خلاصه احوال و منتخب آثار اوحدی اصفهانی

مشخصات کتاب

سرشناسه:فرخ، محمود، 1360 - 1275

عنوان و نام پديدآور:احوال و آثار اوحدی اصفهانی/ باهتمام محمود فرخ

مشخصات ظاهری:ر، 148، ص 46

وضعیت فهرست نویسی:فهرستنویسی قبلی

يادداشت:عنوان روی جلد: خلاصه احوال و منتخب آثار اوحدی اصفهانی معروف به مراغه ای (متوفی 738) و مثنوی منطق العشاق، یا، ده نامه اوحدی.

عنوان روی جلد:خلاصه احوال و منتخب آثار اوحدی اصفهانی معروف به مراغه ای (متوفی 738) و مثنوی منطق العشاق، یا، ده نامه اوحدی.

شماره کتابشناسی ملی:875053

اطلاعات رکورد کتابشناسی:اطلاعات ثبت و ناقص

ص: 1

مقدمه

بسمه تعالی

سالها بود که در آرزوی نسخه ای از دیوان اوحدی بودم واولین باریکه نسخه کهنه از آن که تحریرش در روز یکشنبه 14 شوال سال 837 هجری قمری(پانصد و سی و هشت سال قبل ) در شیراز خاتمه یافته در یکی از کتابفروشیهای طهران بنظرم رسید بقیمتی که در عرف؛ گران تعبیر میشود (ولی نسبت بعشقی که داشتم ارزان بود ) خریدم.

چون بخانه بردم معلومم شد که ناقص است و در طی قرون مقدار زیادی از اوراق کتاب من جمله از حرف شین تا حرف یا از غزلیات آن بکلی از میان رفته و باز از حرف دال و غیره مقادیری ساقط شده است و همچنین از مثنوی ده نامه (يا منطق العشاق)

ص: 2

او که اصلا پانصد بیت بوده (بتصريح خود شاعر)جز چند ورقی باقی نمانده است

در صدد برآمدم که نسخه را تکمیل کنم؛ بکتابخانه های بزرگ طهران رجوع کردم و دیدم در دو سه جا که نسخه ای هست خالی از نواقص و اغلاط نیست مشکل خود را بر دانشمند و استاد عالیقدر وسخندان شهیر حضرت آقای سعید نفیسی بردم معلوم شد که ایشان نیز وقتی این شوق را داشته و بمدد همت بلند و پشتکار عجیب خود موفق شده اند که از روی نسخ متعدد کتابخانه های عمومی و خصوصی بخط خود دیوان مرتبی تشکیل دهند و با سخاوت خاص خود فوراً آنرا برای مدت چند ماه در اختیار بنده گذاشتند تا نسخه خود را تکمیل کرده و نسخه نفیس حضرت نفیسی را مسترد داشتم و اکنون این مقدمه را بآن جهة نوشتم که بتوانم تشکرات قلبی و صمیمانه خود را بمحضر استاد تقدیم کرده باشم

در طی این استنساخ دوست عزیز دیرین جناب آقای گلشن آزادی که بی اطلاع نمانده بودند تشویقم فرمودند که تمام مثنوی ده نامه و منتخبی از سایر آثار آن شاعر بزرگ باستانی

ص: 3

را بچاپ برسانم باشد که همگان بمقدار او پی ببرند و دیوان او را که از قصاید و غزلیات و مثنوی جام جم و ده نامه (منطق العشاق) بالغ بر پانزده هزار بیت است بچاپ برسانند و تعهد نمودند که در چاپخانه آزادی آنرا چاپ و زحمت غلط گیری را هم خود عهده فرمایند و برید خود هم وفا فرمودند

در شأن این شاعر بزرگ همین بس که چند غزل او در طی قرون در دیوان حافظ داخل شده و ناجور نبوده و همه بنام حافظ آنها را از حفظ داریم

و هر کس که در آثار او غور کند در خواهد یافت که بزرگوارانی چون حافظ وهاتف ودیگران از گلزار طبع او گل هائی چیده اند

از آثار او گذشته از ادبیات متفرقه ای که در تذکره ها و سفینه های متعدد چاپ شده در سال 1307 شمسی مثنوی جام جمش بهمت دانشمند فقید مرحوم وحید طلب الله رمسه بطبع رسیده است و از احوال او نیز در تذکره ای نیست که مختصری ذکر نشده باشد و مرحوم وحید دستجردی نیز مختصری در مقدمۀ جام جم مرقوم فرموده و سپس از شاعر دانشمند بزرگوار معاصر آقای حسین مسرور

ص: 4

(که متاسفانه علی رغم اشتیاق توفيق زيارتش هنوز حاصل نشده ) مقاله ممتعی در شماره دوم وسوم سال نهم مجله ارمغان خود درج فرموده است که عیناً در دنبال این مقدمه نقل خواهد شد و تعلیقاتی از خود در ذیل آن درج خواهم کرد

مشهد شهریور ماه 1335 محمود فرخ

ص: 5

نقل از شماره 2-3 ارمغان سال

بقلم آقای حسین مسرور

شرح حال اوحدی مراغه ای

اسم و تخلص اوحدالدین اوحدی اسم پدر حسین اصفهانی محل تولد مراغه سال تولد - 670 هجری- سال وفات 738 عمر 68 سال

تالیف و تدوین شرح حال شعرا بطوریکه اخیرا در ایران معمول شده غالبا از دو صورت خارج نیست گاهی نویسنده شاعری را در نظر گرفته در کیفیت حيات واخلاق و شعر او سخن رانده همه چیز او را مورد تتبع و مباحثه قرار میدهد گاهی مقصود غیر ازین است یعنی فقط شرح حال شاعر یا مؤافی را در صدر تأليف يا تصنيف او نگاشته برای شناساندن اثر شناساندن مأثور را مقدمه قرار میدهد ما در این مقدمه قسمت دوم را در نظر داریم چه اگر بخواهیم بتبعات احوال اوحدی بپردازیم آن خود محتاج برساله جداگانه است و تعرض آن در این مقام فرع زاید براصل خواهد بود

این است که تتبع کامل حالات اوحدی را به آینده موکول داشته عجالتاً بشرح حال او میپردازیم

نسب نامه اوحدی - شیخ اوحدالدین اوحدی مراغه فرزند حسین اصفهانی متخلص باوحدی از شعرای معروف عصر مغول است که در ثلث واپسین قرن هفتم وثلث نخستین قرن هشتم میزیسته است

تخلص خود را از نام مراد خویش اوحد الدین کرمانی مأخوذ

ص: 6

داشته باضافه یای نسبت - اما در خصوص نام وی جز اوحدالدین نامی دیگر نداشته چه این گونه کلمات مانند جمال الدین ، کمال الدین شرف الدين و غیره در قرون قبل از اوحدی جزو القاب محسوب میشده و قبل از اسم اشخاص ذکر میشده مثل كمال الدين اسماعيل شهاب الدين أحمد وغيره و از همین زمان صورت اسمیت بخود گرفته بتدریج لقب و اسم یکی شده است چنانچه هنوز این گونه القاب بجای اسامی در ایران معمول است .

اوحدی را جمعی اصفهانی و گروهی مراغه ای نوشته اند ولی اصفهانی بودن او بمناسبت آن است که پدر او اصفهانی بوده خود نیز سالها در اصفهان متوقف بوده است لیکن بطوریکه در زیر ذکر خواهد شد تولد و وفات او در مراغه بوده بهمین سبب مراغه ای خوانده شده است سال تولد اوحدی مثل بیشتر شعرای ایران مجهول است اما بقرائن نزديك ميتوان سال تولد او را در حدود 670 هجری دانست با مراعات یکی دو سال کم و بیش زیرا در کتاب که بسال 733 تمام شده میگوید

اوحدی شصت سال سختی دید *** تا شبی روی نيك بختی دید

دیگر آنکه صاحبان تذكره ظهور او را در زمان سلطنت ارغون خان قید کرده اند و ارغون در سال 683 جلوس نموده و تا حوالی 700 پادشاهی میکرده است پس مقصود از ظهور او که تذکره ها نوشته اند ابتدای شهرت شاعری اوحدی بوده یعنی در حدود 20 الی 25 سالگی او – ونیز در رساله ای موسوم (بده نامه )که شامل پاره ای از نوشتجات عاشقانه اوست سال 706 را ذکر کرده اینهم البته در اواسط جوانی اوحدی بوده و در آن موقع تقريباً 36 ساله بوده است

ص: 7

اوحدی تحصيلات خود را در مراغه شروع کرده و برای این مقصود بخارج نرفته است زیرا در آن هنگام مراغه را مدارس شایسته بوده و پای تخت شاهنشاهی هلاکوخان و خواجه نصیر از رصدخانه و مدرسه خالی نبوده است

منتها مسلمان نبودن مغول و عدم علاقه و بستگی آنان بعلوم و مدنیت اسلامی نگذاشته است که از تأسیسات علمی مراغه آثار مهم مؤثری منتشر شده و در تاریخ علمی مبحثی برای معارف مراغه بر جای ماند شعر و ادب هم مثل سایر علوم در آخر قرن هفتم هجری بمنتها درجۀ نزول رسیده بود ولی تغییری که در اول قرن هشتم هجری در ایران پدید گشت عالم شعر و شاعری راهم بی بهره نگذاشت و از تنزل شدید آن تا اندازه جلوگیری کرد تا سال 700 هجری غازان خان پادشاه مغول با جمعی از مغولان مسلمان شده پس از هشتاد سال حکومت بارعایای خویش از حيث مذهب همرنك شدند و از خفت وذلت مسلمین قدری کاسته شد

از همین موقع نیز ادبیات فارسی مختصر حرکتی کرده بازار شعر مجددا رونق گرفت و سلاطين ترك از آن پس بشعرا وقعى نهاده آنان را بدربار خویش نزديك میساختند - این مصادف بود با موقعیکه اوحدی طلوع کرده و بسخن سرائی مشهور شده بود

اوحدی مثل غالب شعرای آن دوره پس از انقضای جوانی و ختم تحصیلات معمولی از مراغه خارج شده شروع بسیاحت کرده است. ریاض مینویسد - مدت مدیدی سیاحت فرموده بعلاوه خود او در جام میگوید:

سالها چون فلك بسر گشتم *** تا فلك وار دیده ور گشتم

در ضمن سیاحت بکرمان رفته دست ارادت بشيخ اوحد الدين

ص: 8

گرمائی (1)نسخه از آن در کتابخانه آستانقدس موجود است که اشتباها در پایان دیوان اوحدی اصفهانی درج شده- محمود فرخ(2) که از مشاهیر و روشناسان صوفیه عصر است داده دیر گاهی در جرك مریدان او بسر میبرده و بقول رياض العارفين با فخر الدین عراقی همدانی در چله خانه او آسوده بوده است

باری از چندی از کرمان مرخص شده باصفهان آمده و بطوری که اشاره شد سالها نیز در آن شهر گذرانیده و پاره ای از غزلیات خود را در آن شهر سروده است درجایی میگوید

این بار چواصفاهان از اوحدی آسودم *** كان بار زاصفاهان با خانه جی بردم

پس از آن بمراغه رفته تا آخر عمر در آن شهر ساکن بوده بیشتر قصاید و غزلیات و جام جم را در آنجا ساخته است

در یکی از غزلهای خود میگوید :

اصفهان اقلیم چارم آسمان چارم است *** سوی او عیسی صفت بی باروخر باید شدن

نیست اینجا از بزرگان ناظری بر حال من *** بعد ازینم پیش آن اهل نظر باید شدن

اندر آذربایجان خرمهره چیدن چند چند *** مرد غواصم بدریای گهر باید شدن

ص: 9


1- شیخ ابو حامد اوحدالدین کرمانی متخلص باوحد از پیشوایان عرفاست که ارباب تذکره او را از مریدان شیخ محیی الدین عربی نوشته اند او نیز مدتها بسیاحت مشغول بوده شمس تبریزی را ملاقات و از او کسب فیض کرده است پس از سیاحت بکرمان برگشته بریاضت پرداخته منظومه موسوم بمصباح الارواح در اخلاق و عرفان داشته که معلوم نیست از میان رفته یا موجود است
2-

ونيز

یاد سپاهان میار هیچ که ما سرمه وار *** خاك در اوحدی در بصر انداختیم

بهر جهة آنچه مسلم است اوحدی بیشتر عمر خود را اعم از کرمان یا مراغه ریاضت و گوشه گیری گذرانیده و سالها با مشقت صوفیگری رو برو بوده است.

در جام جم میگوید :

در جوانی چو زال پیر شدم *** چو سیمرغ گوشه گیر شدم

وبا بسر پای چله داشته ام (1)

ظاهراً اول آسایش اوحدی از سال 726 شروع شده است زیرا در این سال یکی از رجال دانش دوست ایران خواجه غیاث الدین بصدارت سلطان ابوسعید برقرار شده در زمان او بطوریکه در زیر خواهیم نگاشت فضلا و شعرا آسوده شده اند

مذهب ومشرب اوحدی

مذهب اوحدى مذهب اكثریت آن روز ایران یعنی سنت بوده چه در جام جم چند جا هم خلفای اربعه را باحترام ذکر کرده و چار یار را ستوده است ولی این نکته را باید متذکر شد که چون در سير سلوك وتصوف قدم میزده است البته با زهد خشك و تعصب مفرط سروکاری نداشته و این اندازه اظهار دلبستگی بآئین سنت از راه متابعت اکثریت و مجاورت پادشاهان و درباریان سنی مذهب بوده است

غالب شعرای این دوسه قرن گریزگاهی مانند تصوف داشته

ص: 10


1- چله داشتن از ریاضتهای عرفاست که چهل روز در خلوت نشسته یا ایستاده بریاضت میپردازند

و از همین نظر چندان در ابراز تعصب مذهب سنت کوشا نبوده اند لیکن ناچار بوده اند اگر چه بظاهر و بر خلاف عقيده تصوف ياتشيع خویش هم باشند پیرو جماعت باشند

و اما آنچه از قصاید و غزلیات اوحدی مشهود میگردد شاعری ظریف بوده و مشربی سلیم داشته است تمرین طولانی او در مباحث عرفان و تصوف فکر او را از محدودیت مطلق وتعبد صرف آزاد ساخته نفس پیر دامان ضمیر ش را از خس و خار اوهام پیراسته بلکه بوحدت وجود نیز قایل بوده است

سبك اشعار او

دیوان اوحدی در حدود نه الی ده هزار بیت از قصیده و ترجیع و غیره موجود است - قصاید او مثل غالب شعرای این دوره کاملا عرفانی و پرمغز است و عموما از نظر تصوف گفته شده چه قصاید مدحيه وسبك قدما تقريبا بقرن ششم ختم شده بود

لیکن این عصر از حيث غزل سرائى ممتاز بود ومشاهير غزل سرایان در ضمن قرون 7-8-9 ظهور کرده اند

اوحدی را نیز غزلیاتی مرغوب است که میتوان گفت از معاصرین خود عقب نمانده بلکه باندازه در این شیوه خاص بوده که بعضی از غزلیات وی بنام حافظ و در دیوان او داخل شده است

مثل این غزل

منم غریب دیار و تولی غریب نواز *** دمى بحال غریب دیار خود پرداز

که با این شعر ختم میشود

حدیث درد من ای مدعی نه امروز است *** که اوحدی زازل رند بود و شاهد باز

واین غزل

اى پيكر خجسته چه نامی فديت لك *** هرگز سیاه چرده ندیدم بدین نمك

ص: 11

که مقطعش این بست است بیت است

در دوستی اگر بگمانی زاوحدی *** زر خالص است و باك نميدارد از محك

و چند غزل دیگر که متعلق باوحدیست و در دیوان حافظ ثبت و اشتهار یافته است

دیگر از مختصات این عصر رواج مثنوی سرائیست که غالب مشاهیر آن مانند جامی - امیر خسرو - خواجو - اوحدی در این شیوه برتری یافته آثاری نفیس از خود برجای نهاده اند

هر چند مثنوی سرائی از قرن سوم و چهارم شروع شده بود ولی در قرون 6-7-8 بکمال رسیده و منتهای سیر صعودی خود را كرد- اينك برای مزید اطلاع خوانندگان نمونه از قصاید و غزلیات او را ذیلا نقل میکنیم :

قصیده در کیفیت خلقت و وحدت وجود (لله در قائل )

این چرخ گرد گرد کواکب نگار چیست ؟ *** و اين اختر ستیزه گر کینه دار چیست

هان ای حکیم آنچه بپرسم جواب گوی *** تا منکشف شود که در این پود و تار چیست

پروردگار نفس باید شناختن *** کاین نفس خود چه باشد و پروردگار چیست

این طول و عرض چند وزمان ومكان كدام ***و این خط و نقطه همچو محیط و مدار چیست

این چار عنصر و سه مواليد وشش جهت *** این پنج زورق و دو در ويك سوار چیست

این جان روشن و تن تاريك را چه حال *** این خاك ساكن و فلك بی قرار چیست

ص: 12

این وصلت و مفارقت و جوهر و عرض *** این بهمن و تموز و خزان و بهار چیست

دريك مگس مجاورت نوش و زهر چون *** در يك مكان مناسبت گنج و مار چیست

اصل فرشته از چه و نسل پری ز كه *** وین آدمی بدین هنر و اعتبار چیست

آوردنش بعالم و بردن بخاك چه *** پروردنش بشکر و کردن شکار چیست

گوش ملوك از لمن الملك چون پر است *** باز این نزاع و نخوت و این گیرودار چیست

منزل یکی و راه یكی و روش يكى *** چندین هزار تفرقه اندر کنار چیست

اعداد را چو اصل بغیر از یکی نبود *** این عقده های مختلف اندر شمار چیست

غزل

وه که امروز چه آشفته و بی خویشتنم *** دشمنم باد بدین روز که امروز منم

گر بمیرم من و آنی بنمازم بیرون *** تا لب گوربده جای بسوزد گفتم

اگرم تیغ زنی برسر و رخ بنمائی *** اوحدی نیستم ار پیش رخت دم بزنم

ونيز

ای سحری دعای من در دلش آن جفا مهل *** یار خطا پرست را بر سر آن خطا مهل

خسته هرستم شدم ای قدم بلا برو *** سخره هر دغل شدم اى فلك دغا مهل

و نیز

بغم خویش چنان شیفته کردی بازم *** کز خیال تو بخود نیز نمیپردازم

هر که از ناله شبگیر من آگاه شود *** هيچ شك نيست که چون روز بداند رازم

ص: 13

گفته بودی خبره ده که زهجرم چونی *** آن چنانم که به بینی و ندانی بازم

عهد کردی که بسوزی بغم خویش مرا *** هیچ غم نیست تو میسوز که من میسازم

جام جم اوحدی

این کتاب که منظور مقدمۀ ما میباشد کتاب جامع و نفیسی است که رأس آثار اوحدی و از تألیفات مهمه آن عصر محسوب میشود

رساله مزبور کتابیست اخلاقی و اجتماعی که برای بعضی محفظه سير واخلاق معاصرين اوحدیست و برای برخی مجموعه شامل کلیه مسائل و دقایق اخلاقی. این رساله بحكم تقلید منظوم نشده بلکه بحكم احتياج و ضرورت ساخته شده است و همین سبب نفاست آنرا تایید میکند

جام جم در ماه رمضان 732 شروع شده و در مدت یکسال یعنی بسال 733 هجری در ماه رمضان ختم شده است

میگوید :

چون ز تاریخ برگرفتم فال *** هفتصد رفته بود و سه سال

چون بسالی تمام شد بدرش *** ختم کردم بليلة القدرش

اوحدی در نظم این منظومه حديقة حكيم سنائی را در نظر داشته آن بحر وسبك را تعقیب کرده است ولی بنا بتصديق اساتيد جام جم شیرین تر و يك نواخت تر از حدیقه ساخته شده است اوحدی در نظم این کتاب بمركز اخلاق و اجتماع آنروز نزديك شده هر مبحثی را در نظر گرفته هم از حيث تنقيد و هم تشویق وظیفه استادی را ادا کرده است

يك قسمت این کتاب راجع بمسائل تصوف و عرفان است که شاید امروز بنظر بعضی مهم نیست ولی اهل خبر میدانند که اخلاق وعادات و عقايد مردم 600 سال قبل همین موضوعاتی را الزام میکرده

ص: 14

است که شاعر در نظر گرفته و ساخته است .

آن عصر عصر تصوف و عرفان بوده و همان قسم که امروز مسائل سیاسی و وطنی با اخلاق عمومی ملل مزج طبیعی پیدا کرده آنروز موضوع عرفان و تصوف مردم را مشغول میکرده است

اوحدی این کتاب را بنام سلطان ابوسعید چنگیزی و بمساعدت وزیر بی نظیر او غیاث الدین محمد بن خواجه رشیدالدین فضل الله بنظم آورده است وزیر مذکور در سال 726 بوزارت سلطان ابوسعید منصوب شده و پس از از ده سال وزارت در سال 736 هجری در جنك آریا خان با امیر علی در ناحیه سه گنبدان مراغه بدست امیر علی کشته شده یعنی تا سه سال هم پس از ختم جام جم که خود مروج ومشوق آن بوده در قید حیات بوده سپس کشته شده

خواجه غیاث الدین محمد فرزند ارشد خواجه رشیدالدین فضل الله است خواجه رشیدالدین هم از مشاهیر صدور و نویسندگان فارسی بشمار می آید که تصانیف و رسایل سحر آمیز او زینت اوراق و کتب فارسی است

خواجه رشیدالدین فضل الله از وزرای نامی دوره ترکی ایران است که نظیر او بسیار کم دیده شده سرنوشت این پدر نیز مانند پسر بسی مایه تاسف است یعنی سلاطین بی مهر و عاطفه ترك پس از سالها خدمت بصداقت و درستی او را بسخت ترین وجهی کشتند و اموال و هستی او را غارت کردند

و اما فرزند او خواجه غیاث الدین محمد که عالم ايرانيت مرهون خدمات اوست مردى بزرك منش و علم دوست بود حمدالله مستوفی از منشیان او و خواجه رشیدالدین میباشد و کتاب تاریخ گزیده را باشاره خواجه غیاث الدین و پدرش تألیف کرده است

غیر از حمدالله مستوفی عده دیگر از نویسندگان در زمان او میزیسته و بتشويق او آثاری از خود گذاشته اند که حبیب السیر بعضی

ص: 15

از آنها را نام بوده است پس از کشته شدن خواجه غیاث الدین خانه و هستی او را هم بيغما بردند و بقول ارباب تواریخ چند کتب نفیسه و اوانی مرصعه و نقود نامعدود وامتعه واقمشه بظهور آمد که شرح آن بنوشتن راست نیاید

یکی از شعرا در مرثیه او سروده است

جای آنست کاختران امروز *** بر سر از دست چرخ خاك كنند

دردمندان مهر از سر درد *** جامه در بر چو صبح چاك كنند

الغيات الغياث در گیرند *** ناله و آه دردناک کنند

که وزیری بدان عزیزی را *** بچنین خارینی هلاك كنند

بطوری که در بالا ذکر شد اوحدی هم دو سال پس پس از قتل خواجه غیاث الدین یعنی در سال 738 وفات یافته است

تذکره آتشکده و مجمع الفصحا و رياض العارفين وفات اوحدی را در اصفهان و بسال 554 نوشته اند ولی چنانکه درروی سنگ قبر او منقور است و تاریخ حبیب السیر نیز اشاره کرده اوحدی در نیمه ماه شعبان 738 در مراغه در گذشته و همانجا مدفون شده است

قبر او در کنار شهر مراغه واقع شده و امروز مردم باسم پیر اوحدالدین شبهای جمعه بزيارت مدفن او رفته بوسیله چسبانیدن ريك بدیوار مرقد آینده خودشانرا تفال میزنند

در اطراف قبر اوحدی آثار بنای مفصلی دیده میشود که بکلی خراب شده و تنها خود بقعه با قبر برجای استوارست و عبارت ذیل روى سنك قبر او نقر شده :

هذا قبر المولى المعظم قدوة العلماء افصح الكلام و زبدة الانام الدارج الى رحمة الله تعالى اوحدالمله والدین ابن الحسين الاصفهانی فی منتصف شعبان سنه ثمان ثلثين سبعمائه

ص: 16

حواشی و تعلیقات بر مقاله آقای مسرور

صفحه ( ه_) عنوان مقاله شرح حال اوحدی مراغه ای است و بدلایل ذیل بگمان بنده شاید مناسب تر آن بود که اوحدی اصفهانی نوشته میشد

1 - در سطر اول خود ایشان پدر او را حسین اصفهانی مرقوم داشته اند

2 - از همان غزلی که سه شعر آنرا در صفحه ( ح ) میخوانیم و دو شعر دیگر آن ذیلا نقل میشود:

بار بستیم و ازین منزل بدر باید شدن *** آب اینجا تیره شد جای دگر باید شدن

و حشت آباد است این زینجا سبك بيرون رویم *** گر بپهلو گشت باید ور بسر باید شدن

اندر آذربایجان...

میتوان استنباط کرد که آذربایجانی نبوده و اصفهانی بوده است

3- در جای دیگر نیز چنین یاد وطن کرده است :

فراق دوستان با جانم آن کرد *** که در گلزارها باد خزانی

بدل گفتم چه داری آرزو گفت *** كه ديدار بهشت جاودانی

بپر سیدم که دیگر چیست گفتا *** و وادی زنده رود و اصفهانی

4 - در این شعر خود را اصفهانی دانسته چنانکه سعدی را شیرازی :

قصه اوحدی از راه سپاهان بشنو *** همچو آوازه سعدی که زشیراز آید

5 - در دیوان خود چند غزل بلهجه اصفهانی دارد که بعدها

ص: 17

صادق ملا رجب و شعرای دیگر اصفهان نیز تقلید کرده اند و طبیعی این است که شاعر برای تفنن بلهجه و زبان مادری خود شعر میگوید و گرنه چرا يك شعر هم بلهجه مراغه ای در دیوان او دیده نمیشود همچنانكه مرحوم ملك الشعرا بهار مشهدی با آنکه نصف بیشتر عمر خود را در تهران گذرانده يك شعر هم بلهجه تهرانی ندارد و اشعار فراوان بلهجه مشهدی دارد. تنها ذکری که اوحدی در دو رباعی خود از مراغه کرده مشعر بر آن نیست که مراغه ای باشد در این رباعی صفای آب ( قرق ) و هوای بیرون شهر را ستوده است

لب نیست که از مراغه پرخنده نشد *** آب ( فرق) اش ز دید و بجان بنده نشد

از مرده گور او عجب میدارم *** کز شهر برون رفت و چرا زنده نشد

رباعی دیگر او در سطور آینده و در جای خود درج خواهد شد

6 - محمد بن بدر جاجرمی در کتاب خود ( مونس الاحرار فی دقايق الاشعار) که در سال 741 یعنی سه سال بعد از مرك اوحدی تألیف کرده و معاصر او بوده او را اصفهانی نوشته است

7-عبد الرحمن جامی در کتاب نفحات الانس اوحدی را اصفهانی خوانده است .

8 - حاجی خلیفه در کشف الظنون ذيل وصف كتاب جام جم اوحدی اصفهانی قید کرده (1)

ص: 18


1- پرفسور برون در جلد سوم تاریخ ادبیات ایران ( از سعدی تا جامی) و بعضی دیگر از صاحبان تذکره در ضمن آنکه او را اوحدی مراغه ای نوشته اند توضیح داده اند که او را اصفهانی نیز گویند و ریو نیز در فهرست مینویسد که : گاهی مراغی بمناسبت مدفنش و گاهی اصفهانی بمناسبت اقامتش خوانده شده است

و بنا بر مراتب فوق میتوان گفت که اوحدی اصفهانیست و چون در ایام او پایتخت کشور ایران در آذربایجان بوده و او نیز بسواد اعظم گراییده و در مراغه شهرت شاعری یافته و در آنجا بخاك رفته او را مراغه ای خوانده اند و تذكره نويسان بعد از دولتشاه از یکدگر تقلید کرده او را باوحدی مراغه ای معروف کرده اند

ايضا صفحه ( ه_ ) نامش اوحدالدین ذکر شده ولی ریو در فهرست كتب بريتيش میوزیم صفحه 619 نامش را رکن الدین قید نموده است و تخلص او هم ظاهراً قبل از آنکه بمناسبت نام او حد کرمانی اوحدی باشد صافی بوده مرحوم تربیت در کتاب دانشمندان آذربایجان از کتاب ( صحف ابراهيم) و نيز صاحب ريحانة الادب این معنی را نقل کرده اند و این بنده فرخ در دیوان او سه رباعی یافتم که در دوتای آنها بطور وضوح و در دیگری بایهام این معنی قابل تأیید است

(صافی) چو ترا دید روان مینالد *** بر سینه ز غم سنك زنان مینالد

گفتی تو که نالیدن (صافی) از چیست *** جانش باب آمده است از آن مینالد

ای خاک تو آب سبزه زار صافی *** تابوت تو سرو جویبار صافی

تا عمر مراغه بود هرگز نشاند *** مانند تو سرو در کنار صافی(1)

یارا اگر آن شربت شافی داری *** یاری دو سه هوشمند کافی داری

ما در ( قرقيم ) بر لب آب روان *** برخیز و بیا گر دل (صافی) داری

صفحه ( ز ) در تأیید اینکه مرقوم شده است پس از تحصیلات شروع بسياحت کرده میتوان از گفته های خود او دریافت که بنقاط ذیل

ص: 19


1- این رباعی همان است که درج آن فوقا وعده داده شده بود و نام مراغه در آن قید است

هم رفته است

بغداد

چشمم کنار دجله شد جز یاد بغدادم مکن *** چون آن هوس دارد دلم از دیگری یادم مکن

کربلا

این آسمان صدق و در او اختر صفاست *** يا روضه مقدس فرزند مصطفاست

ای دیده خوابگاه حسین علی است این *** یا منزل معالی و معموره علاست

ای جسم خاک شو که بیابان محنت است *** وی چشم آب ریز که صحرای کربلاست

سلطانیه و دار السلام

اوحدی را با چنین قوم اوفتاد *** راه سلطانیه و دارالسلام

ايضا صفحه ( ز ) أرادت اوحدی باوحد الدین کرمانی باین عبارت بیان شده

بکرمان رفته دست ارادت بشیخ اوحدالدین کرمانی داده دیرگاهی در جرگه مریدان او بسر برده و بقول رياض العارفين با فخر الدين عراقی همدانی در چله خانه او آسوده بوده است

و پرفور برون نیز در جلد سیم کتاب تاریخ ادبیات ایران او را شاگرد اوحدالدین کرمانی دانسته جامی نیز او را از اجله اصحاب اوحد کرمانی نوشته است

ولیکن با اینکه در صدر مقاله آقای مسرور تولد اوحدی 670 و وفات او 738 قید شده(1) و وفات اوحدالدین کرمانی

ص: 20


1- اکثر 738 نوشته اند فقط دولت شاه است که صاحب هفت اقلیم و تقی الدین کاشی نیز به تبعیت از او اوحدی را با اوحدالدین کرمانی اشتباه کرده و سال وفاتش را 697 نوشته اند و هدایت در مجمع العارفين 554 نوشته

در کشف الظنون بسال 534 و در مجمع الفصحا سال 536 و در قاموس الاعلام 562 و در تذكرة الشعر اى غنى كشميری بال 635 و در کتاب دانشمندان آذربایجان ضمن احوال اوحدى وفات او حد کرمانی 634 معلوم شده است باید نسبت اوحدی را باوحد کرمانی (در صورت صحت) فقط از راه پیروی طریقه او دانست و الا مقارنه ايام حيات آنها با تاریخهای مذکور درست در نمیآید(1)

صفحه ( س ) علاوه تذکره دولتشاه و آتشکده و مجمع و ریاض العارفين که وفات او را در اصفهان دانسته اند صاحب تذكره عرفات العاشقین نیز مینویسد که در با با محمودین حوالی لنجان اصفهان در گذشته و قریه باسم او معروف شده است ولی نظر حضرت مسرور که مدفن اوحدی در مراغه است مطابق نص جمهور است و عبارت روى سنك مرقد او نیز طبق مرقومه فاضل محترم آقای حاج حسین آقا نخجوانی که خود دیده و یاد داشت فرموده اند همانست که در پایان مقاله فوق درج است.

مشهد محمود فرخ

حق چاپ محفوظ است

ص: 21


1- در فهرست ریو سال وفات ، اوحدالدین کرمانی 697 قید شده و بنا بر آن روایت اوحدی در سال وفات اوحد 27 ساله و درك صحبت او امکان پذیر بوده ولی «عبارت دیرگاهی در جرگه مریدان او بسر برده و از اجله اصحاب او بوده » قابل تأمل است

تصحيح منتخبات اوحدی

صفحه سطر غلط درست

4 آخر جو چه

4 " حیلش حیلتش

5 2 ایستاده استاده

15 17 سپر سپری

56 6 چو چه

61 10 متاعی متاعی است

70 10 ضروت ضرورت

83 7 میکن میکن و

84 12 یاد یادتو

93 8 سزوار سزاوار

تصحيح منطق العشاق

20 1 چو چه

28 5 چو چه

30 11 سوگوارن سوگواران

32 8 چو چه

45 8 پانصد پنج صد

ص: 22

منتخبات

محمود فرخ از دیوان اوحدی مراغه

ص: 1

منتخب از قصاید

راه گم کردم چه باشد گر براه آری مرا *** رحمتی بر من کنی و اندر پناه آری مرا

رحمتی داری که بر ذرات عالم تافته است *** با چنان رحمت عجب گردر گناه آری مرا

شد جهان بر چشم من چون چاه تاريك از فزع *** چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا

نيز

آن نفس را که ناطقه گویند باز یاب تا روشنت شود سخن گنج در خراب

ص: 2

او را ز خود چو باز شناسی در او گریز *** خود را از او چو فرق کنی رخ زخود بتاب

خوابی است این حیات طبیعی زروری عقل *** مرك اندر آورد سرت ای بی خبر زخوات

گفتی که عقل ما و تن ما و جان ما *** این ما و ما که گفت؟ بمن باز ده جواب

نيز

بر آستان در او کسی که راهش هست *** قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست

نيز

چرخ گردون روشن از رای منست *** دور گردون کار فرمای منست

غره روی معانی تا ابد *** از سواد شعر غرای من است

تا قیامت هر چه گوید دیگری *** قطره های موج دریای من است

ص: 3

پادشاهانرا نیارم در نظر *** چون بدرویشان تولای من است

گر چه در عالم ندارم هیچ جای *** هر کجا روی آورم جای من است

نيز

مستان خوا برا خبری از وصال نیست *** دل مرده را سماع نباشد چو حال نیست

آنرا که نیست چهره آنماه در حضور *** در مسجد الحرام نمازش حلال نیست

گر بایدت بحضرت ایزد وسیلتی *** بهتر ز مصطفی و نکوتر ز آل نیست

ملکی که منتقل شود از دیگری بتو *** بروی مباش غره که بی انتقال نیست

این سایه ها زوال پذیرند يك بيك *** در سایه ای گریز که آنرا زوال نیست

بالی ضرورتست عروج کمال را *** و ان بال طاعت است و ترا جز و بال نیست

نيز

مباش بنده آن کز غم تو آزاد است *** غمش مخور که بغم خوردن تو دلشاد است

کجا دل تو نگه دارد آنکه از شوخی *** هزار بار دل خود بدیگری داده است

اگر چو پیش تو گردن نهاد بشاگردی *** مباش بی خبر از حیلش که استاد است

ص: 4

بخلوت از چه نشیند بر تو بر تو شاد مشو *** که یارش اوست که بیرون خلوت ایستاده است

ز نامه ها که فرستاده ای چه سود ؟ کز او *** بر ، آن خورد که برش جامه ها فرستاده است

مده بشاهد دنيا عنان دل زنهار *** که این عجوزه عروس هزار داماد است

نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من *** بگوی راست که اینم ز اوحدی یاد است

در منقبت حسین بن علی بن ابی طالب

در منقبت حسین بن علی بن ابی طالب(1)

این آسمان صدق و در او اختر صفاست *** یا روضه مقدس فرزند مصطفی است

این داغ سینۀ اسدالله و فاطمه است *** یا باغ میوۀ دل زهرا و مرتضی است

ای دیده خوابگاه حسین علی است این *** یا منزل معالى ومعمورة علاست

ای تن توئی و این صدف در لوکشف *** ایدل توئی و این گهر کان هل اتی است

ای جسم خاک شو که بیابان محنت است *** وی چشم آبریز که صحرای کربلاست

ص: 5


1- این قصیده 44 بیت است

ای تشنه فرات یکی دیده باز کن *** کز آب دیده بر سر قبر تو دجله هاست

هر سال تازه میشود این درد سینه سوز *** سوز یکه کم نگردد و در دیکه بیدو است

کار مخالف تو برون افتد از نوا *** چون در عراق شور حسینی کنند راست

نیز

چمن ز باد خزان زرد وزار خواهد ماند *** درخت گل همه بی برگ و بار خواهد ماند

زهر چه نام وجودی بر آن کنند اطلاق *** مکن قبول که جز کردگار خواهد ماند

پسر بدرد پدر دردمند خواهد شد *** پدر بداغ پسر سوگوار خواهد ماند

بدین صفت ز برای چه بایدت پرورد ***تن عزیزکه در خاك خوار خواهد ماند

برونق گل این باغ دل منه زنهار *** که گل سفر کند از باغ و خار خواهد ماند

چو اوحدی طلب نام کن در این گیتی *** كه نام نيك ز ما یادگار خواهد ماند

ص: 6

نیز

قومی که پی بعالم تحقیق میبرند *** مشکل به ترهات جهان سر در آورند

چیزی که هیچگونه وفائی نمیکند *** من در تعجبم که غم او چرا خورند

زاین جامه ها چه فایده چون برکند اجل *** زین بردها چه سود که بر ما همی درند

کمتر زمار ومور شناس آن گروه را *** کز بهر مار و مور تن خود بپرورند

خواهی گذشت بيشك از این آستانه تو *** و ان نیز کز پی تو بیایند بگذرند

دست زمانه بر سر مردم کند به صبر *** این خاک را که مردمش امروز برسرند

روزی امیر تخت نشین را نگه کنی ***کز تخت بر گرفته بتابوت میبرند

ص: 7

ارباب ظلم را بستم دست روزگار *** از بیخ بر کند که درختان بی برند

گرگ اجل يكايك از این گله میبرد *** وین گله را ببین که چه آسوده میچرند

اکسیر صدق در دل آنها که کار کرد *** اندامشان بخاك نپوسد که چون زرند

ای اوحدی مرو پی مرغان دانه چین *** گر در هوای عرش ببینی که می پرند

با طالبان دنیى دون دوستی مکن *** کز روی عقل دشمن خود را مسخرند

نيز

بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد *** شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد

دل نگهدار که بر شاهد دنیا تنهی *** کین نه یاری است که او را غم یاری باشد

ص: 8

بچنین مملکتی شاه چه باشی که در او *** غایت مرتبتت تختی و داری باشد؟

چه روی بر سر خاکی زتکبر که در او *** چون تو در هر قدمی چند هزاری باشد

تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی *** مونس گور تو شك نیست که ماری باشد

کشت ناکرده چرا دانه طمع میداری *** آب نادیده زمین را چه بهاری باشد

نیز

روزی قرار و قاعده ما دگر شود *** وین باد و بارنامه(1) زسرها بدر شود

این جان و تن که صحبت دیرینه داشتند از هم جدا شوند و سخن مختصر شود

جانی که پاک نیست بماند در این مغاك *** روحی که پاك بود بر افلاك بر شود

ص: 9


1- بارنامه در اینجا بمعنی نازش و تكبر و مباهات و خود بینی و تفاخر و غرور

این قصرهای خرم و گلزارهای خوش *** در موج خیز حادثه زیر و زبر شود

رمزی است اینکه گفتم از احوال این جهان *** باقی بروزگار ترا خود خبر شود

خواهی که در ز بحر برآری و طرفه آنك *** يك موی خود نخواهی کز بحر تر شود !

چندان بنه درم که کند دفع درد سر *** چندان منه که واسطۀ درد سر شود

هان ای پدر بدادن پند پسر بکوش *** تا باز گوید از تو چو اوهم پدر شود

زنده ای پسر، ادب آموز بهر نام *** کاین نفس آدمی بادب نامور شود

از کوه خیزد آهن و زر ليك وقت كار *** زر تاج شاه گردد و آهن تبر شود

ده پایه پست کرده ام آهنك شعر خود *** تا فهم آن مگر بدماغ تو در شود

ص: 10

نیز

نگفتمت كه منه دل بر این خراب آباد *** که بر کف تو نخواهد شد این خراب ، آباد ؟

بخانه ساختنت میل بود و میگفتم *** نگاه دار که بر سیل می نهی بنیاد

چنان شدی تو که مستان بدوش بردندت *** که کس ز جام غرور زمانه مست مباد

تو یادکن ز خدای خود اندر این ساعت *** که ساعت دگرت هیچکس نیارد یاد

هزار بار خرد با تو بیش گفت که ، دل *** به مهر اینوطن عاریت نباید داد

دریغم آید از آن هوشمند دور اندیش *** که بی وفائی دوران بدید و دل بنهاد

هر آن بصير سر جهان نبیند باز *** چه آن بصیر بر من چه کور مادر زاد

سر از قلاده آموختن مپیچ و بدان *** که دیگران هم از آموختن شدند استاد

ص: 11

یقین بدان که تونیز از جهان بخواهی رفت *** اگر بهفت رسد سال عمر و گر هفتاد

مرا چنین که تو بینی بچند گونه هنر *** اگر زسیم وزرم بهره نیست عمر تو باد

نیز

لاف دانش میزنی خود را نمیدانی چه سود *** دعوی دل کرده ای چون غافل از جانی چه سود

نام خود سلمان نهادی تا مسلمان خوانمت *** چون نمیورزی سلامت نام سلمانی چه سود

رفت پنجه سال و حسرت میخوری اکنون ولی *** تیر چون از شصت بیرون شد پشیمانی چه سود

هر زمان گوئی کزین پس پیش گیرم راستی *** این حکایت خود بگوئی ليك نتوانی چه سود

ص: 12

نیز

زنهار خوارگانرا (1)زنهار خوار دار *** پیوند و عهدشان همه نا استوار دار

فخری که از وسیلت دونی رسد بتو *** گر نام وننك داری، از آن ،فخر، عار دار

وقتی که روزگار تو نیکو شود زبخت *** غافل مباش و روز بد اندر شمار دار

چون جام دولتت بکف دست بر نهند *** در کاسه نخست نظر بر خمار دار

آنکو ز راز خویشتنت بر کنار داشت *** آنرا ز راز خویشتنش بر کنار دار

گر در دیار خود نتوانی بکام زیست *** تن را بغربت افکن و دور از دیار دار

ص: 13


1- زنهار خوار . عهد و پیمان شکن

نيز

نيز(1)

سر پیوند ها ندارد یار *** چون توان شد ز وصل برخوردار ؟

همدمی نیست تا بگویم راز *** محرمی نیست تا بنالم زار

مطربم پرده ای همی سازد *** که در این پرده نیست کسی را بار

اوحدی گر حکایتی داری *** فرصت است این زمان بیا و بیار

سخنی زان رخ نهفته بگوی *** نفسی زین دل گرفته بر آر

نکته ای باز ران از آن دفتر *** اندکی باز گوی از آن بسیار

همه عالم نشان صورت اوست *** باز جوئید یا او لو الابصار

همه تسبیح او همی گویند *** ريك در دشت وسنك در كهسار

حاصل قصه آنکه نیست جز او *** باتو گفتم هزار بار هزار

نيز

میان بکار فروبند و کار راه بساز *** که راه سخت مخوف است و كارنيك دراز

ص: 14


1- این قصیده 165 بیت و تمام در معانی عرفانی است، هاتف اصفهانی اقتباساتی از این قصیده در یکی از پنج بند خود که باین قافیه است نموده

ز جنبش تو سبق بردنی نيايد ليك *** بکوش تا ز رفیقان خود نمانی باز

چو حلقه بر در این آستانه سر میزن *** مگر که بار دهندت درون پرده راز

بدست کوته ازان شاخ بر نشاید چید *** قدم بلند نه و دست همت اندر یاز

مگر که فایض رحمت کند بخلق نظر *** وگر نه وای بر این تشنگان وادی آز

چو حق جمال نماید معینت گردد *** که هر چه گفتی و کردی مجاز بود مجاز

چه روزها بر معشوقه در نیاز شدی *** که قامت تو شبی خم نشد ز بهر نماز

چو سایه بر سر این خاکدان چه میارزی؟ *** بکوش و سایه همت بر آسمان انداز

هزار بار بگفتم که باز گرد از ظلم *** و گر ملول نگردی ز من بگویم باز

برای خود سپر راست کن زعدل و بترس *** ز سهم آتش این سینه های تیر انداز

ص: 15

نگاه کن که از پیش تو چند کس رفتند *** كه يك نشانه از آن رفتگان نیامد باز

بکوش تا سخن از روی راستی گوئی *** تو خواهی از همدان باش و خواهی از شیراز

براه بادیه گر فخر میکنی رفتن *** میان خواجه چه فرق است و اشتران حجاز ؟

تو برخدای خود آن ناز میکنی از جهل *** که بر پدر نکند پنج ساله چندان ناز

چو اوحدی ز در بندگی مگردان رخ *** که ضایعت نگذارد خدای بنده نواز

نيز

گرگناهی کردم و دارم خداوندا ببخش *** چون گنه را عذر میآرم خداوندا ببخش

پای حجت را روانی نیست بر درگاه تو *** دست حاجت پیش میدارم خداوندا ببخش

ص: 16

چون پذیرفتار بد رفتاری نادان توئی *** بر من نادان و رفتارم خداوندا ببخش

پیشت از روز الست آوردم اقرار بلی *** هم بران پیشینه اقرارم خداوندا ببخش

آبرویم نیست اندر جمع خاصانت ولی *** آب چشمم هست و میبارم خداوندا ببخش

گفته ای بر زاری افتادگان رحمت کنم *** اينك آن افتاده زارم خداوندا ببخش

ور چشیدم شربتی بیخود زروی آرزو *** ز آرزوی خود بآزارم خداوندا ببخش

اوحدی وار از گناه خود فغانی میکنم *** بر فغان اوحدی وارم خداوندا ببخش

نیز

مردم نشسته فارغ و من در بلای دل *** دل درد مند شد ز که جویم دوای دل

دلر از هر چه هست بپرداز و صاف کن *** تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل

بر کرسی وجود تو لوحیست دل زنور *** بر وی نبشته سر خدائی خدای دل

ص: 17

گر دل بمذهب تو جز این گوشتپاره نیست *** قصاب کوی به ز تو داند بهای دل

کیخسر و آنکسی استکه حال جهان بدید *** از نور جام روشن گیتی نمای دل

چون آفتاب عشق بر آید تو بنگری *** جانها چو ذره رقص کنان در هوای دل

گر در فنای فنای جسم بكوشى بقدر وسع *** من عهده میکنم بخلود بقای دل

نیز

جسم صاحبدو لتان بیدار باشد صبحدم *** عاشقانرا ناله های زار باشد صبحدم

کوی او بیزحمت ناجنس باشد صبحگاه *** راه او بیزحمت اغیار باشد صبحدم

زنده داران شب امید را بر در گهش *** دیده ها دریای گوهر بار باشد صبحدم

تیر آه درد مندان در کمین گاه دعا *** از گمان سینه ها طيار باشد صبحدم

نیز

سرم خزينة خوف است و دل سفینه بیم *** ز کرده خود و اندیشه عذاب الیم

ص: 18

ز راه دور فتادم که غول بود رفیق *** زعقل بهره ندیدم که دیو بود ندیم

دو نیمه شد دلت اندر میان دین و درم *** ببین که از توچه آمد بر این دل بدونیم

چوکار خویش نکردی بهیچ روئی راست *** ضرورتستکه روراست میروی بجحیم

بهر حدیث که خواهی نصیحتت کردم *** هنوز باز نگشتی تو از ضلال قدیم

منزها بکسانیکه در دل ایشان *** بجز مقامۀ ذکر تو نیست هیچ مقیم

که چون مراهوس و آز من شکنجه کنند *** دلم زپنجه شهوت برون کشی توسلیم

مرا بخویشتن و عقل خویش باز مهل *** که عاجز است ز درمان درد خویش سقیم

ببخش اگر گنهی کرده ام که نیست عجب *** گنه زبنده نادان و مغفرت زحکیم

نه سیم خواهم ونی زر ولی چوخاك شوم *** ز لطف خویش بخاکم همی فرست نسیم

در موعظه

بار بسیار است و راه دور در پیش ای جوان *** این زمان از محنت پیری بیندیش ایجوان

خویش را بیگانه کردن نیست نیکو بعد ازین *** جهد آن کن تاکنی بیگانه را خویش ایجوان

ص: 19

گر همی خواهی که باشی پیر عهد دیگری *** خاطر پيران عهد خود مکن ریش ایجوان

کامرانی کرده ای از روز ناکامی منال *** نوش کم خور تا نباید خوردنت نیش ایجوان

مگذر از فرمان خالق رحم کن بر خلق او *** کاو حدی چیزی نمیدانست از این بیش ایجوان

در نصیحت

ای صوفی سرد نا رسیده *** چون پیر شدی جهان ندیده

گفتی که مرید پرورم من *** آه از سخن نه پروریده

تو عام خری و عامیان خر *** ایشان ز تو خر خری خریده

بپریده ز علم و بهر جاهی *** با يكدو سه جاهل آرمیده

گه ناله دور از آتش دل *** گه گریه بی سرشک دیده

گفتی که شراب شوم باشد *** وانکس که شراب را مزیده

این خود گوئی ولی بخلوت *** هم درد خوری و هم چکیده

تو راه بری اگر بدانی *** نه رهبری و نه ره بریده

ص: 20

خامی تو بشاخ بير ولى ما *** افتاده چو میوه رسیده

تو منصب مهتری گرفته *** مارندی و عاشقی گزیده

تو در پی صید دیگرانی

وان صید که داشتی رمیده

نيز

دل خسته همی باشم ، وين ملك بهم رفته

خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته

يك بنده نمي يابم، هنجار وفا دیده

يك خواجه نمیبینم بر صوب کرم رفته

راهی نه ز پیش و پس در شهر چنین بیکس

من خفته و همراهان با طبل و علم رفته

خيل و حشم سلطان دیدی پس از این بنگر

زین مرحله سلطانرا بی خیل وحشم رفته

ص: 21

نیز

ای رنج نا کشیده که میراث میخوری

بنگر که کیستی تو و مال که میبری

او جمع کرد و چون بنمیخورد از و بماند

در یاب کن تو باز نماند چو بگذری

زر غول مرد باشد و زن غل گردنش

در غل غول باشی تا با زن و زری

فرزند بنده ایست خدا را غمش مخور

کان نیستی (1) که به ز خدا بنده پروری

گر مقبل است گنج سعادت بدست اوست

ور مدبر است رنج زیادت چه میبری؟

بی عدل ملك دير نماند ، نگاه دار

مال رعیت از ستم و جور لشکری

دریای فتنه این هوس و آرزوی تست

در موج او مرو چوندانی شناوری

ص: 22


1- در مجمع الصفحا : تو کیستی که

این شستشوی جبه و دستار تا بکی

دست از جهان بشوی که آن است گازری

هرگز نباشدت ببد دیگران نظر

در فعل خویشتن تو اگر نيك بنگری

گیرم که بعد از این نکنی روی در گناه

عذر گناه کرده بگو تا چه آوری؟

گفتار اوحدی نبود بی حقیقتی

قولش قبول کن که باقبال ره بری

نيز

چراپنهان شدی از ما تو با چندین هویدائی

کجا پنهان توانی شد که همچون روز پیدائی

تو خورشیدی و میخواهی که ناپیدا شوی در من

بمشتی گل کجا بتوان که خورشیدی بیندائی

چودر بندی دری برخاق بگشائی در دیگر

فروبستن ترا زیبد که در بندی و بگشائی

ص: 23

ز ما گر خدمتی شایسته حضرت نمی آید

بر آن در ثابتیم آخر نه بی صبریم و هر جائی

چوقارون از گران باری فرو رفتم بخاك اما

چوعیسی گردهی بارم سرم بر آسمان سائی

بزرگان خرده میگیرند بر جرمی که رفت از من

مسلمانان چه میکردم جوانی بود و برنائی

نیز

اگر حقایق معنی بگوش جان شنوی

حدیث بی لب و گفتار بی زبان شنوی

ز ناقلان زمین بند گوش کن باری

چو آن حضور نداری کز آسمان شنوی

چو پای بسته این قبه گشته ای ناچار

در او هر آنچه بگونی سخن همان شنوی

حدیث با تو باندازه تو باید گفت

که گر بلند کنم اندکی گران شنوی

ص: 24

بواعظان نکنی گوش غیر آن ساعت

که نام جنت و حلوای رایگان شنوی

حدیث پیر ریائی ز عارفی بررس

که آنچنانکه فراخور بود چنان شنوی

اگر طریق هدایت روی تو شرط آنست

که هر حدیث که خواهی زاهل آن شنوی

وگر نه نان به بهای کلیچه باید خورد

چووصف آن تو ، هم از صاحب دکان شنوی

میان بره و گرگ آنزمان بدانی فرق

که کار نامۀ این گله از شبان شنوی

تو خود بباغ رو و گوش کن ، که سرد بود

اگر فضیلت بلبل ز باغبان شنوی

کسی که فرق نداند میان قالب وجان

حدیث قالبی او چرا بجان شنوی

سخن که از نفس ناتوان شود صادر

یقین بدان که تو البته ناتوان شنوی

ص: 25

بر هروی رو وگر مشکلیت هست بپرس

که حل مشکل خویش از چنین کسان شنوی

فتوح میطلبی شعر اوحدی میخوان

که این غرض که تو داری در آن میان شنوی

جهان بدست تو دادند تا ثواب کنی *** خطا ز سر بنهی روی در صواب کنی

فلك چو نامه فرستد زمشکلی بجهان *** بفکر خویشتن آن نامه را جواب کنی

شود بعهد تو بسیار فتنه ها بیدار *** چو عشقبازی و سیکی خوری و خواب کنی

چودور دولت تست ای امیر ملك بكوش *** كه نام نيك در این دولت اکتساب کنی

بدان که نام شبانی نیاید از تو درست

که گله را همه در عهده ذئاب کنی

روا مدار که از بهر پهلویی بریان

هزار سینه به تیغ جفا کباب کنی

میان دوزخ وخلق تو پس تفاوت چیست

چو خلق را همه از خلق خود عذاب کنی

نگاه کن که گر اینها که میکنی با خلق

کنند با تو زمانی، چه اضطراب کنی

ص: 26

بجانب تو نهانی خطا بهاست ز غیب

ولی تو گوش نداری که بر خطاب كُنَى

ز سر جوان نتوانی شد ارچه در پیری

ز مشك سوده سر خویش را خضاب کنی

بقول اوحدی از ذره ای در آری سر

ز روشنی رخ خود را چو آفتاب کنی

چوبد کنی و ندانی كه نيك نيست که کردی

معاف باشی ، ور عاقلی معاف نگردی

طریق عشق گرفتی و منهزم از ملامت

توكز كلوخ حذر میکنی چه مرد نبردی ؟

خبر ز کرده مردان شنیده ای بتواتر

مباش غافل و کاری بکن تو نیز که مردی

گرفتمت که بکوبم بسى به پتك نصيحت

چه آلت از تو توان ساختن که آهن سردی

چومیکنی هوس ای اوحدی نصیحت مردم

چرا بساط هوا و هوس فرو ننوردی

ص: 27

عمر گذشت ایدل شکسته چه داری *** چاره کاری نمیکنی بچه کاری ؟

آب و زمینی چنین و قوت بازو *** عذر چه گوئی که هیچ تخم نکاری

چاره پیری کن این نفس که جوانی *** راه بمنزل بر آن زمان که سواری

ای که گذر میکنی به گور عزیزان *** بر سر گور تو بگذرند بخواری

آنکه ترا یکنفس فرو نگذارد

جهل بود گر ز خاطرش بگذاری

نیامد ز دست من کاری

کردم اندیشه ، تا کنون باری *** بر نیامد ز دست من کاری

کیستند این مجاهزان زمین؟ *** کرکسی چند گرد مرداری

هر کس از بهر پای بند وجود *** گرد خود در کشیده دیواری

این جهان زان جهان نموداری است *** در تو از هر دوشان نموداری

در وجودت نهفته گنجی هست *** تو بر آن گنج خفته چون ماری

ای که بر آستانه در تو است ***روی هر سر کشی و جباری

او حدی را بلطف خود بنواز

بگسل از هر غرور و پنداری

ص: 28

گریان در آخر شب ، چون ابر نوبهاری

بر خاك نازنینی، کردم گذر بزاری

نزديك او چو رفتم خاکش بدیده رفتم

دیگر ز سر گرفتم آئین سوگواری

گفتم که ای گذشته ما را بغصه هشته

آه از کجات پرسم چونی و در چه کاری ؟

حالم تباه کردی حال تو چیست ، باری

روزم سیاه کردی شب چون همیگذاری؟

روحش براز با من میگفت باز با من

کای در وصال هجران حق تو حق یاری

از آه سینه تو، دارم خبر همیشه

از آب دیده اکنون پیش آر تا چه داری

با چشم من چه گوئی وززلف من چه جوئی

چشم است و آب حسرت زلف است و خاك خواری

گفتم بهم رسیدن ما را چگونه باشد

گفت از چگونه بگذر نادیده برگماری

گفتم ز کار عقبی ما را یکی خبر کن

گفت اوحدی چگویم آن بد روی که کاری

ص: 29

زان عمر و زان خرابی آگه شود دل تو

روزی کزین عمارت بیرون بری عماری

گر بدین صورت که هستی صرف خواهد شد جوانی

راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی

کی بری ره سوی معنی چون تو از کوتاه چشمی

صورتی را هر کجا بینی در او حیران بمانی

راه دشوار است و منزل دور و دزدان در کمینگه

گوش کن تا در نبازی مایه بازارگانی

واعظت گول است و میدانم که ازره دورگردی

رهبرت غول است و میدانم که در وادی بمانی

هر که در دنیا برنج آمد ز بهر راحت تن

زندگانی میدهد بر بر باد بهر زندگانی

یا مراد خویش باید جست یا کام رفیقان

کار خود یکسو نه ار در بند کار دیگرانی

پهلوانی نیست قلب دوستان در هم شکستن

به که قلب دشمنان هم نشکنی گر پهلوانی

ص: 30

زیر دستانرا مهل كز ظالمی اندیشه باشد

گله را از گرگ صحرائی نگهدار ار شبانی

سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری

تاتو میگوئی که شعرش همچو آبست از روانی

ايمسافر چون بملك و منزل خود باز گردی

گفته های اوحدی میبر ز بهر ارمغانی

هر گز بجان فرا نرسی بی فروتنی

خواهی که او شوی تو جدا گرد از این منی

زنهار قصد کندن بیخ کسان مکن

زیرا که بیخ خویشتن است آنکه میکنی

نیکی کن ای پسر تو که نیکی بروزگار

سوی تو باز گردد اگر در چه افکنی

امروز کار کن که جوانی و زورمند

فردا کجا توان که شوی پیر و منحنی

تاكى من و جمال من و ملك و مال من

چندین هزار من که شد از قطره منی

ص: 31

سر بر فراشتی که بزور تهمتنم

ای زیر دست ،آز ، چه سود از تهمتنی؟

گر نيك بنگری همه زندان روح تست

چون کرم پیله بر تن خود هر چه می تنی

مشکل بزاید از تو بشر خیر از آنکه تو

چون مادر زمانه زنیکی سترونی

دانی حساب گندم خود جو بجو ولی

الحمد را درست ندانی ز کودنی

ای اوحدی کسی بجز او نیست در جهان

درویش باش تا غم کارت خورد غنی

ص: 32

منتخب از ترجیعات

تا به کنون پرده نشین بود یار *** هیچ در آن پرده نمیداد بار

خود به طلب دیدم و راهی نبود *** راه طلب داشتم از پرده دار

گفت اگر از پردۀ خود بگذری *** زود در آن پرده دهندت گذار

گفتمش اندر پس این پرده کیست *** گفت توئی پرده ز خود برمدار

پرده من جز منی من نبود *** از منی من چو بر آمد دمار

طالب و مطلوب وطلب شد یکی *** پرده آن این عدد مستعار

اوحدی این راه چو بی پرده دید *** با زن و با مرد بگفت آشکار

کانچه دل اندر طلبش می شتافت

در پس این پرده نهان بود یافت

ص: 33

پیر شراب خودم از جام داد *** زان تپش و درد سر آرام داد

طفل بدم حنظل و صبرم نمود *** کهل شدم شکر و بادام داد

ساية من كم شد و او باز جست *** مايه من كم شد و او وام داد

ساخته ام دید و بر آتش بسوخت *** سوخته ام دید و می خام داد

جسم مرا جای در این بوم ساخت *** جان مرا راه بر این بام داد

خاص شد از حرمت او اوحدی *** رفت و ندا در حرم عام داد

کانچه دل اندر طلبش می شتافت

در پس این پرده نهان بود یافت

آن بت سرکش که نمیداد دست *** چون که درآمد ز درم نیم مست

پای مرا از در حیرت بر اند *** چشم مرا از در غیرت ببست

در سرم انداخت نشاط بلی *** می که بمن داد ز جام الست

از دل من شاخ امیدی برست *** جان من از داغ جدائی برست

گفتمش از وصل خودم هست کن *** گفت بمیر از خود و از هر چه هست

گفتمش ارتوبه کند دل ز عشق *** گفت که آن توبه بباید شکست

گفته او آفت جان بود و تن *** ليك چنان گفت که در دل نشست

ص: 34

دیده زدور آن قد و بالا چو دید *** نعره در انداخت ببالا و پست

کانچه دل اندر طلبش می شتافت

در پس این پرده نهان بود یافت

تاچه کشم من که بدین دست تنك *** ساغر میخواهم و آواز چنگ

چون می لعلم بچشانی کنم *** بوسه طلب زان لب ياقوت رنك

دوش چو میخوردم و خوابم ربود *** یار بصلح آمد و بگذاشت جنك

دست در آغرش من آورد عور *** آنگه همی داشت زمن عار وننك

اوشکر افشان و دلم شکر گوی *** کانچه همی خواستم آمد به چنک

صبح چو از خواب بر آمد سرم *** دست خودم بود در آغوش تنك

اوحدی این راز چو دانست باز *** در فلك انداخت غريو و غرنك

کانچه دل اندر طلبش می شتافت

در پس این پرده نهان بود یافت

عشق بر آورد ز جانم خروش *** من نتوانم تو توانی بپوش

امشب از این کوچه بدوشم برند *** گر هم از آن باده دهندم که دوش

ص: 35

در غلطم یا سخن آشناست *** اینکه مرا میرسد امشب بگوش

میروم از خود چو همی آید او *** کیست که آمد که برفتم ز هوش

بر سر بیمار خود ار میروی *** تا دگرش زنده ببینی بکوش

مجلس رندان ز طرب گرم شد *** دی چو گذشتم بدر میفروش

أو حدی از غایت مستی که بود *** با همه میگفت و نمیشد خموش

کانچه دل اندر طلبش می شتافت

در پس این پرده نهان بود یافت

نور رخ دوست چه پیدا شود *** عقل که باشد که نه شیدا شود

از رخ خورشید چو در واکنند *** ذره چه گوید که نه دروا شود

از دو جهان هیچ نبینی جز او *** گر برخش چشم تو بینا شود

ما همه اوئیم ولی او ز دور *** منتظر ماست که کی ما شود

قطره بدریا چو دگر باز رفت *** نام و نشانش همه دریا شود

سر چو باین جبه برآورد دوست *** خواست در این قبه که غوغا شود

تا ز صدای سخن اوحدی *** بر همه کس روشن و پیدا شود

کانچه دل اندر طلبش می شتافت

در پس این پرده نهان بود یافت

ص: 36

نفس ترا شد نفست گور کن *** زنده شوی گر بکنی گور تن

تاکی از این جبه و دستار وفش *** مرد شو و جامه رها کن بزن

جسم تو گوری است روان ترا *** بر سر این گور چه پوشی کفن

پای بر این صفه نه و بازدان *** راز چهل صوفى و يك پيرهن

اوحدی این تلخ نشستن زچیست *** شور بشیرین سخنان در فکن

کانچه دل اندر طلبش می شتافت

در پس این پرده نهان بود یافت

ايضا في الترجيع

در خرابات عاشقان کوییست *** واندر آن خانه پریروییست

در زخم زلف همچو چوگانش *** فلک و هر چه در فلک گوییست

به نفس چون نسیم جان بخشد *** هر کرا از نسیم او بوییست

ورقی باز کردم از سخنش *** زیر هر توی آن سخن توییست

من ازو دور و او بمن نزدیک *** پرده اندر میان من و اوییست

اوحدی، با کسی نمی گوید *** نام آن بت، که نازکش خوییست

ص: 37

من و آن دلبر خراباتی

في طريق الهوى كما ياتي

هر دم از خانه رخ بدر دارد *** در پی عاشقی نظر دارد

هر زمان مست مست بر سر کوی *** با کسی دست در کمر دارد

هر دمی عاشقی دگر جوید *** هر شبی مجلسی دگر دارد

هر که قلاش تر ز مردم شهر *** پیش او راه بیشتر دارد

یار ترسا و ما مترس از کس *** عاشقی خود همین هنر دارد

اوحدی تا کنون دری میزد *** چون خرابات ما دو در دارد

من و آن دلبر خراباتی

في طريق الهوى کمایاتی

سخنی میرود بمن کن گوش *** پیش از آن کز سخن شوم خاموش

جز يكى نیست نقد این عالم *** باز جوی و بعالمش مفروش

پرده بردار تا ببینی خوش *** دست با دوست کرده در آغوش

اگر این حال بر تو کشف شود *** برهی از خیال امشب و دوش

باز دانی من چه میگویم *** گرت افتد گذر بعالم هوش

ص: 38

آن شناسد حدیث این دل مست *** که از این باده کرده باشد نوش

من و آن دلبر خراباتی

في طريق الهوي کمایانی

نیست رنگی در آبگینه و آب *** باده شان رنگ میدهد در یاب

باده نیز اندر اصل خود آبی است *** کافتابش فروغ بخشد و تاب

ز آب بی رنك شد عنب موجود *** وز عنب شيره و ز شیره شراب

باش تا رنگ و بوی بر خیزد *** که همان آب صرف بینی آب

هر يك از باده نسبتی دیدند *** جمله بین کس نشد ز راه صواب

چشم از او رنك ديد و بینی بوی *** عقل از او سکر دید و غافل خواب

اگرت چشم دور بین باشد *** گرفتم از آن جمال نقاب

من و آن دلبر خراباتی

في طريق الهوی کمایاتی

جز تو کس در جهان نمیدانم *** وز تو چیزی نهان نمیدانم

از تو پوشیده حالتی است مرا *** که درستش بیان نمیدانم

این توئی یا منم بگو تا کیست *** شرح آن کن که آن نمیدانم

ص: 39

آنچنانم ببویت ای گل ، مست *** که گل از بوستان نمیدانم

باشارت حدیث خواهم گفت *** که غریبم زبان نمیدانم

دوستان جز حدیث او مکنید *** که من این داستان نمیدانم

اوحدی باز در میان آمد *** کام او زین میان نمیدانم

چون پس از عمرها که گردیدم *** راه این داستان نمیدانم

من و آن دلبر خراباتی

فى طريق الهوى كمایاتی

چیست این دیر پر زراهب وقس(1) *** بسته بر هم هزار زنك و جرس

زین طرف نغمه ای که لا تأ من *** زان جهة غلغلى كه لا تيأس

عهد و میثاق کرده گرك و شبان *** یار و انباز گشته دزد و عسس

چند از این جستجوی باطل چند *** بس از این گفتگوی بیهده بس

حرف زاید منه درین جدول *** نقش خارج مزن بر این اطلس

کاندرین خنب نیست جز يك رنك *** واندر این خانه نیست جز يك كس

يك حديث است و صد هزار ورق *** يك سوار است و صدهزار فرس

ص: 40


1- قس وقسیس و کشیش یکی است

عيب ما نیست گر نمی بینیم *** گوهری در میان چندین خس

دلم از زهد اوحدی بگرفت *** گر امانم دهد اجل زین پس

من و آن دلبر خراباتی

في طريق الهوى كماياني

همه عالم پر است از این منظور *** همه آفاق را گرفت این نور

هر يك از جانبیش میجویند *** مصطفی از حری کلیم از طور

اصل اين كل وجزء يك كلمه است *** خواه تورية خوان وخواه زبور

حاصل سير عاشقان شهری است *** گرد برگرد آن هزاران سور(1)

گنج در پیش دست و ما مفلس *** دوست در دستگاه و ما مهجور

یار نزدیکتر به تست ز تو *** توز نزديك او چرائی دور ؟

تا کنون اوحدی اگر می بخت *** آرزوی بهشت و حور و قصور

ز قفس رفت بعد از این تو مرا *** گر گنه کار داری از معذور

من و آن دلبر خراباتی

فى طريق الهوى كما ياتي

ص: 41


1- سور حصار متين وقلعه محكم

مدتى من بکار خود بودم *** با خود و روزگار خود بودم

صورتی چند نقش می بستم *** گر چه صورت نگار خود بودم

بدیار کسان شدم ناگاه *** گر چه هم در دیار خود بودم

سالها یر یار می گفتم *** خود به تحقیق یار خود بودم

گفتم او را شکار کردم ليك *** چون بدیدم شکار خود بودم

يك شبم یار در کنار کشید *** روز شد در کنار خود بودم

اوحدی پیش من حجاب نشد *** زانکه خود پرده دار خود بودم

من و آن دلبر خراباتی

فى طريق الهوى كما ياتي

دوست با كاروان كن فيكون *** آمد از شهر لامکان بیرون

عور گشت از لباس بی چونی *** باز پوشید کسوت چه و چون

گه بر آمد بصورت لیلی *** که در آمد بدیده مجنون

گاه مشهور شد بآیه نور *** گاه مذکور شد بسوره نون

چون بآب و زمین آن بر رست *** ریشه و بیخهای گوناگون

ص: 42

أوحدی شربتی از آن بچشید *** گشت دیوانه و الجنون فنون

پر دویدم بهر دری زین پیش *** بر من این در چو بازگشت اکنون

من و آن دلبر خراباتی

فى طريق الهوى کمایانی(1)

ص: 43


1- این ترجیح در ديوان بيست و يك بند است که نه بند انتخاب شد

غزلیات

از ما بکینه سر مکش ای ناگزیر ما *** کآمیزشی است مهر ترا باضمیر ما

ماقصه ای که بود نمودیم و عرضه داشت *** تا خود جواب آنچه رساند بشیر ما

از باد صبحدم خبر ما بپرس نيك *** كاين نامه ها نه نيك نويسد دبير ما

ایصوفی ارتو منکر عشقی بزهد گوش *** ما را ز عشق توبه نفرمود پیر ما

پستان خود بمهر نیالود و دوستی *** روز نخست دایه که میداد شیر ما

از جان بر آمده است نباشد نگفت اگر *** در دل نشیند این سخن دلپذیر ما

ای اوحدی اگر ید بیضا برآوری

مشنو کز آن تنور بر آید فطیر ما

آن سیه چرده که خالقی نگرانند او را *** خوبرویان جهان بنده بجانند او را

دامنش باك زعار است و دلش باك زعیب *** پاکبازان جهان بنده از آنند او را

ص: 44

گر در افتد بکفم دامن وصلش روزی *** از کف من بجهانی نجهانند او را

نیست بی مصلحتی از بر او دوری من *** بر میدم ز برش تا نرمانند او را

ایکه گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان

بنده تست بهر نام که خوانند او را

ای چراغ چشم طوفان بار منا *** بیش از این غافل مباش از کار ما

هر زمانی در بروی ما مبند *** گرچه کوته دیده ای دیوار ما

شکر آن کت خواب میآید بچشم *** رحمتی بر دیده بیدار ما

کاشکی آنرخ نبودی در نقاب *** تا نگردی مدعی انکار ما

خلق عالم گر شود اغیار و خصم *** نیست غم گر یار باشد یار ما

اوحدی میبوس خاك آستان

کان در آنحضرت نباشد بار ما

(1)ای پرتو روح القدس تابان ز رخسار شما

نور مسیحا در خم ، زلف چو زنار شما

ص: 45


1- در این غزل مثل قصیده معروف خاقانی از مصطلحات مربوط بکیش نصاری ذکر شده

تالفظتان انجيل خوان هم لهجه تان داودسان

سر حواریون نهان در بحر گفتار شما

شماس(1) از آنرخ جفت غم بطرق(2) پریشان دمیدم

قسيس(3) دانا نیز هم بیچاره در کار شما

اعجاز عیسی در دولب پنهان صلیب اندر سلب

قندیل رهبان نیم شب روشن ز رخسار شما

از لعلتان کوثر نمی وز لطفتان گردون خمی

ميلاد(4) شادیها دمی از روز دیدار شما

زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا(5)خجل

صد جاثلیق زنده دل چون من خریدار شما

ص: 46


1- شماس واضع کیش آتش پرستی و فرقه ای از روحانیون نصاری که موی میانه سر خود را میتراشند
2- بطرق مخفف بطریق است که رئیس مذهب نصاری است
3- قسيس معرب كشيش است و سلسله مراتب روحانيون نصاری بعد از بطریق جاثلیق است و پس از او مطران و سپس اسقف و بعد قسيس و بعد شماس است
4- در این شعر از قصیده خاقانی نیز اشاره بنطق و میلاد شده است : چه بود آن نطق عیسی وقت میلاد *** چه بود آن صوم مريم وقت اصغا
5- يوحنا از حواریون و یکی از روات چهارگانه انجیل است

گردی ز عشق انگیخته برگبرو ترسا بیخته

خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما

ای عیدتان برخام خم گوساله زرینه سم

فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما

دیرش زمین بوسد به حد رهبان از او جوید مدد

چون اوحدى يوم الاحد آید بزنهار شما

ای سفر کرده دلم بی تو بفرسود بیا *** غمت از خاك درت بیشترم سود بیا

مایه راحت و آسایش دل بود رخت *** تا برفتی تو ، دلم هیچ نیاسود بیا

گرز بهر دل دشمن نکنی چارۀ من *** دشمنم بر دل بیچاره ببخشود بیا

زود برگشتی و دیر آمده بودی بکفم *** دیر گشت آمدنت دیر مکش زود بیا

کم شود مهر ز دوری دگرانرا لیکن

کم نشد مهر من از دوری و افزود بیا

با که گویم سرگذشت ایندل سرگشته را

زار سرگردان عاشق پیشه غم کشته را

ص: 47

آب چشم من زسر بگذشت و میگوئی بپوش

چون توان پوشیدن این آب زسر بگذشته را

آسمان در نامه عمرم نبشته است این قضا

در نمی شاید نوشتن نامه بنوشته را

اوحدی خواهی که چون عیسی بخورشیدی رسی

آتشی درزن بسوز این دلق مریم رشته را

باد سهند(1) بین که بر این مرغزار ها

چون میکند ز لاله و نرگس نگارها

در باغ رو که دست بهار از سر درخت

بر فرقت از شکوفه بریزد نثار ها

وقتى من اختيار دلی داشتم بدست

عشق آمد و ز دست ببرد اختیار ها

گر بر دل تو هست غباری ز داغ غم

بنشین که جام می بنشاند غبار ها

تا این بهار نامه بود هیچ مجلسی

بی یاد اوحدی نبود در بهار ها

ص: 48


1- سهند کوه معروف آذربایجان

تو مشغولی بحسن خود چه غم داری ز کار ما

که هجرانت چه میسازد همی با روزگار ما

چه ساغرها تهی کردیم بر یادت که یکذره

نه ساکن گشت سوز دل نه کمتر شد خمار ما

بهر جائی که مسکینی بیفتد دست گیرندش

ولی این مردمی ها هیچ نبود در دیار ما

ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید

که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما

بگو تا اوحدی زین پس نگرید در فراق تو

که گر دریا فرو بارد بنشاند غبار ما

مطرب چو بر سماع تو کردیم گوش را

راهی بزن که ره بزند عقل و هوش را

ابریشمی بساز و از این حلقه پنبه کن

ثقل حضور صوفی پشمینه پوش را

بر لوح دل نقوش پریشان کشیده ایم .

جامی بده که محو کنیم این نقوش را

ص: 49

بر ما ملامت دگران از کدورت است

صافی ملامتی نکند درد نوش را

با مدعی بگوی که ما را مگوی وعظ

کا کنده ایم گوش نصیحت نیوش را

ای باد صبح سخت خراشیده خاطریم

لطفی بکن بدوست رسان اینخروش را

گر میکند بخلوت ما آن پری گذار

بگذار تا گذار نباشد سروش را

شد نوش ما چو زهر زهجران او ولی

زهر آنچنان خوریم بیادش که نوش را

ای اوحدی بگوی سخن تا بداندت

دشمن، که بی بصر نشناسد خموش را

مکن از برم جدائی ، مرو از کنارم امشب

که نمی شکیبد از تو دل بیقرارم امشب

چه زنی صلای رفتن که نماند پای رفتن

چکنی هوای رفتن که نمیگذارم امشب

ص: 50

ز طرب نماند باقی که مرا تو هم وثاقی

چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب

برخم چو برگشادی در وعده ها که دادی

نه شگفت اگر بشادی نفسی بر آرم امشب

اگر آرزو بجویم پی آرزو نپویم

همه از تو شکر گویم که توئی شکارم امشب

بیار باده که ما را بهیچ حال امشب

برون نمیرود آن صورت از خیال امشب

بحکم آنکه ندارم حضور بی رخ دوست

مرا نماز حرام است و می حلال امشب

ز عشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست

ولی چه سود که دوریم از ان جمال امشب

شنیده ای که بنالند عاشقان بی دوست

تو نیز عاشقی ای اوحدی بنال امشب

ص: 51

پیداست حال مردم رند آنچنان که هست

خرم کسی که فاش کند هر نهان که هست

می خواره گنج دارد و مردم بر آن که نه

زاهد نداشت چیزی و ما را گمان که هست

مؤمن ز دین بر آمد و صوفی ز اعتقاد

ترسا محمدی شد و عاشق همان که هست

خلقی نشان دوست طلب میکنند و باز

از دوست غافلند بچندین نشان که هست

ای آنکه یاد من نرود بر زبان تو

از بهر یاد تست مرا این زبان که هست

گر گفته اند نیست مرا با تو دوستی

مشنو ز بهر من سخن دشمنان که هست

گر زانکه اوحدى سك تست از درش مران

او را بهر لقب که تودانی بخوان که هست

بوقت گل پی معشوق و باده باید رفت

سوار عیش نداند پیاده باید رفت

ص: 52

چمن بسان بهشتی گشاده روی طرب

در ان بهشت بروی گشاده باید رفت

بهشت خوش نبود بی جمال طلعت یار

یکی دو را پی آن حور زاده باید رفت

چو سر برون نهی از شهر و روی در صحرا

بزرك زادگی از سر نهاده باید رفت

ز باده پر قدحی چند نوش کرد و دگر

بدست بر قدحی پر ز باده باید رفت

از این جهان چوهمی باید اوحدی رفتن

تمام داد دل خویش داده باید رفت

دوش چون چشم او کمان برداشت *** دلم از درد او فغان برداشت

حیرت او زبان من در بست *** غيرتش بندم از زبان برداشت

بنشستم بذکر او تا صبح *** صبح چون ظلمت از جهان برداشت

مطرب آن نغمه سبك بر زد *** ساقی آن ساغر گران برداشت

می و مطرب چو در میان آمد *** بت من پرده از میان برداشت

جان و جانان چو هر دو دوست شدند *** تن آشفته دل ز جان برداشت

ص: 53

بر گرفت از لبش بزور و بزر *** همه کامی که میتوان برداشت

اوحدی را چو زور وزر کم بود

دست زاری بر آسمان برداشت

دیگر آن حلقه و آن دانه در در گوشت

که ببیند که نبخشد دل و دین و هوشت

پای برگردن گردون نهم از روی شرف

گر چو زلف توشبی سر بنهم بر دوشت

طوطی چرب زبان با همه شیرین سخنی

دم نیارد که زند پیش لب خاموشت

شهر پر شور شد از پسته شکر پاشت

دهر پر فتنه شد از سنبل نسرین پوشت

سخن اوحدی ار خود همه مروارید است

هيچ شك نيست که بی زر نرود در گوشت

دل مست و دیده مست و تن بیقرار مست

جان زبون چه چاره کند با سه چار مست

ص: 54

تلخ است كام ما ز ستيز تو اى فلك

ما را شبی بر آن لب شیرین گمار مست

از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم

گر در شوم شبی به شبستان یار مست

لب بر بگیرم از لب یار کناره گیر

گر گیرمش بکام دل اندر کنار مست

میخانه هست از آن چه تفاوت که زاهدان

ما را بخانقاه ندادند بار مست

ما را تو پنج بار بمسجد چه میبری

اکنون که میشویم بروزی سه بار مست

ای اوحدی گرت هوس جنك وفتنه نیست

ما را بکوی لاله رخان در میار مست

ز ما بودی جدا بودن روا نیست *** یکی گفتی دوئی کردن سزا نیست

وجود خود زما خالی مپندار *** که نقش از نقشبند خود جدا نیست

بنه تن بر هلاك از خویش بینی *** که درد خویش بینی را دوا نیست

کسی کو از هوای خویش نگذشت *** مبر نامش که مرغ این هوا نیست

ص: 55

اگر زان بی نشان جوئی نشانی *** بجائی بایدت رفتن که جا نیست

مبین ای اوحدی غیر از خدا هيچ

که چون واقف شوی غیر از خدا نیست

مگر پیر سجاده حالی نداشت *** کز این خلق وكثرت ملالی نداشت

از این دام نام و از این چاه جاه *** به بالا نیامد چو بالی نداشت

چو گوئی که صوفی نخورده است می *** که از بیم مردم مجالی نداشت

خوشا وقت آزاده فارغی *** که باکس جواب وسئوالی نداشت

ز درد جدائی چه نالد کسی *** که با نازنینی وصالی نداشت

در این ملك مردى نشد پای بند

که چون اوحدى ملك و مالی نداشت

یارب این مهمان چون ماه از کجاست *** وین سپاه کیست وین شاه از کجاست

عکس خورشیدی چنان بالا بلند *** بر چنین دیوار کوتاه از کجاست

دل در این وادی ز تاریکی بسوخت *** سوی آن آتش بگو راه از کجاست

اندر این خرگاه میگویند هست *** ماهروئی راه خرگاه از کجاست

ص: 56

اوحدی را پادشاهی بنده خواند

مفلسی را دیگر این جاه از کجاست

بیا که دیدن رويت مبارك است صباح

بیا که زنده بیوی تو میشوند ارواح

توئی که وصل تو هر درد را بود درمان

توئی که نام تو هر بند را بود مفتاح

فروغ روی تو برجان چنان تجلی کرد

که بر سواد شب تیره پر تو مصباح

براستی که همانند تو نخواهد دید

هزار سال گر آفاق طی کند سیاح

من از شریعت عشق تو دارم این فتوی

که می پرستی ورندی و عاشقی است مباح

صلاح ما همه در گوشه خرابات است

چرا ملامت ما میکنند اهل صلاح

سزد که خار خورند از رخ تو گلرویان

که بلبل است ترا همچو اوحدی مداح

ص: 57

از در ماچو درآمد اثر ما بنماند *** این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند

چشم آن فتنه پیدا بدلم پوشیده *** نظری کرد که پوشیده و پیدا بنماند

سخن عشق که عقلم بمعما میخواند *** بر دلم کشف چنان شد که معما بنماند

تا دو میدید دلم در کف یغما بودم *** چون برستم زدوئی زحمت غوغا بنماند

دل من دردی آن درد بدریا نوشید *** بطریقی که نمی در همه دریا بنماند

ای تمنای دل من ز دو گیتی نظرت *** نظری کن که دگر هیچ تمنی بنماند

گرچه از هر جهتم سری و سودائی بود *** جهت سر تو بگرفتم وسودا بنماند

دوش با درد تو گفتم که محابا کن گفت

اوحدى تن بقضا ده که محابا بنماند

بدشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد

که دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد

لبش که بر دل ما راه زد جنایت نیست

دلم که آه زد از دست او جنایت کرد

کمینه پرتوی از صورت تو بتواند

هزار زهره و خورشید را حمایت کرد

ص: 58

کسی ندید رخت را که وصف داند کرد

قمر نشان تو از دیگری روایت کرد

مگر ز بام، رخت را مجاوران فلك

بآفتاب نمودند و او حکایت کرد

بریخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست

در این حدیث که با اوحدی عنایت کرد

باز شادروان گل بر روی خار انداختند

زلف سنبل بر بناگوش بهار انداختند

دختران گل بوقت صبحدم در پای سرو

از سر شادی طبقهای نثار انداختند

بلبل شیرین سخن شکر فشانی پیشه کرد

تا بساط فستقی بر جویبار انداختند

گرم تازان صبا از گرد عنبر وقت صبح

موکب سلطان گل را در غبار انداختند

گر چمن را نیست در سر خاطر سوری دگر

از چه بر دست عروسانش نگار انداختند؛

ص: 59

صبحدم بزم چمن گرم است زیرا کاندر او .

ناله موسیجه و قمری و سار انداختند

راویان نظم ز اشعار بدیع اوحدی

بار دیگر فتنه ای در روزگار انداختند

چون دو زلفش سر بر آن رخسار گلگون می نهند

آه واشك من سراندر کوه و هامون می نهند

از لب چون خون و آنروی چو آتش هر دمی

این دل شوریده را در آتش و خون می نهند

دور بینانی که دیدند آب خیز چشم من

دامنم را چون کنار رود جیحون می نهند؟

ساقيان مجلس عشق از برای قتل ما

در لب خود نوش و اندر باده افیون می نهند

در دل ما جای دارند این شگرفان روز و شب

گر چه ما را از میان کار بیرون می نهند

مدعی گفت اوحدی باز آمدست از عشق او

زير ديك عشق او خود آتش اکنون می نهند

ص: 60

قصه دلسوز ما قومی که دیدند ای عجب

بر دل ما تهمت آسودگی چون می نهند؟!

خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند

بکسان درد فرستند و دوا نیز کنند(1)

پادشاهان ولایت چو به نخجیر روند

صید را پای ببندند و رها نیز کنند

نظری کن بمن ایدوست که ارباب کرم

به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند

بوسه ای زان دهن تنك بده يا بفروش

کاین متاعی که بخشند و بها نیز کنند

عاشقانرا ز بر خویش مران تا بر تو

مال و سر هر دو ببازند و دعا نیز کنند

گر کند میل بخوبان دل من عيب مكن

کاین گناهی است که در شهر شما نیز کنند

ص: 61


1- اینغزل در دیوان سعدی نیز با تفاوتهای ارجحی ضبط است

بر زبان گر برود یاد منت باکی نیست

پادشاهان بغلط یاد گدا نیز کنند

تو خطائی بچه ای وز تو خطا نیست عجب

وانکه از اهل صوابند خطا نیز کنند

اوحدی گر نکند یادتو آن یار مرنج

ما که باشیم که اندیشۀ ما نیز کنند؟

خانه خالی شد و در کوی دل اغیار نماند

هم غم رفت و بغیر از غم آن یار نماند

گر چه در پای دلم خارجفا بود ، کنون

گل بدست آمد و در پای دلم خار نماند

آنگروهی که بآزار دام کوشیدند

چون برفتند دگر هیچ دل آزار نماند

دشمن از غصه من علت بیماری داشت

دوستان مژده که آن ناخوش بیمار نماند

چشم من بر سر خاك درش از شوق امشب

سیل خونین صفتی ریخت که دیوار نماند

ص: 62

ناله میکردم و گفت اوحدی این روزی دو

قصه بسیار نگوئیم که بسیار نماند

دشمنان گوئی بسی در کار ما کوشیده اند

کان پری رخ را چنین از چشم ما پوشیده اند

نيكخواها عاشقانرا وصف مستورى مكن

كاين حریفان پند نیکو خواه ننیوشیده اند

نیست ما را هیچ عیب از عشقبازی کاندرین

ما همیکوشیم و پیش از ما همیکوشیداند

اهل تقوی را ز درد ما نخواهد شد خبر

کاین چنین در دی که ما داریم کم نوشیده اند

زاهدان از چشم تو ما را ملامت میکنند

جرعه ای در کار ایشان کن که بس خوشیده اند

اوحدی از جور آن نامهربانت ناله چیست

مهربانان زخمها خوردند و نخروشیده اند

ص: 63

دوشم از کوی مغان دست بدست آوردند

ز خرابات سوی صومعه مست آوردند

هیچ میخواره ندارد طمع حور بهشت

این بشارت بمن باده پرست آوردند

ساقیانش ز می عشق چو کردندم مست

بمیی دیگرم از نیست به هست آوردند

قلب سالوس و ریا را نشکستند درست

مگر اینقوم که در زلف شکست آوردند

اوحدی را چو از این دایره دیدند برون

زود در حلقۀ آن زلف چو شست آوردند

فرش زمردین بزمین در کشیده اند *** وانگه بر او ز گل علم زر کشیده اند

دوشیزگان باغ طبقهای سیم و زر *** بر سر نهاده پیش صنوبر کشیده اند

شب را و روز را بترازوی مهروماه *** دریاب تا چگونه برابر کشیده اند

با سروشان اگر نه خلافی است در ضمیر *** این بیدها ز بهرچه خنجر کشیده اند

خرم دل آنکسان که در این دم بیاد دوست

چون اوحدی نشسته و ساغر کشیده اند

ص: 64

کی مرا نزد تو همچون دگران بگذارند؟

اینقدر بس که ز دورم نگران بگذارند

هیچ شك نیست که ما هم بنصیبی برسیم

از وصال تو گر این حمله بران بگذارند

در جهان کار رخ و قد تو بالا گیرد

اگر اینکار بصاحبنظران بگذارند

صورتی را که از او نور بصیرت خیزد

حیف باشد که بدین بی بصران بگذارند

اوحدی گرچه تراهم خبری چندان نیست

باز سهل است اگر این بی خبران بگذارند

هوست معتکف خانه خمارم کرد *** عشقت از صومعه و مدرسه بیزارم کرد

خاطرم را ز حدیث دو جهان باز آورد *** لب لعل تو بيك عشوه که در کارم کرد

شورها در سر و با خلق نمییارم گفت *** زخمها بر دل و فریاد نمی یارم کرد

سایه ای بودم و عکس تو بپوشیده را *** ذره بودم و نور تو پدیدارم کرد

بادۀ هر که کشیدم سبب مستی بود

اوحدی زان قدحی داد که هشیارم کرد

ص: 65

يوسف ما را بچاه انداختند *** گرك او را در گناه انداختند

وانگه از بهر برون آوردنش *** کاروانی را براه انداختند

در فراق روی او یعقوب را *** سالها در اشک و آه انداختند

شد بمصر و از زلیخا دیدنش *** باز در زندان شاه انداختند

خواب زندانرا چو معنی بازیافت *** تختش اندر بارگاه انداختند

شد پس از خواری عزیز و در برش *** خلعت ثم اجتباه انداختند

تا نبیند هر کسی آن ماه را *** برقعی بر روی ماه انداختند

چون گواه انگشت بر حرفش نهاد *** زخم بر دست گواه انداختند

این حکایت سرگذشت روح تست

کش در این زندان و چاه انداختند

ای مردم کور این چه بهار است ببینید

گلبن نه گلهاش ببار است ببینید

فردا همه يكرنك شود طالب و مطلوب

امروز یکی را که هزار است ببینید

ص: 66

آن ماه که دل میبرد از ما رخ و زلفش

بر منظره ليل و نهار است ببینید

بر گرد زمین این چه سپاه است بجوئید

در گرد زمان آن چه سوار است؟ ببینید

بس نسخه گرفتند ز هر شیوه و هر شکل

این نسخه که از صورت یار است ببینید

بعد از شب تار آمدن روز توان دید

آنروز که اندر شب تار است ببینید

گر چشم خدائی بگشائید هم اینجا

هم محشر و هم روز شما راست ببینید

آنرا که چون تولاله رخی در سرابود *** میلش بدیدن گل وسوسن چرا بود

در پای خودکشی به ستم هر دمی مرا *** بیچاره عاشقی که بدست شما بود

با این کمان و دست که مار است پیش تو *** گر تیر نشانه زنیم از قضا بود

يكدم دلم ز درد تو خالی نمیشود *** من دل ندیده ام که چنین مبتلا بود

گفتی شنیده ام سخن اوحدی، عجب

کس چشم آن نداشت که گوشت بما بود

ص: 67

اینچنین نقشی اگر در چین بود *** قبلۀ خوبان آن ملك این بود

گر دهی دشنام از آن لبها بجاست *** هر چه حلوائی دهد شیرین بود

گوش بر گفتار ما کمتر کنی *** في المثل گر سوره یاسین بود

زاشنایان همچو فرزین بگذری *** با غریبان اسب لطفت زین بود

چون به بخت اوحدی آید سخن

جمله صلحت خشم و مهرت کین بود

آن کس که دلیش بوده باشد *** وان دل صنمی ربوده باشد

ما را نکند بعاشقی عیب *** كاين واقعه آزموده باشد

آن ساده چه داند این حکایت *** کاو را ستمی نسوده باشد

ای مدعی از نکوهش ما *** بگذر تو که ناستوده باشد

تا گندم اوحدی رسیدن

دشمن جو خود دروده باشد

آن فروغ دیده و آن راحت دل میرود

رخت بردارید همراهان که محمل میرود

ص: 68

مردمان گویند هرچ از دیده رفت از دل برفت

نی که بر جای است نقش یار و مشکل میرود

حق بدست ماست گر برنیکوان عاشق شویم

وانکه این را حق نمیداند بباطل میرود

در غمش دیوانه خواهد شد ز فردا زودتر

آنکه امروزش همی بینم که عاقل میرود

آشکارا آب چشم اوحدی دیدی که رفت

این زمان بینش که پنهان خونش از دل میرود

چو شد دل زان او هرگز نمیرد *** چو خورد از خوان او هرگز نمیرد

بسر میگردم از عشقش چو دانم *** که سر گردان او هرگز نمیرد

تن عاشق بمیرد در جدائی *** ولیکن جان او هرگز نمیرد

بدردش گر دلم زین پیش میمرد *** پس از درمان او هرگز نمیرد

تنم را پر شود پیمانه عمر *** ولی پیمان او هرگز نمیرد

بزندان عزیزی در شد ایندل *** که در زندان او هرگز نمیرد

روان اوحدی را هست حکمی

که بی فرمان او هرگز نمیرد

ص: 69

چومیل او کنم از من بعشوه بگریزد *** و گر که روی بپیچم بمن در آویزد

اگر برابرش آیم بخشم برگردد *** و گر برش بنشینم بطيره برخیزد

شبی که بر سر کویش گذر کنم چون باد *** رقیب او زجفا خاك برسرم بيزد

وگر بچشم نیازش نظر کنم روزی *** بخشم در شود و فتنه ای برانگیزد

در آتشم من و جز دیده کس نمیبینم *** که بی مضایقه آبی بر آتشم ریزد

نه کار ماست چنین دوستی ولی چکنم

که اوحدی ز چنین کارها نپرهیزد

تراچه تحفه فرستم که دلپذیر شود *** مگر همین دل مسکین چو ناگزیر شود

ببوی زلف تو از نو جوان شوم هر بار *** هزار بار تنم گر ز غصه پیر شود

ضرورت است که هم سایه ای براندازند *** در آن مقام که همسایه ای فقیر شود

چنین که گشت بعشق تو اوحدی مشهور *** عجب مدار که بر عاشقان امیر شود

کسی که صرف کند عمر خویش در کاری

شگفت نیست که در کار خود بصیر شود

بی تو دل من دمی قرار نگیرد *** پند نصیحت کنان بکار نگیرد

هر چه در امکان عقل بود بگفتیم *** این دل شوریده اعتبار نگیرد

ص: 70

داد من امروز ده که روز ضرورت *** یار نباشد که دست یار نگیرد

بر سر من گر تو خاک راه ببیزی *** از تو دلم ذره ای غبار نگیرد

هر چه که خواهی بکن که بنده منقاد *** حکم خداوند خویش خوار نگیرد

رنج کش ای اوحدی که بی المی کس

آرزوی خویش در کنار نگیرد

بر این دل هر دم از هجر تو دیگر گونه خار آید

ولی امید میدارم که روزی گل ببار آید

رفیقان هر زمان گویند عاقل باش و کاری کن

خود از آشفته ای چون من نمیدانم چکار آید

گر او صد بار بر خاطر پسندد راضیم لیکن

بدان خاطر نمی باید پسندیدن که بار آید

همه شب زانتظار او دو چشمم باز و میترسم

که خوابم گیرد آنساعت که دولت در کنار آید

بکوش ای اوحدی یکچند اگر مقصود میجوئی

کسی کش پای رفتن هست ننشیند که یار آمد

ص: 71

عشق از کمین چو برون تازد *** تیر از کمان بمن اندازد

چون شاه ما سپه انگیزد *** چون ماه ها علم افرازد

از دست بنده چه کار آید *** جز سر که در قدمش بازد

آنکس که غیرت او داند *** هرگز به غیر نپردازد

بنوازدم چو بخواهد زد *** پس بهتر آنکه به ننوازد

بس فتنه ها که بر انگیزد *** زانرخ چو پرده براندازد

با اوحدی غم او هر دم

از گونه ای دگر آغازد.

چون ز بغداد و لب دجله دلم یاد کند *** دامنم را چو لب دجله بغداد کند

هیچکس نیست که از یار سفر کرده من *** برساند خبری خیر و دلم شاد کند

هرگز از یاد من خسته فراموش نشد *** آنکه هرگز نتواند که مرا یاد کند

هجر داغی است که گر بر جگر کوه نهند *** سنك برسينه زنان آيد و فرياد كند

چه غم از شاه و چه اندیشه از خسرو باشد *** گر بشیرین رسد آن ناله که فرهاد کند

با دبر گلبن این باغ گلی را نگذاشت *** کز نسیمش دلم از بند غم آزاد کند

اوحدی تاکه از آن خرمن گل دور افتاد

خرمن عمر ضروریست که بر باد کنید

ص: 72

جان و دل را بوی وصل آندل و جان کی رسد

و این شب تنهای تاریکی بپایان کی رسد

ای صبا باز آمدن دور است یوسف را ز مصر

باز گو تا بوی پیراهن بکنعان کی رسد

حاصل عمر گرامی از جهان دیدار اوست

من باميدم كنون تا فرصت آن کی رسد

بنده فرمان پذیرم هر چه خاطر خواه اوست

گوش بر ره چشم بر در تاکه فرمان کی رسد

اوحدی را چند گوئی بی سر و سامان چراست

زان ستمگر کار بی سامان بسامان کی رسد

آنکس که جام صافی صهباش میدهند

میدان که در حریم حرم جاش میدهند

صوفی مباش منکر مردان ، که سر عشق

روز ازل بمردم قلاش میدهند

از لذت حیات ندارد تمتعی

امروز هر که وعده فرداش میدهند

ص: 73

ساقی بیار باده گلرنگ مشکبو

کارباب عقل زحمت او باش میدهند

خوش باش از حدی که حریفان درد نوش

جام طرب بعاشق خوش باش میدهند

برون شهر با یاران شب مهتاب در صحرا

قدح در دست و مطرب مست و ساقی یار خوش باشند

سماع مطرب اندر گوش و دست یار در گردن

چمان اندر چمن مستانه فرزین وار خوش باشد

دما دم باده های لعل کردن نوش و نقلش را

پیاپی بوسه ها زان لعل شکر بار خوش باشد

چنین شب گر مجال افتد که با دلدار بنشینی

شب قدر است و شبهای چنین بیدار خوش باشد

چه باشد باده و مطرب پریروئی بدست آور

که هر جائی که این حاضر بود ناچار خوش باشد

مگوای اوحدی جز وصف عشق وقصه مستی

که هر کو شعر میگوید بدین هنجار خوش باشد

ص: 74

حسن بدكان نشست عشق پدیدار شد

حسن فروشنده گشت عشق خریدار شد

آمد و شد در گرفت از چپ و از راستش

دل بتماشای او بر در و دیوار شد

پرده زرخ دور کرد شهر پر از نور کرد

دیدن او سهل گشت دادن جان خوار شد

در دو جهان ذره ای بی هوس او نماند

از همه ذرات کون او چو پدیدار شد

حسن که شایسته بود برزد و بر تخت رفت

عشق که دیوانه بود سر زد و بر دار شد

صورت لیلی رخی صبح چو در داد می

فتنه در آمد ز خواب عربده بیدار شد

من چو ز من گم شدم غرق ترحم شدم

دوست مرا دوست داشت یار مرا بار شد

او حدی از دست عشق تا قدحی نوش کرد

رخ بخرابات کرد رخت بخمار شد

ص: 75

چه عشق است این که در دل شد *** کز او پایم در این گل شد

بیند او در افتادم *** کشیدم بند و مشکل شد

چه شربت بود عشق او *** که جانرا زهر قاتل شد

قیامت بیند آن دستی *** کزان قامت حمایل شد

چو با آیینه خاطر *** جمال او مقابل شد

هر آن نقشی که بر دل بود *** پنهان گشت و باطل شد

از او من سایه ای بودم *** بنور آن سایه زایل شد

مریدی را مرادی بود *** از آن دلدار و حاصل شد

ریاضت اوحدی میبرد

این درویش واصل شد

دوشم از وصل کار چون زر بود *** تا بروز آن نگار در بر بود

جام در دست و یار در پهلو *** عشق در جان و شور در سر بود

من و دلدار و مطربی سه بسه *** چارمین حارسی که بر در بود

شب کوتاه روز ما بد کرد *** ور نه بس کارها میسر بود

ص: 76

مطرب از شعرها که میپرداخت *** سخن اوحدی نگو تر بود

گرچه عیسی دمی نمود او نیز

نیم شب در میان سر خر بود

دلبر من رقم مشك بمه برزده بود *** خلق را آتش سوزنده بدل در زده بود

سروراپای فروشد بزمین همچون میخ *** پیش بالاش زبس دست که بر سر زده بود

ناوك غمزه که چشمش بمن انداخت ز دور *** بر دل آمد سرپیکان که برابر زده بود

نشگفت از سر مجنون که فرو رفت بخاک *** پیش از این بر در لیلی که همین در زده بود

گر بهم بر زده بینی سخنم عیب مکن

کاوحدی را می دوشینه بهم برزده بود

دوشت بخواب دیدم، تعبیر این چه باشد

گفتم که بوسه ای ده انگشت را به طیره

با من بخشم بودی ، تأثیر این چه باشد

بر هر دولب نهادی تقریر این چه باشد

گفتم وصال گفتی هذا فراق بینی

بس مشکل آیت است این تفسیر این چه باشد

ص: 77

خطی است. بر لب تو بس دلپذیر و بر من

روشن نگشت گوئی تحریر این چه باشد

از دردت اوحدی را آرام نیست یکدم

درمان اوچه سازم تدبیر این چه باشد

دیریست که یار ما نمیآید *** پیغام نگار ما نمی آید

هر كس بتفرجي و صحرائی *** بوئی ز بهار ما نمی آید

ما را بدیار او نباشد ره *** او خود بدیار ما نمی آید

ای دل بتو پیش از این همی گفتم *** کاین عشق بكار ما نمی آید

دولت همه جا برفت و باز آمد *** هرگز بگذار ما نمی آید

آن دام که ما نهاده ایم ایدل *** در چشم شکار ما نمی آید

ای اوحدی از خوشی کناری کن

كان بت بکنار ما نمی آید

رخت دل چو زر در نهان شود *** دلم بر تو زین بد گمان شود

چو زلف تو جستم کمند شد *** گر ابروت جویم كمان شود

ص: 78

بوصل تو تعجیل کردنی است *** مبادا کز این پس گران شود

دلت میدهم بوسه ای بده *** کزان بوسه دل جفت جان شود

و گر نیستت بر من ایمنی *** بیارم کسی تا ضمان شود

نگوید به ترك تو اوحدی

گرش دین و دنیا زیان شود

گر کسی در عشق آهی میکند *** تا نپنداری گناهی میکند

بیدلی گر میکند سوئی نظر *** صنع یزدان را نگاهی میکند

با دم صاحبدلان خواری مکن *** كان نفس کار سپاهی میکند

آنکه سنگی می نهد در راه ما *** از برای خویش چاهی میکند

گر بنالد خسته ای معذور دار *** زحمتی دارد که آهی میکند

گر کند رندی نظر بازی رواست *** محتسب هم گاه گاهی میکند

اوحدی را گرچه از غم بیم هاست *** هم بامیدش پناهی میکند

اشتر حاجی نمیداند که چیست

بار بر پشت است و راهی میکند

ص: 79

ناله بلبل شوریده بجائی برسید *** گل بباغ آمد و دردش بدوائی برسید

هر که بر بوی گل و ناله بلبل سحری *** در چمن رفت به برگی و نوائی برسید

پی همراهی این قافله بودم عمری *** تا بگوش دلم آواز درائی بوسید

اوحدی دست بوصلش نرسانید آسان

درد سر برد و بخاك كف پائى برسید

وجود حقیقت نشانی ندارد *** رموز طریقت بیانی ندارد

بصحرای معنی گذر تا ببینی *** بهاری که بیم خزانی ندارد

جمال حقیقت کسی دیده باشد *** که در باز گفتن زبانی ندارد

در این دانه مرغی تواند رسیدن *** که جز نیستی آشیانی ندارد

تنی را که در دل نباشد غم او *** رهاکن حدیثش که جانی ندارد

بگفت اوحدی آنچه دانست با تو

گرش باز یابی زیانی ندارد

همه عالم پر است از این منظور *** همه آفاق را گرفت این نور

حاصل شهر عاشقان سری است *** گرد بر گرد آن هزاران سور

ص: 80

گنج در پیش چشم و ما مفلس *** دوست بر دستگاه و ما مهجور

اصل این كل وجزء يك كلمه است *** خواه تورات خوان و خواه زبور

هر کس از جانبیش میجویند *** مصطفی از حری کلیم از طور

اوحدی رخ در او کن و بگذار

آرزوی بهشت و حور و قصور

مگذر ای ساربان ز منزل یار *** تا دمی در غمش بگریم زار

از برای کدام روز بود *** اشك خونین ودیده خون بار

گر قیامت کنیم شاید از انك *** با قیامت فتادمان دیدار

یار با دوست بوده ایم اینجا *** آه ازین پیش دوست بودن پار

ساقی از جام باده ای داری *** بچنین فرصتی بیا و بیار

مطرب ار مانعی و عذری نیست *** نفسی وقت عاشقان خوشدار

غزلی ز اوحدی گرت یاد است

بر منش خوان بیاد آن دلدار

اگر نوبهاری ببینیم باز *** که بر سبزه زاری نشینیم باز

ص: 81

بشادی بسی می بنوشیم خوش *** بمستی بسی گل بچینیم باز

زمستان هجران بپایان بریم *** بهار وصالی ببینیم باز

نبوده است ما را زعشقی گزیر *** بر این بوده ایم و بر اینیم باز

که آن بی قرین را خبر میبرد *** که با درد عشقت قرینیم باز؟

بسی آفرین بر من و اوحدی

که نیکو حدیث آفرینیم باز

هرچه گویم من ای دبیر امروز *** نه بهوشم ز من مگیر امروز

قلم نیستی بمن در کش *** که گرفتارم و اسیر امروز

رو بشارت زنان که گشت یکی *** با غلام خود آن امیر امروز

پرده بر من مدرکه نتوان دوخت *** نظر از یار بی نظیر امروز

اوحدی جز حدیث دوست مگوی

که جز او نیست در ضمیر امروز

صاحب روی خوب وزلف دراز *** نه عجب گر بعشوه کو شد و ناز

خفته درخواب خوش کجا داند *** که شب ما چه تیره بود و دراز

ص: 82

ناتوان توئیم و میدانی *** ساعتی گرتوان بما پرداز

دولتی چند روزه باشد حسن *** تو بدین حسن چند روزه مناز

دل ما را بوصل خود خوش کن

اوحدی را بلطف خود بنواز

منم غریب دیار تو ای غریب نواز *** دمی بحال غریب دیار خودپرداز(1)

بهر کمند که خواهی بگیر و بازم بند *** بشرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز

گرم چو خاک زمین خوار میکنی سهل است *** چوخاک میکن بر خاک سایه می انداز

درون سینه دلم چون کبوتران بطپید *** چه آتش است که در جان من نهادی باز

هوای قد بلند تو میکند دل من *** تو دست کوته من بین و آرزوی دراز

بر آستین خیالت همی دهم بوسه *** بر آستان وصالت مرا چو نیست جواز

هزار دیده بروی تو ناظرند و تو خود *** نظر بروی کسی برنمیکنی از ناز

اگر بسوزدت ایدل ز درد ناله مکن *** دم از محبت او میزنی بسوز وبساز

حدیث درد من ای مدعی نه امروز است

که اوحدی زازل رند بود و شاهد باز

ص: 83


1- در بعضی از چاپهای دیوان سعدی نیز این غزل دیده شده است در نسخه اوحدی آقای نفیسی هم ثبت است

یار ار نمیکند بحدیث تو گوش باز *** عیبی نباشد ایدل مسکین بکوش باز

چون پیش او زجور بنالی و نشنود *** درمانت آن بود که براری خروش باز

ای باد صبح اگر بر آن بت گذر کنی *** گوآتشم منه که در آیم بجوش باز

حیران آن جمال چنانم که بعد از این *** گر زهر میدهی نشناسم ز نوش باز

خواهم بر آستان تو یکشب نهاد سر *** و ان امشب است اگر نبر ندم بدوش باز

چون سعی ما بصومعه سودی نمیکند *** زین پس طواف ما و در میفروش باز

گر اوحدی بهوش نیاید شگفت نیست

هست غم تو دیر تر آید بهوش باز

در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس

هر دو عالم را بدشمن ده که مارا دوست بس(1)

یاد میدار آنکه هستی هر نفس با دیگری

ای که بی یاد هرگز بی بر نیاوردم نفس

ص: 84


1- این یکی از پنج غزل اوحدی است که بغلط در دیوان حافظ چاپ شده ولی محققین از قبیل آقای پژمان بختیاری و یکتا ومرحومين قزوینی وغنی که بطبع ديوان حافظ اقدام کرده اند این غزل را چاپ نکرده اند ولی در چاپ قدسی و حکیم بن وصال و غیره چاپ شده است

میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت دوان

نی غلط گفتم نباشد شمع را خود پیش و پس

غافل است آنکو بشمشیر از تو می پیچد عنان

قند را لذت مگر نیکو نمیداند مگس

کویت از اشکم چو دریا گشت و میترسم از آنك

بر سر آید این رقیبان سبکبارت چو خس

یار گندم گون بما گر میل کردی نیم جو

هر دو عالم پیش چشم ما نمودى يك عدس

خاطرم وقتی هوس کردی که بیند چیزها

تا ترا دیدم نکردم جز بدیدارت هوس

دیگرانرا از عسس گرشب خیالی در سر است

من چنانم کز خیالم باز نشناسد عسس

اوحدی راهش بپای لاشه لنك تو نیست

بعد از این بنشین که گردی بر نخیزد زین فرس

با یار بیوفا نتوان گفت حال خویش

آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش(1)

ص: 85


1- در بعض از چاپهای دیوان حافظ داخل شده است

من شرح حال خویش ندانم که چیست خود

زیرا که یکدمم نگذارد بحال خویش

آنرا که هست طالع از اینکار گو بکوش

ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش

ایدل نگفتمت که مخواه از لبش مراد

دیدی که چون شکسته شدی از سئوال خویش؟

ای بیوفا ز عشق منت گر خبر شود

دانم که شرمسار شوی از فعال خویش

چندان مرو که من بتأمل زراه فكر

نقش تو استوار کنم در خیال خویش

جد ترا اگر ز جمالت خبر شود

ای پس درودها که فرستد بآل خویش

ما را بخویش خوان و بر خویش راه ده

باشد که بعد از این برهیم از ضلال خویش

ای اوحدی مقیم سر کوی یار باش

گر در سرای دوست نیابی مجال خویش

ص: 86

چو نام او همیگوئی ، بنام خود قلم در کش

ورش دانسته ای زنهار خامش باش و دم در کش

فراغی گر همی خواهی چراغی از وفا برکن

بباغ آن پری نه روی و داغ آنصنم در کش

ترا وقتی که او خواند براهی رو که او داند

چو رفتی دامن اخفا بآثار قدم در کش

از آن و این چه می لافی طلب کن شربت شافی

ز کفر و دین می صافی بیامیز و بهم در کش

ببوی جام یکرنگی چو شد دور از تو دلتنگی

ازل را با ابد خم کن حدث را با قدم در کش

ز تلخ یار شیرین لب نشاید رو ترش کردن

گرت جام شفا بخشد و گرکاس الم در کش

اگر گوش تو میخواهد نوای خسروانی ها

ببزم اوحدی آی و شراب از جام جم در کش

در این همسایگی شمعی است جمعی عاشق از دورش

که ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش

ص: 87

بایامی نمیشاید ز بامی روی او دیدن

خنک چشمی که که میبیند دمادم روی منظورش

بهشتی را که میگویند باور میکنم لیکن

دلم باور نمیدارد کز او بهتر بود حورش

سرائی کاینچنین یاری در او یابند صد جنت

غلام سقف مرفوع وی است و بیت معمورش

بطعن حاسدان نتوان حذر کردن زعشق او

کسی کاو انگبین جوید چه باک از نیش زنبورش

کلام اوحدی سری است روحانی که در عالم

بخواهد ماند جاویدان سواد رق منشورش

دلا دگر قدم از کوی دوست باز مکش *** کنون که قبله گرفتی سر از نماز مکش

بر آستانه معشوق اگر دهندت بار *** طواف خانه کز و زحمت حجاز مکش

ز ناز کردن او شکوه چیست شرمت باد *** ترا که گفت کز او کام جوی و ناز مکش

گرت خزینه محمود نیست دست طمع

دلیر در شکن طره ایاز مکش

ص: 88

ای پیکر خجسته چه نامى فديت لك

هرگز سیاه چرده ندیدم بدين نمك (1)

خوبان سزد که بر درت آیند سربسر

وانگاه خاک پای تو بوسند يك بيك

هم ظاهر از دو چشم تو گردیده مردمی

هم روشن از دو لعل تو در دیده مردمك

آدم ز حسن روی تو گر بهره داشتی

از دیدنش بسجده بپرداختی ملك

صورتگران چین اگر آن چهره بنگرند

نقش نگار خانه چین را كنند حك

گر چهره چو ماه ببامی بر آوری

خورشید را ز شرم تو پنهان کند فلك

تنها نه اوحدی است بدام تو مبتلا

کاین حال نیز در همه جای است مشترك

گر در وفای من بگمانی بیازمای

زر خالص است و باك نمیدارد از محك

ص: 89


1- اینهم یکی از پنج غزل اوحدی است که بغلط در دیوان حافظ داخل شده است

خود را ز بد و نيك جدا كردم و رفتم *** رستم زخودی رو بخدا کردم و رفتم

آن نفس بهیمی که گرفتار علف بود *** او را چوخران سر بچرا کردم و رفتم

هر فرض که از من بهمه عمر قضا شد *** در يك ركعت جمله قضا کردم و رفتم

هر قرض که برگردن من بود ز مردم *** از خون دل و دیده ادا کردم و رفتم

پای دلم از هر هوسی سلسله ای داشت *** از پای دل آن سلسله وا کردم و رفتم

دیدم که دل اوحدی اینجا بگرو بود

او را بدل خویش رها کردم و رفتم

دی در میخانه باز یافته بودم *** کار طرب را بساز یافته بودم

جمله بمی دادم و بمطرب و ساقی *** هرچه بعمری در از یافته بودم

راز دل راز دار بسته زبانرا *** در حرم اهل راز یافته بودم

با همه پستی بلند همت خود را *** از دو جهان بی نیاز یافته بودم

سایه دربان نگشت زحمت راهم *** زانکه زسلطان جواز یافته بودم

هر هوس و آرزو که بود دلم را *** در رخ آن دلنواز یافته بودم

در نظر اوحدی ز راه حقیقت

نه در افلاک باز یافته بودم

ص: 90

شد زنده جان من بمی زان یاد بسیارش کنم

انگور اگر منت نهد من زنده بردارش کنم

من مستم از جامی دگر افتاده در دامی دگر

هر کس که آید سوی من چون خود گرفتارش کنم

جان نيك ناهموار شد تا باسر و آن یارشد

بر وی زنم آبی زمی باشد که هموارش کنم

سجاده گر مانع شود حالیش بفروشم بمی

تسبیح اگر زحمت دهد در حال زنارش کنم

دیریست تا در خواب شد بخت من آشفته دل

من هم خروشی میزنم شاید که بیدارش کنم

گر سر زخاک پای او گردن به پیچد یکزمان

نالایق است از بعد از این بر دوش خود بارش کنم

بدکان می فروشان گرو است هر چه دارم

همه چنته ها تهی گشت و هنوز در خمارم

ص: 91

ز گریز پائی من چو خبر بخانه آمد

نتوان بخانه رفتن که زخواجه شرمسارم

مگرم دهند راهی بکلیسیای گبران

که بخانقاه رفتم شب و کس نداد بارم

خبر عنایت او ز کسی شبی شنیدم

بامید آن عنایت شب و روز میگذارم

بقیامت ار بر آید تن من ز خاك محشر

دل من ز شرمساری نهلد که سر برآرم

بر اوحدی مگوئید دگر حکایت من

چونماند رخت و بازی که باوحدی سپارم

بمسجد ره نمیدانم گرفتار خراباتم

جز این کاری نمیدانم که در کار خراباتم

ز دام زاهدی جستم بقلاشی کمر بستم

ز بهر آن چنین مستم که هشیار خراباتم

خرد میداشت در بندم پدر میداد سوگندم

چو بار از خر بیفکندم سبکبار خراباتم

ص: 92

تو گر جویای تمکینی سزد با من که ننشینی

که گر در مسجدم بینی طلبکار خراباتم

بگرد کویش از زاری چومستان در شب تاری

بسر میگردم از خواری که پرگار خراباتم

دلم را زین گرانان چه وزین بیهوده خوانان چه

مرا از پاسبانان چه که بیدار خراباتم

چوجام بیخودی نوشم بسان اوحدی جوشم

کنون چون مست و بیهوشم سز اور خراباتم

باز قلندر شدیم خانه برانداختیم *** عشق نوائی بزد خرقه در انداختیم

شعله که در سینه بود سوز بدل بازداد *** مهر که بر زهره بود با قمر انداختیم

معنی بی اصل را نقش بشستیم پاك *** صورت ناجنس را از نظر انداختیم

ایکه بتشويش ما دست برآورده ای *** تیغ چرا میکشی چون سپر انداختیم

یاد سپاهان میار هیچ که ما سرمه وار

خاک در اوحدی در بصر انداختیم.

ص: 93

توبه کردم ز توبه کردن خام *** ببر این جامه و بیار آن جام

چون بپوشیم راز کاوردیم *** طبل در کوچه و علم بر بام

پیر ما را چگونه توبه دهد *** که جوانی نکرده ایم تمام

زاهد خام اگر زند طعنی *** بگذاریم تا بجوشد خام

نیست از یکدگر پدید هنوز *** صالح و فاسق و حلال وحرام

تا نجوشیم در نیاید عشق *** تا نکوشیم بر نیاید کام

گر ترا نیست آتشی در دل

از دل اوحدی بخواه بوام

میخانه را بگشای در کامروز مخمور آمدم

نزديك من نه جام می کز منزل دور آمدم

شهر پدر بگذاشتم نقشی دگر بگذاشتم

خود را چو ماتم داشتم بیخود در این سور آمدم

بودم قدیمی خویش تو از مذهب و از کیش تو

منزل بمنزل پیش تو زان شاد و مسرور آمدم

درگاه و در بیگاه من دانم بریدن راه من

کز حضرت آنشاه من باخط و دستور آمدم

ص: 94

بازم جفا چندین مکن مسكين مدان مسكين مكن

ابرو ز من پرچین مکن کز پیش فغفور آمدم

هر چند بینی جوش من فرياد نوشا نوش من

یکسو منه سرپوش من کز خلق مستور آمدم

من بر جهودان دغل مشکل توانم کرد حل

زیراکه لوح اندر بغل این ساعت از طور آمدم

ببریدم از ماهی چنان با ناله و آهی چنان

و انگاه من راهی چنان شبهای دیجور آمدم

چون اوحدی در کوی دل تا من شنیدم بوی دل

هر جا که کردم روی دل فیروز و منصور آمدم

ای زاهد مستور زمن دور که مستم *** با تو به خود باش که من توبه شکستم

همتای بت من بجهان هیچ بتی نیست *** هر بت که بدین نقش بود من بپرستم

فردای قیامت که سر از خاک بر آرم *** جز خاك در او نبود جای نشستم

دست من و دامان شما هر چه ببینید *** جز حلقه آن در بستانید ز دستم

در سر هوس اوست بهر گوشه که باشم *** در دل طرب اوست بهرگونه که هستم

ص: 95

باشد سخنم حلقه بگوش همه دلها *** چون حلقه بگوش سخن روز الستم

دوش اوحدی از زهد سخن راند و من از عشق

القصه من از غصه او نیز برستم

دل خود را بدیدار تو حاجتمند میدانم

غم هجر تو بنیادم بخواهد کند میدانم

مرا گوئی سرخودگیر و پایم بسته ای محکم

عظیم آشفته ام لیکن خلاص از بند میدانم

رخت پوشیده برد از من دل گمراه و من هرگز

حدیث او نمیگویم بکس هر چند میدانم

مرا هر دم ز پیش خود برانی چون مگس لیکن

نخواهم رفتن از پیشت که طعم قند میدانم

تو میگوئی کزین پس من وفا ورزم بلی خوبان

بگویند این حکایت ها و نتوانند میدانم

بمردم اوحدی زین پس مده بند و ببین او را

که چونش عاشقم با آنکه خیلی پند میدانم

ص: 96

ما چشم جهانیم که آن راز بدیدیم *** پوشیده رخ آن بت طناز بدیدیم

هم صورت او از همه نقشی بشنودیم *** هم لهجه او در همه آواز بدیدیم

آن قامت و بالا که بجز ناز ندانست *** بی عشوه خرامان شد و بی ناز بدیدیم

تا گشت وجود و عدم ما متساوى *** او را ز وجود همه ممتاز بدیدیم

یاران قدیمی که ز ما روی نهفتند *** چون پرده تنك شد همه را باز بديديم

از عجز بدین در ننهاده است کسی پای *** ما سر بنهادیم چو اعجاز بدیدیم

دوش اوحدی از واقعه ما را خبری داد

صد شكر كه يك واقعه پرداز بدیدیم

بغم خویش چنان شیفته کردی بازم *** کز خیال تو بخود نیز نمی پردازم(1)

هر که از ناله شبگير من آگاه شود *** هیچ شك نیستکه چون روز بداند رازم

گفته بودی خبرم ده که زهجرم چونی *** آنچنانم که ببینی و ندانی بازم

عهد کردی که نسوزی بغم خویش مرا *** هیچ غم نیست تو میسوز که من میسازم

بعد از این بارخ خوب تو نظر خواهم باخت *** گو همه شهر بدانند که شاهد بازم

آنچنان بر دل من ناز تو خوش میآید *** که حلالت نکنم گر نکشی از نازم

ص: 97


1- این غزل نیز در بعض از نسخه های دیوان چاپی حافظ داخل شده است

اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی *** هم بخاك سر کوی تو بود پروازم

اوحدی گونه چو پروانه بسوزد روزی

پیش روی تو چو شمعش بشبی بگدازم

مست آمدم امشب که سر راه بگیرم *** یکبوسه بزور از لب آنماه بگیرم

دانم که دهد عقل نکوخواه مرا پند *** لیکن عجب ار پند نگو خواه بگیرم

هر چند بکوشید که بیگاه بیاید *** من نيز بکوشم که بناگاه بگیرم

با اوحدی ارحیلت روباه کند خصم

من نیستم آن شير که روباه بگیرم

همه کامیم بر آید چو در آئی زدرم *** که مرید توام و نیست مراد دگرم

پیش دل داشته بودم ز صبوری سپری *** مرهمی ساز که تیر تو گذشت از سپرم

رشته ای نیست نصیحت که ببندد پایم *** سوزنی نیست ملامت که بدوزد نظرم

راز عشق تو به بیگانه نمیشاید گفت *** اشك بادیده همی گوید و خون با جگرم

بر من سوخته یکروز بپایان نرسید *** که نیاورد فراق تو بلائی بسرم

گم شدم در غمت ارحال دل من پرسی

ز اوحدی پرس که او با تو بگوید خبرم

ص: 98

معراج ما بروح وروان بود صبحدم *** دیدار ما بدیدۀ جان بود صبحدم

آن دلفروز پرده برانداخت همچو روز *** از چشم غیر گرچه نهان بود صبحدم

چون فکرتم ز انفس و آفاق در گذشت *** پرواز من برون زجهان بود صبحدم

با جبرئیل عقل روانم که شاد باد *** از رفرف دماغ روان بود صبحدم

جائی رسید فکرم و بگذشت کاندر او *** روح القدس کشیده عنان بود صبحدم

طاووس جانم از هوس منتهای وصل *** بر شاخ سدره جلوه کنان بود صبحدم

او خود بپای خود بخودی گفت کاوحدی

از وصف حال کند زبان بود صبحدم

گراو پیدا شود بر من بشیدائی کشد کارم

وگر من زو شوم پنهان به پیدائی کشد زارم

دو رنگی در میان ما بیکبار آنچنان گم شد

که غیر از نقش یکرنگی نه او دارد نه من دارم

دلم گر چشم اقراری براندازد به غیر او

دو چشم او برانگیزد جهانی را بانکارم

ص: 99

مرا از بس که او دم داد و دل غم دید از عشقش

غمش بگسیخت تسبیحم دمش بر بست زنارم

میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال او

از آن شب واله و حیران نه در خوابم نه بیدارم

کسی کوجان من باشد چو با او دوستی ورزم

نباشد دوستی با او که خود را دوست میدارم

ز باغ درد او دوری نخواهم کرد تا هستم

بهل تا داغ و درد او بسوزد اوحدی وارم

حال آن پیکر از آن بتگر دانا پرسيم

یا خود از پیش حکیمان توانا پرسیم

چه طلسم است در این گنج و چه رسم است او را

یا چه اسم است کسی نیست که او را پرسیم

راه بسیار در این خانه ولیکن ما را

راه آن نیست که گوئیم سخن یا پرسیم

هر که ما را بشناسد بخدا راه برد

کو شناسنده که از وی سخن ما پرسیم

ص: 100

روح را پیشتر از آدم و حوا اصل است

مانه طفلیم که از آدم و حوا پرسیم

حال امروز بپرسیم ز داننده بنقد

حال فردا بگذاریم که فردا پرسیم

اوحدی روتو سخن گوی که مقصود سخن

يك حديث است و هم از مردم یکتا پرسیم

امروز عید ماست که قربان او شدیم

اکنون شدیم شاه که دربان او شدیم

ای باد صبح بگذر و از ما سلام کن

بر روضه ای که عاشق رضوان او شدیم

این خواجه از کجاست که طوعا ورغبتاً

بی کره و جبر بندۀ فرمان او شدیم

تا ما گدای آن رخ و درویش آن دریم

ننشست خسروی که نه سلطان او شدیم

گفتم زدرد عشق تو گشت اوحدی هلاك

گفتا چه غم ز درد که درمان او شدیم

ص: 101

(1)شب دوشینه در سودای او خفتم *** از آن امروز با تیمار و غم جفتم

زمن هر چند سر می پیچد آن دلبر *** اگر دستم رسد در پای او افتم

چو چین زلف او آشفته شد حالم *** خطا کردم که با زلفش بر آشفتم

از آن کرد آشکارا دیده راز من *** که راز خویش را از دیده ننهفتم

ببند بد سکالان اندر افتادم *** که پند نیکخواه خویش نشنفتم

زبان اوحدی چون دیده اش زان شد:

گهر افشان که در وصل او سفتم

ایخواجه چه آوردی زین خانه بدر بودن

سودیت نمی آرد چندین بسفر بودن

بر چرخ کشیدی سر ناگاه و ندانستی

کانگشت نما خواهی گشتن زقمر بودن

آن دولت بیداران ناگاه نماید رخ

گر منتظر آنی باید بخبر بودن

ص: 102


1- شمس قیس رازی در المعجم این وزن (مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن) را مسدس سالم در بحر هزج دانسته و این شعر را مثال آورده است : نگارینا چرا با من نمی سازی *** بحسن خود چرا چندین همی نازی

جز صورت یکرنگی مپسند که زشت آید

گه زاهد خوشیده گه فاسق تر بودن

از پای طلب منشین کاینجات نمیباید

دستی دوسه بوسیدن روزی دو سه سر بودن

هان ای پسر مقبل خود نیز بکن کاری

جاوید نمیشاید در نان پدر بودن

منقاد دلیلی شو در راه که آهن را

بی صحبت اکسیری دور است ز زر بودن

چون اوحدی از دستش دریای بلا در کش

تا وقت سخن بتوان دریای گهر بودن

دوست با كاروان كن فيكون *** آمد از شهر لامكان بیرون

عور گشت از لباس بی چونی *** باز پوشید کسوت چه وچون

گه بر آمد بصورت لیلی *** که در آمد بدیده مجنون

گاه مشهور شد بآیت نور *** گاه مذکور شد بسوره نون

چون بآب و زمین او بررست *** ریشه و بیخهای گوناگون

پیش کافور و زنجبیل نهاد *** عسل تین و روغن زيتون

ص: 103

می سرشت آن چهار جنس بهم *** مدتی چون تمام شد معجون

دردها را در او نهاد دوا *** زهرها را از او نبشت افسون

اوحدى شربتی از آن بچشید

گشت ديوانه و الجنون فنون

(1) منم آنکه گلشن عشق را چمنم ببین

گذری کن و گل و سوسن و سمنم ببین

تو و من دو باشد از این دوئی چه سخن کنی

همه اوست آن نه توئی بدان نه منم ببین

در و بام خلوت من پر است ز نقش او

بتو شرح واقعه بیش از این چکنم ببین

ز درش بروز ، من ارچه دور همی روم

شب تیره بر سر کوی او وطنم ببین

ص: 104


1- از اوزان بحور عرب است و در المعجم با (متفاعلن متفاعلن متفاعلن) تقطیع و بدینگونه تمثیل شده است : صنمی که فرقت او همی بکشد مرا ... ولي در تمثیل مذکور در مصرع دوم وزن فرق میکند

بدیار ما چو بدوستی گذرت بود

سخنم مپرس ز دشمنان، سخنم ببین

نخورم ز رغم تو باده جز بعلانيه

تو به سر من چو نمیرسی علنم ببین

چو پس از منت هوس تفرج دل کند

بر خاك من رو و باز کن گفتم ببین

ز خدای و نفس خود ار چنانکه تو فارغی

نفس خدای ز جانب یمنم ببین

مكن اوحدى طلبم که غائبم از زمین

بهل آن زمین و برون از این زمنم ببین

دور مرو دور مرو یار ببین یار ببین

در نگر از دیده جان در دل و دیدار ببین

گر سفرت هست هوس جان و خرد یار توبس

نصرت از این هر دوطلب هجرت انصار ببین

دوست پرسیدن تو روی تو در دیدن تو

جنس فروشنده نگر نقد خریدار ببین

ص: 105

چند برای دل خود چند هوای دل خود

چند رضای دل خود مصلحت یار ببین

اوحدی از بهر خدا دور مرو پیش خود آ

در خود اوکن نظری نقطه و پرگار ببین

امشب از پیش من شیفته دل دور مرو

نور چشم منی از چشم من ای نور مرو

دیگری از نظرم گر برود باکی نیست

تو که معشوقی و محبوبی و منظور مرو

خانه ما چو بهشت است برخسار تو حور

زین بهشت اربتوانی مرو ای حور مرو

امشب از نرگس مخمور تو من مست شدم

هست مگذار مرا امشب ومخمور مرو

عاشق روی توام خسته هجرم چکنی

نفسی از بر این عاشق مهجور مرو

اوحدی چون ز وفا خاك سرکوی تو شد

سرکشی کم کن و از کوی وفا دور مرو

ص: 106

عارف چوبحر باید ، لب خشك و رخ گشاده

برجای خود چو بحری جوشان و ایستاده

از خاک در گذشته افلاک در نوشته

يك باره روح گشته تن را طلاق داده

چون عاشقان جانی در حال زندگانی

هفتاد بار مرده هشتاد بار زاده

چون لوح ساده کرده دل را زجمله نقشی

پس نام او نوشته بر روی لوح ساده

دایم بسان پسته خندان و دل شکسته

ز اسب وجود خسته چون اوحدی پیاده

دلی میخواهم اندر عشق جانرا وقف غم کرده

میان عالمی خود را برسوائی علم کرده

وفای دوستان بر دل چو مهری بر نگین دیده

خیال همدمان برجان چونقشی در درم کرده

ص: 107

رقیبش داده صد دشمنام و او بر وی دعا گفته

حسوش کرده صد بیداد و او با وی کرم کرده

نهاد رخت سوز او علفها بر تلف بسته

وجود نقد باز او گذرها بر عدم کرده

طلاق نيك و بد داده وداع مرد وزن گفته

قفای سیم وزر ديده بترك خال وعم كرده

میان بیشۀ هستی به تیغ نامرادیها

درخت هر مرادیرا که میدانی قلم کرده

بسان اوحدی هردم میان خاك و خون غم

فغان و ناله خود را عدیل زیر و بم کرده

نوای عشق را بلبل دلی باید بلا دیده

زسوز و آه خود بسیار گرم و سردها دیده

طریق جان گدازی را ز راه شوق و اجسته

رموز عشق بازی را ز روی مهر وا دیده

دل خود را بچین زلف خوبان چگل بسته

سر خود را بزیر پای ترکان سرا دیده

ص: 108

چوخوبان پرده برگیرند جان خود فدا کرده

دگر چون رخ بپوشانند ترك خود روا ديده

چو عیاران و سربازان میان خاک و خون صدره

سعادت را دعا گفته سلامت را قفا دیده

ز پیش تیز بینان پرس سر آن حکایت را

که مشکل داند آن معنی فقیه هیچ نادیده

بسان اوحدی خواری بیر از عشق کان خوبان

زبونی جورکش خواهند و مسکینی بلا دیده

شب شد بمستان اندکی تریاک بیداری بده

رندان سیکی خواره را گر ساغری داری بده

مستی و مستوری بهم نیکو نباشد دلبرا

یا پیش مستان کم نشين يا ترك هشیاری بده

سالی است تا من بوسه ای زان لب تمنی میکنم

اکنون چو فرصت یافتم عذری چه می آری بده

جانا زخوی تند خود چون بی گناهی هر دمم

صد بار بردل مینهی یکبوسه سرباری بده

ص: 109

گرد مغان گرد و باده های مغانه *** تا بکجا میرسد حدیث زمانه

هر چه بجزمی بلا شناس و مصیبت *** هر چه بجز عشق باد دان و فسانه

باده ترا چیست شربتی است موافق *** جام تراکیست همدمی است یگانه

شانۀ زلف طرب می است حقیقت *** می چو نباشد نه زلف باد و نه شانه

قوت روح از سماع خواه و زمطرب *** قوت روان از غزل پژوه و ترانه

گرد معربد مگرد و سفله و نادان *** زین سه که گفتم کرانه گیر کرانه

گرچه ز خوبان جهان پر است نخستین *** يك رخ خوب اختیار کن ز میانه

سر جهان پیش من بسی است ولیکن *** با تو چگویم که خواجه نیست بخانه

کام دل اوحدی بباده روا کن

زود که ناگه روانه ایم روانه

پدید نیست اسیران عشق را خانه *** کجاست بند که صحرا گرفت دیوانه

نخست گفتمت ایدل بدام آن سر زلف *** مرو دلیر که بیرون نمیبری دانه

بنقدم از همه آسایشی بر آوردی *** پدید نیست که کامم برآوری یانه

گرت شبی بسر کوی ما گذار افتد *** مکتوب در که کسی نیست اندر اینخانه

ص: 110

نه من اسیر تو گشتم که هر که را بینی

چو اوحدی هوسی میپزد جدا گانه

یا بنزد خویشتن راهم بده *** یا مجال ناله و آهم بده

از دهانت چون نمی یابم نشان *** بوسه ای زآنروی چون ماهم بده

تشنه چاه زنخدان تو شد *** جان من، آبی از آن چاهم بده

غربت من در جهان از بهر تست *** قربت خاصان درگاهم بده

دوش میگفتی زمن چیزی بخواه *** بوسه ای زان لعل میخواهم بده

یا خیال خود بخواب من فرست *** یا دلی بیدار و آگاهم بده

بر بساط آرزو چون اوحدی

شاه میخواهم برخ شاهم بده

ای مردگان ،کجائید، اينك مسیح زنده *** هر دم لبش حیاتی در مرده ای دمنده

زنار او کمندی در حلق جان کشیده *** ناقوس اوخروشی در آسمان فکنده

رنج درون تن را تدبیر اوست کافی *** درد نهان دل را درمان او بسنده

کوعقل تا بداند پیوند ابن و آباء *** کو دیده تا ببیند جمع خدا و بنده

ص: 111

چون اوحدی نگر تا بر فقر خود نگریی *** تا منکری نیابد بر ما مجال خنده

کان گنج را نیابی جز در سرای ویران

وان شاه را نبینی جز در قبای ژنده

در هر چه دیده ام تو پدیدار بوده ای *** ای کم نموده رخ توچه بسیار بوده ای

آنی که یکزمان زتو مارا گزیر نیست *** هر جا که بوده ایم تو ناچار بوده ای

گر برده ای بحلقه خمارمان شبی *** مانند حلقه بر در خمار بوده ای

ور خلوتی بخانه گزیدیم حال ما *** دانسته ای که بر در و دیوار بوده ای

گه در میانه نقطه صفت گشته ای پدید *** گاه از کناره دایره کردار بوده ای

ما را مکن برفتن بازار سرزنش *** با ما تو نیز بر سر بازار بوده ای

روزی اگر بوصل شوی یار اوحدی

منت منه که با دگران یار بوده ای

در کعبه گر ز دوست نبودی نشانه ای *** حاجی چه التفات نمودی بخانه ای

مرغان آن هوا بزمین چون کنند میل *** تا در میان دام نبینند دانه ای

خیز ایرفیق خفته که صوت نشید خوان *** آتش فکند در شتران از ترانه ای

ص: 112

ثابت نباشد آن قدم اندر طریق عشق *** کاو میکند زخار مغیلان گرانه ای

با اوحدی یکی شو و مشنو که دروجود *** هرگز در آن یگانه رسد جزیگانه ای

ما را اگر مجال نباشد به پیشگاه

آنفخر بس که بوسه دهیم آستانه ای

من که باشم در زبان افتاده ای *** از هوا اندر هوان افتاده ای

بیخودی رخ در بیابان کرده ای *** گمرهی از کاروان افتاده ای

از بهشت اندر جهنم رفته ای *** بر زمین از آسمان افتاده ای

دل زغفلت بسته برجائی چنین *** وانگه از جائی چنان افتاده ای

رو ز سر بازی عنان پیچیده ای *** وقت مردی نا توان افتاده ای

اوحدی وار از برای آن و این

بر زبان این و آن افتاده ای

بر گل از عنبر کمندی بسته ای *** گرد ماه از مشک بندی بسته ای

ميوة وصلت بما مشكل رسد *** زانکه بر شاخ بلندی بسته ای

اوحدی را کی پسندی بعد از این *** چون دل اندر ناپسندی بسته ای

ص: 113

تا تو بستی بار تبریز ای پسر

بر دلم کوه سهندی بسته ای

باز برسم سرکشان ، راه جفا گرفته ای

تیغ ستم کشیده ای ترک وفا گرفته ای

من طلب تو چون کنم چون بتو در رسم که تو

وحش ز دام جسته ای مرغ هوا گرفته ای

نیست در اندرون من جای خیال دیگری

جای کسی کجا بود تو همه جا گرفته ای

ما سرومال در غمت باخته سال و ماه وتو

هم غم ما نخورده ای هم کم ماگر فته ای

چیست گناه ما که تو بار دگر برغم ما

یار دگر گزیده ای خانه جدا گرفته ای

هر گرهی ز زلف او بازکنی تو اوحدی

کشور چین گشوده اى ملك خطا گرفته ای

روی در پرده و از پرده برون مینگری *** پرده بردار که داریم سر پرده دری

ص: 114

خلق بر ظاهر حسن تو سخنها گویند *** خود ندانند که از کوی تصور بدری

هر کسی روی ترا بر حسب بینش خویش *** نسبتی کرده بچیزی و تو چیز دگری

لاله خوانند ترا آه ز تاريك دلی *** سرو گویند ترا وای زکوته نظری

اوحدی را ز فراقت نفسی بیش نماند

آه اگر چاره بیچارگی او نبری

از مردم این مرحله دمساز نبینی *** در طارم این قبه هم آواز نبینی

تاکی زن و فرزند و برادر که از این قوم *** جز خانه برو خانه برانداز نبینی

فردا اگر از کلی احوال بپرسند *** آنروز کسی را تو سرافراز نبینی

رازیست در این جنبش و آرام و لیکن *** ترسم که تو خود نيك در این راز نبینی

ای اوحدی این عمر بافسوس مكن خرج

کاین عمر چو بگذشت دگر باز نبینی

دلا زین بدایت چه دیدی بگوی *** ز پایان و غایت چه دیدی بگوی

از این چار لشکر چه داری بیار *** وزان هفت رایت چه دیدی بگوی

بوقت حمیت در این رزمگاه *** زاهل حمایت چه دیدی بگوی

ص: 115

از آنکس که میداردت در عنا *** نشان عنایت چه دیدی بگوی

در این کشور از والیان بزرك *** طريق ولایت چه دیدی بگوی

نهایت ندارد بیابان عشق *** تو زین بی نهایت چه دیدی بگوی

از این چاه جویان دعوی پرست *** بغیر از حکایت چه دیدی بگوی

چو نور هدى يافتي اوحدی

ز چندین هدایت چه دیدی بگوی

عارت آمد که دمی قصه ما گوش کنی

قصه غصه این بی سر و پا گوش

پادشاهی تو از این عیب نباشد که دمی

حال درویش بپرسی و دعا گوش گوش کنی

چه زیان دارد اگر بی سر وپائی روزی

عرضه دارد سخنی وز سرپا گوش کنی

گوش بر قول حسودان مکن ایرانه رواست

که صوابی بگذاری و خطا گوش کنی

با تو از راستی قد تو میباید گفت

کانچه از صدق بگويم بصفا گوش کنی

ص: 116

خلق گویند که با او سخن خویش بگوی

من گرفتم که بگویم تو کجا گوش کنی

بخدا گر بودت هیچ زیان گر نفسی

قصه اوحدی از بهر خدا گوش کنی

آنرا که در سماع سخن نیست حالتی

فریاد و رقص او نبود جز ضلالتی

چون ذره آنکه رقص کند ، در رهش ز عشق

روشن چو آفتاب بیاید دلالتی

هر کس که او نه از سر دردی زند نفس

لازم شود بهر نفس او را خجالتی

آشوب ورقص و شور و شر و های و هوی او

دیوانگیست اینهمه بی وجد و حالتی

بر مدعی ببند در خانقاه عشق

تا در میان جمع نیارد ثقالتی

آنرا که پای رفتن و دست وصول نیست

بهتر ز سوز سینه نباشد رسالتی

ص: 117

جانا دلم بآتش دوری بسوختی *** آه ار بوصل خود نکنی استمالتی

چون اوحدی بجان سخن کی رسد کسی

تا از کتاب دل بنخواند مقالتی

بخرابات گذارم ندهند از خامی *** سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی

صوفی رندم و معروف بشاهد بازی *** عاشق مستم و مشهور بدرد آشامی

سر ز ناچار برآورده به بی سامانی *** تن بناکام فرا داده بدشمن کامی

حال می خوردنم از روزن و سوراخ بشب *** همه همسایه بدیدند زکوته بامی

دشمنم گرنتواند که ببیند نه عجب *** دوست نیزم نتواند زضعیف اندامی

اوحدى وار بصد بند گرفتارم و ليك

تو در این بند ندانی که برون از دامی

جهد بکن تا که بجائی رسی *** درد بکش تا بدوائی رسی

بر سر آنکوچه بسی برك هاست *** خیز و برو تا بنوائی رسی

پیرهنی چاك نكردى بعشق *** کی زبر او بقبائی رسی

تا نشوی فارغ و یکتا کجا *** از سر آن زلف بتائی رسی

ص: 118

بس که ببوسی تو زمینش زدور *** تا که ببوسیدن پائی رسی

گر تو در آئی زپی کاروان *** روز بآواز درائی رسی

ایکه بمخلوق چنین غره ای *** خود چکنی گر بخدائی رسی

خواجه ترا چون زغلامان شمرد *** گر نگریزی به بهائی رسی

اوحدیا سایه ز ما بر مگیر

گر بچنان ظل همائی رسی

خانه تحقیق را، ماه شبستان توئی *** انفس و آفاق را میوه بستان توئی

ازره صورت ترا آدم خاکی است نام *** چونکه بمعنی رسی صورت رحمان توئی

مهد سلیمان کشید باد بتأثیر مهر *** مهد سلیمان بهل مهر سلیمان توئی

داروی دردی که هست از در غیری مخواه *** درد دل خویش را داروی و درمان توئی

در کرم آباد جود بر سرخوان وجود *** اول نعمت تر است آخر مهمان توئی

آنکه سخن زار از او ... *** روی سخن در تو کرد زانکه سخندان توئی

دوش طلبکار دوست گشتم و گفت اوحدی

کانچه طلب میکنی دور مرو کآن توئی

ص: 119

دانه ای در روی دام انداختی *** مرغ آدم را ز بام انداختی

تا شود سجاده و تسبیح رد *** جرعه در کاس و جام انداختی

چون سزای سوختن دیدی مرا *** در چنین سودای خام انداختی

بیدلان را چون ندیدی مرد وصل *** در كف پيك و پیام انداختی

يك سخن ناگفته مارا چون سخن *** بر زبان خاص و عام انداختی

دیگرانرا بار دادی چون کلیم

اوحدی را در کلام انداختی

رخ باز نهادم بسموات الهی *** تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهی

رخت و خر خود را همه بگذاشتم اینجای *** چون یار مسیحم بسم آن چهره کاهی

جز در رسن عشق مزن دست ارادت *** تا یوسف مصری شوی ای یوسف چاهی

برخیز و بآن باغ بهشتی نظری کن *** تا پیش نهم هر چه دلت خواهدو خواهی

که نعره بر آریم ز صحراش چو مرغان *** که غوطه بر آریم ز دریاش چوماهی

در نامه ترکیب که داری نظری کن *** تا سر دو گیتی بشناسی بکماهی

يكرنگ شو ای اوحدى ويكدل ويكتا

در کش قلم وخط بسپیدی و سیاهی

ص: 120

بخوابم دوش پرسیدی به بیداری چه میگوئی

دات را چیست در خاطر چه سرداری چه میگوئی

من از مستی نمیدانم حدیث خویشتن گفتن

تو در باب من مسکین که هشیاری چه میگوئی

مرا گفتی که زاری کن بفریادت رسم روزی

کنون چون زاریم دیدی زبیزاری چه میگوئی

دمی خواهم که سوی من قدم را رنجه گردانی

اجابت میکنی یا عذر میآری چه میگوئی

پس از صد و عده کم دادی ترا امروز می بینم

بیاور بوسه ، گرد نرا چه میخاری چه میگوئی

سخن یا گوهر است آن ، قند یا شکر چه میخائی

حکایت میکنی یا شهد میباری چه میگوئی

در این شهر اوحدی را میفروشم من بيك بوسه

کسی دیگر ببینم یا خریداری چه میگوئی

برون کردی مرا از دل چودل بادیگری داری

کجا یادآوری از من که از من بهتری داری

ص: 121

چه محتاجی بآرایش که پیش نقش روی تو

کس از حیرت نمیداند که بر تن زیوری داری

من مسکین سری دارم فدای مهر تست ارچه

توصد چون من بهرجایی و هر جائی سری داری

نثار تست سیم اشك من لیکن کجا باشد

برتو سیم را قدری که خود سیمین بری داری

چوفرهاد اوحدی دانم که روزی بر سرکویت

ببازد جان شیرین را که شیرین شکری داری

جانا غم ما نداشتن تا کی *** ما را بجفا گذاشتن تا کی

شاخ طرب از زمین جان ما *** برکندن و غصه کاشتن تا کی

بر ایندل مستمند سر گردان *** صد درد و بلا گماشتن تا کی

در پای ستم چوخاك ره ما را *** افکندن و بر نداشتن تا کی

بر اوحدی شکسته چون گردون

گردن ز جفا فراشتن تا کی

ص: 122

ببر دل از همه خوبان اگر خردمندی *** بشرط آنکه در آن زلف دلستان بندی

هران نظر که بدیدار دوست کردی باز *** ضرورت است که از دیگران فروبندی

اگر بتیغ ترا میتوان برید از دوست *** حدیث عشق رها کن که سست پیوندی

هزار نامه بخون جگر سیه کردم *** هنوز قاصرم از شرح آرزومندی

بیا که جز تو نظر بر کسی نیفکندم *** بخشم اگرچه مرا از نظر بیفکندی

نشاند تخم وفای تو اوحدی در دل

اگرچه شاخ نشاطش از بیخ برکندی

پس از این عمر سرسری که بتقلید زیستی

نظری کن بخویش تا ز کجائی و کیستی

تو نگفتی خدای را نشناسم بجز یکی

زیکی لاف چون زنی که غلام دویستی

چوپی او روی بنه ز سر آن خواجگی که تو

نرسی پیش او مگر بفقیری و نیستی

در تو حیدش اوحدی بقفای وجود زد

تو بتوحید چون رسی که نه چون او حدیستی

ص: 123

ببر ای باد صبحدم بده اى پيك نيك پي *** سخن عاشقان بدو خبر بیدلان بوی

زبرم تا برفته ای تو زمانی نمیشود *** نه گشاینده بندغم نه گوارنده جام می

چودف آن خسته را مزن که دمی بی حضور تو *** نتواند زچنك غم که ننالد بسان نی

سخن بوسه گفته ای بگوئی که چند و چون *** خبر وصل داده ای ننموده کجاوکی

مکن ای مدعی مرا ز درش دور بعد از این

که من آنخاك كوى را نفروشم بتاج کی

دولت ز در بازآمدی ما را پس از بیدولتی

گر رخ نمودی ترك ما بعد اللتيا واللتى

از سرکشی او چون علم در جنك با ما روز و شب

ما بر درش زاری کنان مانند کوس نوبتی

دادم بزلفش دوش دل چشمش بترکی گفت هی

او را چوکردی پیشکش ما را نیاری خدمتی

شکر بدامن میکشند از لعل او تر دامنان

وانگه دل بیمار من میمیرد از بی شربتی

ای اوحدی چون طاقت جورش نیاوردی دگر

بریار هر جائی منه خاطر که صاحب غیرتی

ص: 124

باز آمدی که خونم برخاك در بریزی

طوفان موج خيزم زین چشم تر بریری

هر ساعتی بشکلی هر لحظه ای به ینگی

درد از دلم براری خون از جگر بریزی

گر تشنه ای بخونم حاکم توئی ولیکن

در پای خویش ریزش روزی اگر بریزی

صد نوبت اوحدیرا خون ریختی وگرتو

آنی که میشناسم بار دگر بریزی

ز تو بیوفا چه جوئیم نشان مهربانی

بتو سنگدل چه گوئیم حکایت تهانی

چو قاصدی فرستیم بدشمنی درائی

که چو قصه ای نویسیم بدشمنان رسانی

قدمم گرفت کندی مکن ای سوار تندی

غم مستمند میخور چو سمند میدوانی

چه محالها شنیدم چه بحالها رسیدم

که بسالها ندیدم ز لب تو کامرانی

ص: 125

دل اوحدی شکستن زمیان کناره جستن

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهائی *** بازآی که دل خسته شد از بارجدائی

هر چند مرا هیچ نخوانی که بیایم *** این نامه نوشتم که بخوانی و بیائی

گفتی که ز تقصیر تو بود اینهمه دوری *** تقصیر چه باشد چوندانم که کجائی

هر چند پسند همه خلقی زلطافت *** اینت نپسندیم که در عهد نپائی

زایینه عجب دارم و ز آرام و سکوتش

وقتی که تو آنروی بآیینه نمائی

مرا رهبان دیر امشب فرستاده است پیغامی

چون بت پرست آمد بشهر ما گذر کآنجا

که چون زنار در بستی ز دستم نوش کن جامی

چلیپائی است در هر کوی و ناقوسی بهربامی

چو گفتم چون توان رفتن درون پرده وصلش

بگفت آندم که در رفتن ز خود بیرون نهی گاهی

ص: 126

مرا گوئی کزین دلبر بگو تا چیست کام تو

از او گر راست می پرسی ندارم غیر از وکامی

مکن پیشم حدیث وصل آن دلدار آتش رخ

که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدی خامی

میی کو ترا میرهاند ز هستی *** حلال است از آن می خرابی و مستی

بت تست نفس تو در کعبه تن *** خلیل خدائی گر این بت شکستی

نبینی بخود غیر از این صوت و صورت *** چگویم زهی غافل از خود که هستی

تو آن روز گفتم بمنزل نیایی *** که همراه میرفت و خوش می نشستی

در این باغ کش میوه زهر است یکسر *** چه تریاک بهتر ز کوتاه دستی

خدای تو آنچیز مخصوص باشد *** خدا را که از بهر چیزی پرستی

بلندی که میجوئی آنروز یابی

که چون اوحدی رخ بپیچی زیستی

مرا با جمع رندانی که در دیرند ضم کردی

چو دیر از غیر خالی شد در خلوت بهم کردی

ص: 127

نهادی مجلس بزمی پر آواز رباب و نی

چولعلت میر مجلس شد بمی دادن ستم کردی

بشوخی عقل فرزانه چو ره برد اندر آن خانه

بجام و رطل و پیمانه سرش زیر قدم کردی

ز بهر فضل و بیشی ها چو کردم با تو خویشیها

دو ساغر بیشتر دادی مرا از خویش کم کردی

تو بودی مطرب و ساقی تو بودی شاهد باقی

گهم درویش خود خواندی و گاهی محتشم کردی

بدستم جام جم دادی پس از عمری که دم دادی

چه مستی ها کنیم اکنون که می در جام جم کردی

چو دیدی اوحدی را تو بعلم عاشقی دانا

میان عالمی او را بعشق خود علم کردی

نقشی ز صورت خود ، هر جا پدید کردی

پس عشق دیدن آن ، در ما پدید کردی

تاهر هر کسی نداند سر پرستش او

وامق بیافریدی عذرا پدید کردی

ص: 128

میخواستی که از ما بر ما بهانه گیری

ور نه چرا ز آدم ، حوا پدید کردی

نوری که شمع گردون از عکس اوست روشن

در نقطه دل من چون ناپدید کردی

تا دولت وصالت بی وعده ای نباشد

امروز عاشقان را فردا پدید کردی

از جستن نشانت چون اوحدی زبون شد

در عین بی نشانی خود را پدید کردی

نه بیگانه ای ای بت خانگی *** مكن با من خسته بیگانگی

تو گر پای مردی نکردی بلطف *** چه سود این دلیری و مردانگی

پری زاده ای چون توپیش نظر *** نباشد ز من طرفه دیوانگی

بگیری سی دل بزلف چو دام *** گر آن خال مشکین کند دانگی

به تمکین مکوش اوحدی در غمش

که عاشق نکوشد به فرزانگی

ص: 129

نه پیمان بسته ای با من که در پیمان من باشی

من از حکمت نپیچم سر تو در فرمان من باشی

چراغ دیده گریان خویشت گفته بودم من

چه دانستم که داغ سینه بريان من باشی

چه گوئی هیچ بتوانی که بی غوغای هم جنسان

مرا روزی بپرسی یا شبی مهمان من باشی

کباب از دل کنم حاضر شراب از خون چشم آرم

وزین نعمت بسی یابی اگر برخوان من باشی

ندارم آستین زر که در پایت کنم لیکن

پر از گوهر کنم دامن جو در دامان من باشی

ص: 130

مفردات

*مفردات(1)

گر پرتوی زروی تو در عالم اوفتد *** سر بر کند ز هر طرفی آفتابها

نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی *** در ایندیار ندانم که رسم چیست شما را

درد سری میدهیم باد صبا را *** تا برساند بدوست قصه ما را

نتوانم از خجالت که بر تو آورم جان *** که شنیدم التفاتی نكني بمختصرها

اوحدی پیش توصد نامه فرستاد از شوق *** که نه آثار وفا دید و نه ایثار جواب

ص: 131


1- از بعضی از غزلهائيكه مناسب انتخاب تشخیص نشه يکشعر و گاهی دو شعر که قابل انتخاب بود ذیل عنوان مفردات درج میشود

تا قلندر نشوی راه نیابی به نجات *** در سیاهی شو اگر میطلبی آب حیات

دل بصحرا میرود در خانه نتوانم نشست

بوی گل برخاست در کاشانه نتوانم نشست

اولم آرام جان بودی و آخر خصم جان

من نمیدانم که این انجام و آن آغاز چیست

اگر بودی مرا در دست مالی *** نمی بودم بدینسان پایمالت

دارم زلب تو حاجتي ليك *** نامش بزبان نمی توان برد

عشق و درویشی و تنهائی و درد *** با دل مجروح من کرد آنچه کرد

اوحدی يا ترك عشق او بگوی *** یا بساط نیکنامی در نورد

هزار قافله سر گفته شد زهر جانب *** بدان امید که راهی بجانب تو برند

ص: 132

کافر که رخ زقبله به پیچیده بود و سر *** چون قامتش بدید برغبت نماز کرد

مجاهدان طلب را چو کاروان سلوك *** بكوى عشق در آید شتر بخوابانند

کو محرم رازی که اسیران فراقت *** حالی بنویسند و سلامی برسانند

طمع از بوس و کنارش ببریدیم که آن *** نیست خوانی که توان غارت و یغمائی کرد

همی گذشتی و بر من لبت سلامی کرد *** سلامت من مسکین بدان سلام ببرد

باغبانان خدمت سرو و گل اندر بوستان

سال و مه بر یاد آنرخسار و قامت میکنند

شاید که اوحدی بنویسد حدیث خوبش

تا دوستان حکایت از این داستان کنند

چشمان ناتوان تو از بس خمار و خواب *** گوئی که از شکار رسیدند و خسته اند

ص: 133

هيچ شك نيست که بسیار بماند سخنم *** سخن سوختگان بود که بسیار بماند

آنکس که بزر فخر کند خاک به از وی *** آنروز که در کیسه وی زر بنماند

خلقی ز پیت پویان مهر تو بجان جویان *** زین جمله دعاگویان تا بخت که را باشد

نام من فرهاد کردند از پریشانی ولی *** در زمان شیرین شود گر بر زبانت بگذرد

بهار آمد بیا و توبه بشکن *** که در فصل دگر صوفی توان شد

بیاد روی تو هر بامداد دیده من *** ستاره در قدم آفتاب میریزد

اینچنین بیدل و بیچاره که مائیم امروز *** کس ندانم که جفاداند و برما نکند

این قصه دراز است مگوئید چکرد او *** گوئید دلی گم شد و کوتاه بگیرید

در آن شمایل موزون چو دل نگاه کند *** هزار نامه بنقش هوس سیاه کند

ص: 134

دل بکسی سپرده ام کو همه قصد جان کند

کام کسی روا نکرد اشک بسی روان کند

عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش *** یارم ز در درآمد و کارم بهم بزد

بگوشۀ نظری کار خستگان فراق *** بساز از آن که ترا نیز کارها باشد

جان سفر کرد و برقرار خودی *** ای دل بیوفا قرار این بود

در آتشم من و جز دیده کس نمی بینم *** که بی مضایقه آبی بر آتشم ریزد

خوبی که ندیده روی او کس *** امروز بجز خدا نباشد

گفتید که چونی نتوانم که بگویم *** این بود که گفتم دگرم هیچ مپرسید

جان خود را سپر تیر بلا خواهم ساخت *** اگر آن تیر که آید ز کمان تو بود

ص: 135

هزار نامه نوشتم یکی جواب نیامد *** بسوی ما خبر از او زهیچ باب نیامد

نامه درد دل و قصه اندوه فراق *** خود گرفتم بنویسم که بعرض تو رساند

جز غمش ای اوحدی بر دل و بر جان منه *** محنت گیتی بهل تا دگری میکشد

نزديك یار اگر ندهندت مجال قرب *** بنشین و همچو اوحدی از دور مینگر

این لحظه آتش است بجائی که بود آب *** و امروز ماتم است بجائیکه بودسور

گفتمش از کار تو نيك فرومانده ام *** گفت برو بعد ازین در پی کاری دگر

چشمم بر آستان در او شبی گریست *** خون میدمد زخاک در آن سرا هنوز

گرتو گل چهره در آئی بچمن مست امروز

ما بدانیم که در باغ گلی هست امروز

گویند پیش از سخن خویشتن بگوی *** گفتن چه سود چونکه نباشد سخن نیوش

ص: 136

گفتگوی عیب جویانم بوجهی سود داشت

كان طبيب آگاه گشت از محنت بیمار خویش

گر آن دلدار سنگین دل ز حال اوحدی پرسد

بگوی از دست میگیری کنون وقت است دریابش

آشفته ایم و دل شده ای مطرب السماع *** آتش دلیم و غمزده ای ساقی العطش

مستم از باده مهر تو مرا هست مهل *** رفتم از دست دمی دست من از دست مهل

آمده ام که صف این صفۀ بار بشکنم *** صدر نشین صفه را رونق کار بشکنم

نخستم دانه میدادی که در دام آوری ناگه

بسنگم میزنی اکنون که ممکن نیست پروازم

اندرین شهر دلم بسته گندم گونیست *** و رنه صد شهر چنین را بجوی بفروشم

مرا ز دوست شکایت بهیچ روئی نیست *** شکایت ار کنم از روزگار خویش کنم

ص: 137

مرا از روی خود دوری چه فرمائی و مهجوری

اگر حکمی کنی بر من بچیزی کن که بتوانم

بدان صفت زده ای خیمه در دلم شب و روز

که سال و ماه تو گوئی بخیمۀ تو درم

زر خواستی بعشوه و سر می نهیم نیز *** دل میبری بغارت و جان میدهیم هم

اینجا که خط تست بدان می نهیم سر *** و انجا که نام ماست بر آن میکشی قلم

نشان دانۀ خالش ز هر مرغی چه میپرسی

ز من پرس این حکایت را که در دامش گرفتارم

آن پرده برانداز که ما نور پرستیم *** مستور چرائی چو نه مستور پرستیم

هر حریفی را بقدر حال او تیمار کن *** طوطیان را شکر آروماکیان رادانه ده

ص: 138

در شگرفان حرکاتیست که آنش خوانند

در تو آن هست و دوصد فتنه بآن پیوستند

خیز و کار رفتنت را ساز ده *** همرهان خویش را آواز ده

دیدن خوبان اگر جرم و گناهست ای صنم

نامه ای دارم بدین جرم و گناه آراسته

بكجا برم شکایت ، بکه گویم این حکایت

که توشمع جمع وانگه دل اوحدی گدازی

من ازین دیده خون بار شبی می بینم *** سیل برخاسته و شهر وعمارت برده

اوحدی پیش دهان او زبان بسته بماند *** گرچه بود از دگران گوی عبارت برده

دام از شربت حلال گرفت *** ساغر باده حرام بده

ص: 139

آن یار که می بینم آن دوست که میدانم

تا آنکه رخش دیدم او من شد و من آنم

بوسه ای زان دهان بخواهم خواست *** که نشاید برایگان مردن

این دلبران که میکشدم چشم مستشان

کس را خبر نشد که چه دیدم ز دستشان

کیست آن مه که میرود ناران *** عاشقان در پیش سر اندازان

بوسه خواهمش و گر ندهد *** بستانم بدولت غازان

رخت ازین شهرم بصحرا برد میباید که شب

مردم اندر زحمتند از ناله بسیار من

یك بوسه در ده زان دهن و انگه بریز این خون من

تا در دمی حاصل شود هم كام من هم كام تو

ص: 140

گر صبر و زر بودی مرا کارم چو زر میشد ز تو

بی صبرم از نه کار من نوعی دگر میشد ز تو

آه کز عشق تو میسوزیم و نیست *** زهرۀ آن کز غمت گوئیم آه

یاور ما نیست چرخ همدم ما نیست بخت *** ورنه چرا بگذرد صید بدام آمده

خانه صبر مرا باز برانداخته ای *** تا چه کردم که مرا از نظر انداخته ای

قصد نبرد نامه که از اشك چشم خلق *** پیش تو آمدن نتوان بی سفینه ای

ای برون از بلندی و پستی *** جز تو کس را نمیرسد هستی

هر کس که دیدروی ترا نيك روز شد *** روزت خجسته باد که ماهی مبارکی

بدین ریش تراشیده قلندر کی شوی تا تو

جوالی موی در پوشی و مشتی بشم بتراشی

ص: 141

زین دایره تا بدر نیفتی *** در دایره دگر نیفتی

زهر سویم غمی سر کرد و تشویشی و اندوهی

کجائی آخرای شادی توهم سر بر کن از جائی

دو لعل خویش را یکدم بوصف خود زبانی ده

که همچون اوحدى ملك سخن زیر نگین بینی

منت پار آشنا بودم عجب کامسال خود روزی

نپرسیدی زمن کای آشنای پار من چونی

بقای حسن چوگل چندروزه میباشد *** بکوش تامگر آن چند روزه دریایی

منت ز تافتن زلف منع میکردم *** چنان شدی که کنون روی نیز میتابی

چون دیده و دل من گشتند فتنه تو *** آب اندر ان فکندی آتش در آن نهادی

ص: 142

خواستم بوسی از لعلت دست پیشم داشتی

قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی

اوحدی در دوستی با آنکه جانبدار تست

جانب او را بگفت دشمنان بگذاشتی

گر چه عیدیست مرك ما بر تو *** چون بميريم قدر ما دانی

سخت آنست که خاك كف پايش باشی

فرض و واجب كه بفرمان و برایش باشی

هیچگه فرصت نمی یابم که برخوانم دعا

هیچکس محرم نمیبینم که بفرستم سلامی

دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم

اوحدی گریخته ای چندین چه میجوشی زخامی

ص: 143

گر بقاضی میبرند آن را که مستی میکند

من خرابی میکنم تا پیش سلطانم بری

هزار بار بگفتم که به زجان عزیزی *** اگرچه خون دل من هزار بار بریزی

ص: 144

رباعيات

يارب جبروت و پادشاهیت که دید *** کنه کرم نا متناهیت که دید

هر چند که و اصلان به بیداری و خواب *** گفتند که دیدیم کماهیت که دید

نیز

ای پیش تو ماه تا بماهی همه هیچ *** وین خواجگی و میری و شاهی همه هیچ

این دمدمه وغلغل و آوازه و بانك *** با طنطنه کوس الهی همه هیچ

نیز

نی از تو گذر بهیچ حالی ممکن *** نی با تو بعمرها وصالى ممكن

دیدار تو ممکن است و وصل تو محال *** این است که این است محالی ممکن

ص: 145

نيز

هر کس که زکبر و عجب باری دارد *** از عالم معرفت کناری دارد

وانكو بقبول خلق خرسند شود *** مشنو تو که با خدای کاری دارد

نیز

گر مرد رهی تو چند بیراه روی *** اندر پی این منصب و این جاه روی

تا کی ز برای زر و سیم و دنیا *** بر اسب نشینی به در شاه روی

نیز

هستیم بامید تو چون دوش امشب *** بر آمدنت بسته دل و هوش امشب

زانگونه که دوش در دلم بودی تو *** یارب که ببینمت در آغوش امشب

درد پا

شد درد بر پاى فلك فرسایت *** تا عرضه کند سختی خود بر رایت

دارد طمع آنکه بگیری دستش *** ور نه چه سك است او که بگیرد پایت

ص: 146

در مرثیه دوست شاعر خود گفته

چون یاد کنم طبع طربناك ترا *** وان صورت خوب و سیرت پاک ترا

خواهم که گذر بر سر خاک تو کنم *** در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا

رباعی

در صورت آدم از فرشته است توئی *** ور آدمی از روح سرشته است توئی

گر وحی نبشته است در این دور کسی *** آنوحی خط و آن که نبشته است توئی

نيز

برسبزه نشست می پرستان چه خوش است

بر گل نفس هزار دستان چه خوش است

ای گشته باسم هوشیاری مغرور

توکی دانی که عیش مستان چه خوش است

ص: 147

نيز

افسوس که در عمر درازیم نبود *** حقی ز زمانه مجازیم نبود

بنشاند مرا فلك ببازی در خاك *** هر چند که وقت خاکبازیم نبود

پایان

ص: 148

ص: 149

منطق العشاق یا ده نامه اوحدی

بنام آنکه ما را نام بخشید *** زبان را در فصاحت کام بخشید

بنور خود بر افروزنده دل *** بنار بیدلی سوزنده دل

سر هر نامه ای از نام او خوش *** جهان جان زعکس جام او خوش

درود از ما سلام از حضرت او *** دمادم بر رسول و عترت او

ابو القاسم که شد عالم طفیلش *** فلك دهلیز چاو و شان خیلش

ص: 150

در احوال خوش و صفت ممدوح

در آن ایام کز من دور شد بخت *** سراسر کار من بی نور شد سخت

مرا دولت زخود پرتاب میکرد *** تنم پر تب دلم بر تاب میکرد

در ایام جوانی پیر گشته *** چو عنقا رفته عزلت گیر گشته

نه قرت را مجالی در مزاجم *** نه دانش را وقوفی درعلاجم

تب ربعم بسال اندر کشیده *** وزان پشتم چو دال اندر کشیده

چه شبها اندرین معنی که گفتم *** نه خوردم دست میداد و نه خفتم

فلک بر من بدین سان دور میکرد *** قضا بیداد و گردون جور میکرد

که روزی قرة العین وزارت *** چراغ دوده علم و طهارت

گرامی گرهر دریای شاهی *** گزیده میوه باغ الهی

وجیه دین و دولت شاه يوسف *** که دارد زینت پنجاه يوسف

نصير الدين طوسی را نبیره *** که عقل از فطنت او گشت خیره

باصل ارباب دانش را خلف او *** نمودار بزرگان سلف او

زمین را از شکوهش زیب وزین است *** سرور خالق و سر الوالدین است

گر از آباء او محروم بودی *** فهذ الشبل من تلك الاسود

ص: 151

جهانداری که مانندش بعالم *** نزاید دوده اولاد آدم

بپیروزی عزیز مصر دانش *** شکوه یوسفی اندر جبینش

چنین فرخنده ای با آن مناقب *** میان انجمن چون نجم ثاقب

ز من ده نامه ای درخواست میکرد *** زهر نوغی شفیعان راست میکرد

نشسته با رفیقانی که بودش *** ز ناگه التماسی رخ نمودش

که ما چون همسران با هم نشینیم *** ز نظمت دفتری باید که بینیم

کهن افسانها لختی ترش گشت *** سخن چون کهنه شد خواننده کش گشت

درین فکرت نمیخواهیم رنجت *** برون کن رشته گوهر زگنجت

دل از ده نامه های کهنه سیر است *** بگو ده نامه ای شیرین که دیر است

حدیثی تازه کن از سینه نو *** سما طی در کش از لوزینه نو

قلم در گفته های دیگران کش *** ترا داریم وقت دیگران خوش

نموداری برون کن تا بداند *** که صاحب قدرتی هر کس که خواند

ز بهر نام خود ده خود ده نامه ای ساز *** محبت را بنویی جامهای ساز

سخن چون شد از و یکسر شنیده *** اجابت کردم و گفتم بدیده

در آن عذری نیاوردم بر او *** چو دیدم سر دولت در سر

اساس گفتن ده نامه کردم نامه کردم *** اشارت سوى نوك خامه کرد

ص: 152

بذهنی تیره و طبعی فسرده *** دلی از محنت و اندوه مرده

بگفتم در محبت چند نامه *** که از ذوقش بسر میگشت خامه

باستظهار آن کاو را چو خوانند *** بپوشند آن خطاهائی که دانند

مگر عذرم بزرگان در پذیرند *** بزرگان خرده بر خردان نگیرند

که گوید عیب او خود گر بگوید *** کسی باید کز و بهتر بگوید

ز بستان ضمیر این لاله ای بود *** چو در تب گفته شد تب خاله ای بود

در دعاء ممدوح

خداوندا بارواح بزرگان *** که یوسف را نگه داری زگرگان

بزرگش دار در دانش چو یوسف *** عزیز مصر گردانش چو یوسف

ترنجش را زبار غم مکن پست *** بخواری دشمنانش ر را ببر دست

پیش خواجه رونق بخش و نورش *** مدار از سایه این خواجه دورش

در مذمت روزگار

جهان خالیست من در گوشه زانم *** مروت قحط شد بی تو شه زانم

ص: 153

اگر بودی چنان چون بود ازین پیش *** بزرگی کاو بدانستی کم از بیش

چرا بایستمی ده نامه گفتن *** چو خامان درد دل با خامه گفتن

کی از ده نامه ای نامم بر آید *** ز هر بیهوده ای کامم بر آید؟

چو دریا پر گهر دارم ضمیری *** ولی گوهر نمیجوید امیری

چو ماه از طبع من خود نور باشد *** نه او را مشتری باید که باشد

سخن را چون خریداری ندیدم *** به از ترك سخن کاری ندیدم

خرد دورست ازین بیهوده گفتن *** حدیث بوده نابوده گفتن

در مناجات

از این گفتن خدا یا شرم دارم *** و زان حضرت بغایت شرمسارم

ز فیض خود دلم پر نور گردان *** زبانم را ز باطل دور گردان

ضمیرم را ز معنی بهره ور کن *** خیال فاسد از طبعم بدر کن

مرا توفیق نیکو بندگی ده *** دلم را زنده دار و زندگی ده

ز خود رائی تبه شد کار ما را *** خدا وندا بخود مگذار ما را

گناه هر که در عالم بیامرز *** وزان پس اوحدی را هم بیامرز

ص: 154

آغاز ده نامه

شنیدم کز هوسناکان جوانی *** بنا گه فتنه شد بر دلستانی

رخش زرد و تنش باريك ميشد *** جهان برچشم او تاريك ميشد

دلش میسوخت در درد نهانی *** چه گویم من چنان دردی که دانی

شبی بیدار بود از عشق نالان *** پریشان گشته چون آشفته حالان

دلش را آتش سودا بر آشفت *** چو آتش تیز تر شد باد را گفت

نامه اول از زبان عاشق بمعشوق

نسيم باد نوروزی چه داری *** گذر کن سوی آن دلبر بیاری

نگار ماه رخ ترك پری وش *** بت گل روی سیم اندام سرکش

فروغ نور چشم شهر یاران *** چراغ خلوت شب زنده داران

نهال روضه حسن و جوانی *** زلال فیض زلال فیض و آب زندگانی

چو دریابی تو آن رشك پری را *** نمودار بتان آزری را

فرو خوان قصه ی دردم بگوشش *** نهان از طرۀ عنبر فروشش

ص: 155

بگو او را بلطف از گفته من *** که ای وصل تو بخت خفته من

کنون عمریست تا در بند آنم *** که روزی قصۀ خود برتو خوانم

دل ریشم بمهرت مبتلا شد *** ترادید و گرفتار بلا شد

نمودی رخ ربودی دل ز دستم *** کنون هستم بدان صورت که هستم

بپای خود در افتادم بدامت *** تو آزاد از منی ای من غلامت

دل اندر روی رنگین تو بستم *** ندانم تا چه ر تا چه رنک آید بدستم

تنم پرتاب و دل پر جوش تاکی *** زبان پرحرف و لب خاموش تاکی؟

دلی رنجور و جانی خسته دارم *** وزین محنت زبان چون بسته دارم

توانم ساخت گر جانم نباشد *** و لیکن تاب هجرانم نباشد

چو در مانم بکار آرم صبوری *** ولی صبرم نباشد وقت دوری

غمت را تا توانستم نهفتم *** چو وقت گفتن آمد با تو گفتم

کنون تاخود ترا فرمان چه باشد *** نگوئی تا مرا درمان چه باشد

دوائي كن مراکین دردم از تست *** دل بربان و روی زردم از تست

نگفتم تا کنون احوال با کس

چو حال من بدانستی ازین بس

ص: 156

غزل

عنايتها توقع دارم از تو *** که هم آشفته و هم زارم از تو

عزیزی پیش من چون جان اگرچه *** بچشم خلق گیتی خوارم از تو

زكار من مشو غافل که عمریست *** که من سرگشته و بیکارم از تو

نخواهم گشتن از عشق تو بیزار *** بهل تا میرسد آزارم از تو

طبيب من توئی مشکل توانم *** که درد خویش پنهان دارم از تو

مرا گر باز پرسی جای آنست *** که مدتهاست تا بیمارم از تو

اگر در دامن افتد خونم از چشم *** وگر در دیده آید خارم از تو

مثنوی

غلامی میکنم تا زنده باشم *** بمیرم هم چنانت بنده باشم

مرادم بعد از ین امیدواری *** روا گردان با میدی که داری

آگاه شدن عاشق از حال معشوق

چو بشنید این سخن بر زاری او *** بتندید از پریشان کاری او

ص: 157

بدل در دشمنی چیزی نبودش *** ولی در دوستی می آزمودش

کسی کو آزمود آنگاه پیوست *** نباید بعد از آن خائیدنش دست

جو پیوندی و آنگاه آزمائی *** ز حسرت دست خود بسیار خائی

دل عاشق سکونت پیشه باید *** عزیمت را نخست اندیشه باید

حکایت

شبی پروانه ای با شمع شد جفت *** چو آتش در فتادش خویش را گفت

که پیش از تجربت چون دوست گیری *** بنه گردن که پیش دوست میری

سخن در دوستداری آزمودست *** کز ایشان نیز ما را رنج بودست

دل من زان کسی یاری پذیرد *** که چون از پای افتم دست گیرد

درین منزل نبینی دوستداری *** که گر کاری فند آید بکاری

چنین ها دوستی را خود نشایند *** که اندر دوستی يك هفته پایند

تمامی سخن

اگر با عقل داری آشنائی *** جدائی جوی ازین یاران جدائي

ص: 158

ز خلق آن ماه چون اندیشه میکرد *** شکیبایی و دوری پیشه میکرد

بر آشفت و پریشان کرد نامش *** بدست قاصدی گفتا پیامش

نامه دوم از زبان معشوق بعاشق

تو ای مهجور سرگردان کدامی *** کسی نامت نمیداند چه نامی

چه مرغی وز کجائی چیست حالت *** که در دام بلا پیچید بالت

چه مینالی ز دل با دل چه کردی *** زره چون گم شدی منزل چه کردی

ز خیل کیستی راهت نه این است *** از ان سو رو که خرگاهت نه این است

سر خود گیر کاین گردن بلند است *** تو کوتاهی و سرو من بلند است

منه پای دل اندر بند خوبان *** چه میگردی بگرد قند خوبان

ترا زین سرو باری بر نیاید *** وزین در هیچ کاری بر نیاید

گرفتم خود بمن پیوندی آخر *** چه طرف از لعل من بربندی آخر

مكن با زلف پستم ترکتازی *** که این هندوست میرنجد ببازی

باشك آلوده کردی آستین را *** بسی زحمت کشیدی راستین را

ترا خود هفته ای شد عشق ساقی *** هنوز از هفته ای شش روز باقی

طمع در لعل شیرین چون نبندی *** که فرهادی و خیلی کوه کندی

ص: 159

تو پنداری از دست غصه رستی *** که نام عاشقی بر خویش بستی

بپای خود چه میآئی درین دام *** مکن زازی بکن دندان ازین نام

مرا نادیده عشقت بر کجا بود *** و گر دیدی نمیدارد ترا سود

در آتش نعلها بسیار دارم *** بافسون تو مشکل سر در آرم

مپیچ اندر سر زلفم که گازست *** ازو بگذر که کار او درازست

تو شب بیدار و من تا روز نایم *** شب از اندوه من تا روز دایم

غزل

تو مینالی و کس را زان خبر نه *** وزان زاری ترا خود درد سر نه

دل اندر مهر من بستی و آن گاه *** ز من حاصل بجز خون جگر نه

مرا زلفی چو زنجیرست و از تو *** کسی در عاشقی دیوانه تر نه

سخن بسیار میدانی و زینسان *** سخنها در دل من کارگر نه

مرا جز عشقبازی مصلحت هاست *** ترا جز عاشقی کار دگر نه

طلبکار و ترا چیزی نه بر جای *** خریدار و ترا در کیسه زر نه

بدین سرمایه عاشق چون توان شد *** بترك عشق میگوئی و گر نه

ص: 160

فرد

مرا جوئی و از من دور مانی *** چو دل گرمی کنم رنجور مانی

رسیدن نامه معشوق بعاشق

چو بشنید این حدیث از هوش رفته *** بیفتاد این سخن در گوش رفته

دلش با آن گران پاسخ دژم بود *** هنوز اندر وفا ثابت قدم بود

همی دانست کان خواری بدل نیست *** ز معشوقان دل آزاری بدل نیست

خلاصه سخن

ضرورت خودیقین است این و آن را *** که کس دشمن ندارد دوستان را

بداند هر که او آگاه باشد *** که دلها را بدلها راه باشد

درستانی که عشق راست ورزند *** چو بید نو بهر بادی نلرزند

حکایت

خبر دادند مجنون را که لیلی *** ندارد با تو پیوندی و میلی

ص: 161

بدیشان گفت اگر معشوق جافیست *** وفای عاشق بیچاره کافیست

تو نیز ار طالب آن یار نغزی *** قدم را راست می نه تا نلغزی

بهر زخمی زیاری سر مپیجان *** عنان از دوستداری بر مپیچان

طريق عشق سستی بر نتابد *** محبت جز درستی بر نتابد

باول آزمایش باشد آنجا *** چو بگریزی گشایش باشد آنجا

اگر خواهی که او غمخوارت افتد *** تحمل كن كزين بسيارت افتد

تمامی سخن

دگر نوبت چو باد نو بهاری *** بعاشق برد بوی دوستداری

بهوش آمد بنالید از خطابش *** نوشت این چند بیت اندر جوابش

نامه سوم از زبان عاشق بمعشوق

مگر با ما سر یاری نداری *** که ما را در مشقت میگذاری

چرا در رخ کشیدی پرده ناز *** مکن کز پرده بیرون افتدت راز

تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند *** من از بیرون چو نقش پرده تا چند

ص: 162

تو اندر پرده ای با غمگساران *** من از بیرون چونقش پرده داران

نه دل یکدم جدا میگردد از تو *** نه کام دل روا میگردد از تو

چه میخواهی از آن آرام رفته *** بعشق اندر جهانش نام رفته

بهل تا ساعتی همرازت آیم *** که روزی هم بکاری بازت آیم

چه باشد گر دلی خون شد جگر چیست *** من از جان هم نمیترسم دگر چیست

ز درد محنت و اندوه و خواری *** نمیترسم بیاور تا چه داری

بتیغ از کار عشقت بر نگردم *** وگر برگردم از عشقت نه مردم

نترسم گر شوم در عاشقی فاش *** و گر باشد بلائی نیز گو باش

غمت گر بر دهد روزی ببادم *** چنان دانم که از مادر نزادم

چوشد فاش این حکایت را چه پوشم *** بر آرم دست و با مهرت بکوشم

تو خواهی جور کن خواهی ملامت *** که من ترکت نگویم تا قیامت

مرا محروم نگذاری چو دانی *** که یاری ثابتم در مهربانی

نگویم زان دهن قندی بمن بخش *** ز زلف خود کمربندی بمن بخش

بگل چيدن نميآیم بباغت *** بهل کز دور میبینم چراغت

نمیخواهی که پهلوی تو باشم *** رها کن رها کن تا سگ کوی تو باشم

پریرو یا منم دیوانه تو *** تو شمعی و منم پروانه تو

ص: 163

مرا کردی پریشان و تو جمعی *** دلت بر ما نمیسوزد چو شمعی

منم بی خواب و آرام و تو ساکن

همي نالم ز هجرانت و لیکن

غزل

نمی یابم برت چندان مجالی *** که در گوش تو گویم حسب حالی

هوس دارم که هر روزت ببینم *** و گر هر روز نتوان هر بسالی

منم هر ساعت از هجرت بدردی *** منم هر لحظه از عشقت بحالی

نه در کار بلای هجر دستی *** نه در خورد هوای عشق بالی

فضیحت گشته ای بی خان و مانی *** بغارت بر ده ای بی جاه و مالی

نه زور آنکه بستانم مرادی *** نه بخت آنکه دریابم وصالی

سخن بسیار دارم گر دلت را *** ز پر گفتن نیفزاید ملالی

فرد

بگویم با تو سر سینه خویش *** بپردازم غم دیرینه خویش

ص: 164

رسیدن نامه عاشق بمعشوق

چو آن شیرین سخن این نامه برخواند *** در آن بیچارگی کردن فروماند

بننك و نام خود لختی نظر کرد *** سخن هائی که بود از دل بدر کرد

غرور حسن بود اندر سر او *** نمیشد رام طبع کافر او

خلاصة سخن

بقدر حسن خوبان دلفروزند *** چو خوبی بیش باشد بیش سوزند

بلائي باشد و مشکل بلائی *** که یاری محتشم گیرد گدائی

چو با زور آزمایان پنجه کردی *** یقین میدان که خود را رنجه کردی

حکایت

گدائی گشت با شهزاده ای جفت *** بدان جرمش چو میکشتند میگفت

بدست خود سزای خویش دیدم *** که پا بیش از گلیم خود کشیدم

هر آن مفلس که باشد طالب گنج *** تحمل بایدش کردن بسی رنج

ص: 165

سزای خویش باید یار جستن *** بقدر قوت خود بار جستن

چو حسن و پادشاهی یار باشند *** طلب کاران مفلس خوار باشند

گدا آن به که سلطان را نداند *** ولیکن عاشق آن معنی چه داند

بر عاشق چه سلطان و چه درویش *** تو عاشق باش و از سلطان میندیش

تمامی سخن

دل آن ماه نیز این فکر میکرد *** کز آن عاشق بخواری ذکر میکرد

چو اندر کیسه اندك ديد سيمش *** بسنك انداز هجران کرد بیمش

بگفت این نامه را تا نقش بستند *** نخستین زهر در شکر شکستند

نامه چهارم از زبان معشوق بعاشق

زهی سودای من گم کرده نامت *** بسوزانم بدین سودای خامت

نگوئی کاین چه سودای محال است *** نمیدانم دگر بار این چه حال است

نه بر اندازه خود کام جستی *** برون از پایه خود نام جستی

متاز اندر بی چون من شکاری *** که این کارت نمیآیند بکاری

ص: 166

پی آن آهوی وحشی چه رانی *** که گر چشمی بجنباند نمانی

مشو در تاب اگر زلفم تراکشت *** درفش است این چرا بر وی زنی مشت

ز لعل من حکایت کردن از چیست *** بهر جائی شکایت بردن از چیست

تو پیش از جرعه من مست بودی *** مرا نادیده خود زان دست بودی

بخوردی انگبین در تب نهانی *** ز شکر چون جنایت میستانی

مرا گوئی دل از لعل تو خون شد ***چو لعلم را بدیدی حال چون شد

دلت را خون بها از من چه خواهی *** تو خود کردی خطا از من چه خواهی

و گر خون شد جگر نیزت بزاری *** تظلم پیش زلف من چه آری

سخن در جان همی گوید خدنگم *** جگر خوردن چه میداند پلنگم

منه دل بر دهان من که هیچ است *** ز زلفم در گذر کان پیچ پیچ

تو خود با چشم و زلفم بر نیائی *** که این هندوست آن ترك خطائی

نه آن سروم که بر من دست یازی *** و گر خود صد هزار افسون بسازی

ز لبهای من آنگه توشه گیری *** که چون خال از دهانم گوشه گیری

همان بهتر که از من سر بتابی *** که گر ترکم نگیری رنج یابی

نخستین بازئی بود اینکه دیدی *** تو پنداری که اندوهی کشیدی

بيك دستانم از دست اوفتادی *** بيك جام این چنین مست او فنادی

ص: 167

برنج خویشتن چندین چوگوشی *** بگویم نکته ای گر می نیوشی

غزل

مشو عاشق که جانت را بسوزد *** غم عشق استخوانت را بسوزد

تو آتش میزنی در خرمن خویش *** ندانی این و آ آنت را بسوزد

مخور خوبان آتش روی را غم *** که روزی خان و مانت را بسوزد

ز دیده اشك خون چندين مباران *** که ترسم دیدگانت را بسوزد

چه سود آنگاه پنهان کردن عشق *** که پیدا و نهانت را بسوزد

ز لعلم چاشنی جستی ببوسه *** نترسیدی دهانت را بسوزد؟

مبر نام من ارنه با رخ خویش *** بگویم تا زبانت را بسوزد

اگر هجرم وجودت را بکاهد *** و گر مهرم روانت را بسوزد

فرد

نخواهم با تو پیوستن بیاری *** تو خواهی گریه میکن خواه زاری

ص: 168

شنیدن عاشق سخن معشوق را

بر ید دوست چون آورد نامه *** درید آن عاشق از اندوه جامه

سلامی دید دور از هر سلامت *** حدیثی سر بسر جنك و ملامت

بدانست از سواد نامۀ دوست *** فراغ خاطر خود کامۀ دوست

بدل گفتا بكن زين کار دندان *** جفا بر خود مکن چندین که چندان

دل آن بیوفا در بند ما نیست *** دگر بارش سر پیوند ها نیست

خلاصه سخن

از آن دلدار هر جائی چه خیزد *** که او هر ساعت از جائی گریزد

چو صورت هست معنی نیز باید *** برون از حسن خیلی چیز باید

نه هر گوهر که بینی شب چراغ است *** نباشد کل بهر وادی که راغ است

حکایت

جوانی خار کن بر خار میخفت *** کسی گل بر سرش کرد آن جوان گفت

مرا تا خار دامن گیر گشته است *** گل اندر خاطرم کمتر گذشته است

ص: 169

ز خاری هر که او پیوند بیند *** همان بهتر که دیگر گل نچیند

بتنهائی مرا خاری تمام است *** وصال گل با نبازی حرام است

در این بستان گل رنگین چه جوئی *** که دارد حسن او داغ دو روئی

اگر خاری کند وقت ترا خوش ** بر افشان دامن گل را بآتش

زگل رویان تر دامن چه جوئی *** که بر هر کس بخندد از دو روئی

بتان بيوفا خود را پرستند *** دلیران این چنین بتها شکستند

تمامی سخن

دل عاشق بدان فکرت چو برخاست *** زبان خامه را پاسخ بیاراست

رقم زد بر بیاض نامه چون زر *** بدین سان نکته های تازه و تر

نامه پنجم از زبان عاشق بمعشوق

همانا دیگری داری نگارا *** که دور از خویش میداری تو مارا

تو خود گیرم که همچون آفتابی *** چرا باید که روی از من بتابی

خیالم فاسد و حالم تباه است *** بدین گونه سرشك من گواه است

ص: 170

مرا حالی چو زلفت پیچ در پیچ *** خیالی چون دهانت هیچ در هیچ

ترا همچون کمر پر سیم و زر دل *** مرا چون كوه دايم سنك بر دل

تنی دارم که نفروشم بجانش *** دلی چون سنك خارا در میانش

مرا جورت بسی دل میخراشد *** مبادا دشمنی بد گفته باشد؟

تو مهر دیگری در سینه داری *** که با من بی گناه این کینه داری

از آنت نیست با من مهربانی *** که با یار دگر همداستانی

روی با دشمن من باده نوشی *** مرا بینی و بد مستی فروشی

چو گویم عاشقم خود را بمستی *** نهی یعنی نمیدانم که هستی

مرا بینی و خود گوئی ندیدم *** بسی خواری که از جورت کشیدم

چو هستت دیگری ما نیز باشیم *** بهل کز دور چوبی میتراشیم

چو در عشق تو نیکو خواه باشند *** روا باشد اگر پنجاه باشند

اگر صد کس بمیرد در بلا چیست *** بدیشان میرسد محنت ترا چیست

برانم من كزان عاشق نباشم *** که کشتن نیز را لایق نباشم

نمیباید دل از ما بر گرفتن *** برای دیگری بر سر گرفتن

بکار آیم ترا بوسی زیان کن *** اگر باور نداری امتحان کن

ببوس از دست یابم بر جمالت *** سیاهی را فرو شویم ز خالت

ص: 171

نبودت بیش ازین دلدار دیگر *** چو دیدی بهتر از من بار دیگر

غزل

دل از ما بر گرفتی یاد میدار *** جفا از سر گرفتی یاد میدار

بدست من ندادی زلف و با من *** بموئی در گرفتی یاد میدار

چو دستم تنك دیدی چون دهانت *** کسی دیگر گرفتی یاد میدار

مرا درویش دیدی رفتی از غم *** رخم در زر گرفتی یاد میدار

دل من ریش کردی دیگری را *** چوجان در بر گرفتی یاد میدار

مرا چون حلقه بر در دیدی اکنون *** بترك در گرفتی یاد میدار

گرفتی دست یکسر دوستان را *** مرا کمتر گرفتی یاد میدار

چو دیدی در سر من سوز مهرت *** زكين خنجر گرفتی یاد میدار

چو سرگردان بدیدی اوحدی را *** زبانش بر گرفتی یاد میدار

مثنوی

تو از من چون بزودی سیر گشتی *** مرا روباه دیدی شیر گشتی

ص: 172

شنیدن معشوق سخن عاشق را

بدان آتش رخ آوردند چون دود *** حقيقت نکتهای آتش اندود

بخشم از سر گرفت آن تند خوئی *** چنین باشد جواب تندگوئی

جو بد کردی کنندت بد مکافات *** رسی از آفت انگیزی بآفات

خلاصه سخن

چرا بر زور مندی تند گردی *** که گر تندی نماید کند گردی

چوسنك از تاب هر سیلی چه رنجی *** اگر مجنونی از لیلی چه رنجی؟

حکایت

کسی فرهاد را گفتا كز اين سنك *** رها کن دست، گفتش با دل تنك

زسنك بيستون سرچون توان تافت *** که شیرین را درین تلخی توان یافت

نظر ميكن بنقش دوستان ژرف *** ولیکن دور دار انگشت از حرف

چو اندر دوستی کار تو زرق است *** نگوئی از تو تادشمن چه فرق است

ص: 173

چه تلخیها که مهجوران کشیدند *** ز شیرینان بجز تلخی ندیدند

گل بیخار ازین منزل که بینی *** که چیده است ای برادر تا توچینی

مراد دل بانبازیست اینجا *** مپندار این چنین بازیست اینجا

تمامی سخن

سمنبر تند شد از گفتن او *** بجوشید از غضب خون در تن او

نوشت این نامۀ دلسوز را باز *** جوابی پر عتاب و عشوه و ناز

نامه ششم از زبان معشوق بعاشق

اگر صد چون تو میرد غم ندارم *** که سرگردان و عاشق کم ندارم

دلم سنك است نرمش چون توان کرد *** بآه سرد گرمش چون توان کرد

بشوخی شیر گیرد چشم مستم *** بآهو نافه بخشد زلف پستم

چو از تنك دهانم قند ریزد *** ز تنك شکر مصری چه خیزد

اگر صد بوسه امام پیشکش کرد *** زمال خویشتن بخشید خوش کرد

ترا بر من که داد این پادشاهی *** که از لعلم حساب خرج خواهی

ص: 174

چو من در ملک خوبی پادشاهم *** زلب شکر بدان بخشم که خواهم

ترا با روی وزلف من چه کارست *** که این چون گنج شد یا آن چو مار است

برای آن همی دادی غرورم *** که بر بندی بهر نزديك و دورم

مرا از بهر این میخواستی تو ؟ *** خریدار شگرفی راستی تو !

بهر جرمی میاور در گناهم *** که گر شهری بسوزم .پادشاهم

نسازد پادشاهان را غلامی *** تو میسوز اندرین سودا که خامی

برون آور ترا گرحجتی هست *** که نتوان با تو دل در دیگری بست

من آن آهو وش صحرا نوردم *** که خود را بسته دامی نکردم

دام هر لحظ جائی انس گیرد *** بيك جا چون نشیند تا بمیرد

گهی گل چینم و که خار گیرم *** هر آن کس را که خواهم یارگیرم

یکی را بر لب خود میر سازم *** یکی را آهنین زنجیر سازم

دل مردم بسوزم تا توانم *** ولی هرگز پشیمانی ندانم

ز رو به بازی زلفم حذر کن *** سر خود گیر و با او سربسر کن

سرم سودای او ورزد که خواهد *** دلم پیوند آن بندد که خواهد

همي گوئی مرا چون موی شد آن *** تو خود بس نانوان گشتی ولی من

ص: 175

غزل

همان سنگین دل نا مهربانم *** که در شوخی بعالم داستانم

دلم را مهر او جوید که خواهم *** لبم احوال او گوید که دانم

اگر خواهم که جان بخشم توان زود *** و گر خواهم که دل دزدم توانم

ترا با من چه کار اردل فریبم *** ترا از من چو سود ار مهربانم

دل و جان گر بمن بخشند شاید *** که تن را چون دل و دل را چو جانم

مرا بد مهر میخوانی و اینم *** مرا دلسوز میدانی و آنم

اگر جان می نهی در آستینم *** و گر سر می زنی بر آستانم

مثنوی

نخواهی گشت با وصلم هم آواز *** کناری گیر و با هجران همی ساز

نخواهم در تو پیوستن بیاری *** تو خواهی گریه میکن خواه زاری

شنیدن عاشق سخن معشوق را

بزودی قاصدی این نامه چون باد *** بیاورد و بدان آشفته دل داد

ص: 176

نجو عاشق دید کار خویش مشکل *** بزاری با دل خود گفت کای دل

مشو در بند او کز مهر دورست *** نمیخواهد ترا آخر نه زورست

خلاصة سخن

برای او چه باشی اشک ریزان *** که باشد دایم از مهرت گریزان

اگر یارت جفا جويد وفا كن *** چو با او بر نمیآئی رها کن

حکایت

طبیبی با یکی از دردمندان *** بگفت آن شب که بودش درد دندان

که دندان چون بدرد آرد دهانت *** بکن و رخود بود شیرین چوجانت

رفیقی گر ز پیوندت گریزد *** ازو بگریز اگر جان بر تو ریزد

جو زین سرهست زان سر نیز باید *** که مهر از يك طرف دیری نپاید

هزيمت رفته را در پی نیویند *** حديث قلیه با سیران نگویند

چو بینی دوست را از مهر خالی *** فرو خوان قصه ملکی و مالی

ص: 177

چو عاشق ترك شد معشوق تازی *** چنین پیوند را خوانند بازی

بمثل خود بود هر جنس مایل *** که قایم شد بر این معنی دلایل

تمامی سخن

ز چشم سوگوار اشکی چو باران *** همی بارید مسکین سوگواران

شب تاريك او بیدار تا روز *** همی گفت این سخن باگریه و سوز

نامه هفتم از زبان عاشق بمعشوق

سبك خيز ای نسیم نوبهاری *** چو دیدی حال من پنهان چه داری

بدان سر خیل خوبان بر سلامی *** بگو کز خیل مشتاقان غلامی

بصد زاری سلامت میرساند *** نه يك دم صبح و شامت میرساند

زمین بوسیده میگوید بزاری *** که چون خاک زمین گشتم بخواری

بیندیش از فغان سوگوارن *** بترس از ناله شب زنده داران

نمیبردم گمان از رویت اینها *** غریب است از چنان روئی چنین ها

ز روی خوب، بد نیکو نیاید *** ز روی زشت خود نیکو نیاید

ص: 178

مکن در پای هجران پای مالم *** ازین بهتر نظر میكن بحالم

تو خوبی ترک باید کرد زشتی *** در دوزخ فرو بند ای بهشتی

گرفتار توام غافل چرائی *** چنین بد مهر و سنگین دل چرائی

بپالود از غمت خون دل من *** دریغ آن محنت بيحاصل من

بدست خود دل خود کرده ام ریش *** پشیمانی چه سود از کرده خویش

نه کس در عاشقی حیران تر از من *** نه کس در عشق سرگردان تر از من

ز سودای تو گشت آواره این دل *** نکردی چاره بیچاره این دل

تو رخ پوشیده ای مهجور از آنم *** ز من فارغ شدی رنجور از آنم

دریغ آن هر شبی بیداری من *** ببوی پرسشت بیماری من

چه باشد گر دهان دردمندی *** شود شیرین از آن لبها بقندی

من از پیوند آن صورت بریدم *** چو مقصودی که میجستم ندیدم

چو نزديك خودم روزی نخوانی *** شبت خوش باد من رفتم تو دانی

برآوردم زپای این خار و رستم *** بیفکندم از دوش این بار و رستم

بسا دردی که از دوری کشیدم *** بسا رنجی که از هجر تو دیدم

غزل

چو با من رای پیوندی نداری *** دلم سیر آمد از پیوند و یاری

ص: 179

نه خوی آنکه از من عذر خواهی *** نه بوي آنکه بر من رحمت آری

سرم شد خیره تا کی نا امیدی *** دلم شد تیره تا کی برد باری

رخت چندان جفا کردست با من *** که گر بعضی بگویم شرم داری

گهی در پای عشقم میدوانی *** گهی در دست هجرم میگذاری

نخواهم داشت دست از دامن تو *** اگر خود بر سرم شمشیر باری

من از عشق تو باغمهای دل سوز *** من از هجر تو در شبهای تاری

مثنوی

ببوی وصل بودم شادمانه *** چو دانستم که خواهد بود یانه

شنیدن معشوق جنون عاشق را

بدست قاصدی داد این حکایت *** حدیثی پر شکیب و پر شکایت

چو اقف شد پریرو راز او را *** وزان طومار دل پرداز او را

بدل گفتا که نا چارست یاری *** بهین سر گشته و بیچاره باری

ص: 180

خلاصه سخن

نباید دوستتان را دل شکستن *** که چون بشکست نتوان باز بستن

دلی کاو را نظر باشد بحالت *** زنور او بيفزايد جمالت

رخ خوب از نظر زینت پذیرد *** ولی صورت ز معنی نور گیرد

حکایت

بگل گفتند بلبل بس حقیر ست *** ترا با او چرا این دارو گیرست

بگفتا بلبلى كز من زند لاف *** بر من به زده سیمرغ در قاف

دل صافی ترا از لشکری به *** درونی بی نفاق از کشوری به

نظر کن راستی آید بلندست *** برون از راستی خود نا پسندست

بچالاکی نظر جوی از بلندان *** ولی پرهیز کن از چشم بندان

بپاکی دیده ای کو باز باشد *** بصيد دل کمند انداز باشد

ازو چون سرکشی از پا بیفتی

میفکن بر زمینش تا نیفتی

ص: 181

تمامی سخن

با آنکه واقف میشد از دوست *** در آن معنی که حق با جانب اوست

دگر ره تازه زهری بر شکر زد *** حروف مهر وكين بريك دگر زد

نوشت این نامه و فرمود تا زود *** بدو بردند، نظم نامه این بود

نامه هشتم از زبان معشوق بعاشق

زهی گرد جهان سرگشته از من *** چنین بی موجبی بر گشته از من

کجا رفت آنکه شب خوابت نمیبرد *** ز اشك ديده سیلابت همی برد

مرا گفتی که از عشق تو مستم *** بدستان کردن آوردی بدستم

چو دل بردی ز مهرم سیر گشتی *** جفا کردی که بر من چیر گشتی

وفا آموختی پیوسته ما را *** حرام است از تو خود رانی وفا را

چرا تخم وفا میکاشتی تو *** چو عزم بیوفائی داشتی تو

بحيلتها بدامم در کشیدی *** چو پایم بسته دیدی سر کشیدی

بیر کین و مبر پیوند یاری *** که میترسم که خود طاقت نیاری

ص: 182

فراقی کامشبم دل میخراشد *** من اول روز دانستم که باشد

دل اندر یار هر جائی که بندد *** و گر بندد بریش خویش خندد

بداند هر کرا داننده نام است *** که باد آورده را بادی تمام است

بیندیش ار ز من خواهی بریدن *** که در هجرم بلا خواهی کشیدن

چرا باید شکست خویش جستن *** بلای خود بدست خویش جستن

دلم سیر آمد از مهر آزمائی *** چو می بینم که یار بی وفائی

خود آن روزت که با من عشق تو بود *** دلت صد جای دیگر در گرو بود

مرا نیز از میان میآزمودی *** خجل گشتی چو مرد من نبودی

نکردی بعد ازین يك روز یادم *** چو دانستی که من نیز او ستادم

ز مهرت مهره زان برچیده بودم *** که این بازیچه را من دیده بودم

چرا نگذاشتی زین گونه ما را *** کجا رفت آن فغان و سوز یارا

غزل

همانا با منت یاری همین بود *** فغان و گریه و زاری همین بود

مرا گفتی که یاری مهربانم *** زهی نامهربان یاری همین بود؟

بدام من در افتادی و حالی *** برون جستی و پنداری همین بود

ص: 183

زدي لاف از وفاداری همیشه *** چه میگوئی وفاداری همین بود

بمهرم یاد میکردی ازین پیش *** کنون یادم نمیآری همین بود

تنت بیمار بود از غم همیشه *** دوا کردی و بیماری همین بود

بدلداری تو با من عهد کردی *** کنون چون عهد و دلداری همین بود

فرد

نشاید در تو پیوستن بیاری *** نباید کرد با تو دوستداری

رسیدن نامه معشوق بعاشق

چو پیش عاشق آمد نامۀ دوست *** حدیثی دید همچون مغز در پوست

خلاصه سخن

چه خوش باشد سخن در پرده گفتن *** بیندیشیدن و پرورده گفتن

سخن باید که بر بنیاد باشد *** که چون بی اصل رانی باد باشد

ص: 184

سخن گر نيك داني گفت مردی *** چو در گفتن بمانی زخم خوردی

تمامی سخن

بخر گفتند کیمخت از چه بستی *** بگفت از زخم میخ و چوب دستی

چو من در خاك خاموشی نشستم *** زدندم چوب تا کیمخت بستم

نشان دانش اندر قیل و قال است *** هر آنکس را که نطقی نیست لال است

بقدر راستی گیرد سخن سنك *** سخن کن راستی بگذشت شد لنك

سخن گر بد بود بنياد جنك است *** چونيك آيد نشان هوش و هنك است

سخن نو باوۀ بستان روح است *** سخن مفتاح ابواب فتوح است

سخن کشاف اسرار نهانیست *** مکن منع این سخن را کاسما نیست

سخن کز روی دانش باشد و هوش *** کنند او را چو مروارید در گوش

تمامی سخن

چو دید آن عاشق دلسوز خسته *** همایون نامه یار خجسته

بجوش آمد دلش از درد و اندوه *** رخش چون کاه گشت و غصه چون کوه

ص: 185

ز نو آغاز گرد افغان و زاری *** بزاری گفت با باد بهاری

نامه نهم از زبان عاشق بمعشوق

اگر بوی بهار آورده ای باد *** نسیم زلف یار آورده ای باد

بدام اندر کشیدی خسته ای را *** ز دام عشق بیرون جسته ای را

نگارم را خبر ده گر توانی *** که ای جان را بجای زندگانی

غمت هر لحظه در پروازم آورد *** خیالت چون کبوتر بازم آورد

فراقت بس خطا اندیشه ای بود *** رها کردم که نی خوش پیشه ای بود

تو جانی از تو دوری چون توان کرد *** زجان آخر صبوری چون توان کرد

بر آن بودم که که سر گردانم از تو *** عنان مهر بر گردانم از تو

نهم دل بر وفای یار دیگر *** وزان پس پیش گیرم کار دیگر

چو برگشتم درآمد مهرت از پی *** که با ما باز یاغی گشته ای هی

اگر با عشق پیمان تازه کردم *** مسلمان گشتم ایمان تازه کردم

تن اندر عشق خواهم داد دیگر *** بر اینم هر چه بادا باد دیگر

دلم رفت و دگر باز آمد آن دل *** بپا رفت و بسر باز آمد آن دل

ص: 186

بر آن عزمم که من تازنده باشم *** تو سلطان باشی و من بنده باشم

بگفتار از تعب خشنود گردم *** بدیدار از تو قانع زود گردم

من این اندیشه در خاطر نرانم *** که از وصل تو خوش گردد روانم

تو همچون گوهری و من چوخاشاك *** نباشم لایق وصل تو حاشاك

خطا کردم من اینها از من آید *** چنان دان کاین چنین ها از من آید

ندارم چشم کز من عذر خواهی *** که گر خونم بریزی بی گناهی

من از عشق تو بس بی ساز گشتم *** ضرورت هم بمهرت باز گشتم

دل من گشته بود از عشق خالی *** دلی دیگر باقبال تو حالی

غزل

ز جام عاشقی مستم دگر بار *** بریدم مهر و پیوستم دگر بار

بدام عاقلی افتاده بودم *** ز دام عاقلی جستم دگر بار

ز عشقت توبه کردم چون بدیدم *** ترا آن توبه بشکستم دکر بار

وجودم نیست گشت از عشق با تو *** نپنداری که من هستم دگر بار

مرا معذور دار ار بر خروشم *** که هم دیوانه هم مستم دگر بار

زدم در دامنت دست ار بگیری *** درین بیچارگی دستم دگر بار

ص: 187

فرد

بر آرم دست تا رویت بغارت *** بچینم گل نیندیشم ز خارت

رسیدن نامه عاشق بمعشوق

چو گوش ماهرخ پر شد ز زاری *** بجای آورد شرط دوستداری

بر آن بیچاره رحمت کرد و بخشود *** چه گوید کس که جای مرحمت بود

خلاصة سخن

ز بهر آنکه ناچارست دیدن *** بهر سختی نمیشاید بریدن

اگر در بند آن شیرین زبانی *** سخن باید که جز شیرین نرانی

چو با خوبان نباشی مرد کشتی *** نباید کرد با ایشان درشتی

حکایت

بپرسیدند از محمود غازی *** چرا چندین گرفتار ایازی

ص: 188

بگفتا چون که از وی ناگزیرست *** ازین پس ما غلامیم او امیرست

بنرمی طبع تندان رام گردد *** بسختی پخته دیگر خام گردد

اگر در عاشقی صد جان بپاشی *** چو در بینی تو خود معشوق باشی

بر خوبان برعنائی نکوشند *** که ایشان سال و مه عشوه فروشند

قبای وصل گل رویان نپوشی *** چو بر خوبان جمال خود فروشی

خطا باشد چنانها با چنینها *** بکرمان زیره بردن باشد اینها

تمامی سخن

دگر بار آن بت از خواری پشیمان *** شد از جور و ستمکاری پریشان

نوشت از غایت مهری که دانی *** ضرورت نامه ای در مهربانی

بدان آشفته مسکین فرستاد *** بلطف و عذر خواهی وعدها داد

نامه دهم از زبان معشوق بعاشق

زهی از جام مهرت مست گشته *** ز كوبا كوب هجران پست گشته

بسی در عشق گرم و سرد دیدی *** کنون بنشین که آن از خود کشیدی

ص: 189

بگستر فرش و خلوت ساز جا را *** که عزم آن شبستان است مارا

سحرگاهان دعای مستجابت *** بروی کار باز آورد آیت

دلارامی که از راحت رمان بود *** تو گفتی رام خواهد شد همان بود

هر آن حاجت که میخواهی برآری *** که رو در کعبه اقبال داری

بوصلم طلعتت فیروز گردد *** شب تاريك هجران روز گردد

مخور اندوه ازین پس شادمان باش *** ز بند غصه و غم در امان باش

دهانم را تو باشی میر ازین پس *** ببوسیدن مکن تقصیر ازین پس

کنار و بوسه اول چیز باشد *** چو وقت آید دگرها نیز باشد

دل من ترك وصل دیگران گفت *** توئی همدم توئی مونس توئی جفت

رفیق من تو خواهی بود ازین پس *** مرا از مهر و کین آن و این بس

دلم در جستجویت گرم گشته *** چه جای دل که سنگش نرم کشته

از آن شوخی براه آمد دل من *** بحالت نيك خواه آمد دل من

چو باغ وصل را در بر کشادی *** جهان اندر جهان عیش است و شادی

زرویم لاله و گل دسته می بند *** ز لعلم شکر اندر پسته می بند

گهی با زلف پستم عشق میباز *** گهی میگوی در گوش دلم راز

مشو نومید و از من سر مپیچان *** رخ از پیوند و یاری بر مپیچان

ص: 190

بيا كز وصل من كارت برآید *** بباغ من گل از خارت بر آید

دلت را مژده ای میده بشادی *** بگو او را دگر چون مژده دادی

غزل

که روز غم بسر خواهد شد آخر *** سخن نوعی دگر خواهد شد آخر

نهال آرزو در سینه و دل *** بشادی بار ور خواهد شد آخر

چو زر بود ار جفا روی تو اول *** ولی کارت چو زر خواهد شد آخر

بتائید سعادت اختر مهر *** ز برج غم بدر خواهد شد آخر

بخواهم داد کام دوستان را *** حکایت مختصر خواهد شد آخر

دهان عاشق از لوزينه وصل *** پر از شهد و شکر خواهد شد آخر

ز مهر اوحدی بر روی آن ماه *** جهانی را خبر خواهد شد آخر

مثنوی

که یار بی وفا با مهر شد جفت *** چو بشنید این غزل با اوحدی گفت

ص: 191

شنیدن عاشق سخن معشوق را

غنوده بخت شد بیدار ما را *** مشرف کرد خواهد یار ما را

طرب پیوند خواهد کرد با دل *** روا گشت آنچه میجست از خدا دل

خنك دردی که درمانی پذیرد *** خوشا کاری که سامانی پذیرد

خلاصة سخن

چه باک امروز اگر ره دور باشد *** اگر فردا بمنزل حور باشد

گر از معشوق صد جور و جفا خاست *** چو رخ بنمود عذر جرمها خواست

وگر خونت همی ریزد جمالش *** چو باز آید ز در میکن حلالش

حکایت

شنيدم حاجئی احرام بسته *** چو در ريك بيابان گشت خسته

بخود گفت ارچه پر تشویش راهست *** جمال كعبه نيكو عذر خواهست

اگر در خانه خود را قید سازی *** کجا مرغ حرم را صید سازی

ص: 192

ز هجران گرچه داری صد شکایت *** بروز وصل بگذار آن حکایت

بماهی گر پدید آید گناهی *** توان بخشید جرمش را بماهی

تمامی سخن

اگر نتوان بهر کس زود کردن *** بباید چاره بهبود کردن

حریف چستی اندر عشق چست آی *** چو دیر از کار میآئی درست آی

در خاتمت کتاب

در آن مدت که بود از محنت تب *** جهان برچشم من تاريك چون شب

دلم مصباح گشت و فکرتم زيت *** بدان فکرت بگفتم پانصد بیت

شب شنبه که بود آغاز هفته *** رجب را بیست روز از ماه رفته

بسال واو وذال از سال هجرت *** بپایان بردم این در حال ضجرت

چو دیدم در سخن خیر الکلامش *** نهادم منطق العشاق نامش

باصل از طبع دراك منند این *** بنات خاطر باك منند این

شگر فانند یکسر بالغ و بکر *** بتأیید الهی زاده از فکر

ص: 193

سبق گیرند بر آب از روانی *** گر ایشان را بآب خود بخوانی

چو هر يك را زلیخائی شمردم *** گران کاوین بیوسفشان سپردم

خرد را نزهتی جان را بهاریست *** جهان را از من این خوش یادگاریست

نظر در وی بچشم راست باید *** جمالش چشم کژ بین را نشاید

خداوندا نگه دارش ز دزدان *** ز چشم عیب جوی زن بمزدان

بپوشان آنچه ما کردیم و گفتیم *** مکن پیدا اگر چیزی نهفتیم

بدیهائی که از ما گشت پیدا *** بروی ما میار از لطف فردا

در آن روزی که تابی برجهان نور *** مدار از اوحدی توفیق خود دور

ص: 194

ص: 195

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109