برخى از عوامل ضعف مسلمانان

مشخصات کتاب

سرشناسه : حسینی شیرازی، سیدمحمد، 1307 - 1380.

عنوان و نام پديدآور : برخی از عوامل ضعف مسلمانان/ سیدمحمد حسینی شیرازی؛ مترجم سیدحسین اسلامی؛ ویراستار مهدی محمدی؛ زیر نظر گروه ترجمه آثار آیت الله العظمی شیرازی.

مشخصات نشر : تهران: پروهان: نشر زهره، 1392.

مشخصات ظاهری : 192 ص.؛ 5/11×5/16 س م.

شابک : 35000 ریال 978-964-8639-36-0 :

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.

موضوع : عقب ماندگی -- کشورهای اسلامی -- علل

اسلام -- تاریخ

شناسه افزوده : اسلامی، سیدحسن، 1339 -، مترجم

شناسه افزوده : گروه ترجمه آثار آیت الله العظمی سید محمد شیرازی (ره)

رده بندی کنگره : HD5709/2 /ک5 ح5 1392

رده بندی دیویی : 331/13783097671

شماره کتابشناسی ملی : 3339697

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

ص: 2

برخى از عوامل ضعف مسلمانان

آية اللّه العظمى سيدمحمد حسينى شيرازى قدس سره

مترجم: سيد حسين اسلامى

ص: 3

برخى از عوامل ضعف مسلمانان

* مؤلف: آية اللّه العظمى سيّد محمد حسينى شيرازى قدس سره

* مترجم: سيدحسين اسلامى

* ويراستار: مهدى محمدى

* صفحه آرايى: سجاد ناصرى

* ناشر:

* زير نظر: گروه ترجمه آثار آيت اللّه العظمى شيرازى

شابك:

كليه حقوق طبع و نشر براى بنياد جهانى

آيت اللّه العظمى شيرازى محفوظ است.

www.iswf.net

ص: 4

فهرست مطالب

پيش گفتار... 11

مقدمه مؤلف... 17

طاغوت ها، مهمترين عامل ضعف مسلمانان... 25

پشت پا زدن به عوامل پيشرفت... 25

پيشرفت و عقب ماندگى... 26

مسلمان شدن عبداللّه بن جحش... 27

مسلمانان و فشار مشركان... 30

هجرت دوّم... 32

امويان نيرنگ باز... 33

عدم مشروعيت حكومت ظالمان... 35

غارت گرى بنى اميه... 38

شجره ملعونه در قرآن... 39

اعترافى مهم از معاويه... 41

معاويه و اقدام هاى جنايت كارانه... 47

مدينه در آتش خشم بُسر... 51

بُسر و قتل عام مردم مكه... 55

بُسر در «تباله»... 56

ص: 5

بُسر، و كشتار كودكان... 58

بُسر بن ارطاة در نجران... 61

قتل عام هيئت اعزامى از «مأرب»... 62

گزارش بُسر به معاويه... 63

بُسر بن ارطاة در حضور معاويه... 65

فرجام بُسر بن ارطاة... 66

معاويه و «ابن عوف غامدى» سفاك و خونريز... 67

اهل بيت عليهم السلام و سياست عدم خشونت... 71

اميرمؤمنان عليه السلام و فراخوان ياران... 71

«يزيد» و خشونت و ارعاب... 79

يزيد و سركوب معارضان... 83

وحشت آفرينى و سركوب گرى مروانيان... 86

حَجاج، نماد ديگر وحشت... 87

حجاج و خطابه پيش از سفر حج... 90

تهديد مردم كوفه... 91

خطبه حجاج براى مردم عراق... 92

عبدالملك بن مروان، نمونه اى ديگر... 93

گماردن بى بند و بارها بر مردم... 95

بى اعتنايى به دوستيها... 96

عبدالملك مِى گسار و خون آشام... 97

سفارش هاى عبدالملك به فرزندش... 98

ص: 6

وليد بر فراز منبر... 99

وحشت آفرينى وليد... 100

و اينك سليمان بن عبدالملك... 100

ملاقات دو سليمان... 101

همراه با قُتيبه... 103

زَمْبيل و قُتيبه... 105

سرانجام قتيبه... 108

سوزاندن بيماران... 110

هوسرانى سليمان از بيت المال... 111

يزيد بن عبدالملك... 112

چالش ميان دو يزيد... 113

كارگزاران يزيد بن عبدالملك... 116

هشام بن عبدالملك وسلب آزادى ها... 116

دفع ظالم به ظالم... 118

هرزگى هاى وليدبن يزيد بن عبدالملك... 120

قَسرى، يكى از كارگزارانِ هشام... 121

هشام و زيد بن على بن الحسين عليه السلام... 123

قيام فرزندان امام حسن عليه السلام عليه سركشان... 125

چهارمين حاكم أموى بر أندلس... 127

توصيه به خشونت... 129

هادى عباسى... 130

ص: 7

كشمكش بر سر قدرت... 132

هارون، حاكم جايگزين... 134

سلاطين عثمانى... 135

سلطان عبدالحميد در آغاز راه... 136

هراس خود كامگان... 138

فرجام سلطنت عبدالحميد... 141

سلطان سليمان قانونى و ملكه زيبايى... 143

فرجام أيّوبيان و حكومت «شجرة الدُّر» در مصر... 144

فرجام شجرة الدر... 147

چگونگى پيدايش طاغوت ها... 149

طاغوت و ويژگيهاى آن... 150

ارعاب و تصفيه مخالفان... 153

حذف دوستان!... 154

كوچ اجبارى... 155

پاداش نيكى با بَدى... 157

ارعاب و قتل، تفريح جباران... 158

ارزش ملت ها در نظر جباران... 160

جباران و جعل حديث... 162

محكوم كردن ستم و ستمگر... 164

فريضه امر به معروف و نهى از منكر در قرآن... 167

امر به معروف و نهى از منكر در روايات... 173

ص: 8

فرمان اهل بيت عليهم السلام به مقابله با طاغوت... 179

مسئوليت عالمان... 181

عاقبت مدارا با ستمگران... 187

ص: 9

إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ

خداوند سرنوشت هيچ قومى وملتى را تغيير نمى دهد مگر آن كه آنان آنچه را در خودشان است تغيير دهند.

«سوره رعد آيه 11».

ص: 10

پيش گفتار

خداوند - جل و علا - با آيه:

«إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّهِ الأِسْلامُ...»؛ در حقيقت دين نزد خدا، همان اسلام است(1).

به تمام جهانيان و تمام نسل ها تا روز قيامت اعلان فرموده است كه تنها دين پذيرفته شده نزد خداوند، اسلام است. حضرتش در آيه ديگرى بر اين امر تأكيد نموده، مى فرمايد:

«وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الأِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ»؛ و هر كه جز اسلام، دينى [ديگر] جويد، هرگز از وى پذيرفته نشود، و وى در آخرت از زيانكاران است.(2)

براى تحقّقِ اين اراده فراگير، خاتم پيامبران، مهترِ رسولان، برترين

ص: 11


1- . آل عمران 3 آيه 19.
2- . همان، آيه 85.

آفريدگان و گرامى ترين آنان به درگاه خود؛ يعنى حضرت محمد بن عبداللّه صلى الله عليه و آله را با اين رسالت و براى گستراندن اين دين سعادت بخش فرستاده، در اين باره مى فرمايد:

«هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ»؛ او كسى است كه رسولش را با هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه دين ها غالب گرداند.(1)

آنچه در اين آيات بدان اشاره شده سه مرحله است:

1- مرحله ايجاد و قانون گذارى: بدين معنا كه خداوند دين اسلام را پديد آورد و احكام و قوانين آن را معين فرمود و سپس آن را از ميان ديگر اديان برگزيد.

2- مرحله ابلاغ رسالت: به اين صورت كه خداى - جل و علا - به وسيله پيامبر گرامى خود احكام و دستورهاى دين اسلام را به مردم رساند.

3- مرحله عمل و اجرا: پس از آن كه خداى متعال دين اسلام را به وسيله پيامبر خود به مردم رسانيد، از آنان خواست تا بدان بگروند و احكام آن را در جاىْ جاىِ زندگى خود عملى كنند و با اين توصيف از دين جديد كه راه هدايت و آيين حق است، آنان را به پذيرش آن ترغيب نموده و در صورت روى گردانى از آن، زيان كارى دنيا و آخرت را بدانان ياد آورى كرده و در اين مورد هشدار داده است.

ص: 12


1- . توبه 9 آيه 33؛ فتح (48) آيه 28؛ صف (61) آيه 9.

به يك سخن، چكيده مراحل سه گانه ياد شده اين است كه خداوند اراده فرموده، تا اسلام در تمام گيتى چهره نموده، بر ديگر اديان چيره گردد و هم چنين مسلمانان را سعادت، سرورى و قدرت بخشد.

بى ترديد اگر حكيمى موضوعى را مد نظر قرار دهد و درصدد تحقق بخشيدن به آن باشد، لوازم آن را فراموش نكرده و آنها را نيز فراهم مى كند تا به خواسته خود جامه عمل بپوشاند. خداى حكيم نيز براى فراگيرشدن اسلام و قدرت يافتن مسلمانان، لوازم آن را فراهم آورد. و لذا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به فرمان خدا، امير مؤمنان على عليه السلام را در غدير خم به جانشينى خويش برگزيد و خلافت را تا واپسين روز دنيا در اولاد او قرار داد. و پس از اجراى اين فرمان خدا توسط پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، اين آيه نازل شد:

«الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الأِسْلامَ دِيناً...»؛ امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان دين جاودان شما پذيرفتم(1).

برداشت بدون شائبه اى كه از اين آيه مى شود اين است كه اسلام بدون پيامبر صلى الله عليه و آله و جداى از خلافتِ خاندان آن حضرت، نزد خدا مقبول نبوده، چرا كه لوازم حضور و بروز اسلام و عناصر قدرت مسلمانان را ندارد.

و اين در حقيقت مرحله چهارم ظهور و بروز اسلام است؛ يعنى تعيين

ص: 13


1- . مائده 5 آيه 3.

خلافت و تخصيص آن به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله؛ كه اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام و يازده فرزند او مى باشند.

به اختصار اين كه: جانشين پيامبر خدا بايد نگاهبان اسلام و حاكم برمسلمانان باشد، اوست كه در گسترش اسلام يا به انزوا كشيدن آن و نيز تقويت و يا تضعيف مسلمانان تأثير بسزايى دارد.

بنابر اين اگر جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله از سوى او و به فرمان خدا گزينش شده باشد، بى ترديد اسلام چيره شده و مسلمانان قدرت خواهند يافت و در غير اين صورت، اسلام به كنارى گذارده شده و مسلمانان روز به روز با ضعف وناتوانى فزاينده اى رو به رو خواهند بود.

تاريخ چهارده قرن گذشته و تجربه هايى كه در روزگار حيات اسلام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله به دست آمده اين مطلب مهم را تأييد مى كند.

زمانى كه افرادى غير از كسانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به جانشينى خويش برگزيده بود، برفراز منبرهاى حكم قرار گرفتند، همچون: بنى اميه، بنى مروان، بنى عباس و عثمانيان، ديديم كه چگونه اسلامى كه بايد بر تمام اديان چيره مى شد، به انزوا كشيده شد و مسلمانانى كه بايد قدرتى جهانى مى شدند - خصوصا در زمان ما - چگونه فرو دست و ضعيف شدند و از گستراندن اسلام در سراسر گيتى باز ماندند.

كتاب حاضر ارمغانى است از مرجع بزرگ آية اللّه العظمى سيدمحمّد شيرازى قدس سره كه در آن، مى كوشد به اختصار به اين مطلب بپردازد كه: اسلام، دين پايا و استوار الهى است كه سستى و انحرافى ندارد و آخرين دين آسمانى است كه براى سعادت و سرورى زمينيان فرستاده شده است.

ص: 14

از نظر مؤلف، ضعف مسلمانان، بيشتر به عملكرد حاكمان نالايق، سركش و مستبد و ظالم بر مى گردد.

ايشان در عين حالى كه از عوامل سستى و عقب ماندگى مسلمانان سخن به ميان مى آورد، توجه جهانيان را به استحكام قوانين اسلام و حكمت آن، و يگانه بودن اين دين در بر آوردن خواسته ها و آرمان هاى انسانى و تضمين سعادت دو جهان براى او جلب مى كند و اين كه هر كس بدان بِگرود و به احكام آن پاى بند باشد، بى ترديد آسايش، امنيت، صلح و خير و بركت را يكجا به دست خواهد آورد.

هشدار دادن به مسلمانان و بهتر است بگوييم همه جهانيان، نسبت به خطر حاكمان سركش و ستمگر، و نيز تحريض به رهايى از نيرنگ و شر آنان، از ديگر مواردى است كه مؤلف ارجمند مدّ نظر قرار داده است. از نظر او راه رهايى از اين مشكل در زمان غيبت امام معصوم عليه السلام تشكيل شوراى فقها است.

به منظور تشريك مساعى در نشر اين انديشه و زدودن پيرايه هايى كه در نتيجه عملكرد حاكمان سركش، اسلام را در اذهان جهانيان مشوّب، و چهره پاك و تابناك آن را تار و كِدر كرده، و نيز تلاش در راه اصلاح جامعه و رهايى مردم از چنگال اين ستمگران، به چاپ و نشر اين اثر اقدام كرديم.

شايان ذكر است، اين كتاب در حال آماده شدن بود كه خبر فاجعه جانسوز در گذشت مرجع بزرگ تقليد، آية اللّه العظمى شيرازى قدس سره به گوشمان رسيد؛ همو كه براى همه اقشار جامعه نوشت و نوشت و تا واپسين لحظات حيات، دمى از كار باز نماند.

ص: 15

از خداى بزرگ براى آن مرحوم رحمت و رضوان، و براى بازماندگانش صبر جميل مى طلبيم. به درگاه حضرتش دست نياز بر مى آوريم تا غم از دست دادن او را با وجود سلف صالح، و برادر وفادارش فقيه محقق آية اللّه العظمى سيد صادق شيرازى - دام ظله - جبران كند كه توفيق از اوست و همو بهترين يارى كننده است.

مؤسسه المجتبى للتحقيق و النشر (ناشر نسخه عربى)

ص: 16

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

مقدمه مؤلف

الحمد للّه ربّ العالمين و الصّلاة والسّلام على محمّد و آله الطّاهرين و اللّعنة الدائمة على أعدائهم أجمعين إلى قيام يوم الدّين.

جهانيان به اين حقيقت پى برده اند كه ايده هاى نادرست ومخالف فطرت و نهاد پاك انسانى، تنها در شرايط خاصى كه نادانى و جهل بر جوامع بشرى حكومت مى كند، پا گرفته و هر زمان كه ملت ها - هر چند پس از گذشت سال ها و قرن ها - به خود آيند، به راحتى ايده ها و عقايد باطل را رها مى كنند.

غرب مسيحى، دين خود را رها كرده به لاييك و مادى گرايى روى آورد؛ چرا كه انجيل تحريف شده به دليل فقدان قدرت اداره جامعه و فراگير نبودن تمام جوانب مادى و معنوى حيات بشرى نمى توانست تمام

ص: 17

نيازهاى آنان را تأمين كند و زندگى روحى و مادى آنان را فرا گيرد. تنها چيزى كه از انجيل برجاى مانده اندك سفارش هاى اخلاقى است كه آن هم عملاً تغيير يافته و از چرخه زندگى معنوى خارج شده است.

روايت شده حضرت مسيح عليه السلامبه يكى از ياران خود فرمود: آنچه را كه دوست ندارى در حق تو كنند، تو نيز در حق ديگران روا مدار؛ و اگر كسى بر گونه راست تو سيلى نواخت گونه چپ خود را نيز پيش ببر.(1)

امروز جاى اين آموزه هاى اخلاقى را بمب و موشك و دو جنگ جهانى و جنگ هاى بى شمار منطقه اى و هزار و يك مورد ديگر از ظلم و ستم گرفته است كه از سوى غرب هدايت مى شود. جهان در اوايل سده بيستم شاهد پيدايش كمونيسم بود، اما هنوز بيش از هفت دهه از عمرش نگذشته بود كه به زباله دان تاريخ فروافكنده شد، چرا كه كمونيسم بيشتر به رؤيا نزديك بود تا حقيقت، و هرگز براى يك زندگى همه جانبه كار آمدى نداشت. استالين(2) براى تثبيت آن، بيست و پنج ميليون انسان را كشت و

ص: 18


1- . بحار الانوار، ج 14، ص 287، باب 21، ح 10.
2- . ژوزف استالين 1879/1953م. سياستمدار روسى كه در سال 1922م. به رياست حزب كمونيست رسيد و فرماندهى جنگ و رياست دولت را به دست آورد. طى محاكمه هايى نمايشى، رقيبان و مخالفان خود را از ميان برداشت و مستبدّانه تمام قدرت و حكومت را در اختيار گرفت.

برادر فكرى او در چين؛ يعنى مائوتسه تونگ نيز چهل ميليون نفر را قربانى كمونيسم كرد.

در برابر اين بى پايگى كه از ويژگى هاى ايدئولوژى هاى اختراعى به شمار مى رود ،اسلام تنها دينى است كه پس از گذشت پانزده قرن، پا برجاست و در مراحل مختلف حيات بشر، آن را همراهى مى كند و على رغم ستمگرى حاكمان جور و نيز كينه ورزى دشمنان دين، پايا مانده و تا روز واپسين نيز خواهد ماند؛ چرا كه اسلام دين فطرت است و هر آنچه با فطرت انسان سر و كار داشته باشد فناناپذير است. خداى متعال مى فرمايد:

«فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها»؛ اين فطرتى است كه خداوند، انسان ها را بر آن آفريده است(1).

البته مدعيان خلافت و امارت كه با القاب مختلف بر مسلمانان حكومت مى كردند در غبارآلود شدن چهره اسلام تأثير قابل توجهى داشته اند، و اگر اراده خدا بر حفظ اين دين نبود كه فرموده:

«إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ»؛ ما قران را نازل

ص: 19


1- . روم 30 آيه 30.

كرده ايم و ما به طور قطع نگهدار آنيم(1).

و نيز فرموده است:

«لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ»؛ تا آن (دين) را بر هرچه دين است پيروز گرداند(2).

حتى نامى هم از اسلام باقى نمى ماند.

در اين كتاب بر آن شدم تا فهرست وار به مواردى از علل ضعف مسلمانان اشاره كنم و نمونه هايى از رفتار سياسى و عملكرد حاكمانى را بياورم؛ كه مهم ترين عامل ايستايى پيشرفت اسلام و مانع نفوذ آن در ضمير و جان ها و جلب انديشه هاى پاك، به سوى آن بودند.

با اميدى راسخ به بازگشت اسلام به زندگانى فردى، اجتماعى، سياسى، اقتصادى و فرهنگى جوامع بشرى؛ اين امر با موارد زير محقق مى شود:

1- اتحاد مسلمانان بصورت كشورى واحد، بدون مرز بندى هاى جغرافيايى، همانطور كه خداى متعال فرموده است:

«إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ»؛

ص: 20


1- . حجر 15 آيه 9.
2- . توبه 9 آيه 33.

اين است امت شما كه امتى يگانه است و منم پروردگار شما، پس مرا پرستش كنيد(1).

2- أخوت و برادرى بين مسلمانان كه خداى متعال در اين باره فرموده است:

«إِنَّمَا الْمُؤمِنُونَ إِخْوَةٌ...»؛ در حقيقت مؤمنان با هم برادرند.(2)

3- پياده كردن آزاديهاى فراگيرى كه در اسلام وجود دارد، مانند وجود تعدد احزاب در ايجاد حكومت و ديگر آزادى هاى فردى و اجتماعى كه البته تنها محرّمات، كه موارد آن نيز محدود است، از اين قاعده مستثناست. خداى متعال در اين باب فرموده است:

«... يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الأَغْلالَ الَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ...»؛

از [دوش] آنان قيد و بندهايى را كه بر ايشان بوده است بر مى دارد.(3)

ص: 21


1- . انبياء 21 آيه 92.
2- . حجرات 49 آيه 10.
3- . اعراف 7 آيه 157.

4- عمل به اصل مشورت و شورا و دخالت دادن تمام افراد جامعه، در اجراى اين اصل در همه شئون زندگىِ فردى و اجتماعى و خصوصا تشكيل حكومت، كه شوراى فقها در رأس آن قرار داشته باشد. خداى متعال با عنايت كامل به اين اصل و توجه به عقل جمعى فرموده است:

«... وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ...»؛ و كارشان در ميانشان مشورت است(1).

5- توجه به صلح خواهى و عدم خشونت در اسلام، حتى در عرصه استفاده از اسلحه، چرا كه كاربرد اسلحه در اسلام، تنها براى دفاع و پس زدن تجاوز حكومتها و گروه هاى متجاوز و نيز براى برخورد با جانيان و سارقان مسلح است. خدا در فراخوان به صلح و آرامش، مى فرمايد:

«... ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ...»؛ همگى در صلح و آشتى در آييد و گام هاى شيطان را دنبال نكنيد(2).

پر واضح است كه صلح گريزى نتيجه اى جز پيروى از شيطان و گام

ص: 22


1- . شورى 42 آيه 38.
2- . بقره 2 آيه 208.

نهادن در راه او ندارد.

6- تأكيد بر مباح بودن نيازهاى اوليه زندگى براى همگان؛ البته تا حدى كه به حقوق يكديگر تجاوز ننمايند، خداى متعال مى فرمايد:

«...خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الأَرْضِ جَمِيعاً...»؛ آنچه در زمين است، همه را براى شما آفريد(1).

از آن جمله زمين هايى است كه در ملكيت آباد كننده آن در مى آيد. آن طور كه رسول خدا فرموده اند: من أحيى أرضا ميتة فهي له؛ هر كس زمين مواتى را آباد كند، اين زمين از آن اوست.(2)

همچنين، اسلام اين حق را براى انسان قائل شده است كه از تمام مباحات استفاده كند مانند: معادن، درياها، جنگل ها و... .

پيامبر اكرم مى فرمايند: من سبق الى ما لايسبقه اليه المسلم فهو أحقّ به؛ هر كس به [تصرف] چيز مباحى كه مسلمان ديگرى آن را به تصرف خود در نياورده سبقت گيرد به تصرف در آن سزاوارتر است.(3)

ص: 23


1- . همان، آيه 29.
2- . مستدرك الوسائل، ج17، ص111، باب 1، ح 20902.
3- . همان، حديث 20905.

موارد ديگرى نيز وجود دارد كه همگى جزو قوانين سهل و آسان اسلام مى باشد؛ و اين بخاطر آن است كه تمام افراد بشر، مسلمان و غير مسلمان از نعمت ها و داده هاى الهى و از تمام خوبى ها و سعادت و رفاه و صلح بهره مند شوند؛ و اين بر خداوند دشوار نيست.

شهر مقدس قم

محمد شيرازى

ص: 24

طاغوت ها، مهمترين عامل ضعف مسلمانان

ضعف و ناتوانى كه امروزه گريبان مسلمانان را گرفته عوامل متعددى دارد كه مهم ترين آنها عملكردِ نادرست حاكمان جبار، غيرمشروع و غاصب است كه در طول تاريخ اسلام، به ناحق بر مسلمانان و جامعه اسلامى حكم راندند. هم اينان سبب ضعف و عقب ماندگى مسلمانان هستند كه تا به امروز ملموس و محسوس است. همان طور كه عدم رعايت بهداشت در كودكى و نوجوانى، فرد را در سنين بالا در معرضِ بيمارى هاى گوناگون قرار مى دهد، اعمالى كه حاكمان جور انجام دادند، سبب شد تا مسلمانان تضعيف شوند و عقب بمانند. نمونه هاى تاريخى فراوانى وجود دارد كه بيانگر اين حقيقت است.

پشت پا زدن به عوامل پيشرفت

از زمانى كه غرب به برخى قوانين اسلامى، مانند: حق رأى و انتخاب، حق خلع حاكمان سركش، حق مطالبه حقوق اجتماعى و آزادى هاى مشروع، نظم و دقت در كارها و... عمل كردند، توانستند به پيشرفت هاى

ص: 25

چشم گيرى نايل آيند. درمقابل ما مسلمانان و نيز حاكمان ما تغيير منش و روش داده ايم، به گونه اى كه هيچ ارزش و احترامى براى انسان - كه خداوند او را گرامى داشته و برترى بخشيده و جان و مال و آبرويش را محترم دانسته است - قائل نيستيم؛ به طورى كه حاكمان ظالمِ به ظاهر مسلمان، مردم خود را به راحتى قتل عام مى كنند و هيچ دغدغه اى به خود راه نمى دهند.

پيشرفت و عقب ماندگى

بر اساس قانون الهى حاكم بر هستى، پيشرفت و عقب ماندگىِ هر قوم و ملتى عواملى دارد. دكتر عبد الحليم محمود استاد دانشگاه الأزهر مصر، در كتاب خود به نقل از خاور شناس مسيحى به نام ريبور مى گويد:

از پيشرفت مسلمانان صدر اسلام در شگفت هستم. آيا كره خاكى آن چنان كوچك شد كه آنان توانستند آن را تسخير كنند؟ يا اين كه چونان ورقى در آمد و مسلمانان آن را در هم پيچيده در اختيار گرفتند؟! مسلمانان چگونه توانستند اين چنين پيشرفتى كرده، برتمام جهان تسلط يابند؟... .

در پاسخ اين خاور شناس بايد گفت: نه كره خاكى كوچك شد و نه اينكه به صورت ورقى در هم پيچيده در آمد؛ بلكه پيشرفت مسلمانان به چند چيز بستگى داشت، از جمله:

نيروى ايمان و عزم و اراده استوار مسلمانان صدر اسلام، نيت صادقانه آنان، اخلاص

ص: 26

در عمل، تلاش مستمر، جان فشانى در راه خدا، توكل بر او و اطاعت از خدا و پيامبر او.

و اين ويژگى ها كره خاكى را در اختيار آنان قرار داد؛ و اين همان چيزهايى است كه امروزه مسلمانان از دست داده اند. البته مسلمانان امروز نيز نماز مى گزارند، روزه مى گيرند، زكات مى دهند به حج مى روند، اما بسيارى از قوانين اسلام را ناديده گرفته بدان پاى بند نيستند. وانگهى آيا تمام مسلمانان به فرايض ياد شده عمل مى كنند؟ و آيا سرزمين هاى اسلامى از تمام محرمات و منكرات تهى است؟ يا اين كه ما مسلمانان از عزم و اراده لازم، انديشه بايسته، بيدارى اسلامى، ايمان محكم، تلاش بى شائبه و بايسته، برخورداريم؟ يا چونان مسلمانان صدر اسلام تمام توان و نيروى خود را در راه خدا به كار گرفته ايم؟ شايد هم اسلام چيزى است و ما مسلمانان چيز ديگرى هستيم!!

مى توان داشتن و نداشتن موارد ياد شده را از مهم ترين عوامل پيشرفت مسلمانان صدر اسلام و عقب ماندگى ما در اين دوره بر شمرد.

در اينجا نمونه هايى از پاى مردى مسلمانان صدر اسلام را نقل مى كنيم.

مسلمان شدن عبداللّه بن جحش

در ايّامى كه تمام اهل مكه مشرك و دشمن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بودند،

عبداللّه بن جحش - در حدود بيست سالگى - در مكه به حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رسيد و مسلمان شد. پيامبر صلى الله عليه و آله با آغوش باز او را پذيرفت و

ص: 27

به او فرمود: برترى اسلام را شناختى و از همين رو بدان گرويدى، حال بايد خاندان خويش را نيز به اين دين فرا بخوانى.

عبداللّه به ميان خانواده خود باز گشت و دعوت به اسلام را آغاز كرد. در هر فرصتى آيات قرآن كريم و احاديث و رهنمودها و آموزه هاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را براى آنان مى خواند تا سر انجام تمام افراد خانواده خود را به اسلام هدايت كرد.

اين در زمانى بود كه مردم بت پرست و مشرك مكه با اسلام از در ستيز در آمده بودند. و مسلمانان را كه شهادتين بر زبان آورده و به قوانين اسلام عمل مى كردند مورد انواع شكنجه هاى روحى و جسمى قرار مى دادند، اما در عين حال مسلمانان، در راه خدا آزار مشركان را بر خود هموار مى كردند.

امروز كه به بركت اسلام، تعصب هاى جاهلى از بين رفته و زمينه دين دارى كاملاً فراهم شده است. اگر جوانى آهنگ اسلام و مسلمانى كند، بى ترديد با استقبال رو به رو شده، گرامى داشته مى شود؛ و اين از خودگذشتگى و جهاد معنوى او هر چند پاداشى بزرگ دارد، اما با توجه به شرايط و آزادى انتخاب، در مرتبه عبداللّه و عبداللّه ها قرار ندارد، چرا كه جوان بيست ساله صدر اسلام با توجه به خطرهايى كه او را تهديد مى كرد مسلمان شد و افراد خانواده خود را نيز به اين افتخار بزرگ نائل گرداند.

با اين حال زمانى كه به دوستان جوان خود مى گوييم: همگنان خود را

ص: 28

به مساجد، مجالس حسينى و دينى بياوريد، پاسخ مى دهند: آنان به اين مجالس نمى آيند!

اين بدان معناست كه ما جوانان خود را به حال خود گذاشته ايم تا در برهوت شبهات و بدعت گذارى ها و تمايلات نفسانى، به بى راهه ها، لغزش گاه ها و پرتگاه ها سوق داده شوند، كه موجب زيان اين جهان و كيفر سراى آخرت خواهد بود.

آيا نبايد از خود پرسيد كه: چگونه جوان مسلمان روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله كارهايى كه ناممكن مى نمود به واقعيت تبديل مى كرد، اما امروز مى گوييم: نمى توان جوانان را به اين گونه مجالس آورد ... .

مشكل را بايد در خويش جست و جو كنيم. آيا آن گونه كه شايسته است با جوانان سخن گفته و آنان را به مجالس ارشاد فرا خوانده ايم كه ميزان موافقت يا مخالفت شان را به دست آورده باشيم؟ آيا از دختران با عفت و پاكدامن خود خواسته ايم كه با روش مناسب همگنان خود رابه مجالس دينى بياورند و آنان سرباز زده اند؟ بى ترديد اگر روش درستِ برخورد با جوانان را بشناسيم، پاسخ مثبت خواهد بود.

بياييم هرچه بيشتر جوانان را جذب مجالس و هيئتهاى دينى، حسينيه ها و مساجد كنيم كه شركت و حضور در چنين مجالسى افزون بر پاداش معنوى و تقويت ايمان افراد، عامل پيشرفت علمى، اقتصادى، اجتماعى، فرهنگى و... آنان نيز مى شود زيرا آنچه در اين مجالس بيان مى شود

ص: 29

آموزه هاى دين اسلام است كه تمام افراد جامعه را به خوبى ها و گريز از بدى ها فرا مى خواند.

مسلمانان و فشار مشركين

مكه در روزگار جاهلى تحت حاكميت اشراف بود و سركشانى همچون: ابوجهل، ابولهب، صفوان و... بر مردم حكومت مى كردند و مردم نيز بت پرست بودند. حاكم و رعيت دست به دست يكديگر داده، عليه مسلمانان وارد صحنه شدند. اين اتحاد شوم، سخت ترين شكنجه ها و آزارها را بر مسلمانان مكه روا داشت.

مسلمانان، مورد محاصره اقتصادى و اجتماعى مشركان قرار گرفته بودند. چون در اجتماع ظاهر مى شدند مى بايست بدترين رفتارها را بر خود هموار كنند. هر گاه كالايى را در بازار عرضه مى كردند، خريدارى نداشت و زمانى كه مى خواستند كالايى بخرند كسى از آن جماعت، چيزى به آنان نمى فروخت. هيچ كس حاضر نمى شد دختر خود را به همسرى جوان مسلمان در آورد يا از مسلمان دخترى بگيرد و... .

سال هايى آكنده از فشارهاى روحى و مادى و تنگناهاى بسيار، بر مسلمانان سايه افكنده بود و به سختى سپرى مى شد. در چنان شرايطى مسلمانان از جمله عبداللّه بن جحش به حضور پيامبر صلى الله عليه و آلهرسيده، از رنج و آزارى كه از مشركان مكه مى ديدند شكايت كردند و از حضرتش خواستند

ص: 30

تا چاره اى بينديشند.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: به حبشه برويد و خود و دين خود را نجات دهيد.

از آن رو پيامبر صلى الله عليه و آله حبشه را پيشنهاد نمود كه نجاشى پادشاه آن سامان، آنان را از پاى بندى به دين شان باز نمى داشت. مسلمانان بر آن شدند تا مخفيانه و به دور از چشم مشركان به سوى حبشه حركت كنند كه در غير اين صورت، مشركان آنان را از رفتن باز داشته و احتمالاً مى كشتند. از اين رو شبانه به ساحل دريا آمده سوار بر كشتيى شدند كه از آنِ مردم مكه نبود و به سمت حبشه روان شدند؛ باشد كه دين خود را به ساحل امن و به سلامت برسانند.

پادشاه حبشه كه مردى پاك طينت و سليم القلب بود، از مسلمانان استقبال كرد و پس از تفاصيل زيادى كه در كتاب هاى تاريخى آمده، به بركت وجود اين مهاجران، مسلمان شد و گروهى نيز با او همراه شده، اسلام آوردند و در نهايت تمام مردم آن سامان به اسلام گرويدند. ولى متأسفانه پس از چهارده قرن، امروز حبشه با اكثريت مسلمان در دست كفار است.

آن گاه نجاشى به مهاجران زمين داد تا در آن به كشت و كار پرداخته و از آن ارتزاق كنند. در اين هجرت، سه تن از برادران عبداللّه بن جحش او را همراهى مى كردند. تمام اين افراد از سوى پادشاه حبشه به عنوان پناهنده

ص: 31

سياسى (در اصطلاح امروز) پذيرفته شدند.

بنابه نقل تاريخ، اين مهاجران با تمام توان و نهايت فروتنى، در سرما و گرما در هجرت گاه خود به كار پرداختند. آنان از نظر مالى وضع چندان مطلوبى نداشتند و جامه هاى شان چنان ژنده و فرسوده شده بود كه ناچار وصله بر وصله مى نهادند و از اين كه با چنين پوشش هايى در ميان مردم ظاهر شوند شرم داشتند. اما از آن جا كه به زيور ايمان راسخ آراسته شده بودند دورى از كسان، گرسنگى و سختى را بر خود هموار كردند و چندين سال در حبشه روزگار گذراندند. اگر امروزه جامعه اسلامى از امكانات و آسايش نسبى خوبى برخوردار هستند از بركت فداكارى هايى است كه مسلمانان صدر اسلام در راه خدا كردند؛ پس اگر نه در حدّ آنان كه در توان خود بكوشيم و اين مكتب پاك و انسان ساز و سعادت بخش را آن گونه كه هست به جوانان و جويندگان حقيقت معرفى كنيم، باشد كه خدمات پيشينيان را پاس داشته باشيم.

هجرت دوّم

رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت نمود و اولين حكومت اسلامى را بنيان نهاد و به بركت آموزه هاى آسمانى اسلام، مسلمانان از آسايش و امنيت نسبى برخوردار شدند. اين خبر به مهاجران حبشه رسيد. آنان - كه عبداللّه بن جحش و برادرانش از جمله شان بودند - حبشه را ترك كرده رو به

ص: 32

سوى مدينه نهادند. مسلمانان نيز به گرمى از آنان استقبال كردند. خانواده هاى ايشان نيز كه در دوران هجرت در مكه مانده بودند به آنها پيوستند و بدين ترتيب آن دوره سختيها و فشارها تا حدى سرآمد و اينك روزگار قدرت و شكوفايى اسلام و مسلمانان فرا رسيده بود.

امويان نيرنگ باز

فريب كارى و نيرنگ بازى از ويژگى هاى حاكمان ستمگر و سركش است. حكومت امويان نيز از اين قاعده مستثنا نبود. بنى اميه كار خود را با حيله و نيرنگ آغاز كردند و افراد را با زر و سيم، وامدار و رهين منت خود نمودند و در فرصت مناسب سلطه خويش را با زور سر نيزه و شمشير، استحكام بخشيدند. زمانى كه معاويه براى فرزندش يزيد بيعت گرفت، يكى از خطيبان وابسته به دربار برخاست و با اشاره به معاويه گفت: اگر اين (معاويه) بميرد نوبت اين (يزيد) است و هر كس از پذيرفتن او سر باز زند سر و كارش با اين (به شمشيرش اشاره كرد) خواهد بود.

روزگار ترور، وحشت و ستمگرى تا واپسين روزهاى حكومت هشام بن عبدالملك ادامه يافت. از آن پس نابسامانى و تجزيه سراسر حكومت را فرا گرفت و اين به دليل مشغول بودن خليفه به خوش گذرانى و عشرت بود. مردم نيز از بنى اميه و رفتار آنان ناخشنود بودند و در نهايت در سال 132 ق. خليفه وقت هلاك شد و دولت امويان به فرجام كار

ص: 33

خود رسيد.

دوره امويان شاهد جنگ ها و انقلاب هايى بود كه مشهورترين آن ها عبارتند از:

1- واقعه كربلا: بنى اميّه به جنگ با امام حسين عليه السلام پرداخته، او و خاندان و همراهانش را به شهادت رسانده، زنان و دختران او را، كه دختران پيامبر صلى الله عليه و آله بودند، به اسارت بردند؛

2- قيام مردم مدينه به فرماندهى عبداللّه بن حنظله؛

3- قيام مردم مكه به فرماندهى عبداللّه بن زبير؛

4- قيام مردم عراق به فرماندهى مختاربن ابى عبيده ثقفى؛

5- قيام مردم عراق به فرماندهى مصعب بن زبير؛

6- قيام مردم كوفه كه فرماندهى اين قيام را نيز مصعب بن زبير بر عهده داشت؛

7- قيام مردم كوفه به فرماندهى زيد بن على عليه السلام؛

8- قيام مردم عراق به فرماندهى بنى مهلب بن ابى صفره؛

و قيام هاى ديگرى، از جمله قيام خوارج.

در اين قيام ها هزاران كشته و زخمى بر جاى ماند و شهرها به آتش كشيده شد.

دوران بنى اميه، روزگار كشتار، آوارگى و شكنجه راويان حديث بود و بسيارى از ميراث روايى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از بين رفت و دست تطاول

ص: 34

جاعلان و حديث سازان به ساحت پاك احاديث نبوى دراز شد و توانست احاديثى جعلى كه نظر حاكمان را تأمين مى كرد و زندگى مرفه را براى وضّاعان فراهم مى آورد، به مردم عرضه كند.

عدم مشروعيت حكومت ظالمان

حاكمان جور هماره در تلاشند تا حكومت خود را مشروع نشان دهند و براى رسيدن به اين هدف از هيچ اقدامى دريغ نمى كنند. يكى از اين ابزارها كه مورد استفاده اين حاكمان قرار گرفت جعل حديث بود. وضّاعان و جاعلان حديث در قبال دريافت مال و منصب از حاكمان، دين و آخرت خود را در قالب روايات و احاديث جعلى پيش كشِ آنان مى كردند؛ احاديثى كه به اطاعت كوركورانه و پرهيز از رويارويى با آنان فرا مى خواند. معاويه، اين فرصت را مغتنم شمرده، با اموال فراوانى كه به جاعلان دين باخته مى داد، روايات سفارشى خود را به وسيله همين افراد، جَعل و توسط واعظان حكومتى به گوش همگان مى رساند. از جمله اين روايات مواردى است كه ذيلا بيان مى شود:

1- از او [حاكم] شنوايى و فرمانبردارى داشته باشيد، حتى اگر برده اى حبشى با سرى چون مويز (فردى ناقص الخلقه و به دور از اسلام) بر شما بگمارد.

2- بر تو باد اطاعت از كسى كه تو را كرامت بخشيده.

ص: 35

3- پيامبر صلى الله عليه و آله به من سفارش نمود كه [از حاكم ]فرمانبردارى داشته باشم؛ هر چند او برده اى بريده اطراف (گوش ها، دستان، انگشت ها و...) باشد.

4- هر كس سه روز در منصب خلافت قرار گيرد به دوزخ نخواهد رفت.

وضّاعان در حالى اين اباطيل را ساخته و پرداخته، به مردم ساده انديش و فريب خورده تحويل مى دادند كه خداى متعال در قرآن كريم مردم را از پيروى و فرمانبردارى از ستمگران بازداشته، ضرورت مقابله با ظالم و حرمت يارى او را بيان داشته است، آن جا كه مى فرمايد:

«وَ لاَ تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ...»؛ و به كسانى كه ستم كرده اند متمايل نشويد كه آتش [دوزخ] به شما مى رسد(1).

و فرموده است:

«... وَ مَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ ...»؛

و هر كس از مقررات خدا [پاى] فراتر نهد، قطعا به خودش ستم كرده است(2).

و مى فرمايد:

ص: 36


1- . هود 11 آيه 113.
2- . طلاق 65 آيه 1.

«... وَ مَن قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَنًا ...»؛ و هر كس مظلوم كشته شود، به سرپرست وى قدرتى داده ايم(1).

و فرموده است: «و كسانى كه چون ستم بر ايشان رسد، يارى مى جويند. [و به انتقام بر مى خيزند] و جزاى بدى، مانند آن، است. پس هر كه در گذرد

و نيكوكارى كند، پاداش او بر [عهده] خداست، به راستى او ستمگران را دوست نمى دارد. و هر كه پس از ستم [ديدن] خود، يارى جويد [و انتقام گيرد] راه [نكوهشى] برايشان نيست. راه [نكوهش ]تنها بر كسانى است كه به مردم ستم مى كنند، و در [روى] زمين به ناحق سر بر مى دارند. آنان عذابى دردناك [در پيش ]خواهند داشت.»(2)

و در جاى ديگرى حضرتش مى فرمايد:

«... فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ ...»؛ پس هر كس بر شما تعدّى كرد، همان گونه كه بر شما تعدّى كرده، بر او تعدّى كنيد(3).

افزون بر آيات ياد شده روايتى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است كه در باره

معاويه فرموده اند: اگر معاويه را بر فراز منبرِ من ديديد او را بكُشيد(4).

ص: 37


1- . اسراء 17 آيه 33.
2- . شورى 42 آيه 39 - 42.
3- . بقره 2 آيه 194.
4- . بحارالأنوار، ج 33، ص 191: إذا رأيتم معاوية على منبري فاقتلوه.

روايات ديگرى نيز در اين باب از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده كه همگى بر عدم مشروعيت حكومت امويان دلالت داشته، مسلمانان را به مقابله با حاكمان از اين خاندان و از بين بردن و رهايى از آنها موظف مى كنند.

غارت گرى بنى اميه

غارت ثروت مردم و فساد و تباهى از ديگر ويژگى هاى برجسته حاكمان جور است. بنابه گواهى تاريخ، بنى اميه در روزگار حكومت خود تمام اندوخته بيت المال كه از آنِ مسلمانان بود و نيز منصب هاى مهم حكومتى را در سراسر گستره اسلامى به خود و بستگان خويش اختصاص دادند. آنان نخستين پايه گذاران تعصبات قومى و نژادى در حكومت، در تاريخ اسلام بودند. بنى اميه ميان عرب و موالى (غير عرب) و عشاير و غير عشاير و... تفاوت قائل شدند. پايه مجالس عشرت و خوش گذرانى و مِىْ گُسارى توسط همانها در اسلام گذارده شد. همچنين بذل و بخششهاى بى حد و حساب از بيت المال به آوازه خوانان، نديمان، چاپلوسان و... را، آنان در تاريخ اسلام باب كردند.

داغ ننگ جنگيدن با ياران رسول خدا و كشتن بهترين آنان مانند: عمار ياسر، حجربن عدى و... نيز بر پيشانى آنان نهاده شده است.

هزاران انسان بى گناه و افراد پاك و مصلح، در اين دوره سياه به دست حاكمان و دست نشاندگان اموى كشته شدند كه امام حسن عليه السلام و امام

ص: 38

حسين عليه السلام و بيست تن از خاندان رسالت كه در گستره زمين همانندى نداشتند از آن جمله بودند. پس از اين بزرگواران نوبت به زيد بن على بن الحسين عليه السلام و ديگر پاكان رسيد تا قربانى كينه هاى ديرين بنى اميه شوند. بنى اميه كار را به جايى رساندند كه بر گردن صحابه و تابعين، داغ ملكيت و بندگى براى خليفه مى نهادند؛ همان كارى كه با دام ها و چارپايان صورت مى گيرد. به يك سخن، امويان خود را حاكم بر مردم و اختياردار مردم و حتى برتر از رسول خدا مى دانستند!

شجره ملعونه در قرآن

بنى أميه پس از آن كه معاويه، سر دسته تبهكاران، جنگى تجاوز كارانه عليه اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام به راه انداخت و شهرهاى تحت حكومت او را مورد تاخت و تاز قرار داد و مردم بى گناه و بى پناه را كشت، قدرت را به دست گرفتند.

چهارده تن از اين خاندان، بيش از هشتاد سال بر مردم فرمانروايى كردند.

پيامبر گرامى اسلام به حكومت رسيدن اين خاندان را خبر داده بود و اين امر زمانى بود كه حضرتش در عالم رؤيا ديد كه اينان چون بوزينگان بر منبر حضرتش جست و خيز مى كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله از اين موضوع و آينده اى كه پيش روى مسلمانان است غمگين شد. خداى متعال اين آيه را بر او

ص: 39

نازل كرد:

«...وَ مَا جَعَلْنَا الرُّءْيَا الَّتِى أَرَيْنَكَ إِلاَّ فِتْنَةً لِّلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْءَانِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَمَا يَزِيدُهُمْ إِلاَّ طُغْيَنًا كَبِيرًا»؛ و آن رؤيايى را كه به تو نمايانديم، و [نيز] آن درخت لعنت شده در قرآن را جز براى آزمايش مردم قرار نداديم؛ و ما آنان را بيم مى دهيم، ولى جز بر طغيان بيشتر آنها نمى افزايد.(1)

امير مؤمنان عليه السلام نيز در خطبه اى، بنى اميه را چنين توصيف مى كنند: به خدا سوگند، پس از من، فرزندان اميه را اربابان بدى براى خود خواهيد يافت؛ چون ماده شتر كلان سال بد خوى كه به هنگام دوشيدن، به دهان گاز گيرد و دستها بر زمين كوبد و لگد افكند و نگذارد كسى شير وى را بدوشد.

[بنى اميه] در ميان شما همواره چنين باشند و در ميان شما باقى نگذارند مگر كسى كه به حالشان سودمند بُوَد، يا به ايشان ضررى نرساند. انتقام گرفتن از ايشان چونان انتقام گرفتن برده اى از صاحبش، يا فرمانبر از فرمانده اش شود. بلاى آنان با چهره اى زشت و ترسناك و ظلمتى همانند تاريكى جاهليت بر سرتان فرود مى آيد كه نه نور هدايتى در آن آشكار و نه

ص: 40


1- . اسراء 17 آيه 60.

راه هدايتى در آن پيدا است(1).

اعترافى مهم از معاويه

عدم ايمان به خداوند و باور نداشتن روز قيامت نيز از اوصاف حاكمان سركش و طاغوت هاست.

ابن ابى الحديد معتزلى در شرح خود بر نهج البلاغه آورده است: بسيارى از اصحاب ما بر دين معاويه خدشه وارد كرده، در فاسق شمردن او كوتاهى نكرده اند و حتى درباره وى گفته اند: او ملحد بود و اعتقادى به رسالت و پيامبرى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نداشت و گفته هايى از معاويه را نقل كرده اند و آنها را دليل ادعاى خود دانسته اند. از جمله زبير بن بكار در كتاب الموفقيات خود مطالبى درباره كفر معاويه بيان داشته است و اين در حالى است كه زبير با معاويه دشمنى يا ناسازگارى نداشته و به تشيع نسبت داده نشده، چرا كه دورى كردن او از [حضرت] على عليه السلام بيان گر اين امر است.

زبير بن بكار به نقل از مطرف بن مغيرة بن شعبه آورده است كه گفت: با پدرم نزد معاويه (در شام) رفتيم. پدرم هميشه به كاخ معاويه مى رفت و با او به گفت وگو مى پرداخت، سپس نزد من آمده از هوشمندى معاويه سخن مى گفت و از آنچه از او مى ديد غرق شگفتى مى شد. شبى از نزد معاويه به

ص: 41


1- . نهج البلاغه، خطبه 93.

خانه باز گشت ولى بر خلاف شبهاى ديگر اندوه زده بود و از خوردن غذا خوددارى مى كرد. مدتى صبر كردم و چنين مى پنداشتم كه اندوه و ناراحتى او به جهت مسئله اى ميان ما باشد. از او پرسيدم: چرا امشب غمگينى؟

پدرم گفت: فرزندم، از نزد كافرترين و پليدترين مردم باز مى گردم.

گفتم: چطور؟!

گفت: زمانى كه با او (معاويه) تنها شدم به او گفتم: اى امير، عمرى نسبتا طولانى سپرى كرده اى، خوب است قدرى دادگرى و خير خواهى كنى. نظر لطفى به برادران هاشمى خود كن و پيوند خويشاوندى را در نظر بگير كه - به خدا سوگند - زيانى از آنان متوجه تو نيست، وانگهى اين كار، نامى ماندگار و پاداشى [جاودان ]براى تو خواهد داشت.

معاويه گفت: هيهات، هيهات، به كدامين نام و ياد مى توان دل بست؟ آن مرد تيمى (ابوبكر) به حكومت رسيد و دادگرى كرد و زمانى كه مُرد، نام او نيز از بين رفت و شايد گاهى كسى از او نام ببرد. پس از او حكومت به آن مرد عَدَوى (عُمر) رسيد. او مدت ده سال زحمت و سختى بر خود همواره كرد و چون مُرد نام وى نيز مُرد و جز در مواردى از او ياد نمى شود، اما ابن ابى كبشه (چوپان) همه روز پنج بار نامش اين گونه برده مى شود: أشهد أنّ محمداً رسول اللّه.

با اين حال، ديگر چه عملى و چه نامى مى ماند؟

ص: 42

اى بى پدر! به خدا سوگند، چاره اى جز به خاك سپردن و نابود كردن اين نام نيست!(1)

آن گاه ابن ابى الحديد درباره معاويه مى گويد: كارهاى به دور از عدالت وى [بى شمار است، مانند ]پوشيدن جامه هاى ابريشمى، نوشيدن از جام هاى طلا و نقره و... .

ابو الدرداء اين اعمال معاويه را بر او خرده گرفت و گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمودند: آن كس كه از جام هاى طلا و نقره بنوشد، آتش دوزخ در درون او غرش مى كند.

معاويه در پاسخ به او گفت: من ايرادى در اين كار نمى بينم!

ابوالدرداء گفت: چه كسى عذر خواه من از معاويه باشد؟ من از رسول خدا صلى الله عليه و آله براى او مى گويم، او از رأى و نظر خود سخن مى گويد.[آن گاه رو به معاويه كرد و گفت:] هرگز با تو در يك سرزمين زندگى نخواهم كرد.

ابن ابى الحديد اين گونه سخن درباره معاويه را دنبال مى كند: محدثان اين خبر را نقل كرده اند، فقيهان نيز در كتاب هاى خود در باب حُجيّت خبر واحد و اين كه چنين خبرى در شرع مورد عمل قرار گرفته، آن را آورده اند. اين روايت عدالت و اعتقاد معاويه را مخدوش مى كند؛ چرا كه هر كس در مقابله با حديث رسول خدا صلى الله عليه و آلهبگويد: «مخالفت با چيزى كه

ص: 43


1- . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 5،ص 129.

پيامبر حرام كرده ايرادى ندارد» فاسد العقيده است. همچنين اختصاص دادن اموال فى ء و بيت المال به خود؛ بى گناهان را حد زدن و مستحق حدّ را از اجراى حدّ معاف داشتن و... بر بى عدالتى و فساد عقيده او دلالت دارد.(1)

ابو جعفر(2) گفت: روايت شده است كه معاويه يك صد هزار درهم به سَمرة بن جندب داد تا شأن نزول دو آيه زير را در مورد على[ عليه السلام] اعلام كند؛ آن جا كه خداوند مى فرمايد: وَمِنَ النَّاسِ مَن يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَيُشْهِدُ اللَّهَ عَلَى مَا فِى قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ * وَإِذَا تَوَلَّى سَعَى فِى الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللَّهُ لاَ يُحِبُّ الْفَسَادَ؛ و از مردم كسانى هستند كه گفتار آنان، در زندگى دنيا مايه اعجاب تو مى شود، در ظاهر اظهار محبت شديد مى كنند و خدا را بر آنچه در دل دارند گواه مى گيرند. اين در حالى است كه آنان، سر سخت ترين دشمنانند. نشانه آن، اين است كه وقتى روى بر مى گردانند و از نزد تو خارج مى شوند، در راه فساد در زمين، كوشش مى كنند، و كِشت و نسل را نابود مى نمايند؛ با اينكه مى دانند، خدا فساد را دوست نمى دارد.(3)

ص: 44


1- . همان، ص 130.
2- . استاد ابن ابى الحديد.
3- . بقره 2 آيه 204 - 205.

نيز از سَمُره خواست تا شأن نزول اين آيه را در مورد ابن ملجم [لعنة اللّه عليه] اعلام نمايد؛ آن جا كه مى فرمايد: وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ...؛ و از ميان مردم كسى است كه جان خود را براى طلب خشنودى خدا مى فروشد.(1)

سمره تن به اين خواسته معاويه نداد، معاويه دويست هزار درهم داد و او نپذيرفت سپس آن را به سيصد هزار درهم افزود، باز نپذيرفت، اما در مقابل چهارصد هزار درهم تسليم خواسته معاويه شد و آن گونه كه معاويه خواسته بود روايت جعل كرد.

ابن ابى الحديد سخن خود را درباره بنى اميه دنبال كرده مى گويد: «ترديدى نيست كه بنى اميه از بيان فضايل [حضرت] على عليه السلام جلوگيرى كرده و در صورتى كه كسى اين ممنوعيت را ناديده مى گرفت وفضيلتى از او بيان مى كرد كيفر مى شد. اين محدوديت تا آن جا پيش رفت كه اگر راوى مى خواست حتى حديثى درباره احكام از [حضرت] على عليه السلام نقل كند، به خود جرأت تصريح به نام او نمى داد، بلكه مى گفت: ابو زينب چنين گفت؛ يا از ابو زينب چنين روايت شده... .

عطاء از عبداللّه بن شداد بن الهاد نقل مى كند كه گفت: دوست دارم يك روز تا به شام اجازه داشته باشم تا فضايل على بن ابى طالب عليه السلام را بر

ص: 45


1- . همان، آيه 207.

شمارم، آن گاه گردنم زده شود.

ابن ابى الحديد ادامه مى دهد: اگر احاديث نقل شده درباره فضايل [حضرت] على عليه السلام از چنان شهرت، گستردگى و كثرت نقل برخوردار نبود، بى ترديد در اثر ترس و تقيه از مروانيان و نيز دوره طولانى حكومت و شدت دشمنى آنان نسبت به [حضرت] على عليه السلام از بين مى رفت. نيز اگر نبود اين كه خداى متعال رازى در اين مرد (حضرت على عليه السلام) به وديعت نهاده بود، يك حديث درباره او باقى نمى ماند و حتى يك منقبت و افتخار از او شناخته نمى شد. آيا نه چنين است كه اگر بزرگ روستايى بر يكى از اهالى آن خشم گرفته، مردم را از ذكر خير و بر شمردن خوبى هاى او باز دارد، ياد و نام او به فراموشى سپرده مى شود و در عين زنده بودن مُرده به شمار مى آيد؟

آن گاه ابن ابى الحديد اين گونه سخن خود را به پايان مى رساند:آنچه بيان شد گزيده گفتار شيخ ما ابو جعفر است كه در اين باب در كتاب التفضيل آورده است.(1)

ص: 46


1- . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 73.

معاويه و اقدام هاى جنايت كارانه

در تاريخ آمده است: معاويه بُسر بن ارطاة را كه مردى خشن، بى رحم، خون ريز و به شدت سنگ دل بود فراخواند و از او خواست تا راه حجاز را در پيش گرفته، پس از گذشتن از مدينه و مكه راهى يمن شود. معاويه به بُسر گفت: «در هر شهرى كه ساكنان آن پيرو على هستند وارد شدى با آنان با زبانى تند و گستاخ برخورد كن، آن سان كه بپندارند ديگر راه گريزى ندارند و در چنگ تو گرفتار آمده اند. آن گاه زبان از بد گويى و دشنام آنان برگير و آنان را به بيعت با من فراخوان و هر كس تن به اين كار نداد او را بكش. شيعيان على را نيز هر جا كه يافتى از دم تيغ بگذران.

ابراهيم بن هلال ثقفى در كتاب الغارات به نقل از يزيد بن جابر ازدى مى گويد: شنيدم كه عبدالرحمن بن مسعده فزارى در زمان خلافت عبدالملك ضمن سخنانى گفت: در سال چهلم هجرى مردم شام از فراخوان على عليه السلام براى جنگ و بى اعتنايى مردم عراق و پيروى آنان از

ص: 47

تمايلات خويش و نيز تفرقه حاكم بر آنان سخن مى گفتند. به همراه جماعتى از مردم شام نزد وليد بن عقبه رفتم و به او گفتيم: مردم ترديدى ندارند كه مردم عراق در مورد على راه تفرقه و اختلاف در پيش گرفته اند. نزد دوست خود [معاويه] برو و از او بخواه تا پيش از اين كه اختلاف آنان به ائتلاف مبدل شده يا نابسامانى حكومت على به سامان آيد، با ما بدان سو حركت كند.

او گفت: با وى [در اين باره] سخن گفتم و او را مورد گلايه قرار دادم به گونه اى كه از من خسته و ديدارم براى او نا خوشايند شد، اما به خدا سوگند او را از راهى كه برگزيده و هدفى كه براى آن به اين جا آمده ايد، آگاه مى كنم.

وليد نزد معاويه رفت و او را از آمدنمان و سخنانى كه گفته بوديم آگاه كرد و او اجازه ورود به ما داد و گفت: وليد چيزهايى از شما براى من باز گفته است. ماجرا چيست؟

گفتيم: اين سخنان در ميان مردم زبان به زبان مى چرخد، پس خويش را براى جنگ و مبارزه با دشمنان آماده كن و فرصت را از دست نده، چرا كه نمى دانى در آينده آيا چنين فرصتى و حالتى كه الآن مردم عراق دارند به دست خواهى آورد يا نه. اين را نيز بدان كه اگر تو به مصاف دشمن خويش بروى براى تو عزت آفرين تر از آن است كه آنان به تو حمله كنند و تو

ص: 48

درصدد دفاع باشى و آگاه باش كه اگر مردم از گرد على پراكنده نشده بودند بى ترديد او به جنگ با تو مى پرداخت.

او گفت: از مشورت و نظر شما بى نياز نيستم و هر گاه ضرورت مرا بدان واداشت از شما مدد خواهم گرفت. از اين كه سخنى از تفرقه و اختلاف ياران على به ميان آورده ايد آن چنان نيست كه مرا برانگيزد كه از پاى در آوردن آنان و تهاجم به آنان را در سر بپرورانم، يا تن به خطر سپرده، بدون اين كه بدانم پيروزم يا شكست خورده، سپاه خود را گسيل دارم. مبادا مرا به سهل انگارى متهم كنيد كه من راهى را بر گزيده ام كه براى شما نيز بهتر و در نابودى آنان كارآمدتر است. من از هر سو بر آنان تاخته و شبيخون زده ام. سواران من گاهى در جزيره و زمانى در حجاز به كارزار با آنان مى پردازند و در اين ميان خدا مصر را براى ما فتح كرد كه مايه عزت دوستان و خوارى دشمنان ما شده است. از اين رو زمانى كه اشراف عراق اين عنايت الهى را بر ما ببينند همه روزه گروه، گروه به ما خواهند پيوست و اين مايه كاستى آنان و فزونى ما شده، آنان را دچار ضعف و سستى نموده و بر قدرت و قوّت شما مى افزايد و عزت شما و خوارى آنان را در پى دارد. پس شتاب نكنيد كه اگر فرصتى را مناسب بيابم آن را از دست نخواهم داد.

ما كه سخن آخر را از معاويه شنيده بوديم از نزد او بيرون شده، در جايى گرد هم نشستيم. در اين هنگام معاويه، بسر بن ارطاة رافراخواند و او

ص: 49

را با سه هزار سپاهى گسيل داشت و به او گفت: راه مدينه را در پيش گير و مردم را از آن جا بران. در ميان راه بر هركس گذشتى او را بترسان و دارايى هركس كه سر به فرمان ما ننهاده باشد، غارت كن. چون وارد مدينه شدى چنان بنمايان كه آهنگ جان آنان را كرده اى و اين كه هيچ عذرى از آنان نپذيرفته، آنان را بى گناه نمى دانى. زمانى كه يقين كردند كه بى هيچ مسامحه اى خواهان جانشان هستى از آنان در گذر و راه خود را ادامه بده. مردم ساكن ميان مدينه و مكه را بترسان و چون وارد مكه شدى متعرّض هيچ كس نشو و فقط آنان را بترسان! تا اين كه وارد صنعاء و الجند گردى. ما در آن جا دوستان و پيروانى داريم، چون نامه آنان كه به دستم رسيده نشانِ اين مطلب است.

بُسر با سپاه سه هزار نفرى خود روانه شده، به دير مروان (گذر گاهى در نزديك دمشق) رسيد سپاه را در گير كرد كه در نتيجه چهار صد تن از آنان از پاى در آمدند. سپس با دو هزار و شش صد تن باقى مانده راه خود را در پيش گرفت.

وليد بن عقبه مى گويد: ما از معاويه خواستيم تا سپاه را به كوفه بفرستد ولى او نيروهايى به سمت مدينه گسيل داشت. مَثَل ما و او همانند آن ضرب المثل است كه مى گويد: اُريها السها وتريني القمر؛ ستاره [كوچكى] را به او نشان مى دهم و او ماه [تابان و بزرگ] را به من مى نماياند [كنايه از اينكه

ص: 50

ما چيزى از او مى خواهيم اما او چيز ديگرى انجام مى دهد].

اين سخن به گوش معاويه رسيد و او به شدت خشمگين شد و گفت: به خدا سوگند، اين احمق بى خبر از سياست و بى تدبير را تنبيه خواهم كرد. اما در نهايت از او چشم پوشى كرد(1).

مدينه در آتش خشم بُسر

ابراهيم بن هلال به نقل از عوانه و او از كلبى و لوط بن يحيى نقل مى كند كه: در هر درگيرى كه سپاه بُسر، تلفاتى بر جاى مى گذارد، با باقى مانده سپاه، به راه خود ادامه مى داد. اگر به آبشخورى مى رسيد، شتران آن جا را به تصرف در مى آورد بر آن سوار شده، مركب هاى خود را بدون سوار پيش مى راند تا اين كه به آبشخور ديگرى برسد. در اين جا شتران قبلى را بازگردانده، شتران مردم اين منطقه را با خود مى برد. تا اينكه نزديك مدينه رسيدند.

ابراهيم بن هلال مى گويد: نقل شده است كه قبيله قضاعة به پيشواز سپاه بُسر آمدند و شترى قربانى كردند. تا اينكه سپاه بُسر وارد مدينه شد. در آن زمان ابو ايوب انصارى صحابى رسول خدا والى اميرمؤمنان على عليه السلام در مدينه بود. او كه اين سپاه و فرمانده آن را ديد از مدينه گريخت.

بُسر وارد مدينه شد و بر فراز منبر رفت و به شدت به مردم توهين كرد و

ص: 51


1- . الغارات، ج2، ص 598 - 601.

آنان را تهديد نمود! او خطاب به مردم گفت: رويتان سياه باد، خداوند مى فرمايد: خدا براى آنان كه كفران نعمت مى كنند، مثلى زده است: منطقه آبادى كه امن و آرام و مطمئن بود، و همواره روزى اش از هر جا مى رسيد، اما به نعمت خدا ناسپاسى كردند و خداوند به خاطر اعمالى كه انجام مى دادند، لباس هاى گرسنگى و ترس را بر اندامشان پوشانيد(1).

خداوند شما را مصداق اين آيه و مردم آن منطقه قرار داده است. شهر شما هجرت گاه پيامبر صلى الله عليه و آله و خانه او بود و در آن به خاك سپرده شد.

پس از او خليفگان در اين شهر خانه گزيدند، اما شما اين نعمت خدا را سپاس نگفتيد و حق پيامبر صلى الله عليه و آله را نگاه نداشتيد. در حالى خليفه (عثمان) در ميان شما كشته شد كه گروهى قاتل ،دسته اى در كمين و عده اى از شما زخم زبان مى زدند. اگر در اين رويارويى مؤمنان پيروز مى شدند مى گفتيد: ما نيز با شما بوديم و اگر پيروزى از آن كافران مى بود، مى گفتيد: آيا شما را در برابر مؤمنان حمايت نكرديم؟

آن گاه انصار را مورد حمله قرار داد و گفت: اى جماعت يهوديان و برده زادگان] از قبيله [بنى زريق، بنى النجار، بنى سلمه و بنى عبدالأشهل! به خداوند سوگند آن چنان شرنگ مرگى به شما بچشانم كه داغ دل مؤمنان و خاندان عثمان را آرام بخشد. به خدا سوگند، كارى كنم كه تنها نام و يادى از شما، چونان امت هاى پيشين بر جاى بماند.

ص: 52


1- . نحل 16 آيه 112: وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً قَرْيَةً ... بِمَا كَانُوا يَصْنَعُونَ.

آن گاه زبان تهديد گشود تا آن جا كه مردم پنداشتند به زودى آنان را از دم تيغ خواهد گذراند. اين بود كه به حويطب بن عبد العزى پناه بردند، همو كه گفته مى شود شوهر مادر بُسر است. او نيز بر فراز منبر شده، خطاب به بُسر گفت: ]اينان [خاندان تو و انصار رسول خدا هستند و قاتلان عثمان نيستند. آنقدر اين گونه سخنان به او گفت تا بُسر را آرام كرد.

سپس مردم مدينه را براى بيعت با معاويه فراخواند و آنان نيز باوى بيعت كردند. آن گاه بسر از فراز منبر پايين آمد و داخل شهر شد و خانه هاى فراوانى را در آتش سوزاند، كه خانه زرارة بن حرون (يكى از بنى عمرو بن عوف)، خانه رفاعة بن رافع زرقى و خانه ابو ايوب انصارى از آن جمله بود. آن گاه گفت: چرا جابر بن عبداللّه ديده نمى شود؟ اى بنى سلمه، در صورتى كه جابر را نزد من نياوريد در امان نخواهيد بود.

جابر به ام سلمه - رضى اللّه عنها - پناه برده بود. ام سلمه از بُسر براى او امان خواست، اما او گفت: تا زمانى كه بيعت نكند امانش نمى دهم.

ام سلمه به او و فرزند خود عمر گفت: برويد و با او بيعت كنيد و آن دو نيز چنان كردند.

ابراهيم از وليد بن كثير از وهب بن كيسان نقل مى كند: از جابر بن عبداللّه انصارى شنيدم كه مى گفت: چون از بيم بُسر پنهان شدم، خاندان مرا مخاطب قرار داد و گفت: تا زمانى كه جابر نزد من حاضر نشود در امان نخواهيد بود.

ص: 53

آنان نيز نزد من آمدند و گفتند: تو را به خدا سوگند مى دهيم كه با ما نزد بُسر بيايى و با او بيعت كنى كه در اين صورت خون خود و خاندان خود را حفظ مى نمايى و اگر به اين كار تن ندهى، مردان ما كشته و فرزندان ما اسير مى شوند.

تا شب از ايشان مهلت خواستم و چون شب فرا رسيد، نزد ام سلمه رفتم و او را از وضع خود و اقربايم آگاه كردم. او گفت: فرزندم، برو و با او بيعت كن و بدين وسيله خون خود و خويشانت را حفظ نما كه برادر زاده ام را نيز به همين كار واداشتم.

ابراهيم از وليد بن هشام نقل مى كند: بُسر وارد مدينه شد و در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله بر فراز منبر آن حضرت قرار گرفت و گفت: اى مردم مدينه، براى ]شادمانى در گزينشِ] حاكمى خضاب بستيد، ولى عثمانِ خضاب بسته (كهنسال) را كشتيد. به خدا سوگند تمام افراد خضاب كرده حاضر در مسجد را از دم تيغ مى گذرانم.

آن گاه به همراهان خود فرمان داد تا بر درهاى مسجد بايستند [مانع خروج كسى شوند ]او با اين كار مى خواست آنان را به طور اجمالى شناسايى كند.(1)

اقدام معاويه در گُسيل بُسر و فرمان به ترساندن مردم در حالى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آلهافرادى را كه باعث ترس اهل مدينه شده يا در مدينه

ص: 54


1- . علامه امينى، الغدير، ج11، ص22 - 25.

مرتكب جنايت شوند يا جنايت كارى را پناه دهند لعن نموده است. جميل از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه حضرتش فرمودند: رسول خدا صلى الله عليه و آله لعنت كرده است كسى را كه در مدينه مرتكب امرى ناشايست شود يا فردى كه چنين كسى را پناه دهد.

از امام عليه السلام پرسيدم: اين كار ناشايست چيست؟

امام عليه السلام فرمودند: قتل و جنايت.(1)

نيز از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت شده است كه فرمودند: هر كس به ستم مردم مدينه را بترساند خداوند او را خواهد ترسانيد و لعنت خدا، فرشتگان و تمام مردم بر او باد. از او (مرتكب اين كار) نه شفاعتى پذيرفته مى شود و نه عوضى.(2)

بُسر و قتل عام مردم مكه

ابراهيم بن هلال ثقفى از عوانه و او از كلبى روايت كرده است كه: بُسر بن

ارطاة مدينه را ترك كرد و رهسپار مكه شد. در بين راه افرادى را كشت و اموال كسانى را به ستم گرفت. اين خبر به مردم مكه رسيد و تمام ساكنان آن، شهر را ترك گفتند. با نزديك شدن بُسر به مكه قثم بن عباس كارگزار على عليه السلام در مكه از شهر بيرون رفت؛ مردم نيز شيبة بن عثمان را به عنوان

ص: 55


1- . تهذيب الأحكام، ج10، ص 216، باب 16، حديث 5.
2- . نهج السعاده، ج 8 ، ص 494.

امير خويش برگزيدند.

بُسر وارد مكه شد و مردم مكه را به باد توهين و دشنام گرفت و آنان را نكوهش بسيار كرد. سپس با تعيين شيبة بن عثمان - كه مردم پيش از اين، او را انتخاب كرده بودند - به عنوان كارگزار مكه، آن سامان را ترك گفت. برخى از قريش به ملاقات او رفتند، اما بُسر ،گستاخانه به آنان دشنام داد و گفت: به خدا سوگند، اگر اختيار داشتم كه آنچه در انديشه دارم در حق شما عملى كنم، شما را به بلايى گرفتار مى كردم كه جان جنبيدن و گام از گام برداشتن نداشته باشيد!

آن گاه سراغ سعيد بن عاص را گرفت، اما او را نيافت. چند روزى در مكه ماند، سپس خطبه اى ايراد كرد و گفت: اى اهل مكه، من از [جرم] شما چشم پوشى كردم، اما مبادا كه سر ناسازگارى و مخالفت بر داريد. به خدا سوگند، اگر دست به چنين كارى بزنيد چنان كارى با شما كنم كه اصل و ريشه تان را نابود كند، اموالتان به غارت رود و خانه هايتان ويران شود. پس از اين، بُسر به سوى طائف حركت كرد.

بُسر در «تباله»

بُسر بن ارطاة يكى از قريشيان را به تباله فرستاد تا جمعى از شيعيان على عليه السلام را كه در آن جا زندگى مى كردند بكُشد. او قربانيان را گرد آورد و با آنان از مأموريت خود سخن گفت. به او گفتند: اينان خويشان تو هستند. در

ص: 56

اجراى فرمان شتاب مكن، باشد كه امان نامه اى از بُسر بگيريم. او نيز شيعيان را به زندان انداخت.

منيع باهلى از طرف آنان به طائف رفت تا نزد بُسر از آنان شفاعت كند. او به اين منظور جمعى از مردم طائف را با خود برد و آنان با بُسر سخن گفتند و از او خواستند تا حكم آزادى زندانيان را صادر كند. بُسر به وقت گذرانى پرداخت تا اگر نامه اى هم مى نويسد زمانى به دست مأمورش برسد كه حكم بُسر را عملى كرده باشد. زمانى كه اطمينان حاصل كرد كه مرد قريشى فرمان او را اجرا كرده و ديگر امان نامه سودى به حال آنان ندارد و به موقع به او نخواهد رسيد، نامه درخواستى را نوشت.

منيع به خانه اى كه در آن اقامت كرده بود باز گشت، اما صاحب خانه را - كه يكى از زنان طائف بود - در خانه نيافت. رداى خود را بر شتر انداخت و همان دم رهسپار تباله شد و آن روز و شب (جمعه و شب شنبه) را بدون اينكه از مركب خود به زير آيد راه پيمود و بامدادان خود را به زندانيان رسانيد. مأمور بُسر زندانيان را به قربانگاه آورده بود، چرا كه زمانى گذشته و نامه بُسر نرسيده بود. يكى از زندانيان را براى كشتن آماده كردند و مردى شامى او را هدف ضربه شمشير خود قرار داد، اما شمشير شكست. شاميان به يكديگر مى گفتند: شمشير خود را در معرض تابش خورشيد قرار داده، آنها را در هوا تكان دهيد تا نرم شوند.

منيع از دور، برق شمشيرها را ديد و با جامه خود به آنان علامت داد.

ص: 57

آنان گفتند: سوارى مى آيد كه پيامى دارد، دست نگاه داريد. منيع از شتر به زير آمده، شتابان خود را به آنان رساند و نامه را به ايشان داد. آنان نيز زندانيان را آزاد كردند.

مردى كه براى كشته شدن انتخاب شد و به آن ترتيب جان سالم به در برد، برادر منيع بود.(1)

بُسر، و كشتار كودكان

نيز ابراهيم ثقفى از على بن مجاهد از ابن اسحاق روايت كرده است كه: چون مردم مكه كارهاى بُسر و رفتار او با مردم را شنيدند وحشت زده گريختند. فرزندان عباس به نام هاى سليمان و داوود به همراه مادرشان جويريه دختر خالد بن قرظ كنانى (هم پيمانان بنى زهره) كه ام حكيم كنيه داشت با جمع كسانى كه از مكه گريختند همراه شدند. سليمان و داوود كه خردسال بودند در كنار آبشخور ميمون بن الحضرمى (برادر علاء بن الحضرمى) از جمع كوچيان باز ماندند. بُسر به آنان دسترسى پيدا كرد و خود سر آنان را بُريد، چون جويريه از اين واقعه باخبر شد پريشان حال و وحشت زده در رثاى فرزندانش گفت:

اى كسى كه دو پسركم را ديده است؛ همان هايى كه چونان دو گوهر از صدف بر آمده بودند. اى كسى كه دو پسر مرا ديده است؛ همان هايى كه

ص: 58


1- . الغدير، ج 11، ص 25 - 26.

شنوايى و قلب من بودند و امروز قلب من به غارت رفته است.

اى كسى كه دو پسر خرد مرا ديده است ؛ همانان كه مغز استخوان هايم بوده و اينك مغز استخوان من تهى شده است.

خبر بُسر را شنيدم، اما نمى پنداشتم آنچه مى گويند و آنچه نسبت داده اند درست باشد.

او بر گلوى دو فرزند من تيغ وحشتزا و بُرّان نهاد و گناه [بزرگى] مرتكب شد.

چه كسى است كه دل واله و سوخته غارت زده اى را به سوى دو كودك گم شده كه از پدر دور مانده اند دلالت كند.(1)

بنا به روايتى نام دو فرزندِ عبيداللّه بن عباس، قثم و عبدالرحمن بوده و در ميان دايى هاى خود از بنى كنانه گم شده اند. در نقل ديگرى آمده است كه بُسر آن دو را در سرزمين يمن و در صنعاء سر بريده است.

ماجراى كشته شدن فرزندان عبيداللّه را عبدالملك بن نوفل بن مساحق به نقل از پدرش اين گونه روايت كرده است: زمانى كه بسر وارد طائف شد

ص: 59


1- . ها من أحس بابني اللذين هما *** كالدرتين تشظى عنهما الصدف ها من أحس بابني اللذين هما *** سمعي و قلبي فقلبي اليوم مختطف ها من أحس بابني اللذين هما *** مخ العظام فمخي اليوم مزدهف نبّئت بسرا و ما صدقت ما زعموا *** من قولهم و من إلافك الذي اقترفوا أنحى على ودجي إبنيّ مرهفة *** مشحوذة و كذاك إلاثم يقترف من دل والهة حرّى مسلبة *** على صبيين ضلا إذ مضى السلف

مغيرة با او گفت و گو كرد و بُسر به او گفت: با من به راستى سخن گفتى و براى من خير خواه بودى.

او آن شب را در طائف ماند و بامدادان آن جا را ترك كرد. مغيرة او را بدرقه كرد و با او خداحافظى نمود. بُسر راه خود را در پيش گرفت و به قبيله «بنى كنانه» رسيد. فرزندان عبيداللّه بن عباس و مادرشان در آن قبيله حضور داشتند. بُسر آن دو كودك را طلبيد. يكى از مردان بنى كنانه كه از سوى عبيداللّه سر پرستى آن دو كودك را بر عهده داشت، شمشير بر گرفت و از خانه بيرون شد. بُسر به او گفت: مادرت به عزايت بنشيند، به خدا سوگند، آهنگ كشتن تو را نداشتيم. چرا خويش را در معرض كشته شدن قرار دادى؟

مرد كنانى گفت: اگر در راه كسى كه به من پناه آورده كشته شوم نزد خدا و مردم پذيرفته تر و مقبول تر است.

آن گاه سر و پا برهنه با ياران بُسر به جنگ پرداخت و چنين رجز مى خواند:

سوگند كه حفاظت از حريم خانه و شمشير كشيدن و در دفاع از پناه جو مُردن، جز از جوانمردِ هراس آفرين، كه از هر غدر و نيرنگ به دور باشد، بر نمى آيد.(1)

ص: 60


1- . آليت لا يمنع حافات الدار *** و لا يموت مصلتا دون الجار إلا فتى أروع غير غدار

مرد كنانى، پس از مدتى درگيرى كشته شد. سپس دو فرزند عبيداللّه را آوردند و سر از تنشان جدا كردند.

زنان بنى كنانه از خانه هاى خود بيرون آمدند. يكى از آنان گفت: مردان را به دليل مبارزه طلبى و مقاومت مى كشد، كودكان چه كرده اند كه به چنين سرنوشتى گرفتار آيند؟ به خدا سوگند نه در جاهليت و نه در اسلام سابقه نداشته كه كودكان را بكشند! به خدا سوگند، حكومتى كه با كشتن ضعيفان و كهنسالان و از ميان رفتن رحم و قطع پيوندهاى خويشاوندى قوام يابد، بَد حكومتى است.

بُسر گفت: به خدا سوگند بر آن شدم تا شما را از دم تيغ بگذرانم.

آن زن گفت: آنچه به انجام آن همت گماشته اى براى من گواراتر است.

بُسر بن ارطاة در نجران

هم چنين ابراهيم مى گويد: بُسر از طائف به نجران رفت. در آن جا عبداللّه بن عبد المدان داماد عبيداللّه بن عباس و فرزندش مالك را كُشت. آنگاه مردم نجران را گرد آورد و گفت: اى مردم نجران، اى جماعت نصارا و برادران بوزينگان! به خدا سوگند، اگر از شما چيزى ناخوشايند بشنوم با شمشير به سراغ شما برگشته، نسلتان را بر باد مى دهم، كِشت هاى شما را نابود و خانه هاى تان را ويران خواهم كرد.

ص: 61

وى به شدّت آنان را تهديد كرد و پس از آن، نجران را ترك كرد و به أرحب رفت. در آن جا ابو كرب كه شيعه بود را كُشت. ابو كرب بزرگ باديه نشينان از قبيله هَمْدان بود.

قتل عام هيئت اعزامى از «مأرب»

بُسر وارد صنعاء شد. قبل از ورود او عبيداللّه بن عباس و سعيد بن نمران، صنعاء را ترك كرده بودند. عبيداللّه پيش از رفتن از صنعاء عمرو بن أراكه ثقفى را بر مردم صنعاء گمارده بود. او نيز راه ورود به شهر را بر بُسر بست و با وى به جنگ پرداخت، اما به دست بُسر كشته شد و بدين ترتيب بُسر وارد شهر شد و گروهى از مردم را كُشت.

هيئتى از مأرب به ديدار او آمد، ولى بُسر تمام آنان را، به جز يك تن كه جان به در برد، كشت. فرد نجات يافته نزد كسان خويش باز گشت و گفت: اى مردم، خبر كشته شدن پيران و جوانانمان را براى شما آورده ام.

ابراهيم از عبداللّه بن أراكه ثقفى اشعارى نقل كرده است كه در رثاى فرزندش عمرو سروده بود. اين اشعار بدين شرح است:

به جان خودم، بُسر ارطاة جنگاورى را در صنعاء از پاى درآورد كه چونان شيرِ خروشان بود و او، ابوالأجر بود.

سرت سلامت [و بدان كه ] اگر گريه، مرده اى را زنده مى كند؛ تمام كوشش خود را در گريستن بر عمرو به كار گير.

ص: 62

پس از مرگ دوستان على، عباس و خاندان ابوبكر ؛ بر ديگر مردگان گريه و مويه مكن.(1)

گزارش بُسر به معاويه

بُسر، پس از شبيخون به شهرهاى امن و كُشتار مردم نزد معاويه باز گشت تا گزارشِ اعمال وحشت آفرين و جنايتكارانه خود را - كه به فرمان معاويه انجام داد - به او بدهد؛ گزارش جنايت هايى كه در سرزمين هاى مقدس تحت حكومت حضرت على عليه السلام، يعنى مكه و مدينه و در حق ساكنان مسلمان آن ها روا داشته است.

او به معاويه مى گويد: اى امير، خداى را سپاس مى گويم كه به همراه اين سپاه به جنگ دشمنان تو رفتم و در طول اين مسير چه در هنگام رفتن و چه در باز گشت حتى يك تن از اين سپاه از فرمان تو سرپيچى نكرد.

معاويه در پاسخ او و به منظور گمراه كردن افكار عمومى پاسخ داد: اين كار تو نبود، بلكه خداوند چنين خواست و به انجام رساند.

اين فريب كارى ها در حالى صورت مى گرفت كه بُسر در اين مأموريت

ص: 63


1- . لعمري لقد أردى ابن أرطاة فارسا *** بصنعاء كالليث الهزبر أبي الأجر تعز فإن البكا رد هالكا *** على أحد فاجهد بكاك على عمرو و لا تبك ميتا بعد ميت أجنة *** علي و عباس و آل أبي بكر.

سى هزار نفر را كُشت و عده بسيارى را در آتش سوزاند. يزيد بن مفرغ جنايت هاى بُسر را در اين لشكر كشى چنين توصيف مى كند:

نام شهرهاى زيادى را با نام خود مزين كرد؛ و آن چنان پيروزى هايى به دست آورد كه از فرطِ سرخوشى خواب از ديدگانش ربوده شده است.

او هزم الارعاد و منبعج الكلى را كه از مسرقان تا سرقان است در نورديد.

الشرف الاعلى، رامهرمز تا قريات الشيخ كه در نهرأربق قرار دارد [و نيز ]دشت بارين تا ناحيه شط ؛ و تا مجمع السلان كه ناحيه اى از دورق است [وتا ]لنگر گاه دجيل تا جاى منشعب شدن مجمع النهرين زير پا گذاشته.

هر جا كه بُسر با سپاه خود سر رسيد؛ آنچه قدرت داشت، كُشت و به آتش كشيد.(1)

ص: 64


1- . تعلق من أسماء ما قد تعلقا *** و مثل الذي لاقى من الشوق أرقا سقى هز الأرعاد منبعج الكلى *** منازلها من مسرقان فسرقا إلى الشرف الأعلى إلى رامهرمز *** إلى قريات الشيخ من نهر أربقا إلى دشت بارين إلى الشط كله *** إلى مجمع السلان من بطن دورقا إلى حيث يرفا من دجيل سفينة *** إلى مجمع النهرين حيث تفرقا إلى حيث سار المرء بسر بجيشه *** فقتل بسر مااستطاع و حرقا

بُسر بن ارطاة در حضور معاويه

از ابوالحسن مدائنى نقل شده است كه: پس از صلح امام حسن عليه السلام روزى عبيداللّه بن عباس و بُسر نزد معاويه حاضر بودند. عبيداللّه به معاويه گفت: تو به اين ملعون بدكار دستور دادى دو فرزند مرا بكشد؟

معاويه گفت: چنين فرمانى به او ندادم. اى كاش آن دو را نكشته بود. بُسر خشمگين شد و شمشير خود را نزد معاويه گذارد و گفت: شمشيرت را بستان. تو آن را حمايل من كردى و فرمان دادى كه تا آن جا كه بخواهم مردم را از خرد و كلان از پاى درآورم و من چنان كردم، حال مى گويى: چنين چيزى را نخواسته و بدان فرمان نداده اى؟!

معاويه گفت: شمشير خود را باز گير. به جان خودم، تو موجودى ضعيف هستى كه اين گونه شمشير خود را پيش روى يكى از بزرگان عبد مناف مى گذارى كه روز گذشته دو فرزند او را كشته اى.

عبيداللّه گفت: اى معاويه، مى پندارى او را به عوض يكى از فرزندانم خواهم كشت؟ او پست تر از اين است كه از او انتقام بگيرم. به خدا سوگند جز كشتن يزيد و عبداللّه (پسران معاويه) هيچ چيز ديگر مرا راضى نكرده و تقاص خون فرزندانم را جبران نخواهد كرد.

معاويه لبخندى زد و به منظور مغالطه و متوجه كردن تير ملامت عبيداللّه به سوى ديگرى گفت: گناه معاويه و دو فرزند او چيست؟ به خدا سوگند، نه از كشتن فرزندانت آگاهى داشتم، نه بدان فرمان دادم و به اين كار

ص: 65

راضى نبودم.

البته معاويه صراحت ابن عباس را تحمل كرد چون پدرش «عباس» سرورى و بزرگى داشت.

فرجام بُسر بن ارطاة

از ابزار مبارزه با ستمگران، سركشان، مستبدان و جنايت كاران دعا است؛ چرا كه خداى متعال به ستمديدگان، فرمان به دعا داده و اجابت را تضمين نموده است، باشد كه بدين وسيله ظالمين را كيفر داده باشد و فرجام كار آنان عبرت آيندگان گردد.

در تاريخ آمده است كه اميرمؤمنان على عليه السلام بُسر بن ارطاة را اين گونه نفرين كرد: «بار خدايا، بُسر، دين خود را به دنيا فروخت، [پرده ]حرام ها را

دريد؛ فرمانبردارى از مخلوقى گناه كار، نزد او بهتر از مواهبى است كه تو دارى [و براى خلق مهيا فرموده اى]. بار خدايا، دمى او را مشمول رحمت خود مگردان. خداوندا، بُسر، عمرو [بن عاص] و معاويه را قرين لعنت خويش ساز و [آتش ]خشم و غضب خود را بر آنان فرو ريز. آنان را گرفتار انتقام [دردناك] خود گردان و عذاب و عقوبت خود را كه از گروه ستمكاران باز نمى دارى به سوى آنان فرست».

ديرى نپاييد كه بُسر بن ارطاة دچار جنون شد. او در حالت ديوانگى چيزى جز شمشير نمى خواست. هماره مى گفت: «شمشيرى به

ص: 66

من دهيد تا بكُشم».

شمشيرى از چوب ساختند و به او دادند و متكائى نيز در اختيار او مى گذاشتند، و او آن قدر با شمشير چوبى بر آن مى كوفت تا غش مى كرد و تا آخرين روز حياتش به همين وضع بود تا به هلاكت رسيد.

يزيد بن معاويه نيز خون ريز سفاكى مانند بُسر به نام مسلم بن عُقبه داشت.

بنا به گواهى تاريخ مسلم بن عُقبه در اختيار يزيد بود و آنچه در واقعه حره در مدينه كرد به فرمان او بود، همانطور كه بُسر در اختيار معاويه بود و آنچه در حجاز و يمن كرد به فرمان او بود.

مسلم بن عُقبه به دليل زياده روى در قتل و خون ريزى و آدم كشى و بى باكى از اين اعمال، مُسرف بن عُقبه [اسراف كننده در قتل و كشتار] نام گرفت.

تفصيل اين مطلب را در جاى مناسب بيان خواهيم كرد.

معاويه و ابن عوف غامدىِ سفاك و خونريز

سفيان بن عوف غامدى مى گويد: معاويه مرا خواست و گفت: تو را در رأس سپاهى انبوه گسيل مى دارم؛ سمت فرات را در پيش گير و چون به هيت رسيدى راه آنرا ببند و اگر سپاهيانى در آن ديدى بر آنان شبيخون بزن و در غير اين صورت به سمت انبار برو و اگر در آن سپاهيانى يافتى بر آنان

ص: 67

يورش ببر و در غير اين صورت به مدائن حمله كن، سپس نزد من باز گرد. مبادا به كوفه نزديك شوى؛ و بدان كه شبيخون به مردم انبار و مدائن مانند حمله به كوفه است. اى سفيان، [بدان كه] اين يورش ها در دل مردم عراق تخم ترس و وحشت مى افشاند، هواداران ما را تقويت كرده، آنان را به بريدن پيوند از مردم عراق [و پيروى على عليه السلام] وا مى دارد و آنان را كه از سختى ها و گرفتارى ها ترس دارند به ما متمايل مى كند. بر هر چه گذشتى ويران كن، هر كه را كه با تو همراه نباشد بكُش، اموال مردم را غارت كن؛ زيرا اين كارها مانند كشتن آنهاست و براى مردم دردناك تر است.

سفيان مى گويد: از نزد معاويه بيرون آمده، اردوى لشكر را برپا كردم و معاويه مردم را براى شركت در اين سپاه فرا خواند. در مدت سه روز سپاهى از شش هزار جنگجو تشكيل شد. كناره فرات را با سرعت پيموده به «هيت» رسيديم. ساكنان هيت كه شنيدند ما آنان را محاصره كرده ايم، از فرات گذشتند و فرار كردند. وقتى وارد شهر هيت شديم، چنان خالى از سكنه شده بود كه گويى هرگز ساكنى نداشته است. از هيت گذشته به «صندوداء» رسيديم. ساكنان اين ناحيه نيز گريخته بودند و كسى را در آن نيافتيم. راه خود را براى فتح انبار ادامه دادم. مردم آن سامان پيش تر، از آمدن من آگاهى يافته بودند. فرمانده آنان به منظور رويارويى با من به سويم آمد. از درگير شدن با او خوددارى كردم و چند جوان از مردم آبادى را با خودبردم و از آنان جوياى تعداد ياران على عليه السلام در انبار شدم.

ص: 68

گفتند: افراد جنگى پانصد نفر بودند كه پراكنده شده و به كوفه باز گشته اند و شايد دويست نفر از آنان باقى مانده باشند.

سفيان مى گويد: افراد خود را به چند دسته تقسيم كردم. سپس دسته ها را يكى پس از ديگرى به جنگ با آنها فرستادم. اما آنان با سربازان من به جنگ پرداخته در انتظار آنان مى نشستند و آن ها را دنبال مى كردند. وضع را كه چنين ديدم حدود دويست نفر به جنگ با آنان فرستادم و سواران را در پى آنان گسيل داشتم، نيروهاى پياده و سواره بر آنان يورش بردند و در نهايت همه مدافعان پراكنده شدند و فرمانده آنان همراه شمارى از يارانش كشته شد. بيش از سى تن با خود همراه كردم و وارد شهر انبار شديم و تمام اموال مردم را كه در آن بود با خود برديم. به خدا سوگند، هرگز وارد جنگى نشدم كه اين چنين خالى از خطر و مايه چشم روشنى و شادمانى باشد. به خدا سوگند، به من خبر دادند كه اين حمله، مردم را به شدت ترسانده بود.

چون نزد معاويه باز گشتم و ماجرا را آن گونه كه بود براى او شرح دادم، گفت: به خدا سوگند، همان گونه كه درباره تو گمان مى بردم [و تو را آن گونه مى خواستم] هستى.

آرى، معاويه و ديگر حاكمان اموى كه حق اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آلهرا به ستم غصب كردند و خود زمامدار امور مردم شدند اين گونه خشونت و خشونت آفرينان و خونريزان را تشويق مى كردند؛ زيرا خود نيز از همين شيوه براى از بين بردن مخالفان بهره مى جستند و طبيعى است كه از آن

ص: 69

گونه رفتارها خشنود باشند.

اينان بدون اجازه پيامبر صلى الله عليه و آله، بلكه با آگاهى از نارضايتى او، چون بوزينگان بر منبر حضرتش به جست و خيز پرداخته، احكام خدا را بازيچه هوا و هوس و خود كامگى خويش كردند. با چنين شناختى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از آنان داشت فرمود:

إذا رأيتم معاوية على منبري يخطب فاقتلوه؛ هر گاه معاويه را بر فراز منبر من ديديد او را بكُشيد».(1)

ص: 70


1- . بحارالأنوار، ج 33، ص 191.

اهل بيت عليهم السلام و سياست عدم خشونت

در برابر اين سياست هاى خصمانه و ددمنشانه حاكمان اموى، سياست عدم خشونت و عدم ستيزه جويىِ امامان اهل بيت عليهم السلام كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آنان را به عنوان جانشينان خود معرفى نموده اند، بر تارك تاريخ مى درخشد كه سر سلسله اين پاكان، اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلاماست. او هرگز

حكومت خود را به ظلم و ستم و رفتار خشونت بار نيالود و در حق هيچ كس ستم نكرد. خودكامگى، خشونت، ترور و وحشت در حكومت او جايى نداشت، و سياست او حكمت و موعظه حسنه بود. البته گاهى نيز به مقتضاى حال و در جنگ ها مردم را نكوهش و سرزنش مى كرد، اما از اين حد فراتر نمى رفت.

اميرمؤمنان عليه السلام و فراخوان ياران

روايت شده است كه: چون سفيان بن عوف بر شهر انبار يورش برد، يكى از كافران آن شهر كه خيلى هم بى ادب و بى نزاكت بود، نزد اميرمؤمنان آمد و ايشان را از ماجراى حمله سفيان مطلع كرد.

ص: 71

اميرمؤمنان عليه السلام بر فراز منبر شد و فرمود: اى مردم، برادر بكرى شما (والى انبار) دچار گرفتاريى شده است، كه هرگز نمى پنداشت چنين شود [از همين رو ديده بانى نگمارده بود ]دنيا را وانهاده، به آنچه نزد خداست دل بسته و آن را برگزيده است. پس به سوى مهاجمان گسيل شويد [و بدانيد كه ]اگر به بخشى از آنان ضربه وارد كنيد، باقى مانده آنان را براى هميشه از عراق خواهيد راند.(1)

آن گاه امام عليه السلام سكوت كرد، تا شايد پاسخى نيكو از آنان بشنود، اما حاضران خموشى گزيده، كسى پاسخ او را نداد.

امام عليه السلام كه سكوت آنان را ديد، خود پياده، راه را در پيش گرفت تا به نُخليه رسيد، مردم نيز او را دنبال مى كردند. جمعى از بزرگان او را در ميان گرفته، به حضرتش گفتند: اى اميرالمؤمنين، باز گرد كه ما تو را كفايت مى كنيم.

امام عليه السلام فرمود: شما نه براى من و نه براى خودتان بسنده نخواهيد بود.

آنان هم چنان به حضرت اصرار كردند كه در نهايت او افسرده خاطرو مأيوس باز گشت.

آن گاه امام سعيد بن مسلم همدانى را فرا خواند و او را در رأس سپاهى به استعداد هشت هزار نفر از نُخليه گُسيل داشت و به او فرمود: اين سپاه (لشكر سفيان بن عوف) را تا بيرون راندن از خاك عراق دنبال كن.

ص: 72


1- . بحار الانوار، ج34، ص 54، باب 31.

سعيد راه كناره فرات را در پيش گرفت و به جست و جوى سپاه متجاوز تا «عانات» پيش رفت. در آن جا هانى بن خطاب همدانى را پيش فرستاد و هانى جهت حركت آنان را پى گرفت تا اين كه به نواحى پايانى «قنسرين» رسيد كه دريافت آنان از اين ناحيه گذشته و بيرون رفته اند. از اين رو باز گشت.

اميرمؤمنان عليه السلام همچنان اندوه زده و افسرده خاطر بود تا اين كه سعيد رسيد. امام عليه السلام كه بيمار بود و قادر بر حضور در ميان مردم و ايراد خطابه و بيان منظور خود نبود، آنچه را كه بايد بيان كند، نگاشت و خود بر دروازه سده، كه به مسجد مى رسيد نشست و امام حسن عليه السلام، امام حسين عليه السلام و عبداللّه بن جعفر نيز در كنار او بودند. امام عليه السلام سعيد را خواست و نوشته را به او داد و به او فرمود تا آن را براى مردم بخواند. سعيد در جايى ايستاد كه حضرت على عليه السلام صداى او و گفتار مردم را بشنود، سپس نوشته امام عليه السلامرا به اين شرح خواند:

به نام خداى بخشايشگر مهربان

از بنده خدا على اميرمؤمنان، به مسلمانانى كه نوشته من براى آنان خوانده مى شود. سلام عليكم.

اما بعد،ستايش مخصوص پروردگار جهانيان است و درود بر رسولان او؛ خدايى كه شريك نداشته، يگانه و يكتا و قائم به ذات خويش است. و درود [بى كران] از ميان [همه] جهانيان به محمد باد. اما بعد، در راه هدايت، شما را آن قدر ملامت كردم

ص: 73

كه خود خسته شدم. اما شما پاسخى مسخره آميز داديد كه دل تنگم كرديد؛ سخنى كه شنيدن آن خارج از توان است و كلامى گفتيد كه مايه عزّت اهل آن نبود.

اگر چاره اى جز اين گفتن و ملامت كردن داشتم، هرگز چنين نمى كردم. اين نوشته من است كه براى شما خوانده مى شود پس پاسخى نيكو دهيد و به گفته و پاسخ خود پاى بند باشيد، هر چند گمان نمى برم كه چنين كنيد. و از خداوند يارى مى خواهم.

اى مردم، به يقين جهاد درى از درهاى بهشت است... .(1)

بعد از پايان قرائت نامه حضرت على عليه السلام، مردى از قبيله ازد به نام حبيب بن عفيف از جاى برخاست و در حالى كه دست برادر زاده خود - عبدالرحمن بن عبداللّه بن عفيف - را در دست داشت، به سمت اميرمؤمنان كه در دروازه سده نشسته بود رفت. در حضور حضرت دوزانو نشست و گفت: اى اميرمؤمنان، جز خود و برادرم چيز ديگرى در اختيار ندارم، هر چه خواهى فرمان بده كه به خدا سوگند اگر بر سر راه اجراى فرمانت تيغستان و صحرايى پوشيده از اخگر گداخته باشد، آن را عملى كرده يا در راه آن جان مى سپاريم.

اميرمؤمنان عليه السلام در حق آن دو دعا كرد و فرمود: هر اندازه كه خواسته ما را جامه عمل بپوشانيد خدا بركات خويش را بر شما ارزانى دارد.

ص: 74


1- . همان.

آن گاه به حارث اعور دستور داد تا در ميان مردم بانگ در دهد: چه كسى جان خويش با خداى خود معامله مى كند و دنياى خويش را به بهاى آخرت [جاويدان] مى فروشد؛ به خواست خداوند صبحگاهان در «رحبه» گرد آييد و تنها كسى در اين سفر ما را همراهى كند كه در همراهى اش و جهاد با دشمن ما، راست گفتار و داراى نيتى صادق باشد.

صبحگاهان سيصد تن در «رحبه» گرد آمدند و چون حضرت آنان را از نظر گذراند فرمود: اگر يك هزار نفر مى بودند مى شد كارى كرد.

راوى مى گويد: گروهى نزد حضرت آمده عذر [ناتوانى] آورده و جماعتى نيز از او دورى جسته از شركت در اين سپاه سر برتافته بودند. امام عليه السلام فرمود: ناتوانان آمدند و دروغ گويان عقب ماندند.

امام عليه السلام چند روزى غمزده و به شدت افسرده خاطر بود. سپس مردم را فراخواند و براى خطابه برخاست و پس از ستايش و ثناى الهى فرمود:

اما بعد، اى مردم، به خدا سوگند كه جمعيت شما نسبت به تمام شهرها و سرزمين ها، بيش از شمار انصار نسبت به عرب است.

از ابو مسلم نقل شده است كه گفت: گفتار على عليه السلام را شنيدم كه

مى گفت: اگر نبودند بازماندگان اولين مسلمانان، بى ترديد هلاك مى شديد.

از اسماعيل بن رجاء زبيدى روايت شده است كه: على عليه السلامپس از اين گفتار و حمد و ثناى الهى خطابه خود را اين گونه آغاز كرد:

ص: 75

اى مردم كه كالبدهايتان همراه و تمايل هايتان پراكنده است. آن كه شما را [به يارى ]خواند، قدرت نيافت و آن كه با شما بردبارى نمود و سختى هاى شما را برخود هموار كرد، روى آرامش نيافت. گفتارتان [آن چنان درد آور و گزنده است كه ]سنگ خارا را سست و كردارتان دشمن را به شما اميدوار مى كند. هر گاه گفتم در گرما به جنگ دشمنان برويد، گفتيد مهلت ده تا گرما سرآيد؛ زمانى كه گفتم در فصل سرما به جنگ آنان بشتابيد، پاسخ داديد باشد كه زمستان را پشت سر گذاريم؛ همان كارى كه بدهكار كرده، اداى دِين را پياپى به بعد و روزهاى ديگر موكول مى كند. هر كس [با شما پا به ميدان جنگ نهد و ]پيروزى را به وسيله شما بخواهد، چونان است كه با تير بدون ناوك در پى پيروزى باشد. ديگر گفتار شما را راست نمى دانم و اميد به يارى شما ندارم. خداوند ميان من و شما جدايى اندازد. پس از اين كاشانه و سرزمين، از كدام سرزمين و خانه مى خواهيد دفاع كنيد؟ و در ركاب كدامين پيشوا خواهيد جنگيد؟

[بدانيد كه] پس از من گمراهانى را [حاكم خويش] خواهيد يافت كه همه چيز را به خويش اختصاص خواهند داد، فقر و مستمندى خانه هاى شما را در مى نوردد و شمشير برنده [و خون ريز ]بر گردن شما حاكم مى شود. آن گاه است كه آرزو مى كنيد كه اى كاش مرا مى ديديد و در ركاب من مى جنگيديد و كشته مى شديد.(1)

ص: 76


1- . همان، ص57، باب 31.

از بكر بن عيسى نقل است كه گفت: زمانى كه آنان با سپاه شام به انبار شبيخون زدند، على عليه السلام در ميان مردم به ايراد خطبه پرداخت و فرمود: اى مردم، اگر هفت تن مؤمن [صادق] از آبادى دفاع مى كردند چنين وضعيتى پيش نمى آمد. [انبار به تصرف آنان درنمى آمد].

از ثعلبة بن يزيد حمانى نقل است كه گفت: در بازار بودم كه بانگ الصلاة جامعة همگان را براى خبرى مهم فراخواند. شتابان به محل تجمع رفتم، مردم نيز به همين صورت خود را رساندند. على عليه السلام بر فراز منبرى از گِل و گچ اندود شده نشسته و از اين كه كسانى به سواد شبيخون زده بودند خشمگين بود. شنيدم كه مى گفت: هان بدانيد به خداى آسمان و زمين، به خداى آسمان و زمين، اين رازى است از رسول خدا صلى الله عليه و آله به من، كه اين امت به من خيانت خواهند ورزيد [و مرا تنها خواهند گذارد].(1)

مسيب بن نجبه فزارى مى گويد: از زبان على عليه السلام شنيدم كه مى گفت: مبادا اين جماعت (مهاجمان) با فرمانبردارى از پيشواى شان در برابر نافرمانى شما از امام خود، با امانت دارى شان [نسبت به پيشواى خود] در برابر خيانت شما، با اصلاح شان در سرزمين شان در برابر افساد شما در سرزمين تان و با وحدت و همصدايى در باطل خود در برابر پراكندگى شما در عين حقانيتتان، بر شما چيره شوند. در اين صورت حكومتى پايا به دست خواهند آورد و تمام محرمات الهى را مباح خواهند نمود و ستم و

ص: 77


1- . همان.

جورشان چادرهاى سياه و خانه هاى گِلين را در مى نوردد. آن گاه دو كس گريه مى كنند: يكى براى دين خود و ديگرى براى دنياى خود. آن زمان چنان خواهد بود كه شما يا بايد براى اين حاكمان سودمند باشيد يا زيانى به آنان نرسانيد. چنان آنها را يارى مى كنيد كه بنده اى آقاى خود را يارى مى كند. در حضور او فرمان او را مى برد و چون حضور نداشته باشد او را دشنام مى دهد. پس اگر خداوند سلامتى و عافيت (روزهاى امن و توأم با آزادى و آسايش) عنايت كرد، بدان روى كنيد و اگر مورد آزمون تان قراد داد صبورى ورزيد كه فرجام نيكو از آن تقوا پيشگان است.(1)

جندب بن عبداللّه وائلى مى گويد: على عليه السلام مى گفت: بى ترديد پس از من شاهد سه چيز خواهيد بود: ذلتى فراگير، شمشيرى كُشنده و استبدادى كه ظالمين نسبت به شما به كار خواهند گرفت و به صورت سنت در خواهد آمد. در چنان وضعيّتى مرا ياد خواهيد كرد و آرزو مى كنيد كه اى كاش مرا مى ديديد تا در راه يارى من خون خود را نثار كنيد. خداوند جز ستمكاران را [از رحمت خود] دور نمى كند.

پس از اين خطبه، هر گاه جندب چيزى مى ديد كه آن را نمى پسنديد، مى گفت: خداوند جز ستمكاران را[از رحمت خود ]دور نمى كند.(2)

ص: 78


1- . همان.
2- . همان، ص 59.

يزيد و خشونت و ارعاب

در روايت آمده است: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كسى را كه در مدينه جنايت كند لعن فرموده است. با اين وجود، مى بينيم كه يزيد بن معاويه حرمت مدينه را شكست و آنچه در توان داشت و آنچه مى خواست انجام داد. او مسلم بن عُقبه را به مدينه فرستاد تا آن را غارت كند، ساكنان آن سامان را به اسارت در آورد و از مردم براى يزيد بيعت بگيرد بر اين مبنا كه همگى برده خالص يزيد هستند. او نيز بنا به فرمان يزيد به مدينه يورش برد و سه روز شهر و ساكنان و اموال آنان را بر سربازان خود مباح كرد. تاريخ نگاران آورده اند كه در نتيجه اين اقدام مُسلم، چهار هزار نوزاد به دنيا آمدند كه پدرانشان مجهول بودند.

اين جنايت در حالى رخ داد كه بزرگان بنى هاشم، صحابه، تابعان و جمع زيادى از مسلمانان در مدينه حضور داشتند.

افزون بر مأموريتى كه يزيد در مورد مدينه بر عهده مسلم گذارد، از او خواست تا حصين بن نمير سكونى را به جنگ عبداللّه بن زبير به مكه

ص: 79

بفرستد. او نيز به مكه رفت و با سنگ و كهنه حيض! كعبه را هدف قرار داد و بدين ترتيب حرمت حريم خانه خدا و حرم پيامبر صلى الله عليه و آله را شكست. او

آشكارا هر گونه فسادى را مرتكب شد.

پر واضح است كه تمام ويرانه ها و فسادى كه اين جانيان به وجود آوردند به دليل چيرگى بى خردان اموى مانند يزيد بن معاوية بن ابى سفيان بر مردم و حاكميت خشونت، آتش، شمشير و و حشت اين خاندان بود.

در حديث آمده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله كسى را كه در مدينه امر ناشايستى مرتكب شود يا چنين فردى را پناه دهد لعن نموده است.

پرسيدم: اين كار ناشايست چيست؟

فرمود: كشتن [مردم بى گناه].(1)

نيز از رسول خداست كه فرمودند: هر كس به ستم، مردم مدينه را بترساند، به يقين خداوند او را مى ترساند و لعنت خدا و فرشتگان و تمام مردم بر او باد. از او (مرتكب اين كار) نه شفاعتى پذيرفته مى شود و نه عوضى.(2)

راويان اهل سنت نيز اين حديث را روايت كرده اند. كتاب مجمع الزوائد از احمد بن مسلم نقل كرده است كه: يكى از اميران فتنه انگيز و هرج و

ص: 80


1- . تهذيب الاحكام، ج 10،ص 216، باب 16، حديث 5.
2- . محمودى، نهج السعاده، ج 8، ص 494.

مرج آفرين وارد مدينه شد. به جابر بن عبداللّه كه در آن روزگار بينايى خود را از دست داده بود. گفتند خوب است از او دورى گزينى و بر سر راه او قرار نگيرى!

او در حالى كه در ميان دو فرزندش راه مى رفت به زمين خورد؛ در اين هنگام گفت: بدبخت كسى است كه رسول خدا را بترساند.

فرزندانش گفتند: پدر، چگونه رسول خدا را كه رحلت كرده ترسانده است؟

جابر گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمودند: هر كس اهل مدينه را بترساند به يقين قلب مرا ترسانده است.

طبرانى از عبادة بن الصامت از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده است كه فرمودند: بار خداوندا، هر كس بر اهل مدينه ستم روا داشت و آنان را ترساند، او را بترسان و [اى مردم بدانيد كه] لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر اوست و نه شفاعتى از او پذيرفته مى شود و نه عوضى.

نيز او از خالد بن خلاد بن السائب از پدرش و او از پدرش روايت كرده است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آلهفرمودند: هركس مردم مدينه را بترساند، خداوند در روز واپسين او را خواهد ترساند و خشم خود را بر او نازل خواهد كرد. نه شفاعتى از او پذيرفته مى شود و نه عوضى.(1)

نيز از سعد بن ابى وقاص روايت كرده اند كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند:

ص: 81


1- . مجمع الزوائد، ج 3، ص 306.

بار خداوندا، هر كس به منظور آزار مردم مدينه، آهنگ آنان كند، شر او را باز گردان. هر كس بخواهد بدى و گزندى به مردم مدينه برساند، همان گونه كه نمك در آب ذوب و نابود مى شود خداوند او را نابود مى كند.(1)

البته روايات زيادى در اين باب آمده است كه طالبان را به كتاب هاى مفصل ارجاع مى دهيم.

زمانى كه يزيد بن معاويه سپاه حرّه را به فرماندهى مسلم بن عُقبه به مدينه فرستاد، او به فرمان يزيد مدينه و ساكنان و دارايى آنان را به مدت سه روز بر سپاهيان خود مباح كرد و مردم آن را گرد آورد و آن سان كه قصاب گوسفندان را سر مى برد، از دم تيغ گذراند. خون همه جا را فرا گرفته بود، به گونه اى كه گام ها در خون فرو مى رفت. فرزندان مهاجران و انصار و شركت كنندگان در جنگ بدر در شمار قربانيان جنايت مسلم و سپاه خون ريز او بودند. آن دسته از صحابه و تابعان را كه باقى گذارد، از آنان بدين صورت براى يزيد بيعت گرفت كه: بنده خالص اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه باشند. اين گونه بود كه در روز حرّه، مردم مدينه از ترس شمشير و خشم يزيد با وى بيعت كردند.

على بن عبداللّه بن عباس، به سوى دايى هاى كِندى خود گريخت و آنان او را از گزند مسلم بن عُقبه حمايت كردند و گفتند: خواهر زاده ما با[يزيد] بيعت نمى كند.

ص: 82


1- . همان، ص 307.

مسلم به اين گفته تن در نداد و پيك ها ميان كسان على بن عبداللّه و مسلم مبادله شد و سر انجام به اين نتيجه رسيدند كه على اين گونه بيعت خود را با يزيد اعلام كند: «من با اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه بيعت مى كنم و پاى بند فرمان او هستم» و چيزى بر آن نيفزايد.

على بن عبداللّه بن عباس در اين باره سروده است:

پدرم عباس مهترِ فرزندان قُصى است؛ و بنو وليعه و دايى هاى من صاحب مُلك هستند.

در روزى كه گردان هاى مُسرف (مسلم) و فرو مايه زادگان سر رسيدند؛ هم اينان بودند كه از شرافت من صيانت كردند.

[مُسرف] خوارى و سر شكستگى مرا مى خواست؛ اما دستانى بازدارنده [و قدرتمند] او را از اين كار باز داشتند.(1)

يزيد و سركوب معارضان

عبداللّه بن زبير، يكى از كينه توزترين دشمنان اهل بيت رسالت عليهم السلام بود

و همو سبب شد تا پدرش زبير از سپاه حضرت على عليه السلام جدا شده، به سپاه گمراهان كه با حضرت وارد جنگ شدند، بپيوندد. اميرمؤمنان عليه السلام خود

ص: 83


1- . أبي العباس رأس بني قصي *** و أخوالي الملوك بنو وليعة هم منعوا ذماري يوم جاءت *** كتائب مسرف و بنواللكيعة أراد بي التي لا عز فيها *** فحالت دونه أيد منيعة

درباره زبير فرموده بود: زبير هماره در كنار ما بود تا اين كه پسرش بزرگ شد.(1)

بنابر مشهور، سه سال پس از به شهادت رسيدن امام حسين عليه السلام، هفت روز مانده از ماه رجب (22 يا 23 ماه رجب) سال 64 ق. با وى به عنوان خليفه بيعت شد.

نيز گفته شده است: در سال شصت و يك هجرى و پس از به شهادت رسيدن امام حسين عليه السلام عبداللّه بن زبير در مكه خود را خليفه خواند و مردم را به بيعت با خويش فرا مى خواند. او يزيد را فاسق، گناه كار، مِىْ گُسار و... مى خواند. مردم تهامه و حجاز با وى بيعت كردند. چون اين خبر به يزيد رسيد، حصين بن نمير و روح بن زنباع را هر يك به فرماندهى سپاهى مستقل به سوى پسر زُبير گسيل داشت. مسلم بن عُقبه از سوى يزيد بر تمام آنان گماشته شد و منصب اميرالامراء (فرمانده فرماندهان) به او داده شد. هنگامى كه سپاهيان عازم مأموريت شدند، يزيد به مسلم گفت: اى مسلم، مبادا سپاهيان شام را از رسيدن به خواسته شان و آنچه درباره دشمن خود در سر مى پرورانند باز دارى! مسير خود را از مدينه قرار بده و اگر مردم آن سامان با تو جنگيدند، با آنان بجنگ و اگر پيروز شدى سه روز شهر و آنچه در آن است را بر سپاه خود مباح كن.

ص: 84


1- . بحارالأنوار، ج68، ص 123،باب 63.

مسلم در پى انجام مأموريت خويش رهسپار شد تا اين كه به حرّه(1) رسيد و همان جا فرود آمد. مردم مدينه به فرماندهى عبداللّه بن حنظله از شهر خارج شده در حرّه اردو زدند. مسلم سه بار آنان را [به بيعت با يزيد فرا] خواند، اما پاسخ نشنيد. از اين رو با آنان جنگيد و شاميان پيروز شدند و عبداللّه و هفتصد تن از مهاجران و انصار كشته شدند. مسلم وارد مدينه شد و سه روز شهر را بر سپاهيان خود مباح كرد و طى نامه اى يزيد را از رفتار خود با مردم مدينه آگاه كرده، سپس همراه سپاه به سمت مكه حركت كرد. او در راه مكه مُرد و حصين بن نمير به عنوان فرمانده سپاه شام، لشكر كشى را ادامه داد و به مكه رسيد. پسر زبير كه خود را خليفه خوانده بود با همراهان خود به خانه خدا پناه برد. حصين با نصب منجنيق بر كوه ابو قبيس كعبه را هدف قرار داد و سنگباران [و آتش باران] كرد.

تمام جنايت هايى كه در اين لشكر كشى و به وسيله مسلم و حصين صورت گرفت، به فرمان يكى از شرورترين افراد خاندان اموى، يعنى يزيد بود.

ص: 85


1- . جايى در نزديكى مدينه.

وحشت آفرينى و سركوب گرى مروانيان

يزيد پس از ارتكاب آن همه جنايات بى نظير مُرد و پسرش از نشستن به جاى او سر باز زد. اينك نوبت جنايت و وحشت آفرينى مروان و فرزندانش رسيده بود تا راه سلف خود، يزيد را دنبال كنند. ابوبكر بن عبداللّه مزنى مى گويد: شخصى يهودى به نام يوسف كه كتابهاى زيادى خوانده بود مسلمان شد. روزى بر در خانه مروان گذشت و گفت: واى بر امت محمد صلى الله عليه و آله [كه ]از صاحبان اين خانه [چه ها خواهند ديد]!

به او گفتم: تا كى [اين ستم ادامه مى يابد]؟

گفت: تا آن هنگام كه پرچم هاى سياه از سمت خراسان برآيند.

مرد تازه مسلمان، دوست عبدالملك بن مروان بود. روزى به شانه او زد و گفت: چون به حكومت بر مسلمانان دست يافتى در مورد آنان تقواى خدا در پيش گير.

ص: 86

عبدالملك گفت: واى بر تو، من كجا و حكومت كجا؟ مرا به حال خويش واگذار.

گفت: در امر حكومت تقواى خدا پيشه كن.

ابوبكر بن عبداللّه مزنى مى گويد: زمانى كه يزيد سپاهى به مكه گسيل داشت، عبدالملك گفت: آيا يزيد به مكه سپاه مى فرستد! پناه به خدا مى برم.

يوسف بر شانه او زد و گفت: سپاهى كه تو گسيل خواهى داشت بس سترگ تر است.

و همان گونه كه يوسف گفته بود شد. بنا به نقل تاريخ: عبدالملك بن مروان، حجاج بن يوسف ثقفى را در رأس سپاهى خون ريز و بى رحم براى سركوب عبداللّه بن زبير به مكه فرستاد. پسر زبير در خانه خدا پناه گرفت و حجاج، كعبه را با منجنيق هدف گرفت و زبير و مقاومت او را از پاى درآورد.

حَجّاج، نماد ديگر وحشت

حجاج بن يوسف ثقفى از ديگر سفاكان و وحشت آفرينان بود كه راه پيشينيان خود را در كشتن معارضان و از ميان برداشتن افراد بى گناه دنبال كرد.

ص: 87

در سال 73 ق. از سوى عبدالملك بن مروان فرمان يافت تا در رأس سپاهى مجهز براى سركوب مقاومت عبداللّه بن زبير به مكه برود. او نيز به مكه رفت و عبداللّه را در مكه به محاصره خود در آورد و خانه خدا را با منجنيق هدف قرار داد و عبداللّه را دستگير كرد و پس از آن كه سر از تن او جدا كرد، بدنش را واژگونه به دار آويخت. سپس او را از دار به زير آورد و در گورستان يهوديان به خاك سپرد.

زمانى كه حجاج به عنوان كارگزار عبدالملك در عراق به آن سامان رفت، در آغاز ورود، ميان مردم اين گونه سخن گفت:

اى مردم عراق، اى اهل تفرقه و نفاق و اى صاحبان خوى پليد، به خدا سوگند، همان گونه كه پوست از چوب بر گرفته مى شود، پوست از تنتان بر مى گيرم و آن گونه كه شاخه بلند درخت را در بند كشند [و براى شتر به زير آورند]، شما را در بند خواهم كشيد و همان طور كه شتر غريب را مى زنند شما را خواهم زد. بانگ تكبيرى از شما مى شنوم كه بوى بندگى از آن نمى آيد، بلكه ترس و ارعاب را از آن استشمام مى كنم. مى دانم كه گرد و خاكى است كه سنگبارانى در پس آن نهفته است. اى فرزندانِ فرومايگان و برده چوب و تازيانه و كنيز زادگان، مَثَل من و شما مَثَل گفته ابن براقه است كه سروده:

چون گروهى به جنگ من بيايند با آنان وارد جنگ مى شوم؛ اى

ص: 88

آل همدان آيا در اين كار رفتارى ظالمانه دارم؟

هر گاه قلبى هوشيار و شمشير و سرفرازى را يكجا داشته باشى از گزند ظلمها و ستم ها در امان خواهى بود.(1)

اين خطبه زمانى ايراد شد كه از كوچه ها بانگ تكبيرى بى موقع به گوش حجاج رسيد و حجاج ترسيد كه مبادا آشوبى به وجود آيد.(2)

حجاج در خطابه اى ديگر به مردم عراق گفت: مى بينم سرها [چونان ميوه اى ]آماده چيده شدن است و بى ترديد من آنها را بر خواهم گرفت، و ميان دستارها و ريش را خون آلوده مى بينم. اى مردم عراق، اى اهل تفرقه و نفاق و اى بدكرداران، به خدا سوگند از هيچ پيشامدى هر چند سخت باكى ندارم و به اندازه دانه انجير اندوه به خود راه نمى دهم. اميرالمؤمنين [عبدالملك بن مروان] - كه خداوند عمر او را دراز گرداند - تيرهاى تركش خود را پراكنده و يكايك آنها را مى آزمود. از ميان تيرهاى خود، مرا سخت تر، مقاوم تر و كار آمدتر يافت. از اين رو مرا به سوى شما پرتاب كرد (فرستاد)، چرا كه شما هماره از پستان فتنه ها شير نوشيده ايد و در بستر

ص: 89


1- . و كنت إذا قوم غزوني غزوتها *** فهل أنا في ذا يال همدان ظالم؟ متى تجمع القلب الذكي و صارما *** و انفا حميا تجتنبك المظالم.
2- . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 343 - 344.

گمراهى خفته ايد.

به خدا سوگند همان گونه كه درخت سلمه را به بند مى بندند، شما را در بند مهار مى كنم و بسان زدن شتر غريب، شما را خواهم زد. به خدا سوگند، من هر چه بگويم همان خواهم كرد و هر چه بخواهم انجام دهم و چون رقم زنم به سامان رسانم. به خدا سوگند، هر كس كه سه روز پس از دريافت عطاى خود [از تعهد و پاى بندى به بيعت ]سر باز زند به يقين گردن او را خواهم زد.(1)

حجاج و خطابه پيش از سفر حج

چون حجاج آهنگ سفر حج كرد، براى مردم كوفه خطبه اى ايراد كرد و گفت: اى مردم كوفه، آهنگ حج كرده ام. از اين رو فرزندم محمد را بر شما گمارده ام. بر خلاف آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره انصار سفارش كرده، به او سفارش نموده ام. پيامبر فرمان داد تا عذر نيكوكاران انصار پذيرفته شود و از گناه كاران آنان در گذرند؛ اما من به او سفارش كرده ام كه عذر نيكو كاران شما را نپذيرد و از بد كارانتان در نگذرد. [مى دانم كه ]پس از من خواهيد گفت: خداوند همنشين خوبى براى او نخواهد.

ص: 90


1- . ابن كثير، البداية و النهايه، ج 9، ص 12.

من پيش دستى كرده، پاسخ شما را اين گونه مى دهم: خدا خلافت پسنديده و خليفه اى نيكو براى شما نخواهد.(1)

تهديد مردم كوفه

روزى حجاج در ميان مردم كوفه به خطابه پرداخت و گفت: اى مردم كوفه، آشوب ها و نافرمانى با نجوا بارور شده، با شكايت به بار نشسته و با شمشير تيز و برّان، گرفته مى شود! به خدا سوگند، اگر از من نفرت داشته باشيد، زيانى به من نمى رسانيد و اگر مرا دوست داشته باشيد سودى براى من نداريد [بدانيد كه] از دشمنىِ شما نمى ترسم و از دوستى و محبت شما خشنود نشده و آرامش خاطر نمى يابم. گفته ايد كه من جادوگرم، و خدا فرموده است: لاَ يُفْلِحُ السَّاحِرُ؛ ساحر رستگار نخواهد شد؛(2) در حالى كه مى بينيد من پيروز شده ام. وانگهى گفته ايد كه من اسم اعظم را مى دانم، پس در اين صورت چرا با كسى مى جنگيد كه آنچه را نمى دانيد، مى داند؟(3)

ص: 91


1- . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج1، ص 346.
2- . طه 20 آيه 69.
3- . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 346.

خطبه حجاج براى مردم عراق

حجاج در ضمن سخنان ديگرى از مردم عراق گله كرد و با تندى با آنان سخن گفت. جامع محاربى بر خاست و گفت: اى امير، آنچه تو را از آنان دور مى كند به كنارى گذار و رفتارى در پيش گير كه آنان را به تو نزديك كند. سلامت را بر فرو دستان بخواه تا از فرادست (خداوند) به دست آرى، [اگر دل آنان به دست آورى] تو را دوست داشته سر به فرمان تو خواهند نهاد. آنان به دليل نسب تو و يا بخاطر پدرت با تو دشمنى نمى كنند، بلكه [از آن رو تو را دشمن مى دارند كه ]چون وعده كيفر دهى بى امان بدان مى پردازى و آن گاه كه وعده نيكى مى دهى، كيفر مى كنى.

حجاج گفت: اين فرومايه زادگان را تنها با شمشير به فرمان و اطاعت خود در مى آورم!.

جامع گفت: اى امير، اگر شمشيرها بر روى يكديگر كشيده شوند ديگر فرصتى براى انتخاب وجود ندارد.

حجاج گفت: درآن روز، انتخاب با خداوند است.

جامع گفت: درست است، اما تو نمى دانى كه خداوند پيروزى را براى كه بر مى گزيند.

حجاج گفت: اى مصيبت و بلا، ساكت باش كه تو از قبيله محارب هستى!

ص: 92

و اين سان، مستبدان و خودكامگان مردم را تحقير كرده، ارج و احترامى براى آنان قائل نبودند.

عبدالملك بن مروان، نمونه اى ديگر

آنچه بيان شد بخشى از ستمكارى و وحشت آفرينيهاى حجاج - كارگزار عبدالملك بن مروان در عراق - بود. عبدالملك بن مروان خود نيز آنچه در توان داشت بى محابا انجام مى داد و بر زبان مى آورد و از هيچ كس باك نداشت. در تاريخ آمده است: عبدالملك در سال 75 ق. و پس از كشته شدن ابن زبير به حج رفت. در اين سفر وارد مدينه شد. بعضى از صحابه او را به پايبندى به تقواى الهى فرا خواندند. او در پاسخ، برخاست و گفت:

اما بعد، من خليفه ناتوان و بيچاره (عثمان)، خليفه سازش كار (معاويه) و يا خليفه عيبناك و مأبون(1) (يزيد) نيستم. بدانيد كه خلفاى پيش از من از اين اموال (بيت المال) مى خوردند و مى خوراندند.

اما من آن گونه نيستم [بلكه] درد اين امت را تنها با شمشير درمان مى كنم، تا پرچم شما به نام من در اهتزاز باشد و براى من راست آيد. از ما مى خواهيد كه همانند مهاجران عمل كنيم، اما شما مثل ايشان رفتار نمى كنيد. بدانيد چيزى جز عقوبت بر كيفر شما افزوده نمى شود تا آن جا كه

ص: 93


1- . مأبون: آنكه به هر عيبى متهم باشد - مبتلاى به بيمارى اُبنَه. فرهنگ لاروس، ص 1798.

شمشير ميان ما و شما داورى كند. اين «عمرو بن سعيد» خويشاوندى اش با ما و جايگاهش روشن است، اما اگر سر بجنباند با شمشير آن را از جنبش مى اندازيم. هر رفتارى را از شما بر خود هموار مى كنم مگر مخالفت با امير و بر افراشتن پرچم مخالفت [كه سخت كيفر خواهم كرد]. غلِ جامعه اى كه بر گردن سعيدبن عمرو گذاشتم، همچنان نزد من است؛ به خدا سوگند، هر كس كار او را تكرار كند، جامعه را بر گردن او خواهم گذارد. به خدا سوگند، از اين پس هر كه مرا به تقواى الهى بخواند گردن او را هم خواهم زد.

او پس از اين سخنان جبارانه از منبر به زير آمد.(1)

اين سخنان را در حالى بر زبان راند كه وانمود مى كرد اين فرموده خداوند رانشنيده يا فراموش كرده است، آن جا كه مى فرمايد:

«وَإِذَا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالاْءِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَلَبِئْسَ الْمِهَادُ»؛ و هنگامى كه به آنها گفته شود: از خدا بترسيد، لجاجت آنان بيشتر مى شود، و لجاجت و تعصب، آنان را به گناه مى كشاند. آتش دوزخ براى آنان كافى است و چه بد جايگاهى است.(2)

ص: 94


1- . ابن عساكر، تاريخ دمشق، ج37، ص135 با اندك اضافات.
2- . بقره2 آيه 206.

گماردن بى بند و بارها بر مردم

عبدالملك بن مروان، ولايت مكه را به حارث بن خالد مخزومى سپرد. در يكى از سال ها در موسم حج عايشه دختر طلحه، محبوبه حارث به حج رفت. او كسى را نزد حارث فرستاده به او گفت: نماز را تا به پايان رساندن طواف من به تأخير انداز!

حارث نيز به مؤذن ها فرمان داد [اذان] نماز را به تأخير اندازند تا طواف عايشه به پايان رسيد. آن گاه نماز به امامت حارث برگزار شد. حاجيان، اين كار حارث را بزرگ دانسته، بر او خرده گرفتند.

خبر به عبدالملك رسيد و او حارث را عزل و طى نامه اى وى را براى كارى كه كرده بود نكوهش كرد.

حارث گفت: به خدا سوگند خشم عبدالملك در كنار خشنودى عايشه ناچيز است. به خدا سوگند اگر طواف عايشه تا شامگاهان به درازا مى كشيد نماز را تا آن وقت به تأخير مى انداختم.

پر واضح است كه چنين گفتار و رفتارهايى تنها از كسى بر مى آيد كه به خداوند و روز واپسين اعتقاد و ايمانى ندارد. بايد پرسيد، پس چگونه شد كه اينگونه افراد حاكم بر مسلمانان شدند؟ آيا جز با زور شمشير و قتل و جنايت بود؟

ص: 95

بى اعتنايى به دوستيها

يكى از مواردى كه تاريخ از خشونت و ارعاب بنى مروان نقل كرده است به اين شرح است:

عبدالملك، در جنگى كه ميان او و مُصعب بن زبير در مسكن رخ داد، مصعب را به قتل رسانيد. پيش تر مصعب مورد بى مهرى مردم عراق قرار گرفت، عزلت گزيد و وضعيت پيش آمده را بر خود هموار كرد و مى گفت: حسين بن على عليه السلام اسوه و الگوى من است، همو كه تن به ذلت نداد. آن گاه اين گونه سرود:

آن دسته از بنى هاشم كه در «طف» (كربلا) [به مولاى خويش ]تأسى جستند؛ سنت تأسى جستن را به بزرگان آموختند.(1)

مدائنى مى گويد: عبدالملك برادر خود را نزد مصعب فرستاد و به او امان داد، اما مصعب نپذيرفت و گفت: كسى چون من، زمانى از اين جا مى رود كه يا پيروز شود و يا شكست خورده باشد. اين بود كه مصعب وارد جنگ گرديد و كشته شد. هنگامى كه سر مصعب را پيش روى عبدالملك قرار دادند، گفت: ميان من و مصعب صحبت و دوستى ديرينه اى وجود داشت و او را بيشتر از هر كس دوست مى داشتم، اما افسوس كه حكومت و

ص: 96


1- . و إن الأُلى من آل هاشم تأسّوا فسنّوا للكرام التأسّيا.

قدرت دوستى و خويشاوندى نمى شناسد.

البته اين عبارت و مضمون از سوى بسيارى از حاكمان جبّار پيش و پس از عبدالملك بيان شده است. امروزه نيز اين معنى در قالبى ديگر، از سوى حاكمان سركش بكار مى رود، با اين عبارت كه هدف وسيله را توجيه مى كند. بى ترديد اين منطق در اسلام طرد شده است و معتقدان به اين باور، مسلمان نبوده و سرنوشتى جز دوزخ و كيفر الهى ندارند.

عبدالملك مِى گسار و خون آشام

از يحيى غسانى نقل شده است كه: عبدالملك بن مروان غالبا با ام الدرداء مى نشست. روزى ام الدرداء به او گفت: اى اميرالمؤمنين، شنيده ام كه پس از آن همه زهد و عبادت شراب مى خورى؟

عبدالملك پاسخ داد: آرى به خدا، خون نيز مى آشامم.

عبدالملك افزون بر مِى گسارى بيش از حد و نيز خوردن خون انسان ها (قربانيان خود) شيفته گرد آورى كنيزكان از مناطق مختلف بود. او مبالغ هنگفتى از بيت المال هزينه اين كار مى كرد.

محمد بن واسع هيتى مى گويد: عبدالملك بن مروان نامه اى به اين مضمون براى حجاج بن يوسف ثقفى نوشت: از عبدالملك بن مروان به

ص: 97

حجاج بن يوسف ثقفى. اما بعد، پس از خواندن نامه من، سه كنيز دو رگه باكره كه در زيبايى سر آمد باشند براى من بفرست و ويژگى هاى هر يك (از نظر نژاد پدر و مادر و...) و قيمت آنان را نگاشته برايم گسيل دار.

چون نامه به حجاج رسيد، برده فروشان را فرا خواند و خواسته عبدالملك را به اطلاع آنان رساند. آنان سه كنيز براى حجاج آوردند كه قيمت يكى سى هزار درهم، قيمت ديگرى شصت هزار درهم و بهاى سومى هشتاد هزار درهم بود.

سفارش هاى عبدالملك به فرزندش

عبدالملك بن مروان در بستر مرگ، فرزندش وليد را به خشونت و ارهاب و سختگيرى بر مردم و سركوب آنان وصيت مى كند! او به فرزندش گفت: چون مُردم، مبادا مانند زنان دردمند، چشم بفشرى (گريه كنى)، بلكه دامن بر كمر بند، پوست پلنگ به تن كن(1) و مرا در گودالم (قبر) گذارده، به حال خويش رهايم كن و به كار خويش پرداز و مردم را براى بيعت با خويش فرا خوان. هر كس سر جنباند، با شمشير از تنش بر گير.

عبدالملك پيش از اين گفت و گو محمد و خالد دو فرزند يزيد بن

ص: 98


1- . كنايه از خشونت در امر سياست است.

معاويه را فرا خوانده، به آنان گفته بود: آيا از بيعت با وليد پشيمان هستيد؟

آن دو گفتند: كسى را سزاوارتر از او به خلافت نمى شناسيم.

عبدالملك گفت: اگر جز اين مى گفتيد سر از تن شما بر مى گرفتم.

آن گاه گوشه بستر خود را بلند كرد تا شمشير آخته اى را كه در سمت راست خود نهاده بود به آنان بنماياند.

اين در حالى بود كه جان پليدش به حنجره اش رسيده بود و پس از اندكى مُرد.

وليد بر فراز منبر

طبرى - تاريخ نگار نامى - آورده است: چون وليد بن عبدالملك از خاكسپارى پدرش فراغت يافت بر فراز منبر شد و پس از بيان مطالبى گفت: اى مردم، بر شماست كه اطاعت كرده، همراه جماعت باشيد كه شيطان همراه پراكندگان است. اى مردم، هر كسى نافرمانى و تمرد خود را آشكار كند سر از تنش جدا خواهيم كرد و هر كس خموشى گزيند، به مرگ [طبيعى] خود خواهد مُرد (يعنى با او كارى نداريم).

آن گاه از منبر به زير آمد و تمام ابزار خلافت را در اختيار گرفت. او فرد سركش و لجوجى بود.(1)

ص: 99


1- . تاريخ طبرى، ج 5، ص 214.

وحشت آفرينى وليد

مدائنى آورده است: يكى از روزهاى جمعه، وليد بر منبر نشست و آن چنان نشستن خود را طولانى كرد كه آفتاب به زردى و [غروب ]گراييد. يكى از حاضران بر خاست و گفت: اى اميرالمؤمنين، وقت به انتظار تو نمى ماند و خداوند [اين كار] تو را معذور نمى دارد.

وليد گفت: راست گفتى، هر كس مانند سخن تو را بر زبان آورد سزاوار زنده ماندن نيست. نزديك ترين نگهبان به سوى او برود و گردنش را بزند!

و اينك سليمان بن عبدالملك

پس از وليد، نوبت برادرش سليمان بن عبدالملك رسيد. سركشى، وحشت آفرينى، خشونت، جفا كارى و سنگدلى سليمان از خُلق و خوى برادرش وليد كمتر نبود. طبرى در اين باره آورده است: سليمان همراه زنان خود در تفرجگاه بود كه صداى آواز مردى را از باغ ديگرى شنيد. رئيس شرطه خود را خواند و به او دستور داد صاحب آواز را حاضر كند، چون او را حاضر كردند سليمان گفت: چه چيزى تو را به خواندن آواز در كنار من و در حالى كه زنان من حضور دارند واداشت؟ آيا نمى دانى كه [درخت] انار مادينه اگر صداى [جنبش ]جنس نرينه را بشنود بدو متمايل مى شود؟ آن گاه به غلام خود گفت: اى غلام، آلت تناسلى او را ببُر! و فرمان او عملى شد.

ص: 100

سال بعد سليمان به همان تفرجگاه رفت و در جايى كه سال قبل نشسته بود، نشست. در آن حالت به ياد مردى افتاد كه مقطوع النسل كرده بود. رئيس شرطه را خواست و گفت: مردى را كه مقطوع النسل كرديم نزد من بياوريد. رئيس شرطه نيز او را حاضر كرد.

سليمان به او گفت: اگر [بابت كارى كه در حق تو روا داشتيم ]پول بخواهى به تو مى دهيم و اگر بگذرى پاداشت مى دهيم.

راوى مى گويد: به خدا سوگند كه آن مرد، بدون اين كه خليفه را با القاب و كنيه ها مخاطب قرار دهد، گفت: سليمان، خدا را، خدا را! تو نسل مرا قطع كردى، آبرويم را بر باد دادى و مرا از لذت [مشروع ]خويش محروم كردى، حال مى گويى: اگر پول بخواهى مى دهيم و اگر بگذرى پاداشت مى دهيم؟ به خدا سوگند، چنين نكنم تا اين كه [براى حساب رسى] در محضر خداوند قرار گيرم.

ملاقات دو سليمان

روزى سليمان بن عبدالملك بار عام داد و پس از پرس و جو، افراد را از بذل و بخشش خود بهره مند مى كرد. جوانى خوش سيما از قبيله بنى عبس نزد او رفت. ديدار او سليمان را خوش آمده، از او پرسيد: نامت چيست؟

پاسخ داد: سليمان.

پرسيد: فرزند كه هستى؟

ص: 101

گفت: فرزند عبدالملك.

سليمان از او روى گرداند و به تعيين مقررى براى ديگران پرداخت. آن جوان دريافت كه تطابق نام و نام پدرش با نام خليفه و نام پدر او خوشايند خليفه نيست. از اين رو خطاب به خليفه كرد و گفت: اى امير، نامت پايدار باد و نام هايى چون نام تو روى بدبختى و تيره روزى نبيند. براى من مقررى تعيين كن كه من چون شمشيرى در دست تو هستم كه اگر بدان بزنى ببرّم و اگر فرمان دهى اطاعت كنم. مرا تيرى در تركش خويش بدان كه چون از چله رها كنى به سختى كارگر افتاده و به هر سو روانه كنى خواسته ات را عملى كنم.

سليمان بن عبدالملك در صدد آزمودن او بر آمد و گفت: اگر با دشمنى روبه رو شوى چه مى گويى؟

گفت: مى گويم: حسبى اللّه و نعم الوكيل.

سليمان گفت: در رويارويى با دشمن اين جمله تو را از جنگ خونين بى نياز مى كند؟

جوان گفت: از من پرسيدى چه مى گويى و من پاسخ همان پرسش را دادم. اگر مى پرسيدى چه مى كنى مى گفتم: اگر شمشير مى كشيدم آن چنان با شمشير مى كوفتم كه كُند و كج مى شد و اگر بانيزه به مصاف او [دشمن] مى رفتم آن قدر ضربات نيزه بر او وارد مى كردم كه مى شكست؛ چرا كه مى دانستم اگر من درد مى كشم آنان نيز از درد، رنجه هستند و به چيزى از

ص: 102

خدا اميد بسته ام كه آنان از آن نوميد هستند.

سليمان شيفته سخنان او شده و مقررى او را همانند مقررى اشراف و بزرگان تعيين كرد.

خود كامگى و خود محورى جباران اموى در اين داستان به خوبى تبلور يافته است؛ به گونه اى كه تشابه نام را نمى توانند تحمل كنند، چه رسد به جهات ديگر!

همراه با قُتيبه

داستان زير دليلى روشن بر بى كفايتى حاكمان مروانى است. حاكمان اين خاندان همانند حاكمان اموى، افراد نالايق و چاپلوس را به خود نزديك كرده، و از سر حسادت، شايستگان را عزل و تبعيد و در نهايت زمينه قتل آنان را فراهم مى نمودند و بدين ترتيب امت را از بركت وجود آنان محروم مى كردند.

سليمان بن عبدالملك يكى از همين حاكمان بود كه دست به چنين جنايتهايى آلود. ماجراى او و قتيبه به اين شرح است:

در اواخر زمستان سال 93 ق. قتيبة بن مسلم باهلى كار فتح خوارزم(1) را به پايان رساند. (خوارزم، منطقه بزرگى را در اتحاد جماهير

ص: 103


1- . خوارزم بر كناره رود جيحون در دو جمهورى تركمنستان و ازبكستان قرار دارد. به فرمان هخامنشيان در آمد و در قرن هفتم ميلادى توسط مسلمانان عرب فتح گرديد. سلسله مستقل خوارزمشاهيان بين قرن 11-13م. بر آن حكومت كرد و پس از اين دوره، تحت فرمان حاكمان مغول و تيموريان در آمد. بعدها به مركز حكومت ايل خانان تبديل شد. روس ها در سال 1873 م. خوارزم را تحت الحمايه خويش در آوردند. پس از انقلاب سوسياليستى، حكومت ايل خانان ملغى شد و به جاى آن جمهورى ملى - سوسياليستى خوارزم تأسيس شد.

شوروى سابق تشكيل مى داد).

پس از اين فتح، قتيبه از سمت شرق پيش رفت و وارد ناحيه تخارستان شد و مركز آن (بلخ) را به تصرف خود در آورد. آن گاه به سمت شمال روانه شد و از رود جيحون گذشت و پس از ورود به منطقه ختل به مرزهاى چين نزديك شد.

قتيبه پس از آن كه سرزمين فارس (ايران) را به طور كامل فتح كرد و خراسان بزرگ را به پايتختى مرو به تصرف مسلمانان در آورد، وارد سرزمين تركها شد و آن را در نورديد. تمام اين دست آوردها از بركت روحيه عالى و قوى مسلمانان بود.

درباره مقاومت و پايدارى سربازان تحت امر قتيبه آورده اند: فصل زمستان و سرماى سختى حاكم بود. برف و يخ كوه هاى سر به فلك كشيده قرقورم را (كه امروز بخشى از آن در افغانستان است) پوشانده بود. تمام اين شرايط قتيبه را بر آن داشت تا اندك استراحتى به سربازان خود كه اينك در نزديكى كاشغر (نزديكى مرز چين) قرار داشتند بدهد. آنان در سرزمينى

ص: 104

گام نهاده بودند كه ساكنان آن، تركهاى درشت اندام و داراى صداى رسا و بلندى بودند و ادعا داشتند كه كسى را ياراى دست يابى به سرزمين شان نيست. قتيبه با سپاه خود به سرزمين آنان يورش برده و پايگاه هاى آنان را به محاصره در آورده بود. آنان به ناچار، شتابان براى گفت و گو و رسيدن به تفاهم با قتيبه، نزد وى رفتند. در حالى كه پيش از اين، خود را قوى ترين اقوام جهان مى دانستند و از همين رو با هيچ كسى تفاهم نمى كردند و تنها با زبان شمشير پاسخ مى دادند.

زَمْبيل و قُتيبه

در آن روزگار، پادشاه تركها زمبيل نام داشت. او فردى با هيبت بود و يكصد هزار جنگجوى ترك كه همگى شمشير حمايل داشتند، تحت فرمان او بودند. زمبيل با نيروهاى در اختيار خود، بر تمام مناطق ساحلى رود مرغاب (كه در جنوب خراسان و موازى و همسوى رود جيحون جريان دارد) سلطه داشت. او پايگاههاى مستحكمى در مناطقى از تركستان، مانند هرات و غزنه داشت. او بر تمام ملوك ترك چيره شده بود و بيش از يك بار مزه تلخ شكست را به سپاه چين چشانده بود كه در نهايت امپراطور چين مجبور به پرداخت خراج به زمبيل شد.

چينيان، وجود زمبيل را آن چنان خطرناك مى دانستند و از او وحشت داشتند كه ديوار چين را تجديد بنا كردند تا مانع يورش تركها به چين شوند.

ص: 105

زمبيل، پادشاه تركها، با خبر شد كه قتيبه از سمت غرب به سرزمين او حمله كرده است. او سوگند ياد كرد كه قتيبه را اسير و تنبيه كند و به همين منظور به مقابله با او شتافت و براى اولين بار در شمال «مرف» غرب خراسان با وى ديدار كرد.

از ديدن او به شگفت آمد، زيرا بر خلاف پندارى كه از نظاميان داشت، با مردى حدود چهل ساله، خوش سيما و داراى اندامى پهن و ستبر و صدايى رسا و بلند و لباسهايى معمولى روبه رو شد.

زمبيل بر آن شد تا ديدار با قتيبه را به وقتى ديگر موكول كند، چرا كه پى برده بود، مردان او توان ايستادگى در برابر مسلمانان را ندارند و در همان آغاز جنگ از صحنه نبرد خواهند گريخت.

حتى در يكى از حمله ها چيزى نمانده بود كه زمبيل اسير قتيبه شود.

از چيزهايى كه او را مبهوت پايدارى و شجاعت قتيبه كرد جريان ذيل است:

يك بار دو سپاه براى جنگ در برابر يكديگر صف آرايى كردند. در گرماگرم نبرد بانك اذان نماز برخاست. قتيبه و مردان او به نماز ايستادند در حالى كه حتى گامى به عقب ننهادند. نمازى كه در حال جنگ گزارده مى شود «نماز خوف» نام دارد و به اين صورت است كه سپاه به دو دسته تقسيم شده، نيمى به نماز پرداخته، نيمى ديگر از آنان در برابر دشمن محافظت مى كنند. چون دسته نماز گزار از نماز فراغت يافت، به نگهبانى

ص: 106

پرداخته، دسته نگهبان، نماز را به امامت فرمانده خود برگزار مى كنند. اما قتيبه براى هر دو دسته يكجا نماز خواند، تا به دشمن بفهماند از حضور آنان بيمناك نبوده و شمشيرشان او را نترسانده است.

تركها كه چنين دلاورى را از مسلمانان مى ديدند كه چونان كوه هاى استوار، بى هيچ تزلزلى نماز مى گزارند، شگفت زده و مبهوت شده بودند، زيرا تا به حال هر كه را ديده بودند، بت پرست بوده و از قدرت روحى و ظاهرى بهره اى نداشتند و اينك با مردمانى غير از آنچه شناخته بودند روبه رو هستند. زمان اين پندار صورت واقع به خود گرفت كه مسلمانان با به پايان رسيدن نماز، دليرانه بر آنان حمله برده، در اندك زمانى آنان را از موقعيت شان دور كردند و شمار زيادى از سپاه دشمن را به اسارت گرفتند. چون پيروزى مسلمانان محقق شد، قتيبه به اسيران پيشنهاد داد كه به اسلام بگروند و آزاد شوند، چون بر اساس قوانين اسلام، اگر سرباز اسير، مسلمان شود، آزاد مى گردد. و چون آن اسيران مسلمان شدند، قتيبه شمشيرهايشان را به آنان بازگرداند و آزادشان كرد.

زمبيل از ميدان جنگ گريخته و به جاى امنى رفته بود، وقتى از اخبار جنگ آگاه شد دريافت كه توان هماوردى و رويارويى با قتيبه را ندارد. در همين حال پيك قتيبه نزد پادشاه تركها آمد و از او خواست تا با جماعت و قوم خود اسلام را بپذيرد كه در اين صورت، همانند رفتار پيامبر صلى الله عليه و آله با اسيران مسلمان شده، او را آزاد خواهد كرد. پيك، اين پيام قتيبه را نيز به او

ص: 107

رساند كه لشكر كشى هاى او براى سلطه و حاكميت بر آنان نبوده، بلكه براى آن بوده است كه مردم را به اسلام فرا خواند و آنان بت پرستى را رها كرده، به خدا پرستى و دادگرى در برخورد با يكديگر روى آورند.

زمبيل از پيك قتيبه كه ضحاك نام داشت خواست تا آموزه هاى اسلام را براى او باز گويد و چون با مفاهيم و مبانى اسلام آشنا شد، شهادتين را گفت و مسلمان شد. آن گاه به بلخ(1) رفته، و از افراد نزديك قتيبه گرديد. قتيبه نيز، مى دانست با چنين فردى كه خود و همراهانش تازه مسلمان هستند، چگونه بايد رفتار كند، بر اساس همين درك، كه مبتنى بر آموزه هاى اسلام بود، آنان را به طور شايسته اى گرامى داشت و حقوق متقابل خود و زمبيل و يارانشان را به خوبى اعمال مى كرد.

سرانجام قُتيبه

بدين ترتيب، قتيبه فرمانروايى خراسان بزرگ و سرزمين تركها را در اختيار داشت و در سال 94 ق. - روزهاى پايانى حكومتش - از ناحيه فرغانه وارد چين شد و كاشغر را كه در بخش غربى چين قرار دارد به تصرف خود

ص: 108


1- . بلخ، ناحيه اى در بخش شمالى افغانستان امروزى است و از توابع ولايت «مزار شريف» مى باشد كه در چند كيلومترى غرب مزار قرار گرفته است. در روزگار عباسيان و سامانيان، به مركز قدرت مند فرهنگى بدل شد. در سال 1220 م. لشكريان «چنگيز خان مغول» به آن جا يورش برده، آن را ويران كردند.

در آورد. او مبلغان اسلامى را به منظور تبليغ اسلام به مناطق مختلف گسيل داشت.

آنان اسلام را دركاشغر و منطقه رود تاريم گسترش دادند. اين منطقه امروزه بخشى از استان سين كيانگ چين است كه تا به امروز استانى اسلامى به شمار مى رود.

سليمان بن عبدالملك كه هماره سرگرم مى گسارى و خوش گذرانى با مطربان و فساد و افساد بود و اسلام جايى نزد او نداشت، به قتيبه حسادت ورزيد و در ماه جمادى الثانى سال 96ق. او را پس از آن همه فتوحات عزل كرد. سليمان تنها به عزل قتيبه بسنده نكرد، بلكه ديگر فاتحانى كه از شرق وارد هند شده، سپس مغرب و اندلس را در غرب فتح كرده، اسلام را در آن مناطق گستراندند، عزل كرد.

پس از عزل محمد بن قاسم فاتح هند و موسى بن نصير و طارق بن زياد فاتحان اندلس، قتيبه، عزل خود را توسط حاكم خودكامه و مغرور نزديك مى ديد. در يكى از شب هاى سال 96ق. قتيبه در اردوگاهى در خارج شهر فرغانه، با مردان خود به آرامش خاطر نشسته بود و براى رسيدگى به پاره اى از كارها با آنها به شور نشسته بود كه ناگاه احساس كرد تغيّرى در لشكرش پديد آمد.

همان زمان پيكى از سوى سليمان بن عبدالملك رسيده بود به همراه فرمانى مبنى بر عزل قتيبه و گماردن وكيع بن ابى أسود تميمى به فرماندهى

ص: 109

سپاهيان فاتح در مشرق.

پيك سليمان از قتيبه خواست تا خود و افراد تحت امرش از فرماندهى كناره گيرند. او هم چنين عواقب قيام عليه سليمان را به قتيبه ياد آورى كرد.

از ديگر سو، وكيع، تن به خواسته سليمان نادان داده، در صدد خيانت به قتيبه برآمد. قتيبه كه پى به نيت شوم وكيع و سليمان برد، بامدادان براى افرادى كه در كنارش مانده بودند سخنرانى كرد، سپس جنگى روى داد كه در آن، قتيبه هدف تيرى قرار گرفت و از پاى در آمد.

بدين ترتيب زندگى سردارى فاتح به خواست حاكمى نادان و هوسباز به پايان رسيد. قبر قتيبه در فرغانه و در محلى به نام «رباط سرهنگ» در نزديكى روستاى كاخ قرار دارد.

آرى، حاكمانى خودكامه بر امت اسلامى حكومت كردند كه تنها در پى هوس هاى خود بودند و افراد توانمند را از ميدان به در كرده، تا معارضى احتمالى نداشته باشند كه همين نابخردى هاى حاكمان، مهم ترين عامل ضعف مسلمانان بود.

سوزاندن بيماران

ابن قتيبه مى گويد: سليمان در راه مكه، به جمعى از جذاميان برخورد كرد و دستور داد تا آنان را بسوزانند و [در توجيه كار خود] گفت: اگر خداوند براى آنان خير و نيكى مى خواست، آنان را به اين بيمارى

ص: 110

گرفتار نمى كرد.

هوسرانى سليمان از بيت المال

در اختيار گرفتن بيت المال و هزينه كردن آن در راه كامجويى ها و هوس بازى و زن بارگى و آباد كردن مطبخ ها به قيمت فلاكت مردم، از ديگر ويژگى هاى حاكمان ستمگر و طاغوتان است. از نظر آنان مهمترين چيزها سفره هاى رنگارنگ و شهوت جنسى است.

ابوالفرج اصفهانى آورده است: سليمان بن عبدالملك يكصد هزار دينار به سعيد بن خالد بن اسيد داد، بخاطر اينكه او يك كنيز به قيمت ده هزار درهم به موسى شهوات بخشيده بود. و موسى پيش تر درباره او شعرى سروده بود(1).

سليمان غرق در زن بارگى و خوردن غذاهاى متنوع بود گفته شده است: در يك وعده هفتاد عدد انار، يك بزغاله، شش مرغ و مقدار زيادى مويز خورد و خوابيد. پس از بيدار شدن نيز طبق معمول براى او غذا آوردند و او باز هم خورد!

بنابه نقل ابن عبد ربه علت مرگ سليمان پرخورى بود. او مى گويد:

ص: 111


1- . الأغانى، ج 3، ص 267 - 268، چاپ بيروت، مؤسسه اعلمى.

مردى نصرانى براى سليمان - در آن هنگام كه در دابق بود - دو سبد پر از تخم مرغ و انجير آورد. سليمان دستور داد تخم مرغ ها را پوست بكنند و او يك عدد تخم مرغ و يك دانه انجير مى خورد تا اين كه محتويات دو سبد را به پايان برد. سپس يك ظرف پُر از مغز آميخته با شكر براى او آوردند و او خورد. [اين آخرين غذاى او بود چرا كه] دچار سوء هاضمه شد و مُرد.

يزيد بن عبدالملك

پس از سليمان، يزيد بن عبدالملك جانشين او شد. او در خشونت و ارعاب گوى سبقت را از سلف خود ربوده بود. در تاريخ آمده است: يزيد بن عبدالملك فرمان داد تا اسيرانى كه شهادتين بر زبان مى آوردند (مسلمان مى شدند) گردن بزنند. اينان سيصد نفر بودند كه در جنگ با يزيد بن مهلب به اسارت در آمدند. نيز در يك مجلس نُه نفر از جوانان خاندان مهلب به دستور يزيد بن عبدالملك گردن زده شدند.

بدين ترتيب پس از او، كشتن اسيران، روش حكّام ديگر شد. اين سنت سيّئه سبب شد تا پيروان ديگر آيين ها، اسلام را دين خشونت، بى رحمى و سخت گيرى بشناسند. بسيارى از خاورشناسان اسلام را به سبب اين جنايت ها، نكوهش كرده، بر آن خرده گرفته اند، غافل از اين كه اسلام از اين اعمال و مرتكبان آن، بيزار است.

ص: 112

چالش ميان دو يزيد

در تاريخ آمده است زمانى كه يزيد بن عبدالملك قدرت را در دست گرفت، يزيد بن مهلب سر از فرمان او برتافت. او مى دانست كه اگر فرزند عبدالملك بر او چيره شود، او را خواهد كشت و خوارى و ذلتى بر او روا خواهد داشت كه كشته شدن در برابر آن ناچيز باشد. اين بود كه به بصره حمله كرد و آنجا را گشود و عدى بن ارطاة عامل يزيد بن عبدالملك بر بصره را زندانى كرد.

يزيد بن عبدالملك سپاهى انبوه كه از هشتاد هزار شامى و از مردم ناحيه جزيره تشكيل شده بود به سوى پسر مهلب گسيل داشت و برادر خود مسلمة بن عبدالملك را به فرماندهى سپاه منصوب كرد؛ چرا كه او در فرماندهى سپاه و اداره امور آن از همگان تواناتر بود. عبدالملك همچنين برادر زاده خود، عباس بن وليد بن عبدالملك را همراه مسلمه فرستاد.

يزيد بن مهلب از بصره در آمد و وارد واسط شد و چند روزى در آن جا اقامت گزيد، سپس راهى عقر شد. او اينك سپاهى متشكل از يكصد و بيست هزار نفر داشت. سپاه مسلمه در مقابل سپاه يزيد، صف كشيد و وارد نبرد شدند. مسلمه به يكى از سرداران خود فرمان داد تا پل هايى را كه يزيد بن مهلب ساخته بود به آتش كِشَد؛ او نيز دستور مسلمه را عملى كرد. مردم عراق [ياران يزيد بن مهلب] كه ديدند دود، سر به آسمان كشيده، فرار كردند. به يزيد بن مهلب گفته شد: مردم گريختند!

او گفت: از چه چيزى گريختند؟ آيا جنگ آن چنان شده است كه مردم

ص: 113

از آن مى گريزند؟

گفتند: مسلمه پل ها را سوزاند و آنان پايدارى نكرده، گريختند.

يزيد گفت: خدا رويشان را زشت گرداند،[چونان] ساسِ ارزن شكاف

برداشته [هستند].

آن گاه در ميان ياران خود ايستاد و گفت: فراريان را هدف قرار دهيد. آنان نيز چنين كردند تا آن كه بسيارى از آنان باز گشتند و گرد او فراهم آمدند.

يزيد گفت: آزادشان بگذاريد كه چهره شان زشت باد. گويى گوسفندانى هستند كه گرگ در اطراف آنها پرسه زده باشد.

در اين جنگ، يزيد بن مهلب و دو برادرش محمد بن مهلب و مفضل بن مهلب كشته شدند.

باقى مانده خاندان مهلب پس از اين شكست در بصره جمع شدند و عدى بن ارطاة كارگزار يزيد بن عبدالملك را از زندان در آوردند و كشتند. آن گاه فرزندان و همسران خود را سوار كشتى كرده، به دريا زدند. مسلمة بن عبدالملك يكى از ياران خود را در رأس گروهى نظامى به دنبال آنان فرستاد و او در «قندابيل» به آنها رسيد و هر دو گروه به جنگ با يكديگر پرداختند.

مهلبيان در اين جنگ همگى كشته شدند، سرهاى آنان را از تن جدا كردند و در گوش هر يك نوشته اى كه با آن شناسايى مى شد آويختند و براى مسلمه بردند. يازده نفر از آنان نيز به اسارت در آمدند كه نزد يزيد بن

ص: 114

عبدالملك در شام برده شدند. زمانى كه بر يزيد وارد شدند كثير بن ابى جمعه بر خاست و چنين سرود:

انسان بردبار چون بر دشمنى چيره شود؛ اگر سخت ترين كيفرها دهد يا بگذرد نكوهش نشود.

گذشت و عفو [تو] اى اميرمؤمنان كه به انگيزه قربت صورت پذيرد و كارهاى نيكى كه انجام دهى براى تو نوشته مى شود.

آنان بد كرده اند، اما اگر در گذرى مى توانى؛ [و بدان] كه والاترين بردبارى ها از نظر پاداش [الهى] بردبارى فرد خشم گرفته است.(1)

يزيد گفت: اى ابوصخر، آيا دست خوشِ رأفت و مهربانى شدى؟ اگر حكومت مرا خدشه دار نكرده بودند بى ترديد آنان را مورد عفو قرار مى دادم. آن گاه به دستور يزيد تمام اسيران را كشتند و تنها نوجوانى را از آنان زنده گذاشتند. آن نوجوان گفت: مرا بكشيد كه كودك نيستم.

يزيد گفت: او را وارسى كنيد كه آيا موى بر تن دارد؟

نوجوان گفت: من خويش را بهتر مى شناسم. محتلم شده ام و با زنان در آميخته ام. مرا بكشيد كه پس از كسانم، زندگى بر من گوارا نيست.

يزيد نيز فرمان كشتن او را داد و او را كشتند.

ص: 115


1- . حليم إذا ما نال عاقب مجملاً *** أشد العقاب أو عفا لم يثرب فعفوا أميرالمؤمنين و حسبة *** فما تأته من صالح لك يكتب أساءوا فإن تصفح فإنك قادر *** و أفضل حلم حسبة حلم مغضب

كارگزاران يزيد بن عبدالملك

در تاريخ آمده است سعيد بن عمرو حرشى، كارگزار يزيد بن عبدالملك در خراسان بود. او فردى خشن و بسيار جنايتكار بود. با مردم «سغد» جنگيد و اسيرانى كه از آنان گرفت به اين صورت از پاى در آورد كه بر گردن آنان مُهر مى نهاد و از آن حصار خارج شده به حصار ديگرى مى رفت و آن فرد كشته مى شد. اسيرانى كه از سغد گرفته بود، سه هزار و بنا به نقلى هفت هزار نفر بودند كه همگى از دم تيغ گذشتند. آنچه از فرزندان و دارايى آنان را پسنديد، براى خويش بر گرفت و باقى مانده اموال را تقسيم كرد.

هشام بن عبدالملك وسلب آزادى ها

اينك هشام به قدرت رسيد. او نيز در ستمگرى و خشونت از نياكان خود باز نمانده، بلكه بسيار نيز بر آن افزود. بسيار ولخرج و تجمل گرا بود. و اين جز با حق كشى ها، در اختيار گرفتن فرصت ها و امكانات، محدود كردن آزادى ديگران در داد و ستد و كسب درآمد مردم، ممكن نبود.

اصبغ بن خرج تجمل گرايى هشام را اين گونه توصيف مى كند: در ميان شاهان بنى مروان از نظر هزينه لباس و عطر، كسى همسنگ هشام نبود. او در سفر حج لباس هاى خود را بار ششصد شتر كرد و آنها را با خود به مدينه برد.

نيز گفته شده است: پس از مرگ هشام بن عبدالملك، دوازده هزار

ص: 116

پيراهن تزيين شده، ده هزار كمربند (بند شلوار) ابريشمين و يازده ميليون دينار، از او بر جاى ماند. فاصله ميان مرگ هشام و پيدايش دولت عباسيان تنها هفت سال بود، اما در اين مدت تمام فرزندان هشام گرفتار فقر و بى نوايى شدند و هيچكدام مالى نداشتند و آنچه از پدر مانده بود بر باد رفت.

دارايى هاى اختصاصى هشام به ميليون ها [درهم يا دينار ]مى رسيد. طبرى در تاريخ خود آورده است: هشام به خالد بن عبداللّه والى خود در بغداد نوشت: چيزى از غلاّت خود را پيش از فروختن غلاّت اميرالمؤمنين [منظور خودش بود] مفروش!

اين فرمان سبب شد تا هر پيمانه غلاّت به يك درهم برسد.

درآمدِ غلاّت خالد بن عبداللّه به بيست ميليون درهم [يا دينار] مى رسيد حال درآمد هشام از غلات كه پيش از محصول ديگران به بازار مى آمد چقدر بود!

محزم كاتب يوسف بن عمرو والى عراق مى گويد: يوسف بن عمرو يك قطعه ياقوت سرخ كه به سبب بزرگى، دو سر آن از دستم بيرون بود و مرواريدى غلتان كه در بزرگى بى مانند بود به دستم داد تا آن را براى هشام ببرم. چون بر او وارد شدم چهره اش را نمى ديدم، چون در تخت بزرگى فرو رفته بود. او ياقوت و مرواريد را گرفت و گفت: وزن اينها را بنويس.

گفتم: اى امير، اينها گران بهاتر از آنند كه بر اساس وزن محاسبه شوند. در كجا چنين گوهرهايى يافت مى شود؟

هشام گفت: درست گفتى.

ص: 117

آن ياقوت، مال رائقه كنيز خالد بن عبداللّه بود كه به هفتاد و سه هزار دينار خريده بود.

اسلام، دارايى بيت المال را براى تأمين مصالح مسلمانان و بر آوردن نيازهاى آنان مقرر داشته، اما اين گونه حاكمان آن را از صاحبان نيازمند آن دريغ كرده، در راه تأمين خواسته ها و رسيدن به هوس هاى خود هزينه مى كردند. و روشن است كه چنين رفتارهايى اسلام را بدنام كرده، موجب عقب ماندگى سياسى، اجتماعى و اقتصادى مسلمانان شده است.

دفع ظالم به ظالم

به نقل تاريخ، در روزگار هشام بن عبدالملك، تركها شهر برذعه (از نواحى آذربايجان) را به محاصره كامل خود درآوردند و در اثر آن، برذعه در شرف سقوط قرار گرفت. سعيد حرشى از سوى هشام مأمور شد تا با سپاهى انبوه به يارى مردم شهر برود.

تركها كه از حركت سپاه سعيد آگاه شده، آن را در نزديكى خود ديدند، ترسيدند. سعيد يكى از ياران خود را به طور پنهانى به برذعه فرستاد تا مردم را از آمدن سپاه كمكى آگاه كند و به پايدارى وادارد. اما در ميان راه گروهى از تركها پيك او را دستگير و از او پرس وجو كردند، اما او حقيقت امر را از آنان پنهان داشت. تركها او را شكنجه كردند تا لب به سخن باز كرد و واقعيت مأموريت خود را فاش ساخت.

به او گفتند: اگر آنچه را كه بخواهيم انجام دهى، تو را آزاد خواهيم كرد و

ص: 118

گرنه تو را مى كشيم.

گفت: از من چه مى خواهيد؟

گفتند: تو دوستانت را در برذعه خوب مى شناسى و آنان نيز تو را مى شناسند. چون به حصار و باروى شهر رسيدى به آنان بگو كه كسى آماده كمك به شما نيست تا شما را از اين تنگنا و محاصره رهايى بخشد، من نيز به عنوان جاسوس به اين جا فرستاده شده ام.

پيك به خواسته آنان تن داده، چون در كنار حصار شهر قرار گرفت، به گونه اى كه ساكنان شهر صداى او را بشنوند بانگ برآورد كه: آيا مرا مى شناسيد؟

گفتند: آرى. تو فلان فرزند فلان هستى.

او گفت: بدانيد كه سعيد حرشى در رأس سپاهى يكصد هزار نفرى كه همگى شمشير حمايل كرده اند در فلان جا اردو زده است؛ او از شما مى خواهد مقاومت كنيد و شهر را حفظ كنيد كه بامدادان يا شامگاهان نزد شما خواهد بود. مردم برذعه از اين خبر بانگ تكبير بر آوردند.

تركها نيز پيك را كشتند و آن جا را ترك كردند. سعيد با سپاه خود رسيد و دروازه هاى شهر را باز، ديد و ساكنان آن را سالم يافت.

مى بينيم كه اين پيك با فداكارى و قربانى كردن خويش، ساكنان يك شهر را از كشته شدن و اسارت رهايى بخشيد. اما حاكمان ستمگر به گونه اى ديگر رفتار مى كنند، آنان براى تأمين مصالح و منافع ناپايدار خود و به منظور بقاى خويش، امت و مصالح آن را فدا مى كنند.

ص: 119

هرزگى هاى وليدبن يزيد بن عبدالملك

در تاريخ آمده است: وليد بن يزيد بن عبدالملك نيز همانند ديگر حاكمان فاسق و فاجر اموى و مروانى، نديمانى داشت. هشام خواست تا او را از آنان دور كند، به همين دليل در سال 119 ق. وى را به سرپرستى حاجيان گمارد. امّا وليد حتى در اين سفر معنوى نيز دست از كارهاى ناشايست خود بر نداشت. او سگهايى را براى سگ بازى خود در صندوق هايى، بر شتران گذارد و با خود برد. در ميان راه يكى از صندوق ها كه سگى در آن بود از روى شتر به زمين افتاد. همراهان وليد ساربان را در ميان گرفته، بى رحمانه تازيانه هاى خود را بر تن او فرود مى آوردند [كه چرا صندوق افتاد و باعث برملا شدن قضيه شد].

وليد همچنين در اين سفر با خود شراب حمل مى كرد و خيمه اى به اندازه كعبه درست كرده بود كه مى خواست آن را بر فراز كعبه نصب كرده، در آن بنشيند. نزديكانش، او را از اين كار باز داشتند و گفتند: [مبادا اين كار را بكنى ]كه نه تو و نه ما از گزند مردم در امان نخواهيم بود و او از اين كار منصرف شد.

وليد بى پروا و بصورت علنى، دين را سبك شمرده، به آن بى اعتنايى مى كرد و همين امر هشام را بر آن داشت تا او را خلع كند و براى فرزند خود مسلمه، بيعت بگيرد.

نيز در تاريخ آمده است: روزى وليد در مستى كامل با كنيزكى در آميخت و چون از او فارغ شد بانگ اذان بر خاست. وليد سوگند ياد كرد كه

ص: 120

حتما بايد او (كنيز) امامت جماعت را بر عهده گيرد و آن كنيزك در حالى كه چهره خود را پوشانده بود امامت نمازگزاران را بر عهده گرفت.

نيز در منابع تاريخى نقل شده: روزى وليد بن يزيد بن عبدالملك با قرآن كريم تفأل زد، اين آيه آمد: «وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خَابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ؛ و [پيامبران از خدا] گشايش خواستند، و [سرانجام] هر گردن كش منحرفى نوميد شد».(1)

با ديدن اين آيه، قرآن را پرت كرد و فرمان داد تا آن را آماج تير قرار دهند و خود نيز آن را هدف قرار داد و اين گونه سرود:

مرا به [كيفرى كه در انتظار] گردن كش منحرف است تهديد مى كنى؟ پس ببين كه من همان گردن كش منحرف هستم. هر گاه در روز حشر نزد خدايت حضور يافتى؛ بگو: اى خدا، وليد مرا پاره پاره كرد.(2)

قَسرى، يكى از كارگزارانِ هشام

كارگزاران و واليانى كه از سوى حاكمان در گستره اسلامى گمارده مى شدند، همانند حاكمان، خود كامه، بدكار و ظالم بودند و هيچ حريمى را براى دين و دين داران نگه نمى داشتند و گستاخانه و حتى بدتر از اربابان

ص: 121


1- . ابراهيم 14 آيه 15.
2- . تهددني بجبار عنيد فها أنا ذاك جبار عنيدإذا ماجئت ربك يوم حشر فقل: يا رب مزقني الوليد

خود، پيامبران و اولياى الهى را مورد تمسخر قرار مى دادند. خالد بن عبداللّه قسرى يكى از اين كارگزاران بود. ابن اثير در بخش رخدادهاى سال 89 ق. آورده است:

در اين سال، خالد بن عبداللّه قسرى، والى مكه شد. او در ميان مردم مكه خطابه اى ايراد كرد و گفت: اى مردم، كدام يك برتر است: جانشين كسى در ميان قوم او يا فرستاده اى كه به سوى آنان مى فرستد؟ به خدا سوگند، جايگاه و برترى جانشين را نمى دانيد... ابراهيم خليل الرحمان آب طلبيد، خداوند آبى شور (چاه زمزم) به او داد و خليفه از خداوند آب طلبيد، خداوند آبى گوارا (چاهى كه وليد فرمان حفر آن را داده بود) به او عطا كرد.

خالد، آب چاه وليد را به حوضى كه در كنار چاه زمزم گذارده بود مى ريخت تا مردم برترى آب چاه وليد را بر آب زمزم، بيازمايند. اما [خداوند چنين خواست كه] چاه وليد خشك شود.

ابوالفرج اصفهانى در كتاب الأغانى آورده است:

خالد بن عبداللّه قسرى آب زمزم را ام جعلان (آبى كه سرگين در آن بسيار باشد) مى خواند. او روزى بر فراز منبر شد و گفت: چه زمانى باطل ما بر حق شما پيروز مى شود؟! آيا وقت آن نرسيده است كه خدايتان براى شما خشم بگيرد؟ اگر امير (وليد بن عبدالملك) به من فرمان دهد، كعبه را به تكه سنگ هايى تبديل كرده، آنها را به شام خواهم برد. به خدا سوگند، امير نزد خداوند گرامى تر از پيامبران خداست!

ص: 122

آن گاه صاحب الأغانى سخنان خود را اين گونه دنبال مى كند: خالد، ملحدى متظاهر به ايمان و مادرش نصرانى بود. از همين رو نصارا و مجوس را بر مسلمانان مى گمارد و به آنان فرمان مى داد تا مسلمانان را به كارهاى پست بگمارند، خوار كنند و كتك بزنند. او هم چنين نصارا را مجاز كرد كه كنيزان مسلمان را بخرند و با آنان درآميزند(1).

هشام و زيد بن على بن الحسين عليه السلام

هشام در ديدارى كه با «زيد شهيد عليه السلام» داشت به او گفت: شنيده ام كه از خلافت سخن گفته، در پى دستيابى به آن هستى؛ اما شايسته آن نيستى؛ چرا كه كنيز زاده اى.

زيد عليه السلام گفت: پاسخ اين گفته را دارم.

- بگو.

- هيچ كس از پيامبر به خدا نزديك تر و نزدِ او داراى منزلت والايى نيست و حضرت اسماعيل پيامبر خدا است كه از كنيزى زاده شده و خدا او را به پيامبرى برگزيد و بهترين خلق [حضرت محمد صلى الله عليه و آله] را از نسل او به وجود آورد.

هشام گستاخانه پرسيد: بقر (گاو)، برادرت چه مى كند؟

زيد كه به شدت خشمگين شده بود و نزديك بود برآشوبد، گفت:

ص: 123


1- . الأغانى، ج 22، ص 17، چاپ بيروت، مؤسسه اعلمى.

رسول خدا صلى الله عليه و آله او را باقر (شكافنده) خواند و تو او را بقر مى خوانى؟! و اين به دليل نهايت درجه تفاوت ميان شما است. بدان كه در قيامت نيز راهى جز راه او خواهى پيمود. او به بهشت خواهد رفت و تو در دوزخ جاى مى گيرى.

هشام گفت: اين احمق گستاخ را ببريد. غلامان دست او را گرفته، بر پا نگاه داشتند.

هشام ادامه داد: اين خائن سبكسر را نزد عامل [شهر] او [مدينه ]ببريد.

زيد گفت: به خدا سوگند، اگر مرا نزد او بفرستى من و تو يكديگر را زنده نخواهيم ديد مگر اين كه يكى از ما، كه مرگش زودتر فرا رسد، بميرد.

زيد را از نزد هشام بيرون بردند و به همراه چند نفر كه با او بودند به سمت مدينه برده شد و در مرز شام او را راندند. چون از او جدا شدند، زيد به عراق بازگشت و وارد كوفه شد و مردم را به بيعت با خويش فرا خواند. بيشتر مردم كوفه با وى بيعت كردند. در آن زمان يوسف بن عمر ثقفى كارگزار كوفه و تمام عراق بود. بين آنها جنگى واقع شد. مردم كوفه زيد را تنها گذاشتند و تنها اندكى از آنان در كنارش ماندند. او در آزمونى بزرگ كه جان خود را بهاى آن كرد، سرفرازانه به جهاد پرداخت. سرانجام تيرى بر ناحيه چپ پيشانى زيد نشست و به مغز وى رسيد و چون تير را بركشيدند، زيد جان سپرد. پس از شهادت زيد، او را بردار كشيدند و سپس پيكرش را سوزاندند و خاكسترش را به دست باد دادند.

اين ماجرا و هزاران مورد مشابه، نشان مى دهد كه ستم امويان و

ص: 124

مروانيان همگان، به ويژه بنى هاشم، فرزندان رسول خدا، عالمان، صالحان و بزرگان را فرا گرفت و از نظر آنان، كيفرِ حتى يك كلمه اعتراض مرگ، شكنجه، زندان، تبعيد و... بود و آنان تمام خشم خود را بر سر قربانيان خود فرو مى ريختند. اينان مصداق بارز جبارانى هستند كه خداى متعال درباره شان فرموده است:

«وَ إِذَا بَطَشْتُم بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ»؛ و چون [كسى را] مجازات مى كنيد، همچون جباران كيفر مى دهيد.(1)

قيام فرزندان امام حسن عليه السلام عليه سركشان

محمد و ابراهيم فرزندان عبداللّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليهم السلام دو نفر از ظلم ستيزان طاغوت شكن بودند كه مرگ با عزت را بر زندگى با ذلت ترجيح دادند. زمانى سپاه عيسى بن موسى، محمد را در مدينه محاصره كرد؛ به او گفتند: مركب هاى راهوار دارى، با استفاده از آنها خود را به مكه يا يمن برسان و خويش را از مرگ نجات بده.

محمد گفت: در اين صورت من برده [خودخواهى خويش]ام. آن گاه با ياران خود به جنگ رفت. چون شب فرا رسيد و محمد دريافت كه كشته خواهد شد، بدو گفته شد كه خود را پنهان كن.

ص: 125


1- . شعراء 26 آيه 130.

محمد گفت: در چنين صورتى، عيسى روز حرّه(1) را زنده كرده و با اهل مدينه همان كارى را خواهد كرد كه مسلم بن عقبه كرد. به خدا سوگند، به بهاى جان مردم مدينه، جان خود را نجات نخواهم داد، بلكه خون خود را نثار جان آنان خواهم نمود.

آرى، ايثار و جان فشانى در راه خدا و فدا كردن خويشتن در راه آزادى و تضمين سعادت دنيا و آخرت ديگران، شيوه خاندان رسالت و پاكانِ ظلم ستيز از نسل آنان است؛ همان هايى كه در والايى ها و پاكى ضرب المثل هستند و از نظر معيارها و سنجش ها نقطه مقابل دين سازان و ديندار سوزان به شمار مى روند.

ص: 126


1- . اشاره به قيام حرّه و قتل عام مردم مدينه توسط مسلم بن عُقبه، به دستور يزيد بن معاويه لعنه اللّه.

چهارمين حاكم أموى بر أندلس

عبدالرحمان الحكم، چهارمين حاكم اموى اندلس بود. او دو فرزند بزرگ به نامهاى محمد و عبداللّه داشت. عبدالرحمان پيش از مرگ خود، محمد را نامزد ولايت عهدى كرده بود، اما برادرش عبداللّه چشم به منصب خلافت دوخته بود و مادرش او را در ميدان رقابت بر سر ولايت عهدى حمايت مى كرد و از تمام ابزار مكر و حيله براى رسيدن عبداللّه به خلافت استفاده مى كرد.

عبدالرحمان كنيزكى زيبا داشت كه او را بر ديگر كنيزان ترجيح مى داد. هم چنين غلامى داشت به نام نصر، كه او را به خود نزديك كرده بود و هيچ كس در مرتبه او قرار نداشت. مادر عبداللّه از محبوبيت اين دو نفر نزد عبدالرحمان استفاده كرد تا ولايت عهدى را نصيب عبداللّه كند. او در اين راه آن چنان پيش رفت كه با كمك نصر، طرح كشتن عبدالرحمان را تدارك ديد، اما عبدالرحمان از توطئه آگاه شد و نصر را واداشت تا زهرى كه براى كشتن او تدارك ديده بود، خود بنوشد و بدين ترتيب نصر مُرد و مادر

ص: 127

عبداللّه ناكام ماند.

عبداللّه همانند غالب شاهزادگان از شايستگى هاى يك حاكم با تدبير بى بهره بود و هماره سرگرم عيش و نوش، باده گسارى و مستى، سرگرم بودن با كنيزان و آوازه خوانان و هرزگى و فساد بود. اوكسانى را گمارده بود تا پدرش عبدالرحمان را زير نظر گرفته، تمام حركات و تصرفات و گفتار او را لحظه به لحظه به او برسانند. او با اين كار مى خواست تا در صورتى كه پدرش بميرد، از برادر خود محمد پيشى گرفته، زودتر به كاخ حكومتى برود و بر اريكه قدرت تكيه زند. از همين رو پول زيادى به غلامان، آوازه خوانان و ديگر خدم وحشم دربار مى داد تا او را در رسيدن به اهدافش يارى دهند. عبداللّه با چند تن از ياران نزديك پدرش نيز بر آنچه در سر مى پروراند به توافق رسيده بود.

با مرگ عبدالرحمان، همدستان عبداللّه، شتابان خبر مرگ پدرش را به او رساندند. عبداللّه براى ورود به كاخ چاره اى انديشيد. او خود را به شكل كنيز مورد علاقه پدرش كه پى او مى فرستاد و شب را با وى مى گذراند و غلامان و خادمان از جمله دربانان و آن كه او را تا قصر مى آورد مى شناختند، درآورد تا بى هيچ مشكلى، دربان درب كاخ را به روى او بگشايد. بدين ترتيب توانست خود را به جنازه پدرش كه اندكى قبل مُرده بود برساند. خزانه دار كليد خزانه ها را بدو سپرد و با تهديد و تطميع، درباريان با وى بيعت كردند. حاكم جديد به دنبال برادرش محمد و ديگر

ص: 128

برادران خود و بزرگان دولت فرستاد و هنوز سپيده نزده بود كه همگان با وى بيعت كردند.

عبداللّه، راه فساد وافساد در پيش گرفت و به خودكامه اى ديكتاتور مبدل شد. مخالفان را تبعيد، زندانى، شكنجه مى نمود و يا آنها را مى كشت. بدين سان فساد و ظلم حكومت او را فرا گرفت. سرانجام نيز همين بى بند و بارى ها و ستمگرى ها، باعثِ سقوط دولت آنان و از ميان رفتن شكوه شان شد.

و روشن است كه حكومت ها سقوط نمى كنند مگر بعد از آنكه امورى اين چنين موجب ضعف و زوال آنها خواهد شد و البته از سوى ديگر عملكرد جبارانه آنان مانع گسترش اسلام و پيشرفت مسلمانان بوده است.

توصيه به خشونت

در تاريخ آمده است: توصيه ها و نامه هاى اولين حاكم عباسى (ابراهيم امام) به ابو مسلم [والى او] در خراسان به اين شرح بود: ... هرگاه به نوجوانى به بلنداى پنج وجب بدگمان شدى او را بكش. افراد قبيله «مضر» را ناديده مگير كه آنان دشمنانى در همسايگى ما هستند. مزارع آنان را نابود كن و جنبنده اى از آنان را زنده مگذار.(1)

ص: 129


1- . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 267.

هادى عباسى

بنى عباس همانند اسلاف اموى خويش، نقش بزرگى در بد نام كردن اسلام و عقب نگاه داشتن مسلمانان داشتند. اينان نيز حكّام ظالمى بودند كه ستمشان فراگير بود و خودكامانه آنچه مى خواستند مى كردند. گستره اسلام و مسلمانان را بازيچه خود دانسته؛ فساد، تباهى و ويرانى بسيارى برجاى گذاردند. داستان زير نمونه اى از استبداد و ظلم اين خاندان است.

آورده اند: سومين خليفه عباسى، محمد بن عبداللّه منصور، ملقب به المحبس در سال 169 ق. مُرد و پسر 24 ساله اش موسى ملقب به الهادى كه بسيار خشن و سفيه بود بر جاى او نشست. او سركوب كننده قيام مشهور فخ بود. در آغاز حكومتش مردم دريافتند كه اوضاع بدتر شده و پليدترى جاى پليدى نشسته است. آنان حاكمى جوان پيش روى خود مى ديدند كه سنگ دل است و در خون ريزى بى باك؛ حرمت دين را رعايت نمى كند؛ كرامت انسان ها را ناديده مى گيرد؛ در رسيدن به اميال و شهوات نفسانى خود شتاب مى كند و به يك سخن براى رسيدن به خواسته هاى خود از ظلم و قتل و كشتار دريغ نمى ورزد. اين حاكمِ درشت اندام، بيش از حد شيفته باده گسارى بود و در دوستى و همنشينى با زنان و كنيزان سخت كوشا.

اين ويژگى ها سبب شده بود تا مردم از استبداد و ظلم او هراسناك گردند. از همين رو و به منظور دور ماندن از خشم خليفه با دستورات او و

ص: 130

حتى آنچه در نظر داشت، همراهى مى كردند.

مادرش خيزران دختر عطاء بيش از همه از او مى ترسيد. او در يمن زاده شده بود و به همين جهت بدان جا منسوب بود. وى از آنِ حاكم طبرستان بود و پس از آن كه حاكم طبرستان عليه مهدى (حاكم عباسى) شوريد و مهدى به طور وحشيانه او را سركوب كرد، خيزران را مالك شد.

فاصله سنى هادى و برادرش هارون بسيار اندك، اما تفاوت ظاهرى آنان بسيار بود. هادى در خشونت و قساوت سر آمد بود، در مقابل، برادرش هارون ظاهرى مهربان، اما نهانى مكر آلود و حيله گر داشت و به شدت قسى القلب بود و همو بود كه امام كاظم عليه السلام را به شهادت رساند.

خيزران كه زنى زيرك بود، بسيارى از امور سياست و اداره دولت را از همسرش مهدى فرا گرفت. مهدى با وى مشورت مى كرد و نظر او را عمل مى كرد. او توانست نزد يحيى بن خالد برمكىِ وزير، كه او نيز فردى حيله گر و بسيار هوسران و در لذت هاى دنيوى غرقه بود، منزلتى كسب كند و همين امر، او را در دولت از جايگاهى والا برخوردار كرد. خيزران در برابر مردم تظاهر به فروتنى كرده، نيازهاى آنان را بر طرف مى كرد تا از اين رهگذر حمايت آنان را نيز به دست آورد تا اينكه در كاخ خلافت، محطّ انظار بزرگان و محل رجوع همگان شد. آنان به ديدار وى مى شتافتند و از بذل و بخششهاى او بهره مند مى شدند. كه البته اين بذل و بخششها همه از اموال بيت المال بود و در اسراف و تبذير و تباه كردن موجودى بيت المال

ص: 131

خوددارى نمى كرد.

كشمكش بر سر قدرت

از آغاز كار، موسى الهادى به برادرش هارون رشك مى بُرد، چرا كه مى ديد مردم، هارون را بيش از او گرامى مى دارند و احترام مى كنند.

هارون در حيله گرى سرآمد بود. ظاهر او چيزى را مى نمود و در باطنش چيز ديگرى پنهان مى داشت. مادرش خيزران هماره نگران وى بود و مى ترسيد برادرش موسى گزندى به وى برساند. از ديگر سو، هادى بر آن شد تا هارون را از ولايت عهدى خلع كند و پسر خردسالش، جعفر را بدان سمت بر گزيند. لذا با وزير خود يحيى بن خالد برمكى در اين باره مشورت كرد، اما وزير، او را از اين كار باز داشت. موسى بر او خشم گرفت و او را به زندان افكند و يحيى زمانى طولانى در زندان ماند. موسى به دليل كينه اى كه از وزير خود به دل گرفته بود در صدد كشتن وى بر آمد و او را شكنجه مى كرد.

خيزران از اين ماجرا آگاه شد و از سر دل سوزى به هارون و ترس اينكه مبادا به او صدمه اى وارد شود، از او خواست تا با برادرش موسى همراهى كند و اگر موسى بخواهد، او منصب ولايت عهدى را واگذارد.

از آن جا كه خيزران در صدد دور كردن هارون از دسترس موسى بود به او پيشنهاد كرد تا با كسب اجازه از برادرش به عزم شكار، به سمت

ص: 132

مشرق برود.

چون هارون در خواست خود را با برادرش در ميان گذاشت، موسى شادمان شده، يك و نيم ميليون دينار از بيت المال مسلمانان به او پرداخت و اجازه سفر به او داد.

بعدها موسى دريافت كه دور شدن هارون از مركز به صلاح نبوده و مادرش خيزران مردم را به سوى هارون مى خواند و دورا دور او را مورد توجه و عنايت قرار داده است؛ به ويژه اين كه مى ديد بزرگان و سرداران بسيار به او توجه دارند و رفت و آمد آنان با خيزران قطع نمى شود. از اين رو خشم خود را متوجه مادرش كرده، بر آن شد تا او را از ميدان به در كند. لذا تردّدِ بزرگان و سرداران را به خانه مادرش بهانه قرار داده، روزى به سراى او رفت و گفت: اين جماعت به چه جهت شب و روز به اين جا رفت و آمد مى كنند؟! آيا چرخ ريسندگى اى كه تو را سرگرم كند يا قرآنى كه تو را تذكر و هشدار دهد و يا خانه اى كه از تو حفاظت و صيانت كند ندارى؟ اگر با خبر شوم كه كسى به سراى تو در آمده، بى ترديد گردن او را خواهم زد!

خيزران دانست كه جنگ قدرت آغاز شده است و موسى به همين اندازه بسنده نخواهد كرد؛ زيرا منزلت او موسى را خشمگين كرده و كينه مادرش را به دل گرفته بود، چون او هارون را بر موسى ترجيح مى داد. پس در صورتى كه خيزران پيشدستى نكند قطعا كشته مى شد.

ص: 133

اين زن غدّار، تصميم خود را گرفت و در انتظار فرصت نشست. در شب نيمه ماه ربيع الاول سال 170ق. موسى وارد اندرونىِ قصرش شد و با كنيزان خود خلوت كرد و شب را در كنار آنان به مِى گسارى و عشرت پرداخت. آن قدر خورد و آشاميد تا مستِ لايعقل شد. شب به نيمه رسيد و سكوت همه جا را فرا گرفت. در اين هنگام دو كنيز زورمند خيزران با دو بالش وارد اتاق موسى شده و به حاكم جوان نزديك شدند. او از شدت مستى و شهوت بى رمق افتاده بود. فرصت براى اجراى فرمان خيزران فراهم آمده بود، لذا آن دو كنيز بالش را بر دهان او گذاشتند و آن قدر نگاه داشتندتا موسى از نفس افتاد و مُرد.

بدين ترتيب، نقشه مادر در قتل فرزندش عملى شد و از اينكه خود و فرزند ديگرش از شر او رهايى يافته بودند، نفس راحتى كشيد.

هارون، حاكم جايگزين

اينك هارون بر اريكه قدرت تكيه زد و بنا به سنت نياكانش، ظلم و استبداد و كشتار و شكنجه را در پيش گرفت. او در يك شب شصت تن از خاندان حضرت على عليه السلام را از دم تيغ گذراند و امام كاظم عليه السلام را پس از سال ها زندانى، به زهرِ كِين، مسموم كرد و به شهادت رساند.

و بدين سان زندگى اين دو برادر منحرف، تصويرى از اسراف، غارت بيت المال، شكنجه، كشتار، مى گسارى و بى بندو بارى بود كه تاريخ، به

ص: 134

تفصيل به آنها پرداخته است؛ كسانى كه مايه بدنامى اسلام شده، و ظلم آنان تمام مسلمانان را فراگرفت.

سلاطين عثمانى

از ديگر حاكمانى كه بر سرزمين هاى اسلامى حكومت كرده و در دوران حاكميت خويش شيوه هاى جبارانه و ظالمانه در پيش گرفتند، سلاطين عثمانى بودند. حكومت خود را از امارتى كوچك آغاز كردند و بسرعت به صورت بزرگترين امپراطورى جهان در آمدند و در نهايت نيز نابود شدند. اين امپراطورى هفتصد سال دوام يافت و دو دوره را سپرى نمود:

1- دوران قدرت و سير صعودى: كه اين اقتدار و پيشرفت، به دليل اصول و قدرت اسلام بود؛

2- دوران ضعف و اُفول و تجزيه و فرو پاشى: اين سير قهقرايى ناشى از ضعف و فرو پاشى شخصيتى آنان بود. سير شكست و تجزيه، پس از اين كه سلطان عبدالحميد جايگزين سلطان عبدالمجيد شد؛ يعنى در سال 1292 ق. به اوج خود رسيد. سلطان عبدالحميد در آن زمان جوانى سى و سه ساله بود. مردم، در ابتدا آمدن او را به فال نيك گرفتند و پنداشتند كه با آمدنش دوران رنج و درد پايان خواهد يافت و روزگار تحقق آمال و آرزوها فرا خواهد رسيد.

ص: 135

سلطان عبدالحميد در آغاز راه

سلطان عبدالحميد دوم كه خاقان البرّين (دو خشكى) و البحرين (دو دريا) و خادم الحرمين لقب داشت، در آغاز حكومت خويش ظاهرى زيبا از برنامه هاى خود ترسيم كرد و از اصلاحات گسترده و عمل به كتاب و سنت، آن گونه كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله عمل كرد، دم مى زد. او بر ايجاد دولتى فراگير در گستره سرزمين هاى اسلامى تاكيد داشت و وعده مى داد كه حكومتى مشورتى و مبتنى بر عدالت، توسعه رفاه، مساوات ميان مردم، بازگشت به اسلام و اجراى احكام آن، به دور از تضييع حق و كشتار و شكنجه و... كه خلفاى عثمانى پيشين فاقد آن بودند، به وجود خواهد آورد.

به همين منظور لايحه اى جديد ارائه داد كه بر اساس آن اجازه مى داد تا نظارت صحيح و فراگير بر دارايى ها و هزينه هاى دولت صورت گيرد. نيز بديهى هاى دولت را كه اسلاف او در راه تأمين هزينه خوش گذرانى هاى خود بر دولت تحميل كرده بودند، پرداخت و تسويه شود. سپس امر سامان دهى ارتش را در برنامه خود قرار داد و آزادى هاى فردى و اجتماعى و تشكيل مجلس نمايندگان كه تمام قوميت ها را در بر مى گرفت، اعلام كرد. سلطان عبدالحميد، نسبت به ديگر قوميت ها، از عرب و غير عرب روش درست و مناسب در پيش گرفت و همگان را به همكارى فرا خواند.

تمام آنچه را كه عبدالحميد به عنوان برنامه حكومتى خود مطرح و يا آن را بخشى از قانون در آورد، شعارهايى فريبا و ظاهر سازى بود. در واقع

ص: 136

عبدالحميد امور حكومت را مخفيانه با استبداد شديد اداره مى كرد و پس از گذشت مدتى نيز براى همگان روشن شد كه در تمام دورانِ خلافت عثمانيان، حاكم و خليفه اى ظالم و مستبد چون او نبوده است.

او با مشاوران خود و همه مردم با ظلم و ستم فراوان رفتار كرد. مجلس مشورتى را ملغى و قانون اساسى را باطل اعلام كرد و با زور سر نيزه حكومت خود را ادامه داد. قوام حكومتش بر خبر چينى، شكنجه، زندان، قتل، خشونت و ارعاب بود و به اين وسايل حكومت خود را پايدار نگاه مى داشت.

كشاورزان، كارگران، زحمت كشان و نيز ديگر افراد جامعه، قربانيان جور و استبداد او شدند. از همين رو درآمدهاى دولتى كاهش يافت. اما سلطان عبدالحميد هم چنان بسيارى از دارايى هاى دولت را هزينه خواسته ها و هوس ها و شهوترانيهاى خود مى كرد. او در اين زمينه چنان گشاده دستى داشت كه در كاخ خود، هفتصد خوان غذا براى همسران و كنيزان خود مى گستراند و براى رونق بخشيدن به اين گشاده دستى ها و ادامه آن، اقدام به گرفتن وام از دولت هاى اروپايى كرد.

براى خود محافظانى قوى در نظر گرفته بود و كاخ خود را پر از جاسوسان كرد؛ به گونه اى كه ترس همه كاركنان كاخ را فرا گرفته بود كه مبادا سخنى بر زبان آورند كه موافق نظر سلطان نباشد و به گوش سلطان برسد و در نهايت، مرگ خود را رقم زده باشند. او در دوران حكومت خود

ص: 137

يكصد نفر از مردان و زنان دربار خود را كُشت. دست تطاول او به سوى ارتش و افسران آن دراز شد و آنان نيز از گزند خليفه در امان نماندند. مردم را به اندك سوء ظنّى به دست جلاد مى سپرد و در موارد بسيارى قربانيان را به دست خويش سر مى بريد، يا با طناب خفه مى كرد و او را به كام مرگ مى فرستاد و پس از كشتن آنان، جسدشان را به دريا مى انداخت. سلطان، اجساد بسيارى از افراد بى گناه از علما، شخصيتهاى اجتماعى و سياسى، افسران ارتش و... را به درياى بُسفر انداخت تا حدى كه تركها براى مدتى از خوردن ماهى پرهيز مى كردند، چرا كه ماهيها از گوشت قربانيان آنان تغذيه مى كردند!

هراس خود كامگان

مستبدان چون ظلم و جنايت بسيارى مرتكب شده و باعث نارضايتى عمومى از خود مى شوند، بسيار بر جان خود مى ترسند. سلطان عبدالحميد يكى از اين افراد بود. او در كاخ خود حدود يكصد اتاق مجهز ساخته بود هر شب در يك اتاق مى خوابيد بدون اين كه كسى باخبر شود، تا بدين ترتيب از اقدام هايى كه براى كشتن او انجام مى شد جان به در ببرد.

در همين فضاى ناامنى، گروه هاى كوچك و زير زمينى افسران ارتش شكل مى گرفت. همچنين گروهها و تشكل هايى در سطوح مختلف جامعه شكل گرفت تا همه يك دست شده، كشور خود را از چنگال خليفه سركش

ص: 138

و جبار آزاد كنند.

زمانى كه افسران، سايه جاسوسان و فشارهاى سلطان را بر سر خود ديدند، سرانشان به غرب رفتند و حزب اتحاد و ترقى را تأسيس كردند. وحدت دولت عثمانى (كه در اثر اختلافات و شورشها تضعيف شده بود) و تأمين حقوق و آزادى هاى مردم شعارهاى اين حزب بود. حزب اتحاد و ترقى اعلان مى كرد كه ساختار دولت عثمانى را روز آمد و از سازمانى قوى برخوردار خواهد كرد. اين حزب پس از گذشت پانزده سال از سلطنت عبدالحميد، در ژنو تشكيل شد. آن گاه به پاريس و سپس به بندر سالونيك منتقل شد. از آن جا كه سالونيك يكى از مراكز مهم نظامى به شمار مى رفت و ارتش نيز از حزب حمايت مى كرد، سلطان نمى توانست اعضاى كميته اتحاد و ترقى را مورد آزار قرار دهد، ولى با اين حال بعضى از افراد اين كميته را بطور مخفيانه ترور كرده و از بين مى برد.

اين كميته افزون بر افسران عضو، افراد زيادى از وكلاى مدافع، پزشكان، مهندسان و فرهيختگان را در بر مى گرفت. فعاليت هاى تبليغاتى حزب در ميان طبقات مختلف نظاميان گسترده تر مى شد. اين كميته از سالونيك به اردوگاهى نظامى در مقدونيه و از آن جا به آستانه انتقال يافت.

ديرى نپاييد كه حزب اتحاد و ترقى، موجوديت خود را به صورت علنى اعلان كرد و به سلطان هشدار داد در صورتى كه در سياست خود تجديد نظر نكند حزب، او را عزل خواهد كرد. آن گاه از او خواسته شد تا

ص: 139

قانون اساسى را كه قبلاً تدوين شده بود به اجرا بگذارد. سلطان چنين وانمود كرد كه خواسته حزب را پذيرفته است و وعده داد كه احكام اسلام را عملى كرده، آزادى هاى ملت را باز خواهد گرداند. به همين منظور، حاكميت قانون و پارلمان را اعلام و مجلس نمايندگان را تأسيس نمود و قول داد كه به زودى حكومت پليسى را از ميان بردارد. او مى گفت: [افسران ]آزاد را حمايت و تأييد مى كند و وضعيت پليسى را از آن رو به وجود آورده تا آشوب بين عرب ها و تركها را از بين ببرد.

آن گاه به طور چشم گيرى به عرب ها متمايل شد و از ايجاد جامعه اى اسلامى، بر اساس ايده سيد جمال الدين اسد آبادى سخن گفت.

البته تمام وعده هايى كه مى داد، تنها به منظور حفاظت از سلطنت خويش بود و به همين جهت به تلاش هاى مكارانه اى پرداخت تا در كنار حفظ سلطنت خود، ازتن دادن به اجراى احكام اسلام و پاى بندى به آزادى هاى گسترده آن سر باز زند. هنگامى كه پنداشت همگان را فريب داده و توطئه او كارگر افتاده است، به روال سابق خود باز گشت و تمام نهادهاى مردمى و آزادى هاى داده شده را لغو كرد، قانون اساسى را باطل و پارلمان را منحل نمود و زندان، شكنجه و كشتار را جايگزين آن كرد.

سلطان عبدالحميد از آن رو به چنين اقدام هايى مى پرداخت كه خود را بزرگ ترين قدرت جهان مى دانست كه كسى را ياراى از ميان برداشتن او نيست. او به مردم مى گفت: من خليفه ام و به فرمان خدا حكومت مى كنم.

ص: 140

هر كس را هر فرمانى بدهم بايد فرمان ببرد، چرا كه من خليفه رسول خدا هستم و همه بايد بى هيچ چون و چرايى مرا چون رسول خدا بدانند.

اما او غافل بود از اين كه حتى رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز مأمور بود تا به اصل مشورت عمل كرده، بدان توجه داشته باشد؛ آن جا كه خداوند مى فرمايد: وَشَاوِرْهُمْ فِى الْأَمْرِ ...؛ و در كار[ها] با آنان مشورت كن.(1)

فرجام سلطنت عبدالحميد

عبدالحميد، با دلگرمى به جاسوسان و نگاهبانان، خادمان و كنيزان، همچنان به ستمگرى خود ادامه مى داد. اما روزگار اقتدار او سر آمد و اطرافيان، جاسوسان، خادمان و حتى همسران و كنيزان او نيز از او رويگردان شده بودند. نيمه شب يكى از روزهاى سال 1325ق. سلطان جنايت پيشه به پناهگاه خويش رفت و طبق عادت هميشه، چون شب به نيمه رسيد، به بستر رفت تا بخوابد. در اين هنگام صداىِ پايى شنيد. هراسان برخاست و پرسيد: اين صداها چيست؟

همسرش گفت: سرورم نمى دانم!

پيش از آن كه سلطان واكنشى نشان دهد، درب پناه گاه به شدت باز شد و دسته اى از افسران در آستانه در ظاهر شدند. ارشد آنان با شدت و خشونت به عبدالحميد گفت: عبدالحميد خان، تو را از سلطنت و خلافت

ص: 141


1- . آل عمران 3 آيه 159.

خلع كرديم.

عبدالحميد آنان را تهديد كرد و گفت: به سلطان خود اهانت نكنيد.

گفتند: پيش از اين سلطان ما بودى، ولى اكنون خلع شده اى.

بعد از آن با محمد رشاد پنجم بيعت كردند. و به اين ترتيب پس از 33 سال حكومت ترور و وحشت، عبدالحميد از سلطنت خلع و زندانى شد.

سلسله عثمانيان، كه با سلطان عبدالحميد به پايان كار خود رسيد، از عوامل مهم ضعف مسلمانان به شمار مى رود. آنان با حكومت جابرانه و جائرانه خويش زمينه ضعف و عقب ماندگى مسلمانان را فراهم كردند و از اسلام تصويرى تيره و تاريك ترسيم نمودند و پيش روى جهانيان قرار دادند.

درباره حكومت عثمانيان دو كتاب(1) نوشته ام كه در آنها پاره اى از اعمال آنان و اثراتى را كه در پى داشت، از جمله: سقوط [حاكميت] مسلمانان، بدنام كردن اسلام و نيز استيلاى غربى ها بر سرزمين هاى اسلامى از زمان آنان تا به امروز را به تفصيل بيان نموده ام. دوره حاكميت آنان آكنده از ماجراهايى است كه شنونده و خواننده را حيرت زده مى كند. در اين جا به يكى از اين موارد مى پردازيم.

ص: 142


1- . كتاب موجز عن الدولة العثمانيه مختصرى درباره دولت عثمانى و كتاب تلخيص تاريخ امپراتورى عثمانى.

سلطان سليمان قانونى و ملكه زيبايى

بنابر آنچه در تاريخ آمده، در بين سالهاى 928 - 984ق، بيوه اى ايتاليايى به نام «جوليا» مى زيست كه در زيبايى شهره بود. به دليل زيبايى چشم گير و فوق العاده اش، در غرب با عنوان زيباترين گُل از او ياد مى شد. سلطان سليمان قانونى كه آوازه او را شنيد بر آن شد تا وى را به كاخ خود آورده، در شمار زنان حرم سراى خود كه كاخ او را پر كرده بودند، در آورد. اما با توجه به اينكه شايد نتواند موافقت وى را براى آمدن به كاخ سلطان عثمانى جلب كند، در صدد ربودن او بر آمد. از اين رو دست به كار شد و نيروى دريايى تركيه آن روز را كه از هزار كشتى فراهم آمده بود، به سمت ايتاليا گسيل داشت تا زن مورد علاقه او را، اگر چه به قيمت جنگ و ريختن خون بى گناهان تمام شود، ربوده و به كاخ سلطنتى بياورند. بنا به فرمان سلطان، نيروى دريائى حركت كرده، پس از پيمودن مسير، شبانه به ساحل ايتاليا پا نهادند و بدون اتلاف وقت به سمت كاخى كه جوليا در آن زندگى مى كرد روانه شدند. بد اقبالى سليمان قانونى به يارى جوليا شتافت و فرمانده نيروى دريايى، راه كاخ را گم كرد. از كارگر نوجوان اصطبلى، راه كاخ را پرسيد، و او كه به توطئه آنان پى برده بود، بر اسبى تيز سوار شد و پيش از تركها خود را به كاخ رسانده، جوليا را از خواب بيدار كرد و بر اسب خود نشاند و او را به سلامت از اين معركه به در برد.

امّا جوليا، ناجى نوجوان خود را مورد بى مهرى قرار داد و روز بعد با

ص: 143

بى رحمى تمام، فرمان به سر بريدن نوجوان داد و فرمان او همان لحظه اجرا شد و جمله حكيمانه «از شرّ كسى كه در حقش نيكى كرده اى ايمن مباش» صورت واقعيت پيدا كرد.

طبيعى است كه نفوس پست و بى ايمان اين گونه بى رحم و كينه توز باشند.

بهر حال، آيا حاكمى اين چنين بى بند و بار و اسير هوس هاى زود گذر، كه همه چيز را در شهوات خود خلاصه مى كند و وصله ننگينى بر دامان اسلام است، مى تواند در انديشه ملت خود باشد؟ يا در راه نشر اسلام تلاش كند...؟

فرجام أيّوبيان و حكومت «شجرة الدُّر» در مصر

بامداد يكى از روزهاى دوشنبه سال 648 ق. چهار تن از بزرگانِ مماليكِ نيروى دريايى، توران شاه پسر ايوب شاه را كشتند و بدين ترتيب دولت ايوبيان مصر به سر آمد. مرگ توران شاه وضعيتى پيچيده و سخت به وجود آورده بود؛ چرا كه از يك سو مى بايست مملكت را اداره كرده و از سوى ديگر مماليك، كه به منظور رسيدن به قدرت، او را كشته بودند، در حد خدمتكاران دولت و پادشاه بودند و نمى توانستند كشوردارى كنند. لذا پيشنهاد شد كه يكى از حاكمان ايوبى شام بر مصر حكومت كند. خوش اقبال ترين افراد اين خاندان براى احراز مقام پادشاهى مصر، يوسف ملقب

ص: 144

به الناصر فرزند محمد بن طاهر حاكم حلب و پس از او حاكم كرك بود. همگى يوسف را مناسب دانسته، او را به مصر فرا خواندند. مماليك كه عمو زاده او را كشته بودند، آمدن سلطان ايوبى را خوش نمى داشتند، زيرا اگر او پا به مصر مى نهاد، در نخستين اقدام، رؤساى آنان را كه توران شاه را از پاى در آورده بودند مى كشت. در اين حال كه نگران آمدن يوسف بودند، پيشنهاد جديدى مطرح شد:

بيوه ايوب و مادر توران شاه؛ يعنى شجرة الدر در ميان جمع به سخن آمد و آنان را راضى كرد كه خود، ملكه مصر شود تا بيانگر احترام خاندان ايوبى در ميان مماليك باشد و با نام رسمى ام خليل حكومت كند. خليل فرزند ايوب و شجرة الدر بود كه در دوران حيات ايوب از دنيا رفت. شجرة الدر افزون بر اين، پيشنهاد داد كه يكى از بزرگان مماليك منصب اتابكى دستگاه سلطنتى را به عهده بگيرد تا مردم ببينند كه سلطنت، هم چنان در دست مردان است.

اين نامزدى و انتخاب فردى، پذيرفته و عملى گرديد و در روز دهم ماه صفر سال 648 ق. براى ام خليل به عنوان شاه جديد بيعت گرفته شد. شجرة الدر بعد از رضية الدين كه بين سال هاى 633-637 ق. به عنوان پادشاه بر دلفى حكم راند، نخستين زنى بود كه بر مسلمانان حكومت يافت و بر تخت سلطنت نشست. البته پس از وى، مادر يكى از خليفگان عثمانى

ص: 145

نيز به اين منصب دست يافت كه ماجراى درازى دارد.

بهترين توصيفى كه مى توان از ملكه جديد، يعنى شجرة الدر ارائه داد، اين است كه او زنى تندخو، سخت حسود، بى باك، داراى شهامت فوق العاده، سرمست خودپسندى بود، و روشن است كه با داشتن اين صفات مملكت را به شكل نامناسبى اداره مى كرد. مردم مصر از اين كه زنى بر آنان حكومت مى كند خشمگين شدند و مستنصر عباسى نيز از تأييد حكومت او سر بر تافت. ام خليل كه اوضاع را نامناسب ديد، در صدد چاره براى حفظ قدرتِ پنهانى و واگذارى ظاهرى حكومت برآمد. لذا پيشنهاد كرد كه به همسرى معز الدين ايبك - كه نايب السلطنه بود - در آيد و حكومت را در ظاهر بدو سپارد. پيوند زناشويى ميان آن دو بسته شد و شجرة الدر پس از هشتاد روز از سلطنت كناره گرفت و معز الدين ايبك سلطان خوانده شد.

سلطان جديد از مماليك نيروى دريايى، به ويژه از سيف الدين و «بنداق دار» بر حكومت خود بسيار مى ترسيد. به منظور پيش گيرى از هر خطر احتمالى، چاره اى انديشيد و نيروى دريايى را به سوى شام گسيل داشت و برخى از مماليك را به خدمت حاكم ناحيه كرك كوچك، در آورد. اينان هماره در انتظار به دست آوردن فرصتى بودند تا به مصر باز گشته، از معز الدين ايبك - كه جمعى بزرگ از مماليك كه بعدها معزيّه خوانده شدند را جذب دربار خويش كرده بود - انتقام بگيرند. از سوى ديگر شجرة الدر كه از قدرت كناره گرفته بود، با سران مماليك نيروى دريايى نامه نگارى و از آنان تقاضاى كمك مى كرد، زيرا معز الدين در حق او جفا كرده بود.

ص: 146

معزالدين كه از رابطه شجرة الدر با مماليك آگاه شده بود، بر خود ترسيد و با ترك كاخ سلطنتى وارد شهر قاهره شد و در جايى كه امروزه باب اللوق نام دارد سكونت گزيد. او كه خود را در برابر همسر و شريك سلطنت خود ناتوان مى ديد، طى نامه اى كه به فرمانرواى موصل نوشت از دختر وى خواستگارى كرد تا با اين وصلت، از قدرت و حمايت حاكم موصل برخوردار شود. شجرة الدر از اين موضوع با خبر شد و بر او غضب كرد و در پى فرصتى مناسب بود تا او را به نحوى از ميان بردارد. سرانجام غلامان شجرة الدر خواسته او را عملى كرده، معز الدين را كشتند.

فرجام شجرة الدر

شجرة الدر پس از كشتن معز الدين، مقام سلطنت را به دو تن از بزرگان مماليك معزّى پيشنهاد كرد، اما آنان نپذيرفتند. مردم نيز از توطئه هاى بى پايانِ شجرة الدر عليه افراد به ستوه آمده و بر او خشم گرفته بودند. از اين رو اميران مماليك معزى، يكصدا در صدد رهايى از شجرة الدر بر آمدند. اما مماليك نيروى دريايى هم چنان به شجرة الدر وفادار مانده، مى خواستند او در نهايت احترام در قلعه حكومتى بماند.

اين اختلاف نظر، شوكت و قدرت شجرة الدر را از او گرفت و اينك وقت آن رسيده بود كه همسر اول معز الدين و مادر فرزندش على، كينه خود را آشكار كرده، از او انتقام بگيرد؛ زيرا شجرة الدر، معز الدين را پس از ازدواج با خود، از ديدار همسر اولش باز مى داشت و هماره او را به جهت

ص: 147

داشتن همسرش نكوهش مى كرد تا اين كه معز الدين او را طلاق داد. لذا با مماليك نيروى دريايى ديدار كرد و آنان را از خيانت شجره الدر ترساند كه در نهايت و تحت تأثير سخنان او، شجره الدر را دست بسته به خانه هووى او بردند. وى را در اتاقى تاريك زندانى و از رسيدن آب و غذا به شجرة الدر جلوگيرى كرد و به شدت بر او سخت گرفت.

در نيمه شبى از شب هاى ماه ربيع الاول سال 655 ق. چند تن از كنيزان ام على به اتاق او وارد شدند و با كفش هاى چوبى او را به شدت كتك زدند و مجروح كردند؛ استفاده از اين كفش ها براى تحقير بيشتر او بود. سرانجام ضربه هايى كه بر سر او فرود آمد، به مرگ او انجاميد. سپس جسدش را از ديوار قلعه، به خندق انداختند. پس از چند روزى كه جسد وى در خندق ماند آن را به قاهره بردند و به خاك سپردند.

اينگونه حكومت بر مسلمانان در دست جاهلانى بود كه با رفتارهاى ناشايست و مستبدّانه خود، باعث عقب ماندگى مسلمانان و واژگونه نماياندن چهره اسلام شدند.

ص: 148

چگونگى پيدايش طاغوت ها

جهل و غفلت را بايد مهم ترين عامل پيدايش طاغوت ها بر شمرد. انسان ها اگر به اين اصل بديهى پى ببرند كه خدا انسان را آزاد آفريد و او را بر مقدراتش حاكم گرداند، به بردگى و ستم تن نداده، ستمگران و طاغوت ها را به رسميت نمى شناسند و آنها را نخواهند پذيرفت. از همين رو بايد با تمام توان و با بهره گيرى از وسايل ارتباطى نوشتارى، شنيدارى و ديدارى، به بيدار سازى ملت ها پرداخت و آنان را با انديشه هاى ناب اسلام در زمينه مبارزه با ظلم و ظالم آشنا كرد.

يكى ديگر از عوامل پيدايش خودكامگان، نبودن فرهنگ تحمل پذيرى ديگران در قالب گروهها و احزاب، شيوع پديده خود محورى در شئون مختلف اداره جامعه و انحصارطلبى مى باشد. البته اين ويژگى ها در هر انسانى مى تواند جلوه كند كه حضرت احديت فرموده است:

«كَلاَّ إِنَّ الاْءِنسَانَ لَيَطْغَى * أَن رَّءَاهُ اسْتَغْنَى»؛ حقا كه

ص: 149

انسان سركشى مى كند. همين كه خود را بى نياز پندارد.(1)

آنچه انسان را از گرايش به سركشى باز مى دارد، ايمان به خدا و روز واپسين است. همانطور كه تكثّر احزاب سياسى نيز هر چند نه به طور كامل اما تا حد زيادى حاكمان را از خودكامگى باز مى دارد. و اين چيزى است كه غالب كشورهاى اسلامى فاقد آن هستند.

طاغوت و ويژگيهاى آن

ويژگى هايى براى طاغوت شمرده شده، كه از آن جمله است:

1- خود را مالك جان و مال و سرنوشت مردم مى داند. خداوند اين ويژگى را از زبان بزرگ ترين طاغوت ها، يعنى فرعون بيان كرده و مى فرمايد:

«... أَلَيْسَ لِى مُلْكُ مِصْرَ وَ هَذِهِ الْأَنْهَرُ تَجْرِى مِن تَحْتِى...»؛ اى مردم [كشور] من، آيا پادشاهى مصر و اين نهرها

كه از زير [كاخ هاى] من روان است از آن من نيست؟.(2)

2- هماره خود را مترقى و داراى پيشرفت دانسته و ديگران را عقب مانده مى داند. نيز خداوند از زبان فرعون اين تفكر را باز مى گويد، آن جا كه

ص: 150


1- . علق 96 آيه 6 - 7.
2- . زخرف 43 آيه 51.

فرموده است:

«أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِّنْ هَذَا الَّذِى هُوَ مَهِينٌ وَ لاَ يَكَادُ يُبِينُ»؛

آيا[نه اين است كه ]من از اين كس كه خود بى مقدار است و نمى تواند درست بيان كند بهترم؟(1).

3- حسادت، تكبر، لجاجت، بدگمانى به ديگران، دروغ گويى، ترس، حماقت، خيانت و پيمان شكنى، اوصافى است كه در او وجود دارد.

4- مصالح فردى و كام جويى هاى خود را بر مصالح جامعه و مردم مقدم مى دارد.

5- شخصيتى منافق گونه دارد.

6- از آرامش محروم بوده، هماره در نگرانى به سر مى برد.

7- به نظر ديگران وقعى ننهاده و بدان احترام نمى گذارد و با خير خواهان مشورت نمى كند.

8- به دوستان، خويشاوندان و حتى فرزندان خويش رحم نمى كند.

9- توانمنديهاو شايستگى هاى ديگران را ناچيز و بى ارزش دانسته، سعى در سركوب آن مى كند.

10- ترس از خدا در فرهنگ طاغوت جايى نداشته، به روز واپسين با ديده بى اعتنايى و بى اعتقادى مى نگرد.

ص: 151


1- . زخرف 43 آيه 52.

11- شيفته قدرت و شكوه ظاهرى است.

12- بيشتر اوقات خود را به عياشى و خوشگذرانى؛ حتى از نوع حرام آن مى گذراند.

13- ثروت هاى بى حسابى را هزينه آرايه ها و فريبايى هاى زندگى مادى مى كند.

14- وفاى به عهد ندارد.

15- با كسى دوستى و محبت واقعى ندارد.

16- هر شيوه غير انسانى و غير اخلاقى را براى از پاى در آوردن مخالفان خود به كار مى گيرد.

17- از اِعمال انواع خشونت و رفتار ظالمانه اِبا ندارد.

18- حتى نافرمانى هاى كوچك را كيفرى سخت مى دهد و براى ترساندن ديگران، حتى بى گناهان را مجازات مى كند.

19- پاسخ نيكى را با بدى مى دهد.

20- بجاى عمل، فقط شعار مى دهد.

21- در موضع گيريها و گفتارها ثابت قدم نيست.

22- انسان ها از نظر او هيچ ارزشى ندارند و از همين رو بى محابا به قتل و كشتار آنان مى پردازد.

23- معتقد است كه هدف وسيله را توجيه مى كند.

24- از نظر طاغوت، هر كس با او نباشد، دشمن اوست.

ص: 152

ارعاب و تصفيه مخالفان

از برجسته ترين ويژگيهاى طاغوتها، زندان، شكنجه و قتل مخالفان خود است. آنان براى رسيدن به اهداف خود، از به كار بستن حيله و نيرنگ همانطور كه امروزه در عراق مى بينيم دريغ نمى ورزند(1). پس از آن كه در ماه مارس سال 1970 م. اعلاميه رسمى دولت عراق مبنى بر حل اختلاف كردستان عراق با دولت منتشر شد، از سوى حكومت مركزى طرحى براى ترور «ملا مصطفى بارزانى» رهبر وقت كردهاى عراق تدارك ديده شد و مى بايست توسط روحانيونى كه براى گفت و گو به ديدار بارزانى مى رفتند - اما بدون اطلاع آنان - به اجرا در آيد. دليل اين كه واسطه گفت و گو با ملا مصطفى روحانيون بودند، اين بود كه بارزانى به افراد دولتى اطمينان نداشت. صدام كه طراح اين عمليات و ديگر جنايت هايى از اين قبيل بود، براى افراد هيئتِ گفت و گو، كه بيش از ده نفر و همگى روحانى بودند، لباس فرستاد و خواست تا پيش از ديدار آنان با بارزانى لباس ها به هيئت نمايندگى برسد.

روز بعد خبر گزارى ها اعلام كردند: بارزانى از يك عمليات تروريستى جان سالم به در برد. اين عمليات هنگامى صورت گرفت كه اعضاى هيئت اسلامى با وى ديدار كردند. ديدار كنندگان همگى در اين اقدام تروريستى جان باختند.

ص: 153


1- . اين كتاب در زمان رياست صدام بر عراق نوشته شده است.

بعدها روشن شد كه در لباس هاى اهدايى صدام به روحانيون، مواد منفجره جا سازى شده بود و به وسيله راننده اى كه آنها را به مقصد برده بود و از طريق بى سيم منفجر شد. پسر ملا مصطفى چگونگى نجات پدر خود را چنين بيان مى كند: «هنگامى كه خدمتكار فنجان چاى را به پدرم مى داد انفجار صورت گرفت. او كه ميان ميهمانان و پدرم حايل بود، قطعه قطعه شد و پدرم جان به در برد. اعضاى هيئت اسلامى كه براى مذاكره با پدرم ديدار كرده بودند نيز قربانى اين اقدام تروريستى شدند».

حاكمان بغداد قربانيان خود را تنها از ميان مردم بى گناه انتخاب نمى كردند بلكه اعضاى دولت نيز در شمار قربانيان آنان بودند. به عنوان مثال تمام اعضاى دو كابينه را دستگير و اعدام كردند كه در ميان آنان دو نائب رئيس جمهور، دو نخست وزير، سه وزير خارجه، سه وزير دفاع، وزير بهداشت، وزير آموزش و پرورش، وزير صنايع، وزير برنامه، وزير آموزش عالى، پنج كفيل وزارت خانه و شهردار پايتخت و مدير اداره كل شهربانى كه مسئوليت تامين امنيت كشور را بر عهده داشت، ديده مى شد.

حذف دوستان!

در قاموس طاغوت جوانمردى، دوستى و ديگر صفات انسانى جايى ندارد. آنان نه تنها مخالفان، بلكه دوستان و نزديكان خود را نيز از ميان بر مى دارند. رئيس شوراى انقلاب عراق و دبير كل حزب بعث، يازده تن از

ص: 154

اعضاى شوراى فرماندهى عراق و فرماندهى كل حزب بعث را به كام مرگ فرستاد. اين تعداد قربانى از شمار اعضاى شوراى انقلاب عراق بيشتر بود. هم چنين سه نفر از مقامات عاليرتبه دولت كه در مناصب كليدى قرار داشتند و دستاوردهاى مهمى براى حاكميت به ارمغان آورده بودند كه به مدت پانزده سال از افتخارات حكومت شمرده مى شد، از قربانيان بودند. آنان عبارت بودند از:

1- مرتضى الحديثى، كه قهرمان ملى سازى صنايع و منابع عراق بود. او در سال 1981 م. در زندان اعدام شد.

2- محمد محجوب، قهرمان مبارزه با بى سوادى، كه در سال 1979 م. در زندان اعدام شد.

3- عدنان الحمدانى، قهرمان طرح توسعه كشور؛ او نيز مانند محمد محجوب در سال 1979م در زندان اعدام شد.

از ميان علما، نويسندگان، گويندگان، فرهيختگان و... هزاران تن قربانى خودكامگى هاى حاكمان عراق شدند.

كوچ اجبارى

ايجاد ترس در دل مردم به وسيله شكنجه، اعدام و كوچاندن اجبارى نيز از ويژگى هاى بارز حاكمان سركش است. عراق تحت حاكميت عفلقى ها شاهد چنين جناياتى بود. فاضل البراك رئيس پليس وقت عراق

ص: 155

اعلام كرد: اخراج و بيرون راندن مردم، تمام كسانى را در بر مى گيرد كه هوادارى و علاقه مندى اش نسبت به حزب و انقلاب (كودتا) مورد ترديد باشد. اين حكم حتى درباره كسانى كه گواهى شهروندى(1) از نوع درجه يك دارند نيز اجرا مى شود.

در تاريخ 6/5/1980م. اين مصوبه صادر شد: هر عراقى كه با اهداف انقلاب هفدهم ژوئيه 1968 م. مخالفت ورزد، حق شهروندى از او سلب شده و از كشور اخراج مى شود.

طاغوت عراق، بيش از يك ميليون عراقى را از كشور بيرون راند و وقتى كه از او درباره احتمال بازگشتشان به سرزمين شان سؤال شد، گفت: هرگز... چنين چيزى امكان ندارد. سپس افزود: اگر زباله اى را در زباله دانى بيندازيد، آيا آن را دوباره برداشته به خانه مى بريد؟!.

مى بينيم كه طاغوت ها چگونه به انسان مى نگرند. بى ترديد صاحب چنين ديدگاهى براى جان، مال، آبرو و سلامت انسان ها هيچ ارزشى قائل نيست؛ انسانى كه خداوند او را گرامى داشته و هر آنچه در آسمان ها و زمين است مسخر او قرار داده است. روشن است كه صاحبان چنين انديشه اى بويى از انسانيت نبرده و بهره اى از آن ندارند.

ص: 156


1- . عراق پديده اى را به خود ديد كه در هيچ جاى دنيا و حتى در حكومت هاى خودكامه ديگر همانند نداشت و آن داشتن شهادة الجنسيه گواهى شهروندى بود. افراد در صورتى شهروند عراقى به شمار مى آمدند كه افزون بر شناسنامه عراقى، گواهى نيز داشته باشند.

پاداش نيكى با بَدى

از ديگر خصوصيات حاكمان جبار و ستمگر پاداش نيكى با بَدى است. تاريخ آكنده از اين دست ماجراهاست، از جمله خيانت منصور عباسى به ابو مسلم خراسانى است؛ همو كه حكومت امويان را سرنگون كرد و عباسيان را به قدرت رساند. عينا همين داستان در عصر حاضر و در عراق تكرار شد. پس از آن كه صدام اقدام به ترور عبدالكريم قاسم نمود، با يكى از همقطاران خود به سوريه گريخت. شخص همراه صدام مى گويد: چون به نزديكى خاك سوريه رسيديم، به منظور گذشتن از صحرا و رسيدن به مرز، از يكى از ساكنان روستايى كه در آن حوالى بود و بيش از شصت سال از عمر او مى گذشت، راه را پرسيديم و او بدون چشم داشتى با ما همراه شد و پس از سه ساعت پياده روى، ما را به آن سوى مرز برد و راه را به ما نشان داد. از او خداحافظى كرده، راه خود را در پيش گرفتيم.

هنوز چند قدمى دور نشده بوديم كه صدام رو به مرد راهنما كرد و او را كه به سمت روستاى خود باز مى گشت، از ناحيه سر و پشت هدف سه تير قرار داد. به او گفتم: چرا او را كه اين چنين در حق ما خوبى و خدمت كرده بود، كشتى؟!

وى با خون سردىِ آدم كشان حرفه اى گفت: او تنها شاهد فرار ما بود كه مى بايست از بين مى رفت.

گفتم: او كه ما را نمى شناخت، ديگر اين كه در روستايى دور افتاده و

ص: 157

فراموش شده زندگى مى كرد و هرگز در معرض باز جويى قرار نمى گرفت، وانگهى ما از مرز گذشته بوديم. ديگر چرا بايد او را مى كشتى؟

گفت: با اين سخنان مى خواهى زندگى را به او باز گردانى؟

چون به نكوهش او ادامه دادم، اسلحه كمرى خود را بيرون آورد و گفت: آيا مى خواهى تو را نزد دوستت بفرستم؟!

مانند همين داستان را درباره حجاج آورده اند كه بدين شرح است:

روزى حجاج در حال غرق شدن در رود كوفه بود، در همين حال شخصى كه از آن جا مى گذشت، او را نجات داد. حجاج از او پرسيد: آيا مرا مى شناسى؟

ناجى گفت: نه.

حجاج گفت: اگر مى دانستى كه من حجاج هستم مرا نجات نمى دادى.

آن گاه به جلاّد خود دستور داد تا او را بكشد!

آن مرد هر چه در توان داشت براى جلب عطوفت و نرم كردن دل حجاج به كار بست، اما سودى نبخشيد و سر انجام كشته شد.

ارعاب و قتل، تفريح جباران

يكى ديگر از صفات حاكمان جور، عشق ورزيدن به ظلم و جنايت است! تاريخ، شواهد زيادى در اين زمينه ثبت و نقل كرده است كه نام امويان، عباسيان، عثمانيان و حتى نام حاكمانى در زمان معاصر ما نيز در اين

ص: 158

ميان ديده مى شود. پر واضح است كه اسلام از آنان بيزار بوده و ساحت مقدس اش از چنين جناياتى مبراست و كتاب خدا و سنت پيامبر او آن را مردود مى دانند. خداى متعال مى فرمايد:

«... مَن قَتَلَ نَفْسَا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِى الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا...»؛ هر كس كسى را - جز به قصاص قتل، يا [به كيفر ]فسادى در زمين - بكشد، چنان است كه گويى همه مردم را كشته باشد.(1)

نيز در حديث شريف آمده است: «لو إشترك أهل الارض في قتل مؤمن لعذّبهم اللّه جميعا؛ اگر تمام مردم در كشتن يك مؤمن شريك باشند، خداوند تمام آنان را كيفر خواهد كرد».

البته حاكمانى كه در طول تاريخ اسلام خود را به نام اسلام بر مردم تحميل كرده اند، با ادعاى دروغين مسلمان بودن با رفتارهاى غير اسلامى خويش چهره اسلام را خدشه دار كرده و مايه بد نامى آن شده اند و چتر وحشت و ارعاب خود رابر مسلمانان گستراندند. از ميان اين سفاكان خودكامه مى توان از حجاج بن يوسف ثقفى نام برد. او زمانى خوردن و آشاميدن را گوارا مى يافت كه پيش از گستراندن سفره غذا، قربانى خود را در حال دست و پا زدن در خونش ببيند. به جلادان خود سفارش كرده بود كه ظرفى فلزى را گداخته، آماده كنند و پس از زدن گردن قربانى، آن را بر

ص: 159


1- . مائده 5 آيه 32.

رگ هاى گردن او بگذارند تا رگ ها به هم آمده، قربانى بيشتر دست و پا بزند و به سختى جان دهد. آن گاه بود كه حجاج با لذت و اشتها به خوردن غذا پرداخته، همزمان به دست و پا زدن قربانى مى نگريست و به اين ترتيب عيش و لذت او به كمال مى رسيد!

ارزش ملت ها در نظر جباران

حاكمان جبار هيچ ارزشى براى ملت ها قائل نيستند و در موارد فراوانى اين باور از زبان بسيارى از حاكمان ستمگر شنيده شده است. آنان بى پروا ازحفظ قدرت به قيمت نابود كردن تمام ملت خود سخن گفته و هر گاه با ملت خود دچار اصطكاك و چالش شده اند گفته خود را عملى كرده اند، كه از آن جمله مى توان از برخورد نظام بعثى عفلقى عراق با مردم بى دفاع و مؤمن تحت حاكميت اين نظام نام برد.

به عنوان نمونه در هفدهم ماه مارس 1988م. بمب افكن هاى عراقى به فرمان صدام، ده بمب شيميايى با تركيب «سيانيد»، «گاز خردل»، «گاز اعصاب» و گازهاى سمى ديگر بر روى شهر بى دفاع حلبچه، در 260 كيلو مترى شمال شرقى بغداد ريختند. بنابه گزارش ها هزاران تن از ساكنان اين شهرِ هشتاد هزار نفرى در دم از بين رفتند. اين كه ديگر ساكنان شهر كه در مزارع خويش بودند دچار چه عوارضى شده اند خبرى در دست نيست.

روستاى شيخ وسانان كه در شصت كيلومترى جبهه جنگ عراق و

ص: 160

ايران قرار داشت نيز هدف بمباران شيميايى قرار گرفت، چند دقيقه بعد از حمله شيميايى، صدها كشته و آسيب ديده از مواد شيميايى ناشى از اين حمله، قربانيان اين روستا بودند و صدها تن نيز به بيمارستان «اربيل» منتقل شدند. روز بعد فرمانى صادر شد كه بايد قربانيان حمله شيميايى سوزانده شوند تا آثار جرم از بين برود و اين فرمان اجرا شد. فاجعه بارتر اين كه - بنا به گفته برخى منابع - عده اى از آسيب ديدگان اين حمله را به مراكز نظامى كه از پيش معين شده بود برده، آنان را در آتش سوزاندند و از بين بردند.

جنايت هاى بى شمارى از اين قبيل به وقوع پيوسته كه پرداختن به آن از حوصله اين مختصر خارج است. لذا به همين اندازه كه مشتى از خروار باشد بسنده مى كنيم، باشد كه گواهى بر علل پيشرفت غرب و عقب ماندگى مسلمانان ارائه داده باشيم.

غافل نباشيم كه بيدارى غربيان و غفلت مسلمانان اين فاصله را به وجود آورد و روز به روز بر آن مى افزايد و مسلمانان در اثر بى كفايتى و خودكامگى حاكمان خود، دچار ضعف شديدى شده اند. بايد به درگاه حضرت احديت دست نياز فراز كرد تا حضرتش، قوت، قدرت، سرورى و عزت از دست رفته مسلمانان را به آنان باز گرداند، ان شاء اللّه.

ص: 161

جباران و جعل حديث

حاكمانى كه با زور سر نيزه، قدرت را به دست مى آورند، از عدم مشروعيت حكومت خود و تنفر مردم از آنان و نداشتن پايگاه مردمى آگاه هستند. از اين رو در تلاشند تا به هر وسيله اى به حكومت خود مشروعيت بخشيده، مردم را بدان فريب دهند. يكى از راه هايى كه اين حاكمان هماره به آن توجه دارند، خريدن افراد دين باخته براى جعل حديث در مشروعيت بخشيدن به جنايات خويش است.

جاعلان نيز به منظور جلب رضايت ولى نعمتان خود، احاديثى جعل مى كردند، مبنى بر اين كه: «بايد در برابر ستم حاكم، صبر كرد» يا اين كه: «خروج بر حاكمى كه احكام دين خدا را سبك مى شمارد و بر مردم ظلم مى كند حرام است»، چرا كه از نظر آنان، اين كار وحدت مسلمانان را به تفرقه مبدل مى كند.

در اين جا سه روايت جعلى و توجيه كننده فساد و ستم حاكمان را نقل مى كنيم:

ص: 162

1- من وَلىّ عليه والٍ فرآه يأتي شيئا من معصية اللّه فليكره ما يأتي من معصية، و لا ينزعن يدا من طاعته؛ هر كس والى خويش را ديد كه برخى از مناهى الهى را مرتكب شده، بدين وسيله او را نافرمانى مى كند، بايد كردار او را ناپسند دارد، اما نبايد سر از فرمان او بر تابد.(1)

2- تجب طاعة ملوكُ بني أمية و إن جاروا و إن ظلموا... و اللّه لما يصلح بهم أكثر مما يفسدون؛ فرمانبردارى از ملوك بنى اميه واجب است هر چند ستم روا دارند... به خدا سوگند،آنچه كه به وسيله آنان سامان و صلاح مى يابد، پيش از فساد و تباه كارى ايشان است.(2)

3- البيعة لا تفتقر إلى الإجماع، بل تصح من الواحد و الإثنين؛ بيعت نياز به اجماع ندارد و با يك يا دو نفر تحقق مى يابد.(3)

ص: 163


1- . شوكانى، نيل الأوطار، ج7، ص 358.
2- . همان.
3- . همان.

محكوم كردن ستم و ستمگر

رواياتى كه پيش تر نقل شد، در برخى مذاهب اهل سنت آمده است، اما در مذهب اهل بيت عليهم السلام رواياتى وجود دارد كه بر نكوهش و محكوم كردن ستمگر و حرمت فرمانبردارى از او و لزوم قيام عليه وى و دفاع از مظلوم تأكيد مى كند؛ چرا كه قرآن بدان امر فرموده آن جا كه مى فرمايد:

«وَ لاَ تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ ...»؛ و به كسانى كه ستم كرده اند متمايل مشويد كه آتش [دوزخ] به شما مى رسد.(1)

نيز فرموده است:

«قَالَ أَمَّا مَن ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلَى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَابًا نُّكْرًا»؛ گفت: اما هر كه ستم ورزد عذابش خواهيم كرد، سپس به سوى پروردگارشان باز گردانيده مى شود، آن گاه او را

ص: 164


1- . هود 11 آيه 113.

عذابى سخت خواهد كرد.(1)

رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله در باره تمايل به حاكمان ستمگر مى فرمايند:

من مدح سلطاناً جائراً و تخفف و تضعضع له طمعاً فيه كان قرينه إلى النّار؛ هر كس به اميدى، سلطان ستمگرى را مدح گويد و خويش را براى او كوچك كند، در آتش دوزخ همنشين او خواهد بود(2)

نيز حضرتش فرموده اند:

ألا و من علّق سوطا بين يدي سلطان جائر جعل اللّه ذلك السوط يوم القيامة ثعبانا من النار طوله سبعون ذراعا يسلّط عليه في نار جهنّم و بئس المصير؛ به هوش باشيد كه هر كس تازيانه اى را پيش روى سلطانى ستمگر گذارد (و به همين مقدار وى را در ستمش كمك كند) خداوند در روز قيامت آن تازيانه اى را به اژدهايى از آتش كه هفتاد ذراع طول دارد مبدّل كرده، در دوزخ بر او مسلط خواهد كرد كه (دوزخ و كيفر آن) بد فرجامى است.(3)

و نيز فرموده اند:

ص: 165


1- . كهف 18 آيه 87.
2- . بحار الانوار، ج 72، ص 369.
3- . همان.

من دلّ جائرا على جور كان قرين هامان في جهنم؛ هركس ستمگرى را به ستمى دلالت كند، در آتش دوزخ همنشين هامان خواهد شد.(1)

نيز از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است كه فرمودند:

من تولى خصومة ظالم أو أعان عليها ثم نزل به ملك الموت، قال له: أبشر بلعنة اللّه و نار جهنم و بئس المصير؛ هركس ستم ستمگرى را دوست بدارد [بپذيرد ]يا او را در اين كار يارى كند و در همان حال فرشته مرگ به سراغ او آيد، بدو خواهد گفت: بشارت باد تو را لعنت الهى و آتش دوزخ كه بد فرجامى است.(2)

از اميرمؤمنان عليه السلام روايت شده است كه فرمودند:

من أحدّ سنان الغضب للّه قوي على قتل أشداء الباطل؛ هر كس نيزه خشم را براى (خشنودى) خدا تيز كند، بر كشتن سران باطل توان خواهد يافت.(3)

و نيز از اوست كه فرمودند:

العامل بالظلم و الراضي به و المعين عليه شركاء ثلاثة؛

ص: 166


1- . همان.
2- . همان.
3- . وسائل الشيعه، ج 16، ص 133، باب 3، ح 21168.

ستمگر و آن كه به ستم او راضى باشد و آن كه در ستمگرى كمك كند هر سه شريك (ستم)اند.(1)

فريضه امر به معروف و نهى از منكر در قرآن

امر به معروف و نهى از منكر دو مقوله اى است كه قرآن كريم بر همگان واجب كرده تا بدين وسيله انواع منكر را از جامعه بزدايد و پيروان آن را، كه ستمگران و وحشت آفرينان از مصاديق بر جسته آن هستند از ميان بردارد.

حال تفاوت نمى كند فردى كه مأمور به معروف شده و از منكر بازداشته مى شود، حاكم باشد يا فردى از افراد جامعه، فرا دست باشد يا زير دست. متأسفانه زمانى كه مسلمانان امر به معروف و نهى از منكر را ناديده گرفته و به دست فراموشى سپردند، ستمگران و طاغوت ها بر آنان چيره شدند. خداى متعال مى فرمايد:

«وَلْتَكُن مِّنكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»؛ و بايد از ميان شما، گروهى، [مردم را] به نيكى دعوت كنند و به كار شايسته وادارند و از زشتى بازدارند و آنان همان رستگارانند.(2)

ص: 167


1- . همان، ص 139، باب 5، ح 21182.
2- . آل عمران 3 آيه 104.

و نيز مى فرمايد:

«كُنتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ...»؛ شما بهترين امتى هستيد كه براى مردم پديدار شده ايد: به كار پسنديده فرمان مى دهيد و از كار ناپسند باز مى داريد.(1)

و مى فرمايد:

«... يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ وَيُسَارِعُونَ فِى الْخَيْرَ تِ وَأُوْلَئِكَ مِنَ الصَّالِحِينَ»؛ و به كار پسنديده فرمان مى دهند و از كار ناپسند باز مى دارند؛ و در كارهاى نيك شتاب مى كنند، و آنان از شايستگانند.(2)

و فرموده است:

«لَوْلاَ يَنْهَاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ عَن قَوْلِهِمُ الاْءِثْمَ وَأَكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَصْنَعُونَ»؛ چرا الهيّون و دانشمندان، آنان را از گفتار گناه [آلود] و حرامخوارگى شان باز نمى دارند؟ راستى چه بد است آنچه انجام مى دادند.(3)

ص: 168


1- . همان، آيه 110.
2- . همان، آيه 114.
3- . مائده 5 آيه 63.

و مى فرمايد:

«كَانُوا لاَ يَتَنَاهَوْنَ عَن مُّنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ»؛ [و] از كار زشتى كه آن را مرتكب مى شدند، يكديگر را باز نمى داشتند. راستى، چه بد بود آنچه مى كردند.(1)

و مى فرمايد:

«... يَأْمُرُهُم بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنكَرِ ....»؛ [همان پيامبرى كه] آنان را به كار پسنديده فرمان مى دهد و از كار ناپسند باز مى دارد.(2)

نيز حضرت احديت درباره اصحاب السبت فرموده است:

«وَإِذْ قَالَتْ أُمَّةٌ مِّنْهُمْ ... بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ»؛ و آنگاه كه

گروهى از ايشان گفتند: براى چه قومى را كه خدا هلاك كننده ايشان است، يا آنان را به عذابى سخت عذاب خواهد كرد، پند مى دهيد؟ گفتند: تا معذرتى پيش پروردگارتان باشد و شايد كه آنان پرهيزگارى كنند. پس هنگامى كه آنچه را بدان تذكّر داده شده بودند، از ياد بردند، كسانى كه از [كار] بد باز مى داشتند

نجات داديم؛ و كسانى را كه ستم كردند، به سزاى آنكه نافرمانى

ص: 169


1- . همان، آيه 79.
2- . اعراف 7 آيه 157.

مى كردند، به عذابى شديد گرفتار كرديم.(1)

در جاى ديگر مى فرمايد:

«... وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ»؛ و [به كار] پسنديده فرمان ده، و از نادانان رخ بر تاب.(2)

و نيز مى فرمايد:

«الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ بَعْضُهُم مِّن بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمُنكَرِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ ...»؛ مردان و زنان دو چهره، [همانند] يكديگرند. به كار ناپسند وا مى دارند و از كار پسنديده باز مى دارند.(3)

و فرموده خداوند را چنين مى خوانيم كه:

«وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ ...»؛ و مردان و زنان باايمان، دوستان يكديگرند، كه به كارهاى پسنديده وا مى دارند و از كارهاى ناپسند باز مى دارند.(4)

و مى فرمايد:

ص: 170


1- . همان، آيه 164 - 165.
2- . همان، آيه 199.
3- . توبه 9 آيه 67.
4- . همان، آيه 71.

«فَلَوْلاَ كَانَ مِنَ الْقُرُونِ ... وَ كَانُوا مُجْرِمِينَ»؛ پس چرا از نسلهاى پيش از شما خردمندانى نبودند كه [مردم را] از فساد در زمين باز دارند؟ جز اندكى از كسانى كه از ميان آنان نجاتشان داديم. و كسانى كه ستم كردند به دنبال ناز و نعمتى كه در آن بودند رفتند، و آنان بزهكار بودند.(1)

و فرموده است:

«اذْهَبَآ إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى ... مَعَكُمَآ أَسْمَعُ وَ أَرَى»؛ به سوى فرعون برويد كه او به سر كشى برخاسته، و با او سخنى نرم گوييد، شايد كه پند پذيرد يا بترسد. آن دو گفتند: پروردگارا، ما مى ترسيم كه [او] آسيبى به ما برساند يا آنكه سركشى كند. فرمود: مترسيد، من همراه شمايم، مى شنوم و مى بينم.(2)

و در جاى ديگر مى خوانيم:

«وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلَوةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْهَا...»؛ و كسان خود را به نماز فرمان ده و خود بر آن شكيبا باش.(3)

در آيه ديگر آمده است:

ص: 171


1- . هود 11 آيه 116.
2- . طه 20 آيه 43 - 46.
3- . همان، آيه 132.

«الَّذِينَ إِن مَّكَّنَّاهُمْ فِى الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَوةَ وَ ءَاتَوُا الزَّكَوةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنكَرِ ...»؛ همان كسانى كه چون در زمين به آنان توانايى دهيم، نماز بر پا مى دارند و زكات مى دهند و به كارهاى پسنديده وا مى دارند، و از كارهاى ناپسند باز مى دارند.(1)

هم چنين مى خوانيم:

«يَابُنَىَّ أَقِمِ الصَّلَوةَ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَانْهَ عَنِ الْمُنكَرِ وَاصْبِرْ عَلَى مَآ أَصَابَكَ إِنَّ ذَ لِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ»؛ اى پسرك من، نماز را بر پا دار و به كار پسنديده وادار و از كار ناپسند بازدار، و بر آسيبى كه بر تو وارد آمده است شكيبا باش. اين [حاكى ]از عزم [و اراده تو در ]امور است.(2)

نيز در كتاب خداوند آمده است:

«يَاأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا قُوا أَنفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجَارَةُ ...»؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد، خودتان و كسانتان را از آتشى كه سوخت آن، مردم و سنگ هاست حفظ كنيد.(3)

ص: 172


1- . حج 22 آيه 41.
2- . لقمان 31 آيه 17.
3- . تحريم 66 آيه 6.

امر به معروف و نهى از منكر در روايات

امر به معروف و نهى از منكر در روايات معصومان عليهم السلام جايگاه والايى دارد. در اين روايات به طور صريح نتايج پاى بندى يا بى توجهى به آن ذكر شده است. از على بن موسى الرضا عليه السلامروايت شده است كه فرمودند:

لتامرن بالمعروف و لتنهن عن المنكر أو ليستعملنّ عليكم شراركم فيدعو خياركم فلا يستجاب لهم؛ امر به معروف و نهى از منكر كنيد كه [در صورت ترك آن] بدترين شما بر شما مسلط خواهند شد و آن گاه است كه [حتى اگر] نيكان شما دعا كنند، دعايشان مستجاب نمى شود.(1)

و از امام صادق عليه السلام از اميرمؤمنان نقل شده است كه فرمودند:

لتأمرن بالمعروف و لتنهون عن المنكر أو ليفتحنّ اللّه عليكم فتنة تترك العاقل منكم حيران، ثم ليسلّطنّ اللّه عليكم شراركم فيدعو خياركم فلا يستجاب لهم، ثم من

ص: 173


1- . تهذيب الاحكام، ج 6، ص 176، باب 80، ح 1.

وراء ذلك عذاب أليم؛ امر به معروف و نهى از منكر كنيد [اگر چنين نكنيد ]خداوند دروازه سختى و بلا را بر روى شما خواهد گشود، آن سان كه خردمندان شما سرگشته و درمانده شوند. سپس بدترين شما را بر شما مسلط خواهد كرد و آن گاه است كه نيكان شما دعا مى كنند و دعايشان مستجاب نمى شود و پس از آن عذابى دردناك فرا خواهد رسيد.(1)

ابو سعيد زهرى از امام صادق عليه السلام و امام باقر عليه السلام روايت مى كند كه فرموده اند:

ويل لقوم لا يدينون اللّه بالأمر بالمعروف و النهي عن المنكر؛ واى بر ملتى كه با انجام امر به معروف و نهى از منكر به خدا نزديك نشوند.(2)

از امام باقر عليه السلام يا امام صادق عليه السلام روايت شده است كه:

لا دين لمن لا يدين اللّه بالامر بالمعروف و النهي عن المنكر؛ آنكه به انجام امر به معروف و نهى از منكر پاى بند نبوده [و به وسيله اين دو] فرمان خدا را نبرد، دين ندارد.(3)

نيز امام باقر عليه السلام فرموده اند:

ص: 174


1- . تنبيه الخواطر و نزهة الناظر، ج 2، ص 86.
2- . اصول كافى، ج5، ص 56، باب امر به معروف و نهى از منكر، ح 4.
3- . بحارالأنوار، ج 97، ص 86، باب 1، ح 59.

بئس القوم قوم يعيبون الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر؛ بد قوم و ملتى هستند آنان كه امر به معروف و نهى از منكر را نكوهش كرده، بر آن خرده بگيرند.(1)

و از امام صادق عليه السلام و اميرمؤمنان عليه السلام روايت شده است:

أدنى الإنكار أن تلقي أهل المعاصي بوجوه مكفهرة؛ كمترين درجه و مرتبه انكار و نكوهش منكر اين است كه چون با گناه كاران روبه رو شوى، چهره درهم كشى.(2)

پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله فرموده اند:

المعروف و المنكر خليفتان ينصبان للناس، فيقول المنكر لأهله: إليكم إليكم، و يقول المعروف لأهله: عليكم عليكم، و مايستطيعون له إلاّ لزوما؛ نيكى و بدى دو خليفه و حاكم هستند كه بر مردم گمارده مى شوند، منكر و بدى به پيروان خود مى گويد: آزاديد، آزاديد[هر چه مى خواهيد بكنيد]و معروف و نيكى به پيروان خود مى گويد: بر شما باد، بر شما باد (بر كارهاى پسنديده و مبادا از حدود آن در گذريد و به بدى آلوده شويد) و پيروان هر دو جز فرمانبردارى نمى توانند

ص: 175


1- . وسائل الشيعه، ج 16، ص 117، باب 1، ح 21128.
2- . غوالى اللآلى، ج 3، ص 190، باب الجهاد، ح 29.

كارى بكنند.(1)

و از امام باقر عليه السلام است كه فرمودند:

الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر خلقان من خلق اللّه، فمن نصرهما أعزه اللّه و من خذلهما خذله اللّه؛ امر به معروف و نهى از منكر دو آفريده خداوندند، پس هر كس آن دو را يارى كند، خدايش گرامى دارد و هر كس آن دو را وانهد، خدايش خوار مى كند.(2)

محمد بن عرفه مى گويد از امام رضا عليه السلام شنيدم كه مى فرمود رسول

خدا صلى الله عليه و آله فرمودند:

إذا أمتي تواكلت الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر فلتأذن بوقاع من اللّه تعالى؛ هر گاه امت من، امر به معروف و نهى از منكر را [به اين اميد كه ديگرى بدان بپردازد] واگذارد، پس آماده رسيدن بلايى از خداوند باشد.(3)

از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمودند: مردى از قبيله خثعم حضور پيامبر صلى الله عليه و آله شرفياب شد و پرسيد: اى رسول خدا، مرا از برترين مراتب اسلام آگاه كن.

ص: 176


1- . بحارالانوار، ج97، ص 70، باب 1، ح 1.
2- . مستدرك الوسائل، ج12، ص 181، باب 1، ح 13823.
3- . بحار الانوار، ج97، ص 92، باب 1، ح 84.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: ايمان به خدا.

- ديگر چه؟

- صله رحم.

- ديگر چه؟

- امر به معروف و نهى از منكر.

آن گاه مرد خثعمى پرسيد: بدترين اعمال از نظر خدا چيست؟

- شرك به خداوند.

- ديگر چه؟

- بريدن پيوند خويشاوندى.

- ديگر چه؟

- امر به منكر و نهى از معروف.(1)

امام صادق عليه السلام از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمودند: چه حالى خواهيد داشت آن هنگام كه زنانتان فاسد و فرزندانتان به گناه آلوده شوند و شما امر به معروف و نهى از منكر نكنيد؟

گفته شد: اى رسول خدا، آيا چنين خواهد شد؟

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: آرى و بدتر از آن؛ چه حالى خواهيد داشت آن گاه كه امر به منكر و نهى از معروف خواهيد كرد!

پرسيدند: اى رسول خدا، آيا چنين خواهد شد؟

ص: 177


1- . تهذيب الاحكام، ج6، ص 176، باب 80، ح 4.

فرمودند: آرى و بدتر از آن؛ چه حالى خواهيد داشت آن زمان كه ببينيد معروف، منكر و ناپسند شده و منكر، معروف و پسنديده شود؟.(1)

از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه: چون آيه (اى كسانى كه ايمان آورده ايد، خودتان و كسانتان را از آتش دوزخ حفظ كنيد) نازل شد، يكى از مسلمانان گريست و گفت: خويش را نتوانم برهانم و حفظ كنم، چگونه كسان خود را حفظ نمايم؟

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: تو را همين بس كه آنان را به چيزى فرمان دهى كه خود را بدان وا مى دارى و از چيزى بازشان دارى كه خود از آن باز مى ايستى.(2)

ابو بصير مى گويد: از امام صادق عليه السلام درباره اين آيه (اى كسانى كه ايمان آورده ايد، خودتان و كسانتان را از آتش دوزخ حفظ كنيد) توضيح خواستم و پرسيدم: چگونه كسان خود را حفظ كنم؟

امام عليه السلام فرمودند: به آنچه خدا فرمان داده، وادارى و از آنچه خدا نهى كرده، بازشان دارى. اگر از تو اطاعت كردند، آنان را از دوزخ حفظ كرده اى و اگر سر برتافتند، وظيفه خويش را انجام داده اى.(3)

ص: 178


1- . مشكاة الانوار، ص 49، فصل 13.
2- . اصول كافى، ج 5، ص 62، ح 2.
3- . مكارم الاخلاق، ص 217.

فرمان اهل بيت عليهم السلام به مقابله با طاغوت

جابر از امام باقر عليه السلامروايت مى كند كه فرمودند: در آخر الزمان قومى خواهند آمد كه از ميان آنان گروهى پيروى مى شوند كه رياكارانه زهد مى ورزند. نادان هايى هستند نو پديد. زمانى امر به معروف و نهى از منكر را واجب مى دانند كه خطر و زيانى آنان را تهديد نكند. در پى آسايش خود هستند. هماره جوياى لغزش هاى عالمان بوده و در صدد فاسد خواندن دانش آنانند. نماز و روزه و ديگر عبادت هايى را مى پذيرند كه هزينه جانى و مالى نداشته باشد و اگر نماز به ديگر شئون زندگى و جانشان زيان برساند، همانند گرامى ترين و كامل ترين واجبات (امر به معروف و نهى از منكر) آن را رها مى كنند.

[بدانيد كه] امر به معروف و نهى از منكر واجبى است بس سترگ كه با عمل به آن، ديگر واجبات بر پا داشته مى شود.[با ترك اين واجب است كه] غضب خدا آنان را در بر گرفته، كيفرش را بر آنان فرو مى فرستد تا اين كه نيكان در خانه بَدان و خردسالان در سراى كهن سالان به هلاكت مى رسند.

[بدانيد كه] امر به معروف و نهى از منكر، راه پيامبران، شيوه صالحان و فريضه اى است سترگ كه ديگر فرايض بدان بر پا خواهد شد و گذرگاهها و راهها با آن امن، در آمدها حلال، ستم ها دفع، زمين آباد، از دشمن

ص: 179

دادخواهى مى شود و كارها سامان مى يابد. پس [اى مردم، ]كار اين نوآفرينان نادان را در دل انكار كنيد و انكارتان را بر زبان بياوريد و نفرت و انكار خود را بر چهره آنان بكوبيد (در برابرشان از آنان بيزارى بجوييد) و در راه خدا از نكوهش هيچ نكوهش گرى هراسناك نشويد. اگر پند گرفته، از گفتار و رفتار خويش دست كشيدند و به حق گرويدند، ديگر جاى نكوهش نيست [كه حضرت حق فرموده است:]

«إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَى الَّذِينَ يَظْلِمُونَ النَّاسَ وَ يَبْغُونَ فِى الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ»؛ راه [نكوهش] تنها بر كسانى است كه به مردم ستم مى كنند و در [روى ]زمين به ناحق سر بر مى دارند و سر كشى مى كنند. آنان عذابى دردناك [در پيش ]خواهند داشت.(1)

[اما اگر هم چنان به راه خود رفته در دين مردم رخنه كردند ]در آن هنگام بايد با تن هاى خويش به مبارزه آنان برويد و با قلب هايتان از آنان خشمگين باشيد [به اين شرط كه] در پى قدرت و به دست آوردن مال نباشيد و با ظلم درصدد پيروزى بر نياييد، باشد كه به فرمان خدا سر نهند و گام در گستره طاعت او گذارند.(2)

ص: 180


1- . شورى 42 آيه 42.
2- . تهذيب الاحكام، ج6، ص 180-181، باب 80، ح 21.

مسئوليت عالمان

ابن محمد از حارث بن مغيره نقل كرده است كه گفت: شبى در يكى ازگذرگاه هاى مدينه با امام صادق عليه السلام بر خورد كردم.

حضرت صدا زدند: اى حارث.

گفتم: بله.

حضرت فرمودند: بدان كه گناهان نادانان و سفيهان شما بر عالمانتان بار مى شود؛ سپس به راه خود ادامه داد.

به حضورش رسيدم و عرضه داشتم: فدايت گردم، از چه رو فرمودى گناهان نادانان و سفيهان شما بر عالمانتان بار مى شود؟ از اين سخن اندوهى مرا فرا گرفت.

حضرت فرمودند: آرى [چنين است]. اگر از كسى چيزى بشنويد كه آن را ناپسند داشته و موجب آزار ما مى شود، چه چيز مانع شما مى شود كه نزد او رفته، در مورد گفته هايش او را نكوهش كرده و او را پند دهيد و با سخن خويش او را از گفته هايش باز داريد؟

گفتم: اگر از ما نپذيرفت و سخن مان را به گوش نگرفت چه كنيم؟

امام عليه السلام فرمودند: بنابراين وى را به حال خود رها كنيد و از همنشينى

ص: 181

با او بپرهيزيد.(1)

در روايت است كه اميرمؤمنان عليه السلام فرمودند: اى مردم، از آنچه كه خداوند اولياى خود را بدان پند داده عبرت بگيريد، آن جا كه از احبار (عالمان مسيحى) نكوهش كرده مى فرمايد: «چرا الهيون و دانشمندان، آنان را از گفتار گناه [آلود] و حرام خوارگى شان باز نمى دارند؟»(2) و «از ميان فرزندان اسرائيل، آنان كه كفر ورزيدند، به زبان داوود و عيسى بن مريم مورد لعنت گرفتند. اين [كيفر] از آن رو بود كه عصيان ورزيده و [از فرمان خدا] تجاوز مى كردند. [و] از كار زشتى كه آن را مرتكب مى شدند، يكديگر را باز نمى داشتند. راستى چه بد بود آنچه مى كردند».(3)

از آن جهت خداوند بر آنان عيب گرفت كه بد كارى و فسادِ ستمگران روزگار خويش را مى ديدند، اما آنان را از كارهاى شان باز نمى داشتند، چرا كه به آنچه از آنان به دست مى آوردند، راغب و مايل و از گزندشان بيمناك بودند، در حالى كه خداوند مى فرمايد: «پس، از مردم نترسيد و

ص: 182


1- . بحارالانوار، ج 97، ص 85، باب 1، ح 58.
2- . مائده 5 آيه 63.
3- . همان، آيه 78 - 79.

از من بترسيد».(1) و نيز فرموده است كه: «و مردان و زنان با ايمان، دوستان يكديگر ند كه به كارهاى پسنديده وا مى دارند و از كارهاى ناپسند باز مى دارند».(2)

خداوند از امر به معروف و نهى از منكر كه به عنوان فريضه مقرر داشته نام برده است، چرا كه مى داند اگر اين واجب، عملى شود تمام واجباتِ آسان و دشوار انجام خواهد شد، چه اين كه امر به معروف و نهى از منكر به اسلام فرا مى خواند، ستم ها را باز مى گرداند، با ستمگر سر مخالفت مى افرازد، به تقسيم عادلانه بيت المال و غنيمت ها و گرد آورى صدقات از جاى آنها و هزينه نمودن در موارد آنها دعوت مى كند.

شما اى گروه عالمان، كسانى هستيد كه آوازه تان در نيكى و دانش و خيرخواهى بلند، ايمانتان به خداوند شما را در دل مردمان شكوهمند گردانده، آن سان كه گراميان، شما را بزرگ و با عظمت داشته و ضعيفان، شما را ارجمندتان مى دارند. آنان كه با شما همسنگ بوده و شما را بر آنان حقى و نعمتى نيست، بر خويش مقدمتان مى دارند و چون صاحبان حاجت ها از رسيدن به آن منع شوند، وساطت و شفاعت شما كارگر مى افتد

ص: 183


1- . همان، آيه 44.
2- . توبه 9 آيه 71.

و به گاه پيمودن راهى، همچون شاهان و مهتران، باهيبت و سرفرازى حركت مى كنيد.

آيا اين همه نه به خاطر اين است كه اميد مى رود كه به واجبات الهى عمل كنيد؟ هر چند در انجام واجبات و اداى حقوق خداوند كوتاهى مى كنيد و حق امامان را كوچك و ناچيز مى شماريد. حق ضعفاء را تضييع كرده و حق نداشته خود را مطالبه مى كنيد. نه مالى را براى خدا هزينه كرده، نه جانى را در راه آفريدگارش به خطر انداخته و نه در راه خدا با كسان خود دشمنى و ستيز نموده ايد.

شما در آرزوى رسيدن به بهشت خدا و مجاورت پيامبرانش و ايمنى از كيفرش هستيد. بر شما بيم آن دارم - اى آرزومندان از خدا - كه عذابى از عذاب هاى خداوند بر شما فرود آيد، چرا كه به لطف خدا به مقام بلندى نايل آمده، در حالى كه مردم در راه خدا شما را گرامى مى دارند، شما، بندگان نيكوكار خدا را گرامى نمى داريد. مى بينيد كه پيمان هاى خداوند ناديده گرفته شده، امّا هراسى به خود راه نمى دهيد در حالى كه اگر پيمان هاى پدرانتان را شكسته ببينيد هراسناك مى شويد.[افسوس كه] پيمان هاى رسول خدا شكسته و بى بها گشته، كوران، لالان و زمين گير شدگان در شهرها، بى سرپرست به حال خود رها شده اند و كسى از شما بر

ص: 184

آنان شفقت نمى ورزد و نه آن سان كه در خور جايگاهتان است در مورد آنان عمل كرده و نه كسى را كه بدانان خدمت كرده، يارى مى كنيد. با ستمگران از درِ نرمى و مصالحه در مى آييد و بدين وسيله آسايش و سلامت جان خود را به دست مى آوريد. [بدانيد كه ]تمام آنچه از نهى و باز داشتن [بدان اشاره شد ]فرمان خداوند به شماست، اما از آن غافل هستيد.

[اى جماعت عالمان] مصيبت شما از همگان فزون تر است، زيرا منزلت و جايگاه عالمان در معرضِ دست اندازى قرار گرفته است. اى كاش مى دانستيد كه زمام امور بايد در دست عالمان به احكام الهى و امانت دار و نگاهبانان حلال و حرام باشد و اين منصب از دست شما ربوده شده است و تنها علت ربوده شدن اين مقام از دست شما اين بود كه از گرد حق پراكنده شديد و پس از دلايل روشن و آشكار در مورد سنت پيامبر اختلاف ورزيديد. [بدانيد كه] اگر آزارها را بر خود هموار و در راه خدا سختى ها را تحمل مى كرديد، اينك زمام امور در دستتان بود و از ناحيه شما صادر مى شد و به شما باز مى گشت.

اما شما ستمگران را بر [خويش و] جايگاه خويش چيره كرديد و امور

الهى را بدانان سپرديد و آنان [نه بر اساس يقين كه ]بر اساس شبهه و ترديد

عمل كرده، در جاده شهوات راه مى پيمايند.[هيچ مى دانيد چرا چنين شد؟]

ص: 185

مرگ گريزى شما و دلبستگى تان به دنياى گذرا كه ناچار از شما جدا خواهد شد، آنان را بر اين منصب مسلط كرد. با اين كارتان، ضعيفان را به آنان سپرديد كه [در نتيجه ]گروهى از آنان برده و شكست خورده و جماعتى در تأمين روزى خود ناتوان هستند.[انان كه زمام امور را در دست گرفته اند، ]گستاخانه هر گونه كه بخواهند در امر حكومت رفتار كرده، و به هر رسوايى و هوس هاى نفسانى دست مى آلايند. آنان اين كارها را با پيروى از اشرار و بى پروايى از حضرت جبار انجام مى دهند.

در هر شهرى گوينده اى فريادگر بر منبر دارند و سرزمين [اسلامى ]را [زير پاى] گرفته اند، دستانشان در آنها باز و مردمان [چونان بردگان] در اختيارشان هستند كه هيچ دست متجاوزى را نمى توانند كوتاه كنند. دسته اى از آنان زورگو و جمعى قدرت مند كه بر ضعيفان مى تازند كه آفريدگار و ميرانده را نمى شناسند و همانان فرمانروا هستند.

شگفتا، چرا از اين حالت شگفت زده نباشم كه زمين در تصرف ستمگرى دغل ساز و باج ستانى بدكار است كه نسبت به مؤمنان مهر نمى ورزد. پس خدا در كشاكش ما حاكم است و همو ميان ما داورى مى كند.

بار خداوندا، تو مى دانى كه آنچه ميان ما رفت براى رسيدن به قدرت و

ص: 186

به دست آوردن مال دنيا نبود، بلكه از آن روست كه نشانه هاى دين تو را به همگان بنمايانيم، سراسر سرزمين تو را آكنده از اصلاح كنيم تا[در نتيجه] بندگان ستم كشيده ات از ستم ظالمان ايمنى يابند و به واجبات و سنت هاى تو عمل شود.

پس] اى بزرگان] اگر به يارى ما برنخيزيد و با ما به انصاف رفتار نكنيد، ستمگران بر شما چيره شده، براى خاموش كردن فروغ پيامبرتان خواهند كوشيد، و خداوند ما را بسنده است و بر او توكل مى نمائيم و به درگاهش زارى مى كنيم و بازگشت همگان به سوى اوست.(1)

عاقبت مدارا با ستمگران

در روايت است كه امام صادق عليه السلام فرمودند: خداوند دو فرشته را براى زير و رو كردن شهرى فرستاد. فرشتگان براى انجام مأموريت خود به آن شهر فرود آمدند. در آن جا مردى را ديدند كه به درگاه خدا دعا و زارى مى كرد. يكى از آن دو گفت: آيا اين دعا كننده را نمى بينى؟

ديگرى پاسخ داد: مى بينم، اما بر آنم تا فرمان خدا را عملى كنم.

او گفت: پيش از باز گشت نزد خدا كارى نخواهم كرد. آن گاه باز گشت

ص: 187


1- . تحف العقول، ص 237.

و عرضه داشت: خدايا، به شهر مورد غضبت رسيدم و فلان بنده تو را ديدم كه در حال تضرع و دعا به درگاهت بود.

خطاب رسيد: برو و فرمان را اجرا كن. اين مرد هرگز در راه من از عمل بَدى چهره درهم نكشيده است».(1)

از امام باقر عليه السلام روايت شده است: خداوند به شعيب پيامبر وحى كرد: يكصد هزار نفر از قوم تو را كيفر خواهم كرد كه چهل هزار تن آنان از بدكاران و اشرار هستند و شصت هزار نفر ايشان از نيكان مى باشند.

شعيب عرضه داشت: خداوندا، اشرار مستحق كيفر هستند، اما نيكان چرا كيفر شوند؟

خطاب رسيد: آنان با گناه كاران به نرمى رفتار كرده و آن جا كه من غضب مى كنم خشمگين نمى شوند.(2)

از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روايت شده است: تا زمانى كه امت من، مردم را به نيكى امر كنند و از بدى باز دارند و يكديگر را بر نيكى و پرهيز كارى يارى كنند بر خير و درستى خواهند بود و اگر [از اين وظيفه] دست بدارند، بركت ها از آنان گرفته خواهد شد و [به ستم] بر يكديگر چيره خواهند شد

ص: 188


1- . الزهد، ص 64 - 65، باب 11، ح 171.
2- . تهذيب الاحكام، ج6، ص 181، باب 80، ح 21.

و آن گاه است كه نه در زمين و نه در آسمان ياورى نخواهند داشت.(1)

اميرمؤمنان عليه السلام فرموده اند:

من ترك إنكار المنكر بقلبه و يده و لسانه فهو ميت بين الأحياء؛ هر كس با دل، دست و زبان، منكر را مردود نشمارد، مرده اى است در ميان زندگان.(2)

امام صادق عليه السلام در توضيح آيه:

«كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ ما كانُوا يَفْعَلُونَ»؛ [و] از كار زشتى كه آن را مرتكب مى شدند يكديگر را باز نمى داشتند راستى چه بد بود آنچه مى كردند.(3)

فرمودند: آنان در مجالس بدكاران شركت نمى كردند، اما زمانى كه با آنان روبه رو مى شدند لبخند زده، با آنان انس مى گرفتند.(4)

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام آمده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: در زمان هاى پيشين، خداوند به جبرئيل امر فرمود تا شهرى را كه كافران و بدكاران در آن سكونت دارند به زمين فرو برد.

عرضه داشت: خداوندا، آنان را جز فلان زاهد در زمين فرو ببرم تا دليل

ص: 189


1- . بحار الانوار، ج 97، ص 94، باب 1، ح 95.
2- . غوالى اللآلى، ج 3، ص 188، باب الجهاد، ح 24.
3- . مائده 5 آيه 79.
4- . تفسير عياشى، ج1، ص 235، ذيل سوره مائده، حديث 161.

آن بر همگان آشكار شود؟

خطاب رسيد: همگان را به زمين فرو ببر و زاهد را جلوتر از همه.

جبرئيل عرضه داشت: دليل آن را براى من روشن كن، چرا كه اين مرد عابد و زاهد است.

خطاب رسيد: او را قدرت و توان بخشيدم، اما امر به معروف و نهى از منكر نكرد و در عين حالى كه بر آنان خشمگين بودم، آنان را دوست مى داشت.

گفتند: اى رسول خدا، ما چه بايد بكنيم كه نمى توانيم از منكر جلوگيرى كرده و آن را رد نماييم.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: يا اين كه امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد يامنتظر عذاب و كيفر فراگير خداوند باشيد.

آن گاه فرمودند: هر كس از شما منكرى ببيند، با دست و اگر نتواند، با زبان و اگر نتواند با قلبش با منكر برخورد و از آن ممانعت كند و همين اندازه كه خداوند از نهان او و اين كه در دل از منكر بيزار است آگاهى يابد، او را بس است.(1)

از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمودند:

خداوند اختيار مؤمن را همگى بدو سپرده است، اما به او اجازه نداده است كه ذليل و خوار شود. آيا نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد:

ص: 190


1- . تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام، ص 480، باب مذمّتِ ترك امر به معروف، ح 307.

«... وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ ...»؛ و[لى ]عزت از آنِ خدا و از آنِ پيامبر او و از آنِ مؤمنان است.(1)

پس مؤمن هماره عزيز است و خوارى نمى بيند.

آن گاه فرمود: مؤمن استوارتر از كوه است، چرا كه با اهرم مى توان تكه هايى از كوه را جدا كرد، اما به هيچ عنوان نمى توان چيزى از دين مؤمن كاست.(2)

مفضل بن عمر از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمودند: سزاوار نيست مؤمن خود را خوار كند.

پرسيدم: به چه وسيله اى خود را خوار مى كند؟

فرمودند: دست به كارى بزند كه ناچار شود عذر خواهى كند.(3)

بر اساس آيات و روايات، روى گردانى از امر به معروف و نهى از منكر به سلطه ستمگران بر مردم انجاميده، جنايت كاران را بر آنان حاكم مى كند كه در نتيجه افراد جامعه و به ويژه مؤمنان را اسير ذلت و خوارى مى نمايد. بنابراين نبايد مؤمنان، با ترك دو ركن مهم و اساسى دين؛ يعنى امر به معروف و نهى از منكر، زمينه فراهم شدن ذلت و خوارى خويش را مهيا سازند.

ص: 191


1- . منافقون 63 آيه 8.
2- . تهذيب الاحكام، ج6، ص 179، باب 80، ح 16.
3- . اصول كافى، ج 5، ص 64.

در پايان از خداىِ عزو جل مى خواهيم تا شكوه و عظمت مسلمانان را به آنان بازگردانده، ضعف و ذلت را از آنان بزدايد. دست ما را بگيرد و در پاى بندى به دو فريضه امر به معروف و نهى از منكر موفق مان بدارد و در شمار مؤمنانى قرار دهد كه از آنان خشنود است، كه همو شنواى اجابت كننده است.

سبحان ربّك ربّ العزّة عمّا يصفون و سلام على المرسلين و الحمدللّه ربّ العالمين و صلّى اللّه على محمّد و آله الطّاهرين.

شهر مقدس قم

محمد شيرازى

ص: 192

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109