتم «يا حى و يا قيوم» مى گفت برگشتم، مشغول جنگ شدم و مجدداً برگشتم. ديدم كه در همان حال است و همان جمله را مى گويد اين چنين بود كه خداوند، فتح را نصيب او نمود».(2)
ابو جهل در اين جنگ زخم خورده و فرار كرده بود. و با اين كه قريش، مردمان شجاع و دلاورى بودند و در ميان آنها پهلوانان و جنگجويان ورزيده بودند كه مبارز مى طلبيدند، امّا چه شد كه در بدر، از اين پهلوانان نامى، هيچ نام و نشانى نماند، مگر چه كردند و با چه كسى طرف شدند و از چه كسى زخم برداشتند؟ مگر همين ابوجهل نبود كه مى خواست مسلمانان را اسير كند، بلكه مى گفت كه بندگانشان بدون اسلحه، بر مسلمين
ص: 173
غالب هستند؟ آيا او به اين اندازه از اوضاع جنگ جاهل بود؟ راستى! اگر هريك از پهلوانان قريش مى خواستند با جنگ تن به تن، كه در آن زمان ميان عرب مرسوم بود مبارزه كنند، نبرد چندين روز طول مى كشيد، پس چه شد كه در مدتى كم تر از چهار ساعت كشته شده يا فرار كردند و يا دست بسته اسير مسلمين شدند؟! آيا به جز يارى خداوند و كمك ملائكه، در اثر دعاى پيغمبر و استغاثه مسلمين، عامل ديگرى را مى توان نام برد؟!
عبداللّه بن ابى بكر نقل مى كند كه سعد معاذ به پيغمبر گفت: «براى شما عريشى از چوب خرما به پا مى كنم و شما در آن جا باش. ما سوارى هم حاضر مى گذاريم؛ براى آن كه اگر ما شكست خورديم سوار شوى و به مدينه نزد بقيه مسلمانان برسى؛ زيرا عده اى نيامدند و اگر خيال جنگ مى كردند، مى آمدند آنها دوست تو هستند و در ركابت تو مى جنگند. پيغمبر در حق سعد دعاى خير نمود. آن گاه براى او عريش ساخته شد».(1)
ولى در سيره نبويه است كه: «پيغمبر در حق وى دعا نموده و فرمود: خداوند بهتر از اين مى كند اى سعد! (يعنى ما را يارى مى كند و غنيمت مى دهد)».
آنگاه سيد احمد زينى دحلان نقل مى كند كه: على علیه السلام پرسيد: «شجاع ترين مردم كيست؟ جماعت، خودِ او را معرفى كردند. على گفت: اشجع، ابوبكر است؛ زيرا روز بدر براى پيغمبر عريش ساختيم و گفتيم: چه كسى نزد پيغمبر مى ماند تا نگذارد كسى از مشركين نزديك پيغمبر برسد؟ ابوبكر با پيغمبر ماند. سوگند به خدا هر وقت نزديك مى رفتيم، مى ديديم ابوبكر با شمشيرِ كشيده بالاى سر پيغمبر است؛ كسى نزديك نمى شود مگر آن كه ابوبكر با شمشير به او حمله مى كند».(2)
امّا در تاريخ طبرى است كه: «پيغمبر در عريش بود و سعد بن معاذ بر در عريش
ص: 174
ايستاده بود و با جمعى از انصار از پيغمبر حفاظت مى نمودند».(1)
بنابر اين، پيغمبر در عريش بود و ابوبكر هم در داخل عريش با شمشير بالاى سر پيغمبر ايستاده بوده و در بيرون عريش، سعد و جمعى از انصار ايستاده بودند. پس نوبت جنگ كردن با كفار هيچ وقت به ابوبكر نمى رسيد. ما نمى گوييم كه اين گونه نقل كردن از على دروغ بستن بر اوست، بلكه معتقديم در جنگ، كشيدن شمشير و حمله كردن به دشمن، علامت شجاعت است، امّا نه در جايى كه انسان محفوظ باشد و دشمن به آن محل دسترسى نداشته باشد. هر چند در آن زمان كه سلطنت با منافقين بود به وسيله پول، احاديثى مى خريدند.
آنچه به نظر مى رسد اين است كه پيغمبر هيچ وقت متحصن و مهياى فرار نشده بود. نمى گوييم كه براى پيغمبر از چوب خرما قُبّه ساخته نشد و يا چادر و خيمه نداشت ولى يقين داريم براى آن كه پيغمبر بنشيند و منتظر فرار باشد، ساخته نشده بود. آن حضرت شجاع تر از اين بود كه در صدد فرار باشد، اين فكر مردمان جَبان و ترسو هيچ گاه در سر پيغمبر نيامده بود. شجاعت پيغمبر واضح تر از آن است كه محتاج به اثبات باشد. آن حضرت در هيچ جنگى فرار نكرد؛ اگر چه اصحابِ با وفاى او فرار كرده و او را تنها گذاشته باشند. پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مرد جنگ است، نه فرار. او شجاع بود، نه جبان.
مسلمانانى كه ذليل و بيچاره بودند در اثر دعاى پيغمبر و تقويت آن حضرت، روحيه آنان بالا رفت و قدرى توانا شدند. در اين صورت اگر مى ديدند كه خود آن حضرت راه فرار را باز كرده و اسب سوارى را آماده نموده است، چگونه به گفته اش اطمينان پيدا مى كردند؟ پس چنان نقلى با عقل و سيره مستمره پيغمبر در غزوات و وعده اى كه خداوند با نص قرآن به مسلمين داده «وَاِذْ يَعِدُكُمْ اللّه اِحْدَى الطّائِفَتَيْنِ اَنَّها لَكُمْ . . .»(2) ناسازگار است؛ زيرا اموال از دست رفته بود و طايفه ديگر هم منحصر به همين قريش بود. پس چگونه مى توان باور كرد كه پيغمبر احتمال غلبه كردن بر كفار را مى داد؟ آيا خداوند، خلف وعده مى نمايد؟
ص: 175
صاحب طبقات به چهار واسطه از على علیه السلام روايت مى كند كه فرمود: «در روز بدر، موقع جنگ ما به پيغمبر پناه مى برديم و شدت و سختى پيغمبر بر مشركين از همه بيش تر بود و احدى از پيغمبر به دشمنان نزديك تر نبود».(1)
اگر پيغمبر در عريش نشسته بود و انصار او را حفاظت مى كردند و ابوبكر با شمشير بالاى سر آن حضرت ايستاده بود، پس اين جمله كه عامل مهم پيروزى، توانايى و اقتدار رئيس لشكر است، دروغ مى باشد كه على علیه السلام در نهج البلاغه فرمود: «كنا اذا احمر البأس اتقينا برسول اللّه فلم يكن احد منا اقرب الى العدو منه؟!»(2) على كه در جوانمردى و شجاعتش سخنى نيست و جبرئيل در وصف او «لا فتى الا على لاسيف الا ذوالفقار» مى خواند، مى گويد: «در مواقع سختى و شدت جنگ به پيغمبر پناه مى برديم و كسى از او به دشمن نزديك تر نبود.
و چون فرمايش حضرت على علیه السلام راست است پس دانسته مى شود كه در مواقع جنگ، پيغمبر پيشاپيش مسلمانان بود، نه پشت سر آنان؛ و نزديك تر از همه به دشمن بود نه آن كه به فرار نزديك باشد.
همچنين صاحب طبقات مى گويد: «عمر گفت كه چون اين آيه نازل شد: «سَيُهْزَمُ
الْجَمْعُ وَيُوَلُّونَ الدُّبُر»(3)، من مى گفتم: كدام جمع فرار مى كنند؟! چون روز بدر شد، ديدم پيغمبر لباس جنگ پوشيده و در حركت و جست و خيز است و مى گويد: «سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَيُوَلُّونَ الدُّبُر» پس دانستم خداوند به زودى كفار را شكست مى دهد».(4)
آيا مى توان گفت كه جست و خيز پيغمبر با لباس جنگ در قبه اى بود كه از چوب خرما ساخته شده بود، آن هم در زير شمشير ابوبكر؟!
طبرى از محمد بن اسحاق نقل مى كند كه: «پيغمبر درباره جنگ با قريش، با انصار مشورت كرد. چون سعد اظهار اطاعت نمود، پيغمبر فرمود: حركت كنيد و بشارت باد
ص: 176
شما را؛ زيرا خداوند به من وعده «احدى الطائفتين» را داده است. به خدا سوگند قتلگاه كفار را مى بينم! آن گاه پيغمبر از «ذَفران» حركت كرد و به سمت شهرى كه به او «دَبَّه» مى گفتند، سرازير شد. سپس در نزديك بدر منزل كرد».(1)
آيا كسى كه چنين بشارتى را از پيش داده، مهياى فرار مى شود؟ گمان مى كنيم كسانى كه به ابوبكر علاقه داشتند، خواستند تا در جنگ، شَرَف مصاحبتى با پيامبر را براى وى ذكر كنند؛ چنانچه در غار، موقع فرار از مكه بود. آنان خواستند پيغمبر را شخص جبانِ مهياى فرار معرفى نمايند تا ابوبكر از او محافظت و مصاحبت كند.
عجيب تر، ساختن اشجعيّت ابوبكر است؛ جايى كه به گفته آنان پيغمبر در عريش بود و جلو در را سعد معاذ و عده اى از انصار گرفته بودند، ديگر چه هنرى است براى كسى كه در عريش، شمشير به دست گرفته باشد؟ در اين صورت چه كسى مى توانست انصار را كنار زده و خود را به پيغمبر رساند تا ببينيم چگونه گرفتار شمشير ابوبكر مى شود؟!
اگر كسى در پاره اى از تواريخ به ديده دقت، نظر نمايد، بلكه كتب صحاح و احاديث را مطالعه كند، خواهد ديد كه بعضى از نويسندگان در مقام نقل، به ميل خود و از جهت هوا و هوس تصرفاتى نمودند. ما نام اين گونه كارها را خيانت مى گذاريم. در همين مقام مناسب است كه قصه اى را از طبرى نقل كنيم. او مى گويد كه ابن اسحاق نقل كرد: «وقتى پيغمبر در قسمتى از وادى ذفران منزل نموده بود از حركت قريش خبردار شد. آنگاه با اصحاب مشورت نموده و در باب جنگ با قريش از ايشان نظر خواست. ابوبكر ايستاد و گفت، و خوب سخن گفت. بعد عمر ايستاد و گفت و خوب گفت. سپس مقداد ايستاد و گفت: يا رسول اللّه! به آنجا كه مأمور هستى برو، ما با تو هستيم و به خدا سوگند كه ما به تو گفته «بنواطرايى» را كه به موسى گفتند: تو با خداى خودت برويد و بجنگيد ما اينجا نشسته ايم، را نمى گوييم. به خدا اگر به پايتخت حبشه حمله كنى در ركابت شمشير
ص: 177
مى زنيم. آن گاه پيغمبر در حق وى دعاى به خير فرمود».(1)
چرا طبرى، آن گفته خوب ابوبكر و عمر را نقل نمى نمايد؟ اگر خوب بود، چرا آن را مستور مى كند؟
در سيره حلبيه است كه: چون پيغمبر نظريه خواست عمر گفت: اين قريش است با عزّتش، به خدا سوگند از آن وقت كه عزيز شده، ذليل نگرديده است. از آن زمان كه كافر شده، ايمان نياورده است. آنها با تو خواهند جنگيد. پس خود را مى بايست براى جنگ آماده سازى».
مقصود عمر اين بود كه ما براى جنگ آماده نيستيم و طاقت مبارزه با آنان را نداريم؛ به مدينه برگرديم.
همچنين در سيره حلبيه است: «چون پيغمبر فرمود چه مى گوييد، اموال قريش را مى خواهيد يا نفوس آنان و جنگ را؟ گفتند: ما اموال را مى خواهيم؛ چرا به ما نگفتى تا
مهياى جنگ شويم؟ ما به جهت گرفتن مال التجاره آمده ايم و آماده جنگ نيستيم».(2)
آرى! يقيناً سخن مقداد در مقابل سخن خوب ابوبكر و عمر بوده! و از همان كلام مقداد و تأثير آن در پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم، تأثير كلام شيخين در آن حضرت و مقدار خوبى آن دانسته مى شود؛ هرچند مورخى از باب علاقه به آن دو، كلام آنان را نقل نكند و با حسن نظر خود در حق آنان سخن ايشان را نيز خوب و حَسَن بشمارد.
عبداللّه بن مسعود مى گويد: «موقعيتى را از مقداد مشاهده كردم كه دوست مى داشتم به جاى آن كه صاحب دنيا گردم به جاى او باشم. وقتى مقداد آمد و پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را در حال غضب ديد گفت: يا رسول اللّه! بشارت باد تو را! ما به تو آنچه كه بنى اسرائيل به موسى گفتند را نمى گوييم: «اِذْهَبْ اَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا اِنّا ههُنا قاعِدوُنَ(3)؛ قسم به آن كسى كه تو را به پيغمبرى فرستاد، ما با تو هستيم و در كنار تو، تا آن كه خداوند فتح را نصيب تو نمايد!»(4)
ص: 178
از همين حديث اثر كلام خوب شيخين در پيغمبر خدا دانسته مى شود؛ زيرا آن حضرت پس از سخن آن دو نفر غضب كرده بود و كلام مقداد به حدى در حال پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم اثر نمود كه ابن مسعود آرزو مى كند كه او به جاى مقداد، صاحب آن كلام باشد؛ و آن شأن و منزلت را از تمامى دنيا بهتر مى خواست.
آرى! بى جهت نبود كه پيغمبر، - به همان نقل اول طبرى - درباره مقداد، دعاى خير نمود. پس چرا در حق آن دو نفر اين كار را ننمود و آن دعا را نكرد؟
جنگجويان مسلمانى كه در جنگ شركت داشتند و - به نقل بعضى، ولو با مخالفت ديگران نامى از آنان برده شده است - در حدود بيست نفر بودند: «مجذر بن زياد - بلال ابو داود - ابو ميسر - على - عمار بن ياسر - عاصم بن ثابت - سالم مولى حذيفه - زبير - حمزه - سعد بن معاذ - حبيب بن يساف - ابودجانه - ثابت بن الجذع - عمرو بن يزيد بن تميم - معاذ و معوذ - سعد بن اربيع - ابواسيد الساعدى - معن بن عدى - عبدالرحمن عوف - ابوبرزة بن دينار معى».
آيا از اين عده، كسى را هم كشته اند يا نه اختلافى يا مردّد است. مثلاً: نوشته اند مردد است كه قاتل ابوالبخترى، يا مجذر بن زياد است و يا ابوميسر و يا ابوداود. ما نام هر سه نفر را نوشتيم. به هر حال ما فرض مى كنيم تمام آن بيست نفر جنگجوى مسلمان، در جنگ شركت كرده و كشنده باشند، امّا قطعاً مراتب شجاعت اين عده مختلف است و در يك مرتبه نبودند و با ثبوت اختلاف در اين مرتبه، در مرتبه اول مى توان نام على، حمزه، زبير و ابودجانه را برد. چنانچه فعاليت هر كدام از اين چهار نفر و شجاعت آنان در غزوات ديگر معلوم است. درهمين جنگ (بدر) كشتن يك يا چند نفر، دليلى قوى برمقدار شجاعت رزمنده مسلمان است.
ص: 179
كوتاه سخن اين كه شكست قريش و اسارت هفتاد نفر از ايشان در عرض چند ساعت و به هم خوردن نظم و قوانين جنگى، كاشف از كمك الهى و تأييد غيبى است. آرى! مشركين با كسانى قوى تر از خود روبرو شده بودند كه كشته و يا اسير مى شدند و يا فرار مى كردند.
سائب بن ابى حبيش مى گفت: «قسم به خدا كسى مرا در بدر اسير نكرد، من با قريش فرار مى كردم كه مردى بلند و سفيد مرا در هوا بست و عبد الرحمن بن عوف آمد و مرا بسته ديد و هرچه فرياد زد كه در عسكر چه كسى اين را اسير كرد، كسى جواب نمى داد. آن گاه عوف مرا نزد پيغمبر برد. او پرسيد: كى تو را اسير كرد؟ چون ميل نداشتم به او خبر دهم، گفتم: او را نمى شناختم. فرمود: او را «ملك كريم» اسير كرده است».
آرى! پهلوانان كفر، با آن كه در مقابل چند نفر پياده برهنه بى اسلحه، مجهز به اسلحه بودند، تاب نياوردند. كاشف قطعى از آن است كه خداوند خواسته بود مسلمين را يارى كند. صدق اللّة العلىّ العظيم: «وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّه بِبَدْرٍ وَاَنْتُمْ اَذِلَّةُ»؛ «و يقيناً خداوند شما را در (جنگ) بدر يارى كرد، با آن كه ناتوان بوديد».(1)
خبر كشته شدن اشراف قريش را حَيسُمان بن حابس خزاعى به مكه برده و او گفت: «عتبه و شيبه و ابوالحكم بن هشام و زمعه و ابوالبخترى و منبه و نَبيه صفوان كشته شده اند. اميه در حِجر نشسته بود، وقتى ديد او نام اشراف قريش را مى برد، سوگند ياد كرد كه اين مرد ديوانه شده است. و گفت علامتش اين است كه از او بپرسيد صفوان چه شد. پرسيدند. گفت: صفوان در حِجر نشسته است و من جنازه پدر و برادر او را ديدم».(2)
به راستى كه قريش نمى توانست چنين پيش آمدى را باور كند و به طور قطع، حمل بر جنون خبر آورنده نمودند.
ص: 180
طبرى نقل مى كند كه: «ابولهب در جنگ شركت نكرده و به جاى خود عاص بن هشام بن مغيره را فرستاده بود. (آنان كه از قريش به جنگ نمى رفتند كسى را به جاى خود مى فرستادند) وقتى خبر كشته شدن كفار به قريش رسيد، آنان خوار و ذليل شدند، و ضعفاى از مسلمانان در خود قوّت و عزّتى يافتند. و ابولهب با حال ناتوانى در حالى كه پاى خود را به زمين مى كشيد، آمد و نزديك چادر ابورافع، غلام عباس بن عبدالمطلب نشست. ابو رافع در آن جا نزديك چاه زمزم تير مى تراشيد. ابولهب پشتش به پشت او بود.
در اين حال ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب از راه رسيد. ابولهب او را طلبيد و گفت: اى برادر زاده! به من بگو چه اتفاقى افتاده است؟! ابوسفيان گفت: جنگى نبود و نشد؛ به خدا سوگند! چون روبرو شديم خود را تسليم آنان كرديم، هرچه خواستند، كردند، كشتند و اسير گرفتند. ولى من احدى را ملامت نمى كنم؛ مردمانى را در هوا ديدم كه طاقت مبارزه با آنان نبود. ابو رافع گفت: آنان ملائكه بودند. ابولهب او را با سيلى زد.
ابورافع به ابولهب حمله كرد، ولى چون ضعيف بود، ابولهب او را به زمين كوبيد و مورد ضرب و شتم قرار داد. زوجه عباس بن عبدالمطلب، ام الفضل، با تير چادر به ابولهب حمله كرد و سر او را شكست و گفت: چون آقاى او، عباس، غايب است، تو بر او چيره شدى و او را ضعيف مى شمارى؟ ابولهب، ذليل شده، برخاست و رفت».(1)
از همين قضيه مى توان اندازه تأثير جنگ بدر را در روحيه كفار و مسلمين به دست آورد. ابورافع، غلام عباس است و هيچ وقت توانايى اظهار اسلام را نداشت. جايى كه آقاى او عباس بگويد كه مسلمان بودم و تقيه مى كردم، از غلام او چه توقعى مى توان داشت. پس چه شد كه در حضور قريش و آن جماعت، بالاى سر ابولهب در مسجدالحرام ايستاد، پرده چادر را كنار زد و گفت: آنان ملائكه هستند؟ قطعاً اين توانايى او در اثر فتح پيغمبر بود، و چون ابولهب او را سيلى مى زند، از جا حركت مى كند و با او مرافعه و نزاع مى كند. اگر كسى مختصر آشنايى به وظيفه آقا و بنده داشته باشد، مى داند كه اين اقدام در اثر همان فتح بوده است و لاغير. جايى كه اين فتح به غلام قريش در مكه
ص: 181
آن اندازه اثر ببخشد، حالِ مسلمانان نيرومند در مواطن خودشان معلوم مى شود و مى توان اندازه تأثير اين فتح را در قشون پيغمبر به دست آورد.
همچنين شكست و بدبختى قريش را مى توان تا حدى از همين قصه استنباط كرد.
قريش، پس از قضيه بدر به دو دليل بنا گذاردند تا بر كشته شدگان گريه نكنند: يكى آنكه مورد شماتت مسلمانان نشوند. و ديگر آن كه از دشمنى و كينه آنان نسبت به مسلمين كاسته نگردد.
سه پسر: اسود بن عبد يغوث، زمعه، عقيل و حارث، كشته شده بودند. او پيرمرد نابينايى بود و در اثر گريه نكردن بر فرزندان، بسيار بى طاقت شده بود. شبى صداى گريه و زارى زنى را شنيد، به غلام خود گفت: برو ببين اجازه نوحه گرى داده شده است تا من نيز بر پسرانم گريه كنم و نوحه بخوانم جگرم دارد مى سوزد. غلام رفت و خبر آورد كه اجازه داده نشده است و گفت: چون اين زن شترش گم شده است در فراق آن گريه مى كند. اسود اشعارى گفت كه آخر آن ابيات اين است:
الاقد ساد بعدهم رجال *** ولولا يوم بدر لم يسودوا(1)
«ما كانَ لِنَبىٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ اَسْرى حَتّى يُثْخِنَ فِى اْلاَرْضِ تُريدوُنَ عَرَضَ الدُّنيا وَاللّهُ يُريدُ اْلاخِرَةَ وَاللّهُ عَزيزٌ حَكيمٌ * لَوْلا كِتابٌ مِنَ اللّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فيما اَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظيمٌ * فَكُلُوا مِمّا غَنِمْتُمْ حَلالاً طَيِّباً وَاتَّقُوا اللّهَ اِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ»(2)
«هيچ پيغمبرى را روا نباشد كه از اسيران جنگ فِدا گرفته و آنان را رها كند تا خون ناپاكان را در زمين بسيار بريزد، شما [اى اصحاب رسول] متاع فانى ناچيز دنيا را مى خواهيد و خدا براى شما [نعمت جاودانى] آخرت را، و خدا مقتدر و كارش
ص: 182
همه از روى حكمت است. اگر نبود حكم [ازلى] سابق از امر نافذ خدا، همانا در آنچه [از غنيمت] گرفتيد به شما عذاب سخت رسيده بود. پس اكنون از هر چه غنيمت بيابيد بخوريد حلال و گواراى شما باد ولكن بى طمع به غنايم خداترس و پرهيزكار باشيد كه خدا آمرزنده خطاهاست و مهربان به خلق است».
صاحب سيره حلبيه به نقل از بعضى مى گويد: از اين آيات دانسته مى شود كه جايز است پيغمبران اجتهاد كنند.
ولى آنچه به نظر ما مى رسد، اين است كه از اين آيات دانسته مى شود دست كشيدن از جنگ و صرفنظر كردن از كشتن، بر مردم حرام بود و آنها نمى بايد مشغول جمع مال و گرفتن اسير مى شدند. در بدر پيش از آن كه از كفار، زياد بكشند،اسير مى گرفتند و متاع و غنايم جمع مى نمودند. پس اين عتاب، مربوط به مسلمانان است نه پيغمبر، كه مى فرمايد: «لَوْلا كِتابٌ مِنَ اللّه سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فيما اَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظيمٌ».(1)
مردم، بدون اجازه پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مبادرت به جمع آورى غنيمت نمودند. بنابر اين، مورد عتاب قرار گرفتند. اگر آن كار با اجازه پيغمبر بود آنان هرگز مستحق عذاب نمى شدند؛ زيرا اطاعت از پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم اطاعت از خداست.
گذشته از اين، جهت عتاب مى بايست به پيغمبر باشد، نه به امّت. بلى! اگر پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مشغول گرفتن اسير و يا جمع مال بود و يا به آن كار فرمان مى داد، او نيز گرفتار عتاب مى شد. اصولاً اين امر موجب خطر است؛ زيرا ممكن است كفار از اشتغال مسلمانان و پراكندگى آنان استفاده كرده و ناگهان به طور اجتماع بر آن جمع متفرق حمله كنند. چنانچه همين امر در اُحد موجب شكست مسلمين گرديد. كسانى كه به گشودن باب اجتهاد علاقه دارند، مى خواهند پيغمبر را نيز مانند خود داراى رأى و اجتهاد نمايند؛ در حالى كه اين، خطايى عظيم است. پيغمبر معصوم و از خطاها به دور است و در دين خدا از خود چيزى ندارد: «وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوْى»(2)
ص: 183
عمر مى گويد: «پيغمبرخدا در باره هفتاد اسير با ابو بكر، على و من مشورت نمود. ابوبكر گفت: اين جماعت، خويشان و فاميل هستند و نظر من اين است كه آنان را به مال تبديل كرده و آزادشان كنى؛ زيرا اين فداء فعلاً كمكى است براى ما و چه بسا خود آنان نيز در آينده، به كمك ما در بيايند. پيغمبر فرمود: اى پسر خطاب! تو چه مى گويى؟ گفتم: رأى من اين است كه اجازه دهى من گردن فلان را بزنم و على گردن عقيل را بزند و حمزه گردن برادر خود را تا معلوم شود كفّار در نزد ما ارزشى ندارند. اين جماعت، بزرگان و رؤساى كفار هستند. پس پيغمبر به گفته ابوبكر ميل نمود و بر آن عمل كرد و گفته مرا قبول نكرد».(1)
من نمى دانم با آن كه عمر مى گويد پيغمبر با سه نفر مشورت نمود، چه شد كه رأى على نوشته نشد؟ آيا او نظر نداشت و يا آن كه در مخفى كردن او تعمدى در كار بوده است؟ شايد نظر على علیه السلام همان گرفتن فداء بود، ولى نخواستند بگويند كه پيغمبر به گفته او عمل كرد و خواستند اين فضيلت مخصوص به صاحب غار (ابو بكر) باشد؟!
به هر حال دستور فداءگيرى داده شد. قريش خواستند كسى به دنبال اسير نرود تا مبادا پيغمبر قيمت را بالا ببرد، ولى مطلب بن وداعه سهمى شبانه آمد و چهار هزار درهم داد و پسر خود را آزاد نمود. و پس از اين واقعه، قريش به تدريج مى آمدند و اسيران خود را آزاد مى كردند. بر حسب اختلاف اشخاص و يا ثروت خويشان از هزار درهم تا چهار هزار درهم فداء دريافت مى كردند.
ابوسفيان پسر ابوحنظله به دست على علیه السلام كشته شده بود و عمرو پسر ديگر او را نيز على علیه السلام اسير كرده بود. او براى آزادى پسرش حاضر نشد كه پول بفرستد. گفت: تا هر وقت كه مى خواهند او را نگاه دارند، آنان كه خون پسر مرا ريختند، مال مرا نمى گيرند.
كسانى هم كه مال نداشتند و كسى هم نبود تا براى آنان مال بفرستد و آزادشان كند،اگر به ده نفر از اطفال مسلمانان نوشتن مى آموختند، آزاد مى شدند. (اهل مكه عموماً خط نويس بودند).
ص: 184
واقدى گويد: «ابو عزّه، شاعر جمحى قرشى، از پيغمبر خواست تا او را آزاد كند؛ و گفت: پنج دختر دارم و چيزى ندارم، مرا به آنان ببخش. پيغمبر او را آزاد كرد و او در
مقابل، تعهد نمود كه ديگر عليه پيغمبر شعر نگويد و در جنگ شركت نكند و اقدام ديگرى ننمايد.
امّا او به اغواى صفوان بن اميّه، در جنگ اُحد نيز شركت كرد و در ميان قبايل رفته و با اشعار خود آنان را تهييج نمود. اتفاقاً اين بار هم ابوعزّه اسير شد و گفت: مرا با اكراه بيرون آوردند، دخترانى دارم، بر من منّت گذار. پيغمبر فرمود: چه شد آن قول و عهدى كه داده بودى؟ مؤمن از يك سوراخ دو بار گزيده نمى شود؛ آن گاه فرمان قتل او را داد».(1)
ص: 185
ص: 186
• مشورت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و خيانت منافقين
• شكست بعد از پيروزى
• فرار اصحاب به جز على و ابودجانه و . . .
• مجروح شدن پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم
• فرار مسلمانان دليل بر ضعف ايمان بود
• چرا كفار بدون اخذ نتيجه مراجعت نكردند؟ و . . .
• منافقين مى خواهند براى على علیه السلام شريك سازى كنند
• تعيين قاتل پرچمدار مشركين
• تعداد كسانى كه در حمراء الاسد با پيغمبر بودند
ص: 187
ص: 188
«غزوه اُحد» دومين جنگ مهمى است كه ميان پيغمبر و قريش اتفاق افتاده است. «اُحد» نام كوهى است كه در نزديكى مدينه قرار دارد. چون اين جنگ در آن جا واقع شد به نام غزوه احد معروف گرديد. همان گونه كه قبلاً بيان شد، قريش در بدر، اسير و كشته زيادى داده و گريه و سوگوارى را ممنوع نموده بودند تا مبادا از خشم آنان كاسته شود و به شماتت مسلمين مبتلا گردند. بنابر اين، در صدد جبران گذشته برآمدند.
«عكرمه» پسر ابوجهل، «صفوان» پسر اميه و «عبداللّه» پسر ابوربيعه به همراه جمعى از بزرگان قريش، نزد كسانى رفتند كه در قافله تجارى بدر سرمايه داشتند و از آنان تقاضا كردند تا اموال را صرف جنگ آينده نمايند تا شايد جبران گذشته شود. همگى قبول كردند، پس سرمايه جنگ اُحد، همان مال التجاره اى شد كه به جهت خلاصى آن، جنگ بدر اتفاق افتاد.
سرانجام در ماه شوال سالِ بعد، يعنى سال سوم هجرت، جنگ اُحد روى داد. در اين يك سال فاصله بين بدر و اُحد، قريش آرام نبودند و در صدد جمع قتال بودند؛ و همان ابوعزّه، شاعر قرشى، مردم را تحريك مى كرد.
على بن ابراهيم گويد: «قريش با سه هزار سواره و دو هزار پياده به سمت مدينه حركت كردند».(1) ولى شيخ طبرسى عدد مشركين را دو هزار نفر دانسته است».(2)
البته احتمال سه هزار سواره بيش تر است؛ چون قريش در جنگ بدر كه فوراً اتفاق افتاد و براى استخلاص مال آمده بودند در حدود هزار نفر بودند. پس چگونه مى توان
ص: 189
گفت در جنگ احد كه قريش يك سال با آن سرمايه آماده و حالت خونخواه و فرستادن مبلغ در ميان قبايل، در صدد تهيه لشكر بودند، بيش از دو هزار نفر نبودند؟!
ابن هشام نيز نقل نموده است كه: «قريش سه هزار نفر بودند و دويست اسب داشتند. جمعيت «احابيش»(1)، هم سوگندان با قريش (طايفه بنومصطلق و بنوهون از خزيمه) و هفتاد نفر سوار از اوس با ابوعامر راهب نيز با آنان همراه شده بودند»(2) (شايد مجموع قريش با هم عهدان آنان، حدود پنج هزار نفر بشوند).
محمد بن اسحاق مى گويد: «نظر پيغمبر، مثل نظر عبداللّه بن ابى بود؛ يعنى از مدينه بيرون نروند و اگر دشمن وارد شهر شد با آنان بجنگند و در كوچه ها جنگ تن به تن نمايند و زنان و بچه ها نيز در جنگ شركت كرده و از بالاى بام ها بر سر كفّار سنگ پرتاب كنند.
امّا سدى مى گويد: اصحاب عقيده داشتند كه از شهر بيرون روند. پيغمبر عبداللّه را طلبيد و با او مشورت كرد. نظر عبداللّه نيز اين بود كه بيرون رو. و با آن سگ ها بجنگند».(3)
اين دو نقل هر چند مخالف يكديگر هستند، ولى در تجليل از عبداللّه كه رئيس منافقين است موافق بوده و سعى در تبرئه او دارند. اگر او مثل ساير مسلمانان مى گفت كه
بيرون برويم و با اين سگ ها بجنگيم، پس چرا با سيصد نفر از ميان راه به مدينه برگشت و از يارى پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و جنگ با سگ ها دست برداشت؟ بنابراين، برگشتِ مسلّم او دليل قطعى است بر اين كه نظر او مخالف با خروج از مدينه بوده.
و اما آن نقل ديگر نيز كه مى گويد نظريه عبداللّه توقف در مدينه و جنگ تن به تن
ص: 190
بود و پيغمبر هم اين نظر را داشت به نظر درست نمى آيد. و ظاهراً ناقل، موافقت پيغمبر با عبداللّه را به جهت صالح جلوه دادن عبداللّه ساخته است؛ زيرا از يك سو اين امر قطعى است كه شخص قوى نمى گذارد دشمن وارد خانه شود. و از سوى ديگر جنگ بى نظم و تن به تن با شركت زن ها و بچه ها نيز دليلى قوى بر نهايت استيصال و پريشان بودن نيروى مدافع است. پس با توجه به سابقه فتح در بدر و آثار آن در نفوس، وجهى نداشت كه پيغمبر خود را اين قدر ضعيف نمايد و در خانه خود با دشمن بجنگد؛ در حالى كه دشمن از در و ديوار وارد خانه مى شود! چنين جنگى هميشه در مرحله آخر است و جهت ندارد كه شخص شجاعى چون پيغمبر خود را از روى اختيار محصور نمايد. اين نقشه، قطعاً نقشه خائنانه منافقين بود كه مى خواستند پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را مغلوب نمايند. و چه راست گفته است خداوند كه:
«لَقد ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلّبوُا لَكَ اْلاُمُورَ حَتّى جاءَ الْحَقُّ وَظَهَرَ اَمْرُ اللّه وَهُمْ كارِهُونَ»(1)
«همانا پيش از اين [نيز] در صدد فتنه جويى بر آمده و كارها را بر تو وارونه ساختند، تا حقّ آمد و امر خدا آشكار شد، در حالى كه آنان ناخشنود بودند».
پس منافقين در اول امر مى خواستند پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را بيچاره و مستأصل نمايند تا با وارد كردن دشمن به خانه، اختيار امر را از دست مسلمين بيرون ببرند. امّا وقتى آن حضرت، مخالفت كرد و غيرتمندان مسلمان مهياى جنگ و مبارزه شدند، منافقين بيرون آمده و در وسط راه از مسلمانان جدا شدند تا آن كه آنان را ضعيف نمايند. امّا وقتى ديدند كه با اين عمل خائنانه به نتيجه نرسيدند، چنين مجعولاتى را براى تبرئه آنان ساختند هرچند اين احاديث تا قيامت در تواريخ مسلمانان باقى خواهد ماند، ولى با ديده عقل و تفكّر در قرآن، مطلب روشن مى گردد و خيانت عبداللّه بن أبى و منافقين دانسته مى شود.
منافقان زحمت ها كشيده و كارها را زير و روى كردند، ولى به لطف خداوند حق غالب شد. اگر عبداللّه، مؤمن بود، مى بايست از فرمان پيغمبر سرپيچى نمى كرد و بايد در
ص: 191
ركاب پيغمبر مى ماند و مى جنگيد، نه اين كه جمعى را هم با خود همراه كرده و از ميان راه برگردد و از آن حضرت جدا شود. آيا او با اين عمل خود مى خواست پيغمبر و اسلام را يارى كند؟!
پس از مراجعت عبداللّه و سيصد نفر از همراهانش، پيغمبر با هفتصد نفر از مسلمانان در احد با كفّار قريش روبرو شدند. آن حضرت عبداللّه بن جبير را با پنجاه نفر
بر كمين گاه شِعب مأمور فرمود تا از هجوم دشمن از آن ناحيه جلوگيرى كنند؛ و فرمود كه:
حتى اگر آنان شكست خوردند و به مكه رسيدند و يا ما شكست خورديم و به مدينه برگشتيم از جاى خود حركت نكنيد.
ابوسفيان نيز خالد بن وليد را با دويست نفر مأمور نموده بود كه در اثناى جنگ از نقطه شعب حمله كرده و مسلمانان را غافلگير نمايند و ناگهان از پشت سر مسلمانان به جنگ درآيند.
جنگ شروع شد. رايَت پيغمبر با على علیه السلام بود و صاحبان پرچم كفار كه از بنى عبدالدار بودند، به تدريج به دست على علیه السلام كشته شدند.
ابو رافع مى گويد: «انصار حمله نمودند و كفّار فرار كردند. خالد بن وليد برگشت و براى بار دوم حمله كرد، در اين هنگام اصحاب عبداللّه بن جبير او را اطاعت نكرده بدون توجه به نهى صريح پيغمبر، براى گرفتن غنيمت از كفارى كه در حال فرار بودند، سنگر را خالى گذارده بودند. خالد بن وليد، عبداللّه را به همراه چند نفر ديگر كه با او باقى مانده بودند و توانايى دفاع نداشتند، كُشت و از پشت سر مسلمانان حمله كرد. مسلمانان كه نظم خود را از دست داده بودند و دنبال غنيمت و جمع آورى اموال بودند، ناگهان غافلگير شده و خالد را با دويست نفر شمشير زن در پشت سر خود ديدند. از طرفى كفّار فرارى كه متوجه حمله خالد به مسلمانان شدند، با روحيه مضاعف برگشتند».(1)
ص: 192
مسلمانان كه از دو طرف گرفتار كفار شده بودند، در مقابل آنان توان ايستادگى نداشتند همه فرار كردند و پيغمبر خدا را تنها گذاشتند. آنها رفتند و به جز نجات خود همّت و مقصدى نداشتند.
«اِذْ تُصْعِدُونَ وَلا تَلْوُونَ على اَحَدٍ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فى اُخْريكُمْ فَاَثابَكُمْ غَمّاً بِغَمٍّ لَكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى ما فاتَكُمْ وَلا ما اَصابَكُم وَاللّهُ خبيرٌ بِما تَعْمَلونَ»(1)
«به ياد آريد هنگامى كه روى به هزيمت گذاشته و چنان با وحشت مى گريختيد كه توجه به احدى نداشتيد تا آن جا كه پيغمبر هم كه شما را به يارى ديگران در صف كارزار مى خواند توجه نكرديد تا به پاداش اين بى ثباتى غمى بر غم شما افزود، تا از اين پس ثبات ورزيد و براى از دست رفتن چيزى يا اصائه رنج و المى اندوهناك نشويد، خدا به هرچه كنيد آگاه خواهد بود».
آرى! فرار كردند و دور شدند و به سخنان پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم كه در آخر جميعت بود و مردم را به سمت خود مى خواند، اصلاً التفات و توجهى نداشتند. آنها فرار كردند پس از آن كه از كفّار كشته و غالب شده بودند و چيزى نمانده بود كه هند، مادر معاويه، اسير شود، ولى چون صبر و تقوا را از دست داده و از اطاعت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دست برداشتند و اختلاف كلمه در ميانشان پديد آمد، اين مصايب و گرفتارى پيش آمد:
«وَلَقَدْ صَدَقَكُمْ اللّه ُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتَّى إِذَا فَشِلْتُمْ وَتَنَازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ وَعَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا أَرَاكُمْ مَا تُحِبُّونَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الدُّنْيَا وَمِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الاْخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيَكُمْ وَلَقَدْ عَفَا عَنْكُمْ وَاللّه ُ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ»(2)
«و به حقيقت صدق وعده خدا را - كه شما را بر دشمنان غالب گرداند - كافران آن گاه دريافتند كه غلبه كرديد و به فرمان خدا كافران را به خاك هلاك افكنديد وهميشه بر دشمن غالب بوديد تا وقتى كه در كار جنگ [احد] سستى كرده و اختلاف انگيخته و نافرمانى حكم پيغمبر نموديد، پس از آن كه هر چه آرزوى شما
ص: 193
بود [از فتح و غلبه بر كفار و غنيمت بردن] به آن رسيديد منتها برخى براى دنيا و برخى براى آخرت مى كوشيديد و سپس از پيشرفت و غلبه شما را بازداشت تا شما را بيازمايد، و خدا از تقصير شما درگذشت كه خدا با اهل ايمان با عنايت و رحمت است».
البته مسلمانان غيور كه به وعده خداوند اطمينان داشته و دوستدار آخرت و بهشت بودند، از كشته شدن باكى نداشتند. چون با مراجعت كفار و شكست مسلمانان مصادف شدند با آن كه نظم جنگى شان از ميان رفته بود، هر كدام در گوشه اى مشغول جنگ شدند.
محمد بن اسحاق مى گويد: «انس بن نضر به جايى رسيد، ديد كه جماعتى از مهاجرين (كه طلحه و عمر در ميان آنان بودند) نشسته و اسلحه را بر زمين گذارده اند. انس گفت: چرا نشسته ايد؟ گفتند: رسول خدا كشته شد. انس بن نضر گفت: زندگى پس از وى چه فايده دارد. برخيزيد و به جهت آنچه محمد به جهت آن كشته شد، كشته شويد! انس خود رفت و جنگ كرد تا كشته شد».(1)
آرى! شايعه كشته شدن پيغمبر نيز بهانه به دست فراريان داد و اين دروغ را دليل فرار خود قرار دادند. حال گيريم كه پيغمبر كشته شد آيا خداى پيغمبر نيز كشته شده بود؟! آيا با كشته شدن محمّد صلی الله علیه و آله وسلم، دين او باطل گرديده و اين امر موجب ارتداد مردم و زمين گذاردن اسلحه مى شود؟!
«وَما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ . . .»(2)
ص: 194
«و محمّد صلی الله علیه و آله وسلم نيست مگر پيغمبرى از طرف خدا كه پيش از او نيز پيغمبرانى بودند و از اين جهان درگذشتند، اگر او به مرگ يا شهادت درگذشت باز شما به دين جاهليت خود رجوع خواهيد كرد؟ . . .»
حدود هفتاد نفر از بزرگان صحابه كه طالب آخرت بودند، شهيد شدند و طالبين دنيا هم فرار كردند. چند نفر هم ماندند و فرار نكردند. كه به طور مسلّم على ابى طالب علیه السلام و ابو دجانه فرار نكردند.
در حديث معتبرى آمده است كه پيغمبر به على علیه السلام و ابو دجانه اذن داد تا بروند و او را تنها گذارند، ولى آن دو مرد، دست از آن حضرت بر نداشتند و ننگ فرار را بر خود تحميل نكردند. وقتى كفار متوجه هزيمت مسلمانان و تنها ماندن پيغمبر شدند، در مقام جبران گذشته، با خيال آرام در صدد از بين بردن رسول خدا بر آمدند و دسته دسته يكى بعد از ديگرى يورش مى آوردند، ولى در مقابل خود على علیه السلام را مى ديدند و پس از متحمل شدن لطماتى بر مى گشتند؛ آن گاه دسته اى ديگر حمله مى كردند.
ابورافع مى گويد: پس از آن كه على علیه السلام علمداران قريش را كشت، پيغمبر جمعى از مشركين را ديد و به على علیه السلام فرمود: بر اين جمع حمله كن! على علیه السلام حمله نمود و آن جمع را متفرق كرد و از آن گروه عمرو بن عبداللّه را كشت. رسول خدا مجدداً دسته ديگرى را ديد و فرمان حمله به على علیه السلام داد. على علیه السلام بر آن جمع نيز حمله نموده و آنان را متفرق كرد و از آن عده نيز شيبة بن مالك عامرى كشته شد. جبرئيل گفت: اى رسول خدا! اين عمل، مواسات از على است. پيغمبر فرمود: او از من و من از او هستم. جبرئيل گفت: و من از هر دوى شما مى باشم. و آوازى شنيدند كه مى گفت: «لاسيف الاّ ذوالفقار و لا فتى الاّ على(1)؛ شمشيرى نيست مگر ذوالفقار و جوانمردى نيست مگر على علیه السلام ».
ابن هشام مى گويد: بعضى از اهل علم، از ابن ابى نجيح روايت نمودند كه: منادى درروز احد ندا داد: «لاسيف الا ذوالفقار ولافتى الا على»(2)
ص: 195
ذوالفقار، شمشير پيغمبر بود كه در جنگ بدر از منبة بن حجاج به آن حضرت رسيد و ايشان نيز آن را در جنگ احد به على علیه السلام داد.
كفار از شكست ناگهانى مسلمانان و فتح آنى خود آنچه را كه مى خواستند و مى بايست بخواهند دست يافتن بر پيغمبر بود كه براى رسيدن به اين هدف مى بايست همگى دور هم جمع مى شدند تا بتوانند به پيغمبر حمله كنند؛ نه اين كه متفرق شوند و هر جمعى پى مقصد خود رود. امّا اين گونه نشد، چرا كه نه تنها مسلمانان نظم خود را از دست داده بودند، بلكه كفار هم پس از غلبه بر مسلمانان نتوانستند حفظ نظم و انضباط نمايند و موفق نشدند تا پى هدف خويش بروند.
البته مى توان گفت كه سالم ماندن پيامبر با فرار اصحاب، و ثبات و استقامت يك يا دو نفر از فدائيان او چون على علیه السلام و ابودجانه، و خبر يافتن كفار و آمدن و حمله كردن و فرار نمودن آنان، خود يكى از آيات صدق پيامبر است.
آرى! خداوند مى خواست پيغمبر زنده بماند و دين حق را غالب كند. اين بود كه او را حفظ نمود «واللّه يعصمك من الناس»
مسلمانان فرارى كه از زنده بودن پيغمبر و محل استقرار او با خبر شدند، درصدد جبران بر آمدند و كم كم خود را به آن حضرت رساندند. محمد بن اسحاق مى گويد: «بعد از شايعه كشته شدن پيامبر و فرار مسلمين، اول كسى كه پيغمبر را شناخت، كعب بن مالك بود. او گفت: از چشمان پيغمبر كه از زير مغفر(1) مى درخشيد، او را شناختم و سعى كردم تا با آواز بلند خود، مسلمانان را با خبر سازم و بشارت دهم كه پيغمبر خدا زنده است، ولى آن سرور اشاره فرمود: ساكت باش».(2)ابان بن عثمان كه از اصحاب امام جعفر صادق علیه السلام است مى گويد: «صباح بن سيابه از
ص: 196
امام صادق علیه السلام سؤال نمود: چنانچه مشهور است آيا دندان پيغمبر شكسته شد؟ فرمود: نه به خدا سوگند! او از دنيا نرفت مگر آنكه دندان هاى او سالم بود، ولى صورت آن سرور مجروح شده بود.
بعد سؤال كرد: چنان معروف است كه پيغمبر به غارى كه در اُحد است، پناه برد؟ فرمود: او از جاى خود حركت نكرد. آنها به پيغمبر گفتند كه چرا نفرين نمى كنى؟ فرمود خداوندا! قوم نادان مرا هدايت كن».(1)
همچنين امام باقر علیه السلام مى فرمايد: «پيغمبر با دندان سالم از دنيا رفت، امّا به صورت آن سرور ضربتى وارد آمده و مجروح شده بود كه على علیه السلام را فرستاد آب آورد و صورتش را شست».(2)
«ابن اثير» پس از نقل كشته شدن پرچم داران مشركين به دست تواناى على علیه السلام و دفاع آن حضرت از پيغمبر و كشتن و تار و مار كردن دسته هايى كه به پيغمبر حمله مى كردند و متفرق كردن آن جمع و . . . مى گويد: «و چون پيغمبر مجروح شد، على علیه السلام از چاه «مهراس» براى شستن پيغمبر با سپر خود آب مى آورد. امّا خون قطع نمى شد. وقتى فاطمه عليهاالسلام آمد و پيغمبر را ديد، مى بوسيد و گريه مى كرد. آن گاه حصيرى را سوزانيد و از خاكستر آن سوخته بر زخم گذارد، خون قطع شد. جمعى از مسلمانان فرارى تا «اعوص» فرار كرده و سه روز در آن جا ماندند؛ عثمان نيز در ميان آن جمع بود و چون خدمت پيغمبر آمدند آن سرور كلامى را فرمود كه حاصل آن اين است: به جاى خيلى دور فرار كرديد. ظاهراً اعوص، دورتر از مدينه بود. بنابر اين، فرارى ها از مدينه هم گذشته بودند.
و سه روز آن جا پناه گرفتند.
ابان بن عثمان مى گويد: ابوسفيان آمد و فرياد كرد: آيا پسر ابوكبشه (مقصود او پيغمبر خدا بود) زنده است؟ و ادامه داد: مى دانيم كه على بن ابى طالب زنده است. على علیه السلام فرمود: آرى زنده است و سخنان تو را مى شنود. ابوسفيان گفت: ابن قميئه
ص: 197
مدعى بود كه محمد را كشته است، ولى تو راستگوتر از او هستى. بعضى از كشتگان شما مثله شده اند، من نه امر كردم و نه نهى. سال ديگر ميعاد ما در بَدر باشد. على علیه السلام از جانب پيغمبر قبول فرمود (امّا محمّد بن اسحاق اين گفتگو را به عمر نسبت داده است).(1)
كشته شدن «ابى بن خلف قرشى» از غرايب اتفاقات در جنگ است كه به قصد كشتن پيغمبر آمده بود و آن حضرت به وسيله «حربه» گردن او را خراشيد. او ناله مى كرد
و مى گفت: محمد مرا كشت، چون به من گفته بود كه تو را مى كشم. اگر اين ضربت را بر ربيعه و مضر (دو طايفه بزرگى بودند از عرب) وارد مى ساخت، تمام مى مردند. او بيش از يك روز زنده نماند، - لعنة اللّه عليه - .
آرى! مسلمانان صحنه نبرد را ترك كرده و گريختند. عده اى از غيرتمندان و متدينين تا آخرين نفس جنگيده و كشته شدند. در اين جنگ، حمزه سيد الشهدا شهيد و مثله شد.
بعضى از آنان كه فرار كرده بودند، در صدد بودند به وسيله سر دسته منافقين، عبداللّه پسر ابى، با ابوسفيان پيمان صلح و يا متاركه جنگ منعقد سازند. و عده اى ديگر در مقام ارتداد و رجوع به كفر بر آمده و عذر خود را چنين مى آوردند كه پيغمبر كشته شده است پس بايد به دين خود برگرديم. از آيه شريفه «اَفَاِنْ ماتَ اَوْ قُتِلَ اْنْقَلَبْتُمْ عَلى اَعْقابِكُمْ»(2) كه در مقام ملامت و توبيخ فرارى هاست، دانسته مى شود كه آنها مى گفتند: محمد كشته شد، پس دين او باطل است. خداى مى فرمايد: محمد چون ديگر پيغمبران است كه پيش از او بوده و از اين جهان رفتند، آيا اگر او كشته شود و يا بميرد، شماها پشت به دين مى كنيد و بر مى گرديد؟ زيان اين كار عايد خودِ مرتد بوده و ضررى به خداوند نمى رسد.
ص: 198
از مكالمه انس كه طبرى از محمد بن اسحاق نقل نمود نيز اين مطلب دانسته مى شود كه مى گويد: «انس به جايى رسيد كه جماعتى از مهاجرين نشسته بودند، در ميان آن جمع طلحه و عمر نيز حضور داشتند؛ در حالى كه اسلحه را بر زمين گذارده بودند، انس گفت: چرا نشستيد؟ گفتند: محمد كشته شده. انس بن نضر گفت: زندگى پس از وى چه فايده دارد؟ برخيزيد و براى آنچه رسول خدا به خاطر آن كشته شد، كشته شويد. آن جمع با انس موافقت نكردند، ولى انس خود رفت و از گفته آن جمع، نزد خداوند بيزارى جست و جنگيد تا كشته شد».(1)
ما از اين جواب مهاجرين فرارى بسيار در حيرتيم؛ زيرا از كجا مى دانستند كه پيغمبر كشته شده؟ آنان كه پيغمبر را رها كرده و پى غنيمت رفته بودند و وقتى هم كه ديدند كفار هجوم آورده اند، فرار كردند. اين جمع نه با پيغمبر بودند و نه از آن حضرت خبر داشتند.
و به نص قرآن كريم هرچه پيغمبر آنان را صدا مى زد و به طرف خود مى خواند، توجه و اعتنايى نمى كردند. آنها يا دنبال مال بودند و يا به چيزى جز فرار فكر نمى كردند. پس از كجا دانستند كه پيغمبر كشته شده است؟! فرض كنيم يكى از كفار (ابن قميئه) مدعى شد كه محمّد صلی الله علیه و آله وسلم را كشته است، آنان چگونه زود باور كرده و به اين خبر فاسق ترتيب اثر دادند و بدون تحقيق به جنگ پشت كرده و به جاى دور پناه بردند؟!
گمان ما اين است كه بعضى از فراريها براى عذر فرار خود، بافتند كه محمّد كشته شده و يا به غار پناه برده است؛ و اين را بهانه عمل غير صحيح خود قرار دادند. وليكن واضح است كه لازمه چنين امرى مخفى شدن آن سرور است. لذا امام علیه السلام اين خبر را تكذيب كرد و فرمود: «در جاى خود پا برجا بود و حركت نكرد».
و ديگر اين كه ما شُبهه را قوى تر مى نماييم و مى گوييم: وقتى كه ديدند خود محمّد صلی الله علیه و آله وسلم كشته شد، براى چه فرار كردند، مگر مسلك و مرام او بسته به حيات و يا سلطنت او بود كه چون شكست خورَد و يا كشته شود، دين او نيز از اعتبار ساقط گردد؟!
الحق گفته آن شهيد راه خدا انس بن نضر، بسيار قابل توجه و صحيح بود و دعوت او
ص: 199
به معروف و حق بود. لذا - بنابر نقل طبرى - گفت: خدايا! من از گفته اين جماعت بيزار هستم، ولى آنان متابعت نكردند و با عذر بدتر از گناه(محمد كشته شد) از جنگ خوددارى نموده، بلكه آن را مصحّح فرار خود دانستند.
ابان بن عثمان از حضرت صادق علیه السلام چنين روايت مى كند:
«چون مردم فرار كردند، پيغمبر به شدت غضب نمود و در آن حال از پيشانى و صورت آن سرور، عرق چون لؤلؤ سرازير مى شد. آن حضرت نگاه كرد و ديد على در پهلوى او است. فرمود: تو چرا ماندى و به قريش ملحق نشدى؟ على گويد: يا رسول اللّه! آيا بعد از اسلام، كافر شوم؟ من به شما اقتدا مى كنم. فرمود: پس جلو اين دسته از كفار را بگير. هر كس از آنان رسيد، به شمشير على گرفتار شد. جبرئيل فرمود: اين است مواسات. و پيغمبر فرمود او از من و من از اويم. جبرئيل گفت: و من هم از هر دوى شما هستم».(1)
آيا به نظر شما همراهى و يارى على علیه السلام و جدا نگشتن او از پيغمبر و كشتن دشمنان آن حضرت در نزد خدا، افضل است، يا مصاحبت با پيغمبر در غار؟
دانستيم كه مسلمانان در اثر غفلت عده اى، شكست را پذيرا شدند؛ و اين در حالى بود كه تا قلّه پيروزى، چند قدم بيش تر فاصله نداشتند.
آنها كه از حمله ناگهانى قريش به فرماندهى خالد بن وليد آرايش و نظم خود را از دست داده و از طرفى ديگر كشته شدن پيامبر را بهانه قرار داده بودند، براى نجات جان خويش ميدان جنگ را رها كرده و در كوه و دشت پراكنده شدند. كفار قريش سر مست از پيروزى اى كه نافرمانى و دنياطلبى عده اى مسلمانان به آنان هديه كرده بود، حملات ناهماهنگى را آغاز كردند كه هدفى جز كشتن پيامبر و تصرف و غارت شهر مدينه نداشتند، امّا با شجاعت و دلاورى مردان بزرگى چون على علیه السلام و ابو دجانه خواب
ص: 200
آشفته شان تعبير نگرديد.
كفار قريش بعد از تعقيب مسلمانانِ فرارى، دست به وحشيانه ترين اقدام جنگى زدند؛ يعنى برخى از شهداى مسلمان، از جمله حمزه سيد الشهدا را مثله كردند. چنين عمل وحشيانه اى در نفس خود مذموم و مطرود جامعه انسانى است، امّا آنچه بر زشتى چنان عملى مى افزايد اين است كه كسانى دست به ارتكاب آن زدند كه خود را از اشراف و بزرگان مكه مى دانستند.
پس از آن كه معلوم شد كشته شدن پيامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم شايعه اى بيش نبوده است، رفته رفته مسلمانان به آن حضرت پيوسته و كفار نيز احد را ترك كردند، امّا در لحظه آخر، ابو سفيان، ديدار نهايى و تعيين كننده جنگ را به يك سال ديگر در محل بدر، موكول كرد.
در اين مقال آنچه كه در پى كشف آن هستيم، اين است كه:
اولاً، اگر هدف مشركين دست يافتن به پيغمبر بود، چرا كار را به سرانجام نرسانده و تنها به مثله كردن اجساد مسلمانان بسنده كردند؟
ثانيا، آيا كفار هم كشته شدن پيغمبر را باور كرده بودند؟ اگر اين گونه بود پس چرا از ابن قميئه نخواسته بودند تا جنازه آن حضرت را به ايشان نشان دهد؟
ثالثا، چرا لشكر كفار به مدينه حمله نكردند تا كار را يكسره كرده و براى هميشه از فكر مسلمين آسوده گردند؟
و رابعا، چرا رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم به همراه ياران مجروح و خسته خود به تعقيب كفار قريش پرداخت؟
ابوسفيان با ياران خود از احد رفت و پيغمبر به سراغ شهدا آمد و آنان را دفن نمود و به همراه يارانش به مدينه برگشت. ولى فرداى همان روز با عده اى از شهر بيرون آمد و به تعقيب مشركين پرداخت.
صاحب سيره حلبيه و سيره نبويّه نقل مى كند: «پرچم را به على داد و او را پيشاپيش روانه نمود. ابوسفيان نيز در منزل «روحاء» در فكر مراجعت به مدينه بود و مى گفت كه:
ص: 201
ما شجاعان و دلاوران مسلمين را كشتيم، چرا برنگرديم و كار را يكسره نكنيم؟ قريش به معبد خزاعى برخوردند كه از طرف مدينه مى آمد. ابو سفيان پرسيد: از مدينه چه خبر دارى؟
معبد گفت: «به خدا، محمّد با اصحابش را ديدم كه مى آمدند و آنان هم كه در روز احد نبودند به او ملحق شدند و على نيز در مقدمه آن جيش است. ابوسفيان [با شنيدن اين خبر] از مراجعت به مدينه منصرف شد. معبد از قوم خزاعه بود و خزاعه هم دوستدار پيغمبر بودند. بدين گونه آن خبر، قريش را ترساند و برگشتند.
آرى! فرداى آن روز پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم اگر چه مى توانست در مدينه با جمع قوى ترى حركت كند يا در مدينه متحصن شود - چنانچه پس از مدّت ها چنين كرد كه در قضيّه جنگ احزاب به آن اشاره خواهد شد - تا «حمراءالاسد» آمد و در آن جا با كسانى كه روز قبل، ابوسفيان را در روحاء ديده بودند روبرو شد كه ابوسفيان به آنان وعده داده بود: اگر محمّد را از آمدن ما بترسانيد، در مقابل ده بارِ شتر خرما و كشمش به شما خواهم داد.
با نگاهى به قرآن مى توان به روشنى پاسخ پرسش هاى فوق الذكر را از سخنان خداوند دريافت كرد.
«سَنُلْقى فى قُلُوبِ الَّذينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ بِما اَشْرَكُوا بِاللّهِ مالَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ مَأْويهُمُ النّارُ وَ بِئْسَ مَثْوَى الظّالِمينَ * وَلَقَدْ صَدَقَكُمُ اللّهُ وَعْدَهُ اِذْتَحُسّونَهُمْ بِاِذْنِهِ حَتّى اِذا فَشِلْتُمْ وَتَنازَعْتُمْ فِى اْلاَمْرِ وَعَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما اَريكُمْ ما تُحِبُّونَ مِنْكُمْ مَنْ يُريدُ الدُّنيا وَمِنْكُمْ مَنْ يُريدُ الاْخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيكُمْ وَلَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَاللّهُ ذُوفَضْلٍ عَلىَ الْمُؤْمِنينَ * اِذْ تُصْعِدُونَ وَلا تَلْوُونَ عَلى اَحَدٍ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فى اُخْريكُمْ فَاَثابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى ما فاتَكُمْ وَلا ما اَصابَكُمْ وَاللّهُ خَبيرٌ بِما تَعْمَلُونَ»(1)
«به زودى در دل هاى كسانى كه كفر ورزيده اند بيم خواهيم افكند؛ زيرا چيزى را با خدا شريك گردانيده اند كه بر [حقانيت] آن، [خدا ]دليل نازل نكرده است. و جايگاهشان آتش است. و جايگاه ستمگران چه بد است. و [در نبرد احد] قطعا
ص: 202
خدا وعده خود را با شما راست گردانيد: آنگاه كه به فرمان او، آنان را مى كشتيد، تا آن كه سست شديد و در كار [جنگ و بر سر تقسيم غنايم] با يكديگر به نزاع پرداختيد، و پس از آن كه آنچه را دوست داشتيد [يعنى غنايم را] به شما نشان داد، نافرمانى نموديد. برخى از شما دنيا را و برخى از شما آخرت را مى خواهد. سپس براى آن كه شما را بيازمايد، از [تعقيب] آنان منصرفتان كرد و از شما در گذشت، و خدا نسبت به مؤمنان، با تفضّل است. [ياد كنيد ]هنگامى را كه در حال گريز [از كوه] بالا مى رفتيد و به هيچ كس توجه نمى كرديد؛ و پيامبر، شما را از پشت سرتان فرا مى خواند. پس [خداوند] به سزاى [اين بى انضباطى] غمى بر غمتان [افزود] تا سرانجام بر آنچه از كف داده ايد و براى آنچه به شما رسيده است اندوهگين نشود، و خداوند از آنچه مى كنيد آگاه است».
اگر به آيات وارده در شرح غزوه احد درست دقت كنيم، معلوم مى شود كه خداوند وعده داده بود تا در قلب كفار، ترس بيفكند و به وعده خود هم وفا كرد؛ زيرا مسلمانان در اول جنگ، كفار را به اذن خدا مى كشتند و شكست را نصيب آنها مى نمودند، امّا وقتى كه آنها اختلاف كرده و عده اى سنگر را خالى گذاردند و به غارت اموال پرداختند، با آنكه صدق وعده الهى معلوم شده بود، خداوند آنان را به خودشان واگذار نمود و ايشان به درد و الم مبتلا شدند. بنابر اين فرار كردند و غم پشت سر غم به آنان روى آور شد كه كيفر مخالفت ايشان بود.
آرى! مغلوبيت كفار، در اثر القاى رعب و خوفى بود كه از ناحيه خداوند در قلوب آنان جاى گرفته بود. و خداوند خواست تا دين حق را ظاهر سازد، امّا چون آنها مخالف رأى خداوند و امر پيغمبر عمل كرده و به وسوسه جمع آورى غنيمت، سنگر را رها كردند، كفار قريش بر ايشان پيروز شدند.
مسلمانان پس از چنان عقوبتى، مشمول عفو پروردگار گرديدند و با يارى و امداد الهى، كفار مجدداً فرار را بر قرار ترجيح دادند.
آرى! كفار ترسيدند كه همين اندازه از فتح و ظفرى كه در اثر غفلت عده اى از
ص: 203
مسلمانان به دست آورده بودند نيز از ميان برود؛ يعنى، مجدداً مسلمانان جمع شوند و پيغمبر مهياى حمله گردد.
در پاسخ به آخرين سؤال مى توان گفت كه بنابر نقلى حركت پيغمبر در فرداى آن روز با عده اى از مجروحين احد به امر خداوند و وحى آسمانى بوده است. همچنين مى توان گفت پيش بينى هم مى شد كه قريش در ميان راه از اين كه كار جنگ را يكسره نكرده اند، پشيمان شوند و مجدداً در صدد مراجعت گردند؛ چنانچه همين نحو هم شد و با خود گفتگو مى كردند كه براى چه برگشتيم، بى آن كه محمّد را كشته باشيم؟ چرا شهر مدينه را متصرف نشديم، با آن كه قشون مسلمانان يا كشته و يا فرارى شده بودند؟ ولى در همين موقع، مطلع شدند كه پيغمبر دنبال آنان مى آيد؛ بنابر اين ترسيدند و يارى الهى هم شامل مسلمين شد، كفار فوراً حركت كرده و به سوى مكه مراجعت نمودند. حتى به نعيم بن مسعود اشجعى كه به سمت مدينه مى رفت، وعده ده بارِ كشمش و خرما دادند تا مسلمانان را بترساند و پيغمبر را وادار به مراجعت نمايد، وقتى پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم خبر مراجعت قريش به مكه را شنيد فرمود:
«حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَكيْلُ * فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّهِ وَفَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَاتَّبَعُوا رِضْوانَ اللّهِ وَاللّهُ ذُوفَضْلٍ عَظيمٍ»(1)
«خدا ما را بس است و نيكو كارگزار و پشتيبانى است. پس با نعمت و فزونى و بخششى از خدا [از ميدان جنگ] بازگشتند در حالى كه هيچ بدى و گزندى به ايشان نرسيد و خشنودى خدا را پيروى كردند و خداوند فزونى و بخشش بزرگ است».
وقتى مسلّم شد كه ابوسفيان و قريش به مكه رفتند، پيغمبر به مدينه مراجعت فرمود. پس اين فتح، مخصوص به همان مجروحين شد كه بنابر نقلى هفتاد نفر بودند. امّا افراد سالم، كه مى توان گفت فرارى ها بودند، بى بهره بودند. و دانسته شد كه عامل فتح و پيروزى، يارى خداوند بوده وگرنه آن مسلمانان توان چنان كارى را نداشتند.
ص: 204
ابن اسحاق مى گويد: «چون پيغمبر از احد برگشت، شمشير خود را به فاطمه داد و گفت: اى دخترم! خون را از اين شمشير بشوى! امروز به راستى خدمت كرد، نه خيانت. على نيز شمشير خود را داد و گفت: اين را نيز بشوى! به خدا سوگند به راستى خدمت كرد. پيغمبر فرمود: اگر تو به راستى جنگ كردى، سهل بن حنيف و ابودجانه نيز به راستى جنگ كردند».(1)
ما از جهاتى در صحت اين نقل تأمل داريم:
1 - پيغمبر در احد با شمشير جنگ نكرد تا شمشير آن حضرت خونين شود و خيانت نكرده باشد. بلى! بنابر بعضى از روايات، تيراندازى نمود. اگر پيغمبر با شمشير
جنگيده باشد چگونه مقتولين و مجروحين او ثبت نشده اند. درباره ابى خلف هم فقط مى گويند كه در اثر حربه، به گردن او خراش آمد. اگر آن حربه شمشير باشد، در اين صورت موجب خونين شدن او نمى شود؛ حتى مختصر كلامى ثبت نشده است كه پيغمبر با شمشير مبارزه تن به تن كرده باشد تا كسى را مجروح كرده يا كشته باشد. قطعى است اگر پيامبر مبارزه اى كرده باشد اين مبارزه مى بايست آن موقع باشد كه اصحاب كِبار فرار كرده بودند. و حال آن كه در آن موقع نيز - بنابر نقل مورخين، چنانچه از پيش اشاره شد - هر دسته كه حمله مى كردند على علیه السلام جلو مى رفت و آنان را متفرق و فرارى مى ساخت، پس نوبت به پيغمبر نمى رسيد.
2 - شهامت و شجاعت على و فداكارى او در جنگ احد از مسلّمات است و گفتن «لاسيف الاذوالفقار ولافتى الاعلى» در تواريخ ضبط است و نمى توان گفت قطعا به جز او و ابودجانه كسى فرار نكرد.
3 - گفته على علیه السلام به فاطمه عليهاالسلام كه اين شمشير به راستى خدمت كرد، جمله اى است كه بر پيغمبر منت گذارده و گوشه و تعريضى داشته باشد. روى اين حساب اين سخن با خُلق عظيمى كه در پيغمبر و على علیه السلام وجود دارد، مناسب نيست.
ص: 205
4 - اگر چه از اين نقل دانسته مى شود كه تمامى صحابه به جز آن دو نفر، درست جنگ نكرده و فرار نمودند، ولى از بديهات است كه ابودجانه و سهل به پايه شجاعت على علیه السلام نمى رسيدند. آرى! نه شجاعت او را داشتند و نه به اندازه على علیه السلام دلسوزى و فداكارى مى كردند. على علیه السلام قطع نظر از سبقت به اسلام و مراتب ايمانش از لحاظ فاميلى و خويشاوندى و دامادى پيغمبر و تكفّل در دامن آن حضرت از كودكى، مهربان تر و فدايى تر از ديگران بود.
هرچه در اين نقل بيش تر دقت مى شود، بيش تر اطمينان پيدا مى كنيم كه اين حديث، ساخته منافقين و دشمنان على علیه السلام مى باشد؛ آنان فضايل او را منكر مى شدند و اگر مى توانستند نظير آن فضايل را براى صحابه ديگر ثبت مى كردند.
عجيب است كه در اين مورد ساخته نشد كه اگر تو درست جنگ كردى، ابوبكر و عمر نيز درست جنگ كردند و يا طلحه و زبير نيز درست جنگ كردند؟!
شايد علتش اين باشد كه اشتهار فرار اين بزرگان از صحابه، مانع از اين شد كه چنان لباس موزونى بر اندام ناموزون آنان دوخته شود.
پرچم قريش همواره در «طايفه بنى عبدالدار» بود، آنان مردمان شجاعى بودند كه پرچمدارى قريش از افتخارات خانوادگيشان محسوب مى شد. محمد بن اسحاق مى گويد: «ابوسفيان به صاحبان پرچم گفت: اى فرزندان عبدالدار! در جنگ بدر آنچه بر سر ما آمد، در اثر پرچمدارى شماها بود. (چون اگر پرچم به جا نماند، مردم فرار مى كنند.) امروز يا درست از پرچم نگاه دارى كنيد و يا آن را به دست ما بدهيد تا ما از آن نگهدارى كنيم. آنان گفتند: آيا ما پرچم خودمان را به شما تحويل دهيم؟ به زودى در جنگ خواهيد ديد كه ما چه كاره ايم!»(1)
بنابر نقل طبرى آنها ابوسفيان را تهديد كردند و پرچم را يكايك فرزندان عبدالدار
ص: 206
گرفتند و كشته شدند؛ از طلحة بن ابى طلحه و ابوسعد و عثمان (برادران طلحه) و مسافع و جلاس و كلاب و حارث (فرزندان طلحه) و ارطاة بن عبد شر حبيل بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار و ابويزيد بن عمير بن هاشم عبدالدارى تا صواب (غلام حبشىِ اولاد ابى طلحه). به گفته طبرى صواب آخرين كسى بود كه پرچم را برداشت و جنگ كرد تا آن كه دو دست اوبريده شد و با سينه و گردن پرچم را نگاه داشت تا آن كه كشته شد.
طبرى به سند خود از ابورافع صحابى، قاتل جميع پرچم داران قريش را على علیه السلام مى داند. در اين كه على علیه السلام طلحه را كشته باشد جاى ترديد نيست، امّا در اين كه ديگر پرچم داران به دست چه كسانى كشته شده اند، نقل هاى متعددى وجود دارد؛ مثلاً ابن اسحاق، ابوسعد را مقتول سعد بن وقاص مى داند، ولى ابن هشام عقيده دارد كه قاتل او على علیه السلام است. و قتل صواب حبشى را بعضى به قزمان نسبت داده اند، امّا ابن هشام مى نويسد كه گفته مى شود، على قاتل او بوده است. و نقل ابو رافع صحابى، مؤيَّد به نقل معتبر از جعفر بن محمد از طريق اهل البيت است كه آيا احتمال نمى دهيد دشمنان على علیه السلام خواستند اين فضيلت را نيز مخفى كنند؟ ما در كتاب منافقين اين امر را بيان خواهيم نمود.
به مقتضاى بعضى از نقل ها كسانى كه در غزوه حمراء الاسد در ركاب پيغمبر بودند، همان مجروحينى بودند كه تعداد آنها هفتاد نفر بود؛ نه اينكه هركس كه در جنگ اُحد شركت نموده بود در اين غزوه باشد.
آنچه را كه در سيره نبويه از بخارى(1) و مسلم و ديگران از عايشه روايت شده مؤيد اين نقل است كه: «چون پيغمبر برگشت، ترسيد از اينكه مشركين برگردند، فرمود: چه كسى مشركين را دنبال مى كند؟ پس، هفتاد نفر برگزيده شدند و ابوبكر و زبير در ميان آنان بودند».
ص: 207
و طبرانى به نقل از ابن عباس «عمر، عثمان، على، عمار، طلحه، سعد - پسر عوف - ابوعبيده، حذيفه و پسر مسعود» را اضافه نموده است.
حافظ بن كثير مى گويد: «در نزد اهل مغازى مشهور است كسانى كه در غزوه حمراء الاسد شركت كردند، تمام كسانى كه در جنگ احد شركت كرده و آنها هفتصد نفر بودند كه هفتاد نفر شهيد شده و ششصد و سى نفر باقى مانده بودند».(1)
و صاحب سيره نبويّه از علامه شامى نقل مى كند: «ظاهر اين است كه بين گفته عايشه و اصحاب مغازى در عدد اهل غزوه تناقضى نباشد؛ هفتاد نفر سبقت كردند و بعد سايرين رفتند و ملحق شدند».(2)
به نظر ما توجيه اين مرد شامى در رفع تناقض، درست نيست، زيرا مقتضى نداشت اين هشت ميل راه تا حمراء الاسد را قشون دو مرتبه از مدينه بيرون روند و به دو دسته
تقسيم شوند، آن هم پيغمبر از ميان قشون حاضر و آماده، هفتاد نفر را اختيار كند. به علاوه در همين سيره است: «پيغمبر براى ترساندن مشركين بيرون رفت تا آنها برنگردند و گمان كنند مسلمانان قوه و نيرو دارند و آنچه از جراحات به آنان رسيده، ايشان را سست نكرده است؛ حتى مشغول مداواى جراحات هم نشدند».(3)
از اين عبارت دانسته مى شود آنان كه بيرون رفته بودند مجروحين بودند. همچنين معلوم است در غزوه احد، كسانى كه در معركه مانده و جنگ كردند و يا زود برگشتند، مجروح شده بودند؛ نه كسانى كه در فرار مسابقه گذارده و يا اصلاً در جنگ شركت نداشتند.
ديگر آن كه پيغمبر از كسانى كه در اُحد شركت نكرده بودند، كمك احدى را قبول نكرد، مگر كمك جابر بن عبد اللّه را كه آن هم بنابر نقلى به خاطر عذرى بود كه جابر بن عبد اللّه آورده و گفته بود كه پدرش او را به خاطر سرپرستى خواهرانش در مدينه گذارده
ص: 208
و خودش در غزوه اُحد شركت كرده و شهيد شده بود.
عدم قبول عذر كسانى كه در جنگ اُحد شركت كرده ولى در اثر فرار اصلاً مجروح نشده بودند يكى از بهترين تصميم هاى پيغمبر بود. آرى! خداوند، به واسطه وحشتى كه در دل كفار افكنده بود، جنگ را خاتمه مى داد و با رفتن پيغمبر با همان مجروحين، دنبال سر مشركين، كار درست مى شد. روى اين حساب آن حضرت با بى اعتنايى به متخلفين اُحد و فرارى ها، استغناى خود را از آنان ثابت فرمود. پس شركت دادن بعضى از فراريهاى اُحد در اين غزوه توسط مورخين به نظر درست نمى آيد و عجيب اين است كه عايشه فقط نام پدر و شوهرخواهر خود را آورده و كسان ديگر را به هيچ وجه ذكر نكرده است!
نقل ديگرى كه طبرانى از ابن عباس نموده و نام ديگران را ذكر كرده است نيز به نظر قابل تأمل مى باشد؛ چون فرار كردن جمعى از آن عده را مى دانيم، امّا سؤالى كه باقى مى ماند اين است كه آيا در جنگ اُحد جراحتى به آنان وارد شده بود تا حق شركت در حمراء الاسد را داشته باشند، به خصوص آن كه نام عثمان در ميان آن جماعت ديده مى شود در حالى كه عثمان فرار كرده و به همراه عده اى كنار كوهى در نزديكى «اعوص» سه روز توقف كرده بود! وقتى عثمان برگشت، پيغمبر فرمود: «لقد ذهبتم بها عريضه»(1)
بنابر اين، روز بعد از احد كه پيغمبر براى غزوه حمراءالاسد بيرون رفت ايشان اصلاً در مدينه نبودند، چه رسد به آن كه شركت كرده باشند! همان طور كه بارها بيان شد، به نظر مى رسد اين نَقل ها در عصر منافقين براى ترويج باطل و كتمان حق ساخته شده باشد.
ص: 209
ص: 210
• كشته شدن عَمْرو، پهلوان كفار و تأثير آن
• جهات سختى امر براى پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم در جنگ خندق
• چرا مشركين بى آن كه كار را يكسره كنند، فرار كردند؟
• راز فرار مشركين
• سرّ مهلك نبودن عذابى كه بر احزاب واقع شد
ص: 211
ص: 212
غزوه خندق، جنگى است كه مسلمانان به منظور دفاع و مقابله با كفار به دستور پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دور شهر مدينه خندق كنده بودند. اين غزوه را جنگ احزاب نيز مى نامند؛ چرا كه گروه ها و قبايل عرب براى جنگ با مسلمانان با يكديگر اتفاق كرده بودند.
طرح و نقشه اصلى كندن خندق را سلمان فارسى به پيامبر توصيه نموده بود.
محمّد بن عُمر مى گويد: «مشركين گفتند: اين مكرى است كه عرب در جنگ ها به كار نمى برد. گفتند: مرد فارسى با محمّد است و او اين توصيه را نموده».(1)
اين جنگ در شوال سال پنجم هجرت واقع شد. عامل اصلى جنگ، يهوديان بودند. وقتى پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم يهود بنى نضير را از منازلشان بيرون كرده و آنها را بالاجبار جلاى وطن نمودند؛ عده اى از آنان به مكه رفته و قريش را بر جنگ با پيغمبر تحريك كردند و وعده دادند كه يهودِ مدينه با رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم نقض عهد كنند. همچنين به قريش گفتند كه دين شما از دين محمّد بهتر است. قريش نيز به وسيله ابوسفيان براى جنگ با مسلمانان اتفاق كردند.
از طرفى ديگر جماعت يهود در ميان قبيله غطفان رفته و از مهيا شدن قريش براى نبرد با مسلمين و كمك دادن يهود خبر دادند؛ بنابر اين قبايل غطفان و هم عهدانشان نيز به همراه قريش و متفقين آناى به سمت مدينه حركت كردند.
جمعيت مشركين متجاوز از ده هزار نفر بود، امّا جمعيت پيغمبر بيش از سه هزار نفر نبودند. سه روز پيش از رسيدن دشمنان، پيغمبر از كندن خندق فارغ شد. آنها متجاوز از بيست روز، بلكه نزديك يك ماه، شهر مدينه را محاصره كرده بودند. جنگ از نزديك
ص: 213
شروع نمى شد تا آن كه عمر بن عبدود و جمعى از پهلوانان قريش، مانند عكرمة بن ابى جهل و هبيرة بن ابى وهب مخزومى و ضرار و نوفل مهياى جنگ شدند. آنها از جاى تنگ خندق عبور كرده و خود را به طرف مسلمانان رساندند. عَمْرُو مبارز طلبيد. مسلمانان بيچاره توانايى حركت نداشتند. عمرو در جنگ بدر به سختى مجروح شده بود و بدين جهت نتوانست روز احد حاضر شود و در جنگ شركت نمايد. او قطعاً مى خواست تدارك و جبران احد را بنمايد. به همين دليل با «علامت» بيرون آمده بود تا شناخته شود. (اين بيانگر نهايت شجاعت آن پهلوان است كه اصلاً از احدى در جنگ ترس ندارد تا آن كه بخواهد خود را مخفى نمايد، بلكه بالعكس، خودى نشان مى دهد كه هركس هوس جنگ با او را داشته باشد خود را در دسترس او قرار دهد.) عمرو در رجزى كه خوانده است، شجاعت خود و ترس مسلمين را از حضور براى مبارزه، به طرز بليغى بيان نموده است:
ولقد بححت من النداء بجمعهم هل من مبارز *** و وقفت إذجبن المشيّع وقفة القرن المناجز
و كذلك انّى لم أزل متسرّعا نحو الهزاهز *** انّ الشجاعة فى الفتى والجود من خير الغرائز(1)بجز على بن ابى طالب عليهماالسلام احدى از مسلمين براى مبارزه حاضر نشد. بنابر نقل على بن ابراهيم قمى: «تعدادى از اصحاب جلو پيغمبر بودند، ولى چون عمرو را ديدند، پشت سر پيغمبر آمده و او را جلو خود قرار دادند».(2)
مطابق بعضى از نقل ها پيغمبر به على علیه السلام فرمود: بنشين او عمرو است! و در مرتبه دوم هم به جز على علیه السلام كسى مهياى جنگ با او نشد و در مرتبه سوم، پيغمبر به او اجازه دادند. شايد اين امر براى آن بود كه بر مردم ثابت شود كه مرد مبارزه با عمرو، كسى جز
ص: 214
او نبود تا مثل حديث گذشته ساخته نشود كه: اگر تو به راستى جنگ كردى، سهل بن حنيف و ابودجانه نيز چنين كردند. و دليل ديگر آن كه كسى نتواند بگويد كه من نيز مهياى جنگ بودم امّا على پيش دستى نمود. اگر تحفظ پيغمبر و اذن ندادن او به جهت خوف از كشته شدن على علیه السلام به دست عمرو بود، پس شجاعت عمرو به حد بيش ترى معلوم مى شود.
از اشعار عمرو دانسته مى شود كه بسيار فرياد كرده و مبارز خواسته بود، امّا كسى از مسلمانان به طرف او نمى رفت. بنابر اين، مى گويد: از بس فرياد كردم، صداى من گرفته شد و ديگر آواز من بيرون نمى آيد. على علیه السلام در حالى كه با هروله و شتابان به ميدان مى رفت، فرمود:
لاتعجلنّ فقد أتاك مجيب صوتك غير عاجز *** ذونيّة و بصيرة يرجوا لغداة نجاة فائز
إنّى لأرجو أن اُقيم عليك نائحة الجنائز *** من ضربة تغنى و يبقى ذكرها عند الهزاهز(1)على علیه السلام مى گويد: عجله مكن! آن كسى كه جواب آواز تو را دهد و عاجز نباشد، آمد و اميدوارم كه مرگ تو به دست من باشد و در اثر ضربت شكافنده كه آواز او بماند نوحه گرها بر تو نوحه گرى كنند.
به راستى على علیه السلام يگانه جواب دهنده بود و با ضربه شمشيرش عزاى او را بر پا كرد؛ ضربتى كه تاكنون آوازش مانده است، بلكه بقاى مسلمين به خواست خداوند به وسيله او بوده است.
عمرو پرسيد: تو كيستى؟ وقتى على علیه السلام را شناخت به بهانه آن كه من با ابوطالب، پدر
ص: 215
تو، دوستى داشتم و نمى خواهم خون تو را بريزم خواست كه خود را از مبارزه با او نجات دهد. و گفت: از اين كه محمّد تو را به سمت من روانه كرده است اظهار تعجب مى كنم. على علیه السلام اظهار داشت: «نتيجه مبارزه تو با من، در هر حال، براى من بهشت و براى تو جهنم است» آن گاه على علیه السلام فرمود: «تو در سابق گفته بودى كه اگر كسى در ميدان جنگ، سه چيز از من بخواهد، يكى از آن سه حاجت برآورده مى شود». عمرو گفت: بخواه! على علیه السلام اول اسلام او را خواست امّا او قبول نكرد. خواسته دوم اين بود كه از جنگ با پيغمبر كناره گيرى كند، باز امتناع نمود. خواسته سوم آن كه پياده شو و با منِ پياده، سواره جنگ نكن. عمرو از اسب پياده شد و پيش دستى نموده و شمشيرش را بر سر آن حضرت فرود آورد. على علیه السلام با آن كه سپر را جلو داده بود، سپر در اثر سنگينى ضربت، شكافت و شمشير به سرش اصابت نمود. آن حضرت نيز با ضرب شمشير، پاى او را قطع كرد و آواز حضرت به تكبير بلند شد. مسلمين دانستند كه على علیه السلام عمرو را كشته است. او سرانجام سرِ عمرو را در حضور پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم افكند.
در سيره حلبيه امر سوم را حاضر شدن او براى جنگ شمرده است.(1) كه از اين عبارت معلوم مى شود، عمرو براى جنگ با على حاضر نبود. اين مؤيد آن نقلى است كه مى گفت: من با پدرت دوست بودم، غير تو براى جنگ بيايد.
همچنين در سيره حلبيه آمده است: «على در جوابش گفت: به خدا سوگند، بدم نمى آيد كه خون تو را بريزم! پس عمرو غضب كرد. على فرمود: چگونه با تو جنگ كنم و حال آن كه تو سواره هستى؟ عمرو پياده شد و با شمشير، چون شعله آتش آن اسب را از پاى در آورد. سپس به على حمله كرد، على سپر را جلو آورد امّا شمشير از سپر گذشت و بر سر على شكافى وارد كرد. على نيز شمشير بر شانه او زد و بر زمينش افكند».(2)
ممكن است كه پس از ضربه بر شانه، مجدداً ضربتى بر پاى او وارد ساخته و پاى او را قطع نموده باشد؛ وگرنه به صِرف ضربت بر شانه، زمين گير نمى شود.
ص: 216
در سيره حلبيه است كه بعضى نقل نمودند كه پيغمبر فرمود: «ضربت على علیه السلام و كشته شدن عمرو افضل از عبادت ثقلين است». ابن تيميه گفته است كه اين حديث دروغ است و در كتب معتمده نيست. چگونه مى شود كشتن كافرى افضل از عبادت انس و جن باشد، مخصوصا كه نامى از عمرو بن عبدود پيش از اين جنگ نبود؟!
صاحب سيره در مقام جواب برآمده و گفته است كه: عمرو در جنگ بدر نامش هست؛ جنگ كرد تا اندازه اى كه از زيادى جراحت نمى توانست حركت كند. به همين جهت نتوانست در جنگ احد شركت كند. او در جنگ خندق با علامت بيرون آمد تا جايش شناخته شود. همچنين نام او ثبت است به اين كه نذر كرده بود به سرش روغن نمالد تا اين كه محمّد را بكشد. در پاسخ اعتراض به اين كه كشتن يك كافر چگونه آن اندازه ثواب دارد؟ بايد گفت: كشتن او موجب نصرت دين و خذلان كافرين بود».(1)
سخن ابن تيميه بسيار از انصاف به دور است و به جز عناد و دشمنى منشأى ندارد. چگونه مى توان گفت كه عمرو مثل ساير كفار بود و امتيازى نداشت! ما در اين جا امورى كه بيانگر امتياز عمرو بر ساير كفار است را ذكر مى كنيم:
اولاً، جدا شدن فردى از لشكر خود و آمدن در صف دشمنان، كار آسانى نبوده و هر كسى حاضر به اين اقدام جسورانه نيست؛ به خصوص آن كه محصور شود. پس عمرو خود را به اختيار، در خانه دشمن انداخت و از لشكريان خويش جدا گشت.
ثانياً، در اثر جدا شدن او، جمعى از پهلوانان قريش هم از لشكر جدا شدند ولى به مجرد كشته شدنش همگى فرار كردند اگر چه بيش تر آنان جان به سلامت نبردند.
ثالثاً، عمرو كه آمد و مبارز خواست، كسى از مسلمانان هوس جنگ با او را نكرد؛ كجايند آن كسانى كه به اصطلاح فدائيان پيغمبر بوده و يا دَم از شجاعت و پهلوانى مى زدند؟! چه شد آن ابوبكر كه گفتند، على درباره او فرمود كه اشجع مردم است، چون در عَريش ايستاد و هركس نزد پيغمبر مى رسيد، او را با شمشير مى زد؟! چه شد آن
ص: 217
زبير بن عوام كه او را فارِس المسلمين مى دانند؟ چرا عمرو كه مبارز مى طلبيد، به ميدان نرفتند؟ او كسى است كه از بس فرياد كرد و مبارز طلبيد، صدايش گرفت؛ در حالى كه او يك نفر جدا شده از لشكر قريش و در دسترس مسلمانان بود چرا اين اَبطال مسلمين از انصار و مهاجر به ميدان او نتاختند؟ آيا اين بيانگر نهايت عظمت و شجاعت عمرو نيست؟
رابعاً، همان اجازه ندادن پيغمبر، به رفتن على علیه السلام براى جنگ با عمرو بنابر آن نقل، نيز بيان كننده عظمت عمرو است.
خامساً، تاريخ ياد ندارد على علیه السلام در طول مبارزات خود و جنگ هاى تن به تنى كه با دشمنان خدا نمود، حتى در ايام جمل و صفين و نهروان، كسى به او ضربتى وارد آورده باشد. او هيچ گاه مهلت نمى داد كه دشمن پيش دستى كند و ضربتى بر او وارد آورد، ولى اين پهلوان عرب، عمرو بن عبدود بود كه هم پيش دستى كرد و هم ضربت خود را به سر على علیه السلام وارد نمود. راستى! اگر اين عمرو را به جز على علیه السلام كس ديگرى از صحابه مثل زبير، ابوبكر، طلحه، عمر و يا عثمان، مى كشت، آيا باز هم ابن تيميه همين اعتراضات را مى نمود؟! آيا كشتن كافرى كه مرگ او موجب حيات مسلمين و هلاك و يا فرار كفار شود، با ساير كفار فرقى ندارد؟!
سختى كار براى پيغمبر خدا در جنگ احزاب به چند دليل بود:
1 - كثرت نفرات يا اتفاق عرب بر جنگ با مسلمين و هجوم آنان با آن جمع بسيار.
2 - نقض عهد يهود اطراف مدينه و در نتيجه محاصره شدن پيغمبر.
3 - نفاق قشون اسلام و ايجاد شبهه درباره اين كه تمام وعده هاى خدا و پيغمبر راجع به فتح و پيروزى، غرور و دروغ بود، كه به سبب آن توطئه، منافقان در مقام برآمدند كه قشون اسلام را از هم متلاشى و پراكنده سازند؛ و مى گفتند: اى اهل مدينه! جاى توقف براى جنگ نمانده است، دست برداريد! جمعى از آنان مى آمدند و براى رفتن اجازه
ص: 218
مى خواستند. و بهانه مى آوردند كه خانه ما خراب است و استحكامى ندارد و ايمن نيستيم از اين كه كسى وارد شود و به اموال و ناموس ما دست دراز كند. آنها دروغ مى گفتند و قصدى جز فرار نداشتند و حال آن كه با خداوند عهد بسته بودند تا فرار نكنند؛ چنانچه خداوند فرمود:
«وَاِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَالَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللّهُ وَرَسُولُهُ اِلاّ غُرُورا * وَاِذْ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ يا اَهْلَ يَثْرِبَ لامُقامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَيَسْتَأْذِنُ فَريقٌ مِنْهُمُ النَّبِىَّ يَقُولُونَ اِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَما هِىَ بِعَوْرَةٍ اِنْ يُريدُونَ اِلاّ فِراراً * وَلَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ اَقْطارِها ثُمَّ سُئِلوُا الْفِتْنَةَ لاََتَوْها وَما تَلَبَّثُوا بِها اِلاّ يَسيراً * وَلَقَدْ كَانُوا عاهَدُوا اللّهَ مِنْ قَبْلُ لايُوَلُّونَ اْلاَدْبارَ وَكانَ عَهْدُ اللّهِ مَسْؤُلاً»(1)
«و هنگامى كه منافقان و كسانى كه در دلهايشان بيمارى است مى گفتند: خدا و فرستاده اش جز فريب به ما وعده اى ندادند. و چون گروهى از آنان گفتند: اى مردم مدينه، ديگر براى شما جاى درنگ نيست، برگرديد. و گروهى از آنان از پيامبر اجازه مى خواستند و مى گفتند خانه هاى ما بى حفاظ است و[لى خانه هايشان] بى حفاظ نبود، [آنان ]جز گريز [از جهاد] چيزى نمى خواستند. و اگر از اطراف [مدينه ]مورد هجوم واقع مى شدند و آنگاه آنان را به ارتداد مى خواندند، قطعا آن را مى پذيرفتند و جز اندكى در اين [كار] درنگ نمى كردند؛ با آن كه قبلاً با خدا سخت پيمان بسته بودند كه پشت [به دشمن] نكنند، و پيمان خدا همواره باز خواست دارد».
در شرح واقعه چه مى توان گفت؛ در حالى كه خداوند فرموده:
«اِذْجَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ اَسْفَلَ مِنْكُمْ وَاِذْ زاغَتِ اْلاَبْصارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللّه الظُّنُونا * هُنالِكَ ابْتُلِىَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزالاً شَديداً»(2)
«هنگامى كه از بالاى [سر] شما و از زير [پاى] شما آمدند، و آنگاه كه چشم ها
ص: 219
خيره شد و جانها به گلوگاه ها رسيد و به خدا گمان هايى [نابجا ]مى برديد، آن جا [بود كه] مؤمنان در آزمايش قرار گرفته و سخت تكان خوردند».
لطافت تعبير قرآن و حسن اين تقرير، قابل تفسير نيست. كثرت جمعيت مهاجمين كه از بالا و پايين مدينه هجوم آورده بودند، (با آن كه پيغمبر خدا در ميان آنان بود) به قدرى مسلمين را گيج كرده و اختيار را از دستشان بيرون برده بود كه چشم ها از كار بازمانده بود و چيزى جز دشمنان را نمى ديدند. دل ها از جاى خود كنده و به گلوها رسيده بود، مسلمانان در حق خداوند گمان هاى باطل مى بردند و مؤمنين در بدن، يا عقايد و يا هر دو مانند زلزله زدگان شده بودند. منافقين هم به جست و خيز در آمده بودند؛ گروهى مى رفتند و عده اى را با خود مى برند.
انسان از اين جملات كه تفسير قسمتى از آيات وارده در شرح واقعه احزاب است، شدت حال را تا حدى مى تواند به دست آورد. از اين كه پيغمبراكرم صلی الله علیه و آله وسلم در صدد بر آمد تا قسمتى از خرماهاى مدينه را به طايفه غطفان واگذار نمايد براى اين بود كه بين ايشان و قريش جدايى بيفكند و در ميان متفقين و احزاب اختلاف كلمه پديد آيد،(1) بنابر اين شدت سختى كار براى رسول خدا دانسته مى شود.
مسلمانانى كه به خدا گمان هاى بد برده و بگويند كه وعده هاى خدا دروغ بود، كجا مى توانند نسبت به پيغمبر با وفا بوده و عهد خود را - كه پشت به ميدان جنگ نكنند - مراعات كنند؟!
آيا چنين قشونى كه دلش از جاى كنده شده و چشمش از كار افتاده و در صدد فرار برآمده و محاصره شده و گرسنه مانده است، مى تواند پيغمبر را حفظ كرده و از او دفاع كند؟!
آرى! چنين قشونى بودند كه وقتى چند سوار از پهلوانان عرب وارد ميدان گشته و با اسب هاى خود از تنگناى خندق پرش كردند و به اين طرف آمدند، از صف جلوى پيغمبر كنار رفته و پشت سر آن بزرگوار قرار گرفتند. عجبا! سوارى كه از جمعيت خود
ص: 220
جدا گشته و ديگر نمى تواند به مركز خود برگردد، چرا اين سه هزار نفر قشون اسلام لااقل جمعاً به آنان حمله ننموده و از خود و پيغمبر و اموال و ناموس و دين و شهر و شرف خود دفاع نكردند؟! اگر هر كدام يك سنگ به آن سواران مى زدند؛ قطعاً در زير سنگ هاى مسلمانان دفن مى شدند؛ چنانچه پس از كشته شدن عمرو، سواران ديگر بيچاره گشته، بعضى در خندق افتادند و گرفتار سنگ هاى مسلمانان شدند. اين نبود مگر آن كه جان در بدنشان نمانده و چشمشان از كار افتاده و خود را باخته بودند. از چنين كسانى هيچ كارى ساخته نخواهد شد.
در اين موقع، پهلوان اسلام و يگانه جوانمردى كه بر سر عهد خود با خداوند ايستاده و قلبش مطمئن و منتظر شهادت است، با قلبى پر از ايمان به سمت عمرو مى رود كه، چه بكشد و چه كشته شود، پيروز است و بهشت نصيب او خواهد شد. بنابر اين پس از مختصر زمانى، آواز او به تكبير بلند مى شود.
آرى! خداوند بزرگ است كه مى خواهد دين حق را بر اديان باطل غالب كند. مسلمانان وقتى آواز على را شنيدند، جانى تازه در بدنشان دميده شد، به حركت افتاده، نزديك معركه آمدند، و براى پيغمبر بشارت فتح آوردند.
اين حادثه الهى به همان اندازه كه مسلمين را به حركت درآورده و به آنان جان تازه اى بخشيد، ياران عمرو را نيز كه شجاعان عرب بودند، بى جان كرد، كه بلافاصله به
فكر فرار افتادند.
در اين مقام اشاره به چند مطلب ضرورى است:
اول، آن كه صاحب طبقات همان بيت اول عمرو را نقل نموده «ولقد بححت عن النداء» و گفته است كه: عمرو نود سال داشت و على اجازه مبارزه با او را از پيغمبر
خواست. پيغمبر شمشير خود را به على داد و عمامه بر سر او بست و از خدا خواست كه على را بر وى غالب كند. على به جنگ رفت و گرد و غبار بالا گرفت. على او را زد و از تكبير او دانسته شد كه عمرو كشته شده است؛ ياران عمرو فرار كرده و به آن سمت
ص: 221
خندق پريدند. زبير هم نوفل را با شمشير زد و دو نيم كرد».(1)
ولى در سيره حلبيه است كه: «آن عده چون آمدند و عمرو مبارز طلبيد، على برخواست و گفت: من از براى عمرو آماده ام. پيغمبر فرمود: بنشين، او عمرو است. عمرو «هل مِن مبارز» مى گفت و مسلمين را سرزنش مى كرد و مى گفت چه شد آن بهشت شما كه مى گوييد هركس از شما كشته شود، به آن مى رسد؟ پس چرا كسى به جنگ من نمى آيد؟ سپس ابياتى گفت كه از جمله آنهاست:
ولقد بححت من النداء بجمعهم هل من مبارز *** و وقفت إذ جبن المشيّع وقفة القرن المناجز
در مرتبه دوم هم على برخواست و همان جواب اول را از پيغمبر شنيد. و چون عمرو مجددا مبارز طلبيد، على برخواست و اعلام آمادگى كرد. پيغمبر فرمود: او عمرو است. گفت: اگر چه عمرو باشد، به جنگ او خواهم رفت. على در حالى كه به ميدان مى رفت اشعارى را خواند كه از آن جمله است:
لا تعجلنّ فقد أتا *** ك مجيب صوتك غير عاجز
ذونيّة و بصيرة *** يرجوا لغداة نجاة فائز(2)عمرو در سن نود سالگى به اين اندازه شجاع بود كه هيچ كس از شجاعان مسلمين، جرأت برابرى با وى را نمى كرد. على علیه السلام پس از چند مرتبه كه از رفتن به مبارزه نهى شد، سرانجام پيامبر اجازه جنگيدن داد و با آن تشريفات او را روانه كرده و دعا نمود تا خدا او را غالب سازد.
دوم، صاحب سيره حلبيه گويد: ضرار بن خطاب بعد از كشته شدن عمرو با پهلوانان قريش فرار كرد. در حين فرار با برادر خود عمر بن خطاب مصادف شد كه دنبال او راگرفته بود و مى خواست خود را به او برساند. ضرار برگشت و خواست عمر را با نيزه بزند، امّا خوددارى كرد و گفت: اى عمر! اين كه تو را نكشتم نعمتى است كه بايد شكر
ص: 222
آن را به جا آورى. نظير اين قصه از عمر در احد نيز با ضرار اتفاق افتاد؛ عمر را با نيزه بلند كرد و گفت: من تو را نمى كشم اى پسر خطاب».(1)
مسلّم است كه «عمر» برادر «ضرار» نيست؛ طبرى او را ضرار بن خطاب بن مرداس از نسل محاربين فهر دانسته است.(2) ولى عمر، فرزند خطاب بن نفيل بن عبدالعزى از نسل غالب بن فهر است.
صاحب سيره اشتباه بزرگى نموده است كه سعى دارد اندازه شجاعت ضرار را از بلند كردن عمر با نيزه خود نشان دهد، در حالى كه او پس از كشته شدن عمرو فرار مى كند، او از عمر فرار نمى كند ولى عمر خواست از فرصت استفاده كند و گمان كرد كه مى تواند ضرار را در اين موقع صيد كند. ضرار چون متوجه شد كه عمر دنبال او است نه على، حاجت به برگشتن و زدن و با نيزه بلند كردن نداشته گفت: زندگانى خود را از اين پس از من بدان و شكر آن را به جا آور، وگرنه عُمْر تو به آخر مى رسيد. عمر برگشت و از تعقيب آن شير صرف نظر كرد.
سوم، نوفل بن عبداللّه از ملازمان عمرو بود كه از خندق عبور كرده و در ميان مسلمانان آمده بود. صاحب طبقات نوشته است: «پس از كشته شدن عمرو، اصحاب او فرار كردند و زبير بر نوفل حمله نمود و او را با شمشير دو نيم نمود».(3)
در سيره حلبيه كشته شدن او به سه نحو نقل شده است: يكى به همان نحو كه صاحب طبقات گفته و دوم آن كه اسب خود را زد كه از خندق عبور كند همان طور كه موقع آمدن عبور كرده بود، ولى اسب و سوار در خندق افتاده و گردنش شكست و خدا او را كشت. سوم آن كه چون در خندق افتاد، مسلمانان به او سنگ مى زدند. گفت اى گروه عرب! كشتن بهتر از اين است. على علیه السلام پايين رفت و با شمشير او را دو نيم نمود».(4)
ص: 223
طبرى نيز كشنده نوفل را على علیه السلام دانسته است.(1)
آنچه به نظر مى رسد، اين است كه اسب او نتوانست بدان سمت پرواز كند. به همين دليل در خندق افتاد و قهراً مسلمانان كه تازه جان گرفته و دنبال اين شجاعان را گرفته بودند، به او سنگ مى زدند. او تقاضاى كشتن بهتر كرد. على رفت و او را به ضرب شمشير، دو نيم كرد. بعضى از مورخين چون نتوانستند اين فضيلت را براى على علیه السلام ببينند، يا نوشتند چون در خندق افتاد، خدا او را كشت و يا نوشتند زبير او را دو نيم كرد. حال مطلب اينجاست كه اگر زبير، توانايى داشت مثل على، شجاعان را دو نيم كند، يك ساعت قبل كجا بود؟ آنان از مثل عمر و زبير فرار نكرده بودند.
آرى! دشمنان على علیه السلام اينگونه نقل ها را براى كتمان فضيلت على علیه السلام درست كردند و ديگران هم چه بسا ندانسته، احاديث مختلف را نقل نموده و راه تشخيص را مشكل كردند، مگر براى كسى كه بخواهد با ديده عقل و انصاف بنگرد.
چهارم، طبرى به نقل از ابن اسحاق درباره صلح پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم با دو نفر از بزرگان غطفان (عُيَينة بن حصن و حارث بن عوف مرّى) نوشته است: «صلح، بر ثلث ميوه جات مدينه نوشته شده و امضاى شهود بر آن مانده بود. پيغمبر سعد بن معاذ و سعد بن عباده را خبر نمود. آنان گفتند: از جانب خدا مأمور هستى يا آن كه به جهت مصالح ما اين كار را مى كنى؟ فرمود: براى شما؛ چون عرب بر جنگ با شما متفق شدند، خواستم در ميان آنان جدايى افكنم و بهتر دانستم كه غطفان از قريش جدا شوند. سعد معاذ گفت: در حال كفر، ما به آنان باج نمى داديم، حال كه مسلمان شديم و به سبب شما عزيز گشتيم، به آنان باج بدهيم؟ نه به خدا به جز شمشير به آنان نمى دهيم. پس سعد معاذ نوشته را با اجازه از پيغمبر محو و پاك نمود».(2)ما اين نقل را از جهاتى با احتياط، تلقى مى كنم؛ زيرا چگونه مى توان باور كرد كه پيغمبر چنين امر مهمى را كه عبارت است از تصرف در اموال اهل مدينه، بدون مشورت
ص: 224
و رضايت آنان انجام داده و نوشته صلح تمام شده باشد؛ با آن كه خداوند به او امر كرده است كه با مشورت مسلمانان كار كند؟! «وَ شاوِرهُمْ فِى اْلاَمْرِ(1)؛ در كار[ها] با آنان مشورت كن».
در سيره نبويه در ضمن قصه صلح با مشريكين در حديبيه، از ابوهريره نقل مى كند: كسى را كه بيش تر از پيغمبر با اصحابش مشورت نمايد، نديدم. پس چگونه مى توان باور كرد آن حضرت در آخر وقت با سعد مشورت بنمايد؟! اگر نظريه آن دو بزرگ در انجام امر تأثير داشت، چگونه جلوتر تصميم مى گيرد، به حدى كه نوشته هم تمام مى شود؟! و اگر مشورت با آنان تأثير نداشت، پس چرا در آخر وقت، آن دو را در جريان امر قرار مى دهد؟! و چگونه پس از مخالفت آن دو، منصرف مى شود؟! و چگونه مى توان باور كرد كه سعد معاذ و سعد عباده از پيغمبر قوى تر بودند كه با كمال جلادت و شجاعت بگويند كه به جز شمشير به آنان چيزى نمى دهيم و پيغمبر ضعفِ نفس به خرج داده باشد، به حدى كه ثلث ميوه جات را به دشمن واگذار نمايد؟! و چگونه مى توان باور كرد كه سعد معاذ و سعد عباده آن اندازه شجاعت داشتند كه جواب تمامى احزاب را با شمشير بدهند؛ با آن كه قسمتى از مسلمانان، منافقين بودند كه در مقام برگرداندن مردم از ميدان جنگ بودند و قسمتى هم كه مؤمن بودند، اندامشان از هيبت و تجمع احزاب به لرزه در آمده بود و مبتلا به لرزش در عقايد شده بودند: «وَتَظُنُّونَ بِاللّه الظُّنُوناً»(2)
اگر اين دو نفر آن مقدار شجاعت داشتند، خوب بود تا يكى از آن دو به ميدان همان يك نفر، يعنى عمرو بن عبدود مى رفتند و يا يكى از انصار را وادار مى كردند كه آن پهلوانِ پير نود ساله را از ميدان جنگ برگرداند و اين قدر نعره نكشد! آيا انصار با شمشيرهاى خود پاسخ احزاب را دادند و يا آن كه جواب دشمنان، در برق شمشير على بن ابى طالب عليهماالسلام بود؟ نمى دانيم بافنده اين حديث چه نظرى داشت؛ قصد شما پايين آوردن مقام پيغمبراكرم بود و يا بالا بردن مقام اصحاب؟!
ص: 225
پيغمبر محصور بود و محاصره مدّت ها طول كشيده بود. مشركين قريش هم با احزاب خود، دور پيغمبر را گرفته و راه تجارت را بر او بسته بودند. يهود نيز اگر چه با آنان بودند، ولى يهود به سببى - كه در بخش اهل كتاب متعرض آن خواهيم شد - از كمك به قريش دست برداشتند. مدت محاصره جمعا قريب يك ماه طول كشيد، و كار بر پيغمبر بسيار سخت شد. و چنانچه از قصه حذيفه دانسته مى شود، تمامى قشون پيغمبر از جهت شدت سرما و گرسنگى در نهايت سختى بودند. هريك از اين دو امر، سبب مهمى براى بيچاره نمودن سپاه به شمار مى آمد. در مدت محاصره، در ميان دو سپاه، جنگ نبود؛ چون با وجود كندن خندق به يكديگر دسترسى نداشتند، ولى در آخر كار عمرو با آن جماعت به وسيله پرش اسب ها خود را به سمت مسلمانان رساند؛ و در اثر كشته شدن عمرو با شمشير على علیه السلام، اصحاب او فوراً فرار كردند؛ كه بعضى كشته شده و بعضى نجات يافتند.
ما فرض مى كنيم كه يهود از اول بى طرف بود و عمرو هم در ميان مشركين نبود، نظير جنگ احد، پس چرا مشركين بى آن كه جنگ كنند و شهر را تصرف نمايند شبانه فرار كردند؟ در حالى كه مى توانستند به خاطر طولانى شدن محاصره، پيغمبر را كه حتى وسيله گرم كردن و سير نمودن سپاه خويش را نداشت، به مصالحه مجبور نمايند. چنانچه در «صلح حديبيه» با همين باقى مانده از قريش صلح نمود.
قريش كه آن همه به خود زحمت داد و چنان سپاهى را از قبايل مختلف عرب با مخارج طاقت فرسا و تبليغات بسيار گران جمع آورى نمود، چگونه بى اخذ نتيجه، شبانه رفتند؛ با آن كه در ميان احزاب، اختلاف كلمه پديد نيامد و تا ساعت آخر، عرب ها با هم دوست بوده و پيغمبر خدا را دشمن مى دانستند، از طرفى هم دشمن خارجى متوجه آنان و يا وطن آنها نگشته بود؟!
در حالى كه اگر آنان مدت محاصره را بيش تر مى كردند، به خودى خود، شهر را متصرف مى شدند. گذشته از اين، منافقين در مقام تفرقه ميان مسلمين برآمده و مى گفتند:
ص: 226
«يا اهل يثرب! لا مقام لكم؛ اى اهل مدينه! براى چه اين جا مانديد جاى توقف نيست».
قطع نظر از اختلاف كلمه اى كه ميان مسلمين افتاده و ضعف ايمان مؤمنين، ضعف مالى پيغمبر در اداره كردن سپاه و حفظ نمودن آنان از سرما و گرما، خود به خود موجب اضمحلال و مغلوبيت پيغمبر و غلبه كفار بود، بى آن كه جنگى كنند. آيا سپاهيان كفر اين امور را نمى دانستند؟ آيا به وسيله منافقين، ارتباط نداشتند؛ جايى كه حذيفه جاسوس پيغمبر به آسانى مى تواند از خندق عبور كند و شبانه به اردوگاه مشركين رود، مشركين با آن زيادى نفرات خود نمى توانستند با منافقين تماس گرفته و ارتباط داشته باشند؟ آيا آنان نمى دانستند براى چه اين همه زحمت به خود داده و اين همه خسارت را متحمل شده اند؟ آيا نمى دانستند هنوز كه نتيجه نگرفته اند براى چه برگردند؛ آن هم با آن سرعت و شبانه؟ مگر اين حركت آنان به جز فرار، نام ديگرى دارد؟ مگر مشركين مى ترسيدند كه اگر علناً بروند، مورد تعقيب و هجوم مسلمانان قرار گيرند كه شبانه از تاريكى استفاده كرده و فرار كردند؟ تا جايى كه تاريخ مى نويسد ابوسفيان، رئيس مشركين، فرصت آن را كه شترش را باز كند نداشت و سوار بر شتر بسته شده بود؟
با تأمل در آيه شريفه «يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اذْ كُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَاَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ ريحاً وَجُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَكانَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيراً(1)؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد، نعمت خدا را بر خود به ياد آريد، آنگاه كه آنها را نمى ديديد فرستاديم، و خدا به آنچه مى كنيد همواره بيناست». دانسته مى شود كه مسلمانان طاقت دفاع از خود را در برابر مشركين و احزاب نداشتند و خداوند نيز مى ديد كه چه خيالات باطل و گمان هاى فاسدى در حق خدا و پيغمبر مى كنند تا جايى كه وعده هاى فتح و ظفرى را كه پيغمبر از جانب خدا مى داد (حتى در همان حالى كه مشغول كندن خندق بود، وعده فتح قصر
ص: 227
كسرا و شام را داد(1)) غرور و دروغ مى خواندند. پس خداوند، خود در مقام دفاع برآمد «وَكَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنينَ الْقِتالَ(2)؛و خدا [زحمت] جنگ را از مؤمنان برداشت».
خداوند با فرستادن بادهاى تند و سپاهيانى كه به ديده مردم نمى آيند پاسخ جنود شرك را داد.
آرى! چون كار بر پيغمبر سخت شد و محاصره طولانى گرديد، آن حضرت در تاريكى شب بالاى تلّى رفت كه بعداً در آن جا «مسجدِ فتح» ساخته شد و دعا و استغاثه كرد. و بنابر نقل على بن ابراهيم، رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم به اين عبارت خداوند را خواند:
«يا صريخ المكروبين و يا مجيب المضطرين و يا كاشف الكرب العظيم! انت مولاى وليّى و آبائى الأولين، اكشف عنّا غمِّنا و همِّنا و كربنا و اكشف عنا شرّ هولاء القوم بقوتك و حولك و قدرتك»
جبرئيل نازل شده و به روان شدن باد و هجوم ملائكه بر سپاهيان مشركين بشارت داد؛ و نويد داد به اين كه خيمه هاى دشمنان از جاى كنده مى شود. آن گاه پيغمبر سه مرتبه
حذيفه را خواست. حذيفه در مرتبه سوم جواب داد. حضرت فرمود: «من تو را مى خوانم، جوابم را نمى دهى؟ عرض كرد پدر و مادرم فدايت! از ترس و سرما و گرسنگى است. فرمود: برو اخبار كفار را براى من بياور و هيچ كارى انجام نده».(3)
ولى به روايت ابان بن عثمان پس از رفتن حذيفه، پيغمبر، خدا را اين گونه خواند:
«يا صريخ المكروبين. يا مجيب دعوة المضطرين. اكشف همّى و كربى فقد ترى حالى و حال من معى»
پس جبرئيل آمد و بشارت مغلوبيت كفار را آورد. آنگاه پيغمبر به حال تواضعنشست و گفت: «شكرا شكرا كما آويتنى و آويت من معى».(4)
ميان اين دو روايت مى توان به اين نحو جمع كرد كه پيغمبر دعا كرد و جبرئيل خبر
ص: 228
آورده بود كه ملائكه و باد حركت كرده اند. آن گاه حضرت، حذيفه را فرستاد تا با چشم ببيند و خبر آورد. و پس از رفتن حذيفه و بعد از آن دعاى مختصر، جبرئيل مجدداً آمد و خبر وصول باد و سنگ ريزه را به تفصيل آورد. پس پيغمبر به آن نحو شكر نمود كه خود و اصحاب، مورد ترحم حق واقع گشته و از آن سختى ها و گرفتارى ها نجات يافتند.
بنابر نقل طبرى «به خاطر هجوم سرما و شدت گرسنگى و ترس از دشمن، هيچ كس جواب پيغمبر را نداد».(1)
حذيفه مى رود و مى بيند كه باد، چادرهاى مشركين را از جاى مى كند و مى برد و آنها براى نجات يافتن از شر سنگ ريزه ها به زير سپرها پناه مى برند. وقتى ابوسفيان شدت امر را مى بيند در آن مجلسى كه خالى از اغيار تصور مى كند (و حال آنكه حذيفه در آن مجلس بود) مى گويد كه با اهل زمين مى توان جنگيد، ولى با اهل آسمان، چنانچه محمد مى گويد، نمى توان كارى كرد. چهارپايان از كار افتاده و جاى توقف نمانده است. پس همان ساعت تمامى دسته جات، شبانه، فرار كردند. ابوسفيان از شدت وحشت سوار شتر بسته شده و ملتفت پا بند او نبود. اين قضيه را طبرى از ابن اسحاق و صاحبان مغازى با مختصر تفاوتى كه مضر به مقصود نيست، نقل نموده است».(2)
آرى! سرّ حركت فورى وشبانه احزاب، اين است؛ بى آن كه در ميانشان اختلاف پديد آمده و يا دشمنى به موطن آنان حمله نموده باشد و يا آن كه آذوقه آنان تمام گشته و دچار محاصره و گرفتار گرسنگى شده باشند.
جايى كه - به نقل صاحبان مغازى - پيغمبر حاضر شده باشد به جمعى از احزاب(غطفان) ثلث ميوه جات مدينه را بدهد تا آنان از يارى قريش دست بردارند، چگونه حاضر نبود كه با خود قريش صلحى واقع سازد. قريش به قدرى غافل گير و بيچاره شدند كه جاى اين گونه فكرها براى آنان نبود. عذاب را به چشم ديدند، بنابر اين، در مقام فرار برآمدند.
در قرآن پيش بينى اين گونه عذاب شده بود، وقتى در مكه معظمه وليد بن مغيزه
ص: 229
مخزومى نزد پيغمبر آمد تا قرآن را بشنود و درباره آن حضرت قضاوت كند، چون پيغمبر به اين آيه شريفه رسيد، «فَاِنْ اَعْرَضُوا فَقُلْ اَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَثَمُودَ(1)؛ پس اگر روى برتافتند بگو: شما را از آذرخشى چون آذرخش عاد و ثمود بر حذر داشتم»؛ از وحشت مو بر بدن وليد راست شد.
در بيان علت آن مى توان گفت كه چون مشركين قريش نظير كفار عصر نوح و يا بعضى از پيامبران ديگر نبودند كه مصداق آيه «وَلايَلِدُوا اِلاّ فاجِراً كَفّارا(2)؛ و جز پليدكار ناسپاس نزايند» باشند، بلكه اولاد و نسل آينده مشركين عصر پيغمبر مسلمان مى شدند. از اين جهت عذاب نازل شده، آنان را هلاك نكرد و تنها شرّ آنان را از سر مسلمين رفع نمود. ديگر آن كه خود آنان نيز اسلام مى آوردند و نظير قوم نوح نبودند كه اصلاً اسلام نياورند و مستحق عذاب و نابودى باشند. حتى در غزوات آينده شركت كرده و در فتوحات مسلمين خدمت ها كردند. همين خالد، فاتح «شامات» و عمرو بن عاص، فاتح «مصر» است و عكرمه نيز در جنگ «يمامه» شركت كرد. رؤساى قريش و غطفان و احزاب هم اين گونه شدند.
نكته ديگرى نيز در بين است و آن تفاوت پيغمبراكرم با ساير پيغمبران الهى است.
آرى! او رحمة للعالمين است. پيغمبر در جنگ احد دعا مى كند كه خدايا! قوم من نادان هستند، آنان را هدايت كن. و در همين جنگ هم مى گويد گرفتارى مرا رفع كن و به من و اصحاب من رحم كن و ما را نجات ده، نه اين كه بر مشركين نفرين كند، ولى نوح شيخ المرسلين، مى گويد:
«رَبِّ لاتَذَرْ عَلىَ اْلاَرْضِ مِنَ الْكافِرينَ دَيّاراً»(3)
«پروردگارا! هيچ كس از كافران را بر روى زمين مگذار».
ص: 230
و موسى كليم اللّه نيز مى گويد:
«رَبَّنا اَطْمِسْ عَلى اَمْوالِهِمْ وَاشْدُدْ عَلى قُلُوبِهِمْ فَلايُؤْمِنُوا حَتّى يَرَوُا الْعَذابَ الاَْليمَ»(1)
«پروردگارا، اموالشان را نابود كن و آنان را دل سخت گردان كه ايمان نياورند تا عذاب دردناك را ببينند».
تفاوت راه از كجا تا كجاست؛ يكى هلاك و نابودى كفار را مى خواهد تا در آن موقع كه راه توبه باز است ايمان نياورند، امّا پيغمبر ما مى فرمايد: خداوندا! آنان را هدايت كرده و به ايشان رحم كن. اين است سرّ هزيمت و فرار احزاب. و خداوند، خود، دين خود را حفظ كرده و احزاب را شكست داد: «لا اله الاّ اللّهِ وحده وحده. أنجز وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده».
ص: 231
ص: 232
• چرا رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم به قصد عمره سفر نمود؟
• دعوت پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از اعراب و تخلف آنان
• جلوگيرى نمودن قريش و پيغام رسانى عثمان
• مفاد قرار داد صلح
• اعتراض منافقين به تصميم پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم
• تأثير صلح در وضعيت مسلمين
• لغو نمودن يك ماده از مواد معاهده توسط قريش
• آن قسمت از قرار داد شامل زنان نمى شد
• عمره قضا و سرّ محفوظ ماندن پيغمبر با كثرت دشمنان
ص: 233
ص: 234
«حديبيه» نام محلى است نزديك مكه معظمه نرسيده به حرم، كه پيغمبر به قصد به جا آوردن «عُمره» با هزار و هشتصد نفر از مسلمين (و بنابر نقل صاحب طبقات، هزار و ششصد نفر و بنابر قولى هزار و چهارصد(1) و هم چنين هزار و پانصد نفر در سيره نبويه نقل شده است(2)) در ماه ذى العقدة الحرام سال ششم هجرت مُحرِم شدند. آنها قربانى را پيشاپيش مى راندند؛ كه شصت و شش شتر قربانى مخصوص پيغمبر خدا بود. امّا بنابر نقل صحيح از امام صادق علیه السلام، قريش جلوگيرى كرده و نگذاردند كسانى كه عازم زيارت خانه خدا بودند وارد مكه معظمه شوند و عمره را به جا آورند. اين ظلمى بود كه قريش نسبت به پيغمبر نمودند و سابقه تاريخى نداشت كه در ماه حرام قاصد خانه خدا را از عبادت مشروع كه براى آنان نيز منفعت داشت جلوگيرى كرده باشند.
عروة بن مسعود ثقفى كه از اشراف عرب و بزرگ ثقيف در طائف بود از طرف قريش نزد پيغمبر آمده و گفت: قريش با زن و بچه بيرون آمده و سوگند ياد كردند كه تا يك نفر زنده در ميانشان باشد، نگذارند وارد مكه شوى. پس براى چه قوم و فاميل خودت را نابود مى كنى؟
پيغمبر فرمود: من براى جنگ نيامدم، بلكه براى عمره و عبادت كردن آمدم و گوشت اين ها را براى شما مى گذارم. عروه گفت: به خدا كسى چون تو را نديدم كه از مقصد او جلوگيرى نموده باشند. آن گاه عروه نزد قريش برگشت.
مشركين گفتند: اگر محمد وارد مكه شود و عرب بشنود، ما در نزد آنان ذليل و خوار
ص: 235
خواهيم شد و عرب بر ما جسور و چيره مى شوند.(1) قريش كه با متفقين خود از احابيش براى مقابله با پيغمبر آماده شده بودند، بزرگ احابيش را نزد پيغمبر فرستادند او وقتى از دور حيوان هايى كه براى قربانى آورده بودند را ديد و دانست كه آن شتران براى كشتن است و آن جمعيت براى عمره آمده اند، نزد پيغمبر نرفت و به قريش گفت: ما براى اين با شما هم عهد نشديم كه قربانى را از محلش برگردانيم. قريش گفتند: ساكت شو! تو أعرابى هستى. گفت: به خدا اگر از قصد محمد جلوگيرى كنيد با جماعت احابيش از شماها كناره گيرى مى كنم. گفتند: صبر كن تا با محمد قرار دادى بنماييم.
«وَمالَهُمْ اَلاّيُعَذِّبَهُمُ اللّهُ وَهُمْ يَصُدُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَما كَانُوا اَوْلِياءَهُ اِنْ اَوْلِياؤُهُ اِلاَّالْمُتَّقُونَ»(2)
«چرا خدا [در آخرت] عذابشان نكند، با اين كه آنان [مردم را] از [زيارت]
مسجد الحرام باز مى دارند در حالى كه ايشان سرپرست آن نباشند. چرا كه سرپرست آن جز پرهيز كاران نيستند، ولى بيشترشان نمى دانند».
عجبا! قريش با چنين خيانتى و جلوگيرى از عبادتى در ماه حرام، كه براى همه امن است، خود را از دوستان خداوند مى دانست و حال آن كه از دشمنان خدا و مستحق عذاب بودند.
«اِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبيلِ اللّهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَّذى جَعَلْناهُ لِلنّاسِ سَواءً الْعاكِفُ فيهِ وَالْبادِ وَمَنْ يُرِدْ فيهِ بِاِلْحادٍ بِظُلْمٍ نُذِقْهُ مِنْ عَذابٍ اَليمٍ»(3)
«بى گمان، كسانى كه كافر شدند و از راه خدا و مسجد الحرام - كه آن را براى مردم، اعم از مقيم در آن جا و باديه نشين، يكسان قرار داده ايم - جلوگيرى مى كنند، و [نيز] هر كه بخواهد درآن جا به ستم [از حق] منحرف شود، او را از عذابى دردناك مى چشانيم».
ص: 236
افتخار قريش به اين بود كه سكان دار حرم و مجاور بيت اللّه الحرام بوده و سقايت حاج و عمارت مسجدالحرام را بر عهده دارند. امّا كفر به خدا و جلوگيرى آنان از زائرين خانه خدا كه براى عموم مردم آماده شده است موجب مى شود كه به عذاب دردناكى گرفتار شوند. اعتراض قريش به پيغمبر اين بود كه چرا سخن تازه آورده است و مى گفتند كه به روش پدران خود رفتار مى كنند، چگونه توانستند از راه و رسم پدران خود، صرف نظر كرده و از احترام به آن كس كه براى حج و عمره آمده است، چشم بپوشند؟! آنها به اين وسيله بدعت ناپسندى از خود باقى گذاردند؛ بدعتى كه الى يوم القامه موجب ملامت و سرزنش آنها خواهد شد.
پيغمبر اكرم به وسيله اين عمل، آبروى قريش را ريخته و از وجاهت عامه آنان كاست و آنها را مورد ملامت و سرزنش عموم قرار داد، به حدى كه چيزى نمانده بود دست قريش از متفقين خود (احابيش) كوتاه شود؛ چنانچه در پيش اشاره شد.
و به نقل ديگرى، سيد احابيش گفت: خدا راضى نيست از اين كه لخم، جذام، كنده، حمير (طوايف قحطان) و يمانى هاى عرب حج كنند، امّا پسر عبدالمطلب ممنوع شود.(1)
«لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُولَهُ الرُّؤيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ اِنْ شاءَاللّهُ ءامِنينَ مُحَلِّقينَ رُءُوسَكُمْ وَمُقَصِّرينَ لاتَخافُونَ فَعَلِمَ مالَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِن دُونِ ذلِكَ فَتْحاً قَريباً»(2)
«حقّا خدا رؤياى پيامبر خود را تحقّق بخشيد [كه ديده بود] شما بدون شك، به خواست خدا در حالى كه سرتراشيده و موى [و ناخن ]كوتاه كرده ايد، با خاطرى آسوده در مسجد الحرام در خواهيد آمد. خدا آنچه را كه نمى دانستيد دانست، و غير از اين پيروزى نزديكى [براى شما] قرار داد».
ص: 237
پيغمبر خدا در خواب ديد كه با مسمانان داخل مسجدالحرام شده و عمره بجا آورده و سَر تراشيدند و يا از مو كم كردند. اين خواب، نظير خواب ابراهيم علیه السلام بود. پس پيغمبر نيز همانند ابراهيم مأمور به عمل بود. امام صادق علیه السلام فرمود: خداوند عزّوجلّ به پيغمبر در خواب امر كرد كه با اصحاب داخل مسجدالحرام شده و طواف كند و سر بتراشد.
بلى! خداوند نيز اين خواب پيغمبر را تصديق نمود و تصريح فرمود كه البته داخل مى شويد. آن حضرت به اصحاب خود خبر داد و دستور حركت صادر كرد. آنها از «ذوالحليفه» مُحرِم شدند. شصت و شش شتر قربانى مخصوص پيغمبر بود و سايرين نيز به قدر قوت با خود شتر برده بودند. اظهار پيغمبر و اصرار او به اين خبر و آن كه به مسجدالحرام خواهيم رفت و عمره بجا مى آوريم و نزول آيه «لقد صدق اللّه»، پيش از رفتن، دلايل و نشانه هاى روشن بر نبوت آن سرور و از معجزات پاينده است كه هرگز كهنه نخواهد شد.
حضرت عيسى علیه السلام اگرچه از آنچه ذخيره مى كردند خبر مى داد، و همچنين به امر پوشيده، مطلع مى كرد، ولى ما وى را از گفته رسول خدا، محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم تصديق مى كنيم نه اين كه نصارا بتوانند براى مسلمين ثابت كنند. امّا اخبار پيغمبر از مسلّمات است.
عده اى از مسلمانان در نبوت پيغمبر شك كردند، چون گمان كردند كه همان سال مى بايست به خانه خدا بروند. پيغمبر به آنان پاسخ داد به همان نحو كه گفتم داخل مسجدالحرام مى شويم، ولى نگفتم همين امسال. و سال بعد به همان نحو داخل مسجد الحرام شدند. پس نمى توان گفت كه پيغمبر اين پيش آمد را پيش بينى مى كرد؛ زيرا هيچ عاقلى نمى تواند به طور جزم به امر پوشيده آينده خبر دهد.
پيغمبر در بين راه عزيمت به مكه، اعراب را نيز دعوت مى كرد تا در ركابش باشند و در موقع حاجت، مساعدت نمايند. ليكن اعرابِ «طائف»، «غفار»، «اسلم»، «مزينه»، «جهينه»، «اشجع» و «ديل» چون قريش را غالب مى دانستند و پيغمبر را، با آن جمع هزار و چند صد نفرى قادر به مقاومت نمى ديدند، دعوت آن حضرت را اجابت نكرده و در
ص: 238
جاى خود ماندند. اعراب خيال نمى كردند پيغمبر و يارانش از اين سفر مراجعت كنند؛ چون مى دانستند كه قريش ممانعت مى كند و در نتيجه مقاومت پيغمبر، او و همراهانش كشته خواهند شد.
خداوند در قرآن از اين واقعه اين گونه خبر داده است:
«سَيَقُولُ لَكَ الُْمخَلَّفُونَ مِنَ الاَعْرابِ شَغَلَتْنا اَمْوالُنا وَاَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْلَنا يَقُولُونَ بِاَلْسِنَتِهِمْ مالَيْسَ فى قُلُوبِهِمْ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللّهِ شَيْئاً اِنْ اَرادَ بِكُمْ ضَرّا اَوْ اَرادَبِكُمْ نَفْعاً بَلْ كانَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبيراً. بَلْ ظَنَنْتُمْ اَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَالْمُؤْمِنُونَ اِلى اَهْليهِمْ اَبَداً وَزُيِّنَ ذلِكَ فى قُلُوبِكُمْ وَظَنَنْتُمْ ظَنَّ السَّوْءِ وَكُنْتُمْ قَوْماً بُوراً»(1)
«بر جاى ماندگانِ باديه نشين به زودى به تو خواهند گفت: اموال ما و كسانمان ما را گرفتار كردند، براى ما آمرزش بخواه. چيزى را كه در دلهايشان نيست بر زبان خويش مى رانند. بگو اگر خدا بخواهد به شما زيان يا سودى برساند چه كسى در برابر او براى شما اختيار چيزى را دارد؟ بلكه [اين] خداست كه به آنچه مى كنيد همواره آگاه است. بلكه پنداشتيد كه پيامبر و مؤمنان هرگز به خانمان خود بر نخواهند گشت، و اين [پندار] در دلهايتان نمودى خوش يافت، و گمان بد كرديد، و شما مردمى در خور هلاكت بوديد».
ملاحظه مى شود كه خداوند در آيات شريفه فوق چگونه از امر آينده خبر مى دهد؛ او مى فرمايد كه به زودى اين عرب هايى كه از مصاحبت و همراهى با تو در اين سفر تخلف كردند مى آيند و عذر مى آورند كه در اثر گرفتارى و اشتغال به مال و خانواده نتوانستيم همراه تو باشيم و از تو خواهند خواست تا برايشان طلب آمرزش كنى. اعراب دروغ مى گويند و خداوند بر اعمال آنان مطلع است.
همان گونه كه گفته شد اعراب خيال مى كردند كه پيغمبر و همراهانش ديگر از آن سفر برنمى گردند و هيچ وقت وطن خود را نخواهند ديد. همين امر هم باعث تخلف آنان
ص: 239
از همراهى در اين سفر شد. آيات مزبور نيز إخبار به غيب است و خدا به پيغمبرش بشارت مى دهد و مى گويد كه: «شماها از اين سفر برمى گرديد، در حالى كه آنان خيال كرده بودند هرگز براى شما برگشتى نيست».
پيغمبر و همراهانش با آن كه مُحرِم بودند با خود سلاح داشتند. آنها به جايى رسيدند كه قريش خالد بن وليد را به عنوان مقدمه الجيش روانه كرده بود، و او براى جلوگيرى از پيغمبر آمده بود. و بالأخره در حديبيه تلاقى دو سپاه شد و قريش از راندن شتران و حركت مسلمانان جلوگيرى كردند. مبادله فرستادگان و سفيران به عمل آمد. پيغمبر از پيش به وسيله عثمان بن عفان براى قريش پيغام فرستاده بود. آرى! پيغمبر در اول امر خواست عمر را روانه مكه نمايد، امّا او قبول نكرد و گفت: خويشان من توانايى حفظ مرا ندارند، عثمان از اين لحاظ بهتر است. (زيرا خويشان او بنواميه بودند و رياست قريش در اين موقع به ابوسفيان اموى رسيده بود.) آن حضرت عثمان را فرستاد و او براى قريش خبر برد كه پيغمبر قصد جنگ و يا تصرف مكه را ندارد، بلكه براى اداى عبادت مى آيد و بر مى گردد.
قريش به جاى آن كه حسن استقبال نمايند و يا آن كه پيغمبر و همراهان او را مثل تمامى واردين و زائرين قرار دهند و مشمول قانون نمايند، عثمان را نگاه داشته و نگذاردند برگردد.(1) اين گناه ديگر قريش بود.؛ زيرا توقيف پيام رسان، بى جرم و سبب، خيانتى بلاشبهه است. هرچند قريش عثمان را اذيت نكرده و معزّز و محترم نگاه داشتند، ولى همين كه نگذاشتند او نزد پيغمبر برگردد، خود گناه بزرگى بود.
ابن اسحاق مى گويد: «پيغمبر خيال كرد او را كشته اند، بنابر اين براى اداى رسالت نزد قريش، مجدداً از اصحاب بيعت بر مرگ و يا عدم فرار گرفت».(2)
ص: 240
قريش به اقوام ديگر به نظر بزرگى نگاه نمى كردند بلكه بزرگى و آقايى را براى خود مى دانستند. عرب ها نيز خود را در مقابل قريش خاضع و خاشع مى ديده و زير بار سيادت آنان رفته بودند. البته كسى كه به قريش بدهكار نبوده و در ميان آنان سوء سابقه نداشت و خون كسى از قريش را هم نريخته بود، بر آن كسى كه خون هايى از آنان ريخته بود مانند: على علیه السلام و زبير برترى داشت.
در ميان مهاجرين چند نفر بودند كه اصلاً دستشان به خون قرشى آلوده نشده بود. مانند: عثمان و ابوبكر و عمر. اين بزرگان با آن و سبقت به اسلام و تعصب دينى و شدت غضب بر كفار و حضور در غزوات حتى يك بار خون كافرى از قريش را نريختند، بلكه از غير قريش نيز به خاطر نداريم احدى را در جنگ كشته باشند. پس قهراً مى بايستى فرستاده پيغمبر نزد قريش از اين جماعت باشد.
پيغمبر عمر را ترجيح داد و شايد سرّ ترجيح آن حضرت نيز شدت او بر كفار بود، ولى او زير اين بار نرفته و از خود ضعف نشان داد و اظهار داشت كه فاميل من قادر بر حفظ من نيستند، ولى بنى اميه، خويشان عثمان و توانا هستند. پس كسى كه در موقع عزت مسلمين و ذلت و ضعف قريش نتوانست پيغامى ببرد و كمك نمايد، چگونه در موقع ذلت و ضعف مسلمانان و عزت و شوكت قريش مى توانست كمكى كند و عزتى به اسلام عطا كند؟!
آرى! آنهايى كه عزت اسلام و مسلمين را به سبب اسلام آوردن عمر يا به لحاظ شخصيت خود او و يا به لحاظ توانايى فاميل او مى دانستند، بدانند كه اگر به لحاظ خود او بود چگونه امروز كه روز عزت اسلام و ضعف كفر است، ضعف خود را ثابت نمود؟ و اگر به لحاظ توانايى فاميل و بعضى از هواخواهان او است، واللّه العالم!
مذاكراتى در چند نوبت ميان مسلمين و قريش انجام پذيرفت و سفيران مكررا رفتو آمد داشتند. عروة بن مسعود ثقفى از طرف قريش آمد و از پيغمبر خواست تا برگردد و در صورت فتح، موجب نابودى قريش نشود. چون قريش عهد نموده بودند تا زنده
ص: 241
هستند از ورود مسلمين به مكه جلوگيرى كنند. او گفت كه مى بينيم يك مشت اوباش دور تو را گرفته اند كه از كنارت فرار خواهند كرد.(1) بديل بن ورقاء خزاعى هم آمد، و عاقبه الامر در اثر آمدن و مذاكرات طولانى سهيل بن عمرو به همراه جمعى، قرار بر صلح و ترك مخاصمه تا ده سال شد. آنها گفتند كه امسال بر گرديد و سال ديگر در عرض سه روز با اصحاب براى عمره بياييد. قريش هم عهد مى كنند تا شهر را خالى كرده و به تصرف پيغمبر دهند و پس از سه روز، پيغمبر بايد از مكه بيرون رود. قرار ديگر اين بود كه مسلمانان با اسلحه زياد وارد نشوند و شمشيرهايشان در غلاف باشد.(2)
يكى ديگر از بندهاى قرار اين بود كه هركس از قريش مسلمان شده و نزد پيغمبر فرار كند به اولياى او برگردانده شود امّا اگر از مسلمين كسى مرتد شد و برگشت، پيغمبر
او را نخواهد و قريش تحويلش ندهند.(3)
ديگر آن كه هركس از متفقين قريش بخواهد با پيغمبر هم عهد شود، آزاد باشد و هركس هم بخواهد با قريش عهد ببندد آزاد بوده و محفوظ و محترم شمرده شود. بنابر اين، «خزاعه» با پيغمبر و «بنوبكر» با قريش هم عهد شدند.(4)
يكى ديگر از مواد قرار داد اين بود كه به هيچ وجه ميان قريش و پيغمبر جنگى نباشد، نه به صورت آشكار و نه پنهانى.(5)
همچنين جزء عهدنامه بود كه مسلمانان مكه بتوانند آشكار به مراسم دين قيام كنند و از آنان به هيچ وجه جلوگيرى نشود.(6)
ديگر آن كه هركس از دو طرف بخواهد به مكه يا مدينه برود آزاد باشد.
در نتيجه اين قرار داد، مسلمانان با كفار و بالعكس مخلوط شدند. طى چند سال
ص: 242
برابر آنچه تا آن وقت اسلام آورده بودند و بلكه بيش تر به تعداد مسلمانان اضافه شد.(1)
اين بود اصول عهدنامه بين پيغمبر و قريش كه پس از رفت و آمدهاى زياد، به وسيله سهيل بن عمرو انجام گرفت.
سهيل، مرد عاقل و متينى بود و انصافاً از عهده انجام وظيفه به خوبى برآمد.
امام صادق علیه السلام مى فرمايد:
«چون قريش آمدند و پيغمبر از دور آنان را ديد، فرمود: واى بر قريش! جنگ آنان را بيچاره كرد! چرا مرا با عرب واگذار نمى كنند؟ اگر من راست مى گويم، پادشاهى را با پيغمبرى به سمت آنان مى آورم و اگر دروغ مى گويم گرگ هاى عرب مرا كفايت مى كنند و حاجت به قريش نيست. امروز اگر چيزى را از من بخواهند كه خدا را ناخوش نباشد، قبول خواهم كرد».(2)
ازاين كلمات نهايت عطوفتِ پيغمبر رحمة للعالمين و رقت آن حضرت از بيچارگى و استيصال آنان دانسته مى شود. او با آن همه دشمنى ها نگاه دشمنى به قريش نمى كند، بلكه با نهايت مهربانى به آنها مى نگرد. همچنين كمال انصاف پيغمبر از آن جمله اخير دانسته مى شود و معلوم مى گردد كه اگر درستى و راستى آن حضرت و كمك الهى نبود هر آينه مى بايست همان عرب ها بر پيغمبر غالب آيند. پس اين كه قريش با تمامى احزاب نتوانستند بر آن حضرت غالب شوند، در نتيجه كمك حق و نصرت الهى بود و لاغير.
طبرسى مى گويد: «سهيل گفت: اى ابوالقاسم! مكه حرم است و چون عرب بشنوند كه به زور آمدى، آنان نيز در ما طمع مى كنند و اطراف ما را مى گيرند و ما بيچاره مى شويم. ما تو را به خويشاوندى يادآور مى شويم و بدان كه مكه خانه تو بود. پيغمبر فرمود: چه مى خواهى؟ گفت: قرارداد صلح منعقد كن!»(3)
عبداللّه بن سنان نيز همين نقل را از امام صادق علیه السلام بيان مى كند.(4)
ص: 243
بنابر اين، ملاحظه مى شود كه در نقل ثقه جليل على بن ابراهيم قمى چگونه كلام سهيل و طرز بيان او، پيغمبر را منقلب نمود كه آن مظهر عطوفت و مهر، وقتى از دور آنان را مى بيند، متأثر مى شود!
در اثناى مذاكرات قريش با پيغمبر و رفت آمد نماينده قريش براى اصلاح برخى از مواد عهدنامه، مخالفت بعضى از صحابه شروع شد. در سيره نبويه آمده است: «مسلمين از مصلحت اين صلح آگاه نبودند؛ بنابر اين تشويش داشتند و هيچ يك از مسلمانان به جز ابو بكر از كارهاى پيغمبر راضى نبودند».(1)
همچنين در سيره نبويه است: «اين صلح تمام نشد، مگر پس از اعتراض بسيارى از مسلمين. مسلمانان به پيغمبر مراجعه كرده و مى خواستند كه با اين شروط، صلح را قبول نكند. مخصوصاً عمر، در ضمن سخنانش به پيغمبر گفت: مگر شما به ما نگفتى كه داخل بيت اللّه مى شويم و طواف مى كنيم؟ فرمود: بله، امّا مگر گفتم امسال؟ عمر گفت: نه. فرمود: بله تو مى روى و طواف مى كنى. صحابه نيز اين سخن را مى گفتند».(2)
من از اعتراض اين سابقين مسلمان بسيار درحيرت و شگفتم! آنان مگر نمى دانستند: «ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَلا مُؤْمِنَةٍ اِذا قَضَى اللّهُ وَرَسُولُهُ اَمْراً اَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ(3)؛ هيچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و فرستاده اش به كارى فرمان دهند، براى آنان در كارشان اختيارى باشد».
مگر آنها نمى دانستند: «مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ اَطاعَ اللّهَ(4)؛ هر كس از پيامبر فرمان بَرَد، در حقيقت، خدا را فرمان برده است» و مگر «اَطيعُوا اللّهِ وَاَطيعُوا الرَّسُولَ(5)؛ خدا و پيامبر رااطاعت كنيد» فراموششان شده بود؟
ص: 244
صحابه معترض دو اعتراض داشتند: يكى آن كه به پيغمبر مى گفتند: شما گفته بوديد كه ما داخل مسجدالحرام مى شويم پس چرا نشديم؟ چرا بايد برگرديم به مدينه؟
پاسخ پيغمبر به اعتراض عمر را دانستيد. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه درباره فرار عمر در جنگ احد مى نويسد كه واقدى مى گويد: عمر فرار كرد. كسانى كه مدعى اين امر هستند دليل ديگرى مى آورند و آن كلامى است كه واقدى در قصه حديبيه روايت نمود مبنى بر آن كه عمر در آن روز گفت: يا رسول اللّه! آيا شما به ما نگفتى كه به زودى وارد مسجد الحرام مى شويم و كليد خانه خدا را به تصرف خود در مى آوريم؛ حال آن كه جلوى شتران قربانى ما را گرفته و نمى گذارند به مكه برسند؟
پيغمبر فرمود: آيا گفتم در سفر عمره؟ گفت: نه. فرمود: به زودى داخل مسجد شده سرها را مى تراشيم و كليد كعبه را مى گيريم. آن گاه پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم رو به عمر كرد و فرمود: آيا روز احد را فراموش كرديد كه فرار مى كرديد و توقف نداشتيد و من شما را مى خواندم؟ آيا روز احزاب را فراموش كرديد كه دشمنان از بالا و پايين آمده و چشم ها از كار افتاده و دل ها به گلوها رسيده بود؟
مسلمانان عرض كردند: يا رسول اللّه! تو از ما بهتر مى دانى.
و سال بعد وقتى كه آن حضرت عمرة القضاء را بجا آورد و سر را تراشيد، فرمود: اين وعده اى بود كه دادم. معلوم مى شود كه اگر عمر در روز احد فرار نكرده بود، پيغمبر نمى فرمود كه آيا روز احد را فراموش كرديد كه فرار مى كرديد».(1)
امام صادق علیه السلام نيز مى فرمايد:
«روز فتح مكه پيغمبر پس از تصرف كليد خانه خدا، عمر را طلبيد و به او فرمود: اين تأويل آن خوابى است كه ديده بودم».(2)
با توجه به آنچه در اين بخش گذشت، ياد آورى چند نكته ضرورى به نظر مى رسد:
اولاً، اظهار نظر صاحب سيره نبويه كه گفت: هيچ يك از مسلمانان به جز ابوبكر از
ص: 245
كارهاى پيغمبر راضى نبود؛ دروغى آشكار است، هر كس كه مؤمن به خدا و پيغمبر بود تسليم اوامر آن حضرت بود و هيچ گونه شك و اعتراضى نداشت و هركس به پيغمبر اعتراض مى كرد منافق بود. مگر ابو حذيفه به شهادت عمر در روز بدر به جهت آنكه حكم پيغمبر را درباره نهى از قتل عباس بن عبدالمطلب و يا كليه بنى هاشم، قبول نكرد منافق نشده بود؛ تا جايى كه عمر اجازه خواست گردن او را بزند؟ پس هركس حكم صلح را قبول نكرد و تسليم امر پيغمبر نشد - چه رسد به آن كه اعتراض كند - منافق است.
بنابر اين در آن روز نفاق بعضى آشكار شد. بديهى است چنين نبود كه تمامى صحابه، از مؤمنين و منافقين، اعتراض داشته باشند. بلكه به نظر مى رسد براى پاك ساختن و تطهير عمر، ساختند كه تمامى صحابه چنين شدند.
روى اين حساب هر كس كه نام او در شمار اعتراض كنندگان نبود و اعتراض او ثابت نشد، حكم به مسلمان بودن و عدم نفاقش مى كنيم، تا خلافش ثابت شود.
ثانياً، اعتراض به صلح پيغمبر، قطع نظر از اين كه موجب نفاق مى شود، از كسى شايسته است كه در جنگ، شجاع و كرّار باشد، نه جبان و فرّار. كسانى كه در سختى ها همه همّ و فكرشان فرار و حفظ جان باشد و در مواقع امنيت، خود را دلسوز و با حرارت نشان دهند، به هيچ وجه سزاوار اظهار نظر نيستند. روى اين حساب - بنابر نقل واقدى - پيغمبر به عمر فرمود: آيا روز احد را فراموش كرديد كه فرار مى كرديد و توقف نداشتيد؟
همچنين آن حضرت ساير ايام سختى را كه فرار مى كردند يادآورى فرمود.
از همين بيان پيغمبر معلوم مى شود معترضين همان دسته اى بودند كه در مواقع سختى، حفظ نفس خويش را مقدم بر ساير واجبات مى دانستند. پيغمبراكرم از باب لزوم اطاعت از ولىّ به عمر و رفقاى او پاسخ نداد بلكه فرمود: شما كه در جنگ آن سوابق را داريد و در مواقع سختى عادت شما بر فرار است چرا در اين موقع كه از جنگ جلوگيرى مى شود، مخالفت مى كنيد و دم از ميل به جنگ مى زنيد؟! اين گونه بود كه معترضين متوجه اشتباه خود شده و عرض كردند كه يا رسول اللّه! تو بهتر مى دانى.
ثالثاً، از اين آيات شريفه اى كه درباره قصه حديبيه وارد شده است، چنين مى فهميم
ص: 246
كه تعداد قواى قريش و متفقين آنان بيش تر از قواى مسلمين بود و خداوند براى تأييد دين و نصرت پيغمبر هم بر دل هاى متابعين آرامش نازل نمود و هم از كفار جلوگيرى كرده و دست آنان را بست تا نتوانند نسبت به مسلمين تعرض كنند:
«لَقَدْ رَضِىَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنينَ اِذْيُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مافى قُلُوبِهِمْ فَاَنْزَلَ السَّكينَةَ عَلَيْهِمْ وَاَثابَهُمْ فَتْحاً قَريباً * وَمَغانِمَ كَثيرَةً يَأْخُذُونَها وَكانَ اللّهُ عَزيزاً حَكيماً * وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَ كَثيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَكَفَّ اَيْدِىَ النّاسِ عَنْكُمْ وَلِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنينَ وَيَهْدِيَكُمْ صِراطاً مُسْتَقيماً»(1)
«به راستى خدا هنگامى كه مؤمنان، زير آن درخت با تو بيعت مى كردند از آنان خشنود شد، و آنچه در دلهايشان بود بازشناخته و بر آنان آرامش فرو فرستاد و پيروزى نزديكى به آنان پاداش داد. و[نيز ]غنيمت هاى فراوانى خواهند گرفت، و خدا همواره نيرومند سنجيده كار است. و خدا به شما غنيمت هاى فراوان [ديگرى] وعده داده كه به زودى آنها را خواهدى گرفت، و اين [پيروزى] را براى شما پيش انداخت، و دست هاى مردم را از شما كوتاه ساخت، تا براى مؤمنان نشانه اى باشد و شما را به راه راست هدايت كند».
آرى! به واسطه صلح و متاركه جنگ بود كه پيروزى و غنايم زيادى در واقعه خيبر نصيب مسلمين گشت. پس اگر پيغمبر به صلح حاضر نمى شد و در رفتن به مكه اصرار مى ورزيد بدون ترديد با قواى قريش و متفقين آنان مواجه مى شد و صحابه نيز عمل سابق خود را انجام مى دادند؛ كارى كه در مواقع سخت مكررا انجام داده و رسول خدا را تنها گذارده بودند. شايد همان بيان سابق پيغمبر در پاسخ عمر - بنابر نقل ابن ابى الحديد از واقدى - اشاره به همين مطلب است كه آنها در اين نوبت نيز فرار خواهند نمود.
آرى! بى جهت نبود كه اعراب باديه نشين حاضر نشدند تا در ركاب پيغمبر بيايند. چون ممانعت و جلوگيرى قريش و بروز جنگ را پيش بينى مى كردند و در اين صورت مى دانستند كه از ياران پيغمبر - اگر چه هزار و هشتصد نفر باشند - كارى ساخته نيست. در
ص: 247
واقع آنها حساب كرده بودند كه فرار در اين سفر، بسيار خطرناك است؛ چون مأمن، نزديك نيست و با وجود دورى راه تا مدينه به آسانى نمى توانند از بيابان ها جان به سلامت ببرند. خداوند درباره متخلّفين فرموده است:
«بَلْ ظَنَنْتُمْ اَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَالْمُؤمِنُونَ اِلى اَهْليهِمْ اَبَداً وَزُيِّنَ ذلِكَ فى قُلُوبِكُمْ وَظَنَنْتُمْ ظَنَّ السَّوْءِ وَكُنْتُمْ قَوْماً بُوراً»(1)
«[نه چنان بود،] بلكه پنداشتيد كه پيامبر و مؤمنان هرگز به خانمان خود برنخواهند گشت، و اين [پندار] در دلهايتان نمودى خوش يافت، و گمان بد كرديد، و شما مردمى در خور هلاكت بوديد».
با توجه به آيه شريفه سوره فتح دانسته مى شود كه نجات مؤمنين و مراجعت آنان به مدينه در اثر تأييد حق و بستن دست هاى مشركين بود: «وَكَفَّ اَيْدِىَ النّاسِ عَنْكُمْ(2)؛ و دست هاى مردم را از شما كوتاه ساخت» دومين اعتراض اصحاب راجع به آن قسمت از عهدنامه بود كه ياد آور مى شد: اگر هركس از قريش اسلام آورد و به مدينه آمد پيغمبر او را تحويل قريش دهد، ولى اگر مسلمانى مرتد شد و نزد قريش رفت، پيغمبر او را نخواهد و قريش نيز او را تحويل ندهند. معترضين مى گفتند كه اين ذلت است و ما به اين خوارى تن نمى دهيم. عمر در موقعى كه مى خواستند نامه صلح را بنويسند نزد پيغمبر آمد و گفت: آيا تو پيغمبر نيستى؟ فرمود: چرا. گفت: آيا ما مسلمان نيستيم؟ فرمود: چرا. گفت:
پس براى چه تن زير بار ذلت و پستى بدهيم؟ پيغمبر فرمود: بلى، من بنده خدا هستم و هيچ گاه با خدا مخالفت نمى كنم.(3)
ابن ابى الحديد خبر را نقل كرده و حكم به صحت آن مى نمايد و معتقد است كه هيچگونه شكى ندارد و تمامى مردم آن را نقل كرده و مى گويند: عمر برخاست و به جمعى از صحابه گفت: مگر به ما وعده ندادى كه داخل مكه مى شويم، پس چرا در
ص: 248
حالى كه زير بارخوارى رفتيم به سمت مدينه بر مى گرديم؟ به خدا سوگند! اگر كسانى را بيابم كه كمك من باشند، زير بار ذلت و پستى نمى روم.(1)
صاحب طبقات نيز از عمر نقل كرده كه گفت: پيغمبر با قريش صلح بست به نحوى كه اگر كسى را بر من امير مى نمود، در حالى كه آن امير صلح مى بست من از آن امير اطاعت نمى كردم.(2)
همچنين بخارى روايت نموده است كه: در قرارداد بين پيغمبر با سهيل اين بود كه هر كس از ما نزد تو آيد، اگرچه مسلمان باشد، او را به ما برگردانى. پس مؤمنين كراهت
پيدا كرده و غضب نمودند و قبول نمى كردند، ولى سهيل بر اين امر اصرار داشت. پيغمبر نيز شرط را قبول نمود. مسلمين گفتند: سبحان اللّه! چگونه مسلمان به مشركين برگردد؟!
چند تن از كسانى كه اين سخن را مى گفتند، عبارت بودند از: عمر بن خطاب، أسيَد، سعد بن عباده و سهل بن حنيف.(3)
آنچه من از اين روايات به دست مى آورم اين است كه ليدرو رهبر مخالفين، عمر بود و عده كمى نيز با او همراه بودند، آنها هياهوى زيادى مى كردند، نه اين كه واقعا جماعتى قابل توجه باشند؛ زيرا خود عمر - بنابر آن خبر صحيح كه ابن ابى الحديدنقل نموده است - مى گويد: اگر كسانى را بيابم، زير بار ذلت و پستى نمى روم.
پس عمر جماعت حسابى نداشت وگرنه عَلَم مخالفت را برمى افراشت، ولى هواخواهان او ساختند كه مسلمين گفتند: سبحان اللّه! چگونه مسلمانان به مشركين برگردند؟! يا آن كه گفتند: مؤمنين كراهت پيدا كردند. و يا شايع كردند كه به جز ابوبكر، همه ناراضى بودند.
و در اثر اين دروغ ها خواستند تا مقام ابوبكر را خيلى بالا برده و به او در ايمان، نمره بالايى بدهند. همچنين خواستند جناب عمر را تنها نگذارده و اعتراض به پيغمبر و رد بر
ص: 249
او را - كه قطعاً با اسلام و ايمان جمع نمى شود و از موجبات نفاق و كفر است - در حق همه قائل شوند و در عين حال بر معترضين نام مسلمين و مؤمنين گذاردند.
آرى! همين عمر، پس از مرگ پيغمبر با آن كه جنازه مطهر رسول خدا هنوز دفن نشده بود و اهل بيت عليهم السلام مشغول غسل و كفن آن سرور بودند، با شمشير كشيده در ميان مردم مى گشت و مى گفت: هركس بگويد كه پيغمبر مرده است، منافق است و من او را با شمشير خواهم كشت.
حال سؤال اين جاست كه چگونه اعلام مرگ پيغمبر آن هم در صورتى كه كلام حقى بود، سبب نفاق مى شود و خون گوينده آن مباح مى گردد، امّا سرپيچى از دستور پيغمبر و تكذيب آن حضرت اشكالى ندارد؟! سبحان اللّه! اين چه ايمان و چه نفاقى است كه به ميل عمر درست مى شود و ملاك موافقت و مخالفت، او است؟
به راستى اگر اقدامات پيغمبر در خاموش كردن فتنه نبود هر آينه كار بالا مى گرفت، چنانچه در صفين بالا گرفت و به سبب آن پيمانى كه على با معاويه بست، عده اى از سپاهيان على علیه السلام برگشته و به نام خوارج، كارهايى كرده و خيانتهايى نمودند و در عين حال، خود را مؤمن و على علیه السلام را كافر مى خواندند.
آرى! عزت، در اطاعت از خدا و پيغمبر او است، آنها به هر چه امر كنند، مؤمن بايستى مطيع بوده و از خود نظرى نداشته باشد. و قطعا مخالف، منافق است.
«اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ يُتْرَكُوا اَنْ يَقُولُوا ءامَنّا وَهُمْ لايُفْتَنُونَ * وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبينَ»(1)
«آيا مردم پنداشتند كه تا گفتند ايمان آورديم، رها مى شوند و مورد آزمايش قرار نمى گيرند؟! و به يقين، كسانى را كه پيش از اينان بودند آزموديم، تا خدا آنان را كه راست گفته اند معلوم دارد و دروغگويان را [نيز] معلوم دارد».
در همان موقع امتحان مجددى انجام پذيرفت، ابوجندل پسر سهيل بن عمرو، نماينده قريش كه با پيغمبر خدا قرار داد نوشت از كسانى بود كه اسلام آورده و در چنگال
ص: 250
پدر اسير بود و خود را به محضر پيغمبر رسانيد. سهيل گفت: «به موجب عهد، او را بايد به ما برگردانيد. ابن اسحاق نقل مى كند: مخصوصاً آن موقع كه ابوجندل مسلمين را تحريك مى كرد و مى گفت: من مسلمانم و معذب بودم، راضى نشويد كه مشركين مرا ببرند، بر نارضايتى مسلمين افزوده شد.(1)
من مى گويم به جاى «مسلمين» بايد نام «معترضين» بر آنها گذارده شود.
بنابر نقل شيخ طبرسى: «پيغمبر از جا برخاست و دست ابوجندل را گرفت و فرمود: خداوندا! اگر اين راست مى گويد براى او راه فرجى بازكن. سپس به مسلمانان فرمود: بر ابوجندل سختى وارد نمى آيد. او را به پدر و ماردش مى سپارم، من مى خواهم بر طبق قرارداد عمل كرده باشم».(2)
ابن اسحاق مى گويد: پيغمبر فرمود: صبركن و از خدا اجر طلب كن. ما پيمان شكنى نمى كنيم و قرارداد بسته شده است».(3)
ملاحظه شود كه چگونه پيغمبر گرفتار دوست و دشمن گرديد! و تا آن موقع مبتلا به مشركين بود، از آن به بعد هم كه با مشركين قريش صلح كرده و متاركه جنگ نمود، به جمعى از صحابه و ياوران خود مبتلا گرديد؛ آنان كه مى بايست مجرى نيات و اوامر شريفه آن حضرت باشند، مبتلا به وسوسه شيطان گرديده و از دستورات پيغمبر خود مخالفت مى كنند.
اينك بايد ديد كه پيغمبر با چه بيان و زبانى با ابوجندل و عمر و تابعين او تسكين احساسات مى كند و از پراكندگى مسلمين و خوشنودى شيطان، جلوگيرى مى فرمايد. آيا جز با زبان نرم و خلقى نيكو، با آنان برخورد مى كند؟ قرآن در اين باره مى فرمايد:
«فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّا غَليظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْلَهُمْ»(4)
ص: 251
«پس به [بركتِ] رحمت الهى، با آنان نرم خو[و مهربان] شدى، و اگر تند خو و سخت دل بودى قطعا از پيرامون تو پراكنده مى شدند. پس، از آنان درگذر و بر ايشان آمرزش بخواه».
اجتماع مردم به دور پيغمبر، نه فقط در اثر ايمان بود، بلكه اخلاق نيك و پسنديده آن حضرت در نگهدارى آنان نقش به سزايى داشت. اگر او با آنها درشتى مى كرد و نرمى نداشت، همگى متفرق مى شدند؛ چون مؤمن حقيقى بسيار كم بود و كم هست: «وَقَليلٌ مِنْ عِبادِىَ الشَّكُورُ(1)؛ و از بندگان من اندكى سپاسگزارند».
پيغمبر مأمور به عفو است و همواره براى اصحاب طلب آمرزش مى كند. بنابر اين به همين دسته از مخالفين نيز عطوفت و مهربانى نمود. و در اثر همين عمل، فتنه خاموش شد و شيطان از ميان رفت. كوتاه سخن اين كه آن حضرت مى فرمودند: «هر مسلمانى كه مرتد شد، من به او علاقه ندارم؛ بهتر است نزد همان مشركين برود كه خواسته اوست. و هركس مسلمان شد، خداوند براى او راه فرجى باز مى كند، اگر چه در ميان مشركين باشد».
و چنين هم شد؛ همان ابوجندل، پس از مختصر زمانى خود را به ابوبصير رسانيد و جمعى پيدا شدند كه سر راه تجارت قريش را مى گرفتند و راحتى و آسايش را از قريش سلب مى نمودند. خداوند در قرآن مى فرمايد: «وَمَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً(2)؛ و هر كس از خدا پروا كند، [خدا] براى او راه بيرون شدنى قرار مى دهد».
سرانجام قريش صلاح خود را چنين ديدند كه اين ماده از عهدنامه را لغو كنند. روى اين حساب ابوسفيان را به مدينه فرستادند و خواهش كردند تا رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ابوبصير و ابوجندل و تمامى آن مسلمانان را به مدينه نزد خود بطلبد و نگاهشان بدارد. ان شاءاللّهاين قضيه را مشروحا بيان خواهيم كرد.
ص: 252
اين صلح كه به دستور خدا بود، براى مسلمين فتح عظيمى به همراه داشت. چون عمده دشمن هاى پيغمبر از قريش بودند و بيش تر جنگ هاى سخت آن حضرت با لشكر قريش بود و اعراب، جنگ مهمى با پيغمبر نكردند؛ مگر جنگ «حُنين» كه آن هم از جهات عديده با جنگ هاى بدر و احد و خندق قابل مقايسه نبود. بنابر اين، به واسطه صلح حديبيه مسلمانان از دشمنان سرسختى آسوده شدند و در نتيجه زودتر مى توانند به حساب عرب ها برسند و با خيال آرام متوجه هريك از آنان گردند.
همچنين از اين به بعد مى توانند با دشمنان اهل كتابِ خود تسويه حساب نمايند. بنابر اين مى بينيد كه به فاصله كمى، فتح خيبر پيش مى آيد. در حقيقت چنين پيروزى، ارمغانى است كه صلح حديبيه براى مسلمين به همراه آورده است. در نتيجه فتح خيبر مخصوص كسانى شد كه در حديبيه بودند. يعنى به ديگران اجازه شركت در غزوه خيبر داده نشد: «. . . فَاَصابَهُمْ فَتْحاً قَريباً * وَمَغانِمَ كَثيرَةً يَأْخُذُونَهَا . . .(1)؛ . . .و پيروزى نزديكى به آنان پاداش داد. و[نيز ]غنيمت هاى فراوانى خواهند گرفت».
اگر پيغمبر با قريش در حال جنگ مى بود، هيچ وقت نمى شد كه به حساب اهل خيبر برسد. بنابر اين، از ديگر آثار صلح حديبيه اين بود كه عده اى از متفقين قريش مانند خزاعه با پيغمبر هم عهد شدند. يكى ديگر از آثار صلح، آزادى مسلمانان مكه از شكنجه و سرزنش و تقيه و عبادت پنهانى بود. آنها از آن روز در مكه به صورت آشكار مى توانستند خدا را بپرستند و براى او سجده كنند و نماز بخوانند.
از طرفى ديگر وضع اقتصادى پيغمبر هم بهتر شده و باب تجارت به مكه و جاهايى كه قريش فاصله بودند باز شده بود. همچنين مسلمانان شهرهاى ديگر آزادانه مى توانستند براى هر مقصدى كه داشتند به مكه بروند.
از سوى ديگر وحشت از قدرت اسلام در قلوب ساير عرب ها جا مى گرفت. چون عظمت قريش در نزد جميع اعراب مسلّم بود و هيچ طايفه از عرب خود را برابر با قريش
ص: 253
نمى دانستند، چه رسد به آن كه برتر بدانند. و همان گونه كه قبلاً بيان شد، سرّ تخلف اعراب از همراهى با پيغمبر در همين سفر عمره، اين بود كه مى گفتند: پيغمبر و يارانش كشته مى شوند و ديگر به مدينه بر نخواهند گشت؛ چون قريش بر مسلمين غالب هستند.
عروة بن مسعود ثقفى يكى از اشراف عرب و از بزرگان طائف است - كه بنابر نقلى از سيره نبويه(1) و همچنين بنابر روايتى كه عبداللّه بن سنان از امام جعفر صادق علیه السلام بيان نموده است - او يكى از آن دو مردى است كه اعراب مى گفتند: چرا قرآن بر او نازل نشده است؟!
«لَوْلا نُزِّلَ هذا الْقُرْانُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظيمٍ»(2)
«چرا اين قرآن بر مردى بزرگ از [آن] دو شهر فرود نيامده است؟»
عروه در حديبيه به قريش مى گويد: «آيا شماها پدر نيستيد و من فرزند شما نيستم؟ گفتند: چرا».(3) از همين عبارت كوتاه اندازه عظمت قريش در نزد عرب ها و تقدم آنان بر جميع اعراب دانسته مى شود.
قريش پس از متاركه جنگ با پيغمبر ديگر چاره اى جز مسالمت يا متابعت از پيغمبر نداشت. تمامى اين امور را آينده ثابت نمود، بلكه فتح مكه هم در گرو همين صلح بود؛ چون قريش نسبت به بعضى از مواد عهدنامه، پيمان شكسته و به خزاعه كه هم عهد پيغمبر بود، آسيب رساندند. و همين امر سبب شد كه پيغمبر به سمت قريش حركت نموده و مكه را فتح كند.
پوشيده نماند كه همين صلح، سبب شده بود تا قريش از فكر جنگ بيرون رفته و متفقين خود را به تدريج از دست بدهند. همچنين سبب شد تا اسلام در ميان قريش شيوع پيدا كرده و مردانى از آنان مانند خالد بن وليد به سمت پيغمبر آيند و مسلمان شوند.
پيغمبر نيز با خيال راحت و فكرى آسوده از شر قريش مشغول به نشر اسلام و نابود كردن دشمنان دين شد.
ص: 254
پس هر قدر كه زمان مى گذشت به نفع اسلام و ضرر قريش بود. اين بود پاره اى از اسرار صلح پيغمبر و پليدى و خامى فكر كسانى كه ندانسته خيال مى كردند، اين صلح موجب ذلت و خوارى مسلمين و باعث عزت و توانايى مشركين است؛ كسانى كه به پيغبمر اعتراض مى كردند؛ اعتراضى كه نمى توان آن را دلسوزى به حال اسلام و مسلمين قلمداد كرد؛ زيرا يقينا آنان دلسوزتر از پيغمبر نبودند. از طرفى ديگر مى توان گفت كه اعتراض آنان ناشى از شك در نبوت پيغمبر بوده است:
«يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اَطيعُوا اللّهَ وَاَصيعُوا الرَّسُولَ وَاُولىِ اْلاَمْرِ مِنْكُمْ فَاِنْ تَنازَعْتُمْ فى شَىْ ءٍ فَرُدُّوهُ اِلىَ اللّهِ وَالرَّسُولِ اِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ اْلاخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَاَحْسَنُ تَأْويلاً»(1)
«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خدا را اطاعت كنيد و پيامبر و اولياى امر خود را [نيز] اطاعت كنيد؛ پس هرگاه در امرى اختلاف نظر يافتيد، اگر به خدا وروز بازپسين ايمان داريد، آن را به [كتاب] خدا و [سنت ]پيامبر عرضه بداريد، اين بهتر و نيك فرجام تر است».
يكى ديگر از كسانى كه مسلمان شده و از مكه به مدينه فرار نمود، ابوبصير ابن اَسَيد بن حارثه ثقفى بود. قريش دو نفر را براى پس گرفتن ابو بصير فرستادند و به موجب معاهده صلح او را با خود بردند. آنها بيرون مدينه مشغول خوردن خرما شدند. ابوبصير به يكى از آن دو نفر گفت: تو شمشير خوبى دارى. او گفت: آرى. مجرب هم هست و آزمايش خود را داده. ابوبصير به بهانه ديدن شمشير آن را از او گرفت و با همان شمشير او را كشت. نفر دوم شتابان خود را به پيغمبر رسانيد و گفت كه ابوبصير رفيق مرا كشت و من را هم خواهد كشت. ابوبصير گفت: يا رسول اللّه! شما به عهد خود وفا نموده و مرا تحويل دادى.
ص: 255
پيغمبر در حق ابوبصير فرمود: اگر كسى همراه داشته باشد، خوب مى تواند آتش جنگ را روشن كند. ابوبصير دانست كه پيغمبر او را تحويل خواهد داد. بنابر اين، در مدينه نماند.
شيخ طبرسى نوشته است پيغمبر لباسهاى آن كشته را به ابوبصير واگذار فرمود: ابوبصير رفت و پنج نفر همراه نمود و بر سر راه تجارت قريش نشست و مشغول ياغى گرى و گرفتن مال و جان قريش شد. همان ابوجندل پسر سهيل (كسى كه پيغمبر او را در وقت معاهده تحويل پدر داد و از خدا خواست تا اگر ايمان به خدا و رسول دارد، راه فرجى براى او باز شود) با هفتاد نفر خود را به ابوبصير رسانيد و تمامى مال التجاره قريش به تصرف اينان مى آمد. قريشِ بيچاره، مستأصل شدند؛ چون اين جمع به عنوان راهزن و ياغى بوده و براى خود محل معينى نداشتند، پس اگر قريش به جنگ آنان مى رفت، با خسارت فراوان مواجه مى شد. در نتيجه اين جمع، براى قريش بسيار خطرناك شدند و به كلى راه تجارت آنان قطع شد. اين گونه بود كه قريش ابوسفيان را نزد پيغمبر فرستادند تا اعلام كند كه ما اين جماعت را نمى خواهيم و چون مسلمان هستند، شما آنان را نزد خود بطلبيد. همچنين قريش از او خواستند تا بگويد كه ما از اين قسمت از عهدنامه صرف نظر مى كنيم.(1)
آرى! اين همان ماده از عهد نامه بود كه معترضين به خاطر كوتاه نظرى مى گفتند كه ما را خوار و ذليل مى كند و ما تن به خوارى نمى دهيم. سپس آنان دانستند كه اطاعت بهتر بود: «ذلِكَ خَيْرٌ وَاَحْسَنُ تَأويلاً(2)؛ اين بهتر و نيك فرجام تر است».
محمد بن اسحاق مى گويد: «همين جماعت ابوبصير بودند كه وقتى ابوالعاص بن ربيع اموى (داماد پيغمبر و خواهرزاده خديجه) با جمعى از قريش با اموال اهل مكه سفر تجارت مى كردند، اموال آنان را گرفتند و به احترام آن كه ابوالعاص سابقاً داماد پيغمبر
ص: 256
بود از كشتنشان صرف نظر نمودند. امّا همگى آنان را به جز ابوالعاص اسير كردند. ابوالعاص چون ديد هم تمامى اموالى را كه در تصرفش بود از دست داده و هم راه را بر خود بسته ديد، چاره اى نديد جز اين كه بيايد به مدينه و از پيغمبر خواهش نمايد تا تمامى اموال او را رد كند. ابوالعاص آن اموال را به مكه برد و در آن جا آشكارا اسلام آورد سپس به مدينه برگشت و پيغمبر هم زوجه اش را به او برگردانيد».(1)
هرگاه يكى از زن هاى كافران مسلمان شود، به خاطر اسلام، علاقه زوجيت زن مسلمان و مرد كافر قطع شده و ميان آن دو جدايى مى افتد و بر يكديگر حرام خواهند شد. پس اگر زن، اسلام آورد و به مسلمين ملحق شد نمى توانند او را به كفار رد نمايند.
گويند پس از قرار صلح، در همان حديبيه، دختر حارث اسلام آورد. شوهرش آمد و او را از پيغمبر خواست و گفت: يا محمد! به شرط عمل كن! به همين مناسبت اين آيات نازل شد:
«يا اَيُّهَاالَّذينَ آمَنُوا اِذا جائَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللّهُ اَعْلَمُ بِاِيمانِهِنَّ فَاِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ اِلىَ الْكُفّارِ لاهُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَلاهُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ وَاتُوهُمْ ما اَنْفَقُوا وَلاجُناحَ عَلَيْكُمْ اَنْ تَنْكِحُوهُنَّ اِذا ءاتَيْتُمُوهُنَّ اُجُورَهَنَّ وَلاتُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ وَسْئَلُوا ما اَنْفَقْتُمْ وَلْيَسْئَلُوا ما اَنْفَقُوا ذلِكُمْ حُكْمُ اللّهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَاللّهُ عَليمٌ حَكيمٌ * وَاِنْ فاتَكُمْ شَىْ ءٌ مِنْ اَزْواجِكُمْ اِلىَ الْكُفّارِ فَعاقَبْتُمْ فَأتُوا الَّذينَ ذَهَبَتْ اَزْواجُهُمْ مِثْلَ ما اَنْفَقُوا وَاتَّقُواللّهَ الَّذى اَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ»(2)
«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چون زنان با ايمان مهاجر، نزد شما آيند آنان را بيازماييد. خدا به ايمان آنان داناتر است. پس اگر آنان را با ايمان تشخيص داديد، ديگر ايشان را به سوى كافران بازنگردانيد، نه آن زنان بر ايشان حلالند و نه آن
ص: 257
[مردان] بر اين زنان. و هر چه خرج [اين زنان ]كرده اند به [شوهران] آنها بدهيد، و بر شما گناهى نيست كه - در صورتى كه مهرشان را به آنان بدهيد - با ايشان ازدواج كنيد، و به پيوندهاى قلبى كافران متمسك نشويد [و پايبند نباشيد] و آنچه را شما [براى زنان مرتد و فرارى خود كه به كفار پناهنده شده اند ]خرج كرده ايد، [از كافران] مطالبه كنيد، و آنها هم بايد آنچه را خرج كرده اند [از شما ]مطالبه كنند. اين حكمِ خداست [كه ]ميان شما داورى مى كند، و خدا داناى حكيم است. و در صورتى كه [زنى] از همسران شما به سوى كفار رفت [و كفار مهر مورد مطالبه شما را ندادند] و شما غنيمت يافتيد؛ پس به كسانى كه همسرانشان رفته اند، معادل آنچه خرج كرده اند بدهيد، و از آن خدايى كه به او ايمان داريد بترسيد».
ابن اسحاق مى گويد: «ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط هم به مدينه آمد و اسلام آورد. وليد و عماره، دو برادرش آمدند تا او را برگردانند، امّا پيغمبر ام كلثوم را به آنان پس نداد».(1)
آرى! اين قرارداد مربوط به زنان نبود؛ چون برگشت زن به شوهر كافر روا نيست و مسلمانان مهر او را به شوهرش مى دهند. و اگر او بخواهد شوهرى از مسلمين انتخاب كند نيز مانع ندارد.
البته اين امر در موقعى اجرا و عملى مى شود كه امتحان شود و اسلام آن زن فرارى محقق گردد.
امام جعفر صادق علیه السلام در شرح اين صلح فرمود:
«و ما كان قضية اعظم بركة منها لقد كاد ان يستولى على مكة الاسلام».
هيچ قضيه اى به پربركتى اين صلح نبود؛ نزديك شد كه تمامى مكه مسلمان شوند».
رجال شجاعت و سياست قريش همانند خالد بن وليد و عمرو بن عاص نيز آمده و اسلام آوردند. آرى! «ذلكَ خَيْرٌ وَاَحْسَنُ تَأْويلاً».
ص: 258
پيغمبر خدا در ذى القعده سال بعد، كه سال هفتم هجرت بود مجددا با اصحاب براى عمره حركت فرمود و مطابق قرارداد، سه روز در مكه ماند. گفته اند كه عبد اللّه بن رواحه در حال طواف، جلوى پيغمبر - در حالى كه با دست خود به پيغمبر اشاره مى نمود - اين رجزها را مى خواند:
خلوا بنى الكفّار عن سبيله *** اليوم نضربكم على تنزيله
ضربا يزيل الهام عن مقيله *** و يذهل الخليل عن خليله
قد أنزل الرحمان في تنزيله *** بانّ خير القتل في سبيله
نحن قتلناكم على تأويله *** كما قتلناكم على تنزيله
يا رب انّى مؤمن بقيله *** انّي رأيت الحق في قبوله(1)ابن اسحاق مى گويد: عبد اللّه بن رواحه زمام ناقه پيغمبر را گرفته بود و اشعار را مى خواند؛ با تقديم و تأخير به اضافه:
انى شهيد انه رسوله *** خلوا فكل الخير فى رسوله(2)اگر كسى آن منظره را تصور كند مى بيند كه او پيغمبر را در حال طواف خانه خدا در شهر مكه سوار شتر كرد؛ همان شهرى كه آن حضرت شبانه از آن جا فرار نموده بود. احدى از مشركين حاضر نبود. شهر در تصرف پيغمبر بود و عبداللّه آن بزرگ مرد صحابى با اشعار خود حاضرين را كه همه از مسلمانان بوده و پيغمبر را احاطه كرده بودند تحريك و تهييج مى نمود. او با اشاره دست، خطاب به پيغمبر مى نمايد و به رسالت او و
ص: 259
حقانيت دين او شهادت مى دهد و بدين وسيله كفار را تهديد مى كند. كفار به قدرى مرعوب شده بودند كه حتى جرأت فكر كشتن ناگهانى پيغمبر را نداشتند. و اين امر، يكى از امور خارق العاده پيغمبر خداست. آرى! خداوند نگاه دار او بود و وعده صريح داده بود: «وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ(1)؛ و خدا تو را از [گزند ]مردم نگاه مى دارد».
شما ملاحظه كنيد كه وقتى دشمن در صدد قتل عمر بن خطاب و على بن ابى طالب علیه السلام برآمد، توانست در مسجد، هنگام نماز و با حضور مردم به هدف خود برسد. امّا پيغمبر خدا با وجود آن همه دشمن داخلى و خارجى هيچ آسيبى نديد؛ چون خدا فرمود: «فَسَيَكْفيكَهُمُ اللّه(2)؛ و به زودى خداوند [شرّ] آنان را از تو كفايت خواهد كرد».
اين چنين است كه رسول خدا بدون كم ترين ترس و وحشتى به امر ابلاغ رسالت و آنچه به آن مأمور است، مى پردازد. و خداوند نيز همواره او را از شرّ بدخواهان محافظت
مى نمايد.
«فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَاَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ * اِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ»(3)
«پس آنچه را بدان مأمورى آشكار كن و از مشركان روى برتاب، كه ما [شرّ] ريشخند گران را از تو برطرف خواهيم كرد».
ص: 260
• شروع جنگ و فرار مسلمانان
• علت فرار مسلمانان و پيروزى بعد از شكست
• چرا رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در غزوات نمى جنگيد؟
• فرار مسلمين و نزول نصرت الهى
• تقسيم غنايم و اعتراض انصار
• بازگشت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از طائف و استرداد اسراى هوازن
ص: 261
ص: 262
«حنين» زمينى است داراى سرازيرى زياد و كمين گاه؛ و گويا در كوهى حدود بيست فرسخى مكه مى باشد. طوايف «هوازن» و «ثقيف» به قصد جنگ با پيغمبر در زمين «اوطاس» تجمع كرده بودند. اين تنها جنگ مهمى بود كه عرب بدون شركت داشتن قريش با پيغمبر رودر روى هم قرار گرفته بودند؛ چون بسيارى از قريش در ركاب پيغمبر بودند؛ زيرا اين قضيه به فاصله كمى پس از فتح مكه، يعنى در شوال سال هشتم هجرت پيش آمد. پيغمبر از مكه به سمت دشمن حركت نمود. مسلمانان در اين جنگ در حدود دوازده هزار نفر بودند؛ ده هزار نفر از مدينه و دو هزار نفر هم از مكه به سپاه ملحق شده بودند. از تعداد جمعيت هوازن اطلاع دقيقى در دست نيست، ولى از بسيارى اسيران مى توان تا حدى به كثرت آنان پى برد.(1)
ابان بن عثمان در كتاب خود از امام جعفر بن محمد علیه السلام نقل مى كند كه فرمود: «چهار هزار اسير و دوازده هزار شتر غنيمت گرفته شد؛ به جز غنايم ديگر و چهارهزار اسير زن و فرزند و مردان ناتوان. قشون هوازن فرار كرده؛ قسمتى به طائف و قسمتى به اوطاس رفتند. بنابر اين، از تعداد اسيران مى توان گفت كه اعراب سه هزار مرد جنگى بودند و با اين حساب قشون اسلام چهار برابر آنان بود. شايد اين اولين جنگ مهمى بود كه پيغمبر با عرب روبرو شده بود، در حالى كه قواى او بيش تر از دشمنان خدا بود. در جنگ هاى سخت بدر، احد و احزاب هميشه مسلمانان كم تر و قريب به ثلث نفرات دشمن بودند، امّا تعداد مسلمانان در اين جنگ بر عكس جنگ هاى قبلى بود. گذشته از اين، قواى فعلى پيغمبر از ملحقين مكه مركب بودند از ياوران و دشمنان سابق كه در مدت هشت سال يا
ص: 263
به ضرر اسلام و يا به نفع آن جنگ مى كردند. پس آنها آزموده و مجرب بودند، ولى هوازن در اين مدت جنگى نداشت. به علاوه در لشكر مسلمين پهلوانانى بودند كه در هوازن يا مانند آنان نبود و يا به آن اندازه نبود. اين امور به اضافه اعتماد به نفسى كه بر اثر فتوحات و يا روح ايمان و خداپرستى و اعتقاد به معاد و بهشت و جهنم در مسلمين پيدا شده بود، علل و اسباب غرور مسلمين شد و آنها خود را فاتح دانستند، اما هوازن و ثقيف اگر چه از لحاظ عدد و جمعيت خود را كم تر از مسلمين مى ديدند ولى خود را جنگى تر و آزموده تر مى دانستند. لذا مالك رئيس آنان مى گفت: طرف جنگ محمد هميشه مردمان بى تجربه و بى اطلاع از امور جنگ بودند.(1)
از اين كلام، نهايت غرور مالك به خود و سپاهيانش معلوم مى شود؛ زيرا در اين مدت هشت سال، پيغمبر جنگ هاى زيادى با قريش و اعراب و يهود داشت و تمامى اينان، در نظر مالك، بى تجربه از جنگ و علوم نظامى بودند. مى توان باور كرد كه مالك مرد شجاع و متهور و دانايى بود و بدين جهت رؤساى طوايف هوازن به كلمه واحده او را براى رياست انتخاب نموده بودند. اگر در مالك نبوغ فوق العاده نبود، چنين پيش آمد نمى كرد، گذشته از اين، نقشه ابتكارى مالك در جنگ، بسيار دقيق و ماهرانه انجام گرفت و منجر به شكست مسلمين شد. از طرفى ديگر او دستور داد تا همه زنان و اطفال و اموال مورد علاقه خود را با خود بياورند و پشت سر نگاه دارند چرا كه جنگجويان به ملاحظه غيرت ناموس و علاقه به مال كاملاً بجنگند و فكر فرار نكنند. اين نقشه مالك بود و در جنگ هايى كه پيغمبر داشت، هيچ دشمنى چنين كارى نكرده بود.
اين عمل براى تهييج احساسات، امرى است بسيار مؤثر، بلكه مى توان گفت بى نظير است؛ عرب كه به واسطه اشعار حماسى تهييج شده و بى باكانه وارد جنگ مى گردد و مشترى مرگ مى شود، به واسطه نگاه داشته شدن زن و فرزند و مادر و خواهر و اموال و آنچه را كه مورد علاقه او است در پشت سر خود، مى بايست كه ديگر فكر فرار به سر نياورد.
ص: 264
همان طور كه ياد آور شديم چنين حيله اى نقشه مالك بود، ولى دُرَيد بن صمة رئيس طايفه جَشم از طوايف هوازن پيرمردى نابينا بود، مالك را طلبيد و به او گفت: اى مالك! چه كردى؟ گفت: اولاد و زنان و اموال را نيز با مردم حركت دادم تا هر كسى به جهت زن و فرزند و مال، دليرانه بجنگد و هيچ گاه فرار نكند. دريد گفت: اى مالك! تو امروز با مقام رياست سپاهيان و طوايف صبح كردى و پس از امروز، فرداست و كار تو درست نيست. چرا زنان را آوردى؟ مگر در موقعى كه قشون فرار كند، مى توان جلو آنها را به اين وسايل و اسباب گرفت؟ به كار امروز تو نمى خورد، مگر سوار و اسلحه. اگر غالب شدى، زنان مى آيند و اگر مغلوب شدى آيا مفتضح نخواهى شد و زنان را به اسيرى ندادى؟ مالك گفت: تو پيرى و فكرت پير شده است.
از اين فكر مالك و جواب او به دريد و استقامت او در فكر خود و مطاعيه او با مخالفت نمودن دريد، مى توان عظمت او را در نزد طوايف هوازن و عُجب و غرور او را به دست آورد. مالك چون مرد شجاعى بود، جز پيروزى فكر ديگرى در سر نمى پروراند. بنابر اين، زنان و اطفال و اموال را آورد تا جنگجويان را تقويت روحى نموده باشد.
دريد هم مردى پير است و قهراً پير، چون ناتوان است، محتاط مى شود، فكر روز مبادا را مى كند و درس فرار را روان مى كند. جواب مالك به دريد بسيار منطقى بود. فكر مالك در اثر شجاعت و غرور بود و فكر دريد در اثر ضعف و پيرى.
امّا اعتقاد ما بر اين است كه مالك خود را ضعيف مى دانست و به همين دليل هم براى تقويت روحى سپاهيان خود مبادرت به آوردن اموال و زنان و اطفال نموده بود. به علاوه نقشه جنگى او هم دليل بر اين مطلب است؛ زيرا از آن جا كه نمى خواست در روز روشن با سپاهيان اسلام مبارزه كند و صف بندى نمايد، دستور داد تا در كمين گاه هاى وادى حنين شبانه منزل كنند و ناگهان از كمين بيرون آيند و مسلمانان را با شمشيرهاى برهنه مورد حمله قرار دهند. اين گونه بود كه مسلمانان با وجود كثرت نفرات و جنگجويان شكست را متقبل شدند.
ص: 265
«لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ فى مَواطِنَ كَثيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إذْ اعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَضاقَتْ عَلَيْكُمُ الاَْرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرينَ * ثُمَّ اَنْزَلَ اللّهُ سَكينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنينَ وَاَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَعَذَّبَ الَّذينَ كَفَرُوا وَذلِكَ جَزآءُ الْكافِرينَ * ثُمَّ يَتُوبُ اللّهُ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عَلى مَنْ يَشآءُ وَاللّه غَفُورٌ رَحيمٌ»(1)
«قطعا خداوند شما را در مواضع بسيارى يارى كرده است، و [نيز] در روز «حنين»؛ آن هنگام كه شمار زيادتان شما را به شگفت آورده بود، ولى به هيچ وجه از شما دفع خطر نكرد، و زمين با همه فراخى بر شما تنگ گرديد، سپس در حالى كه پشت [به دشمن] كرده بوديد برگشتيد. آن گاه خدا آرامش خود را بر فرستاده خود و بر مؤمنان فرود آورد، و سپاهيانى فرو فرستاد كه آنها را نمى ديديد، و كسانى را كه كفر ورزيدند عذاب كرد، و سزاى كافران همين بود. سپس خدا بعد از اين [واقعه]
توبه هر كس را بخواهد مى پذيرد، و خدا آمرزنده مهربان است».
آيه شريفه فوق دلالت دارد بر اين كه خداوند در مواطن و غزوات بسيارى پيغمبر را يارى نمود، نه اين كه خود مسلمين توانايى مقابله با دشمنان را داشته باشند. اگر خداوند هر دو دسته - مسلمين و كفار - را به خودشان واگذار مى كرد، هميشه مسلمين مغلوب بودند. خداوند پس از بيان امر كلى، ذكر خاص نمود. يعنى ياد آورى كرد كه در روز حنين جمعيت مسلمين به مراتب بيشتر از كفار بود. بدين جهت آنها خيال مى كردند كه در آن جنگ، مغلوب نمى شوند. بنابر اين، خداوند در آن روز هر دو دسته را به خود واگذار فرمود تا بر مسلمين ثابت شود، با آن كه زيادتر از كفار هستند و مى بايست، به حساب خود، غالب آيند، زيادى عددشان، كارى صورت نداده و فايده نخواهد بخشيد. اين گونه بود كه پس از روبرو شدن و جنگ كردن، زمين با آن گشادى و وسعتى كه داشت بر عموم سپاه اسلام تنگ شد و ديگر نتوانستند توقف كنند سرانجام پشت به دشمن نموده فرار كردند و پيغمبر را تنها گذاشتند. بنابر اين، معلوم شد كه از نفرات زياد كارى ساخته نيست.
ص: 266
خداوند بر دل پيغمبر و مؤمنين آرامش نازل فرمود. مؤمنين حنين ده نفر بودند كه فرار نكرده و ملازم پيغمبر بودند و در ركاب آن حضرت جنگيدند. سپاهيان خدا هم كه به چشم نمى آمدند نازل شدند و خداوند كفار را به وسيله آنان عذاب كرد و جزاى كفرشان همان بود كه شد؛ كشته دادند و اموال و زن و بچه را گذارده و فرار كردند.
از آيه شريفه معلوم مى شود كه خداوند از مسلمين ناراضى بود، چرا كه فرار كردند و پيغمبر را تنها گذاشتند، و خداوند تنها هركس را كه بخواهد مى آمرزد. امّا در جنگ احد خداوند صريحاً اعلام فرمود كه عموم فراريان را عفو نمود:
«. . . وَلَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَاللّهُ ذُوفَضْلٍ عَلَى الْمُؤْمِنينَ * اذْتُصْعِدُونَ وَلاتَلْوُونَ عَلى اَحَدٍ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فى اُخْريكُمْ . . .»(1)
«. . . و از شما در گذشت و خدا نسبت به مؤمنان، با تفضّل است. [ياد كنيد]
هنگامى را كه در حال گريز [از كوه] بالا مى رفتيد و به هيچ كس توجه نمى كرديد و پيامبر، شما را از پشت سرتان فرا مى خواند . . .»
ولى در غزوه حنين، چنين مى فرمايد: بعد از اين هر كس را كه بخواهد، از او مى گذرد. معلوم مى شود كه خداوند تا نزول اين آيه شريفه از فراريان راضى نشده و آنها را عفو نفرموده بود. تفاوت بين عفو در احد كه فورى همه را بخشيد و به امر واقع شده خبر داد و بخشش در غزوه حنين كه پس از پايان كار زار، خبر مى دهد كه هركس را بخواهد مى گذرد، شايد از اين باب است كه در روز احد جرم فرار از جنگ و تنها گذاردن پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم اولين جرم مسلمين بود. امّا مسلمانان در غزوات بعد، مثل خيبر نيز ديدند كه اين عمل اتفاق افتاد و آنها بار ديگر فرار كردند، با آن كه يارى خداوند را مكرر ديده بودند و وعده خداوند به نصرت دين و غلبه مؤمنين و مغلوبيت كفار بارها تكرار شده بود. در اين باب آيات بسيارى بود. تفاوت ميان جرم ابتدايى و جرم مكرر شده بديهى است.
فرق ديگر آن است كه در جنگ احد يا غير آن، نفرات مسلمين نسبت به كفار كم تر بود.
ص: 267
پس اگر فرار مى كردند تا حدودى مى توان در مجازات تخفيف قايل شد، ولى در جنگ حنين، نفرات مسلمين چندين برابر بيش تر بود. بنابر اين، راه عذر و بهانه به كلى بسته مى شود.
آرى! مسلمانان مغرور شده و گمان مى كردند مغلوبيت گذشته در اثر كمى جمعيت بود ولى در اين نوبت، چون عدد آنان زياد است، غالب خواهند شد. و مى توان همين خيال را نيز باعث شدت مجازات دانست؛ زيرا آنان از نصرت حق غافل گشته و به خود مغرور شده بودند و نصرت هاى خدا را در مواطن ديگر متوجه نبودند.
كفار به دستور مالك بن عوف در شكاف هاى وادى حنين و گوشه و كنار پنهان شدند. مسلمين پس از نماز صبح در تاريكى، وارد اين وادى شده و ناگهان به هجوم كفار مبتلا گشتند. جلوى سپاه مسلمانان «بنى سليم» بودند. آنان مقاومت نكرده، بلكه فرار كردند و سبب فرار ديگران نيز شدند. سپاهيان پشت سر، وقتى ديدند صف جلو به عقب فرار مى كند، آنان نيز چنين كردند. بالأخره تمام مسلمانان فرار كرده و از جلو پيغمبر مى گذشتند و به آن حضرت پشت مى نمودند.(1)
در سيره نبويه در عدد كسانى كه ثابت مانده و فرار نكردند، اختلاف شده است، بعضى مى گويند صد نفر و بعضى هشتاد نفر و بعضى دوازده و بعضى ديگر ده و گروهى هم سيصد نفر را ذكر مى كنند. البته ممكن است جمع بين اقوال كرد؛ يعنى به واسطه اختلاف لحظات، گاهى كم بودند و گاهى بسيار، گاهى متفرق بودند و گاهى جمع مى شدند.(2)
ابن قتيبه مى گويد: كسانى كه پس از فرار مردم در حنين بجا ماندند عبارت بودند از: على بن ابى طالب، عباس بن عبد المطلب، ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب و پسر وى و فضل بن عباس و ايمن بن عبيد - كه در آن روز كشته شد - و ربيعة بن حارث بن عبد المطلب و اسامة بن زيد بن حارثه.
ص: 268
عباس بن عبد المطلب گويد:
نصرنا رسول اللّه فى الحرب سبعة *** و قد فر من فرمنهم فأقشعوا
و ثامننا لاقى الحُمام بسيفه *** بما مسه فى اللّه لايتوجع(1)از اين عبارت چنين فهميده مى شود كه مقصود او از هشتمين نفر (ثامننا) كه كشته شد، همان ايمن بن ام ايمن است.
من معتقدم اگر روايات ديگر درست بوده و در عصر امويين و عصر منافقين به خاطر انكار فضيلت بنى هاشم درست نشده باشد، مقصود، كسانى هستند كه زودتر از فرار برگشته و خود را به خدمت پيغمبر رساندند. وگرنه اصحاب، همگى به نص قرآن كه مى فرمايد: «ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِريِنَ(2)؛ سپس در حالى كه پشت [به دشمن ]كرده بوديد برگشتيد». فرار كرده بودند.
انس بن مالك گويد: «روز حنين، پيغمبر ده هزار نفر قشون داشت و طلقاى از قريش نيز با او بودند. امّا همگى فرار كرده و پيغمبر را تنها گذاشتند. پيغمبر دو مرتبه فرياد كرد؛ يك مرتبه از طرف راست كه جمع انصار را آواز داد و مرتبه ديگر از سمت چپ، و هر دو مرتبه انصار جواب دادند كه ما با تو هستيم.
روايات ديگر از انس نقل مى كند كه گفت: پيغمبر انصار و مهاجر را فرياد كرد و طلبيد ليكن ما فرار كرديم».(3)
من از اين انس (كه فضيلت على علیه السلام را كتمان كرد و شهادت نداد و به دروغ عذر آورد و در اثر نفرين على علیه السلام مبتلا به بَرص شد) بسى در تعجب هستم! آيا او دروغ گفت يا فراريان دروغ گفتند؟! آنان كه فرار مى كنند و پيغمبر وقتى آنان را مى طلبد، چگونه
ص: 269
مى گويند كه ما با تو هستيم؟! مگر پيغمبر نيز فرار مى كرد تا با هم باشند؟!
عباس بن عبد المطلب مى گويد: «چون روبرو شدند، مسلمانان فرار كردند».(1)
همچنين سلمة بن اكوع مى گويد: «صحابه پيغمبر فرار كردند».(2)
مالك بن عوف هنگامى كه مسلمانان در حال فرار بودند با نهايت غرور و سرمست از شادى، دنبال انجام كار است. او فرياد مى كند: محمد را به من نشان دهيد. سپس مى آيد و - بنابر نقلى - ايمن را كه مى خواست از پيغمبر دفاع كند، مى كشد، ولى موفق نمى شود به پيغمبر دسترسى پيدا كند. در حالى كه بنى هاشم دور پيغمبر را گرفته بودند، آن حضرت به عباس امر مى كند كه اصحاب بيعت را بخوان. عباس كه صداى رسايى داشت بر بالاى بلندى مى رود و آنان را مى طلبد. فراريان از دور صداى عباس را مى شنوند و بر مى گردند و چون به قدر صد نفرى مى شوند، آتش جنگ گرم مى شود. مسلمانان كه مهياى جنگ مى شوند، كفار پشت به جنگ كرده و اموال و زنان و اطفال را گذاشته و فرار كردند. مى گويند مجموع كشتگان كفار، صد نفر بود.
اگر در عدد كفار و مسلمين و مدت جنگ و آن زمان كه فرار كردند و در دسترس مسلمانان بودند دقت شود، معلوم مى شود كه صد نفر كشته رقمى نيست و فهميده مى شود جنگ را كسان ديگرى تمام كرده اند. چنانچه يك بار ديگر در آيات 25 و 26 سوره توبه دقت شود، معلوم خواهد شد كه سرّ زنده ماندن پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و پيروزى بعد از شكست اوليه مسلمين در چه بود.
آرى! سرّ اين امور همان است كه در قرآن اشاره شده است. وقتى مسلمانان به پيغمبر پشت نمودند، خداوند بر پيغمبر و مؤمنانى كه با او ماندند، آرامش نازل فرموده و كفار را معذب كرد. اين كه آن سپاهيان چه بودند و كه بودند، نمى دانيم. شايد رعب و خوف هم يكى از آنها بود؛ كفار پس از آن كه مسلمين را فرارى دادند و پيغمبر را تنها ديدند، بيچاره شدند؛ نه، توانستند سپاه فرارى را تعقيب كنند و نه پيغمبر را اسير و يا
ص: 270
بكشند! آنان خود را باخته و نتوانستند هيچ كارى به جز فرار صورت دهند.
«سَأُلْقِى فِى قُلُوبِ الَّذينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ»(1)
«به زودى در دل كافران وحشت خواهم افكند».
در اثر نصرت حق و نزول سپاه غيبى، مسلمانان بسيار كم كشته دادند؛ ايمن بن عمر و سراقة بن حارث دو تن از كشته شدگان مسلمانان بودند.
آرى! خداوند در آياتى ديگر از سوره انفال چگونگى ياريش و عذاب كفار را به زيبايى بيان مى فرمايد:
«قُلْ لِلَّذينَ كَفَرُوا اِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْلَهُمْ ماقَدْ سَلَفَ وَاِن يَعُودُوا فَقَدْ مَضَتْ سُنَّتُ الاَوَّلينَ * و قاتِلُوهُمْ حَتّى لاتَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدّينُ كُلُّهُ لِلّهِ فَاِنِ انْتَهَوْا فَاِنَّ اللّهَ بما يَعْمَلوُنَ بَصيرٌ * وَاِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمُوا اَنَّ اللّهَ مَوْليكُمْ نِعْمَ الْمَوْلى وَ نِعْمَ النَّصير»(2)
«به كسانى كه كفر ورزيده اند، بگو: اگر باز ايستند، آنچه گذشته است بر ايشان آمرزيده مى شود؛ و اگر باز گردند، به يقين، سنّت [خدا در مورد ]پيشينيان گذشت. و با آنان بجنگيد تا فتنه اى بر جاى نماند و دين يكسره از آنِ خدا گردد. پس اگر [از كفر] باز ايستند قطعا خدا به آنچه انجام مى دهند بيناست. و اگر روى برتافتند، پس بدانيد كه خدا سرور شماست؛ چه نيكو سرور و چه نيكو ياورى است».
بَراء مى گويد: «ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب عمو زاده پيغمبر، آن حضرت را مى كشيد و مى برد، چون مشركين پيغمبر را احاطه كردند، پياده شد و اين رجز را خواند:
اناالنبى لا كذب *** انا بن عبدالمطلب(3)
ص: 271
پس كسى شجاع تر از پيغمبر و بر دشمنان سخت تر از آن حضرت ديده نشد»(1)
اين نقل از جهاتى به نظر درست نمى آيد: يكى آن كه پيغمبر شعر ياد نداشت: «وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَما يَنْبَغى لَهُ(2)؛ و [ما] به او شعر نياموختيم و درخور وى نيست».
اصولاً شعر به چند نوع است و رجز يكى از انواع آن است.
چون شعر گفتن براى پيغمبر شايسته نبود خداوند به او ياد نداده بود، پس چگونه رجز مى خواند؟
دوم آن كه اگر پيغمبر پياده شده بود و جنگ مى نمود، كشته شدگان آن سرور كجا هستند؟! و مهم تر از همه آن كه چرا پيامبر پياده شد در حالى كه جنگ در حالت سوارى بهتر است؟!
سوم آن كه روايتى در همان تاريخ، قبل از حديث براء از كثير بن عباس بن عبدالمطلب كه از پدرش عباس نقل مى كند و مقتضاى آن نقل اين است كه عباس پيشاپيش پيغمبر بود و مهار قاطر را در دست داشت، پيغمبر وقتى مى بيند كه مردم فرار مى كنند، به عباس فرمان مى دهد كه مردم را با فرياد بلند بخوان. عباس مردم را به آواز
بلند مى طلبد. مردم جمع مى شوند و چون تعدادشان به صد نفر مى رسد، تنور جنگ گرم مى شود، پيغمبر در حالى كه سوار بود پا را به ركاب فشار آورده و قد را بلند مى كند و ميدان جنگ را تماشا نموده و مى فرمود: «اَلآن حَمِىَ الْوَطيس(3)؛ الان تنور جنگ گرم شده».
اگر پيغمبر پياده شده بود، اين نقل درست در نمى آيد و مقتضاى آن اين است كه پيغمبر از اولِ فرار مردم تا وقت جمع شدن، سواره باشد.
چهارم آن كه پيغمبر روز حنين به فاصله كمى از انس سوار قاطر سفيدى به نام«دُلدُل» بود. چون مسلمين فرار كردند، به قاطر فرمود: خود را به زمين بچسبان. قاطر
ص: 272
شكم خود را به زمين رساند. پيغمبر قدرى از خاك زمين برداشت و به صورت مشركين پاشيد و فرمود: «حم لاينصرون»! پس مشركين پشت به جنگ كردند ديگر نه شمشيرى زده شد، نه تيرى پرتاب شد و نه نيزه اى در كار آمد».(1)
و آنچه در اثر دقت در تواريخ و اخبار به دست مى آيد، اين است كه پيغمبر در جنگ ها نزديك ترين مردم به دشمن بود، ولى اصلاً جنگ نمى نمود و از بين مسلمين، شجاع كسى بود كه نزديك پيغمبر برسد. و چه بسا شجاعان مسلمين در موقع شدت جنگ به پيغمبر پناه مى بردند. همين مطلب از غرايب احوال پيغمبر است كه هميشه پيشاپيش سپاه و نزديك ترين فرد به دشمنان بود. هيچ وقت فرار نكرد و در عين حال با اسلحه جنگ نمى كرد.
آنچه به نظر مى رسد اين است كه جنگ نكردن پيغمبر، مانند شعر نگفتن او، خود، از موجبات و علل قطعيت نبوت آن حضرت مى باشد.
آن حضرت در موقع شدت جنگ اگر از خود دفاع مى نمود و شجاعتى نشان مى داد، شايد گفته مى شد از بس شجاع بود دشمنان از او وحشت داشتند و نزديك شمشيرش نمى رفتند ولى كسى كه در برابر دشمن بايستد و هيچ وقت فرار نكند و با كسى هم نجنگد، در حالى كه دشمنان او را در احاطه داشته و از هر سمتى به سوى او حمله مى كنند، چرا نمى توانند او را بكشند و يا اسير نمايند؛ با آن كه آن حضرت مكرر در ميدان ماند و صحابه فرار كردند و او را با يك يا چند نفر در ميان انبوه دشمن تنها گذاشتند؟!
آرى! پيغمبر را كس ديگرى ياور و نگهدار است. خودش هم به اين امر اطمينان داشته و قلبش آرام بود؛ چه در موقع توقف در غار، و چه در آن مواقع كه ميان دشمنان بود و ياران رفته بودند. او بود كه به فرمان حق به مشركين اعلام نمود، تمامى شما با آنچه مى پرستيد اگر بر دشمنى با من اتفاق كنيد و به من مهلت ندهيد، خداوند نگاهدار من است:
ص: 273
« . . . قُل ادْعُوا شُرَكائَكُمْ ثُمَّ كيدُونِ فَلا تُنْظِرُونِ * اِنَّ وَلِيِّىَ اللّهُ الَّذى نَزَّلَ الْكِتابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصّالِحينَ»(1)
«بگو: شريكان خود را بخوانيد؛ سپس درباره من حيله به كار بريد و مرا مهلت مَدَهيد. بى ترديد، سرور من آن خدايى است كه قرآن را فرو فرستاده، و همو دوستدار شايستگان است».
«فاعتبروا يا اولى الابصار»
بين فرار مسلمين و نزول نصرت الهى و كمك جنود غيبى، فاصله زيادى نبود. بنابر اين كافران نتوانستند آسيبى به پيغمبر برسانند. گويا پس از نداى عباس فراريان متوجه شدند كه امداد الهى رسيده و سفره گسترده شده و همه دعوت شده اند. مسلمانان برگشتند و كفار را در حال فرار ديدند. دشمنان چون ديده بودند كه مسلمين فرار مى كنند، به گفتگو در آمدند. ابوسفيان گفت: اين فراريان مى روند تا به دريا برسند.
برادر صفوان گفت: سحر باطل شد.
صفوان با آن كه مشرك بود به برادرش دشنام داده و گفت: اگر مردى از قريش بر من سلطنت كند، بهتر است از اين كه مردى از هوازن حكومت كند. شيبة بن عثمان بن ابى طلحه - كه پدر او از پرچمداران و كشته شدگان روز احد بود - گفت: وقت آن رسيده است كه خون پدرم را مطالبه كنم و محمد را بكشم.
او مى گويد: وقتى نزديك محمّد شدم ديدم نمى توانم كارى كنم؛ زيرا بين من و محمّد حاله اى پديد شد كه دانستم ممنوع هستم.
اين مورد يكى از چندين مواردى است كه خواستند به پيغمبر هتك حرمت نموده و ناگهان او را بكشند، امّا نتوانستند.
آرى! چه راست فرموده است خداوند كه: «فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنْ الْمُشْرِكِينَ *
ص: 274
إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ * الَّذِينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللّه ِ إِلها آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ(1)؛ پس آنچه را كه بدان مأمورى آشكار كن و از مشركان روى برتاب كه ما [شرّ ]ريشخند گران را از تو برطرف خواهيم كرد، همانان كه با خدا معبودى ديگر قرار مى دهند. پس به زودى [حقيقت را] خواهند دانست».
پس از آن كه كفار فرار كردند به دو گروه تقسيم شدند؛ گروهى به اوطاس رفتند كه ابو عامر عموى ابو موسى اشعرى با دسته اى از سپاهيان براى جنگ با آنان رفت. ابو عامر اگرچه در اين جنگ كشته شد، ولى رياست سپاهيان به برادر زاده او، ابوموسى اشعرى رسيد و او پيروز شد.(2)
جماعت ديگرى به همراه مالك بن عوف، رئيس هوازن به طائف رفتند و در آن جا متحصن شدند. پيغمبر با سپاه آمد و آنان را محاصره نمود.
بنابر بر نقل طبرى از عروة بن زبير، محاصره پانزده روز طول كشيد. امّا طبق نقل ابن اسحاق، اين محاصره نزديك به يك ماه ادامه داشت.(3)
طبرى نقل مى كند: پيغمبر على علیه السلام را با دسته اى از سواران براى بت شكنى فرستاد و در آن موقع كه خود در كنار طائف بود جمع زيادى از طايفه «خثعم» با على روبرو شدند. مردى از كفار آمد و مبارز خواست، چون كسى از مسلمين بيرون نيامد، على طالب مبارزه شد. ابو العاص بن ربيع كه داماد ديگر پيغمبر بود، بلند شد و خواست به جاى على علیه السلام به ميدان رود، امّا على علیه السلام قبول نكرد و فرمود كه اگر كشته شدم، رياست سپاه با تو باشد سپس اين شعر را خواند:
إنّ على كل رئيس حقّا *** إن يروى الصعدة او تدقّا(4)
ص: 275
على او را كشت و بت ها را شكست و نزد پيغمبر در كنار طائف برگشت. امّا پيروزى بر متحصنين طائف ميسر نگرديد و از «منجنيق» و «دبابه» هم كارى ساخته نشد و پيغمبر برگشت.(1)
اموال و غنايم را قبلاً به «جعرانه» فرستاده بودند امّا چون طائف فتح نشد، در جعرانه بنابر تقسيم غنايم شد. به دليل اين كه قسمت زيادى از رؤسا تازه اسلام آورده بودند گرچه لساناً شهادت مى دادند، امّا باطناً ايمانى نداشتند، مخصوصاً به پيامبرى محمد بن عبداللّه. پيغمبر مى خواست به سبب بخشيدن اموال، آنان را بر حق ثابت نمايد بنابر اين، به رؤساى اعراب، مخصوصا قريش هر يك صد شتر داد. در اين وقت احساسات انصار تحريك شد. منافقين نيز در دامن زدن به اين آتش تلاش زيادى كردند. بالأخره كار به جايى كشيد كه انصار اعتراض كرده و با رئيس خود سعد بن عباده نزد پيغمبر آمدند و سعد براى سخن گفتن اجازه خواست. چون اجازه گرفت، گفت: اگر تقسيم اين اموال به قوم خودت به دستور الهى است، ما راضى هستيم وگرنه ما راضى نيستيم.
امام باقر علیه السلام مى فرمايد: «پيغمبر فرمود: اى جماعت انصار! آيا تمامى شما بر گفته سيّد خود، سعد، هستيد؟ انصار گفتند: سيّد ما خدا و پيغمبر است. پس در مرتبه سوم گفتند: ما با او هم عقيده هستيم».
امام باقر علیه السلام فرمود: «انصار از آن روز، كم نور يا بى نور شدند؛ فحطّ اللّه نورهم و از براى «مؤلفه» در قرآن سهم معين شده است. در نتيجه عمل پيغمبر سال بعد همين جماعت مؤلفة القلوب، دو برابر آنچه گرفته بودند پس داده و مردمان زيادى اسلام آوردند. پيغمبر به انصار فرمود: آيا اين بهتر بود يا آنچه شما مى گفتيد؟»(2)طبرسى مى گويد: «چون پيغمبر بر حال انصار آگاه شد، امر كرد تا مجلس مخصوصى تهيه كنند كه از غير انصار كسى نباشد. آن گاه آن حضرت همراه على علیه السلام آمد
ص: 276
و در وسط آنان نشست و فرمود: آيا من نيامدم و شما را كه در لب جهنم بوديد، خداوند به وسيله من نجات نداد؟ گفتند: بله براى خدا و پيغمبر است فضل و لطف بر ما. فرمود: آيا نيامدم در حالى كه شما با هم دشمن بوديد و به سبب من، خداوند شما را دوست يكديگر گردانيد؟ گفتند: صحيح است. فرمود: آيا نيامدم در حالى كه شما كم بوديد، پس به وسيله من خداوند شما را زياد كرد؟ و از اين قبيل نعمت ها را شمرد، بعد فرمود: چرا جواب مرا نمى دهيد؟ گفتند: چه بگوييم، پدر و مادر ما به قربانت، تو صاحب فضل بر ما هستى. فرمود: شما جواب داريد و مى توانيد بگوييد كه تو نيز آواره بودى، وقتى تو را تكذيب كرده بودند، نزد ما آمدى و ما تو را جاى داده و تصديقت نموديم. نزد ما آمدى در حالى كه ترس داشتى و ما به تو كمك داديم.
پس انصار فريادشان به گريه بلند شد و بزرگانشان بلند شدند، دست و پا و زانوى پيغمبر را بوسيدند و عرض كردند: از خدا و پيغمبر راضى شديم. اين اموال ما در اختيار
شماست، اگر بخواهى در بين قريش تقسيم فرما.
فرمود: آيا از اين كه به قريش مال دادم و شما را به ايمانى كه داشتيد واگذاردم، غضب كرديد؟ آيا راضى نيستيد از اين كه ديگران با مال برگردند و شما با پيغمبرتان و من
سهم شما باشم؟ پس فرمود: انصار، ذخيره و مخزن من هستند؛ اگر انصار از مردم جدا شوند و به راهى ديگر روند، من با انصار مى روم. خداوندا! انصار و فرزندانشان و فرزندان فرزندانشان را بيامرز».(1)
اين حكايت را طبرى از محمد بن اسحاق به سندش از ابوسعيد خُدرىّ با مختصر تفاوتى كه مضر به مقصود نيست نقل نموده است.(2) اگر ملاحظه گردد و در اين قضيه قدرى دقت شود، دانسته مى شود كه چه موقعيت خطرناكى پيش آمده بود! بهترين ياوران پيغمبر، انصار بودند كه به وسيله آنان اسلام رونق پيدا كرده بود؛ مهاجرين را منزل داده و مهمان نموده بودند و در جنگ ها بهترين ياور بودند و شهرشان پايتخت اسلام
ص: 277
گرديده بود. در حالى كه آن لحظه بر اثر بذل و بخشش پيغمبر به ديگران زمينه فتنه فراهم شد و قطعاً منافقين در اين ميان نهايت استفاده را مى كردند:
«لَقَدِ ابْتَغُوا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلَّبُوا لَكَ اْلاُمُورَ حَتّى جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ اَمْرُ اللّهِ وَهُمْ كارِهُونَ»(1)
«در حقيقت، پيش از اين [نيز] در صدد فتنه جويى بر آمدند و كارها را بر تو وارونه ساختند، تا حقّ آمد و امر خدا آشكار شد، در حالى كه آنان ناخشنود بودند».
اين مورد از مهم ترين مواردى بود كه منافقين مى توانستند فتنه كرده و كار را زير و رو نمايند.
آرى مؤمنين به وسيله مال مبتلا شدند و كار به جايى رسيد كه رئيس انصار، سعد، به نمايندگى جمع بيايد و - به نقل ابوسعيد خدرى - به پيغمبر بگويد از اين كه اموال زيادى به قريش و قبايل عرب داديد و به ما سهمى نداديد انصار بر شما غضب كرده اند.
الحق والانصاف رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ، پيغمبر رحمت و عاطفه، به طرز مخصوص و مهيّجى رضايت انصار را فراهم نمود، بلكه به قدرى آنان را محكم نمود كه - به نقل طبرسى - اموال خود را نيز در اختيار آن سرور گذاشتند.(2)
خداوند در بيان و توصيف آن رسول رحمت و مغفرت چنين مى فرمايد:
«فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَليظَ اْلقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْلَهُمْ . . . »(3)
«پس به [بركتِ] رحمت الهى، با آنان نرم خو[و مهربان] شدى، و اگر تند خو و سخت دل بودى قطعا از پيرامون تو پراكنده مى شدند. پس، از آنان درگذر و بر ايشان آمرزش بخواه».
ص: 278
اگر پيغمبر در موقعى كه بهترين ياوران او آن گونه ايراد گرفتند، تندى و خشونت مى نمود، قطعاً از دور او پراكنده مى شدند و عواقب سوء اين تفرقه پوشيده نيست، ولى آن حضرت نرمى نموده و فورى جواب نداد؛ بلكه دستور داد مجلس مخصوصى آماده كردند. آن حضرت اولاً نعمت ها و منّتهايى كه بر آنان داشت را تذكر داد، بعد به زبان آنان حرف هايى را كه نمى توانستند به زبان آورند از طرف آنان بيان نمود. آنها متأثر شده گريه و زارى كردند و دست و پاى او را بوسيدند. سپس اموال خود را در اختيار آن سرور گذاردند. پيغمبر هم از آنان تمجيد نموده در حق ايشان و فرزندانشان دعا كرد، بدين وسيله دل انصار آرامش گرفت: «اِنَّ صَلَواتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ(1)؛ زيرا دعاى تو براى آنان آرامشى است» و براى آنان استغفار كرد: «فَاغْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْلَهُمْ(2)؛ پس، از آنان درگذر و بر ايشان آمرزش بخواه».
سپس آن جمله عجيب را مى فرمايد: «كسان ديگر با اموال و شتران مى روند، من سهم شما هستم و شما با من مى رويد» اين گونه بود كه مهربانى پيغمبر موجب شد تا شيطان دست از سر انصار بردارد.
پيغمبر بسيار رئوف و سراسر رحمت بود، نه اين كه ياوران او فوق العاده خوب و مهربان بودند. بزرگترين صحابه و سابقين در اسلام وقتى به وسيله اموال دنيا امتحان مى شوند بر كارى كه پيغمبر كرده است، اعتراض و غضب مى كنند، در واقع: «مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ اَطاعَ اللّه(3)؛ هر كس از پيامبر فرمان بَرَد، در حقيقت، خدا را فرمان برده» فراموش مى شود.
خداوند در جايى ديگر در اين باره چنين مى فرمايد: «وَمِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فى الصَّدَقاتِ فَاِنْ اُعْطُوا مِنْها رَضُوا وَاِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْها اِذا هُمْ يَسْخَطُونَ * وَلَوْ اَنَّهُمْ رَضُوا ما آتاهُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَقالُوا حَسْبُنَا اللّهُ سَيُؤْتينَا اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَرَسُولُهُ اِنّا اِلىَ اللّهِ راغِبُونَ(4)؛ و برخى از
ص: 279
آنان در [تقسيم] صدقات بر تو ايراد مى گيرند، پس اگر از آن [اموال] به ايشان داده شود خشنود مى گردند، و اگر از آن به ايشان داده نشود بناگاه به خشم مى آيند. و اگر آنان بدانچه خدا و پيامبرش به ايشان داده اند خشنود گشته و مى گفتند: خدا ما را بس است، به زودى خدا و پيامبر از كَرَم خود به ما مى دهند و ما به خدا مشتاقيم [قطعا براى آنان بهتر بود]».
سؤال اين جاست كه ايا اعتراض و عيب جويى كسانى كه در تقسيم غنايم به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم اعتراض كردند، به واسطه ايمان بود يا از نفاق سرچشمه مى گرفت؟
با توجه به احاديث و روايات متعددى كه به ما رسيده است، مى توان فهميد كه چنان عملى مستلزم وجود نوعى نفاق است. انسان مؤمن هيچ گاه جرأت و جسارت اعتراض به رسول خدا را در خود نمى بيند و همواره مطيع خدا و پيغمبر او است؛ زيرا ايمان موجب اعتماد به خدا و طلب فضل نمودن از او است.
امام جعفر صادق علیه السلام مى فرمايد: بيش از دو ثلث مردم، مشمول اين آيه شريفه هستند: «فَاِنْ اُعْطُوا مِنْها رَضُوا وَاِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْها اِذا هُمْ يَسْخَطُونَ(1)؛ پس اگر از آن [اموال] به ايشان داده شود خشنود مى گردند، و اگر از آن به ايشان داده نشود بناگاه به خشم مى آيند».(2)
ابن عباس مى گويد: «حرقوص بن زهير تميمى - ريشه و رهبر خوارج - در موقع تقسيم غنايم حنين نزد پيغمبر آمد و گفت: يا رسول اللّه! به عدل رفتار كن! پيغمبر فرمود:
واى بر تو! اگر من عدالت نكنم، پس چه كسى عدالت مى كند؟ عمر اجازه خواست تا گردن وى را بزند. پيغمبر فرمود: به او كار نداشته باش. او اصحابى دارد كه نماز و روزه شما در نزد عبادات آنان چيزى نيست؛ پس، از دين بيرون مى روند، چنانچه تير از كمان بيرون مى رود. آن گاه «ذُوالثُّديَه» را توصيف نمود و فرمود: هرگاه خروج كردند، آنان را بكشيد».(3)و بنابر نقل بخارى فرمود: بر بهترين فرقه ها خروج مى نمايد.
ص: 280
ابوسعيد مى گويد: «من اين جمله را از پيغمبر شنيدم و با على بودم آن وقت كه آنان را كشت و فرمان داد كشته «ذوالثُّديَه» را آوردند، به همان صفات بود كه پيغمبر بيان
فرموده بود».(1)
خبر دادن پيغمبر به قضيه ذوالثديه و خوارج يكى از اخبار به غيب است كه خداوند آن حضرت را مطلع فرموده بود. اين يكى از معجزات باهرات و آيات بى نام وى است كه تمامى مسلمين با اختلاف طبقه و مسلك نقل كرده اند و يكى از مفاخر اميرالمؤمنين على علیه السلام است كه به دستور پيغمبر اين فرقه را از ميان برداشت.
مى گويند كه پيغمبر سوار شد و مردم دنبال او مى رفتند و مى گفتند: يا رسول اللّه! بر ما تقسيم كن! تا آن كه او را پاى درختى رسانده و فشار آوردند و رداى او را از دوشش كشيدند. فرمود: ايها النّاس! رداى مرا به من رد كنيد. اگر به قدر درخت ها شتر و گوسفند داشتم بر شما تقسيم مى كردم و مى ديديد كه نه ترسو هستم و نه بخيل. پس پيغمبر از پشم شتر كمى مى گيرد و لاى دو انگشت مى گذارد و مى فرمايد: من از اين اموال، به جز خمس، بهره اى ندارم و آن را نيز به شما بر مى گردانم.(2)
ملاحظه شود كه چگونه پيغمبر را اذيت مى كنند، با آن كه تمام اموال را تقسيم كرده است كسانى كه ناراضى هستند، آن حضرت را تعقيب كرده او را فشار مى دهند تا به درختى مى چسبانند و رداى او را از دوشش برمى دارند. به راستى كه از نرمى، عطوفت، حسن اخلاق و مهربانى پيغمبر مى توان فهميد كه او براى امت، پدرى رئوف و مهربان است. و اگر جز اين بود، از دورِ او پراكنده مى شدند:
«فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْكُنْتَ فَظّاً غَليظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ»(3)
«پس به [بركتِ] رحمت الهى، با آنان نرم خو[و مهربان] شدى، و اگر تند خو و سخت دل بودى قطعا از پيرامون تو پراكنده مى شدند».
ص: 281
طائف مدتى در محاصره بود، امّا نتيجه اى به دست نيامد. پيغمبر براى تقسيم اموال و غنايم به جعرانه برگشت. در اين ميان، هوازن اسلام آورده و طايفه ثقيف نيز به فاصله چند ماه مسلمان شدند. اگر چه پيغمبر از طائف مراجعت كرد، ولى اين بازگشت نظير مراجعت او از حديبيه بود؛ يعنى بى آن كه وارد مكه شود سبب غلبه اسلام بر عرب و قريش شد. طوايف ثقيف و هوازن كه رئيس آنان مالك عوف بود در طائف متحصن بودند. وقتى پيغمبر به جعرانه برگشت هوازن اسلام آورد. پيامبر به رئيس طائف، مالك بن عوف نيز صد شتر از همان غنايم داد كه به فاصله كمى، ثقيف نيز اسلام آوردند.
پس سرّ اسلام آوردن مالك، بلكه مسلمان شدن ثقيف نيز از اين قصه دانسته مى شود.
در تاريخ طبرى است كه: پيغمبر به وسيله هيئت هوازن به مالك بن عوف پيغام داد كه اگر مسلمان شوى و نزد من بيايى آنچه از زن، بچه و مال از تو گرفته شده به اضافه صد شتر به تو برمى گردانم. مالك بدون خبر و اطلاع ثقيف از طائف فرار مى كند و به جعرانه يا مكه نزد پيغمبر مشرف مى گردد و اسلام مى آورد. پيغمبر او را رئيس قومش و طوايف «ثماله»، «سلمه» و «فهم» از قبايل اطراف ثقيف مى كند. مالك به وسيله اين جماعت كار را بر ثقيف مشكل مى كند و راه مسافرت و تجارت را مى بندد.
ابومِحجَن ثقفى در اين باره چنين مى گويد:
هابَتِ الأعداءُ جانِبَنا *** ثمَّ تَغزُونا بنو سَلِمَةْ
و أتانا مالكٌ بِهِمُ *** ناقِضا لِلْعَهدِ والحُرُمَهْ
وَأتَوْنا فى منازِلنا *** ولقد كُنّا اُولى نَقِمَهْ(1)اهالى طائف چون كشته و غنيمت و اسير نداده بودند، كينه مسلمين را در دل نداشته و به اسلام رغبت پيدا كردند. پس اگر چه طائف فتح نشد و پيغمبر برگشت، ولى
ص: 282
اثر آن بهتر شد و رغبت آنان به اسلام بيش تر گرديد؛ نظير بخشيدن قريش كه موجب شد عموماً اسلام بياورند.
آرى! در اثر عفو پيغمبر و بذل عطايا به قريش به واسطه «مؤلفة القلوب»، اسلام رونق عجيبى گرفت. همين برگشت پيغمبر از طائف و آمدن هوازن و برگرداندن اسرا به ايشان و عنايت آن حضرت به مالك، موجب شد تا ثقيف، بيچاره شوند و قهراً به اسلام رغبت پيدا كنند. وقتى هوازن ايمان آوردند، خطيب آنان زهير بن صدر عرض كرد: يا رسول اللّه! ما اگر پادشاه «شام غسانى» و يا پادشاه «حيره منذرى» را شير داده بوديم، آن گاه آنها در جنگ بر ما غالب مى آمدند، با فضلشان با ما معامله مى كردند در حالى كه تو بهتر از همه هستى؛ ما اموال خود را نمى خواهيم، امّا در ميان اسيرانى كه گرفته ايد، خاله و دختر خاله هاى رضاعى تو و آن زنان كه تو را در موقع رضاع خدمت مى كرده و در بغل پرورش مى دادند هستند، ما زنان را مى خواهيم. ولى زنان بين مسلمين تقسيم شده بودند. پيغمبر فرمود: من نصيب خود و فرزندان عبدالمطلب را بر مى گردانم؛ و در حضور مسلمين آنها را بخشيد. مسلمانان نيز اسيران را به هوازن بخشيدند، به جز اقرع بن حابس و عيينة بن حصن. سرانجام آن دو نيز نصيب خود را به هوازن برگرداندند.
در بخشيدن پيغمبر و طرز برگرداندن سبايا دقت شود؛ به طورى كه خود مسلمين به رعايت ميل پيغمبر و احترام از مرضعه پيغمبر تمام اسيران را با طيب خاطر به اقوامشان برگرداندند. ضمناً موقعيت پيغمبر را در قلوب مسلمين نيز بايد دانست؛ وقتى ميل پيغمبر را احساس كردند از زنان گذشتند.
آرى! مسلمين را اگر به خود مى گذاشتند و از شر منافقين و شياطين محفوظ مى ماندند بر حسب فطرت پاكى كه در آنان بود، مخالفت نمى كردند. شايد علت فرار ايشان در جنگ ها به اين خاطر بود كه عده اى از منافقين در صفوف مقدم قرار مى گرفتند و در لحظات حساس بى سبب فرار مى كردند و مسلمانان را مرعوب مى ساختند.
مى توان همين مطلب را از آيه شريفه «لَقَدِ ابْتَغَوْا الفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلَّبُوا لَكَ اْلاُمُورَ حتّى
ص: 283
جآءَ الْحَقُّ وَظَهَرَ اَمْرُ اللّهِ وَهُمْ كارِهُونَ(1)؛ در حقيقت، پيش از اين [نيز ]در صدد فتنه جويى برآمدند و كارها را بر تو وارونه ساختند، تا حقّ آمد و امر خدا آشكار شد، در حالى كه آنان ناخشنود بودند» درباره منافقين به دست آورد.
كلمه «وَ قَلَّبُوا لَكَ الاُْمُورَ» بسيار پرمغز و جامع است؛ زيرا از منافقين بعيد نبود كه با تمام امكانات از حضور مسلمين در جنگ جلوگيرى كنند چون خودشان به جنگ مى آمدند و نقشه تفريقى را عملى مى كردند و وقتى موفق نمى شدند نقشه تخريبى فرار را طرح مى كردند، وگرنه، عادتاً بسيار بعيد است كه همه مسلمانان از ميدان فرار كنند؛ زيرا نمى توان گفت كه تمامشان جبان و بى ايمان بودند. من خيال مى كنم اگر مسلمين از چنگ منافقينى كه در ميان صحابه بودند - و پيغمبر هم جمعى از آنان را به مقتضاى آيه شريفه نمى شناخت - نجات مى يافتند، متابعت پيغمبر را هرچند كه ناگوار و سخت بود، اختيار مى كردند. خداوند مى فرمايد:
«وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الاَْعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ اَهْلِ الْمَدينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لاتَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ اِلى عَذابٍ عَظيمٍ»(2)
«و برخى از باديه نشينانى كه پيرامون شما هستند منافقند، و از ساكنان مدينه [نيز عده اى] بر نفاق خو گرفته اند. تو آنان را نمى شناسى، ما آنان را مى شناسيم. به زودى آنان را دوبار عذاب مى كنيم؛ سپس به عذابى بزرگ بازگردانده مى شوند».
مى توان گفت كه آن جماعت شامل مهاجرين نيز مى باشد و فقط مخصوص به انصار نيست؛ چون مهاجرين پس از توطّن در مدينه، اهل آن محسوب مى شوند. آنها در قشون پيغمبر بوده و در غزوات و سفر و حظر همراه آن حضرت بودند. آنها بيكار نبودند وسهمشان را در خرابكارى ها مى توان مستند به اين جماعت دانست. مى توان گفت كه در فرار، بر حسب تبانى پيش قدم شده و مسلمين را گرفتار مى كردند.
به عنوان نمونه در غزوه حنين، بنى سليم پيشاپيش قشون بودند، وقتى كه فرار
ص: 284
كردند، سايرين را نيز وادار به فرار نمودند. همين بنى سليم بودند كه مسلمانان اسير خود را به امر خالد كشتند.(1)
مى توان گفت آنان كه زود بر مى گشتند و لبيك گويان به خدمت پيغمبر مى شتافتند كسانى بودند كه ايمان داشتند ولى اغفال شده بودند. چنانچه در همين غزوه حنين، وقتى عباس فرياد كرد و مسلمانان را طلبيد، انصار، لبيك گويان آمده و يكسره وارد جنگ شدند؛ زيرا در اين كه به نزد پيامبر بروند، شرم داشتند. شايد آيه شريفه ذيل هم اشاره به همين امر داشته باشد: «ثُمَّ يَتوُبُ اللّهُ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عَلى مَنْ يَشاءُ(2)؛ سپس خدا بعد از اين [واقعه ]توبه هر كس را بخواهد مى پذيرد».
آرى! نمى توان گفت كه ياران با تقوا و مؤمن هيچ وقت فرار نمى كردند. آنان هم گاهى از گزند شياطين محفوظ نمى ماندند، ولى پس از تذكر و التفات، بينا شده و از راه كج بر مى گرشتند و در صدد جبران بر مى آمدند.
كوتاه سخن اين كه خداوند در مواقع سخت و حساس دين را يارى كرده و پيغمبر را نگهدارى مى فرمود؛ و نقشه منافقين را نقش بر آب كرده و آنان را رسوا مى نمود. و در مقابل، مؤمنينى را كه به دلايل متعدد فريب نيرنگ منافقين را خورده و از ميدان جنگ فرار كرده بودند به سمت پيامبر و يارى دين متمايل مى فرمود.
من همواره نسبت به صحابه مؤمن سر تعظيم فرود آورده و مى گويم:
«رَبَّنا اغْفِرْلَنا وَلاِءخْوانِنَا الَّذينَ سَبَقُونا بِالاْءيمانِ وَلاتَجْعَلْ فى قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذينَ آمَنُوا رَبَّنا اِنَّكَ رَءُوفٌ رَحيمٌ»(3)
«پروردگارا! بر ما و بر آن برادرانمان كه در ايمان آوردن بر ما پيشى گرفتند ببخشاى، و در دلهايمان نسبت به كسانى كه ايمان آورده اند [هيچ گونه] كينه اى مگذار. پروردگارا! راستى كه تو رؤوف و مهربانى».
ص: 285
ص: 286
• پيامبر ما و پيامبران ديگر
• پيغمبر ما و اهل كتاب
• نهايت دشمنى يهود با اسلام
• چرا يهود با پيغمبر دشمنى مى كرد
• دعوت پيغمبر از اهل كتاب و صلح با يهود مدينه
• اهل كتاب، شناخت و كتمان حق
• آزار و اذيت قريش و يهود
• يكى از نقشه هاى تخريبى يهود
• نقشه ديگر يهود
• اعتراض يهود به تعيين و تغيير قبله
• غزوه بنى قينقاع
• سرّ تجمع يهود در مدينه
• غزوه بنى نضير
• آيا مسلمين امروز شبيه يهود آن روز هستند؟
• نقض عهد يهود بنى نضير
• تقسيم غنايم بنى نضير
• كشته شدن كعب بن اشرف
• كشته شدن ابو رافع سلام بن ابى حقيق
• نقض عهد بنى قريظه
• تشبيهى ديگر از مسلمين امروز به يهود آن روز
• خيانت ابولبابه
• اعتراض طايفه اوس و سرّ كشته شدن يهود بنى قريظه
• سرّ عدم عفو پيغمبر
• غزوه خيبر
• محاصره خيبر و فتح قلعه توسط على علیه السلام
ص: 287
ص: 288
«بسم اللّه الرحمن الرحيم»
«الحمد للّه رب العالمين و الصلوة و السلام على محمّد و آله الطاهرين»
به كمك خداى دانا و توانا اميدواريم بتوانيم كتاب اهل كتاب، دشمنان پيغمبر خدا و كيفيت مبارزه آنان با آن سرور و غلبه حق بر باطل را به انجام رسانيم كه بدون توفيق و تأييد خداوند ميسور نيست. «رب يسر و لاتعسّر»
سرگذشت هيچ پيغمبرى مثل تاريخ محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم روشن نيست. آن عصر، عصر نور است و جميع وقايع در كتاب ها نوشته و مسند است. و كتاب ها سوخته يا پراكنده نيست بلكه در دست است. امّا اگر بخواهيم تاريخ حضرت نوح، ابراهيم، موسى و عيسى عليهم السلام را از كتاب هاى تاريخى آن عصر يا نزديك آن زمان كه با سند نوشته شده باشد پيدا كنيم، پيدا نخواهيم كرد. دليل پذيرش و قبول تاريخ پيغمبران گذشته توسط مسلمانان، نه از جهت سند تاريخى موجود در نزد مسلمين است و نه مى توان به گفته اهل كتاب اعتماد داشت، بلكه از آن جهت كه گفته هاى پيغمبر اسلام يا قرآنِ نازل شده، بر آن تاريخ صحّه مى گذارد، قابل اعتماد است. پس تمام قضاياى پيغمبران، مستند به گفته پيغمبر اسلام و قرآن است و بس.
اگر نبوت محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم ثابت نبود، نمى توانستيم هيچ يك از آن قضايا را باور كنيم. بنابر اين، تمام آنچه را كه يهود و نصارا يا هر دسته ديگر به يكى از پيغمبران نسبت داده باشند، ولى پيغمبر اسلام آن را تأييد نكرده باشد، مسلمانان به هيچ وجه به آن
ص: 289
نقل يا نقل ها ايمان ندارند؛ زيرا فاصله زياد است و مدارك قابل اعتمادى هم در دست نيست. روى اين حساب گمان نمى كنم كه هيچ منصفى بتواند در اين مورد با ما مخالفت نمايد. چه كسى مى تواند ادعا كند كه تاريخ وقايع عيسى بن مريم علیه السلام همانند تاريخ محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم و وقايع مربوط به آن حضرت مى باشد كه مسلّم ثبت شده و بدون ترديد است، چه رسد به پيغمبران ديگر كه فاصله عصر آنان با ما زياد است! آرى! تواريخ در دست نيست؛ نوشته نشده يا نوشته ها به دوره هاى بعد نرسيده اند.
پيغمبر اسلام در دسترس اهل كتاب بود و محيط او نيز محيط يهود و نصارا بود؛ مخصوصاً يهود در اطراف آن حضرت بوده و از حالات و جزئيات زندگانى وى باخبر بودند، امّا با تمام دقت هايى كه در حالات آن حضرت مى كردند و مراقبت هاى زيادى كه در اطراف زندگانى آن حضرت داشتند، نتوانستند كوچك ترين نقطه ضعفى در وى مشاهده كنند و آن را نشان دهند. پيغمبر كسى است كه سال ها در ميانشان بود و آنها به راستى و درستى وى معترف بودند.
اگر بزرگ ترين دانايان عصر را در تحت مراقبت قرار دهيم، بى ترديد در صحيفه عمل وى در مدت زندگانيش به قدرى نقطه هاى سياه خواهيم ديد كه از حسابش عاجز مى شويم؛ مگر آن كه به قدر كافى از حالات وى اطلاع نداشته باشيم و يا در دسترس نباشد، امّا اين پيغمبر اسلام است كه به امر خداوند به مردم مى گويد: «قُلْ لَوْشآءَ اللّهُ ما تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَلااَدْريكُمْ بِهِ فَقَدْ لَبِثْتُ فيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ اَفَلا تَعْقِلوُنَ(1)؛ بگو: اگر خدا مى خواست آن را بر شما نمى خواندم، و [خدا] شما را بدان آگاه نمى گردانيد. قطعا پيش از [آوردن] آن، روزگارى در ميان شما به سر برده ام، آيا فكر نمى كنيد؟»
آن حضرت مردى سرشناس، با شخصيت و طايفه دار بود و در ميان جمعى بود كه با او محشور و از زندگانيش كاملاً باخبر بودند. همين مردم در آينده از دشمنان آن حضرت
ص: 290
شده و با اهل كتاب روابط حسنه پيدا كردند. وقتى يهود به مكه آمده و با قريش نزديك شدند، آنها و ساير قبايل عرب را به جنگ با پيغمبر وادار كردند؛ در حالى كه با آن همه تماس نزديك و دشمنى زياد و شهر كوچك و حشر بسيار، نتوانستند ايرادى از پيغمبر خدا بگيرند. آرى! جنگ كردند و كشته دادند و پيش از بعثت، چهل سال از عمر پيغمبر گذشت و پس از بعثت نيز بيست و چند سال با طبقات مختلف حشر و نشر داشت و دوست ها و دشمنى ها در كار بود، امّا در نهايت، نسبتى كه به پيغمبر دادند، نسبت جنون و ديوانگى بود. قرآن در اين باره چنين مى فرمايد:
«قُلْ اِنَّما اَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ اَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنى وَ فُرادى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا ما بِصاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ»(1)
«بگو من فقط به شما يك اندرز مى دهم كه دو - دو و به تنهايى براى خدا به پاخيزيد، سپس بينديشيد كه رفيق شما هيچ گونه ديوانگى ندارد».
آيه شريفه به اين مهم تصريح مى فرمايد كه پيغمبر به امر خدا از مردم مى خواهد و آنان را موعظه مى نمايد كه به جهت خدا از جا برخيزند و در احوال آن حضرت تفكر نمايند، با هم باشند و تنها در حالات وى تفكر كنند تا برايشان معلوم شود آن كسى كه سال ها در ميان آنهاست و با او مصاحبت دارند، جنون ندارد.
آرى! جنون از چيزهايى نيست كه بتوان روى آن سرپوش گذاشت؛ آن هم در صورت حشر و مصاحبت با طبقات مختلف. خداوند به اين طريق، نسبت هاى دروغ و نارواى دشمنان را ثابت نمود و در حقيقت عجز و بيچارگى دشمنان را به ايشان نشان داد.
يهود با نهايت كينه ورزى و دشمنى و با تمام جسارت هايى كه نمودند، نتوانستد پيغمبر را ضعيف كنند و بر او غلبه يابند.
ملاحظه كنيد! اگر عالمى در شهرى وارد شود و ادعاى علم نموده و مردم را به خود دعوت كند و گروهى با او دوست و گروهى ديگر با او دشمن شوند و دشمنان در مقام مبارزه برآمده و بخواهند از مقام علمى او بكاهند و با كمال اقتدارى كه دارند، اگر پس از
ص: 291
مبارزه طولانى نتوانند نقطه ضعفى از آن عالم نشان دهند، آيا كاشف از علوّ مقام آن عالم نمى شود؟ يهود،، نصارا و ديگران چه ايرادى توانستند بر ساحت مقدس پيغمبراكرم بگيرند؛ ايرادى كه عُقلا آن را تصديق نمايند؟ اهل كتاب در كتب باطل خود به پيغمبران خدا نسبت هايى از قبيل زنا، شرب خمر و دروغ دادند، امّا نتوانستند كوچك ترين نسبتى كه دال بر ضعف باشد به پيغمبراكرم بدهند؛ «فاعتبروا يا اولى الابصار!»
پيغمبر اسلام حدود سيزده سال در مكه با مشركين مبارزه كرد. وقتى وارد مدينه شد، علماى يهود با مشركين همدست شده و متفقاً عليه آن حضرت مشغول فعاليت گرديدند و حتى انصاف و وجدان را هم فداى احساسات كردند:
«اَلَمْ تَرَ اِلىَ الَّذينَ اُوتُوا نَصيباً مِنَ الْكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ اَهْدى مِنَ الَّذينَ آمَنُوا سَبيلاً * اُولئِكَ الَّذينَ لَعَنَهُمُ اللّهُ وَ مَنْ يَلْعَنِ اللّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصيراً * اَمْ لَهُمْ نَصيبٌ مِنَ الْمُلْكِ فَاِذا لايُؤْتُونَ النّاسَ نَقيراً * اَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ اِبْراهيمَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَآتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظيماً»(1)
«آيا كسانى را كه از كتابِ [آسمانى] نصيبى يافته اند، نديده اى كه به «جبت» و «طاغوت» ايمان دارند و درباره كسانى كه كفر ورزيده اند مى گويند كه اينان از كسانى كه ايمان آورده اند راه يافته ترند؟ اينانند كه خدا لعنتشان كرده و هر كه را خدا لعنت كند، هرگز براى او ياورى نخواهى يافت. آيا آنان نصيبى از حكومت دارند؟ [اگر هم داشتند ]به قدر نقطه پشت هسته خرمايى [چيزى] به مردم نمى دادند. بلكه به مردم براى آنچه خدا از فضل خويش به آنان عطا كرده است، رشك مى ورزند؛ در حقيقت، ما به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت داده و به آنان مُلكى بزرگ بخشيديم».
ص: 292
خداوند به پيغمبر خود مى گويد به كسانى كه از كتاب به آنان بهره اى داده شد نگاه كن كه چگونه به باطل ايمان مى آورند و مى گويند كه دين كفار از دين مسلمانان بهتر است! (مراد از اهل كتاب، يهود است.) يهوديان براى جنگيدن با دين خدا به مكه رفتند؛ در حالى كه سابقه نداشت آنها به مكه بروند، و همين امر حاكى از نهايت عناد و لجاجت آنان است. كعبه، ساخته دست حضرت ابراهيم علیه السلام بود، ولى چون مكه مسكن اسماعيل و اولاد او شد، اولاد اسحاق از آن معبد صرف نظر كرده و با مشركين قريش نزديك شدند و به آنان گفتند كه دين شما از دين مسلمانان بهتر است. قريش خشنود شده و با سلام بن ابى حقيق و حىّ بن اخطب و جماعتى ديگر از بزرگان يهود هم عهد گرديدند تا با پيغمبر خدا بجنگند؛ اين گونه بود كه غزوه احزاب را بر پا كردند.
همان طور كه بيان شد قرآن از تمام تواريخ معتبرتر است؛ زيرا اگر از جهت وحىِ آسمانى بودن آن صرف نظر كنيم، حتى كسى كه به حضرت محمّد صلی الله علیه و آله وسلم و قرآن ايمان نداشته باشد، بايد قرآن را از لحاظ تاريخ به ديده اعتبار بنگرد. قضاياى مربوط به پيغمبر و مبارزه با دشمنان كه در قرآن ثبت است، از هر تاريخى معتبر است.
اگر نسبت هاى داده شده به يهود در قرآن دروغ بود، آيا جا نداشت حى بن اخطب و همكارانش كه در مدينه يا اطراف آن منزل داشته و با مسلمين در تماس بودند، بگويند كه ما چه وقت به مشركين گفتيم «دين شما از دين مسلمانان بهتر است؟» و يا بگويند كه «ما كى و كجا به جبت و طاغوت ايمان آورديم؟» اين وقايع در قرآن آمده و مفسرين و مورخين نير نام اشخاص را ثبت كرده اند؛ پس ناگزير اين داغ باطل تا ابد بر پيشانى يهود ثابت مى ماند. آنان براى خاموش كردن نور حق كوشش ها كردند؛ به اندازه اى كه با مشركين قريش همدست شده و بت پرستان را از خداپرستان بهتر دانستند. آن هدايتى كه يهود در مشركين سراغ داشتند، چه بود؟ آيا سجده بر بت ها و شرك به خدا، ضلالت، فسق و فجور، فواحش، جنايات، قتل ها، سرقت ها و غارت ها در نظر يهود نشانه هدايت قريش بود؟!
آرى! يهود عناد خود را ثابت نمود:
ص: 293
«لَتَجِدَنَّ اَشَدَّ النّاسِ عَداوَةً لِلَّذينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَالَّذينَ اَشْرَكُوا»(1)
«مسلّما يهوديان و كسانى را كه شرك ورزيده اند، دشمن ترين مردم نسبت به مؤمنان خواهى يافت».
يهود در هنگام ورود پيغمبر به مدينه با آن حضرت قرار صلح و متاركه جنگ بستند. پيغمبر خدا كه در دوستى ثابت و به عهد با وفا بود، چرا پس از چند سال با يهود طرف شده و آنان را كشت و از وطن آواره كرد؟ زيرا آنها به نقض عهد مبادرت نموده و با رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم از در مخالفت و دشمنى وارد شدند. پس هر اندازه پيغمبر تواناتر گشته و بر مشركين غالب مى شد، آنان بيش تر دشمن مى شدند و در مقام دشمنى و مبارزه بر مى آمدند.
قبل از جنگ بدر هيچ يك از يهود با پيغمبر مخالفتى نداشت، ولى چون جنگ بدر پيش آمد و رؤساى قريش كشته يا اسير گشتند، يهود به تدريج شروع بر نقض عهد نمودند. اولين يهوديانى كه نقض عهد نمودند، طايفه بنى قينقاع بودند؛ آنان بين جنگ بدر و اُحد نقض عهد نمودند. پس از غزوه احزاب، نوبت به يهود بنى قريظه و پس از صلح حديبيّه نيز نوبت به يهود خيبر رسيد.
همان طور كه بيان شد، هر اندازه پيغمبر قوى تر مى شد، آنان در مخاصمه و دشمنى شديدتر شده و نقض عهد مى نمودند. اين امر ميسر نمى شد، مگر در اثر حسادت يهود. و با توجه به آن كه حسادت ها داراى مراتب مختلفى است، يهود نيز در اول ورود پيغمبر به مدينه با آن حضرت رفاقت كردند؛ اين وقتى بود كه پيغمبر را تواناتر از خود نمى ديدند، ولى هر اندازه پيغمبرخدا قوى تر مى شد آن دسته از يهود كه حسودتر يا ضعيف تر بودند در نقض عهد پيش قدم تر مى شدند؛ هرچند مى دانستند كه بيچاره خواهند شد.
آنان مجبور بودند خود را نابود كنند تا عزت و شوكت محمد صلی الله علیه و آله وسلم را نبينند؛ اين از آثار
ص: 294
شوم حسادت است. خداوند در سوره نساء به منشأ عداوت يهود اشاره نموده و مى فرمايد:
«اَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إبْراهيمَ الْكِتابَ وَالْحِكَمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظيماً»(1)
«بلكه به مردم براى آنچه خدا از فضل خويش به آنان عطا كرده است، رشك مى ورزند؛ در حقيقت، ما به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت داديم و به آنان مُلكى بزرگ بخشيديم».
يهود چون از نسل اسحاق بودند، نمى توانستد ببينند كه از نسل اسماعيل، پيغمبر خاتم النبيين صاحب ملك عظيم باشد. به همين دليل از آيه چنين فهميده مى شود كه يهود از جهت نهايت حسادت حاضر نبودند رسالت يكى از فرزندان ابراهيم علیه السلام را بپذيرند. خداوند نيز به رغم ضديّت آنان فرمود: «فَقَدْ آتَيْنا آلَ اِبْراهيمَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ».
يهود اين حسادت را از فرزندان يعقوب به ارث بردند. چون آنها نيز نمى توانستند ببينند كه يوسف در نزد پدر عزيزتر است، بنابر اين، او را از پدر جدا كرده و از شهر آواره
نمودند و از نسبت منقطع ساخته و از حريت و آزادى محروم كردند و به عنوان غلام، به قيمتى بسيار ارزان فروختند.
شايد هم عمداً او را به ثمن بخسى فروخته باشند؛ چون طاقت نداشتند ببينند كه برادرشان در نزد مشترى، پر ارزش و پر بهاست.
وقتى پدران يهود كه نسبت به برادر صغير خود اقدام به چنين عملى نمودند، چه استبعادى از فرزندان آنان دارد كه براى حسادت فاميلى با پيغمبر خدا جنگيده و دين و آخرت، بلكه دنياى خود را به باد داده باشند؟
محمّد بن اسحاق نقل مى كند: «ابو ياسر به برادر خود، حى بن اخطب (پس از آن كه از پيغمبر در موقع ورود آن سرور به مدينه ديدن كردند) گفت: آيا اين همان پيغمبر موعود است؟ گفت: آرى. پرسيد: در دل خود از او چه مى يابى؟ گفت: به خدا سوگند تا زنده باشم دشمنى او!»(2)
ص: 295
در موقع جنگ خندق وقتى حى بن اخطب، بنى قريظه را به نقض عهد با پيغمبر وادار كرد، پس از بازگشت قريش، حى بن اخطب هم نزد بنى قريظه آمد و پيغمبر براى جنگ با بنى قريظه حركت نمود. كعب بن اسد، رئيس آنان گفت: «اى گروه يهود! بياييد پيشنهاد مرا عملى سازيد و آن اين كه به محمد ايمان آوريم؛ به خدا سوگند! بر تمام شما
روشن است كه او همان كسى است كه بشارتش در كتاب شما آمده است و ما را از متابعت او مانع نشده است مگر حسادت؛ چون اين پيغمبر از بنى اسرائيل نيست . . .»(1)
اگر بخواهيم شواهد بر اين امر و اعترافات بزرگان يهود را ثبت و جمع نماييم، بسيار زياد است و از مطلب دور خواهيم شد. قوى ترين دليل بر اين كه عداوت يهود در اثر حسادت بود، همين است كه بى جهت نقض عهد مى كردند. آنان مى خواستند پيغمبر موعود و پيغمبر آخر الزمان از اولاد يعقوب اسرائيل باشد. آيا مى دانستند با چه كسى مخالفت مى كنند؟ آيا با خداوند كه اين نعمت را نصيب فرزند اسماعيل كرده و به او كتاب آسمانى و حكمت و مُلك عظيم داده است مبارزه مى كردند؟!
«يا اَهْلَ الْكِتْابِ قَدْ جآءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلى فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ اَنْ تَقُولُوا ماجآءَنا مِنْ بَشيرٍ وَلانَذيرٍ فَقَدْ جاءَكُمْ بَشيرٌ وَنَذيرٌ وَاللّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ»(2)
«اى اهل كتاب! پيامبر ما به سوى شما آمده كه در دوران فترت رسولان [حقايق را] براى شما بيان مى كند، تا مبادا [روز قيامت ]بگوييد كه براى ما بشارتگر و هشدار دهنده اى نيامد. پس قطعا براى شما بشارتگر و هشدار دهنده اى آمده است. و خدا بر هر چيزى تواناست».پيغمبر خدا دعوت خود را آشكار كرده بود و تمام مردم را دعوت مى نمود. خداوند حجت بالغه خود، حضرت محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم را فرستاد تا مردم نگويند كه ما خبر
ص: 296
نداشتيم و تو براى ما بشير و نذيرى نفرستادى. آرى! خداوند پيغمبر خود را مأمور به دعوت نمود:
«اُدْعُ اِلى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمُوعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجادِلْهُمْ بِالَّتى هِىَ اَحْسَنُ اِنَّ رَبَّكَ هُوَ اَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبيلِهِ وَهُوَ اَعْلَمُ بِالْمُهْتَدينَ»(1)
«با حكمت و اندرز نيكو به راه پروردگارت دعوت كن و با آنان به [شيوه اى] كه نيكوتر است، مجادله نما. در حقيقت، پروردگار تو به [حال] كسى كه از راه او منحرف شده داناتر بوده و به [حال] راه يافتگان [نيز ]داناتر است».
او مأمور است تا به حكمت و موعظه حسنه دعوت نمايد. او به مباحثه و مجادله به طرز احسن مأمور است. در اين كه محمّد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم ادعاى پيغمبرى نمود و اهل كتاب را دعوت مى كرد و در اين كه با آنان مباحثه و مجادله مى نمود، شبهه و ترديدى نيست؛ گذشته از تواريخ، آيات قرآن شاهد ماست. او مأمور به دعوت و مجادله با آنان بود.
به علاوه، اين كه اهل كتاب با پيغمبر دشمنى داشته و زير بار ادعاى آن حضرت نمى رفتند، امرى عادى است. او در ابتداى امر، مباحثه نمود ولى در نهايت از مجادله لسان به مبارزه با شمشير و نيزه رسيد. احتجاج اهل كتاب با پيغمبر اسلام و صورت محاجّه ها در كتب مسلمين محفوظ و مضبوط است.
اگر امر به عكس بود، در كتب يهود و نصارا، لااقل، صورت هاى محاجّه آنان محفوظ مى ماند و منعكس مى شد و به آن وسيله، هميشه مسلمين را سرزنش مى كردند. پس همين قدر كه مى بينيم علماى يهود و نصارا آمده و اجتماع كردند و كار از مباحثه به مباهله و از مباهله به مصالحه و يا از مباحثه به مجادله و مقاتله رسيد، بى آن كه صورت مجلس و محكوميّت پيغمبر را نشان دهند، خواهيم دانست كه آنان محكوم شده اند، امّا زير بار حق نمى روند. آنان عناد و لجاج مى كردند و دانسته از قبول حق تكبّر داشتند؛ چنان كه قرآن چنين نسبت هايى را به آنان داده و بر اين امر اصرار دارد.
ص: 297
طبرى مى گويد: «پيغمبر در موقع ورود به مدينه با يهود قرار گذارد تا به دشمنان پيغمبر كمك نكنند و اگر كسى به مدينه حمله كرد، كمك پيغمبر باشند».(1)
ليكن وقتى آن حضرت وارد مدينه شد، يهود بنى قريظه، بنى نضير و بنى قينقاع پرسيدند: اى محمد! به چه دعوت مى كنى؟ فرمود: شهادت به وحدانيت خداوند و رسالت خودم. من كسى هستم كه در تورات از او خبر داده شده است و علماى شما به شما خبر داده اند كه از مكه خروج كرده و به مدينه هجرت مى كنم؛ آن عالمى كه از شام آمد و به شما خبر داد كه من از خوشگذرانى گذشته و به سمت سختى و خرما آمدم تا پيغمبرى كه از مكه به مدينه مى آيد و آخرين انبياى الهى و افضل تمامى آنهاست را درك كنم؛ پيغمبرى كه سوار الاغ مى شود و از دنيا به نان خشكى قناعت مى كند و در چشمش قرمزى است و ميان دو كتف او مهر نبوت است. او شمشير خود را به دوش مى گذارد و مى كشد و در عين حال خنده رو است و سلطنتش بى نهايت است [آن پيغمبر من هستم]. يهود گفتند: سخن تو را شنيديم و مى خواهيم قرار صلح و ترك مخاصمه بگذاريم تا بى طرف باشيم و نه به تو و نه به دشمنانت كمك بدهيم و به هيچ كس از يارانت متعرض نشويم. تو نيز به كسى از اصحاب ما كار نداشته باش تا آن كه عاقبت كار تو با قريش معلوم شود. پيغمبر هم قبول كرده و به هر دسته از يهود نوشته اى جداگانه داد و شرط بر اين شد كه اگر ايشان بر عليه پيغمبر و يا بر عليه كسى از اصحاب آن سرور به زبان يا دست يا اسلحه، آشكارا يا در پنهان، روز يا شب قيام كردند، پيغمبر حق دارد كه با آنان بجنگد و خونشان را بريزد و زنان شان را اسير و اموالشان را تصرف نمايد. حى بن اخطب، رئيس بنى نصير، و كعب بن اسيد، متولى امر بنى قريظه، و مخيرق، متصدى امر بنى قينقاع بودند».(2)
لازم به ذكر است كه اين صلح، پيش از آن بود كه پيغمبر مأمور به جنگ با اهل كتاب شود تا آن كه ايشان را وادار به پرداخت جزيه نمايد.
ص: 298
خداوند در سوره ها و آيات متعددى بيان مى كند كه اهل كتاب حق را شناخته و دانسته آن را انكار كردند؛ در ذيل به برخى از آن آيات اشاره مى شود:
«اَلَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ اَبْنآءَهُمُ الَّذينَ خَسِرُوا اَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لايُؤْمِنُونَ»(1)
«كسانى كه كتاب [آسمانى] به آنان داده ايم، همان گونه كه پسران خود را مى شناسند، او [پيامبر] را مى شناسند. كسانى كه به خود زيان زده اند، ايمان نمى آورند».
«اَلَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ اَبْنآءَهُمْ وَاِنَّ فَريقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ»(2)
«كسانى كه به ايشان كتاب [آسمانى] داده ايم، همان گونه كه پسران خود را مى شناسند، او [محمد] را مى شناسند؛ و مسلما گروهى از ايشان حقيقت را نهفته مى دارند و خودشان [هم] مى دانند».
«اَلَّذينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الاُمِّىَّ الَّذى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوْريةِ وَاْلاِنْجيلِ يَأمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبآئِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ اِصْرَهُمْ وَالاَْغْلالَ الَّتى كانَتْ عَلَيْهِمْ فَالَّذينَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَالَّذى اُنْزِلَ مَعَهُ اُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(3)
«همانان كه از اين فرستاده، پيامبر درس نخوانده - كه [نام] او را نزد خود، در تورات و انجيل نوشته مى يابند - پيروى مى كنند؛ [همان پيامبرى كه ]آنان را به كار پسنديده فرمان مى دهد و از كار ناپسند باز مى دارد و براى آنان چيزهاى
ص: 299
پاكيزه را حلال و چيزهاى ناپاك را بر ايشان حرام مى گرداند و از [دوش] آنان قيد و بندهايى را كه بر ايشان بوده است، بر مى دارد. پس كسانى كه به او ايمان آورده و بزرگش داشتند و ياريش نموده و نورى را كه با او نازل شده است، پيروى كردند، آنان همان رستگارانند».
«وَاِذْقالَ عيسىَ بنُ مَرْيَمَ يا بَنى اِسْرائيلَ اِنّى رَسُولُ اللّهِ اِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَىَّ مِنَ التَّوْريةِ وَمُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتى مِنْ بَعْدِى اسْمُهُ اَحْمَدُ فَلَمّا جآءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبينٌ»(1)
«و هنگامى را كه عيسى، پسر مريم گفت: اى فرزندان اسرائيل! من فرستاده خدا به سوى شما هستم. تورات را كه پيش از من بوده تصديق مى كنم و به فرستاده اى كه پس از من مى آيد و نام او «احمد» است بشارتگرم. پس وقتى براى آنان دلايل روشن آورد، گفتند: اين سحرى آشكار است».
از اين آيات شريفه كه بر عموم قرائت مى شد و در دسترس دوست و دشمن بود، دانسته مى شود كه حضرت موسى و عيسى عليهماالسلام نبوت پيغمبر اسلام، احمد و محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم را بشارت داده بودند.
خداوند مى فرمايد كه اهل كتاب آن حضرت را مى شناسند، همان طور كه فرزندان خود را مى شناسند. جماعتى ازاهل كتاب، دانسته حق را كتمان مى كنند. اهل كتاب نيز اين آيات را مى شنيدند. اگر اين ادعاى پيغمبر