قانون در منظر فقه

مشخصات کتاب

قانون در منظر فقه

* آيت اللّه العظمى سيد محمّد حسينى شيرازى قدس سره

* مترجم: دكتر محمد ناصرى

* زير نظر: گروه ترجمه آثار آية اللّه العظمى شيرازى

* ناشر: دارالعلم

كليه حقوق طبع و نشر براى بنياد جهانى

آية اللّه العظمى شيرازى محفوظ است.

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

ص: 2

قانون در منظر فقه

مؤلف: آيت اللّه العظمى سيد محمّد حسينى شيرازى قدس سره

مترجم: دكتر محمد ناصرى

ص: 3

قانون در منظر فقه

* آيت اللّه العظمى سيد محمّد حسينى شيرازى قدس سره

* مترجم: دكتر محمد ناصرى

* زير نظر: گروه ترجمه آثار آية اللّه العظمى شيرازى

* ناشر:

كليه حقوق طبع و نشر براى بنياد جهانى

آية اللّه العظمى شيرازى محفوظ است.

ص: 4

فهرست مطالب

مقدمه مترجم··· 11

مقدّمه مؤلّف··· 17

منابع قانون در اسلام··· 19

رفع اختلاف در قانون··· 22

برابرى قانون بين مرد و زن··· 24

انعطاف پذيرى قانون و اجتهاد در آن··· 27

قانون و اعتبار تأثير آن··· 30

قانون مجازاتها··· 32

مجوزهاى وضع قانون··· 37

اقسام قانون··· 40

استثناهاى قوانين كيفرى··· 44

سرمايه دارى محكوم به شكست است··· 50

منابع قانون، نزد عامه··· 56

قانون رفع قلم··· 65

روش اجراى قانون··· 69

منشأ پيدايش قانون··· 73

برتريهاى قانون اسلام··· 79

ص: 5

شبهه زدايى از قانون··· 95

پرسشهايى درباره اجراى قانون··· 101

قانون و سيره پيامبر صلى الله عليه و آله··· 105

اولويت ها در اجراى قانون··· 119

آشنايى با قانون··· 133

نياز به قانون··· 135

قانون برتر··· 139

عوامل اجراى قانون··· 140

آنچه به قانون مربوط است··· 146

قانون و فطرت··· 148

دو قانون هماهنگ··· 153

قانون دادخواهى··· 159

قانون در بين فرد و اجتماع··· 166

برخى از قابليت هاى قوانين··· 171

ويژگى هاى قانون اسلام··· 175

برخى از اركان قانون··· 178

نظريه هايى درباره قانون··· 186

انگيزه هاى عمل به قانون··· 190

چگونگى عينيت يافتن قانون··· 196

قانون و احكام پنجگانه··· 200

قانون مدوّن و قانون مطبّق··· 204

قانون و مسائل نوظهور··· 209

ص: 6

قانون و مبانى گوناگون آن··· 217

قانون و مصادر صحيح آن··· 228

مسلمانان و قانون··· 236

قانون و غيرمسلمانان··· 243

هرج و مرج در قانون··· 248

فراگير بودن قانون در اسلام··· 256

قانون و عرف عام··· 261

قانون و رسالت داورى··· 263

قانون و موارد نزاع··· 267

قانون و مالكيت حقوق··· 273

قانون و بى عدالتى··· 275

قانون و پيامدهاى كار ديگران··· 277

قانون و حوادث ناگهانى··· 281

نيّت و تأثير آن در قانون··· 284

برخورد قانون و قضا··· 288

قانون و حقيقت جويى··· 290

قانون و عصمت پيامبران عليهم السلام··· 295

اسلام و قوانين مترقى آن··· 302

قانون و انفتاح باب اجتهاد و قضاء··· 309

گفت وگويى با شاگردان سنهورى··· 314

آيا قانون، اجتهاد را در قاضى شرط كرده است؟··· 322

قانون بين تشريع و تطبيق··· 325

ص: 7

قانون و اقسام قانونگذارى··· 329

حصول اطمينان از صحت قانون··· 331

مطابقت قانون با شريعت و دين··· 334

قانون و مراحل اوليه آن··· 337

قانون و اختلافات احتمالى··· 341

قانون و چگونگى انتخاب مجالس··· 343

قانون و مشكلات امت اسلامى··· 346

اسلام و قانون قاچاق··· 351

قانون و اصطلاحات همسان··· 357

قانون از ديدگاه مسلمانان··· 361

قانون و ابهام··· 363

آسان گيرى در قانون··· 366

قانون جبّ··· 369

قانون و تفسير شريعت··· 374

مصادر لفظى و عقلى قانون··· 378

قانون و جمع بين دين و دنيا··· 383

قانون رفع حدود با شبهات··· 388

قانون و اهداف··· 390

آنچه بايد در وضع قانون لحاظ شود··· 395

قانون و رعايت خواسته هاى مردم··· 405

رعايت آزادى هاى مردم در قانون گذارى··· 407

آيا قانون عطف به ما سبق مى شود؟··· 412

ص: 8

قانون و امور تدريجى··· 416

استثنايى چند، از اصل عطف به ماسبق نشدن قانون··· 421

لزوم رعايت حال مستضعفين در وضع قانون··· 425

قانون و تغييراتى كه بر آن عارض مى شود··· 429

قانون و تقسيمات ثانوى··· 434

قانون عامّ و فروع آن··· 437

قانون اساسى و معناى آن··· 440

قانون و امور مالى دولت··· 443

مقايسه قوانين اسلام با قوانين ديگر··· 445

قانون و فرهنگ متعالى··· 475

قانون و مليّت و جنسيت هاى مختلف··· 479

قانون جرايم و مجازاتها··· 483

نسبت بين قوانين كيفرى و قوانين قضاء··· 491

مبانى قانون··· 493

قانون و امور خارجى··· 496

حقوق در قانون وضعى و قانون اسلامى··· 503

اقسام شخصيت در قانون··· 510

قانون و شخصيت حقوقى··· 512

حقوق و قيود قانونى آن··· 517

قوانين و پرونده سازيها··· 519

ص: 9

ص: 10

مقدمه مترجم

كتابى كه اينك پيش روى شماست، ترجمه كتاب پر ارج قانون است كه يك جلد از دوره يكصد و پنجاه جلدى كتاب بزرگ موسوعة الفقه مى باشد.

موسوعة الفقه، يك دايره المعارف بزرگ فقهى است كه به همت والاى مؤلف عاليقدر آن، آيت اللّه العظمى حاج سيد محمد حسينى شيرازى قدس سره از فقهاى بزرگ دنياى اسلام، و از مراجع عظام تشيع نگارش، و به زيور طبع و نشر آراسته شد، و از گرانبهاترين آثار فقهى معظم له مى باشد، كه مدت 25 سال از عمر پر بركت و پربار خود را در راه تحقيق و تتبع و تدوين و تأليف آن به كار گرفته اند؛ رضوان اللّه تعالى عليه.

چنانكه مى دانيد، دنياى ما، از يك سو دنياى برخورد آراى متضادّ و عقايد متفاوت است، و از سوى ديگر شيوه تجدّدطلبى و نوخواهى، نوعاً آداب و رسوم كهن را نفى مى كند. در اين ميان، گروهى مى پندارند كه: مذهب، با نوخواهى و نوطلبى در تضادّ است، بنابراين گرايشهاى جديد ايجاب مى كند كه دين و مذهب به دست فراموشى سپرده شود و بر اساس مقتضيات زمان تمام آداب و افكار قديمى دگرگون گردد.

مى گويند زمانى كه جهان با سرعت بهت آورى از هر جهت در حال تحول و تكامل است، چگونه مى شود مجموعه آداب و عقايد كهن، با هر زمانى قابل انطباق باشد، و ادعاى جاودانگى مقررات و دستورات اسلام را چگونه مى توان توجيه نمود؟ مسائلى از قبيل: آزادى، دمكراسى، عدالت اجتماعى و اقتصادى و... از مباحث عمومى جهان متمدّن امروز است. بنابراين، قانون و آيينى كه بيش از چهارده قرن بر عمرش مى گذرد، چگونه

ص: 11

مى تواند پاسخگوى اين گونه خواسته هاى انسان، در جهان دانش و فناورى امروز باشد؟

ولى در كتاب قانون، به گونه اى كاملاً علمى و روشمند با بهره گيرى از آيات قرآنى و مقررات فقه اسلامى به صورت كاملاً محققانه اى بيان شده است كه در قانونگذارى اسلام،

انسانِ سالم، با فطرت طبيعى مورد توجه قرار گرفته، و نيازمنديهاى اصيل او، بر اساس خواسته هاى فطرى مورد عنايت بوده است، كه چون طبيعت فطرى انسان تغييرناپذير است، قوانينى كه با فطرت او هماهنگى كامل دارد، نيز هرگز تغييرپذير نخواهد بود. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَ لِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»(1)؛ «روى خود را متوجه آئين خالص پروردگارت نما، اين فطرتى است كه خداوند، انسانها را بر آن آفريده، دگرگونى در آفرينش خدا نيست. اين است دين و آئين محكم و استوار».

و نيز، در مسائل مستحدثه، و يا آنچه فقه سنّتى تاكنون متعرض آن نشده است، با انفتاح باب اجتهاد و استفاده از فقه پويا و بهره گيرى از قواعد كلىِ «ردّ فرع بر اصل» و يا عناوين ثانوى، مشكل ديگرى باقى نخواهد ماند. قدر مسلّم اين است كه دين ريشه فطرى دارد، و حتّى به بدوى ترين روزگار زندگى بشر، يعنى روزگار غارنشينى و جنگل زيستى كه برگرديم، به عقايد و آئينى چون «توتميسم» و «آنيميسم»(2) برمى خوريم كه هر يك موجودى را به نام خدا مى پرستيدند و در برابر «تابو»(3) و يا موجود مقدسى سر تسليم و تعظيم فرود مى آوردند، و وظيفه سنگين پيامبران الهى در همين جهت بوده كه اين فطرت طبيعى را به نحو صحيح هدايت كنند و مردم را از پرستش موجودات گوناگون به سوى «اللّه» و خداى واحد جهان گرايش دهند؛ آنان را از دام خرافات و موهومات مختلف

ص: 12


1- . سوره روم، آيه 30.
2- . Totemism : ساده ترين و ابتدائى ترين آئين بشر غارنشين است كه بعضى از موجودات را بنام توتم مانند عقاب، طوطى، شاهين و بعضى حيوانات ديگر را مى پرستيدند و هر قبيله اى براى خود توتم معينى داشت. Animism : قديمى ترين آئين كسانى است كه در جمع كاينات روحى مستقر مى پنداشتند و به اعتقاد آنها، نقش اساسى عالم را، ارواح به عهده داشتند.
3- . در آئين توتميسم اصول و مقرراتى كه حلال را از حرام جدا مى نمود تابو مى ناميدند.

برهانند و به طرف دين و مذهب الهى و آسمانى سوق دهند؛ يعنى همان وظيفه خطير و سنگينى كه امروز بر دوش متوليان دين و داعيان راستين مذهب نهاده شده است. لذا مؤلف انديشمند، در اين كتاب كوشيده است تا مردم را به تفكر و انديشه و تدبّر دعوت نمايد، تا همگان و خصوصاً نسل جديد بتوانند گريبان افكار خود را از چنگ تبليغات سوء، خرافات و موهومات و شايعات عوامانه رهايى بخشند و فرضيات و خيال پرورى را ملاك بحث و فكر خود قرار ندهند. او عقيده دارد كه نظامات و قوانين لازم بايد به گونه اى وضع شوند كه پاسخگوى تمام احتياجات و نيازهاى ضرورى جامعه انسانى باشند، و جز خدا، كه خالق انسان است، ديگر كسى بر نيازهاى واقعى او وقوف كامل ندارد، و غير او، قانونگذار ديگرى قادر به وضع مقررات لازم نمى باشد.

هر كسى كه ساعاتى از وقت خود را صرف مطالعه اين اثر نمايد به خوبى در مى يابد كه روح آزاد و بزرگ مؤلف از وضع قوانين غيراسلامى رنج مى برد و سعادت جامعه را فقط در اجراى قوانين اسلامى ممكن مى شمارد، اسلام را دينى نمى شناسد كه فقط به رابطه بين خالق و مخلوق منحصر گردد، بلكه آن را يك نظام كامل مى شناسد كه با جامعيتى كه دارد، در هر عصر و زمانى قادر است پاسخگوى مشكلات باشد و به تمام نيازهاى منطقى و مشروع بشر به گونه اى جواب مثبت دهد.

لذا با درك زمان، و توجه به مسائل مختلف اجتماعى و اوضاع بين المللى، مسايل گوناگون اسلامى را با سبك روز، و به نام يك ايدئولوژى زنده جهانى، در مقابل ساير مكاتب عقيدتى مطرح، و با منطق قوى از آن دفاع مى نمايد، و با درك روح زنده و جاويد اسلام، مسائلى از اين قبيل را، تجزيه و تحليل مى كند: رابطه فطرت با قانون، اجتهاد و لزوم رعايت زمان و مكان در آن، مميّزات قانون اسلام، دفع شبهات اِلحادى، نياز مبرم بشر به قانون، قانون و احكام خمسه، قانون و مسائل مستحدثه، تأثير نيت در قانون، قانون و اقسام قانونگذارى، روادارى، مدارا و گذشت در قانون، قانون و رعايت خواسته ها و آزادى هاى

ص: 13

مردم، قانون و احكام ثانوى، مقايسه بين قوانين اسلام و ساير قوانين و مانند اينها.

مؤلف عالى مقام با ذكر برخى از قوانين سخت كيفرى در بعضى از قوانين و مقررات قديم، به نحو استدلالى به توضيح قوانين اسلام مى پردازد و مثلاً راجع به حق آزادى در اسلام مى گويد: «آزادى نه آن است كه هر كس هرچه دلش خواست انجام دهد، زيرا اين گونه آزادى مطلق در محيط بشر موجب سلب آزادى ديگران، و باعث اذيت و آزار، و صدمه و ضرر به خود و ديگران مى گردد».

او مطلب را به طور محقّقانه بيان مى دارد كه هر انسان منصف و هر جوان درس خوانده و تحصيلكرده اى را به سوى قوانين حياتبخش اسلام جلب مى كند.

واقع اين است كه امواج عصيان و لگام گسيختگى نسل جوان، معلول بى توجهى آنان به مبانى دينى و ترك آداب و سنّت هاى اصيل مذهبى است كه هر روز تكان دهنده تر و بنيان براندازتر مى شود.

پُر واضح است كه دنياى علم و تكنيك مسير گذشته زندگى بشر را تغيير داده، و راه و رسم تجددخواهى به همگامى شيوه هاى غربى، در بسيارى از شئون حيات فردى و اجتماعى، داراى آثار مستقيم و غيرمستقيم بوده، و پيوند جوان و مذهب را دستخوش امواج خطرناك انحراف و تباهى قرار داده است، و تلاش مؤلف دلسوز، در جهت آن است كه از آثار مخرّب اين امواج بكاهد و يا به خواست خدا آنها را خنثى سازد.

حقيقت آن است، قبل از آنكه تازيانه هاى طعن و سرزنش را بر پيكر افكار و اعمال جوانان و يا افراد منحرف فرود آوريم، بايد كسانى را كه به ناحق ديباى مقدس راهبرى دينى را بر پيكر انديشه هاى نارسا و بدانديش خود پوشانيده اند در دادگاه انصاف و وجدان محكوم كنيم.

آنانكه در كار تعليم و تربيت با نسل جوان در ارتباط بوده اند به خوبى دريافته اند كه جوانان به طور فطرى آمادگى كامل براى پذيرش حقايق را دارند، و مسائل مربوط به دين

ص: 14

و مذهب را حاضرند با كمال علاقمندى دنبال كنند ولى به اين شرط كه با استدلال متين وجداناً اقناع شوند.

عمده نقش اين كتاب، در ايفاى اين وظيفه خطير و عظيم است كه بر مبناى حقايق كتاب و سنّت، و با عنايت به موقعيت هاى زمان و مكان، به يارى حقيقت پژوهان و جوانان و نونهالان جوامع اسلامى خيزد و آنان را از دامهاى خطرناك انحراف برهاند و سدّى در برابر تهاجمات ضدّ اسلامى ايجاد نمايد.

مترجم، با تمام مشكلاتى كه از نظر جسم و روح داشت، به ترجمه اين كتاب همت گماشت، و آن را در نيل به اين اهداف مقدس همسوى يافت. در كارم از شيوه ترجمه محدود پيروى نموده و از متن عربى كتاب پا فراتر نگذاشته ام و در ترجمه اصرار داشته ام كه از لغات نامأنوس دورى گزينم و از عبارات روان بهره گيرم. در عين حال هرگز خود را از خطا مصون نمى دانم و از خواننده محترم انتظار دارم بر خطاهاى احتمالى با ديده اغماض بنگرد و در صورت امكان آگاهم نمايد. از تمامى عزيزان و دوستان گرامى كه مرا به اين ترجمه تشويق و يا به نوعى ياريم نموده اند سپاسگزارم، و مزيد توفيقات آنها را از ساحت قدس ربوبى مسئلت دارم.

مشهد مقدس، دكتر محمد ناصرى

14 رمضان 1421 ه.ق

21 آذر ماه 1379 ه.ش

ص: 15

ص: 16

مقدّمه مؤلّف

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و الصّلاة و السلام على محمّد و آله الطيبين الطاهرين

در كار قانونگذارى رعايت اين اصل ضرورى است كه بين قانون و فطرت الهى انسان هماهنگى كامل وجود داشته باشد، تا بتواند به تمام نيازهاى بشر و جوانب مختلف حيات پاسخگو باشد، و تمامى جوانب فردى و اجتماعى و مسائل جسمى و روحى و امور دنيوى و اخروى او را در حيطه توجه خود قرار دهد.

بديهى است كه تدوين چنين قانون جامع و كاملى براى كسى امكان پذير نيست مگر آنكه واضع آن خداى متعال باشد، چه آنكه او خالق و آفريننده انسان است و به تمام نيازهاى قانونى او آگاه است كه دسترسى به آنها از طريق ادّله اربعه [ كتاب و سنّت و اجماع و عقل ]امكان پذير مى باشد. بحث قانون با توجه به ابعاد وسيع و گسترده آن بسيار مفصل است كه كتاب (فقه: قانون) قسمتى از اين مبحث را شامل مى گردد.

ما به ايجاز، اين قسمت را برگزيديم تا متواضعانه رهنماى كسانى باشد كه در صدد تحقيق كامل آن برآيند. و اللّه الموفق المستعان.

سيد محمد شيرازى

شهر مقدس قم

5 رمضان 1413 ه . ق

ص: 17

ص: 18

منابع قانون در اسلام

مسأله 1: قانون از هر نوعى كه باشد و به هر مسأله اى از مسايل زندگى كه مربوط شود، واجب است كه از ادّله اربعه: كتاب و سنت و اجماع و عقل، اخذ گردد، زيرا دليل كافى بر حجيت هر يك از آنها وجود دارد. بنابراين، هر قانونى كه به صورت تباين، يا عموم و خصوص مطلق، و يا عموم و خصوص من وجه، با اين ادلّه مخالفت كند باطل مى باشد.

قسم اول (تباين): به طور مطلق و در هر حال باطل است.

قسم دوم (عموم و خصوص مطلق): اگر ادله اربعه اعمّ از قانون باشد، حصر آن به قانونْ باطل است، و اگر قانونْ اعمّ از ادله باشد، موارد اضافى باطل خواهد بود.

قسم سوم (عموم و خصوص من وجه): از جهتى سعه و از طرفى ضيق و حصر آن باطل و نادرست است؛ مثلاً، بين سفيد و انسانْ از نسب اربعه، نسبتِ عموم و خصوص من وجه است؛ پس اگر در تعريف انسان گفته شود: «كلّ انسان ابيض؛ هر انسانى سفيد [ پوست ]است» چنين تعريفى جامع و مانع نخواهد بود؛ زيرا از طرفى انسانِ غيرابيض را شامل نمى شود و از جهتى انسان غيرابيض را خارج مى كند و در هر دو مورد باطل است.

از اظهارات عامّه (اهل سنت) و نقل كتابهايشان چنين برمى آيد كه آنان، ادلّه ديگرى چون: قياس و استحسان و مصالح مرسله و امثال آنها را برآمده از ادله اربعه مى شمارند، ولى شيعه اين نظر را قبول ندارد، كه اين قبولْ نداشتنْ يا به سبب وجود نصِ خاص، بر عدم صحت بعضى مانند قياس است، و يا به سبب آن است كه ادّله اى چون استحسان را

ص: 19

متخذ از ادله اربعه نمى شمارند، و يا اصولاً به مواردى مانند مصالح مرسله احساس نياز نمى كنند. اينكه ما در ذكر علتهاى قبول نداشتن شيعه، به ترديد از اين، يا آن نام مى بريم، از باب منع خلوّ است نه حقيقت و نه از باب منع جمع كه به هر حال بر كسى [ كه به موضوع آشنا باشد ]پوشيده نيست. به هر صورت، زمانى مى توان به قانونى استناد كرد كه آن قانون از ادلّه اربعه گرفته شده باشد.

همچنين روشن است كه قانون در اسلام اعمّ از قانون وضعى است، زيرا قانون اسلام شامل مستحبات و مكروهات و مباحات نيز مى شود. علاوه بر اين، بخش عبادات و امثال آن را نيز دربر مى گيرد. همچنين هيچ كسى اين حق را ندارد كه از ادلّه اربعه استنباط قانون كند، مگر آنكه قطعاً به درجه اجتهاد رسيده باشد.

ممكن است اين ايراد مطرح شود كه چرا مسلمانان صدر اسلام با آنكه داراى شروط اجتهاد نبودند، معذلك از قرآن و سنت به نحو احسن استفاده مى كردند؟

در پاسخ مى گوييم: در زمان صدر اسلام، آنها هرگز با دلايل مختلف و متعارضى - چنان كه امروزه هست - مواجه نبوده اند، به خلاف اين روزگار كه فقها در برابر مجموعه اين گونه ادلّه قرار دارند و براى استنباط و بهره گيرى بايد تمام آنها را از نظر بگذرانند.

علاوه بر اين فاصله زيادِ ميان ما و زمان أئمه معصوم عليهم السلام و ساير مسايل جنبى(1) مشكلات بيشترى را در طريق استنباط احكام موجب شده است كه عمده كار مجتهدان همين بررسى و پژوهش است.

نيز ممكن است اين ايراد مطرح شود كه چگونه شيخ طوسى قدس سره از مجتهدان نامدار است با وجود اين كه كتاب عدة الاصول وى، نسبت به كتب كفايه و رسائل و ساير كتب مشابه، داراى تفصيل كمترى مى باشد، و نيز مؤلف كتاب معالم الدين في الاصول از مجتهدان بزرگ است با وجود اين كه كتاب معالم وى چندان مفصل نيست.

ص: 20


1- . مرحوم مؤلف، ضمن پاسخ به اشكال بعدى، در سطور آينده، اين اعتراض را با دو جواب ديگر پاسخ مى دهد.

در پاسخ به اين ايراد مى گوييم كه اولاً: گسترش نيازهاى فقهى، توسعه نيازهاى بيشتر را نسبت به مسايل اصولى ايجاب مى كند، زيرا به اندازه اى كه بنا توسعه مى يابد، مبنا هم گسترده تر مى شود.

ثانياً: گسترش ديدگاه ها، و فراوانى آرا و نظرهاى مختلف اهل تحقيق و دقّت، موجب شده است كه براى دستيابى به نظر درست، در آراى آنها پژوهش و بررسى بيشترى صورت گيرد و البته علت توسّع و تعمّق در مباحثى مانند: طب، هندسه و غير آنها نيز در همين نكته نهفته است.

ص: 21

رفع اختلاف در قانون

مسأله 2: ترديدى وجود ندارد كه دولت به قانون همآهنگ و واحدى نيازمند است، اما آراى فقهايى كه قانون را از ادلّه اربعه استنباط مى كنند در بسيارى از موارد باهم اختلاف و تفاوت دارند. در اين صورت چگونه مى توان به آنها عمل نمود؟

جواب: در اين گونه موارد، قانونى ملاك عمل خواهد بود كه بر آراى اكثر فقها متكى، و شكل قانونى به خود گرفته باشد. اين راه چاره اى است كه از حاكم بودن دليل «شورا» بر دليل «تقليد» به دست مى آيد(1).

كسى نگويد: هرگاه آراى اكثريت ملاك عمل قرار گيرد، تغيير آراى آنها باعث مى شود كه بنيان قانون پيوسته در معرض تزلزل و دگرگونى واقع شود. مثلاً هرگاه برحسب رأى اكثريت، قانون تحريم رضعات «حرمت از راه شيرخوارگى» ناظر به شرط ده مرتبه شير دادن باشد، ولى در زمان ديگرى ده نوبت را كافى و موجب حرمت ندانند؛ در اين صورت راه چاره چيست؟

پاسخ آن است كه: اين موضوع چندان مهمّ نيست؛ چه آنكه گاهى در آراى فقيه واحدى هم اختلاف نظر پيدا مى شود؛ مضافاً اينكه وقوع چنين مواردى بسيار اندك است و در مجالس قانونگذارى و اجراى قانون نيز وضع بر همين منوال مى باشد؛ لذا ديدگاه زمامداران حكومت هاى ملّى و مردمسالار در روند برنامه دولت ها براى تعيين اولويت ها

ص: 22


1- . اين بحث را مؤلف در دو كتاب الشورى في الإسلام و الموسوعة الفقهية و... به تفصيل بيان كرده است.

همواره متفاوت است، لذا برخى به تأمين سلاح اهتمام مى ورزند و برخى به ارائه خدمات و از ميان خدمات برخى به مسأله بهداشت و درمان اهتمام مى ورزند و برخى به آموزش، و در صنعت، برخى به صنايع سبك و برخى به سنگين اهتمام مى ورزند و هكذا ساير امور.

نيز اين ايراد مطرح نگردد كه اگر در خصوص قانون، در بين اكثريت ايجاد اختلاف شد، چگونه به آن آراى ناموافق عمل مى كنند؟ زيرا پاسخ آن است كه اشكالى ندارد با صرفنظر از رأى مشكل تر، به رأى ساده تر عمل شود، ولى عكس آن جايز نباشد، مانند قانون رضعات دهگانه، كه سابقاً عقيده بر اين بود كه زنى كه كودك ديگران را شير دهد، با ده مرتبه، نشر حرمت حاصل مى گردد، و حالا اين عقيده مطرح است كه اين عدد نشر حرمت نمى كند، زيرا قبلاً در مباحث فقهى گفته ايم كه واقعه واحده تحمّل دو اجتهاد را ندارد، لذا همان رأى سابق به نحوى كه تحقق يافته است باقى مى ماند.

البته رأى مشكل تر پس از وضع و اعلام قانون قابل اجراست، ولى طبعاً بر زمان گذشته تأثيرى ندارد، مگر آنكه فرض شود كه اين اثر نسبت به گذشته نيز مورد لحاظ بوده و لازم الرعايه است. ولى اين موردى استثنايى و كم نظير است. بديهى است اگر موردى با اين ويژگى فرض شود، لاجرم بايد رعايت گردد، چه آنكه هر يك از دو موردِ مستثنى و مستثنى منه، در قوانين [ بشرى و] وضعيه نيز وجود دارند.

ص: 23

برابرى قانون بين مرد و زن

مسأله 3: قانون اسلامى در تمامى امور به تساوى مرد و زن قائل است؛ به جز موارد خاصى كه به طور قطع استثنا شده است مانند ارث كه مى فرمايد: «يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِى أَوْلَادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنثَيَيْنِ»(1)؛ «خدا به شما درباره فرزندانتان سفارش مى كند: سهم پسر مثل سهم دو دختر است».

و در مواردى از اين دست كه بين مرد و زن اختلاف و تفاوت وجود دارد، مربوط به ميزان علمى دقيقى است كه در فلسفه احكام ذكر شده است. در اين مبحث مواردى وجود دارد كه مورد اختلاف است كه آيا زن و مرد باهم مساويند يا نه؟ در بعضى موارد از اين آراى متفاوت، شهرت وجود دارد اما در بعضى شهرتى هم نيست و فقط دو قول مختلف است.

يكى از موارد اختلاف آن است كه مثلاً آيا زن مى تواند براى نمايندگى مجلس شورا كانديد شود يا نه؟ اين در صورتى است كه زن قطعاً حق قضاوت و صدور حكمِ قضايى ندارد؛ چنانكه نمى تواند در مقام مرجعيت تقليد قرار گيرد، ولى اين مسأله قطعى و مسلّم است كه زن صلاحيت و استحقاق دارد كه بسيارى از حرفه ها را، مانند طبابت و امثال آن به عهده گيرد.

كسى كه زن را در داوطلبى نمايندگى مجلس، سزاوار مى شمارد چنين استدلال مى كند كه دلايلِ جوازْ مطلق است و به مرد اختصاص ندارد، و ادلّه تكليف به نحو مشترك هر دو

ص: 24


1- . نساء، آيه 11.

را شامل مى شود، مگر مواردى كه با دليل قطعى زن را خارج كند و موضوع مورد بحث از موارد استثنا نمى باشد. مضافاً به اينكه نمايندگى مجلس شورا نوعى وكالت از جانب مردم است و حق زن نيز هست.

اما كسى كه قائل به عدم جواز نمايندگى زن در مجلس شوراست، از قرآن به قول خداى متعال استدلال مى كند كه: «الرِّجَالُ قَوَّ مُونَ عَلَى النِّسَآءِ»(1)؛ «مردان سرپرست زنانند».

و از سنّت به اين روايت استناد مى كند كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله فرموده است: «لن يفلح قوم ولّوا أمرهم امرئة(2)؛ گروهى كه كار ولايتمدارى و سرپرستى خود را به زنان واگذار كنند هرگز رستگار و كامروا نخواهند شد».

و نيز، بر عدم جواز، به اين اجماع استناد مى شود كه در زمان شخص حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و يا أئمه اطهار عليهم السلام تاريخ به موردى اشاره نكرده كه امور اجتماعى به زنان واگذار شده باشد.

و دليلى كه عقلاً بر عدم جواز كانديداتورى بانوان ذكر كرده اند، آن است كه زن، بيش از ميدان عقل، در وادى عاطفه و احساسات لطيف حركت مى كند؛ پس چگونه مى توان كارى را به او واگذاشت كه بيش از كاربرد عاطفه به كاربرد عقل نياز دارد؟

ولى پيشينيان، دلايل مخالفان را نادرست خواندند و بدين گونه آنها را رد كرده اند:

1. در بحث دليل قرآنى، مضمون آيه شريفه فقط به شئون خانواده و ضرورتِ اداره و مديريت آن نظر دارد، كه آن را وظيفه مردان مى شمارد؛ لذا در ادامه آيه مى فرمايد: «وَ بِمَآ أَنفَقُوا مِنْ أَمْوَ لِهِمْ»(3)؛ «و به دليل آنكه از اموالشان خرج مى كنند».

2. و اما از سنّت، دليل كامل و مستندى در اين باره وجود ندارد. علاوه بر آن ممكن است روايت به صورت قضيه خارجيه اى نقل شده باشد و نه به صورت يك حكم [ لازم

ص: 25


1- . نساء، آيه 11.
2- . بحارالأنوار، ج 32، ص 194، باب 3، ح 143.
3- . نساء، آيه 34.

الاطاعه و الزام آور] و همين معنا را اين گزاره تأييد مى كند كه در زمانى كه به پيغمبر صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه مردم فارس دختر كسرا را براى حكومت برگزيده اند، آن حضرت فرمود: «لن يفلح قوم ولّوا أمرهم أمرئة».

رواياتى نيز از صحيح بخارى و ابن حنبل و نسائى در همين زمينه نقل شده است.

و در تأييد اين مطلب - كه روايت مورد استناد مخالفين فقط قضيه خارجيه اى است و نه يك حكم كلى - اين روايت ذكر شده كه چون بلقيس و قوم او به اسلام و پروردگار عالم گرويدند، رستگار شدند.

3. و امّا دليل اجماع، در اين مورد اجماع ايجابى وجود ندارد و سلب دلالتى بر ايجاب نمى كند.

4. و اما جواب دليل عقلى، كه زن يك موجود عاطفى است صحيح است، ولى در كنار نيروى عاطفى، نيروى تفكر و تعقل نيز در او هست. زن از يك جهت موجود عاطفى است و از طرفى موجود عقلانى و خِردگرا، و از ديدگاه عقل، دليل صالحى وجود ندارد كه زن را فقط يك موجود عاطفى بدانيم. به هر حال، بحث و گفت وگو بر سر جزئيات نيست، بلكه بحث قانون راجع به كليت قانون است.

ص: 26

انعطاف پذيرى قانون و اجتهاد در آن

مسأله 4: با توجه به اين كه قانون بايد از قرآن، سنّت، اجماع و عقل اخذ شود، و بر اساس اين منابع تدوين گردد، ديگر وضع قانونى به نام قانون اساسى، كه معنايى جز تجميد استنباط و حصر آن به گروه خاصى از فقها ندارد، عملى شايسته و سزاوار به نظر نمى رسد، مگر آنكه قانون متخذ از نصوص مسلّم شريعت و دين بوده باشد و نتوان در آينده استنباطات مختلفى از آن برداشت نمود. مثلاً آيات زير را جزء مواد قانون اساسى قرار دهند:

«إِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وَ حِدَةً»(1)؛ اين است امت شما كه امتى است يگانه.

«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ»(2)؛ به حقيقت مؤمنان برادر يكديگرند.

«وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَْغْلَالَ الَّتِى كَانَتْ عَلَيْهِمْ»(3)؛ و از [ دوش] آنان قيد و بندهايى را كه بر آنها بوده است بر مى دارد.

«أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبَوا»(4)؛ خدا داد و ستد را حلال و ربا را حرام كرده است.

«تِجَرَةً عَن تَرَاضٍ مِّنكُمْ»(5)؛ داد و ستدى با تراضى يكديگر [ انجام داده باشيد].

«وَ أُمَّهَتُكُمُ الَّتِى أَرْضَعْنَكُمْ»(6)؛ و مادرهايتان كه به شما شير داده اند.

ولى هرگاه، فقهاى همروزگار، در برداشت خود از آيه شريفه اخير، رضعات ده گانه را

ص: 27


1- . انبياء، آيه 92.
2- . حجرات، آيه 10.
3- . اعراف، آيه 157.
4- . بقره، آيه 275.
5- . نساء، آيه 29.
6- . نساء، آيه 23.

براى شيرخوارگى و نشر حرمت كافى بدانند، اين استنباط نمى تواند قانونى تغييرناشدنى باشد، بلكه نسل جديد فقها نيز، نسبت به آيه حق استنباط دارند، كه ممكن است به علت شرط رضعات پانزده گانه، ده رضعه را موجب نشر حرمت ندانند. و نيز در ساير موارد استنباط. همچنين هرگاه در شريعت، در موردى يك اصل كلى وجود نداشته باشد تطبيق موارد جزئى امكان پذير نيست. بلى، براى دولت و حكومتِ حق، اين اختيار هست كه برحَسَب صلاحديد خود موارد تطبيق را هرچه بخواهد توسعه دهد، لكن اين عمل نبايد از چهارچوب مصلحت امّت اسلامى خارج شود، زيرا دايره اش كمتر و كوچك تر از موارد تطبيق فردى است. مثلاً قانون: «المؤمنون عند شروطهم(1)؛ مؤمنان به تعهدات خود وفادارند» يك نص صريح شرعى است و فرد، حق دارد آن را تطبيق دهد، حتى اگر به ضررش تمام شود، اما دولت نمى تواند آن را به ضرر امت اسلامى تطبيق دهد؛ و همچنين مثالهاى ديگر از اين دست.

بنابراين قوانين مربوط به راهنمايى و رانندگى، شهربانى، اداره آگاهى، بهداشت، امنيت و اطلاعات و مرزهاى بين كشورهاى اسلامى با كشورهاى غيراسلامى، و قوانين مربوط به زراعت، تجارت، صنعت و آموزش و فرهنگ، و استفاده از درياها، جنگلها، معادن و امثال آنها را واجب است كه اولاً: با قانون و نصوص كلى تطبيق نمايند، و ثانياً: مصلحت ملت در نظر گرفته شود، تا موجب ضرر امت اسلامى نگردد.

بنابراين در اين چهارچوب گسترده، هر فقيهى يا خبره اى كه شايستگى تطبيق احكام را دارد، در هر نسلى مى تواند در قانون تغيير و تبديل ايجاد كند، اعمّ از آنكه قانون دوّم و جديد اصلح يا مساوى با قانون اول باشد. مثلاً: هرگاه اداره راهنمايى و رانندگى، رنگ سبز را علامت جواز عبور، و رنگ قرمز را علامت توقف قرار دهد، اداره جديد دوم مى تواند آن را به نحو عكس تغيير دهد، يا آن را به قانون ديگرى تبديل نمايد.

ص: 28


1- . وسائل الشيعه، ج 15، ص 30، باب 20، ح 4.

و اين شيوه اى است كه مى تواند در ساير مواردى كه در معرض تطبيق قرار مى گيرند، بدون تفاوت بين قوانين اوليّه يا ثانويه، كارساز باشد. مثلاً هرگاه در دولتِ حق، مصلحت اقتضا نمايد كه اموال دولتى در راه پيشرفت امور مملكت صرف شود، لكن نسل جديد مصلحت بداند كه آنها را در راه توسعه زراعت و كشاورزى صرف نمايد، مى تواند قانون را با اين مورد تطبيق دهد، ولى اگر نسل بعد صرف اموال دولتى را در راه توسعه صنعت به مصلحت نزديك تر بداند، او هم مى تواند از اين قانون استفاده نمايد. از طرف ديگر، قواعد ديگرى نيز وجود دارد كه مى تواند كارگشا باشد، مانند قاعده رفع ضرر و قاعده اهمّ و مهمّ و امثال آنها.

ص: 29

قانون و اعتبار تأثير آن

مسأله 5: كسى كه قانون را در امور فرعى تطبيق مى كند، به همان نحوى كه در موارد گذشته، چون قانون اطلاعات و امنيت و سازمان پليس ذكر شد، مى تواند قانون را عطف به ما سبق كند، يا به حال و آينده، برحسب اقتضاى مصلحت مربوط سازد؛ مثلاً بگويد: ما ورود و خدمت در شهربانى را مى پذيريم با اين شرط، كه مأمور از مقررات مربوطه تخلف نورزد، و اگر خلاف كرد، دفعه اول بخشيده شود، ولى خلاف دوم، موجب پرداخت غرامت نسبت به گذشته و آينده است، كه قطع حقوق فعلى و دريافت حقوق سابق، و يا قطع حقوق ماه آينده را به دنبال دارد.

امّا اين كه قانونى كه شارع آن خداست عطف به ما سبق شده باشد و تطبيق آن به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله يا أئمه اطهار عليهم السلام صورت پذيرفته باشد، بسيار كم به نظر مى رسد، لذا تأثير قانون در واقعه اى كه قبل از وضع قانون حادث شده باشد، چندان معنى و مفهومى نخواهد داشت، مگر موردى كه عقل آن را تأييد كند.

مثلاً اگر در زمان گذشته، كسى در موردى با يك حكم عقلى مخالفت كرده باشد، شارع مى تواند بعد از وضع قانون، تأثير آن را به جرم زمان گذشته سرايت دهد و يا آنكه سرايت ندهد، و گرنه بدون مخالفت با حكم عقلى، تأثير قانون در اعمال پيشين عمل معقولى نيست؛ زيرا چگونه ممكن است با فقدان قانون قبلى و بدون نهى عقلى، كسى را بر انجام دادن كارى در زمان گذشته مؤاخذه و مجازات كرد؟

ص: 30

آرى، در خصوص نهى عقلى نيز، بناى شارع بر اين روش استوار است كه از راه عنايت و گذشت، كسى را بر اعمال گذشته اش مؤاخذه ننمايد، گرچه مى تواند قانون را به ما سبق عطف كند. خداى سبحان مى فرمايد: «وَ إِذَآ أَرَدْنَآ أَن نُّهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنَا مُتْرَفِيهَا فَفَسَقُوا فِيهَا فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْنَهَا تَدْمِيرًا»(1)؛ «و هنگامى كه بخواهيم شهرى را هلاك كنيم، نخست خوشگذرانانش را وا مى داريم تا در آن به انحراف [ و تباهى] بپردازند، لذا عذاب بر آن [ ديار] لازم گردد؛ پس آن را زير و زبر مى سازيم».

و در جاى ديگرى مى فرمايد: «وَ مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً»(2)؛ «و ما تا پيامبرى برنينگيزيم، به عذاب كردن نمى پردازيم». تفسير آيه نخست را در برخى كتب تفسيرى خود، و تفسير آيه دوم را در بحث «اصول» ذكر كرده ايم.

به هر حال، در تاريخ شريعت، يكى از مواردى كه قانون عطف به ماسبق شده، همين داستان است: در زمانى كه زينب عليهاالسلام، دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله، از مكه خارج مى شد، هبّار بن الأسود راه را بر او گرفت و او را سخت ترسانيد، به گونه اى كه جنين زينب عليهاالسلام سقط شد. پيامبر صلى الله عليه و آله بعد از مدتى، به جرم اين عمل خون او را مباح و هبار را مهدورالدم اعلان فرمود؛ لكن اين احتمال هست كه قانون ياد شده، قبل از ارتكاب جرم، تشريع شده و هبار عالم به آن و مكلّف شده باشد. به خواست خدا به زودى خواهد آمد كه تكليف، نسبت به كسى كه عالمِ به قانون باشد يا نباشد مختلف، و اقسام متفاوتى دارد.

ديگر موردى كه قانونْ در آن، عطف به ما سبق شده، اين داستان است كه: مردى با كنيزى زنا نمود و سپس اكراه داشت كه آن زانيه را به عنوان مرضعه و دايه كودكش قبول كند، زيرا عملى است مكروه. چنانكه شيرخوارگى و رضاع، از شيرِ حاصل از زنا مكروه مى باشد. در اين مورد امام عليه السلام فرمود: «اگر صاحب كنيز به عمل زنا رضايت دهد، در آن صورت كراهت شيردادنْ برطرف مى شود»؛ يعنى رضايت بعدى مالك كنيز، در عمل زناى پيشين اثر مى گذارد و باعث رفع كراهت از شير دادنِ جاريه به نوزاد مى گردد.

ص: 31


1- . اسراء، آيه 16.
2- . اسراء، آيه 15.

قانون مجازاتها

اشاره

مسأله 6: قانونِ مجازاتهاى شرعى، مانند قصاص و حدود، به تبهكاران و مجرمين اختصاص دارد و غيرمجرم را در بر نمى گيرد، زيرا وضع اين گونه قوانين كيفرى، در دنيا و آخرت صرفاً مخصوص مجرمان است و كيفر جرمى است كه مرتكب شده اند، چنانكه خداى متعال مى فرمايد: «وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى»(1)؛ «هيچ كس بار گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد».

اما در موارد اضطرارى به خاطر رعايت قانونِ اهم و مهمّ (مهم و مهم تر) وضع به صورت استثنائى عمل مى شود؛ مانند نفس محترمه اى كه سپر دشمن قرار گرفته و به قتل رسيده باشد كه، به هر شكل ممكن، بايد ديه اش از بيت المال پرداخت شود.

در اينجا دو موضوع قابل توجه است:

موضوع اوّل

در امور طبيعى گاهى كيفرها از مُجرم به غيرمجرم سرايت مى كند، (مثلاً به اولادش) چنانكه خداى سبحان مى فرمايد: «وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعَفًا خَافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلاً سَدِيدًا»(2)؛ «و آنها كه اگر فرزندان ناتوانى از خود به جاى بگذارند از [ آينده] آنان مى ترسند، بايد [ از ستم بر يتيمان مردم] نيز بترسند. پس بايد از خدا پروا كنند

ص: 32


1- . انعام، آيه 164.
2- . نساء، آيه 9.

و [ با يتيمان ديگران] با نرمى و محبت سخن بگويند».

و در حديث قدسى آمده است: «انّي آخذ الأبناء بجرم الآباء(1)؛ من فرزندان را به جرم پدران مجازات مى كنم».

اگر گفته شود: پس چرا خداى سبحان مى فرمايد: «لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا»(2)؛ «اگر [ مؤمنان و كفار] از هم جدا مى شدند، كافران را عذاب سختى مى كرديم». و در تفسير آن آمده است كه قوم نوح دچار عذاب الهى نشدند تا وقتى كه زنانشان عقيم و نازا شدند، چون اولادشان گناهى نداشتند.

در جوابِ اين ايراد خواهم گفت: نزول عذاب براى فاعل امر اختيارى است و به امور طبيعى ربطى ندارد. اما در امور طبيعى، چنانكه در آيه و روايت پيشين اشاره شده است، روش كلى حيات باعث آن است كه عذاب الهى شامل افراد غيرمجرم، اعم از اولاد و غيراولاد شود؛ زيرا كلاً موضوع از سه حالت خارج نيست:

1. قرار دادن روش كلى براى طبيعت كه بى گناهان را نيز شامل شود؛

2. نفى روش كلى براى طبيعت به طور مطلق كه موجب رهايى مجرم مى شود؛

3. وجود استثنا در طبيعت كه از قدرت و استحكامِ حكم مى كاهد.

روشن است كه مورد اول بهتر از دو مورد بعدى است؛ مثلاً: آيا خداى سبحان حرارت سوزان خورشيد را به طور تكوينى در ذات او قرار دهد، يا او را بدون حرارت بيافريند، يا اينكه اين حرارت را فقط به موردى اختصاص دهد كه استحقاق آن را دارد؟

اگر خورشيد، در وضع نخست فرض شود، بديهى است كه مستحق و غيرمستحق را به صورت يكسان حرارت مى بخشد، و اگر فرض دوم لحاظ گردد، لازمه اش آن است كه از حرارت و نور خورشيد، درتصعيد بخار زمين و تشكيل ابرهاى بارانى و آبيارى زمين هاى

ص: 33


1- . رك: كافى، ج 5، ص 555، ب 38، ح 1؛ و در آن آمده است: «إنّي مجازي الأبناء بسعي الآباء».
2- . فتح، آيه 25.

زراعتى و ازدياد علوفه حيوانى استفاده نگردد.

اگر فرض سوم منظور شود لازمه اش آن است كه قانون طبيعت عموميت نداشته باشد و كسى نداند كه مثلاً خورشيد در كجا نور و حرارت پخش مى كند و در كجا نمى كند.

بديهى است كه ضرر دو مورد مذكور (عدم احراق - استثناء) بيش از مورد اول مى باشد كه احراق طبيعى است، پس مسأله به قانون «اهمّ و مهمّ» تكوينى باز مى گردد و همان گونه كه در مقام تشريع قانون «اهم و مهم» جريان دارد در مقام تكوين نيز اين قانون جارى است. در حديث آمده است كه زنى از وزش باد به سليمان پيغمبر شكايت برد(1).

به هر حال، مجازات فرزندان به جرم پدرانشان، در اين دنيا، داخلِ در قانون اهم و مهم تكوينى مى باشد؛ لذا كسى كه مارى را تربيت كند و به زاد و ولد برساند تا تكثير شود، آن مارها از گزيدن فرزندانش خوددارى نمى كنند، چنانكه هرگاه كسى كشتى را سوراخ نمايد، تمام كشتى نشينان غرق مى شوند.

بلى، چنانكه دانستى، اين قانون مربوط به امور تكوينى است نه امور تشريعى. چه بسا در امور تشريعى به خاطر مسائل مهمترى بدين گونه عمل شود، چنانكه از ديد فقها، چون پسر بزرگتر ميت حبوه (انگشترى، مصحف و ساير لوازم اختصاصى پدر) را دريافت مى كند، در عوض قضاى نمازهاى پدرش بر عهده او قرار مى گيرد.

و چنانكه عاقله، در قبال ولايتش بر صغير و در برابر مقابله به مثل در كبير اعمال كودك و خطاهاى كبير را تحمل مى كند و اين تحمل از مسئوليتهاى اجتماعى است كه مورد تأييد عقلاء نيز مى باشد، لذا پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «أُمرت أن آخذها من أغنيائكم و أردّها في فقرائكم(2)؛ از جانب خدا دستور يافتم كه از اموال اغنيا بگيرم و به فقرا برسانم».

همان گونه كه اين اثر تكوينى و تشريعى در مجازات هست، در مسأله پاداش دادن نيز وجود دارد، لذا تكوينا فرزندان و نزديكان از نيك نامى و حسن شهرت پدران بهره مى برند

ص: 34


1- . بحارالأنوار، ج 14، ص 73، ب 5، ح 14.
2- . همان، ج 44، ص 11، ب 18، ح 2.

و تشريعا - همان گونه كه در مسأله كيفر و مجازات بيان كرديم كه بر اساس اصل مقابله به مثل يا امر «اهم»، تكوينا و تشريعا كيفر به بستگان مجرم نيز سرايت مى كند - فرزندان و همسران و بستگان از پدران و همسران و بستگان خويش ارث مى برند.

موضوع دوم

گاهى ايراد و اشكال مى شود كه چگونه شارع، گاهى قانون مجازات تشريعى را به گونه اى وضع مى كند كه به غيرمُجرم نيز سرايت مى كند؟ آيا اين تسرّى با دو قول خداى متعال منافات ندارد كه مى فرمايد: «وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى»(1)؛ «هرگز كسى بار ديگرى را بر دوش نمى كشد». و: «وَ أَن لَّيْسَ لِلاْءِنسَانِ إِلاَّ مَا سَعَى»(2)؛ «هر انسانى در گرو اعمال و تلاش خويش است»؟

پاسخ اين ايراد آن است كه گاهى به خاطر أمر مهمى اين نوع تسرّى حاصل مى شود، مثلاً اگر دختر كسى - العياذ باللّه - به عمل زنا آلوده شد و مستوجب حدّ زنا گرديد، اين حادثه حيثيت و آبروى كل خانواده را مخدوش مى كند و به شهرت نيك آنها لطمه وارد مى كند، در صورتى كه آنها هرگز مرتكب جُرم و گناهى نشده اند. جريحه دار نمودن عفت عمومى موجب مجازاتى خواهد شد كه پيامدهاى آن دامن خانواده را به ناچار مى گيرد كه لازمه آن مجازات است، لكن حفظ عفت عمومى، مهم تر از حفظ حيثيت و آبروى بستگان و نزديكان فرد مُجرم و خطاكار مى باشد.

علاوه بر اين، وجود اين گونه ملازمات كيفرى كه با مسائل اجتماعى ارتباط تام و تمام دارد، موجب خواهد شد كه عموم مردم از ارتكاب جرم باز داشته شوند و آيندگان از سقوط در دام گناه حفظ شوند، زيرا مجازاتى كه مثلاً دامنگير دختر آقاى زيد مى گردد، ترس و وحشتى در جامعه ايجاد مى كند كه موجب مى شود ديگران بيشتر و بهتر از كسانِ

ص: 35


1- . انعام، آيه 164.
2- . نجم، آيه 39.

خود مواظبت كنند و آنها را از لغزش و انحراف باز دارند، و اگر اين ترس و وحشت عمومى نباشد، اين دقت و مواظبت حاصل نخواهد شد.

اشكالى ديگر

با توضيح فوق، جواب اشكال ديگرى نيز داده شد. اشكال اين است: اگر دختر شخصى مثلاً زيد، دچار انحراف زنا شد، چه لزومى دارد كه آن را علنى كنند و در ملاء عام او را مجازات نمايند و از اين طريق بر حيثيت و آبروى خانواده اش لطمه وارد سازند، در صورتى كه ممكن است، دور از چشم مردم او را مجازات كنند، يا به وسيله خوراندن زهر، يا غرق نمودن و امثال آنها، به حياتش خاتمه دهند، و سپس وانمود نمايند كه به مرگ طبيعى مرده و به مجازات زنا ربطى ندارد. در اين صورت، آبروى خانواده حفظ شده و تا حدى از آثار منفى آن كاسته و به آبروى قبيله و خانواده لطمه اى وارد نمى كند.

حاصل بحث اين است: كه گرچه در مرحله نخست اصل مجازات و عقوبت، و در مرحله دوم، اجراى علنى آن به آبروى خانواده لطمه وارد مى نمايد، امّا هر دو مورد به

خاطر أمر مهم ترى انجام مى شود كه آن، حفظ جامعه از گسترش فساد و گناه است، چه آنكه ترك مجازات، موجب گسترش جرم و تجاوز مى شود و مجازات پنهانى موجب گستاخى و گسترش بى بندوبارى و بى مبالاتى در بين مردم مى گردد.

بنابراين، قوانين شرعى برحسب موازين عقل و عمل عقلا وضع شده است، خواه در امور تكوينى باشد، مانند تابش و سوزندگى نور خورشيد، كه بر همگان يكسان اثر مى گذارد و بين مستحق و غيرمستحق فرقى نمى گذارد، و يا مانند سيل و زلزله و صاعقه كه نسبت به تمام مردم يكسان عمل مى نمايد و خواه در امر قانون گذارى باشد كه مثلاً در وضع قوانين كيفرى، مجازات دامن غير مجرم را نيز دربر گيرد.

ص: 36

مجوزهاى وضع قانون

اشاره

مسأله 7: قانون گاهى به خاطر اهميتى كه دارد وضع مى شود و گاهى به خاطر نفس جرم، گرچه كننده جرم قانونا مجرم با اراده يا بدون اراده نباشد؛ به قانون علم داشته باشد يا نداشته باشد؛ از پايان كار ناپسند خود مشخصا يا به صورت عام آگاه باشد يا نباشد. تمام اين موارد امرى عقلى و عقلائى است كه در شريعت، هريك از آنها مورد و مثالى خاص دارد.

راجع به اهميت وضع قانون مى توان خمس و زكات را نام برد، زيرا وضع آنها به خاطر تأثير و نقشى است كه ثروت، در اداره شئون جامعه و رفع مشكلات مردم دارد، لذا ترك آنها جرم و قابل پيگرد و تعقيب است.

امّا مثال براى موردى كه وضع قانون به خاطر نفس جرم است: هرگاه كسى در حال خواب، بدون اراده موجب مرگ كسى شود، به حكم قانون ملزم به پرداخت ديه قتل مى باشد، گرچه جرمى مرتكب نشده است. يا مانند ديه اى كه بر اساس قانون ديگرى بر عهده عاقله است و قبلاً به آن اشاره شد. و مانند ضمان پزشك اگر با كسب رضايت از بيمار برائت حاصل نكند و مانند حرمتى كه از طريق رضاع و شيرخوارگى حاصل مى شود، گرچه طفل بدون اختيار مادر رضاعى، از او شيرخورده باشد، و مانند لزوم پرداخت مهريه بر كسى كه با زنى اجنبيه در حال خواب و بى ارادگى وطى كرده باشد، و همچنين مثالهاى فراوان ديگر.

كسى كه جُرمى را آگاهانه و با اراده مرتكب مى شود، فرقى ندارد كه از ممنوعيت و

ص: 37

حرمتِ جرم آگاه باشد يا نباشد، مانند كسى كه با زن اجنبيه اى آميزش كند با اين يقين كه زوجه قانونى و شرعى اوست؛ كه در اين صورت زن اجنبيه براى هميشه بر او حرام مى گردد. يا كسى كه جوانى را وطى كند و به عدم حرمت آن يقين داشته باشد، كه در اين صورت مادر و خواهر و دختر آن جوان بر كننده جرم حرام مى شوند.

يا هرگاه كسى حكم گناه را از نظر حرمت بداند، ديگر فرقى ندارد كه به اصل قانون آگاه است يا نه؛ مثلاً حرمت ابدى وطى زن شوهردار را بداند يا نداند، يا به عقاب و مجازات عمل لواط آگاه باشد يا نباشد. يا هرگاه از مجازات و كيفر آگاه باشد، ديگر فرقى ندارد كه مقدار مجازات، مثلاً صد تازيانه، را بداند يا نداند و فقط اين را بداند كه برايش اجمالاً مجازاتى دارد.

قانون و زمان

قانون گاهى مربوط به تمام زمان هاى گذشته و آينده و مقارن است و گاهى به يكى از اين زمان ها اختصاص دارد؛ مثلاً ازدواج با ربيبه (= دختر زوجه از شوهر ديگرى) بر شوهر مادرش (ناپدرى) حرام است، چه از شوهر قبلى مادرش باشد يا شوهر آينده او يا مقارن وى، مانند اين كه مردى، به اشتباه با همسر وى آميزش كند و دخترى متولد گردد، اين دختر بر شوهر آن زن حرام است.

در خصوص زمان گذشته مى توان اين مثال را ذكر كرد كه هرگاه كسى با جوانى وطى كرد، ديگر نمى تواند با خواهر او ازدواج كند، اما اگر وقوع لواط بعد از ازدواج باشد، خواهر وى بر او حرام نمى شود.

براى حكم مقارن مى توان اين مثال را ذكر كرد كه هرگاه مردى با زن شوهردارى زنا كند، زن بر او حرام مؤبد مى شود؛ اما اگر قبل از ازدواج آن زن، يا بعد از خروج از عده شوهرش زنا نمايد موجب حرمت ابدى نمى شود، زيرا كار حرام، عمل حلال را حرام

ص: 38

نمى كند. نيز درباره حرمت در زمان آينده و لاحق اين مثال را مى توان ذكر كرد كه هرگاه مردى بخواهد با دخترى ازدواج كند كه مادرش شوهر ندارد، ازدواج با دختر قبل از ازدواج با مادر او حرام نيست [ اما بعد از ازدواج با مادر وى، حرام مى شود].

در زمينه هاى مختلف، مثالهاى گوناگونى براى اين مورد وجود دارد، گرچه در برخى از مواردى كه ذكر كرديم، جاى بحث و مناقشه هست. گاهى ممكن است، قانون تحريم، مانند حرمت ازدواج با خواهر و ساير زنانِ مَحْرم از طريق نسب پيدا شود، مانند اين كه بعد از ازدواج، يكى از زوجين مسلمان شود، و زوجين خواهر و برادر يكديگر باشند، كه بايد فوراً از هم جدا شوند. اشكالى در عدم وجود قانون، راجع به حرمت ازدواج با خواهر و ساير زنان مَحْرم در مسأله تبنّى (فرزندخواندگى) وجود ندارد، لذا هرگاه مرد كافرى با خواهر فرزندخوانده اش ازدواج كند و سپس مسلمان شود، لازم نيست از زوجه اش جدا شود و باكى بر او نيست، اما در بعضى موارد اشكال است، چنانكه اگر مرد كافرى با خواهر رضاعى خود، يا خواهر مردى كه قبل از اسلام با او لواط كرده است، ازدواج كرده باشد، در اين صورت آيا قاعده «الإسلام يَجُبُّ ما كان قبله»(1) شامل اين موارد مى شود تا ازدواج آنها به حال قبلى باقى بماند، يا نمى شود، كه در اين صورت مجبور به جدايى از هم باشند؟

در اين مورد دو احتمال وجود دارد، گرچه آنچه كه به نظر نزديك تر مى رسد، بر اساس قاعده «جبّ» در غير متيقن عدم تحريم است، امّا در موارد متيقن و قطعى، مانند موردى كه حرمت ناشى از نسب باشد، قانون و قاعده «جبّ» آن را شامل نمى گردد(2).

ص: 39


1- . بحارالأنوار، ج 6، ص 22، ب 20، ح 24.
2- . تفصيل سخن در كتاب «القواعد الفقهيه» در ضمن قاعده «جبّ الاسلام» ذكر شده است.

اقسام قانون

اشاره

مسأله 8: قوانين در كشورهاى اسلامى سه نوع است: اوّل: قوانينى كه مسلمانان و غيرمسلمانان را شامل مى شود؛ مانند قوانين راهنمايى و رانندگى، بهداشت و درمان و ساير امور عمومى، كه به كار دولت و حكومت مربوط است، و هر كس با اين قوانين مخالفت ورزد بايد مجازات شود، چه مسلمان باشد، چه غيرمسلمان.

دوم: قوانينى كه به مسلمانان اختصاص دارد و غيرمسلمان را به آداب و مراسم دينى خود وامى گذارد؛ قوانينى چون نماز و روزه و زكات، و مقررات ازدواج و طلاق و ارث و مسائل مختلفِ معاملات. در اصلِ اين قوانين، اختلافى بين مسلمانان وجود ندارد، مگر اختلافات مذهبى، كه هر كس با ديدگاه مذهبى خود آنها را بررسى و تأييد مى كند.

سوم: قوانينى كه تنها به غير مسلمانان اختصاص دارد و قاعده عمومى درباره آنان اين است كه آنها اجازه دارند به آداب و مقررات دينى خود عمل كنند، به شرط آنكه آشكارا مرتكب كار زشت و منكرى نشوند، گرچه آن اعمال در دين ما حرام باشد، چنانكه مجوسى ها طبق كيش و آئين خويش ازدواج مى كنند، و نماز و روزه و خمس و زكات را قبول ندارند. آرى، از آنها جزيه گرفته مى شود(1).

ص: 40


1- . جزيه مقدار مالى است كه امام مسلمانان از سرانه كفار دريافت مى كند.

تفاوت اهل كتاب با غير آنها

ما در بعضى از كتب فقهى يادآور شده ايم كه ظاهرا بين اهل كتاب (يهود و نصارى) با كفار غير اهل كتاب تفاوتى وجود ندارد، و آنچه بين فقهاء شهرت يافته كه اهل كتاب بين سه مورد، و غير آنها بين دو مورد مخيّر هستند، با سيره و روش پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و حضرت اميرمؤمنان على عليه السلام منافات دارد.

بنابراين از كفار غير اهل كتاب، همانند كفار اهل كتاب جزيه گرفته مى شود و در انجام آداب و مراسم دينى آزاد گذاشته مى شوند تا طبق آئين خود عمل نمايند. چنانكه قبلاً هم گفته ايم، نظريه برخى از فقها كه گفته اند: غيراهل كتاب، به دادن زكات ملزم هستند، خلاف ظاهر ادلّه است، زيرا فقط موظف به دادن «جزيه» مى باشند.

از آنچه گذشت روشن مى شود كه شايسته و سزاوار نيست، دولت اسلامى قوانينى وضع كند كه به خاطر اختلافات زبان يا مذهب، يا مرزهاى جغرافيايى، يا مسأله تفاوت نژادى و امثال آنها، بين مسلمين تفرقه و چنددستگى ايجاد كند، چنانكه اكنون عادت جارى در بلاد اسلامى مى باشد، و افرادى به نام اسلام يا ساير اسامى بر مردم مسلمان آن ديار حكومت مى كنند، در صورتى كه سيستم حكومتى آنها ملى و قومى است، گرچه زمامدارانشان، به نام حكومت اسلامى از آنها نام مى برند.

واجب است كه مسلمانان با نافرمانى از حكومت هاى فاسد با اين عوامل تفرقه افكنانه مبارزه كنند، زيرا زمامدار ستمگر شايستگى اطاعت و فرمانگزارى ندارد و حكم غير اسلامى را نبايد اطاعت نمود، بلكه آنچه واجب است، پيروى از احكام دين است. بنابراين هرگاه حاكم و زمامدارى مثلاً بگويد: مسلمان پاكستانى حق خريد زمين در سرزمين عراق يا حق كسب و كار و ازدواج در اين كشور را ندارد، سخن به ناحق گفته است و عمل مسلمان بايد تابع اجازه دين باشد، نه اجازه ديگران. تمام اين مسائل به شرط امكانْ واجب است، زيرا هدفْ اجراى قانون اسلام است نه قانون حكومتهاى قومى و خودكامه.

ص: 41

در مصاديق اجرايى نيز، اطاعت حاكم جائر جايز نمى باشد، گرچه از حاكم عادل و دادگر، اين اطاعت واجب است. پس اگر زمامدار ستمگرى قوانينى همچون قانون راهنمايى و رانندگى، قانون شهربانى، قانون مربوط به بيمارستانها و امثال آنها وضع كند، اطاعت از اينگونه قوانين بر مسلمانان واجب نيست، بلكه وظيفه واجب در اين گونه موارد آن است كه شخص مسلمان، جان خود را از خطرات و زيانهاى احتمالى حفظ كند و نسبت به ديگران موجب وارد شدن ضررى نگردد، گرچه اعمال و كردارش با قوانين زمامدار ستمگر مخالف باشد، و اگر بخواهد مى تواند در امور مختلف با حيله هاى قانونى، عليه قوانين اجرايى اين كشورها عمل كند، زيرا به كار بردن حيله عليه حكومت باطل، در واقع به اجراى حق كمك مى نمايد.

مسلمان در كشورهاى غيراسلامى

مسلمانى كه در كشورهاى غيراسلامى زندگى مى كند، اگر محذورى نداشته باشد، بايد به احكام دينى خود عمل نمايد، زيرا قوانين و مقرراتى كه بر خلاف احكام اسلامى وضع شده باشد، هيچ احترامى ندارد و ملزم به اطاعتِ از آنها نيست، چه مسلمان آنها را وضع كرده باشد، چه كافر. مثلاً هرگاه مرد مسلمانى بخواهد با زن كتابيه اى ازدواج كند و حاكم كافر آن را منع نمايد، اين دستور نمى تواند مانع از ازدواج آن دو نفر شود، و مرد مسلمان طبق احكام اسلامى مى تواند با زن كتابيه ازدواج كند. بلى، اگر اين عمل برايش مشكلى ايجاد كند، در آن صورت بايد خوددارى نمايد. اين خوددارى نه به خاطر عمل به دستور خلاف است، بلكه از آن جهت مى باشد كه شارع مقدس در وقت خطر يا بروز ضررى، اطاعت مخاطره آميز احكام اسلامى را منع كرده است.

حاصل سخن آنكه، مانعى كه مى تواند مسلمانى را از عمل به احكام اسلامى منع كند، گاهى خود يك حكم شرعى است و گاهى به خاطر اطاعت از حكم حاكم عادل است، كه

ص: 42

اطاعتش واجب مى باشد؛ در غير اين دو صورت، مخالفت با قوانين خلاف اسلام منعى ندارد، مگر آنكه ضرر يا محذور ديگرى را موجب شود، چنانكه اگر با قوانين غيراسلامى مخالفت شود، بر شهرت و موقعيت اسلام و حرمت مسلمانان در كشورهاى بيگانه خدشه اى وارد گردد، يا آنكه بين حاكم عادل اسلامى، با حاكمان كشورهاى غيراسلامى معاهده اى در خصوص اجراى قوانين منعقد شده باشد، كه در آن صورت، همان گونه كه در كتاب جهاد آمده است، عمل به تعهدات، حتى نسبت به اشخاص كافر واجب است. يا آنكه عنوانى از عناوين ثانويه، مانند قانون «اهم و مهمّ» و مانند آن مطرح شود، كه جز رعايت آن چاره اى نباشد.

ما در برخى از كتب خود ذكر كرده ايم كه هرگاه ساقط نمودن حاكم ستمگر واجب شود، شخص مى تواند از پرداخت پول آب و برق و تلفن و ساير خدمات دولتى خوددارى نمايد، لكن اين روش بايد با اجازه حاكم شرع صورت پذيرد، زيرا اين مسأله از امور مجهول المالك به شمار مى رود.

ص: 43

استثناهاى قوانين كيفرى

اشاره

مسأله 9: شارع مقدس از قانون مجازاتهاى عمومى به طور كلى - بجز ضمانات كه استثناء ندارد - حتى از مقررات حدود و قصاص و تعزيرات نيز مسأله «شبهه» را استثناء كرده است. در حديث آمده است: «ادرأوا الحدود بالشبهات(1)؛ با ايجاد شبهه، اجراى حدود را متوقف كنيد».

و اين شبهه از نظر نصّ و ملاك، شبهه فاعل و شاهد و شبهه قاضى و مجتهد همه را شامل مى شود؛ مثلاً وقتى قاضى بخواهد طيق رأى مجتهد عمل نمايد اعم از آنكه بخواهد به اجتهاد مجتهد خود عمل نمايد، يا نظر مجتهد طرفين دعوا را رعايت كند، در موردى كه رأى مجتهد طرفين دعوا را درباره مقلدين آنها لازم الرعايه بدانيم، در اين صورت، اگر مثلاً قاضى رضعات ده گانه را موجب نشر حرمت از شيرخوارگى بداند امّا رأى مجتهد طرفين دعوا بر خلاف آن باشد، در صورت مراجعه به قاضى، حكم به عدم جدايى داده مى شود.

شبهه فاعل

منظور از شبهه فاعل، شبهه در اصل حرمت است نه در خصوصيات حرمت، يا اصل حدّ و يا خصوصيت حدّ؛ مثلاً واطى گاهى نمى داند كه در زمان حيض وطى كردن حرام مى باشد، لذا با زوجه اش آميزش مى كند؛ ولى گاهى به حرمت وطى آگاه است، ولى ترديد

ص: 44


1- . مستدرك الوسائل، ج 18، ص 26، ب 21، ح 3.

دارد كه با وجود ميل شديد زوج و زوجه به جماع، آيا حرمت شامل اين مورد هم مى شود يا نه؟ و مسأله در باب علم اجمالى نيز همين گونه است؛ مثلاً واطى مى داند كه از دو زن، يكى از آنها به خاطر نَسَب يا رضاع و شيرخوارگى مشترك بر او حرام است، ولى به طور مشخص برايش معلوم نيست كه كدام يك مى باشد، و بعداً با يكى يا هر دوى آنها ازدواج مى كند؛ يا آنكه مثلاً مى داند كه نوشيدن مشروب و خمر حرام است، ولى نمى داند كه مجازات و حدّ شرعى هم دارد؛ يا مى داند كه خوردن شراب حرام است و حدّ شرعى هم دارد، ولى نمى داند كه حدّ شرابخوار صد تازيانه، يا نفى بلد و تبعيد يكماهه است. مثالهاى ديگرى در اين مورد قابل طرح است. بلى، در باب شبهه نسبت به اقل، و در علم اجمالى نسبت به اكثر، يا در يكى از آنها، مانند دو مثال سابق، جاى بحث و ايراد هست.

شبهه شاهد

مراد از شبهه شاهد، شبهه يك، يا دو شاهد، يا يكى از چهار شاهدِ لازم در موارد لزوم - مانند زنا - است. آرى، هنگامى كه شارع براى اثبات برخى از موضوعات مورد اختلاف به شهادت يك شاهد بسنده كرده باشد و براى شاهد دوم، ترديد و شبهه پيش آيد، اجراى حكم به نسبت شهادت يك شاهد نافذ است، همان گونه كه در باب وصيت عمل مى شود، لكن از محل بحث ما خارج مى باشد.

همچنين در مورد لزوم دو شاهد در امور مالى نيز، هرگاه مدعى قسم ياد كند و سپس شهادت شاهد واحدى به آن منضم شود يك شاهد كفايت مى نمايد.

به هر حال، هرگاه براى شاهد ترديد حاصل شود كه آنچه متهم، مثلاً نوشيده است، آيا شراب بوده يا آب، يا ترديد كند كه مُجرم واقعى زيد است يا عمرو، يا اين كه واطى زوجه خود را وطى كرده است يا زن اجنبيه را، و يا موارد ديگرى از اين قبيل، در چنين مواردى شاهد حق ندارد، به نفع يا ضرر كسى شهادت دهد، مگر در حدّى كه به درستى به آن علم

ص: 45

دارد، و قدر جامع آن است كه شاهد حق ندارد در حال شك نسبت به دو امر متباين شهادت دهد، و اگر بين دو مورد اعم و اخص برايش شك پيش آيد، در آن صورت بايد به اخصّ شهادت دهد، چنانكه در شك ميان عموم و خصوص من وجه، بايد به قدر مشترك و جامع بين آن دو شهادت دهد، و در رفع ترديد و شبهه، ظنّ و گمان كافى نيست، چنانكه پيامبر صلى الله عليه و آله با اشاره به خورشيد فرمود: «على مثل هذه فاشهد أو دع؛ اگر مورد شهادت مثل اين خورشيد برايت روشن مى نمود، شهادت بده و گرنه شهادت دادن را ترك كن». و اگر شاهد شهادت دهد كه يكى از دو نفر عمداً زيد را كشته اند، هيچ كدام قصاص نمى شوند، بلكه به مقتضاى عدالت، هر يك از آن دو بايد نصف ديه مقتول را بپردازند.

شبهه قاضى

شبهه قاضى شبهه موضوعيه را شامل مى شود. چنانكه قاضى نداند كه زناكار از روى اضطرار و ناچارى زنا كرده يا از روى اراده و اختيار، و برايش كشف حقيقت و واقع ممكن نباشد. يا نداند كسى كه در ماه رمضان آب نوشيده است، آيا عمداً و به قصد روزه خوارى نوشيده است يا از روى فراموشى. همچنين ساير مثالهايى كه در شبهات موضوعيه مى توان ذكر كرد.

شبهه قاضى در شبهات حكميه نيز مورد دارد، مثل آنكه براى قاضى روشن نباشد كه آنچه موجب حرمت ازدواج با خواهر شخص مى شود، آيا لواطِ بين دو نفر بالغ است، يا لواط بين دو صغير نابالغ را هم شامل مى شود؟

يا قاضى مردّد باشد بين آنكه آيا ده بار شير دادن موجب حرمت رضاعى مى شود يا پانزده مرتبه؟ در صورتى كه مجموع رضعات مورد نظر، بيش از ده نوبت نبوده باشد.

يا مثلاً ترديد نمايد كه آيا معاطات مفيد ملك است يا مفيد اباحه. يا اينكه مرور زمان طولانى، دعوى مفيد ملك را باطل مى كند يا نه. مثلاً اگر نواده دهم زيد ادعا كند كه خانه از

ص: 46

آن اوست، در حالى كه خانه در تصرف نواده دهم تصرف كنندگان مى باشد و مى دانيم كه اين خانه بيش از دويست سال قبل ملك زيد بوده است، و ساير مثالهاى ديگر. مراد ما از ذكر مثالهاى متعدد فقط مجرد مثال است و گرنه بعضى از اين امثله ارتباطى با مجازات ندارد، مگر در تعزير مخالف.

در حدّى كه به خاطر شبهه ساقط مى شود، تفاوتى وجود ندارد كه تمام حدّ ساقط مى شود يا قسمتى از آن؛ مثلاً گاهى براى اثبات متهم به شرابخوارى فرد دليلى وجود ندارد كه قهراً بر او حد جارى نمى گردد، لكن گاهى بر انجام فعل حرامى دليل هست، ولى معلوم نيست كه آن فعل حرام مثلاً زنا يا شرب خمر است كه در اين صورت حدّ مُجرم قطعا بيش از هشتاد تازيانه نيست. و اگر ترديد شود كه زانى در هنگام زنا محصن بوده يا نبوده، چون اصل موضوعى در دست نيست زانى رجم نمى شود.

اين مطالب در خصوص كميت موضوع بود و از نظر كيفيت نيز، مطلب همين گونه است؛ مثلاً حدّى كه گاهى شديد و گاهى خفيف اجرا مى شود، اگر در چگونگى آن ترديد حاصل شود، به نوع خفيف و حداقل اكتفا مى گردد.

ظاهر اين است كه مراد از شبهه اعم است از علم به شبهه، يا وجود شبهه در شبهه.

فروع

در اين مبحث موارد متعددى وجود دارد كه محل ترديد است كه آيا از موارد شبهه است يا نه، يا چنين فرض شود كه محل شك مى باشد؟ مثلاً اگر معلوم شود كه مُجرم استحقاق قطع دست را دارد، اما اين ترديد حاصل شود كه آيا او سارق است و بايد انگشتانش به جرم سرقت قطع شود، يا از آن جهت كه دست نفس محترمه اى را قطع كرده است، بايد دستش [ به قصاص] از آرنج قطع شود؟ در اين صورت آيا حكم از شمار احكام متباين است كه مطلقا، دست او نبايد قطع شود، يا از موارد اعم و اخص است كه در

ص: 47

آن صورت فقط انگشتانش بايد قطع شود؟

يا ترديد حاصل شود كه آيا سارق مثلاً اهل تسنن است كه دستش به جرم سرقت بايد از مچ قطع شود يا شيعه است كه بايد فقط انگشتانش قطع گردد.

همچنين هرگاه بين دو نفر عقدى واقع شود كه صيغه عقد به فارسى اجرا گردد، اما مجتهد و مرجع تقليد آنها صيغه فارسى را باطل بداند و آميزش را زنا محسوب كند، يا رضايت پدر را در ازدواج دختر باكره لازم بداند و عقد بدون رضايت پدر را باطل و عمل را زنا فرض كند، يا مواردى مانند اينها.

پس هرگاه زوج و زوجه بدون اعتنا به فتواى مرجع دينى خود ازدواج نمايد، امّا فقيه جامع الشروط و زنده اى، اجراى عقد را به زبان فارسى، و ازدواج دختر باكره را بدون رضايت پدر صحيح بداند، در اين صورت، آيا قاضى به اعتبار فتواى مرجع تقليد آنها، حدّ زنا بر آنان جارى كند، يا از آن جهت كه مسأله از نظر دو فقيه مورد اختلاف است، حدّ را اجرا نكند؟

و نيز هرگاه زن و مردى باهم ازدواج كنند، در صورتى كه مى دانند در كودكى ده بار از پستان يك مادر باهم شير خورده اند، و از طرفى از مجتهدى تقليد مى نمايند كه آنها را با رضعات ده گانه خواهر و برادر رضاعى مى شمارد.

همچنين اگر زنى به مردى بگويد، اگر مرا نبوسى، يا با من زنا نكنى خودم را مى كشم (زن شوهردار باشد يا بدون شوهر)؛ يا به عكس مورد پيشگفته، زنى بداند كه اگر خود را در اختيار مرد نگذارد او خود را مى كشد.

در اين دو مورد، آيا آميزش نامشروع اين مرد و زن، با اين شروط جايز است كه مستوجب حدّ شرعى نباشند، يا جايز نيست و بايد بر آنها حدّ جارى شود؟ فرض اين است كه اين زن و مرد نسبت به حكم شرع بى مبالات هستند، و طرح وجوب يا عدم وجوب حدّ از نظر فتاواى مراجع تقليد مورد بحث است. بعضى از معاصران قائل به جواز

ص: 48

مى باشند و دليلشان آن است كه دَوَران امر بين دو كار حرام است، از يك طرف مسأله قتل است كه با ارتكاب جرم سبكترى مى توان از آن جلوگيرى كرد، و از سوى ديگر مسأله بوسه و زناست، كه از قبيل تصرف در مال غصب براى نجات غريق مى باشد؛ زيرا غصب و نجات ندادن غريق هر دو در ذات خود حرام مى باشند. برخى نيز قائل به عدم هستند، زيرا ميان دو امر فرق آشكارى وجود دارد.

و از قبيل امثله اى كه براى شبهه ذكر شد اين است كه كسى را به گمان اينكه مرتكب زناى محصنه شده است رجم كنيم، اما قبل از مرگِ او معلوم شود زناى او غيرمحصنه بوده؛ در اين صورت آيا حدّ صد تازيانه درباره اش اجرا مى شود يا نه؟ يا به گمان عدم زناى محصنه، بعضى از حدّ صد تازيانه را درباره مُجرم اجرا كنند اما معلوم شود كه جرم او زناى محصنه بوده است. در اين صورت آيا كيفر و مجازات رجم درباره او اجرا مى شود يا نه؟

مسائل مربوط به شبهه جداً زياد است كه هرگاه تحقق پيدا كند مجازات ذاتاً يا كمّاً يا كيفاً رفع مى شود. بعيد نيست كه احتمال وجود شبهه نيز، در اجراى حدود مؤثر باشد، چنانكه در باب «ضرر» گفته اند كه احتمال ضرر، در رفع يا تخفيف حكم مؤثر مى باشد.

فراگير نبودن قاعده

قبلاً اشاره شد كه شبهه رفع كننده مجازات مُجرم، شامل ضمانات و ديات نمى شود؛ لذا هرگاه كسى مال كسى را سرقت نمايد، ولى براى حاكم اين ترديد به وجود آيد كه آيا شروط كامل براى قطع نمودن دست او وجود دارد يا ندارد؟ در اين صورت دستش قطع نمى شود، امّا مالى را كه به سرقت برده است، ضامن است كه به صاحبش برگرداند.

همچنين اگر قتلى واقع شود، اما اين شبهه پيدا شود كه آيا اين قتل از نوع عمد است يا غيرعمد؟ در اين فرض قاتل فقط ضامن ديه است. و امثله ديگرى از اين دست.

ص: 49

سرمايه دارى محكوم به شكست است

اشاره

مسأله 10: در گذشته نشانه هاى مختلفى به سقوط قانون كمونيستى اشاره داشتند و امروز همان نشانه ها، خبر از سقوط قانون سرمايه دارى مى دهند كه از سرگذشت سقوط قانون كمونيستى آن را دريافته ام. در سال 1400 هجرى كتابى درباره زوال قانون كمونيستى از جهان نوشتم كه به طور مكرر چاپ و منتشر شد و سپس برهه اى از آن زمان نگذشته بود كه حقيقت آن ظاهر شد. امروز هم از دلايل و مقدمات روشن و ملموس درمى يابم كه قانون نظام سرمايه دارى نيز، باگذشت برهه اى از زمان، از جامعه انسانى زايل خواهد شد، زيرا با فطرت بشر هماهنگى لازم را ندارد(1).

بديهى است كه اگرچه مى شود فطرت را با كشيدن پرده هاى اوهام، تا مدتى از درك حقايق بازداشت، اما براى هميشه نمى توان آن را در اين حال نگه داشت؛ لذا به اذن و اراده پروردگار متعال و در آينده، در عرصه عقايد و افكار، چيزى جز قانون مترقى اسلام باقى نخواهد ماند.

پس بر مسلمانان آگاه و بيدار بايسته است كه براى نجات بشر امروز از اين مشكلات گلوگيرى كه دچارش شده است، اين قانون نجات بخش را هرچه بيشتر و بهتر بر جهان امروز عرضه نمايد. آنچه ذيلاً ذكر مى شود را مى توان بعضى از مشكلاتى به حساب آورد كه ما آنها را علل سقوط قانون سرمايه دارى غربى مى دانيم:

ص: 50


1- . به كتاب الغرب يتغيّر، تأليف مرحوم مؤلف مراجعه كنيد.

استعمار

1. همه انواع استعمار (كه نظام هاى سرمايه دارى آن را ايجاد كرده است)؛ بديهى است كه براساس درك فطرى در قبح اين عمل فرق ندارد كه كسى خانواده اش را كتك بزند يا همسايه اش را. مسأله حقوق بشر، كه غرب منادى آن است، بر فرض عملى و كاربردى بودن آن صرفاً ويژه جهان غرب است (و جهان غرب آن را براى خود مى خواهد)، نه تمدن هاى ديگر، و (اين كه اين حقوق فقط براى غربيها باشد نه كشورهاى مستعمره) با فطرت انسانى نيز اختلاف آشكارى دارد.

ربا

2. ربا مهمترين عاملى است كه ثروتها را در دست عده كمى انباشته مى كند، حتى در كشورهاى سرمايه دارى. اما غير سرمايه داران را كه اكثريت جوامع محروم و ناتوان را تشكيل مى دهند، از تمام امكانات و ضروريات اوليه زندگى بى بهره مى سازد، حتى در كشورهاى سرمايه دارى.

آمارى كه خود آنان منتشر مى كنند حاكى از آن است كه در امريكا كه رهبر جهان سرمايه دارى است، بيش از 30 ميليون فقير وجود دارد؛ و اين قطع نظر از اين مطلب است كه نظام سرمايه دارى، جهان را در ورطه بدهى هاى مضاعف گرفتار كرده، حتى خود امريكا را. لذا برحسب برآوردى كه خود آنان انجام داده اند در دهه هشتاد، بدهى هاى امريكا سه برابر ديون آن در مدت 200 سال گذشته، از زمان حكومت واشنگتن تاكنون، مى باشد.

سلاح

3. سلاح از شمار بدترين عواملى است كه جهان امروز را دچار انواع مصيبت و خسارات سنگين ساخته است. چون هم خود عامل تخريب شديد [محيط زيست] است

ص: 51

و هم كاربرد آن عامل تخريب شديد و نامتعارف است؛ لذا ضرورت دارد كه اين گونه سلاح ها به طور كلى از دسترس بشر خارج گردد و انسان به همان وسايل ابتدايى چون شمشير و نيزه بازگردد. در گزارشى آمده است كه تنها اتحاد جماهير شوروى داراى 30 هزار كلاهك و بمب اتمى است كه قادر است هفت بار تمام جهان را ويران نمايد و ريشه حيات را در كره خاكى بسوزاند.

جنگها

4. آتش جنگهاى جهانى، مستقيم يا غير مستقيم، به وسيله نظامهاى سرمايه دارى افروخته مى شود. در اين زمان ده جنگ محلى از «كابل» تا «بوسنى و هرزگوين» وجود دارد و اين جنگها دير يا زود، به ناچار دامنگير خود جنگ آفرينان خواهد شد و پيامدهاى شوم آن را در برابر روى خود مشاهده خواهند نمود، چنانكه حاصل دو جنگ بزرگ جهانى، نتيجه خوى جنگ طلبى آنان بوده است.

ملى گرايى

5. اختلافات ناشى از مليت هاى منطقه اى و زبانى و امثال آنها خلاف طبيعت انسانى است، زيرا طبيعت پاك بشرى همان است كه قرآن مى فرمايد: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ»(1) «در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست».

و پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «الناس سواء كأسنان المشط(2)؛ مردم همانند دندانه هاى شانه يكسان و برابرند».

ص: 52


1- . حجرات، آيه 13.
2- . بحارالأنوار، ج 78، ص 25، ب 48، ح 21.

سركوب و تهديد

6. دنياى غرب، در كشورهاى خود سركوب و تهديد را گسترش داده است، و در ساير كشورها به شكل وسيعتر ديده مى شود. اين در صورتى است كه سرشت و طبع بشر خواستار آزادى و آزادگى است، و جز در ارتكاب جرمهاى واقعى و حقيقى - نه جُرمهاى قانونى - بايد تمام انسانها در تمام زمينه ها از آزادى كامل برخوردار باشند. كثرت مأمورينى كه قوانين، آنها را از روى جهل، يا از روى غرور، بر مردم تحميل كرده است، به اين سركوب و تهديد كمك كرده است، تا جايى كه در هر شهرى تا نيم قرن قبل، بر هر هزار انسان يك مأمور گماشته بودند ولى هم اكنون در همان شهر، براى هر دوازده انسان يك مأمور واداشته اند كه در واقع، آنها غالباً جز عوامل هدم و ويرانى، به معناى كامل جمله، چيزى نيستند.

تجمل گرايى و اسراف

7. روحيه تجمّل خواهى به صورت امرى بسيار نامطلوب، بر انسانها چيره شده است؛ لذا امروزه ميليونها دختر و پسر جوان را مشاهده مى كنيم كه نمى توانند ازدواج كنند، و ميليونها انسان توانا و كارآمد را ملاحظه مى كنيم كه وجودشان عاطل و بى ثمر مانده است، كه علتش وجود تجملات بسيار در زندگى افراد ثروتمند، و آرزوى تجملات زندگى در بين طبقات محروم و ناتوان، و وجود قوانين ذلت بار است.

اهانت به زن

8. در غرب به صورت گسترده به زنان اهانت مى شود، تا جايى كه آنها را به عشرتكده ها و مراكز فساد مى كشانند، و گاه به صورت مانكن، براى فروش كالاى خود از

ص: 53

آنها سوءاستفاده مى نمايند و به نام آزادى جنسى و ايجاد هرج ومرج و بى بندوبارى، بنياد اصيل و ريشه دار خانواده را متزلزل، و جامعه را در برابر سيل بيماريهاى واگيردار، مانند ايدز و ساير بيمارى هاى جنسى قرار مى دهند.

كثرت بيماريها

9. بيماريهاى بسيارى كه در جهان دامنگير بشر گرديده، و نوپديد هستند و دستاورد ناخجسته پزشكى و داروهاى تجارى است و استعمار، سرمايه دارى و بى بندوبارى جنسى و مانند اينها از عوامل مؤثر پديدآمدن چنين بيماريهايى مى باشد.

جدايى از دين

10. شكست موانع درونى و رهايى از تعهدات و التزامات دينى: اين مسأله در واقع به معناى شكست معنويات و تعهدات دينى است كه سرانجام موجب افزايش جرم و جنايت در بين تمام مردم و كوچك و بزرگ، و حاكم و محكوم شده و زندگانى را براى عامه مردم سخت و دشوار كرده است، و همان گونه كه خداى متعال مى فرمايد: «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِى فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا»(1)؛ «هر كس از ياد من روى بگرداند همانا زندگى و معيشت سختى خواهد داشت».

پس حاصل مطلب و علت تمام تباهى ها آن است كه مردم از زير چتر حمايتى هدايت پيامبران الهى خارج شده و در زير سايه شوم گمراهى شيطان قرار گرفته اند و خداى متعال مى فرمايد:«إِنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا إِنَّمَا يَدْعُوا حِزْبَهُ لِيَكُونُوا مِنْ أَصْحَابِ السَّعِيرِ»(2) «در حقيقت شيطان دشمن شماست، شما هم او را دشمن بداريد، او دارودسته خود را

ص: 54


1- . طه، آيه 124.
2- . فاطر، آيه 6.

مى خواند تا آنها از ياران دوزخ باشند».

شايد مراد از «سعير»، دوزخ دنيا و آخرت باشد، زيرا هم اكنون تمام بشر را در اين دوزخ گرفتار مى بينيم، جز كسانى كه خداى سبحان آنها را حفظ كرده است. زيرا چنانكه مشاهده مى شود تنها ماديات است كه در زندگى انسانها محور شده، در صورتى كه خداى متعال انسان را [ و كرامت انسان را] محور واقعى قرار داده و درباره اش فرموده است:

«وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِى ءَادَمَ»(1)؛ «آدميزادگان را كرامت بخشيديم».

و طبق مضمون آيات فراوان، تمام عالم را مسخّر او ساخته است(2). بنابراين تنها قانونى كه مى تواند انسان را - از آن جهت كه انسان است - از تباهى ها نجات دهد و او را از گرداب اين همه مشكلات كمرشكن رهايى بخشد، بى ترديد قانون اسلام است. لذا بر آنان كه به قصد نجات انسانها عزم خود را جزم كرده اند، لازم و بايسته مى نمايد كه به اجرا و كاربرد قانون اسلام همت گمارند.

ص: 55


1- . اسراء، آيه 70.
2- . به سوره الرحمن مراجعه كنيد.

منابع قانون، نزد عامه

اشاره

مسأله 11: گروهى از عامّه [اهل سنت] به استخراج احكام دينى از راه قياس و استحسان و مصالح مرسله پرداخته اند، كه افزون بر آن كه در واقع اعتراف به نقص دين است - زيرا معنايش آن است كه بعضى از احكامى كه مورد نياز ماست در شريعت وجود ندارد، و ما آنها را از اين منابع استخراج مى كنيم - دليل صحيحى بر اين ادعا وجود ندارد؛ ليكن پندارشان آن است كه اصول اين احكام در قرآن مجيد وجود دارد. روايتى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده كه وقتى كه معاذ را به يمن مى فرستاد به او فرمود: بر چه اصولى قضاوت مى كنى؟ گفت: به كتاب خدا. فرمود: اگر در كتاب حكمى نيافتى، در آن صورت چه مى كنى؟ گفت: به سنت پيغمبر صلى الله عليه و آلهعمل مى كنم. فرمود: اگر در سنت چيزى نيافتى در آن صورت چه مى كنى؟ گفت: به اجتهاد و رأى خود عمل مى كنم(1).

و آنان بر درستى و جواز استفاده از قياس براى استنباط احكام بدين حديث استدلال مى كنند. و نيز بر صحت استحسان براى استنباط احكام به قول خداى متعال استدلال مى كنند كه مى فرمايد: «الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ»(2)؛ «بندگانى كه به سخنان گوش فرا مى دهند و بهترينش را پيروى مى كنند».

به تقريب اين بيان كه هر آنچه مؤمنين نيك بدانند در نزد خدا نيز نيك و حَسَن است.

و دليل عقلى اى كه ذكر مى كنند اين گونه است: خداى متعال، كه احكم الحاكمين است،

ص: 56


1- . بحارالأنوار، ج 2، ص 310، ب 24، ح 75.
2- . زمر، آيه 18.

محال است كه افعالش خالى از حكمت و مصلحت و اهداف نيكو باشد؛ بنابراين هرگاه به موضوعى كه مورد احتياج است برخورديم و در قرآن و سنت حكم آن را نيافتيم، به سبب مصلحتى كه در آن مشاهده مى كنيم، لازم است كه به مقتضاى آن مصلحت عمل كنيم. آنان درباره تقريب استدلال، مطالب ديگرى هم ذكر مى كنند، لكن تمام اين دلايل به مقصود آنها وافى نمى باشد، زيرا دليل اول (روايت معاذ) با صرف نظر از سند آن، به دلايل زير بر منظور آنان دلالت نمى كند:

1. بعد از نزول آيه مباركه: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ»(1)؛ «امروز دين شما را كامل كردم» با اكمال و اتمام دين، ديگر مجالى براى طرح اين گونه مسائل باقى نمى ماند. پس اگر حديث

صحيح باشد و بر مطلبى هم دلالت كند، قطعاً دلالت آن به طور مطلق و بى قيد و شرط نخواهد بود، بلكه منحصر به زمانى مى شود كه دين به حد كمال خود نرسيده بود، زيرا وقتى كه دين به حد كمال خود رسيده باشد، ديگر فرصتى براى ابراز رأى باقى نمى ماند.

2. در دلالت اين روايت بر صحت قياس نيز ايراد وجود دارد، زيرا معلوم نيست كه اجتهاد در روايت بمعنى قياس مى باشد، يا به معناى كوشش و تلاش براى استفاده از كليات شريعت كه بر مبناى اصول كتاب و سنت است. پس چون مطلب در يكى از دو طرف ظهورى ندارد، و نسبت به هر دو مورد، صرف احتمال است، ورود احتمال، استدلال را باطل مى كند.

3. مفهوم روايت اعمّ از قياس است، زيرا موارد ديگرى همچون استحسان و مصالح مرسله و جز آن را نيز شامل مى شود.

و امّا آيه مباركه قرآن، مفهومش آن است كه از ميان گفته هاى كلّى، بايد همه آنها را شنيد و بهترينش را برگزيد، نه آنكه انسان هرچه را خود بهتر مى داند برگزيند. مثلاً اگر گفته شود از ميان كالاهاى بازار آنچه را بهتر مى دانى انتخاب كن، آيا اين انتخاب شامل كالاى خارج

ص: 57


1- . مائده، آيه 3.

از بازار هم مى شود؟

و اما استدلال به دليل عقلى در صورتى صحيح است كه مصلحت مرسله اى در كار باشد، ولى كتاب و سنت متعرض آن نشده باشد، در حالى كه مصلحت مرسله اى نيست كه - به طور كلى يا جزئى - حكمى در كتاب و سنت درباره اش نيامده باشد.

به هر حال، اگر ثابت شود، موردى وجود دارد، كه حكم آن به صورت جزئى يا كلى، در كتاب و سنت ذكر نشده باشد، دليل عامه براى خودشان قابل توجيه است، ولى به اعتقاد ما شيعيان اماميه حتى يك مورد سراغ نداريم كه در كتاب و سنت حكمش نيامده باشد.

آرى، ما به صحّت اجماع معتقد هستيم، چون كاشف رأى امام معصوم عليه السلام است، و به صحت دليل عقل قائليم، چون روايت داريم كه «عقل حجت باطن» است(1). و اين دو، مورد قبول عامّه نيز مى باشد.

و از دلايلى كه با وجود ادله اربعه، عدم نياز به قياس و استحسان و مصالح مرسله را تأييد مى كند، اين مطلب است: فروعى كه عامه بر اساس اين سه مورد ذكر مى كنند، تمام آنها به همين شكل، يا به صورت ديگرى در كتاب و سنت وجود دارد. مثلاً در كتاب بداية المجتهد ابن رشد آمده است كه روزى ضحاك بن قيس تصميم گرفت جوى آبى از عريض بكشد كه از زمين محمّد بن سلمه نيز مى گذشت. محمد به اين عمل راضى نبود. ضحاك بدو گفت: تو مانع كار من شدى، در صورتى كه اين عمل براى تو نيز سودمند است نه زيانبار؛ زيرا مى توانى از آب آن استفاده كنى.

محمد باز هم راضى نشد. ضحاك جريان را به عمر بن خطاب گزارش كرد. عمر محمّد بن سلمه را فراخواند و به او امر كرد كه مانع كار ضحاك نشود. محمد گفت: اجازه نمى دهم. عمر گفت: به خدا قسم، او را راه مى دهم، گرچه از روى شكم تو بگذرد.

ص: 58


1- . بحارالأنوار، ج 1، ص 137، ب 4، ح 30؛ روايت اين است: «انّ للّه على الناس حجتين، حجة ظاهرة و حجة باطنة، أما الظاهرة فالرسل و الأنبياء و الأئمة عليهم السلام، و أما الباطنة فالعقول؛ خداى را بر مردم دو حجت است، حجتى ظاهرى و حجتى باطنى، اما حجت ظاهرى پيامبران و امامان معصوم عليهم السلام و اما حجت باطنى عقول هستند».

پس عمر فرمان كشيدن جوى آب و گذشتن از زمين محمد را داد و ضحاك هم به آن عمل كرد.

شارحان اين حديث (از علماى عامه) در تعليق بر اين واقعه و شرح آن مى گويند: عمر در صدور اين فتوا بر يك اصل كلى استدلال نمود كه عبارت است از جواز انجام كار سودمند و حرمت كار مُضر و زيانبار، و اين اصلى است كه از روح شريعت اخذ شده است. ولى به نظر من، صدور چنين فتوايى از نظر عقل و شرع جاى تأمل و دقت دارد:

اما از نظر شرع، به خاطر قاعده: «النّاس مسلّطون على أموالهم؛ مردم بر اموالشان تسلط

كامل دارند» كه اگر مفهوم قاعده را ترك، و طبق فتواى عمر عمل كنيم، به تغيير صدها حكم از احكام شريعت برمى خوريم و گمان ندارم كه عامه آن را بپذيرند. از طرفى بر فرض صحت چنين فتوايى، بايد توجه داشت كه آيا مى توان مضمون آن را از دلايل و احكام دينى ديگر، همچون قانون «اهمّ و مهمّ» و قانون «الضرورات تبيح المحظورات» و امثال آنها استفاده نمود يا خير؟

و امّا از نظر عقل اين مسأله مطرح است كه اگر انسان در ملك خود ذى حق و صاحب اختيار نباشد، معنايش سقوط حق مالكيت شخصى است و اين حق، مبناى عقلايى در يك جامعه صالح را دارد. و اگر چنين فرض شود كه مورد مذكور نسبت به بحث ما يك وضع استثنايى دارد، در اين صورت براى آنكه حق هر دو طرف رعايت شود، لازم مى نمايد كه اجرت زمين به صاحب آن پرداخت شود.

قياس

چنانكه در كتاب فكرة القانون الطبيعى، تأليف محمد شريف ذكر شده است آنها (عامّه) مى گويند: قياس در اصطلاح اصوليين الحاق امرى است به أمر ديگر در حكم شرعى، آن هم به دليل علتى است كه در هر دو وجود دارد.

ص: 59

ولى مؤلف مى گويد: اگر منظورشان از قياس همين است، اين مطلب دليل شرعى دارد، زيرا وحدت علتى كه براى احكام مشابه وجود دارد، يا علت منصوصه است مانند: «لا تشرب الخمر لأنّه مسكر؛ شراب ننوش، زيرا مست كننده است» كه علت نهى از خوردن شراب در روايت منصوص است (مست كنندگى) و يا علتى است كه از مفهوم ظاهر عبارتى به دست مى آيد، مانند آيه شريفه قرآن كه مى فرمايد: «فَلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ»(1)؛ به آنان [حتى ]"اوف" مگو» اينها مطالبى است كه عرف مردم آنها را درك مى كند و مى فهمد كه علت، حرمت آزار رساندن به والدين مى باشد، كه به طريق اولى، حرمت كتك زدن آنها را در بردارد. [ چون كه صد آمد، نود هم پيش ماست]، و اين مطلبى است كه شارع آن را بيان داشته و مستند به قياس نمى باشد.

استحسان

در مسأله استحسان، محمّد بن حسن، در كتاب جامع كبير خود يكى از موارد استحسان را چنين نقل كرده است: اگر شهود به زناى مردى شهادت دهند و قاضى او را به تحمّل تازيانه محكوم كند، اما در بين اجراى حد يا پس از آن، شهود ديگرى به محصن بودن زناى او شهادت دهند، در اين صورت بنا بر قاعده بايد او را رجم نمايند، ولى از باب استحسان، اجراى حدّ رجم، يا باقيمانده تازيانه درباره اش متوقف مى شود. سپس مى گويد: علت آن است كه من كراهت دارم كه او را رجم نمايم، در حالى كه بر او حدّ ضرب جارى كرده ام كه در واقع به اقامه دو حدّ اقدام كرده ام.

نگارنده مى گويد: اين مسأله و امثال آن، مانند جايى كه بر كسى قسمتى از حدّ رجم اجرا شود، و سپس معلوم شود كه او استحقاق حدّ داشته است نه رجم؛ يا قسمتى از دست مُجرم را قطع كنند و سپس معلوم شود كه استحقاق قطع پا داشته است نه دست، يا قسمتى

ص: 60


1- . اسراء، آيه 23.

از حدّ شديد را بر او اجرا نمايند و سپس معلوم شود كه مستحقّ حدّ خفيف بوده است نه شديد؛ يا گوش راست مُجرم را قطع نمايند و سپس معلوم شود كه قصاص مربوط به گوش چپ بوده است نه راست؛ يا موارد زياد ديگرى از اين دست، در تمام اين موارد دو احتمال وجود دارد كه از احكام شرع انور متخذ است و نيازى به استحسان ندارد؛ بلكه نيازمند اظهار نظر فقيهى است تا بيان كند كه كدام يك از دو مورد، دليلش قوى تر است؛ باين شرح:

1. رفع حدّ به طور كلى، به دليل آنكه ادله حدّ، اين موارد را شامل نمى شود و يا لااقل از مواردى است كه با ايجاد شبهه اجراى حد متوقف مى شود.

2. تمام حدّ لازم اجرا شود و سپس به خاطر اطلاق ادلّه، از بيت المال [ با پرداخت ديه] جبران گردد.

در باب استحسان، روايت كرده است اعتصام براى اسحاق شاطبى كه ابوحنيفه گفته است: هرگاه چهار شاهد بر زناى مردى شهادت دهند، ولى در كيفيت آن اختلاف داشته باشند، به حكم قياس، اجراى حدّ متوقف مى شود و ليكن اجراى حدّ هم مستحسن مى باشد.

نگارنده مى گويد: توقف اجراى حدّ برحسب قياس نيست، بلكه به كيفيت شهادت شهود مربوط است، زيرا واجب است در نحوه شهادت شهود هيچ اختلافى نباشد و تمام شهود به صورت يكسان شهادت خود را ادا نمايند، لذا: اگر شخصى شهادت دهد كه سارق، مال زيد را و ديگرى بگويد، مال عمرو را به سرقت برده است.

يا يكى بگويد: زناكار در بامداد زنا كرده و ديگرى آن را در شامگاه بداند؛

يا يكى شهادت دهد كه زيد، روز جمعه مرتكب جرم شده و ديگرى بگويد روز شنبه؛

يا يكى بگويد فلانى در بغداد سرقت كرده و ديگرى بگويد در بصره؛

يا يكى بگويد زانى با هند زنا كرده است و ديگرى بگويد با ميسون؛

ص: 61

يا يكى بگويد زانى در وقت زنا، لباس قرمز به تن داشت و ديگرى بگويد سفيد؛ و... .

در تمام حدود، وقتى كه شهادت شهود از نظر زمان و مكان و ساير ويژگى ها و كيفيات باهم تفاوت داشته باشند، شهادت يكسان در موضوع واحد نخواهد بود [ و طبعاً مردود شمرده مى شود].

وانگهى، چگونه ابوحنيفه اجراى حدّ را مستحسن مى پندارد، در صورتى كه اجراى حدود با وجود شبهه متوقف مى شود، مضافاً به اينكه خود آنان اين روايت را نقل مى كنند كه «اگر قاضى در عفو مُجرم دچار اشتباه شود، بهتر از آن است كه در عقوبت و جزاى او دچار اشتباه گردد».

كسى اشكال نكند كه انسان از گفتار آن شهود قطع به جرم پيدا مى كند؛ زيرا در پاسخ او گفته مى شود كه: شارع مقدس، در اجراى حدّ، قطع به جرم را معيار قرار نداده است، بلكه اثبات جرم را با موازين مشخص شرعى، معيار اجراى حد تعيين كرده است، چنانكه در قصه «ماعز» و غير او به همين نحو عمل شده است.

مضافاً به اينكه هنگامى كه مجرم با عقل كامل و بدون فشار و زور، به جرم خود اقرار كند انسان عادتاً به وقوع جرم قطع پيدا مى كند، پس چرا پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و و وصى بر حق او عليه السلامدر موارد متعددى از اجراى حدّ خوددارى نمودند و اين قضايا را، عامّه و خاصّه، هر دو نقل كرده اند؟ آيا اين خوددارى از اجراى حدّ بدين جهت نيست كه شارع، جز در نهايت ضرورت و ناچارى، در صدد اغماض، و عدم اجراى حدّ است؟

حاصل سخن آنكه بعد از وجود دليل عام، نياز به استحسان وجود ندارد، و بر فرض تعارض دو دليل، چنانكه مثال زديم، مجتهد صاحبنظر، به هر طرف كه ارجح است، عمل مى كند، چنانكه در همه موارد تعارض بناى عقلا بر همين است؛ با قطع نظر از ايراداتى كه خود آنها و جمعى از علماى شيعه بر امثال اين ادلّه وارد دانسته اند، ولى در عين حال گروهى از علماى عامّه بر آنها اعتماد نموده و خارج از ادله اربعه به حساب آورده اند.

ص: 62

مصالح مرسله

در بحث مصالح مرسله، نقل مى كنند: عمر در سال قحطى، حدّ سارق را ساقط نمود و سهم تأليف قلوب «الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ»(1) را از رديف مصارف زكات خارج ساخت و دليلش اين بود كه خداى متعال، اسلام را قوى، و از ديگران بى نياز ساخته است - بنابر آنچه خضرى در اصول فقه، و غير او در ساير كتب ذكر كرده اند - عمر ديوان هاى دولتى را در حالى داير نمود كه نصّى در اين خصوص وجود نداشت.

در مصالح مرسله به اين مثال نيز اشاره دارند كه اگر در ميدان جنگ، كفار مسلمانان را سپر پيشروى خود قرار دهند، به گونه اى كه اگر مسلمانان از كشتن برادران خويش خوددارى كنند، كفار بر بلاد اسلامى چيره خواهند گشت در آن صورت براى مصالح مرسله مسلمانان كشته خواهند شد. از اين رو غزالى در كتاب المستصفى آورده است، گاهى به حكم مصالح مرسله، مسلمانان كشته مى شوند.

نگارنده مى گويد: هيچ يك از اين مثالها به مصالح مرسله نياز ندارد، بلكه حكم آنها را در كتاب و سنت مى توان يافت. اما مسأله سال قحطى مربوط به مسأله اهم و مهم است، و ما در بعضى از كتابهاى خود آورده ايم كه ادله اربعه بر تقديم عمل اهمّ پافشارى دارند كه مانع از عمل به مهمّ است.

و اما اسقاط سهم مؤلفة قلوب به دلايل ذيل جاى ايراد است:

1. مسأله تأليف قلوب در همه زمانها وجود دارد و اختصاص به زمان خاصى ندارد؛

2. اگر بخواهيم به مجرد استحسان حكمى را اثبات يا اسقاط كنيم، تمام احكام فقهى دگرگون مى شوند؛

3. عمل به استحسان موجب خواهد شد تا در قضاوت و احكام، هرج و مرج حاصل شود؛ زيرا هر قاضى يا فقيهى از ديدگاه خود چيزى را مستحسن مى بيند، بر فرض اينكه او

ص: 63


1- . توبه، آيه 60.

در نهايت پاكى و درستكارى و دور از انتقامجويى و در كمال بى غرضى عمل كند؛

و اما احداث ديوان هاى دولتى، نوعى عمل كردن به اصل اتقان و حُسنِ عمل و محكم كارى است، كه در روايتى منسوب به پيغمبر صلى الله عليه و آله آمده است: «رحم اللّه امرءاً عمل عملاً فأتقنه(1)؛ خداى رحمت كند كسى را كه به درستى و خوبى كار را انجام دهد».

و امّا مسأله سپر قراردادن مسلمانان و سنگر گرفتن دشمن در پشت آنها از باب قانون اهم و مهم است، نه از باب آنچه غزالى ذكر كرده و مى گويد: «زيرا ما قطعاً مى دانيم كه مقصود شرع از اين دستور تقليل قتل است، چنان كه در حال امكان بايد به صورت كامل از قتل جلوگيرى شود و اگر قادر به جلوگيرى از قتل نيستيم آن را به حداقل مى رسانيم».

امّا واضح است كه مجرد چنين تصورى، اگر قانون اهمّ و مهمّ نباشد نمى تواند مبناى حكمى قرار گيرد. مثلاً اگر زن زناكارى بخواهد در يك شب به چهار مرد زنا دهد، ولى زيد براى حفظ وى از تكرار زنا او را نزد خود نگهدارد و در تمام شب، يك بار با او زنا كند، آيا كسى مى تواند بگويد كه اين عمل، مجوزّى مى شود براى زناى زيد؟ آيا رفتار زيد بر زناى چهار مرد مذكور مقدم است؟ يا اگر يك فرمانده ستمگر نظامى به سربازى بگويد: زيد را بكش و گرنه من زيد و عمرو را باهم مى كشم، آيا سرباز حق دارد به قتل زيد اقدام كند؟ يا كسى كه قصد خوردن شراب دارد به كسى بگويد: اگر يك پيمانه شراب بنوشى من نخواهم نوشيد و گرنه چندين پيمانه شراب خواهم نوشيد، و امثال اينها.

تمام اين ايرادات بر غزالى وارد مى باشند، مگر آنكه بگوييم نظر وى همان است كه ما ذكر كرديم، گرچه عباراتش مقصودش را بدين صورت نمى رسانند.

ص: 64


1- . وسائل الشيعه، ج 2، ص 833، ب 60، ح 1؛ و به اين صورت نيز نقل شده است: «إذا عمل أحدكم عملاً فليتقن».

قانون رفع قلم

اشاره

مسأله 12: از نظر قانون شرعى اگر طفل غيرمميز و نابالغى مرتكب جرم شود مجازات ندارد، گرچه گاهى ضامن خواهد بود و يا ديه اش بر عهده اوليائش خواهد بود؛ چنانكه اگر كسى در حال خواب، بدون توجه و اراده ظرف كسى را بشكند ضامن جبران آن است؛ يا اگر بى اراده بر كسى بيفتد و او را بكشد، ديه مقتول به عهده عاقله اوست، كه اين جمع بين حقين است به خاطر عدم اراده قاتل، و رعايت حق ضرر ديده. قبلاً علت وجوب ديه، كه در قتل خطايى و غيرعمدى بر عاقله است، بيان گرديد.

در حديث آمده است: «إن القلم يرفع عن ثلاثة: عن الصبي حتى يحتلم و عن المجنون حتّى يفيق و عن النائم حتّى يستيقظ(1)؛ قلم تكليف از سه گروه رفع شده است: از طفل تا زمانى كه به حد بلوغ برسد، از ديوانه تا زمانى كه بهبود يابد، و از خوابيده تا زمانى كه بيدار شود».

اما شخص خواب رفته، گاهى كردار و اعمالش داراى آثار وضعى است، مانند عمل لواط كه دختر، خواهر و مادر مفعول بر فاعل حرام مى شود، و مانند رضاع و شيرخوارگى كه منشاء تحريم مى گردد، و مانند طهارت دست نجس كسى كه آن را در آب كثير بگذارد، و مانند نجس شدن دست كسى كه بى توجه به شى ء نجس بخورد. در موضوع خواب، تفاوتى ندارد كه خواب اختيارى باشد، يا بر اثر غلبه خواب؛ آرى، اگر كسى بداند كه خوابش باعث عمل حرامى مى شود حق ندارد بخوابد، زيرا از نظر عقاب، امتناع از اختيار

ص: 65


1- . وسائل الشيعه، ج 1، ص 32، ب 4، ح 11.

منافى اختيار نيست، هرچند از نظر خطاب منافات دارد.

و اما كودك: شرع مقدس، بلوغ او را در سه علامت محدود كرده است كه هرگاه به سن بلوغ رسيد تمام احكام افراد بالغ شامل او نيز مى شود؛ امّا قبل از بلوغ، شرع اسلام بين مميّز و غيرمميّز تفاوت قائل شده است و چنانكه در كتب فقهى ذكر كرديم تشخيص آن به نظر عرف بستگى دارد.

اما حكم غير مميّز، مانند حكم انسان در حال خواب است، مگر آنكه شرط بلوغ او را جدا نمايد؛ زيرا به فتواى جمعى، مادر و خواهر و دختر مفعول زمانى بر فاعل حرام مى شود كه فاعل در زمان ارتكاب لواط به سنّ بلوغ رسيده باشد، وگرنه حرام نمى شود.

اما فرد ممّيز: اگرچه به سن بلوغ نرسيده باشد، حرمت كار او مسلم و قطعى است و در بعضى جرمها و جنايتها مانند زنا، لواط، شربخوارى و قتل، قابل تأديب مى باشد. همچنين در موارد ديگرى مانند ايراد نقص عضو، جراحت، نسبت زنا و ابواب ضمان و امثال آنها مسئول به حساب مى آيد.

اما آيا محرمات وضعيه در حق مميّز ثابت است يا نه، و مثلاً اگر طفل مميّز با عمه يا خاله اش زنا كند، آيا دختران آنها بر او حرام مى شوند يا نه؟ مسأله مورد اختلاف است، ولى مقتضاى قاعده آن است كه دليل رفع قلم عام است و خروج موردى از آن به اقامه دليل نياز دارد. لذا اگر با دليلى مورد خاص استثناء نشود به عام مذكور عمل مى شود.

اشكال فوق را مى توان در عكس مسأله نيز فرض كرد؛ به اين صورت كه اگر شخص بالغى با عمه يا خاله صغيرِ خود زنا كند، آيا اين مورد هم به خاطر اطلاق دليلِ عام موجب حرمت مى شود يا به خاطر انصراف دليل به زناى كبير، موجب حرمت نمى شود؟ اگر مسأله مورد ترديد قرار گيرد، غلبه با اطلاقات ادلّه حليّت است.

اما مجنون: هنگام بازگشت عقل، در بيمارى جنون ادوارى، اشكالى در مكلَف بودن وى به احكام وجود ندارد، ولى در جنون شديد و هميشگى، برحسب اين حديث مجنون

ص: 66

تكليفى ندارد و اگر مميّز نباشد تأديب نيز نمى شود؛ اما واجب است بين او و بين منكراتى از قبيل زنا، لواط، سرقت، مساحقه و امثال آنها، كه شارع آنها را منع كرده است - گرچه شناخت آنها ارتكازى متشرعه باشد - فاصله و مانع ايجاد كنند.

بلى، اگر مجنون مميّز باشد به صورتى كه با منع مانعى از عمل باز ماند، در صورت ارتكاب اين گونه اعمال بايد تأديب شود. همچنين نسبت به طهارت و نجاست، ملكيت، برحسب موازين خاص هر يك از موارد است، زيرا دلايل مطلق است و دليل رفع قلم او را شامل نمى شود. چنانكه كلام سابق درباره كودك، نسبت به تحريم محرماتِ وضعى، به سبب لواط، زنا، و امثال آنها در اينجا نيز خواهد آمد.

فروع

مجنون اگر در حال جنون مرتكب خلافى شود كه داراى حدّ شرعى است، و سپس عاقل شود، نه مجازات تأديبى دارد، چون وقتش گذشته است و نه مستحق حدّ است، زيرا در حال جنون مكلّف به تكليفى نبوده است تا مستوجب حدّ باشد. كودك نيز، اگر در زمان كودكى مرتكب گناهى شود كه حدّ شرعى داشته باشد، و سپس بالغ شود، كيفرى شامل او نمى شود. كافر نيز اگر مسلمان شود به حكم حديث «جبّ» به جرم گناهان گذشته اش حدى بر او نيست. اما عكس قضيه، به اين صورت كه اگر عاقلى مرتكب گناهى شود كه حدّ شرعى داشته باشد و سپس ديوانه گردد، آيا حد شرعى بر او جارى مى شود يا خير؟

آنچه از حديث رفع برمى آيد آن است كه حدّ بر او جارى نمى شود، گرچه در كتاب حدود، اين مسأله مورد بحث است(1).

و كسى كه مكلف به تكليف است، اگر مرتكب خلافى شود كه داراى حدّ است و سپس در خواب طولانى يا حالت اغما و بيهوشى فرو رود، حكم او مانند مورد قبلى است.

ص: 67


1- . نك: موسوعة الفقه، ج 87، 88، باب الحدود و التعزيرات.

تمامى آنچه درباره مجنون گفته شد، تفاوتى ندارد كه عليه او، در حال عقل حكم صادر شده باشد و سپس ديوانه شود، يا آنكه در حال جنون محكوم گردد. همين طور اگر بر كسى بعضى و يا قسمتى از حد اجرا شود، و سپس ديوانه گردد، از بقيه حد صرف نظر مى شود، چون اطلاقِ رفع قلم همه اين موارد را شامل مى شود و بعد از وجود دليل، فرصتى براى استصحاب حالت قبل وجود ندارد.

سنّى مذهبان (عامه) درباره سنّ بلوغ با ما (مذهب شيعه) اختلاف نظر دارند، خصوصاً در سنّ دختران، كه آن را پانزده سال مى دانند. لذا اگر كسى از آنها به محاكم ما رجوع كند از باب الزام طبق احكام خودشان قضاوت مى كنيم، و اگر از شيعيان مراجعه كند طبق احكام خودمان حكم صادر مى كنيم. اگر طرفين دعوا يكى از اهل تسنن و ديگرى از شيعيان بود، با هر كدام، به احكام مذهب خود عمل مى شود، مگر آنكه بين آنها اختلاف باشد. در اين صورت آيا طبق قاعده اى كه نزد ما از ادله اربعه استفاده مى شود، به احكام خود عمل كنيم، يا به حكم قاعده الزام كه بر ادلّه اوليه حاكم است، احكام اهل تسنن را ملاك قرار دهيم؟ ظاهراً برحسب آنچه كه در بعضى از مباحث فقهى ذكر كرده ايم، هر مقلدى را بايد برحسب رأى مجتهد او حكم داد. همين مسأله در اينجا هم مطرح است. در خصوص اهل كتاب و ساير كفّار كه داراى آراء و احكام مختلف مى باشند، بايد بر اساس آراء و احكام خود آنها قضاوت نمود.

ص: 68

روش اجراى قانون

اشاره

مسأله 13: اجراى هر قانونى، با يكى از اين دو طريق امكان پذير است:

1. از راه اعمال زور و قدرت،

2. از راه اقناع وجدانى و جلب رضايت مردم.

قانون اسلامى در آغاز كار با روش اقناعى با مردم مواجه شد، زيرا قانونى است فطرى، و در مقام اجرا كافى است كه مردم آن را درك و فهم كنند. شايد در آن زمان موانعى مانند عدم كارآيى و تنبلى مجريان وجود داشته است كه اسلام به قدر ضرورت آنها را رفع كرده است؛ چنانكه از سيره و روش پيامبر صلى الله عليه و آله و حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلامبرمى آيد كه بدين گونه عمل مى كرده اند.

علت سقوط قانون اسلام در كشورهاى اسلامى در اين قرن، كه موجبات ذلّت، فقر، بيمارى، جهل و عقب ماندگى آنها را فراهم كرده است آن است كه فعاليتهاى اصلاحى شيوه نظام مند و روشمندانه ندارند، زيرا سيادت و حكم فرمايى هر قانونى - چه صحيح و چه ناصحيح - نيازمند سه چيز است:

1. نارضايتى عمومى از قانون قديم، چه آنكه اين نارضايتى، بهترين زمينه مناسب براى تبديل قانون قديم به قانون جديد است. لذا، اگر مردم از وضع و قانون سابق خود رضايت داشته باشند هرگز به فكر تغيير آن نمى افتند.

2. درخواست تغيير، زيرا گاهى نارضايتى عموميت پيدا مى كند، ولى ناراضيان، ولو از

ص: 69

ترس آنكه مبادا به وضع بدترى دچار شوند به وضع موجود خود تن مى دهند.

اين دو امر، به طور بسيار دامنه دار در بين مسلمانان به چشم مى خورد. آنها از سازمانهايى كه بر آنها رياست و سرورى مى كنند بسيار ناراضى اند و حتى از سازمانهايى كه نام اسلام را بر خود نهاده و در حقيقت از سازمانهاى سكولار بدتر عمل مى كنند، به شدت متنفرند، زيرا اين گونه سازمانها افكار زشتى از عقايد ملى گرايى و سكولار غيرمذهبى را در خود جمع كرده اند و سپس حرص و آزمنديهاى بسيار، و ننگ جهل و نادانى را بر آنها افزوده اند.

مسلمانان اميدوار به آينده روشنى هستند كه قانون اسلام حكومت خواهد نمود و آنان را از بند تفرقه و ذلت و بندگى، فقر و حرص، جهل و ترس و غير آنها آزاد خواهد كرد، امّا از ترس آنكه مبادا وضعشان از اين هم بدتر شود در جا مى زنند و از هر تغيير و تبديلى، وحشت دارند و مى گريزند.

3. سومين عامل كه در بين امور سه گانه، مهمتر از همه است، زيرا اساس و پايه تغيير و دگرگونى بر آن نهاده شده است، راه و روش صحيح و روشنى است كه به نتيجه مطلوب منتهى گردد، و گرنه هر حزب و گروهى، راهى براى كار خود انتخاب مى كند. مثلاً اين راهى كه بعضى از مسلمانها در پيش گرفته اند و از صدام و تمام جنايات او حمايت مى كنند آيا راه و روش صحيحى است، آن هم حمايت از جناياتى كه به حكم تاريخ، جهان نظير آنها را كمتر ديده است؟

اگر بخواهند از بدترين زمامداران و حكّام ستمگر در تاريخ نام ببرند، نوعاً به امثال چنگيزخان مغول و حجاج اشاره مى كنند، در صورتى كه صدام صدها و صدها بار از آن دو بدتر مى باشد. حجاج براى سركوبى تمام آزاديهاى مردم، از آغاز تا پايان زندگى، هزاران قانون وضع نكرد. مغول شهرها را ويران نمود و مردم را به قتل رسانيد، اما بعد از آن كشتار و ويرانى، باقيمانده را به مردم واگذاشت و رفت. آيا در تاريخ خوانده ايد كه آنها تجارت و

ص: 70

زراعت را محدود كنند و مانند حاكم ستم پيشه قرن بيستم ميلادى، تملك اراضى و عمارات و حيازت مباحات را به خود اختصاص دهند؟

مضافاً به اينكه او، به بدترين شكل ممكن مردم را شكنجه داد؛ به گونه اى كه اگر مردم توانايى خودكشى مى داشتند، براى نجات از رنجها و غذابهاى زشت و غيرانسانى او، صدها مرتبه به خودكشى دست مى زدند؛ رنجهايى كه در برخى كتابها و مجلات ذكر شده، و ما قسمتى از آنها را در كتاب الصياغة ذكر كرده ايم.

آيا اين گونه روشها را مى توان از روشهاى صحيح شمرد كه به انواع تهمت و افترا يكديگر را متهم مى كنند، يكديگر را مى كشند، يا تكفير مى نمايند و برخى به غصب و اسارت زنان ديگران دست مى زنند، تا جايى كه مردم، از فرط ناراحتى ناله و فرياد مى كنند و مى گويند:

يا ليت جور بني مروان دام لنا *** و ليت عدل بني عباس لم يكن

«اى كاش ستمهاى بنى مروان بر ما ادامه مى داشت اى كاش عدل و عدالت بنى عباس وجود نمى داشت».

در اين جهت بين كسانى كه توانستند بر مردم مسلط شوند با كسانى كه به حكومت و تسلط بر مردم دست نيافتند، تفاوتى وجود ندارد؛ چنانكه در برخى از كشورهاى اسلامى، وضع كاملاً محسوس و قابل مشاهده است.

عوامل پيشرفت قانون

پيشرفت قانون و استقبال مردم از آن به دو امر نياز دارد:

1. صحت قانون ولو به گمان مردم

2. صداقت و صلاحيت داعيان قانون، تا مردم در اطرافشان جمع شوند؛ چنانكه در پيامبران و انبيا عليهم السلام مشاهده مى كنيم.

ص: 71

بنابراين اگر قانون با روش قرآن مجيد اعلام شود و داعى آن مثلاً رسول خدا صلى الله عليه و آله باشد، به گواهى تاريخ، مردم به سرعت در اطراف آن جمع مى شوند. ولى اگر قانون صالح و داعيان آن فاسد، و يا عكس قضيه باشد، قانون قدرت جذب نخواهد داشت تا مردم در اطرافش جمع شوند و از آن استقبال كنند.

بر غرب و شرق اشكال مى شود كه باعث عدم اجراى اسلام در جهان مى باشند، گرچه اين سخن تا اندازه اى صحيح است، لكن نوعى فرار از اين واقعيت تلخ است كه عدم اجراى اسلام و به كار بردن آن، مربوط به عدم صلاحيت اغلب داعيان آن است.

قانون اسلامى صلاحيت اجرا در جامعه را دارد، و اين سخن نه تنها اعتقاد ما است، بلكه دلايل و براهين متعددى بر درستى اين حقيقت دلالت مى نمايد و حكمت و تجربه آن را تأييد مى كند، ولى مشكل كار در وجود مديران و داعيان آن است كه راه و روش صحيحى، كه صلاحيت قانع كردن مردم را داشته باشد، ندارند و اغلب كسانى كه مردم را به سوى اسلام دعوت مى كنند از مديريت و اخلاق يك رهبر صالح بى بهره اند. پس بر كسانى كه مى خواهند از نو اسلام را پياده كنند، لازم است جدّاً بكوشند تا شرايطى در خود و راه و روش تبليغ خود به وجود آورند كه مردم در اطراف آنها جمع شوند تا بتوانند گامى به جلو بردارند، و گرنه مسلمانان در آينده نيز در وادى عقب ماندگى گرفتار خواهند بود، تا زمانى كه خداى سبحان انسانى را با اوصاف مذكور براى نجاتشان برساند، و يا به ظهور تنها منجى عالم بشريت، يعنى حضرت مهدى - عجل اللّه تعالى فرجه الشريف - اجازه فرمايد. در غير اين صورت قبل از ظهور او، راه خلاص و نجاتى از وضع موجود، ولو تا اندازه اى محدود، ديده نمى شود.

ص: 72

منشأ پيدايش قانون

اشاره

مسأله 14: قانون از احتياجات جسمى و روحى انسان سرچشمه و مايه مى گيرد. در اين جهت تفاوتى ميان قوانين الهى و قوانينى كه رهبران جوامع انسانى براى اصلاح كار بشر وضع كرده اند وجود ندارد. پس در كبراى قضيه و كليت آن، اختلافى نمى باشد و مورد تفاوت در صغراى قضيه و نحوه اجرا و كاربرد آن است، و فرقى بين اديان سابق و دين اسلام، با قوانينى كه به قصد خير و سعادت انسانها از سوى فلاسفه مطرح شده است، نمى باشد، اعم از آنكه ديدگاه فلاسفه به خير واقعى يا خير پندارى معطوف باشد.

تنها راهى كه براى تشخيص قانون صالح از قانون ناصالح وجود دارد، همان بحث و گفت وگو و كنجكاوى درباره آن است، كه هدف نهايى تسليم شدن در برابر حق است، مشروط به آنكه آلوده هواهاى نفسانى نگردد. اصول نيازهاى جسمى كه وضع قانون را ايجاب مى كند ده چيز است كه عبارتند از:

محل سكونت، پوشاك، وسيله نقليه، خوراك (آب و دارو)، ازدواج، اولاد، وسايل راحتى و آراستگى ظاهرى و زندگى اجتماعى. انسان به هر يك از اين امور نياز دارد و قانون بايد چنان فراگير و گسترده باشد كه تمام نيازهاى او را برآورده كند.

از احتياجات انسان، بايد شغلها و كارهاى مختلف، حرفه هاى گوناگون و ميليونها آلات و ادوات ضرورى كار را نام برد كه در ضرورت اين نيازها فرقى بين مردمان ساكن غارها، صحراها و شهرها نيست، جز آنكه هر يك وسايل كار خود را نياز دارند، كه بايد برحسب

ص: 73

موقعيت محيط و شيوه زندگى او فراهم شود.

اصول احتياجات روانى بشر نيز ده چيز است و عبارتند از: ايمان، علم، فضايل اخلاقى، تقوا، امنيت، استقلال، آزادى، برابرى و عدالت اجتماعى.

از آن جهت كه بين جسم و روح همبستگى كاملى وجود دارد، بيمارى، سلامتى، حركت و سكون هر يك در ديگرى اثر مى گذارد. نيازهاى روحى و جسمى به هم پيوسته اند كه بعضى از آنها اولاً و بالذات مربوط به روح مى باشند، و ثانياً و بالعرض به جسم مربوط مى شوند، و بعضى در جهت عكس آنها قرار مى گيرند.

چنانكه در متون اوليه (كتاب و سنت) ملاحظه مى نماييم، اسلام براى هر يك از اين نيازها داراى قوانين صحيح و مدوّن كاملى است، و اختلاف فقها در مسائل فرعى به جامعيت اين قوانين صدمه اى نمى زند، چنانكه در ساير قوانين و اديان نيز وضع به همين منوال است؛ اما اسلام همان گونه كه روش اديان آسمانى ديگر نيز چنين است، علاوه بر تشريع اين قوانين، به روز واپسين نيز بشارت مى دهد لذا مقررات ديگرى بر آنها افزوده است و قوانين مفصلى درباره روز قيامت وضع كرده است كه سرانجام سعادت دنيايى انسان را نيز تأمين مى كند؛ زيرا موانع درونى مى تواند نقش سازنده اى در تعديل و بهسازى مسائل زندگى و سعادت انسانى ايفا كند، به گونه اى كه قانون نمى تواند آن را ايجاد كند.

سهل و آسان

از مهمترين امتيازهاى دين اسلام آن است كه سهل و آسان مى باشد. خداى سبحان مى فرمايد: «يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلاَ يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ»(1)؛ «خدا براى شما آسانى مى خواهد و برايتان دشوارى نمى خواهد».

ص: 74


1- . بقره، آيه 185.

و روشن است كه در اين تعبير، بلاغت لطيفى به كار رفته كه بين يُسر و عُسر (آسانى و سختى) واسطه اى وجود ندارد.

اين ايراد مطرح نگردد كه مقتضاى قاعده آن است كه گفته شود «لاَ يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ»تا فرصتى براى طرح اين سؤال وجود داشته باشد، كه مراد از عدم يُسر، آيا يُسر كامل يا حد متوسط آن است، و سپس پاسخ داده شود كه منظور، براى شما فقط يُسر است. زيرا در جواب خواهيم گفت كه: چون موضوع سخن از يُسر و آسان گيرى بوده است به اقتضاى بلاغت آن را بر عُسر مقدم داشته اند، چنانكه شاعرى به جاى «لا تقُل بُشرى و لكن بُشريان؛ مگو يك بشارت، بلكه بگو دو بشارت» مى گويد «إن تقل بُشرى فهذي بُشريان» تا موضوع بشارت با «لاء» نفى شروع نشود كه خلاف بلاغت و رسايى سخن است.

به هر حال، قوانين اسلامى به طور كلى بر سهولت، آسانگيرى و روادارى استوار است، چه در واجبات و چه در مستحبات. شدّت و سخت گيرى كه گاهى در بعضى موارد مشاهده مى شود، از باب مهمّ و اهمّ است كه از استثنائات است و اصل نيست.

اين ايراد مطرح نگردد كه اگر چنين است، پس چرا اسلام سهولت و آسانگيرى را واجب نساخته است؟ زيرا پاسخ داده مى شود كه اسلام، تكاليف حتميه و بايدى را به صورت واجب يا حرام مقرر كرده و نسبت به ساير موارد قائل به توسعه و سهولت شده است تا مردم در موقعيتهاى خاص، در اكثر واجبات و محرمات دچار دشوارى و تنگنا نشوند و بقيه را براى كسانى كه از روى ميل و رغبت در صدد انجام مستحبات و ترك مكروهات مى باشند، به صورت مكروه و مستحب عنوان كرده است تا تسهيلات بيشترى را برايشان فراهم نمايد.

اگر بخواهيم با رعايت اختصار و عدم خروج از صغريات به كبريات قانونى، كه ما در صدد بيان آن هستيم، مثالى براى آسانگيرى و سهولتى كه اسلام را از ساير اديان جدا مى كند، ذكر كنيم، به بررسى موضوع ازدواج، از ديدگاه فطرى و شرعى آن مى پردازيم.

ص: 75

بديهى است، هر يك از پسر و دختر، در مسايل جنسى، آرامش، تعاون و تندرستى به يكديگر نياز دارند؛ و لذا اسلام، مردم را به ازدواج هرچه زودتر و بهنگام تشويق مى كند و سپس مهريّه را در حد سهل و آسان به ميزان يك انگشترى آهنى، يا تعليم قسمتى از قرآن مجيد توصيه مى نمايد و پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «أفضل نساء أُمتّي أقلهنّ مَهراً(1)؛ بهترين زنان

امت من كسانى هستند كه مهريه شان كمتر مى باشد».

اگرچه اجازه فرموده كه تا حدّ انبوهى و ميليونى هم مى تواند افزايش يابد. خداوند مى فرمايد: «وَءَاتَيْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنطَارًا»(2)؛ و به يكى از آنان [همسران] مال بسيارى داده باشيد.

خداى سبحان براى رفع نيازِ مسكن زنان و مردان مى فرمايد: «إنّ الأرض للّه و لمَن عمّرها(3)؛ زمين از آن خداست و كسانى كه آبادش كنند».

پس هر كس حق دارد كه زمين مباح را با عمارت، زراعت يا حفر چاه و قنات احيا و آباد كند و نيز حق دارد براى آب مورد نياز خود به حفر چاه اقدام نمايد. آب شيرين غالباً براى شرب زياد است، گرچه به وسيله سقاء و آبكش فراهم شود. سپس مردم را ترغيب مى كند كه براى كسب مال از راه حلال، و تأمين رزق و روزى كوشش مداوم داشته باشند و از بازوان تواناى خود كمك گيرند و به كارهايى مثل پرورش مرغ، يا امور دامدارى، يا كشتكارى اقدام نمايند، هرچند در كشتزار كوچكى در پشت خانه باشد، چنانكه سابقاً معمول بود و اكنون نيز در بعضى روستاها ديده مى شود. حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «كقوت اَتانٍ دَبِره(4)؛ چندين قرص نان كه از مزرعه پشت خانه دارم مرا كفايت مى كند».

علاوه بر آنها، از مواد خام فراوان مانند پشم و پنبه و امثال آنها كه در اختيار دارند مى توانند به آسانى استفاده كرده و به كار ريسندگى و بافندگى و و قاليبافى، يا گلدوزى و خياطى و كارهايى از اين قبيل اشتغال يابند و هر يك از زن و مرد خود را به كارهاى دستى

ص: 76


1- . وسائل الشيعه، ج 14، ص 16، ب 6، ح 8.
2- . نساء، آيه 20.
3- . كافى، ج 5، ص 284، ب 169، ح 686.
4- . بحارالأنوار، ج 33، ص 474، ب 29، ح 686.

مشغول كنند و كارى توليدى انجام دهند، و سپس همان توليدات محصولات را در روستاها يا محلّه زندگى خود باهم مبادله كنند و تأمين معاش نمايند.

سپس مردم را به تربيت و تعليم تشويق نمود، هرچند با ابزار عادى و وسايل ساده در محيط مساجد و حسينيه و امثال آنها باشد.

علم را نيز دو گونه قرار داد: يكى علم اديان و ديگرى علم ابدان. دارو را در گياهان و امثال آنها قرار داد كه انسان به آنها دسترسى دارد، مگر در بيمارى هاى سخت كه اگر به روشهاى صحيح اسلامى در زندگى عمل شود ابتلاى به آنها را بسيار كم خواهد كرد. همين طور، قضاوت و داورى را در نهايت سادگى و سهولت قرار داده است، علاوه بر آنكه به خاطر ايمان و فضائل اخلاقى تحت لواى اسلامى و بر اساس تربيت دينى، نزاع و كشمكش جداً به حداقل خواهد رسيد.

و تمام اين مسائل را قبل از جنگ جهانى دوم، من به چشم خود، در عراق، ديده ام و در كتاب بقايا حضارة الأسلام كما رأيت به آنها اشاره نموده ام، كه آيا آنچه پيش آمد به خير و صلاح انسان بود يا با رنج و مشكلات و مصائبى كه به دنبال داشت موجب حرمان او از همه چيز گرديد؟ آيا انسان بايد بخاطر نبود امكانات خوب براى زندگى خود را از همه چيز محروم كند؟ مثلا وضع مريضى را در نظر بگيريد كه در حال بيمارى بگويد: «يا مراجعه به بهترين پزشك و يا مرگ»، كه چون بهترين پزشكان حاضر نباشد، تن به مرگ دهد.

به هر حال، زمانى كه قانون و مقررات اسلامى با تمام شعب و فروعش بر جامعه حكومت كند، مردم خواهند ديد كه در بهشتى از آسايش و رفاه و راحتى به سر مى برند، و اگر عمل به قانون اسلام ترك شود، همان خواهد شد كه خداى متعال مى فرمايد: «حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ»(1)؛ «تا آنجا كه زمين با همه پهناورى اش بر آنها تنگ شد».

و نيز مى فرمايد: «فَبِظُلْمٍ مِّنَ الَّذِينَ هَادُوا حَرَّمْنَا عَلَيْهِمْ طَيِّبَتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ»(2)؛ «پس به خاطر

ص: 77


1- . توبه، آيه 118.
2- . نساء، آيه 160.

ظلمى كه يهوديان بر پيامبران كردند، نعمت هاى پاكيزه اى را كه بر آنها حلال بود بر آنان حرام كرديم».

و به خاطر دارم كه حديثى بدين مضمون ديده ام كه: «إن الخوارج ضيّقوا على أنفسهم فضيق اللّه عليهم(1)؛ خوارج به خود سخت گرفتند، پس خدا هم بر آنها سخت گرفت».

به هر حال، قانون براى خدمت رساندن به وضع مردم است، ولى اكنون مردم در خدمت قانون درآمده اند. در سخنى از حضرت مسيح عليه السلام نقل شده است كه «إنما جعل السبت للإنسان و لم يجعل الإنسان للسبت؛ روز شنبه براى انسان است نه انسان براى روز شنبه»، و علت وجود مشكلات در همه امور همين نكته است. لذا اقتصاددانان مى گويند: تأسيس بانك براى خدمت به مردم است، اما مشكلاتى كه از سوى سرمايه داران طمعكار پديدار شده، باعث شده است كه مردم با مشكلات بانكى مواجه شوند. لذا پيوسته مشاهده مى كنيم كه صندوق بين المللى پول به صورت يك شبح پنهانى درآمده است كه در بلعيدن ثروتهاى كشورها نظير ندارد، و اين وضع اسفبار پيامد همان قوانين غيرانسانى و مقرراتى است كه براى ربا وضع شده است.

ص: 78


1- . بحارالأنوار، ج 2، ص 281، ح 54، به اين عبارت: إن الخوارج ضيقوا على أنفسهم بجهالتهم.

برتريهاى قانون اسلام

اشاره

مسأله 15: بين قانون اسلام و قوانين وضعى تفاوت هايى وجود دارد زيرا قوانين اسلام از سبقت ظرفى (پيشينه ديرينه) و دوام زمانى برخوردار است. نيز تكامل كميّتى، وسعت مكانى و برترى كيفيّتى قوانين اسلام قطعى و مسلم است به خلاف قوانين قراردادى و وضعى كه هيچ يك از اين امتيازات را ندارد. و اينك توضيحى گذرا بر اين گفته:

سبقت ظرفى

آشكارا درمى يابيم كه احكام اسلام به طور تدريجى در مدت زمانى خاص، در مدينه منوره نازل شد؛ به استثناى بعضى از احكام اندك شمار كه قبل از آنها در مكه نازل شده بود، تا جايى كه پيامبر صلى الله عليه و آلهبه طور آشكار از قول خداى متعال اعلان فرمود: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ»(1)؛ «امروز دين شما را برايتان كامل كردم». منظور از اين فرمايش همان اكمال در كليات شريعت است، مثل قانون «لا ضرر و لا ضرار»(2) و قانون «الخراج بالضمان»(3) و ساير قواعد و كلياتى كه در كتاب و سنّت به فراوانى آمده است و تا امروز و حتى آينده صغريات احكام از آنها استفاده مى شود. اما ائمه اطهار عليهم السلام شارحان و بيانگران اين احاديث و قواعد كلى مى باشند؛ لذا مى گفتند: حديث ما همان احاديث رسول خدا صلى الله عليه و آله مى باشد(4).

ص: 79


1- . مائده، آيه 3.
2- . مستدرك الوسائل، ج 18، ص 321، ب 14، ح 302.
3- . همان، ج 13، ص 302، ب 7، ح 3.
4- . «ان علم واحد منهم مأخوذ عن أبيه حتى يتصل ذلك بالنبي صلى الله عليه و آله». بحار الانوار، ج 4، ص 306، ب 4، ح 34.

آرى، ترديدى نيست كه اگر ائمه اطهار عليهم السلام نبودند، ما هرگز از احكام دينى چيزى نمى فهميديم. زيرا معلوم است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله تمام اين احكام را به مردم رسانيد، ولى به سبب دو علت به بيان مجدد آنها از طرف امامان معصوم عليهم السلام نياز بود:

يكم: اصرار حكّام ستمگر در پنهان نمودن آن احاديث و جعل و تحريف آنها؛

دوم: ترس و وحشت شيعه از بيان و اظهار آنها در برهه اى از زمان.

از مؤيدات اين مطلب آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله هر روز پنج بار به ايراد خطبه مى پرداخت يعنى زمانى كه در مدينه بود بعد از اداى هر نماز خطبه اى مى خواند كه حاصل آنها حدود 18 هزار خطبه است و طبعاً اين غير از آموزه ها و گفتارهايى است كه به طور دائم در برابر مسلمانان ايراد مى نمود، كه بنا بر حداقل تقدير كمتر از دوازده هزار آموزه و جمله نخواهد بود؛ يعنى براى هر روز چهار گفتار، كه مجموعاً سى هزار خطبه خواهد بود. بنابراين آيا سى هزار خطبه و جمله، با علم به اينكه كلام پيامبر صلى الله عليه و آلهدر هر موردى فصل الخطاب و پايان بخش هر اختلاف نظرى است، براى رفع تمام نيازهاى بشر كافى نيست؟

علاوه بر آنچه گفته شد، در خطبه روز غدير، يعنى وقتى به امر خداى متعال، على عليه السلام را به جانشينى خود، و براى رهبرى و زمامدارى ملت اسلام نصب مى نمود، فرمود: «ما من شيء يقرّبكم إلى الجنّة و يبعدكم عن النار إلاّ و قد أمرتكم به، و ما من شيء يقربكم إلى النار و يبعدكم عن الجنّة إلاّ و قد نهيتكم عنه(1)؛ هيچ مطلبى كه شما را به بهشت نزديك و از جهنم دور مى كند، فرونگذاشته ام، بلكه شما را به آن امر كرده ام و هيچ موردى كه شما را به جهنم نزديك و از بهشت دور مى كند، باقى نگذاشته ام؛ بلكه شما را از انجام آن نهى كرده ام».

لذا كسى كه سخنان آن حضرت را در نهج الفصاحة و مانند آن ملاحظه كند، مى تواند ميليون ها حكم فرعى را درباره مسايل مختلف زندگى از آنها، استخراج كند.

ص: 80


1- . نهج الفصاحه، ص 166، با اين عبارت: ما أعلم من عمل يقربكم إلى اللّه و قد أمرتكم به، و لا أعلم من عمل يقربكم إلى النار إلاّ و قد نهيتكم عنه.

دوام زمانى

پرواضح است كه قوانين وضعى را گروهى وضع مى كند كه - در بهترين صورت - موقعيت ويژه خود را دارد و نسبت به زمانهاى پس از خود، گاهى حالت تباين و تضاد، گاهى حالت عموم و خصوص من وجه و گاهى عموم و خصوص مطلق دارد. لذا نسلهاى بعد و آيندگان، هميشه در صدد تعديل آن برمى آيند؛ كه گاهى با حذف، گاهى با توسعه يا كاهش شمول آن، در قانون دست مى برند؛ حال آنكه قوانين دينى چنين وضع بى ثبات و متغيرى را نداشته و ندارند؛ بلكه ضرورت ايجاب مى كند كه در زمانهاى مختلف از راه تطبيق كليات بر مسايل جزئى، حكم جديد استنباط كنند. مثلاً، پديده هاى نوپديد مغارسة (اجاره باغ ميوه به شرط تمليك نيمى از آن پس از آبادانى)، بيمه، معاملات شناور، شخصيت حقوقى، وقف روح عامّ نه جسد خاص(1) و امثال اينها تمام از احكام كلى مثل «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»(2) و «الوقوف على حسب ما يقفها أهلها» و «لا تبطل حقوق المسلمين» استفاده مى شود(3).

قانونگذاران بشرى اگر فرضاً منزه و داراى اخلاص و پاك سرشتى باشند، در چنبره محدوديت هاى زمانى و مكانى، هواهاى نفسانى، جهل و فراموشى، خواسته هاى درونى و اغراض مختلف گرفتار مى باشند و قانون آنها مولود اين محدوديت ها خواهد بود؛ زيرا مناسبت بين قانون و قانونگذار در همه موارد محفوظ مى باشد و چنين قانونى هميشه در معرض تصرفاتى از نوع افزايش و كاهش، حذف و محو، تعميم و تخصيص و مانند آنها گرفتار خواهد بود. امّا اسلام چنين وضعى ندارد لذا شاهديم كه همواره براى مسلمانان قانون اسلامى معتبر است؛ زيرا احكام اسلامى در هر زمان و مكان و شرايطى صلاحيت اجرا دارد؛ و مانند احكام بودائيان يا برهمنان يا پيروان كنفوسيوس خشك و جامد نيست، كه جز مجموعه اى از اخلاقيات چيزى در بر ندارد. همچنين اسلام مانند اديان مجوس و

ص: 81


1- . شرح اين اصطلاح در مسأله 98 ذكر شده است.
2- . مائده، آيه 1.
3- . كافى، ج 7، ص 47، ب 23، ح 24.

يهود و نصارى نيست كه مى گويند: «آنچه مربوط به امپراطور است به خود او، و آنچه به خدا مربوط است به خدا وانهيد»؛ زيرا در موارد ضرورى از خود حكمى ندارند و ناچارند از احكام حكومتى بهره گيرند. سپس وقتى كه در قوانين امروز جهان غرب كاوش مى كنيم، به روشنى مى بينيم كه اصول كلى آنها طبعاً با نوعى تغيير و تبديل از اسلام گرفته شده است. همچنين قوانين فرانسه كه قديمى ترين و كهن ترين قانون وضعى و قراردادى در جهان معاصر است، با تغيير و تبديل از شرايع الاسلام گرفته شده است؛ و چنين است ساير موارد.

كمال كميّتى

روشن است كه بشر نيازمند ميليون ها ماده قانون است تا نظم حيات اقتصادى، اجتماعى، فكرى، تربيتى، نظامى، سياسى و مانند اينها را برايش برقرار كند. مضافاً به اينكه انسان در حال پيشرفت است و به قوانينى احتياج دارد كه پيشرفت و ترقى او را تضمين كند، چنانكه در روايت نيز آمده است: «من استوى يوماه فهو مغبون(1)؛ هركس دو روزش يكسان باشد ضرر كرده است».

اسلام با مقررات عام و خاص خود، كليه نيازهاى قانونى انسان را كفايت مى كند، و دليل آن همين فقه مدوّن و بِروز و پويا است كه حكم هيچ يك از مسائل زندگى را در هر زمانى بدون جواب نگذاشته است.

و امّا احتياطى كه برخى فقها در پاره اى از مسايل عنوان مى كنند، مربوط به خداترسى و شدت تقواى آنهاست كه از صراحت در فتوا پرهيز مى كنند، نه آنكه مدرك كافى نداشته باشند. وانگهى در موارد اختلاف و كشمكش بين دو رأى و نظر، ملاحظه مى كنيم كه اسلام با دو جمله از آيات قرآن كريم آن را حل كرده و مى فرمايد: «وَ أَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ»(2)؛ «[ مسلمانان ]كارشان باهم با مشورت است». و رأى اكثريت را حاكم مى داند، و اگر فرضاً

ص: 82


1- . وسائل الشيعه، ج 11، ص 376، ب 95، ح 5.
2- . شورى، آيه 38.

مساوى بودند، به قرعه روى مى آورند كه مى فرمايد: «فَسَاهَمَ»(1)؛ «قرعه افكند».

اين مطالب درباره موضوعات بود، اما درباره احكام، مرجع، اخبار علاجيه است كه در آخر مباحث اصول در مبحث «تعادل و تراجيح» ذكر شده است.

كسى كه به عمومات قرآن و ملاكهاى احكام آن و احاديث پيامبر خدا صلى الله عليه و آله - افزون بر احاديث ساير أئمه معصومين عليهم السلام - نگاه كند كاملاً به اين حقيقت پى مى برد.

علاوه بر آيات پيشگفته خداى متعال مى فرمايد: «وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى»(2)؛ و هيچ باربردارى بار [ گناه] ديگرى را بر نمى دارد.

و مى فرمايد: «وَ أَن لَّيْسَ لِلاْءِنسَانِ إِلاَّ مَا سَعَى»(3)؛ و اين كه براى انسان چيزى جز نتيجه سعى و عمل او نخواهد بود».

و مى فرمايد: «لاَ يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا»(4)؛ خداوند هيچ كس را جز به قدر توانايى اش تكليف نمى كند».

و مى فرمايد: «لاَ يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلاَّ مَآ ءَاتَاهَا»(5)؛ «خدا هيچ كس را جز [ به قدر ]آنچه به او داده است تكليف نمى كند». و شايد آيه اول اخصّ از آيه دوم باشد چه آنكه وسع انسان و امكانات او در حدّ توانائيهاى عرفى مى باشد.

خداى سبحان مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالاْءِحْسَانِ وَ إِيتَآىءِ ذِى الْقُرْبَى وَ يَنْهَى عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنكَرِ وَ الْبَغْىِ»(6)؛ در حقيقت خداوند به دادگرى و نكوكارى و بخشش به خويشاوندان فرمان مى دهد و از كار زشت و ناپسند و ستم باز مى دارد.

و مى فرمايد: «وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَغْلَالَ الَّتِى كَانَتْ عَلَيْهِمْ»(7)؛ و از [ دوش] آنان قيد و بندهايى را كه بر ايشان بوده است بر مى دارد. (پيامبر صلى الله عليه و آله احكام پر رنج و مشقتى را كه

ص: 83


1- . صافات، آيه 141.
2- . انعام، آيه 164.
3- . نجم، آيه 39.
4- . بقره، آيه 286.
5- . طلاق، آيه 7.
6- . نحل، آيه 90.
7- . اعراف، آيه 157.

مردم از روى جهل، چون زنجير به گردن خود نهاده اند بر مى دارد).

و مى فرمايد: «إِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وَ حِدَةً»(1)؛ اين است امت شما كه امتى يگانه است.

و مى فرمايد: «وَ إِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَ لَوْ كَانَ ذَاقُرْبَى»(2)؛ و چون [ به داورى يا شهادت] سخن مى گوييد، دادگرى كنيد، هرچند [ درباره ]خويشاوند [ شما] بوده باشد.

و مى فرمايد: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ»(3)؛ همانا مؤمنان برادر يكديگرند.

و ده ها بلكه صدها آيه ديگر كه اگر زير نظر گروهى از فقها، تمام آيات احكام امتهاى گذشته و اين امّت، جمع آورى و نوشته شود، يك مجموعه بزرگ فقهى بوجود مى آيد كه شامل هزارها حكم باشد.

آيات احكامى را كه علماى ما، جزاهم اللّه خيراً، جمع آورى كرده اند، تلاشهاى فردى بوده كه از هر نظر قابل تقدير و ستايش است اما قدرت و توانايى فرد بيش از اين نتواند بود.

توبه مرتد فطرى

محض مثال، خداى سبحان در داستان گوساله بنى اسرائيل مى فرمايد:«اتَّخَذْتُمُ الْعِجْلَ مِن بَعْدِهِ وَ أَنتُمْ ظَالِمُونَ * ثُمَّ عَفَوْنَا عَنكُم»(4)؛ آنگاه شما در غيبت او [ موسى] گوساله را [ به پرستش] گرفتيد در حالى كه ستمكار بوديد. پس از آن بر شما بخشوديم.

و «إِنَّ الَّذِينَ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ سَيَنَالُهُمْ غَضَبٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَ ذِلَّةٌ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ كَذَ لِكَ نَجْزِى الْمُفْتَرِينَ * وَالَّذِينَ عَمِلُوا السَّئِّاتِ ثُمَّ تَابُوا مِن بَعْدِهَا وَ ءَامَنُوا إِنَّ رَبَّكَ مِن بَعْدِهَا لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ»(5)؛ كسانى كه گوساله را [ به پرستش] گرفتند به زودى خشمى از پروردگارشان و ذلّتى در زندگى دنيا به ايشان خواهد رسيد و ما اين گونه، دروغپردازان را كيفر مى دهيم. ولى كسانى كه مرتكب گناهان شدند، آن گاه توبه كردند و ايمان آوردند قطعاً پروردگار تو پس از آن

ص: 84


1- . انبياء، آيه 92.
2- . انعام، آيه 152.
3- . حجرات، آيه 10.
4- . بقره، آيات 51 - 52.
5- . اعراف، آيات 152 - 153.

آمرزنده و مهربان خواهد بود.

اين آيات بر قبول توبه مرتد فطرى دلالت مى كنند، زيرا آنها هم در چنين وضع مشابهى قرار داشتند. نظر فقهى ما درباره مرتد فطرى بر خلاف نظر مشهور فقها و موافق اين آيات است و دلايلى نيز بر آن ذكر كرده ايم. مضافاً به آنچه در اصول آورده ايم كه با توجه به اينكه شرايع پيشين، در غير موارد نسخ شده، بدون احتياج به اصل عملى استصحاب، بر مسلمانان حكومت دارند، از اين آيه مى توان پذيرش توبه مرتد فطرى را استفاده كرد.

به هر حال، چنانكه بر هر آگاه ژرف نگرى روشن است، قرآن مجيد از هزاران حكم برخوردار است و سنت رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيز از ميليونها حكم برخوردار است. لذا اين عبارت در قرآن تكرار شده است كه «وَ تَفْصِيلَ كُلِّ شَىْ ءٍ»(1)؛ «قرآن هر چيزى را لفظاً يا معناً به تفصيل بيان مى كند».

بارى، اين مسأله اى است كه بر هيچ مسلمانى پوشيده نيست؛ زيرا آفريدگار انسان كه در او ميليونها عضو آفريده است تمام نيازهاى قانونى دوران حيات او را نيز جعل كرده است اگرچه به ميليونها سال برسد، لذا همان گونه كه قبلاً اشاره كرديم نيازى به مسأله قياس و استحسان و مصالح مرسله و امثال آنها نداريم، لكن استصحاب و برائت و تخيير و امثال آنها، چنانكه در اصول ذكر كرده اند، همگى از مبانى شرعى گرفته شده اند.

وسعت مكانى

اين مطلب كاملا واضح است كه قانون اسلام، قانون كل انسانهاست و توجهى به تفاوت ملتها و قبيله ها ندارد. قانون اسلام، قانون تمام مكانهاست، و بين حدود مرزى و مناطق مختلف جغرافيايى قديم و جديد تفاوتى نمى گذارد. چنانكه در كتاب المسائل المتجدّده(2)

ص: 85


1- . يوسف، آيه 111.
2- . كتابى كه مؤلف محترم قدس سره در كربلاى مقدس تأليف نموده و شامل بيش از هزار مسأله جديد و نوپديد است.

ذكر كرده ايم، كسى كه به فضا سفر مى كند، يا در دريا غواصّى مى نمايد، با كسى كه در قطب، يا در خط استواء، يا مناطق ميانى زندگى مى كند يكسان است. «يَأَيُّهَا النَّاسُ إِنِّى رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعًا»(1)؛ «اى مردم من فرستاده خدا بر همه شما هستم».

امّا قوانين موضوعه بشرى، حتى قوانين كشورهاى دمكراتيك، آن گونه كه در كشورهاى اروپايى ديده مى شود، هر كشورى با كشور ديگر تفاوت دارد، گرچه انتخابات و مؤسسات قانونى و قانون اساسى، آنها را از شكل پراكندگى نجات مى دهد؛ اما مع ذلك قانون واحدى در جهت پديد آمدن وحدت كامل وجود ندارد.

امّا دين مسيح عليه السلام گرچه پيروانش در پيروى از او اختلاف نظرى ندارند، ليكن برحسب اعتراف خودشان قانون او را در يك عبارت خلاصه مى كنند: «آنچه به امپراطور مربوط است، به او، و آنچه به خدا مربوط است، به خدا واگذاريد». طبعاً امپراتورى بزرگ روسيه با امپراتورى غرب تفاوت فراوانى دارد، و همچنين است ساير موارد.

و اما دين يهود كه به نسل بنى اسرائيل منحصر است، و غير از آنها را فرا نمى گيرد، لذا چنانكه گفته اند، على رغم آنكه سه هزار سال بر عمر اين دين مى گذرد(2) تعداد آنها در تمام جهان از چهارده ميليون نفر تجاوز نمى كند.

و امّا قوانين در اديان مجوس، بودا، كنفوسيوس و امثال آنها، فقط مجموعه اى از اخلاقيات هستند؛ با چشم پوشى از اين كه هركس به كتابهاى آنها مراجعه كند برايش آشكار خواهد شد كه آن مجموعه نيز، در بين افراط و تفريط قرار دارد.

اگر كسى بگويد: پس اين همه اختلاف مذاهب از چيست، كه ما هر مكان و ديارى را با مذهب مخصوص خودش مشاهده مى كنيم؟ پاسخ نقضى آن اين است كه اين اختلافات از نظر دليل فقهى، مربوط به اختلاف نظرها و اختلاف در اجتهاد است كه در هر دين و قانونى وجود دارد و از ديدگاه دليل حَلّى، مربوط به آزادى فكر و انديشه و نحوه استنباط

ص: 86


1- . اعراف، آيه 158.
2- . هيكل در كتاب: حبّ الخليج.

مى باشد كه مايه فخر و مباهات است، نه شايسته انتقاد و سرزنش.

كسى نگويد: در اين صورت و با وجود اين اختلافات مذكور، چه مزيّت و امتيازى براى وسعت مكانى قانون اسلام باقى مى ماند؟ زيرا پاسخ داده مى شود كه: وحدت قانون، باعث تفاهم و وحدت بين گروه هاى پراكنده انسانى مى شود، و نقش آن در اين جوامع، مانند نقش وحدت زبان، وحدت دين، وحدت تاريخ و وحدت سنجش، چون: «منّ، صاع، رطل، مدّ» و وحدت پول چون «درهم و دينار» مى باشد. لذا كشورهاى هند و چين، و اخيرا اروپا را ملاحظه مى كنيم كه اهتمام فراوانى در جهت اخير دارند، با آنكه دولتهايشان از هم جدا، و در نتيجه مختلف مى باشند.

برترى كيفيتى

قانون اسلام، كاملاً با فطرت انسان هماهنگى دارد، عدالت گستر است، و از طرفى با ديده دقت به ضعف انسان توجه داشته و رنج و مشقت را براى او روا ندانسته است. علاوه بر اينها، برتر از سطح زندگى مردم است در هر سطحى كه باشند؛ و نيز به مراتب از آنها جلوتر است و داستانش همچون داستان شاعر نامدار عرب متنبّى است كه مى گويد:

إذا شاء أن يلهو بلحية غافل *** أراه غبارى ثم قال به الحقي

در اينجا بد نيست به برخى از اين برتريها اشاره نمايم:

مساوات

1. خداى سبحان در باب مساوات مى فرمايد: «يَأَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَ أُنثَى وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَ قَبَآئِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ»(1)؛ اى مردم، ما شما را از مرد و زنى آفريديم، و شما را ملت ملت و قبيله قبيله گردانيديم تا با يكديگر شناسايى متقابل

ص: 87


1- . حجرات، آيه 13.

حاصل كنيد. در حقيقت گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «إن اللّه تبارك و تعالى قد أذهب عنكم بالإسلام نخوة الجاهلية و التفاخر بآبائها و عشائرها، أيّها الناس إنّكم من آدم و آدم من طين ألا و إنّ خيركم عند اللّه و أكرمكم عليه اليوم أتقاكم(1)؛ خداى تبارك و تعالى از بركات اسلام، خوى جاهليت و تفاخرِ به نياكان را از شما زدود. اى مردم شما همگى از آدم هستيد و آدم از خاك است. آگاه باشيد كه بهترين شما در دنيا و آخرت نزد خدا كسى است كه پرهيزگارى اش زيادتر باشد».

و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «انّ الناس من آدم إلى يومنا هذا مثل أسنان المشط، لا فضل للعربي على العجمي و لا للأحمر على الأسود إلاّ بالتقوى(2)؛ مردم از آدم تا امروز مانند دندانه هاى شانه يكسان و برابرند. عرب را بر عجم و قرمز را بر سياه امتيازى نيست مگر به پرهيزگارى».

و حضرت على عليه السلام در شعرى كه به او منسوب است فرمود:

الناس من جهة التمثال أكفاء *** أبوهم آدم و الأُم حوّاء

فإن يكن لهم في أصلهم نسب *** يفاخرون به فالطين و الماء

مردم در نماد و چهره برابرند / پدرشان آدم است و مادرشان حوّا.

اگر در اصل و تبار خويش چيزى بيابند / تا بدان افتخار كنند، [ بدانند كه اصل شان] همان آب است و خاك.

مدارا

2. در باب تسامح و ملايمت و مداراى با مردم خداى سبحان مى فرمايد: «لاَ يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا... رَبَّنَا لاَ تُؤَاخِذْنَآ إِن نَّسِينَآ أَوْ أَخْطَأْنَا رَبَّنَا وَ لاَ تَحْمِلْ عَلَيْنَآ إِصْرًا كَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِنَا رَبَّنَا وَ لاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ»(3)؛ خدا هيچ كس را جز به قدر توانايى اش

ص: 88


1- . بحارالأنوار، ج 21، ص 138، ب 26، ح 32.
2- . همان، ج 22، ص 348، ب 10، ح 64.
3- . بقره، آيه 286.

تكليف نمى كند... پروردگارا اگر فراموش كرديم يا به خطا رفتيم بر ما مگير؛ پروردگارا هيچ بار گرانى بر [ دوش] ما مگذار؛ همچنانكه بر [ دوش ]كسانى كه پيش از ما بودند نهادى؛ پروردگارا، و آنچه تاب آن نداريم بر ما تحميل نكن.

و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «وضع عن اُمّتي تسع خصال: الخطأ و النسيان و ما لا يعلمون و ما لا يطيقون و ما اضطرّوا إليه و ما استكرهوا عليه و الطيرة و الوسوسة في التفكر في الخلق و الحسد ما لم يظهر بلسان أو يد(1)؛ از امت من بازخواهى و مؤاخذه نه خصلت برداشته شده: خطا، فراموشى، كارى كه ندانسته انجام شود، كارى كه بر اثر ناتوانى انجام نشود، كارى كه از روى اضطرار و يا با اكراه انجام شود، فال بد زدن، وسوسه در انديشه درباره آفرينش، حسدورزى تا آنجا كه اثر زبانى يا رفتارى نداشته باشد». در اين باره آيات و روايات ديگرى نيز هست.

تساوى و برابرى زن و مرد

3. قانون اسلام، قائل به تساوى و برابرى زن و مرد است، جز در برخى امور مانند انفاق و امور عاطفى و... . در اين موارد شئون و مصلحتِ ويژه بانوان لحاظ مى شود، تا عواطف، احساسات، كرامت و حرمت انسانى آنها حفظ شود و در نتيجه سلامت و مصلحت جامعه ضربه نخورد. خداى متعال مى فرمايد: «وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِى عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ»(2)؛ و مانند همان [ وظايفى] كه بر عهده زنان است، به طور شايسته، به نفع آنان بر [ عهده مردان ]است.

كثرت آزادى ها

4. قانون اسلام به آزاديهاى بسيار قائل است و در حد معقول به آنها احترام مى گذارد و آنها را مجاز مى شمارد. خداى سبحان مى فرمايد: «وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَغْلَالَ الَّتِى كَانَتْ

ص: 89


1- . وسائل الشيعه، ج 11، ص 295، ب 56، ح 3.
2- . بقره، آيه 228.

عَلَيْهِمْ»(1)؛ و از دوش آنان قيدوبندهايى كه بر ايشان بوده بر مى دارد.

و ما در موسوعه الفقه - الحريّة به همين مناسبت هزار نوع آزادى را برشمرده ايم.

عقل و تعقل

5. قانون اسلام، به گونه اى عقل و خرد را تقديس مى كند كه هيچ دين يا قانونى بدان گونه آن را تقديس و تكريم نمى كند. در حديث قدسى چنين آمده است: «إيّاك أعاقب وإيّاك أثيب(2)؛ به سبب تو كيفر مى دهم و به سبب تو پاداش مى بخشم».

در آيات و روايات صدها دليل و شاهد بر عظمت و اهميت عقل وجود دارد، تا جايى كه عقل در رديف ادّله اربعه قوانين شرعيه قرار گرفته است. در علم اصول اين مطلب مشروحاً بيان شده است.

علم و علما

6. از نظر قانون اسلام، احترام و تكريم علم و علما به قدرى زياد است كه هرگز در قاموس ملتها و اديان پيشين سابقه ندارد. خداى سبحان خطاب به پيغمبرش امر مى كند كه «قُل رَّبِّ زِدْنِى عِلْمًا»(3)؛ بگو: پروردگارا بر علم من بيفزاى.

و نيز، پروردگار متعال مى فرمايد: «هَلْ يَسْتَوِى الَّذِينَ يعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ»(4)؛ آيا دانايان با نادانان يكسانند؟

و پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «علماء اُمَّتي كأنبياء بني إسرائيل(5)؛ علماى امت من مانند پيامبران بنى اسرائيل هستند».

همچنين مى فرمايد: «العلماء ورثة الأنبياء(6)؛ علما وارثان پيامبرانند».

ص: 90


1- . اعراف، آيه 158.
2- . وسائل الشيعه، ج 1، ص 27، ب 3، ح 1.
3- . طه، آيه 114.
4- . زمر، آيه 9.
5- . بحارالأنوار، ج 2، ص 22، ب 8، ح 68.
6- . همان، ج 1، ص 164، ب 1، ح 2.

علاوه بر آنچه گفته شد، آيات و روايات فراوان ديگرى نيز هست كه بى شمارند.

مشورت

7. از مزاياى مهم قانون اسلام توجه به رايزنى با ديگران و مشورت در كارها است. خداى متعال مى فرمايد: «وَ أَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ»(1)؛ و كارشان ميانشان [ با] مشورت است.

و مى فرمايد: «وَ شَاوِرْهُمْ فِى الْأَمْرِ»(2)؛ [ اى پيامبر صلى الله عليه و آله] در كار[ ها] با آنها مشورت كن.

و اين آيه دوم، گرچه خطاب به پيغمبر صلى الله عليه و آله است، امّا به ضميمه اين قولِ خداى متعال كه مى فرمايد: «لَّقَدْ كَانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»(3)؛ «قطعاً براى شما در اقتدا به رسول خدا سرمشقى است نيكو». افاده عموم مى كند و خطاب آن گرچه به رسول خدا صلى الله عليه و آلهاست اما در واقع تمام مردم را در نظر گرفته است.

عفو و گذشت

8. عفو و گذشت مفهوم يك معنا در دو كلمه است. خداى متعال مى فرمايد: «عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ»(4)؛ «خدا از [ اعمال ]گذشته در گذشت». و پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «الأسلام يجب ما كان قبله(5)؛ اسلام؛ اعمال ما قبل از خود را مى پوشاند».

و آيات و روايات زيادى كه در اين زمينه وجود دارد.

مسئوليت پذيرى

9. هركه بار گناهانش را خود بر دوش مى كشد و ديگرى به جاى او بازخواست نگردد.

خداى متعال مى فرمايد: «كُلُّ امْرِىءِ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ»(6)؛ هركه در گرو دستاورد خويش است.

ص: 91


1- . شورى، آيه 38.
2- . آل عمران، آيه 159.
3- . احزاب، آيه 21.
4- . مائده، آيه 95.
5- . بحارالانوار، ج 6، ص 22، ب 20، ح 24.
6- . طور، آيه 21.

و نيز مى فرمايد: «وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى»(1)؛ هيچ باربردارى بار [ گناه ]ديگرى را حمل نمى كند.

ارزشگذارى به تلاش و كوشش

10. نتيجه كار و كوشش هر كس به خود او باز مى گردد. خداى سبحان مى فرمايد: «وَ أَن لَّيْسَ لِلاْءِنسَنِ إِلاَّ مَا سَعَى»(2)؛ و اينكه براى انسان جز حاصل تلاش او نيست.

اخلاق

11. اسلام نسبت به امور اخلاقى اهتمام زيادى دارد، چه به صورت واجب و چه مستحب. قرآن كريم و سنّت مباركه پر است از دستورات اخلاقى و ترغيب و تشويق مردم به رعايت مسايل اخلاقى و انسانى. در حيات اسلامى، اخلاق از پايه هاى اساسى جوامع خوب است و از عوامل اصلى و اساسى پيشرفت و ترقى بشرى به شمار مى رود، كه مردم را به شدت از ترك فضايل و حَسَنات اخلاقى باز مى دارد. زيرا عدم رعايت موازين اخلاقى جامعه را به شقاوت و فساد و بدسيرتى مى كشاند و موجبات عقب ماندگى و انحطاط آنها را فراهم مى سازد. خداى متعال مى فرمايد: «لاَّ يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلاَّ مَن ظُلِمَ»(3)؛ خدا بانگ برداشتن به [ صداى بلند و] بدزبانى را دوست ندارد، مگر از كسى كه ظلمى به او رسيده باشد.

نيز مى فرمايد: «وَ لاَ تُجَادِلُوا أَهْلَ الْكِتَابِ إِلاَّ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ»(4)؛ و شما [ مسلمانان] با اهل كتاب [ يهود، نصارى، مجوس] جز به طريق نيكو [ بحث و] مجادله نكنيد.

و مى فرمايد: «وَ لاَ تَجَسَّسُوا»(5)؛ و [ در كار ديگران] كنجكاوى نكنيد.

ص: 92


1- . انعام، آيه 164.
2- . نجم، آيه 39.
3- . نساء، آيه 148.
4- . عنكبوت، آيه 46.
5- . حجرات، آيه 12.

و مى فرمايد: «اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِّنَ الظَّنِّ»(1)؛ از بسيارى گمانها پرهيز كنيد.

و مى فرمايد: «وَ لاَ يَغْتَب بَّعْضُكُم بَعْضًا»(2)؛ يكديگر را غيبت نكنيد.

و مى فرمايد: «ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَدِلْهُم بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ»(3) [ اى پيامبر،] مردم را با حكمت و موعظه نيكو به راه پروردگارت دعوت كن و با بهترين طريق مناظره نما.

و مى فرمايد: «وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجَهِلِينَ»(4)؛ از نادانان روى بگردان.

و مى فرمايد: «عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ»(5)؛ خدا از اعمال پيشين شما درگذشت.

و مى فرمايد: «خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجَهِلِينَ»(6)؛ گذشت پيشه كن، و به [ كار] پسنديده فرمان ده، و از نادانان روى بگردان.

و مى فرمايد: «وَ إِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَهِلُونَ قَالُوا سَلَمًا»(7)؛ و چون نادانان آنها را طرف خطاب قرار دهند به ملايمت پاسخ مى دهند.

و مى فرمايد: «وَلاَ تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْوَا بِغَيْرِ عِلْمٍ»(8)؛ و آنهايى را كه جز خدا مى خوانند دشنام مدهيد كه آنان از سرِ دشمنى [ و] نادانى، خدا را دشنام خواهند داد.

و امّا روايت در اين باره به قدرى زياد است، كه شمارش نمى شوند؛ مانند قول حضرت على عليه السلام: «ضع أمر أخيك على أحسنه(9)؛ كار برادر دينى ات را به نيكوترين وجه تعبير كن».

و قول امام عليه السلام: «انّه سبّ بسبّ أو عفو عن ذنب(10)؛ دشنام را به دشنام، يا گذشت از گناه».

ص: 93


1- . همان، آيه 12.
2- . همان، آيه 12.
3- . نحل، آيه 125.
4- . اعراف، آيه 199.
5- . مائده، آيه 95.
6- . اعراف، آيه 199.
7- . فرقان، آيه 63.
8- . انعام، آيه 108.
9- . بحارالأنوار، ج 78، ص 33، ب 15، ح 13.
10- . همان، ج 33، ص 435، ب 26، ح 643.

و قول امام على عليه السلام: «أحسن إلى من شئت تكن أميره(1)؛ به هركه خواهى نيكى كن تا سرور او شوى».

و: «اليد العليا خير من اليد السفلى(2)؛ دست بالا بهتر از دست پايين است (دست بالا، دهنده و احسان كننده است و دست زيرين گيرنده)».

ساير احكام

12. آنچه ذكر شد شمه اى بود از قوانين اسلامى كه ملاحظه گرديد، با قطع نظر از احكام والايى كه بر انسجام شريعت با فطرت پاك انسانى دلالت دارد، و مى تواند در تشكيل جامعه سالم بهترين و بزرگترين تأثير را بگذارد؛ از قبيل: اباحه و جواز نكاح و طلاق شرعى براى تمام افراد. اين در صورتى است كه از دير زمان تا به امروز برخى گروه ها و جماعات، اولاً: ازدواج و طلاق را براى راهب و راهبه منع مى كنند؛ و ثانيا: ساير خلق خدا را به پرهيز و دورى از اين نياز فطرى و جسمى فرا مى خوانند.

و نيز مانند آيات فراوان قرآنى درباره رهن، دَيْن، معاملات و امور محرّم، مانند ربا و

امثال آن، كه هر يك براى رفع مشكلات جامعه وضع شده اند، و پاسخگوى نيازهاى قانونى مى باشند.

ص: 94


1- . غرر الحكم، ج 1، ص 128، ح 88.
2- . كافى، ج 4، ص 21، ب 15، ايثار، ح 1.

شبهه زدايى از قانون

اشاره

مسأله 16: از جمله ايراداتى كه بر قانون اسلام ذكر مى كنند آن است كه برخى پنداشته اند اين قوانين برخى از آزاديها را سركوب مى كند؛ همان آزاديهايى كه سازمان هاى دمكرات منش جهانى به انسان عطا كرده اند؛ از قبيل آزادى انسان در تأمين خواسته هاى نفسانى، مانند شرابخوارى، زنا، مساحقه، لواط، قماربازى با رضايت طرفين، موسيقى و امثال آنها. و يا مى گويند: اسلام قانون بردگى را تأييد مى كند، در صورتى كه اين قانون توسط ابراهام لينكلن در دنياى غرب منع شده است.

و يا آنكه زنان را از بعضى حقوق اجتماعى، كه در پاره اى از شئون، با مردان حقوق مساوى دارند محروم مى كند و يا اينكه در برخى از قوانين جزايى شدت عمل به كار مى برد؛ مانند قانون حدود و قصاص و ديات و تعزيرات. و يا اينكه در به كار بردن واجبات دينى با قاطعيت برخورد مى نمايد؛ چه مثبت مانند نماز و روزه، و چه منفى مانند خوددارى از تظاهر به فسق و هرزگى و عيّاشى. در صورتى كه شأن انسان ايجاب مى كند، در امورى كه براى ديگران ضرر ندارد، آزاد گذاشته شود. به ادعاى آنها، اين فشارها علاوه بر سركوب كردن آزاديها مانع پيشرفت و ترقى نيز مى شود، زيرا انسان داراى دو وقت نيست تا يكى را صرف امور خود كند و وقت ديگرش را در امور زراعت، صنعت، ساخت وساز، تجارت و مانند اينها صرف نمايد.

امّا تمام آنچه به صورت ايراد و اشكال، متوجه قانون اسلام مى كنند، در واقع تعريف و

ص: 95

تمجيد اسلام است، زيرا صرفنظر از موضوع اطاعت خداى متعال، تمام اين قوانين درصدد آنند كه انسان را از دام مفاسد نجات بخشند و او را به راه خير و صلاح هدايت نمايند (چنانكه اعتقاد ما مسلمين همين است). بيان اين مطلب گرچه به تفصيل كلام و ذكر شواهد نياز دارد، لكن ما به جوابهاى مختصر بسنده مى كنيم و مى گويم:

سركوبى آزادى ها

1. امّا اينكه قانون اسلام برخى آزاديها را سركوب مى كند، بايد توجه داشت كه استفاده از آزادى بايد در چارچوب مصلحت فرد صورت گيرد و به جنبه هاى انسانى او احترام نهد و به ديگران ضرر نرساند. وگرنه آزادىِ مطلق، مايه هرج و مرج مى شود و زندگى مردم را آشفته مى كند. آيا صحيح است كه كسى از آزادى قتل و خونريزى، سرقت، هتك حرمت، ريختن آبروى مردم، خودكشى و امثال آنها دفاع كند و آزادى را در اين موارد بخواهد؟

پس اگر آزادى مورد ادعا، در اين موارد صحيح نباشد، بى بندوباريهاى جنسى، مانند زنا، لواط، مساحقه و استمناء صحيح نخواهد بود، زيرا اين گونه آزاديها اساس سعادت خانواده را ويران مى كند و موجب افزايش سنّ دختران مجرد، ضعف اعصاب و پيدايش بيماريهاى مختلفى، مانند ايدز و غيره مى شود.

تمام اين پيامدها به صورت علمى ثابت شده است، و حتى ثابت گرديده است كه موسيقى موجب ضعفِ اعصاب و بروز بيماريهاى خطرناك مى گردد، چنانكه دنياى غرب را امروز گرفتار خود نموده است، گرچه با لعاب تمدّن از آن بحرانها به نيكى ياد مى كنند.

بردگى

2. اما درباره بندگى و بردگى مى گوييم كه ما در كتاب العتق در موسوعه الفقه ذكر

كرده ايم كه اين بهترين شيوه عقلائى است كه اسلام براى حفظ كرامت انسانى آن را مقرر

ص: 96

كرده است. حال وقتى كه روش برده دارىِ خلفا و اميران كه صد در صد مخالف روش اسلام بود، به اذهان خطور مى كند، برده دارى چهره زشت و منفورى به خود مى گيرد، و داستانش شبيه اين داستان مى شود كه يك ديكتاتور تمام عيار، بر كردار خود نام آزادى گذارد و اعمال زشت خويش را دمكراسى بنامد، و ناظر بى خبر بيرونى، گمان كند كه آزادى و دمكراسى همان است كه او عمل مى كند. لذا نفرت و بيزارى پديد مى آيد. در صورتى كه كار حاكم ديكتاتور ناپسند است، نه نفس دمكراسى. به هر صورت؛ چنانكه در آنجا ذكر كرده ايم، اسراى جنگى بين چند گزينه مختار هستند: آزادى، دادن فديه و عوض، حبس، تبعيد و كشتن مجرمان. در اين فرضِ بردگى، به برده كاملاً آزادى عطا مى شود، و افزون بر آن زير نظر مولايش قرار مى گيرد، پس اسلام قانون بندگى را در چارچوب يك روش انسانى و عادلانه بررسى و مقرر كرده است.

و از سوى ديگر، بردگى در دوران جاهليت امر متعارفى به شمار مى رفت، از هر راهى برده را به چنگ مى آوردند و با بدترين وضعى با او رفتار مى كردند، اما اسلام كه آمد بردگى را از آن صورت خارج كرد و رهانيد. يعنى: اولاً بردگى را منحصر به مسأله جنگ نمود كه ششمين امر اختيارى درباره اسراست چنان كه گذشت؛ ثانياً: به حلّ مسأله بردگى پرداخت و بر حسن معاشرت و خوشرفتارى با آنها تأكيد كرد و برايشان حقوقى ويژه در نظر گرفت. ثالثاً: صاحبان برده را به آزادى آنها تشويق كرد و ثواب بسيار براى آزاد كردن آنها وعده داد.

در دنياى غرب، تحولى پديدار شد و قانون بردگى را كه از ديدگاه اسلام، بدترين نوع بردگى بود، الغاء نمود، امّا در واقع افتخار اين اقدام به اسلام باز مى گردد، زيرا اين شعاع قوانين عدالتخواهى و نور فرهنگ اخلاقى و انسانى اسلام بود كه بر دنياى غرب تابيد و زشتيهاى بردگى را، كه حاكم بر جهان غرب بود، روشن و بر ملا نمود. در نتيجه، ابراهام لينكلن، و امثال او را به الغاى قانون بردگى واداشت. مطالعه كتاب تشريح جثة الأستعمار به خوبى بيان ما را تأييد مى كند.

ص: 97

محروميت زن

3. اما محروميت زنان از بعضى حقوق خود، مسأله اى است كه قبلاً بدان اشاره كرديم و در كتاب الفقه و در برخى از كتب ديگر كه پيرامون زنان نوشته ايم به تفصيل مطالبى را بيان كرده ايم كه خلاصه اش اين است: اسلام با ديده كرامت و مصلحت و اعتبار به زن نگريسته و براى حفظ فطرت و عواطف پاك و بقاى شخصيت و احترام او، قوانين حقوقى خاصى مقرر كرده است، كه در اينجا نيازى به تفصيل اين بحثها نمى باشد.

قوانين جزايى

4. اما قوانين شديد كيفرى: اگر مراد، شدت قوانين جزايى در خصوص زناست، بايد گفت كه اثبات اين عمل مجرمانه، به شروط و قيود زيادى بستگى دارد، كه غالباً كمتر اثبات مى شود. فى المثل چهار شاهد عادل بايد شهادت دهند كه ما عمل زناى زانى و زانيه را مثل «دخول ميل در سرمه دان» به چشم خود ديده ايم، يا خود چهار بار، از روى اراده و اختيار كامل به زناى خود اقرار نمايند، كه اثبات وقوع زنا با اين شرايط دقيق بسيار كم اتفاق مى افتد و در هر برهه اى از زمان دو يا سه مورد بيشتر نخواهد بود. پس وضع اين گونه قوانين سخت كيفرى براى ترس مردم، و حفظ جامعه از مفاسد و گناه است.

و اگر مراد، از قوانين سخت كيفرى، مقررات مربوط به سرقت باشد، بايد توجه داشت كه اثبات سرقت جز با حدود پنجاه شرط دقيق ممكن نمى باشد؛ همان گونه كه در برخى از مباحث فقهى ذكر كرده ايم. لذا يكى از نويسندگان مصرى نوشته است: در طول دويست سال تمام، در دولت و حكومت اسلامى جز هشت بار قطع دست سارق اتفاق نيفتاده است. فرض كنيم كه در اين تعداد اشتباه و تقليل وجود دارد، ولى به هر حال، به اين مطلب اشاره دارد كه قطع دست سارق خيلى كم اتفاق افتاده است. آيا در اين مورد اعتراض و خرده اى وجود دارد؟

ص: 98

و اگر منظورشان از كيفرهاى سخت، قانون قصاص باشد، بايد توجه داشت كه قانون قصاص در برخى از كشورهاى غربى كه خود را متمدن مى شمارند به صورت قانونى در آمده است، و علاوه بر تمام اينها، چنانكه در فقه ذكر كرده ايم، در تمام اين موارد، امام حق دارد هر كس را كه صلاح بداند عفو كند، گرچه اين اطلاق مورد قبول قول مشهور نيست لكن چنانكه گفتيم، دليل نصّ آن را تأييد مى كند.

عبد الرزّاق عوده در كتاب التشريع الجنائى الاسلامى مقارناً بالقانون الوضعى مقدارى از فلسفه مجازاتهاى اسلامى را بيان داشته و به روشنى علل آنها را ذكر كرده است. ديگران نيز در اين جهت اقدام كرده اند كه مطالعه اين گونه كتب، براى رفع اشتباه بسيار مفيد و كارساز است. ما در اين كتاب درصدد فلسفه تشريع احكام نمى باشيم و آن را به جاى خود وامى گذاريم.

واجبات و محرّمات

5. امّا قاطعيت قانون اسلام در اجراى واجبات و ترك محرمات: از نظر علمى ثابت شده است كه تشريع احكام واجب و حرام بر پايه فلسفه اى دقيق و حكمتى عميق بنا نهاده شده است، ولى قوانين قراردادى كه غالباً اين امور در آنها رعايت نمى شود، دچار اشتباه مى شوند، و ناراحتيهاى اين عدم رعايت را مى چشند. مثلاً دورى گزيدن از واجبات از قبيل عدم ايمان به وجود خداى متعال، موجب ناراحتيهاى روحى و اضطراب روانى مى گردد و انسان را از آرامش درونى دور مى كند و سپس او را به وادى هلاكت و نابودى مى كشاند و به امراض عصبى مبتلا مى سازد و سرانجام به خودكشى و مرگ مى رساند.

در دنياى امروز اين نوع گرفتاريها بسيار زياد است، كه بى ترديد نتيجه ترك واجبات و ارتكاب محرمات است، زيرا پيامد ارتكاب محرمات نيز مانند ترك واجبات مى باشد. مثلاً ازدواج با محارم موجب ضعف و تقليل نسل انسان مى شود و بشر را به انواع امراض و

ص: 99

آفتها مبتلا مى نمايد، لذا نسل مجوس دچار ضعف شده و احياناً تا مرز انقراض و نابودى پيش رفته است.

در اين صورت، مهمّ آن نيست كه انسان براى ديگران ضررى نداشته باشد، بلكه مهم اين است كه به خود نيز ضررى وارد نسازد، لذا اسلام شراب و قمار و غناء را از آن جهت حرام كرده است كه به خود شخص صدمه مى زند، چنانكه دانشمندان در اين زمينه كتابها نوشته اند. و از همين جهات است كه مواد مخدر را حرام كرده است.

ممكن است ايراد شود كه انسان داراى دو فرصت و وقت نيست تا فرصتى را صرف قوانين - كه فراوان هم هست - كند، و وقتى را هم براى طى طريق پيشرفت و ترقى. ولى بايد توجه داشت كه اگر مسأله واجبات و محرمات رعايت نگردد، انسان وارسته اى و جامعه سالمى وجود نخواهد داشت كه امكان پيشرفت و ترقى در آن وجود داشته باشد.

و داستان اين ايراد بمانند اين اشكال است كه كسى بگويد: برنامه هاى بهداشتى، قوانين راهنمايى و رانندگى، برنامه هاى مربوط به رعايت مسائل زمستان و تابستان، و برنامه هاى خوردنى و نوشيدنى، و ورزشهاى جسمى و تربيت بدنى و غير اينها را چرا وضع كرده اند و چرا توجه نداشته اند كه انسان دو وقت ندارد!

مخفى نباشد كه مراد از ذكر اين امثله بيان نمونه است نه تمام موارد، و گرنه نياز به بحث زياد دارد كه مناسب اين كتاب نيست.

ص: 100

پرسشهايى درباره اجراى قانون

مسأله 17: شيوع منكرات در كشورهاى اسلامى، مسأله اى نيست كه موجب هراس از برپايى دولت اسلامى شود، گرچه ممكن است پرسش هاى چندى را در اين زمينه مطرح گردد، مانند اينكه:

1. اسلام با راهزنان و دزدان بزرگى كه به انجام دادن منكرات و ارتكاب محرمات عادت كرده اند، و آنها را پيوسته انجام مى دهند، چه خواهد كرد؟

2. اسلام با آنهايى كه به انواع فسق و فجور و هرزگى و مى خوارگى گرفتار و معتاد مى باشند چه راهى در پيش خواهد گرفت؟

3. اسلام با آنهايى كه زندگيشان با لهو، لعب، موسيقى و انواع قماربازى طى مى شود چه برخوردى خواهد داشت؟

4. اسلام با كسانى كه احكام اسلام را رعايت نمى كنند و در ارتكاب اعمال حرام اصرار دارند چه خواهد نمود؟

5. آيا اقدامات حكومت اسلامى در اينگونه امور - كه در دنياى امروز اغلب مجامع ما را تشكيل مى دهد - بر منافع اين سارقان بزرگ ضربه نمى زند و آيا حيات اقتصادى و مادى آنها را فلج نمى سازد، و آيا زندگى و وضع آنان را به فقر و محروميت نمى كشاند؟

تمام اين پرسشها دو نوع پاسخ دارد؛ اول جواب نقضى و دوم جواب حَلّى.

جواب نقضى آن است كه اينگونه اشكالات مانند آن است كه هرج و مرج در جامعه اى

ص: 101

گسترش پيدا كند و آدمكشان و دزدان و راهزنان زياد شوند، آيا كسى خواهد گفت، كه اگر حكومت بخواهد امنيت را به جاى هرج و مرج برقرار كند، يا نظام موجود را ثبات بخشد و قانون صحيح را حاكم نمايد، او با اين گروه جنايت پيشه چه خواهد كرد؟ يا درباره كمونيسم ويرانگر، كه ثلث عالم را از اتحاد شوروى تا چين و اروپاى شرقى فرا گرفته است، كسى بگويد: اگر بخواهند اين حكومتهاى كمونيستى را به سوى دمكراسى برگردانند، با اين تجهيزات زياد و مخرّب چه خواهند كرد؟

اما جواب حلّى آن است كه اجراى قانون اسلامى به چهار مقدمه نياز دارد:

اولاً: مردم را در حد وسيعى به قانون اسلام آگاه كردن؛ از آن جهت كه قانون اسلام امرى است فطرى و با سرشت بشر هماهنگى كامل دارد. دستيابى به اين مقصود كار سهل و آسانى خواهد بود. بلى، اگر قانونى مانند نظام بعثى، مرام كمونيستى، حكومت هاى قومى و مانند آنها باشد، چون با فطرت بشر هماهنگى ندارند آگاهى دادن و اقناع افكار مردم كار مشكلى خواهد بود. بايد توجه داشت كه آگاهى دادن به مردم، لازم است در حدى انجام شود كه از نظر كمّى و كيفى با حجم انحراف افكار تناسب داشته باشد.

ثانياً: كار ارشاد و هدايت بايد از راه صحيح و اقدام ثمربخش شروع شود، تا در زندگى مردم، آنچه از راه حرام و رزق باطل تهيه مى شود، به تأمين زندگى از راه حلال و مال مشروع تبديل گردد، و جوّ سالمى بر جامعه حاكم شود، چنانكه از رفتار حضرت على عليه السلام چنين نقل شده است: هنگامى كه آن حضرت به كوفه وارد شدد، زنان بدكاره را شوهر داد، به بنيان ازدواج و تشكيل خانواده هاى سالم سهولت بخشيد و مراكز معاملات شراب و آواز را به مراكز توليد مواد غذايى و اغذيه پاك و حلال و مراكز تجارت و معاملات براى خريد و فروش ارزاق عمومى و نيازمنديهاى روزمرّه مردم مبدل ساخت. بديهى است كه انجام دادن اين امور به خرج كردن و هزينه مالى نياز دارد كه بايد از بيت المال تأمين شود. در اين صورت است كه بر پيكر جامعه هيچ ضربه اقتصادى و اجتماعى وارد نمى شود و

ص: 102

هيچ فردى دچار فقر و محروميت نخواهد شد.

اين حقيقتى است كه تاريخ، آن را نسبت به كشورهايى كه به اسلام گرايش يافته اند ثبت كرده و حكايت از آن دارد كه در آغاز كار و ابتداى گرايش هيچ مشكل اجتماعى يا ضربه اقتصادى براى مردم پيش نيامده است.

امّا وسايل نشر و تبليغ و رسانه ها، خصوصاً راديو و تلويزيون، بايد به جاى موسيقى و به جاى فيلمهاى عياشى و عشوه گرى، برنامه هايى از نوع سرگرميهاى مشروع، امثال قصص و حكم و مدح و مراثى غيرغنايى و فيلم و نمايشنامه هاى فرهنگى تهيه و پخش كند. تمام اين كارها اگرچه ممكن است آسان نباشد، ولى چندان مشكل هم نخواهد بود؛ خصوصاً اگر با مشورت و رايزنى صاحبنظران متعهد همگام باشد، و همچنين نسبت به برنامه هاى مشروع و نامشروع و لهويات سينمايى اقدامات لازم به عمل آيد.

ثالثاً: مرحله سوم نوبت منع خلافكاران به گونه اى مناسب است كه بعد از آن زمان مجازات آنها فرا مى رسد. البته مجازاتى كاملاً عقلايى و با رعايت مقتضيات زمان و مكان و ساير جهات ضرورى. حتى رعايت اين جهت كه فرصت و بهانه اى براى مغرضان فراهم نسازد كه با تبليغات سوء خود چهره زيباى اسلام را خدشه دار كنند و بر شهرت و آوازه آن لطمه وارد نمايند، و همچنين به قواعد «لا ضرر» و «اهمّ و مهمّ» و امثال آنها توجه شود.

رابعاً: زمينه را چنان صالح و مناسب و آماده سازند، تا بقاى قانون اسلامى و پابرجايى آن را موجب شود و در شمار مسائل روزمرّه زندگى درآيد، و در نظر مردم قانون بهتر و بالاترى از آن جلوه ننمايد؛ بدان گونه كه در حديث شريف است «الإسلام يعلو ولا يعلى عليه(1)؛ اسلام برترى مى يابد و هيچ آيينى بر آن برترى نخواهد يافت». لكن پر واضح است كه اين برترى با حفظ شروط آن است؛ زيرا قانون اسلامى مانند درخت خودرو نيست كه نياز به آب و نگهدارى نداشته باشد، بلكه همانند درختى است كه براى رشد به آبيارى و

ص: 103


1- . من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 231، ب 171، ح 3.

توجه و نگهدارى نياز مبرم دارد.

يكى از زمينه هاى مناسب آن است كه در برآوردن حاجات و نيازهاى مردم تلاش شود و در زندگى، آنها را يارى نمايد، زيرا فقر و جهل و عزوبت و بيكارى، بهترين زمينه را براى اَعمال خلاف و كردارهاى غيراخلاقى فراهم مى سازد و مردم را به انحراف و تبهكارى وا مى دارد. پس بايستى به فقرا و تهى دستان، تا حد بى نيازى كمك شود، اگرچه از بودجه بيت المال مملكت باشد، و گرنه اين خطر جدى است كه: «كاد الفقر أن يكون كُفراً(1)؛ فقر و تهى دستى، به كفر نزديك است».

چنانكه جهل و نادانى، موجب پديدآمدن اعمال زشت و پست، و تنهايى و تجرد موجب بروز فساد و آلودگيهاى جنسى مى گردد. چنانكه بيكارى و داشتن فراغت و وقت خالى هزاران مشكل را ببار مى آورد. بيكاران را كمك لازم است تا وقت خود را به نوعى پر كنند، كه اگر در جهت سازندگى و اَعمال مفيد، وقت آنها پر نگردد به كارهاى تخريبى روى مى آورند. همچنين رعايت كردن موارد ديگرى غير از اينها ضرورى است. در اسلام هزاران قانون مترقى براى رفع اين مشكلات اجتماعى وجود دارد كه بايد كاوش شود.

ص: 104


1- . نهج الفصاحه، ص 449، ح 2114.

قانون و سيره پيامبر صلى الله عليه و آله

اشاره

مسأله 18: آنگاه كه به خواست خداى متعال دولت اسلامى تشكيل شود، لازم است كه در وضع قوانين كاربردى، و در تطبيق قوانين كلى بر موارد جزئى، در امور كيفرى، شيوه پيامبر صلى الله عليه و آله كه قرآن و سنّت پاك مملّو از آنهاست ملاك عمل قرار گيرد تا موجب نفرت عمومى و سقوط نشود، چنانكه اين وضع را هم اكنون در برخى حكومتها، كه به نام اسلام تشكيل شده است، شاهديم زيرا:

اولاً: سيره و روش پيامبر صلى الله عليه و آله در موارد مشابه حجت و دليل مى باشد و در موارد غيرمشابه، مورد منتفى است به انتفاى موضوع، نه اين كه در آن هنگام سيره پيامبر صلى الله عليه و آله حجت نمى باشد.

ثانياً: أمر دائر مدار بين اهمّ و مهمّ مى باشد، كه طبعاً اولى بر دومى مقدم است.

امّا تشخيص اين مطلب كه موارد با يكديگر مشابهت دارند يا خير، و اينكه پيشرفت تدريجى از نظر كمّى و كيفى در چه حدّى لازم است، تمام اين مسايل به اظهار نظر شوراى فقها با همكارى اهل خبره هر زمان موكول مى شود. ما در اين مسأله مواردى را محض نمونه، نه به صورت كامل، از روشهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله بر مى شماريم كه از سوره مباركه توبه گرفته شده است. بدين ترتيب به گوشه اى از سياستهاى آن حضرت كه در برابر مقاومت كافران و منافقان و لغزشهاى برخى از مسلمانان اختصاص دارد اشاره مى كنيم. سوره توبه در امر تعليم اين مسائل جدّاً مهم است.

ص: 105

حاصل و قدر جامع بيان ما آن است كه به استناد آيات قرآنى، پيغمبر صلى الله عليه و آله با چنين افرادى به طور كلى با شدت برخورد نكردند، بلكه به تهديد آنان از آينده تاريك زندگى بسنده كردند و از آتش سوزان قيامت ترسانيدند و سپس آنها را به حال خود واگذاشتند، در صورتى كه آنها زشت ترين نوع محرمات را مرتكب شده بودند و سخت ترين نوع مجازات را، در جاى خود، استحقاق داشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله قانون «اهمّ و مهمّ» را درباره آنان رعايت نموده و راه اول (اهمّ) را انتخاب فرمودند تا درخت اسلام ريشه بدواند و بيشتر از پيش رُشد كند. خداى سبحان مى فرمايند: 1. «يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا مَا لَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ انفِرُوا فِى سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الأَْرْضِ أَرَضِيتُم بِالْحَيَوةِ الدُّنْيَا مِنَ الأَْخِرَةِ فَمَا مَتَعُ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا فِى الأَْخِرَةِ إِلاَّ قَلِيلٌ»(1)؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد، شما را چه شده است كه چون به شما امر شود «در راه خدا بسيج شويد» تنبلى مى كنيد؟ آيا به جاى آخرت به دنيا دل بسته ايد؟ متاع زندگى دنيا در برابر آخرت، جز اندكى [ بيش] نيست.

2. «وَ مِنْهُم مَّن يَقُولُ ائْذَن لِّى وَ لاَ تَفْتِنِّى أَلاَ فِى الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَُمحِيطَةُ بِالْكَافِرِينَ»(2)؛ و از آنان [ منافقان] كسى است كه مى گويد: مرا [ در ماندن ]رخصت ده و به فتنه ام مينداز ``هش دار، كه آنان خود به فتنه افتاده اند و بى ترديد جهنم بر كافران احاطه دارد.

3. «إِن تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ إِن تُصِبْكَ مُصِيبَةٌ يَقُولُوا قَدْ أَخَذْنَآ أَمْرَنَا مِن قَبْلُ وَ يَتَوَلَّوا وَّ هُمْ فَرِحُونَ»(3)؛ اگر به تو نيكى رسد آنان را بدحال مى كند و اگر پيشامد ناگوارى به تو رسد مى گويند: ما پيش از اين تصميم خود را گرفته ايم`` و شادمان روى بر مى تابند.

4. «قُلْ أَنفِقُوا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا لَّن يُتَقَبَّلَ مِنكُمْ إِنَّكُمْ كُنتُمْ قَوْمًا فَسِقِينَ»(4)؛ بگو: چه به رغبت و چه با بى ميلى انفاق كنيد، هرگز از شما پذيرفته نخواهد شد چرا كه شما گروه بدكار بوده ايد.

5. «وَ يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنَّهُمْ لَمِنكُمْ وَ مَا هُم مِّنكُمْ وَ لَكِنَّهُمْ قَوْمٌ يَفْرَقُونَ»(5)؛ به خدا سوگند ياد

ص: 106


1- . توبه، آيه 38.
2- . همان، آيه 49.
3- . همان، آيه 50.
4- . همان، آيه 53.
5- . همان، آيه 56.

مى كنند كه آنان قطعاً از شمايند، حال آنكه از شما نيستند، اما آنها گروهى اند كه مى ترسند.

6. «وَ مِنْهُم مَّن يَلْمِزُكَ فِى الصَّدَقَاتِ فَإِنْ أُعْطُوا مِنْهَا رَضُوا وَ إِن لَّمْ يُعْطَوْا مِنْهَآ إِذَا هُمْ يَسْخَطُونَ»(1)؛ و برخى از آنان در [ تقسيم ]صدقات بر تو خرده مى گيرند، پس اگر از آن [ اموال] به آنها داده شود خشنود مى شوند و اگر به آنها داده نشود به ناگاه به خشم مى آيند.

7. «وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِىَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَّكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ رَحْمَةٌ لِّلَّذِينَ ءَامَنُوا مِنكُمْ وَالَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ»(2)؛ و از آنها [ = منافقان] كسانى هستند كه پيامبر را مى آزارند و مى گويند: او زودباور است`` بگو: گوش خوبى است براى شما، به خدا ايمان دارد و [ سخن] مؤمنان را باور مى كند، و براى كسانى از شما كه ايمان آورده اند رحمتى است.`` و كسانى كه پيامبر خدا را مى آزارند، عذابى سخت و دردناك [ پيش رو] خواهند داشت.

8. «يَحْذَرُ الْمُنَافِقُونَ أَن تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُم بِمَا فِى قُلُوبِهِمْ قُلِ اسْتَهْزِءُوا إِنَّ اللَّهَ مُخْرِجٌ مَّا تَحْذَرُونَ»(3)؛ منافقان [ پيوسته] مى ترسند [ مبادا] سوره اى درباره آنان نازل شود كه ايشان را از آنچه در دلهايشان هست خبر دهد. بگو: ريشخند كنيد، بى شك خدا آنچه از آن هراسمنديد آشكار خواهد كرد.

9. «الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ بَعْضُهُم مِّن بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمُنكَرِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَ يَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ هُمُ الْفَاسِقُونَ»(4)؛ مردان و زنان منافقان [ همسان ]همديگرند. به كار ناپسند فرمان مى دهند و از كار نيكو باز مى دارند، و دستان خود [ از انفاق] فرو مى بندند. خدا را فراموش كردند، پس خدا نيز فراموششان كرد. در حقيقت اين منافقانند كه فاسقند.

10. «يَأَيُّهَا النَّبِىُّ جَاهِدِ الْكُفَّارَ وَالْمُنَافِقِينَ وَاغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ»(5)؛

ص: 107


1- . همان، آيه 58.
2- . همان، آيه 61.
3- . همان، آيه 64.
4- . همان، آيه 67.
5- . همان، آيه 73.

اى پيامبر، با كافران و منافقان جهاد كن و بر آنان سخت بگير، و جايگاهشان دوزخ است و چه بدسرانجامى است!

با علم به اينكه مراد از جهاد با منافقان جنگ با آنها نيست، بلكه مبارزه با آنها، بر اساس نيازهاى ضرورى زمان و مكان است.

11. «يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ مَا قَالُوا وَ لَقَدْ قَالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلَامِهِمْ وَ هَمُّوا بِمَا لَمْ يَنَالُوا وَ مَا نَقَمُوا إِلآَّ أَنْ أَغْنَاهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِن فَضْلِهِ فَإِن يَتُوبُوا يَكُ خَيْرًا لَّهُمْ وَ إِن يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ عَذَابًا أَلِيمًا فِى الدُّنْيَا وَالأَْخِرَةِ وَ مَا لَهُمْ فِى الأَْرْضِ مِن وَلِىٍّ وَ لاَ نَصِيرٍ»(1)؛ به خدا سوگند مى خورند كه [ سخن ناروا] نگفته اند در حالى كه قطعاً سخن كفر گفته و پس از اسلام آوردنشان كفر ورزيده اند، و بر آنچه موفّق به انجام آن نشدند همت گماشتند، و به عيبجويى برنخاستند مگر [ بعد از] آنكه خدا و پيامبرش از فضل خود آنان را بى نياز گردانيدند. پس اگر توبه كنند براى آنان بهتر است، و اگر روى برتابند، خدا آنان را در دنيا و آخرت عذابى دردناك مى كند، و در روى زمين يار و ياورى نخواهند داشت.

12. «وَ مِنْهُم مَّنْ عَاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ ءَاتَلانَا مِن فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ»(2)؛ و از آنان كسانى اند كه با خدا عهد كرده اند كه اگر از كرم خويش به ما عطا كند، قطعاً صدقه خواهيم داد و از شايستگان خواهيم شد.

13. «الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِى الصَّدَقَاتِ وَالَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ إِلاَّ جُهْدَهُمْ فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ»(3)؛ كسانى كه بر مؤمنانى كه [ افزون بر صدقه واجب]، از روى ميل، صدقات [ مستحب نيز] مى دهند، عيب مى گيرند، و [ نيز ]از كسانى كه [ در انفاق] جز به اندازه توانشان نمى يابند، [ عيب جويى مى كنند ]و آنان را به ريشخند مى گيرند، [ بدانند كه] خدا آنها را به ريشخند مى گيرد و براى آنها عذابى پردرد خواهد بود.

ص: 108


1- . همان، آيه 74.
2- . همان، آيه 75.
3- . همان، آيه 79.

14. «فَرِحَ الُْمخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلَفَ رَسُولِ اللَّهِ وَ كَرِهُوا أَن يُجَهِدُوا بِأَمْوَ لِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ وَ قَالُوا لاَ تَنفِرُوا فِى الْحَرِّ قُلْ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَّوْ كَانُوا يَفْقَهُونَ»(1)؛ بر جاى ماندگان، به [ خانه] نشستن خود، پس از رسول خدا، شادمان شدند، و از اينكه با مال و جان خود در راه خدا جهاد كنند، كراهت داشتند، و گفتند: در اين گرما بيرون نرويد. ``بگو: - اگر دريابند - آتش جهنّم سوزان تر است``.

15. «وَ إِذَآ أُنزِلَتْ سُورَةٌ أَنْ ءَامِنُوا بِاللَّهِ وَ جَاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ اسْتَٔذَنَكَ أُولُوا الطَّوْلِ مِنْهُمْ

وَ قَالُوا ذَرْنَا نَكُن مَّعَ الْقَاعِدِينَ»(2)؛ و چون سوره اى نازل شود كه به خدا ايمان آوريد و همراه پيامبرش جهاد كنيد، ثروتمندانشان از تو عذر و اجازه خواهند و گويند: بگذار كه ما با خانه نشينان باشيم.

16. «وَ جَآءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الأَْعْرَابِ لِيُؤْذَنَ لَهُمْ وَ قَعَدَ الَّذِينَ كَذَبُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ سَيُصِيبُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ»(3)؛ و عذرخواهان باديه نشين [ نزد تو] آمدند تا به آنان اجازه [ ترك جهاد] داده شود. و كسانى كه به خدا و فرستاده او دروغ گفتند نيز در خانه نشستند. به زودى كسانى از آنان را كه كفر ورزيدند عذابى دردناك خواهد رسيد.

17. «يَعْتَذِرُونَ إِلَيْكُمْ إِذَا رَجَعْتُمْ إِلَيْهِمْ قُل لاَّ تَعْتَذِرُوا لَن نُّؤْمِنَ لَكُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اللَّهُ مِنْ أَخْبَارِكُمْ وَ سَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَ--لِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَدَةِ فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ»(4)؛ هنگامى كه به سوى آنان باز گرديد براى شما عذر مى آورند. بگو: عذر نياوريد؛ هرگز شما را باور نخواهيم داشت؛ خدا ما را از خبرهاى شما آگاه گردانيده، و به زودى خدا و رسولش عمل شما را خواهند ديد. آنگاه به سوى داناى نهان و آشكار، بازگردانيده مى شويد، و از آنچه انجام مى داديد به شما خبر مى دهد``.

18. «الْأَعْرَابُ أَشَدُّ كُفْرًا وَ نِفَاقًا وَ أَجْدَرُ أَلاَّ يَعْلَمُوا حُدُودَ مَآ أَنزَلَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ

ص: 109


1- . همان، آيه 81.
2- . همان، آيه 86.
3- . همان، آيه 90.
4- . همان، آيه 94.

حَكِيمٌ»(1)؛ باديه نشينانِ عرب، در كفر و نفاق [ از ديگران] سخت تر، و به اين كه حدود آنچه را كه خدا بر فرستاده اش نازل كرده، ندانند، سزاوارترند. و خدا داناى حكيم است.

19. «وَ مِمَّنْ حَوْلَكُم مِّنَ الْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفَاقِ لاَ تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُم مَّرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلَى عَذَابٍ عَظِيمٍ»(2)؛ و برخى از باديه نشينانى كه پيرامون شما هستند منافقند، و از ساكنانِ مدينه [ نيز عده اى] بر نفاق خو گرفته اند. تو آنان را نمى شناسى، ما آنان را مى شناسيم. به زودى آنان را دوبار عذاب مى كنيم؛ سپس به عذابى بزرگ بازگردانيده مى شوند.

20. «وَ ءَاخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صَ--لِحًا وَ ءَاخَرَ سَيِّئًا عَسَى اللَّهُ أَن يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ»(3)؛ و ديگران هستند كه به گناهان خود اعتراف كرده و كار شايسته را با [ كارى] ديگر كه بد است درآميخته اند. اميد است خدا توبه آنان را بپذيرد، كه خدا آمرزنده مهربان است.

21. «وَ ءَاخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَإِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ»(4)؛ و عده اى ديگر [ كارشان] موقوف به فرمان خداست: يا آنان را عذاب مى كند و يا توبه آنها را مى پذيرد، و خدا داناى سنجيده كار است.

22. «وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مَسْجِدًا ضِرَارًا وَ كُفْرًا وَ تَفْرِيقَا بَيْنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ إِرْصَادًا لِّمَنْ حَارَبَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ مِن قَبْلُ وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنَآ إِلاَّ الْحُسْنَى وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ»(5)؛ و آنها كه مسجدى اختيار كردند كه مايه زيان و كفر و پراكندگى ميان مؤمنان است، و [ نيز ]كمينگاهى است

براى كسى كه قبلاً با خدا و پيامبر او به جنگ برخاسته بود، و سخت سوگند ياد مى كنند كه جز نيكى قصدى نداشتيم. و[ لى] خدا گواهى مى دهد كه آنان قطعاً دروغگو هستند.

23. «لَّقَد تَّابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِىِّ وَالْمُهَجِرِينَ وَالْأَنصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِى سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِن بَعْدِ

ص: 110


1- . همان، آيه 97.
2- . همان، آيه 101.
3- . همان، آيه 102.
4- . همان، آيه 106.
5- . همان، آيه 107.

مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِّنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ»(1)؛ به يقين، خدا بر پيامبر و مهاجران و انصار كه در آن ساعتِ دشوار از او پيروى كردند ببخشود، بعد از آنكه چيزى نمانده بود كه دلهاى دسته اى از آنان منحرف شود. باز بر ايشان ببخشود، چرا كه او نسبت به آنان مهربان و رحيم است.

24. «وَ عَلَى الثَّلَثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَ ضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنفُسُهُمْ وَ ظَنُّوا أَن لاَّ مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلاَّ إِلَيْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ»(2)؛ و [ نيز] بر آن سه تن كه بر جاى مانده بودند، [ و قبول توبه آنان به تعويق افتاد] تا آنجا كه زمين با همه فراخى اش بر آنان تنگ گرديد، و از خود به تنگ آمدند و دانستند كه پناهى از خدا جز به سوى او نيست. پس [ خدا] به آنان [ توفيق] توبه داد، تا توبه كنند. بى ترديد خدا همان توبه پذير مهربان است.

25. «وَ مَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنفِرُوا كَآفَّةً فَلَوْلاَ نَفَرَ مِن كُلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآئِفَةٌ لِّيَتَفَقَّهُوا فِى الدِّينِ وَ لِيُنذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ»(3)؛ و شايسته نيست مؤمنان همگى [ براى جهاد] كوچ كنند. پس چرا از هر فرقه اى از آنان، دسته اى كوچ نمى كنند تا [ دسته اى بمانند و ]در دين آگاهى پيدا كنند و قوم خود را - وقتى به سوى آنان بازگشتند بيم دهند - باشد كه آنان [ از كيفر الهى] بترسند؟

26. «وَ إِذَا مَآ أُنزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُم مَّن يَقُولُ أَيُّكُمْ زَادَتْهُ هَذِهِ إِيمَانًا فَأَمَّا الَّذِينَ ءَامَنُوا فَزَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ»(4)؛ و چون سوره اى نازل شود، از ميان آنان كسى است كه مى گويد: اين [ سوره] ايمان كدام يك از شما را افزود؟`` اما كسانى كه ايمان آورده اند بر ايمانشان مى افزايد و آنان شادمانى مى كنند.

27. «وَ إِذَا مَآ أُنزِلَتْ سُورَةٌ نَّظَرَ بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ هَلْ يَرَاكُم مِّنْ أَحَدٍ ثُمَّ انصَرَفُوا صَرَفَ اللَّهُ

ص: 111


1- . همان، آيه 117.
2- . همان، آيه 118.
3- . همان، آيه 122.
4- . همان، آيه 124.

قُلُوبَهُم بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَّ يَفْقَهُونَ»(1)؛ و چون سوره اى نازل شود، بعضى از آنان به بعضى ديگر نگاه مى كنند [ و مى گويند:] آيا كسى شما را مى بيند؟`` سپس [ مخفيانه از حضور پيامبر] باز مى گردند. خدا دلهايشان را [ از حق] برگرداند، زيرا آنان گروهى هستند كه نمى فهمند.

در اينجا براى تكميل نمونه هاى سى گانه، موارد ديگرى از آيات قرآن كريم ذكر مى كنيم، تا چگونگى معاشرت و رفتار پيامبر مكرم اسلام را با دشمنان سرسخت خود و حتى با كسانى كه استحقاق كيفر داشته اند، بيان نمايد، تا به خواست خداوند اين روشها، خطوط فكرى - اخلاقى حكومت اسلامى آينده را ترسيم نمايد. خداى سبحان مى فرمايد:

28. «إِذَا جَآءَكَ الْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ * اتَّخَذُوا أَيْمَانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَن سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّهُمْ سَآءَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ * ذَ لِكَ بِأَنَّهُمْ ءَامَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَ يَفْقَهُونَ * وَ إِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ وَ إِن يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُّسَنَّدَةٌ يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ * وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْارُءُوسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُم مُّسْتَكْبِرُونَ * سَوَآءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ

الْفَاسِقِينَ * هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لاَ تُنفِقُوا عَلَى مَنْ عِندَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى يَنفَضُّوا وَ لِلَّهِ خَزَآئِنُ السَّمَاوَ تِ وَالْأَرْضِ وَ لَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لاَ يَفْقَهُونَ * يَقُولُونَ لَئِن رَّجَعْنَآ إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لاَ يَعْلَمُونَ»(2)؛ چون منافقان نزد تو آيند گويند: گواهى مى دهيم كه تو واقعاً پيامبر خدايى.`` و خدا [ هم] مى داند كه تو واقعاً پيامبر او هستى، و خدا گواهى مى دهد كه مردم دو چهره سخت دروغگويند. سوگندهاى خود را [ چون ]سپرى بر خود گرفته و [ مردم را] از راه خدا بازداشته اند. راستى كه آنان چه بد مى كنند. اين بدان سبب است كه آنان ايمان آورده، سپس به انكار پرداخته اند و در نتيجه بر دلهايشان مهر زده شده و [ ديگر] نمى فهمند. و چون آنان را ببينى، هيكلهايشان تو

ص: 112


1- . همان، آيه 127.
2- . منافقون، آيات 1 - 8.

را به تعجب وامى دارد، و چون سخن گويند به گفتارشان گوش فرامى دهى گويى آنان شمعكهايى پشت بر ديوارند [ كه پوك شده و در خور اعتماد نيستند]: هر فريادى را به زيان خويش مى پندارند. خودشان دشمنند؛ از آنان بپرهيز؛ خدا بكشدشان؛ تا كجا [ از حقيقت ]انحراف يافته اند. و چون بديشان گفته شود: بياييد تا پيامبر خدا براى شما آمرزش بخواهد`` سرهاى خود را بر مى گردانند، و آنان را مى بينى كه تكبّركنان روى برمى تابند. براى آنان يكسان است: چه برايشان آمرزش بخواهى يا برايشان آمرزش نخواهى، خدا هرگز بر ايشان نخواهد بخشود. خدا فاسقان را راهنمايى نمى كند. آنان كسانى اند كه مى گويند: به كسانى كه نزد پيامبر خدايند انفاق مكنيد تا پراكنده شوند، و حال آنكه گنجينه هاى آسمانها و زمين از آنِ خداست ولى منافقان در نمى يابند.`` مى گويند: اگر به مدينه برگرديم، قطعاً آنكه عزتمندتر است آن زبون تر را از آنجا بيرون خواهد كرد.`` و[ لى ]عزت از آنِ خدا و از آنِ پيامبر او و از آنِ مؤمنان است؛ ليكن اين دورويان نمى دانند.

29. «إِنَّ الَّذِينَ جَآءُو بِالاْءِفْكِ عُصْبَةٌ مِّنكُمْ لاَ تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَّكُم بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ لِكُلِّ امْرِىءٍ مِّنْهُم مَّا اكْتَسَبَ مِنَ الاْءِثْمِ وَالَّذِى تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِيمٌ * لَّوْلاَ إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِنَاتُ بِأَنفُسِهِمْ خَيْرًا وَ قَالُوا هَذَآ إِفْكٌ مُّبِينٌ * لَّوْلاَ جَآءُو عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَدَآءِ فَأُولَئِكَ عِندَ اللَّهِ هُمُ الْكَاذِبُونَ * وَ لَوْلاَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ فِى الدُّنْيَا وَالْأَخِرَةِ لَمَسَّكُمْ فِى مَآ أَفَضْتُمْ فِيهِ عَذَابٌ عَظِيمٌ * إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْوَاهِكُم مَّا لَيْسَ لَكُم بِهِ عِلْمٌ وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّنًا وَ هُوَ عِندَ اللَّهِ عَظِيمٌ * وَ لَوْلاَ إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُم مَّا يَكُونُ لَنَآ أَن نَّتَكَلَّمَ بِهَذَا سُبْحَانَكَ هَذَا بُهْتَانٌ عَظِيمٌ * يَعِظُكُمُ اللَّهُ أَن تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَدًا إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ * وَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْأَيَاتِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ * إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِى الَّذِينَ ءَامَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِى الدُّنْيَا وَالْأَخِرَةِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ * وَ لَوْلاَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أَنَّ اللَّهَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ * يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لاَ تَتَّبِعُوا خُطُوَ تِ الشَّيْطَانِ وَ مَن يَتَّبِعْ خُطُوَ تِ الشَّيْطَانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشَآءِ

ص: 113

وَالْمُنكَرِ وَ لَوْلاَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ مَا زَكَى مِنكُم مِّنْ أَحَدٍ أَبَدًا وَ لَكِنَّ اللَّهَ يُزَكِّى مَن يَشَآءُ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ * وَ لاَ يَأْتَلِ أُوْلُوا الْفَضْلِ مِنكُمْ وَالسَّعَةِ أَن يُؤْتُوا أُولِى الْقُرْبَى وَالْمَسَاكِينَ وَالْمُهَاجِرِينَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ وَ لْيَعْفُوا وَ لْيَصْفَحُوا أَلاَ تُحِبُّونَ أَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ * إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الُْمحْصَنَاتِ الْغَافِلَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ لُعِنُوا فِى الدُّنْيَا وَ الْأَخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ * يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ * يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ»(1)؛ در حقيقت، كسانى كه آن بهتان [ داستان افك] را [ در ميان] آوردند، دسته اى از شما بودند. آن [ تهمت ]را شرى براى خود تصور مكنيد، بلكه براى شما در آن مصلحتى [ بوده] است. براى هر مردى از آنان [ كه در اين كار دست داشته] همان گناهى است كه مرتكب شده است، و آن كس از ايشان كه قسمت عمده آن را به گردن گرفته است عذابى سخت خواهد داشت. چرا هنگامى كه آن [ بهتان] را شنيديد، مردان و زنان مؤمن گمان نيك به خود نبردند و نگفتند: اين بهتانى آشكار است``؟ چرا چهار گواه بر [ صحت] آن [ بهتان] نياوردند؟ پس چون گواهان [ لازم] را نياورده اند، اينانند كه نزد خدا دروغگويانند. و اگر فضل خدا و رحمتش در دنيا و آخرت بر شما نبود، قطعاً به [ سزاى] آنچه در آن به دخالت پرداختيد، به شما عذابى بزرگ مى رسيد. آنگاه كه آن [ بهتان] را از زبان يكديگر مى گرفتيد و با زبانهاى خود چيزى را كه بدان علم نداشتيد، مى گفتيد و مى پنداشتيد كه كارى سهل و ساده است با اينكه [ امر] نزد خدا بس بزرگ بود. و [ گرنه] چرا وقتى آن را شنيديد نگفتيد: براى ما سزاوار نيست كه در اين [ موضوع] سخن گوييم. [ خدايا،] تو منزهى، اين بهتانى بزرگ است.`` خدا اندرزتان مى دهد كه هيچ گاه ديگر مثل آن را - اگر مؤمنيد - تكرار نكنيد. و خدا براى شما آيات [ خود] را بيان مى كند، و خدا داناىِ سنجيده كار است. كسانى كه دوست دارند كه زشتكارى در ميان آنان كه ايمان آورده اند شيوع پيدا كند، براى آنان در دنيا و آخرت عذابى پردرد خواهد بود، و

ص: 114


1- . نور، آيات 11 - 25.

خدا[ ست كه ]مى داند و شما نمى دانيد. و اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود و اينكه خدا رؤوف و مهربان است [ مجازات سختى در انتظارتان بود]. اى كسانى كه ايمان آورده ايد، پاى از پى گامهاى شيطان منهيد، و هر كس پاى بر جاى گامهاى شيطان نهد [ بداند كه] او به زشتكارى و ناپسند وامى دارد، و اگر فضل خدا و رحمتش بر شما نبود، هرگز هيچكس از شما پاك نمى شد، ولى [ اين ]خداست كه هركس را بخواهد پاك مى گرداند و خدا[ ست كه] شنواىِ داناست. و سرمايه داران و فراخ دولتان شما نبايد از دادنِ [ مال] به خويشاوندان و تهى دستان و مهاجران راه خدا دريغ ورزند، و بايد عفو كنند و گذشت نمايند. مگر دوست نداريد كه خدا بر شما ببخشايد؟ و خدا آمرزنده مهربان است. بى گمان، كسانى كه به زنان پاكدامنِ بى خبر [ از همه جا] و باايمان نسبت زنا مى دهند، در دنيا و آخرت لعنت شده اند، و براى آنها عذابى سخت خواهد بود، در روزى كه زبان و دستها و پاهايشان، بر

ضد آنان به آنچه انجام مى دادند، شهادت مى دهند. آن روز خدا جزاى شايسته آنان را به طور كامل مى دهد و خواهند دانست كه خدا همان حقيقت آشكار است.

30. «أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ ءَامَنُوا بِمَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ وَ مَآ أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَن يَكْفُرُوا بِهِ وَ يُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَن يُضِلَّهُمْ ضَلَالاَ بَعِيدًا * وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلَى مَآ أَنزَلَ اللَّهُ وَ إِلَى الرَّسُولِ رَأَيْتَ الْمُنَفِقِينَ يَصُدُّونَ عَنكَ صُدُودًا * فَكَيْفَ إِذَآ أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةُ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ ثُمَّ جَآءُوكَ يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنْ أَرَدْنَآ إِلاَّ إِحْسَانًا وَ تَوْفِيقًا أُولَئِكَ الَّذِينَ يَعْلَمُ اللَّهُ مَا فِى قُلُوبِهِمْ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ عِظْهُمْ وَ قُل لَّهُمْ فِى أَنفُسِهِمْ قَوْلاَ بَلِيغًا»(1)؛ آيا

نديده اى كسانى را كه مى پندارند به آنچه به سوى تو نازل شده و [ به] آنچه پيش از تو نازل گرديده، ايمان آورده اند [ با اين همه] مى خواهند داورىِ ميان خود را به سوى طاغوت ببرند، با آنكه فرمان يافته اند كه بدان كفر ورزند، و[ لى] شيطان مى خواهد آنان را به گمراهىِ دورى دراندازد. و چون به ايشان گفته شود: به سوى آنچه خدا نازل كرده و به

ص: 115


1- . نساء، آيات 60 - 63.

سوى پيامبر [ او ]بياييد``، منافقان را مى بينى كه از تو سخت، روى بر مى تابند. پس چگونه، هنگامى كه به [ سزاىِ] كار و كردار پيشينيان مصيبتى به آنان مى رسد، نزد تو مى آيند و به خدا سوگند مى خورند كه ما جز نيكويى و موافقت قصدى نداشتيم؟ اينان همان كسانند كه خدا مى داند چه در دل دارند. پس، از آنان روى برتاب، و[ لى ]پندشان ده، و با آنها سخنى رسا كه در دلشان [ مؤثّر] افتد، بگوى.

مسجد ضرار

و براى مزيد اطلاع در اين باره، به بيان بخشهايى از رويدادهاى پيشين مى پردازيم، تا روش رسول خدا صلى الله عليه و آله را در برابر ظلم و ستم و رفتار ناهنجار مردم دريابيم و از آن الگويى برگيريم براى دولت و حكومت اسلامى كه به خواست خدا در انتظارش به سر مى بريم؛ از جمله آن موارد، رويداد مسجد ضرار است كه در سوره توبه آمده و خداى متعال تصريحا يا تلويحا، آنان را چنين وصف مى نمايد:

1. «وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مَسْجِدًا ضِرَارًا»(1)؛ و كسانى كه به زيان [ اسلام] مسجدى برپاكردند.

2. «و كفراً»(2)؛ و [ قصدشان] كفر و عناد بود.

3. «وَ تَفْرِيقَا بَيْنَ الْمُؤْمِنِينَ»(3)؛ و ايجاد جدايى ميان مؤمنان بود.

4. «وَ إِرْصَادًا لِّمَنْ حَارَبَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ مِن قَبْلُ»(4)؛ و [نيز] كمينگاهى است براى كسى كه قبلاً با خدا و پيامبر او به جنگ برخاسته بود.

5. «وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنَآ إِلاَّ الْحُسْنَى وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَذِبُونَ»(5)؛ [ با اين همه] سخت قسم ياد مى كنند كه جز نيكى قصدى نداشتيم. و[لى] خدا گواه است كه آنها قطعا دروغ گويند.

6. «لَّمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوَى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَن تَقُومَ فِيهِ»(6)؛ مسجدى كه از روز

ص: 116


1- . توبه، آيه 107.
2- . همان.
3- . همان.
4- . همان.
5- . همان.
6- . همان، آيه 108.

نخستين بر پايه تقوا استوار شده، شايسته تر است كه در آن به نماز ايستى.

در آيه اشاره شده است به اينكه مسجد ضرار بر اساس پرهيزگارى و تقوا نبوده است.

7. «فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَن يَتَطَهَّرُوا»(1)؛ و در [ اينگونه مساجد] مردانى است كه دوست دارند، پاك [ و مطهر] شوند.

8. «أَفَمَنْ أَسَّسَ بُنْيَنَهُ عَلَى تَقْوَى مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوَ نٍ خَيْرٌ أَم مَّنْ أَسَّسَ بُنْيَنَهُ عَلَى شَفَا جُرُفٍ هَارٍ فَانْهَارَ بِهِ فِى نَارِ جَهَنَّمَ»(2)؛ آيا كسى كه بنياد [كار] خود را بر پايه تقوا و خشنودى خدا نهاده بهتر است يا كسى كه بناى خود را بر لب پرتگاهى مشرف به سقوط پى ريزى كرده و با آن در آتش دوزخ فرو مى افتد؟

9. «وَاللَّهُ لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ»(3)؛ خداوند قوم ستمكار را هدايت نخواهد كرد.

10. «لاَ يَزَالُ بُنْيَانُهُمُ الَّذِى بَنَوْا رِيبَةً فِى قُلُوبِهِمْ إِلاَّ أَن تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ»(4)؛ هماره آن ساختمانى

كه بنا كرده اند، در دلهايشان مايه شك [ و دورويى] است، تا آنكه دلهايشان پاره پاره شود.

و با تمام اين مسايل، سرانجام كار خود را، در مقابل آنچه كه پيغمبر صلى الله عليه و آله در حق آنها انجام داد چگونه ديدند؟

خداوند فرمود: «لاَ تَقُمْ فِيهِ أَبَدًا»(5)؛ [ اى پيامبر] هرگز در آن [ مسجد ضرار ]قدم مگذار.

در روايت است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله حضرت على عليه السلام را فرستاد تا آن ساختمان را به آتش كشيد، تا مركز اجتماع منافقين براى توطئه گرى عليه خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و اسلام و مسلمين، آن هم تحت شعار مسجد و نماز، نشود.

به هر حال، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به گونه اى پايه هاى نيرومند حكومت و دولت اسلامى را بر اساس خير و فضيلت و ملايمت و بزرگوارى بنيانگذارى نمود، كه موجب بقاى اسلام تا به امروز شده و به خواست خداى متعال تا روز قيامت نيز خواهد بود.

ص: 117


1- . همان.
2- . همان، آيه 109.
3- . صف، آيه 7.
4- . توبه، آيه 110.
5- . همان، آيه 108.

روش و سيره حضرت على عليه السلام

هر كس به خطبه ها و جملات نهج البلاغه و ساير رواياتى كه از سيره و روش آن حضرت نقل شده است، مراجعه كند، و رفتار آن حضرت را در برابر سرسختى منافقان و فريبكاران و مخالفانش بنگرد، به روشنى درمى يابد كه روش برخورد او عيناً با روش رسول خدا صلى الله عليه و آله يكسان و همسوى بوده است، و جز راه و روشى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله طى كرده اند، راه و روش ديگرى نرفته است؛ چنانكه در حديث آمده است كه او، در تمام امور از رسول خدا صلى الله عليه و آله پيروى مى نمود. ايشان نيز در مناسبتهاى مختلف به اين مطلب اشاره كرده اند؛ مثلاً مى فرمود: «مننت على أهل البصرة كما منَّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله على أهل مكة(1)؛ من بر اهل بصره منّت گذاشتم همان گونه كه پيغمبر صلى الله عليه و آلهبر اهل مكه منّت گذاشت».

در اين باره موارد زيادى وجود دارد كه جمع آورى آنها به تأليف كتابى مستقل نياز دارد.

اين مطالب دلالت بر آن دارد كه كردار و رفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله از اختصاصات مربوط به آن حضرت (يعنى امورى كه مخصوص پيغمبر است و ديگران مكلّف به انجام آن نيستند) نبوده، بلكه مربوط به رعايت قاعده «اهمّ و مهمّ» بوده است، كه هرگاه چنين چيزى محقّق شود قانونى كه تبعيّت از آن لازم است محقّق مى شود. مضافاً به آنچه از قول امام رضا عليه السلام اشاره كرديم كه فرمود: «اگر او در مقام زعامت قرار گيرد از گذشته ها صرف نظر كرده و آنها را مى بخشد، زيرا اين كه ايمان گناه قبل را بپوشاند اولى از اين است كه اسلام بپوشاند».

ص: 118


1- . بحارالأنوار، ج 32، ص 329، ب 8، ح 319.

اولويت ها در اجراى قانون

اشاره

مسأله 19: هنگامى كه - به خواست خداى متعال - حكومت اسلامى تشكيل شود و قوانين اسلامى بر زندگى مردم حاكم گردد، سه مورد اساسى در اولويت امور قرار مى گيرد:

اول: تنظيم فهرست درآمدها و هزينه ها

امر اول، تنظيم فهرست زمانبندى شده براى سنجش درآمدهاى دولت اسلامى، كه از طريق خمس و زكات، جزيه و خراج، معادن و امثال آنها حاصل مى شود - البته بدون آنكه حقوق ديگران تضييع شود، يا فرصتهاى مناسب از دست مردم گرفته شود - و مخارجى كه جهت پرداخت حقوق و ديگر امور مربوط به اداره كشور هزينه مى شود. هرچند درباره استخدام كارمندان بايد دقت شود و با محاسبه دقيق بررسى گردد كه اداره كشور به چه تعدادى كارمند نياز دارد.

در آغاز كار، دو امر براى دولت اسلامى اولويت خاصى دارد:

كاهش كارمندان

اول: كاهش كارمندان تا رسيدن به حدّ مورد نياز، و انتقال كارمندان زايد به كارهاى عمرانى و توليدى و كارهاى آزاد و غيردولتى، تا از شمار افراد مصرف كننده صرف خارج شوند و به كارهاى توليدى و عمرانى اشتغال يابند و زمينه پيشرفت مملكت، عدم

ص: 119

وابستگى و افزايش آزاديهاى اسلامى را براى مردم مسلمان فراهم سازند.

هر كارمندى به اندازه خود مقدارى از آزاديهاى مردم را سلب مى كند، مگر اندكى از آنان، همچون كارمندان امور تعليم و تربيت، اعم از مربيان و معلمان و همچنين كارمندان اداره پست و دست اندركاران امور خبرى و رسانه اى و مانند آنها.

اين همه فشار و ناراحتيهاى موجود، كه نه تنها در كشورهاى اسلامى كه تا زانو در لجن قوانين دوران جاهليت فرو رفته اند، بلكه حتى در كشورهايى كه نام دمكراسى و نظامهاى مردم سالار بر خويش مى نهند گرفتارند، علتى جز فراوانى كارمندان زايد بر نياز و كثرت قوانين سركوب گرانه ندارد.

وقتى كه كارمندان زايد بر نياز، كه شايد به نسبت نود درصد و يا بيشتر برسد، از مرحله مصرف كنندگى به مرحله توليد انتقال يابند، در اين صورت قهراً توليد افزايش مى يابد و آسايش و رفاه مردم نيز گسترش مى يابد؛ چنانكه سابقاً در كشورهاى اسلامى چنين بود. نگارنده در عراق، قبل از جنگ دوم جهانى، شاهد چنين وضعى بود؛ با آنكه احكام اسلامى چنانكه بايد و شايسته است در جامعه پياده نشده بود، بلكه به گونه اى، كه تنها بخشى از بازمانده هاى تمدن اسلامى در جامعه اجرا مى شد، بنده در كتابچه اى(1)، قسمتى از اين بحث را طرح كرده ام.

حذف مالياتها

دوم: حذف مالياتها: به استثناى چهار موردى كه اسلام مقرر داشته و ما قبلاً آنها را ذكر كرديم(2)، دريافت هر گونه مالياتى حرام مؤكد مى باشد، و خداى متعال به زودى در روز قيامت حكّام را به كيفر گرفتن ماليات شديداً به حساب و مؤاخذه و عذاب خواهد كشيد. دريافت ماليات حرام، و صرف و خرج آنها حرام ديگرى است، در روايات دينى تأكيد

ص: 120


1- . ر.ك: بقايا حضارة الاسلام كما رأيت.
2- . چهار مورد: خمس، زكات، جزيه و خراج.

شده است: انسان بايد پاسخگوى اين پرسش باشد كه مال و ثروتش را از كجا به دست آورده و در چه راهى مصرف كرده است(1).

در مسأله تجارت دولتى و حيازت مباحات به وسيله دولت، منع و مشكلى وجود ندارد؛ البته با رعايت اين شرط كه هرگز براى مردم مزاحمتى ايجاد نكند، زيرا شرط لازم آن است كه كار تجارت به وسيله حكومت، برحسب موازين و احكام تجارت انجام شود، به گونه اى كه اعمال نفوذ و قدرت نشود و بر مردم فشار وارد نگردد، و همين گونه در باب حيازت مباحات، بايد كليه احكام حيازت رعايت گردد.

حكومت مى تواند از معادن، منابع نفتى و امثال آن بهره بردارى و استفاده كند، البته با رعايت همان دو شرط پيشين، يعنى رعايت موازين شرعى و عدم مزاحمت براى حق ساير مردم.

در اينجا براى معادن و منابعِ پايان پذير، شرط ثالثى وجود دارد، و آن اين است كه در بهره بردارى از اين معادن بايد ملاحظه نمود كه چقدرِ آن سهم نسل حاضر، و چه مقدارش سهم نسلهاى آينده است؛ زيرا خداى متعال، اين منابع و معادن را فقط براى نسل حاضر نيافريده است. مثلاً نفت عراق يا هر كشور ديگرى، برحسب اظهار نظر كارشناسان و اهل اطلاع، فرضاً براى استفاده صد نسل كفايت مى كند، حال اگر نسل حاضر يا پنج نسل ديگر، مثلاً تمام آن را برداشت كند حق نسلهاى بعدى را غصب كرده است. در اين صورت وضع اين گونه معادن، با اين فرض كه در مثال مناقشه اى نيست، مانند مدرسه اى خواهد بود كه گروهى آن را براى استفاده طلاب در هزار سال آينده بسازند، اما طلاب يك يا دو نسل، بعد از استفاده آن را خراب كنند و ادّعا نمايند كه مدرسه متعلق به آنها بوده است. بديهى است كه ارتكاب چنين عملى بدترين كار حرام مى باشد. مثلاً اگر زيد ثروت و مال عمرو را بخورد، مرتكب كار حرام شده است، ولى او تنها مال يك نفر را خورده است. حال اگر

ص: 121


1- . بحارالأنوار، ج 7، ص 261، ب 11، ح 11.

افراد يك نسل، ثروت و مال ميليونها نفر را بخورد مرتكب ميليونها عمل حرام شده است.

البته منظور ما از معادن، منابع و معادن غير تجديدپذير است، مانند: نفت، مس، اورانيوم و امثال آنها كه داراى كميت و حجم محدودى مى باشند و با بهره بردارى از آنها تمام مى شوند، بخلاف منابع و معادن تجديدپذير، مانند آب درياها كه به خواست خداى متعال پيوسته تبخير گشته و پس از تشكيل ابر، مجدداً به صورت باران به درياها و اقيانوسها باز مى گردند؛ يا مانند چوب كه پيوسته در جنگلها ايجاد مى شود و پس از مدتى زياد مى شوند، يا مانند املاحى كه با استفاده از زمين و دريا و تشكيل حوضچه ها بعد از تبخير آب و رسوب املاح، نمك مورد نياز مردم توليد مى شود و هرگز تمام نمى شوند؛ يا مانند خاك كه در بناى ساختمانها به كار گرفته مى شود اما سرانجام به صورت خاك به زمين برمى گردد، يا مانند روغن هاى حيوانى كه در چرخه طبيعت همواره بازتوليد مى شوند و همچنين بقيه منابع تجديدپذير.

هر يك از عناصر چهارگانه آب و آتش و خاك و هوا، كه ممكن است از آنها در توليد نيرو، و به كار انداختن آسياب و امثال آنها استفاده شود، هيچ گاه تمام نمى شوند. همچنين خورشيد، كه به جاى معادن تجديدناپذير، مى توان از آن در مواردى مانند خشك كردن مواد و اجسام و كار تبخير و مانند اينها استفاده كرد، زيرا بنابر آنچه در علم فيزيك ذكر شده، امكان استفاده از انرژى خورشيد با وسايل جديد وجود دارد. بنابراين لازم به نظر مى رسد كه در اين جهت تلاش شود تا به جاى استفاده از معادن تجديدناپذير، از منابع تجديدپذير استفاده و بهره بردارى شود و حق نسلهاى آينده نيز محفوظ بماند، زيرا حقوق مسلمانان هرگز باطل نمى شود و نصوص متعددى با همين عبارت، يا مثل آن، بر بقاى اين حقوق دلالت مى نمايد(1).

بنابراين، كسانى مى توانند ميزان نياز دولت به كارمندان و درآمد دولت و حق هر نسلى

ص: 122


1- . رك: وسائل الشيعه، ج 14، ص 210، ب 6، ح 9.

را از معادن و منابع غيرتجديدپذير تعيين كنند كه خبره و متخصص اين امور باشند و با فقهاى عادل در «شوراى مراجع» همكارى نمايند، زيرا با مساعدت و مشورت اين دو گروه، شناخت امور مشروعه دينى در هر زمانى امكان پذير است.

دوم: ترويج خود كفايى

امر دوم، از امورى كه در دولت و حكومت اسلامى، درباره خصوص اجراى قوانين اسلام، بايد در اولويت قرار گيرد، پرورش روحيّه خودكفايى مى باشد، اين مسأله گرچه به

دولت مربوط مى شود، اما اختصاص به او ندارد؛ زيرا هركس در حدّ توان خود مى تواند در اين موضوع سهيم باشد. خداى متعال زندگى را به گونه اى تنظيم فرموده است كه هر كسى، اگر از حد خود تجاوز نكند، زندگى براى او آسان خواهد بود. در حديث چنين آمده است: «رحم اللّه أمرء عرف قدره و لم يتعدّ طوره(1)؛ رحمت خدا بر كسى باد كه قدر خود را بشناسد و از حد خود تجاوز نكند».

چه آنكه مقومات و پايه هاى اصلى زندگى و پيشرفت آدمى بدون تكيه بر وسايل جديد، در عناصر اربعه - در اصطلاح قدما - نيز يافت مى شود. هر انسانى قادر است براى خود خانه ساده اى بسازد «زيرا زمين از آن خدا و كسانى است كه آن را آباد نمايند». هر انسانى مى تواند با ازدواج و امكانات ساده اى زندگى كند؛ چنانكه پدران ما همين گونه زندگى كرده اند، تا زمانى كه عصر صنعت بيگانه از ايمان فرا رسيد و هر چيزى را به فساد و تباهى كشيد. خداى سبحان مى فرمايد: «أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ جَهَنَّمَ»(2)؛ «آيا به كسانى كه [ شكر] نعمت خدا را به كفر تبديل كردند و قوم خود را به سراى هلاكت درآوردند، نديدى؟ [در آن سراى هلاكت كه] جهنم است».

بعيد نيست كه مراد از جهنّم در اينجا، اعمّ از جهنم دنيا و آخرت باشد، زيرا دنياى سالم،

ص: 123


1- . غرر الحكم، ج 1، ص 367، ح 1.
2- . ابراهيم، آيه 28.

باغى است از باغستانهاى بهشت، چنانكه دنياى تباه و فاسد، حفره اى است از حفره هاى دوزخ. در حديث چنين آمده است: «إنّ الحمّى من فيْحِ جهنّم(1)؛ تب از حرارتهاى جهنم است».

نگارنده در كتاب الآداب والسنن ذكر كرده است كه دنيا و آخرت يك شى ء امتدادى، با ويژگيها و مزاياى متفاوت هستند. لذا خداوند مى فرمايد: «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَُمحِيطَةٌ بِالْكَافِرِينَ»(2)؛ «و بى ترديد دوزخ بر كافران احاطه دارد».

و مى فرمايد: «إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ نَارًا»(3)؛ «جز اين نيست كه آتشى در شكم خود فرو مى برند». و ساير مواردى كه فعلاً درصدد بيان آنها نمى باشيم.

به هر حال حكم بخشى از خودكفايى واجب است و بخشى مستحب. و به صورت كلى هزاران آيه و روايت به اين موضوع اشاره دارد كه بر كسى كه قرآن مجيد را به دقت بررسى و كاوش كند، و به كتابهايى چون: بحارالأنوار، وسائل الشيعه و مستدرك مراجعه نمايد، روشنى مطلب برايش مسلّم خواهد بود.

پس هرگاه انسان به قناعت تن دردهد و از اسراف و تبذير روى بگرداند مى تواند با بى نيازى زندگى كند. در حديث چنين آمده است: «نعم العون على تقوى اللّه الغنى(4)؛ ثروت ياور خوبى براى تقواى الهى است!» و اين، نه تنها براى خودش، بلكه حتى براى كمك به ديگران و رفع نياز و مشكلات زندگى است.

عراق پيش از جنگ جهانى دوم

و خوب به خاطر دارم كه در عراق، پيش از جنگ جهانى دوم، زندگى همين گونه بود؛ تا جايى كه از هر چيزى براى اداره زندگى استفاده مى شد، حتى از سرگين حيوانات براى گرم كردن تنور و تهيه نان استفاده مى كردند. همچنين از دوده هاى مطبخ در تهيه مُركّب و

ص: 124


1- . وسائل الشيعه، ج 2، ص 543، ب 21، ح 2560.
2- . توبه، آيه 49.
3- . نساء، آيه 10.
4- . وسائل الشيعه، ج 12.

جوهر، از هسته خرما براى علوفه حيوانات، و حتى در مزارع، به جاى كود از مدفوع انسان استفاده مى شد، و صدها مورد ديگر. تمام اين موارد را به چشم خود ديده ام، نه آنكه از ديگران شنيده و بازگو كرده ام؛ بلكه در زندگى روزمرّه ام شاهد آنها بوده ام، نه اينكه در كتابهاى تاريخى مطالعه كرده باشم. به خاطر دارم كه تنها در كربلاى معلّى، چهارصد گونه از صنايع دستى ساخته مى شد كه انسان در زندگى به آنها نياز داشت. از باغهاى كربلا، انواع ميوه ها، خصوصاً پرتقال و ليمو به مناطق مختلف صادر مى شد؛ چنانكه خرماى كربلا نيز معروف بود و در تهيه شيره خرما و صدور آن شهرت ويژه اى داشت. كربلا تجربه طولانى اى در كشت گياهان دارويى و استفاده از آنها در درمان بيمارى ها داشت. همچنين از مار و عقرب در درمان دردها استفاده مى كردند، و بسيارى موارد ديگر.

خداى سبحان، آنچه را در عالم آفرينش هست براى خدمت رساندن به انسان آفريده است؛ اما انسان هنگامى كه بدون پناه جستن به چتر ايمان در وادى تمدن جديد قدم گذاشت، زمين با اين فراخى تنگش آمد(1).

پس لازم است كه وضع جامعه به همان صورت ساده و بى تكلّف پيشين بازگردد، زيرا ترك آن وضع، به اين سيل ويرانگر بيمارى ها و عوارض ناخواسته و شوم زندگى، فقر و محروميت، جنگ و نزاع منجر شد. خداوند مى فرمايد: «وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِى فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا»(2)؛ هركه از ياد من روى گرداند، در حقيقت، زندگى تنگ [ و سختى ]خواهد داشت.

و اين زندگى سخت و ناگوار مسأله اى است كه هم اكنون شاهد آن هستيم؛ در صورتى كه قبلاً شاهد آن چشم انداز روح نواز بوديم كه مردم به ذكر و ياد خدا روى آورده بودند و از زندگى آرام و پرنعمت و خوش گوار بهره مند بودند.

افزون بر آن مردم براى كسب درآمد و ازدياد مال، به كارهايى اشتغال داشتند مانند

ص: 125


1- . اشاره به قول خداى متعال كه مى فرمايد: «إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ»؛ «تا آنجا كه زمين با همه فراخى اش بر آنان تنگ گرديد». توبه، آيه 118.
2- . طه، آيه 124.

ريسندگى، بافندگى، گلدوزى، زرى دوزى، خياطى، نجّارى، آهنگرى، پرورش مرغ و ماهى و طيور، درخت كارى و صيفى كارى و كشتكارى، پرورش گل و گياه، بافتن انواع قاليچه، و ساختن ظروف مختلف سفالى و سنگى اعم از ديگ و ديگچه غذاپزى و لوله هاى آبگذر.

تشويق به ساده زيستن

امر سوم، از كارهايى كه براى دولت اسلامى در پياده كردن قوانين اسلام و كاربردى ساختن آنها، در اولويت قرار دارد، آن است كه ساده زيستن را پيشه سازد و مردم را به ساده زيستن و پرهيز از مشكل آفرينى تشويق كند.

اين بحث همانند بحث پيشين اختصاص به دولت ندارد، گرچه دولت در جهت تحقق آن سهم بزرگترى بر عهده دارد. زيرا مردم به دولت و حكومت به چشم احترام و سرمشق مى نگرند. البته هر فردى مى تواند در اين باره به اندازه قدرت خويش تلاش كند، گرچه بعضى از امور وابسته به دولت و اعضاى آن نيز مى باشد.

ساده زيستن و دورى از امور بغرنج و تكلف آور زندگى از عوامل ترقى اسلام در دوران شكوفايى و گسترش خود بود، چه در آغازين سال هاى ظهور اسلام و چه بعد از آن؛ چه در منطقه حجاز و چه ساير سرزمين ها.

سادگى، پيش از آنكه يك عمل خارجى محسوب شود، يك ملكه نفسانى و جريان مداوم زندگى مى باشد كه از امتيازات آن سرعت حركت، نشاط روح، اجراى عدالت و استفاده بهينه از توانايى ها در حلّ بسيارى از مسائل مشكل زندگى است.

حضرت على عليه السلاممى فرمايد: «تخفّفوا تلحقوا(1)؛ سبكبار باشيد تا نائل شويد».

و پيش از آن قرآن كريم فرموده است: «وَ مَآ أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ»(2)؛ و من از كسانى نيستم كه چيزى از خود بسازم [و به خدا نسبت دهم].

ص: 126


1- . بحارالأنوار، ج 6، ص 135، ب 4، ح 36.
2- . ص، آيه 86.

و خداوند مى فرمايد: «يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لاَ يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ»(1)؛ خدا براى شما آسانى مى خواهد و براى شما دشوارى نمى خواهد.

و نقل شده است كه حضرت على عليه السلام فرمود: «الميسور لا يسقط بالمعسور(2)؛ كار ممكن به خاطر كار ناممكن و دشوار ساقط نمى شود».

و نيز: «ما لا يدرك كلّه لا يترك كلّه(3)؛ كارى كه به تمامى درك نشود، به تمامى ترك نشود».

و در حديث است كه: «و اللّه لا يحبّ المتكلّفين(4)؛ و خدا سخت گيران را دوست ندارد».

و نيز در حديث آمده است: «إن اللّه تبارك و تعالى يحبّ العبد يكون سهل البيع، سهل الشراء، سهل القضاء، سهل الإقتضاء(5)؛ خداى تبارك و تعالى، آن بنده را دوست دارد كه در خريد و فروش، و در داد و ستد سخت گير نباشد».

و در آيه كريمه است: «مَا لَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ انفِرُوا فِى سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الأَْرْضِ»(6)؛ شما را چه شده كه چون به شما گفته شود: در راه خدا بسيج شويد`` كندى به خرج مى دهيد؟ و آيات و روايات فراوانى كه در اين باره وجود دارد و نيز سيره و روش امامان معصوم عليهم السلام همه بر ساده زيستى تاكيد مى كند. نقل شده است كه فاطمه زهرا عليهاالسلام آنچه لباس و دست بند و النگو داشت به رسول خدا صلى الله عليه و آله هديه كرد تا بين اصحابش تقسيم كند(7).

نيز در حديث آمده است كه روزى به حضرت اميرمؤمنان على عليه السلام گفته شد كه آستينش را بدوزد. فرمود: «و الوقت أسرع من هذا(8)؛ وقت سريعتر از اين مى گذرد».

نيز نقل شده كه رسول اللّه صلى الله عليه و آله فرمود: «يسّروا و لا تعسّروا(9)؛ سهل گير باشيد نه

ص: 127


1- . بقره، آيه 185.
2- . بحارالأنوار، ج 105، ص 168. «و لا يسقط الميسور بالمعسور».
3- . همان، ج 59، ص 283، ب 24.
4- . همان، ج 8، ص 210، ب 24، ح 76.
5- . وسائل الشيعه، ج 12، ص 332، ب 46، ح 2.
6- . توبه، آيه 38.
7- . بحارالأنوار، ج 73، ص 78، ب 122، ح 50.
8- . «فإنّ الأمر أسرع من ذلك»، مستدرك الوسائل، ج 3، ص 256.
9- . عوالى اللآلى،ج 1، ص 381.

سختگير».

و نقل شده است كه امام صادق عليه السلام فرمود: «إنّ شيعتنا في أوسع ممّا بين ذه و ذه(1)؛ شيعيان ما در فراخى و وسعتى بيش از فراخناى آسمان و زمين قرار دارند».

اميرمؤمنان على عليه السلام آن قدر بر روى خاك مى خوابيد كه به ابوتراب ملقّب شد(2).

و پيامبر صلى الله عليه و آله آن قدر بر حصير مى خوابيد كه اثر حصير بر پهلوهاى مباركش نمايان بود(3).

فاطمه زهرا عليهاالسلام با عباى وصله دارى خود را مستور مى فرمود.

همچنين امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام و ساير امامان انبانهاى نان و آذوقه را به دوش خود مى كشيدند و آنها را بين فقراى مدينه تقسيم مى كردند تا جايى كه اثر اين انبانها بر شانه هايشان مشهود بود. در اين باره گزارشهاى فراوانى هست كه شخص جست وجوگر مى تواند به آسانى آنها را در متون روايى مطالعه كند.

آيا انسان داراى دو وقت است كه در يكى با مشكلات دست و پنجه نرم كند و فرصت دوم را براى وصول به اهدافش صرف نمايد؟ آيا انسان را مال و ثروتى هست براى مصرف كردن در تجمّلات و تشريفات، و ثروتى ديگر براى مصرف كردن آن در امر دستيابى به اهداف و ارزشها؟

اميرمؤمنان على عليه السلام اميرِ سخن و سخنوران چه سخنى به حق گفت، آنگاه كه به كاتب و نويسنده اش فرمود: «ضيّق بين الخطوط في الكتابة فإنّ بيت مال المسلمين لا يتحمّل فوق ذلك؛ در نوشتن، فاصله بين دو خط را كم بگير، زيرا بيت المال مسلمانان بيش از اين تحمل هزينه ندارد». يعنى تصرفات ناضرورى را تحمل نمى كند، اگرچه ازدياد فاصله بين دو خط باشد؛ زيرا اين عمل باعث مى شود تا كاغذ بيشترى از بيت المال مصرف شود.

و هنگامى كه آرايشگر در صدد اصلاح شاربهاى حضرت على عليه السلام بود، لبهاى امام به

ص: 128


1- . همان، ج 60، ص 46، ب 30، ح 25؛ و ج 80، ص 82، ب 2، ح 2.
2- . رك: همان، ج 19، ص 188، ب 8، ح 43. قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله لعليّ عليه السلام: يا ابا تراب، لما عليه من التراب.
3- . ر.ك: همان، ج 16، ص 256، ب 9، ح 37.

ذكر خدا مشغول بود. سلمانى گفت: لبهايت را بر هم گذار تا شاربهايت را اصلاح كنم. امام عليه السلام در جواب فرمود: «الوقت أسرع من ذلك؛ وقت سريعتر از آن مى گذرد» (بنا بر آنچه در حافظه ام دارم). پس امام عليه السلام راضى نشدند كه به خاطر اصلاح شاربهايشان، ذكر خداى متعال را ترك كند، هرچند به مقدار همان لحظه باشد.

حضرت على عليه السلام خوابش بسيار كم بود. و فردى كه بى خوابيهاى او را در كسب رضاى خدا و رعايت كار و رعيت شاهد بود، از روى دلسوزى پيشنهاد نمود كه مدت بيشترى را در شب و روز به استراحت بپردازد. امام جواب داد: «إن نمت النهار ضيّعتُ رعيّتي، و إن نمت الليل ضيّعت نفسي؛ اگر روز بخوابم به كار مردم لطمه زده ام و اگر شب بخوابم به خودم».

پس از نزول وحى، خواب رسول خدا صلى الله عليه و آله كم شده بود؛ لذا روزى حضرت خديجه از سر محبت به پيغمبر صلى الله عليه و آله گفت: اى رسول خدا، آيا نمى خوابى؟ پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: «لقد مضى عهد النّوم يا خديجة؛ اى خديجه ديگر زمان خفتن گذشت».

رعايت ساده زيستن

ساده زيستن بايد در هر موردى رعايت شود؛ در اينجا به صورت گذرا به برخى از موارد، محض نمونه و نه استقرائى، اشاره مى كنيم:

1. در زايمان؛

2. در خوردن و آشاميدن؛

3. در مسواك زدن؛

4. در استفاده از روغن و عطر؛

5. در آرايش و اصلاح؛

6. در استحمام؛

7. در نظافت و پاكى؛

8. در مسكن؛

ص: 129

9. در وسيله نقليه؛

10. در لباس؛

11. در ظرف نوشيدنى. در حديث چنين آمده است: «نعم الآنية الكفّ؛ چه خوب ظرفى است كف دست» و نيز: «سؤر المؤمن شفاء(1)؛ نيم خورده مؤمن شفاست».

12. در ظرف غذاخورى. در حديث آمده است: «خير طعامكم ما كثرت عليه الأيدي(2)؛ بهترين غذاى شما غذايى است كه دستهاى بيشترى بر آن وارد شود».

13. در تهيه غذا؛

14. در مسافرت؛

15. در وطن؛

16. در ساختمان؛

17. در ساخت و ساز؛

18. در كشاورزى؛

19. در تجارت؛

20. در تجارتخانه؛

21. در صنعت؛

22. در امور فرهنگى؛

23. در دريافت كردن؛

24. در دادن و بخشيدن؛

25. در مهمانى؛

26. در فروش؛

27. در خريد؛

28. در ازدواج؛

ص: 130


1- . همان، ج 66، ص 434، ب 8، ح 2.
2- . همان، ج 66، ص 434، ب 21، ح 2.

29. در طلاق؛

30. در امور اموات؛

31. در لوازم زندگى و جايگاه و مسائل مربوط به آن؛

32. در عبادت؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله چون كسى را ديد كه فراوانى عبادت در او تأثير گذاشته است، به او فرمود: «إنّ هذا الدين متين فأوغل فيه برفق و لا تبغض إلى نفسك عبادة ربّك فإنّ المنبتّ لا ظهرا أبقى و لا أرضا قطع(1)؛ اين دين، دين استوارى است؛ پس با مدارا وارد آن شو. عبادت پروردگارت را دشمن [ جان] خود مساز، زيرا شتر ضعيف و خسته، نه پُشتى براى سوارى دادن دارد و نه توانى براى راه رفتن».

33. در قضاوت و داورى؛

34. در مشاركت؛

35. در تقسيم ارث و امثال آن؛

36. در ادارات و مؤسسات دولتى؛

37. در حركت (در مقابل حركتهاى سنگين و كاهلانه، يا پرجلال و ابهت)؛

38. در دوستى كردن؛

39. در همزيستى و معاشرت با مردم؛

40. در زندگى زناشويى؛

41. در رفت و آمد؛

42. در سوار و پياده شدن؛ در مقابل عمل پادشاهان و امثالشان كه در اين كار و هر كارى به تكلّف عمل مى كنند و به طور غيرطبيعى با ابهت و كوكبه و جلال و شوكت راه مى روند.

43. در نوشتن؛ در مقابل عمل كسانى كه جز با قلم و كاغذ مخصوص و امثال آنها چيزى نمى نويسند.

44. در اداره امور زندگى (كه بعضى به آسانگيرى و برخى به سختگيرى اداره مى كنند).

ص: 131


1- . وسائل الشيعه، ج 1، ص 82، ب 26، ح 7.

45. در تشكيل مجالس؛

46. در نشستن در مجلس، خداى متعال مى فرمايد: «إِذَا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِى الْمجَالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللَّهُ لَكُمْ»(1)؛ هرگاه به شما گفته شد: «[ جاى را] در مجالس [ بر يكديگر] فراخ داريد». فراخ كنيد، امر خدا را بشنويد، تا خدا برايتان توسعه كند [ و مكان و منزلت شما را بيفزايد].

47. در تربيت فرزند؛

48. در رانندگى؛

49. در آموختن و آموزش دادن؛

50. در تمرين و ممارست (اعم از ورزشى، نظامى، هنرى و ديگر موارد).

البته بديهى است كه در تمام اين امور، مسائلى از قبيل ضرورت ها و امثال آن مطرح است كه استثنا مى باشد و بحث ما درباره مسائل عادى زندگى است نه موارد استثنايى.

سادگى و محكم كارى

«ساده زيستن» و ساده گرفتن زندگى منافاتى با دقت و «محكم كارى» ندارد. در حديث چنين آمده است: «إنّ اللّه تعالى يحبّ اذا عَمِل أحدكم عملاً أن يتقنه(2)؛ خداى متعال دوست دارد كه هرگاه يكى از شمايان به كارى اقدام كند، آن را محكم و اساسى انجام دهد».

واضح و روشن است كه لذت زندگى ساده، بهتر و بيشتر از زندگى پيچيده و دشوار است. در اين باره آيات و روايات فراوانى نقل شده، كه هر كس بخواهد مى تواند در جاى خود آنها را بيابد.

ص: 132


1- . مجادله، آيه 11.
2- . نهج الفصاحة، ص 151، ح 746.

آشنايى با قانون

مسأله 20: قانون گاهى بر معناى عام آن اطلاق مى گردد؛ مانند اطلاق انسان بر مفهوم كلى آن كه شامل افراد خارجى مى شود، ولى گاهى بر مصاديق خارجى اين مفهوم كلى اطلاق مى شود، مانند: قانون تجارت، قانون مدنى، قانون بين المللى و قانون ثبت احوال و مانند آن. بنابراين، قانون ماهيت و اقسام و مقوماتى دارد؛ و ما در اين كتاب كارى به مزاياى اصطلاحى نداريم، بلكه درصدد بيان قانون اسلامى از نظر فلسفى، قانونى، و منابع و جزئيات خارجى آن به صورت كلى مى باشيم، زيرا در اينجا كلياتى است كه فراتر از آن كلى ديگرى هست، يا آن را به صورت جزئى، از قبيل افراد و مصاديق قانون بيان مى كنيم.

نيز گاهى به ذكر برخى مسائل حاشيه اى، به طور متفرقه و گذرا يا پيوسته و متوالى نياز پيدا مى شود؛ چون با بحث ما نوعى ارتباط پيدا مى كنند.

برخى قانون را اين گونه تعريف كرده اند: قانون شناخت وظايفى است كه انسان در برابر خدا و خودش، و در برابر خانواده و محيط زندگانيش، و در برابر طبيعت، چه حيوانى، چه نباتى و چه جمادى، برعهده دارد و ملزم به انجام دادن آن است.

حضرت على عليه السلام فرمود: «فَإِنَّكُمْ مَسْئُولُونَ حَتَّى عَنِ الْبِقَاعِ وَ الْبَهَائِمِ(1)؛ شما در برابر همه چيز مسئوليت داريد، حتى در برابر مكانها و چهارپايان».

بنابراين، با توجه به اين تعريف مى توان گفت كه قانون شامل كليه مسائل دينى با فروع

ص: 133


1- . نهج البلاغه، خطبه 167، ص 242.

مختلف فقهى و اخلاقى و تربيتى آن مى شود و تمام مقررات و قوانين فردى و حكومتى را در زمينه هاى گوناگون زندگى اجتماعى، اقتصادى، تجارى و غيره در برمى گيرد. آنچه در نظر ما مهم است، درك مفهوم قانون برپايه روش شرعى اسلامى است. بنابراين بحث درباره قانون يونانى، يا رومى، يا ايران باستان، يا لوحه قانون حمورابى و امثال آن براى ما مهم نيست، زيرا از ديدگاه ما، شريعت و آيين الهى، به گونه اى كه در آخرين شكل خود تجسّم يافته باشد، فقط اسلام است و لاغير، و تنها آئينى است كه مى تواند در خور توجه باشد. كشورهاى اسلامى از زمانى كه به اين قوانين ويرانگر غيراسلامى پناه بردند، به سختى شكست خوردند، شكستى كه در تاريخ ديرينه اسلام همانندى ندارد. لذا اگر مسلمانان خواستار عزّت و عظمت از دست رفته خود باشند بايستى به قوانين دينى خود باز گردند؛ همان قوانينى كه بر پايه دلايل محكم، كه قبلاً به آنها اشاره شد، استوارند.

ص: 134

نياز به قانون

اشاره

مسأله 21: انسان از اين جهت كه انسان است و داراى نيازهاى مختلف فردى و اجتماعى مى باشد به قانون نياز دارد، نه به دليل گفتار يونانيان كه گفته اند: انسان مدنى بالطبع است و داراى حاجات و خواسته هاى اجتماعى مى باشد، كه جز با قدرت قانون نمى توان آنها را در مسير صحيح قرار داد؛ چرا كه فرضاً اگر انسانى در جنگل يا غارى زندگانى كند نيز به قانونى نياز دارد كه راه و روش او را با خودش تنظيم نمايد. نيز نيازمند قانونى است كه راه و روش او را با خالق و خدايش و به صورت كلى تر با جهان اطرافش تنظيم كند. از همين مطلب معلوم مى شود كه قول بعضى از فلاسفه كه مى گويند: اگر مدينه فاضله و جامعه ايده آل از فلاسفه تشكيل شود، نيازى به قانون ندارد، سخنى است ناتمام، زيرا اگر فرض كنيم كه تمام اين فلاسفه در برترين درجه عدالت و راستى و درستى قرار داشته باشند، آيا اختلاف آراء در بين آنها موجب بروز خصومت و برخورد نمى شود؟ آيا همين اختلاف آراء ايجاب نمى كند كه كسى داناتر و بالاتر از آنها، اگر به او اعتقاد دارند، برايشان قانون وضع نمايد؟ يا آنكه به رأى اكثريت اگر قبول دارند، يا حكم قرعه، يا هر معيار ديگرى مورد قبولشان هست گردن نهند؟

بنابراين در هر جامعه اى براى تنظيم شئون زيستىِ آنها وجود قانون قطعاً لازم است، چه آن مجتمع در وضع ابتدايى يا متوسطه و يا نمونه و در نهايت مدنيّت و مرتبت عالى بوده باشد. مهم آن است كه مقياس و ميزانى براى فعاليتهاى فرد و جامعه در مسائل

ص: 135

مختلف زندگى وجود داشته باشد، كه معناى ساده قانون همين است.

مقصود ما از آنچه در اين كتاب ذكر مى كنيم همين قانون است، وگرنه، گاهى بر يك قاعده كلى، از حيث لغت اطلاق قانون مى شود، اعمّ از آنكه آن قاعده مربوط به علوم اجتماعى، يا سياسى، يا طبيعى، و يا غير آنها باشد؛ چنانكه گاهى در همين معنا گفته مى شود: قانون جاذبه، قانون ارشميدس، قانون عرضه و تقاضا، قانون گراشام در طلا و نقره و قانون رياضى و مانند اينها. در همين معناست كه ابن سينا، كتاب طب خود را به اسم قانون ناميده است، همان گونه كه محقق قمى قدس سرهكتاب خود را كه در علم اصول است، قوانين ناميد و حكيم ملا هادى سبزوارى در كتاب منظومه خود در تعريف علم منطق مى گويد:

قانون آليّ يقي رعايته *** عن خطأ الفكر و هذا غايته

يعنى: منطق، علم و وسيله اى است كه رعايت آن، فكر را از خطا و اشتباه بازمى دارد و غايت علم منطق همين است. از اين رو علم منطق، قانون ناميده شده است.

چنانكه ذكر كرديم، گاهى لفظ قانون بر فرعى از فروع قانون كلى اطلاق مى شود مثل: قانون مدنى، قانون كيفرى، قانون ثبت احوال و مانند اينها. بنابراين قانون داراى سه گونه اطلاق است: اطلاق بر عامّ، اطلاق بر خاص، اطلاق بر اخصّ، كه قرائنِ بيانى و گفتارى، مراد از نوع قانون را تعيين مى كند و مخاطب به راحتى آنها را تشخيص مى دهد.

آيا لفظ قانون واژه اى است عربى؟

اين مطلب مورد اختلاف است كه آيا لفظ قانون يك واژه عربى است، يا مانند واژه قسطاس و قسوره، واژه اى بيگانه و غيرعربى مى باشد. بحث در اين مورد فعلاً براى ما مهم نيست، زيرا به هر حال اكنون به صورت واژه اى عربى در آمده است، چنانكه وضع عام لغات نسبت به يك لغت بيگانه اى كه جزء آنها شده و حالت بيگانگى اش احساس نمى شود، همين گونه است.

ص: 136

در نام گذارى قانون به قانون، تفاوتى ندارد كه قانون نخستين يا استثنايى باشد، زيرا مستثنى در زمان خود، و مستثنى منه نيز در زمان و حدّ خود، هر يك عنوان قانون داشته اند.

از آنچه گذشت معلوم شد كه قانون عبارت است از مجموعه قواعدى كه رابطه فرد با خودش و جامعه اش را تنظيم مى كند، با قطع نظر از رابطه فرد با خدا به آن صورت كه ما خداپرستان عقيده داريم، يا رابطه فرد با آنچه كه مى پرستد، يا عقيده دارد، آن گونه كه غير خداپرستان عقيده دارند؛ مثلاً گاوپرستان به شفابخشى بول و ادرار گاو در روز عيد عقيده دارند؛ پس اين عقيده قانونى است كه فقط به خود آنها اختصاص دارد و شامل ديگران نمى گردد. بنابراين، هرگاه عقيده اى به معنى اخص شكل قانونى گيرد و سلسله دستوراتى را به صورت مثبت يا منفى شامل گردد و مانع از وجود نقيض خود در يك موضوع شود. چنين قانونى تنها به پيروان آن اختصاص مى يابد و كسانى را كه به اصل آن عقيده، يا قانونى كه فرع آن عقيده است، اعتقاد ندارند، شامل نمى شود.

منظور ما از ذكر شرط اخير آن است كه هر قانونى تنها به پيروانش اختصاص دارد و بر كسانى كه معتقد نيستند تحميل نمى گردد، بلكه آنها به قانون مخصوص خود عمل مى نمايند كه ما آن را قانون «الزام» مى ناميم. پس فرد غير مسلمان بر نخوردن شراب اجبار نمى شود، چنانكه فرد مسلمان در كشورهاى غيراسلامى بر خوردن شراب اجبار نمى گردد، و همچنين است ساير موارد مشابه.

از اين مطلب، اين نيز روشن شد كه گاه گفته مى شود كه قانون يك قاعده عمومى است و مراد از اين سخن آن نيست كه همه افراد يك جامعه را در برمى گيرد، نه در مستثنى و نه در مستثنى منه، زيرا هر قاعده و قانونى برحسب نظر قانونگذار به طبقه معينى اختصاص دارد، اعمّ از آنكه قانونگذار خدا باشد، چنانكه ما عقيده داريم، يا گروه قانونگذار خُبره.

پس قاعده و قانونى كه كيفيت كار و بايسته هاى فقها، پزشكان، سخنوران، بازرگانان، كشاورزان، صنعتگران، و يا كارگران را منظم و معين مى كند قانون ناميده مى شود. لذا تا

ص: 137

هنگامى كه كسى به يكى از اين موارد اشتغال داشته باشد مشمول قاعده و قانون همان حرفه و صنف است و هرگاه آن شغل و حرفه را ترك نمود، ديگر آن قانون شامل او نخواهد بود، زيرا از موارد سالبه به انتفاى موضوع مى گردد و چون در شغل ديگرى درآيد - مانند آنكه يك وكيل دعاوى به شغل پزشكى بپردازد - قانون شغلِ دوم شامل حالش مى شود، اين مطلب به معنى انتقال نيست، بلكه واقعيت اين چنين است، اگرچه انتقال صحيح نباشد(1) يا انتقال لازم باشد(2). اول مانند قوانين خاص زنان و قوانين خاص مردان و دوم قوانين مربوط به اطفال و قوانين مربوط به بزرگسالان.

به هر روى، قانون، قانون است هرچند حكم آن فقط بر يك نفر تطبيق شود؛ مانند مرجع تقليدى كه منحصر به فرد باشد و قانون بگويد مجتهد بايد عادل باشد. در قوانين وضعيه نيز مطلب از همين قرار است؛ مانند قانون مربوط به صلاحيت نخست وزير، يا رئيس جمهور و امثال آن. آرى، هرگاه شخصى كه از جهتى داراى صلاحيت است، صلاحيت خود را در مسأله عزل و نصب و امثال آن به كار گيرد؛ چنانكه وكيلى را عزل يا نصب نمايد يا روزنامه اى را تعطيل كند يا كارهاى مشابه ديگرى انجام دهد، اين عمل قانون ناميده نمى شود، بلكه از باب تطبيق كليات بر امور جزئى و موارد خاص است. از اين مثال روشن مى شود كه تكرار عملى در امور جزئى آن را به صورت قانون در نمى آورد، زيرا قانون همان قاعده كلى است كه اين موارد جزئى از مصاديق آن مى باشند.

ص: 138


1- . مثلاً اين كه انسان خود را تبديل به حيوان كند كه اين كار جايز نيست و از لحاظ شرعى ممكن نيست.
2- . مثلاً در جائى كه انتقال خود بخود بوجود مى آيد كه مؤلف به بزرگ شدن كودكان و انتقال آنان به بزرگسالى مثال زده اند.

قانون برتر

مسأله 22: قبلاً گذشت كه نهايتا وضع قانون يا براى فرد است يا براى جامعه، لكن غالباً در جهت تنظيم روابط بعضى با بعض ديگر در جامعه انسانى به كار مى رود، و در اين بين تفاوتى ندارد كه قانون به خاطر امور زندگى انسانى از نظر خانوادگى، اجتماعى، اقتصادى، احوالات شخصيه يا رابطه حاكم با محكوم يا عكس آن، و يا روابط دولتى و امثال آن باشد.

بنابراين، هر يك از مقررات مربوط به ارث، ازدواج، طلاق، قضا، شهادات، بيع، اجاره، رهن، مزارعه، مساقات، مضاربه، عقود و ايقاعات مشمول اين كلى (قانون) مى باشند.

آنگاه كه مشاهده مى كنيم، اسلام آنچه درباره امور كلى و جزئى بيان كرده، كاملاً صحيح و مطابق واقع مى باشد، اذعان مى كنيم كه قانون اسلام در تمام زمينه ها و شئون مختلف جامعه صحيح و كامل و كاربردى مى باشد.

اسلام دين مبتنى بر اعتدال است كه حد وسط بين دو مكتب حاكم بر كشورهاى غرب و شرق مى باشد، يعنى ميان مكتب سرمايه دارى كه به اصالت فرد اعتقاد دارد و به جمع بها نمى دهد، و بين مكاتب اشتراكى و سوسياليستى كه قائل به اصالت فرد نيستند و به جامعه بها مى دهند. هر دو مكتب ايراد و اشكالاتى دارند لذا سرمايه دارانى كه به اصالت فرد قائلند گاهى در مواردى به مكتب اشتراكى متمايل شده اند و گاهى هواداران مكتب سوسياليستى به گرايشهاى فردى توجه نشان مى دهند. در عين حال هر دو مكتب در افراط و تفريط قرار دارند، تا زمانى كه به مذهب اسلام و مقررات پوياى آن اقرار كنند و به آن ايمان آورند.

ص: 139

عوامل اجراى قانون

اشاره

مسأله 23: دين و اخلاق داراى معنا و مفهوم عامّى هستند كه تمامى جوانب زندگى را در بر مى گيرند. خداى سبحان مى فرمايد: ««ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»(1)؛ اين است دين استوار.

و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند: «إنّما بعثت لأتمّم مكارم الأخلاق(2)؛ به يقين براى كامل كردن ارزشهاى اخلاقى برانگيخته شدم».

هر يك از دو موضوع دين و اخلاق داراى معناى خاصّى نيز هستند؛ مراد از دين همان مجموعه عقايد و باورها و مانند آنهاست، و مراد از اخلاق، همان فضايل و كرامات اخلاقى، مانند سلام كردن و تواضع و رعايت حرمت مردم و مانند آنها مى باشد.

گرچه دين و اخلاق داراى پاداش دنيوى و اخروى مى باشند، ولى فعلاً سخن از قانونى است كه اگر كسى با آن مخالفت كند، با كيفرهايى كه در مقررات دينى ذكر شده، يا از جانب هر مقام ديگرى ذكر شده است؛ نسبت به آن كه اصلاً دين را قبول ندارد، مجازات مى شود. خواه مجازات بدنى باشد، مانند اجراى حدود و تعزيرات، يا مجازاتهايى كه موجب محدوديت انسان مى شود، از قبيل زندان، ممنوع الخروج شدن و محروميت از حقوق اجتماعى، يا مجازات هاى مالى؛ خواه مجازاتهاى معنوى باشد، مانند محروميت از حق رأى دادن، يا محروميت از عضويت در مجلس شوراى شهر، يا مجلس ملّى، مثلاً، يا مجازاتهاى ديگرى مانند محروميت از رانندگى و امثال آن.

ص: 140


1- . يوسف، آيه 40.
2- . مستدرك الوسائل، ج 11، ص 187، ب 6، ح 1.

اگر قانون به قدرت متكى نباشد اجراى آن در جامعه ناممكن مى باشد و مصلحتى كه باعث وضع قانون است، تباه مى شود. حال كسى نگويد: ترغيب و تشويق، مردم را به اجراى قانون فرا مى خواند و اين، براى اجرا كفايت مى كند. زيرا پاسخ آن است كه تشويق و ترغيب، نمى تواند در اجراى قانون عامل مؤثرى باشد. لذا گاه ملاحظه مى كنيم كه بيشتر كسانى كه نمازهاى پنجگانه واجب را به راحتى مى خوانند، از خواندن نماز شب كه مستحب است با همه ثواب عظيمى كه دارد خوددارى مى كنند، در صورتى كه گاهى عمل واجب ثوابى كمتر از ثوابِ عمل مستحب دارد؛ در عين حال، مردم عمل واجب را انجام مى دهند، ولى كار مستحب را انجام نمى دهند. مثال ديگر: سلام عملى مستحب است، ولى پُر ثواب تر از جواب سلام است، كه واجب مى باشد. ثواب عمل دوم يعنى جواب دادن، ده ها بار كمتر از ثواب عمل اول كه سلام كردن است مى باشد. در عين حال آن گونه كه مردم به جواب سلام مقيد هستند، به سلام كردن پايبند نمى باشند.

گفتنى است منعى كه مى تواند از ترك قانون جلوگيرى كند، به تنهايى نمى تواند محرّك قطعى التزامِ به قانون باشد، خصوصاً در نهان، بلكه لازم است براى التزام به قانون از عوامل اخلاقى، اجتماعى، حقوقى و امثال آنها نيز استفاده كرد.

لذا براى اجراى قانون بايد، هم از باب ترغيب و پاداش، و هم از عامل منع و مجازات بهره گرفت. راز و رمز پيروزى اسلام، اين پيروزى عظيم و پرگستره، كه موجب ترقى و هدايت مردم شد، در اين نكته نهفته بود كه براى عمل به قوانين خود پاداش و براى تركِ عمل، ترس از كيفر را قرار داد، و در تمام مقرراتش نيز به ارزشهاى واقعى توجه كامل نمود و مردم ارزش هاى اين مقررات را كه به نفع آنها وضع شده بود، درك مى كردند؛ ارزشهايى مانند: نظافت و پاكيزگى، نظم و ترتيب در زندگى، پايبندى به پيمان، راستى و درستى، امانتدارى، تقويت روحى، پايدارى و امثال آنها، و در عين حال، انجام دادن اين اعمال با كسب رضايت پروردگار ارتباط تام داشت. خداى متعال مى فرمايد: «وَ رِضْوَانٌ مِنَ اللّه ِ

ص: 141

أَكْبَرُ»(1)؛ و رضايت خدا بزرگتر [از هر نعمتى ]است.

لذا مادّيت با همه زرق و برق فريبنده اش شكست خورد، زيرا در قوانين آن، به اين حقايق توجه نمى شد، بلكه عكس آن وجود داشت. لذا هرچه به امور مادّى بيشتر توجه شد، هرج و مرج، جرم و جنايت و سرپيچى از قانون و مقررات بيشتر گرديد و حقوق مردم بيشتر از پيش تضييع شد، زيرا قوانين موضوعه از برترى هاى معنوى و روحى، از فضائل اخلاقى، و از خوف خدا و خشنودى خدا و محبت او محروم بود. زيرا «فإنّ المحبّ لمن يحبّ مطيع(2)؛ دوستدار واقعى، مطيع محبوب خويش است».

رابطه دين، قانون و اخلاق

پيشتر معلوم شد كه نسبت موجود ميان دين و قانون و اخلاق، از نسب اربعه، عموم و خصوص مطلق است، زيرا در هر موردى كه قانون و اخلاق وجود داشته باشد، دين هم وجود دارد، امّا عكس آن صادق نيست - برحسب آنچه مشاهده مى كنيم، اسلام دين جامعى است كه تمام مسائل حيات و زندگى را در برمى گيرد - عقيده به معاد و قيامت دين است، ولى قانون و اخلاق نيست در صورتى كه تواضع و قانون احوال شخصيه هر دو از آموزه هاى دين به شمار مى آيند.

اخلاق به معناى اخصّ كلمه: غالباً مجموعه اى است فراهم آمده از قواعد اخلاقى و تربيتى، كه اگر كسى آنها را رعايت نكند سزاوار سرزنش و توبيخ وجدانى و اجتماعى است، اگرچه انجام دادن آن حرام نباشد و مجازات اخروى نداشته باشد. مثلاً اگر كسى به مردم سلام نكند بر خلاف دستورات اخلاقى عمل كرده است، و اكثراً به سرزنش وجدان و اجتماع دچار مى گردد اما مجازات اخروى ندارد.

اخلاق گاهى نمايان و عملى نيك و پسنديده است، مانند تواضع، و گاهى نمايان و

ص: 142


1- . توبه، آيه 72.
2- . محاسبة النفس، كفعمى، ص 169.

زشت و ناپسند، مانند پرخورى. همچنين اخلاق گاهى باطنى و نيك و پسنديده است، مانند حسن نيت و خوش گمانى به ديگران، و گاهى درونى اما ناپسند است، مثل سوء نيت، بدگمانى و حسد. (البته تا زمانى كه با دست و زبان برملا نشود). چنانكه در قرآن مجيد ذكر شده است، سوء نيت در آخرت مجازات ندارد، اگرچه مورد محاسبه قرار مى گيرد، ولى به حكم نصوص صريح و دلائل روشن، حسن نيت در آخرت ثواب و پاداش دارد.

آرى، خداى سبحان مى فرمايد: «لاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَفْرَحُونَ بِمَآ أَتَواْ وَّ يُحِبُّونَ أَن يُحْمَدُواْ بِمَا لَمْ يَفْعَلُواْ فَلاَ تَحْسَبَنَّهُم بِمَفَازَةٍ مِّنَ الْعَذَابِ»(1)؛ [اى پيامبر] البته مپندار كسانى كه بدانچه كرده اند شادمانى مى كنند و دوست دارند به آنچه نكرده اند مورد ستايش قرار گيرند، قطعاً گمان مبر كه براى آنان نجاتى از عذاب است.

در آيه ديگرى آمده است: «إِنَّ اللَّهَ لاَ يُحِبُّ الْفَرِحِينَ»(2)؛ «خدا شادى كنندگان را دوست نمى دارد». چون تفصيل سخن در اين مورد خارج از بحث و مقصود ما است، آن را به جاى خود در بحث اصول و اخلاق موكول مى كنيم.

نيّت حرام:

نيّت حرام مانند نيّت قتل و زنا، كه قانوناً گناه است و حرام، خود به خود حرام نيست و مجازاتى به دنبال ندارد، اگرچه قبح فاعلى دارد. نيّت حرام اگر با عمل همراه باشد، البته حرام است و مجازات آن دوچندان مى باشد، تا تفاوتى باشد در ميان كسى كه با نيّت قتل، ديگرى را مى كشد و كسى كه بدون قصد قتل و با نيّت زدن سيلى، به كسى ضربه بزند كه باعث مرگ وى شود؛ لذا قاتل در مورد اول قصاص مى شود، و در مورد دوم فقط تعزير و پس از آن ديه قتل را مى پردازد.

و نيز تفاوت هست بين كسى كه با نيّت زنا، زنا كند، و كسى كه بدن زن نامحرمى را مثلاً

ص: 143


1- . آل عمران، آيه 188.
2- . قصص، آيه 76.

بدون قصد زنا لمس كند، ولى پس از آن «بدون اختيار» عمل دخول و آميزش انجام گردد. بنابر آنچه در «فقه اسلام» مقرر است در مورد نخست، زانى مستحق تازيانه يا رجم و «سنگسار» مى باشد، ولى در مورد دوم، به خاطر لمس بدنِ زنِ نامحرم فقط تعزير مى شود، امّا حدّ شرعى مقرر زنا بر او اجرا نمى شود و همچنين است ساير مواردِ همانند.

و اما قول پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده اند: «إنّما الأعمال بالنيّات(1)؛ اعمال هر كسى به نيت او بستگى دارد» درباره كارى است كه با نيت و قصد انجام شود، نه نيتِ بدون عمل، از طرفى

مربوط به جايى مى شود كه عنصر نيّت، در توجيه عملْ اثر بسزايى داشته باشد. مثلاً تطهير نجس، يا نجس كردن چيز طاهر كارى به نيت ندارد، لذا هر كس دست نجس شده خود را زير آب بگيرد، با هر نيتى كه باشد، پاك مى شود. نيز هر كس دست طاهر خود را با هر نيتى به ادرار بزند نجس مى شود.

اما اگر كسى دو ركعت نماز صبح خود را به قصد نافله و مستحب بخواند، نماز واجبش ادا نمى گردد، در صورتى كه اگر به نيّت واجب بخواند، اداى واجب كرده و برائت ذمه حاصل مى كند.

از همين قبيل است كسى كه يك روز روزه نذرى يا روزه استيجارى بر ذمه اش باشد، يا يك دينار خمس، يا يك دينار نذر بر عهده اش تعلق گرفته باشد. و همچنين موارد ديگرى جز اينها. و اما اين كه پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمايند: «نية المؤمن خير من عمله(2)؛ نيت مؤمن بهتر از كار او است». مرادشان اين است كه نيّت به منزله رهبر و فرمانده، و عمل به منزله سرباز و فرمان بردار است؛ يعنى اين نيت است كه انسان را به طرف خير يا شرّ، بهتر يا بدتر راهبرى مى كند، و واضح است كه جايگاه رهبر، بسى والاتر از سرباز و فرمانبر است. در كتب حديث و اخلاق تفصيل هر دو حديث بيان شده است.

از آن چه گذشت روشن شد كه كار و عمل، گاهى رنگ و جهت خاصى ندارد، اما نيّت

ص: 144


1- . وسائل الشيعه، ج 1، ص 34، ب 5، ح 7.
2- . همان، ص 35، ب 6، ح 3.

به او رنگ و جهت خير يا شرّ مى دهد؛ مثلاً هرگاه با ورود دانشمند واجب الإحترامى، زيد از جاى خود بلند شود و بپاخيزد، در اين صورت اگر قيام او به نيت استهزاء انجام شده باشد كار بدى است، ولى اگر به قصد احترام باشد كار نيكو و خير محسوب مى شود، و اگر قيامش مثلاً براى برداشتن چيزى از قفسه باشد در اين صورت هيچ يك از آنها نيست و مباح مى باشد.

آنچه باقى مانده است

در اين زمينه مطلب ديگرى باقى مانده است و آن راضى بودن و خشنودى به عمل انسان ديگر، اعمّ از آنكه خير باشد يا شرّ. اين مطلب را در كتاب الاصول به تفصيل بيان كرده ايم و قبل از آن «شيخ مرتضى انصارى» قدس سره آن را در كتاب خود(1) ذكر كرده است. راضى بودن به عمل و رفتار زشت كسى، قانوناً مجازاتى ندارد، مانند اينكه كسى راضى به قتل زيد باشد ولى خود هيچ دخالتى در قتل او نداشته باشد. بارى، اگر آن عمل مربوط به اصول دين باشد از كيفر برخوردار است. لذا در زيارت عاشورا چنين آمده است: «لعن اللّه أمّة سمعت بذلك فرضيت به؛ لعنت خدا بر مردمى كه حادثه عاشورا را شنيدند و به آن رضايت دادند».

و در قرآن كريم آمده است: «فَعَقُروهَا فَدَمْدَمَ عَلَيْهَمْ»(2)؛ «پس آن [ناقه] را پى كردند، و پروردگارشان به [سزاى] گناهشان بر سرشان عذاب آورد».

در تفسير اين آيه است كه رضايت آن مردم، به پى كردن ناقه به صورت عصيان عمومى و فراگير درباره همه منظور شد و كيفر نيز همه را فرا گرفت.

ص: 145


1- . التقريرات.
2- . ليل، آيه 14.

آنچه به قانون مربوط است

مسأله 24: در جلوگيرى از قانون شكنى، فرقى بين واجبات و محرّمات نيست، اگرچه بازدارندگى قانون، غالباً مربوط به امور محرم است، مثل: زنا، قتل، قماربازى، شرابخوارى و مانند اينها.

آرى، در ترك انفاق شوهر بر زوجه و تمكين نكردن زن براى شوهر و روى آوردنِ او به نشوز و امثال اينها، بازدارندگى قانون مربوط به ترك واجب است، زيرا پرداخت نفقه زوجه بر شوهر و اطاعت زوجه از زوج، از شمار واجبات است.

گاهى تفاوتى بين خلافِ قانون و خلافِ اخلاق نيست؛ يعنى خلافكار قانون، خلافكار اخلاق هم هست، چنانكه اگر كسى مرتكب قتل و ضرب و سرقت و امثال آنها شود، هر دو خلاف را مرتكب شده است، يعنى هم خلاف قانون و هم خلاف اخلاق، ولى گاهى تفاوت دارند، به اين صورت كه عملى عرفاً خلاف قانون هست، ولى خلاف اخلاق به شمار نمى رود، گرچه به معناى عام خلاف اخلاق نيز مى باشد، مثلاً اگر كسى نسبت به مقررات راهنمايى و رانندگى - بدون اين كه مرتكب جرمى همچون قتل و امثال آن شود - اين عمل خلاف اخلاق نيست، گرچه خلاف قانون هست و خلافكار استحقاق كيفرهاى قانونى را پيدا مى كند.

از تعريف قانون و بيان اهداف آن - كه تأمين سعادت فرد است، و سعادت جامعه نيز به سعادت فرد باز مى گردد، زيرا اجتماع از مجموعه افراد تشكيل مى شود و تنها در صورت

ص: 146

تعارض سعادت جامعه با سعادت فرد، سعادت جمع مقدم مى شود زيرا اين مسأله از باب رعايت اهم و مهم است، و مسأله دائر مدار اين امر است كه آيا حق يك فرد بر افراد بسيار مقدم داشته شود يا برعكس؟ - معلوم مى شود كه قانون با بقيه معارف و علوم سياسى، اقتصادى اجتماعى و مانند اينها پيوند محكمى دارد، و حتى مى توان گفت كه قانونگذار از آغازْ ارتباط اين معارف با قانون را در نظر داشته، سپس به وضع قانون پرداخته است.

در وضع قانون، بايد مصلحت وضع قانون تا حد منع از انجام نقيض آن باشد (وجوب عمل به قانون بى چون و چرا باشد)، و گرنه از قبيل تعبير «ما ينبغى» (= سزاوار است) در لسان و اصطلاح شرع مى باشد كه منظور از به كار بردن آن، حكم مستحب و مكروه است، ولى از قبيل واجب و حرام، كه در اين مبحث از آن به قانون تعبير شده است، نمى باشد.

ص: 147

قانون و فطرت

اشاره

مسأله 25: برخى پژوهشگرانِ مباحثِ حقوق از امور فطرى به «قانون طبيعى» تعبير مى كنند، و منظورشان از قانون طبيعى همان ديدگاه مستقلات عقلى مى باشد؛ البته عقلى كه بر اساس فطرت پاك خود همچنان باقى مانده و به عوارض و شوائب زمان و مكان و عادات و تقاليد و امثال آن آلوده نگرديده باشد؛ يعنى همان عقلى كه بين تمام عقلا مشترك بوده و از فطرت ناشى مى باشد. خداى متعال مى فرمايد: «فِطْرَةَ اللّه َ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّه َ ذلِكَ الدَّينُ الْقَيَّمُ»(1)؛ «فطرتى است كه خدا انسانها را بر آن فطرت آفريده است. آفرينش خدا تغييرپذير نيست. اين است همان دين پايدار».

مراد از طبيعى همان چيزى است كه صرفِ سرشت بشر اقتضا مى كند و عبارت است از همان مطلبى كه فلاسفه و حكما و اصوليين به نام حُسْن و قُبح عقلى ذكر مى كنند؛ زيرا عقل سالمى كه به اغراض سوء آلوده نشده باشد و شخص عاقلى كه به حكم عقل تن در دهد، حُسن و قُبح بسيارى از مسائل را به راحتى درك مى كند. از قبيل: حُسن نجات مظلوم از دست ظالم و قُبح ستم كردن به ديگران.

به كار بردن تعبير طبيعت بر هر فطرتى صحيح است، لذا گفته مى شود: طبيعت جهان، طبيعت حيات، طبيعت حيوان، طبيعت آب و... و در خصوص انسان، منظور همان سرشت و طبيعت پاك و طبيعى است كه به عوارضى مانند حبّ مال و مقام و منصب، يا به تعصّبات

ص: 148


1- . روم، آيه 30.

قبيله اى و خويشاوندى و امثال آنها آلوده نگرديده باشد.

بر اساس همين تعريف از سرشت و طبيعت است كه گفته مى شود: نتيجه طبيعى فلان چيز چنين است، مانند اين كه نتيجه افتادن در آتش سوختن است، و همچنين است ساير موارد. منظور اين گفته آن است كه اصل سبب و علت، با قطع نظر از عوارض مؤثر خارجى، باعث به وجود آمدن اين مسبب مى شود، و در اين جهت بين اقوالى كه اين امور را به نام توليد يا اِعداد يا توافى (به كمال رسيدن) خوانده اند، و سبزوارى در كتاب منظومه اش به آن اشاره مى كند، تفاوتى وجود ندارد.

بر اساس همين تعريف و اصطلاح است كه ارسطو عدل را به دو گونه تقسيم مى كند: عدل طبيعى كه از فطرت انسان سرچشمه مى گيرد و تمام مردمِ متمدن جهان در هر زمان و مكانى در آن مساوى اند، و عدل عرفى كه نزد گروه خاصى در مكانها و زمانهاى مختلف، عدل شناخته شده است. مثال: عدل طبيعى را از قبيل قُبح قتل، قُبح هتك احترام و آبرو، قبح سرقتِ اموال مى توان نام برد و براى عدل عرفى مى توان از قوانين راهنمايى و رانندگى و حركت وسائل نقليه از سمت راست نام برد. زيرا چه بسا ممكن است جامعه اى در زمان و مكان خاصى قائل به حركت اين وسائل از سمت چپ باشند [مثلاً در انگلستان.]

برخى از اين دو قانون، به «قانون جماعت» و «قانون ملّتها» تعبير كرده اند كه اولى قانون وضعى و ناشى از مصلحت انديشى گروه خاصى بوده و دومى قانون فطرى و ناشى از فطرت انسانى مى باشد.

گاهى اين دو اصطلاح (قانون طبيعى و عرفى) يكجا جمع مى شوند، بدين صورت كه گروهى قانون را سازگار با فطرت وضع مى كنند، مثلاً قانون طبيعى، زنا و ربا را تحريم كرده است، زيرا زنا بنياد خانواده را ويران مى كند و سبب امراض و رذائل اخلاقى مى گردد و ربا فساد مالى مى آورد و ثروتها را به ضرر فقرا در دست عده اى جمع مى كند كه اخيراً جنگهايى را در پى داشت و گروههايى نيز آن را تحريم كرده اند. گاهى نيز اين دو اصطلاح

ص: 149

(قانون طبيعى و عرفى) باهم جمع نمى شوند، بدين صورت كه گروههايى قانون را مخالف و ناسازگار با فطرت وضع مى كنند، مانند اين كه جمعى با وضع قوانين عرفى زنا و ربا را مباح مى كنند، چنانكه در دوران جاهليت اوّلى و جاهليت امروزى آن را مشاهده مى كنيم.

ولى پوشيده نيست كه نداى فطرت پاك انسانى هميشه طنين انداز است و از درون به انسان نهيب مى زند و بر او فرياد برمى آورد. لذا هرگاه انسان به خلاف فطرت انسانى خويش قانونى وضع كند، از اندرونش ندايى بر مى خيزد كه: «اى انسان اين قانون اشتباه است و بايد لغو شود». از اين جهت مردم دانا به تدريج زبان به انتقاد مى گشايند و آن گونه قانون وضعى را كه با فطرت مخالف است تعديل و اصلاح مى كنند.

اين هشدار درونى گاهى با صداى بلند بيان مى شود در صورتى كه موقعيت را مناسب ببيند؛ و اگر موقعيت مناسب نباشد يا ترس و وحشت در ميان باشد، با صداى آهسته و پنهان اعلام مى گردد. بارى، اين نداى درونى و فطرى حتى در درون افراد تبهكار وجود دارد، كه گاهى به صورت لغزش زبان، تغيير چهره و رفتار در آنها ظاهر مى گردد. لذا اگر انسانى انسان ديگرى را بكُشد و هزار بار، آن را انكار كند، وجدانش از سرزنش او غافل نمى شود، زيرا انكارش، انكار زبانى است ولى قلبش به كردارش ايمان دارد. نمونه هاى آن در آيات و روايات، فراوان وجود دارد؛ مانند فرمايش خداى متعال: «ثُمَّ نُكِسُوا عَلَى رُؤُوسِهِم لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هؤُلاَءِ يَنطِقُونَ»(1)؛ «سپس [بت پرستان ]سرافكنده شدند [و گفتند:] بى ترديد دانسته اى كه اينها سخن نمى گويند».

يا مانند «نفس لوامة» در مقابل «نفس راضية» [يا مطمئنه].

گاهى موارد جزئى مورد تحسين و تقبيح عقلى قرار مى گيرند، مثل تقبيح قتل ظالمانه زيد و تحسين كمك به عمرو كه فقير است و گاهى امور كلى مورد تحسين و تقبيح عقلى قرار مى گيرند، بدون اين كه تفاوتى بين مصاديق و افراد جزئى وجود داشته باشد؛ مثلاً در

ص: 150


1- . انبياء، آيه 65.

مسأله حمل و نقل براى حركت وسائل نقليه، به قانون نياز هست كه آيا از طرف راست حركت كنند يا از سمت چپ، تا هرج ومرج پيش نيايد و كسى صدمه نبيند. لذا خردمندان جامعه، براى حركت وسائل نقليه از سمت راست يا چپ خيابان قانون وضع كرده اند، كه از جهت وضع قانون تفاوتى ندارند؛ ولى ملاحظه مى كنيم كه قانون حركت وسائل نقليه در سمت راست يا چپ خيابان و نيز قانون توقف پشت چراغ قرمز و يا سبز و بعضى موارد ديگر در كشورها مختلف مى باشند.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده اند: «إنّ للّه على الناس حُجَّتينِ: حجّة ظاهرة و حجة باطنة، فأمّا الظاهرة فالرسل و الأنبياء و الأئمّة و أمّا الباطنة فالعقول(1)؛ خدا را بر مردم دو حجت است: حجتى ظاهرى و حجتى باطنى، حجت ظاهرى پيامبرانند و امامان معصوم عليهم السلام، و حجت باطنى عقل است». و از طرفى پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايند: «إنّ دين اللّه لا يصاب بالعقول(2)؛ دين خدا با عقل هاى مردم درك نمى شود».

ما وجه جمع بين اين دو قول را در شرح رسائل ذكر كرده ايم كه مفهوم روايت اول مربوط به موردى است كه زمينه مناسبى براى بررسى عقلى وجود داشته باشد؛ مانند پاره اى از عقايد و احكام و اخلاق؛ زيرا عقل به راحتى حكم مى كند كه جهان را خدايى يگانه، عادل، حىّ، قيوم، قادر و عالم مى باشد. و نيز حكم مى كند كه مثلاً راستگويى و امانتدارى دو كار نيك مى باشند و مثلاً قتل و زنا زشت و قبيح اند. و نيز حكم مى كند كه اطاعت خدا واجب و شكر نعمت، از هر كه باشد، لازم است.

مفهوم روايت دوم به موردى مربوط است كه براى بررسى عقل زمينه مناسبى وجود نداشته باشد؛ مانند بررسى جزئيات احكام، در مقابل قياس؛ زيرا عقل نمى تواند درك كند كه چرا شارع مقدس مثلاً ديه قتل را هزار دينار قرار داده است؟ چرا نماز صبح دو ركعت است؟ فلسفه روزه در ماه مبارك رمضان چيست؟ و مانند اينها.

ص: 151


1- . بحارالأنوار، ج 1، ص 137، ب 4، ح 30.
2- . مستدرك الوسائل، ج 17، ص 262.

قانون طبيعى، غالباً به كليات توجه دارد، مانند مسأله نظم، نظافت، راستى و عدالت قاضى و شاهد، حق هر فردى را به او واگذاشتن، مال مردم را ظالمانه نخوردن؛ در حالى كه قانون وضعى مربوط به مسائل جزئى و كاربرد جزئيات است، اگرچه آن جزئى، در درجه دوم، خود از كليات بوده باشد؛ يعنى نوعى كلى باشد كه فوق آن كلى ديگرى قرار دارد، مانند آن كه تعداد ساعات كار روزانه هشت ساعت و روز تعطيلى جمعه باشد و امثال آنها.

عرف و عادت

عرف و عادت هر دو از قوانين وضعى هستند، گرچه گاهى با قوانين طبيعى مطابقت دارند. عرف اگر پيرو عادت باشد در امتداد آن است، و اگر قبل از آنكه به صورت عادت درآيد وضع شده باشد آن را عرف بدون عادت نامند. لذا بين عرف و عادت غالباً نسبت عموم و خصوص من وجه است.

بر اساس شريعت اسلام عرف و عادت، فقط در موضوع دخالت دارند نه در حكم. خداوند مى فرمايد: «إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ»(1)؛ فرمان جز به دست خدا [به دست ديگران] نيست.

دخالت عرف و عادت در موضوع حكم، مربوط به جايى است كه از ناحيه شرع تعيين موضوع نشده باشد، بلكه آن را به نظر مردم، و عرف و عادت آنها واگذاشته باشد؛ امّا هر آنچه خود شارع معين كرده باشد، عرف و عادت دخالتى در آن ندارد، مانند عبادتها كه كسى حق ندارد در آنها دخالت كند. خداى متعال مى فرمايد: «وَ مَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ»(2)؛ «ما هيچ پيامبرى را جز به زبان قوم خودش نفرستاديم».

و پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «إنّا معاشر الأنبياء أُمِرْنا أَنْ نُكَلّم الناس على قدر عقولهم(3)؛ ما گروه پيامبران مأمور شديم به اندازه فهم عقلهاى مردم با آنها صحبت كنيم».

ص: 152


1- . انعام، آيه 57.
2- . ابراهيم، آيه 4.
3- . بحارالأنوار، ج 1، ص 85، ب 1، ح 7.

دو قانون هماهنگ

مسأله 26: قانون طبيعى با قانون دينى و الهى هماهنگ و مطابق مى باشد، امّا نه به آن معنا كه در قرون وسطى مورد توجه اصحاب اديان بوده است، بلكه به صورتى كه پيش از اين گفتيم؛ يعنى بين فطرت و عقلى كه خدا آن را حجت قرار داده است با شريعتِ الهى، در جهت قانونگذارى همسويى كامل وجود دارد. لذا علما گفته اند: «كلّما حكم به العقل حكم به الشرع و كلّما حكم به الشرع حكم به العقل؛ به هر چيزى كه عقل حكم كند، شرع نيز حكم داده و به هر چيزى كه شرع حكم كند، عقل همانگونه حكم مى كند».

و قول خداى متعال مؤيد اين مطلب است كه مى فرمايد: «وَ إِذَا أَرَدْنَا أَن نُّهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنَا مُتْرَفِيهَا فَفَسَقُوا فِيهَا فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْنَهَا تَدْمِيرًا»(1)؛ «و چون بخواهيم شهرى را هلاك كنيم، خوشگذرانانش را وا مى داريم تا در آن به انحراف [و تباهى] بپردازند و در نتيجه عذاب بر آن شهر لازم گردد، پس آن را [يكسره] زير و رو كنيم». زيرا اراده هلاكت زمانى است كه مردم با حكم عقل مخالفت ورزند، و عقلاى قوم نيز، كسى را كه با حكم عقل مخالفت كند مستوجب مجازات مى دانند. اين را نيز از حقوق مسلّم مولا مى دانند كه اگر مثلاً فرزند او در چاه افتاد و بنده اش او را نجات نداد، حق دارد بنده اش را مجازات نمايد؛ يا اگر در خانه اش آتش سوزى شد و بنده اش آن را خاموش نكرد حق دارد او را كيفر دهد،

و همچنين ساير موارد مشابه كه عقل، مستقلاً به قبح عمل عبد حكم مى كند و عذر او را،

ص: 153


1- . اسراء، آيه 16.

مانند اينكه مولا به او دستورى نداده، گوش نمى كند؛ حال آنكه شارع مقدس از راه مهر و رأفت، بنده اى را مجازات نمى كند مگر پس از آنكه امر به عمل واجب و نهى از فعل حرام را صادر نموده، و عبد آگاهانه با آن مخالفت كرده باشد. خداوند مى فرمايد: «أَمَرْنَا مُتْرَفِيهَا فَفَسَقُوا فِيهَا»؛ «خوشگذرانانش را وا مى داريم تا در آن به انحراف [و تباهى ]بپردازند».

مسلمانان در اين قرن به دستاورد اعمال كسانى گرفتار شده اند كه در قرون وسطى به نام كليسا انجام مى شد، يا از طرف خلفا و عمّال حكومتهاى اموى و عباسى و عثمانى به اسم اسلام صورت مى گرفت. لذا برخى از مردم به طور كلى يا جزئى از احكام اسلام رويگردانى كردند، زيرا مى پنداشتند كه با بازگشت نظام اسلام، همين مشكلات نيز باز مى گردند؛ در صورتى كه اسلام از اعمال و رفتار اين زمامداران ستمگر بيزار بود، چنانكه حضرت مسيح عليه السلام از اعمال و رفتار ارباب كليسا.

حاصل سخن آنكه دنيا به اشتباه، مصداق را مفهوم پنداشت و از آن رويگردانى نمود، در صورتى كه آن مصداق، مصداق آن مفهومى نبود كه خداى متعال مقرر كرده بود.

كسى كه قرآن مجيد و سنّت رسول خدا را به دقت مطالعه و بررسى كند خواهد ديد كه اسلام دين عقل و منطق است و هر آنچه را عقل نپذيرد - آن را نفى كند - شرع نيز آن را نمى پذيرد و نفى مى كند. در تأييد اين ادعا مى توان هزار و يك آيه از قرآن و هزار و يك روايت از سنّت ذكر كرد، چه در باب عقايد و احكام، و چه مربوط به اخلاق و آداب و مانند آنها. اگر درباره مقايسه بين قوانين اسلام و قوانينِ موضوعه كتابى به شيوه التشريع الجنائى الإسلامى مقارناً بالقانون الوضعى نوشته شود به خوبى مشاهده مى شود كه كليات احكام اسلام با داوريهاى عقل كاملاً هماهنگى دارد. با رعايت همه جوانبى كه نسبت به مطالب اين كتاب داريم، منظورمان فقط ذكر مثال است.

و جزئيات احكام نيز در دايره كليات قرار دارند و انتخاب يك جزئى از جهت اين است كه حكمت آن روشن نيست، يا از آن جهت است كه جزئى آن كلى و يكى از

ص: 154

مصاديق آن است، و توجه به آن از باب مصداق، مثلاً براى رعايت نظم و ترتيب در قانون است، مانند: مثال قبلى كه قانون حركت از سمت راست يا توقف پشت چراغ قرمز را وضع مى كند.

در هيچ يك از اين موارد ما نياز نداريم به قياس و استحسان و رأى و مصالح مرسله مثال بزنيم زيرا دانستى كه در تمام آنها اشكال وجود دارد، و از طرفى با وجود دليل كافى از ادله اربعه براى تمام احكام، ديگر به آنها احتياج نداريم. عذر كسانى كه به آن دليل استناد مى كنند قبلاً گذشت، اگرچه از ديدگاه ما، كلام آنها از باب اشتباه در مصداق است.

اين نيز روشن شود كه قانون طبيعى مورد بحث ما - كه مستند به كتاب و سنّت حتى اجماع و عقل مى باشد - مشابه قول معتزله است كه به حسن و قبح ذاتى قائلند و مى گويند:

«هر چيزى را كه حُسن آن را عقل دريافت كند، حَسن و نيكو است و هر چيزى را كه عقل به قُبح آن قائل باشد زشت و قبيح است، گرچه فرضاً در شرع حكمى نداشته باشد. لذا به بسيارى از احكامى كه ما قائل هستيم، چنانكه در علم كلام آمده است، آنها نيز قائل هستند.

بخلاف اشاعره كه فقط قائل به حسن و قبح شرعى مى باشند و مى گويند: هر حُسنى را كه شرع تشخيص دهد حَسن و هر قبحى را كه شرع تشخيص دهد قبيح است، و غير از حُسن و قبح شرعى، حُسن و قُبح ديگرى وجود ندارد كه به قوانين وضعى از جانب بشر شباهت دارد و از مذهب استحسان كه مورد اعتقاد حنفيه است منشأ و ريشه مى گيرد.

عامه (اهل سنت) در اصول به دو مذهب (اشاعره - معتزله) گرايش دارند، ولى در احكام و فقه پيرو يكى از مذاهب چهارگانه (حنفى، مالكى، شافعى، حنبلى) هستند، كه شاعر در اين شعر به جمع آنها پرداخته است:

قلت و قد لجّ في معاتبتي *** و ظنّ أنّ الملالَ من قِبَلي

وجهُك ذا الأشعري حنّفني *** و كان من أحمد المذاهب لي

حسنك ما زال شافعي ابداً *** يا مالكي كيف صرت معتزلي

ص: 155

«به او كه در سرزنش من اصرار داشت زيرا مى پنداشت رنج او از جانب من است گفتم:

ظاهرى اشعرى دارى ولى مرا حنفى كردى و مذهبم از احمد حنبل است.] ايهام شعرى: از ستوده ترين مذاهب است در نظرم]

خوبى ات آن است كه هميشه شافعى هستى، اى مالكى چگونه معتزلى شدى؟ [ايهام شعرى: خوبى ات هميشه شفيع من است، اى ارباب، چه شد كه مرا راندى؟]».

آنان استحسان را قياس خفى مى نامند و برخى آن را چنين تعريف كرده اند: استحسان حكمى است كه فقيه، آن را از طريق قياس استنباط مى كند؛ به اين صورت كه چون فقيه متوجه شود كه حكمى به خاطر خصوصيات ذهنى كه موقعيتهاى زمانى و مكانى و شرايط موجود ديگر آن را به وجود آورده، موجب حَرَج و مشكلى شده است بلافاصله از آن عدول كرده و به مبناى ديگرى رجوع مى كند كه به حال مردم از جهت رفق و مدارا مناسبتر باشد و يا به عدل و احسان و عرف و عادت و مصلحت نزديكتر بوده و عاقبت و نتيجه بهترى داشته باشد.

به كار بردن اين روش، ظاهراً از باب توجهْ به روح قانون مى باشد، و در مقابل كسانى است كه فقط به ظاهر و قالب قانون توجه دارند. در اين نزاع مشهور، براى هر يك از پيروان مثالهاى زيادى وجود دارد. مثلاً هرگاه در نزاعى، قاضى از طريقى قانع شود كه حق با مدعىٌ عليه است، ولى مدعى براى اثبات ادعاى خود مدارك و دلايلى - اعم از بينّه و دليل و مدرك و امثال آن - در دست داشته باشد، در اين فرض، آيا قاضى روح قانون را ملاك حكم قرار دهد و به نفع مدعى عليه رأى دهد، يا ظاهر قانون را ملاك بداند و به نفع مدعى حكم صادر نمايد.

به نظر ما بهتر آن است كه ظاهر و قالب قانون را ملاك قرار دهد، اما با طرق شرعى روح قانون را نيز رعايت نمايد. آيا نه اين است كه اگر قاضى به روح قانون توجه كند، موازين قانونى سقوط مى كند و امر قضاوت دچار هرج ومرج مى گردد؟ روشن است كه

ص: 156

خصوصيات قضاوت و قضايا مختلف و متفاوتند، حتى اگر قضات از عادلترين عادلان مردم باشند، در اين صورت چگونه مى شود كار قضاوت را تنها به درك آنها واگذاشت؟

اما معناى تطوير اين است كه قاضى با رعايت مقررات شرع به آنچه كه حق و موافق روح قانون مى بيند حكم كند و رأى دهد، چنانكه اين گونه قضاوت را در داوريهاى حضرت على عليه السلاممشاهده مى كنيم. قضايايى كه از آنها به «قضية في واقعة» تعبير مى شود، و مراد استخراج حق، با به كار بردن مقررات مشروعه و طرق شرعيه است، به گونه اى كه مخالفتى با قواعد قضايى و احكام اسلامى نداشته باشد. چنانكه اين قضاوتها را در داوريهاى قضات زيرك و دانا مانند قاضى «حجة الإسلام شفتى و قاضى الياس» و مانند آنها ملاحظه مى كنيم كه مى توان در آنها بين دو مضمون «فَاحْكُم بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ»(1)؛ «بين مردم به حق داورى كن» و قول پيغمبر صلى الله عليه و آله كه مى فرمايند: «أقضي بينكم بالبيّنات و الأيْمان(2)؛ با قسم و دلايل بين شما قضاوت مى كنم» جمع نمود.

اعتماد بر حُسن و قبح شرعى به گونه اى كه مذهب اشعرى مدعى آن است پذيرفتنى نيست. اين نه از آن جهت كه نداى عقل و فطرت را به وجود حُسن و قبح عقلى درك مى كنيم، و نه به خاطر دلايل شرعى است كه در اين مورد وجود دارد، بلكه از آن جهت است كه عدم اعتقاد به حُسن و قبح عقلى ريشه هاى شرع را از بن مى كند، چه آنكه اگر حُسن و قبح قبلى وجود نداشته باشد چگونه ممكن است كه مردم به نداى دعوت انبيا و اوليا و مصلحان، درباره حُسن و قبح شرعى پاسخ دهند؟ ما قسمتى از اين مبحث را در علم كلام و اصول ذكر كرده ايم.

بحث ضرورت و لزوم توجه به قانون طبيعى، يا نداى فطرى، يا توجه به حُسن و قبح عقلى به خاطر جعل قوانين بين المللى است كه در غير اين صورت، قانونى بر وفق عدالت و حقيقت تحقق نخواهد يافت و موجب رضايت همه جانبه نمى گردد. زيرا قبل از وضع

ص: 157


1- . ص، آيه 26.
2- . وسائل الشيعه، ج 18، ص 169، ح 1.

قانون بين المللى درباره نزاع و درگيرى هاى بين دولتها، بايد به قوانين طبيعى يا فطرى و يا حُسن و قبح عقلى استناد نمود: اعمّ از آنكه منازعات و كشمكش ها جنبه دولتى يا قضايى يا جنايى داشته باشد؛ مثل اين كه دولتى به دولت ديگرى تجاوز كند، يا مثلاً بين زوج و زوجه اى اختلاف شود، و شوهر تابع دولتى و زن تابع دولت ديگرى باشد و قانون آنها در خصوص اعطاى حق به زوج يا زوجه متفاوت باشد. نيز از همين قبيل است: اگر شخصى فردى را كه تابع دولت ديگرى است به قتل برساند و قانون كشورهاى آنها، باهم اختلاف داشته باشد. و همچنين ساير موارد ديگر.

آنچه ذكر شد از جنبه قانونى قضايا بود، امّا از ديدگاه اسلامى، قضيه تفصيلى دارد كه بعضى از آنها را در بحث فقه، و برخى را در كتابهاى ديگرى كه به اين مسائل و مانند آنها اختصاص دارد، ذكر كرده ايم.

چون در قانون بين المللى مهّم آن است كه به قانون طبيعى استناد جويند، لازم است كه آن را تعديل كرده و با قانون فطرت هماهنگ سازند. لذا در مجازات توطئه گرانى كه به قصد كودتاى نظامى و كسب قدرت با زور و آتش اقدام مى كنند، لازم است آنها را توبيخ كنند، انقلاب نظامى آنها را به رسميت نشناسند و آنان را براى محاكمه به دادگاه قضايى تسليم سازند. چنانكه لازم است زمامداران مستبد را از ستمكارى بر ملتهاى ستمديده خود باز دارند و حكمرانان ستم پيشه را به ميز قضاوت بكشانند تا به جنايات و ستمهايى كه بر ملّت هايشان روا داشته اند رسيدگى و عادلانه داورى شود، نه آنكه آنها را به اين دليل كه مسأله مربوط به امور داخلى است و به قانون بين المللى هيچ ربطى ندارد، به حال خود واگذارند. و همچنين ساير مواردى كه اينجا محل بحث آنها نيست.

ص: 158

قانون دادخواهى

اشاره

مسأله 27: از فروع مسأله قانون كه جا دارد به آن اشاره شود، دادخواهى مسلمان و غيرمسلمان در ابواب مختلف به دستگاه قضايى ماست، گرچه جاى اين بحث در كتاب قضاء مى باشد، اما به علت كاربردى بودن آن و نياز مبرم به اين بحث در عصر حاضر، اشاره به آن ضرورت دارد. چنانكه در كشورهايى چون هند و لبنان، يا برخى كشورهاى غربى و امثال آنها، گاهى به اين مسأله احساس نياز مى شود، در اين صورت قاضى عادلى كه تصميم دارد براساس موازين و مقررات اسلامى داورى كند، چگونه بين آنها قضاوت كند؟

اين مسأله پنج صورت دارد: كه رجوع ما در حال اجبار به قانون، به مخالف (سنى مذهب)، يا به قاضى ناعادل نيز به آنها اضافه مى گردد.

صورت اول: هر دو پيرو اديان آسمانى باشند

اگر خواستاران داورى هر دو اهل كتاب باشند، در اين صورت چهار فرع متصور است:

فرع اول: اين كه طرفينِ نزاع، قانون واحدى داشته باشند. و تفاوتى ندارد كه پيرو دين واحدى باشند يا داراى دو دين جداگانه؛ يك مذهب داشته باشند، يا دو مذهب. در اين فرع ممكن است طبق رأى ما يا رأى آنها حكم داده شود و در نظر ما هر دو رأى صحيح است؛ زيرا اگر طبق رأى آنها باشد، مطابق قاعده «الزام» و بيان حضرت على عليه السلام خواهد بود

ص: 159

كه فرمود: «لحكمت لأهل التوراة بتوراتهم(1)؛ براى اهل تورات با تورات آنها حكم مى كنم».

اما اگر برحسب رأى مذهب ما حكم داده شود: به اعتقاد ما، حكم اللّه اولى مى باشد، كه وجه آن در كتاب قضاء مفصلاً بيان شده است.

فرع دوم: اين كه طرفين نزاع داراى دو قانون متفاوت باشند، و اين تفاوت يا از آن جهت است كه دين آنها متفاوت مى باشد، مثلاً يهودى و مسيحى باشند، يا از حيث مذهب متفاوت باشند، مانند پيروان مذاهب مسيحيت، يا به سبب اختلافى باشد كه در آراى اجتهادى علماى آنها وجود دارد، گرچه مذهب واحدى داشته باشند.

در اين فرع، حاكم مخيّر است كه براساس مذهبى حكم صادر كند كه نزد ما صحيح است، يا مذهب يكى از آن دو طرف، كه در آن صورت، نسبت به كسى كه وفق مذهب او حكم شده، به قاعده الزام عمل شده است؛ زيرا اطلاق دليلْ إلزام متقاضى به مذهبش شامل موردى كه موافق مذهب ديگرى باشد نيز مى شود، هرچند موافق مذهب او نباشد؛ اما شايد اقربِ به واقع آن باشد كه بين عمل به رأى ما و رأى يكى از آنها تخيير نباشد، بلكه صدور حكم براساس رأى ما صورت پذيرد، زيرا تنها رأى مشروعْ است. در اين مورد قاعده الزام به سبب فقدان اولويت رعايت نمى گردد. مگر آنكه گفته شود: اگر به مذهب يكى از آنها قضاوت شود تا اندازه اى به قاعده الزام عمل شده است، به خلاف موردى كه به هيچ يك از آراى آنها عمل نشود كه قاعده الزام به كلى ترك مى شود.

فرع سوم: آن است كه هيچ يك از طرفين نزاع، قانون نداشته باشند كه در آن صورت، تنها طبق مذهب ما داورى خواهد شد.

فرع چهارم: موردى است كه يكى از طرفين نزاع داراى قانون باشد و طرف ديگر هيچ قانونى نداشته باشد. در اين صورت نيز طبق مذهب ما، يا مذهب كسى كه قانون دارد، حكم داده خواهد شد. با وجود اين، شايد اقربِ به واقع، در اين مورد، باز همان باشد كه

ص: 160


1- . تفسير عياشى، ج 1، ص 15، ح 3.

در فرع دوم بيان گرديد.

صورت دوم: طرفين غيركتابى باشند

صورت دوم مربوط به طرفين نزاعى است كه اهل كتاب نباشند؛ مانند دو هندو، يا هندى و بودايى، يا دو بهائى يا يك بهائى و يك بت پرست، و مانند آنها، كه در اين فرع چهار صورت فرض مى شود: صورت اول: آن است كه طرفين قانونى واحدى داشته باشند. در اين حال به طور تخييرى براساس مذهب ما، يا قانون آنها حكم مى دهيم.

صورت دوم: آن است كه قانون واحدى نداشته باشند. در اين حال به گونه اى كه در فروع صورت اول ذكر شد عمل مى كنيم، زيرا قاضى مى تواند در مورد كتابى يا غير كتابى به قانون الزام يا قانون تخيير عمل كند.

آرى، بيان حضرت على عليه السلام شامل غيركتابى نمى شود، مگر آنكه بگوييم، ملاكِ عمل از آن فهميده مى شود. داورى پيامبر صلى الله عليه و آله بين مشركان مكه، درباره نصب حجرالأسود بيانگر اين مطلب است كه طبق مصلحت انديشى خود حكم داد، كه مطابق عقل و فطرت نيز بود.

صورت سوم: اهل كتاب و غيراهل كتاب

موردى است كه يكى از طرفينِ نزاعْ كتابى باشد و ديگرى از اهل كتاب نباشد. اين مسأله نيز چهار فرع صورت اول را دارد؛ با آنكه احتمال هست، در صورتى كه بين آنها اختلاف باشد و هر يك براى خود قانونى داشته باشد، طبق مذهب كتابى حكم شود، زيرا اهل كتاب احترامى دارند كه غير اهل كتاب آن احترام را ندارند. خداوند مى فرمايد: «إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْرَاةَ فِيهَا هُدىً وَ نُورٌ»(1)؛ «ما تورات را نازل كرديم كه در آن هدايت و نور است» البته اين مطلب از باب استحسان نيست هرچند از اين آيه و امثال آن، اين ملاك بدست مى آيد.

ص: 161


1- . مائده، آيه 44.

صورت چهارم: دو مسلمان

موردى است كه طرفين نزاع هر دو مسلمان باشند. در اينجا چند فرع وجود دارد:

فرع اول: اين كه هر دو بر يك قانون توافق داشته باشند، خواه مذهب واحدى داشته باشند يا خير. در اين صورت طبق قانونِ مورد توافقْ حكم مى شود. و مهم نيست كه قاضى صادركننده رأى با قانون آنها مخالف باشد يا خير؛ زيرا آن چه برايشان حجت است قانون خود آنهاست. امام صادق عليه السلام فرمود: «إذا جائني من يقول برأي فلان، أفتيته حسب رأيه؛ هرگاه كسى كه به قانون و فتوايى معتقد باشد به من مراجعه كند، براساس عقيده او فتوا مى دهم».

امام اين مطلب را تأييد نمود و در اين مسأله، دلايل ديگرى نيز هست.

فرع دوم: اين كه طرفين نزاع در مذهب متفاوتند؛ مثلاً يكى حنبلى و ديگرى مالكى باشد. در اين مورد، همان گونه كه گذشت، اگر مطابق قانون و فقه ما داورى شود، ترديدى در صحت آن نيست، اما در اينكه قاضى مى تواند از باب إلزام، مطابق مذهب هر يك از آنها حكم دهد و در صدور حكم مخيّر باشد يا نباشد، جاى بحث است؛ زيرا دليل الزام تا اين حدّ اطلاق ندارد. بنابراين، در اينكه آيا صدور رأى فقط مطابق مذهب ما جايز است يا نه، دو احتمال است، اما آن گونه كه گذشت، اقرب به واقع است كه ملاك حكم، قانون ما باشد.

فرع سوم و چهارم: موردى است كه طرفين نزاع فرضا داراى قانون نباشند، مانند دو فطحى مذهب يا اينكه فقط يك طرف داراى قانون باشد، مانند يك فطحى و يك سنى مذهب: در اين مورد، حكم مانند گذشته است.

صورت پنجم: مسلمان و غيرمسلمان

موردى است كه مسلمان و غيرمسلمان به دادگاه مراجعه كنند. در اين صورت قاضى بطور مطلق براساس حكم اسلام قضاوت مى كند، زيرا «الإسلام يعلو و لا يُعلى عليه(1)؛ اسلام

ص: 162


1- . من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 231، ب 171، ح 3.

برترى دارد و چيزى برتر از آن نيست» مگر آنكه قانون شخص كافر به قانون قاضىِ دادگاه نزديكتر باشد. مثلاً اگر قاضى شيعه مذهب، و طرفين دعوا يكى مسلمان كيسانى مذهب، و ديگرى كافر معاهد باشد، و نزاع آنها درباره چگونگى حكم ازدواج فاعلِ لواط با خواهر مفعول باشد. در اين فرض اگر مسلمان كيسانى مرد و كافر معاهد زن باشد و مسلمان طبق حكم مذهب خود قائل به حليت اين ازدواج باشد، ولى زوجه كافر بر وفق مذهب خود قائل به حرمت باشد، در اين صورت حكم به حرمت ازدواج داده مى شود كه مطابق مذهب شيعه است. اين حكم قاضى، هم مطابق با واقع است و هم موافق مذهب كافر؛ ولى اگر به حليت ازدواج حكم دهد، فقط با مذهب كيسانى همسويى دارد. اما بايد توجه داشت لزوم حكم به واقع، بدون توجه به قانون الزام، حكم حرمت را ايجاب مى كند، و قانون الزام، نسبت به كافر نيز رعايت مى گردد، در صورتى كه اگر حكم به حليت داده شود، از طرفى مخالف واقع است و از طرف ديگر مخالف قانون الزام نسبت به كافر است، گرچه رعايت قانون الزام نسبت به كيسانى امكان دارد، ولى صدور حكمى اگر با دو دليل موافق باشد بهتر از هماهنگى با يك دليل است.

صورت ششم: مجبور شدن به پذيرش داورى

اگر ما، به داورى قانون، يا داورى مخالف و يا غيرعادل ملزم شويم، واجب است به موازين داور عادل عمل كنيم زيرا ساير موارد نسبت به ما حجيّت ندارد، و اگر عمل به قضاوت قاضى عادل ممكن نبود بايد به هر صورتى كه ممكن باشد از عمل به ساير موارد خوددارى كرد و إلاّ واجب است براساس قاعده اضطرار و اكراه عمل شود. مثلاً اگر قانون، زوجيت زن و مردى را تأييد نمايد، اما قاضى عادل آن را نفى كند، واجب است بين زوج و زوجه طلاق ظاهرى واقع شود، و اگر زوج به خاطر آنكه قانون اجازه طلاق را، مانند دنياى غرب، نمى دهد، ناچار بود زوجه را نزد خود نگهدارد، بايد از روابط زناشويى خوددارى

ص: 163

كند، و اگر به مباشرت ناچار گردد، بايد به حداقل، كه از خود دفع ضرر كند اكتفا نمايد.

همچنين اگر فرد بدكار و فاسقى زوجه اش را طلاق دهد، زن بر زوجيت و همسرى خود باقى است. در اين صورت مرد حق ندارد با خواهر آن زن، يا زن پنجم ازدواج كند و نفقه زوجه، اگر ناشزه نباشد، بر زوج واجب است. همچنين نمى تواند با دختر آن زن - ربيبه اش - در صورتى كه به مادرش دخول نكرده باشد ازدواج نمايد. در صورتى كه اگر طلاق صحيح واقع شود اين ازدواج براى زوج حلال مى باشد، و همچنين موارد بسيار ديگرى كه در ابواب مختلف معاملات، نكاح، طلاق، ارث، ديات و مانند اينها وجود دارد.

دو مسأله باقيمانده

اينك، آنچه مى ماند دو مسأله است كه بد نيست به مناسبت بحث و كامل شدنِ آن، به آنها اشاره شود. اول: اگر طرفين نزاع از نظر اجتهاد يا تقليد متفاوت باشند، در اين صورت همان گونه كه در بحث قضا مقرر شده، قاضى بايد براساس اجتهاد خودش قضاوت نمايد.

دوم: هرگاه طرفين نزاع زوج و زوجه باشند، و زوج شيعه اما زوجه سنّى باشد، در اين فرع، اگر زوج با برادر زوجه لواط كرده باشد، براساس اعتقاد زوجه، زن بر شوهرش حرام نمى باشد، اما طبق مذهب زوج، حرام است. حال اگر بعد از ازدواج متوجه چنين جريانى شوند و استفتا نمايند كه آيا ازدواجشان صحيح است، يا باطل. در اين فرض، امر داير بين دو چيز است: اول رعايت قانون الزام، كه چون زوجه قائل به صحت است مى تواند بر ازدواج خود باقى بماند؛ و دوم حرمت ادامه ازدواج، زيرا زوج قائل به حرمت مى باشد.

اين ايراد مطرح نگردد كه مادام كه زوج قائل به حرمت است، ادامه ازدواج برايش جايز نمى باشد، زيرا اين مسأله از قبيل موردى است كه خواهر و برادر مجوسى باهم ازدواج كنند و سپس زوج مسلمان شود و زوجه بر حال كفر باقى بماند. در چنين فرعى، بقاى بر ازدواج براى زوج جايز نيست، گرچه زوجه قائل به جواز و حليت باشد، و قانون

ص: 164

الزام شامل حالش نمى گردد؛ زيرا پاسخ آن است كه بين اين دو مسأله تفاوت وجود دارد، زيرا در زوجه مجوسى حرمت ازدواجش قطعى است، و ازدواج با محارم و ادامه ازدواج آنها حرمت مسلّم دارد كه از ضروريات فقه، بلكه از ضروريات دين و مذهب است. اما مسأله زوجه اى كه برادرش مفعول واقع شده باشد، اين گونه نيست، زيرا اين احتمال قوى وجود دارد كه موضوع از قبيل اين مسأله باشد كه: زنى از پيروان عامّه را بدون شروط لازم، طلاق داده باشند كه در اين صورت بر مرد شيعى حلال است كه با او ازدواج كند و حليت اين ازدواج مستند به قانون الزام است، زيرا زن مطلقه معتقد به جواز آن است. ظاهراً فرقى بين مسأله مورد بحث و اين مسأله وجود ندارد. علاوه بر آن، اين مورد حتى از ضروريات فقهى نيست چه رسد به دينى.

حاصل سخن آنكه قاعده الزام بر قوت خود باقى مى باشد، جز موردى كه به طور قطع از شمول آن خارج و تحت قانون سابق باقى بماند. و خروج مسأله مورد بحث و امثال آن از اين قاعده، قطعى نيست.

همچنين از قبيل فرع پيشگفته است، اگر جدّه فرزند دخترش را شير دهد، و دخترش سنّى مذهب و شوهرش شيعه مذهب باشد، در اينجا بحث است كه به حكم قاعده «لا ينكح أب المرتضع في أولاد صاحب اللبن؛ پدر طفل شيرخوار، حق ندارد با اولاد صاحب شير ازدواج كند» آيا زوجه بر شوهرش حرام مى شود يا نمى شود، زيرا از قبيل مطلقه سنّى مذهب فرض مى شود كه بر حليت زوجيت خود اعتقاد دارد، و در اين صورت قانون الزام شامل حال زوج مى شود و زوجه اش بر او حرام نمى گردد؟

ص: 165

قانون در بين فرد و اجتماع

اشاره

مسأله 28: گاهى بين حق فرد و حق اجتماع از نظر قانون تعارض مى شود، زيرا فرد، اگر به صورت انفرادى لحاظ شود، از حقوق بيشترى برخوردار است تا وقتى كه با اجتماع لحاظ شود، و عكس آن نيز صحيح است. ولى عقل و عقلا - و شرع، كه سيد عقلاست -، حق فرد و اجتماع را باهم و تفكيك ناپذير لحاظ كرده اند و حق هر كدام را به گونه اى خاص تعيين نموده اند تا به حق طرفِ مقابل ضررى وارد نگردد. تعيين حق فرد بدين جهت است كه اگر جامعه نباشد فرد قادر به تحصيل حق خود نيست و تعيين حق جامعه نيز بدين جهت است كه اگر فرد نباشد جامعه هم وجود نخواهد داشت.

از اين حق طرفينى «افلاطون» به نام قرارداد اجتماعى نام مى برد، زيرا هر كس براساس سرشت و خوى انسانى همواره در صدد جلب سود و دفع ضرر مى باشد. و چون دايره زندگى تنگ و محدود است انسان هميشه با همنوعان خود در حال نزاع و ستيز است؛ زيرا هر كسى، جز آنكس كه خدايش او را از لغزش حفظ كند، تلاش دارد تا منافع بيشترى براى خود كسب كند، و هرگونه ضررى را از خود دفع نمايد و حتى به ديگران برگرداند.

موضوع جلب منفعت و دفع ضرر عامل اصلى درگيرى هميشگى بين انسانهاست، كه چون منشأ نزاع دائمى است، اصل نزاع نيز دائمى خواهد بود. مثلاً انسان داراى شهوتهاى نامحدودى است كه اگر بخواهد آنها را محدود كند دچار ناراحتى مى گردد. مستكفى عباسى، بعد از مرگ خود، چهار ميليون دست لباس از خود باقى گذاشت. فقط هزينه

ص: 166

گوشت مطبخ هارون ششصد هزار درهم بود. صحنه قصر متوكل، نمايشگاه چهار هزار كنيز بود، و عبد الحميد عثمانى، براى هر وعده غذا در قصرش، براى زنان و كنيزانش و افراد مربوط به آنها هفتصد سفره مى گسترانيد. همچنين ساير ارقام و مواردى كه در كتب تاريخ ثبت شده است.

بنابراين، هر انسانى - مگر كسى كه خدا او را از لغزش حفظ كند - در صدد آن است كه تمايلات نفسانى خود را به حدّ اشباع برساند. چنانكه هر انسانى مايل است تمام ثروتها و قدرتها از آن او باشد، و از برترى قدرت و ثروت ديگران ترس دارد؛ لذا هرگاه جامعه بخواهد از حالت جنگ و دغدغه و وحشت نجات يابد، براى توزيع عادلانه ثروت و قدرت در بين آحاد ملت، ناچار از عقد قرارداد و تنظيم قانون و مقرراتى مى باشد كه لازمه اين عمل آن است كه هر فردى از بعضى خواسته هاى خود چشم پوشى كند و در عوض، از نعمت امنيت و ثبات وضع اجتماعى بهره مند گردد. قانونى قادر به تأمين و ثبات و امنيت جامعه است كه از دو صورت خارج نباشد: يا قانونى است كه متكى بر عقل و منطق است كه «قانون طبيعى» ناميده مى شود، و يا قانونى است كه متكى بر وحى آسمانى است، كه قانون «شريعت و دين» نام دارد، و خداى سبحان مى فرمايد: ««أُولَئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ»(1)؛ «امنيت مخصوص آنها است».

روشن است كه اگر قانون در هنگام وضع، از عقل و درك انسانى مدد و كمك گرفته باشد، به حال خود رها نشده، بلكه عواملى مانند نفوذ صاحبان قدرت، جهل انسان به واقعيت، و درك محدود انسانى، قانون را به طرف خواسته ها و هواهاى نفسانى خود سوق مى دهد. لذا تنها راهى كه مى تواند امنيت قانون را از عوارض انحراف حفظ كند، شريعت و دين است كه از جانب خداى متعال نازل مى شود؛ خدايى كه بر همه امور نهان و آشكار آگاه مى باشد و ويژگيهاى زمان و مكان و امثال آنها او را محدود نمى كند.

ص: 167


1- . انعام، آيه 82.

با توجه به اين كه قانون متكى بر وحى آسمانى را هيچ فردى از افراد جامعه و يا گروهى از مردم عادى نمى تواند اجرا كند و از طرفى نمى تواند در هوا معلق بماند. لذا براى اجراى آن، نياز مبرم به افراد عالى مرتبه اى است كه در مقابل مشكلات و اختلافات متعدد بتوانند به اجرا و تفسير آن همت گمارند و در حلّ معضلات جامعه توانايى داشته باشند، از اين جهت ضرورى مى نمايد كه در رأس چنين گروهى فردى معصوم، چون پيامبر و امام، در زمان حضور، قرار گيرد و در زمان غيبت، فردى در نهايت عدالت و پاكى مانند مراجع، آن را سرپرستى نمايد؛ چنان كه در همين رابطه از ناحيه مقدسه وارد شده است: «من كان من الفقهاء صائنا لنفسه، حافظا لدينه، مخالفا على هواه، مطيعا لأمر مولاه؛ هر يك از فقهاء كه حافظ نفس و دين خود، مخالف هواى نفسانى و مطيع امر مولاى خويش باشد»، مى تواند امور رهبرى دينى مردم را به عهده گيرد.

شوراى مراجع

ما از آن جهت «تشكيل شوراى مراجع» را در رأس حكومت واجب و بايسته مى دانيم، كه با احزاب سالم و آنهايى كه در تمام شئون زندگى داراى بصيرت و خبرويت هستند، براى اداره امور كشور از نزديك همكارى كنند، چرا كه تنها از اين طريق مى توانيم از دام استبداد و طغيان و انحراف رهايى يابيم و حق هر يك از افراد جامعه را، در حد استحقاق واقعى و سزامندى منظور كنيم. برخى دانشمندان دنياى غرب مى گويند «قرارداد اجتماعى» توافقى است كه بين تمام افراد جامعه حاصل مى شود، تا با اتحاد و هماهنگى به تشكيل جامعه اى آگاه و دانا براى پاسدارى از حرمت حيات و آزادى و مالكيت و پيشرفت اقدام گردد كه اگر چنين توافقى نباشد، خطرهاى داخلى و خارجى جامعه مدنى را تهديد مى كند.

چنين قراردادى باعث مى شود تا هر كسى از بعضى خواسته ها، كه آن را حق خود مى پنداشته است، صرفنظر كند تا قانون طبيعى، در موردى كه موجب مجازات فرد متخلف

ص: 168

مى شود اجرا گردد.

در اين صورت هر كسى تا اندازه اى از حق خود چشم پوشى خواهد كرد، ولى از هيچ حق ديگرى چشم پوشى نخواهد كرد و اين چشم پوشى از جانب كل جامعه انجام خواهد گرفت و اختصاص به شخص خاص يا گروه خاص نخواهد داشت، بلكه تمام افراد قانونگرا را دربر مى گيرد، بنابراين چشم پوشى از برخى حقوق فردى از نظر كيفيت و كميت و نيز از نظر هدف و غرض در حد خود محدود مى گردد. بنابراين، ديگر فرصتى براى حكومت و سلطنت مطلقه وجود نخواهد داشت، و براى گروهى كه بر جامعه حكومت مى كنند سلطه اى بيش از حدّى كه از ناحيه افراد برايشان مقرر شده است نخواهد بود. تعيين زمامدار مشروطه و انتخابى خواهد بود كه مطابق مصلحت فرد و اجتماع عمل مى نمايد.

زمامدار قضاتى را براى اجراى عدالت بر مى گزيند تا در موارد اختلاف برحسب آنچه مقرر شده است داورى كنند. زمامدار حق ندارد مقام و قدرت خود را به شخص يا گروه ديگرى كه از طرف افراد انتخاب نشده اند واگذار نمايد، و همچنين نمى تواند قدرت خود را در خدمت خويشان و وابستگان خود قرار دهد.

مؤلف مى گويد: اين سخن همان است كه اسلام فرموده، لكن در مقام مقايسه با مقررات اسلام، دو نقص دارد:

اول: واجب است كه قانون، قانون آسمانى باشد، و مورد اجرا بايد از جزئيات اين قانون محسوب شود.

دوم: واجب است، فرد يا هيأتى كه اجراى قانون به آنها واگذار شده است، از شرايطى كه خداى متعال براى فرد حاكم يا هيأت حاكمه معين كرده است برخوردار باشند، كه در اين صورت امنيت جامعه با دو نيروى ملى و دينى مضاعف شده و آرامش مردم، بهتر تأمين مى شود.

ص: 169

با توجه به آنچه ما از فطرت و قوانين خداى متعال و مجريان قانون بيان داشتيم، ديگر نيازى به بحث «قرارداد اجتماعى» و مطالب پيرامون آن نداريم و به وجود قانون طبيعى و امكان كشف آن از طرف انسان احساس نياز نمى كنيم. لذا لزومى ندارد بحث كنيم كه: آيا اين قانون از تراوشات عقل انسان است؟

آيا انسان قادر است در ادراكات خود، از تجارب حواس استفاده كند؟

آيا كشف قانون طبيعى از طريق ادراكات و برحسب آنچه در بين مردم متعارف است امكان پذير است؟ وانگهى، نيروى الزام در قانون طبيعى چگونه مى باشد؟ و همچنين است ساير مطالب مربوطه.

ص: 170

برخى از قابليت هاى قوانين

مسأله 29: بر قانونگذارى كه به قانون غيردينى اعتقاد دارد مانند لائيك ها، و بر كسى كه معتقد است وضع قانون حق خداى متعال است و خود را تنها مجرى قانون خدا مى داند همچون مسلمين، رعايت دو امر لازم مى باشد:

اول آنكه: قانون نسبت به زمان حاضر توان و صلاحيت داشته باشد؛ به اين معنى كه مثلاً موجب رنج و ناراحتى مردم نگردد و مثلاً به اقتصاد و اجتماع و امثال آن ضربه و ضرر وارد نسازد. رعايت اين گونه مسائل، غالباً نزد عقلا لحاظ مى شود.

دوم اينكه: قانون نسبت به زمان آينده توانمندى و صلاحيت داشته باشد، به اين معنى كه مثلاً موجبات سرگردانى، حيرت و بلا تكليفى و ضرر و زيان كسى را فراهم نگرداند. اينها مسائلى است كه غالبا قانونگذاران جز اندكى رعايت نمى كنند. براى روشن شدن اين سخن مثالى مى آوريم: هرگاه متولى موقوفه اى بخواهد از مورد وقف بهره بردارى كند و از اين رو آن را مثلاً به سالى صد دينار اجاره دهد، در صورتى كه اگر آن را دو ساله اجاره دهد هزار دينار اجاره مى پردازند، ولى او يكساله اجاره مى دهد، و معلوم است كه اين روش موجب خسارت ارباب وقف مى شود و در حال حاضر به آنها ضرر و زيان وارد مى نمايد.

همچنين گاهى براى بهره بردارى از وقف آن را 20 ساله اجاره مى دهد و اين اجاره طولانى نيز، در آينده موجب ضرر و زيان مى گردد، زيرا افزايش قيمتها در آينده باعث مى شود اجاره در سطح مطلوب نباشد .

ص: 171

آنچه ذكر كرديم اختصاصى به قانون از نظر وضع و اجرا ندارد، بلكه تمام شئون زندگى را شامل مى گردد. يكى از موارد مثال - گرچه از بحث ما خارج است - داستان يهود است كه مرتكب دو اشتباه تاريخى گرديده اند: اشتباه دينى و اشتباه دنيوى، كه در طول تاريخ موجب آوارگى آنها گرديده است. اين مطلب براى هر كه به تاريخ يهود مراجعه كند كاملاً روشن خواهد شد، و ما شاهديم كه هيتلر و مانند او چگونه يهوديان را گرفتار رنج و عذاب و كشتار نمودند و ديديم چگونه آنها را در نصف قرن اخير از بسيارى از كشورهاى اسلامى و غير اسلامى بيرون راندند.

اشتباه يهود

دو اشتباه يهود عبارتند از:

يكم: خطاى دينى، زيرا آنان دين يهود را نژادى و در چارچوب نژاد يهود محصور كردند، كه اين عمل از افزايش تعداد يهوديان جلوگيرى كرد، چون آنان مى پنداشتند كه كثرت عددى از كيفيت اخلاقى و تربيتى مى كاهد. يكى از معجزه هاى قرآن كريم قول خداى متعال است كه خطاب به عيسى عليه السلاممى فرمايد: «وَ جَاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلَى يَوْمِ الْقِيَمَةِ(1)؛ تا روز رستاخيز كسانى را كه از تو پيروى كرده اند، فوق كسانى كه كافر شده اند قرار خواهم داد». لذا مسيحيان از آن روز تا به امروز، پيوسته بر يهوديان برترى داشته اند.

اين كه يهوديان، دين يهود را به قوم خود اختصاص داده اند، مربوط به دين حضرت موسى عليه السلام نيست، زيرا او از پيامبران اولوا العزم است كه بر همه مردم در شرق و غرب عالم مبعوث شده اند. اين قانون قومى و انحصارى، از مجعولات و دست ساخته هاى خاخام ها و پيشوايان دينى يهود است كه در طول زمان باعث عقب ماندگى اين دين شده اند.

ص: 172


1- . آل عمران، آيه 55.

دوم: اشتباه و خطاى تجارى آنهاست، زيرا يهوديان بر شهر و كشورى وارد نشدند مگر آنكه بر اقتصاد آن چنگ انداختند و مسلط شدند و با اين روش در طول زمان، خود را در معرض اخراج از آن محل قرار دادند. زيرا مردم آن بلاد استيلاء و سيطره يهود را بر اموال و ثروتهاى خود تحمل نمى كردند، بلكه به فكر خلاصى از دست آنها، و لو مدتى بعد، برمى آمدند. حال چون يهود از اين روشِ خود دست بردار نيست، در آينده نيز به هر جايى وارد شوند در معرض اين تهديد قرار خواهند داشت، زيرا دليلى بر تغيير نسبى روش آنها در اين زمان وجود ندارد و همان خوى و سرشت است كه سرانجام بر بشر حكومت خواهد كرد.

بنابراين، جعل چنين قانونى است كه آوارگى و دربدرى دائمى را براى آنها به ارث نهاد و ديگر قادر به نجات خود از اين دو مشكل نيستند، مگر آنكه در وضع و رفتار خود تغيير دهند. خداى متعال مى فرمايد: «إنّ اللّه لاِ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ»(1)؛ «خدا حال هيچ قومى را دگرگون نخواهد كرد، تا زمانى كه خود آن قوم حالشان را تغيير دهند».

يهوديان در اين دو قرن، مرتكب دو خطاى ديگر نيز شده اند كه بر دو خطاى گذشته آنها اضافه گرديد. آنان به زودى نتيجه اين دو خطا را به ناچار خواهند ديد و طعم تلخ كردار زشت و نادرست خويش را خواهند چشيد. آن دو عبارتند از:

فساد

اول: اشتباه آنها در نشر فساد در بين مردم است. آنها گمان داشتند كه نشر فساد، ملتها را تحليل مى برد و آنها را به پراكندگى مبتلا مى سازد. و بدين صورت سلطه آنان را بر ديگران آسان مى نمايد. اين پندار، به صورتى كه در پروتكلهاى محرمانه حكماى صهيونيست ذكر شده، شايد در كوتاه مدت برايشان مفيد باشد، اما در بلندمدت ريشه آنها را قطع مى كند و

ص: 173


1- . رعد، آيه 11.

برايشان موجبات ضرر و زيان فراهم مى نمايد.

بديهى است كه ملتها تحمل نمى كنند كه كسى در بين آنها بذر فساد و تباهى بپاشد. هر ملتى اگر مدت كوتاهى بخواب فرو رفته باشد، تا روز قيامت در حال خواب باقى نخواهد ماند. قانونى كه يهوديان وضع كرده اند، به زودى حاصل آن با بدترين و زشت ترين نتيجه ها به آنان باز خواهد گشت.

غصب سرزمين فلسطين

دوم: خطاى دوم يهود، غصب سرزمين فلسطين است. آنها با اين كار خشم تمام مردم مسلمان را عليه خود برانگيختند. سرزمين فلسطين مانند سرزمين اندلس نبود، زيرا سرزمين اندلس از طرف گروه بزرگى از مسيحيان غصب شد. علاوه بر آنكه اندلس مجاور شهرهاى آنها و در حوزه قدرت آنان قرار داشت، در حالى كه هر دو مورد در فلسطين به عكس است.

با اين وصف، اگر كمكهاى جهان غرب نباشد، آيا يك كشور كوچك مى تواند مدتى طولانى در ميان انبوهى از دشمن باقى بماند؟ كمكهاى غرب به ناچار هميشگى نخواهد بود. وانگهى، آيا ممكن است حكومتى مدت زمانى طولانى از طريق كمكهاى مالى ديگران و تبليغات بى پايه به حيات خود ادامه دهد؟

آرى، تمام قوانين چهارگانه اى كه بزرگان يهود آنها را وضع كرده اند، بر فرض آنكه نسبت به زمان حال صحيح بوده باشد - هرچند براى زمان وضع آن نيز صحيح نبوده است -، مسلّماً نسبت به آينده خطاى محض و مسلّم است.

چون هدف، اشاره به برخى موارد است، نه تمام آنها، به همين مختصر بسنده شد و تفصيل مطلب به جاى مناسب ديگرى نياز دارد كه اين كتاب جاى آن نيست.

ص: 174

ويژگى هاى قانون اسلام

اشاره

مسأله 30: ترديدى وجود ندارد كه قانون از مظاهر حيات اجتماعى، اقتصادى، سياسى، فرهنگى و غير اينهاست و جزيى از ميراث ملت به شمار مى رود و وضعيّتى همچون زبان، آداب، رسوم و عرف جامعه دارد.

بارى، در اينجا بايد دو نكته لحاظ شود:

اول: از نظر اسلام، فطرت پاك و نيالوده و عقل سالم و خدادادى مانند قانون راه و روش انسانها را ترسيم مى كند و دين خداى متعال بر وفق آن نازل گرديده است. قبلاً اشاره شد كه عقل راهنماى باطن است و حكم عقل و شرع با يكديگر هماهنگى دارند، البته نه به طور كلى؛ زيرا در قوانين و مقررات امّت ها و ملتهاى پيشين، قبل از نزول وحى الهى، چه بسيار آز و طمعها و شهوتها و جهالتها كه در وضع قوانين دخالت داشته اند و مقررات باطل در بين قوانين صالح جا گرفته بوده اند، مانند زنده به گور كردن دختران، شرابخوارى، بى عفتى، گنهكارى، بت پرستى، قماربازى و مانند آنها كه در بين عربهاى شبه جزيره عربستان، قبل از آنكه وحى الهى بر رسول خدا نازل شود، معمول بوده است.

دوم: هرگاه قانون الهى نازل شود بعضى از قوانين گذشته را تأييد مى كند و بعضى را باطل مى نمايد؛ بر بعضى مى افزايد و از بعضى كم مى كند. پس قوانين باطله را دور مى افكند و قوانين پسنديده را به جاى آنها وضع مى كند، قوانينى كه در بين ملتهاى قبل، به خاطر شهوتها و يا غفلت وجود نداشته است. همچنين براى بسيارى از جزئيات، كه عقل

ص: 175

و فطرت قادر به درك آنها نبوده اند، قانون وضع كرده است.

بنابراين، قانون در اين جهت وضعى مشابه قانون طب دارد، زيرا طب در بين ملتهاى پيشين نيز وجود داشته است، اما خصوصيات طب و درك پزشكان امروز را مثلاً از جهت كاهش برخى از قوانين طب و افزايش برخى ديگر نداشته است.

فروع و خصوصيّات

قانون از جهت فروع و خصوصيات پيوسته در حال رشد است. موضوعات جديدى پيدا مى شود و موضوعاتى تغيير مى كند، و اين تغيير و تجدد موجب تجديد و تغيير احكام مى شوند، يا موضوعاتى از بين مى روند كه در نتيجه احكام آنها از بين مى روند، چه آنكه هركجا موضوع تحقق يابد حكم نيز تحقق مى يابد، و انتفاء موضوع به انتفاء حكم مى انجامد، و يا به عبارت ديگر، هرگاه موضوع خاصّى تحقق پيدا كند، حكم آن نيز تحقق مى يابد.

مثلاً در روزگار پيشين، وسيله مسافرت چهارپايان بودند، كه در فقه داراى دهها حكم بود اما با پيدايش وسائل نقليه جديد، چهارپايان از جوامع مردم حذف شدند و قهراً احكام آنها، جز اندازه اى كه در ابزار و وسايل جديد ملاك اجرايى داشت، همگى بدون استفاده ماندند. فرضاً اگر روزى اين وسائل جديد كنار روند و بار ديگر استفاده از چهارپايان در ميان اجتماع رواج يابد، عيناً همان احكام برايشان باز مى گردد. بنابراين قانون به طور كلى با عرف و عادت هماهنگى ندارد و با آنها به نحو كلى نيز مخالف نمى باشد. بلى كسى كه به دين و شريعت قائل نيست مى تواند بگويد قوانين با عرف و عادت هماهنگى دارد يا نه. بنابراين، قانون «ذاتاً» تحول و رشد و نابودى ندارد، بلكه «موضوعاً» اين صفات را دارد.

از اين بيان روشن شد كه دو ديدگاه غربيها كه قائل به رشد و تحول قانون در طول حيات خود، مانند ساير موجودات زنده داخل جوامع مى باشند، يا اينكه قانون را از

ص: 176

ساخته هاى قانونگذاران زيرك شمرده، و تفاوتى در اين جهت كه با اجتماع موافق باشد يا نباشد قائل نمى باشند، هر دو ديدگاه، با ديدگاه شريعت اسلامى، برحسب معنايى كه برايش ذكر كرديم تفاوت و فاصله آشكارى دارند.

از نظر ما، شريعت مقدس تغييرناپذير است و آنچه تغيير مى پذيرد كثرت موضوعات است، هرچند در حدّ قانون گذارى باشد و براى استنباط احكام و موضوعات مختلف، از كلياتى استفاده مى شود كه در كتاب و سنت وجود دارد.

اختلاف نظر مجتهدان، ناشى از تطبيق قواعد كلى بر جزئيات خارجى، يا در فهم اصول كلى است كه در كتاب و سنت وجود دارد و برداشت هر يك موجب اختلاف نظر مى شود.

مثلاً: آيا صيغه أمر، به طور كلى دلالت بر وجوب دارد يا بر استحباب. يا در موارد خاص، مثل امر به احسان در قول خداى متعال: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالاْءِحْسَانِ»(1)؛ «خدا شما را به عدالت و نيكوكارى امر مى كند». و در مثل امر به شور و مشورت در قول خداى متعال كه مى فرمايد: «وَ أَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ»(2)؛ «در كارهايشان باهم مشورت مى كنند». كه پس از اثبات اينكه امر دلالت بر وجوب يا استحباب دارد، آنگاه بحث ديگرى در مورد موضوع شروع مى شود كه آيا فلان مورد، موضوع احسان است كه مثلاً مستحب باشد يا از موضوع احسان نيست تا مستحب نباشد. اگر فرض كنيم، جوان فقيرى را كه به گدايى و دريوزگى دست زده است، كمك به او موضوع احسان است، اين كمك عملى مستحب به شمار مى آيد، و اگر بگوئيم كمك به او موضوع احسان نمى باشد - چون او را به تن پرورى و تنبلى تشويق مى كند - اين كمك مستحب نمى باشد.

آنچه بيان داشتيم، صرفاً به گوشه اى از زواياى زندگى منحصر نيست، بلكه شامل تمام مسائلِ مورد نياز از قبيل: امور سياسى، اقتصادى، اجتماعى، تربيتى و مانند آنها نيز مى گردد.

ص: 177


1- . نحل، آيه 90.
2- . شورى، آيه 38.

برخى از اركان قانون

مسأله 31: قانون چه دينى باشد، چنانكه ما معتقديم، يا وضعى باشد، چنانكه غرب عقيده دارد، در هر حال، مبدأ عاقلى آن را براى موجود عاقل ديگرى وضع مى كند كه دومى، واضع قانون را داناتر مى شمارد.

قانونگذار غالباً براى كسانى كه با قانون مخالفت، يا از آن اطاعت نمايند، به صورت مستقيم و يا به صورت پيامد ثواب و عقاب منظور مى كند. مثلاً شارع مى گويد: شراب حرام است و هر كس بنوشد مجازاتش مى كنم.

يا مى گويد: در معاملات شرط است كه كسى در فكر نيرنگ زدن و فريب ديگرى نباشد. لذا اگر كسى به معامله مكارانه اقدام كند آن را باطل اعلام مى كنم و اگر كسى به اين شرط اعتنا ننمايد مجازاتش مى نمايم.

قانونگذار اگر خدا باشد كه روز قيامت و آخرت را صاحب است، اعلام مى كند: مخالف را در دنيا و آخرت مجازات مى كنم و در غير اين صورت اعلام مى كند مخالف را در دنيا كيفر مى كنم.

در وضع قانون سه شرط زير لازم است:

1. وجود شخص يا هيأتى كه داراى قدرت باشد.

2. صدور دستور به صورت امر يا نهى از سوى همان مقام قدرتمند، به صورت ابتدايى مانندِ مثالِ شربِ خمر، و يا به صورت نتيجه و پيامد، مانند شرط پرهيز از نيرنگ در معامله.

ص: 178

3. لزوم مترتب دانستن عقوبت دنيوى يا عقوبت دنيوى و اخروى در مخالفت با قانون.

قانونْ نصيحتِ صرف نيست، بلكه مسأله امر و نهى است. قانون از ناحيه هر كسى وضع نمى شود، بلكه تنها كسى مى تواند قانون وضع كند كه داراى قدرت قانون گذارى باشد. جعل كيفر براى تمرد از قانون، جزء لوازم قانون است، لذا اوامر و نواهىِ اخلاقى قانون به شمار نمى آيند، چنانكه توصيه هاى بدون پاداش و كيفر به هيچ وجه قانونِ مصطلح نمى باشد.

همچنين، آنچه احزاب و جمعيتها و رؤساى گروهها و سازمانها براى خود وضع مى كنند، به معنى دقيق كلمه قانون ناميده نمى شود، گرچه قانون و آيين نامه و مرامنامه داخلى آنها محسوب شود و در حد خود داراى كيفر و پاداش باشد؛ از قبيل مواردى كه خلافكار را از جمعيت خود طرد كنند يا از ترفيع درجه محروم نمايند، يا كسى را جذب كنند و به او ترفيع درجه بدهند و امثال اين موارد. همه آنها برحسبِ توافق، خود را به اطاعت از آن قانون ملتزم مى دانند.

چنانكه گذشت، گاهى قانون گذار قانون را از نهال فطرت و عقل جمعى جامعه دريافت مى كند و گاهى قانون گذارى آن را وضع مى كند كه بر مصلحت جامعه وقوف كامل دارد.

لذا هر يك از دو نظريه غربيها، در اينكه قانون تنها «اظهار اصول نهفته در خرد جمعى است» يا تنها «وضعِ مقررات از جانب فرد اصلح است»، حتى نسبت به قوانين خودشان ناتمام و ناكافى مى باشد؛ زيرا قسمتى از قانون اصول نهفته در خرد جمعى است و قسمتى از آن از قوانين موضوعه اى است كه از جانب فرد اصلح و دورانديش تر مى باشد.

بعضى از قانوندانان و آشنايانِ با قوانين وضعيه، مانند فقهاى ما، در اين جهت اختلاف نظر دارند كه آيا قانون فقط مجموعه امر و نهى است كه در نزد ما احكام «تكليفى» خوانده مى شود، يا جز اينها را كه احكام «وضعى» مى ناميم شامل مى شود. مشهور علما گزينه دوم را پذيرفته اند و شيخ انصارى قدس سرهقول اول را قبول دارد. ما نيز قول شيخ را پذيرفته ايم، زيرا

ص: 179

دين، غير از امر و نهى چيز ديگرى نيست، و چنانكه گذشت احكام وضعى نيز به احكام تكليفى منتهى مى شوند؛ زيرا شارع، همان گونه كه به وضع قانون با امر و نهى بصورت صريح پرداخته است، شروط و موانع معاملات را - در عقد و ايقاع - از قبيل: خريد و فروش، اجاره و استيجار، رهن و ارتهان، مضاربه و مزارعه و مساقات و شركت، نكاح و طلاق و خُلع، و مانند اينها را نيز وضع كرده است.

و همچنين براى اجزا و شروط و موانع اوراق تجارتى (سفته) و سند تحويل دَين (رسيد - بارنامه) و سند پرداخت (چك) و اوراق قرضه و امثال آن، قوانينى وضع نموده. هر قانونى را كه قانونگذار وضع كند (دينى يا وضعى) يا در مجموعه امر و نهى است، و يا در باب احكام وضعيه، (در اصطلاح فقهى) است، از قبيل طهارت و نجاست، حرمت و حلّيت، دادرسى و مواريث، درستى و نادرستى، جزء و شرط و مانع، قاطع و رافع و مُعِدّ، و اقسام عقود و ايقاعات و ضمانات و امثال آنها، و به طور كلى هر موردى كه امر و نهى بصورت صريح ندارد جزء احكام وضعى است؛ لذا علماى علم اصول گفته اند: غير از احكام تكليفيه ساير احكام وضعيه مى باشند.

كسانى كه قائل به قانون دينى نيستند، عرف و عادت را از مصادر و منابع قانون مى شمارند، اما كسانى كه به قانون دينى عقيده دارند، مانند مسلمانان، عرف و عادت را مرجع تشخيص موضوع مى دانند، نه از منابعِ آن، لذا برحسب موضوع، به صدور حكم آن مى پردازند؛ مثلاً شارع مى گويد: «آب پاك كننده است»، «در گندم زكات هست»، «استفاده از ظرف طلا حرام است» يا مى گويد: «صله رحم واجب است» كه بعد از اين قوانين نوبت به عرف مى رسد كه مثلاً «آيا آب هاى گوگردى آب هستند يا خير؟» و «آيا گندمى كه از قلمه و پيوند به دست مى آيد گندم است؟» و «آيا مصفاة (= الك) ظرف است؟» و «آيا پسرعموى قبيله اى، با فاصله 20 نسل هنوز هم رحم و خويشاوند ناميده مى شود؟»

لذا بر فقهاى دينى رعايت دو چيز لازم است:

ص: 180

اول: تشخيص موضوع، در مواردى كه شبهه يا اختلاف وجود دارد؛ يعنى تشخيص دهد كه موضوع مورد نظر از كدام موضوعات است، تا حكم همان موضوع شاملش شود.

دوم: استنباط حكم از ادلّه اربعه در نزد شيعه، يا بيش از ادلّه اربعه، مانند قياس و امثال آن در نزد عامّه. آرى، براى كسانى كه قائل به قانون دينى نيستند، عرف و عادت مى تواند به عنوان مصدر قانون مورد استفاده باشد؛ آن هم در صورتى كه قانونگذار تجويز كند، وگرنه خوى و عادات رايج در جامعه در ذات خود از مسائل اخلاقى جامعه به شمار مى آيد، نه از قوانين.

ما در بعضى از مباحث فقهى متذكر شده ايم كه فرق بين عرف و عادت آن است كه عرف اعمّ از عادت است؛ زيرا عرف گاهى استمرار ندارد و به صورت عادت در نمى آيد. آرى، عادت گاهى بر چيزهاى ضرردار نيز اطلاق مى شود، ولى آنچه به عرف انصراف دارد فقط چيزهاى مفيد و نافع اند.

بنا بر آنچه گذشت، هر يك از عرف و عادت، اگر از جانب يك مركز صلاحيتدار مانند مجلس ملّى تصديق و تأييد شوند، يا به وسيله گروهى چون قضات و امثال آنها مورد تأييد قرار گيرند، مى توانند ساختار و شكل قانونى پيدا كنند، و تأييد مراجع قانون گذارى فرع قانون محسوب نمى شوند. قانون اگر از عرف و عادت اخذ شود داراى قدرت لازم نخواهد بود، زيرا اجتماع، آنها را امور اخلاقى مى پندارند، نه قانون الزامى؛ مگر آنكه درك اجتماعى به خاطر مصلحتى مهم كه در عمل، و مفسده اى كه در ترك آن ملاحظه مى كند، آن را تأييد و تنفيذ نمايد. لذا دنياى غرب، نويسندگان و امثال آنها را تشويق مى كند كه اين درك و برداشت عمومى را در اجتماعات خود تقويت و افزايش دهند.

اما در اسلام قدرت قانون ناشى از مانع دينى است كه به دليل اميدوارى به ثواب و عقاب خدايى در دنيا و آخرت در دل و جان انسان ريشه دارد و مانع نقض قانون مى شود. بى ترديد قوانين الهى در دنيا و آخرت نتيجه بخش است، چه واجب باشد و چه حرام.

ص: 181

بدين جهت است كه قانون استقرار و ثبات مى يابد و فوايدش، اعم از آسايش و رفاه و آزادى و امنيت و امثال آنها براى جامعه و مردم گواراست.

از مهم ترين مسائلى كه تمام كشورهاى اسلامى را در تمام زمينه هاى زندگى اعم از امور اقتصادى، اجتماعى، سياسى و مانند اينها دچار مشكل و سرگردانى نموده، همين قوانين وارداتى و بيگانه از جهان غرب است، كه استعمار و هوادارانش آنها را به جاى قوانين اسلام در كشورهاى اسلامى جايگزين نموده اند.

مردم به اسلام، به نام دين و قانون عقيده راسخ داشتند. مثلاً مردم غنا، ربا، زنا، گمرك، ماليات، قمار و امثال آنها را حرام مى دانستند، و امورى چون: عدالت قاضى، پاكدامنى و عدالتِ شهود را لازم و بايسته مى شمردند، و تمام عقوبت ها و مجازاتها را براى حفظ نظم اجتماع ضرورى مى دانستند، اما ناگهان و به يكباره با حلّيّت و جواز اين امور محرمه رو به رو شدند و بر تن اين ممنوعات لباس قانون پوشاندند و تمام موازين قضايى را از شكل اسلامى آن، به شكل غربى تغيير دادند. از اين رو مردم در برابر دولت حاكمه و قوانين وارداتى آن بى توجه شدند، بلكه حالت اعتراض و مقابله در برابر دولت و تمام قوانين آن را به خود گرفتند، و به سادگى قوانين را ناديده گرفتند، مگر زمانى كه از قدرت دولت، شهربانى، زندان و تبعيد و امثال آنها مى ترسيدند.

بنابراين جاى تعجب نيست كه در اين شرايط، نظم و نظام هر چيزى متزلزل شود، رشوه خوارى فراگير گردد، فرار از قانون حتى قوانينى چون قانون بهداشت، راهنمايى و رانندگى، كمك و مددكارى و تحقيق و بررسى گسترش يابد، و تزوير و رياكارى، حتى در مجامع علمى، زياد گردد.

طبيعى است كه هرگاه در جامعه مقررات دينى و دنيوى رعايت نگردد، در تمام امور آن جامعه اختلال و ناهماهنگى پديد مى آيد. زيرا دينى كه به آن معتقد بود با قانون وارداتى ناكارآمد شد و موازين دنيوى كه به آن اعتقاد نداشت قوانين وارداتى را وضع كرد و

ص: 182

فى المثل، هر دو راه و روش خود را فراموش كرد، از اين رو موجب شد كه در تمام سرزمينها و كشورهاى مختلف بين مسلمانان و حكومتها درگيرى شديد پيش آيد و ملتهاى مسلمان تحت عناوين گوناگون، در صدد سقوط حكومتها، يكى پس از ديگرى، بر آيند. نيز معلوم است كه تا زمانى كه اين وضع خاص وجود دارد، تمام حكومتهاى موجود در معرض سقوط قرار خواهند داشت.

بنابراين، اگر قانونى از اراده و خواست جامعه ناشى نباشد، آن جامعه خود را ملزم به رعايت آن نمى داند و اهدافى كه قانون به خاطر آنها وضع شده است تحقق نخواهد يافت. در اين مورد مثال هاى زيادى هست كه به برخى اشاره مى كنيم:

مثلاً دكتر شاخت در زمان جنبش اقتصادى آلمان، براى آن كشور يك طرح توسعه اقتصادى ترسيم نمود كه بسيار موفقيت آميز بود. سپس همان طرح را براى كشور اندونزى هنگام رشد اقتصادى آن كشور به كار گرفتند كه با شكست كم نظيرى مواجه گرديد.

راز مطلب بر كسى پوشيده نيست، زيرا اين طرح توسعه اقتصادى در آلمان برخوردى با عقايد دينى مردم نداشت، لذا به خوبى از آن استقبال شد، در صورتى كه همان طرح توسعه اقتصادى در اندونزى، در مواردى مانند: حرمت شراب، گوشت خوك، داير كردن مراكز قمار و فحشا، رقص و لهو و لعب و امثال آنها كه در آن طرح توسعه اقتصادى وجود داشت، با قوانين و عقايد مسلمانان آن ديار برخورد و مخالفت داشت. لذا مسلمانان از هر جهت به مخالفت با آن طرح برخاستند و حتى سرمايه اى كه براى اجراى طرح مقرر شده بود بر باد رفت و هيچ كار مثبتى صورت نگرفت.

نيز از مواردى كه در عراق ديديم، موضوع وقف بر اولاد بود كه نورى سعيد آن را ممنوع كرد و چنين پنداشت كه اين قانون با قلم گرفتن او از بين خواهد رفت، اما مردم بر روشِ پيشين خود باقى ماندند، تا زمانى كه نورى سعيد سقوط كرد و قانون او هم همراه او فرو پاشيد و از بين رفت.

ص: 183

پس از وى عبدالكريم قاسم روى كار آمد، و قانون وارداتى اصلاح اراضى زراعى را وضع كرد. وضع اين قانون به سفارش غرب بود تا عراق را به فقر بكشاند و غرب آنچه را مى خواست به راحتى در آن كشور به دست آورد، زيرا هرج ومرج و وحشت كشور عراق را به طرف فقر و محروميت سوق داد. قانون وارداتى، تقسيم اراضى مالكان بين كشاورزان را قانونى كرد كه اين تقسيم اراضى باعث شد ده ها هزار نفر از كشاورزان اراضى را رها كرده و رهسپار شهرها شوند تا دچار مسأله غصب نشوند؛ زيرا اسلام تصرف در مال غصب را حرام مى داند.

همچنين او قانونى راجع به تساوى دختر و پسر در ارث وضع كرد كه اجراى آن قانون مشكل بزرگى براى مردم ايجاد نمود؛ زيرا مردم بعد از تقسيم ارث به ما مراجعه مى كردند، تا خواهران مقدار زيادى از سهم شرعى خود را كه محاكم به آنها داده بودند از برادران خود خريدارى كنند، يا به ما مراجعه داشتند تا برادران سهم زيادتر خواهران را كه زياده بر سهم شرعى آن، محاكم رسمى به آنها داده بودند، به صورت بيع شرعى به خواهرانشان بفروشند، تا تصرف خواهران در باغها، زمينها و امثال آنها تصرفِ نامشروع نباشد. و امّا اموال ديگر: وقتى كه دادگاه، بيش از حقِ مشروع دختر چيزى به او مى داد، آن دختر به خانه برمى گشت تا مقدار اضافى را به برادران خود باز گرداند. ولى هنگامى كه عبدالكريم قاسم رفت، قانون او هم با خود او كوچ كرد و مقررات دينى به حال اول بازگشت.

سرانجام عبدالسلام روى كار آمد. او كارهاى حرام كمونيستى را همه جا رواج داد. اين عمل باعث شد كه اقتصاد فلج شود و درماندگى و بى پولى همه جا را فراگيرد؛ زيرا مردم آنچه داشتند از بانكها بيرون كشيدند و اموال خود را در مخازنِ خانه ها و امثال آنها ذخيره كردند، تا مبادا در جهنم سوزانِ اقتصاد كمونيستى و عواقب حرام آن دچار شوند. لذا هرگاه كسى مجبور بود چيزى از مال آنچنانى را خريدارى كند، صاحب مال را پيدا مى نمود و بهاى مالش را به او مى داد تا برايش حلال باشد. پس از آن عبدالسلام از قدرت كنار رفت

ص: 184

و كارهاى حرام كمونيستى هم با او رخت بر بستند و امور مردم به مقررات اسلام برگشت.

در پاكستان، ضياء الحق پروانه احزاب را لغو كرد تا خود هرچه بخواهد انجام دهد و كسى در اعمال و تصرفاتش از او حساب نخواهد. لذا زمينه فروش كشور به اجنبى هرچه بيشتر برايش فراهم گرديد، اما پايان كارش به آن صورت كه مى دانيد گذشت. سپس آزادى و تكثر احزاب، مانند قبل به كشور بازگشت.

بارى، دهها مثال ديگر وجود دارد كه ما آنها را در كشور خود يا كشورهاى همسايه مشاهده كرده ايم كه ذكر همه آنها به تأليف كتاب مستقلى نياز دارد.

ص: 185

نظريه هايى درباره قانون

مسأله 32: در گذر زمان دو مكتب اخبارى و اصولى در اسلام پديد آمدند. اخبارى ها، جز اندكى فقط به نصّ عمل مى كردند، ولى طرفداران مكتب اصولى قائل به اجتهاد و استنباط فروع از اصول و قواعد فقهى بودند.

پيروان هر يك از اين دو مكتب، دليل خاص خود را داشتند؛ اما گسترش احتياجات مردم به امور فقهى و مسائل نوپديدى كه در روايات از آنها ذكرى نشده بود، باعث انزواى مكتب اخبارى و توسعه روش اصولى گرديد، با وجود اين كه هر يك از اين دو تقريبا عمرى هزار ساله دارد، يعنى از زمان شيخ صدوق قدس سره و شيخ طوسى قدس سره آغاز شده است؛ زيرا شيخ صدوق به مكتبِ اخبارى و شيخ طوسى به روش اصولى معتقد بودند.

در دنياى غرب نيز درباره قانون دو نظريه وجود داشت: برخى از عالمان و قانوندانان فقط به نصوص عقيده داشتند، حتى يكى از آنان گفته بود: «من قانون مدنى را نمى شناسم، فقط قانون ناپلئون را تدريس مى كنم و بس».

و ديگرى گفته بود: «شعار من و عقيده اى كه همواره در پناه آن ايمن هستم آن است كه پيش از هر چيزى به نصوص موجود تكيه مى كنم». اين گروه فقط قانون را شرح مى كردند، بدون آنكه آن را تجديد و روزآمد كنند. حتى برخى از عالمان و حقوقدانان آنها كتابى در هشت جلد درباره شرح قانون مدنى نوشت و دانشمند ديگرى در شرح قانون مدنى كتابى در سى و يك جلد نوشت و گروه ديگرى كتابى را در بيست و نُه جلد نوشتند، و جمع

ص: 186

ديگرى در سى و سه جلد.

اين در حالى است كه گروه ديگرى از حقوقدانان به وضع قوانين جديد و روزآمد پرداختند تا نياز جامعه را برآورند.

اگر در اسلام هر يك از دو گروه اخبارى و اصولى حق انتخابِ راه خود را دارند، مربوط به اختلاف در نحوه اجتهاد است، ليكن در قوانين دنياى غرب چنين مسأله اى وجود ندارد؛ زيرا واضع قوانين آنها خود انسان است كه به معناى كامل كلمه از هر جهت محدود و ناتوان و خطاپذير مى باشد.

دانشمندانى كه در روزگاران پيشين مى زيسته اند و با محدوديتهاى علمىْ قوانين بشرى را وضع كرده اند، چه امتيازى داشته اند كه آرا و نظريات آنان براى دانشمندانِ آينده و پس از خود، دليل و حجت باشد؟

بنابراين، امتيازى در نصوصِ سابقِ قوانين غربى، بدان گونه كه در نصوص قرآن كريم و سنّت مطهّر در زمينه قوانين اسلامى مى باشد وجود ندارد؛ زيرا واضع نصوص قرآنى، آفريننده انسان است؛ آفريننده اى كه به تمام آنچه به مصلحت انسان و نياز اوست، يا برايش مفسده انگيز است احاطه و آگاهى كامل دارد، و به تمام زمانها و دوره هاى زندگى و نيازهاى بشرى به خوبى داناست، قانون كاملى وضع مى كند تا مردم را در طول زمان و نسلهاى آينده، به آنها مقيد سازد، و بر احدى جايز نمى باشد چيزى از مجموعه قوانينى كه از آسمان نازل شده و پيامبر معصوم آنها را شرح كرده است، تغيير و تبديل نمايد؛ يعنى همان پيغمبرى كه خداوند درباره اش فرموده است: «وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى»(1)؛ «و از هوا و ميل خود سخن نمى گويد، بلكه [آنچه مى گويد ]وحى اى است كه [بر او ]نازل مى شود».

بنابراين، نيّت قانونگذار بشرى، كه به زمان و مكان و شرايط خاص محدود مى باشد،

ص: 187


1- . نجم، آيات 3 و 4.

هيچ اهميتى ندارد، تا انسان در جهت شناخت نيّت او تلاش نمايد و جايز نباشد بعد از او كسى همانند وى قانون وضع كند.

از باب مثال، قانون فرانسوى تصريح دارد به عدم جواز تصرف در اموال غيرمنقولى كه زوجه از مهريه اش در بعضى موارد ازدواج، به شوهرش تقديم مى كند؛ اما همين قانون حكم مال منقولى را كه زوجه در مثل همين مورد به شوهرش هديه نمايد بيان نكرده است و علت عدم تعرض به اين مورد آن است كه در زمان وضع قانون، زمين و اموال غيرمنقول، تنها ثروت و مال قابل توجه و عنايت بوده كه در جهت حمايت از حقوق زوجه مورد اهتمام قرار مى گرفته است، ولى بعد از تحولاتى كه در گذر زمان در امور اقتصادى پديد آمد و بعضى از اموال منقول موقعيت و ارزشى بيش از اموال غيرمنقول پيدا نمودند، ديگر جمودْ بر همان قانون و نگذشتن از آن، معنا و مفهومى ندارد؛ در صورتى كه شارحان قانون به طور كلى بر همان وضع پيشين باقى مانده، و به اشياء منقول توجه نكرده و بر مسأله اموال غيرمنقول اكتفا كرده اند، يعنى درباره اموال منقول حكم و قانونى صادر نكرده اند.

امّا كسانى كه به تجديد نظر در قانون و جمود نكردن بر قانون گذشته قائل بوده اند و خواهان تغيير آن هستند، عقيده دارند: ملاك كار قانونگذاران و علتى كه به خاطر آن، قانون را به اموال غيرمنقول اختصاص داده اند، عيناً همان ملاكها و علّتها در اموال منقول نيز وجود دارد، و ما منعى براى گسترش قانون به مال منقول مشاهده نمى كنيم؛ زيرا امتياز خاصى در قانونگذارى اولى وجود ندارد تا شارحان قانون به صورت واژه به واژه، و حرف به حرف آن را دنبال كنند.

و همين گونه است قانون فرانسوى درباره حكم مجازات سارق كه صراحت در مجازات دزد هنگام سرقت مال منقول دارد و اين قانون مربوط به زمانى است كه برق و تلفن و گاز و مانند اينها كه از اموال غيرمنقول است كشف نشده بود، و بعد از آنكه برق و تلفن و گاز و امثال آنها پديد آمد شارحان در مجازاتِ سارق، قانون را به مال منقول

ص: 188

اختصاص داده و مجازات را به امثال اين امور، كه جديداً پيدا شده اند، گسترش ندادند؛ در صورتى كه مكتب تجديدنظرخواه قائل به گسترش قانون است. اين اختلاف به اين امر بازگشت مى كند كه آيا معيار در وضع قانون، صورت و هيكل قانون، يا روح قانون است؟

در صورتى كه لازم به نظر مى رسد از ديدگاه آنان ملاك كار روح قانون باشد نه هيكل و وجود كتبى آن؛ اما آنچه از بحث ما راجع به احكام داورى و قضاء گذشت و اينكه آيا معيار كار در امر قضاوت روح قانون است يا صورت قانون، آن بحث ديگرى است. ما در آنجا درصدد بيان اين مطلب بوديم كه فهم عُرف از قانون، صورت قانون يا روح قانون مى باشد. اما بحث اينجا راجع به قانون بشرى است و آنچه در نزد بشر مهم است روح قانون است نه هيكل و شكل آن. لذا لازم است كه از توجّه به صورت قانون روى گردان شده و به روح قانون گرايش يافت. چنانكه گفتيم در قانون بشرى، قانونگذار اول بر قانونگذار بعدى امتيازى ندارد، در حالى كه ما ملزم هستيم كه به كلام قانونگذار حرف به حرف توجه كنيم. به تعبير ديگر، سخن در اين باره، آن است كه ما از كلام قانونگذار چه چيزى را درك مى كنيم؟ و به تعبير اصولى نزاع آنها كبروى و نزاع ما صغروى است.

ص: 189

انگيزه هاى عمل به قانون

اشاره

مسأله 33: از نظر عمل به قانون مردم به سه دسته تقسيم مى شوند:

گروه اول: كسانى كه به خاطر اصالت و شرافت ذاتى خود به قانون عمل مى نمايند؛ زيرا شرافت ذاتى موجب مى شود كه انسان به تمام واجبات و وظايف خويش عمل كند؛ اعم از آنكه اين وظايف، عقلى باشد يا شرعى، يا وضعى. علاوه بر اين از امور محرّمه و ممنوع دورى گزيند، گرچه داراى ثواب و عقاب نباشد و ترسى از مجازاتهاى اجتماعى نيز نداشته باشد. در اينجا قصد ندارم متعرض قول امام عليه السلام شوم كه مى فرمايد: «وَجَدْتُكَ أَهلاً للعبادة(1)؛ خدايا تو را شايسته عبادت يافتم». زيرا چنين حالتى، جز معصومين عليهم السلام، در كمتر كسى ديده مى شود.

از اين رو گفته شده است كه هرگاه شرافت و شخصيت انسانى در كسى وجود داشته باشد و در مرتبه اعلاى آن قرار گيرد، انسان را وادار مى كند به دانشمند احترام بگذارد؛ زيرا شرافتِ نفس، بدون انتظار ثواب و ترس از كيفر انسان را به احترام علما وادار مى كند.

گروه دوم: برخى از مردم كه به قانون عمل مى كنند، كسانى هستند كه غالباً از مجازات ترس دارند، يا اندكى به ثواب اشتياق دارند. اين مطلب از اين جهت بيان مى شود كه همان گونه كه قبلاً اشاره شد، ثواب از عوامل مؤثر در همه انسانها نيست تا وادار شوند به قانون عمل نمايند، در حالى كه عقاب بازدارنده است. لذا غالب مسلمانان را مشاهده مى كنيم كه

ص: 190


1- . بحارالأنوار، ج 70، ص 186، ب 53، ح 1.

روزه واجب ماه رمضان را مى گيرند، امّا از گرفتن روزه مستحب خوددارى مى نمايند. علت آن است كه مى دانند در ترك واجب كيفر و مجازات هست، ولى در ترك مستحب مجازاتى وجود ندارد، اگرچه در انجام دادن هر دو نوع روزه، ثواب و پاداش وجود دارد.

گروه سوم: كسانى اند كه به خاطر حفظ شخصيت و جايگاه اجتماعى خود به قانون عمل مى نمايند. يعنى مرتكب خلاف قانون نمى شوند تا آبرويشان محفوظ بماند. ترس از عقاب و شوق به ثواب، گرچه ممكن است گاهى به خاطر كسب آبرو و موقعيت اجتماعىِ بهتر و امثال آنها بوده باشد.

اما مقصود از عقاب و ثواب در موردى كه اشاره شد (در گروه دوّم)، كيفر مربوط به قضاوت و بررسى اعمال در دنيا و آخرت، يا ثواب اخروى بود كه مسأله ديگرى است و به حفظ شخصيت ربطى ندارد، و لذا موضوع سوم را ما امر مستقلى قرار داديم.

بايد توجه داشت كه بين انسان و ساير امور جهانِ هستى، كه تحت قانون اسباب و مسببات قرار دارند، تفاوت وجود دارد، زيرا در هر يك از امور عالم اسباب آنها بدون مدخليت اراده، جز اندكى در حيوان، به مسبّبات خود منتهى مى گردند؛ قوه جاذبه بدون اراده جذب مى كند، خورشيد نورافشانى مى نمايد، اسفنج آب را مى مكد، آتش مى سوزاند و همچنين ساير موارد. امّا انسان، آب نوشيدنش، غذا خوردنش، انجام دادن كارهايش، حركت دست و پا و اندامش، همه در اختيار اوست. مثلاً انسان در نهايت تشنگى مى تواند با اختيار خود، نوشيدن آب را ترك كند، چنانكه حضرت اباالفضل العباس عليه السلامچنين كرد؛ و همين گونه است در امور اختيارى ديگر. چون راه هدايت انسان يا مسير شرع است، در نزد دين داران، و يا قوانين وضعيه و قراردادى است، در نزد عاملان به آن، بنابراين هر يك از آنها به التزام عملى و اجراى مقررات آنها ملزم مى باشند و اين گونه التزام عملى در صورتى ممكن است كه هر يك به شرف نفسى و كرامت انسانى، يا ترس از عقاب و اميد به ثواب يا حفظ شخصيت اجتماعى عقيده داشته باشند [تا در اين مسير به كاميابى و سعادت برسند].

ص: 191

پس جامعه صالح جامعه اى است كه افراد آن از اين خصوصيات سه گانه برخوردار

باشند: يعنى شرافت نفسى، ترس و اميدوارى، خواه از مجازات و ثواب قضايى و اخروى، يا از مجازات و ثواب اجتماعى و حفظ شخصيت، كه در بين مردم به «حفظ آبرو» يا به اصطلاح بعضى به «حيثيت انسانى» معروف شده است. با اين همه، شرط لازمْ آن است كه در هيچ يك از موارد سه گانه، افراط و تفريط درونى يا برونى در كار نباشد.

بنابراين از يك سوى لازم است در مقررات و شرايع و تحسين و تقبيح هاى اجتماعى تعادل حفظ شود، و از سوى ديگر تعادل ملكه نفسانيه، كه با اين مسائل در ارتباط است، نيز رعايت گردد. اما در خصوص ملكه نفسانيه، مثلاً اگر انسان از تقبيح اجتماعى بيش از حدّ لازم بترسد كارهاى زندگانيش مختل مى شود و اگر در حد لازم ترس و وحشت نداشته باشد باز به نوعى زندگى اش دچار اختلال مى گردد. در صورت اول مثلاً به كارهاى تجارى اقدام نمى كند، زيرا از ركود و ضرر احتمالى وحشت مى كند، و در صورت دوم، از روى بى باكى و بى اعتنايى به تقبيح اجتماعى، اموال مردم را به ناحق مى خورد.

و در خصوص امر خارجى: ثواب و عقاب لازم در ابعاد سه گانه مذكور؛ مثلاً اگر تقبيح اجتماعى بيش از حد متوسط باشد باعث مى شود مردم از اقدام بر كارهاى خوب و مفيد نيز خوددارى كنند. و اگر تقيبح اجتماعى كمتر از حد متوسط باشد باعث مى گردد كه مردم به كارهاى زشت و نادرست دست بزنند.

شرافت نفسى و نيز خوف اجتماعى يا قضايى يا اخروى، و همچنين اميد به ثواب بر اثر سه عامل، در نفس انسان تمركز پيدا مى كنند: تربيت فردى، تربيت اجتماعى و وجود سرمشق و نمونه هاى صالح تربيتى كه هر يك نقش مهمى در تأمين شرافت نفسى انسان دارند، فشارهاى اجتماعى مانند فشارهاى مادّى تعادل روانى را موجب مى شوند؛ چنانكه ماديات نيز باعث تعادل جسمى مى گردند. سرمشق و نمونه هاى صالح نيز، بزرگترين نقش را در تأمين شرافت نفسى و روانى دارند. لذا در حديث آمده است: «كونوا دعاة الناس بغير

ص: 192

ألسنتكم(1)؛ هدايتگر مردم باشيد، اما نه با زبانهايتان [بلكه با كردارها و رفتارهايتان]».

سرمشق ها و نمونه هاى اخلاقى پاك، باعث مى شوند تا مردم به راه نيك و صحيح هدايت شوند، چنانكه نمونه هاى بد نيز موجب مى شود مردم به راه ناروا كشيده شوند.

قانون اسلامى

قانون اسلامى، در روشهاى تربيتى و اخلاقى سه گانه، از غنى ترين قوانين دينى و وضعى جهان است، زيرا سرمشق و نمونه هايش عبارتند از: پيامبران الهى و جانشينان آنها - سلام اللّه عليهم اجمعين - و علماى دينى و الهى كه بر دامان پاكشان گرد و غبارى از گناهان ننشسته است.

در تربيتهاى اجتماعى اسلام، تربيت موكول به جامعه اى است كه در هر كار كوچك و بزرگى به مقررات اسلامى عمل مى كند؛ عملِ مباركِ امر به معروف و نهى از منكر را انجام مى دهد و خود را در برابر هر موضوعى مسئول مى داند و محيطى شايسته، براى تربيت افراد صالح و كامل محسوب مى شود. نگارنده چنين فضا و محيطى را قبل از جنگ جهانى دوم در عراق ناظر بوده است كه گزارش هاى كوچكى از آنها را در كتاب بقايا حضارة الإسلام كما رأيت نوشته است.

در تربيتهاى فردى اسلام، تربيت بر عهده پدران و خويشاوندان و معلّمان است كه خود را در برابر فرزندان و شاگردان خود مسئول مى دانند و بر خود واجب كرده اند كه در تربيت آنها طبق موازين اسلامى اقدام نمايند؛ موازين و روشهايى كه مترقى ترين روشهاى تربيتى است كه بشر در عصر طولانى زندگانى اش آنها را به چشم خود ديده است.

هدف قانونگذار، چه شرعى و چه وضعى، آن است كه فرد و جامعه را در حال حاضر و آينده از خطرات حفظ كند و زمينه هاى پيشرفتِ او را فراهم سازد؛ لذا براى هر عملى كه

ص: 193


1- . همان، ج 70، ص 330، ب 57، ح 13.

در حفظ جامعه مؤثر مى باشد ثواب، و براى هر عملى كه سازه و بناى سلامتِ جامعه را ويران سازد، عقاب قرار مى دهد، و در ثواب و عقاب نيز، نسبتِ معتدل و معقولى را براساس واقعيت ها، همان گونه كه در قوانين شرعيه آمده است، يا برحسبِ نظر قانونگذار در قوانين وضعيه، لحاظ مى كند.

در اينجا برخى از دانشمندان سرانجامِ امر را به جلبِ لذّت و دفع درد و رنج بازگشت داده مى گويند: هر كارى كه انسان انجام مى دهد يا به خاطر كسب لذت جسمى يا روحى يا عقلى است، و يا به خاطر دفع رنج از اين سه مى باشد. دليل اينكه در ميان لذات روحى و جسمى و عقلى تفاوت قائل شده ايم آن است كه بعضى از لذّات جسمى و عقلى نيستند، مانند خيال رياسَت؛ در مورد لذت وهمى و خيالى، جسم و عقل لذتى نمى برند. همچنين بعضى از لذات هست كه روح و عقل آدمى از آنها لذتى نمى برند، مانند توجه به خواسته هاى جسم تنها، چه آنكه برخى از مردم توجهى جز به خوراكِ خوب، لباسِ نرم و لطيف و فرش زيبا و خوب ندارند.

بعضى از مردم علاقه دارند در جامعه نامشان برده شود و شأن و مقامشان بالا رود. امّا برايشان مهم نيست كه اين شهرت و برترى مقام، به حق باشد يا به ناحق؛ چنانكه به جسم و بدن اهميت نمى دهند، و برايشان مهم نيست كه غذايشان خوشگوار باشد يا نامطبوع، لباسشان نرم و لطيف باشد يا خشن و زبر و نازيبا. بعضى از مردم به هيچ يك از دو مورد پيشگفته اهميت نمى دهند، بلكه تمام همت و تلاش خود را در راه اقامه حق و ابطال باطل به كار مى گيرند. در حديث آمده است كه عبداللّه بن عباس گفت: در محلى به نام ذى قار، نزد اميرمؤمنان حضرت على عليه السلام رفتم. او را ديدم كه به كفش خود وصله مى زد. در اين حال رو به من كرد و فرمود: به نظر تو قيمت اين كفش چقدر است؟ گفتم: ارزش و قيمتى ندارد. فرمود: «و اللّه لهي أحبّ من إمرتكم الاّ أن أقيم حقّا أو أدفع باطلا(1)؛ به خدا قسم، ارزش

ص: 194


1- . نهج البلاغه، خطبه 33.

اين كفش كهنه در نزد من بيشتر از رياست و حكومت بر شماست، مگر آنكه بتوانم اقامه حق و دفع باطل نمايم».

يعنى آن حضرت جز به قدر ضرورت توجهى به جسم و بدن خود نداشت.

بنابراين، مردم دنيا، غير از معصومين عليهم السلام و پيروان راستين آنها، داراى اقسامى هستند. متنبّى در قصيده اى كه در مدح سيف الدوله سروده و اقدام و تهور او را در جنگها و فرار دشمنانش ستوده است، به ذكر علل اين گونه خصلتها اشاره كرده است:

أرى كلّنا يبغي الحياة لنفسه *** حريصاً عليها مستهاماً بها صبا

فحبّ الجبان النفس اورده التقى *** و حبّ الشجاع النفس اورده الحربا

و يختلف الرزقان و الفعل واحد *** إلى أن يرى احسان هذا لذا ذنبا

«چنان مى بينم كه هر يك از ما در پى آن است كه زندگى را براى خود بداند [و بس] / و بر دستيابى به آنْ آزمند و سرگشته و پرتلاش است.

اينكه انسان ترسو جان خويش را دوست مى دارد، به ايمنى و سلامتى دست مى يابد / و اينكه انسان دلير و شجاع جانِ خود را دوست مى دارد به جنگ روى آورده است.

دستاوردها متفاوتند و كارْ يكى است / به حدى كه احسان كسى براى ديگرى گناه شمرده مى شود».

و شعر عمرو بن عبيد مشابه به شعر اوست كه مى گويد:

كلّكم يطلب صيداً *** كلّكم يمشي رويد

«همه شما در پى صيد و شكارى روانيد/ و همه تان آرام آرام گام مى زنيد».

ص: 195

چگونگى عينيت يافتن قانون

مسأله 34: دنيا خانه ويرانى است و قلب كسى كه در آبادى آن بكوشد ويران تر از آن مى باشد. حكما اين جهان را عالم هستى و تباهى ناميده اند، زيرا هر چيزى كه در آن وجود مى يابد پس از مدتى رو به تباهى مى گذارد؛ با اين تفاوت كه پيدايش و تباهى گاهى سريع و پشت سرِ هم انجام مى شود و گاهى به كندى، مثلاً سبزيجات به طور سريع در ظرف چند ماه به وجود مى آيند و پس از مدت كوتاهى از بين مى روند، در صورتى كه خورشيد در شش روز به وجود آمده كه طول هر روزش را خدا مى داند، اما پس از شش ميليارد سال از بين مى رود. اين سخن براساس تخمين دانشمندان بيان شده است كه عمر خورشيد را تخمين مى زنند. دانشمندان مى گويند: خورشيد به دوره پيرىِ خود رسيده است و بيش از 6÷1 عمرش باقى نمانده است هرچند تنها خدا به حقيقت امور عالم است. در يك مثل معروف نيز آمده است: «آنچه رُشد و نمو سريع دارد، زود از بين مى رود» اين مطلبى است كه برحسب دريافت علمِ خود به ما رسيده است و شايد خداى متعال مخلوقات و آفريده هاى ديگرى را آفريده باشد كه رشد آن سريع و زوال آن كند و يا به عكس باشند.

به هر حال قانون نيز به وجود مى آيد و رشد آن تدريجى است. اما قوانين اسلام از ابتداى بعثت تا 23 سال بعد، به تدريج بر پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله نازل گرديد چنانكه درقرآن كريم آمده است: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ»(1)؛ «امروز دين شما را كامل كردم».

ص: 196


1- . مائده، آيه 23.

و سپس قوانين اسلام تدريجا به كمالى كه امروز ما مشاهده مى كنيم رسيده است، ليكن بين پيشرفت و تكامل تدريجى اول، و بين پيشرفت تدريجى اخير كه پيوسته در حال تكامل است تفاوت وجود دارد، زيرا پيشرفت تدريجى اول راجع به فروع قوانين بوده اما پيشرفت تدريجى دوم در توسعه فروع فقهى و تعمق در استنباط آن مى باشد.

قوانين وضعيه نيز اين دو حالت را دارد، ولى در هر موردى با نوعى كُندى همراه است، يعنى كُندتر از پيشرفت تدريجى شريعت. بنابراين قانون داراى مراحل زير است:

1. تكامل آن تدريجى است؛

2. داراى هدف فردى و اجتماعى است؛

3. داراى موازين معينى در وسعت و عدم وسعت آن است كه حدود هريك را خصوصيات سبب و ميزان مقصود بيان مى دارد.

مثلاً حدّ زنا قانونى است كه زنا علت آن است و ميزانش صد تازيانه مى باشد و منظورش اصلاح فرد و دور نگهداشتن جامعه از ارتكاب جرم است. امام صادق عليه السلام فرمود: «إنّ اللّه قد جعل لكلّ شيء حدّا و جعل لمن تعدّى ذلك الحدّ حدّا(1)؛ خداوند براى هر چيزى حدّى قرار داده است و براى هر كسى كه اين حدود را رعايت ننمايد، حدود و مجازاتهايى معين كرده است».

اگر مراد از حدّ، در جمله اولى (جعل لكل شيء حدّاً) حدود كلى باشد، يعنى به همان صورتى كه در مثالهاى آنها به حدّ نوشيدن آب از كوزه و خوردن غذا از سفره اشاره مى شود، در آن صورت مراد از واژه حدّ در جمله دوم اعم از حدّ مجازاتهاى قضائى، يا عقاب اخروى، يا مجازاتهاى اجتماعى خواهد بود، هرچند به صورت تقبيح يا ضررهاى جسمى يا تنزل درجه باشد. مثلاً اگر كسى زنا نمايد مجازات قضايى دارد و اگر توبه نكند در آخرت به جهنم مى رود، و مورد نفرت جامعه انسانى واقع مى گردد، در صورتى كه اگر

ص: 197


1- . وسائل الشيعه، ج 18، ص 310، ح 1.

كسى در شب به صورت ايستاده آب بنوشد، فقط كراهت دارد و برايش ضررى جسمانى به دنبال خواهد داشت، و اگر بعضى از اعمال مكروه را انجام دهد مقامش در نزد خدا كم مى شود، اما اين گونه مكروهات جز ضررهاى دنيوى و يا اخروى چيزى ندارد و در حد عقاب و مجازات قانونى نمى باشد.

در اينجا نوع سومى از مكروهات هست كه به معناى رعايت احتياط در كار است، مثل اين روايت كه مى گويد: «كسى را كه تنها بخوابد(1) يا بر پشت بام بدون حصار بخوابد(2) يا زاد و توشه اش را به تنهايى بخورد(3) يا در بيابان به تنهايى سفر نمايد(4) خدا لعنت كرده است».

چه آنكه اگر كسى تنها بخوابد ممكن است خوابهاى وحشتناك و امثال آن برايش ناراحتى ايجاد كند، و كسى كه بر پشت بام بدون حصار بخوابد ممكن است سقوط نمايد، و كسى كه به تنهايى در بيابان سفر كند ممكن است به چنگ دزد يا حيوان درنده اى بيفتد، يا به امثال اين حوادث دچار شود، و كسى كه به تنهايى توشه و غذايش را بخورد عملش از خست نفس و بخل او حكايت مى كند، كه در همه اين موارد نوعى دورى از خدا يا دورى از خير و مصلحت و ثواب نهفته است. البته تمام اين توصيه ها از باب احتياط است، نه اينكه هر كس رعايت نكند دچار آن عوارض و پيامدهاى بد مى گردد. اين احتمالات از باب علم اجمالى مى باشد، يعنى از اين جهت كه ممكن است انسان در معرض اين حوادث قرار گيرد از آن عوامل دورى كند. رعايت علم اجمالى در امور محرّمه، يك مسأله عقلى، بلكه شرعى است، خداوند مى فرمايد: «اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ»(5)؛ «از بسيارى از گمانها دورى كنيد كه بعضى از گمانها گناه است».

و در مسأله مكروه، كراهت عقلى يا شرعى مطرح است؛ زيرا عقل دورى گزيدن از احتمال ضررِ خفيف و اندك را توصيه مى كند و چنانكه در روايات گذشته نيز گفته شد،

ص: 198


1- . رك: من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 246، ب 176، ح 4.
2- . رك: همان، ج 4، ص 245، ب 176، ح 3.
3- . رك: همان، ج 4، ص 246، ب 176، ح 4.
4- . رك: همان، ج 4، ص 246، ب 176، ح 4.
5- . حجرات، آيه 12.

شرع نيز همين توصيه را دارد.

باز مى گرديم به حديث «الدنيا دار خراب»؛ از مشخصات دنيا، چنانكه بر همه روشن است، آن است كه هر چيزى را نابود و خراب مى كند، حتى كوهها را. «وَ يَسْٔلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ يَنسِفُهَا رَبِّى نَسْفًا»(1)؛ «و از تو درباره كوه ها مى پرسند، بگو: پروردگارم آنها را [در قيامت] ريز ريز خواهد ساخت».

اما اينكه قلب آبادكننده دنيا خراب تر از دنياست از اين جهت مى باشد كه مثلاً هزار دينار را به خاطر دينارى صرف مى كند، در صورتى كه لازم است هزار دينار را به خاطر هزار ميليون دينار صرف نمايد. اميرمؤمنان حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «ليس لأنفسكم ثمن إلاّ الجنّة(2)؛ ارزش و بهاى شما فقط بهشت است».

ص: 199


1- . طه، آيه 105.
2- . نهج البلاغه، حكمت 456.

قانون و احكام پنجگانه

مسأله 35: گاه در چيزى مصلحت مُلزمه اى وجود دارد، لذا حكم واجب پيدا مى كند.

و گاه در چيزى مفسده رو به افزايش وجود دارد، حكم حرام پيدا مى كند.

و گاه در چيزى مصلحت و مفسده اى در حدّ الزام نيست، لذا حكم مستحب يا مكروه پيدا مى كند.

اگر مصلحت و مفسده در چيزى مساوى باشند مباح ناميده مى شود.

اين احكام خمسه اى است كه ما برحسب موازين عقلى در امور ملاحظه مى كنيم و شرع مقدس نيز آن را مقرر داشته و هر يك از وجوه پنجگانه را حكم ناميده است.

اين ايراد مطرح نشود كه موضوعِ مباح، حكم نيست، زيرا قبل از مقررات شرع و زمان بعد از آن وضع يكسان داشته است، زيرا پاسخ داده مى شود كه قبل از تشريع شارع، مباح قيد اقتضائى نداشته، ولى بعد از تشريع، قيد اقتضائى همراه دارد، به اين معنى كه پس از تشريع شارع، انجام امر مباح به صورت اطاعت از حكم شرع به حساب مى آيد و داراى ثواب مى باشد؛ چه آنكه اعمال هر كسى به نيت او بستگى دارد؛ «إنّما الأعمال بالنيات(1)».

همچنين صحيح نيست كه گفته شود: هر امرى با قطع نظر از اينكه مقتضى استحباب و كراهت و اباحه نباشد فقط واجب است، مثلاً زيرا پرداخت زكات واجب است، ترك شرب خمر هم واجب است، يا فقط حرام است زيرا شرب خمر حرام است و ترك

ص: 200


1- . بحارالأنوار، ج 70، ص 210، ب 53، ح 32.

پرداخت زكات حرام است، زيرا معقول نيست كه در دو طرف چيزى دو حكم وجود داشته باشد، زيرا يكى از آن دو حكم اگر تأكيد نباشد، لغو خواهد بود و اگر فقط تأكيد باشد، ديگر حكم نخواهد بود.

مشابه همين مسأله را هواداران قانون وضعى عنوان كرده و بعضى از آنها گفته اند: در قانون وضعى فقط حق مطرح است، و از واجب هيچ اثرى وجود ندارد. برخى عكس آن را گفته اند: فقط مسأله واجب مطرح است و از حق هيچ اثرى وجود ندارد؛ ولى آنچه بين حقوقدانان شهرت دارد و فقهاى ما آن را ذكر كرده اند، آن است كه در همه موارد، حق و واجب همراه يكديگر مى باشند، چه آنكه واجب آن است كه به قانون عمل كنى و حق آن است كه نتيجه عمل و كارت را دريافت نمايى.

گاهى گفته مى شود كسانى كه فقط قائل به حق اند، يا فقط قائل به واجب، چگونه بر گفتار خود استدلال مى كنند و نتيجه اين بحث چيست؟ پاسخ آن است كه نتيجه صفر است، زيرا تمام اقوال سه گانه به امر واحدى منتهى مى شوند كه عبارت است از لزوم وجود قانون منظم براى اداره زندگى فرد و جامعه.

و امّا اينكه به قول خود چگونه استدلال مى كنند، ظاهر اين است كه تنها از راه استحسان بر قول خود استدلال مى نمايند و دليل ديگرى ندارند؛ زيرا در مسأله كار و سود حاصل از آن، هواداران واژه حق مى گويند: حق تو كار كردن است و سود حاصل از كارت حق تو است كه بايد از آن استفاده كنى، و هواداران واژه واجب نيز مى گويند: واجب است بر تو كه كار كنى و واجب است كه از سود حاصل از كارَت خودت استفاده نمايى. چنانكه ملاحظه مى نماييد تمام بحث آنها نوعى گفت وگوى غيرمستقيم است. بحث مستقيم آن است كه گفته شود: «واجب» كار تو است و «حق» دريافت تو از سود حاصل از آن كار است. پس تمام اقوال سه گانه در امور ايجابى مطرح است، و اما در امور سلبى، بعضى قائلند كه در آنها نيز جريان دارد. مثلاً قانون ترك زنا و قانون مجازات آن نسبت به اقوال

ص: 201

سه گانه گاهى اين گونه تقرير مى شود:

1. ترك زنا بر تو واجب است، و اگر مرتكب زنا شدى اجراى حد بر تو واجب مى شود.

2. از جمله حقوق جامعه بر تو يكى آن است كه هرگز زنا نكنى، ولى اگر مرتكب زنا شدى حق جامعه است كه بر تو حدّ شرعى اجرا كند.

3. واجب است بر تو كه مرتكب زنا نشوى و حق آن است كه در صورت ارتكاب، حدّ زنا را تحمل نمايى.

ليكن مقتضاى قاعده مستقيم و بدون پيچيدگى، آن است كه امور سلبى تحت قانون حق و واجب قرار نگيرند، بلكه تحت مسائل ممتنع و اثر مترتب بر آن، براى كسانى كه خلاف كنند، واقع شوند؛ زيرا به اين ترتيب كاملاً روشن مى شود كه تقسيم احكام به واجب و حرام و طرح آنها در بحث مقتضيات و ترتّب ثواب و عقاب بر آنها، اولاً موجب رهايى از سردرگمى مى شود و ثانياً رابطه بين فعل و ترك و آثار آنها را مرتّب مى نمايد و بحثْ سرراست و بدون پيچيدگى خواهد شد.

مانند همين بحث «مستقيم يا غيرمستقيم» قبلاً در بحث لذّت و الم در فلسفه عنوان شده است. زيرا فلاسفه مشهور به وجود لذّت و الم معتقد مى باشند، و در مقابل آنها گروه ديگرى به وجود يكى از آن دو، يعنى يا لذت و يا الم اعتقاد دارند، و ديگرى را در درون آن مى جويند. مثلاً بعضى گفته اند، الم (درد و رنج) همان ترك لذت است، لذا اگر كسى از خوردن و آشاميدن و آميزش محروم شود متألم مى گردد، و بعضى عكس آن را گفته اند و عقيده دارند: لذت همان ترك الم است، چنانكه اگر كسى از گرسنگى و تشنگى و محروميت جنسى رنج ببرد، هنگامى كه بخورد و بياشامد و آميزش نمايد لذّت مى برد [مثال معروفِ ماهى و آب نيز در اينجا صدق مى كند، كه ماهى زمانى معناى آب را مى فهمد كه از آن خارج شود. اين بحث نيز در اثبات صانع قابل طرح است، كه خداوند در همه جا هست: يا من اختفى لفرط نوره...].

ص: 202

واضح است كه هر دو بحث، در جانب ديگر بحث پيچيده است. كسى نگويد: بنابر آنچه گفتيد، پس چرا گفته مى شود: ترك نماز حرام است، و گفته مى شود: ترك شرابخوارى واجب است، با آنكه شما مى گوييد حكم مربوط است به يك جانب، نه هر دو جانب.

پاسخ آن است كه اين يك تعبير عرفى است كه گاهى عقاب در ترك عمل است و گاهى عقاب در انجام دادن فعل. در برابر اعمالى كه در انجام دادن آن ثواب است ولى در ترك آن عقاب نيست، مانند اعمال مستحب، يا در انجام آن ضرر خفيف باشد بدون آنكه از نقيض آن منع به عمل آمده باشد، يعنى در انجامش عقاب نباشد، مانند امور مكروه.

بعضى از قانوندانان غرب كه امر را در «واجب» منحصر دانسته اند، بر اين اساس و نيز بر اساس برخى مبانى ديگر مانند مبناى «مسئوليتهاى اجتماعى» حق را انكار كرده اند، چون حق را همان واجب مى دانند و «برترى» حق را نمى پذيرند چون قائل به مسئوليت مشترك اند. «شخصيت معنوى» را نيز قبول ندارند؛ زيرا براى هر چيزى فقط وجود مادّى قائل مى باشند. «قانون خاص» را نيز انكار مى كنند، زيرا براى هر چيزى قانون عام وجود دارد، كه حاكم و محكوم را شامل مى گردد، و هرگاه قانون عام - مثلاً - با مالكيت فردى تعارض پيدا كند، قانون عام بر مالكيت فردى مقدم خواهد شد.

بنابراين عقيده، مالك زمين نمى تواند از اقدامات دولت در كارهايى منانند نصب تير برق و تلفن و لوله هاى گاز و نفت و امثال آنها، در زمين او جلوگيرى نمايد و حق دريافت بدل و عِوَض آن را ندارد، چنانكه حق ندارد از پرواز هواپيما از روى زمين خود ممانعت نمايد. و بنابراين نظريه، اگر مصلحت ايجاب كند دولت مى تواند اراضى و خانه هاى ديگران را تملّك نمايد، و همچنين است ساير موارد.

البته پس از آنكه انتقادات وارد بر تمام اين مطالب، به ضرورت ديدگاه شرع و عقل و عقلاء ثابت شده است در اين زمينه نيازى به بحث مفصل نيست.

ص: 203

قانون مدوّن و قانون مطبّق

اشاره

مسأله 36: واضح است كه بين قانون مدوّن و قانون مطبّق (= تطبيق شده) تفاوتى وجود دارد و در اين جهت بين قانون شرعى و قانون وضعى هيچ تفاوتى نيست.

قانون مدوّن قانونى است كه از كتاب و سنّت و اجماع و عقل دريافت شده است، ولى قانون مطبّق قانونى است كه طبق ديدگاه فقيه يا قاضى با نظرداشت مناسبتها و مقتضيات مختلف تنظيم گرديده است.

قانون تطبيقى به قانون مدوّن باز مى گردد، اما اين بازگشت به طور مستقيم صورت نمى پذيرد، بلكه مناسبتهاى گوناگون در آن مورد لحاظ قرار مى گيرد و لذا با وجود تشابه قضيه نسبت به قانون مدوّن، ممكن است با توجه به موقعيتهاى زمانى و مكانى حكم آن متفاوت شود و كاهش و افزايش يابد؛ لذا وارد شده است كه ائمه اطهار عليهم السلام گاهى در مورد يك مسأله، در يك مجلس، و در مقابل سؤال سه نفر، سه گونه جواب داده اند.

پس قطعا ويژگيهاى زمان و مكان و خصوصيات فتواخواهان و تقاضاكنندگان بر قانون تطبيق شده اثر مى گذارد، در حالى كه مبناى قانون مطبق، در بين قوانين مدون در مباحث مختلف پراكنده است.

موقعيت فتواخواهان يا متنازعين، از نظر شخصيت اجتماعى، اقتصادى و سياسى آنها، و همچنين از نظر چگونگى استفتاء و درخواست و ساير شرايط آنها، همگى در نحوه تطبيق قانون بر موضوع مؤثر مى باشند.

ص: 204

نقل شده است كه فتحعلى شاه قاجار نزد محقق قمّى قدس سرهرفت و گفت: يكى از روزهاى ماه رمضان را عمداً افطار كرده ام، كفاره اش چيست؟ محقّق گفت: شصت روز، روزه بگير.

پادشاه گفت: آيا اطعام مساكين و يا آزادى بنده كفايت نمى كند؟ محقّق قدس سره گفت: نه.

پادشاه رفت و بعد از رفتن او حاضران به محقّق اعتراض كردند كه كفاره افطار عمدى بين سه چيز مخير است و اختصاص به يك مورد معين ندارد.

محقّق جواب داد: بلى، اين سخن درباره مردم عادى است، نه پادشاه. امّا پادشاه، اطعام مساكين و آزادى بنده برايش سهل و آسان مى باشد و اگر او را در اطعام مساكين و آزادى بنده اجازه دهم كارش آسان مى شود و روز دوم و سوم را نيز افطار خواهد كرد، اما كفاره روزه برايش سخت است، لذا خواستم او را از تكرار افطار عمدى منع نمايم.

ما در زندگى و سيره پيغمبر صلى الله عليه و آله و حضرت على عليه السلام شواهد بسيارى براى اين موضوع، به صورت هاى مختلف سراغ داريم: مثلاً پيغمبر بر جنازه فرد منافقى نماز خواند و چنانكه در روايت است، در واقع او را لعن كرد، و لذا عمر به آن حضرت گفت: آيا خدا تو را از خواندن نماز بر جنازه منافق نهى نكرده است؟ كه اشاره به آيه شريفه قرآن داشت كه مى فرمايد: «وَ لاَ تُصَلِّ عَلَى أَحَدٍ مِّنْهُم مَّاتَ أَبَدًا»(1)؛ و هرگز بر هيچ مرده اى از آنان نماز مگزار.

اما وقتى هواداران آن منافق، اغماض و سعه صدر و گشاده دلى و مداراى رسول اللّه صلى الله عليه و آله را مشاهده نمودند، بسيارى از آنان از نفاق دست برداشتند و مسلمانان شايسته اى شدند.

و همچنين بر كسانى كه از جنگ گريختند و در مدينه به اشاعه باطل پرداختند حدّ جارى نكرد، بلكه به تهديد آنها قناعت نمود. خداى سبحان فرمود: «لَّئِن لَّمْ يَنتَهِ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ وَالْمُرْجِفُونَ فِى الْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ»(2)؛ «اگر منافقان و آنها كه در دلهايشان مرضى هست و شايعه افكنانِ در مدينه [از كارشان] باز نايستند، تو را بر آنان سخت مسلّط و چيره مى كنيم...».

ص: 205


1- . توبه، آيه 84.
2- . احزاب، آيه 60.

پيغمبر صلى الله عليه و آله بر كسانى كه در ردّ او سخن مى گفتند و او را انكار مى كردند حدّ جارى نكرد و از كشتن يكى از توطئه گران با اين استدلال كه او شخص كريم و با سخاوتى است، چشم پوشيد، و همين گونه در ساير موارد.

حضرت على عليه السلام نيز كسانى را كه در جنگ جمل شركت داشتند مؤاخذه نفرمود و آنها را بخشيد، در صورتى كه در جنگ صفين آنان را نبخشيد و چون بر وى اعتراض شد فرمود: «وضع آنها يكسان نيست».

در چند قضيه مشابه، حضرت على عليه السلام شش حكم مختلف، نسبت به زناكارانى كه آلوده به زنا شده بودند اجرا نمود، با آنكه ظاهراً تمام آنها استحقاق يك حكم مشابه داشتند، چون جرم ارتكابى آنها مانند هم بود.

گاهى كسانى كه خُمس را تلف كرده اند براى تعيين تكليف به فقيه مراجعه مى كنند، فقيه به طور متفاوت خمس تلف شده را به صورت تمام يا نصف يا ثلث و يا خُمس از آنها مى گيرد و گاهى بعضى را عفو مى كند. اين اختلاف دريافت، يا به ملاحظه نسب يا اختلاف اصحاب آنهاست و چه بسا ملاحظه مى كند كه در آنها نفرت ايجاد نشود و آن را مهمتر مى شمارد؛ لذا آنها را عفو مى كند. [مسأله مؤلّفة قلوبهم در تاريخ زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه بسيار مشهور است. آيا اين مسأله را نمى توان در شمار اين موضوع دانست؟]

نقل شده كه دو نفر نزد سيد اصفهانى قدس سره آمدند و هر دو از درد كمر و اينكه قادر به قيام و اداى نماز نيستند شكايت داشتند و پرسيدند: آيا جايز است نماز خود را نشسته بخوانند؟

بعد از اين مرحله هر يك جدا جدا نزد او رفتند، او به يكى اجازه داد كه نمازش را نشسته بخواند ولى به ديگرى اجازه نداد. بعضى از حاضران با تعجب سؤال كردند كه چرا نفر دوم را اجازه نداد، او گفت: نفر دوم ناتوان نيست. من او را به خوبى مى شناسم. او هر روز مسافتى مثلاً در حدود دو كيلومتر را طى مى كند و به حرم مطّهر مشرف مى شود. در اين صورت آيا قدرت ندارد براى نماز چند دقيقه بايستد؟

ص: 206

نقل شده است كه دو مرد زانى و دو زن زانيه را به همراه چهار شاهد نزد قاضى بردند.

وقتى كه آلودگى آنها به گناه زنا ثابت گرديد، قاضى يكى از دو مرد را رجم كرد و زانيه را رها نمود. سپس يكى از دو زن را رجم كرد و مرد زانى را رها ساخت، و در زناى سومى مرد را تعزير كرد و زن را حد زد.

از قاضى سؤال شد علت صدور اين احكام مختلف و متفاوت چيست؟

او جواب داد: مرد اول مرتكب زناى محصن شده بود، اما زن به اجبار و اكراه تن به زنا داده بود. زن دوم به زناى محصنه آلوده شده بود اما مرد به اشتباه وطى كرده بود. مرد سوم به اجبار و اكراه به زنا آلوده شده بود، لكن به علت اختلافى كه بين فقها در صحت اكراه مرد به وسيله زن وجود دارد او را تأديب و تعزير نمودم. اما زن زانيه زنايش غيرمحصنه بود و از روى اكراه و اشتباه نيز نبود، لذا او را حد زدم. و همينطور است ساير موارد.

بعد از اين بحث، ذكر خصوصيات قضايايى كه از فقها نقل كرديم براى ما مهم نيست، زيرا محضِ نمونه ذكر كرديم و شايد بعضى اجتهادات با آنچه ما بيان داشتيم تفاوت دارد.

آنچه ذكر كرديم - گرچه به مقتضاى قاعده است - اما قانونگذاران قوانين قراردادى و وضعيه در جهان غرب، درباره حدود آن اختلاف دارند. بعضى از آنها قائل به لزوم اختلاف در تطبيق قانون هستند، حتى اين ديدگاه را به نام «نظريه واقعيه» (رئاليستى)، اسم مى برند. لذا يكى از قضات آنان بنام «هولمز» مى گويد: راه يافتن به آنچه در محاكم قضائى انجام مى شود ادعاى محض است، زيرا ميدان فعاليت و حدود ميدان كار قاضى به خوبى شناخته نشده است.

عناوين عارضى

آنچه بيان گرديد درباره اجراى قانون اوّلى بود، امّا اگر عناوين گوناگون عارضى مورد لحاظ قرار گيرد و مسائلى از قبيل: عناوين ثانوى، يا سرما و گرما و بيمارى و سلامتى

ص: 207

نسبت به فاعل يا مسأله اى چون سرزمين اسلام و سرزمين كفر مورد لحاظ قرار گيرد، آنچه ما درباره اختلاف در اجراى قانون بيان داشتيم كاملاً تقويت گرديده و به صورت آشكارى واضح مى گردد؛ زيرا در موارد ضرر، و عسر و حرج و اضطرار، و اينكه فاعل براى اولين بار به ارتكاب كار زشت دست زده يا مكرراً مرتكب خلاف شده، و يا اينكه به عمد و يا به سهو و اشتباه و خطا آلوده به فساد و گناه گرديده، و يا اينكه در حال بيمارى يا سلامتى مرتكب فساد شده و اينكه هوا گرم يا سرد باشد كه در آن حكم اجرا نمى شود، و همچنين در مورد اينكه سرزمين، سرزمين دشمن باشد يا نه، و يا ساير موارد ديگر، همگى موجب اختلاف و ناهماهنگى در قضا و داورى مى گردند.

در فتواهاى تطبيقى نيز مطلب همين گونه است؛ زيرا حالات مختلفى كه در نفس و روان مفتى يا قاضى اثر مى گذارند، در صدور فتوا يا قرار نهايى از حيث فتوا يا قضاوت اثرگذارند. اين مطالب مربوط به طرفداران شريعت اسلامى است، اما همين مسائل نسبت به قانونگذاران نيز اثرگذار است، با اين تفاوت كه عنوان بحث در نزد ما فقط بحث صغروى است، ولى در نزد آنها بحث كبروى نيز مى باشد. قضيّه قانون، مانند رشته هاى ديگر طب و هندسه و تجارت و مانند اينهاست كه مسائل زيادى در موارد آنها اثر مى گذارد، هرچند شكل ظاهرى يكسانى دارند.

ص: 208

قانون و مسائل نوظهور

اشاره

مسأله 37: قانون هميشه از دو جهت در حال دگرگونى و تحول است.

1. از ناحيه استنباطات و برداشتهاى مختلف؛

2. از ناحيه پيدايش فروع و جزئيات جديد و نوپديد. مانند قرارداد بيمه، ارز شناور، وقف روح عام نه پيكر خاص(1) و امثال آنها كه در پوشش فرمان «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»(2)؛ «به پيمان ها وفا كنيد». و نيز دستور: «الوقوف على حسب ما يوقفها أهلها(3)؛ در وقفها بايد نظر واقفين رعايت گردد» قرار مى گيرند.

قانونگذاران غيرمتشرعه نيز، با تحوّل تجديد قوانين مواجه مى باشند، زيرا آنان هرگاه قانونى را نادرست يا ناكافى تشخيص دهند آن را حذف مى نمايند و به جايش قانون ديگرى كه از نظر آنها صالح و كارآمد است جايگزين مى كنند.

قانون وسيله اى است براى نيل به اهداف فردى و اجتماعى، چه مثبت و چه منفى؛ زيرا قانون است كه جلب منفعت و دفع ضرر از فرد و جامعه را به عهده دارد و پيشرفت اجتماعى را فراهم مى سازد؛ همان گونه كه قانون همراه حركت فرد و جامعه حركت مى كند و تقدم و تأخرش با فرد و جامعه همراه است. «لَتَرْكَبُنَّ طَبَقًا عَن طَبَقٍ»(4)؛ «قطعاً [همه شما] از حالى به حالى ديگر برخواهيد نشست». پس جامعه سرمايه دارى چون حركت را از

ص: 209


1- . توضيح مطلب در مسأله 98 مى باشد.
2- . مائده، آيه 1.
3- . كافى، ج 7، ص 37، ح 34.
4- . انشقاق، آيه 19.

جامعه ابتدايى شروع كرده تا به اين مرحله رسيده است، به قوانينى نيازمند است كه نيازهاى جامعه سرمايه دارى را در بستر فرد و جامعه تنظيم كند، و در جوامع زراعى و صنعتى و مانند آنها نيز همين نياز وجود دارد. هرگاه فقيرى، غنى و ثروتمند گرديد مشمول قانون ثروتمندان مى شود و اگر غنى فقير شود قانون ثروتمندان از او سلب مى گردد. مثلاً قانون خمس، زكات، مجهول المالك، مظالم، كفارات و امثال آنها قانون مخصوص ثروتمندان است، در صورتى كه فقير، حتى كفاره اش تبديل به استغفار مى گردد.

پس جامعه پيشرفته و انسان پيشرفته از قانون سبقت مى گيرد (يعنى اول انسان و جامعه پيشرفت مى كند و بعد قانون). اين حقيقت نسبت به غيرمتشرعين و غيردينداران كاملاً روشن است، اما نسبت به متشرعين و دينداران، اگرچه ساختار قانون موجود مى باشد، ولى اجراى آن به تحقق خارجى بستگى دارد، و برحسب اصطلاح اصولى، قانون بدون تحقق خارجى به صورت يك «قضيّه حقيقيه» مطرح است كه چون تحقق خارجى پيدا كند به صورت قضيه خارجيه در مى آيد؛ همچنين قانون تابع عمل فرد و اجتماع است، نه تابع آنچه شايسته است باشد، زيرا قانون احتياج به موضوع دارد و موضوع همان است كه انجام مى شود نه آنچه شايسته است انجام شود.

قانون اگرچه به رفتار مردم نظم مى بخشد، اما رفتار مردم به قانون عينيّت و وجود خارجى مى دهد؛ چنانكه حرمت نوشيدن شراب، مثلاً باعث مى شود كه مردم از آن دورى گزينند، ولى اگر كسى شراب خورد، چون مرتكب فعل حرام شده است، لذا قانون او را با كيفر و اجراى حدّ، و كراهت ازدواج با او و عدم اعتماد به او و امثال آنها مجازات مى نمايد. قبلاً گذشت كه قانون به تنهايى روش قاضى و مفتى را تعيين نمى كند، بلكه چندين موضوع در آن مؤثر است كه قانون يكى از آنها مى باشد؛ همان امورى كه فقهاء از آن با نام «استيناس» و فقهاى عامّه با عنوان «استحسان» نام مى برند، و چنانكه ذكر شد، سرانجام كار بعد از جمع و تفريق و حذف و وصل با قانون خواهد بود.

ص: 210

ارزش هر قانونى به اندازه اى كه بر فرد و اجتماع مؤثر است تعيين مى شود. قانون پر ارزش آن است كه مال و جان مردم را از خطرها حفظ كند، مانند قوانين راهنمايى و رانندگى، كه اگر نباشد تصادفات و بى نظمى زياد مى شود و جان و مال مردم در معرض تلف قرار مى گيرد، اما قانونى كه داراى اثرات جزئى باشد چندان ارزش ندارد؛ مانند قانون نگهدارى بعضى از حيوانات كمياب و امثال آن.

گروه ديگرى از قانوندانان هستند، كه از قانون و ارزش آن به «فلسفه ذرايع» تعبير مى نمايند، به اين معنى كه آنچه انسان از آنها بهره مى برد، اعم از آراء و افكار خود، همگىِ آنها وسيله هايى هستند كه اولاً براى حفظ موجوديت خود در ابعاد مختلف زندگى از آنها كمك مى گيرد، ثانياً راه كمال و پيشرفت را در زندگى، به وسيله آنها طى مى كند، و در اين جهت تفاوتى بين فرد و اجتماع نيست.

آشكار است كه قوه مقننه و قضائيه در برابر تشريع نزد ما ارزشى ندارند، زيرا تطبيقى هستند و مبناى تشريعى ندارند، بلكه از قوانين كلى استنباط مى شوند، اما نزد آنانى كه به شريعت و قانون الهى اعتقاد ندارند، ارزش قانونى دارند، زيرا منطق آنها اين است: كار قيصر را به قيصر واگذاريد.

تفاوت قانون الهى با قانون وضعى

از آنچه گذشت تمايز و تفاوتِ ميان قانون الهى و قانون وضعى يا قراردادى، در مكاتب مختلف قانونى در عصر حاضر روشن شد. قوانينى چون:

1. نظريه قانون طبيعى، كه از عقل بشر و يا به عبارت ديگر از «فطرت پاك» و سالم انسانى مايه مى گيرد، كه به اعتقاد ما از باب تحسين و تقبيح عقلى فقط كليات عقليه را شامل مى شود، و از ديدگاه آنها بسى فراگيرتر است.

2. قانون وضعى و قراردادى كه مى گويد: قانونگذار بايد داراى قدرت برتر باشد. از

ص: 211

ديدگاه ما صاحب قدرتِ برتر فقط خداى متعال است، و از ديدگاه آنها صاحب قدرت، ملت، يا اشراف، و يا حاكم مستبد و امثال آنها مى باشد.

3. قانون تكاملى تاريخى كه معتقد است: قانون به صورت يك امر پنهانى در ضمير ملت وجود دارد كه عرف جارى بين مردم آن را آشكار مى كند، اعمّ از آنكه براى جامعه به حدّ عادت برسد يا از آن جهت كه در آغاز راه است شكل عادت پيدا نكند. به نظر ما اين مطلب تا اندازه اى صحيح است، زيرا خدا مى فرمايد: «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا»(1)؛ «فطرت و سرشت خدا كه مردم را بر پايه آنها سرشته است».

و ديگر آنكه: «إنّ العقل حجة باطنة(2)؛ عقل حجت باطنى است». اما از ديدگاه آنان چنين قانونى فراتر از اين حدّ است و تمام نيازهاى فرد و جامعه را در برمى گيرد و گستره اش بسيار فراگير است.

4. قانون به عنوان هدفِ نهايى جامعه، كه در آن قانون را هدف نهايى و برتر جامعه براى تحقق اهداف نهايى و آرمانى به شمار مى آورد. از نظر بعضى از آنان، قانون، تأمين كننده اين ديدگاه است، ولى به نظر ما قانون جزئى از عوامل تأمين كننده هدف مى باشد نه كل آن؛ زيرا اهداف فردى نيز با قانون ارتباط دارد و ذكر گرديد كه بين فرد و اجتماع بايد توازن وجود داشته باشد.

5. قانونى كه عهده دار مسئوليت مشترك اجتماع مى باشد؛ اين ديدگاه برخى از آنها است و از نظر ما، مسأله به طور كلى تر و گسترده تر مطرح است. لذا ما معتقد هستيم كه قانون صحيح و كامل قانونى است كه پس از تعديل، از همه اينها تركيب شده باشد.

غير از آنچه ذكر شد، اقوال ديگرى از قانوندانان و جامعه شناسان غرب، درباره ويژگى هاى قانون مطرح هست، كه ما از ذكر آنها صرف نظر كرديم.

بر كسى كه به قوانين كشورهاى شرق و غرب، و بر فلسفه غرب و آداب و رسومِ آن

ص: 212


1- . روم، آيه 30.
2- . ر.ك: بحارالأنوار، ج 1، ص 137، ب 4، ح 30.

ملتها نظرى بيفكند برايش روشن مى شود كه تناسب كاملى بين همه امور اجتماعى وجود دارد؛ به طورى كه آداب و رسوم هر ملتى، در آراى فلسفى و ديدگاه دانشمندان آن ملت انعكاس دارد و از برخورد آنها قانون پديدار مى شود؛ زيرا واضح است كه هر انديشه ورى، عادتاً افكارش از افكار زمان و مردم خويش متأثر شده و رنگ خواهد گرفت. در اين جهت تفاوتى وجود ندارد كه انديشه اش دينى، فلسفى يا قانونى باشد، و فرقى ندارد كه آن انديشمند، تمايلى به دين و مذهب داشته باشد، يا به الحاد و بى دينى گرايش داشته باشد.

ابن سينا، عقيده اش فراتر از اين است، زيرا مى گويد: داروها و گياهان هر شهرى با مزاج مردم آن شهر و كشور مناسب است و اين ادعا از اذهان دور نمى نمايد؛ زيرا انسان و همچنين حيوان، به اعتبار رشد و نموّش از زمين، نوعى از گياه محسوب مى شود چنانكه انديشه اش نوعى روئيدنى است. خداى سبحان مى فرمايد: «فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنبَتَهَا نَبَاتًا حَسَنًا»(1)؛ «پس پپروردگارش او را به نيكوئى پذيرفت و او را نيكو بار آورد».

و پروردگار متعال مى فرمايد: «وَاللَّهُ أَنبَتَكُم مِّنَ الْأَرْضِ نَبَاتًا»(2)؛ «و خداست كه شما را مثل گياهى از زمين رويانيد».

آرى، بستر فكر و انديشه وسيعتر است. لذا مشاهده مى شود كه رشد دين، و همچنين عادات و تقاليد و عرف هر منطقه، پهلو به پهلوى رشد فكرى آن منطقه حركت مى كند. البته ممكن است گاهى وزش شديد تندباد حوادث تغييراتى در چيزهايى پديد آورد، همان گونه كه در غرب، براى نجات از كليسا، و در شرق براى پيشرفت تدريجى افكار كمونيستى پديدار شد، اما اين تندباد شديد اگر بر خلاف فطرت پاك انسانى حركت كند چندان دوامى نخواهد داشت و به زودى بر طرف مى شود، و امور مجدداً در مسير فطرت و سرشت خود قرار خواهد گرفت. «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»(3)؛

ص: 213


1- . آل عمران، آيه 37.
2- . نوح، آيه 17.
3- . روم، آيه 30.

«با همان سرشتى كه خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرينش خدا تغييرپذير نيست».

ولى اگر حركت طوفان بر وفق فطرت باشد باقى خواهد ماند.

«فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَآءً وَ أَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِى الْأَرْضِ»(1)؛ «اما كف روى آب به زودى نابود مى شود و امّا آنچه به خير و نفع مردم است در روى زمين باقى مى ماند».

و لذا دين اسلام باقيمانده و ته نشين شده است و هر قدرتى كه در صدد نابودى آن بر آمده موقت بوده و سپس به حالت اوليه خود بازگشته است.

اينك اين ايراد مطرح نشود كه با آنكه مسيحيت در دنياى غرب از مسير اصلى خود منحرف شده است، پس چگونه تاكنون محكم و استوار باقى مانده است؟ زيرا پاسخ داده مى شود كه غربيها در حقيقت از مسيحيت به سوى آزادى باز گشته و آنچه از يك طرف هرج ومرج در آزاديهاى آنها مشاهده مى شود و از طرف ديگر سلب آزادى در روشهاى آنها ملاحظه مى گردد، نتيجه جهل آنها به آزاديهاى واقعى است، كه آورنده آن اسلام مى باشد، به طورى كه اگر اسلام به نحو صحيحى عرضه شود آن را به طور كامل مى پذيرند. همان گونه كه روزى كه اسلام را بر دولتهاى ايران، روم، هند، چين و مانند آنها عرضه كردند، با ميل و رغبت پذيراى آن شدند.

آنچه غربيها از حكومتهاى اسلامى ديده يا در تاريخ خوانده بودند، حكومتهاى فاسدى بود مانند، حكومتهاى اموى، عباسى و عثمانى كه غرق در فساد و انحراف بودند، و از اسلام، براى نيل به حكومتِ خود، پُل و بسترى ساخته بودند و با نام حكومت اسلامى، سراپا در منجلاب تباهى و بيدادگرى فرو رفته بودند و از هيچ جرم و خلافى رويگردان نبودند. با اين وصف، غربيها حاضر نبودند كه از روش انحرافى خود دست بردارند و راه انحرافى ديگرى در پيش گيرند؛ زيرا انسان وقتى كه آب تلخ در اختيار دارد، آن را بخاطر آب تلخ ديگرى از دست نمى دهد، امّا اگر به آب شيرينى دست يابد، قطعاً آب تلخ را براى

ص: 214


1- . رعد، آيه 17.

هميشه دور مى ريزد و از آب شيرين با جان و دل استقبال مى كند.

اين از ويژگى هاى اصول فلسفى و قوانين شرق و غرب است كه شرايط زمان و مكان و ساير مسائل در آنها تأثير مى گذارد و وضع آن را تعيين مى كند. هر سرزمينى از عناصر خاص خود تأثيرپذير است، چنانكه عناصر طبيعى هر منطقه در اشكال ظاهرى مردم و مزاجها و رنگهاى آنان اثر مى گذارد، به همين نحو، در مسائل فلسفى و قوانين و عادات و آداب و رسوم آنها تأثيرگذار است. از اين جهت كشورهاى گرمسير، عادتاً ديدگاههاى فلسفى خشن دارند و قوانينى مناسب با مناطق حارّه وضع مى كنند، چنانكه در مناطق سردسير، عكس آن مى باشد.

آرى، اينك در اينجا نزد دانشمندان سؤال ديگرى مطرح مى باشد كه اگر مردمى از منطقه آسيا را به آفريقا و يا به عكس، انتقال دهند، آيا همچنان كه شرايط اقليمى در صورتها و رنگها، و مزاجها و اخلاقها و نيازهاى جسمى آنها اثر مى گذارد، در صفات نفسانى و خصوصيات درونى آنها نيز اثر مى گذارد يا خير؟ مثلاً هرگاه يكى از دو ملّت بخيل و ترسو باشند، و ملت ديگر داراى كرم و شجاعت باشند، آيا بعد از يك يا چند نسل روحيات آنها تغيير مى كند، يعنى انسانهاى كريم و شجاع به صورت بخيل و ترسو، و يا آدمهاى بخيل و ترسو به صورت شجاع و كريم در مى آيند، يا نه بر صفات پيشين باقى مى مانند و تنها اشكال ظاهرى و اخلاقشان تغيير مى كند؟

آرى، اسلام مانند قوانين وضعيه و قراردادى نيست، زيرا از طرف خداى حكيم و دانا نازل شده است كه بر تمام زمانها و مكانها و خصوصيات خاص هر يك احاطه كامل دارد. قوانين اسلام مطلق است و مانند ساير قوانين، نسبى نيست. خصوصيات احكام اسلام با تغيير خصوصيات هر موضوع تغيير مى يابد و مورد خاصْ استثناء مى شود، در صورتى كه مستثنى منه مادامى كه انسان باقى است، به حال خود باقى خواهد ماند. در اينصورت آيا تصور قبح نسبت به اصل حريت و آزادى يا اخلاق فاضله، يا معاملات صحيح و امثال آنها

ص: 215

معقول مى باشد؟

آرى، در موارد استثناء، هرگاه چيزى به صورت ضررى يا عسر و حرج درآيد، يا شخص مضطر و ناچار گردد، يا موضوع از حالت اول خارج شود و به حالت ديگرى درآيد، حكم از صورت اولى به صورت حكم ثانوى در مى آيد؛ البته با اين شرط كه حكم اول مهمتر نباشد (از باب قاعده اهمّ و مهمّ) تا مستثنى منه، بر حالت خود باقى بماند.

پس قانون «لاضرر»(1) مثلاً احكام اوليه را تخصيص مى دهد، اما به اين شرط كه با ضررِ مهمتر و يا امرِ مهمترى تعارض نداشته باشد. پس كسى كه در معامله اى كه بدون قصد ضرر، بر آن اقدام كرده، و بر اثر ناآگاهى، مثلاً از عيب يا قيمت، متضرّر شده باشد، حق دارد از خيار غَبْن يا خيار عيب و امثال آنها، به استناد قانون لاضرر استفاده نمايد. اما در اينجا اگر قانون لاضرر، با لاضرر مهمترى معارض باشد، لاضرر دوم مقدم مى باشد؛ مثل جايى كه كشتى در وسط دريا، در حال غرق شدن باشد، و امر دائر مدارِ آن باشد كه براى نجاتْ، مردم به دريا افكنده شوند يا بار و اموال آنها به دريا ريخته شود؟ در اين صورت بديهى است كه ريختن اسباب و اثاثيه، بر انداختن مردم در دريا مقدم است. در اين فرض، گرچه در هر دو مورد ضرر وجود دارد، اما آنكه ضرر كمتر دارد برگزيده خواهد شد، زيرا رعايت قانون لاضرر، نسبت به جان مردم، مهمتر از رعايت سرمايه و مال آنهاست.

همچنين، اگر ستمگرى به كسى بگويد: فلانى را به قتل برسان، وگرنه تو را ده تازيانه مى زنم يا ده روز زندان مى كنم، در اين صورت بديهى است كه مجازات دوم مقدم است، زيرا حفظ جان مهمتر از مجازاتهاى مذكور است.

حاصل آنكه، ادلّه ثانويه مى تواند ادلّه اوليه را تخصيص دهد، مگر جايى كه تخصيص خورده باشند.

ص: 216


1- . من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 231، ح 2.

قانون و مبانى گوناگون آن

اشاره

مسأله 38:بسيارى از امور مادّى و معنوى كه در جهان خلقت مشاهده مى شود داراى منشأ و ريشه اند، و هر يك از آن ريشه ها نيز ريشه هاى ديگرى دارند و گاهى ممكن است در ماوراى يك ريشه آشكار، ريشه هاى ديگرى در ابعاد مختلف وجود داشته باشد. مثلاً اگر ظرفى از آب سيب را مشاهده كنيم كه به وسيله ماشين آب ميوه گيرى برقى گرفته شده و به ما تقديم شده باشد ملاحظه خواهيم كرد كه براى هر يك از «آب سيب» و «ظرف» و «ماشين برقى» و «برق» ريشه هاى متعددى در كار است. سيب از درخت حاصل مى شود و درخت از زمين و آب و هوا و خورشيد بهره مى گيرد. زمين از آب ناشى مى شود: «وَ كَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَآءِ»(1)؛ «و عرش او بر آب قرار داشت».

و هوا از دود ناشى مى گردد، «ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَآءِ وَ هِىَ دُخَانٌ»(2)؛ «سپس به خلقت آسمانها توجه نمود، كه آسمانها دود بوده اند».

و سخن از ظروف و غير آنها نيز همين گونه است.

كلاً ريشه ها دو گونه اند: ريشه هاى پايدار و مستمر و ريشه هاى تغييرپذير و دگرگون شونده.

مثلاً فلان بحث مذكور در اصول، از كتاب عده شيخ طوسى قدس سره به كتاب معالم و از آنجا به كتاب قوانين الاصول و از آنجا به كتاب فصول آمده و آنگاه به كتاب رسائل و كفاية رسيده است.

امّا ريشه هاى متحوّله به همان گونه است كه در مثال آب سيب ذكر كرديم.

ص: 217


1- . هود، آيه 7.
2- . فصلت، آيه 11.

پس از ذكر اين مقدمه مى گوئيم: قانون نيز همين گونه است. خداى سبحان مى فرمايد: «مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَ هِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِن قَبْلُ»(1)؛ «آيين پدرتان ابراهيم [ نيز چنين بوده است] او بود كه قبلاً شما را مسلمان ناميد».

بسيارى از شرايع و اديان آسمانى از حضرت آدم شروع و به جمع فراوانى از پيامبران رسيده است. لذا در آيه شريفه آمده است: «قُولُوا ءَامَنَّا بِاللَّهِ وَ مَآ أُنزِلَ إِلَيْنَا»(2)؛ «بگوئيد: ما به خدا و به آنچه بر ما نازل شده ايمان آورديم».

و مى فرمايد: «شَرَعَ لَكُم مِّنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحًا»(3)؛ «از [احكام] دين، آنچه را كه به نوح درباره آن سفارش كرد، بر شما تشريع كرد».

و نيز مى فرمايد: «كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ»(4)؛ «روزه بر شما مقرر شده است، همان گونه كه بر كسانى كه پيش از شما [بودند] مقرر شده بود».

و در حديث است كه «إنّ عبدالمطلب سنّ في الجاهليّة خمس سنن أجراها اللّه عزّوجلّ في الإسلام(5)؛ عبدالمطلب در دوران جاهليت پنج سنّت از خود به جا گذاشت كه خداوند در اسلام امر به اجراى آنها نمود».

قانون شريعت و دين، گاهى به خاطر سهولت يا ملاحظه تغيير انسان، متحوّل شده است؛ چنانكه در روايات آمده: روزه سكوت، روزه وصال و بعضى چيزهاى ديگر لغو شده است، و كسى كه روايات را ملاحظه نمايد اين مطلب برايش كاملاً روشن مى شود.

در قوانين وضعيه و قراردادى نيز، اين مطلب را به روشنى مى بينيم. مثلاً تعدادى از قوانين عراق، منبع اوليه آنها از قوانينى است كه «سنهورى» مصرى وضع كرده، و سنهورى از استادش «لامبير» گرفته و او آنها را از قوانين رومانى دريافت كرده است. در اكثر موارد نصّ اين قانون نقل مى شود و گاهى به تناسب زمان و مكان و يا شرايط كشورى كه قانون

ص: 218


1- . حج، آيه 78.
2- . بقره، آيه 136.
3- . شورى، آيه 13.
4- . بقره، آيه 183.
5- . من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 250، ب 178، ح 4.

به آنجا منتقل شده تعديل و اصلاح مى شود، و اين روش منحصر به قانون نيست، بلكه در تمام افكار و انديشه هاى سياسى، اجتماعى، اقتصادى، تربيتى، و مانند آنها جريان دارد.

مثلاً: «سلاّمه موسى» قسمتى از افكار خود را از استادش در فرانسه گرفته، و سپس از افكار سلاّمه، على الوردى در عراق استفاده نموده و آنها را در كتابهاى خود نوشت. بعداً «على شريعتى» در ايران از افكار وِردى بهره گرفته و در نوشته هايش آورده، و سپس فلان استاد آن مطالب را اخذ كرده و در كتابهايش نوشته است و الخ.

در اينجا بحث ديگرى وجود دارد كه توجه به آن خالى از فايده نمى باشد، و آن، اين است كه محصول هر چيزى را ممكن است به صالح و اصلح، يا فاسد و افسد تقسيم نمود. مثلاً درخت پرتقال گاهى ميوه خوب مى دهد و گاهى ميوه خوبتر؛ چنانكه گزيدن عقرب گاهى شديد است و گاهى اَشدّ، شديدتر و كشنده. اين مطلبى است كه براى حواس روشن و محسوس است؛ لذا ممكن است بدون قيد و استثنا گفته شود: پرتقال براى خوردن خوب است و فرار از عقرب واجب مى باشد.

وضع قانون نيز چنين است؛ بعضى قوانين داراى نتيجه خوب يا خوبترند، مانند قانون «بيت المال» و بعضى محصول فاسد يا افسد مى دهند، مانند قانون «كمونيستى» و يا قانون «سرمايه دارى». تمام اين مثالها مربوط به بُعد اقتصادى اند، و در بُعد سياسى نيز چنين است.

پس قانون «دمكراسى» نتيجه اش خوب يا خوب تر است و قانون استبداد نتيجه اش بد يا بدتر است، و... الخ. اما در مواردى كه به علت متفاوت بودن، احكام مشخص دارند مانند حدود شرعى هيچ كس حق دخالت در آن را ندارد و نمى تواند با كاهش، افزايش، يا وضع و رفع در آن تصرف نمايد، مگر در مسائل جزئى، كه عقلاً و شرعاً منعى وجود ندارد، كه انسان برحسب ديدگاه خود عمل نمايد. مثلاً شارع براى زانى صد تازيانه و براى تهمت زنا هشتاد، و براى كسى كه در ماه رمضان عمداً افطار كند بيست و پنج ضربه شلاق مقرر كرده است. حال اگر كسى بپرسد كه اگر شارع به جاى صد، نود و يا صد و ده تازيانه

ص: 219

مقرر مى نمود، آيا در اين تفاوت، اثرى در منع و جلوگيرى از فساد وجود داشت يا نداشت؟ و همچنين نسبت به دو مثال ديگر.

جواب آن است كه ما بر حقيقت امر واقف نيستيم؛ ما بايد با تعبّد آن را بپذيريم و متابعت كنيم، زيرا فقط خداست كه به اين امور آگاه است. و مثال دوم (تعزير) از نظر زيادت و نقيصه در موارد حدّ خاص، بستگى به نظر حاكم شرع دارد و در هر دو طرف از آن تجاوز نمى كند.

چنين حالتى در قوانين وضعيه و قراردادى نيز وجود دارد. مثلاً در قوانين وضعيه مجازات سرقت را شش ماه زندان يا پرداخت چهل دينار جريمه مقرر مى كنند، اما براى كسى كه بدون ويزا وارد كشور شود جريمه اى در نظر مى گيرند كه مقدار آن بين يك تا پنجاه دينار متغير است و مقدار كم يا زياد آن نيز به نظر حاكم بستگى دارد.

پرسشى كه اينجا مطرح مى شود اين كه وضع ثابت و متغير اين مقدار براى چيست؟

پس هرگاه از قانونگذار سؤال شود كه چرا به جاى شش ماه، پنج يا هشت ماه حبس را مقرر نداشته؟ يا به جاى يك تا پنجاه دينار چرا نيم تا سى دينار را معين نكرده است؟ بى ترديد، قانونگذار در چنين مواردى جوابى محكم نخواهد داشت، جز آنكه همين قانون را مصلحت ديده و پسنديده است.

اشكال

در اينجا ايرادى به نظر مى رسد كه چرا اين قانون دائمى مقرر گرديده است، آيا قانونگذاران امروز از مردمان عاقل و دانايى كه بعداً مى آيند، عاقل تر و داناترند؟ قطعاً، نه. بنابراين قانون فقط در مدت رياست زمامدارى كه مثلاً چهار سال قدرت اجرا دارد معتبر است و بعد از آن مجلس ديگرى كه بعد از او منعقد مى شود، رأى و نظر ديگرى خواهد داشت؛ البته اگر آن را بپسندد مقرر مى دارد و اگر مصلحت بداند آن را تغيير مى دهد.

ص: 220

اما در كشورهاى اسلامى، غير از نصوص قرآن كريم و سنت مطهره، قانون اساسى ديگرى وجود ندارد، و آنها هيچ وقت تغيير و تبديل پذير نيستند. مثل آيه «إِنَّ هَذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وَ حِدَةً»(1)؛ «قطعاً اين امت شماست كه امتى يگانه است».

و آيه «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ»(2)؛ «بى ترديد مؤمنان برادر يكديگرند».

و آيه «وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ»(3)؛ «خداوند، خريد و فروش را حلال كرده است».

و آيه «لاَ تَأْكُلُوا أَمْوَ لَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ»(4)؛ «اموال يكديگر را به حرام نخوريد».

و حديث «الناس مسلّطون على أموالهم(5)؛ مردم اختياردار اموال خود هستند».

و حديث «الناس كأسنان المشط سواء(6)؛ مردم مانند دندانه هاى شانه يكسانند». يعنى نسبت به قانون مساويند؛ و موارد فراوان ديگر.

اين نصوص، به دلايل ذيل از تدوين بى نياز هستند:

اولاً: نيازى به اينكه آنها را تدوين كرده و به صورت قانون اساسى در آورند وجود ندارد، چون آنها در كتاب و سنت موجود مى باشند. و تدوين قانون اساسى همان جمع آورى قوانين و نوشتن آنها است كه اين كار در كتاب و سنت انجام شده است.

ثانياً: اين نصوص، داراى الفاظ عامّ، مطلق و امثال آنها مى باشند كه تخصيص و تقييد و استثناهاى آن با احكام ثانويه اى مانند: اضطرار، لاضرر و قاعده اهم ومهمّ است، كه در اين گونه موارد، به تدوين و قانونگذارى و حمل آنها بر بعضى موارد ذكر شده نياز نداريم.

عثمانيها

نخستين كسانى كه به تبعيّت از دنياى غرب و بدون درك و فهم، در كشورهاى اسلامى به تدوين و جعل قانون پرداختند، عثمانيها بودند، چنانكه به تفصيل بيان خواهيم كرد.

ص: 221


1- . مؤمنون، آيه 52.
2- . حجرات، آيه 10.
3- . بقره، آيه 275.
4- . بقره، آيه 188.
5- . عوالى اللآلي، ج 1، ص 222، ح 19.
6- . من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 257، ب 176، ح 8.

بعد از عثمانيها، قاجاريها در ايران و سپس كشورهاى جدا شده [ از كشور بزرگ

اسلامى] مثل عراق، مصر، سوريه و امثال آنها در اين كار از آنان پيروى كردند. علت جهل عثمانيها در اين امر - همان گونه كه در بسيارى از امور ديگر جاهل بودند، و بار سنگينى بر دوش حكومت آنها نهاده بود - اين بود كه آنها شاهد اختلافات دشوار مذاهب چهارگانه مورد قبول نزد خودشان بودند، اما پذيرفتنى نيست كه دولت از جهت قانون آشفته باشد، زيرا آشفتگى و چندگانگى در قانون منجر به حرج و مرج در جامعه خواهد شد. لذا بهترين راهى كه به نظرشان رسيد آن بود كه قانون واحد و يكدستى وضع كنند تا در همه امورى كه مربوط و وابسته به دولت است، يكسان عمل نمايند. در صورتى كه براى رهايى از مشكل مورد ادعا دو راه وجود داشت كه بايستى يكى را انتخاب مى كردند:

اول: اينكه مقرر مى كردند با هركس طبق مذهب و عقيده اش رفتار شود؛ مثلاً هركه به قاضى مالكى رجوع مى كرد، طبق مذهب مالك به صدور حكم مى پرداخت و اگر به قاضى حنفى مراجعه مى كرد بر اساس مذهب ابوحنيفه برايش قضاوت مى نمود، و همين طور ساير مذاهب. اما در امور مربوط به دولت، به مذهب دولت عمل مى كردند.

دوم اينكه: بر اساس آيه «أَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ»(1)؛ «و كارشان در ميانشان مشورت است» و با اكثريت آراى مذاهب در چارچوب مذاهب چهارگانه به جعل و وضع قانون عمومى مى پرداختند، و در صورتى كه آراى مذاهب مساوى مى بود به قيد قرعه يكى را انتخاب مى كردند زيرا قرعه رهگشاى هر امر مشكلى مى باشد [و در سنت نبوى هم وجود داشته].

اما در قضاياى نوظهور، يكى از دو امر زير را مبناى خود قرار مى دادند: يا از كتاب و سنت، برحسب آنچه علماى كشورهاى اسلامى مقرر مى كردند، استنباط مى كردند؛ يا برحسب نظر علما از آراى پيشوايان چهارگانه اهل سنت استفاده مى كردند.

بعد از به كار بردن اين روشها، نقصى در كارشان وجود نمى داشت تا ناچار شوند كه

ص: 222


1- . شورى، آيه 38.

قوانين غربى را وارد كنند و به وضع و جعل قانون اساسى بپردازند.

اما ايران در زمان مشروطه دچار بيشترين اشتباهات گرديد، زيرا شيعيان فقهاى بزرگى داشتند كه همه از آنها تقليد مى نمودند. از اين رو، بر مردم لازم بود كه فرضا در هر دوره اى از ادوار مجلس، به طور مستقيم از آنها پيروى كنند، نه آنكه به جعل قانون اساسى اقدام نمايند، كه در آن صورت بر آن قانون دو ايراد بنيادى وارد بود:

اول: همانگونه كه در بحث قبل بر دولت عثمانى ايراد شد، با وجود نص در كتاب و سنت، نيازى نبود كه آن را به صورت قانون اساسى جعل نمايند.

دوم آنكه: اگر در موردى نص وجود نمى داشت و به استنباط حكم نياز مى بود، علماى مسلمان كشورهاى اسلامى استنباط حكم مى كردند، و در صورتى كه فقيه يا فقها، احكام مورد نياز مردم را استنباط مى كردند، دولت حق نداشت كه به موازات آن به وضع قانون اساسى بپردازد. و پس از فوت اين فقها، فقهاى ديگرى به جاى آنها مى آمدند و ديگر هيچ دليل عقلى يا شرعى بر اين مطلب دلالت نداشت كه مردم يا دولت بايد از فقهاى سابق پيروى و تبعيت نمايند.

حاصل سخن آنكه: وضع قانون اساسى در كشورهاى اسلامى، چه سنّى و چه شيعه، داراى دو اشتباه است: اشتباه عقلى و اشتباه شرعى. آرى، هركس بخواهد پيرو دنياى غرب باشد از جهت قانون اساسى دچار اشتباه عقلى مى گردد و از جهت عدم نياز به قانون اساسى، با وجود نص، به اشتباه شرعى و در صورت استنباط به جمود دچار مى شود. وانگهى برخى از كشورهاى غربى داراى قانون اساسى نيستند، كه در كتاب الفقه: السياسه(1) به آن اشاره كرده ايم.

بايد توجه داشت كه در كشورهاى اسلامى، براى رفع نيازهاى قانونى و مانند آن، دين اسلام تنها منبع و مصدرى بود كه كاملاً رفع نياز مى نمود. اين وضع تا اواخر دولت عثمانى

ص: 223


1- . الفقه، ج 105، كتاب السياسه.

ادامه داشت، تا آنكه در قرن سيزدهم هجرى، برابر با قرن نوزدهم ميلادى، اين حكومت، از سر جهل، صلاح را در آن ديد كه قانون اسلام را به قانون وارداتى غرب تغيير دهد كه همين اقدام سقوط سريع او را موجب گرديد؛ زيرا از حمايت مسلمانان به كلى محروم بود لذا او را در برابر استعمار كه در صدد سقوط اين كشور بود، كمك و ياريش نكردند. بديهى است چنين حكومتى كه دشمنان خارجى از يك طرف و دشمنان داخلى و ملت از داخل بر آن فشار وارد كرده بودند امكان باقى ماندنْ برايش وجود نداشت. لذا مثل برگهاى خشك و زرد پائيزى سقوط كرد و كسى هم بر سقوط او اظهار تأسف و ناراحتى نكرد.

اما سقوط دولت قاجار به اين علت نبود، بلكه به علت ظلم و ستمهاى زياد سقوط كرد؛ مضافاً به اينكه ملت از پيشرفتهاى صنعتى و علمى دنياى غرب آگاهى يافتند، و هرگاه كه از حكومت مى خواستند كه وضع مملكت را اصلاح كند گردن كشى مى كرد و بر ظلم و ستم خود مى افزود.

يكى از علل انزجار مردم و بى علاقگى اش به بقاى حكومت مستبد قاجار اين بود كه امتياز تنباكو را به دولت انگليس بخشيد كه ميرزاى بزرگ قدس سره آن را لغو كرد كه گزارش تاريخى اش مشهور است. در چنين موقعيتى مردم به فكر فرو رفتند كه اگر بار ديگر حكومت به چنين اعمالى مبادرت نمايد و شخصى چون ميرزاى بزرگ در حكومت نباشد چه كسى كشور را نجات خواهد داد؟ لذا در صدد براندازى حكومت استبدادى و تبديل آن به حكومت مشروطه (مشروط به مجلس شورا) برآمدند.

به هر حال، حكومت قاجار سقوط كرد و حكومتِ جانشين آن گونه كه انتظار مردم بود بوجود نيامد. علتش آن بود كه طرح كامل و درستى براى تأسيس چنين حكومتى در دست نبود، هرچند نقشه هاى براندازى حكومت پيشين توانمند بود و بناى مستحكم حكومت قاجارى ويران گرديد، اما بناى دلخواه حكومت جديد پايه گذارى نگرديد. لذا كار به اين صورت در آمد كه استعمارگران از در بيرون رفتند و دوباره از پنجره وارد شدند، در حالى

ص: 224

كه اگر در طرح نقشه مسائل واقعى اسلامى منظور مى شد و «شوراى فقها» از مجموع فقهاى شاخص و نامدار، و احزاب آزاديخواه اسلامى تشكيل مى شد، و در اداره حكومت طبق موازين اسلامى باهم همكارى مى كردند، مسلمانان مدت يك قرن اين همه مصيبت و مشكلات را كه جز خدا كسى از كيفيت و كميت آنها خبر ندارد، تحمل نمى كردند.

دستاويز عثمانيها

به هر حال، عثمانيها براى تغييردادن قوانين اسلام، سه دستاويز داشتند:

اول: به طور مستقيم و غيرمستقيم تحت فشار غرب قرار گرفته بودند؛

دوم: اوضاع كشور و نيازهاى ضرورى مردم، تغيير و تحول را ايجاب مى نمود؛

سوم: مسائلى را كه تمدن جديد پيش آورده بود، مستلزم چنين تغيير و تحولى بوده.

ولى آنها، حتى براى يك ساعت فكر نكردند كه مشكل اساسى در استبداد آنهاست، و منحصر به فشار دنياى غرب نيست. وانگهى، جهان غرب توانست به پيشرفت و ترقيات كامل برسد، زيرا خود را از دام استبداد نجات داد و به حكومت دمكراسى رسيد و عثمانيها نيز مى توانستند از استبداد و خودسرى دست بردارند و به «دمكراسى اسلامى» روى آورند كه در آن صورت هرگز توجيهات دنياى غرب در تغيير قوانين آنها تأثير نمى گذاشت.

خليفه عثمانى كه بدون حساب مردم را مى كشت و از غلامان و كنيزان زيبا و دختران مردم تمتع مى جست و در اموال مردم به گونه اى تصرف مى كرد كه گويا آنها را اموال خود مى پنداشت، و به هيچ دين و مذهب و عرف و قانونى پاى بند نبود، هرچه مى خواست انجام مى داد و هرگونه مايل بود حكم مى كرد، طبعاً با اين وضع، محكوم به نابودى و شكست بود، حتى اگر قوانين خود را هزارها بار اصلاح مى كرد. «قَالُوا طَائِرُكُم مَّعَكُمْ»(1)؛ «[رسولان] گفتند: شومى شما با خود شماست».

ص: 225


1- . يس، آيه 19.

به هر حال، دولت عثمانى در زمينه هاى گوناگون مانند، قوانين تجارى، قوانين اصول مرافعات، قوانين تنظيم احكام اراضى، قوانين جزائى و كيفرى و امثال آنها به وضع قوانين جديد پرداخت، و تمام اينها قوانين دنياى غرب بود، خصوصاً قوانين فرانسه، كه عثمانيها در وضع اكثر قوانين از آنها كمك گرفتند. لذا در حكومت وسيع عثمانى، مصدر و منبع قانونگذارى دو چيز بود: يكى سنت مطهّره و ديگرى قوانين غربى. هنگامى كه مردم در برابر استبداد عثمانى نسيم آزادى را از قوانين غرب استنشاق نمودند، نوگرايان و اصلاح طلبان هرچه بيشتر و بيشتر به قوانين دنياى غرب روى آوردند، تا آنجا كه به دروغ از قوانين اسلام عيبجويى كردند، در صورتى كه اين عيوب از اسلام نبود بلكه عيوب حكّام مستبدّ مسلمان بود كه با اسلام فاصله گرفته و دچار جمود فكرى، كهنه پرستى و امثال آنها شده بودند. رفته رفته، كم وبيش قوانين اسلام ترك شد و قوانين غربى جايگزين آن گرديد، آن هم در حالى كه مى دانستند كه قوانين اسلام نسبت به قوانين غرب براى زندگى از صلاحيت بيشترى برخوردار است.

با اين وضع، در سالهاى اخير، چون حكام مذكور از قوانين غرب نتيجه زيادى نگرفتند به بعضى از قوانين شرق كمونيستى روى آوردند و آن را به قوانين سرمايه دارى غرب ضميمه ساختند و آن را به صلاح كار خود ديدند، امّا برخلاف انتظارشان وضع به صورت بدترى در آمد حتى در كشورى اسلامى كه شعارش تأمين رفاه و آسايش براى مردم بود كارش به جايى رسيد كه در هفته يك بار از گوشت بوزينه هايى كه از چين آورده بودند به مردم غذا مى دادند و مشتريان براى دريافت آن در صفوف طولانى و شرم آور مى ايستادند.

آرى:

إنّ من صاد عقعقاً لمشوم *** كيف من صاد عقعقين و بوم

«هر كه كلاغى شكار كند، شوم خواهد بود / حال چه بايد گفت درباره كسى كه دو كلاغ و يك جغد صيد كرده است؟»

ص: 226

و بى ترديد بوم همان اسرائيل است كه شرق و غرب او را به صورت پليس و ژاندارم منطقه برگماشته اند.

سرانجام مسلمانانى كه اسلام را رها نمودند تلخى سرانجام كار خود را چشيدند، كه قطعاً كيفر اخروى آنها شديدتر و بدتر است. قرآن كريم مى فرمايد: «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِى فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا»(1)؛ «و هر كه از ياد من دل بگرداند، در حقيقت، زندگى تنگ [و سختى] خواهد داشت».

ص: 227


1- . طه، آيه 124.

قانون و مصادر صحيح آن

اشاره

مسأله 39: يكى از قانوندانان در كتاب خود مبادئ أصول القانون چنين مى نويسد: مصادر قانون را مى توان به شرح زير برشمرد:

1. دين،

2. عرف و عادت،

3. مبادى عدالت،

4. پيشينه قضاء،

5. آراى فقها،

6. قانونگذارى و تشريع.

سپس اضافه مى نمايد: تفاوت بين قانونگذارى اسلام و مسيحيت زمانى روشن مى شود كه موقعيت خاص اجتماعى محمد صلى الله عليه و آله و عيسى مسيح عليه السلام هر يك جداگانه مورد دقت قرار گيرد. زيرا پيامبر عربى، رهنما و مصلح و رهبر، بنيان گذار حكومت اسلامى و پيام آور امّت بود، اما مسيح يك شهروند مصلح اجتماعى بود كه هيچ سلطه و استيلايى بر مردم نداشت. او قبل از هر چيز به روح مردم كار داشت و توجه و خطابش به فرد بود. طبيعى است كه مسيح، با چنين حالتى بگويد: «كار قيصر را به قيصر و كار خدا را به خدا واگذاريد» ولى محمد صلى الله عليه و آله بگويد: «كلّكم راع و كلّكم مسئول عن رعيته(1)؛ همه شما در برابر مردم مسئوليت داريد».

ص: 228


1- . بحارالأنوار، ج 75، ص 28، ب 35، ح 36.

و بگويد: «من رأى منكم منكرا فلينكر بيده إن استطاع، فإن لم يستطع فبلسانه، فإن لم يستطع فبقلبه فحسبه أن يعلم اللّه من قلبه أنّه لذلك كارهٌ...(1)؛ هركه كار زشت و منكرى را ببيند اگر مى تواند با دست از آن جلوگيرى كند، اگر توان ندارد با زبان نهى از منكر كند، وگرنه نفرت قلبى كفايت مى كند، زيرا خدا از قلب او آگاه است و نفرت و كراهت قلبى او را مى داند... ».

گفتنى است كه اين مطلب نقاط ضعف شديدى دارد. مؤلف اين كتاب، عبدالرحمن بزاز، در ايامى كه نخست وزير دولت عراق بود با من ديدار كرد. به او گفتم: اگر سعادت جامعه را خواهانيد به اسلام عمل كنيد. و گفتم: شما چطور مجازاتهاى اسلامى را ترك كرديد، مجازاتهايى كه در كمال سادگى و آسانى از انحراف و خلاف جلوگيرى مى نمود و كمترين اعدام و زندان را داشت. آنها را رها كرديد و به قانون «عقوبات بغدادى» گرايش يافتيد، كه در آغاز آن رئيس هيأت بريتانيايى در عراق مى گويد: من مأمور تطبيق و اجراى اين قانون شدم. اين قانون، علاوه بر اينكه قانونى استعمارى است، نسبت به اعدامها و زندانهاى زيادى كه در محتواى اين كتاب مى باشد، دورتر به واقع و حقيقت است.

بزّاز در برابر سؤال من، فقط لبخند مى زد، چون پاسخى نداشت.

مهمترين نقاط ضعف

به هر حال، مهمترين نقاط ضعفى كه در بحث پيشين وجود دارد، دو چيز است:

اول آنكه او، عيسى مسيح را فقط پيامبر عبادت مى داند، در صورتى كه قرآن مجيد تصريح دارد به اينكه مسيح آورنده انجيل است و مردم را، جز در بعضى موارد به تبعيت از تورات دستور داده است: «وَ لِأُحِلَّ لَكُم بَعْضَ الَّذِى حُرِّمَ عَلَيْكُمْ»(2)؛ «و تا حلال كنم برايتان برخى چيزها را كه بر شما حرام بوده است».

بديهى است، در تورات احكامى وجود داشت كه در آن زمان مورد نياز مردم بود. پس

ص: 229


1- . وسائل الشيعه، ج 11، ص 407، ب 3، ح 12.
2- . آل عمران، آيه 50.

مسيح مانند پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله بيان كننده تمام احكامى بود كه بشر به آنها نياز داشت، نه آنكه فقط معلّم اخلاق و آموزگار عبادت بود.

امّا آنچه امروز در دنياى مسيحيت آشكارا ملاحظه مى كنيم، دينى است كه جعل و تحريف و جابه جا شده است. علاوه بر آنكه آيات قرآن و روايات ما، اين مطلب را تأييد مى كنند، تاريخ خودشان نيز گوياى اين تحريف و تبديل مى باشد؛ چنانكه هر كس به كتب مرحوم بلاغى قدس سره مراجعه كند، برايش روشن خواهد شد كه عبارت «كار قيصر را به قيصر واگذار كن» يك عبارت تحريف شده است، و آن را به حضرت مسيح نسبت داده اند.

دوم آنكه نويسنده، مصادر قانون را همان موارد ششگانه دانسته است، در صورتى كه ذاتاً نظم و ترتيبى بين آنها وجود ندارد. همانگونه كه دين را در رديف اوّل و بقيه موارد را در مقابل دين قرار دادن فاقد توجيه مى باشد.

امّا اينكه بين آنها نظم و ترتيبى وجود ندارد، از اين جهت است كه بعضى از آنها مربوط به موضوع و بعضى مربوط به حكم است و در مَثَل مانند آن است كه كسى بگويد: حكم يا آب است و يا اينكه طاهر است.

و امّا نادرستىِ قراردادن آن پنج مورد در برابر دين، از اين جهت مى باشد كه دين مجموعه اى است از احكام كه از طهارت تا ديات را در بر مى گيرد و جايى براى موارد ديگر باقى نمى ماند. وانگهى، شريعت همان دين است، خداى متعال مى فرمايد: «شَرَعَ لَكُم مِّنَ الدِّينِ»(1)؛ «شرع و آئينى كه خدا براى شما [مسلمين] قرار داد».

عرف و عادت

اما عرف و عادت، فقط در تعيين موضوع صلاحيت دارند نه در تعيين حكم، هرگاه شارع، مثلاً بگويد: «آب پاك كننده است» و «سگ نجس است» و «عقد حلال است» ما از

ص: 230


1- . شورى، آيه 13.

عرف سؤال مى كنيم كه آيا آبهاى مخلوط به گوگرد آب است يا نه. و آيا سگى كه «سگ پليس» يا «سگ هاى ردياب» ناميده مى شود سگ است يا نه، و آيا معامله ارز شناور و قرارداد بيمه عقد است يا نه؟

فرق بين عرف و عادت قبلاً گذشت و نيازى به تكرار آن نيست. كاربرد ديگر عرف و عادت در فقه، عبارت از كشف اراده و نظر متعاقدين، يا واقف و امثال آنها، برحسب عرف و عادت هر يك مى باشد؛ مثلاً فرد مسيحى هرگاه بگويد: خانه ام را بعد از خودم وقف فقرا نمودم، لازم است كه وقف برحسب عرف و عادت انجام شود و به جز فقراى مسيحى به كسى داده نشود، مگر آنكه از سابقه كار و زندگى و اخلاق واقف معلوم باشد كه او به تمام فقراى مسيحى و غيرمسيحى كمك مى كرده است.

و همچنين اگر كسى به مورد خاصّى وصيت كند، در عمل به عرف و عادت مراجعه مى شود، و همچنين موارد ديگر. البته اگر در موردى عرف خاص وجود نداشته باشد، در حلّ مشكل به عرف عام رجوع مى گردد و اگر فرضاً عرف عام وجود نداشته باشد به اصول عمليه مراجعه مى شود.

مبادى عدالت

و اما مبادى عدالت، در تعريف آن گفته اند: هرگاه در موارد مرافعه و نزاع، نص صريح يا عرف وجود نداشته باشد، قاضى طبق قواعد عدالت حكم مى كند؛ يعنى طبق ارزشهاى گرانبهايى كه عقل سليم آن را مى پذيرد و انصاف آن را توصيه مى نمايد. ولى شما نارسايى و ناتمامى اين نظر و عقيده را مشاهده مى كنيد، زيرا موردى وجود ندارد كه در آنجا به صورت عامّ و يا خاص، دليلى از شرع وجود نداشته باشد.

در مباحث فقهى به كتاب قضاء مراجعه كنيد تا ببينيد كه موردى يافت نمى شود كه كتاب و سنت متعرض حلّ آن نشده باشد، لذا حدود چهارده قرن است كه مسلمانان

ص: 231

(شيعه) بر اساس آن دو و مسلمانان سنّى مذهب افزون بر آن دو با استفاده از مباحثى چون قياس و استحسان و مصالح مرسله قضاوت مى كنند.

بنابراين، كسانى كه قائل به مبادى عدالت هستند، اگر منظورشان سه مورد اخير (قياس و استحسان و مصالح مرسله) است اين فقط تغيير نام است و اگر منظورشان موارد ديگرى غير از اينهاست، كدام موردى است كه راه حل آن در كتاب و سنت وجود نداشته باشد و براى حلّ آن به مبادى عدالت نياز باشد.

بلى، در فقه قاعده «عدل و انصاف» وجود دارد، و عدالت غير از انصاف است، زيرا معنى عدل آن است كه حق هر چيزى و هر كسى به او داده شود و انصاف، يعنى نصف كردن. در روايت آمده است: «إنصاف الناس من نفسك(1)؛ انصاف را چنانكه براى خودت دوست مى دارى براى مردم دوست بدار»؛ يعنى نصف آن را براى خودت و نصف ديگرش را براى مردم بخواه، نه آنكه همه اش را براى خود بخواهى. اين روايت شبيه اين عبارت است كه: «فأحبب لغيرك ما تحبّ لنفسك(2)؛ آنچه براى خود دوست مى دارى براى ديگران نيز دوست بدار».

مثلاً هرگاه دو نفر درباره خانه اى اختلاف داشته باشند و هر يك از آنها، بدون بيّنه و قسم و امثال آن، خانه را از آن خود بداند، در اين صورت خانه بايد بين آنها نصف شود، و همچنين در امور مالى غير از خانه.

بنده در صغريات اين قاعده سيزده روايت يافتم كه از مجموع آنها، اين قاعده كلى كشف مى شود، البته همان گونه كه در فقه ذكر كرديم، از باب انتقال از جزئى است به كلى.

اما هرگاه اختلاف درباره خانه اى باشد، و طرفين دعوا دختر و پسرى باشند و هر يك ادعا كنند كه خانه از راه ارث از پدرشان به آنها رسيده است، و هيچ كدام بر ادعاى خود دليلى نداشته باشد، در اين صورت، اين يكى از موارد عدل است؛ به اين صورت كه

ص: 232


1- . بحارالأنوار، ج 2، ص 15، ب 8، ح 20.
2- . همان، ج 74، ص 205، ب 8، ح 1.

به دختر يك سهم و به پسر دو سهم داده شود، زيرا دليل ارث مى گويد: «لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنثَيَيْنِ»(1)؛ «سهم پسر مثل سهم دو دختر است».

بنابراين، اينكه مبادى عدالت را از مصادر قانون قرار دهند، نسبت به كشورهاى اسلامى كه داراى كتاب و سنت هستند موقعيت و موردى ندارد.

پيشينه قضاء

امّا سوابق و پيشينه قضاء، عبارت از اين است كه محكمه بايد به اعتبار احكام قضايى خود كاملاً پايبند باشد، و از احكام قانونى كه در قضيه معينى صادر شده است، در ديگر قضيه اى كه مثل اوست خارج نگردد [ و وحدتِ رويّه را در صدور احكامِ همسان و همانند، كاملاً حفظ نمايد].

ولى توجه داريد كه اين نظريه تا چه اندازه با مبدأ قانون فاصله دارد و جاى ايراد است كه اگر حكم مورد استناد، در شريعت وجود داشته باشد، ديگر نيازى به سوابق قضايى نيست، و اگر در شريعت وجود نداشته باشد - كه نسبت به شريعت اسلامى فرضِ صِرف و مجرد است -، دليلى بر التزام به آن وجود ندارد، خصوصاً زمانى كه قاضى در قضيه دوم به حكم بهترى برخورد كند.

آراى فقها

و امّا مسأله آراى فقها، اگر منظور آرايى است كه از اصول و ادلّه كلى استنباط مى شود - اعم از ادلّه اربعه نزد شيعه، يا زيادتر از آنها نزد عامّه - اين نظريه عيناً همان ديدگاهى است كه قانون بايد بر مصادر آن متكى باشد، نه آنكه خود مصدر قانون باشد، و اگر منظور چيز ديگرى است، بديهى است كه آراى فقها در مقابل دين و شريعت ارزشى ندارد.

ص: 233


1- . نساء، آيه 11.

بنابراين، آراى فقها وقتى داراى ارزش است كه متّخذ از دين و در طول آن، نه در عرض آن، قرار گرفته باشد، و در اين فرض كه آراى فقها در طول دين قرار گيرند همان كلام سابق ما تكرار مى شود، كه: مسلمانانى كه از فقيه جامع الشرايطى تقليد مى كنند، مادامى كه آن فقيه زنده است آرا و نظريات او براى مسلمانان حجت است، و هرگاه بميرد فقيه ديگرى جانشين او مى شود، و چنانچه از فقيه متوفّى اعلم باشد، در آن صورت، بر مردم لازم و بايسته است كه از آراى فقيه جانشينْ پيروى كنند.

ايراد نشود كه در اين صورت، قانون وضع ثابتى نخواهد داشت.

زيرا جواب داده مى شود كه اولاً: وضع غيرثابت در بعضى از جزئيات صادق است، و گرنه كليات، مورد اتفاق تمام فقها مى باشد.

ثانياً: در تغيير رئيس جمهور كشور، نخست وزير و رئيس مجلس ملى چه مى گوييد، با آنكه كسانى كه بعد از آنها جانشين مى شوند، غالباً در مقام اجرا داراى آراى مخالف هستند و با گروه قبل از خود ناهمسوى مى باشند. بنابراين، اگر در اين موارد ايراد و اشكالى نيست، در آراى فقهاى بعدى نيز، ايراد و اشكالى وجود ندارد.

و قبلاً گذشت كه اگر در مسأله اى بين فقها اختلاف نظر پيدا شود، ملاك كار، رأى اكثريت خواهد بود، و اگر تعداد آراء برابر بود به قيد قرعه يك مورد را انتخاب مى كنند، چنانكه در آراى مجلس ملى و مجلس وزرا يا هيأت دولت، و در آراء قضات متعدّد در قضيه واحده، به همين روش عمل مى شود، يعنى استناد به رأى اكثريت، يا به حكم قرعه در صورت تساوى آراء. و اين شيوه اى است كه در دنياى متمدن امروز به آن عمل مى نمايند و هر دو مورد متّخذ از فرموده خداى متعال است كه مى فرمايد: «وَ أَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ»(1)؛ «و كارشان در ميانشان مشورت است». و در جاى ديگر مى فرمايد: «فَسَاهَمَ»(2)؛ «پس [يونس با سرنشينان كشتى] قرعه انداخت».

ص: 234


1- . شورى، آيه 38.
2- . صافات، آيه 141.

به علاوه روايات فراوانى كه در هر دو مورد وجود دارد و ما حدود دويست روايت از آنها را در كتاب خود به نام الشورى فى الاسلام ذكر كرده ايم. اما رواياتِ مربوط به جوازِ انداختن قرعه مشهور مى باشد و نيازى به شمارش آنها نيست.

قانونگذارى و تشريع

و اما تشريع، عبارت است از قانونگذارى؛ مانند قانونى كه با رأى نمايندگان پارلمان و مجلس ملى [ يا شوراى اسلامى] جهت اجرا تصويب مى شود و اين يعنى خط بطلان كشيدن بر قانون پيشين و رد تلاشهاى قانونگذاران قبلى. اين نظر گرچه از ديدگاه كسى كه مى گويد: كار قيصر را به قيصر واگذار كن، ممكن است صحيح باشد، ولى از نظر كسى كه عقيده اش اين باشد كه: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ»(1)؛ «امروز دين شما را به حدّ كمال رسانيدم». و «مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْمًا»(2)؛ «كدام حكم از حكم خدا نيكوتر است». صحيح به نظر نمى رسد؛ چون دين را كامل مى داند. از اين جهت در كشورهاى اسلامى - چه شيعه و چه سنّى - به طور مطلق زمينه كار ندارد.

آرى، كار مجلس ملى و امثال آن نوعى «تطبيق» مى باشد، يعنى تطبيق كلياتِ شريعت بر موارد خاص، كه مورد ابتلاى فرد يا جامعه قرار گرفته باشد؛ كه البته در كنار آن، قوانين ثانوى مانند اضطرار، لاضرر، قاعده اهم و مهم و ساير مسائل مشابه، بايد مورد لحاظ قرار گيرد. قبلاً گذشت كه مجلس ملى، در كشورهاى اسلامى، همان كارشناسان دينى و غيردينى هستند كه كار آنها بعد از كار فقها - در شوراى مراجع - شروع مى شود و با همكارى آنها زمينه امنيت و پيشرفت، براى جامعه اسلامى فراهم مى گردد.

ص: 235


1- . مائده، آيه 3.
2- . مائده، آيه 50.

مسلمانان و قانون

اشاره

مسأله 40: پيش از اين اشاره شد كه ميان مسلمانان و حكومتمردان آنان نوعى جدايى وجود دارد؛ زيرا حكمرانان، احكام اسلام را اجرا نمى كنند؛ لذا به هر مقدار كه قوانين را با رنگ و روش شرعى عرضه نمايند، در نزد مسلمين احترامى ندارند.

در اينجا علل ديگرى نيز وجود دارد كه باعث جدايى و انزجار مسلمانان از حكام آنها گرديده است، از قبيل:

عقب ماندگى كشورها:

اوّل: مسلمانان مى بينند كه كشورهايشان با حاكمان مختلف و شعارهاى بيگانه بعثى، كمونيستى، ناسيوناليستى، دمكراسى يا اسلامى، از كشورهاى غربى به صورت هولناكى عقب مانده اند. كشورهاى غربى با تلاش پيگير خود در صدد آنند كه آسمان و فضا را فتح نمايند، اما كشورهاى اسلامى در تأمين نيازهاى اوليه زندگى خود درمانده اند، و حتى قادر به ساختن سوزن خياطى و تأمين غذاى كافى نيستند؛ لذا گوشت و برنج و گندم آنها از كشورهاى غربى وارد مى شود. چرا چنين است؟

آيا مسلمانان از نظر جسم، روح، فكر و عقل از غربيها كمتر هستند، در حالى كه به اعتراف دانشمندان علوم طبيعى و جغرافيايى و غير آنها، مسلمانان در تمام اين زمينه ها برترى چشمگيرى دارند؟

ص: 236

آيا مبادى فكرى آنان بر اصول صحيحى استوار نبوده است، حال آنكه تاريخ ثابت مى كند كه همين مبانى باعث شد تا زمانى كه مسلمانان به اجراى احكام اسلام تن داده بودند، به پيشرفتهاى سريع و شگفت انگيزى نائل شوند؟

آيا اين عقب ماندگى از آن جهت بوده است كه مسلمانان ثروت نداشتند، حال آنكه آمارْ گوياى اين حقيقت است كه زندگى غرب از ثروتهاى كشورهاى اسلامى تأمين مى گردد و آنها هر نوع استفاده اى را كه بخواهند از آنها مى برند؟

در اين صورت علتى براى عقب ماندگى مسلمين باقى نمى ماند، جز آنكه حكمرانان آنها به علت وضع اين قوانين ستمگرانه موجب عقب ماندگى مسلمانان شده اند، قوانينى كه نفعى براى دنيا و آخرت آنها در بر نداشت، و حتى ضررهاى زيادى بر آنها وارد ساخت، تا آنجا كه قول خداى متعال بر مسلمانان انطباق يافت كه مى فرمايد: «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِى فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا»(1)؛ «هر كس از ياد من غافل شود دچار زندگى سخت مى شود».

علاوه بر اينها، يكى از علل نفرت و جدايى آن است كه مسلمانان مشاهده مى كنند كه چگونه حكمرانانْ اموال و ثروتهاى آنها را با عناوين مختلف سرقت مى كنند و در صندوقهاى بانكى غرب و شرق به امانت مى سپارند، و علاوه بر آن، به خاطر خوى استبدادگرشان و بى تعهّديشان به نظام شورا، افراد تملق گوى و كسانى را كه بى حساب برايشان كف مى زنند، در پُست هاى حساس نصب مى كنند، و از آن طرف افراد شايسته و با كفايت را از كارهاى اجرايى بر كنار مى نمايند. ترديدى وجود ندارد كه پيشرفت و ترقى هر كشورى، به وجود افراد شايسته بستگى دارد، نه به وجود افراد نالايقى كه براى پر كردن جيب و جمع ثروت و كسب پُست كف مى زنند و تملق مى گويند.

معلوم است كه در چنين وضعى، رستگارى و پيشرفت نصيب مسلمانان نخواهد شد، مگر آنكه به اجراى قوانين اسلام تن دردهند و به حكومت شورايى و اعطاى آزاديهاى

ص: 237


1- . طه، آيه 124.

اسلامى، همچون آزادى احزاب آزاد (غير دولتى) و آزادى اتحاديه ها و جمعيت ها و اجراى قوانين اسلام، در تمام امور زندگى پايبند گردند.

شكنجه

علت دوم، وجود شكنجه، به سبب وجود حكام ستمگر در كشورهاى اسلامى. بارى نمى توانيد هيچ كشور اسلامى را، جز مواردى بسيار اندكشمار، پيدا كنيد كه شكنجه زندانيان در آن شايع نباشد؛ اين حكومت ها از حكومت صدام كه در تاريخ، حكومتى بدتر از آن، از حيث فساد و اِفساد، حتى در مثل حكومت حجاج، به گونه اى كه قبلاً اشاره شد، وجود ندارد، الگو مى گيرند. برحسب آمارهاى موجود، در زندانهاى صدام، هزار نوع شكنجه وجود دارد، كه در كتاب الصياغة به برخى از آنها اشاره كرده ايم، تا برسد به آن گونه حكومتهايى كه ادعاى آزادى و دمكراسى دارند و شعارهاى فريبنده و زيبا را فرياد مى كنند و اسم اسلام را يدك مى كشند، كه بازهم بى ترديد، در زندانهاى آنها انواع شكنجه وجود دارد، كه حداقلِ آن سيلى و كتك زدنِ معمولى است.

بديهى است كه امثال اين امور بر مردم پوشيده نمى ماند و هرچند حكومت بخواهد آنها را پنهان بدارد، باز هم در ميان مردم شايع مى شود.

و مهما يكن عند امرء من خليقة *** و إن خالها تخفى على الناس تعلَنُ

«آدمى هر خصلتى كه دارا باشد/ هرچند در پى مخفى كردن آن است اما آشكار خواهد شد».

و اين مسأله از مهمترين عللى است كه مردم از گرد حاكم و حكومت پراكنده مى شوند و تنهايشان مى گذارند.

تعجب آن است كه در بعضى حكومتهاى مدعى اسلاميت، حكمرانان شكنجه هاى زندان خود را به گونه اى مَن درآوردى توجيه مى كنند و گاه حتى - العياذ باللّه - بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آلهتهمت مى زنند و ادعا مى كنند كه پيامبر به زبير دستور داد: فردى را شكنجه كند؛ و

ص: 238

امثال اين مطالب. آنها مى خواهند آلودگيها و زشتيهاى كار خود را با افترا و دروغ بستن بر پاكترين انسانى كه تاريخ به خود ديده، و مهربانترين پيامبرى كه ملتها در تاريخ حيات بشرى مى شناسند، و گرامى ترين رسولى كه بر كرامت و حقوق بشر اصرار دارد، توجيه كنند؛ پيامبرى كه خداوند درباره او مى فرمايد: «حَرِيصٌ عَلَيْكُم بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ»(1)؛ «پيامبر بر آسايش و نجات شما بسيار حساس [ و حريص] و به مؤمنان مهربان است».

و مى فرمايد: «وَ مَآ أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِّلْعَالَمِينَ»(2)؛ [ اى پيامبر ]تو را نفرستاديم مگر اينكه براى اهل جهان، رحمت باشى».

اين حكّام ستمگر بايد بدانند كه سقوط حتمى در انتظارشان مى باشد و ننگ و بدنامى ابدى آماده استقبالِ از آنان است. آنها ننگ دنيا و آتش آخرت را بر خود مسلط و مسلم كرده اند، و به زودى سقوط خواهند كرد، چنانكه حكومتهاى امثال آنها، با داشتن قدرت بيشتر سقوط كرده اند و به تاريخ پيوسته اند.

وانگهى، اگر انسان برخى كتابهاى مربوط به شكنجه در زندانهاى مصر را(3) مطالعه كند،

و سپس آنها را با كتابهايى كه درباره زندانهاى اسرائيل نوشته شده، مقايسه كند، خواهد ديد كه بين آنها تفاوت بسيار است. هرچند اسرائيل دشمن انسانيّت است، چه بسا اعمال شرم آورى را كه در كشورى كه به ادعاى حاكم آن كشورى اسلامى است، انجام نمى دهد.

ناآگاهى از اسلام

علت سوّم، جهل حاكمان و اعضاى پارلمان و قضات به اسلام و آموزه هاى گرانسنگ فرهنگ اسلامى است، جز كسانى كه خداى متعال آنها را حفظ كرده است. بديهى است حكمرانانى كه با كودتا، يا حمايتهاى بى جهت، يا وابستگى، يا رشوه و امثال آنها به قدرت

ص: 239


1- . توبه، آيه 128.
2- . انبياء، آيه 107.
3- . مثل كتاب الإخوان في سجون ناصر و كتاب أقسمت أن أقول.

رسيده اند، گروهى نادان و اكثراً از مسائل اوليه حكومت دارى بى خبرند. عبدالكريم قاسم، عبدالناصر، ضياءالحق، احمد حسن البكر و مانند آنها كجا درس خوانده اند [ و اسلام وآموزه هايش را كجا فراگرفته اند]؟ آرى، اينها چيزهايى از فنون نظامى را مى شناسند (البته با اين فرض، كه به سبب حمايت ديگران و وابستگى و امثال آن ارتقاى درجه نيافته باشند).

آشكار است كه فرد نادان، براى خدمت در مدارس ابتدايى صلاحيت فعاليت ندارد، چه رسد به اداره كشورى پهناور.

به نمونه هايى از نادانى اينان توجه كنيد:

1. حكمرانان: جمعى از آنها را ديده و با آنها صحبت كرده ام كه جز اسيرانِ جهل مركب و غرور و تكبر چيز ديگرى نبودند. مثلاً عبدالكريم قاسم با وضع قانونى، ارث پسر و دختر را مساوى اعلام كرد، و چون به او گفتم خداوند فرموده: «لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنثَيَيْنِ»(1)؛ «سهم پسر برابر است با سهم دو دختر». جواب داد: «يوصيكم اللّه؛ خدا وصيت كرده» و وصيت لازم الرعايه نيست.

گفتم: پس چرا وقتى كسى وصيت كند، تنفيذ و عمل كردن به وصيت او لازم مى باشد؟

او جواب مناسبى نداد.

2. پارلمان: يكى از نمايندگان مجلس ملى يك كشور اسلامى برايم نقل كرد كه هنگام استقلال كشور، حكومت گروهى سه نفرى را كه خود او يكى از آنها بوده است، مأمور ساخت و وضع قانونِ ثبت احوال شخصيه را به آنها واگذاشت. او گفت: يكى از اين گروه سه نفرى كناره گيرى كرد و امتياز رأى و نظرش را به ديگرى واگذاشت، لذا دو نفر باقى مانديم. روزى تلاش كرديم كه نهايت مدت باردارى مادر را تعيين كنيم.

دوست نماينده ام كه امتياز نمايندگى نماينده ديگر را نيز در اختيار داشت گفت: نهايت مدت باردارى مادر ده سال است.

ص: 240


1- . نساء، آيه 11.

گفتم: معقول نيست كه فرزندى ده سال در شكم مادر بماند. آخر اگر از آهن باشد، در اين مدت از حرارت رحم مادر، ذوب مى شود، وانگهى چه دليلى بر اين ادّعا دارى؟

او گفت: مادر بزرگ مادريم برايم نقل كرد كه شوهر زنى از همسايه هايش مى ميرد. آن زن كه پرهيزگار و نيكوكار نيز بوده است، بعد از گذشت ده سال فرزندى مى زايد!

ناقل گفت: تلاش كردم تا با انواع روشها و دلايل او را قانع كنم، و با ذكر بعضى قوانين و مقررات، و ذكر برخى ادلّه علمى و پزشكى، او را به ضعف اين قول و سستى دليل، واقف نمايم. سرانجام تا حدّى قانع شد و ده سال را به دو سال كاهش داد. سپس هرچه كوشيدم تا دو سال را به يك سال، كه اكثر مدت دوران باردارى است كاهش دهم، قبول نكرد؛ چون داراى دو رأى در مقابل يك رأى من بود، مجلس مدت حمل را در شكم مادر دو سال تصويب نمود. اين چنين بود كار كسانى كه مايل نبودند به قوانين اسلام عمل كنند. لذا به پستى و رسوايى منتهى شدند؛ زيرا آنها به جاى پيروى از قوانين اسلام، از قوانين دنياى غرب، يا ميل و هوسهاى خود، يا گفته هاى مرحوم مادربزرگ و امثال آن پيروى مى نمودند.

3. قضات: از نزديك با جمعى از آنها ملاقات و با آنها صحبت كرده ام و دريافتم كه سطح معلومات آنها از سطح معلومات ابتدايى تجاوز نمى كند. بعضى از آنها داراى هيكل هاى بزرگ و جذاب و ظاهرى آراسته و زيبا بودند كه «للهيكل قسط من الثمن!». يكى از آنها كه خداوند هرچه بيشتر بر جسم او افزوده بود، نزد من آمد از او به نحو شايسته احترام شد، لحظه اى پس از آنكه نشست و آرام گرفت، رو به من كرد و گفت: آمده ام درباره چگونگى عقد نكاح و ازدواج از شما چيزى بپرسم.

تعجب كردم و گفتم: در خصوص عقد نكاح اختلافى وجود ندارد. در عين حال صيغه عقد نكاح را برايش نوشتم؛ امّا مجدداً گفت: خواندن بلد نيستم آن را برايم بخوانيد.

خيلى تعجب كردم و گفتم: تا اين زمان، صيغه عقد ازدواج را چگونه اجرا مى كردى؟ جواب داد: من به زوج مى گفتم، آيا تو راضى به ازدواج هستى؟ و سپس به زوجه مى گفتم،

ص: 241

آيا تو هم راضى به ازدواج هستى؟ و چون رضايت كامل مرد و زن معلوم مى شد، دست يكى را در دست ديگرى مى گذاشتم و به زنهاى همراه آن دو مى گفتم هلهله كنند. با اين مراسم، عقد تمام و همه چيز به پايان مى رسيد.

اين داستان عجيب نيست و توقعى نبوده كه قاضى بغداد، در حكومت بعث، بهتر از اين باشد. من در اين خصوص داستانهاى زيادى در ذهن خود دارم كه نقل آنها در اين كتاب چندان مناسب نمى باشد.

آيا با چنين وضعى مى توان انتظار داشت كه ملت به حكومت اعتماد كند، اوامرش را اطاعت نمايد و قوانين آن را محترم شمارد؟

آرى، در حكومتهاى ديكتاتورى كارى بهتر از اين اعمال يافت نمى شود، مگر زمانى كه قواعد و روابط طبيعىِ علت و معلول، و سبب و مسبّب، باطل شود، و سنخيّت بين دو چيز تغيير كند و امورِ خارق العاده و عجيب روى دهند، تا جايى كه از آب حرارت و از آتش سردى خيزد.

ص: 242

قانون و غيرمسلمانان

اشاره

مسأله 41: پيش از اين گفته شد كه مسلمانان در كشورهاى خود از قوانين اسلام پيروى مى كنند و اگر در آراى اجتهادىِ خود، اختلافى پيدا شود، رأى أكثريت را ملاك قرار مى دهند و اگر در آن صورت مساوى باشند، به حكم قرعه تن مى دهند.

هرگاه رأى اكثريت، به اكثريت مخالف تبديل شود، برخى از جزئيات تغيير مى كند، ولى چنين موردى در فقه، نسبت به قوانين كلى بسيار كم اتفاق مى افتد.

همين روش (تبعيت از رأى اكثريت) در مذاهب چهارگانه اهل سنت نيز رعايت مى شود. پيروان دو مذهب ظاهريه و زيديه و امثال آنها نيز در كشورهاى خود بدين نحو عمل مى كنند. هرگاه يكى از آنها نزاع خود را نزد قاضى بَرَد و مذهب قاضى غير از مذهب او باشد، آنها را به حكم مذهبِ خودشان ملزم مى سازد. پيروى از رأى اكثريت در مذهب شيعه نيز جريان دارد، به طورى كه اگر در موردى بين فقها اختلاف باشد، به رأى اكثريت فقهاى شيعه كه زنده اند عمل مى كنند، و هرگاه مساوى باشند به قيد قرعه راضى مى شوند،

و هرگاه اقليت يا تساوى به اكثريت تبديل شد از حكم دوم تبعيت مى شود، نه از حكم اول.

دو نكته

اوّل: وضعيت غيرمسلمانان در كشورهاى اسلامى؛

دوم: وضعيت مسلمانان و غيرمسلمانان در معاملات و امثال آنها.

ص: 243

اما نكته و امر اول: در كشورهاى اسلامى رعايت تمام قوانين عمومى بر مسلمان و غير مسلمان واجب و لازم است؛ از قبيل قوانين تجارت، راهنمايى و رانندگى، بهداشت، امداد و امثال آنها. البته غير مسلمان در كشور اسلامى موظف به پرداخت جزيه است و همان گونه كه در فقه ذكر كرده ايم، پرداخت خمس و زكات بر آنها واجب نيست.

اما قوانينى كه به مسلمانان اختصاص دارد، غيرمسلمانان ملزم به رعايت آنها نمى باشند، بلكه موظف اند به امورى عمل نمايند كه برحسب مقررات دين آنها برايشان حلال است، اگرچه نزد ما حرام باشد. همچنين در مواردى مانند ازدواج، طلاق، ارث، شيرخوارگى و امثال آنها از آيين خود پيروى مى نمايند.

ولى غير مسلمانان در مرافعات و منازعات مختارند كه به قضات خودشان يا قضات ما مراجعه كنند. همچنين هرگاه به قضات ما مراجعه نمايند مخيّر هستند از آنها بخواهند بر اساس احكام خودشان قضاوت كنند يا بر اساس احكام ما. آرى، چنانكه در مباحث كتاب جهاد مقرر شده است، بايد از كارهاى زشت و منكر اكيداً خوددارى كنند.

قبلاً به اين مطلب اشاره شد كه ما فرقى بين انواع غيرمسلمان مشاهده نمى كنيم، گرچه اين ديدگاه خلاف قول مشهور است كه بين اهل كتاب و غيراهل كتاب تفاوت قائل اند.

ما در بعضى از كتب فقهى بر صحت نظر و رأى خود به ادلّه اربعه (= كتاب و سنت و اجماع و عقل) استدلال كرده و گفته ايم: تفاوتى ندارد كه غيراهل كتاب از قبيل آتش پرستان، گاوپرستان و مانند اينها باشند.

امّا امر دوّم: در مرافعات و منازعات مسلمان با غيرمسلمان، بايد به قضات مسلمان مراجعه شود، و اگر حق با غيرمسلمان باشد، طبعاً و قطعاً قاضى حق را به او خواهد داد. خداوند مى فرمايد: «وَ لاَ يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَٔانُ قَوْمٍ عَلَى أَلاَّ تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى»(1)؛ «نبايد عداوت با گروهى باعث شود كه از طريق عدل و عدالت قدم بيرون گذاريد، عدالت كنيد

ص: 244


1- . مائده، آيه 8.

كه آن به تقوا نزديكتر است».

و اگر حق با مسلمان باشد قاضى به نفع او حكم خواهد داد. اين در صورتى است كه بين طرفين مرافعه، مسأله اختلافى نباشد. اما اگر مسأله مورد اختلاف بود، مانند اختلافى كه بين مسلمان و اهل كتاب در مورد ازدواج وجود دارد، به اين صورت كه مسلمان ازدواج با چهار زن را جايز مى داند و اهل كتاب بيش از يك زن را تجويز نمى كنند، حال، مثلاً هرگاه مرد مسلمانى با زن كتابيه اى ازدواج كرد و زن كتابيه نمى دانست كه مرد مسلمان زن ديگرى هم دارد، ولى بعداً آگاه شد، در اين فرض، محكمه حكم به نفع مرد مسلمان مى دهد زيرا: «الإسلام يعلو و لا يعلى عليه(1)؛ اسلام برتر است و چيزى برتر از اسلام نيست».

موضوع فوق در صورتى صادق است كه قانونِ الزام در مسأله اى اختلافى حق را به غيرمسلمان بدهد؛ اما در جايى كه حكم قانونِ الزام به نفع مسلمان بوده باشد، حكم آن مورد براى مسلمان روشن است، زيرا غيرمسلمان، طبق قانون الزام - كه معنايش دادرسى كردن بر اساس مقتضاى دين اوست - قطعاً به اين حكم راضى مى باشد، و با اين سخن، مسأله در باب قضا و شهادات، و حدود و ديات و قصاص و امثال آنها معلوم مى باشد.

قضا و شهادات

قضاء و شهادات غيرمسلمانان، براى خودشان جايز است، البته با شروطى كه آنان در قاضى و شاهد در نظر گرفته اند، از باب قانون الزام.

آرى، قضاوت قاضى آنها به ضرر ما قطعاً صحيح و جايز نيست، امّا آيا شهادت آنها، عليه ما صحيح است؟ پس اگر قاضى به كمك شواهد علمِ به حق برايش حاصل شد، به علم خود عمل مى نمايد، به شرط آنكه آن مورد از مواردى نباشد كه علمِ قاضى نقشى در صدور حكم ندارد، مانند زنا كه قبلاً اشاره شد. و اگر علم براى قاضى حاصل نگردد،

ص: 245


1- . من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 231، ب 171، ح 3.

نمى تواند برحسب شهادت آنها حكم صادر نمايد.

حدود

در ارتكاب اعمالى كه غيرمسلمانان آن را حرام نمى دانند، نمى شود بر آنان حدّ جارى كرد؛ مثل شرابخوارى يا نسبت زنا از طرف بعضى بر بعض ديگرِ آنها، ولى هيچ گاه حق ندارند به ارتكاب اعمالى كه از نظر اسلام گناه است تظاهر نمايند.

اگر مورد از شمار مواردى باشد كه فقط در دين آنها حدّ دارد، قاضى مى تواند از باب الزام، اجراى حدّ كند، و اگر مورد از مواردى باشد كه هم در دين ما، و هم در دين آنها برايش حدّ خاصى مقرر شده است، در اين صورت اگر در هر دو مذهب، حدّ تعيين شده يكسان و برابر است، همان حدّ بر آنان جارى مى شود، ولى اگر مساوى نبودند قاضى مى تواند به استناد قانون الزام، حدّ خودشان را بر آنها جارى نمايد.

ديات

در خصوص ديات، در بين خودشان به همان صورتى كه در مذهب و آيين آنها، از حيث كميت و كيفيت، مقرر شده است عمل مى شود، ولى اگر غير مسلمانى مسلمانى را بكشد، ما در گرفتن ديه بر اساس مقررات دين خودمان با آنها رفتار مى نماييم، مگر اين كه مقدار ديه در مذهب آنها از مقدار ديه در دين ما زيادتر باشد، كه از باب قانون الزام، ديه زيادتر اخذ خواهد شد.

قصاص

در مورد قصاص غيرمسلمانان، بين خودشان، طبق قوانين مذهبى آنها عمل مى شود، و نيز اگر مسلمانى بخواهد غيرمسلمان قصاص شود، براى مسلمان قصاص خواهد شد.

ص: 246

آنچه به عنوان مثال، در اين موارد ذكر كرديم فقط از باب اشاره و گزارش سريع بود، وگرنه در هر بابى به تفصيل بيشترى نياز مى باشد، كه در اين صورت شايد به تأليف مجلدات متعددى برسد. اگر كسى راغب به نوشتن كتابى در اين زمينه باشد، بر او لازم است در وضع لبنان و هند و امثال آنها مطالعه و تحقيق كند تا نوشته اش ضمن رعايت قوانين الزام و امثال آن، با شريعت اسلام نيز مطابق باشد، و تهيه چنين نوشته اى در صورتى امكان پذير است كه نويسنده عملاً در جريان امور قرار گيرد، و جريان محاكمات آنها، و نحوه عملكرد قضات مسلمان را وقتى غيرمسلمانى براى دادرسى به آنها رجوع مى كند از نزديك ببيند، خواه طرفين نزاع هر دو غيرمسلمان باشند، يا يكى از آنها مسلمان باشد.

ص: 247

هرج و مرج در قانون

اشاره

مسأله 42: بى نظمى و هرج و مرج عمومى كه در زمان حكومت قاجارى ايران و مغولى هند و ساير كشورهاى تحت سلطه عثمانى ها دامنگير كشورهاى اسلامى شد، و غالباً تمام زمينه هاى زندگى را فرا گرفته بود، دامنگير قانون نيز شد. لذا مسلمانان دو قانون داشتند: قانون شريعت و دين كه اصل بود؛ و قانون قبايل و عشايرى كه در قسمتى از مسائل مربوط به زندگى كاربرد دارد.

پيدايش قانون عشايرى در ميان مردم از آن جهت بود كه حكومتهاى مذكور، قادر به اداره كشورها نبودند به گونه اى كه مردم مجبور شدند، قوانين عشايرى را در بعضى مسائل مربوط به زندگى از قبيل: مرافعات، ازدواج و طلاق، ارث، حدود، ديات، قصاص، معاملات و مانند اينها جايگزين قوانين كنند.

بديهى است، هواهاى نفسانى، جهل و نادانى مردم سهم زيادى در پيدايش قوانين عشايرى داشتند، مضافاً به اينكه قانون هر طايفه و عشيره اى معمولاً با قانون عشيره ديگر تفاوت داشت و هر قبيله اى طبق آداب و رسوم خود عمل مى نمود واين امر باعث شد كه در كشورهاى اسلامى حكومتهاى ملوك الطوايفى پديدار گردد، يا چنان كه شاعر مى گويد:

فتفرقوا شيعاً فكل قبيلة *** فيها أميرالمؤمنين و منبر

«گروه گروه شدند و پراكنده / چنانكه گويا هر قبيله اى اميرمؤمنان و منبرى جداگانه دارد».

سپس استعمارگران غربى در اشكال مختلف، اعم از بريتانيايى، فرانسوى، ايتاليايى،

ص: 248

هلندى، پرتغالى و... بر كشورهاى اسلامى هجوم آوردند و هر يك قوانين خود را نيز با خود آوردند. لذا در كشورهاى اسلامى سه نوع قانون رسميت يافت:

1. قوانين شرعى؛

2. قوانين عشايرى؛

3. قوانين حكومتى [ استعمارى].

پس از آنكه غرب در ظاهر رخت بربست و در پس نقاب حكومتهاى نظامى - كه هر از چند گاهى يكى از كشورهاى اسلامى را در سلطه خويش مى گرفتند - پنهان شد، نوبت به «دست نشاندگان استعمارزده» رسيد، كه دست به وضع و تقنين قانون بزنند؛ قوانينى كه گاه در قالبى از جهل و خودخواهى طرح مى شوند و گاه از املاى استعمارگران غربى پديد مى آيند. كار اين دست نشاندگان به آنجا رسيد كه روزى «سوكارنو» گفته بود: من مسلمانِ سوسياليستِ دموكراتيك هستم. و صدام گفته بود: من مسلمان بعثى دموكراتيكم.

از اين رهگذر، كشورهاى اسلامى از حيث قانونگذارى، در تمامى جنبه هاى زندگىِ قانونى در نهايت آشفتگى قرار گرفتند.

قوانين عشايرى و مدنى وارداتى

اشاره

در هر يك از قوانين عشايرى و مدنىِ وارداتى سه نشان عمده وجود داشت:

1. جهل

ناآگاهى مسلمانان به طبيعت حيات و زندگى باعث شده است تا براى قانون احترام لازم را قائل نباشند، زيرا طبيعت كشورها چيزى و قانون چيز ديگرى است. مثلا در حالى كه قانون اسلامى، رشوه، ربا، گمرك، روسپى گرى و ماليات را حرام مى داند و تعدد زوجات را تجويز مى كند و كثرت نسل را مستحب مى شمارد، قانون غرب پنج مورد اول را حلال مى داند و دو مورد ديگر را منع مى كند.

ص: 249

بديهى است، مسلمانان جز قانون اسلامى، قانون ديگرى را نمى پذيرند؛ لذا مخالفت با قانون وارداتى به طور آشكار و پنهان و به هر صورتى كه برايشان ممكن بود گسترش يافت و چون احترام به چنين قانونى سلب شد، نسبت به ساير موارد قانونى بى احترامى سرايت نمود، حتى نسبت به قوانينى همچون قوانين راهنمايى و رانندگى، بهداشت، امداد، صناعت، زراعت، تجارت و امثال آنها، به طورى كه بنده از چهل سال قبل مسلمانى را نديدم كه براى اين قوانين احترامى قائل باشد.

اين مطالب درباره قوانين وارداتى بود؛ اما در خصوص قوانين عشايرى بايد توجه داشت كه زمينه جهل و نادانى در وضع آن قوانين كاملاً مشهود است، گرچه در تنظيم قوانين غربى گروهى از افراد تحصيلكرده و با فرهنگ دخالت داشته اند، اما در قوانين عشايرى به جز آداب و رسوم چيز ديگرى وجود ندارد. زمينه اش انبوهى از عادات قبيله اى است كه عده اى، از تمايلات و خواسته هاى فردى، در جهت خودبينى و خودخواهى، فزون طلبى، شهرت جويى و برترى خويش بهره گيرند.

2. ظلم و ستم

جهل و نادانى، بشر را به طرف ظلم و ستم افراطى يا تفريطى سوق مى دهد، مثلاً كسى كه به مقررات راهنمايى و رانندگى جاهل است، يعنى از ميزان سرعت و مقررات حركت ناآگاه باشد موجب صدمه زدن به خود و سرنشينان و خرابى ماشين مى شود، يا چنان آهسته حركت مى كند كه وقت سرنشينان را تلف و حركت ساير ماشينها را مختل مى سازد و باعث نرسيدن به موقع به مقصد است.

روشن است كه هر دو مورد ظلم است؛ زيرا كه ظلم آن است كه هر چيزى در جاى مناسب خودش به كار گرفته نشود، چه نسبت به قوانين راهنمايى و رانندگى و چه نسبت به ساير مسائل مربوط به زندگى. در مَثَل آمده است: «الجاهل إمّا مُفْرِط أو مفرّط؛ نادان هميشه يا در حال افراط است يا تفريط».

ص: 250

لذا جامعه هميشه، با دو گروه ظالم و مظلوم مواجه است كه صورت ديگرى از شبهه «آكل و مأكول» را نمايش مى دهد. شبهه آكل و مأكول يك بحث فلسفى است كه حكيم سبزوارى درباره اش مى گويد:

«و شبهة الآكل و المأكول *** يعرفها أعاظم الفحول

«شبهه آكل و مأكول را دانشمندان بزرگ مى شناسند». همانگونه كه شبهه ظالم و مظلوم را از جهت قوانين بزرگان اهل دين مى شناسند.

اين نشانه دوم در هر دو نوع قانون عشايرى و وارداتى ديده مى شود؛ مثلاً شارع مقدس براى كيفر زناى غيرمحصن، صد تازيانه مقرر كرده است، اما در قانون عشايرى مجازاتش قتل است، و هر يك از زانى و زانيه را مى كشند. گاهى مقررات بدترى را نيز اجرا مى كنند، چنان كه به كشتن دختر منحرف اكتفاء مى نمايند و مرد منحرف را رها مى سازند كه با خرسندى به دنبال كار خود برود، گويا او هيچ جرمى مرتكب نشده است.

و در قانون وارداتى غربى مقرر شده است كه اگر زانى و زانيه با رضايت تن به زنا داده اند كيفرى ندارند، و اگر زنا بدون رضايت زن انجام شده، مرد اكراه كننده جريمه مى شود، و مجازاتش سه ماه زندان يا پرداخت پنجاه دينار به نفع دولت است. و در ايران، قانون شاه اين بود كه ازدواج قبل از رسيدن به سنّ تكليف قانونى باطل بود و هر يك از زوج و زوجه جريمه مى شدند، و حتى هر كسى كه در جريان اين ازدواج دخالتى داشت جريمه مى شد، حتى اگر كسى به آنها شيرينى مى فروخت و معلوم مى شد كه به خاطر اين ازدواج به آنها شيرينى فروخته است مجازات مى شد.

امّا زنا، اگر با رضايت طرفين انجام مى شد جايز بود، چون هر دو طرف با رضايت زنا كرده بودند و حكومت حق دخالت در كار آنها را نداشت، و هيچ كس حق نداشت به آنها اعتراض كند. لذا اگر بدون رعايت شروط حكومت شاه عقدى واقع مى شد طرفين ناچار بودند آن را زناى با رضايت اعلام كنند تا دچار دست اندازهاى قانونى نشوند.

ص: 251

روزگارى كه در عراق بودم، يكى از قضات عراق نزدم آمد و با زبان شكوه گفت: چه كار كنم؟ قانون، ازدواج قبل از رسيدن به سن تكليف قانونى را براى زن منع مى كند، و حال شكوائيه اى از پدر يك زوجه به دست من رسيده است كه مدعى است، عقد ازدواجى قبل از رسيدن به سن تكليف قانونى زوج و زوجه به عمل آمده است و يقين دارم كه تا به حال داراى سه فرزند هستند چون از زمان عقد پنج سال مى گذرد، (اين شكوائيه مربوط به زمانى است كه بين زوج و پدر زوجه اختلاف شده است).

قاضى سخن خود را ادامه داد و گفت: آيا به نداى وجدانم گوش دهم و عقد را تأييد كنم (بر حسب تعبير او) يا سخن قانون را بشنوم و عقد را باطل اعلام نمايم؟ (اين داستان در زمان عبدالكريم قاسم بود).

و اين وضع در هر دو قانون عشايرى و قانون وارداتى غربى وجود دارد، بدين صورت كه قانون عشايرى در بيشتر كشورهاى اسلامى و قانون وارداتى در تمام كشورهاى اسلامى جريان دارد.

3. پيچيدگى و سردرگمى

اين وضع نابسامان در قوانين غرب به حدى است كه مانندى در گذشته، حتى در دوره تاريك قرون وسطى ندارد. من بعضى از آزاديهاى اسلام را قبل از جنگ جهانى دوم در عراق شاهد بوده ام. هر كارى به سادگى و با كيفيت مطلوب در مسير صحيح خود سير مى نمود و به اندازه اى كه طبيعت كارها و فعاليت ها، از حيث زمان و اموال اقتضا داشت انجام مى گرديد. مثلاً هرگاه كسى درصدد ساختن خانه اى، يا عازم سفر حج بود، يا درباره ارث، شراكت، اموال، يا كشمكش بين زن و شوهر اقامه دعوا داشت، وقت لازم براى رسيدگى به آنها، به مقدارى كه طبيعت آن موارد اقتضا مى كرد وجود داشت.

مثلاً هرگاه كسى مى خواست خانه اى بسازد، به آن مقدار وقت احتياج بود كه مصالح لازم تهيه شود و از يك روز يا دو روز بعد كار شروع گردد.

ص: 252

و اگر براى سفر به حج تصميم مى گرفت، براى عملى كردن آن آنقدر وقت لازم داشت كه مقدمات سفر حج را آماده نمايد، به طورى كه اگر، مثلاً ماشين سوارى را صبح اجاره مى كرد، عصر همان روز به طرف مكه حركت مى نمود. من خود شاهد بودم كه بسيارى از دوستان و خويشاوندانم به همين سادگى مسافرت مى كردند. حتى برادر شهيدم سيد حسن رحمه الله(1) صبحگاهى براى كارهاى درسى از خانه خارج شد و ظهر برگشت و گفت: اگر خدا بخواهد عازم سفر حج هستم و سپس فرداى آن روز به سفر حج رفت، مثل اين بود كه مى خواست به نجف اشرف برود.

و اگر كسى در هر نوع نزاعى، قصد دادخواهى داشت صدور راى نهايى، اينقدر وقت نياز داشت كه نزد قاضى حضور يابد و شهود خود را حاضر نمايد، و امثال آن. غالباً در اولين جلسه اى كه براى قضاوت تشكيل مى شد در دقايق اول، رسيدگى به پايان مى رسيد. خود شاهد بودم كه علماى دينى در مرافعات مردم قضاوت مى كردند. در كربلاى مقدسه عالمى بود كه رساله عمليه داشت(2) و شبها در صحن مطهر نزديك «باب الزينبيه» درس خارج فقه و اصول تدريس مى كرد و نزديك «باب القبله» نماز جماعت مى خواند و سپس براى حلّ و فصل خصومات و مرافعاتِ مردم و بيان احكام شرعى مى نشست و براى مسائلى چون نكاح و طلاق، اجاره و بيع و وقف، و تمام مواردى كه هر روز مورد احتياج مردم بود، دو ساعت وقت خود را صرف مى نمود و از كسى چيزى، حتى براى اجرت كتابت و كاتب نمى گرفت.

اما در همين كربلاى مقدسه، بعد از اجراى قوانين غربى شاهد بودم كه چگونه هر كارى مشكل و پيچيده شد و براى هر چيزى اموال و اوقات و نيروى زيادى صرف و نابود گرديد؛ چنان كه هم اكنون نيز اين وضع در عراق و ديگر كشورها مشاهده مى شود و نيازى

ص: 253


1- . آية اللّه شهيد سيد حسن شيرازى قدس سره در سال 1354 در نجف اشرف متولد شد و در 16 / ج2 / 1400 ه، در بيروت شهيد شد. براى اطلاع از حيات سياسى، دينى، اجتماعى و تربيتى او به كتاب آيت اللّه السيد حسن شيرازى فكرة و جهاد و كتاب حضارة فى رجل و... مراجعه كنيد.
2- . او، امام سيد عبدالحسين حجت قدس سره بود.

به ذكر آن نيست. من خود ديدم كه نزاعى بين دو نفر راجع به باغى در گرفت و مرافعه در جريان رسيدگى محاكم واقع شد و سيزده سال طول كشيد. در صورتى كه اگر همين كار به علماى اسلام واگذار مى شد، حلّ آن بيش از يك ساعت طول نمى كشيد. خدا مى داند كه از طرفين چقدر مال خرج اين نزاع گرديد.

يك بار به من ابلاغ شد كه عليه من شكايتى، توسط يكى از قضات حكومت تقديم مقامات قضايى شده است. صورت شكايت چنين بود: چرا بين مردم داورى مى كند و آنها را به حال خود وا نمى گذارد تا به محاكم و قضات دولتى مراجعه كنند؟، او با اين روش باعث مى شود تا از درآمد خزانه دولتى كه از طريق محاكم قضايى عايد خزانه مى شود، بكاهد و اوقات كار قضات را خالى گذارد. شاكى مى دانست كه من هر روز بين حدود ده نفر به داورى مى پردازم كه بيش از يك ساعت طول نمى كشيد و هيچ گونه هزينه و فشار مالى دربر نداشت.

البته روشن است كه اين نشان و خصوصيت (طولانى شدن مدت دادرسى)، از خصائص قوانين وارداتى غربى است و در قانون عشايرى اثرى از آنها وجود ندارد، زيرا آنان قضاياى خود را به آسانى و سادگى حلّ وفصل مى كنند.

طرح چنين شكايتى از طرف حكام دولتى، تنها براى من نبود، بلكه يكى از قضات دولتى شكايتى عليه يكى از علماى نجف اشرف نيز مطرح كرده بود و ادعايش چنين بود كه اين عالم در كار قضاوت من اخلال كرده است. داستان از اين قرار بود كه دو نفر از پيروان اين عالم نزاعى داشتند كه به محاكم قضايى مراجعه كرده بودند. سه سال طول كشيده بود و وقت زيادى از آنها ضايع، و مال زيادى صرف شده بود. روزى آن عالم، آن دو نفر را مى بيند و نصيحت مى كند و از عذاب آخرت مى ترساند. لذا هر دو نفر به داورى آن عالم راضى مى شوند و چون قضاوت مى كند داورى او را مى پذيرند و جريان رسيدگى را در محكمه قطع مى نمايند. تمام اين كار فقط در دو ساعت تمام مى شود كه موجب حقد

ص: 254

و كينه قاضى و شكايت عليه آن عالم مى گردد.

به هر حال، قانون وارداتى غربى به صورت كابوس وحشتناكى براى كشورهاى اسلامى و وبال بزرگى براى تمام مسلمين درآمد كه خلاصى و نجات از آن امرى است لازم؛ همان گونه كه نجات از قانون عشايرى نيز ضرورت دارد. خلاصى از قانون عشايرى در كشورى مثل عراق به چندان اقدامى نياز ندارد، بلكه با تلاش مخلصانه علما، كار اصلاح مى شود، زيرا قانون عشايرى يك مسأله انحرافى محلى است، در صورتى كه براى رهايى از قيد قوانين وارداتى، احتياج به آگاهى روزافزون مردم و نجات از وابستگى به استعمار مى باشد، و اين دو كار نياز فراوان به تلاش بسيار وجهاد طولانى دارد كه طبعا بايد از هرگونه خشونت و ويرانگرى به دور باشد.

ص: 255

فراگير بودن قانون در اسلام

اشاره

مسأله 43: غربيها جوامع انسانى را به جامعه دينى و غيردينى تقسيم كرده و گفته اند: اديان چه با جنبه آسمانى و چه بدون جنبه آسمانى، در حدودى كه احكام جارى بين مردم را شامل مى شوند، داراى صورتهاى گوناگون هستند و تفاوتى ندارند كه مربوط به رابطه بين دو حكومت، يا رابطه بين فرد و حكومت، يا رابطه فرد با فرد، يا جماعت با جماعت - مانند رابطه دو قبيله - و امثال آنها باشند.

بعضى اديان، طبق ادعايشان فقط مربوط به جنبه هاى روحى و اخلاقى انسان مى باشند كه آنها را اديان فردى ناميده اند، مانند دين مسيحيت و بودائى. برخى كم و بيش تمام شئون زندگى انسان را دربر مى گيرند مانند آيين اسلام و كنفوسيوس. در عين حال، آنچه از آيات و روايات برمى آيد آن است كه تمام اديان آسمانى براى تنظيم امور زندگى انسانها آمده اند، چه شئون فردى و چه اجتماعى. اگر انسان با تعمق در آيات قرآن كريم بنگرد آن را از اين جهت كامل و بى نقص مى يابد و قانع مى شود. اما آيينى مثل بودائيسم و كنفوسيوس، درباره آنها چيزى از كتاب و سنت به ما نرسيده، لذا نمى دانيم كه اين مذاهب اديان آسمانى هستند، كه بعداً مانند مسيحيت، يهوديت و مجوسيت تحريف شده اند، يا كه اديان آسمانى نيستند؛ گرچه احتمال دارد كه از اديان آسمانى باشند، زيرا بعضى از سخنان حكمت بار

ص: 256

پيامبران در آنها ديده مى شود. خداى سبحان مى فرمايد: «وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ»(1)؛«هيچ امّتى نبوده جز آنكه در بين آنها هشداردهنده اى بوده است».

و امّا كسانى مثل لقمان حكيم، بنابر اينكه او از پيامبران باشد، چنان كه بعضى از روايات ما تأييد مى كند، بر كشورهاى آفريقا و جوامع ساكن در قاره سياه برانگيخته شده بود. اين مطلب را تاريخ نيز تأييد مى كند. لقمان حكيم خود از مردم آن سامان بوده و آنچه مورد نياز مردم بوده برايشان آورده است. و امّا آنچه كه در تاريخ آمده كه او سفرى به شرق ميانى داشته و در اين كشورها به خدمت انبيا و پيامبران پرداخته است، منافاتى با پيامبر بودن او مطلب ندارد.

به هر حال، پيروان مسيحيت در جهان غرب و مانند آن، چون قانونى غير از قانون تحريف شده كليسا چيزى در دست نداشتند، و از طرفى آن را در اداره امور زندگى فاقد صلاحيت اجرايى مى ديدند، يكباره آن قوانين را دور ريختند و به جاى آنها به وضع قوانين جديد پرداختند، با آنكه مبانى آزادى، برادرى و اتحاد و امثال آنها را از اسلام گرفته بودند و از سابقه اسلامى اسپانيا (اندلس) در اين جهت بهره بردند و سپس از «لوتر» مؤسس فرقه پروتستانها مطالبى اخذ كردند. لذا خود، مسلمانان را پايه گذاران علم جديد مى ناميدند.

امّا بلاد اسلامى، كه عثمانيها بر آنها حكومت مى كردند، اولين كسانى بودند كه در استقبال از قوانين وارداتى غربى دچار اشتباه شدند و به نشر مجله الأحكام العدليه پرداختند كه به طور عجيبى قوانين غربى را با احكام اسلامى در آميختند. اين مجله يكى از علل سقوط سريع آنها شد، زيرا مسلمانان دريافتند كه عثمانيها به فساد و اِفساد و استبداد حاضر اكتفا نكرده، بلكه قانون كفار را نيز به آنها افزوده اند. مسلمانان مى گفتند: عاملان اين كار كافر شده اند، زيرا خداوند مى فرمايد: «وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ»(2)؛

ص: 257


1- . فاطر، آيه 24.
2- . مائده، آيه 44.

«هركه به آنچه خدا فرستاده حكم نكند از كافران خواهد بود». در اين مجله آنچه خواستند نوشتند و احكام را تا اندازه اى به سوى آداب و رسوم سوق دادند و به طورى كه مشهود بود، آداب و عادات را از مصادر قانون خود قرار داده بودند و با اين تعبير كه «إنّ العادة محكّمة؛ واقعا عادت داور است» به آن جنبه قانونى بخشيدند، و بعضى از علماى نادان نيز بى شرمانه استدلال كردند كه عادت همان عرف است و عرف در قرآن مجيد به تكرار آمده و خداوند مى فرمايد: «خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ»(1)؛ «راه گذشت پيش گير و به عرف امر كن».

و دسته ديگرى از آيات را ذكر كرده اند كه در آنها كلمه معروف ذكر شده و گفته اند كه معروف همان عرف است. واضح است كه اين استدلال به دو دليل ناصحيح است:

اولاً: معروف به معناى عرف نيست. ثانياً: عرف به معناى عادت نيست.

اما اول: «معروف» صيغه اسم مفعول است كه اسم فاعل آن «عارف» مى باشد، در صورتى كه «عرف» يا اسم جامد است، يا شبه مصدر، و با قياسِ عارف و معروف و عرف، به ضارب و مضروب و ضرب و غاسل و مغسول و غسل، تفاوت بين آنها معلوم مى گردد.

بين «علم و عرفان» تفاوت وجود دارد: چون معلومى كه شرعاً يا عقلاً معروف نيست معروف ناميده نمى شود اگرچه معلوم خوانده شود. به عبارت ديگر بين «معروف» و «معلوم» عموم و خصوص من وجه است؛ يعنى آنچه معروف است و زيد نسبت به او علم ندارد مصداق مورد اول است، يعنى فقط معروف است، ولى معلوم نيست؛ و آنچه براى زيد معلوم است، مانند فلانى يا خانه فلانى، آن مصداق مورد دوم است. يعنى فقط معلوم است ولى معروف نيست، و گاهى هر دو در يك مورد اجتماع مى كنند.

در اين باره، مباحث ديگرى هم هست كه در اينجا درصدد شرح آنها نيستيم.

اما درباره مورد دوم، چنان كه قبلاً اشاره كرديم «عرف» با عادت متفاوت است.

ص: 258


1- . اعراف، آيه 199.

مراد از عرف

اگر مراد از عرف، مسائلى باشد كه نزد دينداران و متشرعه به اسم عرف ناميده مى شود، در آيه شريفه دلالتى وجود ندارد كه بتوان احكام را از مطلقِ عرف دريافت كرد، ولى اگر مراد از عرف، اعم از اين مورد باشد، آيه قرآن به ادلّه احكام تخصيص مى خورد، زيرا بعد از آنكه تمام احكام، از طرف خدا و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلامبه طور جزئى يا كلى بيان گرديد، ديگر فضا و فرصتى براى عرف نمى ماند تا در مقابل كتاب و سنت منشأ قانون به شمار آيد. پس لازم به نظر مى رسد كه مراد از عرف، عرف متشرعه باشد نه مطلق عرف.

به هر حال، نشريه الأحكام العدليه آن زمان در جهت الغاى تمام قوانين اسلام، در تمام كشورهاى اسلامى فعال بود، چنان كه اين نقشه هم اكنون فعليت يافته است؛ مثل قصه مشهور: «ما أفره حمارك، و حمارنا و حماري»(1).

معروف است كه يكى از سياستهاى غرب، در برخورد با اسلام آن است كه بايد با روش گام به گام پيش رفت. مثلاً: در عراق حدود ثلث قرن طبق احكام مجلّه عمل مى شد و سپس به طور كلى باطل گرديد، مگر در بعضى موارد كه مربوط به احوال شخصيه بود. اين گونه قوانين به حال خود باقى مانده بود تا اينكه زمان عبدالكريم قاسم فرا رسيد. او قانون احوال شخصيه را نيز باطل كرد. همين گونه در ساير بلاد اسلامى پيش آمد كه بر تاريخ خوانان پوشيده نيست. آرى در بعضى از كشورها اثرى از قانون «قرآن و سنت» باقى مانده بود كه بدفهمى و كج انديشى گروه كثيرى، و تطبيق و اجراى گروه ديگرى عملاً موجب الغاى آنها گرديد، به طورى كه به غير از اسم، چيز ديگرى از آنها باقى نماند و بيان رسول خدا صلى الله عليه و آله تحقق يافت كه فرمودند: «لا يبقى من القرآن إلاّ رسمه و من الأسلام إلاّ إسمه(2)؛

ص: 259


1- . چه راهوار است خر تو، خر ما، خر من (سياست گام به گام كه از تو شروع مى شود و به من ختم مى گردد).
2- . كافى، ج 8، ص 243، ح 479.

روزگارى فرا مى رسد كه از قرآن جز رسم الخط و از اسلام جز نامش چيزى نمى ماند».

عراق از جمله كشورهاى مورد مثال ما بود كه مانند هند، تدريجا به طرف اجرا و تطبيق قوانين غرب حركت كرد - البته برخى شهرهاى هند تا حدودى چهره اسلامى داشتند - و اين مربوط به زمانى است كه هند هنوز از سيطره غربيها و استعمار انگليس بر هند خارج نشده بود. اما هند امروز خود قوانين وضع شده اى دارد كه مخلوطى از قوانين غرب و قوانين رايج اديان آسمانى و غير آسمانى مى باشد، كه پرداختن به آنها براى ما مهم نيست.

آرى، بسيارى از مسلمانان با غرور تمام قوانين اسلام را ترك كردند كه در نتيجه خداى متعال آنها را به حال خودشان واگذاشت تا بسيارى از آنها دچار خوارى شوند؛ آن چنان كه در تاريخ طولانى اسلام و در كشورهاى پهناور اسلامى هرگز سابقه نداشت.

ص: 260

قانون و عرف عام

مسأله 44: قبلاً گذشت كه عرف عام در دو جا كاربرد دارد:

اول: در تعيين معناى الفاظِ موضوعات از نظر فراخى و تنگى دايره شمول آن؛ مثلاً مى گويد: «الماء مطهّر؛ آب پاك كننده است». در اين مورد عرف عام تعيين مى كند كه آيا آب، شامل آب مخلوط به گوگرد مى شود يا نه؟ يا موضوع وطن كه موجب اتمام نماز و صحت روزه است؛ آيا شامل كسى هم مى شود كه مثلاً مكانى را براى دو ماه به عنوان وطن برگزيده، يا بايد حتماً شش ماه در آن بماند تا عنوان وطن بر آن صادق باشد؟ و ساير موارد.

دوم: در تعيين معناى الفاظ احكام، مانند اين گفته: «الخمر حرام(1)؛ شراب حرام است». كه آيا حرام به اين معنى است كه ارتكابش جرم، و داراى مجازات است، يا اينكه معناى حرام اعم از اين معنا و معناى كراهت است كه هدفش خيرخواهى و دلسوزى است. در صورتى كه معنى حرام در لغت فقط كار ممنوع و ناروا است.

خداى سبحان مى فرمايد: «وَ حَرامٌ عَلى قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها أَنَّهُمْ لا يَرْجِعُونَ»(2)؛ «و ديارى كه هلاك كرديم، ديگر زندگى بر آنها حرام است، و هرگز به آن باز نخواهند گشت». (حرام به معنى ممنوع است)

همچنين لفظ امر، كه آيا معنايش وجوب است كه مانع از عمل به نقيض آن است و مخالفتش عقاب دارد، يا معنايش اعم از وجوب و استحباب است؛ و ساير موارد.

ص: 261


1- . تهذيب الاحكام، ج 1، ص 291، ب 12، ح 108.
2- . انبياء، آيه 95.

سپس اين سؤال مطرح مى شود كه آيا مراد از عرفى كه در موضوعات يا در احكام استفاده مى شود؟ همان عرف زمان امامان معصوم عليهم السلام مى باشد، يا مراد از عرف، عرف زباندانان، يا عرف عامه مردم كوچه و بازار مى باشد؟ و اگر مراد از عرف، عرف زمان ائمه عليهم السلام باشد و ما از آن عرف آگاه نباشيم، تكليف ما چيست؟

جواب آن است كه مراد از عرف، عرف زمان ائمه اطهار عليهم السلام مى باشد. چون آنها به زبان مردم سخن مى گفتند؛ لذا گفته اند: اگر امام عليه السلام به فردى از اهل مدينه بگويد: براى كارى يك رطل آب لازم است، او از رطل و پيمانه همان رطل مدينه را مى فهمد، ولى اگر از فردى كه اهل كوفه است همان درخواست را داشته باشد، او رطل كوفه را مى فهمد، كه دو برابر رطل مردم مدينه است.

اما اگر به عرف زمان ائمه عليهم السلام آگاه نباشيم، ولى عرف زمان خود را بدانيم، بايستى كلام آنها را بر عرف زمان خود حمل كنيم و به اصل «عدم النقل» تمسك جوييم كه يك اصل عقلايى و خردمندانه است و عقلا، در هر زمان و مكانى به آن اعتماد دارند. اما اگر زمان ما به جاى عرف واحدى داراى عرفهاى متعدد بود، اگر باهم مغاير بودند لازم است بر اساس علم اجمالى عمل كنيم و اگر بين دو عرفى كه در برابر هم قرار گرفته باشند، رابطه «عموم و خصوص مطلق» باشد، به حداقل عمل مى كنيم، و اگر رابطه آنها «عموم و خصوص من وجه» باشد، بايد به قدر متيقن عمل شود و نسبت به دو ماده افتراق و جداىِ از هم، قاعده برائت اجرا مى گردد.

ص: 262

قانون و رسالت داورى

اشاره

مسأله 45: ترديدى نيست كه رسالت محدّث نقل حديث، و رسالت فقيه بحث از مسائلى است كه از كتاب و سنّت استنباط مى شوند، اما درباره قاضى، اين سخن مطرح است كه آيا رسالت قاضى فقط اجراى قانون است يا وظيفه اش علاوه بر اجراى قانون، بحث از سلامت و درستى قانون نيز مى باشد؟

ترديدى نيست كه رسالت قاضى، وقتى به صحت قانون يقين كند، يا حتى در درستى آن ترديد داشته باشد، اجراى قانون است. وانگهى بعد از آن كه قانون از طرف شوراى مراجع وضع شده، موردى براى ترديد قاضى باقى نمى ماند، و كار او مانند بقيه مردم است كه در هر كارى به اهل خبره مراجعه مى كنند؛ چنان كه مثلاً بيمارى اگر درصدد معالجه خود باشد به پزشك متخصص مراجعه مى كند، و كسى كه بخواهد سازه اى بسازد به مهندس و معمار روى مى آورد و كسى كه عازم سفر باشد سراغ راننده مى رود و همچنين است ساير موارد. قاضى وقتى كه اعضاى شوراى مراجع را در كار خود اهل خبره و متخصص بداند حتى اگر در اداى وظيفه و تحقق يافتن هدفش ترديد داشته باشد، در مشكلات قضايى خود، نظر آنها را جويا مى شود، و احياناً اگر يكى از آنها دچار اشتباه گردد، در آن صورت خردمندان و عقلا رجوع كننده به آنان را ملامت نخواهند كرد.

بنابراين، شريعت و دين اسلام در اين زمينه مانند ساير اديان الهى و يا بشرى است؛ يعنى غير از طريقه عقلايى و روش خردمندان راهى نمى رود.

ص: 263

خداى سبحان مى فرمايد: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»(1)؛ «پس اگر نمى دانيد از پژوهندگان كتابهاى آسمانى جويا شويد».

و مى فرمايد: «وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ»(2)؛ «و قوم خود را، وقتى كه به سوى آنان بازگشتند، بيم دهند». و اين استدلال بر حسب دليل اقتضاء مى باشد كه در اصول مورد بحث است.

هرگاه قاضى واقف به اشتباه باشد

اما هرگاه قاضى به خطا و اشتباه خود در قانون واقف باشد تكليف او چيست؟

بعضى از علما گفته اند: قاضى نبايد راجع به قانون بحث و مناقشه كند، زيرا اين عمل موجب هرج ومرج در اجراى قانون خواهد شد. ولى برخى ديگر گفته اند: قاضى حق دارد نسبت به قانون بحث و مناقشه كند، زيرا قانون به سبب اهداف عاليه اى وضع شده و كارش آن است كه هر حقى را به صاحب آن اعطا كند. در اين صورت وقتى كه قاضى بداند قانون ناقص است، اگرچه مثلاً شوراى فقهاء آن را وضع كرده باشد، چگونه مى تواند آن را اجرا كند؟ مثلاً: هرگاه قانون گفت: «البيّنة على المدّعى؛ اقامه شهود به عهده مدعى است». و براى شهود خصوصياتى ذكر نمود، از قبيل آنكه به آنچه شهادت مى دهد يقين داشته باشد، داراى صفت عدالت و دقّت باشد، و شهود در اداى شهادت نظر واحدى داشته باشند، ولى قاضى ملاحظه نمايد كه وضع شهود شبهه آميز است، كه در اين صورت در اطلاق قانون و عدم لزوم عمل به شهادت اين شهود، ترديد حاصل شود، با چنين وضعى، آيا وظيفه قاضى آن است كه طبق اطلاقِ قانون عمل نمايد يا به بحث و جست وجو درباره درستى «اطلاق» بپردازد، كه مقتضاى فلسفه قانون همين است.

در اينجا بحث ديگرى مشابه اين بحث اضافه مى شود: اگر مفتى (= فتوا دهنده) بداند

ص: 264


1- . نحل، آيه 43.
2- . توبه، آيه 122.

كه متقاضى فتوا، در آينده فتواى او را وسيله اى براى كار باطلى قرار مى دهد، نه اينكه از ابتدا قصد باطل كند، بلكه پندارش آن باشد كه فلان مورد مثلاً از مصاديق فتوا است، در اين صورت آيا صدور فتوا از ناحيه مفتى جايز مى باشد يا خير؟ مثلاً اگر مفتى بداند كه «هند» از روى جهل و يا به دروغ ادعا مى كند كه شوهر ندارد، و مردى بخواهد با او ازدواج كند و به طور كلى از مفتى نظر بخواهد، كه اگر زنى ادعا كند شوهر ندارد تصديق وى جايز است يا نه؟

آيا بر مفتى جايز است كه بگويد: بلى؛ در صورتى كه مى داند به استناد فتواى او به زودى با آن زن ازدواج خواهد كرد، يا اينكه واجب است از صدور فتوا خوددارى كند؟

و از همين قبيل است اگر، به طور جزئى، بپرسد: هند مدعى است كه شوهر ندارد، آيا در ادعايش تصديق مى شود يا نه؟ بعضى گفته اند: بلى، مفتى بايد در اين مورد فتوا بدهد و بر صحت فتوا ايرادى نمى باشد.

اما آن كسى كه فتوا را دريافت داشته است اگر به ناروا از آن استفاده نمايد، ربطى به مفتى ندارد، زيرا اين فتوا، زياده بر آنچه در رساله عمليه مفتى نوشته شده، و در اختيار مردم قرار گرفته است، چيزى اضافه ندارد.

پس اگر كسى حق را وسيله باطل سازد، براى گوينده حق ضررى ندارد، زيرا شخصى كه حق را وسيله باطل قرار داده، خواه عمدا يا اشتباها خطا كرده است. بعضى هم در همين باره گفته اند: مفتى بايد از صدور فتوا خوددارى كند، چون او به گناه كردن كمك مى كند، خصوصاً در كارهاى پراهميت، مانند قتل و ازدواج با زن شوهردار و امثال آنها.

ممكن است قائل به تفصيل شد، كه اگر كسى كه فتوا را دريافت مى كند يا ديگرى كه با او مربوط است، آن را عمداً در جهت حرام و گناه به كار مى برد، مفتى بايد از صدور فتوى خوددارى كند، زيرا كسى كه مرتكب گناه مى شود به اين فتوا استناد مى نمايد؛ مانند كسى كه براى ازدواج با هند فتوا بگيرد اما بداند كه ازدواج با او برايش حرام است؛ يا او نداند، اما

ص: 265

هند به اين حرمت واقف باشد. ولى اگر فتواى مفتى منجر به كار حرام و گناه عمدى نمى شود صدور فتوا براى او جايز مى باشد.

و ممكن است به نوع ديگرى قائل به تفصيل شد و گفت: اگر صدور فتوا مربوط به امر مهمى مانند قتل باشد، كه منجر به ريختن خون محترمى شود، جايز نمى باشد، واگر مربوط به امر غيرمهمى باشد، جايز است.

منظور از طرح اين بحث صرف اشاره اى به مطلب بود، نه مسأله صدور فتوا بر وفق نظر يكى از طرفين، زيرا موضوع فتوا مربوط به فقه و مباحث فقهى است.

ص: 266

قانون و موارد نزاع

اشاره

مسأله 46: بر مفتى لازم است كه تمام تلاش خود را براى جست وجوى ادله اى كه محتمل است در انطباق بر «كلياتى» كه قصد استنباط و استخراج حكم آنها را دارد قابل استفاده باشند به كار گيرد. همچنين بر قاضى لازم است تمام كوشش خود را در راه جست وجو از ادلّه در انطباق بر «جزئى» در موارد اختلاف به كار گيرد و در طريق كشف حق، با استفاده از كلياتى كه فقيه آنها را وضع كرده است، در امر دادرسى و صدور حكم براى جزئيات و مصاديق آن كليات از آنها استفاده نمايد.

مثال اول:

اگر نسل دهم كسى، بر اولاد نسل دهم ديگرى ادعا كند كه خانه يا باغ يا دكان يا حمام و امثال آنها ملك جدّشان بوده و به صورت امانت يا اجاره يا عاريه و امثال آنها، در اختيار

جد آنها قرار گرفته، و طبق ورقه يا كاغذى، يا مدارك ديگرى، اين جريان حدود دويست سال قبل واقع گرديده است، در طرح چنين دعوايى آيا حق با مدّعى است، يا مدعى عليه؟

اينجا وظيفه فقيه است كه تمام كوشش خود را در راه جست وجوى حقيقت به عمل آورد تا با بررسى دفاتر ثبت پيشين و با توجه به گذشت زمان دريابد كه آن ملك مورد نزاع از آن مدعى يا مدعى عليه است، زيرا نسلهاى بعدى، در حفظ و نگهدارى اوراقى كه بتواند حق آنها را ثابت كند دقتى ندارند.

در چنين دعوايى، اگر حق با مدعى باشد، تصرف بسيارى از املاكى كه در دست ورثه

ص: 267

مدعى عليهم قرار گرفته است، باطل مى شود، و اين مسائل ايجاب مى نمايد كه فتواى فقيه به طور كلى روشن نمايد كه حق با كدام يك از طرفين است.

همچنين اگر مدّعى ادعا كند، منزلى را كه در تصرف مدعى عليه است، پدران او دويست سال قبل وقف كرده اند، و هم اكنون موقوفه است بايد به حال اوليه وقف برگردد. ولى مدعى عليه كه خانه به عنوان ملك در تصرف اوست بگويد: من بياد دارم و شاهد بوده ام كه اين خانه در تصرف پدرانم بوده و به عنوان مالك، در آن تصرف مالكانه داشته اند؛ يعنى تصرفى كه حكايت از بيع صحيح و مجوز شرعى داشته، و خانه را ملك شخصى آنها نشان مى داده است.

در اين صورت اگر فقيه بخواهد فتوايى يا قانونى صادر كند بايد تمام جهات را درنظر گيرد، چنان كه در هر دو مسأله جزئى و مورد نزاع، و در هر دو مثال، قاضى بايد تمام جهات قضيه را در نظر داشته باشد، تا بتواند حق را به حقدار بدهد.

مثال دوم:

فقيه در وضع قانون، و قاضى در تطبيق و به كاربردن هر يك از قوانينِ كلى بر موارد جزئى، بايد به گونه اى رفتار نمايد كه در هيچ موردى حق كشى نشود. مثلاً: هرگاه دريايى طوفانى شود و بار كشتى بر اثر كثرت سرنشينان سنگين باشد، و براى نجات ناچار شوند كه مثلاً حدود صد كيلو از بار كشتى را كم كنند، حال اگر دو نفر آدم لاغر اندام باشند كه وزن آنها صد كيلو شود، و يك نفر هم باشد كه به تنهايى وزنش صد كيلو باشد، در اينجا ترديدى نيست كه اگر فرد دوم را به دريا بيندازند بهتر از دو نفر است؛ چون اتلاف كمتر است. ولى گاهى كيفيت و كميت باهم تعارض مى كنند؛ مثلا در همين مورد اگر نفر دوم دانشمند و نابغه اى باشد كه وجودش به حال جامعه نافع است، ولى آن دو نفر از افراد عادى باشند، در اين صورت آيا كيفيت بر كميت مقدم است، يا كميت بر كيفيت؟

در پاسخ به اين مورد دو احتمال وجود دارد: اول آنكه كيفيت را مقدم بدارند و به سبب

ص: 268

اهميت و ارزش كيفيت، دو نفر افراد عادى را فداى يك نفر غيرعادى كنند. دوم آنكه كميت را مقدم بدارند و نابغه را به دريا اندازند، چون حرمت و بهاى جان دو انسان در نزد خدا بيش از حرمت و بهاى جان يك نفر است گرچه او نابغه اى بى همانند و ممتاز باشد.

پس بر فقيه لازم است كه در صدور فتوا، هر دو جهت را لحاظ كند؛ چنان كه بر قاضىِ حاضر در كشتى لازم است كه در هنگام اجراى قانون تمام جوانب قضيه را به دقت ملاحظه نمايد تا نظر دهد كه كدام يك را به دريا افكنند.

مثال سوم:

در ايام خشكسالى و گرسنگى شديد، يا هنگامى كه قافله اى راه را گم كند و سرگردان و گرسنه در بيابان بماند، گاهى ناچار مى شوند براى زنده ماندن اجساد مردگان خود را بخورند، چنان كه چندى پيش، چنين رويدادى بر اثر سقوط هواپيمايى در كوههاى بسيار دور پيش آمد. در اين رويداد عده اى مردند و عده اى نجات يافتند، ولى چون غذايى نداشتند، براى زنده ماندن چاره اى جز خوردن اجساد مردگان خود نداشتند. سرانجام پس از گذشت هفتاد و دو روز بر آنان دست يافتند كه زندگى برايشان مشكل شده و جز اندك رمقى در آنها چيزى نمانده بود. در اين رويداد مردگان دو دسته بودند، بعضى از آنها با بازماندگان نسبت خويشاوندى داشتند و بعضى نداشتند. لذا بين افرادى كه زنده مانده بودند نزاع درگرفت كه بدن كدام يك از مردگان را بخورند. هر يك مانع مى شدند، مرده اى

را كه منسوب به آنهاست بخورند، اما ديگران بر خوردن آنها اصرار داشتند، با آنكه يقينا با خوردن يكى از اجساد، همه از مرگ نجات مى يافتند و نيازى به خوردن بقيه نبود.

در چنين حوادثى كه فقيه بايد قانون وضع كند و قاضى بايد به تطبيق آن بر موارد جزئى بپردازد آيا در چنين مواردى به مقتضاى آيه شريفه: «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ»(1)؛ «و خويشاوندان نسبت به يكديگر [ از ديگران ]در كتاب خدا سزاوارترند»

ص: 269


1- . انفال، آيه 75.

حق خويشاوندان مقدم مى شود يا نه؟ بلكه حق از چنين مواردى انصراف دارد؛ مگر آنكه در مسأله قرابت قائل به تفصيل شويم و بگوييم: خويشاوندى كه وارث ميت است حق دارد، و اگر وارث نباشد داراى حق نيست زيرا او نيز مانند ديگران ارث نمى برد.

در همين باره، مسأله ديگرى به اين صورت فرض مى شود، كه اگر تعدادى حيوان بميرند و مالك بعضىِ از آنها حاضر، و بعضى حاضر نباشند، يا به طور كلى مالك نداشته باشند، و كسانى به اضطرار، ناچار به خوردن مردارى شوند كه مالك آن در محل حضور دارد، و مثلاً در بين حيوانات مرده گوسفندى باشد و الاغى، و چون خوردن گوشت الاغ مكروه است، بخواهند از گوشت گوسفندِ مرده بخورند، در اين صورت، آيا حق مالكى كه در محل حاضر است بر ديگران مقدم است يا مقدم نمى باشد؟ بنابراين همان سخن مسأله پيش در اين مورد نيز وجود دارد.

مثال چهارم:

اگر فردى چهار بار مرتكب زنا يا سرقت شود و هر بار بر او حد جارى شود، در مرحله چهارم كشته مى شود، حال اگر فرد نابالغى اين اعمال خلاف را انجام دهد و هر بار تأديب شود، در مرحله چهارم با او چگونه رفتار مى شود؟ آيا چون نابالغ، و قلم تكليف از او برداشته شده، بازهم تأديب مى شود يا اينكه مفسد به حساب مى آيد؟ خصوصاً وقتى براى بار پنجم و ششم مرتكب اين اعمال گردد، و خصوصاً وقتى از دختران ازاله بكارت كند يا زناى به عنف نمايد يا افراد نيك را بكشد و اموال هنگفتى از مردم را به آتش كشد و امثال اين كارها، آيا فرد نابالغ در همه اين مسائل فقط تأديب مى شود يا زندانى مى گردد تا توبه كند و دست از اين اعمال خلاف بردارد؟ اگر به سن بلوغ برسد، تمام اين موارد اگر تكرار شوند، براى فقيه و قاضى از نظر فتوا و اجرا، آيا دليل لازم است تا او را مجازات كنند؟

جز آنچه ذكر شد، موارد زيادى هست كه به دلايل متعدد نياز دارد و در افتا يا اجرا مايه سرگردانى فقيه و قاضى مى گردد، و درمى مانند كه كدام دلايل را برگيرند.

ص: 270

حال فرض كنيم كه قاضىْ خودْ مجتهد نباشد و بدون دسترسى به مجتهد از سرِ ناچارى به قضاوت بنشيند، و حكم حادثه و نزاع مورد قضاوت، در كتب ذكر نشده باشد، يا به طور كلى در آن مورد كتاب مدونى پيدا نشود، آيا قاضى مى تواند از عقلش راهنمايى و كمك بگيرد و به حكم عقل قضاوت نمايد، يا برايش جايز نمى باشد، زيرا اگر قاضى به حق قضاوت كند، اما خودْ نداند كه حق چيست [ و حكم او اتفاقى درست درآمده باشد] در آتش جهنم خواهد بود. و موارد استثناى اين بيان كلى شريعت روشن نيست.

مثلاً: اگر قاضى و دو جوان در يك زمان زندانى باشند - چنان كه چنين وضعى در زندانهاى صدام وجود داشت - و افسر بعثى به دو جوان زندانى امر كند باهم لواط كنند، و گرنه آنها را با تازيانه و شكنجه هاى سخت مى آزارد و دو جوان در صورت عدم اطاعت، احتمال قتل يا نقص عضو و امثال اينها را براى خود بدهند، زيرا افسر بعثى، دو جوان ديگر كه امر او را اطاعت نكرده بودند به نقص عضو مبتلا ساخت. در چنين وضعى اگر آن دو جوان زندانى به قاضى زندانى مراجعه، و از او نظر بخواهند، در اين صورت آيا قاضى به جواز لواط نظر دهد، چون آن را سهل تر از قتل نفس يا نقص عضو مى بيند، يا به خاطر شدت حرمت لواط، و آنچه درباره حدّ لواط از قتل (به يكى از طرق ششگانه) وارد شده است، به تحمل قتل و نقص عضو و شكنجه فتوا دهد؟

بعضى گفته اند: در چنين مواردى قاضى بايد از عقلش راهنمايى بگيرد، زيرا وقتى كه دليلى از كتاب و سنت و اجماع در دست نباشد، عقل تنها دليل قاطع مى باشد. برخى ديگر اين روش را منع مى كنند و عقيده دارند كه در اين گونه موارد، قاضى بايد از دلايلى كه حرمت كلى را بيان مى كند، استفاده نمايد و نظر بدهد.

همين كلام درباره فقيه، چنان كه با آن دو همبند و زندانى باشد، صدق مى كند. همچنين اگر فقيهى با دو جوان پسر و دختر همزمان در زندانى گرفتار باشند، و افسر زندان امر كند كه دختر و پسر زنا كنند، همين مسأله و با همين تفصيل، راجع به فتواى فقيه مطرح است.

ص: 271

و همچنين، اين فرض مطرح مى شود كه اگر دو جوان در زندان باشند و فقيه، يا قاضى در زندان آنها نباشد، اما هر دو اهل ايمان و ديانت باشند، ولى اجبار به گناه شوند، در اين صورت كارشان دو حالت دارد: يا براى نجات خودْ از عقل كمك بگيرند، يا به جهت شدت حرمت لواط و زنا، نقص عضو و قتل و شكنجه را تحمّل نمايند.

ص: 272

قانون و مالكيت حقوق

مسأله 47: آيا مالكيت [ پديدآورندگان، در رشته هاى] ادبى، هنرى، صنعتى، كشاورزى، و هر آنچه حق مالكيت را پديد مى آورد [مانند حق التأليف، حق الكشف و اختراع و امثال آن]، در شريعت اسلامى خاستگاه و ريشه اى دارد يا خير؟

ظاهر آن است كه آرى، مقرراتى براى اين موارد در اسلام وجود دارد و اطلاق روايات، از قبيل: «انّ حقوق المسلمين لا تبطل(1)؛ حقوق مسلمين هرگز ضايع نمى گردد». بر اين مطلب دلالت مى كند.

با الفاظِ همانند اين روايت، سه روايت يافتم كه واژه «حق» و «حقوق» در آنها به كار رفته و حاكى از آن است كه هر چيزى كه عرف بر آن اطلاقِ حق كند، عنوان مالكيت بر آن مترتب مى شود. مثلاً: صياد كه همه روزه از حيوانات مباح جنگل و دريا صيد مى كند، اگر حق خود را به شخص ديگرى بفروشد، بيع و معامله اش صحيح است، زيرا از موارد قابل تملك است. صيد حق او است و ما در كتاب الغصب(2) به آن اشاره كرده ايم.

بنابراين، اگر كسى از كشورى گُل يا درخت ميوه دارى وارد كند و حق كشت و توليد آنها را به خود اختصاص دهد، و عرف هم آن را «حق» بداند، شخص ديگرى حق ندارد آن را كشت و توليد نمايد؛ مثلاً از آن گل بخرد و آن گل به گونه اى باشد كه قابل كشت باشد سپس آن را در زمين بكارد، و پس از رويش تكثير شود.

ص: 273


1- . وسايل الشيعه، ج 14، ص 210، ب 6، ح 9.
2- . موسوعة الفقه، كتاب الغصب.

همچنين، اگر كسى اختراعى كند، يا مبتكر و مخترع وسيله اى باشد و حق اختراع و ابتكار را به خود اختصاص دهد، هيچ كس حق ندارد كيفيت و راهكار آن وسيله را سرقت كند و مانند آن را به نام خود بسازد. همين طور است حق هنرى، مثل اينكه كسى با ابتكار و ذوق خود به هنرى دست يابد كه موجب زيبايى و مانند آن در صنايع و سازه هاى ديگر شود، و حق استفاده از آن را به خود اختصاص دهد، و امثال آن.

حق ادبى نيز همين گونه است؛ چنان كه كسى اسلوب و اثر جديدى در قرائت - طبعاً غير از غنا - يا تندنويسى و مختصرنويسى و مانند آنها پديد آورد، حق او بايد محفوظ باشد.

موارد اختلاف عرف

اگر در آن چه ذكر شد، عرف اختلاف نظر داشت، چنان كه - مثلاً - امتياز تأليف را بعضى حق شمرده و بعضى حق ندانسته اند، در صورتى كه هيچ طرف داراى اكثريت نباشد، اصل عدم حق است، چون مسأله موضوع جديدى است و وضع روشنى ندارد.

هر يك از فقهايى كه احكام كليه را بيان مى كنند يا قاضى، كه كليات را بر موارد جزئى تطبيق مى نمايند مقيد به حق هستند، البته در صورتى كه حق وجود داشته باشد و اگر حق نباشد تقيدى در كار نخواهد بود.

اگر بين كشورها و شهرهاى ديگر در مصداق حق اختلاف نظر وجود داشت، چنان كه در كشورى چيزى را حق مى دانستند و در شهر يا كشورى ديگر آن را حق نمى دانستند، در آن صورت در هر شهر و ديارْ عرفِ همان محل ملاك است.

چنان كه در بسيارى از كشورها درباره اشياى مكيل و موزون و معدود، و رابطه آنها با مسأله ربا و امثال آن اختلاف نظر ديده مى شود. اگر كسى در فاصله اى متوسط بين دو شهرى كه اختلاف نظر دارند واقع شود و قصد معامله داشته باشد، اصل عدم حق است، همان گونه كه اصل عدم حرمت مى باشد.

ص: 274

قانون و بى عدالتى

مسأله 48: در استفاده از حق نبايد به كسى ستم شود و يا ضرر و زيانى به وى برسد. در قضاوت و فتوا نيز، اين جهت بايد دقيقاً لحاظ شود، خصوصاً زمانى كه موجب ضرر و زيان فراوان نسبت به خود، و مطلق ضرر در حقِ غيرْ گردد. البته اگر موجب ضررِ زياد نباشد، جايز است؛ زيرا در شرع، نسبت به لفظ «تعسّف» نصى وجود ندارد و ملاك كار ما همان است كه در شريعت به لفظ «لا ضرر و لا ضرار»(1) ذكر شده است. مثل آنكه شخصى ساختمان مرتفعى بسازد، به طورى كه جلو نور و هوا و ديدگاه زيباى منزل همسايه را كه بر جنگلى يا دريايى و امثال آنها اشراف داشته باشد، بگيرد. و يا مثل كسى كه به خاطر راه انداختن آسياب، يا كارخانه و امثال آنها، صداى ناهنجارى ايجاد كند، كه موجب اذيت همسايه ها گردد. نيز مثل كارِ كارخانه اى كه ديوارهاى خانه همسايه را بلرزاند، و يا به علت دبّاغىِ پوست يا سوزاندن ضايعات، بوى تعفّن و آزارنده، مردم را بيازارد.

بحث ديگرى كه قابل طرح است آن است كه اين مسأله به جايى كه ضرر و زيان از جانب منافع و وسائل عمومى باشد آيا سرايت مى كند؟ مثل غرّش هواپيما در فرودگاه و صداى قطار در ايستگاه و صداى كشتى در لنگرگاه؛ زيرا اينها همه وسائل عمومى هستند و به نفع همه مردم كار مى كنند، ولى هرگاه نفع عموم، با ضرر صاحبان خانه، تا اين حدّ تعارض داشته باشد، آيا رعايت نفع عموم مقدم بر نفع گروه خاص مى باشد يا خير؟

ص: 275


1- . مستدرك الوسائل، ج 13، ص 447، ب 10، ح 1.

در اين مورد دو احتمال هست و جاى بررسى آن در فقه است.

ترديدى نيست، در مواردى كه ضرر زدن به ديگران حرام است، اگر كسى به ديگرى ضررى بزند بايد آن را به همان اندازه جبران نمايد. اما اگر به طرف ضررى وارد نسازد اما ستمى به او روا داشته شود، مانند صداى ناراحت كننده يا لرزش ديوار بدون تخريب، در اين فرض، آيا به طور مطلق و به دليل «حقوق المسلمين لا تبطل؛ حق مسلمانها باطل نمى شود». مسأله ضمان پيش مى آيد و كسانى را كه ناراحتى تحمّل كرده اند، و لو با دادن مال، بايد راضى نمود، يا اينكه در چنين مواردى بحث ضمان مطرح نيست، چون از مسائل مالى نمى باشد و ضررِ عينىِ مالى به آنان وارد نشده است؟

در مورد اول، «جلب رضايت» بعيد به نظر نمى رسد، و بايستى به هر روى رضايت زيانديده را كسب كرد.

حال در اينجا اين ايراد مطرح نگردد كه اگر كارخانه اى مثلاً تعطيل شود، صاحب كارخانه متضرر مى گردد، و دو ضرر باهم تعارض پيدا مى كنند، و در چنين موردى حق صاحب كارخانه تأييد مى شود، زيرا او مالك است و چون «النّاس مسلطون على اموالهم»(1) حق را به او مى دهد؛ زيرا پاسخ آن ايراد اين است كه كارخانه اى كه به علت ايجاد زحمت براى ديگران تعطيل شود، صاحب آن متضرّر نمى شود بلكه از نفع و سود محروم مى شود، در صورتى كه همسايگان از ادامه كار او متضرر مى شوند و قاعده «لا ضرار»(2) بر قاعده «الناس مسلطون على اموالهم»(3) حاكم مى باشد.

ص: 276


1- . مردم حق هر گونه تصرف را در مال خود دارند؛ بحار الانوار، ج 2، ص 272، ب 23، ح 7.
2- . مستدرك الوسائل، ج 13، ص 308، ب 13، ح 3.
3- . عوالى اللآلى، ج 1، ص 222، ح 99.

قانون و پيامدهاى كار ديگران

اشاره

مسأله 49: هيچ انسانى پيامد كار و بار گناهان ديگران را تحمل نمى كند، زيرا هر كسى در گرو عمل خود است، كه اگر خير باشد خير مى يابد و اگر شرّ باشد، شرّ دريافت مى كند. خداى سبحان مى فرمايد: «وَ أَنْ لَيْسَ لِلاْءِنْسانِ إِلاّ ما سَعى»(1)؛ «و اينكه براى انسان جز حاصل تلاش او [ چيز ديگرى] نيست».

و «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى»(2)؛ «و هيچ باربردارى بار [ گناه] ديگرى را برنمى دارد».

در اسلام، هر كسى مسئول اعمال خويش است، جز در موارد اندكى كه از طرف شارع در آن مورد نصّ صريح وجود دارد، مثل «عاقله» كه هرگاه كودك عمداً مرتكب خطايى شود مسئوليت آن را عاقله بايد تحمّل كند(3). و مانند حرام شدن زوجه بر زوج، وقتى كه مادر زوجه فرزند دخترش را شير دهد. در اين فرض، زوجه بر زوج خود حرام مى شود، و دليلش نصّ خاص است كه مى فرمايد: «لا ينكح اب المرتضع في اولاد صاحب اللبن(4)؛ پدر كودكِ شيرخوار رضاعى نمى تواند با اولاد صاحب شير ازدواج كند». اگرچه زن و شوهر از موضوع رضاع باخبر نباشند. و مانند حرمت ازدواج بعضى از زنان با مردان معينى، كه اگر

عمداً انجام شود موجب گناه و عقاب مى شود، و اگر عمدى نباشد گناهى ندارد. مورد اول (عمد) مانند مردى كه با عمه يا خاله اش عالما عامدا زنا كند، كه در اين صورت دختران

ص: 277


1- . نجم، آيه 39.
2- . انعام، آيه 164.
3- . وسائل الشيعه، ج 19، ص 65، ب 34، ح 2.
4- . وسائل الشيعه، ج 14، ص 307، ب 16، ح 2.

آنها بر زانى حرام مى شوند، گرچه دختران مرتكب عمل حرام نشده اند، بلكه فقط زناكار است كه مرتكب فعلِ حرام شده است.

مورد دوّم (غيرعمد)، مانند مردى كه بى خبر از اينكه زنى شوهردار است، با او ازدواج كند و آميزش نمايد. كه در اين صورت، دختر و مادر آن زن، بر او حرام مى شوند، با آنكه آن مرد، كار حرام انجام نداده، بلكه موردْ عنوانِ شبهه دارد و ازدواج به شبهه، در احكام، مانند ازدواجِ صحيح است. مضمون آيات زير به بعضى از اين موارد مربوط است:

«وَ أُمَّهاتُ نِسائِكُمْ»(1)؛ «و مادرزنانِ شما».

«وَ رَبائِبُكُمُ اللاّتِي فِي حُجُورِكُمْ مِنْ نِسائِكُمُ اللاّتِي دَخَلْتُمْ بِهِنَّ»(2)؛ «و دختران همسرانتان كه [ آن دختران] در دامان شما پرورش يافته اند، و با آن همسران همبستر شده ايد... ».

آرى، هرگاه مردى با زنى ازدواج كند، به مجرد عقد، مادر آن دختر بر آن مرد حرام مى شود. ما در اينجا نمى خواهيم مسائل فقهى را مطرح كنيم و منظورمان فقط اشاره به بعضى از موارد استثنا است.

اما غير از موارد استثنايى (كه از ناحيه شرع بر آنها نصّ وجود دارد) - گرچه هر يك فلسفه عقلى نيز دارند - بايد گفت كه هيچ انسانى بار گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد، گرچه سبب و علت دور، همان انسان - كارفرما - باشد، و هرچند در بعضى از قوانين قراردادى و وضعيه آمده است كه كارفرما مثلاً، پيامدهاى آن را بايد تحمل كند.

مثلاً اگر كسى كارگرى را براى حفر چاه، يا ساختن خانه، يا كار در كارخانه و امثال آنها اجير نمايد، و سپس كارگر بر خودش صدمه اى وارد كند؛ مانند اين كه كارگر در وارد شدن به چاه، احتياط لازم را رعايت نكرده، يا روى پايه و پلى براى ساختن بنا ايستاده و سقوط كرده و مرده است، يا يكى از اندام او قطع شده، يا بر اثر بى احتياطى ماشين برقى دستش را قطع كرده است، در اين گونه موارد مالك ضامن جبران خسارت نيست.

ص: 278


1- . نساء، آيه 23.
2- . همان.

آرى، اگر شخص اجير شده فقير باشد، در آن صورت بر بيت المال دولت اسلامى بايسته است كه خرج معالجه او، يا موارد ديگرى، مانند هزينه زندگى خانواده تهيدست او را، بعد از مرگش، تأمين نمايد.

اما بعضى از قوانين وضعيه كه به پيروى از قاعده «الغرم بالغنم» يا قاعده «الخراج بالضمان»(1) قائل به جبران خسارت از سوى كارفرما هستند، بر دليل صحيحى متكى نيستند. زيرا دليل و قاعده اول مبناى شرعى و عقلى ندارد. و دليل و قاعده دوم گرچه با سند ضعيفى روايت شده است، در اين مورد قابل انطباق نيست.

آرى، گاه ممكن است مالك سبب ضمان شود بدين صورت كه مثلاً ديوار خراب مِلكِ او بر سر اجير سقوط كند و او را بكشد، يا ناودانش بر سر كسى فرود آيد و به او صدمه اى بزند. در اينجا مالكْ ضامنْ است، چون بى توجهى او سبب بروز اين حوادث شده است.

اما در موردى كه كارگر خودْ بى توجهى كرده و با اينكه از ديوار خراب خبر داشته، و عقلاً احتمال سقوط آن را مى داده و اعتنا نكرده، دچار ضررى شود، در آن صورت، مالكْ ضامنْ نمى باشد، چون در اين مورد، اصطلاحاً مباشرْ اقواىِ از سبب است.

اقسام چهارگانه

مى توان گفت كه مسأله بر اساس مقتضاى قاعده چهار صورت پيدا مى كند:

اول: آنكه كارگر اجير شده خود به تنهايى سبب بروز حادثه شده باشد، كه مسئوليت به عهده خود اوست و بر مالك چيزى نيست.

دوم: آنكه مالك به تنهايى سبب بروز حادثه شده باشد، كه مسئوليتِ كار با مالك است.

سوم: آنكه مالك و كارگر باهم سبب بروز حادثه شده باشند و سببيّت در هر دو طرف يكسان باشد؛ در اين صورت هر دو طرف مسئول مى باشند، اما اگر يكى از طرفين در

ص: 279


1- . مستدرك الوسائل، ج 13، ص 302.

سببيت قوى تر از طرف ديگر باشد، بر اساس قاعده «قوة السبّب او المباشر» مسئوليت متوجه طرفى است كه قوى تر از طرف ديگر باشد.

چهارم: آنكه بروز حادثه به خاطر علل غيرارادى و آسمانى، مانند باد و باران و زلزله و امثال آنها باشد، يا سبب مربوط به موجود غيرمسئولى مانند حيوانى باشد كه صاحبخانه نيز، ضمان آن را نپذيرفته باشد. در اين گونه موارد، اگر مالك قاصر يا مقصر نباشد، به دليل «اصالة عدم الضمان» چيزى بر او نيست؛ ولى اگر قاصر يا مقصّر باشد، مسئوليت ضمان متوجه او خواهد بود، و آن گونه كه در جاى خود مقرر شده است، ضماناتْ ارتباطى با علم و عمد ندارند. ما در اينجا به سببيّت شخص ثالث، مانند سارق و امثال آن اشاره نكرديم، زيرا واضح است اگر فرد ثالثى سبب بروز حادثه اى شود مسئوليت ضمان متوجه اوست.

ديات از جمله ضمانات است، ولى قصاص نه. زيرا ضمان در صورت عدمِ علم و عمد است، اما قصاص مربوط به كسى است كه آگاهانه و متعمدانه مرتكب قتل شود.

اگر درباره ضمان و عدم ضمان ترديد شود، اصل عدم ضمان است.

اگر معلوم شود كه يكى از دو نفر (مباشر و سبب) در بروز حادثه قوى تر از ديگرى بوده است، ولى معلوم نباشد كه كدام يك از آن دو نفر بوده اند، در چنين موردى مقتضاى قاعده آن است كه مسئوليت ضمان «به طور نصف» به عهده طرفين قرار مى گيرد.

غير از اينها مطالب ديگرى نيز هست كه در الفقه و در كتاب ديات و ضمانات و امثال آنها ذكر شده است.

ص: 280

قانون و حوادث ناگهانى

اشاره

مسأله 50: يكى از قوانين وضعيه مربوط به «قانون حوادث غيرمترقبه و ناگهانى» است؛ حوادثى كه باعث مى شود، كسى كه كارى را تعهد كرده است (طرفين قرارداد) بر اثر يك حادثه ناگهانى و دور از انتظار، قدرت انجام دادن آن كار را نداشته باشد و اگر انجام دهد، عرفاً در حق او ظلم مى شود. لذا در چنين مواردى قانون اقتضا مى نمايد كه موضوع، براى تخفيف تعهدات مورد التزام به داورى عدالت واگذار گردد. مثلاً هرگاه در يك مناقصه رسمى، شركتى تعهد كند كه در شهرى، با دريافت يك ميليون دينار، فرودگاهى بسازد، اما ناگهان ارزش دينار كم شود و قيمت مصالح ساختمانى و اجرت بنا و كارگر افزايش يابد، تا حدّى كه در زمان اجراى مناقصه، ارزش دينار، به نصف تنزل پيدا كند، در چنين وضعيتى، شركت مى تواند ادعاى تفاوت قيمت نمايد و يك ميليون دينار ديگر مطالبه كند.

و در عكسِ قضيه، اگر قيمت دينار افزايش يابد و مصالح ساختمانى و دستمزد بنا و كارگر ارزان شود و به نصف قيمت برسد، در اين صورت دولت و حكومت كه كارفرما و طرف قرارداد است، مى تواند نصف مبلغ مورد قرارداد را كم كند، و طبق مثال سابق، نصف ديگر آن را به شركت پرداخت نمايد؛ بر اساس همين قرارداد اگر به اين ترتيب عمل شود كه شركت، از مبلغ يك ميليون دينار، دويست هزار دينار را براى سود خود منظور كند، و براى مصالح و وسايل بنايى پانصد هزار دينار، و براى اجرت بنا و كارگر سيصد هزار دينار در نظر بگيرد، و فرض شود كه شركت طرف قرارداد، تمام مصالح و لوازم ساختمانى را

ص: 281

طبق يك محاسبه دقيق، در ايام ارزانى خريدارى كرده است، ديگر حق ندارد قيمت ادوات را دو برابر منظور كند، و پانصد هزار ديگر مطالبه نمايد. آرى، بابت افزايش اجرت كارگران و كاهش سود، حق دارد مقدارى را مطالبه كند. حال اگر قضيه عكس شد، يعنى پس از انعقاد قرارداد، قيمت دينار افزايش يافت و قيمت مصالح ساختمانى پايين آمد، دولت حق ندارد قيمت ادوات ساختمانى را تا نصف قيمت كاهش دهد، زيرا در فرض فوق، هيچ ظلمى به يكى از طرفين نشده است، لكن مى تواند مبلغ پرداختى بابت سود و دستمزد را كاهش دهد.

اصل اين بحث راجع به مناقصه است، اما در ساير معاملات و در شروطى كه قيمت منظور مى شود و در بدل خلع و امثال آنها نيز جريان دارد.

در قانون اسلامى

اين مسأله در قوانين وضعيه بود، اما در قوانين اسلامى مطلب سه حالت دارد:

اول: آنكه طرف ضرر كرده از وضع موجود آگاه بوده و با علم و آگاهى، به عقد قرارداد اقدام كرده است؛ لذا در اين صورت حق مطالبه چيزى را ندارد. زيرا همان گونه كه فقها در باب خيار غبن مطرح كرده اند، او خود به ضرر خويش اقدام كرده است.

دوم: آنكه در ابتداى معامله، قرارداد به اين جهت انصراف داشته است كه تنزل يا افزايشى در قيمت ها حاصل نشود. لذا با توجه به اين انصراف، در صورت خلافِ آن، معامله باطل مى شود؛ البته در صورتى كه انصراف به صورت شرط و قيد بيان گردد، زيرا طرفِ ضرر ديده حق خيار، از نوع خيار شرط را دارد، و تفاوتى وجود ندارد كه شرط لفظاً ذكر شده باشد يا در اذهان مورد توجه بوده باشد؛ زيرا فقها در خيار عيب گفته اند: شرطى كه ارتكازى و فطرى باشد، مانند شرطى است كه لفظاً در موردى ذكر شده باشد.

اما اگر معامله به صورت عدم افزايش يا تنزل قيمت، انصراف نداشته باشد، طرفِ ضرر

ص: 282

كرده حق مطالبه چيزى را ندارد، و دليل آن، دستور «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»(1)؛ «به قراردادها[ى خود] وفا كنيد». مى باشد، و گرنه بسيارى از مردم، با هر بهانه اى حق دارند عقود و معاملات خود را بر هم زنند و باطل نمايند، در صورتى كه اين روش مورد تأييد عقلاء نمى باشد.

سوم: آنكه معامله به وسيله ولى و سرپرست انجام شود كه اختيارى جز به قدر مصلحت، در حال و آينده طرف قرارداد، ندارد؛ مانند ولى يتيم، و ولى فقيه، به معنايى كه ما در كتب فقهى خود ذكر كرده ايم.

در چنين فرضى، هر يك از طرفين كه دچار ضرر و زيان شده باشد حق با او است، زيرا او ولى مى باشد و زياده بر مصلحت ولايت ندارد، و فرض اين است كه آن مورد، مصلحت ندارد، بنابراين اگر زيان متضرر به او داده شود معامله بر حال خود باقى مى ماند و گر نه واجب است به ابطال آن اقدام شود، مگر آنكه ولىّ به لحاظ مصلحتى از اموال شخصى خودْ ضرر را جبران نمايد، كه در اين صورت بر ابطال معامله، اجبارى ندارد.

اين بحث طولانى است، و ما آن را در مباحث فقهى در جاى خودش ذكر كرده ايم.

دو نكته

يكم: كسى كه ابطال معامله را يا دريافت تفاوت قيمت را صحيح نداند اما طرف ديگرِ معامله آن را صحيح بداند، ولى داراى دو مذهب و آيين مختلف باشند، مثلاً مسيحى و سنى باشند، در اين صورت كسى كه حق با او است مى تواند حق خود را بر اساس «قانون الزام» دريافت نمايد.

دوم: اگر هيچ يك از امور مذكوره وجود نداشته باشد، (براى ابطال معامله يا اخذ تفاوت) معامله بر حال خود باقى مى ماند و طرفين حق ابطال و اخذ تفاوت ندارند.

ص: 283


1- . مائده، آيه 1.

نيّت و تأثير آن در قانون

اشاره

مسأله 51: نيّت شرط صحت معاملات است، چه عقود و چه ايقاعات؛ و گرنه هرگز اصلِ انشاء تحقق نمى پذيرد. اما نيت به قصد قربت، آن گونه كه در عبادات شرط است در معاملات شرط نيست. همچنين در معاملات حسن نيت شرط نيست، زيرا عقود تابع قصود مى باشند و كارى به حُسن نيت ندارند، به اين معنا كه معامله محقَق خواهد شد، حتى اگر طرفين با سوءنيت آن را انجام دهند؛ چنان كه در يك مثل عربى آمده است: «يشرب حَسْوا في ارتغاء»(1).

آرى، حُسن نيت يك فضيلت والاى اخلاقى است، و سوء نيت رذيلت است. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در خطبه ماه رمضان فرمودند: «فاسألوا ربكم بنيّات صادقة(2)؛ خدايتان را با نيت هاى پاك و صادق بخوانيد».

و در بعضى احاديث آمده است: «انّ اللّه يرزق العباد حسب نيّاتهم؛ خدا، بندگانش را بر اساس نيت هايشان روزى مى دهد».

البته، سوء نيت در عبادت تأثير دارد، لذا پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده اند: «انّما الأعمال بالنيّات و لكلّ امرء ما نوى فمن كانت هجرته إلى اللّه و رسوله فهجرته إلى اللّه و رسوله و من كانت هجرته إلى دنيا يصيبها او امرأة يتزوّجها فهجرته إلى ما هاجر إليه(3)؛ قطعاً كارها بر اساس نيت هاست و

ص: 284


1- . اين يك ضرب المثل است براى هنگامى كه شخصى كارى را براى كسى انجام مى دهد ولى در واقع براى نفع خود انجام مى دهد نه براى نفع طرف مقابل.
2- . بحار الانوار، ج 69، ص 356، ب 46، ح 25.
3- . مستدرك الوسائل، ج 1، ص 90، ب 5، ح 5.

دستاورد هر انسانى در گرو نيت اوست، پس هركس به سوى خدا و پيامبر او حركت كند، حركتش خداپسندانه و پيامبرپسندانه است، و هركس به سوى دنيا يا ازدواج با زنى حركت كند و به آن برسد يا با آن زن ازدواج كند، هجرت او به سوى چيزى است كه به طرف آن حركت كرده است».

و درباره نيت در كتب تاريخ و اخلاق عناوينى به نام «شهيد الحمار» و «شهيد امّ جميل» ذكر شده است.

ولى سوء نيت بر عقد و ايقاع اثرى ندارد و موجب بطلان آنها نمى شود؛ لذا اگر كسى به خاطر زيبايى زنى، يا موقعيت پدر يا برادرش كه مى توانند او را در كسب مقام و كار يارى دهند، با آن زن ازدواج كند، چنين ازدواجى عليرغم آن كه با سوء نيت انجام شده است، مع ذلك صحيح مى باشد.

چنان كه اگر كسى زوجه خود را طلاق دهد، تا بتواند با خواهر او، يا زن ديگرى ازدواج نمايد، زيرا مى داند زوجه اش تاب تحمل زن دوم را ندارد، اين گونه طلاق، اگرچه با سوء نيت انجام شده است ولى صحيح مى باشد.

همچنين، اگر كسى زنش را به طلاق تهديد كند تا از روى ترس تقاضاى نفقه ننمايد، و مثلاً - آن زن، از روى ناچارى و به خاطر حفظ آبروى خود از نفقه اش صرفنظر كند، اين كار گرچه با سوء نيت انجام شده ولى از نظر فقهى صحيح مى باشد.

البته اين روش مربوط به قانون است، ولى از نظر واقع و حقيقت امر، خداى متعال عادل است و به طور حتم، كسى را كه نيت سوء دارد مجازات خواهد نمود، زيرا از ديدگاه اخلاق، سوء نيت خلاف اخلاق پسنديده است.

در اينجا گفته نشود كه چرا بين «صحت عقد» و واقعيات اخلاقى تفاوت وجود دارد؟

زيرا جواب داده مى شود كه: جز خدا كه علاّم الغيوب است، كسى بر نيّات و اسرار درون مردم واقف نمى باشد. لذا ممكن نيست كه در معاملات و داد و ستدهاى مردم،

ص: 285

نيت ها را ملاك و ميزان قرار داد، ولى در عين حال، شارع مقدس مردم را به حسن نيت فرا مى خواند و كسانى را كه سوء نيت دارند وعده عذاب مى دهد.

و در حديث آمده است كه اگر مردى با زنى ازدواج كند و قصدش اين باشد كه مهريه او را ندهد، در نزد خدا زناكار شمرده مى شود. و نيز، وام گيرنده اى كه قصدش اين باشد، كه دين خود را ادا نكند، در نزد خدا سارق به حساب مى آيد. احاديث ديگرى در باب «نيّت» وجود دارد كه در كتب حديث و در جاى خود ذكر شده است.

مثالهايى مناسب بحث:

و از مثالهايى كه مناسب بحث است، يكى آن است كه اگر كسى به كار خريد و فروش، رهن، مضاربه، شركت، زراعت، مساقات و امثال آنها اقدام كند و قصدش اين باشد كه طبق قرار داد و تعهدات خود عمل ننمايد، در اين صورت معامله اش صحيح است و قانوناً اورا مجبور مى كنند به تعهدات خود عمل نمايد، ولى اگر به تعهدات خود عمل نكرد و مال ديگرى را به ناحق خورد، صاحب مال مى تواند به اندازه مال خود از اموال او تقاص كند.

و همين طور است وضع كسى كه به خاطر فرار از خمس، سود و درآمدهاى زايد سال گذشته خود را به فرد ديگرى هبه نمايد و هبه در حدّ شأن او باشد؛ يا كسى به خاطر فرار از زكات، بعضى از اعيانى را كه زكات به آنها تعلق مى گيرد، به اعيان ديگرى تبديل نمايد زيرا براى واجب شدن زكات، شرط است كه در طول سال عين مال در ملكيت فرد باقى بماند. يا كسى به قصد فرار از حج، قبل از فرارسيدن ايام حج و يا قبل از حركت كاروان مالى را به مسجدى يا كار خيرى، اختصاص دهد، يا مال را به فرد ديگرى هبه نمايد تا مستطيع نباشد.

البته بر هيچ كدام از اين افراد، خمس و زكات و حج واجب نيست، اما در حديث چنين آمده است: «ما فاته من الخير أكثر(1)؛ خيرى را كه از دست مى دهد بيش از آن منافع است».

ص: 286


1- . بحارالانوار، ج 78، ص 50، ب 16، ح 79.

مثالهاى ديگر:

ممكن است كسى اموالش را وقف، يا به كسى هبه نمايد، يا با مالى اندك با كسى مصالحه كند، تا بستگان و نزديكانش، به خاطر عداوتى كه بين آنهاست، از ارث او محروم شوند. يا كسى زوجه اش را طلاق دهد، تا از او ارث نبرد، يا با طلاق خلع از هم جدا شوند، تا با فرد دلخواهش ازدواج كند.

حاصل آن است كه قصد معامله يك چيز است، و انگيزه معامله چيز ديگرى است. اما ملاك صحت معامله، از ديدگاه قانون، قصد معامله است، و مسأله انگيزه، شرعاً و قانوناً، يك ملاك و ميزان اخلاقى است نه فقهى و قانونى.

ص: 287

برخورد قانون و قضا

مسأله 52: اگر قانون «فتوا» و قضاوت در برابر هم قرار گرفتند، كدام يك از آنها بر ديگرى مقدم است؟

حقوقدانان در اين باره اختلاف نظر دارند و به دو دسته تقسيم مى شوند و در اين باره دو قول مختلف دارند: بعضى از آنان، قانون (فتوا) را مقدم مى دارند و مى گويند: كار قاضى آن است كه بر طبق فتواى «قوه مقننه» حكم نمايد، نه اينكه خودْ قانون وضع كند، زيرا اگر حق قانونگذارى داشته باشد، معنايش آن است كه بين مركز قضايى و مركز قانونگذارى تداخل حاصل شود و چنين وضعى موجب مى شود مانند حكومتهاى ديكتاتورى حقوق مردم ضايع گردد.

برخى قائل به تقدّم قضا بر فتوا مى باشند و عقيده دارند كه فتوا نابيناست، ولى قضاوت بيناست؛ زيرا قضاوت هميشه با اوضاع و احوال مردم سر و كار دارد و اگر مقيّد به فتوا باشد معنايش آن است كه از اجراى عدالت ناتوان است، عدالتى كه اساس قضاوت بر تحقق آن استوار است.

مَثَل فتوا و قضاوت مانند كسى است كه طبّ تدريس مى كند، و كسى كه طبابت مى كند. بديهى است كه اعتماد به قول دوّمى سزاوارتر است. در يك مثل قديمى آمده است: «طبيب را رها كن و تجربه را درياب».

اما مقتضاى قاعده در شريعت اسلامى اين است كه اگر قاضى مجتهد نباشد - به شرط

ص: 288

آن كه صحيح بدانيم و ما آن را صحيح مى دانيم - بايد از فتواى مجتهد تبعيت نمايد، چه فتواى مجتهد خودش و چه فتواى مجتهد طرفين نزاع يا مجتهد كسى كه درباره حكم وقف، وصيت و ثلث و امثال آنها، به قاضى رجوع كرده است - به تفصيلى كه در فقه ذكر شده است.

اگر قاضى خودْ مجتهد باشد، سزاوار نيست از فتواى فرد ديگرى تبعيت نمايد، بلكه در اين صورت لازم است از نظر و ديدگاه خود پيروى كند، زيرا چگونه مى تواند نظر خود را كه از ادلّه اربعه استنباط كرده است رها سازد و از ديدگاه ديگران تبعيت نمايد؟

خداى سبحان مى فرمايد: «لِتَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ بِما أَراكَ اللّهُ»(1)؛ «تا بر آنچه خدا به تو وحى كرده بين مردم حكم كنى».

ايراد گرفته نشود كه در اين صورت بين دو قدرت و مركز مقنّنه و قضائيه تداخل مى شود.

پاسخ آن است: اگر تداخل شود، در آن صورت مگر چه محذورى دارد؟

ايراد گرفته نشود كه اين تداخل موجب ضعف قضاوت مى گردد.

زيرا پاسخ نقضى آن اين است: آيا قضات متعدّد كه در جزئيات و خصوصيات نزاع واحد، داراى آرا و نظرهاى مختلف هستند، موجب ضعف قضاوت مى شوند؟

و پاسخ حلى اين پرسش آن است كه قهراً اين اندازه عدم استوارى در قضاوت وجود خواهد داشت، اما ضررى به اصل قضاوت نمى زند.

ص: 289


1- . نساء، آيه 105.

قانون و حقيقت جويى

مسأله 53: هرگاه محكمه اى در قضيه اى حكمى صادر كند، آيا به اين دليل كه سوابق قضايى براى قضاياى بعدى حجت است، در قضاياى مشابه بعدى، مى توان همان حكم را اعمال كرد و بر همان حكم سابق باقى ماند، گرچه حكم سابق در قضيه سابق صحيح نباشد؟ يا لازم است كه هر قضيه اى به صورت مستقل مورد بررسى قرار گيرد و پس از كشف حقيقت بر اساس واقعيات موجود حكم صادر گردد، گرچه حكم موضوع بعدى با حكم قضيه قبلى به صورت عموم و خصوص مطلق، يا عموم و خصوص من وجه و يا به طور تباين اختلاف داشته باشد؟

در قوانين جهانى، دو نظريه مختلف، راجع به اين بحث، به شرح زير وجود دارد:

بعضى قائل به روش اول، يعنى بقاى حكم سابق هستند، تا هيبت قضاوت و اعتماد به قاضى و محكمه، در جامعه محفوظ بماند و تحقيقات لازمه را در بررسى شكوائيه ها آسان سازد. زيرا اگر در موردى حكم بعدى، با حكم محكمه قبلى، در قضاياى مشابه تفاوت داشته باشد، احكام استقرار و ثبات نمى يابند و اعتماد مردم نسبت به حفظ حقوقشان سلب مى شود و امنيت آينده شان در مخاطره قرار مى گيرد.

و بعضى قائل به نظريه دوم هستند و عقيده دارند كه اساس قضاوت بر جست وجو و كاوشِ حقيقت و اجراى عدالت استوار است. لذا هرگاه در قضيه اى مشابه، براى قاضى روشن شود كه حكم او در مورد نزاع سابق، خلاف عدالت بوده است سزاوار نيست كه

ص: 290

حكم قبلى را ملاك حكم بعدى قرار دهد. حق شايسته تر است كه پيروى و تبعيت شود.

پيش از آنكه نظر و ديدگاه اسلام را درباره دو نظريه مذكور بيان كنم، مى گويم: اگر براى قاضى روشن شود كه در حكم اول دچار اشتباه شده است، آيا مى تواند آن را باطل كرده و به صدور حكم دوم اقدام كند يا نمى تواند؟

ظاهر آن است كه در اين باره دو نظر وجود دارد:

اول: آنكه اگر قاضى به علم و وجدان دريابد كه در حكم سابق خود اشتباه كرده است مى تواند آن را باطل نمايد، چنان كه هرگاه راجع به مثلاً «هند» بين دو مرد اختلاف باشد و قاضى حكم دهد كه هند، زوجه مرد اول است، ولى بعداً برايش روشن شود كه قطعاً زوجه مرد دوم بوده است، زيرا در اين صورت واجب است كه قاضى حكم اول را باطل كند و به نفع مرد دوم حكم دهد؛ لذا هند از مرد اول جدا مى شود و پس از طى دوره عدّه، كه از وطىِ به شبهه حاصل شده است به مرد دوم، كه شوهر واقعى او است، باز مى گردد، و اگر در جريان اين اختلاف، مالى يا چيزى تلف شده، بايد از بيت المال جبران گردد، زيرا در حديث آمده است: «انّ خطأ القضاة من بيت المال(1)؛ جبران خسارتهاى ناشى از اشتباه قاضى بر عهده بيت المال است».

آرى، هرگاه كسى كه حكم اشتباهى به نفع او صادر شده از ابتدا واقف به اشتباه حكم بوده است، بايد اموال تلف شده را جبران كند. در روايتى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده به اين مطلب اشاره شده است.

دوم: آنكه اگر قاضى از راه اجتهاد به اشتباه خود واقف شود بدين صورت كه پس از تلاش و جست وجوى دوباره، خطاى حكم اول برايش آشكار گردد، بعيد نيست كه حقِ ابطال حكم اول را نداشته باشد؛ ولى در قضاياى آينده، طبق رأى و نظر اجتهادى مرحله دوم خود قضاوت نمايد. مثلاً: اگر بر حسب اجتهاد خود معتقد باشد كه هرگاه زنى، ده

ص: 291


1- . من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 7.

نوبت بچه اى را شير دهد رضاع تحقق نمى يابد، و بر اساس اين نظر زنان زيادى ازدواج كنند، اما در مرحله بعدى تحقيق و اجتهاد دريابد كه نظر اول او نادرست بوده است و قائل به حرمت شود و ده بار شيردادن را موجب نشر حرمت بداند، در اين صورت بعيد نيست كه حكم سابق بر حال خود باقى بماند، اما در آينده بر اساس نظر دوم خود قضاوت نمايد. فتواى مجتهد نيز همين حالت را دارد.

و اما دليل اينكه او حق دارد حكم سابق و خلاف خود را كه از طريق علم به دست آمده باطل كند، آن است كه علم فرصتى و نوبتى به غير علم نمى دهد، زيرا همان گونه كه گذشت، علم ذاتاً حجت است، لذا بعد از آنكه قاضى به خطاى خود، علم و يقين حاصل نمود، خطاى سابقش، ديگر دليل و حجتى ندارد.

و اما اين كه حق ندارد رأى و حكم خلاف خود را كه از طريق اجتهاد به دست آمده است باطل نمايد، به دليل مطلبى است كه مؤلف كتاب فصول به آن اشاره كرده و مى گويد: يك قضيه تاب تحمّل دو اجتهاد را ندارد. شايد منظورش از اين بيان آن است كه شارع مقدس رأى سابق او را حجت قرار داده است و دليلى بر منحصر نمودن حجيت به زمانى كه نظر خود را تغيير و تبديل نداده است وجود ندارد.

وانگهى طريقه و روش عقلائى بر بقاى حجيّت است و معلوم نيست كه شارع آن را تغيير داده باشد، بلكه علناً مشاهده مى كنيم كه سيره و روش مراجع بزرگ دينى و قضات آن است كه كارهاى سابق مردم را باطل نمى كنند و اين روش، طريقه مؤمنين نيز هست. خداى سبحان مى فرمايد: «وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَسَآءَتْ مَصِيرًا»(1)؛ «و هر كس راهى غير از طريق ايمان پيش گيرد، وى را به همان طريق باطل و ضلالت كه برگزيده، واگذاريم و او را در جهنم افكنيم كه بد منزلگاهى است».

اين بحث راجع به قضيه سابق و قبل بود، اما در قضاياى بعدى، بايد بر اساس آرا و

ص: 292


1- . نساء، آيه 115.

نظريات جديدش داورى كند، زيرا يافتن حكم واقعى عدالت امرى بايسته است و فرقى ندارد كه رأى جديد از طريق علم حاصل شده باشد يا از طريق اجتهاد. البته در هر كدام بايد موازين خاص آن، رعايت شود.

دليلى كه براى بقاى حكم سابق، نسبت به قضيه جديد ذكر كرده اند (و حتى اگر حكم سابق صحيح نباشد) جز استحسان چيز ديگرى نيست، و در برابر حق، كه قضاوت به خاطر آن وضع شده، قدرتى ندارد. خداوند مى فرمايد: «لِتَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ بِما أَراكَ اللّهُ»(1)؛ «تا بر حسب وحى الهى بين مردم داورى نمايى».

بلى، در دايره اختيارات قاضى هست كه حق دارد به حكم سابق خود ملتزم نباشد، زيرا فرض آن است كه در مرحله اجراى هر حكمى، كميّت مجازات (كمتر يا زيادتر) بستگى به نظر او دارد. مثلاً اگر كسى را به جرم سبّ و ناسزاگويى نزدش ببرند، و قاضى به حكم تعزيرى او را به تحمل پنج تازيانه محكوم كند، و سپس كسى ديگر را به گناه سبّ و بدگويى حضورش ببرند، كه مشابه مورد اول باشد، قاضى حق دارد مجازات او را هفت يا سه تازيانه قرار دهد.

همچنين در امور بچه هاى يتيم، وصايا، اوقاف، و اثلاث (= ثلث مال متوفى) و امثال آنها، روش كار به همين صورت است.

مثلاً: اگر واقف، زمين موقوفه اى را به حاكم واگذارد و به او اجازه دهد تا هرگونه كه صلاح بداند زمين را به ديگران اجاره دهد، حاكم حق دارد مساحتى و قسمتى از زمين را، مثلاً سالى صد دينار اجاره دهد، و قسمت ديگرى از زمين را كه مشابه قسم اول است، به پنجاه يا صد و پنجاه دينار اجاره دهد؛ يعنى وضع وقف همانند ملك او است.

و در عين حال بايد توجه داشت كه اختلاف مبلغ اجاره، اگر مربوط به امتياز و مرغوبيت قسمتى از زمين، نسبت به قسمت ديگر باشد، ايرادى به نظر نمى رسد، ولى اگر

ص: 293


1- . نساء، آيه 105.

بدون امتياز، و به طور خودسرانه و دلبخواه انجام شده باشد، اصل «مستثنى منه» است و استثناء به مجوز احتياج دارد.

و شايد آنچه ذكر كرديم، از اينكه اختلاف رأى موجب ابطال رأى اول نمى گردد، علت اصلى بوده است كه بزرگانى چون شيخ الطائفه طوسى و علاّمه، و هواداران مكتب فقهى آنها - قدس اللّه اسرارهم جميعاً - بر اين عقيده بوده اند كه بايد هر يك از دو فتواى سابق و لاحق را به حال و وضع خود واگذاشت، گرچه بين آنها از نسب اربعه تباين، يا عموم و خصوص مطلق و يا عموم و خصوص من وجه باشد.

آرى، در اين جهت اشكالى نيست كه تدوين قضاياى پيشين با تمام خصوصياتش در متبلور ساختن موضوعات و جزئيات آنها و در كيفيت استدلال براى احكام آن موضوعات به ادله اربعه و در حفظ قرائن حاليه و مقاليه اى كه آنها را احاطه كرده است داراى اهميت بسيار مى باشد، و در مَثَل آمده است: «انّ تنقيح الموضوع نصف الحكم؛ پيراستن موضوع نيمى از حكم است».

بديهى است كه اين روش غير از قياسى است كه شرعاً و عقلاً مذموم و ممنوع مى باشد. بلكه اين روش خود گامى است در جهت دريافت علت و چگونگى حكم سابق، كه در قضيه سابق بر موضوعى تطبيق شده و سپس به قضيه لاحق - كه مشابه موضوع سابق است - سرايت كرده است، و اين همان مسأله «مستنبط العلّه» است كه مانند «منصوص العلّه» مى باشد.

ص: 294

قانون و عصمت پيامبران عليهم السلام

اشاره

مسأله 54: ترديدى نيست كه پيامبران مانند ساير حضرات معصومين عليهم السلام از خطا واشتباه به دورند، همان گونه كه فراموشى نيز ندارند، و احاديث نسيان و غفلت از باب تقيه و ضعيف است، چنان كه مراد از احاديث نسيان و فراموشى پيامبران، ترك عمل است و نسيان حقيقى نمى باشد، بلكه از اين قبيل است: «نَنْساكُمْ كَما نَسِيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا»(1)؛ «ما هم شما را فراموش كرديم، چنان كه شما رسيدن به امروز، قيامت، را فراموش كرديد».

از اين جهت هر آيه اى كه ظاهر آن با مقام عصمت منافات داشته باشد، و هر حديثى كه از اين نوع باشد، واجب است به درستى تأويل گردد و يا سند حديث بررسى شود.

پوشيده نيست كه داستان موسى و خضر عليهماالسلام يك جريان تمثيلى و عملى، و از باب تعليم است، - چنان كه در داستان دو امام بزرگوار «حسن و حسين عليهماالسلام» قصه از همين قرار بود، و جنبه تعليمى و آموزشى داشت. آنها در حضور پيرمردى وضو گرفتند و منظورشان آموزش وضوى صحيح به او بود - و الاّ مگر ممكن است يك بشر عادى در يك مسافرت و مصاحبت سه مرتبه، پيمان ها و وعده هايش را فراموش كند؟ بروز چنين حالتى از يك انسان كامل العقل بعيد است تا چه رسد به پيامبرى كه از خطا مصون و محفوظ مى باشد.

اين بحث طولانى است و مورد سخن ما نيست، چون به بحث عقايد مربوط است. سخن ما در خصوص داورى پيامبر صلى الله عليه و آله و اين قول منسوب به او است كه فرموده اند: «إنّما

ص: 295


1- . جاثيه، آيه 34.

أقضي بينكم بالبيّنات و الأيمان و بعضكم ألحن بحجّته من بعض فأيّما رجل قطعت له من مال أخيه شيئا فأنما قطعت له به قطعة من النار(1)؛ من در ميان شما بر اساس بيّنه و قسم، قضاوت مى كنم، گاهى دليل بعضى از شما، رساتر از طرف مقابل است، ولى هر انسانى كه به ناحق از مال برادرش چيزى براى او تعيين كنم، در برابر آن مال، قطعه اى از آتش جهنم را برايش تعيين

كرده ام».

اين روايت اگر در سندش ايرادى نباشد، چنين توجيه مى شود كه مراد پيامبر صلى الله عليه و آله آموزش و تعليم دادن در امور قضا بوده است و به اين نكته توجه داشته اند كه اگر گاهى حاكم، در حكم خود اشتباه كند، كسى كه به ناحق به نفع او حكم شده است، تصور نكند كه حكم حاكم برايش حقى در مالى يا زنى يا ولايتى يا خونى و ماندن آنها ثابت كرده است. و گرنه پيامبر صلى الله عليه و آله هرگز دچار اشتباه بزرگ و كلى نمى شود، و بر اساس اشتباه، در «حكم يا موضوع» به باطل فتوا نمى دهد، مثل اينكه از نظر موضوع، بين سگ و گوسفند اشتباه نمايد و بگويد مثلاً: گوسفند نجس است.

يا در حكم اشتباه نمايد، بدين صورت كه مثلا گوسفند را بشناسد، ولى در حكم آن اشتباه كند و به جاى طهارت، به نجاست آن فتوا دهد.

پيامبر صلى الله عليه و آله به اشتباه كوچك و جزئى نيز، دچار نمى گردد، چنان كه مثلاً در نزاع بين زيد و عمرو، به اشتباه گمان برد كه حق با زيد است و مال عمرو را به او بدهد.

دليل اين كه گفتيم پيامبر صلى الله عليه و آله سهو و خطا و اشتباه ندارد اين آيه شريفه است كه مى فرمايد: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى»(2)؛ «و از سر هوس سخن نمى گويد. اين سخن بجز وحيى كه وحى مى شود نيست».

او بر اساس هواى نفس، به انجام دادن يا ترك كارى اقدام نمى كند، زيرا انجام دادن يا ترك هر كار، مطابق جزئياتى است كه از نظر كلى بر وحى الهى انطباق دارد. مثلا: هرگاه او

ص: 296


1- . كافى، ج 7، ص 454، ب 260، ح 1.
2- . نجم، آيات 3 و 4.

بخواهد چيزى را بخورد يا نخورد، هر يك از دو صورت، مبتنى بر حكم جزئى جواز مى باشد، كه اعم است از اباحه و استحباب و كراهت.

معصوم عليه السلام كار مكروه انجام نمى دهد

روشن است كه شخص پيغمبر صلى الله عليه و آله يا ساير معصومين عليهم السلام كار مكروهى انجام نمى دهند؛ و اگر گاهى دريافتيم كه به ارتكاب كار مكروهى اقدام كرده اند، چنان كه درباره امام رضا عليه السلامو خواب پيش از طلوع آفتاب نقل شده است، بايد بدانيم كه انجام دادن كار، به علت يكى از دو جهت زير بوده است:

1. انجام دادن كار، به خاطر كار مهمترى بوده كه كراهت آن را برطرف كرده است؛

2. يا اينكه بر پايه علم خود دريافته اند كه علت كراهت برطرف شده است؛ همان علتى كه بر ما پوشيده مى باشد، و بالطبع در اين صورت ديگر كراهتى وجود ندارد.

معصومين عليهم السلام، نه آنكه كار مكروه انجام نمى دهند، بلكه همان گونه كه در بحث عقايد به آن اشاره كرده ايم، «ترك اولى» نيز نمى كنند، زيرا ترك اولى مرحله اى از نقص است، و آنها - سلام اللّه عليهم - از هر نقصى منزّه اند. هرگاه از سوى آنان چيزى ترك اولى به نظر رسد، تأويل دارد و شبيه آياتى از قرآن كريم است كه به ظاهر به خداى سبحان نسبت جسميت مى دهند، در صورتى كه خداى متعال بالاتر از آن است كه جسم باشد. آياتى مانند: «يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ»(1)؛ «روزى كه كار، زار [و رهايى دشوار] شود». و «جاءَ رَبُّكَ»(2)؛ «و [فرمان] پروردگارت آمد». و «عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى»(3)؛ «خداى رحمان كه بر عرش استيلا يافته است». «إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ»(4)؛ «به سوى پروردگار خويش مى نگرند».

و همچنين، تمام حالات پيامبر صلى الله عليه و آله اعم از عزل و نصب، مسافرت و حركت، خواب و

ص: 297


1- . قلم، آيه 42.
2- . فجر، آيه 22.
3- . طه، آيه 5.
4- . قيامت، آيه 23.

بيدارى، ايستادن و نشستن، انتخاب مسكن و ازدواج و ساير شئون شخصى يا اجتماعى، طبق دستور و اوامر خداى متعال است. «إنّ اللّه تبارك و تعالى ادّب نبيّه... ففوّض إليه دينه(1)؛ خدا نخست پيامبرش را به آداب خود مؤدب نمود... آن گاه دين خود را به او واگذاشت».

همان گونه كه معلم ابتدا به شاگرد خود كاملا حساب را مى آموزد و سپس حسابدارى را به او واگذار مى كند، تا در عمل جمع و ضرب و تفريق و تقسيم، دچار اشتباه نگردد.

بنابراين، فرضاً اگر در قضيه اى، مرافعه اى براى قضاوت نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله طرح شود و ظاهراً ادلّه به نفع كسى باشد كه ادعاى باطل دارد، مثلاً شهود به نفع او شهادت دهند؛ پيامبر صلى الله عليه و آله فوراً به نفع او حكم نمى كند، بلكه دقيقاً به بررسى قضيه مى پردازد تا حق ظاهر گردد و بطلان دعوى مدعى آشكار شود.

پس بيان رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود: «و بعضكم ألحن بحجته» اگر سند حديث ضعيف نباشد، حتماً منظور پيغمبر صلى الله عليه و آله، تعليم قضات است، به اينكه آنها به هر حال بشر هستند و در معرض اشتباه قرار دارند. همچنين، هشدار به طرفين مرافعه است كه اشتباه قاضى، دليل صحت حكم نيست و براى آن كسى كه به دروغ ادعاى حق كند، حقى ثابت نمى نمايد و حقِ صاحبِ حق را باطل نمى سازد، زيرا حق هميشه حق است و بر حقانيت خود باقى مى ماند.

و اما اينكه پيغمبر صلى الله عليه و آله مطلب را به خود نسبت مى دهد، صرفاً از باب تعارف در كلام است، واز باب اين ضرب المثل معروف مى باشد كه: «إيّاك أعني و اسمعي يا جارة(2)؛ به در گفتن و ديوار شنيدن».

چنان كه پروردگار متعال مى فرمايد: «لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ»(3)؛ «اگر شرك ورزى، حتما عملت تباه خواهد شد».

ص: 298


1- . ر.ك: كافى، ج 7، ص 267.
2- . ر.ك: كافى، ج 2، ص 630، ح 14.
3- . زمر، آيه 65.

در صورتى كه نسبت دادن شرك به پيامبر صلى الله عليه و آله بى ترديد ناممكن و محال است.

و چنان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله، به حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «لا تفعل كذا و كذا؛ چنين و چنان مكن». كه آن هم از باب «اياك اعني و اسمعي يا جارة» مى باشد.

علاوه بر اينها، مطالب ديگرى نيز هست كه آنها را در جاى ديگر به تفصيل ذكر كرده ايم، و اينجا جاى يادكردنِ مجدد آنها نيست.

آرى، بعيد نيست كه زندگى پيغمبر صلى الله عليه و آله در تمام جزئيات و خصوصيات امور عادى سرمشق و الگوى مسلمانان نباشد، چنان كه او در روز دوشنبه، پنجم ماه شوّال سيب خورده باشد، يا با زنى مثل «صفيه» ازدواج كرده است كه اصلاً يهودى بود، يا با «ماريه» ازدواج نموده است كه اصلاً مسيحى بود، يا با زنى مثل «سوده» ازدواج كرده است كه عمرش پنجاه سال بود، يا در ساعت هفت روز جمعه، با انسانى نشسته تا سخن او را بشنود. و امثال اينها.

انجام دادن تمام اين امور، دلالت بر جواز، به معنى اعمّ (مباح و مستحب و مكروه) دارد، لكن آيا براى غير پيغمبر صلى الله عليه و آله اين امور مستحب است كه مثلا با زنى كه اصلاً يهودى يا مسيحى است ازدواج نمايد؟ و همچنين ساير موارد.

ظاهر آن است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله در اين امور شخصى، سرمشق و الگو نيست، چنان كه فتوايى از فقيهى در اين موارد ديده نشده است. بلى، هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله در مكان و زمان خاصى كارى را به تكرار انجام دهد، دليل استحباب آن است و نقش «اسوه» دارد، چنان كه هر صبح روز پنج شنبه عسل مى نوشيد، يا هرگاه حج و عمره انجام مى داد - در حديث آمده است كه آن حضرت زمانى كه در مكه و مدينه بود چهل بار حج و عمره انجام داد - براى تخليه در فلان مكان معينى مى نشست، لذا در خصوص «مأزمين» فتوا وجود دارد.

از اين مطالب روشن مى شود كه اصل همان است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در هر چيزى چه از نظر انجام دادن و چه از نظر ترك كردن، چه از نظر فتوا و چه از نظر اجرا، اسوه و سرمشق است،

ص: 299

جز در جزئيات و خصوصيات امور عادى كه اسوه نمى باشد، مگر آن عملى كه در اثر تكرار يا مانند آن، شكل اسوه پيدا كرده باشد.

از اين توضيح معلوم مى شود قول عامّه هيچ دليلى ندارد، آنها مى گويند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله دو نوع قضاوت داشته است: اول: قانونگذارى. دوم: قضايى محض.

مى گويند: مراد از قانونگذارى بيان قواعد كلى است كه آن حضرت مقرر فرموده است و جنبه تشريعى الزامى دارد زيرا جزئى از سنّت نبوى در آمده است.

نيز مى گويند: مراد از قضاى محض، تطبيق احكام است بر وقايع و حوادثى كه پيش مى آيد و مورد نزاعِ طرفينِ مرافعه قرار مى گيرد آنان مى گويند پيغمبر صلى الله عليه و آله در سمت قضاوت مدعى عصمت نمى باشد، بلكه همانند ساير مردم به اين كار مهم مى پردازد. آنها بعد از اين بيان، حديث قبلى را (ألحن بحجته) ذكر كرده و دليل بر آن گرفته اند كه ممكن است پيغمبر صلى الله عليه و آلهدر تطبيق موارد اشتباه كند. اما چنان كه گفته شد، دليلى بر اين قول وجود ندارد، بلكه برخلاف آن دليل هست. خداى متعال مى فرمايد: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى»(1)؛ «از سر هوس سخن نمى گويد».

و اين يقين حاصل است كه تفاوتى بين «بيان حكم» و «تطبيق حكم» بر امور خارجيه نيست، مگر بين آنها چه تفاوتى وجود دارد؟

اين سخن مانند آن است كه كسى - العياذ باللّه - بگويد: هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله بفرمايد «الناس مسلطون على اموالهم(2)؛ مردم صاحب اختيار مال خود هستند» اين حكمى صحيح است. اما از باب تطبيق بر خودش ممكن است كه اشتباه كند و مال مردم را بخورد. يا پيغمبر صلى الله عليه و آله به ازدواج زن بى شوهر حكم دهد و سپس با اين تصور كه زنى شوهر ندارد با او ازدواج كند.

اينها مسائلى هستند كه اگر دقيقاً مورد بررسى قرار گيرند بعيد است كه حتى اهل تسنن نيز به آن ملتزم گردند.

ص: 300


1- . نجم، آيه 3.
2- . بحارالانوار، ج 2، ص 272، ب 33، ح 7.

به هر حال، قاضى اگر از افراد عادى باشد، امكان دارد دچار اشتباه گردد، چه اشتباه بزرگ و چه كوچك؛ چنان كه گاهى تغيير نظر و فتاواى فقهاى عظام را ملاحظه مى نماييم؛ زيرا آنها معصوم نيستند. همان گونه كه گاهى اشتباه قضات را در مقام اجرا مشاهده مى كنيم. لذا گفته اند: هرگاه يك قاضى، جانشين قاضى ديگرى شود، در اولين روز كار، بايد وضع زندانيان بزهكار را بررسى نمايد، تا اگر مشاهده كند كه يك زندانى، به ناحق گرفتار زندان شده، يا كسى مدت زندانش تمام شده، بلافاصله آنها را آزاد كند، و ما بر اين مطلب دليل آورده ايم كه قاضى در مرحله استيناف و تجديدنظر مى تواند حكم قاضى ديگر را نقض كند.

حاصل سخن آنكه بر اساس دلايل مذكور، هرگونه فعل، قول و ترك فعلِ پيغمبر صلى الله عليه و آله بدون هيچ تفاوتى، و لو به مقدار سر مويى، مشمول قول خداى متعال است كه «إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى»(1)؛ «اين سخن بجز وحيى كه وحى مى شود نيست».

ص: 301


1- . نجم، آيه 4.

اسلام و قوانين مترقى آن

اشاره

مسأله 55: قبلاً به اختصار، درباره برخى قوانين اسلام بحث كرده ايم. اكنون درصدد آنيم كه به تفصيل درباره آنها سخن بگوييم، لذا مى گوييم: تمام قوانين اسلام زندگى ساز است، اما بعضى از آنها در زمينه هاى پيشرفت و ترقى نسبت به مسائل زندگى به مثابه ستون فقرات هستند. از آن جمله، اين قوانين سه گانه است:

قانون برادرى

اول: قانون برادرى و اخوّت اسلامى كه خداى متعال مى فرمايد: «إِنَّمَا الْمُؤمِنُونَ إِخْوَةٌ»(1) «در حقيقت مؤمنان باهم برادرند».

امّت واحده

دوم: قانون امّت واحده است كه خداى سبحان مى فرمايد: «وَ إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً»(2) «و در حقيقت اين امت شما امتى است يگانه».

قانون آزادى

سوّم: قانون آزادى است كه خداى متعال مى فرمايد: «يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ»(3)؛ «و از [دوش] آنان قيد و بندهايى را كه برايشان بوده است بر مى دارد».

و درباره هر يك از اين قوانين سه گانه، ده ها روايت وجود دارد كه سيره و روش

ص: 302


1- . حجرات، آيه 10.
2- . مؤمنون، آيه 52.
3- . اعراف، آيه 157.

پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام آنها را تأييد مى كند، چنان كه پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «الناسّ مسلّطون على اموالهم و انفسهم(1)؛ مردم صاحب اختيار مال و جان خود هستند».

و حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «لا تكن عبد غيرك و قد جعلك اللّه حرّاً(2)؛ هرگز بنده ديگرى مباش كه خدا تو را آزاد آفريده است».

اين گونه قوانين از بهترين قوانينى بود كه موجب جنبش و پيشرفت مسلمانان در تمام زمينه هاى زندگى گرديد و با شتاب فراوان و بهت آورى به آنها موقعيت جهانى بخشيد، كه تا به امروز، دنيا را به شگفتى واداشته است.

مردم فطرتاً اين گونه هستند كه هرگاه پيرامون كسى گرد آيند و دين او را بپذيرند، خوش دارند كه در هر موردى بين آنها تساوى و برابرى برقرار شود، و جز پرهيزگارى، امتياز ديگرى بر يكديگر نداشته باشند. خداوند مى فرمايد: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ»(3)؛ «قطعاً گرامى ترين شما در نزد خدا پرهيزگارترين شماست».

و چنين قانونى تا به امروز، حتى در مترقى ترين كشورهاى جهان، بر حسب ادعايشان به مرحله اجرا نرسيده است. مردم در اطراف كسى جمع مى شوند كه آنها را به صورت ملت واحد در آورد «يسعى بذمّتهم أدناهم(4)؛امان دادن كمترين فرد آنان معتبر است».

و حق آزادى را در تمام زمينه ها، جز موارد استثنايى، به آنها عطا كند و از اموال آنها جز اندكى، كه فقط همان مالياتهاى چهارگانه اسلامى است، به صورتى كه قبلاً گذشت، چيزى دريافت نكند.

و هنگامى كه اسلام زمام امور جامعه را در دست گيرد، يعنى اين قوانين سه گانه در جامعه اجرا شود، مشاهده خواهد شد كه مردم گروه گروه وارد دين خدا مى شوند، همان گونه كه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين بود. ليكن نادانى گروهى از مسلمين، و نيرنگ بازى

ص: 303


1- . بحارالانوار، ج 2، ص 272، ب 23، ح 7 (و به اين صورت آمده است: الناس مسلطون على اموالهم).
2- . نهج البلاغه، نامه 31.
3- . حجرات، آيه 13.
4- . مستدرك الوسائل، ج 11، ص 45، ب 18، ح 4.

عده اى از دشمنان سودجو، باعث گرديد كه اين قوانين سه گانه زندگى ساز، به جمود و سكون گرايد، و با سكون و جمود آنها، نه تنها گسترش اسلام متوقف گرديد، بلكه گروهى از مسلمين بر اثر ناآگاهى از حقيقت اسلام، از اسلام خارج شدند.

به هر حال، اكنون مهمترين مسأله آن است كه براى بازگشت اين قوانين سه گانه به عرصه زندگى، تلاشهاى لازم به عمل آيد.

فرق امّت با أخوّت

قبل از ذكر موارد استثنايى، لازم است به تفاوت و فرق بين «امّت» و «اخوّت» اشاره شود؛ بين آن دو، عموم و خصوص من وجه است، مثلاً امّت هند يك امت واحده است، اما بين افراد آن از: سيك و مسلمان و آتش پرست و گاوپرست و امثال آنها، اخوت و برادرى وجود ندارد.

ولى بدون تحقّق امت واحده، مفهوم برادرى قابل تحقق است، چنان كه ممكن است افرادى در كشورهاى اسلامى، و افرادى در كشورهاى غير اسلامى زندگى كنند، كه نسبت به يكديگر احساس برادرى نمايند، زيرا مى دانند كه مراد از اخوت و برادرى اسلامى، همان اخوت ايمانى است. برادرى گاهى مربوط به نَسَب است، مانند برادرانى كه از يك پدر و مادر، يا يكى از آنها هستند، و گاهى منظور از واژه برادرى، برادر ايمانى است، و گاهى هم بر قوم و طايفه و امثال آنها اطلاق دارد، چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «وَ إِخْوانُ لُوطٍ»(1) و «إِلى عادٍ أَخاهُمْ هُوداً»(2) و «إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً»(3)، اما معنا و مفهوم امت و اخوت نسبت به مسلمين در كشورهاى اسلامى قابل جمع هستند.

از خصوصيات امّت واحده، يكى اين است كه مرزهاى جغرافيايى و امتيازات ناشى از

ص: 304


1- . ق، آيه 13؛ برادران لوط.
2- . اعراف، آيه 65؛ و به سوى قوم عاد، برادرشان هود را فرستاديم.
3- . اعراف، آيه 73؛ و به سوى قوم ثمود، برادرشان صالح را فرستاديم.

رنگ و پوست و نژاد و زبان و مانند آن نداشته باشند، چنان كه از ويژگى هاى برادرى و اخوت اسلامى يكى اين است كه در موضوع ازدواج همگى يكسان و برابرند، هر كسى حق دارد زمين بخرد و آن را تصرف نمايد و در تصرف مباحات و حيازت آنها مجاز باشد. اين حق در تمام كشورهاى اسلامى بايد معمول باشد. هر كسى حق دارد نوع كسب و كار خويش را به دلخواه خود، در سرزمينهاى اسلامى انتخاب كند، و حق دارد به بالاترين منصب سياسى و غيره دست يابد.

هر كسى حق دارد كه مرجع، يا قاضى، يا شاهد، يا امام جماعت و امثال آنها باشد. آرى، ترديدى نيست كه هر يك از اين مناصب و امور، بايد شرايط لازم خود را از - علم و عدالت و ساير شرايط داشته باشند.

اگر آدمى قرآن كريم را به دقت مطالعه كند، و سيره معصومين عليهم السلام را بررسى نمايد، و دريابد كه اسلام همين است كه ما ذكر كرديم. سپس وضع مسلمين و قوانين امروز آنها را با قوانين اصيل اسلام مقايسه كند به اين نتيجه مى رسد كه بين آن دو، فاصله زيادى وجود دارد، به طورى كه امروزه آنچه كه مسلمين به آن عمل مى كنند با آنچه كه در اسلام است تفاوت كامل دارد.

موارد استثنايى

از قوانين مذكور، پنج مورد استثناء مى گردد كه آنها را فى الجمله و با اشاره، نه به طور كامل، ذكر مى كنيم:

اول: محرّمات؛ هيچ كس در ارتكاب فعل حرام، يا ترك فعلى كه واجب است، مجاز نيست، چه به اموالش مربوط باشد و چه به جانش و اصل آزادى شامل اين موارد نمى شود.

دوم: مقررات جزئى است كه شوراى مراجع آنها را وضع مى كند و بعضى از آزاديهاى ذكر شده را منع مى نمايد. منظور مقرراتى است كه از قانون «لا ضرر» و قانون «اهمّ و مهمّ»

ص: 305

و امثال آنها ناشى مى شود. مانند مقررات راهنمايى و رانندگى، امداد و كمك، پليس، بيمارستانها، انجمنهاى علمى، فرودگاهها، ايستگاههاى قطار، لنگرگاهها و امثال آنها.

اين مورد (تشخيص شوراى مراجع) در صورتى است كه بخواهيم استثنا را عموميت بخشيم؛ و گرنه هركس مى تواند در برابر ضرر شخصى، كه قابل اغماض نباشد، از اصل «لا ضرر» و قاعده «اهم و مهمّ» و مانند آنها بهره گيرد و نسبت به مسائل مربوط به خود، آنها را اجرا كند؛ البته با اين شرط كه بتواند مورد را درست تشخيص دهد (و در اين مورد نياز به تشخيص شوراى مراجع نيست).

روشن است، قانون استثنايى، فقط در صورتى قابل احترام است كه از طرف شوراى مراجع وضع شده باشد، اما در امور شخصى، موارد استثنايى كاملاً مورد احترام مى باشد.

لذا، هرگاه شوراى مراجع، مثلاً قانون راهنمايى و رانندگى را وضع كند، تخلف از آن حرام است؛ امّا اگر ديگران، يعنى غير از شوراى مراجع، آن را وضع نمايند، هر انسانى مى تواند رعايت آزادى خود را بكند. البته واجب است در اين گونه آزادى ها ضررى به خود وارد نكند. مثلاً به هنگام رانندگى به ماشين خود خسارت و ضرر نزند و به طور كلى موجب ضرر و زيان ديگرى نگردد، چه آن ضرر كم باشد و چه بسيار.

سوم: اين كه انسان انجام دادن كارى را به نفع ديگرى تعهد كند، و يا آنكه حقى را از ذمّه خود ساقط نمايد به شرط آن كه اين تعهّد در چهارچوب اجازه پروردگار متعال باشد؛ مثل آنكه بر اساس شروط ضمن العقد انجام دادن چيزى را به نفع ديگرى تعهد كند يا حقى را از خود سلب نمايد. البته با اين شرط كه تعهدِ مخالف قرآن و سنت، و يا مخالف مقتضاى عقد نباشد. از جمله موارد آن است كه به موجب نذر يا عهد و قسم، چيزى را بر خود واجب، يا حقى را از ذمه خود رفع نمايد، مشروط به آن كه فعل حرامى، مثلاً شرب خمر نباشد يا به ترك عمل واجب، مثلاً صله رحم، نينجامد، با آن تفصيلى كه در كتب فقهى بيان شده است.

ص: 306

چهارم: اگر كسى خود را در موضوع محدودى گرفتار نمايد كه داراى احكام و شروط محدودكننده اى باشد، بر او لازم است احكام آن را رعايت كند، همچون مرد و زن مجرّدى كه با وجود ايجاد شدن محدوديت در آزادى هايشان تن به ازدواج دهند. در اين صورت بر مرد واجب است، نفقه زوجه را تأمين نمايد و بر زوجه حرام است كه بدون اذن زوج - در غير از مواردى كه شرع اجازه داده است - از خانه خارج گردد. همچنين كسى كه بدون اكراه شخصى و يا در جو اكراهى قرار گيرد خود را در اجاره ديگرى قرار دهد، بايد مشكلات آن وضع خاص را بپذيرد، چنان كه داستان بازار سياه و قصه تجارتى كه امام صادق عليه السلام از گرفتن سود آن پرهيز فرمودند (كه مثالى براى جو اكراهى است)، مشهور مى باشد. ما تفصيل اجواء و موارد اكراهى را در بعضى از كتب فقهى ذكر كرده ايم.

پنجم: آنكه آزادى كسى، به هيچ وجه مزاحم آزادى ديگران نباشد؛ چه درباره نسل حاضر و چه نسبت به نسلهاى آينده. مثل آنكه منابع تجديدناشونده و بازگشت ناپذير را كه براى نسلهاى آينده ذخيره شده، مصرف نمايند، و به تفصيلى كه سابقاً اشاره كرديم، براى آنها چيزى نگذارند.

از مسائل شگفت انگيز، يكى آن است كه در عصر ما، ملتهاى مختلف دريافته اند كه مصالح آنها ايجاب مى كند كه مرزهاى جغرافيايى، قومى، زبانى، عرفى و امثال آنها را حذف كنند. لذا در جهت وحدت و اتحاد كشورهايشان تلاش مى كنند، زيرا نشاط و حركت و پيشرفت خود را در وحدت و اتحاد مى بينند؛ با آنكه مى دانيم كه بين آنها، عادتاً هيچ گونه رابطه اى از نوع اتحاد دينى و مذهبى، يا زبانى و امثال آنها وجود ندارد. مثلاً: كشور هند كه داراى سيصد دين، هفتصد قوم و صدها زبان و گويش بوده و از گستره جغرافيايى گسترده اى تشكيل شده است، موانع را بر طرف نموده و دولت واحدى به وجود آورده كه هم اكنون حدود يك ميليارد نفر را در خود جاى داده است. ملت هند، با اين وحدت ملى توانست آثار نكبت بار استعمار و عقب ماندگى را از خود دور، و در همه

ص: 307

موارد پيشرفت كند و از خود ملتى مستقل، با هويت مستقل، بسازد.

ديگرى كشور چين است. چين داراى ملتى متحد مى باشد و امروز جمعيتى بالغ بر هزار و سيصد ميليون نفر دارد كه با اديان گوناگون و زبان هاى مختلف و قوميت هاى جدا از هم، در آن به سر مى برند.

كشورهاى اروپايى نيز با عزم اخير خود متحد شده و تصميم گرفته اند كه مرزهاى جغرافيايى خود را حذف كنند، در صورتى كه مذاهب گوناگونى دارند چون: يهودى، كاتوليك، پروتستان، خورشيدپرست و مانند آنها، و با زبانهاى مختلف ايتاليايى، انگليسى، فرانسوى، آلمانى و... صحبت مى كنند و از قوميت هاى گوناگون نيز تشكيل شده اند.

اما مسلمانان، با آنكه دين آنها، آنان را به وحدت و برادرى فرا مى خواند، در اختلاف و تفرقه گسترده اى به سر مى برند و به كيش هاى مختلفى چون: كمونيستى، بعثى، ملى گرايى و مانند اينها گرايش يافته اند؛ گرايشهايى كه جز عقب ماندگى و ذلت برايشان نتيجه اى نداشته است، تا جايى كه امروز براى گوشت و برنج و پنير و تخم مرغ، دست نياز را به سوى شرق و غرب دراز مى كنند، حال آنكه زمانى با توليد و صادرات خود بر ديگران انفاق مى كرده اند.

ص: 308

قانون و انفتاح باب اجتهاد و قضاء

اشاره

مسأله 56: باب اجتهاد و قضاوت از زمان رسول خدا گشوده بوده است و پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: «عليّ اقضاكم(1)؛ على شايسته ترين قاضى شماست».

براى دينداران و رهبران و پيشوايان هر دينى كه تمام جهات زندگى را لحاظ مى كنند، اجتهاد امرى مسلم و طبيعى به حساب مى آيد. پيغمبر صلى الله عليه و آله در دوران حيات و زندگى پربركت خود، على رغم نيرنگ دشمنان، توانست پرچم اسلام را بر فراز مناطقى از حجاز تا سوريه «اكيدر» و خليج فارس، «بحرين و يمن» به اهتزاز در آورد، و چنين دينى كه چنين گستره وسيعى از زمين را، در اين مدت كوتاه دربرگرفته، و از طرفى نيز خداى متعال اراده كرده است كه آن را بر سراسر جهان گسترش دهد، به ناچار لازم است عالمان و پيشوايان اين دين، حق اجتهاد داشته باشند، كه همان بحث استفاده جزئيات از كليات است، مثل:

«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»(2)؛ «به قراردادها[ى خود] وفا كنيد».

و «أَحَلَّ اللّهُ الْبَيْعَ»(3)؛ «خداوند خريد و فروش را حلال كرده است».

و «تِجارَةً عَنْ تَراضٍ»(4)؛ «مگر آن كه داد و ستدى با تراضى يكديگر».

و «إِذا تَدايَنْتُمْ بِدَيْنٍ»(5)؛ «[ اى اهل ايمان،] چون به قرض و نسيه معامله كنيد».

و «أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ»(6)؛ «جان در مقابل جان».

ص: 309


1- . كافى، ج 7، ص 429.
2- . مائده، آيه 1.
3- . بقره، آيه 275.
4- . نساء، آيه 29.
5- . بقره، آيه 282.
6- . مائده، آيه 45.

و «فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما»(1)؛ «دست آنها را قطع كنيد».

و «خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً»(2)؛ «از اموال آنها صدقه دريافت كن».

و «فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ»(3)؛ «يك پنجم آن از آن خداست».

آيات بيشترى راجع به اين گونه موارد، در قرآن مجيد هست، به اضافه احاديثى كه از زبان رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده شده يا از روش و سيره زندگى آن حضرت دريافت شده است. آرى، پس از زمان پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به اهل تسنن، و بعد از غيبت حضرت مهدى عليه السلام نسبت به شيعه، درباره مسأله اجتهاد، پنج بحث جديد پديدار شد:

1. بحث رجال، براى تنقيح سند و به تبع آن بحث از علم دراية الحديث؛

2. بحث اصول، براى شناخت قواعد كليه اى كه مربوط به استنباط احكام مى باشد، مثل اين كه امر، دلالت بر وجوب مى كند و نهى دلالت بر تحريم، و امر به شى ء، آيا مقتضى نهى از ضدّ است، يا نيست؟ همچنين مسأله عام و خاص، مطلق و مقيد، و مانند اينها.

3. بحث ترتيب بين ادلّه، مانند مقدم بودن ادلّه اجتهادى از نظر رتبه، بر اصول عمليه، مثل اصل برائت؛ كه هرگاه دليلى براى وجوب يا تحريم در دست نباشد، جاى استناد به اصل «برائت» است يا مثل «احتياط» كه در باب علم اجمالى كاربرد دارد، يا مانند اصل «تخيير» كه كاربرد آن در جايى است كه دو دليل باهم تعارض داشته باشند؛ و امثال آنها، كه بر اساس اسلوب جديد مباحث علم اصول در - به اصطلاح - جلد دوّم اصول مورد بحث قرار گرفته است.

4. گسترش مسائل فرعى - چنان كه از امام رضا عليه السلامدر اين مورد دستور رسيده است - به علت ابتلاى گسترده مردم به آنها و توسعه امور جامعه. اين فروع از قواعد كليه اى كه در كتاب و سنّت وجود دارد استخراج مى شوند و سپس مسائل جديد از آنها متفرع مى شوند.

ص: 310


1- . مائده، آيه 38.
2- . توبه، آيه 103.
3- . انفال، آيه 41.

5. منظم نمودن ابواب فقهى به صورت باب و فصل، تا در استخراج فروع از اصول كلى، سهولت بيشترى فراهم آيد. قبل از اين زمان، نوعاً مسائل نامرتب و درهم ريخته بود، و اگر كسى به اصول اربعمائه (چهارصد اصل) مراجعه كند، اين مطلب برايش روشن خواهد گرديد.

مسلمانان و اجتهاد

بعد از زمان طولانىِ انفتاح باب اجتهاد، مسلمانان به دو دسته تقسيم شدند:

1. شيعه، كه باب اجتهاد را تا به امروز مفتوح داشته اند؛ و بلكه تحولات زيادى به دليل نياز مبرم زمان، در آن به وجود آورده اند؛ به اين صورت كه توانسته اند جزئيات مسائل هر زمان و مكانى را بر كليات شريعت تطبيق دهند و حتى حكّام شيعه، مانند آل بويه و سلاطين صفويه، هرگز در صدد آن نبودند كه باب اجتهاد را مسدود نمايند و صدور فتوا را در چارچوب مصالح خود قرار دهند؛ و اگر چنين فكرى به ذهن و مغزشان خطور مى كرد، علماى شيعه هرگز چنين اجازه اى را به آنها نمى دادند، كه خود علل مختلفى داشت. يكى از آن علل آن است كه علماى شيعه داراى استقلال اقتصادى بودند، زيرا زندگى خود را از حقوق شرعيه اى كه مردم مى پرداختند اداره مى كردند و پيوسته به كار ارشاد و هدايت اشتغال داشتند و دايره تبليغات دينى را هرچه بيشتر توسعه مى دادند. عالم شيعى هميشه همراه مردم و در كنار آنها بوده، و اگر گاهى با دولتى ارتباطى داشته، براى بهره گيرى از قدرت دولت بوده است، و آن را در راه توسعه دايره اصلاح و ارشاد مردم به كار مى گرفت.

پس اين ارتباط، به خاطر نياز مادّى نبوده، بلكه خير و صلاح جامعه در ميان بوده است. لذا فقيه شيعى، قاطعانه نظر خود را ابراز مى كرد و دولتها جرئت نداشتند از آراى آنها به نفع خود بهره بردارى كنند. جمله معروفى هست كه مى گويد: كرامت اقتصادى موجب كرامت سياسى و اجتماعى مى گردد.

ص: 311

2. سنّى مذهبان، كه در قرون اوليه ظهور اسلام، و حتى مدت زمان كوتاهى بعد از زندگى رسول مكرم اسلام، باب اجتهاد را مسدود نمودند. زمامدارانشان از نقل احاديث رسول خدا ممانعت به عمل مى آوردند، تا وقتى كه نوبت خلافت عمر بن عبدالعزيز رسيد. اين تاريخ مربوط به نقل حديث بود، چه رسد به اجتهاد فقها و علما؟ در زمان معاويه كسى حق نداشت قرآن را تفسير كند، و هر دو موردى كه ذكر شد به طور متواتر در تواريخ ذكر شده است. پس در آن موقعيت دشوار و در آن جوّ تاريك، آيا رُشد اجتهاد امكان داشت؟

علماى اهل سنّت را دو گروه تشكيل مى دادند، گروهى مربوط به دربار خلفا بودند، كه بر اساس ميل و دلخواه خليفه و شاه، به صدور فتوا مى پرداختند، اگرچه مى خواست با زن پدرش ازدواج كند، پيمان شكنى نمايد، و محرمات قطعيه ديگر را مرتكب گردد.

گروه ديگرى از علماى عامه، كه با خلفا هماهنگى نداشتند، مورد آزار و شكنجه و تبعيد قرار گرفتند؛ به زندان افتادند و يا مسموم شدند. اين مسائل باعث شد كه مذهب عامّه به نوعى جمود كامل مبتلا شود، تا جايى كه بعضى از حكّام سنى مذهب، اهل تسنن را منحصر به آراى چهار نفر از علمايشان قرار دادند.

فقه (قانون) رُم

چنين جمودى نيز، قبلاً بر قانون روم عارض شده بود. روم افراد حقوقدانى داشت كه احكام فرعى را از ادله مورد قبول خود استنباط مى كردند. مشهورترين علماى روم، در دوره علمى و آزادى عبارت بودند از: «كايس» و «بابنيان» و «بابنيانس» و «البانس» و «بولس» كه بعضى از آنها نيز به شدت مورد خشم و غضب امپراتور واقع شدند، زيرا تسليم نظر ظالمانه او نمى شدند و بر باقى ماندن بر آزادانديشى خود اصرار داشتند و بر اساس دلايل خود سخن مى گفتند، گرچه منافع پادشاه در سخن آنان رعايت نمى شد.

بعد از اين دوره، قانون آنها دچار جمود شد و دوره كوشش و استنباط، جاى خود را به

ص: 312

تقليد واگذاشت، تا جايى كه دستورى از طرف امپراتورى صادر گرديد كه حقوقدانان را ملزم مى نمود، فقط در چهارچوب آراى همان علماى پنجگانه - كه نام برديم - ابراز نظر كنند و فتواى جديدى صادر ننمايند. در اين صورت، اگر اختلاف نظر داشتند آراى اكثريت را ملاك گيرند، و اگر آرا مساوى بود، برترى و امتياز، از آنِ رأى و فتواى «بنيانس» باشد.

روم، علماى دربارى را خود تعيين مى كرد و به جز آنها به كسى اجازه صدور فتوا نمى داد، به طورى كه اگر جز علماى دربارى كسى به اظهار نظر و ابراز رأى مى پرداخت، مورد آزار حكومت واقع مى گرديد.

در دوران حكومت عثمانى كه حاكم را خليفه مى ناميدند، تمام اين مسائل به همين صورت انجام مى گرفت. آنها براى هر شهرى قاضى و مفتى تعيين مى نمودند كه فقط حق داشتند در امور فتوا و قضاوت مداخله كنند. لذا روزبه روز از موقعيت فقه كاسته شد، و امر قضاوت آسيب ديد و صدور حكم قضايى بر اساس حق و حقيقت به كمترين حد خود رسيد. اين دو منصب مانند ساير وظايف دولتى خريدوفروش مى شد و آخرين شرطى كه در فقيه و قاضى مورد لحاظ بود، علم و وارستگى به حساب مى آمد؛ چون اصل مهم آن بود كه فتوا و حكم، بر اساس خواسته و نظر حاكم صادر شود. حاكم و والى، عادتاً از نادان ترينِ خلق خداى سبحان بود، و بيش از همه بر ثروت اندوزى، و شهوت پرستى، حرص و طمع داشتند و بر مصيبتى بزرگ، كه تمام جهان اسلام را در بر گرفته بود اعتنا نداشتند؛ همان مصيبتى كه قرنى است، مسلمين از آن رنج مى برند.

سپس، هنگامى كه بر اثر سقوط حكومت عثمانى، اندكى نسيم آزادى بر بعضى از كشورهاى اسلامى وزيدن گرفت، بلاى ديگرى دامنگير امّت اسلامى گرديد: كشورهاى تقسيم شده هر يك تحت نظر حاكمى قرار گرفت كه به اصول و فروع اسلام توجهى نداشتند. از اين رو مسائل و نيازهاى جديد باعث شد كه در بعضى از كشورها قانونگذاران جديد و غربزده پيدا شوند. آنها باب اجتهاد را گشودند، اما نه باب اجتهاد فقه اسلامى را،

ص: 313

بلكه قانون خالص شرقى و غربى.

آنها براى هر موردى قانونى وضع كردند، و سهم قانون اسلام را فقط به احوال شخصيه مثل طلاق و نكاح و حضانت و امثال آنها اختصاص دادند. ولى بعضى از حكّام، وجود همين مقدار از احكام اسلامى را نيز تحمّل نكردند و بى درنگ به الغاى آنها دستور دادند و به جاى قوانين اسلامى از قوانين غربى كمك گرفتند؛ همان قوانينى كه قانونگذاران دولتى آنها را وضع كرده بودند.

در دنياى اهل سنت و جماعت تنها سنهورى، قانونگذارى است كه در زمينه وضع قوانين، به اعتدال رفتار كرده است كه از ديدگاه خود، فقه را اصلاح نمود؛ يعنى با اقتباس از بعضى قوانين اسلام و بعضى قوانين شرق و غرب، به وضع قوانين جديد پرداخت. او در بعضى موارد، بعضى از قوانين اسلام را در قوانين خود ذكر كرد، اما نه از آن جهت كه قانون اسلام است، بلكه به خاطر ديدگاه استادان فرانسوى خود كه بعضى از قوانين اسلام را مدح كرده بودند. چنان كه مثلاً «لمبير» گفته بود: آنچه فقيه و قانونگذار فرانسوى «جنى» از وجوب استنباط احكام قانونى، به طريق بحث علمى آزاد گفته است، همان راهى است كه ابوحنيفه در استنباط احكام شرعى از آن استفاده مى كرده است(1).

گفت وگويى با شاگردان سنهورى

حدود بيست سال پيش، زمانى كه در كويت اقامت داشتم، با دو تن از شاگردان بزرگ سنهورى برخورد نمودم كه از اعضاى گروه قانونگذارى و جدّاً از فرهنگ بالايى - طبعاً فرهنگ غربى - برخوردار بودند. به آنها گفتم: چرا سنهورى در تأليفات خود قوانين اسلام را رها كرده و به قوانين غرب روى آورده است، در صورتى كه مى داند قوانين اسلام، از قوانين غرب برتر و غنى تر است، و حتى براى بعضى از قوانين غرب منبع قانونگذارى

ص: 314


1- . عبدالرحمان بزاز، مبادى اصول القانون، ص 169، به نقل از كتاب سنهورى، ص 119.

مى باشد؟ آيا اخذ اين روش به مثابه اين نيست كه انسان استاد بزرگ و داناتر را رها كند و از شاگردى كه علم او كمتر است استفاده علمى نمايد؟

گفتند: اسلام براى همه زمان ها و مكانها حكم ندارد.

گفتم: پس چگونه احكام اسلام، حدود هزار و سيصد سال، كشور شما و ساير كشورهاى عريض وطويل ديگر را اداره كرده است؟

گفتند: زمان فرق مى كند، آن زمان مانند امروز نبود. امروز به وجود آمدن وسايل جديد موجب تغيير مسائل فرعى گرديده است.

گفتم: وسائل جديد، چه تغييرى را باعث شده؟ آيا تغيير در فروع بوده و يا در اصول؟

گفتند: در فروع.

گفتم: پس اصول اسلامى، به همان حالت سابق و بدون تغيير موجود مى باشند، و مى توان فروع را از آنها استنباط كرد، خصوصاً براى سنّى مذهبان كه قائل به قياس و استحسان و مصالح مرسله مى باشند.

گفتند: در اسلام، براى تمام موارد، اصول كلى وجود ندارد كه استنباط تمام فروع را كفايت كند.

گفتم: شما از علماى بزرگ مصر در امر وضع قانون هستيد و بر فروع مورد ابتلاى جامعه اطلاع داريد. آيا مى توانيد برايم فرعى ذكر كنيد كه هنگام تطبيق فرع بر اصل، اصلى

براى آن وجود نداشته باشد؟

گفتند: بلى، مثلاً قانون «چگونگى تصرف در زمين»، قانون «تأمين اجتماعى»، قانون «معاملات جديد»، قانون «بانكها»، قانون «گمرك»، قانون «تنظيم ربا در حد اعتدال»، قانون «انتخابات»، قانون «حدود حق زنان»، قانون «ماليات» و قانون «مرزهاى جغرافيايى».

گفتم: اولاً: به فرض كه در اسلام، قانونى براى آنچه ذكر كرديد، وجود نداشته باشد، شما از قوانينى كه به اين امور تصريح كرده باشد، بى نياز هستيد و احتياجى به آنها نداريد،

ص: 315

زيرا مى توانيد از قوانين «مصالح مرسله، قياس و استحسان» و امثال آنها، استفاده كنيد.

و ثانياً: براى تمام اين امور، در نصّ كتاب و سنت قانون وجود دارد و مسلمانان در طول عمر اسلام به آنها عمل كرده اند و آنچه ذكر مى كنيد، فرضاً بعضى از فروع جديد آنهاست.

ولى اگر فرض شود كه اين فروع قبلاً نبوده و نوپديداند، آيا چنين فرضى مى تواند مجوّزى باشد كه انسان قوانين خداى متعال را ترك كند و از شرق و غرب، يا از اغراض و اميال خود كمك بگيرد؟ آن هم از قوانينى كه كمترين ايراد، درباره آنها اين است كه مورد تجربه قرار نگرفته اند تا معلوم شود كه آيا براى زندگى صلاحيت دارند يا ندارند؟ در صورتى كه قوانين اسلام هزار و سيصد سال است، با تجربه كامل در متن زندگى قرار گرفته اند.

گفتند: اين قوانينى كه به ادعاى شما، به صورت كلى در كتاب و سنت آمده و مى توان اين فروع را كه ذكر كرديم از آنها استفاده كرد، چه قوانينى هستند؟

گفتم: اين قوانين عبارتند از:

1. قانون «الارض للّه و لمن عمّرها(1)؛ زمين از آن خداست و به كسى اختصاص دارد كه آن را آباد كند». اين حديث از پيغمبر صلى الله عليه و آله است و پيش از آن خداى سبحان فرموده است: «الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ»(2)؛ «خدايى كه زمين را براى شما خلق كرد».

2 و 3. قانون «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»(3)؛ «به قراردادها[ى خود] وفا كنيد».

4. وجود دهها قانونى كه معاملات مختلف بانكها را تنظيم مى كند، زيرا بانك، چنان كه مى دانيد، مركب از معاملات گوناگون است، مانند: خريد و فروش، رهن و اجاره و حواله و كفالت و امثال آنها.

تمام اين موارد، به تفصيل در فقه اسلام ذكر شده و درباره آنها آيات و روايات زيادى

ص: 316


1- . كافى، ج 5، ص 284، ب 169، ح 2.
2- . غافر، آيه 64.
3- . مائده، آيه 1.

وارد شده است. لذا مجرد اجتماع اين مسائل در مكان واحدى مثل بانك، موجب نمى گردد كه بگوييم براى اين مجتمع قانونى وجود ندارد.

5. چنان كه مى دانيد، در شريعت اسلام، گمرك حرام است و در جهت تشديد حرمت آن، رواياتى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و اهل بيت او عليهم السلام رسيده كه در متن احاديث شما موجود است. پس گمرك شرعا حرام است و قانونا نيز حرام است، چنان كه شراب شرعا حرام است و قانونا نيز حرام مى باشد.

گفتند: نبود گمرك موجب هرج ومرج اقتصادى مى شود.

گفتم: هرگز چنين نيست. آنچه لازم است آن است كه به قانون «لا ضرر» در مثل ورود و خروج مال التجاره ها عمل شود. بين قانون «لا ضرر» و قانون گمرك عموم من وجه است، و معنى آن را برايشان شرح دادم، و گفتم: پس چرا قانون لا ضرر را كه پيغمبر مكرم اسلام صلى الله عليه و آله مقرر كرده است رها كرده و در مسأله گمرك به قوانين غرب عمل مى نماييد، با آنكه قانون لاضرر در اين موارد قانون مناسب و صحيحى است، ولى قانون گمركات، غيرصحيح و نادرست مى باشد؟ و دلايل را برايشان ذكر كردم.

6. در شريعت اسلام، به نصّ صريح قرآن ربا حرام است، و نظامند كردن حرام، آيا به معنى حلال شدن آن است؟

گفتند: امروز، ربا شاهرگ اقتصاد جهان را تشكيل مى دهد.

گفتم: اولاً، ربا شاهرگ اقتصادى جهان نيست، بلكه بسيارى از دانشمندان جهان غرب، از وجود ربا در اقتصادشان شكايت دارند و تقاضاى الغاى آن را نموده، مى گويند: ربا باعث پديدار شدن امتياز و اختلاف طبقاتى مى شود و فاصله بين ثروتمندان و فقرا را زياد مى كند و سرانجام به جنگ منتهى مى گردد. آيا اين مطلب را شنيده ايد؟

گفتند: بلى شنيده ايم.

گفتم: و ثانياً: بر فرض كه ربا شاهرگ اقتصاد جهانى باشد، آيا معنايش آن است كه

ص: 317

شاهرگ اقتصاد ما نيز باشد؟ هزار و سيصد سال است كه ما، بدون اين شاهرگِ به اصطلاح حياتى، به زندگى خود ادامه داده ايم و معنايش آن است كه اقتصاد سالم به ربا احتياج ندارد، بلكه اين اقتصاد منحرف و ناسالم است كه به آن نيازمند است.

و ثالثاً: مسأله جواب نقضى نيز دارد، به اين معنى كه اگر فرضاً ربا شاهرگ اقتصادى غرب را تشكيل داده باشد، شاهرگ اقتصادى غرب، فحشا، شرابخوارى و سرمايه دارى منحرف نيز هست با اين وصف، آيا شما مى گوييد كشورهاى اسلامى زمينه را براى رايج شدن اين روش ها نيز فراهم كنند به اين دليل كه اينها شاهرگ اقتصاد جهانى است؟

گفتند: پس براى سرمايه ها و اموال مردم چه راهى انتخاب كنيم؟

گفتم: به جاى ربا، قانون مضاربه را رواج دهيد و آن را تحت نظارت گروهى خوشنام و مورد اعتماد اداره نماييد، تا اطمينان سرمايه دار و عامل هردو جلب شود و سرمايه ها به طريق مشروع و حلال به كار افتد. در اين صورت است كه مشاهده خواهيد نمود، چگونه مردم به سوى دادوستدِ با بانكها روى مى آورند و اموال زيادى نزد آنها به امانت مى گذارند.

7. قانون «وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ»(1)؛ «و كارشان در ميانشان مشورت است» نصّ صريح قرآن مى باشد، آيا شما قائل به شورا نيستيد؟

پيغمبر صلى الله عليه و آله مسأله شورا را بيان فرموده و در زمان حيات خود به آن عمل كرده است، كه تواريخ و تفاسير و روايات زيادى حكايت از اين واقعيت دارد. در اين صورت چه نيازى به قانون انتخابات مى باشد، انتخاباتى كه واضع قانون آن دنياى غرب است؟

8. قانون حدود و حقوق زن، در ده ها آيه و روايت به نحو كامل بيان شده است، و اگر بخواهيد بر اين حدود و حقوق الهى واقف شويد، همگى موجود و در دسترس مى باشند؛ لكن اگر هدف اين باشد كه زنان را مانند غربيها به «خانه هاى فساد» بكشند و آنها را وسيله اى براى تبليغ كالا و امثال آن قرار دهند، تمام اين موارد را اسلام منع كرده است؛

ص: 318


1- . شورى، آيه 38.

زيرا چنين اعمالى بر موقعيت و احترام زن ضربه مى زند و كرامت و شخصيت او را پايمال مى نمايد، چنان كه امروز، دانشمندان و مردمان داناى دنياى غرب به اين نقيصه اجتماعى توجه كرده اند.

وانگهى، اگر فرضاً در بعضى از امور و شئونات اختصاصى زنان قانونى وجود نداشته باشد، در اين صورت آيا استفاده از اطلاق نصوصى كه در هر موردى، جهات مشترك بين مرد و زن را تعيين مى نمايد كفايت نمى كند؟ البته به استثناء بعضى از حقوق خاص زنان، و همچنين مواردى كه در شريعت براى آنها منع شده است.

9. اما قانون ماليات در اسلام، چنان كه مى دانيد، جز همان موارد چهارگانه اى كه در كتاب و سنّت مقرر شده است، ماليات ديگرى در اسلام وجود ندارد، و آنها عبارتند از: خمس و زكات و جزيه و خراج.

گفتند: اين مالياتها اندك است و پاسخگوى تمام نيازهاى امروز نيست.

گفتم: اولاً، موارد چهارگانه شما را كفايت مى كند. زيرا اخذ زكات را از تجارت و املاك و اموال غيرمنقول و امثال آنها واجب مى دانيد.

و ثانياً: بر فرض عدم كفايت، حتى از زكات تجارت و امثال آن، در اين صورت كارمندان را كم كنيد و قوانين بازنشستگى را لغو نمائيد و از بارهاى سنگين و قيد و بندهايى كه خود به وجود آورده ايد بكاهيد. در اين وقت است كه زكات و ساير مالياتهاى اسلامى، كاملاً نيازهاى دولت و ملت اسلامى را برطرف مى كند.

با تعجب گفتند: قانون بازنشستگى لغو شود؟

گفتم: بلى، آيين بازنشستگى بار سنگينى بر دوش اقتصاد است كه توجيهى نيز ندارد؛ زيرا بسيارى از بازنشستگان داراى املاك و اولاد هستند و واجب النفقه فرزندانشان مى باشند. وانگهى بسيارى از بازنشسته ها قدرت كار كردن دارند، پس چرا كار نكنند و سربار مردم باشند، زيرا سرانجام حقوق آنها از جيب مردم و اموال آنها پرداخته مى شود.

ص: 319

گفتند: كسانى كه مال و اموال و فرزند ندارند و قدرت كار كردن ندارند بايد چه كنند؟

گفتم: آنها مانند ساير فقراى جامعه هستند كه خرج زندگى را از بيت المال مملكت دريافت مى كنند و تعداد آنها نسبت به تمام بازنشستگان كمتر از يك دهم مى باشد.

سپس شرح مفصلى درباره اين امور و كثرت كارمندان برايشان بيان كردم، كه به گونه اى برابر، بار سنگينى بر دوش ملت و دولت هستند.

10. قانون «إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً»(1)، چنان كه مى دانيد، حدود و مرزهاى جغرافيايى را اسلام نفى مى كند، و حتى اگر فرض كنيم كه در اسلام دولتهاى مختلفى وجود داشته باشند، وضع و حالشان مانند حكومتهاى گذشته است، چنان كه بين دولت فاطمى و دولت عباسى، و همچنين بين دولتهاى عثمانى و ايران مرز جغرافيايى وجود نداشت.

سرانجام به من قول دادند كه طبق آنچه در كتب و نوشته هاست به قوانين اسلام مراجعه كنند و تا جايى كه ممكن است نظر خود را در خصوص آنچه نوشته اند تعديل نمايند. ولى بعد از تعجب بسيار آنها از پاسخ هايى كه به پرسش هايشان دادم، دريافتم كه مطلبى در ذهن آنها خلجان منفى دارد - چنان كه در ذهن بسيارى نيز وجود دارد - و آن اين كه اسلام غير از فرائض دينى و عبادتى چيز ديگرى نيست و به زندگى عادى مردم كارى ندارد و در واقع از مصاديق ضرب المثل معروف است كه «كار قيصر را به قيصر و كار خدا را به خدا واگذار» و يا به تعبير ديگر: «انتم أعلم بامور دنياكم؛ شما به كار دنياى خود داناتريد». اين روايت را عامّه، در كتب خود از زبان رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه البته، در گفت وگوى مفصلى نادرستى آن را برايشان ثابت كردم.

بلى، قضات و وكلاى ما، عادتاً وقتى براى تحصيل به شرق و غرب سفر مى كنند و در آنجا در رشته حقوق به تحصيل مى پردازند و يا در دانشگاه ها و دانشكده هاى ما درس مى خوانند كه كتب درسى آنها نوعاً كتابهايى است كه از كتب ديار شرق و غرب ترجمه

ص: 320


1- . مؤمنون، آيه 52.

شده است و استادان غالباً در شرق و غرب درس خوانده اند، لذا به قوانين اسلام توجه كاملى ندارند، يا نسبت به آنها بدبين هستند.

از زمانى كه بر اثر نفوذ شرق و غرب به كشورهاى ما، اعضاى دولت، به اين گروه منحصر شد، در نتيجه اسلام، يكباره از متن زندگى مسلمانان كنار رفت كه دو پيامد نامبارك در بر داشت: اول جمود فقهى، كه نتيجه ترك اجتهاد در عصر عقب ماندگى و سد باب اجتهاد بود، مانند جهان اهل سنّت؛ دوم: سرايت قانون شرق و غرب و يا مخلوطى از اين دو، كه جز افزايش مشكلات مختلف، چيزى بر كارها نيفزود و آثار محنت بار آن، تمام جهان اسلام را - اعم از سنى و شيعه - فرا گرفت. اين مطلب براى كسى كه به قوانين ايران در زمان شاه و امثال آن مراجعه نمايد كاملاً قابل لمس است، چه آنها را در شكل قوانين شرق و غرب كامل، و يا مخلوط عجيبى از آنها خواهد ديد كه مصداق ضرب المثل معروف «نسى المشيتين؛ راه رفتن خودش را نيز فراموش كرد» بود.

ص: 321

آيا قانون، اجتهاد را در قاضى شرط كرده است؟

مسأله 57: اين مسأله مورد اختلاف است كه آيا قاضى بايد مجتهد باشد، يا غير مجتهد نيز مى تواند قاضى باشد؟ آنها كه اجتهاد را در قاضى شرط مى دانند - كه قول مشهور است - بين فقيه و قاضى تفاوتى نمى بينند، جز آنكه اين شرط در قاضى از جهت عمل مورد لحاظ است و در فقيه از جهت علم؛ لذا مى توان گفت: هر فقيهى قاضى است و هر قاضى فقيه.

اما كسى كه اجتهاد را در قاضى شرط نمى داند، بين قاضى و فقيه، قائل به رابطه عموم مطلق است، يعنى كه هر فقيهى قاضى است ولى هر قاضى فقيه نمى باشد.

و ما قائل به جواز قضاوت مقلّد، طبق فتواى مجتهدش، يا مجتهد طرفين نزاع هستيم و دليلش همان است كه در جاى خود از شمول ادلّه ذكر كرديم.

هنگامى كه مسلمين عمل به قانون اسلام را ترك كردند، قوانين غربى جايگزين آن قوانين شدند، و فقها اگرچه بر حال خود و استنباط احكام اسلام باقى مانده بودند، اما مانند سابق قدرتى نداشتند.

دنياى غرب، اكثر قوانين خود را از قوانين روم قديم اخذ كرد، زيرا آراى قانونگذاران آنها در تأليفات و آثارشان درج شده بود تا آن كه زمان «گوستانتين» رسيد و اين تأليفات را جمع نمود و بر حسب موضوع، هر يك را در جاى خود قرار داد كه مصدر مهمّى براى سابقه و پيشينه قانون به حساب مى آيد.

اين مجموعه به «الموسوعة» شهرت يافت و يكى از مجموعه هاى پنج گانه اى است كه

ص: 322

در زمان اين امپراطورى جمع آورى گرديد.

بلى، غربيها اصلاحاتى در اين قوانين اعمال كردند، همان گونه كه بعضى حكام مسلمين بر اساس مذاق و مشربهاى خود، اصلاحاتى را در قوانين غرب انجام دادند. لذا مى بينيم كه قانون واحدى مثل قانون پادشاهى، در هر كشورى وضع خاصى دارد. بقيه قوانين نيز مانند قانون شاهنشاهى اشكال مختلفى دارد. از اين جهت، اعياد و تعطيلات رسمى، تاريخ و پول رايج در هر كشورى داراى وضع خاصى است و رؤساى هر كشورى آداب معينى دارند. و نيز در بسيارى از امور مربوط به زندگى روزمره، اين مسأله صادق است.

همچنين هرگاه حكومتى در كشورى تغيير كند، قوانين آن بر پايه ديدگاه و روش رژيم جديد تغيير مى كند. مثلاً عراق، زمانى كه تحت نفوذ حكومت عثمانى بود، به اسلام عثمانى عمل مى نمود. سپس وقتى كه دولت عثمانى به دولت قانونى تغيير يافت، عراق با تحول جديد همگام گرديد و نشريه «الاحكام العدليه» را منتشر نمود كه به نحو عجيبى مخلوطى از قوانين غرب با مذاق عثمانيها و بعضى از قوانين اسلامى بود. هنگامى كه دولت عثمانى سقوط كرد، عراق به قوانين مصرى روى آورد، زيرا هوادار ناسيوناليسم عربى بود و مصر پايگاه عمده اين انديشه به شمار مى رفت.

بعد در زمان عبدالكريم قاسم، قوانين به رنگ كمونيستى، و در زمان عارف به رنگ ملى گرايانه و در زمان بكر به رنگ بعثى در آمد. هر حكومتى براى خود حق قانونگذارى قائل بود و عقيده داشت كه آن قوانين، براى تأمين امنيت و گسترش نفوذ حكومت و نيل به دمكراسى، دولت را يارى مى كند - حال آنكه آنها نسبت به دمكراسى از همه دورتر بودند - يا آنها را در راه پيوستن به مكتب سوسياليستى كمك مى نمايد، زيرا بعد از دو جنگ جهانى تعدادى از كشورهاى اسلامى، به طرف مكتب سوسياليستى و كمونيستى گام برداشتند.

برخى نيز معتقد بودند كه آن قانون راه را به طرف حكومت ملّى گرايانه هموار مى سازد؛ زيرا بسيارى از كشورهاى اسلامى از آن جهت به طرف غرب متمايل شدند كه

ص: 323

آن را احياگر ملى گرايى مى شمردند و عقيده داشتند كه لازم است از اعمال غرب پيروى شود زيرا راه پيشرفت را در آن منحصر مى پنداشتند.

وانگهى، اين اختلاط قانون، راه را براى ديكتاتورى حكومت هموار كرد و مسائل شگفت انگيزى را موجب گرديد كه براى نسلهاى آينده بعيد است آنها را تصديق كنند و وقوع چنان حوادثى را در كشورهاى اسلامى قبول نمايند. مثلاً: عبدالكريم قاسم قانونى وضع كرد كه اگر كسى او را «سبّ» و دشنام دهد مجازات ده سال زندان را به دنبال دارد، اما در همين زمان جرم و مجازات «سبّ» خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله پرداخت يك چهارم دينار بود، يعنى پول خريد بيست و پنج قرص نان. (قيمت هر قرص نان ده فلس بود).

او، زمانى كه خواست ساختمان «دامرجى» و زمينهاى اطرافش را مصادره كند، قانونى تصويب كرد كه هر زمينى را كه دولت بخواهد، قيمت هر متر مربع آن «ده فلس» است، يعنى قيمت يك قرص نان. تصويب اين قانون در حالى بود كه «دامرجى» براى هر متر مربع زمين يك دينار درخواست مى كرد كه شايد قيمت عادلانه اش در آن زمان همين مبلغ بود، اما چون خزانه دولت قادر به پرداخت آن نبود، قاسم چنين قانونى را تصويب نمود.

همچنين او، با استفاده از قدرت اين گونه قوانين، تمام عزّت و اعتبار افراد را بر باد داد و براى ناموس و جان و مال مردم احترامى نگذاشت، به نحوى كه آبروى مردم به نام قانون هتك شد. جان مردم به نام قانون گرفته شد. اموال مردم به نام قانون غارت گرديد. عقايد و مقدسات مردم، به نام قانون مورد اهانت قرار گرفت، و تا آخر... .

بارى، شاهد چنين اوضاعى در زمان دو پادشاه، و سپس در زمان روى كارآمدن كمونيستها، و سپس زمان حاكميت ملّى گراها و حكومت بعثيها بوده ايم كه اگر تمام آن وقايع را جمع آورى مى كرديم به صورت كتابى پربرگ در مى آمد، و اكنون اگر كسى بخواهد بر آنها اطلاع پيدا كند مى تواند به روزنامه ها و مجلاتى كه در آن زمان (دوره هاى چهارگانه) در عراق چاپ و منتشر شده اند، مراجعه نمايد.

ص: 324

قانون بين تشريع و تطبيق

اشاره

مسأله 58: پيش از اين گفتم كه وضع و تشريع احكام فقط به دست خداى متعال است؛ اما اگر مراد از قانونگذارى، تطبيق اصول كلى بر جزئيات خارجى باشد، كه تحقق آن زمانى ممكن است كه شوراى فقها، يا مجلس ملّى، كه تابع شوراى فقهاست تأسيس شود و با همكارى كارشناسان قانون وضع كند، در اين صورت بايستى در وضع قانون نكات و شروط زير رعايت گردد:

قوانين مهمّ و سرآمد

اولاً: بايد قانون به قدر ضرورت، بلكه نهايت ضرورت، وضع و تصويب شود، زيرا وقتى قانون زياد شود، احترام و ارزش خود را از دست مى دهد، و آن گاه كه قوانين زايد فاقد احترام شوند، ارزش و احترام قوانين لازم نيز، ضربه مى خورد.

ما به تفصيل در بحث فقه، راجع به فلسفه كثرت مستحبات و مكروهات، و قلّت واجبات و محرمات در اسلام سخن گفته ايم و ذكر كرده ايم كه ممكن است يكى از علل آن همين مطلب باشد.

بنابراين، بر «مجلس ملّى» لازم است، وضع قوانين را به حداقل ممكن برساند، اما آن گونه كه در كشورهاى اسلامى معمول و متعارف است، اگر هر روزى قانونى تصويب كند، بايد هتك حرمت خود و آن قوانين را انتظار داشته باشد. من از چهل سال پيش، در

ص: 325

كشورهايى كه زندگى مى كرده ام، كسى را نديده ام كه احترام قانون را، به معنى واقعى كلمه، رعايت كند، و علتْ همان است كه بيان داشتم؛ يعنى زمانى كه قوانين زياد شوند احترام خود را از دست مى دهند، زيرا «هر فراوانى ارزان و هر اندكى گران است» قبلاً نيز ذكر كرديم كه اين كشورها، كشورهاى اسلامى هستند و مردم آنها مسلمانند و از حكومتهاى خود توقع دارند كه قوانين اسلامى را اجرا كنند؛ لذا اگر قوانين جارى، همان قوانين غربى و شرقى و يا قوانينى باشند كه طبق اميال و خواسته هاى نفسانى تصويب شده اند، مردم مسلمان احترامى براى آنها قائل نيستند. آرى، مسلمانان آنچه را از قوانين اسلام بدانند و يقين كنند كه موافق كتاب و سنّت مى باشند، البته بدان احترام مى گذارند.

هماهنگى قوانين با عرف

ثانياً: قانونى كه تصويب مى شود بايد با عرف مردم مخالف نباشد. البته جايى كه وضع قانونى موافق با عرف ممكن باشد، مثلاً قبل از آمدن وسايل نقليه جديد، اگر سواران چهارپايان عادت داشته اند هميشه از طرف راست جاده حركت كنند و اين به صورت عرف مردم در آمده است، و حال اگر قانون جديد، حركت به طرف چپ را دستور دهد، انتظار مى رود كه مردم با آن مخالفت نمايند و به قانون جديد اهانت كنند، مگر وقتى كه از پليس بترسند. روشن است كه ترس از پليس بسيار ناچيز است و در حد كمتر از ده درصد مى باشد؛ وانگهى همين ده درصد، در بسيارى از موارد، ترس خود را با دادن رشوه و امثال آن برطرف مى كنند، لذا هر سرنشين ماشين را كه در كشورهاى ما مى بينى از كثرت خلافكارىِ رانندگان و مخالفت آنها با قانون راهنمايى و رانندگى متعجب است و هنگام سخن گفتن از رانندگان كشورهاى غربى و چگونگى تقيّد آنها به رعايت قوانين راهنمايى و رانندگى، شخص از اين تفاوت زياد شگفت زده مى شود. جاى اين پرسش هست كه اين همه تفاوت چرا؟

ص: 326

و جواب آن است كه اين اختلاف مربوط به جنبه هاى مختلفى است كه از آن جمله، اين موارد است:

اول: آن كه دنياى غرب، نمايندگان خود را با تصميم و اراده كامل ملّت از طريق احزاب آزاد و رقابتهاى حزبى سالم انتخاب مى كند؛ در صورتى كه كشورهاى اسلامى در چنگ ديكتاتورى و آزاديهاى ادّعايى و غيرواقعى گرفتارند. بديهى است كه انسان براى رأى و اراده خود احترام قائل است نه براى آراى تقلبى و نادرست.

دوم: آنكه حكومتهاى كشورهاى اسلامى، چون قوانين اسلام را محترم نمى شمارند، مردم هم به قوانين آنها احترام نمى گذارند، به خلاف غربيها كه به قانون «كار قيصر را به قيصر واگذار» احترام مى گذارند، مردم نيز براى قوانين آنها احترام قائلند.

سوم: آنكه كثرت قوانين حكومتى در كشورهاى اسلامى، به احترام قانون لطمه زده است. در حكومت هاى غربى، مردم خود حافظ قانونند، حال آنكه در كشورهاى اسلامى، حافظ قوانين حكومتى، فقط پليس رشوه خوار است.

هرگاه دو شرط مذكور (قانون ضرورى و رعايت عرف) در قانون ما جمع شوند، چنين قانونى بر عرف و عادت مزيت و برترى دارد و اين برترى از جهت وضوح و سرعت و عموميت است.

وضوح قانون بدين معناست كه با واژه هاى آسان و روان نوشته مى شود تا خواندن و فهميدنش براى همگان ممكن باشد، برخلاف عرف و عادت، كه براى گروهى از مردم مبهم است؛ زيرا عرف و عادت در اذهان مردم جاى دارد ولى ديدگاهشان از شدت و ضعف مختلف برخوردار است. مثلاً از نظر عرف، بر كوچكتر است كه به بزرگتر از خود سلام كند؛ اما اين بزرگترى و كوچكترى آيا از جهت علم يا سنّ، يا موقعيت اجتماعى يا مانند اينهاست؟

در اين جهت ملاك و تعريف معينى نداريم، اما اگر قانونِ روشنى تصويب شود و

ص: 327

ملاك آن را شرح دهد مطلب بر همگان روشن خواهد شد.

اما سرعت عمل، به اين جهت مورد لحاظ است كه وضع و تصويب قانون، نوعاً بر اساس شرايط و احتياجات روز انجام مى شود و نيازى به وقتِ زياد ندارد، در صورتى كه پيدايش و الغاى عرف با كندى و گذر زمان همراه است؛ زيرا در هر دو مرحله، نخست لازم است كه مردم حسن و قبح هر چيزى را بشناسند، و اين شناخت است كه به گذر زمان نياز دارد.

و اما جنبه عموميت، از آن لحاظ است كه قانون در تمامى كشورها قابل اجراست، و هرگاه مردم بدانند كه قانون را نمايندگان انتخابى آنها تصويب كرده اند و مخالفتى با دين آنها ندارد، آن را احترام مى گذارند، گرچه انتقاداتى هم به آنها داشته باشند. اما موضوع عرف و عادت اين گونه نيست، زيرا ممكن است عرف و عادت هاى گوناگونى، حتى در يك شهر و كشور وجود داشته باشد، خصوصاً وقتى به آن مهاجرت كرده يا گرايش هاى مختلف داشته باشند.

ص: 328

قانون و اقسام قانونگذارى

مسأله 59: قانونگذارى سه نوع است:

1. قانون اساسى؛

2. قانون پارلمانى؛

3. قانون فرعى.

اول: عبارت است از تشريع و تصويب قانون اساسى كه نظام سياسى و شكل حكومتى و رابطه بين مقامات و ارگانهاى دولتى را معين و مشخص مى كند و تمام مبانى و كليات نظام حاكم را مشخص مى سازد.

تصويب قانون اساسى يا به وسيله مجلس مؤسسان و نمايندگان انتخابى مردم، و يا توسط اهل حلّ و عقد (خبرگان) انجام مى شود. تصويب و وضع آن زمانى است كه دولت جديدى به وسيله انقلاب مردمى، يا كودتاى نظامى - گرچه نامشروع باشد - روى كار آيد؛ همان گونه كه قانون اساسى به اين طريق تصويب مى شود، تعديل آن و زيادوكم كردن و الغاى آن نيز، به همين طريق صورت مى پذيرد.

دوم: عبارت است از تصويب و صدور مقررات قانونى به طريق خاص خود، در مسائل جزئى و خصوصى، كه چون از مراحل مصطلح خود، بگذرد به صورت قانونِ قابل اجرا در آيد.

مراحل مورد بحث عبارتند از: پيشنهاد، تصويب لايحه از جانب قوه مقنّنه كه پس از

ص: 329

تأييد و موافقت قوه مقننه، لايحه جهت تأييد به رئيس دولت كه در نزد ما (شوراى فقها است) تقديم مى شود، و پس از امضاى رئيس دولت، جهت اجرا به دولت ابلاغ مى شود.

اين گونه قانون، از ابتداى زمانى كه برايش تعيين شده حكم قانونى پيدا مى كند، كه گاهى ابتدايش، مثلاً از زمان ابلاغ و گاهى از سال جديد و امثال آن مى باشد.

سوم: عبارت از مقررات اخص از قوانين مجلس است كه به هر يك از وزارتخانه هاى مختلف مربوط مى باشد كه هر كدام امور مربوط به شئون وزارتخانه خود را در چهارچوب مقررات مجلس وضع مى كنند؛ مانند لايحه شروط استخدامى كارمندان راه آهن، به طور مثال بايد فعّال، مؤمن و خوش اخلاق باشند و داراى سوءسابقه نباشند، و همچنين وظيفه او در هر ماه و روز تعطيلىِ او را در هفته، و ساير مسائل مربوطه را تعيين نمايد.

چنين قانونى، زمانى كه واجد شرايط سه گانه زير باشد واجب الإطاعه است:

اول: آنكه كليات اين قانون از طرف شوراى مراجع صادر شده باشد.

دوم: آنكه اعضاى قوه مقننه به نحو صحيحى انتخاب شده و قانون را با كارشناسى و درك كامل مسائل مربوطه، و رعايت تمام موازين شرعى وضع كرده باشند.

سوم: آنكه هرگاه قراردادى بين فرد با وزارتخانه اى تنظيم شود، تمام شرايط شرعى را واجد باشد و هيچ گونه اكراه فردى و جوسازى در كار نباشد. همچنين كليه شرايطى كه اسلام براى هر عقد و قراردادى مقرر نموده رعايت گردد.

ص: 330

حصول اطمينان از صحت قانون

اشاره

مسأله 60: بهترين راهى كه بتوان به وسيله آن، از درستى و صحت قانون و انطباق آن بر شرع و عقل اطمينان حاصل نمود، آن است كه - پس از وجود شوراى مراجع و تعدد احزاب آزاد و متكى به قانون اساسى - از طرف حكومت و يا حزب، يا مجلس، يا شوراى فقها يا از طرف رجال ممتاز، مانند مدرسان حوزه علميه و امثال آنها، يك طرح قانونى، كه اصطلاحاً «لايحه» ناميده مى شود تهيه گردد و سپس آن طرح - اعم از آن كه مربوط به قضاوت، يا شئون عادى و يا حوادث احتمالى مانند جنگ و صلح و امثال آنها باشد - به شوراى فقها ارسال شود - (اگر از جانب شوراى فقها نباشد) و سپس به هيأت دولت و بعد از آن به مجلس ملى و سپس به مجلس اعيان فرستاده شود - مجلس اعيان يك مجلس احتياطى است كه از كارشناسان و خبرگانى تشكيل مى شود كه دوره كار آنها در زمان گذشته پايان يافته است، اعم از آنكه اين كارشناسان، از افراد منتسب به شوراى مراجع باشند، يا از وزرا يا نمايندگان سابق مجلس، يا كارشناسانى از قبيل مدرسان حوزه علميه و يا كارشناسان امور اجتماعى و امثال آنها.

معلوم است كه مجلس اعيان جايگاهى جز نظارت احتياطى بر تصويب قوانين و كيفيت اجراى آن در دو قوه مجريه و قضائيه نخواهد داشت. اين لايحه بايد از تمام اين مراحل يكى پس از ديگرى بگذرد و در هر مرحله اى دقيقاً مورد تحقيق و بررسى قرار گيرد، و در باره اش اظهار نظر شود و اگر احتياج به تعديل داشته باشد تعديل گردد. پس از

ص: 331

تعديل به هيأت اول برمى گردد تا تعديلات جديد را بررسى نمايند و سپس به گروه بعد از خود ارسال دارند، و همين طور، لايحه تمام مراحل خود را بگذراند و آنچه از تعديل و تبديل لازم است، به عمل آيد، و آنگاه كه كار تمام شود و قانون پيشنهادى سير صحيح خود را به پايان برد و در تمام مراحل مذكور، با اكثريت آرا مورد موافقت قرار گرفت، به وسايل ارتباط جمعى داده مى شود تا آن را اعلام كنند و به اطلاع مردم برسانند، تا مردم نيز اظهار نظر كنند كه چنان قانونى به صورت مطلق و يا به طور تعديل شده صلاحيت اجرا دارد يا ندارد؟

و پس از گذشتن از اين مرحله، مجدداً قانون به مجلس شورا و مجلس وزرا و مجلس ملى و مجلس اعيان برگردانيده مى شود تا به شكل قانون رسمى، در تمام كشور اجرا شود.

ارائه قانون به مردم

ارائه لايحه قانونى به مردم و ابلاغ آن از طريق رسانه ها دو فايده دارد:

اول: آنكه اگر در قانون نقصى وجود داشته باشد مورد توجه قرار مى گيرد. حضرت على عليه السلام فرمود: «أعقل الناس من جمع عقول الناس إلى عقله(1)؛ عاقل ترين مردم كسى است كه عقول مردم را با عقل خود جمع كند».

دوم: آنكه به مردم اطمينان مى دهد كه دولت در وضع قانونى كه به زندگى آنها ارتباط دارد، آنان را شركت مى دهد.

قبلاً گذشت كه مراد از قانون و قوه مقننه در اين مبحث، تطبيق فروع بر كليات و شكل قانونى دادن به آنها است، نه آنكه منظور از تشريع، وضع قوانين جديد باشد كه به ادله اربعه مستند نباشد.

بديهى است كه در هر يك از مجالس چهارگانه (مجلس شورا، هيأت دولت، مجلس

ص: 332


1- . «اعلم الناس من جمع علم الناس إلى علمه»، من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 394.

ملى و مجلس اعيان) كارگروه هايى از افراد مطّلع به بررسى و دقت در امور مى پردازند و آنها را دسته بندى مى كنند كه آيا مربوط به اقتصاد يا ارتش يا سياست داخلى يا سياست بين المللى و فرهنگ يا مانند اينهاست.

واضح است، ترتيبى كه ذكر كرديم از باب احد مصاديق است، و گرنه هر دولتى (دولت به معناى اعم كلمه) مى تواند خود راه مناسبتر را در وضع قانون برگزيند و به شكل قانون در آورد. زيرا هدف محكمكارى در حد اكثر امكان است. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: «رحم اللّه امرءا عمل عملا صالحا فاتقنه(1)؛ خداوند، انسانى كه كارى را محكم و خوب انجام دهد مورد رحمت خود قرار دهد».

ص: 333


1- . مستدرك مسائل على بن جعفر، ص 93.

مطابقت قانون با شريعت و دين

مسأله 61: قوانين فرعيه اى كه از طرف وزرا - هر يك به تناسب كارش - يا از جانب هر كارگزار ديگرى صادر مى شود، نبايد با نصوص و احكام شريعت و دين مخالف باشد. با اين يقين كه در تشخيص اين موافقت يا مخالفت، مرجع اظهار نظركننده، فقط (شوراى فقها) با اكثريت آراست.

مثلاً: اگر وزارت اقتصاد، به پول نياز داشته باشد و براى رفع نيازش مقرر شود كه مى تواند بعضى محرمات را مباح و استفاده از آنها را مجاز بدارد، مثلاً بعضى از ماهى هاى حرام را پرورش دهند و به دليل «الزموهم بما ألزموا انفسهم»(1) آنها را به غير مسلمين بفروشند. در چنين صورتى اگر شوراى فقها با اكثريت آرا، چنين مسأله اى را تأييد كند، وزارت اقتصاد مى تواند به آن عمل نمايد و گرنه، نه.

زيرا شوراى فقها بالاترين مرجعى است كه مى تواند محدوده قوانين را مشخص، و آنها را تفسير كند. اما اوامر و دستوراتِ ادارى را كه مقام وزارت و امثال آن صادر مى كند جنبه قانونگذارى ندارد.

آرى، اگر گاهى كارمندى بر اين دستورات اعتراض كند (مراد از دستور اعم از امر و نهى است) مى تواند به قوه قضائيه شكايت كند كه نوعى نزاع به حساب مى آيد. مثلاً: وزارت آموزش و پرورش احتياج پيدا كند كه ساعات كار معلمان را افزايش دهد و در اين

ص: 334


1- . تهذيب الاحكام، ج 9، ص 274، ب 29، ح 12.

باره دستور صادر نمايد، و از طرفى معلمان با چنين دستورى مخالف و آن را به ضرر خود تفسير كنند، يا اجرت كار را نسبت به ساعات اضافى كافى ندانند، مى توانند به قوه قضائيه شكايت برند تا روشن شود كه حق با كدام طرف مى باشد، يا حد متوسط مشخص شود.

لذا اگر وزارت، مثلاً بخواهد براى هر ساعت كار اضافى يك دينار به معلمان بدهد، اما آنها مطالبه دو دينار داشته باشند، در اين صورت، بر قوه قضائيه است كه برحسب صلاحديد خود قضيه را فيصله دهد؛ كه ممكن است حق را به معلمان يا به وزارتخانه دهد و يا با تعيين يك دينار و نيم خودش راهكار بدهد و به اختلاف پايان بخشد.

كسى به ايراد نگويد كه مثال شما صحيح نيست؛ به اين دليل كه معلّم اجير است، و اجير، اگر بخواهد با اجرت مقرر شده كار مى كند و اگر نخواهد نه، لذا اگر وزارتخانه به ساعات كار بيشترى نياز داشته باشد. معلمان حق ندارند كه صاحبكار را به دادن اجرت زيادتر يا تقليل ساعات كار مجبور سازند.

پاسخ ايراد آن است كه: وزارتخانه مثل موجر عادى نيست كه بر حسب «الناس مسلّطون على اموالهم»(1) هر نحوى كه بخواهد در مال خود تصرف كند، بلكه وزارتخانه بايد در چهارچوب مصالح مردم كار كند، زيرا از طرف مجلس ملى انتخاب شده و نماينده آن است. از طرفى مجلس ملى نيز نماينده و وكيل مردم مى باشد و وكيل حق ندارد در كارى دخالت كند كه به ضرر موكل تمام شود؛ همان طورى كه اگر معامله اى از طرف موكل انجام دهد نبايد به ضرر او اقدام نمايد و نيز حق ندارد به طرف معامله كننده با او از طرف موكلش ضررى وارد كند. آيا وكيل در معامله اى كه از طرف مثلاً زيد با عمرو انجام مى دهد، حق دارد به ضرر زيد يا عمرو اقدام كند؟

معلوم شد، دستور ادارى كه از طرف وزير و امثال او صادر مى شود از نوع قانونگذارى راجع به مورد خاصّى نيست، بلكه اين گونه دستورات، صرفاً از امور تطبيقيه است.

ص: 335


1- . بحارالانوار، ج 2، ص 272، ب 32، ح 7.

پس لازم به يادآورى است كه هرگاه اوامر صادره جنبه عموميت داشته باشد تشريع قانون است و از بحث فوق استثناء مى شود؛ مثلاً گاهى وزير راه و ترابرى به كارمندان وزارتخانه اش مى گويد: سطح جاده ها از برف پوشيده شده است و اگر كارگران غفلت كنند و سطح جاده ها را پاك نكنند، جان مسافران به خطر مى افتد. بنابراين بايد اين هفته را شبها بيدار بمانند و جاده ها را برف روبى نمايند.

ولى گاهى وزير راه و ترابرى مقرر مى دارد: هر كسى كه عمرش كمتر از بيست سال باشد، حق ندارد به استخدام اين وزارتخانه در آيد. اين گونه دستور به يك قاعده و قانون كلى شباهت دارد و در اختيار وزير نيست، بلكه از اختيارات و شئونات «شوراى فقهاء» مى باشد كه براى اجرا به وزير ارجاع شود.

اما اگر در چنين موردى اختلاف شد كه آيا از نوع دستورات ادارى است يا نوعى قانونگذارى مى باشد كه از شئونات و اختيارات وزير نمى باشد، در اين صورت همان گونه كه گفتيم، مرجع رسيدگى و تشخيص مطلب، محكمه عالى قضايى خواهد بود.

حاصل سخن آنكه: مراكز و نيروهاى فرعى فقط حق دارند قانون را توضيح دهند و تفسير نمايند؛ يا آن را تطبيق دهند و اجرا نمايند، و هرگز حق تشريع و قانونگذارى را

ندارند. همچنين هرگاه اين اختلاف پيدا شود كه دستورات قوه فرعى كدام يك از آنها است، رسيدگى و تشخيص، با مراجع قضايى مى باشد.

ص: 336

قانون و مراحل اوليه آن

اشاره

مسأله 62: هرگاه مجلس ملّى قانونى وضع كند و مراحل مقدماتى را، (كه در بحث چگونگى مراحل قانونگذارى در مسأله قبل بيان داشتيم) در آن رعايت نكند، و يا هرگاه مجلس ملّى، يا هيأت دولت، يا مجلس اعيان و يا مديران در يك وزارتخانه و امثال آنها، در اظهار نظريه اى، به دو قسم مساوى تقسيم شوند، و هيچ يك داراى اكثريتى كه قابل تبعيت باشد، نباشند، در اينجا فقط دو مقام هستند كه مى توانند آنها را جرح و تعديل كنند و از بين دو نظريه يكى را انتخاب نمايند و فصل الخطاب باشند:

اول: شوراى فقها كه عالى ترين مقام حكومت مى باشد.

دوم: محكمه عالى قضايى كه از بزرگترين نخبگان دينى و متخصصان ديگر رشته ها، و از قضات و فقها و كسانى كه در قضاياى مهم و كليدى داراى ديدگاه و نظرند تشكيل شده است.

اينها كسانى اند كه بعد از تحقيق و بررسى حكم مى دهند كه اين قانون، آيا با موازين اسلامى كه از ادلّه اربعه اخذ شده است، موافقت دارد يا ندارد؛ يا آنكه حكم به تأييد نظر يك طرف مى دهند، يا لزوم تعديل قانون را از نظر افزايش و كاهش توصيه مى نمايند.

اما هرگاه، در موردى بين شوراى فقها و محكمه عالى قضايى اختلاف واقع شود، بايد از شوراى فقها تبعيت نمود؛ زيرا بر اساس بيان رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود: «اللّهم ارحم

ص: 337

خلفائي(1)؛ خدايا بر خلفاى من رحمت فرما»، آنها خلفاى پيغمبرند؛ و بر حسب مفاد حديث مأثور كه مى فرمايد: «فإنّهم حجتي عليكم و أنا حجة اللّه عليهم(2)؛ پس آنان حجت من بر شما هستند و من حجت خدا بر آنان». آنان نمايندگان ائمه معصومين عليهم السلام هستند، و فرض اين است كه شوراى فقها مراجع دينى امت اسلامى به شمار مى آيند، كه مردم از آنان تقليد مى كنند و رعايت شئونات دين و دنياى خود را به آنها واگذاشته اند.

همان گونه كه ذكر شد، اشكالى در اين جهت نيست كه شوراى فقها حق دارد از قوانين مراقبت نمايد و حكم صادر كند، اما در خصوص اين حق براى قوه قضائيه به نظر اشكال مى رسد؛ زيرا دخالت در قوه ديگر محسوب مى شود؛ چنان كه قوه مجريه حق دخالت در قوه قضائيه را ندارد، همين طور قوه قضائيه نيز حق دخالت در قوه مقننه را ندارد. زيرا اگر براى قوه قضائيه حق دخالت در قوه مقننه قائل باشيم، معنايش آن است كه بين سه قوه مقننه و مجريه و قضائيه تفكيك وجود ندارد، در صورتى كه تفكيك بين آنها لازم است، زيرا در صورت عدم تفكيك، چهره استبداد اندك اندك خودنمايى خواهد كرد، و استبداد، حق خداى متعال را تضييع خواهد نمود؛ خدايى كه كار را به شورا واگذاشته است. همچنين حق ملت را نيز تضييع مى كند، زيرا آنها كسانى را برگزيده اند تا مصالح زندگى شان را رعايت نمايند. حضرت على عليه السلام فرموده است: «ان يختاروا»(3). ما اين مطلب را در كتاب: الفقه: الدّولة(4) ذكر كرده ايم.

بعيد نيست كه قوه قضائيه حق داشته باشد در امور قوه ديگرى دخالت نمايد، لذا مى گوييم: آيا عقلاً صحيح است كه قاضى، حق قضاوت و رسيدگى به امور فردى، از قبيل خانه اى كه مورد نزاع است، يا رسيدگى به مشكلات و اختلافات خانوادگى و امثال آنها را داشته باشد، ولى حق قضاوت در قضاياى اجتماعى را كه جزئى از جزئيات آنهاست

ص: 338


1- . مستدرك الوسائل، ج 17، ص 287، ب 8، ح 10.
2- . بحارالانوار، ج 53، ص 181، ب 31، ح 10.
3- . مستدرك الوسائل، ج 6، ص 14، ب 5، ح 7.
4- . موسوعة الفقه، ج 101 - 102، كتاب: الدولة الإسلاميه.

نداشته باشد؟

علاوه بر آنكه، دلايل قضا شرعاً و عقلاً مطلق مى باشد و انواع نزاع و قضايا را شامل مى شود؛ زيرا كار مهمّ قاضى، تنها رسيدگى به مرافعات و حلّ نزاع ها نيست، بلكه مى تواند در امور ديگرى نيز، صاحب نظر باشد؛ مثلاً حكم كند كه درباره موقوفه اى چگونه بايد عمل كنند، يا در ثلث ارثى چگونه تصرف نمايند و امثال آنها.

جواب يك اشكال تقديرى

گفتيم كه گستره عمل قضا نسبت به مراقبتهاى قانونى وسيع، و گسترده مى باشد و مراد از اين بيان آن است كه يك اشكال تقديرى را دفع كنيم كه مى گويد: سخن شما صحيح است كه قوه قضائيه حق دخالت در كليه منازعات قانونى را دارد، اما از كجا اين حق را دارد كه بگويد: اين قانون با كليات احكام دين، مطابقت دارد يا ندارد؟ خصوصاً اگر فرض شود كه درباره آن قانون نزاع و درگيرى وجود ندارد؛ چنان كه مثلاً مجلس ملى قانونى را وضع كند، يا وزارتخانه اى لايحه اى را تصويب نمايد كه مربوط به امور استخدامى كارمندان باشد، كه در اين صورت، كسى درباره اين نحوه قانون يا لايحه بحثى ندارد، چون مربوط به نزاع و مرافعات نيست.

به هر حال گفته ايم كه قانونگذاران جهانى، درباره قوه قضائيه دو ديدگاه و نظريه دارند:

نظريه اى كه مى گويد: قوه قضائيه حق مداخله در ساير امور را دارد، و نظريه ديگر مى گويد ندارد. و ما هر دو نظريه را ذكر كرديم تا معلوم شود كدام يك از آن دو نظريه، به موازين شريعت اسلام نزديكترند.

در اين خصوص، نظريه سومى نيز وجود دارد كه بين شكل قانون و موضوع قانون قائل به تفصيل است، و مى گويد: قوه قضائيه حقِ دخالت در شكل قانون دارد اما در موضوعِ قانون را ندارد. مثلاً: هرگاه شكل قانون مورد بحث باشد، باين صورت كه قانون به

ص: 339

خاطر عدم كسب اكثريت آرا، يا نرسيدن شمار صاحبان رأى به حدّ نصاب، يا عدم اهليت آنان براى وضع قانون و امثال آنها، مورد ايراد باشد. در چنين مواردى قوه قضائيه حق دخالت دارد. اما هرگاه بحث راجع به موضوع قانون باشد، مثلاً به اين صورت كه آيا ذات قانون صلاحيت اجرا دارد يا ندارد، در چنين وضعى براى قوه قضائيه حق دخالت وجود ندارد. زيرا چنين دخالتى از شئون مخصوص «شوراى فقهاء» و «مجلس ملى» مى باشد. گاهى در مسائل دينى، راجع به موضوعى، چنين اختلاف نظرى پيش مى آيد. مثلا، گفته مى شود: «اين بيع صحيح نيست» زيرا قول خداى متعال كه مى فرمايد: «أَحَلَّ اللّهُ الْبَيْعَ»(1)؛ «خداوند داد و ستد را حلال گردانيده است». آن را شامل نمى شود. (اين بحث در موضوع است) ولى گاهى گفته مى شود (اين بيع صحيح نيست) از آن جهت كه يكى از طرفين معامله طفل نابالغ است؛ يا از آن جهت كه ثمن يا مثمن ارزش مالى ندارد. (اين بحث راجع به شكل قانون است).

گاهى در هر دو مورد گفته اند: اصل، عدم صحت بيع است چون استصحاب عدم انعقاد بيع جارى مى شود. و گاهى در هر دو مورد، قائل به صحت بيع شده اند و به اصل كلى «اصالة الصحّة» در معاملات استناد كرده اند؛ و گاهى قائل به تفصيل شده اند كه دخالت قضا در موضوع، صحيح و در شكل، غيرصحيح است، چنان كه شيخ ما «مرتضى انصارى قدس سره» اين قول را برگزيده است.

ص: 340


1- . بقره، آيه 275.

قانون و اختلافات احتمالى

مسأله 63: مجلس ملى، به دليلى كه گذشت، حق ندارد مقررات شوراى فقها را ردّ كند، اما شوراى فقها، مى تواند مقررات مجلس را ردّ نمايد. اما اگر بين شوراى فقها و قوه قضائيه اختلاف شد، اگر قاضى خودش مجتهد نباشد و مقلد باشد، حق ندارد نظر شوراى فقها را رد كرده و بر اساس نظريه خود قضاوت كند زيرا مقلّد حق استنباط حكم را ندارد.

حال اگر قاضى خودش مجتهد است، مسأله دو صورت پيدا مى كند:

اول: آنكه بر اساس استنباطش از ادلّه، نظرش مخالف نظريه شوراى فقها باشد، در اين صورت بايد بر اساس نظريه شوراى فقها حكم دهد؛ زيرا نظريه اش نسبت به خودش حجت و دليل است، اما نسبت به طرفين دعوا كه از شوراى فقها، بر اساس اكثريت آرا تقليد مى كنند حجت و دليل نيست. همچنين اگر از يكى از افراد شوراى فقها تقليد كند، مانند فرع اول مى باشد، زيرا هر دو فرض در مسأله تقليد جايز است.

دوم: آنكه قطع و يقين حاصل كند كه شوراى فقها در رأى خود اشتباه كرده است. در اين صورت حق ندارد برخلاف قطع خود حكم دهد، زيرا قطع به حكم، مانند قطع به موضوع است.

پس همان گونه كه حق ندارد، مالى را كه يقين دارد از آن زيد است به عمرو واگذار نمايد، يا حق ندارد زنى را كه قطع دارد زوجه زيد است، به زوجيّت او، براى عمرو حكم دهد، در باب حكم نيز، مسأله از همين قرار است؛ بلكه از موضوع اولى مى باشد، زيرا

ص: 341

حكم عموميت دارد، ولى موضوع به مورد خاصى ارتباط پيدا مى كند. پس آن گاه كه مخالفت با قطع، در مورد جزئى (موضوع) جايز نباشد، به طريق اولى در مورد كلى (حكم) جايز نخواهد بود. اين توضيح مطلب است، ليكن لازم است كه قاضى، در هر دو صورت نهايت احتياط را لحاظ كند و به دنبال چاره باشد، و چاره آن است كه رسيدگى به نزاع را به قاضى ديگرى واگذار كند تا دچار هيچ يك از دو محذور نگردد.

ص: 342

قانون و چگونگى انتخاب مجالس

اشاره

مسأله 64: انتخاب مجالس به نحو زير انجام مى شود:

مجلس ملّى، به انتخاب مردم تشكيل مى گردد.

شوراى فقهاء، به خاطر صلاحيت آنان براى تقليد، و تقليد مردم از آنها، به وجود مى آيد كه با اجتماع خود، اوامر شرع و عقل را تبعيّت مى كنند و از اجتماع خويش، قدرت قانونى مى گيرند، چنان كه خداى سبحان مى فرمايد: «وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ»(1)؛ «و كارشان در ميانشان مشورت است».

و اما مجلس وزرا يا هيئت دولت، با انتخاب مجلس ملّى و همكارى شوراى فقها تشكيل مى شود. بنابراين مجلس وزرا از دو راه، و به طور غيرمستقيم، انتخاب مردمى دارند، كه اين روش در صحت و استحكام كار، از روش دمكراسى بهتر و مطمئن تر است.

اما اعضاى محكمه عالى قضايى را «شوراى فقها» و «مجلس ملّى» و «وزارت دادگسترى، يا مجلس وزرا» انتخاب مى نمايند. دليل اشتراط انتخاب محكمه عالى، از سوى شوراى فقها و مجلس ملى روشن است، اما اشتراط اظهارنظر گروه سوم در اين باره از آن جهت مى باشد كه آنها عملاً به موازين قضا آگاهى كامل دارند.

قضا و قضاوت كارى علمى و عملى است و با تمام ملت ارتباط دارد، زيرا به هر صورت در همه مسائلى كه سرانجام به مردم باز مى گردد دخالت مى نمايد و در مواردى

ص: 343


1- . شورى، آيه 38.

مانند رفع منازعاتِ بزرگ بين شوراى فقها و مجلس ملّى و مثل حلّ اختلافاتى كه بين وزارتخانه و دوائر مربوط به آن واقع مى شود داراى نقش اساسى مى باشد. لذا لازم مى نمايد كه همگى در اختيار و انتخاب آن شركت داشته باشند.

اگر اين هدف در نظر باشد كه نهاد عالى قضايى از موقعيت بهتر برخوردار گردد، بايستى اعضاى محكمه عالى قضايى از بين افرادى كه منتسب به شوراى فقها و مجلس ملى و مجلس وزرا مى باشند، انتخاب شوند و افرادى از اعضاى مجلس اعيان نيز به آنها اضافه گردند، و اگر صلاح باشد مى توان كسان ديگرى جز اعضاى مجالس چهارگانه به آنها افزود. تعداد آنها و مدت عضويت آنها را، مجالس چهارگانه تعيين مى نمايد.

شروط لازم

اعضاى محكمه عالى قضايى، بايد داراى شروط: علم، عدالت و خبرويت بوده، ذاتاً و نفوذاً از صفت خوشنامى و حسن شهرت برخوردار باشند. شرط علم و دانش مسأله روشنى است كه قضاوت به آن نياز دارد.

و اما عدالت، شرط عدالت در قاضى عادى از شروط لازم او است تا چه رسد به اعضاى محكمه اى كه در سطح عالى قرار دارد.

و اما شرط خبرويت از آن جهت است كه بدون خبرويت، قضاوت ممكن نخواهد بود. در فقيه مجتهد نيز خبرويت شرط است، همان گونه كه در إخبار شاهد، علاوه بر علم و عدالت، خبرويت نيز، شرط مى باشد.

و اما شرط خوشنامى ذاتى براى آن است كه كسى به انسان بدنام اعتماد نمى كند، گرچه اوصاف پيش گفته در او وجود داشته باشد؛ زيرا در اين صورت نقضِ غرض حاصل مى شود، زيرا مردم و ساير مقامات، مى خواهند دين و دنياى خود را به دست او بسپارند. بر لزوم اين شرط رواياتى نيز وجود دارد مثل «اعتمدا في دينكما على كل مسنّ في حبّنا كثير

ص: 344

القدم في أمرنا(1)؛ در دينتان به كسى اعتماد كنيد كه در مهرورزى ما پا به سن نهاده و در اين مسير تلاش ها كرده باشد» و مثل روايات «مروّت» كه در بحث عدالت مطرح است، گرچه آن را در اين مورد شرط ندانسته ايم.

اما حسن شهرت و خوشنامى از نظر نفوذ، به اين معناست كه توان انجام دادن كارها را داشته باشد، به خلاف انسان ضعيفى كه قادر به انجام كارها نيست. قاضى اگر داراى نفوذ نباشد نقض غرض حاصل مى شود. در روايات سخن از شجاعت است و نفوذ از شروط شجاعت مى باشد؛ گرچه به خاطر فقدان دليل كافى، بعضى گفته اند كه اين شرط، از شروط لازم نيست، ولى اشكالى بر اين سخن نيست كه وجود اين صفت بهتر از عدم آن است. بعد ازاين مرحله، چنان كه گذشت، اختيار با مجالس است.

بنابر آنچه فقها ذكر كرده اند مى توان گفت: اعضاى محكمه عالى قضايى بايد داراى همان شروطى باشند كه مجتهد و مرجع تقليد دارا مى باشد؛ مگر آنكه ادعا شود كه در قاضى اجتهاد شرط نيست.

مشورت

اين بحث روشن است كه بر محكمه عالى قضايى شرط است كه در كارهاى فنى و تخصّصى، با اهل خبره و كارشناسان هر رشته مشورت نمايند، مثل مواردى كه قانون به مرحله قطعيت و اجرا برسد و مربوط به امور اقتصادى، يا دولتى، يا ادارى و امثال آنها باشد. محكمه عالى قضايى مى تواند از كارمندان عالى رتبه اى كه به امور مورد رسيدگى مربوط هستند، يا از ديگران بخواهد كه براى رفع منازعات مهم و تصميم نهايى، آنان را يارى دهند.

ص: 345


1- . ر.ك: مستدرك الوسائل، ج 11، ص 18، ب 1، ح 41.

قانون و مشكلات امت اسلامى

اشاره

مسأله 65: ترديدى وجود ندارد كه بعضى از مشكلاتى كه در حال حاضر در تمام كشورهاى اسلامى ملت اسلام را رنج مى دهد، ناشى از خود مسلمانان و حكّام آنهاست.

و از طرفى حكّام آنها از خودشان مى باشند، رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «كما تكونوا يولّى عليكم(1)؛ آن چنان كه هستيد بر شما حكومت مى كنند».

بعضى از مشكلات ناشى از نبود «وحدت امت» و فقدان «اخوت و برادرى اسلامى» است. اما بعضى از مشكلات ديگر ناشى از نبودنِ بسيارى از آزاديهاى اسلامى، يا عدم تطبيق بعضى از قوانين ديگر، با اسلام است. چون جمعى از مسلمانان اعم از زمامداران و مردم، خواستار اجراى احكام اسلام نيستند، با صداى بلند مى گويند: مشكلات موجود، يك مسأله جهانى است و ما چون جزئى از اين جهان مى باشيم، دچار مشكل شده ايم.

جواب: ما از آنها به صورت سؤال مى پرسيم: اين مشكلاتى كه امت اسلامى را رنج مى دهد، آيا مانند خورشيد و ماه، آب و درخت، درندگان و حشرات، كوهها و درياها و امثال آنها مخلوقات تكوينى هستند كه خداى متعال آنها را آفريده است، يا ناشى از عمل نكردن به احكام خداى متعال است؟

طبعاً نمى توانند بگويند كه اين مشكلات از ابتداى خلقت عالم به وجود آمده اند، زيرا در عالم وجود تغييرى در چيزى پديد نيامده تا به ايجاد مشكلات منجر گردد. اگر زلزله ها،

ص: 346


1- . نهج الفصاحة، ص 462، ح 2182.

طوفانها و امثال آنها منظورِ نظر باشد، در جاى خود شرح شده است كه بازگشت تمام آنها به خود انسان است كه به انواع معاصى آلوده گرديده و به احكام الهى عمل نمى كند.

بنابراين، مشكلات متعددى كه دامنگير اكثر مسلمانان گرديده، مربوط به خود آنها و ناشى از اعمال آنهاست آن گونه كه مدعى هستند، همه آنها، جز اندكى، با مشكلات جهانى مثل مشكل اسلحه و امثال آن ارتباط ندارند. لذا اگر بخواهيم براى رفع اين مشكلات اقدام كنيم، چاره اى جز اين نداريم كه به احكام و دستورات الهى بازگرديم.

براى مثال از دو مشكل اساسى نام مى بريم: «مسكن و بيكارى» و «فساد جنسى» اينها دو مشكل عمده هستند كه تمام كشورهاى اسلامى از آنها در رنج اند، و ما از آن جهت اين دو مشكل را نام مى بريم كه به زمامداران و امت اسلامى مربوط مى شوند.

مشكل مسكن و بيكارى

مشكل مسكن و بيكارى ناشى از فقدان آزادى مردم در تصرف زمين است. در حديث آمده است: «الارض للّه و لمن عمّرها(1)؛ زمين از آن خدا و كسى است كه آن را آباد كند».

همچنين از عدم آزادى مردم در (كار و كسب و تجارت) ناشى مى باشد. در روايت است: «الناس مسلطون على اموالهم و انفسهم(2)؛ مردم صاحب اختيار مال و جان خود هستند.

پس هرگاه زمين، براى كسى كه قصد دارد، در آن ساختمانى بسازد و عمران و آبادى كند، آزاد و مباح باشد، و هر كسى كه قصد كسب و كار و تجارت دارد، آزادى عمل داشته باشد، در اين صورت مال و زمين مردم زياد مى شود، و هر انسانى مى تواند بر روى زمينِ وسيعِ خدا براى خود خانه بسازد، و با مال و ثروتى كه از طريق كار و كسب و تجارت و حتى از حيازت مباحات به دست آورده است، براى خود خانه تهيه كند، در اين وقت

ص: 347


1- . كافى، ج 5، ص 284، ب 169، ح 2.
2- . عوالى اللآلى، ج 1، ص 222، ح 99، و نيز آمده است: الناس مسلطون على اموالهم.

است كه هيچ انسانى بدون مسكن و كار باقى نخواهد ماند.

ايراد نگردد كه مردم، با خدمات مورد احتياج، مانند آب و برق و راه هاى ارتباطى و تلفن و امثال آنها چه خواهند كرد؟ زيرا پاسخ داده مى شود كه هرگاه دولت امكانات كافى داشته باشد خدمات عمومى را به خوبى انجام مى دهد. علاوه بر آن گاه انسان خيرخواه و با گذشتى پيدا مى شود، و به كار خير اقدام مى كند كه نبايد اين موضوع دست كم گرفته شود. يك مرد نيكوكار به ساختن پنجاه بناى خيّريه مثل مسجد و حمام و مخزن آب و امثال آنها، در پنجاه روستاى ايران اقدام نمود.

يكى از دوستان خطيب ما، چهل بناى خيريه عمومى از قبيل مسجد و مدرسه و كتابخانه و حسينيه، در شهرها و روستاهاى مختلف ايران تأسيس كرد.

آقاى بروجردى قدس سره فقط در تهران چهارصد مسجد بنا نمود.

مؤسس «جامعه تعليمات اسلامى» سيصد مدرسه و هفتاد مسجد درنقاط مختلف ايران تأسيس كرد. اگر كسى بخواهد تحقيق و شمارش كند، خواهد ديد كه اغلب بناهاى عمومى در ايران حاصل فداكارى هاى مردمان نيكوكار است. در اين جا، ديندار متمكنى پيدا نمى شود مگر آن كه مؤسسه و يا مؤسسه هايى را به وجود آورده است كه اگر تمام آنها را جمع بزنيم، بيش از ده ها هزار مؤسسه خواهد شد.

همچنين در عراق، ما در كربلاى مقدسه و نواحى آن، و در بعضى شهرهاى ديگر عراق، با كمك مردمان نيكوكار، بيش از سيصد مؤسسه عام المنفعه از قبيل درمانگاه، مدرسه، حسينيه، مسجد، كتابخانه و غير آنها تأسيس نموده ايم.

اگر دولت، براى انجام دادن خدمات عمومى امكانات كافى نداشته باشد، و نيز، انسانِ با گذشت و نيكوكارى براى انجام دادن اين گونه كارها وجود نداشته باشد، در اين صورت تجّار مؤمن بازار هستند كه به خاطر تأمين سود و منافع خود عهده دار اين امور مى شوند و به تأسيس پروژه برق و آب و مانند آنها اقدام مى نمايند و اجرت خود را از مردم دريافت

ص: 348

مى كنند. پروژه آب نجف اشرف، يك پروژه غيردولتى است و مربوط به يكى از تجار نجف مى باشد. همچنين پروژه برق نجف اشرف و پروژه آب و برق كربلاى مقدسه نيز، دولتى نمى باشد.

بديهى است، آن گاه كه چنين برنامه هايى انجام شوند، بعد از آنها كسى نخواهد ماند كه از مشكلِ نداشتن مسكن، يا خدمات لازم، يا نبودن كار، يا افزايش اجاره ها شكايت نمايد و هيچ كاسبى به دادن «سرقفلى هاى سنگين و خارج از توان» نياز نخواهد داشت؛ زيرا دكانهاى جديدالاحداث در هر محله و شهر زياد مى گردد.

بعد از بيان و ذكر اين مطالب مختصر، درباره مشكل مسكن و بيكارى، به طور قطع مى توان گفت كه: اين تنها حكومت است كه مشكل مسكن و بيكارى را باعث شده است، و گرنه ساده ترين راه حلّ، همان است كه چهارده قرن قبل، اسلام آن را بيان كرده است و آن آزاد گذاشتن مردم در كارشان است. اگر آن آزادى ها سلب نشوند و مردمْ خودْ عهده دار كارهايشان باشند، كار حكومت فقط آن خواهد بود كه درباره خانه سازى و امور مربوط به آن، به دادن «نقشه خوب» اكتفا كند و كاملاً نظارت نمايد كه تجار، در گرفتن اجور، به مردم ظلم و تعدّى نكنند، و سپس حكومت امنيت لازم و امثال آن را براى مردم تأمين كند.

برخى تجار يكى از شهرهاى مقدس به من گفتند: اگر حكومت اجازه دهد، ما از بلاد مقدسه يك شهر نمونه خواهيم ساخت، شهرى كه واقعاً از هر جهت نمونه باشد، از آب، برق، تلفن و ساير خدمات همگانى، شهرى كه داراى ايستگاه راديو و تلويزيون و فرودگاه داخلى و بين المللى و مانند آنها باشد، و دولت فقط نظارت كند كه به حق مردم ستم نشود.

مشكل فساد جنسى

حكومت، خود يد طولايى در اشاعه فساد جنسى دارد، زيرا اين بزه فقط از نبودِ ازدواج ناشى مى شود، و نبود ازدواج، از طرفى پيامد كار حكومت، و از طرفى دستاورد كار

ص: 349

و رفتار مردم مى باشد كه برخلاف موازين اسلام و عقل، همچنان ادامه دارد.

اما مشكل حكومتى در انحرافِ قوانين آن است؛ مثلاً سرباز مكلف را حكومت، به خاطر مقررات ستمگرانه نظامى از ازدواج منع مى كند، و به دانشجوى پسر و دختر، به بهانه هاى موهوم حق ازدواج نمى دهد، و همچنين است ساير موارد. مشكلاتى كه از ناحيه ملت و مردم، راه ازدواج را سدّ كرده است، عبارتند از: مهريه هاى سنگين، تمايل زياد به تهيه وسايل جديد و گران قيمت، تقاضاى خانه مستقل، وسيله نقليه مدل بالا، شغل كارمندى و ادارى و عالى رتبه، داشتن گواهينامه كارشناسى ارشد و مانند اينهاست.

اينها موانعى هستند كه حركت و سير طبيعى ازدواج را كُند كرده و راه ازدواج را سدّ نموده است، به گونه اى كه يك دختر و پسر جوان را وادار به انحراف اخلاقى مى نمايد؛ مشكلى كه جامعه از آن ناله مى كند و شكايت دارد، يا آنكه آنها را ملزم مى سازد كه قدرت جنسى خود را سركوب سازند، يعنى اقدام به كارى كنند كه از نظر طبّ قديم و جديد، امراض و اعراض گوناگونى را به دنبال مى آورد [يعنى خودارضايى جنسى كه شرعاً از گناهان كبيره است].

به خاطر دارم كه قبل از هجوم روحيه مادّيگرى غربى و قوانين سركوبگر آنها به عراق، يعنى قبل از جنگ جهانى دوم، چگونه مسأله ازدواج، به معنى واقعى كلمه، شكل اسلامى داشت و از دو شكل پيش گفته اثرى نبود، و حتى اگر پسر و دخترى در اوان بلوغ راضى به ازدواج نمى شدند، مورد تعجب مردم، و گاهى موجب اعتراض آنها مى گرديد.

ص: 350

اسلام و قانون قاچاق

اشاره

مسأله 66: قوانين مربوط به قاچاق كه در تمام كشورهاى اسلامى در حال اجراست، صراحتاً با دستورات كتاب و سنت ناسازگار است، زيرا به طور كلى، بحثى راجع به قاچاق، در بين كشورهاى اسلامى، يا بين كشورهاى اسلامى و غيراسلامى، در كتاب و سنّت، وجود ندارد.

علت اينكه راجع به قاچاق، در بين كشورهاى اسلامى مسأله اى وجود ندارد روشن است؛ زيرا چنان كه پيش تر دانستيم، تمام مسلمين، ملت و امّت واحدى را تشكيل مى دهند و لازمه اش آن است كه بتوانند در كشورهاى اسلامى، به طور آزاد به كسب و كار و تجارت و امثال آنها اشتغال ورزند، زيرا وجود مرزهاى جغرافيايى كه به دستور اجانب، كشورهاى اسلامى را از يكديگر جدا كرده است، نمى تواند عامل تفرقه باشد و قانون آسمانى ما را كه منادى وحدت و حريّت است تغيير دهد.

و اما اينكه گفتيم: بين كشورهاى اسلامى و غيراسلامى قانون قاچاق وجود ندارد، بدين جهت است كه در قوانين اسلام، عنوان حرامى براى قاچاق وجود ندارد تا آن را منع كند.

بلى، در اين مورد دو مسأله وجود دارد كه بايد حتماً رعايت گردد.

مسأله اول:

پيش گيرى از ضرر واجب مى باشد، و قبلاً گذشت كه مسأله ضرر گاهى شخصى است، و گاهى نوعى است. پس لازم است مسلمان، به كارى اقدام نكند كه موجب ضرر به خود،

ص: 351

يا ديگران گردد، حتى اگر آن ضرر اندك باشد. لذا اگر كسى، كالايى را از كشورهاى غيراسلامى وارد كند كه باعث ضرر مسلمانان شود كارى غيرمجاز انجام داده است. چنان كه اگر كالايى را از كشورهاى اسلامى به كشورهاى غيراسلامى صادر كند و اين عمل به مسلمانان ضرر وارد نمايد، باز هم مرتكب خلاف شده است.

اما صادرات و واردات از يك كشور اسلامى به كشور اسلامى ديگر، جايز و مباح است، بلكه گاهى استحباب كسب و كار آن را شامل مى شود؛ و همچنين است ساير موارد سودآور. مسأله كار و اشتغال مسلمانان يك كشور اسلامى، در كشور اسلامى ديگر نيز، از همين قبيل است و همان گونه كه بين نجف اشرف و كربلاى معلّى، در خصوص صادرات و واردات، رفت و آمد مسافران و كسب و كار خواه به صورت كارگر يا كارفرما، مرز و منعى وجود ندارد، رابطه بين قاهره و تهران و كابل و اسلام آباد و دمشق و بيروت و عمان و رياض، و ساير كشورهاى اسلامى نيز، بايد به همين صورت باشد.

بلى، اگر گاهى قانون نادرستى وضع كنند كه قاچاق ممنوع شود، و وجود اين قانون، بر آزادى و حركت كسى شديداً لطمه وارد كند، جايز نيست كسى به كار قاچاق اقدام نمايد، ولى اين عدم جواز، ناشى از دليل «لاضرر»(1) مى باشد نه به خاطر حرمت قاچاق.

حال چنين كسى مانند انسانى است كه بين بصره و بغداد قصد سفر مى كند، ولى از صدمه و ضرر درندگان وحشت دارد؛ در اين صورت چنين سفرى براى او جايز نمى باشد. اما اين عدم جواز به خاطر دليلى نيست كه او را از سفر بين دو شهر منع مى كند بلكه به خاطر دليل «لاضرر»(2) مى باشد.

ناگفته نماند كه هرچند كشورهاى اسلامى در دايره دو حكومت عثمانى و ايرانى اداره مى شدند، ولى تا قبل از نيم قرن گذشته، اثرى از اين گونه قوانين در آنها وجود نداشت. من خوب به خاطر دارم كه چنين قوانينى بين ايران و عراق هرگز نبود، نه راجع به قاچاق

ص: 352


1- . وسائل الشيعه، ج 17، ص 376، ب 1، ح 10.
2- . وسائل الشيعه، ج 12، ص 364، ب 17، ح 5.

انسان، نه قاچاق كالا، نه حيوانات و مواشى، نه اسلحه و مانند آنها. اول كسى كه امثال چنين قوانين ظالمانه اى را وضع كرد، پهلوى اول بود و او به دستور حكومتهاى غربى، كه او را بر سر كار آورده بودند، به اين كار دست زد. كار او تعجب مردم را برانگيخت به گونه اى كه از يكديگر مى پرسيدند: آيا كسب و كار حلال كسى كه كالايى را از شهر ديگرى به شهر خودش وارد مى كند، يا از كشور خودش به كشور ديگرى صادر مى كند ممنوع است؟! براى چه؟! نيز مى پرسيدند: اگر كسى از ديار خود، سفر مشروعى به ديار ديگرى داشته باشد، آيا اين سفر ممنوع است؟! براى چه؟! اين مسأله در موضوع اسلحه نيز مطرح است؛ مگر آن كه محذور خارجى يا عنوان ثانوى ديگرى در كار باشد.

به ياد دارم كه چگونه عشاير عراق، و بسيارى از مردم شهرها به تفنگ و شش تير و امثال آنها مسلح بودند، تا زمانى كه عبدالكريم قاسم آمد و اسلحه را از ميان آنها جمع كرد، و اين اقدام، مقدمه اى براى گسترش سيطره هرچه بيشتر و بيشتر غرب بر كشورهاى اسلامى بود، و طبق ميل كسانى كه او را آورده بودند انجام گرديد، اما هنگامى كه خدمت قاسم تمام شد و برنامه اش به پايان رسيد او را بردند و حكومت را به ديگرى سپردند تا قوانين و اهداف آنها را هرچه بهتر اجرا كند.

مسأله دوم:

اطاعت از مصوبه شوراى فقها، كه در آن واردات و صادرات را ممنوع اعلام كرده اند لازم است و اين كلى است و شامل همه موارد مى شود، و اين مورد با مورد اول، كه مربوط به ضرر شخصى بود تفاوت دارد. لذا اگر شوراى فقها چيزى را منع نكند، هر انسانى با استفاده از آزاديهاى اسلامى، مى تواند به كار دلخواه خود اقدام كند، مگر آن كه احساس ضرر نمايد. اما اگر شوراى فقها چيزى را منع كند، ارتكاب آن، به عنوان حكم ثانوى جايز نيست، اگرچه تشخيص ضرر ندهد. با اين يقين، كه مثل اين دو مورد فقط حكم ثانوى است نه قانون اولى، لذا تا زمانى كه ضرر، يا منع شوراى فقها، همچنان باقى باشد، انجام آن

ص: 353

عمل ممنوع است كه چون ضرر يا منع شوراى فقها رفع گردد، منع برطرف مى شود و مورد منع جايز و مباح مى گردد، چنان كه در تمام احكام ثانويه، وضع بدين صورت است.

مواد مخدّر تباه كننده

اما مواد مخدرى كه ايجاد فساد و ضرر مى كند، مانند شراب است كه تحريم اوليه دارد. بر اساس قوانين جهانى، سازمان ملل متحد، حق دخالت در شئون داخلى كشورها را ندارد اما همين عدم دخالت باعث گرديده كه فساد مواد مخدّر، تمام عالم را فرا گيرد، به طورى كه بعضى از كشورها علنى و در برابر چشم و گوش مردم جهان، به تهيه و ساختن مواد مخدّر مى پردازند. در اين صورت بديهى مى نمايد، كسانى كه به دنبال فساد و افساد، يا سود و درآمدهاى كلان و امثال آنها هستند، پخش مواد مخدّر را در جهان گسترش دهند.

راه حلّ

براى حلّ اين معضل جهانى، تلاش لازم در سه بعد ضرورت دارد:

1. بُعد بين المللى؛

2. بُعد حكومتى؛

3. بُعد ملّى.

اول: بين المللى؛ چنان كه قبلا گذشت، اگر يك قانون جهانى سختگيرانه وجود نداشته باشد كه توليد مواد مخدّر را متوقف سازد، بديهى است كه اين مواد به اشكال مختلف در همه جا پخش شود، و مجازات هاى موجود كه در اين زمينه وجود دارد قدرت خشكانيدن ريشه هاى آن را ندارد، زيرا داستانش مانند داستان كسى است كه آب متعفن را كه پشه و ميكروب و بيماريهاى مختلفى را توليد مى كند، رها سازد و تلاش خود را در جهت كشتن تك تك پشه ها، بررسى يك يك ميكربها و معالجه فردفرد بيماران صرف نمايد.

ص: 354

دوم: حكومتى؛ چرا كه حكومت در حلّ مشكل مواد مخدّر نقش بزرگى دارد زيرا اولاً: مى تواند با تبليغات وسيع خود مفاسد اعتياد و خطرات آن را براى مردم توضيح دهد و با ذكر پيامدهاى سوء آن مردم را از ابتلاى به آن باز دارد. ثانياً: مجازات هاى مناسبْ منظور نمايد، و از افراط و تفريطهايى كه امروزه در كشورهاى اسلامى وجود دارد، از اعدام تا زندانهاى طولانى، دورى نمايد. ثالثاً: اوقات بيكارى جوانان را با برنامه هاى مناسب پر كند؛ زيرا بيكارى از عوامل مهم كشاندن جوانان به طرف اعتياد و فساد است. شاعر مى گويد:

إنّ الشباب و الفراغ و الجدة *** مفسدة للمرء اي مفسدة

«جوانى و بيكارى و توانايى مالى / مايه تباهى آدمى مى شود، آن هم چه تباهى اى!»

ترديدى نيست كه هر يك از اين سه مورد، در صورتى كه به طور صحيح از آنها استفاده شود، از نعمتهاى الهى مى باشند؛ به اين صورت كه مثلاً، انسان اوقات فراغت خود را صرف اصلاحِ نفس خود كند و به نفع ديگران گامى بردارد و دوره جوانى خود را در بهسازى زندگى و عمل به باقيات و صالحات طى نمايد و از امكانات مالى در كمك به مردم ناتوان و تأسيس مؤسسات خيريه و امثال آنها بهره گيرد.

ولى اگر اين سه مورد به حال خود رها شوند، ايجاد مفسده مى نمايند. خداى سبحان مى فرمايد: «أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللّهِ كُفْراً»(1)؛ «آيا به كسانى كه [ شكر ]نعمت خدا را به كفر تبديل كردند، ننگريستى؟»

مثلاً: انگور نعمت خداست اما اگر به صورت شراب در آيد به نقمت و پليدى مبدل مى شود، و همچنين است ساير موارد.

غير از آنچه درباره وظيفه حكومت ذكر شد، موارد ديگرى درباره اصلاحات و بهسازى اجتماعى وجود دارد كه بر عهده حكومت اسلامى است و بايد به نحو شايسته انجام دهد.

ص: 355


1- . ابراهيم، آيه 28.

سوم: ملى؛ اين بُعد با امّت اسلامى ارتباط دارد، زيرا تربيت صحيح ايمانى، تأمين كار و اشتغال براى جوانان و ازدواج آنان، از مهمترين مسائلى است كه منكرات و نابهنجارى را كم، و حتى به كلى نابود مى كند، كه اگر اين تربيتهاى سالم، و ساير مسائل و توصيه هاى لازم نباشد، داستان، از قبيل اين شعر مشهور است كه:

ألقاه في البحر مكتوفاً و قال له *** إيّاك إيّاك أن تبتلّ بالماء

«دست و بال بسته در دريايش انداخت و گفت: / هشدار، هشدار، مبادا خيس شوى».

ص: 356

قانون و اصطلاحات همسان

اشاره

مسأله 67: در فقه اسلام، اصطلاحات يكسانى در همه ابواب فقهى وجود دارد: از باب عبادات گرفته، تا ابواب عقود و ايقاعات، و تا ابواب و قضا و شهادات، احوال شخصيه، حدود، ديات تا قصاص؛ از باب موازين و مكاييل گرفته، تا ابواب نقود، و اخلاق و آداب؛ و همچنين تا ابواب شادى كردن در اعياد و مراسم شادى و غمگسارى كردن در وَفَيات و در كليات مطلب، بين شيعه و سنّى اختلافى وجود ندارد، هرچند در اصطلاحات جزئى ميان آنها اختلاف هست. تمام شيعيان از اصطلاحات مخصوص به خود استفاده مى كنند و تمام سنّى مذهبان اصطلاحات خاص خود را به كار مى گيرند. مثلاً، شيعه و سنّى، در امور دينى كه اختصاص به زمان خاص دارد، سال هجرى و ماه قمرى را ملاك قرار مى دهند؛ مانند موضوع روزه، حج، عيد فطر و قربان، زمان بلوغ، زمان يائسگى، عدّه زنان، رأس سال براى خمس، و تعيين سال براى پرداخت زكات طلا و نقره. البته در بحث زكاتى كه مربوط به سال شمسى است، از قبيل زكات گوسفندان و يا زكات غلات، سال شمسى را محاسبه مى كنند. خداى متعال در قرآن كريم از ماههاى قمرى اسم برده، مى فرمايد: «إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً»(1)؛ «تعداد ماهها در نزد خدا دوازده ماه است».

سپس با ذكر نام بعضى از ماهها مى فرمايد: «شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ»(2)؛ «ماه رمضان كه قرآن در آن نازل گرديد».

ص: 357


1- . توبه، آيه 36.
2- . بقره، آيه 185.

و اما روايات وارده در اين خصوص بيش از آن است كه به حساب آيد، و ما در برخى كتب تاريخى خود نوشته ايم كه تاريخ هجرى آغازش به زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله باز مى گردد، و چنان كه بعضى مورخان نوشته اند، به زمان بعد از هجرت باز نمى گردد.

تاريخ تمام شيعيان، در مراسم خاص آنها، همان تاريخ هجرى قمرى است؛ از قبيل اعياد و وفيات مذهبى، مانند روزهاى شادى در ميلاد ائمه معصومين عليهم السلام يا عيد غدير و مبعث، و روزهاى حزن و اندوه آنها در ايام شهادت ائمه معصومين عليهم السلام يا روز عاشورا و اربعين امام حسين عليه السلام. البته تمام مسلمانان در مراسم ميلاد رسول اكرم اسلام صلى الله عليه و آله (مابين دوازدهم تا هفدهم ماه ربيع الاول) مشاركت و شادى مى كنند.

پس لازم است اين گونه مراسم در تمام كشورهاى اسلامى معمول شود و ماه ها و سالهاى ميلادى و خورشيدى و امثال آنها لغو و باطل گردد، زيرا آنها از شعارهاى قومى، يا از آثار فرهنگهاى غربى اند، كه بر اثر جهل مردم و يا به كوشش استعمارگران در كشورهاى اسلامى شايع شده اند، و در هر صورت از علل مهمّى هستند كه بر وحدت و تفاهم مسلمين شديداً ضربه زده و اتفاق آنها را به نفاق و پراكندگى مبدل ساخته اند؛ چنان كه اين پراكندگى معلول موانع روحى نيز هست كه مسلمانان در ذهن خود پديد آورده اند كه مانع وحدت مسلمين شده است و آنان را از تمسّك به حبل مستحكم خداى متعال باز داشته است. مضافاً به موانع ديگر خارجى، از قبيل موانع جغرافيايى، اختلافات مربوط به رنگ و زبان و امثال آنها، كه آنها را در كشورهاى مسلمانان مقابل برابرى و وحدت ارضى آنان قرار داده اند و باعث پراكندگى آنها شده اند.

آنهايى كه وحدت مسلمين را به تفرقه مبدل نمودند، سپس بر ويرانه اش آثار باستانى را كه مربوط به قبل از اسلام بود، مجدداً بازسازى كردند و به احياى آنها پرداختند و در سراسر كشورهاى اسلامى آنها را تبليغ و ترويج نمودند، چنان كه نام فرعون را در مصر، نمرود را در عراق و كورش را در ايران زنده كردند. كسانى خودفروخته كه از غرب دستور

ص: 358

مى گرفتند اسامى عبادات و جايگاههاى آنها را تغيير دادند؛ مثلاً «آتاتورك» در تركيه اذان و نماز را به زبان تركى تغيير داد، و «پهلوى» در ايران، اسم مسجد را به فارسى برگرداند، و همين گونه ساير موارد كه فراوان است. اگر بخواهم كتابى در اين زمينه بنويسم، مى توان معلومات زيادى در ابعاد مختلفى كه ذكر كرديم گرد آورد كه از صدها صفحه افزون گردد.

پادشاه راست گفت

در لطيفه اى گفته اند: روزى يكى از حكّام مغرور كشورهاى اسلامى ادعا كرد: ما هرچه داريم از توليدات داخلى و محصول كشور خود داريم. يكى از روزنامه ها، حاشيه و تعليقى بر آن نوشت و چنين شرح داد: بلى، پادشاه راست گفت، من در روز عيدى به ديدارش شتافتم و قصرش را با بهترين اثاثيه ممكن آراسته يافتم: قاليچه هاى ايتاليايى، فرشهاى آمريكايى، ظرفهاى ژاپنى، پرده هاى روسى، مُبل هاى انگليسى و سينى هاى چينى و... چون غذا را بر سفره چيدند، برنج تايلندى، پياز هندى، گوشت نيوزلندى و... در آن به وفور يافتم و گفتم: بلى، پادشاه راست گفت.

و اين مثالِ گويايى از اصطلاحات مسلمين در عصر حاضر مى باشد. علاوه بر آنكه وضع آنها در واحدهاى مربوط به اوزان و مسافت و پول رايج، مراسم اندوه و شاديها، و روشهاى فرعونى و نمرودى آنها از همين قبيل مى باشد، آيا بعد از تمام اين مسائل اثرى از امت واحده مى ماند؟ آيا با چنين وضعى، غير از تبليغ لفظى و اتلاف وقت، از اخوت و برادرى اسلامى چيزى مى ماند؟

... و به اين صورت، عزّت و كرامت مسلمين سقوط كرد، چگونه، نه، و حال آن كه زندگى آنها مانند قول اين شاعر است كه:

و تفرقوا شيعاً فكل قبيلة *** فيها اميرالمؤمنين و منبر

گروه گروه شدند و پراكنده / چنانكه گويا هر قبيله اى اميرمؤمنينى و منبرى جداگانه دارد.

ص: 359

خداى سبحان مى فرمايد:«وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤمِنِينَ»(1)؛ «عزت از آن خدا و پيامبرش و مؤمنان است».

آرى، بر سر اصطلاحاتِ همسان و يكسان همان آمد كه بر سر ساير مسائل آمد، چنان كه از قبل، قانون اسلام را تغيير دادند و گاهى به جاى آن كاملاً قوانين غربى را جايگزين كردند. يكى از نويسندگان(2) در كتاب خود مى نويسد: «... گاهى مسأله قانونگذارى بهانه مهمّى براى استفاده از قوانين بيگانه مى باشد، كه بعضى از مواد قانونى را كاملاً از بعضى فرهنگهاى قانون اقتباس مى كنند، چنان كه در مصر، هنگام وضع قانون مدنى، چنين وضعى كاملاً مشهود بود و بيشتر بر قانون مدنى فرانسه تكيه شد يا در تركيه قانون مدنى سويس را تقريباً حرف به حرف نقل كردند و شكل قانون رسمى به آن دادند». او در باب قانونگذارى جديد در عراق مطلبى دارد كه عين عبارات او چنين است:

«مهمترين مورد قانونگذارى جديد در عراق، مربوط است به احكام كيفرى در قانون جزائى بغدادى كه آن را فرمانده كل قواى بريتانيايى اشغالگر، به شكل قانون در آورد، و هم اكنون نيز از قوانين لازم الاجرا به شمار مى رود، در صورتى كه عراق در زمينه پيشرفتهاى اجتماعى خود گام هاى قابل توجهى برداشته است».

ص: 360


1- . منافقون، آيه 8.
2- . مبادى اصول القانون، عبدالرحمن بزّاز.

قانون از ديدگاه مسلمانان

مسأله 68: آشكار شد كه قوانين موضوعه از ساخته هاى بشرى است و نزد مسلمانان ارزش قانونى ندارد. قانون در خورِ قبول آنها، فقط قوانين تطبيقى اند و منظور از قوانين تطبيقى همان كليات شريعت اسلامى است كه بر موضوعات جزئى قابل انطباق مى باشند؛ مانند تطبيق قاعده كلى «لا ضرر» بر مورد معين و جزئى(1). يا تطبيق دستور كلى: «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»(2)؛ «به قراردادها[ى خود] وفا كنيد» بر قرارداد بيمه.

اگر در زمان يا مكانى انطباق ممكن نباشد، قانون تطبيقى مؤثر نخواهد بود؛ مثلاً اگر ورود و خروج كالا به كشورها ضررى نرساند، انجام آنها مانعى ندارد اگرچه فرضاً به نوعى ممنوع باشند. البته اگر ورود و خروج آنها به خاطر ضررى، از طرف شوراى فقها ممنوع باشند، رعايت آن مصوبه لازم است، اما اگر دستور منع از طرف شورا نباشد، اثرى ندارد.

در ضررهاى فردى نيز، اگر ضررى در كار نباشد تحريم برداشته مى شود؛ مانند توقف پشت چراغ قرمز كه اگر اين قانون از طرف شوراى فقها وضع نشده و ضررى نداشته باشد عبور از آن حرام نيست و راننده مى تواند با قانون توقف مخالفت كند؛ گرچه مقامات غير شرعى اين مخالفت را منع كرده باشند، البته اين امر مربوط به كشورهاى اسلامى است اما در كشورهاى غيراسلامى قاعده الزام حاكم است. لذا در كشورهاى اسلامى قانون اساسى ديگرى غير از آنچه در كتاب و سنّت است، وجود ندارد. از اين رو، به شرح اصطلاحات

ص: 361


1- . مستدرك الوسائل، ج 17، ص 118، ب 9، ح 2.
2- . مائده، آيه 1.

قانونى (جز آنچه در كتاب و سنت است) نيازى نمى باشد، ولى نسبت به قوانينى كه انسان وضع مى كند، اين نياز وجود دارد؛ زيرا آنها مثلاً دو اصطلاح حُسن نيّت و سوءنيّت را راجع به شدت و خفت مجازات كسى كه مرتكب جرم شود وضع مى كنند، اما سپس اين سؤال پيش مى آيد كه مراد از حسن نيّت و سوء نيّت چيست و چگونه مى توان آنها را تفسير كرد؟

اما در قوانين شريعت و دين نيازى به اين مسأله نمى باشد، زيرا قوانين موضوعه اى كه از طرف شوراى فقهاء به صورت تطبيق قواعد كلى بر موضوعات جزئى انجام مى شود، شرح آنها با خود شوراى فقهاست و از اين جهت مشكلى به وجود نمى آيد، زيرا شوراى فقها هميشه وجود دارد و موارد ابهام را مى توان از خود آنها استعلام نمود.

اما اصطلاحاتى كه در كتاب و سنت و در قوانين تشريعى وجود داشته باشد شرح آنها نيز با شوراى فقها مى باشد، اما اگر شوراى فقها اصطلاحى را وضع نمايد و سپس در تفسير آن دچار اختلاف نظر شود، مرجعِ رفعِ اختلاف، فهم عرف خاص، از كتاب و سنّت است.

اشكال و ايراد جمود و جا ماندگى بر قوانين تطبيقى هرگز وارد نمى باشد، بلكه اين گونه ايرادها فقط بر قوانين وضعيه وارد است؛ زيرا در اين گونه قوانين، واضع آن طبعاً در محدوده تحولات زمان خود قانون وضع و تصويب مى كند، كه در زمانهاى بعدى، قطعاً نيازمند بازنگرى خواهد بود، در صورتى كه واضعين و ديگران اصرار دارند تا قانون را به حال خود حفظ نمايند تا آرا و نظريات آنان از صورت اصلى خود خارج نگردد و اعتماد مردم نسبت به آنها سلب نشود؛ بنابراين، ايراد جمود، بر اين گونه قوانين صادق مى شود.

در امثله قديم مى گويند: هنگامى كه «گوستانتين» مجموعه قوانين خود را وضع كرد، دانشمندان را از شرح و تعليق بر آن منع كرد، و وقتى كه «ناپلئون» قانون وضع نمود، اگر كسى راجع به قانون او بحث و گفت وگو مى كرد به نظرش عجيب و غريب مى آمد.

در امثله جديد ديديم «قوانين مشروطه» را كه نيم قرن قبل وضع گرديد، حكّام زمان در نظر داشتند آن را به همان صورت اوليه حفظ كنند و دست به تركيب آن نزنند، در صورتى كه زمان فرسخها از آن پيشى گرفته بود.

ص: 362

قانون و ابهام

مسأله 69: در قانون اگر تعقيد و ابهامى وجود داشته باشد، براى ما مهمّ نيست؛ زيرا واضع و مصوّب اين قوانين، اعمّ از آنكه شوراى فقها يا مجلس ملى يا مجلس اعيان يا هيئت وزرا و ديگران باشند، مرجع اين قوانين هستند كه مى توان در جهت توضيح مقصودشان در اين گونه قوانين موضوعه كه ما آنها را قوانين «تشريعيه» مى ناميم، به آنها رجوع نمود، لكن آنچه مهم است، ابهام در كليات قوانين شرعى است كه در كتاب و سنّت وجود دارد، ابهاماتى كه بسط و شرح بيشترى را مى طلبد؛ لذا مى گوييم:

گاهى ابهام مربوط به لفظ است، مثل: لفظ مشترك، يا لفظى كه در معناى مجازى استعمال شود و احتمال اشتراك در آن داده شود؛ همچنين لفظى كه در معناى آن ابهام وجود داشته باشد. از مورد اوّل مى توان لفظ «قروء» را نام برد كه در آيه مباركه قرآن است و بين «طُهْر و حيض» مشترك مى باشد. از مورد دوم يكى صيغه امر است كه بيشتر در ندب و استحباب عمل مى شود، و حتى بعضى گفته اند: امر بين واجب و مستحب مشترك مى باشد. از مورد سوم لفظ «آنيه»، «وطن»، «غناء» و «كعب» مى باشد.

گاهى ابهام و ناروشنى مربوط به معناى كلمه مى باشد يعنى لفظ روشن است نه مشترك و نه مبهم، ولى منظور و مفهوم آن، مبهم است، و معلوم نيست كه مراد شارع مقدس از آن چيست؛ مانند لفظ «مروّت» كه به معناى «مردانگى و جوانمردى» است و ناشى از «شهامت نفسانى» است، اعم از آن كه اين صفت در مرد باشد يا در زن. نيز مثل لفظ «اخلاق» و «آداب» كه در اين قسمت، گاهى در دركِ مقصود شارع از آن لفظ، اختلاف پيدا مى شود.

بايد توجه داشت كه مورد اول با مورد دوم تفاوت دارد. زيرا در مورد اول مشخص

ص: 363

نمى باشد كه مراد و منظور، اين جزئى است يا مورد، جزئى ديگر مى باشد؛ مثل نام زيد كه مشترك بين ابن خالد و ابن بكر باشد و معلوم نباشد كه مولى كدام يك از آنها را مى طلبد. ولى در مورد دوّم، ابهام مربوط به يك موضوع كلى است كه مصداق آن در خارج روشن نيست؛ مثل آنكه مولى به عبدش بگويد: انسانى را نزدم بياور، اما عبد نداند كه مراد مولى از اين دستور كلى، انسان مطلق است يا آنكه انسان خاص و مقيدى را اراده كرده است.

گاهى ابهام به شارع مقدس برمى گردد كه مطلبى را اساساً مبهم بيان كرده، نه آنكه ادعا شود كه لفظ، در زمان شارع مبهم نبوده و سپس در زمان ما دچار ابهام شده. از اين مورد چنان كه گذشت، مى توان مثال «آنيه» يعنى ظرف، و امثال آن را نام برد، كه البته منظور شارع از ابهام گويى، تقيه و يا محذور ديگرى بوده است. مانند آنچه از امام صادق عليه السلاموارد شده كه براى سه نفر از اصحابش حرف «ج» نوشت و سه گونه برداشت شد: يكى از اصحاب او برداشت كرد كه بايد به «جبل» پناه ببرد و ديگرى «جنون» را فهميد و خود را به جنون زد، و نفر سوم «جلاى وطن» را فهميد و ترك ديار خود كرد تا دچار ظلم حاكم ستمگر نشود.

ابهام، گاهى به تعارض دو نصّ باز مى گردد، در جائى كه آن دو نص در مواردى وارد شده اند كه واقعا تعارضى باهم نداشته است ولى مخفى شدن شرائط و قرائن از ما سبب شده است كه آن دو را به صورت متعارض ببينيم، چنان كه علماى اصول در باب تعادل و تراجيح آنها را بررسى مى كنند.

آن گونه ابهام كه ناشى از جهل و اشتباه و فراموشى و امثال آنها باشد، فقط در قوانين وضعيه وجود دارد و در كتاب و سنت وجود ندارد؛ زيرا قرآن مجيد به صورتى است كه «لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ»(1)؛ «از پيش روى آن و از پشت سرش باطل به سويش نمى آيد».

سنت واقعى از ناحيه معصومين عليهم السلام صادر گرديده كه خداى متعال آنها را از هرگونه خطا و سهو و لغزشى به دور داشته است، و استنباط مجتهدان نيز، فقط از دو منبع كتاب و سنّت مى باشد.

ص: 364


1- . فصلت، آيه 42.

اما قوانين تأطيرى(1) را كه شوراى فقها وضع مى كنند، چون واضعين وجود دارند، ديگر نيازى به استنباط نمى باشد؛ زيرا اگر در موردى ابهامى وجود داشته باشد مى توان منظورشان را استفسار نمود. اگر فقهاى شورايى كه اين قوانين تأطيرى را بر اساس قوانين

ثانويه وضع كرده اند تغيير كنند، يا اعضاى مجلس اعيان و مجلس ملى و مجلس وزرا تغيير نمايند، مفسّران اين گونه قوانين، مراد قانونگذاران را درك مى كنند؛ زيرا موضوع قانونگذارى، به قانونگذاران دوره اول منحصر نمى گردد. مثلاً: هرگاه شوراى فقها به وضع قانونى اقدام نمايد، كه بر اساس آن وارد كردن كالايى را از خارج كشورهاى اسلامى، به حكم قاعده «لاضرر» منع نمايد، ولى بعد از تغيير و تبديل اعضاى شوراى فقها، درباره حدود و مقدار همان كالايى كه ورود آن منع شده است شك و ترديد حاصل شود، در اين صورت براى رفع ترديد، به فقهاى شوراى جديد مراجعه مى شود، و در اين جهت، كه اجراى قانون «لاضرر» به تمام اقسام آن كالا، يا قسمتى از آن مربوط مى شود، نظر شوراى جديد ملاك عمل قرار مى گيرد؛ زيرا فقيه، در چهار مورد مرجع امور است:

در معناى لفظ موضوع؛ بيان محدوده موضوع؛ معناى لفظ حكم؛ بيان محدوده حكم.

مثلاً هرگاه شارع بگويد: «الكلب نجس؛ سگ نجس است» نخست بايد معلوم شود كه معناى سگ چيست؟ و پس از آن محدوده اش كدام است؟ آيا لفظ سگ، آن سگى را كه به كوچكى موش و يا به بزرگى گاو است - و هر دو وجود دارند - شامل مى شود يا نه؟

پس لازم است معلوم شود كه معناى نجس چيست و حدود آن چقدر است؟ و چنان كه در شريعت هندو است، آيا چشم با ديدن شى ء نجس متنجس مى شود يا نمى شود؟ نيز اگر دست خشك و بدون رطوبت، چيز نجسى را لمس كرد آيا متنجّس مى گردد؟ يا اگر دست خشك، شى ء نجسى را لمس كند كه شبيه رطوبت - مثلاً روغن - در آن باشد آيا نجس مى شود؟ و همين طور ساير موارد.

ص: 365


1- . اصطلاح قانون تأطيرى را مؤلّف براى قوانينى وضع كرده اند كه با توجه به قوانين اصلى تشريعى كه مأخوذ از كتاب و سنت است توسط شوراى فقها و يا مجلس وضع مى شود و در واقع اين قانون مصداقى از قوانين تشريعى است مثلاً قانون منع واردات فلان چيز بر حسب قانون تشريعى لا ضرر كه توسط مجلس وضع مى شود.

آسان گيرى در قانون

مسأله 70: قرآن مجيد مى فرمايد: «يُرِيدُ اللّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ»(1)؛ «خدا براى شما آسانى مى خواهد، و براى شما دشوارى نمى خواهد».

و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «لم يرسلني اللّه بالرهبانية و لكن بعثني بالحنيفة السمحة(2)؛ خدا مرا با دستور رهبانيت و ترك دنيا نفرستاده بلكه با دينى سهل و آسان فرستاده است».

و غير از اين دو مورد، نصوص فراوان ديگرى در اين باره وجود دارد. لذا بر قانونگذارِ تأطيرى لازم و بايسته است كه در حد امكان اين جهات را در تصويب قوانين لحاظ نمايد. و تحقق آنها به رعايت اين امور بستگى دارد:

1. تا جايى كه ممكن است قوانين در حدّ كم وضع گردد؛ زيرا سرشت انسانى تحمل قوانين زياد را ندارد. وانگهى وضع قوانين زياد موجب نقض و بى اعتنايىِ به آنها مى شود.

2. تا جايى كه ممكن است، قوانين از قيود و شروط و استثناءآت خالى باشد؛ مثلاً: هرگاه كسى بگويد برايم اتومبيلى تهيه نماييد، تهيه آن براحتى امكان پذير است؛ ولى اگر بگويد، اين اتومبيل بايد داراى رنگ سياه، و ساخت ژاپن باشد؛ سبك وزن و خوش صندلى باشد و در ساعت تا 200 كيلومتر حركت كند؛ معلوم است كه تهيه چنين اتومبيلى براى كسى كه در صدد تهيه آن برآيد، به خاطر قيودى كه دارد، مشكل خواهد بود.

3. قانون مبهم و پيچيده نباشد به طورى كه عامه مردم قادر به درك و فهم آن نباشند؛

ص: 366


1- . بقره، آيه 185.
2- . وسائل الشيعه، ج 14، ص 74، ب 48، ح 1.

زيرا منظور از وضع قوانين آن است كه مردم آنها را فهم كرده، به آنها عمل كنند. لذا خداى سبحان مى فرمايد: «بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ»(1)؛ «[ ما قرآن را] به زبان عربى روشن [ فرستاديم.]»

و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «إنّا معاشر الانبياء اُمرنا أن نكلّم النّاس على قدر عقولهم(2)؛ ما پيامبران دستور يافته ايم به اندازه عقول مردم با آنها صحبت كنيم».

4. قانون مختصر و پرمحتوا باشد، كه در شريعت از آن با تعبير «فصل الخطاب» ياد مى شود. خداى سبحان مى فرمايد: «وَ آتَيْناهُ الْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ»(3)؛ «و او را حكمت و كلام فيصله دهنده بخشيديم».

و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «اعطيتُ جوامع الكلم(4)؛ به من كلمات جامع و پر معنا بخشيدند».

لذا سخنان و كلمات رسول خدا صلى الله عليه و آله را مشاهده مى كنيم كه در نهايت اختصار است، اما با مفاهيم زياد و بزرگ همراه مى باشد، مانند: «لا يُتم بعد احتلام(5)».

و «الطّلاق بيد من أخذ بالسّاق(6)».

5. قانون هميشه بر اساس واقعيات زندگى مردم وضع شود نه بر پايه امور فرضى؛ زيرا فرضيات مربوط به مباحث حكما و فلاسفه مى باشد، چون كار آنها در حيطه افكار و اذهان و عقول است كه گاهى به ناچار آنان را به وادى فرضيات و ذهنيات مى كشاند، كه هرگز شايسته مقام قانونگذارى و تصويب نمى باشد.

6. قانون در الفاظ مطلق و بدون قيد وضع شود، تا شامل حال تمام مردم گردد و به گروه خاصى منحصر نشود؛ همان گونه كه در فقه، در بحث «اشتراك در تكليف» عنوان مى شود. آرى ترديدى نيست كه قانونگذار گاهى در امورى كه مربوط به گروه خاص است، به ناچار نسبيات را رعايت مى كند، مانند قوانين مربوط به پزشكان يا مهندسان يا خطبا و امثال آنها.

7. قانون از نظر ويژگى ها و حدود، از جهت ابتدا و انتها و توسعه و ضيقِ دايره نفوذ

ص: 367


1- . شعراء، آيه 195.
2- . كافى، ج 1، ص 67، باب العقل و الجهل، ح 15.
3- . ص، آيه 20.
4- . من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 224، ب 38، ح 1.
5- . كافى، ج 5، ص 450، ب 281، ح 5.
6- . مستدرك الوسائل، ج 15، ص 306، ب 25، ح 3.

كاملاً روشن و واضح و به دور از ابهام باشد.

8. در قانونگذارى عللِ وضع قانون ذكر نگردد؛ زيرا ذكر علل موجب تشويش خاطر افراد مى گردد و شك و ترديد ايجاد مى كند كه آيا اطاعت از قانون به خاطر علت مذكور، يا خود قانون مى باشد؛ مثلاً اگر پزشك به بيمارش بگويد: انار ترش مخور، مريض كه علت منع را تُرشى انار بداند، دچار ترديد مى شود كه آيا خوردن انار شيرين جايز است يا نه؟

9. تا جايى كه ممكن است، قوانين سخت و مشكل، به قوانين سهل و آسان تبديل شود، از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرموده است: «يسّروا و لا تعسّروا(1)؛ آسان بگيريد و سختگير نباشيد». لذا در صورتى كه وضع قانون به يكى از دو صورت ممكن باشد، بايستى به صورت آسان وضع و تصويب شود؛ چنان كه در قرآن مجيد آمده است: «وَ ما أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ»(2)؛ «و من از كسانى نيستم كه چيزى از خود بسازم [ و به خدا نسبت دهم]».

10. مواد قانونى، پيش از بررسى و تجزيه و تحليل كامل در ذهن قانونگذار، نبايد به صورت قانون در آيد، و براى اين كار لازم است كه قبلاً در آن زمينه آراء مختلف بررسى شود، و در حد وسيعى رايزنى به عمل آيد؛ از تجارب گذشته استفاده گردد؛ به طور كامل با صاحب نظران شور شود و سپس به وضع قانون اقدام كند. زيرا هر چيزى كه به سرعت رشد و نموّ داشته باشد، به سرعت نابود مى شود، و هر چيزى كه دير رشد و نمو نمايد ديرتر نابود مى گردد. شاعر مى گويد:

قد يدرك المتأني بعض حاجته *** و قد يكون مع المستعجل الزلل

بى ترديد آهسته كار برخى از كارش را پيش مى برد / و گاه شتابنده دچار لغزش مى شود.

ص: 368


1- . نهج الفصاحة، ص 646، ح 3213.
2- . ص، آيه 86.

قانون جبّ

اشاره

قانون جبّ(1)

مسأله 71: از جمله قوانينى كه رعايت آن لازم است و سنت طاهره مراعات آن را واجب دانسته است، آن است كه هنگامى كه حكومت اسلامى تشكيل شود، ملزم به اجراى قانون جبّ مى باشد، يعنى به مسائل گذشته توجه نمى كند و علما، تجّار، حكام مسلمين و غيرمسلمين را كه در بلاد اسلامى زندگى مى كنند مورد عفو قرار مى دهد.

پيغمبر صلى الله عليه و آله در حكومت اسلامى خود دستور قتل هيچ يك از طبقات سه گانه را صادر نكرد؛ اموال آنها را بر خود حلال نساخت و كسى را زندانى نكرد، بلكه بر گذشته آنها به ديده عفو و اغماض نگريست و از آن پس، قوانين اسلام را بر آنها جارى نمود؛ از اين رو با كسانى كه مسلمان شدند با قانون اسلام نسبت به آنها رفتار نمود، و با كسانى مانند يهوديان، و نصاراى نجران و كفّار مكه، كه اكثراً بعد از فتح مكه مسلمان نشدند، به حكم انسانيت، آنها را محترم دانست و حقوق انسانى آنها را رعايت نمود و هرگز اعمال گذشته مردم را محاسبه نكرد و آنها را كيفر نداد. آرى، جمعى را كه بر اثر جنايات سنگين، جرم نابخشودنى داشتند خون آنها را هدر اعلام داشت و در عين حال بعضى از آنان را مانند وحشى (قاتل عموى پيغمبر) كه مسلمان شد، عفو نمود و به حال خودشان واگذاشت.

حضرت اميرمؤمنان على عليه السلام نيز، هنگامى كه زمامدار كشور اسلامى شد، همين روش را پيشه خود ساخت و با وجود كثرت مخالفان و نيز كسانى كه در زمان حكومت خليفه

ص: 369


1- . جبّ در لغت يعنى قطع و جدا كردن و در اصطلاح فقهى به معناى قطع رابطه با مسائل زمانهاى گذشته است.

سوم، مرتكب گناه و تبهكارى شده بودند از آنها گذشت كرد و با آنكه قدرت مجازاتشان را داشت، آنها را بخشيد. همين شيوه را در جنگ جمل نيز اِعمال كرد، و چون بر آنها پيروز شد مخالفان را عفو نمود، و خود در اين مورد فرمود: «همان گونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر اهل مكه منّت نهاد و آنها را عفو نمود، من هم بر اهل بصره منّت گذاشتم و آنها را عفو نمودم»(1).

بلى چنان كه در نهج البلاغه است، در روزهاى اول خلافت، درباره زمينهايى كه عثمان از بيت المال غصب كرده و يا به ناحق به ديگران داده بود، سخنانى بيان فرمود كه بوى گلايه و مؤاخذه از آنها استشمام مى شد، اما ظاهراً تهديد صرف بود و در عمل از رفتار پيامبر صلى الله عليه و آله با اهل مكه، پيروى نمود. مردم مكه خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و خانه هاى اصحاب و ياران و خويشاوندان او را بر خود حلال شمردند و تصرف نمودند، اما پيامبر صلى الله عليه و آله در زمان فتح مكه آنها را پس نگرفت و خود مدتى را كه در مكه بود در ميان چادر و خيمه اى كه در لشكرگاه خود و در خارج مكه نصب كرده بود زندگى مى نمود و تا زمانى كه به مدينه برگشت در همان جا اقامت داشت.

اميرمؤمنان حضرت على عليه السلام نيز، رفتارش همين گونه بود. زمينهايى كه در تيول عثمان بود، در زمان خلافت خود، آنها را پس نگرفت. اين روش، از مهمترين موازين عقلى و دقيق ترين علامات تجربه سياسى و صحيح ترين راه تجربى در اداره كشور و مردم مى باشد، زيرا زمامدار، اگر برخلاف اين امور عمل نمايد، بر تعداد دشمنانش افزوده مى گردد؛ اصلاحاتش دچار ركود مى شود و از پيشرفت محروم مى گردد.

حال اگر فرض شود كه اهميت مطلب از باب اهمّ و مهمّ است نه از باب اسوه (= سرمشق و نمونه)، باز هم آنچه ذكر شد براى بيان دليل كفايت مى كند؛ زيرا در تمام فتوحات پيغمبر صلى الله عليه و آله و در شهرها و قبيله هاى فراوانى كه فتح كرد، در تاريخ نيامده است كه كسى را كشته باشد يا اموال كسى از علما و حاكمان را مصادره كرده باشد. نسبت به

ص: 370


1- . بحارالانوار، ج 32، ص 327، ب 8.

حضرت على عليه السلام نيز، در اين خصوص چيزى نقل نشده است و در قلمرو وسيع حكومت او موردى مشاهده نشده است، در صورتى كه بعضى از مورخان نوشته اند كه آن حضرت، هزار حاكم و هزار قاضى داشته است كه، در صورت صحت اين گزاره، دليل روشنى بر وسعت حكومتى است كه هزار منطقه بزرگ داشته، و بر هر منطقه اى حاكمى فرمان مى رانده است.

ارتداد

و از سوى ديگر، بايستى به اين مطلب توجه شود كه مسلمانان، با همه طوايف و مذاهب و زمامداران و ملّيت هاى مختلفى كه دارند، هرگز نمى توان بدين علت كه آنان احكام اسلام را اجرا نمى كنند مرتدّ ناميد، زيرا منكر احكام اسلام نيستند. بعضى به قول خداى متعال استدلال مى كنند كه: «وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ»(1)؛ «هركه بر خلاف حكم خدا حكم دهد از كافران خواهد بود».

اما اين آيه شريفه، نظر آنها را تأييد نمى كند، زيرا منظور از كفر در اينجا، كفرِ در عمل است، نه كفر در عقيده و اعتقاد. از اين قبيل آيات و روايات فراوان در دست داريم كه همگى بر كفر عملى دلالت دارند نه بر كفر اعتقادى؛ زيرا در لغت، معناى كفر، پوشانيدن و پنهان كردن چيزى مى باشد. لذا هرگاه كسى عقيده را انكار كند و بپوشاند كافر نام دارد، و همينگونه اگر يك عمل واجب دين را ترك نمايد، يا عمل حرامى را با كردار خود بپوشاند و مرتكب آن فعل حرام شود نسبت به او كفر ورزيده و به كار بردن واژه كافر بر او صحيح است. خداى متعال مى فرمايد: «وَلِلّهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِىٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ»(2)؛ «و براى خدا، حج آن خانه، بر عهده مردم است؛ [البته بر] كسى كه بتواند به سوى آن راه يابد. و هركه كفر ورزد، يقينا خداوند از جهانيان بى نياز است».

ص: 371


1- . مائده، آيه 44.
2- . آل عمران، آيه 97.

و نيز مى فرمايد: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ»(1)؛ «اگر واقعا سپاسگزارى كنيد، [ نعمت] شما را افزون خواهم كرد و اگر ناسپاسى نماييد، قطعا عذاب من سخت خواهد بود».

همچنين ساير آيات و ده ها روايت ديگر كه از سوى پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام به دست ما رسيده است، و در تمام آنها لفظ كفر بر شخص گنهكار اطلاق شده است. اين مطلب براى كسى كه با كتب روايى شيعى و سنى آشنايى داشته باشد روشن است.

بنابراين، كسى كه حكمى از احكام شرعى را اجرا نكند، يا مانند قانونگذاران مجالس ملى يا وزرا، يا حكام و مسئولين آنها در بلاد اسلامى، حكمى غيراسلامى، وضع و تصويب نمايد مرتدّ ناميده نمى شود و دليلى بر ارتداد آنها وجود ندارد، بلكه دليل، خلاف آن را ثابت مى كند.

سخن همدانى و حلّى (قدّس سرّهما)

حتى فقيه بزرگ همدانى رحمه الله و پيش از او علامه حلّى رحمه الله به اشاره ذكر كرده اند كه اگر كسى احكام ضرورى اسلام را انكار كند و انكارش به تكذيب رسول خدا صلى الله عليه و آلهمنجر نگردد مرتدّ نخواهد بود و فتواى ما در موسوعه الفقه همين گونه است.

بر حسب مقتضاى ادله، فتواى ما به عدم ارتداد چنين شخصى مى باشد، خصوصاً با شبهه اى كه عادتاً در اين خصوص وجود دارد و مى گويند: احكام در حال تطوّر و تحول هستند، و يا حكمى به علت معينى در اسلام وضع گرديده كه آن علت، مثلاً الآن وجود ندارد، يا حكمى در آن زمان به علت عدم وجود علت معينى وضع شده كه اكنون، آن علت وجود دارد.

وانگهى، بعد از ذكر تمام اين مطالب قاعده «اهمّ و مهمّ» پيش مى آيد، زيرا تكفير افراد

ص: 372


1- . ابراهيم، آيه 7.

باعث مى شود، مردم مسلمان از دولت اسلامى سرخورده شوند و از پيروى اش دست بدارند كه نهايتاً به بى ثباتى حكومت اسلامى و عدم اجراى احكام اسلام منجر مى گردد؛ يعنى همان مصيبت و فاجعه اى كه اكنون ناظر و شاهد آن هستيم - العياذ باللّه - .

آنچه ذكر كرديم، با روش و سيره رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز، هماهنگى كامل دارد. در تاريخ ثبت است و در تفاسير و مجموعه هاى حديثى آمده است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله با منافقين بر اساس مدارا رفتار مى نمود؛ يعنى همان منافقينى كه به مراتب از كفّار بدتر بودند و خداوند درباره آنها مى فرمايد: «وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ»(1)؛ «هر كس برخلاف حكم خدا حكم دهد از كافران است».

«عبداللّه بن اُبىّ» از اين گروه بود كه اين آيات مباركه را خداى سبحان درباره اش نازل نمود. او با آنكه از منافقان بزرگ بود، زمانى كه مريض شد، پيغمبر صلى الله عليه و آله از او عيادت نمود، از كشتن او نهى فرمود و بعد از مرگ وى دنبال جنازه اش حركت نمود و به طور صورى بر جنازه اش نماز خواند، و كنار قبرش اندكى توقف فرمود. اين روش و رفتار پيامبر، باعث شد كه بسيارى از پيروان و هواداران او از نفاق و دورنگى دورى گزينند.

اميرمؤمنان حضرت على عليه السلام نيز، نسبت به منافقان و مخالفان سرسخت خويش، از قبيل «اشعث» و ديگران به همين نحو رفتار فرمود و امام حسن مجتبى عليه السلام در دوره خلافت كوتاه خود همين روش را دنبال نمود.

بنابراين مقتضاى قاعده اين است كه در دولت اسلامى مورد انتظار، قانونى خلاف دو اصل پيش گفته (آسان گيرى و عفو از گذشته) تصويب نشود.

ص: 373


1- . مائده، آيه 44.

قانون و تفسير شريعت

اشاره

مسأله 72: جز فقهايى كه احكام را استنباط مى كنند، كسى حق ندارد به تفسير قوانينى كه از ادلّه اربعه مستفاد است اقدام نمايد، و اين سخن جاى تعجب ندارد؛ زيرا مانند آن است كه جز طبيب و مهندس و فيلسوف را از تفسير كُتُبى كه پيشينيان در اين زمينه ها نوشته اند منع كنند. اساسا در هر رشته تخصصى روش صحيح همين است كه تفسير و توضيح هر علمى با خبرگان و كارشناسان آن علم باشد. همچنين، هرگاه در قوانين وضعيه (تأطيريّه) ابهام و مشكلى پيش آيد، تفسير آن فقط با قانونگذاران يا جانشينيان آنهاست؛ مانند شوراى فقهاى دوره دوم كه جانشين شوراى فقهاى دوره اول، يعنى «واضعين قانون» مى شود، و نسبت به ساير مجالس، مانند مجلس اعيان و مجلس ملّى و مجلس وزرا و آنچه مربوط به آنها است، مطلب همين گونه مى باشد.

بنابراين، براى قوانينى كه قانونگذاران آنها را وضع مى كنند، لزومى ندارد كه آنها را به تفسير فقهى و تشريعى، و قضايى و ادارى تقسيم كنند. آرى، دستگاه هاى اجرايى، همچون دستگاه قضايى و ادارى، يا مركز قانونگذارى مانند مجلس ملى يا مجلس وزرا، هرگاه قانون را به گونه اى تفسير كنند كه شوراى مراجع بر حسب واقع، قائل به صحت آن نباشد، مى توانند به مقامات بالاتر شكايت برند؛ به اين صورت كه در امور قضا به تميز و استيناف، و در اداره به كسى كه بالاتر از مفسر است - اگر مقام بالاتر ادارى باشد - و گرنه به مقام قضايى شكايت برند. در مجلس ملّى به شوراى فقها مراجعه مى نمايند، زيرا چنان كه

ص: 374

دانستى، آنان در دولت و حكومت اسلامى بالاترين مقام را دارا هستند. بلى، وقتى كه مقامى بالاتر از شوراى فقها در دولت اسلامى وجود نداشته باشد، ملاك عمل، تفسير آنها از شريعت و دين است. اگر مجتهدى كه داراى مقلد نيست و در حدّ عضويت در شوراى فقها نمى باشد، با رأى شوراى فقها مخالفت نمايد، مخالفت او قابل اعتنا نيست؛ زيرا فرض آن است كه مجتهدان شوراى فقها را مردم انتخاب كرده اند و براى اظهار نظر در كشورهاى اسلامى داراى بالاترين مقام مى باشند.

فرضاً ممكن است گاهى، آراى شوراى فقها داراى اكثريت نباشد، بلكه بين دو گروه اختلاف نظر واقع شود كه عدد آنها مساوى باشند، اعم از آنكه اختلاف نظر مربوط به مسائل فقهى باشد، مانند دفعات بيشتر يا كمتر در مسأله تعداد رضعات كه نشر حرمت مى كند، يا در موضوعات استنباطى باشد، مثل اينكه وطن اتخاذ شده به شش ماه اقامت در آن احتياج دارد يا در ترتيب احكام وطن بر آن، به كمتر از شش ماه كفايت مى كند، در تمام اين صور اگر امكان آن هست كه هر مقلدى به رأى مجتهد خود عمل نمايد، وظيفه اش روشن است، و اگر ممكن نباشد و مسأله اى مانند جنگ و صلح باشد كه به نظر و رأى قاطعى نياز دارد، براى حل مشكل (در خصوص موضوعات) دو راه وجود دارد:

اول: رجوع به نظر و ديدگاه مردم، بر اساس نظر و رأى افراد خبره و عادل؛

دوم: رجوع به قرعه، زيرا قرعه راهگشاى هر مشكلى مى باشد.

اين ايراد مطرح نگردد كه رجوع به امر قرعه فقط در موضوعات است نه احكام؛ زيرا پاسخ آن است كه در اينجا هم سخن در موضوعات است نه احكام، چنان كه گفتيم: هرگاه بين اعضاى شوراى فقها در موضوعات اختلاف شد، براى حل مشكل به قرعه و يا نظر مردم بايد رجوع نمود.

اما رجوع به قرعه به خاطر نصّ وارده است، و اما رجوع به نظر اهل خبره براى آن است كه آنها در هر نزاعى كه مربوط به موضوعات مى باشد مرجع حلّ اختلاف مى باشند،

ص: 375

كه اين نظر را آيه «أَهْلَ الذِّكْرِ»(1)؛ و غير آن، و لو به دليلِ ملاك تأييد مى كنند.

اما اگر اختلاف آنها در خصوص «احكام» بود و به حكم قطعى نياز داشت، مرجع، محكمه عالى قضايى خواهد بود، زيرا - همان گونه كه فقها در كتب قضا ذكر كرده اند - تنها امر قضاست كه به كارها فيصله مى دهد و حتى نزاع بين مجتهدان را برطرف مى كند و تفاوتى ندارد كه رأى قضايى با رأى يكى از طرفينِ اختلاف موافق باشد يا رأى سومى را ابراز نمايد.

سپس در حلّ مشكل موضوعى كه مورد اختلاف است، اگر به آراى ملت مراجعه شود و آنها در آراى خود اختلاف داشتند، ملاك عمل رأى اكثريت مى باشد؛ زيرا مطابق آنچه در جاى خود ذكر نموديم، آيات و روايات مربوط به شورا، اين مورد را نيز شامل مى شود.

اشكال و جواب

چه بسا اين ايراد مطرح شود كه شوراى مراجع و فقها كه بالاترين مرجع اظهار نظر در مسائل مختلف فقهى، و سرانجام در اداره حكومت اسلامى است، اگر دركار خود به استبداد و ديكتاتورى منتهى گردد، چه بايد كرد؟

جواب اين است كه امكان چنين امرى به دلايل زير وجود ندارد:

1. استبداد خلاف شريعت اسلام است؛ لذا اگر اعضاى شوراى فقها به استبداد دچار شوند، خودبه خود عدالت آنها ساقط مى شود و عنوان مرجعيت مردم، چه از نظر تقليد و چه از نظر حكومت، از آنان سلب خواهد شد.

2. فرض چنين است كه احزاب و گروه هاى وابسته به مؤسسات قانونگذارى پيوسته مواظب امور هستند و در ميان اين گونه احزاب، برخى از علماى عادل، مدرّسان بزرگ، مردان لايق و ساير طبقات فرهنگى وجود دارند، و اگر استبداد و ديكتاتورى از ناحيه

ص: 376


1- . نحل، آيه 43؛ «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ؛ آنچه نمى دانيد از دانايان بپرسيد».

اعضاى شوراى فقها بخواهد خودنمايى كند، چون قدرت شورا در بين تمام اعضا توزيع شده است، هيچ شخص و يا گروه خاصى قادر به اعمال روش استبدادى نخواهد بود. براى مثال: آيا در حكومتهاى دموكراسى، هيچ يك از قواى حاكم در آن، قادر به اعمال روش استبدادى مى باشد؟ جواب منفى است و علتش آن است كه عادتاً هر يك از قواى حاكم قادر به اعمال استبداد نمى باشد؛ چون در حقيقت جزئى از كل حكومت است و تمام اختيارات در دست او نيست تا بتواند روش استبدادى را در پيش گيرد.

ص: 377

مصادر لفظى و عقلى قانون

اشاره

مسأله 73: قبلاً ذكر كرديم كه در دولت و حكومت اسلامى، نصوص شرعيه - اعم از نص و ظاهر اصطلاحى - هرگز تغييرپذير نمى باشند، اما اجتهادات مجتهدين، حتى در شوراى فقها ممكن است تغيير نمايند، و اين تغييرپذيرى اجتهاد از جانب كسانى است كه داراى شروط لازم اجتهاد مى باشند.

ادلّه لفظيه مانند ادلّه عقليه هستند و هر دو از مصادر احكام مى باشند. ادلّه لفظيه عبارت از مفاهيمى است كه از دلالت مطابقه و تضمن و التزام استفاده مى شود و عرف مردم آن را درك مى كند، نه آنچه زباندانان، از لوازم بعيده و غيرظاهر استفاده مى نمايند.

ادلّه عقليه عبارت است از آنچه كه عقل، به وجوب يا حرمت آن حكم مى دهد، اگرچه در لفظ دلالتى بر آن وجود نداشته باشد. مثل جمع يا رفع نقيضين، كه عقل بر محال بودنش حكم مى دهد، يا دو ضدّى كه سومى ندارند. نيز مانند محال بودن خُلف، و ناممكن بودن وحدت رتبه زمانى يا مكانى يا شرافتى در متقدم و متأخر، يا آنچه از اين قبيل است و متكلمان و فلاسفه در بحث اقسام متأخر و متقدم بدان مى پردازند. همچنين مثل محال بودن اينكه جزء، مساوى يا بزرگتر از كل باشد، يا اينكه وجود اختلاف در بين متضايفين، از نظر خصوصيت، و بالفعل و بالقوه بودن محال مى باشد، و از نظر خصوصيت مثل اينكه عدد يك، نصف عدد دو مى باشد، ولى عدد دو مضاعف عدد يك نمى باشد، و مانند اينها، كه همگى از محالاتى است كه معروف اند و بازگشت تمام آنها به تناقض است

ص: 378

كه محال بودن آنها بديهى مى باشد.

گاهى قانون از دو مصدر لفظ و عقل منشأ مى گيرد، مانند آنچه حضرت على عليه السلامدر خصوص مدت «حمل و رضاع» از ضميمه ساختن دو آيه شريفه قرآن ذكر نمود. قرآن مى گويد: «وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً»(1)؛ «مدت باردارى و شيرخوارگى او سى ماه [تمام] است». و ديگر آيه اى كه فقط به دوره شيرخوارگى اشاره دارد و مى فرمايد: «وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ»(2)؛ «و مادران، دو سال تمام فرزندان خود را شير مى دهند».

كه از ضميمه ساختن دو آيه، نتيجه گيرى مى شود كه كمترين مدت حمل و باردارى زنان، در حال عادى شش ماه مى باشد.

ما قيد «عادى» را براى مدت حمل از آن جهت ذكر كرديم كه بنابر بعضى از روايات، موضوع اعجاز را مانند دوره حمل حضرت عيسى عليه السلام از اين قانون كلى خارج سازيم. يا موارد پزشكى كه به علت معالجات طبّى، مثلاً اطفال را در ابزار آزمايشگاهى پرورش مى دهند، يا فرضاً به كمك وسائل پزشكى، گاهى مدت حمل را افزايش مى دهند و بچه را بيش از مدت حمل شرعى، در رحم نگه مى دارند استثنا نماييم.

گاهى مطلب يا قانونى از قاعده «اقتضا» درك مى شود. دليل اقتضا عبارت از چيزى است كه صدق و صحت كلام بر آن توقف دارد؛ مانند قول خداوند: «وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ»(3) «قريه را بپرس». كه مراد از قريه اهل قريه است زيرا خود قريه نمى تواند مورد سؤال قرار گيرد.

گاهى استناد به درك عقل از درك مفهوم مخالف استفاده مى شود؛ البته در صورتى كه براى شرط و يا وصف، مفهوم و يا فايده ديگرى در كار نباشد. گاهى استناد به دليل ملاك و فحوا مى باشد.

1. در دليل ملاك، منظور مطلبى است كه به علت وحدت حكم در اصل و فرع از

ص: 379


1- . احقاف، آيه 15.
2- . بقره، آيه 233.
3- . يوسف، 82.

ملاك، به صورت دليل استفاده مى شود، - البته استفاده عرفى - زيرا بسيارى اوقات انسان از يك حكم جزئى به يك حكم كلى منتقل مى گردد و يا از يك حكم كلى حكم جزئى ديگرى را درك مى كند؛ مثلاً: در امور تكوينى اگر كسى براى اولين بار، آتش جزئى را در خانه اش ملاحظه كند، به فطرت خود در مى يابد كه هر آتشى داغ و سوزنده است، و از آنجا به اين مطلب انتقال پيدا مى كند كه آتش خانه همسايه نيز، داغ و سوزنده است. اين گونه انتقال در مسائل شرعى، گاهى به خاطر بيان علت است و گاهى به سبب امارات و قرائن ديگر.

2. گاهى مطلبى به دليل اولويّت از يك حكم جزئى استفاده مى شود، چنان كه خداى متعال مى فرمايد: «فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ»(1)؛ «و به آنها [ حتى] اوف`` مگو»، يعنى كوچكترين سخنى كه موجب رنجش پدر و مادر شود، به آنها مگوئيد؛ كه از مفهوم آيه، عدم جواز ضرب و كتك زدن آنها، به طريق اولى فهميده مى شود. از همين جهت مى گويند: اگر كسى بر روى ظرف آب خود بنويسد: «كسى حق ندارد از آب اين ظرف بنوشد»، به طريق اولى شخص ديگرى حق ندارد، در آبپاشى خانه اش از آن استفاده كند و بگويد كه مالك آب، آبپاشى منزل را منع نكرده است.

از آنچه گذشت، وضع كلامى كه با قرائن عقلى و نقلى همراه باشد روشن گرديد، اعم از آنكه اين قرائن براى صرف ظاهر كلام به غير آن به كار رفته باشد، و يا اينكه كلام بدون آنها ظهور طبيعى نداشته باشد.

و نيز، از آنچه ذكر شد معلوم گرديد كه اگر مولايى در موردى به بنده اش دستورى نداده باشد، در صورتى كه خانه مولى در آتش بسوزد، يا سارقى اموالش را سرقت كند، يا فرزندش در چاه سقوط كند، و بنده اش با اين بهانه و عذر كه مولايش در اين جهات دستورى به او نداده، درصدد دفاع يا چاره بر نيايد، در چنين فرضى، مولى حق دارد

ص: 380


1- . اسراء، آيه 23.

بنده اش را عقاب و مجازات نمايد.

آيا قانون متحول است يا جامد؟

با بحثى كه درباره مسأله استنباط عنوان نموديم، نزاعى كه در بين قانونگذاران قوانين موضوعه وجود دارد منتفى خواهد شد. نزاع اين است كه آيا تفسير قانون، قابل تحوّل و دگرگونى است، كه از مقصد و منظور قانونگذار خارج گردد، ولى همگام با زمان نو شود؟ يا اينكه قانون جامد است؛ به گونه اى كه به خاطر جمود، قابل تحوّل و همگامى با حركت زمان نيست، ولى از هدف قانونگذار خارج نمى گردد؟

بارى، ما چنين نزاعى را مردود مى دانيم و آن را از نوع قضيّه سالبه به انتفاء موضوع مى شماريم. بلى، اگر كسى به قوانين موضوعه قائل باشد، قطعا بحث تحوّل را مى پذيرد، زيرا روشن است كه وضع قانون براى خدمت به انسانها مى باشد، و تفاوتى ندارد كه كسى قانون را بر اساس مقتضاى زمان خود وضع كند، يا كسى در سطح وى تحوّل قانون را به خاطر مقتضيات زمان لازم بشمارد.

يكى از نويسندگان (سليمان مرقس) در كتاب خود بر لزوم تحوّل قانون اقامه دليل كرده است، كه آن دلايل صحيح نيستند، اگرچه كلام او نسبت به موردى كه ذكر كرديم سخنى است درست و كامل. او مى گويد: يك نصّ قانونى بعد از وضع خود، از اراده و منظور واضعش جدا مى شود و خود موجوديت مستقل پيدا مى كند كه به تناسب مقتضيات زمان مى تواند متحوّل شود؛ اما اين تحوّل و تفسير بايد به گونه اى باشد كه به نيت و هدف قانونگذار توجه شود، خواه فقيهى كه خود را در همان شرايط مى بيند قصد تفسير آن قانون را داشته باشد، يا قاضى در صدد اجراى آن باشد هيچ يك نبايد نيّت قانونگذار را از ياد ببرند، اگرچه ممكن است رعايت نيت واقعى قانونگذار امكان پذير نباشد، اما رعايت نيت احتمالى او لازم مى باشد.

ص: 381

به هر حال بر اين ديدگاه، چند ايراد وارد است: اولاً: اگر فقيه و قاضى در حدّ قانونگذار يا داناتر از او باشند، چه دليل و انگيزه اى براى پيروى از نيت قانونگذار وجود دارد؟

ثانياً: انفصال نصّ، از اراده واضع آن معنى و مفهوم صحيحى ندارد.

ثالثاً: نيّت احتمالى چه فايده اى دارد؟ وانگهى تبعيت از نيّت احتمالى كه خلاف ظاهر مى باشد لازمه اش آن است كه ظاهر حجت نباشد(1).

ايراد نگردد كه: پس چرا مى گويند: «اذا جاء الإحتمال بطل الإستدلال؛ چون احتمال آيد استدلال باطل مى گردد؟»

جواب ايراد آن است كه اولاً: سخن پيشين عكس جمله اذا جاء الإحتمال بطل الإستدلال مى باشد؛ زيرا او مى گويد: «اذا جاء الإحتمال ثبت الإستدلال» يعنى، چون احتمال فرا رسد استدلال ثابت مى شود.

و ثانياً: مفهوم اين جمله در ادلّه عقليه صحيح مى باشد؛ زيرا دليل عقلى زمانى كامل است كه قطعى باشد؛ لذا با وجود احتمال، هرگز به چيزى قطع حاصل نمى گردد. اما در دلايل لفظى وجود احتمال ضررى ندارد، زيرا مهم نصّ است - اگر وجود داشته باشد - و گرنه ملاكْ ظهور خواهد بود.

آرى، اگر نصّ و ظاهر باهم تنافى داشته باشند، يا ظاهر با اظهر متنافى باشند، يا عام و خاص، مطلق و مقيد، قرينه و ذى القرينه وضعى مشابه آنها داشته باشند، در اين صورت از نصّ و سپس از اظهر تبعيت مى شود، و اين گونه مباحث مفروغ عنه مى باشد و در اصول تأييد شده است و در اينجا نيازى به تفصيل بحث نيست.

ص: 382


1- . توضيح: وقتى كه مدار كار بر «نيّت واضع» استوار باشد و نيّت خود موضوعيت داشته باشد نيّت حجت است و احتمال آن كفايت نمى كند، زيرا احتمال وجود حجت، موجب التزام به آن نخواهد گرديد، زيرا «حجت بايد قطع آور و معذوركننده باشد، نه محتمل الوجود» و آنچه در اينجا حجت است، نيت قطعى است نه نيت احتمالى. نيز اگر مدار كار بر «لفظ مواضع» استوار باشد، همين بحث در آنجا هم مورد دارد، ولى اگر مدار كار بر «مصلحت و مفسده» استوار باشد بايد از آن تبعيت نمود، و نيّت واضع، چه مورد قطع باشد و چه مورد احتمال، ارزشى ندارد.

قانون و جمع بين دين و دنيا

مسأله 74: يكى از اركان مهم براى تشكيل حكومت اسلامى و سپس تثبيت و دوام آن اين است كه امكان جمع بين دين و دنياى مردم در آن فراهم گردد، و انجام دادن آن با طى دو مرحله امكان پذير مى شود:

مرحله نخست: آن است كه تمام مدارس فعلى، كاملاً به روش اسلامى تغيير جهت دهد و عقايد اسلامى از اصول تا فروع، از اخلاق فردى تا آداب اجتماعى، از عبادات تا اقتصاد و سياست، به طور كامل سطح جامعه را فرا گيرد، به گونه اى كه از مدارس ابتدايى شروع و به دوره نهايى و دانشگاه ها ختم شود. سپس بعد از آنكه دانشجو با دريافت مدرك و دانشنامه دوره عالى، بر تمام مسائل و عقايد اسلامى احاطه يافت وارد دانشگاه هاى تخصصى شود و در رشته هاى پزشكى، هندسه، حقوق، و امثال آنها تخصّص حاصل نمايد، كه با اين روش، خطر جدايى دين از دنياى مردم از بين مى رود.

مرحله دوم: در اين مرحله بايستى جمعى از رجال دينى در امور دنيوى جامعه دخالت كنند(1) و در علومى مانند: پزشكى، هندسه و امثال آنها تحصيل كنند و با دريافت دانشنامه و مدارك عالى وارد جامعه شوند، كه در آن صورت مرد دين و دنيا خواهند بود و جمعى از رجال امور دنيوى در سلك رجال دينى در آيند و به اين صورت دين و دنيا به هم نزديك

ص: 383


1- . تقسيم علوم به دينى و دنيوى بر حسب روش متعارف بين مردم است، و گرنه تحصيل در رشته هاى طب و هندسه، و امثال آنها، شرعاً از واجبات كفائيه هستند.

مى شوند. راه دين و دنيا طبعاً باهم فاصله دارد، مگر آنكه براى رفع فاصله بلكه يكى شدن آنها، راه خدا را در پيش گيرند و از خطر جدايى دين و دنيا در امان بمانند.

گفتيم كه دين و دنيا طبعاً از هم فاصله دارند، از اين رو مى بينيم كه يهوديان تمايل زيادى به دنيا داشتند، و دين را ترك نمودند «وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ»(1)؛ «و [ مهر] گوساله در دلشان سرشته شد».

و مى دانيم كه مسيحيان، در ابتدا به دين گرايش داشتند و دنيا را ترك نمودند «وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها»(2)؛ «و ترك دنيايى كه از پيش خود در آوردند... ».

و چون مردم غرب، از چنين آيينى، كه فقط به دين توجه داشت، خسته شدند، به روشى تمايل يافتند كه فقط به دنيا مى نگريست و در نتيجه كاملاً به ماديات گرويدند. از پيغمبر مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله نقل شده است كه فرمود: «انا ذو عينين؛ من زندگى را با دو چشم مى بينم» با چشمى دنيا را مى بينم و با چشمى آخرت را، كه اين دين حقيقى مى باشد، زيرا انسان تركيبى از روح و جسم است كه هر يك نيازها و خواسته هاى خاص خود را دارند. از طرفى دنيا و آخرت هر دو مملكت خداى متعال مى باشند و از اين جهت است كه انسان بايد خود را براى هر دو جهان آماده سازد.

قرآن مجيد در اشاره به اين مطلب مى فرمايد: «فَمِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا وَ ما لَهُ فِي الاْخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ * وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الاْخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النّارِ * أُولئِكَ لَهُمْ نَصِيبٌ مِمّا كَسَبُوا...»(3)؛ «و از مردم كسى است كه مى گويد: پروردگارا، به ما در همين دنيا عطا كن. حال آنكه در آخرت براى او نصيبى نيست. و برخى از آنان مى گويند: پروردگارا، در اين دنيا به ما نيكى و در آخرت نيز نيكى عطا كن و ما را از عذاب آتش دور بدار. آنانند كه از دستاورد خويش بهره اى خواهند داشت».

ص: 384


1- . بقره، آيه 93.
2- . حديد، آيه 27.
3- . بقره، آيات 200 تا 202.

بلى، دين موسى و دين عيسى را كه خدا بر آنها نازل فرمود، در هر دوى آنها به دنيا و آخرت توجّه شده بود، ولى دينى كه امروز در دست مسيحيان و يهوديان است «يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ»(1)؛ «كلمات را از مواضع خود تحريف مى كنند».

و در سالهاى اخير، مذاهب تصوّف و هيپى گرى و امثال آنها در جهان غرب منتشر گرديد كه به اشتباه، براى فرار از دنياى محض، به دين محض گرايش داشت.

ما گفتيم كه در سرشت دنيا و دين، جدايى نهفته است، زيرا هر يك با دامنه گسترده اى كه دارند، انسان عادتاً قدرت بدست آوردن كامل هر يك از آنها را ندارد، چه رسد به بدست آوردن كامل هر دو، و چون انسان قادر نيست با روش صحيحى دين و دنيا را باهم جمع نمايد، به ناچار، تنها يكى را انتخاب مى كند؛ لذا در حديث آمده است كه: «الدنيا و الآخرة ضرّتان لا يجتمع حبّهما في قلب(2)؛ دنيا و آخرت باهم هوو و مخالف هستند و دوستى هر دو، در يك قلب جا نمى گيرد».

و در حديث ديگرى است: «انّ البُعد بين الدنيا و الآخرة كالبُعد بين المشرق و المغرب فكلّما اقتربت من احدهما ابتعدت عن الآخرة فكذالك الدنيا و الآخرة(3)؛ فاصله بين دنيا و آخرت مانند فاصله بين مشرق و مغرب است، و هرگاه كسى به طرف شرق يا غرب نزديك شود از طرف ديگر دور مى شود، و دنيا و آخرت همين گونه اند».

بسيارى از حكومتهاى جهان امروز، دچار اين مشكل شده اند؛ مانند ژاپن، چين و روسيه، كه هر يك پايگاه بزرگى براى اديان منحرف بوده اند و سپس به طور كامل به جهان منحرف ديگرى از سرمايه دارى ژاپن و كمونيستى چين و روسيه گرايش يافته اند. بايد توجه داشت كه از نظر اسلام، علاج دردها و مشكلات جامعه، تنها به وعظ و ارشاد امكان پذير نيست؛ بلكه اسلام براى رفع مشكلات، به اقدامات عملى سفارش كرده است

ص: 385


1- . مائده، آيه 13.
2- . بحارالانوار، ج 70، ص 193، ب 53، ح 2 بيان.
3- . «إِنَّ الدُّنْيَا وَ الاْخِرَةَ عَدُوَّانِ ... وَ هُمَا بِمَنْزِلَةِ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ مَاشٍ بَيْنَهُمَا كُلَّمَا قَرُبَ مِنْ وَاحِدٍ بَعُدَ مِنَ الآخَرِ وَ هُمَا بَعْدُ ضَرَّتَانِ». نهج البلاغه، حكمت 103.

كه آن به كارگيرى شيوه هاى صحيح اسلامى براى اصلاح دين و دنيا باهم مى باشد، يعنى به گونه اى عاقلانه آنها را با يكديگر درآميزد كه در عين حال، هيچ يك از آنها، صدمه اى به ديگرى وارد نسازد. لذا همان زمانى كه به روزه و نماز دستور مى دهد، به ازدواج و كار و كسب نيز امر مى كند؛ در زمانى كه مردم را به آخرت و رقابت براى نيل به درجات آن تشويق مى نمايد، مردم را به امور دنيا و ضرورت عمران و آبادى آن توجه مى دهد، و همان وقتى كه مردم را به پرهيزگارى فرا مى خواند، اقامه حكومت و اداره كشور و اداره امور مردم را بايسته و ضرورى مى شمارد.

پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام در اين زمينه براى ما بهترين سرمشق هستند. در حديثى كه از آنها نقل شده آمده است: «ليس منّا من ترك دنياه لآخرته و لا آخرته لدنياه(1)؛ هركس دنيايش را به خاطر آخرت، يا آخرتش را به خاطر دنيا ترك كند از ما نخواهد بود».

و در حديث ديگرى آمده است: «اعمل لدنياك كانك تعيش ابداً و اعمل لآخرتك كأنك تموت غداً(2)؛ براى آبادانى دنيايت چنان فعال باش كه گويى براى هميشه زنده خواهى بود، و براى آخرت چنان كن كه گويى همين فردا مى ميرى».

بخشى از اين گونه روايات را در كتابهاى الفقه: الآداب و السنن(3) و الفقه: المال ذكر كرده ايم.

امّا اينكه در حال حاضر چگونه مى شود دين و دنيا را باهم در آميخت، موضوعى است كه در آغاز بحث به آن اشاره شد، و عملى كردن اين برنامه بدين صورت است كه گروهى از رجال دينى در امور دنيوى اشتغال يابند و گروهى از رجال فعّال دنيوى به امور دينى همت گمارند، به طورى كه شخص در زمان واحد، «مرد دين و مهندس» و «مرد دين و طبيب» و «مرد دين و افسر ارتش» و «مرد دين و وزير» و «مرد دين و داروساز» و «مرد دين و فيزيكدان» و «مرد دين و دانشمند علوم اجتماعى» و «مرد دين و وكيل» باشد.

ص: 386


1- . من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 92، ب 58، ح 3.
2- . بحارالانوار، ج 44، ص 139، ب 22، ح 6.
3- . موسوعة الفقه، ج 94 - 97، به كتاب: الاداب و السنن مراجعه كنيد.

مسلمانان قبل از سقوط آنها در قرون اخير، چنين موقعيتى داشتند و حتى در دوره اى از يك قرن، پنج هزارنفر از بزرگترين علماى علوم دنيايى وجود داشتند كه در عين حال علماى دين نيز بودند. اين آمار را برخى از افراد مطلع بيان كرده اند. آيا وجود نصيرالدين طوسى قدس سره، علامه حلى قدس سره، شيخ بهايى قدس سره، ابن سينا، بيرونى و جمع زيادى ديگر مانند آنها، نمونه هاى بارزى از آنچه ذكر كرديم نمى باشند؟

منظور از ذكر اين موضوع، آن است كه ضرورى مى نمايد، قوانينى وضع شود كه در صدد تأمين اين اهداف باشد و راه را براى رسيدن به اين هدف والا هموار سازد؛ راهى كه مردم غالباً از آن گريزانند؛ اما اين علت گريز مردم آن است كه از روش صحيح اسلام اطلاع كافى ندارند، و از دينى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آورده، و در طول حيات خود و اهلبيتش دستورات آن را به كار بسته اند، كاملاً آگاه نمى باشند.

ص: 387

قانون رفع حدود با شبهات

مسأله 75: قبلاً گذشت كه وجود شبهه، حكم حدود را رفع مى كند؛ ولى اكنون اين سؤال مطرح است كه مشاهده مى كنيم، هرگونه حكمى با وجود شبهه رفع مى شود، چه حدّ باشد و چه غير حدّ، و اعمّ از آنكه شبهه در حكم باشد يا در موضوع و يا در هنگام نزاع راجع به شاهد. در اين صورت، تخصيص آن به حدود براى چيست؟

مثلاً در مورد حكم شارع كه مى گويد: «هر كس مال ديگرى را تلف كند ضامن جبران آن است» اگر دو شاهد نزد حاكم شهادت دهند كه مالى تلف شده، ولى يقين نداشته باشند كه تلف كننده زيد است يا مال تلف شده، مربوط به عمر است، يا اينكه تلف شده، مال يا غير مال بوده است، در همه اين موارد، حاكم به ضمان حكم نمى دهد، چنان كه اگر در اصل تلف، يا عدم تلف ترديد و شبهه شود، ضمان نخواهد بود. همچنين، اگر ترديد شود كه مراد از ضمان آيا ضمان اكثر است يا ضمان اقل، كه حكم به ضمان اكثر داده نمى شود، زيرا زمانى كه در اكثر ايجاد ترديد و شبهه شود، حكم به ضمان آن داده نخواهد شد، و همين گونه است ساير مواردى كه با وجود شبههْ، حكم آنها رفع مى شود.

پاسخ سؤال آن است كه تنها حدود است كه با شبهه رفع مى شود، و مواردى كه به عنوان مثال ذكر نموديد، رفع حكم آنها به خاطر شبهه نيست، بلكه از باب شك در موضوع يا شك در حكم يا در شاهد و امثال آنها مى باشد. وانگهى، اگرچه «درء» (رفع) حكم، نسبت به اين امثله نيز صحيح مى باشد لكن اطلاق درء (در قاعده تدرء الحدود

ص: 388

بالشبهات) بيشتر در مورد حدود به كار برده مى شود؛ زيرا آن چه در مورد ساير امثله ذكر شد در حدود نيز جريان دارد، اما آنچه در حدود به كار برده مى شود نسبت به ساير امثله نيز جريان ندارد. مثلاً اگر به خاطر شبهه اى براى حاكم شرع، معلوم نگردد كه از دو متهم كدام يك از آنها شراب خورده يا زنا كرده است بر هيچ كدام حد اجرا نمى شود، ولى اگر دو نفر ادعا نمايند كه خانه اى ملك آنهاست، يا باغ و بوستانى وقف آنها شده است و حاكم شرع واقع را نداند، به قاعده عدل و انصاف با آنها رفتار مى نمايد.

اگر زيد و عمرو، ادّعا نمايند كه هند زوجه آنهاست ولى صحت ادعاى آنها معلوم نباشد، هند حق ندارد به ازدواج يكى از آن دو نفر يا فرد ثالثى در آيد، مگر آنكه به امر حاكم شرع آن دو مرد مدّعى او را طلاق دهند، در حالى كه اگر زيد و عمرو، ادعاى ارث كنند اما معلوم نباشد كه كدام يك وارث حقيقى هستند نسبت به آنها به قاعده عدل و انصاف رفتار مى شود.

هرگاه كسى نداند كه آيا هند زوجه اوست يا زينب؟ نمى تواند با خواهر يا مادر و يا دختر هر يك از آنها ازدواج كند، در حالى كه اگر نداند كالاى مورد نزاع، آيا واقعاً مال زيد يا مال عمر است، درباره آنها با قاعده عدل و انصاف حكم داده مى شود.

ص: 389

قانون و اهداف

اشاره

مسأله 76: در اداره حكومت اسلامى، بدان گونه كه شخص پيغمبر صلى الله عليه و آله و اميرمؤمنان على عليه السلام عمل مى نمودند، به پنج امر مهم نياز است؛ لذا در وضع قوانين رعايت كردن شروطى لازم است كه به اين اهداف عالى و نتايج درخشان منتهى گردند:

1. زمامدار حكومت اسلامى بايد داراى سه صفت باشد: علم، عدالت و وارستگى، به معناى واقعى كلمه باشد؛ و نه تنها بالاترين مقام حكومتى، بلكه تمام كسانى كه در رأس امور قرار دارند بايد واجد اين صفات باشند.

2. همه كارگزاران حكومت اسلامى بايد از تجربه لازم برخوردار باشند و تجربه، نياز مبرم به دستيابى تدريجى به مناصب دولتى دارد. حضرت على عليه السلاممى فرمايد: «في التجارب علم مستأنف(1)؛ تجربه خود علم جديدى است».

دليل الزام اين شرط روشن است، زيرا تجربه از طريق اجراى امور كسب مى شود و اجراى امور موجب كسب علم جديد است. نيز مى دانيم كه علت هرج و مرج موجود در بيشتر كشورهاى اسلامى چند چيز است كه يكى از آنها به قدرت رسيدن افراد بى تجربه در اين كشورهاست كه از طريق واسطه ها، كودتاى نظامى و موارد مشابه به قدرت مى رسند.

3. بر قوانين چه كلى و چه تأطيرى نگاه دائم وجود داشته باشد؛ در مَثَل است: كسى كه از مطالعه و دقت، سه روز غفلت كند در نابسامانى امور بايد خود را متهم سازد.

ص: 390


1- . كافى، ج 8، ص 24 ح 4.

4. پيوستگى دائم با جامعه و حفظ روابط مردمى؛ زيرا حكومت به مثابه خليج كوچكى است و جامعه، همچون نهرى براى عبور آب به آن است، بديهى است كه اگر پيوند خليج با نهر قطع شود به زودى متعفن مى گردد. لذا علت سقوط بسيارى از حكومتها اين است كه از آنچه بر جامعه مى گذرد خبرى ندارند.

5. هميشه از ذات پروردگار متعال استمداد شود و بر او توكل گردد كه او خود مى فرمايد: «فَاذْكُرُونِى أَذْكُرْكُمْ»(1)؛ «مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم». بديهى است كه ياد و ذكر خدا موجب هدايت انسان به صراط مستقيم است كه او را از لغزشها و اشتباهات حفظ مى كند. مسلمانان تجربه حكومت واحده را در اين قرن اخير نداشته اند. نيز از تجربه كافى نسبت به قوانينى كه بايد اجرا شود محروم بوده اند؛ لذا انجام وظيفه در پست هاى مهم، جدّاً برايشان سنگين خواهد بود. خداى سبحان مى فرمايد: «إِنَّا سَنُلْقِى عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً »(2)؛ «در حقيقت ما به زودى بر تو كلام گرانبارى القا مى كنيم».

به هرحال، بر ما واجب است كه نسبت به پنج مورد پيش گفته، تمرين و تحقيق بيشترى نماييم و در حد امكان از آنها استفاده كنيم و دقيقا به كار بنديم.

در بحث سابق بيان شد كه قانونِ رفع حدود با شبهات، در رفع ساير احكام مشتبه نيز، جارى است، جز اينكه اختصاص آن به مسأله حدود، از باب اهميت و خصوصيتى است كه در خصوص حدود وجود دارد. روشن است كه در حدود، اجراى حكم مربوط به يك طرف است (يعنى كسى كه حدّ بر او جارى مى شود) اما در مورد اموال و اعراض، گاهى قضيه طرفينى است. لذا به دقت كامل نياز دارد تا در ميان آنها موازنه حفظ گردد و حكم به نفع يك طرف تمايل نيابد و قاضى نسبت به يكى از طرفين نزاع ستمى روا ندارد.

حاكم در هر سطحى كه باشد، تنها درگير قانون نيست كه آن را اجرا كند يا نكند، بلكه پاسخگوى مردم نيز مى باشد كه ممكن است او را نسبت به كارهايش مؤاخذه كنند، حتى اگر اعمالش را به طور پنهانى و پشت پرده انجام دهد. شاعر مى گويد:

ص: 391


1- . بقره، آيه 152.
2- . مزمل، آيه 5.

و مهما يكن عند امرى ء من خليقة *** و ان خالها تخفى على الناس تعلن

«هرگاه آدمى سرشتى دارد هرچند بخواهد آن را از مردم پنهان كند، ولى در هر حال آشكار مى شود».

علاوه بر اين كه خداى متعال هميشه مراقب اعمال انسان مى باشد. مردم پيوسته خواستار برآورده شدن خواسته هاى خويش مى باشند كه از نظر حاكم ممكن است مشروع يا نامشروع باشد. در اين صورت بر حاكم است كه خواسته هاى مشروع را بپذيرد و به نامشروع بى توجهى كند تا صاحبان حق، به حق خود برسند. مثلا هرگاه كسى بخواهد خانه خود را بسازد يا براى ازدواج فرزندش اقدام كند و نيازمند پول باشد، اما به دست آوردن پول جز از راه ربا برايش ممكن نباشد، در اين صورت بر حاكم است كه بداند از چه راهى اقدام كند و براى فرد محتاج پولِ بدون ربا تهيه نمايد؛ و همين گونه در ساير موارد.

معناى ابتلاى حاكم به مردم اين است كه بايد آنها را اداره نمايد، و حاجاتشان را برآورد به گونه اى كه مردم اعمال و رفتار حاكم را مطابق قوانين بدانند نه خلاف قوانين؛ لذا خداى سبحان مى فرمايد: «خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجَهِلِينَ»(1)؛ «گذشت پيشه كن و به [ كار] پسنديده فرمان ده و از نادانان روى بگردان».

و مى فرمايد: «فَبَِما رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ»(2)؛ «پس به [بركت] رحمت الهى، با آنها نرمخو [و پرمهر] شدى». مدارا و ملايمت نه تنها در سخن، بلكه در عمل و رفتار نيز لازم است.

آنچه بر حاكم لازم است

بر حاكم لازم و بايسته است كه نه تنها حق مردم را به آنها بدهد، بلكه به آن بسنده ننمايد و از حق خود نيز چيزى بر آن بيفزايد؛ كه البته اين ويژگى، به اخلاق رفيعه و شناخت كامل قوانين اوليه و قوانين ثانويه و استثناءات و راهكارهاى نجات از مشكلات نياز دارد. مثلاً خداى متعال، به مردم دستور مى دهد كه او را بپرستند، اما مطلب را با روشى

ص: 392


1- . اعراف، آيه 199.
2- . آل عمران، آيه 159.

زيبا و دلپسند مطرح كرده و مى فرمايد: «فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيْتِ * الَّذِى أَطْعَمَهُم مِّن جُوعٍ وَ ءَامَنَهُم مِّنْ خَوْفِ»(1)؛ پس بايستى پروردگار اين خانه را بپرستند؛ همان خدايى كه در گرسنگى غذايشان داد و از بيم دشمن آسوده خاطرشان كرد.

و شايد عبارت بدين نكته دلالت داشته باشد كه بعد از خوراندن غذا و پس از تأمين و گسترش امنيت، خداى متعال از آنها درخواست پرستش و بندگى مى نمايد.

وارستگى حاكم

گرچه در مقام اجرا، بسيارى از قوانين هستند كه به نحو صحيحى اجرا مى شوند، اما در مقام حكم، ارتباط كامل آن را با وارستگى حاكم نبايد از ياد برد؛ يعنى بر حاكم لازم است كه تقوا پيشه سازد و از آنچه سزاوار نيست، دورى نمايد. نگهداشتن مردم اطراف حكومت به گونه اى پايدار، نيازمند مديريت قاطعانه و اتخاذ سياست هاى حكيمانه است. مثلا: در فتح خيبر، براى پيغمبر صلى الله عليه و آله امكان داشت، با قطع آبى كه از خارج وارد حصار و قلاع خيبر مى شد به راحتى و سرعت قلعه هاى خيبر را فتح كند - همان گونه كه يكى از اصحاب، اين راه را پيشنهاد كرد - لكن مسأله با بزرگوارى و وارستگى پيغمبر صلى الله عليه و آلهبستگى داشت، و لذا آب را قطع نكرد.

و على عليه السلام با قطع آب، به راحتى مى توانست بر معاويه و لشكريانش پيروز شود، اما اين عمل با روش حاكم صالحى كه مى خواهد «سرمشق و نمونه نيكى» باشد منافات داشت، لذا آب را قطع نكرد.

همچنين: پيامبر صلى الله عليه و آله بر اهل مكه و على عليه السلام بر اهل بصره منت گذاشتند (و آنان را بخشيدند)؛ و هزاران مثال ديگر كه در زندگى پيامبران الهى و ائمه اطهار عليهم السلام، حكام صالح، علماى اعلام و ساير مردم وارسته در مسائل مختلف زندگى آنها وجود دارد، كه حكايت از شخصيت معنوى و پاكى و بزرگوارى آنها مى نمايد. گاهى ممكن است بيان يك كلمه يا

ص: 393


1- . قريش، آيات 3 و 4.

يك جمله به حيثيت كسى صدمه زند. فرزدق بعد از آنكه قصيده «ميميه» خود را در وصف امام سجاد عليه السلام سرود، با سربلندى خدمت امام سجاد رسيد. او به خاطر آن قصيده كه در مقابل هشام بن عبدالملك ايراد كرد، دچار آزار گرديد؛ زيرا سرودن آن قصيده باعث شد كه حقوق ماهيانه اش قطع شود؛ به زندان افتد و از دربار خلافت طرد گردد؛ اما با تمام اين مسائل نتوانست پيامدهاى شعرى كه در وصف بنى اميه سروده بود جبران كند. او در زمانى كه بنى اميه بر كرسى خلافت نشستند، آنها را به اهليت و شايستگى ستود و چنين گفت:

و الآن صرت الى اميّة *** و الأمور لها مصاير

«اينك [ اى خلافت] به آل اميه رو آوردى / و كارها سرانجام به سويى حركت مى كنند». لذا امام او را به اين خطايش آگاه كرد.

زمانى كه فردى از قبيله بنى اسد با افتخار به امام گفت: حبيب بن مظاهر اسدى از قبيله آنهاست، امام فرمود: حرملة بن كاهل اسدى نيز از قبيله شماست. شايد منظور امام اين بود كه افتخار هر كسى فقط به عمل او بستگى دارد، نه به نسب و نياكان او. وگرنه در برابر اين گونه افتخارات، كاستيهاى شرم آورى نيز در دودمان برخى به يادگار مانده است.

از جمله ناپختگى ها و بى تجربگى هاى حاكم آن است كه مانند حكومتهاى عقب مانده، پيوسته از صفات ممتاز و از قهرمانى هاى خود دم زند و به تعريف و تمجيد خود مشغول باشد. وجود چنين صفاتى باعث مى شود كه حاكم هرچه بيشتر از مردم دور شود، و مورد تنفر قرار گيرد و جز نهايت ضرورت، كسى به او مراجعه ننمايد.

پس علم و آگاهىِ هميشگى، ارتباط دائمى با مردم و جامعه، طى مدارج كمال، تخلق به اخلاق حسنه و نمونه و امثال آنها، و همچنين استمداد و استعانت از ذات پروردگار متعال، باعث مى شود كه حاكم در انجام دادن وظايف خود توفيق كامل يابد و پيشرفت امورش تضمين گردد؛ البته پس از آنكه قوانين تأطيرى به نحوِ احسن وضع شده باشند.

ص: 394

آنچه بايد در وضع قانون لحاظ شود

اشاره

مسأله 77: در وضع قوانين تطبيقى، لحاظ كردن چهار چيز لازم است:

1. زمان؛

2. مكان؛

3. اشخاص؛

4. احوال.

و اسلام در تمام قوانين كلى، كه خود وضع نموده همه اين موارد را لحاظ كرده است و آنها در ده ها آيه و صدها روايت گفتارى و رفتارى و تقريرى، كه از سيره و روش زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه طاهرين عليهم السلام به دست ما رسيده، بيان شده است.

ملاحظه عنصر زمان در وضع قانون

اول: لحاظ كردن عنصر زمان؛ در وضع قوانين اضطرارى وامثال آنها، بايد مدت ماندگارى موضوعش را متناسب با دوره زمانى بقاى آن قانون قرار داد؛ زيرا بعد از پايان يافتن مدت اجراى قانون، موضوع قانون وجود نخواهد داشت. لذا اگر در جايى ميكروبهاى بيمارى زا، شير حيوانات را آلوده سازند، قانونْ، خريد و فروش اين گونه شيرها را منع مى كند، و اين قانون محدود به مدت زمانى است كه شيرهاى موجود آلوده به ميكروب هاى بيمارى زا باشد، و چون قانون شرعى است، تا زمانى كه شرعاً نقض نشده

ص: 395

است، مردم بايد از آن تبعيت نمايند، به خلاف جايى كه قانون شرعى نباشد، كه در اين صورت مسأله دائر مدار قاعده «لا ضرر» مى باشد، كه قبلاً به آن اشاره گرديد(1).

پس هرگاه حكومت غيرشرعى چيزى را منع كند، منع شرعى آن، دائر مدار تشخيص مكلَّف مى باشد كه آيا مورد منع، از موارد ضررى يا غيرضررى مى باشد؛ كه اگر از موارد ضررى نباشد منع دولت اهمّيتى ندارد، چنانكه اگر مورد از موارد ضررى باشد اجازه دولت اهميتى ندارد و بايد از ارتكاب آن پرهيز شود. همچنين در وضع قانون، رعايت و ملاحظه زمان، نسبت به نسلهاى آينده نيز بسيار ضرورت دارد. چنانكه قبلاً بحث شد، فرض كنيم سفره هاى آب زيرزمينى كه در طول هزاران سال ذخيره شده اند، حق نسل حاضر و نسلهاى آينده است. در اين صورت قانونگذار حق ندارد قانونى وضع كند كه اجازه دهد نسل حاضر تمام آن را مصرف نموده و به حق نسلهاى آينده توجه ننمايد؛ حقى كه اسلام آن را مقرر فرموده و قرآن با بيان «لَكُمْ(2)؛ براى شما» آن را مقرر كرده است. پس قانونى كه درباره تصرفِ اين گونه آبها وضع مى شود، بايد حق تمام نسلهاى آينده را در تمام زمانها رعايت نمايد، و تعيين حق هر يك از نسل ها به عهده خبرگان و كارشناسان مربوطه است. مشابه اين بحث قبلاً در بحث معادن برگشت ناپذير بيان شد.

ملاحظه عنصر مكان در وضع قانون

شرط دوم: رعايت عنصر مكان در وضع قانون: مكانى كه مورد اجراى قانون است ممكن است شروط و موقعيتهاى خاصّى داشته باشد، كه لازم است در وضع قانون به آنها توجه شود. مكانى كه به مسلمانان تعلق دارد، همه كشورهاى اسلامى است و در مقابلش بلاد حرب است، كه به مسلمانان تعلق ندارد، و نيز بلاد صلح است كه اهل آن بلاد با مسلمانان در حال صلح هستند. حدود جغرافيايى، تأثيرى در هيچ يك از اين بلاد سه گانه

ص: 396


1- . مستدرك الوسائل، ج13، ص308، ب 13، ح 4.
2- . بقره، آيه 22.

ندارد. لذا اگر بلاد اسلامى به كشورهاى كوچكى تقسيم شوند - چنانكه اكنون هست - تمام آنها از حكم واحدى تبعيت مى نمايند، چنانكه اگر بلاد حرب متعدد باشند، تمام آنها از حكم واحدى پيروى مى كنند. همچنين بلاد صلح، اگر متعدد باشند و با مسلمانان صلح كنند حكم واحدى دارند. بلى، اگر شروط صلح متفاوت باشد، كشورهايى كه جداى از هم مى باشند، هريك به شروط صلح خود عمل مى نمايند.

اگر بعضى از كشورهاى اسلامى را غيرمسلمانان غصب كنند، دو حالت دارد: اگر مكان غصب شده مانند «غزه» در حال كنونى باشد كه در دست مسلمين است، اين مكان حكم بلاد اسلامى را دارد، اگرچه يهود محارب بر آن حكومت مى كند. و اگر مانند فلسطين در دست مسلمانان نباشد، حكم بلاد غيراسلامى را دارد، گرچه واجب است به مسلمانان برگردانيده شود، زيرا تحقق حكم به تحقق موضوع بستگى دارد و حكم سياسى در چنين مواردى اعتبار ندارد.

بنابراين در هندوستان كه هندوها بر آن حاكم هستند، اگر بعضى از شهرهايش، مانند فيض آباد در دست مسلمانان باشد، حكم بلاد اسلامى را دارد، و اگر قضيه عكس شد، به اين صورت كه در قسمتى از يك كشور اسلامى جمعى غيرمسلمان زندگى كنند، آن قسمت، در مورد مسائل مربوط به اموات، لقطة، گوشت هاى وارد شده از آن و مانند آنها حكم بلاد غيراسلامى را دارد. كشورى كه مسلمانان و غيرمسلمانان در آن زندگى مى كنند، اگر تحت حكومت مسلمانان باشد حكم بلاد اسلامى را دارد، وگرنه از بلاد اسلام نيست.

علت آن است كه اطلاق تعبير «بلاد اسلامى» بر مورد اول صدق مى كند و از بلاد اسلامى به شمار مى آيد، مانند: عراق و مصر و فارس، كه از زمان ورود اسلام، يك كشور اسلامى محسوب مى شدند، هرچند عده زيادى، غيرمسلمان در آنها زندگى مى كردند، ولى در مورد دوم، علت آن است كه اطلاق كشور اسلامى بر آن صدق نمى كند و از طرفى، تحقق حكم به تحقق موضوع بستگى دارد.

ص: 397

قانون و اقسام مكانها

مكان نيز اقسامى دارد:

اول: زمينهاى دولتى - شهرى يا غيرشهرى - آسمان و جزائر آن زمين ها و آبهاى آن، چه دريا و نهر باشد و چه مرداب، همگى داراى حكم واحدى هستند.

دوم: سفارتخانه هاى غيرمسلمانان در بلاد اسلامى و بالعكس، هر يك از اين سفارتخانه ها تابع دولت متبوع خود هستند. لذا سفارتخانه هاى غرب، مثلا در بغداد، حكم ديار غيراسلامى را دارد، و سفارت مصر، مثلاً در كشورهاى غرب، در خصوص مسائل ازدواج و اموات و ذبح حيوانات حكم بلاد اسلامى را دارد. پس هرگاه مرد مسلمانى، زن جوانى را در سفارتخانه بيگانه اى مشاهده كند، بدون سؤال از اينكه او مسلمان يا مشرك است حق ندارد با او ازدواج كند - البته اگر مرد مسلمان حق ازدواج با غيرمسلمان را نداشته باشد - و عكس مسأله نيز همين گونه است؛ يعنى اگر زن جوانى مردى را در سفارتخانه بيگانه اى ببيند و بخواهد با او ازدواج كند بايد اول تحقيق كند و بداند كه مسلمان است يا خير. تا زمانى كه نداند مسلمان است حق ازدواجِ با او را ندارد و ساير فروع از همين قبيل است.

سوم: زمينهاى آزاد كه اصطلاحاً به آنها اراضى «محايده» و بى طرف مى گويند، و آن زمينى است كه بين سرزمين اسلام و سرزمين كفر واقع شده ولى هيچ كدام بر آن استيلا و حكمرانى ندارند. در چنين فرضى با چنين سرزمينى بر اساس همان شيوه قبلى رفتار مى شود و احكامى كه مربوط به سرزمين اسلام است در آن تحقق پيدا نمى كند. مثلا اگر كسى در اين سرزمين فوت كند و معلوم نباشد كه مسلمان است يا غيرمسلمان، بر مسلمين واجب نيست كه احكام اسلامىِ كفن و دفن و ساير مسائل را درباره اش اجرا نمايند. همچنين فروع ديگر از اين قبيل است.

سپس، در مورد نزاع و يا شبه نزاع (مانند اختلافى كه در معامله اى پيدا شود) شش گونه

ص: 398

قانون حاكم است:

1. اگر نزاع بين دو مسلمانى كه داراى يك مذهب و يك مرجع تقليدند واقع شود، براى رفع اختلاف بر اساس احكام و مقررات اسلام و طبق مذهب و تقليد آنها داورى مى شود.

2. اگر طرفين نزاع، داراى دو مذهب مختلف، مانند مذهب حنفى و مالكى باشند، قاضى حكم هر يك از دو مذهب را كه به واقع نزديكتر باشد براى صدور حكم و داورى بر مى گزيند، و اگر مساوى بودند در انتخاب حكم هر كدام، مخيّر مى باشد.

3. در اختلاف بين دو شخصى كه از دو مجتهد تقليد مى نمايند، در صورتى كه قاضى با يقين، هر دو رأى را اشتباه بداند، بر حسب آنچه خود مقتضى بداند حكم مى كند، وگرنه بر حسب هر نظرى كه به واقع نزديكتر است رأى مى دهد.

4. هرگاه بين دو نفر غيرمسلمان اختلاف شود كه داراى دين و مذهب واحدى هستند، قاضى مخير است كه بر اساس احكام اسلام درباره آنها قضاوت نمايد يا بر حسب احكام دين و مذهب خود آنها.

5. در نزاع بين دو نفر غيرمسلمانى كه اديان مختلف دارند مانند: يهودى و مسيحى، ولى در خصوص موردِ نزاع از رأى واحدى تبعيت نمايند، حاكم مى تواند بر اساس مقررات اسلام درباره آنها داورى كند، و يا بر حسب رأى و نظرى كه مورد توافق آنهاست. اما اگر در رأى و نظر اختلاف داشتند، بر اساس حكم اسلام، يا حكم يكى از طرفين كه به حكم اسلام نزديك تر است داورى مى شود. حال اگر هر دو داراى يك حكم بودند، قاضى به صلاحديد خود مخير است كه بر اساس نظر اسلام يا نظر يكى از طرفين داورى نمايد.

اينكه گفتيم، مطابق حكم اسلام داورى كند، به خاطر وجود دليلى است كه در اين باره وجود دارد. اما اينكه گفتيم بر حسب رأى يكى از طرفين نزاع، به دليلِ قاعده الزام مى باشد، كه اين موردْ يكى از جزئياتِ آن است. اما اينكه گفتيم: قاضى نظرى را انتخاب كند كه به نظر اسلام نزديكتر باشد، براى آن است كه قضاوت براى اجراى ميزان حق و عدالت است؛

ص: 399

لذا هر رأى و نظرى كه به حق و عدالت نزديكتر باشد به پيروى سزاوارتر است.

حال اين ايراد مطرح نگردد كه شارع مقدس در انتخاب رأى آنها يا نظر اسلام حكم به تخيير مى كند، لذا چون عمل به ديدگاه و نظر اول مشكل گردد به ديدگاه دوم عمل مى شود. زيرا پاسخ آن است كه: قانون الزام، رأى و نظر هر يك از آنها را كه به نظر اسلام نزديكتر باشد، عِدل و همتاى حكم اسلام قرار داده است كه به هر دو حكم مى توان عمل نمود.

بلى، ترديدى وجود ندارد كه داورى بر اساس حكم اسلام بهتر است، لكن گاهى آن دو نفر غير مسلمان حكم اسلام را نمى خواهند. اين سخن حضرت على عليه السلام است كه مى فرمايد: «لحكمت بين أهل التوراة بتوراتهم و بين أهل الانجيل بإنجيلهم(1)؛ در بين پيروان

تورات بر اساس حكم تورات و در ميان پيروان انجيل بر اساس انجيل، داورى نمودم».

6. اگر نزاع بين دو نفر غيرمسلمان باشد كه داراى يك دين و مذهب، ولى داراى اختلاف فقهى باشند، مانند دو فرد مسيحى كه پيرو مذهب پروتستان و ديگرى پيرو مذهب كاتوليك باشد، در اين مورد، مطلب همان است كه در قسم پنجم ذكر كرديم.

سپس در غيرمسلمين، تفاوتى در بين دو اهل كتاب، از نظر تقدّم يا تأخر دين آنها وجود ندارد؛ مانند دين مجوس كه بر دين مسيح تقدّم دارد، يا دين يهود كه در وسط آنها قرار گرفته است. حال كفارى كه اهل كتاب نيستند، به نظر ما، همين حكم را دارند، مانند آيين بودا و كنفوسيوس. اما هرگاه طرفين نزاع يكى اهل كتاب و ديگرى غيراهل كتاب باشد، در اينكه آيا هنگام اختلاف، حكم اهل كتاب مقدم است يا نه، دو احتمال وجود دارد: اول آنكه نظر اهل كتاب تقدم دارد، زيرا به واقع نزديكتر است، گرچه كتابش تحريف شده است. دوم آنكه پس از نسخ همه اديان، تفاوتى از اين جهت نيست، چون دليلى بر اين تفاوت وجود ندارد، گرچه ممكن است از جهات ديگرى تفاوت داشته باشند.

هرگاه در بلاد اسلامى افرادى زندگى كنند كه مسلمان نباشند، يا مسلمان باشند ولى

ص: 400


1- . بحارالانوار، ج 35، ص 391، ب 19 ح 14.

مذهب ديگرى غير از مذهب رسمى آن بلد كه اكثريت تابع آنند، داشته باشند، در اين صورت در هر مورد، هر يك دستور دين و مذهب خود را اجرا مى كنند، مگر در دو مورد: اول آنكه حق ندارند به منكرات و اعمال محرّمه تظاهر نمايند. دوم آنكه حق ندارند قوانين عمومى مانند قانون راهنمايى و رانندگى و امثال آن را بشكنند و ناديده بگيرند.

پرداخت جزيه بر غير مسلمان واجب است، گرچه غير اهل كتاب باشند. ما اين نظر را در مسائل فقهى اختيار كرده ايم. مگر آنكه زمانى بر عدم اخذ جزيه توافق شده باشد. اما در خصوص سربازگيرى ارتش، زمانى كه قانون اضطرار آن را ايجاب كند، وگرنه ما گفتيم كه خدمت در ارتش از نظر اسلام اختيارى است، حال اگر زمانى ضرورت ايجاب كند و خدمت سربازى در ارتش اجبارى شود، آيا گرفتن سرباز از مسلمين مقدم بر ديگران است يا تفاوتى ندارد و همه مساوى هستند؟

در اين زمان، اخذ تصميم با«شوراى مراجع» است. در مباحث قبلى نحوه تنازع بين فرد مسلم و كافر را ذكر كرديم و نيازى به تكرار وجود ندارد.

رعايت موقعيت اشخاص در وضع قانون

شرط سوم: رعايت موقعيت اشخاص در وضع قانون؛ بر قانونگذار لازم است كه رعايت موقعيت افراد را بنمايد، زيرا آزادى انسان يك اصل مسلّم كلى است، مگر وقتى كه با دليل و برهان از اين اصل كلى به جهتى خارج گردد كه در اين جهت، تفاوتى بين مسلمان و غيرمسلمان وجود ندارد. حضرت على عليه السلام در نامه اى به مالك اشتر درباره مردم مى نويسد: «فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ: إِمَّا أَخٌ لَكَ فِي الدِّينِ وَ إِمَّا نَظِيرٌ لَكَ فِي الْخَلْقِ(1)؛ [مردمى كه در قلمرو حكومت تو زندگى مى كنند] آنان از دو گروه خارج نيستند: يا برادران دينى تو مى باشند، يا انسانهايى كه از نظر خلقت با تو همسان و برابرند (و از نظر انسانيت شايسته احترامند)».

ص: 401


1- . نهج البلاغه، نامه 53.

در اين جهت (رعايت حرمت) تفاوتى نيز بين طوايف مسلمين از نظر مذهب، مليّت، زبان و جغرافيا وجود ندارد، چنانكه در بين غيرمسلمانان از اين جهات تفاوتى نيست. بلى تفاوتى كه وجود دارد آن است كه هر مسلمانى ضمن توجه به اجتهاد و ويژگيهاى مذهب خودش، به حكم كلى اسلام ملتزم مى باشد، ولى غيرمسلمان به اعتقادات دين خود التزام دارد، چنانكه در اين خصوص، نصوص متعددى وجود دارد.

بنابراين، مسأله اقسامى دارد:

1. اگر فرضاً غيرمسلمانى در كشورى مرتكب خلافى شود كه در آيين او جُرم نيست، يا اگر مسلمانى پيرو مذهب ديگرى (غير از مذهب رسمى محلى كه مذهب اكثريت است) مرتكب عملى شود كه در مذهب او جُرم نمى باشد، در هر دو صورت اگر تظاهر به آن عمل نكرده باشند بر آنها چيزى نيست، از قبيل اينكه كافرى بدون تظاهر در خانه اش شراب خوارى كند يا گوشت خوك بخورد يا اعمالى مانند اينها را انجام دهد. نيز اگر فردى غيرشيعه، در خانه اش فقاع يا ماهى حرام گوشت و امثال آنها بخورد جُرمى مرتكب نشده.

2. در فرض فوق، اگر مرتكب عملى شوند كه در نزد آنها جُرم محسوب مى شود، مسأله چهار صورت دارد: يك: جريمه خلافى كه مرتكب شده اند در دين آنان، بيش از جريمه مقرر در اسلام باشد، در اين فرض، حاكم در تعيين جريمه مخير است و مى تواند جريمه سبكتر را در نظر بگيرد، كه مقتضاى اسلام و مذهب است، و يا جريمه سنگين تر را منظور كند كه مقتضاى قانون الزام است.

دو: جريمه خلاف، در نزد آنها كمتر از جريمه مذهب ما باشد، در اين صورت بايد مجازات سبكتر كه مقتضاى قانون الزام است منظور شود. ممكن است كسى بگويد كه چرا در اين مورد قائل به تخيير نمى باشيد؟ پاسخ آن است كه آنچه به نظر نزديك تر مى رسد، آن است كه تخيير از مثل اين مورد انصراف دارد، و قانون «ادرأو الحدود بالشبهات» آن را شامل مى شود.

ص: 402

سه: عملى كه مرتكب شده اند، جريمه اش در نزد ما و آنها يكسان باشد، در اين صورت طبعاً تفاوتى وجود ندارد.

چهار: جريمه هاى آنها با جريمه هاى ما تفاوت داشته باشد، مثلاً: جريمه خلافى در نزد ما تازيانه، و در نزد آنها تبعيد باشد، در اين صورت حاكم در تعيين جريمه مخيّر است، و اين تخيير مربوط به قانون است كه آنها را بين حكم اسلام، و حكم خودشان مخيّر مى داند.

رعايت احوال در وضع قانون

شرط چهارم: رعايت احوال در وضع قانون؛ لازم است در قانون، احوال و وضع خاص مردم در نظر گرفته شود. مثلاً قانون مربوط به دوره خردسالى با قانون مربوط به دوره بزرگسالى تفاوت داشته باشد، و قانون مربوط به حال اختيار، غير از قانون زمان اضطرار باشد، همچنين ساير موارد؛ مثلاً فرد صغير اگر مرتكب اعمال محرمه سنگين، مثل زنا، لواط، قتل، سرقت و مانند اينها شود، فقط تأديب مى شود، در صورتى كه اگر فرد كبير مرتكب اين اعمال شود، با وجود شروط، حدود شرعيه درباره اش اجرا مى گردد، و اگر جُرم از طرف صغير تكرار شود كشته نمى شود، بلكه اگر تأديب او را اصلاح نكند، نهايتاً حبس مى شود تا كاملا اصلاح شود، يا از نظر سنّ كبير گردد و مانند افراد كبير مجازات شود.

همچنين مثلاً حكم انسان در حال اختيار، با حكم او در حال اضطرار، و يا ضرورت و جهل و نسيان تفاوت دارد، خصوصاً جهل قصورى، چنانكه حال او در وضع عادى با وضع او در حال سهو و اكراه و ناچارى تفاوت پيدا مى كند. فرق بين اكراه و الجاء روشن است. همچنين وضع شخص در حال خواب، اغما و مستى با حال عادى فرق مى كند. و نيز حال انسان در حال خطا و اشتباه، با وضع او در غير اين حالات دو حكم جداگانه دارد. مثلاً: اگر كسى قصد خوردن شراب نداشته باشد و از روى اشتباه، محتواى مايع ليوانى را به

ص: 403

جاى آب بنوشد و سپس برايش معلوم شود كه شراب نوشيده است نه آب، حدّ شرابخوار بر او جارى نمى شود؛ زيرا مختار و متقصد نبوده، و نيز عادت به نوشيدن شراب نداشته است. همچنين اگر كسى اراده دخول به زنى را نداشته باشد و بى اراده به او دخول كند، حدّ زنا بر او جارى نمى گردد.

اگر غيرمسلمانى در بلاد اسلامى زندگى كند، يا مسلمانى در كشورى اسلامى زندگى كند كه مذهب او با مذهب رسمى آن كشور - كه مذهب اكثريت است - تفاوت داشته باشد، در هر دو صورت آن فرد حق دارد طبق مقررات آيين و مذهب خود به خريد و فروش، رهن و اجاره، مضاربه، شراكت، مزارعه و مساقات اقدام نمايد. در مسائلى چون مسأله ازدواج و طلاق، ارث، وصيت، وقف، تحجير و خريدن زمين آباد يا غيرآباد، طبق مذهب خود عمل كند، و مى تواند آنها را بفروشد و بهايش را دريافت كند و به زوجه اش، مثلاً انتقال دهد و تمام آنچه دارد به كشور ديگرى، چه اسلامى و چه غيراسلامى، منتقل سازد.

مثلاً يك فرد مسيحى ايرانى حق دارد با يك زن مسيحى يا يهودى كه در كشور عراق زندگى مى كند ازدواج كند و يا عكس آن را انجام دهد و سپس با همسر خود به مصر يا فرانسه سفر كند. همچنين حق دارد از يك كشور غيراسلامى به كشور اسلامى برود. مثلاً از تايلند وارد پاكستان شود. تمام اين مسائل بر حَسَب قوانين اوليه انجام مى شود.

بلى در تمام اين موارد اگر قانونى وجود داشته باشد كه مصوبه و نصّ «شوراى مراجع» باشد بايد از آن تبعيت نمود، كه البته در آن صورت از قوانين ثانوى خواهد بود، كه خود در قانونگذارى داراى شروط خاصى است و از قوانين اوليه محسوب نمى شود، و قبلاً به اين مسأله اشاره شد.

ص: 404

قانون و رعايت خواسته هاى مردم

مسأله 78: مهمترين خواسته مردم از قانون آن است كه عواطف و احساسات مردم در آن رعايت شود و با دين و مذهب هر طايفه، و با رسوم و باورهاى آنها مدارا شود. البته با اين شرط كه خلاف مصلحتِ شخصى او كه فرد آگاه تر و هوشيارتر از او فهم مى كند و نيز خلاف مصلحت جامعه نباشد، زيرا هرگاه دو مصلحت باهم تعارض نمايند مصلحت جامعه بر مصلحت فرد مقدم مى شود، اين تقدّم يا از جهت رعايت قانون «اهمّ و مهمّ» يا قانون «لاضرر» مى باشد و يا از آن جهت است كه مصلحت فرد در ضمن مصلحت جامعه تأمين مى شود. ممكن است علل ديگرى نيز داشته باشد. در دين اسلام، مماشات و همسويى با عواطف و باورهاى دينى مردم توصيه شده، زيرا اسلام از طرف خدايى دانا نازل گرديده است و در پرتو همين توصيه، قانون الزام و امثال آن وضع شده است، از جمله؛ اسلام، مردم را در اظهار و اقرار به عقايد خود و عدم اجبار آنها به پذيرش عقايد ديگران آزاد گذاشته است، تا دلهايشان به طرف اسلام گرايش يابد و با مسلمين همزيستى نمايند و در نتيجه واقعيات و برترى هاى اسلام را درك كنند و به اميد پاداش آخرت و ترس از عقوبت مسلمان شوند.

و با اين روش، يعنى «انعطاف پذيرى قانون» و «اهليت و شايستگى قانونگذاران» كه عبارتند از: پيغمبر گرامى صلى الله عليه و آله و اهل بيت معصوم او عليهم السلام و علما و مبلّغان صالح، اسلام مى تواند اولاً: به سرعت در جهان انتشار يابد و ثانياً: در برابر طوفانهاى شديد و فراوانِ

ص: 405

جهان استوار و ماندگار بماند و مردم را از تاريكيهاى انحراف به سوى روشنائى حقيقت و واقعيت سوق دهد و آنان را به صراط مستقيم هدايت نمايد؛ هدايتى كه مانند آن در هيچ دين و مذهب و طريقه اى مطلقا سابقه ندارد.

ص: 406

رعايت آزادى هاى مردم در قانون گذارى

اشاره

مسأله 79: انسان در هر موردى خواستار آزادى است و اسلام نيز اين آزادى را براى او در خوردنى ها و پوشيدنى ها، مسكن و مركب، گزينش همسر و حرفه، و ساير موارد مقرر داشته است، البته به استثناى مواردى كه موجب ضررزدن به خود فرد يا ديگران مى گردد.

يكى از خواسته هاى اساسى مردم آزادى در انتخاب عقيده و دين است و اسلام اين گونه آزادى را تأييد كرده است و امر انتخابات آزاد را برايش مقرر نموده است. چنانكه خداى متعال مى فرمايد: «وَ أَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ»(1)؛ و كارشان در ميانشان مشورت است.

همچنين در انتخاب مرجع تقليد و قاضى و امام جماعت و مواردى از اين قبيل، به او حق انتخاب داده است. قرآن مجيد، به وجود اين گونه آزادى در عقيده و قانونگذارى در اسلام اشاره كرده و مى فرمايد: «لاَ إِكْرَاهَ فِى الدِّينِ»(2)؛ در دين اكراه و اجبار نيست.

«كُلُّ امْرِىءِ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينٌ»(3)؛ هر كسى در گرو دستاورد خويش است.

«لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهَاجًا»(4)؛ ما براى هر قومى شريعت و طريقه اى مقرر داشتيم.

«وَ لَوْ شَآءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وَ حِدَةً»(5)؛ و اگر خدا مى خواست همه را يك امت قرار مى داد.

همچنين نادرست و اشتباه است كه مردم را بر خلاف سرشت خود به پوشيدن يك شكل لباس، يا خوردن و نوشيدن يك نوع خوراكى و آشاميدنى و استفاده از يك گونه

ص: 407


1- . شورى، آيه 38.
2- . بقره، آيه 256.
3- . طور، آيه 21.
4- . مائده، آيه 48.
5- . نحل، آيه 93.

مسكن و نيازمنديهاى همسران از مرد و زن، مجبور ساخت. همچنين اشتباه است كه مردم را به يكسان سازى مجبور نمايند.

در اين زمينه تمام زمامدارانى كه مى خواستند مردم را به پوشيدن لباس هم شكل و امثال آن مجبور كنند، به زودى شكست خوردند كه براى مثال مى توانيم از «پهلوى» در ايران، «امان اللّه خان» در افغانستان، «آتا تورك» در تركيه، و «ياسين الهاشمى» در عراق نام ببريم.

اين جهان گسترده آفرينش، تمام زيبايى و كمال خود را از نقش و نگارهاى الوان و رنگهاى گونان و زيبا دريافته است، در اين صورت آيا صحيح است كسى بگويد: بهتر آن است كه تمام شكلها و طعم و رنگها و مزه ميوه ها يكسان باشند؟ يا آنكه بگويد: بهتر است به طور كلى ميوه اى جز سيب نباشد، يا آنكه از ميان انواع سيب ها با همه اشكال و رنگها و خصوصيات و مزه هاى مختلفى كه دارند فقط يك نوع باشد؟

اين از حكمتهاى آشكار و رحمت گسترده خداست كه «أَعْطَى كُلَّ شَىْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى»(1) «همه موجودات را [ نعمت ]وجود بخشيد و سپس [ هر يك را به راه كمال مطلوبش] هدايت كرد».

پس با زبان تكوين، همه موجودات به الطاف خداى متعال محتاج مى باشند. او به هر موجودى حق شايسته او را داد، آب شيرين و شور، خاك و طلا، ميوه هاى تلخ و شيرين و ترش و مانند اينها.

همچنين بعضى از پيغمبران را بر بعض ديگر برترى داد؛ در آيه ديگرى آمده است: «انظُرْ كَيْفَ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ وَ لَلْأَخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجَتٍ وَ أَكْبَرُ تَفْضِيلاً»(2)؛ «[ اى پيامبر] بنگر چگونه بعضى از آنها را بر بعض ديگر برترى بخشيديم، و قطعاً درجات آخرت و برترىِ آن بزرگتر و بيشتر است».

بنابراين، وضع و تصويب آن نوع قانون كلى كه مردم را به پذيرش يك روشِ خاص

ص: 408


1- . طه، آيه 50.
2- . اسرى، آيه 21.

زندگى مجبور كند صحيح نمى باشد. لذا فقها بر زمامداران كشور سعودى كه مردم را بر نماز اول وقت اجبار مى كنند انتقاد دارند، كارى كه نه پيغمبر صلى الله عليه و آله انجام داد و نه خلفايش. نيز بر اين عمل انتقاد دارند كه مردم را مجبور مى كنند در مسجدالحرام و مسجدالنبى صلى الله عليه و آله پشت سر يك پيشنماز، نماز جماعت بخوانند، در صورتى كه قبلاً اين اجبار نبود، بلكه هر كسى حق داشت پيشنماز خاص خود در مسجدالحرام و مسجد النبى در اول وقت يا غير اول وقت برگزيند و به آن اقتدا كند و نماز بخواند.

انتقاد بر كتاب مبادى اصول قانون

اينك پس از بيان مطالب پيشين، دور از واقعيت بودن اين مطلب كه بعضى ذكر كرده اند دانسته مى شود(1) كه يكسان بودن قانون را در همه موارد آرزو دارد و مى نويسد: «در اينجا شايسته است اشاره اى به مبدأ اقليمى قانون داشته باشيم، يعنى اينكه قانون واحدى بر تمام كسانى كه در كشورهاى مختلف اقامت دارند قابل اجرا باشد و در عراق و مصر و سوريه و ساير كشورهاى اسلامى و عربى از آن اطاعت گردد. گرچه اين شيوه قانونى مظهرى از مظاهر بزرگى و بلندنظرى اسلام خواهد بود، اما در نتيجه باعث خواهد شد كه هموطنان يك كشور از قوانين مختلف و يا دقيقتر، از مقرراتِ متباين و ناهمسوى اطاعت نمايند، كه اين اختلاف به «مقررات احوال شخصيه و امور خانواده» مربوط مى شود.

در اين صورت مثلاً يك مسيحى كه در عراق زندگى مى كند، در احكام ازدواج و طلاق از احكامى پيروى مى كند كه با احكامى كه يك يهودى عراقى از آن تبعيت مى كند متفاوت است، و قانون آنها نيز با قانونى كه يك مسلمان عراقى از آن تبعيت مى كند تفاوت خواهد داشت. بلكه يك مسيحى كاتوليكى تابع احكامى است كه مسيحى ارتدكسى آن را قبول ندارد و مسلمان سنّى تابع احكامى است كه مسلمان شيعى جعفرى آن را نمى پذيرد.

ص: 409


1- . بزّاز، آن را در كتاب مبادى اصول القانون ذكر كرده است.

اين چنين برنامه اى براى ما وضع عادى پيدا كرده است، چون به آنها الفت گرفته ايم، ولى زمانى كه اين وضع را با كشورهاى بيگانه مقايسه كنيم موجب شگفتى مى شود. مثلاً در فرانسه همه شهروندان از احكام يكنواخت در تمام امور شخصى اطاعت مى كنند، خواه مسيحى باشند، يا يهودى و يا مسلمان، و صرف نظر از اين كه مسيحى كاتوليك باشد يا هر مذهبى از مذاهب پروتستان.

در انگليس نيز وضع از اين قرار است و فرقى بين احكامى كه شهروندان از آن تبعيت مى كنند، نمى باشد. در معاملات مانند خريدوفروش از مقررات قانون مدنى تبعيت مى كنند بلكه گاهى بعضى از مواد قانون مدنى در احكام امور شخصى آنها وارد مى شود و در قوانين مدنى آنها به صورت جزء تفكيك ناپذير درمى آيد. در عراق نمى شود به يك قانون فراگير عمل نمود چون حكومت بر اين اختلافات قانونى اقامه نص مى كند و با نصوص قطعى آنها را تأييد مى نمايد. تنها راه عمل آن است كه اولاً حكومت عراق تعديل شود، و ثانياً: اين گونه نصوص لغو گردد، تا اينكه وضع آشفته عراق به حالت انسجام درآيد.

بايد اعتراف كنيم كه در اين راه مشكلات فراوانى وجود دارد، و اين مشكلات تنها مشكلات داخلى نيست بلكه بيگانگان نيز از هر فرصتى بهره مى برند تا مردم را به اعتراض وادار كنند و موانع جديدى بر سر راه حلّ مشكلات و وحدت و انسجام به وجود آورند، كه با تأسف شديد بايد گفت، عاملان اصلى در ميان بعضى از طبقه متوسط قرار گرفته اند.

دستيابى به انسجام و وحدت نه تنها يك ضرورت ملى است كه از هر دولت جديدى درخواست مى شود، بلكه مصالح خود افراد نيز، خواستار اين وحدت رويه مى باشد و علت آن احكام متناقضى است كه از محاكم مختلف صادر مى گردد و بعضى را وادار مى كند تا در جست وجوى راهى برآيند و خود را از احكامى كه بر خلاف رضايت قلبى آنها، و از طريق تغيير احكام دين يا مذهب آنان به دست مى آيد خلاص كنند، و در نتيجه قانونى را كه از آن پيروى مى كنند و مقام رسمى صالحى كه حق بررسى و اظهارنظر درباره

ص: 410

دعاوى آنان را دارد تغيير دهند.

اين مسأله اى است كه ما از آن شكايت داريم و مصر و بعضى از كشورهاى عربى ديگر نيز از آن ناراضى اند و تنها با كوشش همگانى و فراگير مى توان اين مشكل و ساير مشكلات اساسى را، كه خواستار حلّ سريع و ريشه اى آنها هستيم، حل كرد».

ص: 411

آيا قانون عطف به ما سبق مى شود؟

اشاره

مسأله 80: قبلاً اشاره شد كه قانون دو قسم است:

اول، قوانين كليّه اى كه واضع آنها شارع است و هرگز تبديل و تغييرپذير نمى باشد، مگر وقتى كه موضوع آنها تغيير يابد، يا از صورت قوانين اوليه، به صورت قوانين ثانويه و يا عكس آن تبديل شوند.

دوم، قوانين تأطيرى، كه «شوراى مراجع» آنها را به تناسب زمانها و مكانها، و بر اساس قوانين كلى شرعى، وضع و تصويب مى كند، و يا مجلس ملى، يا هيأت دولت و يا مجلس اعيان و يا مراكز ديگرى كه واجد صلاحيت هستند، بر حسب مقتضيات زمان، به تطبيق و تصويب آنها اقدام مى كنند.

درباره قسم اول، بحث و سخنى وجود ندارد.

و امّا قسم دوم: اصل آن است كه قانون به زمان ما قبل خود بازگشت ندارد؛ و زمان قبل از تشريع و تصويب خود را شامل نمى شود؛ يعنى اصطلاحاً عطفِ به ماسَبَقْ نمى شود. بنابراين اگر قانونى مقرر كند كه به اين علت كه فلان كشور با مسلمانان در حال جنگ است، كسى حق ندارد به آن كشور كالا صادر كند، ولى قبل از تصويب اين قانون بعضى از مردم به آن كشور كالا صادر كرده باشند، حكومت حق ندارد آنها را تعقيب و مجازات نمايد و كسى را كه قبل از تصويب قانون به كارى اقدام كرده است، به نام مخالفت با قانونى كه بعداً تصويب شده او را عقاب كند.

ص: 412

و علل عدم جواز تعقيب و مؤاخذه عبارت است از:

1. سرايت قانون به زمان قبل از صدور آن، موجب ضعف قانون مى گردد، زيرا مردم در اين صورت با ديده شك و ترديد به قانون مى نگرند و نمى دانند آيا قانون سابق به حال خود باقى مى ماند يا نمى ماند و از سرايت قانون بعدى به زمان سابق ترس دارند.

2. سرايت قانون به زمان قبل از تصويب خود خلاف عدل است، و نوعى ستمگرى است كه مثلاً قانون بعدى، مردم را بر اعمالى كه قبلاً مباح بوده است مجازات نمايد، يا اعمالى را كه قبلاً مجازات سبكترى داشته اند، با قانون جديد آنها را به مجازاتهاى سنگين ترى عقوبت نمايد. مثلاً اگر براى كسى كه به دشمن مسلمانان سلاح بفروشد قانون سابق مجازاتش را يك ماه زندان تعيين كرده باشد، و سپس جنگ شود و قانون جديدى براى فروش اسلحه به دشمن، يكسال مجازات زندان مقرر دارد؛ در اين صورت آيا صحيح است كسى كه يك ماه، يا يك سال قبل از شروع جنگ، سلاح به دشمن فروخته است، يكسال زندانى شود؟ چنين كارى خلاف عدالتى است كه مى گويد: هيچ انسانى، به بيش از جزاى عادى او نبايد مجازات شود، و خداى متعال مى فرمايد: «فَلاَ يُجْزَى إِلاَّ مِثْلَهَا»(1)؛ [ هركس كار بدى بياورد] جز مانند آن جزا نيابد [ و بر آنان ستم نرود].

3. اگر قانون بعدى، حلّيت چيزى، يا آزادى مردم را محدود كند، طبيعتاً قضيه به قانون اول باز مى گردد كه براى حليت چيزى و يا حريت و آزادى مردم محدوديتى قائل نبوده است؛ زيرا مقتضاى اصل اوّلى آن است كه انسان در انجام دادن هر كارى كه مخالف شريعت نباشد آزاد مى باشد، و هر چيزى براى انسان حلال است مگر آنكه شريعت و دين آن را منع كرده باشد. بنابراين، اگر قانون بخواهد به زمان قبل از صدور خود بازگردد، و قانونگذار حق ابطال قانون قبل، و حق مجازات اعمال گذشته مردم را داشته باشد، ضمانتى براى اعمال و اصل «حريّت و حليّت» به حال خود باقى نمى ماند.

ص: 413


1- . انعام، آيه 160.

4. بازگشت قانون به زمان قبل از صدور خود، خلاف دستور شريعت و دين است، چه آنكه خداوند مى فرمايد: «مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً»(1)؛ ما تا پيامبرى نفرستيم هرگز كسى را عذاب نمى كنيم.

و آيات و روايات ديگرى كه دلالت بر برائت دارند، بلكه روايت معروف (رفع عن امتي... ما لا يعلمون) به همان ملاك، بر اين مطلب دلالت مى كنند. پس زمانى كه مكلف جهت ارتكاب عملى كه حكم آن اعلام شده است، ولى او نمى داند، مجازات نمى شود چگونه در موردى كه اصلاً قانونى اعلام نشده است مجازات شود؟ و همانگونه كه مى دانيم مراد از رفع - چنانكه در اصول ذكر كرديم - رفع تمام آثار مربوطه است، كه يكى مؤاخذه و مجازات و مانند آن است.

5. آنچه از دليل «جبّ» استفاده مى شود - اعم از آنكه قانون جبّ راجع به اسلام، و يا چنانكه امام رضا عليه السلام فرموده است راجع به ايمان باشد -(2) آن است كه قانون به زمان ماقبل خود سرايت نمى كند، چنانكه حضرت على عليه السلام در تبعيت از رسول خدا صلى الله عليه و آله قبلا با اين

قانون عمل نمود و در زمان خلافت خود، مردم را بر مخالفتهايى كه قبل از خلافتش با او نموده بودند، هرگز مؤاخذه و مجازات نفرمود كه قبلاً به اين مورد اشاره شد.

احوال ششگانه

از آنچه ذكر شد روشن گرديد كه قانون لاحق، نسبت به قانون سابق شش حالت دارد:

1. ميان قانون سابق و لاحق تضاد وجود داشته باشد؛ مانند اينكه مجازات جُرمى در قانون سابق تازيانه و در قانون لاحق زندان باشد.

2. ميان قانون سابق و قانون لاحق تباين باشد؛ مانند كارى كه در قانون سابق اصلاً مجازاتى نداشته، ولى در قانون لاحق مجازات داشته باشد.

ص: 414


1- . اسراء، آيه 15.
2- . بحارالانوار، ج 6، ص 23، ب 20، ح 24.

3. ميان آن دو، عموم و خصوص مطلق باشد و عام مقدّم باشد.

4. بين آنها عموم و خصوص مطلق باشد و خاص مقدّم باشد.

5. بين آنها عموم و خصوص من وجه باشد؛ از قبيل انسان و ابيض.

6. مجازات قانون سابق سبكتر و مجازات قانون لاحق سنگين تر و يا عكس آن باشد.

ما موضوع مجازات را محض مثال ذكر كرديم، و گرنه هرگونه تغييرى در قانون لاحق ايجاد شود احوال ششگانه فوق درباره اش متصور مى باشد.

ص: 415

قانون و امور تدريجى

مسأله 81: در كتاب الفقه، بحثى را در خصوص امور تدريجى ذكر كرده ايم پرسشى كه در آنجا مطرح شد اين بود كه در اين گونه موارد، آيا حكم زمان شروع كار ملاك است يا حكم زمان پايان يافتن آن؟ چنانكه اگر مسلمانى، كافر حربى را با تيرى هدف قرار دهد، اما در همين هنگام كافر حربى مسلمان شود و سپس تير به او اصابت كند، در چنين فرضى آيا زمان رها كردن تيرْ ملاكِ حكم است يا زمان اصابت آن؟ همچنين در عكس آن نيز صادق است. و يا در مثال ديگرى كه مانند مسأله فوق نيست: اگر مردى با عقد موقت زنى را به زوجيت برگزيند و در حال دخول مدت آن تمام شود و زوج با علم و عمد دخول كرده باشد، آيا اين مرد با چنين دخولى كه اولش حلال و آخرش حرام بوده، زناكار است يا نه؟

يا عكس آن فرض شود، به اين صورت كه مردى به زنى كه زوجه اش نيست دخول نمايد، اما در حين عمل، توسط خود، يا وكيل آنها، صيغه عقد شرعى خوانده شود و آنها بر حال خود باقى باشند، حال در اين گونه دخول كه اولش حرام و آخرش حلال بوده است، آيا دخول كننده حكم زناكار را دارد يا ندارد؟

و اين بحث در مسأله قبل كه عطف به ماسبق در قانون بود نيز مى آيد كه مثلاً: اگر كارى به صورت تدريجى انجام شود، و در ابتداى كار قانونى برايش نباشد، امّا پايان كار بعد از صدور قانون جديد قرار گيرد، و همچنين عكس آن، يعنى به اين صورت كه در زمان شروع كار قانونى وجود داشته باشد، ولى اتمام كار به بعد از الغاى آن قانون منتهى شود.

ص: 416

يكى از همين موارد حال تغيير قانون است؛ به اين صورت كه در ابتداى عمل خلافى، قانون مجازات و كيفر آن شديدتر باشد، ولى قبل از اتمام جرم قانونى وضع شود كه مجازات آن را سبكتر كند، و يا عكس آن فرض شود.

در تمام اين موارد، اشكال متوجه كار كسانى است كه در اصول كلى بر قانون وضعى تكيه دارند، امّا بر كار ما (مسلمانان) كه مى گوييم وضع اصول كلى قانون مربوط به خداى متعال و تطبيق آن به جزئيات، در دستِ «شوراى مراجع» و امثال آن مى باشد، ايراد و اشكالى وارد نمى باشد، زيرا آنان بر حَسَب صلاحديد خود نظر مى دهند كه نوع مجازات و امثال آن را به ابتداى كار، و يا به انتهاى آن اختصاص دهند، و يا صلاح بدانند كه اجراى قانون را با ملاحظه «ابتدا و انتهاى كار در نظر بگيرند، و به وسط كار هيچ توجهى نداشته باشند، و يا اينكه فقط وسط عمل را منظور كنند و به ابتدا و انتهاى عمل توجهى نداشته باشند؛ كه مثال اين دو مورد نسبت به مسأله سابق (عطف به ما سبق) چنين است كه دخول كند به زنى كه براى او حرام است و سپس با عقد موقت (متعه) مدت كمى حلال گردد و سپس قبل از خروج حرام شود، يا تا وسط عمل در عقد قرار گرفته باشد، سپس حرام گردد و سپس با عقد جديدى حلال شود.

و مثال آن، در مورد تحليل و ملك يمين - نسبت به كنيزان - و راجع به تصرفات ديگران در ملكِ غير نيز آمد.

در خصوص قانونگذارانى كه حتى در كلياتْ قانون وضع مى كنند، عين سخن يكى از آنها را راجع به عراق مى آوريم كه مى گويد: «به نظر مى رسد كه در اولين وهله اصل عدم رجعت قانون، به زمان ما قبل خود، فرصت و مجالى براى بروز اختلاف و يا تعارض احكام باقى نمى گذارد؛ ولى همين مبدأ، در اجرا، مشكلات فراوانى را موجب شده است كه شايد مرجع اساسى مشكلات به اين نكته بازگردد كه روابط اجتماعى در يك روز تمام نمى شود، بلكه بسيارى از آنها به گذشت زمان نياز دارد كه به مقتضاى احوال زمانش گاهى

ص: 417

كوتاه و گاهى بلند مى باشد، چنانكه آثار آنها نيز، جز به صورت تدريجى و زمان طولانى انجام پذير نخواهد بود.

پس بحث و سخن به جايى منتهى مى شود كه كار و يا واقعه اى در زمان رسميت قانون قديم شروع مى شود، ولى دوره تكميل آن به زمان بعد از قانون جديد منتهى مى شود، يا در ميان و اثناى قانون قديم شروع مى شود، ولى تمام يا بعضى از آثارش در زمان قانون جديد كامل مى شود. براى اين مورد بعضى از مثالها را ذكر مى كنيم:

بعضى از احكام شرعيه كه به صورت سنّت در بين بعضى از مسلمانان مورد عمل بود، اجازه وصيت به ثلث را براى وارثى، بدون اجازه ساير ورثه نمى داد، ولى لايحه قانونى احوال شخصيه در ماده صد، اجازه داد كه هر كسى حق دارد ثلث مالش را براى هر وارثى يا غير وارثى وصيت نمايد و بدون اجازه ساير ورثه نافذ و قابل اجرا باشد. پس اگر فرضاً، شخصى وصيت كند كه يك چهارم اموالش را بعد از مرگش به يكى از ورثه اش بدهند، ولى بعد از آنكه آن لايحه تصويب شود و قانونى گردد، آن وصيت كننده فوت نمايد. در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه آيا وصيت براى وارث، به حكم قانونِ واجب الرعايه آن زمان صحيح است، در حالى كه وصى زمانى فوت نموده كه قانون جديد نافذ بوده است، يا اينكه وصيت اصلاً صحيح نيست، زيرا در زمان وصيت خود، بدون اجازه ساير ورثه، حق وصيت براى يك وارث را نداشته است؟

همچنين طبق ماده 986 قانون مجله، نهايت سنّ رشد پانزده سال است، و سپس ماده 106 قانون مدنى عراق، سنّ رشد را هيجده سال تعيين كرده است. حال اين سئوال مطرح است: افرادى كه قبل از اجراى قانون مدنى بالغ شده اند و كسانى كه طبق حكم ماده 106 قانون جديد به سنّ بلوغ نرسيده اند، حكم آنها چيست؟ آيا بگوييم كه بلوغ آنها بر حَسَب قانون قديم، كه واجب الرعايه بوده است، تحقق يافته و بالغ شده اند، يا آنكه بگوييم قانون جديد كه سنّ بلوغ را تعيين كرده است بايد رعايت شود؟

ص: 418

اين اختلاف قانونى باعث مى شود كسى كه قبلا به سنّ بلوغ رسيده است، حالا نابالغ محسوب شود، چون هنوز 18 سال از عمرش نگذشته است كه اين نوعى اثر رجعى براى حكم قانون جديد است. سپس مى گويد:

حق به دست آمده و آرزوهاى صِرف

برخى بر اين باورند كه بايستى ميان «حق به دست آمده» و «آرزوهاىِ صرف» و خام فرق گذاشت. مى گويند كه قانون نسبت به حق به دست آمده نمى تواند به ماسَبَق عطف شود. زيرا اجراى قانونِ قديم نسبت به حقِ به دست آمده لازم و بايسته است. قانون جديدالتصويب و نوپديد تنها زمانى نافذ است كه در برابر آرزوها و آمالِ صِرف باشد و هرگز متعرض حقِ به دست آمده نشود. حقِ به دست آمده «منفعت مالى است كه بر ذمه و عهده شخص خواهد بود و با دعوى يا دفعْ مى توان از آن دفاع كرد».

اما مجرّد اميد و آرزو، يا آرزوى محض تقاضايى است كه شخص در سر مى پروراند كه گاهى در خارج تحقق پيدا مى كند و گاهى نه، مثلاً اگر كسى به نفع شخص ديگرى ثلث اموالش را وصيت كند، ولى بعد از وصيت قانونى وضع شود كه وصيت به بيش از ربع مال را اجازه ندهد، در اين فرض اگر موصى قبل از صدور قانون جديد فوت كرده باشد، قانون جديد نفوذى نسبت به وصيت سابق ندارد و كسى كه به نفع او وصيت شده مى تواند از مورد وصيت كه ثلث مال متوفى است بهره مند گردد. امّا اگر قانون جديد بعد از وصيت به ثلث صادر گردد و قبل از وفات موصى به مرحله اجرا درآيد، در اين صورت عليرغم اينكه وصيت در زمان اجراى قانون قديم انجام شده (قانونى كه وصيت به ثلث را اجازه داده است موصى له (كسى كه به نفع او وصيت شده) نمى تواند بيش از ربعِ اموال موصى را دريافت كند، زيرا تملّك موصى له به صورت حق به دست آمده در نيامده، بلكه صرف اميد و آرزو بوده است، براى آنكه موصى مى توانسته است در حال وصيت خود، از وصيت برگردد و آن را در ربع مال معين نمايد و حتى ربع مال را هم وصيت نكند و به طور

ص: 419

كلى وصيت خود را باطل سازد، زيرا وصيت در زمان حيات موصى عقد غيرلازم است و مى تواند تا زمان مرگ از آن صرف نظر نمايد.

مثال ديگر: اگر نرخ سود قانونى تغيير كند و از نرخ (7%) به (5%) كاهش يابد، مؤسسه وام دهنده نمى تواند نرخ قديم خود را مطالبه كند، هرچند قرارداد وام بر اساس مقررات قانون قديم تعيين شده كه ميزان سود را (7%) معين نموده است زيرا سود مذكور به صورت حق مكتسب و به دست آمده در نيامده، بلكه صرفاً نوعى اميد و آرزوىِ حصول سودِ حاصل از وام بوده است.

اما عقودى كه با نرخ قديم بسته شده و درآمدِ آن تسليم سرمايه گذار شده است، بدهكار حق ندارد مقدار اضافه را پس گيرد، چون آنچه به تمامى دريافت شده به صورت حقِ مكتسب براى مؤسسه قرض دهنده درآمده است.

از تمام اين مسائل برمى آيد كه به طور كلى، نسبت به حقوق مكتسبه، قانون حق بازگشت به زمان ماقبل خود را ندارد. لذا گفته مى شود كه قانون بر حوادث آينده تطبيق مى شود. چون نظر اسلام را نسبت به اين امور دريافتى، در اين زمينه نيازى به تفصيل سخن نيست.

ص: 420

استثنايى چند، از اصل عطف به ماسبق نشدن قانون

مسأله 82: قبلاً درباره اصل عطف به ماسبق نشدن قانون مطالبى ذكر شد، و اشاره گرديد كه كليات شرعى به طور كلى تغييرپذير نمى باشند، مگر آنكه مسائل ديگرى مانند ضرورت و اضطرار و امثال آنها باعث تغيير موضوعشان گردد. اما از اصل عطف به ماسبق نشدن قانون مواردى استثنا مى شود كه بعضى واقعى، و بعضى صورى اند، و عبارتند از:

1. وقتى كه نصّ صريحى از سوى قانونگذار بر عطف به ماسبق شدن قانون، كلاً يا فى الجمله، وجود داشته باشد، كه اين نصّ، به خاطر مصلحتى است كه در مضمون قاعده «اهم و مهمّ» يا قاعده «لاضرر» و امثال آنها وجود دارد.

مصلحت در ذات خود مجوزى براى وضع قانون نمى باشد مگر آنكه عنوانى از عناوين شرعى، از كتاب و سنّت بر آن منطبق گردد؛ مثل اينكه قانونگذار، بر اساس مقررات قانونى، براى كسى كه با قانون راهنمايى و رانندگى مخالفت كند يك دينار جريمه تعيين نمايد، ولى قانون مورد مخالفت جماعتى قرار گيرد و براى قانونگذار روشن شود كه اگر جريمه از مردم اخذ شود بر حيثيت و نفوذ اسلام ضربه وارد مى شود؛ لذا با وضع قانون جديدى، گرفتن جريمه را از مخالفين قديم و جديد لغو كند. نيز مانند آنكه حكومت اسلامى با دشمنانش درگير جنگ شود، و قانونگذار از باب دلجويى مردم، و رعايت قانون «اهم و مهمّ» جريمه سابق را ساقط نمايد.

همچنين اگر قانونگذار به اقتضاى مصلحتى، نصف جريمه سابق را لغو كند مى توان

ص: 421

گفت: رجعت قانون «فى الجمله» است، نه در تمام قانون سابق.

اين دو مورد، درباره لغو بخشى يا تمام قانون بود. اما در جهت اثبات آن نيز مواردى وجود دارد؛ مانند جريمه خلافكارى كه يك دينار بوده است، بعد دو دينار مقرر شود.

يا آنكه دولت در هنگام نياز، و براى دفع دشمنان و جلوگيرى از خصومت آنها به ملت بگويد: هر كسى كه بالغ و عاقل است و توانايى مالى دارد، در برابر هر سالى، از ده سال گذشته تاكنون يك دينار به دولت قرض دهد. چنين قانونى گرچه قبلا وجود نداشته است، اما شوراى فقهايى كه از طرف اكثريت ملت انتخاب شده اند، هرگاه اين موضوع را با اكثريت آرا بر اساس قاعده «اهم و مهم» و «الضرورات تقدّر بقدرها» ضرورى تشخيص دادند به آن عمل مى شود. اين مطلب در فرع آينده جاى بحث دارد.

2. اين كه از قانون سابق تفسيرى بشود كه در واقع رجعت قانون به زمان ماقبل خود در مقابل امر اول نمى باشد، زيرا اگر قانون جديدى به حساب آيد از نوع مورد اول «نصّ صريح» خواهد بود و اگر قانون جديد نباشد از قانون سابق شمرده مى شود و نسبت به قانون اول اثر رجعى ندارد بلكه تفسيرى از آن است، تفسير مفهومى باشد و يا مصداقى.

3. ممكن است قانونگذار، قانون سابق را در تحقق منظور خود كافى نداند. مثلاً اگر قانونگذار براى مجازات كسى كه مواد مخدر خريد و فروش مى كند، سه ماه زندان مقرر نمايد، ولى بررسى كند و دريابد كه خلافكاران پس از تحمل سه ماه زندان، مجددا به كار مجرمانه خود باز مى گردند، در اين صورت در مى يابد كه سه ماه حبس براى مجازات خلافكار كافى نمى باشد و صلاح مى بيند كه مدت زندان را به شش ماه افزايش دهد.

در اين حال، اگر جماعتى از فروشندگان مواد مخدر در زندان گرفتار باشند و مدت زندان آنها تمام نشده باشد، قانون بعدى (شش ماه زندان) نسبت به آنها اثر رجعى خواهد داشت، اما نسبت به خلافكاران آينده، اثر رجعى ندارد، چنانكه روشن است.

ص: 422

نيز اين نكته روشن شود كه همان گونه كه ما در كتاب الدولة الاسلاميه(1) ذكر كرديم، تعزير و تنبيه، به تازيانه منحصر نمى باشد بلكه هر نوع تعزيرى را كه حاكم در منع خلافكار از خلاف، مؤثر بداند، البته با رعايت تمام جوانب، شامل مى شود. دليل آن رواياتى است كه مى گويند رسول اللّه صلى الله عليه و آله و حضرت على عليه السلام افراد خلافكارى را با غيرتازيانه تأديب كردند. اينك اين ايراد مطرح نگردد كه اثر رجعى قانون، با اين گفته هاى خداى متعال منافات دارد:

«وَ مَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً»(2)؛ «ما تا پيامبرى [ براى اتمام حجت ]نفرستيم هرگز كسى را عذاب نمى كنيم».

«وَ إِذَآ أَرَدْنَآ أَن نُّهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنَا مُتْرَفِيهَا فَفَسَقُوا فِيهَا»(3)؛ «چون بخواهيم شهرى را هلاك كنيم، خوشگذرانانش را وا مى داريم تا در آن به فساد و انحراف بپردازند».

«حَتَّى يَبْعَثَ فِى أُمِّهَا رَسُولاً»(4)؛ «تا پيش تر در مركز آن ديار، پيامبرى [براى هدايت] بفرستد». و همچنين ساير ادله اى كه بر قبح عقاب بلا بيان دلالت دارند.

زيرا جواب ايراد آن است كه: در مورد بحث ما ملتزم مى شويم به انصراف ادلّه از اين موارد و بر فرض عدم التزام به انصراف، دلايل و قواعد «اهم و مهم» و «لا ضرر» شامل رجعت قانون نيز مى گردند. و البته اين بحث قابل تأمل و دقت است.

وانگهى، اگر عمل و كارى در زمان گذشته مباح بوده، سپس حرام شده است همان گونه كه در اصل بحث عطف به ماسبق نشدن قانون ذكر كرديم، هرگز كسى بر فعل مباح پيشين مجازات نمى شود.

اما عكس آن: يعنى اگر فعلى حرام بوده و سپس مباح شده، آيا با توجه به حالت سابقه، آن كه در گذشته مرتكب خلاف شده مجازات مى شود يا با توجه به وضع فعلى از مجازات معاف است؟ مثلا: اگر در زمان آشوب، دولت رفت وآمد شبانه را ممنوع كند و براى

ص: 423


1- . موسوعة الفقه، ج 101 و 102، كتاب الدولة الاسلاميه.
2- . اسراء، آيه 15.
3- . اسراء، آيه 16.
4- . قصص، آيه 59.

خلافكار جريمه قائل شود، ولى وقتى كه آشوب تمام شود و رفت وآمد شبانه، طبق قانون آزاد اعلام گردد، در اين صورت كسانى را كه در قانون سابق خلاف كرده اند، آيا دولت، به اعتبار حالت سابقه جريمه مى كند، يا به اعتبار قانون فعلى از جريمه صرف نظر مى نمايد؟

مقتضاى قاعده اين است كه دولت، حق دارد جريمه دريافت كند زيرا تغيير قانونى، جريمه خلاف زمان گذشته را ساقط نمى كند زيرا با حصول سبب، مسبب نيز حاصل مى شود.

و از اين مباحث فهميده مى شود وضعيّت كسى كه، سابقاً و در زمان شدت مجازات مرتكب خلافى شود و سپس در مرحله بعد از آن، مجازات مزبور سبك و كم شود.

ص: 424

لزوم رعايت حال مستضعفين در وضع قانون

اشاره

مسأله 83: بر دولت واجب است كه جهت رعايت حال مستضعفان و تهيدستان، به وضع و تصويب قوانين تطبيقى اقدام نمايد و جان و مال و عِرض آنها را از دست مستبدان ستمگر برهاند و دلايل آن، از ادله اربعه بدين شرح است:

خداى متعال در قرآن مى فرمايد: «وَ مَا لَكُمْ لاَ تُقَتِلُونَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفِينَ»(1)؛ «شما را چه شده است كه در راه خدا و مستضعفان جهاد نمى كنيد؟»

و آنگاه كه در جهت نجات آنها جهاد واجب شود، مقدمات آن نيز واجب مى گردد؛ مثل ايجاد تشكل هاى بانفوذ، و انتشار كتب و مجلات آگاهى بخش، و بهره بردن از وسايل ارتباط جمعى، و تشكيل جمعيت هاى حقوق بشر و كميته دفاع از حق حيات و آزادى و تصرفات مشروع و مانند آنها.

همچنين خداى متعال مى فرمايد: «وَلْتَكُن مِّنكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ وَ أُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(2)؛ «و بايد از ميان شما گروهى، مردم را به نيكى دعوت كنند و به كار شايسته فرابخوانند و از زشتى بازدارند و آنان همان رستگارانند».

و بعيد نيست كه مراد از حرف «من» در قول خداى متعال «منكم» براى تبعيض نباشد (بلكه نشويه باشد)؛ زيرا خداى متعال مى فرمايد: «اولئك هم المفلحون» كه ضمير «هم» به كار برده است. علاوه بر اين رستگارى لازمه زندگى هر فردى مى باشد و بر همه واجب

ص: 425


1- . نساء، آيه 75.
2- . آل عمران، آيه 104.

است، و آيات ديگرى راجع به امر به معروف و نهى از منكر نيز هست كه همگى دلالت دارند بر اينكه تمام افراد مسلمان به اين وظيفه موظفند.

بديهى است كه اين دو امر، فقط به مستضعفان مسلمان اختصاص ندارد؛ زيرا وظيفه امر به معروف و نهى از منكر مشروط به اين نيست كه طرف حتما مسلمان باشد، مگر در مواردى كه اسلام، قانون الزام را مقرّر داشته است و كارى مثلاً به شرابخوارى، نكاح با محرمات، ربا خوارى و امثال آنها نسبت به غيرمسلمان ندارد؛ البته به اين شرط كه در خفا انجام شود و غيرمسلمان، تظاهر به گناه و خلاف ننمايد.

اما در ساير موارد (غير از مسأله قانون الزام) امر به معروف و نهى از منكر و دعوت و ارشاد و هدايت غيراجبارى، عموميت دارد. اين بحث در كتاب جهاد و كتاب امر به معروف و نهى از منكر مفصلاً ذكر شده است.

در كتاب ثواب الاعمال و عقابها تاليف شيخ صدوق رحمه الله، آمده است كه يك يهودى در قبر عذاب شد، به جرم آنكه مظلومى را يارى نكرده بود.

حاصل سخن آنكه: اطلاق دلايل، از آن حكايت دارد كه نهى مستكبر و رفع ظلم او از مستضعف - در صورت امكان - وظيفه اى است كه همگان را شامل مى شود و فرقى بين اقسام چهارگانه نيست كه هر يك از طرفين «ظالم و مظلوم» مسلمان، يا كافر، و يا كافر و مسلمان باشند، پس هرگاه مسلمانى يا كافرى، به جان و مال و ناموس مسلمانى يا كافرى ستم روا دارد، يا آزاديهاى مشروع او را محدود كند، دفاع از مظلوم واجب مى شود.

آيات و روايات فراوانى وجود دارد كه وظيفه ارشاد و هدايت مردم را به خير، و امر به معروف و نهى از منكر دستور مى دهد.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در زمان قبل از بعثت عضو «حلف الفضول» بود و براى دفاع از حق مظلوم در آن گروه شركت نمود. امام سجاد عليه السلام به زبان دعا مى گويد: «اللّهم إنّي أعتذر إليك

ص: 426

من مظلوم ظُلم بحضرتي فلم أنصره(1)؛ خدايا اگر در حضور من به مظلومى ستم شده است و من او را يارى نكرده ام از پيشگاه تو عذر مى طلبم» .

اجماع

بر كليت موضوع يعنى مطلق بودن وظيفه امر به معروف و نهى از منكر، ادعاى اجماع شده است كه بحث ما را نيز شامل مى گردد و اين حقيقت را بيان مى كند كه دفاع از كافر ستمديده واجب است، خواه ستمگر او كافر باشد، خواه مسلمان.

عقل

عقل نيز، بر اين موضوع دلالت دارد كه سركوب مظلوم و يا دفاع نكردن از او، عقلا قبيح است؛ همان گونه كه دفاع از مظلوم عقلا پسنديده مى باشد. علاوه بر اين در بسيارى از آيات و احاديث به همين ملاك عقلى استدلال و استناد گرديده و حتى به رعايت حق همسايه كافر توصيه شده است. خداى سبحان مى فرمايد: «وَالْجَارِ ذِى الْقُرْبَى وَالْجَارِ الْجُنُبِ وَالصَّاحِبِ بِالْجَنبِ»(2)؛ «و همسايه خويشاوند و همسايه بيگانه و همنشين...».

و پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: همسايه اى كه مسلمان يا خويشاوند نباشد يك حق دارد. اگر همسايه مسلمان باشد و يا همسايه خويشاوند باشد داراى دو حق است، و اگر همسايه و مسلمان و خويشاوند باشد، سه حق دارد. از طرفى ادله اى وجود دارد كه حقوق حيوانات و چهارپايان را سفارش مى نمايد كه به طريقِ اولى حكايت از رعايت حقوق انسانها دارد. حضرت على عليه السلاممى فرمايد: «فَإِنَّكُمْ مَسْئُولُونَ حَتَّى عَنِ الْبِقَاعِ وَ الْبَهَائِمِ(3)؛ شما در برابر بقعه ها و چهارپايان نيز مسئوليت داريد».

ما در كتاب النفقات بر وجوب نفقه حيوان از روايات مستفيضه اقامه دليل كرده ايم، چنانكه در روايت آمده است: «زنى به خاطر ستم به گربه اى داخل آتش (جهنم) گرديد(4)، و

ص: 427


1- . صحيفه سجاديه، دعايش در اعتذار، شماره 38.
2- . نساء، آيه 36.
3- . نهج البلاغه، خطبه 167، ص 242.
4- . مستدرك الوسائل، ج 8، ص 303، ب 44، ح 4: «دخلت امرأة النار في هرّة ربطتها فلم تُطعمها...».

زنى بدكاره و فاحشه به خاطر سيراب كردن سگ تشنه اى وارد بهشت شد(1)». همچنين موارد ديگرى از اين قبيل به فراوانى وجود دارد.

در بيان حضرت على عليه السلام رعايت حقوق انسان، به فراوانى مورد تأييد قرار گرفته است كه مى فرمايد: «فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ إِمَّا أَخٌ لَكَ فِي الدِّينِ وَ إِمَّا نَظِيرٌ لَكَ فِي الْخَلْقِ(2)؛ اى مالك، مردم دو گونه اند، يا مسلمان و برادران دينى تو هستند، يا انسانهايى كه در آفرينش با تو همسانند».

از آنجا كه بحث ما راجع به قانون و قانونگذارى است، گفتيم كه بر دولت اسلامى واجب است در اين باره قوانينى وضع و تصويب كند، وگرنه دفاع از مظلوم يك حكم كلى است كه بر فرد فرد مسلمانان واجب مى باشد. چنانكه ديگر مواردى از قبيل امر به معروف و نهى از منكر و ارشاد و هدايت، بر هر مسلمانى واجب است، مضافا به اينكه اگر - فرضا - مراد از «اخ» يعنى برادر، در بيان رسول اللّه صلى الله عليه و آله كه مى فرمايد: «انصرُ أخاك ظالماً او مظلوما(3)؛ برادرت را يارى كن، چه ظالم باشد و چه مظلوم» اعم از اينكه مسلمان يا كافر باشد؛ چنانكه بعيد نيست مراد همين مطلب باشد، و قبلا نيز بحث آن گذشت كه واژه «اخ» بر هر انسان، و مسلمان و مؤمن به صورت يكسان اطلاق مى شود كه خود شاهد اين مطلب است، بنابراين اگر كافرى غيرمحارب، را ببينيم كه از تشنگى و گرسنگى در حال مرگ است، يا بر اثر بى دارويى و يا خونريزى در حال مرگ است، يا در چنگال ظالم و يا حيوان

درنده اى گرفتار است، يا در حال سوختن يا غرق شدن يا نابودى و امثال آنها است، واجب آن است كه در همه اين حالات او را نجات دهيم و مشكل را از او برطرف كنيم.

و رعايت اين مطلب اضافه بر اين كه وظيفه ما است رعايت حقوق انسانى نسبت به غيرمسلمان، او را به حق و صراط مستقيم نزديك تر مى كند و دلش را نسبت به پذيرش آيين اسلام نرم تر و آماده تر مى سازد.

ص: 428


1- . همان، ص 302: «دخلْت الجنة فرأيت فيها صاحب الكلب الذي أرواه».
2- . نهج البلاغه، نامه 53.
3- . نهج الفصاحه، ص 111، ح 561، مراد از يارى كردن ظالم، بازداشتن او از ظلم و ستمگرى است.

قانون و تغييراتى كه بر آن عارض مى شود

اشاره

مسأله 84: قانون گاهى تصويب و سپس لغو مى شود؛ و گاهى وجود ندارد و سپس وضع مى شود؟ گاهى قانون سنگين است و سپس سبك مى شود، ولى گاهى سبك است و بعدا سنگين مى گردد. قانون سابق گاهى عام است و سپس تخصيص مى خورد و گاهى عكس آن است. گاهى بين قانون سابق و قانون لاحق عموم و خصوص من وجه است و گاهى تمام حكم آنها در بعضى از مسائل سابق از بين مى رود. اين مطالب راجع به ذات قانون است و فرقى ندارد كه قانونگذار دوم همان قانونگذار اول باشد يا فردى ديگر. مثلاً شوراى مراجع تغيير كند و فقهاى بعدى قانونى وضع كنند كه مخالف قانون فقهاى سابق باشد. همان گونه كه ذكرش گذشت هر كسى كه مجاز به وضع قوانين تطبيقى باشد، چنين وضعى خواهد داشت. اما هرگاه راى و نظر مرجعى تغيير كند، يا مثلا بميرد و مقلدش از مرجع ديگرى تقليد كند كه رأى او سبكتر يا سنگين تر از مرجع قبل باشد، يا اصولا موارد

ديگرى غير از آنها مطرح شود، همان گونه كه در مسأله قوانين تشريعى گذشت، در اين گونه مسائل حكم تغيير مى كند، زيرا قبلا گفته شد كه واقعه واحد، قدرت تحمل دو اجتهاد را ندارد.

فرع

لكن در اينجا فرعى جلب توجه مى كند كه بايد مورد بحث و بررسى قرار گيرد. آن فرع اين است كه اگر راى فقيه سابق نسبت به حكمى از احكام منع بود ولى مقلد به علت

ص: 429

ناآگاهى از راى فقيه و يا به علت بى مبالاتى، نسبت به حكم منع توجه نكرد و مرتكب آن كار ممنوع شد و سپس فقيه دوم، با راى خود، منع مزبور را تجويز كرد يا راى فقيه اول تغيير كرد و حكم به جواز داد، آيا راى دوم براى بقاى بر آن كفايت مى كند يا تجديدنظر در آن لازم است؟

بعيد نيست كه بقا بر راى دوم كفايت كند، زيرا مجتهد فعلى و راى دوم فقيه قبلى، قائل به جواز است، لذا اختصاص دادن آن به وقايع جديد وجهى ندارد. مثلا اگر فقيه، عرق جنب از حرام را نجس بداند و كسى به همين صورت خود را جنب كند، يا رضعات دهگانه و شيردادن ده روز را موجب بطلان نكاح بداند، ولى كسى بدين صورت اقدام به نكاح كند، يا بيع معاطات را موجب ملكيت نداند ولى كسى آن مال را بفروشد، ولى بعد از مدتى راى مرجع تغيير نمايد و قائل به طهارت عرق جنب از حرام و صحت نكاح و ملكيت بيع معاطاتى گردد، در اين صورت ملاك حكم فعلى است و دليلى وجود ندارد كه راى سابق باعث حكم وضعى به نجاست و بطلان شود نيز در موردى كه سابقا قائل به عدم ضمان بوده است و حال قائل به ضمان است، همين حكم جارى مى باشد؛ همچنين ساير مواردى كه براى تفصيل بيشتر احتياج به بحث فقهى دارد كه اينجا جاى آن بحث نيست.

فرع باقيمانده

غير از دو فرع پيشين، يعنى تغيير قانون تأطيرى و تغيير حكم، به علت تغيير رأى فقيه، فرع سومى نيز باقى مانده است: اگر حالت شخصى تغيير كند، به اين صورت كه مثلاً صغير بوده و سپس كبير شود، مبتلا به جنون بوده و سپس بهبودى يابد و يا به عكس آن، و همچنين نسبت به هوشيار و مست، خوابيده و بيدار، بى هوش و هشيار، در تمام اين حالات تكليف قانونى نسبت به آنها چگونه خواهد بود؟

پاسخ در مورد اول: اگر صغير مرتكب جُرمى گردد و بعد كبير شود، و آن جُرم در حالت صغارت مجازات تأديبى داشته باشد و در حال كبارت، مانند زنا، داراى حد شرعى

ص: 430

باشد، در چنين صورتى حد شرعى بر او جارى نمى شود، زيرا در حال كبارت مرتكب جرمى نگرديده است. در اين كه به تأديبى كه قبلا مستحق آن بوده است بايد فعلا ادب شود، يا از آن جهت كه تأديب مخصوص صغير بوده و او فعلا كبير است و مستحق تأديب نيست دو احتمال وجود دارد.

مورد دوم: يعنى كسى در حال جنون مرتكب جرمى شود و سپس بهبود يابد كه در اين صورت، اگر در زمان ارتكاب جرم جنون كامل داشته است، نه حد شرعى دارد و نه تأديب و اگر جنون كامل نداشته و مرتكب جرمى شده است فعلا بايد تأديب گردد و هرگاه قبل از تأديب عاقل گردد، مانند حكم سابق عمل مى شود.

مورد سوم: يعنى كسى در حال عقل مرتكب جرمى شود و سپس ديوانه گردد، مقتضاى قاعده آن است كه دليل رفع، آن مورد را نيز شامل مى گردد، خصوصاً وقتى كه جنون كامل باشد و تأديب در اصلاح كامل آن اثرى نداشته باشد.

مورد چهارم: يعنى كسى كه هوشيار باشد و سپس مست گردد، حكم او مانند عاقلى است كه مجنون گردد.

مورد پنجم: كه عكس مورد فوق است (مست باشد، سپس عاقل گردد)، حدى براى جرم او نيست، زيرا انسانى كه كاملا مست باشد چيزى نمى فهمد، لذا مانند صغيرى است كه بعداً كبير شود. لذا نه حدى بر او جارى مى گردد و نه تأديب مى شود، مگر زمانى كه كاملا مست نباشد و مقدارى هشيارى و قدرت تشخيص داشته باشد، كه حكم صغيرى را دارد كه كبير شود.

مورد ششم: انسان بيدارى است كه مرتكب جرمى شود و سپس بخوابد كه در حال خواب حدى بر او جارى نمى شود و تصور آن در امراض خواب آور ممكن است، چنانكه گفته اند، چنين وضعى با گزيدن پشه مخصوصى در آفريقا براى انسان پيش مى آيد.

مورد هفتم: آن است كه انسان خوابيده اى در حال خواب مرتكب جرمى شود، كه نه

ص: 431

در حال خواب و نه بيدارى حدى ندارد و تأديب نيز نمى شود و دليل آن روايتى است كه مى گويد: «رفع القلم عن النائم(1)؛ شخص خوابيده تكليفى ندارد».

مورد هشتم: انسان بى هوشى است كه بعداً بهبودى يابد، حال او مانند حال آدم خوابيده و بيدار است. در اين مورد دليل خاصى از قول امام صادق عليه السلام وجود دارد كه مى فرمايند: «ما غلب اللّه عليه فهو اولى بالعذر(2)؛ كسى كه بى هوش باشد به عذر سزاوارتر است».

در بعضى از آنچه ذكر كرديم تفصيل و دلايل خاصى وجود دارد، مانند حكم ديوانه پس از ارتكاب جرم و يا فرد مستى كه مرتكب جرم شود، كه جاى بحث آن در فقه است. تمام اين مطالب درباره حدود و تعزيرات بود، اما نسبت به ضمان مطلب به قرار زير است:

مسأله ضمان

البته مسأله ضمان در اين گونه موارد به جاى خود محفوظ است، مانند اين كه دايه اى بر روى بچه شيرخوارى بيفتد و بچه بميرد؛ يا مثلاً كسى در حال خواب ظرف ديگرى را بشكند، يا كسى در حال صغارت و يا جنون، و يا در حال خواب و بى هوشى ضررى به كسى وارد نمايد كه ضامن جبران خسارت است. همچنين اگر كسى در حالت اضطرار و ضرر و اكراه، و حالت «مالا يعلمون» موجب صدمه زدن به كسى شود، ضامنِ جبران خسارت مى باشد، چنانكه كسى خيال كند آب ظرفى از آن او است و آب را به زمين بريزد. در هيچ يك از اين موارد تأديب و حد شرعى وجود ندارد، چون شارع مقدس آنها را معاف داشته است.

لذا حضرت على عليه السلام بر زنى كه از روى اضطرار و نياز مبرم به آب، به زنا تن داده بود، حد زنا جارى ننمود. اگر مردى با زن ناچارى زنا كند ضامن مهريه اش مى باشد؛ چنانكه اگر به اكراه با زنى زنا نمايد ضامن مهريه آن است. گرچه ضمان مهريه بايد به عهده اكراه كننده باشد؛ زيرا دليل رفع، اكراه هر موردى را شامل مى شود، مگر مواردى كه از كليت آن خارج

ص: 432


1- . ر.ك: خصال، ج 9، ص 94، ح 40.
2- . كافى، ج 3، ص 408، ب 231 ح 7.

شده است ولى اين مورد خارج نگرديده است. دليل اين كه مى گوييم، ضمان به عهده اكراه كننده است آن است كه بنا بر تفصيلى كه در فقه آمده است سببْ اقوى از مباشر است، و چون منظور ما فقط اشاره اى به اين قوانين است نه تمام آنها، به همين مقدار اكتفا مى كنيم.

فقها در مباحث فقه ذكر كرده اند كه اگر كسى ملكى را به طور بيع فضولى فروخت و سپس مالك آن شد، آيا به عقد و قرارداد جديد احتياج دارد يا نه؟

ظاهر آن است كه اگر مالك مورد معامله را رد نكرده باشد، احتياج به عقد جديد نيست، اما اگر رد كرده باشد عقد باطل شده و نياز به عقد جديد دارد.

از همين قبيل است، اگر ولى بدون رعايت مصلحتِ طفل و يا مجنونْ، مالى را بفروشد و سپس طفل كبير، و مجنون بهبودى يابد، در اين صورت اگر آنها به معامله راضى باشند، آيا بيع صحيح است، يا حتى با رضايت آنها بيع صحيح نمى باشد، زيرا بيعى كه فاقد رعايت مصلحت باشد باطل است. همين گونه است، اگر باكره اى بدون رضايت پدرش ازدواج كند و سپس پدر بميرد، يا پدرْ دختر باكره اش را بدون اذن او شوهر دهد و سپس دخترش ديوانه شود؛ و گفتيم كه ولايت پدر بر مجنون نيز ثابت است.

هرگاه در ثبوت حد و امثال آن ترديد شود، اصلْ عدمِ آن است و دليلش قاعده استصحاب، و نيز قاعده «درء الحدود بالشبهات» مى باشد. و همين مسأله در بحث ضمانات و مانند آن نيز وجود دارد، البته غير از علم اجمالى كه درباره اش سخن گفتيم.

ولى بعد از ثبوت حدّ، اگر درباره سقوط آن ترديد شود، مقتضاى استصحاب بقاى آن است، مگر آنكه فرضا در دايره شبهاتى قرار گيرد كه حدود را رفع مى كنند.

ص: 433

قانون و تقسيمات ثانوى

مسأله 85: تقسيمات ثانوى كه توسط قانوندانان و اصحاب قوانين وضعيه، از نظر ذات و جوهر قانون انجام مى شود، چندان اعتبارى ندارد، و نتيجه اش فقط آن است كه آنها را به بابهاى مختلفى تقسيم مى كنند. تقسيم آنها به قرار زير است:

1. قوانين موضوعى: كه مراد آنها قوانينى است كه به حيات و زندگى مردم بستگى دارد.

2. قوانين اصولى: كه منظورشان مقرراتى است كه براى احقاق حق مردم در منازعات و كشمكش هاى اجتماعى مورد عمل قرار مى گيرد؛ زيرا اثبات حق در مسائل حقوقى، از قبيل حق وصيت، حق ثلث مال، حق نفقه و امثال آنها، در مواردى كه نزاع نباشد، فقط در جهت بيان آن است كه معلوم شود حقِ قانونى چيست؟

3. قوانين داخلى: كه منظور قوانينى است كه به روابط اجتماعى مربوط مى شود و مقررات داخلى جوامع را تنظيم مى كند؛ از قبيل احكام و قوانين مدنى، احوال شخصى و مقررات حكومتى.

4. قوانين خارجى: كه منظور مجموعه مقرراتى است كه چگونگى روابط دولتها را با يكديگر تنظيم مى نمايد و عمدتاً به روابط بين الملل مى پردازند.

5. قوانين عام: كه مراد مقرراتى است كه يك طرف آن دولت است، اعم از آنكه طرف ديگرش افرادِ ملت، يا دولت ديگر باشد و هدفش تأمين امنيت، رفاه و آرامش مى باشد.

6. قوانين خاص: كه منظور مقرراتى است كه نحوه برقرارى روابط اجتماعى و

ص: 434

اقتصادى افراد جامعه را در زندگى روزمره آنها تنظيم مى كند.

دولت اگر به اعتبار حاكميّتش باشد اين قوانين (قوانين خاصه) به او ارتباط ندارد و اگر به اعتبار شخصيّت حقوقى خود تصرّف كند مانند بقيه شخصيات حقوقى از مصاديق اين قانون خاص مى شود و از قبيل مداخله جمعيت ها و احزاب و هيئت ها خواهد بود كه از مصاديق «قانون خاص» به شمار مى آيد.

لذا قانون عام، به مصالح عمومى جامعه توجه دارد و قانون خاص مصالح افراد را در نظر دارد، يا به شخصيتهاى حقوقى مى پردازد. در شريعت اسلام مانند اين تقسيم وجود دارد و با عنوان «حق اللّه» و «حق الناس» مطرح است.

حاكم شرع حق دارد حق اللّه را عفو كند، اما حق الناس را مانند ضمانات و ديات و امثال آنها، فقط خود مردم هستند كه مى توانند از آنها صرف نظر كنند. ما در الفقه ذكر كرديم كه حاكم شرع، گاهى و با شروط خاصى مى تواند حق مردم را نيز عفو نمايد، چنانكه پيغمبر صلى الله عليه و آله اهل مكه را عفو نمود، در صورتى كه علاوه بر حق اللّه، حق الناس نيز بر ذمه آنها قرار داشت.

اينك اين ايراد مطرح نشود كه اين گذشت رسول خدا صلى الله عليه و آله براى آن بود كه اهل مكه مسلمان شدند و طبق قانون «جبّ» اسلام به اعمال گذشته افراد كارى نداشت(1). زيرا پاسخ آن است كه بلى، اين مطلب صحيح است، ولى عده زيادى از اهل مكه مسلمان نشدند، اما مورد عفو قرار گرفتند. حضرت على عليه السلام نيز اهل بصره را عفو نمود، با آنكه حق اللّه و حق الناس را بر ذمه داشتند. نيز اموال جنگجويان دشمن را به آنها برگردانيد، در صورتى كه آن اموال حق سپاهيان حضرتش بود. درباره اين مورد، ادله و شواهد ديگرى هم وجود دارد.

اما نسبت به حق الناس فقها ذكر كرده اند كه فرقى بين حق و حكم وجود ندارد. حق قابل آن است كه به ديگرى هبه شود، بر روى آن معامله انجام گيرد، مورد ارث واقع شود و

ص: 435


1- . بحارالانوار، ج 6، ص 23، ب 20، ح 24: «الاسلام يجبّ ما كان قبله».

يا ساقط گردد، در صورتى كه حكم اين گونه نيست؛ اگر درباره چيزى شك شود كه آيا حق است يا حكم، مرجع تشخيص آن عرف است. اگر عرف آن را تشخيص نداد، يا مورد اختلاف نظر عرف قرار گرفت، اصلْ آن است كه حكم محسوب شود، زيرا مشمول قول خداى متعال است كه مى فرمايد: «وَ مَآ ءَاتَكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا»(1)؛ «آنچه را فرستاده او به شما داد، آن را برگيريد و از آنچه شما را بازداشت باز ايستيد».

به علاوه آيات و روايات ديگرى در اين باره وجود دارد؛ وانگهى اسقاط و امثال آن خلاف اصل است، و ما در كتاب الحقوق(2) و غير آن، به تفصيل سخن گفته ايم و در اينجا نيازى به تكرار آن نيست.

فقها اين مطلب را متعرض شده اند كه در بعضى از موارد حق اللّه و حق الناس باهم جمع مى شوند؛ مانند سرقت كه بر گردانيدن مال سرقت شده به صاحبش حق الناس است، (گرچه صاحب مال مى تواند از آن بگذرد) ولى قطع دست سارق حق اللّه است و صاحب مال، حق عفو سارق را ندارد. همچنين، در زناى اكراهى، مهريه زن حق الناس است و زن حق دارد صرف نظر نمايد، اما حد شرعى زنا حق اللّه است و زن حق عفو زانى را ندارد، و ساير مثالهاى ديگرى كه در فقه ذكر شده است.

پوشيده نيست، آنچه به نام حق الناس خوانده مى شود به اعتبار مطلبى است كه آن را ذكر كرديم، وگرنه جز آنچه كه خداى متعال مقرر كرده است مردم حقى ندارند. بنابراين بين حق اللّه و حق الناس عموم و خصوص مطلق است، با اين توضيح كه: آنچه به نام حق الناس خوانده مى شود، در واقع حق اللّه است، چون خداى متعال آن را مقرر فرموده، و اگر كسى ترك كند، مجازات دارد، مگر آنكه صاحب حق از آن بگذرد، در صورتى كه آنچه به نام حق اللّه خوانده مى شود، همانگونه كه بحث آن گذشت، حق الناس نمى باشد.

ص: 436


1- . حشر، آيه 7.
2- . موسوعة الفقه، ج 100، كتاب الحقوق.

قانون عامّ و فروع آن

اشاره

مسأله 86: واضعين قوانين، قانون عام را، به اصطلاح خود به چهار قسم تقسيم كرده اند:

1. قانون عام بين المللى؛

2. قانون حكومتى و دولتى؛

3. قانون ادارى و مالى؛

4. قانون مرافعات و مجازاتها.

قسم اول، مربوط به روابطى است كه بين دولتهاى مستقل برقرار مى گردد؛ مثل حق حاكميت و سرپرستى، حق بقاء، حق مساوات، حق مالكيت، حق قضاء و حق نمايندگى خارجى و امثال اينها.

همچنين قوانين بين المللى درباره مسائلى كه مربوط به دولتهاى كاملاً مستقل و يا نيمه مستقل، به سبب تحت الحمايگى يا اشغال دشمن استقلال كامل ندارند بحث مى كند؛ چنانكه اين قوانين درباره مسائل مربوط به مؤسسات جهانى از قبيل: سازمان ملل، دادگاه بين المللى لاهه و مانند آنها كه تابع قوانين بين المللى هستند بحث مى نمايند. نيز قانون بين المللى راجع به جنگ و درگيريهاى ميان دو دولت، يا اشغال دولتى، توسطِ دولت ديگر بررسى مى كند، و از چگونگى روابط بين دو دولت در زمان جنگ، و انجام دادن كارهاى مجاز يا ممنوع براى طرفين، و از شروط استفاده از اسلحه و نحوه رفتار با مجروحين جنگى و اسيران و از مذاكرات طرفين در زمان جنگ، و از طرق اطلاع رسانى جنگ ها، و از

ص: 437

موارد مجاز و ممنوع، مساعدت طرفين جنگ از نظر سلاح و مواد غذايى و دارويى و از نحوه حصر اقتصادى و ساير مجازاتهاى بين المللى، و از چگونگى وضع پناهندگان طرفينِ جنگ و ساير خصوصيات پناهندگى بحث و گفت وگو مى نمايد.

همچنين قانون بين المللى از حقوق و وظايف دولتهاى بى طرف، در رابطه با دولتهايى كه عضو سازمان ملل متحد مى باشند، و از خصوصيات «حق وتو» براى دولتهاى بزرگ و امثال اين مسائل بحث مى كند. ما در بعضى از كتب ذكر كرده ايم كه: عقل به اشتباه بودن بعضى از قوانين بين المللى حكم مى كند كه يكى از آنها حق وتو براى دولتهاى بزرگ و ديگرى قانون تساوى بين دولتهاى بزرگ و كوچك مى باشد. مثلا: دو دولت بزرگى مانند چين و هند كه ثلث مردم جهان در آنها قرار گرفته اند، و دو دولت كوچكى كه يك سه هزارم مردم جهان را دربر دارند، آيا صحيح است كه در مسائلى چون جنگ و صلح، و امثال آنها، داراى راى مساوى باشند؟ مقتضاى قاعده حكم مى كند كه اعتبار راى به تعداد افراد بستگى داشته باشد، (البته در موردى كه موضوع با رأى آنها مرتبط باشد، پس دولتى كه داراى هزار ميليون نفر است بايد داراى هزار راى باشد و دولتى كه داراى يك ميليون

جمعيت است يك راى؛ و همچنين در ساير مسائل.

مصادر و خواستگاه قانون بين المللى

مصادر قانون بين المللى عبارتند از: فقه، قضاء، عرف و عادت دولتها، قوانين كلى عقلى و قراردادها.

مراد از قراردادهاى بين المللى همان قراردادهايى اند كه براى مقررات بين المللى وضع شده و تعدادى از دولتها يا تمام آنها، آن را امضا نموده اند، مانند منشور سازمان ملل متحد كه در واقع جايگزين «جامعه ملل» مى باشد و يكى از قرادادهاى جهانى محسوب مى شود.

دولتهاى جهان، غالبا به اين گونه قراردادها مى پيوندند، مگر دولتهايى كه به خاطر

ص: 438

ديدگاه خاص خود مايل به عضويت در اين معاهدات جهانى نمى باشند و يا دولتهاى بزرگ اجازه عضويت آنها را نمى دهند. مثلا: سوئيس از نوع اول است كه عقيده دارد، عضويت در اين قراردادها به اصل «بى طرفى» او صدمه مى زند. دولتى كه وارد اين قراردادها نمى شود، چه خود تمايلى به ورود نداشته و چه فشارهاى خارجى مانع شده باشد، از فوايد اين گونه قراردادها محروم مى ماند.

آنچه گفته شد مربوط به معاهدات بين المللى است كه اسلام در آن داخل نمى باشد؛ اما در اسلام اين گونه قراردادهاى جهانى، بين حكومت اسلامى و ساير حكومت هاى ديگر اگر داراى دو شرط لازم باشد مورد قبول است و فوايدى نيز در بر خواهد داشت: شرط اول آن كه بر قرارداد توافق حاصل شود، و شرط دوم آن است كه اسلام اين نوع قراردادها را منع نكرده باشد، مگر وقتى كه قاعده «لا ضرر» يا قاعده «اهم و مهم» بر آن مورد حاكم باشد كه در اين صورت دولت اسلامى پيمان و معاهده را مى پذيرد و با آن موافقت مى كند، و چون پذيرفت، به لوازم آن ملتزم مى گردد و مضامين آن را در عمل به دقت رعايت مى نمايد، چنانكه در كتاب جهاد آن را ذكر كرده اند و نصّ و فتوى، آن را تأييد مى نمايد.

ص: 439

قانون اساسى و معناى آن

مسأله 87: قانون اساسى، در اصطلاح واضعين آن، عبارت است از مجموعه قواعدى كه رابطه دولت را با فرد، از حيث مسائل سياسى تنظيم مى كند، يعنى نظام سياسى هر دولتى، و حدود اختيارات و خصوصيات پيدايش و وجود آن را تعريف مى نمايد و براى مردم شرح مى دهد، يا شكل دولت و حكومت را بيان مى كند، كه مثلاً نظام حاكم پادشاهى، يا جمهورى پارلمانى مى باشد، و توضيح مى دهد كه آيا هيأت وزرا، بايد از دستور مجلس و قوه مقننه اطاعت كند، يا آنكه نظام سياسى غيرپارلمانى است و هيأت وزرا فقط از رئيس جمهور دستور مى گيرد و در برابر او مسئول مى باشد، به طورى كه قوه مقننه و مجلس حق ندارد او را از كار بر كنار يا از او سلب اعتماد نمايد.

همچنين قانون اساسى تفاوت بين قواى حكومت را بيان مى كند و رابطه آنها را در دولت و حكومت شرح مى دهد و قوانين اساسى جديد، حقوق فرد را در امورى چون آزادى، اقتصاد و جامعه و ديگر موارد مشخص مى سازد.

قانون ادارى قواعدى است كه نظم ادارى را براى دولت معين مى كند و روابط قانونى را كه بين دولت و افراد ملت، در جهت اقدام دولت به وظيفه اش پيدا مى شود بيان مى دارد و مبانى قانونى را كه در بر خورد دولت با افراد ممكن است پيش آيد وضع مى نمايد. بنابراين قانون اساسى بيان مى كند كه چگونه ابزارهاى دولتى به قانون ادارى تبديل شود، و چگونه اين اجزا و ابزار، به وظيفه خاص خود عمل نمايد، لذا سرپرستى و نظارت بر اين

ص: 440

امور را به عهده دارد: نظام حكومت محلى و انجمن هاى شهر و امور مربوط به شئون آنها، و همچنين نظارت بر جلسات استانداران، جلسات ادارى و امور مربوط به مردم از قبيل: آموزش و بهداشت، مخابرات بى سيم و سيم دار، برق، پست، قضاوت و دفاع، امنيت و حفظ شئون اجتماعى و تربيت كارمند آن براى آماده سازى دستگاه ادارى. همچنين اين قانون روابط بين پايتخت و شهرها را مشخص مى نمايد. علاوه بر اين امور مهم فراوانى را كه مربوط به مسائل دولت است و از اهم آنها شئون تمركز و عدم تمركز در حكومت مى باشد مشخص مى كند.

بحث «تمركز و عدم تمركز» ادارى از مهمترين موضوعات ادارات است، بعضى از دولت ها، داراى نظام قدرتمند مركزى هستند، و قدرت در دست گروه ادارى مركزى است و به گروه محلى سهم قليلى از استقلالِ كارى داده مى شود، و جمعيت مركزى پيوسته در فكر آنند كه خواسته هاى قدرت مركزى اجرا شود.

ولى گروه ديگرى قائل به قدرت حكومت غيرمركزى هستند، يعنى كه هيئات مركزى، سهم زيادى از امكانات اختصاصى خود را به جمعيت هاى محلى واگذار نمايد به طورى كه حكومت محلى سهم زيادى از استقلال داشته باشد، مضافاً به اينكه كار اساسى در حكومت غيرمركزى آن است كه كارمندان ادارى از ميان مردم همان محل و به صورت بومى انتخاب مى شوند، نه اينكه انتخاب آنها فقط از طرف دولت مركزى باشد.

اما در نزاعها و مرافعاتى كه بين حكومت و افراد يا بين بعضى از ادارات با اداره ديگرى پيش مى آيد، در بين قانونگذاران نسبت به آنها اختلاف وجود دارد كه در رسيدگى، آيا لازم است دادگاه ويژه براى آنها منظور شود، همان گونه كه در بعضى از كشورهاى غربى معمول است و بعضى از كشورهاى اسلامى از آنها تبعيت مى كنند، يا آنكه دادگاه هاى عمومى براى آنها كفايت مى كند، چنان كه در بعضى از كشورهاى غربىِ ديگر معمول مى باشد و بعضى از كشورهاى اسلامى، از آنها پيروى مى نمايند؟

ص: 441

نوع دوّم، به ساده زيستى اسلام در هر دستگاهى، نزديكتر مى باشد.

اينك اين ايراد مطرح نگردد كه غالباً قضاتْ شناختى از ويژگى هاى ادارات و انواع منازعات ندارند.

زيرا پاسخ داده مى شود كه اولاً: شناخت غيرغالب در اين مورد كفايت مى كند.

ثانياً: قاضى در اين جهت از خبرگان و كارشناسان كمك مى گيرد، و در مراجعات و منازعات از كارشناسان امور اقتصادى، سياسى و غيرْ مشورت و كمك مى گيرد. بنابراين اگر نزاعى بين حكومت و ملت واقع شود، مثلاً حكومت ضرورى بداند كه از وسط محلّ، خيابانى باز كند، اما صاحبان خانه و اهل محلّه آن را ضرورى ندانند، در اين صورت لازم است به دادگاه رجوع نمايند. همين گونه است، اگر بين بخشى از حكومت با بخش ديگرى نزاع و اختلاف نظر مطرح شود.

به هر حال، حكومت غيرمتمركز (حكومت ملّى) از نظر سادگى به شيوه اسلام نزديكتر است، زيرا انجام دادن كار با سرعت صورت مى گيرد و احترام شايسته انسان از نظر وقت بهتر رعايت مى گردد. مضافاً به اين كه رجوع به مركز باعث مى شود تا اموال دولتى در رفت و آمدهايى كه مستلزم صرف مال و اوقات كارمندان و دستگاه ها و امثال آنها است هدر رود، و اين مطالب بر كسانى كه توجه به اين مسائل دارند، مخفى و پوشيده نمى باشد.

اما در اين دوران، كه مسأله وحدتِ كشورهاى اسلامى و احياى امت واحده اسلامى مورد بحث مى باشد، و سخن از بازگشت به اخوّت و برادرى اسلامى، و گسترش آزاديهاى اِسلامى - همان گونه كه قبلاً اشاره شد - در ميان است، حكومتهاى غيرمتمركز، براى تمام اين مسائل بهتر، و به واقع نزديكتر است، خصوصاً وقتى كه فاصله شهرها و كشورها تا اين حدّ زياد است و اقوام گوناگونى، با زبانهاى مختلف، و با موانع مرزهاى طبيعى از كوه و دريا و جنگلها، در آنها زندگى مى كنند.

ص: 442

قانون و امور مالى دولت

مسأله 88: قانون مالى دولتى درباره بودجه دولت بحث مى كند و به دو قسم اساسى تقسيم مى شود:

1. درآمدها.

2. هزينه ها.

اما درآمدها از منابع مختلفى به دست مى آيد كه مهمترين آنها مالياتهاى چهارگانه است كه قبلاً به آنها اشاره كرده ايم. همچنين درآمدهاى ديگرى كه از راه هاى ديگر عايد دولت مى گردد، و يا اجرت و كارمزدهايى كه افراد در برابر دريافت خدمات عمومى به دولت مى پردازند، و يا از حيازت مباحات نصيب دولت مى شود به شرط آنكه مردم را از مباحات محروم ننمايد، و يا عوايدى كه از طريق تجارت و مانند آن براى دولت حاصل مى گردد.

امّا مخارج دولت را قانون بودجه مشخص مى سازد كه عبارتند از: تأمين احتياجات اساسى دولت مركزى، انجام دادن اصلاحات اجتماعى و اقتصادى، پيشرفت ملت در تمام زمينه هاى زندگى كه انجام دادن آنها بدون صرف مال امكان پذير نمى باشد.

و سرانجام قانون كيفر و مجازات مطرح مى شود، بدين صورت:

1. كيفر چيست و راههاى اثبات آن چگونه است؟

2. چه كسى كيفر مى شود و مجازات براى چيست؟

3. چه كسى مى تواند مجازات كند؟

ص: 443

بحث اين قوانين در اسلام، غالباً در كتاب حدود و ديات و قصاص، و مقدارى از آن در كتاب جهاد مطرح شده است. زيرا مجازات گاهى جنبه فردى دارد، مانند كيفر كسى كه به عنف با زن جوانى زنا كند؛ و گاهى جنبه اجتماعى دارد، مانند وضع قانون در خصوص كسى كه سلاح حمل كند و يا جمعيتى را براى سقوط حاكم يا حكومت جمع نمايد، يا در نظم و امنيت عمومى ايجاد اخلال كند كه گاهى از طرف يك دولت خارجى ممكن است تحريكاتى در ميان باشد؛ مانند جنگ غيرمسلمان با مسلمانان. لذا بعضى از اين مجازاتها در سه كتاب اول (حدود و قصاص و ديات) و بعضى از آنها در كتاب جهاد تدوين شده اند.

چون قبلاً به بعضى از مسائل مربوط به مجازات و كيفر اشاره گرديد، لزومى به تكرار آن نيست.

ص: 444

مقايسه قوانين اسلام با قوانين ديگر

اشاره

مسأله 89: هر كس كه كتاب عهدين (تورات و انجيل) و كتابهاى بودا و مجوس (اوستا) و ساير كتب دينى، اعم از كتب آسمانى و غيرآسمانى را مطالعه نمايد، و كسى كه قوانين عصر حاضر و قوانين زمانهاى گذشته مانند قوانين فراعنه و امثال آنها را كه بر اثر كاوش و كشفيات به دست آمده، بررسى و از نظر بگذراند، و سپس آنها را با قوانينى كه اسلام آورده است، مانند قوانين مربوط به رابطه انسان با خدا، يا رابطه انسان با حكومت يا به عكس يا رابطه انسان با انسان، يا قوانين مربوط به رابطه انسان با خودش، از حيث ظاهر و باطن، مانند پاكى روح و لباس، ضد عفونى كردن خوردنيها و آشاميدنيها، تميز كردن مركب و مسكن، يا پاك كردن قلب از حسد و ريا، پاك كردن عقل از افكار خرافى و باطل و امثال آنها، مقايسه نمايد، خواهد ديد كه بين آنها فاصله زيادى وجود دارد، و برايش ترديدى نمى ماند كه قوانين اسلام به عقل و منطق نزديكتر است و در اداره امور زندگى انسان، فرضاً صرف نظر از امور آخرت، به واقع از ساير اديان بهتر است.

تفصيل اين امور، در كتبى كه راجع به مقايسه اديان و امثال آنها تدوين شده، آمده است، و ما با اشاره به بعضى از آنها، برخى از قوانين غيراسلامى را ذكر مى كنيم.

يكى از فرمانروايان فراعنه مصر، كه نامش در كتابى از انتشارات «الهيئة المصريه العامة للكتاب» «حور محب» ذكر شده است مقرراتى داشته كه ما بعضى از آنها را براى ملاحظه شما مى نويسيم و بعد از آن، به خواست خداى متعال، بعضى از قوانين ديگر را مى نگاريم

ص: 445

تا تفاوتها كاملاً روشن شود.

مؤلف كتاب مى گويد: در پرتو موضوعاتى كه در لوحه اى كه از كاوشهاى مصر به دست آمده، مى توانيم قانون «حور محب» را به چهار قسمت اصلى تقسيم كنيم و سپس هر قسمتى را به تناسب مطالب آن بر حسب موضوعاتش جدا نماييم:

قسمت اول، سرآغازى است تمهيدى كه شامل القاب ملك «حور محب» و بعضى صفات ممتاز و بعضى عبارات، در مدح و ثناى او مى باشد.

قسمت دوّم: در اين قسمت، مواد اصلى قانون شرح داده شده و شامل ده ماده است.

قسمت سوّم: اين قسمت مخصوص بيان تشكيلات سازمانهاى ادارى و داراى چهار فقره است كه با مقدمه اى آغاز، و با خاتمه اى پايان مى يابد.

قسمت چهارم: بحث قانونگذارى را پايان مى دهد و قسمت هايى از مقررات جنايى و مالى و مالياتى را بيان مى كند.

سطر 10: [ ...] رأى اعليحضرت سخت بر دلش نشست و آن را پسنديد.

سطر 11: [چگونه عدل و داد را به بلاد برگرداند]، اشتباهات را رفع نمايد و به دروغ پايان بخشد، و نقشه اعليحضرت اين بود كه پايگاه موثقى براى مردم باشد و طمعكاران متجاوز را از تجاوز باز دارد.

سطر 12: [ ...] روز و شب را به بيدارى و آگاهى به نفع مردم مى گذراند و در جهت خير مردم مصر تلاش مى كند و ظلم و ستم را در [تمام بلاد] ريشه كن مى كند.

سطر 13: اعليحضرت [كاتب را فراخواند] نويسنده لوحه و كاغذى از جنس نى در دست گرفت و آنچه پادشاه گفت نوشت؛ پادشاه گفت:

سطر 14: [واجب است] تمام قدرت به كار گرفته شود و از آن، عليه ظلم و ستمى كه در بلاد اعمال مى شود استفاده شود. تندرستى و حيات و سعادت ويژه او باد [كشاورزى كه سفينه اش ربوده شده است].

ص: 446

سطر 15: دهقان در وضعى قرار گرفت كه توان نگهدارى از اموالش را نداشت، تا نتيجه كار و تلاشهاى گوناگون خود را برگيرد و به انديشه هاى خوب خود جامه عمل بپوشاند.

سطر 16: آن گاه كه كشاورز و دهقان، به كارخانه آبجوسازى و به آشپزخانه هاى پادشاه، از طريق وكلاى [پادشاه] وارد مى شود.

سطر 17: در اين فاصله كه يكى از لشكريان و يا كارمندان، يا مرد ديگرى از شهروندان، كلاًّ كشتى دهقان را غصب نمايد، در اين زمان قانون بر جنايتكار اجرا مى شود، بينى او بريده و خودش به ديار «ثارو» تبعيد مى گردد.

سطر 19: [آن گاه كارمند دولت، دهقان صاحب كشتى و سفينه را بيابد] كه محموله آن غصب شده است، و اعلان دارد، از او رفع مسئوليت مى شود، چون چيزى نزد او نيست.

سطر 20: اين كار، كار خوبى نيست، بلكه عمل بسيار بدى است ولى اعليحضرت دستور عفو او [دهقان] را مى دهد.

سطر 21: هرگاه كسى بر سر راه و كار دهقان مشكلى ايجاد كند، يا براى كسى كه قصد ورود به حرمسراى زنان را دارد مانعى فراهم سازد، يا اين مشكلات را براى قربانى هاى آلهه (خدايان) فراهم نمايد به وسيله وكيل لشكرم تسليم شود... .

سطر 22: لازم است در حق او قانون اجرا گردد، يعنى بينى او بريده و خودش به (ثارو) تبعيد شود. همچنين اگر ساقيان شرابخانه فرعون كه (صحت و حيات و سعادت قرين او باد) و مأمورين مخصوص او به تفتيش روستاها بپردازند تا بر وجود گياه «كات»(1) اطلاع پيدا كند و در اين كار از غلامان افراد كمك بگيرند... .

سطر 23: براى مدت شش يا هفت روز، اين كارى است كه از حدود خود گذشته است، لازم نيست آن را انجام دهند [بلكه قوانين ضد آنها را عمل مى كند...] اما در هر مكانى [... جايى كه].

ص: 447


1- . گياهى كه شيره اش را مى گرفته اند.

سطر 24: شنيده مى شود كه مردم در اين باره مى گويند: آنها براى يافتن گياه كات تلاش مى كنند تا بر آن دست يابند، و ديگرى مى آيد تا شكايت كند و مى گويد: «كنيز يا برده مرا گرفته اند» (به ناچار قانون بايد اجرا شود). اگر دو نيروى نظامى كه به مرزدارى شمال و جنوب كشور اشتغال دارند، در همه بلاد بر پوست حيوانات دست يابند و رعايت سال آنها را كه موجب آرامش آنهاست، ننمايند(1) و اين روش به ضرر كشاورزان تمام مى شود، و آنها در عبور از محلى به محل ديگر پوستهاى مهرزده را دريافت كنند، بر مردم تازيانه زنند و ستم روا دارند، به حدّى كه يك پوست براى كسى باقى نگذارند كه براى پرداخت جريمه از آن استفاده كنند و مردم بگويند كه آنها به اعتماد لشكريها پوست ها را از ما گرفتند. نظر من در اين موضوع اين است كه اين حالت، حالت اندوهبارى است كه با توجه به خطرات اين موضوع، واجب است قانون مناسب اجرا شود.

ولى هرگاه ناظر چهارپايان فرعون (كه قرين حيات، صحت و سعادت باد) بيايد تا چهارپايان را در تمام بلاد، شمارش كند، بر او لازم است [] تمام پوست حيواناتى را كه به طريق صحيحى تلف شده اند جمع آورى كند.

امّا آنچه هم اكنون متعلق به افراد نظامى است، يا كسى كه بر حسب مسموع قصد دارد آنجا را ترك كند و پوست همراه داشته باشد، واجب است از امروز به بعد، قانون را درباره آنها با زدن صد تازيانه، اجرا كنند به گونه اى كه پنج زخم بر پوست بدن آنها باقى بماند و سپس پوستى كه برده است از آنها گرفته شود، و اعليحضرت دستور داد: ]كشاورزان به خاطر نيت هاى پاك آنها عفو شوند].

آخر سطر 28: امّا آنچه مربوط است به نوع ديگرى از جرايم وقتى است كه [... خدمه سفره شراب]، در خانه زوجه شاه، و همچنين نويسندگان سفره شراب براى حرمسرا،

ص: 448


1- . چهار سال يك بار ماليات پوست مى دادند و سپس يك سال راحتى داشتند، و سپس بعد از آن، چهار سال مى پرداختند، و همين طور إلى آخر.

همان كسانى كه در ركاب افسر ارتش حركت مى كنند و در جست وجوى تُنگ شراب اصرار مى ورزند، از مردمى كه در رودخانه بزرگ، بالا و پائين مى روند، همان گونه كه در گذشته از افسر ارتش در عهد فرعون، تحتمس سوم، درخواست مى كردند.

و امّا از جهت آنچه در سفر و در رفت وآمد حمل مى كردند و افسران بر آن ماليات مى بستند... و لكن از ابتداى زمان... سفر به پايتخت... و اگرچه... و مى رفتند به طرف افسر نظامى و مى گفتند: «براى ديدار صورى كه براى بررسى و رسيدگى انجام مى شود، ظرفى و تنگى از شراب به ما عطا كن».

و هم اكنون نگاه كن، فرعون براى بررسى و رسيدگى در هر سالى عازم سفر براى عيد «ابت»(1) مى شود، و قبل از رسيدن فرعون هيچ گونه اهمال و تأخيرى در ترتيب وانجام دادن امور لازمه رخ نمى دهد [...] خدام حرمسرا [...] و [... ]به طورى كه آمادگى وجود دارد ولى معناى آن چيست كه بعد از آن كارمندان بروند و اشياء را در آنجا بازرسى كنند [...] و بعد از آن افسر برود [... ]به خاطر اشيايى كه مخصوص دهقانان است... .

و با توجه به اين كه وضع بحرانى است اعليحضرت دستور مى دهد از امروز اين روش ممنوع شود [...] اما از جهت [...] همچنين بر كسانى كه كشتى اى دارند در بندرگاه، لازم است درباره آنها تحقيق شود.

و همچنين مردمى كه بر گياه «سم» براى آشپزخانه هاى پادشاه دست يافتند، و كسانى كه [مى روند] به سوى كشاورزان و روزانه گياه «سم» را از آنها مى گيرند و مى گويند: «اين براى ماليات است» آنها مال دهقانان را سرقت مى كنند و عايدى كار آنها را مى برند و چون اين وضع زيان آور است [...] دستور من است: نسبت به كارمندانى كه براى جمع آورى اين گياه «سم» به منظور ماليات فرعون از دهقانان اقدام مى كنند... .

چون اين حالت موجب ضرر مى باشد، امر مى كنم: بر كارمندان لازم است، براى چيدن

ص: 449


1- . عيدى در نزد فراعنه.

گياه «سم» براى فرعون (كه حيات و سعادت و صحت قرين او باد) بيرون روند و آنها را از باغها و خانه هاى پرميوه فرعون كه گياهان «سم» در آنها زياد است، جمع كنند زيرا [... ]آن گياهان اختصاص به فرعون دارد. پس گاه شنيده مى شود كه آنها گياهان سم را از هر باغى جمع آورى مى كنند [از آنچه مربوط به مردم است]، يعنى كسى كه از لشكريان يا غير او [در هر يك از قسمت هاى بلاد ]است بايد [بزودى قانون درباره آنها اجرا شود ]چون با اوامر [فرعون] مخالفت كرده اند.

و اما آنچه مربوط است به نگهدارى حيوانات كيكى(1) و كسانى كه شمال و جنوب بلاد را جست وجو مى كنند، و كسانى كه بدون هيچ گونه حقى از طرف اهالى قريه ها بر گندم ها دست پيدا مى كنند و به هر خانه اى از خانه ها پنجاه هن(2) از آن مى دهند و به تمام مردم كمتر از وزن پيمانه مى دهند، و همچنين بدون هيچ گونه حقى گياهان كتان و سبزيجات و محصولات نوبرانه ديگران را مى گيرند، چون اين كار عمل زيان آورى است به منع اين عمل امر مى كنم. و كسانى كه بر خانه هاى مردم مسلط مى شوند و از كشتى ها نيز چيزى مى برند و آن گونه به طرف مردم در شمال وجنوب حركت مى كنند و پيمانه هايى از منزل مخصوص دهقانان مى گيرند... و من امر مى كنم آنها را دور كنند و بر مكانهايى كه دهقانان ساكن هستند تجاوز ننمايند. ليكن نسبت به امناىِ آنها مشروبى (كه) افزودند جبران كنند، و امّا آنچه مربوط به دهقانان مى باشد شرابى است [كه] بدان توشه برمى گيرند.

ماده دهم

قوانين منع استفاده از برده بدون حق

[هرگاه فرستادگان حريم بخواهند] بر كنيزى دست يابند كه نامش را براى آنها اعلان كرده است [ ... ]و با اين همه او [ ...] و وقتى كه زياد بشنويم [ ...] همه] ...] جرائمى اعتبار

ص: 450


1- . نوعى بوزينه.
2- . نوعى پيمانه.

مى كنند [ ... ]كسانى كه در اماكن تفتيش مى كنند فرستاده مى شوند [ ... ]ساكنان قريه ها [ ... ]و كسانى كه پرنده ها و ماهى ها را صيد مى كنند.

سطر پنجم:

آنها را معين كردم تا در دو سوى، حكومت كنند و ساكنان آنجا را آرامش قلب بخشند [... ]و آنها را در دو شهر بزرگ در شمال و جنوب تعيين كردم و براى هر يك حقوق مقرر داشتم كه بدون تأخير كاملاً آن را دريافت كنند و درباره اعمال روزانه آنان قوانينى صادر كردم، و راه و روش زندگى را برايشان بيان نمودم و كوشيدم به طريق عدالت آنها را رهبرى كنم، و آموزش و تعليمات من براى آنها اين است: با هر كسى رفاقت و مصاحبت نكنيد، و هداياى كسى را جز اين نپذيريد... چه بگويم درباره مردمى كه مثل شما بودند و بر جاى ديگران نشستند و با اين حال در ميان شما كسانى هستند كه با عدالت مخالفت دارند.

...و در آنچه مربوط به آداب طلا و نقره در شهرها است... به الغاء آن رسوم دستور دادم تا مانع آن شوم كه بر هر امرى آداب و رسومى فرض شود كه محاكم شمال و جنوب در صدد تحصيل آن بر آيند.

و از هر كارمند و كاهنى مى شنوم كه مى گويد: او در محكمه نشسته است تا عدالت را در بين مردم برقرار كند و به مرافعات و نزاع هاى آنها فيصله دهد ولى در عين حال، او در همين مكان با عدالت مخالفت مى كند، اين گفته داراى جريمه بزرگى مى باشد زيرا من تمام اين كارها را انجام داد تا قدرت قانون به مصر باز گردد، و تا آنكه مانع شوم، از طرف محكمه و پيشوايان دينىِ معابد و كارمندانِ قصرِ سلطنتى، و همچنين كاهنان معابد آلهه، آنهايى كه محكمه موقره به وجود مى آورند تا منازعات مردم را در هر شهرى فيصله دهند... با عدالت مخالفت كنند.

همانا مقام عظماى من، به خاطر مصر رنج هاى زيادى را تحمّل كردم تا مردم در

ص: 451

آسايش و رفاه و پيشرفت زندگى كنند، خصوصا هنگامى كه هر روز در «رع»(1) بر تخت سلطنت ظاهر مى شود.

و همچنين محاكم قنبت در تمام بلاد داير شد تا در بين تمام مردم داورى كند و جلسات آن در شهرها طبق نقشه ممتازى كه من ترسيم نموده ام تشكيل گردد.

علاقه فرعون به افسران لشكر خود

اين قسمت مربوط است به قانون «حور محب» كه از سطر هشتم، طرف راست لوحه، و قسمتى از سطر نهم نقل گرديده است:

سطر هشتم: [...كلمه ]من اين نظام قانونى را وضع كردم چون به حمايت تمام مردم مايل هستم؛ مردمى كه در اطراف جلال و بزرگى من، سه بار در ماه اجتماع مى كنند و اين مراسم براى آنها عيد است، زيرا هر فردى كه از آنها مى نشيند، جيره و غذاى لذيذ و خوب همراه دارد كه شامل نان خوب و گوشت و شربت قند از املاك فرعون مى باشد، و صداى آنها در بزرگداشت رئيس و سرور زمينها به ابرهاى آسمان مى رسد، و هر يك از رؤساى لشكر و تمام افسران پياده نظام پاداش مى گيرند، چنانكه از قبل همين گونه بوده است... و فرعون، خود از پنجره هدايا را مى اندازد و هر كسى را به نام صدا مى زند، و آنها در پيش او هلهله كنان حركت مى كنند و هداياى خود را كه از املاك و قصر پادشاهى به دست آمده دريافت مى كنند. و در واقع فرعون مخارج آنها را از خزانه ها مى داد، لذا هر يك آنها كه بر مى گشت مقدارى جو و شوفان همراه خود داشت، بدون اينكه كسى پيدا شود كه به خاطر كار ديگران، سهم خود را دريافت نكرده باشد، بدون آنكه در خلال اين سه روز مدتى براى راحتى آنها پيدا شود، و مردانى از مأموران امنيّتى بودند كه آنها را در محل سكناى

خود مراقبت مى نمودند، زيرا در هر جايى كه قرار مى گرفتند مُلكِ سرور و آقاى آنها بود و

ص: 452


1- . خداى آفتاب نزد مصريان قديم.

مايل بودند كارهاى آقا و مالك زمينها را به خوبى اداره كنند.

بازگشت مراسم دينى كه در محافل دربار شاهنشاهى قبل از زمان «اخناتون» مقرر بوده است.

آخر سطر نهم از طرف راست:

كسانى كه كفش دمپايى پوشيده بودند در تالار وسيع پيروزى، حركت مى كردند و از درهاى آن رفت وآمد داشتند... و من كه سرآمد بزرگانم از درى كه نزديك تر به كالسكه است به سرعت وارد مى شوم. همگى به طرف باب فاخر مى روند و در ركاب آنها يك سگ شكارى است كه دنبال آن ها حركت مى كند... .

سطر 10: تالار تخت سلطنت - لاباى -... و همگى كفش دمپايى پوشيده اند و عصا را [در دست گرفته اند]، در شكل كسى كه در قبضه او مثل... بسوى مكان آن ها، به همان صورتى كه قديم بوده است، و تغييرات خاصى در داخل قصر بزرگ داده شده است، و نظم مخصوصى براى خانه امراء و فرماندهان منظور شده است و خانه اى براى - تهيه غذا براى (خدا) اختصاص يافته و پرده داران تخت سلطنتى بر حسب رتبه و مقام خود حركت مى كنند... و... در تمام قصر... و اطراف پادشاه، هر يك در جاى خود و هيأت سى نفره از - پروتكل - تبعيت مى نمايند.

و اين آخرين نقشى است كه در طرف راست لوحه وجود دارد و با اين، قانون «حور محب» در حوزه تحقيق ما پايان مى پذيرد. و هرگاه عمرم در دنيا باقى باشد، و هنگامى كه به كار معابد آلهه (خدايان) مشغول شوم، مانند ماه، ولادتم را تجديد مى كنم... و در زندگى دوام و رفاه و آسايش خواهم داشت.

... و جسد او اطراف زمين را روشن خواهد كرد همان گونه كه رع(1) مى كند و نور او مى درخشد مانند درخشندگى خداى آفتاب... و هنگامى كه در موقع دادن فيض تجلى

ص: 453


1- . خداى آفتاب.

مى كند، جمالش همه را خيره و مبهوت مى نمايد و هيبت و عظمتش در دل هاى مردان جاى مى گيرد. اين مراسم را كه مقام عظماى من بپا داشت تمام شد و منظور آن بود كه نظم و قانون به بلاد بازگردد، بعد از آن كه درباره اعمال اجبارى كه در اين بلاد مرتكب شدم فكر كردم... .

قانون «بلالاما» پادشاه عراق

در تل حرمل، جنوب بغداد

5. احكام جزايى و كيفرى، شامل برخى مجازاتها مى باشد كه بر افراد اجرا مى شد مانندِ:

(ماده 23) كشتن كنيز، كه مجازاتش بخشيدن دو كنيز به صاحبش مى باشد.

ماده 24) كشتن همسر «موشكينوم» يا فرزند و مجازاتش كشتن قاتل است.

(ماده 26) تجاوز به دختر جوان و ازاله بكارت او، كه مجازاتش مرگ است.

(ماده 32) اما ازاله بكارت كنيز، مجازاتش پرداخت 2-3 مينا(1) نقره، به مالك او است.

(ماده 38) زناى زن شوهردار، مجازاتش كشتن است.

(ماده 42) اين ماده بر اساس قانون ديه، به حكم جرايم اذيت مى پردازد و تصريح مى دارد كه اگر: انسانى بينى انسان ديگرى را با دندان گاز بگيرد و آن را قطع كند بايد يك مينا نقره بپردازد. ديه چشم يك مينا نقره است. ديه دندان نصف مينا نقره است. ديه گوش نصف مينا نقره است. ديه سيلى به صورت كسى، ده شوقل(2) نقره است.

(ماده 43) هرگاه كسى انگشت فرد ديگرى را قطع كند ديه اش دوسومِ مينا نقره است.

(ماده 44)اگر كسى فردى را بر زمين زند و دستش بشكند، ديه او نصف مينا نقره است.

(ماده 45) و اگر پايش بشكند ديه اش نصف مينا نقره است.

(ماده 46) هرگاه مردى به ديگرى هجوم برد و... بشكند ديه اش دو سوم مينا نقره است.

ص: 454


1- . واحد وزن.
2- . واحد وزن.

(ماده 47) و اگر مردى بدون قصد، ديگرى را بزند، بايد ده شوقل نقره بدهد.

و همچنين نص صريح قانون نسبت به بعضى از جرايم مالى است. مانند:

(ماده 12) اگر كسى در روز، و در ايام محصول، در مزرعه «موشكينوم» دستگير شود، بايد ده شوقل نقره بدهد و اگر كسى در شب دستگير شود، همان جا كشته مى شود و نبايد زنده بيرون رود.

(ماده 13) و عيناً همين مجازات براى كسى است كه در خانه موشكينوم دستگير شود.

(ماده 40) اگر خريدار، بنده اى يا كنيزى يا گاونرى يا كالاى گرانبهايى را بخرد ولى قادر نباشد مدركى از طرف فروشنده ارائه دهد، سارق محسوب مى شود.

(ماده 49) هرگاه كسى دستگير شود كه غلام يا كنيزى را سرقت كرده باشد، بايد غلامى در مقابل غلام، و كنيزى در مقابل كنيز بدهد.

(ماده 50) هرگاه حاكم يا ميرآب، يا هر كارمند ديگرى، غلام گمشده يا خر گم شده اى را بگيرد، كه به قصر سلطنتى يا شخص موشكينوم اختصاص داشته باشد، و گمشده را به «اشنونا» تحويل ندهد، بلكه آن را در خانه خود نگهدارى كند، قصر سلطنتى، او را مانند يك سارق محاكمه مى كند، گرچه بيش از هفت روز از آن نگذشته باشد.

(مواد 20 تا 33) درباره مسائل ارث و ازدواج است. (مواد 21 و 22 و 23) مربوط است به ميراث دختر كاهنه. (ماده 24) مربوط است به مهريه و حقى كه اولاد مردى، از زن اول و ازدواج نخستين او مى برند و نيز به حق فرزندان از مهريه ازدواج دوم به آنان تعلق مى گيرد.

(ماده 25) درباره مردى است كه فرزندانى دارد و پس از آن با كنيزى ازدواج مى كند و از آن كنيز فرزندانى برايش متولد مى شود. اگر آن مرد به آن كنيز آزادى ببخشد و فرزندانش را نيز آزاد كند، آنان حق ندارند مزاحم ديگر فرزندان پدر خويش شوند و زن اولى و فرزندان زنِ اولى در ارث نبايد براى كنيز و فرزندانش مشكلاتى به وجود آورند.

(ماده 27) تصريح مى كند كه اگر مردى از زن خود صاحب فرزندانى نشود، و از آن

ص: 455

مرد، زنى بدكاره باردار شود و فرزند يا فرزندانى بزايد، بايستى به آن زن بدكاره حبوبات، روغن زيتون و پوشاك بدهد. آن فرزندان از آن مرد ارث مى برند... اما زن بدكاره تا وقتى كه زن اولى مرد زنده است نبايد وارد خانه مرد شود.

(ماده 28) وظايف مردى را كه دوباره ازدواج كند تعيين مى سازد و او را به رعايت حق زن اولى ملزم مى سازد.

(ماده 29) درباره فسخ خواستگارى سخن مى گويد: اگر خواستگار دختر وارد منزل پدرزن آينده اش شود و مراسم خواستگارى را انجام دهد، و پس از آن خواستگار را از خانه خارج كنند، و دختر را به رفيق آن خواستگار بدهند، تمام هداياى خواستگارى به او مسترد مى گردد و دختر نبايد با رفيق او ازدواج كند.

(ماده 30) چندان آشكار نيست و درباره ازدواج كردن با زن بدكاره است.

(مواد 30 تا 33) درباره تقسيم كردن ميراث است.

قانون آشورى

بيان جرايمى كه زنان انجام مى دهند يا ضد آنها صورت مى گيرد:

(ماده 1) اگر زنى به معبد وارد شود و چيزى از وسايل معبد را سرقت كند، از خدا طلب مى شود كه مجازات او را تعيين كند.

(ماده 2) اگر زنى زبان به ناسزاگويى و يا اهانت به مقدسات دينى بگشايد، در كل بايستى مجازات شود.

(ماده 3) اگر زنى از منزل شوهرش كه مريض، و يا فوت شده است چيزى سرقت كند مجازاتش اعدام است، و كسى كه چيزى از مال سرقت شده را دريافت كند همين مجازات درباره اش اجرا مى شود. اما اگر شوهرش سالم باشد، او خودش مجازات زنش را و كسى كه مال مسروقه را خريده است تعيين مى كند.

ص: 456

(ماده 4) اگر بنده اى آنچه را زن شوهردار سرقت كرده است دريافت كند، شوهر آن زن مى تواند گوشهاى زوجه اش را قطع كند، اما حكم غلامان اين است كه بينى و گوش هاى آنها قطع شود. البته بايستى مال سرقت شده را به صاحبانش برگردانند و اگر زن مجازات نشود غلامان نيز بايستى سالم بمانند.

(ماده 5) اگر زن شوهردارى چيزى را سرقت كند كه بهايش بيش از پنج مينا سرب باشد، در اختيار مالباخته قرار مى گيرد. لذا شوهرش مى تواند براى آزادى زنش، مال مسروقه را به صورت تاوان جبران كند، و گوشهاى زنش را قطع كند، ولى اگر شوهرراضى به دادن تاوان نباشد، شخص مالباخته زن را گرفته و بينى او را قطع مى نمايد.

(ماده 6) كسى كه وديعه مملوكه زوجه را به امانت دريافت مى كند، اگر آن را پس ندهد سارق شمرده مى شود.

(ماده 7) اگر زن، مرد را بزند سى مين سرب مى پردازد و با عصا بيست ضربه مى خورد.

(ماده 8) اگر زنى بيضه مردى را له كند، يكى از انگشتان زن بريده مى شود و اگر به علت له كردن يكى از بيضه ها، بيضه ديگر آن مرد، دچار آسيب شود، هر دو چشم زن از حدقه خارج مى شود.

(ماده 9) مجازات حوادث آزارنده و مزاحمت هايى كه مردى براى زنى پيش آورد، بريدن يكى از انگشتان آن مرد است، واگر زن را بوسيده باشد لب پايين او بريده مى شود.

(مواد 10 - 11) كشتن... (متن اصلى افتادگى دارد) ولى از آن برداشت مى شود كه مجازاتش مرگ است؛ اما صاحب خانه اى كه قتل در آن واقع شده است، مى تواند به جاى مجازات مرگ، ديه در خواست نمايد.

(مواد 12 - 24) جرايم جنسى: اگر مردى بدون رضايت زن و با اجبار با زنى، آميزش كند، مجازات مرد، مرگ است، ولى زن مجازاتى ندارد.

(ماده 12) اگر مردى بداند كه زنى شوهر دارد و با او زنا كند، مجازات هر دو مجرم

ص: 457

مرگ است.

(ماده 13) حكم زنا در محوطه عبادتگاه يا در جاده و مسير آمد و شد مردم: اگر مردى بداند كه زنى داراى شوهر است و با او زنا كند، مجازات آنها بستگى به نظر شوهر آن زن دارد، اما اگر مرد نداند كه زن شوهر دارد مجازاتى ندارد.

(ماده 14) در حال زنا كردن، جايز است كه شوهر، زن زانيه و مرد زناكار را باهم بكشد. و يا اگر خواست فقط بينى زنش را قطع كند، و بايستى كه مرد را اخته كند و صورتش را خراب و بد شكل نمايد، ولى اگر زوجه اش را عفو كند، بايد مرد زناكار را نيز رها نمايد.

(ماده 15) چنين بر مى آيد كه استفاده شريكِ جرم از عفو زوجه، يك قاعده عمومى در قوانين قديم بوده است، مثل قوانين جديد و امروزى كه با عفو يكى، هم جرم او نيز مشمول عفو مى شود.

(مواد 197 - 198) اين قاعده ديرپاى و هميشگى بوده و در بسيارى از قوانينِ مربوط به زنا و زناى به عنف، تا به امروز باقى مانده است كه مجازاتْ طبق نظر شوهر تعيين مى شود.

(ماده 16) هرگاه مردى به مردى ديگر بگويد: همسرت زناكار است، اگر بر درستى سخنِ خود شهودى نيابد، متهم به گذر كردنِ از رودخانه محكوم مى شود.

(ماده 17) در صورتى كه مدّعى نتواند ادعاى خود را اثبات كند، او را با عصا چهل ضربه مى زنند، و مدت يك ماه به خدمتگزارى پادشاه نوكرى مى كند، سپس او را اخته مى كنند و به پرداخت وزنه اى از سرب محكوم مى شود.

(ماده 18) مجازات زخم زبان و طعنه ناموسى مانند مجازات پيشين است.

(ماده 19) آميزش و جماع با همسايه، مجازاتش مانند متهم به جماع است، و پس از آن بايد اخته شود.

(ماده 20) كتك زدن زن، به طورى كه جنين او سقط شود، مجازاتش پرداخت غرامت و تحمل پنجاه ضربه شلاق و خدمت كردن يك ماه كامل براى پادشاه است.

ص: 458

(ماده 21) درتشويق به عيّاشى و هرزگى، اگر متهم نداند كه زن شوهردار است، مجازاتش پرداخت غرامت است، و اگر با آن زن زنا كند، شوهر آن زن، هر كارى كه با زنش انجام دهد با او انجام مى دهد. و حقيقتِ امر از طريق مراجعه و دادخواهى در محضر آلهه (خدايان) و انداختن متهم در رودخانه روشن مى شود، كه اگر نجات يابد تبرئه، و اگر غرق شود مجرم مى باشد.

(ماده 22) درباره زنى است كه خانه اش را مركز عياشى و هرزگى سازد، و همچنين جرايم واسطه گرى و قوّادى در روابط نامشروع به طور كلى.

(مواد 23 - 24) درباره احكام اين دو به صورت تفصيلى بحث مى كند كه مجازات غالباً به صورت مرگ و بريدن گوش و پرداخت غرامت بر حسب اوضاع و احوال مى باشد.

اما (مواد 25 تا 46) درصدد اصلاح امور ازدواج و نظام مالى زن و شوهر است؛ آنچه ذكر مى شود بيان مختصرى است از اين مواد قانونى:

(مواد 25 - 27) درباره حقوق زن بيوه اى است كه در خانه پدرش زندگى مى كند، در برابر برادر شوهر خود.

(ماده 28) درباره حقوق كودكان در برابر ناپدرى آنها.

(ماده 29) درباره حقوق فرزندان پدر مرده اى است كه زيرنظر پدربزرگ پدرىِ خود زندگى مى كنند و حقوق آنها را نسبت به اموال مادرشان شرح مى دهد.

(ماده 30) درباره زنى است كه پس از خواستگارى نامزدش فوت شده، و برادر او قصد دارد با آن زن ازدواج كند، كه البته موافقتِ مجدّد پدرش لازم مى باشد، امّا اگر پدر موافقت نكرد، هدايايى كه آورده، به جز خوردنيها، بايد به او مسترد شود.

(ماده 31) هرگاه كسى زنش بميرد و او براى پدر زنش هديه «زوبولو» ببرد تا با خواهرزنش ازدواج كند؛ در اين صورت اگر پدر دختر موافقت نكند، آنچه نقداً پرداخته بايد به وى برگردانده شود.

ص: 459

(ماده 32) درباره پايبندى و التزام زن شوهرمرده، به بدهى هاى شوهرش بحث مى كند.

(ماده 33) درباره حقوق پدر شوهرى است كه آن شوهر فوت شده است، نسبت به حقوق متوفى.

(مواد 34 - 35) هرگاه زن بيوه اى در منزل مردى زندگى كند، بعد از دو سال همسر او مى شود، حتى بدون اجراى عقد. آن زن هرچه به منزل مرد آورده ملك شوهر مى شود، و در برابر نيز اگر مرد به منزل آن زن رفته باشد، هرچه با خود برده باز ملك آن زن مى شود.

(ماده 36) در غيبت شوهر و دورى اش از خانه به دليل خدمتِ در سپاه، زن بايستى پيش از ازدواج با مرد ديگرى تا پنج سال به انتظار او بماند. حق شوهرِ دور از خانه بدون ارتكاب هيچ خطايى در مدت پنج سال اين است كه زن خود را از شوهر جديد باز پس بگيرد و به جاى وى، زن ديگرى به او، عطا نمايد.

(مواد 37 - 38) درباره احكام طلاق و تعويض زن است، وقتى مرد مايل به طلاق باشد.

(ماده 39) قانون پيچيده و مشكلى است كه به تعهدات بستانكار و مرتهن مى پردازد كه زنِ مرهونه اى را كه نزد اوست به ازدواج ديگرى درآورد، كه در اين صورت طلبكار اول حق دارد بهاى زن را مطالبه نمايد.

(مواد 40 - 41) مقرراتى است مربوط به حجابِ زنان و اينكه نبايد با سرِ باز و برهنه به خيابان بروند، مگر در صورتى كه فاحشه، يا دختر جوانِ ازدواج نكرده باشد. فاحشه اى كه با حجاب، خود را بپوشاند پنجاه تازيانه مى خورد و بر روى سرش قير پاشيده مى شود. بر كنيزان بايسته است كه حجاب نداشته باشند.

(مواد 42 - 43) مقرراتى است مربوط به هديه هاى زمان ازدواج.

(ماده 44) علامات مشخصه اى است براى مرد و زنى كه رهن آنها در قبال ضمان طلب تمام شده است.

(ماده 45) مربوط به التزام زنى است كه شوهرش در اسارت به سر مى برد و او بايد دو

ص: 460

سال منتظر بماند. همچنين حقوق آن زن را بيان مى دارد.

(ماده 46) راجع به حقوق زن بيوه اى است كه در منزل شوهرش زندگى مى كند و طعام و شراب او، به عهده فرزندان شوهر متوفايش مى باشد.

اما (مواد 47 تا 60) مربوط به مقررات بعضى از جرايم است كه از آن جمله جُرم جادوگرى است (ماده 47).

(مواد 50 - 53) حكم كتك زدنى را بيان مى دارد كه منجر به سقط جنين گردد.

(ماده 55) درباره ربودن دختر باكره و ازاله بكارت اوست.

(مواد 57 - 59) در برخى مواد قانونى تصريح شده كه مرد حق دارد زنش را كتك بزند.

آنچه در اين قوانين چشمگير است اين كه مجازات ها بسيار سخت و خشن مى باشند.

قانون بوكخوريس

قانون بوكخوريس مجموعه اى از قوانين مصرى است كه در عصر «بوكخوريس»، در جامعه لازم الاجرا بوده، به اضافه برخى تعديلات كه توسط همين پادشاه در آن اعمال شد.

تا دو قرن بعد از ميلاد اين قانون اجرا مى شد، و گاه به گاه دستان جعل و تعديل در آن به كار مى رفت. لذا در سال 554 ق. م. «آمانريس» (احمس) يكى از پادشاهان بيست و ششمين خانواده سلطنتى، قانون بوكخوريس را اصلاح نمود و بعضى اصلاحات را بر آن افزود، و از نو قانونى صادر نمود كه به اسم خود او شهرت يافت. با وجود اين، پادشاه «اميرتى» أمرنوس، بنيانگذار بيست و هشتمين خانواده سلطنتى در سال 401 ق. م. قانون بوكخوريس را پس از اعمال برخى تعديلات به ميدان عمل بازگرداند.

اجراى قانون بوكخوريس در زمان بطالمه(1) نيز استمرار يافت، و در زمان سلطه يونانيان

ص: 461


1- . بطالمه يا بطالسه، جمع بطلميوس، اين سلسله پس از اسكندر توسط بطلميوس اول در مصر تأسيس شد و 309 تا 30 ق.م مى زيستند. اين سلسله به لاكيدها نيز معروفند. مترجم.

آن را قانون «عقود» مى ناميدند اما درباره مردم مصر، نه يونانيان اجرا مى گرديد.

اين قانون، تا بعد از فتح روم، در مصر مورد توجه بود تا آنكه امپراطور «كراكلا» در سال 212 م. براى تمام ساكنان امپراطورى بزرگ خود قانون صادر نمود و به آن رنگ و عنوان رومى بخشيد. از اين زمان بود كه قوانين روم، از جنبه نظرى بر مردم مصر حكومت يافت كه يكى از قوانين اين پادشاه، جواز سرقت و غارتگرى بود. بر اساس اين قانون، هركه مى خواست به حرفه دزدى مشغول شود، بايد نزد رئيس دزدان ثبت نام كند، و آنچه از راه سرقت به دست مى آورد، فوراً به او تسليم نمايد، و مال باختگان را به اين شخص معرفى و ارتباط دهد، و اشياء مسروقه و مكان و زمان سرقت را برايش توضيح دهد، تا بتواند با دريافت ربع قيمت آن اموال مسروقه، تمام آنها را به مالباخته برگرداند.

بعضى عقيده دارند كه انگيزه «آمازيس» بر وضع چنين قوانينى اين بوده است كه تحت تأثير دوره اى قرار داشت كه خود از سربازان حقوق بگير و رهبر يكى از باندهاى جنايتكار قرار داشت، و از طرفى قدرت نداشت تمام دزدان را از كار سرقت منع كند؛ در نتيجه اين قانون وسيله اى بود كه اموال مسروقه را در ازاى دادن مبلغ ناچيزى به صاحبانش برگرداند.

قانون يهودى (منسوب به حضرت موسى عليه السلام)

فرمانهاى دهگانه:

منظور از فرمانهاى دهگانه، مجموعه تعاليمى است كه موسى، پس از آنكه از مصر خارج گرديد (13 قرن پيش از ميلاد) در سر كوه سينا، از «يهوه» دريافت نمود.

در كتاب تورات، از اين فرمانها دو اصل وجود دارد:

اول: اصل كوتاهى است كه در سِفر خروج (20: 1 تا 17) وجود دارد.

دوم: اصل بلندى است كه در سِفر تثنيه (5: 6 تا 21) ديده مى شود.

بهتر آن است كه بگوييم: اين اصل طولانى را «عزرا» بر متن اصلى افزوده كه بسيار

ص: 462

كوتاه بوده است، و احتمال دارد آن، حكم كوتاهى بوده است و بعضى از آنها بدون افزايش و دستكارى تاكنون باقى مانده است، مانند عبارات «قتل نكن» و «دزدى نكن»، و عليرغم اختلاف ظاهرى در دو اصل مذكور، مضمون آنها متحد و يكسان مى باشد. مى توان فرمان هاى دهگانه را به اين صورت خلاصه كرد:

1. در برابر من، تو را خداى ديگرى نيست؛

2. براى خود پيكر و مجسمه اى متراش؛

3. به نام خدايت سوگند دروغ مخور؛

4. روز شنبه را به سبب قداستش ياد كن؛

5. به پدر و مادرت احترام بگذار؛

6. قتل نكن؛

7. زنا مكن؛

8. دزدى مكن؛

9. شهادت دروغ مده؛

10. انسانى كه به تو نزديك است، به زن او، به عبد او، به كنيز او، به گاو و خر او چشم طمع مدار.

قوانين بودا

بنياد اين قوانين بر فلسفه بودايى استوار مى باشد اين فلسفه چهار مبناى اساسى دارد:

1. وجود درد و رنج؛ پس مسأله ولادت، بيمارى، مرگ، ناراحتيهاى زندگى، فراق دوستان، ديدار دشمنان، همگى رنج آور و دردناكند.

2. علت وجود درد، شهوت است؛ شهوتى كه موجب تولد فرزندان جديد مى شود؛ شهوتى كه توأم با لذّاتى است كه انسان غرق در آنها مى شود. شهوتى كه همواره لذّتهاى

ص: 463

ديگرى را جست وجو مى كند؛ شهوت عاطفه، شهوت زيستن، شهوت نيستى و عدم.

3. قابليت درد براى زوال و نابودى، زيرا زمانى كه شهوات از بين مى روند و علاقه به اشيا منتفى شود او هم منتفى و نابود مى شود.

4. وسيله رفع درد: پيروى از امور هشتگانه زير است:

سلامت نظر، سلامت نيّت، سلامت قول، سلامت كار و عمل، سلامت زندگى، سلامت تلاش، سلامت امور دلخواه، سلامت دقت و تأمل در كارها.

به اعتقاد بودا، رنج و درد در زندگانى دنيا بيش از لذّات است، بنابراين بهتر است كه آدمى اصلاً به دنيا نيايد و زاده نشود، او در اين باره مى گفت: اشكهايى كه از چشم مردم خارج مى شود، بيشتر از آبهاى اقيانوس هاى چهارگانه است.

(ويل دورانت، ص 75 و غيره)

قانون حمورابى

حمورابى قانون خود را بر اساس موضوعاتى كه بدانها پرداخته، به ابواب و فصول مختلف تقسيم نكرده است؛ لذا دانشمندان به محوربنديها و تقسيمات متنوعى براى مرتب كردن قوانين آن دست زده اند كه مفصّل ترين تقسيم نزد اكثر شارحان به نحو زير است:

1. جرايمى كه عليه سازمان قضايى صورت مى گيرد (مواد 1 تا 5)، مانند اتهام دروغ، شهادت دروغ، يا تغيير قاضى به خاطر حكمى كه صادر كرده است.

2. جرايم مخالف مالكيت خصوصى (مواد 6 تا 25) مانند سرقت، پنهان كردن اموال مسروقه، ربودن مرد آزاد، پناه دادن به بنده فرارى، سرقت با شكستن حِرز، سرقت خانه اى كه در آتش مى سوزد.

3. احكام مربوط به زمينها و خانه ها (مواد 26 تا 65) مانند مالكيت اراضى، وظايف دهقانان، ديوان كشاورزان، جرايم مربوط به آبيارى مزارع، چرانيدن حيوانات در زمينِ

ص: 464

ديگران، قطع درختان ديگران، قرارداد مزارعه.

4. احكام مربوط به تجارت: (مواد 88 تا 126) شامل وام با بهره و ربوى، وكالت در تجارت، اداره ميكده ها، مسئوليت حمل ونقل كالا، بازداشت اشخاص و اموال در مقابل طلب، جرايمى كه مربوط به خانه هاست.

5. احكام مربوط به ازدواج و اموال خانواده: (مواد 127 تا 194) ارتكاب جرم قذف با نسبت دادن زنا و بدنامى به ديگران، بزهِ زنا، احكام ازدواج و طلاق، دوستى با بردگان، وفادار ماندن با همسر مريض، هداياى ازدواج، مسئوليت زوجين درباره ديون، قتل زوج، ارتباط جنسى با محارم، وعده ازدواج دادن، سرنوشت هداياى ازدواج بعد از مرگ زوجه، هبه كردن پدر چيزى را به فرزندش، ميراث فرزندان، محروميت از ارث، اقرار به فرزندى، اموال بيوه زنان، ازدواج بيوه زنان، زنان معبد، فرزند خواندگى و شيرخوارگى.

6. ارتكاب جرايم عليه اشخاص: (مواد 195 تا 214) كتك زدن پدر، آزار رساندن به ديگران، سقط جنين.

7. احكام مربوط به اصناف صاحبان حرفه: (مواد 215 تا 240) جرّاح، دامپزشك، خالكوب، بنا، كشتى ساز، ملوان.

8. احكام مربوط به زراعت و چراندن احشام: (مواد 241 تا 273) گاوان مخصوصِ كار در زراعت، وكيل در امور زراعت، مزد كارگر كشاورز، مزد چوپان، قرارداد مزارعه، تعهدات چوپانان، اجرت حيوانات و اجرت گارى و كالسكه، اجرت كارگران فصلى.

9. احكام مربوط به اجرت كار و اجاره: (مواد 274 - 277) اجرت ملوانان و قايق ها.

10. احكام ويژه غلامان زرخريد (278 - 282): تعهد فروشندگان به سالم بودن بنده اى كه در معرض فروش قرار مى دهند و ضمانت اينكه اگر ملك غير در آيد جبران كنند، خريد بنده از بلاد بيگانه.

اين قانون مشكلاتى را موجب گرديد، در ماده دوم تصريح مى كند: هرگاه كسى، فرد

ص: 465

ديگرى را به جادوگرى متهم كند و نتواند بر درستى آن اتهام اقامه دليل نمايد، درستى يا نادرستى گفتار او به وسيله آب رودخانه آزمايش مى شود؛ لذا بايد خود را در رودخانه بيندازد. اگر آب او را غرق كرد دشمن خسارت خود را دريافت مى دارد، و اگر غرق نشد و از آب برگ برائت گرفت و سالم از آب بيرون آمد، مدّعى كشته مى شود و مدعىٌ عليه خسارت خود را دريافت مى كند.

امّا ماده اول به سادگى مقرر مى دارد: هرگاه مردى، مرد ديگرى را به جرم قتل متهم كند و دليلى بر درستى آن نداشت كشته مى شود؛ و هرگاه كسى در قضيه اى شهادت دروغ دهد و نتواند گفته خود را ثابت كند و قضيه به زندگى كسى بستگى داشته باشد، كشته مى شود.

(ماده 257) مقرر مى دارد: هرگاه مردى، كشاورزى را اجير كند، بايد در هر سال هشت كور(1) حبوبات به او بدهد.

(ماده 258) مقرر مى دارد كه اجرت گوسفندچران در سال شش كور از حبوبات است.

و نيز (ماده 261) بار ديگر به اين حكم اشاره مى كند و اجرت گوسفندچران را هشت كور حبوبات در سال مقرر مى كند.

همچنين (ماده 273) اجرت كارگران فصلى را معين مى كند.

(ماده 274) اجرت خشت زنان، بافندگان، انگشترسازان، جواهر فروشان، آهنگران، چرمسازان، سبدبافان، و بنايان را تعيين مى نمايد.

به (ماده 228) نيز نگاه كنيد.

در اين قانون ذكر شده است كه بسيارى از جرايم مجازات آنها اعدام است؛ از جمله:

(ماده 3) شهادت دروغ، وقتى كه به حيات و جان كسى بستگى داشته باشد.

(ماده 6) سرقت از معابد يا اموال دولتى.

(ماده 7) پنهان كردن اموال مسروقه.

ص: 466


1- . كور: نوعى پيمانه.

(ماده 8) معين مى كند كه در سرقت اشياء خاص، هرگاه متهم توان پرداخت سى برابر قيمت آن به معبد يا دولت را نداشته باشد، در صورتى كه مربوط به معبد يا دولت باشد، و يا توان پرداخت ده برابر قيمت آن را به مردم نداشته باشد، اگر از مال هم وطن او باشد چه مجازاتى در نظر گرفته مى شود.

(مواد 9 تا 11) در مورد حالاتى كه مالك كالا نتواند مالكيت آن را براى خود ثابت كند.

(ماده 14) مربوط است به حكم ربودن پسر مرد آزاد.

(مواد 15 و 16) درباره حكم بنده اى كه به برده فرارى جاى دهد يا به او كمك كند.

(ماده 21) به ايجاد شكاف در منزل ديگران مربوط مى شود. بر اساس اين ماده، كسى كه مرتكب اين عمل شود او را در جلو همان شكاف مى كشند و سپس او را در داخل شكاف جاى مى دهند و شكاف را مسدود مى نمايند.

(ماده 22) مربوط به كسى است كه پيشه خود را سرقت قرار داده است.

(ماده 25) مجازات سرقت از منزلى كه آتش گرفته باشد، قتل سارق است بدين

صورت كه او را در آتش مى سوزانند.

(ماده 26) مربوط به سربازى است كه به وظيفه اش، يا كار مهمى كه شاه به او واگذاشته است به خوبى عمل ننمايد.

(مواد 33 و 34) مربوط به احكام افسرانى است كه اموال سربازانِ تحت امر را با زور مى گيرند، يا با آنها بدرفتارى كنند، يا حكم ظالمانه اى را به ضرر آنها، و به نفع كسانى كه درجات بالاترى دارند صادر نمايند.

(ماده 108) مربوط به فروختن شراب به بيش از قيمت آن است و مجازاتش آن است كه او را در رودخانه مى اندازند.

(ماده 109) درباره زن شراب فروشى كه در ميخانه اش اجازه تجمع به افراد ولگرد دهد.

(ماده 110) مربوط است به وارد شدن كاهنه يا راهبه به ميخانه، يا داير كردن ميخانه، كه

ص: 467

مجازاتش سوزاندن است.

(ماده 129) اگر زن شوهردارى با مرد ديگرى در حال زنا مشاهده شود، مجازات آنها آن است كه هر دو را در آب رود بيندازند.

(ماده 130) مربوط است به كسى كه نامزد ديگرى را بعد از خواستگارى به زور بگيرد.

(ماده 133) وارد شدن زن شوهردار به خانه مرد ديگرى.

(ماده 143) بى اعتنايى زن شوهردار به امور خانه اش و بيرون رفتن زياد از خانه اش.

(ماده 153) راجع به زنى است كه باعث قتل شوهرش شود تا با مرد ديگرى ازدواج كند، و مجازاتش آن است كه به دار كشيده شود.

(ماده 155) اگر مردى با عروسش زنا كند، در آب رودخانه انداخته مى شود.

(ماده 157) اگر پسرى با مادرش زنا كند، هر دو را در آتش مى سوزانند.

(ماده 229) اگر خانه اى بر اثر سهل انگارى بنّا خراب شود و صاحبخانه بميرد، آن بنا كشته مى شود.

ماده (230) ولى اگر پسر صاحبخانه كشته شود، پسر بنّا را مى كشند.

و علاوه بر اينها قانون «حمورابى» قوانين صريحى در قطع اندام و اعضاى بدن دارد؛ مانند بسيارى از جرايم، از قبيل:

(ماده 194) اگر قابله آگاهانه و بدون اطلاع پدر و مادر، طفلى را با طفل ديگرى عوض كند، مجازاتش قطع پستانهاى اوست.

(ماده 195) اگر پسرى پدرش را كتك بزند دستش قطع مى شود.

(ماده 196) چشم در برابر چشم قصاص مى شود.

(ماده 197) شكستگى استخوان با شكستن استخوان قصاص مى شود.

(ماده 200) قصاص دندان، شكستن دندان است.

(ماده 205) اگر بنده اى به صورت شخص آزادى سيلى بزند گوشش قطع مى شود.

ص: 468

(ماده 218) اگر پزشكى در هنگام عمل جراحى سبب مرگ مريضى شود، يا باعث از بين رفتن چشم مريض شود دست پزشك قطع مى شود.

(ماده 226) كسى كه كارش خالكوبى است، اگر نشان بندگى مرد ديگرى را بدون موافقت ارباب و صاحبش محو كند دستش قطع مى شود.

(ماده 228) اگر بنده اى به مولا و صاحبش بگويد: تو مولا و صاحب من نيستى و مولايش قادر به اثبات بندگى او باشد، گوش او را قطع مى كنند، و از موارد مجازات قطع عضو بدن و اندام اين موارد است:

(ماده 192) اگر فرزندخوانده اى به پدرخوانده اش بگويد تو پدر من نيستى يا به مادر خوانده اش بگويد تو مادر من نيستى، زبانش بريده مى شود.

(ماده 193) اما اگر به خانه پدر و مادرش فرار كند چشمانش از كاسه درآورده مى شود. و اين مجازاتهاى سنگين، بعضى از شارحان را واداشته كه بگويند: قانون «حمورابى» از اين جهات عقب مانده تر از قانون «اورنمو» و قانون «بلالاما» مى باشد و بيانش قبلاً گذشت.

به هر حال، دگرگونى هاى اين قانون در خلال ايام طولانى حيات خود، دائماً اين هدف را دنبال مى نمود كه رحمت را جانشين قساوت و جريمه هاى سنگين مالى را جانشين مجازاتهاى سخت بدنى كند.

قانون حمورابى شامل بعضى از مقررات و مواد قانونىِ وضعىِ «پيشرفته» است كه تا حدّى بر ديگران تقدم وضعى دارد. اينك چند مثال:

(ماده 23) مى گويد: هرگاه سارقى بعد از سرقت دستگير نشد، صاحب اموال مسروقه آنها را محضر خدا و معبود شرح مى دهد، در اين وقت اهالى شهر و حاكم آن، كه دزدى در آنجا واقع شده است، جايگزين و تاوان اموال مسروقه را به صاحب مال مى دهند.

(ماده 24) مى گويد: هرگاه سرقت موجب آسيب هاى روحى شود، شهر و حاكم شهر، به ورثه مقتول يك «مينا» نقره مى دهند.

ص: 469

و «ويل دورانت» بر اين دو ماده تعليقى دارد و مى گويد: «آيا در اين روزگار، كشورى هست كه به اين درجه از تمدن و قوانين درست رسيده باشد كه به كسانى كه دچار مشكلى شده اند، براى همدردىِ با او، مالى پرداخت كند؟ و آيا قوانين «وضعيه» واقعا به اين حدّ ترقى كرده است كه در زمان حمورابى بوده است؟ يا اينكه آنچه برايش روى داده آن است كه پيچيده تر و فربه تر شده است؟»

همچنين، حمورابى قوانينى را وضع كرده است كه مسئوليت عمل حيوان، و مسئوليت ساختمانى را كه خود خراب شود به عهده مى گيرد، تا جايى كه در بسيارى از قوانين وضعيه، و از جمله، قانون مدنى عراق انعكاس داشته است.

(ماده 250) قانون حمورابى مقرر مى دارد كه: هرگاه در ميانه راه، گاوى مردى را شاخ زند و آن مرد فوت كند، براى اين قضيه نمى توان اقامه دعوا كرد.

اين قانون مطابق همان قاعده كلى است كه مى گويد: ضررى كه حيوانى باعث آن شود هدر رفته است و ضمان ندارد، و عيناً همان قاعده اى است كه در فقه اسلامى آمده است: «جناية العجماء جُبار(1)؛ صدمه حيوان هدر رفته است»(2).

اما ماده (251) قانون حمورابى مقرر مى دارد كه: هرگاه مردى گاوى داشته باشد كه به شاخ زدن معروف باشد و او مردم را از خطر آن آگاه كرده، لكن نه شاخ هاى او را بريده و كوچك نموده، و نه آن را در بند كرده باشد، و سپس آن گاو انسان آزاده اى را چنان شاخ بزند كه بميرد، در اين صورت بر صاحب گاو است كه نيم «مينا» از نقره بپردازد.

(ماده 252) و اگر مقتول بنده باشد، بايد يك سوم مينا نقره بپردازد.

در مقابل اين دو قانون، پادشاه «اشنونا» در قانون «بلالاما» دو ماده (54 و 55) را مقرر

كرده است. قانون اول مى گويد: اگر گاوى به عادت شاخ زدن، معروف شود و خبر آگاهى صاحبش از اين موضوع به نيروهاى دولتى رسيده باشد، اما صاحب آن از بريدن شاخهاى

ص: 470


1- . ر.ك: كافى، ج 7، ص 377.
2- . صبيح مسكونى، ص 406.

آن خوددارى كند، و سپس آن گاو مردى را شاخ زند و بكشد، در اين صورت صاحب گاو، دو سوم مينا نقره مى پردازد.

و قانون دوم مى گويد: اگر گاو، بنده اى را شاخ بزند و بكشد، صاحب گاو بايد پانزده شاقل از نقره پرداخت نمايد. همچنين، ماده 56 قانون «بلالاما» مى گويد: هرگاه سگى هار باشد و مقامات دولتى مطلع شوند كه صاحبش از هارى آن مطلع است، ولى مانع حمله او به مردم نشود، لذا شخصى را گاز بگيرد كه منجر به مرگ او گردد، در اين صورت صاحب سگ بايد دو سوم مينا نقره بپردازد».

و (ماده 57) مى گويد: و اگر سگ هار، بنده اى را گاز بگيرد كه منجر به مرگ او شود پانزده شاقل جريمه دارد.

اما قانون مدنى عراق در ماده 222 تصريح مى كند: اگر كسى از اهالى محل يا روستا، به صاحب گاوى كه شاخ مى زند، يا سگى كه گاز مى گيرد تذكر دهد كه حيوان خود را از صدمه زدن به مردم باز دارد، ولى او از صدمات حيوان خود جلوگيرى نكند، يا خودش به عيب حيوانش واقف باشد، در اين دو صورت، اگر گاو با شاخ زدن و يا سگ با گاز گرفتن به كسى ضررى بزند، صاحب حيوان ضامنِ جبرانِ خسارت است.

نيز: ماده 176 قانون مدنى مصر، و ماده 197 قانون مدنى ليبى را نگاه كنيد. ما به تفصيل تحت عنوان: مسئوليت نگهدارى از حيوان، در قانون سالهاى اخير مصر بحث كرده ايم(1).

اما مسئوليت بنّا، كه در قانون حمورابى در دو ماده (229 و 233) و ماده (58) از قانون در بلالاما، پادشاه اشنونا، مطرح شده است، كه خلاصه اش چنين است: اگر در كار ساختمان اشتباهى رخ داده باشد، سازنده و مالك آن مسئول اند.

همچنين قانون حمورابى به تنظيم احكام ارثيه پرداخته و مقرر كرده است: پسران متوفى، اموال پدر را بين خود به طور مساوى تقسيم مى كنند.

ص: 471


1- . مجلة ادارة قضايا الحكومة، سال 13، ش 4.

قانون داورىِ خدايان

مردم و قضات، گاهى براى داورى نزد خدايان حاضر مى شدند، تا در نزاع حق را براى آنها روشن نمايند، از اين رو مردم با رضايت خاطر به «آزمايش سخت» پناه مى بردند و عقيده داشتند كه خدايان حق را به حقدار مى رسانند و او را يارى مى نمايند، زيرا اين آزمايش نتيجه اش هرچه باشد، وسيله سريعى است براى حلّ نزاع.

يكى از مصاديق آزمون آن بود كه متهم را در آب رودخانه مى انداختند؛ اگر غرق نمى شد، دليل بر برائت او از جرم بود، و اگر غرق مى شد دليل بر اثبات اتهام او بود.

همچنين دو ظرفى كه در يكى از آنها غذاى مسموم بود، هر يك از طرفين نزاع يكى از آنها را براى خوردن انتخاب مى كرد، و هر كس ظرف غذاى مسموم را برمى گزيد، نتيجه دعوا به زيان او بود. نيز كسى كه فرد ديگرى را به ظلم و خيانت در حق خود متهم مى نمود، متهم را نشانه مى گرفت و تعدادى تير به طرف او رها مى كرد، اگر تمام تيرها به خطا مى رفت، دليل بر برائت متهم بود.

قانون آزمايش در بسيارى از قوانين قديم وجود داشته و قانون «مانو» در هند، - چنان كه بعداً بيان خواهيم نمود - از همين قبيل بوده است.

قانون «داورى خدايان» در قرون وسطا در اروپا معروف بوده است، و قانون دوئل يا مبارزه از مهمترين موارد آن است، زيرا طرفين در پيشگاه دادگاه به مبارزه مى پرداختند و عقيده داشتند كه عنايت خدايى به زودى شامل حال كسى مى شود كه حق با او مى باشد.

و بسيارى از جوامع ابتدايى، به ويژه در آفريقا و آسيا كه در عصر ما زندگى مى كنند، پيوسته از اين نظام پيروى مى كنند و براى آنكه ثابت نمايند كه از خطا و جرم مبرّا هستند، سمّ آزمايش مى خورند كه نامش «مفاى» مى باشد و بر اين باورند كه اين آزمايش خطا ندارد. از اين رو شخصى كه پيشنهاد مفاى مى داد، ادعايش مورد قبول و خودش مورد

ص: 472

احترام قرار مى گرفت(1).

جامعه شناسان در اين باره موارد زيادى را از جوامع ابتدايى افريقا و آسيا ذكر مى كنند كه از قانون آزمون پيروى مى كنند. مثلاً هر يك از طرفين دعوا خروسى مى آورند و آنها را به مبارزه وامى دارند. هر خروسى كه پيروز شد، دليل حقانيت صاحب او به شمار مى رود.

نيز گاهى دو شمع را كه از حيث طول و قطر يكسان و كاملاً همانند هستند در كنار هم قرار مى دهند و آنها را همزمان روشن مى كنند. يكى از آنها را مدعى و ديگرى را مدعى عليه در دست مى گيرد. هر كس شمع او زودتر خاموش شود محاكمه به ضرر او تمام خواهد شد.

گاهى دو مرغ را كه از حيث جسم و رنگ شبيه يكديگرند انتخاب مى كنند و هر يك از آن دو را به منزله طرف نزاع فرض مى كنند و به گونه اى آنها را قرار مى دهند كه گردن هر يك با ديگرى موازى باشد، به طورى كه سر هر يك به شانه ديگرى برخورد كند. سپس يك نفر سر هر دو مرغ را با يك ضربت جدا مى كند، در اين صورت هر مرغى كه زود بميرد ادعاى صاحبش باطل مى شود.

گاهى بر سر هر يك از طرفين نزاع، صدف لاك پشتى را كه با نوعى عصاره گياه چرب شده است مى گذارند و سپس به دستور قاضى بايد در يك لحظه هر دو سرهاى خود را پايين بياورند. در اين صورت، صدف هر كدام زودتر از سرش فرو افتد دعوا به ضرر او تمام خواهد شد.

گاهى مايعى را كه از بعضى گياهان مى گيرند در چشم متهم مى ريزند. اگر مايع به چشم او صدمه اى وارد نكند، بر بيگناهى او دلالت خواهد كرد.

همچنين «آزمايش با آب تلخ» نيز از همين نوع است، كه رهبران روحانى يهود در مورد زن شوهردارى، كه درباره اش شبهه زنا داشتند آن را به كار مى گرفتند، به اين صورت

ص: 473


1- . ليفى بريل، ص 245.

كه زن به معبد يهوديان مى رفت و روحانى يهود مقدارى آب مقدس را در ظرفى سفالين مى ريخت و كمى از خاك معبد را به آن اضافه مى نمود و سپس بر كاغذى واژه هاى لعنت مى نوشت؛ پس از آن زن را قسم مى داد و به او مى گفت: اگر مردى با تو همخوابى نكرده، و اگر زير مردى آلوده به نجاست نشده اى از آب لعنت نجات پيدا مى كنى، ولى اگر منحرف و آلوده شده اى و با مرد ديگرى غير از شوهرت همخوابى كرده اى، خدا تو را در ميان خاندان و خانواده ات مورد لعن و قسم قرار دهد و آب لعنت را به گونه اى وارد روده ات نمايد كه شكمت باد كند و رانت ساقط شود. سپس كاهن مركب لعنت نامه را در آب مقدسى كه به خاك معبد مخلوط بود حلّ كرده و كاسه را به دست زنى كه دچار شبهه زنا بود مى داد تا بياشامد. در اين صورت اگر شكمش ورم نمى كرد و رانش ساقط نمى شد از اتهام زنا برائت مى يافت(1).

كتاب تلمود، براى اثبات قضايا و دعاوى اين روش را نگاهداشته، و انواع ديگرى از شكنجه را بر آنها افزوده است. مثلاً: اگر زنى به خيانت خودش اقرار كند از باقيمانده مهريه اش محروم مى شود و از خانه شوهرش بيرون رانده مى شود. امّا اگر انكار كند شكنجه خواهد شد تا زمانى كه اقرار كند. شكنجه به اين صورت است كه به دروازه شهر برده مى شود، و كاهن بدن او را تا شكمش برهنه مى كند؛ سپس موهايش را پريشان مى كند و زيورآلات او را مى گيرد. آن گاه لباس سياه و بلندى بر او مى پوشاند و با ريسمانى زبر و خشن بالاتر از سينه هاى برهنه او مى بندد. در اين حال گروه گروه زنان شهر، براى ديدن زوجه خيانتكار مى آيند و او را به اين گونه خفّت و خوارى مشاهده مى نمايند. بعد از اين همه، كاهن آزمايش آب تلخ را - چنان كه گذشت - شروع مى كند(2).

و اين آخرين مطلب در زمينه اين مسأله بود كه آن را عينا يا با كمى اختلاف نقل كرديم.

ص: 474


1- . سفر العدد، الأصحاح، 5: 11 - 28.
2- . ثروت انيس الأسيوطى، ص 265، با اشاره به تلمود اورشليم، باب «سوطه».

قانون و فرهنگ متعالى

مسأله 90: بايسته است كه قوانينى در خور شأن و مقام حوزه هاى علميه و مراكز آموزش عالى همه كشورهاى اسلامى، اعم از شيعه و سنى وضع شود، تا امور چهارگانه زير را براى آن حوزه ها و مراكز ايجاد كند:

1. استقلال؛

2. آزادى؛

3. سعه صدر؛

4. وحدت و يگانگى.

اهميت استقلال از آن جهت است كه اگر استقلال نباشد، هر يك از آن دو مركز علمى به صورت ابزار كار صاحبان قدرت در خواهند آمد. امّا حرّيت و آزادى از آن جهت لازم است كه اگر آزادى نباشد، هيچ يك از آن دو مركز علمى قادر به اداى كامل رسالت خويش، در امر بالا بردن سطح كيفى دين و دنياى مردم، و جلوگيرى از سركشى كسانى كه در صدد طغيان برآيند نخواهد بود. اما سعه صدر، زيرا اگر سعه صدر نباشد، آنها نمى توانند توسعه يابند، به حدّى كه بتوانند رسالتى را كه بر دوش آنها گذاشته شده است ادا نمايند. وحدت و يگانگى اين دو مركز نيز از آن جهت ضرورى است كه اگر وحدت ميان آنها نباشد، دين از دنيا و دنيا از دين فاصله مى گيرد، كه در اين جدايى، براى هر دو ضرر بزرگى است. علاوه بر اين ميان آنها تنازع در مى گيرد؛ تنازعى كه به امور هر يك از علوم دنيوى و علوم اسلامى

ص: 475

صدمه مى زند. سرنوشت ديانت موسوى و عيسوى و هندويى، با تمام روشها و نقطه نظرهايى كه داشتند، براى عبرت پذيران بهترين عبرت است، زيرا يهود با موقعيت تاريخى و خوى مخصوص خود، كه از علاقه به سيطره و برترى جويى حكايت دارد، دين خود را تحريف كردند و متمايل به دنيامدارى شدند، كه همين مسأله باعث مشكلات آنها شد كه تا به امروز ادامه دارد؛ چنان كه آنها براى جهان نيز، مشكلات عديده اى فراهم ساخته اند.

آنها از حدود چهارهزار سال قبل سرگردانند و جمعى را نيز سرگردان ساخته اند. در هر جايى كه وارد مى شوند اصرار دارند سرنوشت آنجا را قبضه نمايند، كه اين روش باعث مى شود كه مردم آن محل تحريك شوند و آنها را از آن منطقه بيرون برانند. هميشه در تلاش مى باشند كه مردم را از مسائل تجارى، سياسى، اجتماعى و ساير امور زندگى دور نگهدارند. در مقابل نيز مردم آن محل مى كوشند به سبب دخالتها و خودخواهيهاى عنان گسيخته شان، آنان را از آن سرزمين برانند؛ لذا همواره سرگردان و بى ثبات مى باشند.

ولى اگر يهود به تورات واقعى، نه تورات تحريف شده، عمل مى نمود، مى توانست از نعمتهاى آسمانى و زمينى به نحو احسن و بدون دغدغه استفاده نمايد، زيرا دين، روح انسان را پاك مى كند و در آن صورت، هيچ انسانى راضى به آوارگى و سرگردانى انسان ديگرى نمى شود، تا ديگران باعث آوارگى او گردند.

بعد از يهوديان، پيروان مسيح آمدند و هرگونه تلاشى را براى دنيا ردّ كردند و در ابتدا فقط به طرف دين تمايل داشتند «وَ رَهْبَانِيَّةً ابْتَدَعُوهَا»(1)؛ «رهبانيتى كه خود بدعت گزاردند» و با اين گونه رهبانيت، دنيا را ترك نمودند كه باعث ردّ فعل براى آنان شد و به دنيامدارى متمايل شدند و در مادّيات جهان امروز فرو رفتند كه مشكلات بى سابقه اى را در جهان براى آنها پديد آورد.

پرواضح است كه آدمى از دو بخش روح و جسم تشكيل شده و اگر تنها نيازهاى جسم

ص: 476


1- . حديد، آيه 27.

را تأمين كند يا تنها به روح بپردازد برايش مشكلات روحى و يا جسمى بسيار پيش مى آيد.

اما مسلك هندويى - با اديان مختلفى كه از برهمائى، كنفوسيوس، بودايى و ديگر آيين ها دارد - در ابتدا فقط به روح توجه داشتند كه خود طعمه لذيذ و گوارايى را براى خوراك استعمارگران فراهم ساختند، زيرا اگر كسى به نيازهاى جسمى توجه نداشته باشد، ديگران بر او مسلط مى شوند و آنچه را مربوط به نيازهاى جسم است از او مى گيرند.

لذا هندوها يكباره تغيير روش دادند و به دنيامدارى پرداختند و خود را از دست استعمارگران رها ساختند، لكن با دو مشكل اساسى مواجه شدند، مشكلاتى كه از پيش براى خود فراهم كرده بودند، و مشكلات جديدى كه آنها را احاطه كرده و تا به امروز نيز ادامه دارد.

از پيغمبر مكرم اسلام صلى الله عليه و آله نقل شده است كه فرمود: «أنا ذو عينين؛ من داراى دو چشم هستم» يعنى به هر دو طرف توجه دارم، با چشمى دنيا و با چشم ديگرم آخرت را مى بينم. تمام اديان الهى قبل از تحريف، همين روش را داشته اند. بنابراين، اگر بخواهيم مسلمانان را از اين دو انحراف برهانيم و سپس جهان را از گرايش به يكى از آن دو جهت، كه باعث بروز مشكلات بسيارى شده اند، باز داريم، بايستى استقلال حوزه هاى علميه را حفظ كنيم و آنها را از حكومتها جدا سازيم؛ زيرا حكومتها فقط كسانى را قبول دارند كه همگام و همسوى آنها حركت كنند. اگر حوزه ها در ركاب حكومتها حركت كنند، دين و دنياى آنها فاسد مى شود، وانگهى نيل به استقلال، به اصطلاح روز، جز در سايه دمكراسى امكان پذير

نيست، البته دمكراسى بر پايه آموزه هاى اسلامى.

حرّيت و آزادگى، بعد از استقلال پيدا مى شوند، زيرا انسان مستقل ذاتاً آزاد است و درباره پيشرفت و ترقى خود فكر مى كند.

اما وحدت حوزه و دانشگاه ممكن است به اين صورت باشد كه در مراحل اوليه داراى اصول مشترك و واحدى باشند و سپس بعد از طى اين مرحله هر يك راه مخصوص خود

ص: 477

را در پيش گيرند، كه حاصلش دنياى آميخته به دين، و دين آميخته به دنيا باشد؛ مانند مهندس و پزشك كه در مراحل اوليه (علوم پايه) داراى اصول مشترك و واحدى هستند و سپس در مراحل بعدى، كه به قدر كافى به هم پيوسته اند، هر يك به طور جداگانه راه اختصاصى خود را مى پويند.

به هر حال اين مطلب بايد مورد توجه باشد كه بر حوزه لازم است كه علاوه بر اهتمام و كوشش در طى راه اختصاصى خود، قداست خود را حفظ كند، چنان كه تمام پيامبران الهى و ائمه طاهرين با آنكه از پاك ترين و منزه ترين افراد بشر بوده اند از حفظ قداست خود غافل نبوده اند. لذا هميشه مورد توجه مردم قرار داشته اند و اين توجه تا به امروز، هم چنان ثابت و باقى مانده است.

ص: 478

قانون و مليّت و جنسيت هاى مختلف

مسأله 91: از آنچه گذشت، از آموزه هاى وحدت اسلامى، ضرورت يكپارچگى كشورهاى اسلامى و برادرى اسلامى آگاه شديد. بنابراين، اختلاف كشورهاى اسلامى و تفاوت قوانين آنها، در مسائلى مانند ارث، ولادت، ازدواج، وصيت، وقف، حدود، منازعات و مانند آنها، براى مسلمين هيچ اشكالى ايجاد نمى كند، گرچه از مليت و جنسيت و جغرافياى مختلف تشكيل شده باشند. مثلاً: اگر فرض شود يك فرد عراقى كه مقيم مصر است، به نفع شخصى كه در سوريه است به اموالى وصيت كند كه آن اموال مثلاً در خليج باشد، و فرض اين است كه قوانين وضعى وارداتى، در اين كشورها مختلف باشد، در اين صورت تابعان قوانين وضعيه مى پرسند، در اين وصيت به كدام يك از اين قوانين بايد عمل شود؟ قانون عراق، قانون مصر، قانون سوريه، يا قانون خليج؟

و عيناً همين ايراد، در صورتى كه وارث در كشورى، مورِّث در كشورى ديگر، و اموال او در كشور ثالثى وجود داشته باشد پيش مى آيد.

همچنين فرضاً، اگر زوج از كشورى، زوجه از كشورى ديگر و مهريه در كشور ثالثى وجود داشته باشد، همين اشكال پيدا مى شود، خصوصاً كه از آنها در كشور چهارمى فرزندى به وجود آيد.

يا مثلاً: زوج اهل كشورى و زوجه اهل كشور ديگرى باشند و فرزندى نيز از آنها در كشور ديگرى به دنيا آيد يا آن دو نفر اهل يك كشور باشند، ولى فرزند آنان در كشور

ص: 479

ديگرى به دنيا آيد كه قانون آن دو كشور با كشورى كه فرزند در آن متولد شده است متفاوت باشند، و فرزند آنها مليت محل تولد خود را داشته باشد.

همچنين است، اگر شخصى از كشورى، زمينى را به نفع كسى در كشور ديگرى وقف كند كه موقوف عليه، در كشور سوم قرار داشته باشد، و هر يك از سه كشور داراى قوانينى متفاوت باشند.

نيز فرضاً، شخصى بر شخص ديگرى ظلم كند و هر دو اهل يك كشور باشند، اما تجاوز در كشور ديگرى واقع شود كه قوانين آنها باهم متفاوت باشند.

يا مثلاً: يك مرد مصرى با دخترى ازدواج كند كه زاده عراق، با پدر سورى و مادر ايرانى باشد، در اين صورت زوجه، آيا تابع مليت شوهرش مى باشد، يا تابع پدر يا مادرش.

نيز مثلاً در نزاع و مرافعات، اگر يك نفر هندى با يك پاكستانى در كشور تايوان درگير شود، در اين صورت، قاضى در قضاوت خود، آيا بايستى قانون كشور پاكستان را رعايت كند، يا هند و يا تايوان را؟ نيز اگر مثلاً يك نفر مراكشى، فرد تونسى را در كشور ليبى بكشد، و وارثان مقتول در كشور سودان زندگى كنند، در اين صورت آيا ملاك دادرسى قانون مراكش است، يا قانون تونس، يا ليبى و يا سودان خواهد بود؟

تمام اين مشكلات، مربوط به قوانين وضعيه و ساخته ذهن بشر است كه از مواد قانونى مختلف برخوردار مى باشند، ولى براى ما مسلمانان هيچ يك از اين موارد، دخالتى در قضاوت ندارند، زيرا فقط از قوانين يكپارچه شرع، كه به هيچ زمان و مكان خاصى منحصر نمى شود پيروى مى كنيم.

مشكلى كه در اين قضايا وجود دارد، دو مسأله مى باشد: اول. مربوط است به اختلاف در دين، مثل يهوديت و مسيحيت، يا اختلاف در مذهب، مانند حنفى و مالكى، يا اختلاف در اجتهاد مانند مقلّد اين مرجع تقليد يا آن مرجع. دوم. در اسلام مجموعه قوانين ثانويّه وجود دارد، كه شوراى مراجع براى رفع مشكلات عارضى آنها را وضع مى كند، مانند

ص: 480

قانون و قاعده كلى «اهمّ و مهمّ» و «لاضرر». اما قوانينى مثل قانون راهنمايى و رانندگى كه به نظام حكومتى مربوط مى شود، و سابقاً شناختى كه هيچ ارتباطى با قانون «اهمّ و مهمّ» يا قانون «لاضرر» ندارد، بلكه شوراى مراجع آنها را به خاطر پرهيز از بروز ضرر و بى نظمى وضع و تصويب مى كند، كه تشخيص آن موارد، با توجه به خصوصيات قوانين ثانوى، با اهل خبره و كارشناسان است، گرچه لزوم وضع قوانينى مانند قانون راهنمايى و رانندگى بر هر عاقلى روشن و واضح است.

چون موارد استفاده از هر يك از اين دو مورد را در بعضى از مسائل گذشته به صورت پراكنده ذكر كرده ايم نياز به تكرار آنها نيست.

همان گونه كه قبلاً اشاره كرديم، ممكن است قانون دين و مذهب و يا تقليد، با قانون جارى كشورها متفاوت باشد؛ چه كشورهايى كه به قانون عقيده دارند و از آن روش پيروى مى كنند كه مى گويد «كار قيصر را به قيصر و كار خدا را به خدا واگذار» و چه كشورهايى كه به قانون اعتقاد ندارند و از طرف حاكمان و حكومتها ملزم به رعايت قوانين وضعيه مى گردند، چنان كه در كشورهاى اسلامى به اين نحو عمل مى كنند. در تمام اين موارد لازم است كه به قانون دين، مذهب و تقليد عمل شود. در غير اين موارد بايد موضوع اضطرار را ملاك عمل قرار داد و توجه داشت كه «الضرورات تقدر بقدرها؛ ضرورتها را بايد فقط تا رفع ضرورت انجام داد».

مثلاً اسلام، عقد دخترى را كه به سنّ بلوغ شرعى ده سالگى رسيده و از رُشد كافى برخوردار باشد، صحيح مى داند. خداى سبحان مى فرمايد: «فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ»(1)؛ «اگر در آنها رشد [ فكرى] يافتيد، اموالشان را به آنان بازپس دهيد».

و معلوم است كه رُشد، هرگاه در سپردن احوالشان به دست آنها كه «مهم» است، شرط تلقى شود، در جواز امر نكاح كه «مهمتر» است نيز شرط به شمار مى آيد. مثلاً، هرگاه

ص: 481


1- . نساء، آيه 6.

دخترى در چهارده سالگى با اذن پدرش ازدواج كند، يا فرض شود كه پدر ندارد، امّا قانون سنّ بلوغ را هيجده سالگى بداند و قاضى نكاح دختر چهارده ساله را باطل اعلام كند، در اين صورت، شوهر آن دختر، نمى تواند با خواهر او ازدواج نمايد، مگر آنكه اول زوجه چهارده ساله خود را طلاق دهد، زيرا تا زمانى كه او را طلاق ندهد زوجه او خواهد بود و آن دو واقعاً زن و شوهر هستند و آميزش آنها زنا نيست، و زن واجب النفقه آن مرد است، و همچنين ساير مسائل مربوطه. علت تمام اين مسائل آن است كه از نظر شرع، حكمِ ابطالِ نكاح از طرف حاكم غيرشرعى، ارزش و اعتبارى دينى و فقهى ندارد.

ص: 482

قانون جرايم و مجازاتها

اشاره

مسأله 92: ميان جرايمى كه در شريعت اسلام مطرح است و جرايمى كه در قوانين وضعيه اى كه در حال حاضر بر كشورهاى اسلامى حكمفرمايى مى كند و ساخته ذهن بشر است، رابطه منطقىِ عموم و خصوص من وجه است. چه بسا مواردى كه در قوانين اسلام جُرم به شمار مى آيند، اما در قوانين وضعيه بشرى جرم محسوب نمى شود، مثل توليد و خريد و فروش شراب، داير كردن فاحشه خانه و امثال آنها. نيز چه بسا چيزهايى كه در قوانين وضعيه بشرى جرم شمرده مى شود، اما در اسلام جرم نيست، مثل قاچاق، نداشتن تابعيت، نداشتن مجوز افتتاح محل كار يا خانه سازى و امثال آنها. مواردى نيز هست كه قانون شرعى و قانون وضعى آن را جُرم مى شمارند، مثل قتل، غصب، سرقت و امثال آنها.

آنچه بر مسلمانان واجب است آن است كه از آنچه اسلام، جُرم مى شناسد اجتناب نمايند، امّا جرايمى كه فقط قانون وضعيه آنها را جُرم مى شناسد، ولى از نظر اسلام جرم نيست، اجتناب از آنها بر مسلمين واجب نمى باشد، مگر زمانى كه براى آنها يا ديگران ضرر داشته باشد كه در آن صورت به دليل وجودِ ضررْ و احتمالِ گرفتارىْ جرم مى باشند.

قوانين وضعيه

با صرف نظر از اينكه قوانين وضعيه اى كه حكومتهاى كشورهاى اسلامى، به تبعيت از جهان غرب وضع كرده اند، مانع پيشرفت مسلمانان، بلكه مانع حفظ موجوديت و سيادت

ص: 483

آنها گرديده است، اين گونه قوانين وضعيه وارداتى در زمان حاضر، جنگى است كه نابودگر وضع مسلمين، از نظر جان و مال و ناموس آنها مى باشد.

آيا مباح بودن زنا و شراب به معناى گشودن درهاى بيماريهاى مسرى، مرگ زودرس، تباهى نسل، ويرانى خانواده ها و امثال آنها نيست؟

آيا به بند كشيدن آزاديهاى اسلامى و محروم كردن ملت از اين گونه آزاديهاى مشروع، به معناى آن نيست كه ملت را از برخوردارى از لوازم و ضروريات زندگى محروم مى كنند و از توسعه و گسترش حقوق مشروعه اش، اعم از ازدواج و خانه و انتخاب كارى كه با شئونش مناسب باشد، بى بهره سازند؟

امّا ازدواج؛ هرگاه كسى بخواهد با زن دلخواهش ازدواج كند، اما تابعيت وى با تابعيت زوج متفاوت باشد، قانون مانع ازدواج چنين مردى است و نمى تواند با آن زن ازدواج كند.

اما تهيه خانه و مسكن؛ هرگاه كسى بخواهد زمينى را آباد كند و براى خود در آن خانه اى بسازد، قانون اراضى، برخلاف حكم خدا و بيان صريح رسول خدا صلى الله عليه و آله در برابر او قد علم مى كند و از اينكه براى خودش خانه اى بسازد منع مى كند در صورتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «الأرض للّه و لمن عمّرها(1)؛ زمين از آن خدا و كسى است كه آن را آباد كند».

و امّا منع كار؛ هرگاه كسى بخواهد شغل مناسبى انتخاب كند، ناگهان قانون در برابرش قد علم مى كند و در بسيارى از موارد اجازه كار را به او نمى دهد، و دليلش آن است كه مثلاً مليت او از يك كشور اسلامى ديگر است كه با آن كشور اسلامى محل زندگى اش، تفاوت دارد، لذا به او اجازه كار مناسب داده نمى شود و وجودش عاطل و باطل و بى ثمر مى ماند.

بنابراين، قانون در راه ازدواج سدّ ايجاد مى كند و مانع مى تراشد، به طورى كه جوان چاره اى ندارد؛ يا غريزه جنسى خود را از راه هاى نادرست سركوب كند، كه بيماريهاى گوناگون در پى دارد، يا به خودارضايى و استمناء پناه ببرد كه تمام اعصاب، خصوصاً

ص: 484


1- . كافى، ج 5، ص 284، ب 169، ح 2.

اعصاب بينايى و شنوايى و حتى مغز و حنجره او را ضعيف مى كند، يا بر اثر فشار غريزه جنسى راه تجاوز را پيشه سازد و به زن و مرد بيگانه تجاوز كند كه پايه سعادت و سلامت جامعه را ويران مى كند، و فساد اخلاقى و در نتيجه بيماريهاى مختلف را به بار مى آورد.

همچنين قانون در مقابل آبادانى زمين و خانه سازى نيز قرار گرفته است، و براى انجام كار چاره اى نيست جز استعلام از قانون، كه اين امر باعث توقف كار خانه سازى مى گردد و بسيارى از مردم از داشتن خانه ملكى محروم مى شوند و به خاطر تقاضاى زياد، نرخ اجاره و رهن، رو به فزونى مى گذارد، يا گاهى مردم، براى ساختن خانه به حيله و نيرنگ متوسل مى شوند كه باعث شيوع پديده شوم رشوه خوارى مى شود و اعتماد مردم به طبقه حاكم از بين مى رود، يا آنكه در شيوه هاى قانونى روزنه اى بيابند و راه فريب را پيش بگيرند كه خود موجب اضطراب و ناراحتى و برخورد حكومت با مردم مى گردد.

همان گونه كه قانون در مقابل كسب و كار نيز ايستاده است و براى انجام دادن كار، چاره اى جز تن دادن به قانونِ حاكم نيست. اين روش باعث مى شود كه بيكارى فراگير گردد و آمار جرايم و مفاسد، روزبه روز بالا و بالاتر رود و اقتصاد عمومى فلج شود، كه خود اين، عاملى است، كه از رهگذر آنْ مردم در دام استعمار گرفتار مى شوند و براى نجات يافتن از دست حكومت و زمامداران حاكم، در برابر قدرتهاى ستمگرانه استعمار سر تسليم فرود آورند، يا در قانون كسب و كار به حيله پناه برند كه موجب رواج رشوه و فساد مى گردد، و يا اينكه مردم درصدد مقابله و مبارزه با قانون حركت كنند كه موجب بروز انواع برخوردها و حتى انقلابهاى اجتماعى مى گردد.

جرايم موقت

بلى، در اين گونه موارد، جرايم موقت ثانوى وجود دارد كه از احكام اوليه نيست و بر اساس قانون، صدور اين گونه احكام، فقط حق شوراى مراجع است كه بر اساس قانون

ص: 485

«اهمّ و مهمّ» و قاعده «لاضرر» و «لاحرج» و «ضرورت» و امثال آنها استوار است.

بر مسلمانان واجب است كه از اين گونه مقررات اطاعت نمايند، زيرا وضع آنها بر مبانى كلى احكام اسلام مبتنى است، و اينها به عكس جرايم اوليه، جرايم موقت هستند، نه جرايم هميشگى، و حكم مستثنى و مستثنى منه را دارند. مثلاً: اصل اوليهْ حرمت زناست، مگر در مواردى كه با دليل - مانند اضطرار - از اصل اوليه خارج گردد، همان گونه كه در زمان حضرت على عليه السلامدر داستان آن زن پيش آمد.

همچنين، به طور كلى، اصل اوليه حرمت استيلاء بر مال ديگران است، مگر در مواردى كه با وجود دليلِ مقبول از آن خارج شود، مانند زمان قحطى و امثال آن.

در عكس مطلب، اصل كلى حرّيت و آزادى انسان است، و آزادى او در هر چيزى تحقق مى يابد كه اسلام آن را مجاز و مباح دانسته است، مگر آنچه با دليل از اين اصل كلى خارج شود؛ مثل التزام به رعايت علايم راهنمايى و رانندگى، زمانى كه مقررات آن از طرف شوراى فقها وضع شده، يا مورد تأييد آنها قرار گرفته باشد، و مواردى مانند اينها.

بعد از بحث درباره جرايمى كه اسلام آنها را جرم مى شمارد، يا قانون آنها را جرم مى شناسد، نوبت به بحث مجازاتها مى رسد:

مجازاتها

انواع مجازاتهايى كه شارع وضع كرده است بايد اجرا شوند، اما مجازاتهايى كه قانون وضع و تصويب نموده است اجراى آنها لازم نمى باشد؛ حتى اگر براى گناه و جرمى باشد كه اسلام آن را جرم تعيين كرده است. مثلاً شارع در قتل شبه عمد و يا خطايى، مقدار معينى ديه تعيين كرده است و گاهى مسأله صلح را مقرر كرده است، كه در تمام موارد طبق قانون شارع بايد عمل شود و همان مقدار ديه به اولياى دم و خانواده مقتول پرداخت گردد. حال اگر قانون وضعيه و ساخته ذهن بشر، چيزى از آن كم كند يا بر آن بيفزايد، يا

ص: 486

ضميمه ديه نمايد، تبعيت از آن لازم نيست؛ مثلاً شارع، ديه را هزار مثقال طلا (مثقال

شرعى) تعيين كند ولى قانونِ وضعى آن را پانصد مثقال معين كند، بر قاتل واجب است به اين قانون اعتنا نكند و همان هزار مثقال را به صاحبان دم بدهد، و اگر پانصد مثقال بپردازد، ورثه مقتول مى توانند بقيه را تقاص نمايند، و اگر قانون، ديه را هزار و پانصد مثقال تعيين كند، بر قاتل فقط پرداخت هزار مثقال واجب است، و اگر ورثه مقتول، طبق قانون، پانصد مثقال زياده را دريافت نمودند، قاتل مى تواند پانصد مثقال را تقاص نمايد، مگر آنكه مقدار افزوده يا كاسته، به صورت سازشْ مورد رضايت طرفين قرار گرفته باشد.

اين مطلب درباره زياد، يا كم كردن ديه بود، اما راجع به تبديل كردن ديه، در قانون آمده است كه به جاى پرداخت ديه مى تواند مدت سه سال خدمتگزار اولياى دم و خانواده مقتول باشد، اما پذيرفتن اين عمل بر قاتل واجب نيست، اما در خصوص چيزديگرى كه قانون، زياده بر ديه اسلام تعيين كرده است و - مثلاً - علاوه بر ديه، حبس كردن قاتل را مقرر داشته است، قاتل مى تواند آن را نپذيرد، و همين طور ساير مجازاتهايى كه از حيث افزايش يا كاهش يا تبديل باشند، قاتل مى تواند آنها را قبول نكند.

اگر كسى كه پرداخت ديه بر عهده اوست بخواهد آن را بر عهده فرد ديگرى محول كند، حكم از همين قرار است؛ مثلاً در قتل خطايى شارع مقدس پرداخت ديه را به عهده عاقله گذاشته است، حال اگر قانونِ وضعى آن را به عهده قاتل بگذارد، پرداخت ديه بر قاتل واجب نمى باشد؛ و همچنين ساير موارد.

راهكار اثبات جرم

بعد از بحث لازم درباره جرايم و مجازاتها نوبت به موضوع سوم مى رسد كه بحث «راه اثبات جرم» است. اگر قانون براى اثبات جرم راه ديگرى غير از راه شارع تعيين كند، بر متهم لازم نمى باشد كه از قانونِ مجازات اطاعت كند، حتى اگر جرمى را كه به آن متهم

ص: 487

است، در مقررات اسلام نيز جرم شمرده شده باشد. مثلاً شارع راه اثبات زنا را يكى از دو راه قرار داده است: شهادت چهار شاهد يا چهار بار اقرار متهم؛ حال اگر قانون اتهام زنا را از طريق علم قاضى، يا قرائن ديگر و يا تشخيص طبى و امثال آنها اثبات نمايد، بر متهم واجب نيست آن را بپذيرد، بلكه مى تواند فرار كند، اگرچه فرض اين است كه قانون نيز حد شرعى صد تازيانه را - مثلاً - براى مجازات او مقرر كرده باشد.

كسى كه اجراى مجازات مى كند

اينك نوبت بحث مرحله چهارم فرا مى رسد، كه مربوط به شروط مجرىِ مجازات است؛ كسى كه در صدد اجراى مجازاتهاست، بايد مجتهد، عادل و مرجع مردم باشد، زيرا در زمان غيبت، مراجع دينى تنها كسانى هستند كه خلفا و جانشينان شرعى پيغمبر صلى الله عليه و آله مى باشند. زيرا خود آن حضرت فرموده اند: «اللّهم ارحم خلفائي(1)؛ خدايا، جانشينان مرا رحم كن». و نيز تنها همانها هستند كه از سوى اوصياى آن حضرت براى حكومت نصب و انتخاب شده اند. و دليل آن حديث شريفى است كه مى فرمايد: «فانّي جعلته عليكم حاكماً(2)؛ من او را بر شما حاكم قرار دادم». لذا حدود و مجازاتها بايد به دست كسى اجرا شود كه از طرف امام معصوم منصوب شده باشد، و ديگران نمى توانند احكام را اجرا كنند، حتى اگر واجد شروط سه گانه مزبور (شرعى بودن جرم، مجازات و طريق اثبات آن) باشد.

تكميل بحث

در اينجا مطلب ديگرى باقى مانده است كه در بعضى از مسائل پيشين به آن اشاره كرده ايم: اگر شروط اجراى مجازات مجرمين كامل نبود، در آن صورت بر آمران به

ص: 488


1- . من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 279، ب 176، ح 95.
2- . كافى، ج 1، ص 121، ب 21، ح 10.

معروف و ناهيان از منكر جايز است مقامات غيرشرعى را براى جلوگيرى از ارتكاب جرايم و انتشار آن، آگاه نمايند، اگرچه اين پيشگيرى با اعمال مجازاتهاى غيرشرعى انجام شود، البته در جائى كه مسأله اهم و مهم و امثال آن در كار باشد. مثلاً در برابر كسى كه قصد قتل، يا زورگيرى، يا سرقت، يا آتش زدن و امثال آنها را در سر دارد، بايد مقاومت نمود و او را از ارتكاب اين اعمال زشت بازداشت؛ چِنان كه اگر كسى مرتكب اين اعمال شود بايد با او برخورد كرد و در برابرش مقاومت نمود، اگرچه اين مقاومت به وسيله قدرت غيرشرعى و قوانين غير شرعى اعمال شود؛ مثلاً مقام حكومتى، قاتل را پنج سال حبس كند، يا كسى را كه مزاحم زنان جوان مى شود از حق انتخاب محروم سازد و مانند اينها.

در اين گونه موارد واجب است مأمور دولت را خبردار كرد و در برابر او، عمل خلاف را شهادت داد تا ارتكاب منكرات شايع نگردد، و مال و جان و نواميس مردم به خطر نيفتد.

همچنين اگر كسى در صدد كشتن فرد بى گناهى باشد، بايد مقام دولتى را آگاه نمود و به تصميم او شهادت داد، گرچه بعداً از تصميم خود عدول نمايد، زيرا اگر بداند كسى مقامات حكومتى را آگاه نمى كند ممكن است به كشتن بى گناهى اقدام كند. بنابراين واجب است كه مقامات دولتى را آگاه نمود، اگرچه كسى را كه درصدد ارتكاب جرم است به عقاب غير شرعى مجازاتش كنند، و مثلاً مدت يكسال زندانى نمايند، زيرا امر ميان دو مسأله «اهمّ و مهمّ» است، و بر حسب ادلّه، در نظر شارع، قتل، مهمتر از آن است كه آزادى مجرم را فرضاً يكسال سلب نمايند، بلكه اين مسأله نسبت به كسى كه منكرات شرعيه را انجام مى دهد نيز سرايت مى كند. مثلاً: اگر كسى در ماه رمضان علناً روزه خوارى كند، و كسى حكومت را از آن كار آگاه نسازد تا از كار خلاف او جلوگيرى نمايد، در آن صورت روزه خوارى علنى كه شرعاً فعل حرامى است شيوع پيدا مى كند؛ ولى چون حكومت آگاه شود روزه خوار را - مثلاً - در بقيه ماه رمضان زندانى مى نمايد، گرچه مجازات شرعى نباشد. يا مثلاً اگر حكومت مطلع گردد كه يك رستوران غذاخورى در ماه مبارك رمضان

ص: 489

باز و مشغول به كار است، چون هتك حرمت اين ماه به شمار مى رود، در اين صورت، حكومت اثاثيه و ابزار كار او را ضبط مى كند، كه مجازات شرعى نمى باشد. به هر حال با آنكه مجازاتهاى مذكور وجهه شرعى ندارد، در عين حال بايد حكومت را براى جلوگيرى از منكرات شرعيه آگاه كرد، البته با رعايت قانون «أهمّ و مهمّ» و قانون «لاضرر».

سپس اين بحث مطرح است كه اگر جلوگيرى از ارتكاب جرايم، به طرق طبيعى ممكن نبود، آيا جايز است مطلبى را برخلاف واقع، به حكومت بازگو نمود تا مجرم را از ارتكاب جرم باز دارد وريشه فساد را قطع كند؟ مثلاً هرگاه قدرت غيرشرعى نسبت به كسانى كه متعرض دختران مى شوند مجازاتى اعمال نكند تا آنها را از مزاحمت باز دارد، ولى برخى مزاحمين متعرض دختران شوند و نصيحت نيز، اثر بازدارندگى نداشته باشد، در اين صورت آيا جايز است به حكومت گفته شود كه مثلاً مزاحمين در صدد اغفال دختران و تجاوز به عنف هستند، تا حكومت را به نحو جدّى در جلوگيرى از جرم وادار كند؛ البته در صورتى كه حكومت قانونى وضع كرده باشد كه سخت گيرى را در صورت تجاوز به عنف اعمال كند، نه صرف تعرّض؟

در اينجا اصل عدم جواز است، مگر آنكه موضوع اهمّ و مهمّ مطرح گردد.

غير از اين موارد، مسائل زياد ديگرى نيز هست كه از زمانى كه حكّام ستمگر، زمام امور كشورهاى اسلامى را قبضه كرده اند و به اجراى قوانين وارداتى پرداخته اند، مورد

ابتلاى شديد مسلمين مى باشد.

ص: 490

نسبت بين قوانين كيفرى و قوانين قضاء

مسأله 93: قانون مجازاتى كه در اسلام مقرر شده شامل دو امر است: 1. طريق 2. هدف.

طريق، عبارت از روش هاى اجرايى است كه بايد براى كشف جرم در جائى كه جرم كشف نشده باشد و سپس دستگيرى مجرم به كار گرفته شود، و تحقيق (و بازپرسى) از او و محاكمه او تمام اين اقدامات بايد با روشهاى اسلامى، و به صورت واقعى و ساده انجام شود، نه روشهاى پيچيده اى كه در قوانين امروز معمول شده است.

و هدف عبارت است از صدور حكم برائت متهم يا محكوميت وى به مجازاتهاى لازم.

ناگفته نماند كه نسبت بين قانون مجازات، با طريق و هدف خودش، و ساير قوانين قضاء كه در نزاعها و امثال آنها، مورد استناد قرار مى گيرد از قبيل حكم ارث و ورثه، وقف، وصيت، ثلث مال، احكام ايتام، احكام غايب و قاصر و ساير موارد مشابه، عموم و خصوص من وجه است. مثلاً: طريقيت علم و بيّنه، قسم، استصحاب و شهرت، همان گونه كه در وقف و نسب و امثال آنها جارى است، در هر دو مورد كاربرد دارد، مگر آنچه با دليل خارج شود. لذا هر موردى كه به وقفيت، يا خويشاوندى با فلان، يا بودن زوجه فلان - كه راهكارى براى تحقيق، جز شهرت ندارد - يا قاضى بودن شخص و امثال آنها شهرت پيدا كند، هم در باب قضا، و هم در باب مجازات كاربرد دارد، مگر آنچه با دليل خارج شود، ولى مثلاً چنان كه در مسأله زنا و لواط ذكر كرديم علمِ تنها هرگز كفايت نمى كند.

در اسلام، اسلوب و روش فقهى، و نحوه ترتيب كتاب قضا، شهادات، حدود، قصاص

ص: 491

و ديات از بهترين روشهايى است كه جهان تا به امروز شناخته است، چه از نظر محوربندى مباحث، چه از نظر سادگى و همسويىِ با واقع. مثلاً: شرط عدالتِ شهود به واقع نزديكتر است، تا اعتماد بر هر شاهدى گرچه عادل نباشد؛ همان گونه كه در قوانين دنياى روز ديده مى شود. نگاهى سريع به كتب فقهى اسلامى، و تطبيق آنها با قوانين مدوّنه عصر حاضر، آدمى را به آنچه ذكر كرديم قانع مى كند.

آرى، در اين جهت ايرادى نيست كه بعضى از مسائل جديد، در هر بابى، بايد ضميمه مسائل فقهى كلى گردد، چنان كه در عصر ما بعضى از فقها انجام مى دهند و ما در كتاب قضاء(1) صحت مرحله استيناف و تجديد نظر را در امر قضاوت ذكر كرده ايم و پيغمبر مكرم اسلام صلى الله عليه و آله آنها را انجام مى داد.

ص: 492


1- . موسوعة الفقه، ج 84 و 85، كتاب القضاء.

مبانى قانون

مسأله 94: نمى توان نظام عامّ، يا مصلحت عمومى، يا اخلاق و آداب و يا عرف عام را از مبانى و مبادى قانون شمرد، چنان كه قانونگذاران جديد گفته اند، بلكه معيار، حقوقى است كه خداى سبحان مقرر فرموده است، اعم از آنكه حق باشد كه قابل اسقاط و امثال آن باشد يا حكم ناميده شود، كه اين مسائل در آن راه ندارد. چنان كه از ادلّه برداشت مى شود، اصطلاح حق و حكم، اصطلاحى است فقيهانه، كه تفاوت بين آن دو را مشخص مى نمايد؛ زيرا بعضى از امور به خود انسان مربوط مى شود، مانند كسى كه به خود صدمه شديد وارد نمايد؛ مثلاً چشمش را كور يا گوشش را قطع كند. بعضى از امور مربوط به خود انسان نيست، بلكه مربوط به كسى است كه در جهت مقابل او قرار دارد، مثل حق شوهر بر زن، كه نبايد اجازه دهد جز او فرد ديگرى از وى متمع شود، يا حق موجودِ سوم، مثل حق جنين بر والدين، يا حق خداى متعال، كه مثلاً انسان از قوانين وى اطاعت كند و از باب مثال هرگز شراب نخورد. در اين اقسام چهارگانه، اگر عنوان ترك كردن باشد، آدمى حق ندارد آنها را انجام دهد، و اگر عنوان فعل و انجام دادن دارد، حق ندارد آنها را ترك نمايد، چون احكام خداى متعال و لازم الاجرا مى باشند.

بنابراين، در مورد احكام، هيچ كس حق ندارد بگويد: آنچه مربوط به من است حق دارم آن را انجام دهم، زيرا خدا با ما دشمنى ندارد، لذا اگر زن و شوهرى راضى بودند كه زن با مرد ديگرى آميزش كند ارتكاب اين عملِ خلاف، براى زن جايز نيست، چنان كه

ص: 493

شوهرش نيز حق ندارد با اين عمل موافقت نمايد. يا مردى بگويد: جنينى كه در رحم زوجه من است، به من و زوجه ام متعلق مى باشد، و هر دو به سقط او راضى هستيم؛ يا بگويند خدا كريم است و شراب خوردنِ ما، به كرم خدا صدمه اى نمى زند.

اما غير از اين موارد، يعنى ساير حقوقى كه بر حسب اصطلاح، از احكام نمى باشند، اگر حقى است كه مربوط به خود انسان است مى تواند آن را اسقاط كند، مانند حق قَسم (سهم زوجه در همخوابى با شوهر) براى زوجه، يا حق زن و مرد در ازدواج، در صورتى كه مربوط به جهات محرّم نباشد. همچنين حق پدر و مادر نسبت به مورد سومى، چنان كه مثلاً اختيار دارند فرزند خود را براى حضانت و نگهدارى به شخص ثالثى بسپارند، زيرا خداى متعال اين حق را به آنها داده است.

آرى، بنابر آنچه قبلاً گفتيم، گاهى قانون ثانوى، به صورت اثبات يا اسقاط در احكام دخالت مى كند. لذا هرگاه حكم اوليه راجع به اثبات يا اسقاط موردى باشد، قانون ثانوى كه محدود به قاعده «لاضرر» و امثال آن مى باشد، مى تواند در آن دخالت كند، اما اين دخالت نسبت به قوانين كشورها مشروط به اين است كه تحت نظر شوراى مراجع، يا زير نظر مرجع تقليد، در خصوص مقلدين او باشد. از اين بيان روشن مى شود كه نظام عام و آداب و امثال آنها، در كشورهاى اسلامى، در قوانين تأثيرى ندارند.

پس بايد توجه داشت كه احكام شرعيه غيرقطعى، يعنى احكامى كه تابع اجتهاد مراجع تقليد هستند، با تغيير مجتهد، يا تغيير رأى مجتهد، يا تغيير شوراى مراجع، در احكام كشورها پايان مى پذيرد.

اما قوانين ثانوى كه مجلس ملّى يا شوراى مراجع، يا مجلس اعيان و خبرگان وضع و تصويب مى كنند، يا بعضى از وزارتخانه ها و ادارات در امور مربوط به خودشان به صورت محدود مقرر مى نمايند، الغاى تمام اين قوانين به دست واضع آنها مى باشد، و اگر واضع، آن قانون را براى مدت معينى وضع كرده باشد، در پايان مدت، عمر قانون تمام مى شود، و

ص: 494

اگر مدتى را منظور نكرده باشد الغاى قانون به دست واضعِ آن است، و هرگاه دريابد كه موضوع قانون تغيير كرده است، قانونى را كه به آن مربوط است تغيير مى دهد. و در اين فرض، دايره شمول قانونِ پيشين، گاهى وسيع تر و گاهى تنگ تر مى شود و گاهى به گونه اى تغيير مى كند كه بين قانون اول و دوم، نسبت عموم و خصوص من وجه به وجود مى آيد و گاهى به كلى آن را لغو مى نمايد.

ص: 495

قانون و امور خارجى

اشاره

مسأله 95: امور خارجى در مقابل امور ذهنى قرار دارند و سه گونه مى باشند:

اول: امور خارجه تكوينى كه داراى حجم مناسب هستند، و غالباً با حواس پنجگانه درك مى شوند كه گاهى با حسّ چشايى، گاهى با حسّ لامسه، گاهى با حسّ شنوايى، گاهى با حسّ بينايى، و گاهى با حسّ بويايى درك مى شوند. تمامى اينها امور برونى مى باشند، به علاوه مواردى ديگر مثل: جنّ، فرشته، روح، عقل، نفس و امثال آنها كه با حواس پنجگانه ظاهر درك نمى شوند، اگرچه از امور خارجى و بيرونى اند.

خداى سبحان جل جلاله فوق همه اينهاست، زيرا خدا اگرچه بدون اشكالْ حقيقتى ثابت است، لكن با اين همه، در هيچ يك از دواير حسّ و عقل و وهم نمى گنجد، زيرا آنكه مخلوق مى باشد محدود است و آنكه غيرمحدود باشد در دايره محدود قرار نمى گيرد.

دوم: امور انتزاعى و ذهنى، كه از گونه اول نمى باشند و به اعتبارِ معتبرى تحقق نيافته اند؛ ازقبيل زوج بودن عدد چهار، فرد بودن عدد سه، و اينكه مساحت مربع برابر است با ضرب كردن يكى از اضلاع آن در ضلع ديگرش، و مانند اينها كه در شمار مسائل مربوط به رشته هاى علمى حساب و هندسه و... مى باشند. چنان كه كسى كه از زن و شوهرى متولد مى شود، بى ترديد فرزند آنها به شمار مى آيد، كه اين، يك انتزاع حقيقى است و مانند مورد اول نيست و اعتبار محض نيز نمى باشد.

سوم: امور اعتبارى، كه ثبات و هستى شان به اعتبار ديگران بستگى دارد و به صورت

ص: 496

قراردادى مى باشند، البته ديگرانى كه داراىِ حقِ اعتبار باشند، مانند كاغذ اسكناس، كه اعتبار و پذيرش آنها با شروط خاصى، به دست كسى است كه قدرت قانونى و يا حكومت را در دست دارد. نيز مانند اعتبار اين كه مالى از آن زيد است، و زنى همسر عمرو است و منصبى مخصوص فلان وزير است، و مفهوم حق، از قسم سوم است كه معتبرى آن را اعتبار كرده است، مثل حق مالكيت، حق آزادى و مانند آن.

بنابراين، حق، يك امر عدمى نيست، آن گونه كه بعضى از كسانى كه منكرند مطلقا حق، چيزى باشد گفته اند؛ و حقْ از قبيل آنچه قانونگذاران جديد گفته اند نمى باشد؛ زيرا آنان در تعريف حق دچار اختلاف نظر شده اند. در اين باره بعضى از آنها گفته اند: «حق فقط يك سلطه و قدرت اساسى است كه به شخصى در چارچوبى معين داده شده است؛ لذا مى توان گفت: حق عبارت است از اراده خاصى كه قانون از آن حمايت مى نمايد».

و ديگرى گفته است: «حق مصلحتى است كه قانون از آن حمايت مى كند».

و قول سومى نيز هست كه دو ديدگاه پيشين را جمع كرده و گفته است: «حق، در آن واحد نوعى اراده و مصلحت است».

بر كسى كه مخالف وجود حق است، ايراد مى شود، كه در اينكه حق شى ء است و وجود دارد ترديدى نيست، اما آيا معقول است كه گفته شود: در خارج به جز خانه و زيد، چيز ديگرى وجود ندارد، اما اين كه خانه از آن زيد باشد، چيزى نيست؟ چگونه چيزى نيست در صورتى كه دهها آثار مشهود بر آن مترتب است؟

چنان كه در مورد اول، يعنى كسانى كه وجود حق را پذيرفته اند اين اشكال وارد است كه چگونه مى توان حق را در مفهوم قدرت، يا سلطه، محدود كرد، در صورتى كه بر افرادى چون صغير و ديوانه و حتى حيوان كه قدرتى ندارند حق داده شده است؟! لذا هرگاه انسان ديوانه اى يا بچه صغيرى در خانه اش سكنى گزيند، يا بر مركبش سوار شود، يا ديگران آنها را سكنى دهند و بر مركب سوارشان كنند، ايرادى نمى باشد كه آنها از حق خود استفاده

ص: 497

كرده اند، با وجود اينكه داراى سلطه و اراده نمى باشند.

و بر قول دوم ايراد مى شود كه: مصلحت مرادف حق نيست تا هر يك از آنها با ديگرى تعريف شود، مثلاً مصلحت بقال است كه در خيابانى كه او مغازه دارد بقالى ديگر رقيب او نباشد. حال، آيا اين توقع حق اوست تا طبق آن حق بتواند رقيب خود را از كارش منع كند؟

وانگهى مصلحت بر حق مترتب مى شود، اما نه آنكه خودْ، عينِ حق باشد، و چيزى را با غايتِ آن تعريف نمودن به معناى، خارج شدن از موازين علمى است، و مانند آن است كه تخت خواب را چنين تعريف كنيم كه خواب است.

و بر قول سوم، همان ايرادى كه بر قول اول و دوم وارد بود، بر آن نيز وارد است؛ زيرا چنان كه گفته شد بين اراده و مصلحت را جمع كرده و لذا همان ايراد و اشكالى كه بر آنها وارد بود بر قول سوم نيز وارد مى باشد؛ لذا روشن شد كه حق اعتبار است از جانب كسى كه حق اين اعتبار را دارد.

حق، گاه عبارت از حق كسى بر چيزى مثل حق مالكيت. و گاه عبارت از حق كسى بر كسى، مانند حق زن و شوهر بر يكديگر. اين گونه حق را صاحب حق، گاه مى تواند اسقاط نمايد؛ مانند كسى كه مال خود را در خيابان بگذارد، به شرط آنكه در حدّ اسراف نباشد، و مانند زنى كه حق نفقه خود را از گردنِ شوهرش بردارد. صاحب حق گاهى نمى تواند آن را اسقاط نمايد، كه قبلاً اشاره شد. اين گونه حقْ حكم خوانده مى شود، مثلاً حق نَسَب را نمى توان ساقط كرد. امكان اسقاط حق، گاهى فقط از طرق خاصى امكان پذير است، نه به صورت مطلق؛ مانند حق زوجيت كه فقط از راه طلاق ممكن مى باشد نه از هر راهى.

اثبات حق

همان گونه كه حق قابل اسقاط مى باشد، قابل اثبات نيز هست؛ بنابراين كسى كه چيز مباحى را حيازت كند ملك او مى شود و حق او مى گردد. و كسى كه با زنى ازدواج كند بين

ص: 498

او و زوجه اش حق زوجيت پديد مى آيد. بنابراين چهار قسم بوجود مى آيد، زيرا يا اثبات حق است يا اسقاط حق، و هر يك از اين دو گاهى نسبت به انسان است و گاهى نسبت به شى ء، و مراد از شى ء، اعم از جماد و غيرجماد است، مثل صيد ماهى، صيد پرنده و آهو كه از موارد اثبات حق بر شى ء مى باشد.

از آن جهت كه قانونگذار خداست، لذا قانون بر حق سبقت دارد، گرچه علماء و قانونگذارانِ قوانينِ وضعيّه اختلاف دارند كه كدام يك بر ديگرى سبقت و تقدم دارد؛ آيا حق بر قانون سبقت دارد، يا قانون بر حق؟

خداى متعال، هنگامى كه قانون را مقرر داشت، حق از آن انتزاع شد، به اين معنى كه مثلاً چون ازدواج را اجازه فرمود حق زوجيت نيز پديدار گشت، و چون مقرر داشت كه اگر كسى بر چيزى دست يافت كه قبل از او، كسى بر آن دست نيافته باشد، مى تواند در آن تصرف كند، حق حيازت ثابت گرديد، يا آنكه هر كس چيزى را حيازت كند مالك آن مى شود، و همچنين ساير موارد.

حق ذاتى و عرضى

حق گاهى ذاتى و گاهى عرضى است. مراد از ذاتى مواردى است كه انسان در ايجاد آن دخالتى نداشته، مثل حق حيات، حق آزادى و مانند اينها. و مراد از حقِ عرضى مواردى است كه انسان در ايجادِ حقْ دخالت داشته، مثل حق مالكيت، حق زوجيت و مانند اينها.

حق عرضى چهار ركن دارد:

1. صاحب حق، زيرا حق بدون ذى حق معقول نمى باشد زيرا حق در خلأ معلق نيست.

2. سبب ايجاد حق، مثل بيع يا حيازت مباحات كه سبب ملكيت مى شود، يا ازدواج كه باعث حق زوج بر زوجه و يا بالعكس مى گردد.

3. موضوع حق - يعنى ذات حق - مانند اينكه حق «مالكيت» يا «زوجيت»، يا

ص: 499

«اختصاص» باشد، مانند حق تحجير - بنابر قول مشهور - يا حق سكنى در وقف براى كسى كه به آن سبقت گرفته باشد.

4. چهارم متعلق حق، مانند زمين در حق مالكيت، زوجه در حق زوجيت و ساير موارد. بنابراين، اگر زيد كتابى را از عمرو بخرد، زيد صاحب حق، و خريدنْ سبب حق، و مالكيتْ موضوعِ حق، و كتاب متعلق حق مى باشد. و اگر زيد با هند ازدواج كند، زيد صاحب حق، و نكاح سبب حق، و زوجيت موضوع حق، و هند متعلق حق است، و همچنين ساير موارد.

حدود حق

پس از ذكر اين اركان چهارگانه، بحث حدود حق و مسائل جنبى آن فرا مى رسد. مثلاً حق ملكيت محدود است به اين كه انسان مى تواند هرگونه تصرفى را در متعلق حق بنمايد، اما مشروط به اين كه اين تصرف موجب ضرر و زيان رساندنِ به خودش يا ديگران نگردد و در استفاده از حق اسراف نشود.

پس كسى كه مثلاً مالك آبى است حق ندارد به قدرى بياشامد كه به خود ضرر برساند، و نه آنكه آب را، بر كسانى كه راضى نيستند بريزد، و نه آنكه مسرفانه آن را بر روى زمين بريزد. لذا امام صادق عليه السلاممى فرمايد: «انّ اللّه قد جعل لكل شى ء حدّاً و جعل على من تعدّى حدود اللّه حدّاً(1)؛ خدا براى هر چيزى حدّ و مرزى قرار داده است و براى كسى كه بخواهد از حدود خدا تجاوز كند حد [شرعى] مقرر كرده است». يعنى حدى كه او را در تجاوز كردن از آن مرز متوقف نمايد و از آن نگذرد.

مرزهاى حق

اما اطراف و مرزهاى حق: هرگاه كسى چيزى را مالك شود بر ساير مردم واجب است

ص: 500


1- . وسائل الشيعه، ج 19، ص 101، ب 69، ح 1.

كه آن حق را احترام كنند و به آن تجاوز نكنند. لذا هيچ كس حق ندارد به ملك ديگرى تجاوز كند مگر به قدرى كه شارع مقدس آن را مباح و مجاز دانسته، مانند حق الماره و حق استفاده از خوراك ديگران در سال قحطى، و حق عبور از زمين ديگران براى كسى كه قصد دارد فردى را از غرق شدن نجات دهد يا مثلاً آتشى را خاموش كند و همچنين ساير موارد.

ما در الفقه ذكر كرديم كه در چنين مواردى، مال يا زمينى كه در آن تصرف شده، اگر داراى اجرت است بايد اجرت آن پرداخته شود، و اگر داراى بَدَل است، بايد بدل آن را به صاحبِ حق داد، كه جمع بين هر دو حق باشد. مثلاً براى نجات غريق، اگر از كشتى كسى استفاده كرده است اجرت آن را بپردازد، و اگر با آب فرد ديگرى آتش سوزى را خاموش كرده است، بهاى آب را به صاحبش بدهد. ظاهر آن است كه اجرت كشتى يا بهاى آب، مثلاً از كيسه كسى پرداخت مى شود كه به فرض مثال، از غرق شدن نجات يافته، يا خانه اش از سوخته شدن رهايى يافته است، نه از كيسه كسى كه براى نجات آنها اقدام كرده است، و نه حتى از بيت المال، زيرا كسى كه سود مى برد ضرر را نيز بايد تحمل نمايد. بلى، آن كسى كه سود برده است، اگر مالى نداشته باشد در آن صورت از بيت المال پرداخت مى شود. چنان كه اگر كسى آتش مسجد را با آب متعلق به فرد ديگرى خاموش كند و مسجد موقوفه اى نداشته باشد، اجرت آب از صندوق بيت المال پرداخت مى شود.

در ادامه بحث اين نكته قابل ذكر است كه اگر انسانى از جاى مرتفعى سقوط كند و بى هوش شود و پزشك او را معالجه نمايد، در اين صورت اجرت پزشك، بايد از كيسه مريض پرداخت شود، زيرا عمل مسلمان محترم است، و احتمال عدم پرداختِ دستمزد به پزشك وجهى ندارد، بلكه حتى اگر بى هوش نشود و راضى به معالجه پزشك نباشد، ولى اگر معالجه نشود احتمالاً فوت كند، پرداخت اجرت طبيب ضرورى است. خداى متعال به پزشك دستور مى دهد كه چنين كسى را معالجه نمايد، اگرچه مريض راضى به آن نباشد. پس معالجه مريض، اگرچه بر طبيب بايسته است امّا احترام عمل پزشك محفوظ است.

ص: 501

بدين ترتيب بهترين راه جمع بين دو حق (حق مريض و حق طبيب) صورت گرفته است.

نيز مثال ديگر آن است كه اگر سيل سرمايه و مال التجاره زيد را با خود ببرد، اما شخصى آن مال را از آب بگيرد، زيرا نگرفتن آن مال در حكم اسراف مى باشد، در اين صورت آن فرد مى تواند بابت گرفتن آن مال از سيل و رساندنش به دست صاحب مال از او دستمزد درخواست نمايد. حال اگر اموال مسجد بدون موقوفه را از نابودى نجات دهد، بايد دستمزد آن از بيت المال پرداخت شود.

حق گاهى به فرد واحد قائم است اما با دو اعتبار، مانند قول پيامبر صلى الله عليه و آله كه مى فرمايد: «إنّ لبدنك عليك حقّا(1)؛ بدنت بر تو حقى دارد» و گاهى حق، قائم به دو طرف مى باشد؛ مانند انسانى كه داراى خانه و يا مردى كه داراى زوجه مى باشد و اين گونه كه حق قائم به دو طرف است در مقابلش عملِ واجب قرار دارد؛ پس در برابر حق انسان نسبت به خانه، مثلاً حق واجبى قرار دارد كه عبارت از وجوب حفظ و تعمير خانه توسط صاحب خانه است.

حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «فَإِنَّكُمْ مَسْئُولُونَ حَتَّى عَنِ الْبِقَاعِ وَ الْبَهَائِمِ(2)؛ شما داراى مسئوليت هستيد حتى در مقابل مكانها و حيوانات»، همچنين در برابر حق زوج بر زوجه، حق ديگرى وجود دارد كه رعايت حق زوجه و وجوب پرداخت نفقه است.

ص: 502


1- . «ان لجسدك عيك حقا». بحارالانوار، ج 67، ص 128، ب 51، ح 14.
2- . نهج البلاغه، خطبه 167.

حقوق در قانون وضعى و قانون اسلامى

اشاره

مسأله 96: حكومتهاى ملّى در كشورهاى اسلامى حدود يك قرن قبل در زمان حكومت عثمانى، در پيروى از جهان غرب به تقسيم حقوق پرداختند و آن را به حقوق سياسى، مانند كانديدا شدن در انتخابات و عهده دارى امور كليدى، و حقوق غيرسياسى تقسيم نمودند.

حقوق غير سياسى را به حقوق عمومى مثل آزادى، و حقوق خصوصى تقسيم كردند.

و حقوق خصوصى را به حقوقى كه يك طرف آن انسان باشد، مثل حق خانواده، و غير آن، مثل حق مالى تقسيم كرده اند. حقوق مالى را نيز دو قسم دانستند: حقوق عينى مثل حق انسان بر ملكش، اعم از چهارپايان و زمين و امثال آنها و حقوق شخصى، مثل حق انسان بر انعقاد عقد و قرارداد، و حقوق ادبى، مثل حق التأليف.

سپس بعضى از اين حقوق را مانند حقوق سياسى و حق خريدارى ملك و امثال آنها را به هموطنان خود اختصاص دادند، و بعضى را هم به هموطن و غيرِ آن عموميت دادند.

و تمام اين مسائل در راستاى اين هدف انجام شد تا اتحاد و يگانگى مسلمين را به تفرقه مبدل نمايند و اخوت و برادرى اسلامى را از آنها بگيرند و اشتراك آنان را در حقوق و واجبات نابود سازند.

نخستين كسى كه طعم اين سيه روزى را چشيده خود عثمانى ها بودند. بعد از آنها حكومتهاى ملّى و قومى به نتيجه هاى نكبت بار آن رسيدند، كه هر يك بعد از ديگرى با

ص: 503

كودتاهاى نظامى و غيرنظامى سقوط كردند، و هر يك به مشكلات متعدد ديگرى نيز، دچار شدند.

آشكار است كه تفرقه، اساس و پايه شكست است، چنان كه وحدت و يگانگى مايه اصلى پيروزى مى باشد. خداى متعال مى فرمايد: «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَ لاَ تَفَرَّقُوا»(1)؛ «همگى به رشته دين خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد».

و مى فرمايد: «وَ لاَ تَنَزَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ»(2)؛ «هرگز راه اختلاف و نزاع نپوييد كه بر اثر تفرقه ضعيف شده و عظمت شما نابود مى شود».

سخن درباره اقسام و گونه هاى حقوق مى باشد، و اينكه اين حقوق عموميت دارند و هر مرد و زن مسلمانى را شامل مى شوند. اين شمول بر اساس موازينى است كه اسلام، در مباحث اشتراك در تكليف آنها را ذكر كرده است و جز مواردى خاص كه با دليل، از كليّت آن خارج مى شوند، بقيه را شامل مى گردد. حقوق عام و كلى كه همگان را شامل مى شود عبارتند از حق آزادى در حد معقول، حق مساوات، حق حيات، حق اجتماعى در ابراز رأى، حق تشكيل خانواده و آنچه مربوط به آن است، و همچنين حقوق مالى و مانند آنها.

و سپس حقوق مالى به اقسام زير تقسيم مى شود:

1. حقوق عينى، و آن شامل موردى است كه مالك شرعى بتواند با نقل و انتقال و نفع و انتفاع، در آن تصرف كند، و بعد از مرگش ورثه اش از آن ارث ببرند، و كسى حق جلوگيرى او را از تصرف در مالش در چارچوب حقوق شرعى ندارد، مگر زمانى كه مانعى براى تصرف او ايجاد شود، مانند سفاهت، ورشكستگى و مانند اينها يا آنكه مالك حدّ خود را رعايت نكند و تصرف در مالش به ضرر او، يا ديگران تمام شود؛ يا كسى از تصرف در اموالش شرعاً و قانوناً ممنوع شده باشد؛ مانند كسى كه به حرام در مالش تصرف نمايد و حاكم شرع، او را از تصرف منع كند.

ص: 504


1- . آل عمران، آيه 103.
2- . انفال، آيه 46.

2. حقوق شخصى كه اصطلاحاً از انعقاد قراردادى با عقد شرعى ميان دو نفر و امثال آن حاصل مى شود.

3. حقوق ادبى، كه گاهى به نام مالكيت هنرى و يا مالكيت ادبى خوانده مى شود؛ از قبيل: حق اختراع، حق التأليف، حق الكشف. چنان كه مثلاً كسى داروى مفيدى را كه از اجزاى مختلف تركيب شده است، كشف كند، و عرف مردم، از آنها به تعبير حق، نام مى برند و داخل در مضمون روايتى است كه مى فرمايد: «حقوق المسلمين لا تبطل(1)؛ حقوق مسلمانان هرگز باطل نمى شود» و روايات ديگرى نيز در اين باره وجود دارد، كه بعضى از آنها را در كتاب الفقه؛ الحقوق ذكر كرده ايم(2).

هرگاه فردى مالك مالى شود، شرط مالكيت الزاماً آن نيست كه مال در تصرف و حيازت او باشد، بلكه اگر به صورت اجاره و رهن و امثال آنها در اختيار فرد ديگرى قرار گرفته باشد، باز هم از آنِ اوست. علاوه بر اين حتى اگر مالى در تصرف غاصب و سارق باشد، يا اصلاً جاى آن مال معلوم نباشد، در تمام اين حالات حق و مالكيت مالك محفوظ مى باشد.

اما مالى كه مالك در ذمّه شخص ديگرى دارد به نحو جزئى مشخص نيست، بلكه به طور كلى معلوم است، كه در معاملات و امثال آنها مورد دارد، مثلا، اگر به صورت نسبه كتابى را به مشترى به قيمت يك دينار بفروشد، در اين صورت و بر اساس مثال پيشين قيمت كتاب، يعنى يك دينار، بر ذمّه و عهده مشترى قرار مى گيرد، ولى اين دينار، دينار خاص و معينى نمى باشد، بلكه هر نوع دينارى است كه مشترى انتخاب نمايد. بنابراين هرگاه تعهد مشترى به نوع خاصى منصرف نبوده، و در آن مورد شرطى وجود نداشته باشد مشترى مختار است هر نوعى را كه بخواهد از اقسام پول رايج آن شهر انتخاب كند. مثلاً اگر در آن شهر، پول رايج دينار، داراى اقسامى اعم از ربع دينار و نصف دينار، و يك دينار تمام، و يا يك پنجم دينار، و يك دهم دينار و امثال آنها باشد، مشترى مى تواند از هر كدام

ص: 505


1- . وسائل الشيعه، ج 14، ص 210، ب 6، ح 9.
2- . موسوعة الفقه، ج 100، كتاب الحقوق.

كه بخواهد دَيْن خود را ادا نمايد (و مثلاً دو عدد نصف دينار يا چهار عدد ربع دينارى بدهد) و طلبكار حق مطالبه غير آن را ندارد. همچنين حق ندارد بحث پول قديم و جديد و امثال آنها را مطرح كند، بلكه مشترى در انتخاب آن آزاد است، زيرا ذمّه كلى بر هر يك از اين موارد قابل انطباق است و حكم ساير مثليات با دو شرط مذكور همين وضع را دارند.

شخصيت

اينك بحث شخصيت باقى مانده است: شخصيتى كه به صورت فرض قبلاً از آن سخن گفتيم، بين شخصيت و انسان عموم و خصوص مطلق است. زيرا هر انسانى واجد شخصيت است، اما تمام چيزهايى كه داراى شخصيتند انسان نمى باشند. زيرا ممكن است مراد از شخصيت، شخصيت حقوقى باشد، نه شخصيت حقيقى.

بلى، در هر حال بايستى بحث شخصيت به انسان منتهى گردد، زيرا غير از انسان اعم از حيوانات و نباتات و جمادات داراى شخصيت نمى باشند، گرچه وقف و وصيت و امثال آن بر آنها صحيح مى باشد.

حيوان را بر انسان حقوقى است و درباره اش نصّ صريح حديث نيز وجود دارد. لذا به خوبى روشن است، بعضى از قانونگذارانِ قوانينِ وضعيه كه مى گويند: «علت دوستى و مداراى انسان با حيوان، برخاسته از رنجش روان هاى سالم از قساوت است، يا انفاقى كه نسبت به حيوان مى شود مظهرى از مظاهر شعور والاى انسانى است»، چندان توجيه روشنى ندارد. بلكه آنچه شرع مى گويد و عقل نيز، آن را تأييد مى كند آن است كه حيوان به اندازه شعورى كه خدا به او داده است، داراى حقوقى مى باشد. لذا در قرآن مجيد است: «وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ»(1)؛ «و آن گاه كه وحوش را همى گرد آرند».

و در احاديث آمده است كه حيوانات در روز قيامت اجتماع و حشر دارند، تا از اين

ص: 506


1- . تكوير، آيه 5.

رهگذر به حقوق خود برسند، چنان كه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده است كه فرمود: «يقتص للجمّاء من القرناء(1)؛ حيوان شاخدار را از بى شاخ قصاص مى كنند».

دو نكته

در اينجا دو نكته ديگر باقى مانده است:

اول: چگونه مى توان ميان حق قصاص براى حيوانات از يك سوى، و ميان اين مطلب كه خدا حيوانى را بر حيوان ديگرى قدرت داده است از سوى ديگر، جمع نمود، زيرا اوست كه حيوان درنده را بر حيوانات ضعيف برترى و توانايى بخشيده است؛ مثلاً گربه را بر موش، و قوش را بر گنجشك مسلط كرده است، و همچنين موارد ديگر؟

دوم: ميان عدم جواز اذيت حيوانات، و بين جواز ذبح حيوان، بلكه حتى كشتن جاندارانى چون پشّه و مورچه و امثال آنها را چگونه مى توان جمع نمود؟

جواب پرسش اول: قصاص مربوط به تعدّى و تجاوز است و مسلط كردن برخى حيوانات بر برخى ديگر، براى رفع نياز است. بلى ترديدى نيست كه حيوان ضعيفى كه طعمه حيوان قوى تر مى شود مورد اذيت و آزار قرار مى گيرد، اما خداى متعال به او عوض مى دهد، همان گونه كه به انسانى كه از مرض و مانند آن رنج مى كشد عوض مى دهد.

جواب پرسش دوم: ذبح حيوانات و كشتن حشرات زمانى جايز است كه در جهت نفع انسان و امثال آن باشد. اما آزار و اذيت تفريحى و بى هدف قطعاً نادرست است.

ممكن است كسى بپرسد كه: چرا خداى متعال دنيا را اين چنين خلق كرد، با آنكه او قادر بود دنيايى بدون درد و رنج بيافريند به گونه اى كه چنين رنجهايى در آن نباشد؟

جواب داده مى شود: چنين دنيايى نوعى از مخلوقات است. خداى متعال انواع مخلوقات را آفريده است و همان گونه كه در مباحث حكمت به تفصيل بيان شده است،

ص: 507


1- . بحارالانوار، ج 64، ص 4، ب 1، بيان.

مقتضاى كَرَم خداى كريم، اين است كه آنچه جهان خلقت مى طلبد به آن عطا نمايد، همان گونه كه موجودات مضرّ و نافع، نور و ظلمت و امثال آنها را آفريده است.

علاوه بر اين خداى متعال دنيا را سراى امتحان قرار داده است، و آن را با دردها و رنجها، به صورت وسيله اى از وسائل امتحان درآورده است، در حالى كه بهشت را سراى پاداش قرار داده كه از تمامى مصائب و دردها به دور است.

وانگهى، گاهى بعضى از قوانين اسلامى شامل حال بعضى اشخاص مى شود نه تمام قوانين، مثل جنين و بچه اى كه در رحم مادر است برايش سهم الارث باقى مى گذارند، ولى به شرط آنكه زنده متولد شود. پس از آن كه زنده متولد شد، ساير قوانين اسلامى كه شامل حال ديگران است شامل حال او نيز مى گردد لذا - مثلاً - ولى جنين نمى تواند براى جنين خريد و فروش كند، در حالى كه اگر متولد شود مى تواند از همه حقوق بهره مند گردد. همچنين بايد گفت كه شخصيت انسان با مرگ او پايان مى پذيرد. ولى بعضى از آثار او (نه تمام آنها) بعد از مرگ او باقى مى ماند؛ چنان كه مَحْرم بودن زوجين بعد از مرگ آنها باقى است، گرچه مرد مى تواند با چهار زن ديگر ازدواج كند و به پنج زن محرم باشد، كه يكى از

آنها مرده است. همچنين حق كفن و دفن و ساير تجهيزات ميت به حال خود باقى مى ماند.

قانون مدت حمل

درباره مدت و دوره زمانى باردارى ميان فقهاء اختلاف نظر وجود دارد، ولى حد اكثر دوره باردارى يك سال و حدّاقل آن شش ماه است. خداى سبحان مى فرمايد: «وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا»(1)؛ «و دوران باردارى و شيرخوارى او سى ماه تمام است».

و در جاى ديگر مى فرمايد: «وَالْوَ لِدَ تُ يُرْضِعْنَ أَوْلَادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ لِمَنْ أَرَادَ أَن يُتِمَّ الرَّضَاعَةَ»(2)؛ «و مادران بايد دو سال كامل فرزندان خود را شير دهند، آن كس كه خواهد

ص: 508


1- . احقاف، آيه 15.
2- . بقره، آيه 233.

فرزندش را به تمامى شير دهد».

ولى اين حداقل و حداكثر درباره تولد طبيعى است؛ اما تولد پيش از شش ماه، كه به وسيله پرورش جنين در سيستم آزمايشگاهى است. همچنين ديرزايى و گذشتن يك سال، كه به علت مصرف بعضى داروها صورت مى گيرد، ضررى به آنچه ذكر كرديم ندارد. كسى كه به علت صغارت يا ديوانگى يا امثال آنها نمى تواند در اموالش تصرف كند، اين تصرف را ولىّ خاص او، مانند پدر و پدر بزرگ، يا ولى عام او، مانند فقيه يا وكيل او انجام مى دهد و اين تصرف بر حَسَب مقررات فقهى است.

براى ثبوت ولادت و وفات، از همان موازينى كه در ساير امور به كار مى رود، استفاده مى شود. اما شخص غايب و مفقودى كه وفات او معلوم نباشد، براى تعيين تكليف اموالش و ساير موارد، تا مدت معقولى برايش، استصحابِ بقاء مى شود. درباره زوجه مفقود الاثر، بايد گفت كه اگر زوجه دچار عسروحرج و مشكلات زندگى است حق دارد به حاكم شرع مراجعه كند تا بر پايه موازين شرعى او را طلاق دهد، و چون طلاق داد دستور مى دهد عده نگهدارد و بعد از عده - كه احياناً عده وفات است - اختيار خودش را دارد.

چون در الفقه، مفصلاً راجع به اين مسائل بحث كرده ايم، در اينجا به مناسبت بحث حقوق اشاره مختصرى كرده ايم.

ص: 509

اقسام شخصيت در قانون

مسأله 97: شخصيت، از نظر قانون گاهى حقيقى و گاهى حقوقى است؛ مانند شخصيت حقوقى شركتها و امثال آنها، كه به ذكر برخى از امور مربوط به آنها مى پردازيم:

گاهى شخصيت حقيقى و حقوقى در مورد واحدى باهم جمع مى شوند. شخصيت حقيقى ممكن است دوتايى، يا سه تايى، يا چهارتايى باشد، اعم از آنكه يكى از آنها اصلى باشد يا نباشد؛ مثل موردى كه زيد وكيل عمرو، يا ولى طفل باشد و آن گاه صيغه خريد و فروش اجرا كند كه يكى را از جانب خود و ديگرى را از طرف موكل، يا طفلى كه ولى اوست انجام مى دهد و چنين بيعى صحيح است.

همچنين در نكاح، چنان كه مردى از زنى وكالت بگيرد و آن زن را براى خود عقد نمايد كه ايجاب با وكالت و قبول از طرف خود او باشد؛ همين طور اين مسأله در ساير عقود، مثل رهن و اجاره و مانند اينها صدق مى كند.

گاهى ممكن است طرح مسأله به اين صورت باشد كه شخصيت حقيقى از طرف فروشنده و خريدار وكيل باشد، يا ولى و سرپرست آنها باشد، يا از طرف يكى وكيل و از طرف يكى ولى باشد.

و در مورد سه تايى ممكن است كسى هم مُحيل باشد و هم مُحال و هم محالٌ عليه، به صورت وكيل همگى، يا ولىّ همگى، يا به طور مختلف، وكيل برخى و ولى برخى ديگر باشد، يا در يكى از سه مورد اصيل و در دو مورد ديگر ولى يا وكيل باشد، يا آنكه اصالت و

ص: 510

ولايت و وكالت در او جمع شده باشد و در بعضى از جوانب مسأله وصايت نيز، قابل تصور است.

شخصيت حقيقى گاهى ممكن است چهارتايى باشد: مثل اينكه شركتى به وسيله جماعتى تشكيل شود كه محل شركت از يك نفر، سرمايه از يك نفر، كار از يك نفر، و ابزارآلات و دستگاه ها از نفر چهارم باشد. يا زمين از يكى، بذر از يكى، كار از شخص سوم، خريدوفروش از فرد چهارم و آب از شخص پنجم باشد؛ وكيل همه يا ولىّ همه يا وكيل بعضى و ولىّ برخى باشد؛ يا يكى از آنها اصالتاً باشد و از جانب ديگران وكالتاً يا ولايتاً، يا به اختلافْ باشد. در موسوعه فقه صحت اين گونه شركت را بررسى كرده ايم، كه دليلش اطلاقِ ادلّه و صراحتِ آيه «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»(1) و امثال آن مى باشد.

ص: 511


1- . مائده، آيه 1.

قانون و شخصيت حقوقى

مسأله 98: شخصيت حقوقى داراى اسامى متعددى است؛ مانند شخصيت فرضى يا قانونى يا حُكمى يا ادبى يا قضائى و يا معنوى. روشن است كه هر يك از اين نامگذارى ها بر اساس موضوع و معناى آن مى باشد. خواسته هاى افراد متفاوت است، لذا گروهى در جست وجوى سود و منافع مادى اند، و گروهى هدفهاى معنوى را دنبال مى كنند، از قبيل نشر افكار خير و خدمت به مردم در يكى از ابعاد زندگى. اين گونه شركت ها شخصيت حكمى دارد و همان گونه كه دادو ستد با اشخاص حقيقى صحيح است، دادو ستد با اشخاص حقوقى نيز صحيح است و دليلش، پس از اعتبار عقلايى، اطلاق ادلّه اى است كه آنها را در موسوعه فقه ذكر كرده ايم.

و بنابراين، اقسامى كه در شخص حقيقى ذكر نموديم در اشخاص حكميه نيز سرايت دارد چنان كه در شخصيت مختلط حقيقى و حكمى نيز جارى است. شخصيت حكمى گاه مربوط به مؤسسين شركت است و گاهى مربوط به مؤسسه است و گاهى مربوط به هر دو.

اوّل، اينكه هيأت مؤسسان، به صورت مشترك در اداره مؤسسه خود شركت دارند.

دوم، اينكه مؤسسه اى تشكيل شده است ولى يك نفر آن را اداره مى كند؛ مثل صندوق خيريه اى كه براى دادن وام و امثال آنها تشكيل شده است. بنابراين صندوق داراى شخصيت حكمى است، كه اداره اش مثلاً به دست زيد، يا جماعتى به صورت مشترك مى باشد. در موسوعه فقه نظايرى براى آن ذكر كرده ايم؛ زيرا واقف گاهى جسم را وقف

ص: 512

مى كند و گاهى روح را؛ در مباحث ثلث، وصيت، شرط، نذر، عهد، قسم و نظاير آنها نيز به همين صورت است.

مثلاً زيد، گاهى دكان خود را وقف مى كند، كه اين وقفْ وقفِ شى ء و جسم است، و گاهى روح دكان را وقف مى كند و اختيار را به متولى وا مى گذارد، كه متولى حق دارد آن را به صورت دكان واگذارد، يا آن را مثلاً به صورت حمام، يا مدرسه، يا باغ در آورد.

پس آنچه وقف شده روح عامّ است و چگونگى طرح بنا و ساختمان و استفاده از آن به اختيار و انتخاب متولّى مى باشد. قبلاً ذكر كرديم كه متن صريحى كه مى گويد: «الوقوف على حسب ما يوقفها اهلها(1)؛ وقفها بر اساس آنچه واقفان خواسته اند، مى باشند» اين نوع وقف را نيز شامل مى شود؛ چنان كه متولى چنين وقفى، گاهى شخص معينى است، مثلاً مثل زيد و بعد از او فرزند بزرگترش و بعد از او نوه بزرگترش و همچنين ديگر فرزندان از نسل او. و گاهى به صورت كلى است، مثل عالم شهر، بزرگ محلّه و امثال آنها. ناگفته نماند كه فرق ميان روح و جسم، تفاوت بين كلى و جزئى است. با آنچه از اعتبار عقلايى و ادله شرعى براى شخصيت حكميه ذكر كرديم، ديگر ضرورتى ندارد كه به نظريه هاى جديد، اهميت دهيم، كه بعضى از آنها راجع به شخصيت حكميه ابراز شده اند و به اين پرداخته اند كه آيا آن، شخصيت فرضى است، يا ملكيت مشترك مى باشد و يا آنكه شخصيت حقيقى است، اگرچه آنچه ذكر كرده اند خالى از ايراد و اشكال نيست، كه توضيح آنها را به كتب تفصيلى حقوقى واگذار مى كنيم.

به هر حال، از آنچه ذكر شد روشن مى شود كه كليه مؤسسات، انجمنها، جمعيتها، احزاب، سازمانها، شركتها، صندوقهاى خيريه، هيئت ها و مانند آنها، از قبيل شخصيت حقوقى مى باشند.

شخصيت حقوقى و حقيقى گاهى در شخص واحدى جمع مى شوند؛ مانند وزيرى كه

ص: 513


1- . وسائل الشيعه، ج 11، ص 295، ب 2، ح 2.

هرگاه به اعتبار شخصيت حقوقى وزير، معامله و قراردادى انجام دهد، و سپس وزير جديدى به جاى او منصوب گردد. وزير جديد، مسئول تصميمهاى وزير قبلى است. اما اگر وزير، به اعتبار شخصيت حقيقى خود چيزى را بخرد، مسئوليت آن بر عهده خود اوست، چه در پست وزارت باشد و چه نباشد.

اگر كسى داراى دو شخصيت حقوقى باشد، مانند وزيرى كه علاوه بر مقام وزارت عضو شركتى نيز باشد، يا داراى دو شخصيت حقيقى باشد، مثلاً اصالتاً از طرف خود و وكالتاً از طرف غير، چنين كسى در معاملاتى كه انجام مى دهد، ملاكْ نيت و قصد اوست، و كسى نمى تواند قصد او را درك كند مگر آنچه خودش اظهار كند؛ زيرا هر عقدى تابع قصد كسى است كه آن را منعقد ساخته و بسته است، مگر زمانى كه روشن باشد او با شخصيت حقيقى به انعقاد عقد اقدام كرده است، يا با استفاده از شخصيت حقوقىْ معامله را انجام داده است. مثلاً اگر كسى زنش را طلاق دهد، يا براى خوردن قرص نانى بخرد، معلوم است كه با شخصيت حقيقى، زوجه اش را طلاق داده و نان را براى خوردنش خريده است نه براى غير خود. در صورتى كه اگر براى دولت معامله اى انجام دهد، يا پيمانى بين المللى ببندد، يا ساير كارهاى دولتى را انجام دهد، روشن است كه انجام دادنِ معامله و امضاى پيمان نامه او به شخصيت حقوقى او مربوط است، نه شخصيت حقيقى اش.

اگر در موردى معلوم نباشد كه او با شخصيت حقوقى يا شخصيت حقيقى به انجام دادن معامله اقدام كرده است، اصل بر اين است كه با شخصيت حقيقى بوده است، چون شخصيت حقوقى مستلزم طى كردن مراحل زيادى است. چنان كه اگر معلوم نباشد كه كسى معامله را براى خود انجام داده است يا براى موكل خود، و امثال آن، اصل آن است كه براى خود انجام داده است. امّا اگر معلوم نباشد كه معامله را براى موكلش انجام داده است يا براى شخصيت حقوقى خود و در هيچ يك از آنها ظهورى نداشته باشد، نمى توان گفت كه اصل در شق اول است يا شق دوم.

ص: 514

حال اگر معلوم نباشد كه معامله را براى موكلش زيد، يا براى موكل ديگرش عمرو، يا براى شركتى و يا وزارتخانه اى كه عضو آنها است، انجام داده است، براى اثبات هيچ يك اصل و گزينه اى وجود ندارد. در اين صورت ملاك عمل، اجراى قاعده عدل و انصاف، و يا قرعه خواهد بود؛ مثلاً اگر نام زوجه وكيل و زوجه موكل هر دو فاطمه باشد، و وكيل بگويد: از اين پس فاطمه آزاد است و او را طلاق دادم، و معلوم نباشد كدام فاطمه را قصد كرده است، در اين صورت اگر، به فرض، بر اثر مرگ يا فراموشى، ديگر ممكن نباشد كه از او بپرسند و حقيقت را بفهمند كه كدام فاطمه بوده است، مشكل با قرعه حلّ مى شود، و اگر در نواميس و فروج قائل به قرعه نباشيم، بايد طلاق براى بار دوم صورت گيرد، يا حاكم شرع، كه ولىّ فرد غايب يا ممتنع يا قاصر و امثال آنهاست، زن را مجدداً طلاق دهد.

امّا اگر موكل سنى مذهب و وكيل او شيعى باشد، و وكيل زنى را بدون شهود طلاق گويد و معلوم نباشد كه زوجه خود را بدون شهود طلاق گفته است كه باطل باشد (چون شيعه است) يا زوجه موكلش را طلاق گفته است كه از باب - قاعده الزام - صحيح مى باشد، در چنين صورتى بعيد نيست كه به استناد «اجراى اصل صحت درباره عمل مسلم» طلاق را صحيح بدانيم.

از قبيل همين مسائل است اگر كسى خواهرزنش را عقد كند و معلوم نباشد كه براى خودش عقد كرده است كه در آن صورت باطل مى باشد، يا براى موكلش، كه صحيح مى باشد، چنين موردى بر اساس دليل پيشين، حمل بر صحت مى شود. همچنين مسائل فراوان ديگرى وجود دارد كه از موارد قرعه در امور مجهول بهره بردارى مى شود، مگر زمانى كه احتياط لازم باشد.

حال اگر مورد مشكوك از اموال بوده است، چنان كه اشاره شد ملاك قضاوت در همه آنها رعايت قاعده عدل و انصاف است.

مقتضاى حرّيت و آزادى اسلامى آن است كه شخصيت هاى حقوقى، مانند

ص: 515

شخصيت هاى حقيقى، نياز به كسب اجازه از دولت ندارند. بارى، شوراى فقها و مانند آن حق دارد در موردى آن را منع كند، كه اين منع از باب حكم و قانون ثانوى است، مثل قانون «لاضرر» يا قانون «اهمّ و مهمّ» و امثال آنها.

آرى، اگر شخصيت حقوقى وابسته به دولت باشد، دولت بايد آن را تأييد و تقرير كند، زيرا وضع او مانند معاملات و اجارات و ساير مسائل دولتى است، كه به اجازه و موافقت دولت احتياج دارد. پس اوقاف، مثلاً اگر تابع دولت باشد و يا اداره زندانها و امثال آنها پيرو نظر دولت باشد، در اين صورت، تنها دولت است كه به آنها شخصيت حقوقى مى بخشد.

امّا جمعيت هاى دينى، شركتها و اوقاف شخصى، چه وقف اولاد و چه امور خيريه، و همچنين احزاب و جمعيت ها و مواردى از اين دست، كه قبلاً بحث آن گذشت، بى ترديد براى احراز شخصيت حقوقى نيازى به اجازه دولت ندارند، و ساير مجموعه هايى كه از اشخاص تشكيل مى شود، يا مؤسساتى كه مايلند شخصيت حقوقى كسب كنند، همين وضع را دارند. همان گونه كه حدود شخصيت حقوقى در مؤسسات دولتى از نظر گستره و شرط، تابع مقررات دولت است. حدود شخصيت حقوقى در مؤسسات غيردولتى بايد تابع مقررات باشند، يعنى مقررات مصوبه كسانى را كه اعضاى اصلى مؤسسه هستند كاملاً رعايت كنند و در آن چارچوب عمل نمايند.

ص: 516

حقوق و قيود قانونى آن

مسأله 99: پيش از اين گذشت كه حق گاهى به عين تعلق مى گيرد و گاهى به ذمّه فرد و گاهى به هر دو، مانند قرض در مقابل رهن، زيرا حق قرض، بر ذمّه و عهده گيرنده آن و به عين مالِ موردِ رهن او تعلق مى گيرد. وانگهى اقسام تعلق به هر صورتى كه از صور سه گانه باشد، فقط در مصاديق متعارف منحصر نيست بلكه گاهى نسبت به مصاديق جديد نيز صدق مى كند؛ زيرا دلايل، حالت اطلاق دارد و تمام مصاديقِ قديم و جديد را شامل مى شود، مثل حق مالكيت، حق بهره بردارى، حق ارتفاق، و مثل حق مسيل و حق مجرا (مجراى آب) و حق عبور و مرور، و حق امتياز و مانند اينها.

در تمام اين موارد مهمّ آن است كه حقْ جنبه عقلايى داشته باشد و شارع مقدس به طور عموم يا خصوص آن را منع نكرده باشد. يعنى مخالف كتاب و سنّت و مخالف مقتضاى عقد نباشد. قبلاً گذشت كه شوراى فقها نيز حق منع دارد، اما منع موقت و با عناوين ثانويه، كه در اين صورت مَنعْ به صورت موقتى و زمان دار خواهد بود و بستگى به موضوعى دارد كه به حكم ثانوى منع شده است، و محدود به حدود آن است و از اين بيان روشن مى شود كه حقوق مالكيت و امثال آن، مقيد به يكى از انواع سه گانه قيود است:

اول: قيود قانونى اوّليه (قيود شرعى)؛ بنابراين مالك انگور و خرما مثلاً، حق ندارد از آنها شراب تهيه كند، و مالك چوب مثلاً، حق ندارد از آنها بت بسازد، و همچنين است ساير موارد.

ص: 517

دوم: قيود ثانوى كه از طرف شوراى فقها، در زمان و مكان خاصى وضع مى شود؛ اين قيود محدود است به حدود ضرر، يا اضطرار و يا امثال آنها؛ مثل جايى كه گشودن خيابان ضرورت داشته باشد كه در اين صورت خيابان را مى گشايند و پول صاحب ملك را به طور كامل به مالك آن مى دهند و ضررهاى او را جبران مى نمايند و رضايت او را جلب مى كنند. همچنين مثلاً در زمان شيوع بيمارى وبا، از فروش شير جلوگيرى مى نمايند، يا از كاشتن بعضى گياهان مانند خشخاش و حشيش ممانعت مى كنند، و مواردى از اين دست.

سوم: قيود اتفاقى كه گاهى افرادى كه شخصيت حقيقى يا حقوقى دارند، در ميان خود مقررات خاصى وضع مى كنند؛ مثلاً زمينى كه در فلان محدوده شهر مى باشد و فروخته مى شود، قيد شود، هر كس در آن زمين ساختمانى مى سازد، آن سازه نبايد از ده متر يا سه طبقه بلندتر باشد، يا مثلاً ساختمان خاصى در آن نقطه ساخته نشود؛ و مانند اين قيود، كه البته با اين شرط كه آن قيد و شرط ها مخالف كتاب و سنّت و خلاف مقتضاى عقد نباشد.

ص: 518

قوانين و پرونده سازيها

مسأله 100: قوانين پرونده ها - با انبوه آنها - پديده اى است كه بر اثر جهل به سرشت آدمى، و از طرفى حسّ برترى جويى برخى ديگر، ايجاد شده است، كه حاصل آن چنين است كه براى هر حادثه و قضيه اى، حتى قضاياى ناچيز و بى اهميت، پرونده اى تشكيل گردد، چنان كه در قوانين دنياى امروز به صورت قانون و عادتى فراگير در آمده و كلاًّ از قوانين غرب ريشه و مايه گرفته است؛ همان غربى كه به نام جهان متمدّن خوانده مى شود، و اكنون به صورت قانون در بسيارى از كشورهاى اسلامى، كه تابع غرب هستند، و آنها را كشورهاى عقب مانده مى خوانند، اجرا مى شود. هرگاه بخواهند از آن نامگذارى حقارت بار «عقب مانده» صرفنظر كنند، آنها را كشورهاى «در حال توسعه» يا «در حال رشد» مى خوانند. با اين همه چنين اقداماتى واقعاً عاملى در جهت سقوط و انحطاط بوده اند نه در جهت ترقى و پيشرفت، زيرا با قوانين اسلام مطابقت ندارد.

براى هر كسى پرونده اى ويژه او تشكيل داده اند كه اين كار وقت زيادى را تلف كرده است و هيچ توجيهى جز غرور زياد حكّام، و جهل به مقتضاى آزادى و كرامت انسان ندارد. در اين كارها هيچ فايده اى جز صرف مال و عمر و هدر دادن نيروهاى مؤثر چيز ديگرى در كار نبوده است.

آنها از بدو تولد تا زمان مرگ براى انسانها پرونده سازى كرده اند، امّا فايده آن چيست؟ و آن زمان كه اين پرونده ها نبود چه ضررى براى كسى پيش مى آمد و وجود آنها چه

ص: 519

ضرورتى دارد؟

آنچه ذكر شد، تنها وقت و بودجه و نيروى انسانى را هدر نداده است به گونه اى كه اگر آنها را جمع و شمارش كنيم، درمى يابيم كه ميليونها ساعت، و ميليونها دينار را هدر داده است؛ بلكه انسان را از ترقى و پيشرفت لازم باز داشته. حتى جهان غرب، كه از جهت فناورى و صنعت پيشرفته است، اگر دچار اين كاغذبازى و پرونده سازى نمى شد، هر آينه پيشرفت آنها بيشتر و بيشتر مى بود. ازاين رو بايستى تمام قوانينى كه در اين مورد وضع و تصويب شده است باطل گردد و آزاديهاى انسان آن گونه كه خداى متعال مقرر كرده است به او بازگردد، تا از اين قيود بى نتيجه رهايى يابد و اموال و اوقات و نيروهاى باقيمانده در زمينه هاى مثبتى چون خانه سازى و پيشرفت و ترقى امور به كار رود.

اميدوارم خداى متعال بشريت را موفق بدارد تا در راه صلح و صفا و آرامش گام بردارد و راه روشن الهى را تحت لواى اسلام كه به خير و سعادت او مى انجامد، در پيش گيرد. و هو الموفّق و المستعان. سبحان ربك ربّ العزة عمّا يصفون، و سلام على المرسلين، و الحمد للّه رب العالمين، و صلّى اللّه على محمّد و آله الطّيبين الطاهرين.

شهر مقدس قم

سيد محمّد شيرازى

8 شوال 1413 ه .

و السلام

ص: 520

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109