تاريخ مجاهدات پیامبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم

مشخصات کتاب

سرشناسه : صفائی حایری، عباس، 1285 - 1357.

عنوان و نام پديدآور : تاريخ مجاهدات پیامبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم/تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله / نگارش عباس صفایی حائری قمی (ره) ؛ تحقیق، تصحیح و ویرایش واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران.

مشخصات نشر : قم : مسجد مقدس جمکران ، 1381.

مشخصات ظاهری : 3ج (در 2 مجلد)

شابک : 60000 ریال : دوره : 964-6705-79-0 ؛ 65000 ریال (دوره، چاپ سوم) ؛ ج. 1، 2 : 964-6705-54-5 ؛ 65000ریال ( ج.1،چاپ دوم ) ؛ 65000ریال ( ج.2، چاپ دوم ) ؛ ج. 3 : 964-6705-78-2 ؛ 175000ریال: ج. 3، چاپ چهارم: 978-964-6705-78-4

يادداشت : ج. 1 و 2 (چاپ دوم: 1384).

يادداشت : ج. 1 و 2 (چاپ سوم: بهار 1385).

يادداشت : ج. 3 (چاپ سوم: 1385).

يادداشت : ج. 3 (چاپ چهارم: بهار 1388)

یادداشت : کتابنامه.

مندرجات : ج. 1 ، 2. تاریخ شخصیت و صفات پیغمبر اکرم صلی و علیه و آله. .-- ج. 3. تاریخ مجاهدات پیغمبر اکرم صلی الله و علیه و آله: مبارزات دشمنان حق و چگونگی غلبه حق بر باطل.

موضوع : محمد (ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق. -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : مسجد جمکران (قم)

شناسه افزوده : مسجد جمکران (قم). واحد تحقیقات

رده بندی کنگره : BP22/9/ص 66ت 2 1381

رده بندی دیویی : 297/93

شماره کتابشناسی ملی : م 82-7237

اطلاعات رکورد کتابشناسی : ركورد كامل

ص: 1

اشاره

تاريخ مجاهدات پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم

«مبارزات دشمنان خدا و چگونگى غلبه حق بر باطل»

مؤلف: آية اللّه شيخ عبّاس صفايى حائرى قمى رحمه الله

تحقيق، تصحيح، ويراستارى: واحد تحقيقات مسجد مقدس جمكران

ناشر: انتشارات مسجد مقدّس جمكران

تاريخ نشر: تابستان 81

نوبت چاپ: اول

چاپ: نگين

حروفچينى و صفحه آرايى: واحد كامپيوتر مسجد مقدّس جمكران

تيراژ: 5000 دوره

قيمت دوره: 6000 تومان

شابك: 2 - 78 - 6705 - 964

شابك دوره: 0 - 79 - 6705 - 964

مركز پخش: انتشارات مسجد مقدّس جمكران

فروشگاه بزرگ كتاب واقع در صحن مسجد مقدّس جمكران

تلفاكس: 7253340 - 0251

همراه: 09112519929

«حق چاپ براى ناشر محفوظ است»

ص: 2

ص: 3

ص: 4

فهرست

مقدّمه مؤلف ··· 13

كتاب مشركين - 15

تأثير استهزا و مراتب آن ··· 18

سرّ اكتفاى مشركين به استهزا و تحريك اطفال ··· 24

استقامت پيغمبر و حمايت ابوطالب از او ··· 27

سبب اسلام حمزه ··· 30

مسلمان شدن ابوطالب و سرّ عدم تظاهر عملى او به اسلام ··· 32

دعوت پيغمبر از قبايل و سفر به طائف ··· 34

سبب استهزاى قريش به پيغمبر ··· 36

استهزاى مشركين درباره توحيد ··· 37

پاسخ هاى قرآن به اعتراض قريش ··· 38

استهزاى مشركين درباره نبوت پيغمبراكرم ··· 49

چرا قرآن بر يكى از دو مرد شهر مكه و طائف نازل نشد؟! ··· 54

دو اعتراض ديگر ··· 57

استهزاى مشركين درباره قرآن ··· 63

استهزاى مشركين درباره معاد ··· 66

نقل كلام سه نفر از بزرگان و قضاوت درباره آنها ··· 74

نظر ما درباره كلام محمّد بن اسحاق ··· 76

اعتراض ما به طبرى ··· 80

اعتراض ما به عبد اللّه عاص ··· 82

كلام على علیه السلام درباره شعب ابوطالب ··· 85

ص: 5

قطع روابط قريش با بنى هاشم ··· 87

رفتن ابوطالب به شعب ··· 88

شدت يافتن امر بر محاصره شدگان ··· 90

ارتزاق محصورين ··· 91

ثروت خديجه و نقش آن در حفظ پيامبر و ترويج اسلام ··· 92

سرّ نهى پيغمبر از كشتن بنى هاشم ··· 95

چرا منافقين، ابوطالب را تكفير كردند؟ ··· 97

آزار كفار قريش تنها به مسلمانان غير قريشى بود ··· 98

مدت محاصره ··· 100

چرا در ميان قريش اختلاف افتاد؟ ··· 102

قضاوت در قضيه ··· 105

علت تحريف قصه و كتمان كردن معجزه پيغمبر ··· 110

وفات و خدمات ابوطالب و حمايت ابولهب و سرّ اين حمايت ··· 111

حمايت ابولهب از ابوطالب ··· 114

قريش دامادهاى پيغمبر را به طلاق وادار كردند ··· 117

آزار و اذيت قريش به مسلمانان ضعيف و مقايسه بين على علیه السلام و ابوبكر ··· 117

روش جلوگيرى قريش از ايمان آوردن مردم ··· 120

هجرت؛ فرج بعد از شدت ··· 123

هجرت به مدينه ··· 126

مرحله بعدى مبارزه مشركين ··· 128

قريش در دارالندوه ··· 132

فرار پيغمبر و يارى خدا ··· 134

مصاحبت ابوبكر با پيغمبر و ماندن على علیه السلام ميان دشمنان ··· 136

قريش و على علیه السلام ··· 138

پيغمبر در غار ··· 142

از كجا ابوبكر مصاحبت نمود ··· 143

طعام پيغمبر در غار ··· 146

شترى كه پيغمبر خريد ··· 147

اجاره كردن دليل (راهنما) ··· 150

فرو رفتن اسب سراقه در زمين ··· 150

ميزان سن پيامبر ··· 151

ص: 6

آيا مردم پيغمبر را نشناختند؟ ··· 153

على علیه السلام و هجرت ··· 155

قتال در دين ··· 156

غزوه بدر - 165

تفسير حادثه و ذكر آيات شريفه ··· 168

كمك خداوند و پايان يافتن جنگ و نزاع عُتبه و ابوجهل ··· 171

قضيه عريش در بدر ··· 174

مشورت پيغمبر با اصحاب و اختلاف نظر درباره جنگ و نقد بعضى از مورخين ··· 177

مسلمانان شركت كننده در جنگ و رسيدن كمك غيبى ··· 179

تأثير جنگ بدر در قريش و ضعفا و مسلمين ··· 180

حرمت جمع مال پيش از ختم قتال ··· 182

مشورت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم درباره اسيران ··· 184

لايلدغ المؤمن من جحر مرّتين ··· 185

غزوه اُحد - 187

مشورت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و خيانت منافقين ··· 190

شكست بعد از پيروزى ··· 192

فرار اصحاب به جز على و ابودجانه و تنها گذاردن پيغمبر و شهيد شدن جمعى از ارادتمندان ··· 194

مجروح شدن پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم ··· 196

فرار مسلمانان دليل بر ضعف ايمان بود ··· 198

چرا كفار بدون اخذ نتيجه مراجعت نكردند؟ و چرا پيغمبر فردا با جمعى از مدينه بيرون آمد؟ ··· 200

منافقين مى خواهند براى على علیه السلام شريك سازى كنند ··· 205

تعيين قاتل پرچمدار مشركين ··· 206

تعداد كسانى كه در حمراء الاسد با پيغمبر بودند ··· 207

غزوه خندق يا جنگ احزاب - 211

كشته شدن عَمْرو، پهلوان كفار و تأثير آن ··· 217

جهات سختى امر براى پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم در جنگ خندق ··· 218

چرا مشركين بى آن كه كار را يكسره كنند، فرار كردند؟ ··· 226

راز فرار مشركين ··· 227

سرّ مهلك نبودن عذابى كه بر احزاب واقع شد ··· 230

ص: 7

صلح حديبيه - 233

چرا رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم به قصد عمره سفر نمود؟ ··· 237

دعوت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از اعراب و تخلف آنان ··· 238

جلوگيرى نمودن قريش و پيغام رسانى عثمان ··· 240

مفاد قرار داد صلح ··· 241

اعتراض منافقين به تصميم پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ··· 244

تأثير صلح در وضعيت مسلمين ··· 253

لغو نمودن يك ماده از مواد معاهده توسط قريش ··· 255

آن قسمت از قرار داد شامل زنان نمى شد ··· 257

عمره قضا و سرّ محفوظ ماندن پيغمبر با كثرت دشمنان ··· 259

جنگ حنين - 261

شروع جنگ و فرار مسلمانان ··· 266

علت فرار مسلمانان و پيروزى بعد از شكست ··· 268

چرا رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در غزوات نمى جنگيد؟ ··· 271

فرار مسلمين و نزول نصرت الهى ··· 274

تقسيم غنايم و اعتراض انصار ··· 275

بازگشت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از طائف و استرداد اسراى هوازن ··· 282

دشمنان خدا، اهل كتاب - 287

پيامبر ما و پيامبران ديگر ··· 289

پيغمبر ما و اهل كتاب ··· 290

نهايت دشمنى يهود با اسلام ··· 292

چرا يهود با پيغمبر دشمنى مى كرد ··· 294

دعوت پيغمبر از اهل كتاب و صلح با يهود مدينه ··· 296

اهل كتاب، شناخت و كتمان حق ··· 299

آزار و اذيت قريش و يهود ··· 307

يكى از نقشه هاى تخريبى يهود ··· 311

نقشه ديگر يهود ··· 314

اعتراض يهود به تعيين و تغيير قبله ··· 316

ص: 8

غزوه بنى قينقاع ··· 319

سرّ تجمع يهود در مدينه ··· 323

غزوه بنى نضير ··· 326

آيا مسلمين امروز شبيه يهود آن روز هستند؟ ··· 329

نقض عهد يهود بنى نضير ··· 332

تقسيم غنايم بنى نضير ··· 334

كشته شدن كعب بن اشرف ··· 337

كشته شدن ابو رافع سلام بن ابى حقيق ··· 342

نقض عهد بنى قريظه ··· 347

تشبيهى ديگر از مسلمين امروز به يهود آن روز ··· 355

خيانت ابولبابه ··· 361

اعتراض طايفه اوس و سرّ كشته شدن يهود بنى قريظه ··· 362

سرّ عدم عفو پيغمبر ··· 367

غزوه خيبر ··· 370

محاصره خيبر و فتح قلعه توسط على علیه السلام ··· 374

فدك - 387

چند پرسش درباره فدك ··· 390

ادعاى فاطمه عليهاالسلام درباره فدك چه بود؟ ··· 390

آيا فدك در تصرف فاطمه عليهاالسلام بود؟ ··· 393

آيا اقامه شهود وظيفه فاطمه عليهاالسلام بود؟ ··· 395

ابو بكر به چه دليلى ادعاى فاطمه عليهاالسلام را رد كرد؟ ··· 395

چرا فاطمه عليهاالسلام اقامه شهود نكرد؟ ··· 400

آيا فاطمه عليهاالسلام فدك را از جهت ارث مطالبه كرد؟ ··· 402

ابوبكر درباره ارث و سهم ذوى القربى چه جوابى داد؟ ··· 404

آيا غير از ابو بكر كسى حديث را از پيغمبر شنيده بود؟ ··· 408

آيا فاطمه عليهاالسلام بر ابو بكر غضب كرد يا نه؟ ··· 412

چرا على علیه السلام در زمان خلافتش فدك را به فرزندان فاطمه نداد؟ ··· 417

نظر على و عباس عليهماالسلام درباره ميراث پيامبر چه بود؟ ··· 423

آيا ابو بكر مى توانست فاطمه عليهاالسلام را از خود راضى سازد؟ ··· 427

ص: 9

مباهله - 431

چرا پيغمبر حاضر به مباهله شد؟ ··· 436

چرا نصارا مباهله را قبول نكردند؟ ··· 436

آنچه از آيه مباهله دانسته مى شود ··· 437

نامه پيغمبر به كسرا ··· 440

مبارزات دشمنان خدا، منافقين - 445

پيدايش نفاق در بين مسلمين ··· 448

هرچه از كفار كم مى شد بر منافقين افزوده مى گشت ··· 452

منافقين در دشمنى مانند يهود بودند ··· 452

بعضى از منافقين شناخته نمى شدند ··· 454

بخشى از عمليّات منافقين در غزوات ··· 457

كارشكنى منافقين در غزوه احد ··· 458

غزوه بنى قينقاع ··· 461

عمليّات تخريبى منافقين در جنگ خندق ··· 463

غزوه بنى قريظه، اصرار اوس و حكميّت سعد ··· 466

غزوه بنى المصطلق، بدگويى عبداللّه بن أُبى و سكوت عدّه اى از انصار ··· 468

نقشه تخريبى منافقين در غزوه هوازن و اعتراض انصار به پيغمبر ··· 474

عمليّات منافقين در غزوه تبوك و برگشت آنان ··· 476

چرا منافقين بيرون آمدند و چرا برگشتند؟! ··· 477

برگرداندن على علیه السلام به مدينه و جلوگيرى پيغمبر از نقشه منافقين ··· 478

چرا منافقين نمى توانستند با وجود على علیه السلام كارى انجام دهند؟ ··· 480

ترساندن مسلمين يكى از كارهاى منافقين بود ··· 487

ليله العقبه و نقش منافقين ··· 490

پيغمبر شبانه با عمّار و حذيفه بيرون آمد ··· 493

مسجد ضرار و خراب كردن لانه فساد و جاسوسى توسط پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم ··· 494

چگونگى رفتار و معاشرت پيغمبر با منافقين ··· 498

چرا پيغمبر منافقين را نكشت؟ ··· 502

پيغمبر اسلام وقوع فتنه ها، ارتداد و دروغ بستن به على علیه السلام را پيش بينى نمود ··· 506

ص: 10

تلاش منافقان در نابودى دين همراه با حفظ اداى شهادتين ··· 511

نقشه پيغمبر براى جلوگيرى از عمليات منافقين ··· 514

اهل بيت پيغمبر چه كسانى هستند؟ ··· 517

مقصود پيغمبر از حديث ثقلين و اصرار منافقين در دور ساختن امت از عترت عليهم السلام ··· 520

نقشه ديگر پيغمبر براى حفظ امت از گمراه شدن به دست منافقين ··· 524

چرا پيغمبر سپاه را در آن حال با آن همه اصرار بيرون كرد؟ ··· 526

چرا پيامبر اكرم اسامه را بر بزرگان مهاجرين و انصار امير كرد؟ ··· 531

پاسخ صاحب سيره نبويه درباره نگاه داشتن ابو بكر توسط پيغمبر ··· 532

چرا سپاه اسامه نمى خواست از مدينه برود؟ ··· 535

پاسخ ابن ابى الحديد ··· 536

نقشه اى ديگر براى جلوگيرى از عمليات فتنه سازان ··· 538

پيغمبر مى خواست چه بنويسد؟ ··· 542

قضاوت در قضيه ··· 544

دفاع بزرگان از عمر ··· 547

چرا پيغمبر چيزى ننوشت؟ ··· 553

پيغمبر نمرده است ··· 555

چرا سخنان ابوبكر در عمر اثر كرد؟ ··· 557

تخريب دين به دست منافقين و رواج يافتن دروغ ··· 563

خاتمه ··· 569

كتابنامه ··· 578

ص: 11

ص: 12

مقدّمه مؤلف

- اللهمّ بذمّة الإسلام أتوسّل إليك وبحرمة القرآن أعتمد عليك وبحبّي للنّبيّ الامّيّ القرشيّ الهاشميّ أرجوا الزُلفة لديك، فلا توحش استيناس إيماني ولاتجعل ثوابي ثواب من عبد سواك، فإنّ قوما آمنوا بألسنتهم ليحقنوا به دمائهم، فأدركوا ما أمّلوا، وإنّي آمنت بك بلساني و قلبي لتعفو عنّي، فأدركني ما أمّلت وثبّت رجائك في صدري ولاتُزغ قلبي بعد إذ هديتني وهب لي من لدنك رحمة إنّك أنت الوهاب.(1)

اى صانعا! اى حكيما! اى قادرا! اى عليما! از ذات مقدّست كمك مى خواهم و از تو يارى مى طلبم تا توفيقم دهى براى اين كه كتابى را كه سال هاست آرزويش را دارم، بنويسم؛ كتابى كه شامل تاريخ برجسته پيامبرت، محمّد بن عبد اللّه، سيد المرسلين و ذكر

صفات و بيان شخصيت آن حضرت و چگونگى مقاومت و مخالفت و سرسختى مشركين و اهل كتاب و منافقين در برابر پيامبر و سرانجام، غلبه حق بر تمام دشمنان دين مى باشد!

«يُريدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللّه ِ بِأَفْواهِهِمْ وَاللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ»(2)

«مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند و حال آن كه خدا نور خود را كامل خواهد گردانيد اگر چه كافران را ناخوش افتد».

پروردگارا! از تو مى خواهم كه در مقام قضاوت و اجتهاد، از لغزش و خطا نگاهم دارى و اين نوشته را ذخيره آخرت من قرار دهى؛ تا «يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ مالٌ وَلاَ بَنُونَ * إِلاَّ مَنْ

ص: 13


1- خطبه اى برگرفته از دعاى ابو حمزه ثمالى.
2- سوره صف، آيه 8.

أَتَى اللّه َ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ(1)؛ روزى كه هيچ مال و فرزندى سود نمى دهد، مگر كسى كه دل پاك به سوى خدا بياورد دستم را بگيرد».

اين صحيفه را با گفتار «چگونگى مبارزه دشمنان با دين» شروع مى كنم و از آن جا كه دسته اول دشمنان دين، مشركان بودند، ابتدا حالات ايشان را مى آورم و سپس با ذكر مبارزات و مخالفت هاى منافقين، آن را به خاتمه مى برم؛ بعون اللّه و فضله.

ص: 14


1- سوره شعرا، آيه 88 و 89.

كتاب مشركين

اشاره

• تأثير استهزا و مراتب آن

• سرّ اكتفاى مشركين به استهزا و تحريك اطفال

• استقامت پيغمبر و حمايت ابوطالب از او

• سبب اسلام حمزه

• مسلمان شدن ابوطالب و سرّ عدم تظاهر عملى او به اسلام

• دعوت پيغمبر از قبايل و سفر به طائف

• سبب استهزاى قريش به پيغمبر

• چرا قرآن بر يكى از دو مرد شهر مكه و طائف نازل نشد؟!

• دو اعتراض ديگر

• نقل كلام سه نفر از بزرگان و قضاوت درباره آنها

• اعتراض ما به عبد اللّه عاص

• كلام على علیه السلام درباره شعب ابوطالب

• قطع روابط قريش با بنى هاشم

• رفتن ابوطالب به شعب

• شدت يافتن امر بر محاصره شدگان

• ارتزاق محصورين

• ثروت خديجه و نقش آن در حفظ پيامبر و ترويج اسلام

• سرّ نهى پيغمبر از كشتن بنى هاشم

• چرا منافقين، ابوطالب را تكفير كردند؟

• آزار كفار قريش تنها به مسلمانان غير قريشى بود

• مدت محاصره

• چرا در ميان قريش اختلاف افتاد؟

• علت تحريف قصه و كتمان كردن معجزه پيغمبر

• وفات و خدمات ابوطالب و حمايت ابولهب و سرّ اين حمايت

• حمايت ابولهب از ابوطالب

• قريش دامادهاى پيغمبر را به طلاق وادار كردند

• آزار و اذيت قريش به مسلمانان ضعيف و مقايسه بين على علیه السلام و ابوبكر

• روش جلوگيرى قريش از ايمان آوردن مردم

• هجرت؛ فرج بعد از شدت

• هجرت به مدينه

• مرحله بعدى مبارزه مشركين

• قريش در دارالندوه

• فرار پيغمبر و يارى خدا

• پيغمبر در غار

• از كجا ابوبكر مصاحبت نمود

• طعام پيغمبر در غار

• شترى كه پيغمبر خريد

• اجاره كردن دليل (راهنما)

• فرو رفتن اسب سراقه در زمين

• ميزان سن پيامبر

• آيا مردم پيغمبر را نشناختند؟

• على علیه السلام و هجرت

• قتال در دين

ص: 15

ص: 16

مخالفت مشركين با پيامبر مراتب مختلفى داشت. ابتدا اين مخالفت به صورت ملايم بود، ولى هر اندازه پافشارى و استقامت پيغمبر بيش تر مى شد و بر تعداد مسلمانان افزوده مى گشت، شدت مخالفت مشركين نيز زيادتر مى شد. پيغمبر نزديك به دو - سه سال دعوت خود را علنى نكرد. على علیه السلام و خديجه به وى ايمان آورده بودند و براى خدا نماز به جا مى آورند. قريش هم از اين موضوع مطلع بود، ولى از آن جا كه پيغمبر به ديگران كارى نداشت، متعرض او نمى شدند و از طرفى ديگر ملاحظه مقام حامى وى، ابوطالب را مى كردند، امّا پس از آشكار شدن دعوت و اسلام آوردن چند تن از سابقين، قريش نيز دست به كار شدند. مبارزه قريش با پيامبر از استهزا شروع شد. البته اين امر اختصاص به پيغمبر اسلام ندارد. زيرا تمامى پيامبران الهى در مرحله اول با استهزاى دشمنان خدا روبرو مى شدند. استهزا حربه اى بسيار قوى است. چرا كه روحيه طرف مقابل را هر اندازه هم كه شخص قوى باشد، ضعيف مى نمايد. امّا خداوند عمل مشركين را عقيم مى نمود و به واسطه وحى و نزول قرآن، روحيه پيغمبر را قوى مى ساخت:

«وَقالَ الَّذينَ كَفَرُوا لَوْلا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَرَتَّلْناهُ تَرْتيلاً»(1)

«و كسانى كه كافر شدند، گفتند: چرا قرآن يك جا بر او نازل نشده است؟ اين گونه [ما آن را به تدريج نازل كرديم] تا قلبت را به وسيله آن استوار گردانيم، و آن را به آرامى [بر تو ]خوانديم».

ص: 17


1- سوره فرقان، آيه 32.

آرى! يكى از دلايل نزول تدريجى قرآن آن بود كه پيغمبر را در مقابل تضعيفات كفار نگه دارى كند:

«وَلَوْلا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئَا قَليلاً»(1)

«و اگر تو را استوار نمى داشتيم، قطعا نزديك بود كمى به سوى آنان متمايل شوى».

تأثير استهزا و مراتب آن

گفته شد كه استهزا، سلاحى قوى و مؤثر است و تأثيرات عجيبى در از بين رفتن روحيه مبارزه طرف مقابل دارد؛ به همين جهت تمام دشمنان خدا به اين سلاح مجهز بوده اند:

«وَكَمْ أَرْسَلْنا مِنْ نَبِيٍّ فِى الْأَوَّلينَ * وَما يَأْتيهِمْ مِنْ نَبِيٍّ إِلاّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِءُونَ * فَأَهْلَكْنا أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشا وَمَضى مَثَلُ الْأَوَّلينَ»(2)

«و چه بسا پيامبرانى كه در [ميان] گذشتگان روانه كرديم؛ و هيچ پيامبرى به سوى ايشان نيامد، مگر اين كه او را به ريشخند مى گرفتند. و ما نيرومندتر از آنان را به هلاكت رسانيدم و سنّت پيشينيان تكرار شد».

خداوند در مقام دلدارى پيامبر به وسيله آيات فوق را دو نكته را به او متذكر مى شود:

اول آن كه اين رسم مبارزه است و پيغمبران گذشته نيز گرفتار چنين حربه اى بوده اند. ديگر اين كه عاقبتِ دشمنان خدا هلاكت بوده و هست.

همچنين از آيه شريفه «وَإِذا رَأَوْكَ إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاّ هُزُوا أهذَا الَّذي بَعَثَ اللّه ُ رَسُولاً * إنْ كادَ لَيُضِلُّنا عَنْ الِهَتِنا لَوْ لا أَنْ صَبَرْنا عَلَيْها وَسَوْفَ يَعْلَمُونَ حينَ يَرَوْنَ الْعَذابَ مَنْ أَضَلَّ

ص: 18


1- سوره اسرا، آيه 74.
2- سوره زخرف، آيه 6 - 8.

سَبيلاً(1)؛ و چون تو را ببينند، جز به ريشخندت نگيرند، [كه] آيا اين همان كسى است كه خدا او را به رسالت فرستاده است؟ چيزى نمانده بود كه ما را از خدايانمان منحرف كند اگر بر آن ايستادگى نمى كرديم. و هنگامى كه عذاب را مى بينند به زودى خواهند دانست چه كسى گمراه تر است!» دانسته مى شود كه مشركين بعد از مقاومت پيغمبر، كار را به جايى رساندند كه هر وقت آن حضرت را مى ديدند، شروع به استهزاى ايشان مى كردند؛ و اين كار، اختصاص به وقت يا دسته خاصى نداشت.

همچنين دانسته مى شود كه مشركين مى خواستند با آن عمل، همگانى روحيه خودشان را بالا ببرند؛ زيرا رفتار پيغمبر بسيار متين و محكم بود و آنها در خود احساس ضعف مى كردند.

پيغمبر در احقاق توحيد و ابطال شرك، آن چنان جديّت به خرج مى داد كه مشركين در نزد وجدان خويشتن معذب بودند، امّا مى خواستند با آن عملِ وحشيانه، خودشان را جسور و توانا كنند و خود را در برابر حق، وادار به صبر بر باطل نمايند. اين درست مثل سخن گفتن شخص ترسو است كه در موقع خطر و ترس با خود بلند حرف مى زند؛ و در واقع اين بلند حرف زدن به نوعى مقابله با خطرى است كه حس كرده است. شايد رجز خواندن هم كه در جنگ هاى تن به تن اعراب رسم بوده براى ترساندن طرف مقابل نبوده بلكه صرفا براى قوى نشان دادن خويش بوده است. لذا خداوند در قرآن مى فرمايد:

«ما يَأْتيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلاَّ اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ يَلْعَبُونَ * لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ وَاَسَرُّوا النَّجْوَى الَّذينَ ظَلَمُوا هَلْ هذا اِلاّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ اَفَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَاَنْتُمْ تُبْصِرُونَ»(2)«هيچ پند تازه اى از پروردگارشان نيامد، مگر اين كه بازى كنان آن را شنيدند، در حالى كه دل هايشان مشغول است. و آنان كه ستم كردند پنهانى به نجوا برخاستند كه آيا اين [مرد] جز بشرى مانند شماست؟ آيا ديده و دانسته به سوى سحر مى رويد؟»

ص: 19


1- سوره فرقان، آيه 41 و 42.
2- سوره انبيا، آيه 2 و 3.

با تأمل در اين آيه شريفه دانسته مى شود كه اگر كفار در موقع شنيدن آيات قرآن دقت كرده و با توجه و التفات گوش مى دادند، كاملاً تحت تأثير حق واقع مى شدند، امّا آنان گوش نمى دادند و خود را به بازى مشغول كردن و از شنيدن آيات، منصرف مى ساختند؛ و براى پايدارى بر باطل به يكديگر مى گفتند: مبادا تحت تأثير سِحر واقع شويد و از خدايان و دين پدران خود دست برداريد!

كوتاه سخن اين كه من براى عمل استهزا، لفظ مخصوص يا عمل معيّنى سراغ ندارم، امّا مى دانم كه همه مشركين (نه فقط چند نفر معيّن) پيغمبر را استهزا مى كردند و در اين كار هم از قول و عمل فروگذار نمى نمودند. استهزا شدن امرى بسيار خطرناك است كه مردمان بسيار قوى را نيز به زانو درمى آورد.

ملاحظه كنيد كه وقتى در زمان رضا شاه دستور داده شد تا مردم لباس مخصوص بپوشند و همه به يك رنگ در آيند، چقدر تغيير لباس براى مردم مشكل بود. لذا عده اى به شهر ديگرى مى رفتند و در آن جا لباس خود را تغيير مى دادند و پس از مدتى كه به لباس جديد عادت مى كردند، وارد شهر خود مى شدند! بنابر اين، جايى كه تغيير دادن لباس و ترك عادتى كوچك (با وجود سبب قهرى قوى) اين قدر مردم را ضعيف كند، دشمنى كردن عموم و استهزاى جميع مردم بر عليه يك نفر، چه نمى كند؟ به راستى مقاومت يك نفر در برابر عموم بشر و دعوت آنها به تغيير عقايد و افعال و اخلاق، چه مقدار نيرو لازم دارد؟

بدين جهت مى توان ميزان قوت قلب پيغمبراكرم را درك كرد كه چگونه به تنهايى در مقابل جميع بشر مى ايستد و آنان را به تغيير عقايد و افكار و اخلاق واعمالشان دعوت مى كند! درست برعكس حضرت موسى علیه السلام كه از خدا كمك مى خواهد تا او را در امر نبوت يارى كند و اظهار مى كند كه مى ترسم مرا بكشند كه اين حرف ناشى از مرتبه اى از ضعف او است؛ امّا پيامبر اسلام تمام تمسخرهاى كفار را متحمل مى شود و به قدر ذره اى از كار خود دست بر نمى دارد!

آرى! همه اين صبر و تحمل ها در اثر كمك حق تعالى به پيغمبرش بود. اكنون در آيه

ص: 20

شريفه «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَاَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ * إِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ * اَلَّذينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللّهِ إِلها آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُون * وَلَقَدْ نَعْلَمُ اَنَّكَ يَضيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ * فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَكُنْ مِنَ السّاجِدينَ * وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتّى يَأْتِيَكَ الْيَقينُ(1)؛ آنچه را كه بدان مأمورى آشكار كن و از مشركان روى برتاب، كه ما [شرّ] ريشخند گران را از تو بر طرف خواهيم كرد، همان كسانى كه با خدا معبودى ديگر قرار مى دهند. پس به زودى [حقيقت را ]خواهند دانست. و قطعا مى دانيم كه سينه تو از آنچه مى گويند تنگ مى شود، پس با ستايش پروردگارت تسبيح گوى و از سجده كنندگان باش. و پروردگارت را پرستش كن تا اين كه مرگ تو فرا رسد».

دقت كنيد و ببينيد كه چگونه خداوند روحيه پيغمبر را قوى مى سازد و با جمله «وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ» به او شرح صدر مى دهد:

«أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ(2)؛ آيا براى تو سينه ات را نگشاده ايم؟»

آن گاه دستور مى فرمايد كه دعوت خود را آشكار كن و به مشركين اعتنا منما؛ زيرا ما شرّ مستهزئين و مسخره كنندگان را كه براى خدا شريك قرار مى دهند، از تو دور مى كنيم.

معلوم است كه اين بيان، اختصاص به آن چند نفر معيّن كه خيلى در عداوت و استهزا شديد بودند، ندارد و اگر در بعضى روايات و تواريخ اسم هايى ذكر شده است از باب مصاديق روشن است، نه اختصاص.

اتفاقا اين هم يكى از خبرهاى غيبى قرآن است و همان طور كه خداوند خبر داده بود، هيچ مشركى نتوانست كارى كند و از ضديت و ستيزه خود نتيجه اى بگيرد. نتيجتا در اثر دعوت آشكار پيغمبر و كفايت حق تعالى در دفع شر دشمنان از او، دين حق ظاهر شد:

«وَقُلْ جآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقا»(3)

«و بگو حق آمد و باطل نابود شد، به درستى كه باطل همواره نابود شدنى است».

ص: 21


1- سوره حجر، آيه 94 - 99.
2- سوره انشراح، آيه 1.
3- سوره اسرا، آيه 81.

آرى! حق آمد و باطل رفت و باطل رفتنى است. هر چند مشركان به انواع استهزاها و اذيت ها مى پرداختند، امّا از طرف حق نيز كمك مى رسيد. شايسته است تا در اين آيه شريفه كه خداوند خطاب به مسلمين فرموده است، دقت شود:

«لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوالِكُمْ وَاَنْفُسِكُمْ وَلَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذينَ اُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ مِنَ الَّذينَ اَشْرَكُوا اَذىً كَثيرا وَاِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا فَاِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الاُْمُورِ»(1)

«قطعا در مال ها و جان هايتان آزموده خواهيد شد و از كسانى كه پيش از شما به آنان كتاب داده شده و [نيز] از كسانى كه به شرك گراييده اند، [سخنان دل] آزار بسيارى خواهيد شنيد، و[لى ]اگر صبر كنيد و پرهيزكارى نماييد، اين [ايستادگى] حاكى از عزم استوار [شما ]در كار هاست».

خداوند مى فرمايد كه شما مسلمانان در اموال و جان خود امتحان مى شويد و از يهود و مشركين سخنان بد و آزار دهنده مى شنويد، ولى اگر صبر نموده و تقوا را پيشه خود قرار دهيد، موفق خواهيد شد و كار خود را محكم خواهيد نمود.

ببينيد كه اين جمله ها چقدر ايشان را قوى مى كند و آنان را براى مقاومت در مقابل مشركين و اهل كتاب آماده مى سازد و براى تحمل سختى ها مهيا مى نمايد! اگر بخواهيم از اين قبيل آيات را به عنوان شاهد بياوريم، بحث ما بسيار طولانى خواهد شد. لذا تنها براى نمونه به چند آيه اشاره مى كنيم:

1 - «وَاصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَاهْجُرْهُمْ هَجْرا جَميلاً * وَذَرْنى وَالْمُكَذِّبينَ اُولِى النَّعْمَةِ وَمَهِّلْهُمْ قَليلاً * إِنَّ لَدَيْنا اَنْكالاً وَجَحيما * وَطَعاما ذا غُصَّةٍ وَعَذابا اَليما»(2)

«و بر آنچه مى گويند شكيبا باش و از آنان با دورى گزيدنى خوش، فاصله بگير. و مرا با تكذيب كنندگان توانگر واگذار و اندكى مهلتشان ده. در حقيقت، پيش ما زنجيرها و دوزخ، و غذايى گلوگير و عذابى پر درد است».

ص: 22


1- سوره آل عمران، آيه 186.
2- سوره مزمّل، آيه 10 - 13.

2 - «ذَرْنى وَمَنْ خَلَقْتُ وَحيدا * وَجَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُودا * وَبَنينَ شُهُودا»(1) إلى قوله:«إِنَّهُ فَكَّرَ وَقَدَّرَ * فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ»(2)

«مرا با آن كه [او را] تنها آفريدم واگذار. و دارايى بسيار به او بخشيدم. و پسرانى آماده [به خدمت، به او دادم]».تا آن جا كه مى فرمايد: «آرى، [آن دشمن حق] انديشيد و سنجيد. كشته بادا! چگونه [او ]سنجيد؟! [آرى،] كشته بادا! چگونه [او] سنجيد؟!»

3 - «فَذَرْهُمْ حَتّى يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذى فيهِ يُصْعَقُونَ * يَوْمَ لا يُغْنى عَنْهُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئا

وَلا هُمْ يُنْصَرُونَ»(3)

«پس بگذارشان تا به آن روزى كه در آن بيهوش مى افتند، برسند! روزى كه نيرنگشان به هيچ وجه به كارشان نيايد و حمايت گرى نيابند»

4 - «فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَلا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحُوتِ اِذْ نادى وَهُوَ مَكْظُومٌ»(4)

«پس در [امتثال] حكم پروردگارت شكيبايى ورز و مانند همدم ماهى [يونس] مباش؛ آن گاه كه اندوه زده، ندا در داد!»

5 - «فَاِنْ كَذَّبُوكَ فَقَدْ كُذِّبَ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ جآءُوا بِالْبَيِّناتِ وَالزُّبُرِ وَالْكِتابِ الْمُنيرِ»(5)

«پس اگر تو را تكذيب كردند، [بدان كه] پيامبرانى [هم] كه پيش از تو دلايل روشن و نوشته ها و كتاب روشن آورده بودند، تكذيب شدند».

6 - «وَاِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكَ اِعْراضُهُمْ فَاِنِ اسْتَطَعْتَ اَنْ تَبْتَغِىَ نَفَقا فِى الْأَرْضِ اَوْ سُلَّما فِى السَّمآءِ فَتَأْتِيَهُمْ بِآيَةٍ وَلَوْ شآءَ اللّه ُ لَجَمَعَهُمْ عَلىَ الْهُدى فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْجاهِلينَ»(6)

ص: 23


1- سوره مدثر، آيه 11 - 13.
2- سوره مدثر، آيه 18 - 20.
3- سوره طور، آيه 45 و 46.
4- سوره قلم، آيه 48.
5- سوره آل عمران، آيه 184.
6- سوره انعام، آيه 35.

«و اگر اعراض كردن آنان [از قرآن] بر تو گران است، اگر مى توانى نقبى در زمين يا نردبانى در آسمان بجويى تا معجزه اى [ديگر] برايشان بياورى [پس چنين كن!] و اگر خدا مى خواست، قطعا آنان را بر هدايت گرد مى آورد. پس زنهار، از نادانان مباش!»

7 - «فَاِنْ اَعْرَضُوا فَما اَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفيضَا اِنْ عَلَيْكَ اِلاَّ الْبَلاغُ»(1)

«پس اگر روى برتابند، ما تو را بر آنان نگهبان نفرستاده ايم. بر عهده تو جز رسانيدن [پيام] نيست».

سرّ اكتفاى مشركين به استهزا و تحريك اطفال

مشركين در مرحله اولِ استهزا، به ملاحظه مقام ابوطالب و دفاع او از پيغمبر، كارى نمى كردند، ولى گاه گاهى از انواع اذيت ها و آزارها استفاده مى نمودند.

در روز احد، پرچمدار قريش، طلحة بن ابى طلحه از قبيله بنى عبدالدار بود. او در اول جنگ مبارز طلبيد و گفت: «شما مى گوييد هر كس از ما كشته شود به جهنم مى رود و هر كس از شما كشته شود به بهشت، پس هر كس مى خواهد به بهشت برود، بيايد!»(2)

از اين كلام معلوم مى شود كه اين مرد چقدر شجاع و جسور بود! او حساب كشته شدن خودش را نمى كرد، بلكه مى گفت هر كس بيايد، كشته مى شود و به بهشت مى رود. امام على علیه السلام به ميدان رفت و اين شعر را خواند:

يا طلح اِن كنتم كما تقولُ *** لكم خيولٌ ولنا نصولٌ

فاثبت لننظر اَيّنا المقتول *** وايّنا اولى بما تقولُ

فقد اتاك الاَسد الصؤُل

بصارم ليس به فلولٌ *** ينصره القاهر و الرّسولُ(3)

ص: 24


1- سوره شورى، آيه 48.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 509.
3- «اى طلحه اگر گفتار تو - كه مى گويى از براى شما سوارانى و از براى ما تير و نيزه هايى است - صحيح است، پس بيا نشان بده؛ تا ببينيم كدام يك از ما كشته و كدام يك به آن چه تو مى گويى سزاوارتر است؛ پس هر آينه به سوى تو شيرى غران با شمشيرى شكست ناپذير آمد؛ كه خداوند پيروز و فرستاده او ياريش مى كنند».

آرى! على مى رود تا ببيند كه آيا گفته طلحه صحيح است كه هر كس به جنگ او برود كشته مى شود يا آن كه خود او كشته خواهد شد.

طلحه پرسيد: تو كيستى؟ جواب داد: على بن ابى طالب. گفت: اى قضم! مى دانستم كسى جز تو جرأت و جسارت اين را ندارد تا با من روبرو شود.

على علیه السلام ضربتى زد و پاى او را قطع نمود. آن گاه طلحه، على را به خويشاوندى سوگند داد كه به او كار نداشته باشد. على هم رهايش نمود. اگرچه طلحه پس از اين ضربت از مرگ رها نشد».(1)

ابن ابى عمير مى گويد: «هشام از حضرت صادق علیه السلام درباره كلمه «قضم» مى پرسد كه معنى گفته طلحه به على علیه السلام در جنگ چيست؟ حضرت فرمود:

«قريش در مكه به ملاحظه مقام و موقعيت ابوطالب متعرض پيغمبر نمى شدند، ولى بچه هايشان را وادار مى كردند كه بر پيامبر سنگ بزنند و بر ايشان خاك بريزند. پيغمبر، على علیه السلام را از اين واقعه با خبر مى كند و شكايت اطفال را به او مى نمايد. على علیه السلام مى گويد:

پدر و مادرم به فدايت! مرا با خود ببر. در اين مرتبه على علیه السلام همراه پيامبر بود و چون اطفال حمله كردند، گرفتار حمله سخت ايشان شدند. على علیه السلام صورت و دماغ و گوش هاى كودكان را به دندان مى گرفت؛ به طورى كه آنان گريه كنان نزد پدرانشان بر مى گشتند».(2)

قضم به معنى خوردن با اطراف دندان است و لذا گفته طلحه به على علیه السلام يا داراى معنى مصدرى است (باب مبالغه، مثل: زيد عدل) و يا از باب صفت مشبهه است.

ابن هشام به نحو ديگرى از سلمة بن علقمه مازنى نقل نموده است: «چون جنگ در روز احد سخت شد، پيغمبر در زير پرچم انصار نشست و به على علیه السلام پيغام داد كه پرچم را جلو ببرد. على در حالى كه با پرچم جلو مى رفت، مى گفت: من ابو القصيم هستم.

ص: 25


1- بحار الانوار، ج 20، ص 50 و 51.
2- بحار الانوار، ج 20، ص 52.

ابو سعيد پسر ابو طلحه، صاحب پرچم مشركين، فرياد زد: اى ابو القصيم(1)! هوس جنگ با مرا دارى؟ على علیه السلام گفت: آرى!

آنها ما بين دو سپاه جنگ كردند و على به ضربتى او را بر زمين افكند، امّا برگشت؛ در حالى كه كارش را تمام نكرد! اصحاب به على علیه السلام گفتند: چرا او را نكشتى؟ گفت: عورتش را آشكار كرد و به جهت خويشاوندى از او گذشتم، ولى مى دانم كشته مى شود و خداوند كار او را تمام خواهد كرد».(2)

آرى! سعد و برادرش در روز احد به دست على كشته شدند. در تاريخ طبرى نيز حكايت مبارزه طلحه و آشكار كردن عورتش و سوگند دادن او به على و گذشتن على از وى بعد از آن كه پاى او را بريد و او بر زمين افتاد، نقل شده است.(3)

بعيد نيست كه هر دو برادر به وسيله كشف عورت و سوگند به خويشاوندى خواسته اند جان خود را از دست على علیه السلام نجات دهند؛ چنان كه عمرو بن عاص و بسر بن ابى ارطاة، هر دو در جنگ صفين چنين كردند.

ملاحظه كنيد كه چگونه قريش در اول امر به لحاظ ترس از ابوطالب، اطفال را تحريك مى كردند كه پيامبر را بيازارند؟! على نيز از اطفال است و براى مقابله آماده.

پدران بچه ها نيز نمى توانند حرف و شكايتى بكنند.

امّا وقتى ابوطالب از دنيا مى رود، على گاهى جان خود را در معرض خطر قرار مى دهد (ليلة المبيت) تا پيغمبر بتواند فرار كند. گاهى هم با شمشير به ميدان مى آيد و دلاوران را از پا درمى آورد. پس از رحلت پيغمبر نيز منافقان به جاى تظاهر به دشمنى با پيغمبر، على را هدف سبّ و لعن قرار مى دادند كه تا سال ها سبّ كردن آن حضرت رواج داشت.بنابر اين، آن حضرت در حال كودكى، جوانى، كمال و حتى پس از رحلت پيغمبر، محافظت كننده رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم و فدايى ايشان بود.

ص: 26


1- مى توان گفت كه اين كلمه ابوالقضم بود، نه ابوالقصم يا ابوالقصيم كه اشاره به همان عمليات زمان كودكى دارد و سعد نيز مانند برادرش، طلحه، همان كلمه را تكرار كرده است.
2- سيره نبويه ابن هشام، ج 3، ص 81 - 83.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 509.

استقامت پيغمبر و حمايت ابوطالب از او

پيغمبر با جديّت و پشتكار فوق العاده مشغول به دعوت شد و با توجه به اين كه مكه محل تجمع عرب بود و طوايف عرب دسته دسته براى حج و عمره مى آمدند و به ماه هاى حرام احترام مى گذاشتند و متعرض دشمنان خويشتن (اگر چه قاتل پدر يا پسرشان باشد) نمى شدند، پيغمبر با آزادى فوق العاده اى به بسط و توسعه دايره اسلام و جذب افراد مسلمين مى پرداخت.(1)

بدين ترتيب، قريش از آينده بسيار ترسيده و ديدند كه ديگر نمى توانند به استهزا اكتفا نمايند؛ زيرا پيغمبر به نادانى هاى مشركين اعتنا نمى نمود، بلكه از آنان اعراض مى كرد و با خاطرى آسوده به كارهاى خود مشغول بود و از مواقع مناسب نهايت استفاده را مى برد.

قريش در زمره اشراف و سادات عرب بوده و عقلا و نوابغ بسيارى در ميان آنان بود؛ بى جهت نبود كه همه اعراب به آنان احترام مى گذاشتند و در برابرشان خاضع بودند آنها چون خود را گرفتار ديدند، در صدد بر آمدند كه يا پيغمبر را از فكر تبليغ دين منصرف سازند و يا ابوطالب را از او جدا نمايند؛ زيرا حمايت ابوطالب براى پيشرفت پيغمبر بسيار مؤثر بود؛ بلكه بايد ابوطالب را يگانه حامى و حافظ پيغمبر دانست.

اگر ابوطالب دست از حمايت پيغمبر برمى داشت، قريش به آرزوى خود مى رسيد. هر چند كه پس از وفات ابوطالب به آرزوى خود رسيده و به آسانى پيغمبر را از مكه بيرون كردند.

پس بى جهت نبود كه قريش مى كوشيد تا يكى از اين دو كار را انجام دهد يا پيغمبر را از ادعا و دعوت خود منصرف سازد و يا ابوطالب را از پيغمبر جدا نمايد. آنها در اين باره از انجام هيچ كارى كوتاهى نكردند؛ مكرر بزرگان قريش نزد ابوطالب رفت و آمد

نمودند، ولى فايده اى نبخشيد. آنان گاهى نزد ابوطالب رفته و مى گفتند: پسر برادرت ما

ص: 27


1- شرح پيشرفت اسلام و كيفيت تأثير دعوت آن سرور مربوط به سخن فعلى ما نيست، بلكه در اين بخش از كتاب كيفيت مبارزه دشمنان را بيان مى نماييم.

را كم خِرد شمرده و خداوندان ما را دشنام مى دهد و جوانان ما را گمراه ساخته و جمعيت ما را متفرق مى كند او را از ما بازدار. ابوطالب پيغمبر را طلبيد و خواهش قريش را بيان كرد. پيغمبر امتناع نمود و فرمود: نمى توانم معصيت خدا را بكنم. ابوطالب هم اعتنايى به قريش ننمود.

همچنين گاهى قريش نزد ابوطالب مى آمدند و مى گفتند: اگر پسر برادرت به خاطر ثروت، چنين نقشه اى را طرح نموده است، ما او را از ثروت بى نياز مى سازيم. ابوطالب حاجت قريش را به پيغمبر عرض كرد، امّا پيامبر فرمود: من مال نمى خواهم، اگر سخن مرا قبول كنند، در دنيا و آخرت پادشاه مى شوند و عرب و عجم مطيع آنان خواهند شد.

تفاوت بين نظر پيغمبر و نظر قريش را از همين مطلب مى توان به دست آورد.

كلينى از امام باقر علیه السلام نقل مى كند:

«ابوجهل با عده اى از قريش نزد ابوطالب رفتند و گفتند: پسر برادرت ما را آزار مى دهد و خدايان ما را اذيت مى كند. به او بگو از خدايان ما دست بردارد؛ در عوض ما نيز از خداى او دست برمى داريم!

ابوطالب پيغمبر را طلبيد. موقعى كه حضرت آمد، تمامى اهل مجلس مشرك بودند، پيغمبر فرمود: «السلام على من اتبع الهدى» و نشست. ابوطالب او را از خواسته قريش آگاه ساخت. پيامبر فرمود: آيا حاضرند به جاى اين خواسته كلمه اى را قبول كنند كه بر تمامى عرب سيادت پيدا نمايند؟ ابوجهل گفت: آرى، آن كلمه چيست؟ فرمود: بگوييد «لا اله إلاّ اللّه».

قريش با انگشت، گوش هاى خود را گرفته و گفتند: «ما سَمِعْنا بِهذا فِى الْمِلَّةِ الاْخِرَةِ إِنْ هذا إِلاَّ اخْتِلاق»(1) اين چنين بود كه آيات سوره «ص» تا «إلاّ اختلاق» نازل شد».(2)

از اين حديث معلوم مى شود كه آيه شريفه «وَلا تَسُبُّوا الَّذينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّه ِ فَيَسُبُّوا اللّه َ عَدْوا بِغَيْرِ عِلْمٍ(3)؛ و آنهايى را كه غير از خدا را مى خوانند، دشنام مدهيد كه آنان

ص: 28


1- «[از طرفى] اين [مطلب] را در آيين اخير [عيسوى هم] نشنيده ايم؛ اين [ادعا] جز دروغ باقى نيست». سوره ص، آيه 7.
2- كافى، ج 2، كتاب العشرة، ص 649، ح 5.
3- سوره انعام، آيه 108.

[نيز] از روى دشمنى [و] نادانى، خدا را دشنام خواهند داد» بعد از آن واقعه نازل شده است.

پيغمبر به خدايان قريش دشنام مى داد و آنان را بسيار بيچاره كرده بود. كسانى كه حاضر نبودند كلام پيامبر را بشنوند و گوش خود را محكم مى گرفتند، چگونه مى توانستند دشنام آن حضرت به بت ها را تحمل نمايند؟!

دفعه بعد، قريش به خيال خود به ابوطالب انصاف داده و حاضر شدند كه بهترين جوان قريش از جهت زيبايى و جوانى و شرف، يعنى عمارت بن وليد بن مغيره مخزومى را به عنوان فرزند به ابوطالب بدهند و در مقابل، محمّد را از او بگيرند تا او را به جزاى اعمالش برسانند، امّا ابوطالب در پاسخ گفت: شما مى خواهيد پسر مرا بگيريد و بكشيد آن گاه پسر خودتان را بدهيد من تربيت كنم؟!

خلاصه، از اين رفت و آمدهاى بى فايده و بى ثمر، فراوان اتفاق افتاد، امّا ابوطالب به هيچ وجه تسليم قريش نشد. وليكن از تكرار اين قضايا مى توان فهميد كه اگر چه ابوطالب تسليم قريش نمى شد، ولى با نرمى به آنان جواب مى داد؛ به نحوى كه آنان مأيوس نشوند و راه رفت و آمد بسته نشود! همين نكته نشان از كمال عقل ابوطالب دارد. آن بزرگوار، قريش را سرگرم مى كرد و راه صلح را باز نگاه مى داشت و در عين حال به پيغمبر اطمينان خاطر داده و او را وادار به دعوت مى نمود.

شما مى توانيد اندازه عظمت، عزت و سيادت ابوطالب را از اين جا نيز كشف نماييد، زيرا او پيغمبر را در شهر مكه و در آن مدت طولانى از شرّ آن دشمنان سرسخت حفظ كرد.

آرى! ابوطالب يگانه مردى بود كه توانست دشمن تمامى قريش و عرب را در خانه خود نگاه دارى نموده و از شرّ قريش و شياطين انس محفوظ دارد. آنها حتى نتوانستند به ابوطالب جسارت كنند يا از مقام او بكاهند. قريش بى جهت از ابوطالب حساب نمى بردند؛ او مردى فوق العاده محترم، عاقل و مقتدر بود.

روزى ابوطالب پيغمبر را نيافت؛ هر چه جستجو كرد، اثرى از او به دست نياورد.گمان كرد كه قريش ناگهانى پيامبر را كشته اند و به روى خود نمى آورند. لذا به غلامان و فاميل خود دستور داد تا با خود اسلحه بردارند و هر كدام نزد بزرگى از بزرگان قريش

ص: 29

بروند و هرگاه صداى او را شنيدند كه مى گويد محمد را مى طلبم! آن قريشى را بكشند. در همين اثنا پيغمبر پيدا شد و ابوطالب اعلام كرد از آن جا كه محمد را سالم يافته ايم، كسى به قريش كارى نداشته باشد. بدين ترتيب قريش فوق العاده از ابوطالب وحشت داشته و او را خطرناك مى دانستند.

آرى! كسى كه حاضر است همه را به خاطر احتمال قتل يك نفر بكشد، چگونه محمد را تنها مى گذارد تا رسما او را بكشند؟! پس بى سبب نبود كه پيغمبر توانست در مكه معظمه بماند و از فرصت ها استفاده كامل را ببرد. خداوند به وسيله ابوطالب از پيامبرش نگاه دارى كرد و قريش با تمام شياطين خود نتوانستند بين او و ابوطالب جدايى و تفرقه بيفكنند. در عوض، قريش هر چه مى توانستند از آزار و اذيت كوتاهى نمى كردند.

شما از اين قضيه نيز مى توانيد اندازه عظمت ابوطالب و مقدار آزار قريش را به دست بياوريد: روزى پيغمبر نزديك كعبه نشسته بود. قريش مقدارى از اجزاى يك شتر مرده را برداشته و بر سر و روى پيغمبر ريختند. پيغمبر نزد عموى خود آمد و گفت: حسب و شرافت من در ميان شما چگونه است؟ ابوطالب گفت: مگر چه شده است؟

پيغمبر او را از قضيه آگاه كرد. ابوطالب حمزه را با خود برداشت و به كعبه رفت. قريش در مسجد الحرام نشسته بودند. ابوطالب به حمزه فرمود: پوزه تك تك ايشان را از اين كثافت آلوده كن و هر كس كه امتناع كرد با شمشير گردنش را بزن! هيچ كس جرأت نكرد، حتى از جاى خود برخيزد. آن گاه حمزه، سِبيل تمام مشركين را با آن نجاست آلوده كرد!

اين نه فقط از شخصيت و شجاعت حمزه بود، بلكه امر ابوطالب در آن تأثير به سزايى داشت؛ زيرا حمزه با تمام مقامى كه داشت، مجرى امر ابوطالب بود.

سبب اسلام حمزه

ابوطالب، بنى هاشم را به حمايت از پيغمبر وادار مى نمود و عمل آن بزرگوار، سرمشق مؤمن و كافر آنان بود. روزى ابو جهل متعرّض پيغمبر شده و با سخنان درشت خود خاطر محترم پيغمبراكرم را آزرده نموده بود. بنى هاشم جمع شده بودند امّا حمزه

ص: 30

براى شكار به خارج از مكه رفته بود. وقتى برگشت و اجتماع را ديد، سبب را پرسيد. زنى از بالاى بام گفت: عمرو بن هاشم متعرض محمّد شده و او را اذيت نموده است.

حمزه، غضبناك به سمت ابو جهل رفت و با كمان خويش بر سر او كوبيد، سپس او را از جا بلند كرد و بر زمين كوبيد. مردم واسطه شده و از ظهور و بروز حوادث ناگوار جلوگيرى نمودند. ابو جهل كه نزد قريش خيلى محترم بود و در جنگ بدر با وجود تمام اشراف و بزرگان، سيادت قريش با او بود، در اين موقع گرفتار حمزه و زمين خورده او مى شود. قريش به حمزه مى گويند: مگر مسلمان شده اى؟ او از روى حميّت و غضب مى گويد: آرى.

وقتى به منزل مى رود و به حال عادى برمى گردد، مى بيند كه در حضور جمع، سخنى گفته است. پس به سراغ پيغمبر مى آيد و مى پرسد: چه مى گويى؟ آيا به راستى پيغمبر هستى؟

پيامبر آياتى از قرآن را براى او مى خواند و او هم مى شنود و به راستى ايمان مى آورد و به وسيله غضب از جهنم خارج و به سوى بهشت كشيده مى شود.

ابوطالب براى تقويت حمزه اشعارى مى گويد:

فصبرا ابا يعلى على دين احمد

وكن مظهرا للدين وفقت صابرا

وخط من اتى بالدين من عند ربه

بصدق وحق لا تكن حمزة كافرا

فقد سرني إذ قلت إنّك مؤمن

فكن لرسول اللّه في اللّه ناصرا

وناد قريشا بالّذي قد اتيته

جهارا وقل لهم ما كان احمد ساحرا(1)از قرار اخبار و تواريخ مى بايست سلاى ناقة را مكرر ريخته باشند و ابو جهل علاوه بر دشنام دادن، شخصا مبادرت بدين جسارت نمود كه اين موضوع از روايت كلينى در

ص: 31


1- «اى ابا يعلى حمزه بر دين احمد استوار و شكيبا بوده و دينش را پشتوانه باش كه پيروزى از آنِ تو است؛ و رهروى را كه از جانب خداست به راستى و حقيقت پيروى كن و هرگز از فرمان خدا اى حمزه! سرپيچى نكن؛ همانا آن گاه كه گفتى ايمان آورده ام مرا شاد كردى، پس در راه خدا فرستاده اش را يارى كن؛ و با صداى رسا و آشكارا به قريش بگو كه ايمان آورده اى و به آنها بگو كه محمّد صلی الله علیه و آله وسلم شعبده باز نيست».اعلام الوراى، ص 48.

موضوع غضب حمزه مستفاد مى شود.(1)

ابن زبعرى نيز يك بار در حضور قريش اقدام به اين اهانت نمود. پيغمبر نماز مى خواند. ابو جهل گفت: چه كسى برمى خيزد تا اين كثافات را بر او بريزد تا نماز او را باطل سازد؟ ابن زبعرى از خون و سرگين برداشت و بر آن سرور افكند. ابوطالب با شمشير برهنه آمد. قريش خواستند فرار كنند. گفت: به خدا قسم هر كس از جاى خود برخيزد با شمشير او را مى زنم! آن گاه از پيغمبر پرسيد: چه كسى تو را آلوده كرده است؟

فرمود: ابن زبعرى. ابوطالب از همان خون و سرگين بر او افكند».(2)

ابن شهرآشوب مى گويد: «در روايات متواتره است كه ابوطالب امر نمود تا غلامانش پيغمبر را پاكيزه و سبيل كفار را آلوده كنند».(3)

مسلمان شدن ابوطالب و سرّ عدم تظاهر عملى او به اسلام

ابوطالب با آن كه مكرر در اشعار خود اظهار ايمان و تصديق به نبوت پيغمبر مى نمود امّا در حضور قريش به پيغمبر اقتدا نمى كرد و نماز نمى خواند و به كلى رابطه را با قريش قطع نمى نمود و هميشه جاى صلح را باقى مى گذاشت و كارى نمى كرد كه قريش به تمام معنى با او دشمنى كرده و پناه دادن او به پيغمبر را سبك و خوار شمارند؛ تا آن كه بهتر بتواند پيغمبر و جمعى از مسلمين را حفظ نمايد. اين از عقل و تدبير ابوطالب بود.

عجيب است كه بعضى از منافقين آن همه جان فشانى ابوطالب را در نظر نمى آورندو به اشعار او كه با صراحت به نبوت پيغمبر اعتراف نموده، اعتنا نكرده و به خاطر دشمنى با فرزند رشيد او، على علیه السلام، ابوطالب را مشرك مى شناسند، نه مسلمان! و با توجه به اين كه اگر كسى اعتراف لسانى نمايد، او را مسلمان مى خوانند؛ چه شده است كه منافقان به آن همه اعترافات لسانى و اشعار ابوطالب درباره پيغمبر و آن همه افعال و

ص: 32


1- كافى، ج 1، ص 449، ح 30.
2- مناقب ابن شهرآشوب، ج 1، ص 60.
3- مناقب ابن شهرآشوب، ج 1، ص 60.

آثار او در اسلام و رنج و مشقت هاى او در حفظ پيغمبر توجه نكرده و شهادت اهل بيت را رد مى كنند؟! و چه بسا مسلمانانى كه در اثر حُسن ظن به منافقين در اشتباه واقع مى شوند!

آرى! معاويه دشمن سرسخت على علیه السلام پول زيادى مى داد تا حق را باطل جلوه دهد و على را در نظرها خوار نمايد. در جنگ احد پس از ختم غائله، ابو سفيان بر سر نعش حمزه سيد الشهدا علیه السلام حاضر شده و با كوبيدن نيزه خود بر بدن مثله شده او و جسارت لسانى، تشفّى خاطر خود مى نمود. رئيس احابيش - از هم عهدان و خلفاى قريش - هم ايستاده بود و ابو سفيان را ملامت كرد و مى گفت: تو كه رئيس قريش هستى با جنازه عموزاده خود چنين مى كنى؟ ابو سفيان خجل شد و از او خواست تا اين امر را مخفى كند.

وقتى ابو سفيان متوجه عمل خود مى شود، شرمگين مى گردد، ولى معاويه پس از آن همه دشمنى ها با على علیه السلام بعد از شهادت آن حضرت نيز از او دست برنداشت و از سبّ علنى و وادار كردن مردم بر اين امر خوددارى نمى كرد. شما مى توانيد از مخفى نمودن قبر على علیه السلام توسط اولادش تا حدى از خباثت معاويه مطلع شويد. معلوم مى شود كه معاويه به مراتب از ابو سفيان خبيث تر بود و اين شجره خبيثه و شاخه هاى آن داراى مراتب و دركاتى است. آرى! معاويه از مادر خود نيز ارث برد؛ زنى كه از نهايت دشمنى، جگر حمزه را به دندان كشيد و خواست آنرا بخورد.

ابن شهرآشوب نقل مى كند: «ابو جهل آرزو مى كرد زمانى بيايد كه محمّد به اوحاجتى پيدا كند تا او را استهزا نمايد. اتفاقا روزى از غريبى كه به مكه آمده بود، شتر خريد و از دادن حق آن غريب خوددارى كرد. فروشنده به قريش پناهنده شد و آنان براى مسخره گرى، او را به نزد پيغمبر فرستادند و گفتند كه اگر او واسطه شود ابو جهل قبول مى كند و پول تو را مى دهد. غريب به پيغمبر پناه برد. پيغمبر با او نزد ابو جهل آمد و فرمود: اى ابو جهل! برخيز و حق اين مرد را بده. ابوجهل از جا برخاست و بلافاصله حق او را ادا نمود. وقتى قريش او را ملامت كردند، گفت: مرا شماتت نكنيد؛ چون با او دو

ص: 33

اژدها بود و چند نفر با اسلحه همراه او بودند كه از آنان ترسيدم. قريش به جاى آن كه به پيغمبر بخندند، براى بزرگ خود كنيه و نام تاريخى گذاشتند كه تا ابد از او محو نشود؛ قريش قبلاً او را «ابو الحكم» مى ناميدند و تا آن وقت كسى او را ابو جهل نمى گفت، امّا در آن وقت به او لقب ابوجهل دادند.

پيغمبر در موسم و موقع تجمع قبايل عرب آنان را دعوت مى نمود، امّا قبول نمى كردند و مى گفتند: كسى كه در فاميل خود اختلاف ايجاد كرده است، نمى تواند مصلح باشد. ابو لهب دنبال او مى رفت و مى گفت: به سخنانش توجّه نكنيد، او برادرزاده

من و ساحر و كذاب است».(1)

دعوت پيغمبر از قبايل و سفر به طائف

نقل است: «پيغمبر پس از فوت ابوطالب براى دعوت مردم به اسلام به طائف سفر نمود. چند نفر از بزرگان ثقيف كه در طائف بودند، او را استهزا كردند. يكى مى گفت: اگر خدا تو را فرستاده باشد، من پرده - يا درِ - كعبه را مى دزدم. ديگرى گفت: خدا غير از تو كسى را نداشت كه تو را فرستاد؟ سومى گفت: پس از اين جلسه، كلمه اى با تو سخن نمى گويم؛ اگر چنان كه مى گويى فرستاده خدايى، مهم تر از آن هستى كه من تو را يارىكنم و اگر دروغ مى گويى با تو سخن نمى گويم.

آنان پيغمبر را استهزا كرده و قضيه را به قوم و فاميل خود خبر مى دادند و قطعا تحريك هم مى نمودند كه در وقت مراجعت آن حضرت، مردمان نادان در كنار راه بوده و به پاى مباركش سنگ مى زدند».(2)

نمى دانم چرا بزرگان ثقيف اين قدر نادان بودند؟! مگر توقّع آنان چه بود؟ آيا مى خواستند پيغمبر يك مَلِك و پادشاه باشد. اين گونه بود كه محمّد صلی الله علیه و آله وسلم را به پيغمبرى باور نداشتند؟! و يا آن كه خيال مى كردند پيغمبرى منصبى است كه خداوند بايد به

ص: 34


1- مناقب ابن شهرآشوب، ج 1، ص 129 و 130.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 344 و 345؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 97.

اشراف و ثروتمندان بدهد؛ چنان كه مى گفتند: چرا قرآن بر بزرگ طائف يا بزرگ مكه نازل نشد؟ آيا آنان بشرى پاك و پاكيزه و بهتر از محمّد سراغ داشتند؟ آيا آنان در صفات حميده كسى را نظير پيغمبر سراغ داشتند؟ آيا اگر كسى به راستى پيغمبر شد نبايد با او سخن گفت و از او استفاده كرد؟

خداوند براى نجات گمراهان راهنما مى فرستد. حال به جاى اين كه متابعت كنند، مقاومت و دشمنى كردند! مى توان گفت پيغمبر پس از فوت ابوطالب در صدد بود شهرى غير از مكه را براى خود انتخاب كند تا بتواند در آن جا بتواند آزادانه زندگى كند و از شرّ قريش محفوظ باشد. او مى دانست كه قريش ايمان نمى آورند و چون ياور او در مكه از دست رفته بود، نمى تواند توقف كند. از اين جهت به طائف سفر نمود تا شايد از حمايت ثقيف استفاده كند، ولى متأسفانه پيغمبر در اين سفر ياورانى به دست نياورد و مجبور شد كه دوباره به مكه مراجعت كند، كه به وسيله پناه دادن يكى از بزرگان قريش به آن سرور، وارد مكه شد.

قريش و كليّه مشركين با تلاش فراوان براى فرونشاندن نور حق كوتاهى نكرده و در هر سنگرى مقاومت شديدى به خرج مى دادند، حتى جهل و نادانى را به حدىرسانيدند به كسانى كه غريب بوده و تازه وارد مكه مى شدند، سفارش مى كردند تا مبادا به سخنان محمد گوش دهند. چنان كه عتبة بن ربيعه به دوست انصارى خود اسعد بن وزار گفت: مبادا با محمد گفت وگو كنى! او ساحر است و با سخنان خود تو را سِحر مى كند، در گوش خود پنبه بگذار تا حرف او را نشنوى. اسعد نيز همين كار را كرده و به گوش خود پنبه گذاشت و در وقت طواف پيغمبر را ديد كه با عده اى از بنى هاشم در حجر نشسته بود! و در مرتبه دوم طواف، خود را ملامت كرد و در مقام برآمد كه صدق و كذب قصه را به دست آورد. اين بود كه نزد پيغمبر آمد و به سخنان آن حضرت گوش فرا داد و در نهايت هم مسلمان شد و پيش آهنگ مسلمين مدينه گرديد.

پس قريش، خود ايمان نمى آوردند و در صدد بودند تا به هر نحو ممكن نگذارند كسى مسلمان شود. بنابر اين، پيغمبر را ساحر و كذّاب مى ناميدند و مردم را از معاشرت

ص: 35

و گفت وگو با وى مى ترسانيدند. جايى كه عموى او، ابو لهب در پى آن حضرت برود و او را ساحر و كذاب بخواند تا مبادا كسى به سخنان او گوش بدهد و نور اسلام در دلش بتابد، از ديگران چه انتظارى مى توان داشت!

اجمال كلام، قول خداست كه مى فرمايد:

«يُريدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللّهِ بِاَفْواهِهِمْ وَاللّه ُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ * هُوَ الَّذي اَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَدينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلىَ الدّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ»(1)

«آنان مى خواهند نور خدا را به وسيله دهان و سخنان باطل خود خاموش كنند، ولى خداوند آن نور را با نهايت روشنايى نگاه مى دارد، اگر چه كفار نخواهند. خداوند است كه پيغمبر خود را با هدايت و دين حق فرستاد تا دين او را بر دين هاى عالم غالب سازد، اگر چه مشركين نخواهند و بر خلاف ميل آنان باشد».

خداوند دين حق را با پيغمبرى به عنوان راهنما فرستاد و خواست كه آن دين را برتمام اديان غالب سازد. بنابر اين، اتفاق كفار و مشركين بر خاموش ساختن نور حق چه اثرى دارد؟ هرگز با گفته هاى باطل آنان نور خداوند خاموش نخواهد شد و چنان شد كه خداوند در قرآن خبر داد؛ با تمام مجاهدات قريش و كفار طولى نكشيد همان محمدى كه شبانه مكه را از دست قريش ترك كرد، همو روز برگشت؛ در حالى كه تمامى آنها در دست او اسير بودند. امّا پيامبر همگى را آزاد كرد و همه به حقانيت او معترف شده و اقرار كردند كه بر باطل بودند، آن گاه اظهار شهادتين نمودند.

سبب استهزاى قريش به پيغمبر

اشاره

قريش، عقلا و اشراف عرب بودند و عرب نيز همواره آنان را به نظر بزرگى نگاه مى كردند. پيغمبراكرم به اذيت و آزار همين قريش مبتلا گشت و همين جماعت، شب و روز آرام نداشته و مشغول افساد و اخلال بودند. آنان به حساب غلط خود نقطه ضعفى پيدا كرده و از اين راه حمله مى نمودند و استهزا مى كردند. عمده استهزاى قريش به

ص: 36


1- سوره صف، آيه 8 و 9.

عقايد پيغمبر در چهار مورد بود: توحيد، نبوت، قرآن و معاد.

ما به سخنان آنان و پاسخ قرآن اشاره مى نماييم تا شما بتوانيد از دور منظره مبارزه حق و باطل را مشاهده فرماييد:

استهزاى مشركين درباره توحيد

«وَعَجِبُوا اَنْ جآءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَقالَ الْكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذّابٌ * اَجَعَلَ الاْلِهَةَ اِلها واحِدا اِنَّ هذا لَشَىْ ءٌ عُجابٌ * وَانْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ اَنِ امْشُوا وَاصْبِرُوا عَلى الِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَى ءٌ يُرادُ * ما سَمِعْنا بِهذا فِى الْمِلَّةِ الاْخِرَةِ اِنْ هذا اِلاَّ اخْتِلاقٌ»(1)

«و از اين كه هشدار دهنده اى از خودشان برايشان آمده در شگفتند و كافرانمى گويند: اين، ساحرى دروغگو است. آيا خدايان [متعدد] را خداى واحدى قرار داده؟ اين واقعا چيز عجيبى است! و بزرگانشان روان شدند [و گفتند ]برويد و بر خدايان خود ايستادگى نماييد كه اين امر قطعا هدف [ما] است. [از طرفى] اين [مطلب] را در آيين اخير [عيسوى هم ]نشنيده ايم؛ اين [ادعا] جز دروغ بافى چيز ديگرى نيست».

قريش كه براى خود خدايانى تراشيده و عمرى به آنان مأنوس گشته و به خداوندى آنان عقيده داشتند، حال كه با مردى مصادف شده اند كه تمام خدايانشان را بر باطل مى داند، در مقام مبارزه و مقابله بر آمده و او را ساحر و كذاب مى خوانند و تعجب مى كنند از آن كه پيغمبرى براى آنان آمده باشد. سپس براى نادرستى ادعاى پيامبر، سندى درست كرده و گفتند: چگونه مى شود او راستگو و سخنش درست باشد؛ در حالى كه همه خدايان را به يكى مصالحه نموده است؟ يقينا اين سخنى تازه و دروغى آشكار است كه آنها ساخته بودند. بنابراين، نتيجه مى گرفتند كه بايد در مقابل اين دروغگو ايستادگى و مقاومت كرد و از خدايان خود دست برنداشت. در حقيقت مايه علمى هم به دستشان آمد و به وسيله اين امر، پيغمبر را تضعيف و استهزا مى نمودند.

ص: 37


1- سوره ص، آيه 4 - 7.

عجبا! قريش مى خواهد از اين راه، نادرستى پيغمبر را ثابت كند، امّا يوسف صديق مى خواهد در محبس براى دو همراه و هم صحبت خود توحيد را ثابت كند. او مى گويد: «ءَاَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ(1)؛ آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداى يگانه مقتدر؟!»

اگر انسان رشته امورش را به دست يك نفر مقتدر بدهد بهتر است يا آن كه به دست جماعتى كه متفرق باشند؛ جماعتى كه هر كدام در يك محل، امّا در عقيده و نظر متفرق باشند؟! اگر يكى را پيدا كند، ديگرى را گم مى كند و اگر يكى را راضى نمايد، ديگرى رااز خود خواهد رنجاند؟!

پاسخ هاى قرآن به اعتراض قريش

قرآن جواب اين اعتراض قريش را به وجوهى داده است؛

اول اين كه مى فرمايد تمامى موجودات، مخلوق خداوند است و به ديگران مربوط نيست:

«قُلْ اَرَاَيْتُمْ اِنْ جَعَلَ اللّهُ عَلَيْكُمُ الْلَيْلَ سَرْمَدا اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ اِلهٌ غَيْرُ اللّهِ يَاْتيكُمْ بِضِيآءٍ اَفَلا تَسْمَعُونَ * قُلْ اَرَاَيْتُمْ اِنْ جَعَلَ اللّهُ عَلَيْكُمْ النَّهارَ سَرْمَدا اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ اِلهٌ غَيْرُ اللّهِ يَأْتيكُمْ بِلَيْلٍ تَسْكُنُونَ فيهِ اَفَلا تُبْصِرُونَ»(2)

«بگو: هان! چه مى پنداريد، اگر خدا تا روز رستاخيز شب را بر شما جاويد بدارد، جز خداوند كدامين معبود براى شما روشنى مى آورد؟ آيا نمى شنويد؟ بگو: هان! چه مى پنداريد، اگر خدا تا روز قيامت روز را بر شما جاويد بدارد؛ جز خداوند كدامين معبود براى شما شبى مى آورد كه در آن آرام گيريد، آيا نمى بينيد؟»

«اَمَّنْ هذَا الَّذى يَرْزُقُكُمْ اِنْ اَمْسَكَ رِزْقَهُ بَلْ لَجُّوا فى عُتُوٍّ وَنُفُورٍ * اَفَمَنْ يَمْشى مُكِبّا عَلى وَجْهِهِ اَهْدى اَمَّنْ يَمْشى سَوِيّا عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ * قُلْ هُوَ الَّذى اَنْشَأَكُمْ وَجَعَلَ

ص: 38


1- سوره يوسف، آيه 39.
2- سوره قصص، آيه 71 و 72.

لَكُمُ السَّمْعَ وَالاَْبْصارَ وَالاَْفْئِدَةَ قَليلاً ما تَشْكُرُونَ * قُلْ هُوَ الَّذى ذَرَاَكُمْ فِى الاَْرْضِ وَاِلَيْهِ تُحْشَرُونَ»(1) إلى قوله: «قُلْ اَرَاَيْتُمْ اِنْ اَهْلَكَنِىَ اللّه ُ وَمَنْ مَعِىَ اَوْ رَحِمَنا فَمَنْ يُجيرُ الْكافِرينَ مِنْ عَذابٍ اَليمٍ * قُلْ هُوَ الرَّحْمنُ آمَنّا بِهِ وَعَلَيْهِ تَوَكَّلْنا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ فى ضَلالٍ مُبينٍ * قُلْ اَرَاَيْتُمْ اِنْ اَصْبَحَ مآؤُكُمْ غَوْرا فَمَنْ يَأْتيكُمْ بِماءٍ مَعينٍ»(2)

«يا كيست آن كه به شما روزى دهد اگر [خدا] روزى خود را [از شما ]باز دارد؟[نه!] بلكه در سركشى و نفرت پافشارى كردند. پس آيا آن كس كه نگونسار راه مى پيمايد هدايت يافته تر است يا آن كس كه ايستاده بر راه راست مى رود؟ بگو: اوست آن كس كه شما را پديد آورده و براى شما گوش و ديدگان و دلها آفريده است. چه كم سپاسگزاريد! بگو اوست كه شما را در زمين پراكنده كرده و به نزد او[ست كه ]گرد آورده خواهيد شد». تا آن جا كه مى فرمايد: «بگو: به من خبر دهيد، اگر خدا مرا و هر كس را كه با من است هلاك كند يا ما را مورد رحمت قرار دهد، چه كسى كافران را از عذابى پر درد پناه خواهد داد؟ بگو: اوست خداى بخشايشگر؛ به او ايمان آورديم، و بر او توكل كرديم. و به زودى خواهيد دانست چه كسى در گمراهى آشكارى است. بگو: به من خبر دهيد، اگر آب [آشاميدنى] شما [به زمين] فرو رود، چه كسى آب روان برايتان خواهد آورد؟»

«قُلْ اَرَاَيْتُمْ اِنْ اَخَذَ اللّه ُ سَمْعَكُمْ وَاَبْصارَكُم وَخَتَمَ عَلى قُلُوبِكُمْ مَنْ اِلهٌ غَيْرُ اللّه ِ يَأْتيكُمْ بِهِ»(3)

«بگو: به نظر شما، اگر خدا شنوايى شما و ديدگانتان را بگيرد و بر دلهايتان مُهر نَهَد، آيا غير از خدا كدام معبودى است كه آن را به شما باز پس دهد؟»

وقتى ابراهيم علیه السلام با آن متمرد مدعى خداوندى (نمرود) گفت وگو كرد، گفت: خداى من زنده مى كند و مى ميراند. او گفت: من نيز چنين مى كنم؛ محكوم به اعدام را گردن

ص: 39


1- سوره ملك، آيه 21 - 24.
2- سوره ملك، آيه 28 - 30 .
3- سوره انعام، آيه 46.

مى زنم و محكوم ديگر به اعدام را آزاد مى كنم. پس من نيز مى كشم و زنده مى نمايم.

ابراهيم سخن را در آن جا به جايى بُرد كه او نتواند مغالطه كند و گفت: خداى من خورشيد را از مشرق بيرون مى آورد. حال، تو از مغرب بيرون آور.

كافر مبهوت شد؛ زيرا نمى توانست بگويد كه مى توانم. خداوند به پيغمبرش راه محاجّه را نشان مى دهد و به او مى گويد: بگو اگر خدا اين خورشيد را بيرون نياورد وتاريكى شما را فرا گيرد، چه كسى مى تواند خورشيد ديگرى بياورد؟ و اگر خورشيد را نگاه داشت، چه كسى مى تواند تاريكى عالم گير بياورد كه مردم در آن بخوابند و آرام باشند؟ بگو اگر آب شيرين شما به زمين فرو رفت، چه كسى براى شما آب گوارا مى آورد؟ خداوندِ چشم، گوش، رزق و تقدير او است. بگو اگر خداوند چشم و گوش، قلب شما را گرفت، چه كسى است كه كار او را براى شما بكند و به شما گوش و چشم و دل بدهد؟

خداوند اين بيانات را به وسيله پيغمبرش به مردم فرمود. حال كه قريش مسخره مى كنند و مى گويند كه آيا اين همه خدايان را يكى قرار داده و از ديگران چشم پوشيده و دست برداشته است، جواب اين سخنان را چه مى دهند و چه مى توانند بگويند؟ آيا لات، عزّى، منات، هبل و اصنام ديگر يا هر كسى غير از خدا مى تواند چنين كارى بكند كه شايسته خداوندى و معبودى باشد؟

هرگز پيش از آن كه اين ها پديد آيند، اين نظم برقرار بود و روز و شب در گردش و سفره نعمت الهى پهن بود، پس چگونه آنان خالق و رازق هستند؟ شما ببينيد كه قريش در مقابل اين پرسش هاى پيغمبر چگونه از دادن جواب مبهوت و عاجز مانده و در عين حال چگونه در باطل خود پافشارى مى كنند و از حق روى مى گردانند؟

«اُنْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الاْياتِ ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُونَ»(1)

«بنگر چگونه آيات [خود] را [گوناگون] بيان مى كنيم، سپس آنان روى بر مى تابند».

ص: 40


1- سوره انعام، آيه 46.

پاسخ دوم آن كه آنان، خود، مخلوق و بيچاره هستند:

«أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّهِ شُفَعآءَ قُلْ اَوَلَوْ كانُوا لايَمْلِكُونَ شَيْئا وَلايَعْقِلُونَ»(1)

«آيا غير از خدا شفاعت كنندگانى براى خود گرفته اند؟ بگو: آيا هر چند اختيار چيزى را نداشته باشند و نينديشند؟»

«وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ الِهَةً لا يَخْلُقُونَ شَيْئا وَهُمْ يُخْلَقُونَ وَلايَمْلِكُونَ لاَِنْفُسِهِمْ ضَرّا وَلانَفْعا وَلايَمْلِكُونَ مَوْتا وَلاحَياتا وَلانُشُورا»(2)

«و به جاى او خدايانى براى خود گرفته اند كه چيزى را خلق نمى كنند و خود خلق شده اند و براى خود نه زيانى را در اختيار دارند و نه سودى را؛ و نه مرگى را در اختيار دارند و نه حياتى و نه رستاخيزى را».

«قُلِ ادْعُوا الَّذينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِهِ فَلا يَمْلِكُونَ كَشْفَ الضُّرِّ عَنْكُمْ وَلا تَحْويلاً»(3)

«بگو: كسانى را كه به جاى او [معبود خود] پنداشتيد، بخوانيد؛ [آنها ]نه اختيارى دارند كه از شما دفع زيان كنند و نه [آن كه بلايى را از شما ]بگردانند».

«اِنَّ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّه ِ عِبادٌ اَمْثالُكُمْ فَادْعُوهُمْ فَلْيَسْتَجيبُوا لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ * اَلَهُمْ اَرْجُلٌ يَمْشُونَ بِها اَمْ لَهُمْ اَيْدٍ يَبْطِشُونَ بِها اَمْ لَهُمْ اَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِها اَمْ لَهُمْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها قُلِ ادْعُوا شُرَكاءَكُمْ ثُمَّ كيدُونِ فَلا تُنْظِرُونِ * اِنَّ وَلِىَّ اللّهُ الَّذى نَزَّلَ الْكِتابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصّالِحينَ * وَالَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لايَسْتَطيعُونَ نَصْرَكُمْ وَلا اَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ»(4)

«در حقيقت، كسانى را كه به جاى خدا مى خوانيد، بندگانى امثال شما هستند. پس اگر راست مى گوييد، آنها را [در گرفتارى ها] بخوانيد، بايد شما را اجابت كنند! آيا آنها پاهايى دارند كه با آن راه بروند؟! يا دست هايى دارند كه با آن كارى انجام دهند؟! يا چشم هايى دارند كه با آن بنگرند؟! يا گوش هايى دارند كه با آن بشنوند؟

ص: 41


1- سوره زمر، آيه 43.
2- سوره فرقان، آيه 3.
3- سوره اسرا، آيه 56.
4- سوره اعراف، آيه 194 - 197.

بگو: شريكان خود را بخوانيد؛ سپس درباره من حيله به كار بريد و مرا مهلتمَدَهيد! بى ترديد سرور من آن خدايى است كه قرآن را فرو فرستاده و همو دوستدار شايستگان است. و كسانى را كه به جاى او مى خوانيد، نه مى توانند شما را يارى كنند و نه خويشتن را يارى دهند».

آرى! كسانى كه خود بيچاره هستند و توانايى ندارند خودشان را يارى و نگاهدارى كنند، چگونه ديگران را نگاه مى دارند و به كار مى آيند. اين جمله اخيرى كه خداوند به پيغمبرش فرموده است كه به مشركين بگو كه تمامى خدايان خود را بخوانند و به اتفاق يكديگر با من دشمنى كنند و به من مهلت ندهند و مرا خداوند ياور است و ديگران (بت ها) به خودشان و شما نمى توانند كمك رسانند، اتمام حجتى عجيب و غريب است. ببينيد كه پيغمبراكرم چقدر به صحت گفته خود و قدرت خداوند و بيچارگى و زبونى تمام مشركين و خدايان آنان اطمينان داشت كه به اين نحو مباهله مى كند و مى گويد كه تمامى آنان را بخوانيد و با هم همدست شويد و به من مهلت ندهيد.

آرى! كسى كه خدا نگاهش دارد - «وَاللّه ُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ(1)؛ و خدا تو را از [گزند] مردم نگاه مى دارد» - چه وحشتى از ماسوى اللّه دارد؟ او مطمئن است كه آنها منشأ ضرر و نفعى نيستند كه آنچه مى خواهند و مى توانند بكنند و مى داند كه خدا ياور پيغمبر خود است. وقتى دشمنان خدا از قوم ابراهيم اتفاق كردند كه براى يارى خدايان خود ابراهيم را بسوزانند، خدا فرمود: «يا نارُ كُونى بَرْدا وَسَلاما(2)؛ اى آتش! براى ابراهيم سرد و بى آسيب باش!» پس جهنم بندگان به برد و سلام مبدل شد. كفار قريش و مشركين نيز هم دست شدند امّا هر چه تلاش كردند نتوانستند پيغمبر را از ميان بردارند: «اِلاّ تَنْصُرُهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللّهُ اِذا اَخْرَجَهُ الَّذينَ كَفَرُوا(3)؛ اگر شما او [پيامبر] را يارى نكنيد، قطعا خدا او را يارى كرد؛ هنگامى كه كفر ورزيدگان او را [از مكه ]بيرون كردند».

ص: 42


1- سوره مائد، آيه 67.
2- سوره انبياء، آيه 69.
3- سوره توبه، آيه 40.

دشمنان هر اندازه با پيغمبر جنگيده و دشمنى كردند و مشركين، اهل كتاب و منافقين هر چه كار شكنى كردند، نتوانستند او را گرفتار سازند؛ حتى رؤسايشان، مانند ابو سفيان و حى بن اخطب به عجز خود اعتراف كردند.

آرى! «لا إله إلاّ اللّه وحده وحده أنجز وعده و نصر عبده و هزم الأحزاب وحده».

من از اندازه وقاحت، لجاجت و عناد مشركين بسيار متعجبم كه چگونه در برابر اين پرسش هاى پيغمبر و اين سرزنش ها و توبيخات، همچنان بر باطل خود باقى مانده و دست از خداى ساخته شده خود برنمى داشتند؟! آنان در مقابل وجدان خود چه مى كردند؟!

پاسخ سوم:

«ءآللّهُ خَيْرٌ امّا يُشْرِكُونَ * اَمَّنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ وَاَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ السَّمآءِ مآءً»(1) إلى قوله «اَمَّنْ يَبْدَءُوا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ وَمَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّمآءِ وَالاَْرْضِ ءَإِلهٌ مَعَ اللّه ِ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ»(2)

«آيا خدا بهتر است يا آنچه [با او] شريك مى گردانند؟! [آيا آنچه شريك مى پندارند بهتر است] يا آن كس كه آسمان ها و زمين را خلق كرد و براى شما آبى از آسمان فرود آورد؟!» تا آن جا كه مى فرمايد: «يا آن كس كه خلق را آغاز مى كند و سپس آن را باز مى آورد و آن كس كه از آسمان و زمين به شما روزى مى دهد؟ آيا معبودى همراه با خداست؟ بگو: اگر راست مى گوييد برهان خويش را بياوريد!»

«أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ هذا ذِكْرُ مَنْ مَعِىَ وَذِكْرُ مَنْ قَبْلى»(3)

«آيا به جاى او خدايانى براى خود گرفته اند؟ بگو: برهانتان را بياوريد! اين استياد نامه هر كه با من است و ياد نامه هر كه پيش از من بود».

ص: 43


1- سوره نمل، آيه 59 و 60.
2- سوره نمل، آيه 64.
3- سوره انبياء، آيه 24.

«أَمْ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَكاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللّه ُ خالِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ وَهُوَ الْواحِدُ الْقَهّارُ»(1)

«يا براى خدا شريكانى پنداشته اند كه مانند آفرينش او آفريده اند و در نتيجه [اين دو] آفرينش بر آنان مشتبه شده است؟ بگو: خدا آفريننده هر چيزى و يگانه قهار است».

«خَلَقَ السَّمواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها وَاَلْقى فِى الاَْرْضِ رَواسِىَ اَنْ تَميدَ بِكُمْ وَبَثَّ فيها مِنْ كُلِّ دآبَّةٍ وَاَنْزَلْنا مِنَ السَّمآءِ مآءً فَاَنْبَتْنا فيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَريمٍ * هذا خَلْقُ اللّهِ فَأَرُوني ماذا خَلَقَ الَّذينَ مِنْ دُونِهِ بَلِ الظّالِمُونَ فى ضَلالٍ مُبينٍ»(2)

«آسمان ها را بى هيچ ستونى كه آن را ببينيد خلق كرد. و در زمين، كوه هاى استوار افكند تا [مبادا زمين] شما را بجنباند. و در آن، از هرگونه جنبنده اى پراكنده گردانيد. و از آسمان، آبى فرو فرستاديم و از هر نوع [گياه] نيكو در آن رويانديم؛ اين خلق خداست. [اينك] به من نشان دهيد كسانى كه غير از اويند چه آفريده اند؟ [هيچ!] بلكه ستمگران در گمراهى آشكارند».

«قُلْ اَرَاَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّه ِ اَرُونى ماذا خَلَقُوا مِنَ الاَْرْضِ اَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِى السَّمواتِ ائْتُونى بِكِتابٍ مِنْ قَبْلِ هذا اَوْ اَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ»(3)

«بگو: به من خبر دهيد آنچه را كه به جاى خدا فرا مى خوانيد! به من نشان دهيد كه چه چيزى از زمين [را] آفريده يا [مگر] آنان را در [كار ]آسمان ها مشاركتى است؟! اگر راست مى گوييد كتابى پيش از اين [قرآن] يا بازمانده اى از دانش نزد من آوريد».پيغمبراكرم مأمور است تا از مشركين بپرسد كه دليل آنها بر خالقيت ما سوى اللّه و شركتشان در خلق چه چيز است و بخواهد تا آنچه را كه آنان به طور مستقل يا به صورت

ص: 44


1- سوره رعد، آيه 16.
2- سوره لقمان، آيه 10 و 11.
3- سوره احقاف، آيه 4.

شراكتى خلق كرده اند به او نشان دهند. همچنين از آنها بپرسد كه دليل و برهانشان بر اين مدعا چيست.

راستى كه ادعاى بى دليل، آن هم چنين ادعاى بزرگى كه بگويد خداوندى، معبوديت، خالقيت و رزاقيت، آن هم با وجود مخالف قومى اى كه مدعى است تمامى خلقت از او است و بيكار هم ننشسته و مرتب پيغمبر فرستاده و مردم را به پرستش خود دعوت نموده و خود را معرّفى نموده است كه «لا إله إلاّ اللّه»، به هيچ وجه قابل اعتماد نيست.

من نمى دانم مشركين در مقابل پرسش پيغمبر چه مى كردند و چگونه از پاسخ اين پرسش فرار مى نمودند؟!

پاسخ چهارم:

«قُلْ لَوْ كانَ مَعَهُ آلِهَةٌ كَما يَقُولُونَ اِذا لاَبْتَغَوا اِلى ذِى الْعَرْشِ سَبيلاً»(1)

«بگو: اگر - چنان كه مى گويند - با او خدايانى [ديگر] بود، در آن صورت حتما در صدد جستن راهى به سوى [خداوند] صاحب عرش بر مى آمدند».

«اَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ الاَْرْضِ هُمْ يُنْشِرُونَ * لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ اِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا»(2)

«آيا براى خود خدايانى از زمين اختيار كرده اند كه آنها [مردگان را ]زنده مى كنند؟ اگر در آنها [زمين و آسمان] جز خدا، خدايانى [ديگر] وجود داشت، قطعا [زمين و آسمان] تباه مى شد».

بديهى است كه اگر امور به دست كسانى سپرده شود و همگى مختار و آزاد باشند، هرج و مرج و اختلال نظام لازم مى آيد. به علاوه در اثر مختلف بودن خواسته ها كار بهمنازعه و مشاجره كشيده مى شود و در مقام از كار انداختن طرف مقابل و انحصار قدرت براى خود بر مى آيند؛ اين امرى فطرى و قهرى است و هر كس به وجدان خود مراجعه كند آن را تصديق خواهد نمود. بنابر اين، از چنين نظم منظّم و گردش عالم دانسته مى شود كه امور به يكى منتهى مى شود كه او خالق و مدبر است و اگر بخواهد به هر كس

ص: 45


1- سوره اسرا، آيه 42.
2- سوره انبياء، آيه 21 و 22.

نفع يا ضررى برساند، كسى نمى تواند جلوگيرى نمايد. خداوند عالم در سوره مؤمنون براى اثبات توحيد به چند وجه اشاره فرموده است:

«وَهُوَ الَّذى اَنْشَأَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالاَْبْصارَ وَالاَْفْئِدَةَ قَليلاً ما تَشْكُرُونَ * وَهُوَ الَّذى ذَرَأَكُمْ فِى الاَْرْضِ وَاِلَيْهِ تُحْشَرُونَ * وَهُوَ الَّذى يُحْيى وَيُميتُ وَلَهُ اخْتِلافُ الْلَيْلِ وَالنَّهارِ أَفَلا تَعْقِلُونَ»(1) الى قوله «قُلْ لِمَنِ الاَْرْضُ وَمَنْ فيها اِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ * سَيَقُولُونَ لِلّهِ قُلْ اَفَلا تَذَكَّرُونَ * قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمواتِ السَّبْعِ وَرَبُّ الْعَرْشِ الْعَظيمِ * سَيَقُولُونَ لِلّهِ قُلْ اَفَلا تَتَّقُونَ * قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْ ءٍ وَهُوَ يُجيرُ وَلا يُجارُ عَلَيْهِ اِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ * سَيَقُولُونَ لِلّهِ قُلْ فَأَنىّ تُسْحَرُونَ * بَلْ اَتَيْناهُمْ بِالْحَقِّ وَاِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ * مَا اتَّخَذَ اللّه ُ مِنْ وَلَدٍ وَما كانَ مَعَهُ مِنْ اِلهٍ اِذا لَذَهَبَ كُلُّ اِلهٍ بِما خَلَقَ وَلَعَلا بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ سُبْحانَ اللّه ِ عَمّا يَصِفُونَ»(2) الى قوله «وَمَنْ يَدْعُ مَعَ اللّه ِ اِلها آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ فَاِنَّما حِسابُهُ عِنْدَ رَبِّهِ اِنَّهُ لايُفْلِحُ الْكافِرُونَ»(3)

«و اوست آن كسى كه براى شما گوش و چشم و دل پديد آورد. چه اندك سپاسگزاريد! و اوست آن كسى كه شما را در زمين پديد آورد و به سوى او گرد آورده خواهيد شد. و اوست آن كسى كه زنده مى كند و مى ميراند و اختلاف شب و روز از اوست. مگر نمى انديشيد؟» تا آن جا كه مى فرمايد: «بگو: اگر مى دانيد [بگوييد] زمين و هر كه در آن است به چه كسى تعلق دارد؟ خواهند گفت: به خدا.بگو: پس آيا عبرت نمى گيريد؟ بگو: پروردگار آسمان هاى هفت گانه و پروردگار عرش بزرگ كيست؟ خواهند گفت: خدا. بگو آيا پرهيزكارى نمى كنيد؟ بگو: فرمانروايى هر چيزى به دست كيست؟ و اگر مى دانيد [كيست آن كس كه] او پناه مى دهد و در پناه كسى نمى رود؟ خواهند گفت: خدا. بگو: پس چگونه دستخوش افسون شده ايد؟ [نه!] بلكه حقيقت را برايشان آورديم و قطعا آنان دروغگويند».

ص: 46


1- سوره مؤمنون، آيه 78 - 80.
2- سوره مؤمنون، آيه 84 - 91.
3- سوره مؤمنون، آيه 117.

تا آن جا كه مى فرمايد: «و هر كس با خدا معبود ديگرى بخواند كه براى آن برهانى نداشته باشد، حسابش فقط با پروردگارش مى باشد؛ در حقيقت، كافران رستگار نمى شوند».

اگر در اين آيات شريفه دقت شود امورى دانسته مى شود:

اولاً: خداوند خود را خالقِ چشم و گوش و دل و خالق گردش روز و شب و خالق آسمان و زمين معرفى مى نمايد و پيغمبراكرم را مأمور به پرسش از مشركين مى فرمايد كه اين هفت آسمان و زمين و عرش عظيم را چه كسى پديد آورده است؟ آنان چاره اى جز اعتراف به حق نداشتند؛ زيرا نمى توانستند بگويند كه ساخته شده فلان بت است كه در تاريخ معيّنى مردمان آن را ساخته اند و يا نمى توانستند بگويند كه فلان بشر اين بناهاى عجيب آسمان و زمين را پديد آورده است، در حالى كه مى دانستند پيش از آن كه اجداد ايشان به دنيا بيايد اين بنا برپا بوده و با نظم عجيب خود در گردش بود. منصفين مشركين به قدرى در اين سؤالات و سرزنش ها و توبيخ ها مى ماندند كه چاره اى جز اعتراف نداشتند.

اگر كسى صحنه سؤالات پيغمبر از مشركين را تصور كند كه در ملأ عام مى گفت: «إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ»، «افَلا تَذَكَّرُونَ»، «اَفَلا تَعْقِلُونَ»، «اَفَلا تَتَّقُونَ» و آن جمله آخر كه «فَأَنىّ تُسْحَرُونَ»، متوجه مى شود كه قريش تا چه اندازه مبهوت و عاجز شدند، و سرّ اعتراف آنان به خداوند را خواهد فهميد؛ چنانكه قرآن مى فرمايد خواهند گفت: «سَيَقُولُونَ للّهِ».

پيغمبراكرم در اثبات توحيد و ابطال شرك، به قدرى مشركين را بيچاره كرد كه تا بهامروز سراغ نداريم يكى از اعراب مشرك شده باشد و مانند آباى خود بت هايى را تراشيده و معبودِ خود ساخته باشد! ابراهيم خليل اللّه علیه السلام اگر چه در پنهانى بت شكن شد و گناه را به گردن بزرگ بتان انداخت، ولى طولى نكشيد كه فرزندان ناخلف آن بزرگوار دور خانه خدا، كعبه معظمه، خداوندان دروغينى گذاشته و آنها را پرستش مى كردند، امّا پيغمبراكرم به قدرى پايه را محكم كرد و در ابطال شرك و اثبات توحيد كوشيد كه سرانجام خود مشركين را متوجه ساخت؛ تا جايى كه با دست خويشتن بت هايى را كه خود ساخته بودند در شب و روز شكستند و واقعا دانستند كه آنان ارزشى ندارند.

ص: 47

ابو سفيان كه سال ها به خاطر بت ها با پيغمبر جنگ مى كرد و در حضور پيغمبر خدا در روز احد «اَعلى هُبَل» مى گفت، وقتى در نزديكى مكه به وسيله عباس به حضور پيغمبر شرفياب شد، حضرت فرمود: هنوز به وحدانيت خدا شهادت نمى دهى؟ گفت: شهادت مى دهم.

اگر خداوند شريكى داشت، حتما او هم در جنگ بدر و اُحد كمك مى نمود. اين فكر در اثر نزول آيات شريفه و طول مجاهدات پيغمبر در سر بت پرستان پيدا شد، بلكه مى توان گفت كه منافقين هم در اصلِ شهادت به وحدانيت خداوند صادق بودند و كذب آنان در جهت شهادت پيغمبرى محمد بن عبد اللّه بود. خداوند مثلى زده و از مردم خواسته است كه همه به آن مَثَل گوش بدهند:

«يا اَيُّهَا النّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ اِنَّ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبابا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَاِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئا لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ * ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ اِنَّ اللّهَ لَقَوِىٌّ عَزيزٌ»(1)

«اى مردم! مثلى زده شد، پس بدان گوش فرا دهيد: كسانى را كه جز خدا مى خوانيد هرگز نمى توانيد [حتى] مگسى بيافرينند؛ هر چند براى [آفريدن] آن اجتماع كنند و اگر آن مگس چيزى از آنان بربايد نمى توانند آن را باز پس گيرند. طالب ومطلوب، هر دو ناتوانند. قدر خدا را چنان كه در خور اوست نشناختند. در حقيقت، خداست كه نيرومند شكست ناپذير است».

يعنى همه آنچه را كه مى پرستيد و خدا مى شناسيد اگر اتفاق داشته باشند، نمى توانند مگسى بيافرينند و هيچ وقت نمى توانند. ببينيد اين جمله چه استهزاى عظيمى به كفار است؛ زيرا خداوند از ميان همه مخلوقات، مگس را مثال زده و فرموده است كه اگر همگى اجتماع كنند، هيچ وقت نمى توانند مگسى را خلق كنند. حالا خلق آسمان و زمين و تمامى موجودات ديگر به كنار! همين موجود بسيار ضعيف براى امتحان خالقيت ما سوى اللّه كافى است.

از طرف ديگر مى فرمايد كه اگر همين مگس ناتوان چيزى را از آنان بربايد،

ص: 48


1- سوره حج، آيه 73 و 74.

نمى توانند از چنگش درآورند. راستى كه چقدر فكر بشر تنزل كرده بود كه ساخته بى ضرر و فايده دست خود را پرستش مى نمود و آن را خداى خود مى دانست!؟

آرى! اين فكر، در اثر مجاهدات پيغمبر از سر عرب بيرون رفت و بساط بت پرستى با آن وسعت دامنه اش از جزيرة العرب تا امروز برچيده شد.

ثانيا: خداوند مى فرمايد داشتن شريك موجب مى شود كه شركا در مقابل يكديگر صف بندى كنند و هر كدام با دسته مخلوق خود در مقام مبارزه و غلبه بر يكديگر برآيند كه اين امر، موجب فساد دستگاه وسيع آسمان و زمين و گردش موجودات و اختلال در نظام خلقت مى گردد. امّا اكنون كه مشاهده مى شود در نظام خلقت به قدر ذره اى خلاف و فساد نيست و همه چيز مثل روز اول به نظم خود ادامه مى دهند، اين دليل روشنى است بر وحدانيت خداوند و بطلان شرك و وثنيّت.

ثالثا: خدا اشاره مى فرمايد كه مشركين در مدعاى خود دليل و برهانى ندارند. راستى كه بسيار عجيب است! اگر كسى بگويد فلان چيز ناقابل مال من است بايستى گواه داشته باشد و ادعايش بى دليل پذيرفته نخواهد شد. چه شده است كه خداوندى بُتانِچشم و گوش بسته، يا بشرِ مخلوقِ مسبوق به عدم و يا چيز ديگرى كه از قبل نبوده و بعدا به وجود آمده و از ميان نيز خواهد رفت، بدون شاهد و گواه پذيرفته شد و بشر سال ها يا قرن ها در برابر آنان خاضع و خاشع بود و سال ها براى «ما سوى اللّه» خاضع، ساجد و عابد بود و بت، گوساله، آتش، دريا، ستارگان، فرعون ها، عزيز، مسيح و نظاير آن موجودات را كه حادث و زايل و رفتنى بودند مى پرستيدند و مى پرستند؟!

استهزاى مشركين درباره نبوت پيغمبراكرم

«وَاِذا رَاَوْكَ اِنْ يَتَّخِذُونَكَ اِلاّ هُزُوا أَهذَا الَّذى بَعَثَ اللّهُ رَسُولاً»(1)

«و چون تو را ببينند، جز به ريشخندت نگيرند [كه:] آيا اين همان كسى است كه خدا او را به رسالت فرستاده است؟»

ص: 49


1- سوره فرقان، آيه 41.

مشركين هر وقت پيغمبر را مى ديدند به جز استهزا و مسخره كارى نداشتند و مى گفتند: آيا كسى را كه خداوند به رسالت فرستاده همين است؟

آرى! مشركين از جهاتى تعجب مى كردند كه محمّد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم رسول خدا باشد و او را مسخره و استهزا مى كردند.

«وَقالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَيَمْشى فِى الاَْسْواقِ لَوْ لا اُنْزِلَ اِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذيرا * اَوْ يُلْقى اِلَيْهِ كَنْزٌ اَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها وَقالَ الظّالِمُونَ اِنْ تَتَّبِعُونَ اِلاّ رَجُلاً مَسْحُورا»(1)

«و گفتند: اين چه پيامبرى است كه غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ چرا فرشته اى به سوى او نازل نشده تا همراه وى هشدار دهنده باشد؟ يا [آن كه] گنجى به طرف او افكنده نشده يا باغى ندارد كه از آن بخورد؟ و ستمكاران گفتند: جزمردى افسون شده را پيروى نمى كنيد».

آنها باور نمى كردند كه پيغمبر خدا فردى عادى باشد و مثل ساير مردم غذا بخورد و در بازارها راه برود، بلكه گمان مى كردند پيغمبر بايد نسبت به سايرين از نظر اختلاف جنسى، ممتاز باشد؛ مَلِكى باشد يا مَلِكى با او همراه باشد و يا آن كه از جهت ثروت و مال، مزيّتى داشته باشد و داراى گنج و باغستان باشد.

در اين كه پيغمبرخدا بايد با ساير افراد تفاوت داشته و داراى مزيتى برتر باشد سخنى نيست، ولى كلام اصلى در آن مزيت است. به نظر مشركين مى بايست يكى از دو امر باشد: اختلاف جنسى، يا ثروت. در نظر آنان گنج و باغستان اهميت زيادى داشت. من گمان مى كنم خدايان مشركين نيز از طلا و نقره يا جواهرات بودند؛ زيرا آنان در برابر ثروت متواضع بودند و معبودشان مال و ثروت بود حالا به هر كيفيتى كه بوده باشد. مگر قوم موسى كه گوساله پرست شدند، جز اين بود كه با زر و زيورى كه از فرعونيان به چنگ آورده بودند، گوساله ساختند؟ اگر گوساله سامرى از زر و زيور نبود، بنى اسرائيل آن را پرستش نمى كردند. پس جايى كه در نظر مردم معبودشان بايد زر و زيور داشته

ص: 50


1- سوره فرقان، آيه 7 و 8.

باشد، آيا براى پيغمبر اين شرط را لحاظ نمى كنند؟

ملاحظه مى شود كه مشركين چگونه در پيغمبرى محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم اعتراض داشتند و مى گفتند: «لَوْ لا اُنْزِلَ اِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذيرا * اَوْ يُلْقى اِلَيْهِ كَنْزٌ اَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها وَقَالَ الظّالِمُونَ اِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاّ رَجُلاً مَسْحُورا(1)؛ و گفتند: اين چه پيامبرى است كه غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ چرا فرشته اى به سوى او نازل نشده است تا همراه وى

هشدار دهنده باشد؟ يا گنجى به طرف او افكنده نشده يا باغى ندارد كه از آن بخورد؟ و ستمكاران گفتند: جز مردى افسون شده را دنبال نمى كنيد».

كسانى كه حب مال به آن اندازه در دلشان جاى گرفته كه جسم بى جانى را چون ازجواهر است خداوند خود مى دانند، چگونه تسليم فرمان محمد بن عبد اللّهِ يتيم و بى مال مى شوند؟ آنان هيچ گاه تسليم فرمان پيغمبر نمى شوند؛ چنانكه گفتند و خداوند نيز خبر

داده است:

«وَقالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّى تَفْجُرَ لَنا مِنَ الاَْرْضِ يَنْبُوعا * اَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخيلٍ وَعِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْأَنهارَ خِلالَها تَفْجيرا * اَوْ تُسْقِطَ السَّمآءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفا اَوْ تَأْتِىَ بِاللّهِ وَالْمَلآئِكَةِ قَبيلاً * اَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ اَوْ تَرْقى فِى السَّمآءِ وَلَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتّى تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتابا نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحانَ رَبّى هَلْ كُنْتُ اِلاّبَشَرا رَسُولاً * وَما مَنَعَ النّاسُ اَنْ يُؤْمِنُوا اِذْ جآءَهُمُ الْهُدى اِلاّ اَنْ قالُوا اَبَعَثَ اللّه ُ بَشَرا رَسُولاً»(2)

«و گفتند: تا از زمين چشمه اى براى ما نجوشانى هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد؛ يا [بايد] براى تو باغى از درختان خرما و انگور باشد و آشكارا از ميان آنها جويبارها روان سازى يا چنان كه ادعا مى كنى آسمان را پاره پاره بر [سر] ما فرو اندازى. يا خدا و فرشتگان را در برابر [ما] حاضر سازى. يا براى تو خانه اى از طلا[كارى ]باشد. يا به آسمان بالا روى. و به بالا رفتن تو [هم] اطمينان نخواهيم

ص: 51


1- سوره فرقان، آيه 7 و 8.
2- سوره اسرا، آيه 90 - 94.

داشت، تا بر ما كتابى نازل كنى كه آن را بخوانيم. بگو: پاك و منزّه است پروردگار من آيا [من] جز بشرى فرستاده هستم؟ و چيزى مردم را از ايمان آوردن باز نداشت، آن گاه كه هدايت بر ايشان آمد؛ جز اين كه گفتند: آيا خدا بشرى را به سِمَت رسول مبعوث كرده است؟»

مشركين از بس عاشق ثروت بودند، گمان مى كردند كه خداوندى و رسالت نيز از جهت ثروت است. بنابر اين، به پيامبر گفتند كه ايمان نمى آوريم مگر آن كه چشمه جوشنده اى از زمين درآورد، يا صاحب باغى شود كه در اطرافش آب ها در نهرها جارىباشد، يا داراى يك خانه شود كه از طلا ساخته شده باشد و يا پر از طلا باشد. به نظر مشركين قارون مى بايست بالاترين پيغمبران باشد و قطعا اگر حاضر بود او را خداى خود مى نمودند و براى ثروت او تواضع و سجده نيز مى كردند. مگر همين مشركين قريش نگفتند: چرا قرآن بر يكى از اين دو مرد بزرگ شهر طايف يا مكه نازل نشد؟

«وَقالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظيمٍ»(1)

«و گفتند: چرا اين قرآن بر مردى بزرگ از [آن] دو شهر فرود نيامده است؟»

آرى! بزرگى آن دو به لحاظ ثروت و دارايى بود. آنها مى خواستند كه خداوند قرآن را بر يكى از آن دو ثروتمند نازل كند و در اين صورت قطعا تسليم يكى از آن دو مى شدند؛ چون ثروتمندترين مردم بودند.

كوتاه سخن آن كه چون در نظر مشركين سبب پرستش و اطاعت كردن داشتن مال و ثروت بود، مى گفتند كه محمد شايسته پيغمبرى نيست.

بله! اگر آن حضرت صاحب قنات، باغ و خانه اى از طلا يا گنج بشود، ما او را به پيغمبرى قبول كرده و به وى ايمان مى آوريم. و شايد ايمان قريش در فتح مكه به پيغمبر در اثر قوت و اقتدار وى بود. وقتى او را ما فوق خود و سلطنت او را بالاتر از كسرا و قيصر ديدند، تسليم او شدند. اين مطلب از سخنان ابو سفيان به عباس و هند، - زوجه خودش - دانسته مى شود. آرى! اين جماعت از مؤلفة القلوب بودند كه به وسيله مال، كه محبوب و

ص: 52


1- سوره زخرف، آيه 31.

معشوق آنان بود، لسانا ايمان آوردند.

پس دانسته شد كه موجب استهزاى قريش، فقر و ندارى پيغمبر بود، نه عيوب ديگر. اين عقيده و عمل قريش و مشركين بسيار غلط بود؛ زيرا خداوندِ غنىِّ بالذات به مال اهميت نمى دهد و در نظر او ترجيح و مزيت به سبب صفات و كمالات و انسانيت است و محمد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم در اين جهات، ما فوق بشر بود. بنابر اين، او را فرستادهخود قرار داد و براى تهذيب اخلاق و عقايد و اعمال مردم مبعوث كرد. بديهى است كه فرستاده خدا بايد پاك باشد تا ناپاكان را پاكيزه كند، نه ثروتمندِ آلوده به كثافات. آن كسى كه سر تا پا نجس باشد چگونه انسان هاى آلوده را پاك مى سازد؟!

«هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى الاُْمِّيّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَيُزَكّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَاِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفى ضَلالٍ مُبينٍ»(1)

«اوست آن كسى كه در ميان بى سوادان، فرستاده اى از خودشان بر انگيخت تا آيات او را بر آنان بخواند و پاكشان گرداند و به ايشان كتاب و حكمت بياموزد و [آنان ]قطعا پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند».

در گمراه بودن قريش همين بس كه نمى دانستند خداوند براى چه پيغمبر مى فرستد و مقصود از ارسال رسول چيست. پيغمبر براى تطهير مردم و تعليم كتاب و حكمت آمده بود و بهتر از محمد بن عبد اللّه كسى نبود؛ «اَللّهُ اَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ(2)؛ خدا بهتر مى داند كه رسالتش را كجا قرار دهد».

رسول بايستى داراى صفات حميده و عصمت از گناه باشد؛ و بايستى مردم را به خدا دعوت كند و از آينده بترساند، نه اين كه صاحب ثروت باشد و لو آن كه سر تا پا مجسمه ناپاكى بوده باشد. چه بسا بزرگ ترين ثروتمندان جهان از پست ترين افراد بشر و گمراه تر از چهارپايان هستند! آيا به نظر قريش آنان بايست فرستاده خدا باشند؟!

ص: 53


1- سوره جمعه، آيه 2.
2- سوره انعام، آيه 124.

چرا قرآن بر يكى از دو مرد شهر مكه و طائف نازل نشد؟!

خداوند در پاسخ اين سؤال قريش مى فرمايد:

«وَقالُوا لَوْلا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظيمٍ * اَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَرَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعيشَتَهُمْ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَرَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضا سُخْرِيّا وَرَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ»(1)

«و باز گفتند چرا اين قرآن بر آن مرد بزرگ قريه مكه و طايف [وليد و حبيب يا عروة بن مسعود] نازل نشد؟ آيا آنها بايد فضل و رحمت خداى تو را تقسيم [و مقام نبوّت را تعيين] كنند؟ هرگز نبايد در صورتى كه ما خود معاش و روزى آنها را در زندگى دنيا تقسيم كرده ايم و بعضى را بر بعضى [به مال و جاه دنيوى] برترى داده ايم تا بعضى از مردم [به ثروت] بعضى ديگر را مسخّر خدمت كنند و [غافلند كه بهشت دار] رحمت خدا از آنچه [از مال دنيا] جمع مى كنند بسى بهتر است».

آيا آنان رحمت خدا را قسمت مى كنند؟ ما روزى آنان را به ايشان داديم و در ميان آنان در ثروت اختلاف و تفاوت گذارديم؛ در نتيجه بعضى بعض ديگر را مسخره مى كنند، وليكن رحمت حق بهتر است از آنچه جمع مى كنند. پس معلوم شد كه در نظر خداوند، مال - همان مالى كه خودش به مردم داده است - ارزشى ندارد، بلكه آن رحمت خداوند از اين مال كه موجب وبال است بهتر مى باشد؛ آرى اولياى حق ثروتمندان نيستند [اِنْ اَوْلِيآؤُهُ اِلاّ الْمُتَّقُونَ(2)؛ تنها پرهيزكاران اولياى خدا هستند.]

حاصل كلام آن كه چون مال در نزد مشركين ارزش داشت و ملاك خوب بودن در نزد خداوند را نيز مال و ثروت مى دانستند، روى اين حساب پيغمبرى محمد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم را قبول نمى كردند و آن بزرگوار را مسخره و استهزا مى نمودند؛ بلكه حقانيت خود را بر مسلمين در همين زيادى مال و ثروت مى دانستند.

ص: 54


1- سوره زخرف، آيه 31 و 32.
2- سوره انفال، آيه 24.

«وَاِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا لِلَّذينَ آمَنُوا اَيُّ الْفَريقَيْنِ خَيْرٌ مَقاماوَاَحْسَنُ نَدِيّا»(1)

«و چون آيات روشن ما بر آنان خوانده شود، كسانى كه كفر ورزيده اند به آنان كه ايمان آورده اند مى گويند: كدام يك از [ما] دو گروه جايگاهش بهتر و محلفش آراسته تر است».

«وَقالُوا نَحْنُ اَكْثَرُ اَمْوالاً وَاَوْلادا وَما نَحْنُ بِمُعَذَّبينَ * قُلْ اِنَّ رَبّى يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشآءُ وَيَقْدِرُ وَلكِنَّ اَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ * وَما اَمْوالُكُمْ وَلا اَوْلادُكُمْ بِالَّتى تُقَرِّبُكُمْ عِنْدَنا زُلْفى اِلاّ مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صالِحا فَاُولئِكَ لَهُمْ جَزآءُ الضِّعْفَ بِما عَمِلُوا وَهُمْ فِى الْغُرُفاتِ آمِنُونَ»(2)

«و گفتند: ما دارايى و فرزندانمان از همه بيش تر است و ما عذاب نخواهيم شد. بگو: پروردگار من است كه روزى را براى هر كس كه بخواهد گشاده يا تنگ مى گرداند؛ ليكن بيش تر مردم نمى دانند. و اموال و فرزندانتان چيزى نيست كه شما را به پيشگاه ما نزديك گرداند، مگر كسانى كه ايمان آورده و كار شايسته كرده باشند. پس براى آنان دو برابر آنچه انجام داده اند پاداش است و آنها در غرفه ها[ى بهشتى] آسوده خاطر خواهند بود».

خداوند در اين آيه شريفه اعلام فرمود كه طبق اشتباه قريش و غلط بودن حساب آنان، ملاك قرب در نزد خداوند، مال و فرزند نيست، بلكه ايمان و عمل صالح است و درجات عالى در آخرت مخصوص به مسلمين مى باشد. پس تمام مسخره كردن هاى مشركين ناشى از امر غلط مى باشد كه آن، ناشى از حبّ مال و ثروت است؛ در حالى كه آنها فراموش كردند كه مهم ترين امر بندگى خدا، ايمان و عمل صالح است.

اعتراض مشركين از حيث بشر بودن پيغمبر نيز غلط است. خداوند در اين باره فرمود:

ص: 55


1- سوره مريم، آيه 73.
2- سوره سبا، آيه 35 - 37.

«وَما اَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنَ الْمُرْسَلينَ اِلاّ اِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَيَمْشُونَ فِى الاَْسْواقِ»(1)

«و پيش از تو پيامبران [خود] را نفرستاديم جز اين كه آنان [نيز] غذا مى خوردند و در بازارها راه مى رفتند».

خداوند در اين ايه اشاره مى كند كه همه پيغمبران گذشته نيز همانند محمد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم غذا خور بوده و در بازارها راه مى رفتند و اصلاً ملَك نبودند.

آرى! انبياى گذشته نيز گرفتار همين اعتراض بودند كه چگونه بشر پيغمبر شده است و چرا ملَك نيامد؟ و به آنها مى گفتند كه: شما دروغ مى گوييد و آمده ايد تا ما را از آنچه پدران ما مى پرستيدند جلوگيرى كنيد.

«قالُوا اِنْ اَنْتُمْ اِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا تُريدُونَ اَنْ تَصُدُّونا عَمّا كانَ يَعْبُدُ آباؤُنا فَاْتُونا بِسُلْطانٍ مُبينٍ * قالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ اِنْ نَحْنُ اِلاّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَلكِنَّ اللّه َ يَمُنُّ عَلى مَنْ يَشآءُ مِنْ عِبادِهِ وَما كانَ لَنا اَنْ نَأْتِيَكُمْ بِسُلْطانٍ اِلاّ بِاِذْنِ اللّه ِ وَعَلىَ اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ»(2)

«گفتند: شما بشرى جز مانند ما نيستيد. مى خواهيد ما را از آنچه پدرانمان مى پرستيدند باز داريد. پس براى ما حجتى آشكار بياوريد. پيامبرانشان به آنان گفتند: ما بشرى جز مثل شما نيستيم ولى خدا بر هر يك از بندگانش كه بخواهد منت مى نهد، و ما را نرسد كه جز به اذن خدا براى شما حجتى بياوريم، و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند».

پيغمبران گذشته اعتراف داشتند كه بشر هستند و خداوند منصب پيغمبرى را به هر كس كه بخواهد، مى دهد و بر او منت مى گذارد و فرستاده خود مى نمايد. خداوند، پيغمبر بشر را از جنس بشر قرار مى دهد. بلى! اگر ملائكه در زمين بودند و مى خواست براى آنان پيغمبر بفرستد، البته فرستاده بر آنان ملَك مى شد، ولى براى بشر، بشر خواهدبود.

«وَما مَنَعَ النّاسَ اَنْ يُؤْمِنُوا اِذْ جآءَهُمُ الْهُدى اِلاّ اَنْ قالُوا اَبَعَثَ اللّه ُ بَشَرا رَسُولاً *

ص: 56


1- سوره فرقان، آيه 20.
2- سوره ابراهيم، آيه 10 و 11.

قُلْ لَوْ كانَ فِى الاَْرْضِ مَلائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنّينَ لَنَزَّلْنا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّمآءِ مَلَكا رَسُولاً»(1)

«و [چيزى] مردم را از ايمان آوردن باز نداشت، آن گاه كه هدايت بر ايشان آمد، جز اين كه گفتند: آيا خدا بشرى را به سِمَت رسول مبعوث كرده است؟ بگو: اگر در روى زمين فرشتگانى بودند كه با اطمينان راه مى رفتند، البته بر آنان [نيز ]فرشته اى را به عنوان پيامبر از آسمان نازل مى كرديم».

«وَلَوْ جَعَلْناهُ مَلَكا لَجَعَلْناهُ رَجُلاً وَلَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ»(2)

«و اگر او را فرشته اى قرار مى داديم، حتما وى را [به صورت] مردى در مى آورديم، و امر را همچنان بر آنان مشتبه مى ساختيم».

چون خداوند نمى خواهد كه مردم به زور ايمان بياورند و مكرِه و ملجى باشند (البته در مقابل ملك ملجى خواهند شد و مجبور به اظهار خشوع مى باشند، امّا اين ايمان به كار نيايد و ارزشى ندارد) اين است كه رسول مى بايست از جنس همين بشر باشد و امتحان و آزمايش به عمل بيايد. پس استهزا كردن پيغمبرى محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم از لحاظ فقر و بى مالى و از لحاظ بشر بودن درست نبود. مال هم در نظر خداوند ارزشى ندارد و دوستان خدا پرهيزكارانند. اين پاسخ قرآن به اعتراضات مشركين و استهزاى آنان از جهت بشريت و فقر پيغمبر است.

دو اعتراض ديگر

اشاره

مشركين قريش در برابر پيغمبر بيچاره گشته و نتوانستند كارى كنند كه آن سرور را ضعيف نمايند. آنها از استهزاهاى خود به هيچ وجه نتيجه نگرفتند و پيغمبراكرم با كمال شجاعت، استقامت مى فرمود. آنان در عين حال مانع متابعت ديگران از وى مى شدند و به مردم مى گفتند كه محمّد ساحر است. و گاهى هم مى گفتند كه او ديوانه است.

ص: 57


1- سوره اسرا، آيه 94 و 95.
2- سوره انعام، آيه 9.

در همان آيه اى كه از سوره فرقان نقل شد، پس از اعتراض قريش به اين كه چگونه اين بشر، پيغمبر شده است و چرا ملَك با او همراه نيست؟ و چرا پيغمبر صاحب گنج و باغ نيست؟ خداوند فرمود: «وَقالَ الظّالِمُونَ اِنْ تَتَّبِعُونَ اِلاّ رَجُلاً مَسْحُورا(1)؛ و ستمكاران گفتند: جز مردى افسون شده را دنبال نمى كنيد»

كفار كه به خود ظلم مى كنند با يكديگر آهسته سخن مى گويند كه محمّد بشرى است مانند خود ما، آيا دنبال سحر او مى رويد و حال آن كه مى بينيد سحر شده ايد؟

در جايى ديگر آمده است: «وَاَسَرُّوا النَّجْوَى الَّذينَ ظَلَمُوا هَلْ هذا اِلاّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ اَفَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَاَنْتُمْ تُبْصِرُونَ(2)؛ و آنان كه ستم كردند پنهانى به نجوا برخاستند كه: آيا اين [مرد] جز بشرى مانند شماست؟ آيا ديده و دانسته به سوى سحر مى رويد؟».

در جاى ديگر هم آمده است: «اِنَّهُمْ كانُوا اذا قيلَ لَهُمْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ يَسْتَكْبِرُونَ * وَيَقُولُونَ اَئِنّا لَتارِكُوا آلِهَتِنا لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ * بَلْ جآءَ بِالْحَقِّ وَصَدَّقَ الْمُرْسَلينَ(3)؛ چرا كه آنان بودند كه وقتى به ايشان گفته مى شد: خدايى جز خداى يگانه نيست، تكبر مى ورزيدند و مى گفتند آيا ما براى شاعرى ديوانه دست از خدايانمان برداريم؟! ولى نه! [او] حقيقت را آورده و فرستادگان را تصديق كرده است».

وقتى توحيد به كفار گفته مى شد و به اسلام دعوت مى شدند، تكبر كرده و مى گفتند كه ما از همه خداهاى خودمان به جهت محمّدِ شاعر و ديوانه دست برداريم؟ دروغمى گفتند: محمّد با دين حق آمده است و همه پيغمبران خدا را قبول دارد و تصديق مى كند.

بنابر اين، قريش نسبت به تضعيف پيغمبر از استهزاى آن حضرت كوتاهى نمى كردند و در مقام جلوگيرى از ايمان آوردن مردم يا پايدارى خود كفار بر باطل خويش از نسبت دادن سحر و جنون به پيغمبر مضايقه نمى كردند، حتى به اين اتهام، كسانى را از

ص: 58


1- سوره فرقان، آيه 8.
2- سوره انبياء، آيه 3.
3- سوره صافات، آيه 35 - 37.

خيال متابعت و پيروى از وى باز مى داشتند و با اين گفته كه آيا ما از خدايان خود به گفته اين ديوانه دست برداريم؟ يا آن كه سحر در محمّد اثر كرده و او ديوانه شده است، آيا مى خواهيد از او متابعت كنيد؟ و يا اين كه دنبال سحر مى رويد و سحر او در شما اثر نموده است. و از اين قبيل سخنان، گروه خود را محكم كردند. بديهى است كه اين گونه كلمات در قلوب عده زيادى مؤثر است. مشركين تا مى توانستند با اين گونه سخنان، خود را محكم مى كردند و بر باطل خويش پايدار بوده و از ايمان آوردن ديگران نيز جلوگيرى مى كردند.

«أَكانَ لِلنّاسِ عَجَبا اَنْ اَوْحَيْنا اِلى رَجُلٍ مِنْهُمْ اَنْ اَنْذِرِ النّاسَ وَبَشِّرِ الَّذينَ آمَنُوا اَنَّ

لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ قالَ الْكافِرُونَ اِنَّ هذا لَساحِرٌ مُبينٌ»(1)

«آيا براى مردم شگفت آور است كه به مردم از خودشان وحى كرديم كه مردم را بيم ده و به كسانى كه ايمان آورده اند مژده ده كه براى آنان نزد پروردگارشان سابقه نيك است؟ كافران گفتند: اين [مرد ]قطعا افسونگرى آشكار است».

راستى! عجيب است كه كفار، فرستاده خدا را كه براى هدايت بشر آمده است، ساحر بنامند؟! مدرك كفار بر ساحر بودن پيغمبر اين بود كه چون سحر، موجب جدايى بين دوستان و پدران و فرزندان مى شود و بعضى از او متابعت مى كنند و بعضى هم مخالفت مى ورزند، پس به وسيله او آتش اختلاف روشن شده است و ساحر هم مردم رامتفرق مى كند، پس محمد ساحر است.

اين سخن درست نيست؛ زيرا بر فرض كه ساحر، مردم را متفرق نمايد، موجب اين نيست كه بگوييم هر كسى كه به وسيله او اختلاف پيدا شود، ساحر است؛ هر چند او سخن حق بگويد و ديگران از باب عناد و لج بازى مخالفت كنند و زير بار سخن حق او نروند. بنابر اين منطق، هر كس كه حق خود را ادعا نمايد، ساحر خواهد بود؛ زيرا موجب بروز اختلاف خواهد گشت. راستى اين است كه «بَلْ جاءَ بِالْحَقِّ وَصَدَّقَ الْمُرْسَلينَ(2)؛ بلكه

ص: 59


1- سوره يونس، آيه 2.
2- سوره صافات، آيه 37.

محمد صلی الله علیه و آله وسلم با برهان روشن حقّ آمد و حجّت و معجزاتش صدق پيغمبران پيشين را نيز اثبات كرد»؟

معاندين بودند كه از حق سرپيچى داشتند و پيغمبر خدا را ساحر و ديوانه خواندند. عجبا! چگونه خواستند او را ديوانه معرفى نمايند و حال آن كه از او در طول عمر و حتى قبل از سال هاى بعثت چيزى سرنزده بود كه بتوان آن را كاشف از جنون در آن سرور دانست!

جنون چيزى نيست كه پوشيده بماند و يا بتوان آن را مخفى نمود، مگر آن كه دوستانش او را از حشر با مردم ممنوع كنند و نگذارند با مردم تماس بگيرد. در اين صورت هم خودِ استتار، كاشف از سرّى خواهد بود، و گرنه اگر كسى با مردم محشور باشد، مطلب فورا معلوم مى شود.

پس اگر در او جنون باشد از حركات و سكون و نطق وى نااعتدالى اش فهميده مى شود و اين امر قابل استتار نيست. كسانى كه محمد صلی الله علیه و آله وسلم را ديوانه مى خواندند، اگر قطع نظر از ادعاى نبوت، او را ديوانه مى دانستند، پس مى بايست از اعمال او شاهدى در دست داشته باشند. تاريخ هيچ پيغمبرى مثل پيغمبر اسلام، مضبوط نيست. چنين نيست كه دشمنان آن حضرت وسيله نقل نداشتند، بلكه دشمنان وى از مشركين و اهل كتاب ومنافقين با كمال دقت شاهد و ناظر اعمال آن بزرگوار بودند. بنابر اين، اگر چيزى قبل يا پس از بعثت كه موجب جنون يا ضعف عقل باشد در دست داشتند ولو خيلى اندك بود، اعتنا مى كردند و آن را بزرگ مى نمودند كه به حساب نيايد، ولى هر چه بيش تر دقت كنند بهتر او را مى شناسند.

او يگانه كسى است كه مى توان گفت در مدت عمرش خطايى از او سر نزده است، چه رسد به معصيت و يا عملى كه موجب ضعف عقل باشد و چه رسد به جنون! پس اگر كفار به لحاظ ادعاى پيغمبرى و عقايدى كه اظهار داشت، از قبيل مبدأ و معاد او را مجنون

دانستند، آن عقايد كاشف از جنون نخواهد بود و تمامى گفته او را عقل پس از توجه و التفات تصديق مى كند؛ زيرا پيش از آن كه او اين ادعا را بنمايد، احدى به او چنين نسبتى

ص: 60

نداد، بلكه كسى او را دشمن نمى داشت و همگى قريش او را مى ستودند و در نزد جميع ممدوح و امين قريش بود. حتى بعد از بعثت با آن كه او را از روى عناد و دشمنى، ساحر و مجنون و كذاب مى ناميدند، امانات خود را به او مى سپردند؛ و در موقعى كه از مكه فرار نمود، امانات را به على علیه السلام سپرد و او امانت ها را به مردم رد كرد.

«ن وَالْقَلَمِ وَما يَسْطُرُونَ * ما اَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ * وَاِنَّ لَكَ لاََجْرا غَيْرَ مَمْنُونِ * وَاِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيمٍ * فَسَتُبْصِرُ و يُبْصِرُونَ * بِاَيِّكُمُ الْمَفْتُونُ»(1)

«نون، سوگند به قلم و آنچه مى نويسد. [كه] تو به لطف پروردگارت، ديوانه نيستى. و بى گمان، تو را پاداشى بى منت خواهد بود. و راستى كه تو را خويى والاست. به زودى خواهى ديد و خواهند ديد، [كه ]كدام يك از شما دستخوش جنونيد».

گذشت زمان، جهل و نادانى دشمنان آن پيغمبر بزرگ را نشان داد، به طورى كه خود آنان پس از سال ها دشمنى، به جهل و نادانى خود اعتراف كرده و به دين اسلام وارد شدند. «فَسَتُبْصِرُ وَ يُبْصِرُونَ * بِاَيِّكُمُ الْمُفْتُونُ(2)؛ به زودى خواهى ديد و خواهند ديد، [كه]كدام يك از شما دستخوش جنونيد».

آرى به زودى امر روشن شد و خود كفار ديدند. اين آيات در مكه نازل شد. آنان كه از قريش زنده ماندند، پس از گذشت چند سال از فرار پيغمبر از مكه، روز فتح را ديدند و همگى به ظلم خود اعتراف نموده و اسلام آوردند. اعتراف كردند (ولو به عمل خود) به آن كه ديوانه بودند، كه از نور بدشان مى آمد و مى خواستند در ظلمات بمانند و در دنيا بيچاره و در آخرت معذب و از سيادت و سعادت دور باشند.

«قُلْ اِنَّما اَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ اَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنى وَفُرادى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا ما بِصاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ اِنْ هُوَ اِلاّ نَذيرٌ لَكُمْ بَيْنَ يَدَىْ عَذابٍ شَديدٍ»(3)

«بگو: من فقط به شما يك اندرز مى دهم كه دو دو و به تنهايى براى خدا بپاخيزيد،

ص: 61


1- سوره قلم، آيه 1 - 6.
2- سوره قلم، آيه 5 و 6.
3- سوره سبا، آيه 46.

سپس بينديشيد كه رفيق شما هيچ گونه ديوانگى ندارد. او شما را از عذاب سختى كه در پيش است جز هشدار دهنده اى [بيش] نيست».

راستى، اگر به اين نصيحت و موعظه گوش مى دادند و براى خداوند به خود حركتى مى دادند و از ظلمات بيرون مى آمدند، از جاى خود بر مى خواستند و با يكديگر هم فكرى و گفت وگو مى كردند، مى دانستند آن كسى كه سال ها در ميان آنان است و با ايشان

محشور است و او را كاملاً مى شناسند و افعال و اعمال او به هيچ وجه دور از نظرشان نيست، اصلاً جنون در او نيست؛ بلكه بلا شك فرستاده خداوند براى راهنمايى و نجات از عذابى سخت است كه نتيجه اعمال مشركين مى باشد. ولى متأسفانه كفار در جهل و ضلالت فرو رفته بودند و نمى خواستند از آن گودال ها بيرون بيايند. و خود را از عناد و لجاج دور نمى كردند و حاضر نبودند كه ساعتى فكر كنند. دانسته به پيغمبراكرم جسارت مى كردند و براى صبر بر باطل و جلوگيرى از هدايت ديگران اين دورغ ها را مى بافتند و اورا ساحر و ديوانه مى خواندند.

خورشيد هميشه در زير ابر نمى ماند بلكه روز روشن پديدار مى شود و معاندين بيچاره و ذليل و خوار، به ضلالت خود اعتراف خواهند نمود؛ «فَسَتُبْصِرُ و يُبْصِرُونَ * بِأَيِّكُمُ الْمُفْتُونُ». اين آيه اِخبار به غيب است كه در قرآن معجِز آمده است.

بنابر اين، از بيانات ما طرز مبارزه مشركين معلوم شد. آنان در مقام مبارزه با حق و خاموش كردند نور خدا به هر درى زدند و كارهايى كردند. آنان سعى داشتند به وسيله استهزا، پيغمبر را ضعيف كنند؛ و از راه تطميع و تخويف نيز وارد شدند و به هر نحو كه مى توانستند در جدايى افكندن بين پيغمبر و ابوطالب كوتاهى نكردند و در مقام نگاهدارى خود بر باطل و جلوگيرى از ايمان ديگران نيز مشغول به تبليغات شدند. همچنين با گفتن ساحر و ديوانه، خواستند از حق جلوگيرى كنند، ولى گفته هاى آنان را خداوند مكرر در قرآن ذكر نموده و دروغ هايشان را پاسخ داده است. و وعده داد كه به زودى مطلب بر هر دو طرف روشن شود و معلوم گردد كه كدام يك ديوانه بودند. لذا در مختصر زمانى مطلب روشن شد؛ نور خداوند تابان گشت و خدا پيغمبر و ياوران خود را

ص: 62

غالب، و دشمنان را مغلوب نمود، كشته شدند و يا اسير گشتند و همان مكه مجمع مسلمانان شد.

استهزاى مشركين درباره قرآن

اين مطلب از آيه سوره «صافات» دانسته شد كه خداوند در قرآن نسبت شاعرى را به پيغمبر از لسان مشركين مكررا نقل نموده است.

پوشيده نماند كه شعر در ميان عرب، ننگ نبود، بلكه از ادبياتى بود كه مايه افتخار بود و مشركان از اين باب پيغمبر را شاعر مى گفتند كه گفته پيغمبر را در اين كه قرآن كلام خداوند است تكذيب نموده باشند.پس به وسليه چنين نسبتى مى خواستند پيغمبر را در اين كه مى گفت قرآن از خداوند است نه از كلام من و بشر از آوردن نظير آن عاجز است تكذيب كنند.

به خواست خداوند در بخش دوم كتاب اثبات خواهيم نمود كه قرآن معجزه پيغمبر و كلام خداوند است؛ و بشر، بلكه ما سوى اللّه، از آوردن يك سوره مانند سوره هاى قرآن عاجز است. با توجه به اين كه قرآن سور مختلفى اعم از طولانى و كوتاه و متوسط دارد، پس آنها حتى در آوردن مانند يك سوره يك سطرى از قرآن نيز عاجز بودند و هستند و اگر جن و انس جمع و متفق شوند نتوانند بياورند.

بزرگ قريش، وليد بن مغيره مخزومى در نسبت دادن شعر به قرآن ايراد داشت و گفت كه اين شعر نيست و پس از تأمل و تفكر گفت: اين سِحر است.

«اِنَّهُ فَكَّرَ وَقَدَّرَ * فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ نَظَرَ * ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ * ثُمَّ اَدْبَرَ وَاسْتَكْبَرَ * فَقالَ اِنْ هذا اِلاّ سِحْرٌ يُؤْثَرُ * اِنْ هذا اِلاّ قَوْلُ الْبَشَرِ * سَاُصْليهِ سَقَرَ»(1)

«اوست كه [بر هلاك پيغمبر و محو اسلام] فكر و انديشه بدى كرد. و چقدر، خدايش بكشد، انديشه غلطى كرد. باز هم خدايش بكشد كه چه فكر خطايى بود.

ص: 63


1- سوره مدثر، آيات 18 - 26.

پس باز انديشه كرد. و رو ترش كرد و چهره در هم كشيد، آن گاه روى از قرآن و اسلام گردانيد و تكبّر و نخوت آغاز كرد. و گفت: اين [قرآن محمّد صلی الله علیه و آله وسلم ] به جز سحر و بيان سحر انگيزى هيچ نيست. اين آيات [كه به وحى خدا نسبت مى دهد] گفتار بشرى بيش نيست. ما اين منكر و مكذب قرآن را به كيفر كفر به آتش دوزخ در افكنيم».

پس اين بزرگ نادانان و عموى ابو جهل بعد از تأمل و تفكر و دقت زياد، قرآن را سحر دانسته، نه شعر. پيغمبراكرم سال ها در ميان قريش زندگانى كرد و مردم شبانه روز بااو محشور بودند، در سال چهلم از عمر مباركش، به رسالت مبعوث شد و به تدريج قرآن بر او نازل گشت. قريش تا آن زمان از او شعرى نشنيدند. كسى كه عمرى در بين قومى باشد كه شعر مايه افتخار آنان محسوب مى شود و او ابدا شعرى نسروده باشد، چگونه مى توان او را شاعر گفت؟! گذشته از اين، شعراى فراوانى بودند و هستند و همگى اعتراف دارند كه قرآن از مقوله شعر نيست. پس اين نسبت به جهت عناد و بيچارگى آنان است و بس. قرآن از جانب خداوند به وسيله روح الامين بر پيغمبر نازل شد و از منشئات پيغمبر نيست. حتى خود پيغمبر نيز مانند ساير جن و انس و بلكه ما سوى اللّه، نظير قرآن و بلكه يك سوره از آن را نتوانسته و نخواهند توانست بياورند و همين قرآن، معجزه خالده باقيه پيغمبراست و چنان كه دين او باقى است و نسخ نخواهد شد، معجزه او نيز باقى است و تمامى مردم آن را خواهند ديد و محتاج به سماع و نقل از ديگران نيست. اين تنها معجزه اى است از تمامى معجزات پيغمبران كه براى عموم بشر باقى است و مردم آن را به چشم خود مى بينند.

«وَاِنْ كُنْتُمْ فى رَيْبٍ مِمّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدآءَكُمْ مِنْ دُونِ اللّه ِ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ * فَاِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النّارَ الَّتى وَقُودُهَا النّاسُ وَالْحِجارَةُ اُعِدَّتْ لِلْكافِرينَ»(1)

«و اگر شما را شكى است در قرآنى كه ما بر بنده خود [محمّد صلی الله علیه و آله وسلم ] فرستاديم،

ص: 64


1- سوره بقره، آيه 23 و 24.

پس بياوريد يك سوره مانند آن و گواهان خود را بخوانيد [از بزرگان و فصحا هر كه را خواهيد كمك طلبيد] به جز خدا اگر راست مى گوييد [كه اين كلام مخلوق است نه وحى خدا]».

ملاحظه شود كه خداوند چگونه قرآن را معجزه قرار داد و آن را كلام خالق بشر معرفى نمود و فرمود كه اگر در قرآن و صحت ادعاى پيغمبر شك داريد با كمك ما سوىاللّه سوره اى نظير قرآن را بياوريد و اگر نياوريد - و نخواهيد آورد - بدانيد كه اين كتاب از ناحيه خداوند است، پس آن را تكذيب نكنيد و از جهنم بترسيد. اين گونه آيات، مكرر در قرآن آمده است.

شاعر هر اندازه هم كه شعرش خوب باشد، نمى گويد كه كسى نمى تواند نظير آن را بياورد. از كجا معلوم كه نظير آن نيايد؟ اگر ديوانه چنين ادعايى نمايد، قطعا رسوا مى شود. چه بسا بهتر از شعر او را بياورند. پيغمبراكرم قرآن را به خدا نسبت مى دهد و آن را معجزه خود مى خواند و مى گويد كه هيچ كس و هيچ جمعى نمى تواند نظير آن، بلكه مثل ده سوره يا حتى يك سوره از آن را بياورد. اگر دروغ بود، او اين ادعا را نمى كرد.

قريش و دشمنان پيغمبر و معاصرين آن حضرت فصحاى عرب بودند. آنها اين ادعا را مى شنيدند، امّا نظيرش را نياوردند. اگر مى توانستند، يقينا آورده بودند و از اين همه مبارزات راحت مى شدند، امّا آنان به جاى آن كه نظير آن را بياورند و يا تسليم حق شوند، گاهى مى گفتند كه شعر است و او را شاعر مى خواندند. و گاهى هم مى گفتند كه اين كلام بشر است. و گاهى نيز ادعا مى كردند كه اگر بخواهيم نظير آن را بياوريم مى توانيم بگوييم و بياوريم.

خداوند اين سه مطلب را در قرآن از مشركينِ دشمنان دين نقل نموده است و دروغ بودن اين سخنان، پر واضح است؛ زيرا اگر قرآن كلام بشر و شعر بود، اگر مى توانستند نظير يا سوره اى از آن را بياورند، پس چرا نياوردند؟ آيا اين كار آسان تر از آن همه جنگ ها و تلفات اموال و نفوس و اسير دادن ناموس نبود؟ پس چرا به آن كارها مبادرت كردند و سال ها شب و روز آرام نگرفتند و احزاب را عليه پيغمبر تشكيل دادند، ولى از

ص: 65

آوردن يك سوره و لو به اندازه يك سطر، غفلت نمودند؛ با آن كه پيغمبر سند داده بود كه اگر يك سوره بياوريد، معلوم مى شود كه حق با شماست و من بر باطل هستم و مسلمانان آن سند را در سينه ها حفظ كرده و نوشته بودند و هر روز و شب در معابد و مجامعمى خواندند؟!

از قريش و عصر پيغمبر صرف نظر مى كنيم، چرا ساير كفار تا زمان عصر حاضر سوره يا آيه اى مثل قرآن نياوردند و نخواهند آورد؟ مگر در ميان كفار، اُدَبا و شعرا و فصحاى عرب و يا عالم به لسان عرب نبود و يا نيست؟ در همين زمان ما مگر اين آيات را نديدند و نشنيدند؟ مگر نمى دانند كه مسلمانان قرآن را معجزه باقيه پيغمبر مى دانند؟

پس چرا نياوردند و نخواهند آورد؟

آرى: «اِنْ هُوَ اِلاّ ذِكْرٌ لِلْعالَمينَ وَلَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حينٍ(1)؛ اين قرآن نسيت جز اندرز و پند براى اهل عالم، و شما منكران بر صدق و حقيقت اين مقال پس از مرگ به خوبى آگاه مى شويد».

استهزاى مشركين درباره معاد

امر چهارم از موجبات استهزاى مشركين، اعتقاد پيغمبر به معاد و زنده شدن مردگان از براى حساب و جزاى اعمال بود. مشركين كه در مقام مبارزه مى خواستند از همه چيز استفاده كنند، اين عقيده را نقطه ضعفى تشخيص داده و از استهزا كوتاهى نكردند و دست به تبليغات دامنه دارى زدند.

«وَقالَ الَّذينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ اِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ اِنَّكُمْ لَفى خَلْقٍ جَديدٍ * اَفْتَرى عَلَى اللّه ِ كَذِبا اَمْ بِهِ جِنَّةٌ بَلِ الَّذينَ لايُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ فِى الْعَذابِ وَالضَّلالِ الْبَعيدِ»(2)

«و كافران به تمسخر و استهزاى [مؤمنان] به مردم مى گفتند كه: مى خواهيد شما را

ص: 66


1- سوره ص، آيه 87 و 88.
2- سوره سبا، آيه 7 و 8.

به مردى رهبرى كنيم كه مى گويد: شما پس از آن كه مُرديد و ذرّات جسم تانمتفرّق و پراكنده گرديد از نو باز زنده خواهيد شد؟ آيا [اين مرد يعنى محمّد صلی الله علیه و آله وسلم به اين دعوى كه مى كند] دانسته به خدا دروغ مى بندد يا جنون بر اين گفتارش وا مى دارد؟ [بگو: اى جاهلان! اين ها كه مى پندارند هيچ نيست] بلكه [قيامت به زودى بيايد و] آنان كه به عالم آخرت ايمان نمى آورند آن جا در عذاب و اين جا در گمراهى دور از نجات گرفتارند».

مشركين با زبان استهزا مى گفتند كه آيا مى خواهيد مردى را به شما نشان دهيم كه مدعى است پس از آن كه بدن از هم پاشيده و پراكنده شد، اجزاى آن از نو زنده مى شود؟ در واقع، آنها اين گفته را كاشف از يكى از دو امر مى دانستند: يا آن كه پيغمبر ديوانه است و يا آن كه بر خداوند عالم نسبت دروغ مى دهد.

«وَ اِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ اَءِذاكُنّا تُراباً اَءِنّا لَفى خَلْقٍ جَديدٍ»(1)

«و اگر تو را جاى تعجّب [به كار منكران است] عجب قول منكرانِ معاد است كه مى گويند: آيا ما چون خاك شديم باز از نو خلق خواهيم شد؟»

خداوند به قدرى درباره معاد اصرار نمود كه مى توان گفت هر صفحه از قرآن را كه انسان مى بيند در آن نامى از معاد يا حساب و كتاب و يا صراط و بهشت و جهنم خواهد ديد. ما در اين بخش از كتاب به احتياجات مشركين و استهزائات آنان و كيفيت غلبه حق اشاره مى نماييم. و در بخش ديگر كتاب نيز در ضمن دعاوى پيغمبر در معاد گفت وگو خواهيم نمود.

اصولاً اعتراض به معاد يا از جهت انكار صانع است يا به خاطر انكار قدرت و علم خالق و يا از جهت انتفاى حكمت و غرض در اين امر و يا از باب عدم دليل با امكان وقوع.

بنابر اين، مى توان گفت كه مشركين از تمامى اين درها وارد شدند و به هر درى زدندتا شايد پيغمبر را مجاب كنند و به مقصود برسند، ولى به كورى چشم دشمنان حق،

ص: 67


1- سوره رعد، آيه 5.

خداوند، باطل را پايمال و حق را واضح نمود.

«اِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُتْرَفينَ * وَ كانُوا يُصِرُّونَ عَلَى الْحِنْثِ الْعَظيمِ * وَكانُوا يَقُولوُنَ اَءِذا مِتْنا وَكُنّا تُراباً وَعِظاماً اَءِنّا لَمَبْعُوثُونَ * اَوَ آبآؤُنَا اْلاَوَّلُونَ * قُلْ اِنَّ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرِينَ * لَمَجْمُوعُونَ اِلى ميقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ»(1) إلى قوله: «نَحْنُ خَلَقْناكُمْ فَلَوْلا تُصَدِّقُونَ * اَفَرَاَيْتُمْ ما تُمْنُونَ * ءَاَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ اَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ * نَحنُ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ المَوْتَ وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقينَ * عَلى اَنْ نُبَدِّلَ اَمْثالَكُمْ وَ نُنْشِئَكُمْ فى ما لاتَعْلَمُونَ * وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الْنَشْأَةَ الاُْولى فَلَوْلا تَذَكَّرُوُنَ * اَفَرَاَيْتُمْ ما تَحْرُثوُنَ * ءَاَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ اَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ * لَوْ نَشآءُ لَجَعَلْناهُ حُطاماً فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ * اِنّا لَمُغْرَمُونَ * بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ * اَفَرَأَيْتُمُ الْمآءَ الَّذى تَشْرَبُونَ * ءَاَنْتُمْ اَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ اَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلوُنَ * لَوْ نَشآءُ جَعَلْناهُ اُجاحاً فَلَوْلا تَشْكُرُونَ * اَفَرَاَيْتُمُ النّارَ الَّتى تُورُونَ * ءَاَنْتُمْ اَنْشَأْ تُمْ شَجَرَتَها اَمْ نَحْنُ الْمُنْشِئُونَ»(2)

«اينان بودند كه پيش از اين نازپروردگان بودند. و بر گناه بزرگ پافشارى مى كردند. و مى گفتند: آيا چون مُرديم و خاك و استخوان شديم، واقعا [باز ]زنده مى گرديم؟ و آيا پدران گذشته ما [نيز]؟ بگو: در حقيقت، اولين و آخرين، قطعا همه د رموعد روزى معلوم گرد آورده شوند»؛ تا آن جا كه مى فرمايد: «ماييم كه شما را آفريده ايم، پس چرا تصديق نمى كنيد؟ آيا آنچه را [كه به صورت نطفه] فرو مى ريزد ديده ايد؟ آيا شما آن را خلق مى كنيد يا ما آفريدننده ايم؟ ماييم كه ميان شما مرگ را مقدّر كرده ايم و بر ما سبقت نتوانيد جست؛ [و مى توانيم] امثال شما را به جاى شما قرار دهيم و شما را [به صورت] آنچه نمى دانيد پديدارگردانيم. و قطعا پديدار شدن نخستين خود را شناختيد؛ پس چرا سر عبرت گرفتن نداريد؟ آيا آنچه را كشت مى كنيد، ملاحظه كرده ايد؟ آيا شما آن را [بى يارى ما] زراعت مى كنيد، يا ماييم كه زراعت مى كنيم؟ اگر بخواهيم قطعا خاشاكش

ص: 68


1- سوره واقعه، آيه 45 - 50.
2- سوره واقعه، آيه 57 - 72.

مى گردانيم، پس در افسوس [و تعجب] مى افتيد. [و مى گوييد:] واقعا ما زيان زده ايم، بلكه ما محروم شدگانيم. آيا آبى را كه مى نوشيد ديده ايد؟ آيا شما آن را از [دلِ] ابرِ سپيد فرود آورده ايد، يا ما فرود آورنده ايم؟ اگر بخواهيم آن را تلخ مى گردانيم، پس چرا سپاس نمى داريد؟ آيا آن آتشى را كه بر مى افروزيد ملاحظه كرده ايد؟ آيا شما [چوب] درختِ آن را پديدار كرده ايد، يا ما پديده آورنده ايم؟»

وقتى در اين آيات شريفه دقت شود، معلوم مى شود كه كفار بر گناه بزرگ اصرار داشته و مى گفتند اگر ما خاك شديم، چگونه زنده مى شويم؟ خداوند در مقام رد آنان به چهار امر مهم تذكر مى نمايد؛ خلق بشر از منى، خوردنى ها، نوشيدنى ها و آتش كه از درخت مى گيرند و اين سه، اصول زندگى بشر است. آن گاه مى فرمايد اين منى كه در ارحام مى ريزد و از آن، بشر ساخته مى شود، آيا شما آن را به بشر تبديل مى كنيد؟ آيا شما چشم و گوش و دست و پا و ساير اعضا و جوارح قواى ظاهرى و باطنى را به او مى دهيد يا خداوند به وسيله آن آب چنين خلقى را درست مى كند؟ هيچ بشرى نمى تواند بگويد كه پدر يا مادر او بشر مى سازند؛ زيرا گاهى پدر بعد از جماع مى ميرد. و گاهى پدرها و مادرها مدت ها آرزو دارند تا فرزندى پيدا كنند ولى ميسر نمى شود. و گاهى يكى مى خواهند امّا دوتا مى شود. قشنگ مى خواهند، زشت مى شود. فرزندى سالم مى خواهند، معيوب مى شود. پدر و مادر ديوانه چگونه فرزند عاقلى را مى سازد؟ پدر و مادر نابينا، چگونه فرزند چشم دار و بينا درست مى كنند؟ آنان كه نمى توانند چشم خود را روشن كنند، چگونه در آن تاريكى، ديدگان فرزند را روشن مى سازند؟ اگر اندك تأملىشود، دانسته مى شود كه اين اتفاق مربوط به مادر و پدر و بشرى ديگر نيست. همان طور كه حيوانات هم از نطفه پديد مى آيند، امّا مربوط به پدر يا مادرشان نيستند. آنان چگونه اين اعضا و جوارح را در كمال زيبايى (كه دانشمندان بزرگ هنوز درست به ادراك خصوصيات، بلكه وجود قسمتهايى از آنها پى نبرده اند) خلق مى كنند؟

آرى! خداوند مى فرمايد: ما شما را خلق كرديم؛ پس چرا تصديق به معاد نمى كنيد؟

ص: 69

از اين طرز استدلال معلوم مى شود كه كفار از باب انكار خالق و صانع، معاد را تكذيب مى كردند و خداوند در اثبات خالق و توجه افكار به خلقت خود بشر، آنان را بر تكذيب معاد ملامت مى كند و مى فرمايد: «ما كه اين بساط را گسترديم، پس از مرگ و پوسيدن بدن نيز مجددا آن را به پا خواهيم كرد».

آنگاه افكار بشر را متوجه خلقت طعام و شراب و آتش مى كند و مى گويد: اين دانه را كه در خاك مى كنيد و پس از مدتى از آن گندم مى گيريد، آيا شما اين گندم را خلق كرديد و از آن گندم پوسيده، اين شاخه خرم و آن خوشه پر از دانه را خلق كرديد؟

بشر مى داند كه عاجز است، امّا غافل است، وگرنه چرا گاهى خوشه گندم سبز نمى شود و گاهى هم كم دانه مى دهد؟! بديهى است كه هر زارعى مى خواهد از هر دانه صدها دانه جمع كند و چه بسا آن دانه، خود روييده باشد و آن را نكاشته باشند. چه بسا كسى كه آن را زير خاك پنهان كرده است، خود نيز به زير خاك رفته و پوسيده شده باشد. حال وقتى كه آن دانه سبز مى شود و خوشه مى كند، آيا آن كه در خاك خفته است آن را تربيت مى كند و بدين صورت در مى آورد و يا بدون فاعل و مدبرى آگاه چنين كار محكم و متينى صورت مى گيرد؟!

همچنين آيا آبى را كه از ابر فرود مى آيد بشر سرازير مى كند و آن را شيرين و گوارا مى نمايد؟ خير، بشر كوچك تر و ضعيف تر از آن است كه ابر را پديد آورد و از آن آب بگيرد. چه بسا جايى كه بشر نيست، امّا باران مى بارد و چه بسا در جايى كه بشر است امّامدت ها در انتظار نزول باران بسر مى برند و باران نمى بارد.

آتش كه عموم مردم به آن احتياج دارند و از درخت گرفته مى شود، آن درخت را چه كسى خلق كرده است؟ آيا بشر چنين توانايى داشت كه آن را پديد آورد؟ خداوند جل جلاله با ذكر اين چند نمونه، افكار بشر را متوجه عالم ديگرى مى نمايد و خلقت و ضعف آدمى را برابر ديدگانش مجسم مى سازد. بشرى كه بدون اختيار خود، خلق شد و به اين عالم سرازير گرديد، چگونه مى تواند منكِر شود كه همان خالق، او را به عالم ديگر مى برد؟ پس خداوند با اثبات نمودن خود، جواب منكرين معاد درباره انكار صانع را داده است.

ص: 70

از آن جا كه منكر قدرت و توانايى خالق بر انجام اين عمل بودند، ممكن است كه خداوند خواست تا به وسيله اين چند مثال، قدرت و توانايى خود را به بشر يادآورى نمايد.

و از آيات شريفه مى توان به دست آورد كه كفار از باب عدم قدرت و علمِ خالق، منكر معاد شده و پيغمبر را تكذيب مى نمودند و مى گفتند: چگونه مى شود پس از مردن و خاك شدن و متفرق گشتن اجزاى بدن، مجدداً جمع و خلق شويم؟! خداوند در مقام پاسخ به آنان مى فرمايد:

«ق وَالْقُرْآنِ الْمَجيدِ * بَلْ عَجِبُوا اَنْ جآئَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقالَ الْكافِرُونَ هذا شَىْ ءٌ عَجيبٌ * اَئِذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعيدٌ * قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ الاَْرْضُ مِنْهُمْ وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفيظٌ * بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمّا جَائَهُمْ فَهُمْ فى اَمْرٍ مَريجٍ»(1)

«قاف، سوگند به قرآن با شكوه، [كه آنان نگرويدند،] بلكه از اين كه هشدار دهنده اى از خودشان بر ايشان آمد، در شگفت شدند و كافران گفتند: اين [محمّد و حكايت معاد] چيزى عجيب است. آيا چون مرديم و خاك شديم [زنده مى شويم]؟ اين بازگشتى بعيد است. قطعا دانسته ايم كه زمين [چه مقدار] از اجسادشان فرو مى كاهد. و پيش ما كتاب ضبط كننده اى است. [نه،] بلكه حقيقترا، وقتى برايشان آمد، دروغ خواندند، و آنها در كارى سر در گم [مانده]اند».

ما آنچه را كه زمين از بدن بشر كم مى كند، مى دانيم. آرى! آن مرده كه به تدريج خاك بر او مسلط مى شود و از او كم مى كند تا آن كه به كلى نام و نشانى از او باقى نمى ماند، خداوند آن اجزا را مى شناسد و در كتاب، ثبت و محفوظ است. خلاصه آن كه ما عالِم و تواناييم كه اجزاى متفرق شده و بر باد رفته جابه جا گشته اى كه به صورت هاى ديگرى درآمده است را جمع كنيم و مجدداً آن را به صورت اول بيافرينيم. آن گاه خداوند با خلقت اشيا، قدرت و توانايى خود را اثبات مى فرمايد.

«اَفَلَمْ يَنْظُرُوا اِلَى السَّمآءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنّاها وَ مالَها مِنْ فُرُوجٍ * وَالاَْرْضَ مَدَدْناها وَ اَلْقَيْنا فيها رَواسِىَ وَ اَنْبَتْنا فيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهيجٍ * تَبْصِرَةً وَ ذِكْرى لِكُلِّ

ص: 71


1- سوره ق، آيه 1 - 5.

عَبْدٍ مُنيبٍ * وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّمآءِ مآءً مُبارَكاً فَاَنْبَتْنا بِهِ جَنّاتٍ وَ حَبَ الْحَصيدِ»(1) الى قوله «اَفَعَيينا بِالْخَلْقِ الاَْوَّلِ بَلْ هُمْ فى لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَديدٍ»(2)

«مگر به آسمان بالاى سرشان ننگريسته اند كه چگونه آن را ساخته و زينتش داده ايم و براى آن هيچ گونه شكافتگى نيست. و زمين را گسترديم و در آن لنگر [آساكوه]ها فرو افكنديم و در آن از ه رگونه جفت دل انگيز رويانيديم. [تا] براى هر بنده توبه كارى بينش افزا و پندآموز باشد. و از آسمان، آبى پر بركت فرود آورديم، پس بدان [وسيله] باغ ها و دانه هاى درو كردنى رويانديم». تا آن جا كه مى فرمايد: «مگر از آفرينش نخستين [خود] به تنگ آمديم؟ [نه!] بلكه آنها از خلق جديد در شبهه اند».

خداى توانايى كه خالق آسمان و زمين، پديد آورنده ابر و باران و باغات و زراعات است، چگونه نمى تواند مجدداً خلق كند؟ آيا خلق اول كاشف از قدرت و توانايى اواست يا آن كه نشان دهنده عجز و ناتوانى او؟ از اين گونه آيات معلوم مى شود كه انكار معاد به واسطه ادعاى عجز صانع بود، نه انكار صانع.

«اَوَلَمْ يَرَوْا اَنَّ اللّهَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ وَ لَمْ يَعْىَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلى يُحْيِىَ الْمَوْتى بَلى اِنَّهُ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ قَديرٌ»(3)

«مگر ندانسته اند كه آن خدايى كه آسمان ها و زمين را آفريده و در آفريدن آنها درمانده نگرديد؛ مى تواند مردگان را [نيز] زنده كند؟ آرى، اوست كه بر همه چيز تواناست».

«اَفَحَسِبْتُمْ اَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ اَنَّكُمْ اِلَيْنا لاتُرْجَعُونَ»(4)

«آيا پنداشتيد كه شما را بيهوده آفريده ايم و اين كه شما به سوى ما بازگردانيده نمى شويد؟»

ص: 72


1- سوره ق، آيه 6 - 9.
2- سوره ق، آيه 15.
3- سوره احقاف، آيه 33.
4- سوره مؤمنون، آيه 115.

كفار در ادامه بهانه جويى ها و اعتراضات خود از سوى ديگرى وارد شده و از باب آن كه «چه فايده دارد خداوند مجدداً مردگان را زنده كند؟» منكر معاد شدند. و پيغمبر را به خاطر اين عقيده استهزا مى نمودند. خداوند مى فرمايد: «آيا گمان كرديد كه شما را عبث و بيهوده خلق كرديم و بسوى ما بازگشت نخواهيد كرد؟»

اين تعبير عجيبى است؛ خدا نمى فرمايد كه معاد داراى حكمت است، بلكه مى گويد: اگر معاد نباشد، خلق اول عبث و بيهوده است.

راستى! ما مى گوييم كه اگر معاد و خلق بهشت نباشد، بشر از تمامى افراد حيوانات پست تر و بدبخت تر است؛ زيرا حيوانات ديگر نه هُموم و غُموم بشر را دارند و نه مصايب و احتياجات بشر را دارند. حيوانات، خود به خود مى توانند بطور انفرادى يا با جفت خود بدون احتياج به تهيه خانه و لباس و لوازم زندگى در هر فصلى زندگى كنند ومى توانند خوراك خود را كه بسيار طبيعى است در هر گوشه و كنار تهيه نمايند. امّا اين بشر است كه به هم نوع و ساير امور احتياج دارد و امراض او گوناگون و گرفتارى هايش از اجتماع، قابل شمارش نيست. پس زندگى بشر، سر تا پا، آلام و مصايب و گرفتارى است و اگر مقدمه براى تهيه جاى بهترى در ميان نبود، خلقت او بيهوده و بشر، بدبخت تر و پست تر از تمام حيوانات بود.

«اَفَنَجْعَلُ الْمُسْلِمينَ كَالْمُجْرِميْنَ * ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ * اَمْ لَكُمْ كِتابٌ فيهِ تَدْرُسُونَ * اِنَّ لَكُمْ فيهِ لَما تَخَيَّرُونَ»(1)

«پس آيا فرمانبرداران را چون بد كاران قرار خواهيم داد؟ شما را چه شده؟ چگونه داورى مى كنيد؟ يا شما را كتابى هست كه در آن فرا مى گيريد، كه هر چه را بر مى گزينيد، براى شما در آن خواهد بود؟»

اين آيات اشاره بر اين دارد كه فلسفه و حكمت ديگرى براى معاد موجود است. بشر پس از آن كه مقيد به قوانينى شد و خداوند براى او احكام و حدودى را قرار داد، اين حتمى است كه بايستى مطيع را از عاصى جدا سازد و پاداش مطيع و جزاى عاصى را

ص: 73


1- سوره قلم، آيه 35 - 38.

بدهد؛ زيرا نمى شود كه خوب و بد در رديف هم باشند و مطيع و عاصى در يك درجه و مرتبه قرار گيرند. پس وجود عالَم مجازات براى خوبان و بدان لازم است امّا چون دنيا دار جزا نيست، قطعاً عالم ديگرى در پيش داريم.

و از آيه شريفه «وَ اَقْسَمُوا بِاللّهِ جَهْدَ اَيْمانِهِمْ لا يَبْعَثُ اللّهُ مَنْ يَموُتُ بلى وَعْداً عَلَيْهِ حَقّاً وَلكِنَّ اَكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَموُنَ(1)؛ و با سخت ترين سوگندهايشان به خدا سوگند ياد كردند كه خدا كسى را كه مى ميرد بر نخواهد انگيخت. آرى، [انجام] اين وعده بر او حق است، ليكن بيش تر مردم نمى دانند». مى توان دانست كه كفار تلاش مى كردند تا از راه چهارم معاد را انكاركنند. آنها مى گفتند كه خداوند مردگان را زنده نمى كند. پس با اعتراف نمودن به صانع و خداوند، معاد را انكار كردند و حتى قسم نيز ياد مى نمودند. خداوند نيز تأكيد كرده و بر خودش لازم دانست. و حتماً به وعده خود وفا مى كند و تمامى مرده ها را زنده مى كند و

جزاى خوب و بد را مى دهد، وليكن بيش تر مردم نادان هستند.

نقل كلام سه نفر از بزرگان و قضاوت درباره آنها

اشاره

طبرى از محمّد بن اسحق، مورخ شهير، نقل مى كند كه: «چون پيغمبر گرفتارى اصحاب و ابتلاى آنها را مى ديد و از طرفى خود او به وسيله ابوطالب در امان بود ولى حتى با مساعدت ابوطالب نيز براى خلاصى مسلمانان نمى توانست چاره اى بينديشد لذا به مسلمانان اجازه داد تا به كشور حبشه سفر كنند چون پادشاه حبشه مردى بود كه از ظلم و ستم جلوگيرى مى كرد. مسلمانان براى حفظ دين خود از شر دشمنان خدا به حبشه هجرت كردند. اولين نفر از بنى اميه كه به حبشه سفر كرد، عثمان بن عفان بود و از بنى عبد شمس ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعه بود. زبير، عبد الرحمن و مصعب فرزند عمير نيز از مهاجرين در اين سفر بودند. پيغمبر هم در مكه به صورت آشكار و پنهان دعوت به خداوند مى نمايد و به سبب يارى نمودن ابوطالب وعده ديگرى از عشيره آن سرور كه از پيغمبر حمايت مى نمودند، خداوند نيز او را حفظ نمود. قريش به هيچ وجه به او

ص: 74


1- سوره نحل، آيه 38.

دسترسى نداشتند امّا از افترا و دروغ و نسبت دادن سحر و جنون و شعر و اهانت به او كوتاهى نكردند. نهايت آزارى كه به او رساندند و خبرش به ما رسيده سؤالى است كه عروة بن زبير از عبد اللّه بن عمرو بن عاص نمود. او پرسيد نهايت اذيتى را كه قريش به

پيغمبر نمودند و تو ديدى چه بود؟ گفت: روزى در محضر قريش در حجر نشسته بودم. قريش با هم از نهايت صبرِ خود، بر پيغمبر گفت وگو مى نمودند. آنها گفتند كه مثل آنچه ما درباره او صبر كرديم، نديديم كسى صبر كند، با آن كه او عقل هاى ما را ضعيف مى شمردو دين پدران ما را بر باطل مى داند و ميان قريش جدايى افكنده و به خداوندان ما بدگويى مى كند. در اين وقت پيغمبرمشغول طواف شد و چون از آن جماعت مى گذشت، همگى او را استهزا نمودند. همچنين در نوبت دوم و سوم نيز چنين كردند.

در اين موقع پيغمبر به قريش فرمود: قسم به خدا من براى كشتن شما آمدم. قريش خاموش شدند و بعضى عذرخواهى نمودند و گفتند: يا اباالقاسم! تو كه جاهل نبودى. پيغمبر رفت. روز ديگر نيز جمع شدند و از گذشته سخن مى گفتند و يكديگر را ملامت كردند كه چرا دنبال سخن را نياوردند. پيغمبر نيز آمد. و دور او را گرفتند و گفتند كه تو چنين و چنان گفتى و به خدايان و دين ما بدگويى كردى. پيغمبر فرمود: بله. در اين وقت يكى از قريش، لباس پيغمبر را جمع كرد و پيچيد و پيغمبررا فشار داد. ابوبكر گريه كرد و گفت: آيا مى كُشيد مردى را كه مى گويد «پروردگار من خداوند است؟»

بنابر نقل ديگرى كه طبرى از همين پسر عمروعاص آورده است، آن كسى كه اين جسارت را به پيغمبر نموده بود، عقبة بن ابى معيط بود كه پيراهن آن سرور را دور گلوى او جمع كرد و به وسيله فشار آن مى خواست پيغمبراكرم را خفه كند.(1)

اين نهايت اذيت و آزار قريش بود كه پسر عاص ديده است و ما گفته اين سه نفر را با احتياط تلقى مى كنيم.

ص: 75


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 330 - 333.

نظر ما درباره كلام محمّد بن اسحاق

اول اين كه او معتقد است مسافرت عثمان، ابو حذيفه، زبير، عبدالرحمن و مصعب به خاطر فرار از دست كفار بود، كه بنابر وجوهى، درست به نظر نمى آيد:

1 - آيا بنى اميه با وجود كثرت عدد و نفوذ خود نمى توانستند آن دو نفر را پناه بدهنديا نمى خواستند؟ پناه دادن ميان قريش و عرب مرسوم بود و به غير از راه پناه دادن، سد معاشرت و تجارت و مسافرت بر عرب لازم مى آمد. حتى مى بينيم كه خود پيغمبر نيز پس از مراجعت از طائف بعد از فوت ابوطالب در پناه مطعم بن عدى وارد مكه شد. چون مطعم كافر بود، ابوجهل گفت ما پناه معطم را خوار نمى شماريم. حال سؤال اين جا است: جايى كه يك نفر از كفار قريش (با دورى نسبت به پيغمبر) آن سرور را پناه بدهد و

(با آن كه او به نظر قريش و ابوجهل مايه فتنه و دشمنى است) آن پناه را محترم بشمارند، چگونه مى توان گفت كه فاميل عثمان و ابو حذيفه نمى توانستند آن دو نفر را پناه دهند و يا آن كه نمى خواستند آن دو نفر را پناه بدهند؟

پدر ابوحذيفه، عتبة بن ربيعه، سيد بنى عبد شمس بود. او چگونه مى توانست ببيند كه پسرش معذب است و قريش او را آزار مى كنند؟ چگونه كسى مى توانست به ملاحظه عتبه به او دست درازى كند؟ عتبه در جنگ بدر از جنگ جلوگيرى مى نمود، ابوجهل گفت كه به جهت پسر خود ابو حذيفه است؛ چون نزد محمّد است مى ترسد از اين كه در جنگ كشته شود.

طبرى از محمّد بن اسحاق نقل مى كند كه: «همين عثمان بن عفان در غزوه حديبيّه رسولِ پيغمبر شد و براى ملاقات مشركين به مكه رفت. ابان بن سعيد اموى وقتى او را ديد، سوار مركب نمود و او را در جلو نشاند و خود عقب او سوار شد. هيچ كس از قريش به او جسارت و توهينى نكرد، با اين كه آن همه از قريش در حوالى مدينه كشته شده بودند و عثمان در صف اصحاب پيغمبر بود».(1)

جايى كه با عثمان به ملاحظه و احترام اَبان - با آن كه از پيغمر طلبكار خونهايى

ص: 76


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 631.

بودند - كار نداشتند، پس چگونه مى توان باور كرد در اول اسلام كه هنوز روابط قطع نشده بود، همين عثمان و ابوحذيفه را آزار مى كردند، به حدّى كه مجبور به فرار از مكهشده و به حبشه رفتند و قريش ملاحظه و مراعات عموم بنى اميه و عبد شمس را نكردند!

2 - اين كه قريش نسبت به عثمان و ابو حذيفه جسارت و يا آزارى رسانده باشند، هيچ نقلى بما نرسيده، حتى به كسان ديگر از قبيل عبدالرحمن، زبير، ابو بكر و عمر كه فاميل آنان به اندازه عثمان نبود، قريش هيچ وقت آسيبى نمى رساندند.

3 - از طرفى ديگر مى بينيم كه برگشت عثمان و ابو حذيفه از حبشه به مكه، قبل از هجرت به مدينه در تاريخ ضبط است. اگر هجرت آنان به خاطر خوف از قريش و فتنه و آزار آنان بود، پس براى چه از حبشه برگشتند و به چه سبب توانستند در مكه بمانند؟

اين در حالى است كه نوشته اى را نمى بينيم كه بعد از مراجعت، كسى متعرض آنان شده يا از ورودشان به مكه جلوگيرى كرده باشد. نمى توان باور كرد كه به آنان صدمات و آزارها رسيده باشد، ولى در تاريخ ثبت نشده باشد؛ با آن كه سلطنت سال ها با بنى اميه بود و به جهت تقرب به آنان، احاديث و فضايلى در مدح بزرگان آنان مى ساختند و مطاعنى را در حق اهل بيت پيغمبر جعل مى كردند؛ چون بنى اميه آن بزرگواران را دشمن مى داشتند.

4 - قريش به مسلمين كارى نداشتند و نهايت همّ و فكر آنان اذيت پيغمبر بود؛ چون او را مايه فتنه و فساد مى دانستند. قريش به قريشى خيلى اهميت مى دادند. به نظر مى آيد كه در جنگ بدر ابوجهل به قريش دستور داد كه نسبت به مسلمانان قريشى خوددارى كنند و آنان را سالم به مكه برگردانند. ولى تأكيد كرد كه بر شما باد به اهل مدينه و اوس و خزرج، تا مى توانيد از آنان بكشيد.

اگر تواريخ را ملاحظه كنيد، در هيچ جا نمى يابيد كه قريش على علیه السلام را اذيت و آزارى رسانده باشند، با آن كه ملازمت او با پيغمبر خدا و جانفشانى او در حفظ پيغمبر از واضحات است. آرى! وقتى على علیه السلام در ليله المبيت جاى پيغمبر خوابيد و وسيله فرار آن حضرت شد صبح او را گرفتند و در مسجد حبس نمودند و پس از ساعتى آزادش كردند.(1)

ص: 77


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 374.

قريش كه بزرگ كليه طوايف عرب و ساكن بلدة الحرام و مجاور بيت الحرام بودند، به قدرى به نژاد خود احترام مى گذاردند كه قابل توصيف نيست. آنان اگر به خود احترام نمى گذاردند از ديگران چه توقعى مى توانستند داشته باشند. به علاوه چه بسا اذيت رساندن به يك نفر موجب احساسات و بروز فتنه و نفاق مى شد. بنابر اين، هيچ گاه به كسى از طايفه خودشان - هرچند مسلمان شده بود - آزار نمى رساندند.

5 - اگر مسافرت عثمان و ابوحذيفه براى فرار از اذيت هاى مشركين بود، چرا ابوبكر و عمر فرار نكرده و به حبشه هجرت ننمودند؟ آيا فاميل آن دو از فاميل عثمان و ابوحذيفه قوى تر بودند؟ و حال آن كه خود عمر كه در غزوه حديبيه (آن موقع كه پيغمبر مى خواست او را رسول خود نمايد و نزد قريش بفرستد) به پيغمبر مى گويد به جاى من عثمان را بفرست، چون فاميل او قوى و فاميل من ضعيف هستند و نمى توانند از من حمايت كنند. اگرچه نمى توانيم باور كنيم كه فاميل عمر ضعيف بودند و نمى توانستند از او حمايت كنند كه اگر چنين بود پيش از هجرت به مدينه چگونه از او حمايت مى كردند؟ ديگر آن كه پيغمبراكرم چگونه اين امر را تشخيص نداده بود و مى خواست او را براى رسالت روانه كند؟ به هر حال پيغمبر عذر او را قبول كرد و عثمان را روانه نمود.

همچنين بنابر نقل عبداللّه بن عمرو بن عاص در آن موقع كه قريش دور پيغمبر را گرفته بودند و بعضى مى خواستند پيغمبر را خفه كنند، ابوبكر ايستاده بود و گريه مى كرد و مى گفت كه چرا او را مى كُشيد، هيچ كس به ابوبكر كارى نداشت و به آن گريه و زارى توجهى نمى نمود. آيا اسلام ابوبكر را نمى دانستند و يا گريه و زارى او را نمى ديدند؟ اين مطلب نيز مؤيد آن است كه قريش به يكديگر كار نداشتند.

به عقيده من مى توان گفت كه مسافرت عثمان و ابو حذيفه به خاطر اجبار نبود، بلكه خود خواستند بالاختيار سفرى كنند و از حبشه ديدن نمايند، نه آن كه از آسيب مشركينآسوده باشند. لذا وقتى رفتند و از آن جا خسته شدند، مجدداً به وطن خود برگشتند.

مؤيد اين نظر هم آن است كه قريش در موقع محاصره پيغمبر به غير از او به مسلمانان قريشى كارى نداشتند و آنان به وسيله فاميل خود محفوظ و در آسايش بودند.

ص: 78

على علیه السلام در نهج البلاغه، آن جا كه گرفتارى پيغمبر و بنى هاشم را در شعب ابوطالب شرح مى دهد به معاويه مى نويسد:

«وَ مَنْ اَسْلَمَ مِنْ قُرَيْشٍ خِلْوٌ مِمّا نَحْنُ فيهِ بِحِلْفٍ يَمْنَعُهُ اَوْ عَشيرَةٍ تَقُومُ دُونَهُ فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَكانِ اَمْنٍ»(1)

«و از قريشيان هر كه ايمان مى آورد از آن آزار كه ما گرفتار بوديم در امان بود؛ زيرا يا هم سوگندى بود كه از او دفاع مى كرد و يا عشيره اش به ياريش بر مى خاستند. به هر حال از كشته شدن در امان بودند».

مسلمانان قريش در نتيجه كمك عشيره خود يا پيوند كردن به ديگران و هم عهد شدن با بزرگان از گرفتارى هايى كه بر پيغمبر و بنى هاشم وارد مى شد در امان بودند و قريش نيز به ملاحظه امان دادن عشيره و هم عهدان، متعرض آن عده از مسلمانان نمى شدند.

دوم اين كه به نظر ما گفته ديگر محمّد بن اسحاق كه مى گويد: پيغمبر به وسيله حمايت ابوطالب در راحتى و عافيت بود نيز نادرست است؛ زيرا تمام مصايب متوجه شخص پيغمبر بود و قريش به ديگران كارى نداشتند.

آرى! ابوطالب در محافظت از پيغمبر نهايت جديّت را مى نمود، ولى نه اين كه پيغمبر در امن و يا عافيت باشد. و اگر نبود، مگر محصور شدن كليه بنى هاشم به جهت پيغمبر در شِعب ابوطالب و قطع كردن قريش روابط خود را با آنان به خاطر پيغمبر، همين در ابطال گفته محمّد بن اسحاق كفايت مى كرد. ما ان شاءاللّه متعرض شِعب و كيفيتمحاصره قريش خواهيم شد.

بايد ديد منظور محمّد بن اسحاق كم كردن زحمت ها و مصيبت هاى پيغمبر بوده يا زياد نشان دادن كارهاى بنى اميه نسبت به عثمان و ابو حذيفه؛ كه البته هر دو قسمت اين جمله درست نيست.

ص: 79


1- نهج البلاغه صبحى صالح، نامه شماره 9، قسمت سوم.

سوم اين كه محمّد بن اسحاق اگر مسافرت مسلمين را به حبشه در اثر شدت رنج و مشقات واصله از مشركين مى دانست، خوب بود اسامى مسلمانان بى كس و قبيله را ذكر مى كرد كه از ترس فراعنه قريش هجرت كردند، مثل: عمار كه پدر و مادرش در مكه به دست اشرار قريش شهيد شدند و خود او نيز به جهت تقيه اظهار كفر نمود تا او را رها كردند. يقينا كليه بلاها و مصايب، قسمت اين دسته از مسلمانان بود، نه آن كه به جاى ذكر آنان، اول از بنى اميه نام ببرد، بعد از مهاجرين ديگر قريش، مانند: زبير و مصعب بن عمير.

عجيب اين است كه طبرى در تاريخ خود با آن كه هجرت عمار را به حبشه نقل مى كند، خود نيز اظهار شك و ترديد مى نمايد! نمى دانيم براى چه در صحت نقل ترديد مى كند؟ آيا در اسلام عمار و كشته شدن پدر و مادر او در مكه و اظهار كفر او براى اين كه

از دست آنان رها شود شك داشت؟ و آيا فرار به حبشه از براى غير اين دسته بود؟ آيا پيغمبر به جهت خلاصى عثمان و ابوحذيفه ها دستور هجرت داد، نه عمارها؟ (با آن كه در حديث آورده است كه پيغمبر مى گذشت، ديد كه قريش عمار و اهل او را عذاب مى كنند. پس به آنان وعده بهشت داد؟ آيا مى توان گفت كه وقتى عمار با عثمان مخالفت نمود و با معاويه محاربه كرد، اين فضيلت وى به دستور خلفاى اموى پاى مال شده و مورخين نيز «تقرباً اليهم»؟! در مقام كتمان بر آمدند آن گاه به جاى هجرت آنان، هجرت ابوحذيفه (به جهت شكنجه و آزار) ثبت گرديد.

آرى! ابوحذيفه، دايى معاويه است و ريشه اين تواريخ در زمان سلطنت بنى اميه نوشته شده است.

اعتراض ما به طبرى

اين كه ابوجعفر طبرى مى گويد: «چون قريش ديدند عده اى به حبشه هجرت كردند و پيغمبر مشغول دعوت بوده و به وسيله ابوطالب محفوظ بود، به انواع افترا و نسبت سحر و جنون و شعر و كهانت دادن به او دست زدند و كوتاهى نيز نكردند» را با تعجب و احتياط تلقى مى كنيم. آيا طبرى نمى دانست كه قريش از اوّل به اين سلاح ها مجهز بودند،

ص: 80

نه پس از رفتن عده اى به حبشه؟ زيرا اين قضيه را طبرى از محمّد بن اسحاق به تفصيل نقل نموده است كه از آن روزى كه آيه شريفه «وَ اَنْذِرْ عَشيرَتَكَ اْلاَقْرَبينَ(1)؛نخست خويشان نزديك را از خدا بترسان» نازل شد و پيغمبر مأمور به دعوت گرديد و با آن غذا و شير كم يا دوغ، قريب به چهل نفر را سير كرد و اين معجزه مقدمه اظهار دعوت بود، ابولهب گفت: محمد شما را سحر نمود.(2)

به نظر شما وقتى رسول خدا اظهار مى نمود كه پيغمبر است و قرآن هم معجزه اوست، آيا قريش مى گفتند راست مى گويى يا مى گفتند دروغ گو هستى؟ آيا مى گفتند اين كلام خدا و معجزه است يا مى گفتند سحر يا شعر است و آن را كلام بشر مى دانستند و او

را شاعر مى خواندند؟ آيا تصديق مى كردند كه او مردى عاقل است و اين مقام ها را ادعا مى نمايد يا مى گفتند ديوانه است؟ پس تمامى اين نسبت هايى را كه طبرى نوشته است از اول مى دانستند و در واقع چيزى نبود كه گفته شود مشركين قريش بعد از مسافرت اصحاب به حبشه چنان نسبت هايى را به پيغمبر دادند.

آيا به عقيده طبرى قبل از هجرت آن جمع به حبشه، مشركين به پيغمبر احترام مى گذاردند و چون ديدند آن جمع رفتند، شروع به توهين و افترا نمودند؟! من چنين گفته اىرا باور نداريم و نه تنها با تواريخ و نزول آيات سازش ندارد، بلكه با عقل هم موافق نخواهد شد. بايد دانست كه منظور اين مورخ آن است كه ضمن كم جلوه دادن صدمات وارده بر پيغمبر، وجود افرادى مانند عثمان و ابوحذيفه را در احترامات قريش نسبت به پيغمبر مؤثر نشان دهد و يا آن كه آنان را سپر بلا جلوه داده و چنين وانمود سازد كه تا وقتى آنان بودند، قريش به اصحاب كار داشتند و پيغمبر راحت بود، امّا پس از رفتن آنان، نوبت به پيغمبر رسيد.

من با صراحت مى گويم كه هدف قريش فقط شخص شخيص پيغمبر، و تمام آزارها و صدمه ها تنها متوجه آن حضرت بود و آنها به ساير مسلمانان كارى نداشتند. پس وجود آنان هيچ تأثيرى در حفظ پيغمبر نداشته و به هيچ وجه جلوگير نبودند و نمى توانستند جلوگيرى نمايند.

ص: 81


1- سوره شعراء، آيه 214.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 320.

اعتراض ما به عبد اللّه عاص

مشركين قريش آنچه توانستند در مقام تضعيف و توهين به پيغمبر كوتاهى نكرده و به انواع استهزا و افترا و ريختن كثافات، متوسل گشتند؛ و بالأخره هم در مقام قتل پيغمبر بر آمده و با بنى هاشم كه از پيغمبر محافظت مى كردند قطع روابط نمودند، تا آن كه مسلمين بيچاره شده و همراه با زنان و كودكان خود در شعب ابوطالب محصور گشتند و درنهايت مضيقه و سختى بودند؛ تا جايى كه بعضى از رحم دلان قريش از فرياد اطفال بنى هاشم به خاطر گرسنگى ناراحت مى شدند. و سرانجام كار را به جايى رساندند كه تصميم بر اين شد تا پيغمبر شبانه از مكه فرار كند و على علیه السلام در جاى او بخوابد. آن حضرت پس از مدتى مخفى شدن در غار، به مدينه فرار كرد. آيا عبد اللّه پسر عمروعاص اين زجرها و مشقت ها را كمتر از اين مى دانست كه عقبة بن معيط گلوى پيغمبر را فشار دهد و يا آن كه به پيغمبر استهزا كنند و پيغمبر بگويد براى كشتن شما آمدم؟ به جنگ هاى مشركين با پيغمبر در اطراف مدينه كارى ندارم و مى گويم كه شايد مقصود عبد اللّه صدماتى بود كه در مكه به پيغمبر وارد مى ساختند، امّا آيا به راستى عبد اللّه نهايت سختى و آزار مشركين را در آنچه نقل نمود مى دانست؟ آيا منظور عبداللّه كم كردنصدمات پيغمبر است يا تجليل قريش و اين كه نهايت آزار قريش به پيغمبر همان بود كه نقل نمود؟

ضمناً او مى خواست پشتيبانى ابوبكر را هم نقل نمايد. آيا عبد اللّه بنى هاشم را كه هميشه مواظب پيغمبر بوده و جان خود را فداى او مى نمودند و آن حضرت را تنها نمى گذاشتند نديده بود و فقط گريه ابوبكر او را متوجه خود ساخته است؟ آيا مى توان گفت كه منظور عبد اللّه، توهين به پيغمبر بود و مى خواست او را شخص تند و بدخلق معرفى نمايد؛ به خلاف آنچه خداوند فرمود: «وَاِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيمٍ»؟(1)

عبد اللّه مى گويد: پيغمبر به قريش گفت كه براى كشتن شما آمدم. دشمنى همين عبداللّه را با على بن ابى طالب عليهماالسلام نبايد فراموش نمود. او كسى است كه در جنگ صفين

ص: 82


1- سوره قلم، آيه 4.

در لشكر معاويه بود. او فرزند همان عمرو بن عاص، دشمن سرسخت على علیه السلام به جهت سلطنت مصر است. او فرزند كسى است كه سال ها دشمن پيغمبر بود.

آرى! عمرو عاص كسى است كه قريش او را براى برگرداندن جعفر بن ابى طالب و مسلمينى كه از مكه فرار نموده بودند به حبشه روانه كرد و اين عمرو فرزند همان عاص بن وائلى است كه مى گويند به پيغمبر ابتر گفت و سوره كوثر - «اِنَّ شانِئَكَ هُوَ الاَْبْتَرُ(1)؛ محققا دشمن بدگوى تو [عاص بن وائل] مقطوع النسل [و نسل تو تا قيامت به كثرت و بركت و عزت باقى] است» - درباره او نازل شد و يكى از چند نفر مستهزئين و مسخره كنندگان مشهور است. در واقع اگر عبداللّه اذيت هاى جد و پدرش را نقل مى كرد بيش تر از آن بود كه از عقبة بن ابى معيط نقل نمود.

ما در اين گفته عبد اللّه كه آورده است پيغمبر در جواب مستهزئين قريش فرمود: «به خدا قسم من براى كشتن شما آمدم»، بسيار تأمل داريم؛ زيرا پيغمبر براى رحمت آمدهاست، نه عذاب؛ «وَ ما اَرْسَلْناكَ اِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمينَ(2)؛ و تو را جز رحمتى براى جهانيان نفرستاديم».

پيغمبر نسبت به خويشان و قريش فوق العاده مهربان بود. اگر او براى كشتن آمده بود، پس چرا آن وقت كه سعد بن عباده گفت امروز، روز كشتن و ذلت قريش است، پيغمبر پرچم را از او گرفت و به على سپرد؟ و بنابر نقلى فرمود كه امروز خداوند قريش را عزيز كرد.

به علاوه وقتى كه بر تمامى مشركينِ قريش ظفر يافت و آنها مثل مرده اى بى حس در مقابل او حاضر شده بودند، چگونه همه آنان را آزاد كرد و بر همگى منّت گذارد و چگونه به همين قريش اموال زيادى بخشيد؛ به حدى كه انصار در مقام اعتراض بر آمدند؟ شرح اين قسمت در فتح مكه و جنگ هوازن خواهد آمد. آيا مى توان گفت كه پيغمبر براى كشتن قريش آمده بود يا اصلاً مى توان پذيرفت كه چنين سخنى را فرموده باشد؟!

ص: 83


1- سوره كوثر، آيه 3.
2- سوره انبياء، آيه 107.

آرى! مشركين و همين عبد اللّه و جد و پدرش مى گفتند كه اين محمّد براى قريش خطر آورده و موجب تفرقه و نفاق گشته است. همچنين خطاب به آن حضرت مى گفتند: يا اباالقاسم! تو كه جاهل نبودى!

آيا از پيغمبر كارى يا كلامى كه جهل او را اثبات نمايد، سر زده بود؟ در صحيح بخارى چنين آمده است: «پيغمبر در حال سجده بود و نزديك او جمعى از قريش بودند و شترى كشته شده بود و آنها با هم گفت وگو مى كردند كه چه كسى بر مى خيزد و اين كثافات شتر را بر پشت آن سرور مى ريزد. عقبة بن ابى معيط آمد و آن كثافات را برداشت و بر آن سرور افكند. فاطمه آمد، آن را برداشت و بر هر كس كه چنين كارى را كرده بود نفرين كرد. راوى مى گويد: من نديده بودم كه پيغمبر خدا نفرين كند، مگر آن روز. فرمود:

خدايا! بر تو باد اين جمع از قريش. همچنين فرمود: خداوندا! بر تو باد ابوجهل، عتبه،شيبه، عقبه و اميه و نام هفت نفر را برد.

عبداللّه مى گويد: تمامى آن هفت نفر در جنگ بدر كشته و در آن چاه افكنده شدند».(1)

آيا اين مصيبت كه بر پيغمبر وارد آمد و عقبة بن ابى معيط مباشر آن امر به دستور آن جماعت بود، كمتر از آنچه پسر عمرو عاص از عقبة بن ابى معيط نقل نموده است مى باشد؟

مى توان گفت كه تمامى آن جمع يا به طور مباشرت و يا به صورت دستور دادن و تسبيب شركت داشتند. روى اين حساب همگى مورد نفرين فاطمه قرار گرفتند و روز بدر گرفتار قتل و افتادن در آن چاه گشتند.

من مى گويم: اگر پيغمبر براى كشتن قريش آمده بود، قطعاً همگى را مى كشت و اگر براى كشتن جمعى آمده بود كه عبداللّه مى گويد نشسته بودند و خودش نيز از آن جمع بود و مى گويد كه همگى پيغمبر را استهزا مى كردند، هر آينه آن حضرت همه را مى كشت و عبداللّه نيز كشته مى شد و ديگر در صفين به روى على علیه السلام شمشير نمى كشيد و بعدها

ص: 84


1- صحيح بخارى، ج 3، باب 29، ص 55، ح 3854.

براى دشمن على، عروة بن زبير، اين قصه را نقل نمى كرد. پس چون پيغمبر همه را نكشت و عبداللّه نيز سالم ماند، معلوم مى شود كه پيغمبر آن جمله را نگفته بود.

آرى! به كورى چشم مستهزئين، منافقين و متابعين منافقين، پيغمبر خدا هيچ وقت ابتر و جاهل نبود.

كلام على علیه السلام درباره شعب ابوطالب

كلام خود را كه در مقام جواب گفته محمّد بن اسحاق كه گفت: پيغمبر به جهت حمايت ابوطالب در عافيت بوده و مسلمين ناراحت بودند؛ و نظر طبرى كه گفت قريشپس از هجرت مسلمانان به حبشه شروع به انواع افترائات و نسبت دادن سحر و جنون و شعر و كهانت به آن سرور كردند، و نقل عبداللّه پسر عمرو عاص كه نهايت آزار قريش به پيغمبر آن بود كه عقبه لباس آن سرور را به او پيچيد و راه تنفس آن حضرت را تنگ كرد؛ با كلام على بن ابى طالب در نهج البلاغه ختم مى كنيم. همچنين قسمتى از آن نامه امام على علیه السلام را كه درباره شعب ابوطالب و آزار مشركين و راحتى مسلمين از قريش به جهت عشيره خود و ناراحتى كفار از بنى هاشم به جهت حمايت آنان از پيغمبر به معاويه نوشته نقل مى نماييم:

«فَاَرادَ قَوْمُنا قَتْلَ نَبِيِّنا وَ اجْتِياحَ اَصْلِنا وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ وَ فَعَلُوا بِنَا الاَْفاعيلَ وَ مَنَعُونَا الْعَذْبَ وَ اَحْلَسُونَا الْخَوفَ وَ اضْطَرُّونا اِلى جَبَلٍ وَعْرٍ وَ اَوْقَدُوا لَنا نار الْحَرْبِ فَعَزَمَ اللّهُ لَنا عَلَى الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ وَالرَّمْىِ مِنْ وَراءِ حُرْمَتِهِ. مُؤْمِنُنا يَبْغى بِذلِكَ الاَْجْرَ وَ كافِرُنا يُحامى عَنِ الاَْصْلِ وَ مَنْ اَسْلَمَ مِنْ قُرَيْشٍ خِلْوٌ مِمّا نَحْنُ فيهِ بِحِلْفٍ يَمْنَعُهُ اَوْ عَشيرَةٍ تَقُومُ دُونَهُ فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَكانِ اَمْنٍ»(1)

«قوم ما [قريش] آهنگ كشتن پيامبر را كرده و خواستند كه ريشه ما را بر كنند. پس درباره ما بارها نشسته و رأى دادند و بسا كارهايى هم كردند. ما را از زندگى شيرين منع نموده و با وحشت دست به گريبانمان ساختند. ما را بر آن واداشتند كه

ص: 85


1- نهج البلاغه صبحى صالح، نامه 9، قسمت اوّل.

در كوهى صعب [شعب ابوطالب] زندگى كنيم. سپس براى ما آتش جنگ افروختند. ولى خداوند خواسته بود كه ما از آيين بر حق او نگهدارى كنيم كه كسى به حريم حرمتش دست نيازد. آنان كه ايمان آورده بودند، خواستار پاداش آن بودند و آنان كه ايمان نياورده بودند از خاندان و تبار خود حمايت مى كردند. و از قريشيان هر كه اسلام مى آورد از آن آزار كه ما گرفتارش بوديم در امان بود؛ زيرا يا هم سوگندى داشت كه از او دفاع مى كرد و يا عشيره اش به يارى اوبر مى خواست. به هر حال از كشته شدن در امان بود».

از اين جملات دانسته مى شود كه مسلمانان از قريش، در نتيجه خويشان يا هم سوگندان خود در آسايش و راحتى بودند و تمام صدمات متوجه شخص پيغمبر بود؛ تا جايى كه قريش مى خواستند آن حضرت را بكشند و ريشه كن سازند، امّا چون فرزندان هاشم - چه مسلمان و چه كافر آنان - از پيغمبر حمايت مى كردند، درباره همگى اقدامات بزرگى كرده و تصميمات شديدى اتخاذ نمودند تا آن حد كه از آب شيرين ممنوع شده و لباس خوف و ناامنى براى همگى دوختند و بر قامت آنان پوشانيدند و همگى را مضطر كردند. اين خلاصه كلمات على علیه السلام است كه براى معاويه نوشت.

پس اگر معاويه در صدد برآيد كه فضيلت اولاد هاشم (چه مؤمن و چه كافر آنان) را اخفا كند، چه راهى از اين بهتر كه محدثين و مورخين را وادار سازد تا بنويسند كه پيغمبر به ملاحظه حمايت ابوطالب در آسايش و عافيت بود، ولى مسلمانان از قريش، مانند عثمان و ابوحذيفه كه از بنى عبد شمس بودند، دچار سختى و ناراحتى بودند تا حدى كه مضطر شدند.

همچنين درباره مسافرت به حبشه آن دسته از منافقين نيز احاديثى ساخته و رواج دادند و چه بسا مورخين طبقه بعد هم ندانسته دنبال آنان را گرفتند و از باب حُسن ظنّ به سابقين در مقام تحقيق بر نيامده و متوجه اصل مطلب نگشتند.

نقل يك حكايت در اين مقام مناسب است: همين ابو حذيفة بن عتبه، دايى معاوية بن ابى سفيان كه محمّد بن اسحاق او را از سابقين مهاجرينى مى داند كه براى حفظ

ص: 86

دين خود از شر مشركين به حبشه مسافرت كرده است، در روز بدر به جهت جسارتى كه به فرمان پيغمبر نمود، عمر اجازه خواست تا او را بكشد و گفت كه او منافق شده است.

آرى! پيغمبر مسلمين را از كشتن فرزندان هاشم نهى نمود. ابو حذيفه گفت: آيا مى شود پدران و فرزندان و خويشان ما كشته شوند و يا آن كه ما آنان را بكشيم، ولى عباس را زنده بگذاريم؟ اين نخواهد شد. اگر عباس را ببينم او را مى كشم.

طبرى از همين محمّد بن اسحاق نقل مى كندكه: «پيغمبر عمر را به كنيه خطاب نمود. (عرب مخاطب را به اسم، مى خوانند مگر آن كه بزرگ و محترم باشد) و اين اول مرتبه بود كه فرمود: يا اباحفص! كلام ابو حذيفه را نمى شنوى كه مى گويد به روى عموى پيغمبر شمشير

مى كشم؟ عمر گفت: يا رسول اللّه! اجازه بده او را بكشم. به خدا سوگند او منافق شد».(1)

اگر پيغمبر از جانب خداوند براى كشتن قريش آمده بود، مى بايست اجازه دهد كه آن منافق به شمشير عمر كشته شود، ولى چون به نص قرآن براى رحمت آمده بود نه عذاب، بنابر اين، مدارا مى فرمود و حتى الامكان از كشتن منافقين نيز خوددارى مى نمود.

روى اين حساب عمرو بن عاص و پس از او پسرش عبداللّه، محفوظ مانده و مشغول تخريب دين گشتند و با خليفه مسلمين، على علیه السلام مدتها جنگيده و دين خدا را تغيير دادند و با كمك ابليس - كه او هم از رحمت حق سوءاستفاده كرد - مشغول گمراه كردن دوستان خود، نه بندگان خدا، شدند.

قطع روابط قريش با بنى هاشم

مرتبه دوم از مراتب مقاومت قريش در مبارزه با حق، قطع روابط است. وقتى قريش ديدند كه ابوطالب از حمايت پيغمبر دست بر نمى دارد و با تمام رفت و آمدها، تهديدها و تطميع ها، نه تنها نتوانستند كارى انجام دهند بلكه بازار دين خدا رونق گرفت و مشتريان از هر گوشه و كنار روى مى آوردند و پيغمبر با كمال جديت و استقامت مشغول دعوت و تبليغ شد و از عهده انجام وظيفه به خوبى بر مى آمد، بنابر اين، تصميم گرفتند تا از راه

ص: 87


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 450.

ديگرى تيشه به ريشه دين حق بزنند و نور خدا را خاموش سازند؛ لذا نشستند و مشورت كردند و بر قطع رابطه با پيغمبر و هركه از اولاد هاشم و مطّلب از فرزندان عبد مناف، از اوحمايت كند، اتفاق نمودند.

قريش بر ترك داد و ستد با آنان در تجارات و مناكحات متفق شدند حتى تصميم گرفتند كه به ايشان دختر دهند و نه بگيرند و نه كسى با بنى هاشم معامله كند و متاعى بفروشد و اگر هم كسى فروخت، مال او را غارت نمايند.

همچنين اتفاق كردند تا با حاميان پيغمبر از بنى هاشم اصلاً گفت وگو نكنند. يعنى رابطه دوستى به تمام معنى قطع و دشمنى به تمام معنى جاى آن برقرار شود تا آن كه فرزندان هاشم بيچاره گشته و بالأخره عاجز شوند و سرانجام پيغمبر را تحويل دهند يا آن كه از حمايت او دست بردارند. و در عين حال اگر فرصت پيدا شود (ولو به طور ناگهانى) پيغمبر را بكشند و خود را از دست او راحت نمايند. اين تصميم قريش، قدم بزرگى بود كه اين بار براى مبارزه با حق برداشتند. راستى كه قريش از هيچ كارى كوتاهى

نكردند! آنان حتى حاضر شدند براى رسيدن به مقصود، حاميان پيغمبر را بيچاره كنند تا اگر موفق به قتل پيغمبرنشدند، به تدريج بر وى مسلط شوند.

پس قريش حاضر به نابودى دسته جمعى فرزندان هاشم و مطّلب شده و بدين سبب راه ارزاق و تجارت را به روى آنان بستند و اين عهدنامه را چهل نفر از سران شرك و گمراهى مُهر كرده و در كعبه گذاردند و عده اى هم ناظر و بازرس بودند كه مبادا كسى به بنى هاشم چيزى بفروشد.

رفتن ابوطالب به شعب

وقتى ابوطالب از قرارداد مطلع شد، اولاد هاشم و مطّلب را كه در حدود چهل مرد بودند، به جز ابولهب، جمع كرد و حمايت پيغمبر را از آنان خواست و گفت كه اگر خارى به پاى محمد رود از چشم آنها مى بيند. سپس آن جماعت را با زن و بچه برداشت و به كوهى در شعب ابوطالب پناهنده شدند. او آن جا را محفوظ كرد و حصارى تهيه نمود.

ص: 88

از چگونگى شعب و از نقشه جغرافيايى آن اطّلاعى ندارم، ولى جايى بود كه آن جماعت را با خانواده ها از تعدى اشرار محفوظ مى نمود. آيا جاى زمستانى و تابستانى داشت كه از سرما و گرما در مقابل باران و تابش آفتاب نگاهشان بدارد؟ و آيا در كوه شكاف هايى بود و قارهايى وجود داشت كه از آن استفاده كنند؟ و آيا داراى ساختمان هايى بود؟ و آيا آب آشاميدنى داشت كه حالا از چاه بكشد يا گودال هايى وجود داشت كه از آب باران پر شود و يا آن كه مى بايست آب را از خود شهر مكه تهيه كنند؟

در پاسخ اين سؤال ها مى گويم كه به طور قطع، ابوطالب اين محل را براى آن كه بتواند در اثر اتفاق و اجتماع، پيغمبر را حفظ كنند اختيار كرد. اين محل محبسى بود كه آنها به پاى خود آمده و نهايت سختى را تحمل مى كردند. از آن جملات على بن ابى طالب كه به معاويه نوشت، مى توان مطالبى را استفاده كرد.

آنها از جهت اضطرار به آن كوه درشت پناهنده شدند و از آب شيرين ممنوع گشتند. معلوم مى شود كه آب گوارا نداشتند و نمى گذاشتند هم به وسيله سقّا از آب گوارا و شيرين استفاده كنند. آنها لباس ترس پوشيدند.

شايد دو مطلب را از اين تعبير بتوان استفاده كرد: يكى آن كه بنى هاشم بسيار خايف بودند و به هيچ وجه امنيت نداشتند و اگر قريش كسى از آنان را مى ديدند، مى كشتند. لذا على علیه السلام مى گويد: «و اوقدوا لنا نار الحرب؛ آتش جنگ براى ما روشن كرده بودند» و اين آتش جنگ به روى همه آنان بود نه فقط پيغمبر. ديگر آن كه لباس بنى هاشم نيز تمام شده بود و پوشش درستى نداشتند و لباس آنان همان خوف و ترس بود كه بر قامتشان دوخته شده بود. شايد امام علیه السلام از ذكر گرسنگى و ناله و فغان اطفال خوددارى كرد، ولى در منع نمودن آب از آنان، اين امر دانسته مى شود. همچنين از جمله «و همّو ابنا الهموم و فعلوا بنا الافاعيل» نيز شدت امر و نهايت مصايب دانسته مى شود، ولى امام علیه السلام نخواست كهنام هريك از آنان را بياورد.

ص: 89

آرى! مردمان بزرگ و شرافتمند از ذكر اين گونه سختى ها خوددارى مى كنند. مشركين كارهاى بزرگى كردند و در سخت گيرى نسبت به بنى هاشم مضايقه نداشتند. آنها اين سختگيرى ها را مى كردند تا آنان را واداربه تسليم نمايند و يا به قتل برسانند.

حال عظمت روحى پيغمبر اسلام را ملاحظه كنيد كه وقتى بر باقيمانده قريش اعم از مردان و زنان و اطفان آنان دست يافت، چگونه بر همگى منّت گذارد و همه را آزاد كرد. آنان خود زشتى هاى كار خود را مى دانستند و كم ترين جزاى اعمال خود را اعدام مى دانستند و بس؛ بى جهت نبود كه وقتى آزاد شدند، مانند مردگانى كه از گور بيرون آمده باشند به راه افتادند.

شدت يافتن امر بر محاصره شدگان

سختى امر بر محصورين را مى توان از سخنى كه هشام بن عمرو عامرى به زهير بن ابى امية بن مغيره مخزومى گفت، به دست آورد. او به زهير - كه مادر او عاتكه، دختر عبدالمطلب بود - گفت: اى زهير! تو چگونه راضى مى شوى غذا بخورى و لباس بپوشى و ازدواج كنى و حال آن كه گرفتارى دايى هاى خود را مى دانى؛ كسى با آنان خريد و فروش نمى كند و زن نمى دهد؟!(1)

در اين عبارت نام لباس و غذا مى آيد و دانسته مى شود كه لباس هاى فرزندان هاشم تمام شده بود و از طرفى نمى توانستند چيزى بخرند؛ زيرا كسى به آنان چيزى نمى فروخت. اين ها را از جمله «و فعلوا بنا الافاعيل» نيز مى توان به دست آورد.

سپس هشام نزد مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف رفت و گفت: «آيا حاضر شدى كه فرزندان هاشم و مطلب، دو پسر عبد مناف هلاك شوند؟ اگر با قريشمساعدت كنى و آن دو دسته نابود شوند، نوبت به اولاد نوفل، پسر ديگر عبد مناف، خواهد رسيد».(2)

ص: 90


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 341.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 341 و 342.

از اين جمله، تصميم قريش بر نابود كردن حاميان پيغمبر از اولاد مطلب و هاشم نيز دانسته مى شود.

از عبارات كازرونى در «المنتقى» هم سختى امر از جهاتى دانسته مى شود.

كوتاه سخن اين كه قريش به تمام معنى دوستى و عاطفه و انسانيّت را كنار گذارده و متفقاً در مقام قتل پيغمبر بر آمدند؛ ولو اين كار به قتل دسته جمعى و كوچك و بزرگ اولاد هاشم و مطّلب منجر شود. بدين جهت از تهيه آب و غذا و لباس و همچنين از رفت و آمد و گفتگوى با آنان جلوگيرى كرده و آنها را سال ها محصور كردند. به اين نحو اولاد هاشم و مطّلب بيچاره شده و از حصر بيرون نمى آمدند، مگر در موقع آزادى عمومى حج و عمره و بقيه ماه هاى حرام. حتى در آن موقع نيز نمى توانستند آذوقه تهيه كنند؛ زيرا - بنا بر گفته كازرونى در المنتقى - منادى وليد بن مغيره فرياد كرده بود كه: «هر كس از بنى هاشم را ديديد كه مى خواهد طعامى بخرد بر قيمت اضافه كنيد تا او نخرد».(1)

پس در موقع حصر، اگر كسى مى خواست با آنان معامله كند، گرفتار مصادره اموال مى شد و در موقع آزادى عمومى در ماه هاى حرام نيز آنان نمى توانستند خريد كنند؛ چون از هر اندازه كه آنان مى خواستند بخرند دشمنان، بيش تر از آن قيمت مشترى مى شدند و مى خريدند.

ارتزاق محصورين

قريش در اثر اين معاهده و فشار اقتصادى و محروميت اجتماعى خواستند تاحاميان پيغمبر را ضعيف يا هلاك سازند. در نتيجه به مقصود خويش [كه ريشه كن كردن پيغمبر بود] برسند و نور حق را خاموش كنند. اين محاصره، ناگهانى شد و مى توان گفت كه ابوطالب پيش بينى چنان كارى را نمى نمود. وانگهى مگر چه مقدار مى توانست آذوقه تهيه كند كه جماعتى را كه چهل مرد داشتند با زنان و كودكان و مستخدمين آنان در مدت هاى مديد. اداره كند؟

ص: 91


1- بحارالانوار، ج 19، ص 18 و 19، به نقل از المنتقى.

حاميان پيغمبر قطعاً از اول كه محصور شدند، به اصطلاح امروزى، جيره بندى را شروع كرده و خود را وادار به تحمل سختى ها و شدايد نمودند.

آرى! كلام اميرمؤمنان على علیه السلام كه مى گويد: «و فعلوا بنا الافاعيل»، عبارت پر مغز و كم لفظى است. اولاد هاشم داراى ثروت زيادى نبودند و ابوطالب، بزرگ آنان، در سال سختى نتوانست جمعيت خانوادگى خود را اداره كند، پيغمبر و عباس آمدند و دو نفر از عائله او را كم كرده و از دو فرزندش على و جعفر نگاهدارى كردند.(1)

اين اتفاق پيش از واقعه محصوريت بود. پس هر اندازه كه بخواهند قناعت و بردبارى كنند، بالأخره بايد به مقدار سد جوع و جلوگيرى از گرسنگى آذوقه تهيه كنند. در اين جا دو مشكل بيش تر به چشم مى آيد: يكى نبودن مال و ديگرى محروميت از خريد و نداشتن آزادى. هريك از اين دو، به تنهايى كمرشكن بود؛ چه رسد به آن كه هر دو براى اداره جمعى كه اسير و محصور شده بودند جمع شوند.

ثروت خديجه و نقش آن در حفظ پيامبر و ترويج اسلام

آنچه من مى دانم اين است كه خديجه، ام المؤمنين، داراى ثروت فوق العاده بود. محمّد بن اسحاق مى گويد: «خديجه زن صاحب مال و با شرفى بود و مردان را در تجارت اجير مى كرد و با آنان مضاربه مى نمود و سهمى قرار مى داد». پس خديجه به دو نحوتجارت مى كرد: يكى به اجاره، و ديگرى به مضاربه. او پيغمبر را هم با مال التجاره خويش روانه مى كرد و قرار مى گذاشت كه بيش از همه به پيغمبر بدهد.

همچنين مى گويد: شرف خديجه و مال او در ميان زنان قريش از همه بيش تر بود و تمامى قريش بر ازدواج با وى حريص بودند.(2)

از همين جمله اخير دانسته مى شود كه ثروت او فوق العاده بوده؛ حتى بيش تر از تمامى مردان قريش؛ چون آنان به جهت كثرت مال او بر ازدواج با وى مشتاق و حريص

ص: 92


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 313.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 280 - 282.

بودند، امّا او به همين جهت از ازدواج با آنان امتناع داشت؛ زيرا خديجه خود را دارا مى ديد و مى دانست كه ازدواج قريش براى مال او است.

بايد اين مطلب را در نظر داشت كه در قريش، ثروتمندان زيادى بودند. مى گويند كه وليد بن مغيره مخزومى داراى مال بسيار زيادى بود و يك پوست گاو پر از طلا داشت. همين خديجه با آن همه ثروت و مال از جمله كسانى است كه سال ها در شعب ابوطالب محصور شد و پس از بيرون آمدن از شعب همچون ابوطالب وفات كرد. مى توان گفت كه او آنچه داشت در آن سال هاى سخت به مصرف رسانيد و سد جوع و حفظ رمق كسانى كرد كه به خاطر شوهر عزيز او خود را در خطر انداخته و در محاصره قريش در آمده بودند.

عجيب است كه مورخين در مقام بيان اين مطلب نيامدند كه بدانند كه راه ارتزاق محصورين با بسته شدن راه ها از كجا بود! البته شما از اين حكايت كه نقل مى شود مى توانيد پاره اى از مطالب را كشف نماييد.

طبرى درباره معاهده و محاصره چنين نوشته است: «قريش، اتفاق كردند تا با فرزندان هاشم مناكحه و خريد و فروش نكنند. آنها صحيفه قرار داد را در جوف كعبه آويزان نمودند. وقتى قريش، چنين قرار دادى را بستند فرزندان هاشم و اولاد مطّلب- بجز ابولهب - به سوى ابوطالب رفته و با او داخل در شعب شدند و همگى با ابوطالب متفق گشتند و دو يا سه سال بر اين امر پاينده بودند. هيچ كس از ترس قريش نمى توانست به آنها كمكى نمايد؛ مگر به صورت پنهانى.

روزى ابوجهل به حكيم بن حزام بن خوليد بن اسد بر خورد نمود كه غلام او نيز همراهش بود و گندم بار كرده بود و براى خديجه، عمه خود، مى برد. خديجه نيز نزد رسول خدا در شعب بود. ابوجهل به وى گفت: آيا تو براى بنى هاشم گندم مى برى؟ من از تو دست برنمى دارم تا تو را در نزد قريش مفتضح نمايم! در اين هنگام ابو البخترى پسر هشام بن اسد رسيد و به ابوجهل گفت: به او چه كار دارى؟ ابوجهل گفت: براى بنى هاشم گندم مى برد. ابو البخترى گفت: گندمِ عمه وى خديجه نزد او بود، مال او را به او مى دهد.

ص: 93

دست از اين مرد بردار. ابوجهل بر جهالت خود اصرار داشت. سرانجام او با استخوان شتر، ضربتى بر ابوجهل زد و او را زخمى كرد و بر زمينش افكند و پاى مالش نمود».(1)

مطلب ديگرى كه بيانش حائز اهميت است اين است كه آيا اين احتمال نمى رود كه چون سلطنت به منافقين رسيده بود نمى خواستند مجاهدت بنى هاشم نقل شود؟ هر اندازه كه سختى امر بر محاصره شوندگان روشن شود، مقام بنى هاشم و حاميان پيغمبر، در نظر مسلمين بلندتر مى گردد.

آيا باور مى كنيد كه محاصره اين جمعيت در عرض چند سال، خالى از مطلب و حكايت بوده باشد، مگر همين حكايت؟ شايد اين حكايت نيز از آن جهت كه سند افتخارى براى ابو البخترى و حكيم بن حزام (خويشان اولاد زبير) بود كه سال ها سلطنت داشتند و ما آن خانواده را از منافقين مى شناسيم، نقل شده و به دست مورخين رسيد! گرچه از همين يك حكايت مطالبى كشف مى شود: از جمله آن كه گندم خود خديجه براى مصرف آورده شده بود امّا قريش از مثل چنين امرى نيز مضايقه داشته و جلوگيرىمى كردند؛ تا جايى كه ابوجهل مى خواست حكيم بن حزام را كه گندم عمه خود را مى برد در محضر قريش مفتضح سازد. مشركين عجيب اتفاقى بر باطل و مبارزه اى با حق نمودند!

كوتاه سخن اين كه با دانستن احتياج بشر به غذا و از طرفى ديگر عدم توانايى زياد مالىِ بنى هاشم و بسته شدن راه تجارت بر آنان، دانسته مى شود كه عمده راه معيشت محصورين از ثروت خديجه بوده و او آن ثروت فوق العاده را صرف سال هاى سختى نمود و پيغمبر و حاميان وى را به وسيله مال خود حفظ كرد.

آرى! خداوند وسايل را فراهم نمود؛ وجود ابوطالب، ثروت خديجه، مُطاع بودن ابوطالب در نزد بنى هاشم و مطّلب و صبر آنان، بر شدايد و تصميم بر مقابله با مصايب تا آن كه پيغمبراكرم سال ها در شعب محفوظ بماند. پس وقتى پيغمبر از شعب بيرون آمد، ابوطالب و خديجه و ثروت او، همه رفتند و پيغمبر با توجه به كثرت قريش ديگر

ص: 94


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 280 - 282.

نمى توانست در مكه معظمه توقف كند. بدين جهت على علیه السلام در نامه خود به معاويه، ضمن عبارتى از خدمات بنى هاشم و مطّلب تشكر كرده و مى فرمايد: «فَعَزَمَ اللّهُ لَنا عَلَى الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ وَ الرَّمْىِ مِنْ وَراءِ حُرْمَتِهِ؛ خداوند خواست كه ما از آيين بر حق او دفاع كنيم تا كسى به حريم حرمتش دست پيدا نكند».

به راستى من از توصيف زحمات و مشقات بنى هاشم و محبوسين و محصورين در شعب عاجز هستم. حقيقتا خداوند قلب آنان را محكم كرده بود؛ چنان كه على علیه السلام بيان فرموده. و همين قضيه يكى از معجزات و امور خارق العاده است. ببينيد! پدر و مادر، هر اندازه به فرزند علاقمند باشند، اگرناخوشى او طول بكشد از او خسته و به مرگ او راضى مى شوند و چه بسا اگر يك سال طول كشد، دعا كنند تا خداوند او را نجات دهد كه در حقيقت اين دعايى است در حق خود كه خداوندا ما را نجات بده و از اين گرفتارى خلاص نما. حال ملاحظه شود كه تمامى پسران هاشم و مطّلب، اعم از زن و مرد وكوچك و بزرگ، سه سال يا بيش تر در دره بسيار گرمى محصور بودند و به جز سالى چهار ماه، خلاصى نداشتند؛ جايى كه با وجود خوف و ناامنى و نبودن وسايل زندگى از قبيل غذا و آب گوارا و لباس، از داد و ستد نيز ممنوع و از حقوق اجتماعى هم محروم بودند و همواره در معرض خطر حمله ناگهانى قرار داشتند. اين امور مردمان با حوصله، صبور و مقاوم را تا چند ماه از پاى در مى آورد. نمى دانم اين جمع چه مردمان محكمى بودند كه براى خداوند و يا حميّت و فرمان بزرگشان ابوطالب، اين اندازه مجاهدت و استقامت نمودند! رويشان سفيد! اميد كه خداوند اجر آنان را ضايع نگرداند!

سرّ نهى پيغمبر از كشتن بنى هاشم

چنان كه قبلاً اشاره شد پيغمبراكرم در جنگ بدر، مسلمانان را از كشتن بنى هاشم نهى فرمود. يكى از جهات نهى اين بود كه آنان مجبور شده بودند با قريش بيرون بيايند؛ وگرنه هيچ گاه حاضر نبودند به روى پيغمبر شمشير بكشند. هنگامى كه پيغمبر محصور بود و قريش مى خواست او را بكشد، آنان خود را فداى او كرده و آن همه مشقت را در

ص: 95

راه حفظ او تحمل كردند. حال كه عده اى ياور پيدا كرده و مدينه را پايتخت خود قرار داده است و دو طايفه بزگ اوس و خزرج از ياوران او شده اند، چگونه مى توان باور كرد كه بنى هاشم از مكه بيرون بيايند و به قصد كشتن او اقدام كنند؟! پس اين قطعى بود كه آنان مجبور بودند و قريش آنان را با خود بيرون آوردند. پيغمبر هم كه از سوابق حال بنى هاشم مطلع بود، اين امر را مى دانست. روى اين حساب به وسيله نهى از كشتن آنان از جان ايشان محافظت نمود.

چنان كه طبرى از محمّد بن اسحاق نقل كرده است: «پيغمبر فرمود: مردمانى از بنى هاشم و غير آنان را آوردند كه آنان مايل نبودند. پس فرمود: هيچ كس از بنى هاشم ابوالبخترى را نكشند».(1)همچنين طبرى از پسر كلبى نقل نموده است كه: «مشركين، طالب پسر ابوطالب را به زور با خود آوردند و او را در بين اسيران و كشتگان نيافتند. او شعرى مى خواند كه خداوندا! طالب، مغلوب شود، و كشته شود نه غالب».(2)

اين امر از نهايت كراهت او بر جنگ با پيغمبر دلالت مى كند. او كسى است كه مايل است كشته و مغلوب گردد تا پيغمبر سالم بماند و غالب آيد.

طبرى به نقل ديگرى از محمّد بن اسحاق مى گويد: «طالب با بعضى از قريش نزاع مى كند. آنان مى گويند: به خدا سوگند اى بنى هاشم! ما مى دانيم كه شما اگر چه با ما بيرون آمديد، ولى قلباً با محمّد هستيد و طالِبِ برگشت به مكه و نبودن در جنگ بدر هستيد».(3)

همچنين از محمّد بن اسحاق نقل مى كند كه: «عباس به پيغمبر گفت: من مسلمان بودم و با اكراه و اجبار آمدم. پيغمبر فرمود: چون به حسب ظاهر در بين دشمنان بودى، بايد مال - فدا - بدهى تا آزاد شوى».(4)

ص: 96


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 450.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 439.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 439.
4- تاريخ طبرى، ج 2، ص 466.

يكى ديگر از جهات نهى بر كشتن بنى هاشم اين بود كه پيغمبر مى خواست تا جزاى خدمات آنان را داده و به وسيله حفظ جانشان از زحمات ايشان تشكر كرده باشد. چنان كه نسبت به ابوالبخترى (همان كسى كه حكيم بن حزام را از چنگ ابوجهل نجات داد و سبب شد تا گندم خديجه به وى برسد و جزاى ابوجهل را داد و با استخوان شتر وى را مجروح نمود) نيز همين فرمان را صادر فرمود. و بنابر نقل طبرى، اين جزايى بود كه پيغمبر در اثر حسن كردار وى در نظر گرفته بود. ابوالبخترى از كسانى است كه در مقام بر آمد تا صحيفه قاطعه را نقض كند.بنابر اين، اگر پيغمبر از كشتن بنى هاشم نهى فرمود به خاطر امرى بود كه خود به آن داناست و وظيفه مسلمانان است تا از اوامر شريفه او اطاعت كنند كه موجب فوز و رستگارى است. پس چه شد كه ابوحذيفة بن عتبه، دايى معاويه، غضب كرد و گفت: اگر عباس را ببينم او را مى كشم؟! آيا اين سخن او از ايمان برخاسته شد يا كفر و عصبيت؟ اگر پدر عتبه كشته شد به خاطر نادانى خودش بود. چه جهتى داشت كه ابوحذيفه عباس را بر پدر خود، عتبة - رأس الكفر و الضلال - قياس كند؟ بى سبب نبود كه وقتى پيامبر شكايت او را به عمر فرمود، او اجازه كشتن عتبه را از پيغمبر خواست و سوگند ياد كرد كه او منافق است.

چرا منافقين، ابوطالب را تكفير كردند؟

در زمان بنى اميه كار به جايى رسيد كه گفتند ابوحذيفه پسر عتبه و عثمان پسر عفان از بس كه صدمات ديدند براى حفظ دين خود به حبشه مسافرت كردند، امّا پيغمبر در عافيت بود؛ زيرا ابوطالب از او حمايت مى كرد. البته پيغمبر زحمات و مشقات بنى هاشم را از نظر دور نمى داشت و به كورى چشم منافقين از آنان قدردانى مى نمود و در جنگ بدر راضى به كشته شدن آنان نشد. حال ابوحذيفه منافق هرچه مى خواهد بگويد و هرچه مى تواند بكند. مسلمانان واقعى بايد مانند پيغمبر از آنان تشكر كنند، نه اين كه دنبال منافقين بروند و جزاى ابوطالب حامى پيغمبر را اين گونه بدهند و بگويند كه او كافر بود و بر كفر مُرد و در جهنم باقى خواهد ماند.

ص: 97

راستى! اگر سلطنت بنى اميه در ميان نمى آمد، آيا مسلمين اين نسبت را به ابوطالب مى دادند و با آن همه تصريحات ابوطالب در اشعار خود به اين كه محمّد صلی الله علیه و آله وسلم رسول خداست اين گونه احاديث را در كتب خود وارد مى ساختند؟ براى چه او را كافر پنداريم؟ و به چه مناسبت تمام آن جانفشانى هاى او را در راه حفظ پيغمبر بى ثمر و باطل بدانيم؟ و براى چه شهادت اهل بيت او را بر اسلام آن سرور رد بنماييم؟ آيا اين امورناشى از متابعت از منافقين نيست؟ منافقين از ابوطالب راضى نبودند؛ زيرا او زحمات و خدمات زيادى را در راه اعلاى دين شريف اسلام تحمل كرد و همواره از پيغمبراكرم محافظت نمود؛ گذشته از اين كه او پدر على علیه السلام است و بنى اميه و منافقين ديگر، سال ها او را لعن نموده و بر آن كار سعى بليغ داشتند و در هَدم مفاخر بنى هاشم و محو آثار حسنه آن بزرگ مردان تلاش مى كردند.

از جمله امورى كه ما را بدبين مى كند و سابقاً نيز به آن اشاره شد، اين است كه عبداللّه پسر عمرو عاص بزرگ ترين سختى هاى وارد آمده بر پيغمبر را فقط عمل عقبة بن معيط مى داند، امّا شعب ابوطالب و محصور گشتن پيغمبر را نوعى در راحت و عافيت بودن پيغمبر اعلام مى كند. از طرفى ديگر معتقد است كه ابوحذيفه و عثمان و عبدالرحمن بن عوف و زبير در سختى و مشقت بوده و مجبور شدند براى حفظ دين خود به حبشه هجرت نمايند. حال آيا به نظر شما گفته آنان درست است يا فرمايش على علیه السلام كه مى فرمايد مسلمينِ از قريش، در امان و راحتى بودند؟

آزار كفار قريش تنها به مسلمانان غير قريشى بود

در قضيه اى كه از طبرى نقل مى كنم، دانسته مى شود كه عذاب قريش بر كدام دسته از مسلمانان بود؛ آنان كه از قريش بودند يا كسانى كه نظير بلال و خباب و عمار، غريب بودند؟ همچنين روشن مى شود كه آيا اين دسته بايد به حبشه فرار كنند يا آن دسته از اعيان و اشراف قريش؟

طبرى از محمّد بن اسحاق و او از عبدالرحمن بن عوف نقل مى كند كه گفت:

ص: 98

«امية بن خلف، در مكه، دوست من بود. اسم من در قبل از اسلام «عبد عمرو» بود و پس از آن «عبدالرحمن» ناميده شدم. اميه مى گفت: من رحمن را نمى شناسم و چون تو را به اسم اول خودت، آن اسمى كه پدرت گذاشته، مى خوانَم جواب نمى دهى. پس بيا و اسمسومى را انتخاب كن كه من وقتى به آن اسم صدايت كنم، جوابم دهى و سرانجام به «عبدالإله» راضى شد. پس چون از نزد او مى گذشتم و مرا عبدالاله مى خواند با وى گفت وگو مى كردم. در روز بدر من چند زره از كفار به غنيمت مى بردم كه عبورم بر اميه افتاد، ديدم كه ايستاده و دست پسرش على در دست او بود. چون چشمش به من افتاد، مرا به اسم اول، - عبد عمرو - خواند كه پاسخ ندادم. سپس مرا به عبدالاله خواند كه پاسخش دادم. گفت بيا و مرا نگاهدار كه از اين زره ها براى تو بهتر هستم. قبول كردم.

زره ها را دور انداخته و دست او و پسرش را گرفتم و به راه افتاديم. اميه به من گفت: اى عبدالاله آن مردى كه در ميان شما بود و پَرنعامه را در سينه خود گذارده بود، چه كسى بود؟ گفتم: حمزه، فرزند عبدالمطلب. گفت: اين بلاها را او بر ما وارد ساخت. عبدالرحمن سوگند ياد مى كند در اين حال كه با آن دو راه مى رفتم چشم بلال به اميه افتاد.

اميه كسى بود كه در مكه بلال را براى آن كه از اسلام دست بردارد، عذاب مى كرد؛ هنگامى كه ريگ ها از تابش خورشيد داغ مى شد بلال را بيرون مى بُرد و او را بر پشت مى خوابانيد و دستور مى داد تا سنگ بزرگى را بر سينه او بگذارند، و مى گفت: مادام كه از دين محمّد دست برندارى اين گونه معذب خواهى شد. امّا بلال مى گفت: خداوند يكتاست.

پس بلال چون اميه را ديد، گفت: اين رئيس كفار، امية بن خلف است. نجات نداشته باشم اگر او نجات بيابد. من - عبدالرحمن - گفتم: اى بلال! اين ها اسير من هستند. بلال گفت: نجات نداشته باشم اگر نجات يابد. من گفتم: اى پسر زن سياه! مى شنوى؟ گفت: نجات نداشته باشم اگر نجات بيابد. آن گاه بلال به بلندترين آواز خود فرياد كرد: اى انصار خدا! برسيد كه اين امية بن خلف، رأس الكفر است. نجات نداشته باشم اگر نجات

ص: 99

بيابد. انصار، ما را احاطه كردند و هرچه من حمايت كردم، نتيجه نبخشيد. پس پسر و پدررا كشتند».(1)

اين قضيه را همان محمّد بن اسحاق نقل كرده است و اين عبدالرحمن هم همان است كه ابن اسحاق مى گويد او گرفتار مشركين بود و به حبشه فرار كرد و پيغمبر در عافيت بود. از همين يك حكايت مى توان به دست آورد كه عذاب قريش بر مسلمانان از قريش نبود.

آرى! همان موقع كه اميه آن گونه بلال را عذاب مى كرد با عبدالرحمن دوستى داشت و او را به نام عبدالاله مى خواند و با هم گفت وگو مى كردند. دوستى او به اين حد رسيد كه با آن همه اذيت هايى كه همين اميه به پيغمبراكرم مى نمود، چنان كه پيغمبر بر هفت نفر از قريش نفرين كرد و نام اميه هم در آن ميان بود، باز هم عبدالرحمن مى خواست دشمن خدا و رأس الكفر را نجات دهد و به بلال كه آن همه رنج و ستم ديده و از اسلام دست برنداشته بود، بدان گونه جسارت مى كند و او را سرزنش مى نمايد به اين كه مادر تو سياه است. در جايى كه بلال مى خواهد رأس الكفر را بكشد، چرا عبدالرحمن براى خلاصى او تلاش مى كند؟ آيا اين جزاى جسارت هاى اميه به پيغمبر نيست كه مستجاب شد و باعث گرديد تا او هم چون ابوجهل و عتبه و شيبه هلاك گردد؟ آيا اين محبت به كفار از اثر ايمان عبدالرحمن به خداوند است؟!

مدت محاصره

صاحب طبقات مى نويسد: «شب اول ماه محرم سال هفتم بعثت، بنى هاشم در شعب ابوطالب محصور شده و در سال دهم بعثت از شعب بيرون آمدند. و از امام باقر علیه السلام نقل مى كند كه پيغمبر خدا و اهل وى دو سال در شعب توقف داشتند. و از حَكَم نقل مى كند كه سال ها در شعب بودند».(2)

ص: 100


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 451 و 452.
2- طبقات الكبرى، ج 1، ص 209 و 210.

گمان مى كنم كه در روايت جابر نيز مثل روايت حكم «سنين» بوده است كه اشتباها به لفظ «سنتين» تبديل شده است. در كتابت سنين و سنتين خيلى تفاوت نيست و قابل اشتباه است. پس به گفته صاحب طبقات محاصره در سال چهارم برطرف شد.

سيوطى از زهرى نقل مى كند: «پس از سه سال، جماعتى از قريش خود را بر قطع رحم ملامت كردند».(1)

از اين نقل نيز معلوم مى شود كه در سال چهارم، محاصره برطرف گرديده است.

مسعودى نيز چنين نوشته است: «في سنة ست و اربعين كان حصار قريش للنبى و بني هاشم و بني عبدالمطلب في الشعب و في سنة خمسين كان خروجه و من تبعه من الشعب و في هذه السنة كانت وفاة خديجة زوجه(2)؛ در سال چهل و شش قريش، پيامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم و بنى هاشم و فرزندان عبد المطلب را در شعب محاصره كردند و در سال پنجاه محاصره به اتمام رسيد و همگى از شعب خارج شدند. و در همين سال بود كه حضرت خديجه همسر پيامبر از دنيا رفت».

مقتضاى كلام مسعودى اين مى شود كه محاصره در سال پنجم بر طرف شده باشد.

شيخ طبرسى هم تصريح نموده است كه مدت محاصره چهار سال بود.(3)

اين قول با ابتداى محاصره كه مسعودى تعيين كرده نيز سازش دارد. پس حصار در چهل و شش شروع شد و در پنجاه خاتمه يافت.

در هر صورت صحيح است كه گفته شود بنى هاشم سال ها محصور بودند؛ چه در سال چهارم بيرون آمده باشند، چه در سال پنجم. شايد اگر مورخى مدت را كمتر بنويسد براى خشنودى منافقين باشد كه خواسته زحمات و مشقات اولاد هاشم را كم نشان دهد.به راستى كه توقف چند روزه هم در چنان مكانى با آن وضعيت غذا و لباس و آب و خوف از مشركين طاقت فرسا بود؛ چه رسد به توقف چند ساله. اگر كسى در وضعيت و

ص: 101


1- خصائص الكبرى، ج 1، ص 249.
2- مروج الذهب، ج 2، ص 287.
3- اعلام الورى، ص 50.

مضيقه آن جماعت قدرى تأمل نمايد و ناله و فرياد كودكان را به ياد بياورد از نهايت تحمل آن جماعت تعجب مى كند و متوجه عظمت و مقام پيغمبر مى شود كه به جهت خاطر او اين همه سختى را تحمل نمودند.

آرى! مى توان از اين راه، اندازه محبوبيت او را به دست آورده و صدق گفته ابوطالب، بزرگ اولاد هاشم را دانست كه گفت:

و نسلمه حتى نصرع حوله *** و نذهل عن أبنائنا والحلائل(1)آرى! ابوطالب با اولاد هاشم تصميم داشتند مادامى كه جان داشته باشند از پيغمبر حفاظت و حمايت نمايند و نگذارند كسى از مشركين به پيغمبر برسد، مگر پس از آن كه فرزندان هاشم در كنار او به خاك افتاده و از ياد زنان و بچگان بيرون رفته باشند.

چرا در ميان قريش اختلاف افتاد؟

اشاره

پيغمبر تا وقتى كه بين قريش اختلاف كلمه پيدا شود، محصور بود. جماعتى از آن معاهده پشيمان گشتند و هرچند ابوجهل اصرار كرد، فايده نبخشيد. سرانجام در اثر بروز اختلاف قريش، فرزندان هاشم از محاصره بيرون آمدند؛ بلكه همان دسته از كسانى كه مخالفت كردند آنان را از شعب بيرون آوردند؛ - چنان كه خواهيم نوشت و سرّ بروز اين حوادث را روشن خواهيم نمود. همچنين به يارى الهى پرده از بعضى اسرار برمى داريم - .

طبرى چنين مى نويسد: «هشام بن عمرو عامرى نزد زهير بن ابى اميه مخزومى كهمادر او عاتكه دختر عبدالمطلب بود، رفت و به او گفت: اى زهير! تو چگونه راضى مى شوى كه طعام بخورى و لباس بپوشى و با زنان تزويج كنى و حال آن كه دايى هاى تو در

آن حال هستند كه مى دانى؟ كسى با آنان خريد و فروش و مناكحه نمى كند. اگر آنها

ص: 102


1- «و از او نگهدارى مى كنيم تا آن كه در اطراف او از پاى در آييم و در اين راه زنان و فرزندان خود را فراموش مى كنيم».امالى طوسى، ص 76؛ امالى مفيد، ص 305؛ بحارالانوار، ج 35، ص 75، ح 10.

دايى هاى ابوجهل بودند و تو او را به مثل آنچه كه تو به آن دعوت شدى دعوت مى كردى، ابداً قبول نمى نمود و به ضرر آنان اقدام نمى كرد.

هشام از خوب درى وارد شده و احساسات زهير را تحريك نمود.

زهير گفت: من يك نفر هستم. اگر يك نفر ديگر هم پيدا مى كردم آن نوشته و معاهده را به هم مى زدم. هشام گفت: من نيز با تو همراه مى شوم. زهير شخص ثالثى را خواست. هشام، مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف را ديد و گفت: اى مطعم! حاضر شدى كه فرزندان هاشم و مطلب، دو پسر عبد مناف، هلاك شوند؟ بدان كه اگر با قريش مساعدت كنى و آن دو دسته از ميان برداشته شوند، نوبت به فرزندان نوفل بن عبد مناف خواهد رسيد.

انصافاً هشام خوب او را تحريك نمود. مطعم از عموزاده هاى اولاد هاشم بود و جميعا از اولاد عبدمناف بودند، مانند بنى اميه. اگر اولاد هاشم و مطلب از ميان برداشته مى شدند، اولاد نوفل و عبدشمس نيز عظمت خود را از دست مى دادند و از جمعيت آنان بسيار كاسته مى شد.

مطعم گفت: چه كنم كه يك نفر هستم. او هم وقتى از موافقت زهير و خود هشام مطلع شد، گفت: چهارمى را پيدا كن. او ابوالبخترى را همراه نمود و به سراغ پنجم رفت كه او زمعة بن اسود بن المطلب بن اسد بود. او را در اثر ياد آوردن خويشى و نزديكى با خود متفق ساخت. زمعه از خويشان خديجه و فاميل نزديك او بود.

همه در مجلسى جمع شده و سوگند ياد كردند كه از پا ننشينند تا آن صحيفه قاطعه را بر هم زنند. زهير، نواده عبدالمطلب گفت من قبل از همگى شروع به سخن مى كنم. وروز بعد، پس از طواف آمد، در حالى كه لباس فاخرى بر تن داشت و گفت: اى اهل مكه! آيا طعام بخوريم و آب بياشاميم و لباس بپوشيم و حال آن كه فرزندان هاشم هلاك شوند و كسى با آنان خريد و فروش نكند؟ به خدا سوگند نمى نشينم تا آن صحيفه قاطعه را پاره كنم! ابوجهل گفت: دروغ مى گويى، پاره نمى شود. زمعة بن اسود گفت: تو دروغگوترى. ما از اول به نوشتن اين نامه رضايت نداشتيم. ابو البخترى گفت: زمعه راست مى گويد. ما

ص: 103

قبولش نداريم و به آن صحيفه اقرار نمى كنيم. مطعم بن عدى گفت: شما دو نفر راست مى گوييد و مخالف شما دروغ مى گويد. ما از اين نوشته بيزاريم. هشام بن عمرو هم نظير اين سخنان را گفت.

ابوجهل دانست كه اين موضع بى سابقه نبود و گفت كه از شب در اطراف آن فكر شده و در غير اين محل گفت وگو شده است. ابوطالب در گوشه اى از مسجد نشسته بود كه مطعم بن عدى برخاست تا آن صحيفه را پاره كند كه ديد موريانه تمام نوشته ها را خورده و از بين برده است و فقط «بسمك اللهم» باقى مانده است».(1)

از اين قضيه شدت امر بر محصورين معلوم گرديده و دانسته مى شود كه قريش قصد نابودى و هلاك آنان را داشته اند و مقدمات كار كاملاً فراهم شده و وقت نتيجه رسيده بود.

اين بود سرّ نقض قريش و بروز اختلاف در ميان آنان به گفته ابوجعفر طبرى.

در اين قسمت من كلام شيخ طبرسى را هم نقل مى كنم و آن گاه در قضيه قضاوت مى نمايم. طبرسى مى گويد: «چون محاصره چهار سال طول كشيد و پيغمبر محصور بود، خداوند موريانه را فرستاد تا تمام نوشته هاى باطل و ظلم را بخورد، مگر جمله «بسمك اللهم». جبرئيل اين خبر را به پيغمبر داد و آن حضرت ابوطالب را خبردار نمود. ابوطالب از جاى برخاست و لباس پوشيد و به سمت مسجد آمد. قريش دور يكديگر نشستهبودند كه چشم آنان به ابوطالب افتاد. گفتند كه خسته شده و به تنگ آمده است و خيال مى كردند او آمده است تا پسر برادر خود را تسليم كند. وقتى نزديك شد و به قريش سلام كرد، همگى به احترام وى از جا برخاسته و تعظيم نمودند و گفتند: دانستيم كه آمدى با ما نزديك شوى و پسر برادرت را تحويل دهى.

گفت: نه، به خدا قسم براى اين كار نيامدم، ولى پسر برادرم خبر داد كه خداوند به او خبر داده است كه موريانه را بر آن صحيفه و عهدنامه شما مسلط فرموده و به جز نام خداوند، تمام ظلم و ستم هاى نوشته شده را ليسيده و خورده است. اگر باور نداريد،

ص: 104


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 341 و 343.

كسى را بفرستيد تا آن صحيفه را بياورد. پس اگر او راست گفته باشد از خداوند بترسيد و از اين ظلم و قطع رحم دست برداريد، امّا اگر دروغ گفته باشد او را در اختيار شما مى گذارم، اگر خواستيد او را بكشيد و اگر خواستيد زنده بداريد.

قريش فرستادند و صحيفه را از كعبه پايين آوردند. چهل مهر دست نخورده بود و همگى مهرهاى خود را ديدند، ولى وقتى نامه را باز كردند به جز جمله «بسمك اللهم» چيزى نديدند. ابوطالب گفت: اى قوم! از خدا بترسيد و از دشمنى با ما دست برداريد.

قريش متفرق شدند و هيچ يك از آنها سخنى نگفت و ابوطالب به شعب بازگشت. در اين موقع جمعى از قريش بر نقض عهد اتفاق كردند كه در ميان آنان مطعم، زهير و ابوالبخترى بودند. ابوجهل گفت: اين از شب تدبير شده بود. آن گاه پيغمبر از شعب بيرون

آمد».(1)

قضاوت در قضيه

يقينا تفاوت ميان اين دو نقل بر ناظرِ بصير پوشيده نيست و حق اين است كه گفته شيخ طبرسى درست است؛ زيرا صاحب طبقات نوشته است؛ وقتى خبر اكرام نجاشىدرباره جعفر به قريش رسيد، تصميم بر كشتن پيغمبر گرفتند. همچنين عهد نامه اى نوشتند كه به واسطه آن مخلوط شدن و آميزش و مناكحه و داد و ستد كردن با بنى هاشم را ممنوع كردند. اين عهدنامه را منصور بن عكرمه از بنى عبدالدار نوشت كه دستش خشك شد. عهد نامه را در جوف كعبه آويزان كردند. شب اول ماه محرم سال هفتم بعثت اولاد هاشم را در شعب ابوطالب محصور كردند. بنى المطلب نيز خود را به فرزندان هاشم ملحق كرده و در شعب به آنها ملحق شدند. امّا ابولهب از اولاد هاشم به قريش متصل گشت و با آنان بر دشمنى با اولاد هاشم متفق بود.

قريش فرزندان هاشم را از خريد طعام منع كرده و از كمك به آنان نيز جلوگيرى كردند. اولاد هاشم از شعب بيرون نمى آمدند، مگر بعضى از مواقع؛ تا آن كه در نهايت

ص: 105


1- اعلام الورى، ص 51 و 52.

بيچاره شده و صداى گرسنگى اطفال شنيده مى شد. بعضى از قريش از اين پيش آمد خشنود و بعضى محزون و مهموم بودند و مى گفتند كه ببينيد بر دست عكرمه، كاتب صحيفه چه آمد؟

فرزندان هاشم و مطّلب سه سال در شعب ماندند تا آن كه خداوند پيغمبر خود را بر امر صحيفه قريش مطلع كرد كه موريانه آنچه را در وى از ظلم و جور بود خورده و در آن تنها نام خدا مانده است. آن گاه پيغمبر ابوطالب را به اين امر خبر داد و او نيز به برادران

خود گفت و جميعاً روانه مسجد شدند. پس ابوطالب به كفار قريش گفت: پسر برادرم كه هيچ وقت دروغ نگفته است، به من گفت كه خداوند موريانه را بر صحيفه شما مسلط نموده و آنچه را در آن از ظلم و جور بود خورده است و فقط آنچه كه نام خداوند در وى بود، باقى مانده است. حال اگر سخن او راست بود از اين عقيده خود دست برداريد و اگر دروغ گفته است او را تسليم شما مى نمايم؛ اگر خواستيد او را بكشيد، وگرنه زنده بداريد.

قريش گفتند: با انصاف حرف زدى. پس صحيفه را آوردند، آنچه ديدند، مطابق گفتهپيغمبر خدا بود. قريش سرها را به زير افكندند. ابوطالب گفت: با آن كه مطلَب روشن شده است آيا ما بايد محبوس و محصور باشيم؟ آن گاه برخاست و در پشت پرده هاى كعبه رفت و گفت: خداوندا! ما را بر كسانى كه به ما ظلم كردند و رَحِم را قطع نمودند و آنچه كه ناروا بود بر ما روا داشتند يارى كن. آن گاه به سوى شعب برگشتند. در اين حال مردانى از قريش خود را بر آنچه كه به فرزندان هاشم رفتار شده بود، ملامت كردند كه در ميان آنان مطعم بن عدى، عدى بن قيس، زمعة بن اسود، ابوالبخترى، هشام و زهير بن ابى اميه بودند كه لباس جنگ بر تن كرده و نزد فرزندان هاشم و بنى المطلب رفتند و آنان را از شعب بيرون آورده و به خانه هايشان برگرداندند.

بدين سان قريش بيچاره شده و دانستند كه اين جماعت از اولاد هاشم و بنى المطلب حمايت خواهند نمود و آنان را تنها نمى گذارند».(1)

ص: 106


1- طبقات الكبرى، ج 1، ص 208 - 210.

از روايت صاحب طبقات امورى معلوم مى شود:

1 - محصور و محبوس بودن فرزندان بنى هاشم.

2 - تصميم قريش بر قتل پيغمبر و هلاك كردن بنى هاشم و بنى المطلب؛ حتى زنان و كودكان.

3 - خداوند پيغمبر را از عمل موريانه خبر داده بود و او نيز ابوطالب را آگاه كرد.

4 - ابوطالب پس از شنيدن خبر غيبى براى اتمام حجت نزد قريش رفت.

5 - ابوطالب به پيغمبر ايمان داشت و در آنچه ادعا مى كرد و خبر داده بود، او را تصديق مى كرد و مى گفت كه محمّد اصلاً دروغ نگفته است. بديهى است كه پيغمبر ادعاى نبوت مى كرد و تمامى آن بلاها در اثر همين ادعا بود. پس ابوطالب به پيغمبر ايمان داشت.

6 - همان طورى كه پيغمبر خبر داده بود، عمل موريانه بوده است.

7 - قريش پس از روشن شدن حق نيز بر عناد خويش باقى بوده و تسليم حق نشدند

و به آنچه با ابوطالب قرار گذارده بودند وفا نكردند.

8 - پس از اين مطلَب جمعى از قريش خود را ملامت كرده و در مقام نقض عهد ظالمانه بر آمدند.

9 - ابوطالب قريش را تهييج نموده و با بيان آن كلمات در موقع رفتن به پشت پرده كعبه تحريك احساسات نمود و عده اى را وادار به نقض عهد نمود.

10 - برخى از قريش با سلاح بيرون آمده و محبوسين را به خانه هايشان بردند و قريش نمى توانست كارى بكند.

11 - محصورين در سال چهارم از محبس بيرون آمدند.

اين نقل صاحب طبقات با گفته شيخ طبرسى موافق است نه با نقل ابوجعفر طبرى.

همچنين سيوطى از بيهقى و ابونعيم از زهرى اين قصه را نقل كرده اند كه در آن هم آمده است كه جمعى از قريش پس از سه سال خود را بر قطع رحم ملامت كرده و در آن شب بر نقض قرارداد اتفاق كردند؛ آن گاه خداوند بر آن صحيفه موريانه را فرستاد كه

ص: 107

آنچه در آن از عهد و ميثاق بود را خورد. صحيفه در سقف بيت آويزان (معلق) بود و خداوند پيغمبر را بر آنچه بر سر صحيفه آمده بود، مطلع ساخت و پيغمبر نيز ابوطالب را خبر داد. ابوطالب سوگند ياد كرد كه محمّد به من دروغ نگفته است. بعد با جماعتى از اولاد عبدالمطلب به مسجد آمد؛ وقتى قريش او را ديدند گمان كردند كه از شدت سختى و گرفتارى آمده است تا پيغمبر را تحويل دهد. ابوطالب گفت: صحيفه را بياوريد تا ببينم جاى صلح بين ما و شما باقى مانده است يا خير. ابوطالب ترسيد از اين كه از اول آنان را به آنچه بر سر عهدنامه آمده است خبر كند. لذا وقتى آن را حاضر نمودند فرمود: من براى اين آمدم كه انصاف داده باشم، پسر برادرم خبر داده است كه خداوند از اين صحيفه بيزار است. پس اگر گفته او راست بود به خود بياييد و قسم به خداوند كه او را به شما تحويل نمى دهم، مگر از ما كسى زنده نماند، امّا اگر دروغ گفته باشد او را تسليم شما مى كنم تا آنچه خواهيد با او رفتار كنيد.

گفتند قبول داريم. وقتى صحيفه را باز كردند، دانستند كه خبر پيغمبر درست بود. قريش گفتند: اين سحر محمّد است. فرزندان عبدالمطلب گفتند: شما سزاوار به سحر كردن هستيد.

در اين موقع جماعتى از بنى عبد مناف و بنى قصى گفتند: ما از اين صحيفه بيزار هستيم. پس پيغمبر به همراه فاميل خود از شعب بيرون آمد و با مردم محشور شدند.(1)

اين حديث در جايى كه بحثى از موريانه به ميان مى آورد داراى نكته متناقضى است؛ زيرا در اول عبارت آمده است: «فلحست كل ما كان فيها من عهد و ميثاق»، امّا بعد مى گويد: «و كانت معلقة فى سقف البيت، فلم تترك إسما للّه فيها إلا لحسته و بقى ما كان فيها من شرك او ظلم او قطعية رحم». به عبارت روشن تر اول مى گويد كه موريانه آنچه را در صحيفه از عهد و ميثاق بود خورد، ولى بعد مى گويد: اسم خداوند را خورده و مابقى سالم مانده است، امّا ما كارى به تناقض نداريم و آنچه مقصود ماست همان إخبار خدا و إخبار پيغمبر به ابوطالب است. ابوطالب به گفته پيغمبر ايمان داشت و با قريش

ص: 108


1- الخصائص الكبرى، ج 1، ص 249 و 250؛ دلائل النبوّه للبيهقى، ج 2، ص 311 - 315.

اتمام حجت كرد. قريش نيز شرط او را قبول كردند و پس از كشف حق، عناد نمودند و پس از اين واقعه جماعتى بر مخالفت با قريش قيام كردند.

تمامى اين مطالب با نوشته صاحب طبقات مطابق است و هر دو نقل موافق نقل شيخ طبرسى در اعلام الورى است.

حال بايد ديد كه چرا محمّد بن اسحاق در تاريخى كه ابو جعفر طبرى از او نقل مى كند، اسمى از إخبار پيغمبر به ابوطالب و اتمام حجت ابوطالب با قريش برده نمى شود و براى چه قيام آن جماعت را بر نقض عهد، پيش از كشف عمل موريانه دانسته است ودر اين واقعه فقط مى گويد كه در آن موقع ابوطالب آن جا در گوشه اى نشسته بود و وقتى مطعم رفت تا صحيفه را پاره كند، ديد كه موريانه آن را خورده است؟ آيا نمى توان گفت كه اگر اتفاق افتاده بود و محمّد بن اسحاق آن را نقل مى كرد، كشف از ايمان ابوطالب مى نمود؟ زيرا ابوطالب تصريح كرد كه پيغمبر به او دروغ نگفته است و همچنين با كمال يقين آمده بود و با قريش اتمام حجت مى كرد. پس چون محمّد بن اسحاق در عصر امويين بود و آنان هم با ابوطالب و على و فرزندان او دشمنى داشتند، نمى خواستند كه اين منقبت براى ابوطالب ثابت شود، بلكه آنان مى خواستند ثابت كنند كه پدر على علیه السلام در جهنم است.

ديگر آن كه همان جماعت از قريش به وسيله جناب ابوطالب بر نقض عهد اقدام نمودند. آرى! پس از كشف حق و اتمام حجت و اثبات كردن عناد قريش و چسبيدن ابوطالب به استار كعبه و نفرين او بر دشمنان حق كه ظلم كردند و قطع رحم نمودند، - چنان كه صاحب طبقات نقل نمود - آن جماعت يكديگر را ملامت كردند. سرانجام آنان بيدار و توانا شده و لباس جنگ پوشيدند و محبوسين را آزاد كرده و به خانه هايشان برگرداندند.

بنابر اين، طبق نقلى كه گذشت فضيلت نقض عهد مخصوص ابوطالب مى شد؛ او بود كه قريش را از خواب بيدار كرد و در آنان روح تازه اى دميد. حال بر فرض كه قبلاً نيز

ص: 109

يكديگر را ديده و مذاكراتى انجام داده بودند، در اين موقع آنان بر اثر تحريكات ابوطالب جدى گشته و وارد عمل شدند.

علت تحريف قصه و كتمان كردن معجزه پيغمبر

محمّد بن اسحاق يا آن كسى كه از او روايت كرده است، چون نتوانسته اين فضل را براى ابوطالب ببيند، اين لباس را بر تن ديگران كرده و هشام بن عمرو عامرى را پيش قدم آنان دانستند.

عجيب است كه اين تاريخ مى گويد ابوطالب در گوشه اى نشسته و هيچ فكر نكرده بود. سؤال اين جاست كه ابوطالبِ محصور و محبوس براى چه از شعب بيرون آمد و به چه مناسبت در آن گوشه حاضر شد؟ آيا رواست كه براى انكار فضل و ايمان ابوطالب چنين معجزه اى از پيغمبراكرم كتمان شود؛ آن هم به اين علت كه مبادا ايمان و فضيلت ابوطالب روشن گردد؟ آيا اين است جزاى مردى كه به وسيله او خداوند سال ها پيغمبراكرم را محفوظ داشت؟ آيا رواست كه به جاى دعا براى او كه سابق مسلمين در ايمان بود، فضيلت او كتمان شود؛ بلكه به وسيله افترا و بهتان، او را كافر معرفى نمايند؟

آرى! چنين برخوردى با تاريخ، از خصايص زمانى است كه منافقين بر حكومت مسلط شدند و دروغگويان به وسيله كتمان فضايل اولياء اللّه و جعل فضايلى براى اعداء اللّه به آنان تقرب مى جستند و اين امر را موجب ارتزاق و رسيدن به اموال و مناصب مى دانستند.

سيوطى از ابن عساكر نقل كرده است: زبير بن بكار گفت كه ابوطالب در قصه صحيفه قصيده اى سروده است كه اين بيت از آن قصيده است:

اَلم يأتِكم اَنَّ الصَّحيفةَ مُزِّقَتْ *** و اَنْ كلّ ما لم يرضه اللّه يُفْسَدُ(1)از همين بيت معلوم مى شود كه موريانه نوشته هاى باطل را خورده بود. پس گفته

ص: 110


1- آيا نمى دانيد آنچه را كه نوشته بوديد پاره شده و آنچه كه خداوند را خوش نيايد فاسد شدنى است.الخصائص الكبرى، ج 1، ص 251.

زهرى كه « فقط نام خدا را خورده بود» مخالف با نقل طبقات و تصريح ابوطالب است؛ آن بزرگ مردى كه خود ناظر اين قضيه است.

عجيب است كه قصيده ابوطالب را به عثمان بن عفان و يا ابوحذيفة بن عتبة بن ربيعه نسبت نداده اند و با وجود اين همه تصريحات ابوطالب به صدق پيغمبر و تصديق وى برنبوت و دعوت از حمزه و قريش به متابعت پيغمبر، او را يك كافر مخلد در جهنم مى شناسند؟!

از كازرونى منقول است كه: «ابوطالب از آن مى ترسيد كه پيغمبر را شب ها به طور غفلت و ناگهانى بكُشند. پس به اولاد خود امر مى نمود كه دور پيغمبر و اطراف او بخوابند تا مبادا كسى به او دست بيابد».(1)

اميدواريم كه بتوانم در جلد ديگر اين كتاب، شمه اى از فداكارى هاى ابوطالب را شرح دهيم.

وفات و خدمات ابوطالب و حمايت ابولهب و سرّ اين حمايت

بنابر نقل شيخ طبرسى، ابوطالب دو ماه پس از خروج پيغمبر از شعب و رفع محاصره درگذشت و پس از او خديجه نيز وفات يافت.(2)

از كازرونى نقل شده است كه: «به فاصله يك ماه و پنج روز كه ابوطالب و خديجه وفات يافتند دو مصيبت بر پيغمبر وارد شد. پس خانه نشين گشت و كم بيرون مى آمد و قريش به كارهاى ديگرى كه در حيات ابوطالب دست نمى زدند، دست پيدا كردند. وقتى اين خبر به ابولهب رسيد، آمد و گفت: اى محمّد! هر كارى كه در زمان ابوطالب مى كردى بكن! قسم به لات(3) تا من زنده هستم به تو دسترسى نخواهند داشت. ابن غيطله به پيغمبر جسارت كرد و بد گفت. ابولهب جزاى او را داد. او فرياد مى كرد: اى معشر قريش!

ابو عتبه از دين بيرون رفت و به دين محمّد وارد گشت. قريش آمدند به نزد ابولهب و او به

ص: 111


1- بحارالانوار، ج 19، ص 19، به نقل از كتاب «المنتقى».
2- اعلام الورى، ص 52، طبع دارالكتب الاسلاميه.
3- نام يكى از بت هايى است كه قريش مى پرستيدند.

آنها گفت: از دين پدرم عبدالمطلب دست برنداشتم، ولى پسر برادرم را كمك مى كنم و نمى گذارم به او ستم شود. او آزاد است هر كارى كه بخواهد، بكند. قريش گفتند: كار شايسته اى مى كنى و با اين كارت صله رحم به جا مى آورى. پس پيغمبر چند روز آزادانهعبور و مرور مى نمود و كسى به او تعرض نداشت و مراعات ابولهب را مى كردند تا آن كه عقبة بن ابى معيط و ابو جهل رفتند و ابو لهب را به لطايف الحيلى از حمايت پيغمبر منصرف نمودند».(1)

اين قصه را طبقات هم نقل نموده است.(2)

من هر نوع خيرى را از ابولهب دور مى دانم و قطعاً در اين مقام نيز حيله اى در كار است، نه اين كه او از روى فطرت و درستى دست به اين عمل شايسته زده باشد. پس از وفات ابوطالب، بنى هاشم او را تحريك كرده و گفتند: تو مگر از ابوطالب كمتر هستى؟ چه شد كه تا او رفت، قريش به محمّد حمله مى كنند؟ وقتى ابوطالب زنده بود، قريش مزاحمتى بر او نداشتند. ابولهب خودخواه در اثر اين گفته، آن اقدام را نمود. قريش او را مى شناختند. لذا به او گفتند كه كارى شايسته كرده است. پس از چند روز ابولهب خود به

خود رو به سردى رفت و با ملاقات آن دو شيطان به حال اول خود برگشت و به كلى چون مرده سرد شد و از حمايت پيغمبر دست برداشت. آرى! «تَبَّتْ يَدا اَبى لَهَبٍ وَتَبَّ»(3). دو دست ابولهب هيچ گاه از روى فطرت به كار شايسته اى دراز نمى شد. لذا خداوند مى فرمايد كه هر دو دست ابو لهب بريده باد.

اينك براى تأييد اين نظر و دانسته شدن اندازه دشمنى قريش و آزموده نبودن آنان در مقام مبارزه با حق و دانسته شدن مقام شامخ ابوطالب و اصرار آن بزرگ مرد مجاهد در حفظ پيغمبر، مناسب است حكايتى را كه مرحوم كلينى به سند صحيح از امام جعفر صادق علیه السلام روايت كرده است، نقل شود.

ص: 112


1- بحار الانوار، ج 19، ص 21 و 22، به نقل از كتاب «المنتقى».
2- طبقات الكبرى، ج 1، ص 211.
3- سوره مسد، آيه 1.

امام جعفر صادق علیه السلام فرمود:

«قريش تصميم گرفتند پيغمبر را بكشند. پس به ابولهب گفتند: چه كنيم؟ ام جميل (زنابو لهب، حمالة الحطب، عمه معاوية بن ابى سفيان) گفت: من خيال شما را از جهت او آسوده مى كنم و او را صبح در خانه نگاه مى دارم. وقتى صبح شد و مشركين مهياى قتل پيغمبر شدند، ام جميل، ابولهب را در خانه نگاهداشت و مشغول آشاميدن نمود. ابوطالب، على علیه السلام را خواست و به او گفت: به نزد عموى خود، ابولهب برو و اگر در خانه را باز نكردند، بشكن و بر او وارد شو و بگو كه پدرم مى گويد كسى كه عموى او سيّد قوم و چشم قبيله باشد، ذليل نخواهد

شد. على علیه السلام آمد. چون در بسته بود و باز نكردند آن را شكست و وارد خانه شد. وقتى چشم ابولهب به على افتاد، پرسيد: تو را چه شده اى پسر برادر؟ گفت: پدرم مى گويد كسى كه عموى او چشم و سيد فاميل باشد، ذليل نخواهد شد. گفت: درست گفته است، مگر چه شده است؟ على گفت: پسر برادرت كشته مى شود، در حالى كه تو مشغول خوردن و آشاميدن هستى. ابولهب شمشير برداشت و از جاى خود برخاست. ام جميل (حماله الحطب) به او چسبيد و خواست تا از بيرون رفتن شوهرش جلوگيرى كند. ابولهب به ضرب سيلى، چشم او را معيوب نمود و با شمشير از خانه بيرون آمد. قريش چون او را ديدند، دانستند غضب كرده است. گفتند: يا ابالهب! تو را چه شده است؟ گفت: من به خاطر شما با پسر برادرم دشمنى مى كنم و حال شما مى خواهيد او را بكشيد؟ به لات و عزى سوگند، در صدد آمدم تا اسلام بياورم! آن گاه به شما نشان خواهم داد كه چه كاره هستم. قريش از وى عذر خواهى نمودند و او برگشت».(1)

از اين حديث چنين دانسته مى شود كه ابولهب بسيار مغرور بود و فورا هم تحت تأثير قرار مى گرفت. ابوطالب نيز در مقام حفظ پيغمبر به انواع حِيَل متوسل مى گشت و چه بسا به وسيله شخص فاجرى كه او را به دو جمله تحريك مى نمود، پيغمبراكرم را حفظ مى كرد. ابوطالب نقطه ضعف ابولهب را به خوبى مى دانست و از طرفى هم ملتفت بود كه او را غافلگير كرده اند و او در خانه نشسته است و پيش بينى مى كرد كه همسرش

ص: 113


1- كافى، ج 8، ص 276 و 277، ح 418.

در را به روى على باز نكند. لذا ابوطالب به فرزندش فرمان داد تا در را بشكند و نهايتا با آن جمله، ابو لهب را چنان گرم مى كند كه فورى از جا بر مى خيزد و چشم زن خود را به ضرب سيلى معيوب مى كند؛ طورى كه تا زنده بود، كور ماند. سپس با شمشير بيرون مى آيد. قريش نيز آن احمق را مى شناختند. بنابر اين، با او نرمى كردند تا مبادا مثل حمزه او نيز مسلمان شود. اگر چه تفاوت از زمين تا آسمان است؛ ابولهب دست بريده كجا و حمزه سيدالشهدا كجا؟! حمزه كسى است كه امية بن خلف به عبدالرحمن بن عوف در جنگ بدر گفت كه تمامى اين بلاهايى كه بر سر ما آمد از همان حمزه، صاحب پَر شترمرغ است.

راستى من در اندازه بزرگى و عقل و تدبير ابوطالب بسيار متحيرم. آرى! خداوند به وسيله اين بزرگ مرد، پيغمبر خود را سال ها در ميان دشمنان خود و در ميان قريش حفظ نمود و پس از وفات او فرمان هجرت پيغمبر را از مكه صادر نمود. چون ديگر نمى شد پيغمبر در مكه بماند. يك نفر بدون آن كه ثروت و قشونى داشته باشد در نزد تمام قريش بزرگ بود و با آن كه محصور و محبوس بود، وقتى آمد و به قريش سلام كرد، همه در مقام تعظيم او از جا برخاستند؛ چنان كه از نقل طبرسى دانسته شد، ابوطالب، همان كسى است كه دشمن تمام قريش را در خانه خود نگاه مى دارد و آنها مجبور به تواضع بودند.

آرى! عقل و تدبير او سبب مى شد تا كارهاى بزرگ را به وسيله امر كوچكى انجام دهد. همچنين اندازه محبوبيت ابوطالب را در نزد بنى هاشم و بنى مطلب مى توان از آمدن آنان با اختيار خود در خط محاصره به خوبى تشيخص داد. قريش با كسى كه از پيغمبر حمايت نمى كرد، چون ابولهب، دشمنى نداشتند، امّا اولاد هاشم با اختيار خود و به لحاظ ابوطالب و احترام او در محاصره آمدند.

حمايت ابولهب از ابوطالب

مناسب است قصه ديگرى هم از ابولهب نقل شود؛ احمد بن زينى دحلان مى گويد: چون ابوطلمه محزومى از حبشه به مكه مراجعت نمود، ابوطالب، دايى اش، او را پناه داد. مادر ابوسلمه بره، دختر عبدالمطلب بود. جماعتى از بنى مخزوم نزد ابوطالب رفته و

ص: 114

گفتند: پسر برادر خود را پناه دادى؟ گفت: ما نمى توانيم به او صدمه وارد آوريم. گفتند: پس ديگر به ابوسلمه چه كار دارى و براى چه پناهش دادى؟ او از ماست، نه از بنى هاشم؟ ابوطالب گفت: خواهر زاده من است و به من پناه آورده است، اگر نتوانم از او

حمايت كنم، برادر زاده ام را نيز نمى توانم حمايت كنم. ابولهب به حمايت از برادر خود، ابوطالب، برخاست و گفت: اى جماعت قريش! دست از معارضه و منازعه با اين شيخ بر نمى داريد كه چرا يكى از خويشان خويش را پناه داده است؟ اگر دنبال نزاع را بگيريد من نيز با او متحد مى شوم و در هر مورد به او كمك مى كنم تا آن كه موفقيت، بهره او شود.

قريش گفتند: يا اباعتبه! آنچه را كه تو نپسندى به جا نمى آوريم. پس آن پناه دادن را به اين دليل كه مبادا ابولهب به كمك برادش بشتابد محترم شمردند، ابوطالب هم به طمع آن كه ابولهب را به سمت خود بكشاند و از او در مقام كمك به پيغمبر نتيجه بگيرد، اشعارى در مدح وى گفت، ولى در او اثر نكرد».(1)

بر سيه دل چه سود خواندن وعظ *** نرود ميخ آهنين بر سنگ

«تَبَّتْ يَدا اَبِى لَهَبٍ وَتَبَّ * ما اَغْنى عَنْهُ مالُهُ وَما كَسَبَ * سَيَصْلى نَاراً ذاتَ لَهَبٍ»(2)

«ابولهب نابود شد و دو دستش قطع گرديد. مال و ثروتى كه اندوخت هيچ به كارش نيامد و از هلاكش نرمانيد. زود باشد كه به دوزخ در آتشى شعله ور افتد».

گمان مى كنم وقتى ابوسلمه از خويشان پدرى خود چشم پوشيد و به دايى خود، ابوطالب، پناه آورد به بنى مخزوم و خصوصاً ابوجهل گران آمد. لذا تصميم گرفتند اينتوهين را جبران نمايند و به ابوسلمه گوش مالى بدهند. بنابر اين، پيشنهاد كردند كه ابوطالب او را از پناه خود بيرون كند.

از همين حكايت امورى دانسته مى شود: يكى آن كه قريش نمى توانست به مسلمانان از قريش صدمه بزنند. چون با حمايت شخص بزرگى رو به رو مى شدند. پس

ص: 115


1- سيره نبويّه، ج 1، ص 249 - 248، دار احياءالتراث العربى.
2- سوره مسد، آيه 1 - 3.

ديگر نمى توانستند آن پناه را خوار بشمارند. ديگر آن كه ابوطالب در مقام كمك به پيغمبر مى خواست از تمام پيش آمدها حداكثر استفاده را بنمايد. و در مقابل، قريش نيز در مقام دشمنى با پيغمبر و معارضه با ابوطالب از هر درى وارد مى شدند.

همچنين دانسته مى شود كه ابو لهب در مدت بسيار كوتاهى گرم مى شد و بعد به تدريج رو به سردى مى رفت و به حال اولى و مردگى مى رسيد. لذا به همين دليل آنچه را او از روى فطرت كسب مى كرد، برايش خير و اثرى نداشت. به عبارت ديگر عمل او مانند اموالش براى او نفعى نداشت و عاقبت به جزاى اعمال پليد خويش مى رسيد.

اگر كسى قدرى در غيرت و حميت اعراب تأمل كند، مى بيند كه آنان فطرتا در مقام خويشاوندى از همه چيز صرف نظر مى كردند و به كمك قوم و خويش خود مى شتافتند، ولى اين ابولهب به قدرى سرد و بى عاطفه بود كه با وجودى كه مى ديد سال ها تمامى برادران و خويشاوندان او در كوهى محبوس و محصور هستند و آذوقه به آنان نمى رسد و ناله اطفال آنان از شدت گرسنگى به گوش او مى رسيد، لكن در اين انسان بى اهميّت و بى غيرت اصلاً اثر نمى كرد. او نيز چون ابوجهل با بنى هاشم قطع رابطه كرده بود و شايد

از ناله آنان به طرب مى آمد و موجب سرور و انبساط او مى گشت.

آرى! بى سبب نيست كه در خصوص وى و زوجه خبيثه اش، خواهر ابوسفيان، سوره اى نازل گشت؛ تا جايى كه در قرآن از احدى از مشركين نمى بينيم كه صراحتا نام برده شده باشد؛ آن هم به اين گونه نفرين و وعده جهنم.

تعجب در اين است كه پس از انصاف ابوطالب با قريش درباره عمل موريانه ودرست در آمدن خبر پيغمبر و ظاهر شدن اين معجزه آشكار و عناد قريش و اين گفته آنان كه اين نيز سحرى است از محمّد، و نفرين ابوطالب به قريش و دست زدن او به پرده هاى كعبه، جماعتى از قريش از كردار خويش پشيمان شده و در مقام نقض آن عهدنامه برآمدند و كار به جايى رسيد كه با سلاح رفتند و محصورين را از محبس بيرون آوردند، ولى اين ابولهب نامرد، جزو اين دسته نشد و در آن دم آخر نيز حاضر به نقض عهد نگرديد.

ص: 116

قريش دامادهاى پيغمبر را به طلاق وادار كردند

آرى! ابو لهب به اندازه اى بى عاطفه و بى غيرت بود كه دختر پيغمبر خدا را كه عروس او شده بود و زن پسرش بود، به خاطر رضايت قريش دستور به طلاق داد، ولى داماد ديگر پيغمبر، ابوالعاص بن ربيع را هرچه اصرار كردند كه تو نيز دختر پيغمبر را

طلاق بده، قبول نكرد و حاضر نشد او را برگرداند. از اين مطلب هم دانسته مى شود كه قريش در مقام مبارزه با پيغمبر از هيچ كارى كوتاهى نكرده و مى خواستند به هر نحو كه بتوانند پيغمبر را آزار نمايند تا اين حد كه دامادهاى او را ببينند و ترغيب به طلاق دادن دختران پيغمبر نمايند و هر زنى را كه بخواهند به ايشان تزويج كنند؛ چنان كه همين كار را با پسر ابولهب كردند و آن ملعون نيز قبول كرد و زنش را طلاق داد. ان شاء اللّه تعالى شرح اين قصه در مقام مناسب خواهد آمد.

آزار و اذيت قريش به مسلمانان ضعيف و مقايسه بين على علیه السلام و ابوبكر

ما در اين مقام كلام را به ذكر چند نفر از مسلمانان ضعيف كه مورد شكنجه و آزار قريش بودند ختم مى نماييم. مكرر گفتيم كه قريش به يكديگر كارى نداشتند و نمى توانستند هم داشته باشند؛ چون در پناه يك بزرگى در مى آمدند و به مراعات آن بزرگ، پناه دادن او را خوار نمى كردند. بديهى است كه سنگينى بار و بلايا پس ازپيغمبراكرم بر دوش عده اى از مسلمانان ضعيف بود؛ آنان كه از قريش نبودند، ولى در مكه سكونت داشتند. در عين حال مى توان گفت كه همان مسلمانان از قريش نيز از استهزاى مشركين بى بهره نبودند و ما بيش از اين امر را درباره آنان باور نداريم. چه بسا به جهت آسودگى از همين مقدار اذيت به حبشه مسافرت كردند كه در آن جا آزادانه به وظايف دينى خود رفتار كنند و گرفتار مسخره و استهزاى مشركين نباشند.

اين است مقتضاى تحقيق و نظر دقيق، ولى براى عظمت دادن به مسلمانانى از قريش چه بسا درباره آنان قضايايى بافته و ساخته شده باشد؛ چنان كه اين امر به تفصيل دانسته شد.

ص: 117

در اين جا مناسب است آنچه كه ابن ابى الحديد نوشته است نقل شود: «جاحظ در مقام مفاضله بين ابوبكر و على علیه السلام گفته است ابوبكر از كسانى بود كه پيش از هجرت گرفتار عذاب و شكنجه كفار بود. نوفل بن خويلد دو بار او را زد تا آن كه خون از بدن وى

بيرون آمد و عمير بن عثمان تيمى او را با طلحه به يك ريسمان بست و در گرماى آفتاب نگاهداشت. تحمل اين مشقت، گرچه در عرض يك روز بود نه بيش تر؛ لكن ابوبكر را به مقام عظيم و منزلت رفيع رساند. على در آن موقع به خوشى زندگى مى نمود و كسى به او كار نداشت؛ چون از اطفال شمرده مى شد».

ابوجعفر اسكافى در پاسخ جاحظ مى گويد: «ما ثابت نموده ايم كه بر حَسَب اخبار صحيحه، على در آن وقت كه اسلام آورد، ره حدّ بلوغ و كمال رسيد بود و با مشركين قلبا و لسانا مخالفت مى ورزيد و دشمن سرسخت آنان محسوب مى شد. اوست كه گرفتار حصار در شعب و انيس پيغمبر در تاريكى آن شب ها و شريك پيغمبر در تمام اذيت ها بود، نه ابوبكر. او بود كه متحمل فشارهاى سخت ابوجهل و ابولهب مى شد.

چه كسى در تاريكى شب ها از حصار بيرون مى رفت و آهسته و پوشيده خود را به آن كسى كه ابوطالب به او دستور داده بود (از بزرگان قريش، چون مطعم بن عدى)مى رساند و براى فرزندان هاشم بارهاى آرد و گندم را به دوش مى كشيد و شبانه به شعب مى آورد؟ در حالى كه از دشمنانى مثل ابوجهل بسيار خائف بود كه اگر او را مى ديدند، خون او را مى ريختند؛ آن كس على بود يا ابو بكر؟ اين سختى سه سال طول كشيد. پس چگونه جاحظ مى تواند بگويد كه على در آسايش بود و پيش از هجرت كسى به او كار نداشت. كيست آن كسى كه بتواند شرح فداكارى على را در ليله المبيت و خوابيدن او به جاى پيغمبر و استقامت او را در مقابل شمشيرها و سنگ ها شرح دهد؟

امّا آن گفته جاحظ كه ابوبكر در مكه گرفتار عذاب و شكنجه كفار بود، پس به تحقيق كسانى كه در مكه مورد شكنجه و عذاب كفار بودند از دو دسته خارج نبودند؛ يا اين كه عبد و غلام بودند و يا اين كه كسانى بودند كه عشيره و فاميلى نداشتند تا از آنها حمايت

ص: 118

كنند. و شما گاهى ابوبكر را از ضعفا و بيچارگان مى شماريد و گاهى رئيس و بزرگ و مطاع! خوب است تكليف ما را روشن كنيد و بودن او را از يكى از اين دو دسته معين كنيد. اگر فضل و علو مقام در اثر تحمل مشقت ها بود، البته عمار و خباب و بلال و آن كسانى كه در مكه گرفتار عذاب قريش بودند، افضل از ابوبكر مى باشند؛ چون قطعاً بيش از او گرفتارى داشتند و آياتى درباره آنان نازل شده كه درباره او نازل نشده است؛ مثل قول خداى تعالى: «وَالَّذينَ هاجَرُوا فِى اللّهِ مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا(1)؛ و كسانى كه پس از ستمديدگى، در راه خدا هجرت كرده اند» گويند درباره خباب و بلال نازل شده و «اِلاّ مَنْ اُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاْيمانَ(2)؛ مگر آن كس كه مجبور شده و[لى ]قلبش به ايمان اطمينان دارد». چنان كه پيغمبر بر عمار و پدر و مادر وى عبور كرد، در حالى كه گرفتار عذاب بنى مخزوم بودند، چون هم عهد با آنان بودند، پس فرمود: صبر كنيد اى آل ياسر! كه موعد همگىشماها بهشت است.

وقتى بلال را در ريگ هاى داغ شده مى خوابانيدند، مى گفت: خدا يكى است؛ يكى است. امّا براى ابوبكر هيچ وقت چنين گرفتارى هايى ياد نشده است. پس اگر راست باشد كه نوفل او را زد و عمير بن عثمان او را به ريسمان بست، در آن صورت هم على بر ابوبكر حق پيدا مى كند؛ چون ابوبكر نمى توانست آن دو را كيفر كند. امّا على علیه السلام در جنگ بدر هر دو را كشت و ابوبكر را آسوده نمود. اين است آنچه را كه ابوجعفر اسكافى به نقل ابن ابى الحديد در پاسخ جاحظ گفته است».(3)

انصافاً ابو جعفر پاسخ فاضلانه اى داده است. اگر چه به نظر مى رسد كه براى خالى نبودن عريضه، آن عذاب را براى ابوبكر و طلحه ساخته اند و بر فرض آن كه عمير و نوفل چنين عملى كرده باشند، معلوم نيست براى چه چنين عملى را انجام داده اند؛ آن هم در عرض يك روز، نه بيش تر. امّا درباره بلال، بنابر نقل طبرى: «امية بن خلف او را

ص: 119


1- سوره نحل آيه 41.
2- سوره نحل، آيه 106.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 253 - 255.

مى خوابانيد و سنگ بر سينه او مى گذاشت و مى گفت: تو را معذب مى كنم تا دست از دين محمد بردارى. او مى گفت: خدا يكتاست؛ يكتا».(1)

همچنين عمار معذب شد تا به حسب ظاهر اظهار كفر نمود، آن گاه او را رها كردند. پس معلوم مى شود كه عذاب شدن ابو بكر و طلحه براى حساب خصوصى و امر ديگرى بوده است و نمى توان هر عذابى را به حساب دين گذاشت مگر اين كه ثابت شود براى دين بوده است.

روش جلوگيرى قريش از ايمان آوردن مردم

در سيره نبويه آمده است كه: «اگر قريش مى شنيدند كه يكى از اشراف ايمان آوردهو يا كسى از ايمان آورندگان را مورد حمايت خود قرار داده است، او را ملامت مى نموده و مى گفتند: دين پدرت را كه بهتر بود رها كردى؟ بعد به توهين شدن و كاستن از حيثيت و مقام، او را تهديد مى كردند. پس اگر تاجر بود، او را تهديد مى كردند كه تجارت تو را كساد و ثروتت را هلاك مى كنيم. و اگر ضعيف بود، او را مى زدند».(2)

آن گاه جماعتى را كه عذاب كردند تا از دين اسلام برگردند را مى شمرَد؛ و در اول آن جماعت، عمار را مى شمرد و مى گويد: «او را با آتش عذاب مى كردند و پدر و مادر و برادرش نيز معذب بودند. پيغمبر از آن جماعت در حالى كه معذب بودند گذشت و آنان را به صبر خوانده و وعده بهشت داد. ياسر، پدر عمار در حين عذاب، كشته شد و مادر او را به دست ابوجهل دادند كه به طرز شرم آورى او را كشت؛ «ثم طعنها فى فرجها بحربة فماتت». همچنين بر تن عمار در روز گرم تابستان زره مى پوشاندند».(3)

نمى دانيم پيغمبر خدا چگونه آنان را به خداوند و دين علاقمند نموده بود كه با تمامى آن زحمات و ابتلائات، از عقيده خود دست بر نمى داشتند، امّا امروزه كسانى كه

ص: 120


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 452.
2- سيره نبويه، ج 1، ص 238 و 239.
3- سيره نبويه، ج 1، ص 238 و 239.

پدران آنان سال ها بر اين دين شريف بودند، با ميل و رغبت از دين بر مى گردند و به تمام قوانين بى اعتنايى مى كنند؛ بلكه به ديده توهين مى نگرند.

تعجب در اين است كه اين اسلام با همه اين فراز و نشيب ها و مسلمانان اين چنينى مانند دريا شده است كه هيچ چيز آن را نجس نمى كند و با تمامى تركِ واجبات و فعل محرمات، بلكه نداشتنِ عقايد، و بلكه استخفاف به ضروريات دين، باز هم اسلام باقى مانده است و از آن عجيب تر اين كه اين قبيل افراد با كمال پر رويى خود را مسلمان مى شمارند؛ «وَلا حَوْلَ وَلا قُوَةَ اِلاّ بِاللّهِ»!

گر مسلمانى همان است كه حافظ دارد *** واى اگر از پس امروز بود فردايى

گمان مى كنم منشأ و ريشه تمام اين فتنه و فسادها يك چيز بيش تر نباشد و آن دوستى با دشمنان خداست كه خداوند مردم را متوجه اين امر فرموده است:

«يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اِنْ تُطيعُوا الَّذينَ كَفَرُوا يَرُدُّوكُمْ عَلى اَعْقابِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرينَ * بَلِ اللّهُ مَوْليكُمْ وَ هُوَ خَيْرُ النّاصِرينَ»(1)

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر از كسانى كه كفر ورزيده اند اطاعت كنيد، شما را از عقيده تان باز مى گردانند و زيانكار خواهيد گشت. آرى، خدا مولاى شماست، و او بهترين يارى دهندگان است».

آرى! مسلمانان امروزه خاسر شده و از بهترين ناصر خود دست برداشتند. آنها دست دوستى به سمت دشمنان خدا دراز كرده و در لباس، خوراك، افعال و عقايد از آنان تقليد كردند. اين است كه سير قهقرايى نموده و عزت آنان مبدل به ذلت و سعادتشان

به نكبت و فقر و بدبختى تبديل شده و ايمان خود را به كفر فروختند.

«خَسِرَ الدُّنْيا وَالاْخِرَةَ ذلِكَ هُوَالْخُسْرانُ الْمُبينُ»(2)

«در دنيا و آخرت زيان ديده است. اين است همان زيان آشكار»

خداوندا! ما را در راه راست قرار ده و دوستِ دوستان خود و دشمنِ دشمنان خود گردان، آمين يا رب العالمين.

ص: 121


1- سوره آل عمران، آيه 149 و 150.
2- سوره حج، آيه 11.

از جمله كسانى كه معذب مى شدند «خباب بن اَرَت» بود. او نزد پيغمبر از سختى و آزار بسيارى كه مشركين بر وى وارد مى ساختند شكايت كرد؛ سيره نبويّه نقل كرده كه: «روزى مشركين بر پشت او آتش گذاردند، تا آن كه روغن بدنش آن را خاموش نمود».(1)

از ديگر كسانى كه معذب بودند، بلال است(2) كه ما حكايت تعذيب امية بن خلف و جزاى او را در جنگ بدر توسط بلال قبلاً نقل نموديم.«ام عنيس» هم از كسانى است كه معذب بود. سيره نبويه مى نويسد: «او كنيزى بود و مالكش او را عذاب مى نمود. ابوبكر او را خريد و آزاد نمود».(3)

همچنين مى نويسد: «از جمله عذاب هاى مشركين براى اين دسته از مسلمانان اين بود كه زره بر تن آنان مى نمودند و در هواى گرم در مقابل خورشيد مى افكندند».(4)

من در آن سالى كه موسم حج مصادف با اول پاييز بود، به زيارت بيت اللّه الحرام مشرف بودم. در صبح روز عيد قربان با جمعى از رفقا براى خريد ذبيحه بيرون آمديم. آن موقع هوا خوب بود و ما پا برهنه بوديم، ولى پس از ذبح، وقتى از مسلخ مراجعت مى كرديم، هوا گرم و نزديك به ظهر شده بود. به قدرى آن ريگ ها و زمين منى داغ شده بود كه پاى ما طاقت تحمل آن حرارت را نداشت و با آن كه چادر ما خيلى نزديك بود و مسافت زيادى فاصله نبود، به قدرى بى طاقت شده بوديم كه لباس را زير پا مى گذاشتيم و قدرى صبر مى نموديم و آن گاه مجدداً حركت مى كرديم تا آن كه خود را به چادرها مى رسانديم. اين حال ما در چند دقيقه بود؛ آن هم با توجه به وجود وسايل راحتى و آن فاصله بسيار نزديك. امّا حال آن دسته از بزرگان مسلمان كه در راه خدا معذب بودند چگونه بود؛ ضعفايى كه جز به خداوند چشم نمى دوختند و از ما سوى اللّه مأيوس و منقطع بودند؛ ضعيفه اى چون مادر عمار و ضعيفى چون ياسر كه در آن شدت گرما آن بدن هاى ضعيف را چگونه روى زمين گداخته مى خواباندند و از آن سنگ هاى

ص: 122


1- سيره نبويّه، ج 1، ص 239 و 240.
2- سيره نبويّه، ج 1، ص 240 - 243.
3- سيره نبويّه، ج 1، ص 243.
4- سيره نبويّه، ج 1، ص 244.

داغ و سنگين روى سينه يا پشتشان مى گذاردند و يا آن كه زره هايى بر تن آنان مى پوشاندند؟! بى جهت نبود كه عمار از روى اكراه اظهار كفر نمود و خداوند عذر او را قبول فرمود؛ «اِلاّ مَنْ اُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاْيمانِ(1)؛ مگر آن كس كه مجبور شده و[لى] قلبش به ايمان اطمينان دارد».آرى! آنان به ذكر خداوند مطمئن بودند و با آن نفس مطمئنه، راضى و مرضى عنداللّه بوده و داخل بهشت مى شدند.

خداوندا! به محمّد و آل او محبت خود را در قلوب ما جاى ده و ما را به سبب ايمان، مطمئن فرما تا در اين دوره در مقابل تبليغات سوء دشمنانت مقهور نگرديم و هر لحظه بر مقاومت ما افزوده شود تا با رضاى تو از اين دنيا به سوى تو رهسپار گرديم!

«اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ يُتْرَكُوا اَنْ يَقُولُوا آمَنّاوَهُمْ لايُفتَنُونَ * وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ

فَلَيَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبينَ»(2)

«آيا مردم پنداشتيد كه تا گفتند ايمان آورديم، رها مى شوند و مورد آزمايش قرار نمى گيرند؟ و به يقين، كسانى را كه پيش از اينان بودند آزموديم، تا خدا آنان را كه راست گفته اند معلوم دارد و دروغگويان را [نيز] معلوم دارد. »

هجرت؛ فرج بعد از شدت

خداوند بعد از آن كه امتحان نمود، فرج را ظاهر مى سازد:

«اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرا»(3)

«آرى، با دشوارى، آسانى است».

آرى! يقينا با هر سختى گشايش است و اين نهايت لطافت در تعبير و تقريب سريع است؛ نمى گويد پس از آن گشايش است، بلكه مى فرمايد با آن است. يعنى دوش به دوش سختى، گشايش است.

ص: 123


1- سوره نحل، آيه 106.
2- سوره عنكبوت، آيه 2 و 3.
3- سوره انشراح، آيه 6.

همچنين در آيه اى مى فرمايد:

«وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً * وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لايَحْتَسِبُ»(1)«و هركس از خدا پروا كند، [خدا] براى او راه بيرون شدنى قرار مى دهد. و از جايى كه حسابش را نمى كند، به او روزى مى رساند».

پس خداوند براى پرهيزكاران گشايشى فراهم ساخته و راه بيرون رفتن از شدايد و گرفتارى ها را فراهم نموده است كه در آن وقت، اجازه خروج و هجرت، نوعى گشايش بود. ان شاء اللّه هجرت به حبشه را در كتاب ديگر مى نويسم. چون مقصود اين كتاب ذكر مبارزات مشركين و بيان هجرت پيامبر و مسلمانان به مدينه است. آرى! مسلمانانى كه در مكه بودند، مأمور هجرت به مدينه شدند و به تدريج پيش از مهاجرت پيغمبر هجرت مى كردند.

«وَالَّذِينَ هَاجَرُوا فِي اللّهِ مِنْ بَعْدِ مَا ظُلِمُوا لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَلَأَجْرُ الاْخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ »(2)

«و كسانى كه پس از ستمديدگى، در راه خدا هجرت كرده اند، در اين دنيا جاى نيكويى به آنان مى دهيم، و اگر بدانند، قطعا پاداش آخرت بزرگ تر خواهد بود».

اين آيه با متانت و نرمى، و بشارت به اين كه مهاجران در دنيا از جايى خوب و در آخرت از اجر بيش تر و بزرگ ترى بهره مند خواهند شد به هجرت ترغيب مى نمايد و گويا با وجود اين بعضى از مسلمين در ميان كفار مانده و به مدينه هجرت نكردند و خداوند با

هجرت پيغمبر براى ترغيب به هجرت، ارث را به مهاجرين مخصوص گردانيد و مسلمانى كه هجرت ننموده بود از ارثِ فاميل هاىِ مهاجرِ خود محروم گشت و اين حكم مدت ها باقى بود تا آن كه مسلمانان قوى شدند.

از همين ماندن بعضى در ميان كفار و هجرت نكردنشان نيز معلوم مى شود كه چنين نبود كه هر كس مسلمان شود مشمول عذاب مشركين مى گشت، بلكه اين عذاب

ص: 124


1- سوره طلاق، آيه 2 و 3.
2- سوره نحل، آيه 41.

و شكنجه ها مخصوص عده اى از ضعفا بود. امّا آنان كه حامى داشتند، سالم بودند.و روى همين حساب خود را مجبور به هجرت نمى ديدند.

مى توان گفت آياتى كه در مقام تشديد به هجرت بود، بعد از آيات ملايم نازل شد:

«إِنَّ الَّذِينَ تَوَفّهُمْ الْمَلاَئِكَةُ ظالِمِي أَنفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنتُمْ قالُوا كُنّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها فَأُوْلئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَسَآءَتْ مَصِيرا * إِلاَّ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنْ الرِّجالِ وَالنِّسَاءِ وَالْوِلْدَانِ لاَ يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَلاَ يَهْتَدُونَ سَبِيلاً * فَأُوْلَئِكَ عَسَى اللّه ُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَكَانَ اللّه ُ عَفُوّا غَفُورا * وَمَنْ يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللّه ِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُرَاغَما كَثِيرا وَسَعَةً وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهَاجِرا إِلَى اللّه ِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّه ِ وَكَانَ اللّه ُ غَفُورا رَحِيما»(1)

«كسانى كه بر خويشتن ستمكار بوده اند، [وقتى] فرستگان جانشان را مى گيرند، مى گويند: در چه [حال] بوديد؟ پاسخ مى دهند ما در زمين از مستضعفان بوديم. مى گويند: مگر زمين خدا وسيع نبود تا در آن مهاجرت كنيد؟ پس آنان جايگاهشان دوزخ است، و [دوزخ] بد سرانجامى است. مگر آن مردان و زنان و كودكان فرو دستى كه چاره جويى نتوانند و راهى نيابند. پس آنان [كه فى الجمله عذرى دارند] باشد كه خدا از ايشان در گذرد، كه خدا همواره خطا بخش و آمرزنده است. و هر كه در راه خدا هجرت كند، در زمين اقامت گاه هاى فراوان و گشايش ها خواهد يافت؛ و هر كس [به قصد] مهاجرت در راه خدا و پيامبر او، از خانه اش به در آيد، سپس مرگش در رسد، پاداش او قطعا بر خداست، و خدا آمرزنده مهربان است».

اين آيات، هم دعوت و تشويق به هجرت است و هم بشارت به كسانى است كه در راه هجرت مردند؛ «فَقَدْ وَقَعَ اَجْرُهُ عَلَى اللّهِ». خداوند خود را مديون آنها مى داند و اجرشان به ذمه حق است.

ص: 125


1- سوره نسا، آيه 97 - 100.

همچنين تهديد غريبى است به كسانى كه هجرت نكردند؛ ملائكه با اين جمله كه «اگر در ميان كفار، ضعيف بوديد، چرا به جاى ديگرى - كه بتوانيد به وظيفه مسلمانى خود قيام كنيد - سفر نكرديد؟!» به آنان اعتراض كردند؛ زيرا آنان با هجرت نكردنشان به خود ظلم كردند. چون زمين خدا منحصر به يك جا نيست. و سرانجام به آنان وعده جهنم داده شده كه مستحق آن هستند.

هجرت به مدينه

از بعثت پيغمبراكرم مدت ها گذشت، امّا جز على و خديجه كسى ايمان نياورد. اگر چه مشركين قريش از مقصود پيغمبر آگاهى داشتند (اين مطلب از قصه عفيف كه طبرى در تاريخ خود به چند سند نقل كرده است دانسته مى شود.(1))، ولى پيغمبر دعوت خود را آشكار نمى كرد تا آن كه مأمور به آشكار كردن دعوت شد. آن گاه عشيره نزديك تر خود

را دعوت فرمود. پس از استقامت ها و طول مجاهدت و همچنين وجود آيات بينات، عده اى از ضعفا و جمعى از قريش، اسلام آوردند. هجرت به حبشه براى حفظ ضعفا مقرر گرديد و جعفر بن ابى طالب براى سر پرستى آنان رفت. به تدريج در قريش، مسلمان زياد شد و از هر فرقه و دسته اى چند نفر مسلمان گرديد. بعضى از آنان در مكه مانده و برخى ديگر به حبشه رفتند. هنوز براى پيغمبر محلى كه در اختيار او باشد پيدا نشده بود. اگر چه در ميان قريش مسلمانان فراوانى يافت مى شد، ولى شهر، شهرِ كفر، و غلبه آنان بر مسلمين محرز بود و از مسلمانان نيز كارى ساخته نبود. بنابر اين، صلاح و بقاى مسلمين در جدا شدن آنان بود؛ زيرا اگر تجمع مى كردند، نابود مى شدند.

آرى! گاهى تفرق و پراكندگى موجب جمع و عظمت است؛ و در اجتماع بودن، فناو نابودى را به همراه خواهد داشت. پيغمبر آنان را به وسيله پادشاه حبشه محفوظ داشت و مسلمانان از قريش نيز در پناه فاميل و حاميان خود محفوظ مى ماندند. پيغمبر در مقام

ص: 126


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 311 و 312.

بود كه محلى را براى مسلمانان تهيه كند و آنان مجتمعاً در آن مأمن زندگى كنند. ولى هر اندازه كه در موسم حج و عمره با رؤساى قبايل تماس مى گرفت و آنان را دعوت مى نمود و كمك مى خواست، نتيجه نمى گرفت. پس از رفع محاصره و بيرون آمدن از محبس و از دنيا رفتن ابوطالب و خديجه معلوم شد كه مسلمانان نبايد در مكه توقف كنند.

مى توان گفت كه مسافرت آن سرور به «طائف» براى همين امر بود كه شايد بتواند در اثر ايمانِ رؤساى آنان، آن جا را مركز خود نمايد و متفرقين را دور خود جمع كند. امّا وقتى از آن جا مأيوس شد به مكه برگشت تا آن كه راه فرجى پيش آيد و خداوند وسيله اى بسازد؛ هرچه باشد مكه مأمن و مجمع عرب بود.

آن حضرت تلاش مى كرد تا بتواند در اثر دعوت جمعى از زوار كعبه، و ايمان آوردن آنان، محل خوبى را به تصرف در آورده و عدّه اى را بر جمع مسلمانان بيفزايد. اتفاقاً چنين هم شد؛ جمعى از اهل مدينه به مكه آمده و در اثر ملاقات با پيغمبر و معرفت آنان به حقانيت او و دين مقدس اسلام، مسلمان شده و مبلّغى را با خود به مدينه بردند. مصعب بن عمير قرشى به مدينه رفت و خدمت نمود و در ماه ذى الحجه با عده اى براى موسم حج آمده و با پيغمبر بيعت نمودند. پس قرار بر اين شد كه پيغمبر به مدينه برود و اهل مدينه ياوران آن سرور باشند. تفصيل اين قضيه را ان شاءاللّه در محل مناسب خود خواهم نوشت.

آرى! مدينه مركز حكومت پيغمبر شد. آن حضرت به عزم هجرت، اصحاب را روانه نمود. پراكندگان و آوارگان دستور يافتند تا به مدينه بروند. مدينه بعد از آن وقت داراى دو دسته شد: مهاجر و انصار. انصار به مهاجرين و آواره شدگان كمك مى كردند، منزل مى دادند و آنها را در معاش شريك خود مى نمودند. خداوند مى فرمايد: «سَيَجْعَلُاللّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً(1)؛ خدا به زودى پس از دشوارى آسانى فراهم مى كند».

مسلمانان از قريش و ضعفا شروع به هجرت كردند. كم كم مكه از مسلمانان خالى مى شد. قريش متوجه شدند كه اوس و خزرج اسلام آورده و جا و مكان و مال، و بلكه

ص: 127


1- سوره طلاق، آيه 7.

جان مى دهند. مسلمانان بدان سو روى مى آوردند و جمعى كه صلاحشان در تفرق و پراكندگى بود، اكنون به حال تجمع در مى آمدند. آيات هجرت نازل مى شد و مسلمانان مى رفتند.

پيغمبر هم آنان را بر هجرت تحريك مى كرد. آنها دانستند كه ورق برگشته و موقعيت جديدى پديد آمده است و نزديك است كه پيغمبر با قشون مجهزى با قريش روبرو شود.

آرى! قريش ديد كه رفتن مسلمانان از مكه و نماندن كسى از مسلمانان به جز على و ابوبكر در مكه و مسلمان شدن اهل مدينه و معاهده آنان با پيغمبر و اين كه پيغمبر به مدينه برود تا آنان قشون او باشند، سبب خواهد شد كه روزى پيغمبر از ميان آنان رفته و

با انصار و مهاجر به جنگ قريش بيايد. بنابر اين، قريش وارد مرحله سوم شدند. يعنى ديدند كه با استهزا و قطع روابط به آروزى خود نرسيدند، تصميم گرفتند تا مبارزه را از راه ديگرى ادامه دهند.

مرحله بعدى مبارزه مشركين

«وَاِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ اَوْ يَقْتُلوُكَ اَوْ يُخْرِجُوكَ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللّهُ وَاللّهُ خَيْرُ الْماكِرينَ»(1)

«و [ياد كن] هنگامى را كه كافران درباره تو نيرنگ مى كردند تا تو را به بند كِشَند يابكُشند يا [از مكه] اخراج كنند، و نيرنگ مى زدند، و خدا تدبير مى كرد، و خدا بهترين تدبير كنندگان است».

كفار مى خواهند خداوند را غافلگير كنند و كار خود را انجام دهند، امّا خداوند با آنان مدارا و مماشات مى كند. سرانجام خداوند غالب و كفار مغلوب مى شوند.

خداوند در آيه اى ديگر چنين مى فرمايد: «إنَّ المُنافِقينَ يُخادِعُونَ اللّهَ وَهُوَ خادِعُهُمْ(2)؛

ص: 128


1- سوره انفال، آيه 30.
2- سوره نسا، آيه 142.

همانا منافقان با خدا نيرنگ مى كنند، و حال آن كه او با آنان نيرنگ خواهد كرد».

همچنين مى فرمايد: «وَلا يَحيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ اِلاّ بِاَهْلِهِ(1)؛ و نيرنگ زشت جز [دامن] صاحبش را نگيرد».

چه كسى مى تواند در برابر خداوند زرنگى نمايد؟ همانا خداوند به كرَم و حِلم خويش به مشركين مهلت مى دهد و چون كار را به آخر رساندند، كار را يكسره مى نمايد و بهره كفار چيزى جز بدبختى نيست و فتح و ظفر نصيب مؤمنين خواهد شد؛ اين طريقه حق و تغييرناپذير است.

«وَقالَ الَّذينَ كَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ اَرْضِنا اَوْ لَتَعُودُنَّ فى مِلَّتِنا فَاَوْحى اِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظّالِمينَ * وَلَنُسْكِنَنَّكُمُ الاَْرْضَ مِنْ بَعْدِهِمْ ذلِكَ لِمَنْ خافَ مَقامى وَخافَ وَعيدِ * وَاسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبّارٍ عَنيدٍ * مِنْ وَرآئِهِ جَهَنَّمُ وَيُسْقى مِنْ مآءٍ صَديدٍ»(2)

«و كسانى كه كافر شدند، به پيامبرانشان گفتند: شما را از سرزمين خودمان بيرون خواهيم كرد مگر اين كه به كيش ما باز گرديد. پس پروردگارشان به آنان وحى كرد كه حتما ستمگران را هلاك خواهيم كرد. و قطعا شما را پس از ايشان در آن سرزمين سكونت خواهيم داد. اين براى كسى است كه از ايستادن [در محشر بههنگام حساب] در پيشگاه من بترسد از تهديدم بيم داشته باشد. و[پيامبران از خدا] گشايش خواستند و [سرانجام] هر زورگوى لجوجى نوميد شد. [آن كس كه] دوزخ پيش روى اوست و به او آبى چركين نوشانده مى شود».

لازم به ذكر است كه اين قاعده كليت دارد و اختصاصى به پيغمبر ندارد:

«لَقَدْ كانَ فى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاُِولِى الاَْلْبابِ»(3)

«به راستى در سرگذشت آنان، براى خردمندان عبرتى است».

ص: 129


1- سوره فاطر، آيه 43.
2- سوره ابراهيم، آيه 13 - 16.
3- سوره يوسف، آيه 111.

«وَلَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلى ما كُذِّبُوا وَ اُوذُوا حَتّى اَتاهُمْ نَصْرُنا وَلامُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اللّهِ وَلَقَدْ جآءَكَ مِنْ نَبَإِ الْمُرْسَلينَ»(1)

«و پيش از تو نيز پيامبرانى تكذيب شدند، ولى بر آنچه تكذيب شدند و آزار ديدند شكيبايى كردند تا يارى ما به آنان رسيد، و براى كلمات خدا هيچ تغيير دهنده اى نيست. و مسلّما اخبار پيامبران به تو رسيده است».

«اِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَالَّذينَ آمَنُوا فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَيَوْمَ يَقُومُ الاَْشْهادُ»(2)

«در حقيقت، ما فرستادگان خود و كسانى را كه گرويده اند، در زندگى دنيا و روزى كه گواهان بر پاى مى ايستند قطعا يارى مى كنيم».

«وَاَقْسَمُوا بِاللّهِ جَهْدَ اَيْمانِهِمْ لَئِنْ جآءَهُمْ نَذيرٌ لَيَكُونُنَّ اَهْدى مِنْ اِحْدَى الاُْمَمِ فَلَمّا جآءَهُمْ نَذيرٌ ما زادَهُمْ اِلاّ نُفُوراً * اِسْتِكْبارا فىِ الاَْرْضِ وَمَكْرَ السَّيِّئِ وَلا يَحيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ اِلاّ بِاَهْلِهِ فَهَلْ يَنْظُرُونَ اِلاّ سُنَّتَ اْلاَوَّلينَ فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّهِ تَبْديلاً وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّهِ تَحْويلاً * اَوَلَمْ يَسيرُوا فِى الاَْرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَكانُوا اَشَدُّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَما كانَ اللّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَىْ ءٍ فِى السَّمواتِ وَلا فِى الاَْرْضِ اِنَّهُ كانَ عَليماً قَديراً»(3)«و با سوگندهاى سخت خود به خدا سوگند ياد كردند كه اگر هر آينه هشدار دهنده اى براى آنان بيايد، قطعا از هر يك از امّت ها[ى ديگر] راه يافته تر شوند، و[لى] چون هشدار دهنده اى براى ايشان آمد، جز بر نفرتشان نيفزود. [انگيزه] اين كارشان فقط گردنكشى در [روىِ] زمين و نرينگ زشت بود؛ و نيرنگ زشت جز [دامن] صاحبش را نگيرد. پس آيا جز سنت [و سرنوشتِ شوم] پيشينيان را انتظار مى برند؟ و هرگز براى سنت خدا تبديلى نمى يابى و هرگز براى سنت خدا دگرگونى نخواهى يافت. آيا در زمين نگرديده اند تا فرجام [كار] كسانى را كه پيش

ص: 130


1- سوره انعام، آيه 34.
2- سوره غافر، آيه 51.
3- سوره فاطر، آيه 42 - 44.

از ايشان [زيسته] و نيرومندتر از ايشان بودند بنگرند؟ و هيچ چيز، نه در آسمان ها و نه در زمين، خدا را درمانده نكرده است، چرا كه او همواره داناى تواناست».

«فَهَلْ يَنْتَظِرُونَ اِلاّ مِثْلَ اَيّامِ الَّذينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِهِمْ قُلْ فَانْتَظِرُوا اِنّى مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرينَ * ثُمَّ نُنَجّى رُسُلَنا وَالَّذينَ آمَنُوا كَذلِكَ حَقّاً عَلَيْنا نُنْجِ الْمُؤْمِنينَ»(1)

«پس آيا جز مانند روزهاى كسانى را كه پيش از آنان در گذشتند، انتظار مى برند؟ بگو: انتظار بريد كه من [نيز] با شما از منتظرانم».

خداوند تصريح نمود به اين كه سنت گذشتگان تجديد مى شود و اختصاصى به دسته خاصى ندارد. لذا بعد از آن كه بر كفار اتمام حجت شد اگر بخواهند روى حرف خودشان پا فشارى كنند و كار را به نفع خود ختم نمايند، بيچاره خواهند گشت و مملكت آنان به مستضعفين سپرده خواهد شد.

پيغمبر اين آيات را در مكه بر مردم مى خواند كه خداوند يارى پيغمبران و هلاكت دشمنان را به عهده گرفته است. همين آيات، خود، معجزه قاهره و دليلى قاطع بر نبوّت پيغمبراكرم است. كسى كه به واسطه بيچارگى، سال ها در شعبى محصور و به كوهىپناهنده شده بود، با آن ضعف خود و توانايى دشمنان، صريحاً وعده مى دهد كه هلاكت نصيب دشمنان است و پيغمبران به جاى آنان خواهند نشست. و چنان هم شد كه خداوند خبرداده بود يعنى پيغمبر خود را به مكه برگردانيد. و همان دسته كه او را بيرون نمودند

بيچاره شده، كشته و يا تسليم او شدند. پيغمبر به مكه وارد شد و آنان را آزاد كرد.

«وَاسْتَفْتَحُوا وَخابَ كُلُّ جَبّارٍ عَنيدٍ»(2)

«و [پيامبران از خدا] گشايش خواستند، و [سرانجام] هر زور گوى لجوجى نوميد شد».

آيا اين آيات معجزه نيست؟ زيرا اِخبار به غيب است؛ آن هم از كسى كه مى گويد پيغمبر هستم و در عين حال ضعيف و ناتوان است، هزار احتمال درباره او داده مى شود؛

ص: 131


1- سوره يونس، آيه 102 و 103.
2- سوره ابراهيم، آيه 15.

از جمله كوتاه شدن عمر، مردن و يا كشته شدن. او همين آيات را بينات و علايم صدق خود قرار داده است. آيا اين ها معجزه محسوب نمى شوند و صاحبان خرد آن را دليل صدق نمى دانند؟

مشركين قريش در اين نوبت هم با خداوند مكر كردند؛ نشستند و مشورت نمودند كه پيغمبر را حبس كنند يا بكشند و يا بيرون كنند. آرى! مشورت كردند و نقشه خطرناكى هم طرح نمودند.

قريش در دارالندوه

منزل «قصى بن كلاب» محل مشورت قريش بود و كارهاى مهم در آن جا فيصله مى يافت. بزرگان شرك براى خاموش كردن نور حق جمع مى شدند كه تبادل افكار نمايند. طبق نقل طبرى از محمّد بن اسحاق و به سند او از ابن عباس: «شيطان به صورت پيرمردى از اهل نجد درِ خانه ايستاده بود و از سران شرك اجازه مى خواست تا واردجلسه شود و اظهار مى كرد كه شايد رأى او براى آنان فايده داشته باشد. آنان به او اجازه ورود دادند.

قريش با يكديگر گفتند: كار محمّد به جايى رسيده است كه ما اطمينان نداريم و بيم آن هست كه به كمك مسلمانان بر ما بتازد، پس بايد فكر چاره اى نمود. بعضى از آنان گفتند: او را در محلى حبس كنيم و راه آمد و شد را بر مسلمين ببنديم و به انتظار مرگ او

بنشينيم.

پيرمرد نجدى گفت: اين صلاح نيست؛ زيرا مسلمانان مطلع مى شوند و مى آيند و او را به زور از چنگ شما بيرون مى آورند.

ديگرى گفت: او را از مكه بيرون مى كنيم تا هركجا خواست، برود. در اين صورت ما از شر او ايمن مى شويم و به كارهاى خود رسيدگى مى كنيم.

پيرمرد اين رأى را هم نپسنديد و گفت: چون از ميان شما بيرون رود با سخنان شيرين خود طايفه اى از عرب را شيفته و مطيع خود ساخته و آنان را به سمت شما

ص: 132

حركت خواهد داد و بر شما حكومت پيدا خواهد كرد.

ابوجهل گفت: من رأى ديگرى دارم و آن اين است كه از هر قبيله قريش، يك جوان انتخاب شود و تمامى آنان با شمشيرهاى خود يك مرتبه به او حمله كنند و همگى، او را بكشند؛ در اين صورت بنى هاشم نمى توانند با تمام قريش جنگ كنند و قاتلان را بكشند، بلكه به خون بهاى او راضى مى شوند. پيرمرد نجدى اين رأى را پسنديد و قريش بر اين رأى مصمم شدند».(1)

خداوند در اين باره مى فرمايد:

«وَاِذْيَمْكُرُ بِكَ الَّذينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ اَوْ يَقْتُلُوكَ اَوْ يُخْرِجُوكَ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللّهُ وَاللّهُ خَيْرُ الْماكِرينَ»(2)«و[ياد كن] هنگامى را كه كافران درباره تو نيرنگ مى كردند تا تو را به بند كشند و بكشند يا [از مكه] اخراج كنند، و نيرنگ مى زدند، و خدا تدبير مى كرد، و خدا بهترين تدبير كنندگان است».

البته تصميمى كه گرفتند موافق نفع و صلاح آنان بود؛ چون حبس نمودن پيغمبر به نفع قريش نمى شد؛ چنان كه او را سال ها در شعب محبوس كرده بودند. بيرون كردن او هم خطرناك بود؛ زيرا از كجا معلوم كه با جمعيتى مجهز و آماده به سمت قريش نمى آمد. چنان كه با مشاهده تاريخ دانسته مى شود كه فرار پيغمبر و هجرت او به مدينه به ضرر قريش و به نفع آن سرور تمام شد. اگرچه پيغمبر شبانه فرار كرد، ولى پس از چند سال وارد مكه شد و همه قريش را آزاد كرد. بنابر اين، يگانه امرى كه به نفع قريش تمام مى شد، فقط كشتن دسته جمعى بود كه بر آن تصميم گرفتند. عجب نقشه خطرناكى بود! اين است مكر كفار، ولى اين مكر در مقابل خداوند چه اثرى داشت به جز زيان قريش؟! مجلس سرّى در دارالشورى ختم شد.

ص: 133


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 370 - 372.
2- سوره انفال، آيه 30.

فرار پيغمبر و يارى خدا

اشاره

«اِلاّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللّهُ اِذْ اَخْرَجَهُ الَّذينَ كَفَرُوا ثانِىَ اثْنَيْنِ اِذْ هُما فِى الْغارِ اِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لاتَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا فَاَنْزَلَ اللّهُ سَكينَتَهُ عَلَيْهِ وَاَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذينَ كَفَرُوا السُّفْلى وَكَلِمَةُ اللّهِ هِىَ الْعُلْيا وَاللّهُ عَزيزٌ حَكيمٌ»(1)

«اگر او [پيامبر] را يارى نكنيد، قطعا خدا او را يارى كرد: هنگامى كه كسانى كه كفر ورزيدند، او را [از مكه] بيرون كردند، و او نفر دوم از دو تن بود، آن گاه كه در غار [ثَور] بودند، وقتى به همراه خود مى گفت: اندوه مدار كه خدا با ماست.پس خدا آرامش خود را بر او فرو فرستاد، و او را با سپاهيانى كه آنها را نمى ديدند تأييد كرد، و كلمه كسانى را كه كفر ورزيدند پست تر گردانيد، و كلمه خداست كه برتر است، و خدا شكست ناپذير حكيم است».

آرى! هرگاه كفار بخواهند كار را به آخر رسانند و پيغمبر را نابود سازند، خداوند پيغمبران را يارى مى كند. اين امر از قضاياى ابراهيم، موسى و ساير پيغمبران الهى دانسته مى شود.

«اِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَالَّذينَ آمَنُوا فىِ الْحَيوةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الاَْشْهادُ»(2)

«در حقيقت، ما فرستادگان خود و كسانى را كه گرويده اند، در زندگى دنيا و روزى كه گواهان بر پاى مى ايستند قطعا يارى مى كنيم».

«وَلَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلى ما كُذِّبُوا وَ اُوذُوا حَتّى اَتيهُمْ نَصْرُنا وَلا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اللّهِ وَلَقَدْ جآءَكَ مِنْ نَبَإ الْمُرْسَلينَ»(3)

«و پيش از تو نيز پيامبرانى تكذيب شدند، ولى بر آنچه تكذيب شدند و آزار ديدند شكيبايى كردند تا يارى ما به آنان رسيد، و براى كلمات خدا هيچ تغيير دهنده اى نيست. و مسلّما اخبار پيامبران به تو رسيده است».

ص: 134


1- سوره توبه، آيه 40.
2- سوره غافر، آيه 51.
3- سوره انعام، آيه 34.

آرى! يكى از كلمات اللّه كه تغييرناپذير هم مى باشد، همين يارى پيغمبران به وسيله خداوند است.

«وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذينَ كَفَرُوا السُّفْلى وَكَلِمَةُ اللّهِ هِىَ الْعُليا»(1)

«و كلمه كسانى را كه كفر ورزيدند پست تر گردانيد، و كلمه خداست كه برتر است».

بارى! تصميم مشركين بر كشتن پيغمبراكرم زير پا رفت، امّا گفته خداوند درست در آمد و در بالا قرار گرفت. وقتى مشركين قريش خواستند كار را به آخر رسانند، خداوند بهوعده خود وفا نمود. جبرئيل از تصميم كفار خبر داد و پيغمبر مأمور به فرار شد و به جاى خود على علیه السلام را در بستر خوابانيد. مشركين به خيال آن كه پيغمبر در خانه و محصور آنان است، راحت و آرام بودند؛ ولى پيغمبر از خانه بيرون آمد و از ميان آنان عبور كرد.

«وَجَعَلْنا مِنْ بَيْنِ اَيْديهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَاَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لايُبْصِروُنَ»(2)

«و [ما] فرا روى آنها سدّى و پشت سرشان سدى نهاده و پرده اى بر [چشمان] آنان فرو گسترده ايم، در نتيجه نمى توانند ببينند».

مى گويند كه پيغمبر اين آيه را خواند و خاك بر سر كفار ريخت، و از جلو چشم آنان حركت كرد در حالى كه آنها او را نمى ديدند. خداوند پيغمبر خود را آرام نمود؛ اضطرابى در او مشاهده نمى شد. سپاهيان خداوند كه مشركين آنها را نمى ديدند، در خدمت پيغمبر بود. شايد همين كه چشم كفار از كار افتاده و يا حايل در ميان آمده بود، خود نيز يكى از آن سپاهيان خداوند بود. به هر جهت پيغمبراكرم از ميان مشركين بيرون رفت و خاك بر سر آنان شد.

راستى! خاك بر سر جمعى كه به جاى استفاده از نور، سعى در خاموش كردن آن داشتند؛ خاك بر سر آن دسته اى كه طبيب را بيرون كردند تا از مريضان مرض هايى را كسب كنند. ابوجهل براى قريش بماند امّا محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم، رسول رحمت و معرفت شبانه بيرون رود!؟

ص: 135


1- سوره توبه، آيه 40.
2- سوره يس، آيه 9.

پيغمبر رفت. همسفر و مصاحبش، ابو بكر، در غار مى ترسيد. پيغمبر او را آرام مى نمود و مى فرمود كه محزون مشو، خداوند با ماست! (چنان كه موسى در پاسخ بنى اسرائيل كه گفتند: فرعون به ما مى رسد، - «اِنّا لَمُدْرَكُونَ»(1) - فرمود: «كَلاّ اِنَّ مَعِىَ رَبّى سَيَهْدينِ(2)؛ چنين نيست، زيرا پروردگارم با من است و به زودى مرا راهنمايى خواهد كرد».عجبا كه بنى اسرائيل با آن عصاى موسى و يد بيضايش باز هم از فرعون مى ترسيدند! مگر خداوند را نشناخته بودند؟ عجيب تر آن كه پس از غرق شدن فرعون و گذشتن بنى اسرائيل از دريا به موسى گفتند: براى ما خداوندى قرار ده، چنان كه براى بت پرستان خدايانى هست!؟

قوت قلب پيغمبر را تا حدى مى توان از همين واقعه به دست آورد. او كسى است كه شبانه از خانه فرار كرد و در غارى پنهان شد. ابوبكر ترسان بود و پيغمبر او را تسلى مى داد. شايد آن آرامش كه خداوند بر پيغمبر خود نازل فرموده بود، همين باشد. او آرام

بود و اضطراب نداشت؛ چنان كه در جنگ ها فرار نمى كرد؛ يعنى در آن موقعى كه بزرگان از سابقين مهاجرين پشت به جنگ مى كردند او نه تنها فرار نمى كرد بلكه نزديك تر از همه به كفار بود.

مصاحبت ابوبكر با پيغمبر و ماندن على علیه السلام ميان دشمنان

در اين كه على به دستور پيغمبر به جاى پيامبر خوابيد و ابوبكر مصاحب و همسفر آن حضرت بود، شكى نيست. اگر كسى بخواهد از اين دو عمل، صفات فاضله آن دو مرد را مقايسه كند، مى بيند كه على بسيار دلدار و شجاع بود و براى قربانى شدن در راه پيغمبر آماده بود. او وقتى از پيغمبر جدا گشت و در ميان دشمنان ماند، مرتكب عمل بزرگى شد؛ كفار را اغفال نمود تا صيد آنان از دام گريخته و به مأمنى برسد. كفار هم به خيال آن كه پيغمبر خوابيده است، چون او را مى ديدند، شبانه به خانه نريختند. در نقل

ص: 136


1- سوره شعرا، آيه 61.
2- سوره شعرا، آيه 62.

نداريم و در تاريخ هم نيامده است كه على براى انجام آن عمل، مكرَه و بى ميل بوده باشد، بلكه بنابر نقلى وقتى پيغمبر از او مى پرسد تو در انجام اين امر چگونه هستى؟ آن حضرت پاسخ مى دهد كه آيا شما سالم مى مانيد؟ پس وقتى آن حضرت از سلامتپيغمبر آگاه مى شود، سجده شكر به جا مى آورد.

ابوبكر همسفر پيغمبر بود؛ از كفار جدا گشت و با پيغمبرى كه خداوند وعده داده است او را يارى كند مصاحب گشت امّا با وجود اين دو امر، آرامش نداشت. پيغمبر او را متوجه عالم ديگرى كرد و فرمود: خداوند با ماست.

نمى توان گفت كه مسافرت ابو بكر با پيغمبر براى حفظ نمودن او است. كسى كه خود را باخته است چگونه مى تواند از آن حضرت نگهدارى كند؟! ما نمى گوييم كه در هيچ غزوه اى از ابوبكر سراغ نداريم كه كسى را از كفار كشته باشد، بلكه مى گوييم از همين آيه شريفه كه در خصوص واقعه است آرامش پيغمبر و اضطراب مصاحب او دانسته مى شود؛ حتى از قصه سراقة بن مالك كه در آن موقع در مقام تعقيب و گرفتن پيغمبر بود نيز اين مطلب معلوم مى شود.

ابوبكر مى گويد: «چون مشركين در صدد پيدا كردن ما برآمدند، هيچ كس از آنان به ما نرسيد، مگر سراقة بن مالك. او در حالى كه سوار بر اسب بود، رسيد. پس گفتم: يا رسول اللّه! به ما رسيدند. فرمود: غمگين مباش كه خدا با ماست! چون ميان ما و او بيش

از يك (يا سه) نيزه فاصله نماند، پيغمبر فرمود: خداوندا! به هر نحو كه مى خواهى جلو شرّ او را بگير! پس اسب وى تا شكم در زمين فرورفت. سراقه گفت: اى محمّد! دانستم كه اين كار تو است. از خدا بخواه تا مرا نجات بدهد، سوگند به خدا كارى مى كنم كه كسى به سراغ تو نيايد! پيغمبر دعا فرمود و سراقه برگشت».(1)

از اين حديث كه در صحيحين موجود است، آرامش و اطمينان پيغمبر را مى توان فهميد. قاعدتاً كسى كه فرار مى كند، بر مى گردد و مكرر به پشت سر خود نگاه مى كند، ولى پيغمبر نگاه نمى كرد.

ص: 137


1- الخصائص الكبرى، ج 1، ص 306 و 307.

در حديث ديگرى كه سيوطى از بخارى و او از همين سراقه نقل نموده، آمده استكه: پيغمبر به من توجهى نمى كرد، ولى ابوبكر زياد بر مى گشت و نگاه مى كرد.(1)

آرى! اين از آثار همان آرامش است كه بر پيغمبرنازل شده بود كه به ابوبكر دلدارى مى داد. اين دلدارى غير از آن تسليتى است كه در غار بوده و در قرآن آمده است. پيغمبر با اين كه مى داند سراقه به دنبال او است، امّا اضطراب ندارد. وقتى فاصله آنها چندمتر بيش تر نمى شود، با آرامش از خداوند مى خواهد كه به هر نحو ممكن شرّ سراقه را برگرداند. او دعا كرد و سراقه گرفتار شد. سراقه هم دانست كه منشأ آن گرفتارى كه در آن دچار شده از طرف پيغمبر است. بنابر اين، با او عهد بست كه اگر خلاص شود، برگردد و مشركين را هم برگرداند. سراقه برگشت و به وعده اش وفا نمود و به قريش گفت: محمد در اين راه نيست. بايد به سراغ راه هاى ديگر برويم.

اگر ابوبكر توانايى دفاع داشت از عهده يك نفر مثل سراقه بر مى آمد و اين قدر اضطراب به خود راه نمى داد، امّا ابوبكر خود را بهتر مى شناخت كه در مقام نيامد تا او را از پاى درآورد.

بنابر اين، از كثرت توجه و التفات او به اين سو و آن سو و گفتن «يا رسول اللّه به ما رسيدند» و پاسخ پيغمبر كه «غمگين مباش خدا با ماست»، مطلب دانسته مى شود. پس همراهى ابوبكر براى حفاظت پيغمبر و دفاع از آن سرور نبود.

قريش و على علیه السلام

دشمنان خدا خانه پيغمبر را محاصره كرده بودند. او شبانه بيرون آمد و رفت. كسى به قريش گفت: محمد رفت و خاك بر سر همگى ريخت. و آنها خاك را بر سر خود ديدند، ولى سخن او را باور نكردند؛ چون مى ديدند كه محمد خوابيده است، امّا او على بود كه به جاى پيغمبر خوابيده و قريش را در اشتباه انداخته بود. قريش قبل از طلوع صبح به خانه نريختند؛ يا به خاطر ممانعت ابولهب و يا براى آن كه زنى از خانه فرياد برنياورد. ابولهب

ص: 138


1- الخصائص الكبرى، ج 1، ص 306 و 307.

زشتى اين عمل را تذكر داد و همه با هم گفتند كه اين كار زشتى است و عرب ما را دشنام خواهند داد. شايد هم در اثر اختلاف نظر، آن عمل به تأخير افتاد و يا به جهت همه اين امور. هرچه بود، شب ماندند و صبح كه شد با شمشير كشيده به خانه ريختند. على از جا برخاست و به سمت آنان حمله نمود. او را شناختند و پرسيدند: صاحب تو كجاست؟ گفت: نمى دانم.

آنچه در بالا ذكر شد بنابر نقلى بود كه در سيره نبويه آمده است(1)، امّا بنابر نقل ديگرى كه طبرى در تاريخ آورده است، على را بيرون آوردند و زدند و او را ساعتى در مسجدالحرام حبس نمودند. آن گاه او را آزاد كردند.(2)

طبق نقل ديگرى كه صاحب طبقات آورده است: «صبح، على از جا برخاست. مشركين او را شناختند و درباره پيغمبر پرسيدند كه گفت: خبر ندارم».(3)

در سيره آمده است كه: «به على كارى نداشتند و قول پيغمبر كه فرموده بود به تو از كفار هيچ مكروهى نمى رسد، راست در آمد».(4)

شيخ طبرسى مى گويد: «صبح، قريش هجوم آوردند. على از جا برخاست و به سمت آنان رفت و گفت: شما را چه شده است؟ گفتند: عموزاده تو كجاست؟ گفت: مگر او را به من سپرده بوديد؟ او را بيرون كرديد، او هم از ميان شما بيرون رفت. پس قريش به سمت على هجوم آوردند و او را زدند و ابولهب جلوگيرى كرد».(5)

اين نقل هاى مختلف وجه جمعى ندارد. چنين به نظر مى رسد كه قضيه خوابيدن على به جاى پيامبر اكرم و همراهى ابوبكر به دست هواخواهان هر يك كه افتاد، مطابقميل خود از آن قضيه كم يا زياد كرده اند. من اين قضيه را با ديد منصفانه قضاوت مى كنم:

اين كه در سيره آمده: پيغمبر به على گفت كه به تو مكروهى نمى رسد، گمان مى كنم از اضافات كسانى است كه خواسته اند از مقام على بكاهند. اگر على از خود جَزع و فَزع

ص: 139


1- سيره نبويّه، ج 1، ص 306 - 308.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 374.
3- طبقات الكبرى، ج 1، ص 228.
4- سيره نبويّه، ج 1، ص 308.
5- اعلام الورى، ص 72.

نشان مى داد، مناسب بود تا پيغمبر او را نيز تسليت بدهد؛ چنان كه به ابوبكر گفت كه غمگين مباش، خداوند با ماست. ولى در هيچ نقلى نيست كه على ترسيده و يا از اين عمل، اظهار كراهت نموده باشد. به علاوه على در شعر خود كه در سيره نبويه نقل شده است، مى گويد: خودم را براى كشته شدن و اسارت، آماده نموده بودم.(1)

نكته ديگر آن كه در همان سيره نبويه است: «على اول كسى بود كه خود را در راه رضاى خدا فروخت».(2)

«وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغآءَ مَرْضاتِ اللّهِ»(3)

«و از ميان مردم كسى است كه جان خود را براى طلب خشنودى خدا مى فروشد».

پس اگر على به سلامتى و نرسيدن مكروه اطمينان داشت، فروختن چه معنايى داشت. بنابر اين، مى توان گفت كه على با طيب نفس به اين امر بسيار خطرناك اقدام نمود و جان خود را فداى جان پيغمبر كرد.

اما آن كه كدام يك از اين چند نقل درست است، مقتضاى اعتبار اين است كه مشركين تا صبح بيدار و منتظر بودند و از كار خود دست كشيده و دنبال پيغمبر را گرفته بودند و از باب حفظ اتحاد تا صبح صبر كردند. پس اول صبح بايد هجوم برده و بر يكديگر سبقت گرفته باشند. درست در آن وقت است كه بايد على علیه السلام از جا برخيزد، نه اين كه ابتدا على از جاى خود برخيزد؛ زيرا على مى خواست تا هر وقت كه ممكن بود مشركين را سرگردان نمايد و از تعقيب نمودن پيغمبر دورشان سازد. يعنى همان امرى كهبه جهت آن مأمور شده بود تا بدان وسيله قريش اغفال شوند. پس نقل صاحب طبقات و نقل صاحب سيره نبويه با مقتضاى اعتبار درست نمى آيد.

على علیه السلام تا آن جا كه مى توانست كفار را سرگرم مى كرد تا ديرتر به سراغ پيغمبر بروند. روى اين حساب، عجله كفار در حمله به رسول خدا و ريختن خون آن حضرت، از

ص: 140


1- سيره نبويّه، ج 1، ص 307.
2- سيره نبويّه، ج 1، ص 307.
3- سوره بقره، آيه 207.

عجله على علیه السلام به برخاستن از جاى خود بيش تر بود.

طبرى به گونه اى ديگر نقل مى كند و مى نويسد: «كفار، صبح، پيش از طلوع خورشيد به خانه ريختند. على از جا برخاست. آنها او را شناختند و گفتند: صاحب تو كجاست؟ گفت: مگر من نگهبان او بودم. بيرونش كرديد او هم رفت. پس حمله كردند و على را بعد از ضرب و شتم بيرون بردند. او ساعتى محبوس بود و بعد آزاد شد».(1)

به نظر مى رسد كه قول طبرى از نقل ديگرى كه مى گويد «مشركين به على كار نداشته و او را رها كردند» به صواب نزديك تر است؛ چون على عامل اصلى فرار پيغمبر بود. مشركين وقتى على را در خواب مى ديدند، خيال مى كردند او محمد است كه خوابيده.

يقيناً قريش بى جهت دورخانه را نگرفته و شب تا به صبح عمر خود را بيهوده صرف نكرده بودند. آنها اگر مى دانستند كه پيغمبر رفته است، شبانه دنبال او را مى گرفتند و آرام نمى نشستند. پس بعيد است كه قريش چون فهميدند كه فريب خورده اند و محمّد صلی الله علیه و آله وسلم از دستشان فرار كرده است، على علیه السلام را رها كرده باشند، بلكه و او را زده و حبس كردند، ولى در اثر حمايت ابولهب يا يكى ديگر از بزرگان قريش و فروكش كردن خشم قريش، على علیه السلام را رها كرده و آزادش نمودند. پس اين نقل طبرى اعتبار دارد و نقل عبيداللّه بن ابى رافع را تأييد مى كند كه گفته است على علیه السلام اين اشعار را سروده است:وقيت بنفسي خير من وط ء الحصى

و من طاف بالبيت العتيق وبالحجر

محمّد لما خاف ان يمكروا به

فوقّاه ربّي ذو الجلال من المكرو بتُ اُراعيهم متى ينشرونني

و قد وطّنت نفسى على القتل والاَسر

و بات رسول اللّه فى الغار امنا

هناك و فى حفظ الاله و فى ستر(2)

ص: 141


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 374.
2- با جان و دل از بهترين ره رو ريگ ها و طواف كننده خانه خدا و حجر اسماعيل نگهدارى مى كنم؛ محمد صلی الله علیه و آله وسلم آن گاه كه ترسيد دشمنان به او شبيخون زده و از در مكر در آيند پروردگار بزرگوارم او را از مكر آنها نگهدارى نمود؛ و در بستر او شب را سپرى كرده مى پاييدم كه چه وقت بر من شبيخون مى زنند و خودم را براى اسيرى و كشته شدن آماده كرده بودم؛ و رسول خدا در نماز به آرامش خاطر و در پناه و نگهدارى خدا شب را سپرى نمود.بحارالانوار، ج 19، ص 63؛ امالى شيخ طوسى، ص 468 و 469.

اين اشعار را با تفاوت مختصرى در تقديم و تأخير و نقلى كه مضرّ به معنى نباشد، سيداحمد زينى دحلان از على علیه السلام نقل نموده است و در همين اشعار است: «و قد وطّنت نفسى على القتل والاَسر».(1)

آرى! چنين موقعى حتماً مى بايست على نفس خود را براى كشته شدن و اسير گرديدن آماده كرده باشد.

عجب دارم از مورخينى كه در اين مواقع از احساسات خود جلوگيرى نمى كنند و صفحات تاريخ را ننگين و سياه مى نمايند! مورخ واقعى مى بايست از نوشتن حق خوددارى نكند و براى ايجاد اشتباه، قول باطلى را جايگزين حق نسازد. عمده اختلافات و تناقضات را مى توان به همين حب و بغض مستند دانست. با فاصله درازى كه با آن وقايع داريم از خداوند متعال مسئلت مى نماييم كه در تشخيص حقّ از باطل توفيق نصيبمان كند، بى آن كه به ميل و هوس خود قضاوت كنيم.

«وَاِذا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَلَوْكانَ ذا قُرْبى»(2)

«و هنگامى كه سخن مى گوييد عدالت را رعايت نماييد؛ حتى اگر در مورد نزديكان [شما] بوده باشد!»«وَاَقْسِطُوا اِنَّ اللّه يُحِبُّ الْمُقْسِطينَ»(3)

«و عدالت پيشه كنيد كه خداوند عدالت پيشگان را دوست مى دارد!»

پيغمبر در غار

مسلّم است كه مشركين قريش در جست وجوى پيغمبر حركت كرده و تا نزديكى غار رفتند. خداوند، پيغمبر خود را يارى نمود و مشركين در غار نرفتند؛ چون عنكبوت، پس از داخل شدن پيغمبر و بر در غار تار تنيد و كبوتر هم لانه اى ساخته و تخم گذارد. از

ص: 142


1- سيره نبويّه، ج 1، ص 307.
2- سوره انعام، آيه 152.
3- سوره حجرات، آيه 9.

اين رو كفار يقين كردند كه آن حضرت وارد غار نشده است. بعضى از آنها جلوى غار نشسته و بول كردند. كسى كه در غار بود، آنان را مى ديد؛ در حالى كه آنها او را نمى ديدند.

در اين قضيه از لحاظ دوستى و دشمنى، نقل ها شده و راه قضاوت بسيار تيره و تاريك گشته است و من در چند مقام به اختلاف روايات اشاره مى كنيم.

از كجا ابوبكر مصاحبت نمود

اول - پيغمبر از كجا با ابوبكر هم صحبت شده است؟ طبرى از قول عايشه نقل مى كند: «پيغمبر موقع ظهر بر خلاف عادت به منزل ابوبكر آمد و به او خبر داد كه مأمور به هجرت شده است. او تقاضاى همراهى و مصاحبت نمود و موقع حركت، پيغمبر با او از خانه ابوبكر بيرون آمد و به سمت غار رفتند».(1)

صاحب طبقات نقل مى كند: «پيغمبر به منزل ابوبكر رفت و تا شب در آن جا بود و شبانه با هم به سمت غار ثور رفتند».(2)

اگر خبر صاحب طبقات باخبر طبرى جمع شود، مستفاد از هر دو اين مى شود كه:«پيغمبر ظهر به منزل ابوبكر آمد و تا شب ماند و شبانه با هم به سمت غار رفتند». اين مطلب با آنچه كه مسلّم، شبانه دور خانه را گرفته بودند و پيغمبر على علیه السلام را خوابانيد و از خانه بيرون آمد، ناسازگار است؛ زيرا مشركين، دور خانه پيغمبر را گرفته بودند، نه خانه ابوبكر را. آن حضرت نيز از خانه خود بيرون آمد و رفت و خاك بر سر آنان ريخت، نه از خانه ابوبكر.

همين صاحب طبقات مى گويد: «و پيغمبر على را امر كرد كه آن شب در جاى او بخوابد. پس على خوابيد و بُردِ حضرمى را كه پيغمبر روى آن مى خوابيد بر روى خود كشيد. آن دسته از قريش كه براى كشتن پيامبر جمع شده بودند از شكاف در نگاه مى كردند و در كمين او بودند و با هم مشورت مى كردند كه بر آن كه خوابيده است، حمله

ص: 143


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 375 و 377 و 378.
2- طبقات الكبرى، ج 1، ص 228.

كنند. پس پيغمبر از خانه خارج شد، در حالى كه كمين كنندگان بر درِ خانه نشسته بودند. آن گاه او مشتى از بطحا برداشت و برسرشان مى پاشيد و مى خواند: «يس * وَالْقُرْآنِ الْحَكيمِ»(1) و در حالى كه «وسَواءٌ عَلَيْهِمْ ءَاَنْذَرْتَهُمْ اَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لايُؤْمِنُونَ»(2) را مى خواند از آنها دور شد».(3)

طبرى نيز نقل مى كند: «زمانى كه مشركين دور خانه پيغمبر را گرفته بودند از خانه بيرون آمد، مشتى از خاك را برداشت و بر سر مشركين مى ريخت و آياتى را قرائت مى كرد و آن جا كه مى خواست، رفت.

پس يك نفر آمد به قريش گفت: منتظر چه هستيد؟ محمد رفت و خاك بر سر شماها ريخت. آنان خاك را ديدند. وقتى على را ديدند كه بُرد پيغمبر را بر سر خود كشيده است، گفتند: به خدا سوگند اين محمد است. او خوابيده است و برد خود را بر سر كشيده است. آنها به همين حال تا صبح ماندند».(4)اين عبارت نيز صريح است كه پيغمبر تنها از خانه خود بيرون آمد؛ نه از خانه ابوبكر و با ابوبكر. آنان كه علاقه زيادى به ابوبكر داشتند، خوب بود مى ساختند كه پيغمبر شبانه از منزل خود بيرون آمد و به سراغ ابوبكر رفت؛ نه اين كه بگويند در روز آن جا رفت و تا شب ماند و با هم بيرون رفتند. آيا به نظر شما مى توان بين دو نقل را چنين جمع كرد؟ پيغمبر شبانه از خانه خود به غار رفت و روز بيرون آمد و به منزل ابوبكر رفت و شبانه با هم به غار رفتند كسى كه در غار مخفى مى شود، چگونه در روز روشن به مكه مى آيد و به خانه ابوبكر مى رود؛ آن هم هنگامى كه قريش در صدد پيدا كردن او بودند؟!

پوشيده نماند كه دو روايت ديگر هم هست كه بين آن دو و بين رفتن پيغمبر به خانه ابوبكر جمع نمى شود. در سيره حلبيه از فصول المهمه نقل مى كند كه: «پيغمبر به على فرمود: اگر ابوبكر آمد او را به سمت چاه اُم ميمون روانه كن. ابوبكر آمد. على او را

ص: 144


1- سوره يس، آيه 1 و 2.
2- سوره يس، آيه 10.
3- طبقات الكبرى، ج 1، ص 228.
4- تاريخ طبرى، ج 2، ص 373.

فرستاد. در راه به هم رسيدند و داخل غار شدند».(1)

طبرى هم در تاريخ خود از ابن عباس نقل نموده كه: «پيغمبر به على فرمود: اگر پسر ابوقحافه نزد تو آمد به او بگو كه من به سمت كوه ثور مى روم. او بايد به من برسد. و گفت كه براى من غذا بفرست و براى مدينه دليل (راهنما) اجير كن و شتر نيز براى من بخر».(2)

پس معلوم مى شود كه پيغمبر در منزل ابوبكر نبود و ابوبكر از اول با آن حضرت همراه نبوده است.

طبرى پس از يك صفحه مى گويد: «و بعضى مى گويند ابوبكر آمد از على سؤال كرد، هم به او گفت: پيغمبر به سمت غار ثور رفته است، اگر مى خواهى خود را به او برسان. پس ابوبكر با عجله بيرون آمد. پيغمبر در تاريكى خيال مى كرد كه مشركين درتعقيب او هستند، سريع تر قدم برداشت؛ به طورى كه انگشت پاى آن سرور شكافت و از آن خون زيادى آمد. ابوبكر ترسيد كه پيغمبر به زحمت بيفتد با صداى بلند سخن گفت. پيغمبر او را شناخت و ايستاد تا ابوبكر آمد و در حالى كه خون از پاى پيغمبر مى آمد، با هم رفتند تا صبح به غار رسيدند».(3)

من يقين دارم كه قريش دور خانه پيغمبر را گرفته بودند و آن حضرت هم شبانه از خانه خود بيرون آمد و به سمت غار رفت. بعيد نيست كه ابوبكر از پشت سر به وسيله رموزى كه از على علیه السلام كسب كرده بود، همان شب به پيغمبر ملحق شده باشد و يا تصادفاً در بين راه به شَرف همراهى نايل آمده باشد و يا بر حسب قرار قبلى، جاى معينى را براى به هم رسيدن قرار داده بودند و از آن جا با هم رفتند. در هر صورت؛ رفتن به منزل ابوبكر در روز روشن و از آن جا با هم بيرون آمدن و رفتن به غار از احاديث جعلى است كه براى بالا بردن مقام ابوبكر ساخته شده است.

ص: 145


1- الفصول المهمّة، ص 47.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 372.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 375.

طعام پيغمبر در غار

دوم) طعام پيغمبر در غار از كجا مى رسيد؟ طبرى - چنانچه نقل شد - از ابن عباس نقل نموده كه پيغمبر به على علیه السلام گفت: «براى من غذا بفرست». در مقابل اين نقل، نقل ديگرى در تاريخ طبرى است كه شايد از كلام عايشه باشد: «اسما، دختر ابوبكر، شب به شب طعام هر دو را به غار مى برد».(1)

نقل دوم بعيد به نظر مى آيد؛ زيرا مى گويند كه پيغمبر شتر ابوبكر را به عنوان مجانى قبول نكرد تا آن كه از او خريد. پس چگونه غذاى او را قبول مى كند؟

ديگر آن كه همين اسما به نقل طبرى از محمدبن اسحق مى گويد: «چون پيغمبر و ابوبكر بيرون رفتند، ابوجهل با جمعى از قريش به منزل ما آمدند و از من پرسيدند:پدرت كجاست؟ گفتم: نمى دانم. ابوجهل سيلى محكمى به گوش من زد؛ طورى كه گوشواره ام به گوشه اى پرتاب شد. قريش رفتند. ما سه شب خبر نداشتيم كه پيغمبر كجا رفته است تا آن كه جنّ از سمت پايين مكه آمد و به سمت بالا مى رفت و اشعارى را با غناى عرب مى خواند. مردم دنبال او مى رفتند آواز را مى شنيدند امّا خواننده را نمى ديدند. اسما مى گويد: چون آواز را شنيديم، دانستيم پيغمبر به سمت مدينه رفته است».(2)

حال سؤال اين جاست كه اگر اسما همه شب غذا مى برد و برادرش اخبار قريش را به غار مى برد، چگونه از گفته يك نفر جنّى فهميد كه پيغمبر كجا رفته است و چگونه مى گويد كه نمى دانستيم پيغمبر كجاست؟ بنابراين، مناسب است قدرى تأمل كرد كه براى چه اين گونه اخبار ساخته و نوشته شده است؟ آيا صحيح است كه منافقين در اين صدد بر آمدند تا هر فضيلتى كه مخصوص به على علیه السلام است را كتمان كنند و يا در مقابل او به نام ديگرى آن فضيلت را ثبت كنند؟ و آيا مى توان همين فضيلت را هم از آن فضايل دانست؟

ص: 146


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 378.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 379 و 380.

شترى كه پيغمبر خريد

سوم) ابن عباس بنابر نقل طبرى مى گويد كه «پيغمبر به على علیه السلام گفت: براى من شتر بخر».

مسعودى مى گويد: «در كتاب اوسط نقل نموديم كه چگونه پيغمبر از مكه به غار رفت و على براى او شتر اجاره نمود و ماجراى خوابيدن على در جاى پيامبر را هم بيان كرديم».(1)

معارض اين مطلب، دو نقل ديگرى است: يكى آن كه طبرى مى گويد: در موقعحركت پيغمبر از غار به مدينه، ابوبكر دو شتر داشت و بهترين شتر را نزديك پيغمبر آورد كه سوار شود و گفت: سوار شو، پدر و مادرم فداى تو باد. پيغمبر فرمود: سوار شترى كه مال من نباشد، نمى شوم. ابوبكر گفت: پدر و مادرم فدايت! مال تو باشد. فرمود: به آن مقدار كه خريدى از تو مى خرم. پس خريد و سوار شد. و ابوبكر عامر بن فهيره را دنبال خود سوار نمود».(2)

اين نقل صريح است در خريدن شتر موقع حركت به غار.

صاحب طبقات نقل نموده است كه: «پيغمبر به منزل ابوبكر آمد و به او خبر داد كه خداوند اذن در هجرت فرموده است. ابوبكر خواست كه صاحب سفر باشد. آن حضرت قبول فرمود. ابوبكر گفت: پدر و مادرم به فدايت، يكى از اين دو شتر را قبول كن. فرمود: به پول قبول دارم. ابوبكر هر دو را به هشتصد درهم خريده بود. پس حضرت قصوى را گرفت».(3)

اين حديث صريح است در معامله قبل از رفتن به غار. و همين نقل را طبرى نيز آورده است.(4)

در مقابل تمامى اين روايات مختلف، روايت ديگرى است كه در سيره نبويه از ابن عساكر نقل كرده است كه پيغمبر خدا فرمود: «ابوبكر بيش تر از تمامى مردم بر من

ص: 147


1- مروج الذهب، ج 2، ص 279.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 375 و 376.
3- طبقات الكبرى، ج 1، ص 227 و 228.
4- تاريخ طبرى، ج 2، ص 376.

منّت دارد؛ دختر به من داد و با نفس خود با من مواسات نمود. و مال ابوبكر از تمام مال مسلمانان ديگر بهتر است؛ بلال را آزاد كرد و مرا تا مدينه سوار كرد.(1)

من گمان مى كنم جناب ابوبكر نيز از روايت اخير بيزار است و اين حديث با عقل و نقل ناسازگار است. زيرا اگر كسى جان خود را فداى پيغمبر كند بر پيغمبر منّت ندارد، بلكه خداوند بر او منّت گذارده كه چنين توفيقى به او مرحمت فرموده است. خداوند درجواب آنها مى فرمايد:

«يَمُنُّونَ عَلَيْكَ اَنْ اَسْلَمُوا قُلْ لاتَمُنُّوا عَليَّ اِسْلامَكُمْ بَلِ اللّه يَمُنُّ عَلَيْكُمْ اَنْ هَداكُمْ لِلاْيمانِ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ»(2)

«آنها بر تو منّت مى نهند كه اسلام آورده اند. بگو: اسلام آوردن خود را بر من منّت نگذاريد، بلكه خداوند بر شما منّت مى نهد كه شما را به سوى ايمان هدايت كرده است؛ اگر [در ادعاى ايمان] راستگو هستيد».

از اين گذشته، تاريخ نشان نداده است كه ابوبكر جان خود را فداى پيغمبر كرده باشد. او كسى است كه در جنگ ها، آن موقع كه كار سخت مى شد، فرار مى كرد؛ فرار او در جنگ هاى اُحد، حنين و خيبر بهترين شاهد است. در جنگ بدر و احزاب از خود اثرى باقى نگذاشت. تاريخ نشان نداده است كه او فتحى نموده يا جنگى كرده باشد و يا حدّاقل از پيغمبرخدا دفاعى نموده باشد.

آرى! كسى در موقع هجرت پيامبر مواسات و فداكارى نموده است كه در جاى پيغمبر خوابيد تا رسول خدا بتواند فرار كند، نه كسى كه هم سفر او بود؛ آن هم مصاحبى كه دفع شر نكرد و حتى سراقه را به تنهايى نيز نتوانست از پاى درآورد.

اما زن دادن به پيغمبر، اختصاصى به ابوبكر نداشت؛ عمر نيز به آن حضرت زن داده بود. به علاوه، پيغمبر منت داشت بر آن زنى كه او را به همسرى قبول مى كرد، نه اين كه كسانى كه به پيغمبر زن مى دادند بر وى منت داشتند. كدام زن از زنان پيغمبر بر وى

ص: 148


1- سيره نبويّه دحلان، ج 1، ص 310.
2- سوره حجرات، آيه 17.

شرافت داشت كه بر آن حضرت منت داشته باشد؟! خديجه، ام المؤمنين، با همه ثروت فوق العاده اش و حريص بودن قريش بر ازدواج با او و اعراض او از آنان، خود، خواستگار پيغمبر شد و تمامى ثروت خود را در راه اسلام و تقويت پيغمبر صرف نمود. همين امر از مراتب عقل خديجه حكايت مى كند. آيا صحيح است بگوييم كه ابوبكر بر پيغمبر منت داشت، چون به او زن داد؟ چه نقصى در پيغمبر سراغ داشتند كه موجب فضيلت عايشه بر پيغمبر باشد تا به اين وسيله ابوبكر بر آن حضرت منت داشته باشد؟ چرا نادان هايى كه مى خواهند ابوبكر را بزرگ كنند از مقام با عظمت پيغمبر كم مى كنند؟

اما اين كه بهترين اموال مسلمانان مالِ ابوبكر است، چون بلال را آزاد كرد و پيغمبر با شتر او به مدينه آمد نيز نادرست است. آيا مى توان باور كرد كه تمام اموال خديجه عليهاالسلام كه براى حفظ پيغمبر در ايام سختى و محنت، مانند شعب ابى طالب و مواقع جنگ و سختى خرج مى شد برابر با آن شتر و آن مالى كه به مصرف آزادى بلال رسيد، نبود؟ به علاوه روايات ديگر اقتضا مى كند كه على علیه السلام شتر را آورد، در حالى كه به امر پيغمبر آن را خريده و يا اجاره نموده بود. در پاره اى از نقل ها است كه شترها را از ابوبكر خريد. و مطابق برخى نقل هاى ديگر پيش از غار يا بعد از غار و پيش از حركت به مدينه خريده بود.

ملاحظه شود كه پيغمبر چه اندازه دورنگر و مآل انديش بوده است؛ حاضر نشد تا قبل از مالك شدن شتر بر آن سوار شود. لذا بنابر آن نقل ها از ابوبكر خريد، آن گاه سوار شد. با وجود اين همه احتياط، ببينيد چه اندازه دروغ و افترا ساخته شد؟ پس اين روايات بالقطع و اليقين از مجعولات است.

امّا قضاوت بين آن دو دسته از نقل كه شتر را على علیه السلام آورد يا پيامبر از ابوبكر خريد، بسيار مشكل است، ولى قدرِ مسلّم است كه راه جمع ندارد و يكى از اين دو دسته از مجعولات هواخواهان يكى از آن دو نفر است؛ على علیه السلام و ابوبكر. البته مى توان گفت كه در آن اعصار على علیه السلام هواخواهانى نداشت، بلكه دشمنانى داشت كه فضايل او را كتمان مى كردند و ديگران را وادار مى كردند تا در مقابل فضايل او مانند آن فضايل را براى ديگران بسازند.

ص: 149

اجاره كردن دليل (راهنما)

چهارم) در سيره حلبيه از فصول المهمه نقل شده است كه على علیه السلام دليل و راهنما رااجير نمود. و پس از دو صفحه مى گويد: «پيغمبر و ابوبكر دليل را براى راه اجاره كردند».(1)

در طبقات نيز آمده است: «و ابوبكر دليل راه - عبداللّه بن اريقط - را اجير كرد».(2)

منشأ اين اختلافات دانسته شد، ولى مقتضاى عادت اين است كه لوازم سفر به عهده پيامبر باشد و ديگران مهمان او باشند؛ به خصوص اگر ديگرى به تبعيت از او سفر كند. پس اگر ابوبكر به جهت پيغمبر مسافرت كرده و تابع او بوده، مى بايست كه لوازم سفر به عهده پيغمبر باشد، نه ابوبكر. مى توان گفت كه اين از وظايف بزرگ است و اين امر در اعصار و امصار از سيره مستمره است.

فرو رفتن اسب سراقه در زمين

پنجم) در طبقات آمده است: «چون اسب سراقه به زمين فرو رفت، به پيغمبر و ابوبكر گفت كه هر دو دعا كنيد تا اسب من آزاد شود و من هم قول مى دهم كه با شما كارى نداشته باشم. پس هر دو دعا كردند».

و به نقل ديگرى در طبقات مى گويد: «سراقه گفت: اى محمد! دعا كن تا خداوند اسب مرا آزاد كند. من هم بر مى گردم و هر كس در پى تو مى آيد او را برمى گردانم. پس پيغمبر دعا كرد و اسب او آزاد شد. سراقه برگشت و مردم را نيز برگردانيد».(3)

و به نقل صحيحين: «سراقه گفت: اى محمد! دانستم كه اين كارِ تو است، از خدا بخواه مرا نجات دهد؛ سوگند به خدا، كارى مى كنم كه كسى به سراغ تو نيايد».(4)

يقينا نقل صحيحين كه مؤيد به نقل ديگر صاحب طبقات است بر آن نقل ديگرى كه

ص: 150


1- سيره حلبيّه، ج 2، ص 203.
2- طبقات الكبرى، ج 1، ص 229.
3- طبقات الكبرى، ج 1، ص 232.
4- طبقات الكبرى، ج 1، ص 232.

مخصوص به خود صاحب طبقات است، مقدم است.

دقت شود كه چرا چنين نقلى در ميان آمده است؟ قطعاً خود ابوبكر معترف به اثر دعاى پيغمبر بود و مى دانست كه طرف خطاب، پيغمبراكرم است.

ميزان سن پيامبر

ششم) طبقات از انس نقل نموده كه: «ابوبكر در بين راه مكه و مدينه رديف پيغمبر و پشت سر آن حضرت سوار مى شد. مردم او را مى شناختند و پيغمبر را نمى شناختند به اين دليل كه او به سمت شام رفت و آمد داشت، پس مردم مى گفتند: اى ابوبكر! اين جوان كيست كه جلوتر است؟ مى گفت: او راهنماى من است».(1)

همچنين در نقل ديگر از انس است كه: «پيغمبر به مدينه آمد، در حالى كه ابوبكر پشت سر او بود. ابوبكر پيرمردى شناسا بود و پيغمبر جوانى بود ناشناس. آنها از ابوبكر مى پرسيدند: اين مرد كه جلو تو است، كيست؟ مى گفت: او راهنماى من است».(2)

و از ابو وهب مولاى ابوهريره نقل مى كند: «پيغمبر پشت سر ابوبكر سوار بود؛ هركس به ابوبكر مى رسيد، مى گفت: تو كيستى؟ مى گفت: كار دارم و در طلب چيزى هستم. مى پرسيدند: پشت سر تو كيست؟ مى گفت: راهنماى من است».(3)

بايد در اين احاديث دقت شود؛ از طرفى پيغمبر از خود شتر داشت كه يا اجاره كرده و يا خريده بود. پس براى چه ابوبكر سوار شتر پيغمبر شود؛ آن هم در تمام راه بين مكه و مدينه؟ و از طرف ديگر، يك جا انس مى گويد كه ابوبكر در بين مكه و مدينه پشت سر پيغمبر بود و از طرفى مولاى ابوهريره مى گويد كه پيغمبر پشت سر ابوبكر بود. در جايى مى گويد كه ابوبكر پير و پيغمبر جوان بود، در حالى كه سن ابوبكر از پيغمبر كم تر بود.مسعودى مى گويد: «ابوبكر بعد از پيغمبر عمر كرد تا آن اندازه كه عمر او با عمر پيغمبر

ص: 151


1- طبقات الكبرى، ج 1، ص 233 - 234.
2- طبقات الكبرى، ج 1، ص 235.
3- طبقات الكبرى، ج 1، ص 234.

برابر شد».(1) به اتفاق روايات، ابن قتيبه مى نويسد: «مورخين بالاتفاق معتقدند كه سن ابوبكر شصت و سه سال بود. پس [موقع هجرت] سن پيغمبر بيش از ابوبكر بود». آن گاه روايت گذشته انس را نقل مى كند و مى گويد: «اين حديث دلالت دارد كه عمرِ ابوبكر بيش تر از پيغمبر بود».(2)

معروف در نزد اخبار، همان است كه اول نقل كرديم. اين روايات يا براى تجليل از ابوبكر ساخته شده است و يا براى پايين آوردن مقام پيغمبر. آيا ميان احاديثى كه يكديگر را نقض مى كنند و در يك كتاب يا بيش تر جمع شده اند، نبايد قضاوت كرد و مجعول را از صحيح جدا نمود؟

در اين جا نقل كلامى از احمد بن زينى دحلان، صاحب سيره نبويه، مناسب است كه مى گويد: «چون هر دو به غار رسيدند، ابوبكر به پيغمبر گفت: توقف كنيد تا غار را رسيدگى كنم و قبل از پيغمبر وارد غار شد و جست وجو كرد تا مبادا در آن جا چيزى از گزنده ها باشد و پيغمبر را آزار كند. و روايت مى شود كه گفت: قسم به آن كس كه تو را به رسالت فرستاده است، جلوتر از من داخل غار نمى شوى تا اگر چيزى باشد، اذيت او به من برسد. سپس داخل غار شد و هرجا كه سوراخ بود از پيراهن خود را قطعه اى پاره مى كرد و در آن سوراخ مى گذاشت تا آن كه پيراهن او تمام شد و سوراخى باقى ماند. ابوبكر پاشنه هاى خود را بر در آن سوراخ گذاشت تا مبادا جانورى بيرون آيد و به پيغمبر آزارى رساند. چون معروف بود آن غار مسكن گزندگان است. پس از آن كه غار پاكيزه شد، پيغمبر داخل شد و سر را در دامن ابوبكر گذاشت و خوابيد. جانورى كه در همان سوراخ باقى مانده بود پاى ابوبكر را گزيد. او حركت ننمود تا مبادا پيغمبر بيدار شود.در روايتى است كه: پس مارها و افعى ها مشغول گزيدن ابوبكر شدند و اشگ هايش سرازير شد. پيغمبر از قطرات اشك ابوبكر از خواب بيدار شد و فرمود: تو را چه مى شود؟ گفت: گزيده شدم. پس به وسيله آب دهانش او را مداوا كرد.

ص: 152


1- مروج الذهب، ج 2، ص 297.
2- المعارف، ص172، ط شريف رضى.

در روايت ديگرى است: چون پيغمبر صبح كردند، اثر ورم را ديدند و سبب آن را پرسيدند. گفت: گزيده شدم و نخواستم شما را از خواب بيدار كنم. پس آن حضرت دست بر او ماليد و ورم رفت».(1)

در اين كه ابوبكر به پيغمبر علاقمند بود ترديد نداريم، ولى روايت مذكور را نمى توانيم باور كنيم. اگر آن غار مسكن مارها و افعى ها بود و آن سوراخ ها راه هاى گزندگان به خانه هايشان بود، چگونه ابوبكر به وسيله پاره هاى پيراهنش آن سوراخ ها را

مى گرفت؟ آيا مار و افعى نمى توانستند آن پارچه ها را كنار بزنند؟ آيا مى توان باور كرد كه مارها و افعى ها ابو بكر را بگزند و او تا صبح تحمل كند؟ آيا گزيدن يك مار، آن هم مار صحرايى، در آن جاهاى گرم و خشك، كافى نبود تا او را مشرف به هلاك كند؛ چه رسد به افعى ها و مارها؟ و شايد بعضى از روات ديدند چون نمى توان باور كرد كه او تا صبح تحمل كرده باشد، به نحو ديگرى خبر را پرداختند و گفتند كه از اشك چشمان وى پيغمبر بيدار شد. نمى توان باور كرد كه در مقابل گزيدن مارها شخص، هر اندازه هم كه مقتدر و شجاع باشد، هيچ حركتى به خود ندهد و فقط اشك بريزد.

غرض از ساختن و پرداختن اين روايات چيزى نيست جز اين كه گفته شود ابوبكر جان خود را فداى پيغمبر كرد و در مقابل ليه المبيت على علیه السلام، ايشان نيز در غار فداكارى نمود. قطعا اين روايات ضعيف است و به همين دليل در كتب صحاح نيامده است. وجود اختلاف در بيان، شاهدى بسيار قوى بر نادرستى اين اخبار است؛ بلكه مى گوييم كه اگر ابوبكر به اين اندازه مواسات و فداكارى داشت، چرا در جنگ ها چنين نمى كرد؟ چرا دراحد و حنين و خيبر كه مسلمانان فرار مى كردند از خود اثرى باقى نگذاشت؟

آيا مردم پيغمبر را نشناختند؟

هفتم) طبرى نقل نمود: «چون پيغمبر به قبا (محلى نزديك مدينه) رسيد يك يهودى فرياد كرد و بشارت رسيدن آن حضرت را داد. پس عده اى از مردم براى زيارت

ص: 153


1- سيره نبويّه دحلان، ج 1، ص 314 و 315.

پيغمبر آمدند. آن حضرت زير سايه درخت خرمايى نشسته بود، مردم پيغمبر را نديدند. به اين علت كه ابوبكر، هم سال پيغمبر بود، آنها ابوبكر را از پيغمبر تميز نمى دادند و پيغمبر را نمى شناختند تا آن كه سايه رفت. پس ابوبكر بلند شد و از لباس خودش سايه ايجاد كرد، آن وقت پيغمبر را شناختند».(1)

در سيره نبويه از اين اندازه تجاوز كرده و آمده است: «چون پيغمبر نشست، ابوبكر براى من ايستاد (شايد مقصود تعارف كردن به واردين است). ابوبكر پير بود و پيرى او آشكار شده بود؛ گرچه سن پيغمبر بيش تر بود. كسانى كه پيغمبر را نديده بودند به ابو بكر

تحيّت مى گفتند و به او احترام مى گذاردند و خيال مى كردند كه او پيغمبر خداست تا آن كه تابش خورشيد به پيغمبر رسيد، ابوبكر به وسيله رداى خود سايه اى براى او درست كرد. پس كسانى كه بعد آمدند، پيغمبر را شناختند».(2)

ملاحظه شود كه در يك جا مى گويند مردم ابوبكر را مى شناختند؛ چون سفير شام مى نمود، ولى پيغمبر را نمى شناختند. در اين جا مى گويند كه هر دو را نمى شناختند. از طرف ديگر در نقل طبرى است كه: «چون با يكديگر هم سال بودند، مردم نمى دانستند كدام يك پيغمبر است».(3)

و در نقل سيره نبويه است كه ابوبكر پيرمرد بود و در تفسير آن مى گويد: يعنى پيرىاو آشكار بود. اگر چه سن پيغمبر بيش تر بود ولى مردم خيال مى كردند ابوبكر پيغمبر است و به او تحيّت مى گفتند.

قطعاً ابوبكر، خود، از اين نقل ها بيزار است؛ زيرا گذشته از آن كه عمر ابوبكر تقريبا دو سال و نيم كم تر از پيغمبر بود، ابوبكر تابع بود و افتخار مصاحبت داشت. چطور مى شود «سيد» و «خادم» از هم جدا نشوند و مردم نشناسند؛ چه رسد به آن كه بنابر نقل سيره نبويه خادم را مخدوم شناسند؟ نمى دانيم آن كسانى كه اين احاديث را ساختند چه

ص: 154


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 381.
2- سيره نبويّه دحلان، ج 1، ص 326.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 381.

فكرى كردند؟ آن دسته از مسلمين كه مى آمدند و به ابوبكر تحيت مى گفتند، به خيال آن كه پيغمبر است، آيا نمى گفتند السلام عليك يا رسول اللّه يا محمّد بن عبد اللّه و نظاير اين تحيات؟ پس چگونه ابوبكر جواب مى گفت و پيغمبر پاسخ نمى داد؟ مردم كه به انتظار ابوبكر نبودند و به استقبال او نيامده بودند. آيا اين جمعيت كه مى آمدند هيچ نمى گفتند و مثل ديوار، خاموش بودند و فقط به قيافه ابوبكر نگاه مى كردند؟

مى توان گفت كه اين گونه احاديث فقط براى تعظيم مقام ابوبكر ساخته نشده، بلكه منافقين براى توهين به مقام شامخ پيغمبر ساخته اند.

على علیه السلام و هجرت

هشتم) در تاريخ طبرى است كه: «پيغمبر به على امر نمود در مكه بماند و امانت هايى كه مردم به او سپرده اند را رد كند. چون هر كس در مكه چيز گران قيمتى داشت نزد پيغمبر به امانت مى گذاشت؛ زيرا او به راستگويى و امانت دارى مشهور بود. و سه صفحه بعد مى نويسد: و على بن ابى طالب سه شبانه روز در مكه ماند تا آن كه تمامى امانات مردم را به صاحبانش رد كرد. آن گاه خود را به پيغمبر رسانيد و با آن حضرت در نزد كلثوم بن هدم هم منزل شد».(1)در سيره نبويه است كه: «چون پيغمبر عازم مدينه شد، امر نمود كه على بماند تا امانت ها را رد كند. پس على ماند و در ابطح فرياد مى كرد كه هر كس هر امانتى نزد پيغمبر دارد، بيايد و بگيرد. وقتى كار وى تمام شد نامه پيغمبر رسيد كه حركت كن و بيا. پس شترانى خريد و حركت نمود و با خود، فواطم (فاطمه بنت رسول اللّه، فاطمه بنت اسد، فاطمه بنت زبير بن عبدالمطلب)، ام ايمن و پسر ام ايمن و جماعتى از ضعفا و بيچارگان از مؤمنين را آورد و مثل پيغمبر بر كلثوم بن هدم وارد شد. على شب ها راه مى رفت و روز مخفى مى گشت تا آن كه دو پاى او شكافته شد. هنگامى كه رسيد پيغمبر او را در آغوش گرفت و به خاطر آسيبى كه به پاهاى او رسيده بود، گريه كرد. آن حضرت با دو دست

ص: 155


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 378 - 382.

خود آب دهان مباركش را بر دو پاى او كشيد كه على ديگر درد پا نداشت».(1)

قريب به اين مضمون را عمار ياسر و ابو رافع نيز نقل كرده اند، ولى صاحب طبقات نقل كرده است كه: «پيغمبر خدا از منزل ابو ايوب، در مدينه، زيد بن حارثه و ابورافع را به مكه فرستاد و دو شتر و پانصد درهم پول به آن دو داد تا آن كه فاطمه و ام كلثوم، دو دختر پيغمبر خدا را بياورند كه سوده دختر زمعه و زوجه پيغمبر، ام ايمن زوجه زيدبن حارثه با پسرش اسامه نيز با آنان بودند».(2) حال ملاحظه كنيد بين اين كه على علیه السلام پس از سه روز فواطم را با ام ايمن همراه خود بياورد و پيش از ورود به مدينه در قُبا به پيغمبر برسد، و اين كه پيغمبر پس از رفتن از قبا و نزول بر ابو ايوب، زيد بن حارثه و ابو رافع را به مكه بفرستد تا فاطمه و ام كلثوم را با ام ايمن بياورد، چگونه مى توان جمع كرد؟ آيا نمى توان گفت كه منظور، فقط كم كردن از مقام على علیه السلام است و بس؟ و آيا نبايد در اين روايت تجديد نظر نمود؟!

قتال در دين

پس از ورود به مدينه، اجازه قتال داده شد. جنگ و كشته شدن از سخت ترين فرايض و تكاليف است و به وسيله جهاد، مؤمن راستين از منافقى كه به دروغ اظهار شهادتين مى كند، تشخيص داده مى شود.

آيات وارده در جهاد و تحريك مسلمانان، خود معجزاتى است كه نمى توان نظير آنها را آورد. نمى توان تحريك به جهاد كرد، مگر آن كه از قرآن اقتباس نمود؛ ولو مضامين آن را.

ملاحظه شود كه خداوند در اين آيات شريفه به چه اندازه دعوت و ترغيب به جهاد و مذمت از ترس و كناره گيرى فرموده است:

«فَلْيُقاتِلْ فى سَبيلِ اللّه الَّذينَ يَشْرُونَ الْحَيوةَ الدُّنْيا بِاْلاخِرَةِ وَمَنْ يُقاتِلْ فى سَبيلِ اللّه

ص: 156


1- سيره نبويّه دحلان، ج 1، ص 325 و 326 .
2- طبقات الكبرى، ج 1، ص 237 و 238.

فَيُقْتَلْ اَوْيَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتيهِ اَجْراً عَظيماً * وَمالَكُمْ لاتُقاتِلوُنَ فى سَبيلِ اللّه وَ الْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَالنِّساء وَالْوِلْدانِ الَّذينَ يَقُولُونَ رَبَّنا اَخْرِجنا مِنْ هذِهِ الْقَرْيَةِ الظّالِمِ اَهْلُها وَاجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً وَاجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ نَصيراً * اَلَّذينَ امَنُوا يُقاتِلُونَ فى سَبيل اللّه وَالَّذينَ كَفَرُوا يُقاتِلُونَ فى سَبيلِ الطّاغُوتِ فَقاتِلُوا اَوْلياءَ الشَّيْطانِ اِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعيفاً * اَلَمْ تَرَ اِلىَ الَّذينَ قيلَ لَهُمْ كُفُّوا اَيْدِيَكُمْ وَ اَقيمُوا الصَّلوةَ وَاتُوا الزَّكوةَ فَلَمّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ اِذا فَريقٌ مِنْهُمْ يَخْشَوْنَ النّاسَ كَخَشْيَةِ اللّهِ اَوْ اَشَدَّ خَشْيَةً وَقالُوا رَبَّنا لِمَ كَتَبْتَ عَلَيْنَاالْقِتالَ لَوْلا اَخَّرْتَنا اِلى اَجَلٍ قَريبٍ قُلْ مَتاعُ الدُّنْيا قَليلٌ وَاْلاخِرَةُ خَيْرٌ لِمَنِ اتَّقى وَلاتُظْلَمُونَ فَتيلاً * اَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنْتُمْ فى بُرُوجٍ مَشَيَّدَةٍ وَ . . .»(1)

«كسانى كه زندگى دنيا را به آخرت فروخته اند، بايد در راه خدا پيكار كنند! و آن كس كه در راه خدا پيكار كند و كشته شود يا پيروز گردد، پاداش بزرگى به اوخواهيم داد. چرا در راه خدا [و در راه] مردمان و زنان و كودكانى كه [به دست ستمگران] تضعيف شده اند، پيكار نمى كنيد؟! همان افراد [ستمديده اى] كه مى گويند پروردگارا! ما را از اين شهر [مكه] كه اهلش ستمگرند، بيرون ببر و از طرف خود براى ما سرپرستى قرار ده و از جانب خود، يار و ياورى تعيين فرما! كسانى كه ايمان دارند در راه خدا پيكار مى كنند و آنها كه كافرند در راه طاغوت [بت و افراد طغيانگر]؛ پس شما با ياران شيطان پيكار كنيد! [و از آنها نهراسيد؛] زيرا نقشه شيطان [همانند قدرتش] ضعيف است. آيا نديدى كسانى را كه [در مكه] به آنها گفته شد [فعلاً] دست از جهاد برداريد و نماز را بر پا كنيد و زكات بپردازيد [اما آنها از اين دستور ناراحت بودند] ولى هنگامى كه [در مدينه] فرمان جهاد به آنها داده شد، جمعى از آنان، از مردم مى ترسيدند؛ همان گونه كه از خدا مى ترسيدند، بلكه بيشتر! و گفتند: پروردگارا! جهاد را بر ما مقرر داشتى؟! چرا اين فرمان را تا زمان نزديكى تأخير نينداختى؟! به آنها بگو: سرمايه زندگى دنيا ناچيز

ص: 157


1- سوره نساء، آيه 74 - 78.

است و سراى آخرت براى كسى كه پرهيز كار باشد، بهتر است و به اندازه رشته شكافِ هسته خرمايى به شما ستم نخواهد شد! هر جا باشيد، مرگ شما را در مى يابد؛ هر چند در برج هاى محكم باشيد و . . .»

كسانى كه به مال و تجارت رغبت دارند به جهاد در راه خدا و فروش دنيا به آخرت دعوت مى شوند و در صورت غلبه و يا كشته شدن، به اجر عظيم خواهند رسيد. كسانى كه صاحب حميّت و عصبيّت هستند، احساسات آنان تحريك مى شود؛ چه شد كه در راه خدا و نجات بيچارگان، از مردان و زنان و فرزندان (كه به دعا متوسل مى شوند و از خداوند مى خواهند تا از شرّ ظالمان نجات يابند) جهاد نمى كنند و بيچارگان را خلاص نمى نمايند؟ كسانى كه مآل بين و دور انديش هستند به جهاد در راه خدا دعوت مى شوند. دشمنان خدا ضعيف و بيچاره مى شوند و كسانى كه از جنگ، ترس دارند، ملامتمى شوند كه براى چه حب حيات دارند.

اولاً، دنيا نسبت به آخرت و پاداش عظيمى كه نصيب جنگ جويان است چه ارزشى دارد؟

ثانياً، دنيا به كسى وفا نمى كند و انسان در هر كجا باشد مرگ او را مى ربايد.

واقعاً قدرى دقت شود چه معانى لطيف در اين الفاظ بليغ گنجيده شده است. در اين آيات ملاحظه شود كه خداوند مى فرمايد:

«اَلاتُقاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا اَيْمانَهُمْ وَهَمُّوا بِاِخْراجِ الرَّسُول وَهُمْ بَدَءُوكُمْ اَوَّلَ مَرَّةٍ اَتَخْشَوْنَهُمْ فَاللّهُ اَحَقُ اَنْ تَخْشَوْهُ اِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ قاتِلوُهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِاَيْديكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنينَ * وَيُذْهِبْ غَيْظَ قُلوُبِهِمْ وَ يَتُوبُ اللّهُ عَلى مَنْ يَشآءُ وَاللّهُ عَليمٌ حَكيمٌ * اَمْ حَسِبْتُمْ اَنْ تُتْرَكُوا وَلَمّا يَعْلَمِ اللّهُ الَّذينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَلَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دوُنِ اللّهِ وَلارَسُولِهِ وَ لا الْمُؤْمِنينَ وَليجَةً وَ اللّهُ خَبيرٌ بِما تَعْمَلُونَ»(1)

«آيا با گروهى كه پيمان هاى خود را شكسته و تصميم به اخراج پيامبر گرفتند،

ص: 158


1- سوره توبه، آيه 13 - 16.

پيكار نمى كنيد؟! در حالى كه آنها نخستين بار [پيكار با شما را] آغاز كردند. آيا از آنها مى ترسيد؟! با اين كه خداوند سزاوارتر است كه از او بترسيد. اگر مؤمن هستيد با آنها پيكار كنيد كه خداوند آنان را به دست شما مجازات مى كرده و رسوايشان مى سازد و سينه گروهى از مؤمنان را شفا مى بخشد [و بر قلب آنها مرحم مى نهد] و خشم دل هاى آنان را از ميان مى برد. و خدا توبه هر كس را كه بخواهد [و شايسته بداند] مى پذيرد و خداوند دانا و حكيم است. آيا گمان كرديد كه [به حال خود] رها مى شويد، در حالى كه هنوز كسانى كه از شما جهاد كردند و غير از خدا و رسولش و مؤمنان را محرم اسرار خويش انتخاب ننمودند [از ديگران] مشخصنشده اند؟! [بايد آزمون شويد و صفوف از هم جدا گردد] و خداوند به آنچه عمل مى كنيد آگاه است».

عرب زير بار سيادت قريش رفته بود؛ مخصوصاً پس از واقعه فيل و ابابيل و كشته شدن اصحاب ابرهه. عرب از كوچك و بزرگ اين معنى را قبول داشتند و از كوچكى بر اين امر بزرگ شده بودند، و اين امر از عقايد راسخ آنها گشته بود.

حال، محمّد بن عبداللّه شبانه از آنان فرار مى نمايد و سادات عرب را براى جنگ با قريش تحريك مى كند. مسلمانان، پيش از اسلام، به خاطر خود هم نمى آوردند كه بتوانند با قريش بجنگند و به سمت خانه خداوند قشون ببرند. پيغمبر اكرم مأمور است تا افكار و

عقايد آنان را تغيير دهد. خداوند از يك طرف ضعف و بيچارگى مسلمانان و تجمع آنان را به وسيله پيغمبر خود به يادشان مى آورد: «وَاذْكُرُوا اِذْ اَنْتُمْ قَليلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِى الاَْرْضِ تَخافُونَ اَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ النّاسُ فَاواكُمْ وَ اَيَّدَكُمْ بَنَصْرِهِ وَرَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ(1)؛ و به خاطر بياوريد هنگامى را كه شما در روى زمين، گروهى كوچك و اندك و زبون بوديد؛ آن چنان كه مى ترسيديد مردم شما را بربايند، ولى او شما را پناه داده و با يارى خود تقويت كرد و از روزهاى پاكيزه بهره مند ساخت تا شايد شكر نعمتش را به جا آوريد!»

و از طرفى ديگر در آيات متقدمه از سوره برائت مى فرمايد: «آيا نمى جنگيد با كسانى

ص: 159


1- سوره انفال، آيه 26.

كه نقض عهد خود نموده و خواستند پيغمبر را بيرون كنند و جنگ را آنان شروع كردند؟» خداوند به وسيله اين سه امر مردم را بر قريش مى شوراند و تحريك احساسات مى فرمايد. آن گاه مسلمانان را به خاطر ترسيدن از قريش سرزنش مى كند و مى فرمايد: «آيا از آنان مى ترسيد؟ سزاوارتر است كه از خدا بترسيد؛ اگر راست مى گوييد و به او ايمان داريد».

آن گاه خداوند پس از توبيخ، آنها را تهييج مى كند و به جنگ با كفار وادار مى سازد؛ بابشارت به غالبيت مسلمانان و مغلوبيت كفار و شفاى صدور مؤمنين و تحريك حس انتقام جويى و بالأخره تفاوت ميان مؤمن و منافق را در اين امر مهم مى داند كسانى كه به راستى ايمان به خدا و پيغمبر دارند و با دشمنان خداوند ارتباط ندارند، بايستى عملاً از خود نشان دهند و ايمان خود را به وسيله جنگ با دشمنان خدا ثابت كنند و از منافقين جدا شده، بكشند و كشته شوند:

«وَقاتِلوُا فى سَبيلِ اللّه الَّذينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَلاتَعْتَدُوا اِنَّ اللّهِ لايُحِبُّ الْمُعْتَدينَ * وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَ اَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ اَخْرَجُوكُمْ وَالْفِتْنَةُ اَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ وَلاتُقاتِلُوهُمْ عِنْدَالْمَسْجِدِالْحَرامِ حَتّى يُقاتِلُوكُمْ فيهِ فَاِنْ قاتَلُوكُمْ فَاقْتُلُوهُمْ كَذلِكَ جَزاءُ الْكافِرينَ * فَاِنِ انْتَهَوْا فَاِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ * وَقاتِلوُهُمْ حَتّى لاتَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدّينُ لِلّهِ فَاِنِ انْتَهَوْا فَلاعُدْوانَ اِلاّ عَلىَ الظّالِمينَ»(1)

«و در راه خدا با كسانى كه با شما مى جنگند، نبرد كنيد و از حدّ تجاوز ننماييد كه خداوند تعدى كنندگان را دوست نمى دارد. و آنها را [بت پرستانى كه از هيچ گونه جنايتى اِبا ندارند] هر كجا يافتيد به قتل برسانيد و از آن جا كه شما را بيرون ساختند [مكه ]آنها را بيرون كنيد. و فتنه [بت پرستى] از كشتار هم بدتر است. و با آنها در نزد مسجد الحرام [در منطقه حرم] جنگ نكنيد؛ مگر اين كه در آن جا با شما بجنگند! پس اگر [در آن جا] با شما پيكار كردند آنها را به قتل برسانيد! چنين است جزاى كافران. و اگر خوددارى كردند، خداوند آمرزنده و مهربان است. و با

ص: 160


1- سوره بقره، آيه 190 - 193.

آنها پيكار كنيد تا فتنه [و بت پرستى و سلب آزادى از مردم] باقى نماند و دين، مخصوص خدا گردد! پس اگر [از روش نادرست خود] دست برداشتند، [مزاحم آنها نشويد. زيرا] تعدى جز بر ستمكاران روا نيست».

همان طور كه ملاحظه مى شود اين آيات در مقام جنگ با قريش، از عظمت وموقعيت دشمنان در قلوب مسلمانان مى كاهد؛ آنان با شما مى جنگند. پس شما در راه خداوند دفاع كنيد و با آنها كه قصد شما را دارند، بجنگيد! شما را بيرون كردند، پس، از آن جا بيرونشان كنيد. و اگر احترام مسجد را نگاه نداشتند و در آن جا با شما جنگ كردند، شما نيز بجنگيد تا دين خداوند غالب گردد و اديان باطل از ميان برداشته شود.

«اُذِنَ لِلَّذينَ يُقاتَلُونَ بِاَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَاِنَّ اللّه عَلى نَصْرِهِمْ لَقَديرٌ. اَلَّذينَ اُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ اِلاّ اَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللّهُ وَلَوْلا دَفْعُ اللّهِ النّاسَ بَعضَهُم بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وصَلَواتٌ و مَساجِدُ يُذْكَرُ فيهَا اسْمُ اللّهِ كثيرا وَلَيَنْصُرَنَّ اللّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ اِنَّ اللّهَ لَقَوِىٌّ عَزيزٌ * اَلَّذينَ اِنْ مَكَّنّاهُمْ فِى اْلاَرْضِ اَقامُوا الصَّلوةَ وَاتَوُا الزَّكوةَ وَاَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَلِلّهِ عاقِبَةُ اْلاُمُورِ»(1)

«به كسانى كه جنگ بر آنان تحميل گرديده اجازه جهاد داده شده است. چرا كه مورد ستم قرار گرفته اند. و خدا بر يارى آنها تواناست. همانان كه از خانه و شهر خود به ناحق رانده شدند، جز اين كه مى گفتند: پروردگار ما خداى يكتاست. و اگر خداوند بعضى از مردم را به وسيله بعضى ديگر دفع نكند، ديرها و صومعه ها و معابد يهود و نصارا و مساجدى كه نام خدا در آن بسيار برده مى شود، ويران مى گردد! و خداوند كسانى را كه او را يارى كنند [واز آيينش دفاع نمايند] يارى مى كند. خداوند قوى و شكست ناپذير است. همان كسانى كه هرگاه در زمين به آنها قدرت بخشيديم نماز را بر پا مى دارند و زكات مى دهند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و پايان همه كارها از آن خداست».

خداوند براى دفع ظلم، اذن جهاد داده است. مشركين، مسلمانان را به جرم

ص: 161


1- سوره حج، آيه 39 - 41.

خداپرستى از خانه هاى خود بيرون كردند. خداوند كسانى را كه دين را يارى مى نمايند و در مقام بسط و توسعه عدل و به پا داشتن نماز و دادن زكات هستند، يارى مى كند.

پس شروع جنگ از طرف قريش بود و خداوند از باب دفع ظلم به آواره شدگان اجازه داد كه در راه خدا و احقاق حق و ابطال باطل بجنگند؛ و خداوند ياور آنان است. با آن وعده خدا و اين مظلوميت، جنگ با قريش شروع شد و در اين باب به پيغمبراكرم تكليف بسيار مشكلى شد:

«فَقاتِلْ فى سَبيلِ اللّه لاتُكَلَّفُ اِلاّ نَفْسَكَ وَحَرِّضِ الْمُؤْمِنينَ عَسَى اللّهُ اَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذينَ كَفَرُوا وَاللّهُ اَشَدُّ بَأْساً وَاَشَدُّ تَنْكيلاً»(1)

«در راه خدا پيكار كن، تنها مسؤول وظيفه خود هستى! و مؤمنان را (بر اين كار) تشويق كن! اميد است خداوند از قدرت كافران جلوگيرى كند (حتى اگر تنها خودت به ميدان بروى!) و خداوند قدرتش بيش تر و مجازاتش دردناك تر است».

خداوند پيغمبر خود را به جنگ در راه خدا تكليف نموده ولو آن كه هيچ ياورى نداشته باشد و جز به خود به كسى نظرى نداشته باشد. با اين تكليف، پيغمبر نمى تواند از جهاد با دشمنان خدا خوددارى كند و نبايد مانند برخى از مسلمانان، راه فرار را در پيش بگيرد. بنابر اين، پيغمبر در مواقع جنگ، نزديك ترين مردم به كفار بود! و شجاع ترين مسلمانان كسى بود كه خود را به پيغمبر نزديك مى نمود. خداوند ياد آورى مى كند كسانى كه از ترس آزار و شكنجه كفار فرار مى كنند، بدانند كه عقوبت آنها سخت تر خواهد بود. روى اين حساب راه فرار بسته مى شود.

اشاره شد كه سخت ترين جنگ هاى مسلمانان جنگ با قريش بود؛ چون گذشته از زيادى عدد و توانايى و شوكت آنان، رياست و سيادت قريش نيز در اذهان جاى گرفته بود و عرب هيچ گاه خود را در مقام مبارزه با قريش در نمى آورد و هميشه آنان را به ديده

احترام و به عنوان سكان بيت اللّه الحرام مى نگريست. و هيچ گاه قصه اصحاب فيل و ابرهه از خاطرها محو نمى شد. امّا از آن جايى كه اولين دشمنان پيغمبر، قريش بودند كه

ص: 162


1- سوره نساء، آيه 84.

آنان را از مكه بيرون كردند و حتى به اين نيز اكتفا نكرده و باب جنگ را شروع كردند، اين بود كه آيات جهاد، در مقام تقويت مسلمانان، به تدريج نازل گشت و آنان را به مبارزه با قريش، حتى در ماه حرام و مسجد الحرام وادار نمود:

«يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فيهِ قُلْ قِتالٌ فيه كَبيرٌ وَصَدٌّ عَنْ سَبيلِ اللّهِ وَكُفْرٌ بِهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَاِخْراجُ اَهْلِهِ مِنْهُ اَكْبَرُ عِنْدَاللّهِ وَالْفِتْنَةُ اَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ وَلايَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتّى يَرُدوُّكُمْ عَنْ دينِكُمْ اِنِ اسْتَطاعُوا وَمَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَيَمُتْ وَهُوَ كافِرٌ فَاُولئِكَ حَبِطَتْ اَعْمالُهُمْ فِى الدُّنيا وَاْلاخِرَةِ وَاُولئِكَ اَصْحابُ النّارِ همْ فيها خالِدوُنَ»(1)

«از تو درباره جنگ كردن در ماه حرام سؤال مى كنند. بگو: جنگ در آن [گناهى] بزرگ است. جلوگيرى از راه خدا [و جلوگيرى از گرايش مردم به آيين حق] و كفر ورزيدن نسبت به او و هتك احترام مسجد الحرام و اخراج ساكنان آن، نزد خداوند مهم تر از آن است؛ و ايجاد فتنه [و محيط نامساعد كه مردم را به كفر تشويق مى كند و از ايمان باز مى دارد] حتى از قتال بالاتر است. و مشركان پيوسته با شما مى جنگند تا اگر بتوانند شما را از آيينتان برگردانند، ولى كسى كه از آيينش برگردد و در حال كفر بميرد، تمام اعمال نيك [گذشته] او در دنيا و آخرت بر باد مى رود و آنان اهل دوزخند و هميشه در آن خواهند بود».

«اَلشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِالْحَرامِ وَالْحُرُماتُ قِصاصٌ فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَااعْتَدى عَلَيْكُمْ وَاتَّقُوا اللّهَ وَاعْلَمُوا اَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُتَّقينَ»(2)

«ماه حرام در برابر ماه حرام! [اگر دشمنان احترام آن را شكستند و در آن با شما جنگيدند، شما نيز حق داريد مقابله به مثل كنيد] و تمام حرام ها [قابل] قصاصاست. و [به طور كلى] هر كس به شما تجاوز كرد، همانند آن بر او تعدّى كنيد و از خدا بپرهيزيد [و زياده روى نكنيد]! و بدانيد خدا با پرهيز كاران است».

ص: 163


1- سوره بقره، آيه 217.
2- سوره بقره، آيه 194.

راه صلح با مشركين بسته شد. آيه تصريح مى كند كه مشركان از جنگ دست بر نمى دارند تا مسمانان را بى دين كرده و اعمال آنان را باطل نمايند و آنان را در جهنم بيفكنند. پس چاره اى جز جنگ با آنان نيست. آنان كه مى گويند چرا در ماه حرام قتال شد و حال آن كه گناه بزرگى دارد، بدانند كه جلوگيرى از راه خدا و كفر به خداوند و هتك حرمت مسجدالحرام و بيرون كردن اهل حرم از مسكن خود در نزد خداوند گناهش بيش تر است.

مسلمانان دو ماه قبل از جنگ بدر با مال التجاره قريش روبرو شده و در روز آخر جمادى، اموال ايشان را غارت كرده و عمر بن حضرمى را كشتند. عده اى از مسلمانان گفتند كه اين درگيرى اول ماه حرام (رجب) بود، نه روز آخر جمادى. مشركين هم ملامتشان نمودند. حتى از پيغمبر سؤال توبيخ و اعتراض كردند كه چرا در ماه حرام جنگ شد. در جواب مشركين و شبهه مسلمانان اين آيه شريفه نازل گشت: «كسانى كه گناهان بزرگ تر مرتكب مى شوند، از قبيل كفر به خدا و جلوگيرى از سبيل اللّه و اخراج اهل حرم از حرم، بدانند كه گناه آنان بزرگ تر است و عيوب خويشتن را فراموش نكنند».

كوتاه سخن اين كه پيغمبر به تدريج از عظمت قريش مى كاست و دشمنان خدا را تحقير مى نمود و مسلمانان را براى مجاهده و مبارزه آماده مى كرد؛ و اين كار بسيار بزرگى بود كه پيغمبراكرم در آن موفق شد.

آرى! مظلوميت و مطروديّت مسلمانان و كفر قريش و دست بر نداشتن آنان از مسلمين، موجبات تهييج احساسات مسلمانان را فراهم كرد. آيات شريفه قرآن و طرز تبليغ پيغمبر، كار خود را كرد و آن جمع متفرقِ ذليل را به قدرى قوى و توانا نمود تا آن كه سرانجام فتح و پيروزى نصيب مسلمانان گشت.

ص: 164

غزوه بدر

اشاره

• تفسير حادثه و ذكر آيات شريفه

• كمك خداوند و پايان يافتن جنگ و نزاع عُتبه و ابوجهل

• قضيه عريش در بدر

• مشورت پيغمبر با اصحاب و اختلاف نظر درباره جنگ و نقد بعضى از مورخين

• مسلمانان شركت كننده در جنگ و رسيدن كمك غيبى

• تأثير جنگ بدر در قريش و ضعفا و مسلمين

• حرمت جمع مال پيش از ختم قتال

• مشورت پيغمبر درباره اسيران

ص: 165

ص: 166

رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم پس از ورود به مدينه با يهوديان شهر و اطراف مدينه قرار داد متاركه جنگ منعقد نمود و با اعراب و عشاير اطراف نيز صلح كرد. بدين وسيله عدد مسلمين رو به زيادى رفت. كاروان قريش براى تجارت به شام ناگزير به عبور از محدوده مدينه بود و اين درحالى بود كه آنها با پيغمبر در حال جنگ بودند؛ به جز در ماه هاى حرام كه امن عمومى بود و هيچ كس به ديگرى كار نداشت، اگر چه قاتل پدر باشد.

واقعه قتل پسر حضرمى و غارت مال التجاره قريش از طرف جمعى از مسلمانان در «آخر جمادى» يا «اول ماه رجب» اتفاق افتاد و در «ماه رمضان» واقعه بدر پيش آمد. بدر، اسم محلى است كه در ميان مكه و مدينه قرار دارد. به قريش خبر رسيد كه مال التجاره عمده آنان كه تمامى قريش در آن شركت داشتند در خطر غارت مسلمانان است. مشركان براى نجات اموال خود حركت كردند و در بين راه خبر مجدد رسيد كه مال التجاره به سلامت وارد مكه شده است. ابوسفيان كه با مال التجاره قريش بيرون رفته و كاروان را سالم به مكه رسانده بود، كسى را نزد قريش فرستاد كه به مكه برگردند، امّا ابوجهل امتناع كرد و گفت: «بايد تا بدر جلو برويم، مسلمانان را بترسانيم و سه روز بمانيم آن گاه از اطعام طعام و كشته شدن شتران و آشاميدن مسكرات و ساز و آواز كنيزان، عيد كنيم».

كفار و مسلمين در بدر با يكديگر برخورد كردند. در هفدهم ماه مبارك از سال دوم هجرت، اين جنگ با كمك خداوند و يارى وى به نفع مسلمانان تمام شد. اين اولين جنگ مهمى بود كه مسلمانان با كفار قريش كردند. مشركان با قوت و اقتدار و مسلمانان به ظاهر در ذلت و بيچارگى بودند. عدد قريش در حدود هزار نفر و مسلمان سيصد

ص: 167

و چند نفر بودند. صد اسب در قشون كفار بود و دو اسب در ميان تمام مسلمانان، يكى از آنِ مقداد و ديگرى از آنِ مرثد بن ابى مرثد. در ميان مسلمانان فقط هفتاد شتر بود امّا كفار روزى نه يا ده شتر مى كشتند. از همين دو سه جمله، مى توان اندازه عزت و ثروت و كثرت كفار را در مقابل آن جمع پراكنده مسلمانان به دست آورد.

تفسير حادثه و ذكر آيات شريفه

«وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَاَنْتُمْ اَذِلَّةٌ فَاتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ * اِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنينَ اَلَنْ يَكْفِيَكُمْ اَنْ يُمِدَّكُمْ رَبُّكُمْ بِثَلثَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُنْزَلينَ * بَلى اِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا وَيَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُسَوِّمينَ * وَما جَعَلَهُ اللّهُ اِلاّ بُشْرى لَكُمْ وَلِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ وَمَا النَّصْرُ اِلاّ مِنْ عِنْدِ اللّه ِ الْعَزيزِالْحَكيمِ»(1)

«خداوند شما را در بدر يارى كرد (و بر دشمنان خطرناك پيروز ساخت) در حالى كه شما (نسبت به آنها) ناتوان بوديد. پس، از خدا بپرهيزيد (و در برابر دشمن، مخالفتِ فرمانِ پيامبر نكنيد) تا شكر نعمت او را بجا آوريد! در آن هنگام كه تو به مؤمنان مى گفتى: آيا كافى نيست كه پروردگارتان شما را به سه هزار (3000) نفر از فرشتگان كه (از آسمان) فرود مى آيند، يارى كند؟! آرى! (امروز هم) اگر استقامت و تقوا پيشه كنيد و دشمن به همين زودى به سراغ شما بيايد، خداوند شما را به پنج هزار (5000) نفر از فرشتگان كه نشانه هايى با خود دارند، مدد خواهد داد! ولى اين ها را خداوند فقط براى بشارت و اطمينان خاطر شما قرار داده است؛ وگرنه پيروزى، تنها از جانب خداوند تواناى حكيم است!»

«وَاِذْيَعِدُكُمُ اللّهُ اِحْدَى الطّائِفَتَيْنِ اِنَّهالَكُمْ وَتَوَدُّونَ اَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَيُريدُ اللّهُ اَنْ يُحِقَّ بِكَلِماتِهِ وَيَقْطَعَ دابِرَالْكافِرينَ * لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُبْطِلَ الْباطِلَ وَلَوْ كَرِهَ الُْمجْرِمُونَ * اِذْتَسْتَغيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجابَ لَكُمْ أَنّى مُمِدُّكُمْ بِاَلْفٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ

ص: 168


1- سوره آل عمران، آيه 123 - 126.

مُرْدِفينَ. وَما جَعَلَهُ اللّهُ اِلاّ بُشْرى وَلِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ وَمَاالنَّصْرُ اِلاّ مِنْ عِنْدِاللّهِ اِنَّ اللّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ»(1)

«و (به ياد آوريد) هنگامى را كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از دو گروه (كاروان تجارى قريش، يا لشكر مسلح آنها) نصيب شما خواهد بود؛ و شما دوست مى داشتيد كه كاروان (غير مسلح) براى شما باشد (و بر آن پيروز شويد) ولى خداوند حق را با كلمات خود تقويت كند و ريشه كافران را قطع نمايد؛ (از اين رو شما را بر خلاف ميلتان با لشكر قريش درگير ساخت و آن پيروزى بزرگ نصيبتان شد) تا حق را تثبيت كنيد و باطل را از ميان برداريد؛ هر چند مجرمان كراهت داشته باشند. (به خاطر بياوريد) زمانى را (كه از شدت ناراحتى در ميدان بدر) از پروردگارتان كمك مى خواستيد؛ و او خواسته شما را پذيرفت (و گفت) من شما را با يك هزار از فرشتگان كه پشت سر هم فرود مى آيند، يارى مى كنم. ولى خداوند اين را تنها براى شادى و اطمينان قلب شما قرار داد؛ وگرنه پيروزى جز از طرف خدا نيست؛ خداوند، توانا و حكيم است».

بهترين مدرك تاريخ، قرآن است كه در همان زمان در ميان دوست و دشمن خوانده مى شد تا اينكه دست به دست و سينه به سينه به ما رسيد. خداوند به مسلمين وعده داده بود يا مال التجاره قريش و سرمايه آنان كه همراه ابوسفيان بود و يا جان و نفوس قريش نصيب آنان مى گردد. مسلمانان دوست مى داشتند كه مال بى زحمت، بدون جنگ و درد سر نصيب آنان شود، ولى خداوند سربسته و مجمل يكى از آن دو امر را وعده داده بود. شايد همين بود كه منجر شد تا مسلمين به طمع مال با پيغمبر بيرون آيند و او را همراهى كنند و مانند اصحاب موسى به آن سرور نگويند «فَاذْهَبْ اَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا اِنّا ههُنا قاعِدُونَ(2)؛ تو و پروردگارت برويد و (با آنان) بجنگيد! ما همچنان نشسته ايم!».

جمعى كه خود را ذليل و بيچاره مى دانستند، چگونه با رؤسا و شيوخ قريش مهياى

ص: 169


1- سوره انفال، آيه 7 - 10.
2- سوره مائده، آيه 24.

مبارزه شدند؟ آنان به اميد غنيمت و غارت اموال قريش بيرون آمدند، امّا ناگهان در بدر با سپاه قريش روبرو شدند. تعداد مشركين بيش از سه برابر مسلمانان بود و تجهيزات جنگى مسلمانان، شش زره و هفت يا هشت شمشير و دو اسب بود، ولى كفار - بنابر نقلى - صد اسب و به نقل ديگرى دويست اسب داشتند.

«از واقدى نقل شده كه از عكاشة بن محصن چنين روايت كرده كه شمشير او در جنگ بدر شكست پيامبر به او چوبى داد، ناگهان آن چوب در دست او شمشير شد».(1)

«و از سلمة بن اسلم روايت شده است كه پيامبر در حق مسلمانان پيش از جنگ چنين دعا كرد: خدايا اين جماعت پياده هستند، سوارشان كن! برهنه هستند، آنان را بپوشان! گرسنه هستند، سيرشان كن. و مسلمانان پس از پيروزى، سير و سواره و با لباس برگشتند».(2)

از همين حديث، ميزان ضعف مسلمين و توانايى قريش فهميده مى شود؛ چون مسلمانان پس از ضبط اموال كفار، سير و سواره و با لباس شدند. در اندازه ضعف مسلمين چه مى توان گفت؛ در حالى كه خداوند فرمود: «خدا شما را در بدر يارى كرد و حال آن كه ذليل بوديد».

آرى! قريش وقتى به مسلمين نگاه كردند، ابوجهل گفت: «اينان نيستند، مگر خوراك. يك نفر از بندگان خودمان را بفرستيم، همه را با دست اسير مى كند!»

از اين سخن دانسته مى شود كه بندگان قريش، بيش از جمع مسلمانان بود و ابو جهل آنان را قوى تر از مسلمين مى دانست كه حتى بى سلاح، بندگان را قادر به اسير كردن مسلمانان مى دانست و يا اين كه چون مسلمانان سلاح نداشتند، او گفت، بندگان ما با دست، آنان را اسير مى كنند. آيا باور مى كنيد كه مسلمانان چون به قصد غارت آمده بودند، با خود اسلحه نياورده و سلاح خود را در مدينه گذاشته باشند؟! گمان ما اين است كه آنها سلاح نداشتند؛ وگرنه با خود مى آوردند و اگر مى دانستند، بيرون نمى آمدند. و كلام ابوبكر و عمر به پيغمبر - در مقام مشورت - نيز شاهد اين مدعاست.

ص: 170


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 147.
2- سيره نبويّه دحلان، ج 1، ص 371.

از همين امر سرّ ابهام خداوند و وعده «احدى الطائفتين» دانسته مى شود. همچنين مى فهميم كه مسلمانان آرزو داشتند تا اموال قريش نصيب آنان شود، نه اين كه با طايفه صاحب قوت و شوكت قريش روبرو شوند. وقتى مسلمانان خود را روبروى صاحبان شوكت ديدند، به درگاه حضرت احديّت استغاثه كردند و خداوند هم دعاى آنان را مستجاب كرد و هزار ملك رديف يكديگر براى كمك فرستاد. از آيات 123 - 126 سوره آل عمران استفاده مى شود كه مسلمين در نهايت پريشانى بودند. پيغمبر براى تقويت روحيه آنان مى فرمود: «آيا اگر خداوند سه هزار ملك به كمك شما بفرستد، شما را كفايت نمى كند؟»

پيامبر مى خواست به وسيله اين جمله و بشارت آمدن كمك به آن نحو، آنان را ثابت بدارد. پيغمبر نفرمود كه خداوند شما را به سه هزار ملك كمك داد، بلكه فرمود: «آيا شما را كفايت نمى كند كه خداوند سه هزار نفر كمك بدهد؟»

ما گمان نمى كنيم مسلمانان قوى تر از بنى اسرائيل بودند؛ آنان به موسى گفتند: «ما همين جا مى نشينيم و در جنگ شركت نمى كنيم، تو و خدايت برويد و جنگ كنيد».

گمان مى كنيم پيغمبر اسلام قوى تر از موسى و هارون عليهماالسلام بود؛ آنان را به وعده احدى الطائفتين كه تأويلى شيرين داشت، مسلمين را از مدينه بيرون آورد؛ زيرا آنها گمان مى كردند كه بدون جنگ و دردسر، صاحب اموال و غنايم خواهند شد.

كمك خداوند و پايان يافتن جنگ و نزاع عُتبه و ابوجهل

در اين كه خداوند يارى نمود ترديدى نيست؛ زيرا گفته خدا شاهد ماست. يقينا عمليات، همان چند ساعت اولِ روز - تا ظهر - به انجام رسيد. قريش با مسلمانان روبرو شدند. مدتى درگيرى كلامى بين ابوجهل و عتبه بود. نظر عتبه مخالف خواسته ابو جهل بود، امّا ابوجهل مى خواست جنگ كند. عتبه كه عموزاده پيغمبر و از اولاد عبدمناف، بزرگ قريش است مى گفت: ما براى حفظ اموال خود بيرون آمده ايم، حالا كه اموال، سالم به مكه رسيده است چرا با محمد بجنگيم؟ بهتر است او را به اعراب واگذار كنيم؛ اگر مغلوب شد، ما خويشان خود را نكشته ايم و اگر غالب شد به نفع ماست. اگر بهانه

ص: 171

شما اين است كه آنها دو ماه پيش ابن حضرمى را كشته اند من بهاى خون او را مى دهم و عوض آنچه از اموال تلف شده است را مى پردازم.

ابوجهل يگانه حريف و مدعى عتبه بود. عتبه رئيس «امويّين» بود و ابوجهل رئيس «بنى مخزوم». ابوجهل، كينه پيغمبر را بيش تر از عتبه در دل داشت و از طرفى پسر همين عتبه، ابوحذيفه، در ميان مسلمانان بود. اين بود كه عتبه ميل به جنگ نداشت، ولى ابوجهل بر جنگ و كشتن پيغمبر اصرار مى ورزيد. و برادر ابن حضرمىِ مقتول را تحريك كرد كه رابطه دوستى خود را از عتبه قطع كند و هم عهد بنى مخزوم شود. نوشته اند كه برادر ابن حضرمى براى تهييج احساسات قريش، خود را لخت و برهنه كرده و بر پايين خود خاك مى پاشيد و خون برادرش را مطالبه مى كرد. از طرفى ديگر ابوجهل به عتبه گفت تو ترسيده اى؛ و كارى كرد كه همين عتبه كه از بروز جنگ جلوگيرى مى نمود، در جنگ پيش قدم شد.

راستى كه از نادانى عتبه در شگفت هستيم؛ تو كه مى دانى جنگ به ضرر قريش است و در مقام صلح برآمدى تا به اين حد كه خسارات را از مال خود جبران كنى، چرا با گفته ابوجهل ترسيده و به دست خود آتش جنگ را روشن كردى؟! اگر اين نادان به جاى آن كه سبقت به جنگ كند، از جنگ كناره گيرى مى كرد، يقيناً برادر و فرزند و خويشان و هم عهدان با او نيز از او متابعت مى كردند. در اين صورت، قطعاً ابوجهل ضعيف مى شد و توانايى جنگ را نداشت؛ و اگر بر فرض هم جنگ مى كرد، او با همراهانش كشته مى شدند و رياست قريش براى عتبه مسلّم مى شد و به طور قطع، ميان او و پيغمبر صلحى برقرار مى شد كه به نفع قريش و مسلمين، هر دو تمام مى شد؛ چنانچه پس از چند سال در حديبيه ميان پيغمبر و قريش صلح شد.

گمان مى كنيم عُتبه در عين حال كه به شجاعت خود مغرور بود، بسيار هم ضعيف النفس بود؛ زيرا از گفته حريف كه گفت: «تو ترسيده اى» به قدرى عصبانى گشت و از حفظ خود عاجز شد كه ديوانه وار با برادر و پسر خود به ميدان رفت و با حمزه و عبيده و على روبرو شدند عُتبه خود را به كشتن داد و دشمن خود - ابو جهل - را رئيس

ص: 172

على الاطلاق قريش كرد؛ زيرا پس از كشته شدن عتبه، تمامى قريش در مقابل ابوجهل تسليم شدند.

پس از كشته شدن عتبه، شيبه و وليد، (برادر و پسرش) به دست على و حمزه، آتش جنگ روشن شد و تا ظهر خاتمه يافت. سرانجام هفتاد نفر از قريش كشته و هفتاد تَن ديگر اسير شدند، ولى مجموع شهداى مسلمين، - به گفته واقدى - چهارده نفر بود و جنگ به نفع مسلمين تمام شد؛ و آن مسلمين ذليل و بيچاره كه به درگاه حق استغاثه مى كردند، عاقبت غالب شدند.

آيا مى توان ترديد داشت كه خداوند آنها را يارى كرد و نصر به وسيله او بود و مَلك نيز براى اطمينان خاطر مسلمانان بود؟!

بنابر نقل ابن ابى الحديد از واقدى «مجموع كشته شدگانى كه نامشان معلوم است، پنجاه و دو نفر است كه از اين ميان بيست و چهار نفر يا به دست على كشته شده اند و يا او در كشتن آنها شركت داشته است».(1)

صاحب طبقات از على علیه السلام روايت مى كند كه فرمود: «در روز بدر قدرى جنگيدم؛ آن گاه شتابان آمدم تا از حال پيغمبر با خبر شوم. ديدم در سجده است و مى گويد: «يا حى و ياقيوم». به ميدان برگشتم. وقتى بار ديگر به نزدش رفتم «يا حى و يا قيوم» مى گفت برگشتم، مشغول جنگ شدم و مجدداً برگشتم. ديدم كه در همان حال است و همان جمله را مى گويد اين چنين بود كه خداوند، فتح را نصيب او نمود».(2)

ابو جهل در اين جنگ زخم خورده و فرار كرده بود. و با اين كه قريش، مردمان شجاع و دلاورى بودند و در ميان آنها پهلوانان و جنگجويان ورزيده بودند كه مبارز مى طلبيدند، امّا چه شد كه در بدر، از اين پهلوانان نامى، هيچ نام و نشانى نماند، مگر چه كردند و با چه كسى طرف شدند و از چه كسى زخم برداشتند؟ مگر همين ابوجهل نبود كه مى خواست مسلمانان را اسير كند، بلكه مى گفت كه بندگانشان بدون اسلحه، بر مسلمين

ص: 173


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 212.
2- طبقات الكبرى، ج 2، ص 26.

غالب هستند؟ آيا او به اين اندازه از اوضاع جنگ جاهل بود؟ راستى! اگر هريك از پهلوانان قريش مى خواستند با جنگ تن به تن، كه در آن زمان ميان عرب مرسوم بود مبارزه كنند، نبرد چندين روز طول مى كشيد، پس چه شد كه در مدتى كم تر از چهار ساعت كشته شده يا فرار كردند و يا دست بسته اسير مسلمين شدند؟! آيا به جز يارى خداوند و كمك ملائكه، در اثر دعاى پيغمبر و استغاثه مسلمين، عامل ديگرى را مى توان نام برد؟!

قضيه عريش در بدر

عبداللّه بن ابى بكر نقل مى كند كه سعد معاذ به پيغمبر گفت: «براى شما عريشى از چوب خرما به پا مى كنم و شما در آن جا باش. ما سوارى هم حاضر مى گذاريم؛ براى آن كه اگر ما شكست خورديم سوار شوى و به مدينه نزد بقيه مسلمانان برسى؛ زيرا عده اى نيامدند و اگر خيال جنگ مى كردند، مى آمدند آنها دوست تو هستند و در ركابت تو مى جنگند. پيغمبر در حق سعد دعاى خير نمود. آن گاه براى او عريش ساخته شد».(1)

ولى در سيره نبويه است كه: «پيغمبر در حق وى دعا نموده و فرمود: خداوند بهتر از اين مى كند اى سعد! (يعنى ما را يارى مى كند و غنيمت مى دهد)».

آنگاه سيد احمد زينى دحلان نقل مى كند كه: على علیه السلام پرسيد: «شجاع ترين مردم كيست؟ جماعت، خودِ او را معرفى كردند. على گفت: اشجع، ابوبكر است؛ زيرا روز بدر براى پيغمبر عريش ساختيم و گفتيم: چه كسى نزد پيغمبر مى ماند تا نگذارد كسى از مشركين نزديك پيغمبر برسد؟ ابوبكر با پيغمبر ماند. سوگند به خدا هر وقت نزديك مى رفتيم، مى ديديم ابوبكر با شمشيرِ كشيده بالاى سر پيغمبر است؛ كسى نزديك نمى شود مگر آن كه ابوبكر با شمشير به او حمله مى كند».(2)

امّا در تاريخ طبرى است كه: «پيغمبر در عريش بود و سعد بن معاذ بر در عريش

ص: 174


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 440.
2- سيره نبويّه دحلان، ج 10، ص 377.

ايستاده بود و با جمعى از انصار از پيغمبر حفاظت مى نمودند».(1)

بنابر اين، پيغمبر در عريش بود و ابوبكر هم در داخل عريش با شمشير بالاى سر پيغمبر ايستاده بوده و در بيرون عريش، سعد و جمعى از انصار ايستاده بودند. پس نوبت جنگ كردن با كفار هيچ وقت به ابوبكر نمى رسيد. ما نمى گوييم كه اين گونه نقل كردن از على دروغ بستن بر اوست، بلكه معتقديم در جنگ، كشيدن شمشير و حمله كردن به دشمن، علامت شجاعت است، امّا نه در جايى كه انسان محفوظ باشد و دشمن به آن محل دسترسى نداشته باشد. هر چند در آن زمان كه سلطنت با منافقين بود به وسيله پول، احاديثى مى خريدند.

آنچه به نظر مى رسد اين است كه پيغمبر هيچ وقت متحصن و مهياى فرار نشده بود. نمى گوييم كه براى پيغمبر از چوب خرما قُبّه ساخته نشد و يا چادر و خيمه نداشت ولى يقين داريم براى آن كه پيغمبر بنشيند و منتظر فرار باشد، ساخته نشده بود. آن حضرت شجاع تر از اين بود كه در صدد فرار باشد، اين فكر مردمان جَبان و ترسو هيچ گاه در سر پيغمبر نيامده بود. شجاعت پيغمبر واضح تر از آن است كه محتاج به اثبات باشد. آن حضرت در هيچ جنگى فرار نكرد؛ اگر چه اصحابِ با وفاى او فرار كرده و او را تنها گذاشته باشند. پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مرد جنگ است، نه فرار. او شجاع بود، نه جبان.

مسلمانانى كه ذليل و بيچاره بودند در اثر دعاى پيغمبر و تقويت آن حضرت، روحيه آنان بالا رفت و قدرى توانا شدند. در اين صورت اگر مى ديدند كه خود آن حضرت راه فرار را باز كرده و اسب سوارى را آماده نموده است، چگونه به گفته اش اطمينان پيدا مى كردند؟ پس چنان نقلى با عقل و سيره مستمره پيغمبر در غزوات و وعده اى كه خداوند با نص قرآن به مسلمين داده «وَاِذْ يَعِدُكُمْ اللّه اِحْدَى الطّائِفَتَيْنِ اَنَّها لَكُمْ . . .»(2) ناسازگار است؛ زيرا اموال از دست رفته بود و طايفه ديگر هم منحصر به همين قريش بود. پس چگونه مى توان باور كرد كه پيغمبر احتمال غلبه كردن بر كفار را مى داد؟ آيا خداوند، خلف وعده مى نمايد؟

ص: 175


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 449.
2- «[اى رسول ما] بياد آر هنگامى را كه خدا به شما وعده فتح بر يكى از دو طايفه را داد . . .» سوره انفال، آيه 7.

صاحب طبقات به چهار واسطه از على علیه السلام روايت مى كند كه فرمود: «در روز بدر، موقع جنگ ما به پيغمبر پناه مى برديم و شدت و سختى پيغمبر بر مشركين از همه بيش تر بود و احدى از پيغمبر به دشمنان نزديك تر نبود».(1)

اگر پيغمبر در عريش نشسته بود و انصار او را حفاظت مى كردند و ابوبكر با شمشير بالاى سر آن حضرت ايستاده بود، پس اين جمله كه عامل مهم پيروزى، توانايى و اقتدار رئيس لشكر است، دروغ مى باشد كه على علیه السلام در نهج البلاغه فرمود: «كنا اذا احمر البأس اتقينا برسول اللّه فلم يكن احد منا اقرب الى العدو منه؟!»(2) على كه در جوانمردى و شجاعتش سخنى نيست و جبرئيل در وصف او «لا فتى الا على لاسيف الا ذوالفقار» مى خواند، مى گويد: «در مواقع سختى و شدت جنگ به پيغمبر پناه مى برديم و كسى از او به دشمن نزديك تر نبود.

و چون فرمايش حضرت على علیه السلام راست است پس دانسته مى شود كه در مواقع جنگ، پيغمبر پيشاپيش مسلمانان بود، نه پشت سر آنان؛ و نزديك تر از همه به دشمن بود نه آن كه به فرار نزديك باشد.

همچنين صاحب طبقات مى گويد: «عمر گفت كه چون اين آيه نازل شد: «سَيُهْزَمُ

الْجَمْعُ وَيُوَلُّونَ الدُّبُر»(3)، من مى گفتم: كدام جمع فرار مى كنند؟! چون روز بدر شد، ديدم پيغمبر لباس جنگ پوشيده و در حركت و جست و خيز است و مى گويد: «سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَيُوَلُّونَ الدُّبُر» پس دانستم خداوند به زودى كفار را شكست مى دهد».(4)

آيا مى توان گفت كه جست و خيز پيغمبر با لباس جنگ در قبه اى بود كه از چوب خرما ساخته شده بود، آن هم در زير شمشير ابوبكر؟!

طبرى از محمد بن اسحاق نقل مى كند كه: «پيغمبر درباره جنگ با قريش، با انصار مشورت كرد. چون سعد اظهار اطاعت نمود، پيغمبر فرمود: حركت كنيد و بشارت باد

ص: 176


1- طبقات الكبرى، ج 2، ص 23.
2- نهج البلاغه كلمات قصار، شماره 9.
3- «به زودى آن جماعت در جنگ بدر شكست خورده و به جنگ پشت مى كنند»؛ سوره قمر، آيه 45.
4- طبقات الكبرى، ج 2، ص 25.

شما را؛ زيرا خداوند به من وعده «احدى الطائفتين» را داده است. به خدا سوگند قتلگاه كفار را مى بينم! آن گاه پيغمبر از «ذَفران» حركت كرد و به سمت شهرى كه به او «دَبَّه» مى گفتند، سرازير شد. سپس در نزديك بدر منزل كرد».(1)

آيا كسى كه چنين بشارتى را از پيش داده، مهياى فرار مى شود؟ گمان مى كنيم كسانى كه به ابوبكر علاقه داشتند، خواستند تا در جنگ، شَرَف مصاحبتى با پيامبر را براى وى ذكر كنند؛ چنانچه در غار، موقع فرار از مكه بود. آنان خواستند پيغمبر را شخص جبانِ مهياى فرار معرفى نمايند تا ابوبكر از او محافظت و مصاحبت كند.

عجيب تر، ساختن اشجعيّت ابوبكر است؛ جايى كه به گفته آنان پيغمبر در عريش بود و جلو در را سعد معاذ و عده اى از انصار گرفته بودند، ديگر چه هنرى است براى كسى كه در عريش، شمشير به دست گرفته باشد؟ در اين صورت چه كسى مى توانست انصار را كنار زده و خود را به پيغمبر رساند تا ببينيم چگونه گرفتار شمشير ابوبكر مى شود؟!

مشورت پيغمبر با اصحاب و اختلاف نظر درباره جنگ و نقد بعضى از مورخين

اگر كسى در پاره اى از تواريخ به ديده دقت، نظر نمايد، بلكه كتب صحاح و احاديث را مطالعه كند، خواهد ديد كه بعضى از نويسندگان در مقام نقل، به ميل خود و از جهت هوا و هوس تصرفاتى نمودند. ما نام اين گونه كارها را خيانت مى گذاريم. در همين مقام مناسب است كه قصه اى را از طبرى نقل كنيم. او مى گويد كه ابن اسحاق نقل كرد: «وقتى پيغمبر در قسمتى از وادى ذفران منزل نموده بود از حركت قريش خبردار شد. آنگاه با اصحاب مشورت نموده و در باب جنگ با قريش از ايشان نظر خواست. ابوبكر ايستاد و گفت، و خوب سخن گفت. بعد عمر ايستاد و گفت و خوب گفت. سپس مقداد ايستاد و گفت: يا رسول اللّه! به آنجا كه مأمور هستى برو، ما با تو هستيم و به خدا سوگند كه ما به تو گفته «بنواطرايى» را كه به موسى گفتند: تو با خداى خودت برويد و بجنگيد ما اينجا نشسته ايم، را نمى گوييم. به خدا اگر به پايتخت حبشه حمله كنى در ركابت شمشير

ص: 177


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 435.

مى زنيم. آن گاه پيغمبر در حق وى دعاى به خير فرمود».(1)

چرا طبرى، آن گفته خوب ابوبكر و عمر را نقل نمى نمايد؟ اگر خوب بود، چرا آن را مستور مى كند؟

در سيره حلبيه است كه: چون پيغمبر نظريه خواست عمر گفت: اين قريش است با عزّتش، به خدا سوگند از آن وقت كه عزيز شده، ذليل نگرديده است. از آن زمان كه كافر شده، ايمان نياورده است. آنها با تو خواهند جنگيد. پس خود را مى بايست براى جنگ آماده سازى».

مقصود عمر اين بود كه ما براى جنگ آماده نيستيم و طاقت مبارزه با آنان را نداريم؛ به مدينه برگرديم.

همچنين در سيره حلبيه است: «چون پيغمبر فرمود چه مى گوييد، اموال قريش را مى خواهيد يا نفوس آنان و جنگ را؟ گفتند: ما اموال را مى خواهيم؛ چرا به ما نگفتى تا

مهياى جنگ شويم؟ ما به جهت گرفتن مال التجاره آمده ايم و آماده جنگ نيستيم».(2)

آرى! يقيناً سخن مقداد در مقابل سخن خوب ابوبكر و عمر بوده! و از همان كلام مقداد و تأثير آن در پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم، تأثير كلام شيخين در آن حضرت و مقدار خوبى آن دانسته مى شود؛ هرچند مورخى از باب علاقه به آن دو، كلام آنان را نقل نكند و با حسن نظر خود در حق آنان سخن ايشان را نيز خوب و حَسَن بشمارد.

عبداللّه بن مسعود مى گويد: «موقعيتى را از مقداد مشاهده كردم كه دوست مى داشتم به جاى آن كه صاحب دنيا گردم به جاى او باشم. وقتى مقداد آمد و پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را در حال غضب ديد گفت: يا رسول اللّه! بشارت باد تو را! ما به تو آنچه كه بنى اسرائيل به موسى گفتند را نمى گوييم: «اِذْهَبْ اَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا اِنّا ههُنا قاعِدوُنَ(3)؛ قسم به آن كسى كه تو را به پيغمبرى فرستاد، ما با تو هستيم و در كنار تو، تا آن كه خداوند فتح را نصيب تو نمايد!»(4)

ص: 178


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 434.
2- سيره حلبيّه، ج 2، ص 385.
3- سوره مائده، آيه 24.
4- تاريخ طبرى، ج 2، ص 434.

از همين حديث اثر كلام خوب شيخين در پيغمبر خدا دانسته مى شود؛ زيرا آن حضرت پس از سخن آن دو نفر غضب كرده بود و كلام مقداد به حدى در حال پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم اثر نمود كه ابن مسعود آرزو مى كند كه او به جاى مقداد، صاحب آن كلام باشد؛ و آن شأن و منزلت را از تمامى دنيا بهتر مى خواست.

آرى! بى جهت نبود كه پيغمبر، - به همان نقل اول طبرى - درباره مقداد، دعاى خير نمود. پس چرا در حق آن دو نفر اين كار را ننمود و آن دعا را نكرد؟

مسلمانان شركت كننده در جنگ و رسيدن كمك غيبى

جنگجويان مسلمانى كه در جنگ شركت داشتند و - به نقل بعضى، ولو با مخالفت ديگران نامى از آنان برده شده است - در حدود بيست نفر بودند: «مجذر بن زياد - بلال ابو داود - ابو ميسر - على - عمار بن ياسر - عاصم بن ثابت - سالم مولى حذيفه - زبير - حمزه - سعد بن معاذ - حبيب بن يساف - ابودجانه - ثابت بن الجذع - عمرو بن يزيد بن تميم - معاذ و معوذ - سعد بن اربيع - ابواسيد الساعدى - معن بن عدى - عبدالرحمن عوف - ابوبرزة بن دينار معى».

آيا از اين عده، كسى را هم كشته اند يا نه اختلافى يا مردّد است. مثلاً: نوشته اند مردد است كه قاتل ابوالبخترى، يا مجذر بن زياد است و يا ابوميسر و يا ابوداود. ما نام هر سه نفر را نوشتيم. به هر حال ما فرض مى كنيم تمام آن بيست نفر جنگجوى مسلمان، در جنگ شركت كرده و كشنده باشند، امّا قطعاً مراتب شجاعت اين عده مختلف است و در يك مرتبه نبودند و با ثبوت اختلاف در اين مرتبه، در مرتبه اول مى توان نام على، حمزه، زبير و ابودجانه را برد. چنانچه فعاليت هر كدام از اين چهار نفر و شجاعت آنان در غزوات ديگر معلوم است. درهمين جنگ (بدر) كشتن يك يا چند نفر، دليلى قوى برمقدار شجاعت رزمنده مسلمان است.

ص: 179

كوتاه سخن اين كه شكست قريش و اسارت هفتاد نفر از ايشان در عرض چند ساعت و به هم خوردن نظم و قوانين جنگى، كاشف از كمك الهى و تأييد غيبى است. آرى! مشركين با كسانى قوى تر از خود روبرو شده بودند كه كشته و يا اسير مى شدند و يا فرار مى كردند.

سائب بن ابى حبيش مى گفت: «قسم به خدا كسى مرا در بدر اسير نكرد، من با قريش فرار مى كردم كه مردى بلند و سفيد مرا در هوا بست و عبد الرحمن بن عوف آمد و مرا بسته ديد و هرچه فرياد زد كه در عسكر چه كسى اين را اسير كرد، كسى جواب نمى داد. آن گاه عوف مرا نزد پيغمبر برد. او پرسيد: كى تو را اسير كرد؟ چون ميل نداشتم به او خبر دهم، گفتم: او را نمى شناختم. فرمود: او را «ملك كريم» اسير كرده است».

آرى! پهلوانان كفر، با آن كه در مقابل چند نفر پياده برهنه بى اسلحه، مجهز به اسلحه بودند، تاب نياوردند. كاشف قطعى از آن است كه خداوند خواسته بود مسلمين را يارى كند. صدق اللّة العلىّ العظيم: «وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّه بِبَدْرٍ وَاَنْتُمْ اَذِلَّةُ»؛ «و يقيناً خداوند شما را در (جنگ) بدر يارى كرد، با آن كه ناتوان بوديد».(1)

تأثير جنگ بدر در قريش و ضعفا و مسلمين

خبر كشته شدن اشراف قريش را حَيسُمان بن حابس خزاعى به مكه برده و او گفت: «عتبه و شيبه و ابوالحكم بن هشام و زمعه و ابوالبخترى و منبه و نَبيه صفوان كشته شده اند. اميه در حِجر نشسته بود، وقتى ديد او نام اشراف قريش را مى برد، سوگند ياد كرد كه اين مرد ديوانه شده است. و گفت علامتش اين است كه از او بپرسيد صفوان چه شد. پرسيدند. گفت: صفوان در حِجر نشسته است و من جنازه پدر و برادر او را ديدم».(2)

به راستى كه قريش نمى توانست چنين پيش آمدى را باور كند و به طور قطع، حمل بر جنون خبر آورنده نمودند.

ص: 180


1- سوره آل عمران، آيه 123.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 461.

طبرى نقل مى كند كه: «ابولهب در جنگ شركت نكرده و به جاى خود عاص بن هشام بن مغيره را فرستاده بود. (آنان كه از قريش به جنگ نمى رفتند كسى را به جاى خود مى فرستادند) وقتى خبر كشته شدن كفار به قريش رسيد، آنان خوار و ذليل شدند، و ضعفاى از مسلمانان در خود قوّت و عزّتى يافتند. و ابولهب با حال ناتوانى در حالى كه پاى خود را به زمين مى كشيد، آمد و نزديك چادر ابورافع، غلام عباس بن عبدالمطلب نشست. ابو رافع در آن جا نزديك چاه زمزم تير مى تراشيد. ابولهب پشتش به پشت او بود.

در اين حال ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب از راه رسيد. ابولهب او را طلبيد و گفت: اى برادر زاده! به من بگو چه اتفاقى افتاده است؟! ابوسفيان گفت: جنگى نبود و نشد؛ به خدا سوگند! چون روبرو شديم خود را تسليم آنان كرديم، هرچه خواستند، كردند، كشتند و اسير گرفتند. ولى من احدى را ملامت نمى كنم؛ مردمانى را در هوا ديدم كه طاقت مبارزه با آنان نبود. ابو رافع گفت: آنان ملائكه بودند. ابولهب او را با سيلى زد.

ابورافع به ابولهب حمله كرد، ولى چون ضعيف بود، ابولهب او را به زمين كوبيد و مورد ضرب و شتم قرار داد. زوجه عباس بن عبدالمطلب، ام الفضل، با تير چادر به ابولهب حمله كرد و سر او را شكست و گفت: چون آقاى او، عباس، غايب است، تو بر او چيره شدى و او را ضعيف مى شمارى؟ ابولهب، ذليل شده، برخاست و رفت».(1)

از همين قضيه مى توان اندازه تأثير جنگ بدر را در روحيه كفار و مسلمين به دست آورد. ابورافع، غلام عباس است و هيچ وقت توانايى اظهار اسلام را نداشت. جايى كه آقاى او عباس بگويد كه مسلمان بودم و تقيه مى كردم، از غلام او چه توقعى مى توان داشت. پس چه شد كه در حضور قريش و آن جماعت، بالاى سر ابولهب در مسجدالحرام ايستاد، پرده چادر را كنار زد و گفت: آنان ملائكه هستند؟ قطعاً اين توانايى او در اثر فتح پيغمبر بود، و چون ابولهب او را سيلى مى زند، از جا حركت مى كند و با او مرافعه و نزاع مى كند. اگر كسى مختصر آشنايى به وظيفه آقا و بنده داشته باشد، مى داند كه اين اقدام در اثر همان فتح بوده است و لاغير. جايى كه اين فتح به غلام قريش در مكه

ص: 181


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 461 و 462.

آن اندازه اثر ببخشد، حالِ مسلمانان نيرومند در مواطن خودشان معلوم مى شود و مى توان اندازه تأثير اين فتح را در قشون پيغمبر به دست آورد.

همچنين شكست و بدبختى قريش را مى توان تا حدى از همين قصه استنباط كرد.

قريش، پس از قضيه بدر به دو دليل بنا گذاردند تا بر كشته شدگان گريه نكنند: يكى آنكه مورد شماتت مسلمانان نشوند. و ديگر آن كه از دشمنى و كينه آنان نسبت به مسلمين كاسته نگردد.

سه پسر: اسود بن عبد يغوث، زمعه، عقيل و حارث، كشته شده بودند. او پيرمرد نابينايى بود و در اثر گريه نكردن بر فرزندان، بسيار بى طاقت شده بود. شبى صداى گريه و زارى زنى را شنيد، به غلام خود گفت: برو ببين اجازه نوحه گرى داده شده است تا من نيز بر پسرانم گريه كنم و نوحه بخوانم جگرم دارد مى سوزد. غلام رفت و خبر آورد كه اجازه داده نشده است و گفت: چون اين زن شترش گم شده است در فراق آن گريه مى كند. اسود اشعارى گفت كه آخر آن ابيات اين است:

الاقد ساد بعدهم رجال *** ولولا يوم بدر لم يسودوا(1)

حرمت جمع مال پيش از ختم قتال

«ما كانَ لِنَبىٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ اَسْرى حَتّى يُثْخِنَ فِى اْلاَرْضِ تُريدوُنَ عَرَضَ الدُّنيا وَاللّهُ يُريدُ اْلاخِرَةَ وَاللّهُ عَزيزٌ حَكيمٌ * لَوْلا كِتابٌ مِنَ اللّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فيما اَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظيمٌ * فَكُلُوا مِمّا غَنِمْتُمْ حَلالاً طَيِّباً وَاتَّقُوا اللّهَ اِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ»(2)

«هيچ پيغمبرى را روا نباشد كه از اسيران جنگ فِدا گرفته و آنان را رها كند تا خون ناپاكان را در زمين بسيار بريزد، شما [اى اصحاب رسول] متاع فانى ناچيز دنيا را مى خواهيد و خدا براى شما [نعمت جاودانى] آخرت را، و خدا مقتدر و كارش

ص: 182


1- پس از كشتگان بدر رياست قريش به كسانى رسيد كه اگر آنان زنده بودند، اين جماعت به رياست نمى رسيدند.تاريخ طبرى، ج 2، ص 464.
2- سوره انفال، آيه 67 - 69.

همه از روى حكمت است. اگر نبود حكم [ازلى] سابق از امر نافذ خدا، همانا در آنچه [از غنيمت] گرفتيد به شما عذاب سخت رسيده بود. پس اكنون از هر چه غنيمت بيابيد بخوريد حلال و گواراى شما باد ولكن بى طمع به غنايم خداترس و پرهيزكار باشيد كه خدا آمرزنده خطاهاست و مهربان به خلق است».

صاحب سيره حلبيه به نقل از بعضى مى گويد: از اين آيات دانسته مى شود كه جايز است پيغمبران اجتهاد كنند.

ولى آنچه به نظر ما مى رسد، اين است كه از اين آيات دانسته مى شود دست كشيدن از جنگ و صرفنظر كردن از كشتن، بر مردم حرام بود و آنها نمى بايد مشغول جمع مال و گرفتن اسير مى شدند. در بدر پيش از آن كه از كفار، زياد بكشند،اسير مى گرفتند و متاع و غنايم جمع مى نمودند. پس اين عتاب، مربوط به مسلمانان است نه پيغمبر، كه مى فرمايد: «لَوْلا كِتابٌ مِنَ اللّه سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فيما اَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظيمٌ».(1)

مردم، بدون اجازه پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مبادرت به جمع آورى غنيمت نمودند. بنابر اين، مورد عتاب قرار گرفتند. اگر آن كار با اجازه پيغمبر بود آنان هرگز مستحق عذاب نمى شدند؛ زيرا اطاعت از پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم اطاعت از خداست.

گذشته از اين، جهت عتاب مى بايست به پيغمبر باشد، نه به امّت. بلى! اگر پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مشغول گرفتن اسير و يا جمع مال بود و يا به آن كار فرمان مى داد، او نيز گرفتار عتاب مى شد. اصولاً اين امر موجب خطر است؛ زيرا ممكن است كفار از اشتغال مسلمانان و پراكندگى آنان استفاده كرده و ناگهان به طور اجتماع بر آن جمع متفرق حمله كنند. چنانچه همين امر در اُحد موجب شكست مسلمين گرديد. كسانى كه به گشودن باب اجتهاد علاقه دارند، مى خواهند پيغمبر را نيز مانند خود داراى رأى و اجتهاد نمايند؛ در حالى كه اين، خطايى عظيم است. پيغمبر معصوم و از خطاها به دور است و در دين خدا از خود چيزى ندارد: «وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوْى»(2)

ص: 183


1- سوره انفال، آيه 68.
2- سوره نجم، آيه 3.

مشورت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم درباره اسيران

اشاره

عمر مى گويد: «پيغمبرخدا در باره هفتاد اسير با ابو بكر، على و من مشورت نمود. ابوبكر گفت: اين جماعت، خويشان و فاميل هستند و نظر من اين است كه آنان را به مال تبديل كرده و آزادشان كنى؛ زيرا اين فداء فعلاً كمكى است براى ما و چه بسا خود آنان نيز در آينده، به كمك ما در بيايند. پيغمبر فرمود: اى پسر خطاب! تو چه مى گويى؟ گفتم: رأى من اين است كه اجازه دهى من گردن فلان را بزنم و على گردن عقيل را بزند و حمزه گردن برادر خود را تا معلوم شود كفّار در نزد ما ارزشى ندارند. اين جماعت، بزرگان و رؤساى كفار هستند. پس پيغمبر به گفته ابوبكر ميل نمود و بر آن عمل كرد و گفته مرا قبول نكرد».(1)

من نمى دانم با آن كه عمر مى گويد پيغمبر با سه نفر مشورت نمود، چه شد كه رأى على نوشته نشد؟ آيا او نظر نداشت و يا آن كه در مخفى كردن او تعمدى در كار بوده است؟ شايد نظر على علیه السلام همان گرفتن فداء بود، ولى نخواستند بگويند كه پيغمبر به گفته او عمل كرد و خواستند اين فضيلت مخصوص به صاحب غار (ابو بكر) باشد؟!

به هر حال دستور فداءگيرى داده شد. قريش خواستند كسى به دنبال اسير نرود تا مبادا پيغمبر قيمت را بالا ببرد، ولى مطلب بن وداعه سهمى شبانه آمد و چهار هزار درهم داد و پسر خود را آزاد نمود. و پس از اين واقعه، قريش به تدريج مى آمدند و اسيران خود را آزاد مى كردند. بر حسب اختلاف اشخاص و يا ثروت خويشان از هزار درهم تا چهار هزار درهم فداء دريافت مى كردند.

ابوسفيان پسر ابوحنظله به دست على علیه السلام كشته شده بود و عمرو پسر ديگر او را نيز على علیه السلام اسير كرده بود. او براى آزادى پسرش حاضر نشد كه پول بفرستد. گفت: تا هر وقت كه مى خواهند او را نگاه دارند، آنان كه خون پسر مرا ريختند، مال مرا نمى گيرند.

كسانى هم كه مال نداشتند و كسى هم نبود تا براى آنان مال بفرستد و آزادشان كند،اگر به ده نفر از اطفال مسلمانان نوشتن مى آموختند، آزاد مى شدند. (اهل مكه عموماً خط نويس بودند).

ص: 184


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 474 و 475.

لايلدغ المؤمن من جحر مرّتين

واقدى گويد: «ابو عزّه، شاعر جمحى قرشى، از پيغمبر خواست تا او را آزاد كند؛ و گفت: پنج دختر دارم و چيزى ندارم، مرا به آنان ببخش. پيغمبر او را آزاد كرد و او در

مقابل، تعهد نمود كه ديگر عليه پيغمبر شعر نگويد و در جنگ شركت نكند و اقدام ديگرى ننمايد.

امّا او به اغواى صفوان بن اميّه، در جنگ اُحد نيز شركت كرد و در ميان قبايل رفته و با اشعار خود آنان را تهييج نمود. اتفاقاً اين بار هم ابوعزّه اسير شد و گفت: مرا با اكراه بيرون آوردند، دخترانى دارم، بر من منّت گذار. پيغمبر فرمود: چه شد آن قول و عهدى كه داده بودى؟ مؤمن از يك سوراخ دو بار گزيده نمى شود؛ آن گاه فرمان قتل او را داد».(1)

ص: 185


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 500 و 501.

ص: 186

غزوه اُحد

اشاره

• مشورت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و خيانت منافقين

• شكست بعد از پيروزى

• فرار اصحاب به جز على و ابودجانه و . . .

• مجروح شدن پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم

• فرار مسلمانان دليل بر ضعف ايمان بود

• چرا كفار بدون اخذ نتيجه مراجعت نكردند؟ و . . .

• منافقين مى خواهند براى على علیه السلام شريك سازى كنند

• تعيين قاتل پرچمدار مشركين

• تعداد كسانى كه در حمراء الاسد با پيغمبر بودند

ص: 187

ص: 188

«غزوه اُحد» دومين جنگ مهمى است كه ميان پيغمبر و قريش اتفاق افتاده است. «اُحد» نام كوهى است كه در نزديكى مدينه قرار دارد. چون اين جنگ در آن جا واقع شد به نام غزوه احد معروف گرديد. همان گونه كه قبلاً بيان شد، قريش در بدر، اسير و كشته زيادى داده و گريه و سوگوارى را ممنوع نموده بودند تا مبادا از خشم آنان كاسته شود و به شماتت مسلمين مبتلا گردند. بنابر اين، در صدد جبران گذشته برآمدند.

«عكرمه» پسر ابوجهل، «صفوان» پسر اميه و «عبداللّه» پسر ابوربيعه به همراه جمعى از بزرگان قريش، نزد كسانى رفتند كه در قافله تجارى بدر سرمايه داشتند و از آنان تقاضا كردند تا اموال را صرف جنگ آينده نمايند تا شايد جبران گذشته شود. همگى قبول كردند، پس سرمايه جنگ اُحد، همان مال التجاره اى شد كه به جهت خلاصى آن، جنگ بدر اتفاق افتاد.

سرانجام در ماه شوال سالِ بعد، يعنى سال سوم هجرت، جنگ اُحد روى داد. در اين يك سال فاصله بين بدر و اُحد، قريش آرام نبودند و در صدد جمع قتال بودند؛ و همان ابوعزّه، شاعر قرشى، مردم را تحريك مى كرد.

على بن ابراهيم گويد: «قريش با سه هزار سواره و دو هزار پياده به سمت مدينه حركت كردند».(1) ولى شيخ طبرسى عدد مشركين را دو هزار نفر دانسته است».(2)

البته احتمال سه هزار سواره بيش تر است؛ چون قريش در جنگ بدر كه فوراً اتفاق افتاد و براى استخلاص مال آمده بودند در حدود هزار نفر بودند. پس چگونه مى توان

ص: 189


1- تفسير قمى، ج 1، ص 111.
2- اعلام الورى، ص 80.

گفت در جنگ احد كه قريش يك سال با آن سرمايه آماده و حالت خونخواه و فرستادن مبلغ در ميان قبايل، در صدد تهيه لشكر بودند، بيش از دو هزار نفر نبودند؟!

ابن هشام نيز نقل نموده است كه: «قريش سه هزار نفر بودند و دويست اسب داشتند. جمعيت «احابيش»(1)، هم سوگندان با قريش (طايفه بنومصطلق و بنوهون از خزيمه) و هفتاد نفر سوار از اوس با ابوعامر راهب نيز با آنان همراه شده بودند»(2) (شايد مجموع قريش با هم عهدان آنان، حدود پنج هزار نفر بشوند).

مشورت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و خيانت منافقين

محمد بن اسحاق مى گويد: «نظر پيغمبر، مثل نظر عبداللّه بن ابى بود؛ يعنى از مدينه بيرون نروند و اگر دشمن وارد شهر شد با آنان بجنگند و در كوچه ها جنگ تن به تن نمايند و زنان و بچه ها نيز در جنگ شركت كرده و از بالاى بام ها بر سر كفّار سنگ پرتاب كنند.

امّا سدى مى گويد: اصحاب عقيده داشتند كه از شهر بيرون روند. پيغمبر عبداللّه را طلبيد و با او مشورت كرد. نظر عبداللّه نيز اين بود كه بيرون رو. و با آن سگ ها بجنگند».(3)

اين دو نقل هر چند مخالف يكديگر هستند، ولى در تجليل از عبداللّه كه رئيس منافقين است موافق بوده و سعى در تبرئه او دارند. اگر او مثل ساير مسلمانان مى گفت كه

بيرون برويم و با اين سگ ها بجنگيم، پس چرا با سيصد نفر از ميان راه به مدينه برگشت و از يارى پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و جنگ با سگ ها دست برداشت؟ بنابراين، برگشتِ مسلّم او دليل قطعى است بر اين كه نظر او مخالف با خروج از مدينه بوده.

و اما آن نقل ديگر نيز كه مى گويد نظريه عبداللّه توقف در مدينه و جنگ تن به تن

ص: 190


1- «احابيش» جمعى غير عرب بودند كه به اعراب ضميمه شده بودند.
2- سيره نبويّه ابن هشام، ج 3، ص 68 و 69 و 74.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 502 و 503.

بود و پيغمبر هم اين نظر را داشت به نظر درست نمى آيد. و ظاهراً ناقل، موافقت پيغمبر با عبداللّه را به جهت صالح جلوه دادن عبداللّه ساخته است؛ زيرا از يك سو اين امر قطعى است كه شخص قوى نمى گذارد دشمن وارد خانه شود. و از سوى ديگر جنگ بى نظم و تن به تن با شركت زن ها و بچه ها نيز دليلى قوى بر نهايت استيصال و پريشان بودن نيروى مدافع است. پس با توجه به سابقه فتح در بدر و آثار آن در نفوس، وجهى نداشت كه پيغمبر خود را اين قدر ضعيف نمايد و در خانه خود با دشمن بجنگد؛ در حالى كه دشمن از در و ديوار وارد خانه مى شود! چنين جنگى هميشه در مرحله آخر است و جهت ندارد كه شخص شجاعى چون پيغمبر خود را از روى اختيار محصور نمايد. اين نقشه، قطعاً نقشه خائنانه منافقين بود كه مى خواستند پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را مغلوب نمايند. و چه راست گفته است خداوند كه:

«لَقد ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلّبوُا لَكَ اْلاُمُورَ حَتّى جاءَ الْحَقُّ وَظَهَرَ اَمْرُ اللّه وَهُمْ كارِهُونَ»(1)

«همانا پيش از اين [نيز] در صدد فتنه جويى بر آمده و كارها را بر تو وارونه ساختند، تا حقّ آمد و امر خدا آشكار شد، در حالى كه آنان ناخشنود بودند».

پس منافقين در اول امر مى خواستند پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را بيچاره و مستأصل نمايند تا با وارد كردن دشمن به خانه، اختيار امر را از دست مسلمين بيرون ببرند. امّا وقتى آن حضرت، مخالفت كرد و غيرتمندان مسلمان مهياى جنگ و مبارزه شدند، منافقين بيرون آمده و در وسط راه از مسلمانان جدا شدند تا آن كه آنان را ضعيف نمايند. امّا وقتى ديدند كه با اين عمل خائنانه به نتيجه نرسيدند، چنين مجعولاتى را براى تبرئه آنان ساختند هرچند اين احاديث تا قيامت در تواريخ مسلمانان باقى خواهد ماند، ولى با ديده عقل و تفكّر در قرآن، مطلب روشن مى گردد و خيانت عبداللّه بن أبى و منافقين دانسته مى شود.

منافقان زحمت ها كشيده و كارها را زير و روى كردند، ولى به لطف خداوند حق غالب شد. اگر عبداللّه، مؤمن بود، مى بايست از فرمان پيغمبر سرپيچى نمى كرد و بايد در

ص: 191


1- سوره توبه، آيه 48.

ركاب پيغمبر مى ماند و مى جنگيد، نه اين كه جمعى را هم با خود همراه كرده و از ميان راه برگردد و از آن حضرت جدا شود. آيا او با اين عمل خود مى خواست پيغمبر و اسلام را يارى كند؟!

شكست بعد از پيروزى

پس از مراجعت عبداللّه و سيصد نفر از همراهانش، پيغمبر با هفتصد نفر از مسلمانان در احد با كفّار قريش روبرو شدند. آن حضرت عبداللّه بن جبير را با پنجاه نفر

بر كمين گاه شِعب مأمور فرمود تا از هجوم دشمن از آن ناحيه جلوگيرى كنند؛ و فرمود كه:

حتى اگر آنان شكست خوردند و به مكه رسيدند و يا ما شكست خورديم و به مدينه برگشتيم از جاى خود حركت نكنيد.

ابوسفيان نيز خالد بن وليد را با دويست نفر مأمور نموده بود كه در اثناى جنگ از نقطه شعب حمله كرده و مسلمانان را غافلگير نمايند و ناگهان از پشت سر مسلمانان به جنگ درآيند.

جنگ شروع شد. رايَت پيغمبر با على علیه السلام بود و صاحبان پرچم كفار كه از بنى عبدالدار بودند، به تدريج به دست على علیه السلام كشته شدند.

ابو رافع مى گويد: «انصار حمله نمودند و كفّار فرار كردند. خالد بن وليد برگشت و براى بار دوم حمله كرد، در اين هنگام اصحاب عبداللّه بن جبير او را اطاعت نكرده بدون توجه به نهى صريح پيغمبر، براى گرفتن غنيمت از كفارى كه در حال فرار بودند، سنگر را خالى گذارده بودند. خالد بن وليد، عبداللّه را به همراه چند نفر ديگر كه با او باقى مانده بودند و توانايى دفاع نداشتند، كُشت و از پشت سر مسلمانان حمله كرد. مسلمانان كه نظم خود را از دست داده بودند و دنبال غنيمت و جمع آورى اموال بودند، ناگهان غافلگير شده و خالد را با دويست نفر شمشير زن در پشت سر خود ديدند. از طرفى كفّار فرارى كه متوجه حمله خالد به مسلمانان شدند، با روحيه مضاعف برگشتند».(1)

ص: 192


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 509 و 510.

مسلمانان كه از دو طرف گرفتار كفار شده بودند، در مقابل آنان توان ايستادگى نداشتند همه فرار كردند و پيغمبر خدا را تنها گذاشتند. آنها رفتند و به جز نجات خود همّت و مقصدى نداشتند.

«اِذْ تُصْعِدُونَ وَلا تَلْوُونَ على اَحَدٍ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فى اُخْريكُمْ فَاَثابَكُمْ غَمّاً بِغَمٍّ لَكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى ما فاتَكُمْ وَلا ما اَصابَكُم وَاللّهُ خبيرٌ بِما تَعْمَلونَ»(1)

«به ياد آريد هنگامى كه روى به هزيمت گذاشته و چنان با وحشت مى گريختيد كه توجه به احدى نداشتيد تا آن جا كه پيغمبر هم كه شما را به يارى ديگران در صف كارزار مى خواند توجه نكرديد تا به پاداش اين بى ثباتى غمى بر غم شما افزود، تا از اين پس ثبات ورزيد و براى از دست رفتن چيزى يا اصائه رنج و المى اندوهناك نشويد، خدا به هرچه كنيد آگاه خواهد بود».

آرى! فرار كردند و دور شدند و به سخنان پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم كه در آخر جميعت بود و مردم را به سمت خود مى خواند، اصلاً التفات و توجهى نداشتند. آنها فرار كردند پس از آن كه از كفّار كشته و غالب شده بودند و چيزى نمانده بود كه هند، مادر معاويه، اسير شود، ولى چون صبر و تقوا را از دست داده و از اطاعت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دست برداشتند و اختلاف كلمه در ميانشان پديد آمد، اين مصايب و گرفتارى پيش آمد:

«وَلَقَدْ صَدَقَكُمْ اللّه ُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتَّى إِذَا فَشِلْتُمْ وَتَنَازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ وَعَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ مَا أَرَاكُمْ مَا تُحِبُّونَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الدُّنْيَا وَمِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الاْخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيَكُمْ وَلَقَدْ عَفَا عَنْكُمْ وَاللّه ُ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ»(2)

«و به حقيقت صدق وعده خدا را - كه شما را بر دشمنان غالب گرداند - كافران آن گاه دريافتند كه غلبه كرديد و به فرمان خدا كافران را به خاك هلاك افكنديد وهميشه بر دشمن غالب بوديد تا وقتى كه در كار جنگ [احد] سستى كرده و اختلاف انگيخته و نافرمانى حكم پيغمبر نموديد، پس از آن كه هر چه آرزوى شما

ص: 193


1- سوره آل عمران، آيه 153.
2- سوره آل عمران، آيه 152.

بود [از فتح و غلبه بر كفار و غنيمت بردن] به آن رسيديد منتها برخى براى دنيا و برخى براى آخرت مى كوشيديد و سپس از پيشرفت و غلبه شما را بازداشت تا شما را بيازمايد، و خدا از تقصير شما درگذشت كه خدا با اهل ايمان با عنايت و رحمت است».

البته مسلمانان غيور كه به وعده خداوند اطمينان داشته و دوستدار آخرت و بهشت بودند، از كشته شدن باكى نداشتند. چون با مراجعت كفار و شكست مسلمانان مصادف شدند با آن كه نظم جنگى شان از ميان رفته بود، هر كدام در گوشه اى مشغول جنگ شدند.

فرار اصحاب به جز على و ابودجانه و تنها گذاردن پيغمبر و شهيد شدن جمعى از ارادتمندان

محمد بن اسحاق مى گويد: «انس بن نضر به جايى رسيد، ديد كه جماعتى از مهاجرين (كه طلحه و عمر در ميان آنان بودند) نشسته و اسلحه را بر زمين گذارده اند. انس گفت: چرا نشسته ايد؟ گفتند: رسول خدا كشته شد. انس بن نضر گفت: زندگى پس از وى چه فايده دارد. برخيزيد و به جهت آنچه محمد به جهت آن كشته شد، كشته شويد! انس خود رفت و جنگ كرد تا كشته شد».(1)

آرى! شايعه كشته شدن پيغمبر نيز بهانه به دست فراريان داد و اين دروغ را دليل فرار خود قرار دادند. حال گيريم كه پيغمبر كشته شد آيا خداى پيغمبر نيز كشته شده بود؟! آيا با كشته شدن محمّد صلی الله علیه و آله وسلم، دين او باطل گرديده و اين امر موجب ارتداد مردم و زمين گذاردن اسلحه مى شود؟!

«وَما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ . . .»(2)

ص: 194


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 517.
2- سوره آل عمران، آيه 144.

«و محمّد صلی الله علیه و آله وسلم نيست مگر پيغمبرى از طرف خدا كه پيش از او نيز پيغمبرانى بودند و از اين جهان درگذشتند، اگر او به مرگ يا شهادت درگذشت باز شما به دين جاهليت خود رجوع خواهيد كرد؟ . . .»

حدود هفتاد نفر از بزرگان صحابه كه طالب آخرت بودند، شهيد شدند و طالبين دنيا هم فرار كردند. چند نفر هم ماندند و فرار نكردند. كه به طور مسلّم على ابى طالب علیه السلام و ابو دجانه فرار نكردند.

در حديث معتبرى آمده است كه پيغمبر به على علیه السلام و ابو دجانه اذن داد تا بروند و او را تنها گذارند، ولى آن دو مرد، دست از آن حضرت بر نداشتند و ننگ فرار را بر خود تحميل نكردند. وقتى كفار متوجه هزيمت مسلمانان و تنها ماندن پيغمبر شدند، در مقام جبران گذشته، با خيال آرام در صدد از بين بردن رسول خدا بر آمدند و دسته دسته يكى بعد از ديگرى يورش مى آوردند، ولى در مقابل خود على علیه السلام را مى ديدند و پس از متحمل شدن لطماتى بر مى گشتند؛ آن گاه دسته اى ديگر حمله مى كردند.

ابورافع مى گويد: پس از آن كه على علیه السلام علمداران قريش را كشت، پيغمبر جمعى از مشركين را ديد و به على علیه السلام فرمود: بر اين جمع حمله كن! على علیه السلام حمله نمود و آن جمع را متفرق كرد و از آن گروه عمرو بن عبداللّه را كشت. رسول خدا مجدداً دسته ديگرى را ديد و فرمان حمله به على علیه السلام داد. على علیه السلام بر آن جمع نيز حمله نموده و آنان را متفرق كرد و از آن عده نيز شيبة بن مالك عامرى كشته شد. جبرئيل گفت: اى رسول خدا! اين عمل، مواسات از على است. پيغمبر فرمود: او از من و من از او هستم. جبرئيل گفت: و من از هر دوى شما مى باشم. و آوازى شنيدند كه مى گفت: «لاسيف الاّ ذوالفقار و لا فتى الاّ على(1)؛ شمشيرى نيست مگر ذوالفقار و جوانمردى نيست مگر على علیه السلام ».

ابن هشام مى گويد: بعضى از اهل علم، از ابن ابى نجيح روايت نمودند كه: منادى درروز احد ندا داد: «لاسيف الا ذوالفقار ولافتى الا على»(2)

ص: 195


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 514.
2- سيره نبويّه ابن هشام، ج 3، ص 112.

ذوالفقار، شمشير پيغمبر بود كه در جنگ بدر از منبة بن حجاج به آن حضرت رسيد و ايشان نيز آن را در جنگ احد به على علیه السلام داد.

مجروح شدن پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم

كفار از شكست ناگهانى مسلمانان و فتح آنى خود آنچه را كه مى خواستند و مى بايست بخواهند دست يافتن بر پيغمبر بود كه براى رسيدن به اين هدف مى بايست همگى دور هم جمع مى شدند تا بتوانند به پيغمبر حمله كنند؛ نه اين كه متفرق شوند و هر جمعى پى مقصد خود رود. امّا اين گونه نشد، چرا كه نه تنها مسلمانان نظم خود را از دست داده بودند، بلكه كفار هم پس از غلبه بر مسلمانان نتوانستند حفظ نظم و انضباط نمايند و موفق نشدند تا پى هدف خويش بروند.

البته مى توان گفت كه سالم ماندن پيامبر با فرار اصحاب، و ثبات و استقامت يك يا دو نفر از فدائيان او چون على علیه السلام و ابودجانه، و خبر يافتن كفار و آمدن و حمله كردن و فرار نمودن آنان، خود يكى از آيات صدق پيامبر است.

آرى! خداوند مى خواست پيغمبر زنده بماند و دين حق را غالب كند. اين بود كه او را حفظ نمود «واللّه يعصمك من الناس»

مسلمانان فرارى كه از زنده بودن پيغمبر و محل استقرار او با خبر شدند، درصدد جبران بر آمدند و كم كم خود را به آن حضرت رساندند. محمد بن اسحاق مى گويد: «بعد از شايعه كشته شدن پيامبر و فرار مسلمين، اول كسى كه پيغمبر را شناخت، كعب بن مالك بود. او گفت: از چشمان پيغمبر كه از زير مغفر(1) مى درخشيد، او را شناختم و سعى كردم تا با آواز بلند خود، مسلمانان را با خبر سازم و بشارت دهم كه پيغمبر خدا زنده است، ولى آن سرور اشاره فرمود: ساكت باش».(2)ابان بن عثمان كه از اصحاب امام جعفر صادق علیه السلام است مى گويد: «صباح بن سيابه از

ص: 196


1- كلاه خود.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 518.

امام صادق علیه السلام سؤال نمود: چنانچه مشهور است آيا دندان پيغمبر شكسته شد؟ فرمود: نه به خدا سوگند! او از دنيا نرفت مگر آنكه دندان هاى او سالم بود، ولى صورت آن سرور مجروح شده بود.

بعد سؤال كرد: چنان معروف است كه پيغمبر به غارى كه در اُحد است، پناه برد؟ فرمود: او از جاى خود حركت نكرد. آنها به پيغمبر گفتند كه چرا نفرين نمى كنى؟ فرمود خداوندا! قوم نادان مرا هدايت كن».(1)

همچنين امام باقر علیه السلام مى فرمايد: «پيغمبر با دندان سالم از دنيا رفت، امّا به صورت آن سرور ضربتى وارد آمده و مجروح شده بود كه على علیه السلام را فرستاد آب آورد و صورتش را شست».(2)

«ابن اثير» پس از نقل كشته شدن پرچم داران مشركين به دست تواناى على علیه السلام و دفاع آن حضرت از پيغمبر و كشتن و تار و مار كردن دسته هايى كه به پيغمبر حمله مى كردند و متفرق كردن آن جمع و . . . مى گويد: «و چون پيغمبر مجروح شد، على علیه السلام از چاه «مهراس» براى شستن پيغمبر با سپر خود آب مى آورد. امّا خون قطع نمى شد. وقتى فاطمه عليهاالسلام آمد و پيغمبر را ديد، مى بوسيد و گريه مى كرد. آن گاه حصيرى را سوزانيد و از خاكستر آن سوخته بر زخم گذارد، خون قطع شد. جمعى از مسلمانان فرارى تا «اعوص» فرار كرده و سه روز در آن جا ماندند؛ عثمان نيز در ميان آن جمع بود و چون خدمت پيغمبر آمدند آن سرور كلامى را فرمود كه حاصل آن اين است: به جاى خيلى دور فرار كرديد. ظاهراً اعوص، دورتر از مدينه بود. بنابر اين، فرارى ها از مدينه هم گذشته بودند.

و سه روز آن جا پناه گرفتند.

ابان بن عثمان مى گويد: ابوسفيان آمد و فرياد كرد: آيا پسر ابوكبشه (مقصود او پيغمبر خدا بود) زنده است؟ و ادامه داد: مى دانيم كه على بن ابى طالب زنده است. على علیه السلام فرمود: آرى زنده است و سخنان تو را مى شنود. ابوسفيان گفت: ابن قميئه

ص: 197


1- اعلام الورى، ص 83.
2- بحارالانوار، ج 20، ص 74، ح 12.

مدعى بود كه محمد را كشته است، ولى تو راستگوتر از او هستى. بعضى از كشتگان شما مثله شده اند، من نه امر كردم و نه نهى. سال ديگر ميعاد ما در بَدر باشد. على علیه السلام از جانب پيغمبر قبول فرمود (امّا محمّد بن اسحاق اين گفتگو را به عمر نسبت داده است).(1)

كشته شدن «ابى بن خلف قرشى» از غرايب اتفاقات در جنگ است كه به قصد كشتن پيغمبر آمده بود و آن حضرت به وسيله «حربه» گردن او را خراشيد. او ناله مى كرد

و مى گفت: محمد مرا كشت، چون به من گفته بود كه تو را مى كشم. اگر اين ضربت را بر ربيعه و مضر (دو طايفه بزرگى بودند از عرب) وارد مى ساخت، تمام مى مردند. او بيش از يك روز زنده نماند، - لعنة اللّه عليه - .

فرار مسلمانان دليل بر ضعف ايمان بود

آرى! مسلمانان صحنه نبرد را ترك كرده و گريختند. عده اى از غيرتمندان و متدينين تا آخرين نفس جنگيده و كشته شدند. در اين جنگ، حمزه سيد الشهدا شهيد و مثله شد.

بعضى از آنان كه فرار كرده بودند، در صدد بودند به وسيله سر دسته منافقين، عبداللّه پسر ابى، با ابوسفيان پيمان صلح و يا متاركه جنگ منعقد سازند. و عده اى ديگر در مقام ارتداد و رجوع به كفر بر آمده و عذر خود را چنين مى آوردند كه پيغمبر كشته شده است پس بايد به دين خود برگرديم. از آيه شريفه «اَفَاِنْ ماتَ اَوْ قُتِلَ اْنْقَلَبْتُمْ عَلى اَعْقابِكُمْ»(2) كه در مقام ملامت و توبيخ فرارى هاست، دانسته مى شود كه آنها مى گفتند: محمد كشته شد، پس دين او باطل است. خداى مى فرمايد: محمد چون ديگر پيغمبران است كه پيش از او بوده و از اين جهان رفتند، آيا اگر او كشته شود و يا بميرد، شماها پشت به دين مى كنيد و بر مى گرديد؟ زيان اين كار عايد خودِ مرتد بوده و ضررى به خداوند نمى رسد.

ص: 198


1- الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 154 - 160.
2- سوره آل عمران، آيه 144.

از مكالمه انس كه طبرى از محمد بن اسحاق نقل نمود نيز اين مطلب دانسته مى شود كه مى گويد: «انس به جايى رسيد كه جماعتى از مهاجرين نشسته بودند، در ميان آن جمع طلحه و عمر نيز حضور داشتند؛ در حالى كه اسلحه را بر زمين گذارده بودند، انس گفت: چرا نشستيد؟ گفتند: محمد كشته شده. انس بن نضر گفت: زندگى پس از وى چه فايده دارد؟ برخيزيد و براى آنچه رسول خدا به خاطر آن كشته شد، كشته شويد. آن جمع با انس موافقت نكردند، ولى انس خود رفت و از گفته آن جمع، نزد خداوند بيزارى جست و جنگيد تا كشته شد».(1)

ما از اين جواب مهاجرين فرارى بسيار در حيرتيم؛ زيرا از كجا مى دانستند كه پيغمبر كشته شده؟ آنان كه پيغمبر را رها كرده و پى غنيمت رفته بودند و وقتى هم كه ديدند كفار هجوم آورده اند، فرار كردند. اين جمع نه با پيغمبر بودند و نه از آن حضرت خبر داشتند.

و به نص قرآن كريم هرچه پيغمبر آنان را صدا مى زد و به طرف خود مى خواند، توجه و اعتنايى نمى كردند. آنها يا دنبال مال بودند و يا به چيزى جز فرار فكر نمى كردند. پس از كجا دانستند كه پيغمبر كشته شده است؟! فرض كنيم يكى از كفار (ابن قميئه) مدعى شد كه محمّد صلی الله علیه و آله وسلم را كشته است، آنان چگونه زود باور كرده و به اين خبر فاسق ترتيب اثر دادند و بدون تحقيق به جنگ پشت كرده و به جاى دور پناه بردند؟!

گمان ما اين است كه بعضى از فراريها براى عذر فرار خود، بافتند كه محمّد كشته شده و يا به غار پناه برده است؛ و اين را بهانه عمل غير صحيح خود قرار دادند. وليكن واضح است كه لازمه چنين امرى مخفى شدن آن سرور است. لذا امام علیه السلام اين خبر را تكذيب كرد و فرمود: «در جاى خود پا برجا بود و حركت نكرد».

و ديگر اين كه ما شُبهه را قوى تر مى نماييم و مى گوييم: وقتى كه ديدند خود محمّد صلی الله علیه و آله وسلم كشته شد، براى چه فرار كردند، مگر مسلك و مرام او بسته به حيات و يا سلطنت او بود كه چون شكست خورَد و يا كشته شود، دين او نيز از اعتبار ساقط گردد؟!

الحق گفته آن شهيد راه خدا انس بن نضر، بسيار قابل توجه و صحيح بود و دعوت او

ص: 199


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 517.

به معروف و حق بود. لذا - بنابر نقل طبرى - گفت: خدايا! من از گفته اين جماعت بيزار هستم، ولى آنان متابعت نكردند و با عذر بدتر از گناه(محمد كشته شد) از جنگ خوددارى نموده، بلكه آن را مصحّح فرار خود دانستند.

ابان بن عثمان از حضرت صادق علیه السلام چنين روايت مى كند:

«چون مردم فرار كردند، پيغمبر به شدت غضب نمود و در آن حال از پيشانى و صورت آن سرور، عرق چون لؤلؤ سرازير مى شد. آن حضرت نگاه كرد و ديد على در پهلوى او است. فرمود: تو چرا ماندى و به قريش ملحق نشدى؟ على گويد: يا رسول اللّه! آيا بعد از اسلام، كافر شوم؟ من به شما اقتدا مى كنم. فرمود: پس جلو اين دسته از كفار را بگير. هر كس از آنان رسيد، به شمشير على گرفتار شد. جبرئيل فرمود: اين است مواسات. و پيغمبر فرمود او از من و من از اويم. جبرئيل گفت: و من هم از هر دوى شما هستم».(1)

آيا به نظر شما همراهى و يارى على علیه السلام و جدا نگشتن او از پيغمبر و كشتن دشمنان آن حضرت در نزد خدا، افضل است، يا مصاحبت با پيغمبر در غار؟

چرا كفار بدون اخذ نتيجه مراجعت نكردند؟ و چرا پيغمبر فردا با جمعى از مدينه بيرون آمد؟

دانستيم كه مسلمانان در اثر غفلت عده اى، شكست را پذيرا شدند؛ و اين در حالى بود كه تا قلّه پيروزى، چند قدم بيش تر فاصله نداشتند.

آنها كه از حمله ناگهانى قريش به فرماندهى خالد بن وليد آرايش و نظم خود را از دست داده و از طرفى ديگر كشته شدن پيامبر را بهانه قرار داده بودند، براى نجات جان خويش ميدان جنگ را رها كرده و در كوه و دشت پراكنده شدند. كفار قريش سر مست از پيروزى اى كه نافرمانى و دنياطلبى عده اى مسلمانان به آنان هديه كرده بود، حملات ناهماهنگى را آغاز كردند كه هدفى جز كشتن پيامبر و تصرف و غارت شهر مدينه نداشتند، امّا با شجاعت و دلاورى مردان بزرگى چون على علیه السلام و ابو دجانه خواب

ص: 200


1- اعلام الورى، ص 81؛ كافى، ج 8، ص 110، ح 90.

آشفته شان تعبير نگرديد.

كفار قريش بعد از تعقيب مسلمانانِ فرارى، دست به وحشيانه ترين اقدام جنگى زدند؛ يعنى برخى از شهداى مسلمان، از جمله حمزه سيد الشهدا را مثله كردند. چنين عمل وحشيانه اى در نفس خود مذموم و مطرود جامعه انسانى است، امّا آنچه بر زشتى چنان عملى مى افزايد اين است كه كسانى دست به ارتكاب آن زدند كه خود را از اشراف و بزرگان مكه مى دانستند.

پس از آن كه معلوم شد كشته شدن پيامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم شايعه اى بيش نبوده است، رفته رفته مسلمانان به آن حضرت پيوسته و كفار نيز احد را ترك كردند، امّا در لحظه آخر، ابو سفيان، ديدار نهايى و تعيين كننده جنگ را به يك سال ديگر در محل بدر، موكول كرد.

در اين مقال آنچه كه در پى كشف آن هستيم، اين است كه:

اولاً، اگر هدف مشركين دست يافتن به پيغمبر بود، چرا كار را به سرانجام نرسانده و تنها به مثله كردن اجساد مسلمانان بسنده كردند؟

ثانيا، آيا كفار هم كشته شدن پيغمبر را باور كرده بودند؟ اگر اين گونه بود پس چرا از ابن قميئه نخواسته بودند تا جنازه آن حضرت را به ايشان نشان دهد؟

ثالثا، چرا لشكر كفار به مدينه حمله نكردند تا كار را يكسره كرده و براى هميشه از فكر مسلمين آسوده گردند؟

و رابعا، چرا رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم به همراه ياران مجروح و خسته خود به تعقيب كفار قريش پرداخت؟

ابوسفيان با ياران خود از احد رفت و پيغمبر به سراغ شهدا آمد و آنان را دفن نمود و به همراه يارانش به مدينه برگشت. ولى فرداى همان روز با عده اى از شهر بيرون آمد و به تعقيب مشركين پرداخت.

صاحب سيره حلبيه و سيره نبويّه نقل مى كند: «پرچم را به على داد و او را پيشاپيش روانه نمود. ابوسفيان نيز در منزل «روحاء» در فكر مراجعت به مدينه بود و مى گفت كه:

ص: 201

ما شجاعان و دلاوران مسلمين را كشتيم، چرا برنگرديم و كار را يكسره نكنيم؟ قريش به معبد خزاعى برخوردند كه از طرف مدينه مى آمد. ابو سفيان پرسيد: از مدينه چه خبر دارى؟

معبد گفت: «به خدا، محمّد با اصحابش را ديدم كه مى آمدند و آنان هم كه در روز احد نبودند به او ملحق شدند و على نيز در مقدمه آن جيش است. ابوسفيان [با شنيدن اين خبر] از مراجعت به مدينه منصرف شد. معبد از قوم خزاعه بود و خزاعه هم دوستدار پيغمبر بودند. بدين گونه آن خبر، قريش را ترساند و برگشتند.

آرى! فرداى آن روز پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم اگر چه مى توانست در مدينه با جمع قوى ترى حركت كند يا در مدينه متحصن شود - چنانچه پس از مدّت ها چنين كرد كه در قضيّه جنگ احزاب به آن اشاره خواهد شد - تا «حمراءالاسد» آمد و در آن جا با كسانى كه روز قبل، ابوسفيان را در روحاء ديده بودند روبرو شد كه ابوسفيان به آنان وعده داده بود: اگر محمّد را از آمدن ما بترسانيد، در مقابل ده بارِ شتر خرما و كشمش به شما خواهم داد.

با نگاهى به قرآن مى توان به روشنى پاسخ پرسش هاى فوق الذكر را از سخنان خداوند دريافت كرد.

«سَنُلْقى فى قُلُوبِ الَّذينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ بِما اَشْرَكُوا بِاللّهِ مالَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ مَأْويهُمُ النّارُ وَ بِئْسَ مَثْوَى الظّالِمينَ * وَلَقَدْ صَدَقَكُمُ اللّهُ وَعْدَهُ اِذْتَحُسّونَهُمْ بِاِذْنِهِ حَتّى اِذا فَشِلْتُمْ وَتَنازَعْتُمْ فِى اْلاَمْرِ وَعَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما اَريكُمْ ما تُحِبُّونَ مِنْكُمْ مَنْ يُريدُ الدُّنيا وَمِنْكُمْ مَنْ يُريدُ الاْخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيكُمْ وَلَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَاللّهُ ذُوفَضْلٍ عَلىَ الْمُؤْمِنينَ * اِذْ تُصْعِدُونَ وَلا تَلْوُونَ عَلى اَحَدٍ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فى اُخْريكُمْ فَاَثابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى ما فاتَكُمْ وَلا ما اَصابَكُمْ وَاللّهُ خَبيرٌ بِما تَعْمَلُونَ»(1)

«به زودى در دل هاى كسانى كه كفر ورزيده اند بيم خواهيم افكند؛ زيرا چيزى را با خدا شريك گردانيده اند كه بر [حقانيت] آن، [خدا ]دليل نازل نكرده است. و جايگاهشان آتش است. و جايگاه ستمگران چه بد است. و [در نبرد احد] قطعا

ص: 202


1- سوره آل عمران، آيه 151 - 153.

خدا وعده خود را با شما راست گردانيد: آنگاه كه به فرمان او، آنان را مى كشتيد، تا آن كه سست شديد و در كار [جنگ و بر سر تقسيم غنايم] با يكديگر به نزاع پرداختيد، و پس از آن كه آنچه را دوست داشتيد [يعنى غنايم را] به شما نشان داد، نافرمانى نموديد. برخى از شما دنيا را و برخى از شما آخرت را مى خواهد. سپس براى آن كه شما را بيازمايد، از [تعقيب] آنان منصرفتان كرد و از شما در گذشت، و خدا نسبت به مؤمنان، با تفضّل است. [ياد كنيد ]هنگامى را كه در حال گريز [از كوه] بالا مى رفتيد و به هيچ كس توجه نمى كرديد؛ و پيامبر، شما را از پشت سرتان فرا مى خواند. پس [خداوند] به سزاى [اين بى انضباطى] غمى بر غمتان [افزود] تا سرانجام بر آنچه از كف داده ايد و براى آنچه به شما رسيده است اندوهگين نشود، و خداوند از آنچه مى كنيد آگاه است».

اگر به آيات وارده در شرح غزوه احد درست دقت كنيم، معلوم مى شود كه خداوند وعده داده بود تا در قلب كفار، ترس بيفكند و به وعده خود هم وفا كرد؛ زيرا مسلمانان در اول جنگ، كفار را به اذن خدا مى كشتند و شكست را نصيب آنها مى نمودند، امّا وقتى كه آنها اختلاف كرده و عده اى سنگر را خالى گذاردند و به غارت اموال پرداختند، با آنكه صدق وعده الهى معلوم شده بود، خداوند آنان را به خودشان واگذار نمود و ايشان به درد و الم مبتلا شدند. بنابر اين فرار كردند و غم پشت سر غم به آنان روى آور شد كه كيفر مخالفت ايشان بود.

آرى! مغلوبيت كفار، در اثر القاى رعب و خوفى بود كه از ناحيه خداوند در قلوب آنان جاى گرفته بود. و خداوند خواست تا دين حق را ظاهر سازد، امّا چون آنها مخالف رأى خداوند و امر پيغمبر عمل كرده و به وسوسه جمع آورى غنيمت، سنگر را رها كردند، كفار قريش بر ايشان پيروز شدند.

مسلمانان پس از چنان عقوبتى، مشمول عفو پروردگار گرديدند و با يارى و امداد الهى، كفار مجدداً فرار را بر قرار ترجيح دادند.

آرى! كفار ترسيدند كه همين اندازه از فتح و ظفرى كه در اثر غفلت عده اى از

ص: 203

مسلمانان به دست آورده بودند نيز از ميان برود؛ يعنى، مجدداً مسلمانان جمع شوند و پيغمبر مهياى حمله گردد.

در پاسخ به آخرين سؤال مى توان گفت كه بنابر نقلى حركت پيغمبر در فرداى آن روز با عده اى از مجروحين احد به امر خداوند و وحى آسمانى بوده است. همچنين مى توان گفت پيش بينى هم مى شد كه قريش در ميان راه از اين كه كار جنگ را يكسره نكرده اند، پشيمان شوند و مجدداً در صدد مراجعت گردند؛ چنانچه همين نحو هم شد و با خود گفتگو مى كردند كه براى چه برگشتيم، بى آن كه محمّد را كشته باشيم؟ چرا شهر مدينه را متصرف نشديم، با آن كه قشون مسلمانان يا كشته و يا فرارى شده بودند؟ ولى در همين موقع، مطلع شدند كه پيغمبر دنبال آنان مى آيد؛ بنابر اين ترسيدند و يارى الهى هم شامل مسلمين شد، كفار فوراً حركت كرده و به سوى مكه مراجعت نمودند. حتى به نعيم بن مسعود اشجعى كه به سمت مدينه مى رفت، وعده ده بارِ كشمش و خرما دادند تا مسلمانان را بترساند و پيغمبر را وادار به مراجعت نمايد، وقتى پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم خبر مراجعت قريش به مكه را شنيد فرمود:

«حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَكيْلُ * فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّهِ وَفَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَاتَّبَعُوا رِضْوانَ اللّهِ وَاللّهُ ذُوفَضْلٍ عَظيمٍ»(1)

«خدا ما را بس است و نيكو كارگزار و پشتيبانى است. پس با نعمت و فزونى و بخششى از خدا [از ميدان جنگ] بازگشتند در حالى كه هيچ بدى و گزندى به ايشان نرسيد و خشنودى خدا را پيروى كردند و خداوند فزونى و بخشش بزرگ است».

وقتى مسلّم شد كه ابوسفيان و قريش به مكه رفتند، پيغمبر به مدينه مراجعت فرمود. پس اين فتح، مخصوص به همان مجروحين شد كه بنابر نقلى هفتاد نفر بودند. امّا افراد سالم، كه مى توان گفت فرارى ها بودند، بى بهره بودند. و دانسته شد كه عامل فتح و پيروزى، يارى خداوند بوده وگرنه آن مسلمانان توان چنان كارى را نداشتند.

ص: 204


1- سوره آل عمران، آيه 173 و 174.

منافقين مى خواهند براى على علیه السلام شريك سازى كنند

ابن اسحاق مى گويد: «چون پيغمبر از احد برگشت، شمشير خود را به فاطمه داد و گفت: اى دخترم! خون را از اين شمشير بشوى! امروز به راستى خدمت كرد، نه خيانت. على نيز شمشير خود را داد و گفت: اين را نيز بشوى! به خدا سوگند به راستى خدمت كرد. پيغمبر فرمود: اگر تو به راستى جنگ كردى، سهل بن حنيف و ابودجانه نيز به راستى جنگ كردند».(1)

ما از جهاتى در صحت اين نقل تأمل داريم:

1 - پيغمبر در احد با شمشير جنگ نكرد تا شمشير آن حضرت خونين شود و خيانت نكرده باشد. بلى! بنابر بعضى از روايات، تيراندازى نمود. اگر پيغمبر با شمشير

جنگيده باشد چگونه مقتولين و مجروحين او ثبت نشده اند. درباره ابى خلف هم فقط مى گويند كه در اثر حربه، به گردن او خراش آمد. اگر آن حربه شمشير باشد، در اين صورت موجب خونين شدن او نمى شود؛ حتى مختصر كلامى ثبت نشده است كه پيغمبر با شمشير مبارزه تن به تن كرده باشد تا كسى را مجروح كرده يا كشته باشد. قطعى است اگر پيامبر مبارزه اى كرده باشد اين مبارزه مى بايست آن موقع باشد كه اصحاب كِبار فرار كرده بودند. و حال آن كه در آن موقع نيز - بنابر نقل مورخين، چنانچه از پيش اشاره شد - هر دسته كه حمله مى كردند على علیه السلام جلو مى رفت و آنان را متفرق و فرارى مى ساخت، پس نوبت به پيغمبر نمى رسيد.

2 - شهامت و شجاعت على و فداكارى او در جنگ احد از مسلّمات است و گفتن «لاسيف الاذوالفقار ولافتى الاعلى» در تواريخ ضبط است و نمى توان گفت قطعا به جز او و ابودجانه كسى فرار نكرد.

3 - گفته على علیه السلام به فاطمه عليهاالسلام كه اين شمشير به راستى خدمت كرد، جمله اى است كه بر پيغمبر منت گذارده و گوشه و تعريضى داشته باشد. روى اين حساب اين سخن با خُلق عظيمى كه در پيغمبر و على علیه السلام وجود دارد، مناسب نيست.

ص: 205


1- سيره نبويه ابن هشام، ج 3، ص 111.

4 - اگر چه از اين نقل دانسته مى شود كه تمامى صحابه به جز آن دو نفر، درست جنگ نكرده و فرار نمودند، ولى از بديهات است كه ابودجانه و سهل به پايه شجاعت على علیه السلام نمى رسيدند. آرى! نه شجاعت او را داشتند و نه به اندازه على علیه السلام دلسوزى و فداكارى مى كردند. على علیه السلام قطع نظر از سبقت به اسلام و مراتب ايمانش از لحاظ فاميلى و خويشاوندى و دامادى پيغمبر و تكفّل در دامن آن حضرت از كودكى، مهربان تر و فدايى تر از ديگران بود.

هرچه در اين نقل بيش تر دقت مى شود، بيش تر اطمينان پيدا مى كنيم كه اين حديث، ساخته منافقين و دشمنان على علیه السلام مى باشد؛ آنان فضايل او را منكر مى شدند و اگر مى توانستند نظير آن فضايل را براى صحابه ديگر ثبت مى كردند.

عجيب است كه در اين مورد ساخته نشد كه اگر تو درست جنگ كردى، ابوبكر و عمر نيز درست جنگ كردند و يا طلحه و زبير نيز درست جنگ كردند؟!

شايد علتش اين باشد كه اشتهار فرار اين بزرگان از صحابه، مانع از اين شد كه چنان لباس موزونى بر اندام ناموزون آنان دوخته شود.

تعيين قاتل پرچمدار مشركين

پرچم قريش همواره در «طايفه بنى عبدالدار» بود، آنان مردمان شجاعى بودند كه پرچمدارى قريش از افتخارات خانوادگيشان محسوب مى شد. محمد بن اسحاق مى گويد: «ابوسفيان به صاحبان پرچم گفت: اى فرزندان عبدالدار! در جنگ بدر آنچه بر سر ما آمد، در اثر پرچمدارى شماها بود. (چون اگر پرچم به جا نماند، مردم فرار مى كنند.) امروز يا درست از پرچم نگاه دارى كنيد و يا آن را به دست ما بدهيد تا ما از آن نگهدارى كنيم. آنان گفتند: آيا ما پرچم خودمان را به شما تحويل دهيم؟ به زودى در جنگ خواهيد ديد كه ما چه كاره ايم!»(1)

بنابر نقل طبرى آنها ابوسفيان را تهديد كردند و پرچم را يكايك فرزندان عبدالدار

ص: 206


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 512.

گرفتند و كشته شدند؛ از طلحة بن ابى طلحه و ابوسعد و عثمان (برادران طلحه) و مسافع و جلاس و كلاب و حارث (فرزندان طلحه) و ارطاة بن عبد شر حبيل بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار و ابويزيد بن عمير بن هاشم عبدالدارى تا صواب (غلام حبشىِ اولاد ابى طلحه). به گفته طبرى صواب آخرين كسى بود كه پرچم را برداشت و جنگ كرد تا آن كه دو دست اوبريده شد و با سينه و گردن پرچم را نگاه داشت تا آن كه كشته شد.

طبرى به سند خود از ابورافع صحابى، قاتل جميع پرچم داران قريش را على علیه السلام مى داند. در اين كه على علیه السلام طلحه را كشته باشد جاى ترديد نيست، امّا در اين كه ديگر پرچم داران به دست چه كسانى كشته شده اند، نقل هاى متعددى وجود دارد؛ مثلاً ابن اسحاق، ابوسعد را مقتول سعد بن وقاص مى داند، ولى ابن هشام عقيده دارد كه قاتل او على علیه السلام است. و قتل صواب حبشى را بعضى به قزمان نسبت داده اند، امّا ابن هشام مى نويسد كه گفته مى شود، على قاتل او بوده است. و نقل ابو رافع صحابى، مؤيَّد به نقل معتبر از جعفر بن محمد از طريق اهل البيت است كه آيا احتمال نمى دهيد دشمنان على علیه السلام خواستند اين فضيلت را نيز مخفى كنند؟ ما در كتاب منافقين اين امر را بيان خواهيم نمود.

تعداد كسانى كه در حمراء الاسد با پيغمبر بودند

به مقتضاى بعضى از نقل ها كسانى كه در غزوه حمراء الاسد در ركاب پيغمبر بودند، همان مجروحينى بودند كه تعداد آنها هفتاد نفر بود؛ نه اينكه هركس كه در جنگ اُحد شركت نموده بود در اين غزوه باشد.

آنچه را كه در سيره نبويه از بخارى(1) و مسلم و ديگران از عايشه روايت شده مؤيد اين نقل است كه: «چون پيغمبر برگشت، ترسيد از اينكه مشركين برگردند، فرمود: چه كسى مشركين را دنبال مى كند؟ پس، هفتاد نفر برگزيده شدند و ابوبكر و زبير در ميان آنان بودند».

ص: 207


1- صحيح البخارى، ج 5، ص 130، كتاب المغازى، باب الذين استجابو اللّه و الرسول.

و طبرانى به نقل از ابن عباس «عمر، عثمان، على، عمار، طلحه، سعد - پسر عوف - ابوعبيده، حذيفه و پسر مسعود» را اضافه نموده است.

حافظ بن كثير مى گويد: «در نزد اهل مغازى مشهور است كسانى كه در غزوه حمراء الاسد شركت كردند، تمام كسانى كه در جنگ احد شركت كرده و آنها هفتصد نفر بودند كه هفتاد نفر شهيد شده و ششصد و سى نفر باقى مانده بودند».(1)

و صاحب سيره نبويّه از علامه شامى نقل مى كند: «ظاهر اين است كه بين گفته عايشه و اصحاب مغازى در عدد اهل غزوه تناقضى نباشد؛ هفتاد نفر سبقت كردند و بعد سايرين رفتند و ملحق شدند».(2)

به نظر ما توجيه اين مرد شامى در رفع تناقض، درست نيست، زيرا مقتضى نداشت اين هشت ميل راه تا حمراء الاسد را قشون دو مرتبه از مدينه بيرون روند و به دو دسته

تقسيم شوند، آن هم پيغمبر از ميان قشون حاضر و آماده، هفتاد نفر را اختيار كند. به علاوه در همين سيره است: «پيغمبر براى ترساندن مشركين بيرون رفت تا آنها برنگردند و گمان كنند مسلمانان قوه و نيرو دارند و آنچه از جراحات به آنان رسيده، ايشان را سست نكرده است؛ حتى مشغول مداواى جراحات هم نشدند».(3)

از اين عبارت دانسته مى شود آنان كه بيرون رفته بودند مجروحين بودند. همچنين معلوم است در غزوه احد، كسانى كه در معركه مانده و جنگ كردند و يا زود برگشتند، مجروح شده بودند؛ نه كسانى كه در فرار مسابقه گذارده و يا اصلاً در جنگ شركت نداشتند.

ديگر آن كه پيغمبر از كسانى كه در اُحد شركت نكرده بودند، كمك احدى را قبول نكرد، مگر كمك جابر بن عبد اللّه را كه آن هم بنابر نقلى به خاطر عذرى بود كه جابر بن عبد اللّه آورده و گفته بود كه پدرش او را به خاطر سرپرستى خواهرانش در مدينه گذارده

ص: 208


1- البداية و النهاية، ج 4، ص 58
2- البداية و النهاية، ج 4، ص 50.
3- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 64 و 65.

و خودش در غزوه اُحد شركت كرده و شهيد شده بود.

عدم قبول عذر كسانى كه در جنگ اُحد شركت كرده ولى در اثر فرار اصلاً مجروح نشده بودند يكى از بهترين تصميم هاى پيغمبر بود. آرى! خداوند، به واسطه وحشتى كه در دل كفار افكنده بود، جنگ را خاتمه مى داد و با رفتن پيغمبر با همان مجروحين، دنبال سر مشركين، كار درست مى شد. روى اين حساب آن حضرت با بى اعتنايى به متخلفين اُحد و فرارى ها، استغناى خود را از آنان ثابت فرمود. پس شركت دادن بعضى از فراريهاى اُحد در اين غزوه توسط مورخين به نظر درست نمى آيد و عجيب اين است كه عايشه فقط نام پدر و شوهرخواهر خود را آورده و كسان ديگر را به هيچ وجه ذكر نكرده است!

نقل ديگرى كه طبرانى از ابن عباس نموده و نام ديگران را ذكر كرده است نيز به نظر قابل تأمل مى باشد؛ چون فرار كردن جمعى از آن عده را مى دانيم، امّا سؤالى كه باقى مى ماند اين است كه آيا در جنگ اُحد جراحتى به آنان وارد شده بود تا حق شركت در حمراء الاسد را داشته باشند، به خصوص آن كه نام عثمان در ميان آن جماعت ديده مى شود در حالى كه عثمان فرار كرده و به همراه عده اى كنار كوهى در نزديكى «اعوص» سه روز توقف كرده بود! وقتى عثمان برگشت، پيغمبر فرمود: «لقد ذهبتم بها عريضه»(1)

بنابر اين، روز بعد از احد كه پيغمبر براى غزوه حمراءالاسد بيرون رفت ايشان اصلاً در مدينه نبودند، چه رسد به آن كه شركت كرده باشند! همان طور كه بارها بيان شد، به نظر مى رسد اين نَقل ها در عصر منافقين براى ترويج باطل و كتمان حق ساخته شده باشد.

ص: 209


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 522.

ص: 210

غزوه خندق يا جنگ احزاب

اشاره

• كشته شدن عَمْرو، پهلوان كفار و تأثير آن

• جهات سختى امر براى پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم در جنگ خندق

• چرا مشركين بى آن كه كار را يكسره كنند، فرار كردند؟

• راز فرار مشركين

• سرّ مهلك نبودن عذابى كه بر احزاب واقع شد

ص: 211

ص: 212

غزوه خندق، جنگى است كه مسلمانان به منظور دفاع و مقابله با كفار به دستور پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دور شهر مدينه خندق كنده بودند. اين غزوه را جنگ احزاب نيز مى نامند؛ چرا كه گروه ها و قبايل عرب براى جنگ با مسلمانان با يكديگر اتفاق كرده بودند.

طرح و نقشه اصلى كندن خندق را سلمان فارسى به پيامبر توصيه نموده بود.

محمّد بن عُمر مى گويد: «مشركين گفتند: اين مكرى است كه عرب در جنگ ها به كار نمى برد. گفتند: مرد فارسى با محمّد است و او اين توصيه را نموده».(1)

اين جنگ در شوال سال پنجم هجرت واقع شد. عامل اصلى جنگ، يهوديان بودند. وقتى پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم يهود بنى نضير را از منازلشان بيرون كرده و آنها را بالاجبار جلاى وطن نمودند؛ عده اى از آنان به مكه رفته و قريش را بر جنگ با پيغمبر تحريك كردند و وعده دادند كه يهودِ مدينه با رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم نقض عهد كنند. همچنين به قريش گفتند كه دين شما از دين محمّد بهتر است. قريش نيز به وسيله ابوسفيان براى جنگ با مسلمانان اتفاق كردند.

از طرفى ديگر جماعت يهود در ميان قبيله غطفان رفته و از مهيا شدن قريش براى نبرد با مسلمين و كمك دادن يهود خبر دادند؛ بنابر اين قبايل غطفان و هم عهدانشان نيز به همراه قريش و متفقين آناى به سمت مدينه حركت كردند.

جمعيت مشركين متجاوز از ده هزار نفر بود، امّا جمعيت پيغمبر بيش از سه هزار نفر نبودند. سه روز پيش از رسيدن دشمنان، پيغمبر از كندن خندق فارغ شد. آنها متجاوز از بيست روز، بلكه نزديك يك ماه، شهر مدينه را محاصره كرده بودند. جنگ از نزديك

ص: 213


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 566 و 574؛ طبقات الكبرى، ج 2، ص 68.

شروع نمى شد تا آن كه عمر بن عبدود و جمعى از پهلوانان قريش، مانند عكرمة بن ابى جهل و هبيرة بن ابى وهب مخزومى و ضرار و نوفل مهياى جنگ شدند. آنها از جاى تنگ خندق عبور كرده و خود را به طرف مسلمانان رساندند. عَمْرُو مبارز طلبيد. مسلمانان بيچاره توانايى حركت نداشتند. عمرو در جنگ بدر به سختى مجروح شده بود و بدين جهت نتوانست روز احد حاضر شود و در جنگ شركت نمايد. او قطعاً مى خواست تدارك و جبران احد را بنمايد. به همين دليل با «علامت» بيرون آمده بود تا شناخته شود. (اين بيانگر نهايت شجاعت آن پهلوان است كه اصلاً از احدى در جنگ ترس ندارد تا آن كه بخواهد خود را مخفى نمايد، بلكه بالعكس، خودى نشان مى دهد كه هركس هوس جنگ با او را داشته باشد خود را در دسترس او قرار دهد.) عمرو در رجزى كه خوانده است، شجاعت خود و ترس مسلمين را از حضور براى مبارزه، به طرز بليغى بيان نموده است:

ولقد بححت من النداء بجمعهم هل من مبارز *** و وقفت إذجبن المشيّع وقفة القرن المناجز

و كذلك انّى لم أزل متسرّعا نحو الهزاهز *** انّ الشجاعة فى الفتى والجود من خير الغرائز(1)بجز على بن ابى طالب عليهماالسلام احدى از مسلمين براى مبارزه حاضر نشد. بنابر نقل على بن ابراهيم قمى: «تعدادى از اصحاب جلو پيغمبر بودند، ولى چون عمرو را ديدند، پشت سر پيغمبر آمده و او را جلو خود قرار دادند».(2)

مطابق بعضى از نقل ها پيغمبر به على علیه السلام فرمود: بنشين او عمرو است! و در مرتبه دوم هم به جز على علیه السلام كسى مهياى جنگ با او نشد و در مرتبه سوم، پيغمبر به او اجازه دادند. شايد اين امر براى آن بود كه بر مردم ثابت شود كه مرد مبارزه با عمرو، كسى جز

ص: 214


1- «گلوگير شدم از بس از آنها همرزم طلبيدم و درجايى ايستادم كه همتاى پيكار جويم بترسيد؛ و من همچنان به سوى فتنه ها شتابانم، همانا دليرى و جوانمردى از بهترين اوصاف و خصايص مردان است».شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 291 و 292.
2- تفسير قمى، ج 2، ص 182، در تفسير سوره احزاب، آيه 9.

او نبود تا مثل حديث گذشته ساخته نشود كه: اگر تو به راستى جنگ كردى، سهل بن حنيف و ابودجانه نيز چنين كردند. و دليل ديگر آن كه كسى نتواند بگويد كه من نيز مهياى جنگ بودم امّا على پيش دستى نمود. اگر تحفظ پيغمبر و اذن ندادن او به جهت خوف از كشته شدن على علیه السلام به دست عمرو بود، پس شجاعت عمرو به حد بيش ترى معلوم مى شود.

از اشعار عمرو دانسته مى شود كه بسيار فرياد كرده و مبارز خواسته بود، امّا كسى از مسلمانان به طرف او نمى رفت. بنابر اين، مى گويد: از بس فرياد كردم، صداى من گرفته شد و ديگر آواز من بيرون نمى آيد. على علیه السلام در حالى كه با هروله و شتابان به ميدان مى رفت، فرمود:

لاتعجلنّ فقد أتاك مجيب صوتك غير عاجز *** ذونيّة و بصيرة يرجوا لغداة نجاة فائز

إنّى لأرجو أن اُقيم عليك نائحة الجنائز *** من ضربة تغنى و يبقى ذكرها عند الهزاهز(1)على علیه السلام مى گويد: عجله مكن! آن كسى كه جواب آواز تو را دهد و عاجز نباشد، آمد و اميدوارم كه مرگ تو به دست من باشد و در اثر ضربت شكافنده كه آواز او بماند نوحه گرها بر تو نوحه گرى كنند.

به راستى على علیه السلام يگانه جواب دهنده بود و با ضربه شمشيرش عزاى او را بر پا كرد؛ ضربتى كه تاكنون آوازش مانده است، بلكه بقاى مسلمين به خواست خداوند به وسيله او بوده است.

عمرو پرسيد: تو كيستى؟ وقتى على علیه السلام را شناخت به بهانه آن كه من با ابوطالب، پدر

ص: 215


1- «شتاب مكن! همانا پاسخگوى صداى تو - كه ناتوان نيست - به سويت مى آيد، او با نيتى پاك و بينشى روشن آهنگ تو را دارد و اميد رهايى فردا را پيروزمندانه دارد؛ همانا اميد دارم بر مرگ تو شيون كننده را بگمارم، همچنانكه بر مرده ها شيون مى كنند و بر تو نيز شيون نمايند، با آن ضربتى كه تو را از ميان بردارد و خاطره اش در فتنه ها باقى بماند».شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 292.

تو، دوستى داشتم و نمى خواهم خون تو را بريزم خواست كه خود را از مبارزه با او نجات دهد. و گفت: از اين كه محمّد تو را به سمت من روانه كرده است اظهار تعجب مى كنم. على علیه السلام اظهار داشت: «نتيجه مبارزه تو با من، در هر حال، براى من بهشت و براى تو جهنم است» آن گاه على علیه السلام فرمود: «تو در سابق گفته بودى كه اگر كسى در ميدان جنگ، سه چيز از من بخواهد، يكى از آن سه حاجت برآورده مى شود». عمرو گفت: بخواه! على علیه السلام اول اسلام او را خواست امّا او قبول نكرد. خواسته دوم اين بود كه از جنگ با پيغمبر كناره گيرى كند، باز امتناع نمود. خواسته سوم آن كه پياده شو و با منِ پياده، سواره جنگ نكن. عمرو از اسب پياده شد و پيش دستى نموده و شمشيرش را بر سر آن حضرت فرود آورد. على علیه السلام با آن كه سپر را جلو داده بود، سپر در اثر سنگينى ضربت، شكافت و شمشير به سرش اصابت نمود. آن حضرت نيز با ضرب شمشير، پاى او را قطع كرد و آواز حضرت به تكبير بلند شد. مسلمين دانستند كه على علیه السلام عمرو را كشته است. او سرانجام سرِ عمرو را در حضور پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم افكند.

در سيره حلبيه امر سوم را حاضر شدن او براى جنگ شمرده است.(1) كه از اين عبارت معلوم مى شود، عمرو براى جنگ با على حاضر نبود. اين مؤيد آن نقلى است كه مى گفت: من با پدرت دوست بودم، غير تو براى جنگ بيايد.

همچنين در سيره حلبيه آمده است: «على در جوابش گفت: به خدا سوگند، بدم نمى آيد كه خون تو را بريزم! پس عمرو غضب كرد. على فرمود: چگونه با تو جنگ كنم و حال آن كه تو سواره هستى؟ عمرو پياده شد و با شمشير، چون شعله آتش آن اسب را از پاى در آورد. سپس به على حمله كرد، على سپر را جلو آورد امّا شمشير از سپر گذشت و بر سر على شكافى وارد كرد. على نيز شمشير بر شانه او زد و بر زمينش افكند».(2)

ممكن است كه پس از ضربه بر شانه، مجدداً ضربتى بر پاى او وارد ساخته و پاى او را قطع نموده باشد؛ وگرنه به صِرف ضربت بر شانه، زمين گير نمى شود.

ص: 216


1- سيره حلبيّه، ج 2، ص 642.
2- سيره حلبيّه، ج 2، ص 642.

كشته شدن عَمْرو، پهلوان كفار و تأثير آن

در سيره حلبيه است كه بعضى نقل نمودند كه پيغمبر فرمود: «ضربت على علیه السلام و كشته شدن عمرو افضل از عبادت ثقلين است». ابن تيميه گفته است كه اين حديث دروغ است و در كتب معتمده نيست. چگونه مى شود كشتن كافرى افضل از عبادت انس و جن باشد، مخصوصا كه نامى از عمرو بن عبدود پيش از اين جنگ نبود؟!

صاحب سيره در مقام جواب برآمده و گفته است كه: عمرو در جنگ بدر نامش هست؛ جنگ كرد تا اندازه اى كه از زيادى جراحت نمى توانست حركت كند. به همين جهت نتوانست در جنگ احد شركت كند. او در جنگ خندق با علامت بيرون آمد تا جايش شناخته شود. همچنين نام او ثبت است به اين كه نذر كرده بود به سرش روغن نمالد تا اين كه محمّد را بكشد. در پاسخ اعتراض به اين كه كشتن يك كافر چگونه آن اندازه ثواب دارد؟ بايد گفت: كشتن او موجب نصرت دين و خذلان كافرين بود».(1)

سخن ابن تيميه بسيار از انصاف به دور است و به جز عناد و دشمنى منشأى ندارد. چگونه مى توان گفت كه عمرو مثل ساير كفار بود و امتيازى نداشت! ما در اين جا امورى كه بيانگر امتياز عمرو بر ساير كفار است را ذكر مى كنيم:

اولاً، جدا شدن فردى از لشكر خود و آمدن در صف دشمنان، كار آسانى نبوده و هر كسى حاضر به اين اقدام جسورانه نيست؛ به خصوص آن كه محصور شود. پس عمرو خود را به اختيار، در خانه دشمن انداخت و از لشكريان خويش جدا گشت.

ثانياً، در اثر جدا شدن او، جمعى از پهلوانان قريش هم از لشكر جدا شدند ولى به مجرد كشته شدنش همگى فرار كردند اگر چه بيش تر آنان جان به سلامت نبردند.

ثالثاً، عمرو كه آمد و مبارز خواست، كسى از مسلمانان هوس جنگ با او را نكرد؛ كجايند آن كسانى كه به اصطلاح فدائيان پيغمبر بوده و يا دَم از شجاعت و پهلوانى مى زدند؟! چه شد آن ابوبكر كه گفتند، على درباره او فرمود كه اشجع مردم است، چون در عَريش ايستاد و هركس نزد پيغمبر مى رسيد، او را با شمشير مى زد؟! چه شد آن

ص: 217


1- سيره حلبيّه، ج 2، ص 642 و 643.

زبير بن عوام كه او را فارِس المسلمين مى دانند؟ چرا عمرو كه مبارز مى طلبيد، به ميدان نرفتند؟ او كسى است كه از بس فرياد كرد و مبارز طلبيد، صدايش گرفت؛ در حالى كه او يك نفر جدا شده از لشكر قريش و در دسترس مسلمانان بود چرا اين اَبطال مسلمين از انصار و مهاجر به ميدان او نتاختند؟ آيا اين بيانگر نهايت عظمت و شجاعت عمرو نيست؟

رابعاً، همان اجازه ندادن پيغمبر، به رفتن على علیه السلام براى جنگ با عمرو بنابر آن نقل، نيز بيان كننده عظمت عمرو است.

خامساً، تاريخ ياد ندارد على علیه السلام در طول مبارزات خود و جنگ هاى تن به تنى كه با دشمنان خدا نمود، حتى در ايام جمل و صفين و نهروان، كسى به او ضربتى وارد آورده باشد. او هيچ گاه مهلت نمى داد كه دشمن پيش دستى كند و ضربتى بر او وارد آورد، ولى اين پهلوان عرب، عمرو بن عبدود بود كه هم پيش دستى كرد و هم ضربت خود را به سر على علیه السلام وارد نمود. راستى! اگر اين عمرو را به جز على علیه السلام كس ديگرى از صحابه مثل زبير، ابوبكر، طلحه، عمر و يا عثمان، مى كشت، آيا باز هم ابن تيميه همين اعتراضات را مى نمود؟! آيا كشتن كافرى كه مرگ او موجب حيات مسلمين و هلاك و يا فرار كفار شود، با ساير كفار فرقى ندارد؟!

جهات سختى امر براى پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم در جنگ خندق

سختى كار براى پيغمبر خدا در جنگ احزاب به چند دليل بود:

1 - كثرت نفرات يا اتفاق عرب بر جنگ با مسلمين و هجوم آنان با آن جمع بسيار.

2 - نقض عهد يهود اطراف مدينه و در نتيجه محاصره شدن پيغمبر.

3 - نفاق قشون اسلام و ايجاد شبهه درباره اين كه تمام وعده هاى خدا و پيغمبر راجع به فتح و پيروزى، غرور و دروغ بود، كه به سبب آن توطئه، منافقان در مقام برآمدند كه قشون اسلام را از هم متلاشى و پراكنده سازند؛ و مى گفتند: اى اهل مدينه! جاى توقف براى جنگ نمانده است، دست برداريد! جمعى از آنان مى آمدند و براى رفتن اجازه

ص: 218

مى خواستند. و بهانه مى آوردند كه خانه ما خراب است و استحكامى ندارد و ايمن نيستيم از اين كه كسى وارد شود و به اموال و ناموس ما دست دراز كند. آنها دروغ مى گفتند و قصدى جز فرار نداشتند و حال آن كه با خداوند عهد بسته بودند تا فرار نكنند؛ چنانچه خداوند فرمود:

«وَاِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَالَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللّهُ وَرَسُولُهُ اِلاّ غُرُورا * وَاِذْ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ يا اَهْلَ يَثْرِبَ لامُقامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَيَسْتَأْذِنُ فَريقٌ مِنْهُمُ النَّبِىَّ يَقُولُونَ اِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَما هِىَ بِعَوْرَةٍ اِنْ يُريدُونَ اِلاّ فِراراً * وَلَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ اَقْطارِها ثُمَّ سُئِلوُا الْفِتْنَةَ لاََتَوْها وَما تَلَبَّثُوا بِها اِلاّ يَسيراً * وَلَقَدْ كَانُوا عاهَدُوا اللّهَ مِنْ قَبْلُ لايُوَلُّونَ اْلاَدْبارَ وَكانَ عَهْدُ اللّهِ مَسْؤُلاً»(1)

«و هنگامى كه منافقان و كسانى كه در دلهايشان بيمارى است مى گفتند: خدا و فرستاده اش جز فريب به ما وعده اى ندادند. و چون گروهى از آنان گفتند: اى مردم مدينه، ديگر براى شما جاى درنگ نيست، برگرديد. و گروهى از آنان از پيامبر اجازه مى خواستند و مى گفتند خانه هاى ما بى حفاظ است و[لى خانه هايشان] بى حفاظ نبود، [آنان ]جز گريز [از جهاد] چيزى نمى خواستند. و اگر از اطراف [مدينه ]مورد هجوم واقع مى شدند و آنگاه آنان را به ارتداد مى خواندند، قطعا آن را مى پذيرفتند و جز اندكى در اين [كار] درنگ نمى كردند؛ با آن كه قبلاً با خدا سخت پيمان بسته بودند كه پشت [به دشمن] نكنند، و پيمان خدا همواره باز خواست دارد».

در شرح واقعه چه مى توان گفت؛ در حالى كه خداوند فرموده:

«اِذْجَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ اَسْفَلَ مِنْكُمْ وَاِذْ زاغَتِ اْلاَبْصارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللّه الظُّنُونا * هُنالِكَ ابْتُلِىَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزالاً شَديداً»(2)

«هنگامى كه از بالاى [سر] شما و از زير [پاى] شما آمدند، و آنگاه كه چشم ها

ص: 219


1- سوره احزاب، آيه 12 - 15.
2- سوره احزاب، آيه 10 و 11.

خيره شد و جانها به گلوگاه ها رسيد و به خدا گمان هايى [نابجا ]مى برديد، آن جا [بود كه] مؤمنان در آزمايش قرار گرفته و سخت تكان خوردند».

لطافت تعبير قرآن و حسن اين تقرير، قابل تفسير نيست. كثرت جمعيت مهاجمين كه از بالا و پايين مدينه هجوم آورده بودند، (با آن كه پيغمبر خدا در ميان آنان بود) به قدرى مسلمين را گيج كرده و اختيار را از دستشان بيرون برده بود كه چشم ها از كار بازمانده بود و چيزى جز دشمنان را نمى ديدند. دل ها از جاى خود كنده و به گلوها رسيده بود، مسلمانان در حق خداوند گمان هاى باطل مى بردند و مؤمنين در بدن، يا عقايد و يا هر دو مانند زلزله زدگان شده بودند. منافقين هم به جست و خيز در آمده بودند؛ گروهى مى رفتند و عده اى را با خود مى برند.

انسان از اين جملات كه تفسير قسمتى از آيات وارده در شرح واقعه احزاب است، شدت حال را تا حدى مى تواند به دست آورد. از اين كه پيغمبراكرم صلی الله علیه و آله وسلم در صدد بر آمد تا قسمتى از خرماهاى مدينه را به طايفه غطفان واگذار نمايد براى اين بود كه بين ايشان و قريش جدايى بيفكند و در ميان متفقين و احزاب اختلاف كلمه پديد آيد،(1) بنابر اين شدت سختى كار براى رسول خدا دانسته مى شود.

مسلمانانى كه به خدا گمان هاى بد برده و بگويند كه وعده هاى خدا دروغ بود، كجا مى توانند نسبت به پيغمبر با وفا بوده و عهد خود را - كه پشت به ميدان جنگ نكنند - مراعات كنند؟!

آيا چنين قشونى كه دلش از جاى كنده شده و چشمش از كار افتاده و در صدد فرار برآمده و محاصره شده و گرسنه مانده است، مى تواند پيغمبر را حفظ كرده و از او دفاع كند؟!

آرى! چنين قشونى بودند كه وقتى چند سوار از پهلوانان عرب وارد ميدان گشته و با اسب هاى خود از تنگناى خندق پرش كردند و به اين طرف آمدند، از صف جلوى پيغمبر كنار رفته و پشت سر آن بزرگوار قرار گرفتند. عجبا! سوارى كه از جمعيت خود

ص: 220


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 573.

جدا گشته و ديگر نمى تواند به مركز خود برگردد، چرا اين سه هزار نفر قشون اسلام لااقل جمعاً به آنان حمله ننموده و از خود و پيغمبر و اموال و ناموس و دين و شهر و شرف خود دفاع نكردند؟! اگر هر كدام يك سنگ به آن سواران مى زدند؛ قطعاً در زير سنگ هاى مسلمانان دفن مى شدند؛ چنانچه پس از كشته شدن عمرو، سواران ديگر بيچاره گشته، بعضى در خندق افتادند و گرفتار سنگ هاى مسلمانان شدند. اين نبود مگر آن كه جان در بدنشان نمانده و چشمشان از كار افتاده و خود را باخته بودند. از چنين كسانى هيچ كارى ساخته نخواهد شد.

در اين موقع، پهلوان اسلام و يگانه جوانمردى كه بر سر عهد خود با خداوند ايستاده و قلبش مطمئن و منتظر شهادت است، با قلبى پر از ايمان به سمت عمرو مى رود كه، چه بكشد و چه كشته شود، پيروز است و بهشت نصيب او خواهد شد. بنابر اين پس از مختصر زمانى، آواز او به تكبير بلند مى شود.

آرى! خداوند بزرگ است كه مى خواهد دين حق را بر اديان باطل غالب كند. مسلمانان وقتى آواز على را شنيدند، جانى تازه در بدنشان دميده شد، به حركت افتاده، نزديك معركه آمدند، و براى پيغمبر بشارت فتح آوردند.

اين حادثه الهى به همان اندازه كه مسلمين را به حركت درآورده و به آنان جان تازه اى بخشيد، ياران عمرو را نيز كه شجاعان عرب بودند، بى جان كرد، كه بلافاصله به

فكر فرار افتادند.

در اين مقام اشاره به چند مطلب ضرورى است:

اول، آن كه صاحب طبقات همان بيت اول عمرو را نقل نموده «ولقد بححت عن النداء» و گفته است كه: عمرو نود سال داشت و على اجازه مبارزه با او را از پيغمبر

خواست. پيغمبر شمشير خود را به على داد و عمامه بر سر او بست و از خدا خواست كه على را بر وى غالب كند. على به جنگ رفت و گرد و غبار بالا گرفت. على او را زد و از تكبير او دانسته شد كه عمرو كشته شده است؛ ياران عمرو فرار كرده و به آن سمت

ص: 221

خندق پريدند. زبير هم نوفل را با شمشير زد و دو نيم كرد».(1)

ولى در سيره حلبيه است كه: «آن عده چون آمدند و عمرو مبارز طلبيد، على برخواست و گفت: من از براى عمرو آماده ام. پيغمبر فرمود: بنشين، او عمرو است. عمرو «هل مِن مبارز» مى گفت و مسلمين را سرزنش مى كرد و مى گفت چه شد آن بهشت شما كه مى گوييد هركس از شما كشته شود، به آن مى رسد؟ پس چرا كسى به جنگ من نمى آيد؟ سپس ابياتى گفت كه از جمله آنهاست:

ولقد بححت من النداء بجمعهم هل من مبارز *** و وقفت إذ جبن المشيّع وقفة القرن المناجز

در مرتبه دوم هم على برخواست و همان جواب اول را از پيغمبر شنيد. و چون عمرو مجددا مبارز طلبيد، على برخواست و اعلام آمادگى كرد. پيغمبر فرمود: او عمرو است. گفت: اگر چه عمرو باشد، به جنگ او خواهم رفت. على در حالى كه به ميدان مى رفت اشعارى را خواند كه از آن جمله است:

لا تعجلنّ فقد أتا *** ك مجيب صوتك غير عاجز

ذونيّة و بصيرة *** يرجوا لغداة نجاة فائز(2)عمرو در سن نود سالگى به اين اندازه شجاع بود كه هيچ كس از شجاعان مسلمين، جرأت برابرى با وى را نمى كرد. على علیه السلام پس از چند مرتبه كه از رفتن به مبارزه نهى شد، سرانجام پيامبر اجازه جنگيدن داد و با آن تشريفات او را روانه كرده و دعا نمود تا خدا او را غالب سازد.

دوم، صاحب سيره حلبيه گويد: ضرار بن خطاب بعد از كشته شدن عمرو با پهلوانان قريش فرار كرد. در حين فرار با برادر خود عمر بن خطاب مصادف شد كه دنبال او راگرفته بود و مى خواست خود را به او برساند. ضرار برگشت و خواست عمر را با نيزه بزند، امّا خوددارى كرد و گفت: اى عمر! اين كه تو را نكشتم نعمتى است كه بايد شكر

ص: 222


1- طبقات الكبرى، ج 2، ص 68.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 192.

آن را به جا آورى. نظير اين قصه از عمر در احد نيز با ضرار اتفاق افتاد؛ عمر را با نيزه بلند كرد و گفت: من تو را نمى كشم اى پسر خطاب».(1)

مسلّم است كه «عمر» برادر «ضرار» نيست؛ طبرى او را ضرار بن خطاب بن مرداس از نسل محاربين فهر دانسته است.(2) ولى عمر، فرزند خطاب بن نفيل بن عبدالعزى از نسل غالب بن فهر است.

صاحب سيره اشتباه بزرگى نموده است كه سعى دارد اندازه شجاعت ضرار را از بلند كردن عمر با نيزه خود نشان دهد، در حالى كه او پس از كشته شدن عمرو فرار مى كند، او از عمر فرار نمى كند ولى عمر خواست از فرصت استفاده كند و گمان كرد كه مى تواند ضرار را در اين موقع صيد كند. ضرار چون متوجه شد كه عمر دنبال او است نه على، حاجت به برگشتن و زدن و با نيزه بلند كردن نداشته گفت: زندگانى خود را از اين پس از من بدان و شكر آن را به جا آور، وگرنه عُمْر تو به آخر مى رسيد. عمر برگشت و از تعقيب آن شير صرف نظر كرد.

سوم، نوفل بن عبداللّه از ملازمان عمرو بود كه از خندق عبور كرده و در ميان مسلمانان آمده بود. صاحب طبقات نوشته است: «پس از كشته شدن عمرو، اصحاب او فرار كردند و زبير بر نوفل حمله نمود و او را با شمشير دو نيم نمود».(3)

در سيره حلبيه كشته شدن او به سه نحو نقل شده است: يكى به همان نحو كه صاحب طبقات گفته و دوم آن كه اسب خود را زد كه از خندق عبور كند همان طور كه موقع آمدن عبور كرده بود، ولى اسب و سوار در خندق افتاده و گردنش شكست و خدا او را كشت. سوم آن كه چون در خندق افتاد، مسلمانان به او سنگ مى زدند. گفت اى گروه عرب! كشتن بهتر از اين است. على علیه السلام پايين رفت و با شمشير او را دو نيم نمود».(4)

ص: 223


1- سيره حلبيه، ج 2، ص 644.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 573.
3- طبقات الكبرى، ج 2، ص 68.
4- سيره حلبيه، ج 2، ص 643 و 644.

طبرى نيز كشنده نوفل را على علیه السلام دانسته است.(1)

آنچه به نظر مى رسد، اين است كه اسب او نتوانست بدان سمت پرواز كند. به همين دليل در خندق افتاد و قهراً مسلمانان كه تازه جان گرفته و دنبال اين شجاعان را گرفته بودند، به او سنگ مى زدند. او تقاضاى كشتن بهتر كرد. على رفت و او را به ضرب شمشير، دو نيم كرد. بعضى از مورخين چون نتوانستند اين فضيلت را براى على علیه السلام ببينند، يا نوشتند چون در خندق افتاد، خدا او را كشت و يا نوشتند زبير او را دو نيم كرد. حال مطلب اينجاست كه اگر زبير، توانايى داشت مثل على، شجاعان را دو نيم كند، يك ساعت قبل كجا بود؟ آنان از مثل عمر و زبير فرار نكرده بودند.

آرى! دشمنان على علیه السلام اينگونه نقل ها را براى كتمان فضيلت على علیه السلام درست كردند و ديگران هم چه بسا ندانسته، احاديث مختلف را نقل نموده و راه تشخيص را مشكل كردند، مگر براى كسى كه بخواهد با ديده عقل و انصاف بنگرد.

چهارم، طبرى به نقل از ابن اسحاق درباره صلح پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم با دو نفر از بزرگان غطفان (عُيَينة بن حصن و حارث بن عوف مرّى) نوشته است: «صلح، بر ثلث ميوه جات مدينه نوشته شده و امضاى شهود بر آن مانده بود. پيغمبر سعد بن معاذ و سعد بن عباده را خبر نمود. آنان گفتند: از جانب خدا مأمور هستى يا آن كه به جهت مصالح ما اين كار را مى كنى؟ فرمود: براى شما؛ چون عرب بر جنگ با شما متفق شدند، خواستم در ميان آنان جدايى افكنم و بهتر دانستم كه غطفان از قريش جدا شوند. سعد معاذ گفت: در حال كفر، ما به آنان باج نمى داديم، حال كه مسلمان شديم و به سبب شما عزيز گشتيم، به آنان باج بدهيم؟ نه به خدا به جز شمشير به آنان نمى دهيم. پس سعد معاذ نوشته را با اجازه از پيغمبر محو و پاك نمود».(2)ما اين نقل را از جهاتى با احتياط، تلقى مى كنم؛ زيرا چگونه مى توان باور كرد كه پيغمبر چنين امر مهمى را كه عبارت است از تصرف در اموال اهل مدينه، بدون مشورت

ص: 224


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 574.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 573.

و رضايت آنان انجام داده و نوشته صلح تمام شده باشد؛ با آن كه خداوند به او امر كرده است كه با مشورت مسلمانان كار كند؟! «وَ شاوِرهُمْ فِى اْلاَمْرِ(1)؛ در كار[ها] با آنان مشورت كن».

در سيره نبويه در ضمن قصه صلح با مشريكين در حديبيه، از ابوهريره نقل مى كند: كسى را كه بيش تر از پيغمبر با اصحابش مشورت نمايد، نديدم. پس چگونه مى توان باور كرد آن حضرت در آخر وقت با سعد مشورت بنمايد؟! اگر نظريه آن دو بزرگ در انجام امر تأثير داشت، چگونه جلوتر تصميم مى گيرد، به حدى كه نوشته هم تمام مى شود؟! و اگر مشورت با آنان تأثير نداشت، پس چرا در آخر وقت، آن دو را در جريان امر قرار مى دهد؟! و چگونه پس از مخالفت آن دو، منصرف مى شود؟! و چگونه مى توان باور كرد كه سعد معاذ و سعد عباده از پيغمبر قوى تر بودند كه با كمال جلادت و شجاعت بگويند كه به جز شمشير به آنان چيزى نمى دهيم و پيغمبر ضعفِ نفس به خرج داده باشد، به حدى كه ثلث ميوه جات را به دشمن واگذار نمايد؟! و چگونه مى توان باور كرد كه سعد معاذ و سعد عباده آن اندازه شجاعت داشتند كه جواب تمامى احزاب را با شمشير بدهند؛ با آن كه قسمتى از مسلمانان، منافقين بودند كه در مقام برگرداندن مردم از ميدان جنگ بودند و قسمتى هم كه مؤمن بودند، اندامشان از هيبت و تجمع احزاب به لرزه در آمده بود و مبتلا به لرزش در عقايد شده بودند: «وَتَظُنُّونَ بِاللّه الظُّنُوناً»(2)

اگر اين دو نفر آن مقدار شجاعت داشتند، خوب بود تا يكى از آن دو به ميدان همان يك نفر، يعنى عمرو بن عبدود مى رفتند و يا يكى از انصار را وادار مى كردند كه آن پهلوانِ پير نود ساله را از ميدان جنگ برگرداند و اين قدر نعره نكشد! آيا انصار با شمشيرهاى خود پاسخ احزاب را دادند و يا آن كه جواب دشمنان، در برق شمشير على بن ابى طالب عليهماالسلام بود؟ نمى دانيم بافنده اين حديث چه نظرى داشت؛ قصد شما پايين آوردن مقام پيغمبراكرم بود و يا بالا بردن مقام اصحاب؟!

ص: 225


1- سوره آل عمران، آيه 159.
2- سوره احزاب، آيه 10.

چرا مشركين بى آن كه كار را يكسره كنند، فرار كردند؟

پيغمبر محصور بود و محاصره مدّت ها طول كشيده بود. مشركين قريش هم با احزاب خود، دور پيغمبر را گرفته و راه تجارت را بر او بسته بودند. يهود نيز اگر چه با آنان بودند، ولى يهود به سببى - كه در بخش اهل كتاب متعرض آن خواهيم شد - از كمك به قريش دست برداشتند. مدت محاصره جمعا قريب يك ماه طول كشيد، و كار بر پيغمبر بسيار سخت شد. و چنانچه از قصه حذيفه دانسته مى شود، تمامى قشون پيغمبر از جهت شدت سرما و گرسنگى در نهايت سختى بودند. هريك از اين دو امر، سبب مهمى براى بيچاره نمودن سپاه به شمار مى آمد. در مدت محاصره، در ميان دو سپاه، جنگ نبود؛ چون با وجود كندن خندق به يكديگر دسترسى نداشتند، ولى در آخر كار عمرو با آن جماعت به وسيله پرش اسب ها خود را به سمت مسلمانان رساند؛ و در اثر كشته شدن عمرو با شمشير على علیه السلام، اصحاب او فوراً فرار كردند؛ كه بعضى كشته شده و بعضى نجات يافتند.

ما فرض مى كنيم كه يهود از اول بى طرف بود و عمرو هم در ميان مشركين نبود، نظير جنگ احد، پس چرا مشركين بى آن كه جنگ كنند و شهر را تصرف نمايند شبانه فرار كردند؟ در حالى كه مى توانستند به خاطر طولانى شدن محاصره، پيغمبر را كه حتى وسيله گرم كردن و سير نمودن سپاه خويش را نداشت، به مصالحه مجبور نمايند. چنانچه در «صلح حديبيه» با همين باقى مانده از قريش صلح نمود.

قريش كه آن همه به خود زحمت داد و چنان سپاهى را از قبايل مختلف عرب با مخارج طاقت فرسا و تبليغات بسيار گران جمع آورى نمود، چگونه بى اخذ نتيجه، شبانه رفتند؛ با آن كه در ميان احزاب، اختلاف كلمه پديد نيامد و تا ساعت آخر، عرب ها با هم دوست بوده و پيغمبر خدا را دشمن مى دانستند، از طرفى هم دشمن خارجى متوجه آنان و يا وطن آنها نگشته بود؟!

در حالى كه اگر آنان مدت محاصره را بيش تر مى كردند، به خودى خود، شهر را متصرف مى شدند. گذشته از اين، منافقين در مقام تفرقه ميان مسلمين برآمده و مى گفتند:

ص: 226

«يا اهل يثرب! لا مقام لكم؛ اى اهل مدينه! براى چه اين جا مانديد جاى توقف نيست».

قطع نظر از اختلاف كلمه اى كه ميان مسلمين افتاده و ضعف ايمان مؤمنين، ضعف مالى پيغمبر در اداره كردن سپاه و حفظ نمودن آنان از سرما و گرما، خود به خود موجب اضمحلال و مغلوبيت پيغمبر و غلبه كفار بود، بى آن كه جنگى كنند. آيا سپاهيان كفر اين امور را نمى دانستند؟ آيا به وسيله منافقين، ارتباط نداشتند؛ جايى كه حذيفه جاسوس پيغمبر به آسانى مى تواند از خندق عبور كند و شبانه به اردوگاه مشركين رود، مشركين با آن زيادى نفرات خود نمى توانستند با منافقين تماس گرفته و ارتباط داشته باشند؟ آيا آنان نمى دانستند براى چه اين همه زحمت به خود داده و اين همه خسارت را متحمل شده اند؟ آيا نمى دانستند هنوز كه نتيجه نگرفته اند براى چه برگردند؛ آن هم با آن سرعت و شبانه؟ مگر اين حركت آنان به جز فرار، نام ديگرى دارد؟ مگر مشركين مى ترسيدند كه اگر علناً بروند، مورد تعقيب و هجوم مسلمانان قرار گيرند كه شبانه از تاريكى استفاده كرده و فرار كردند؟ تا جايى كه تاريخ مى نويسد ابوسفيان، رئيس مشركين، فرصت آن را كه شترش را باز كند نداشت و سوار بر شتر بسته شده بود؟

راز فرار مشركين

با تأمل در آيه شريفه «يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اذْ كُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَاَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ ريحاً وَجُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَكانَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيراً(1)؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد، نعمت خدا را بر خود به ياد آريد، آنگاه كه آنها را نمى ديديد فرستاديم، و خدا به آنچه مى كنيد همواره بيناست». دانسته مى شود كه مسلمانان طاقت دفاع از خود را در برابر مشركين و احزاب نداشتند و خداوند نيز مى ديد كه چه خيالات باطل و گمان هاى فاسدى در حق خدا و پيغمبر مى كنند تا جايى كه وعده هاى فتح و ظفرى را كه پيغمبر از جانب خدا مى داد (حتى در همان حالى كه مشغول كندن خندق بود، وعده فتح قصر

ص: 227


1- سوره احزاب، آيه 9.

كسرا و شام را داد(1)) غرور و دروغ مى خواندند. پس خداوند، خود در مقام دفاع برآمد «وَكَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنينَ الْقِتالَ(2)؛و خدا [زحمت] جنگ را از مؤمنان برداشت».

خداوند با فرستادن بادهاى تند و سپاهيانى كه به ديده مردم نمى آيند پاسخ جنود شرك را داد.

آرى! چون كار بر پيغمبر سخت شد و محاصره طولانى گرديد، آن حضرت در تاريكى شب بالاى تلّى رفت كه بعداً در آن جا «مسجدِ فتح» ساخته شد و دعا و استغاثه كرد. و بنابر نقل على بن ابراهيم، رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم به اين عبارت خداوند را خواند:

«يا صريخ المكروبين و يا مجيب المضطرين و يا كاشف الكرب العظيم! انت مولاى وليّى و آبائى الأولين، اكشف عنّا غمِّنا و همِّنا و كربنا و اكشف عنا شرّ هولاء القوم بقوتك و حولك و قدرتك»

جبرئيل نازل شده و به روان شدن باد و هجوم ملائكه بر سپاهيان مشركين بشارت داد؛ و نويد داد به اين كه خيمه هاى دشمنان از جاى كنده مى شود. آن گاه پيغمبر سه مرتبه

حذيفه را خواست. حذيفه در مرتبه سوم جواب داد. حضرت فرمود: «من تو را مى خوانم، جوابم را نمى دهى؟ عرض كرد پدر و مادرم فدايت! از ترس و سرما و گرسنگى است. فرمود: برو اخبار كفار را براى من بياور و هيچ كارى انجام نده».(3)

ولى به روايت ابان بن عثمان پس از رفتن حذيفه، پيغمبر، خدا را اين گونه خواند:

«يا صريخ المكروبين. يا مجيب دعوة المضطرين. اكشف همّى و كربى فقد ترى حالى و حال من معى»

پس جبرئيل آمد و بشارت مغلوبيت كفار را آورد. آنگاه پيغمبر به حال تواضعنشست و گفت: «شكرا شكرا كما آويتنى و آويت من معى».(4)

ميان اين دو روايت مى توان به اين نحو جمع كرد كه پيغمبر دعا كرد و جبرئيل خبر

ص: 228


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 569.
2- سوره احزاب، آيه 25.
3- تفسير قمى، ج 2، ص 186 و 187.
4- اعلام الورى، ص 91، باب 4.

آورده بود كه ملائكه و باد حركت كرده اند. آن گاه حضرت، حذيفه را فرستاد تا با چشم ببيند و خبر آورد. و پس از رفتن حذيفه و بعد از آن دعاى مختصر، جبرئيل مجدداً آمد و خبر وصول باد و سنگ ريزه را به تفصيل آورد. پس پيغمبر به آن نحو شكر نمود كه خود و اصحاب، مورد ترحم حق واقع گشته و از آن سختى ها و گرفتارى ها نجات يافتند.

بنابر نقل طبرى «به خاطر هجوم سرما و شدت گرسنگى و ترس از دشمن، هيچ كس جواب پيغمبر را نداد».(1)

حذيفه مى رود و مى بيند كه باد، چادرهاى مشركين را از جاى مى كند و مى برد و آنها براى نجات يافتن از شر سنگ ريزه ها به زير سپرها پناه مى برند. وقتى ابوسفيان شدت امر را مى بيند در آن مجلسى كه خالى از اغيار تصور مى كند (و حال آنكه حذيفه در آن مجلس بود) مى گويد كه با اهل زمين مى توان جنگيد، ولى با اهل آسمان، چنانچه محمد مى گويد، نمى توان كارى كرد. چهارپايان از كار افتاده و جاى توقف نمانده است. پس همان ساعت تمامى دسته جات، شبانه، فرار كردند. ابوسفيان از شدت وحشت سوار شتر بسته شده و ملتفت پا بند او نبود. اين قضيه را طبرى از ابن اسحاق و صاحبان مغازى با مختصر تفاوتى كه مضر به مقصود نيست، نقل نموده است».(2)

آرى! سرّ حركت فورى وشبانه احزاب، اين است؛ بى آن كه در ميانشان اختلاف پديد آمده و يا دشمنى به موطن آنان حمله نموده باشد و يا آن كه آذوقه آنان تمام گشته و دچار محاصره و گرفتار گرسنگى شده باشند.

جايى كه - به نقل صاحبان مغازى - پيغمبر حاضر شده باشد به جمعى از احزاب(غطفان) ثلث ميوه جات مدينه را بدهد تا آنان از يارى قريش دست بردارند، چگونه حاضر نبود كه با خود قريش صلحى واقع سازد. قريش به قدرى غافل گير و بيچاره شدند كه جاى اين گونه فكرها براى آنان نبود. عذاب را به چشم ديدند، بنابر اين، در مقام فرار برآمدند.

در قرآن پيش بينى اين گونه عذاب شده بود، وقتى در مكه معظمه وليد بن مغيزه

ص: 229


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 580.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 580.

مخزومى نزد پيغمبر آمد تا قرآن را بشنود و درباره آن حضرت قضاوت كند، چون پيغمبر به اين آيه شريفه رسيد، «فَاِنْ اَعْرَضُوا فَقُلْ اَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَثَمُودَ(1)؛ پس اگر روى برتافتند بگو: شما را از آذرخشى چون آذرخش عاد و ثمود بر حذر داشتم»؛ از وحشت مو بر بدن وليد راست شد.

سرّ مهلك نبودن عذابى كه بر احزاب واقع شد

در بيان علت آن مى توان گفت كه چون مشركين قريش نظير كفار عصر نوح و يا بعضى از پيامبران ديگر نبودند كه مصداق آيه «وَلايَلِدُوا اِلاّ فاجِراً كَفّارا(2)؛ و جز پليدكار ناسپاس نزايند» باشند، بلكه اولاد و نسل آينده مشركين عصر پيغمبر مسلمان مى شدند. از اين جهت عذاب نازل شده، آنان را هلاك نكرد و تنها شرّ آنان را از سر مسلمين رفع نمود. ديگر آن كه خود آنان نيز اسلام مى آوردند و نظير قوم نوح نبودند كه اصلاً اسلام نياورند و مستحق عذاب و نابودى باشند. حتى در غزوات آينده شركت كرده و در فتوحات مسلمين خدمت ها كردند. همين خالد، فاتح «شامات» و عمرو بن عاص، فاتح «مصر» است و عكرمه نيز در جنگ «يمامه» شركت كرد. رؤساى قريش و غطفان و احزاب هم اين گونه شدند.

نكته ديگرى نيز در بين است و آن تفاوت پيغمبراكرم با ساير پيغمبران الهى است.

آرى! او رحمة للعالمين است. پيغمبر در جنگ احد دعا مى كند كه خدايا! قوم من نادان هستند، آنان را هدايت كن. و در همين جنگ هم مى گويد گرفتارى مرا رفع كن و به من و اصحاب من رحم كن و ما را نجات ده، نه اين كه بر مشركين نفرين كند، ولى نوح شيخ المرسلين، مى گويد:

«رَبِّ لاتَذَرْ عَلىَ اْلاَرْضِ مِنَ الْكافِرينَ دَيّاراً»(3)

«پروردگارا! هيچ كس از كافران را بر روى زمين مگذار».

ص: 230


1- سوره فصلت، آيه 13.
2- سوره نوح، آيه 27.
3- سوره نوح، آيه 26.

و موسى كليم اللّه نيز مى گويد:

«رَبَّنا اَطْمِسْ عَلى اَمْوالِهِمْ وَاشْدُدْ عَلى قُلُوبِهِمْ فَلايُؤْمِنُوا حَتّى يَرَوُا الْعَذابَ الاَْليمَ»(1)

«پروردگارا، اموالشان را نابود كن و آنان را دل سخت گردان كه ايمان نياورند تا عذاب دردناك را ببينند».

تفاوت راه از كجا تا كجاست؛ يكى هلاك و نابودى كفار را مى خواهد تا در آن موقع كه راه توبه باز است ايمان نياورند، امّا پيغمبر ما مى فرمايد: خداوندا! آنان را هدايت كرده و به ايشان رحم كن. اين است سرّ هزيمت و فرار احزاب. و خداوند، خود، دين خود را حفظ كرده و احزاب را شكست داد: «لا اله الاّ اللّهِ وحده وحده. أنجز وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده».

ص: 231


1- سوره يونس، آيه 88.

ص: 232

صلح حديبيه

اشاره

• چرا رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم به قصد عمره سفر نمود؟

• دعوت پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از اعراب و تخلف آنان

• جلوگيرى نمودن قريش و پيغام رسانى عثمان

• مفاد قرار داد صلح

• اعتراض منافقين به تصميم پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم

• تأثير صلح در وضعيت مسلمين

• لغو نمودن يك ماده از مواد معاهده توسط قريش

• آن قسمت از قرار داد شامل زنان نمى شد

• عمره قضا و سرّ محفوظ ماندن پيغمبر با كثرت دشمنان

ص: 233

ص: 234

«حديبيه» نام محلى است نزديك مكه معظمه نرسيده به حرم، كه پيغمبر به قصد به جا آوردن «عُمره» با هزار و هشتصد نفر از مسلمين (و بنابر نقل صاحب طبقات، هزار و ششصد نفر و بنابر قولى هزار و چهارصد(1) و هم چنين هزار و پانصد نفر در سيره نبويه نقل شده است(2)) در ماه ذى العقدة الحرام سال ششم هجرت مُحرِم شدند. آنها قربانى را پيشاپيش مى راندند؛ كه شصت و شش شتر قربانى مخصوص پيغمبر خدا بود. امّا بنابر نقل صحيح از امام صادق علیه السلام، قريش جلوگيرى كرده و نگذاردند كسانى كه عازم زيارت خانه خدا بودند وارد مكه معظمه شوند و عمره را به جا آورند. اين ظلمى بود كه قريش نسبت به پيغمبر نمودند و سابقه تاريخى نداشت كه در ماه حرام قاصد خانه خدا را از عبادت مشروع كه براى آنان نيز منفعت داشت جلوگيرى كرده باشند.

عروة بن مسعود ثقفى كه از اشراف عرب و بزرگ ثقيف در طائف بود از طرف قريش نزد پيغمبر آمده و گفت: قريش با زن و بچه بيرون آمده و سوگند ياد كردند كه تا يك نفر زنده در ميانشان باشد، نگذارند وارد مكه شوى. پس براى چه قوم و فاميل خودت را نابود مى كنى؟

پيغمبر فرمود: من براى جنگ نيامدم، بلكه براى عمره و عبادت كردن آمدم و گوشت اين ها را براى شما مى گذارم. عروه گفت: به خدا كسى چون تو را نديدم كه از مقصد او جلوگيرى نموده باشند. آن گاه عروه نزد قريش برگشت.

مشركين گفتند: اگر محمد وارد مكه شود و عرب بشنود، ما در نزد آنان ذليل و خوار

ص: 235


1- طبقات الكبرى، ج 2، ص 95.
2- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 162.

خواهيم شد و عرب بر ما جسور و چيره مى شوند.(1) قريش كه با متفقين خود از احابيش براى مقابله با پيغمبر آماده شده بودند، بزرگ احابيش را نزد پيغمبر فرستادند او وقتى از دور حيوان هايى كه براى قربانى آورده بودند را ديد و دانست كه آن شتران براى كشتن است و آن جمعيت براى عمره آمده اند، نزد پيغمبر نرفت و به قريش گفت: ما براى اين با شما هم عهد نشديم كه قربانى را از محلش برگردانيم. قريش گفتند: ساكت شو! تو أعرابى هستى. گفت: به خدا اگر از قصد محمد جلوگيرى كنيد با جماعت احابيش از شماها كناره گيرى مى كنم. گفتند: صبر كن تا با محمد قرار دادى بنماييم.

«وَمالَهُمْ اَلاّيُعَذِّبَهُمُ اللّهُ وَهُمْ يَصُدُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَما كَانُوا اَوْلِياءَهُ اِنْ اَوْلِياؤُهُ اِلاَّالْمُتَّقُونَ»(2)

«چرا خدا [در آخرت] عذابشان نكند، با اين كه آنان [مردم را] از [زيارت]

مسجد الحرام باز مى دارند در حالى كه ايشان سرپرست آن نباشند. چرا كه سرپرست آن جز پرهيز كاران نيستند، ولى بيشترشان نمى دانند».

عجبا! قريش با چنين خيانتى و جلوگيرى از عبادتى در ماه حرام، كه براى همه امن است، خود را از دوستان خداوند مى دانست و حال آن كه از دشمنان خدا و مستحق عذاب بودند.

«اِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبيلِ اللّهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَّذى جَعَلْناهُ لِلنّاسِ سَواءً الْعاكِفُ فيهِ وَالْبادِ وَمَنْ يُرِدْ فيهِ بِاِلْحادٍ بِظُلْمٍ نُذِقْهُ مِنْ عَذابٍ اَليمٍ»(3)

«بى گمان، كسانى كه كافر شدند و از راه خدا و مسجد الحرام - كه آن را براى مردم، اعم از مقيم در آن جا و باديه نشين، يكسان قرار داده ايم - جلوگيرى مى كنند، و [نيز] هر كه بخواهد درآن جا به ستم [از حق] منحرف شود، او را از عذابى دردناك مى چشانيم».

ص: 236


1- تفسير قمى، ج 2، ص 310 و 311.
2- سوره انفال، آيه 34.
3- سوره حج، آيه 25.

افتخار قريش به اين بود كه سكان دار حرم و مجاور بيت اللّه الحرام بوده و سقايت حاج و عمارت مسجدالحرام را بر عهده دارند. امّا كفر به خدا و جلوگيرى آنان از زائرين خانه خدا كه براى عموم مردم آماده شده است موجب مى شود كه به عذاب دردناكى گرفتار شوند. اعتراض قريش به پيغمبر اين بود كه چرا سخن تازه آورده است و مى گفتند كه به روش پدران خود رفتار مى كنند، چگونه توانستند از راه و رسم پدران خود، صرف نظر كرده و از احترام به آن كس كه براى حج و عمره آمده است، چشم بپوشند؟! آنها به اين وسيله بدعت ناپسندى از خود باقى گذاردند؛ بدعتى كه الى يوم القامه موجب ملامت و سرزنش آنها خواهد شد.

پيغمبر اكرم به وسيله اين عمل، آبروى قريش را ريخته و از وجاهت عامه آنان كاست و آنها را مورد ملامت و سرزنش عموم قرار داد، به حدى كه چيزى نمانده بود دست قريش از متفقين خود (احابيش) كوتاه شود؛ چنانچه در پيش اشاره شد.

و به نقل ديگرى، سيد احابيش گفت: خدا راضى نيست از اين كه لخم، جذام، كنده، حمير (طوايف قحطان) و يمانى هاى عرب حج كنند، امّا پسر عبدالمطلب ممنوع شود.(1)

چرا رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم به قصد عمره سفر نمود؟

«لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُولَهُ الرُّؤيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ اِنْ شاءَاللّهُ ءامِنينَ مُحَلِّقينَ رُءُوسَكُمْ وَمُقَصِّرينَ لاتَخافُونَ فَعَلِمَ مالَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِن دُونِ ذلِكَ فَتْحاً قَريباً»(2)

«حقّا خدا رؤياى پيامبر خود را تحقّق بخشيد [كه ديده بود] شما بدون شك، به خواست خدا در حالى كه سرتراشيده و موى [و ناخن ]كوتاه كرده ايد، با خاطرى آسوده در مسجد الحرام در خواهيد آمد. خدا آنچه را كه نمى دانستيد دانست، و غير از اين پيروزى نزديكى [براى شما] قرار داد».

ص: 237


1- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 172.
2- سوره فتح، آيه 27.

پيغمبر خدا در خواب ديد كه با مسمانان داخل مسجدالحرام شده و عمره بجا آورده و سَر تراشيدند و يا از مو كم كردند. اين خواب، نظير خواب ابراهيم علیه السلام بود. پس پيغمبر نيز همانند ابراهيم مأمور به عمل بود. امام صادق علیه السلام فرمود: خداوند عزّوجلّ به پيغمبر در خواب امر كرد كه با اصحاب داخل مسجدالحرام شده و طواف كند و سر بتراشد.

بلى! خداوند نيز اين خواب پيغمبر را تصديق نمود و تصريح فرمود كه البته داخل مى شويد. آن حضرت به اصحاب خود خبر داد و دستور حركت صادر كرد. آنها از «ذوالحليفه» مُحرِم شدند. شصت و شش شتر قربانى مخصوص پيغمبر بود و سايرين نيز به قدر قوت با خود شتر برده بودند. اظهار پيغمبر و اصرار او به اين خبر و آن كه به مسجدالحرام خواهيم رفت و عمره بجا مى آوريم و نزول آيه «لقد صدق اللّه»، پيش از رفتن، دلايل و نشانه هاى روشن بر نبوت آن سرور و از معجزات پاينده است كه هرگز كهنه نخواهد شد.

حضرت عيسى علیه السلام اگرچه از آنچه ذخيره مى كردند خبر مى داد، و همچنين به امر پوشيده، مطلع مى كرد، ولى ما وى را از گفته رسول خدا، محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم تصديق مى كنيم نه اين كه نصارا بتوانند براى مسلمين ثابت كنند. امّا اخبار پيغمبر از مسلّمات است.

عده اى از مسلمانان در نبوت پيغمبر شك كردند، چون گمان كردند كه همان سال مى بايست به خانه خدا بروند. پيغمبر به آنان پاسخ داد به همان نحو كه گفتم داخل مسجدالحرام مى شويم، ولى نگفتم همين امسال. و سال بعد به همان نحو داخل مسجد الحرام شدند. پس نمى توان گفت كه پيغمبر اين پيش آمد را پيش بينى مى كرد؛ زيرا هيچ عاقلى نمى تواند به طور جزم به امر پوشيده آينده خبر دهد.

دعوت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از اعراب و تخلف آنان

پيغمبر در بين راه عزيمت به مكه، اعراب را نيز دعوت مى كرد تا در ركابش باشند و در موقع حاجت، مساعدت نمايند. ليكن اعرابِ «طائف»، «غفار»، «اسلم»، «مزينه»، «جهينه»، «اشجع» و «ديل» چون قريش را غالب مى دانستند و پيغمبر را، با آن جمع هزار و چند صد نفرى قادر به مقاومت نمى ديدند، دعوت آن حضرت را اجابت نكرده و در

ص: 238

جاى خود ماندند. اعراب خيال نمى كردند پيغمبر و يارانش از اين سفر مراجعت كنند؛ چون مى دانستند كه قريش ممانعت مى كند و در نتيجه مقاومت پيغمبر، او و همراهانش كشته خواهند شد.

خداوند در قرآن از اين واقعه اين گونه خبر داده است:

«سَيَقُولُ لَكَ الُْمخَلَّفُونَ مِنَ الاَعْرابِ شَغَلَتْنا اَمْوالُنا وَاَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْلَنا يَقُولُونَ بِاَلْسِنَتِهِمْ مالَيْسَ فى قُلُوبِهِمْ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللّهِ شَيْئاً اِنْ اَرادَ بِكُمْ ضَرّا اَوْ اَرادَبِكُمْ نَفْعاً بَلْ كانَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبيراً. بَلْ ظَنَنْتُمْ اَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَالْمُؤْمِنُونَ اِلى اَهْليهِمْ اَبَداً وَزُيِّنَ ذلِكَ فى قُلُوبِكُمْ وَظَنَنْتُمْ ظَنَّ السَّوْءِ وَكُنْتُمْ قَوْماً بُوراً»(1)

«بر جاى ماندگانِ باديه نشين به زودى به تو خواهند گفت: اموال ما و كسانمان ما را گرفتار كردند، براى ما آمرزش بخواه. چيزى را كه در دلهايشان نيست بر زبان خويش مى رانند. بگو اگر خدا بخواهد به شما زيان يا سودى برساند چه كسى در برابر او براى شما اختيار چيزى را دارد؟ بلكه [اين] خداست كه به آنچه مى كنيد همواره آگاه است. بلكه پنداشتيد كه پيامبر و مؤمنان هرگز به خانمان خود بر نخواهند گشت، و اين [پندار] در دلهايتان نمودى خوش يافت، و گمان بد كرديد، و شما مردمى در خور هلاكت بوديد».

ملاحظه مى شود كه خداوند در آيات شريفه فوق چگونه از امر آينده خبر مى دهد؛ او مى فرمايد كه به زودى اين عرب هايى كه از مصاحبت و همراهى با تو در اين سفر تخلف كردند مى آيند و عذر مى آورند كه در اثر گرفتارى و اشتغال به مال و خانواده نتوانستيم همراه تو باشيم و از تو خواهند خواست تا برايشان طلب آمرزش كنى. اعراب دروغ مى گويند و خداوند بر اعمال آنان مطلع است.

همان گونه كه گفته شد اعراب خيال مى كردند كه پيغمبر و همراهانش ديگر از آن سفر برنمى گردند و هيچ وقت وطن خود را نخواهند ديد. همين امر هم باعث تخلف آنان

ص: 239


1- سوره فتح، آيه 11 و 12.

از همراهى در اين سفر شد. آيات مزبور نيز إخبار به غيب است و خدا به پيغمبرش بشارت مى دهد و مى گويد كه: «شماها از اين سفر برمى گرديد، در حالى كه آنان خيال كرده بودند هرگز براى شما برگشتى نيست».

جلوگيرى نمودن قريش و پيغام رسانى عثمان

پيغمبر و همراهانش با آن كه مُحرِم بودند با خود سلاح داشتند. آنها به جايى رسيدند كه قريش خالد بن وليد را به عنوان مقدمه الجيش روانه كرده بود، و او براى جلوگيرى از پيغمبر آمده بود. و بالأخره در حديبيه تلاقى دو سپاه شد و قريش از راندن شتران و حركت مسلمانان جلوگيرى كردند. مبادله فرستادگان و سفيران به عمل آمد. پيغمبر از پيش به وسيله عثمان بن عفان براى قريش پيغام فرستاده بود. آرى! پيغمبر در اول امر خواست عمر را روانه مكه نمايد، امّا او قبول نكرد و گفت: خويشان من توانايى حفظ مرا ندارند، عثمان از اين لحاظ بهتر است. (زيرا خويشان او بنواميه بودند و رياست قريش در اين موقع به ابوسفيان اموى رسيده بود.) آن حضرت عثمان را فرستاد و او براى قريش خبر برد كه پيغمبر قصد جنگ و يا تصرف مكه را ندارد، بلكه براى اداى عبادت مى آيد و بر مى گردد.

قريش به جاى آن كه حسن استقبال نمايند و يا آن كه پيغمبر و همراهان او را مثل تمامى واردين و زائرين قرار دهند و مشمول قانون نمايند، عثمان را نگاه داشته و نگذاردند برگردد.(1) اين گناه ديگر قريش بود.؛ زيرا توقيف پيام رسان، بى جرم و سبب، خيانتى بلاشبهه است. هرچند قريش عثمان را اذيت نكرده و معزّز و محترم نگاه داشتند، ولى همين كه نگذاشتند او نزد پيغمبر برگردد، خود گناه بزرگى بود.

ابن اسحاق مى گويد: «پيغمبر خيال كرد او را كشته اند، بنابر اين براى اداى رسالت نزد قريش، مجدداً از اصحاب بيعت بر مرگ و يا عدم فرار گرفت».(2)

ص: 240


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 631.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 632.

قريش به اقوام ديگر به نظر بزرگى نگاه نمى كردند بلكه بزرگى و آقايى را براى خود مى دانستند. عرب ها نيز خود را در مقابل قريش خاضع و خاشع مى ديده و زير بار سيادت آنان رفته بودند. البته كسى كه به قريش بدهكار نبوده و در ميان آنان سوء سابقه نداشت و خون كسى از قريش را هم نريخته بود، بر آن كسى كه خون هايى از آنان ريخته بود مانند: على علیه السلام و زبير برترى داشت.

در ميان مهاجرين چند نفر بودند كه اصلاً دستشان به خون قرشى آلوده نشده بود. مانند: عثمان و ابوبكر و عمر. اين بزرگان با آن و سبقت به اسلام و تعصب دينى و شدت غضب بر كفار و حضور در غزوات حتى يك بار خون كافرى از قريش را نريختند، بلكه از غير قريش نيز به خاطر نداريم احدى را در جنگ كشته باشند. پس قهراً مى بايستى فرستاده پيغمبر نزد قريش از اين جماعت باشد.

پيغمبر عمر را ترجيح داد و شايد سرّ ترجيح آن حضرت نيز شدت او بر كفار بود، ولى او زير اين بار نرفته و از خود ضعف نشان داد و اظهار داشت كه فاميل من قادر بر حفظ من نيستند، ولى بنى اميه، خويشان عثمان و توانا هستند. پس كسى كه در موقع عزت مسلمين و ذلت و ضعف قريش نتوانست پيغامى ببرد و كمك نمايد، چگونه در موقع ذلت و ضعف مسلمانان و عزت و شوكت قريش مى توانست كمكى كند و عزتى به اسلام عطا كند؟!

آرى! آنهايى كه عزت اسلام و مسلمين را به سبب اسلام آوردن عمر يا به لحاظ شخصيت خود او و يا به لحاظ توانايى فاميل او مى دانستند، بدانند كه اگر به لحاظ خود او بود چگونه امروز كه روز عزت اسلام و ضعف كفر است، ضعف خود را ثابت نمود؟ و اگر به لحاظ توانايى فاميل و بعضى از هواخواهان او است، واللّه العالم!

مفاد قرار داد صلح

مذاكراتى در چند نوبت ميان مسلمين و قريش انجام پذيرفت و سفيران مكررا رفتو آمد داشتند. عروة بن مسعود ثقفى از طرف قريش آمد و از پيغمبر خواست تا برگردد و در صورت فتح، موجب نابودى قريش نشود. چون قريش عهد نموده بودند تا زنده

ص: 241

هستند از ورود مسلمين به مكه جلوگيرى كنند. او گفت كه مى بينيم يك مشت اوباش دور تو را گرفته اند كه از كنارت فرار خواهند كرد.(1) بديل بن ورقاء خزاعى هم آمد، و عاقبه الامر در اثر آمدن و مذاكرات طولانى سهيل بن عمرو به همراه جمعى، قرار بر صلح و ترك مخاصمه تا ده سال شد. آنها گفتند كه امسال بر گرديد و سال ديگر در عرض سه روز با اصحاب براى عمره بياييد. قريش هم عهد مى كنند تا شهر را خالى كرده و به تصرف پيغمبر دهند و پس از سه روز، پيغمبر بايد از مكه بيرون رود. قرار ديگر اين بود كه مسلمانان با اسلحه زياد وارد نشوند و شمشيرهايشان در غلاف باشد.(2)

يكى ديگر از بندهاى قرار اين بود كه هركس از قريش مسلمان شده و نزد پيغمبر فرار كند به اولياى او برگردانده شود امّا اگر از مسلمين كسى مرتد شد و برگشت، پيغمبر

او را نخواهد و قريش تحويلش ندهند.(3)

ديگر آن كه هركس از متفقين قريش بخواهد با پيغمبر هم عهد شود، آزاد باشد و هركس هم بخواهد با قريش عهد ببندد آزاد بوده و محفوظ و محترم شمرده شود. بنابر اين، «خزاعه» با پيغمبر و «بنوبكر» با قريش هم عهد شدند.(4)

يكى ديگر از مواد قرار داد اين بود كه به هيچ وجه ميان قريش و پيغمبر جنگى نباشد، نه به صورت آشكار و نه پنهانى.(5)

همچنين جزء عهدنامه بود كه مسلمانان مكه بتوانند آشكار به مراسم دين قيام كنند و از آنان به هيچ وجه جلوگيرى نشود.(6)

ديگر آن كه هركس از دو طرف بخواهد به مكه يا مدينه برود آزاد باشد.

در نتيجه اين قرار داد، مسلمانان با كفار و بالعكس مخلوط شدند. طى چند سال

ص: 242


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 626.
2- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 176 و 177.
3- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 180 و 181.
4- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 180 - 182؛ صحيح مسلم، ج 3، ص 1411، ح 1784.
5- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 180، صحيح بخارى، ج 3، ص 242.
6- تفسير قمى، ج 2، ص 313.

برابر آنچه تا آن وقت اسلام آورده بودند و بلكه بيش تر به تعداد مسلمانان اضافه شد.(1)

اين بود اصول عهدنامه بين پيغمبر و قريش كه پس از رفت و آمدهاى زياد، به وسيله سهيل بن عمرو انجام گرفت.

سهيل، مرد عاقل و متينى بود و انصافاً از عهده انجام وظيفه به خوبى برآمد.

امام صادق علیه السلام مى فرمايد:

«چون قريش آمدند و پيغمبر از دور آنان را ديد، فرمود: واى بر قريش! جنگ آنان را بيچاره كرد! چرا مرا با عرب واگذار نمى كنند؟ اگر من راست مى گويم، پادشاهى را با پيغمبرى به سمت آنان مى آورم و اگر دروغ مى گويم گرگ هاى عرب مرا كفايت مى كنند و حاجت به قريش نيست. امروز اگر چيزى را از من بخواهند كه خدا را ناخوش نباشد، قبول خواهم كرد».(2)

ازاين كلمات نهايت عطوفتِ پيغمبر رحمة للعالمين و رقت آن حضرت از بيچارگى و استيصال آنان دانسته مى شود. او با آن همه دشمنى ها نگاه دشمنى به قريش نمى كند، بلكه با نهايت مهربانى به آنها مى نگرد. همچنين كمال انصاف پيغمبر از آن جمله اخير دانسته مى شود و معلوم مى گردد كه اگر درستى و راستى آن حضرت و كمك الهى نبود هر آينه مى بايست همان عرب ها بر پيغمبر غالب آيند. پس اين كه قريش با تمامى احزاب نتوانستند بر آن حضرت غالب شوند، در نتيجه كمك حق و نصرت الهى بود و لاغير.

طبرسى مى گويد: «سهيل گفت: اى ابوالقاسم! مكه حرم است و چون عرب بشنوند كه به زور آمدى، آنان نيز در ما طمع مى كنند و اطراف ما را مى گيرند و ما بيچاره مى شويم. ما تو را به خويشاوندى يادآور مى شويم و بدان كه مكه خانه تو بود. پيغمبر فرمود: چه مى خواهى؟ گفت: قرارداد صلح منعقد كن!»(3)

عبداللّه بن سنان نيز همين نقل را از امام صادق علیه السلام بيان مى كند.(4)

ص: 243


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 638.
2- تفسير قمى، ج 2، ص 311.
3- اعلام الورى، ص 96 و 97.
4- تفسير قمى، ج 2، ص 311.

بنابر اين، ملاحظه مى شود كه در نقل ثقه جليل على بن ابراهيم قمى چگونه كلام سهيل و طرز بيان او، پيغمبر را منقلب نمود كه آن مظهر عطوفت و مهر، وقتى از دور آنان را مى بيند، متأثر مى شود!

اعتراض منافقين به تصميم پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم

در اثناى مذاكرات قريش با پيغمبر و رفت آمد نماينده قريش براى اصلاح برخى از مواد عهدنامه، مخالفت بعضى از صحابه شروع شد. در سيره نبويه آمده است: «مسلمين از مصلحت اين صلح آگاه نبودند؛ بنابر اين تشويش داشتند و هيچ يك از مسلمانان به جز ابو بكر از كارهاى پيغمبر راضى نبودند».(1)

همچنين در سيره نبويه است: «اين صلح تمام نشد، مگر پس از اعتراض بسيارى از مسلمين. مسلمانان به پيغمبر مراجعه كرده و مى خواستند كه با اين شروط، صلح را قبول نكند. مخصوصاً عمر، در ضمن سخنانش به پيغمبر گفت: مگر شما به ما نگفتى كه داخل بيت اللّه مى شويم و طواف مى كنيم؟ فرمود: بله، امّا مگر گفتم امسال؟ عمر گفت: نه. فرمود: بله تو مى روى و طواف مى كنى. صحابه نيز اين سخن را مى گفتند».(2)

من از اعتراض اين سابقين مسلمان بسيار درحيرت و شگفتم! آنان مگر نمى دانستند: «ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَلا مُؤْمِنَةٍ اِذا قَضَى اللّهُ وَرَسُولُهُ اَمْراً اَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ(3)؛ هيچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و فرستاده اش به كارى فرمان دهند، براى آنان در كارشان اختيارى باشد».

مگر آنها نمى دانستند: «مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ اَطاعَ اللّهَ(4)؛ هر كس از پيامبر فرمان بَرَد، در حقيقت، خدا را فرمان برده است» و مگر «اَطيعُوا اللّهِ وَاَطيعُوا الرَّسُولَ(5)؛ خدا و پيامبر رااطاعت كنيد» فراموششان شده بود؟

ص: 244


1- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 184.
2- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 183 و 184.
3- سوره احزاب، آيه 36.
4- سوره نساء، آيه 80.
5- سوره نساء، آيه 59.

صحابه معترض دو اعتراض داشتند: يكى آن كه به پيغمبر مى گفتند: شما گفته بوديد كه ما داخل مسجدالحرام مى شويم پس چرا نشديم؟ چرا بايد برگرديم به مدينه؟

پاسخ پيغمبر به اعتراض عمر را دانستيد. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه درباره فرار عمر در جنگ احد مى نويسد كه واقدى مى گويد: عمر فرار كرد. كسانى كه مدعى اين امر هستند دليل ديگرى مى آورند و آن كلامى است كه واقدى در قصه حديبيه روايت نمود مبنى بر آن كه عمر در آن روز گفت: يا رسول اللّه! آيا شما به ما نگفتى كه به زودى وارد مسجد الحرام مى شويم و كليد خانه خدا را به تصرف خود در مى آوريم؛ حال آن كه جلوى شتران قربانى ما را گرفته و نمى گذارند به مكه برسند؟

پيغمبر فرمود: آيا گفتم در سفر عمره؟ گفت: نه. فرمود: به زودى داخل مسجد شده سرها را مى تراشيم و كليد كعبه را مى گيريم. آن گاه پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم رو به عمر كرد و فرمود: آيا روز احد را فراموش كرديد كه فرار مى كرديد و توقف نداشتيد و من شما را مى خواندم؟ آيا روز احزاب را فراموش كرديد كه دشمنان از بالا و پايين آمده و چشم ها از كار افتاده و دل ها به گلوها رسيده بود؟

مسلمانان عرض كردند: يا رسول اللّه! تو از ما بهتر مى دانى.

و سال بعد وقتى كه آن حضرت عمرة القضاء را بجا آورد و سر را تراشيد، فرمود: اين وعده اى بود كه دادم. معلوم مى شود كه اگر عمر در روز احد فرار نكرده بود، پيغمبر نمى فرمود كه آيا روز احد را فراموش كرديد كه فرار مى كرديد».(1)

امام صادق علیه السلام نيز مى فرمايد:

«روز فتح مكه پيغمبر پس از تصرف كليد خانه خدا، عمر را طلبيد و به او فرمود: اين تأويل آن خوابى است كه ديده بودم».(2)

با توجه به آنچه در اين بخش گذشت، ياد آورى چند نكته ضرورى به نظر مى رسد:

اولاً، اظهار نظر صاحب سيره نبويه كه گفت: هيچ يك از مسلمانان به جز ابوبكر از

ص: 245


1- شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 24 و 25.
2- اعلام الورى، ص 111.

كارهاى پيغمبر راضى نبود؛ دروغى آشكار است، هر كس كه مؤمن به خدا و پيغمبر بود تسليم اوامر آن حضرت بود و هيچ گونه شك و اعتراضى نداشت و هركس به پيغمبر اعتراض مى كرد منافق بود. مگر ابو حذيفه به شهادت عمر در روز بدر به جهت آنكه حكم پيغمبر را درباره نهى از قتل عباس بن عبدالمطلب و يا كليه بنى هاشم، قبول نكرد منافق نشده بود؛ تا جايى كه عمر اجازه خواست گردن او را بزند؟ پس هركس حكم صلح را قبول نكرد و تسليم امر پيغمبر نشد - چه رسد به آن كه اعتراض كند - منافق است.

بنابر اين در آن روز نفاق بعضى آشكار شد. بديهى است چنين نبود كه تمامى صحابه، از مؤمنين و منافقين، اعتراض داشته باشند. بلكه به نظر مى رسد براى پاك ساختن و تطهير عمر، ساختند كه تمامى صحابه چنين شدند.

روى اين حساب هر كس كه نام او در شمار اعتراض كنندگان نبود و اعتراض او ثابت نشد، حكم به مسلمان بودن و عدم نفاقش مى كنيم، تا خلافش ثابت شود.

ثانياً، اعتراض به صلح پيغمبر، قطع نظر از اين كه موجب نفاق مى شود، از كسى شايسته است كه در جنگ، شجاع و كرّار باشد، نه جبان و فرّار. كسانى كه در سختى ها همه همّ و فكرشان فرار و حفظ جان باشد و در مواقع امنيت، خود را دلسوز و با حرارت نشان دهند، به هيچ وجه سزاوار اظهار نظر نيستند. روى اين حساب - بنابر نقل واقدى - پيغمبر به عمر فرمود: آيا روز احد را فراموش كرديد كه فرار مى كرديد و توقف نداشتيد؟

همچنين آن حضرت ساير ايام سختى را كه فرار مى كردند يادآورى فرمود.

از همين بيان پيغمبر معلوم مى شود معترضين همان دسته اى بودند كه در مواقع سختى، حفظ نفس خويش را مقدم بر ساير واجبات مى دانستند. پيغمبراكرم از باب لزوم اطاعت از ولىّ به عمر و رفقاى او پاسخ نداد بلكه فرمود: شما كه در جنگ آن سوابق را داريد و در مواقع سختى عادت شما بر فرار است چرا در اين موقع كه از جنگ جلوگيرى مى شود، مخالفت مى كنيد و دم از ميل به جنگ مى زنيد؟! اين گونه بود كه معترضين متوجه اشتباه خود شده و عرض كردند كه يا رسول اللّه! تو بهتر مى دانى.

ثالثاً، از اين آيات شريفه اى كه درباره قصه حديبيه وارد شده است، چنين مى فهميم

ص: 246

كه تعداد قواى قريش و متفقين آنان بيش تر از قواى مسلمين بود و خداوند براى تأييد دين و نصرت پيغمبر هم بر دل هاى متابعين آرامش نازل نمود و هم از كفار جلوگيرى كرده و دست آنان را بست تا نتوانند نسبت به مسلمين تعرض كنند:

«لَقَدْ رَضِىَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنينَ اِذْيُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مافى قُلُوبِهِمْ فَاَنْزَلَ السَّكينَةَ عَلَيْهِمْ وَاَثابَهُمْ فَتْحاً قَريباً * وَمَغانِمَ كَثيرَةً يَأْخُذُونَها وَكانَ اللّهُ عَزيزاً حَكيماً * وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَ كَثيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَكَفَّ اَيْدِىَ النّاسِ عَنْكُمْ وَلِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنينَ وَيَهْدِيَكُمْ صِراطاً مُسْتَقيماً»(1)

«به راستى خدا هنگامى كه مؤمنان، زير آن درخت با تو بيعت مى كردند از آنان خشنود شد، و آنچه در دلهايشان بود بازشناخته و بر آنان آرامش فرو فرستاد و پيروزى نزديكى به آنان پاداش داد. و[نيز ]غنيمت هاى فراوانى خواهند گرفت، و خدا همواره نيرومند سنجيده كار است. و خدا به شما غنيمت هاى فراوان [ديگرى] وعده داده كه به زودى آنها را خواهدى گرفت، و اين [پيروزى] را براى شما پيش انداخت، و دست هاى مردم را از شما كوتاه ساخت، تا براى مؤمنان نشانه اى باشد و شما را به راه راست هدايت كند».

آرى! به واسطه صلح و متاركه جنگ بود كه پيروزى و غنايم زيادى در واقعه خيبر نصيب مسلمين گشت. پس اگر پيغمبر به صلح حاضر نمى شد و در رفتن به مكه اصرار مى ورزيد بدون ترديد با قواى قريش و متفقين آنان مواجه مى شد و صحابه نيز عمل سابق خود را انجام مى دادند؛ كارى كه در مواقع سخت مكررا انجام داده و رسول خدا را تنها گذارده بودند. شايد همان بيان سابق پيغمبر در پاسخ عمر - بنابر نقل ابن ابى الحديد از واقدى - اشاره به همين مطلب است كه آنها در اين نوبت نيز فرار خواهند نمود.

آرى! بى جهت نبود كه اعراب باديه نشين حاضر نشدند تا در ركاب پيغمبر بيايند. چون ممانعت و جلوگيرى قريش و بروز جنگ را پيش بينى مى كردند و در اين صورت مى دانستند كه از ياران پيغمبر - اگر چه هزار و هشتصد نفر باشند - كارى ساخته نيست. در

ص: 247


1- سوره فتح، آيه 18 - 20.

واقع آنها حساب كرده بودند كه فرار در اين سفر، بسيار خطرناك است؛ چون مأمن، نزديك نيست و با وجود دورى راه تا مدينه به آسانى نمى توانند از بيابان ها جان به سلامت ببرند. خداوند درباره متخلّفين فرموده است:

«بَلْ ظَنَنْتُمْ اَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَالْمُؤمِنُونَ اِلى اَهْليهِمْ اَبَداً وَزُيِّنَ ذلِكَ فى قُلُوبِكُمْ وَظَنَنْتُمْ ظَنَّ السَّوْءِ وَكُنْتُمْ قَوْماً بُوراً»(1)

«[نه چنان بود،] بلكه پنداشتيد كه پيامبر و مؤمنان هرگز به خانمان خود برنخواهند گشت، و اين [پندار] در دلهايتان نمودى خوش يافت، و گمان بد كرديد، و شما مردمى در خور هلاكت بوديد».

با توجه به آيه شريفه سوره فتح دانسته مى شود كه نجات مؤمنين و مراجعت آنان به مدينه در اثر تأييد حق و بستن دست هاى مشركين بود: «وَكَفَّ اَيْدِىَ النّاسِ عَنْكُمْ(2)؛ و دست هاى مردم را از شما كوتاه ساخت» دومين اعتراض اصحاب راجع به آن قسمت از عهدنامه بود كه ياد آور مى شد: اگر هركس از قريش اسلام آورد و به مدينه آمد پيغمبر او را تحويل قريش دهد، ولى اگر مسلمانى مرتد شد و نزد قريش رفت، پيغمبر او را نخواهد و قريش نيز او را تحويل ندهند. معترضين مى گفتند كه اين ذلت است و ما به اين خوارى تن نمى دهيم. عمر در موقعى كه مى خواستند نامه صلح را بنويسند نزد پيغمبر آمد و گفت: آيا تو پيغمبر نيستى؟ فرمود: چرا. گفت: آيا ما مسلمان نيستيم؟ فرمود: چرا. گفت:

پس براى چه تن زير بار ذلت و پستى بدهيم؟ پيغمبر فرمود: بلى، من بنده خدا هستم و هيچ گاه با خدا مخالفت نمى كنم.(3)

ابن ابى الحديد خبر را نقل كرده و حكم به صحت آن مى نمايد و معتقد است كه هيچگونه شكى ندارد و تمامى مردم آن را نقل كرده و مى گويند: عمر برخاست و به جمعى از صحابه گفت: مگر به ما وعده ندادى كه داخل مكه مى شويم، پس چرا در

ص: 248


1- سوره فتح، آيه 12.
2- سوره فتح، آيه 20.
3- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 183.

حالى كه زير بارخوارى رفتيم به سمت مدينه بر مى گرديم؟ به خدا سوگند! اگر كسانى را بيابم كه كمك من باشند، زير بار ذلت و پستى نمى روم.(1)

صاحب طبقات نيز از عمر نقل كرده كه گفت: پيغمبر با قريش صلح بست به نحوى كه اگر كسى را بر من امير مى نمود، در حالى كه آن امير صلح مى بست من از آن امير اطاعت نمى كردم.(2)

همچنين بخارى روايت نموده است كه: در قرارداد بين پيغمبر با سهيل اين بود كه هر كس از ما نزد تو آيد، اگرچه مسلمان باشد، او را به ما برگردانى. پس مؤمنين كراهت

پيدا كرده و غضب نمودند و قبول نمى كردند، ولى سهيل بر اين امر اصرار داشت. پيغمبر نيز شرط را قبول نمود. مسلمين گفتند: سبحان اللّه! چگونه مسلمان به مشركين برگردد؟!

چند تن از كسانى كه اين سخن را مى گفتند، عبارت بودند از: عمر بن خطاب، أسيَد، سعد بن عباده و سهل بن حنيف.(3)

آنچه من از اين روايات به دست مى آورم اين است كه ليدرو رهبر مخالفين، عمر بود و عده كمى نيز با او همراه بودند، آنها هياهوى زيادى مى كردند، نه اين كه واقعا جماعتى قابل توجه باشند؛ زيرا خود عمر - بنابر آن خبر صحيح كه ابن ابى الحديدنقل نموده است - مى گويد: اگر كسانى را بيابم، زير بار ذلت و پستى نمى روم.

پس عمر جماعت حسابى نداشت وگرنه عَلَم مخالفت را برمى افراشت، ولى هواخواهان او ساختند كه مسلمين گفتند: سبحان اللّه! چگونه مسلمانان به مشركين برگردند؟! يا آن كه گفتند: مؤمنين كراهت پيدا كردند. و يا شايع كردند كه به جز ابوبكر، همه ناراضى بودند.

و در اثر اين دروغ ها خواستند تا مقام ابوبكر را خيلى بالا برده و به او در ايمان، نمره بالايى بدهند. همچنين خواستند جناب عمر را تنها نگذارده و اعتراض به پيغمبر و رد بر

ص: 249


1- شرح نهج البلاغه ابن أبيالحديد، ج 12، ص 59.
2- طبقات الكبرى، ج 2، ص 101.
3- صحيح بخارى، ج 5، ص 162.

او را - كه قطعاً با اسلام و ايمان جمع نمى شود و از موجبات نفاق و كفر است - در حق همه قائل شوند و در عين حال بر معترضين نام مسلمين و مؤمنين گذاردند.

آرى! همين عمر، پس از مرگ پيغمبر با آن كه جنازه مطهر رسول خدا هنوز دفن نشده بود و اهل بيت عليهم السلام مشغول غسل و كفن آن سرور بودند، با شمشير كشيده در ميان مردم مى گشت و مى گفت: هركس بگويد كه پيغمبر مرده است، منافق است و من او را با شمشير خواهم كشت.

حال سؤال اين جاست كه چگونه اعلام مرگ پيغمبر آن هم در صورتى كه كلام حقى بود، سبب نفاق مى شود و خون گوينده آن مباح مى گردد، امّا سرپيچى از دستور پيغمبر و تكذيب آن حضرت اشكالى ندارد؟! سبحان اللّه! اين چه ايمان و چه نفاقى است كه به ميل عمر درست مى شود و ملاك موافقت و مخالفت، او است؟

به راستى اگر اقدامات پيغمبر در خاموش كردن فتنه نبود هر آينه كار بالا مى گرفت، چنانچه در صفين بالا گرفت و به سبب آن پيمانى كه على با معاويه بست، عده اى از سپاهيان على علیه السلام برگشته و به نام خوارج، كارهايى كرده و خيانتهايى نمودند و در عين حال، خود را مؤمن و على علیه السلام را كافر مى خواندند.

آرى! عزت، در اطاعت از خدا و پيغمبر او است، آنها به هر چه امر كنند، مؤمن بايستى مطيع بوده و از خود نظرى نداشته باشد. و قطعا مخالف، منافق است.

«اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ يُتْرَكُوا اَنْ يَقُولُوا ءامَنّا وَهُمْ لايُفْتَنُونَ * وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبينَ»(1)

«آيا مردم پنداشتند كه تا گفتند ايمان آورديم، رها مى شوند و مورد آزمايش قرار نمى گيرند؟! و به يقين، كسانى را كه پيش از اينان بودند آزموديم، تا خدا آنان را كه راست گفته اند معلوم دارد و دروغگويان را [نيز] معلوم دارد».

در همان موقع امتحان مجددى انجام پذيرفت، ابوجندل پسر سهيل بن عمرو، نماينده قريش كه با پيغمبر خدا قرار داد نوشت از كسانى بود كه اسلام آورده و در چنگال

ص: 250


1- سوره عنكبوت، آيه 2 و 3.

پدر اسير بود و خود را به محضر پيغمبر رسانيد. سهيل گفت: «به موجب عهد، او را بايد به ما برگردانيد. ابن اسحاق نقل مى كند: مخصوصاً آن موقع كه ابوجندل مسلمين را تحريك مى كرد و مى گفت: من مسلمانم و معذب بودم، راضى نشويد كه مشركين مرا ببرند، بر نارضايتى مسلمين افزوده شد.(1)

من مى گويم به جاى «مسلمين» بايد نام «معترضين» بر آنها گذارده شود.

بنابر نقل شيخ طبرسى: «پيغمبر از جا برخاست و دست ابوجندل را گرفت و فرمود: خداوندا! اگر اين راست مى گويد براى او راه فرجى بازكن. سپس به مسلمانان فرمود: بر ابوجندل سختى وارد نمى آيد. او را به پدر و ماردش مى سپارم، من مى خواهم بر طبق قرارداد عمل كرده باشم».(2)

ابن اسحاق مى گويد: پيغمبر فرمود: صبركن و از خدا اجر طلب كن. ما پيمان شكنى نمى كنيم و قرارداد بسته شده است».(3)

ملاحظه شود كه چگونه پيغمبر گرفتار دوست و دشمن گرديد! و تا آن موقع مبتلا به مشركين بود، از آن به بعد هم كه با مشركين قريش صلح كرده و متاركه جنگ نمود، به جمعى از صحابه و ياوران خود مبتلا گرديد؛ آنان كه مى بايست مجرى نيات و اوامر شريفه آن حضرت باشند، مبتلا به وسوسه شيطان گرديده و از دستورات پيغمبر خود مخالفت مى كنند.

اينك بايد ديد كه پيغمبر با چه بيان و زبانى با ابوجندل و عمر و تابعين او تسكين احساسات مى كند و از پراكندگى مسلمين و خوشنودى شيطان، جلوگيرى مى فرمايد. آيا جز با زبان نرم و خلقى نيكو، با آنان برخورد مى كند؟ قرآن در اين باره مى فرمايد:

«فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّا غَليظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْلَهُمْ»(4)

ص: 251


1- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 182.
2- اعلام الورى، ص 98.
3- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 182.
4- سوره آل عمران، آيه 159.

«پس به [بركتِ] رحمت الهى، با آنان نرم خو[و مهربان] شدى، و اگر تند خو و سخت دل بودى قطعا از پيرامون تو پراكنده مى شدند. پس، از آنان درگذر و بر ايشان آمرزش بخواه».

اجتماع مردم به دور پيغمبر، نه فقط در اثر ايمان بود، بلكه اخلاق نيك و پسنديده آن حضرت در نگهدارى آنان نقش به سزايى داشت. اگر او با آنها درشتى مى كرد و نرمى نداشت، همگى متفرق مى شدند؛ چون مؤمن حقيقى بسيار كم بود و كم هست: «وَقَليلٌ مِنْ عِبادِىَ الشَّكُورُ(1)؛ و از بندگان من اندكى سپاسگزارند».

پيغمبر مأمور به عفو است و همواره براى اصحاب طلب آمرزش مى كند. بنابر اين به همين دسته از مخالفين نيز عطوفت و مهربانى نمود. و در اثر همين عمل، فتنه خاموش شد و شيطان از ميان رفت. كوتاه سخن اين كه آن حضرت مى فرمودند: «هر مسلمانى كه مرتد شد، من به او علاقه ندارم؛ بهتر است نزد همان مشركين برود كه خواسته اوست. و هركس مسلمان شد، خداوند براى او راه فرجى باز مى كند، اگر چه در ميان مشركين باشد».

و چنين هم شد؛ همان ابوجندل، پس از مختصر زمانى خود را به ابوبصير رسانيد و جمعى پيدا شدند كه سر راه تجارت قريش را مى گرفتند و راحتى و آسايش را از قريش سلب مى نمودند. خداوند در قرآن مى فرمايد: «وَمَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً(2)؛ و هر كس از خدا پروا كند، [خدا] براى او راه بيرون شدنى قرار مى دهد».

سرانجام قريش صلاح خود را چنين ديدند كه اين ماده از عهدنامه را لغو كنند. روى اين حساب ابوسفيان را به مدينه فرستادند و خواهش كردند تا رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ابوبصير و ابوجندل و تمامى آن مسلمانان را به مدينه نزد خود بطلبد و نگاهشان بدارد. ان شاءاللّهاين قضيه را مشروحا بيان خواهيم كرد.

ص: 252


1- سوره سباء، آيه 13.
2- سوره طلاق، آيه 2.

تأثير صلح در وضعيت مسلمين

اين صلح كه به دستور خدا بود، براى مسلمين فتح عظيمى به همراه داشت. چون عمده دشمن هاى پيغمبر از قريش بودند و بيش تر جنگ هاى سخت آن حضرت با لشكر قريش بود و اعراب، جنگ مهمى با پيغمبر نكردند؛ مگر جنگ «حُنين» كه آن هم از جهات عديده با جنگ هاى بدر و احد و خندق قابل مقايسه نبود. بنابر اين، به واسطه صلح حديبيه مسلمانان از دشمنان سرسختى آسوده شدند و در نتيجه زودتر مى توانند به حساب عرب ها برسند و با خيال آرام متوجه هريك از آنان گردند.

همچنين از اين به بعد مى توانند با دشمنان اهل كتابِ خود تسويه حساب نمايند. بنابر اين مى بينيد كه به فاصله كمى، فتح خيبر پيش مى آيد. در حقيقت چنين پيروزى، ارمغانى است كه صلح حديبيه براى مسلمين به همراه آورده است. در نتيجه فتح خيبر مخصوص كسانى شد كه در حديبيه بودند. يعنى به ديگران اجازه شركت در غزوه خيبر داده نشد: «. . . فَاَصابَهُمْ فَتْحاً قَريباً * وَمَغانِمَ كَثيرَةً يَأْخُذُونَهَا . . .(1)؛ . . .و پيروزى نزديكى به آنان پاداش داد. و[نيز ]غنيمت هاى فراوانى خواهند گرفت».

اگر پيغمبر با قريش در حال جنگ مى بود، هيچ وقت نمى شد كه به حساب اهل خيبر برسد. بنابر اين، از ديگر آثار صلح حديبيه اين بود كه عده اى از متفقين قريش مانند خزاعه با پيغمبر هم عهد شدند. يكى ديگر از آثار صلح، آزادى مسلمانان مكه از شكنجه و سرزنش و تقيه و عبادت پنهانى بود. آنها از آن روز در مكه به صورت آشكار مى توانستند خدا را بپرستند و براى او سجده كنند و نماز بخوانند.

از طرفى ديگر وضع اقتصادى پيغمبر هم بهتر شده و باب تجارت به مكه و جاهايى كه قريش فاصله بودند باز شده بود. همچنين مسلمانان شهرهاى ديگر آزادانه مى توانستند براى هر مقصدى كه داشتند به مكه بروند.

از سوى ديگر وحشت از قدرت اسلام در قلوب ساير عرب ها جا مى گرفت. چون عظمت قريش در نزد جميع اعراب مسلّم بود و هيچ طايفه از عرب خود را برابر با قريش

ص: 253


1- سوره فتح، آيه 18 و 19.

نمى دانستند، چه رسد به آن كه برتر بدانند. و همان گونه كه قبلاً بيان شد، سرّ تخلف اعراب از همراهى با پيغمبر در همين سفر عمره، اين بود كه مى گفتند: پيغمبر و يارانش كشته مى شوند و ديگر به مدينه بر نخواهند گشت؛ چون قريش بر مسلمين غالب هستند.

عروة بن مسعود ثقفى يكى از اشراف عرب و از بزرگان طائف است - كه بنابر نقلى از سيره نبويه(1) و همچنين بنابر روايتى كه عبداللّه بن سنان از امام جعفر صادق علیه السلام بيان نموده است - او يكى از آن دو مردى است كه اعراب مى گفتند: چرا قرآن بر او نازل نشده است؟!

«لَوْلا نُزِّلَ هذا الْقُرْانُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظيمٍ»(2)

«چرا اين قرآن بر مردى بزرگ از [آن] دو شهر فرود نيامده است؟»

عروه در حديبيه به قريش مى گويد: «آيا شماها پدر نيستيد و من فرزند شما نيستم؟ گفتند: چرا».(3) از همين عبارت كوتاه اندازه عظمت قريش در نزد عرب ها و تقدم آنان بر جميع اعراب دانسته مى شود.

قريش پس از متاركه جنگ با پيغمبر ديگر چاره اى جز مسالمت يا متابعت از پيغمبر نداشت. تمامى اين امور را آينده ثابت نمود، بلكه فتح مكه هم در گرو همين صلح بود؛ چون قريش نسبت به بعضى از مواد عهدنامه، پيمان شكسته و به خزاعه كه هم عهد پيغمبر بود، آسيب رساندند. و همين امر سبب شد كه پيغمبر به سمت قريش حركت نموده و مكه را فتح كند.

پوشيده نماند كه همين صلح، سبب شده بود تا قريش از فكر جنگ بيرون رفته و متفقين خود را به تدريج از دست بدهند. همچنين سبب شد تا اسلام در ميان قريش شيوع پيدا كرده و مردانى از آنان مانند خالد بن وليد به سمت پيغمبر آيند و مسلمان شوند.

پيغمبر نيز با خيال راحت و فكرى آسوده از شر قريش مشغول به نشر اسلام و نابود كردن دشمنان دين شد.

ص: 254


1- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 168.
2- سوره زخرف، آيه 31.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 626؛ تفسير قمى، ج 2، ص 310.

پس هر قدر كه زمان مى گذشت به نفع اسلام و ضرر قريش بود. اين بود پاره اى از اسرار صلح پيغمبر و پليدى و خامى فكر كسانى كه ندانسته خيال مى كردند، اين صلح موجب ذلت و خوارى مسلمين و باعث عزت و توانايى مشركين است؛ كسانى كه به پيغبمر اعتراض مى كردند؛ اعتراضى كه نمى توان آن را دلسوزى به حال اسلام و مسلمين قلمداد كرد؛ زيرا يقينا آنان دلسوزتر از پيغمبر نبودند. از طرفى ديگر مى توان گفت كه اعتراض آنان ناشى از شك در نبوت پيغمبر بوده است:

«يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اَطيعُوا اللّهَ وَاَصيعُوا الرَّسُولَ وَاُولىِ اْلاَمْرِ مِنْكُمْ فَاِنْ تَنازَعْتُمْ فى شَىْ ءٍ فَرُدُّوهُ اِلىَ اللّهِ وَالرَّسُولِ اِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ اْلاخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَاَحْسَنُ تَأْويلاً»(1)

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خدا را اطاعت كنيد و پيامبر و اولياى امر خود را [نيز] اطاعت كنيد؛ پس هرگاه در امرى اختلاف نظر يافتيد، اگر به خدا وروز بازپسين ايمان داريد، آن را به [كتاب] خدا و [سنت ]پيامبر عرضه بداريد، اين بهتر و نيك فرجام تر است».

لغو نمودن يك ماده از مواد معاهده توسط قريش

يكى ديگر از كسانى كه مسلمان شده و از مكه به مدينه فرار نمود، ابوبصير ابن اَسَيد بن حارثه ثقفى بود. قريش دو نفر را براى پس گرفتن ابو بصير فرستادند و به موجب معاهده صلح او را با خود بردند. آنها بيرون مدينه مشغول خوردن خرما شدند. ابوبصير به يكى از آن دو نفر گفت: تو شمشير خوبى دارى. او گفت: آرى. مجرب هم هست و آزمايش خود را داده. ابوبصير به بهانه ديدن شمشير آن را از او گرفت و با همان شمشير او را كشت. نفر دوم شتابان خود را به پيغمبر رسانيد و گفت كه ابوبصير رفيق مرا كشت و من را هم خواهد كشت. ابوبصير گفت: يا رسول اللّه! شما به عهد خود وفا نموده و مرا تحويل دادى.

ص: 255


1- سوره نساء، آيه 59.

پيغمبر در حق ابوبصير فرمود: اگر كسى همراه داشته باشد، خوب مى تواند آتش جنگ را روشن كند. ابوبصير دانست كه پيغمبر او را تحويل خواهد داد. بنابر اين، در مدينه نماند.

شيخ طبرسى نوشته است پيغمبر لباسهاى آن كشته را به ابوبصير واگذار فرمود: ابوبصير رفت و پنج نفر همراه نمود و بر سر راه تجارت قريش نشست و مشغول ياغى گرى و گرفتن مال و جان قريش شد. همان ابوجندل پسر سهيل (كسى كه پيغمبر او را در وقت معاهده تحويل پدر داد و از خدا خواست تا اگر ايمان به خدا و رسول دارد، راه فرجى براى او باز شود) با هفتاد نفر خود را به ابوبصير رسانيد و تمامى مال التجاره قريش به تصرف اينان مى آمد. قريشِ بيچاره، مستأصل شدند؛ چون اين جمع به عنوان راهزن و ياغى بوده و براى خود محل معينى نداشتند، پس اگر قريش به جنگ آنان مى رفت، با خسارت فراوان مواجه مى شد. در نتيجه اين جمع، براى قريش بسيار خطرناك شدند و به كلى راه تجارت آنان قطع شد. اين گونه بود كه قريش ابوسفيان را نزد پيغمبر فرستادند تا اعلام كند كه ما اين جماعت را نمى خواهيم و چون مسلمان هستند، شما آنان را نزد خود بطلبيد. همچنين قريش از او خواستند تا بگويد كه ما از اين قسمت از عهدنامه صرف نظر مى كنيم.(1)

آرى! اين همان ماده از عهد نامه بود كه معترضين به خاطر كوتاه نظرى مى گفتند كه ما را خوار و ذليل مى كند و ما تن به خوارى نمى دهيم. سپس آنان دانستند كه اطاعت بهتر بود: «ذلِكَ خَيْرٌ وَاَحْسَنُ تَأويلاً(2)؛ اين بهتر و نيك فرجام تر است».

محمد بن اسحاق مى گويد: «همين جماعت ابوبصير بودند كه وقتى ابوالعاص بن ربيع اموى (داماد پيغمبر و خواهرزاده خديجه) با جمعى از قريش با اموال اهل مكه سفر تجارت مى كردند، اموال آنان را گرفتند و به احترام آن كه ابوالعاص سابقاً داماد پيغمبر

ص: 256


1- اعلام الورى، ص 98.
2- سوره نساء، آيه 59.

بود از كشتنشان صرف نظر نمودند. امّا همگى آنان را به جز ابوالعاص اسير كردند. ابوالعاص چون ديد هم تمامى اموالى را كه در تصرفش بود از دست داده و هم راه را بر خود بسته ديد، چاره اى نديد جز اين كه بيايد به مدينه و از پيغمبر خواهش نمايد تا تمامى اموال او را رد كند. ابوالعاص آن اموال را به مكه برد و در آن جا آشكارا اسلام آورد سپس به مدينه برگشت و پيغمبر هم زوجه اش را به او برگردانيد».(1)

آن قسمت از قرار داد شامل زنان نمى شد

هرگاه يكى از زن هاى كافران مسلمان شود، به خاطر اسلام، علاقه زوجيت زن مسلمان و مرد كافر قطع شده و ميان آن دو جدايى مى افتد و بر يكديگر حرام خواهند شد. پس اگر زن، اسلام آورد و به مسلمين ملحق شد نمى توانند او را به كفار رد نمايند.

گويند پس از قرار صلح، در همان حديبيه، دختر حارث اسلام آورد. شوهرش آمد و او را از پيغمبر خواست و گفت: يا محمد! به شرط عمل كن! به همين مناسبت اين آيات نازل شد:

«يا اَيُّهَاالَّذينَ آمَنُوا اِذا جائَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللّهُ اَعْلَمُ بِاِيمانِهِنَّ فَاِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ اِلىَ الْكُفّارِ لاهُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَلاهُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ وَاتُوهُمْ ما اَنْفَقُوا وَلاجُناحَ عَلَيْكُمْ اَنْ تَنْكِحُوهُنَّ اِذا ءاتَيْتُمُوهُنَّ اُجُورَهَنَّ وَلاتُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ وَسْئَلُوا ما اَنْفَقْتُمْ وَلْيَسْئَلُوا ما اَنْفَقُوا ذلِكُمْ حُكْمُ اللّهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَاللّهُ عَليمٌ حَكيمٌ * وَاِنْ فاتَكُمْ شَىْ ءٌ مِنْ اَزْواجِكُمْ اِلىَ الْكُفّارِ فَعاقَبْتُمْ فَأتُوا الَّذينَ ذَهَبَتْ اَزْواجُهُمْ مِثْلَ ما اَنْفَقُوا وَاتَّقُواللّهَ الَّذى اَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ»(2)

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چون زنان با ايمان مهاجر، نزد شما آيند آنان را بيازماييد. خدا به ايمان آنان داناتر است. پس اگر آنان را با ايمان تشخيص داديد، ديگر ايشان را به سوى كافران بازنگردانيد، نه آن زنان بر ايشان حلالند و نه آن

ص: 257


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 639.
2- سوره ممتحنه، آيه 10 و 11.

[مردان] بر اين زنان. و هر چه خرج [اين زنان ]كرده اند به [شوهران] آنها بدهيد، و بر شما گناهى نيست كه - در صورتى كه مهرشان را به آنان بدهيد - با ايشان ازدواج كنيد، و به پيوندهاى قلبى كافران متمسك نشويد [و پايبند نباشيد] و آنچه را شما [براى زنان مرتد و فرارى خود كه به كفار پناهنده شده اند ]خرج كرده ايد، [از كافران] مطالبه كنيد، و آنها هم بايد آنچه را خرج كرده اند [از شما ]مطالبه كنند. اين حكمِ خداست [كه ]ميان شما داورى مى كند، و خدا داناى حكيم است. و در صورتى كه [زنى] از همسران شما به سوى كفار رفت [و كفار مهر مورد مطالبه شما را ندادند] و شما غنيمت يافتيد؛ پس به كسانى كه همسرانشان رفته اند، معادل آنچه خرج كرده اند بدهيد، و از آن خدايى كه به او ايمان داريد بترسيد».

ابن اسحاق مى گويد: «ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط هم به مدينه آمد و اسلام آورد. وليد و عماره، دو برادرش آمدند تا او را برگردانند، امّا پيغمبر ام كلثوم را به آنان پس نداد».(1)

آرى! اين قرارداد مربوط به زنان نبود؛ چون برگشت زن به شوهر كافر روا نيست و مسلمانان مهر او را به شوهرش مى دهند. و اگر او بخواهد شوهرى از مسلمين انتخاب كند نيز مانع ندارد.

البته اين امر در موقعى اجرا و عملى مى شود كه امتحان شود و اسلام آن زن فرارى محقق گردد.

امام جعفر صادق علیه السلام در شرح اين صلح فرمود:

«و ما كان قضية اعظم بركة منها لقد كاد ان يستولى على مكة الاسلام».

هيچ قضيه اى به پربركتى اين صلح نبود؛ نزديك شد كه تمامى مكه مسلمان شوند».

رجال شجاعت و سياست قريش همانند خالد بن وليد و عمرو بن عاص نيز آمده و اسلام آوردند. آرى! «ذلكَ خَيْرٌ وَاَحْسَنُ تَأْويلاً».

ص: 258


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 640.

عمره قضا و سرّ محفوظ ماندن پيغمبر با كثرت دشمنان

پيغمبر خدا در ذى القعده سال بعد، كه سال هفتم هجرت بود مجددا با اصحاب براى عمره حركت فرمود و مطابق قرارداد، سه روز در مكه ماند. گفته اند كه عبد اللّه بن رواحه در حال طواف، جلوى پيغمبر - در حالى كه با دست خود به پيغمبر اشاره مى نمود - اين رجزها را مى خواند:

خلوا بنى الكفّار عن سبيله *** اليوم نضربكم على تنزيله

ضربا يزيل الهام عن مقيله *** و يذهل الخليل عن خليله

قد أنزل الرحمان في تنزيله *** بانّ خير القتل في سبيله

نحن قتلناكم على تأويله *** كما قتلناكم على تنزيله

يا رب انّى مؤمن بقيله *** انّي رأيت الحق في قبوله(1)ابن اسحاق مى گويد: عبد اللّه بن رواحه زمام ناقه پيغمبر را گرفته بود و اشعار را مى خواند؛ با تقديم و تأخير به اضافه:

انى شهيد انه رسوله *** خلوا فكل الخير فى رسوله(2)اگر كسى آن منظره را تصور كند مى بيند كه او پيغمبر را در حال طواف خانه خدا در شهر مكه سوار شتر كرد؛ همان شهرى كه آن حضرت شبانه از آن جا فرار نموده بود. احدى از مشركين حاضر نبود. شهر در تصرف پيغمبر بود و عبداللّه آن بزرگ مرد صحابى با اشعار خود حاضرين را كه همه از مسلمانان بوده و پيغمبر را احاطه كرده بودند تحريك و تهييج مى نمود. او با اشاره دست، خطاب به پيغمبر مى نمايد و به رسالت او و

ص: 259


1- فرزندان كفار را به حال خود واگذاريد، امروز ما بر طبق تنزيل قرآن شما را مى زنيم - جنگ مى كنيم - ؛ آنچنان زدنى كه بزرگ را از جايش تكان دهد - عقل از سرتان بپرد - و دوست، دوست خود را فراموش كند؛ همانا خداوند مهربان در قرآن آورده است كه بهترين كشته شدن ها آن است كه در راه او باشد؛ با شما جنگ مى كنيم بر تأويل قرآن، همچنانكه جنگ كرديم با شما بر تنزيل قرآن؛ پروردگارا من به آنچه قرآن گفته ايمان دارم چرا كه حق را در پذيرفتن آن ديدم. سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 215.
2- من گواهم بر اين كه او فرستاده خداست، خلاصه اين كه تمام نيكى ها در فرستاده اوست.تاريخ طبرى، ج 3، ص 24.

حقانيت دين او شهادت مى دهد و بدين وسيله كفار را تهديد مى كند. كفار به قدرى مرعوب شده بودند كه حتى جرأت فكر كشتن ناگهانى پيغمبر را نداشتند. و اين امر، يكى از امور خارق العاده پيغمبر خداست. آرى! خداوند نگاه دار او بود و وعده صريح داده بود: «وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ(1)؛ و خدا تو را از [گزند ]مردم نگاه مى دارد».

شما ملاحظه كنيد كه وقتى دشمن در صدد قتل عمر بن خطاب و على بن ابى طالب علیه السلام برآمد، توانست در مسجد، هنگام نماز و با حضور مردم به هدف خود برسد. امّا پيغمبر خدا با وجود آن همه دشمن داخلى و خارجى هيچ آسيبى نديد؛ چون خدا فرمود: «فَسَيَكْفيكَهُمُ اللّه(2)؛ و به زودى خداوند [شرّ] آنان را از تو كفايت خواهد كرد».

اين چنين است كه رسول خدا بدون كم ترين ترس و وحشتى به امر ابلاغ رسالت و آنچه به آن مأمور است، مى پردازد. و خداوند نيز همواره او را از شرّ بدخواهان محافظت

مى نمايد.

«فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَاَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ * اِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ»(3)

«پس آنچه را بدان مأمورى آشكار كن و از مشركان روى برتاب، كه ما [شرّ] ريشخند گران را از تو برطرف خواهيم كرد».

ص: 260


1- سوره مائده، آيه 67.
2- سوره بقره، آيه 137.
3- سوره حجر، آيه 94 و 95.

جنگ حنين

اشاره

• شروع جنگ و فرار مسلمانان

• علت فرار مسلمانان و پيروزى بعد از شكست

• چرا رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در غزوات نمى جنگيد؟

• فرار مسلمين و نزول نصرت الهى

• تقسيم غنايم و اعتراض انصار

• بازگشت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از طائف و استرداد اسراى هوازن

ص: 261

ص: 262

«حنين» زمينى است داراى سرازيرى زياد و كمين گاه؛ و گويا در كوهى حدود بيست فرسخى مكه مى باشد. طوايف «هوازن» و «ثقيف» به قصد جنگ با پيغمبر در زمين «اوطاس» تجمع كرده بودند. اين تنها جنگ مهمى بود كه عرب بدون شركت داشتن قريش با پيغمبر رودر روى هم قرار گرفته بودند؛ چون بسيارى از قريش در ركاب پيغمبر بودند؛ زيرا اين قضيه به فاصله كمى پس از فتح مكه، يعنى در شوال سال هشتم هجرت پيش آمد. پيغمبر از مكه به سمت دشمن حركت نمود. مسلمانان در اين جنگ در حدود دوازده هزار نفر بودند؛ ده هزار نفر از مدينه و دو هزار نفر هم از مكه به سپاه ملحق شده بودند. از تعداد جمعيت هوازن اطلاع دقيقى در دست نيست، ولى از بسيارى اسيران مى توان تا حدى به كثرت آنان پى برد.(1)

ابان بن عثمان در كتاب خود از امام جعفر بن محمد علیه السلام نقل مى كند كه فرمود: «چهار هزار اسير و دوازده هزار شتر غنيمت گرفته شد؛ به جز غنايم ديگر و چهارهزار اسير زن و فرزند و مردان ناتوان. قشون هوازن فرار كرده؛ قسمتى به طائف و قسمتى به اوطاس رفتند. بنابر اين، از تعداد اسيران مى توان گفت كه اعراب سه هزار مرد جنگى بودند و با اين حساب قشون اسلام چهار برابر آنان بود. شايد اين اولين جنگ مهمى بود كه پيغمبر با عرب روبرو شده بود، در حالى كه قواى او بيش تر از دشمنان خدا بود. در جنگ هاى سخت بدر، احد و احزاب هميشه مسلمانان كم تر و قريب به ثلث نفرات دشمن بودند، امّا تعداد مسلمانان در اين جنگ بر عكس جنگ هاى قبلى بود. گذشته از اين، قواى فعلى پيغمبر از ملحقين مكه مركب بودند از ياوران و دشمنان سابق كه در مدت هشت سال يا

ص: 263


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 73.

به ضرر اسلام و يا به نفع آن جنگ مى كردند. پس آنها آزموده و مجرب بودند، ولى هوازن در اين مدت جنگى نداشت. به علاوه در لشكر مسلمين پهلوانانى بودند كه در هوازن يا مانند آنان نبود و يا به آن اندازه نبود. اين امور به اضافه اعتماد به نفسى كه بر اثر فتوحات و يا روح ايمان و خداپرستى و اعتقاد به معاد و بهشت و جهنم در مسلمين پيدا شده بود، علل و اسباب غرور مسلمين شد و آنها خود را فاتح دانستند، اما هوازن و ثقيف اگر چه از لحاظ عدد و جمعيت خود را كم تر از مسلمين مى ديدند ولى خود را جنگى تر و آزموده تر مى دانستند. لذا مالك رئيس آنان مى گفت: طرف جنگ محمد هميشه مردمان بى تجربه و بى اطلاع از امور جنگ بودند.(1)

از اين كلام، نهايت غرور مالك به خود و سپاهيانش معلوم مى شود؛ زيرا در اين مدت هشت سال، پيغمبر جنگ هاى زيادى با قريش و اعراب و يهود داشت و تمامى اينان، در نظر مالك، بى تجربه از جنگ و علوم نظامى بودند. مى توان باور كرد كه مالك مرد شجاع و متهور و دانايى بود و بدين جهت رؤساى طوايف هوازن به كلمه واحده او را براى رياست انتخاب نموده بودند. اگر در مالك نبوغ فوق العاده نبود، چنين پيش آمد نمى كرد، گذشته از اين، نقشه ابتكارى مالك در جنگ، بسيار دقيق و ماهرانه انجام گرفت و منجر به شكست مسلمين شد. از طرفى ديگر او دستور داد تا همه زنان و اطفال و اموال مورد علاقه خود را با خود بياورند و پشت سر نگاه دارند چرا كه جنگجويان به ملاحظه غيرت ناموس و علاقه به مال كاملاً بجنگند و فكر فرار نكنند. اين نقشه مالك بود و در جنگ هايى كه پيغمبر داشت، هيچ دشمنى چنين كارى نكرده بود.

اين عمل براى تهييج احساسات، امرى است بسيار مؤثر، بلكه مى توان گفت بى نظير است؛ عرب كه به واسطه اشعار حماسى تهييج شده و بى باكانه وارد جنگ مى گردد و مشترى مرگ مى شود، به واسطه نگاه داشته شدن زن و فرزند و مادر و خواهر و اموال و آنچه را كه مورد علاقه او است در پشت سر خود، مى بايست كه ديگر فكر فرار به سر نياورد.

ص: 264


1- اعلام الورى، ص 113.

همان طور كه ياد آور شديم چنين حيله اى نقشه مالك بود، ولى دُرَيد بن صمة رئيس طايفه جَشم از طوايف هوازن پيرمردى نابينا بود، مالك را طلبيد و به او گفت: اى مالك! چه كردى؟ گفت: اولاد و زنان و اموال را نيز با مردم حركت دادم تا هر كسى به جهت زن و فرزند و مال، دليرانه بجنگد و هيچ گاه فرار نكند. دريد گفت: اى مالك! تو امروز با مقام رياست سپاهيان و طوايف صبح كردى و پس از امروز، فرداست و كار تو درست نيست. چرا زنان را آوردى؟ مگر در موقعى كه قشون فرار كند، مى توان جلو آنها را به اين وسايل و اسباب گرفت؟ به كار امروز تو نمى خورد، مگر سوار و اسلحه. اگر غالب شدى، زنان مى آيند و اگر مغلوب شدى آيا مفتضح نخواهى شد و زنان را به اسيرى ندادى؟ مالك گفت: تو پيرى و فكرت پير شده است.

از اين فكر مالك و جواب او به دريد و استقامت او در فكر خود و مطاعيه او با مخالفت نمودن دريد، مى توان عظمت او را در نزد طوايف هوازن و عُجب و غرور او را به دست آورد. مالك چون مرد شجاعى بود، جز پيروزى فكر ديگرى در سر نمى پروراند. بنابر اين، زنان و اطفال و اموال را آورد تا جنگجويان را تقويت روحى نموده باشد.

دريد هم مردى پير است و قهراً پير، چون ناتوان است، محتاط مى شود، فكر روز مبادا را مى كند و درس فرار را روان مى كند. جواب مالك به دريد بسيار منطقى بود. فكر مالك در اثر شجاعت و غرور بود و فكر دريد در اثر ضعف و پيرى.

امّا اعتقاد ما بر اين است كه مالك خود را ضعيف مى دانست و به همين دليل هم براى تقويت روحى سپاهيان خود مبادرت به آوردن اموال و زنان و اطفال نموده بود. به علاوه نقشه جنگى او هم دليل بر اين مطلب است؛ زيرا از آن جا كه نمى خواست در روز روشن با سپاهيان اسلام مبارزه كند و صف بندى نمايد، دستور داد تا در كمين گاه هاى وادى حنين شبانه منزل كنند و ناگهان از كمين بيرون آيند و مسلمانان را با شمشيرهاى برهنه مورد حمله قرار دهند. اين گونه بود كه مسلمانان با وجود كثرت نفرات و جنگجويان شكست را متقبل شدند.

ص: 265

شروع جنگ و فرار مسلمانان

«لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ فى مَواطِنَ كَثيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إذْ اعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَضاقَتْ عَلَيْكُمُ الاَْرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرينَ * ثُمَّ اَنْزَلَ اللّهُ سَكينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنينَ وَاَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَعَذَّبَ الَّذينَ كَفَرُوا وَذلِكَ جَزآءُ الْكافِرينَ * ثُمَّ يَتُوبُ اللّهُ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عَلى مَنْ يَشآءُ وَاللّه غَفُورٌ رَحيمٌ»(1)

«قطعا خداوند شما را در مواضع بسيارى يارى كرده است، و [نيز] در روز «حنين»؛ آن هنگام كه شمار زيادتان شما را به شگفت آورده بود، ولى به هيچ وجه از شما دفع خطر نكرد، و زمين با همه فراخى بر شما تنگ گرديد، سپس در حالى كه پشت [به دشمن] كرده بوديد برگشتيد. آن گاه خدا آرامش خود را بر فرستاده خود و بر مؤمنان فرود آورد، و سپاهيانى فرو فرستاد كه آنها را نمى ديديد، و كسانى را كه كفر ورزيدند عذاب كرد، و سزاى كافران همين بود. سپس خدا بعد از اين [واقعه]

توبه هر كس را بخواهد مى پذيرد، و خدا آمرزنده مهربان است».

آيه شريفه فوق دلالت دارد بر اين كه خداوند در مواطن و غزوات بسيارى پيغمبر را يارى نمود، نه اين كه خود مسلمين توانايى مقابله با دشمنان را داشته باشند. اگر خداوند هر دو دسته - مسلمين و كفار - را به خودشان واگذار مى كرد، هميشه مسلمين مغلوب بودند. خداوند پس از بيان امر كلى، ذكر خاص نمود. يعنى ياد آورى كرد كه در روز حنين جمعيت مسلمين به مراتب بيشتر از كفار بود. بدين جهت آنها خيال مى كردند كه در آن جنگ، مغلوب نمى شوند. بنابر اين، خداوند در آن روز هر دو دسته را به خود واگذار فرمود تا بر مسلمين ثابت شود، با آن كه زيادتر از كفار هستند و مى بايست، به حساب خود، غالب آيند، زيادى عددشان، كارى صورت نداده و فايده نخواهد بخشيد. اين گونه بود كه پس از روبرو شدن و جنگ كردن، زمين با آن گشادى و وسعتى كه داشت بر عموم سپاه اسلام تنگ شد و ديگر نتوانستند توقف كنند سرانجام پشت به دشمن نموده فرار كردند و پيغمبر را تنها گذاشتند. بنابر اين، معلوم شد كه از نفرات زياد كارى ساخته نيست.

ص: 266


1- سوره توبه، آيه 25 - 27.

خداوند بر دل پيغمبر و مؤمنين آرامش نازل فرمود. مؤمنين حنين ده نفر بودند كه فرار نكرده و ملازم پيغمبر بودند و در ركاب آن حضرت جنگيدند. سپاهيان خدا هم كه به چشم نمى آمدند نازل شدند و خداوند كفار را به وسيله آنان عذاب كرد و جزاى كفرشان همان بود كه شد؛ كشته دادند و اموال و زن و بچه را گذارده و فرار كردند.

از آيه شريفه معلوم مى شود كه خداوند از مسلمين ناراضى بود، چرا كه فرار كردند و پيغمبر را تنها گذاشتند، و خداوند تنها هركس را كه بخواهد مى آمرزد. امّا در جنگ احد خداوند صريحاً اعلام فرمود كه عموم فراريان را عفو نمود:

«. . . وَلَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَاللّهُ ذُوفَضْلٍ عَلَى الْمُؤْمِنينَ * اذْتُصْعِدُونَ وَلاتَلْوُونَ عَلى اَحَدٍ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فى اُخْريكُمْ . . .»(1)

«. . . و از شما در گذشت و خدا نسبت به مؤمنان، با تفضّل است. [ياد كنيد]

هنگامى را كه در حال گريز [از كوه] بالا مى رفتيد و به هيچ كس توجه نمى كرديد و پيامبر، شما را از پشت سرتان فرا مى خواند . . .»

ولى در غزوه حنين، چنين مى فرمايد: بعد از اين هر كس را كه بخواهد، از او مى گذرد. معلوم مى شود كه خداوند تا نزول اين آيه شريفه از فراريان راضى نشده و آنها را عفو نفرموده بود. تفاوت بين عفو در احد كه فورى همه را بخشيد و به امر واقع شده خبر داد و بخشش در غزوه حنين كه پس از پايان كار زار، خبر مى دهد كه هركس را بخواهد مى گذرد، شايد از اين باب است كه در روز احد جرم فرار از جنگ و تنها گذاردن پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم اولين جرم مسلمين بود. امّا مسلمانان در غزوات بعد، مثل خيبر نيز ديدند كه اين عمل اتفاق افتاد و آنها بار ديگر فرار كردند، با آن كه يارى خداوند را مكرر ديده بودند و وعده خداوند به نصرت دين و غلبه مؤمنين و مغلوبيت كفار بارها تكرار شده بود. در اين باب آيات بسيارى بود. تفاوت ميان جرم ابتدايى و جرم مكرر شده بديهى است.

فرق ديگر آن است كه در جنگ احد يا غير آن، نفرات مسلمين نسبت به كفار كم تر بود.

ص: 267


1- سوره آل عمران، آيه 152 و 153.

پس اگر فرار مى كردند تا حدودى مى توان در مجازات تخفيف قايل شد، ولى در جنگ حنين، نفرات مسلمين چندين برابر بيش تر بود. بنابر اين، راه عذر و بهانه به كلى بسته مى شود.

آرى! مسلمانان مغرور شده و گمان مى كردند مغلوبيت گذشته در اثر كمى جمعيت بود ولى در اين نوبت، چون عدد آنان زياد است، غالب خواهند شد. و مى توان همين خيال را نيز باعث شدت مجازات دانست؛ زيرا آنان از نصرت حق غافل گشته و به خود مغرور شده بودند و نصرت هاى خدا را در مواطن ديگر متوجه نبودند.

علت فرار مسلمانان و پيروزى بعد از شكست

كفار به دستور مالك بن عوف در شكاف هاى وادى حنين و گوشه و كنار پنهان شدند. مسلمين پس از نماز صبح در تاريكى، وارد اين وادى شده و ناگهان به هجوم كفار مبتلا گشتند. جلوى سپاه مسلمانان «بنى سليم» بودند. آنان مقاومت نكرده، بلكه فرار كردند و سبب فرار ديگران نيز شدند. سپاهيان پشت سر، وقتى ديدند صف جلو به عقب فرار مى كند، آنان نيز چنين كردند. بالأخره تمام مسلمانان فرار كرده و از جلو پيغمبر مى گذشتند و به آن حضرت پشت مى نمودند.(1)

در سيره نبويه در عدد كسانى كه ثابت مانده و فرار نكردند، اختلاف شده است، بعضى مى گويند صد نفر و بعضى هشتاد نفر و بعضى دوازده و بعضى ديگر ده و گروهى هم سيصد نفر را ذكر مى كنند. البته ممكن است جمع بين اقوال كرد؛ يعنى به واسطه اختلاف لحظات، گاهى كم بودند و گاهى بسيار، گاهى متفرق بودند و گاهى جمع مى شدند.(2)

ابن قتيبه مى گويد: كسانى كه پس از فرار مردم در حنين بجا ماندند عبارت بودند از: على بن ابى طالب، عباس بن عبد المطلب، ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب و پسر وى و فضل بن عباس و ايمن بن عبيد - كه در آن روز كشته شد - و ربيعة بن حارث بن عبد المطلب و اسامة بن زيد بن حارثه.

ص: 268


1- طبقات الكبرى، ج 2، ص 151.
2- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 298.

عباس بن عبد المطلب گويد:

نصرنا رسول اللّه فى الحرب سبعة *** و قد فر من فرمنهم فأقشعوا

و ثامننا لاقى الحُمام بسيفه *** بما مسه فى اللّه لايتوجع(1)از اين عبارت چنين فهميده مى شود كه مقصود او از هشتمين نفر (ثامننا) كه كشته شد، همان ايمن بن ام ايمن است.

من معتقدم اگر روايات ديگر درست بوده و در عصر امويين و عصر منافقين به خاطر انكار فضيلت بنى هاشم درست نشده باشد، مقصود، كسانى هستند كه زودتر از فرار برگشته و خود را به خدمت پيغمبر رساندند. وگرنه اصحاب، همگى به نص قرآن كه مى فرمايد: «ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِريِنَ(2)؛ سپس در حالى كه پشت [به دشمن ]كرده بوديد برگشتيد». فرار كرده بودند.

انس بن مالك گويد: «روز حنين، پيغمبر ده هزار نفر قشون داشت و طلقاى از قريش نيز با او بودند. امّا همگى فرار كرده و پيغمبر را تنها گذاشتند. پيغمبر دو مرتبه فرياد كرد؛ يك مرتبه از طرف راست كه جمع انصار را آواز داد و مرتبه ديگر از سمت چپ، و هر دو مرتبه انصار جواب دادند كه ما با تو هستيم.

روايات ديگر از انس نقل مى كند كه گفت: پيغمبر انصار و مهاجر را فرياد كرد و طلبيد ليكن ما فرار كرديم».(3)

من از اين انس (كه فضيلت على علیه السلام را كتمان كرد و شهادت نداد و به دروغ عذر آورد و در اثر نفرين على علیه السلام مبتلا به بَرص شد) بسى در تعجب هستم! آيا او دروغ گفت يا فراريان دروغ گفتند؟! آنان كه فرار مى كنند و پيغمبر وقتى آنان را مى طلبد، چگونه

ص: 269


1- هفت نفر بوديم كه استقامت نموده و رسول خدا را در جنگ يارى كرديم، و مردم آنچنان فرار كردند كه لشكر پراكنده شد؛ و هشتمين ما با بزرگ زاده اى روبرو شد - و نبرد كرد - و شهيد شد كه در راه خدا آنچه به او رسيده باكى نيست.معارف ابن قتيبه، ص 96.
2- سوره توبه، آيه 25.
3- صحيح مسلم، ج 2، ص 735 - 737، ح 135 و 136.

مى گويند كه ما با تو هستيم؟! مگر پيغمبر نيز فرار مى كرد تا با هم باشند؟!

عباس بن عبد المطلب مى گويد: «چون روبرو شدند، مسلمانان فرار كردند».(1)

همچنين سلمة بن اكوع مى گويد: «صحابه پيغمبر فرار كردند».(2)

مالك بن عوف هنگامى كه مسلمانان در حال فرار بودند با نهايت غرور و سرمست از شادى، دنبال انجام كار است. او فرياد مى كند: محمد را به من نشان دهيد. سپس مى آيد و - بنابر نقلى - ايمن را كه مى خواست از پيغمبر دفاع كند، مى كشد، ولى موفق نمى شود به پيغمبر دسترسى پيدا كند. در حالى كه بنى هاشم دور پيغمبر را گرفته بودند، آن حضرت به عباس امر مى كند كه اصحاب بيعت را بخوان. عباس كه صداى رسايى داشت بر بالاى بلندى مى رود و آنان را مى طلبد. فراريان از دور صداى عباس را مى شنوند و بر مى گردند و چون به قدر صد نفرى مى شوند، آتش جنگ گرم مى شود. مسلمانان كه مهياى جنگ مى شوند، كفار پشت به جنگ كرده و اموال و زنان و اطفال را گذاشته و فرار كردند. مى گويند مجموع كشتگان كفار، صد نفر بود.

اگر در عدد كفار و مسلمين و مدت جنگ و آن زمان كه فرار كردند و در دسترس مسلمانان بودند دقت شود، معلوم مى شود كه صد نفر كشته رقمى نيست و فهميده مى شود جنگ را كسان ديگرى تمام كرده اند. چنانچه يك بار ديگر در آيات 25 و 26 سوره توبه دقت شود، معلوم خواهد شد كه سرّ زنده ماندن پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و پيروزى بعد از شكست اوليه مسلمين در چه بود.

آرى! سرّ اين امور همان است كه در قرآن اشاره شده است. وقتى مسلمانان به پيغمبر پشت نمودند، خداوند بر پيغمبر و مؤمنانى كه با او ماندند، آرامش نازل فرموده و كفار را معذب كرد. اين كه آن سپاهيان چه بودند و كه بودند، نمى دانيم. شايد رعب و خوف هم يكى از آنها بود؛ كفار پس از آن كه مسلمين را فرارى دادند و پيغمبر را تنها ديدند، بيچاره شدند؛ نه، توانستند سپاه فرارى را تعقيب كنند و نه پيغمبر را اسير و يا

ص: 270


1- صحيح مسلم، ج 3، ص 1398، ح م 1775.
2- صحيح مسلم، ج 3، ص 1402، ح م 1777؛ اعلام الورى، ص 144.

بكشند! آنان خود را باخته و نتوانستند هيچ كارى به جز فرار صورت دهند.

«سَأُلْقِى فِى قُلُوبِ الَّذينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ»(1)

«به زودى در دل كافران وحشت خواهم افكند».

در اثر نصرت حق و نزول سپاه غيبى، مسلمانان بسيار كم كشته دادند؛ ايمن بن عمر و سراقة بن حارث دو تن از كشته شدگان مسلمانان بودند.

آرى! خداوند در آياتى ديگر از سوره انفال چگونگى ياريش و عذاب كفار را به زيبايى بيان مى فرمايد:

«قُلْ لِلَّذينَ كَفَرُوا اِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْلَهُمْ ماقَدْ سَلَفَ وَاِن يَعُودُوا فَقَدْ مَضَتْ سُنَّتُ الاَوَّلينَ * و قاتِلُوهُمْ حَتّى لاتَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدّينُ كُلُّهُ لِلّهِ فَاِنِ انْتَهَوْا فَاِنَّ اللّهَ بما يَعْمَلوُنَ بَصيرٌ * وَاِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمُوا اَنَّ اللّهَ مَوْليكُمْ نِعْمَ الْمَوْلى وَ نِعْمَ النَّصير»(2)

«به كسانى كه كفر ورزيده اند، بگو: اگر باز ايستند، آنچه گذشته است بر ايشان آمرزيده مى شود؛ و اگر باز گردند، به يقين، سنّت [خدا در مورد ]پيشينيان گذشت. و با آنان بجنگيد تا فتنه اى بر جاى نماند و دين يكسره از آنِ خدا گردد. پس اگر [از كفر] باز ايستند قطعا خدا به آنچه انجام مى دهند بيناست. و اگر روى برتافتند، پس بدانيد كه خدا سرور شماست؛ چه نيكو سرور و چه نيكو ياورى است».

چرا رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در غزوات نمى جنگيد؟

بَراء مى گويد: «ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب عمو زاده پيغمبر، آن حضرت را مى كشيد و مى برد، چون مشركين پيغمبر را احاطه كردند، پياده شد و اين رجز را خواند:

اناالنبى لا كذب *** انا بن عبدالمطلب(3)

ص: 271


1- سوره انفاق، آيه 12.
2- سوره انفاق، آيه 38 - 40.
3- به راستى كه من پيامبر، من فرزند عبد المطلب هستم.

پس كسى شجاع تر از پيغمبر و بر دشمنان سخت تر از آن حضرت ديده نشد»(1)

اين نقل از جهاتى به نظر درست نمى آيد: يكى آن كه پيغمبر شعر ياد نداشت: «وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَما يَنْبَغى لَهُ(2)؛ و [ما] به او شعر نياموختيم و درخور وى نيست».

اصولاً شعر به چند نوع است و رجز يكى از انواع آن است.

چون شعر گفتن براى پيغمبر شايسته نبود خداوند به او ياد نداده بود، پس چگونه رجز مى خواند؟

دوم آن كه اگر پيغمبر پياده شده بود و جنگ مى نمود، كشته شدگان آن سرور كجا هستند؟! و مهم تر از همه آن كه چرا پيامبر پياده شد در حالى كه جنگ در حالت سوارى بهتر است؟!

سوم آن كه روايتى در همان تاريخ، قبل از حديث براء از كثير بن عباس بن عبدالمطلب كه از پدرش عباس نقل مى كند و مقتضاى آن نقل اين است كه عباس پيشاپيش پيغمبر بود و مهار قاطر را در دست داشت، پيغمبر وقتى مى بيند كه مردم فرار مى كنند، به عباس فرمان مى دهد كه مردم را با فرياد بلند بخوان. عباس مردم را به آواز

بلند مى طلبد. مردم جمع مى شوند و چون تعدادشان به صد نفر مى رسد، تنور جنگ گرم مى شود، پيغمبر در حالى كه سوار بود پا را به ركاب فشار آورده و قد را بلند مى كند و ميدان جنگ را تماشا نموده و مى فرمود: «اَلآن حَمِىَ الْوَطيس(3)؛ الان تنور جنگ گرم شده».

اگر پيغمبر پياده شده بود، اين نقل درست در نمى آيد و مقتضاى آن اين است كه پيغمبر از اولِ فرار مردم تا وقت جمع شدن، سواره باشد.

چهارم آن كه پيغمبر روز حنين به فاصله كمى از انس سوار قاطر سفيدى به نام«دُلدُل» بود. چون مسلمين فرار كردند، به قاطر فرمود: خود را به زمين بچسبان. قاطر

ص: 272


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 75 و 76.
2- سوره يس، آيه 69.
3- تاريخ طبرى، ج 3، ص 75.

شكم خود را به زمين رساند. پيغمبر قدرى از خاك زمين برداشت و به صورت مشركين پاشيد و فرمود: «حم لاينصرون»! پس مشركين پشت به جنگ كردند ديگر نه شمشيرى زده شد، نه تيرى پرتاب شد و نه نيزه اى در كار آمد».(1)

و آنچه در اثر دقت در تواريخ و اخبار به دست مى آيد، اين است كه پيغمبر در جنگ ها نزديك ترين مردم به دشمن بود، ولى اصلاً جنگ نمى نمود و از بين مسلمين، شجاع كسى بود كه نزديك پيغمبر برسد. و چه بسا شجاعان مسلمين در موقع شدت جنگ به پيغمبر پناه مى بردند. همين مطلب از غرايب احوال پيغمبر است كه هميشه پيشاپيش سپاه و نزديك ترين فرد به دشمنان بود. هيچ وقت فرار نكرد و در عين حال با اسلحه جنگ نمى كرد.

آنچه به نظر مى رسد اين است كه جنگ نكردن پيغمبر، مانند شعر نگفتن او، خود، از موجبات و علل قطعيت نبوت آن حضرت مى باشد.

آن حضرت در موقع شدت جنگ اگر از خود دفاع مى نمود و شجاعتى نشان مى داد، شايد گفته مى شد از بس شجاع بود دشمنان از او وحشت داشتند و نزديك شمشيرش نمى رفتند ولى كسى كه در برابر دشمن بايستد و هيچ وقت فرار نكند و با كسى هم نجنگد، در حالى كه دشمنان او را در احاطه داشته و از هر سمتى به سوى او حمله مى كنند، چرا نمى توانند او را بكشند و يا اسير نمايند؛ با آن كه آن حضرت مكرر در ميدان ماند و صحابه فرار كردند و او را با يك يا چند نفر در ميان انبوه دشمن تنها گذاشتند؟!

آرى! پيغمبر را كس ديگرى ياور و نگهدار است. خودش هم به اين امر اطمينان داشته و قلبش آرام بود؛ چه در موقع توقف در غار، و چه در آن مواقع كه ميان دشمنان بود و ياران رفته بودند. او بود كه به فرمان حق به مشركين اعلام نمود، تمامى شما با آنچه مى پرستيد اگر بر دشمنى با من اتفاق كنيد و به من مهلت ندهيد، خداوند نگاهدار من است:

ص: 273


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 78.

« . . . قُل ادْعُوا شُرَكائَكُمْ ثُمَّ كيدُونِ فَلا تُنْظِرُونِ * اِنَّ وَلِيِّىَ اللّهُ الَّذى نَزَّلَ الْكِتابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصّالِحينَ»(1)

«بگو: شريكان خود را بخوانيد؛ سپس درباره من حيله به كار بريد و مرا مهلت مَدَهيد. بى ترديد، سرور من آن خدايى است كه قرآن را فرو فرستاده، و همو دوستدار شايستگان است».

«فاعتبروا يا اولى الابصار»

فرار مسلمين و نزول نصرت الهى

بين فرار مسلمين و نزول نصرت الهى و كمك جنود غيبى، فاصله زيادى نبود. بنابر اين كافران نتوانستند آسيبى به پيغمبر برسانند. گويا پس از نداى عباس فراريان متوجه شدند كه امداد الهى رسيده و سفره گسترده شده و همه دعوت شده اند. مسلمانان برگشتند و كفار را در حال فرار ديدند. دشمنان چون ديده بودند كه مسلمين فرار مى كنند، به گفتگو در آمدند. ابوسفيان گفت: اين فراريان مى روند تا به دريا برسند.

برادر صفوان گفت: سحر باطل شد.

صفوان با آن كه مشرك بود به برادرش دشنام داده و گفت: اگر مردى از قريش بر من سلطنت كند، بهتر است از اين كه مردى از هوازن حكومت كند. شيبة بن عثمان بن ابى طلحه - كه پدر او از پرچمداران و كشته شدگان روز احد بود - گفت: وقت آن رسيده است كه خون پدرم را مطالبه كنم و محمد را بكشم.

او مى گويد: وقتى نزديك محمّد شدم ديدم نمى توانم كارى كنم؛ زيرا بين من و محمّد حاله اى پديد شد كه دانستم ممنوع هستم.

اين مورد يكى از چندين مواردى است كه خواستند به پيغمبر هتك حرمت نموده و ناگهان او را بكشند، امّا نتوانستند.

آرى! چه راست فرموده است خداوند كه: «فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنْ الْمُشْرِكِينَ *

ص: 274


1- سوره اعراف، آيه 195 و 196.

إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ * الَّذِينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللّه ِ إِلها آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ(1)؛ پس آنچه را كه بدان مأمورى آشكار كن و از مشركان روى برتاب كه ما [شرّ ]ريشخند گران را از تو برطرف خواهيم كرد، همانان كه با خدا معبودى ديگر قرار مى دهند. پس به زودى [حقيقت را] خواهند دانست».

تقسيم غنايم و اعتراض انصار

پس از آن كه كفار فرار كردند به دو گروه تقسيم شدند؛ گروهى به اوطاس رفتند كه ابو عامر عموى ابو موسى اشعرى با دسته اى از سپاهيان براى جنگ با آنان رفت. ابو عامر اگرچه در اين جنگ كشته شد، ولى رياست سپاهيان به برادر زاده او، ابوموسى اشعرى رسيد و او پيروز شد.(2)

جماعت ديگرى به همراه مالك بن عوف، رئيس هوازن به طائف رفتند و در آن جا متحصن شدند. پيغمبر با سپاه آمد و آنان را محاصره نمود.

بنابر بر نقل طبرى از عروة بن زبير، محاصره پانزده روز طول كشيد. امّا طبق نقل ابن اسحاق، اين محاصره نزديك به يك ماه ادامه داشت.(3)

طبرى نقل مى كند: پيغمبر على علیه السلام را با دسته اى از سواران براى بت شكنى فرستاد و در آن موقع كه خود در كنار طائف بود جمع زيادى از طايفه «خثعم» با على روبرو شدند. مردى از كفار آمد و مبارز خواست، چون كسى از مسلمين بيرون نيامد، على طالب مبارزه شد. ابو العاص بن ربيع كه داماد ديگر پيغمبر بود، بلند شد و خواست به جاى على علیه السلام به ميدان رود، امّا على علیه السلام قبول نكرد و فرمود كه اگر كشته شدم، رياست سپاه با تو باشد سپس اين شعر را خواند:

إنّ على كل رئيس حقّا *** إن يروى الصعدة او تدقّا(4)

ص: 275


1- سوره حجر، آيات 94 - 96.
2- طبقات الكبرى، ج 2، ص 151 و 152؛ اعلام الورى، ص 116.
3- تاريخ طبرى، ج 3، ص 82 و 83.
4- بر هر فرمانده حقى است و آن هموار كردن مشكلات و در هم كوبيدن آنهاست.

على او را كشت و بت ها را شكست و نزد پيغمبر در كنار طائف برگشت. امّا پيروزى بر متحصنين طائف ميسر نگرديد و از «منجنيق» و «دبابه» هم كارى ساخته نشد و پيغمبر برگشت.(1)

اموال و غنايم را قبلاً به «جعرانه» فرستاده بودند امّا چون طائف فتح نشد، در جعرانه بنابر تقسيم غنايم شد. به دليل اين كه قسمت زيادى از رؤسا تازه اسلام آورده بودند گرچه لساناً شهادت مى دادند، امّا باطناً ايمانى نداشتند، مخصوصاً به پيامبرى محمد بن عبداللّه. پيغمبر مى خواست به سبب بخشيدن اموال، آنان را بر حق ثابت نمايد بنابر اين، به رؤساى اعراب، مخصوصا قريش هر يك صد شتر داد. در اين وقت احساسات انصار تحريك شد. منافقين نيز در دامن زدن به اين آتش تلاش زيادى كردند. بالأخره كار به جايى كشيد كه انصار اعتراض كرده و با رئيس خود سعد بن عباده نزد پيغمبر آمدند و سعد براى سخن گفتن اجازه خواست. چون اجازه گرفت، گفت: اگر تقسيم اين اموال به قوم خودت به دستور الهى است، ما راضى هستيم وگرنه ما راضى نيستيم.

امام باقر علیه السلام مى فرمايد: «پيغمبر فرمود: اى جماعت انصار! آيا تمامى شما بر گفته سيّد خود، سعد، هستيد؟ انصار گفتند: سيّد ما خدا و پيغمبر است. پس در مرتبه سوم گفتند: ما با او هم عقيده هستيم».

امام باقر علیه السلام فرمود: «انصار از آن روز، كم نور يا بى نور شدند؛ فحطّ اللّه نورهم و از براى «مؤلفه» در قرآن سهم معين شده است. در نتيجه عمل پيغمبر سال بعد همين جماعت مؤلفة القلوب، دو برابر آنچه گرفته بودند پس داده و مردمان زيادى اسلام آوردند. پيغمبر به انصار فرمود: آيا اين بهتر بود يا آنچه شما مى گفتيد؟»(2)طبرسى مى گويد: «چون پيغمبر بر حال انصار آگاه شد، امر كرد تا مجلس مخصوصى تهيه كنند كه از غير انصار كسى نباشد. آن گاه آن حضرت همراه على علیه السلام آمد

ص: 276


1- اعلام الورى، ص 117.
2- كافى، ج 2، ص 411، ح 2؛ تفسير عيّاشى، ج 2، ص 91 و 92، ح 70 و 71.

و در وسط آنان نشست و فرمود: آيا من نيامدم و شما را كه در لب جهنم بوديد، خداوند به وسيله من نجات نداد؟ گفتند: بله براى خدا و پيغمبر است فضل و لطف بر ما. فرمود: آيا نيامدم در حالى كه شما با هم دشمن بوديد و به سبب من، خداوند شما را دوست يكديگر گردانيد؟ گفتند: صحيح است. فرمود: آيا نيامدم در حالى كه شما كم بوديد، پس به وسيله من خداوند شما را زياد كرد؟ و از اين قبيل نعمت ها را شمرد، بعد فرمود: چرا جواب مرا نمى دهيد؟ گفتند: چه بگوييم، پدر و مادر ما به قربانت، تو صاحب فضل بر ما هستى. فرمود: شما جواب داريد و مى توانيد بگوييد كه تو نيز آواره بودى، وقتى تو را تكذيب كرده بودند، نزد ما آمدى و ما تو را جاى داده و تصديقت نموديم. نزد ما آمدى در حالى كه ترس داشتى و ما به تو كمك داديم.

پس انصار فريادشان به گريه بلند شد و بزرگانشان بلند شدند، دست و پا و زانوى پيغمبر را بوسيدند و عرض كردند: از خدا و پيغمبر راضى شديم. اين اموال ما در اختيار

شماست، اگر بخواهى در بين قريش تقسيم فرما.

فرمود: آيا از اين كه به قريش مال دادم و شما را به ايمانى كه داشتيد واگذاردم، غضب كرديد؟ آيا راضى نيستيد از اين كه ديگران با مال برگردند و شما با پيغمبرتان و من

سهم شما باشم؟ پس فرمود: انصار، ذخيره و مخزن من هستند؛ اگر انصار از مردم جدا شوند و به راهى ديگر روند، من با انصار مى روم. خداوندا! انصار و فرزندانشان و فرزندان فرزندانشان را بيامرز».(1)

اين حكايت را طبرى از محمد بن اسحاق به سندش از ابوسعيد خُدرىّ با مختصر تفاوتى كه مضر به مقصود نيست نقل نموده است.(2) اگر ملاحظه گردد و در اين قضيه قدرى دقت شود، دانسته مى شود كه چه موقعيت خطرناكى پيش آمده بود! بهترين ياوران پيغمبر، انصار بودند كه به وسيله آنان اسلام رونق پيدا كرده بود؛ مهاجرين را منزل داده و مهمان نموده بودند و در جنگ ها بهترين ياور بودند و شهرشان پايتخت اسلام

ص: 277


1- اعلام الورى، ص 119 و 120.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 93 و 94.

گرديده بود. در حالى كه آن لحظه بر اثر بذل و بخشش پيغمبر به ديگران زمينه فتنه فراهم شد و قطعاً منافقين در اين ميان نهايت استفاده را مى كردند:

«لَقَدِ ابْتَغُوا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلَّبُوا لَكَ اْلاُمُورَ حَتّى جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ اَمْرُ اللّهِ وَهُمْ كارِهُونَ»(1)

«در حقيقت، پيش از اين [نيز] در صدد فتنه جويى بر آمدند و كارها را بر تو وارونه ساختند، تا حقّ آمد و امر خدا آشكار شد، در حالى كه آنان ناخشنود بودند».

اين مورد از مهم ترين مواردى بود كه منافقين مى توانستند فتنه كرده و كار را زير و رو نمايند.

آرى مؤمنين به وسيله مال مبتلا شدند و كار به جايى رسيد كه رئيس انصار، سعد، به نمايندگى جمع بيايد و - به نقل ابوسعيد خدرى - به پيغمبر بگويد از اين كه اموال زيادى به قريش و قبايل عرب داديد و به ما سهمى نداديد انصار بر شما غضب كرده اند.

الحق والانصاف رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ، پيغمبر رحمت و عاطفه، به طرز مخصوص و مهيّجى رضايت انصار را فراهم نمود، بلكه به قدرى آنان را محكم نمود كه - به نقل طبرسى - اموال خود را نيز در اختيار آن سرور گذاشتند.(2)

خداوند در بيان و توصيف آن رسول رحمت و مغفرت چنين مى فرمايد:

«فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَليظَ اْلقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْلَهُمْ . . . »(3)

«پس به [بركتِ] رحمت الهى، با آنان نرم خو[و مهربان] شدى، و اگر تند خو و سخت دل بودى قطعا از پيرامون تو پراكنده مى شدند. پس، از آنان درگذر و بر ايشان آمرزش بخواه».

ص: 278


1- سوره توبه، آيه 48.
2- اعلام الورى، ص 119 و 120.
3- سوره آل عمران، آيه 159.

اگر پيغمبر در موقعى كه بهترين ياوران او آن گونه ايراد گرفتند، تندى و خشونت مى نمود، قطعاً از دور او پراكنده مى شدند و عواقب سوء اين تفرقه پوشيده نيست، ولى آن حضرت نرمى نموده و فورى جواب نداد؛ بلكه دستور داد مجلس مخصوصى آماده كردند. آن حضرت اولاً نعمت ها و منّتهايى كه بر آنان داشت را تذكر داد، بعد به زبان آنان حرف هايى را كه نمى توانستند به زبان آورند از طرف آنان بيان نمود. آنها متأثر شده گريه و زارى كردند و دست و پاى او را بوسيدند. سپس اموال خود را در اختيار آن سرور گذاردند. پيغمبر هم از آنان تمجيد نموده در حق ايشان و فرزندانشان دعا كرد، بدين وسيله دل انصار آرامش گرفت: «اِنَّ صَلَواتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ(1)؛ زيرا دعاى تو براى آنان آرامشى است» و براى آنان استغفار كرد: «فَاغْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْلَهُمْ(2)؛ پس، از آنان درگذر و بر ايشان آمرزش بخواه».

سپس آن جمله عجيب را مى فرمايد: «كسان ديگر با اموال و شتران مى روند، من سهم شما هستم و شما با من مى رويد» اين گونه بود كه مهربانى پيغمبر موجب شد تا شيطان دست از سر انصار بردارد.

پيغمبر بسيار رئوف و سراسر رحمت بود، نه اين كه ياوران او فوق العاده خوب و مهربان بودند. بزرگترين صحابه و سابقين در اسلام وقتى به وسيله اموال دنيا امتحان مى شوند بر كارى كه پيغمبر كرده است، اعتراض و غضب مى كنند، در واقع: «مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ اَطاعَ اللّه(3)؛ هر كس از پيامبر فرمان بَرَد، در حقيقت، خدا را فرمان برده» فراموش مى شود.

خداوند در جايى ديگر در اين باره چنين مى فرمايد: «وَمِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فى الصَّدَقاتِ فَاِنْ اُعْطُوا مِنْها رَضُوا وَاِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْها اِذا هُمْ يَسْخَطُونَ * وَلَوْ اَنَّهُمْ رَضُوا ما آتاهُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَقالُوا حَسْبُنَا اللّهُ سَيُؤْتينَا اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَرَسُولُهُ اِنّا اِلىَ اللّهِ راغِبُونَ(4)؛ و برخى از

ص: 279


1- سوره توبه، آيه 103.
2- سوره آل عمران، آيه 159.
3- سوره نساء، آيه 80.
4- سوره توبه، آيه 58 و 59.

آنان در [تقسيم] صدقات بر تو ايراد مى گيرند، پس اگر از آن [اموال] به ايشان داده شود خشنود مى گردند، و اگر از آن به ايشان داده نشود بناگاه به خشم مى آيند. و اگر آنان بدانچه خدا و پيامبرش به ايشان داده اند خشنود گشته و مى گفتند: خدا ما را بس است، به زودى خدا و پيامبر از كَرَم خود به ما مى دهند و ما به خدا مشتاقيم [قطعا براى آنان بهتر بود]».

سؤال اين جاست كه ايا اعتراض و عيب جويى كسانى كه در تقسيم غنايم به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم اعتراض كردند، به واسطه ايمان بود يا از نفاق سرچشمه مى گرفت؟

با توجه به احاديث و روايات متعددى كه به ما رسيده است، مى توان فهميد كه چنان عملى مستلزم وجود نوعى نفاق است. انسان مؤمن هيچ گاه جرأت و جسارت اعتراض به رسول خدا را در خود نمى بيند و همواره مطيع خدا و پيغمبر او است؛ زيرا ايمان موجب اعتماد به خدا و طلب فضل نمودن از او است.

امام جعفر صادق علیه السلام مى فرمايد: بيش از دو ثلث مردم، مشمول اين آيه شريفه هستند: «فَاِنْ اُعْطُوا مِنْها رَضُوا وَاِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْها اِذا هُمْ يَسْخَطُونَ(1)؛ پس اگر از آن [اموال] به ايشان داده شود خشنود مى گردند، و اگر از آن به ايشان داده نشود بناگاه به خشم مى آيند».(2)

ابن عباس مى گويد: «حرقوص بن زهير تميمى - ريشه و رهبر خوارج - در موقع تقسيم غنايم حنين نزد پيغمبر آمد و گفت: يا رسول اللّه! به عدل رفتار كن! پيغمبر فرمود:

واى بر تو! اگر من عدالت نكنم، پس چه كسى عدالت مى كند؟ عمر اجازه خواست تا گردن وى را بزند. پيغمبر فرمود: به او كار نداشته باش. او اصحابى دارد كه نماز و روزه شما در نزد عبادات آنان چيزى نيست؛ پس، از دين بيرون مى روند، چنانچه تير از كمان بيرون مى رود. آن گاه «ذُوالثُّديَه» را توصيف نمود و فرمود: هرگاه خروج كردند، آنان را بكشيد».(3)و بنابر نقل بخارى فرمود: بر بهترين فرقه ها خروج مى نمايد.

ص: 280


1- سوره توبه، آيه 58.
2- كافى، ج 2، ص 412، ح 4.
3- بحارالانوار، ج 21، ص 173 و 174.

ابوسعيد مى گويد: «من اين جمله را از پيغمبر شنيدم و با على بودم آن وقت كه آنان را كشت و فرمان داد كشته «ذوالثُّديَه» را آوردند، به همان صفات بود كه پيغمبر بيان

فرموده بود».(1)

خبر دادن پيغمبر به قضيه ذوالثديه و خوارج يكى از اخبار به غيب است كه خداوند آن حضرت را مطلع فرموده بود. اين يكى از معجزات باهرات و آيات بى نام وى است كه تمامى مسلمين با اختلاف طبقه و مسلك نقل كرده اند و يكى از مفاخر اميرالمؤمنين على علیه السلام است كه به دستور پيغمبر اين فرقه را از ميان برداشت.

مى گويند كه پيغمبر سوار شد و مردم دنبال او مى رفتند و مى گفتند: يا رسول اللّه! بر ما تقسيم كن! تا آن كه او را پاى درختى رسانده و فشار آوردند و رداى او را از دوشش كشيدند. فرمود: ايها النّاس! رداى مرا به من رد كنيد. اگر به قدر درخت ها شتر و گوسفند داشتم بر شما تقسيم مى كردم و مى ديديد كه نه ترسو هستم و نه بخيل. پس پيغمبر از پشم شتر كمى مى گيرد و لاى دو انگشت مى گذارد و مى فرمايد: من از اين اموال، به جز خمس، بهره اى ندارم و آن را نيز به شما بر مى گردانم.(2)

ملاحظه شود كه چگونه پيغمبر را اذيت مى كنند، با آن كه تمام اموال را تقسيم كرده است كسانى كه ناراضى هستند، آن حضرت را تعقيب كرده او را فشار مى دهند تا به درختى مى چسبانند و رداى او را از دوشش برمى دارند. به راستى كه از نرمى، عطوفت، حسن اخلاق و مهربانى پيغمبر مى توان فهميد كه او براى امت، پدرى رئوف و مهربان است. و اگر جز اين بود، از دورِ او پراكنده مى شدند:

«فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْكُنْتَ فَظّاً غَليظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ»(3)

«پس به [بركتِ] رحمت الهى، با آنان نرم خو[و مهربان] شدى، و اگر تند خو و سخت دل بودى قطعا از پيرامون تو پراكنده مى شدند».

ص: 281


1- صحيح بخارى، ج 4، ص 281، ح م 6933.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 89.
3- سوره آل عمران، آيه 159.

بازگشت پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از طائف و استرداد اسراى هوازن

طائف مدتى در محاصره بود، امّا نتيجه اى به دست نيامد. پيغمبر براى تقسيم اموال و غنايم به جعرانه برگشت. در اين ميان، هوازن اسلام آورده و طايفه ثقيف نيز به فاصله چند ماه مسلمان شدند. اگر چه پيغمبر از طائف مراجعت كرد، ولى اين بازگشت نظير مراجعت او از حديبيه بود؛ يعنى بى آن كه وارد مكه شود سبب غلبه اسلام بر عرب و قريش شد. طوايف ثقيف و هوازن كه رئيس آنان مالك عوف بود در طائف متحصن بودند. وقتى پيغمبر به جعرانه برگشت هوازن اسلام آورد. پيامبر به رئيس طائف، مالك بن عوف نيز صد شتر از همان غنايم داد كه به فاصله كمى، ثقيف نيز اسلام آوردند.

پس سرّ اسلام آوردن مالك، بلكه مسلمان شدن ثقيف نيز از اين قصه دانسته مى شود.

در تاريخ طبرى است كه: پيغمبر به وسيله هيئت هوازن به مالك بن عوف پيغام داد كه اگر مسلمان شوى و نزد من بيايى آنچه از زن، بچه و مال از تو گرفته شده به اضافه صد شتر به تو برمى گردانم. مالك بدون خبر و اطلاع ثقيف از طائف فرار مى كند و به جعرانه يا مكه نزد پيغمبر مشرف مى گردد و اسلام مى آورد. پيغمبر او را رئيس قومش و طوايف «ثماله»، «سلمه» و «فهم» از قبايل اطراف ثقيف مى كند. مالك به وسيله اين جماعت كار را بر ثقيف مشكل مى كند و راه مسافرت و تجارت را مى بندد.

ابومِحجَن ثقفى در اين باره چنين مى گويد:

هابَتِ الأعداءُ جانِبَنا *** ثمَّ تَغزُونا بنو سَلِمَةْ

و أتانا مالكٌ بِهِمُ *** ناقِضا لِلْعَهدِ والحُرُمَهْ

وَأتَوْنا فى منازِلنا *** ولقد كُنّا اُولى نَقِمَهْ(1)اهالى طائف چون كشته و غنيمت و اسير نداده بودند، كينه مسلمين را در دل نداشته و به اسلام رغبت پيدا كردند. پس اگر چه طائف فتح نشد و پيغمبر برگشت، ولى

ص: 282


1- دشمنان در كنار ما فرود آمدند، سپس قبيله بنى سلمه با ما كارزار نمودند و مالك كه از قبيله خود ما بود به همراهى آنها آمد و حق خويشاوندى را محترم نشمرد و پيمان شكنى نمود، آنها به ديار ما آمده و به ما حمله كردند در حالى كه ما بر اين كار (انتقام گيرى) اولى تر بوديم.تاريخ طبرى، ج 3، ص 88 و 89.

اثر آن بهتر شد و رغبت آنان به اسلام بيش تر گرديد؛ نظير بخشيدن قريش كه موجب شد عموماً اسلام بياورند.

آرى! در اثر عفو پيغمبر و بذل عطايا به قريش به واسطه «مؤلفة القلوب»، اسلام رونق عجيبى گرفت. همين برگشت پيغمبر از طائف و آمدن هوازن و برگرداندن اسرا به ايشان و عنايت آن حضرت به مالك، موجب شد تا ثقيف، بيچاره شوند و قهراً به اسلام رغبت پيدا كنند. وقتى هوازن ايمان آوردند، خطيب آنان زهير بن صدر عرض كرد: يا رسول اللّه! ما اگر پادشاه «شام غسانى» و يا پادشاه «حيره منذرى» را شير داده بوديم، آن گاه آنها در جنگ بر ما غالب مى آمدند، با فضلشان با ما معامله مى كردند در حالى كه تو بهتر از همه هستى؛ ما اموال خود را نمى خواهيم، امّا در ميان اسيرانى كه گرفته ايد، خاله و دختر خاله هاى رضاعى تو و آن زنان كه تو را در موقع رضاع خدمت مى كرده و در بغل پرورش مى دادند هستند، ما زنان را مى خواهيم. ولى زنان بين مسلمين تقسيم شده بودند. پيغمبر فرمود: من نصيب خود و فرزندان عبدالمطلب را بر مى گردانم؛ و در حضور مسلمين آنها را بخشيد. مسلمانان نيز اسيران را به هوازن بخشيدند، به جز اقرع بن حابس و عيينة بن حصن. سرانجام آن دو نيز نصيب خود را به هوازن برگرداندند.

در بخشيدن پيغمبر و طرز برگرداندن سبايا دقت شود؛ به طورى كه خود مسلمين به رعايت ميل پيغمبر و احترام از مرضعه پيغمبر تمام اسيران را با طيب خاطر به اقوامشان برگرداندند. ضمناً موقعيت پيغمبر را در قلوب مسلمين نيز بايد دانست؛ وقتى ميل پيغمبر را احساس كردند از زنان گذشتند.

آرى! مسلمين را اگر به خود مى گذاشتند و از شر منافقين و شياطين محفوظ مى ماندند بر حسب فطرت پاكى كه در آنان بود، مخالفت نمى كردند. شايد علت فرار ايشان در جنگ ها به اين خاطر بود كه عده اى از منافقين در صفوف مقدم قرار مى گرفتند و در لحظات حساس بى سبب فرار مى كردند و مسلمانان را مرعوب مى ساختند.

مى توان همين مطلب را از آيه شريفه «لَقَدِ ابْتَغَوْا الفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلَّبُوا لَكَ اْلاُمُورَ حتّى

ص: 283

جآءَ الْحَقُّ وَظَهَرَ اَمْرُ اللّهِ وَهُمْ كارِهُونَ(1)؛ در حقيقت، پيش از اين [نيز ]در صدد فتنه جويى برآمدند و كارها را بر تو وارونه ساختند، تا حقّ آمد و امر خدا آشكار شد، در حالى كه آنان ناخشنود بودند» درباره منافقين به دست آورد.

كلمه «وَ قَلَّبُوا لَكَ الاُْمُورَ» بسيار پرمغز و جامع است؛ زيرا از منافقين بعيد نبود كه با تمام امكانات از حضور مسلمين در جنگ جلوگيرى كنند چون خودشان به جنگ مى آمدند و نقشه تفريقى را عملى مى كردند و وقتى موفق نمى شدند نقشه تخريبى فرار را طرح مى كردند، وگرنه، عادتاً بسيار بعيد است كه همه مسلمانان از ميدان فرار كنند؛ زيرا نمى توان گفت كه تمامشان جبان و بى ايمان بودند. من خيال مى كنم اگر مسلمين از چنگ منافقينى كه در ميان صحابه بودند - و پيغمبر هم جمعى از آنان را به مقتضاى آيه شريفه نمى شناخت - نجات مى يافتند، متابعت پيغمبر را هرچند كه ناگوار و سخت بود، اختيار مى كردند. خداوند مى فرمايد:

«وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الاَْعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ اَهْلِ الْمَدينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لاتَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ اِلى عَذابٍ عَظيمٍ»(2)

«و برخى از باديه نشينانى كه پيرامون شما هستند منافقند، و از ساكنان مدينه [نيز عده اى] بر نفاق خو گرفته اند. تو آنان را نمى شناسى، ما آنان را مى شناسيم. به زودى آنان را دوبار عذاب مى كنيم؛ سپس به عذابى بزرگ بازگردانده مى شوند».

مى توان گفت كه آن جماعت شامل مهاجرين نيز مى باشد و فقط مخصوص به انصار نيست؛ چون مهاجرين پس از توطّن در مدينه، اهل آن محسوب مى شوند. آنها در قشون پيغمبر بوده و در غزوات و سفر و حظر همراه آن حضرت بودند. آنها بيكار نبودند وسهمشان را در خرابكارى ها مى توان مستند به اين جماعت دانست. مى توان گفت كه در فرار، بر حسب تبانى پيش قدم شده و مسلمين را گرفتار مى كردند.

به عنوان نمونه در غزوه حنين، بنى سليم پيشاپيش قشون بودند، وقتى كه فرار

ص: 284


1- سوره توبه، آيه 48.
2- سوره توبه، آيه 101.

كردند، سايرين را نيز وادار به فرار نمودند. همين بنى سليم بودند كه مسلمانان اسير خود را به امر خالد كشتند.(1)

مى توان گفت آنان كه زود بر مى گشتند و لبيك گويان به خدمت پيغمبر مى شتافتند كسانى بودند كه ايمان داشتند ولى اغفال شده بودند. چنانچه در همين غزوه حنين، وقتى عباس فرياد كرد و مسلمانان را طلبيد، انصار، لبيك گويان آمده و يكسره وارد جنگ شدند؛ زيرا در اين كه به نزد پيامبر بروند، شرم داشتند. شايد آيه شريفه ذيل هم اشاره به همين امر داشته باشد: «ثُمَّ يَتوُبُ اللّهُ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عَلى مَنْ يَشاءُ(2)؛ سپس خدا بعد از اين [واقعه ]توبه هر كس را بخواهد مى پذيرد».

آرى! نمى توان گفت كه ياران با تقوا و مؤمن هيچ وقت فرار نمى كردند. آنان هم گاهى از گزند شياطين محفوظ نمى ماندند، ولى پس از تذكر و التفات، بينا شده و از راه كج بر مى گرشتند و در صدد جبران بر مى آمدند.

كوتاه سخن اين كه خداوند در مواقع سخت و حساس دين را يارى كرده و پيغمبر را نگهدارى مى فرمود؛ و نقشه منافقين را نقش بر آب كرده و آنان را رسوا مى نمود. و در مقابل، مؤمنينى را كه به دلايل متعدد فريب نيرنگ منافقين را خورده و از ميدان جنگ فرار كرده بودند به سمت پيامبر و يارى دين متمايل مى فرمود.

من همواره نسبت به صحابه مؤمن سر تعظيم فرود آورده و مى گويم:

«رَبَّنا اغْفِرْلَنا وَلاِءخْوانِنَا الَّذينَ سَبَقُونا بِالاْءيمانِ وَلاتَجْعَلْ فى قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذينَ آمَنُوا رَبَّنا اِنَّكَ رَءُوفٌ رَحيمٌ»(3)

«پروردگارا! بر ما و بر آن برادرانمان كه در ايمان آوردن بر ما پيشى گرفتند ببخشاى، و در دلهايمان نسبت به كسانى كه ايمان آورده اند [هيچ گونه] كينه اى مگذار. پروردگارا! راستى كه تو رؤوف و مهربانى».

ص: 285


1- طبقات الكبرى، ج 2، ص 147 و 148 و 151.
2- سوره توبه، آيه 27.
3- سوره حشر، آيه 10.

ص: 286

دشمنان خدا، اهل كتاب

اشاره

• پيامبر ما و پيامبران ديگر

• پيغمبر ما و اهل كتاب

• نهايت دشمنى يهود با اسلام

• چرا يهود با پيغمبر دشمنى مى كرد

• دعوت پيغمبر از اهل كتاب و صلح با يهود مدينه

• اهل كتاب، شناخت و كتمان حق

• آزار و اذيت قريش و يهود

• يكى از نقشه هاى تخريبى يهود

• نقشه ديگر يهود

• اعتراض يهود به تعيين و تغيير قبله

• غزوه بنى قينقاع

• سرّ تجمع يهود در مدينه

• غزوه بنى نضير

• آيا مسلمين امروز شبيه يهود آن روز هستند؟

• نقض عهد يهود بنى نضير

• تقسيم غنايم بنى نضير

• كشته شدن كعب بن اشرف

• كشته شدن ابو رافع سلام بن ابى حقيق

• نقض عهد بنى قريظه

• تشبيهى ديگر از مسلمين امروز به يهود آن روز

• خيانت ابولبابه

• اعتراض طايفه اوس و سرّ كشته شدن يهود بنى قريظه

• سرّ عدم عفو پيغمبر

• غزوه خيبر

• محاصره خيبر و فتح قلعه توسط على علیه السلام

ص: 287

ص: 288

«بسم اللّه الرحمن الرحيم»

«الحمد للّه رب العالمين و الصلوة و السلام على محمّد و آله الطاهرين»

به كمك خداى دانا و توانا اميدواريم بتوانيم كتاب اهل كتاب، دشمنان پيغمبر خدا و كيفيت مبارزه آنان با آن سرور و غلبه حق بر باطل را به انجام رسانيم كه بدون توفيق و تأييد خداوند ميسور نيست. «رب يسر و لاتعسّر»

پيامبر ما و پيامبران ديگر

سرگذشت هيچ پيغمبرى مثل تاريخ محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم روشن نيست. آن عصر، عصر نور است و جميع وقايع در كتاب ها نوشته و مسند است. و كتاب ها سوخته يا پراكنده نيست بلكه در دست است. امّا اگر بخواهيم تاريخ حضرت نوح، ابراهيم، موسى و عيسى عليهم السلام را از كتاب هاى تاريخى آن عصر يا نزديك آن زمان كه با سند نوشته شده باشد پيدا كنيم، پيدا نخواهيم كرد. دليل پذيرش و قبول تاريخ پيغمبران گذشته توسط مسلمانان، نه از جهت سند تاريخى موجود در نزد مسلمين است و نه مى توان به گفته اهل كتاب اعتماد داشت، بلكه از آن جهت كه گفته هاى پيغمبر اسلام يا قرآنِ نازل شده، بر آن تاريخ صحّه مى گذارد، قابل اعتماد است. پس تمام قضاياى پيغمبران، مستند به گفته پيغمبر اسلام و قرآن است و بس.

اگر نبوت محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم ثابت نبود، نمى توانستيم هيچ يك از آن قضايا را باور كنيم. بنابر اين، تمام آنچه را كه يهود و نصارا يا هر دسته ديگر به يكى از پيغمبران نسبت داده باشند، ولى پيغمبر اسلام آن را تأييد نكرده باشد، مسلمانان به هيچ وجه به آن

ص: 289

نقل يا نقل ها ايمان ندارند؛ زيرا فاصله زياد است و مدارك قابل اعتمادى هم در دست نيست. روى اين حساب گمان نمى كنم كه هيچ منصفى بتواند در اين مورد با ما مخالفت نمايد. چه كسى مى تواند ادعا كند كه تاريخ وقايع عيسى بن مريم علیه السلام همانند تاريخ محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم و وقايع مربوط به آن حضرت مى باشد كه مسلّم ثبت شده و بدون ترديد است، چه رسد به پيغمبران ديگر كه فاصله عصر آنان با ما زياد است! آرى! تواريخ در دست نيست؛ نوشته نشده يا نوشته ها به دوره هاى بعد نرسيده اند.

پيغمبر ما و اهل كتاب

پيغمبر اسلام در دسترس اهل كتاب بود و محيط او نيز محيط يهود و نصارا بود؛ مخصوصاً يهود در اطراف آن حضرت بوده و از حالات و جزئيات زندگانى وى باخبر بودند، امّا با تمام دقت هايى كه در حالات آن حضرت مى كردند و مراقبت هاى زيادى كه در اطراف زندگانى آن حضرت داشتند، نتوانستند كوچك ترين نقطه ضعفى در وى مشاهده كنند و آن را نشان دهند. پيغمبر كسى است كه سال ها در ميانشان بود و آنها به راستى و درستى وى معترف بودند.

اگر بزرگ ترين دانايان عصر را در تحت مراقبت قرار دهيم، بى ترديد در صحيفه عمل وى در مدت زندگانيش به قدرى نقطه هاى سياه خواهيم ديد كه از حسابش عاجز مى شويم؛ مگر آن كه به قدر كافى از حالات وى اطلاع نداشته باشيم و يا در دسترس نباشد، امّا اين پيغمبر اسلام است كه به امر خداوند به مردم مى گويد: «قُلْ لَوْشآءَ اللّهُ ما تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَلااَدْريكُمْ بِهِ فَقَدْ لَبِثْتُ فيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ اَفَلا تَعْقِلوُنَ(1)؛ بگو: اگر خدا مى خواست آن را بر شما نمى خواندم، و [خدا] شما را بدان آگاه نمى گردانيد. قطعا پيش از [آوردن] آن، روزگارى در ميان شما به سر برده ام، آيا فكر نمى كنيد؟»

آن حضرت مردى سرشناس، با شخصيت و طايفه دار بود و در ميان جمعى بود كه با او محشور و از زندگانيش كاملاً باخبر بودند. همين مردم در آينده از دشمنان آن حضرت

ص: 290


1- سوره يونس، آيه 16.

شده و با اهل كتاب روابط حسنه پيدا كردند. وقتى يهود به مكه آمده و با قريش نزديك شدند، آنها و ساير قبايل عرب را به جنگ با پيغمبر وادار كردند؛ در حالى كه با آن همه تماس نزديك و دشمنى زياد و شهر كوچك و حشر بسيار، نتوانستند ايرادى از پيغمبر خدا بگيرند. آرى! جنگ كردند و كشته دادند و پيش از بعثت، چهل سال از عمر پيغمبر گذشت و پس از بعثت نيز بيست و چند سال با طبقات مختلف حشر و نشر داشت و دوست ها و دشمنى ها در كار بود، امّا در نهايت، نسبتى كه به پيغمبر دادند، نسبت جنون و ديوانگى بود. قرآن در اين باره چنين مى فرمايد:

«قُلْ اِنَّما اَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ اَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنى وَ فُرادى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا ما بِصاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ»(1)

«بگو من فقط به شما يك اندرز مى دهم كه دو - دو و به تنهايى براى خدا به پاخيزيد، سپس بينديشيد كه رفيق شما هيچ گونه ديوانگى ندارد».

آيه شريفه به اين مهم تصريح مى فرمايد كه پيغمبر به امر خدا از مردم مى خواهد و آنان را موعظه مى نمايد كه به جهت خدا از جا برخيزند و در احوال آن حضرت تفكر نمايند، با هم باشند و تنها در حالات وى تفكر كنند تا برايشان معلوم شود آن كسى كه سال ها در ميان آنهاست و با او مصاحبت دارند، جنون ندارد.

آرى! جنون از چيزهايى نيست كه بتوان روى آن سرپوش گذاشت؛ آن هم در صورت حشر و مصاحبت با طبقات مختلف. خداوند به اين طريق، نسبت هاى دروغ و نارواى دشمنان را ثابت نمود و در حقيقت عجز و بيچارگى دشمنان را به ايشان نشان داد.

يهود با نهايت كينه ورزى و دشمنى و با تمام جسارت هايى كه نمودند، نتوانستد پيغمبر را ضعيف كنند و بر او غلبه يابند.

ملاحظه كنيد! اگر عالمى در شهرى وارد شود و ادعاى علم نموده و مردم را به خود دعوت كند و گروهى با او دوست و گروهى ديگر با او دشمن شوند و دشمنان در مقام مبارزه برآمده و بخواهند از مقام علمى او بكاهند و با كمال اقتدارى كه دارند، اگر پس از

ص: 291


1- سوره سبا، آيه 46.

مبارزه طولانى نتوانند نقطه ضعفى از آن عالم نشان دهند، آيا كاشف از علوّ مقام آن عالم نمى شود؟ يهود،، نصارا و ديگران چه ايرادى توانستند بر ساحت مقدس پيغمبراكرم بگيرند؛ ايرادى كه عُقلا آن را تصديق نمايند؟ اهل كتاب در كتب باطل خود به پيغمبران خدا نسبت هايى از قبيل زنا، شرب خمر و دروغ دادند، امّا نتوانستند كوچك ترين نسبتى كه دال بر ضعف باشد به پيغمبراكرم بدهند؛ «فاعتبروا يا اولى الابصار!»

نهايت دشمنى يهود با اسلام

پيغمبر اسلام حدود سيزده سال در مكه با مشركين مبارزه كرد. وقتى وارد مدينه شد، علماى يهود با مشركين همدست شده و متفقاً عليه آن حضرت مشغول فعاليت گرديدند و حتى انصاف و وجدان را هم فداى احساسات كردند:

«اَلَمْ تَرَ اِلىَ الَّذينَ اُوتُوا نَصيباً مِنَ الْكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ اَهْدى مِنَ الَّذينَ آمَنُوا سَبيلاً * اُولئِكَ الَّذينَ لَعَنَهُمُ اللّهُ وَ مَنْ يَلْعَنِ اللّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصيراً * اَمْ لَهُمْ نَصيبٌ مِنَ الْمُلْكِ فَاِذا لايُؤْتُونَ النّاسَ نَقيراً * اَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ اِبْراهيمَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَآتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظيماً»(1)

«آيا كسانى را كه از كتابِ [آسمانى] نصيبى يافته اند، نديده اى كه به «جبت» و «طاغوت» ايمان دارند و درباره كسانى كه كفر ورزيده اند مى گويند كه اينان از كسانى كه ايمان آورده اند راه يافته ترند؟ اينانند كه خدا لعنتشان كرده و هر كه را خدا لعنت كند، هرگز براى او ياورى نخواهى يافت. آيا آنان نصيبى از حكومت دارند؟ [اگر هم داشتند ]به قدر نقطه پشت هسته خرمايى [چيزى] به مردم نمى دادند. بلكه به مردم براى آنچه خدا از فضل خويش به آنان عطا كرده است، رشك مى ورزند؛ در حقيقت، ما به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت داده و به آنان مُلكى بزرگ بخشيديم».

ص: 292


1- سوره نساء، آيه 51 - 54.

خداوند به پيغمبر خود مى گويد به كسانى كه از كتاب به آنان بهره اى داده شد نگاه كن كه چگونه به باطل ايمان مى آورند و مى گويند كه دين كفار از دين مسلمانان بهتر است! (مراد از اهل كتاب، يهود است.) يهوديان براى جنگيدن با دين خدا به مكه رفتند؛ در حالى كه سابقه نداشت آنها به مكه بروند، و همين امر حاكى از نهايت عناد و لجاجت آنان است. كعبه، ساخته دست حضرت ابراهيم علیه السلام بود، ولى چون مكه مسكن اسماعيل و اولاد او شد، اولاد اسحاق از آن معبد صرف نظر كرده و با مشركين قريش نزديك شدند و به آنان گفتند كه دين شما از دين مسلمانان بهتر است. قريش خشنود شده و با سلام بن ابى حقيق و حىّ بن اخطب و جماعتى ديگر از بزرگان يهود هم عهد گرديدند تا با پيغمبر خدا بجنگند؛ اين گونه بود كه غزوه احزاب را بر پا كردند.

همان طور كه بيان شد قرآن از تمام تواريخ معتبرتر است؛ زيرا اگر از جهت وحىِ آسمانى بودن آن صرف نظر كنيم، حتى كسى كه به حضرت محمّد صلی الله علیه و آله وسلم و قرآن ايمان نداشته باشد، بايد قرآن را از لحاظ تاريخ به ديده اعتبار بنگرد. قضاياى مربوط به پيغمبر و مبارزه با دشمنان كه در قرآن ثبت است، از هر تاريخى معتبر است.

اگر نسبت هاى داده شده به يهود در قرآن دروغ بود، آيا جا نداشت حى بن اخطب و همكارانش كه در مدينه يا اطراف آن منزل داشته و با مسلمين در تماس بودند، بگويند كه ما چه وقت به مشركين گفتيم «دين شما از دين مسلمانان بهتر است؟» و يا بگويند كه «ما كى و كجا به جبت و طاغوت ايمان آورديم؟» اين وقايع در قرآن آمده و مفسرين و مورخين نير نام اشخاص را ثبت كرده اند؛ پس ناگزير اين داغ باطل تا ابد بر پيشانى يهود ثابت مى ماند. آنان براى خاموش كردن نور حق كوشش ها كردند؛ به اندازه اى كه با مشركين قريش همدست شده و بت پرستان را از خداپرستان بهتر دانستند. آن هدايتى كه يهود در مشركين سراغ داشتند، چه بود؟ آيا سجده بر بت ها و شرك به خدا، ضلالت، فسق و فجور، فواحش، جنايات، قتل ها، سرقت ها و غارت ها در نظر يهود نشانه هدايت قريش بود؟!

آرى! يهود عناد خود را ثابت نمود:

ص: 293

«لَتَجِدَنَّ اَشَدَّ النّاسِ عَداوَةً لِلَّذينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَالَّذينَ اَشْرَكُوا»(1)

«مسلّما يهوديان و كسانى را كه شرك ورزيده اند، دشمن ترين مردم نسبت به مؤمنان خواهى يافت».

چرا يهود با پيغمبر دشمنى مى كرد

يهود در هنگام ورود پيغمبر به مدينه با آن حضرت قرار صلح و متاركه جنگ بستند. پيغمبر خدا كه در دوستى ثابت و به عهد با وفا بود، چرا پس از چند سال با يهود طرف شده و آنان را كشت و از وطن آواره كرد؟ زيرا آنها به نقض عهد مبادرت نموده و با رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم از در مخالفت و دشمنى وارد شدند. پس هر اندازه پيغمبر تواناتر گشته و بر مشركين غالب مى شد، آنان بيش تر دشمن مى شدند و در مقام دشمنى و مبارزه بر مى آمدند.

قبل از جنگ بدر هيچ يك از يهود با پيغمبر مخالفتى نداشت، ولى چون جنگ بدر پيش آمد و رؤساى قريش كشته يا اسير گشتند، يهود به تدريج شروع بر نقض عهد نمودند. اولين يهوديانى كه نقض عهد نمودند، طايفه بنى قينقاع بودند؛ آنان بين جنگ بدر و اُحد نقض عهد نمودند. پس از غزوه احزاب، نوبت به يهود بنى قريظه و پس از صلح حديبيّه نيز نوبت به يهود خيبر رسيد.

همان طور كه بيان شد، هر اندازه پيغمبر قوى تر مى شد، آنان در مخاصمه و دشمنى شديدتر شده و نقض عهد مى نمودند. اين امر ميسر نمى شد، مگر در اثر حسادت يهود. و با توجه به آن كه حسادت ها داراى مراتب مختلفى است، يهود نيز در اول ورود پيغمبر به مدينه با آن حضرت رفاقت كردند؛ اين وقتى بود كه پيغمبر را تواناتر از خود نمى ديدند، ولى هر اندازه پيغمبرخدا قوى تر مى شد آن دسته از يهود كه حسودتر يا ضعيف تر بودند در نقض عهد پيش قدم تر مى شدند؛ هرچند مى دانستند كه بيچاره خواهند شد.

آنان مجبور بودند خود را نابود كنند تا عزت و شوكت محمد صلی الله علیه و آله وسلم را نبينند؛ اين از آثار

ص: 294


1- سوره مائده، آيه 82.

شوم حسادت است. خداوند در سوره نساء به منشأ عداوت يهود اشاره نموده و مى فرمايد:

«اَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إبْراهيمَ الْكِتابَ وَالْحِكَمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظيماً»(1)

«بلكه به مردم براى آنچه خدا از فضل خويش به آنان عطا كرده است، رشك مى ورزند؛ در حقيقت، ما به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت داديم و به آنان مُلكى بزرگ بخشيديم».

يهود چون از نسل اسحاق بودند، نمى توانستد ببينند كه از نسل اسماعيل، پيغمبر خاتم النبيين صاحب ملك عظيم باشد. به همين دليل از آيه چنين فهميده مى شود كه يهود از جهت نهايت حسادت حاضر نبودند رسالت يكى از فرزندان ابراهيم علیه السلام را بپذيرند. خداوند نيز به رغم ضديّت آنان فرمود: «فَقَدْ آتَيْنا آلَ اِبْراهيمَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ».

يهود اين حسادت را از فرزندان يعقوب به ارث بردند. چون آنها نيز نمى توانستند ببينند كه يوسف در نزد پدر عزيزتر است، بنابر اين، او را از پدر جدا كرده و از شهر آواره

نمودند و از نسبت منقطع ساخته و از حريت و آزادى محروم كردند و به عنوان غلام، به قيمتى بسيار ارزان فروختند.

شايد هم عمداً او را به ثمن بخسى فروخته باشند؛ چون طاقت نداشتند ببينند كه برادرشان در نزد مشترى، پر ارزش و پر بهاست.

وقتى پدران يهود كه نسبت به برادر صغير خود اقدام به چنين عملى نمودند، چه استبعادى از فرزندان آنان دارد كه براى حسادت فاميلى با پيغمبر خدا جنگيده و دين و آخرت، بلكه دنياى خود را به باد داده باشند؟

محمّد بن اسحاق نقل مى كند: «ابو ياسر به برادر خود، حى بن اخطب (پس از آن كه از پيغمبر در موقع ورود آن سرور به مدينه ديدن كردند) گفت: آيا اين همان پيغمبر موعود است؟ گفت: آرى. پرسيد: در دل خود از او چه مى يابى؟ گفت: به خدا سوگند تا زنده باشم دشمنى او!»(2)

ص: 295


1- سوره نساء، آيه 54.
2- سيره نبويه ابن هشام، ج 2، ص 132.

در موقع جنگ خندق وقتى حى بن اخطب، بنى قريظه را به نقض عهد با پيغمبر وادار كرد، پس از بازگشت قريش، حى بن اخطب هم نزد بنى قريظه آمد و پيغمبر براى جنگ با بنى قريظه حركت نمود. كعب بن اسد، رئيس آنان گفت: «اى گروه يهود! بياييد پيشنهاد مرا عملى سازيد و آن اين كه به محمد ايمان آوريم؛ به خدا سوگند! بر تمام شما

روشن است كه او همان كسى است كه بشارتش در كتاب شما آمده است و ما را از متابعت او مانع نشده است مگر حسادت؛ چون اين پيغمبر از بنى اسرائيل نيست . . .»(1)

اگر بخواهيم شواهد بر اين امر و اعترافات بزرگان يهود را ثبت و جمع نماييم، بسيار زياد است و از مطلب دور خواهيم شد. قوى ترين دليل بر اين كه عداوت يهود در اثر حسادت بود، همين است كه بى جهت نقض عهد مى كردند. آنان مى خواستند پيغمبر موعود و پيغمبر آخر الزمان از اولاد يعقوب اسرائيل باشد. آيا مى دانستند با چه كسى مخالفت مى كنند؟ آيا با خداوند كه اين نعمت را نصيب فرزند اسماعيل كرده و به او كتاب آسمانى و حكمت و مُلك عظيم داده است مبارزه مى كردند؟!

دعوت پيغمبر از اهل كتاب و صلح با يهود مدينه

«يا اَهْلَ الْكِتْابِ قَدْ جآءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلى فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ اَنْ تَقُولُوا ماجآءَنا مِنْ بَشيرٍ وَلانَذيرٍ فَقَدْ جاءَكُمْ بَشيرٌ وَنَذيرٌ وَاللّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ»(2)

«اى اهل كتاب! پيامبر ما به سوى شما آمده كه در دوران فترت رسولان [حقايق را] براى شما بيان مى كند، تا مبادا [روز قيامت ]بگوييد كه براى ما بشارتگر و هشدار دهنده اى نيامد. پس قطعا براى شما بشارتگر و هشدار دهنده اى آمده است. و خدا بر هر چيزى تواناست».پيغمبر خدا دعوت خود را آشكار كرده بود و تمام مردم را دعوت مى نمود. خداوند حجت بالغه خود، حضرت محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم را فرستاد تا مردم نگويند كه ما خبر

ص: 296


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 583 و 584.
2- سوره مائده، آيه 19.

نداشتيم و تو براى ما بشير و نذيرى نفرستادى. آرى! خداوند پيغمبر خود را مأمور به دعوت نمود:

«اُدْعُ اِلى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمُوعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجادِلْهُمْ بِالَّتى هِىَ اَحْسَنُ اِنَّ رَبَّكَ هُوَ اَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبيلِهِ وَهُوَ اَعْلَمُ بِالْمُهْتَدينَ»(1)

«با حكمت و اندرز نيكو به راه پروردگارت دعوت كن و با آنان به [شيوه اى] كه نيكوتر است، مجادله نما. در حقيقت، پروردگار تو به [حال] كسى كه از راه او منحرف شده داناتر بوده و به [حال] راه يافتگان [نيز ]داناتر است».

او مأمور است تا به حكمت و موعظه حسنه دعوت نمايد. او به مباحثه و مجادله به طرز احسن مأمور است. در اين كه محمّد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم ادعاى پيغمبرى نمود و اهل كتاب را دعوت مى كرد و در اين كه با آنان مباحثه و مجادله مى نمود، شبهه و ترديدى نيست؛ گذشته از تواريخ، آيات قرآن شاهد ماست. او مأمور به دعوت و مجادله با آنان بود.

به علاوه، اين كه اهل كتاب با پيغمبر دشمنى داشته و زير بار ادعاى آن حضرت نمى رفتند، امرى عادى است. او در ابتداى امر، مباحثه نمود ولى در نهايت از مجادله لسان به مبارزه با شمشير و نيزه رسيد. احتجاج اهل كتاب با پيغمبر اسلام و صورت محاجّه ها در كتب مسلمين محفوظ و مضبوط است.

اگر امر به عكس بود، در كتب يهود و نصارا، لااقل، صورت هاى محاجّه آنان محفوظ مى ماند و منعكس مى شد و به آن وسيله، هميشه مسلمين را سرزنش مى كردند. پس همين قدر كه مى بينيم علماى يهود و نصارا آمده و اجتماع كردند و كار از مباحثه به مباهله و از مباهله به مصالحه و يا از مباحثه به مجادله و مقاتله رسيد، بى آن كه صورت مجلس و محكوميّت پيغمبر را نشان دهند، خواهيم دانست كه آنان محكوم شده اند، امّا زير بار حق نمى روند. آنان عناد و لجاج مى كردند و دانسته از قبول حق تكبّر داشتند؛ چنان كه قرآن چنين نسبت هايى را به آنان داده و بر اين امر اصرار دارد.

ص: 297


1- سوره نحل، آيه 125.

طبرى مى گويد: «پيغمبر در موقع ورود به مدينه با يهود قرار گذارد تا به دشمنان پيغمبر كمك نكنند و اگر كسى به مدينه حمله كرد، كمك پيغمبر باشند».(1)

ليكن وقتى آن حضرت وارد مدينه شد، يهود بنى قريظه، بنى نضير و بنى قينقاع پرسيدند: اى محمد! به چه دعوت مى كنى؟ فرمود: شهادت به وحدانيت خداوند و رسالت خودم. من كسى هستم كه در تورات از او خبر داده شده است و علماى شما به شما خبر داده اند كه از مكه خروج كرده و به مدينه هجرت مى كنم؛ آن عالمى كه از شام آمد و به شما خبر داد كه من از خوشگذرانى گذشته و به سمت سختى و خرما آمدم تا پيغمبرى كه از مكه به مدينه مى آيد و آخرين انبياى الهى و افضل تمامى آنهاست را درك كنم؛ پيغمبرى كه سوار الاغ مى شود و از دنيا به نان خشكى قناعت مى كند و در چشمش قرمزى است و ميان دو كتف او مهر نبوت است. او شمشير خود را به دوش مى گذارد و مى كشد و در عين حال خنده رو است و سلطنتش بى نهايت است [آن پيغمبر من هستم]. يهود گفتند: سخن تو را شنيديم و مى خواهيم قرار صلح و ترك مخاصمه بگذاريم تا بى طرف باشيم و نه به تو و نه به دشمنانت كمك بدهيم و به هيچ كس از يارانت متعرض نشويم. تو نيز به كسى از اصحاب ما كار نداشته باش تا آن كه عاقبت كار تو با قريش معلوم شود. پيغمبر هم قبول كرده و به هر دسته از يهود نوشته اى جداگانه داد و شرط بر اين شد كه اگر ايشان بر عليه پيغمبر و يا بر عليه كسى از اصحاب آن سرور به زبان يا دست يا اسلحه، آشكارا يا در پنهان، روز يا شب قيام كردند، پيغمبر حق دارد كه با آنان بجنگد و خونشان را بريزد و زنان شان را اسير و اموالشان را تصرف نمايد. حى بن اخطب، رئيس بنى نصير، و كعب بن اسيد، متولى امر بنى قريظه، و مخيرق، متصدى امر بنى قينقاع بودند».(2)

لازم به ذكر است كه اين صلح، پيش از آن بود كه پيغمبر مأمور به جنگ با اهل كتاب شود تا آن كه ايشان را وادار به پرداخت جزيه نمايد.

ص: 298


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 479.
2- بحارالانوار، ج 19، ص 110، به نقل از اعلام الورى، ص 79 و 80.

اهل كتاب، شناخت و كتمان حق

اشاره

خداوند در سوره ها و آيات متعددى بيان مى كند كه اهل كتاب حق را شناخته و دانسته آن را انكار كردند؛ در ذيل به برخى از آن آيات اشاره مى شود:

«اَلَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ اَبْنآءَهُمُ الَّذينَ خَسِرُوا اَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لايُؤْمِنُونَ»(1)

«كسانى كه كتاب [آسمانى] به آنان داده ايم، همان گونه كه پسران خود را مى شناسند، او [پيامبر] را مى شناسند. كسانى كه به خود زيان زده اند، ايمان نمى آورند».

«اَلَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ اَبْنآءَهُمْ وَاِنَّ فَريقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ»(2)

«كسانى كه به ايشان كتاب [آسمانى] داده ايم، همان گونه كه پسران خود را مى شناسند، او [محمد] را مى شناسند؛ و مسلما گروهى از ايشان حقيقت را نهفته مى دارند و خودشان [هم] مى دانند».

«اَلَّذينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الاُمِّىَّ الَّذى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوْريةِ وَاْلاِنْجيلِ يَأمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبآئِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ اِصْرَهُمْ وَالاَْغْلالَ الَّتى كانَتْ عَلَيْهِمْ فَالَّذينَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَالَّذى اُنْزِلَ مَعَهُ اُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(3)

«همانان كه از اين فرستاده، پيامبر درس نخوانده - كه [نام] او را نزد خود، در تورات و انجيل نوشته مى يابند - پيروى مى كنند؛ [همان پيامبرى كه ]آنان را به كار پسنديده فرمان مى دهد و از كار ناپسند باز مى دارد و براى آنان چيزهاى

ص: 299


1- سوره انعام، آيه 20.
2- سوره بقره، آيه 146.
3- سوره اعراف، آيه 157.

پاكيزه را حلال و چيزهاى ناپاك را بر ايشان حرام مى گرداند و از [دوش] آنان قيد و بندهايى را كه بر ايشان بوده است، بر مى دارد. پس كسانى كه به او ايمان آورده و بزرگش داشتند و ياريش نموده و نورى را كه با او نازل شده است، پيروى كردند، آنان همان رستگارانند».

«وَاِذْقالَ عيسىَ بنُ مَرْيَمَ يا بَنى اِسْرائيلَ اِنّى رَسُولُ اللّهِ اِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَىَّ مِنَ التَّوْريةِ وَمُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتى مِنْ بَعْدِى اسْمُهُ اَحْمَدُ فَلَمّا جآءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبينٌ»(1)

«و هنگامى را كه عيسى، پسر مريم گفت: اى فرزندان اسرائيل! من فرستاده خدا به سوى شما هستم. تورات را كه پيش از من بوده تصديق مى كنم و به فرستاده اى كه پس از من مى آيد و نام او «احمد» است بشارتگرم. پس وقتى براى آنان دلايل روشن آورد، گفتند: اين سحرى آشكار است».

از اين آيات شريفه كه بر عموم قرائت مى شد و در دسترس دوست و دشمن بود، دانسته مى شود كه حضرت موسى و عيسى عليهماالسلام نبوت پيغمبر اسلام، احمد و محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم را بشارت داده بودند.

خداوند مى فرمايد كه اهل كتاب آن حضرت را مى شناسند، همان طور كه فرزندان خود را مى شناسند. جماعتى ازاهل كتاب، دانسته حق را كتمان مى كنند. اهل كتاب نيز اين آيات را مى شنيدند. اگر اين ادعاى پيغمبر دروغ بود و اسم آن حضرت در تورات و انجيل نبود و اگر او را نمى شناختند، آيا نمى توانستند بگويند كه ما تو را نمى شناسيم و در كتاب هاى ما اسم تو ثبت نيست؟ در حالى كه اهل كتاب به پيغمبر احاطه داشتند؛ مخصوصاً يهود كه اَشدّ مردم در عداوت و دشمنى نسبت به پيغمبر بودند. همچنين اگر جماعتى از اهل كتاب ايمان نياورده و همه به او كافر بودند، چرا نمى گفتند كه ايمان آورندگان را به ما نشان بده؟!

ص: 300


1- سوره صف، آيه 6.

«وَاِنَّ مِنْ اَهْلِ الْكِتابِ لَمَنْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَما اُنْزِلَ اِلَيْكُمْ وَما اُنْزِلَ اِلَيْهِمْ خاشِعينَ لِلّهِ لايَشْتَرُونَ بِآياتِ اللّهِ ثَمَناً قَليلاً اُولئِكَ لَهُمْ اَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ اِنَّ اللّهَ سَريعُ الْحِسابِ»(1)

«و البته از ميان اهل كتاب كسانى هستند كه به خدا و به آنچه به سوى شما نازل شده و به آنچه به سوى خودشان فرود آمده است، ايمان دارند، در حالى كه در برابر خدا خاشعند و آيات خدا را به بهاى ناچيزى نمى فروشند. اينانند كه نزد پروردگارشان پاداش خود را خواهند داشت. آرى! خدا زود شمار است».

اهل كتاب اوصاف پيغمبر را مى دانستند و قبلاً هم آمدن او را وعده داده و اوس و خزرج، دو طايفه انصار را ترسانده و مى گفتند: به زودى پيغمبرى مبعوث مى شود و ما به

كمك او بر شما غلبه خواهيم كرد:

«وَلَمّا جآءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِاللّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَكانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلىَ الَّذينَ كَفَرُوا فَلَمّا جآءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللّهِ عَلىَ الْكافِرينَ * بِئْسَمَااشْتَرَوْا بِهِ اَنْفُسَهُمْ اَنْ يَكْفُرُوا بِما اَنْزَلَ اللّهُ بَغْياً اَنْ يُنَزِّلَ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ عَلى مَنْ يَشآءُ مِنْ عِبادِهِ فَبآءُو بِغَضَبٍ عَلى غَضَبٍ وَلِلْكافِرينَ عَذابٌ مُهينٌ»(2)

«و هنگامى كه از جانب خداوند كتابى كه مؤيد آنچه نزد آنان است بر ايشان آمد، و از ديرباز [در انتظارش] بر كسانى كه كافر شده بودند، پيروزى مى جستند؛ ولى همين كه آنچه [كه اوصافش] را مى شناختند بر ايشان آمد، انكارش كردند. پس لعنت خدا بر كافران باد! وه كه خود را به چه بد بهايى فروختند كه به آنچه خدا نازل كرده بود از سر رشك انكار كردند كه چرا خداوند از فضل خويش بر هر كس از بندگانش كه بخواهد [آياتى] فرو مى فرستد. پس به خشمى بر خشم ديگر گرفتار آمدند. و براى كافران عذابى خفّت آور است».

ص: 301


1- سوره آل عمران، آيه 199.
2- سوره بقره، آيه 89 و 90.

ملاحظه مى شود كه خداوند در اين آيات منشأ انكار را حسادت مى داند و مى فرمايد كه يهود، حقانيّت آنچه را كه مى شناختند انكار كردند، پس مستوجب لعنت حق و عذاب شديد و خوار كننده شدند.

آيات زيادى وارد شده است كه اهل كتاب، حق را تحريف و كتمان كرده و با آن كه صفات پيغمبر را مى دانستند، مخفى مى نمودند:

«يا اَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جآءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثيراً مِمّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتابِ وَيَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ قَدْ جآءَكُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَكِتابٌ مُبينٌ * يَهْدى بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى النُّورِ بِاِذْنِهِ وَيَهْديهِمْ اِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ»(1)

«اى اهل كتاب! پيامبر ما به سوى شما آمده است كه بسيار چيزهايى از كتاب [آسمانى خود] را كه پوشيده مى داشتيد براى شما بيان كند و از بسيارى [خطاهاى

شما] در گذرد. قطعا براى شما از جانب خدا روشنايى و كتابى روشنگر آمده است. خدا هر كه را از خشنودى او پيروى كند به وسيله آن [كتاب] به راه هاى سلامت رهنمون مى شود و به توفيق خويش آنان را از تاريكى ها به سوى روشنايى بيرون برده و به راهى راست هدايتشان مى كند».

همچنين خداوند در جايى ديگر مى فرمايد:

«يا بَنى اِسْرآئيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِىَ الَّتى اَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَاَوْفُوا بِعَهْدى اُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَإِيّاىَ فَارْهَبُونِ * وَآمِنُوا بِما اَنْزَلْتُ مُصَدِّقاً لِما مَعَكُمْ وَلاتَكُونُوا اَوَّلَ كافِرٍ بِهِ وَلاتَشْتَرُوا بِآياتى ثَمَناً قَليلاً وَاِيّاىَ فَاتَّقُونِ * وَلاتَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالباطِلِ وَتَكْتُمُوا الْحَقَّ وَاَنْتُمْ تَعْلَمُونَ»(2)

«اى فرزندان اسرائيل! نعمت هايم را كه بر شما ارزانى داشتم به ياد آورده و به پيمانم وفا كنيد تا به پيمانتان وفا كنم و تنها از من بترسيد! و بدانچه نازل كرده ام

ص: 302


1- سوره مائده، آيه 15 و 16.
2- سوره بقره، آيات 40 - 42.

- كه مؤيّد همان چيزى است كه با شماست - ايمان آوريد؛ و نخستين منكر آن نباشيد و آيات مرا به بهايى ناچيز نفروشيد و تنها از من پروا كنيد! و حق را به باطل در نياميخته و حقيقت را - با آن كه خود مى دانيد - كتمان نكنيد!»

آرى! يهود دانسته حق را كتمان كرده و آن را با باطل مى پوشاندند؛ در حالى كه يكى از علل و موجبات قبول اسلام توسط مسلمين، بشارت اهل كتاب به ظهور پيغمبر با ذكر علايم و مشخصاتى خاص بود؛ بلكه مى توان گفت كه در مسلمان شدن انصارِ اوس و خزرج، همين امر، سببى بسيار قوى بود.

على بن ابراهيم قمى در كتاب خود نقل مى كند: «وقتى پيغمبر خواست گردن كعب بن اسيد را در جنگ بنى قريظه بزند، به او نگاه كرد و فرمود: اى كعب! آيا سفارش ابن خراش، آن عالم يهود كه از شام به مدينه آمده بود، براى تو فايده نبخشيد كه مى گفت از خمر و خمير و خوشى صرف نظر كردم و آمدم به سختى و خرما سر كنم، به جهت درك پيغمبرى كه زمان وى نزديك شده است؛ او از مكه بيرون مى آيد و در مدينه مسكن مى كند؛ پيغمبرى كه خندان و كشنده است و به كمى از نان و خرما اكتفا مى كند و سوار الاغ برهنه مى شود و در چشمش قرمزى است و بين دو كتف او مهر نبوت است و شمشير، برهنه مى كند و بر دوش مى گذارد و با آن كس كه با او مخالفت كند، مى جنگد و سلطنت او به نهايت مى رسد؟

كعب گفت: چنين بود اى محمد! و اگر يهود مرا ملامت نمى كردند و نمى گفتند كه از كشته شدن ترسيده است، حتما به تو ايمان آورده و نبوت تو را تصديق مى نمودم، ولى اينك بر دين يهود هستم و بر آن مى ميرم. پيغمبر فرمان داد گردنش را زدند».(1)

در سيره نبويه آمده است: «چون سيد بنى قريظه، كعب بن اسد را آوردند، پيغمبر فرمود: از نصيحت ابن خراش استفاده نكرديد. او مرا تصديق مى كرد. آيا به شما امر نكرد تا از من متابعت نماييد؟ كعب گفت: به تورات قسم چنين بود اى ابالقاسم! و اگر سرزنش يهود نبود كه بگويند از شمشير دم مرگ ترسيده ام به تو ايمان مى آوردم، ولى بر

ص: 303


1- تفسير قمى، ج 2، ص 191.

دين يهود مى ميرم. پس به امر پيغمبر گردن او را زدند».(1)

ابن كعب همان است كه پيشنهاد كرد تا بنى قريظه يكى از سه امر را قبول كنند: اول آن كه به محمّد ايمان بياورند؛ چون بر همگى شما روشن است كه او پيغمبر مرسل است و صفات او را در كتاب تورات مى يابيد. آيا سفارش ابن خراش را آن موقع كه به مدينه نزد شما آمد ياد داريد؟(2)

يهود بنى قريظه در كتاب هاى خود نام پيغمبر را مى خواندند و به اولاد خود نيز ياد مى دادند و همچنين صفات آن حضرت و اين كه به مدينه هجرت مى كند را به آنها مى آموختند.(3)

وقتى حى بن اخطب را نزد پيامبر آوردند، حضرت فرمود: «اى فاسق! كار خدا را نسبت به خود چگونه ديدى؟ گفت: اى محمّد! خود را ملامت نمى كنم و در دشمنى با تو از كارى كوتاهى نكردم، امّا با خدا نمى توان جنگيد. اگر خداوند بخواهد كسى را خوار كند، بيچاره خواهد شد».(4)

محمد بن اسحاق از عاصم بن عمر بن قتاده و او هم از پيرمردانِ فاميل خود چنين نقل مى كند: «پيغمبر در مكه به آنان برخورد نمود و پرسيد: شما از چه طايفه اى هستيد؟

گفتند: از طايفه خزرج. فرمود: آيا از دوستان و هم عهدان يهود هستيد؟ گفتند: بله! حضرت از آنان خواست تا بنشينند و به سخنان او گوش دهند. پيغمبراكرم ايشان را به اسلام و خداپرستى دعوت كرد و براى آنان قرآن خواند. يهود مجاور خزرج، اهل علم و كتاب بودند، امّا خزرج، مردمانى بت پرست و اهل شرك بودند. ميان اين دو دسته، سابقه جنگ و دشمنى بود. هرگاه بين يهود و خزرج نزاع و اختلافى مى شد، يهود مى گفت: زمان بعثت پيغمبرى رسيده است و ما به او ايمان مى آوريم و در ركابش با شماها خواهيم جنگيد و شما را چون طايفه عاد و ثمود نابود خواهيم كرد. طايفه خزرج از ترس اين كه

ص: 304


1- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 132.
2- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 126.
3- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 126.
4- سيره نبويّه دحلان، ج 2، ص 126؛ تفسير قمى، ج 2، ص 191.

يهود در متابعت از پيامبر از آنان جلو بيفتند، اسلام آوردند».(1)

محمّد بن اسحاق قضيه اسلام آوردن عبداللّه بن سلام را با مقدمه اى نقل كرده است كه ما بخشى از آن را مى آوريم. او مى گويد: «من از علماى يهود بودم و صفات، اسم و زمان بعثت پيغمبر را مى دانستم. وقتى پيامبر وارد قبا شد به ديدن او رفتم و اسلام آوردم.

اهل بيت من نيز اسلام آوردند. آن گاه به آن حضرت گفتم: يهود، مردمانى تهمت زن و دروغگو هستند. من دوست دارم پيش از آن كه از اسلام من مطلع شوند، درباره موقعيت من از آنان سؤال كنى. پيغمبر خواهشم را قبول نمود و مرا در اتاقى مخفى كرد.

وقتى يهود به ديدن آن حضرت آمدند از ايشان پرسيد: حُصين بن سلام(2) در ميان شما چگونه است؟ گفتند: آقا و آقازاده و عالم ماست. در اين موقع از اتاق بيرون آمدم و گفتم: اى جماعت يهود، از خدا بترسيد و به گفته اين پيغمبر عمل كنيد! به خدا سوگند تمامى شما او را مى شناسيد و مى دانيد كه همان پيغمبرى است كه اسم و صفات وى در تورات نوشته شده است. من شهادت مى دهم كه او پيغمبر خداست و به وى ايمان آوردم.

يهود گفتند كه تو دروغ مى گويى و به او ناسزا گفتند. عبد اللّه بن سلام به پيغمبر گفت: آيا به شما نگفتم كه يهود افترا مى زنند و دروغگو هستند؟»(3)

محمّد بن اسحاق از زهرى از كشيش نصرانى كه عمرى طولانى داشت و زمان عبدالملك بن مروان را درك كرده بود، نقل مى كند: «وقتى نامه پيغمبر كه مضمون آن دعوت به اسلام بود به هرقل پادشاه روم رسيد، او نامه اى به شخصى كه عالم به كتب عبرانى در روميّه بود، نوشت و وى را از دعوت پيامبر آگاه نمود. عالم در جواب نامه پادشاه چنين نوشت: او همان پيغمبرى است كه ما انتظارش را داشتيم. شبهه اى در اين امر نيست. از او متابعت كن و تصديقش نما. هرقل فرمان داد تا رؤسا را جمع كردند.

ص: 305


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 353 و 354.
2- نام عبد اللّه بن سلام قبل از مسلمان شدن حُصَين بن سلام بود.
3- سيره نبويه ابن هشام، ج 2، ص 162 و 163.

سپس درها را بست و خودش از بلندى برآنان مشرف شد و گفت: براى امر خيرى از شما دعوت نموده ام. اين مرد از من دعوت نمود كه به دين او وارد شوم. به خدا سوگند، او همان پيغمبرى است كه منتظرش بوديم! بياييد همگى ايمان آوريم و مسلمان شويم تا آن كه دين و دنياى ما محفوظ بماند.

همگى شورش كرده و خواستند از درها بيرون روند، امّا درها را بسته ديدند. پادشاه ترسيد و آنان را طلبيد و گفت: اين گونه خواستم شما را امتحان كنم تا بدانم پافشارى شما در دين تان چگونه است و در مقابل امرى كه تازه پيدا شده است، چگونه مقاومت مى كنيد. حال خشنودم نموديد. همه بزرگان در مقابل پادشاه سجده نمودند و او آنان را مرخص نمود».(1)

همچنين محمّد بن اسحاق مى گويد: «چون نامه پيغمبر اسلام به هرقل پادشاه رسيد، او به نامه رسان - دحيه كلبى - گفت: من مى دانم او پيغمبر است. او همان كسى است كه ما منتظرش بوديم و در كتاب ما از او ياد شده است؛ ليكن مى ترسم مردم به سخنان من گوش ندهند، وگرنه به دين او وارد مى شدم. پس به نزد صغاطر اسقف برو و او را از نامه پيغمبر و دعوت او آگاه كن! به خدا سوگند، او نزد نصارا از من محترم تر است و گفته او بيش تر تأثير مى كند؛ پس ببين او چه نظرى دارد.

دحيه نزد اسقف رفت و او را از قصه پيغمبر و از دعوتى كه از پادشاه نموده بود، آگاه كرد. اسقف گفت: او پيغمبر است و ما به اوصاف، او را مى شناسيم و در كتاب ما اسم او ثبت است. آن گاه اسقف لباس سياه را كنار گذارده و لباس سفيدى پوشيد و عصا در دست گرفته و در كنيسه رفت و به نصارا گفت: نوشته اى از احمد آمده است و ما را به خداوند يكتا دعوت مى نمايد. من به وحدانيت خدا و رسالت او شهادت مى دهم. مردم بر او شورش كرده و او را زدند تا آن كه كشته شد.

دحيه كلبى نزد پادشاه برگشت و او را از ماوقع باخبر نمود. پادشاه گفت: من به تو

ص: 306


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 649 و 650.

گفتم كه از مردم مى ترسم؛ اسقف بزرگ تر از من و گفته او مؤثرتر از گفته من بود».(1)

حكايت نجاشى با جعفر بن ابى طالب در حبشه معروف است(2) و ما اگر بخواهيم شواهد تاريخى اين مدعا را بياوريم بسيار از بحث دور مى شويم و هرچه بگوييم كم گفته ايم و هركس استبعاد كند، بى مورد است. اگر محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم خلاف واقع مى گفت، دشمنانش او را سخت تعقيب مى نمودند:

«اَلَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ اَبْنآءَهُمْ وَاِنَّ فَريقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ»(3)

«كسانى كه به آنان كتاب آسمانى داده ايم - يهود و نصارا - او [پيامبر] را همچون فرزند خود مى شناسند، ولى جمعى از آنان حق را آگاهانه كتمان مى كنند».

پس بعضى از اهل كتاب ايمان آورده و پيغمبر خدا را تصديق مى كردند، امّا برخى منكر حق شدند.

آزار و اذيت قريش و يهود

«لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوالِكُمْ وَأَنْفُسِكُمْ وَلَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَمِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا أَذىً كَثِيرا وَإِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ»(4)

«قطعا در مال ها و جان هايتان آزموده خواهيد شد و از كسانى كه پيش از شما به آنان كتاب داده شده و [نيز] از كسانى كه به شرك گراييده اند [سخنان دل] آزاربسيارى خواهيد شنيد، و[لى] اگر صبر كنيد و پرهيزكارى نماييد، اين [ايستادگى] حاكى از عزم استوار [شما] در كارهاست».

ص: 307


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 650 و 651.
2- وقتى مسلمانان به حبشه مهاجرت كردند، پادشاه حبشه از مسلمين درباره دين اسلام پرسيد. جعفر بن ابيطالب كه از طرف مسلمين سخن مى گفت: آياتى از سوره مريم عليهاالسلام را تلاوت كرد. پادشاه حبشه منقلب شد و دستور داد تا از آنان به عنوان ميهمانى محترم حفاظت كنند.
3- سوره بقره، آيه 146.
4- سوره آل عمران، آيه 186.

خداوند در اين آيه خبر مى دهد كه مسلمين گرفتار اذيت هاى مشركين و اهل كتاب مى شوند و به آنان دستور صبر و تقوا مى دهد و آنها را براى صبر در مقابل سختى ها و فشارها مهيا مى سازد. اين آيه، مسلمين را تقويت مى نمايد و روح شجاعت، بردبارى و پرهيزكارى را در آنها مى دمد.

همچنين خداوند در آيه ديگرى صريحاً وعده مى دهد كه در اثر صبر و تقوا، مكر دشمنان هرچه باشد، تأثيرى ندارد: «وَاِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا لايَضُرُّكُمْ كَيْدُهُمْ شَيِئاً(1)؛ و اگر صبر كنيد و پرهيز كارى نماييد نيرنگشان هيچ زيانى به شما نمى رساند».

همچنين در آيه ديگرى، قبل از اين آيات مى فرمايد:

«لَنْ يَضُرُّوكُمْ اِلاّ اَذىً وَاِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبارَ ثُمَّ لايُنْصَروُنَ * ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الْمَسْكَنَةُ ذلِكَ بِاَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللّهِ وَيَقْتُلُونَ الاَْنْبِيآءَ بِغَيْرِ حَقٍّ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَكانُوا يَعْتَدوُنَ»(2)

«جز آزارى [اندك] هرگز به شما زيانى نخواهند رسانيد و اگر با شما بجنگند به شما پشت نمايند، سپس يارى نيابند. و [مهر] بينوايى بر آنان زده شد. اين بدان سبب بود كه به آيات خدا كفر مى ورزيدند و پيامبران را به ناحق مى كشتند. [و نيز] اين [عقوبت] به سزاى آن بود كه نافرمانى كرده و از اندازه در مى گذرانيدند».

اين آيه از كسى كه داعيه پيغمبرى دارد، معجزه، اِخبار به غيب و شاهدى قوى بر صدق و راستگويى او است. پس از اين آيه، جنگ ها اتفاق مى افتد و يهودِ مدينه و اطراف، از قبيل بنى قينقاع، بنى نضير، بنى قريظه، خيبر و فدك كه جماعت آنان خيلى بيش از اوس و خزرج بود و داراى مردمان جنگى و صاحبان قلعه هاى محكم و اسلحه فراوان و داراى ثروت زيادى بودند، با وجود همه اين ها، قرآن خبر مى دهد كه اگر با شما روبرو شوند، پشت به جنگ مى كنند، و اين گونه هم شد؛ يعنى وقتى در مقام جنگ برآمدند، شكست خورده و بيچاره شدند. (صدق اللّه العلى العظيم)

ص: 308


1- سوره آل عمران، آيه 120.
2- سوره آل عمران، آيه 111 و 112.

آن گاه خداوند علاوه بر اخبار غيبى مى فرمايد: «آنان هميشه ذليل و مسكين هستند، مگر آن كه مؤمن شوند و به ريسمان الهى چنگ زنند و يا آن كه با مردم بسازند و به كمك آنان بدبختى و پريشانى را از خود رفع كنند».(1)

تقريباً هزار و سيصد و هفتاد سال از اين اخبار غيبى مى گذرد و يهود با كثرت جمعيت خود هميشه در بدبختى و زير فرمان اجانب زندگى مى كند. اكنون بعد از چند سال كه به دامان انگليس و آمريكا افتاده و به ريسمان آنان چنگ زدند، سلطنتى پوشالى در خاك فلسطين براى خود برقرار كردند؛ كه هر زمان آن ريسمان قطع شود، يهود به حال اول خود، يعنى به ذلت و مسكنت بر خواهد گشت.

خداوند منشأ بدبختى آنان را عصيان نسبت به حق و كشتن پيغمبران دانسته است. آرى! اين ذلت خانوادگى از آثار آن معصيت هاست كه دامن گير آنان گرديده است. مشركين و يهود هر دو، سخت ترين دشمنان اسلام و مسلمين بودند؛ با اين تفاوت كه مشركين در دشمنى، صريح و آشكار بودند و تكليف مسلمانان نيز با آنان معلوم بود، امّا يهود، كمال دشمنى را در باطن داشتند و از هيچ كارى كه موجب خرابى و پريشانى امور مسلمانان گردد، كوتاهى نمى كردند؛ وليكن در ظاهر بسيار نرم و آرام و دوست نما بودند.

يهود در حقيقت نفاق مى كردند و اين معنى از برخى آيات قرآن به خوبى استنباط مى شود:

«يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِكُمْ لا يَأْلُونَكُمْ خَبالاً وَدُّوا ما عَنِتُّمْ قَدْ بَدَتِ الْبَغْضآءُ مِنْ اَفْواهِهِمْ وَما تُخْفى صُدُورُهُمْ أَكْبَرُ قَدْبَيَّنّا لَكُمُ اْلاياتِ اِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ * ها اَنْتُمْ أُولاءِ تُحِبُّونَهُمْ وَلايُحِبُّونَكُمْ وَ تُؤْمِنُونَ بِالْكِتابِ كُلِّهِ وَاِذا لَقُوكُمْ قالُوا آمَنّا وَاِذا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ اْلاَنامِلَ مِنَ الْغَيْظِ قُلْ مُوتُوا بِغَيْظِكُمْ اِنَّ اللّهَ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ * اِنْ تَمْسَسْكُمْ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَاِنْ تُصِبْكُمْ سَيِّئَةٌ يَفْرَحُوا بِها وَاِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا لايَضُرُّكُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً اِنَّ اللّهَ بِما يَعْمَلوُنَ مُحيطٌ»(2)

ص: 309


1- سوره آل عمران، آيه 112.
2- سوره آل عمران، آيه 118 - 120.

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از غير خودتان [دوست و] همراز مگيريد! [آنان] از هيچ نابكارى در حق شما كوتاهى نمى ورزند؛ آرزو دارند كه در رنج بيفتيد. دشمنى از لحن و سخنشان آشكار است و آنچه سينه هايشان نهان مى دارد، بزرگ تر است. در حقيقت ما نشانه ها[ىِ دشمنى آنان] را براى شما بيان كرديم، اگر تعقّل كنيد. هان! شما كسانى هستيد كه آنان را دوست داريد و [حال آن كه] آنان شما را دوست ندارند، و شما به همه كتاب ها[ىِ خدا] ايمان داريد؛ و زمانى كه با شما برخورد كنند مى گويند: «ايمان آورديم» و چون [با هم ]خلوت كنند، از شدّت خشم بر شما، سر انگشتان خود را مى گزند. بگو: «به خشم خود بميريد» كه خداوند به راز درون سينه ها داناست. اگر به شما خوشى رسد، آنان را بد حال مى كند و اگر به شما گزندى رسد، بدان شاد مى شوند. و اگر صبر كنيد و پرهيز كارى نماييد، نيرنگشان هيچ زيانى به شما نمى رساند. يقينا خداوند به آنچه مى كنند، احاطه دارد».

گرچه آيه 118 دلالت بر اين ندارد كه مقصود، اهل كتاب باشند و احتمال دلالت آيه بر منافقين بسيار است، ولى آيه بعد كه مى فرمايد: «و شما به تمام كتاب هاى آسمانى ايمان داريد»، معلوم مى شود كه مقصود آيه، اهل كتاب هستند؛ چنان كه از ابن عباس نقل شده: اين آيات درباره مسلمانانى نازل گرديده است كه از جهت همسايگى يا رضاع و يا خويشاوندى، با يهود دوستى داشتند. بنابر اين، معلوم مى شود كه يهود به دوستى با مسلمين تظاهر مى كردند، بلكه جمعى از آنان به دروغ تظاهر به اسلام نموده و كفرشان را مخفى مى كردند، در حالى كه آنان دشمنى بودند كه از هيچ گونه خرابكارى و شرّ و فساد و اخلال در امور مسلمين كوتاهى نمى كردند.

از اين آيات دانسته مى شود كه يهود تا چه اندازه دشمنى مى كرده و از هيچ خرابكارى كوتاهى نمى نمودند. مى دانيم كه سخت ترين دشمنان، دشمنى است كه درظاهر دوست باشد؛ چنين دوستى، دشمن بسيار خطرناكى است؛ زيرا در باطن خرابكارى هاى فراوانى مى نمايد.

ص: 310

بنابر اين، نتيجه مى گيريم كه يهود جزو منافقين بودند. و مى توان گفت كه پيغمبر اكرم اگر چه از همسايگى مشركين بيرون آمد، ولى در همسايگى دشمنان سرسختى مانند يهود قرار گرفت. مشركين، دشمنى را به مرحله نهايى رسانده و مبادرت به جنگ كردند، امّا يهود در لباس نفاق وارد شده و با مسلمين تظاهر به دوستى كردند، ولى با كفار هم عهد شدند.

يكى از نقشه هاى تخريبى يهود

«يا اَيُّها الَّذينَ آمَنُوا اِنْ تُطيعُوا فَريقاً مِنَ الَّذينَ اُوتُوا الْكِتابَ يَرُدُّوكُمْ بَعْدَ ايمانِكُمْ كافِرينَ * وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَاَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللّهِ وَفيكُمْ رَسُولُهُ وَمَنْ يَعْتَصِمْ بِاللّهِ فَقَدْ هُدِىَ اِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ * يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَلاتَمُوتُنَّ اِلاّ وَاَنْتُمْ مُسْلِمُونَ * وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَميعاً وَلا تَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ كُنْتُمْ اَعْدآءً فَاَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَاَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ اِخْواناً وَكُنْتُمْ عَلى شَفاحُفْرَةٍ مِنَ النّارِ فَاَنْقَذَكُمْ مِنْها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدوُنَ»(1)

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر از فرقه اى از اهل كتاب فرمان بريد، شما را پس از ايمانتان به حال كفر بر مى گردانند. و چگونه كفر مى ورزيد، با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود و پيامبر او ميان شماست؟ و هر كس به خدا تمسك جويد، قطعا به راه راست هدايت شده است. اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از خدا آن گونه كه حق پروا كردن از اوست، پروا كنيد و زينهار، جز مسلمان نميريد! و همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد و نعمت خدا را بر خود ياد كنيد؛ آن گاه كه دشمنان [يكديگر] بوديد، پس ميان دل هاى شما الفت انداخت تا به لطف او برادران هم شديد و بر كنار پرتگاه آتش بوديد كه شما را از آن رهانيد!اين گونه، خداوند نشانه هاى خود را براى شما روشن مى كند تا شايد كه راه يابيد!»

در تفسير آيه اول از آيات مذكور مى نويسند كه درباره دو طايفه اوس و خزرج نازل

ص: 311


1- سوره آل عمران، آيه 100 - 103.

شده است؛ زيرا يهود مى خواستند به وسيله يادآورى كدورت ها و جنگ هاى سابق كه در مدت صد و بيست سال ميان آن دو طايفه بود، آتش جنگ را روشن كنند. درباره آيه بعد هم مى گويند كه به واسطه اوس و خزرج نازل شده است؛ به گونه اى كه هر دسته، مردان مسلمان خود را به رخ دسته ديگر مى كشيد؛ به حدى كه لباس رزم بر تن كرده و مهياى جنگ شدند. پيغمبراكرم آنان را موعظه نمود و پس از نصيحت آن حضرت، به حال اول برگشتند.

آنچه از آيه فهميده مى شود اين است كه يهود در مقام تفريق و القاى اختلاف بين مسلمين بودند. آنها از راه يادآورى ايام گذشته و جنگ هاى سابق، احساساتشان را تحريك كرده و با دامن زدن به گذشته و بر انگيختن حس تفاخر بر يكديگر، بين مسلمين تفرقه ايجاد مى كردند. پس اگرچه مسلمانان مى خواستند بر سر تفاخر با يكديگر جنگ كنند، چنين حسى را يهود ايجاد مى كرد. آرى! يهود به نص صريح قرآن، در ايجاد فتنه و فساد كوتاهى نمى كردند: «لايَأْلُونَكُمْ خَبالاً(1)؛ آنها كه به غير دين اسلامند از خلل و فساد در كار شما ذره اى كوتاهى نكنند».

خداوند مسلمين را نصيحت مى كند و مى فرمايد كه اگر از اهل كتاب اطاعت كنيد، شما را به كفر برمى گردانند. سپس خطاب به آنان مى فرمايد كه وجود دو عامل مهم مانع از كفر شماست: يكى وجود پيغمبر كه به تدابير حسنه خود مسلمين را نگهدارى مى كند. و ديگرى، قرآن كه تلاوت مى شود.

آرى! مواعظ خداوند در قلوب مؤمنين تأثير خواهد نمود و آنان را از گمراهى باز خواهد داشت. آن گاه خداوند مى فرمايد: «به ريسمان خدا چنگ زنيد و متفرق نشويد و از گذشته ياد كنيد كه دشمن يكديگر بوديد و او شما را با يكديگر مهربان كرد و شما را از آتش اختلافات دور نمود».(2)

بنابر اين، از همين آيات دانسته مى شود كه يهود باعث اختلاف ميان مسلمين بود

ص: 312


1- سوره آل عمران، آيه 118.
2- سوره آل عمران، آيه 103.

و مى خواست در ميان مسلمانان عداوت ايجاد كند و سرانجام موجب ارتداد و كفر مسلمين شود.

ملاحظه شود كه يهود، چگونه به بهانه دلسوزى، نقشه خطرناكى طرح مى كند و با حمايت از يك دسته در مقابل گروهى ديگر احساساتشان را تحريك مى كند تا بدين وسيله آنان را به جنگ وادار سازد. در اين صورت دين و دنياى هر دو دسته در معرض خطر و نابودى قرار مى گيرد. در نتيجه، خود يهود از دست مسلمين راحت مى شود.

آرى! خداوند به وسيله پيغمبراكرم و فرستادن آيات شريفه، مسلمين را از شرور يهود حفظ نمود؛ وگرنه آنان در دشمنى و القاى فتنه و اختلاف كوتاهى نداشتند:

«يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِكُمْ لايَأْلُونَكُمْ خَبالاً وَدُّوا ما عَنِتُّمْ قَدْ بَدَتِ الْبَغْضآءُ مِنْ اَفْواهِهِمْ وَما تُخْفى صُدُورُهُمْ اَكْبَرُ قَدْ بَيَّنّا لَكُمُ الاْياتِ اِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ»(1)

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از غير خودتان، [دوست و] همراز مگيريد! [آنان] از هيچ نابكارى در حق شما كوتاهى نمى ورزند؛ آرزو دارند كه در رنج بيفتيد. دشمنى از لحن و سخنشان آشكار است و آنچه سينه هايشان نهان مى دارد، بزرگ تر است. در حقيقت ما نشانه ها[ىِ دشمنى آنان] را براى شما بيان كرديم، اگر تعقّل كنيد».

آرى! محفوظ ماندن مسلمانان از شرّ فتنه هاى يهود و منافقين به خاطر وجود پيغمبر بود. اين مطلب از آيات شريفه و از قصه ايجاد اختلاف ميان اوس و خزرج كشف مى شود. اين قضيه يك موقف تاريخى از مواقف پيغمبر اسلام بود كه آن حضرت با بيان شيرين خود، شفاى صدور نموده و آتش فتنه را خاموش كرد. يهود پس از مدت زمانى فتنه كردند، امّا پيغمبر به مختصر بيانى اصلاح نمود. البته در جايى كه پيغمبر نگهبان باشد، درد نبايد نفوذ كند و شياطين نبايد ايمان مسلمين را به يغما برند. بنابر اين، خدا

ص: 313


1- سوره آل عمران، آيه 118.

مى فرمايد: «وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَاَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللّهِ وَفيكُمْ رَسُولُهُ(1)؛ و چگونه كفر مى ورزيد، با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود و پيامبر او ميان شماست؟»

به راستى وجود پيغمبر همانند قرآن موجب حفظ است! در اين آيه شريفه از پيغمبراكرم به اندازه اى تجليل و تمجيد شده است كه زبان از بيانش عاجز است. خداوند از پيغمبر خود كاملاً رضايت دارد و از حُسن انجام وظيفه آن حضرت تقدير مى نمايد. همچنين از آيه شريفه «اَفَإِنْ ماتَ اَوْ قُتِلَ اْنْقَلَبْتُمْ عَلىْ اَعْقابِكُمْ(2)؛ آيا اگر او بميرد يا كشته شود از عقيده خود بر مى گرديد؟» دانسته مى شود كه وجود پيغمبر چه اندازه در حفظ انتظام و عقايد مسلمين مؤثر بود كه پيش بينى مى شد مسلمانان با رحلت آن حضرت از دين خود دست برداشته و به آن پشت نمايند.

نقشه ديگر يهود

«وَقالَتْ طائِفَةٌ مِنْ اَهْلِ الْكِتابِ آمِنُوا بِالَّذى اُنْزِلَ عَلىَ الَّذينَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهارِ وَاكْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ * وَلا تُؤْمِنُوا اِلاّ لِمَنْ تَبِعَ دينَكُمْ قُلْ اِنَّ الْهُدى هُدَى اللّهِ اَنْ يُؤْتى اَحَدٌ مِثْلَ ما اُوتيتُمْ اَوْيُحآجُّوكُمْ عِنْدَ رَبِّكُمْ قُلْ اِنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشآءُ وَاللّهُ واسِعٌ عَليمٌ * يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشآءُ وَاللّهُ ذُوالْفَضْلِ الْعَظيمِ»(3)

«و جماعتى از اهل كتاب گفتند: در آغاز روز به آنچه بر مؤمنان نازل شد، ايمان بياوريد و در پايان [روز] انكار كنيد؛ شايد آنان [از اسلام ]برگردند! و [گفتند] جز به كسى كه دين شما را پيروى كند، ايمان نياوريد! - بگو: هدايت، هدايتِ خداست. - مبادا به كسى نظير آنچه به شما داده شد، داده شود يا در پيشگاهپروردگارتان با شما محاجّه كنند. بگو: [اين ]تفضّل به دست خداست؛ آن را به هركس كه بخواهد مى دهد و خداوند گشايشگر داناست؛ رحمت خود را به هركس كه بخواهد مخصوص مى گرداند و خداوند داراى بخشش بزرگ است».

ص: 314


1- سوره آل عمران، آيه 101.
2- سوره آل عمران، آيه 144.
3- سوره آل عمران، آيه 72 - 74.

بر خلاف اذيت هاى مشركين، اذيت و آزار يهود از نوع حيله و تزوير بود. مى گويند دسته اى يهودى كه متشكل از دوازده نفر از علماى «خيبر» و «قريه اُزَينَة» بودند، تبانى كرده و قرار گذاشتند كه اول روز ايمان آورند و آخر روز از دين برگردند و كافر شوند، به اين اميد كه مسلمانان را از دين برگردانند. آنها تصور مى كردند كه مسلمانان خواهند گفت: چون علماى يهود بر خرابى و نواقص دين اسلام مطلع شده و دانستند كه اين دين درست نيست، برگشتند. هرچه باشد آنان بهتر از ما از دين اطلاع دارند؛ زيرا آنان اهل علم و كتاب هستند. پس تشخيص دادند كه اين پيغمبر آن پيغمبر موعود، و اين دين، آن دين خداپسند نيست. بنابر اين برگشتند.

اين امر قطعى بود كه وقتى علماى يهود اول صبح اسلام بياورند، مسلمين شاد و مسرور مى شوند و وقتى قبل از غروب از دين برگردند، عده اى كه صبح از درستى و تقوا و صحت عمل آنان داستان هايى نقل كرده بودند و ايمان اين دسته را شاهد بر صحت دين اسلام و حقانيّت پيغمبر مى دانستند، بايستى از برگشت آنان برگردند و خرابى دين را كشف كنند.

نظير عمل يهود در عصر ما نيز اتفاق مى افتد؛ چه بسا بى دين هايى كه براى يكى از اولياى خدا معجزه اى نقل يا جعل مى كنند كه فلان كور مادرزاد يا فلان لنگ و پا شكسته بر سر قبر فلان معصوم رفت و در اثر شفيع قراردادن آن معصوم در نزدِ خدا شفا گرفت و بعد از مدتى كه آن اتفاق مجعول، مشهور شد، كذب بودن قضيه را ثابت مى كنند و فرياد بر مى آورند كه آن شخص كور نبود و آن ديگرى هميشه با پاى سالم خود راه مى رفت. سرانجام پس از ثابت شدن اين مطلب، نتيجه مى گيرند كه تمام معجزاتى كه علما به طور موثّق گفته و نوشته اند از اين قبيل است و بدين وسيله چه بسا كه افراد ضعيف و سست ايمان را بى دين سازند.

اين طريقه را يهود اختراع كرده بودند. آنان به نص قرآن، در اين مقام برآمدند كه جمعى از علمايشان به دروغ در اول روز اسلام آورده و آخر همان روز برگردند تا آن كه شايد مسلمانان را برگردانند.

ص: 315

به نظر مى رسد سرّ اين كه آنها تصميم گرفتند آخر همان روز از دين برگردند، نه پس از مدتى - مثل يك هفته يا يك ماه - اين باشد كه مبادا كسانى ديگر از مردمان بى دين اسلام بياورند. چرا كه مقصودشان اين بود تا مسلمانان را برگردانند، نه اين كه كسانى از كفار هم مسلمان شوند.

نزول اين آيات پرده از كار خائنانه و مزوّرانه يهود برداشت و اگر آنان پس از اين خبر و آگاه شدن مؤمنين دست به اين نقشه مى زدند ديگر حنايشان رنگى نداشت و نمى توانستند مؤمنين را اغفال نمايند. خداوند با فضل خود و به وسيله اين اخبار، مسلمانان را نگاه دارى كرد.

«وَاِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا لايَضُرُّكُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً»(1)

«و اگر صبر كنيد و پرهيز گارى نماييد، نيرنگشان هيچ زيانى به شما نمى رساند».

آرى! اگر مؤمنين صبر و تقوا را پيشه خود سازند، كيد و مكر يهود، تأثيرى در آنان نداشته و آسيبى به آنها نمى رساند. يهوديان مرد جنگ نبودند، بلكه اهل حيله، تزوير، خدعه، مكر، سياست و حقه بازى بودند. آنها همواره و به هر وسيله اى كه مى توانستند در صدد ايجاد تفرقه ميان مسلمين بودند. خداوند به مسلمانان دستور مى دهد كه بايد در مقابل فتنه هاى يهود، صابر، عاقل و بيدار باشند تا از دام ها و خطرات نجات يابند.

اعتراض يهود به تعيين و تغيير قبله

«سَيَقُولُ السُّفَهَآءُ مِنَ النّاسِ ما وَلّيهُمْ عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتى كانُوا عَلَيْها قُلْ لِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ يَهْدى مَنْ يَشآءُ اِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ * وَكَذلِكَ جَعَلْناكُمْ اُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَدَآءَ عَلىَ النّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهيداً وَما جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتى كُنْتَ عَلَيْها اِلاّلِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلى عَقِبَيْهِ وَاِنْ كانَتْ لَكَبيرَةً اِلاّ عَلىَ الَّذينَ هَدَى اللّهُ وَماكانَ اللّهُ لِيُضيعَ ايمانَكُمْ اِنَّ اللّهَ بِالنّاسِ لَرَءُوفٌ رَحيمٌ * قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِى السَّمآءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَحَيْثُ

ص: 316


1- سوره آل عمران، آيه 120.

ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ وَاِنَّ الَّذينَ اُوتُوا الْكِتابَ لَيَعْلَمُونَ اَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَمَاللّهُ بِغافِلٍ عَمّا يَعْمَلُونَ»(1)

«به زودى مردم كم خرد خواهند گفت: چه چيز آنان را از قبله اى كه بر آن بودند روى گردان كرد؟ بگو: مشرق و مغرب از آن خداست؛ هر كه را خواهد به راه راست هدايت مى كند. و بدين گونه شما را امتى ميانه قرار داديم تا بر مردم گواه باشيد و پيامبر بر شما گواه باشد. و قبله اى را كه [چندى] بر آن بوديد، مقرر نكرديم، جز براى آن كه كسى را كه از پيامبر پيروى مى كند را از كسى كه از عقيده خود بر مى گردد، باز شناسيم؛ و البته [اين كار] جز بر كسانى كه خدا هدايت[شان] كرده، سخت گران بوَد. و خدا بر آن نبود كه ايمان شما را ضايع گرداند؛ زيرا خدا [نسبت] به مردم، دلسوز و مهربان است. ما [به هر سو] گردانيدنِ رويت در آسمان را نيك مى بينيم. پس [باش تا] تو را به قبله اى كه بدان خشنود شوى، بر گردانيم؛ پس روى خود را به سوى مسجد الحرام كن و هر جا بوديد روى خود را به سوى آن بگردانيد. در حقيقت، اهل كتاب، نيك مى دانند كه اين [تغيير قبله] از جانب پروردگارشان [به جا و] درست است؛ و خدا از آنچه مى كنند غافل نيست».

چنان كه خداوند خبر داد، يهوديان، كارى به جز اذيت و آزار نمى توانستند بكنند؛ مرد جنگ نبودند، ولى نامردانه ايجاد اختلاف كرده و عقيده مسلمانان را متزلزل مى ساختند. آنها مى گفتند: محمد قبله را از ما گرفته و به سمت بيت المقدس - قبله ما - نماز مى گزارد. همچنين مى گفتند: محمد نمى دانست قبله كجاست تا آن كه ما او را راهنمايى كرديم. اين سخنان بر پيغمبر ناگوار بود و در صدد بود تا خداوند قبله ديگرى براى مسلمين معين كند. او همواره به آسمان نگاه مى كرد؛ گويى منتظر امر حق بود. سرانجام خداوند قبله اى را معرفى كرد كه پيغمبر بپسندد. از آيه شريفه «فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها» موقعيّت و محبوبيّت پيغمبر در نزد خدا دانسته مى شود. خداوند فرمود: «به سمت مسجدالحرام رو كن و مسلمين نيز هركجا هستند رو به مسجد الحرام كنند». بنابر اين، قبله برگشت.

ص: 317


1- سوره بقره، آيه 142 - 144.

اين قضيه در حدود يك سال و نيم پس از هجرت به مدينه اتفاق افتاد. مجدداً اعتراض يهود زياد شد؛ در حالى كه خداوند چنين برخوردى را از طرف يهود پيش بينى كرده بود. روى اين حساب فرمود: «زود باشد نادانان بگويند كه چه شد از قبله اى كه داشتند، دست برداشتند؟»

شايد عده اى از مشركين نادان مى گفتند: همان طور كه از قبله بيت المقدس دست برداشت و به سوى كعبه روى نمود، به زودى از دين خود نيز دست بر داشته و به دين پدران ما روى آورد.

احتمال مى رود اين شبهه را نيز يهود در اذهان سفهاى مشركين انداخته باشند؛ منكر نَسخ شده و اعتراض كردند كه چرا برگشتى؛ در حالى كه صاحبان شريعت نبايد چنين اعتراضى داشته باشند؟! آيا يهود مى تواند بگويد كه شريعت موسى همان شريعت آدم و نوح و ابراهيم است و هيچ تصرف و تغيير و تبديلى در دين موسى نشده است؟ قطعاً نمى گويند. پس چه ايرادى به محمّد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم دارند؟! مشرق و مغرب از آن خدا است. پس توجه نمودن به هر سمتى را كه دستور دهد، همان لازم مى آيد و خود او مصلحت را بهتر مى داند. چه بسا آن امر براى امتحان و تشخيص دادن مطيع از عاصى است. مسلمانان عرب به جايى جز توجه به كعبه مايل نبودند. خداوند در اول اسلام آنان را به قبله قرار دادن بيت المقدس امتحان نمود و چنين آزمايشى بر آنان بسيار ناگوار و سخت بود:

« . . . وَما جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتى كُنْتَ عَلَيْها اِلاّ لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلى عَقِبَيْهِ وَاِنْ كانَتْ لَكَبيرَةً اِلاّ عَلىَ الَّذينَ هَدَى اللّهُ»(1)

«. . . و قبله اى را كه [چندى] بر آن بودى، مقرّر نكرديم، جز براى آن كه كسى را كه از پيامبر پيروى مى كند، از آن كس كه از عقيده خود بر مى گردد، باز شناسيم؛ و البته [اين كار] جز بر كسانى كه خدا هدايت[شان ]كرده، سخت گران بوَد . . .»

ص: 318


1- سوره بقره، آيه 143.

امّا كسانى را كه هدايت كرده بود، مطيع و تسليم اوامر بودند؛ هرچند ناگوار و سخت بود. البته براى امتحان و اوامر امتحانى زمانى محدود و معين وجود دارد و وقتى زمان به آخر رسد، تكليف نيز به سرآيد.

آرى! پيغمبر به امر خدا به سوى قبله اى كه محبوب او بود برگشت و اعتراضات يهود در صورت صبر و تقوا، بيش از اذيت، اثرى نداشت:

«لَنْ يَضُرُّوكُمْ اِلاّاَذًى»(1)

«جز آزارى [اندك] هرگز به شما زيانى نخواهند رسانيد».

سپس خداوند در جايى ديگر مى فرمايد:

«وَاِنْ تَصْبِروُا وَتَتَّقُوا لايَضُرُّكُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً»(2)

«و اگر صبر كنيد و پرهيز گارى نماييد، نيرنگشان هيچ زيانى به شما نمى رساند».

غزوه بنى قينقاع

خداوند خبر داده بود كه يهود به جز اذيت و آزار، توان انجام هيچ كارى را ندارند و اگر جنگى اتفاق بيفتد، پشت به ميدان خواهند كرد. يهود با توجه به كثرت جمعيت و حجم تسليحات و استعداد و توانايى بالا، هيچ گاه نتوانست به عنوان يك قدرت برتر مطرح شود. چرا كه از يك طرف حسادت آنها نسبت به مسلمين به دليل وجود پيغمبر اسلام از نسل اسماعيل علیه السلام و از طرف ديگر عدم وحدت ميان قبايل يهود و گسترش نفاق ميان طوايف مختلف، همواره دامنگيرشان بوده است. هر دسته از يهود در محلى سكونت داشتند و با پيغمبر عهد و قرارى به خصوص بسته بودند. وقتى يك دسته نقض عهد مى كرد، دسته هاى ديگر به آن دسته كارى نداشته و مساعدتى به يكديگر نمى كردند و شايد از زوال و انقراض آن جمع خشنود هم مى شدند.

بنابر اين، در اثر همين نفاق و اختلاف داخلى به تدريج نابود مى شدند. اين بيچارگى

ص: 319


1- سوره آل عمران، آيه 111.
2- سوره آل عمران، آيه 120.

و بدبختى از يهود جدا نخواهد شد، مگر آن كه به خدا ايمان آورند و به دامان ديگران چنگ نزنند.

اولين دسته يهود كه با پيغمبر نقض عهد نمود، يهود بنى قينقاع بود. بنى قينقاع مردمانى زرگر بودند، و داراى زمين، زراعت، باغ و حشَم نبودند. آنها مردمانى شجاع بودند كه با هفتصد مرد جنگى در قلعه محكمى مخصوص به خود مسكن داشتند. وقتى قريش در جنگ بدر مغلوب پيغمبر شد، بر اين دسته از يهود سخت ناگوار آمد و بر اثر حسادت و ناراحتى شروع به انتقاد و بدگويى از پيغمبر كردند:

«قُلْ لِلَّذينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَتُحْشَرُونَ اِلى جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ الْمِهادِ * قَدْ كانَ لَكُمْ آيَةٌ فى فِئَتَيْنِ الْتَقَتا فِئَةٌ تُقاتِلُ فى سَبيلِ اللّهِ وَاُخْرى كافِرَةٌ يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْىَ الْعَيْنِ وَاللّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشآءُ اِنَّ فى ذلِكَ لَعِبْرَةً لاُِولِى الاَْبْصارِ»(1)

«به كسانى كه كفر ورزيدند بگو: به زودى مغلوب خواهيد شد و [سپس در روز رستاخيز] در دوزخ محشور مى شويد و چه بد بسترى است! قطعا در برخورد ميان دو گروه، براى شما نشانه اى [و درس عبرتى] بود. گروهى در راه خدا مى جنگيدند و [گروه] ديگر كافر بودند كه آنان [مؤمنان] را به چشم دو برابر خود مى ديدند؛ و خدا هر كه را بخواهد به يارى خود تأييد مى كند. يقينا در اين [ماجرا] براى صاحبان بينش، عبرتى است».

اين آيه خطاب به پيغمبر است كه به كفار(2) بگو از واقعه بدر درس عبرت بگيريد؛ با آن كه كفار بيش تر بودند و مسلمين آنان را دو برابر مى ديدند، خداوند مسلمانان را بر آنان غلبه داد؛ شما نيز مغلوب خواهيد شد و در جهنم منزل خواهيد نمود.

بنابر نقل محمّد بن اسحاق، پيغمبر آنان را در بازار قينقاع جمع آورى نموده و فرمود:

«اى يهود! از خداوند بترسيد تا نظير گرفتارى قريش را براى شما پيش نياورد! مسلمان شويد، زيرا مى دانيد كه من همان پيامبر و فرستاده اى هستم كه اوصافش را در كتاب خود مى يابيد».

ص: 320


1- سوره آل عمران، آيه 12 و 13.
2- در تفسير آمده است كه مراد از كفار، طايفه بنى قينقاع مى باشد.

گفتند: اى محمد! گمان مى كنى كه ما مثل قريش هستيم؟ آنان از علم جنگ بى بهره بودند؛ اگر با ما روبرو شوى، مرد را مى شناسى».(1)

غزوه بنى قينقاع پس از غزوه بدر در ماه شوال از سال دوم هجرت اتفاق افتاد؛ البته بعضى نيز تاريخ را سه، چهار ماه عقب تر معين نموده اند. من از اين دسته يهود به چند

دليل بسيار متعجب هستم:

اولاً، چگونه به شجاعت خود مغرور بوده و قريش را كه در سياست و شجاعت فوق العاده بودند، بى بهره از علم جنگ مى دانستند؟! در واقع همين عجب و غرور است كه موجب بدبختى و نابودى مبتلايان به اين مرض مى شود.

ثانياً، چگونه با آن همه ادعاى فوق العاده، هنگام جنگ هيچ عكس العملى از خود نشان ندادند؛ با آن كه - بنابر نقلى - پيامبر از نيمه شوال، آنان را به مدت پانزده روز محاصره كرده بود؟! جمعى كه - بنابر قول صاحب طبقات - اشجع يهود بودند، نه درب قلعه را باز كردند تا براى جنگ بيرون بتازند و نه احدى از شجاعان به ميدان آمد و در مجموع نه كسى را كشتند و نه كشته دادند. سرانجام از نهايت پريشانى پذيرفتند كه بر آنچه پيغمبر حكم نمايد، گردن بنهند و تسيلم شدنِ بلاشرط را قبول كردند.

وقتى پيغمبر خواست مردان را بكشد، عبداللّه بن أُبى، سر دسته منافقين، در مقام ممانعت برآمد؛ چون او از بزرگان خزرج بود و قبل از اسلام، اين دسته از يهود با خزرج هم عهد بوده و در جنگ ها به خزرج كمك مى دادند.

بنابر نقل طبرى از ابن اسحاق، «عبداللّه اين امر را بهانه نمود و گفت: اى محمّد! درباره دوستان و هم عهدان من احسان كن! پيغمبر جواب او را نگفت. او خواسته اش را تكرار كرد و در مرتبه سوم، دست در گريبان پيغمبر برد. آن حضرت غضب نمود و فرمود: مرا رها كن. او گفت: دست برنمى دارم تا آن كه به ياوران من احسان كنى. اينان هفتصد نفر مرد جنگى هستند و در سختى ها كمك من بودند. تو مى خواهى تمام آنان را

ص: 321


1- سيره ابن هشام، ج 3، ص 53.

درو كنى و سرهايشان را از تن جدا كنى؟ من از پيش آمد روزگار ايمن نيستم. پيغمبر فرمود: آنان براى تو باشند».(1)

همچنين بنابر نقل ديگرى، پيغمبر فرمود: «رهايشان كنيد! خداوند يهود و عبدالله را لعنت كند!»(2)

اين جسارت عبداللّه به پيغمبر در حضور صحابه و سكوت همگى حاكى از اين است كه منافقين نفوذ فوق العاده اى داشتند. به راستى كه دست بردن به گريبان پيغمبر، جسارت عظيمى از عبداللّه بوده و سكوت پيغمبر نشان دهنده صبر و حلم عظيم آن حضرت مى باشد.

شايد علت اين كه مهاجرين دست عبدالله را كوتاه نكردند، به اين دليل بود كه مبادا احساسات انصار تحريك شود. مردان اوس نيز سخن نمى گفتند تا مبادا بين اوس و خزرج اختلاف پديد آيد؛ زيرا عبداللّه در ميان خزرج نفوذى فوق العاده داشت. همو در جنگ احد، وقتى از پيغمبر جدا شد، سيصد نفر با او همراه شده و به مدينه برگشتند.

عبد اللّه از باب آن كه مبادا مسلمين قوى شوند از قتل يهود جلوگيرى نمود و خواست تا در مقابل پيغمبر و مسلمين ياورانى براى خود داشته باشد كه اگر روزى احتياج به مساعدت و كمك پيدا كرد از آنان استفاده نمايد. پس عبد اللّه بى جهت در حفظ آنان اصرار نداشت. پيغمبراكرم اگر چه با شفاعت عبد اللّه از قتل آنان صرف نظر كرد، ولى نقشه شوم او را نيز بى اثر نمود؛ زيرا يهود تسليم بلاشرط شده بودند و آن حضرت هنوز حكمى درباره آنان صادر نكرده بود.

پيغمبر دستور داد تا آنان را از مدينه به سمت شام بيرون كرده و همه دارايى ايشان را ضبط نمايند. سرانجام بنى قينقاع را همراه با زنان و فرزندانشان از حجاز بيرون كردند.

عُبادة بن صامت مأمور كوچ دادن آنان به أذرِعات(3) شد. پس كليه اموال يهود به دست

ص: 322


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 480.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 481.
3- «أذرِعات» نام سرزمينى در اطراف شام است.

مسلمين رسيد و پيغمبر خمس مجموع اموال را برداشت و مابقى اموال تقسيم شد. در ميان غنايم به دست آمده سلاح فراوانى وجود داشت. و عبد اللّه به آرزوى خود نرسيد؛ زيرا آنان نماندند تا بتوانند روزى به كمك آن منافق، بر عليه اسلام قيام كنند.

سرّ تجمع يهود در مدينه

چند طايفه از يهود در اطراف مدينه زندگى مى كردند. دوستى دارم كه از من پرسيد چگونه يهود به مدينه آمده و در حوالى شهر مسكن كرده بودند؛ با آن كه قاعدتا مى بايست در اطراف بيت المقدس باشند؟ و سرّ حركت آنان به حجاز و توقف آنان در حوالى مدينه چه بوده؟ گفتم: اميرالمؤمنين علیه السلام در نهج البلاغه در ضمن خطبه قاصعه مى فرمايد:

«فَاعْتَبِرُوا بِحالِ وَلَدِ إسْماعيلَ وَ بَنى اسْحاقَ وَ بَنى إسْرائيلَ - عَلَيْهِمُ السَّلامُ - فَما أشَدَّ اعْتِدالَ الاَْحْوالِ وَأقْرَبَ اشْتِباهَ الْأمْثالِ. تَأَمَّلُوا أَمْرَهُمْ فى حالِ تَشَتُّتِهِمْ وَتَفَرُّقِهِمْ لَيالِىَ كانَتِ الْأكاسِرَةُ وَالْقَياصِرَةُ اَرْبابا لَهُمْ يَحْتازُونَهُمْ عَنْ ريفِ الاْفاقِ وَ بَحْرِ الْعِراقِ وَ خُضْرَةِ الدُّنْيا إلى مَنابِتِ الشّيحِ وَ مَهافِى الرّيحِ وَ نَكَدِ الْمَعاشِ. فَتَرَكُوُهْم عالَةٍ مَساكينَ إخْوانَ دَبَرٍ وَ وَبَرٍ أذَلَّ الاُْمَمِ دارا وَأجْدَبَهُمْ قَرارا لايَأْوُونَ إلى جَناحِ دَعْوَةٍ يَعْتَصِمُونَ بِها وَ لا إلى ضِلِّ ألْفَةٍ يَعْتَمِدُونَ عَلى عِزِّها فَالْأحْوالُ مُضْطَرِبَةٌ وَالْأيْدى مُخْتَلِفَةٌ وَالْكَثْرَةُ مُتَفَرِّقَةٌ فى بَلاءِ أزَلٍ وَأطْباقِ جَهْلٍ مِنْ بَناتٍ مَوْؤُدَةٍ وَأصْنامٍ مَعْبُودَةٍ وَ أرْحامٍ مَقْطُوعَةٍ وَ غاراتٍ مَشْنُونَةٍ . . .»(1)

«از حال فرزندان اسماعيل و اسحاق و فرزندان اسرائيل عليهم السلام پند گيريد! حالاتشان چه به هم شبيه است و شباهتشان نزديك. در كار آنها بينديشيد و به پراكندگى و تفرقه آنها در روزگارى كه كسراها و قيصرها سرورانشان بودند! آنها را از آبادى هاى آفاق و درياى عراق و اراضى سبز و خرم مى راندند و به جاهايى كه «درمنه» مى رويد و بادهاى سخت مى وزد، مى فرستادند و آنان گرفتار زندگى

ص: 323


1- نهج البلاغه صبحى صالح، خ 192، قسمت الاعتبار بالامم؛ فيض الاسلام، خ 234.

سخت و ناگوارى مى شدند. آنان را چون گروهى درويش و مسكين با چند شتر پشت ريش و مشتى كرك رها كردند. از حيث مساكنشان خوارترين ملت ها بودند و سرزمينشان بى آب و گياه ترين زمين ها. نه به دعوتى پيوسته بودند كه بر آن تعصّب ورزند و نه سايه سار محبتى داشتند كه در آن جا بيارامند و به عزّت و ارجمندى متّكى شوند. احوالشان پريشان بود و آرايشان گونه گون. با آن كه به شمار بيش بودند، در پراكندگى مى زيستند. گرفتار بلاهايى سخت و نادانى هاى تُوبرتُو، چون زنده به گور كردن دختران و پرستش بتان و بريدن از خويش و پيوند و رفتن در پى غارت و تاراج . . .»

از كلام اميرالمؤمنين على علیه السلام دانسته مى شود كه پادشاهان ايران و روم، اولاد اسماعيل، اسحاق و يعقوب را از جاهاى سبز و خرم و از كنار آب هاى گوارا به زمين هاى بى آب و گياهِ پر باد و كم معاش تبعيد مى كردند. آنان به اين مواضع از جزيره العرب تبعيد شدند تا همواره فقير و پريشان باشند. پست ترين طوايف از حيث زمين و مسكن، و صاحبان شتر لاغر مريض بودند. بنابر اين، تجمع يهود در اطراف مدينه و تجمع اولاد اسماعيل در جزيره العرب در اثر تبعيد پادشاهان مقتدر بود.

پادشاهان حيره و غسان از عرب قحطان بودند. عرب هاى ساكن عراق كه تحت فرمان شاهنشاه ايران بودند و عرب هاى ساكن شام كه تحت فرمان امپراطور روم بودند، تماما عرب هاى يمانىِ قحطانى بودند و در اين دو نقطه، هيچ عربى از فرزندان اسماعيل زندگى نمى كرد. اين مؤيد فرمايش امام است. آرى! آنان اجازه توقف در اين اراضى سبز و خرم را نداشتند، اگر چه عرب هاى يمانى، مُجاز و متصرف بودند.

ابن ابى الحديد در شرح اين كلام، تأويل و تصرف عجيبى نموده است.(1) چون گمان نمود پادشاه ايران و روم از فرزندان اسحاق بودند و اين پادشاهان اسحاقى، اولاد اسماعيل را بيرون كردند و در اين جا، مقصود يهود نيست كه بيرون شده بودند.

پس طبق قول ابن ابى الحديد مقصود امام اين مى شود كه به حال فرزندان اسماعيل

ص: 324


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 172.

از دست اولاد اسحاق عبرت بگيريد؛ يعنى تمام اين مصائب، مخصوص به اولاد اسماعيل بود، نه اسحاق و يعقوب.

اين تأويل، تأويلى عجيب و غريب است. يقينا اين يكى از موارد لغزش هاى ابن ابى الحديد مى باشد. كلام امام در مورد اين كه پادشاهان ايران و روم اولاد ابراهيم را از سرزمين هاى سبز و خرم بيرون كرده بودند و آمدن يهود به اطراف مدينه و سكونت اولاد اسماعيل در جزيره العرب و سلطنت اعرابِ يمانى در شامات و عراق نيز مؤيد فرمايش امام است. پس ما به هيچ وجه نمى توانيم باور كنيم كه پادشاهان ساسانىِ عجم يا پادشاهان روم، از اولاد اسحاق بوده اند.

گذشته از اين ها، اگر چنين باشد كه ابن ابى الحديد مى گويد، پس ذكر بنى اسرائيل در اين خطبه، جهت ندارد؛ زيرا آنان نه ارباب بودند و نه از ملوك اكاسره و قياصره. اگر به ادعاى ابن ابى الحديد ارباب و ملوك از اولاد اسحاق بودند، پس چرا در خطبه، ذكر بنى اسرائيل شده است؟ بنابر اين، تجمع يهود از اين باب بود كه تبعيد شده بودند.

ما سراغ نداريم كه در عصر پيغمبر، يهود در شامات جمعيت و شهرى داشته باشند؛ حتّى در فتوحات اسلام در شام و عراق نيز نامى از يهود نبود و عرب هاى عراق و شام يهودى نبودند. پس معلوم مى شود كه فلسطين، بيت المقدس و عراقِ عرب را از يهود پاك كرده بودند و آنان در اين اراضى سكونت نداشتند. يهود كه تبعيد شده بودند، اين قسمت از حجاز را ترجيح داده و در آن جا نزديك به يكديگر مسكن داشتند.

امام، مجموع اولاد ابراهيم و پريشانى آنان را مَثَل زد كه تبعيد شده بودند و منزل و مأواى آنان بسيار پست بود و در جهل و نادانى به سر برده و بر عقايد پست فرو رفته بودند؛ حتى بعضى از آنان بت مى پرستيده و دختران خود را زنده به گور مى كردند. اين كلام بدان معنا نيست كه همگى بت پرست بوده و دخترانشان را مى كشتند.

پس، اگر يهود اين دو عمل را نداشتند، حاكى از اين نيست كه سخن ابن ابى الحديد درست باشد؛ زيرا تمام عرب هاى اسماعيلى نيز چنين عملى را نداشتند. مصحّح كلام

ص: 325

مولى علیه السلام اين است كه گروهى از تبعيد شدگان چنين بودند و لزومى ندارد كه چنين كلامى در حق تمامى افراد صادق باشد.

آرى! آنان به قدرى جاهل شده بودند كه چنين عمل هايى در ميانشان رواج يافته بود؛ چنان كه تمام اعراب، بيابانى و صاحب شتر نبودند و در ميان آنان شهرنشين و قلعه نشين نيز بود. پس اگر يهود، شتر نداشته و بيابانى و صاحبان چادر نبودند، موجب اين نيست كه بگوييم اين قضايا مخصوص به اولاد اسماعيل بود؛ زيرا تمامى اولاد اسماعيل نيز چادرنشين و صاحب شتر مريض نبودند. بنابر اين، نتيجه گرفته مى شود كه امام، مجموع اولاد اسماعيل و اسحاق و يعقوب را يك دسته فرض كرده و مغلوبيّت و جهل و نادانى آنان را قبل از اسلام مثال آورده و مورد اعتبار قرار داده است.

غزوه بنى نضير

طايفه بنى نضير حدود هزار مرد داشتند كه با توجه به رجال هفتصد نفرى بنى قريظه، زيادتر از آنان بودند. بنى نضير از نظر ثروت و عظمت نيز بالاتر و وجيه تر از بنى قريظه بودند.

صاحب طبقات مى گويد كه پيغمبر فرمود: «اين جماعت در يهود به منزله بنى مغيره در قريش هستند. اولاد مغيره مخزومى در مال و وجاهت معروف بودند».(1)

معروف است كه اين غزوه پس از جنگ احد اتفاق افتاده و سوره حشر درباره همين غزوه مى باشد. خداوند در قسمتى از اين سوره مى فرمايد:

«هُوَ الَّذى اَخْرَجَ الَّذينَ مِنَ الْكِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ لِاَوَّلِ الْحَشْرِ ما ظَنَنْتُمْ اَنْ يَخْرُجُوا وَظَنُّوا اَنَّهُمْ ما نِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللّهِ فَأَتيهُمُ اللّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَقَذَفَ فى قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِاَيْديهِمْ وَاَيْدِى الْمُؤْمِنينَ فَاعْتَبِرُوا يا اُولىِ اْلاَبْصارِ * وَلَوْلا اَنْ كَتَبَ اللّهُ عَلَيْهِمُ الْجَلآءَ لَعَذَّبَهُمْ فِى الدُّنْيا وَلَهُمْ فِى اْلاخِرَةِ عَذابُ النّارِ * ذلِكَ بِاَنَّهُمْ شآقُّوا اللّهَ وَرَسُولَهُ وَمَنْ يُشآقِّ اللّهَ فَاِنَّ اللّهَ شَديدُالْعِقابِ * ماقَطَعْتُمْ

ص: 326


1- الطبقات الكبرى، ج 2، ص 58.

مِنْ لينَةٍ اَوْ تَرَكْتُمُوها قآئِمَةً عَلى اُصُولِها فَبِإذْنِ اللّهِ وَلِيُخْزِىَ الْفاسِقينَ»(1)

«اوست كسى كه از ميان اهل كتاب، كسانى را كه كفر ورزيدند، در نخستين اخراج [از مدينه] بيرون كرد. گمان نمى كرديد كه بيرون روند و خودشان گمان داشتند كه دژهايشان در برابر خدا مانع آنها خواهد بود، و[لى] خدا از آن جايى كه تصوّر نمى كردند بر آنان در آمد و در دل هايشان بيم افكند؛ [به طورى كه] خود به دست خود و دست مؤمنان خانه هاى خود را خراب مى كردند. پس اى ديده وران! عبرت گيريد. و اگر خدا اين جلاى وطن را بر آنان مقرّر نكرده بود، قطعا آنها را در دنيا عذاب مى كرد و در آخرت [هم] عذاب آتش داشتند. اين [عقوبت ]براى آن بود كه آنها با خدا و پيامبر در افتادند؛ و هر كس با خدا در افتد، [بداند كه ]خدا سخت كيفر است. آنچه درخت خرما بُريديد يا آنها را [دست نخورده ]بر ريشه هايشان برجاى نهاديد، به فرمان خدا بود تا نافرمانان را خوار گرداند».

همچنين در بخشى ديگر از اين سوره چنين مى فرمايد:

«اَلَمْ تَرَ اِلَى الَّذينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لاِِخْوانِهِمُ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ اَهْلِ الْكِتابِ لَئِنْ اُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَلانُطيعُ فيكُمْ اَحَداً اَبَداً وَ اِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ وَاللّهُ يَشْهَدُ اِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ * لَئِنْ اُخْرِجُوا لايَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَلَئِنْ قُوتِلُوا لايَنْصُرُونَهُمْ وَلَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ اْلاَدْبارَ ثُمَّ لايُنْصَرُونَ * لاََنْتُمْ اَشَدُّ رَهْبَةً فى صُدُورِهِمْ مِنَ اللّهِ ذلِكَ بِاَنَّهُمْ قَوْمٌ لايَفْقَهُونَ* لايُقاتِلُونَكُمْ جَميعاً اِلاّ فى قُرًى مُحَصَّنَةٍ اَوْ مِنْ وَرآءِ جُدُرٍ بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَديدٌ تَحْسَبُهُمْ جَميعاً وَقُلوُبُهُمْ شَتّى ذلِكَ بِاَنَّهُمْ قَوْمٌ لايَعْقِلُونَ»(2)

«مگر كسانى را كه به نفاق برخاستند نديدى كه به برادران اهل كتاب خود كه از در كفر در آمده بودند، مى گفتند: اگر اخراج شديد، حتما با شما بيرون خواهيم آمد. و هرگز بر عليه شما از كسى فرمان نخواهيم برد و اگر با شما جنگيدند، حتما شما را يارى خواهيم كرد. و خدا گواهى مى دهد كه قطعا آنان دروغگويانند. اگر [يهود]

ص: 327


1- سوره حشر، آيه 2 - 5.
2- سوره حشر، آيه 11 - 14.

اخراج شوند، آنها [منافقان] با ايشان بيرون نخواهند رفت و اگر عليه آنان جنگى درگيرد آنها را يارى نخواهند كرد و اگر ياريشان كند، حتما [در جنگ ]پشت خواهند كرد و [ديگر] يارى نيابند. شما قطعا در دل هاى آنان بيش از خدا مايه هراسيد. چرا كه آنان مردمانى اند كه نمى فهمند. [آنان به صورت ]دسته جمعى، جز در قريه هايى كه داراى استحكاماتند يا از پشت ديوارها با شما نخواهند جنگيد. جنگشان ميان خودشان سخت است. آنان را متحد مى پندارى و[لى] دل هايشان پراكنده است. زيرا آنان مردمان هستند كه نمى انديشند».

از اين آيات شريفه دانسته مى شود كه علت عذاب و گرفتارى اين طايفه، مخالفتشان با خدا و پيغمبر بود. بنى نضير نقض عهد نموده و با پيغمبر از در مخالفت وارد شدند. خداوند هم فرمان كوچ و جلاى وطن را بر آنان نوشت.

مسلمانان گمان نمى كردند كه بنى نضير از وطن و مسكن خويش دست برداشته و بيرون روند، بلكه با توجه به شناخت قبلى، آنان را افرادى قوى مى دانستند. يهود نيز گمان مى كردند كه قلعه محكمشان از امر خدا جلوگيرى مى نمايد، ولى خداوند در قلوب آنان ترس افكند و آنها را بيچاره نمود.

پس معلوم مى شود كه اين مغلوبيت، امرى عادى نبود؛ مسلمانان، بنى نضير را ضعيف نمى دانستند و اين در حالى بود كه آنها نيز خود را قوى مى پنداشتند. در نتيجه امر الهى از راهى كه خيال نمى كردند، گرفتار فرمان حق شدند؛ و خدا آنان را در اول حشر و تجمع، بدون جنگ از خانه هايشان آواره نمود.

منافقين آتش فتنه را روشن مى كردند و بنى نضير را وادار بر مخالفت و مقاومت نموده و مى گفتند كه: ما كمك شما هستيم؛ اگر پيغمبر بخواهد شما را بيرون كند، ما نيز با شما بيرون مى آييم و اگر با شما بجنگد، ما نيز همدوش با شما خواهيم جنگيد.

امّا خدا در قرآن مى فرمايد:

«آنها دروغ مى گويند؛ اگر بيرونشان كنيد، همراه آنان بيرون نمى روند و اگر با آنان بجنگيد، ياريشان نمى كنند و اگر در جنگ شركت كنند، فرار مى نمايند».

ص: 328

اين يكى از معجزات و إخبار به غيبت است كه قبل از وقوع آن در قرآن آمده است؛ و چنان هم شد.

عبداللّه بن أُبى، بنى نضير را وادار كرد تا در مقابل پيغمبر ايستادگى كنند و به آنان وعده يارى و كمك داد، ولى همان گونه كه خداوند خبر داده بود، عبداللّه به وعده اش وفا نكرد. وقتى كه پيغمبر با سپاه مسلمين، بنى نضير را محاصره نمود، منافقين به يارى آنان نرفتند. همچنين يهود بنى قريظه هم كمك نكرده و حتى از جاى خود حركت نكردند. چرا كه يهود با آن كه همگى در حسادت با پيغمبر و دشمنى با مسلمين شركت داشته و در صدد جنگ با آنها بودند، امّا با يكديگر اتفاق نمى كردند و به تدريج، دسته دسته وارد و مغلوب مى شدند. آنها مرد جنگ نبوده و جنگ نمى كردند، مگر در پشت قلعه و از پس ديوار؛ به خلاف عرب ها. و شايد به همين جهت بود كه عرب ها بيابانى و جنگى تر بوده و به ساختن قلعه احتياج نداشتند، ولى يهود، چون در خود آن اندازه شجاعت نمى ديدند، مجبور بودند قلعه نشين شوند. بنابر اين با يكديگر همراهى نداشتند.

گمان مى كنم به همين دليل بود كه هر يك از طوايف يهود در گوشه اى مسكن كرده و قلعه مخصوص به خود ساختند و از دسته ديگر يهود دورتر بودند؛ وگرنه چرا همگى در يك نقطه معين تمركز ننموده و براى خود شهرى به پا نكردند؟! يقينا اين از جهت نادانى آنان بود. چون قوم دانا از نفاق و دشمنى و اختلاف پرهيز مى كند؛ مخصوصاً در موقعى كه با دشمنى توانا و مشترك مصادف مى شوند.

آيا مسلمين امروز شبيه يهود آن روز هستند؟

قطعا مسلمين امروز مثل يهود آن روز شده و هر جمعى با نام يا عنوانى از يكديگر جدا شدند؛ يكى به نام ايرانى، ديگرى افغانى و آن ديگرى عراقى و در جايى ديگر با عنوان لبنانى يا پاكستانى از يكديگر جدا گشتند و هركدام براى خود قانون و پادشاهى تراشيدند. بنابر اين، دشمن مشترك مسلمانان با همين وسيله به نهايت آرزوى خود

ص: 329

رسيده و بر مركب مراد سوار شد. امت اسلامى هركدام كوچك و از ديگرى جدا شدند. روى اين حساب با وجود جدايى در افكار و عقايد ميان مسلمين، هر بلايى كه دشمن بر سر هر دسته وارد آورد، ديگران ساكت و آرام مى نشينند و به كار خود مشغول مى مانند. چنين دشمنى هر لحظه كه بخواهد مى تواند احساسات دسته اى را تحريك نمايد و بلافاصله بين يك دسته با گروه مجاورش منازعه و جنگ در خواهد گرفت.

به اين طريق تدريجا افكار، عقايد، اخلاق و اعمال اسلامى را از هريك جدا مى سازد و لباس، زبان، عادت و مفاسد اخلاق خود (نه كارهاى خوب و صنايع مهم خود) را بر مسلمين تحميل مى نمايد. در نتيجه همگى دست احتياج به سوى دشمن دراز كرده و در تمامى امور به او محتاج شده ايم؛ يعنى نه تنها هيچ صنعتى نداريم ،بلكه در به دست آوردن لباس، غذا، دوا، طبيب، علم و صنعت، مركب، روشنايى و ساير امور به دشمنان محتاج گرديده ايم. گويا اين جمع مسلمين كه بر سلاطين سيادت داشتند، مردمانى وحشى بوده و از علوم و صنايع و معارف بى بهره بودند.

راستى! دشمنان، خوب ها و خوبى هاى ما را از دستمان ربوده و بدها و بدى هاى خودشان را بر ما تحميل كردند. گمان مى كنم اين اختلاف بين عربِ قبل از اسلام و يهود

تماما در اثر القائات و تبليغات همان اكاسره و قياصره، پادشاهان ايران و روم بود كه آنان را در بيابان هاى غير مزروع جمع كرده و براى آن كه از شرّشان آسوده شوند و اين كه مبادا زمانى با هم متحد گشته و بر آنان بتازند، بين آنها آتش اختلاف روشن كرده بودند.

آرى! اين گونه بود كه ميان هرجمعى با جمع ديگر جنگ ها و نزاع ها به پا بود و همان يهود نيز بين خود اختلاف داشتند. با نگاهى به تاريخ مشاهده مى شود كه ملّت هندوستان پس از رهايى از زير بار استعمار، دو دسته شده و از همان ابتدا آتش جنگ بين آن دو دسته روشن شد تا جايى كه مدت ها به كشتن و نابود كردن يكديگر افتخار مى كردند و چه فجايعى كه هر دسته مرتكب نشده بود. اين امر، سبب شد كه هميشه بين اين دو طايفه نزاع بماند و آتش جنگ همچنان روشن باشد.

همچنين با نگاهى به تاريخ سقوط امپراطورى عثمانى در مى يابيم كه وقتى آن

ص: 330

امپراطورى از ميان رفت، تمام ممالك مسلمين كه در تصرف آن دولت بود، يا مستقل شدند و يا تحت حمايت يكى از دولت هاى شيخ نشين در آمدند. آنان هم كه مستقل شده بودند با دولت هم جوار خود مباين و از هم جدا بودند.

آرى! دشمنان دانستند كه اگر بشر تمام اعضايش به فرمانش باشد، مى تواند در مقابل دشمن مقاومت كند و او را از پا درآورد، ولى اگر چشم او بسته باشد و گوشش كَر و

دست هاى او را جدا كنند و پايش را ببندند و روابط ميان اين اعضا قطع گردد ديگر در مقابل دشمن، هر اندازه هم كه ضعيف باشند، نمى تواند مقاومت كند. پس مسلمين امروز همانند يهوديان آن روز شدند؛ يهوديانى كه از يكديگر جدا بودند:

«تَحْسَبُهُمْ جَميعاً وَقُلُوبُهُمْ شَتّى ذلِكَ بِاَنَّهُمْ قَوْمٌ لايَعْقِلُونَ»(1)

«آنان را متحد مى پندارى و[لى] دل هايشان پراكنده است؛ زيرا آنان مردمانى هستند كه نمى انديشند».

آرى! اگر آنها عقل داشتند به خود مى آمدند و از نفاق و عداوت و اختلاف در بين خود صرف نظر مى كردند و به جاى دشمنى هاى داخلى با دشمن خارجى مى جنگيدند، نه اين كه «بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ(2)؛ كارزار بين خودشان است» باشند.

نتيجه اين مى شود كه در اثر اختلافات، دشمن خارجى آسوده خاطر به تماشا نشسته و قهقهه مستانه سر خواهد داد و قطعاً اين امر، خذلانى است كه خداوند در اثر اعمال سوء مسلمين نصيب ايشان نموده است. مسلمانان چاره اى جز توبه و بازگشت به سوى خدا ندارند. آنها بايد قرآن را سرلوحه امور خويش قرار دهند تا عزت و روشنايى را ببينند و از ذلت و اسارت رهايى يابند.

اگر مصلحين در همان خطبه قاصعه على علیه السلام تأمل كرده و از مواعظ آن حضرت استفاده كنند، چه بسا فرَج نزديك شده و گره از مشكلات گشوده گردد. «واللّه المستعان».

ص: 331


1- سوره حشر، آيه 14.
2- سوره حشر، آيه 14.

نقض عهد يهود بنى نضير

اين جنگ در اثر نقض عهد يهود بنى نضير اتفاق افتاد. نسب كعب بن اشرف از طرف مادر به بنى نضير مى رسيد. او پس از جنگ بدر وقتى خبر شكست و كشته شدن سران قريش را شنيد و در مقام دشمنى با پيغمبر بر آمد و در مكه كفار را به جنگ تحريك نمود و عاقبت چند نفرى از مسلمانان، شبانه او را از قلعه بيرون آورده و كشتند. (شرح اين واقعه را مفصلاً خواهم نوشت. ان شاءاللّه)

طايفه بنى نضير گرچه با پيامبر اسلام دشمن بودند، ولى دشمنى خود را آشكار نمى كردند، بلكه آثار دوستى در رفتار ظاهريشان بود تا آن كه روز شنبه - بنابر نقل محمّد بن سعد - پيغمبر با چند نفر از مهاجرين و انصار به مسجد قبا رفت و نماز خواند.

آنها از آن جا نزد بنى نضير رفته و از آنان كمك خواستند و براى دادن ديه دو نفر از بنى كلاب كه عمرو ابن اميه آن دو را كشته بود، از يهود قرض طلب كردند. يهود گفتند: يا اباالقاسم! آنچه بخواهى به جا مى آوريم.

آنها در اين هنگام تصميم گرفتند پيغمبر را به طور ناگهانى بكشند. عمرو بن جحّاش نضرى گفت: من بالاى بام مى روم و سنگى بر وى مى افكنم. امّا سلام بن مشكم، يهود را از اين تصميم نهى كرد و گفت: به خدا سوگند كه مطلع مى شود و اين كار موجب نقض عهد ما مى گردد.

پيغمبر خبر دار شد و شتابان از جا برخاست و به سمت مدينه رفت. اصحاب پس از معطلى به آن حضرت رسيدند و پيغمبر آنان را از تصميم يهود با خبر نمود و محمّد بن مسلمه را نزد يهود فرستاده و پيغام داد كه ظرف ده روز از شهر من بيرون رويد و چون در مقام غدر برآمديد، پس از آن مدت هركس ديده شود، كشته مى شود.

بنى نضير در صدد كوچ كردن و بيرون رفتن از خانه هاى خود شده و براى مهاجرت شتر اجاره كردند، ولى عبداللّه بن أُبى پيغام داد كه من دو هزار نفر از اعراب را با خود دارم و بنى قريظه و غطفان نيز به كمك شما خواهند آمد، پس در قلعه خود بمانيد، ما نيز به شما ملحق خواهيم شد و تا جان داريم از شما دست بر نمى داريم.

ص: 332

حى بن اخطب به سخنان منافقين گوش داد و براى پيغمبر پيغام فرستاد كه ما از منازل خود بيرون نمى رويم و تو هرچه مى خواهى بكن. پيغمبر تكبير گفت. مسلمين نيز به واسطه تكبير پيغمبر «اللّه اكبر» گفتند و همان روز نماز عصر را در زمين بنى نضير خواندند. على علیه السلام نيز پرچم پيغمبر را درست داشت.

بنى قريظه، بنى نضير را يارى نكرده و منافقين هم به كمكشان نرفتند. بنى نضير در حالى كه از خارج به آنان كمك نمى رسيد در قلعه محصور شدند. آنان پانزده روز محصور شدند و چون از كمك مأيوس گشتند، پيغام دادند كه حاضر هستيم از قلعه بيرون آييم و منازل خود را تحويل دهيم و بيرون رويم. پيغمبر قبول نكرد و فرمود: به شرطى قبول دارم كه جان خود را بيرون بريد و هر آنچه بتوانيد از اموال را به جز اسلحه با شتران ببريد. يهود تسليم شده و خانه هاى خود را خراب كردند و زن و بچه را به همراه ششصد بار شتر با خود بيرون بردند و پيغمبر پنجاه زره، پنجاه كلاه خود، سيصد و چهل شمشير و ساير اموال را ضبط نمود. تمامى اموال بنى نضير، خالص براى پيغمبر بود؛ چون جنگ نشده بود؛ نه آن كه فقط خمس اموال مربوط به پيغمبر باشد و مابقى اموال در قشون تقسيم گردد.(1)

محمّد بن اسحاق نقل مى گويد: «هنگامى كه پيامبر براى كمك خواستن براى ديه آن دو مقتول نزد بنى نضير رفت، در ميان اصحاب آن حضرت، ابو بكر، عمر و على حضور داشتند. يهود چون ديدند كه پيغمبر پاى ديوار نشسته است با خود گفتند كه بهتر از اين وقت بر او دست نمى يابيم پس بهتر است از فرصت استفاده كنيم. بنابر اين، پرسيدند: چه كسى حاضر است بالاى بام رود و بر او سنگ بيفكند؟ عمرو بن جحّاش داوطلب شد. وقتى به پيغمبر وحى رسيد از جا برخاست و به اصحاب فرمود: از جاى خود برنخيزيد تا من برگردم. چون پيغمبر نيامد و دير كرد، اصحاب در طلب وى برآمدند. كسى كه از سمت مدينه مى آمد، گفت: پيغمبر را ديدم كه وارد مدينه شد. اصحاب آمدند

ص: 333


1- طبقات الكبرى، ج 2، ص 57 و 58.

و پيغمبر را در مدينه ديدند».(1)

همچنين محمّد بن اسحاق مى گويد: «عده اى از بنى نضير به خيبر و بعضى ديگر به شام رفتند. سلام بن ابى حقيق، كنانة بن ربيع بن ابى حقيق و حى بن اخطب به خيبر رفتند.

يهود خيبر آنان را به رياست قبول نموده و تسليم اوامرشان شدند».(2)

تقسيم غنايم بنى نضير

«وَما اَفآءَ اللّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما اَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَلارِكابٍ وَلكِنَّ اللّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى مَنْ يَشآءُ وَاللّهُ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ قَديرٌ * ما اَفآءَ اللّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ اَهْلِ الْقُرى فَلِلّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِى الْقُرْبى وَالْيَتامى وَالْمَساكينِ وَا بنِ السَّبيلِ كَىْ لايَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الاَْغْنِيآءِ مِنْكُمْ وَما آتيكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَما نَهيكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَاتَّقُوا اللّهَ اِنَّ اللّهَ شَديدُ الْعِقابِ * لِلْفُقَرآءِ الْمُهاجِرينَ الَّذينَ اُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَاَمْوالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَرِضْواناً وَيَنْصُرُونَ اللّهَ وَرَسُولَهُ اُولئِكَ هُمُ الصّادِقُونَ * وَالَّذينَ تَبَرَّءُوا الدّارَ وَالاْءيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ اِلَيْهِمْ وَلايَجِدُونَ فى صُدُورِهِمْ حاجَةً مِمّا اُوتُوا وَيُؤْثِروُنَ عَلى اَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَاُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ * وَالَّذينَ جآءُوا مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْلَنا وَلاِِخْوانِنَا الَّذينَ سَبَقُونا بِالاْءيمانِ وَلاتَجْعَلْ فى قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذينَ آمَنُوا رَبَّنا اِنَّكَ رَءُوفٌ رَحيمٌ»(3)

«و آنچه را خدا از آنان به رسم غنيمت عايد پيامبر خود گردانيد، [شما براى تصاحب آن] اسب يا شترى بر آن نتاختيد، ولى خدا فرستادگانش را بر هر كهبخواهد، چيره مى گرداند و خدا بر هر كارى تواناست. آنچه خدا از [دارايىِ] ساكنان آن قريه ها عايد پيامبرش گردانيد از آنِ خدا و از آنِ پيامبر [او] و متعلّق به

ص: 334


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 551 - 554.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 551 - 554.
3- سوره حشر، آيه 6 - 10.

خويشاوندان نزديكِ [وى] و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان است تا ميان توانگران شما دست به دست نگردد. و آنچه را فرستاده [او] به شما داده آن را بگيريد و از آنچه شما را بازداشت، باز ايستيد و از خدا پروا بداريد كه خدا سخت كيفر است. [اين غنايم، نخست ]اختصاص به بينوايان مهاجرى دارد كه از ديار و اموالشان رانده شده و خواستار فضل خدا و خشنودى [او ]مى باشند و خدا و پيامبر را يارى مى كنند. اينان همان مردم درست كردارند. و[نيز] كسانى كه قبل از [مهاجران] در [مدينه ]جاى گرفته و ايمان آورده اند، هر كس را كه به سوى آنان كوچ كرده، دوست دارند و نسبت به آنچه به ايشان داده شده است در دل هايشان حسدى نمى يابند و هر چند در خودشان احتياجى [مبرم] باشد، آنها را بر خويش مقدّم مى دارند و هر كس از خسّت نفس خود مصون ماند، ايشانند كه رستگارانند. و [نيز] كسانى كه بعد از آنان [مهاجران و انصار] آمده اند [و ]مى گويند: پرودگارا! بر ما و بر آن برادرانمان كه در ايمان آوردن بر ما پيشى گرفتند، ببخشاى و در دل هايمان نسبت به كسانى كه ايمان آورده اند [هيچ گونه ]كينه اى مگذار! پروردگارا! راستى كه تو رئوف و مهربانى».

خمس آنچه مسلمين در اثر جنگ و غلبه به تصرّف درآوردند، بيرون مى شود و بر حسب دستور قرآن به مصارف معيّن مى رسد، ولى آنچه را كه خداوند بدون جنگ و دواندن اسب و شتر نصيب پيغمبر نمود، مختص پيغمبر است. بديهى است كه پيغمبر براى خود ذخيره و جمع اموال نمى كند. او مانند سلاطين، دنيا طلب نيست و تمام دارايى خود را در راه اسلام و مسلمانان صرف مى نمايد.

آيه اول (آيه ششم سوره حشر) مربوط به اموال بنى نضير و نظاير آن است و «فَى ء» نام دارد كه خداوند آن اموال را به پيغمبر برگردانده است. آيه هفتم از همين سوره مربوط به مصرف اموال پيغمبر است كه آن حضرت آنچه دارد و آنچه خداوند به او داده است را به مصرف خود، خويشان، مساكين و ابن السبيل در آورد و به فقراى مهاجرين نيز كه كفار آنان را از شهر بيرون كرده و اموالشان را به غارت بردند ببخشد.

ص: 335

اموال بنى نضير مخصوص پيغمبر شد؛ چون بدون جنگ به تصرف درآمده بود. پيغمبر آن اموال را ميان مهاجرين قسمت نمود. آن حضرت اموال را مخصوص مهاجرين قرار داد و چيزى از غنايم به انصار داده نشد، مگر به سهل بن حُنَيف و ابودجانه؛ زيرا اظهار فقر كردند. طبرى از محمّد بن اسحاق و صاحب طبقات اين جريان را نقل كرده اند.(1)

خداوند به اين طريق كه اموال را مخصوص پيغمبر نمود، بى آن كه از انصار كسى معترض شود، مهاجرين را به مال رسانيده و دست پيغمبر را باز نمود و اطاعت او را بر مردم لازم كرد و به مردم دستور داد كه هرچه پيغمبر به شما داد، بگيريد و رد نكيند. در ضمن از انصار به خاطر سبقت آنان به ايمان و مواساتشان در مال تمجيد و توصيف نمود و رضايت آنان را فراهم نمود. پس، اگر مهاجرين به مال رسيدند، انصار نيز خشنود شدند. نتيجه اين كه مسلمانان در مقام مسابقه نسبت به مواسات و تهذيب اخلاق بر مى آيند و بيش از پيش در دفع بخل كوشش مى نمايند.

صاحب طبقات مى نويسد: «اين اموال مخصوص به پيغمبر شد، نه آن كه خمس را از آن بيرون كند و مابقى را تقسيم نمايد. اموال را به جماعتى از اصحاب داد و بعد به بخشش توسعه داد؛ يعنى به كسانى كه نداشتند، سرمايه داد و به آنان كه زياد داشتند، كمك نمود تا وسعت پيدا كنند. او همچنين مى گويد كه پيغمبر به ابوبكر، چاه حجر؛ به عمر، چاه جرم؛ به عبدالرحمن، سواله؛ به صهيب، ضراطه؛ و به زبير و ابوسلمه، بويله را بخشيد.(2)

در اطراف مدينه زراعت به وسيله چاه ها انجام مى شد. پس هر چاهى با قسمتى از زمين بود كه به وسيله آب كشى از آن چاه ها، داراى باغات و مزارعى بودند. اين قسمت از

حكم، راجع به «فى ء» است كه مخصوص به پيغمبر و مصرف او در نوائب و پيش آمدها و مصالح مسلمين از مختصات اسلام است. امّا موقعى از اين حكم استفاده كامل مى شود

ص: 336


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 555.
2- طبقات الكبرى، ج 2، ص 58.

كه مجرى آن، كسى همانند پيغمبراكرم باشد كه به جز مصالح اسلام و مسلمين نظرى نداشته باشد.

آرى! اگر مجريان تمام قوانين اسلام مانند پيامبر از گناه ها معصوم بودند، در اثر اجراى همان قوانين، شام تاريك مسلمانان به روز روشن مبدل مى شد. وقتى كاملاً از دينِ كامل استفاده مى شود كه مجرى دين نيز مرد كاملى باشد. اين از مختصات مذهب شيعه است كه مى گويد پيغمبر به امر خداوند جانشينانى از قريش معين نمود و آنان دوازده نفر از عترت طاهره اهل بيت آن حضرت مى باشند كه از قرآن جدا نمى شوند تا در كنار حوض به پيغمبراكرم ملحق شوند.

به عقيده من تمام اختلافات بين مسلمين در اصول، فروع، تشتّت كلمه، و مغلوبيّت از كفار در اثر اين است كه ثقلين از يكديگر جدا شده و مردم به هردو تمسك نجسته اند.

آرى! جا داشت اگر ابن عباس گريه مى كرد و مى گفت كه تمام مصيبت از اين است كه نگذاشتند پيغمبر در هنگام رحلت آنچه را مى خواست، بنويسد تا امت، پس از وى گمراه نشوند.

كشته شدن كعب بن اشرف

مادر كعب از يهود بنى نضير و پدرش از عرب (طَىّ) بود. پس از آن كه پيغمبر بر قريش پيروز شد و عبداللّه بن رواحه و زيد بن حارثه، فرستادگان پيغمبر، بشارت فتح بدر را به دو قسمت بالا و پايين مدينه آوردند، كعب بن اشرف به مردم گفت: آيا باور مى كنيد

كه خبر اين دو نفر راست باشد و اشراف عرب و پادشاهان زمين كشته شده باشند؟ اگر راست بگويند مرگ بهتر از زندگانى است! وقتى از صحت خبر اطمينان پيدا كرد، در آن موقع كه قريش داغدار و مصيبت زده بودند، به مكه رفته و بركشته شدگان بدر گريه مى كرد و عليه پيغمبر اشعار مى گفت و بدين گونه قريش را بر انتقام گرفتن از پيغمبر تحريك مى كرد. كعب در اشعارش نام زنان مسلمانان را مى برد و نمى توانست از اذيت مسلمانان خوددارى كند.

ص: 337

كعب، شاعرى خوش ذوق و قريحه بود و اشعار روانى مى سرود. قطعى است اشعارى كه در آن نام زنان برده شود، در اثر روانى شعر و خواندن كوچك و بزرگ، در مدتى كوتاه به سرعت زيادى در اطراف شهرها و دهات پخش مى شود و صاحبان غيرت بى نهايت اذيت و آزار مى بينند.

طبرى چند شعر درباره تشبيب به زنى نقل كرده است و بيت اخير آن ثابت كننده مقام عالى او در شعر و شاعرى است:

«لم اَرَشَمْسا بِلَيلٍ قبلها طَلَعَتْ *** حَتّى تَجَلَّتْ لنا فى لَيلةِ الظُّلَمِ»(1)پيغمبر فرمود: كيست كه كعب را براى من بكشد؟ محمّد بن مسلمه از طايفه اوس داوطلب شد و گفت: من او را مى كشم. پيغمبر فرمود: اگر مى توانى او را بكش.

به عقيده من اين جمله پيغمبر مسلمه را بسيار تحريك نمود. او ديگر چاره اى جز اظهار قدرت و توانايى نداشت؛ مخصوصاً اگر پيغمبر در حضور جمعى به او فرموده باشد.

محمد بن مسلمه از خدمت پيغمبر مرخص شد و سه شبانه روز چيزى نخورد و نياشاميد. پيغمبر از حال او باخبر شده او را طلبيد و پرسيد: چرا چيزى نمى خورى و نمى آشامى؟ گفت: سخنى است كه گفتم و وعده اى است كه دادم. مى ترسم موفق به انجام آن نشوم! فرمود: تو كوتاهى نكن و بيش از اين وظيفه ندارى.

از اين كلام دانسته مى شود كه كشتن كعب كار آسانى نبود و محمّد بن مسلمه بدون توجه سخنى گفته بود و بعد ملتفت شد كه كار مشكلى است. پيغمبر به واسطه آن جمله به او تسليت داد و او را اميدوار كرد و او بدين وسيله در خود قدرتى ديد و مجدداً مصمم به كشتن كعب شد. او به پيغمبر گفت كه: من در اين مقام ناچار از دروغ گفتن و بدگويى كردن هستم. پيغمبر به او اجازه داد تا هرچه خواست، بگويد.

ص: 338


1- «خورشيدى را نديده بودم كه در شب طلوع كند، تا اين كه آن زن را ديدم كه در شب تاريك براى ما جلوه گرى كرد».تاريخ طبرى، ج 2، ص 488.

محمّد بن مسلمه براى خود همراهانى از طايفه اوس انتخاب كرد كه عبارتند از:

1 - سلكان بن سلامه ابونائله، برادر رضاعى كعب بن اشرف.

2 - حارث بن اوس بن معاذ.

3 - ابو عبس بن جبر.

4 - عباد بن بشر.

از اين كه محمّد بن مسلمه براى خود چهار نفر معاون و شريك مهيّا كرد، معلوم مى شود كه اين فتك و كشتن ناگهانى چه اندازه مشكل بود. نمى دانم براى شجاعت كعب بود يا عظمت وى؟ شايد از آن جهت بود كه او بزرگ بنى نضير بود و هيچ وقت نمى شد به تنهايى بر او دست يافت و نابودش كرد و يا آن كه چون كعب در ميان يهود بنى نضير بود و از آن قلعه بيرون نمى آمد، نمى شد به قلعه راهى باز كرد.

پنج نفر مصمم بر قتل كعب، نقشه طرح كردند. پس ابونائله سلكان بن سلامه، برادر رضاعى كعب را جلوتر روانه قلعه بنى نضير نمودند. سلكان از طفوليت و ايام رضاع با كعب بود و با هم مأنوس بودند. او برادر كعب و هم سال با او بود و هر دو شاعر بودند. سلكان براى اغفال كعب روانه شد و به تنهايى نزد برادر خود رفت. ساعتى با هم گفت وگو كرده و براى يكديگر اشعارى خواندند.

وقتى ابو نائله زمينه را فراهم ساخت، گفت: من براى حاجتى نزد تو آمدم. به تو مى گويم، ولى به كسى مگو و سرّ مرا فاش مكن! گفت: چنين مى كنم. ابونائله گفت: آمدن اين مرد (مقصود پيغمبراكرم است) بلايى بود كه به جان ما افتاد. عرب با ما دشمنى كردند و همگى بر دشمنى با ما همدست شدند. راه تجارت و بلكه تمام راه ها به روى ما بسته شده است و دچار سختى و قحطى گشتيم. و ما و عايله ما مضطر شديم. كعب گفت: من پسر اشرف هستم. به خدا سوگند، اين مطلب را پيش بينى كرده و به تو خبر داده بودم!

كعب كه دشمن سرسخت پيغمبراكرم بود از جملات ابونائله سلكان به قدرى خشنود شد كه وصف ناپذير است. ابونائله اسم پيغمبر را نبرد و از آن حضرت به «اين مرد» تعبير كرد تا كعب را از تحقير پيغمبر تسخير نمايد و از طرف ديگر از بيچاره شدن

ص: 339

مسلمانان خبر دهد. و گفت: دشمنى تمام عرب با آنان و بسته شدن راه ها به روى آنان زندگى مردم را فلج كرده است.

ابونائله پس از زمينه سازى گفت: آرزوى من اين است كه به من و رفقاى من مقدارى گندم به نسيه بفروشى و از ما گرو قبول كنى. كعب گفت: فرزندان خود را نزد من گرو بگذاريد. ابونائله سلكان گفت: مگر مى خواهى آبروى ما را بريزى؟ ما جمعى هستيم محتاج به معامله. آنان را نزد تو مى آورم و اسلحه خود را وثيقه مى گذاريم.

بنابر نقل ابن اثير، كعب در ابتدا گفت كه زنان شان را گرو بگذارند. چون قبول نكردند، فرزندان را خواست و وقتى گفتند كه موجب سرزنش اولاد ما خواهد شد و بر ما ننگ است، قبول كرد تا اسلحه را نزد او گرو بگذارند.(1)

ابونائله سلكان زمينه را فراهم ساخت و نزد رفقاى خود برگشت و گفت كه بايد به بهانه گرو گذاردن اسلحه كار او را تمام كنيم. آنها نزد پيغمبر رفتند و آن حضرت تا بقيع غَرقَد آنان را مشايعت نمود.

آنها در شب مهتابى بيرون آمدند. قلعه كعب و بنى نضير از مدينه خيلى دور نبود. پس از كشتن كعب، وقتى برگشتند، آخر شب بود و هنوز صبح نشده بود.

آنها تا نزديك قلعه كعب آمدند. ابونائله برادر رضاعى خود، كعب را طلبيد. كعب كه تازه داماد بود از رختخواب بيرون جست. عروس او را گرفت و گفت: تو مردى هستى كه دشمنِ بسيار دارى و كسى مثل تو در چنين وقت از شب بيرون از قلعه نمى رود. گفت: ابونائله است. او به قدرى مرا دوست دارد كه از خواب بيدارم نمى كند. عروس گفت: از آواز او بوى شرّ مى آيد. كعب به سخنان عروس گوش نداد و گفت: «لو دعى الفتى الى طعنة اجاب(2)؛ جوانمرد را چون براى جنگ و مبارزه بخوانند، قبول خواهد كرد».

تا اين جا معلوم مى شود كه كعب شاعر، ثروتمند، تاجر، داراى شجاعت، جوانمردى و رفاقت بود؛ او از مرگ بيم و هراسى ندارد و در مقام رفاقت و دوستى مضايقه نمى كند.

ص: 340


1- الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 143.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 490.

كعب از قلعه بيرون آمد و آن دو مقدارى با هم گفت وگو كردند. آنها چون مى خواستند از نزديك قلعه و خانه كعب دور باشند تا هيچ كس به كمك او نيايد گفتند: ميل داريد به سمت شعب العجوز قدرى راه برويم و شب را به صبح آوريم و با هم گفتگو كنيم؟ گفت: اگر بخواهيد، حاضر هستم. همين كه قدرى دور شدند، ابونائله دست به سر او كشيد و دست خود را بو كرد و گفت: تاكنون عطر به اين خوش بويى نديده بودم.

او مجددا آن كار را تكرار كرد و او را غافل نمود. ناگهان سر او را در دست آورد و گفت: دشمن خدا را بزنيد!

جماعت با شمشيرهاى خود مى زدند، ولى كارى صورت ندادند. فرياد كعب بلند شد. بالاى تمام قلعه هاى مجاور، آتش روشن كردند - شايد براى اين آتش روشن مى كردند كه بيابان روشن شود و دشمن را پيدا كنند و شايد در مواقع خطر چنين مى كردند تا آمادگى خود را اعلام نمايند - محمّد بن مسلمه مى گويد: چون ديدم از شمشيرها كارى ساخته نشد با مغول - سلاحى است بُرنده كه نظير كارد بود - از سينه تاعانه او را شكافتم. حارث بن اوس بن معاذ يكى از پنج تن نيز در اثر ضربت شمشير خودشان جراحتى پيدا كرد.

از اين قضيه بسيار در حيرتم كه چگونه پنج نفر با آن كه مسلح بودند، نتوانستند او را بكشند و چگونه شمشيرهاى شان كارگر نمى شد؟! كعب كه شمشير نداشت تا از او وحشت داشته باشند! اگر بيخ گلوى او را مى گرفتند و دهانش را مى بستند، نه فريادش بلند مى شد و نه اين قدر معطّل مى شدند و نه حارث بن اوس مجروح مى گشت. نمى دانم چه بگويم؟ آيا اين پنج نفر شجاع نبودند و يا آن كه كعب خيلى شجاع بود؟ آيا موقعيت او بسيار عالى بود و اعوان و انصار وى زياد بودند؟! هرچه بود، ترديد ندارم كه اين جمع خود را باخته بودند؛ وگرنه چرا از شمشيرها كارى ساخته نشد؟!

همچنين از نادانى و تهوّر كعب نيز متعجب هستم؛ كسى كه دشمن دارد، چگونه تنها در شب بيرون مى آيد و با چند نفر مسلح كه مخالف با مرام و مسلك او هستند، همدم و همقدم مى شود؟! چرا آنان را به قلعه راه نداد و يا آن كه با اصحاب و يارانش بيرون نيامد؟

ص: 341

براى چه نپرسيد كه چرا شب آمديد و چرا بيرون برويم؟!

هرچه بود، كعب كشته شد و آن جماعت در آخر شب به مدينه برگشتند. حارث كه مجروح شده بود از جماعت وا ماند و او را نيافتند. پس از توقف، مدتى بعد به جماعت رسيد و همگى وارد مدينه شدند.

از همين عمل نيز وحشت آنها ثابت مى شود؛ اگر نترسيده بودند با رفيق مى آمدند و او را رها نمى كردند و اگر نمى توانست راه برود، او را بر دوش مى گرفتند و مى بردند؛ نه اين كه شتابان خود را به مأمن برسانند و آن گاه به فكر رفيق بيفتند و بنشينند تاخودش بيايد.

محمّد بن مسلمه كه سه روز از خوردن و آشاميدن امساك كرده بود، با طرح نقشه و موافق ساختن عده اى، عاقبت موفقيت پيدا كرد و دشمن خدا را از پا درآورد؛ «شكر اللّه مساعيهم الجميلة».

آرى! چنين نيست كه مردان عادى و غير شجاع نتوانند اقدام به كارهاى بزرگ نمايند؛ به اين شرط كه از راهش وارد شوند و اتفاق نمايند. در اين صورت به نتيجه خواهند رسيد. عمل اين جمع اتمام حجتى براى ديگران است.

در آخر شب خدمت پيغمبر رسيدند در حالى كه آن حضرت نماز مى خواند. پيغمبر بيرون آمد و بر موضع جراحت حارث آب دهان مبارك خود را قرار داد سپس شبانه به خانه هاى خود رفتند. چون صبح شد تمام يهود كه دشمنى مى كردند به وحشت افتادند. پيغمبر فرمود: هركس از مردان يهود را كه توانستيد بكشيد؛ (مقصود دشمنان پيغمبر است).

واقدى نوشته است: «سر كعب را بريدند و نزد پيغمبر آوردند».(1)

كشته شدن ابو رافع سلام بن ابى حقيق

چون يهود بنى نضير از وطن بيرون رانده شدند، جمعى از آنان به شام و جمعى ديگر به خيبر رفتند. سلام بن ابى حقيق و كنانة بن ربيع بن ابى حقيق و حى بن اخطب نزد

ص: 342


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 489 - 491.

يهود خيبر آمده و از رؤساى خيبر شدند و مردم، منقاد اوامر آنان گشتند.(1) ابو رافع سلام بن ابى حقيق، ثروتمند بزرگ يهود و تاجر مهم حجاز بود. او هم مانند كعب بن اشرف دشمن سرسخت پيغمبر بود و در دشمنى با پيغمبر به كعب كمك و مساعدت مى كرد. قاتل كعب جمعى از طايفه اوس بودند و ميان اوس و خزرج، دو طايفه انصار از اول اختلاف بود. اگر يكى از اين دو دسته به اسلام كمك مى كرد، دسته ديگر در مقام بر مى آمد تا كارى كرده و نظير آن فضيلت را به دست آورد و از ديگرى عقب نماند. در نتيجه اين حس رقابت و منافسه به نفع اسلام و مسلمين تمام مى شد.

آرى! كارشكنى نمى كردند، بلكه سعى مى نمودند تا مانند كارى كه طايفه مقابل انجام داده آنها نيز به جا آورند. بنابر اين، طايفه خزرج با يكديگر گفت وگو كردند كه بايد كسى را نظير كعب از نظر عظمت و دشمنى با پيغمبر پيدا كرد و او را كشت تا آن كه اوس صاحب فضيلت و مزيّتى مخصوص خود نباشد. پس از مذاكرات، ابو رافع را در نظر آوردند كه ساكن خيبر بود. لذا هشت نفر از خزرج براى كشتن ابو رافع دشمن خدا، از پيغمبر اجازه گرفتند. آن حضرت، عبداللّه، پسر عتيك را رئيس آن جماعت قرار داد.

آرى! وجود يك فرمانده براى حفظ وحدت و نظامِ جمعى لازم است، وگرنه ممكن است هر كسى صاحب نظر گردد، كه در آن صورت اختلاف پديد مى آيد و علاوه برآن كه به مقصود نمى رسند، چه بسا هدف حمله دشمن قرار گيرند. قطعاً يك فرمانده بايستى صاحب مزيت و فضيليتى باشد، وگرنه ترجيح او بر ديگران چه بسا موجب بروز اختلاف گردد.

پس دانسته مى شود كه عبداللّه بن عتيك داراى مزيتى بود كه به سبب آن پيغمبر او را به عنوان فرمانده انتخاب كرد و سايرين را مأمور او قرار داد. همچنين پيغمبر آنان را ازكشتن زنان و فرزندان نهى نمود. سرانجام آنها در شبى تاريك وارد منزل ابورافع شده و گفتند: ما براى خريد غله آمده ايم. چون به اتاق بالاخانه رسيدند، درها را بسته و به جان او افتادند. زن ابو رافع فرياد مى زد. خواستند او را بكشند كه به ياد نهى پيغمبر افتادند،

ص: 343


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 554.

بنابر اين، از كشتن او خوددارى كردند. هنگام بازگشت، عبداللّه پسر عتيك از پله افتاد. او را با خود برده و در نهرى مخفى شدند.

يهود آتش روشن كرده و از قلعه بيرون آمدند. هرچه جستجو كردند كسى را نيافتند و چون مأيوس شدند نزد ابورافع برگشتند كه در حال جان كندن بود. ابو رافع همان دم مُرد. يك نفر از همان مسلمان ها براى تحقيق ميان جمع يهود رفت و ناظر جان كندن ابو رافع بود. وقتى خبر كشته شدن ابو رافع را از زبان زنش شنيد با خوشحالى نزد رفقاى خود برگشت. پس عبداللّه عتيك را برداشتند و خود را به پيغمبر رساندند.(1)

بنابر نقل ديگرى از براء، عبداللّه نزديك غروب به در قلعه رسيد و به رفقاى خود گفت: كه شما همين جا منتظر باشيد. پس خود به بهانه قضاى حاجت، لباس را بر سر كشيد. نزديك در قلعه، قلعه بان گفت: اگر مى خواهى داخل شوى، زودباش! رفت و ديد كه كليد را كجا گذاشت. كليد را بر داشت و در را باز كرد آن گاه به سمت خانه ابورافع رفت. رفقاى ابورافع در نزد او شب نشينى داشتند. چون ابو رافع تنها شد، عبداللّه درها را از داخل بست تا هيچ كس به كمك ابورافع نيايد. سرانجام به اتاقى كه ابورافع با زن و فرزندانش در آن خوابيده بود، رسيد. اتاق تاريك بود و جاى ابورافع معلوم نبود. خواست او را بشناسد تا ديگرى به جاى او كشته نشود. پس ابورافع را صدا زد. وقتى جواب شنيد، به طرف صدا رفت و با شمشير او را زد، ولى در اثر وحشت و دهشتى كه داشت، شمشير او مؤثر نگشت. فرياد ابورافع بلند شد. عبداللّه بيرون آمد. قدرى تأمل كرد و مجدداً به خود آمده به اتاق برگشت و سراغ ابورافع رفت. گفت: اى ابورافع! براى چه فرياد كردى؟ گفت: مردى آمد و با شمشير مرا زد. دوباره به او حمله كرد. از آن ضربه شمشير هم كارى نيامد. عاقبت شمشير را در شكم او فرو برد؛ طورى كه آن را از پشت او بيرون آورد. خاطرش آسوده گشت. آن گاه برگشت و يكايك درها را باز كرد و پايين آمد. يك پله باقى مانده بود و به گمانش پله ها تمام شده است كه به زمين افتاد و ساق پايش شكست. پايش را با عمامه بست و به فرار ادامه داد. در نزديكى درِ قلعه نشست و با خود

ص: 344


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 495 - 497.

گفت: نمى روم تا بدانم ابو رافع كشته شده است يا نه. چون خروس به خواندن آمد، فرياد از بالاى سور قلعه بلند شد و مرگ ابورافع، تاجر اهل حجاز را به يهود اعلام نمود. آن گاه نزد رفقا رفت و آنان را خبردار نمود. آنها نزد پيغمبر آمده و آن حضرت دست بر پاى شكسته او ماليد و خوب شد».(1)

با توجه به اين نقل، عبداللّه مابين پسر عتيك و پسر انيس مردد شد؛ زيرا بنابر نقل ديگرى كه طبرى آورده است، درباره عبداللّه بن انيس چنين نقل مى كند: «جماعت در حياط خانه نشستند و عبداللّه عتيك و عبداللّه انيس رفتند بالا و كار او را يكسره كردند».(2)

بر حسب همين نقل است كه عبداللّه عتيك به زمين خورد و فريادش از درد پا بلند شد. گويا شكسته شدن پاى پسر عتيك از مسلّمات است. پس مسلماً او بالاى سر ابورافع رفته است و شركت ديگران، تماما يا يك نفر از آنان را مى توان مولود أغراض دانست. يقينا در هر چيزى بتوان ترديد كرد، در اين نمى توان ترديد داشت كه قاتلان ابورافع از كسانى كه كعب بن اشرف را كشتند، شجاع تر و متهورتر بودند؛ به خصوص اگر قاتل ابورافع يك نفر باشد؛ چنان كه مقتضاى نقل براء است و يا دو نفر بنابر نقل طبرى.

محمّد بن مسلمه پس از طلبيدن پيغمبر براى كشتن كعب پيش قدم شد آن هم سه روز از خوراك باز مى ماند و سرانجام با چهارنفر همدست شد؛ سپس يكى جلوتر رفت تا راه را باز كند. پس از آن رفتند و كعب را از قلعه بيرون آوردند و با وجود آن كه پنج نفر بودند و شب تاريك در بيابان راه فرار به روى آنان باز بود و كعب نيز از خانه و اصحاب خود دور بود، نتوانستند او را به آسانى بكشند. سرانجام رفيق خود را نيز مجروح كردند. اين امر نشان دهنده نهايت اضطراب و بى انضباطى آنان است. و آنها رفتند، در حالى كه رفيق خود را رها كردند. از طرفى هم فاصله بين مسكن كعب و مدينه در حدود يك فرسخ بود كه اين فاصله خيلى زيادى نيست.

ص: 345


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 493 - 495.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 498.

امّا كشندگان ابورافع، خودشان داوطلبانه از پيغمبر اجازه خواستند؛ آن هم بدون آن كه راهى باز كنند و كسى را جلوتر بفرستند و با ابورافع مذاكره داشته باشند، تا قلعه آمدند. و فاصله قلعه تا مدينه طبق گفته بعضى از مورخين، سى و دو فرسخ است. كه وارد قلعه شده. همگى يا بعضى از آنان به داخل خانه رفته و صبر كردند تا رفقاى ابو رافع بروند و سپس در خانه را از داخل به روى خود بستند. مخصوصاً خود را در وسط اتاق محصور كرده و ابورافع را پيدا كرده و او را كشتند. هنگام بازگشت هم به تدريج درها را باز كرده و با آن كه پاى عبد اللّه شكسته بود به راه ادامه مى دهند و با وجود اين، صبر مى كنند تا معلوم شود ابو رافع كشته شده است يا نه. و سپس رفيق پا شكسته را بر دوش مى برند، نه آن كه او را رها كنند، و با توجه به فاصله بسيار دور و روشن شدن هوا، بر مى گردند.

آرى! - بنابر نقل طبرى - آنان روز مخفى مى شدند و شبانه راه مى رفتند؛ و در روز هم براى خود مراقبى مى گماشتند كه او هم نگهبان جماعت بود و هم از دور مراقب دشمن بود كه مبادا بيايند و آنان غافلگير شوند.(1)

طبرى مى گويد: «حسان بن ثابت درباره قتل كعب و ابورافع اشعارى ساخته است؛ او خطاب به آن دو كشته كرده و از شجاعت كشندگان آنها تمجيد مى نمايد كه در زمين شما آمدند و براى كمك به دين پيغمبر خدا از هر امر مشكل و طاقت فرسايى كوتاهى نكردند، بلكه در نظر آنان هر سختى سهل است.

«للّهِ دَرُّ عِصابَةٍ لاقَيْتَهُمْ *** يَابن الْحَقيقِ وَ أَنْتَ يَابن الْأشْرَف

يسْرُونَ بِالبيْضِ الْخَفاف إلَيْكُمُ *** مَرْحاً كاُسْدٍ فى عَرينٍ مُغْرف

حَتّى أتوكُمْ فى محلِّ بِلادكُم *** فَسقُوْكُمْ حتْفا بِبَيضٍ ذُفَّف

مُسْتَبْصِرينَ لِنَصْر دين نَبِيِّهِمْ *** مُستَضْعَفينَ لِكلِّ أمرٍ مُجْحِف»(2)

ص: 346


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 499.
2- «اى پسر حقيق و اى پسر اشرف! آفرين به گروهى كه آنها را ديدند؛ آنها با قدم هايى آهسته و آرام، همانند شيرى كه در بيشه گشاده پا و سينه خيز به شكار نزديك مى شود به سوى شما ره پيمودند و به ديار شما آمدند و شما را با شمشيرهاى براق كشتند؛ آنها با روشنگرى و بينشِ در دين، پيامبر خود را يارى كردند، كار هر ستمكارى در نزد آنها خوار و زبون است».تاريخ طبرى، ج 2، ص 497.

راستى كه خداوند به آنان جزاى خير دهد؛ دين را يارى كرده و دشمن سرسخت پيغمبر را كشتند؛ و در اثر اين قتل، دشمنان ديگر را ترسانده و مسلمانان را قوى ساخته و پيغمبر خدا را خشنود نمودند. روى آنان سفيد و روحشان شاد باد!

نقض عهد بنى قريظه

از آن جا كه جمعى از بزرگان يهود بنى نضير در خيبر ساكن شده بودند، نزد قريش رفته و آنان را بر جنگ با پيغمبر وادار نمودند. همچنين قبيله غطفان را بر عليه مسلمانان متحد كردند. همان گونه كه اشاره شد، حى بن اخطب سهم به سزايى در اين كار داشت. حدود ده هزار نفر از جمعيت قريش و غطفان دور مدينه را گرفتند. پيغمبر نيز خندقى كنده بود. بنابر اين، محاصره شروع شد. بنى قريظه در كنار مدينه بودند و كعب بن اسد رياست آنان را عهده دار بود. آنها با پيغمبر معاهده داشته و قرارداد دوستى و ترك مخاصمه بسته بودند. حى بن اخطب به سراغ كعب رفت. او درِ قلعه را به روى حى بن اخطب بست و به او اجازه ورود نداد. كعب گفت: من با او قرار داد دارم و از او به جز خوبى و درستى سراغ ندارم و نقض عهد نخواهم كرد.

حى بن اخطب گفت: در را باز كن تا با تو سخن بگويم. وقتى كعب از باز كردن در قلعه امتناع كرد، حى بن اخطب گفت: مى ترسى كه از غذاى تو بخورم؟ كعب ناچار شد در را باز كند.

نمى توان ابن اخطب را به خاطر دروغى كه گفته است، ملامت كرد؛ زيرا او دنبال كارى آمده و صاحب حاجت است. او از دشمنى با پيغمبر هيچ كوتاهى نكرده؛ حتى خودش دم مرگ اعتراف كرده است. او آمده تا بنى قريظه را وادار به جنگ و نقض عهد با پيغمبر نمايد. پس براى انجام حاجت خويش از دروغ گفتن چه مضايقه اى دارد؟! ولى

ص: 347

ملامت من متوجه كعب بن اسدى، بزرگ بنى قريظه است. قوه درّاكه اين نامرد خوب كار مى كرد و مطلب را درست مى فهميد و تشخيص مى داد، ولى در مقام عمل احمق بود؛ به آنچه مى فهميد عمل نمى كرد. او فهميده بود كه حى بن اخطب براى چه در اين موقع كه پيغمبر محصور شده و در كنار خندق نشسته است و ده هزار نفر از مشركين و دشمنان دين او را احاطه كرده اند به سراغش آمده است. مى دانست كه حى بن اخطب مى خواهد او را وادار به شركت در جنگ و نقض عهد نمايد. بنابر اين، پيش از آن كه او سخن بگويد، در را به رويش بست و راهش نداد. ابن اخطب چون ديد كه كعب در را باز نخواهد كرد، به وسيله حيله و تزوير او را بيچاره كرد.

از آن جا كه بُخل خسيسى در ميان مردمان آن عصر ننگ و حتى بدتر از همه چيز بود، او به كعب گفت كه تو مى ترسى من از غذايت بخورم كه مرا راه نمى دهى. كعب نيز براى آن كه كسى چنين توهّمى درباره او نكند و چنين نسبتى به او داده نشود، در را باز كرد. اين جاست كه حماقت كعب دانسته مى شود؛ او كه منظور حى را از اين سخن مى دانست و در ضمن، خود را شناخته بود كه بخيل نيست، چرا گول او را خورد و تسليم او شد؟ او بايد مى گفت: آرى، من بخيل هستم و چنين است كه تو مى گويى، امّا در را باز نخواهم كرد.

مى گويند: كسى از دست دشمن خود فرار مى كرد. دشمن گفت: اگر مردى بايست. گفت: نامردم و فرار مى كنم.

هر چند جمله بالا به لطيفه اى شباهت دارد، ليكن من چنين كسى را مرد مى شناسم؛ زيرا اگر در اثر آن گفته مى ايستاد و دشمن او را مى كشت، هر عاقلى او را احمق مى شناخت. بنابر اين، كسى كه بداند او را گول مى زنند، نبايستى گول بخورد، مگر آن كه در اين عمل مصلحت باشد.

حى به كعب گفت: عزت دنيا را براى تو آوردم. قريش و عطفان بر اثر جديت من آمده و دور محمّد را گرفته و با من عهد بسته اند تا او را ريشه كن نكنند، برنگردند.

كعب گفت: سخنان تو درست نيست. تو ذلت دنيا را براى من آوردى. گفته تو مانند

ص: 348

ابرى است كه به جز رعد و برق، بارانى به همراه ندارد. من از محمّد به جز راستى و درستى چيزى نديده ام. مرا رها كن و به من كار نداشته باش.

حى از كعب دست برنداشت و او را بر نقض عهد با پيغمبر وادار كرد و قول داد كه اگر قريش و غطفان بر گردند، او به قلعه بنى قريظه بيايد و نزد كعب بماند تا آنچه بر سر بنى قريظه آيد بر او نيز وارد شود.

كعب كه مى دانست اين ابر، باران ندارد و به جز برق و صيحه داراى ثمرى نيست، پس چرا به سخنان حى گوش داد و تحت تأثير باطل او قرار گرفت؟! چه حماقتى از اين بالاتر كه دوستى با پيغمبر را قطع كند و با دشمنان او پيوند نمايد؟!

من نمى دانم تأثير آمدن حى و ماندن او در قلعه، نزد بنى قريظه، چه بود؛ او كه پيش بينى مى كرد قريش و غطفان بروند و پيغمبر به حساب آنها برسد؟! - چنان كه همين امر هم پيش آمد - نگهدارى حى بن اخطب براى آنان چه فايده اى خواهد داشت و يا چه ضررى را برطرف مى سازد؟!

آرى! كعب خوب تشيخص مى داد و بد عمل مى كرد و اين گونه اشخاص، پست ترين و احمق ترين افراد مى باشند.

خبر نقض عهد بنى قريظه به پيغمبر مى رسد. آن حضرت براى تحقيق، سعدين - رئيس خزرج و رئيس اوس - را با دو نفر ديگر نزد بنى قريظه مى فرستد تا معلوم شود كه اين خبر صحيح است يا نه. بعد دستور مى دهد كه اگر دروغ بود، آشكار كنيد و اگر عهدشكنى بنى قريظه راست بود، به طور رمز خبر دهيد.

آرى! رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در چنين موقعى نمى خواست ضعف صحابه زيادتر شود. گمان مى كنم فرستادن دو رئيس اوس و خزرج به اين جهت بود كه شايد بتوانند آب رفته را به جوى باز گردانند و يهود بنى قريظه را وادار به وفاى به عهد كنند. موقعيت اين دو رئيس در نزد بنى قريظه تا پيش از اين واقعه بسيار خوب بود و يهود ملاحظه آن دو رئيس را بسيار مى نمودند.

محققين پيامبر فهميدند كه يهود بنى قريظه نقض عهد كرده و از سخت ترين دشمنان

ص: 349

مسلمين گشته اند. سعد، رئيس خزرج آنان را سب نمود و كار از دو طرف به سب و فحش كشيد. رئيسِ اوس، سعد بن معاذ، به رئيس خزرج گفت: از بدگويى دست بردار! كار بالاتر از اين است.

معلوم مى شود كه سعد، رئيس خزرج، فردى عصبى و تند مزاج بود و حلم و بردبارى سعد، رئيس اوس، بيش تر از او بود. آرى! او وقتى مى بيند كه سب و فحش نتيجه اى ندارد، سكوت مى كند. نهايتا در موقع اقتدار و توانايى، هنگامى كه درباره بنى قريظه حكم مى شود و پيغمبر آن حكم تاريخى را درباره يهود مى كند، او يگانه دشمن سرسختى است كه در موقعش اندازه عداوت خود را اظهار مى كند.

آنها برگشتند و پيغمبر را به صورت مخفيانه خبر كردند. پيغمبر حدود يك ماه محصور بود. جنگ اساسى نبود، مگر تيراندازى از بعضى اطراف و نواحى. از شورش عمومى خبرى نبود.

در اين اوقات، نعيم بن مسعود اشجعى از اهل غطفان نزد پيغمبر آمد و اسلام آورد و گفت: خويشان من بر مسلمان شدن من مطّلع نشده اند. پس به هرچه خواهى امر كن! من اطاعت مى كنم.

پيغمبر فرمود: تو يك نفر هستى. پس تا مى توانى مردم را از ما بازدار و متفرق نما تا در جنگ خدعه و حيله به كار آيد.

پيغمبر به اين جملات پر مغز و كوتاه او را متوجه نمود كه اگر علناً به ما ملحق شوى بيش از يك نفر نيستى و اگر در ميان آنان باشى و ندانند از ما شدى بهتر مى توانى كار كنى. همچنين با آن جملات كوتاه به او فهماند كه كار تو ايجاد تفرقه بين دشمنان است و در اين كار بايد حيله كنى و آنان را دشمن يكديگر سازى.

نعيم كه از دوستان بنى قريظه بود، نزد آنان رفت و گفت كه دوستى من را با خودتان مى دانيد. آنها او را تصديق كردند. گفت: قريش و غطفان اگر چه به جنگ محمّد آمده و شما با آنان همدست شده ايد، ولى حساب شما از آنان جداست. قريش و غطفان اگر توانستند محمد را از بين ببرند و يا مالى را غارت كنند، مى كنند، وگرنه به سرِ خانه و

ص: 350

زندگى و نزد زنان و فرزندان خويش بر مى گردند، ولى شما در مدينه هستيد. پس اگر نتوانستيد كارى كنيد، نمى توانيد از خانه، مال و زن و فرزند خويش صرف نظر كنيد. همچنين نمى توانيد با محمّد بجنگيد؛ زيرا شما قدرت مقاومت در برابر او را نداريد. بنابر اين، وارد جنگ نشويد تا آن كه قريش و غطفان چند نفرى از بزرگان و اشراف خود را در نزد شما گرو بگذارند تا نزد شما وثيقه باشد. يقينا آن دو طايفه در آن صورت شما را رها نخواهند كرد و در صورت جنگيدن محمّد با شما به كمك شما خواهند آمد.

بنى قريظه گفتند: نصيحت خوبى كردى و به نفع ما سخن گفتى. نعيم از پيش آنان نزد قريش رفت و گفت: دوستى مرا با خودتان و دورى مرا از محمد مى دانيد. سخنى شنيدم و به قصد نصيحت به شما مى گويم، به شرط آنكه در نزد شما امانت باشد و سرّ مرا فاش نكنيد. وقتى قبول كردند، گفت: بدانيد كه جماعت يهود از نقض عهد با محمّد پشيمان شده و در صدد جبران برآمده و به وى پيغام داده اند كه اگر ما مردانى از بزرگان و اشراف قريش و غطفان را بگيريم و تحويل تو بدهيم تا آنان را بكشى، آن گاه با تو هم عهد شويم و در ركاب تو با قريش و غطفان بجنگيم، آيا از ما راضى مى شوى و از گذشته ما صرف نظر مى كنى؟

پرسيدند: محمّد چه گفت؟ نعيم پاسخ داد: او قبول كرده و اظهار رضايت نموده است.

نعيم پيش قبيله غطفان رفت و گفت: اى جماعت! شما اصل و فاميل من و دوست ترين مردم در نظر من هستيد و گمان نمى كنم كه مرا متهم نماييد. گفتند: چنين است.

نعيم گفت: پس آنچه مى گويم، مخفى نماييد و فاش نكنيد. وقتى قبول كردند، نظير آنچه را كه به قريش گفته بود به آنان نيز گفت.

شب شنبه فرا رسيد و احزاب تصميم گرفتند در روز شنبه با پيغمبر بجنگند و جنگ عمومى را از اطراف شروع نمايند. رؤساى قريش و غطفان، عكرمه، پسر ابو جهل را با چند نفر ديگر نزد بنى قريظه روانه كرده و خواستند كه فردا در جنگ شركت نمايند.

ص: 351

چون معتقد بودند بيش از اين نمى شود توقف كرد و مى بايست كار را يكسره نمود و از امر محمد فارغ شد. يهود گفتند: فردا روز شنبه است و ما تعطيل عمومى داريم. از اين گذشته تا جمعى از مردمان خودتان را براى گرو در نزد ما نسپاريد در جنگ شركت نمى كنيم. چون ما به شما اطمينان نداريم و چگونه مطمئن شويم كه نمى رويد و ما را تنها نمى گذاريد؟ در اين صورت ما طاقت جنگ با محمد را نداريم.

عكرمه و همراهان وى برگشتند. قريش و غطفان گفتند كه سخنان نعيم درست بود و به يهود نيز پيغام دادند كه ما حتى يك نفر هم نزد شما نمى فرستيم. اگر خواستار جنگ هستيد، مهيا شويد و از قلعه بيرون بتازيد.

از طرفى ديگر بنى قريظه هم گفتند: سخنان نعيم بن مسعود درست بود. اينان مى جنگند و اگر موفق نشدند به خانه و زندگانى خود بر مى گردند و ما را با محمّد تنها

مى گذارند. يهود به قريش پيغام داد كه ما با شما همراه نيستيم و با محمّد نمى جنگيم، مگر آن كه نزد ما گروگان بسپاريد.

من از نادانى اين يهود در شگفتم! زيرا به جهت قريش، با پيامبر نقض عهد كردند و در اين هنگام بى آن كه مجدداً با پيغمبر عهدى ببندند، قريش را نيز از خود رنجاندند. آيا اينان نمى دانستند نقض عهد كرده و به سعد بن عباده بدگويى نموده اند؟!

آنها به جاى ساكت نشستن در قلعه بايد در موقعى كه پيغمبر محصور بود و احزاب او را احاطه كرده بودند، مى رفتند و آن سرور را از خود راضى ساخته و مجدداً قرار مى بستند. آيا نمى دانستند هرگاه پيغمبر از فكر احزاب آسوده شود، آنان را محاصره خواهد كرد؟ آيا يارى نرساندن به قريش موجب رضايت پيغمبر و آسايش يهود مى شد كه چنين آرام در قعله نشستند و براى جبران خطاى خويش هيچ عملى انجام ندادند؟

وقتى قريش و غطفان شبانه فرار كردند، صبح، پيغمبرخدا با مسلمانان از خندق به سوى مدينه برگشت. نزديك ظهر، جبرئيل آمد و گفت: يا رسول اللّه! خداوند فرمان مى دهد در پى بنى قريظه بيرون روى!

پيغمبر فرمان داد كه نماز عصر را نخوانيد، مگر در نزد بنى قريظه. سپس على علیه السلام را

ص: 352

با پرچم، پيشاپيش فرستاد. على تا نزديك منازل و قلعه هاى يهود آمد و شنيد كه آنها پيغمبر را سب و بدگويى مى كنند. برگشت و عرض كرد: اگر نزديك اين بد نفس ها نيايى ضرر ندارد. فرمود: گمان مى كنم از آنان نسبت به من بدگويى شنيدى. مى گويد: بله يا رسول اللّه. فرمود: اگر مرا ببينند، بدگويى نخواهند كرد. چون نزديك شد، فرمود: اى برادران بوزينه! الآن عذاب خدا بر شما نازل شد. گفتند: يا اباالقاسم! تو كه جاهل و بدزبان نبودى. آن گاه يهود مدت بيست و پنج شب محاصره شده و بيچاره گشتند.

حى بن اخطب، همان كسى كه يهود را بر نقض عهد با پيغمبر وادار كرده بود، چون قول داده بود پس از رفتن قريش و غطفان بنى قريظه را تنها نگذارد و در قلعه با آنان و

شريك آنان باشد، به وعده خود وفا نمود و در نزد آنان بود. كعب بن اسد، رئيس بنى قريظه، چون ديد پيغمبر از آنان دست بردار نيست و بر در خانه نشسته است، گفت: اى جماعت يهود! در اين حال سه پيشنهاد مى كنم. هر كدام را مى خواهيد انتخاب كنيد: اول آن كه به دين اسلام وارد شده و به محمّد ايمان آوريم؛ زيرا بر تمامى شما روشن است كه او پيغمبر مرسل است و در كتاب آسمانى خودمان از او ياد شده است. به اين ترتيب دنياى همگى تأمين مى شود و جان و مال و اولادتان محفوظ مى ماند.

يهود، اين امر را قبول نكرده و گفتند: از حكم تورات جدا نمى شويم.

گفت: پس بياييد تمامى فرزندان و زنان خودمان را به دست خودمان بكشيم، آن گاه با شمشيرهاى كشيده به جنگ محمّد بيرون برويم، در اين صورت از فكر زن و فرزند آسوده خاطر هستيم كه اگر كشته شديم فكر زن و بچه نداريم و اگر غالب شديم هم زن و فرزند پيدا خواهيم نمود.

جماعت گفتند: نمى توان اين بيچارگان را كشت. زندگى پس از مرگ اينان چه فايده اى دارد.

گفت: پس بياييد و امشب كه شب شنبه است، ناگهان بيرون بتازيم و شبيخون بزنيم. و چه بسا محمد غافلگير شود. چون گمان مى كند كه ما در شنبه و شب آن جنگ نخواهيم كرد.

ص: 353

يهوديان گفتند: ما در شنبه اقدام به چنين كارى نمى كنيم. مگر نمى دانى كسانى كه احترام شنبه را نگاه نداشتند، چگونه به مسخ مبتلا شدند؟

كعب گفت: در ميان شما جماعت، كسى كه ولو به مقدار يك شب در مدت عمر خود عاقل باشد، نيست.(1)

من كعب را تصديق مى نمايم و در ضمن او را هم به آن جماعت اضافه مى كنم. كعب نيز با تمام رياستى كه داشت مثل همان جماعت يهود بود؛ زيرا اگر او عاقل بود، حى بن اخطب را راه نمى داد و در صورت راه دادن، دانسته گول او را نمى خورد و عمداً چشم خود را نمى بست و به چاه نمى افتاد. او كه محمد صلی الله علیه و آله وسلم را خوب شناخته بود و چيزى به جز درستى و وفاى به عهد در او سراغ نداشت، چرا خيانت كرد و چرا به ذلت دنيا فرورفت و از عزت صرف نظر كرد؟!

از طرف ديگر آن سه پيش نهاد او بسيار عجيب و غريب به نظر مى رسد؛ زيرا امر اول بسيار صحيح و منطقى است و از شخص منصف و عاقل و خداپرست صادر مى شود، اما پيشنهاد دوم او بسيار غلط و از مجسمه شيطان است كه گويا اصلاً عطوفت و رأفت خداوند در قلب گوينده جاى ندارد. حال اين دو فكر متباين چگونه از يك نفر است، بسيار متعجبم! آيا مى توان باور كرد علاقه به اولاد و زنان سبب اين شود كه تمامى آنان را به دست خودشان نابود سازند؟

پيشنهاد سوم كعب نيز فكر غلطى بود كه از شخص ترسو و بيچاره صادر مى شود؛ زيرا پيغمبر هميشه مراعات حزم و احتياط را مى نمود و چنين نبود كه مسلمانان با ملاحظه احترام يهود به روز شنبه، آسوده باشند و اسلحه را كنار گذارند. آيا خداوند، پيغمبر مرسل خود را رها مى كند تا كعبِ يهودى او را غافل گير نمايد؛ آن هم اين مرد جبان و ترسو كه در مدت بيست و پنج روز محاصره، هيچ نمايشى نداد و اظهار جوانمردى نكرد؛ نه از قلعه بيرون تاختند و نه پهلوانى را به جنگ پهلوان مسلمانان بيرون فرستادند؟ آيا اگر اين احمق يهود پيش نهاد چهارمى مى داد كه تمامى مردان مبارز در روز

ص: 354


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 583 و 584.

روشن با از خود گذشتگى قلعه را ترك نموده و به مسلمين حمله كنند و از پا ننشينند تا كشته شوند يا پيروز گردند، بهتر از پيشنهاد سوم و تسليم بلاشرط شدن با حكم سعد بن معاذ نبود؟ مگر نتيجه حكم سعد به جز كشته شدن مردان و اسيرى زنان و فرزندان و تقسيم اموال چيز ديگرى بود؟ آيا اگر مى جنگيدند تا كشته شوند، بهتر از كارى كه كردند، نبود؟

تشبيهى ديگر از مسلمين امروز به يهود آن روز

آرى! يهود، مردمانى بودند كه در اثر صفات رذيله خود مورد غضب الهى واقع شده و در دنيا به سخت ترين مجازات رسيدند. آنها صفات حميده را به صفات رذيله تبديل نموده و از اين شجره خبيثه، ميوه مى چيدند. مسلمانان امروز نيز مانند يهود آن روز شده اند؛ از خداوند دست برداشته و خود را در دام دشمنان خدا افكنده اند. دشمنان دين، تمام خوبى هاى ما را گرفته و به وسيله تبليغات عجيب خويش تمام رذايل را به ما سپردند. ما نيز از درخت خبيثى مشغول چيدن ميوه هاى ناگوار و تلخ شديم. كار به جايى رسيد كه كعب بن اسد زمان با تمام نادانى هاى خود، راهنماى رؤساى ما است. اگر در آيات وارده درباره يهود دقت كنيد، سرّ بدبختى و ذلت ايشان معلوم مى شود و منشأ بدبختى مسلمانان نيز روشن مى گردد:

« . . . وَلَوْ آمَنَ اَهْلُ الْكِتابِ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَاَكْثَرُهُمُ الْفاسِقُونَ * لَنْ يَضُرُّوكُمْ اِلاّاَذًى وَاِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ اْلاَدْبارَ ثُمَّ لايُنْصَرُونَ * ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ اَيْنَ ما ثُقِفُوا اِلاّبِحَبْلٍ مِنَ اللّهِ وَحَبْلٍ مِنَ النّاسِ وَباءُو بِغَضَبٍ مِنَ اللّهِ وَ ضُرِبَتْ عَلَيهِمُ الْمَسْكَنَةُ ذلِكَ بِاَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللّهِ وَ يَقْتُلُونَ الاَْنْبِيآءَ بِغَيْرِ حَقٍّ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَكانُوا يَعْتَدُونَ»(1)

«شما بهترين امتى هستيد كه براى مردم پديدار شده ايد؛ به كار پسنديده فرمان مى دهيد و از كار ناپسند باز مى داريد و به خدا ايمان داريد. و اگر اهل كتاب ايمان

ص: 355


1- سوره آل عمران، آيه 110 - 112.

آورده بودند قطعا برايشان بهتر بود. برخى از آنان مؤمنند و[لى] بيشترشان نافرمانند. جز آزارى [اندك ]هرگز به شما زيانى نخواهند رسانيد و اگر با شما بجنگند به شما پشت نمايند، سپس يارى نيابند. و [مهر ]بينوايى بر آنان زده شد. اين بدان سبب بود كه به آيات خدا كفر مى ورزيدند و پيامبران را به ناحق مى كشتند. [و نيز ]اين [عقوبت] به سزاى آن بود كه نافرمانى كرده و از اندازه در مى گذرانيدند».

آرى! منشأ ذلت، مسكنت و نفاق اهل كتاب، كفر به آيات خدا بود كه آن هم از عصيان و عدوان برخاسته مى شود. پس اگر مسلمانان چنين شوند، مورد غضب حق قرار خواهند گرفت؛ چنان كه يهود قرار گرفتند. نتيجه اين كه در جنگ از يهود، كارى جز فرار ساخته نمى بود.

چند دولت مسلمان - البته به اسم، نه عمل - چند سال پيش با مشتى از يهود جنگيدند و در اثر اختلاف و نفاق با يكديگر مغلوب همان يهود متشتّتِ متفرق كه هر كدام از شهر و مملكتى جمع شده بودند، گشتند؛ گويى يهود با آن همه خباثت و حيله و نفاق، از اين جمع متظاهر به اسلام بهتر بودند كه بعضى حبل محكم خود را به آنان دادند. بله! آنان را براى روزهاى سخت خود بهتر ديده و به آنان بيش تر از جمع مسلمانان اطمينان پيدا كردند. بنابر اين نخواستند كه آن سنگر محكم به دست اين جمع از مسلمانان باشد و خود را از مكر و شرّ آنان راحت ساختند. «فاعتبروا يا اولى الابصار».

على علیه السلام در خطبه قاصعه كه از بزرگ ترين خطبه هاى نهج البلاغه است، آن بيانات شيوا را براى بيدار كردن مسلمانان از خواب غفلت و رهايى دادن آنان از ذلتِ پس از عزّت فرموده است. آن حضرت در بخشى از اين خطبه مى فرمايد:

«وَاحْذَرُوا مانَزَلَ بِالاُْمَمِ قَبْلَكُمْ مِنَ الْمَثُلاتِ بِسُوءِ الْأَفْعالِ وَ ذَميمِ الْأعْمالِ.

فَتَذَكَّرُوا فِى الْخَيْرِ وَالشَّرِّ أَحْوالَهُمْ وَاحْذَرُوا اَنْ تَكُونُوا أمْثالَهُمْ.

فَإِذا تَفَكَّرْتُمْ فى تَفاوُتِ حالَيْهِمْ فَالْزَمُوا كُلَّ أَمْرٍ لَزِمَتِ الْعِزَّةُ بِهِ شَأْنَهُمْ (حالَهُمْ) وَ زاحَتِ الْأَعْداءُ لَهُ عَنْهُمْ وَ مُدَّتِ الْعافِيَةُ بِهِ عَلَيْهِمْ وَ انْقادَتِ النِّعْمَةُ

ص: 356

لَهُ مَعَهُمْ وَ وَصَلَتِ الْكَرامَةُ عَلَيْهِ حَبْلَهُمْ مِنَ الاْءِجْتِنابِ لِلْفُرْقَةِ وَاللُّزُومِ لِلْأُلْفَةِ وَالتَّحاضِّ عَلَيْها وَ التَّواصى بِها وَاجْتَنِبُوا كُلَّ أَمْرٍ كَسَرَ فِقْرَتَهُمْ وَاَوْهَنَ مُنَّتَهُمْ مِنْ تَضاغُنِ الْقُلُوبِ وَ تَشاحُنِ الصُّدُورِ و تَدابُرِ النُّفُوسِ وَ تَخاذُلِ الْأَيْدى»(1)

«و از عذاب هايى كه در اثر رفتارهاى ناپسند و كردارهاى نكوهيده بر امت هاى پيش از شما رسيده است بترسيد! پس به ياد آريد احوال نيك و بد آنان را و از اين كه همانند آنان باشيد، حذر كنيد!

چون در تفاوت حالاتشان انديشيديد، روشنى را برگزينيد كه به سبب آن مقامشان ارجمندى يافت و دشمنانشان از سرشان رانده شد و عافيت بر سرشان سايه گسترد و نعمت، مطيع و منقادشان شد. و به بركت آن كرامت، رشته اتحاد در ميانشان استوار گرديد و از تفرقه اجتناب كردند و الفت و مهربانى را شعار خود ساختند و يكديگر را بر آن تحريض نموده و سفارش كردند و از هر كارى كه پشتشان را مى شكست و بنيان قدرتشان را سست مى نمود، چون رخنه كردن كينه ها در دل ها و افروخته شدن آتشِ عداوت ها در سينه ها و روى گردانيدن از يكديگر و دست كشيدن از يارى هم، دورى مى نمودند».

خلاصه فرمايش امام اين است كه در حالات پيشينيان دقت كنيد و ببينيد چه چيزى موجب نزول عذاب و بدبختى بر آنان شد، از آن بپرهيزيد؛ و همچنين بنگريد كه چه چيزى موجب سعادت و عزت آنان شد، به آن تمسك كنيد.

يقينا آنچه موجب سعادت و عزت بود، همان اتحاد و ملازمت به آن و سفارش نمودن بر آن بود.

و آنچه موجب ضعف و شكست آنان بود، همان اختلاف و دشمنى و رها نمودن يكديگر بود. سپس امام بعد از بيان قاعده كلى، خصوص اولاد ابراهيم را مثال مى زند و ايام مقهوريت آنان را بيان مى كند و پس از آن، ايام سعادت و عزت و ظهور اسلام را ذكر مى كند. آن گاه بيان مى نمايد كه مسلمانان پس از آن عزت، در اثر اختلاف و عمل نكردن

ص: 357


1- نهج البلاغه صبحى صالح، خ 192؛ نهج البلاغه فيض الاسلام، خ 234.

به قوانين اسلام در معرض خطر قرار گرفته و نتيجتا در زمان بروز جنگ با كفار، مغلوب خواهند شد. خداوند شما را يارى نمى كند؛ ديگر نه جبرئيل است و نه ميكائيل، نه مهاجرين و نه انصار. از امت هاى گذشته عبرت بگيريد؛ آنان كه مورد غضب خداوند شدند، در نتيجه ترك امر به معروف و نهى از منكر بود؛ سفها مورد غضب شدند؛ چون از منكر غافل و تارك معروف بودند و عقلا چون تارك امر به معروف و نهى از منكر شدند. آگاه باشيد كه شما مسلمانان اسلام را از خود جدا كرده و به قوانين آن عمل نمى كنيد و احكام آن را از بين برديد و حدودش را نابود كرديد!

همچنين فرمود:

«أَلا وَأِنَّكُمْ قَدْ نَفَضْتُمْ أَيْدِيَكُمْ مِنْ حَبْلِ الطّاعَةِ وَ ثَلَمْتُمْ حِصْنَ اللّهِ الْمَضْرُوبَ عَلَيْكُمْ بِأَحْكامِ الْجاهِلِيَّةِ»

«بدانيد كه شما بند طاعت اسلام را از دست ها گشوديد و آن دژ خدايى كه گرداگردتان را فرا گرفته بود با به كار بستن احكام جاهليت سوراخ كرديد».

تا آن جا كه مى فرمايد:

«وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ صِرْتُمْ بَعْدَ الْهِجْرَةِ أَعْرابا وَ بَعْدَ الْمُوالاةِ أَحْزابا. ما تَتَعَلَّقُونَ مِنَ الاْءِسْلامِ إِلاّ بِإِسْمِهِ وَلا تَعْرِفُونَ مِنَ الاْيمانِ إِلاّ رَسْمَهُ.

تَقُولُونَ: النّارَ وَلاَ الْعارَ كَأَنَّكُمْ تُريدُونَ أَنْ تُكْفِئُوا الاْءِسْلامَ عَلى وَجْهِهِ انْتِهاكاً لِحَريمِهِ وَنَقْضا لِميثاقِهِ الَّذى وَضَعَهُ اللّهُ لَكُمْ حَرَما فى أَرْضِهِ وَ أَمْناً بَيْنَ خَلْقِهِ. وَإِنَّكُمْ اِنْ لَجَأْتُمْ إِلى غَيْرِهِ حارَبَكُمْ أَهْلُ الْكُفْرِ ثُمَّ لاجَبْرائيلَ وَ لاميكائيلَ وَلامُهاجِرُونَ وَلاأَنْصارٌ يَنْصُرونَكُمْ إِلاَّ الْمُقارَعَةَ بِالسَّيْفِ حَتّى يَحْكُمَ اللّهُ بَيْنَكُمْ»

«بدانيد كه شما بعد از هجرت بار ديگر شيوه اعراب باديه نشين را پيش گرفتيد و پس از عقد مودّت، گروه گروه شديد. از اسلام تنها نام آن برخود بستيد و از ايمان تنها به ظاهر آن بسنده كرديد. مى گوييد: آتش، آرى و ننگ و عار، نه. گويى مى خواهيد كه چهره اسلام را وارونه سازيد و پرده حرمتش بر دريد و پيمانى را كه

ص: 358

خدا با شما بسته است، بگسليد. همان پيمان كه آن را در زمين پناهگاه خود ساخت و جاى امن و آسايش در ميان آفريدگان خود قرار داد، اگر از اسلام به غير اسلام پناه جوييد، كافران به پيكار شما خواهند خاست. نه جبرئيل به ياريتان خواهد آمد و نه ميكائيل، نه مهاجر و نه انصار. و ياورى جز ضربه هاى شمشير نخواهيد داشت تا آن گاه كه خدا در ميان شما حكم كند».

تا آن كه مى فرمايد:

«فَلا تَسْتَبْطِئُوا وَعيدَهُ جَهْلاً بِأَخْذِهِ وَ تَهاوُنا بِبَطْشِهِ (بسطه) وَ يَأْسا مِنْ بَأْسِهِ فَإِنَّ اللّهَ سُبْحانَهُ لَمْ يَلْعَنِ الْقَرْنَ الْماضى بَيْنَ أَيْديكُمْ إِلاّ لِتَرْكِهِمُ الاَْمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ فَلَعَنَ اللّهُ السُّفَهاءَ لِرُكُوبِ الْمَعاصى وَالْحُلَماءَ (الحكماء) لِتَرْكِ التَّناهى. ألا وَقَدْ قَطَعْتُمْ قَيْدَ الاْءِسْلامِ وَ عَطَّلْتُمْ حُدُودَهُ وَ أَمَتُّمْ أَحْكامَهُ»

«فرا رسيدن عذاب خدا را دير نينگاريد، بدين بهانه كه از مؤاخذه او بى خبريد يا خشم و غضب او را سهل مى شماريد و چنان پنداريد كه عذاب او به شما نخواهد رسيد. خداوند سبحان گذشتگان را كه پيش از شما بودند از رحمت خود دور نساخت مگر بدين سبب كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك كردند. خداوند سفيهان را به خاطر ارتكاب معاصى و اهل خرد را به سبب واگذاشتن نهى از منكر لعنت نموده است. آگاه باشيد كه شما رشته اسلام را بريده ايد و حدودش را اجرا نكرده و احكامش را ميرانده ايد!»

از تأمّل در كلمات امام علیه السلام دانسته مى شود كه علت بدبختى و ذلت، همان بروز اختلاف و از بين رفتن ائتلاف است. آن روز امام علیه السلام پيش بينى نمود و فرمود كه در اين صورت مغلوب كفار خواهيد شد و خداوند شما را يارى نخواهد كرد.

جايى كه آن روز امام مى فرمايد «شما حدود اسلام را تعطيل و احكام آن را نابود كرديد»، امروز چه مى توان گفت؛ امروزى كه در اثر اختلاف، كار به جايى رسيده است كه مشتى يهودى پراكنده، جمع شده و جمعيت هاى ظاهرا منظم و متحد از ممالك مسلمين

ص: 359

را شكست دادند؟! آنان به جز صورت، چيزى نبودند و از اسلام، حتى اسم آن نيز بر جامعه عربيّت نبود. آرى! با يهود، عرب ها جنگيدند، نه اسلام. جايى كه اسلام كنار رفته باشد و حتى اسم اسلام هم محو شده باشد و عامل اتحاد و ارتباط بين دولت ها با عنوان ديگرى غير از اسلاميت و مسلمان بودن باشد و روابط بين ملل نيز غير از اسلام باشد و منكرات تا حدى رواج يابد كه به نظر مردم قانون اسلامى قابل قبول نباشد و به قوانين اسلامى با ديده استهزا نگاه شود و افراد ابله و نادان سكان دار حاكميت اسلامى باشند و عقلاى كفار در امر حكومت دخيل باشند و باطل رواج داشته باشد، البته كه آن مردمان ذليل خواهند شد و مورد غضب الهى قرار خواهند گرفت و اسير و بنده كفار و دشمنان خدا خواهند گرديد. مناسب است در آيات وارده در سوره روم بيش تر تأمل شود؛ آن جا كه خداوند مى فرمايد:

«اَوَلَمْ يَسيرُوا فِى الاَْرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا اَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ اَثارُوا اْلاَرْضَ وَعَمَرُوها اَكْثَرَ مِمّا عَمَرُوها وَجآءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانَ اللّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَلكِنْ كانُوا اَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ * ثُمَّ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ اَسآءُوا السُّواى اَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللّهِ وَكانُوا بِهايَسْتَهْزِءُونَ»(1)

«آيا در زمين نگرديده اند تا ببينند فرجام كسانى كه پيش از آنان بودند، چگونه بوده است؟ آنها بس نيرومندتر از ايشان بودند و زمين را زير و رو كردند و بيش از آنچه آنها آبادش كردند آن را آباد ساختند و پيامبرانشان دلايل آشكار بر ايشان آوردند. بنابر اين، خدا بر آن نبود كه بر ايشان ستم كند، ليكن خودشان بر خود ستم مى كردند. آن گاه فرجام كسانى كه بدى كردند [بسى] بدتر بود [چرا] كه آيات خدا را تكذيب كرده و آنها را به ريشخند مى گرفتند».

آرى! نتيجه معصيت كارى ها، كفر و تكذيب و استهزاى آيات الهى مى شود و عاقبت چنين عمل هايى اين است كه چنان مردمانى مورد غضب و مؤاخذه حق قرار خواهند گرفت؛ چنان كه پيشينيان شدند. خداوند ظلم نمى كند، بلكه جزاى عمل ظالم را مى دهد

ص: 360


1- سوره روم، آيه 9 و 10.

و گاهى جزاى حق به نابود كردن آن دسته از مردمان است؛ مثل آن مردمانى كه گرفتار عذاب هاى مهلك مى شدند و به وسيله صيحه يا زلزله و يا صاعقه نابود مى شدند. و گاهى عذاب الهى به ذلت و اسارت آن جمع است؛ مثل بنى اسرائيل كه در چنگال فرعون بودند.

مسلمانان امروز در نتيجه عصيان و كارهاى زشت خود بر خداوند جسور شده و كارشان به جايى رسيده كه آيات خدا و قوانين اللهى را استهزا مى نمايند. ببينيد كه به كدام يك از اصول يا فروع دين كه پايه اسلام است، مثل نماز، روزه، زكات و حج به ديده احترام نگاه مى كنند؟! آيا نمى بينيد كه چگونه با كشف حجاب، شرب مسكرات، غنا، لهويات، زنا و نظاير اين امور تظاهر به معاصى مى كنند؟! آيا نمى بينيد كه چگونه به دوستى با دشمنان خدا و دشمنى با دوستان خدا افتخار و مباهاب مى كنند؟! اين است كه به جزاى اعمال خود رسيده و به عذاب هاى گوناگون مبتلا شديم. مسلمانان سيادت و عزت خود را از دست دادند، ممالك خود را به ديگران سپردند، آزادى خود را نابود كردند و سر تا پا بنده و مطيع ديگران شدند! اين مسلمين مى بايست مجرى نيات و اوامر دشمنان باشند و هرچه را آنان نپسندند، اگر چه براى مسلمان لازم باشد و صلاح ملت و مملكت در آن باشد، نبايد انجام شود. از همين جهت است كه عمران و آبادى و امنيت از ميان رفته است.

آرى! مسلمانان امروز نيز همانند يهودِ آن روز شده بلكه به مراتب از يهود پست تر شده اند؛ زيرا در عمل به مراتب از آنان بدتر هستند:

«فَما كانَ اللّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَلكِنْ كانُوا اَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ»(1)

«خدا بر آن نبود كه به آنان ستم كند، ولى آنان بر خود ستم روا مى داشتند».

خيانت ابولبابه

محمّد بن اسحاق نقل مى كند: «يهود از پيغمبر خواستند ابولبابه انصارى را كه از دوستان آنان بود به نزدشان بفرستد تا با او مشورت كنند. چون او را ديدند به سويش رفتند. ابولبابه منظره عجيبى را از زن و مرد يهود مشاهده كرد؛ زن و بچه گريه مى كردند. رقّت كرد.

ص: 361


1- سوره توبه، آيه 70.

پرسيدند: آيا صلاح مى بينى تسليم بلاشرط شويم و به هر چه محمّد حكم كند، رضايت دهيم؟ جواب داد: آرى. و با دست به گلوى خود اشاره كرد و فهماند كه كشته خواهند شد.

ابولبابه دانست كه به پيغمبر خيانت نموده است. بيرون آمد، امّا نزد پيغمبر نرفت؛ يك سره به مدينه رفت و در مسجد، خود را به ستونى بست و گفت: در اين جا هستم تا خداوند از من گذشت كند! و با خود عهد كرد تا زنده است در زمين بنى قريظه، يعنى همان جا كه در آن به خدا و پيغمبر خيانت كرده بود راه نرود.

پيغمبر منتظر آمدن ابولبابه بود. وقتى خبر ابو لبابه به آن حضرت رسيد، فرمود: اگر به سراغ من مى آمد براى او استغفار مى كردم و از خداوند مى خواستم تا از گناه او بگذرد.

ابولبابه ماند تا آن كه موقع سحر، ام سلمه ديد كه پيغمبر مى خندد. عرض كرد: براى چه مى خنديد يا رسول اللّه خداوند تو را خندان نمايد؟! فرمود: خداوند از ابولبابه گذشت. پس با اجازه پيغمبر، ام سلمه اين بشارت را به مردم داد، مردم هم حركت كردند تا او را باز كنند، امّا او گفت: مرا بگذاريد تا خود پيغمبر آزادم كند. سرانجام صبح، موقع نماز، پيغمبر بيرون آمد و از او عبور كرد و او را باز نمود».(1)

ابولبابه به خدا و پيغمبر، مؤمن بود و قصد خيانت نداشت، ولى از آن جا كه مردى احساساتى بود از ديدن آن منظره رقت آور و گريه بيچارگان تحت تأثير قرار گرفت. برگشت او به مسجد و خود را به ستون بستن و عهد كردن به اين كه در زمين بنى قريظه راه نرود، تمام، نشانه ايمان او است. بنابر اين، مردمان احساساتى بايد متوجه اين نقص خود باشند و شديداً از خود مراقبت نموده و اعصاب خود را در كنترل خويش نگاه دارند.

اعتراض طايفه اوس و سرّ كشته شدن يهود بنى قريظه

محمّد بن اسحاق مى گويد: يهود، چون صبح كردند، تسليم شدند تا هرچه پيغمبر بخواهد درباره آنان رفتار كند. طايقه اوس در پيش از اسلام با بنى قريظه هم عهد و دوست بودند. از طرفى ديگر پيغمبر قبلاً، يهود بنى قينقاع را كه هم عهد با طايفه خزرج

ص: 362


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 84 و 85.

بودند به عبداللّه پسر أبى خزرجى بخشيد و پسر أُبى نگذاشت پيغمبر آنان را بكشد. اوس چون ديدند بنى قريظه تسليم شدند، جداً از پيغمبر خواستند تا آنان را آزاد نمايد.

پيغمبر به طايفه اوس فرمود كه آيا رضايت داريد اختيار را به يك نفر از خودتان واگذار نمايم تا هرچه خواهد، همان كند؟ قبول كردند. پيغمبر سعد بن معاذ را اختيار كرد - در جنگ احزاب تيرى به رگ اكحل سعد بن معاذ رسيده بود كه پاره شدن آن رگ موجب مرگ او مى شد. سعد از خدا خواست كه اگر بين قريش و پيغمبر جنگ باقى است، عمر مرا طولانى كن چون ميل دارم با آنان جهاد كنم، زيرا آنان مردمانى بودند كه پيامبر تو را اذيت و تكذيب نمودند و از مكه بيرونش كردند؛ و اگر جنگى با قريش اتفاق نمى افتد، آن تير را موجب شهادتم قرار بده ولى مرگ مرا به تأخير بينداز تا اين كه با چشم خود سزاى يهود بنى قريظه را ببينم. خون بند آمد و به دستور پيغمبر در خيمه زنى به نام «رفيد»، در مسجد پيغمبر جايش دادند تا آن كه پيامبر بتواند زود به زود از نزديك او را عيادت نمايد - .

هنگامى كه پيغمبر و اصحاب، حكم سعد را قبول كردند، طايفه اوس كه خواستار آزادى بنى قريظه بودند، به دنبال سعد رفته و او را سوار بر الاغ نموده دور او را گرفتند و نزد پيغمبر آوردند. در راه به او التماس مى كردند و مى گفتند: اى ابو عمرو! درباره دوستان و هم عهدان خود خوبى كن! پيغمبر اختيار را به تو واگذار كرده است كه درباره آنان خوبى كنى.

سعد بن معاذ، رئيس طايفه اوس بود. چون يهود بنى قريظه با اوس متحد بودند، قهراً ارتباط آنان با رئيس بود. طايفه اوس، سعد را با اين جمله كه «اى ابو عمرو! درباره

دوستان و هم عهدان خودت خوبى كن» و به جمله اى ديگر كه «پيغمبر اختيار را به تو واگذار كرده است تا با آنان خوبى كنى» تحريك مى كردند تا به نفع آنان حكم نمايد.

از جماعت اوس بسى در تعجبم:

1 - چگونه آنان رئيس خود را نشناختند و او را مانند عبداللّه پسر ابى، منافق مى پنداشتند؟ سعد پس از اسلام به جز عظمت پيغمبر و عزت مسلمين نظرى نداشت. او

ص: 363

ديگر حساب زمان جاهليت و متحدين آن عصر را نمى كرد. سعد آن ساعتى را كه با سعد بن عباده براى تحقيق رفت، فراموش نمى كند. او خيانت يهود و نقض عهد با پيغمبر را به چشم خود ديده و آن سبّ و فحشى را كه به سعد بن عباده دادند شنيده است. اين سعد كسى است كه با آن كه آرزوى شهادت دارد، دعا كرده است تا مرگ وى به تأخير افتد تا چشمش درباره جزاى عمل يهود روشن گردد.

2 - چگونه حكم سعد را كه به حسب اصرار همين طايفه بود حمل بر اين كردند كه پيغمبر مى خواست تا سعد درباره آنان خوبى كند. اگر پيغمبر چنين قصدى داشت، چرا خودش به آن اقدام نكرده بود؟ چرا اوس به پيغمبر گفتند كه با آنان چنان رفتار كن كه درباره يهود بنى قينقاع كردى؟ چرا كار به حكميت كشيد؟ آيا اين تفسير دروغ نبود؟ آيا صحابه اى كه در حيات پيغمبر چنين دروغى را بگويند، پس از مرگ پيغمبر همگى عادل مى شوند و تمامى خبرهاى آنان صحيح و به نفع اسلام و مسلمين خواهد بود؟!

3 - چرا طايفه اوس به اين اندازه در حفظ يهود مى كوشيدند؟ اگر محبت خدا و رسول در دل شان جا گرفته بود، پس بايد با دشمنان خدا و رسول دشمنى كنند، نه آن كه با

پيغمبرخدا مخالفت نموده و او را وادار به قبول حكم سعد نمايند. آيا آياتى را كه در حق «حاطب» در اول سوره ممتحنه نازل شد فراموش كرده بودند؟

آرى! خداوند مى فرمايد:

«لاتَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الاْخِرِ يُوآدُّونَ مَنْ حآدَّ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَلَوْ كانُوا آبآءَهُمْ اَوْ اَبْناءَهُمْ اَوْ اِخْوانَهُمْ اَوْ عَشيْرَتَهُمْ اُولئِكَ كَتَبَ فى قُلُوبِهِمُ اْلايمانَ وَاَيَّدَهُمْ بِروُحٍ مِنْهُ»(1)

«قومى را نيابى كه به خدا و روز باز پسين ايمان داشته باشند [و] كسانى را كه با خدا و رسولش مخالفت كرده اند - هر چند پدران شان يا پسران شان يا برادران شان يا عشيره آنان باشند - دوست بدارند. در دل اينهاست كه [خدا ]ايمان را نوشته و آنها را با روحى از جانب خود تأييد كرده است».

ص: 364


1- سوره مجادله، آيه 22.

بنابر اين، از همين جا تفسير قول خدا دانسته مى شود كه مى فرمايد:

«مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ وَالَّذينَ مَعَهُ اَشِدّآءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَمآءُ بَيْنَهُمْ»(1)

«محمد صلی الله علیه و آله وسلم پيامبر خداست و كسانى كه با اويند بر كافران، سختگير [و ]با همديگر مهربانند».

خداوند در اين آيه مى خواهد بفهماند كسانى كه با پيغمبر هستند، بر كفار شديد و سخت، و بر مؤمنين رحم دل و رئوف و مهربانند؛ نه آن كه فقط با او در لشكر باشند؛ زيرا منافقين نيز با پيغمبر بوده و در غزوات شركت داشتند؛ البته جسماً با پيامبر بودند، امّا در عقيده با او نبودند.

آرى! بودند كسانى كه در جمع ياران پيامبر حضور داشتند، امّا همواره سعى مى كردند تا از نظريات پيغمبر جلوگيرى كرده و دشمنان را تقويت نمايند. بنابر اين، تلاش كردند تا سعد را وادار به خوش رفتارى با يهوديان نمايند و بدين وسيله از عمل پيغمبر تفسير دروغ كردند. ولى اين تفسير و التماس و يادآورى اتحاد يهود با اوس در جاهليت به هيچ وجه در سعد تأثير نداشت. او سعد است، نه ابولبابه كه از گريه و زارى يهود متأثر شود و عملاً به پيغمبر خيانت كند. وقتى مردم اصرار و التماس فراوان كردند، سعد گفت: وقت آن رسيده است كه سعد در راه خدا از ملامت كسى باك نداشته باشد.

بعضى از كسانى كه دور سعد بودند او را رها كردند. در حقيقت آنها از كلام او مطلب را تشخيص دادند. بنابر اين، پيش از آن كه سعد برسد رفتند و مردم را از نيت او خبردار كردند و به گونه اى كه احساسات مردم را تحريك نمايند گفتند: سعد تمام مردمان بنى قريظه را خواهد كشت.

سعد نزديك پيغمبر و مسلمانان رسيد. حضرت فرمود: براى آقاى خودتان برخيزيد! تمام مسلمانان برخاستند و گفتند: اى ابو عمرو! پيغمبر اختيار را به شما واگذار كرده است. سعد از آنان قول مى گيرد كه هرچه بگويد، قبول كنند. بعد رو به سمتى مى كند كه پيغمبر نشسته بود، امّا براى احترام به پيغمبر نگاه نمى كند و مى گويد: آيا

ص: 365


1- سوره فتح، آيه 29.

كسانى كه در اين گوشه هستند حكم مرا قبول دارند؟ پيغمبر فرمود: بله. سعد گفت: حكم من اين است كه تمامى مردان كشته شوند، زنان و فرزندان اسير گردند و اموال قسمت شود.

پيغمبراكرم براى راضى نگاه داشتن طايفه اوس، امر بسيار متينى را پيشنهاد فرمود؛ و آن ارجاع حكم به رئيس طايفه هواخواهان يهود بنى قريظه بود. اگر اين نقل صحيح باشد، طايفه اوس چاره اى جز قبول حكم سعد نداشتند. آنان نمى توانستند حكم خود را رد كنند و شايد خيال مى كردند كه بتوانند با التماس و اصرار، سعد را راضى نمايند، ولى معلوم مى شود پيغمبر سعد را بهتر از خود طايفه اوس شناخته بود و نظر او را درباره دشمنان خدا بهتر از آنان مى دانست. بنابر اين، حكم را به او ارجاع نمود.

بنابر نقل محمّد بن اسحاق، پيغمبر به سعد فرمود: «مطابق با حكم خدا حكم كردى».(1) با فرمان پيغمبر، مردان يهود بنى قريظه را كه در عددشان اختلاف است (از شش صد تا نهصد) كشتند.

وقتى حى بن اخطب را براى كشتن آوردند و نگاه او به پيغمبر افتاد، گفت: «من خود را در دشمنى با تو ملامت نمى كنم، وليكن هر كس را كه خداوند مخذول كند، مخذول خواهد شد».(2)

ابن اسحاق مى گويد: «غزوه بنى قريظه در اوايل ماه ذى حجه از سال پنجم هجرى اتفاق افتاد. امّا واقدى مى گويد: اين غزوه در اواخر ماه ذى قعده بود و همچنين مى گويد گودال هايى به فرمان پيامبر كنده شد و خود حضرت نشست و دستور داد تا على و زبير گردن مردان يهود را در مقابل او بزنند».(3)

شيخ مفيد در «ارشاد»، غزوه بنى قريظه را كه نقل مى كند مختصر تفاوتى با نقل ابن اسحاق دارد. او مى گويد: «به حكميت سعد رضايت دادند و پيغمبر هم قبول كرد».(4)

ص: 366


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 588.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 588.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 593 و 594.
4- ارشاد مفيد، ص 58.

همچنين قول عايشه مؤيد اين نقل است كه مى گويد: «چون كار بر يهود مشكل شد از پيغمبر در خواست كردند كه ما بر حكم سعد تسليم مى شويم. پيغمبر هم قبول كرد».(1)

شيخ طبرسى هم در «اعلام الورى» مطابق نقل شيخ مفيد را نقل كرده است.(2) ظاهر اين است كه طبرسى از كتاب مغازى ابان بن عثمان از صحابه امام جعفر بن محمد عليهماالسلام نقل كرده باشد.

من گمان مى كنم كه نقل ابن اسحاق درست نباشد، بلكه نقل مفيد و طبرسى صحيح است؛ چون ابولبابه، دوست سابق يهود، آنان را از نزول حكم پيغمبر ترسانيد و به آنان فهماند كه گردنشان زده مى شود. از طرفى ديگر خود يهود مى دانستند كه چه خيانتى را مرتكب شده و با دشمنان پيغمبر، احزاب، همدست شده اند و پس از آن كه به پيغمبر دشنام دادند، شنيده بودند كه آن حضرت نسبت به آنان بد گفته است. پس بعيد بود كه خودشان حاضر بر تسليم به حكم پيغمبر شوند. بنابر اين، از آن جا كه آنان با طايفه اوس دوستى داشتند و موقعيت رئيس اوس، سعد را در نزد پيغمبر مى دانستند و رقابت اوس و خزرج هم در ميان بود و خزرج به وسيله عبداللّه بن أُبى دوستان خود، يهود بنى قينقاع، را نجات داده بودند پس به شفاعت اوس و شفاعت سعد اميد داشتند. قطعاً در نظر يهود، حكميت سعد از نزول بر حكم پيغمبر به صلاح آنان نزديك تر بود.

سرّ عدم عفو پيغمبر

يهود بنى قريظه، پيغمبر و مسلمانان را بسيار اذيت كرده بودند و در محاصره پيغمبر در غزوه خندق شركت داشته و به مسلمين و سعد بن عباده و بلكه به خود پيغمبربدگويى و جسارت كرده بودند. بنابر اين، على علیه السلام در موقع رسيدن پيغمبر براى محاصره بنى قريظه جلو رفت و از آن حضرت خواست تا نزديك يهود نرود؛ زيرا بد زبانى مى كردند.

ص: 367


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 583.
2- اعلام الورى، ص 91.

وقتى پيامبر به آنان بگويد: «اى برادران بوزينه! آيا عذاب بر شما نازل شد؟» مقدارى از خباثت بنى قريظه فهميده مى شود. البته از اين كه تمام مردان آنان در حضور آن حضرت كشته مى شوند نيز اين مطلب دانسته مى شود كه آنان به هيچ وجه لياقت عفو و بخشش را نداشتند.

مى بينيم كه قريش با آن همه اذيت ها مشمول عفو شدند و اسلام آوردند؛ حتى قاتل حمزه، وحشى با آن كه اهل حبشه بود و از نژاد قريش و حتى از نژاد عرب هم نبود، مشمول عفو قرار گرفت. در نقل است كه وقتى وحشى اسلام آورد پيغمبر به او فرمود: خودت را به من نشان نده و از نظر من پنهان شو! همچنين طوايف ديگر عرب نيز مورد عفو قرار گرفتند و حتى يهود بنى قينقاع و بنى نضير از كشته شدن خلاصى يافتند. بنابراين، معلوم مى شود كه جمع بنى قريظه بسيار بد جنس بودند.

من گمان مى كنم كه اگر خود بنى قريظه بر حكم پيغمبر رضايت مى دادند و از آن حضرت مى خواستند كه از جان آنان صرف نظر كند، چه بسا به جهت خلق عظيم آن حضرت مشمول عفو او مى شدند، ولى آنان نادانى را از حد خارج كرده و به حكم او تسليم نشدند، بلكه به حكم سعد رضايت دادند. روى اين حساب جهت ندارد كه پيغمبر حكم سعد را اجرا نكند. اين گونه بود كه تمامى مردان بنى قريظه كشته شده و زنان و فرزندانشان اسير شدند و اموالشان تقسيم گرديد. اين عمل پيغمبر با آن جمع يهود هيچ سابقه و لاحقه اى ندارد و حتى پيغمبر با بعضى دشمنان نيز عواطف و مرحمت هايى داشت كه مخصوص به آن سرور بود: رئيس قريش، ابوسفيان چون خود را مقهور ديد، اسلام آورد؛ رئيس هوازن، مالك بن عوف آمد و اسلام آورد و مشمول مراحم شد؛ كليه هوازن اسلام آوردند و اسيران به آنان رد شد، ولى اين جمع يهود با آن كه مقهور شدند، حتى دم مرگ هم از باطل خود دست بر نداشتند.

حى بن اخطب به پيغمبر مى گويد: خود را از دشمنى با تو ملامت نمى كنم، ولى خداوند هر كس را مخذول نمايد، مخذول است. حال، مى گوييم اى پسر اخطب! تو اگر مى دانى خدا او را يارى كرده است، پس چرا به او ايمان نمى آورى؟!

ص: 368

بنابر نقل على بن ابراهيم، پيغمبر كعب بن اسد، رئيس همين جمع را براى كشتن طلبيد و به او فرمود: «اى كعب! آيا وصيت آن عالِم كه از شام آمده بود در تو فايده نداشت؟ كعب گفت: گفته آن عالم چنان است كه تو مى گويى و اگر ملامت يهود و گفته آنان كه «از كشته شدن ترسيده ام» نبود، هر آينه تو را تصديق كرده و به تو ايمان مى آوردم، ولى بر دين يهود هستم و بر آن مى ميرم. پيغمبر فرمان داد تا گردن او را بزنند؛ پس او را كشتند».(1)

با اندكى تأمل فهميده مى شود كه اين جمع چقدر بر باطل خود اصرار داشتند و حتى از فرعون هم خبيث تر بودند؛ زيرا فرعون هنگام غرق شدن گفت كه به خداى بنى اسرائيل ايمان آوردم، ولى اين جمع بنى اسرائيل، حتى دم مرگ نيز به پيغمبر خدا ايمان نياوردند. پس بى سبب نبود كه اين جمعِ مصرّ بر باطل، به جزاى عمل خويش رسيدند و به فرمان پيغمبر، بر حسب حكم سعد، كشته شدند.

بنابر قول طبرسى كه رفتن عبداللّه بن عتيك به زمين خيبر براى كشتن ابو رافع به دستور پيغمبر را پس از غزوه بنى قريظه مى داند،(2) معلوم مى شود كه اين جنگ در حدود ذى حجه از سال پنجم بود، ولى طبرى معتقد است كه اين اتفاق در سال سوم هجرت رخ داده است. همچنين از واقدى نقل مى كند كه آن جنگ در سال چهارم بود و مى گويد كه محمّد بن اسحاق گفته است ابو رافع از كسانى بود كه احزاب را عليه پيغمبر تحريك كرده بود.

به نظر ما چون واقعه احزاب در شوال سال پنجم بود، پس حق اين است كه قتل ابورافع در ذى حجه سال پنجم، پس از ختم غايله بنى قريظه بوده باشد. بنابر اين، واقدى ماه را درست نقل نموده، امّا درباره سال اشتباه كرده است.

ص: 369


1- تفسير قمى، ج 2، ص 191.
2- اعلام الورى، ص 94.

غزوه خيبر

بنابر قول بعضى از مورخين فاصله مدينه تا خيبر، هشت بريد است و هر بريد دوازده ميل يعنى چهار فرسخ است. بنابر اين، خيبر سى و دو فرسخ از مدينه دور بود و يهود در آن جا قلعه هايى به همراه اراضى و باغات بسيار داشتند.

همچنين بنابر نقلى ديگر يهود خيبر چهارده هزار مرد داشتند كه از اين ميزان مى توان مجموع اهالى را تا حدودى دانست.

اين فتح بنابر اتفاق اهل نظر پس از صلح حديبيّه رخ داد كه در اوايل سال هفتم هجرت بود. ابن اسحاق معتقد است كه جنگ خيبر در ماه محرم اتفاق افتاد. و بعضى ديگر نيز جمادى الاولى را زمان جنگ مى دانند. خداوند مى فرمايد:

« . . . فَاَنْزَلَ السَّكينَةَ عَلَيْهِمْ وَاَثابَهُمْ فَتْحاً قَريباً * وَمَغانِمَ كَثيرَةً يَأْخُذُونَها وَكانَ اللّهُ عَزيزاً حَكيماً * وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَ كَثيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَكَفَّ اَيْدِىَ النّاسِ عَنْكُمْ وَلِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنينَ وَيَهْدِيَكُمْ صِراطا مُسْتَقيماً»(1)

«. . . و بر آنان آرامش فرو فرستاد و پيروزى نزديكى را به ايشان پاداش داد. و [نيز ]غنيمت هاى فراوانى خواهند گرفت و خدا همواره نيرومند سنجيده كار است. و خدا به شما غنيمت هاى فراوان [ديگرى] وعده داده كه به زودى آنها را خواهيد گرفت و اين [پيروزى] را براى شما پيش انداخت و دست هاى مردم را از شما كوتاه ساخت، تا براى مؤمنان نشانه اى باشد و شما را به راه راست هدايت كند».

فتح نزديكى كه خداوند جزاى صلح حديبيّه قرار داد و به مؤمنين وعده فرمود كه به واسطه آن فتح، غنايم بسيارى به آنها مى رسد، همان فتح خيبر است. و اين آيه علامت صدق و راستى پيغمبر بود كه پيشاپيش خبر داده بود.

پيغمبر پس از صلح حديبيّه به سراغ يهود خيبر رفت و اموال ايشان را تصرف كرد. غنايم، قسمت كسانى شد كه در حديبيّه بودند. متخلفين از اعراب كه با پيغمبر همراهى

ص: 370


1- سوره فتح، آيه 18 - 20.

نكرده بودند هرچه خواستند در جنگ خيبر شركت نموده و بهره بگيرند، پذيرفته نشد. چون خداوند، پيشاپيش، آن را مخصوص كسانى كرده بود كه در حديبيه شركت داشتند. خداوند در اين زمينه مى فرمايد:

«سَيَقُولُ الْمُخَلَّفُونَ اِذَا انْطَلَقْتُمْ اِلى مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها ذَرُونا نَتَّبِعْكُمْ يُريدُونَ اَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اللّهِ قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا كَذلِكُمْ قالَ اللّهُ مِنْ قَبْلُ فَسَيَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنا بَلْ كانُوا لايَفْقَهُونَ اِلاّ قَليلاً»(1)

«چون به [قصد] گرفتن غنايم روانه شديد، به زودى بر جاى ماندگان خواهند گفت: بگذاريد ما [هم] به دنبال شما بياييم. [اين گونه ]مى خواهند دستور خدا را دگرگون كنند. بگو: هرگز از پى ما نخواهيد آمد. آرى، خدا از پيش درباره شما چنين فرمود. پس به زودى خواهند گفت: [نه،] بلكه بر ما رشك مى بريد. [نه چنين نيست] بلكه جز اندكى در نمى يابند».

آنچه را كه مى توان منشأ اين جنگ دانست اين است كه يهود با پيغمبر دشمنى مى كردند و با دشمنان او متحد مى شدند. پس از غزوه بنى قريظه، عبداللّه بن عتيك به همراه جمعى، مأمور كشتن يكى از رؤساى خيبر شد. او و ابورافع بن ابى حقيق در پيدايش غزوه احزاب دست داشتند و قريش و غطفان را عليه پيغمبر تحريك نموده و آنها را وادار به جنگ مى كردند. از طرفى ديگر مردمان خيبر با دشمنان پيغمبر از قبيله غطفان همدست شده بودند و چون پيغمبر خواست به جنگ يهود خيبر رود، جايى منزل كرد كه غطفان نتوانند به يهود كمك نمايند؛ قشون پيغمبر ميان يهود و غطفان فاصله شد. يهود براى كمك آمدند، ولى نتوانستند كمك نمايند به منازل خود برگشتند.(2)

آرى! دشمنى يهود، داراى سابقه بود. آنان با دشمنان پيغمبر متحد شده بودند و رؤساى آنان مردم قبايل را بر عليه آن سرور تحريك مى كردند و بدين گونه غزوه احزاب را به وجود آوردند.

ص: 371


1- سوره فتح، آيه 15.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 495 و 583.

بنابر اين، ميان پيغمبر و يهود خيبر صلح نبود، بلكه آنها با پيغمبر خصومت و دشمنى داشتند. مى توان گفت كه رسول خدا فرصتى براى رسيدگى به حساب يهود خيبر پيدا نكرده بود. چنان كه پس از بازگشت قريش در غزوه خندق به حساب يهود بنى قريظه رسيد. در اين موقع نيز پس از صلح با قريش به سراغ يهود آمد؛ يهودى كه در دشمنى خويش به اذيّت، بدگويى و تحريك دشمنان عليه پيغمبر مبادرت مى كردند؛ نه اين كه خود مستقلاً وارد جنگ شوند. خداوند درباره اين گروه از يهود چنين مى فرمايد:

«لَنْ يَضُرُّوكُمْ اِلاّاَذىً وَ اِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الاَْدْبارَ»(1)

«جز آزارى [اندك ]هرگز به شما زيانى نخواهند رسانيد و اگر با شما بجنگند، به شما پشت نمايند».

غطفان كه براى كمك رساندن به يهود آمده بودند به چه دليلى برگشتند؟ ابن اسحاق مى گويد: آنها گمان كردند كه دشمن، آنان را غافلگير كرده و به منزلشان هجوم برده است، بنابر اين برگشتند.

به نظر من اين توجيه درست نيست؛ زيرا گمان مى كنم كه در ميان غطفان كسانى بودند كه باطناً اسلام آورده و تبليغ كرده بودند كه مصلحت قبيله در خذلان و نابودى يهود است. آنها مى گفتند جايى كه قريش با محمّد صلح كرده است چرا شما بى جهت با وى مى جنگيد؟ هرچه باشد محمّد و مسلمانان، عرب هستند پس براى چه به كمك يهود با عرب مى جنگيد؟ يهود طاقت جنگ با او را ندارد. او يقينا يهود را نابود مى كند و بدانيد كه شما طاقت مبارزه با مسلمانان را نداريد.

خلاصه آن كه با اين قبيل تبليغات، غطفان را از كمك كردن به يهود باز داشتند. بعيد نمى دانم كه شايعه و پخش كردن خبر هجوم دشمنان به غطفان و برگشت آنان هم در اثر تبليغات همان جمع بود كه مى توان گفت آنان جاسوسان پيغمبر بودند. مگر نعيم بن مسعود از غطفان نبود كه باطناً اسلام آورده بود ولى به دستور پيامبر اسلام خود را مخفى نموده بود؛ همو كه ميان يهود بنى قريظه و قريش و غطفان جدايى افكند. چگونه مى توان

ص: 372


1- سوره آل عمران، آيه 111.

باور كرد كه افرادى از قبيل همان نعيم، دست به چنين عملياتى نزده و غطفان را از كمك دادن به يهود نگاه نداشته باشند. اين ها نظريات من است و مستند به نقل نيست، ولى اين گفته پيغمبر است كه مى فرمايد: «الحرب خدعة؛ جنگ نيرنگ است». پس آن حضرت در جنگ به اين سلاح متوسل مى شد.

حميرى نيز در «قرب الاسناد» از على علیه السلام روايت نموده كه فرمود: «الحرب خدعة؛ تمام جنگ به اغفال نمودن دشمن است». اين عبارت بسيار پرمغز و شيرين است. حضرت نمى گويد كه در جنگ، گول زدن رواست، بلكه مى گويد جنگ، گول زدن است و بس.

اگر براى شما از پيغمبر خدا چيزى نقل نمودم، يقينا صحيح است. چرا كه اگر از آسمان به زمين بيفتم و يا درندگان مرا پاره كنند، در نزد من بهتر از اين است كه بر پيغمبر دروغ بگويم يا اين كه از خود چيزى بگويم.

به پيغمبر خبر رسيد كه بنى قريظه به ابوسفيان پيغام دادند: چون شما به جنگ محمد آييد ما به شما كمك خواهيم نمود. پس پيغمبر به اصحاب فرمود: بنى قريظه به من پيغام دادند كه هر وقت شما با ابوسفيان بجنگيد، ما به شما عليه قريش كمك خواهيم داد. وقتى اين خبر به ابوسفيان رسيد، گفت كه يهود به ما نيرنگ زدند. بنابر اين، از پيش آنان كوچ كرد و رفت.

از اين خبر دانسته مى شود كه جاسوس مسلمين در ميان قريش و جاسوس قريش در ميان مسلمانان بود و مشغول فعاليت بودند. پس معلوم مى شود كه جدايى افتادن بين قريش و يهود بنى قريظه از ناحيه پيغمبراكرم بود. اين امر منافاتى با عمليات نعيم بن مسعود كه از پيش نوشتيم، ندارد. همچنين دانسته مى شود كه پيغمبر در مقام جنگ از اين قبيل كارها انجام مى داد، بلكه قوام جنگ به اين تبليغات و اغفال نمودن دشمن است و اين عمل دروغ نيست؛ زيرا آن دروغى كه شرعاً و عقلاً قبيح است، غير اين مورد است. اين دروغ، نظير دروغ گفتن در مقام اصلاح بين دو نفر مى باشد كه على علیه السلام نيز در جنگ به اين گونه اعمال متوسل مى شد.

ص: 373

محاصره خيبر و فتح قلعه توسط على علیه السلام

شيخ طبرسى در «مجمع البيان» نقل كرده كه: «پيغمبراكرم پس از مراجعت از حديبيه بيست روز در مدينه توقف نمود و آن گاه به سمت خيبر حركت كرد».(1)

مى توان گفت كه پيغمبراكرم در اين مدت، مشغول تهيّه وسايل حركت به سمت يهود بود و در اولين فرصت حركت نمود.

در هر صورت يهود، قلعه هاى زيادى داشتند و پيغمبر به تدريج آنها را فتح نمود تا به قلعه آخر به نام «وَطيح» و «سُلالِمْ» رسيد. فتح اين قلعه ميسّر نشد و آن حضرت نزديك بيست روز آن قلعه را محاصره نمود».(2)

چنين نبود كه در مدت محاصره، يهود خيبر مانند يهود بنى قريظه در قلعه نشسته باشند، بلكه از مسلّمات است كه بيرون مى آمدند و از طرفين در جنگ شركت مى كردند. پس يهود همه روزه در مدت محاصره بيرون مى آمدند و از مسلمين نيز جمعى درون قلعه مى رفتند و با شكست مواجه مى شدند. يهود نيز به اين اندازه خشنود بودند و انتظار

بيش ترى نداشتند. اين امر بر پيغمبر بسيار ناگوار آمد.

شيخ طبرسى به نقل از صحيح بخارى و مسلم مى گويد: «پيغمبر در جنگ خيبر فرمود: همين پرچم را فردا به مردى مى دهم(3) كه خداوند با دو دست او فتح مى كند. او خدا و پيغمبرش را دوست مى دارد و خدا و پيغمبر نيز او را دوست مى دارند. آن شب را مردم در اين گفت وگو صبح كردند كه پيغمبر فردا پرچم را به چه كسى خواهد داد! صبح كه شد، مردم نزد پيغمبر آمدند، در حالى كه همگى اميدوار بودند تا صاحب عَلَم شوند. پيغمبر فرمود: على بن ابى طالب كجاست؟ مردم گفتند: يا رسول اللّه! او به درد چشم مبتلا است. فرمود: دنبال او بفرستيد.

على علیه السلام را آوردند و آن حضرت با آب دهان و دعا، دو چشم او را خوب نمود؛ گو

ص: 374


1- تفسير مجمع البيان، ج 9، ص 119، در تفسير سوره فتح، قصّة فتح خيبر.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 10.
3- در صحيح مسلم اين عبارت چنين آمده است: «همين پرچم را به مردى مى دهم» و كلمه «فردا» در آن نيست.

اين كه اصلاً درد نداشته است. پيغمبر پرچم را به او داد. على علیه السلام گفت: يا رسول اللّه! آيا با آنان بجنگم تا مثل ما مسلمان شوند؟ فرمود: به آهستگى برو تا به آنان برسى. پس آنان را به اسلام و آنچه خداوند از آنان مى خواهد، دعوت كن! به خدا سوگند، اگر يك نفر به وسيله تو هدايت شود، براى تو بهتر است از آن كه شتران سرخ مو داشته باشى!».(1)

صحيح مسلم در باب فضايل على بن ابى طالب عليهماالسلام نقل كرده است: «معاويه به سعد گفت: چه چيز تو را از سَبّ على باز داشته است؟ سعد گفت: رسول خدا سه چيز در حق على گفت و آن سه چيز مرا از سب او بازداشت. اگر يكى از آن سه براى من بود، مرا از شتران سرخ مو بهتر بود. از رسول خدا شنيدم در وقتى كه على را در بعضى از غزوات خود خليفه گردانيد و على عرض كرد كه يا رسول اللّه مرا با زنان و اطفال مى گذارى، فرمود: آيا راضى نيستى در نزد من به منزله هارون در نزد موسى باشى به استثناى نبوت. چون بعد از من پيغمبرى نخواهد آمد.

همچنين از پيغمبر شنيدم كه در روز خيبر فرمود: اكنون پرچم را به كسى مى سپارم كه او را خدا و رسول دوست دارند و او نيز خدا و رسول را دوست دارد. همه گردن ها را دراز كرده بوديم كه رسول خدا فرمود: على را نزد من بياوريد! على در حالى كه درد چشم داشت، آمد. رسول خدا آب دهان به ديده او زد و پرچم را به او سپرد. خداى تعالى در آن روز، فتح و پيروزى را به دست او جارى كرد.

و چون آيه «فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ اَبْنآءَنا(2)؛ پس بگو پسرانمان را فرا خوانيم» نازل شد، رسول خدا على و فاطمه و حسن و حسين را نزد خود خواند و گفت: خداوندا! اينان اهل بيت من هستند».(3)

از اين حديث دانسته مى شود كه سب على علیه السلام در عصر معاويه رواج داشت و اگر كسى مانند سعد او را سب نمى كرد، مورد مؤاخذه قرار مى گرفت.

ص: 375


1- مجمع البيان، ج 9، ص 120، در تفسير سوره فتح؛ كتاب المغازى، باب غزوه خيبر؛ صحيح مسلم، ج 5، كتاب الجهاد، باب غزوة ذى قرد و غيرها، ص 195.
2- سوره آل عمران، آيه 61.
3- صحيح مسلم، ج 7، ص 120 و 121، ح 30 ح م 2404.

حال سؤال اين است: با آن كه مسلَّم است كه پيغمبر فرمود: «سباب المسلم فسوق(1)؛ دشنام دادنِ مسلمان فسق است»، چرا معاويه مردم را وادار به سب على علیه السلام مى نمود؟ مگر او را مسلمان نمى دانست؟ تعجب اين جاست كه سعد به اين امرِ مسلّم جواب معاويه را نداد و فقط براى سب نكردن خود به شنيدن آن سه فضيلت از پيغمبر درباره على علیه السلام استدلال كرد! و عجيب تر آن كه معاويه پس از شنيدن اين فضايل از عمل خود دست بر نداشت! آيا صحّت گفته سعد را باور نكرد يا آن كه سبّ نفس پيغمبر را به نص آيه مباهله باور نداشت؟ و يا اين كه سبّ كسى چون هارون در نزد موسى و يا سبّ دوست خدا و رسول به اجتهاد معاويه جايز بود؟! از آن عجيب تر اين كه مسلمانان در مدت چندين سال على علیه السلام را سبّ مى نمودند و بر معاويه رحمت مى فرستادند!

امروزه اگر كسى ندانسته بعضى از خلفا را سبّ نمايد، در نزد اهل سنّت مهدور الدم مى شود و اگر متمكن شوند، او را مى كشند. ولى معاويه در حالى كه فضايل على علیه السلام را مى دانست، سال ها او را سبّ مى نمود و مردم را وادار به سبّ آن حضرت مى كرد، سال ها او خليفه مسلمين و اميرمؤمنين مى شود و همان مردم كه على را سبّ مى كردند، در نزد حضرات، مسلمانان واقعى بودند و آن سبّ، منافاتى با ايمان و اسلام آن مردم نداشت.

بنابر اين از حديث بخارى و مسلم دانسته مى شود همان پرچمى را كه على علیه السلام در ايام محاصره برداشت كسانى مى بردند و بى آن كه فتح كنند، بر مى گشتند و اين امر بر پيغمبر ناگوار آمد و فرمود: همين پرچم را به دست كسى مى دهم كه دوست خدا و پيغمبر باشد و خدا و پيغمبر نيز دوست او باشند؛ بلكه به مقتضاى روايت سعد، همين جمله را در موقع طلبيدن على علیه السلام فرموده بود. اين توصيف به قدرى شيرين بود كه همه آرزوى رياست در فردا را داشتند.

بنابه گفته سعد در حديث مسلم كه «ما همه گردن ها را دراز كرديم»، مقصود او عموم سپاهيان نيست، بلكه منظور كسانى هستند كه قابليّت كسب مقام رياست و

ص: 376


1- بحارالانوار، ج 77، ص 89.

فرماندهى لشكر را داشتند. پس تمامى قريش يا رؤساى انصار آرزوى رياست را داشتند، بلكه شب را نخوابيده و تا صبح در گفت وگوى اين بودند كه پيغمبر فردا پرچم را به چه كسى مى دهد.

سهل بن سعد كه مى گويد «صبح، همه با انتظار و اميدوارى نزد پيغمبر حاضر شده و گردن ها را دراز كردند تا به چشم پيغمبر آيند». آيا نمى دانستند كه پيغمبر اين اوصاف را درباره شخص معينى فرموده است؟ آيا در اين صورت گردن درازى كردن فايده دارد؟ آيا واقعا خود را واجد آن صفات مى دانستند؟

شيخ طبرسى از كتاب «دلايل النبوه» امام ابوبكر بيهقى نقل كرده است كه «على علیه السلام در ايام گرم تابستان با لباس زمستانى بيرون مى آمد، در حالى كه گرما به او صدمه نمى زد و در ايام سرد زمستان نيز با لباس خفيف تابستانى بيرون مى آمد، امّا سرما به او كارى نداشت. مردم از او خواستند تا به وسيله پدرش سبب را از على بن ابى طالب عليهماالسلام كشف كند. پدر او از كسانى بود كه شب ها با على علیه السلام بود. او شبى از سرّ اين امر مى پرسد. على علیه السلام مى فرمايد: مگر در خيبر نبودى؟ مى گويد: بله. مى فرمايد: مگر نديدى كه پيغمبر، ابوبكر را خواست و پرچم را به او سپرد و او رفت و همراه با جمعيت فرار كرد. و سپس عمر را فرستاد كه او نيز چون ابو بكر فرار كرد. آن وقت پيغمبر فرمود كه عَلَم را فردا به مردى مى دهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا رسول نيز او را دوست دارند؛ همچنين فرمود كه خداوند به دست او فتح مى نمايد و آن مرد حمله مى كند، نه فرار. پس مرا خواست و پرچم را به من سپرد و فرمود: خداوندا! او را از سرما و گرما نگاه دار؟ آرى! پس از آن دعا من از گرما و سرما راحت هستم».(1)

بريده اسلمى مى گويد: «چون پيغمبر در كنار قلعه خيبر منزل كرد، پرچم را به عمر سپرد. او با قشون رفت و با اهل خيبر روبرو شد. عمر و اصحابش فرار كرده و نزد پيغمبر

آمدند. عمر تقصير را به گردن سپاه مى گذاشت و مى گفت: آنان ترسيده و فرار كردند، ولى اصحابش مى گفتند: عمر ترسيد و در اثر فرار او قشون نتوانست مقاومت كند. پس

ص: 377


1- مجمع البيان، ج 9، ص 121 در تفسير سوره فتح ذيل عنوان قصه فتح خيبر.

پيغمبر فرمود: فردا پرچم را به كسى مى دهم كه دوست خدا و پيغمبر باشد و خدا و پيغمبر هم دوست او باشند. فردا كه شد، ابوبكر و عمر قد خود را دراز مى كردند تا شايد به نظر پيغمبر بيايند، ولى آن حضرت على را خواست. او درد چشم داشت. رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم آب دهان به ديده او زد و عَلَم را به او سپرد».(1)

از اين دو روايت كه امام بيهقى و ابوجعفر طبرى نقل نموده اند دانسته مى شود كه روزهاى پيش چه كسانى علمدار بودند و با شكست برگشتند. لذا پيغمبر فرمود: فردا پرچم را به كسى مى دهم كه چنين و چنان باشد.

در اين جا يك سؤال پيدا مى شود و آن، اين كه آيا سهل بن سعدِ صحابى سرّ كلام پيغمبر را كه فرمود: «لَأعطين الرّايةَ غدا . . .» نمى دانست و به ميدان رفتن رؤسا و فرار آنان از جنگ را نديده بود و اختلاف عمر با قشون در حضور پيغمبر درباره منشأ فرار را نمى دانست، يا مى دانست، ولى به جهت مصلحتى بعضى از رواتِ صدر حديث را حذف نمود؟ آيا نمى شود گفت كه دوستان بعضى از صحابه نخواستند آيندگان از فرار آنان با خبر شوند، بنابر اين حديث را از وسط روايت كردند؟ آيا مى توان باور كرد كه پيغمبر در ايّام محاصره، حدود بيست روز هيچ كارى نكرد ه و أحدى را براى جنگ نفرستاده باشد و بدون هيچ دليل و سابقه اى فرموده باشد كه فردا همين علم را به كسى مى دهم كه چنين و چنان باشد؟!

نكته عجيب تر اين كه همان ابوجعفر طبرى در همان تاريخ، پس از نقل حديث بريده، بلافاصله از همان بريده اسلمى به طرز ديگرى نقل نموده است. او مى گويد: چه بسا پيغمبر گرفتار درد شقيقه مى شد و يك روز يا دو روز بيرون نمى آمد. وقتى پيغمبر در خيبر منزل كرد، گرفتار آن عارضه شد و بيرون نيامد. ابوبكر عَلَم پيغمبر را گرفت و روانه جنگ شد و جنگ سختى نمود و برگشت. پس عمر پرچم را گرفت و جنگ سخت ترى نمود و برگشت. پس، اين خبر به پيغمبر رسيد و فرمود: به خدا سوگند! فردا همين پرچم را به مردى مى دهم كه خدا و رسول را دوست بدارد و خدا و رسول نيز او را دوست

ص: 378


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 11 و 12.

بدارند. كسى كه خيبر را به زور فتح نمايد. على در آن جا نبود. پس قريش براى گرفتن پرچم قد خود را دراز مى كردند و هر كدام اميدوار بودند تا صاحب پرچم شوند. چون صبح شد، على در حالى كه سوار بر شتر بود، آمد و نزديك خيمه پيغمبر پياده شد. او درد چشم داشت و چشم هايش را بسته بود. پيغمبر فرمود: تو را چه مى شود؟ گفت: مبتلا به درد چشم هستم. پيغمبر على را نزديك خود خواند و آب دهان به چشم او زد و تا على زنده بود، درد چشم نديد. پس پرچم را به او داد».(1)

بريده در اين حديث مى گويد كه ابوبكر جنگ سختى كرد و عمر نيز سخت تر از او جنگيد. حال آن كه همان بريده گفت: عمر با قشون فرار كرد و هر كدام تقصير را به گردن ديگرى مى انداختند. بين اين دو نقل چگونه جمع مى شود؟

اولاً اگر با توجه به خبر دوم، چنين بود كه خوب جنگ كردند، چرا بايد پيغمبر بگويد كه به خدا قسم، فردا همين پرچم را به مردى مى دهم كه چنين و چنان باشد؟! پيغمبر به چه دليل بايد اين جمله گوشه دار را بگويد و خاطر آن بزرگان را برنجاند؟!

ثانياً اگر چنين بود كه ابوبكر خوب جنگ كرد، چرا پيغمبر او را عزل كرد و فرداى آن روز پرچم را به عمر داد؟ همچنين اگر عمر بهتر جنگ كرده بود، چرا پيغمبر او را نيز عزل كرد و روز ديگر پرچم را به مرد ديگرى سپرد؟ آيا جزاى كسى كه خوب بجنگد، عزل شدن از فرماندهى لشكر است؟!

ثالثاً آيا احتمال نمى دهيد كسانى كه در تمجيد كردن از صحابه زياده روى كردند، نتوانستند فرار ابوبكر و عمر را از جنگ باور كنند، روى اين حساب اين حديث را از لسان همان بريده ساختند؟! آيا اين گونه اخبار متناقض در يك كتاب يا كتب معتبر، موجب نمى شود كه ما به طور كلى در تواريخ و اخبار دقت بيش ترى نماييم و حُسن ظن را كنار بگذاريم؟

به دنباله قصه فتح خيبر برگرديم؛ على پرچم را از پيغمبر مى گيرد و به سمت يهود مى رود. مرحب، پهلوان يهود كه مرد مبارز طلبى بود و در مقابل او، پهلوانان مسلمان يا

ص: 379


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 12 و 13.

كشته و يا فرارى مى شدند، طبق رسم به سمت على مى آيد. اين مرد، سنگى را سوراخ كرده و به جاى كلاه خود بر سر گذاشته بود (شايد هم براى بزرگى سر و نبودن كلاه به اندازه سرش و يا براى نمايش پهلوانى خود و مرعوب ساختن طرف مقابل) و اين رجز را مى خواند:

«قَدْ عَلِمَتْ خَيْبَرُ أنّى مَرْحَبُ *** شاكِى السِّلاحِ بَطَلُ مجرَّبُ(1)على در پاسخ مى گويد:

«أنَا الَّذى سَمَّتْنى اُمّى حَيْدَرَهْ *** أكَيْلُكُمْ بالسَّيْفِ كَيْل السنْدَرَهْ

لَيْثٌ بغاباتٍ شَديدٌ قَسْوَرَةْ»(2)

هر يك از شجاعت خود تعريف مى كنند و به جنگ يكديگر مى روند. هر دو با شمشير حمله مى كنند. على علیه السلام پيش دستى مى كند و قبل از آن كه شمشير مرحب پايين آيد، با شمشير خويش آن سنگ و زره زير سنگ و سر مرحب را تا دندان به دو نيم مى كند.

طبرى اين قصه را از بريده و دو خبر او نقل نموده است و چون اين فضيلت براى على علیه السلام مى باشد در مقابلش نقل ديگرى نيز از جابر بن عبداللّه انصارى آورده است كه مرحب يهودى بيرون آمد و همان شعر را به اضافه چند بيت ديگر خواند. محمّد بن مسلمه انصارى با اجازه پيغمبر به جنگ مرحب رفت و پس از مقدماتى او را كشت».(3)

مى توان گفت كه اين خبر درست نيست؛ چون مسلم در صحيح، از سلمه نقل مى كند: مرحب آمد و آن رجز را خواند و على به جنگ او رفت و در پاسخ او گفت:

«أنَا الَّذى سَمَّتْنى اُمّى حَيْدَرَهْ *** كَلَيْثُ غاباتٍ كَريهِ المَنْظَرَهْ

اُوفيهِمْ بِالصّاعِ كَيْلِ السَّنْدَرَهْ»(4)

ص: 380


1- مردم خيبر مى دانند كه من مرحب هستم، و در پوشش كامل جنگى پهلوانى كار آزموده ام.
2- منم كسى هستم كه مادرم مرا شير بيشه شجاعت ناميد، چنان كه شير بيشه بسيار درنده است شما را به سرعت برق شمشير بر اندازم. تاريخ طبرى، ج 3، ص 13.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 10 و 11.
4- من كسى كه مادرم مرا شير بيشه شجاعت ناميد، همانند شير با غرّش خود آنها را چون پيمانه سندره پراكنده مى كنم.

پس، سر مرحب را شكافت و او را كشت و به دست او فتح صورت گرفت.(1)

به چند دليل اين حديث صحيح مسلم مؤيد همان خبر بريده مى باشد:

1 - جابر بن عبداللّه انصارى در جنگ خيبر حضور نداشت و تنها فرد از اهل حديبيه است كه در خيبر حاضر نبود و با وجود اين در تقسيم غنيمت شريك بود.(2)

2 - اگر جابر اين حديث را از كس ديگرى شنيده و به مسلم ارسال نموده باشد و آن كسى را كه اين حديث را از او نقل كرده است، نام نبرده باشد، اين خبر معتبر نخواهد بود؛ زيرا بعيد نيست كه راوى آن فاسق و از دشمنان على بوده و عمداً چنين دروغى را براى از بين بردن فضيلت على علیه السلام ساخته باشد.

3 - محمّد بن مسلمه همان كسى است كه داوطلب قتل كعب شد و به پيغمبر قول داد و از ترس، سه روز از غذا باز ماند و نتوانست چيزى بخورد و بياشامد تا آن كه پيغمبر او را طلبيد و به او روحيه داد و با همكارى چند نفر در قتل كعب - آن هم به آن كيفيت كه شرح داده شد - شركت كردند.

حال با توجه به داستان كشته شدن كعب، سؤال اين است: كسى كه به همراه چند نفر در كشتن آن يهودى و در آن موقعيتِ خارج از قلعه و بى سلاح عاجز بود، آيا توانايى دارد كه در روز روشن مرحب يهودى، پهلوان خيبر را به تنهايى بكشد؟

اين مرحب همان كسى است كه عمر همراه با قشون و ابوبكر با همراهى فرماندهى لشكر از او فرار كردند. پس چگونه ممكن است كارش به جايى رسيده باشد كه محمّد بن مسلمه او را بكشد؟!

مى توان گفت كه مرحب، نظير عمرو بن عبدود بود؛ همان گونه كه كشته شدن او موجب فرار پهلوانان ديگر شد، كشته شدن مرحب نيز موجب فرار يهود شد. او شخصيت بسيار ممتازى داشت و چنان نبود كه مغلوب محمد بن مسلمه گردد.

4 - مانع از فتح قلعه فقط وجود مرحب، پهلوان يهود بود. بنابر اين، اگر محمّد بن

ص: 381


1- صحيح مسلم، ج 3، ص 1441، ح م 1807.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 19.

مسلمه او را كشته باشد، قهراً همو مى بايست فاتح قلعه باشد. پس چرا مسلمانان فرار مى كردند و پيغمبر آن جمله را فرمود و پرچم را به على سپرد.

بريده مى گويد: «هنوز تمامى قشون على به او نرسيده بودند كه خداوند براى او و مسلمين فتح نمود».(1)

از اين جمله دانسته مى شود كه على علیه السلام پس از گرفتن پرچم در صدد جمع آورى قشون نبود و انتظار آنان را نداشت بلكه جلوتر رفته بود، در حالى كه قشون به او نمى رسيدند و هنوز آخر قشون نرسيده بود كه قلعه باز شد و فتح نصيب پيغمبر گشت؛ با توجه به آن كه مسافت بين مسلمين و يهود زياد نبود و پيغمبر قلعه را محاصره نموده بود.

با توجه به جمله اى كه در صحيح مسلم به نقل از سهل بن سعد آمده است كه پيغمبر خطاب به على علیه السلام فرمود «با آهستگى به طرف يهود برو»، فهميده مى شود كه پيغمبر مى دانست على علیه السلام تند و با عجله مى رود و منتظر قشون نمى ماند. اگر على به رفتن با تأنى و آهستگى مأمور نمى شد، شايد كم تر كسى از سپاهيان به او مى رسيد و گمانم اين است كه وقتى اول قشون مى رسيد، فتح را مشاهده مى كرد.

آرى! مى توان گفت كه در آن جنگ ها هميشه فتح به وسيله پهلوانان بود؛ اگر توسط اين قشون چند شجاع از آن طرف كشته مى شدند، آن قشون ضعيف مى شد و برعكس، اگر قشون ديگر افراد شجاع اين طرف را مى كشتند و شجاع هاى آن مغلوب مى شدند، قشون اين دسته ضعيف و مقهور مى گشتند.

همان طور كه بيان گرديد در جنگ احزاب چند نفر از شجاعان قريش در خدمت عمرو بن عبدود به آن طرف خندق، نزديك مسلمين آمدند. مسلمانان با آن كثرت جمعيت در مقابل اين چند پهلوان بيچاره گشتند. عمرو هرچه مبارز مى طلبيد و فرياد مى كرد و آنها را به جنگ مى خواند، هيچ كس حاضر نمى شد. پس، اين ضعف مسلمين و قدرت آن پهلوانان، مستند به يك شخص بود؛ همان عمرو. وقتى عمرو كشته شد، پهلوانان قريش بدون جنگ فرار كرده و مسلمانان جان تازه اى پيدا كردند و نفس آرام

ص: 382


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 12.

و راحتى كشيدند. اگر اين حال زبده شجاعان و پهلوانان باشد كه وقتى بزرگ آنان كشته شود، فرار كنند، حالِ ساير افراد قشون دانسته مى شود. پس تعجبى ندارد اگر يهود، كشته مرحب را ببينند، همگى فرار كنند. همچنين اگر مسلمانان فرمانده خود را فرارى ببينند، همگى فرار مى كنند و خواهند گفت: چون امير ترسيد و فرار كرد، ما نيز فرار كرديم. گويا پيغمبر مسلمين را تصديق نموده است؛ زيرا امير سپاه را عوض كرد، نه قشون را. اين قشون كه دنبال على مى آمدند، همان سپاهى بودند كه روز پيش با امير خود در فرار مسابقه گذارده بودند و حقاً همين عمل پيغمبر گذشته را جبران نمود.

آرى! قشون بى سرپرست يهود، فرار كرده و خواستند با عجله وارد قلعه شوند. جمعيت شكست خورده اى كه بخواهند با عجله وارد قلعه شوند، در حالى كه از پشت سر، سپاه فاتح هجوم آورده، قطعى است كه تلفات زيادى مى دهند؛ ولو در اثر مزاحمت با يكديگر در ورود به قلعه. على علیه السلام به آنان مهلت نداد كه وارد قلعه شده و در را ببندند و در قلعه محصور شوند.

ابو رافع مى گويد: «در اثر ضربتى كه يكى از يهوديان به على وارد آورد، سپر از دستش افتاد. على، درى كه نزديك قلعه بود را برداشت و سپر خود ساخت و در دستش بود تا آن كه فتح نصيب وى گشت؛ آن گاه در را انداخت. ابو رافع اضافه مى كند: من با كمك هفت نفر ديگر نتوانستيم در را برگردانيم».(1)

آرى! فرمانده يهود نمايش مى دهد و سنگى را سوراخ كرده و بر سر مى گذارد. فرمانده مسلمانان آن سنگ و سر را تا به دندان مى شكافد و درى كه چندين نفر نتوانستند حركت دهند را سپر مى كند و در دست مى گيرد تا جنگ به آخر مى رسد. نمى دانم كسانى كه هميشه براى على علیه السلام اَقران و نظاير مى تراشند و فضايل او را به نام ديگران مى سازند، جواب اين سؤال مرا چه مى دهند كه در مِثل چنان روزى و چنان موقع حساسى كه امراى لشكر فرار مى كنند، چرا پيغمبر آنان را فراموش مى كند و هر اندازه كه قدشان را بلند كرده و خود نمايى مى نمودند به ديده پيغمبراكرم نمى آمدند؟

ص: 383


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 13.

در صحيح مسلم است كه عمر گفت: «هيچ وقت محبت و هوس رياست لشكر را نداشتم، مگر آن روز».(1)

پس زبير، ابودجانه، سهل، عبدالرحمن عوف، زيد، عمر و سعدها كجا بودند و چه مى كردند و چرا به ديده پيغمبر نمى آمدند؟ آنها چرا روزهاى پيش آن كارى را كه على كرد، نكردند؟ چرا آنان، همگى در مدت بيست روز، آن كار يك ساعت على را انجام ندادند تا اين كه فتح قلعه به وسيله على ميسّر گشت؟!

پس از فتح خيبر پيغمبر، صفيه، دختر حى بن اخطب را براى خود انتخاب كرد. اهل خيبر از پيغمبر خواستند كه به عنوان رعيّت بمانند و گفتند كه ما براى آباد كردن اراضى و باغات بهتر از مسلمانان هستيم، پيغمبر هم به عنوان «مُزارعه»، اراضى و باغات را به آنان واگذار نمود كه نصف درآمد از آنِ مسلمانان باشد و هر وقت بخواهند يهود را بيرون كنند و زمين را به تصرف بگيرند.(2)

طبرى همچنين مى گويد: «چون پيغمبر از كار اهل خيبر فارغ شد، خداوند ترس را در قلوب اهل فدك افكند و آنان بر نصف مصالحه كردند و فدك، خالص از آنِ پيغمبر شد؛ چون بدون جنگ به تصرّف در آمده بود».(3)

لازم به ياد آورى است كه قرار نصف، در حاصل و در آمد بود، نه اصل زمين. بعد از رحلت پيغمبرخدا بين فاطمه عليهاالسلام و ابوبكر بر سر فدك نزاع شد و كار بالا گرفت و حتى آن كه منجر به غضب فاطمه عليهاالسلام بر ابوبكر گرديد كه مناسب است درباره اين قضيه آنچه به نظر مى رسد را به طور اجمال بنگارم.

ابن ابى الحديد قصه فدك و منازعه فاطمه عليهاالسلام با ابوبكر را به طور تفصيل در سه مقام مورد گفت وگو قرار داده است:

اول آن چه در امر فدك از حديث و تاريخ وارد گرديده است.

ص: 384


1- صحيح مسلم، ج 4، ص 1872، ح 2405.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 9 و 15.
3- تاريخ طبرى، ج 3، ص 9 و 15.

دوم آن كه پيغمبر ارث مى گذارد يا نه؟

سوم آن كه آيا پيغمبر فدك را به فاطمه عليهاالسلام بخشيده بود يا نه؟

او اضافه مى كند كه آنچه از احاديث نقل مى كنم از كتب و زبان اهل حديث است، نه از زبان شيعه؛ و آنچه مى نويسم از كتاب ابوبكر جوهرى است كه درباره سقيفه و فدك نوشته است و او عالم و محدث و كثيرالادب و ثقه و پرهيزكار بود كه محدثين او را ستوده و كتاب هاى وى را نقل كرده اند.(1)

در اطراف نوشته ابن ابى الحديد بحث مى كنم و احاديثى كه نقل مى شود از كتاب ابوبكر جوهرى است. از خداوند متعال توفيق صواب و ملازمت انصاف را مى طلبم؛ «انه على ذلك قدير».

ص: 385


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 209 - 286.

ص: 386

فدك

اشاره

• چند پرسش درباره فدك

• ادعاى فاطمه علیهاالسلام درباره فدك چه بود؟

• آيا فدك در تصرف فاطمه علیهاالسلام بود؟

• آيا اقامه شهود وظيفه فاطمه علیهاالسلام بود؟

• ابو بكر به چه دليلى ادعاى فاطمه علیهاالسلام را رد كرد؟

• چرا فاطمه علیهاالسلام اقامه شهود نكرد؟

• آيا فاطمه علیهاالسلام فدك را از جهت ارث مطالبه كرد؟

• ابوبكر درباره ارث و سهم ذوى القربى چه جوابى داد؟

• آيا غير از ابو بكر كسى حديث را از پيغمبر شنيده بود؟

• آيا فاطمه علیهاالسلام بر ابو بكر غضب كرد يا نه؟

• چرا على علیه السلام در زمان خلافتش فدك را به فرزندان فاطمه نداد؟

• نظر على و عباس عليهماالسلام درباره ميراث پيامبر چه بود؟

• آيا ابو بكر مى توانست فاطمه علیهاالسلام را از خود راضى سازد؟

ص: 387

ص: 388

«وَ ما اَفآءَ اللّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما اَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَلا رِكابٍ وَلكِنَّ اللّهَ

يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى مَنْ يَشآءُ وَاللّهُ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ قَديْرٌ»(1)

«و آنچه را خدا از آنان به رسم غنيمت عايد پيامبر خود گردانيد، [شما براى تصاحب آن] اسب يا شترى بر آن نتاختيد، ولى خدا فرستادگانش را بر هر كه بخواهد چيره مى گرداند، و خدا بر هر كارى تواناست».

ترديدى نيست كه فدك در اثر جنگ به تصرف مسلمين در نيامد بلكه خداوند آن را به پيغمبر برگرداند. امّا اين كه فدك چه مقدار زمين، باغات، سكنه و اهالى داشت، اطّلاعى ندارم؛ ليكن از اصرار فاطمه علیهاالسلام در گرفتن آن و امتناع ابوبكر از استرداد آن و گفتن آن كه زايد «از قوت اهل بيت را در مصالح مسلمين و سبيل اللّه صرف مى كنم»، مى توان دانست كه مالى مهم و اراضى و باغات بسيارى بوده است.

همچنين از بخشش ثلث فدك به مروان و ثلث ديگر آن به عمرو بن عثمان بن عفان و ثلث سوم آن به يزيد بن معاويه توسط معاويه پس از شهادت حسن بن على علیه السلام، مى توان به اهميت آن پى برد؛ وگرنه تمامى آن را به يكى از سه نفر مى بخشيد. اين كه معاويه به هر يك از آن سه نفر، يك سوم از فدك را بخشيد به ويژه با دانستن موقعيت آن سه نفر، مخصوصاً موقعيت يزيد، فرزند معاويه، آن هم پس از شهادت حسن بن على علیه السلام [زيرا نمى توانست در حال حيات آن سرور، چنان كارى را انجام دهد ]كاشف از اهميت و عظمت فدك مى باشد.

همچنين از ضبط كردن تمامى فدك توسط مروان در ايام خلافت خود و بخشيدن آن

ص: 389


1- سوره حشر، آيه 6.

به پسرش، عبدالعزيز، مطلب دانسته مى شود.

ابن ابى الحديد مى گويد: «به يكى از متكلمين اماميه به نام على بن نقى گفتم: مگر فدك چه اهميتى داشت؟ آيا به جز چند درخت خرما و زمينى مختصر، چيز ديگرى بود؟ او گفت: چنان نيست كه تو مى گويى، بلكه بسيار با اهميت بود و به قدر درخت هاى كوفه درخت داشت و از باب آن كه على توانايى در منازعه بر خلافت نداشته باشد، فدك را از فاطمه گرفته و عموم بنى هاشم را از خمس آن محروم كردند. آرى! كسى كه دارايى نداشته و به فكر خود مشغول باشد، گرفتار اداره امور خود بوده و از فكر رياست و پادشاهى باز مى ماند و همت او كوتاه مى شود».(1)

چند پرسش درباره فدك

1 - ادعاى فاطمه علیهاالسلام درباره فدك چه بود؟

ابن ابى الحديد از قاضى القضات در كتاب «مغنى» نقل مى نمايد كه گفته: «ما منكر صحت روايات ادعاى فاطمه درباره فدك نيستيم، ولى معلوم نيست كه آيا در تصرف او بود يا نه. او ادعاى ملكيّت و بخشش مى نمود، امّا ابو بكر جز خواستن بيّنه به ازاى آنچه را كه او مطالبه مى كرد، چاره ديگرى نداشت، ولى معلوم نشد كه على شهادت داد يا نه. روايت است كه يكى از مواليان پيغمبر و اُمّ ايمن شهادت دادند كه آن حضرت فدك را به فاطمه بخشيد. ابوبكر گفت كه: «يا مردى ديگر بياور و يا زن ديگرى» كه اين مطابق قانون شرع بود».(2)

او در جايى ديگر از هشام بن محمّد كلبى از پدرش روايت مى كند كه فاطمه به ابوبكر گفت: «ام ايمن شهادت مى دهد كه رسول خدا فدك را به من بخشيد. ابوبكر گفت: اى دختر پيغمبر خدا! خداوند محبوب تر از پدر تو در نزد من نيافريده است، آرزو داشتم كه روز رحلت پيغمبر، آسمان بر زمين بيفتد. به خدا سوگند، اگر عايشه محتاج شود، بهتر

ص: 390


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 236 و 237.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 269.

مى خواهم از اين كه تو محتاج شوى! آيا چنين مى بينى كه من حق تو را ندهم با آن كه دختر پيغمبر هستى؟ من كه حق هر مستحقى را مى دهم، چگونه به تو ظلم مى كنم؟ اين مال، مال پيغمبر نبود، مالى از اموال مسلمين بود كه به وسيله او در راه خدا صرف مى شد و چون پيغمبر رحلت نمود به دست من افتاد. من هم چنان مى كنم كه او مى كرد.

فاطمه گفت: به خدا سوگند! ديگر با تو سخن نمى گويم. ابوبكر گفت: به خدا سوگند! من چنين نمى كنم. فاطمه گفت: به خدا سوگند! بر تو نفرين مى كنم. ابوبكر گفت:

به خدا سوگند! در حق تو دعا مى كنم. هنگامى كه مرگ فاطمه رسيد، وصيت كرد ابوبكر بر او نماز نخواند. پس شبانه دفن شد و عباس بر جنازه اش نماز خواند. و پس از گذشت هفتاد و دو روز از رحلت پيغمبر، فاطمه وفات نمود».(1)

از اين خبر، امورى كشف مى شود: از جمله آن كه فاطمه علیهاالسلام مدعى بود پيغمبر فدك را به او بخشيد و شاهد هم داشت. اجمالِ جواب ابوبكر هم اين بود كه فدك مال مسلمانان در دست پيغمبر بود كه صرف «فى سبيل اللّه» مى شد و معتقد بود كه او نيز چنان مى كند.

بنابر اين، هيچ وقت مطلب به اقامه شهود و گفتن اين كه شاهد كافى نيست و محتاج به شاهد ديگرى است، نرسيد. ابوبكر مى گويد كه مال پيغمبر نبود و حق بخشيدن نداشت.

ولى ابن ابى الحديد به سند ديگرى چنين نقل مى كند: «چون فاطمه با ابوبكر سخن گفت و مطالبه حق نمود، ابوبكر گريه كرد و گفت: اى دختر پيغمبرخدا! به خدا سوگند! پدر تو براى تو چيزى از مال دنيا ارث نگذاشت؛ و گفت كه پيغمبران ارث نمى گذارند. فاطمه گفت: پيغمبر فدك را به من بخشيده بود. گفت: شاهد تو كيست؟ على آمد و شهادت داد. ام ايمن نيز شهادت داد. امّا عمر و عبدالرحمن عوف آمدند و شهادت دادند كه پيغمبر در آمد فدك را تقسيم مى كرد. ابوبكر گفت: راست گفتى اى دختر پيغمبر. على، ام ايمن، عمر و عبدالرحمن نيز همگى راست گفتند. چون مال تو، مال پدرت بود و پيغمبر به مقدار قوت شما از فدك مى گرفت و زايد را تقسيم مى كرد و در راه خدا صرف

ص: 391


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 214.

مى نمود. تو چه مى خواهى بكنى؟ گفت: آنچه پيغمبر مى كرد. ابوبكر گفت: خدا را گواه مى گيرم كه من نيز آنچه پدرت مى كرد، همان را مى كنم. فاطمه گفت: تو را به خدا چنين مى كنى؟ ابوبكر گفت: آرى، به خدا چنان مى كنم! فاطمه گفت: خدايا! شاهد باش. پس ابوبكر زايد قُوت آنان را تقسيم مى نمود».(1)

مقتضاى حديث اين است كه ادعاى فاطمه علیهاالسلام را احدى نمى تواند منكر شود. همچنين كسى نمى تواند رد كردن ادعاى فاطمه علیهاالسلام توسط ابوبكر را هم منكر گردد. روى اين حساب بعضى از هواخواهان ابوبكر آن گونه حديث ساختند.

اين حديث مرا به ياد حكايتى از جناب ملانصرالدين كه معروف است مى آورد كه مى گويند: دو نفر شاكى و متهم شكايت خود را نزد جناب ملا طرح نمودند. هر كدام كه سخنش تمام مى شد، ملا به او مى گفت: تو راست مى گويى. دخترش گفت: نمى شود هم شاكى و هم متهم هر دو راست بگويند. گفت: تو هم راست مى گويى.

فاطمه علیهاالسلام مى گويد: پيغمبر فدك را به من بخشيده است و شاهدانش هم شهادت دادند. در اين جا ابو بكر يا بايد بگويد كه مال پيغمبر نبود و حق بخشيدن نداشت و يا بايد بگويد كه اين شهود كم است و شاهدى ديگر لازم است و يا اين كه بگويد مطلب ثابت شد و اين فدك مال تو است.

شهادت دادن عمر و عبدالرحمن به اين كه پيغمبر در آمد فدك را تقسيم مى كرد، منافاتى با بخشيدن به فاطمه علیهاالسلام نداشت؛ زيرا ممكن است پيغمبر با اجازه و رضايت فاطمه در آمد را تقسيم مى كرد و در حقيقت وكيل فاطمه بود. پس اين تصرف، هيچ منافاتى با ادعا و بيّنه فاطمه نداشته و ندارد و بايستى فدك تحويل او مى شد، امّا ابو بكر به گونه ديگرى جمع مى نمايد و مى گويد كه همگى راست مى گوييد؛ مال تو، مال پدرت بود و پدرت به اين نحو مصرف مى كرد. فاطمه مى گويد: پدرم فدك را به من بخشيد، پس فدك مال من شد، نه اين كه مال پدرم باشد.

بنابر اين، اگر فاطمه اجازه داده باشد كه پدرش مازاد در آمد فدك را به آن مصرف

ص: 392


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 216.

برساند، لازم نيست كه ملزم باشد تا ابوبكر هم آن را در اين امر صرف كند و اختيار آن از دست فاطمه و اولادش بيرون رود! چگونه انسان عاقل باور مى كند كه فاطمه به اين وجه از قضاوتِ ابوبكر راضى شده باشد!؟

همچنين ابن ابى الحديد از زيد بن على بن الحسين نقل مى كند كه فرمود: «فاطمه نزد ابوبكر رفت و گفت: پدرم فدك را به من بخشيده است. ابوبكر گفت: شاهد دارى؟ على شهادت داد. ام ايمن به ابوبكر و عمر گفت: آيا شهادت نمى دهيد كه من اهل بهشت هستم؟ گفتند: بله، تو اهل بهشتى. ام ايمن گفت: پس من نيز شهادت مى دهم كه پيغمبر فدك را به فاطمه داد. ابوبكر گفت: يك مرد يا زن ديگر بياوريد تا بيّنه تمام شود. ابو زيد گفت: اگر من هم قاضى بودم، مثل ابوبكر قضاوت مى كردم».(1)

2 - آيا فدك در تصرف فاطمه علیهاالسلام بود؟

بنابر نقل ابوبكر از هشام بن محمّد و همچنين بنابر نقل از زيد بن على بن الحسين، فاطمه مى گفت كه: پيغمبر فدك را به من عطا كرد. «عطا» به معنى دادن است و تا چيزى به تصرّف كسى در نيايد، نمى گويند به او داد و يا عطا كرد.

ابن ابى الحديد احتمالى از قاضى نقل كرده است مبنى بر اين كه: «پيغمبر بخشيده بود، ولى به تصرّف فاطمه نداده بود و در اين صورت هِبِه درست نيست و روى اين حساب هم على در ايام خلافت خود فدك را به اولاد فاطمه بر نگردانيد».(2)

اين سخن به جهات مختلف درست نيست:

1) فاطمه مى گفت كه فدك عطاى پيغمبر به من است، در حالى كه بدون اقباض و تصرف فاطمه عطا نيست.

2) اگر قبض نشده بود و به همين جهت على فدك را در ايام خلافت به اولاد فاطمه رد نكرد، پس براى چه در نزد ابوبكر شاهد فاطمه بود؟!

ص: 393


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 219 و 220.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 269.

3) رد نكردن على در ايام خلافت، منشأ ديگرى دارد كه در جاى ديگر متعرض آن مى شويم.

4) چرا ابوبكر و عمر اين جواب را به فاطمه ندادند؟ ما تمام جواب هاى ابوبكر را نقل خواهيم كرد و با آن كه جواب هاى مختلف و متناقضى داده است، امّا چنين جوابى را نگفته است. آرى! قاضى القضات وكيل خوبى براى ابو بكر است.

5) سخن على علیه السلام در نهج البلاغه جوابى دندان شكن به آن كسى است كه بگويد فدك در تصرف فاطمه نبود و يا آن كه شايد نبود:

«بَلى كانَتْ فى اَيْدينا فَدَكٌ مِنْ كُلِّ ما أظَلَّتْهُ السَّماءُ فَشَحَّتْ عَلَيْها نُفُوسُ قَوْمٍ وَسَخَتْ عَنْها نَفُوسُ آخَرينَ وَ نِعْمَ الْحَكَمُ اللّهُ وَما أَصْنَعُ بِفَدَكٍ وَ غَيْرِ فَدَكٍ وَالنَّفْسُ مَظانُّها فى غَدٍ جَدَثٌ»(1)

«آرى! در دست ما از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده است فدكى بود كه قومى بر آن بُخل ورزيدند و قومى ديگر از سر آن گذشتند و بهترين داور، خداوند است. فدك و غير فدك را براى چه مى خواهم و حال آن كه فردا ميعاد آدمى گور است».

على علیه السلام در اين نامه خطاب به عثمان بن حُنَيف مى گويد كه: از ميان آنچه آسمان بر آن سايه افكنده است فقط فدك در دست ما بود. پس جمعى نتوانستند آن را ببينند كه در تصرف ماست و از چنگ ما بيرون بردند و جمعى گذشت كردند. بين ما و آنان خداوند حَكَمْ خوبى است. ابن ابى الحديد مى گويد: «اين سخنِ شكايت دارِ يك متظلم است».(2)

آرى! هر چند شايع كنند كه فاطمه راضى شد و زيد بن على بن الحسين چنين گفت، وليكن على علیه السلام دروغ گويى آنان را به وسيله كلام خود در نهج البلاغه ثابت كرده است. او مى گويد كه فدك را ظلما و عدوانا از تصرف ما بيرون آوردند و بين ما و آنان خداوند حُكم مى كند. بنابر اين آن حضرت فدك را در ايام خلافت پس نگرفت و منتظر حكم خدا نشست. حالا قاضى القضات هرچه خواهد بگويد.

ص: 394


1- نهج البلاغه صبحى صالح، نامه شماره 45.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 209.

3 - آيا اقامه شهود وظيفه فاطمه علیهاالسلام بود؟

چون فاطمه متصرّف فدك بود، نمى بايست شاهد بياورد؛ زيرا متصرِف، منكِر است و مدعى، آن كسى است كه از چنگ او بيرون بياورد. ابن ابى الحديد از قاضى القضات نقل مى نمايد: «اگر فدك در دست فاطمه بود، ظاهر اين است كه مال او است».(1)

روايات وارده از طريق ابوبكر جوهرى مختلف بود و مقتضاى نقل هشام بن محمّد اين است كه فاطمه به ابوبكر گفت: ام ايمن شهادت مى دهد. ابوبكر گفت: فدك مال پيغمبر نبود.

مقتضاى نقل ديگر او هم اين بود كه على و ام ايمن شهادت دادند. ابوبكر گفت: بيّنه تمام نيست. يك زن يا مرد ديگر لازم است. و به مقتضاى نقل ديگر او، ابوبكر، هم شهود فاطمه را تصديق نمود و هم عبدالرحمن و عمر را كه مدعى فاطمه شده بودند. ما به طريق معتبرى از امام جعفر صادق علیه السلام روايت مى كنيم كه چون ابوبكر وكيل فاطمه علیهاالسلام را از فدك بيرون كرد، على نزد ابوبكر آمد، در حالى كه او در مسجد ميان مهاجرين و انصار بود. على گفت: چرا چيزى را كه پيغمبر سال هاست به فاطمه بخشيده است از او گرفتى؟ ابوبكر گفت: مال مسلمانان است. مگر اين كه شهود عدول بياورى؛ وگرنه فاطمه حقى ندارد. على گفت: بر خلاف آنچه در ميان مسلمانان حُكم مى كنى، درباره ما حكم كردى؟ گفت: نه. على گفت: اگر چيزى در تصرف مسلمانى بود و من به او ادعا كردم از كدام يك بينه و شهود مطالبه مى كنى؟ گفت: از تو. على گفت: پس اگر در تصرف من چيزى باشد و كسى ادعا كند، از كداميك مطالبه بينه مى كنى؟ ابوبكر ساكت شد.

حال، من مى گويم كه على نيز ساكت شد و دانست كه نبايد فدك در تصرف او باشد. لذا هنگام خلافت خود نيز به آن دست نزد و منتظر حكم خداوند نشست.

4 - ابو بكر به چه دليلى ادعاى فاطمه علیهاالسلام را رد كرد؟

وقتى فاطمه ادعا مى كند كه پيغمبر فدك را به من بخشيده است، ابوبكر در مقام جواب يا بايد منكِر شود كه فدك مال پيغمبر بود و يا بخشش آن را به فاطمه علیهاالسلام انكار

ص: 395


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 269.

كند. مقتضاى نقل ابوبكر جوهرى از هشام بن محمد كلبى وجه اول است، ولى مقتضاى نقل ابوبكر جوهرى از زيد بن على بن الحسين وجه دوم مى باشد؛ چون گفته بود كه بيّنه تمام نيست و محتاج به شاهد ديگرى است. و مقتضاى نقل ديگر ابوبكر هم اين است كه ابو بكر، فاطمه و شهود او و عمر و عبدالرحمن عوف را تصديق نمود و به اين نحو جمع كرد كه اموال تو، مال پدرت بود و پيغمبر از فدك قُوت شما را برمى داشت و زايد را تقسيم مى كرد. پس من نيز چنين مى كنم.

من از جمع بين دو پاسخ ابو بكر و همچنين از وجه جمعى كه نموده و شاكى و متهم را تصديق كرده است، عاجزم. اما جهت اشكال بين دو پاسخ ابوبكر اين است كه اگر فدك مال پيغمبر نبود و مال مسلمانان بود، پس چرا ابو بكر مطالبه بيّنه كرد و چرا استحقاق فاطمه را از جهت ناقص بودن بيّنه نفى نمود؟ و اگر فدك مال پيغمبر بود و بيّنه

تمام نبود و اگر شاهد ديگر داشت، بايد آن را به فاطمه رد مى كرد. پس چرا در پاسخ فاطمه كه گفته بود: «من شاهد دارم و ام ايمن شهادت مى دهد»، گفت كه اين، مال پيغمبر نبود، بلكه مال مسلمانان است؟

من گمان مى كنم ابوبكر ابتدا خواست به بهانه اين كه شهود تمام نيست، گفته فاطمه را رد كند، امّا وقتى ديد ممكن است راستى شهود اقامه شود و جماعتى را بياورند كه شهادت دهند، گفت كه فدك مال پيغمبر نبود. روى اين حساب هم فاطمه گفت: به خدا سوگند، ديگر با تو سخن نمى گويم و به خدا سوگند، بر تو نفرين مى كنم!

فاطمه علیهاالسلام تشخيص داد كه عمداً مى خواهند حق او را پاى مال كنند. ابوبكر كه مى دانست فاطمه چنين عقيده اى درباره وى دارد، گفت: آيا چنين مى بينى كه من حق تو را ندهم؟ من كه حق هر مستحقى را مى دهم، چگونه به تو ظلم مى كنم؟

احتمال ديگرى هم مى دهم مبنى بر اين كه هواخواهان ابو بكر خودشان نقص بيّنه را ساختند؛ وگرنه ابوبكر خود را به آن جمله كه «مال پيغمبر نبوده» راحت ساخت و كارى كرد كه فاطمه اصلاً در مقام اثبات نيايد. پس به نظر من نقل كلبى صحيح تر است.

امّا جهت اشكال در جمع نمودن ابوبكر بين گفته فاطمه، على، ام ايمن، عمر

ص: 396

و عبدالرحمن عوف و تصديق همگى، اين است كه اموال فاطمه، مال پدر او نيست. اموال هركس مخصوص به خود او است. بايد به ابو بكر گفت كه اگر قبول دارى فدك مال فاطمه بود، پس مال پيغمبر نيست و اگر پيغمبر قوت آنان را بر مى داشت و زايد را تقسيم مى كرد، لابد از جهت وكالتى بود كه از فاطمه داشت. بنابر اين، ديگر به ابوبكر ربطى ندارد كه بگويد من نيز چنين مى كنم. زيرا فاطمه خودش مى خواهد تصرف كند. ابوبكر چه ولايتى بر او دارد كه بايستى فدك را از چنگ فاطمه بيرون آورد و به دست خلفاى ديگر بسپارد كه به هر كس مى خواهند ببخشند و آن را به اولاد فاطمه ندهند؟! ديگر اين كه اگر فدك مال مسلمانان بود، پس نه مال فاطمه مى شود و نه مال پدر او.

بنابر اين، اگر بگوييم كه پيغمبر زايد مال مردم را صرف امور مردم مى كرد، معنا ندارد؛ زيرا آن مال، نه مال اوست و نه براى فاطمه است. اين سخن بسيار نادرست است؛ زيرا اگر كسى زايد از دارايى و مخارج خود را در راه خير صرف نمود، موجب سلب مالكيت او نخواهد شد.

در اين جا دو سؤال از ابوبكر و هواخواهان او دارم كه آنها مى توانند از طرف او جواب بدهند: يكى آن كه در پاسخ گفته فاطمه كه پيغمبر آن را به من بخشيد، چگونه مى گويد كه آن مال پيغمبر نبود؟ آيا پيغمبر حق نداشت ببخشد يا آن كه پيغمبر نبخشيده بود؟

اگر مقصود او پاسخ اولى است كه با ايمان داشتن به پيغمبر جمع نمى شود؛ زيرا خداوند مى فرمايد: «وَما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَلا مُؤْمِنَةٍ اِذا قَضَى اللّهُ وَرَسُولُهُ اَمْراً اَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيرَةُ مِنْ اَمْرِهِمْ(1)؛ و هيچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و فرستاده اش به كارى فرمان دهند، براى آنان در كارشان اختيارى باشد» و يا اين كه مى فرمايد: «مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ اَطاعَ اللّه(2)؛ هركس از پيامبر فرمان برد، در حقيقت خدا را فرمان برده است».

و اگر هم مى گويد كه پيغمبر آن را نبخشيد، فاطمه مى گويد كه شاهد دارد. پس او

ص: 397


1- سروه احزاب، آيه 36.
2- سوره نساء، آيه 80.

بايد بگويد كه شهود را بياور و اگر مى تواند، در شهود خدشه كند، نه آن كه بگويد مال پيغمبر نبوده است.

سؤال ديگر اين كه بنابر نقل جوهرى از زيد، ابوبكر به شهادت على و ام ايمن اكتفا نكرد و به گفته فاطمه هم ترتيب اثر نداد. آيا ابو بكر احتمال مى داد كه فاطمه در ادعاى

خود دروغ مى گويد؛ با آن كه بخارى در صحيح خود در مناقب فاطمه علیهاالسلام مى گويد كه پيغمبر فرمود: «فاطمه سيده زنان اهل بهشت است».(1) مسلم نيز در باب مناقب فاطمه روايت كرده است كه پيغمبر به فاطمه فرمود: «آيا راضى نيستى كه سيده نساء مؤمنين يا سيده نساء اين امت باشى؟»(2)

آيا بهترين زنان اهل بهشت نسبت به پدر خود، پيغمبرخدا دروغ بسته و مى خواست مال مسلمانان را بالا بكشد؟ آيا ابو بكر احتمال مى داد كه على به كمك زن خود بر پيغمبر دروغ ببندد و شهادت باطل بدهد؟ كسانى كه به صحابه حسن ظن دارند، چگونه به فاطمه و على سوءظن دارند؟ آيا به راستى ابوبكر نسبت به دختر و داماد پيغمبر چنين احتمالى مى داد كه ممكن است آن دو نفر چنان نسبت باطل و دروغى را به پيغمبر بدهند؟! يا آن كه يقين كرده بود آن دو دروغ نمى گويند و فدك مال پيغمبر بود كه به فاطمه علیهاالسلام بخشيده بود، ولى چون بيّنه تمام نبود، مى بايست به مسلمانان داده شود؟ آيا اگر خليفه، خود، مطلبى را بداند و يقين كند كه مال فاطمه است، ديگر مى تواند تصرّف كند و به غير مستحقين بدهد و مستحقين را محروم نمايد؟ آيا جناب ابو بكر نمى دانست كه چرا خزيمة بن ثابت را ذوالشهادتين لقب دادند؟

ابن ابى الحديد به نقل از ابو البخترى از قول ابو بكر مى نويسد: «به علاوه، فاطمه راستگو و امين است و اگر ادعا كند كه پيغمبر به من چيزى داده و يا وعده كرده است، باور دارم و به صرف گفته اش به او تسليم مى كنم».(3)

ص: 398


1- صحيح بخارى، ج 3، باب 29، كتاب مناقب، ص 35.
2- صحيح مسلم، ج 4، باب 15، كتاب فضائل الصحابه، ص 1905، ح 98 و 99.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 228.

پس چرا فدك را به او رد نكرد و كار را به جايى رسانيد كه على درباره فدك آن جمله را بگويد و از دست ابو بكر و عمر چنان شكايتى داشته باشد: «نعم الحكم اللّه».

اگر چه، عقيده من بر اين است كه ابوبكر چنين اعترافى نكرده است و هواخواهانش چون ديدند انعكاس عمل او بسيار زشت و تكذيب كننده فاطمه، سيده زنان امت و اهل بهشت است، اين گفته را برايش ساختند؛ وگرنه چرا فدك را به فاطمه نداد؟ مگر فاطمه آن را مطالبه نمى كرد و بر سر همين كار بر او غضب ننموده بود؟ فاطمه كارى كرده بود كه تا روز قيامت دشمنى خود را ثابت مى نمود.

در اين جا نكته اى است كه بهتر است روشن شود:

بنابر نقل ابو بكر جوهرى، چرا ابوبكر در مقام پاسخ ادعاى فاطمه علیهاالسلام گريه كرد؟ و بنابر نقل هشام بن محمّد، چرا آن جملات را گفت؟ به نظر من، چون فاطمه موقعيّت مخصوصى داشت. يگانه فرزند پيغمبر و سيّده زنان امت رفته، فدك را مطالبه مى كند و مى گويد كه پدرم، پيغمبر، آن را به من بخشيده است. اگر فرض كنيم كه او هيچ شاهدى نداشته باشد، امّا چون او چنين ادعايى مى كند، همه مسلمانان تحت تأثير احساسات واقع شده و طرفدار او خواهند شد و ابوبكر در اين موقع بيچاره مى شود. پس براى حفظ موقعيّت خود مجبور است جملاتى را بگويد كه خارج از موضوع است. او بايد بگويد: اى دختر پيغمبرخدا! محبوب تر از پدر تو در نزد من، خداوند نيافريده است و آرزو داشتم در رحلت پيغمبر، آسمان بر زمين بيفتد. همچنين بگويد: به خدا سوگند، اگر عايشه محتاج شود بهتر مى خواهم از اين كه تو محتاج شوى. آيا چنين مى بينى كه من حق تو را ندهم؟!

آرى! ابو بكر مى بايست ضعف خود را در قبال ادعاى فاطمه و تظلّم او به حلم و مدارا و سكوت و اين گونه سخنان و گريه و زارى جبران نمايد.

به طور قطع اگر عمر با آن خشونت و تندى پاسخ فاطمه را مى داد، مسلمانان به زودى تحريك مى شدند و به حمايت از فاطمه بر مى خواستند. در حالى كه عمليات ابوبكر بسيار مؤثّر بود و اين كمال سياست بازى او را حكايت مى كند.

ص: 399

5 - چرا فاطمه علیهاالسلام اقامه شهود نكرد؟

فاطمه كه مى گفت پيغمبر فدك را به او بخشيده بود و على علیه السلام كه مى گفت فدك در تصرف شان بود - بلى كانت فى ايدينا فدك - شكى نيست كه شهودى داشتند. اين باور نكردنى است كه شاهدان منحصر به على علیه السلام و ام ايمن بوده باشند. اين بخشش چيزى نبود كه آهسته در گوش كسانى گفته شده باشد و آن اقباض و تصرّف، مستور بماند. بلكه وكيل و مستأجر داشت، و اجاره يا مزارعه دادن ملكى مانند فدك، چيزى نيست كه بتوان باور كرد در مدت دو يا سه سال مخفى باشد. در تاريخ نداريم كه فاطمه گفته باشد به جز اين مرد و زن شاهد ندارم! پس چرا فاطمه اقامه شهود نكرد و عدول مؤمنين را براى اداى شهادت نياورد؟!

چنين به نظر مى رسد كه فاطمه مى دانست مدعى بايد اقامه شهود نمايد ولى چون او مدعى نبود بلكه فدك در تصرف و يد او بود روى اين حساب بنابه دلايل زير، اقامه شهود نكرد:

اولاً و ثانياً فاطمه استنباط نموده بود كه مقصود، ظلم به او است. بنا بر نقل هشام بن محمّد، وقتى فاطمه گفت من شاهد دارم، ابوبكر گفت فدك مال پيغمبر نبود، بلكه مال مسلمانان است. پس فاطمه ديگر نمى تواند اقامه شهود كند. چه نتيجه اى از اقامه شهود مى برد به جز اين كه جمعى رسماً پيغمبر را تخطئه نمايند. و وقتى كار به آن جا رسيد،

فاطمه چاره اى نداشت جز اين كه به ابوبكر بگويد: به خدا سوگند! ابدا با تو سخن نخواهم گفت و به تو نفرين خواهم كرد. فاطمه مى بيند كار به جايى رسيده است كه راه اصلاح در پيش نيست و قضيه به شهود خاتمه نمى يابد.

اين ماجرا مرا به ياد قضيه ديگرى مى اندازد كه از مسلّمات تاريخ است، قضيه اى كه در صحيح بخارى و مسلم موجود است(1)؛ و ابن عباس را به گريه انداخت:

پيغمبر هنگام رحلت قلم و دوات خواست تا چيزى را بنويسد كه مردم پس از او

ص: 400


1- صحيح بخارى، ج 3، باب 83، ص 182، ح مسلسل 4432 صحيح مسلم، ج 3، باب 5، ص 1259، ح21و22.

گمراه نشوند، امّا بعضى گفتند كه ما را كتاب خدا كفايت مى كند. اگر چه به طور استفهام مطرح كردند كه آيا اين مرد (پيغمبر) هذيان مى گويد، امّا در اين هنگام اختلاف پديد آمد و جمعى گفتند كه سخن پيغمبر درست است و بعضى ديگر طرفدار مخالف بودند. بنابر اين، مصلحت اقتضا مى كرد كه پيغمبر از نوشتن خوددارى كند و مردم را از نزد خود بيرون نمايد؛ چنانچه همين كار را هم كرد. زيرا جايى كه در حضور ايشان آن جمله را بگويند، پس از رحلت او و حتى با نوشته شدن آن نامه نيز قطعاً مخالفت را علنى تر مى كردند و با جدّيت بيش ترى دنبال آن گفته را مى گرفتند و يقينا طرفداران آن مرد رو به فزونى و طرفداران پيغمبر رو به نقصان مى رفتند و تا روزگار باقى بود ميان مسلمانان جماعت زيادى پيدا مى شدند كه بگويند گفته يا نوشته پيغمبر در آن حال و آخر عمر حجيّت نداشته و نبايد به آن ترتيب اثر داده شود. چنين چيزى قطعا با ايمان به پيغمبر منافات دارد.

روى اين حساب صلاح عامه دراين بود كه پيغمبر پس از آن مخالفت، چيزى ننويسد.

فاطمه، دختر پيغمبر هم مى بيند به كسى مبتلا شده است كه مى گويد اصلاً فدك مال پيغمبر نبود، بلكه مال مسلمانان بود، پس اگر بخواهد اصرار كند و سعى در اثبات آن نمايد، كار به جاى باريكى مى كشد. لذا به اين گفته كه «به خدا سوگند، ديگر با تو سخن نمى گويم و بر تو نفرين مى كنم» اكتفا كرده و غضب خود را تا روز قيامت بر آن جماعت ثابت نمود.

اقتدار منافقين، مانند خانه عنكبوت، بسيار سست و بى پايه است و تمام پرده پوشى هايى كه شد و تمام اخبارى كه ساخته شد تا شايع كنند كه فاطمه از ابو بكر راضى شد، همه معلول همين علت است كه ثابت كنند فاطمه نتوانست اقامه بيّنه كند. آنها كار را به جايى رساندند كه شايع كردند ابوبكر گفت اگر فاطمه بگويد پيغمبر فدك را به من داد، به او مى دهم و او را راستگو و امين مى دانم. لذا چنين به ذهن متبادر مى شود كه خواستند به وسيله اين روايت بگويند كه فاطمه از ادعاى خود صرف نظر نمود و خود را تكذيب كرد؛ آرى! و نعم الحَكَم اللّه!

ص: 401

6 - آيا فاطمه علیهاالسلام فدك را از جهت ارث مطالبه كرد؟

اين كه فاطمه مطالبه ارث نمود و ابوبكر او را از آن ممنوع داشت، جاى شك و ترديدى نيست. در واقع خطبه فاطمه براى مطالبه ارث است، نه مطالبه فدك به عنوان ارث. پس اگر ثابت شود فدك را نيز به عنوان ارث مطالبه كرده است از آن باب بود كه چون غاصبان، بخشش پيغمبر را باور نداشتند، فاطمه براى آن كه سخن طولانى نشود، گفت كه فدك از باب ارث به من مى رسد؛ زيرا پيغمبر اموال زيادى داشت و وارث او به يك دختر و چند زن منحصر بود. سهم زنان، هشت يك است و مابقى، مال فاطمه مى شود. پس عدول كردن فاطمه از «عطيه» به «ارث» براى اين بود كه زودتر حاكم مى شود و به مقصود مى رسد، نه از باب آن كه از سخن اولش دست برداشته و اعتراف نموده باشد كه پيغمبر چيزى به او نبخشيده است و در آن صورت سخن خود را تكذيب نموده باشد.

در مقام احتجاج، از اين قبيل چيزها پيش آمد مى كند؛ مثلاً حضرت ابراهيم علیه السلام در مقام اثبات خداوند گفت: خداى من است كه مى ميراند و زنده مى كند. آن متمرد هم گفت: من نيز چنين مى كنم؛ و مى خواست يك محكوم به اعدام را گردن بزند و يكى ديگر را كه او نيز محكوم به اعدام بود، آزاد سازد و بگويد اين هم زنده كردن است. امّا ابراهيم براى آن كه خود را از شرّ اين محاجّه و مغلطه راحت كند و زودتر به مقصود برسد، گفت:

خداى من خورشيد را از مشرق بيرون مى آورد، تو آن را از مغرب بيرون آور! پس آن كافر مبهوت شد و ديگر نتوانست محاجّه كند. اين رسم احتجاج است و صاحب مخاصمه براى آن كه زودتر به مقصود برسد بايد از راهى كه رفته است دست بردارد و به دليل ديگرى دست بزند.

اگر فاطمه فدك را نيز از باب ارث مطالبه نموده باشد براى همين جهت است، ولى هنوز اين معنى براى من ثابت نشده است. ابن ابى الحديد ضمن خطبه فاطمه علیهاالسلام در مسجد و در محضر مهاجر و انصار مى گويد كه او در آخر كلامش فرمود:

«ثم انتم الان تزعمون ان لا ارث لى «اَفَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَمَنْ اَحْسَنُ مِنَ اللّهِ

ص: 402

حُكْما لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ»(1) ايها معاشر المسلمين ابتز ارث ابى ابى اللّه ان ترث يابن ابى قحافة اباك و لا ارث ابى لقد جئت شيئاً فريا فدونكها مخطومة مرحولة تلقاك يوم حشرك، فنعم الحكم اللّه و الزعيم محمد والموعد القيامة و عندالساعة يخسر المبطلون و لكل نبأ مستقر و سوف تعلمون من يأتيه عذاب يخزيه و يحل عليه عذاب مقيم . . .»(2)

«شما گمان مى كنيد كه براى من ارثى نيست؛ آيا مى خواهيد حكم جاهليّت را اجرا كنيد و به دختر ارث ندهيد و از حكم خدا صرف نظر نماييد؟ - آن گاه مسلمانان را تحريك مى كند و مى فرمايد: - چه شد كه ابوبكر از پدرش ارث ببرد و من محروم باشم! اين دروغى است آشكار كه مى گوييد. پس اين شتر را كه مهار شده و پالان بر آن نهاده شده است بستان و تصرف كن، روز قيامت فرا خواهد رسيد - اين ارث من است كه در تصرف تو آمده است و محاكمه با تو در روز قيامت باشد - خدا نيكو داورى است و زعيم - دادخواه يا شاهد - محمّد صلی الله علیه و آله وسلم است و وعده گاه قيامت مى باشد، و هنگام بر پايى قيامت اهل باطل زيانكار خواهند بود و براى هر خبرى قرار گاه و موعدى است و به زودى خواهيد دانست كه چه كسى مستوجب عذاب خوار كننده و ابدى است».

عايشه نقل مى كند: «فاطمه نزد ابوبكر فرستاد و ارث خود را مطالبه نمود و آنچه پيغمبر در مدينه داشت و فدك و آنچه از خمس خيبر باقى مانده بود را خواست. ابوبكر گفت كه رسول خدا فرمود: ما ارث نمى گذاريم و هرچه بماند صدقه است و آل محمّد به مقدار خوراك خود از اين مال مى خورند. به خدا سوگند، من همان كارهايى را كه پيغمبر در زندگانى خود مى كرد، مى كنم. ابو بكر مطالبه فاطمه را نداد و او بر ابوبكر غضب كردو تا زنده بود با او سخن نگفت. فاطمه شش ماه بعد از پيغمبر زندگانى كرد. على شبانه او را دفن نمود؛ بى آن كه ابوبكر را آگاه كند».(3)

ص: 403


1- سوره مائده، آيه 50.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 212.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 217 و 218.

پس معلوم مى شود كه فاطمه از ارث مايملك پيغمبر نيز محروم شد.

همچنين از اُمّ هانى نقل مى كند كه: «فاطمه به ابوبكر گفت: چه كسى ارث تو را مى برد؟ گفت: فرزندان و خويشانم. فاطمه پرسيد: پس چرا تو وارث پيغمبر شدى و ارث او به ما نرسيد؟ گفت: دختر پيغمبر! پدر تو از مال دنيا براى تو ارث نگذاشت. فاطمه گفت: آن سهم ما را كه خداوند براى ما قرار داد و تو در آن دست انداختى؟ گفت: از پيغمبر شنيدم كه گفت به قدر خوراك از آن بر مى داريم و پس از مرگ من در ميان مسلمانان مصرف مى شود».(1)

از اين حديث معلوم مى شود كه وقتى فاطمه از ارث محروم شد، سهم ذوى القربى را از خمس مطالبه نمود. جواب ابوبكر اين بود كه پس از مرگ پيغمبر اين سهم هم به مسلمان داده مى شود و خويشان او از خمس هم محروم خواهند شد. ابن ابى الحديد مى گويد: مردم گمان مى كنند كه نزاع فاطمه با ابوبكر در دو چيز بود؛ ارث و بخشش، ولى من از حديث به دست آوردم كه در امر سومى نيز نزاع داشتند و آن سهم ذوى القربى بود كه ابوبكر به او نداد. آن گاه رواياتى نقل نموده كه ابوبكر، فاطمه و بنى هاشم را از سهم ذوى القربى منع كرد و آن را در جهاد صرف نمود.(2)

7 - ابوبكر درباره ارث و سهم ذوى القربى چه جوابى داد؟

ابوبكر جواب ارث را اين گونه داد كه پيغمبرخدا فرمود: «ما معاشر انبيا مالى به ارث نمى گذاريم. هرچه از ما بماند، اختيار آن با والى بعد از ماست؛ هرچه بخواهد، همان كند». بعد گفت: من آنچه مانده را در راه جهاد صرف مى كنم.

اين خلاصه جواب او به فاطمه است. اين روايت را ابوبكر جوهرى در كتاب سقيفهاز طرق متعددى نقل كرده است. همچنين از جواب ديگر او به نقل ابوبكر جوهرى از هشام بن محمّد دانسته مى شود كه ابو بكر مدعى شد كه آن اموال مال پيغمبر نبود، بلكه

ص: 404


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 218.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 230 و 231.

مال مسلمانان بود. ابوبكر سهم خمس را به خويشان پيغمبر نداد و مى گفت كه اين سهم در حال حيات پيغمبر نبود. پس از مرگ پيغمبر سهم ذوى القربى نيز برداشته شد.

ابن ابى الحديد از ابوبكر جوهرى و او از مولاى ام هانى نقل نموده كه: «فاطمه پس از خلافت ابوبكر بر او وارد شد و مطالبه ارث نمود. ابوبكر نداد. فاطمه گفت: اگر تو بميرى وارث تو كيست؟ گفت: فرزندان و اهل من. فاطمه گفت: پس چگونه تو وارث پيغمبر شدى، نه خويشان وى؟ گفت: من چنين نكردم. فاطمه گفت: چرا فدك را كه مال پيغمبر بود به زور گرفتى و آنچه خداوند براى ما سهم گذارده بود (سهم خمس ذوى القربى) را برداشتى و از ما دور كردى؟ ابوبكر گفت: اى دختر پيغمبر خدا! من چنين نكردم، پيغمبر به من فرمود: خداوند براى پيغمبرش طعمه و روزى مقرر مى دارد، مادام كه زنده باشد و پس از فوت، آن روزى از ميان برداشته مى شود. فاطمه گفت: تو مى دانى و پيغمبر. پس از اين مجلس از تو چيزى نمى خواهم. آن گاه برخاست و رفت».(1)

نمى دانم ابو بكر پاسخ سهم ذوى القربى را چگونه داد؟ آن سهم كه مربوط به پيغمبر و روزى او نبود كه به مرگ او از ميان برداشته شود، بلكه روزى خويشان او بود و آنها پس از او، سزاوار بودند كه به آنان داده شود؟!

همو از ابوبكر جوهرى از عروه روايتى نقل مى كند كه: «فاطمه فدك و سهم ذوى القربى را از ابوبكر مطالبه نمود، امّا ابوبكر از دادن آنها امتناع كرد و هر دو را در مال خدا قرار داد».(2)

سپس در جايى ديگر به سندى ديگر نقل مى كند كه: «ابوبكر، فاطمه و بنى هاشم را از سهم ذوى القربى منع كرد و آن را به مصرف جهاد رسانيد».(3)

همچنين به سندى ديگر از انس بن مالك نقل مى كند: «فاطمه نزد ابوبكر رفت و گفت: تو دانسته به ما اهل بيت ظلم كردى و در صدقات و آنچه خداوند از سهم

ص: 405


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 218 و 219.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 231.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 231.

ذوى القربى براى ما مقرّر داشته، محروم كردى. آن گاه آيه شريفه «وَاعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِى الْقُرْبى(1)؛ و بدانيد كه هر چيزى را به غنيمت گرفتيد، يك پنجم آن براى خدا و پيامبر و از آن خويشان [او] است» را خواند.

ابوبكر گفت: پدر و مادرم فداى تو و پدرت! قرآن و حق پيغمبر و حق خويشان او را اطاعت دارم و من نيز اين آيه را مى خوانم، ولى اين مقدار ندانستم كه بايد تمامى اين خمس را به شما رد كنم.

فاطمه گفت: آيا مال تو و خويشان تو است؟ گفت: نه. مقدار مخارج شما را مى دهم و مابقى را در مصالح مسلمين صرف مى نمايم. فاطمه گفت: اين بر خلاف حكم خداست. ابوبكر گفت: اين همان حكم خداست. اگر پيغمبر به شما دستورى داده يا به خصوص حقى ثابت كرده است، بگو! من اطاعت مى كنم. و گفت: تو را قبول دارم و تمامى آن را به تو و خويشانت واگذار مى نمايم. فاطمه گفت: پيغمبر به من چيزى به خصوص نگفته است، ولى پس از نزول آيه خمس فرمود كه بشارت باد به شما آل محمّد كه غِنى و ثروت به شما روى آورد. ابوبكر گفت: اين مقدار ندانستم كه تمامى آن اموال را به شما بدهم، وليكن به مقدار حاجت متعلق به شماست؛ بلكه به مقدارى كه زايد از مخارج شما باشد. بعد گفت: با عمر و ابو عبيده نيز گفت وگو بنما و ببين با تو همراه مى شوند؟ فاطمه نزد عمر رفت و نظير آنچه را كه به ابوبكر گفته بود به او گفت، امّا نظير پاسخ ابوبكر را شنيد. فاطمه تعجب كرد و گمان نمود كه قبلاً با هم مذاكره كرده و هريك بر مطلب تبانى داشتند».(2)

اين سخن ابوبكر كه به فاطمه گفت «اگر تو از پيغمبر عهدى را نقل نمايى تصديق مى كنم و به تو واگذار مى نمايم» بسيار حسابى است و مناسب مقام صديقه بودن فاطمه است، ولى نمى دانم چرا ابوبكر ادعاى او را كه گفت «پيغمبر فدك را به من بخشيده است»، رد كرد. اگر ابو بكر در گفته خود صادق بود، پس براى چه فدك را از آن حضرت

ص: 406


1- سوره انفال، آيه 41.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 213 - 230.

گرفت و ديگر به او نداد؟

به عبارت ديگر جمع بين اين قول و آن فعل مشكل است. شايد هم بعضى از هواخواهان آن جناب براى حفظ موقعيت و مقام خليفه آن را ساخته اند.

عجيب تر آن كه او بگويد: علم من به اين اندازه نرسيده است كه تمامى آن اموال را به شما بدهم! زيرا بر فرض اين كه پيغمبر هرچه داشت صدقه و مال مسلمانان باشد يا آن كه از اول بگوييم پيغمبر چيزى نداشت و هر چه بود مال مسلمانان بود، ولى براى چه سهم خمس از ميان برداشته شود؟ آيا عمل كردن به ظاهر آيه و اطلاق آن و حكم نمودن به مالكيت ذوى القربى قطع نظر از فقر و مسكنت و ابن سبيل، از وظايف مسلمانان و مقام خلافت نيست؟ آيا صرف نظر از ظاهر نمودن، محتاج به قرينه نيست؟ فاطمه از فدك ممنوع شد، چون مال پيغمبر نبود و يا آن كه پيغمبر به او نبخشيده بود. همچنين از ارث ممنوع شد، چون پيغمبر هرچه داشت به مسلمانان مى رسد! بسيار خوب! چرا حق خمس كه به نص قرآن ثابت گرديده است از ميان برود و جزو مال مسلمانان شود و يا در جهاد صرف گردد؟ اگر ابوبكر اين مسأله را نمى دانست و نمى خواست به ظاهر قرآن عمل كند، چرا به علما رجوع نكرد و براى چه فتواى عمر و ابوعبيده را خواست؛ در حالى كه عمر در حل مسايل شرعى، در زمان خلافت خويش به على علیه السلام رجوع مى كرد و مى گفت: «لولا على لهلك عمر»؟!(1)

پس به چه دليل ابوبكر مسايل را به على ارجاع نداد و چرا عمر در اين مسأله حكم خدا را از على نخواست تا از هلاكت خود جلوگير كند؟ آيا مى ترسيدند على به نفع خود و فاطمه سخن بگويد يا نظريه او را مى دانستند و يا آن كه صلاح مسلمانان را در اين مى ديدند كه على مال نداشته باشد تا احدى به سراغ او نرود و او به فكر منازعه با ابوبكر نباشد؟ فاطمه در مقابل اين سخن چه بگويد؟ آيا به جز حمل بر تبانى با عمر و ابو عبيده و سوء ظن به آنان و آن كه قصد ظلم به او را دارند و جز نفرين كردن به ابو بكر و سخن نگفتن با او، راه ديگرى داشت؟

ص: 407


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 18 و 141 و ج 12، ص 179 و 205 و 206.

8 - آيا غير از ابو بكر كسى حديث را از پيغمبر شنيده بود؟

ابن ابى الحديد پس از نقل حديثى از ابوالبخترى كه دلالت دارد بر روايتى كه ابوبكر از پيغمبر نقل نمود كه مى گويد: بر محروم شدن خويشان پيغمبر از ارث را طلحه و زبير و عبدالرحمن و سعد مى دانستند، بلكه شنيده بودند، مى گويد: «قبول كردن اين حديث، مشكل است؛ چون مقتضاى بيش تر روايات اين است كه به جز ابوبكر، به تنهايى، كسى اين حديث را نشنيده بود و اين را بزرگ ترين محدثين گفته اند و حتى فقهاى اصول فقه اتّفاق دارند و استدلال كرده اند به اين امر كه خبر به گفتن يك صحابى ثابت مى شود.

شيخ ابوعلى مى گويد: خبر مثل شهادت است و به گفته يك نفر ثابت نمى شود، ولى با مخالفت تمامى متكلّمين و فقها مصادف شد؛ زيرا دليل آوردند به اين كه همگىِ صحابه روايت ابوبكر، به تنهايى، از پيغمبر را قبول كردند كه فرمود: ما انبيا ارث نمى گذاريم. بعد مى گويد: اين روايت كه عمر، طلحه، زبير، عبدالرحمن و سعد نيز از پيغمبر شنيده بودند، كجا بود؟ در زمان ابوبكر هيچ نقل نشده است كه در روز مخاصمه فاطمه با ابوبكر، كسى از اين بزرگان گفته باشد ما نيز شنيده ايم!»(1)

اين كلام ابن ابى الحديد است، امّا من مى گويم كه اگر چنان چيزى در بيش تر روايات هم باشد، راوى فقط منحصر به ابوبكر است و صحابه هم تنها روايت يك نفرى ابوبكر را قبول كردند و همه فقها و متكلّمين نيز اين اصل را مسلّم دانسته و يك مسأله اصولى را بر روى همين امر بنا گذاردند؛ چنانچه ابن ابى الحديد مى گويد.

پس روايات ديگر كه ابوهريره و غيره شنيده اند نيز ممكن است از نوع روايات دروغى باشد كه عده اى از هواخواهان جناب ابو بكر به دستور منافقين براى يارى نمودن خليفه ساخته اند؛ خصوصا مثل روايتى كه ابن ابى الحديد از ابوبكر جوهرى از مالك بن اوس بن حدثان نقل نموده است كه مى گويد: شنيدم كه عمر به عباس و على و عبدالرحمن و طلحه و زبير مى گفت: شما را به خداوند قسم مى دهم آيا مى دانيد پيغمبر

ص: 408


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 227 و 228.

فرمود ما معاشر انبيا هرچه بگذاريم، صدقه است؟ همگى گفتند: بله.(1)

اين حديث قطعاً دروغ است؛ زيرا عباس و على نزد عمر آمده و منازعه داشتند. عمر به على و عباس گفت: شما دو نفر گمان مى كنيد كه ابوبكر در تصرف اموال خالص پيغمبر كه بدون جنگ به چنگ وى در آمده بود، ظالم و فاجر بود؟ همچنين گفت: گمان مى كنيد من نيز ظالم و فاجر هستم؟ اين روايت را محدثين نقل كرده اند و در صحاح اهل سنّت نيز به تصريح ابن ابى الحديد موجود است.(2)

بنابر اين، منافقين با اين حيله سعى داشتند ثابت كنند على و عباس هم مى دانستند كه پيغمبر فرمود «ما معاشر انبيا ارث نمى گذاريم» و با وجود اين آمده بودند تا آنچه از ميراث پيغمبر مانده بود را ببرند. در واقع آنها مى خواستند بى دينى على و عباس را ثابت كنند؛ على كه تا آخر از فدك و مظلوميّت خود فرياد مى زد و در مطالبه ميراث همراه فاطمه بود. آنها خواستند به وسيله روايت مالك بن اوس ثابت كنند كه على دانسته با پيغمبر مخالفت مى كرد و با خليفه پيغمبر منازعه مى نمود و صدقات اموال مسلمين را مطالبه مى كرد. دروغگويان، آن گونه روايات را با توجه به لوازم آن به وسيله منافقين ساختند و در كتب صحاح و مورخّين ثابت مانده است؛ و چه بسا نويسندگان از لوازم فاسد آن غافل بودند.

از جمله چيزهايى كه مرا در حيرت قرار مى دهد اين است كه چرا پيغمبر چنين امر مهمى را به ورثه خود گوشزد نكرد و چرا اين مسأله مهم را كه مورد ابتلايشان بود نفرمود؟! اگر پيغمبر به ورثه گفته بود كه من چيزى نمى گذارم و شما ارث نمى بريد و هرچه دارم، پس از من، مال همه مسلمانان است تا فاطمه منطقى تر به نظر مى رسيد، ديگر دختر او و سيده زنان امتش درباره ارث خود و اموال پيغمبر اين مقدار نزاع نمى كرد و بر جانشين پيغمبر نفرين نمى كرد؛ تا جايى كه وصيّت كند شبانه دفن شود و ابوبكر بر جنازه او حاضر نشود و بر او نماز نخواند. در اين صورت فاطمه به ابو بكر، عمر

ص: 409


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 229.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 229.

و ابوعبيده سوءظن پيدا نمى كرد و آنان را در آن خطبه كه در محضر مهاجر و انصار در مسجد پيغمبر بيان فرمود، منافق نمى شناخت.

اگر پيغمبر به ورثه خود اين حكم الهى و مايحتاج آنان را بيان فرموده بود، زوجات طاهرات پيغمبر در صدد نمى آمدند تا از ابوبكر مطالبه ارث نمايند.

در اين باب دو حديث متناقض از عايشه به ما رسيده است: يكى آن كه مى گويد: «زوجات پيغمبر، عثمان را براى مطالبه آنچه خداوند از اموال كفار كه بدون جنگ به مسلمانان داده بود، نزد ابو بكر فرستادند. من به آنها گفتم: آيا از خداوند نمى ترسيد؟ آيا نمى دانيد كه پيغمبر فرمود ما ارث نمى گذاريم و آنچه از ما بماند، صدقه است و آل محمد فقط به مقدار قوت از آن مى خورند؟ و بالأخره ساير زوجات به گفته من عمل كردند».(1)

مقتضاى اين روايت آن است كه زنان پيغمبر با وجودى كه آن حديث را مى دانستند، عثمان را فرستادند. آنها بدين گونه بى دينى كرده و از خداوند نمى ترسيدند و مى خواستند مال ديگران را ببلعند و عثمان را واسطه اين مظلوم نمايى قرار داده بودند، ولى در اثر اصرار عايشه به گفته او برگشتند.

دوم آن كه مى گويد: «زنان پيغمبر، عثمان را نزد ابوبكر فرستادند. او حديث محروميت را نقل نمود».(2)

پس معلوم مى شود كه اصرار عايشه و ترساندن زوجات پيغمبر از خداوند توسط عايشه منجر به دست برداشتن و عدم مطالبه حقشان نشد، ولى آنها در مقابل سد محكم عجيب حديثى كه ابوبكر شنيده بود، چه بايد مى كردند؟ آيا در اين مورد برخورد مى نمودند كه در اين صورت راه پس و پيش نداشتند. جايى كه فاطمه، يگانه فرزند پيغمبر و سيده زنان امت با آن خطبه غرّا در محضر مهاجر و انصار با آن آه و ناله و گريه و زارى و مخاطب قرار دادن پيغمبر و تهييج احساسات انصار و توبيخ بعضى از مهاجرين

ص: 410


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 223.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 220.

نتواند كارى انجام دهد، تكليف زوجات پيغمبر نيز معلوم و روشن است.

در اين جا سؤال ديگرى نيز پيش مى آيد كه آيا زنان پيغمبر هم مانند فاطمه علیهاالسلام مى خواستند مال مسلمين را تصرّف نمايند؟ اگر بگوييد آنان از اين حديث اطّلاع نداشتند، مى گويم كه عايشه گفته بود و آنان مى دانستند و از خدا نمى ترسيدند و بى جهت مى خواستند مال مسلمانان را بگيرند. آيا آنان هم مثل فاطمه به حديث ابوبكر ايمان نداشتند و او را نسبت به خود ظالم مى دانستند؟ اگر پيغمبر به ورثه خود خبر داده بود، ديگر عباس، عموى او نزد ابوبكر نمى آمد و از سهم خيبر مطالبه ارث نمى كرد؟! چرا جواب ابوبكر را كه از قول پيغمبر مى گفت ما جمع پيغمبران ارث نمى گذاريم و آنچه از ما بماند صدقه است و آل محمد به مقدار خوراك خود مى خورند خود آن حضرت به ورثه اش نگفت؟! قطعاً اگر چنين مى كرد، همگى تسليم بودند و هيچ وقت اين نزاع برپا نمى شد؟! آيا در كتمان آن گفته از ورثه و بيان فرمودن به خصوص ابوبكر مصلحتى بود؟ عقل من كه به آن نمى رسد! اگر كسى به مصلحت اين كتمان و آن اظهار آگاه است، مرا نيز روشن سازد و خشنود نمايد تا از بزرگان صحابه رفع سوءظن شود.

عجيب است كه اين مصلحت را در آن زمان ها زيد و عمرو بدانند، امّا على علیه السلام نداند و تا موقع خلافت خود از ياد فدك بيرون نرود و به عامل خود، عثمان بن حُنَيف، راجع به فدك بگويد: «بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء فشحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرين و نعم الحكم اللّه و ما اصنع بفدك و غير فدك و النفس مظانها فى غد جدث(1)؛ آرى! در دست ما از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده است، فدكى بود كه قومى بر آن بُخل ورزيدند و قومى ديگر از سر آن گذشتند و بهترين داور، خداوند است. فدك و غير فدك را براى چه مى خواهم كه فردا ميعاد آدمى گور است»

آرى! على خود را مظلوم و سايرين را ظالم و تارك نهى از منكر مى دانست.

ص: 411


1- نهج البلاغه صبحى صالح، نامه شماره 45 به عثمان بن حنيف؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 205.

9 - آيا فاطمه علیهاالسلام بر ابو بكر غضب كرد يا نه؟

قاضى القضاة مى گويد: «آنچه شيعه مى گويد كه چون فاطمه بر ابوبكر و عمر غضب كرده بود، وصيت نمود تا آن دو بر او نماز نخوانند و بدنش پنهانى دفن شود، در نتيجه او را شبانه دفن كردند، مثل آنچه مى گويند كه جعفر بن محمّد گفته است كه عمر فاطمه را با تازيانه زد، از رواياتى است كه ما باور نمى كنيم و آن را درست نمى دانيم. درباره نماز خواندن ابو بكر بر بدن فاطمه نيز روايت داريم كه او بر جنازه فاطمه چهار تكبير گفت.

بسيارى از فقها نيز در فقه به اين روايت تمسّك جسته اند. پس آن نقل كه فاطمه شبانه دفن شد، درست نيست و اگر چنين هم باشد، مانعى ندارد؛ زيرا پيغمبر نيز شبانه دفن شد، بلكه براى زنان به خاطر مراعاتِ ستر، سزاوار است كه شب دفن شوند».(1)

ابن ابى الحديد در ادامه جواب سيّد مرتضى را درباره قاضى القضاة نقل مى كند و مى گويد: «سيّد گفت: سخن قاضى مبنى بر اين كه ابوبكر بر فاطمه نماز خواند و بسيارى از فقها در باب تكبير ميّت به آن حديث استدلال مى كنند، از كسى شنيده نشده مگر از خودش يا از كسى كه در عصبيّت مثل او است؛ وگرنه روايات مشهوره و كتب سِيَر و آثار، خالى از اين نقل است و هيچ كس از اهل نقل در اين كه على بر فاطمه نماز خواند، اختلاف نكرده است مگر يك روايت نادر كه مى گويد: عباس بر بدن فاطمه نماز خواند».(2)

واقدى به نقل از زهرى مى گويد: «از ابن عباس پرسيدم: چه وقت فاطمه را دفن كرديد؟ گفت شبانه، پس از آن كه مردم آرام گرفتند. پرسيدم: چه كسى بر او نماز خواند؟

گفت: على. آن گاه زهرى از عايشه نقل مى كند كه فاطمه شش ماه بعد از پيغمبر ماند و چون فوت كرد، على شبانه او را دفن كرد و بر او نماز خواند. همچنين واقدى در كتابش نقل كرده كه على و حسن و حسين شبانه او را دفن كرده و قبر او را مخفى نمودند. واقدى پس از نقل اين دو روايت، از تاريخ بلاذرى نقل مى نمايد كه فاطمه پس از رحلت پيغمبر با

ص: 412


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 271.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 279.

حال تبسم ديده نشد و ابوبكر و عمر از مرگ او آگاه نشدند. سيّد گفته است كه مطلب واضح تر و مشهورتر از آن است كه ما روايت را شاهد خود بياوريم و زياد نقل كنيم».(1)

امّا در جواب گفته قاضى كه مى گويد: «صحيح نيست كه فاطمه شبانه دفن شده باشد و اگر هم صحيح باشد، فلانى نيز شب دفن شد»، مى گوييم كه دفن شبانه فاطمه از خورشيد تابان هم روشن تر است و شخص بينا نمى تواند آن را منكر شود. ما نمى خواستيم استدلال كنيم كه فاطمه به تنهايى در شب دفن شد، بلكه چند روايت متواتر يا مستفيضه واضحه هست كه مى گويد: فاطمه وصيّت كرد تا شبانه دفن شود و آن دو نفر - ابو بكر و عمر - بر او نماز نخوانند.

آرى! فاطمه، خود چنان خواسته و سفارش كرده بود و حتى وقتى آن دو نفر از او اذن خواستند تا عيادتش كنند، قبول نكرد و اجازه نداد. پس، خواستند تا على از فاطمه براى آن دو اجازه بگيرد. على علیه السلام به اصرار اجازه گرفت. وقتى آمدند، فاطمه از آن دو اعراض كرد و با آن دو سخن نگفت. بعد از آن كه آنها بيرون رفتند، فاطمه به على گفت: آنچه خواستى قبول كردم. آيا آنچه از تو بخواهم به جاى مى آورى؟ على قول داد. فاطمه گفت: تو را به خدا سوگند مى دهم كه كارى كنى تا آن دو بر جنازه من حاضر نشوند و نماز نخوانند و بر سر قبر من نيز نايستند.

آرى! از اين جهت است كه ما به دفن شبانه استدلال مى كنيم، امّا ابن ابى الحديد چنين قضاوت نموده و اظهار عقيده كرده است: «و امّا مخفى كردن قبر فاطمه و كتمان كردن مرگ او و نماز نخواندن بر او و تمامى آنچه را كه مرتضى گفته است در نظر من صحيح است و قوّت دارد؛ چون روايات اين دسته بيش تر و صحيح تر است و كلام در غضب فاطمه نيز چنين است».(2)

من معتقدم كه نزاع فاطمه با ابوبكر بر سر فدك، ارث و سهم خمس بود و پاسخ ابوبكر مبنى بر آن كه از پيغمبر شنيد كه جمع پيغمبران ارث نمى گذارند و آنچه از ايشان

ص: 413


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 280.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 286.

بماند، صدقه است و آل محمّد به مقدار خوراك از آن مال بر مى دارند و فاطمه از ابوبكر قهر كرد و با او سخن نگفت تا آن كه از دنيا رفت و على شبانه او را دفن كرد و به ابوبكر اطّلاع نداد، در صحيح مسلم موجود است.(1) و ابن ابى الحديد نيز آن را از صحيح مسلم و بخارى نقل مى كند.(2)

همچنين رواياتى كه ابوبكر جوهرى نقل كرد، بسيار است و تمامى آنها بر غضب فاطمه و نفرين او و آنچه سيّد مرتضى فرموده است، دلالت دارد. اگر هيچ سندى نبود مگر همان خطبه فاطمه - كه ابوبكر جوهرى به چندين سند آن را نقل كرده و ابن ابى الحديد نيز از او گرفته است - براى انسان هاى منصف كافى بود.

آرى! فاطمه در آن خطبه صريحاً مظلوميت خود را پس از مرگ پيغمبر مستند به ظهور نفاق دانسته و مى گويد: در مقابل كتاب خدا قانونى گذارديد و بر پدرم دروغى بستيد كه براى ما از او ارث نيست و به آيات ارث از انبيا استدلال كرديد. پس از آن، انصار را تحريك مى كند و مى گويد: آيا در حضور شما به من ظلم شود و من از ارث ممنوع شوم و شما هم تماشا كنيد با آن كه توانايى داريد و اين همه خدمات در راه دين انجام داديد، تا آن جا كه گويد: «وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ(3)؛ و كسانى كه ستم كرده اند به زودى خواهند دانست به كدام بازگشت گاه برخواهند گشت».(4)

يقينا فاطمه به حديث ابوبكر درباره پيغمبر ايمان نداشت و آن حديث را ساخته بود تا به وسيله آن بر فاطمه ظلم كند. روى اين حساب هم فاطمه فرمود كه با او سخن نمى گويم و نفرين مى كنم و غضب كرد و وصيّت كرد تا شبانه دفن شود و بر جنازه او حاضر نشوند، بلكه قبر او نيز معلوم نباشد تا آن كه بر سر قبر او حاضر نشوند.

آرى! فاطمه به سخت ترين احتجاج، احتجاج كرد و به سخت ترين غضب، غضب نمود و بر حسب اين وصيّت تا آخرالزمان نهايت خشم خود را بر شيخين ثابت نمود.

ص: 414


1- صحيح مسلم، ج 3، ص 1380، باب 16، ح مسلسل 1759.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 218؛ صحيح بخارى، ج 5، ص 177.
3- سوره شعرا، آيه 227.
4- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 211 - 213.

جايى كه در صحيح بخارى و مسلم غضب فاطمه و سخن نگفتن او ثبت شده باشد و حتى مقتضاى احاديث معتبره باشد، پس براى چه در آنها تشكيك شود و براى چه در مقابل احاديث مسلّم، احاديثى براى پاى مال نمودن حق و تاريك نمودن روز روشن ساخته شود؛ مثل احاديثى كه تاكنون نقل كرده ايم؟!

بديهى است كه آن حديث ها علامت دروغ بودن و ساخته شدن دارد و شخص عاقل و بينا هيچ وقت متحيّر نمى شود بلكه باطل را از حق تشخيص مى دهد. مطالبه فاطمه و مخالفت ابوبكر و ظالم شناختن او توسط فاطمه و غضب نمودن فاطمه بر او از بديهيات تاريخ و احاديث است. اين از مسلّمات تاريخ است كه پاسخ ابوبكر اين بود كه پيغمبر فرمود: «اموال من مال مسلمانان است و به ارث نمى رسد»(1) و فاطمه علیهاالسلام آن پاسخ را دروغ دانست و به وسيله آيات ارثِ انبيا جواب ابو بكر را داد و براى آن كه مبادا پس از مرگ او رضايت فاطمه علیهاالسلام از ابوبكر ساخته شود به آن گونه غضب كرد و قطع سخن نمود و على علیه السلام به دستور آن صديقه، دفن و مدفن او را مخفى كرد و تاكنون قبر شريفش مخفى است، تا دشمنان نتوانند بگويند فاطمه علیهاالسلام راضى شد.

من از گفته ابن ابى الحديد بسيار متعجّب هستم كه مى گويد: «صحيح نزد من اين است كه فاطمه بر ابوبكر و عمر غضب كرد و در اين حال مُرد و وصيّت كرد تا آن دو بر او نماز نخوانند و اين در نزد اصحاب ما از امورى است كه آمرزيده مى شود. سزاوار بود آنها فاطمه را احترام كنند و او را اكرام نمايند، وليكن از فتنه و اختلاف كلمه ترسيدند و آنچه خيال كردند اصلح است را به جا آوردند».(2) تا جايى كه گويد: «و اگر ثابت شود كه اين كار گناه است از كباير نيست، بلكه از صغاير است و موجب دشمن داشتن آنان نمى شود».(3) چون اگر ابوبكر درست گفته بود و پيغمبر هم چنان فرموده بود، اموال به فاطمه نمى رسيد، بلكه مال مسلمانان بود. پس شيخين به مسلمين خدمت كردند، نه

ص: 415


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 214.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 50.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 50.

خيانت؛ ثواب كردند، نه گناه. و اگر به سخن فاطمه گوش مى دادند، هر آينه اموال مسلمين را ظلما و عدوانا به تصرّف فاطمه در مى آوردند.

فاطمه علیهاالسلام مى گفت كه پيغمبر فدك را به او بخشيده است و اموال ديگر پيغمبر هم به او ارث مى رسد، آن دو براى غصب حق او اين حديث را بر پيغمبر ساختند و دروغى به آن سرور بستند، آيا اين امر، گناه صغيره است يا از اعظم كباير است؟! ظلمى است كه به دختر پيغمبر، سيده زنان امت رسيده و غصبى است كه از حقوق او و ذوى القربى شده است.

آرى! غصب اموال فاطمه و غصب سهم خمس، از ظلم هايى نيست كه آمرزيده شود! بى جهت نبود كه حضرت فاطمه علیهاالسلام به آن نحو غضب نمود! پس گفته ابن ابى الحديد قطعاً درست نيست، بلكه خلاف حق و حقيقت است.

فاطمه در خطبه خويش مى گويد:

«ثُمَّ انتم الآن تزعمون أن لاإرْثَ لى؛ «أَفَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ حُكْما لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ»(1) إيها معاشرَ المسلمين، ابتُزّ إرث أبى، ابى اللّهُ أن تَرِث يابن أبى قُحافه أباك و لا أرِث أبى، لقد جئتَ شيئا فَرِيا! فَدونَكَها مَخْطومةً مَرْحولَةً تِلقاك يومَ حَشرِك، فنعم الحَكَم اللّه، و الزعيم محمّد، و الموعد القيامة و عند الساعة يَخسَر المُبطِلون و لِكُلِّ نباءٍ مستقرٌّ و سوف تعلمون من يأتيه عذابٌ يُخزيه وَ يحلّ عليه عذاب مقيم!»(2)

بايد در همين كلمات - كه در كتب بزرگان اهل حديث از عامه ثبت شده است - تدبر و تفكر شود تا معلوم گردد كه فاطمه به حديث ابوبكر چه نظرى داشت. آيا آن حكم را از پيغمبر مى دانست يا از جاهليّت، راست مى دانست يا دروغ، راضى بود يا غضبناك؟

آرى! فاطمه علیهاالسلام محاكمه را به خداوند واگذار كرد و خصم را خصم محمد دانست؛ خط و نشان كشيد كه كدام يك به عذاب مقيم ثابت مى رسند. تعجب در اين است كه

ص: 416


1- سوره مائده، آيه 50.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 212.

على علیه السلام نيز در ايام خلافت شكايت و آه و ناله داشت و همچون فاطمه گفت: «نعم الحكم اللّه»!

من مقصود ابن ابى الحديد را نمى دانم و منظور او را در گفتن «از فتنه و اختلاف كلمه ترسيدند و آنچه را كه خيال كردند اصلح است به جا آوردند»، نمى فهمم؟! آيا مى خواهد بگويد كه اگر حق فاطمه علیهاالسلام را به او مى دادند و سهم او را از خمس غصب نمى كردند، جماعتى دور على و فاطمه را مى گرفتند و كم كم على در مقابله و منازعه با ابوبكر توانايى پيدا مى كرد، بنابر اين از باب آن كه فتنه برپا نشود و بين مسلمين اختلاف كلمه پديد نيايد آن حديث را ساختند و به جهت صلاح امت، حق فاطمه را ندادند و مال او را غصب كردند؟ يا اين كه نظر ديگرى دارد؟!

10 - چرا على علیه السلام در زمان خلافتش فدك را به فرزندان فاطمه نداد؟

در اين كه على با فاطمه همراه بود شك و شبهه اى نيست؛ وگرنه فاطمه را از طلب كردن فدك و ارث و سهم خمس از ابوبكر باز مى داشت. اگر على ابوبكر را تصديق مى نمود به فاطمه مى فرمود كه حرف ابو بكر راست است و پدر تو چنين فرموده بود و تو مستحق ارث نيستى و يا مى فرمود پيغمبر از ابتدا مالك فدك نبود. و يقيناً فاطمه هم على را تصديق مى نمود و ابو بكر را متّهم نمى داشت و او را منافق نمى خواند و به او نمى گفت كه مى خواهى به من ظلم كنى يا بر تو نفرين مى كنم و يا ديگر با تو سخن نمى گويم. اگر على فاطمه را در مطالبه حق خود تحريك نمى كرد، جلوگيرى نيز نمى نمود و اگر او را مساعدت نمى كرد، ممانعت نيز نمى نمود.

على صريحاً فاطمه را تصديق نمود و مظلوميّت خود را نيز در خلافت خود بيان كرد.

در هرچه بتوان ترديد نمود، نمى توان گفت كه اين حديث [كه به تصديق ابن ابى الحديد در صحاح اهل سنّت است] درست نيست: «عمر به على و عباس گفت: شما دو نفر گمان مى كنيد كه ابوبكر در تصرف اموال خالص پيغمبر كه بدون جنگ به

ص: 417

چنگ وى در آمده بود، ظالم و فاجر بود. همچنين آيا گمان مى كنيد كه من ظالم و فاجر هستم؟»(1)

كسانى كه به صحابه حسن ظن دارند، در اين مورد چه مى گويند؟ آيا عمر دروغ مى گفت و على و عباس، او و ابوبكر را ظالم و فاجر نمى شناختند و يا آن كه راست مى گفت و آنها آن دو را ظالم و فاجر مى دانستند؟ آيا على و ابوبكر و عمر از افاضل صحابه پيغمبر هستند يا نه؟ اگر آن سه نفر در ميان خود با يكديگر چنين گمان هايى مى كردند، آيا كسانى كه صدها سال با آنان فاصله دارند، مى بايست نسبت به همه حسن ظن داشته باشند و بگويند كه همه خوب هستند، ولو آن كه خودشان يكديگر را بد بشناسند و بد بخوانند؟! چنانچه گفته شود كه اگر على فدك را مال فاطمه و اموال پيغمبر را مال وارث آن سرور مى دانست، پس چرا در ايام سلطنت خود مال مغصوب را به مالك حقيقى آن رد نكرد؟ همچنين اگر سؤال شود كه با وجود اين، آيا على عملاً خلفا را تأييد و حديث ابوبكر را تصديق نكرد و موجب محروميّت فاطمه نشد؟

در پاسخ مى گويم كه: جواب اين اشكال را امام باقر علیه السلام به محمّد بن اسحاقِ معروف، صاحب مغازى، فرمود كه ابن ابى الحديد در سند خود از ابوبكر جوهرى و همچنين به سند خود از محمّد بن اسحاق اين گونه نقل مى كند: «از ابوجعفر محمّد بن على علیه السلام سؤال كردم كه على در ايام سلطنت خود با سهم ذوى القربى چگونه رفتار كرد؟ فرمود: چنان كرد كه ابوبكر و عمر كردند. گفتم: چرا اين چنين كرد و حال آن كه شما مى گوييد آنچه را كه مى گوييد؟ (آنچه مى گويند، مظلوميت و محروميت ذوى القربى از حق مسلّم ايشان به نص قرآن است.) جواب گفت: «به خدا سوگند! خويشان على از خودشان چيزى نمى گويند و آنچه مى گويند از على گرفته اند». محمّد بن اسحاق پرسيد: پس چرا على از دادن سهم ذوى القربى جلوگيرى مى كرد؟ فرمود: «چون نمى خواست مردم او را مؤاخذه كنند كه چرا با ابوبكر و عمر مخالفت نموده است».(2)

ص: 418


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 222.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص231 و 232.

از اين جواب امام باقر علیه السلام به محمّد بن اسحاق دو امر دانسته مى شود: يكى آن كه مذهب اهل بيت علیهم السلام مأخوذ از على است و از خود چيزى نمى گويند و آنچه مى گويند، مرويّات از على است. پس او پيشواى آنان در مذهب و عقايد است. دوّم آن كه على از شورش مردم و مخالفت آنان درباره ترك كردن سيره و طريقه شيخين مى ترسيد.

آرى! كسانى با على بيعت كردند كه به مدينه آمده و بر عثمان شورش كرده و او را كشته بودند. قتل عثمان موجب وهن به مقام خلافت بود. پس حتماً آن موقعيّت بزرگ در نظر آن شورشيان، كوچك و كم شده بود. بنابر اين، از همان اول امر، پيش از آن كه على علیه السلام بر اوضاع مسلّط شود به مخالفت طلحه و زبير و عايشه مبتلا شد، اگر چه پس از سختى ها و كشمكش ها فاتح شد و طلحه و زبير كشته شدند، ولى قلوب جمع كثيرى از مسلمانان كه كشته داده بودند از على جريحه دار گرديد.

هنوز اين زخم خوب نشده و على بر اوضاع مسلّط نشده بود كه به جنگ با معاويه و مخالفت با آن شيطان منافقين مواجه گرديد، كه ماه ها در صفين جنگ نمود.

على همراه با سپاهيانش در اين گوشه از زمين مشغول جنگ با منافقين بود و هنوز آن قضيه ختم نشده بود كه قاريانِ اصحاب وى به مخالفت پرداختند كه اين مخالفت به جنگ نهروان منتهى شد. على در طول اين مدت مبتلا به دشمنان داخلى و خارجى بود و قهرا بر اوضاع مسلّط نشده بود. سپاهيان حضرت آن گونه كه بايد مطيع او نبوده و به او عقيده نداشتند، بلكه اكثر آنان منافق بودند؛ اين مطلب در ناله هاى آن سرور از سپاهيانش به خوبى واضح و آشكار مى گردد.

دشمنان على روز به روز قوى تر مى شدند و سپاه او كم تر و نفاق آنان بيش تر مى شد. دشمنان على دنبال حربه اى مى گشتند كه او را ضعيف كنند و چه بهانه اى براى امثال معاويه از اين بهتر كه بگويند على با طريقه شيخين مخالفت كرده است. همين مخالفت على با سيره ابوبكر و عمر سبب شد كه عبدالرحمن بن عوف، عثمان را بر على ترجيحدهد و با او بيعت كند و على را كه زير بار آن شرط نرفت، رها كند. و همين مخالفت از سيره شيخين موجب كشته شدن عثمان گرديد.

ص: 419

پس در آن ايام كه كارها پريشان و دشمنان على قوى گشته و در صدد تضعيف او بودند و دوستانش صورى و بيش تر آنان از منافقين بودند، چگونه مى توانست بهانه به دست دشمنان بدهد و مخالفت از طريقه شيخين را علنى سازد؛ به خصوص در مثل چنين قضيه اى كه از اموال مسلمين كم كند و به خويشان خود بدهد و يا فدك را از بودجه مملكتى حذف كند و به ورثه فاطمه، و فرزندان خود، بدهد؟! پس دشمنان مى توانستند با عنوان نمودن علت كشته شدن عثمان، مردم را تحريك كنند كه چرا با على همراهى مى كنيد، در حالى كه او نيز با شيخين مخالفت مى كند.

آرى! على نمى خواست با ابوبكر و عمر مخالفت نمايد، بلكه نمى توانست. ابن ابى الحديد پس از نقل كلام امام كه مى فرمايد: «وَ لَقَدْ أصْبَحَتِ الاُْمَمُ تَخافُ ظُلْمَ رُعاتِها وَ أصْبَحْتُ أخافُ ظُلْمَ رَعِيَّتى . . . صاحِبُكُمْ يُطيعُ اللّهَ وَ أَنْتُمْ تَعْصُونَهُ؛ يعنى رعيت از ظلم پادشاهان مى ترسند، ولى من از ظلم رعيت خود مى ترسم . . . صاحب شما از خداوند اطاعت مى كند و شما از او نافرمانى مى كنيد»، مى گويد: «و هركس در احوال على علیه السلام تأمل بنمايد، مى داند كه امام، مقهور بود و توانايى نداشت تا آنچه را كه مى خواست انجام دهد؛ چون كسانى كه او را بشناسند كم بودند و تابعين او كسانى بودند كه خلفا را بر او مقدّم مى داشتند و خيال مى كردند آنان كه پيش از او به خلافت رسيده بودند از او بهتر بودند. طبقه بعد نگاهشان به گذشته ها بود و گمان مى كردند كه مردم گذشته خلفا را از اين باب مقدم داشتند كه بهتر بودند. بيش تر كسانى كه در راه على علیه السلام جنگ مى كردند به جهت دين و اعتقاد نبود، بلكه از باب حميّت بود و آن حضرت نمى توانست عقايد خود را اظهار كند. مگر نمى بينى كه به قضات چه نوشت؟ او نوشت: «چنانچه تاكنون قضاوت مى كرديد، قضاوت كنيد تا آن كه مردم يكى شوند يا من بميرم، همانگونه كه يارانم مردند».(1)

مقصود امام از اين كلام آشكار است. او در واقع مى گويد تا قدرت تامه پيدا نكرده

ص: 420


1- نهج البلاغه صبحى صالح، خطبه 97؛ نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 96؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص 70 - 72.

است و مردم، همگى، متفق نشده اند، چنان كنند كه از قبل مى كردند و پس از آن كه كار به مراد شد، خودش احكام را در قضايا به مردم نشان خواهد داد و آنچه مى داند را عملى خواهد كرد.(1)

سپس در ادامه مى گويد: «دسته اى مى گويند كه مراد از اصحاب، سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و امثال اين جماعت هستند و دسته اى ديگر مى گويند كه مقصود، خلفاى گذشته مى باشند. مگر نمى بينى على در بالاى منبر گفت كه من و عمر قبلاً مى گفتيم كنيزانى كه مادر شدند، فروخته نشوند، ولى حالا به شما مى گويم كه مى شود آنان را فروخت؟ عبيده سلمانى برخاست و گفت: آنچه را با ديگران بودى از آنچه را كه به تنهايى بگويى بهتر مى خواهيم. پس امام به هيچ وجه به او جواب نگفت. اين امر از قوّت و توانايى پادشاه حكايت مى كند يا از ضعف او؟ آيا مصلحت حكومت در آن وقت چيز ديگرى غير از سكوت و امساك را اقتضا مى كرد؟»(2)

من مى گويم: اولاً از اين سخنان - كه كاملاً صحيح و منطقى است - مى توان دانست كه به چه دليل على فدك را به ورثه فاطمه رد نكرد. و اين كه چرا خمس را به مستحقين نداد.

آرى! در جايى كه على به قضات چنان فرمان مى دهد (چنانچه بخارى در فضايل على علیه السلام از عبيده روايت كرده است كه على فرمود: قضاوت كنيد، چنانچه تاكنون مى كرديد. من اختلاف را مكروه مى دارم تا آن كه مردم متفق شوند يا اين كه من بميرم، چنانچه اصحابم مردند.(3)) آيا مى توانست آن مقدار از اموال مسلمين را به اولاد و خويشان خود بدهد؟

در آن موقع كه فاطمه مطالبه حق خود را مى نمود مهاجر و انصار سكوت كرده بودند. چون ابوبكر مى گفت كه من تمام اين اموال را در مصالح مسلمين صرف مى كنم.

ص: 421


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص 72 و 73.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص 73.
3- صحيح بخارى، ج 3، باب 9، ص 23، ح مسلسل 3707.

حال، آيا على مى تواند با توجه به دور شدن از زمان پيغمبر و فراموش شدن سوابق احترام و محبّت اهل بيت علیهم السلام و بزرگ شدن خلفاى گذشته در نزد عموم مردم و كثرت دشمنان خودش و تبليغات سوء منافقان، آن مقدار اموال را از تصرّف مسلمانان در آورد و به اولاد و خويشان خود بدهد؟ على صريحاً فهمانده است كه با قضاوت متداول قضات مخالف است و آنان را باطل مى داند، ولى جز امضاى آن احكام چاره اى ندارد تا كاملاً تسلّط يابد و يا مظلومانه از دنيا برود؛ مثل مرگ ابوذر.

آرى! جايى كه خود امام بگويد «من از ظلم رعيت خود مى ترسم و با آن كه مطيع خداوند هستم در حق من معصيت مى نمايند»، آيا مى توان گفت كه رد نكردن فدك به ورثه فاطمه، كاشف از اين است كه صدق ابوبكر را فهميده بود و يا اين كه فاطمه دروغ گفت؟!

على علیه السلام احكام قضاوت را امضا كرد، ولى بطلان آن احكام را فهمانيد و فدك را رد نكرد، ولى مظلوميّت فاطمه را آشكار كرد؛ در آن جا كه نوشت:

«بَلى كانَتْ فى اَيْدينا فَدَكٌ مِنْ كُلِّ ما اَظَلَّتْهُ السَّماءُ فَشَحَّتْ عَلَيْها نُفُوسُ قَوْمٍ سَخَتْ عَنْها نُفُوسُ قوم آخَرينَ وَ نِعْمَ الْحَكَمُ اللّه(1)؛ آرى! در دست ما از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده است، فدكى بود كه قومى بر آن بُخل ورزيدند و قومى ديگر از سر آن گذشتند و بهترين داور، خداوند است».

ثانياً مى گويم كه غصب كردن حق مردم و محروم نمودن مستحق، حرام است، ولى پس گرفتن حق، واجب نيست؛ اگرچه تمكّن پيدا كرده باشد؛ به خصوص اگر بداند كه مجدداً غصب مى شود و براى مستحق باقى نمى ماند و آن را به زور مى برند. على مى دانست كه دشمن، قوى است و پس از وى بنى اميّه مسلّط مى شوند. با آن كه در هنگام شهادت، پادشاه مسلمانان بود، امّا فرزندانش قبر او را مخفى كردند.

فرزندش پس از وى به جاى او نشست، امّا با اين وجود، قبر آن حضرت با راهنمايى امام جعفر صادق علیه السلام بر مردم آشكار شد. آيا چنين كسى نمى داند فدك در دست

ص: 422


1- نهج البلاغه صبحى صالح، نامه شماره 45 به عثمان بن حنيف .

مستحقيق نمى ماند، اگرچه به زور پادشاه عادلى به دست آنان برسد؟ چنان كه تاريخ به ما نشان داد كه فدك چندين دفعه به دست اهل بيت علیهم السلام رسيد و بيرون آمد. عمر بن عبد العزيز فدك را به اولاد فاطمه رد كرد، امّا پس از او يزيد بن عاتكه آن را پس گرفت و ابو العباس سفاح آن را به عبد اللّه بن الحسن المثنى رد نمود، ولى منصور آن را غصب كرد. پس از او پسرش مهدى آن را به اولاد فاطمه رد نمود، ولى منصور و هارون پس گرفتند. مجدداً مأمون آن را به اولاد فاطمه رد كرد و متوكّل آن را پس گرفت و به عبداللّه بن عمر بازيار بخشيد.

در باغ فدك يازده درخت خرما بود كه پيغمبر به دست مبارك خود آنها را كاشته بود و اولاد فاطمه خرماها را به حُجّاج بيت اللّه الحرام هديه مى دادند و در مقابل، حجاج به ساداتِ اشرافِ اولادِ فاطمه اكرام زيادى مى كردند.(1) در عين حال در ميوه ها و فوايد فدك امكان هر تصرّفى برايش جايز بود و اگر محتاج به استجازه و اذن از ورثه و مستحقين بود، چنان مى كرد و آنان قطعا به سيّد و مولاى خود اجازه تصرّفات مى دادند و

كلام در صرف سهم خمس در زمان ولايت خود حضرت نيز اين چنين است.

11 - نظر على و عباس عليهماالسلام درباره ميراث پيامبر چه بود؟

گرچه از بيانات گذشته ما مخالفت على و عباس با ابوبكر و عمر به خوبى دانسته شد، ولى بهتر است در اين مقام حديث «مالك بن اوس بن حدثان» را نقل كنيم. او مى گويد: «شنيدم كه عمر به عباس و على و عبدالرحمن و زبير و طلحه گفت: شما را به خدا قسم مى دهم كه آيا مى دانيد پيغمبر فرمود ما معاشر انبيا ارث نمى گذاريم و آنچه از ما بماند، صدقه است؟ همگى گفتند: بله. گفت: شما را به خدا قسم مى دهم كه آيا مى دانيد پيغمبر مخارج ساليانه خانواده اش را از صدقات بر مى داشت و مابقى را جزو اموال بيت المال مى نمود؟ گفتند: بلى. عمر گفت: چون پيغمبر رحلت كرد، ابوبكر صدقات را قبض كرد. پس تو اى عباس! آمدى و ارث خودت را از اموال پيغمبر مطالبه

ص: 423


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 216 و 217.

كردى و تو اى على! آمدى و ارث زوجه خود را از پيغمبر مطالبه كردى، در حالى كه هر دو گمان مى كرديد ابوبكر در تصرف صدقات خائن و فاجر است، امّا به خدا سوگند او مردى مطيع و تابع حق بود! من پس از فوت ابوبكر در صدقات پيغمبر تصّرف كردم. تو اى عباس! آمدى و ميراث خود را از اموال پيغمبر مطالبه كردى و تو اى على! آمدى و ميراث زوجه خود را از اموال پيغمبر مطالبه نمودى، در حالى كه من را خائن و فاجر مى دانستيد، امّا خدا مى داند كه من در تصرف اين اموال مطيع و تابع حق هستم».(1)

اگر سخن اين جاست كه على و عباس آن دو را خائن، غادر و فاجر مى دانستند، چگونه تصديق مى كنند كه پيغمبر چنان سخنى را گفته باشد؟! آيا به آنان دروغ بسته نشده است تا ديگران را بزرگ جلوه دهند؟ آيا على و عباس مى دانستند كه پيغمبر فرموده است «ما ارث نمى گذاريم و آنچه بماند صدقه است» و با وجود اين آمده بودند تا

از ابوبكر مطالبه ارث كنند؟!

شما چنين امرى را باور مى كنيد؟ آيا چنين چيزى قابل باور است كه پيغمبر فرموده باشد «ما ارث نمى گذاريم و آنچه بماند صدقه است» و ابوبكر و عمر از حق متابعت بنمايند و به گفته پيغمبر عمل كنند و به اين جهت، على و عباس آن دو را خائن و فاجر بشناسند؟ آيا در قاموس على و عباس، خائن و فاجر، همان مطيع و تابع حق است؟ امروز اگر مسلمانى بگويد ابوبكر خائن و فاجر يا غادر و مكار بود، مهدورالدم مى شود؛

آيا باور مى كنيد كه على چنان نسبتى را به او بدهد و از مقام لياقت او از براى خلافت و زمامدارى مسلمانان كاسته نشود؟

آرى! آن زمان معاويه على را سبّ مى نمود و مردم را بر اين كار وادار مى كرد و با وجود اين خليفه بود، بلكه با تمام جنگ هاى خود با على از مقام لياقت براى خلافت بيرون نرفت، ولى امروز اگر مسلمانى يكى از صحابه را سبّ نمايد، مهدورالدم و كافر خواهد شد و اين سبّ، سبب نفاق او و عدم ايمان به پيغمبر خواهد شد!

مناسب است چند سطر از خطبه فاطمه صديقه علیهاالسلام را نقل نماييم تا نظر او نسبت به

ص: 424


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 221 و 222.

صحابه پدر بزرگوارش دانسته شود:

«اما كان رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم يقول: «المرء يُحفَظ فى ولده!» سرْعان ما أحدثتم، و عجلانَ ما أتيتم. ألآنْ مات رسولُ اللّه صلى اللّه عليه و آله أمتمّ دينه! ها إنَّ موته لَعمرى خطبٌ جليل اُستوسع وَهنُه، وَ استبهم فتقُه، و فُقِد راتقُة، و اظلمتْ الأرض له، و خَشَعت الجبال، و أكْدَت الآمالْ. اُضيع بعدَه الحريم، و هُتِكت الحرمة، و اُذيلت المصونة، و تلك نازلة أعلن بها كتاب اللّه قبل موته، و أنبأكم بها قبل وفاته، فقال: «وَما مُحَمَّدٌ اِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ اَفَاِنْ ماتَ اَوْ قُتِلَ الْنَقَلَبْتُمْ عَلى اَعْقابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّهَ شَيْئا، وَسَيَجْزِى اللّهُ الشّاكِرينَ»(1) إيها بنى قَيْلة! أهُتضم تُراث أبى، و أنتم بمرائً و مَسَمع، تبلغكم الدعوة، و يشملكم الصوت، و فيكم العُدّة والعدد، ولكم الدار و الجنَن، و أنتم نُخبة اللّه الّتى انتَخب»(2)

«مگر پدرم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم نفرمود: «حرمت انسان در مورد فرزندش بايد رعايت شود؟» چه سريع اين حالات و رفتار از شما سر زد و شما بر تحقق بخشيدن به آنچه مقصود و مطلوب من است توانا و قادريد. به تازگى رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم از دنيا رفته است آيا در اين صورت دين او هم بايد از ميان برود؟ آگاه باشيد قسم به جانم! مگر پيامبر، حادثه بزرگى بود و شكاف آن گسترده و فراخ گرديد، به خاطر غيبت آن خورشيد رسالت زمين تاريك شد، كوه ها متزلزل گرديدند، و آرزوها بخيل شدند، حريم ديانت ضايع و حرمت رسالت نگهداشته نشد، مرگ پيامبر مصيبت بزرگى است كه هيچ مصيبتى د ردنيا با آن برابرى نمى كند، و اين حادثه ناگوار را قرآن اعلان نموده است و قبل از وفاتش شما را خبر داده است، آن جا كه مى فرمايد: «محمد صلی الله علیه و آله وسلم نيست مگر فرستاده خدا كه قبل از او رسولان ديگرى مبعوث گرديدند و دوران رسالت شان سپرى و به سوى خدا باز گشتند، پس آيا او

ص: 425


1- سوره آل عمران، آيه 144.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 212 و 213.

بميرد و يا كشته شود شما به عقب باز مى گرديد؟ و هر كس سى قهقرايى كرده به جاهليت باز گردد هرگز ضررى به خداوند متوجه نمى شود و خداوند به زودى سپاسگزاران را پاداش خواهد داد» هيهات اى پسران قيله(1)! آيا من از ارث پدرم محروم و ممنوع مى گردم در حالى كه شما شاهد و ناظر اين ماجرا بوده و سخن مرا مى شنويد و دلايل حقانيّت مدعاى مرا شنيديد و بر حقيقت امر آگاه شديد؟! با آن كه افراد شما زياد بوده و از امكانات و قدرت برخورداريد و شما برگزيدگانى هستيد كه براى حمايت از ما خاندان پيامبر برگزيده شده ايد».

ملاحظه شود كه حضرت فاطمه چگونه انصار را بر دفع ظلم ترغيب نمود و چگونه به مظلوميّت خود تصريح كرد و چه نظريّه اى درباره متصرفين اموال پيامبر دارد و چگونه

به آيه شريفه استشهاد كرده است!

اما اهل بيت علیهم السلام كسانى هستند كه به گفته امام باقر علیه السلام - به محمّد بن اسحاقِ صاحب سيره - : «لايَصدُرون إلاّ عَنْ رأيه(2)؛ از رأى رئيس اهل بيت، على علیه السلام جدا نيستند و تابع نظر او هستند». عبداللّه بن حسن مثنى بر نقل ابوبكر جوهرى آنان را واضح نمود. او گفته است كه مادر ما صديقه، دختر پيغمبر مرسل بود كه در حال غضب بر انسانى از دنيا رفت. ما نيز بر او به جهت غضب فاطمه غضبناك هستيم. پس هر وقت او راضى شود، ما راضى مى شويم.

حال، آن روايتى را كه ابوبكر جوهرى از زيد بن على بن الحسين نقل كرده است ملاحظه كنيد كه بر رضايت فاطمه از ابوبكر دلالت دارد و مى گويد: اگر من به جاى او قضاوت مى كردم، چون او مى كردم! همچنين روايتى را كه از امام باقر علیه السلام روايت كرده است كه ابوبكر و عمر به ما هيچ ظلم نكردند، ملاحظه نماييد و قضاوت كنيد كه آيا صحيح است يا آن كه هواخواهانِ عده اى آن را ساخته اند؟!

ابن ابى الحديد گويد: «و آنچه از رجال اهل بيت نقل مى شود، مختلف است و به هر

ص: 426


1- دو طايفه اوس و خزرج.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 231.

حال، ميل اهل بيت به نصرت پدر و بيت خود است».(1)

آرى! اين گونه روايات ساختگى بر زبان برخى مغرض يا بى اطلاع گذارده مى شود و همين امر سرّ اختلاف در نقل از رجال اهل بيت است.

12 - آيا ابو بكر مى توانست فاطمه علیهاالسلام را از خود راضى سازد؟

اگر ابوبكر گفته فاطمه را درباره فدك باور نمى كرد يا عقيده داشت به آن كه پيغمبران مالى به ارث نمى گذارند، مى توانست رضايت فاطمه را فراهم سازد. مگر پيغمبر خدا سبايا و اسيران هوازن را از زن و فرزند به طايفه هوازن برنگرداند؟ مگر رضايت مسلمانان را فراهم نساخت؟ اگر ابوبكر مثل پيغمبر عمل مى نمود و به مسلمانان مى گفت كه من مى خواهم اين مال يا اموال شما كه در دست پيغمبر بود و براى شما - نه ورثه خود - گذاشت را به يگانه فرزند پيغمبر ببخشم. آيا به نظر شما مسلمانان امتناع مى كردند؟ فرض مى كنيم كه عده اى هم مخالفت مى كردند، امّا آيا قابل باور است كه همه مسلمانان با آن سوابق پيغمبر و تازه رحلت كردن آن حضرت با فاطمه مخالفت كنند؟

حال، فرض كنيم كه همگى هم مخالفت مى كردند، چه ضررى داشت كه ابوبكر چنان اظهارى مى نمود و در مقام جلب رضايت دختر پيغمبر خدا بر مى آمد؟ مگر همين فدك را معاويه به يزيد، مروان و پسر عثمان نبخشيد؟ مگر همين مروان در ايام خلافت خود فدك را به پسرش، عبد العزيز، نبخشيد؟ چه مى شد اگر ابوبكر نيز فدك را به دختر پيغمبر كه آن را مطالبه مى كرد، مى بخشيد؛ خصوصا آن كه به مقتضاى روايات نقل شده، او به فاطمه مى گفت كه تو راستگو و امينه هستى و اگر بگويى پيغمبر به شما عهد مخصوصى كرده است، باور مى كنم!؟ (هرچند من باور نمى كنم كه خود ابوبكر چنان سخنى را گفته باشد، بلكه هواخواهان آن جناب، پس از او اين جمله را ساخته اند).

اگر معاويه و مروان بدون در نظر گرفتن رأى مسلمين، چنان بخششى كردند، چه مانعى داشت كه ابوبكر با استجازه از مسلمانان و جلب رضايت آنان اين عمل را انجام

ص: 427


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 286.

مى داد؟ نمى دانم چه مانعى به نظر او آمده بود كه آيه شريفه «قُلْ لا اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْراً اِلاّالْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى(1)؛ بگو: به ازاى آن [رسالت] پاداشى از شما خواستار نيستم، مگر دوستى درباره خويشاوندان را» كه مراد، قربى و خويشاوندى پيغمبر است را از نظر دور داشت و اجر رسالت پيغمبر را در نظر نياورد و به پاره تن او، فاطمه، مودّت نكرد؟

چقدر خوب بود ابوبكر كلامى را كه از پيغمبر روايت كرده بود، ثابت مى نمود و راه شك و شبهه و سوءظن فاطمه را بر طرف مى ساخت؛ نه اين كه او را به غضب آورَد تا او نيز اين ابوبكر را نفرين كند!

راستى كه از عمل ابوبكر در حيرتم! مگر پيغمبر خدا اموال بنى نضير را به عده اى از صحابه نبخشيده بود؟ در طبقات آمده است كه: «اين اموال مخصوص پيغمبر شد، نه اين كه از آن خمس بيرون كند و مابقى را تقسيم نمايد. آن حضرت اموال را به جماعتى از صحابه داد؛ حتى به ابوبكر، چاه حجر و به عمر، چاه جرم و به عبدالرحمن، سواله و به صُهيب، ضراطه و به زبير و ابوسلمه، بويله را بخشيد».(2)

زراعت كردن در اطراف مدينه بدون داشتن چاه ميسر نبود. هر چاهى با قسمتى از زمين بود كه به وسيله آب كشى از آن چاه ها باغات و مزارع آبيارى مى شدند. نتيجه اين كه آن اموال هم مثل فدك بود. پس چگونه آنچه پيغمبر به آن صحابه بخشيد صحيح بود و بعد از رحلت آن سرور اختلافى پديد نيامد و ابوبكر آنان را به عنوان صدقات ضبط نكرد و نگفت كه پيغمبر حق بخشش نداشت و مال مسلمين بود؟

از اين گذشته ابوبكر كه مى گفت من همان كار پيغمبر را مى كنم و در سيره او تغيير نمى دهم؛ پيغمبر اموالى را به اصحاب بخشيد، امّا چرا خليفه پيغمبر نمى توانست به دختر پيغمبر كه طالب حق خود بود و مدعى بود كه پيغمبر آن اموال را به او بخشيده است، چيزى ببخشد يا حداقل اموالش را از دست او نگيرد؟! آيا ابوبكر اين اندازه سعه صدر و توانايى بخشش و توجّه نداشت كه بداند تحصيل رضايت فاطمه مناسب است؟

ص: 428


1- سوره شورى، آيه 23.
2- الطبقات الكبرى، ج 2 58.

آيا احتمال نمى رود كه گرفتن فدك و منع سهم ذوى القربى از خمس و ندادن اموال پيغمبر به وارث او كه يگانه فرزند او است در قوام خلافت ابوبكر مدخليّت داشت؟ آيا گمان نمى كنيد كه اگر على علیه السلام از اول امر با ابوبكر بيعت كرده و مانند عمر دنبال او را گرفته بود، فاطمه مورد بى مهرى قرار نمى گرفت، ولى امتناع على از بيعت و نشستن او با عده اى در خانه فاطمه و بيعت نكردنش تا زمانى كه فاطمه زنده بود، موجب آن داد و فريادها گرديده است؟!

ابن ابى الحديد مى گويد: «از على بن فارقى، مدرس مدرسه غربيه بغداد پرسيدم: آيا فاطمه راستگو بود؟ گفت: بله. گفتم: پس چرا ابوبكر فدك را به او نداد، در حالى كه مى دانست او راست مى گويد؟ خنديد و با آن كه كم تر مزاح مى نمود، كلام لطيف خوبى گفت. او گفت: اگر امروز به صِرف گفته فاطمه، فدك را به او مى داد، البته فردا مى آمد و از براى شوهر خود خلافت را مى خواست. پس چون روز پيش به راستگويى او اعتراف كرده بود، ديگر نمى توانست او را تكذيب نمايد. ابن ابى الحديد مى گويد: اگرچه فاروقى اين سخن را به صورت شوخى گفت، ولى كلام درستى است».(1)

من معتقدم كه جواب على بن فارقى به ابن ابى الحديد را نبايد از نظر دور داشت. بعيد نيست كه امر فدك، خمس و خلافت به هم ارتباط داشته و سخت گيرى كردن با فاطمه و ندادن فدك و اموال به او به جهت حفظ مقام خلافت بوده باشد.

آرى! اگر آن همه اموال در تصرّف على بود از كجا معلوم كه جمعى همراه او نمى شدند و زمينه نزاع با ابوبكر را فراهم نمى ساختند؟ فاطمه مى خواست سرمايه اختلاف را در دست داشته باشد، امّا ابوبكر به هر قيمتى كه بود آن را در دست گرفت. اين است سرّ آن كه ابوبكر و عمر با آن كه مى توانستند، رضايت فاطمه را فراهم نساختند؛ وگرنه براى خليفه، صرف دادن مال ارزش و اهميّتى نداشت.

ص: 429


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 284.

ص: 430

مباهله

اشاره

• چرا پيغمبر حاضر به مباهله شد؟

• چرا نصارا مباهله را قبول نكردند؟

• آنچه از آيه مباهله دانسته مى شود

ص: 431

ص: 432

مناسب اين قسمت از تاريخ پيغمبر - كتاب مبارزه دشمنان خدا - همان قضاياى يهود بود، اما مبارزات قابل ذكرى از نصارا و مجوس موجود نيست و به جاست تا در اين رابطه دو حكايت نقل شود.

«اِنَّ مَثَلَ عيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَةُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ * اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فلا تَكُنْ مِنَ الْمُمْتَرينَ * فَمَنْ حآجَّكَ فيهِ مِنْ بَعْدِ ما جآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ اَبْنآءَنا وَاَبْنآءَكُمْ و نِسآءَنا وَنِسآءَكُمْ وَاَنْفُسَنا وَاَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلىَ الْكاذِبينَ»(1)

«در واقع، مَثَل عيسى نزد خدا همچون مَثَل [خلقت] آدم است [كه ]او را از خاك آفريد. سپس به او گفت: «باش»؛ پس وجود يافت. [آنچه درباره عيسى گفته شد] حقّ [او] از جانب پروردگار تو است. پس، از ترديد كنندگان مباش! پس هر كه در اين [باره] پس از دانشى كه تو را [حاصل ]آمده با تو محاجّه كند، بگو: «بياييد پسرانمان و پسرانتان، زنانمان و زنانتان، ما خويشان نزديك و شما خويشان نزديك خود را فرا خوانيم. سپس مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم!»

حكايت اول درباره جمعى از نصاراى نجران است كه به مدينه آمدند. آنها براى جنگ نيامده بودند؛ زيرا آمدن چند نفر در ميان قشون آماده پيامبر، امرى عقلانى نبود،

بلكه آنان براى محاجّه و مباحثه علمى با پيغمبر به مدينه آمده بودند. شايد اين عده نماينده عموم نصاراى نجران بودند كه اسقف و عالم بزرگ نصارا نيز در بين آنان بود.

ص: 433


1- سوره آل عمران، آيه 59 - 61.

حضور بزرگان و عقلاى نصارا و محاجه و مباحثه علمى آنان، به تعبيرى جنگ اهل علم بود و چه بسا كه حق را مى دانستند، امّا انكار مى كردند و در انظار مردم، مخصوصاً عوام، خود را غالب و محِق جلوه مى دادند.

يكى از علماى قم حدود هشتاد سال عمر كرده بود و اهل بحث و احتجاج بود. روزى از او پرسيدم: من كسى را از اهل علم سراغ ندارم كه در مباحثات در حضور مردم، اعتراف نموده باشد كه بر خطا بودم و حق با طرف من بود. آيا شما در مدت عمر خود كسى را كه به خطا و اشتباه خود اعتراف كند، پيدا كرده ايد؟ او نيز چنان كسى را در نظر نداشت و گفت: چنين كسى را نيافتم. از همين جمله مى توان فهميد كه علما و عقلاى نصارا كه با تشريفاتى براى مباحثه و محاجه با پيغمبر آمده بودند، مى دانستند كه پيغمبر بر حق است، ولى براى اشتباه كارى مردم و پيروز نمايش دادن خود آمده بودند. آنان در مباحثه با پيغمبر از هيچ امرى كه موجب غلبه ايشان در انظار مسلمين باشد كوتاهى نكردند. و اين يكى از شيوه هاى مبارزه دشمنان حق است:

«وَ يَاْبىَ اللّهُ اِلاّاَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْكَرِهَ الْكافِرُونَ»(1)

«ولى خداوند نمى گذارد، تا نور خود را كامل كند؛ هر چند كافران را خوش نيايد».

وقتى موقع عبادت و نماز آنان شد در مسجد پيغمبر ناقوس زدند و نماز خواندند. اصحاب پيغمبر عرض كردند: يا رسول اللّه! در مسجد شما اين گونه رفتار مى كنند. فرمود: كارى به آنان نداشته باشيد.

آنها پس از نماز نزد پيغمبر آمده و گفتند: ما را به چه دعوت مى كنى؟ فرمود: مى خواهم كه به يگانگى خدا و رسالت من و اين كه عيسى بنده و مخلوق خدا بود، مى خورد و مى آشاميد و از او حدث دفع مى شد، شهادت دهيد. گفتند: پس پدر او كيست؟

بر پيغمبر وحى نازل شد و آن حضرت از آنان سؤال كرد: آيا آدم بنده و مخلوق خدا نبود كه مى خورد و مى آشاميد و بول و غايط داشت و زن مى خواست؟ گفتند: بله. فرمود: پس پدر او كيست؟

ص: 434


1- سوره توبه، آيه 32.

نصارا مبهوت شدند. آن گاه (به نقل معتبر على بن ابراهيم قمى از ابو عبداللّه جعفر بن محمّد)آيه «اِنَّ مَثَلَ عيسى . . .فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلىَ الْكاذِبينَ»(1) نازل شد.

آرى! نصارا كه حاضر نبودند عيسى را از مقام خدايى يا پسر خدا بودن پايين بياورند، گرفتار جواب دندان شكن نقضى شدند كه راه پس و پيش نداشتند. از اين آيه شريفه دانسته مى شود كه آنان تسليم نشدند و با آن كه حق آشكار شده بود بر لجاج و عناد خود اصرار داشتند. بنابر اين، خداوند براى روشن شدن مطلب و خاموش كردن دشمنان، راه ديگرى باز كرد كه آن دعوت به مباهله بود.

مباهله يعنى دو دسته اى كه مخالف يكديگرند و هر دو بر حقانيّت خود اصرار دارند، دور هم جمع شوند و بر هر كس كه دروغ مى گويد، نفرين كنند و بگويند: خداوندا ! لعنت خودت را شامل حال دروغگو بنما!

اين راه، منصفانه ترين راه براى ختم غائله و كنار گذاشتن لجاج و محاجه بود. پيغمبر به دستور حق، عجب راه منصفانه اى باز كرد و فرمود: با من مباهله كنيد! اگر من راستگو هستم بر شما لعنت نازل مى شود و اگر دروغگو هستم بر من لعنت حق نازل مى شود. نصارا گفتند: انصاف داريد. بنابر اين، فردا صبح را براى مباهله معين كردند.

چون به منزل خود رفتند، رؤساى آنان «سيعد»، «عاقب» و «اهتم» گفتند: اگر محمّد با جمعيّت بيرون آيد، پيغمبر نيست و با او مباهله مى كنيم، امّا اگر با اهل بيت خود بيرون آيد با او مباهله نمى كنيم؛ چون معلوم مى شود كه به صدق خود اطمينان دارد؛ وگرنه با نزديكان خود بيرون نمى آيد و آنان را در خطر نمى اندازد.

وقتى صبح شد، پيامبر با حسن و حسين و فاطمه و على علیهم السلام بيرون آمد. پرسيدند: اينان چه كسانى هستند؟

گفته شد كه على علیه السلام پسر عمو و داماد او است و آن زن، فاطمه علیهاالسلام دختر او است و آن دو نيز حسن و حسين نوادگان او هستند. آنها ترسيدند و به پيغمبر گفتند: ما تو را راضى مى كنيم و از مباهله صرف نظر كن! پس قبول جزيه كردند و رفتند.(2)

ص: 435


1- تفسير قمى، ج 1، ص 104، در تفسير سوره آل عمران.
2- تفسير قمى، ج 1، ص 104، در تفسير سوره آل عمران.

چرا پيغمبر حاضر به مباهله شد؟

نصارا دست از احتجاج بر نمى داشتند؛ نه پيغمبرى او و نه بندگى عيسى را قبول مى كردند. آن حضرت حاضر به مباهله شد. در ميان نصارا، اسقف و عالم بزرگ نصارا حضور داشت. پس اگر امر به همين جا ختم مى شد، چه بسا مى گفتند كه ما در مباحثه و استدلال بر او غالب آمديم و او مغلوب ما شد. در نتيجه در آينده امر بر نادانان مشتبه مى شد و چه بسا مردم عوام و عادى و كم عقيده باور مى كردند. بنابر اين، براى آن كه حق بر نادانان نيز روشن شود و از مغالطه و عوام فريبى جلوگيرى گردد، امر به مباهله رسيد.

اين جاست كه سيه رويى دانسته مى شود! پيغمبر صريحاً گفت كه در اين مباهله لعنت حق بر دروغگو نازل مى شود؛ بر من يا شما. ديگر حق كشى و پرده پوشى دوام نخواهد داشت. امر روشن مى شود و هر كسى حق را مى بيند و مى شناسد. اين سرّ رسيدن امر به مباهله است.

چرا نصارا مباهله را قبول نكردند؟

عالمان نصارا حق را مى شناختند، امّا عناد و لجاجت مى كردند. آنها مى دانستند كه دروغ مى گويند. وقتى كه از جواب نقضى پيامبر (تشبيه عيسى به آدم) عاجز ماندند و مبهوت شدند، امر بر خودشان روشن بود كه دروغگو هستند و لعنت حق مخصوص به خودشان است. آنها مى دانستند كه نفرين و دعاى پيامبر و اهل بيت علیهم السلام هرگز رد نخواهد شد. همچنين مى دانستند كه گرفتار عذاب حق خواهند گرديد. بنابر اين، حاضر شدند زير بار ذلت و كوچكى بروند، جزيه بدهند و به شكست اعتراف كنند، امّا موقتاً از عذاب دنيايى و قهرالهى نجات يابند. آنان مردمان عاقل دنياپرستى بودند كه وقتى ديدند كار به آخر رسيده و چاره ديگرى ندارند، خواهش كردند تا پيغمبر از آنها بگذرد و حتى حاضر به پرداخت جزيه نيز شدند. پيغمبر به مقصود رسيد. مطلب روشن شد و نادانان نيز كاملاًاز حقانيت پيغمبر آگاه شدند. اين گونه بود كه مصالحه شد.

آرى! آن روز هركس پيغمبر را مى ديد كه جمعيّت را كنار گذارده و از هرچه داشت

ص: 436

دست برداشته و با عزيزترين مردمان در نظر خود (داماد، دختر و نوادگان) آمده بود تا با دشمنان خدا در مقابل عدل الهى بايستد و لعنت حق را بر دروغگويان نازل كند، مى دانست كه او به راستى پيغمبر خداست و راستى كه دشمنان او دروغ مى گويند؛ وگر نه چگونه به اين امر اقدام مى نمايد و خود و نزديكان خود را در معرض خطر قرار مى دهد؟! پيغمبر با خوشى و خرّمى آمد و محبوب ترين مردم را نيز آورد. آنها دانستند كه او قصد شوخى ندارد و دريافتند كه زوال نصارا در اين امر است و ديگر به وسيله داد و فرياد، امر، مشتبه نمى ماند.

آنچه از آيه مباهله دانسته مى شود

از اين آيه شريفه دانسته مى شود كه حسن و حسين عليهماالسلام فرزندان پيغمبر هستند؛ هر چند دشمنان اهل بيت مى خواستند بگويند كه پسرِ دختر، فرزند انسان نيست. همچنين دانسته مى شود كه مقام على علیه السلام بالاتر از هر مقامى است و اين آيه شريفه در فضيلت على كار را به آخر رسانده و از جهت دلالت بر فضل آن حضرت از حديث صحيح بالاتر است، آن جا كه مى گويد: «اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لانبى بعدى»(1)

اين حديث على را به منزله هارون در نزد موسى عليهماالسلام دانسته است، ولى در آيه شريفه آن حضرت را نَفْس پيغمبر مى خواند؛ زيرا طبق قرار، فرزندان، زنان و نفس خود را دعوت كردند و على نه فرزند بود و نه زن؛ پس نفس پيغمبر بود.

در كشاف به نقل از عايشه آمده است: «پيغمبر، حسن، حسين، فاطمه و على علیهم السلام را زير كسايى كه از پشم سياه و منقّش بود، جمع نمود و فرمود: «اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً(2)؛ خدا فقط مى خواهد آلودگى را از شما خاندان [پيامبر]

ص: 437


1- صحيح مسلم، ج 3، باب 4، كتاب فضائل الصحابه، ص 1871، ح 32؛ صحيح بخارى، ج 3، باب 9، كتاب فضائل الصحابه، ص 23، ح م 3706.
2- سوره احزاب، آيه 33.

بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند».(1)

همچنين فخر رازى پس از نقل آن روايت، گفته است: مثل اين كه همگى بر صحت اين روايت اتفاق دارند.(2)

نيشابورى نيز در تفسير خود نيز همين جمله را گفته است.(3)

پس معلوم مى شود اهل بيت پيغمبر كه خداوند خواست تا خصوص آنان پاكيزه شوند، همين جمع است و بس.

در قضيه خيبر از صحيح مسلم گفته شد كه از سعد وقاص نقل كرد: «وقتى آيه مباهله نازل شد، پيغمبرخدا على، فاطمه، حسن و حسين عليهماالسلام را نزد خود خواند و گفت: خداوندا! اينان اهل بيت من هستند».(4)

بنابر اين، معلوم مى شود سفارشى كه پيغمبر نزديك ارتحالش نسبت به اهل بيت نموده و آنان را با قرآن در ميان امت گذارده است، به نحوى كه از هم جدا نمى شوند، همين جمع هستند.

همچنين معلوم مى شود كه در بين مردان، از على علیه السلام محبوب تر و در بين زنان، از فاطمه علیهاالسلام و در ميان فرزندان، از حسن و حسين عليهماالسلام عزيزتر وجود نداشت. لذا از اين جهت پيغمبر آنان را براى مباهله همراه خود برد.

با توجه به آيه 61 سوره آل عمران، چون مرجع ضمير «فيه» بر حسب سياق عبارت، حق است، پس اين آيه دليل مى شود بر اين كه پيغمبر براى مباهله با هر كس كه در مقام محاجه و عناد با حق بود، حاضر و آماده بود. يعنى مباهله تنها اختصاص به نصاراى نجران نداشت.

آرى! اين آيه شريفه تا قيام قيامت ثابت مى ماند. اين بالاترين ضربتى بود كه از ناحيه پيغمبر خدا بر علماى باطل وارد آمد كه هيچ گاه نتوانند، ولو در گوشه و كنار، بگويند كه ما

ص: 438


1- الكشاف، ج 1، ص 369، در تفسير سوره آل عمران.
2- تفسير الكبير، ج 8، ص 85، در تفسير سوره آل عمران.
3- تفسير غرائب قرآن نيشابورى، ج 2، ص 178.
4- صحيح مسلم، ج 4، باب 4، كتاب فضائل الصحابه، ص 1871، ح 32.

در مباحثه و منازعه بر پيغمبر غالب آمديم و او را بيچاره كرديم و چه زيبا گفت خداوند بلند مرتبه بزرگ:

«يُريدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللّهِ بِاَفْواهِهِمْ وَاللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْكَرِهَ الْكافِروُنَ»(1)

«مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند و حال آن كه خدا نور خود را كامل خواهد گردانيد گر چه كافران را ناخوش افتد».

ص: 439


1- سوره صف، آيه 8.

نامه پيغمبر به كسرا

حكايت ديگرى كه مناسب است تا در كتاب مبارزات دشمنان خدا نقل شود، نامه نوشتن پيغمبر به كسرا و عكس العمل خسرو پرويز است. طبرى از محمّد بن اسحاق نقل مى نمايد كه پيغمبر به وسيله «عبداللّه بن حذافه سهمى» نامه اى براى پادشاه ايران فرستاد و در آن نام خود را مقدم بر نام پادشاه نوشت و سلام را مخصوص به تابعين حق دانست و او را به اسلام دعوت نمود تا آن كه سالم بماند. وقتى كسرا نامه را خواند آن را پاره كرد و گفت: او بنده من است، حال به من چنين مى نويسد؟! (نهايت غرور و نادانى پادشاه ايران از همين امر دانسته مى شود.او بايد در مقام تحقيق حق بر مى آمد، نه اين كه از مقدم نوشته شدن نام پيغمبر عصبانى شود).

وقتى اين خبر به پيغمبر رسيد فرمود: مُلك او پاره و از هم پاشيده شود! و چنان هم شد؛ پس از كشته شدن او، مملكت ايران دچار هرج و مرج گرديد تا آن كه ايران به دست مسلمين فتح شد. لذا آن بدبخت كه اسلام نياورد، نه خود سالم ماند و نه پادشاهى در خانواده او قرار گرفت.

خسروپرويز طى نامه اى به باذان(1) نوشت: دو مرد چابك را نزد شخصى كه در حجاز است بفرست، تا او را نزد من بياورند. از همين امر نهايت غرور او دانسته مى شود.

خسرو پرويز گمان مى كرد مملكت حجاز در تصرّف پادشاه يمن است و تصور مى كرد آن دو نفر كه از طرف او مى روند، مى توانند پيغمبر را اسير كنند. گويا اين نادان از فتوحات

ص: 440


1- باذان: از قِبَل شاهنشاه ايران پادشاه يمن شده بود.

اسلام طى هفت سالى كه پيغمبر در مدينه بود، خبر نداشت و براى پيغمبر قدرت و توانايى قايل نبود و گمان مى كرد دو نفر فرستاده گماشته او مى توانند آن حضرت را اسير كنند!

باذان، قهرمان پهلوان خود را كه نويسنده قابلى به نام «بابويه» بود با يكى ديگر به نام «خرخسره» نزد پيغمبر فرستاد. او در نامه اى سفارش كرد تا پيغمبر با آن دو نفر نزد خسرو پرويز بروند و به بابويه گفت: از حالات او براى من خبر بياور.

آنها آمدند و چون خواستند از طائف عبور نمايند، جمعى از قريش را ملاقات نموده و درباره پيغمبر پرسش كردند. قريش گفتند كه او در مدينه است. اهل طائف از اين كه پيغمبر در چنگال پادشاه ايران افتاده و او در صدد گرفتن پيغمبر بود، خشنود شدند

و با خود گفتند كه از محمّد راحت شديم.

نفوذ كسرا زياد بود و عرب هيچ وقت طاقت جنگ با او را نداشتند. قسمت آباد خاك عرب، يمن و خوزستان در تصرف كسرا و از مستعمرات ايران بود.

بابويه با رفيق خود در مدينه نزد پيغمبر آمده و گفتند: شاهنشاه به پادشاه يمن، باذان، نوشته و او را مأمور نموده است كه كسى را بفرستد تا تو را به نزد كسرا ببرد.

پادشاه يمن مرا فرستاد تا تو را ببرم. اگر اطاعت كنى، پادشاه يمن شفاعتت را مى كند و اگر نافرمانى كنى با توجه به شناختى كه از شاهنشاه دارى، تو و قوم تو را از بين برده و شهرهاى تو را خراب مى كند. آن دو نفر با ريش تراشيده و سبيل بلند آمده بودند.

پيغمبر از اين منظره خوشش نيامد و رو به آن دو كرد و فرمود: واى بر شما! چه كسى به شما دستور داد كه چنين كنيد؟ گفتند: خداى ما، كسرا. پيغمبر فرمود: «خداى من امر كرده است تا ريش را رها كنم و سبيل را كوتاه نمايم.

عجبا! پهلوان يمن از طرف پادشاه مأمور شده تا پيغمبر را نزد شاهنشاه ببرد و او شرح مأموريت داده و در انتظار پاسخ است، امّا پيغمبر با خيال آرام او را از آن عمل منع

مى كند و به معروف دعوت مى نمايد. آن گاه فرمود: حالا برويد و فردا بياييد.

همان وقت به پيغمبر وحى رسيد كه خداوند بر خسرو پرويز پسرش «شيرويه» را

ص: 441

مسلط كرد و او شبانه پدرش را كشت.

واقدى مى گويد: شيرويه شب سه شنبه، دهم جمادى الاولى از سال هفتم هجرت هفت ساعت از شب گذشته پدرش را كشت. پس تاريخ آمدن بابويه نزد پيغمبر از همين نقل معلوم مى شود.

پيغمبر آن دو نفر را از قصه آگاه فرمود. آنها گفتند: مى دانى چه مى گويى؟ آيا از مسؤوليّت اين سخن آگاه هستى؟ آيا آنچه را كه مى گويى بنويسيم و به پادشاه خبر دهيم؟! فرمود: بله. از من به او خبر دهيد و بگوييد كه دين و پادشاهى من به زودى به هرجا كه تصرف دارى مى رسد. پس به تو واگذار مى كنم و تو را بر قوم خودت از «ابناء»(1) سلطنت مى دهم. دو فرستاده برگشتند و باذان را آگاه كردند. او گفت: اين سخن، سخن پادشاه نيست. اين مرد را پيغمبر و راستگو مى بينم. صبر مى كنم تا صدق گفته او معلوم شود. اگر خبر او راست بود، شك نيست كه او پيغمبر مرسل است، و گرنه نظر خود را مى بينم.

طولى نكشيد كه نامه شيرويه به باذان رسيد: من كسرا را براى اصلاح مملكت كشتم. وقتى نامه من به تو رسيد، مردم را به اطاعت من وادار كن و به آن مرد كه كسرا درباره او به تو نوشته بود، كارى نداشته باش تا امر من مجدداً به تو برسد! وقتى نامه شيرويه به باذان رسيد، اسلام آورد و تمام ابناء فارس كه در يمن با او بودند، ايمان آوردند و بابويه به باذان گفت: من تاكنون با كسى سخن نگفته ام كه در نزد من بيش تر از او هيبت و عظمت داشته باشد.

باذان گفت: آيا با او پاسبان هم هست؟ گفت: نه.(2)

از اين قضيه فضيلت عجم دانسته مى شود كه به مجرد ديدن علامت صدق از اِخبار به امر پوشيده، تماما اسلام آوردند، امّا عرب با آن همه آيات بيّنات، ايمان نمى آوردند!

رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم سال ها در مكه مردم را دعوت نمود، ولى مؤمنينِ به وى معدود بودند و

ص: 442


1- ابناء، عجم بودند كه در يمن سلطنت داشتند.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 654 - 657.

سايرين تمام آن آيات را سِحر مى خواندند:

«وَاِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَيَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ»(1)

«و هرگاه نشانه اى ببينند روى بگردانند و گويند: سحرى دائم است».

كلام را در اين مقام ختم مى كنم؛ «حامِدا مُصَلِّيا مُسْتَغْفِرا».

ص: 443


1- سوره قمر، آيه 2.

ص: 444

مبارزات دشمنان خدا، منافقين

اشاره

• پيدايش نفاق در بين مسلمين

• هرچه از كفار كم مى شد بر منافقين افزوده مى گشت

• منافقين در دشمنى مانند يهود بودند

• بعضى از منافقين شناخته نمى شدند

• بخشى از عمليّات منافقين در غزوات

• كارشكنى منافقين در غزوه احد

• غزوه بنى قينقاع

• عمليّات تخريبى منافقين در جنگ خندق

• غزوه بنى قريظه، اصرار اوس و حكميّت سعد

• غزوه بنى المصطلق، بدگويى عبداللّه بن أُبى و سكوت عدّه اى از انصار

• نقشه تخريبى منافقين در غزوه هوازن و اعتراض انصار به پيغمبر

• عمليّات منافقين در غزوه تبوك و برگشت آنان

• چرا منافقين بيرون آمدند و چرا برگشتند؟!

• برگرداندن على علیه السلام به مدينه و جلوگيرى پيغمبر از نقشه منافقين

• چرا منافقين نمى توانستند با وجود على علیه السلام كارى انجام دهند؟

• ترساندن مسلمين يكى از كارهاى منافقين بود

• ليله العقبه و نقش منافقين

• پيغمبر شبانه با عمّار و حذيفه بيرون آمد

• مسجد ضرار و خراب كردن لانه فساد و جاسوسى توسط پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم

• چگونگى رفتار و معاشرت پيغمبر با منافقين

• چرا پيغمبر منافقين را نكشت؟

• پيغمبر اسلام وقوع فتنه ها، ارتداد و دروغ بستن به على علیه السلام را پيش بينى نمود

• تلاش منافقان در نابودى دين همراه با حفظ اداى شهادتين

• نقشه پيغمبر براى جلوگيرى از عمليات منافقين

• اهل بيت پيغمبر چه كسانى هستند؟

• مقصود پيغمبر از حديث ثقلين

• و اصرار منافقين در دور ساختن امت از عترت علیهم السلام

• نقشه ديگر پيغمبر براى حفظ امت از گمراه شدن به دست منافقين

• چرا پيغمبر سپاه را در آن حال با آن همه اصرار بيرون كرد؟

• چرا پيامبر اكرم اسامه را بر بزرگان مهاجرين و انصار امير كرد؟

• پاسخ صاحب سيره نبويه درباره نگاه داشتن ابو بكر توسط پيغمبر

• چرا سپاه اسامه نمى خواست از مدينه برود؟

• نقشه اى ديگر براى جلوگيرى از عمليات فتنه سازان

• دفاع بزرگان از عمر

• چرا پيغمبر چيزى ننوشت؟

• پيغمبر نمرده است

• چرا سخنان ابوبكر در عمر اثر كرد؟

• تخريب دين به دست منافقين و رواج يافتن دروغ

• خاتمه

ص: 445

ص: 446

نفاق، مرض بسيار خطرناكى است. چه بسا شخصى كه اسلام آورده و به وحدانيّت خدا و رسالت محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم شهادت داده است، مبتلا به اين مرض مى شود و رفته رفته ايمان و عقيده از او سلب مى گردد. اين گونه نيست كه هر كس مؤمن بود هيچ وقت ايمان از او سلب نشود و منافق نگردد:

«لا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ ايمانِكُمْ»(1)

«عذر نياوريد! شما بعد از ايمانتان كافر شده ايد».

اين آيه درباره منافقين است. ما نمى گوييم كه منافق هميشه منافق بود و مؤمن هميشه مؤمن؛ بلكه ممكن است كه مؤمن، منافق شود و يا منافق، مؤمن گردد. در سوره منافقون آمده است:

«اِتَّخَذُوا اَيْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبيلِ اللّهِ اِنَّهُمْ سآءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ * ذلِكَ بِاَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ»(2)

«سوگندهاى خود را [چون] سپرى بر خود گرفته و [مردم را] از راه خدا باز داشته اند. راستى كه آنان چه بد مى كنند * اين بدان سبب است كه آنان ايمان آورده، سپس به انكار پرداخته اند و در نتيجه بر دل هايشان مهر زده شده و [ديگر] نمى فهمند».

اين آيه شريفه بر اين دلالت دارد كه منافقين از اول منافق نبودند، بلكه واقعا ايمان آورده بودند و بعد از آن منافق شدند. منافق با مسلمانان واقعى در اعمال شركت مى كند؛

ص: 447


1- سوره توبه، آيه 66.
2- سوره منافقون، آيه 2 و 3.

نماز مى خواند، روزه مى گيرد، حج مى رود، در جنگ ها شركت مى كند و از كفار مى كشد و كشته مى شود، امّا قلب او مريض است و در آنچه مى گويد، شك دارد. چه بسا به وحدانيت حق و رسالت محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم شهادت مى دهد، امّا اصلاً منكر است و باور ندارد. مى توان گفت كه در قرآن، منافق به منكِر گفته شده است، نه مريض. پس در هر دو صورت واقعاً كافر است، امّا در اثر اقرار لسانى، محكوم به احكام اسلام است و در جميع آثار با تمام مؤمنين مساوى است.

پيدايش نفاق در بين مسلمين

غالبا هر حزبى كه تأسيس مى گردد، در اول امر كسانى كه به آن مرام معتقد هستند از روى راستى و خلوص عقيده در رواج دادن آن مسلك و مرام جديّت دارند. وقتى مرامشان تا حدودى رواج يافت، هر اندازه كه بر عظمت و وسعت دايره و رونق بازار آن افزوده شود، منافق پيدا مى شود و درون آن حزب پا مى گذارند. به اين دليل كه يا مى خواهند از عظمت و موقعيت آن مرام و مسلك استفاده كنند و يا آن كه به واسطه ترس از مخالفت، خود را به آن حزب مى بندند و از افراد آن جمع محسوب مى شوند. به تدريج ممكن است بعضى از آنان هم كه در اول امر با اخلاص وارد حزب شدند، مريض شوند و از منافقين گردند؛ زيرا چيزى پديد آمده است كه بر خلاف انتظار آنها بوده و موجب تكدّر خاطرشان گرديده است، ولى از باب خوف يا طمع، صلاح خويش را در اظهار مخالفت نمى بينند، بلكه خود را از افراد حزب محسوب مى دارند.

پس غالباً سابقين در هر حزبى با عقيده هستند امّا هيچ وقت نمى توان درباره لاحقين، چنين قضاوتى نمود؛ اين رسم و قانون هر حزبى است و دين اسلام نيز از اين قاعده مستثنى نيست. پيغمبر خدا، محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم در اول امرى كه دعوت نمود و براى ارشاد كليه بشر مبعوث گشت به مخالفت مشركين مبتلا بود و به تدريج مخالفت اهل كتاب نيز ضميمه شد. يعنى ابتداى امر، هيچ گاه مبتلا به منافقين نبود؛ زيرا نمى توان گفت كسانى كه در اول امر اسلام مى آوردند براى استفاده دنيايى بود. چون اگر هر يك از

ص: 448

آنها به هيچ قوم و قبيله اى وابسته نبودند همواره از طرف بزرگان قريش تحت فشار بودند و به عذاب هاى گوناگون مبتلا مى شدند. پس اسلام آوردن سابقين از مسلمين براى امر دنيايى و استفاده از جاه و مقام و متاع دنيا نبود، بلكه ممحّض در امر الهى بودند. لذا در قرآن از سابقين مدح شده است:

«وَالسّابِقُونَ الاَْوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ وَالاَْنْصارِ وَالَّذينَ اتَّبَعُوهُمْ بِاِحْسانٍ رَضِىَ اللّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَاَعَدَّلَهُمْ جَنّاتٍ تَجْرى تَحْتِهَا اْلاَنْهارُ خالِدينَ فيها اَبَداً ذلِكَ الْفُوْزُ الْعَظيمُ»(1)

«و پيشگامانِ نخستين از مهاجران و انصار و كسانى كه با نيكوكارى از آنان پيروى كرده اند، خدا از ايشان خشنود و آنان [نيز] از او خشنودند و براى آنان باغ هايى آماده كرده كه از زير [درختان] آن نهرها روان است. هميشه در آن جاودانه اند. اين است همان كاميابى بزرگ».

در نزد خدا و پيغمبر و مسلمانان هر كس سابقه دارتر به اسلام بود، مقرب تر بود. و بى جهت نبود اختلاف پيدا شد در اين كه چه كسى پيش از همه مسلمان شده است.

آرى! در آن زمان كه تمامى مردم به نظرِ استخفاف و استهزا به دين اسلام نگاه مى كردند و مسلمان بودن به هيچ وجه جنبه استفاده عنوانى و مالى نداشت، پيش قدم شدن به اسلام نشان دهنده علوّ مقام يقين و ايمان بود. هر اندازه كه بر عظمت اسلام و وسعت دايره آن افزوده مى شد، شبهه نفاق بيش تر مى گشت. اگر در نامه اى كه على علیه السلام به معاويه نوشته بود ملاحظه شود، درخواهيم يافت كه آن حضرت چگونه فضل و برترى را مخصوص اهل سبقت دانسته و اسلام آوردن معاويه را پس از آن كه مردم عرب اسلام آورده بودند، كاشف از ايمان واقعى ندانسته است، بلكه آن را از باب رغبت به استفاده در پرتو اسلام يا ترس از كشته شدن در اثر مخالفت با اسلام مى داند. اگر اسلام آوردن معاويه براى ايمان واقعى بود، چگونه پس از آن كه بيچاره شد و جمعى از قريش آزاد گشتند، اين نور تابش نمود و يقين پيدا شد؟ معاويه از مؤلفة القلوب بود. پيغمبر به وسيله

ص: 449


1- سوره توبه، آيه 100.

شترانى كه به او و ابوسفيان داد، خواست تا جلب قلب آنان شود و تظاهر به شهادتين نمايند يا بر اين تظاهر باقى بمانند و مرتد نشوند.

اميرالمؤمنين علیه السلام در اين باره مى فرمايد:

«وَ لَمّا اَدْخَلَ اللّهُ الْعَرَبَ فى دينِهِ اَفْواجا وَاَسْلَمَتْ لَهُ هذِهِ الاُْمَّةُ طَوْعا وَ كَرْها كُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فى الدّينِ اِمّا رَغْبَةً وَ اِمّا رَهْبَةً عَلى حين فازَ اَهْلُ السَّبْقِ بِسَبْقِهِمْ وَ ذَهَبَ الْمُهاجِرُونَ الاَْوَّلُونَ بِفَضْلِهِمْ».(1)

«و هنگامى كه خدا عرب را فوج فوج به دين خود داخل ساخت و اين امت به هر حال اسلام را پذيرفت شما از كسانى بوديد كه به اين دين داخل شددى، امّا اين كار يا براى دنيا بود و يا از ترس، و اين موقعى بود كه سبقت گيرندگان سبقت جسته و مهاجران نخستين فضل و برترى خويش را يافته بودند».

من نمى خواهم بگويم كه هركس آخر كار ايمان آورد، منافق است و هركس در اول امر اسلام آورد، مؤمن بود و ايمان او تا وقت مردن ثابت مى ماند، بلكه مى گويم كسانى كه در موقع سختى اسلام مى آورند، غالباً باعث و محرك آنان ايمان واقعى بوده و كسانى كه در آخر ايمان مى آوردند، نمى توان درباره آنها چنين قضاوتى نمود. چون شبهه رغبت به مال يا رياست و استفاده از قِبَل اسلام و ترس از مخالفت در اول امر نبود، امّا در آخر بود. در عين حال ممكن است كسانى كه از سابقين و مجاهدين بودند، مرتد شوند و در صف مخالفين يا منافقين در آيند؛ چنانچه از آيات ذيل استفاده مى شود:

«لاتَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ ايمانِكُمْ»(2)

«عذر نياوريد! شما بعد از ايمانتان كافر شده ايد».

همچنين مى فرمايد:

«ذلِكَ بِاَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا»(3)

«اين بدان سبب است كه آنان ايمان آورده سپس به انكار پرداخته اند».

ص: 450


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 117.
2- سوره توبه، آيه 66.
3- سوره منافقون، آيه 3.

در سيره حلبيه، ذيل قصه «ليلة العقبه» در غزوه تبوك و قصد منافقين به كشتن پيغمبر آمده است: «صبح روز بعد پيغمبر به اَسيَد بن حضير كه از رؤساى طايفه اوس بود، فرمود: آيا مى دانى منافقين مى خواستند چه بكنند؟ و بعد واقعه را شرح داد. اَسيَد

مى گويد: يا رسول اللّه! اكنون تمامى مردم و قبايل حاضر هستند و در اين جا منزل كرده اند. دستور بفرمائيد تا هر طايفه منافقين خود را بكشند و اگر ميل داشته باشيد به من دستور دهيد تا هر كس را كه مى خواهيد نزد شما حاضر كنم و گردنش را بزنم. پيغمبر فرمود:

«خوش ندارم مردم بگويند كه محمّد به وسيله جمعى با دشمنان خود جنگ كرد و چون به وسيله آنان بر دشمنان غالب آمد به سمت آن جمع برگشت و آن كسانى كه پل پيروزى او بودند

را نابود كرده و تمامى آنان را كشت».(1)

در جمله بالا تأمّل كنيد! آيا منافقينى كه مى خواستند در غزوه تبوك پيغمبر را بكشند از مؤلفة القلوب بودند كه پس از فتح مكّه اسلام آوردند و يا از سابقين در اسلام بودند كه در تمام غزوات شركت داشته و در جنگ هاى پيغمبر از مجاهدين بودند؟ (ان شاء اللّه شرح اين قصه در همين كتاب خواهد آمد.) نمى توان شك نمود كه آن جمله پيغمبر با اَسيَد بن حضير درباره كسانى صادق است كه از اول جزو ياوران بوده و در مصائب با آن حضرت شريك بودند.

آرى! آنان كسانى بودند كه سال ها در ركاب پيغمبر با مشركين و اهل كتاب مى جنگيدند، ولى در اين اواخر مريض شدند و منافق گشتند و آيه شريفه «اَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا» درباره آنان صدق مى كند. اينان هستند كه پيغمبر نمى خواهد آنان را نابود كند تا مردم نگويند كه محمّد به وسيله جمعى بر دشمنان غلبه يافت و پس از غلبه، آنان را كشت. چرا كه آن كار، عمل سياسيين و سلاطين است. در تاريخ سلاطين معروف است كه آنان كسانى را كه به وسيله زحمات ايشان به مقام عظمت رسيدند، مى كشتند و خود را از شرّ آينده شان بر خود يا وليعهد خود و يا از شرّ منت گذاريشان محفوظ مى داشتند.

امّا پيغمبر كه تاريخ او روشن و صحيفه عملش پاك و پاكيزه است با سياسيين فرق دارد. او به دست دشمنان دين بهانه نمى دهد. او منافقين را نمى كشد تا دشمنان او نگويند

ص: 451


1- سيره حلبيّه، ج 3، ص 121.

كه آنان مردمان پاكى بودند و پيغمبر اسلام براى آن كه زمينه رياست خويشان خود را فراهم سازد، آنان را كشت. و يا بگويند كه چون آنان بر عيوب او مطّلع شدند و خواستند مطلب را به مردم بگويند، آنان را كشت تا سرّ او محفوظ بماند.

هرچه از كفار كم مى شد بر منافقين افزوده مى گشت

مى توان گفت كه پيش از هجرت پيغمبراكرم به مدينه در ميان مسلمين، منافق نبود و يا آن كه عدد آنان بسيار كم و ناچيز بود، ولى پس از آمدن پيغمبر به مدينه و حصول جمعى منظم و شهرى آباد و قشونى فراوان، اين مرض پيدا شد و به تدريج بر عدد آنان افزوده گرديد. هر اندازه كه فتوحات پيغمبر بيش تر و مملكت او دامنه دارتر مى شد، جمعيّت منافقين رو به زيادى مى گذاشت؛ زيرا در آن ميان مسلمانان ناراضى پيدا مى شد و عده اى به جهت خوف و طمع، مسلمان مى شدند. تمام آياتى كه درباره منافقين نازل شده است از سوره منافقين، توبه، بقره، نساء، انفال، ابتداى سوره عنكبوت تا سور احزاب، فتح، حديد و حشر را مى توان گفت كه در مدينه يا در ميان جنگ ها و غزوات نازل شده اند. بنابر اين، دانسته شد كه نفاق پس از پيدايش روبه زيادى مى رفت، نه نقصان. پس هرچه از دشمنان خدا و مشركين و يا از اهل كتاب كم مى شد و بر مؤمنين افزوده مى گشت، تعداد منافقين نيز رو به زيادى مى رفت.

منافقين در دشمنى مانند يهود بودند

دشمنى منافقين نظير دشمنى يهودِ اهل كتاب بود؛ زيرا نمى توانستند به جز اذيّت ضررى برسانند: «لَنْ يَضُرُّوكُمْ اِلاّ اَذىً(1)؛ جز آزارى [اندك] هرگز به شما زيانى نخواهند رسانيد»؛ امّا با اين تفاوت كه منافقان در صدد جنگ با پيغمبر بر نمى آمدند، ولى يهود در صدد مقابله بر آمدند؛ اگرچه پشت به جنگ مى كردند: «وَاِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ اْلاَدْبارَ(2)؛ و اگر با شما بجنگند به شما پشت نمايند».

ص: 452


1- سوره آل عمران، آيه 111.
2- سوره آل عمران، آيه 111.

مشركين از استهزا شروع كرده و كار را به مرحله نهايى كشاندند؛ جنگ ها كردند و كشته ها دادند، ولى منافقين از استهزا و اذيّت، تخريب امور و ايجاد فتنه و هرج و مرج و فساد، تجاوز نكرده و كار را به جنگ و مقاتله نرساندند. آنها هر اندازه پر جمعيّت مى شدند از جنگ خوددارى مى كردند.

پيغمبر در قضيه احد با هزار نفر براى جنگ با مشركين از مدينه بيرون رفت كه در اثناى راه عبداللّه، پسر أُبى با سيصد نفر به مدينه برگشت و از پيغمبر جدا شد و پيغمبر نيز با هفتصد نفر به سمت احد رفتند. همچنين در جنگ تبوك پيغمبر با قشون از مدينه بيرون رفت و در «ثنية الوداع» منزل كرد و عبداللّه بن أُبى نيز پايين تر، جداگانه با قشون خود منزل كرد و قشون او با قشون پيغمبر مخلوط نبود. (طبرى از محمّد ابن اسحق نقل مى كند و گمان مى كند كه قشون عبداللّه كمتر از قشون پيغمبر نبود.)

من مى گويم: بر فرض هم كه قشون منافقين از قشون پيغمبر كمتر بود، امّا از همين نقل دانسته مى شود كه در عين حال قشون منافقين بسيار بود؛ زيرا پيغمبر خدا در اين سفر با جمعيت زيادى حركت نمود و به سمت روم نصارا مى رفت. اين جنگ شوخى نبود و جنگ با «هرقل» امپراطور روم حساب مى شد. پس هر چه مى توانست بايد با خود قشون مى برد. حال، ملاحظه كنيد كه قشون منافقين چقدر زياد بود كه در مقابل لشكر پيغمبر منزل گرفتند. در جنگ احد، نسبت، سه به يك بود. آنها جدا نبودند، امّا در اين نوبت كه از اول جدا بودند، معلوم مى شود كه بيش از آن نسبت بود. حال، اگر تعدادشان برابر نبود از نصف هم كمتر نبود. منافقين با آن كثرت عدد، همانند يهود بودند و جز اذيّت، نمى توانستند كارى انجام دهند؛ نه اين كه نمى خواستند. آنان در صدد موقعيت بودند، ولى خداوند از باب آن كه دين خود را يارى كند، جلوگيرى مى نمود و نمى گذاشت از مرحله اذيّت و اضرار و افساد بالاتر روند.

«لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَكَ الاُْمُورَ حَتّى جآءَ الْحَقُّ وَظَهَرَ اَمْرُ اللّهِ وَهُمْ كارِهُونَ»(1)

ص: 453


1- سوره توبه، آيه 48.

«در حقيقت، پيش از اين [نيز] در صدد فتنه جويى بر آمدند و كارها را بر تو وارونه ساختند تا حق آمد و امر خدا آشكار شد، در حالى كه آنان ناخشنود بودند».

اين خود معجزه اى از معجزات پيغمبر است؛ هر پادشاهى كه در قشون خود به گروه نفاق مبتلا شود و آن منافقين با دشمنان خارجى نيز ارتباط داشته باشند، مى بايست خود

به خود امر او رو به اضمحلال رود. (مگر حسين بن على چنين نشد و در اثر نفاق داخلى و ربط با دشمن خارجى كشته نشد؟ همچنين نسبت مصعب بن زبير به عبدالملك بن مروان نيز اين گونه بود.) امّا مرعوب بودن منافقين از پيغمبر و اختلال امور آنان با وجود كثرت نيرو و جمعيت آنان و با وجود طرح نقشه هاى تخريبى و با آن كه پيغمبر منافقين را نمى كشت و آنان با كمال آزادى مشغول فعاليّت بودند، خود، از امور خارق العاده اى است كه مى توان از آن فهميد كه خداوند مى خواست تا پيغمبرِ خود را از شرّ اعدا محفوظ بدارد و دين او را غالب سازد؛ چنانچه فرمود: «وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ(1)؛ و خدا تو را از [گزند] مردم نگاه مى دارد». و يا «حَتّى جآءَ الْحَقُّ وَظَهَرَ اَمْرُ اللّهِ وَهُمْ كارِهُونَ(2)؛ تا حق آمد و امر خدا آشكار شد، در حالى كه آنان ناخشنود بودند». سرانجام بر خلاف ميل منافقين، امر خدا جارى شد.

آرى! آنچه خداوند بخواهد همان خواهد شد.

بعضى از منافقين شناخته نمى شدند

چون منافقين تظاهر به شهادتين داشته و به تمام قوانين اسلام ملتزم بودند نماز مى خواندند، روزه مى گرفتند، زكات مال مى دادند و در جهاد شركت مى جستند، بنابراين به اين زودى ها قابل تشخيص نبودند. آنها شبيه ديگر مسلمانان بودند و در تمام امور شراكت داشتند. همين امر هم سرّ محفوظ ماندن آنان بود؛ زيرا در غير اين صورت مرتد

ص: 454


1- سوره مائده، آيه 67.
2- سوره توبه، آيه 48.

مى شدند و حساب آنان از مسلمين جدا مى شد.

وجود چنين افرادى در ميان جمعى از مسلمين بسيار خطرناك بود. آنها در اذيّت و آزار و تخريب امور مسلمين كوتاهى نداشتند و اگر گاهى نفاق آنان كشف مى شد با سوگندهاى خود پرده پوشى كرده يا منكِر اصل قصّه مى شدند و قسم ياد مى كردند. (مثل قضيه زيد بن ارقم با عبداللّه پسر أُبى كه خواهد آمد) و اگر قابل انكار نبود توجيه مى كردند. (مثل نامه نوشتن حاطب بن ابى بلتعه به اهل مكه و خبر دادن او از حركت پيغمبر كه وقتى نامه كشف شد، ديگر مجال انكار نبود. بنابر اين گفت: مى دانستم كه براى شما ضرر ندارد و خواستم بدين وسيله من بر قريش حقى پيدا كنم تا به اهل من خدمت كنند؛ چنانكه گذشت).

«يَحْلِفُونَ بِاللّهِ لَكُمْ لِيُرْضُوكُمْ وَاللّهُ وَرَسُولُهُ اَحَقُّ اَنْ يُرْضُوهُ اِنْ كانُوا مُؤْمِنينَ * اَلَمْ يَعْلَمُوا اَنَّهُ مَنْ يُحادِدِ اللّهَ وَرَسُولَهُ فَاِنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِداً فيها ذلِكَ الْخِزْىُ الْعَظيمُ»(1)

«منافقان براى اغفال و خشنود كردن شما مؤمنان به نام خدا سوگند مى خورند در صورتى كه اگر ايمان داشتند سزاوارتر اين بود كه خدا و رسول را از خود خشنود كنند؛ آيا نمى دانند كه هر كس با خدا و رسولش به عداوت برخيزد از قهر خدا آتش دوزخ كيفر دائمى اوست و اين به حقيقت ذات و خوارى بزرگ است».

خداوند در اين آيه اشاره مى كند كه آنها مى خواهند به وسيله قسم خوردن، شما را راضى كنند. همچنين اضافه مى كند كه راضى نگاه داشتن خدا و پيغمبر لازم تر است. آيا نمى دانند كسى كه با خدا و پيغمبر دشمنى كند، مستوجب خلود در آتش جهنّم است و آن، بدبختى عظيمى است؟! همچنين در جايى ديگر مى فرمايد:

«اِذا جَآءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ اِنَّكَ لَرَسُولُ اللّهِ وَاللّهُ يَعْلَمُ اِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَاللّهُ يَشْهَدُ اِنَّ الْمُنافِقينَ لَكاذِبُونَ * اِتَّخَذُوا اَيْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبيلِ اللّهِ اِنَّهُمْ سآءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ»(2)

ص: 455


1- سوره توبه، آيه 62 و 63.
2- سوره منافقون، آيه 1 و 2.

«چون منافقان نزد تو آيند، گويند: گواهى مى دهيم كه تو واقعا پيامبر خدايى و خدا [هم] مى داند كه تو واقعا پيامبر او هستى و خدا گواهى مى دهد كه مردمِ دو چهره، سخت دروغگويند. سوگندهايى خود را [چون] سپرى بر خود گرفته و [مردم را] از راه خدا باز داشته اند. راستى كه آنان چه بد مى كنند».

خداوند در اين آيه نيز درباره منافقين مى فرمايد: منافقان وقتى نزد پيغمبر مى آيند، مى گويند كه ما شهادت مى دهيم كه تو پيغمبر خدا هستى. سپس مى افزايد: خداوند مى داند كه او پيغمبر است، ولى منافقين به پيغمبر بودن او عقيده ندارند و دروغ مى گويند. آنان، خود را در زير سپر سوگندها از كشته شدن محفوظ مى دارند و بدين وسيله مشغول گمراه كردن مردم و جلوگيرى از راه حق مى شوند و در عين تظاهر به اسلام، به كار زشت و ناپسندى مشغول هستند؛ عمليّات تخريبى.

منافقين در خلوت و پنهانى از بدگويى نسبت به پيغمبر و توهين به او و كفر به خداوند مضايقه نداشتند و اگر گاهى كشف مى شد و هيچ راهى براى انكار نداشتند، مى گفتند كه ما شوخى كرديم. خداوند در اين خصوص مى فرمايد:

«وَلَئِنْ سَئَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ اِنَّما كُنّا نَخُوضُ وَنَلْعَبُ قُلْ اَبِاللّهِ وَآياتِهِ وَرَسُولِهِ كُنْتُمْ تَسْتَهْزِءُونَ»(1)

«و اگر از ايشان بپرسى، مسلما خواهند گفت: ما فقط شوخى و بازى مى كرديم. بگو: آيا خدا و آيات او و پيامبرش را ريشخند مى كرديد؟»

همچنين در آيه شريفه ديگرى مى فرمايد:

«وَ مِمَّنْ حُولَكُمْ مِنَ الاَْعْرابِ مُنافِقُونَ وَمِنْ اَهْلِ الْمَدينَةِ مَرَدُوا عَلىَ النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ اِلى عَذابٍ عَظيمٍ»(2)

«و برخى از باديه نشينانى كه پيرامون شما هستند؛ منافقند و از ساكنان مدينه [نيز عده اى ]بر نفاق خو گرفته اند. تو آنان را نمى شناسى، [ولى] ما آنان را مى شناسيم.

ص: 456


1- سوره توبه، آيه 65.
2- سوره توبه، آيه 101.

به زودى آنان را دو بار عذاب مى كنيم. سپس به عذابى بزرگ بازگردانيده مى شوند».

از اين آيه شريفه، شيوع مرض نفاق در ميان مسلمانان دانسته مى شود. آيه مى گويد: گروهى از مردم بيابان نشين منافق هستند و عده اى از اهل مدينه نيز ممحّض در نفاق شدند كه حتى پيغمبر نيز آنان را نمى شناسد، امّا خداوند مى شناسد.

البته اين جماعت غير از آن منافقينى بودند كه در ميان مسلمانان معروف به نفاق بودند كه عبداللّه بن أُبى رئيس آنان بود و اسامى جمعى از آنان در كتب ضبط است. اين منافقين شرّ محض بودند و اصلاً خيرى نداشتند و در عين حال مخفى بودند و هيچ كس آنان را نمى شناخت. آنها براى اسلام و مسلمين بسيار خطرناك بودند.

در سيره حلبيه به نقل از حذيفه كه او را صاحب سرّ پيغمبرخدا مى ناميدند، آمده است: «پيغمبر به او فرمود: من سرّى را به تو مى گويم و تو آن را فاش نكن. من مأمورم تا بر جنازه فلان و فلان (و جماعتى از منافقين را شمرد) نماز نخوانم. چون پيغمبر وفات كرد و نوبت خلافت به عمر رسيد، اگر كسى مى مرد و عمر به او بدگمان بود كه آيا از آن دسته است يا نه، دست حذيفه را مى گرفت و او را براى نماز خواندن مى برد. اگر حذيفه مى آمد، عمر بر او نماز مى خواند و اگر نمى آمد، عمر هم نماز نمى خواند».(1) البته آن عده اى كه پيغمبر به حذيفه معرفى كرده است، غير از آن جماعت اهل مدينه بودند كه در قرآن آمده است. كه پيغمبر آنان را نمى شناسد.

بخشى از عمليّات منافقين در غزوات

منافقين در اذيت و آزار رساندن، شبيه يهود بودند. حتى بعضى از آنان از نژاد يهود بودند. مثلاً رفاعة بن زيد بن تابوت را كه طبرى جزء بزرگان منافقين مى شمارد(2) از بنى قينقاع است كه يهودى بودند. پس معلوم مى شود كه از هر گروهى در بين منافقين

ص: 457


1- سيره حلبيّه، ج 3، ص 122.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 103.

بودند. چون منافقين در جوار و همسايگى يهود به سر مى بردند، اخلاق آنان به منافقين سرايت كرد و در عمل نيز شريك يا نظير يكديگر شده بودند.

قطعا منافقين با اختلاف طبقاتى كه داشتند و روز به روز بر جمعيت آنان افزوده مى شد، هيچ روزى بيكار نبودند و در آزار پيغمبر و تخريب امور مسلمين و تقويت كفار و مشركين كوتاهى نداشتند؛ ولى خواست خداوند اين بود كه پيغمبرش غالب و امرش ظاهر شود. چون خداوند خواسته بود، همان شد و تمام زحمات منافقين در عصر پيغمبر به هدر رفت.

مناسب است در اين مقام قسمتى از عمليّات منافقين را ذكر نماييم تا كيفيت مبارزات دشمنان خدا و طرز مقاومت پيغمبر دانسته شود و اين مشت نمونه اى از خروار خواهد بود.

كارشكنى منافقين در غزوه احد

هنگامى كه پيغمبر مى خواست با مسلمين براى جنگ از مدينه بيرون رود، عبداللّه بن أُبى چون به ظاهر يكى از مسلمين و رئيس خزرج بود، گفت كه در شهر بمانيم و در كوچه و بازار جنگِ تن به تن كنيم. بين او و سعد بن معاذ، رئيس اوس اختلاف نظر پيدا شد. اين يكى از مواردى بود كه عبداللّه خيلى خطرناك بود و اگر خواست خداوند نبود، بايد پيش از رسيدن مشركين، بين اوس و خزرج جنگ داخلى شروع مى شد. منشأ اين جنگ داخلى نيز همان اختلاف نظر رؤساى دو طايفه اوس و خزرج بود كه سال ها با هم جنگ داشتند و دشمن ديرينه يكديگر بودند. عاقبت پيغمبر تصميم بر بيرون رفتن گرفت؛ امّا عبداللّه در ميان راه با سيصد نفر از همدستان خود از لشكر پيغمبر جدا شد و آن حضرت با حدود هفتصد نفر نيروى جنگى به طرف احد حركت كرد و جنگ با مشركان در آن جا واقع شد.

حال سؤال اين جاست كه اگر جماعتى كه با عبد اللّه رفتند واقعاً مسلمان بودند، چرا به خاطر عبداللّه بن أُبى از موافقت پيغمبر دست برداشتند؟! اگر آن جماعت مثل رئيس

ص: 458

خود منافق نبودند، در موقعى كه دشمن به سمت مدينه هجوم آورده بود، دست از يارى پيغمبر و جنگ با مشركين بر نمى داشتند.

اين اختلاف كلمه به وسيله منافقين كه منجر به رفتن ثلث قشون پيغمبر شد، موجب اين بود كه بقيه قشون نيز دلسرد شوند و در موقع جنگ شكست بخورند؛ چنانكه همين امر واقع شد و مسلمانان فرار كردند و به پيغمبر توجّهى نداشتند: بعضى در بيابان ها و جمعى در كوه ها پراكنده شدند و بخشى هم خود را به مدينه رساندند و چند نفرى نيز از مدينه دورتر رفتند و جمعى ديگر تصميم گرفتند تا به وسيله عبداللّه بن أُبى از ابوسفيان، رئيس مشركين امان بگيرند و تسليم شوند.

طبرى مى گويد: «اصحاب پيغمبر از او جدا شدند. بعضى به مدينه برگشتند و برخى بالاى كوه، روى صخره رفتند. چون در ميان مردم مشهور شد كه پيغمبر كشته شده است، بعضى از كسانى كه بالاى كوه روى صخره بودند، گفتند: كاش كسى را نزد عبداللّه پسر أُبى مى فرستاديم تا براى ما از ابوسفيان امان بخواهد. اى قوم! محمّد كشته شده است.

پس قبل از آن كه قومتان بيايند و شما را بكشند به سوى آنها برگرديد. انس بن نضر گفت:

اگر محمّد كشته شد، خداى او زنده است. پس براى خدا با كفار بجنگيد! آن گاه گفت: خداوندا! من از آنچه اين جماعت مى گويند بيزارم. انس با شمشير كشيده به كفار حمله نمود و جنگ كرد تا كشته شد».(1)

در همين نقل دقّت كنيد! آن كسانى كه با پيغمبر آمدند و در جنگ شركت داشتند نيز سالم و خالى از مرض نبودند. اولاً چرا بايد پيغمبر را تنها بگذارند و از او جدا شوند؟ اگر به خدا و پيغمبر علاقه داشتند از شهادت فرار نمى كردند. چرا هرچه پيغمبر آنان را مى طلبيد، جواب نمى دادند و فرار مى كردند؟ ثانياً اين گفته، سخن يك نفر نبود. پس معلوم مى شود كه تمامى حاضرين مى خواستند كسى را نزد عبد اللّه بن أُبى بفرستند و به وسيله اين منافق از ابوسفيان امان بگيرند. لذا انس گفت: خداوندا، بيزارم از آنچه اين جماعت مى گويند و از گفته آنها به درگاه الهى عذر خواهى نمود. پس اگر آنها مسلمان

ص: 459


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 520.

بودند، چرا مى خواستند پس از كشته شدن احتمالى پيغمبر زير بار ابوسفيان بروند؟

آرى! آن شهيد راه خدا گفت كه اگر محمّد كشته شده است، خداى او زنده است و با شمشير حمله نمود تا كشته شد. از اين مطلب دانسته شد كه در ميان قشون پيغمبر تصفيه كاملى به عمل نيامده بود و پس از رفتن آن سيصد نفر با عبداللّه، باز هم منافق يا مريض در ميان قشون پيغمبر بود و چون خيال كردند پيغمبر كشته شده است از دين او بيزارى جستند و به وسيله دشمن خدا، طالب صلح با ابوسفيان شدند.

مفسّران گويند كه آيه شريفه «وَما مُحَمَّدٌ اِلاّرَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ اَفَإِنْ ماتَ اَوْقُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى اَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِى اللّهُ الشّاكِرينَ(1)؛ و محمّد، جز فرستاده اى كه پيش از او [هم] پيامبرانى [آمده و] گذشتند، نيست.

آيا اگر او بميرد يا كشته شود از عقيده خود بر مى گرديد؟ و هر كس از عقيده خود بازگردد، هر گز هيچ زيانى به خدا نمى رساند و به زودى خداوند سپاسگزاران را پاداش مى دهد». در همين مورد نازل شده است.

از اين حكايت ارتباط عبداللّه، رئيس منافقين با مشركين كشف مى شود. شايد دستور اين بود كه عبداللّه، بين مسلمين اختلاف كلمه بيندازد و قشون را متفرق سازد و او اين نقشه را ماهرانه انجام داد. اگر پيغمبر با پيشنهاد عبداللّه مبنى بر بيرون نرفتن از مدينه براى جنگ، موافقت مى نمود، دشمن را به خانه خود كشانده بود كه اين امر موجب عزّت مشركين و شكست مسلمين بود؛ امّا چون پيغمبر مخالفت كرد، عبداللّه به اين بهانه كناره گيرى كرد و با ثلث لشكر به مدينه برگشت. پس در هر حال، نهايت كمك را به مشركين نموده بود. لذا رابطه او با ابوسفيان محكم بود؛ بلكه جمعى از ياوران او در قشون پيغمبر بودند و موجبات شكست مسلمين را فراهم ساختند. من بعيد نمى دانم كه اشاعه كشته شدن پيغمبر نيز از ناحيه همين منافقين باشد؛ آنان با خيال آرام نقشه صلح با ابوسفيان را به وسيله عبداللّه طرح مى كردند. لذا با توجه و ملاحظه آيه شريفه «لَقَدِ ابْتَغَوُا

ص: 460


1- سوره آل عمران، آيه 144.

الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلَّبُوا لَكَ اْلاُمُورَ حَتّى جآءَ الْحَقُّ وَظَهَرَ اَمْرُاللّهِ وَهُمْ كارِهُونَ(1)؛ در حقيقت، پيش از اين [نيز] در صدد فتنه جويى بر آمدند و كارها را بر تو وارونه ساختند تا حق آمد و امر خدا آشكار شد؛ در حالى كه آنان ناخشنود بودند». فهميده مى شود كه اگر مشيّت الهى نبود، پيغمبر از چنگ همين منافقين و مصاحبانى كه در ركاب او بودند، نجات نمى يافت و سخت ترين ضربات توسط همين دشمنان داخلى بر پيغمبر وارد مى آمد.

غزوه بنى قينقاع

پس از آن كه پيغمبر، يهود را پانزده روز محاصره نمود، آنان به حكم پيغمبر تسليم بلاشرط شدند. بنابر نقل طبرى از واقدى، پيغمبر مى خواست آنان را بكُشد، ولى عبداللّه بن أُبى واسطه شد.(2) طبق نقلش از محمّد بن اسحاق، عبداللّه گفت: «اى محمد! در حق هم عهدان من خوبى كن! پيغمبر به او جواب نداد. باز عبداللّه گفت: اى محمد! در حق هم عهدان من خوبى كن! پيغمبر از او روى گردانيد. پس گريبان پيغمبر را گرفت و گفت: اى محمّد! درباره هم عهدان من نيكى كن! پيغمبر فرمود: مرا رها كن! و غضب نمود و در صورت مباركش، آثار غضب آشكار شد. مجدداً فرمود: مرا رها كن! گفت: نه. به خدا سوگند، از تو دست بر نمى دارم تا با هم عهدان من نيكويى كنى. مى خواهى سرهاى هفتصد نفر از دوستان مرا كه در مواقع جنگ به حمايت من بر مى خاستند و كمك كار من بودند را در يك صبح درو كنى؟ من از آينده وحشت دارم و به مساعدت آنان احتياج دارم. پيغمبر فرمود: آنان را به تو دادم».(3)

بنابر نقل واقدى پيغمبر فرمود: «يهود را رها كنيد! خدا آنان را و عبداللّه را نيز با آنانلعنت كند! آن گاه فرمود: يهود بنى قينقاع را بيرون كنيد! و آنها از وطن آواره شدند».(4)

در همين قضيه درست دقت كنيد و ببينيد كه آيا عبداللّه از اسلام بهره اى داشته

ص: 461


1- سوره توبه، آيه 48.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 480.
3- تاريخ طبرى، ج 2، ص 480.
4- تاريخ طبرى، ج 2، ص 481.

است؟ پسر أُبى از آنچه پيغمبر مى خواست و موجب پيشرفت مسلمين بود، جلوگيرى مى كند؛ از دشمنان خدا حمايت و با آنان دوستى مى كند؛ در حضور پيغمبر، او را محمّد خطاب مى كند و پس از مكالمه، گريبان آن سرور را مى گيرد و هرچه پيامبر مى فرمايد مرا رها كن، اطاعت نمى كند و از غضب پيغمبر باك ندارد و صريحاً مى گويد مى خواهم براى روزهاى آينده از آنان استفاده كنم. دشمنان خدا را براى آن كه روزى به اتّفاق آنان با پيغمبر و اولياءاللّه بجنگد، نگاه دارى مى كند.

من از اين دشمن خدا، عبداللّه بن أُبى صرف نظر مى كنم و مى گويم كه اگر طايفه او مسلمان بودند، چرا از او حمايت مى كردند. در چنين موقعى، عبداللّه به طايفه اش اعتماد داشت. اگر او مى دانست كه آنان در اين گونه مواقع از او حمايت نخواهند كرد، هيچ وقت آن گونه جسارت نمى كرد. ممكن است بگوييم كه طايفه اوس نمى توانستند به عبداللّه پرخاش كنند و از رفتار او ممانعت نمايند. چون فاميل او - طايفه خزرج - يا عده اى از آنان به حمايت از او برمى خاستند و باز بين اوس و خزرج، جنگ به پا مى گشت. همچنين اگر مهاجرين در قبال عبداللّه قيام مى كردند، جنگ بين مهاجر و انصار شروع مى شد. عبداللّه اطمينان داشت كسى از اوس و مهاجرين به حمايت از پيغمبر و عليه او قيام نخواهد كرد و خزرج هم چون فاميل او هستند به احترام وى سخنى نمى گويند. لذا اين دشمن خدا با پيغمبر خدا آن گونه رفتار مى نمود.

من اگر اوس و مهاجرين را معذور بدانم و بگويم از فتنه ترسيدند، ولى اين احتمال را درباره فاميل خودِ عبداللّه نمى دهم. اگر عده اى از همان خويشان عبداللّه به حمايت از پيغمبر بر مى خاستند هيچ ضررى نداشت، بلكه موجب عزت اسلام و مسلمين مى شد؛ چنانكه در غزوه بنى المصطلق پسر همين عبداللّهِ منافق، در نزديكى مدينه جلوى پدر را گرفت و گفت كه نمى گذارم وارد شهر شوى تا آن كه پيغمبر اجازه فرمود كه عبداللّه وارد شود و هيچ فتنه اى به پا نشد و جنگى ميان خزرج شروع نشد.

من از اين قصه، نفوذ كامل منافقين را به دست مى آورم به حدّى كه مؤمنين از خزرج قدرت اظهار مخالفت نداشتند. از حلم پيغمبراكرم صلی الله علیه و آله وسلم نيز بسيار متعجبم! چگونه در

ص: 462

مقابل اذيّت هاى منافقين صبر كرد و از همين دشمنان خدا، براى ريشه كن كردن مشركين و اهل كتاب - دو دسته ديگر از دشمنان خدا - استفاده نمود و در عين حال، نقشه عبداللّه منافق را باطل كرد! زيرا عبد اللّه مى خواست از زنده ماندن يهود استفاده كند و حزب شيطان را تقويت نمايد. او گمان مى كرد كه اگر يهود از كشته شدن خلاص شوند در آينده از آنان عليه اسلام و مسلمين بهره مى گيرد. هرچند پيغمبر آن ملاعين را به آن ملعون بخشيد، ولى فرمان داد تا از حجاز بيرون روند و آنان را آواره نمود و دست عبداللّه را تا آخر عمر از آنان كوتاه كرد.

عمليّات تخريبى منافقين در جنگ خندق

قسمتى از عمليات منافقين را از اين آيات شريفه مى توان به دست آورد:

«اِذْ جآءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ اَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ اِذْ زاغَتِ اْلاَبْصارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللّهِ الظُّنُونًا * هُنالِكَ ابْتُلِىَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزالاً شَدِيداً * وَاِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَالَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللّهُ اِلاّ غُرُوراً * وَاِذْ قالَتْ طآئِفَةٌ مِنْهُمْ يا اَهْلَ يَثْرِبَ لامُقامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَيَسْتَأْذِنُ فَريقٌ مِنْهُمُ النَّبِىَّ يَقُولُونَ اِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ماهِىَ بِعَوْرَةٍ اِنْ يُريدُونَ اِلاّ فِراراً * وَلَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ اَقْطارِها ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ لَأَتَوْها وَماتَلَبَّثُوا بِها اِلاّ يَسيراً * وَلَقَدْ كانُوا عاهَدُوا اللّهَ مِنْ قَبْلُ لايُوَلُّونَ اْلاَدْبارَ وَكانَ عَهْدُ اللّهِ مَسْئُولاً»(1)

«هنگامى كه از بالاى [سر] شما و از زير [پاى] شما آمدند و آن گاه كه چشم ها خيره شد و جان ها به گلوگاه ها رسيد و به خدا گمان هايى [نابه جا ]مى بريد، آن جا [بود

كه ]مؤمنان در آزمايش قرار گرفتند و سخت تكان خوردند و هنگامى كه منافقان و كسانى كه در دل هايشان بيمارى است مى گفتند: «خدا و فرستاده اش جز فريب به ما وعده اى ندادند» و چون گروهى از آنان گفتند: «اى مردم مدينه، ديگر شما را جاى درنگ نيست، برگرديد!» و گروهى از آنان از پيامبر اجازه مى خواستند و

ص: 463


1- سوره احزاب، آيه 10 - 15.

مى گفتند: «خانه هاى ما بى حفاظ است» و[لى خانه هايشان] بى حفاظ نبود، [آنان] جز گريز [از جهاد] چيزى نمى خواستند. و اگر از اطراف [مدينه ]مورد هجوم واقع مى شدند و آن گاه آنان را به ارتداد مى خواندند، قطعا آن را مى پذيرفتند و جز اندكى در اين [كار] درنگ نمى كردند؛ با آن كه قبلاً با خدا سخت پيمان بسته بودند كه پشت [به دشمن] نكنند و پيمان خدا همواره بازخواست دارد».

در جنگ خندق بر اثر حمله احزاب - دشمنان خدا - از بالا و پايين مدينه، مسلمين محصور شدند و مؤمنين به لرزه در آمدند و يا در عقايد متزلزل شدند، و منافقين و آن كسان كه قلبشان مريض بود.(1) مى گفتند: وعده هاى فتح و پيروزى خدا و پيغمبر، دروغ بود و طايفه اى از منافقين گفتند: جاى توقف نيست. به خانه هاى خود برگرديد و از جنگ

دست برداريد! همچنين بعضى از منافقين مى آمدند و به بهانه آن كه خانه هاى ما خراب است و در مقابل دشمن و دزد، حفاظى ندارد از پيغمبر اجازه برگشت مى خواستند. آنها دروغ مى گفتند و به جز فرار قصدى نداشتند.

آن گاه خداوند مى فرمايد: «اگر احزاب (دشمنان خدا) وارد مدينه مى شدند و منافقين را به كفر دعوت مى كردند، البته قبول مى نمودند و هيچ توقف و درنگ نمى كردند، مگر اندكى

از آنان». «صدق اللّه العلىّ العظيم». در جنگ احد عده اى به گمان آن كه پيغمبر كشته شده است، خواستند كسى را نزد عدواللّه بفرستند تا به وسيله او از ابوسفيان امان بگيرند.

پس اگر مشركين در جنگ خندق وارد مدينه مى شدند و شهر را به تصرّف در مى آوردند و مردم را به كفر دعوت مى كردند، چگونه قبول نمى كردند؟ يقينا فورا قبول مى كردند تا خود را محفوظ بدارند. منافقين با وجود عهدى كه با خداوند بسته بودند تا از جنگ فرار نكنند، مخالفت كردند و خداوند، آنان را به خاطر اين پيمان شكنى مؤاخذه خواهد كرد.

از اين آيات شريفه چند مسئله معلوم مى شود: سختى كار، فرار منافقين، كثرت آنان و آن كه با اجازه پيغمبر و بدون اجازه آن حضرت به خانه ها بر مى گشتند و به جنگ، پشت

ص: 464


1- معلوم مى شود كه مرض قلب، غير از نفاق است و بنابراين نفاق، انكار باطنى و مرض قلب، شك و ترديد است و هر دو دسته، مؤمن واقعى نيستند.

مى كردند؛ بلكه مردم را به فرار دعوت مى كردند و صريحاً مى گفتند: وعده هاى خداوند و پيغمبر درباره فتح و پيروزى، دروغ است و وعده شيرينِ غلبه بر كفّار، براى گول زدن ما مى باشد.

حال از شما مى پرسم: اين جماعت كه در ميدان جنگ بودند و با پيغمبر در حفر خندق شريك بودند، آيا نماز نمى خواندند، روزه نمى گرفتند، به قوانين اسلام ملتزم نبودند و از صحابه پيغمبر محسوب نمى شدند؟! پس چگونه به خداوند گمان هاى بد مى بردند و وعده فتح را دروغ مى دانستند و از ميدان جنگ فرار مى كردند و پيغمبر را تنها

مى گذاردند؟! چگونه پيغمبر به وسيله همين منافقين با اهل كتاب و مشركين مى جنگيد؟!

اين آيات قرآن است نه روايات؛ همه مسلمين بايد گفته هاى خداوند را باور داشته باشند. حال، شما ببينيد كه اگر خداوند، پيغمبر را رها مى نمود، آيا مى توانست با اين

تعداد اندك مسلمان واقعى و جمعيت زياد منافق مسلمان نما در مقابل احزاب كفار و مشركين مقاومت نمايد و به وسيله جنگ غالب گردد؟ خداوند، خود، پيغمبر را كمك نمود و او را غالب و احزاب را مغلوب ساخت.

«يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ جآءَتْكُمْ جُنُودٌ فَاَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ ريحاً وَجُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَكانَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيراً»(1)

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! نعمت خدا بر خود را به ياد آريد! آن گاه كه لشكرهايى به سوى شما [در] آمدند، پس بر سر آنان تند بادى و لشكرهايى كه آنها را نمى ديديد، فرستاديم. و خدا به آنچه مى كنيد همواره بيناست».

آرى! خداوند عمليّات قشون پيغمبر خود و متزلزل شدن مؤمنين و گمان هاى بد و گفته ها و فرار منافقين را مى ديد. لذا به وسيله باد و جنود ناديده، هزيمت را نصيب احزاب نمود: «وَكَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنينَ الْقِتالَ(2)؛ و خداوند [زحمت] جنگ را از مؤمنان برداشت». راستى! اگر خداوند، خود، جنگ را كفايت نمى نمود، همين دسته از منافقين چون كار را

ص: 465


1- سوره احزاب، آيه 9.
2- سوره احزاب، آيه 25.

سخت مى ديدند در ابتدا فرار مى كردند و پس از فرار با كفار هم عهد مى شدند و پيغمبر را محصور مى نمودند و آن عده از مؤمنين كه گرفتار تزلزل شده بودند، يا كشته شده يا تسليم كفار و احزابِ غالب مى گشتند و آن منافقين نيز كافر مى شدند؛ چنانكه خدا فرمود:

«وَلَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ اَقْطارِها ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ لَأَتَوْها وَما تَلَبَّثُوا بِها اِلاّ يَسيراً»(1)

«و اگر از اطراف [مدينه] مورد هجوم واقع مى شدند و آن گاه آنان را به ارتداد مى خواندند، قطعا آن را مى پذيرفتند و جز اندكى در اين [كار ]درنگ نمى كردند».

غزوه بنى قريظه، اصرار اوس و حكميّت سعد

بنا بر نقل محمّدبن اسحاق، چون يهود بنى قريظه تسليم بلاشرط شدند، طايفه اوس - هم عهدان يهود - از كشته شدن آنان جلوگيرى كردند و جداً خلاصى آنان را درخواست نمودند. از عبارت محمّدبن اسحاق استفاده مى شود كه همگى به جنبش در آمدند و به پيغمبر گفتند: هم عهدان طايفه خزرج - يهود بنى قينقاع - را نكشتى؟! پيغمبر فرمود: اى طايفه اوس! به حكم يك نفر از خودتان تسليم مى شويد؟ گفتند: بلى! فرمود: اختيار با سعد بن معاذ است. قوم سعد به دنبالش رفتند و او را بر الاغ سوار كردند و دور او را گرفته و مى گفتند: اى ابوعمرو، در حق هم عهدان خودت نيكى كن؛ زيرا پيغمبر اختيار را به تو واگذار كرده است كه در حق يهود نيكويى كنى. چون زياد سخن گفتند و اصرار نمودند، سعد گفت: وقت آن رسيده است كه در راه خدا از هيچ ملامت كننده اى باكى نداشته باشم. از كلام سعد، يكى از دانايان مطلب را فهميد و برگشت و خبر كشته شدن بنى قريظه را آورد.(2)

خداوند به گفته مردم كه بگويند ايمان آورديم، اكتفا نمى كند؛ بلكه آنان را امتحان

ص: 466


1- سوره احزاب، آيه 14.
2- تاريخ طبرى، ج 2، 586 و 587.

مى نمايد تا راستگو از دروغگو شناخته شود. صحابه، همگى اظهار ايمان مى كردند و خشنودى خود را از مغلوبيّت كفار و غلبه اسلام آشكار مى نمودند و خود را «اشداء على الكفار» مى شناختند. اكنون نوبت امتحان است تا مؤمن از منافق شناخته شود. نفاق عده كثيرى از خزرج به واسطه عملكرد عبداللّه پسر أُبى با پيغمبر و طرفدارى او از يهود بنى قينقاع دانسته شد و اينك نوبت به طايفه اوس رسيده است. به موجب اين نقل، همين قدر كه دانستند پيغمبر مى خواهد يهود را بكشد، همگى به مخالفت برخاستند و به طرفدارى از يهود به جنبش در آمدند.

عجبا! طايفه اوس به ملاحظه حميّت جاهليت از اطاعت پيغمبر صرف نظر مى كنند و مى خواهند مانند پسر أُبى منافق، پيغمبر را بر عفو يهود وادار كنند. طايفه اوس در لجاجت و اصرار كوتاهى نكردند. چون رئيس خزرج، عبداللّهِ منافق بود، اصرار كرد نتيجه گرفت. ولى سعد، رئيس اوس در اثر جراحتى كه در غزوه خندق پيدا كرده بود، بسترى بود و نتيجه اصرار آنان اين شد كه آن مسئله، با نظر سعد خاتمه بيابد. سعد غير از عبد اللّه، دشمن خدا، است؛ سعد، سعيد و شهيد راه خدا و علاقمند به عظمت اسلام و عزت مسلمين بود. او به راستى ميل نداشت كه دشمنان خدا روى زمين باقى بمانند. لذا اگر يهود نجات نيافتند در اثر ديانت سعد بود، وگرنه طايفه اوس همانند خزرج، كار خود را كردند و كوتاهى ننمودند. پيغمبر در مقابل اين دسته از منافقين، امر را به سعد واگذار كرد. آنان نيز چاره اى جز قبول حكميت رئيس خود نداشتند. پس سراغ او رفتند و دور او را گرفتند و با تعظيم و احترام از او خواهش كردند تا در حق دشمنان خدا خوبى كند.

عجب آن كه در حيات پيغمبر بر او دروغ بستند و گفتند كه پيغمبر، كار را به تو واگذار نمود تا در حق يهود خوبى كنى! اگر مقصود پيغمبر، احسان به يهود بود، چرا مى خواست آنان را بكشد؟ چرا اوس مخالفت كردند؟ چرا كار را به سعد واگذار نمود؟ خود پيغمبر هم مى توانست فرمان عفو را صادر كند. آنان براى اغفال سعد، دروغ مى گفتند تا او به خيال اين كه ميل پيغمبر همين است به نفع يهود حكم كند و البته حكم سعد هرچه باشد، پيغمبر قبول خواهد كرد. شايد آن جماعت از اوس در مقام حفظ نفوس يهود، اين دروغ

ص: 467

را جايز مى دانستند؛ اگرچه بر پيغمبر باشد. سعد، آن ناصر دين و حامى سيّد المرسلين، خويشان خود را مى شناخت و از خدعه و نيرنگ آنان آگاه بود. لذا پس از آن همه اصرار فرمود: وقت آن رسيده است كه سعد در راه خدا از هيچ ملامت كننده اى نهراسد.

آرى! چنان كرد و حكم داد كه زنان و بچه ها، كنيز و اسير شوند و مردان، كشته شده و اموال ايشان بين مسلمين تقسيم گردد. پيغمبر اكرم از حكم سعد خشنود شد و فرمود: «حكم كردى به حكم خدا از بالاى آسمان ها». پس، به موجب اين نقل، وضعيت اوس دانسته مى شود و همچنين معلوم مى شود كه آنچه اوس از پيغمبر مى خواستند خلاف رضاى حق و خلاف رضاى پيغمبر بود.

غزوه بنى المصطلق، بدگويى عبداللّه بن أُبى و سكوت عدّه اى از انصار

پس از آن كه جنگ با بنى المصطلق به آخر رسيد و كفّار اسير شدند، جهجاه، اجير عمر بن خطاب با يك نفر از هم پيمانان انصار بر سر آب چاه نزاع نمود. اجير عمر او را زد و خون از دوست خزرجيان جارى شد. او فرياد كرد و طايفه خزرج را به كمك خواست. جهجاه نيز از قريش يا مهاجرين كمك خواست. بنابر نقل سيره حلبيه، جمعى از دو طايفه جمع شدند و لباس جنگ پوشيدند و چيزى نمانده بود كه فتنه بزرگى به پا شود. پيغمبر آمد و آتش فتنه را خاموش نمود.(1)

عبداللّه بن أُبى از اين پيشامد ناگوار به غضب آمد. جمعى از خزرج نزد او بودند. زيد بن ارقم، كه پسرى كم سال بود در ميان آن جمع بود. عبداللّه گفت: آيا مهاجرين چنين كارى كردند؟ آنان به شهرهاى ما آمدند و بر ما غالب شدند. مَثَل درستى گفته اند كه «سگ خود را چاق كن تا تو را بخورد». به خدا سوگند، وقتى به مدينه برگرديم هركدام عزيزتر باشد، ذليل تر را بيرون مى كند! آن گاه به حاضرين گفت: اين كارى است كه خودتان كرديد؛ به شهرهايتان راهشان داديد و در اموال، شريكشان كرديد. به خدا سوگند، اگر به آنان چيزى ندهيد بيچاره مى شوند و به شهرهاى ديگر مى روند. زيد بن

ص: 468


1- سيره حلبيّه، ج 2 ص 596 و 597.

ارقم اين خبر را به پيغمبر داد.

آن گاه پيغمبر فرمود: اى پسر! شايد به سبب دشمنى با عبداللّه اين خبر را آورده اى يا آن كه اشتباه مى كنى. حاضرين از انصار زيد را ملامت كردند و گفتند: بر آقاى خودت دروغ مى بندى؟(1)

طبق نقل طبرى، عمر به پيغمبر مى گويد: «عباد بن بشر را امر كن تا عبداللّه را بكشد. حضرت مى فرمايد: در آن هنگام، مردم مى گويند كه محمّد، اصحاب خود را مى كشد».(2) همچنين بنابر نقل ديگرى در سيره آمده است: «عمر گفت: اگر خوش ندارى كسى از مهاجرين او را بكشد به يك نفر از انصار امر كن تا او را بكشد. فرمود: مردم زيادى از اهل مدينه به غضب مى آيند».(3) بنابر نقل محمّد بن اسحاق آمده است: «وقتى عبد اللّه از خبر دادن زيد بن ارقم خبر شد، نزد پيغمبر رفت و سوگند ياد كرد كه من چنين نگفته ام. چون عبداللّه در قوم خود، شريف و بزرگ بود، كسانى از انصار كه حاضر بودند گفتند: شايد زيد اشتباه كرده باشد. البته اين سخن را براى دفاع از عبداللّه مى گفتند.

هنگامى كه اين خبر در ميان مردم مشهور شد، پيغمبر براى آن كه مردم را از اين سخن منصرف كند، فرمان حركت داد با آن كه هوا گرم بود و وقت حركت نبود. قشون حركت مى كند. شب و مقدارى از روز دوم را نيز در حركت هستند تا آن كه هوا گرم مى شود. پس توقف مى كند و مردم به مجرد منزل كردن، از فرط خستگى به خواب مى روند. اسيد بن حضير از بزرگان طايفه اوس نزد پيغمبر مى آيد - شايد در حال حركت بودند - و مى گويد: يا رسول اللّه! در وقتى كه معهود براى حركت نبود، حركت نمودى! فرمود: مگر از گفته رفيق خودتان خبر ندارى؟ اسيد گفت: رفيقمان كيست؟ آن حضرت فرمود: عبد اللّه بن أُبى. اسيد گفت: چه گفته؟ فرمود: گفته كه چون به مدينه برسيم

ص: 469


1- سيره حلبيّه، ج 2، ص 596 و 597.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 606.
3- سيره حلبيّه، ج 2، ص 597.

عزيزتر ذليل تر را بيرون مى كند. اسيد گفت: يا رسول اللّه! اگر بخواهى، او را بيرون مى كنى؛ چون تو عزيز هستى و او ذليل. آن گاه مى گويد: يا رسول اللّه! با او مدارا كن! به خدا سوگند، در موقعى كه خداوند تو را به مدينه آورد طايفه خزرج مى خواستند او را پادشاه كنند و داشتند تاج سلطنت او را درست مى كردند. او گمان مى كند كه شما، سلطنت او را گرفته ايد.(1) سوره منافقين در اين مورد نازل شده است.

شما در اين قصّه، درست دقّت كنيد! از يك سو به مجرد آن كه يك نفر فرياد مى كند «ياللانصار!» و ديگرى فرياد «ياللمهاجرين» سر مى دهد، از دو طرف، مسلح حاضر مى شوند و براى جنگ با يكديگر آماده مى گردند. اگر اين دو دسته، مسلمان راستين بودند و به خدا و پيغمبر ايمان داشتند در چنين موقعيتى كه پيغمبر تازه از جنگ با كفار خلاص شده و در ميان آنان حضور دارد، به چنان كارى مبادرت نمى كردند. اگر نه اين بود كه خود پيغمبر حاضر شد و طرفين را ساكت نمود و فتنه را خاموش ساخت. اين جنگ بين مهاجر و انصار، عواقب بدى به جا مى گذاشت. آرى! «وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَاَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللّهِ وَفيكُمْ رَسُولُهُ(2)؛ و چگونه كفر مى ورزيد، در حالى كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود و پيامبر او در ميان شماست؟»

عجبا! مردمانى كه در موقع جنگ با دشمن فرار مى كنند، چگونه در موقع برادركُشى و جنگ داخلى، شتابان اقدام مى كنند؟ آيا اين قضيّه، نقشه شوم منافقين براى

ايجاد اختلاف بين مسلمين نيشت؟

خداوند در مورد تخلّف منافقين از همراهى با قشون پيغمبر در واقعه تبوك مى فرمايد:

«لَوْ خَرَجُوا فيكُمْ مازادُوكُمْ اِلاّخَبالاً وَلاََوْضَعُوا خِلالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الفِتْنَةَ وَفيكُمْ سَمّاعُونَ لَهُمْ وَاللّهُ عَليمٌ بِالظّالِمينَ * لَقَدِ اْبْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلَّبُوا لَكَ الاُْمُورَ»(3)

ص: 470


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 606 و 607.
2- سوره آل عمران، آيه 101.
3- سوره توبه، آيه 47 و 48.

«اگر با شما بيرون آمده بودند براى شما جز فساد نمى افزودند و به سرعت خود را ميان شما مى انداختند و در حق شما فتنه جويى مى كردند و در ميان شما جاسوسانى دارند [كه] به نفع آنان [اقدام مى كنند.] و خدا به [حال ]ستمكاران داناست. در حقيقت، پيش از اين [نيز] در صدد فتنه جويى بر آمدند و كارها را بر تو وارونه ساختند تا حق آمد و امر خدا آشكار شد؛ در حالى كه آنان ناخشنود بودند».

شايد اين قضيّه هم يكى از آن موارد فتنه است كه در آيه آمده كه قبلاً هم مى خواستند فتنه ايجاد كنند. منافقين در اين سفر در ركاب پيغمبر بودند و موجب فساد و

فتنه شدند و در صدد ايجاد نزاع و فساد بودند كه چنين نيز كردند، ولى آن نقشه به وسيله پيغمبراكرم به هم خورد. عبداللّه و منافقين آتش فتنه را روشن كرده و بر آن دامن زدند.

كسى كه بر سر چاه مجروح شد از بستگان خزرج بود و احتمال مى دهم كه اين نزاع نيز به دستور همان منافق خزرج به پا شد و او دستور داشت كه به خزرج استغاثه كرده و از آنان كمك بخواهد تا آنان به اين بهانه مسلحانه وارد شوند. چه بسا امر بر دسته ديگر پوشيده بود و كوركورانه در گودال كنده شده افتاده بودند. البته اگر پيغمبر شخصاً دخالت نمى كرد آثار سوء و شوم آن ظاهر مى گشت كه البته اين خود، يكى از اثرات وجود پيغمبر در ميان جمع بود تا از كفر جميع جلوگيرى شود. وقتى عبداللّه منافق از آن واقعه به نتيجه نرسيد در مقام تهييج احساسات بر آمد و خزرجى ها را با آن كلمات تحريك كرد و مى خواست به وسيله تهييج احساسات، مجدداً آنان را وادار به عمل نمايد.

هرچه بيش تر در اين قصه دقت مى كنيم سوء ظن ما به عده اى از صحابه زيادتر مى شود. عجبا! عبداللّه در حضور جمعى از انصار آن مَثَل را ذكر كرده و مهاجرين را به سگ تشبيه مى كند و مى گويد: چون به مدينه برسيم، عزيزتر، ذليل تر را بيرون مى كند. و همچنين مى گويد: اگر در آينده از مال خود به آنان ندهيد بيچاره و آواره مى شوند و از شهر شما بيرون مى روند ولى حاضرين از انصار هيچ دفاعى نمى كنند و پاسخ آن منافق را نمى دهند!

ص: 471

عجيب تر آن كه چون اين خبر به وسيله زيد به پيغمبر مى رسد، حاضرين انصار از عدواللّه حمايت و دفاع مى كنند و به زيد اعتراض مى نمايند. من اين جمع را منافق مى شناسم. به همين جهت هم خداوند در قرآن اين سخنان را مخصوص به عبداللّه ندانسته و آن دو جمله را به منافقين نسبت داده است: «هُمُ الَّذينَ يَقُولُونَ لاتُنْفِقُوا عَلى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ(1)؛ آنان كسانى اند كه مى گويند به كسانى كه نزد پيامبرخدايند انفاق مكنيد» و آيه ديگر: «يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا اِلىَ الْمَدينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الاَْعَزُّ مِنْهَا اْلاَذَلَ(2)؛ مى گويند: اگر به مدينه برگرديم، قطعا آن كه عزّتمندتر است، آن زبون تر را از آن جا بيرون خواهد كرد».

آرى! گوينده، مستمع و مدافع، همگى منافق بودند. اگرچه پيغمبر خدا از سخنان منافقين بسيار متأثّر شد، ولى در مقام مؤاخذه آنان بر نيامد و براى آن كه مردم را از اين موضوع منصرف سازد به آن مسافرت طولانى متوسّل شد تا مردم ناراحت را از اين موضوع غافل كند؛ حتى قريب به بيست ساعت در عين شدّت گرما حركت كرد. پيغمبراكرم صلی الله علیه و آله وسلم عجب حلمى داشت!

آرى! به وسيله همين حلم و بردبارى بود كه از دشمنان خدا كار مى كشيد و آنها در جنگ ها شركت مى كردند و دشمنان خدا - اهل كتاب و مشركين - مقهور و مرعوب مى شدند. از آيه شريفه «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَليظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ(3)؛ پس به [بركت] رحمت الهى با آنان نرمخو [و پر مهر] شدى و اگر تندخو و سنگدل بودى، قطعا از پيرامون تو پراكنده مى شدند» دانسته مى شود كه جمع شدن مسلمانان حول پيغمبر نه از جهت ايمان واقعى ايشان، بلكه در اثر نرمى پيغمبر بوده است و اگر آن حضرت سختى و درشتى مى نمود، البته از اطراف او متفرّق مى شدند. شما مى توانيد از همين آيه زيادى تعداد منافقين و اندازه مهربانى و نرمى پيغمبر با ايشان را به دست آوريد.

ص: 472


1- سوره منافقون، آيه 7.
2- سوره منافقون، آيه 8.
3- سوره آل عمران، آيه159.

آرى! در نتيجه حلم پيغمبر و گذشت زمان، مسلمانان واقعى پيدا مى شوند و چه بسا اولاد همين منافقين، از مؤمنين شوند؛ چنان كه پسر همين عبداللّه بن أُبى از مؤمنين بود كه نزد پيغمبر آمد و گفت: يا رسول اللّه! شنيدم قصد كشتن پدرم را دارى؟ اگر چنين است، به من دستور ده تا سر پدرم را بياورم؛ به خدا سوگند، در ميان طايفه خزرج پسرى مهربان تر از من به پدرش نيست، ولى مى ترسم فرد ديگرى او را بكشد و من نتوانم كشنده پدرم را ببينم و بالأخره قاتل او را بكشم و در نتيجه، مسلمانى را در مقابل كافرى كشته باشم و داخل آتش شوم. پيغمبر فرمود: مادامى كه با ما باشد با او خوبى و مدارا مى كنيم.

من گمان مى كنم كه اگر پيغمبر فرمان قتل او را مى داد، عبد اللّه به زودى كشته نمى شد؛ يعنى تا جمعى از او كشته نمى شدند، او كشته نمى شد و چه بسا فاميل او به كمك وى بر مى خاستند و در ميان مسلمين فتنه و آشوبى به پا مى شد. اين مطلب از نقلى كه طبرى در سيره نموده است، مستفاد مى شود؛ طبرى از محمّد بن اسحاق نقل مى كند: «پس از اين قصّه اگر عبداللّه اقدامى مى نمود، فاميلش او را ملامت كرده و او را تهديد مى نمودند. پيغمبر چون بر اين امر آگاه شد به عمر فرمود: اى عمر! اگر آن روز كه تو مى گفتى «عبداللّه را بكشم» مى كشتى، كسانى به غضب مى آمدند كه اگر امروز به آنان بگويم او را بكشيد، مى كشند».(1)

موقعيّت عبداللّه در ميان طايفه خزرج بسيار قوى بود؛ به طورى كه مى خواستند او را پادشاه نمايند. روح ايمان در قلوب مسلمين كم بوده و دل هاى آنان از حميّت جاهليّت پُر بوده است.

ملاحظه شود كه طايفه خزرج پس از رحلت پيغمبر در صدد بر آمدند تا با سعد بن عباده كه رئيس خزرج بود، بيعت كرده و او را خليفه مسلمانان و جانشين پيغمبر نمايند.

چون خلافت از انصار گذشت و در قريش فرود آمد، ابوبكر نتوانست او را مجبور به بيعت نمايد. و ابوبكر فهميد كه او بيعت نخواهد كرد تا كشته شود و كشته نمى شود تا فاميل

ص: 473


1- تاريخ طبرى، ج 2، ص 608 و 609.

او، همگى كشته شوند، در اين صورت هم فتنه بزرگى به پا مى شد؛ با آن كه فاميل او بيعت كرده بودند. قضيه سعد بن عباده با ابوبكر شبيه به قضيه عبداللّه با پيغمبر است كه هر دو رئيس خزرج و طالب سلطنت بودند. و اين است سرّ آن كه پيغمبر منافقين را تحمّل مى نمود.

نقشه تخريبى منافقين در غزوه هوازن و اعتراض انصار به پيغمبر

طبرى نقل نموده است: «چون پيغمبر آن اموال زياد را در ميان قريش و قبايل عرب تقسيم نمود و به انصار چيزى نداد، آنان غضب كردند و حرف و حديث زياد شد. بعضى گفتند: پيغمبر خويشان خود را پيدا كرده است. سعد بن عباده خدمت پيغمبر رسيد و گفت: يا رسول اللّه! انصار بر شما غضب كرده اند؛ چون اموال را به غير آنان بخشيدى. فرمود: تو چه مى گويى و چه عقيده اى دارى؟ گفت: من نيستم، مگر از قوم خود».(1)

تفاوت ميان سعد اوس و سعد خزرج از همين نقل دانسته مى شود. طايفه سعد بن معاذ هرچه كردند تا او در حق يهود خوبى كند، در او اثر نداشت و گفت كه وقت آن رسيده است تا در راه خدا از ملامت كننده نهراسم، امّا سعد خزرج صريحا در پاسخ پيغمبر مى گويد: من نيستم مگر يك نفر از قوم خودم و در عقايد نيز شريك آنان هستم. آن سعد عزت اسلام و عظمت پيغمبر و نابودى كفّار را مى خواست، ولى اين سعد فقط به مال دنيا و مقام چشم دوخته و بر پيغمبر اعتراض دارد كه چرا آن اموال را در راه عظمت اسلام صرف كردى و در بين انصار تقسيم نكردى.

پيغمبر فرمود: آنان را جمع كن. سعد، انصار را جمع كرد. بعضى از مهاجرين نيز وارد شدند، امّا سعد جماعت ديگر را راه نداد. آن گاه پيغمبر تشريف آورد و (به واسطه

آن بيانات كه در كتاب مشركين نوشتم) رضايت انصار را فراهم ساخت و فرمود: اى جماعت انصار! آيا راضى نيستيد ديگران با گوسفند و شتر بروند امّا شما برگرديد و حال آن كه پيغمبرخدا با شماست؟ انصار گريه كردند تا آن كه ريش هايشان تر شد و پيغمبر در حق انصار و اولاد آنان و اولاد اولاد آنان دعا نمود.

ص: 474


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 93.

از اين قضيّه دانسته مى شود كه منافقين نيز در ميان اصحاب بودند و از اين پيش آمد كاملاً سوء استفاده كرده و مشغول فتنه و فساد شده اند.

«لَوْ خَرَجُوا فيكُمْ مازادُوكُمْ اِلاّ خَبالاً وَلَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ وَ فيكُمْ سَمّاعُونَ لَهُمْ»(1)

«اگر با شما بيرون آمده بودند جز فساد براى شما نمى افزودند و به سرعت خود را ميان شما مى انداختند و در حق شما فتنه جويى مى كردند و در ميان شما جاسوسانى دارند [كه] به نفع آنان اقدام مى كنند».

انصافاً منافقين اين نقشه را ماهرانه طرح كردند و مؤمنين كه در اقليّت بودند، تسليم اكثريت شده و با آنان همراه گشتند و يا خود را بر موافقت با آنان مجبور ديدند. در هر صورت، كار به جايى رسيد كه تمامى انصار اعتراض كردند و جناب سعد نيز پس از اعتراض، موافقت خود را با قومش اعلان نمود. اگر سعد منافق نبود، واسطه اين پيغام نمى شد و قوم خود را همانند مؤمن آل فرعون به اطاعت از پيغمبراكرم هدايت مى كرد. خداوند درباره منافقين مى فرمايد:

«وَمِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِى الصَّدَقاتِ فَاِنْ اُعْطُوا مِنْها رَضُوا وَاِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْها اِذاهُمْ يَسْخَطُونَ * وَلَوْ اَنَّهُمْ رَضُوا ما آتاهُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَ قالُوا حَسْبُنَا اللّهُ سَيُؤْتينَاللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَرَسُولُهُ اِنّا اِلىَ اللّهِ راغِبُونَ»(2)

«و برخى از آنان در [تقسيم] صدقات بر تو خرده مى گيرند. پس اگر از آن [اموال] به ايشان داده شود، خشنود مى گردند و اگر از آن به ايشان داده نشود به ناگاه به خشم مى آيند. و اگر آنان بدانچه خدا و پيامبرش به ايشان داده اند خشنود گشته و مى گفتند: خدا ما را بس است به زودى خدا و پيامبرش از كَرَم خود به ما مى دهند و ما به خدا مشتاقيم، [قطعا براى آنان بهتر بود]».

حال ملاحظه شود! اين انصار كه به پيغمبر اعتراض كرده و غضب نمودند كه چرا

ص: 475


1- سوره توبه، آيه 47.
2- سوره توبه، آيه 58 و 59.

اموال را به قريش داده و به انصار نداده است، آيا اعتراض يا غضب آنان به خاطر ايمان به خدا و پيامبر بود يا از نفاق آنان بر مى خاست؟ پيغمبر خدا نقشه منافقين را به طرز عجيبى به هم زد؛ در جلسه اى كه مخصوص انصار بود، پيغمبر حاضر شد و پس از آن كه نعمت هاى الهى را كه خداوند به وسيله وجود آن حضرت به آنان داده به رخ ايشان كشيد، سخنان آنان را در مورد خودش به اين تعبير بيان كرد كه اگر بخواهيد، مى توانيد بگوييد كه قريش تو را بيرون كرد و ما جاى داديم، آنها تكذيب نمودند و ما تصديق كرديم، تو بى ياور بودى و ما ياورى ات كرديم، بى مال آمدى و ما تو را در اموال خود شريك نموديم. و خلاصه با اين سخنان تحريكشان نمود. انصار در آن هنگام از گفته خود شرمنده شده و گريه نمودند.

پيامبر به آنان گفت: به مدينه برمى گردم و از مدينه صرف نظر نكرده ام. اگر من به قريش مال دادم، امّا خود من براى شما و در سهم شما هستم. پيغمبر با كلمات خود حال آنان را تغيير داد. مؤمنين متذكّر شده و گرد و غبار شيطان را از خود دور كردند. بر عكس، منافقين بيچاره گشته و اجبارا سكوت اختيار كردند. آن گاه پيغمبر در حق انصار و فرزندان آنان دعا كرد و به اين نحو از نقشه خطرناك منافقين جلوگيرى نمود.

ببينيد كه پيغمبراكرم چگونه تمامى زحمات منافقين را به باد داد و بنياد آنان را خراب نمود!

«وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَاَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللّهِ وَفيكُمْ رَسُولُهُ»(1)

«و چگونه كفر مى ورزيد با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود و پيامبر او ميان شماست؟!»

عمليّات منافقين در غزوه تبوك و برگشت آنان

پيامبر اكرم در آخرين غزوات خود مسلمانان را براى حركت دادن به سمت شام جمع نمود و آشكارا مقصود را بيان فرمود؛ بى آن كه توريه نمايد و خلاف ظاهر را قصد كند تا مسلمانان با بصيرت باشند.

ص: 476


1- سوره آل عمران، آيه 101.

در فصل گرما و شايد اواخر تابستان بود كه اين سفر پيش آمد و براى مسلمانان سال سختى بود. موقع رسيدن خرما، شدّت گرمى هوا، راه طولانى و جنگ با امپراطور روم از امورى بود كه مى توانست گروهى را از فكر جنگ باز دارد. پيغمبراكرم عازم جنگ شد، ولى رويارويى با دشمن پيش نيامد و بعد از نزديك به بيست روز توقف، مراجعت نمودند. درباره تعداد مسلمين اختلاف زياد است؛ سى، چهل و هفتاد هزار هم ذكر شده است.

نمى دانم منظور از اين سفر، تهديد نصارا بود يا آن كه از تجمع كفار در تبوك خبر آورده بودند و چون پيغمبر رفت و كذب خبر روشن شد، مراجعت نمود. در هر صورت، در اين سفر، عمليات منافقين زياد بود و دشمنى آنان با پيغمبراكرم آشكار گرديد. در سوره توبه درباره منافقين آيات زيادى وارد شده است.

محمّد بن اسحاق يكى از عمليّات منافقين را به اين شكل نقل كرده است: «عبداللّه بن أُبى با جمعيت خود - كه از منافقين و اهل ريب و شك بودند - از مدينه بيرون آمد و پايين تر از لشكرگاه پيغمبر منزل كرد. وقتى پيغمبر به سمت تبوك حركت نمود، او به مدينه برگشت. ابن اسحاق مى گويد: گمان مى كنيم كه قشون عبداللّه كمتر از قشون پيغمبر نبود».(1)

البته مقصود، قشون پيغمبر از اهالى خود مدينه است، وگرنه ارتش پيغمبر خيلى زياد بود؛ زيرا مسلمين را از اطراف جمع آورى نمود. به گفته منافقين، اهل مدينه دو قسم شده بودند؛ نصف با پيغمبر و نصف ديگر با عبداللّه پسر أُبى. از همين نقل، كثرت منافقين و اين كه چگونه به سرعت رو به زيادى مى رفتند، دانسته مى شود.

چرا منافقين بيرون آمدند و چرا برگشتند؟!

نظير اين عمل در غزوه احد نيز از پسر أُبى سر زد؛ يعنى با سيصد نفر از وسط راه به مدينه برگشت و پيغمبر با هفتصد نفر به سمت احد رفتند. اگر لشكر از اول كم باشد، بهتر است از اين كه در بين راه كم شود؛ چون اين امر، موجب شكستگى خاطر و ضعف قلبى

ص: 477


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 103.

افراد باقى مانده خواهد شد؛ خصوصا در چنين سفرى كه جنگ با امپراطور نصاراست. و از طرفى ديگر، راه بسيار طولانى است. و از سوى ديگر هم در مواقع شدت براى كسانى كه عادت به فرار دارند، جنگ خيلى مشكل است.

وجه ديگرى هم به نظر مى آيد و آن، اين كه: منافقين چون ديدند جمعيتشان زياد است و پيغمبر از مدينه زياد دور مى شود و بعيد است كه از چنگ امپراطور روم نجات يابد، در صدد كودتا بر آمدند؛ زيرا پيغمبر مردمان قوى را با خود از مدينه بيرون مى برد و چون مدينه به جز زنان و اطفال و پيرمردان سكنه اى نداشت، پس تصرّف شهر و عيالات پيغمبر و مسلمانان كار بسيار آسانى بود. بنابر اين، آنان از متابعت با پيغمبر صرف نظر كرده و وقتى پيغمبر به سمت شام حركت نمود آنان به مدينه مراجعت كردند.

از طرف ديگر چه بسا اشاعه اين خبر، موجب تخلّف سايرين گشته و جمعى ديگر از قشون پيغمبر به خاطر حفظ خانواده خود توقّف كنند و آنان نيز «اِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ(1)؛ خانه هاى ما بى حفاظ است» را بهانه قرار دهند. به هر حال، منافقين، جمعى با اجازه و اذن گرفتن از پيغمبر و جمعى بدون اذن، تخلّف جسته و به مدينه برگشتند. منافقين پيوسته در صدد تضعيف روحيه مجاهدين بوده و به وسيله سخنان بى پايه و اساس قلوب مؤمنين را به لرزه در مى آوردند و تا آن جا كه ممكن بود آنان را متفرّق و از اطراف پيغمبر پراكنده و مضطرب مى نمودند تا در ميدان جنگ، مغلوبيت مسلمين و غلبه دشمنان پيغمبر فراهم گردد.

برگرداندن على علیه السلام به مدينه و جلوگيرى پيغمبر از نقشه منافقين

پيغمبراكرم بى آن كه از سفر صرف نظر كند خيال خود را از جانب منافقين آسوده كرد و با آن كه على علیه السلام در تمامى غزوات با او بود و جنگى براى پيغمبر اتفاق نيفتاده بود كه على در خدمت او نباشد، امّا در اين سفر پر خطر جنگ با نصارا على را در حضور آنان به جاى خود در مدينه گذاشت. تمام نقشه هاى منافقين به وسيله ماندن على در مدينه باطل

ص: 478


1- سوره احزاب، آيه 13.

شد و خيال پيغمبر از مركز بلاد اسلامى و زنان و اطفال خود و مسلمين آسوده گشت. وقتى منافقين ديدند كه با وجود على به جاى پيغمبر نمى توانند به آرزوهاى خود برسند، در صدد بر آمدند تا اين سد راه را از ميان برداشته و با خاطرى آسوده مشغول عمليّات خويش شوند. روى اين حساب شايعه كردند كه پيغمبر از على رنجيده است و به اين جهت او را با خود نبرده و در ميان زنان و اطفال گذارده است.

طبرى از محمّد بن اسحاق نقل نموده است كه: «پيغمبر على را جانشين خود ساخت و امر كرد تا در ميان خانواده پيغمبر بماند. منافقين گفتند: پيغمبر براى آن كه از على راحت شود، او را در مدينه گذاشت؛ زيرا از او رنجيده بود و نمى خواست او را ببيند. على سلاح خود را برداشت و به پيغمبر رسيد و گفت: يا نبى اللّه! منافقين مى گويند

براى آن كه مرا نبينى و راحت باشى مرا در مدينه گذاردى؟! پيغمبر فرمود: دروغ مى گويند. من تو را گذاردم براى آنچه پشت سر دارم. پس تو جانشين من در خانواده خودت و خودم هستى. آيا دوست ندارى از من باشى به جاى هارون از موسى به جز پيغمبرى؟ چون پس از من پيغمبرى نخواهد آمد. پس على به مدينه برگشت و پيغمبر رفت».(1)

شما مى توانيد از همين قضيه كه طبرى نقل نموده است، آنچه را كه ما گفتيم به دست بياوريد؛ خاطر پيغمبر براى آنچه پشت سر مى گذارَد و مى رود ناراحت است و به على مى گويد: «انّما خلفتك لما ورايى؛ تو را براى حفظ آنچه پشت سر دارم، مى گذارم». پيغمبر على را نه فقط براى حفاظت از خانواده خود بلكه براى مصونيت و حفاظت از شهرهاى مسلمين و خانواده هاى مسلمانان كه در پشت سر دارد، مى گذارد و مى گذرد.

از طرفى ديگر وقتى خانواده پيغمبر محفوظ است كه براى مملكت خطرى نباشد و اگر كفّار ناگهان بر شهر مدينه بتازند و آن را به تصرّف در آورند، آن وقت خطر متوجه اهل بيت پيغمبر نيز خواهد شد؛ وگرنه چگونه خطر فقط براى خانواده پيغمبر تصوّر مى شود؟ پس پيغمبراكرم على را گذارد تا از خطر كفّار و منافقين جلوگيرى كند تا مبادا بر مركز مملكت اسلامى بتازند و شهر را به تصرّف در آورند.

ص: 479


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 103 و 104.

چرا منافقين نمى توانستند با وجود على علیه السلام كارى انجام دهند؟

منافقين مى دانستند كه با وجود على علیه السلام به مقاصد خود نخواهند رسيد. بنابر اين خواستند به وسيله جعل خبر كه پيغمبر از على ناراضى است، او را به پيغمبر ملحق نمايند. و خيال مى كردند كه پيغمبر براى راضى نگاه داشتن على و تكذيب اين خبر، او را با خود مى برد. كه در اين صورت از على آسوده مى شوند. على علیه السلام اگرچه خود را به پيغمبر رسانيد، ولى پيغمبر چون غرض خود را از نگاه داشتن او بيان كرد و صريحاً اعلام خطر نمود و فرمود كه خاطرم براى آنچه پشت سر مى گذارم و مى گذرم، آسوده نيست و تو را براى حفظ آن به جاى خود مى گمارم، على را راضى نمود و برگردانيد؛ بلكه او را براى مبارزه با خطرهاى احتمالى مهيّا و آماده تر نموده و فضيلت على را به مسلمانان گوشزد كرد.

سعد وقاص كه يكى از اصحاب شورى است به معاويه گفت: «رسول خدا در حق على سه چيز گفت و آن سه چيز مرا از سبّ كردن او بازداشت و او را سبّ نخواهم نمود. اگر يكى از آنها از آن من بود براى من از تمامى شتران سرخ مو بهتر بود. از رسول خدا وقتى كه در بعضى از غزوات خود على را خليفه خويش گردانيد، هنگامى كه على عرض كرد: «يا رسول اللّه مرا با زنان و كودكان مى گذارى؟»، فرمود: آيا راضى نيستى نزد من به منزله هارون از موسى باشى؛ به استثناى نبوّت، چون ديگر پس از من پيغمبرى نخواهد آمد؟»(1)

اگر شما در همين كلام پيغمبر دقيق شويد، متوجّه موقعيّت على در نزد آن حضرت و خطرناك بودن آن غيبت و سفر پيغمبر خواهيد شد؛ وقتى موسى رفت، هارون را براى حفظ قوم خود گذاشت؛ چون مى دانست كه پس از او مفسدين در بنى اسرائيل مشغول گمراه كردن مردم و تخريب دين خواهند شد. موسى براى مبارزه با عمليّات مفسدين و حفظ امت از شر آنان برادر خود، هارون را گذاشت و با خيالى آسوده رفت:

ص: 480


1- صحيح مسلم، ج 4، ب 4، كتاب فضائل الصحابه، ص 1871، ح32.

«وَ قالَ مُوسى لاَِخيهِ هرُونَ اخْلُفْنى فى قَوْمى وَاَصْلِحْ وَلا تَتَّبِعْ سَبيلَ الْمُفْسِدينَ»(1)

«و موسى [هنگام رفتن به كوه طور] به برادرش هارون گفت: در ميان قوم من جانشين من باش و [كار آنان را] اصلاح كن و راه فساد گران را پيروى مكن».

پيغمبراكرم نيز خود را از آنچه مى گذارد و مى گذرد آسوده كرد و اختيار همه چيز را به على سپرد و او را جانشين خود نمود و رفت.

تفاوت على علیه السلام و هارون از عمل هر دو به دست مى آيد؛ وقتى موسى آمد، ديد كه سامرى گوساله را درست كرده و او را خداوند بنى اسرائيل معرفى نموده و امت گمراه شده اند، بر هارون غضب كرد، ولى پيغمبر اسلام هنگامى كه برگشت، ديد تمام امور منظّم مى باشد و على كاملاً بر اوضاع مسلّط است و منافقين و مفسدين نتوانسته اند عملى انجام دهند و به ضررى عليه مسلمانان اقدام كنند. اين سرّ انتخاب على علیه السلام براى خلافت پيغمبرخدا در چنان موقع خطرناكى بود.

منافقين كاملاً على را مى شناختند و او را صاحب خانه مى دانستند. دزد موقعى وارد خانه مى شود كه خيال او از ناحيه صاحب خانه راحت باشد. پيغمبر خدا مدينه و آنچه او را ناراحت مى كرد به على سپرد و با خيالى آرام رفت. على را هم براى ماندن راضى گردانيد و فضيلت او را به مسلمين گوشزد كرد. پس دست منافقين بسته شد؛ زيرا عقل، حُسن تدبير و شجاعت على را مى دانستند. آرى! آنان خوب مى دانستند كه مرد مبارز كيست و در فتوحات پيغمبر آن شجاعى كه پشت به جنگ نكرد و هيچ مبارزى از چنگ او جان سالم به در نبرد، مگر به كشف عورت، كيست. آنان غزوه خيبر را خوب به خاطر داشتند و مى دانستند كه جز على علیه السلام از امراى لشكر همگى با فرار برمى گشتند، امّا چون على رفت احتياج به رسيدن قشون به او نبود؛ زيرا او به تنهايى فاتح قلعه بود. منافقين چيزى را كه به چشمان خود ديده بودند، فراموش نمى كردند. آنها از على و ضربات او بسيار وحشت داشتند. داخل مدينه و اطراف آن از كفّار خبرى نبود؛ تنها منافقين بودند و آنان نيز مى ترسيدند و نمى توانستند تظاهر به خلاف كنند.

ص: 481


1- سوره اعراف، آيه 142.

در يك جاى قرآن آمده است كه: اعراب بيابانى و منافق در كنار مدينه هستند و همچنين در شهر مدينه نيز منافقينى هستند كه پيغمبر آنان را نمى شناسد. در جاى ديگر هم آمده است كه: منافقين سوگند ياد مى كنند كه ما از شماها هستيم؛ در حالى كه دروغ مى گويند، ولى مى ترسند. اگر پناهگاه يا سوراخى در كوه پيدا كنند، شتابان به آن جا پناه مى برند.

آرى! منافقين از پيغمبر ترس داشتند و اگر پيغمبر مى رفت و بسيار دور مى شد و كسى كه از او ترس و واهمه داشته باشند در مدينه نبود، دور هم جمع مى شدند و كم كم قوى گشته و تظاهر به كفر و نفاق مى كردند و در صدد طغيان بر مى آمدند. البته خطر متوجّه خانواده پيغمبر نيز مى شد، ولى مردمان ترسو چاره اى جز اظهار اطاعت و انقياد

نداشته و چون از على علیه السلام مى ترسيدند لذا چاره اى جز اطاعت نداشتند و نوبت به مخالفت نمى رسيد؛ زيرا او از به جا آوردن چيزى كه باعث طغيان و سركشى مى شد جلوگيرى مى كرد و خود منافقين درست تشخيص داده بودند كه با وجود او به مقصد نمى رسند. بنابر اين، خواستند او را از مدينه بيرون كنند و خيال خود را راحت سازند.

حضرت موسى از نفاق قوم خود و وجود مفسدين آگاه بود و به همين علت وقتى خواست براى يك ماه از ميان آنان بيرون رود، نخواست قومش بى سرپرست باشند، روى اين حساب هارون را خليفه خود نمود. امّا وقتى برگشت سامرى كار خود را كرده بود، قوم موسى هارون را تضعيف كرده بودند، بلكه نزديك بود او را بكشند

«اِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونى وَكادُوا يَقْتُلُونَنى»(1)

«اين قوم مرا ناتوان يافتند و چيزى نمانده بود كه مرا بكشند».

پس شخصيّت موسى مانع از اين بود كه همان مفسدين، عرض اندام كرده و گوساله را به ميان آورند. لذا وقتى او رفت از فرصت استفاده كردند. وليكن آنها از هارون نمى ترسيدند؛ او را ضعيف شمرده و خواستند او را بكشند، امّا على علیه السلام كسى نبود كه او را ضعيف شمرند، بلكه از او بسيار وحشت داشتند. لذا دست به اعمالى كه موجب

ص: 482


1- سوره اعراف، آيه 150.

طغيان و عصيان شود نزدند؛ چنان كه با وجود خود پيغمبر به اين گونه اعمال دست نمى زدند و مرعوب آن سرور بودند.

آرى! همان گونه كه خود محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم بر موسى مزيّت دارد، خليفه او نيز بر هارون مزيّت داشت و با وجود او نتوانستند خلاف و بى دينى را علنى كنند و مدينه را غارت و خانواده رسالت را اسير نمايند.

ذكر دو امر در اين مقام مناسب است:

اوّل اين كه در سيره حلبيه آمده است: «پيغمبر اكرم محمّد بن مسلمه انصارى را والى مدينه نمود و حافظ دمياطى نيز اين قول را تقويت نموده است. بنابر نقلى ديگر سباع بن عرفطه و بنابر نقل ديگرى ابن ام مكتوم و بنابر نقل ديگر على بن ابى طالب را والى و خليفه نمود، ولى ابن عبدالبر قول اخير را ترجيح داده و ثابت دانسته است».(1)

پس بين مورخين در تعيين حاكم و جانشين پيغمبر در موقعى كه به سمت تبوك مى رفت اختلاف است و چهار قول وجود دارد. اين اختلاف عجيب است كه ما به خواست خداوند منشأ آن را روشن مى كنيم؛ شخص منصفِ بينا نبايد ترديد داشته باشد كه پيغمبر اسلام على علیه السلام را والى قرار داد، بلكه او را خليفه و به جاى خود گذاشت:

1 - به شهادت تمامى تواريخ پيامبر اكرم در هيچ غزوه اى على علیه السلام را مأمور كسى ننمود بلكه هرجا كه على را با جمعى روانه مى كرد، او والى بود. اين فطرى بشر است كه بزرگ و بهتر را آمر مى نمايند، نه مأمور. اگر از جهت شرافت، نسبت و نزديكى به پيغمبر

ملاحظه شود، على عموزاده و داماد و تربيت شده خود پيغمبر بود و به آن سرور از تمام مردان اولى بود. اگر هم به ملاحظه سبقت به اسلام و جهاد در راه خداوند و علم و فقه و شجاعت و سياست باشد، على نظير نداشته است. پس به چه مناسبت پسر ام مكتوم اعمى يا سباع بن عرفطه و يا محمّد بن مسلمه كه از اين سه نفر اثرى در اسلام نيست و اگر هم نامى باشد در برابر آثار على علیه السلام چيزى نيست كه قابل ذكر و اشاره باشد بر على والى باشند؟!

ص: 483


1- سيره حلبيّه، ج 3، ص 102.

آرى! اگر پيغمبر بر على غضب نموده بود و چنان بود كه منافقين گفتند، ممكن بود شخص كم نامى را والى قرار دهد كه اين خود يك نوع شكنجه و آزار است، ولى چون پيغمبر اين گفته ها را تكذيب نمود، در مقابل، فضيلتى براى على بيان فرمود كه كسى مثل سعد وقاص آرزو داشت آن فضيلت براى او باشد و آن را از اموال دنيا بهتر مى دانست. پس وجهى نداشت كه آن افراد را بر مثل على والى قرار دهد.

آرى! پيغمبر اسامه جوان، پسر زيد بن حارثه را بر قشونى كه بزرگان مهاجر و انصار، نظير ابوبكر و عمر و رؤساى اوس و خزرج در آن بودند، امير نمود. آنان از امير شدن او شكايت كردند. پيغمبر فرمود: از پدر او نيز شكايت داشتيد كه چرا او را امير قرار دادم. او و پدرش لياقت امارت داشتند و دارند.

از همين حديث صحيح دانسته مى شود كه مسلمانان و خود پيغمبر، همه، اين اصل مسلّم را قبول داشتتند كه در دنيا مى بايست بزرگ را به بزرگ تر سپرد، نه بزرگ تر را به بزرگ. ولى پيغمبر فرمود: اسامه لياقت دارد و چنان نيست كه شماها بر او مزيّت داشته باشيد. آيا احدى مى تواند بگويد كه آيا روا بود على علیه السلام به پسر ام مكتوم سپرده شود يا نظير او لياقت امارت بر على را داشتند و يا احدى مى تواند بگويد كه در امير بودن، لياقت شرط نيست؟ آيا سپردن كامل به ناقص صحيح است؟!

2 - وقتى كه پيغمبر على را در پايتخت و عاصمه مملكت اسلامى مى گذارد براى آن است كه از مفسدين جلوگيرى كند و خيالش از آنچه مى گذارد راحت باشد. حال، چگونه اختيار خود او را به دست ديگرى بگذارد؟! كسى كه از خود اختيار نداشته و سپرده شده ديگرى باشد، چگونه مى تواند حافظ ديگران باشد؟ در اين صورت رياست و فرماندهى ديگران بر او موجب نقض غرض خواهد شد كه با توجه به اين، وجود على علیه السلام چه اثرى داشت؟ آيا والى مدينه نمى توانست خيال پيغمبر را آسوده كند و حفظ اهل بيت از او ساخته نبود؟

3 - خلافت على علیه السلام در اين موقع نظير خلافت هارون بود. آيا بر هارون والى معين شده بود يا آن كه بنى اسرائيل فقط به او سپرده شده بودند؟ اگر بر او والى بود، پس چرا

ص: 484

موسى از هارون مؤاخذه نمود: «اَفَعَصَيْتَ اَمْرى»(1) و چرا او مسؤول اين حوادث شد؟ چرا موسى از آن والى مؤاخذه نكرد كه براى چه از گمراهى و عصيان بنى اسرائيل جلوگيرى نكردى؟!

مطلب روشن تر از آن است كه محتاج به بحث و گفت و گو باشد، ولى منافقين، اين دشمنان هميشگى على علیه السلام نمى توانستند او را در مدينه ببينند و نتوانستند پس از برگشت او به مدينه آن فضيلت را درباره او بشنوند؛ فضيلتى كه در تاريخ ثبت شد. لذا در صدد بر آمدند تا به هر نحوى كه باشد او را كوچك كنند و كار را به جايى رساندند كه ابن ام مكتوم و يا سباع را بر او والى قرار داده و خلافت او از پيغمبر را بسيار كوچك جلوه دهند. چه شد كه فقط على مى بايست در اين سفر به جاى پيغمبر در مدينه باشد و خيال او را راحت كند؟ منافقين تا مى توانستند فضيلت على را از او سلب مى كردند و آن لباس را بر تن ديگران مى پوشاندند.

آرى! پول هاى زيادى مى دادند تا فضايل على براى ديگران نقل شود.(2) ما اين مطلب را - ان شاء اللّه - در همين كتاب بيان خواهيم نمود. اين است سرّ آن كه فضايل على را مخفى مى كردند يا براى ديگران فضيلت درست مى كردند تا مردم در اشتباه بيفتند. و يا بر عكس، چيزى مى ساختند كه موجب نقصان آن سرور باشد. تمامى اين امور مولود اعمال منافقين و متابعين آنان است كه دوام سلطنت خود را در بدگويى و سبّ على مى دانستند.

دوم اين كه صاحب سيره حلبيه پس از آن كه قضيه برگردانده شدن على به مدينه توسط پيغمبر را بيان مى كند و گفته پيامبر به على علیه السلام كه «تو در نزد من به منزله هارون در نزد موسى هستى؛ به جز پيغمبرى» را نقل مى كند، مى گويد: «شيعه و رافضه اين كلام را نص و دليل بر خلافت على مى دانند و مى گويند كه پيغمبر همه مقامات هارون را به جز نبوت براى على دانسته است. هارون اگر زنده مى ماند، پس از مرگ موسى او خليفه بود، على نيز چنين است».

ص: 485


1- سوره طه، آيه 93.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 63.

آن گاه پاسخ هايى به اين استدلال داده است: يكى آن كه اين حديث به گفته «آمدى» صحيح نيست، ولى خود او اين پاسخ را قبول ندارد و مى گويد: صحيح است و در صحيح مسلم و بخارى هم نقل شده است.

ديگر آن كه اين حديث از اخبار آحاد است و امامت امّت با آن ثابت نمى شود.

ديگر آن كه اين حديث عموميّت ندارد و مقصود اين است كه تو فقط در سفر تبوك و آن هم در خصوص خانواده من مانند هارون كه در زمان غيبت موسى خليفه وى بود، خليفه من هستى. و بر فرض عموميّت هم، چون نبوت تخصيص خورده و استثنا شده است، عام مخصّص، حجيّت در مابقى ندارد.

ديگر آن كه پيغمبر خدا كسان ديگرى را نيز خليفه خود قرار مى داد. پس مى بايست آنان نيز خليفه او باشند».(1)

اين پاسخ ها به نظر ما از طريقه انصاف خارج است؛ چون اگر در صحاح باشد و شيخين هم در صحيحين نقل كرده باشند - كه ما آن حديث را در بخش اهل كتاب در غزوه خيبر مفصلاً نقل نموديم - پس براى چه صحيح نباشد و اگر ثابت شد كه اين سخن از پيغمبر است بايد به گفته او عمل كرد. چه فرقى بين فروع و امامت است؟

امّا اين كه مى گويد «عامّ مخصص، حجت نيست»، نادرستى اين سخن بسيار واضح است؛ اگر كسى به وكيل خود بگويد «بندگان مرا آزاد كن، مگر دو تاى آنها را»، آيا آن وكيل نمى تواند هيچ بنده اى را آزاد كند؟ عالمان زبان شناس بر اين گفته مى خندند!

امّا اين كه مى گويد «عموم ندارد و مقصود اين بود كه در خصوص سفر تبوك جانشين من هستى، مانند هارون كه در خصوص غيبت موسى كه به ميقات رفت جانشين او بود. و اين كه پيغمبر فرمود جانشين من هستى به جز پيغمبرى»، آرى؛ استثنا علامت و دليل عموم است.

امّا اين گفته كه «پيغمبر كسان ديگرى را نيز خليفه خود كرد». پس مى بايست آنان نيز

ص: 486


1- سيره حلبيّه، ج 3، ص 105.

خليفه باشند»، بسيار عجيب است! زيرا پيغمبر درباره آنان چنين سخنى نفرموده است. مگر شيعه خواسته از صرف خلافت و جانشينى خلافت على را اثبات نمايند؟ شيعيان از گفته پيغمبر كه فرمود «تو نزد من نظير هارون از موسى هستى به جز نبوت و پيغمبرى» چنين استفاده مى كنند؛ نه از جانشين نمودن او در موقع سفر تا گفته شود كسان ديگرى نيز چنين شدند. آرى! اگر اين گفته درباره كس ديگرى هم مى بود، اشكالِ نقضى وارد مى آمد، ولى اين كلام در حق غير على گفته نشده است.

سعد وقاص كه از سابقين مهاجرين و فاتح ايران و شريك عثمان در شورى به فرمان عمر بود، آرزو داشت تا به جاى مال دنيا، پيغمبر اين كلام را در حق او فرموده باشد. او اين سخن را در آن موقع كه او را در علت ترك نمودن سبّ على ملامت مى كند به معاويه مى گويد؛ چنان كه اين حديث را مفصلاً در غزوه خيبر نقل نمودم. اگر مفاد اين جمله پيغمبراكرم همين بود كه تو به جاى من سرپرست خانواده من باش يا در غياب من والى اهل مدينه باش، چرا سعد چنين آرزوهايى مى كند و معاويه نيز ساكت مى شود و نمى گويد ام مكتوم اعمى نيز به جاى پيغمبر در موقع سفر آن سرور در مدينه مى ماند؟!

ترساندن مسلمين يكى از كارهاى منافقين بود

يكى ديگر از عمليّات منافقين، ساختن خبرهاى دروغ براى ترساندن مسلمين بود. البته تصوّر نشود كه تمامى منافقين تخلّف جسته و در غزوه تبوك همراه پيغمبراكرم نبودند، اگر چه عبداللّه و جمع بسيارى در مدينه ماندند، امّا عده اى ديگر براى انجام نقشه هاى تخريبى منافقانه خويش همراه پيغمبر بودند.

در تاريخ طبرى آمده است: «جمعى از منافقين از جمله وديعة بن ثابت و مخثى بن حمير همراه پيغمبر بودند. هنگامى كه مسلمانان به سمت تبوك در حركت بودند، بعضى از منافقين به همراهان مى گفتند: آيا خيال مى كنيد جنگ با روم مثل جنگ با ديگران است؟ مى بينيم كه فردا همگى اسير و در ريسمان ها بسته شده ايد. آنها چنين مى گفتند تا مردم را بترسانند».(1)

ص: 487


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 108.

يكى از بزرگ ترين علل شكست لشكر، باختن روحيه است. هر لشكرى كه مرعوب دشمن شد و ترسيد ديگر در ميدان جنگ غالب نخواهد شد و از اسلحه، فكر و جمع خود بهره نخواهد برد. پس اگر در ميان قشون، جمعى به حسب ظاهر از لشكريان باشند و بدين سبب محفوظ بمانند و باطناً مشغول جمع و نشر اخبار وحشت آور شوند، ضرر اين جمع از تمام قشون دشمن بيش تر است؛ زيرا اين جمع اگر چه كم باشند، ولى مى توانند روحيه سربازان زيادى را ضعيف كنند تا در موقع جنگ، قدرت مقاومت نداشته باشند.

به عقيده من جمعى كه شكست خورده و از دشمن ترسيده باشند را نبايد در ميدان جنگ با قواى تازه نفس مخلوط نمود و براى مبارزه آماده كرد؛ زيرا از آنان كارى ساخته نيست، مگر ضعيف نمودن جمع تازه نفس. خداوند جل جلاله در سوره توبه پس از تخلّف جمع كثيرى از منافقين در مقام تقويت قشون مسلمين مى فرمايد:

«لَوْخَرَجُوا فيكُمْ مازادُوكُمْ اِلاّخَبالاً وَلاََوْضَعُوا خِلالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ وَفيكُمْ سَمّاعُونَ لَهُمْ وَاللّهُ عَليمٌ بِالظّالِمينَ»(1)

«اگر با شما بيرون آمده بودند جز فساد براى شما نمى افزودند و به سرعت خود را ميان شما مى انداختند و در حق شما فتنه جويى مى كردند و در ميان شما جاسوسانى دارند [كه] به نفع آنان [اقدام مى كنند] و خدا به [حال] ستمكاران داناست».

يعنى خوب شد كه نيامدند و با شما همراه نشدند؛ زيرا اگر در ميان شما بودند براى شما هيچ فايده اى نداشتند، جز آن كه بار شما را سنگين كنند و فتنه و شرّ را زياد نمايند. و در ميان شما مشغول به تاختن براى به پا كردن فتنه و تفرقه انداختن و ترساندن از دشمن شوند. و در ميان شما كسانى هستند كه از منافقين اطاعت مى كنند.

ص: 488


1- سوره توبه، آيه 47.

اين آيات وارده در سوره توبه، پس از تخلّف منافقين و برگشت آنان به مدينه، شكسته شدن روحيه قشون اسلامى را جبران و آنان را به شجاعت، صبر و مقاومت وادار نمود. همچنين قسمتى از عمليّات تخريبى منافقين را در موقع مصاحبت و همراهى با قشون مسلمانان شرح داده.

به راستى كه پاشيده نشدن قواى پيغمبر در جنگ ها با آن همه شكست ها و فرارها و نيز اسير نشدن پيغمبر به دست كفار با وجود همراهى منافقين و كفّار، يكى از آيات و بيّنات صادق الهى است. آرى! خدا خواسته بود تا پيغمبرش با تمام اين پيش آمدها غالب شود و چنان شد كه خدا مى خواست.

خداوند در سوره احزاب چنين مى فرمايد:

«لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ وَالَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَالْمُرْجِفُونَ فِى الْمَدينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لايُجاوِرُونَكَ فيها اِلاّ قَليلاً * مَلْعُونينَ اَيْنَما ثُقِفُوا اُخِذُوا وَقُتِّلوُا تَقْتيلاً * سُنَّةَ اللّهِ فِى الَّذينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّهِ تَبْديلاً»(1)

«اگر منافقان و كسانى كه در دل هايشان مرضى هست و شايعه افكنان در مدينه [از كارشان] باز نايستند، تو را سخت بر آنان مسلط مى كنيم تا جز [مدتى ]اندك در همسايگى تو نپايند؛ از رحمت خدا دور گرديده و هر كجا يافته شوند، گرفته و سخت كشته خواهند شد. درباره كسانى كه پيش تر بوده اند [نيز همين] سنت خدا [جارى بوده] است؛ و هرگز در سنت خدا تغييرى نخواهى يافت».

خداوند در اين آيات، منافقين و آن كسانى را كه دلشان مريض است و آنان كه براى ترساندن مسلمين و لرزاندن دل آنان اخبار دروغ جعل مى كنند را بسيار تهديد نموده است كه اگر از اين كارها دست برندارند و كار خويش را ادامه دهند، پيغمبر را بر آنان مسلّط مى كنيم و فرمان قتل آنان صادر مى شود و هر كجا يافت شوند، گرفته و نابود مى گردند.

شايد اين آيات در غزوه تبوك در آن هنگام كه جمعى در مدينه مشغول جعل اكاذيب بودند و جمعى در راه با پيغمبر بوده و مشغول سم پاشى و تضعيف روحيه

ص: 489


1- سوره احزاب، آيه 60 - 62.

مجاهدين بودند، نازل شده باشد. خداوند در اين آيات وعده داده است كه اگر دست بر ندارند، مبتلا به قتل و نابودى خواهند شد. شبهه اى نيست كه پيغمبر مبادرت به چنين كارى ننمود و خداوند او را بر منافقين مسلّط نكرد. پس معلوم مى شود كه منافقين بعد از نزول اين آيات، ترسيده و از آن گونه عمليّات تخريبى شديد خود دست برداشته اند و به وسيله اين آيات، از شرّ منافقين مسير راه و منافقين مدينه، جلوگيرى شده است.

ليله العقبه و نقش منافقين

يكى از عمليّات منافقين در غزوه تبوك آن بود كه نقشه قتل پيغمبراكرم را طرح ريزى كردند. در سيره حلبيه آمده است: « منافقينى كه همراه پيغمبر بودند (دوازده يا چهارده و يا پانزده نفر بودند كه) اتفاق كردند تا هنگام گذشتن آن حضرت از گردنه ميان تبوك و مدينه وى را به قتل برسانند. از طرف پيغمبر اعلام شد كه كسى از بالاى گردنه عبور نكند بلكه مسلمانان از ميان صحرا بروند؛ چون راه آسان تر و بازتر بود. امّا پيغمبر شبانه از گردنه عبور نمود كه عمّار ياسر و حذيفه نيز با او بودند. منافقين وقتى از اين قضيّه خبر شدند سر و صورت خود را پوشاندند تا شناخته نشوند و خود را به پيغمبر رسانده و شتر آن سرور را رم دادند. پيغمبر غضب كرد و به حذيفه امر نمود تا آنان را برگرداند. حذيفه به آنان دشنام داد و بنابر نقلى پيغمبر بر آنان فرياد زد كه از رسوا شدن ترسيده و فرار كردند و خود را در ميان لشكريان مخفى نمودند.

چون صبح شد اسيد بن حضير، يكى از رؤساى اوس خدمت پيغمبر آمد و گفت: چرا از بالاى كوه آمديد، از وسط بيابان كه براى شما آسان تر بود؟! پيغمبر قصد منافقين را براى او شرح داد. اسيد گفت: الان تمام لشكريان منزل كرده و حاضر هستند. فرمان بده تا هر طايفه، منافق خود را بكشد و اگر فرمان بدهى، سرهاى آنان را در همين جا براى تو حاضر مى كنم. فرمود: خوش ندارم كه مردم بگويند محمّد به همراهى عده اى جنگ كرد و چون غالب آمد، آنان را كشت. اسيد گفت: اينان اصحاب تو نيستند. فرمود: مگر شهادتين نمى گويند؟

ص: 490

آن گاه پيغمبر منافقين را جمع نمود و از قصد آنان خبر داد. منافقين سوگند ياد كردند كه ما نمى خواستيم چنين كارى بكنيم .

در اين هنگام اين آيه نازل شد:

«يَحْلِفُونَ بِاللّهِ ما قالُوا وَلَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَكَفَرُوا بَعْدَ اِسْلامِهِمْ وَهَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا»(1)

«به خدا سوگند مى خورند كه [سخن ناروا ]نگفته اند، در حالى كه قطعا سخن كفر گفته و پس از اسلام آوردنشان كفر ورزيده اند و بر آنچه موفق به انجام آن نشدند همت گماشتند».(2)

من هنوز ارتباط جواب اسيد را با گفته پيغمبر ندانسته ام. پيغمبر مى فرمايد كه خوش ندارم مردم بگويند به وسيله جمعى بر دشمنان غالب آمد و آن گاه آنان را كشت، امّا اسيد مى گويد: اينان اصحاب تو نيستند. اين حرف به آن كلام مربوط نيست. همچنين پاسخ آن حضرت كه مگر اينان اظهار شهادتين نمى كنند؟ از همين نوع است.

در هر صورت پيش تر گفتم كه پادشاهان، كسانى را كه در راه سلطنت آنان زحماتى كشيده و خدماتى مى نمودند، پس از فوز به مقام نابود مى كردند تا در آينده خود يا جانشينانشان از شرّ آنان آسوده باشند. پيغمبر مى خواست از سياسيّون جدا باشد.

ديگر آن كه اگر آن عدّه از منافقين را مى كشت، چه بسا منافقين پس از رحلت آن حضرت مى گفتند كه آن عده بر جنايات و خيانت هاى پيغمبر مطّلع شدند و او از ترس آن كه مبادا مشتش را باز كنند آنان را كشت؛ و راه اين شبهه را تا آخرالزمان باز مى كردند.

پيغمبر بر اذيّت هاى آنان صبر نمود تا مانند سياسى ها بى وفا و غدّار خوانده نشود و نيز از آن شبهه جلوگيرى نمود. در اين باره بيش تر گفت و گو خواهم نمود.

من گمان مى كنم كه آيه شريفه «لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ»(3)، در دنباله عمليات همين

ص: 491


1- سوره توبه، آيه 74.
2- سيره حلبيّه، ج 3، ص 120 و 121.
3- سوره احزاب، آيه 60.

منافقين نازل شده باشد؛ آنان كه در ركاب پيغمبر بودند و آنان كه در مدينه مانده و با جعل اخبار وحشت آور مشغول ترساندن مسلمانان شدند، همگى دست به اقدام شديد زده و تصميم به قتل پيغمبر گرفته بودند كه قضيه «ليلة العقبه» نيز مولود همين تصميم بود. خداوند از اين اقدام مجدد و شديد منافقين جلوگيرى نمود و آنها را سخت تهديد كرد كه اگر از عمليات خود دست بر ندارند تو را بر آنان مسلّط مى كنيم و آنان را در هرجا كه باشند نابود مى سازيم. منافقين در اثر اين تهديد از آن تصميم منصرف شدند، وگرنه خداوند دست پيغمبر خود را بر آنان باز مى كرد و همگى آنان را نابود مى نمود و به طريقه و سنت خود عمل نمود و پيغمبر را حفظ مى كرد.

مجمع البيان قصد كشتن پيغمبر توسط منافقين در ليله العقبه و نزول آيه شريفه «وَهَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا» را از زجاج، واقدى و كلبى نقل كرده و فرموده است: «واقدى اين قصه را مشروحاً در كتاب خود نوشته است».(1)

آرى! دشمنان على علیه السلام خواستند از اين واقعه سوء استفاده نموده و على را يكى از آن منافقين جلوه دهند. ابن ابى الحديد مى گويد: «عمرو بن ثابت، هواخواه عثمان و از دشمنان على علیه السلام بود كه در زمان معاوية بن ابى سفيان در دهات شام از اين ده به آن ده گردش مى كرد و مردم را جمع مى نمود و مى گفت: ايّهاالنّاس! على بن ابى طالب مَرد منافقى بود و مى خواست در ليله العقبه مركب پيغمبر را رم دهد، پس او را لعن كنيد. مردم نيز على را لعن مى كردند. آن گاه براى همين كار به آبادى ديگر مى رفت. خداوند سياه كند روى عمرو بن ثابت و آن كسى كه او را مأمور به اين كارها مى نمود! چگونه اين قدر بى دينى و دشمنى مى كردند و على را كه در مدينه جانشين پيغمبر بود و اصلاً در اين سفر با او نبود از كسانى معرفى كردند كه مى خواستند در آن شب پيغمبر را بكشند».(2)

ص: 492


1- مجمع البيان، ج 5، ص 50، در تفسير آيه 74 سوره توبه.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 102 و 103.

پيغمبر شبانه با عمّار و حذيفه بيرون آمد

چرا پيغمبرخدا صلی الله علیه و آله وسلم كه سپاه مسلمين را مأمور نمود تا از صحرا عبور كنند خود با عمّار و حذيفه شبانه از آن گردنه عبور نمود؟ آيا مى خواست اين دسته از منافقين را بشناسد تا آنها نتوانند به فوريت خود را در ميان جمعيّت مسلمانان گم كنند؟ آيا آن دو نفر را از اصحاب سرّ خود مى دانست و مى خواست آن دو مرد را بر اين جمع از منافقين مطّلع نمايد؟

پيغمبر به وعده حق كه فرمود «تو را از شرّ خلق نگاه مى دارد» اطمينان داشت و از منافقين نمى ترسيد، بلكه آنان را ترسانده و با وجود آن كه جمعى بودند و حداقل عدد آنان ده نفر بود، وقتى حذيفه را ديدند و يا فرياد پيغمبر را شنيدند فرار كرده و در خود توان مقاومت نديدند كه بتوانند در آن شب پيغمبر را از بالاى شتر پرت كنند يا آن كه شتر را رم دهند و يا آن كه با اسلحه كار پيغمبر را تمام كرده و عمر او را به آخر رسانند.

حذيفه و عمّار، آن اندازه داراى شجاعت نبودند كه بر ده نفر غالب آيند. آن قوّت قلب پيغمبر و بيرون آمدن با آن دو نفر در آن شب و مقابله با خطر و فرار آن جماعت بى آن كه مختصر مقاومتى نمايند، همگى مؤيد مدعاى ماست كه خداوند خواسته بود پيغمبر را نگاه بدارد و از شرّ مردمان نجات دهد. پيغمبر خدا به وعده حق مطمئن بود و هيچ گاه از دشمنان خدا هراس نداشت و قطعاً منافقين ديگر در مقام چنين عملى بر نيامدند زيرا دانستند كه به پيغمبر خدا دست نمى يابند و او از شرّ اعدا مصون است و در نتيجه اين كارها خودشان نابود خواهند شد و در هرجا كه باشند دست پيغمبر بر آنان باز خواهد شد و گرفتار و نابود خواهند گرديد؛ و اين سنّت خدا تغيير نمى يابد:

«مَلْعُونِينَ أَيْنَما ثُقِفُوا اُخِذُوا وَقُتِّلوُا تَقْتيلاً»(1)

«از رحمت خدا دور شده و هرجا يافت شوند، گرفته و سخت كشته خواهند شد».

خداوند قبلاً نيز درباره بيرون كردن پيغمبر از مكّه توسط قريش چنين اعلام خطرى فرموده بود؛ آنان در اثر مخالفت، گرفتار عقوبت شده و به زودى بزرگان قريش در «بدر»

ص: 493


1- سوره احزاب، آيه 61.

دفن شدند و پس از پيغمبر به جز اندك زمانى در مكه توقّفى نداشتند.

«وَ اِنْ كادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ مِنَ الاَْرْضِ لِيُخْرِجُوكَ مِنْها وَاِذاً لايَلْبَثُونَ خِلافَكَ اِلاّ قَليلاً * سُنَّةَ مَنْ قَدْ اَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنْ رُسُلِنا وَلا تَجِدُ لِسُنَّتِنا تَحْويلاً»(1)

«و چيزى نمانده بود كه تو را از اين سرزمين بر كَنَند تا تو را از آن جا بيرون سازند و در آن صورت آنان [هم] پس از تو جز [زمان] اندكى نمى ماندند؛ سنتى كه همواره در ميان [امت هاى] فرستادگانى كه پيش از تو گسيل داشته ايم [جارى] بوده است و براى سنت [و قانون] ما تغييرى نخواهى يافت».

آرى! تهديد شدن منافقين و خبر كشته و نابود شدن ايشان و غلبه پيغمبر بر آنان، سبب شد تا از اين اقدام منصرف شوند. اين بود سرّ بيرون آمدن پيغمبر همراه با عمار و

حذيفه در شب و فرار منافقين.

مسجد ضرار و خراب كردن لانه فساد و جاسوسى توسط پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله وسلم

منافقين، اين دشمنان خدا از هر درى داخل مى شدند تا نور خدا را خاموش سازند؛ غافل از آن كه خداوند بزرگ نگاه دار دين و قادر بر انجام خواسته خود است. به تدريج تعداد منافقين زياد شد و در گوشه و كنار متفرّق بودند و از طرفى نمى توانستند دورِ يكديگر جمع شده و در كارهاى لازم مشورت نمايند، مگر آن كه تحت لفافه باشد. پس صلاح خود را در اين ديدند كه از نام دين استفاده كرده و به نام خدا كارهاى شيطان را انجام دهند. لذا در طايفه بنى غنم بن عوف كه شايد در اين جمع و فاميل منافق زيادتر بود و از دسترس پيغمبر دورتر بودند تصميم گرفتند مسجدى به پا شود و از آن جا كه بنا نمودن مسجد براى آن است كه در آن، اجتماع نمايند، پس هر اندازه جمعيّت زيادتر شود، مرغوب تر است. بنابر اين، به اسم عبادت در اوقات نماز دور يكديگر جمع مى شدند و چون جمع آنان از اغيار خالى شد، مذاكرات مخصوص به خود را شروع كرده و نقشه هاى تخريبى و مبارزات با دين مطرح كردند كه اين امر براى اسلام بسيار

ص: 494


1- سوره اسرا، آيه 76 و 77.

خطرناك بود. از آن جايى كه خدا مى خواست دين را ظاهر كند و پيغمبر را از شرّ دشمنان نگاه دارد، او را از اين نقشه خائنانه منافقين آگاه ساخت و چهار آيه از سوره توبه نيز در اين باره نازل گرديد:

«وَالَّذينَ اتَّخَذُوا مَسْجِدا ضِرارا وَكُفْرا وَتَفْريقا بَيْنَ الْمُؤْمِنينَ وَإِرْصادا لِمَنْ حارَبَ اللّهَ وَرَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَلَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلاّ الْحُسْنى وَاللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ * لا تَقُمْ فيهِ أَبَدا لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فيهِ فيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَاللّه ُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرينَ * أَفَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى تَقْوى مِنَ اللّهِ وَرِضْوانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فى نارِ جَهَنَّمَ وَاللّهُ لايَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمينَ * لا يَزالُ بُنْيانُهُمُ الَّذي بَنَوْا ريبَةً في قُلُوبِهِمْ إِلاّ أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ وَاللّهُ عَليمٌ حَكيمٌ»(1)

«و آنهايى كه مسجدى اختيار كردند كه مايه زيان و كفر و پراكندگى ميان مؤمنان است، و [نيز] كمينگاهى است براى كسى كه قبلاً با خدا و پيامبر او به جنگ برخاسته بود، و سخت سوگند ياد مى كنند كه جز نيكى قصدى نداشتيم. و[لى ]خدا گواهى مى دهد كه آنان قطعا دروغگو هستند. هرگز در آن جا مَايست، چرا كه مسجدى كه از روز نخستين بر پايه تقوا بنا شده، سزاوارتر است كه در آن [به نماز] ايستى، [و] در آن، مردانى اند كه دوست دارند خود را پاك سازند، و خدا كسانى را كه خواهان پاكى اند دوست مى دارد. آيا كسى كه بنياد [كار] خود را بر پايه تقوا و خشنودى خدا نهاده بهتر است يا كسى كه بناى خود را بر لب پرتگاهى مشرف به سقوط پى ريزى كرده و با آن در آتش دوزخ فرو مى افتد؟ و خدا گروه بيدادگران را هدايت نمى كند. همواره آن ساختمانى كه بنا كرده اند، در دلهايشان مايه شكّ [و نفاق] است، تا آن كه دلهايشان پاره پاره شود، و خدا داناى سنجيده كار است».

مى گويند زمانى كه مسجد آنان تمام شد وقتى بود كه پيغمبر عازم سفر تبوك بود. آنها آمدند و از پيغمبر خواستند كه در آن مسجد قدم بگذارد و نمازى بخواند و آن

ص: 495


1- سوره توبه آيه 107 - 110.

مسجد را افتتاح كند. پيغمبر فرمود: چون در شرف مسافرت هستم وقت كافى ندارم، امّا موقع برگشتن مى آيم و نماز مى خوانم. اين مسجد را به اسم كسانى كه كار دارند و نمى توانند به مسجد بزرگ تر بروند، ساختند و خواستند پيغمبر را براى يك مرتبه هم كه شده به آن سمت ببرند تا در آن نماز بخواند. در اين صورت، پس از آن، هر تجمعى كه مى شد به عنوان دين مى شد و حربه خوبى به دست آنان قرار مى گرفت. چه بهتر از آن كه منافقين از راه دين و تجمع در مسجدى كه پيغمبر اكرم آن را افتتاح نموده بود مقاصد نامشروع خود را انجام داده و تخريب دين را از آن جا شروع نمايند.

آنها قاعدتاً مى خواستند در غيبت پيغمبر حداكثر استفاده را بكنند؛ و قطعا در اثر حضور جانشينى قوى و توانا مانند على علیه السلام و نرفتن پيغمبر به آن مسجد نتوانستند سوء استفاده كنند. بنابر اين، اگر در غياب پيغمبر كارى انجام داده بودند خبر آن به ما مى رسيد و از اين كه كارى صورت نگرفت، مى توان دانست كه جانشين پيغمبر بسيار مراقب و بيدار بود.

آرى! بى جهت نبود كه پيغمبراكرم در چنان موقع خطيرى (كثرت منافقين و حضور آنان در مدينه و غيبت طولانى آن حضرت به واسطه جنگ مسلمين با نصارا در شام) على را جانشين خويش نمود و بدون جانشينى او خيال پيغمبر براى آنچه كه مى گذارد و مى گذرد، آرام نمى شد.

پيغمبراكرم در موقع مراجعت، جمعى را فرستاد و آن مسجد را خراب كردند. اين آيات درباره اين مسجد نازل شده است. خداوند مى فرمايد: منافقين اين مسجد را براى ضرر زدن به مؤمنين ساختند. (و بعضى گويند آن را براى ضرر زدن به مسجد قبا يا مسجد پيغمبر به پا كردند؛ چون جمعيّت در آن دو كم مى شد و ضرر زدن به مسجد نوعى ضرر زدن به مؤمنين است. البته اين توجيه بسيار ضعيف است.)

آن مسجد براى اين بود كه كفر به پا شود و موجب متفرّق ساختن مؤمنين گردد. همچنين براى آن كه كمين گاهى براى آن كس باشد كه قبلاً با خدا و پيغمبر جنگ نمود؛ ابوعامر راهب از طايفه اوس با پيغمبر دشمنى كرد و به مكه رفت و قريش را به جنگ با

ص: 496

پيغمبر تحريك نمود و بنابر نقل صاحب طبقات با پنجاه نفر از طايفه اوس(1) و طبق نقل صاحب سيره حلبيه با هفتاد نفر از اوس(2) در جنگ احد شركت نمود.

در طبقات آمده است: «اول كسى كه جنگ را شروع كرد، همين ابو عامر بود كه با جمع خود آمد و خود را معرفى نمود. مسلمانان به او بد گفته و او را فاسق خواندند. آنها به يكديگر سنگ پرتاب كردند. ابوعامر پشت به جنگ كرد و رفت».(3)

آرى! آن فاسق احمق خيال كرده بود كه موقعيت او نزد مسلمانان محفوظ مانده است و چون خود را معرفى كند لااقل فاميل او از اوس از اطراف پيغمبر پراكنده خواهند شد. او نمى دانست كه مسلمانان واقعى با پيغمبر و مسلمانان ظاهرى با عبداللّه پسر أُبى، رئيس خزرج هستند و ديگر براى اين راهب چيزى باقى نمانده است. لذا گفت: طايفه من پس از من بد شدند.

من گمان مى كنم كه راهب ديگر نتوانست توقّف كند و از ميان مشركين رفت و در جنگ نماند؛ چون او وعده داده بود كه اگر قوم من مرا ببينند، چنين و چنان مى كنند. وقتى دروغ اين راهب معلوم شد، خودش نيز زمينه اى براى ماندن نديد. لذا رفت و ديگر از اين فاسق در هيچ يك از جنگ هاى مشركين با پيغمبر نامى نمى بينيد.

مى گويند ابوعامر به سمت شام رفته بود تا پادشاه روم، نصارا را به جنگ با پيغمبر وادار نمايد و از آن جا با خود قشون بياورد تا نور خدا را خاموش و باطل را بر حق غالب سازد.

ولى در مجمع البيان آمده است: «او پس از فتح مكه به طايف فرار كرد و پس از اسلام آوردن اهل طايف به سمت شام رفت و نصرانيّت را اختيار نمود».(4)در هر حال، معلوم مى شود كه اين مرد بسيار بدجنس بود و بى جهت مستحق اسم فاسق نشده بود. او وقتى مى بيند كه از مشركين كارى ساخته نيست به شام مى رود و خود را نصرانى معرفى مى نمايد تا از كمك نصارا استفاده كند تا با پيغمبراكرم بجنگد. او با

ص: 497


1- الطبقات الكبرى، ج 2، ص 37 و 40.
2- سيره حلبيّه، ج 2، ص 489.
3- الطبقات الكبرى، ج 2، ص 40.
4- مجمع البيان، ج 5، ص 126، ذيل آيه 107 - 110 سوره توبه؛ بحارالانوار، ج 21، ص 253.

منافقين ارتباط داشت و آنان منتظر قدوم نامبارك او بودند:

«وَإِرْصادَ لِمَنْ حَارَبَ اللّهُ وَرَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ»(1)

«و اين مسجد كمين گاهى براى او بود كه از پيش با خدا و پيغمبر جنگ كرده بود».

از همين مطلب دانسته مى شود كه منافقين تجمعى داشته و با بالاتر از خود ارتباط داشتند. ايشان جاسوسانى بودند كه در قلب عاصمه اسلامى براى پادشاهان كفّار فعاليت مى كردند، امّا چون خداوند بر امر و مشيّت خود غالب است، مطلب را روشن نمود و پيغمبر را فرستاد تا مسجد را سوزاند و خرابش كردند. ولى منافقين با اين وصف خود را نباخته و سوگند خوردند كه ما قصد خير داشتيم، نه قصد زيان و ضرر. آنها خواستند خود را تبرئه كنند تا شايد محسن و نيكوكار جلوه يابند، ولى خداوند شهادت داد كه آنان دروغگو هستند و پيغمبر را از اين كه در آن مسجد برود و نماز بخواند، نهى كرده و فرمود: بهتر است كه پيغمبر در مسجدى كه از روز اول بر تقوا و پرهيزكارى بنا شده است نماز بخواند.

ملاحظه شود كه پيغمبر چگونه بى آن كه منافقين را نابود كند! نقشه خائنين را به هم زد. اگر نه اين بود كه خداوند عليم و حكيم حافظ دين بود، پيغمبر بايد يا منافقين را بكشد و خود را از آنان آسوده كند و يا در اثر بردبارى گرفتار نقشه شوم آنان شود و در دام بيفتد، ولى خداوند دانا مراقب عمليّات منافقين بود و هميشه پيغمبر را در مواقع خطر آگاه مى كرد و دام را نشان مى داد و آن را از جلو راه بر مى داشت، نه آن كه دام گذار را از ميان بردارد!

چگونگى رفتار و معاشرت پيغمبر با منافقين

مى توان گفت كه طرز معاشرت پيغمبر اكرم با منافقين بر حسب مرور زمان تفاوت داشت. پيغمبر در اوايل امر، مأمور به رفق و مدارا و ناديده گرفتن سخنان و رفتار منافقين بود. آن حضرت به قدرى در اين قسمت اصرار داشت كه منافقين مى گفتند: پيغمبر گوش است و هرچه درباره ما به او گفته شود، وقتى ما برويم و سوگند ياد كنيم كه نگفته ايم و

ص: 498


1- سوره توبه، آيه 107.

نكرده ايم، ما را تصديق مى كند:

«وَ مِنْهُمُ الَّذينَ يُؤذُونَ النَّبِىَّ وَيَقُولُونَ هُوَ اُذُنٌ قُلْ اُذُنُ خَيرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَيُؤمِنُ لِلْمُؤْمِنينَ وَرَحْمَةٌ لِلَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَالَّذينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللّهِ لَهُمْ عَذابٌ اَليمٌ * يَحْلِفُونَ بِاللّهِ لَكُمْ لِيُرْضُوكُمْ وَاللّهُ وَرَسُولُهُ اَحَقُّ اَنْ يُرْضُوهُ اِنْ كانُوا مُؤْمِنينَ»(1)

«و از ايشان كسانى هستند كه پيامبر را آزار مى دهند و مى گويند او زود باور است. بگو: گوش خوبى براى شماست، به خدا ايمان دارد و [سخن ]مؤمنان را باور مى كند و براى كسانى از شما كه ايمان آورده اند، رحمتى است. و كسانى كه پيامبر خدا را آزار مى رسانند، عذابى پر درد [در پيش ]خواهند داشت. براى [اغفال]

شما به خدا سوگند ياد مى كنند تا شما را خشنود گردانند. در صورتى كه اگر مؤمن باشند [بدانند] سزاوارتر است كه خدا و فرستاده او را خشنود سازند».

دسته اى از منافقين مى گفتند: پيغمبراكرم گوش است و اين نهايت مبالغه براى كسى است كه به سخنان، خوب گوش مى دهد؛ مثل آن است كه به جاسوس عين (چشم) مى گويند است و يا به زيد بگويند عدل است كه فهميده مى شود زيد جز عدالت چيزى نيست و يا آن كه ديگرى جز گوش يا چشم چيزى نيست.

آرى! پيغمبر براى شما گوش خوبى است و به خدا ايمان دارد و مؤمنين را تصديق مى كند و به منافقين ايمان ندارد؛ اگرچه جز خوبى كارى نمى كند و ترتيب اثرى نمى دهد.

پس براى كسانى كه پيغمبر را اذيّت مى كنند، عذابى دردناك است. منافقين مى خواهند با سوگند، شما را راضى كنند. آنها بايد خدا و پيغمبر او را راضى بدارند، امّا خدا و پيغمبر به واسطه سوگند راضى نمى شوند؛ اگر چه فعلاً از اذيّت آنان صرف نظر كنند.

«وَ لا تُطِعِ الْكافِرينَ وَالْمُنافِقينَ وَدَعْ اَذيهُمْ وَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ وَكَفى بِاللّهِ وَكيلاً»(2)

«و كافران و منافقان را فرمان مبر و از آزارشان بگذر و بر خدا اعتماد كن! و كار سازى [چون ]خدا كفايت مى كند».

ص: 499


1- سوره توبه، آيه 61 و 62.
2- سوره احزاب، آيه 48.

از اين آيه شريفه دانسته مى شود كه پيغمبر مأمور بود منافقين را اذيّت نكند. او مأمور به صبر و مدارا نمودن و كارها را به خداوند واگذار كردن بود و نبايد از نقشه هاى خطرناك منافقين وحشت داشته باشد؛ چون خداوند پيغمبر را كفايت مى كند و بر دفع شرّ منافقين تواناست.

اگرچه بعضى، مرجع ضمير در «اَذيهُمْ» را كفّار و منافقين، هر دو، دانسته و گفته اند كه اين آيه پيش از مأموريت يافتن پيغمبر به قتال با كفر نازل شده و به وسيله آيه قتال

منسوخ گشته است، ولى چنين به نظر مى رسد كه مرجع در «اذيهم» خصوص منافقين است و پيدايش منافقين پس از مأموريت به قتال بوده است. پس هرچه براى پيغمبر فتح و پيروزى پيش مى آمد و بيش تر مى شد، منافقين شناخته تر و زيادتر مى شدند و پيغمبر مأمور بود تا به آنان اذيّت نرساند. امّا به گفته آنان در حق مؤمنين و يا پيشنهاد آنان در امور نيز، هيچ اثرى نمى داد و به بدگويى هاى آنان كه به وسيله مؤمنين آگاه مى شد اعتنايى نمى نمود و چون مى آمدند و سوگند ياد مى كردند كه ما بد نگفته ايم، تصديقشان مى نمود. و بدين جهت رابطه منافقين با پيغمبر قطع نمى شد و از آنان در جنگ با ديگر دشمنان از مشركين و اهل كتاب استفاده مى نمود.

مى توان گفت كه ضرر آنان براى پيغمبر از فوايدشان كمتر بود و لذا آن حضرت حضرت مى بايست آنان را تحمّل كند و در نتيجه، در اثر شركت آنان در جنگ ها فوايد آنان بيش تر بود.

امّا در آيه اى ديگر از سوره تحريم آمده است:

«يا اَيُّهَا النَّبِىُّ جاهِدِ الْكُفّارَ وَالْمُنافِقينَ وَاغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَمَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ»(1)

«اى پيامبر! با كافران و منافقان جهاد كن و بر آنان سخت گير [كه] جاى ايشان در جهنم خواهد بود و چه بد سرانجامى است!»

مقصود از جهاد، سخت گيرى كردن است، نه جنگ با شمشير؛ چون پيغمبر با هيچ

ص: 500


1- سوره تحريم، آيه 9.

منافقى جنگ نكرد و نوبت به شمشير نرسيد. آرى! سخت گيرى بر كفار به جنگ بود، ولى در مورد منافقين همان غلظت و سخت گيرى و نماز نخواندن بر جنازه آنان بود؛ چنان كه خداوند فرمود:

«وَلا تُصَلِّ عَلى اَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَلا تَقُمْ عَلى قَبْرِهِ»(1)

«و هرگز بر هيچ مرده اى از آنان نماز مگزار و بر سر قبرش نايست!»

اين امر و دستور سخت گيرى و غلظت نمودن بر آنان، در اواخر عمر پيغمبر پس از برگشتن از سفر تبوك وارد شد و يكى از علت هاى آن سخت گيرى ها بر منافقين كثرت عدد مسلمين بود. آرى! مسلمانان زياد شده بودند و احتياج به كمك منافقين نداشتند و از طرف ديگر منافقين نيز زياد شده و در مقام دشمنى بر آمده بودند. كار آنان از اذيّت و آزار تجاوز كرده بود و به اقدامات خطرناكى از قبيل كشتن پيغمبر يا تصرّف شهر مدينه در غياب آن حضرت و يا ارتباط با محارب هايى مثل ابوراهب و جاسوسى كردن براى پادشاهان كفر دست زده بودند. در اين موقع است كه پيغمبر بايد با آنان دشمنى كرده و نسبت به آنان سخت گيرى كند و حساب ايشان يا افراد جسور و جسارت كننده از آنان را جدا كند و بر مرده آنان نماز نخواند؛ بلكه اگر قدرى پافشارى كنند، خداوند پيغمبر را بر آنان مسلّط مى كند و در هر كجا كه باشند، كشته مى شوند.

گمان مى كنم منافقان پس از غلظت نمودن پيغمبر و سخت گيرى بر آنان و نزول آيه شريفه «لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ وَالَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَالْمُرْجِفُونَ فِى الْمَدينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لايُجاوِرُنَكَ فيها اِلاّ قَليلاً(2)؛ اگر منافقان و كسانى كه در دل هايشان مرضى هست و شايعه افكنان در مدينه [از كارشان] باز نايستند، تو را سخت بر آنان مسلط مى كنيم تا جز [مدتى] اندك در همسايگى تو نپايند.» مرعوب و بيچاره شده و از تندروى ها و تظاهر به دشمنى و اقدامات شديد خود دست برداشتند تا محفوظ ماندند.

ص: 501


1- سوره توبه، آيه84.
2- سوره احزاب، آيه60.

چرا پيغمبر منافقين را نكشت؟

منافقين به جهاتى محفوظ بودند: يكى آن كه اظهار شهادتين كرده و سوگند ياد مى نمودند كه از مسلمين هستند و مانند مؤمنين به تمام لوازم دين ملتزم بودند. آنان اهل نماز، روزه، زكات و جهاد بودند و اگر عمل خلافى از آنان كشف مى شد، يا منكر مى شدند و يا توجيه و تأويل مى نمودند. در هر حال، خود را محارب و دشمن دين معرّفى نمى كردند.

ديگر آن كه چه بسا بعضى از همين منافقين، سوابق حسنه طولانى در اسلام داشتند و اگر پيغمبر كسى يا كسانى كه سال ها از قشون و ياوران او بودند را مى كشت، مردم او را مانند سياستمداران و پادشاهان مى دانستند. چون رسم پادشاهان اين بود كسانى را كه به وسيله آنان به سلطنت مى رسيدند، مى كشتند؛ به جهت ترس از سازش آنان با دشمنان يا از ترس موقعيت آنان بر جانشينان و وليعهدان و يا به جهت ترس از تأثير شخصيّت خود آنان بر مقام خود و همچنين به جهت حسادت بر عنوان و محبوبيّت ايشان در نزد مردم آنان را مى كشتند. چون نمى توانستند آنها را در اين مقام ببينند؛ هرچند اگر يقين مى نمودند كه آنان در مقام معارضه با خود يا جانشينشان برنخواهند آمد.

ديگر آن كه مبادا منافقينِ باقى مانده و جانشينان آنان پس از رحلت پيغمبر بگويند آن دسته اى كه كشته شدند بر جنايات و عيوب پيغمبر مطلع بودند، لذا در صدد برآمدند تا مردم را آگاه سازند و دروغ گويى او را آشكار نمايند كه او آنان را كشت و خود را آسوده ساخت.

اين شبهه بسيار قوى و براى نسل آينده بسيار خطرناك بود و حربه برنده اى بود كه به دست دشمنان ديگر همچون يهود و نصارا مى افتاد. پيغمبراكرم آنان را نكشت تا هيچ كس نتواند چنان ادعايى نمايد.

آرى! تمام آن منافقين پس از پيغمبر جزو دعوت كنندگان و مبلغين شدند و براى حفظ و سلطنت خود از اظهار شهادتين خوددارى نكرده و از پيغمبراكرم دست برنداشتند. و سعى آنان متوجه دو چيز شد: تخريب فروع دين (چنان كه شرح اين مطلب

ص: 502

خواهد آمد) و توهين به مقام على بن ابى طالب علیه السلام خليفه پيغمبر؛ به طورى كه از دروغ بستن بر او و جنگ كردن با او و متفرق ساختن قشون و متابيعن او كوتاهى نكردند و تا سال هاى طولانى سب و لعن او را در منابر و مساجد مسلمين علنى كردند.

آرى! كسى كه سلطنت آنان به شمشير او - على علیه السلام - درست شد و حتى تظاهر خود آنان به اسلام با تلاش و جهاد او محقق گرديد، مبتلا به اين لعن و سب شد؛ در حالى كه آن كسى كه سال ها سبّ على را رواج داد مورد ترحم مسلمين شد. و اين كار تا زمان معتضد باللّه عباسى (سال سيصد و هشتاد و چهار) ادامه داشت. معتضد قدغن كرد كه بر معاويه ترحم شود و همچنين سب او و بنى اميه و معايب آنان را علنى نمود.

عجيب تر آن كه سرانجام در زمان خلفاى سگانه هيچ نام و نشانى از منافقين نبود! چه شد كه آن همه منافق كه در آخر عمر پيغمبر بود و بنا به نص قرآن مشغول تخريب بودند، پس از رسيدن ابوبكر به سلطنت و مسلّم شدن خلافت او اثرى از آنان نيست؟ بلى، هنگامى كه انصار مى خواستند سعد را در سقيفه بنى ساعده خليفه پيغمبر و پادشاه مسلمين نمايند عمر مى گفت: پيغمبر زنده است و هر كس بگويد او مُرده، منافق است و او را با شمشير مى كشم او پس از چهل روز بر مى گردد. ابوبكر رسيد و او را متقاعد كرد و با يكديگر رفتند و خلافت را براى ابوبكر مسلّم كردند. از همان زمان ديگر نامى از منافقين به ميان نيامد تا آن كه نوبت خلافت به على علیه السلام رسيد. در اين جاست كه منافقين شناخته شدند و آن حضرت آنان را معرفى نمود و عمليّات آنان در تاريخ ثبت شد. آرى! على علیه السلام معِّرف منافقان است. بنابر اين، حُبّ و بُغض به آن سرور نشانه ايمان و نفاق است.

منافقين در عصر پيغمبراكرم نيز با بغض على علیه السلام شناخته مى شدند. در هر حال منافقين از پيغمبراكرم دست برداشتند و در نتيجه، نسل هاى آينده به نعمت بزرگ اسلام متنعم شدند. اين يكى از فداكارى هاى على علیه السلام بود كه در جنگ ها خود را قربانى پيغمبر مى نمود و پس از وفات آن سرور نيز همو سپر بلا بود و منافقين او را هدف خود قرار دادند و حتى سال ها پس از شهادتش دست از دشمنى با او بر نداشتند.

ص: 503

ديگر آن كه با كشته شدن منافقين، در بعضى از امور اختلال لازم مى آمد؛ زيرا بسيارى از آنان داراى عشيره و فاميل بودند و چه بسا در بستگان آنان كه از اصحاب و قشون پيغمبر بودند حس عصبيّت و حميّت پديد مى آمد؛ همان طور كه از قصه عبداللّه پسر أُبى اين مطلب دانسته شد كه پسر او به پيغمبراكرم اظهار كرد: اگر مى خواهى پدر مرا بكشى به من فرمان بده تا خودم او را بكشم؛ زيرا اگر كس ديگرى پدرم را بكشد، مى ترسم نتوانم او را ببينم و چون آن قاتل را بكشم، مسلمانى را در عوض كافرى كشته باشم.

همچنين از گفته پيغمبر به عمر - بنابر آنچه كه نقل شد - كه فرمود: «اگر او را مى كشتم، مردمانى براى او به غضب مى آمدند و اگر امروز به آنان امر كنم او را بكشند،

البته او را مى كشند».

ديگر آن كه در اثر مدارا كردن با منافقين به تدريج اولاد و فاميل آنان در اسلام ثابت قدم مى شدند؛ چنانكه شدند.

ديگر آن كه شخص عاقل بايد براى رسيدن به مقاصد خود تا سر حد امكان بايد از دشمنان خود نيز استفاده كند. چون منافقين در دشمنى از حدود اذيّت تجاوز نمى كردند - آن هم در خفا و به صورت جسته و گريخته و مخصوصاً در اوايل امر - پس مصلحت در آن بود كه پيغمبر با آنان مدارا و از وجود آنان استفاده كند و از خرابكارى هاى آنان نيز جلوگيرى نمايد.

پيغمبراكرم با كمال بيدارى و هشيارى و با توكل به خداوند از شرور منافقين جلوگيرى مى كرد و چون در اواخر خواستند در عمليات تندروى كنند آنان را به وسيله تهديد مرعوب نمود تا از دشمنى با پيغمبر خوددارى كنند؛ تا جايى كه همين دسته از منافقين پس از پيغمبر والى و فرمان روا شدند و براى بسط سلطنت خود به اسلام دعوت مى نمودند و ممالك كفّار را از چنگ آنان بيرون مى آوردند.

همان گونه كه ياد آورى گرديد، بساط نفاق كه در اواخر عمر پيغمبر رو به توسعه مى رفت، پس از آن سرور برچيده شد. اين نه از آن باب بود كه منافقين، همگى فوراً

ص: 504

مردند يا واقعاً متديّن شدند، بلكه چون پيغمبر از ميان رفت به مقصود خويش رسيدند. لذا آرزوى سلطنت و رياستى كه در سر ايشان بود و حب جاه و جلالى كه موجب نفاقشان گشته بود موجب شد تا از نام اسلام در حدّ اعلا استفاده نمايند. خلفاى وقت نيز مزاحم منافقين نبودند، بلكه آنان در زير پرچم خلفا به مقاماتى مى رسيدند، ولى همين كه نوبت خلافت به على علیه السلام رسيد، فهميدند على كسى نيست كه بتوانند از او استفاده كنند، لذا بيعت او را شكستند؛ طلحه و زبير نقض عهد كرده و بر او خروج نمودند. سعد وقاص از اوّل بيعت نكرد و كنار نشست؛ معاويه هم در اول امر كه موقعيت على علیه السلام در نظر مسلمين خيلى خوب بود كسانى چون طلحه و زبير را در شورش بر على تحريك نمود و پس از پيدايش مخالفين در جنگ جمل، تحت لواى مظلوميت عثمان و خونخواهى او، با على مخالفت كرد و جنگ ها به پا نمود؛ بلكه همان طلحه و زبير اين امر را بهانه قرار داده بيعت شكنى كردند، شهرها را از تصرف عمّال او در آورده و خون هاى مسلمانان را ريختند؛ تنها به اين بهانه واهى كه عثمان، مظلوم كشته شده است. مگر على او را كشته بود؟ چرا با او بيعت نكردند؟ آن گاه در نزد قاضى او را محاكمه نمودند؟ منافقين طالب جاه و مقام از گوشه و كنار پيدا شده و با على علیه السلام مخالفت كردند؛ با آن كه پيغمبر اكرم از خداوند خواسته بود تا دوستِ دوست على و دشمن دشمن على باشد.

آرى! با على دشمنى ها كرده و دوستان او را كشتند. منافقين با پيغمبر به جزاذيت و آزار نمى توانستند كارى كنند، ولى با على محاربه ها نمودند.

و عجيب تر آن كه پس از شهادت آن سرور در كمال نامردى سب او را سنّت قرار دادند و مسلمانان، معاويه را كه مؤسس اين سنت سيئه بود سال هاى فراوان حتى در زمان سلطنت بنى هاشم ترحم مى نمودند. معاويه ها شيعه على را خوار و شهادت دادن هاى آنان را رد مى نمودند و فضايل على را كتمان و بلكه براى كسان ديگر مى تراشيدند. بالاتر آن كه براى او مطاعنى مى ساختند.

آيا تمامى اين امور براى اين بود كه مسلمانان عثمان را مظلومانه كشتند يا آن كه چون نمى توانستند به پيغمبر اكرم جسارتى نمايند به نفس او، به نص آيه مباهله، يعنى على بن

ص: 505

ابى طالب علیه السلام حمله كرده و او را هدف آن ستم ها و ظلم ها نمودند و به جاى «مودة فى القربى» (مزد رسالت پيامبر) با على دشمنى ها كردند تا آن كه جبران قضاياى بدر و احد شود؟ چنان كه يزيد پسر معاويه گفت:

«لاهلوا و استهلوا فرحا *** و لقالوا يا يزيد لا تشل»(1)ابن ابى الحديد مى نويسد: «روزى عبد اللّه، پسر زبير (همان خليفه پس از مرگ يزيد و عابد كثير الرّواية در صحيحين) در اثناى خطبه خود از على بدگويى مى نمود. محمّد بن حنفيه سخن او را قطع كرد و گفت: به خدا سوگند، على را سب و شتم نمى كند مگر كافرى كه مى خواهد پيغمبر را سب بنمايد ولى از ترس نمى تواند مبادرت به چنين عملى بكند لذا على را سب مى كند كه در حقيقت در لفافه پيغمبر را سب كرده است. كسانى هستند كه از پيغمبر شنيدند كه به على مى گفت: «دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن ندارد تو را مگر منافق».(2)

آرى! على گناهى به جز مجاهدات در دين و حفظ سيد مرسلين و كشتن كفار و مشركين نداشت. و به خاطر همين هم هدف غضب كفار و منافقين شد؛ رحمك اللّه يا ابا الحسن!

پيغمبر اسلام وقوع فتنه ها، ارتداد و دروغ بستن به على علیه السلام را پيش بينى نمود

پيغمبر اكرم در اواخر عمرش از شر مشركين و اهل كتاب در جزيرة العرب راحت شد، ولى به منافقين مبتلا گرديد. آنان مشغول تخريب امور بودند و پيغمبر براى جلوگيرى از شر و فتنه آنان و براى آگاه ساختن و بيدار نمودن امت و نسل هاى آينده از وقوع فتنه ها و پيدا شدن دروغگويان و مرتد شدن جمعى از صحابه، به مسلمين هشدار داد.

اين احاديث اگر چه بسيار است، ولى براى نمونه به چند حديث از صحيح مسلم و بخارى اشاره مى نماييم:

ص: 506


1- هر آينه هلهله و شادى كرده و مى گفتند: اى يزيد دستت درد نكند.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 62 و 63.
2- بحارالانوار، ج 45، ص 159.

از عبداللّه بن عاص نقل مى كنند كه پيغمبر فرمود:

«پس از من به زودى اموال مسلمين به ناحق صرف مى شود و امور منكرى پيدا خواهد شد پيدايش اين دو امر درنتيجه سلطنت منافقين است و بس».(1)

همچنين مسلم در همان صفحه از عبداللّه، پسر عاص نقل مى كند: «پيغمبر مردم را در مسجد جمع كرد و فرمود:

«هر پيغمبرى حق داشت كه امت خود را از خير و شرّ مطلع سازد و عافيت اين امت در اول او است امّا به زودى گرفتار بلا و امور منكر و فتنه ها خواهد شد».(2)

آرى! على علیه السلام نيز نتوانست آن امور منكر و فتنه ها را در زمان خلافت و سلطنت خود اصلاح كند. لذا آنچه را كه قبلاً از بخارى و ابن ابى الحديد نقل نموديم به قضات نوشت. همچنين از حذيفه نقل مى شود كه گفت: «به پيغمبر خدا عرض كردم: ما از كفر نجات يافتيم و مسلمان شديم، آيا دنبال اين خير، شرى هست؟ فرمود:

«مى باشد. پس از من امامانى هستند كه از من متابعت نمى كنند و به هدايت من مهتدى نمى شوند. به زودى از ميان آنان مردمانى بر مى خيزند كه قلب ايشان قلب شيطان باشد».(3)

پيغمبر در اين حديث، حذيفه را آگاه مى سازد كه منشأ پيدايش شر بعد از خير، وجود پيشوايان ضلالت و گمراهى است. در رواياتِ «حوض» به وضوح پرده از امر برداشته شده است. مسلم از انس بن مالك از پيغمبر چنين روايت مى كند:

«البته كنار حوض مردمانى كه از صحابه من هستند بر من وارد مى شوند . . . پس گفته مى شود كه تو نمى دانى بعد از تو چه كردند».(4)

مسلم از سهل نيز اين حديث را نقل مى كند.(5)

ص: 507


1- صحيح بخارى، ج 4، كتاب الفتن، باب 2، ص 313، ح م 7052؛ صحيح مسلم، ج 3، كتاب الاماره، باب 10، ص 1472، ح 45.
2- صحيح مسلم، ج 3، كتاب الاماره، باب 10، ص 1473، ح 46.
3- صحيح مسلم، ج 3، كتاب الاماره، باب 13، ص 1476، ح 52.
4- صحيح مسلم، ج 4، كتاب الفضائل، باب 9، ص 1800، ح 40.
5- صحيح مسلم، ج 4، كتاب الفضائل، باب 9، ص 1793، ح 26.

همچنين بخارى از سهل و او از پيغمبر اين چنين نقل مى كند:

«هر كس از حوض آب بياشامد تشنه نمى شود. البته جمعى وارد مى شوند كه من آنان را مى شناسم و آنان نيز مرا مى شناسند، آن گاه ميان من و آنان، حايل پيدا مى شود».(1)

ابو سعيد بر اين نقل اضافه مى كند و مى گويد كه پيغمبر فرمود:

«پس من مى گويم: اين جماعت از من هستند؛ ولى به من گفته مى شود كه تو نمى دانى پس از تو چه كردند. پس من مى گويم: دور باشند كسانى كه پس از من تبديل كردند».(2)

در اين جمله دقت شود كه جمعى از صحابه پس از پيغمبر چه چيزى را تبديل كردند؟ آيا اين تبديل كه موجب دورى آنان مى شود در غير دين است؟ آيا جز اين است كه در دين كم يا زياد نمودند؟ اين مطلب را روايت ديگرى كه مسلم از اسماء بنت ابى بكر روايت نموده است، واضح تر مى كند. پيغمبر فرمود:

«من بر حوض هستم، در حالى كه مردمانى را از آن جا بگيرند. پس مى گويم: پروردگار من! اينان از من و از امت من هستند؟ پس گفته مى شود: آيا ندانستى بعد از تو چه كردند؟ به خدا سوگند، پس از تو بر اَعقاب خود برگشتند».(3)

در صحيح بخارى آمده است: «اين ها به پشت سر برگشتند». پس از اين نقل، نزديك به اين معنى را از عايشه نيز روايت مى كند.

بار ديگر صحيح بخارى از عبد اللّه از پيغمبر نقل مى كند كه حضرت فرمود:

«بر سر جمعى نزاع مى كنم و مغلوب مى شوم. پس مى گويم: اى خداى من! اصحاب من هستند. گفته مى شود: به درستى كه تو نمى دانى پس از تو چه كردند».(4)

قريب به اين مضمون را بخارى نيز در همان صفحه نقل كرده است.

همچنين در صحيح بخارى از اسامة بن زيد نقل شده است كه: پيغمبر بالاى قلعه اى از قلعه هاى مدينه رفت و فرمود:

ص: 508


1- صحيح بخارى، ج 4، كتاب الفتن، باب 1، ص 312، ح م 7050.
2- صحيح بخارى، ج 4، كتاب الفتن، باب 1، ص 312، ح 7051.
3- صحيح مسلم، ج 4، كتاب الفضائل، باب 9، ص 1794، ح 27.
4- صحيح بخارى، ج 4، كتاب الفتن، باب 1، ص 312، ح م 7048 و 7049.

«مى بينيد آنچه را كه من مى بينم؟» گفتند: نه. فرمود: «فتنه ها را مى بينم كه چون باران، در خانه هاى شما داخل مى شود».(1)

بخارى در جايى ديگر از ابن عمر نقل مى كند كه پيغمبر فرمود:

«پس از من به كفر بر نگرديد و مشغول كشتن يكديگر نشويد».(2)

او پس از اين روايت، روايت ديگرى را نقل مى كند كه پيغمبر در حجة الوداع، روز عيد، در منى نيز اين سخن را فرمود.(3)

آرى! پيغمبر پس از آن كه از جهاد با مشركان و اهل كتاب آسوده شد پى برد كه منافقين زياد شده اند. لذا در مقام بيدار كردن مردم برآمد و از پيدا شدن منكرات، حيف و ميل شدن اموال مسلمين، نزول فتنه ها و مرتد شدن جمعى از صحابه خبر داد.

مسلم در صحيح خود از عقبة بن عامر نقل مى كند: «آخرين دفعه اى كه پيغمبر را بالاى منبر ديدم، مثل كسى كه وداع مى كند فرمود:

«نمى ترسم كه پس از من مشرك شويد، وليكن بر شما مى ترسم كه به خاطر رغبت به دنيا، با يكديگر بجنگيد و هلاك شويد».(4)

بخارى از عمرو بن يحيى بن سعيد نقل مى كند كه گفت: «جدّم به من خبر داد و گفت: با ابو هريره و مروان در مسجد پيغمبر نشسته بوديم او در حضور مروان گفت: از پيامبر شنيدم كه فرمود: هلاك امت من به دست جوانانى از قريش است. مروان گفت: لعنت بر آن جوانان! ابو هريره گفت: اگر بخواهم مى گويم كه آن جوانان چه كسانى هستند. وى مى گويد: در زمان سلطنت اولاد مروان در شام، همراه جدم بيرون مى آمدم. چون آنان را مى ديد، مى گفت: شايد اينان از آن جوانان باشند».(5)

ص: 509


1- صحيح بخارى، ج 4، كتاب الفتن، باب 4، ص 314، ح 7060.
2- صحيح بخارى، ج 4، كتاب الفتن، باب 7، ص 316، ح م 7077 و ج 8، ص 88، (كتاب الفتن، باب قول النبى: لا ترجعوا بعدى كفارا يضرب بعضكم رقاب بعض).
3- صحيح بخارى، ج 4، كتاب الفتن، باب 7، ص 316، ح م 7077 و ج 8، ص 88
4- صحيح مسلم، ج 4، كتاب الفضائل، باب اثبات نبيّنا و صفاته، ص 1796.
5- صحيح بخارى، ج 8، كتاب الفتن، باب قول النبى: هلاك امّتى على يدى اغيلمة سفهاء، ص 88.

آرى! همين اولاد اميه و مروان، سال ها بر مردم سلطنت كردند. آنها پيشواى گمراهى بوده و دين را كم و زياد نمودند و به وسيله آنان، دروغ هايى رواج يافت كه حق را باطل و باطل را حق جلوه داد. و سال ها على علیه السلام را سب نموده و منافقان را بر مردم مسلط كردند. همچنين بى دينان از صحابه به وسيله اين منافقين مشغول تخريب دين و جعل احاديث شدند.

آيا شك داريم كه معاويه، پسر عاص و فرزندش عبداللّه، مغيره، ابو موسى، عمرو بن ثابت، ابو هريره و نظاير اين جمع از صحابه بودند كه به پشت سر برگشته و ائمه

ضلال بودند و از حوض طرد خواهند شد؟

بنابر اين، حيف و ميل شدن اموال مسلمانان و بروز منكرات، تنها در اثر پيدا شدن خلفايى است كه بر طريقه پيغمبر نبودند. و پيغمبر از مشرك شدن مسلمانان پس از خودش ترس نداشت! اين بازگشت نه در جهت بت پرستيدن، بلكه در جهت احداث و تبديل در دين است. اخبار احداث و تبديل در كتب صحيحين ذكر شده است، بلكه از متواترات بوده و اَحَدى نمى تواند منكر شود.

بالاتر آن كه دروغ بستن بر پيغمبر، وقتى رواج يافت كه اين جمع پيدا شدند. همين خلفاى گمراهى و راغبان در دنيا بود كه برخى براى تقرب به آن دو احاديث وضع مى كردند. على علیه السلام در نهج البلاغه اين مطلب را بيان نموده است و ما مشروحا آن را خواهم نوشت.

زهرى مى گويد: «در دمشق به ديدن انس بن مالك رفتم كه مشغول گريه بود. پرسيدم: چرا گريه مى كنى؟ گفت: از آنچه در عصر پيغمبر مى ديدم چيزى جز اين نماز نمى شناسم و نماز هم ضايع شده است».(1)

پس معلوم مى شود آنچه از احكام شريعى بود و در صدر اسلام رواج داشت بعد از پيغمبر اكرم به قدرى تغيير يافت و عوض شد كه انس بن مالك آن را نمى شناسد و آن در صورتى بود كه نماز هم ضايع شده بود.

ص: 510


1- صحيح بخارى، ج 1، ابواب ستره المصلى، ص 134.

همچنين غيلان مى گويد انس گفت: «هيچ چيز از آنچه در عصر پيغمبر بود، نمى بينم و نمى شناسم. گفتند: نماز؟ گفت: مگر آن را ضايع نكرديد؟».(1)

ضياع، تلف شدن است و ضايع كردن نماز باطل نمودن و از بين بردن آن است. اگر نمازى كه از اهم فروع است و همه مسلمانان بايد هر روز چندين نوبت آن را به جا آورند و براى سلطنت كسى هم ضررى ندارد آن نحو ضايع شود، ديگر به ساير فروع چگونه مى توان اطمينان كرد؛ مخصوصا چيزى از قبيل خمس و سهم ذوى القربى و . . . كه با سلطنت آنان منافات داشت؟!

تلاش منافقان در نابودى دين همراه با حفظ اداى شهادتين

همان گونه كه ذكر شد، تبديل و احداثى كه در روايات «حوض» آمده است، موجب وارد نشدن جمعى از صحابه بر پيغمبر بر حوض و لعن آن حضرت بر ايشان مى شود:

«سحقا سحقا لِمَن بدل بعدى»(2)

«نابود باد كسى كه در دين تبديل كند».

اين چنين است كه انس را در آخر عمر متوجه ساخت و ديد كه معروف، منكر و منكر، معروف گشته است و آنچه در عصر پيغمبر بود، امروز نيست. اين پيرمرد صحابى در خانه نشسته و گذشته را به ياد آورده و مشغول گريه كردن شده است. اين گونه به هم خوردن اوضاع در اثر پيدا شدن دروغ گويان بود كه براى حبّ رياست و رسيدن به اميال دنيوى با هم رقابت مى كردند و در دنيا خود را به رهبران گمراهى مى رساندند و براى راضى كردن آنان احاديثى مى ساختند و دين را عوض مى كردند. پس منافقين بعد از پيغمبر بى كار نبودند، بلكه مشغول تخريب و نابودى دين بودند، ولى در خصوص اداى شهادتين حفظ ظواهر مى كردند. اين جماعت حتى نماز هم مى خواندند، امّا عبادات و بلكه كليه دين را تغيير و تبديل دادند؛ به نحوى كه انس را به گريه در آورد. اين همان

ص: 511


1- صحيح بخارى، ج 1، ابواب ستره المصلى، ص 134.
2- صحيح بخارى، ج 8، ص 87؛ صحيح مسلم، ج 7، ص 66.

چيزى بود كه پيغمبر از آن مى ترسيد و به امت خبر مى داد و آنان را بيدار مى كرد تا بتوانند خود را از شر راهزنان دين حفظ كنند.

بخارى در باب گناه كسى كه بر پيغمبر دروغ بگويد از على علیه السلام نقل مى كند كه پيغمبر فرمود:

«بر من دروغ نگوييد؛ زيرا هر كس بر من دروغ بگويد، البته در آتش فرو مى رود».(1)

همچنين عبداللّه، پسر زبير مى گويد: به زبير گفتم: نمى شنوم از پيغمبر چيزى نقل كنى؛ چنان كه فلان و فلان نقل مى كنند؟ گفت: من از پيغمبر جدا نمى شدم، ليكن شنيدم كه مى گفت: «هر كس بر من دروغ بگويد براى خود در آتش جايى مهيا مى كند».(2)

از همين جواب زبير دانسته مى شود فلان و فلانى كه از پيغمبر نقل مى كردند، دروغ مى گفتند؛ نه آن كه بيش از زبير سخن پيغمبر را درك كرده باشند. و از همين حديث دانسته مى شود كسانى كه به اندازه زبير با پيغمبر همراه نبودند، بلكه بيش از دو - سه سال پيغمبر را نديده اند، احاديثى كه نقل مى كردند، دروغ هايى بود كه ساخته بودند و براى خود در آتش جايگاهى مهيا مى كردند.

همچنين از انس نقل كرده است كه گفت: «البته گفته پيغمبر كه «هر كس متعمّدا دروغى بر من بگويد جاى او در آتش است»، مانع از آن است كه حديث بسيار بگويم».(3)

بخارى از اعرج از ابو هريره نقل مى كند كه گفت: «شما گمان مى كنيد كه ابو هريره از پيغمبر زياد نقل مى كند؟ مخاصمه با شما در نزد خدا! من مرد فقيرى بودم كه دنبال پيغمبر را مى گرفتم براى آن كه شكم من سير شود، ولى انصار گرفتار رسيدگى به اموال خود بوده و مهاجرين نيز مشغول تجارت و معامله در بازارها بودند».(4)

از اين روايت دانسته مى شود كه اصحاب، بر ابو هريره اعتراض كرده و او را دروغگو مى دانستند. لذا او آن مرافعه را نزد خدا مى برَد و مى گويد كه من دنبال پيغمبر را

ص: 512


1- صحيح بخارى، ج 1، ص 35.
2- صحيح بخارى، ج 1، ص 35، باب اثم من كذب على النبى صلی الله علیه و آله وسلم .
3- صحيح بخارى، ج 1، ص 35
4- صحيح بخارى، ج 2، ح 2348، باب 20، چاپ احياء التراث.

گرفته بودم و انصار و مهاجرين دنبال كارهاى خود بودند.

من نمى گويم از اين حديث دانسته مى شود كه علت همراه بودن ابو هريره براى خدا و ياد گرفتن دين نبود و فقط براى آن بود كه شكم گرسنه اش سير شود و نمى گويم كسى كه هدفش اين باشد عالم به احاديث و سنت نمى شود، بلكه مى گويم زبير به پسرش عبداللّه گفت كه من از پيغمبر جدا نمى شدم، وليكن آن حديث را از پيغمبر شنيدم. حال، ابو هريره چه مى گويد؟ زبير از سابقين در اسلام است، امّا ابو هريره در سال شش يا هفت پس از هجرت در مدينه اسلام آورده است. زبير حدود بيست سال مسلمان بود و از پيغمبر جدا نمى شد. او قبل از اسلام نيز در شهر مكه با پيغمبر زندگى مى كرد و پسر عمه آن سرور بود. حال، ابو هريره در اين دو - سه سال كه اسلام آورده، چقدر حديث از پيغمبر به خاطر سپرده است؟ زبير مى گويد: از پيغمبر جدا نمى شدم، ولى به جهت آن گفته پيغمبر بر او دروغ نمى گويم، امّا ابو هريره مى گويد: آنان جدا مى شدند و پى كسب و تجارت بودند. همين ابو هريره كه دنبال پيغمبر را گرفته بود تا شكمش سير شود از على جدا شد و دنبال معاويه را گرفت تا به دنيا برسد. اين منافق فتنه ها به پا كرد و احاديث بسيارى وضع و جعل نمود!

بخارى از حذيفة بن يمان نقل مى كند: «منافقين امروز بدتر از زمان پيغمبر هستند. در آن روز مخفيانه كار مى كردند و امروز آشكارا».(1)

همچنين از او نقل مى كند: «نفاق بر عَهد پيغمبر بود، ولى امروزه نفاق، كفرِ بعد از ايمان است».(2)

اگر اين دو حديث با هم جمع شوند، معلوم مى شود كه امروز همان منافقين آشكارا كار مى كنند و آنچه را كه موجب كفر است به جا آورده و علنا دين را تخريب مى نمايند.

پوشيده نماند كه حذيفه از بزرگان صحابه و عالم به فتَن است. صاحب «اَسدُ الغابه» گفته است: «حذيفه، صاحب سرّ رسول اللّه درباره منافقين بود و اَحدى منافقين را

ص: 513


1- صحيح بخارى، ج 8، كتاب الفتن، ص 100.
2- صحيح بخارى، ج 8، كتاب الفتن، ص 100.

نمى شناخت مگر حذيفه كه پيغمبر او را مطلع ساخته بود».(1)

صحيح بخارى در مناقب عمار و حذيفه از ابو دَرداء صحابى نقل مى كند: «حذيفه صاحب سرّ پيغمبر بود و اين علم مخصوص به حذيفه بود».(2)

مناسب است دانسته شود كه وفات حذيفه در اوايل خلافت على علیه السلام است. پس تا آن موقع منافقين كار خود را آشكارا كرده و دين را بر هم زده بودند.

بخارى از حذيفه نقل مى كند: «مردم از پيغمبر درباره خير مى پرسيدند، امّا من از شرّ مى پرسيدم».(3)

همچنين از عمر نقل مى كند كه از پيغمبر درباره فتنه مى پرسيد و آن حضرت پاسخ مى داد.

با كمك و يارى خداوند متعال مى توانم كتابى جداگانه در احوال منافقين بنويسم و نام مشاهير آنان را يك به يك ياد كنم و از احاديث آنان، حديث هاى باطله و مجعوله كه در همين كتب صحاح نيز موجود بوده و از آثار باقيه آن منافقين است را نقل نمايم و بطلان و دروغ بودن آن حديث ها را ثابت كنم. همچنين ذكر نمايم كه آن احاديث براى چه ساخته شده اند و هدف آن منافق را روشن نمايم. البته آن كتاب پر نفع خواهد شد و متمّم همين كتاب خواهد بود.

نقشه پيغمبر براى جلوگيرى از عمليات منافقين

پيغمبر اكرم با اعلام خطر از بروز و ظهور فتنه ها و ايجاد منكرات و پيدايش كذّابين و رسيدن به مرحله ارتداد و كفر در مقام جلوگيرى از گمراه شدن مردم به وسيله منافقين بر آمد؛ چنان كه نمونه اى از اين اخبار بيان شد. از آن جايى كه همه مردم توانايى تشخيص ندارند و يا چنان نيست كه به اين زودى منافق را بشناسند و او را از كاذب جدا سازند و از

ص: 514


1- اسد الغابة، ج 1، ص 706، باب الحاء و الذال المعجمة.
2- صحيح بخارى، ج 4، باب مناقب عمار و حذيفة، ص 215.
3- صحيح بخارى، كتاب المناقب، باب علامات النبوة فى الاسلام، ص 178.

طرفى خود پيغمبر نيز هميشه در بين مردم نيست كه رفع شبهات كند و از خيانت ها و گمراهى هاى آنان جلوگيرى نمايد، لذا جانشينى براى خود معرفى نمود كه اگر مردم به آن تمسك جويند از شرّ گمراه كنندگان ايمن خواهند شد.

مسلم در صحيح خود در فضايل على علیه السلام از زيد بن ارقم چنين نقل مى كند: پيغمبر در بين مكه و مدينه بر سر آبى كه «خُم» ناميده مى شود ايستاد و براى ما خطبه خواند. او پس از حمد و ثناى الهى فرمود:

«امّا بعد، ايها الناس! آگاه باشيد كه من بشر هستم و نزديك است مرا بخوانند و اجابت كنم (يعنى بميرم). من در ميان شما دو چيز عظيم و سنگين مى گذارم: اول كتاب خدا كه هدايت و نور در آن است پس چنگ به كتاب خدا بزنيد».

و مردم را به تمسك به قرآن ترغيب نمود. سپس فرمود:

«و اهل بيت من. خدا را درباره اهل بيت خودم به ياد شما مى آورم».(1)

حديث ثقلين از احاديث مسلّمه صحيحه است و علاوه بر آن كه مسلم در صحيح خود آن را نقل نمود راويان ديگر حديث نيز آن را نقل فرموده اند؛ در عبقات، حديث ثقلين را از مُسند احمد بن حنبل به سند خود از زيد بن ثابت نقل نمود كه پيغمبر فرمود:

«من در ميان شما دو چيز سنگين مى گذارم كه يكى بزرگ تر از ديگرى است؛ كتاب خدا ريسمانى است كشيده شده از آسمان تا زمين و عترت و اهل بيت من. اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض به من برسند».(2)

صحيح ترمذى نيز از زيد بن ارقم نقل مى كند كه پيغمبر فرمود:

«من در ميان شما چيزى را مى گذارم كه اگر بعد از من به آن متمسك شويد گمراه نمى شويد كه يكى از آن دو بزرگ تر از ديگرى است؛ كتاب خدا ريسمان كشيده شده از آسمان به زمين و عترت و اهل بيت من. هيچ وقت از يكديگر جدا نمى شوند تا به من برسند.

ص: 515


1- صحيح مسلم، ج 7، ص 122 و 123.
2- خلاصه عبقات الانوار، ج 2، ص 33.

پس ببينيد كه رفتار شما با آن دو، پس از من، چگونه است».(1)

همچنين صحيح ترمذى از جابر بن عبد اللّه نقل نمود: پيغمبر در حجة الوداع در روز عرفه سوار ناقه قصوى بود و خطبه مى خواند و شنيدم كه مى فرمود:

«ايها الناس! من در ميان شما چيزى را گذاردم كه اگر به آن دست بيندازيد، گمراه نخواهيد شد؛ كتاب خدا و عترت و اهل بيت من».(2)

خصايص نسايى هم از زيد بن ارقم نقل مى نمايد كه پيغمبر در غدير خم در مراجعت از حجة الوداع فرمود:

«مِثل آن كه مرا خوانده اند؛ اجابت نمودم. من در ميان شما دو چيز سنگين مى گذارم كه يكى بزرگ تر از ديگرى است؛ كتاب خدا و عترت و اهل بيت من. پس ببينيد كه چگونه پس از من با آن دو رفتار مى كنيد. اين دو از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض بر من وارد شوند».

سپس فرمود: «خدا مولاى من است و من ولى هر مؤمن هستم». آن گاه دست على را گرفت و فرمود: «هر كس من ولىّ او هستم، پس اين [على علیه السلام ] ولىّ اوست. خدايا دوست بدار هر كس با او دوستى كند و دشمن بدار هر كس با او دشمنى كند!»(3)

در اين جا مناسب نيست بيش از اين درباره حديث ثقلين بحث كنم. خلاصه كلام آن كه اين حديث، صحيح و از مسلّمات است كه گفته پيغمبر در سفر حجة الوداع و مراجعت از آن مى باشد كه نزديكى مرگ خود را گوش زد مى نمايد و آن دو را به عنوان خليفه و جانشين خود معرفى مى كند يعنى قرآن كه در زمان پيغمبر نيز ثقل بود و خود پيغمبر مبيّن و مفسر آن بود و مردم را از ضلالت و كفر نجات مى داد و عترت و اهل بيت آن حضرت. خداوند در سوره آل عمران مى فرمايد:«وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ اَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللّهِ وَ فيكُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللّهِ فَقَدْ هُدِىَ اِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ»(4)

ص: 516


1- الجامع الصحيح، ج 5، ص 622، ح م 3788.
2- الجامع الصحيح، ج 5، ص 621، ح م 3786.
3- خصائص نسائى، ص 93.
4- سوره آل عمران، آيه 101.

«و چگونه كفر مى ورزيد با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود و پيامبر او در ميان شماست؟ و هر كس به خدا تمسك جويد، قطعا به راه راست هدايت شده است».

از اين آيه شريفه دانسته مى شود كه تلاوت قرآن و وجود پيغمبر در ميان مردم مانع از حصول كفر و ارتداد است و تمسك جستن به آن دو، چنگ زدن به ريسمان خداوند و موجب هدايت به راه راست مى باشد. حال، پيغمبر كه مى خواهد دعوت حق را اجابت كند و به سوى پروردگارش برود كسانى را به جاى خود براى امت معرفى مى كند كه اگر به آنان تمسك كنند، مثل اين است كه به خود او تمسك كرده اند و فقط در آن صورت از قرآن جدا نمى شوند و در كنار حوض بر پيغمبر وارد مى شوند و به اين وسيله در نتيجه تغيير و تبديلى كه جمعى از صحابه در دين نموده اند، رانده نمى شوند.

پس از دقت در اين آيه شريفه، مقصود پيغمبر از تعيين خليفه و جانشين و گذاردن عترت و قرآن در بين امت دانسته مى شود. همچنين از دقت در احاديث ثقلين و حوض، دانسته مى شود كسانى كه در مقابل عترت ايستادند مسير دين را تغيير دادند. و نيز دانسته مى شود كه حديث «اصحابى كالنجوم، بايّهم اقتديتم اهتديتم»(1) دروغى بود كه بر پيغمبر اكرم بسته شده بود و ساخته دست همان منافقينى بود كه خواستند آن را در مقابل حديث ثقلين محكم كنند؛ «يُريدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللّهِ بِاَفْواهِهِمْ»(2)

اهل بيت پيغمبر چه كسانى هستند؟

مقصود پيغمبر اكرم از اهل بيت و عترتش، على، فاطمه، حسن و حسين علیهم السلام هستند؛ نه كسانى ديگر از زنان يا خويشان.

در صحيح مسلم آمده است كه از زيد بن ارقم، راوى حديث ثقلين، مى پرسند:

«آيا همسران پيغمبر از اهل بيت او به شمار مى آيند؟ زيد جواب مى دهد: به خدا

ص: 517


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 20، ص 11 و 23 و 28.
2- سوره صف، آيه 8.

سوگند، زن پس از مدت ها زندگى با شوهر، چون طلاقش مى دهند نزد پدر و خويشان خود مى رود و از شوهر جدا مى شود پس اهل بيت او، خويشان او هستند كه صدقه بر آنان حرام است».(1)

پاسخ زيد بن ارقم در خارج شدن زنان، صحيح است.

علاوه بر اين، در بعضى از روايات «عترت من» آمده است و عترت، به فرزند و خويشانِ خيلى نزديك اطلاق مى شود. از اين گذشته خود پيغمبر، اهل خود را معين فرموده، مسلم در صحيح خود از سعد وقاص چنين نقل مى كند: «چون آيه مباهله نازل شد، پيغمبر اكرم، على و فاطمه و حسن و حسين را خواند و گفت: «خداوندا! اينان اهل بيت من هستند».(2)

همچنين در جايى ديگر از عايشه نقل مى كند كه پيغمبر در حالى كه كسايى از پشم سياه و منقش بر او بود، بيرون آمد. پس حسن بن على آمد كه او را داخل آن كسا نمود. سپس حسين آمد و با او زير كسا رفت. آن گاه فاطمه آمد و پيغمبر او را وارد كسا نمود. و پس از آن على آمد و پيغمبر او را نيز در زير كسا جاى داد و فرمود: «اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرا(3)؛ خدا مى خواهد آلودگى را فقط از شما خاندان [پيامبر] بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند».(4)

بنابر اين، اهل بيت پيغمبر كه خدا خواست آنان پاك و پاكيزه بوده و از رجس و پليدى ها دور باشند همين جماعت هستند؛ نه زنان و نه خويشان ديگر او.

از اين گذشته پيغمبر مى فرمايد: «اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض بر من وارد شوند». اگر مقصود، همه خويشان پيغمبر بود چگونه درست بود؛ در حالى كه به طور قطع درميان خويشان پيغمبر كسانى بودند كه از قرآن جدا گشته و صاحب اعمال قبيحه بودند؟

ص: 518


1- صحيح مسلم، ج 4، كتاب فضائل الصحابة، باب من فضائل على بن ابى طالب، ص 1874.
2- صحيح مسلم، ج 4، فضائل اهل بيت علیهم السلام، باب 4، ص 1871، ح 32.
3- سوره احزاب، آيه 33.
4- صحيح مسلم، ج 4، فضائل اهل بيت علیهم السلام، باب 9، ص 1883، ح 61.

به علاوه مى گويد: «اگر به هر دو تمسك كنيد، گمراه نخواهيد شد». قطعى است كه به جز آن چند نفر كه خود پيغمبر معرفى فرموده است، افراد ديگر گمراه يا فاسق بودند. پس چگونه تمسك به آنان موجب نجات و هدايت مى شود؟

بديهى است كه جانشين پيغمبر و جلوگيرى كننده از كفر و گمراهى، كسى است كه خودش مانند پيغمبر اكرم از پليدى ها پاك باشد. بنابر اين، قطعى است كه ديگران هر اندازه خوب باشند، چنين نبودند.

گذشته از آنچه گفته شد خود پيغمبر دست على را گرفت و بالا برد و او را معرفى نمود. لذا اين حديث را مسلم در صحيح خود در باب «فضايل على بن ابى طالب» ذكر نموده است. پس اگر مربوط به على نبود براى چه در آن باب نوشته شده است؟ البته كسان ديگرى از راويان حديث و بزرگان اهل سنت، حديث زيد بن ارقم را با تفصيل نقل كرده اند. اگر چه مسلم اين حديث را مختصر و بى سر و ته نقل نمود، امّا عذر او اين است كه اين حديث، حديث اواخر عمر زيد بن ارقم است؛ پس از آن كه پير گشته و فراموشى بر او عارض شده بود از او نقل نموده اند.

همو در صحيح خود از زيد بن حيّان چنين نقل نموده است: «من و حصين بن سبرة و عمر بن مسلم نزد زيد بن ارقم رفتيم و چون نشستيم حصين گفت: اى زيد! خير زيادى قسمت تو شده است: پيغمبر را ديده اى و حديث او را شنيده اى و همراه با او جهاد كردى و پشت سر او نماز خواندى. اى زيد! آنچه از پيغمبر شنيدى براى ما نقل كن. زيد گفت: اى پسر برادر! به خدا سوگند، سن من زياد و مدّت عمرم طولانى شده است و بعضى از آنچه را از حديث پيغمبر به ياد داشتم فراموش نموده ام. پس آنچه را كه نقل كردم قبول كنيد و مرا به زحمت نيندازيد. آن گاه حديث غدير را نقل نمود كه قبلاً نقل شد».(1)

پس اگر ترمذى در صحيح خود از همين زيد بن ارقم يا نسايى در خصايص، بيش تر از آنچه مسلم در صحيح خود نقل نمود، روايت كرده باشند، موجب سوء ظن به مسلم يا نسايى و يا ترمذى نخواهد شد؛ زيرا خود زيد گفته است آنچه را كه پيش تر به ياد داشته

ص: 519


1- صحيح مسلم، ج 4، فضائل اهل بيت علیهم السلام، باب 9، ص 1873، ح 36.

فراموش كرده است. نقل مسلم متأخر از نقل ديگرانى است كه از زيد نقل كرده اند و خود مسلم مى دانست كه اين حديث مربوط به عموم خويشان پيغمبر نيست. لذا آن را در باب فضايل على بن ابى طالب نقل نموده است.

آرى! او مى دانست كه پيغمبر پس از آن خطبه دست على را بلند كرده و او را به مردم نشان داده و آن كلمات را فرموده است.

درباره خود زيد بن ارقم كلامى هست كه مى گويند او مانند انس بن مالك وقتى كه على علیه السلام صحابه را درباره حديثى كه پيغمبر درباره او فرموده بود به شهادت طلبيد از اداى شهادت خوددارى كرد و از همان حكايت، انحراف او نيز از على علیه السلام همانند انس دانسته مى شود. پس، از كجا معلوم آنچه را كه به زيد بن حيان گفته است كه «سن من زياد و مدّت عمرم طولانى شده است و بعضى از آنچه را كه به ياد داشتم، فراموش كرده ام» به سبب انحراف او از على علیه السلام نبوده باشد؟ در غير اين صورت چرا فقط آن قسمت كه مربوط به شخص على علیه السلام است را فراموش نموده است؟ شايد چون در زمان سلطنت بنى اميه و گرفتار آنان بود از باب تقيّه و حفظ خود، فضيلت على علیه السلام را كتمان نموده است. البته اين عذر در موقعى كه على علیه السلام از او شهادت خواسته و او شهادت نداد، قابل قبول نيست.

مقصود پيغمبر از حديث ثقلين و اصرار منافقين در دور ساختن امت از عترت علیهم السلام

پيغمبر اكرم عمليات منافقين را پيش بينى مى نمود و ظهور فتنه ها و منكرات و حيف و ميل شدن اموال مسلمين (فيئ) و تغيير و تبديل در دين را به وسيله آنان مى دانست. لذا در مقام جلوگيرى بر آمد و اعلام خطر كرد. از آن جا كه آن حضرت به تنهايى براى رهايى امت از ضلالت و گمراهى كفايت نمى كرد براى خود جانشين معين نمود كه اگر مردم به او تمسك جويند، نجات يابند. حضرت در مراجعت از حجة الوداع، بلكه در همان روز عيد، مردم را در منى جمع كرد و جانشين خود را معين نمود و فرمود:

ص: 520

«مرگ من نزديك شده است. پس دو چيز سنگين در ميان شما مى گذارم: قرآن و عترت. اگر به آن دو تمسك كنيد، گمراه نخواهيد شد و اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا كنار حوض به من برسند».

خليفه پيغمبر بودن و در ميان امت گذاردن، براى رجوع كردن و استفاده مسلمانان از ايشان است؛ چنان كه مى بايست از پيغمبر ياد گرفت؛ نه آن كه ياد داد. به همين دليل امت پيغمبر بايد از خليفه او، عترت طاهره، استفاده كنند. ديگر آن كه قرآن براى هدايت بشر است و بديهى است كه استفاده و متابعت از آن بر مسلمين لازم است. پس لنگه ديگر و ثقل اصغر نيز به همين نحو خواهد بود.

ديگر آن كه بنابر نقل صحيح ترمذى آن حضرت فرمود:

«در ميان شما چيزى مى گذارم كه اگر به او ملحق شويد، پس از من گمراه نمى شويد. يكى از آن دو بزرگ تر از ديگرى است؛ كتاب خدا ريسمان كشيده شده از آسمان تا زمين و عترت و اهل بيت من».

پس تمسك به عترت و كتاب، با هم، موجب نجات از ضلالت است و چنين نيست كه كتاب، به تنهايى، براى رفع ضلال كافى باشد. (چنان كه مشاهده مى شود تمامى مسلمين به كتاب تمسك مى كنند، امّا ممكن نيست كه همگى بر سبيل نجات باشند.)

ديگر آن كه فرمود: «هيچ وقت از يكديگر جدا نمى شوند تا كنار حوض به من برسند». با اين جمله لزوم اطاعت و متابعت از عترت را فهمانيد؛ چون آن دو هيچ وقت از يكديگر جدا نمى شوند. پس هر كس از آنان جدا شد و با عترت طاهره مخالفت نمود، قطعا از قرآن جدا گشته و برسبيل باطل است. به همين جهت بعد از تمام اين تأكيدات مى فرمايد:

«پس ببينيد رفتار شما پس از من با آن دو چگونه است».

در صحيح مسلم آمده است كه پيغمبر سه مرتبه فرمود:

«خدا را درباره اهل بيتم به ياد شما مى آورم».(1)

اين تأكيدات براى آن است كه امت اسلام گرفتار گمراهى نشده و دست از متابعت

ص: 521


1- صحيح مسلم، ج 4، فضائل اهل بيت علیهم السلام، باب 9، ص 1873، ح 36.

عترت طاهره كه هم دوش قرآن هستند بر ندارند؛ اطاعت كنند تا در كنار حوض به پيغمبر برسند و رانده نشوند و به پيامبر گفته نشود «كه تو نمى دانى پس از تو چه كردند». رسول خدا مى دانست كه هلاك امت دراثر رهايى از عترت و ظلم به آنان است كه سه مرتبه فرمود: «خدا را درباره اهل بيت خود به ياد شما مى آورم».

اين حديث از جهات عديده بر لزوم تمسك و اقتدا نمودن و متابعت كردن از عترت طاهره دلالت دارد و در نظر پيامبر اكرم يگانه راه نجات اقتدا و تمسك به آنهاست و روى همين حساب هم آن دو را جانشين و خليفه خود مى خواند و براى هدايت در ميان امت مى گذارد و مى گذرد؛ چنان كه وجود او مانع از ارتداد بود، در صورت تمسك و متابعت عترت نيز چنين خواهد بود.

اين نقشه پيغمبر براى نابود كردن عمليات خائنانه منافقين پس از رحلت آن حضرت است. اين همه تأكيدات پيغمبر و عمليات او براى اين است كه اگر بعضى از حاضرين به مرض فراموشى مبتلا شدند يا آن كه مقدارى از آن را كتمان كردند و يا آن كه منافقين در زمان سلطنت خود مجاهداتى براى خاموش كردن نور حق نمودند، مابقى از آن حديث و احاديثى كه به مسلمانان طبقه بعد برسد، در راهنمايى دلالت نمودن، وافى؛ و براى جلوگيرى از ضلالت كافى باشد.

اگر شما همين حديث مسلم را در صحيح با نقل هاى ديگر بزرگان و ائمه حديث مقايسه كنيد در خصوص همين زيد بن ارقم مى بينيد كه چقدر از سر و ته آن حديث حذف شده است، ولى در عين حال، همان مقدار از نقل مسلم نيز كافى است تا مقصود پيغمبر در لزوم ارجاع به اهل بيت پس از رحلت او فهميده شود.

از همين اصرار پيغمبر بر بيان و تكرار در مجامع دانسته مى شود كه هدف منافقين پس از رحلت پيغمبر اين بود كه امت را از عترت جدا سازند و چنين هم كردند؛ تا توانستند على علیه السلام را كنار زده و درِ خانه پيغمبر را بستند. مگر قضاياى شورا و بيعت عبد الرحمن با عثمان را مى توان از نظر دور داشت؟ مردم پس از آن كه عثمان را كشتند و با على علیه السلام بيعت كردند، چرا طلحه و زبير عهد شكنى كردند؟ چرا كسى مثل سعد در

ص: 522

خانه نشست و با على بيعت نكرد؟ چرا عبد اللّه پسر عمر با على بيعت نكرد، ولى با جوانان بنى اميه و مروان بيعت كرد؟

آرى! منافقين تا توانستند على را كنار زده و پس از رسيدن به خلافت با او مخالفت كردند؛ جنگ كرده و مردم را بر عليه او شورانيدند و كار شكنى كردند.

همچنين حسن بن على عليهماالسلام را مجبور به صلح نمودند. و سرانجام حق را از خانواده پيغمبر بيرون بردند؛ آنان را متفرق و آواره كرده و به وسيله زهر يا شمشير شهيد نمودند.

همچنين رفتار آنان با حسين بن على عليهماالسلام قابل شرح و بيان نيست! درِ خانه پيغمبر بسته شد و سفارش خداوند كه فرمود: «قل لا اسئلكم عليه اجرا الاّ المودّه فى القربى(1)؛ بگو به ازاى آن [رسالت ]پاداشى از شما خواستار نيستم، مگر دوستى درباره خويشاوندان» و آن همه وصايا و سفارش هاى پيغمبر اكرم و اين كه سه مرتبه فرمودند: «خدا را درباره اهل بيت خود به ياد شما مى آورم»، همگى فراموش شد. ببينيد كه با دختر، داماد و فرزندان او چه كردند و چگونه خود را از عترت جدا ساختند و بلكه به دشمنان عترت متمسك شده و آنان را سلاطين و پيشوايان خود قرار دادند و رابطه آنان با اهل بيت قطع شد؟!

آرى! حتى احكام شرع را نيز از آنان نياموختند، بلكه به جُهّالى رجوع كردند كه از فشار بيچارگى به آرا و استحسانات رجوع مى نمودند. بنابر اين، آن دسته را عالم و امام خود قرار داده و از باب مدينه علم پيغمبر كه على علیه السلام باشد، وارد نشدند.

آرى! آن باب را مسدود و آن در را بستند! بى جهت نيست كه به بيراهه افتادند و كار به جايى رسيد كه در اثر آن همه تبديل و تغيير در دين به كلى دين تغيير پيدا كرد؛ به طورى كه اَنَس در آخر كار مشغول گريه كردن شد. چون ديد تمام آنچه را كه در عصر پيغمبر ديده بود، تغيير يافته است. لذا مى گويد: «نمى بينم هيچ يك از آن را به آن كيفيت؛ حتى نماز يوميه را». چون آن را نيز ضايع كرده بودند.

ص: 523


1- سوره شورى، آيه 23.

نقشه ديگر پيغمبر براى حفظ امت از گمراه شدن به دست منافقين

با آن همه اصرار و تأكيد در لزوم تبعيّت از عترت، شرّ منافقين كوتاه نشد و پيغمبر اكرم متوجه شد كه خطر آنان بسيار نزديك شده و فتنه ها چون بارانِ آتش، در خانه ها سرازير مى شود. بنابر اين، مجددا در صدد بر آمد تا جمعى را از مدينه بيرون سازد كه در موقع مرگ او حاضر نباشند تا مردم خليفه حقيقى را بشناسند و از او اطاعت كنند و از شرور منافقين محفوظ بمانند.

وقتى پيغمبر خواست مدينه را از اغيار خالى كند، دستور داد تا اسامه با لشكرى بيرون رود و تا نزديكى هاى شام، يعنى آن جا كه پدر او، زيد بن حارثه شهيد شده بود بتازد و كفار را بكشد. اين قصه از مسلّمات تاريخ است. و بزرگان از مهاجرين و انصار را تحت فرمان اسامه قرار داد. از بزرگان مهاجرين نام ابو بكر، عمر، ابو عبيده، سعد وقاص، عبد الرحمن بن عوف، طلحه و زبير برده مى شود.

پيغمبر در هنگام مرض موت، اسامه را فرستاد و چون بيمارى اش سخت شده بود و رو به فزونى مى رفت، او هر چه خواست اجازه توقف بگيرد آن حضرت قبول ننمود و فرمان داد كه برود و قشون را با خودش بيرون ببرد.

عبد اللّه بن عبد الرحمن مى گويد: «پيغمبر خدا در مرض موت، اسامة بن زيد بن حارثه را بر قشونى كه معظم مهاجرين و انصار كه از جمله آنان ابو بكر، عمر، ابو عبيده،

عبد الرحمن بن عوف، طلحه و زبير حضور داشتند، امير نمود. اسامه مأمور بر موته شد؛ آن جا كه پدرش كشته شده بود تا غارت كند و سپس به وادى فلسطين حمله نمايد. امّا اسامه و قشون او در رفتن تعلّل مى كردند. مرض پيغمبر سبك و سنگين مى شد ولى او بر روانه كردن آن لشكر اصرار مى كرد تا آن كه اسامه گفت: پدر و مادرم به قربانت! آيا اذن مى دهى چند روزى صبر كنم تا خداوند شفايت دهد؟ فرمود: بيرون رو و با توكل به خدا حركت كن! گفت: يا رسول اللّه! اگر در اين حال كه هستيد بروم، دلم مى سوزد. فرمود: برو كه بر نصر و عافيت هستى! گفت: يا رسول اللّه! ميل ندارم بروم و از مردمى كه مى آيند جوياى حال شما باشم. فرمود: برو دنبال آنچه تو را مأمور نمودم! پس مرض

ص: 524

پيغمبر سنگين شد و اسامه مشغول تهيه سفر بود. وقتى حال پيغمبر بهتر شد از حال اسامه و قشون پرسيد، گفتند: مشغول تهيه سفر هستند. فرمود: جيش اسامه را روانه كنيد! خداوند كسى را كه از اسامه تخلف كند، لعنت كند! و اين جمله و سخن را تكرار كرد.

پس اسامه در حالى كه لواء بر سر و صحابه در جلو او بودند، بيرون رفت تا آن كه در جرف منزل كرد. ابو بكر و عمر و بيش تر مهاجرين و انصار و اسيد بن حضير و بشر بن سعد و ديگران از رؤسا با او بودند. پس فرستاده ام ايمن آمد و گفت برگرد و به مدينه بيا كه رسول خدا رحلت خواهد كرد! پس فورى برخاست و با پرچم داخل مدينه شد و پرچم را بر در خانه پيغمبر كوبيد. پيغمبر رحلت كرد و ابو بكر و عمر تا زنده بودند اسامه را امير خطاب مى كردند».(1)

ابن ابى الحديد اين قصه را از ابو بكر جوهرى كه از بزرگان محدثين است نقل نموده است. صاحب طبقات هم آن را به تفصيل نقل كرده است كه ما به مواضعى از كلام او اشاره مى نماييم. او مى گويد: «گويند روز دو شنبه، چهار روز باقى مانده از ماه صفر از سال يازدهم هجرى به مردم امر فرمود تا مهياى جنگ روم شوند. فرداى آن روز اسامه را امير نمود و سفارش هايى به او كرد. روز چهار شنبه، روز شروع مرض پيغمبر است كه درد سر بر ايشان عارض گشت. روز پنج شنبه لواء را به اسامه داد و به لشكرگاه جرف رفت و كسى از وجوه مهاجرين و انصار نماند، مگر آن كه در آن جنگ شركت كرد و ابو بكر و عمر و ابو عبيده و سعد وقاص نيز در ميان آن جمع بودند.

جمعى از اين كه پيغمبر اسامه جوان را بر مهاجرين و انصار امير نمود، غضب كردند. پيغمبر سخت غضبناك شد و در حالى كه سرش را بسته بود بالاى منبر رفت و فرمود: اى مردم! به من از طعن بعضى از شما در امارت اسامه خبر رسيد. قبلاً هم در امارت پدر او ايراد داشتند. قسم به خدا كه پدرش لياقت داشت و پسر او نيز سزاوار است! ايشان از كسانى هستند كه آنان را بيش از همه دوست مى دارم. اين قضيه در روز شنبه، دهم ماه

ص: 525


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 52.

ربيع الاول بود و مسلمانان با اسامه آمدند تا براى وداع پيغمبر به عسكرگاه جرف بروند و مرض پيغمبر سنگين شد. او مى فرمود: لشكر اسامه را بفرستيد. روز يك شنبه اسامه برگشت و حال پيغمبر سخت بود. اسامه مجددا به لشكرگاه برگشت. روز دوشنبه اسامه به مدينه برگشت. پيغمبر فرمود: برو به بركت خدا! اسامه با او وداع كرد و دستور حركت قشون را داد؛ ناگهان فرستاده مادرش، ام ايمن آمد و خبر آورد كه پيغمبر در حال رحلت است. پس اسامه با عمر و ابو عبيده برگشت و در همان روز، ظهر دوشنبه، دوازدهم ربيع الاول پيغمبر رحلت كرد و پس از رحلت پيغمبر در هلال ماه ربيع الثانى، ابو بكر اسامه را به همان ناحيه اى كه مأمور شده بود روانه كرد واز اسامه اجازه خواست تا عمر در مدينه بماند».(1)

سيره حلبيه و سيره نبويه نيز قصه جيش اسامه را در حال مرض موت پيغمبر به تفصيل نقل نموده اند و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه به تفصيل متعرض اين واقعه شده و تصريح نموده است كه روز دو شنبه، دوازدهم ربيع الاول اسامه به مدينه برگشت. ديد حال پيغمبر بهتر شده است. پيغمبر به او امر نمود كه بيرون رود و در حركت تعجيل نمايد و بسيار مى گفت: سپاه اسامه را روانه كنيد! پس اسامه وداع كرد و رفت و ابو بكر و عمر با او بودند. وقتى سوار شد، فرستاده ام ايمن آمد و خبر آورد كه پيغمبر در حال ارتحال است. اسامه برگشت و ابو بكر و عمر و ابو عبيده با او بودند. هنگامى كه رسيدند ظهر بود و پيغمبر رحلت كرده بود.(2)

چرا پيغمبر سپاه را در آن حال با آن همه اصرار بيرون كرد؟

شكى نيست كه پيغمبر اسامه را مأمور نمود تا آن سپاه را بيرون ببرد، امّا اسامه و سپاهيان ميل نداشتند در حال مرض پيغمبر از مدينه دور باشند. اسامه در طول چهارده روز هر چه بهانه آورد كه حركت نكند و بيرون نرود و سپاهيان هر چه از فرماندهى اسامه

ص: 526


1- طبقات، ج 2، ص 191 و 192.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 159 و 160.

بهانه گرفتند در عزم راسخ پيغمبر اكرم ترديدى حاصل نشد؛ نه از امارت اسامه منصرف شد و نه به اصرار اسامه قانع گرديد، بلكه او را مأمور كرد تا با سپاه خود برود و سرانجام

همان روز دوشنبه، دوازدهم كه روز رحلت بود جمعيت را از مدينه بيرون كرد و مى فرمود: جيش اسامه را روانه كنيد!

حال بايد ديد كه چرا پيغمبر در آن وضعيت مى خواست با آن همه اصرار و تأكيد چنين قشونى را كه از بزرگان مهاجرين و انصار بود روانه و از مدينه بيرون كند؟ زيد بن حارثه، پدر اسامه مدّت ها پيش در آن سرحدات كشته شده و از طرف روم خبرى نرسيده بود؛ حتى خود پيغمبر تا تبوك تاخته و از بعضى جزيه گرفته بود. پس ديگر براى چه در آن حال سخت مى خواهد مدينه را از بزرگان مهاجر و انصار خالى كند و آنها را به سمت روم بفرستد؟ آن جا كه خبرى نبود. آيا پيغمبر از جهت كسالت و ناخوشى [نعوذ باللّه] هذيان مى گفت؟ (چنان كه در همان حال مرض قلم و دوات خواست تا چيزى را كه از گمراهى امت جلوگيرى مى كند بنويسد، ولى بعضى از همان بزرگان كه در جيش اسامه بودند گفتند كه او هذيان مى گويد و جمعى ديگر از حاضرين نيز با او همراه شدند؛ كه به تفصيل متعرض آن مطلب خواهيم شد.) اگر چنين بود، پس چرا هر دَم كه حال او بهتر مى شد جوياى اسامه و آن سپاه مى شد و امر به بيرون رفتن و بيرون كردن مى نمود و با آن همه تعلّل و تسامح اسامه، اصرار مى فرمود تا بيرون روند؟

از اين گذشته، صاحب طبقات گفته است: «پيغمبر پيش از آن كه ناخوش شود دستور حركت داد. روز چهار شنبه مريض شد و روز دو شنبه امر كرد تا مسلمانان مهياى سفر روم شوند. در روز سه شنبه اسامه را امير نمود. پس اسامه قبل از مرض براى حركت به روم مأمور شده بود. به علاوه، ابو بكر پس از آن كه به خلافت رسيد همان اسامه را با همان قشون به همان محل روانه كرد و فقط از اسامه اجازه خواست كه عمر در مدينه بماند كه او نيز قبول كرد».(1)

در تاريخ طبرى هم آمده است: «مردم به ابو بكر گفتند: بزرگان مسلمانان در اين

ص: 527


1- طبقات الكبرى، ج 2، ص 189 و 190.

قشون هستند و عرب مرتد شده اند يا در هر قبيله مرتد پيدا شده و نفاق ظاهر گشته است. پس سزاوار نيست تو جماعت مسلمانان را متفرق سازى. ابو بكر گفت: قسم به آن كس كه جان ابو بكر در قدرت او است، اگر گمان كنم درندگان مرا مى درند هرآينه اسامه را با قشونش روانه مى كنم؛ چنان كه پيغمبر امر نمود».(1)

در صحت اين نقل ترديد دارم و گمان مى كنم كه ساخته شده هوا و هوس ارادتمندان به خليفه باشد؛ زيرا اگر او اين اندازه از امر پيغمبر اكرم اطاعت مى نمود، چرا آن قدر تعلل و تسامح كردند تا آن كه پيغمبر رحلت نمود و اگر اين اندازه شجاعت داشت، چرا در ميدان جنگ و در حضور پيغمبر فرار مى كرد؟

همچنين طبرى نقل مى كند: «عمر از جانب اسامه پيغام آورد كه در اين موقع، خطر متوجه مدينه است. من با سپاه بمانم و حركت نكنم. انصار به عمر گفتند: اگر اجازه توقف نداد از ابو بكر بخواه تا كس ديگرى را غير از اسامه كه سال دارتر باشد بر ما امير كند. عمر پيغام اسامه را آورد. ابو بكر گفت: اگر مرا درندگان پاره كنند حكمى كه پيغمبر كرده را رد نمى كنم. عمر گفت: انصار از تو مى خواهند سال دارى را به جاى اسامه امير كنى. ابو بكر كه نشسته بود بلند شد و ريش عمر را گرفت و گفت: مادرت به عزايت بنشيند اى پسر خطاب! تو مى گويى اسامه را عزل كنم و حال آن كه پيغمبر او را امير نموده است؟ عمر بيرون آمد و به انصار گفت: برويد! مادرتان به عزايتان بنشيند! چه بر سر من آورديد؟!».(2)

به علاوه، ابو بكر و عمر مادامى كه زنده بودند اسامه را امير خطاب مى كردند؛ چنان كه قبلاً از نقل ابو بكر جوهرى دانسته شد.

بنابر اين، دانسته مى شود كه آن امر پيغمبر از روى كسالت و مرض نبوده است و حتى ابو بكر نيز خود را ملزم به اجراى اوامر او مى دانست. اگر كسى انصاف داشته باشد

و از سيره و تاريخ پيغمبر مطلع باشد، خواهد فهميد كه پيغمبر فتنه و توطئه را پيش بينى نموده بود.

ص: 528


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 225، وقايع سال يازدهم.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 225 و 226.

ابو مويهيه مى گويد: «رسول اللّه شبانه مرا خواست و فرمود: «مأمور شدم تا براى مردگان اهل بقيع طلب آمرزش كنم. با من بيا!» پيغمبر رفت و به اهل بقيع سلام نمود و فرمود: «فتنه ها مثل پاره هاى شب تاريك روى مى كند». و پس از استغفار براى مردگان برگشت و مرض پيغمبر پيدا شد».(1)

آرى! پيغمبر اكرم براى جلوگيرى از اين فتنه ها دو جانشين معين نمود. او مى دانست كه با وجود آن همه سفارش و تأكيد باز هم به اهل بيت او تمسك نمى جويند و از آنان اطاعت نمى كنند. لذا خواست تا مجددا براى جلوگيرى از فتنه ها مدينه را از اغيار خالى نمايد و بزرگان مهاجرين و انصار را بيرون كند تا آن كه پس از رحلتش بر خليفه آن حضرت شورش نكنند؛ بلكه از او اطاعت نمايند تا گمراه نشوند.

محمّد بن اسحاق مى گويد: «مهاجرينِ اولين را با اسامه مأمور كرد و در همين حين ناخوشى پيغمبر پيدا شد».(2)

من مى گويم: اگر مهاجرين و انصار بيرون مى رفتند و اسامه از همان ابتداى امر اطاعت مى نمود و اين قدر مسامحه نمى كرد و سپاه او نيز تسامح و تعلل نمى كردند و به

مأموريت خود عمل مى كردند و از مدينه به جرف مى رفتند، هيچ وقت براى على علیه السلام معارض پيدا نمى شد. آينده نشان داد كه پيغمبر اكرم درست تشخيص داده بود؛ هم انصار در صدد امارت و رياست بودند و هم مهاجرين؛ با آن كه جنازه پيغمبر بر زمين بود، طالبين امارت در سقيقه بنى ساعده جمع شدند. يك دسته مى خواستند سعد را امير كنند و دسته ديگر مى خواستند از مهاجرين اميرى انتخاب نمايند. اين جماعت، همگى مأمور بودند تا با اسامه بيرون بروند و در هنگام رحلت پيغمبر در مدينه نباشند. پس بى جهت نبود كه پيغمبر اين همه اصرار داشت تا آنان بروند و مسلمانان آنان را بيرون كنند؛ حتى بنابر نقل ابو بكر جوهرى «پيغمبر كسانى را كه از سپاه تخلف كنند لعنت نمود و همگى آن جماعت تخلف كردند».

ص: 529


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 188.
2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 184.

اين جماعت كه مأمور بودند، همگى از كسانى بودند كه با على همراه نبودند. همين اسامه امير سپاه، موقعى كه پس از كشته شدن عثمان، على علیه السلام به خلافت رسيد با او بيعت نكرد. تمام كسانى را كه اسم برديم و در سپاه اسامه بودند از على منحرف بودند. سعد وقاص، طلحه، زبير و عبد الرحمن بن عوف، تمامى از دشمنان على بودند و ابو عبيده و عمر نيز مؤسس خلافت ابى بكر هستند. شما ببينيد كه آيا در كتب تاريخ اسم سلمان، ابوذر، عمار و مقداد و شيعيان على را در رديف ديگران و از سپاه اسامه پيدا مى كنيد؟ پيغمبر اكرم مى خواست از مهاجرين و انصار كسانى كه به على علیه السلام علاقمند نبودند را در موقع رحلتش از مدينه بيرون كند. لذا هر اندازه مرض او شديدتر مى شد، اصرار او به بيرون رفتن آنها زيادتر مى شد. آيا شما احتمال نمى دهيد كه آن سپاه، مقصود پيغمبر را دانسته بودند و لذا هيچ كدام حاضر به اطاعت و بيرون رفتن نبودند؟

آرى! همگى مى دانستند كه پيغمبر در حال مرگ است و نبايد از مدينه دور شوند. بنابر اين، اگر شب هنگام در جرف بودند، صبح به مدينه برمى گشتند و اگر صبح در جرف بودند، هنگام ظهر به مدينه مى آمدند. همه انتظار رسيدن وقت را داشتند؛ وگرنه چرا چهارده روز دست به دست مى كردند و با وجود آن همه سفارش نمى رفتند؟ چرا تا خبر مرگ پيغمبر رسيد به مدينه آمدند؟ چرا پس از معيّن شدن خليفه بيرون رفتند و در هلال ربيع الثانى همان سپاه به مقصد خود حركت كرد؟ چرا پيغمبر عمر و ابو بكر را بيرون مى كند، ولى ابوبكر از اسامه اجازه مى گيرد تا او را نگاه بدارد؟ آرى! مصلحت پيغمبر در بيرون بودن عمر از مدينه بود، امّا مصلحت ابو بكر در توقف او در مدينه.

«فَلْيَحْذَرِ الَّذينَ يُخالِفُونَ عَنْ اَمْرِهِ اَنْ تُصيبَهُمْ فِتْنَةٌ اَوْ يُصيبَهُمْ عَذابٌ اَليمٌ»(1)

«پس كسانى كه از فرمان او تمرّد مى كنند، بترسند كه مبادا بلايى به ايشان برسد يا به عذابى دردناك گرفتار شوند».

ص: 530


1- سوره نور، آيه 63.

چرا پيامبر اكرم اسامه را بر بزرگان مهاجرين و انصار امير كرد؟

پيغمبر اكرم از باب يك تير و دو نشان، نه فقط در آن حال مرض مى خواست بزرگان مهاجر و انصار را از مدينه بيرون نمايد و شهر را به تصرف اهل بيت (خليفه خود) بدهد، بلكه در عين حال مى خواست مقام بزرگان را پايين آورد و به آنان كه هوس امارت و رياست دارند ثابت كند كه لياقت آن مقام را ندارند. لذا اسامه، جوان هفده الى بيست ساله را بر آن جمع امير نمود و اين امر براى آن بزرگان نهايت خفّت بود. بنابر اين، آنان به امارت اسامه ايراد داشتند و چون اعتراضشان به سمع مبارك پيغمبر رسيد، سخت غضب نمود و با همان حال مرض بالاى منبر رفت و فرمود:

«بر امارت اسامه ايراد نمودند پيش تر نيز بر امارت پدرش اعتراض داشتند؛ در حالى كه او سزاوار امارت بود و اسامه پسر او نيز لياقت دارد و نزد من از محبوب ترين مردمان هستند».

اين حديث در صحيح مسلم(1) و صحيح بخارى(2) نقل شده است.

در باب فرستادن پيغمبر جيش اسامه را در مرض موت و در نتيجه اعتراض بيش تر، وهن به آنان لازم آمد؛ چون پيغمبر صريحا به لياقت او براى امارت بر آن جمع از مهاجرين و انصار اعتراف نمود. پر واضح است كه امير بايد افضل از مأمور باشد و بزرگ را بايد به دست بزرگ تر سپرد. همچنين مزيّت و برترى والى بر مولى عليه، فطرى است و هر عاقلى به لزوم آن مزيّت حكم مى كند.

از اين گذشته آن حضرت نمى خواست به كسى كه هوس برابرى با جانشين او را دارد، سپاهى بسپارد و او را بر مقاومت و ايستادن در مقابل جانشين، توانا نمايد. لذا آن جمع را به مِثل اسامه سپرد.

طبرى در تاريخ خود نوشته است: «منافقين ايراد كردند و پيغمبر فرمود: اسامه سزاوار امارت است».(3) پس معلوم مى شود كه منافقين مأمور بودند تا با اسامه بروند.

ص: 531


1- صحيح مسلم، ج 4، كتاب فضائل صحابه، باب 10، ص 1884، ح 63.
2- صحيح بخارى، ج 3، كتاب فضائل صحابه، باب 17، ص 28، ح 3730.
3- تاريخ طبرى، ج 3، ص 184، [وقايع سال يازدهم].

آرى! پيغمبر اكرم با اين عمل ثابت نمود كه براى آسايش آينده مسلمين و جلوگيرى از شرور منافقين مى بايست آن جماعت نباشند. لذا با دادن امارت به جوانى مثل اسامه، عظمت آن جمع سابقين به اسلام از مهاجرين و انصار را كم كرد. عجيب تر آن كه آنها پس از سخنان پيغمبر درباره امارت و لياقت اسامه، قانع نشدند و پس از رحلت پيغمبر مجددا در صدد بر آمدند تا به وسيله عمر او را عزل نمايند. لذا بى سبب نبود كه ابو بكر به خشم آمد و ريش عمر را گرفت و به او بد گفت. من نمى گويم تمام كسانى كه تحت فرمان اسامه بودند منافق بودند، بلكه معتقدم كه پيغمبر منافقين را بيرون نمود و مصلحت هم اقتضا داشت تا آنها در هنگام رحلت پيغمبر در مدينه نباشند. مقصود او نيز پر واضح بود، لذا آن همه تأكيد مى فرمود و در روانه شدن سپاه اسامه اصرار داشت.

پاسخ صاحب سيره نبويه درباره نگاه داشتن ابو بكر توسط پيغمبر

در سيره نبويه آمده است: «پيغمبر در روز دهم ربيع الاول با سرى بسته بالاى منبر رفت و در حالى كه غضبناك بود فرمود: اين چه سخنى بود كه درباره امارت و فرماندهى اسامه از بعضى از شما به من رسيده است؟ اگر در امارت اسامه حرفى داريد پيش تر با امارت پدر او نيز مخالفت داشتيد. به خدا سوگند، او سزاوار بود و پسر او نيز سزاوار امارت است و از كسانى هستند كه بيش از همه آنان را مى خواهم و او از خوبان شماست. سپس از منبر پايين آمد و به منزل رفت.

اين قضيه در روز دهم ربيع الاول از سال يازدهم هجرت بود. مسلمانانى كه قرار بود با اسامه بروند براى وداع مى آمدند و مى رفتند. مرض پيغمبر سنگين شد. او مكررا مى فرمود: سپاه اسامه را روانه كنيد! ولى ابوبكر را از رفتن با اسامه استثنا كرد و او را به نماز مأمور نمود. پس منافاتى ميان آن روايت كه ابو بكر از سپاهيان اسامه بود و روايتى كه ابوبكر تخلّف كرد، نيست؛ چون ابو بكر در ابتدا از سپاهيان بود و پس از آن پيغمبر فرمود كه او در مدينه بماند و نماز بخواند. ايراد بعضى از رافضه كه ابو بكر از جيش اسامه تخلف كرد و پيغمبر نيز هر كس را كه تخلف كند، لعن نمود، به بيان ما جواب داده

ص: 532

مى شود. چون او به امر پيغمبر تخلف جست تا امام جماعت شود و اين رمزى از براى خلافت او بود. امّا لعن بر هر كس كه از سپاه تخلف كند، در هيچ حديثى وارد نشده است».(1)

نظير اين سخن در سيره حلبيه(2) نيز آمده است.

پوشيده نماند كه اولاً، اين اعتراض فقط به ابو بكر وارد نيست، بلكه تمامى سپاه از امير و مأمور مورد اعتراض هستند. صاحب سيره اعتراف نمود تمامى كسانى كه در جيش اسامه بودند، بلكه خود امير از متخلفين و سرپيچى كنندگان نسبت به امر پيغمبر اكرم هستند. چون اگر فرض كنيم كه پيغمبر مجددا به ابو بكر امر فرموده باشد كه توقف كند، آيا به عمر، ابو عبيده، سعد، طلحه، زبير و ديگران نيز چنان دستورى داده بود؟ اصرار پيغمبر در بيرون رفتن آن سپاه و اصرار سپاه به نرفتن و تمرّد كردن، خود، كاشف از آن است كه پيغمبر چه نظرى به آن جمع داشته و براى چه آن جمع را از مدينه بيرون مى كرده است. همچنين اندازه ايمان و انقياد آنان را روشن مى سازد. پس اگر چه اعتراض نسبت به ابو بكر دفع شود، اعتراض به ما بقى مسجّل خواهد شد؛ مگر آن كه بگويند مقصود پيغمبر اين بود كه سپاه تا جرف - چند كيلومترى - بروند، نه به سمت روم. همه مى رفتند، ليكن شب يا صبح و يا ظهر به مدينه بر مى گشتند. پس همگى اطاعت مى كردند. من گمان ندارم كسى به چنين سخنى لب گشايد.

ثانيا، بودن ابو بكر از سپاه اسامه مقتضاى تاريخ و احاديث است؛ چنان كه به بعضى از آنان اشاره شد و قابل انكار نيست. امّا اين كه پيغمبر فرموده باشد «تو در مدينه بمان و با اسامه بيرون نرو»، در هيچ حديثى نرسيده است.

بله، به موجب بعضى از روايات پيغمبر فرمود كه ابو بكر نماز بخواند، امّا اين حديث مستلزم آن نيست كه او هميشه در مدينه بماند و نماز بخواند و چون در آن وقت از جرف برگشته بود - بر فرض صحت حديث - فرموده است كه نماز بخواند. البته اين

ص: 533


1- سيره نبويه، احمد بن زينى دحلان، ج 2، ص 144 و 145.
2- سيره حلبيه، ج 3، ص 228.

امر، رمزى براى خلافت نيست و اگر پيغمبر مى خواست ابو بكر را خليفه سازد، او را تحت امر و فرمان اسامه قرار نمى داد و مأمور به بيرون رفتن از مدينه نمى كرد. پيغمبر مى دانست كه رحلتش نزديك شده است و به همين جهت مى خواست آنها در مدينه نباشند.

ثالثا، او مى گويد پيغمبر متخلفين را لعن نكرده و هيچ حديثى در اين خصوص نرسيده است.

عجيب است كه ابو بكر جوهرى، صاحب كتاب سقيفه آن حديث را نقل مى نمايد؛ چنان كه از او به وسيله ابن ابى الحديد نقل نموديم!(1)

از اين گذشته، مسلّم است كه پيغمبر مكرر مى فرمود: «انفذوا جيش اسامة» و مكرر اسامه را امر مى كرد تا برود و بروند. پس هر كس ماند و تسامح كرد و وقت را به تعلل گذرانيد يا به جرف رفت و در آن جا ماند و يا در بين مدينه و جرف تردد داشت و در آن مدّت چهارده روز به مقصد نرفت تا آن كه پيغمبر رحلت كرد، امر مؤكّد پيغمبر را مخالفت نموده است. خداوند مى فرمايد:

«لا تَجْعَلُوا دُعآءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعآءِ بَعْضِكُمْ بَعْضا قَدْ يَعْلَمُ اللّهُ الَّذينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذا فَلْيَحْذَرِ الَّذينَ يُخالِفُونَ عَنْ اَمْرِهِ اَنْ تُصيبَهُمْ فِتْنَةٌ اَوْ يُصيبَهُمْ عَذابٌ اَليمٌ»(2)

«خواستن پيغمبر را مثل خواستن ديگران قرار ندهيد! (پيغمبر را مثل ديگران نخوانيد.) خداوند كسانى را كه مخفيانه فرار مى كنند تا هيچ كسى ملتفت آنان نشود، مى داند. پس كسانى كه مخالفت امر پيغمبر مى كنند (و البته امر او امر خداست)، از آن كه گرفتار نفاق يا عذابى سخت شوند، بترسند».

اين آيه درباره منافقينى است كه از مأموريت خود در جهاد فرار مى كردند و مخفيانه بر مى گشتند. حال بايد ديد كسانى كه با آن همه اصرار پيغمبر نرفتند و در لشكرگاه يا در مدينه ماندند و يا ميان اين دو محل در تردّد بودند (اگر صبح مى رفتند، ظهر يا شب

ص: 534


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 52.
2- سوره نور، آيه 63.

برمى گشتند) آيا در اين آيه شريفه داخل نمى شوند؟ آيا از فتنه و عذاب دور هستند؟ آيا لعنتى بالاتر از اين است كه مبتلا به نفاق يا عذاب درد آورى شوند؟

چرا سپاه اسامه نمى خواست از مدينه برود؟

اشاره

پيغمبر به همان سببى كه مى خواست آن جماعت را بيرون كند، آنان نيز مى خواستند در مدينه بمانند تا هنگام رحلت پيغمبر حاضر باشند. آرى! مى خواستند باشند تا عقب نمانند و در قبال امر انجام شده واقع نشوند. لذا نرفتند و ماندند و وقت رحلت پيغمبر حاضر بودند.

انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شده و شالوده خلافت پيغمبر اكرم را براى بزرگ خزرج، سعد بن عباده ريختند و با آن كه در بستر بيمارى بود، او را آوردند تا با او بيعت كنند.

از آن طرف بعضى از مهاجرين زرنگى كرده خود را به آن مجلس رساندند و از رقابت اوس با خزرج سوء استفاده كردند؛ با بعضى از رؤساى اوس هم دست شدند و به دليل آن كه قريش سزاوار به سلطنت پيغمبر بود، ناگهان با ابو بكر بيعت كردند.

بنابر اين، كسالت سعد، رقابت و حسادت اوس بر خزرج، ملايمت و بردبارى ابو بكر در پاسخ انصار، عجله و سرعت عمر در بيعت با ابوبكر، اشتغال على علیه السلام و شيعيان او به جنازه و تجهيز پيغمبر و عدم حضور در جلسه سقيفه بنى ساعده از موجبات موفقيت ابو بكر شد.

عجيب اين است كه عمر كه تا چند ساعت پيش مى گفت پيغمبر نمرده است و هر كس بگويد او مرده، منافق است و با شمشير گردن او را مى زنم، بانى خلافت ابو بكر و پيش قدم در بيعت با وى شد! تاريخ نشان مى دهد كه عمر نه فقط در آن وقت خلافت را از على و على را از خلافت دور كرد، بلكه پس از مجروح شدن خود نيز نقشه عجيبى كشيد كه بايد خلافت از على بگذرد و نقشه ماندن سلطنت در خلافت بنى اميه و مزاحمت با على علیه السلام حتى پس از كشته شدن عثمان كشيده شد. على علیه السلام مى دانست كه عمر او را به آن كيفيتِ شورا از خلافت محروم نمود، بلكه ديگران نيز دانستند.

ص: 535

پاسخ ابن ابى الحديد

ابن ابى الحديد پس از نقل قصه جيش اسامه نوشته است: «شيعه گمان مى كند كه پيغمبر مرگ خود را مى دانست و ابو بكر و عمر را فرستاد تا مدينه براى على خالى بماند

و كسانى كه در مدينه مانده اند بى دغدغه خاطر و با آرامش و سكون با او بيعت كنند و چون خبر رحلت پيغمبر و بيعت مردم با على به گوش آنان مى رسيد در مقابل كار واقع شده قرار مى گرفتند و عرب نيز آن بيعت را تمام مى دانست و بر هم زدن آن محتاج جنگ هاى سختى بود. اين مقصود پيغمبر بود، ولى درست نشد. چون اسامه اطاعت نكرد و با آن همه اصرار و تأكيد پيغمبر مسامحه نمود. آنان در مدينه ماندند و كار را از دست على بيرون بردند.

آن گاه در مقام پاسخ از اين سخن مى گويد: اگر پيغمبر به مرگ خود يقين داشت، به اين هم يقين داشت كه ابو بكر به خلافت مى رسد و اگر مى دانست، ديگر جلوگيرى نمى كرد. بله؛ اگر نمى دانست و مرگ خود و رسيدن ابوبكر را به خلافت گمان مى كرد، ممكن بود دست به چنين عملى بزند؛ چنان كه اگر يك نفر از ما دو پسر داشته باشد و بترسد كه يكى از آن دو پسر پس از مرگ تمامى دارايى را ضبط كند، در اين صورت اگر مريض شود و بترسد كه بميرد ممكن است از آن فرزند بخواهد تا براى تجارت به جاى دور دستى سفر كند تا به اين طريق اموال را براى فرزند ديگر ضبط نمايد».(1)

اين جواب ابن ابى الحديد به سخن شيعه است، امّا پاسخ او درست نيست؛ زيرا پيغمبر مى خواست باطن كسانى كه تخلف جسته و به سمت مأموريت حركت نكردند را معلوم كند و اندازه ايمان آنان از امير و مأمور را براى مسلمانان آينده روشن نمايد. يقينا رفتن آنان به صلاح مسلمين بود و پيغمبر براى جلوگيرى از فتنه ها به بيرون رفتن ايشان امر نمود. كسى كه امر مى كند، لازم نيست بداند يا احتمال بدهد كه آنچه امر نموده است قطعى است و واقع مى شود تا در آن صورت امر او صحيح باشد. اگر چه آمِر بداند كه مأمور معصيت مى كند، امرش صحيح است. خداوند ابليس را به سجده بر آدم امر نمود؛

ص: 536


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 161 و 162.

با آن كه مى دانست او معصيت مى كند. همچنين كفار و فسّاق مكلف هستند و با آن كه خداوند از حال آنان آگاه و به كفر يا فسق آنان عالم است، با وجود اين تكليف مى كند و به وسيله همين تكليف، ارشاد و اتمام حجت مى شود و صحت عقاب لازم مى آيد.

جناب ابن ابى الحديد در شرح قول امام علیه السلام كه فرمود: «فَاقْتُلوهُ ولن تَقتُلوه»(1) مى نويسد: «ميان امر كردن به چيزى با خبر دادن به اين كه اطاعت نمى شود منافاتى نيست؛ چنان كه خداوند ابو لهب را به ايمان امر نمود و خبر داد كه ايمان نمى آورد. يا آن كه فرمود: «فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ»(2) و بار ديگر فرمود: «وَلايَتَمَنَّوْنَهُ اَبَدا»(3). بيش تر تكاليف از اين باب است و اهل عدل و جبريان قبول دارند كه خداوند چه بسا به چيزى امر مى كند و مى داند كه واقع نمى شود و يا از چيزى خبر مى دهد كه واقع نمى شود. بله! در اين كه آيا چيزى را بخواهد كه مى داند واقع نمى شود، صحيح است يا خير اختلاف نظر وجود دارد: اصحاب ما مى گويند صحيح است، امّا جبريان به صحّت آن اعتقادى ندارند. آن گاه جبريان را رد نموده و اثبات مى كند كه صحيح است».(4)

عجيب است كه دانشمند بزرگى چون ابن ابى الحديد اين سخن خود را فراموش كرده و خلاف آن را در آن جا نوشته است!

«اَفَحَسِبَ النّاسُ اَنْ يُتْرَكُوا اَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ»(5)

«آيا مردم پنداشتند كه تا گفتند ايمان آورديم رها مى شوند و مورد آزمايش قرار نمى گيرند؟!»

زمان امتحان اسامه و افراد سپاهش رسيده بود و پيغمبر مى خواست مطلب را روشن و راه قضاوت را آسان نمايد. عمر براى آن كه در اثر خليفه نشدن ابو بكر فتنه و فساد مى ديد، به طور ناگهانى و بدون مشورت با مردم و اهل بيت پيغمبر، با ابو بكر بيعت

ص: 537


1- نهج البلاغه، خ 57.
2- سوره جمعه، آيه 6؛ «اگر راست مى گوييد درخواست مرگ كنيد».
3- سوره جمعه، آيه 7؛ «هرگز آن را آرزو نخواهند كرد».
4- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 55.
5- سوره عنكبوت، آيه 2.

كرد، ولى خودش در اواخر عمر وقتى شنيد كه مقدادِ صحابى مى گويد اگر عمر مُرد با على بيعت مى كنم. چون او خلافت ابى بكر را درست كرد ما نيز خلافت ديگرى را محكم مى كنيم، بى تاب شد، امّا مصلحت را در صبر ديد تا از حج برگردد و در مدينه براى اصحاب خطبه بخواند و در ضمن خطبه قصه سقيفه را شرح بدهد و بگويد كه آن كار ناگهانى من موجب فتنه و شر بود، ولى خداوند خود نگهدارى نمود. پس هر كس بعد از من بخواهد چنين اقدامى كند او را بكشيد. اين قصه را در صحيح بخارى(1) مى بينيد و جاى شبهه و ترديد ندارد.

ملاحظه كنيد كه عمر چگونه روزى صلاح مسلمانان را در اين مى بيند كه مردم را به زور وادار به بيعت نمايد، ولى روز ديگر وقتى مقداد مى خواهد براى على علیه السلام به چنان عملى دست بزند، فرمان قتل او را صادر مى نمايد و مى گويد: «كانت بيعة ابى بكر فلتة وقى اللّه شرها؛ بيعت ابوبكر ناگهانى بود خدا از شرّ آن نگهدارى نمايد».

پس، از اين جمله عمر معلوم مى شود كه سرّ آن كه پيغمبر اكرمِ «خليفه درست كن»، «خليفه»(2) را پيش از رحلتش از مدينه بيرون نمود، چه بوده است. آيا غير از اين بود است كه مى خواست كسى كه اين امر خطرناك درباره مسلمين از او سر مى زند در مدينه نباشد؟ پيغمبرِ رحمة للعالمين چنين كسى را از شهر بيرون مى فرستد، ولى عمر كسى را كه بخواهد براى على علیه السلام چنان كارى انجام دهد، مهدور الدم مى سازد و فرمان قتل او را صادر مى كند!

نقشه اى ديگر براى جلوگيرى از عمليات فتنه سازان

اشاره

هر چه بيمارى پيغمبر طولانى تر و حال او سخت تر مى شد، اطمينان فتنه جويان به مرگ پيغمبر افزايش مى يافت و در تسامح و تعلل از بيرون رفتن با سپاه اسامه پا فشارىِ بيش ترى مى كردند. پيغمبر وقتى ديد آنان از شهر بيرون نمى روند و مدينه از سپاه خالى

ص: 538


1- صحيح بخارى، ج 8، ص 25 و 26.
2- منظور عمر و ابو بكر است.

نمى شود، در صدد بر آمد تا نوشته اى بنويسد و كار را يكسره كند. اين بود كه در دقايق آخر عمر و در حال احتضار، قلم و كاغذى طلبيد تا بر روى آن چيزى بنويسد كه پس از رحلت او ديگر كسى گمراه نشود، امّا گروهى مخالفت نموده و كارى كردند كه پيغمبر نتواند چيزى بنويسد. پيغمبر بر آن جمع غضب نمود و همگى را از نزد خود بيرون كرد. آن گاه از جوار آنان رخت بر بست و به سوى خداوند شتافت.

اين قضيه از مسلّمات تاريخ است و بخارى در چند جا از صحيح خود آن را نوشته است؛ مثلاً در جايى از سعيد بن جبير نقل نموده است كه ابن عباس مى گفت: «روز پنج شنبه، آن پنج شنبه شومى كه ناخوشى پيغمبر سخت شد فرمود: چيزى بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه به واسطه آن گمراه نشويد! حاضرين نزاع كردند؛ حال آن كه سزاوار نيست در حضور پيغمبر نزاع شود. پس عده اى گفتند: آيا هذيان مى گويد؟»(1)

بخارى پس از اين حديث در سند ديگرى از ابن عباس نقل مى كند: «وقتى پيغمبر به حال احتضار رسيد، عده اى در خانه آن حضرت بودند. پيغمبر فرمود: بياييد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از من گمراه نشويد! پس بعضى از حاضرين گفتند: ناخوشى بر پيغمبر غالب آمده است. كتاب خدا در نزد ماست و ما را كفايت مى كند. پس ميان حاضرين اختلاف پديد آمد و با يكديگر به مخاصمه پرداختند. بعضى مى گفتند: بياوريد تا بنويسد، امّا بعضى سخنى غير از اين مى گفتند. چون ميان ايشان لغو و اختلاف زياد شد، پيغمبر فرمود: بر خيزيد و بيرون برويد! ابن عباس مى گفت: مصيبت عظما در اين بود كه نگذاشتند پيغمبر آن نوشته را بنويسد!»(2)

همچنين بخارى در موضعى ديگر از صحيح خود به نقل از ابن عباس مى نويسد: «چون ناخوشى پيغمبر سخت شد، فرمود: بياوريد تا براى شما نوشته اى بنويسم كه گمراه نشويد! امّا عمر گفت: ناخوشى بر پيغمبر غالب شده و كتاب خدا در نزد ماست. پس مردم اختلاف كردند و داد و فرياد زياد شد. پيغمبر فرمود: برخيزيد! سزاوار نيست

ص: 539


1- صحيح بخارى، ج 5، كتاب المغازى، باب مرض النبى، ص 137.
2- صحيح بخارى، ج 5، كتاب المغازى، باب مرض النبى، ص 137.

در حضور من نزاع كنيد. ابن عباس مى گفت: تمام مصيبت از آن جا آغاز شد كه نگذاشتند پيغمبر آنچه را كه مى خواست، بنويسد».(1)

همو در موضعى ديگر نيز نظير همين حديث را از ابن عباس نقل نموده و در دو موضع نام عمر را برده و تصريح كرده است كه اعتراض از جانب عمر بوده و ديگران با او همراه بوده اند و به حمايت از او داد و فرياد مى كرده اند.(2)

مسلم نيز در صحيح خود اين حديث را از ابن عباس نقل كرده است كه گفت: «روز پنج شنبه، چه پنج شنبه اى؟! پس گريه كرد تا آن كه اشك چشم او زمين را تر كرد».(3)

و طبق نقل دوم، اشك او مثل دانه هاى مرواريد بر دو طرف صورتش جارى شد.(4)

در ادامه نقل اول آمده است: «مردم گفتند: آيا هذيان مى گويد؟ حال او را از او بپرسيد و تحقيق كنيد!» و طبق نقل دوم گفتند: «هذيان مى گويد!» و به نقل سوم، عمر گفت: «ناخوشى بر پيغمبر غالب آمده است، قرآن در نزد شما هست و كتاب خدا ما را كفايت مى كند».(5)

ابن ابى الحديد در شرح خود پس از آن كه روايت ابوبكر جوهرى را در اين موضوع نقل مى كند، مى گويد: اين حديث را مسلم و بخارى در صحيحين نقل كرده اند و تمامى محدثين بر روايت آن اتفاق دارند؛ روايت ابوبكر جوهرى چنين است: «ابن عباس از پدرش روايت نموده است كه وقتى زمان رحلت پيغمبر رسيد، جمعى در خانه آن حضرت بودند كه از آن جمله عمر بن خطاب بود. پيغمبر فرمود: براى من دوات، پارچه يا كاغذى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه بعد از من گمراه نشويد! عمر كلمه اى گفت و معنى آن اين بود كه ناخوشى بر پيغمبر غالب آمده است. آن گاه گفت: كتاب خدا ما را كفايت مى كند. پس كسانى كه حاضر بودند اختلاف كرده و با يكديگر مخاصمه

ص: 540


1- صحيح بخارى، ج 1، كتاب العلم، باب كتابة العلم، ص 37.
2- صحيح بخارى، ج 8، كتاب الاعتصام بالسنة، باب كراهية الخلاف، ص 161.
3- صحيح مسلم، ج 5، كتاب الوصية، باب ترك الوصية، ص 75.
4- صحيح مسلم، ج 5، كتاب الوصية، باب ترك الوصية، ص 76.
5- صحيح مسلم، ج 5، كتاب الوصية، باب ترك الوصية، ص 76.

نمودند؛ بعضى گفتند: آنچه پيغمبر گفت درست است و بعضى گفتند آنچه عمر مى گويد صحيح است. چون لغو و داد و فرياد و اختلاف زياد شد پيغمبر غضب كرد و فرمود: برخيزيد! سزاوار نيست در حضور من چنين اختلاف كنيد. پس برخاستند و بيرون رفتند و پيغمبر در همان روز رحلت كرد. ابن عباس مى گفت: تمام مصيبت از آن واقع شد كه بين ما و بين نوشته پيغمبر خدا جدايى انداختند».(1)

من نمى دانم چرا اين حديث بسيار مهم كه آن اندازه ابن عباس را متأثر ساخته و اشك هاى او را مثل مرواريد جارى كرده بود كسان ديگرى كه احاديث فراوانى از پيغمبر نقل كرده اند، آن را نقل ننموده اند؟!

چرا ابو هريره، پسران عمر، زبير، عمرو بن عاص، عايشه، ابو موسى، اَنس، سعد وقاص و نظاير آنان اين حديث را نقل نكرده اند؟!

آيا صلاح نمى دانستند چنين حديثى نقل شود و مسلمانان آينده به وسيله آن از ماوقع مطلع شوند و بدانند كه اصحاب پيغمبر اكرم با آن سرور چه رفتارى داشته اند؟!

آيا صلاح نمى دانستند مردم بدانند كه عمر در آن مخالفت و نزاع شركت داشته و اصلاً مؤسّس جريان بوده و كار را به جايى رسانده است كه بعضى بگويند پيغمبر درست مى گويد و بعضى ديگر گفته عمر را درست بدانند؟!

آيا صلاح نمى دانستند نسل آينده بدانند كه عمر گفته پيغمبر را حمل بر هذيان كرده است و سعى داشت تا با جمله «ناخوشى بر او غلبه كرده» جنجال كند كه پيامبر نمى داند چه مى گويد؟!

آيا علت ديگرى داشت كه من نمى دانم؟!

آيا شما احتمال مى دهيد كه آن بزرگان، هيچ يك، اطلاعى از موضوع نداشته اند، بلكه تمام كسانى كه در آن مجلس بوده اند اين مسأله را به صورت هاى گوناگون فراموش كرده اند؟!

نمى دانم چه بگويم! چرا همين حديث را نقل كرده اند، در حالى كه يك جا نام عمر

ص: 541


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 55.

برده مى شود و در جايى ديگر از او اثرى نيست؟! يك جا به طور استفهام نسبت داده مى شود و جايى ديگر به طور قطع و اخبار؟!

اصلاً چرا كلام عمر را عينا نقل نكرده اند و به نقل معنايى اكتفا نموده اند؟ چرا نام آن دسته از حاضرين كه موافق پيغمبر بودند برده نشده و آن لغويّات و كلمات ناشايست نقل نشده است تا آيندگان بدانند كه در حضور پيغمبر چه سخنانى به يكديگر مى گفتند؟!

آيا ابن عباس اين حديث را به همين صورت نقل نموده است يا آن كه راويان حديث و صاحبان كتب، هر كدام به هر اندازه كه توانسته اند از سرو ته حديث كم كرده و تمام چيزهايى كه موجب سوء ظن به عمر مى شد را از قلم انداخته اند؟!

شما همين گريه كردن ابن عباس را ببينيد! مسلم در صحيح خود آن را نقل كرده، ولى بخارى نقل نمى كند!؟ ابو بكر جوهرى جمله «بين ما و بين نوشته پيغمبر جدايى افكندند» را نقل مى كند، ولى مسلم و بخارى نقل نكرده اند! ابو بكر جوهرى نقل كرده كه پيغمبر غضب نمود و فرمود: «برخيزيد»، ولى در نقل بخارى از غضب پيغمبر سخنى نيست و تنها به همان جمله «برخيزيد» اكتفا شده است!

پيغمبر مى خواست چه بنويسد؟

شكى نيست كه پيغمبر نمى خواست مطلبى از فروع را بنويسد؛ زيرا اختلاف در فروع موجب گمراهى نيست. به علاوه، فروع را نمى توان در يك مجلس نوشت؛ آن هم شخصى كه در شرف مرگ و در حال احتضار باشد. آيا مى توان گفت كه پيغمبر مى خواست عِدلِ قرآن و ثقل اصغر را در نوشته خود ياد آور شود تا هيچ كس نتواند آن را تأويل كند؟ عمر گفت: كتاب خدا ما را كافى است؛ زيرا او مى دانست مقصود پيامبر چيست و از اين جهت بود كه ابن عباس گفت: تمام مصيبت از آن جا شروع شد كه بين ما و نوشته پيغمبر جدايى انداختند

آيا كسانى كه ماندند و نگذاشتند سپاه اسامه حركت كند براى همين نبود كه نگذارند پيغمبر چيزى بنويسد تا در موضوع خلافت مطلبى بر روى كاغذ آورده نشود؟

ص: 542

آنها گفتند كه پيامبر هذيان مى گويد يا آن كه ناخوشى بر او غالب شده است؛ مقصود گوينده اين بود كه سخنان پيامبر از روى هوش و ادراك نيست. او اين سخن را گفت و چاره اى هم نداشت؛ زيرا اگر كاغذ و قلم مى آوردند و پيامبر در حضور موافق و مخالف آن را مى نوشت و او سكوت مى كرد، البته گردن گير او مى شد و ديگر مخالفت نتيجه اى نداشت. روى اين حساب عمر وقتى ديد كه آخر حيات پيغمبر است و هواخواهانى هم دارد، مخالفت را علنى كرد تا آن كه پيغمبر غضب نمود و مردم را بيرون كرد. از كسى كه در موقع سلامتى پيغمبر به ايشان اعتراض كند و در نبوت پيغمبر اكرم شك نمايد و از كسى كه مقابل پيغمبر بايستد و بگويد چرا بر جنازه عبد اللّه، پسر أُبى نماز مى خوانى، ديگر چه تعجب كه در آن حال و نفس آخر پيغمبر اعتراض كند و آن نسبت را به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم بدهد.

بخارى در صحيح خود از عمر بن خطاب نقل نموده است: «وقتى عبد اللّه بن أُبى مُرد از پيغمبر خواستند كه بر جنازه او نماز بخواند. هنگامى كه پيغمبر براى خواندن نماز رفت نزد او رفتم و گفتم: يا رسول اللّه! آيا بر جنازه پسر أُبى نماز مى خوانى و حال آن كه او چنان گفت و چنين كرد؟ و شروع كردم به شمردن. پيغمبر تبسمى كرد و فرمود: از من دور شو اى عمر! چون زياد اصرار كردم، فرمود: من بر اين كار مخيّر شده ام و نماز خواندن بر او را اختيار كرده ام و اگر بدانم زياده بر هفتاد مرتبه استغفار فايده اى به حال عبد اللّه دارد، هر آينه زيادتر استغفار مى كنم. پس پيغمبر بر او نماز خواند. بعد از مختصر زمانى اين آيه از سوره برائت «وَلا تُصَلِّ عَلى اَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ اَبَدا» الى قوله «وَ هُمْ فاسِقُونَ»(1) نازل شد. عمر مى گويد: من از جرأت خود بر پيغمبر تعجب مى كردم و حال آن كه خدا و رسول داناتر هستند!»(2)

امّا من از حلم پيغمبر اكرم تعجب مى كنم! يادتان نرود كه همين عبداللّه بن أُبى در قضيه يهود بنى قينقاع با پيغمبر چه كرد و چگونه گريبان پيغمبر را گرفت و گستاخانه با ايشان سخن گفت. حال ببينيد كه جناب عمر درباره نماز خواندن پيامبر بر جنازه همين

ص: 543


1- سوره توبه، آيه 83.
2- صحيح بخارى، ج 5، ص 206.

منافق چگونه با آن حضرت رفتار مى كند؛ ايراد مى گيرد و اعتراض مى كند كه چرا بر او نماز مى خوانى!؟ آيا اين اشكال عمر از ايمان او نشأت گرفته است و حال آن كه مى دانيم تسليم شدن در مقابل فرمان پيامبر از آثار ايمان است؟! آيا عمر نمى دانست خدا و پيغمبر داناتر از او هستند؟ حتى وقتى پيغمبر اكرم در مقابل اعتراض عمر تبسم مى كند و به او مى گويد كنار برود، جناب عمر همچنان مى ايستد و مخالفت مى كند! جالب اين كه پيغمبر اكرم به هيچ وجه با او تندى نمى كند. صدق اللّه العظيم:

«فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّا غَليظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ»(1)

«پس به [بركت] رحمت الهى با آنان نرم خو [و مهربان] شدى و اگر تند خو و سخت دل بودى، قطعا از پيرامون تو پراكنده مى شدند. پس، از آنها در گذر!»

ابو بكر كه همه او را صبور و بردبار مى شناسند به مجرد آن كه عمر تقاضاى مردم را مبنى بر عزل اسامه بيان مى كند از جا بر مى خيزد، ريش عمر را مى گيرد و به او بد مى گويد. ولى اين پيغمبر اكرم است كه بر همه اين اعمال و رفتارِ جاهلانه صبر مى كند و از گستاخى آنان چشم مى پوشد.

خلاصه اين كه وقتى جناب عمر در حال سلامت پيغمبر آن چنان مى كرد و آن چنان مى گفت، در حال مرض و احتضار آن حضرت و سلامت خودش و مهيا بودن اعوان و انصارى كه حمايتش مى كنند از گفتن آن كلمات و غضب پيغمبر و مانع شدن از نوشتن چه باك دارد؟!

قضاوت در قضيه

اين كه عمر گفته باشد و جمعى از حاضرين هم با او موافقت كرده باشند كه تقاضاى پيغمبر به جهت ناخوشى است، وگرنه ما محتاج نيستيم و كتاب خدا ما را كافى است، امر معلومى است. پيغمبر مى گفت كاغذى بياوريد كه چيزى بنويسم تا پس از من گمراه

ص: 544


1- سوره آل عمران، آيه 159.

نشويد. جمعى مى خواستند از پيغمبر اطاعت كنند و آنچه خواسته بود را حاضر كنند، ولى عمر و طرفدارانش مخالفت كردند تا اين كه كار بالا گرفت و به سخنان لغو و بيهوده وداد و فرياد منجر گرديد.

من به اين كه محمّد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم پيغمبر بوده و او همان «وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى» است و اطاعت از او فرض و واجب بوده و همانند اطاعت از خداوند است كارى ندارم و از اين سخنان حق مى گذرم، ولى مى گويم كه اگر مريضى بگويد كاغذى بياوريد تا چيزى بنويسم، آيا اين تقاضا نشانه هذيان و غلبه ناخوشى بر او است؟ چرا اين خواستن اگر از يك بيمار معمولى سر بزند محذورى ندارد، ولى در مورد پيغمبر نشان دهنده غلبه ناخوشى مى باشد؟! آيا امّت او اصلاً گمراه نمى شدند - ولو آن كه چيزى ننويسد - و همه بر حق و بر طريق هدايت و نجات مى بودند؟!

امّا متأسفانه مى بينيم و مى دانيم كه پس از او و حتى در زمان حيات او اختلاف شد و اكنون نيز گمراهى در فرقه هاى گوناگون بيداد مى كند و چنين نيست كه تمامى مسلمين بر سبيل نجات باشند. پس اين درخواست پيامبر حاكى از مرض و بيمارى ايشان نيست.

حال، بار ديگر درباره سخنان عمر و دار و دسته او كه گفتند: «قرآن در ميان ماست و ما را كفايت مى كند»، تأمل مى كنيم و مى بينيم كه اين سخن به هيچ وجه درست نيست؛ زيرا گفتيم كه پيغمبر در حال صحت و سلامتى در مراجعت از حجة الوداع بر حسب اخبار معتبره فرمود: «دو چيز در ميان شما مى گذارم كه اگر به هر دو عمل كنيد و چنگ زنيد، گمراه نمى شويد: كتاب خدا و اهل بيت من».(1) پس معلوم مى شود كتاب خدا به تنهايى كفايت نمى كند و رافع اختلافات از ميان مسلمانان نيست؛ با آن كه تمامى مسلمين معترف به قرآن هستند.

لذا اين گفته عمر درست نيست و قطعا كتاب خدا به تنهايى براى هدايت كافى نيست و از بروز گمراهى و ضلالت جلوگيرى نمى كند. از طرفى هم نمى توان گفت كه

ص: 545


1- هداية الكبرى، ص 18؛ بحارالانوار، ج 47، ص 399؛ خلاصه عبقات الانوار، ج 1، ص 30 و ج 2، ص 3 و 312.

عمر بى جهت از انجام مقصود پيغمبر جلوگيرى كرد. آيا نمى توان پذيرفت كه عمر مى دانست پيامبر مى خواهد چيز ديگرى غير از قرآن را بر مردم لازم الاتباع نمايد؛ به طورى كه قابل انكار و تأويل نباشد و به خاطر همين، جمله نادرستِ «حسبنا كتاب اللّه» را گفت و بر آن پافشارى نمود تا پيغمبر را خاموش ساخت و امت در ضلالت واقع شدند؟

من در صدد نيستم بگويم كه نسبت دادن هذيان و هجر به پيغمبر با مقام اعتراف بر نبوت او سازگار نيست؛ حتى استفهام اين معنا نيز با جزم به نبوت نمى سازد؛ زيرا مقصود از غلبه ناخوشى، همان سلب شعور و ادراك است، بلكه مى خواهم بگويم اگر عمر آن جمله را هم نمى گفت و همين قدر مى گفت «حسبنا كتاب اللّه»، قطع نظر از دروغ بودن اين كلام - چون در حال حاضر تمامى مسلمين قرآن را قبول دارند و حال آن كه با يكديگر در فروع و اصول اختلاف دارند - و قطع نظر از مخالفت اين كلام با گفته سابق پيغمبر كه فرمود «اني تارك فيكم الثقلين ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدى ابدا» به خودى خود موجب ردّ گفته پيغمبر است؛ زيرا پيامبر فرمود چيزى بياوريد تا بنويسم و عمر مانع از آن گرديد و تمامى مسلمين مى دانند كه رد گفته پيغمبر و تكذيب آن و گفتن اين كه ما بدون آن نوشته گمراه نمى شويم با اعتراف به نبوت محمّد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله وسلم سازگار نيست. البته عمر از اين گونه اعتراضات به پيغمبر فراوان داشته است.

در صحيح مسلم آمده است: عمر در موقع صلح پيغمبر با مشركين قريش نزد آن حضرت آمد و گفت: مگر ما بر حق و آنان بر باطل نيستند و مگر كشتگان ما در بهشت و كشتگان آنان در جهنم نيستند؛ پس براى چه زير بار خوارى برويم؟ حضرت فرمود: من پيغمبرم و خدا مرا رها نمى كند! عمر غضبناك از نزد پيامبر بيرون رفت و چون به ابو بكر رسيد، همان سخنان را گفت. ابو بكر گفت: او پيغمبر است و خدا او را رها نكرده و ضايع نمى گذارد!»(1)

عجيب اين است كه همين عمر به نفاق ابو حذيفه، پسر عتبه حكم داد؛ چون او

ص: 546


1- صحيح مسلم، ج 5، باب صلح حديبية، ص 175.

حكم پيغمبر را در مورد بنى هاشم قبول نكرده بود! و همين عمر حكم به نفاق حاطب داد؛ چون نامه اى به اهل مكه نوشت و آنان را از حركت پيغمبر به سمت مكه آگاه ساخت! به نظر شما اگر كس ديگرى نسبت به فرمان صلح پيغمبر چنين اعتراضى مى كرد و پس از پاسخ پيغمبر غضب مى نمود و قانع نمى شد و نزد ابى بكر مى رفت و آن اعتراض را بيان مى نمود، عمر او را منافق نمى خواند و از پيغمبر تقاضاى قتل او را نمى كرد و نمى گفت كه اين اعتراض با اعتراف به نبوت جمع نمى شود و آيه شريفه «وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ اِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ اَمْرا اَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ(1)؛ و هيچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و فرستاده اش به كارى فرمان دهند، براى آنان در كارشان اختيارى باشد» را مستمسك قرار نمى داد؟

دفاع بزرگان از عمر

ابن ابى الحديد مى گويد: «در اخلاق عمر و الفاظ او نوعى جفا و درشتى بود؛ به طورى كه شنونده خيال مى كرد مقصود او همان ظاهر كلام است، و حال آن كه او قصد ظاهر را نداشت. از جمله كلمات عمر، آن كلمه اى است كه در هنگام بيمارى پيغمبر گفت و معاذ اللّه كه او ظاهر كلام را اراده كرده باشد! بلكه او بر حسب خشونت و درشتى طبيعى خود آن جمله را گفت و نتوانست خود دارى كند و بهتر اين بود كه بگويد: «مرض پيغمبر بر او غلبه كرده است». ما بعيد مى دانيم كه عمر قصد ديگرى كرده باشد».(2)

من نمى گويم كه او گفت: «ان الرجل ليهجر؛ اين مرد هذيان مى گويد»؛ بلكه مى گويم: فرض مى كنم كه او گفت «غلبه الوجع؛ ناخوشى بر او غالب شده است» يا آن كه به طور استفهام گفت، نه اخبار؛ حتى فرض مى كنم كه هيچ كدام از اين تعبيرها با جزم گوينده به نبوت پيامبر منافات ندارد، امّا آيا پاسخ او به كلام پيغمبر (كه كتاب خدا ما را كفايت مى كند)، ردّ پيغمبر و تكذيب او نيست؟ اگر كتاب، كفايت از ضلالت مى كند، پس آن

ص: 547


1- سوره احزاب، آيه 36.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 183.

نوشته چه بود كه پيامبر مى خواست براى جلوگيرى از ضلالت و گمراهى مسلمين بنويسد؟ از طرفى فرض مى كنيم كه عمر داراى طبعى خشن و درشت بود و قصد ظاهر كلام خود را نداشت، پس آن دسته اى كه مى گفتند «القول ما قال عمر؛ حرف همان است كه عمر گفت» چه قصدى داشتند؟!

من نمى دانم در پاسخ اين سؤال چه بگويم! چرا عمر و پيروان او از اجابتِ درخواست پيغمبر ممانعت كرده و به وسيله كشاندن بحث به لغويّات و حرف هاى بيهوده از حاضر نمودن قلم و دوات جلوگيرى كردند؟ چه ضررى داشت اگر مى گذاشتند پيغمبر آنچه را مى خواست، بنويسد؟ پس اگر چنان بود كه پيغمبر مى گفت، همه از گمراهى نجات مى يافتند، امّا اگر چنان بود كه عمر مى گفت و ناخوشى بر پيامبر غلبه كرده بود، نوشته پيامبر شاهد عمر مى شد و همگى، كلام او را تصديق مى كردند؛ بدون آن كه داد و فرياد و لغو و مخاصمه در گيرد و پيغمبر اكرم به غضب آيد. آيا بالاتر از سياهى رنگى هست؟ اگر عمر واقعا راست مى گفت، مى خواست بگذارد تا پيغمبر كار خود را انجام دهد و سپس با شاهد قرار دادن نوشته پيامبر نظر ديگران را جلب كند و حاضرين كلام او را تصديق كنند.

پيغمبر اكرم در اول امر به مخالفت مشركين مبتلا بود كه او را مجنون مى خواندند؛ در هنگام رحلت نيز به مخالفت عده اى از صحابه دچار گرديد كه او را چنان معرفى نمودند و نگذاشتند آنچه را كه مى خواهد، بنويسد.

سندى در حاشيه صحيح بخارى به چند وجه از جناب عمر دفاع نموده است؛ او به نقل از بعضى مى گويد: «امر پيغمبر امرى امتحانى بود و ايشان مى دانست كتاب خدا كافى است و محتاج به نوشته اى نيست و نمى خواست بنويسد، امّا چنين امر نمود تا مردم را بشناسد. لذا حق با عمر بود. ابن عباس اين حكمت را نمى دانست و بى سبب مى گفت كه مصيبت، تمام مصيبت در آن شد كه نگذاشتند پيغمبر بنويسد».(1) البته خود سندى اين جواب را نمى پسندد و در ادامه مى گويد: «پيغمبر فرمود: بياوريد چيزى بنويسم تا گمراه

ص: 548


1- صحيح بخارى با حاشيه سندى، ج 1، حاشيه ص 32، چاپ دار المعرفه بيروت.

نشويد! پس آن نوشته در نجات مسلمين و جلوگيرى از ضلالت آنان تأثير داشته است، وگرنه مى بايست پيغمبر دروغ گفته باشد».(1)

من مى گويم: اول اين كه: مگر پيغمبر تا آن وقت اصحاب خود را نشناخته بود كه مى خواست در حال احتضار آنان را بشناسد!؟

دوم اين كه: امر بر مطلبى جدى ظهور دارد، نه امتحانى.

سوم اين كه: اگر بپذيريم كه امر امتحانى هم بود، ثواب مخصوص مطيع است، نه عاصى. پس چگونه عمر موفق بود، در حالى كه معصيت پيغمبر را نموده بود؟ مثلاً امر خداوند به ابراهيم علیه السلام جهت كشتن فرزندش يك امر امتحانى بود. ولى وقتى به ابراهيم ثواب داده مى شود كه در صدد اطاعت بر آيد؛ نه آن كه تصميم بر معصيت و نافرمانى داشته باشد. بنابر اين، اگر پيغمبر براى امتحان اصحاب فرمود قلم و كاغذ بياورند و امر امتحانى بود، آن كسى موفق بود كه در صدد اطاعت بر آمد، نه آن كه عصيان كرد.

چهارم اين كه: خوب بود جناب عمر مى گفت كه امر پيغمبر براى امتحان است و در واقع نمى خواهد كسى چيزى بياورد؛ نه اين كه بگويد هذيان مى گويد يا به قول بعضى ديگر بگويد ناخوشى بر او غلبه كرده است.

پنجم اين كه: اگر واقعا امر پيغمبر اكرم امتحانى بود، آن حضرت مى بايست از فراست جناب عمر خوشش مى آمد و او را تحسين مى كرد، نه آن كه غضبناك شود و آن جمع را بيرون نمايد.

ششم اين كه: ابن عباس كه فقيه امت است و خود حاضر و ناظر آن واقعه بود، چطور اين مطلب را نفهميده بود، امّا اين مردم پس از قرن ها مطلب را با اين راحتى به دست آورده اند؟!

سندى در مقام دفاع از عمر وجه دومى را نقل نموده است: «امر كردن پيغمبر به آوردن دوات و قلم امر نبود، بلكه مشورت با صحابه بود. لذا عمر به ملاحظه كسالت پيغمبر صلاح نديد چيزى نوشته شود يا آن كه ترسيد اگر چيزى نوشته شود بعضى از

ص: 549


1- صحيح بخارى با حاشيه سندى، ج 1، حاشيه ص 32، چاپ دار المعرفه بيروت.

منافقين زير بار نروند و به سبب آن كه پيغمبر در حال بيمارى بود خدشه كنند و آن نوشته منجر به فتنه شود».(1)

امّا جناب سندى اين جواب را هم نمى پسندد و مى گويد: «امر براى ايجاب است، خصوصا در جايى كه موجب نجات از ضلالت باشد. امّا ترس از فتنه به جهت مخالفت بعضى از منافقين هم درست نيست؛ زيرا خود پيغمبر مى گفت كه آن نوشته موجب نجات است».(2)

من مى گويم: ميان امر و مشورت فرق است؛ انسان در مشورت نظر ديگران را سؤال مى كند، ولى در امر، دستور مى دهد و اطاعت مى خواهد. پيغمبر فرمود: «بياوريد تا بنويسم!» نه آن كه «آيا مى خواهيد بنويسم؟» يا آن كه «چه صلاح مى دانيد؛ بنويسم يا نه؟»

ضمنا اگر پيغمبر در مقام مشورت بود، خوب بود عمر به پيغمبر مى گفت: به اين دليل خير و صلاح نيست؛ نه اين كه بگويد: پيغمبر هذيان مى گويد.

ديگر آن كه يك دسته مى گفتند حق با پيغمبر است و مى بايست قلم و دوات حاضر كرد، امّا دسته اى ديگر مى گفتند حق با عمر است. حال، اگر پيغمبر چيزى نخواسته بود آن اختلاف براى چه بود؟

ديگر آن كه اگر پيغمبر مشورت كرده بود، چرا غضب كرد و آنان را بيرون نمود؛ در حالى كه لازمه مشورت كردن، نظر خواستن است و طبيعى است كه در اين موقع اختلاف نظر پديد مى آيد؟ پس پيامبر نبايد غضب مى كرد و آنان را بيرون مى نمود.

از همه اين ها گذشته، اگر چيزى باشد كه موجب نجات و جلوگيرى از پديد آمدن گمراهى باشد، پيامبر بايد آن امر را انجام دهد و كارى به اين مفيدى نيازى به مشورت ندارد.

گذشته از همه اين ها، چرا عمر گفت «كتاب خدا ما را كافى است؟» قطعا اين سخن با گفته پيغمبر كه فرمود آن نوشته رفع ضلالت مى كند، مخالف است.

ص: 550


1- صحيح بخارى با حاشيه سندى، ج 1، حاشيه ص 33.
2- صحيح بخارى با حاشيه سندى، ج 1، حاشيه ص 34.

من مى گويم: آنچه را آقايان ترس داشتند كه بعضى منافقين پس از مرگ پيامبر بگويند، خودشان در محضر آن حضرت گفتند. اگر عمر واقعا ملاحظه كسالت پيغمبر را مى نمود خوب بود كه داد و فرياد نمى كرد و لغو و مخاصمه به پا نمى نمود.

جناب سندى وجه سومى را نيز ذكر نموده كه آن را پسنديده و پذيرفته است و آن، اين كه: «پيغمبر مى خواست چيزى بنويسد كه تمامى امت گمراه نگردند و در مسير گمراهى با يكديگر متّفق نشوند؛ نه اين كه احدى از آنها گمراه نشود. پس چون عمر دانسته بود كه به واسطه حضور قرآن چنين اتفاقى روى نخواهد داد، نخواست كه پيغمبر در آن حال به زحمت بيفتد و چيزى بنويسد».(1)

اين جواب از جهاتى نادرست است:

1 - پيغمبر نفرمود كه چيزى بنويسم تا بر ضلالت اتفاق نكنيد يا مانع از اجتماع شما بر گمراهى شود، بلكه فرمود: تا گمراه نشويد. مقصود از اين جمله بر اهل لسان واضح است؛ يعنى هيچ كس گمراه نشود. اگر طبيب بگويد كسانى كه اين دارو را استعمال مى كنند ناخوش نمى شوند، آيا مقصود او اين است كه هيچ كدام مريض نمى شوند يا آن كه همگى به اتفاق مريض نمى شوند، ولى ممكن است بسيارى از آنان مريض شوند؟ كسانى كه اهل لسان هستند و معرفت به بيان دارند، مى دانند كه مراد پيامبر از آن كلام چيست.

2 - اگر مقصود پيغمبر اين بود كه همگى در اثر اين نوشته اتفاق بر ضلالت نكنيد و عمر درست فهميده بود كه اين معنى حاصل است - چه بنويسد و چه ننويسد - پس لازم مى آيد كه پيغمبر اكرم دروغ گفته باشد؛ زيرا اين معنى را اثر و جزاى نوشتن قرار داد و گفت چيزى را بنويسم تا گمراه نشويد. آيا اين امر، نوعى دروغ بستن بر پيغمبر نبود؟

3 - به موجب اين كلام، عمر از پيغمبر خدا داناتر بود؛ چون پيغمبر ندانست ولى جناب عمر دانست كه تمامى امت هرگز اتفاق بر ضلالت نمى كنند؛ چه پيامبر بنويسد و چه ننويسد. و حال آن كه خود عمر در قضيه نماز خواندن پيغمبر بر جنازه پسر أُبى از

ص: 551


1- صحيح بخارى با حاشيه سندى، ج 1، حاشيه ص 34.

جرأت خود بر پيغمبر تعجب مى كند و مى گويد: «. . . و حال آن كه خدا و پيغمبر داناتر هستند». ولى جناب سندى در اين مورد، بالاتر از خودِ عمر عقيده دارد و مى گويد: عمر داناتر از پيغمبر بود.

4 - اگر عمر ملاحظه كسالت پيغمبر را داشت، مى توانست او را آزاد بگذارد تا هر چه مى خواهد بنويسد؛ و نگويد كه پيغمبر هذيان مى گويد و ما را كتاب خدا كافى است. و بايد داد و فرياد راه نمى انداخت و به موافقين پيغمبر بدگويى نمى كرد. به راستى اگر اين دفاع درست است، چرا خود عمر آهسته به پيغمبر نگفت كه اگر مقصود شما اين است كه تمامى امت اتفاق بر گمراهى نكنند، خاطر مبارك آسوده باشد؟!

من از قرآن به دست آورده ام كه امت بر ضلالت اتفاق نمى كنند. تا وقتى كه داد و فريادى راه نيفتد و آن كلمه از دهان كسى در نيايد و عده اى به هوا خواهى او برنخيزند و سخنان لغو و غلط نثار آن دسته نكنند. آيا بزرگان صحابه در ساعت آخر عمر پيغمبر اين آيات را فراموش كرده بودند؟

«يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَرْفَعُوا اَصْواتَكُمْ فَوقَ صَوْتِ النَّبِىِّ وَ لاتَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ اَنْ تَحْبَطَ اَعْمالُكُمْ وَ اَنْتُمْ لاتَشْعُرُونَ * اِنَّ الَّذينَ يَغُضُّونَ اَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ اُولئِكَ الَّذينَ امْتَحَنَ اللّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ اْجْرٌ عَظيمٍ»(1)

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صدايتان را از صداى پيامبر بلندتر نكنيد و آنگونه كه بعضى از شما با بعضى ديگر بلند سخن مى گوييد با او به صداى بلند سخن مگوييد! تا مبادا بى آن كه بدانيد اعمال شما تباه شود. كسانى كه پيش خدا صدايشان را فرو مى كشند همان كسانى هستند كه خدا دلهايشان را براى پرهيز كارى امتحان كرده است؛ آنان را آمرزش و پاداشى بزرگ است».

خداوند مى فرمايد: آواز خود را بالاتر از آواز پيغمبر نكنيد و فرياد نكشيد؛ چنان كه با يكديگر فرياد مى كنيد! بلند كردن آواز و فرياد كردن در حضور پيامبر موجب حبط و

ص: 552


1- سوره حجرات، آيه 2 و 3.

نابودى اعمال شما خواهد شد و آن كسانى كه به راستى ايمان و تقوا دارند، آواز خود را در نزد پيغمبر آهسته مى كنند.

آيا عمر و هواخواهان او با آن داد و فريادها و جنجالى كه در محضر پيغمبر اكرم و در جهت مخالفت با آن حضرت به راه انداخته بودند در معرض خطر حبط اعمال و بطلان تمامى حسنات قرار نگرفتند؟

چرا پيغمبر چيزى ننوشت؟

به راستى چرا چيزى كه موجب جلوگيرى از گمراهى امت شود. نوشته نشد؟ علت واضح است؛ زيرا اثر اين كلام كه گفته شد «پيامبر هذيان مى گويد» يا «ناخوشى بر ايشان غلبه كرده است» اين بود كه حال پيغمبر عادى نيست و كلام و نوشته او حجّيت ندارد. لذا پيغمبر اكرم نمى توانست چيزى بنويسد يا حتى چيزى بگويد، زيرا جمعى كه آن سخن را در حضور پيغمبر مى گويند و مقاومت مى كنند، پس از مرگ او نيز زير بار آن نوشته نمى روند و آن را قبول نمى كنند و قطعا با هوادارانى كه دارند، تسليم نمى شوند و مخالفت را علنى مى سازند. در نتيجه، اختلاف از مقام خلافت به مقام نبوت مى رسيد و تا قيام قيامت در پيغمبرى خاتم النبيين نيز اختلاف پيدا مى شد. چون اگر مردم پس از پيغمبر به يكى از دو ثقل تمسك بجويند و از آن ديگرى اطاعت نكنند، كافر نمى شوند، ولى اگر بگويند كه محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم در هنگام مرگ از پيغمبرى افتاد، خطر زيادتر بود؛ زيرا گوينده از مقام مسلمانى بيرون مى رفت. لذا پس از اين پيشامد، ننوشتن، اصلح بود.

اين است سرّ آن كه پيغمبر از نوشتن منصرف شده و غضب فرمود و آنان را از خانه بيرون كرد. پس جا داشت ابن عباس بگريد و بگويد كه سرچشمه تمام مصيبت ها اين بود كه بين ما و نوشته پيغمبر جدايى انداختند. از همين عبارت دانسته مى شود كه آن نوشته مربوط به اهل بيت بود نه چيز ديگر.

همچنين از همين احاديث معتبر صحت احاديث حوض نيز معلوم مى شود.

ص: 553

آرى! جايى كه جمعى از اصحاب، اطراف پيغمبر خدا را بگيرند و در همان حال با او مخالفت كنند، چه استبعادى دارد كه جمعى پس از رحلت او سير قهقرايى بپيمايند و به دين خدا پشت نمايند و بين آنان و پيغمبر در روز قيامت حايل پيدا شود تا به پيغمبر بگويند كه نمى دانى پس از تو چه كردند و پيغمبر نفرين كند و بگويد: «فَسُحْقا لِمَنْ بَدَّلَ بَعْدى؛ نابود باد آن كه بعد از من دين را تغيير داد». باران فتنه هاى سخت روى كرد و پيغمبر اكرم از ميان رفت و در جانشين او اختلاف پديد آمد. گفتند كه پيغمبر جانشينى براى خلافت و سرپرستى براى امت معين نكرد. اين سخن با آن كه مخالف با احاديث ثقلين و احاديث غدير خم است، اصولاً با سيره پيغمبر اكرم سازش ندارد. او در تمام سرايا و غزواتى كه جمعى را به جنگ مى فرستاد، بر آن دسته والى و امير معين مى كرد؛ با آن كه خود او در ميان مسلمانان بود و از او ملاحظاتى داشتند. حال كه مى خواهد از دنيا برود، آيا مى توان باور كرد كه تمام امت را بى سرپرست بگذارد؛ با آن كه مى داند هواى رياست در سر جمعى از مهاجرين و انصار هست؟ اين امر حتمى باعقل و سيره خلفا نيز سازش ندارد.

ببينيد هيچ خليفه اى از دنيا نرفت، مگر آن كه براى پس از خود جانشين معين نمود. همان عمر نيز امت را بى تكليف نگذاشت و به وسيله همان شورا امر را براى عثمان آماده ساخت؛ بلكه نقشه مخالفت با على را پس از عثمان نيز كشيد و مانند سعد و طلحه و زبير را اَقران على قرار داد. اين زبير كه خود پس از مرگ پيغمبر از كسانى بود كه حاضر نبود جز با على با كس ديگرى بيعت كند و ابوبكر را هر چند پدر زن او بود به خلافت قبول نداشت، پس از كشته شدن عثمان آرزوى خلافت كرد و با همكارى طلحه و موافقت عايشه آن فتنه و فساد را بر پا كردند.

آرى! به تدريج از آن عظمت على علیه السلام كه در عصر پيغمبر اكرم داشت كاهيدند و براى او اقران و نظايرى تراشيدند.

بارى! باور نكردنى است كه پيغمبر رئوف و موسّس اجتماع، آن جمع را بى سرپرست بگذارد. پيغمبر اكرم تا دم مرگ نيز مصلحت امت را در نظر داشت و

ص: 554

مى خواست كارى كند و چيزى بنويسد كه امت در گمراهى نيفتند، امّا سرانجام ولىّ و امام پس از او، با مخالفت عمر و همراهان او روبرو شد.

پيغمبر نمرده است

پس از رحلت پيغمبر، اولين اختلافاتى كه آشكار شد از ناحيه عمر بود. بنابر نقل صاحب سيره حلبيه، عمر به گوشه مسجد رفت و گفت: «به خدا سوگند! پيغمبر نمرده و نمى ميرد تا دست ها و پاهايى از منافقين جدا كند».(1)

همچنين از عمر نقل شده است كه گفت: «جمعى از منافقين گمان مى كنند كه پيغمبر از دنيا رفت، ليكن او نمرده بلكه نزد خدا رفته است چنان كه موسى رفت و پس از چهل روز برگشت و حال آن كه گفته شد او مرده است؛ سوگند به خدا! پيغمبر بر مى گردد و دست و پاى منافقين را مى بُرد. او آن قدر گفت تا آن كه لب هايش كف كرد».(2)

ابن ابى الحديد نوشته است: «وقتى پيغمبر مُرد و اين خبر مشهور گرديد، عمر مى گشت و به مردم مى گفت كه او نمرده است وليكن مثل غيبت موسى غايب شده است و البته بر مى گردد و دست و پاى كسانى را كه مى گويند او مرده است، مى بُرد. همچنين به هر كس مى رسيد كه مى گفت پيغمبر مرده است، او را مى زد و تهديد مى نمود تا آن كه ابوبكر آمد و گفت: ايها الناس! هر كس محمّد را پرستش مى كند، او مرده است، امّا هر كس خداى محمّد را مى پرستد، او نمرده است و آيه «اَفَإِيْنَ ماتَ اَوْ ُقِتَل انْقَلَبْتُمْ عَلى اَعْقابِكُمْ(3)؛ آيا اگر او بميرد و يا كشته شود شما به عقب باز مى گرديد؟» را قرائت نمود و گويى كه مردم اين آيه را نشنيده باشند، عمر مى گويد: چون اين آيه را شنيدم به زمين آمدم و دانستم كه پيغمبر مُرد».(4)

بخارى در صحيح خود نقل نموده است كه ابوبكر آن آيه را پس از اِخبار به موت

ص: 555


1- سيره حلبيه، ج 3، ص 474، چاپ دار المعرفه بيروت.
2- سيره حلبيه، ج 3، ص 474 و 475.
3- سوره آل عمران، آيه 144.
4- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 178 و 179.

محمّد صلی الله علیه و آله وسلم و باقى ماندن خداى او قرائت كرد.

همچنين از ابن عباس نقل مى كند: مثل اين كه مردم نمى دانستند چنين آيه اى نازل شده است تا آن كه ابوبكر خواند و مردم شروع به خواندن اين آيه كردند. و از عمر نقل مى كند كه پس از قرائت آيه به وسيله ابوبكر نتوانستم روى پاى خود بايستم و به زمين افتادم».(1)

طبرى نيز اين حكايت را مفصل نقل نموده است.(2)

مطلب مهم آن است كه - از گفتن عمر كه پيغمبر نمرده و چون موسى غايب شده است، و آنان كه مى گويند او مرده منافق هستند، و همچنين آمدن ابوبكر و قرائت نمودن آن آيه و به زمين افتادن عمر و فهميدن مرگ پيغمبر و نيز از بعضى روايات ديگر - دانسته مى شود كه عمر تنها نبود، بلكه با عده اى ديگر متفق شده بود.

صاحب طبقات از ابو سلمة بن عبد الرحمن چنين روايت مى كند: «مردم به خانه عايشه ريخته و به پيغمبر نگاه مى كردند و مى گفتند: چگونه او مى ميرد و حال آن كه او شهيد بر ما و ما شهداى بر مردم هستيم؟ او چگونه مى ميرد و حال آن كه بر مردم غالب نشده است؟ به خدا سوگند، او نمرده بلكه به آسمان بالا رفته است؛ چنان كه عيسى بالا رفت و به زودى برمى گردد! همچنين هر كس را كه مى گفت او مرده است تهديد مى كردند. آنها بر در خانه عايشه رفته و فرياد مى كردند كه او را دفن نكنيد؛ پيغمبر نمرده است!»(3)

صاحب طبقات از زيد بن اسلم اين گونه نقل مى كند: «چون پيغمبر رحلت كرد عباس بن عبد المطلب بيرون آمد و گفت: آيا كسى از شما عهدى دراين باره دارد و خبرى در اين موضوع به ياد دارد؟ گفتند: نه. عباس از عمر پرسيد: تو چيزى از پيغمبر شنيده اى؟ گفت: نه. عباس گفت: هر كس بگويد كه پيغمبر درباره اين موضوع خبرى داده

ص: 556


1- صحيح بخارى، ج 5، باب مرض النبى صلی الله علیه و آله وسلم و وفاته، ص 143.
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 442، وقايع سال يازدهم.
3- طبقات الكبرى، ج 2، ص 271.

است، دروغ مى گويد، به خداىِ لاشريك له پيغمبر مرد».(1)

از اين دو نقل معلوم مى شود كه عمر در اين ماجرا تنها نبود، بلكه جمع زيادى با او همراه بوده اند. از اين جهت بود كه عمر به هر كسى مى رسيد كه مى گفت پيغمبر مرده است يا او را مى زد - اگر فردى ضعيف بود - يا او را تهديد مى نمود - اگر فردى محترم بود - .

عمر زمانى كه ياورانى داشت قوى مى شد، لذا در حال احتضار پيغمبر و در حضور او آن طور گفت و آنچنان داد و فرياد راه انداخت. او با همان جمع، يك ساعت پس از رحلت پيغمبر در خانه عايشه مى روند، فرياد مى كنند، به راه مى افتند، مردم را مى زنند و تهديد مى كنند و هر كس را كه قائل به مرگ پيامبر باشد منافق مى شناسند و مى گويند كه پيامبر پس از چهل روز بر مى گردد و دست و پاى كسانى را كه نسبت مرگ به او مى دهند جدا مى سازد. در مجموع از تمام اين نقل ها معلوم مى شود كه جمعيت طرفداران عمر در آن زمان خيلى زياد شده بود.

چرا سخنان ابوبكر در عمر اثر كرد؟

بعضى گمان كرده اند كه عمر جاهل بود و نمى دانست كه پيغمبر اكرم نيز مثل ساير پيغمبران مى ميرد و اين را يكى از مطاعن او شمرده اند. ولى من اين وجه را بسيار نادرست مى دانم. عمر جاهل نبود و به واسطه آيه اى كه ابو بكر خواند، عالم نشد. مرگ چيزى نيست كه بتوان منكر آن شد. عمر و همراهانش چون مى دانستند پيغمبر رفتنى است با سپاه اسامه بيرون نرفتند و در حال احتضار پيامبر آن جمله را گفتند و غلبه ناخوشى بر ايشان را معتقد بودند. پس چگونه مى توان گفت كه عمر منكر مرگ پيامبر شده است در صورتى كه جنازه پيغمبر حاضر بود و على علیه السلام مشغول تجهيز آن بود؟ و فرق ميان زنده و مرده واضح است. پس، از روى شبهه، امر محسوسى را كه در مقابل چشم همه است نمى شود انكار كرد. اگر عمر مردن ايشان را از روى جهل انكار مى كرد،

ص: 557


1- طبقات الكبرى، ج 2، ص 271.

چرا از گفته عباس و سوگند او مبنى بر رحلت پيامبر از اشتباه بيرون نيامد؟!

عجيب تر از اين، رجوع او به ابو بكر است! عمر منكر وقوع مرگ در آن روز بود و از آيه هم جز امكان وقوع مرگ، چيزى دانسته نمى شود. او كه منكر اصل امكان مرگ نبود و نمى خواست بگويد پيغمبر اصلاً نمى ميرد، بلكه مى گفت كه پيامبر امروز يا ديروز نمرده است. از آيه، وقوع مرگ دانسته نمى شد، پس چرا عمر به مجرد تلاوت آيه برگشت و بر زمين نشست؟! چگونه عمر حكم به نفاق كسى كرد كه مى گفت پيغمبر مرده است؟ پس به نظر عمر، على و عباس از منافقين بودند؛ چون آنان علاوه بر ادعاى مرگ پيامبر، مشغول تجهيز بدن ايشان بودند.

عمر به چه دليل مى گفت كه پيغمبر غايب شده و بر مى گردد و غيبت او نظير غيبت حضرت موسى است؟ او به چه دليل مى گفت كه چون پيامبر بازگردد، دست و پاى منافقين را جدا مى كند؟ عمر كه اعتراف داشت از پيغمبر چيزى نشنيده است، پس به چه مجوّزى اين نسبت ها را مى داد؟ مگر آيه شريفه «وَلاتَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ اِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤادَ كُلُّ اُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْئُولاً(1)؛ و چيزى را كه به آن علم ندارى دنبال مكن؛ زيرا گوش و چشم و قلب، همه مورد پرسش واقع خواهند شد». به گوش ايشان نرسيده بود؟

در سيره نبويه از انس نقل مى كند: «پس از آن كه مسأله بيعت ابوبكر درست شد، عمر بر بالاى منبر پيغمبر رفت و گفت: ديروز سخنى گفتم كه درست نبود. آنچه گفتم نه از قرآن بود و نه از گفته پيغمبر، ولى من دوست داشتم پيغمبر بماند و او ما را اداره كند و پس از ما بميرد، ولى خدا نخواست. حال، قرآن او در دست ماست، پس به آن عمل كنيد تا هدايت يابيد!»(2)

آرى! اين سخن او پس از خاتمه يافتن فتنه سقيفه، نظير گفته ديگر او است كه گفت: «كانت بيعة ابى بكر فلتة وقى اللّه شرها»!

كوتاه سخن اين كه عمر دانسته و با آگاهى به آن امورِ منكر اقدام مى كرد؛ زدن و

ص: 558


1- سوره اسرا، آيه 36.
2- سيره نبويه ابن هشام، ج 4، ص 318.

تهديد مؤمنين و نسبت دادن نفاق به آنان و نسبت غيبت به پيغمبر و برگشتن و جدا ساختن دست و پاها و . . .

آيا اين جماعت ستارگانى هستند كه هر كس از آنان پيروى كند هدايت مى شود؟ او كه روز ديگر عمل روز پيش خود را باطل معرفى مى كند، چگونه پيرو ديروز او بر حق بود؟ آيا اين همان باران فتنه هاى تيره و تار نيست كه پيغمبر خبر داده بود؟ آيا واقعا اين صحابه، همان جمعى هستند كه در كنار حوض، بر آن حضرت وارد مى شوند؟

در سيره حلبيه آمده است: «در اثر رحلت پيغمبر، مردم بى هوش و مختلف الحال شدند، عمر ديوانه شد، عثمان لال گشت و على زمين گير شد و نمى توانست راه برود».(1)

در سيره نبويه نيز همان قضيه به اين كيفيت گفته شده است: «عمر از كسانى بود كه ديوانه شد. عثمان از كسانى بود كه لال گرديد و على هم از كسانى بود كه زمين گير شد».(2)

من مى گويم كه على علیه السلام مشغول غسل پيغمبر بود؛ زمين گير نبود. آرى! او در جستجوى خلافت نبود و براى آن تلاش نمى كرد و بدان جهت خانه نشين شد. عثمان هم لال نبود؛ زيرا از آن جا كه اختلاف را مى ديد و كلام عمر را مى شنيد و تكليف خود را نمى دانست، مهر خاموشى بر لب زده بود و احتياط مى كرد تا مطلب روشن گردد. عمر هم ديوانه نشده بود و سخنان او پس از مرگ پيغمبر مانند سخن او در حال احتضار، كشف از جنون او نمى نمايد. او نقشه بزرگى در دست داشت و مشغول اجراى آن بود. اين كارها، از همان فتنه هايى بود كه پيامبر پيش بينى كرده بود. براى همين بود كه پيغمبر اكرم براى حفظ امت نمى خواست اين جماعت در اين هنگام در مدينه باشند.

ابن ابى الحديد مى گويد: «چون عمر از پخش شدن خبر رحلت پيغمبر و نبودن خليفه اوّل در مدينه ترسيد كه فتنه اى بپا گردد، خواست مردم را آرام كند و نگذارد كسى

ص: 559


1- سيره حلبيّه، ج 3، ص 474.
2- سيرة النبويّة، ج 2، ص 426.

از انصار به فكر خلافت بيفتد، لذا گفت: پيغمبر غايب شد. ولى وقتى ابو بكر آمد، آسوده خاطر گرديد و از اين جهت، از ادعاى خود به وجه خوبى برگشت».(1)

من مى گويم:

1 - اگر پيغمبر، ابو بكر را خليفه خود معين نموده بود، اين سخن تا حدى جا داشت، چنان كه گاهى وزراى سلاطين، مرگ سلطان را مخفى مى كردند تا وليعهدش برسد؛ ولى به عقيده ابن ابى الحديد(2) ابو بكر با ديگران فرقى نداشت و خلافت او در اثر بيعت در سقيفه و پس از آن محقّق شد. پس در موقع رحلت پيغمبر، ابوبكر خليفه نبود تا براى رسيدن او، اين نقشه را بكشند.

2 - ابو بكر جاى دورى نرفته بود و خانه زن او نزديك مدينه بود. بر فرض كه سه - چهار كيلومتر دور بود، چه ضرر داشت كه به جاى دروغ بستن بر پيغمبر خدا و تهديد و زدن مؤمنان و منافق ناميدن آنان، فورى مى فرستاد و او را خبر مى داد و احضارش مى نمود و اگر از تجمع انصار و بيعت نمودن آنان با سعد ترس داشت، به سقيفه مى رفت و مجلس آنان را بر هم مى زد و از آنان دعوت مى كرد كه بياييد و مشغول تجهيز پيغمبر شويد، او را غسل داده، دفن كنيد، بعد خليفه را معين كنيد. با چنين روش و كارى، هم مى توانست اجتماع آنان را عقب بيندازد، و هم تجهيز پيامبر انجام مى شد و هم على علیه السلام تنها نمى ماند و خليفه را هم احضار كرده بود. با چنين كارى، هيچ اشكال شرعى و عرفى پيش نمى آمد.

3 - از چه فتنه اى خوف داشتند؟ اگر عمر با رفقايش به كار و فعاليّت نمى افتادند، خلافت در جاى خود قرار مى گرفت و با وجود على علیه السلام، امر سعد پا نمى گرفت؛ حتى بر فرض اين كه سعد خليفه مى شد و على را به بيعت وادار مى نمود و به زور از مردم بيعت مى گرفت همان گونه كه عمر از براى ابو بكر كرد، چه فتنه اى به پا مى شد كه با به ميان آمدن ابو بكر، آن فتنه خاموش مى شد؟!

ص: 560


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 43.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 56.

4 - اين چه فتنه اى بود كه عمر را متوحّش ساخت و به آن اعمال وادار كرد در حالى كه پيغمبر از آن فتنه غافل بود و براى علاج اين واقعه، فكرى نكرده بود؟! آيا احتمال نمى دهيد كه پيغمبر، علاج را در بيرون كردن ابو بكر و عمر و مهاجرينى كه هواخواه آن دو بودند و بيرون كردن سعد و انصارى كه طرفدار او بودند از مدينه ديده بود به همين جهت، در آن بيمارى سخت اصرار داشت كه آنان بروند، و امر مى كرد كه بروند و آنان را بيرون كنند؟ آيا شما مى توانيد باور كنيد كه پيغمبر به اندازه اين چند نفر به فكر حفظ امت نبود؟ اگر در فكر امت نبود براى چه در حال احتضار، قلم و دوات مى خواست؟ نمى دانم اگر حُسن ظن به صحابه، موجب سوء ظن به پيغمبر شود، چه بايد كرد؟

ابن ابى الحديد باور نمى كند كه پيغمبر جانشين معين كرده باشد و صحابه از او عدول نمايند! من نيز نمى توانم باور نمايم كه پيغمبر اكرم اين اصحاب را كه در حال جنگ و صلح بى سرپرست نمى گذاشت، در حال مرگ، بى سرپرست بگذارد و كسى را بر آنان خليفه و والى قرار ندهد و لااقل نگويد كه خودتان پس از مرگ من با قُرعه زدن، يا از جهت كِبَر سن يا سبقت در اسلام، يا از جهت مدبّريت و مديريت، يا با شورا كسى را به عنوان خليفه اختيار كنيد. چنين امرى با زحمات، حُسن تدبير، علاقمندى آن جناب به اسلام و مسلمين، و با سيره مستمر او مبنى بر تعيين سرپرست براى هر جمعى در موقع جنگ، يا تعيين والى در مدينه هنگام مسافرت خود، و با توجه داشتن آن بزرگوار به كثرت منافقان و بُروز فتنه ها، سازگار و باور كردنى نيست.

از طرف ديگر من به هيچ وجه به صحابه حُسن ظن ندارم؛ همان صحابه اى كه هر چه پيغمبر مى گفت كه با اسامه به سمت روم برويد، نرفتند و هرچه اصرار داشت، اطاعت نكردند. همان صحابه اى كه در حال احتضار، اطراف پيامبر را گرفته بودند و هرچه پيامبر مى گفت كه كاغذ و مركب بياوريد تا چيزى بنويسم كه پس از من گمراه نشويد، قبول نكردند و به جمعى كه خواستند اطاعت كنند، بد گفتند و بر سر آن مريض، داد و فرياد كرده و گفتند هذيان مى گويد. همان صحابه اى كه پس از مرگ پيامبر، مردم را مى زدند كه چرا مى گوييد او مرده و مى گفتند غيبت كرده و دوباره بر مى گردد و دست

ص: 561

و پاهاى منافقان را جدا مى كند. چگونه من به آنان خوش بين باشم، و اعمال آنان را حمل بر صحت نمايم و بگويم كه كارهايشان به جهت صلاح مسلمين بود در صورتى كه فرداى همان روز مى گفت كه گفته ديروز من نه از قرآن، نه از سنت و نه عهد و سفارش پيغمبر بود! چه تكذيبى از اين بالاتر كه فرداى همان روز، خود او بالاى منبر پيغمبر و در حضور صحابه به آن اعتراف كند. همچنين پس از چند سال بگويد: «كانت بيعة ابى بكر فلتة وقى اللّه شرها»(1) و فرمان قتل هر كسى كه بخواهد مانند عمل آن روز خود او را انجام دهد، صادر نمايد.

آنچه بعضى از عقلا از كارهاى آن عده مى فهمند اين است كه چون عمر و پيروانش فهميدند كه اگر قبول كنند پيغمبر رحلت كرده است، خلافت به كسى مى رسد كه نمى خواهند، روى اين حساب خواستند با پديد آوردن اختلاف و اظهار آن كه پيغمبر اكرم، اصلاً نمرده، بلكه چون موسى غايب گشته است و بر مى گردد، از پا گرفتن خلافت ديگرى جلوگير كنند.

از نقل صاحب طبقات كه مى گويد «چون عيسى به آسمان بالا رفت» دانسته مى شود كه آنان مى خواستند بگويند كه اين جنازه شبيه پيغمبر است.

آرى! موضوع «وشُبِّه لهم» را عنوان كردند و البته ياورانى هم داشتند و پيدا مى كردند و از اين راه عَلَم مخالفت را بالا مى بردند و به هيچ وجه متقاعد نمى شدند؛ زيرا اگر كسى مى گفت كه شما پيغمبر را مى شناختيد، بياييد و او را ببينيد، مى گفتند كه اين شبيه به او است، نه خود او و امر بر شما مشتبه شده است چنان كه عيسى رفت و شبيه او ماند. حتى با آن كه عباس، عموى پيغمبر، مرگ آن حضرت را اعلام نمود و سوگند ياد كرد، باز در آن جمع اثرى نداشت. آنان از عنوان منافق استفاده مى كردند و مخالف خود را هر كه بود، اگر چه على علیه السلام و عباس باشد، با سلاح نفاق از ميدان بيرون مى كردند و مى خواستند از اين راه به مقصد خود كه رسيدن به جاه و رياست بود برسند.

ابو بكر با آنان بود و او مثل عباس نبود امّا او ديد كه اين راه به بيراهه مى رسد و سهم

ص: 562


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 26 و ص 29 و . . .

وافرى نصيب آنان نخواهد شد و مخالفت با موت با وجود جنازه، بى مورد و ادعاى مشتبه شدن، بى شاهد است، آمد آيه را خواند و مردم را متوجّه مطلب كرد و با هم به سمت سقيفه بنى ساعده رفتند. در آنجا به اين استدلال كه: سلطنت پيغمبر به قريش مى رسد چون آنان خويشان و نزديكان او هستند و عرب زير بار آنان مى رود نه انصار، انصار را متقاعد ساختند. همچنين از رقابت اوس با خزرج، و كسالت و مرض سعد، و غيبت على علیه السلام، كاملاً استفاده كردند. عمر، فورى بيعت كرد و خلافت ابوبكر برقرار شد. آن گاه عمر، مرگ پيغمبر و بطلان گفته خود را اعلام كرد و مخالفان را به بيعت وادار نمود(1) آن گاه به سراغ على علیه السلام رفت كه در خانه فاطمه زهرا بود. اين سرّ عمليات عمر به نظر بعضى است؛ واللّه العالم بحقايق الامور.

تخريب دين به دست منافقين و رواج يافتن دروغ

شبهه اى نيست كه منافقين با مرگ پيغمبر، نمردند و پس از پيغمبر نيز، ايمان نياوردند؛ چون وجود پيغمبر سبب نفاق نبود تا با موت او ايمان بياورند. آنان كه هميشه در صدد فتنه و زير و رو كردن كارهاى پيغمبر بودند پس از مرگ آن حضرت، بهتر مى توانستند دين را تخريب كنند؛ چون حافظ و نگهبانى مِثل پيغمبر از ميان رفته و اين موجب چشم روشنى آنان بود.

حديث حذيفه شاهد سخنان ماست. او مى گويد: «منافقان، امروز بدتر از عصر پيغمبر هستند آنها در آن روز، مخفيانه كار مى كردند، امّا امروز، آشكارا مشغول كار هستند».(2)

از اين حديث معلوم مى شود كه منافقين مشغول تخريب بودند و خطر آنان بيش تر از عصر پيغمبر بود.

در اينجا بعضى از كارهاى آنان را بررسى مى كنيم.

ص: 563


1- سيره نبويّه ابن هشام، ج 4، ص 318.
2- صحيح بخارى، ج 4، ص 323، ح 7113.

منافقين پس از رحلت پيغمبر، از امرا و واليان و فاتحان شدند. آنها به جهت حفظ رياست خود، نمى توانستند درباره خدا و پيغمبر سخنى بگويند. گفته شد كه پيغمبر فرمود: «از آن نمى ترسم كه پس از من بت پرست شويد.» از اين رو، نسبت به توحيد و نبوت اختلافى پديد نيامد؛ ولى نسبت به دو اصل مهم ديگر، يعنى اهل بيت پيغمبر و دين، مى توانستند آزادانه وارد عمل شوند و در اين راه كوتاهى نكردند. كليد هر دو، يك چيز بود و بس، و آن دروغ بستن بر پيغمبر بود؛ به همين جهت دروغ رواج يافت. پيغمبر فرمود كه به زودى پس از من، اموال مسلمانان به ناحق صرف مى شود و امور ناپسندى پيدا خواهد شد.

اموال به وسيله فرمانداران به ناحق، صرف نااهلان مى شود و در اثر همين امر، منكرات ظاهر مى شود و دين تغيير مى يابد و منشأ هر دو، همان واليان سوء از منافقين هستند.

مسلم از حذيفه نقل مى كند كه پيغمبر فرمود: «بعد از من جانشينانى مى باشند كه از من متابعت نمى كنند و به راه و روش من، هدايت نيافته اند. زود باشد كه از ميان آنان

مردمانى برخيزند كه قلب آنان، قلب شيطان باشد ولى در قالب انسان».(1)

پر واضح است كه اين جانشينان، هم بر پيغمبر دروغ مى بستند و هم دروغ گويانى را مى پرورانيدند.

على علیه السلام در نهج البلاغه(2) - در پاسخ سائلى كه از اختلاف روايات مى پرسد - كلامى دارد كه از آن امورى فهميده مى شود:

1 - منافقان پس از پيغمبر خدا، باقى و مشغول فتنه گرى بودند.

2 - دراثر جعل احاديث و افترا، به ائمه ضلال نزديك شدند.

3 - آنان از جانب ائمه ضلال، حاكم و فرماندار شدند.

4 - مردم نادان، پاى بند احاديث مجعول آنان مى شدند و به صرف آن كه او، صحبت

ص: 564


1- صحيح مسلم، ج 3، ص 1476، ح 52.
2- نهج البلاغه، خطبه 210.

پيغمبر را درك نموده است به او اطمينان پيدا مى كردند. البته اگر مى دانستند كه او منافق و كاذب است به او اعتماد نمى كردند.

5 - در اثر دروغ گفتن اين منافق رياكار، بر پيغمبر اكرم دروغ هايى بسته شد.

6 - منافقين در عصر پيغمبر، آن قدر به او دروغ بستند كه پيغمبر ايستاد و فرمود: «هر كس عمداً بر من دروغ ببندد، جاى او در آتش باد».

آرى! منافق در زير سپر مصاحبت پيغمبر، جاى خود را در قلوب مسلمانان باز مى كرد؛ زيرا هر اندازه از رحلت پيغمبر، بيش تر مى گذشت و مردم، بيش تر به اسلام روى

مى آوردند و صحابه كم مى شدند، باقى مانده از صحابه بيش تر مورد رغبت واقع مى شدند؛ آن گاه مشغول جعل و تخريب دين مى گرديدند.

منافقين در حيات پيغمبر از مقام وى مى كاهيدند؛ ولى پس از رحلت آن سرور در تعظيم او مى كوشيدند. چون در نتيجه، به نفع خودشان تمام مى شد.

حديث «اصحابى كالنجوم بأيّهم اقتديتم اهتديتم؛ اصحاب من مانند ستارگان هستند، از هر كدام پيروى كنيد، هدايت مى شويد» يكى از آثار شوم آنان و از اسباب انهدام دين است.

بديهى است كه در عصر پيغمبر، منافقين در ميان صحابه بسيار بودند و آيات شريفه و تاريخ، شاهد ماست. پس چه شد كه پس از پيغمبر، همه صحابه چون ستارگان شدند؟ منافقين كه در عصر پيغمبر موجب اضلال بودند، چگونه پس از رحلت آن سرور موجب هدايت شدند؟!

به علاوه، عده اى در عصر پيغمبر، فاسق و مستوجب حد بودند، چگونه مى توان گفت كه همه آنان چون ستارگان هستند؟

از اين گذشته، در ميان خود صحابه اختلاف زياد بود و يكديگر را تفسيق، بلكه تكفير مى نمودند و به روى يكديگر شمشير مى كشيدند؛ قضاياى ابوذر و عمار با عثمان، و طلحه و زبير با على علیه السلام را نمى توان انكار كرد؛ پس چگونه مى شود جمع بين اضداد نمود؟ ائمه حديث نيز اين روايت را، تضعيف يا تكذيب نموده اند، از قبيل ابن حزم،

ص: 565

احمد، بزار، ابن عدى، بيهقى و ابن جوزى. صاحب عبقات نيز در جلد دومِ حديث ثقلين بطور تفصيل متعرض اين امر گشته و ضعف اسانيد اين حديث مجعول را اثبات فرموده است.

آرى! همين حديث را مى توان از شاهكارهاى منافقين دانست تا آن كه هر اختلافى ايجاد كنند، رحمت باشد و هيچ كس نتواند به صحابى ايرادى وارد كند و هر بدعتى كه هر منافقى در دين پديد آورد، هيچ كس نتواند سخنى بگويد. طبق اين حديث، همه احاديث حوض - كه بخارى و مسلم در كتاب صحيح نقل نموده اند و ما در سابق، قسمتى از آن را ذكر نموديم - دروغ مى باشد. در آن احاديث آمده كه پيغمبر فرمود: «كسانى از صحابه من را در كنار حوض، از من دور مى كنند و به من مى گويند كه نمى دانى پس از تو چه كردند يا چه تبديل هايى در دين ايجاد نمودند».

منافقين به قدرى در دين دست بردند كه اگر كسانى كه در عصر پيغمبر آن را ديده بودند از گور بيرون مى آمدند، آن را باز نمى شناختند. بى جهت نبود كه اَنَس در دمشق

گريه مى كرد و مى گفت هيچ يك از چيزهايى كه در زمان پيامبر بود، نمى شناسد و آنچه در عصر پيغمبر معمول بود از ميان رفته است حتى نماز.(1)

اختلاف مسلمين در تمام فروع دين حتى آنچه پيغمبر در حضور جمعيت مسلمانان مكرر به جاى مى آورد، از نماز و وضو و نظير اين دو، تمامى از آثار همان منافقين است

چنان كه حذيفه، - همان بزرگ صحابى عارف به منافقين - فرمود كه منافقان پس از پيغمبر، آشكارا فعاليت مى كردند.

قسمت مهم اختلاف ميان صحابه در فروع به همين جهت است. اگر ملاحظه پاره اى از جهات نبود، مى توانستم به قسمت زيادى از اختلافات اشاره بنمايم و ثابت كنم كه منشأ، همان منافقين بودند كه از افتخار عنوانِ صحابى، سوء استفاده مى كردند. صحابه واقعى كم بودند و دين در اثر زحمات همين صحابه راستين به ما رسيده و اسلام متأخرين در اثر مجاهدات سابقين است. بدبختى مسلمانان و اختلافات آنها در اثر سوء

ص: 566


1- صحيح بخارى، ج 1، ص 185، ح 529.

عمل همان منافقين است كه به وسيله عنوانِ شريفِ صحابى، مسلمانان را گمراه نمودند چنان كه على علیه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد:

«اگر مردم مى دانستند او منافق كاذبى است از او نقل نمى كردند و به او اعتماد نمى نمودند».(1)

على علیه السلام به محمّد بن ابى بكر نوشت كه پيغمبر خدا به او فرمود:

«بر امت خود، از مؤمن و مشرك نمى ترسم؛ ولى از منافقِ عالِم مى ترسم؛ زيرا او به آنچه مسلمانان مى گويند به زبان معترف است، ولى عملش بر خلاف و زشت است».(2)

آرى! اگر چنين دزدى راهنماى مسلمانان شود، گمراهشان مى كند. اگر معاويه آن دشمن پيغمبر و پيشواى ضلالت، منكر شهادتين مى شد، چگونه اهل شام را در مقابل على علیه السلام آماده مى كرد و با ولىّ خدا، مبارزه مى نمود؟! در اثر نفاق باطنى و استفاده از مصاحبت پيغمبر، آنچه خواست كرد از قبيل محاربه با ولىّ خدا و تبديل دين. او ادعا كرد كه زياد بن ابيه فرزند ابو سفيان است و او را به ابو سفيان ملحق كرد تا اين گفته پيغمبر اكرم كه «الولد للفراش و للعاهر الحجر(3)؛ فرزند از آنِ نكاح است و زناكار، سنگسار مى شود» را باطل سازد، نه اين كه معاويه به جهت سياست و استفاده از افكار زياد، اين كار را كرده باشد. زياد از همه جهت از عمرو عاص كم تر بود. عمرو خود را به معاويه نزديك نمود و دين خود را براى مُلك مصر به او فروخت. پس زياد بدون درد سر و به جهت حب رياست، دنبال معاويه را مى گرفت. زياد كوچك تر از اين بود كه معاويه به او محتاج باشد و مجبور باشد او را برادر خود نمايد تا از او استفاده كند. معاويه خواست اصل مهمى از فروع دين و گفته مسلّم پيغمبر را ضايع كند و در دين خدا تصرفى كرده باشد.

همچنين منافقينى چون عمرو عاص، مغيره، بُسر بن ارطات، وليد بن عقبه و نظاير آنان را بر مردم مسلط نمود و دروغ سازانى چون ابو موسى، ابو هريره، عبد اللّه پسر

ص: 567


1- نهج البلاغه، خطبه 210.
2- نهج البلاغه، نامه 27.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 131؛ اصول كافى، ج 5، ص 491، ح 3.

عمرو بن عاص و پسر زبير را احترام و تعظيم نمود تا دروغ هايى بسازند و دين را تغيير دهند. عمر ابو هريره را از حديث گفتن ممنوع ساخت و تهديدش نمود، بلكه او را تأديب كرد، ولى معاويه از او ترويج و احترام نمود تا به نفع او و بنى اميه، احاديثى بتراشد. و مجعولات او، الآن در صحيحين موجود است. براى نمونه به يك مورد اشاره مى شود:

در صحيح مسلم حديثى دارد كه «لعن نمودن پيغمبر بر كسى، موجب اجر و رحمت براى آن لعن شده است؛ و پيغمبر، هركس از مؤمنان را اذيّت يا لعن كند يا تازيانه بزند،

اين كار پيغمبر، موجب درجات و قرب او به خداوند مى گردد».(1)

ملاحظه كنيد! آيا پيغمبر، مؤمن را اذيت يا لعن مى كند و حد مى زند تا آن كه موجب درجات او شود؟ مگر پيغمبر (نعوذ باللّه) ظالم است كه خداوند مى خواهد جبران كارهاى زشت او را بنمايد؟ پس براى چه ابو هريره اين حديث را ساخت؟ فقط براى راضى ساختن معاويه و آل اميه؛ چون پيغمبر، معاويه و آنان را لعن كرده بود و ابو هريره خواسته آنان را بزرگ كند، هر چند پيغمبر را كوچك نمايد.

مسلم بعد از اين حديث از ابن عباس نقل كرده است كه: پيغمبر بر معاويه نفرين كرد و فرمود: «لا اشبع اللّه بطنه(2)؛ خداوند شكم او را سير نكند». ابوهريره آن حديث را ساخت تا اين نفرين را موجب رحمت نشان دهد.

يكى ديگر از موجبات انهدام دين، باز كردن راه اجتهاد است. هر خرابى كه در دين وارد گشت و هر بدعتى كه پديد آمد از اين باب بود كه «اين رأى من است». آيا خداوند دين خود را تكميل ننمود؟ آيا فروع، جزو دين نيست؟ آيا صاحبان آرا، شريك پيغمبر هستند يا آن كه خداوند، تكميل دين را به آنان واگذار فرموده است؟ آيا اين افترا بر خداوند نيست كه حكم او را، بى اذن او و بدون علم داشتن بسازند و سپس به او نسبت دهند؟ آيا در عصر پيغمبر، صحابه مى توانستند به رأى خود عمل كنند؟ پس از پيغمبر، به چه وجه جايز شد كه به رأى و گمان خود، دين درست كنند؟

ص: 568


1- صحيح مسلم، ج 4، ص 2007 - 2009.
2- صحيح مسلم، ج 4، ص 2010.

آنان چون عالم نبودند و از باب علم پيغمبر وارد نشدند، چاره اى نداشتند از آن كه آزاد باشند و به رأى خود رفتار كنند. پيغمبر، در ميان مردم دو خليفه و جانشين گذارد تا مردم گمراه نشوند. آنان به عترت طاهره تمسك نجسته و از علوم آنان بهره نبردند، لذا گمراه شدند و آزادانه، به رأى خود عمل مى كردند. اگر دين خود را از اهل بيت مى گرفتند و به روايات معصومين از پيغمبر اكرم عمل مى كردند، به رأى خود و قياس، محتاج نمى شدند؛ ولى چون نخواستند درِ خانه اهل بيت باز باشد و از طرفى هم به احكام جاهل بودند، باب رأى را مفتوح نمودند. در نتيجه علماى اهل بيت خانه نشين شدند. واليان سوء جُهّال را ترويج نمودند و عنوان هاى عالم، قاضى و فقيه بر آنها گزاردند و مردم را به آنان ارجاع دادند.

خاتمه

پيغمبر خدا تنها پيغمبر مسلمانان عصر خود نبود؛ بلكه او پيغمبر خاتم است و تا قيام قيامت، دين او ثابت و پا بر جاست و هم چنان كه تمامى مسلمانان در عصر او بايد به او مراجعه مى كردند و دين خدا را از او ياد مى گرفتند و به رأى و خيال خود نمى توانستند چيزى را حلال يا حرام كنند، همچنين پس از رحلت آن سرور و كامل شدن دين، بايد دين را به وسيله ثقات از پيغمبر خدا آموخت.

در ميان صحابه هيچ كس به اندازه على بن ابى طالب با پيغمبر معاشرت نداشت. او عموزاده پيامبر و در دامان و خانه او تربيت شده بود و از كوچكى تحت تكفّل آن حضرت در آمد. او پيش از همه اسلام آورد و در تمامى مواقع با پيغمبر بود؛ حتى در آن چند سال كه در شعب ابى طالب محصور بود و كسى از مسلمانان قريش در نزد وى نبود. پس هيچ كس از مسلمانان نمى تواند ادعا كند كه احدى از مسلمين همانند على علیه السلام صحبت پيغمبر را درك نموده است. او قبل از همه اسلام آورد و قبل از اسلام، ملازم پيغمبر بود. و همچنين پيغمبر را دفن نمود و پس از ديگران، از پيغمبر اكرم جدا شد. بارى، على علیه السلام

ص: 569

پيش از اسلام شب و روز، مصاحب پيغمبر بود. او به نص قرآن از اهل بيت و نفس پيغمبر بود و پس از ديگران، از او جدا شد.

وقتى علاقه او به دين و علاقه پيغمبر به وى ملاحظه شود و از طرفى هوش و ذكاوت على در نظر گرفته شود، معلوم مى گردد كه از همگى صحابه، به دين عالم تر بود. پس ما در مقام اثبات اعلميّت على علیه السلام، احتياجى به نقل حديث - «انا مدينة العلم و على بابها(1)؛ من شهر علمم و على دروازه آن شهر است» يا احاديث ديگر - نداريم. لذا كسى مثل عمر مى گفت: «لولا على لهلك عمر»(2) و «لا بقيت لمعضلة ليس لها ابو الحسن»(3) و اين سخنان او از مشهورات است. همچنين گفتن «سلونى قبل ان تفقدونى؛ قبل از آن كه مرا از دست بدهيد از من سؤال كنيد» از على علیه السلام مسلّم و معروف است.(4)

همين على علیه السلام تقريباً سى سال پس از پيغمبر در دنيا زندگى نمود و تمامى مسلمانان دنيا، مخصوصا در اواخر عمر، او را مى شناختند و مسكن او مدينه و در اواخر عمر كوفه، هميشه پايتخت بلاد اسلام بود. او هيچ گاه در جواب دادن به مسائل بخل نمى ورزيد.

با توجه به اينكه مسلمانان روز بروز به جهل خود نسبت به مسائل ملتفت مى شدند و به عالِم احتياج پيدا مى كردند، قهرا بايد از على علیه السلام با آن همه علم و معروفيت و در دسترس مسلمانان بودن، سؤالاتى شود و احكامى اخذ گردد و به طبقه بعد برسد، در حالى كه چنين نيست و علما و محدثين، احاديث او را ضبط نكرده اند. چرا چنين شد و منشأ آن چيست؟

پيغمبر اكرم راجع به اهل بيت خود، مخصوصا در اواخر عُمْر، سفارش ها نمود. البته قبلاً اشاره كرديم كه چرا او آن مقدار سفارش مى كرد و چرا امت به عترت او - دختر، داماد و فرزندان او، حسن و حسين - ظلم ها و جنايت ها كردند. مى توان گفت كه رفتار امت با اهل بيت پيغمبر مخصوصا نسبت به حسين بن على عليهماالسلام و حرم آن حضرت، نفاق

ص: 570


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص 219.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 18.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 18.
4- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 286 و ج 6، ص 136.

مردم را ثابت نمود به حدى كه اين ننگ، با هيچ آبى شسته نمى شود و نيز سرّ سفارش هاى پيغمبر و تأكيدات او را درباره اهل بيت، معلوم نمود.

آيا او سلطنت منافقين را مى دانست و به جز اين سفارشات - كه موجب اتمام حجت و هدايت مؤمنين است ولو در سال هاى دور و دراز - چاره اى نداشت؟

مسلمانان مى دانستند كه پيغمبر اكرم، عترت را عِدل و نظير قرآن قرار داده است،(1) پس چرا احكام را از عترت طاهره اخذ ننمودند؟

در صحيح مسلم آمده است: «جابر جعفى مى گفت: از امام محمّد باقر علیه السلام هفتاد هزار حديث روايت مى كنم»(2)

با آن كه محمّد بن على و على بن الحسين عليهماالسلام از رجال صحيحين اند، چرا سنّت پيامبر را از آنان اخذ نكردند؟ بر فرض كه چون جابر جعفى ايمانِ به رجعت را اظهار كرد نخواستند از او حديث نقل كنند با آن كه او را ثقه مى دانستند، چرا به واسطه ديگران از محمّد بن على، حديث اخذ نكردند؟

گذشته از اين، مگر در راوى به جز وثاقت و امانتِ در نقل، شرط ديگرى معتبر است؟ جابر كه داراى آن شرط بود، پس چرا به جهت ايمان او به رجعت، از او حديث اخذ نكردند؟

شيخين در صحيحين از جعفر بن محمّد با دو واسطه نقل كرده اند، پس چرا احاديث زيادى از آن حضرت در احكام نقل ننموده اند؟

شبهه اى در آن نيست كه على بن الحسين و محمّد بن على و جعفر بن محمّد و موسى بن جعفر و على بن موسى علیهم السلام عالِم به سنّت پيغمبر اكرم بودند كه «اهل البيت ادرى بما فيه»(3) چرا از آنان نقل نكردند؟ چرا جعفر بن محمّد يا پدرش را مِثل يكى از فقها ندانستند؟

ص: 571


1- اشاره به حديث مشهور ثقلين است. در آن حديث، پيامبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم قرآن و عترت را در ميان امّت گذارده و عترت را در هدايت كردن و جلوگيرى از گمراهى، نظير قرآن دانسته و مردم را به اخذ از اين دو، سفارش كرده است.
2- صحيح مسلم، ج 1، ص 20، باب 5، ح 7.
3- اهل خانه به آنچه در خانه است، داناترند.

حال اگر مصلحت اقتضا داشت كه از خانواده پيغمبر چيزى ياد نگيرند و باب علم مسدود شود، چرا از صحابه و تابعينى كه از رجال شيعه بودند، حديث اخذ ننمودند؟

چه شد كه ابوذر، سلمان، عمار، مقداد، قيس بن سعد بن عباده، حذيفة بن يمان و نظاير اين متقين از صحابه، جميعاً به مقدار ابو هريره روايت ندارند؟!

چرا به جاى اخذ علم از رجال، اخذ حديث از زن پيغمبر نمودند، آن هم در ميان تمامى زنان، از عايشه؟! از عايشه اى كه جنگ جمل را به پا كرد حديث اخذ كردند، امّا از

ام سلمه كه از همسران پاك پيامبر است، احاديثى نقل نمى شود! آيا به جز دشمنى با اهل بيت، نظر صحيح ديگرى در ميان بوده است كه من از آن غافل هستم؟!

چرا از دشمنان على علیه السلام كه علامت نفاق در آنان بود، حديث و علم اخذ نمودند؟! عجيب است اگر بگويم غالب كسانى كه در صحيحين از آنان زياد روايت نقل شده، دشمنان على علیه السلام بودند؛ مانند انس، عبد اللّه بن عاص، عبد اللّه بن زبير، عبد اللّه بن عمر، عايشه، مغيره، ابو موسى، ابو هريرة، سلمة بن اكوع، جرير بن عبد اللّه، سعد وقاص و زيد بن ارقم. اگر مبغضين از تابعين را هم اضافه كنيم خواهيد ديد كم روايتى پيدا مى شود كه بعضى از منافقين در سند آن نباشند.

ابن ابى الحديد، اسم هاى مبغضين و منحرفان را نوشته است(1) و در ضمن بيان حال ابو هريره مى گويد: «جوانى از اهل كوفه به او گفت: تو از پيغمبر شنيدى كه در حق على بن ابى طالب بگويد: خداوندا! دوست بدار دوست او را و دشمن بدار دشمن او را؟ گفت: بله. جوان كوفى به او گفت: به خدا شهادت مى دهم تو دوست داشتى دشمن او را و دشمن داشتى دوست او را».(2)

در اين مقام ذكر دو امر مناسب است:

امر اول: با آن كه در صحيح مسلم از پيغمبر خدا آمده است كه علامت و نشانه نفاق،

ص: 572


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 74 - 110.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 68.

بغض على است(1)، آيا مى توان گفت كسانى كه با على علیه السلام دشمنى كردند و بر او خروج نمودند و به روى او شمشير كشيدند مانند طلحه و زبير و معاويه، مؤمن هستند و از نفاق

دور مى باشند؟ قضاياى معاويه و امر كردن مردم به سبّ على علیه السلام و پول دادن او به هر كس كه حديث جعل نمايد، از قطعيات است.

ابن ابى الحديد نقل مى كند كه او به اُمرا و واليان دستور داد هر كس، فضايلى براى عثمان نقل كند او را اكرام نمايند و دستور داد براى صحابه ديگر، فضايلى مانند فضايل

على ساخته شود. و به تمام عمّالش نوشت هر كس در باب فضايل على، حديث نقل كند، محفوظ نخواهد بود و در پناه ما نمى باشد. همچنين دستور داد شهادت شيعه على علیه السلام قبول نشود.(2)

همچنين از «نفطويه» كه از بزرگان محدثين است، نقل نموده كه «بيش تر احاديث در فضايل صحابه، در زمان بنى اميه براى نزديكى به آنان و به خاك ماليدن دماغ بنى هاشم، ساخته شد».(3)

ابن ابى الحديد به نفاق معاويه و دشمنى او با خدا تصريح كرده است.(4)

تعجب آور است كه همين معاويه را - كه سال ها سبّ على علیه السلام را رواج داد و دين خدا را تغيير داد و منكرات و بدعت هايى در دين به وجود آورد - چگونه مسلمانان تا سال دويست و هشتاد و چهار بر او رحمت مى فرستادند تا آن كه معتضد باللّه عباسى نامه مفصلى نوشت و در آن به نفاق ابوسفيان و معاويه و لعن بنى اميه و مطاعن مروان و فرزندان وى تصريح كرد و به لعن آنان امر نمود.

عجيب تر آن كه قاضى مسلمانان، خليفه را از اين كه اين نوشته را بر مردم بخوانند، منع نمود به اين دليل كه عامه مردم زير بار نمى روند و طغيان و آشوب مى كنند. خليفه در جواب گفت: در ميان آنان شمشير مى گذارم. قاضى چون ديد از اين راه به مقصود

ص: 573


1- صحيح مسلم، ج 1، كتاب الايمان، باب 33، ص 86، ح 131.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 44 و 45.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 46.
4- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 170.

نمى رسد، خليفه را ترسانيد كه اولاد على در اين موقع، به فكر خلافت مى افتند و در مقام نزاع با شما بر مى آيند. اين جا بود كه خليفه ساكت شد. اين قصه را در تاريخ طبرى مفصلاً مى بينيد.(1)

راجع به اين قضيّه سؤالاتى پيش مى آيد كه: اين منافقين چگونه تا آن سال مورد رحمت قرار مى گرفتند؟ چگونه قاضى مسلمانان از اين معروف جلوگيرى نمود؟ چگونه خليفه عباسى از جهت ترس از مطالبه خلافت توسط علويين ساكت شد؟ بايد ديد كه آيا اين اعمال با نفاق سازش دارد يا با ايمان؟!

امر دوم: در نتيجه سلطنت منافقين، مردم دشمن على علیه السلام شدند؛ سبّ على علیه السلام در ميان مسلمانان ظاهرى تا زمان عمر بن عبد العزيز اموى رواج داشت و رحمت فرستادن بر معاويه تا زمان معتضد عباسى شايع بود.

ابن ابى الحديد نقل مى كند: «بيش تر اهل بصره دشمن على و دوست عثمان بودند و كينه على را از روز جنگ جمل، در دل داشتند.»(2)

همچنين از شيخ ابو جعفر اسكافى چنين نقل مى كند: «تمامى اهل بصره و بسيارى از اهل كوفه و اهل مدينه، دشمن على بودند و امّا اهل مكه همگى بالاتفاق دشمن على بودند و تمامى قريش مخالف و دشمن او بودند. جمهور مردم هم با بنى اميه و دشمن على بودند.»(3)

اگر در همين نقل ها دقت كنيد پس از دانستن آن كه بغض على علیه السلام علامت نفاق است از كيفيت اسلام آوردن مسلمين در صدر اسلام آگاه خواهيد شد.

ابن ابى الحديد از شيخ ابو القاسم بلخى نقل مى كند كه در اخبار صحيح كه در صحّت آنها نزد تمامى محدثين شكى نيست چنين وارد شده است كه پيغمبر در حق على فرمود: «اى على! دشمن ندارد تو را مگر منافق، و دوست ندارد تو را مگر مؤمن».(4)

ص: 574


1- تاريخ طبرى، ج 10، ص 54 - 63؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 171.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 94.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 103.
4- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 83.

همچنين پس از ذكر چند روايت، از استادش ابوالقاسم بلخى نقل نموده كه او گويد: بسيارى از بزرگان اهل حديث نقل كرده اند كه جماعتى از صحابه مى گفتند: «منافقين را در عصر پيغمبر نمى شناختيم مگر به دشمن داشتن على».(1)

همچنين از ابو جعفر اسكافى نقل مى كند كه در ميان محدثين كسانى بودند كه على را دشمن مى داشتند و درباره او روايات زشت و دروغى را نقل مى كردند.

همچنين او مى گويد: «جماعتى از اساتيد بغدادى ما مى گويند كه عده اى از صحابه و تابعين و محدثين، از على منحرف بودند و در حق او بد مى گفتند. بعضى از آنان مناقب او را كتمان مى كردند و دشمنان او را به جهت دنيا كمك مى نمودند و اَنس بن مالك از اينان است».(2)

در اينجا مناسب است اسامى جماعتى از صحابه و تابعين و فقها و محدثين را كه مشهور به بغض و دشمنى با على و انحراف از او بودند نقل نمايم. ابن ابى الحديد نام اين

عده را با مختصرى از شرح حال آنان نوشته است.(3) اين عده در دشمنى داراى مراتب مختلفى بودند؛ برخى زياد و برخى كم، و بعضى اظهار مى كردند و بعضى كتمان: ابو هريره، مغيرة بن شعبه، وليد بن عقبه، عفاق بن شُرَحْبيل تميمى، قعقاع بن شور، عروة بن زبير، نجاشى شاعر، مطرف بن عبداللّه بن شخّير - كه ابن ابى الحديد در حق او مى گويد: او عابد و ناسك بود - مروان بن حكم، سَمُرة بن جندب، علاء بن زياد، عبداللّه بن شقيق، انس بن مالك، زيد بن ارقم، حسن بصرى، اشعث بن قيس كندى، جرير بن عبداللّه بَجَلىّ، ابو مسعود انصارى، كعب الاحبار، نعمان بن بشير انصارى، عمران بن حصين، عبداللّه بن زبير - كه او بسيار بنى هاشم را سب مى نمود و على را لعن و سب مى كرد - على علیه السلام نيز در قنوت نماز صبح و مغرب، معاويه، عمرو بن عاص، مغيره، وليد بن عقبه، ابو الاعور و ضحاك را لعن مى نمود.

ص: 575


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 83.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 74.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 74 - 110.

همچنين صاحب كتاب غارات، بعضى فقهاى كوفه را كه دشمن على بودند، نام برده است از جمله: مُرَّه هَمْدانى، اسود بن يزيد، مسروق بن اجدع و از آن جمله است شُرَيح، شعبى و ابو وائل شقيق بن سلمه. و از جمله مبغضين على علیه السلام ابو بُرْده پسر ابو موسى اشعرى است؛ او دشمنى على علیه السلام را از پدر خويش به ارث برده است. همچنين مكحول و عمرو بن ثابت، زيد بن ثابت، حماد بن زيد، شبابة بن سوّار، سهم بن طريف، قيس بن ابى حازم، عبداللّه بن عُكَيْم، سعيد بن مسيّب و زهرى را از منحرفين شمردند. همچنين ابو عبدالرحمن سُلَمى قارى قرآن نيز جزو اين عده است.

ابن ابى الحديد اين افراد را ياد كرده است و بهتر اين است كه گفته شود عموم مردم، دشمنان على علیه السلام بودند، چون سلطنت در دست دشمنان على علیه السلام بود و تبليغ آنان بسيار قوى بود و چنان كه مى دانيم «الناس على دين ملوكهم؛ مردم بر راه و روش پادشاهانشان مى باشند».

از طرفى ديگر چون على علیه السلام، كسان و خويشان آنها را در جنگ هاى پيامبر و در واقعه جمل و صفين و نهروان كشته بود، خود به خود او را دشمن مى داشتند و نيازى به تبليغ منافقين نبود.

اين است سرّ عدول مردم از اهل بيت و شيعيان على علیه السلام و گرايش آنان به صحابه و تابعين و فقها و محدثينى كه على علیه السلام را دشمن مى داشتند.

سرانجام كار به جايى رسيد كه به جاى نقل كردن روايت از على علیه السلام، از ابو هريره نقل كردند و به جاى نقل كردن از حسن و حسين عليهماالسلام، از پسران زبير، عمر و عمرو بن عاص روايت نقل كردند.

اگر شما بخواهيد در دو كتاب صحيح بخارى و مسلم حديثى را بيابيد كه لااقل نام يكى از آن دشمنان معروف در سند آن نباشد، نخواهيد جست يا كم خواهيد يافت. اين از آثار مهم منافقين و سلطنت آنان است. بى جهت نيست كه فقه آل محمّد علیهم السلام با فقه فقهاى اربعه مغاير است. آنان كسانى را در قبال فقهاى اهل بيت مى تراشيدند و آنان را حكّام قرار مى دادند يا آن كه احكام آنان را اجرا مى كردند.

ص: 576

بر علماى مسلمان است كه در عصر حاضر از خواب غفلت بيدار شوند و به خاطر خدا، آثار منافقين را كنار گذارند و به اخبار و آثارِ فسّاقِ دين فروشِ منافقِ مبغضِ على علیه السلام، ترتيب اثر ندهند؛ كسانى را كه خودسرانه در دين كم و زياد مى كردند و آرايى اختراع مى نمودند رها سازند و خود را تابع حق قرار دهند و دين و سنت پيغمبر را از فقهاى آل محمّد، عترت طاهره، خليفه پيغمبر در ميان مردم، و عِدْل و نظير قرآن و يكى از ثقلين، ياد بگيرند و چنان كه فتاواى فقها را، شاگردان آنان مى دانستند، عقايد و روايات جعفر بن محمّد را نيز، شاگردان او مى دانستند و دست به دست و سينه به سينه به ما رسيده است. لا اقل فتاواى او را كه تمامش به واسطه آباى طاهرينش از پيغمبر روايت شده است، نظير فتاواى فقهاى اربعه بدانند و به پيروان او به ديده احترام بنگرند.

والحمد للّه اولاً و آخرا و صلى اللّه على رسوله و عترته الطاهرين.

ص: 577

كتابنامه

1 - قرآن كريم.

2 - احتجاج؛ احمد بن على الطبرسى، انتشارات اسوه تهران.

3 - اسد الغابة؛ على بن محمّد الجزرى، دار الكتب العلمية بيروت.

4 - اعلام الورى؛ فضل بن الحسن طبرسى، دار الكتب الاسلامية، تهران؛ و دو جلدى، چاپ آل البيت لاحياء التراث، قم.

5 - الارشاد؛ محمّد بن محمّد نعمان مفيد، مكتبة بصيرتى، قم؛ و مؤسسة آل البيت، قم.

6 - الامالى؛ محمّد بن حسن طوسى، دار الثقافة، قم.

7 - الامالى؛ محمّد بن محمّد بن نعمان عكبرى [شيخ مفيد]، النشر الاسلامى، قم.

8 - البيان و التبيين؛ عمرو بن بحر بن محبوب «جاحظ»، منشورات اروميّه، قم افست.

9 - التفسير الكبير؛ فخر رازى، افست ايران.

10 - التنبيه و الاشراف؛ على بن الحسين بن على المسعودى، مكتبة الهلال، بيروت.

11 - الجامع الصحيح ترمذى؛ محمّد بن عيسى، دار الكتب العلميه، بيروت.

12 - الرياض النضرة؛ محبّ الدين طبرى، دار الكتب العلميّة، بيروت.

13 - السيرة النبويّة؛ احمد بن زينى دحلان، دار احياء التراث العربى، بيروت.

14 - الشافى فى الامامة؛

15 - الطبقات الكبرى؛ محمّد بن سعد، دار صادر، بيروت.

16 - الفصول المهمة فى معرفة احوال الأئمه؛ على بن محمّد بن احمد المالكى المكى مشهور به ابن الصباغ، دار الكتب التجارية، النجف الاشرف.

17 - الكامل فى التاريخ؛ على بن الكريم [محمّد بن محمد] المعروف به ابن اثير، دارالصادر و دار البيروت.

18 - الكشاف؛ محمود بن عمر زمخشرى، دار الكتاب العربى، بيروت.

19 - المحاسن؛ احمد بن محمّد بن خالد البرقى، دار الكتب الاسلامية، قم، افست.

ص: 578

20 - المستدرك على الصحيحين؛ محمّد بن عبد اللّه حاكم نيشابورى، دار الكتب العلمية، بيروت.

21 - المستطرف بهامشها [ثمرات الاوراق]؛ دار الفكر، بيروت، كتابخانه آستانه قم، ش م 9601.

22 - المعارف؛ عبد اللّه بن مسلم [ابن قتيبة]، دار الكتب العلمية، بيروت.

23 - المغنى فى الامامة؛

24 - النزاع و التخاصم؛ تقى الدين المقريزى، الهدف للاعلام.

25 - الهداية الكبرى؛ حسين بن حمدان الخصيبى، مؤسسة البلاغ، بيروت.

26 - امالى؛ محمّد بن على «صدوق»، دار المرتضى، بيروت.

27 - انيس الاعلام؛ كتابخانه فيضيّه، ق 14، ش 148.

28 - بحارالانوار؛ محمّد باقر مجلسى، دار الكتب الاسلاميّه، تهران.

29 - تاريخ اميرالمؤمنين علیه السلام ؛ عباس صفايى، انتشارات مسجد مقدّس جمكران.

30 - تاريخ تمدن اسلام و عرب؛ گوستاولوبون فرانسوى، با ترجمه فخر گيلانى، چاپ علمى، تهران.

31 - تاريخ سيد الشهداء علیه السلام ؛ عباس صفايى، انتشارات مسجد مقدّس جمكران.

32 - تاريخ طبرى؛ محمّد بن جرير طبرى، دار التراث، بيروت.

33 - تاريخ مدينة دمشق؛ ابن عساكر، دار الفكر، بيروت.

34 - تفسير العياشى؛ محمّد بن مسعود عياشى، مكتبة العلمية الاسلاميّة، تهران.

35 - تفسير القمى؛ ابى الحسن على بن ابراهيم القمى، دار الكتب، قم.

36 - تهذيب الاحكام؛ محمّد بن حسن طوسى، مكتبة الصدوق با تصحيح غفّارى.

37 - ثواب الاعمال؛ محمّد بن على «صدوق»، دار المرتضى، بيروت.

38 - جامع البيان؛ محمّد بن جرير طبرى، دار الفكر، بيروت.

39 - خصائص الكبرى؛ جلال الدين ابى بكر السيوطى، دار الكتب العلمية، بيروت.

40 - خصائص نسائى السنن الكبرى؛ احمد بن شعيب نسائى، دار الكتب العلمية، بيروت.

41 - خصال؛ محمّد بن على «صدوق»، مؤسسة بعثت، قم.

42 - خلاصة عبقات الانوار؛ على الحسينى الميلانى، منشورات المكتبة الاسلامية الكبرى، تهران.

43 - دلائل النبوّة؛ احمد بن الحسين البيهقى، دار الكتب العلمية، بيروت.

44 - زاد المسير فى علم التفسير؛ ابى الفرج جمال الدين عبد الرحمن بن على بن محمّد الجوزى القرشى، با تحقيق محمّد بن عبد الرحمن، دار الفكر، بيروت.

45 - سفر نامه ابن بطوطه؛ شمس الدين محمّد بن عبد اللّه، با ترجمه محمّد على موحد، بنگاه ترجمه و نشر كتاب.

ص: 579

46 - سنن ابى داود؛ سليمان بن الاشعث سجستانى، دار الجنان، بيروت.

47 - سيره حلبيّه؛ على بن برهان الدين الحلبى، كتابخانه حضرت معصومه علیه السلام، شماره مسلسل 30936، دار المعرفة، بيروت.

48 - سيره نبويّه؛ ابن هشام، دار احياء التراث العربى، بيروت، لبنان.

49 - سيف الامة؛ احمد نراقى، كتابخانه فيضيه، ق 17، ش 922.

50 - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد؛ ابوحامد بن هبة اللّه ابن ابى الحديد المدائنى، دار احياء الكتب العربية.

51 - صحيح البخارى؛ محمّد بن اسماعيل البخارى؛ 9 جزئى در 3 جلد، دار احياء التراث العربى؛ و چهار جلدى، دار احياء التراث العربى؛ و چاپ دار المعرفة بيروت، با حاشيه سندى.

52 - صحيح مسلم؛ مسلم بن الحجاج النيسابورى، 5 جلدى، دار احياء التراث العربى.

53 - عيون اخبار الرضا؛ محمّد بن على «صدوق»، منشورات اعلمى، تهران، افست.

54 - غرائب القرآن؛ حسن بن محمّد نيشابورى، دار الكتب العلمية، بيروت.

55 - قرب الاسناد؛ عبد اللّه بن جعفر حميرى، احياء التراث، قم.

56 - كافى؛ محمّد بن يعقوب كلينى رازى، دار الكتب الاسلامية، تهران.

57 - كتاب مقدّس؛ چاپ لندن.

58 - كمال الدين؛ محمّد بن على (صدوق)، مؤسسة النشر الاسلامى، قم.

59 - مجمع البيان؛ فضل بن حسن طبرسى، 5 جلدى رحلى، مطبعة الاسلامية، تهران.

60 - مروج الذهب؛ على بن الحسين المسعودى، دار الهجرة، قم.

61 - مصباح المتهجد؛ محمّد بن حسن طوسى، چاپ قم، اسماعيل انصارى زنجانى.

62 - معانى الاخبار؛ محمّد بن على (صدوق)، انتشارات اسلامى، جامعه مدرسين، قم.

63 - مغازى؛ محمّد بن عمر الواقدى؛ نشر دانش اسلامى.

64 - مكارم الاخلاق؛ حسن بن فضل طبرسى، مؤسسة الاعلمى، بيروت.

65 - مناقب آل ابى طالب؛ محمّد بن على بن شهر آشوب مازندرانى، انتشارات علاّمه، قم.

66 - من لا يحضره الفقيه؛ محمّد بن على «صدوق»، انتشارات اسلامى، جامعه مدرسين، قم.

67 - نهج البلاغه؛ طبق شماره گذارى صبحى صالح و فيض الاسلام.

68 - وسايل الشيعة؛ محمّد بن الحسن «حر عاملى»، مكتبة الاسلاميّة، تهران.

69 - وقعة صفين؛ نصر بن مزاحم منقرى، مكتبة المرعشى النجفى.

ص: 580

تازه هاى نشر

انتشارات مسجد مقدّس جمكران

1 - آينه ايام

2 - از خدا چه بخواهيم

3 - از سرى ماجراهاى زينب كوچلو (نذر)

4 - استمرار انقلاب عاشورا

5 - اسناد فضيلت مولا عليه السلام

6 - اصول عقايد از ديدگاه اهل بيت عليهم السلام

7 - اقتصاد خانواده

8 - الگوى برتر

9 - امامت و فلسفه خلقت

10 - امام مهدى عليه السلام از تولد تا بعد از ظهور

11 - اميد حرم

12 - اولين ها مهدويت

13 - بررسى حكم امام خمينى رحمه الله درباره سلمان رشدى

14 - بيدارى امّت در اثبات رجعت

15 - پيامك مهدويت و انتظار

16 - پيمان منتظران

17 - تذكره انجمن قدس

18 - تمناى وصال

19 - تولدى دوباره

20 - جزيره خوشبختى

21 - جمعه را دريابيم

22 - جمكرانيه 3

23 - چهل چرا؟

24 - حافظان حريم

25 - حكايت عطش

26 - حكومت عدل گستر

27 - خانواده و تحول در تربيت

28 - خورشيد شرق

29 - دل آرام

30 - در آستانه سلوك

31 - در آسمان عشق

32 - ذخيره خدا

33 - راهكارهاى دورى از گناه - اعتياد مدرن

34 - زائر حريم يار

35 - زندگى برزخى و ارتباط با برزخ نشينان

36 - زيارت ناحيه مقدّسه (ويرايش جديد)

37 - سامراء البقيع الثانى

38 - سيرى در زندگانى امام حسن عسكرى عليهم السلام

39 - صفات شيعه

40 - ضرورت غدير

41 - ضرورت دين

42 - عالم ذر

43 - عبادت روح زندگى

44 - عصر شكوهمند رجعت

ص: 581

45 - علمدار عاشقى

46 - فضايل شيعه

47 - فلسفه عزادارى

48 - گزيده اى از خطبه ها حضرت سجاد و حضرت زينب

49 - عطر ياس

50 - گفتمان مهدويّت (ويرايش جديد)

51 - گناهان زبان

52 - گوهر وزين

53 - ماه تابان

54 - مباحثى پيرامون حضرت مهدى عليه السلام

55 - مجموعه زندگانى چهارده معصوم امام باقر عليه السلام

56 - مجموعه نامه ها و فرمايشات امام عصر عليه السلام ....

57 - مصباح المؤمنين في الادعيه و الزيارات

58 - معمارى كربلا در گذر تاريخ

59 - نداى ولايت و مهدويت

60 - نقش دوستان در سرنوشت انسان

61 - نماز شب (ويرايش جديد)

62 - نورُ على نور

63 - نيت و عبادت

64 - واژه نامه سه زبان معمارى اسلامى

65 - ولايت فقيه

66 - هدف از زندگى

67 - همه جا با امام مهربان

68 - يا ابا صالح!

* * *

انتشارات مسجد مقدّس جمكران

در مراكز استان ها و شهرستان هاى سراسر كشور نمايندگى فعال مى پذيرد

* * *

ص: 582

ص: 583

* نمايندگى هاى انتشارات مسجد مقدّس جمكران *

تهران

كوشك باغى

66903812 - 021

* * *

اصفهان

روضاتى

2204045 - 0311

* * *

اروميه

نوروزى

2242205 - 0441

* * *

تبريز

سيف زاده

5429646 - 0411

* * *

ص: 584

كرمانشاه

صفدرى

09189290546

* * *

بوشهر

ده باشى

09174716272

* * *

شيراز

ابراهيمى

23492 - 0711

* * *

ص: 585

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109