زیباترین فرجام: داستانی با چالش های فلسفی و آتئیستی

مشخصات کتاب

سرشناسه:طیب نیا، سیدمحسن، 1355 -

عنوان و نام پديدآور:زیباترین فرجام: داستانی با چالش های فلسفی و آتئیستی/ سیدمحسن طیب نیا.

مشخصات نشر:قم: رسالت، 1400.

مشخصات ظاهری:350 ص.؛ 13 × 21 س م.

شابک:300000 ریال : 978-964-6838-89-5

وضعیت فهرست نویسی:فاپا

يادداشت:عنوان روی جلد: زیباترین فرجام: داستانی عاشقانه با چالش های فلسفی و آتئیستی.

عنوان روی جلد:زیباترین فرجام: داستانی عاشقانه با چالش های فلسفی و آتئیستی.

موضوع:داستان های فارسی -- قرن 14

Persian fiction -- 20th century

رده بندی کنگره:PIR8352

رده بندی دیویی:8فا3/62

شماره کتابشناسی ملی:7590471

اطلاعات رکورد کتابشناسی:فاپا

ص: 1

اشاره

زیباترین فرجام

داستانی با چالش های فلسفی و آتئیستی

سیدمحسن طیب نیا

ص: 2

عکس

ص: 3

ص: 4

زیباترین فرجام

يك هفته بود كه بسيار گرفته و درهم بودم ولى آن روز اعصاب و روانم بيشتر به هم ريخته بود. حدود ساعت دو بعد از ظهر بود كه از دانشگاه خارج شدم تا بى رمق و بى حال به سوى منزل روانه شوم ، آخر ، آن روز به خاطر 2 ساعت بحث با دو نفر از دانشجويان و مشاجرات فراوان بين من و دوستم و آن دو ، حسابى روح و روانم را به هم ريخته بود.

خانه ى ما در انتهاى خيابان ارم بود كه پياده تا دانشگاه حدود ربع ساعت فاصله داشت . خيابان ارم از باصفاترين و زيباترين خيابان هاى شيراز است ؛ سراسر دو طرف خيابان درختان چنار قد كشيده اند و شاخه هاى خود را هلال وار روى خيابان به صورت چترى زيبا گسترانيده اند . چون در اين خيابان باغ گياه شناسى ارم وجود دارد و محل رفت و آمد توريست هاى فراوانى است ، شهردارى بخش وسيعى از خيابان را سنگ فرش كرده است

ص: 5

كه همين امر بر زيبايى خيابان افزوده است . بسيارى از خانه هاى اين خيابان ويلايى و بزرگ است و حياط اين خانه ها پر از گل و گياه . اين خيابان در فصل بهار فوق العاده زيباست و بسيارى از مردم در فصل بهار و اوايل پاييز براى تفريح و قدم زدن به اين خيابان مى آيند .

آن روز اواخر آبان ماه بود و هواى شيراز رو به خنكى مى رفت . بيشتر برگ هاى درختان زرد شده بودند و تعداد فراوانى از برگ ها نيز روى سنگ فرش هاى پياده رو افتاده بودند . در اين فصل ، خيابان ارم از زيبايى بى نظيرى سرشار مى شود . درختان زرد و نارنجى و پياده رو زرد طلايى با وزش بادى خنك و معطر از باغ ارم و نغمه ى زيباى پرندگان به ويژه بلبل هاى باغ ارم ، حالى خوش و ويژه به انسان مى دهد .

اما آن روز آن طبيعت زيبا نه تنها برايم هيچ زيبايى نداشت ؛ بلكه برايم رنج آور بود . چشمان من درختان زرد طلايى را چون بوته هاى خار و خاشاك كوير مى ديد و گوش هايم صداى خشخش برگ ها را در زير پاهايم ، چونان صداى به بند كشيدگانى مى شنيد كه صدايشان بر اثر سخت ترين شكنجه ها به آسمان بلند است! آرى حال و روز من در آن موقع چنين بود ؛ قلبم يك هفته بود كه پر از غصه گرديده بود و آن غصه ها بارها بغض گلويم را تركانده بود .

در خيابان ارم ، به سمت خانه در حركت بودم . باغ ارم ،

ص: 6

سمت راست من قرار داشت . در مقابل درب آن لحظه اى توقف نمودم ؛ مُردّد بودم كه وارد باغ بشوم يا نه! آخَر شش روز متوالى بود كه هر روز وارد باغ مى شدم و روى يكى از نيمكت ها - كه خاطراتى دل انگيز برايم داشت - مى نشستم و دقايقى اشك مى ريختم و سپس با نااميدى تمام برمى خاستم و به منزل مى رفتم .

تصميم گرفتم باز هم وارد باغ شوم و روى همان نيمكت بنشينم ؛ اما اين بار هرچند قلبم پر از حزن و اندوه بود ، بغضم نتركيد و گريه ام نگرفت ، زيرا ذهن و روانم به شدّت درگير مسئله اى بود كه آن روز در دانشگاه گرفتارش شده بودم .

از باغ ارم كمى بگويم :

واقعا زيباست! و واقعا قطعه اى از بهشت زمين است ؛ باغى است قديمى و وسيع با عمارتى زيبا و حوضچه ها و آبفشان هاى متعدّد كه انواع و اقسام گياهان را مى توانى در آن مشاهده كنى . اين باغ بدون شك زيباترين باغ كشور و يكى از باغ هاى مطرح جهان است كه هر سال هزاران توريست براى ديدن آن و گل و گياهانش به شيراز سفر مى كنند .

باغ ارم ، باغ گياه شناسى است و متعلق به دانشگاه شيراز است . بيش از شصت سال است كه گونه هاى مختلف گل ها و گياهان با ارزش و كم ياب - متعلق به مناطق و قارّه هاى گوناگون - را در اين باغ وسيع پرورش مى دهند . دانشجويان رشته ى

ص: 7

گياه شناسى ، مكرّر همراه با اساتيدشان براى بازديد و تحقيق به اين جا مى آيند .

درختان سروِ سر به فلك كشيده و انواع گوناگون درختان ، كه نام بسيارى از آن ها را هم نمى دانم ، جلوه ى زيبا و وصف ناشدنى به باغ بخشيده است ؛ پرندگان زيبا و نغمه سُرايى كه در ميان شاخ و برگ هاى اين باغ زندگى مى كنند طراوتى دو چندان به اين باغ رؤيايى بخشيده است .

زيبايى باغ ارم شيراز ، منحصر به فصل خاصى نيست اما در بهار ، كه فصل رويش گل هاست زيبايى جادويى چشم گيرى دارد .

روى نيمكت ، كوفته و دلخسته ، نشسته بودم . نيمكت در جاى زيبايى قرار داشت . در كنار حوضچه اى كوچك با آبفشانى زيبا كه حوضچه و آبفشان با نور چراغ هاى رنگارنگ تزئين يافته بود . عمارت زيباى قديمى نيز در مقابلم بود .

اين نيمكت براى من خاطرات معطّر و زيبايى داشت . چهار باغچه ى پُر گل كه هر كدام به شكل قلب طرّاحى شده بودند ، نيمكت را در احاطه ى محبت خود گرفته بودند ، اما ياد آن خاطرات برايم چيزى جز درد و اندوه نبود . ديگر آن زيبايى ها به پايان رسيده بود . ديگر آن لحظات دلنشين باز نمى گشت ، ديگر شقايقى در قلبم نمى روئيد!

هر روز اين سخنان را روى همان نيمكت زير لب زمزمه

مى كردم و سپس مى گريستم و از ته دل آه مى كشيدم ، آه!

ص: 8

آه! ديگر راهى به سوى شقايق ندارم ؛ آيا زندگى بدون شقايق ديگر رنگ و عطرى خواهد داشت؟

خواستم بر بى كسى و تنهائى ام دوباره بگريم ؛ اما نتوانستم ؛ زيرا ذهنم بر سر موضوعى بسيار مشوّش بود .

باد ملايم و خنكى وزيد . برگى زرد و پهن از درخت بالاى سرم جدا شد و چرخان چرخان روى زمين به پيش پاهايم نشست .

برگ را از پيش پا برداشتم و به آن نگريستم . قبلاً برگ هاى زرد را هم زيبا مى ديدم ، اما گويا اين چند روز ديدگانم نيز دچار دگرگونى گرديده بود . هرچه به آن برگ نگاه كردم ، زيبايى در آن نديدم ، آنگاه آن را با دستانم خُرد كرده و به گوشه اى ريختم و با خود گفتم :

كجاى اين برگِ زردِ مرده زيباست؟!

كجاى اين باغ زيباست؟!

اصلاً كجاى اين زندگى زيباست؟!

پرنده اى بر بالاى درخت ، شروع به نغمه سرايى كرد . باورم نمى شد ، يك لحظه ناخودآگاه برخاستم و سرم را به سمت پرنده گرفتم و فرياد زدم :

ساكت شو! صداى زشتت را نمى خواهم بشنوم .

چند نفر رهگذر لحظه اى ايستادند و به من نگريستند ، گويا ديوانه اى را نگاه مى كردند . مجددا صداى پرنده بلند شد .

ص: 9

باز فرياد كشيدم :

اى كلاغ سياهِ زشت بدتركيب ، صدايت را بِبُر ، نمى خواهم صداى زشتت را بشنوم!

آن دو رهگذر ديگر يقين كردند كه من ديوانه اى بيش نيستم ، سرى از روى تأسف تكان دادند و گذشتند .

پرنده از صداىِ فرياد من پر كشيد و بر بالاى درختى آن طرف تر نشست . آن پرنده كلاغ نبود ؛ بلكه پرنده اى زيبا و رنگارنگ بود با نغمه اى زيبا ، ولى من در آن شرايط همه چيز را زشت مى ديدم و زشت مى شنيدم .

لحظه اى به خود آمدم و متوجه شدم كه چه ديوانه بازى اى درآورده ام ؛ كمى از خودم شرمنده شدم و روى نيمكت نشستم .

باد نسبتا تندى وزيدن گرفت و تعدادى برگ از درختان

بالاى سرم جدا شدند و چرخ زنان روى زمين نشستند . لحظه اى به فكر فرو رفتم . آيا مرگ برگ ها زيباست؟! آيا برگ ها كه مرگشان با هم آغوشى در باد است راحت مى ميرند؟

من ذوق شعرى داشتم و گاهى اشعارى عاشقانه و يا در وصف طبيعت مى سرودم . در انجمن هاى شعرى نيز شركت

مى كردم و چند بار روزنامه ى « خبر جنوب » برخى از اشعار مرا در صفحه ى شعر و ادبيات خود به چاپ رسانده بود . قبلاً شعرى در وصف برگ سروده بودم كه با استقبال اهل ادب روبرو گرديد . شعرم را ستودند و گفتند : « اين شعر كه با واژگان بسيار اندك

ص: 10

سروده شده يك دنيا معنا با خودش دارد . » شعرم در توصيف مرگ برگ - كه در قالب شعر نُوِ كوتاه است - چنين مى باشد :

رقصان

مى ميرد

برگ

اين قالب شعر را « هايكو » گويند . هايكو يا اشعار مينياتورىِ كوتاه ، از جمله اشعارى است كه شاعر فقط با چند كلمه ، معناى عميقى را به مخاطب القا مى كند . اصل اين شعر از آن شعراى ژاپن است كه به ادبيات فارسى نيز راه يافته و به نام هاى « طرح » يا « اشعار كوتاه مينياتورى » شناخته مى شود .

در اين شعر ، شاعر با دقت در طبيعت ، هم آغوشى برگ با باد را در هنگام مردن به تصوير كشيده است كه برگ چگونه با هم آغوشى باد ، زيبا و رقصان به استقبال مرگ مى رود . چرخش برگ و فرو افتادن آن بر زمين همان، رقص برگ در هنگام مرگ است.

براى اين قطعه شعر كوتاه ده ها تفسير مى توان كرد :

مرگ مى تواند زيبا هم باشد .

مرگ مى تواند با شادى هم همراه باشد .

مرگ مى تواند لذت بخش هم باشد .

مرگ مى تواند طرب انگيز هم باشد .

مرگ مى تواند آرام و لطيف هم باشد .

مرگ مى تواند آسان و سبك هم باشد و ...

ص: 11

يكى از دوستان من كه نامش احسان است و شخصى مذهبى

است تفسيرش از اين شعر چنين است :

« اين شعر مى تواند اشاره به مردن انسان با ايمان باشد كه طبق متون دينى مردن او همانند آزاد شدن پرنده اى از قفس است ؛ زيرا انسان مؤمن با مردن از قفس دنيا آزاد مى گردد و در ابديت پرواز مى كند ؛ همچنين مى تواند تفسير جان دادن در راه خدا باشد ؛ زيرا انسان شهيد همانند برگى است كه رقصان به پيشواز مرگ مى رود » .

همان موقع كه احسان اين تفسير را از شعرم ارائه داد ، شعر فوق را به گونه اى ديگر سرودم :

اى باد!

چه مى گويى در گوش برگ

كه رقصان مى رود

به پيشواز مرگ!

در حالى كه روى نيمكت نشسته بودم و رقص برگ ها را هنگام جان دادن مى ديدم به خود گفتم :

آيا مرگ من هم زيبا خواهد بود؟!آيا با چنين غم و دردى كه وجودم را احاطه كرده است ، مى توان گفت كه اگر اكنون مرگ به سراغم آيد ، زيباست؟!

غم و غصه ى شقايق بد دردى بر دلم افكنده بود و بحث و جدل با رامين و فرشاد حسابى روح و روانم را به هم ريخته بود .

فراموش كردن شقايق برايم غير ممكن بود ؛ وجودش ، عطرش ،

ص: 12

گرمى مهر و محبّتش ، تمام روحم را تسخير كرده بود . چگونه مى توانستم بدون او راحت زندگى كنم و چگونه با اين غم و غصه ى فراق مى توانستم راحت و آسان جان بدهم!؟

اين خيالات درهم و برهم تمام ذهن مرا پر كرده بود . دسته اى پرستو بالاى سر من عبور كردند ، براى اولين بار بود كه اين گونه سئوالات و البته بهتر بگويم شبهات ، ذهن مرا درگير خود ساخته بود :

آيا اين پرندگان خالقى دارند يا طبيعت در دوران هاى

طولانى اين پرندگان را در دامان خود پرورانده است؟

آيا اين همه شگفتى و عجايب كه چشمهايمان را خيره كرده ، ساخته و پرداخته ى قواى طبيعت است؟

آيا خالق ما خداست يا طبيعت؟

آنچه همواره در كتاب هاى مدرسه و همچنين معلمان دينى و پدر و مادرم به من گفته بودند ، ايجاد كننده ى اين عالَمِ شگفت انگيز خداوند است ؛ اما امروز بعد از پايان كلاسِ دانشگاه ، دو نفر از همكلاسى هايم خلاف اين سخن را گفتند!بحث امروز كلاس درباره ى تكامل موجودات در طى صدها ميليون سال در روى زمين بود ؛ يعنى يك حيوانى مثل گربه كه اكنون با چنين شكل و وضعيتى مى بينيم ؛ ميليون ها سال پيش به شكل ديگرى بوده و در طى ساليان سال تكامل يافته و به شكل امروزى رسيده است ؛ البته استاد مربوطه اين سخن را هم گفت

ص: 13

كه اين موضوع يك نظريه است و نمى توان گفت صددرصد درست و خدشه ناپذير است ؛ ولى نظريه اى است كه تقريبا تمامى مجامع دانشگاهى و علمى جهان آن را پذيرفته اند .

بعد از پايان كلاس كه با دوستم احسان بحث امروز استاد را مرور مى كرديم ، رامين و فرشاد خودشان را به ما رساندند و گفتند : « نظريه ى تكامل كاملاً درست و علمى و منطقى است » .

احسان در پاسخ گفت : « اما همانگونه كه استاد گفت اين يك نظريه است و هرگز به طور قطع نمى توان گفت ، حتما درست است ؛ شايد درست باشد و شايد هم نباشد » .

رامين گفت : « شما مذهبى ها هيچ گاه نمى خواهيد مسائل علمى را بپذيريد و هميشه تلاش داريد كه همه ى امور را با عقايد مذهبى خود تطبيق دهيد » .

احسان در پاسخ گفت : « اينچنين كه مى گويى نيست ، ما مذهبى ها عقل و برهان را مى پذيريم » .

فرشاد وسط حرف احسان پريد و گفت : « آيا دلايل علمى وجود خدا را اثبات مى كند؟ »احسان بدون درنگ گفت : « قطعاً اثبات مى كند » .

رامين با خنده پاسخ داد : « ولى دلايل علمى ما دقيقا خلاف شما مى گويد ! » .

ص: 14

من در حالى كه از سخنان رامين و فرشاد مبهوت گشته بودم ، به آن دو گفتم : « آيا شما خدا را رد مى كنيد؟ »

رامين در حالى كه مى خنديد گفت : « تا از خدا چه تعريفى ارائه دهيم! »

احسان گفت : « خدا موجودى است كه آسمان و زمين و ما انسان ها و همه چيز را آفريده است و هم اوست كه اين عالَمِ شگفت انگيز را با علم و قدرتى كه دارد اداره مى كند » .

من هم گفتم : « اين خداوند است كه به ما حواس پنچ گانه راداده است كه از زندگيمان لذت ببريم » .

رامين با خنده به من و احسان پاسخ داد : « طرز تفكر شما اصلاً علمى نيست و برگرفته از عقايد اديان است . بشر در دوران ما از لحاظ علمى بسيار پيشرفت كرده است و ديگر نمى توان هر خُرافه و سخن غلطى را به خُورد او داد » .

ص: 15

احسان در حالى كه با دست راست به شانه ى رامين مى زد گفت : « آقا رامين ، شما تحقيقاتتان اندك بوده ، برويد در رابطه با خدا و دين مطالعات بهترى كنيد تا بفهميد بايد بين اديان تفكيك كرد و همه را متهم به خرافات ننمود » .

فرشاد گفت : « زمانى كه علم پاسخ گوى بسيارى از

چيزهاست، چه لزومى دارد كه ما خود را محصور در اديان و عقايد آنان گردانيم!! »

احسان پاسخ داد : « دين و علم در تقابل يكديگر نيستند » .

رامين بى درنگ پاسخ داد : « اين ادّعايى است كه شما مذهبى ها مى كنيد ، ولى ما خلاف اين مطلب را ثابت مى كنيم » .

سپس كتابى را كه در دست داشت به من و احسان نشان داد و گفت : « مى دانيد اين كتاب چيست؟ »

من نگاهى به عنوان كتاب كردم : « ساعت ساز نابينا نوشته ى داو كينز »

رامين به من گفت : « اين كتاب را خوانده اى ، يا وصفآن را شنيده اى؟ »

پاسخ دادم : « براى اولين بار است كه اين كتاب را مى بينم و هيچ اطلاعى درباره ى اين كتاب ندارم » .

رامين رو به احسان كرد و گفت : « تو چطور ؟ اين كتاب را خوانده اى؟ »

ص: 16

احسان پاسخ داد : « اين كتاب را نخوانده ام ، اما وصف آن را شنيده ام و مى دانم كه مطالب اين كتاب چيست » .

رامين با لحنى تمسخرآميز پاسخ داد : « خُب! يكى اصلاً نمى داند و يكى ناقص مى داند! آقايان ، برويد مطالعاتتان را بيشتر كنيد تا به اين مطلب برسيد كه در اغلب موارد دين و علم در برابر يكديگرند ؛ البته اگر تعصّبات مذهبيتان را كنار بگذاريد به اين نتيجه مى رسيد » .

احسان در حالى كه كمى لحنش تند شده بود ، گفت : « باشد ، باشد ! ما مطالعه مى كنيم و سپس با يكديگر ديدارى خواهيم داشت ، به شرط اين كه شما هم تعصّبات را كنار بگذاريد و اگر سخن ما حق بود بپذيريد ؛ كه البته ما در آن جلسه به شما ثابت خواهيم كرد كه خدا و دين حق است » .

رامين ريشخندى زد ؛ ولى فرشاد پاسخ داد : « آرى كه مى پذيريم ، ما دانشجو هستيم و جوياى حقايق ؛ آنجا كه سخنى علمى و منطقى باشد مى پذيريم » .

سپس از يكديگر جدا شديم و قرار ما اين شد كه سه روزبعد ، بعد از پايان كلاس ، در حياط دانشگاه به بحث بنشينيم .

آرى ! آن روز اين سخنان ، ذهنم را بسيار آشفته ساخته بود و مرا درگير ابهامات متعددى كرده بود : آيا خداوند خالق عالم است؟ آيا دين و علم در تقابل يكديگرند؟ آيا مى شود اين همه شگفتى و پيچيدگى بدون طرّاحى ايجاد شده باشد؟

ص: 17

رامين چه تعريفى از خدا مى خواهد ارائه كند؟! او كه دين را خرافه مى دانست !

در همان حال كه روى نيمكت تكيه داده بودم و دو دستم را روى تكيه گاه نيمكت در دو طرف دراز كرده بودم و در افكار خود غرق بودم ، كسى مرا صدا زد .

« سلام مسعود! حالت چطوره؟ »

سر را در جهت راست خود چرخاندم و دوست دوران دبيرستانى ام را ديدم ، با عجله خودم را جمع و جور كردم و بلند شدم و با زحمت لبخندى بر لبانم افكندم و گفتم : « به به ، سلام ، آقا سعيد گل! دوست عزيز! حالت خوبه؟ اينجا چكار مى كنى؟ »

او خنديد . يكديگر را در آغوش گرفتيم و باهم دقايقى

احوال پرسى و خوش و بش كرديم . كمى از آشفتگى من كاسته شد ، اما هنوز چهره ى من عبوس و غمناك بود .

سعيد گفت : « چى شده؟ گرفته اى! بعد از چند سال كه در اين باغ زيبا تو را مى بينم خيلى خوشحالم ؛ اما احساس مى كنم غمزده اى! »گفتم : « چيز مهمى نيست ، امروز بعد از پايان كلاس ، با چند نفر از همكلاسى هايم بحث هايى داشتيم كه قدرى فكر مرا به خود مشغول ساخته است » .

به من گفت : « در چه زمينه اى با يكديگر گفتگو مى كرديد كه چنين پريشانت كرده است؟ »

ص: 18

گفتم : « الآن حال بحث و گفتگو ندارم ، باشد براى فرصتى ديگر ؛ بگو ببينم به رشته ات علاقه دارى؟ »

پاسخ داد : « بسيار علاقه مندم و هرچه مطالعاتم بيشتر مى شود علاقه ى من هم بيشتر مى شود . عجب عجايبى در آسمان است! »

گفتم : « تو از همان دوران دبيرستان بسيار مشتاق

ستاره شناسى بودى و مطالعات خوبى هم در رابطه با آسمان و ستاره ها و كهكشان ها داشتى تا اين كه به آرزويت رسيدى و در دانشگاه تهران در رشته ى فيزيك و اخترشناسى با رتبه اى بالا قبول شدى » .

به من پاسخ داد : « آرى ؛ البته اين را از لطف خدا مى دانم كه توانستم با كمك او با رتبه اى بالا در دانشگاه تهران آن هم در رشته ى مورد علاقه ام قبول شوم . تو چه مى كنى ، دَرست را به كجا رسانده اى؟ »

پاسخ دادم : « من هم دانشجوى رشته ى محبوب خود شده ام ؛ الآن دانشجوى سال سوم رشته ى زيست شناسىدانشگاه شيراز هستم » .

سعيد دست بر شانه ام زد و گفت : « من اكنون جايى قرار دارم و بايد بروم ، يك هفته در شيراز هستم ، اگر خدا بخواهد در اين مدت ديدارى با يكديگر خواهيم داشت » .

به او گفتم : « حتما ، حتما ؛ ما بايد يكديگر را بيشتر ببينيم

ص: 19

و از احوالات يكديگر با خبر شويم » . سپس شماره ى تلفن همراه يكديگر را گرفتيم و خداحافظى كرد و رفت .

حدود دو ساعت بود كه روى نيمكت نشسته بودم ، با ديدن دوستم سعيد افكارم تا حدودى آرام گشته بود . از جا برخاستم تا به منزل بروم ، اما يادآورى خاطره ى شقايق و اين نيمكت مرا از حركت كردن سست نمود ، دوباره روى نيمكت نشستم و خاطرات شيرين گذشته را مرور كردم . روى همين نيمكت بود كه زيباترين هديه ى عالَم را از شقايق گرفتم و من هم زيباترين اشعار عاشقانه ام را به پاى او ريختم!

با خود گفتم : اما امروز اين خاطرات چه فايده! فقط يك آرامش موقت مى دهد و سپس همان غم و اندوه فراق باز مى گردد . آهى از عمق جان كشيدم و با كمك دستانم به سختى و با ناراحتى روى نيمكت برخاستم و به راه افتادم . از كنار عمارت قديمى باغ عبور كردم و از باغ خارج شدم و به سمت منزل روانه گرديدم .

ص: 20

سه ساعت ديرتر از هر روز به منزل رسيدم . زنگ منزل را به صدا درآوردم . سينا برادر كوچكم كه هفت ساله بود گوشى آيفون را برداشت و گفت : « داداشى چرا دير كردى؟ »

گفتم : « سينا در را باز كن كه حسابى خسته ام » .

در را باز كرد ، وارد حياط خانه شدم . مادرم مشغول آب دادن به گل هاى شمعدانى كنار باغچه بود . با بى حالى سلام كردم . مادر نگاهى به سراپاى من كرد و گفت : « سلام مادر جان! چرا دير آمدى؟ نگرانت شديم » .من در حالى كه كفشهايم را از پا خارج ساخته و در جاكفشى قرار مى دادم ، گفتم : « ببخشيد مادر امروز كلاس جبرانى دانشگاه كمى طول كشيد و گرفتار مسئله اى با دوستانم بودم به گونه اى كه وقت را فراموش كردم » .

مادرم به سمت من آمد و سر مرا بوسيد و گفت : « مسعودجان،

ص: 21

ناراحت نباش ! يك هفته است كه بدجورى درهم و برهم شده اى ؛ دعا مى كنم كه خدا همسرى شايسته تر نصيبت كند ، من از اول مى دانستم كه پدر شقايق مخالف اين ازدواج است » .

سرى از روى تأسف تكان دادم و بدون اينكه چيزى بگويم وارد حال خانه شدم . خواهرم سارا در حالى كه كتاب و قلمى در دست داشت و با قدم زدن در حال مطالعه بود ، همين كه مرا ديد ، گفت : « آقا مسعود كجا بودى؟ لااقل تلفنت را جواب بده ، مادر را نگران كردى! »

من كه اصلاً حوصله نداشتم با لحن كمى تند به سارا

جواب دادم : « از كى تا به حال بايد پاسخ گوى تو هم باشم؟! تو برو به درس هايت برس كه امسال سومين سال نباشد كه پشت كنكور بمانى! »

سارا با اخم به من پاسخ داد : « بداخلاق! شقايق شانس آورد كه پدرش با ازدواجتان مخالفت كرد » .

من با كمى عصبانيت به او پاسخ دادم : « تو برو به فكر خودت باش ، نمى دانم كدام بدبخت بدشانس بايد شوهر تو شود » .سارا با ناراحتى جواب داد : « خودت بهتر از هركس مى دانى كه من به خاطر درسم تمام خواستگارهايم را رد كرده ام ، تو برو به فكر خودت باش » .

جواب دادم : « ولى من به زودى يك بدبخت بدشانسى را مأمور مى كنم كه تو را ببرد تا از شرّ زبانت آسوده گرديم! »

ص: 22

سينا تا اين سخن را شنيد ، خود را در آغوش سارا افكند و با بغض بچگانه اش گفت : « آبجى ، آبجى ! من نمى گذارم كسى تو را از ما دور كند . هركس كه به خانه بيايد كه بخواهد تو را ببرد با كفشم او را مى زنم » .

سارا در حالى كه سينا را نوازش مى كرد و مى بوسيد ، گفت : « داداش كوچولوى خوشگلم ، ناراحت نباش ، من هميشه پهلوى تو خواهم ماند » .

مادر كه صداى جر و بحث ما را شنيده بود، سراسيمه وارد حالِ خانه شد و گفت: « چه خبره؟ چيه؟ محلّه را روى سرتان گذاشته ايد!»

سارا با تندى گفت : « مادر ، تقصير مسعود است كه درد شكست عشقى به او خيلى فشار آورده و به من توهين مى كند! »

مادر رو به من كرد و گفت : « مسعود جان! به خواهرت احترام بگذار ، تو برادر بزرگتر او هستى ، بايد پشتيبانش باشى ، نه اين كه او را تحقير كنى! »

گفتم : « مادر جان ، جلوىِ زبانش را نمى گيرد و دائم در كار من فضولى مى كند! »مادر رو به سارا كرد و گفت : « تو هم بايد به برادر بزرگترت احترام بگذارى ، او چند روزى است كه حال خوشى ندارد ، اين را بفهم! »

سارا اخمى كرد و چيزى نگفت و من هم بدون هيچ صحبتى به طبقه ى دوم منزل رفتم و وارد اتاق خود شدم .

ص: 23

خودم را روى تخت افكندم و لحظاتى در فكر فرو رفتم :

مرگ برگ چقدر زيباست! رقصان مى ميرد برگ! آيا ما انسان ها هم بعد از اين همه تحمل درد و رنج در زندگى مى توانيم مرگى زيبا داشته باشيم؟!

اصلاً چرا آمده ايم؟ چرا مى ميريم؟

اگر هدف از زندگانى ما زندگى است ، پس چرا مى ميريم؟

و اگر قرار است كه بميريم ، پس چرا آمده ايم؟

در همان حالى كه خوابيده بودم ، نگاهم به تابلوى بزرگ زيبايى كه روبرويم بر ديوار اتاق نصب شده بود افتاد ، اين تابلو هديه ى يكى از دوستانم بود ، طبيعتى بسيار زيبا از فصل پاييز و برگ ريزان و خانه هاى روستايى كه رودى از ميان آن مى گذشت و كوهى سر به فلك كشيده كه در قله ى آن برف نشسته بود را نمايش مى داد . زير لب زمزمه كردم :

رقصان مى ميرد برگ!

اگر قرار است ما انسان ها اينچنين در زندگى دچار غم و غصه شويم ، پس چرا آمديم؟!آيا لذّت هاى كوتاه و زودگذر در برابر سيل مشكلات و اندوه دنيا ، زندگانى را موجّه مى كند؟!

اگر كسى بگويد كه من نه لذّت هاى اندك زندگانى را مى خواهم و نه درد و رنجش را ؛ چه كسى را بايد ببيند تا به او شكوه كند؟!

ص: 24

عاقبت كار ما در اين دنيا مردن است ، بعد آن ، تكليفمان چه خواهد شد؟!

شبهات متعدّدى ذهن مرا درگير خود ساخته بود و حال بدى داشتم . ديدگانم ديگر زيبايى ها را درك نمى كرد ، بلكه زيبايى ها را زشت مى ديد!!

در گوشه اى از اتاقم ميز تحرير قرار داشت كه روى آن چند گلدون كوچك كاكتوس قرار داده بودم و همچنين دو قاب عكس تصوير روى آن بود . يكى عكس تخت جمشيد و ديگرى عكس آبشار مارگون . به ستون هاى بلند تخت جمشيد كه نگاه كردم و پلكان ورودى دو طرف آن ، حال بدى به من دست داد و آنگاه كه چشمم به آبشار مارگون افتاد ، كه فقط يك بار در دوران كودكى به آنجا رفته بودم و هرگاه نگاهش مى كردم لذت مى بردم ؛ هيچ لذّتى به من دست نداد ؛ واقعا هجوم شبهات و دردِ دورى و فراق از شقايق و شكست عشق ، مرا به كلّى از زندگى نااميد ساخته بود .

مَنى كه با نگاه كردن به تخته سنگ هاى دشت ها و گِل هاىبه هم چسبيده و كلوخ هاى صحراها و بيابان ها ، لذّت مى بردم و با ذرّه بين بزرگى كه داشتم شيار سنگ ها و كلوخ ها را نگاه مى كردم و غرق لذت مى شدم ، اكنون اين گونه نااميد و بى رمق و دل مرده شده بودم!

نگاهم به تابلوى ديگرى كه روى ديوار زير ساعت نصب

ص: 25

كرده بودم افتاد ، لحظه اى خنده اى تلخ بر لبانم نقش بست . درون آن قاب كوچكِ خاتم كارى شده نقاشى چهره ى من بود ؛ اين نقاشى داستانى دارد . قبلاً كه به اين نقاشى مى نگريستم لذّتى وصف ناشدنى وجودم را پر مى كرد و خودم را با شقايق در باغى پرگل كه نغمه هاى زيباى بلبل و سهره هايش انسان را مدهوش مى كرد ، مى ديدم!

در افكار خود غرق بودم كه در اتاقم به صدا درآمد . مادرم بود . وارد اتاق شد به احترام او برخاستم و روى صندلى نشستم ، مادرم هم در مقابلم روى صندلى نشست و گفت : « مسعود جان! بيا غذا بخور ، از وقت ناهار خيلى گذشته » .

گفتم : « مادر جان ، گرسنه نيستم . اكنون فقط به سكوت و تنهايى احتياج دارم » .

مادرم با دستش به آرامى هُلى به من داد و با لحنى نسبتا بلند ، اما مهربانانه گفت : « هنوز خيال مى كنى بچه اى كه اينجورى قهر مى كنى ، خوب كه دختر نشدى وإلاّ روى دستمان مى ماندى! »

با خنده اى تلخ جواب مادرم را دادم : « به نظر شما مادر! اگراصلاً متولد نمى شدم بهتر نبود؟!! »

مادرم كه هرگز اين گونه سخنان را از من نشنيده بود ، با تعجب در چشمانم نگريست و گفت : « مثل اينكه عشق و عاشقى ، عقل تو را ربوده! اين حرف ها چيه كه مى زنى؟! پاشو ، پاشو ، بيا پايين به پدرت سلام كن كه تازه از سر كار برگشته است » .

ص: 26

با لحنى حزن بار جواب دادم : « مادر! چه مى گويى؟ كدام عشق و عاشقى! بگو : بدبختى ، بيچارگى ، فلك زدگى!! »

مادرم دستى بر سرم كشيد و با لحنى بسيار ملايم گفت : « من فدات بشم ، دنيا كه به آخر نرسيده ، خدا بزرگ است ، سختى هاى زندگى مرد را مقاوم تر مى كند . بلند شو بيا پايين آبى بر سر و صورتت بزن و غذايى بخور » .

صداى آهسته ى هق هق گريه اى از خارج از اتاق به گوشم رسيد . او خواهرم سارا بود . خواهرم سارا ، دخترى محجوب و بسيار پراحساس بود . او سخنان من و مادرم را شنيده بود و براى غم و غصه هاى من اشك مى ريخت .

مادرم برخاست و با نوازشى بر صورتم ، اتاق را ترك كرد . به ياد برخورد ناشايسته ى خود با خواهرم افتادم و شرمنده ى خودم شدم ، نبايد با خواهرم اين گونه رفتار مى كردم . سارا دخترى بسيار باوقار بود . خيلى كم بيرون مى رفت و هرگاه كه از منزل خارج مى شد قبل از غروب به منزل بازمى گشت و هنگام خارج شدن از منزل ، با پوششى مناسب و سنگين از خانه خارجمى شد ؛ برخلاف بسيارى از دخترهاى هم سن و سال او كه با لباسى بدن نما و آرايش در خيابان ها و پارك ها و دانشگاه و جاهاى ديگر خودنمايى مى كردند ، سارا بسيار باوقار بود و هرگز اينچنين نبود . او بسيار علاقه مند به رشته ى دندانپزشكى است و امسال سال سوم است كه سعى مى كند در

ص: 27

دانشگاه شيراز قبول شود . تقريبا تمام اوقات او در خانه صرف مطالعه مى شود .

باز به همان تابلويى كه نقاشى من درون آن قرار داشت نگاه كردم . نقاشى بسيار ماهرانه كشيده شده بود . اين نقاشى براى من بسيار عزيز بود ؛ زيرا كسى آن تصوير را كشيده بود كه قلب مرا تسخير خود كرده بود . آرى ، اين نقاشى را شقايق براى من كشيده بود .

اما ديگر چه فايده! هفته ى پيش ، پدر شقايق حلقه ى نامزديمان را از طريق همسرش پس فرستاد و روح و قلب و جان و همه ى هستى مرا ويران ساخت!

پدر شقايق از همان روز اولى كه مادرم مسئله ى خواستگارى را مطرح كرده بود ، زياد راضى نبود و با اصرار فراوان همسرش پذيرفت كه با پدر و مادر و خواهرم به خواستگارى شقايق برويم . در جلسه ى اول خواستگارى سئوالات متعدد پدر شقايق از من ، اين موضوع را كاملاً مشخص ساخته بود كه با ازدواج ما زياد رضايت ندارد . به هر حال او بعد از چند روز از نامزدى منو شقايق ، تصميمش را تغيير داد و با ازدواج ما ابراز مخالفت كرد.

خانواده ى شقايق همسايه ى ما هستند و ما سال هاست كه يكديگر را مى شناسيم . من از كودكى شقايق را مى شناختم و همبازى يكديگر بوديم . يكسال هم در مهد كودك باهم بوديم . خيلى موقع ها با هم دعوا مى كرديم و خيلى وقت ها هم

ص: 28

باهم دوست بوديم و مرتب ، هم او براى بازى به خانه ما مى آمد و هم من براى بازى به خانه ى آن ها مى رفتم .

هر جور بود دوران كودكى من و شقايق با زيبايى هاى خاص خودش گذشت و او در همسايگى ما بزرگ شد . هرچه او بر سِنّش افزوده مى شد بر حجب و حياى او نيز افزوده مى گشت . تا اين كه دبيرستان را پشت سر گذاشت و بعد از ديپلم ، بلافاصله ، در دانشگاه شيراز ، رشته ى گرافيك با رتبه ى بسيار بالايى قبول شد و چند روزى است كه فارغ التحصيل شده است .

او در دانشگاه هم دخترى بسيار باوقار و سر به زير بود ، يك بار نديدم كه با پسرى بگويد و بخندد ؛ حتى زمانى كه مرا هم مى ديد در حالى كه سرش را به زير افكنده بود سلام مى كرد . چيزى كه سبب شده بود محبت من به او بيشتر شود و او را برترين گزينه ى ازدواج خود قرار دهم ، همين حُجب و حيا و وقار او بود .

من يكسال پشت كنكورى بودم . زمانى كه وارد دانشگاهشيراز شدم تنها فكر و انديشه ى من درس خواندن و موفق شدن در رشته ى مورد علاقه ام بود تا اين كه دو سال سپرى شد . روزى بعد از كلاس درس كه به خانه آمدم با تعجب ديدم شقايق با مادرش براى ديدن مادرم به خانه ى ما آمده اند . مادرم چند روزى بود كه دچار سردرد شديدى شده بود و شقايق و مادرش

ص: 29

براى عيادت به خانه ى ما آمده بودند . تعجب من از اين جهت بود كه چند سال بوده كه شقايق به خانه ى ما نيامده بود . همين كه آن دو مرا ديدند براى احترام برخاستند . من به مادر شقايق سلام كردم و او با گرمى جواب سلام مرا داد . شقايق همان گونه كه سرش را به زير افكنده بود به من سلام كرد .

من بدون اينكه هيچ قصد و منظورى داشته باشم رو به شقايق كردم و گفتم : « سلام ، به به ، شقايق خانم! چه عجب ؛ مشتاق ديدار شما بودم! »

او همانگونه كه سرش را به زير افكنده بود گفت : « از لطف شما متشكرم ، ببخشيد مزاحم شديم » .

گفتم : « چه مزاحمتى ، تشريف داشته باشيد تا بيشتر در خدمتتان باشيم » .

مادر شقايق گفت : « ممنون آقا مسعود ، ما بايد برويم ، پدر شقايق تا دقايقى ديگر از سر مغازه برمى گردد ، بايد بروم و ناهار او را آماده كنم » .بعد هر دو خداحافظى كردند و رفتند .

همينكه آنها رفتند ، مادرم با خنده به من گفت : « اى كلك! چه چيزى زير سر داشتى؟ چه نقشه اى براى شقايق كشيده اى؟ »

گفتم : « هيچ ، فقط احوالپرسى كردم! »

گفت : « اينجورى احوال پرسى ، يك عالَمه حرف با خود دارد! »

ص: 30

گفتم : « چه مى گويى مادر؟! مثل اينكه بعد از آن بيمارى ، خيلى شنگول و سرحال شده اى!! »

مادرم در حالى كه به آرامى لُپِ مرا مى كشيد ، گفت : « بله كه بايد امروز شنگول باشم و ديگر احساس سردرد نكنم ؛ چون داشتم عروس آينده ام را برانداز مى كردم » .

از اينجا بود كه فهميدم مادرم چه نقشه ها برايم كشيده است و اين شروع زيبايى بود كه من هر روز به شقايق به عنوان همسر آينده ام بيانديشم ؛ به گونه اى كه دو هفته بعد از آن ديدار ، مادرم را به خانه ى شقايق فرستادم تا موضوع خواستگارى و ازدواج را مطرح كند .

يك ماه طول كشيد تا كه خانواده ى شقايق به ما اجازه دهند براى خواستگارى به منزلشان برويم ؛ زيرا پدر شقايق چندان راضى نبود ؛ اما با اصرار مادر شقايق پدر وى اجازه داد تا براى خواستگارى به منزلشان آييم .

وضعيت مالى آنان به مراتب بهتر از ما بود . خانه ى آنان يك خانه ى ويلايى بزرگى بود كه درختان فراوانى در حياط داشت . منزل ما هرچند در خيابان ارم شيراز - كه جزء بهترينمحله ى هاى شهر است - بود ، اما منزلى كوچك بود .

پدر شقايق مغازه ى ساعت فروشى بزرگ لوكسى در خيابان زند شيراز داشت و معمولاً از صبح تا ساعت نُه يا دهِ شب يكسره مغازه مى ماند ، مگر به ندرت در برخى از روزها ناهار به خانه مى آمد و مغازه را براى يكى دو ساعت تحويل شاگردش مى داد .

ص: 31

اما شغل پدرم فنى است ، او مهندس پتروشيمى است و سال هاست كه در كارخانه ى پتروشيمى خارج از شهر شيراز مشغول كار و فعاليت است . پدرم شخص خوش رو و بذله گويى است كه همواره سبب مى شود خنده بر لب هاى اعضاى خانواده نقش بندد ، همه او را دوست دارند ، چون با هر كه برخورد كند با خوش رويى و احترام برخورد مى كند .

درب اتاقم به آهستگى زده شد ؛ گفتم : « بفرماييد » .

پدرم در را گشود و با خنده وارد شد و گفت : « سلام مسعود دلبندم! تو نيامدى گفتم من بيايم سرى به پسرم بزنم و جوياى احوالت شوم » .

به احترام پدر از جا برخاستم و جواب سلامش را به گرمى دادم و گفتم : « ببخشيد پدر! داشتم كم كم خدمتتان مى رسيدم » .

با دست آهسته بر شانه ام زد و گفت : « قهرمان كوچولو! ديگر نمى گذارم در فوتبال دستى شكستم بدهى! »

اين سخن پدر من بود كه از كودكى به من مى گفت ؛ زيرا يكبار در دوران كودكى ام در بازى فوتبال دستى او را شكستدادم و او همواره اين مسئله را به عنوان مزاح بازگو مى كرد .

دستم را گرفت و گفت : « برويم پايين ، ناهار كه نخوردى ، لااقل شام را با هم باشيم » .

همراه پدر براى صرف شام از پلّه ها پايين رفتم .

ص: 32

آن روز پر مخاطره با همه ى سختى ها و داستان هايش

گذشت . صبح روز بعد كه روز جمعه بود برادرم سينا مرا از خواب بيدار كرد و گفت : « داداشى! داداشى! من با بابا داريم مى ريم پارك آزادى تا با هم بدمينتون بازى كنيم ، تو هم بيا » .

نگاهى به ساعت ديوارى كردم ، ساعت 8 بود ، به سينا گفتم : « شما برويد ، خوش بگذره! »

سينا در حالى كه با دستانش مرا تكان مى داد ، گفت : « داداشى! دوست دارم تو هم با ما باشى » .

در همين حال ، پدرم وارد اتاق شد و گفت : « سلامآقا مسعود! صبح جمعه ات بخير! بلند شو بابا جان ، بريم پارك هوايى عوض كنى » .

به احترام پدر روى تخت نشستم و گفتم : « سلام پدر جان! الآن حال و حوصله اش را ندارم ، شما برويد اگر حال و حوصله اى به من دست داد ، مى آيم .

ص: 33

پدر جواب داد : « باشه ، ما مى رويم ، ولى بيايى ها! مى خواهم در بازى بدمينتون يك شكست سختى به تو بدهم ، تا آن شكست فوتبال دستى را جبران كنم! »

در حالى كه لبخندى بر لبم نشسته بود گفتم : « من همين الآن اعلام شكست مى كنم! »

پدرم خنديد و با سينا اتاق را ترك كرد .

ديگر خواب از سرم پريده بود ، حالم خيلى بهتر از ديروز بود ، بلند شدم و نفس عميقى كشيدم و به سراغ آكواريوم كوچكى كه در گوشه ى اتاق قرار داشت رفتم .

دو روز بود كه به ماهى ها غذا نداده بودم . مقدارى از برگ هاى غذاى ماهى را خُرد كردم و در آب ريختم . ماهيان گرسنه با سرعت غذاها را بلعيدند . ده نوع ماهى گياه خوار رنگارنگ درون آن آكواريوم بودند . ماهيانى كه نگهدارى مى كردم بسيار زيبا و رنگارنگ بودند .

من از همان كودكى به حيوانات ، خصوصا ماهيان ، بسيار علاقه مند بودم و از اين جهت بود كه براى تحصيلاتم رشته ىزيست شناسى را انتخاب كردم . علاوه بر رنگ آميزى زيباى ماهيان ، جُنب و جوش دائم آنان نيز برايم بسيار لذّت بخش بود . بارها با دقت به رنگ آميزى ماهى ها نگريسته بودم و با خود مى گفتم :

عجب رنگ آميزى شگفتى! هرگز در آبى كه شنا مى كنند ،

ص: 34

نه شسته مى شود و نه كم رنگ مى شود! چقدر زيبا طرّاحى شده اند! چقدر زيبا!

گل هاى رنگارنگ دشت ها و صحراها هم برايم بسيار جذّاب بودند . براى من بسيار شگفت انگيز بود كه چگونه گل هاى رنگارنگ لطيف و ظريف حتى زير آفتاب شديد هم رنگشان ذرّه اى تغيير نمى كند و اين در حالى است كه بهترين گل هاى مصنوعى كه با پارچه اى ضخيم ساخته شده اند و با رنگ هاى اصلى با كيفيت رنگ آميزى شده اند ، اگر دو سه روز در معرض آفتاب شديد تابستان قرار بگيرند به كلى بى رنگ و بى رمق مى گردند!!

يك روز در كلاس درس استاد به همين مسئله اشاره اى كرد و گفت : « مى بينيد چقدر تفاوت است بين آنچه بشر مى سازد و آنچه آب و خاك به ما هديه مى دهند! »

يكى از شاگردان سئوال كرد : « آيا اين رنگ آميزى كار طبيعت است؟ »

استاد پاسخ داد : « اين گل زيبا از دل طبيعت خارج مى شود ؛ اما اين دستان خداست كه آن را خارج مى سازد و رنگ آميزىمى كند ، مگر نمى بينيد كه نگارگرى خدا دائمى است اما آنچه بشر نگارگرى مى كند در معرض دگرگونى هاست! »

براى لحظه اى به ياد سخنان رامين افتادم . او با توجه به كتابى كه در دست داشت مى گفت : « عجايبى كه در طبيعت ديده مى شود ، پرورش يافته ى خود طبيعت در طول ميليون ها سال است ؛

ص: 35

اين يك جريانى است به نام « تكامل » كه در طبيعت است و از اين جريان ، حيات روى كره ى زمين زائيده شده است » .

با خود گفتم : « آيا اين همه عجايب كه در زمين و دريا و آسمان ديده مى شود ، ساخته و پرداخته شده ى طبيعت است و يا خدا آن را ايجاد كرده است؟! »

بار ديگر شبهه اى كه رامين در ذهنم ايجاد كرده بود به من هجوم آورد و فكر و روحم را در هم ريخت :

آيا اعتقاد به دين و خدا ساخته و پرداخته ى افكار انسان باستان است؟!

آيا چون بشر باستان نمى توانست علل وقوع حوادث طبيعى را بفهمد و همچنين ، چون ساز و كار طبيعت را به صورت علمى نمى دانست به ناچار حوادث و رويدادهاى عالَم را به مفهومى خودساخته به نام خدا و دين نسبت مى داد؟!

گيج شده بودم ، سرم را تكانى دادم و با خود گفتم : « البته كه اين همه عظمت ها مالِ خداست! »اتاق را ترك كردم و به طبقه ى پايين رفتم . خواهرم در حالى كه با قدم زدن در حال مطالعه بود ، به من سلام كرد .

گفتم : « سلام سارا جان! ببخشيد ، ديروز حالم خوب نبود و كمى بددهانى كردم » .

سارا با مهربانى جواب داد : « داداش جان ، تو هم مرا ببخش

ص: 36

كه حال تو را درك نكردم و بى ادبى كردم . راستش مى خواهم مطلبى به تو بگويم! »

گفتم : « بگو ، مى شنوم » .

سارا نزديكتر آمد و به آهستگى گفت : « تصميم گرفته ام بروم به ديدار شقايق ، مى خواهم به او بگويم كه هر جورى شده پدرش را راضى كند » .

گفتم : « فايده اى ندارد ، پدرش پايش را توى يك لنگه كفش كرده كه شقايق بايد با پيمان ازدواج كند » .

گفت : « بى خود! بى خود! شقايق به من گفت كه اصلاً پيمان را دوست ندارد . او عاشق توست ، خودش اين را به من گفت » .

همين كه اين سخن را شنيدم يك نشاط وصف ناشدنى

وجودم را فراگرفت ، اما گذرا ؛ به سارا گفتم : « سارا جان! دو روز پيش مادر به ديدار مادر شقايق رفت و اصرار كرد كه كارى كند كه پدر شقايق به اين وصلت راضى شود ؛ اما مادر شقايق با ناراحتى گفت كه كارى از دست من بر نمى آيد ؛ هرچه به شوهرممى گويم كه مسعود و شقايق يكديگر را مى خواهند در گوشش اثرى نمى كند و مدام مى گويد پيمان همسرى مناسب براى شقايق است » .

به چشمان سارا نگريستم ، ديدم اشك در چشمان مهربانش نشسته است . به حياط رفتم تا آبى به سر و رويم بزنم . مادرم

ص: 37

در حياط بود ، به او سلام كردم ، گفت : « سلام مادر جان! امروز من و سارا به ديدن خاله ات مى رويم ، تو هم مى آيى؟ »

پاسخ دادم : « نه مادر ، امروز مى خواهم در خانه استراحت كنم ، باشد فرصتى ديگر به ديدن خاله مى روم » .

مادرم با مهربانى گفت : « خيلى خُب ، هرچه صلاح بدانى ، اميدوارم روز جمعه ى خوبى را سپرى كنى » .

دست و صورتم را شستم ، هوا بسيار باصفا بود . خيابان ارم شيراز چون مملو از درختان است ، بسيار هواى باصفايى دارد ، خصوصا در فصل پاييز كه وزش باد و خنكى هوا ، صفاى خاصى به جان مى بخشد .

هواى خنك ، حالى به من داد و كمى بشّاش شدم . به لاك پشتى كه در باغچه ى حياط بود نگاه كردم . مشغول خوردن كاهويى بود كه مادرم براى صبحانه اش ريخته بود . دو هفته پيش اين لاك پشت نسبتا بزرگ را از دشت كوه بمو گرفته بودم ، اما به او قول داده بودم كه او را دو سه هفته بيشتر در منزل نگه ندارم و بايد به زودى به قولم عمل كنم و لاك پشت را به زيستگاه اوليهخود باز گردانم .

كوه و دشت بمو ، منطقه اى است نزديك شيراز كه از لحاظ زيستگاه انواع حيوانات بسيار با اهميت است . اين منطقه ى محافظت شده يكى از غنى ترين مناطق ايران در گونه هاى گياهى و حيوانى است .

ص: 38

دو هفته پيش كه با خانواده براى تفريح به دامنه ى بسيار زيبا و با صفاى كوه بمو رفته بوديم ، اين لاك پشت را ديدم . سينا بسيار اصرار كرد كه آن را به خانه بياوريم و من هم به شرط اين كه بعد از چند هفته آن را به زادگاهش برگردانم لاك پشت را به خانه آوردم .

بعد از مقدارى قدم زدن در حياط به اتاق خود بازگشتم . مادر صبحانه ام را روى ميز تحريرم قرار داده بود . صبحانه ام را سير خوردم . به قاب نقاشى نگاه كردم . ياد لبخند زيباى شقايق افتادم ، آنگاه كه اين نقاشى را به من داد با لبخندى زيبا بود ، لبخندى كه برايم در آن موقع ، زيباترين لبخند عالم بود . با خود فكر مى كردم آن زمانى كه شقايق تصوير مرا در خلوتگاه خود مى كشيد و افكارش به ياد من بود و انگشتان ظريفش به خاطر من قلم را در دست گرفته بود ، در قلبش چه اشتياقى نسبت به من داشت؟! آه! آه!

صداى زنگ گوشى ام برخاست . به صفحه ى گوشى نظر انداختم ، دوستم احسان بود . بى درنگ جواب دادم : « سلام آقااحسان ، حالت چطور است؟ »

پاسخ داد : « سلام آقا مسعود ، متشكرم ، تو خوبى ؛ نگرانت بودم . حوصله دارى با هم در باغ ارم چند قدمى بزنيم ؟ »

من كه حوصله ى بيرون رفتن نداشتم گفتم : « ببخشيد احسان جان! امروز حال ندارم ؛ بگذار براى فرصتى ديگر » .

ص: 39

گفت : « آقا مسعود ، من نگران تو هستم ، مى خواهم امروز تو را ببينم » .

گفتم : « پس بيا خانه ما » .

گفت : « نمى خواهم مزاحم خانواده شوم ، اگر امروز

نمى توانى ، پس بگذار فرصتى ديگر » .

پاسخ دادم : « نه هيچ مزاحمتى نيست ؛ دوست دارم امروز تو را ببينم و در رابطه با مباحثى كه ديروز بين ما و رامين گذشت ، سئوالاتى كنم . ساعت سه بعداز ظهر منتظرت هستم » .

گفت : « اتفاقا مى خواستم در همين مورد با تو صحبت كنم ، ان شاء اللّه خواهم آمد » .

سپس از يكديگر خداحافظى كرديم .

احسان بهترين دوست من بود . حدود سه سال است كه او را مى شناسم . جوانى است خوش رو و بلند قامت با مو و ريشى قهوه اى رنگ . سيماى زيبايى داشت و هم لباسش دائم مرتب و تميز بود و هم دائم به خود عطر گل ياس مى زد . هرگاه دركلاس بوى عطر گل ياس مى پيچيد ، همه مى فهميدند كه احسان وارد كلاس شده است .

او اعتقادات مذهبى قوى اى داشت و بسيار كم حرف بود . در دانشگاه هيچ گاه نديدم كه با تندى و بى حرمتى به كسى برخورد كند . بارها ديده بودم كه برخى از دختران دانشجو دوست داشتند

ص: 40

با ترفندهاى مختلف بحثى را با او بگشايند ، اما احسان فقط جواب سلام آنها را مى داد و با احترام مى گذشت .

همه ى همكلاسى ها او را دوست داشتند ، چه آن كسانى كه اعتقادات مذهبى داشتند و چه آن كسانى كه زياد كارى به مذهب نداشتند ، همه او را دوست مى داشتند ؛ زيرا هرگز دروغ و بى حرمتى و خلاف ادب از او نديده بودند .

او به شدت اهل مطالعه بود و مطالعه ى آزاد ، برايش لذت بخش ترين تفريح بود و در زمينه ى تاريخ و اديان و موضوعات ديگر مطالعات وسيعى را انجام داده بود . يك روز كه به خانه ى شان ميهمانم كرده بود وارد اتاقش شدم و از ديدن صدها عنوان كتاب متعجب شدم و به او گفتم : « تمام اين كتاب ها مال خودت است؟ آن ها را مطالعه كرده اى؟ »

گفت : « آرى ، مال خودم است ؛ اين ها كتاب هايى است كه از دوران مدرسه جمع كرده ام و غالبشان را هم خوانده ام » .

به كتاب ها نظرى افكندم ؛ ديدم در تمام زمينه هاست :

اديان ، تاريخ ، ادبيات ، ستاره شناسى ، گياه شناسى ،جانورشناسى ، روانشناسى و ...

احسان در كمدى را باز كرد ، داخل كمد پر از دفتر بود . يكى را برداشت و نشانم داد . ديدم تمام دفتر دست نوشته هاى اوست .

گفتم : « احسان! اين ها چيست؟ »

گفت : « اين دفترهايى كه مى بينى ، همگى نوشته هاى من است » .

ص: 41

گفتم : « چه نوشته اى؟! »

گفت : « هر كتابى را كه خوانده ام در چندين صفحه

خلاصه نويسى كرده ام . اين دفترها ، پنجاه عدد مى باشند كه حاصل خلاصه كردن بيش از هفتصد جلد كتاب است » .

به همت او آفرين گفتم .

خانه ى آن ها در محله ى نسبتا ضعيف شيراز بود . پدرش كارگرى زحمت كش بود . آن روز كه به خانه ى شان رفته بودم ، پدرش را ديدم . پدرش بسيار به من احترام گذاشت به گونه اى كه مرا شرمنده ى خود ساخت . مادرش هم زنى بسيار مهربان بود . او هم مرا بسيار تحويل گرفت و مكرّر برايم دعا مى كرد .

احسان در همان روز به من گفت : « مى دانى راز موفقيت من چيست؟ »

گفتم : « تلاش و كوشش ات » .

گفت : « خير ، اول توكّلم بر خدا و دوم دعاى خير پدر و مادرم . من هميشه به آن دو احترام مى گذارم و بارها شده كه دستانشان را بوسيده ام . آن دو هم دائم دعايم مى كنند و من تاآخر عمر مديون دعاى خير پدر و مادرم هستم » .

سپس دو دستش را روى دو شانه ام گذاشت و گفت :

« مسعود جان! اگر مى خواهى در زندگى ات موفق باشى ، دائم به پدر و مادرت نيكى كن » .

من سفارش دوست خوبم احسان را آويزه ى گوشم كردم .

ص: 42

حدود شش ساعت مانده بود تا سه بعداز ظهر شود و احسان به خانه بيايد . پنجره ى اتاقم را باز كردم . هواى خنك به داخل اتاق هجوم آورد . روى طاقچه ى اتاقم پيچك سفيد و اركيده قرار داده بودم ، برگ هاى آن ها با وزش باد به رقص درآمده بودند . ناگهان وزش باد شديد گرديد و تعدادى برگ را با خود به داخل اتاق سرازير ساخت . برگ ها ، برگ هاى زرد شده و مرده اى بودند كه سوز پاييز آن ها را زرد و خشك ساخته بود . يكى از آن ها را برداشتم و لحظه اى به آن نگريستم . سپس دردستانم خُردش كردم . برگ خرد شده ، كه صدها تكه ى كوچك شده بود را به دستان باد سپردم . باد هر تكّه را به طرفى بُرد ، به گونه اى كه همه ى آن تكّه هاى ريز در هوا محو شدند .

در همان حال به خودم گفتم : « آيا حاصل زندگانى ما هم مثل همين برگ است؟

ص: 43

آيا جز اين است كه همه ى ما مى ميريم و پيكرهايمان در قبرها پوسيده مى شود؟

پس فرق بين ما و برگ زردِ پوسيده ى خُرد شده در چيست؟

آيا ما براى زندگى بر اين كره ى خاكى آمده ايم يا براى مرگ؟

اگر مرگ پايان زندگى است ، اين زندگى چه فايده اى دارد؟

اگر در اين چند روز زندگى مان ، در لذّات و رفاه هم غرق باشيم ، باز مرگى است كه به دنبال آن نيستى است ؛ آيا با وجود اين ، هنوز هم مى توان گفت اين زندگانى كمترين ارزشى دارد؟!! »

اين ها سئوالاتى بود كه در آن موقع ذهنم را به شدّت درگير خود ساخته بود ؛ هرچند معلمان دينى بارها به ما گفته بودند كه انسان با مردن نيست نمى شود ؛ بلكه به عالَمى ديگر سفر مى كند ؛ اما ذهن و فكر من آنچنان درگير اين سئوالات گرديده بود كه آن سخنان معلمان دينى راهى به رويم نمى گشود تا از اين شبهات و ابهامات خلاصى يابم . روى تخت افتادم ، باز نگاهم به تابلوى نقّاشى چهره ام افتاد . در حالى كه هراسى در دلم افتادهبود ، به خود گفتم : « الآن شقايق چه مى كند؟ چه حالى دارد؟ او چگونه بدون من مى تواند زندگى كند؟

او چگونه مى تواند به ازدواجى تن دهد كه ذرّه اى هم به آن علاقه مند نيست؟ »

بغض گلويم را گرفته بود ؛ به شدت روانم به هم ريخته بود .

ص: 44

ناله اى كردم و بالشت را روى صورتم گذاشتم و براى دقايقى گريستم.

گريه هايم كمى آرامم ساخت . به ياد روزهاى خواستگارى

افتادم ؛ چه روزهاى زيبايى!

در جلسه ى اول خواستگارى ، شقايق فقط براى چند دقيقه به ميان ما آمد ، زيرا با نگاه معنادار پدرش به اتاق خود بازگشت . مادر شقايق در همان جلسه اول ، موافقت خود را بيان كرد ، اما پدر شقايق با ترديد جواب مثبت داد .

يك هفته بعد كه مجددا براى خواستگارى آمديم ، پدر شقايق گفت : « هرچند من عجله اى ندارم كه دخترم را شوهر دهم ، اما اگر شقايق موافقت كند من چيزى نمى گويم » .

مادرم با خوشحالى به شقايق گفت : « دختر خوشگل عزيزم! عروس من مى شوى؟ »

شقايق در حالى كه سرش را به زير افكنده بود لبخندى زد .

مادرم با خنده گفت : « من فداى عروس خوشگلم شوم كه بالبخندش جواب آرى داد » .

من در آن لحظه از شدّت خوشحالى نزديك بود پرواز كنم . پدرم لبخندى زد و من را بوسيد و گفت : « فرزندم مبارك باشد » .

و سپس رو به شقايق كرد و گفت : « از اين به بعد تو هم مثل فرزندم عزيز هستى » .

ص: 45

خواهرم برخاست و شقايق را در بر گرفت و بوسيد و گفت : « همين امروز بايد وقت عروسى را خودت مشخص كنى » .

شقايق فقط لبخندى زد .

در آن موقع پدر شقايق فقط لبخندى زد و چيزى نگفت .

قرار بعدى شد سه روز ديگر . در اين مدت سه روز خدا مى داند بر من چه گذشت . اين سه روز انگار سى سال طول كشيد!

مادرم حلقه ى طلا خريد تا در آن جلسه در دست عروسش كند .

شام موعود فرا رسيد ، دسته گل بزرگى تهيه كردم تا خودم دم در ورودىِ حال ، به شقايق دهم . اما زمانى كه وارد حالِ خانه ى شقايق شديم او را نديديم . دسته گل را به مادر شقايق دادم ، او از من تشكر كرد و روى ميز گذاشت .

همگى روى مبل نشستيم ، منتظر شقايق بوديم كه وارد سالن پذيرايى شود . به چهره ى پدر شقايق نگريستم ، احساس كردم كمى ناراحت است ، اما سعى مى كند آن را مخفى كند .دقايقى با تعارفات گذشت كه شقايق وارد شد و بر همه ى ما سلام كرد .

نمى دانم چگونه شرح دهم! شقايق وارد شد؟ نه نه ؛ فرشته اى وارد شد! چادرى بسيار زيبا پوشيده بود :

سفيد ، برّاق ، با گل هايى طلايى!

ص: 46

يك صندل پاشنه بلند طلايى به پا داشت به گونه اى كه قدّ بلندش را بلندتر و زيباتر جلوه مى داد .

شقايق آنچنان مرا مبهوت خود ساخت كه ناخودآگاه از جا برخاستم و بدون اينكه چيزى بگويم به قد و بالايش نگريستم .

مادرم برخاست و او را در بغل گرفت و بوسيد و گفت : « عروس عزيزم هم گل است و هم فرشته » .

شقايق روى مبل كنار مادرش نشست و از روى خجالت لب ها و بينى خود را با چادرش پوشاند .

در آن موقع خيلى عجيب طبع شعرى من گل كرد و يك رباعى عاشقانه سرودم :

بر دشت دلم خيمه زدى اى دلدار *** يك لحظه حجاب روى خود را بردار

من را به گلستان رُخت مهمان كن *** تا دامن خود را كنم از گل سرشار

شعر را روى كاغذى نوشتم و آن را به خواهرم ، كه در كنار من نشسته بود ، دادم تا بدون اينكه كسى متوجه گردد به دستشقايق برساند . سارا مأموريت خود را به خوبى انجام داد . زمانى كه شقايق شعر مرا خواند ، چادر را از روى لب هايش كنار زد و در حالى كه خنده ى زيبايى بر لب داشت نيم نگاهى به من كرد .

من كه توقّع داشتم به من نگاهى كامل كند و بيشتر به رويم بخندد ، باز قريحه ى شعرم گل كرد و در وصف بى وفايى اش ،

ص: 47

يك دو بيتى سرودم :

دلا لبخند نازت دلنشين است *** نگاهت نازنين سحر آفرين است

دريغا! عاشقت را مى گدازى *** كه گفته عشق بازى اينچنين است؟!

دوباره به خواهرم مأموريت دادم كه شعر را به شقايق برساند و او بدون اينكه كسى متوجه گردد شعر مرا به شقايق داد .

شقايق برگه ى شعر را زير چادرش گرفت و خواند . نگاه ناز و شيرينى به من كرد و سپس دست را مقابل دهانش گرفت و خنديد.

البته آن شب من مقدارى بى حيايى كردم ؛ دليلش هم اين بود كه ديگر شقايق را مال خودم مى دانستم .

مادرم حلقه ى نامزدى را به دست شقايق كرد . مادر عروس كِل زد و نقل بر سر شقايق پاشيد ، خواهر و مادر من هم كل زدند و شقايق را در آغوش گرفتند و بوسيدند .

پس از صرف شيرينى ، پدرم گفت : « اگر اجازه بدهيد ديگر ما زحمت را كم كنيم و هر وقت بفرماييد براى جلسه ى آخرمى آييم تا زمان عقد و عروسى را مشخص كنيم » .

پدر شقايق گفت : « باشد ، خبرتان مى كنيم » .

مادرم گفت : « اگر اجازه بدهيد من و مادر شقايق براى قدم زدن به باغ ارم برويم و مسعود و شقايق هم با ما بيايند تا دقايقى در گوشه اى بنشينند و براى زندگى آينده ى شان صحبتى كنند » .

ص: 48

با اين سخن مادرم ، قند در دلم آب شد و در دل به او آفرين گفتم .

مادر شقايق گفت : « خيلى هم خوب است . لازم است اين دو جوان كمى هم قبل از ازدواج با هم صحبت كنند » .

پدر شقايق گفت : « باشد ، ايرادى ندارد » .

پدرم برخاست و ما هم برخاستيم و خداحافظى كرديم و به خانه بازگشتيم . اما اين خاطرات خوش ديرى نپاييد . هنوز چند روزى از اين جريان نگذشته بود كه سر و كلّه ى پيمان كه پدرش شخصى ثروتمند بود پيدا شد و پدر شقايق را فريفته ى خود كرد . پدر شقايق همه ى قول و قرارها را ناديده گرفت و به زور حلقه ى نامزدى را از دست دخترش خارج ساخت و به ما بازگرداند!

ص: 49

ص: 50

صداى زنگ خانه به صدا درآمد ، به ساعت نگاه كردم، درست رأس ساعت سه بعداز ظهر بود . احسان بود . با خوشحالى برخاستم و با سرعت به طبقه ى پايين رفتم و خود را به درب منزل رساندم و در را گشودم . در مقابل ديدگانم احسان با لبخند زيبايى ظاهر شد . يك شاخه گل رُز در دستانش بود . سلام كرد و گفت : « اين شاخه گل سرخ زيبا هديه به دوست عزيزم مسعود! »

با شادى جواب سلامش را دادم و گفتم : « تو خودت گلى و هميشه بوى گل مى دهى ، خيلى زحمت كشيدى ، خوشآمدى ، بفرما داخل! »

گفت : « شرمنده ، نمى خواستم مزاحمتان شوم ، واقعا عذر مى خواهم » .

گفتم : « بفرماييد ، هيچ مزاحمتى نيست ، هيچ كس خانه نيست . اگر هم بودند ، از قدم رنجه نمودنت بسيار خوشحال مى شدند » .

ص: 51

او گل سرخ را به دستم داد ، در آغوشم گرفت و گفت :

« مسعود جان! هميشه از مَنِش خوبت و اخلاق زيبايت با پدر و مادرم سخن گفته ام و آن ها خوشحال اند كه دوست خوبى چون تو دارم » .

انگشتانم را در انگشتانش قرار دادم و شانه به شانه ى هم از پلّه ها بالا رفتيم و وارد اتاقم شديم .

وقتى وارد اتاق شديم ، در حالى كه ايستاده بود مى چرخيد و به در و ديوار و اطراف نگاه مى كرد و مى گفت : « به به! بنازم به چنين سليقه اى و لطافت روحى! آفرين مسعود! چقدر زيبا طبيعت را به درون اتاق خود آورده اى! »

به آكواريوم ماهى ها نزديك شد و در حالى كه خيره به ماهى هاى رنگارنگ نگاه مى كرد گفت : « چقدر زيبا! چقدر زيبا! چقدر شگفت انگيز! چقدر زبردستانه طرّاحى و رنگ آميزى شده اند! اللّه اكبر از اين همه شگفتى! »

به كاكتوس ها و گل ها نگاه مى كرد و لذّت مى برد . روى ميزم كه چند تكه سنگ كوچك رنگارنگ قرار داده بودم را با تعجببرانداز كرد و گفت : « اين تكه سنگ هاى زيبا را از كجا آورده اى؟ »

پاسخ دادم : « هرگاه به كوه و در و دشت مى روم ، اگر سنگ زيبايى ببينم آن را با خود به خانه مى آورم » .

ذرّه بين بزرگ را از كِشوى ميزم بيرون آوردم و گفتم : « اكنون با اين ذرّه بين قوى به اين سنگ هاى زيبا نگاه كن! »

ص: 52

ذرّه بين را از دستم قاپيد و با وَلَع و حرص زيادى به سنگها نگاه كرد . زير لب زمزمه مى كرد : « چقدر زيبا! چه نقش و نگارهاى عجيبى! چه شيارهاى زيبايى! چه خطوط متنوّعى! در عين حال چه نظم شگفت انگيزى! »

احسان حدود ربع ساعت با ذره بين به سنگ ها نگاه مى كرد و لذّت مى برد . سپس رو به من كرد و گفت : « مسعود جان ، اجازه مى دهى با ذره بين كاكتوس ها را هم نگاه كنم؟ »

گفتم : « بفرماييد! امروز من در خدمت شما هستم » .

گفت : « معذرت مى خواهم ، آمده بودم كه من در خدمتتان باشم ، ولى اين زيبايى ها بدجورى مرا گرفتار خودش كرده است! »

لبخندى زدم و گفتم : « بفرما احسان جان ، تا شب هنوز خيلى مانده است! »

احسان يكى يكى گلدان هاى كوچك كاكتوس را در دستانش

مى گرفت و در حالى كه آن ها را با دقّت با ذرّه بين نگاه مى كرد ، مى گفت : « واقعا شگفت انگيز است! واقعا شگفت انگيز است! »

احسان ، حدود يك ساعت مشغول بازديد از ماهى ها ،سنگ ها ، و كاكتوس ها و گل ها و گياهان درون اتاقم بود ؛ بعد رو به من كرد و گفت : « مسعود جان ، مرا ببخش كه وقتت را گرفتم ، براى من جذاب ترين چيز نظر كردن به شگفتى هاى آفرينش است ؛ باور كن لذّتى كه از نگاه كردن به زيبايى ها و شگفتى هاى آفرينش مى برم از هيچ چيز ديگرى نمى برم! »

ص: 53

گفتم : « من هم خيلى لذت مى برم ؛ اما نگاه تو به آفرينش دقيق تر است » .

گل سرخى كه به من داده بود را در ليوان آبى قرار دادم و آن را روى ميزم گذاشتم و گفتم : « با اين گل ، دائم به ياد تو خواهم بود ؛ اما اميدوارم كه زود پژمرده نشود » .

خنده اى كرد و گفت : « بستر زمان همه چيز را دگرگون مى كند ، به دنبال هر بهارى پاييزى است و به دنبال هر پاييزى بهار! »

گفتم : « ما هم فرسوده مى شويم ؛ اما فرق ما با طبيعت اين است كه فرسودگى و پيرى ما ديگر به دنبالش بهارى نخواهد بود! »

عميق به چشمانم نگريست و گفت : « طبيعتِ مرده ى زمستان بهارى دارد كه آن را زنده و بانشاط و سرسبز مى كند ؛ آرى ، در زمستان زمين سرسبز مى ميرد و خشك و بى گياه مى گردد ، اما به دنبال آن رستخيزى طبيعت را مى جنباند و به آن حيات و طراوت و سرسبزى مى بخشد .

اى مسعود! بدان كه ما هم رستخيزى داريم و اگر در دنياقلب هايمان هميشه بهارى باشد به دنبال فرسودگىِ پيكرمان به آنچنان طراوتى مى رسيم كه غيرقابل توصيف است! »

ناخودآگاه اين بيت شعر حافظ را خواندم :

دردِ عشقى كشيده ام كه مپرس *** زهر هجرى چشيده ام كه مپرس

ص: 54

او خنده اى كرد و ادامه ى شعر حافظ را خواند :

گشته ام در جهان و آخر كار *** دلبرى برگزيده ام كه مپرس

آنچنان در هواىِ خاكِ درش *** مى رود آبِ ديده ام كه مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش *** سخنانى شنيده ام كه مپرس

سوى من، لب چه مى گزى كه مگوى *** لبِ لعلى گزيده ام كه مپرس

بى تو در كلبه ى گدائى خويش *** رنج هايى كشيده ام كه مپرس

همچو حافظِ غريب در رهِ عشق *** به مقامى رسيده ام كه مپرس

با تعجب گفتم :

« آفرين! آفرين! از كى حافظ خوان شده اى؟ »

گفت : « من به اشعار حافظ و سعدى و برخى ديگر از شعراعلاقه مندم و از دوران دبيرستان شعر مى خواندم و حفظ مى كردم ؛ اما تو ما شاء اللّه شاعر با ذوقى هستى و در اين زمينه از من خيلى جلوترى! »

گفتم : « چه مى گويى احسان؟ وقتى دلْ گرفته باشد شاعرى به چه درد مى خورد؟! »

ص: 55

گفت : « فكر كنم عاشق شدى و گرفتار! خدا كمكت كند ، درد عشق بد دردى است! »

آهى كشيدم و گفتم : « مگر تو تجربه كرده اى؟ »

پاسخ داد : « خير ، اما وضعيت عاشقانى كه درد فراق مى كشند را مى دانم ، البته بهتر بگويم ، وضعيت آنان را در كتاب ها خوانده ام كه بسيار سخت است » .

گفتم : « دانستن سختى كجا و چشيدن آن كجا؟ »

گفت : « مگر تو چشيده اى؟ »

گفتم : « مپرس كه اين دل غرقِ خون است! »

نگاهش به تابلوى نقاشى عكس من افتاد و گفت : « چقدر دقيق و زيبا كشيده شده! اين نقاشى كار كيست؟ »

گفتم : « كار تمام قلبم ، هستى ام ، وجودم! »

خنديد و گفت : « عاشقى خودش جنون آور است ، خصوصا

اگر عاشق ، شاعر هم باشد ديگر هيچ!! »

تبسمى كردم و گفتم : « دقيقا همين است كه مى گويى ؛ اصلاً حال خوشى ندارم، بيشتر به مجانين شبيه هستم تا يك انسان عاقل! »با كمى ناراحتى گفت : « چى شده مسعود! به من هم بگو ، من دوستت هستم ، شايد بتوانم كارى كنم » .

سرى تكان دادم و آهى كشيدم و گفتم : « چه بگويم از عشقى نافرجام! احسان جان! تو كه قلبى پاك دارى فقط دعايم كن كه ديگر تاب و توانم بريده شده است » .

ص: 56

دو دستش را روى دو شانه هايم گذاشت ، لحظه اى با حالت حزن در ديدگانم نگريست و گفت : « مسعود جان! از پنجره به بيرون خانه نگاه كن . بنگر كه چگونه برگ ها دانه دانه مى ريزند! نگاه كن ؛ برخى از برگ ها در برابر باد مقاوم هستند و فرو نمى ريزند ؛ مى دانى چرا؟ »

گفتم : « تو برايم بگو » .

گفت : « زيرا هنوز خدا به آن ها دستور فرو افتادن را نداده است ؛ هر برگى كه از درخت مى ريزد ، جز به اذن و اجازه ى خالق هستى فرو نمى ريزد! مسعود جان! همه ى عالم در دستان قدرتمند خداست . نفس كشيدن ما و ضربان قلب ما به اذن اوست ؛ اگر اين سخن را با تمام وجودت درك كنى ، ديگر سختى هاى روزگار تو را از پا در نمى آورد . اين سخن را نگفتم كه بر نااميدى تو بيفزايم ؛ اين را گفتم تا بدانى كه همه ى كارها در دستان خداست ؛ پس اميدت فقط به سوى او باشد و بر او توكل كن كه توكل بر خدا ثروتى است عظيم و شاه كليدى است كه هر قفل سختى را باز مى كند » .

سخنان احسان آرامشى به قلبم داد . نفس عميقى كشيدم و با ملايمت به او گفتم : « اى احسان! خوشا به حالت! اين اعتقاد راسخ چگونه در تو شكل گرفته است؟ »

گفت : « لطف خداست و دعاى خير پدر و مادرم ؛ عظمتى را كه خداوند متعال در آفريده هايش قرار داده است ، مدام مرا

ص: 57

به فكر و انديشه مى كشاند و هرچه بيشتر در صُنع خدا و عجايب آفرينش مى انديشم ، بر اعتقادم نسبت به خالق هستى افزوده مى شود .

آيا به عظمت خدا در آسمان و زمين و درياها نظر افكنده اى؟ اصلاً جاى دورى نرويم! آيا به درون خودت نگاه كرده اى كه چه شگفتى ها و عجايب و عظمت ها وجود ما را فرا گرفته است؟!

آيا به گذر چهار فصل و شب و روز ، كه چه زيبا و دقيق پشت سر هم مى آيند ، با ديدِ عقل نظر افكنده اى؟

چه كسى زمين را در مدارى مشخص به دور خود مى چرخاند؟

چه كسى زمين را در سيرى منظم و دقيق به دور خورشيد

مى چرخاند؟

آيا طبيعت بى جان اين كار را مى كند ، يا دستى توانمند؟

براى ما انسان ها بايد چهار فصل باشد كه هم زندگى مان تنوّع يابد و هم در هر فصل بتوانيم ميوه ها و ارزاق آن فصل را نوش جان كنيم تا هم نياز بدنمان تأمين گردد و هم از زندگى بيشتر لذّت ببريم . و بايد روز و شب هم باشد تا در روز به كسب و كارو تلاش بپردازيم و در شب استراحت كنيم و آرامش يابيم و از زندگىِ مان لذّت ببريم .

آيا طبيعت زمين را به دور خورشيد مى گرداند ، يا دستى توانمند؟ آيا زمين خود به خود به دور خودش مى چرخد ، يا نيرويى با دستى توانمند آن را مى چرخاند؟ »

ص: 58

سخنان احسان حسابى مرا در فكر فرو برده بود ، هيچگاه اين گونه به توصيف شب و روز و ديگر موجودات نگاه نكرده بودم ؛ به او گفتم : « واقعا زيبا سخن مى گويى ؛ حسابى به دلم نشست! »

با تبسمى زيبا گفت : « چون با اين سخنانم به فكر و انديشه افتاده اى مباحثم برايت زيبا شده است ؛ انسان از فكر و انديشه ى آزاد لذّت مى برد ، خصوصا آن فكر و انديشه اى كه برايش راه گشا باشد .

مسعود جان! آيا مى دانى در كتاب مقدّس ما مسلمانان ، خداوند بيش از صد مرتبه از عقل و خرد تعريف به ميان آورده است؟

آيا مى دانى كه در قرآن كريم ارزشى كه به خردمندان داده شده به هيچ كس ديگرى داده نشده است؟

آيا مى دانى كه در اين كتاب مقدّس ، به شدّت انسان هايى كه از عقل و انديشه ى خود بهره اى نمى برد مورد مذمت قرار گرفته اند؟

آيا مى دانى در اين كتاب مقدّس ، انسان هايى كه نمى انديشند و عقل خود را به كار نمى گيرند و تابع تعصّبات كوركورانه و هواهاى نفسانى خود هستند ، چونان حيوانات معرّفى شده اند؟مى دانى در اين كتاب، خداوندْ ويژگى هاى انسان هاى خردمند را انديشيدن مدام در شگفتى هاى آسمان و زمين بيان مى دارد؟ »

از سخنان زيباى احسان كه مرا به جديّت به فكر و انديشه واداشته بود غرق لذّت شدم و براى دقايقى غم و غصه ى خود را فراموش كردم .

ص: 59

سپس ادامه داد : « اى دوست عزيزم! سراسر عالم گواه خداست و خداوند آن حقيقتى است كه هر قلبى به آن اعتراف مى كند و هركس ، مانند آتئيست ها ، نداى قلبش را انكار كند در عمق نادانى و كور دلى به سر مى برد! »

گفتم : « آتئيست ها چه كسانى هستند؟ »

گفت : « كسانى كه عقل خويش را به كلّى تعطيل و رها كرده اند و منكر خدا هستند! »

با تعجب گفتم : « واقعا آنان خدايى را انكار مى كنند كه همه ى عالم را خلق كرده است؟! »

با تأسف سرى تكان داد و گفت : « زبانشان و رفتارشان خدا را انكار مى كند ، ولى تَهِ قلبشان گواه وجود خداست » .

گفتم : « اگر در عمق قلبشان خداست ؛ پس چرا انكار خدا مى كنند؟! »

گفت : « زيرا متكبّرند و نمى خواهند تسليم خدا شوند! »

گفتم : « يعنى تكبّر در برابر خدا ، انسان را به انكار خدا مى كشاند؟! »گفت : « آرى ، تكبّر زشت ترين صفت است كه نهايتا به ايستادن در برابر خدا و انكار او مى انجامد » .

از جايم برخاستم و به او گفتم : « الآن برمى گردم ، مى خواهم برايت چاى بياورم » .

دستم را گرفت و گفت : « متشكرم ، بنشين ، من چند كلام ديگر

ص: 60

صحبت كنم و ديگر زحمت را كم نمايم ؛ بايد بروم براى خانه خريدى انجام دهم .

مسعود جان! يادت هست ديروز رامين و فرشاد كتابى را با خود داشتند و از ما درباره ى آن كتاب سئوال كردند؟ »

گفتم : « آرى ! نام كتاب ، ساعت ساز نابينا ، نوشته ى داوكينز بود » .

گفت : « مى دانى او كيست و در آن كتاب چه مى گويد؟ »

گفتم : « نه ، لطفا تو برايم بگو » .

گفت : « داوكينز يكى از بزرگان آتئيست هاست . او با تعطيل و رها نمودن حكم عقل ، خدا را انكار كرده است و دليل انكارش نظريه ى داروين است » .

گفتم : « تا آنجا كه من مى دانم خودِ داروين معتقد به خدا بوده! »

گفت : « آرى ! اما بعد از او نظريه اش دستاويزى شد براى ملحدان كه خدا را انكار كنند! »

گفتم : « رامين مدّعى بود كه داوكينز با دلايل علمى مباحثخود را مطرح مى كند » .

احسان خنده ى تلخى كرد و گفت : « آنچه كه به عنوان دليل علمى مطرح مى كند در خيلى از موارد فرضيه ها و يا نظريه هايى است كه هنوز به مرحله ى صددرصدى و قطع نرسيده است ؛ در ثانى ، فرضا كه نظريه ى تكامل هم صددرصد درست باشد ،

ص: 61

هرگز نفى خدا نمى كند ؛ بلكه با استناد به همين قانون تكامل ، مى توان خالق قادر را اثبات كرد » .

گفتم : « كتاب ساعت ساز نابينا را خواندى؟ »

گفت : « همان روز آن را به دست آوردم و مطالعه كردم ، چيز جديدى نبود ، همان نظريه ى تكامل چارلز داروين است ؛ اما با اين تفاوت كه داروين با اين نظريه اش انكار خدا نكرد ؛ ولى داوكينز و پيروان و همفكرانش انكار خدا مى كنند » .

گفتم : « طبق نظريه ى داروين ، همه ى موجودات زنده ى روى زمين از يك تك سلولى به وجود آمده اند . مى گويد حدود سه ميليارد و نيم سال پيش كه هيچ موجود زنده اى روى كره ى زمين نبود ، در دل اقيانوس يك موجود تك سلولى پيدا شد و سپس رشد نمود و طى صدها ميليون سال به موجودات ديگر تبديل گشت . يعنى ، آن تك سلول به گياهان دريايى و سپس به آبزيان و سپس به جانوران خشكى و بعد به انواع و اقسام موجودات تكامل يافت! »

احسان گفت : « آرى ، آنان مى گويند يك سير تكامل در طولچند ميليارد سال سبب پيدايش موجودات زنده روى زمين شده است » .

گفتم : « اصلاً بگوييم كه كاملاً درست است ؛ اما چگونه با اين موضوع مى توان خدا را انكار كرد! » .

احسان لبخندى زد و گفت : « اگر عقل تعطيل و رها گردد

ص: 62

و تكبر و غرور و منيّت بر انسان چيره گردد ، خدايى كه وجودش از روز روشن تر است ، انكار مى گردد!

به اين انسان هاى بى خرد بايد گفت : آن تك سلول كه طبق ادّعايشان به انواع و اقسام موجودات تبديل شده است را چه كسى ايجاد كرده است؟

آيا خود به خود و به صورت تصادف در دل اقيانوس ايجاد شده؟

آيا عقل مسئله ى تصادف را مى پذيرد؟! تصادفى كه سبب شده شگفت انگيزترين موجودات روى كره ى زمين صاحب حيات شوند؟!

فقط در يك صورت مى توان پذيرفت و آن تعطيلى عقل است!! »

گفتم : « بيچاره رامين و فرشاد ، كه تحت تأثير چنين تفكرات باطلى قرار گرفته اند! »

احسان با تأسف سرى تكان داد و گفت : « متأسفانه تفكرات باطل مادى گرايانه ، برخى از جوانان ما را فرا گرفته است و گروه هاى ملحد آتئيستى ، چون به دروغ و فريب ادّعاى علمو عقل مى كنند ، توانسته اند در برخى از جوامع علمى نفوذ كنند . اگر جوانان ما پايه هاى اعتقادى خودشان را قوى كنند هرگز منحرفان نمى توانند ذرّه اى لغزش در اعتقادات آنان ايجاد كنند .

همانگونه كه اطلاع دارى روز يكشنبه قرارى با رامين و فرشاد گذاشته ايم كه در رابطه با همين موضوع تكامل بحث كنيم ،

ص: 63

من اميدوارم كه آن دو آگاه شوند و به راه صحيح بازگردند ؛ زيرا آن دو ، جوانان پاكى هستند كه فريب خورده اند » .

احسان برخاست تا برود . هنگامى كه خواست از اتاق خارج شود به دو قاب عكسى كه روى ميزم بود اشاره اى كرد و گفت : « به به! عكس تخت جمشيد و آبشار مارگون . خيلى وقت است كه به تخت جمشيد نرفته ام ؛ مى آيى فردا بعد از كلاس سرى به تخت جمشيد بزنيم؟ »

گفتم : « فردا كلاس ما ساعت ده تمام مى شود ؛ باشد ، خيلى خوب است ، من هم به يك سفر كوتاه احتياج دارم تا كمى روحيه بگيرم » .

احسان گفت: « ان شاءاللّه فردا بعد از كلاس با تو و دوست ديگرم ميثم به تخت جمشيد مى رويم و قبل از غروب بازمى گرديم » .

گفتم : « ميثم را نمى شناسم » .

گفت : « يكى از دوستان خوب من است كه هفت سال با او رفاقت دارم ، پسر خوب و نازنينى است ، با او هم آشنا شوى خوب است . چند بار قرار بود باهم براى تفريح به خارج از شهربرويم كه نشد ، خُب ، فردا موقعيت مناسبى است . او وسيله ى نقليه هم دارد » .

گفتم : « چه خوب ، پس ديگر راحت مى رويم و برمى گرديم » .

جواب داد : « آرى ، او پسر خوش سفرى است ، حتما از او خوشَت خواهد آمد » .

ص: 64

احسان را تا دم در بدرقه نمودم ، همين كه در را گشود تا خارج شود ، خواهرم را در مقابلش ديد ، سريع خود را جمع و جور كرد و سر به زير افكند و سلام كرد .

خواهرم كه انتظار ديدن احسان را نداشت با دستپاچگى جواب سلام او را داد و به كنارى رفت . مادر و پدر و برادرم نيز وارد خانه شدند . احسان به همه ى آن ها سلام كرد . آنان نيز با گرمى جواب سلام او را دادند .

پدرم گفت : « احسان جان! بمان تا شام در خدمتتان باشيم ؛ من از مسعود درباره ى خوبى هايت زياد شنيده ام ، دوست دارم بيشتر باهم آشنا شويم » .

احسان پاسخ داد : « عذرخواهى مى كنم ، بايد بروم ، كارى دارم ، إن شاء اللّه در فرصتى ديگر خدمتتان مى رسم » .

سپس خداحافظى كرد و رفت .

خواهرم به من گفت : « اين جوان با ادب ، همان دوستى است كه هميشه از او تعريف مى كردى؟ »با لبخندى كه شوخى از آن مى باريد ، گفتم : « آره ، خودِ خودش است! مى خواهى بگويم به خواستگارى ات بيايد؟ »

سارا با دستش آهسته هُلى به من داد و گفت : « برو ببينما! مسخره! مثل اين كه درد عاشقى بدجورى به سرت زده! »

من و مادرم خنديديم .

ص: 65

مادرم به من رو كرد و گفت : « واقعا دوست خوبى دارى ، خداوند او را براى پدر و مادرش حفظ كند » .

من هم با خنده دستم را به صورت دعا بالا گرفتم و گفتم : « الهى آمين ، و خدا شوهر خوبى هم براى سارا بفرستد » .

سارا باز هم به من نگاه معنادارى كرد و گفت : « مسخره!! »

ص: 66

فرداى آن روز ، زودتر از خانه خارج شدم تا كمى در محوطه ى دانشگاه قدم بزنم . دانشگاه شيراز روى تپّه اى قرار دارد و وسيع و بسيار سرسبز و باصفاست . از بالاى آن تپّه مى توان تمام شهر را ديد . ساعت هفت صبح بود و هوا كمى سرد . دست هاى خود را در جيب هايم قرار داده بودم و در حالى كه سر را به زير افكنده بودم ، قدم مى زدم . در ذهنم مرورى بر سخنان دلنشين احسان مى كردم ؛ سخنان ديروز او روحيه ى خوبى به من داده بود . من انسانى آنچنان مذهبى نبودم ؛ وليكنبى دين و بى اعتقاد هم نبودم ، هرچند در به جا آوردن برخى از تكاليف دينى اهمال و كوتاهى مى كردم ، اما هيچ گاه باورهاى دينى را انكار نكردم .

هر گاه برخى از اشخاص را مى ديدم كه دم از دين مى زنند، ولى رفتار و كارهايشان ناشايسته بود ، مرا نسبت به مذهبى ها

ص: 67

بدبين مى كرد ؛ اما هرگاه منش خوب و رفتارهاى زيباى احسان را مى ديدم نظرم نسبت به اهل دين و مذهب تغيير مى كرد و با خود مى گفتم : « پنج انگشت دست ، مثل هم نيست ؛ هرچند هستند كسانى كه ادعاى دين و ايمان مى كنند اما در رفتار و منش به گونه اى ديگرند ، وليكن بچه مذهبى ها مثل احسان هم هستند كه اهل صفا و پاكى اند و اين اشخاص متديّنين واقعى اند! پس نبايد به همه ى آنها بدبين بود » .

دسته اى از كلاغ ها از بالاى سر من با صداى قار قار عبور كردند . سرم را به سوى آسمان گرفتم و به دسته ى وسيع كلاغ ها نگاه كردم . با خود گفتم : « آيا اين كلاغ هاى مهاجر ، با اين پرهاى سياه و منقار تيز و بال هاى بلندشان ، از تكامل يافتن موجودات ديگرى به وجود آمده اند يا خدا آن ها را خلق كرده است؟ »

يادم به سخنان احسان افتاد كه گفته بود : « اگر اصل تكامل موجودات و تبديل يك موجود به موجود ديگر هم ثابت گردد ؛ باز خالق همه ى موجودات خداست ؛ زيرا او اين قانون تكامل را در بين موجودات قرار داده است » .به خود گفتم : « آرى ، اين سخن مى تواند منطقى باشد ؛ زيرا خداوندى كه بتواند موجودات را يكباره خلق كند ، پس مى تواند برنامه ى دراز مدتى نيز براى ايجاد يك موجود قرار دهد » .

يادم آمد زمانى كه در دوره ى راهنمايى بودم ، در درس قرآن ، معلم مهربانمان آيه اى خواند كه خداوند در آن آيه فرموده بود :

ص: 68

« آيا به پرندگانى كه در آسمان بال هايشان را باز و بسته مى كنند نگاه عبرت آميز نمى كنيد؟ چه كسى جز خداى مهربان مى تواند آن ها را در آسمان نگه دارد؟ »

با خود گفتم : « اين بال هاى پرندگان است كه آنان را در هوا نگه داشته است . خُب! اين بال ها را چه كسى براى پرندگان طرّاحى كرده است؟

اگر بگوييم كه طبيعت در طول ميليون ها سال اين كار را كرده است ، اين سخن از منطق چندانى برخوردار نيست ؛ زيرا چگونه قواى طبيعت به خودى خود مى تواند توليد حيات كند و دقيق ترين طرّاحى ها و ساختارها را انجام دهد؟! بنابراين طبق حكم عقل ، بايد پشت اين طبيعت ، تدبير دقيقى باشد ؛ بنابراين ، تدبيرگر دقيقى برنامه ى اين عالَم را رديف كرده است و آن موجودْ كسى جز خداى توانا نيست . آرى ، آرى ؛ پرندگان را خدا در آسمان نگه داشته است! »

در اين افكار بودم كه دستى روى شانه ام قرار گرفت ، به پشت سر نگريستم .احسان را با تبسمى زيبا ديدم . به من سلام كرد . جواب سلام او را دادم .

گفت : « مانند متفكرين در حال قدم زدن هستى ؛ دارى شعر مى سُرايى يا به عشقت فكر مى كنى؟ »

گفتم : « هيچكدامشان! دارم به شگفتى هاى آفرينش مى انديشم! »

ص: 69

گفت : « واقعا در اين فضاى مرتفعِ پر درختِ خنك ، فكر و انديشه در رابطه با عجايب آفرينش ، عجب لذّتى دارد! »

از ته دل خنده اى كردم و گفتم : « واقعا لذيذ است! »

او هم خنده اى كرد و به آرامى دستم را فشرد و گفت : « دوست خوش ذوق متفكرم! برويم كه تا دقايقى ديگر كلاس شروع مى شود » .

هنگام ورود به كلاس رامين و فرشاد را ديديم ؛ رامين با حالتى تمسخرگونه به ما گفت : « به به ، دوستان اهل علم و تحقيق! بگوييد ببينم ، آن كتاب را خوانديد؟ »

احسان به آرامى گفت : « اول سلام ، دوم ، آرى خواندم و اگر خدا بخواهد فردا در اين رابطه با هم بحث خوبى را خواهيم داشت » .

فرشاد بى درنگ پاسخ داد : « ما كه دقيقه شمارى مى كنيم تا فردا برسد ، تا ببينيم كه آيا شما دو نفر تسليم مباحث علمى مى شويد و يا مى خواهيد تفكرات سنّتى خود را تكرار كنيد؟ »

من كه از طعنه هاى آنان ناراحت شده بودم با لحنى تند گفتم :« لطفا شما خودتان را عالِمِ يگانه ى دهر ندانيد و احتمال خطا و اشتباه در فكر و انديشه ى خود هم بدهيد! »

رامين گفت : « مباحث علمى كه بر مبناى علوم تجربى است ، دقيق است ؛ اين شما هستيد كه بايد در انديشه هاى خود تجديد نظر كنيد! »

ص: 70

احسان به آرامى دو بار بر دوش رامين زد و گفت : « آقا رامين! حكم عقل و استدلال و برهان هاى آن ، بسيار دقيق تر از علوم تجربى اى ست كه خطا در آن راه دارد » .

من كه هنوز از سخنان و طعنه هاى رامين ناراحت بودم ، گفتم : « اگر قرار باشد كه تو خود را عقل كُل بدانى و احتمال هيچ خطايى در تفكراتت را ندهى ، من فردا حاضر به بحث و گفتگو با تو نيستم! »

رامين نيشخندى زد و گفت : « از همين الآن پا پيش كشيدى؟ »

فرشاد گفت : « باشد ، باشد ! اگر حق را در سخنان شما ديديم مى پذيريم » .

رامين هم گفت : « قبول ، قبول ! اگر حقّى در كلامتان ديديم ، مى پذيريم » .

استاد وارد كلاس شد ، همه به احترام او برخاستيم . حدود دو ساعت كلاس طول كشيد . آنچنان فكرم درهم و برهم بود كه هرچه استاد مى گفت ، متوجه نمى شدم . پس از پايان كلاس ،احسان به من گفت : « برخيز زودتر برويم سر خيابان ، ميثم منتظر ماست » .

رامين خودش را به ما رساند تا بحثى را بگشايد . احسان به او گفت : « الآن ما بايد جايى برويم ؛ بحث هاى خود را بگذار براى فردا بعد از كلاس » .

ص: 71

از حياط و محوطه ى دانشگاه كه خارج شديم ، ابتداى خيابان ارم ، ميثم در كنار ماشينش ، انتظار ما را مى كشيد . سريع خودمان را به او رسانديم . بعد از سلام و احوالپرسى حركت كرديم . از خيابان جمهورى گذشتيم و با عبور از دروازه قرآن ، از شهر خارج شديم . از شيراز تا تخت جمشيد ، كمتر از يك ساعت راه است ؛ حدودا پنجاه كيلومتر .

هواى خنك و طبيعت زيباى بين راه ، تپه ها ، خصوصا كوه بزرگ سر به فلك كشيده ى بمو ، حالى به من و دوستانم داده بود . ميثم نيز مانند احسان شخصى خوش رو و خوش برخوردى بود كه انسان از همنشينى با او لذّت مى برد . او جوان 27 ساله اى بود و همراه برادر بزرگترش در بلوار مدرس شيراز مغازه اى اجاره كرده بودند و در آن مغازه ترشيجات و عرقيات را به مردم عرضه مى كردند .

او فلاسك بزرگى را با خود به همراه داشت كه پر از عرق گلاب و بهار نارنج بود . يعنى اين دو عرق را با هم مخلوط كرده بود كه بسيار معطر و خوشمزه شده بود . ميثم مى گفت :« عرقيّات مغازه ى ما از خالص ترين و بهترين نوع عرقيّات است ؛ ما خودمان مستقيم از ميمند وارد مى كنيم » .

ميمند يكى از شهرستان هاى استان فارس است كه باغات

پرگل آن بسيار مشهور است و بهترين گلاب و عرقيات استان فارس نيز متعلق به اين شهرستان است .

ص: 72

نزديك ظهر بود كه به شهر مرودشت رسيديم . مرودشت بعد از شيراز پر جمعيت ترين شهرستان استان فارس است و مردم اين شهر هر ساله در كشت گندم رتبه ى اول كشور را كسب مى كنند . در اطراف اين شهر تا كيلومترها مزارع سرسبز گندم است .

هنگام ظهر بود . احسان پيشنهاد داد كه ناهار را در مرودشت صرف كنيم . گفتم : « بهتر اين است كه هرچه مى خواهيم در اينجا بخريم ؛ اما در خارج از شهر در جاى باصفايى بنشينيم و ناهار را آنجا بخوريم » .

احسان در حالى كه مى خنديد گفت : « واى فراموش كردم همراه ما يك شاعر خوش ذوقِ عاشقى است كه هر جا نمى تواند بنشيند و غذا بخورد! باشد ، در خارج از شهر در اول جايى كه آب و درخت و سرسبزى و بلبلى باشد ، همانجا مى نشينيم و ناهار مى خوريم » .

من هم خنديدم و از او تشكر كردم .

ميثم در اين ميان گفت : « ولى نماز را همين جا و اول وقت به جاى مى آوريم » .

احسان گفت : « بله كه نماز اول وقت از همه چيز مهم تر است ؛ اول نماز را مى خوانيم ، سپس غذا تهيه مى كنيم و به راه مى افتيم » .

مسجدى در همان اول خيابان اصلى مرودشت مشاهده گرديد . ماشين را همان جا پارك كرديم . آن دو آستين ها را براى وضو

ص: 73

بالا زدند و به سمت مسجد حركت كردند . من هم آن روز آستين هايم را بالا زدم و همراه آن دو دوست خوبم وضو گرفتم و به نماز ايستادم .

بعد از فارغ شدن از نماز ، احسان رو به من كرد و گفت : « اكنون حالت چطوره؟ خوبى؟ سرحالى؟ »

گفتم : « واقعا با خواندن نماز احساس سبكى و آرامش كردم! »

گفت : « هيچ جاى تعجّبى نيست! ذكر و ياد خدا بهترين سبب آرامش دل است » .

گفتم : « راست مى گويى ؛ آن موقع هم كه در خانه ى مان از شگفتى هاى آفرينش خدا سخن مى گفتى ، احساس آرامش مى كردم » .

لبخندى به من زد و در چشمانم نگريست و گفت : « اگر خدا از زندگانى ما حذف شود بيچاره و درمانده و بى پناهيم » .

پس از تهيه غذا از شهر خارج شديم و در همان ابتداى خروج ، در دشت وسيع ، چندين درخت و جوى آبى ديديم ؛ همانجا توقف كرديم و ناهار را با مزاح و خنده و صفا و صميميت خورديم .بعد از يك ساعت حركت كرديم . حدود ده كيلومتر بيشتر تا تخت جمشيد راه نمانده بود . به دو سه كيلومترى تخت جمشيد كه رسيديم ستون هاى بلند آن از دور پيدا شد . گفتم : « واقعا كاخ باشكوهى است كه بعد از گذشت 25 قرن هنوز ديدگان را از دور به خود خيره مى سازد! »

ص: 74

دوستان سخن مرا تأييد كردند .

ماشين را در جايى مناسب پارك كرديم و پياده به سمت آن بناى عظيم و باشكوه حركت كرديم .

حدود پانصد متر راه رفتيم تا به پلّكان ورودى تخت جمشيد رسيديم . از دور ، اين بناى رفيع ، جلوه اى خاص داشت . ديوارهاى عظيم سنگى ، كه هر قطعه از آن هزاران كيلو وزن داشت ، چشم هاى هر بيننده را مبهوت خود مى كرد .

از پلكان بالا رفتيم و وارد محوطه ى اصلى كاخ شديم . بسيار زيبا و باشكوه بود . واقعا جلوه هاى زيباى فرهنگ ايران باستان در ديوارها و ستون ها و نقش و نگارهاى متعدد و متنوع ، قابل ديدن و تحسين و ذوق كردن بود!

همگى به خود مى باليديم كه كشور عزيزمان ايران روزى مهد تمدن و فرهنگ بوده است .

بعد از ساعتى گشت و گذار در بناها و كاخ هاى متعدد آن مجموعه ، احسان گفت : « اگر دقت كرده باشيد ، در بين اين همه نقش و نگارهايى كه بر ديوارها و ستون هاى اين بناى عظيمنقش بسته ؛ ولى هيچ عكسى از زن مشاهده نمى گردد! مى دانيد دليل آن چيست؟ »

من و ميثم نگاهى به يكديگر افكنديم و سپس شانه هايمان را به بالا انداختيم و گفتيم : « نمى دانيم ، تو برايمان بگو! »

احسان گفت : « اين دليلى آشكار از غيرت مردان ايران باستان

ص: 75

نسبت به زن ها و نواميسشان است . من در مطالعاتم به اين نتيجه رسيده ام كه در ايران باستان هم مردان اهل غيرت نسبت به زنانشان بوده اند و هم زنان باحجاب بوده اند و هرگز خودشان را در برابر مردان غريبه ظاهر نمى ساخته اند » .

ميثم گفت : « عجيب تر اينجاست كه در همان دوران باستان ، بناهاى بزرگ و عظيمى كه در برخى مناطق جهان ، مثل يونان و مصر ، ساخته مى شد از عكس صورت زنان ، يا زنان نيمه برهنه ، در ديوارها و بناهاى خود به صورت متعدّد استفاده مى كردند ؛ اما غيرت مرد ايرانى هرگز اجازه نمى داد كه عكس زنى روى يكى از ديوارها يا ستون ها نقش بندد » .

من با كمى احساس غرور گفتم : « پس بايد افتخار كنيم كه ايرانى هستيم و با غيرت و صاحب تمدن و فرهنگى بزرگ! »

احسان گفت : « بله كه بايد به غيرت و خوبى هاى نياكان دورمان افتخار كنيم! »

گفتم : « سال هاست كه دو سئوال فكر و ذهن من را به خودمشغول ساخته است ، الآن فرصت مناسبى است كه مطرح كنم ؛ آيا اجازه مى دهى؟ »

احسان گفت : « بفرما! در خدمتم و اگر توانستم جواب مى دهم » .

گفتم : « مى ترسم ناراحت شوى! »

او لبخندى زد و گفت : « اى بابا! مثل اينكه تو هنوز مرا

ص: 76

نشناخته اى! ناراحتى ندارد ؛ بَلَد باشم جواب مى دهم و اگر ندانم مى گويم نمى دانم ، اين كه ناراحتى ندارد » .

گفتم : « اول اينكه : مگر ما ايرانى ها ، خودمان صاحب فرهنگ و تمدن و دين و مذهب نبوديم ؛ چرا ما را مجبور كردند اسلام را بپذيريم؟

دوم اينكه : مگر دين خدا مخالف ويرانى و چپاولگرى نيست! پس چرا اعرابى كه به نام اسلام به ايران ما حمله ور شدند ، هم خرابى هاى زيادى به بار آوردند و هم ثروت ايرانى ها را غارت كردند؟ »

احسان نگاه تندى به من كرد و ابروهاى خود را بالا افكند و گفت : « به به! بنازم تو را! اين ها چه حرفى است كه مى زنى؟ من ديگر با تو هيچ كارى نخواهم داشت! »

اين را گفت و پشت به ما كرد و با عجله رفت!

فرياد زدم : « احسان! احسان! به تو گفتم كه ممكن است ناراحت شوى ، خودت به من اجازه ى پرسيدن دادى! ببخشيد از اينكه اين سئوال را كردم ؛ اصلاً غلط كردم!! »اما او توجه اى نمى كرد و با سرعت مى رفت . من بر سرعت خود افزودم تا به او برسم و كدورت و ناراحتى را از دلش در بياورم . هنگامى كه نزديك او رسيدم ناگهان به سمت من برگشت! صورت جدّى او را ديدم و كمى ترسيدم كه نكند مى خواهد مرا كتك بزند! يك گام بلند به سمت من برداشت و به

ص: 77

ناگاه لبخندى بر لب زد و مرا در آغوش گرفت و گفت :

« باشد! باشد! سعى مى كنم كه مثل يك بچه ى خوب و آرام جوابت را بدهم » .

من با تعجب گفتم : « احسان! اين رفتارها يعنى چه؟ »

خنديد و گفت : « خواستم در اين مكان يك شوخى اى بكنم كه حلاوت و خاطره اش تا سال ها باقى بماند » .

خنديدم و گفتم : « عجب شوخى بى مزّه اى »

او هم خنديد و گفت : « البته دليل ديگرم هم اين بود كه خواستم كمى سرعت بگيريم كه تا شب نشده از موزه ى تخت جمشيد هم بازديدى كنيم » .

به جلو نگاه كردم ، ديدم در مقابل در ورودى موزه ى تخت جمشيد قرار گرفته ايم . خنده اى كردم و گفتم : « اى شيطون ناقلا! شوخى هايت هم مثل خودت دوست داشتنى است! »

ميثم هم با سرعت خودش را به ما رساند و بعد از فهميدن جريان ، بلند زد زير خنده و گفت : « احسان برخى مواقع از اين كارهاى بچگانه هم مى كند ، نبايد دلگير شد » .همگى خنديديم!

احسان به من گفت : « لحظه اى بنشينيم تا هم استراحتى كرده باشيم و هم من جواب سئوالت را بدهم » .

هر سه روى يك صندلى سنگى كه در كنار در ورودى موزه بود نشستيم . احسان گفت : « سئوال تو ، سئوال بسيار خوبى است

ص: 78

و سئوالى است كه ذهن بسيارى از جوانان خوب ما را به خود مشغول ساخته است . اى احسان عزيز! هويّت تمام اديان الهى دعوت به خداپرستى و گسترش عدالت و محبت و مهربانى به مردمان است ؛ پس اگر ديديم اشخاصى به نام دين كارهاى ناشايستى انجام مى دهند ، نبايد دين را زير سئوال برد ؛ بلكه بايد آن انسان هايى كه از دين پاك خدا استفاده ابزارى مى كنند را زير سئوال برد .

اول جواب سئوال دوّمت را بدهم :

اسلام دين محبت است و با غارتگرى و ويرانى مخالف است ؛ اما كسانى كه به ايران حمله ور شدند و غارتگرى نمودند ؛ هدفشان گسترش اسلام حقيقى نبود ؛ بلكه آنان خواستند با بهانه كردن دين ، ملت ها را غارت كنند » .

گفتم : « شنيده ام كه حضرت على با آن خلفا همراهى نكرد و در هيچ يك از نبردها شركت ننمود » .

گفت : « آرى ، زيرا حضرت على امام برحق بود و آنان او را با كودتايى كنار زدند تا بتوانند هر كار خلافى را كه مى خواهندراحت و آزادانه به اسم دين انجام دهند » .

گفتم : « يعنى اگر حضرت على به حقش مى رسيد و خليفه ى مردم مى شد هرگز به ايران حمله ور نمى شد؟ »

گفت : « او دل ها را با رفتار زيبا و حُسن خلق به اسلام جذب مى كرد ؛ آرى ، زمانى كه مردم مى ديدند خليفه ى مسلمين

ص: 79

سراسر مهر و محبت و عدالت و آزادگى است ، بدون اينكه جنگى صورت بگيرد با آغوش باز اسلام را مى پذيرفتند » .

گفتم : « آنچه كه شنيده ايم ، على بعد از خلفا ، پنج سال حكومت كرد و در اين پنج سال بسيارى از ايرانى ها مسلمان شدند » .

احسان با لبخندى به ديدگانم نگريست و گفت : « آرى ، زيرا در زمان خلفا ، آنان با ايرانى ها بسيار بدرفتارى مى كردند ؛ بلكه بسيارى از ايرانى ها را به بردگى گرفتند ؛ اما حضرت على زمانى كه به خلافت رسيد به ايرانى ها احترام گذاشت و به آنها ارزش داد و بيت المال را به صورت مساوى بين همه تقسيم نمود و هيچ فرقى بين عرب و ايرانى نگذاشت ؛ بنابراين ، مردم ايران عاشق او شدند و با آغوش باز اسلام را پذيرفتند و به اين علت است كه ما پيرو على شديم نه پيرو خلفاى غاصب » .

گفتم : « برخى مى گويند كه در فتح ايران امام حسن و امام حسين هم در سپاه خلفا شركت داشتند! »

گفت : « اين دروغى است كه محمد بن جرير طبرى ، مورخ مشهور اهل سنت ، گفته است ؛ من تاريخ اسلام را به دقتمطالعه كرده ام ، در تواريخ معتبر اين مطلب را نديده ام . طبرى كه خود از پيروان متعصب خلفاى غاصب است ، خواسته با اين دروغ ، هم چهره ى امام حسن و امام حسين را تخريب كند و هم به نحوى بگويد كه حضرت على هم در فتح ايران و چپاول آن نقش داشته ؛ زيرا او اگر خودش شركت نكرد اما دو پسرش را

ص: 80

به عنوان نماينده خود در اين جنگ اعزام داشت!! و اين سخن طبرى يك دروغ ناجوانمردانه اى ست كه اسناد معتبر تاريخى هرگز آن را تأييد نمى كند » .

گفتم : « خير ببينى احسان كه جوابم را گويا و دقيق دادى! »

احسان گفت : « اما سئوال اولت ؛ آرى ، ما دين و فرهنگ داشتيم اما اسلام آمد و بهتر از آن را به ما داد . اسلام هرگز نگفت كه مردم ايران سنت ها و فرهنگ هاى خوب خود را ويران كنند ؛ بلكه با خرفات و پليدى ها به مبارزه برخاست و از آنجا كه مردم ايرانِ قبل از اسلام از حكومت ساسانيان ظلم ها ديده بودند و همچنين مى ديدند كه موبدان معابد ، حامى حكومت ساسانى و موافق تبعيض و فاصله ى طبقاتى وسيع بين مردم عادى و اشراف زادگان هستند ، آنگاه كه اسلام نداى برابرى و عدالت را سر داد ، با آغوش باز دين اسلام را پذيرفتند » .

احسان را در آغوش گرفتم و بوسيدم و گفتم : « من خدا را شكر مى كنم كه دوستى خوب چون تو دارم! خوب جوابم را دادى و شبهه اى كه سال ها ذهن مرا مشغول خود ساخته بودبرطرف ساختى » .

سپس برخاستيم و وارد موزه ى تخت جمشيد شديم و حدود يك ساعت ابزار و لوازم به جاى مانده از دوران گذشته را با لذت ديديم و خاطره برگرفتيم .

هنگامى كه براى بازگشتن به سمت ماشين روانه شديم ،

ص: 81

احسان به من گفت : « بايستيم و يك بار ديگر با دقت به اين بناى رفيع و باشكوه نظر افكنيم . » ما كه حدود پنجاه متر از تخت جمشيد فاصله گرفته بوديم ، ايستاديم و مجددا شكوه آن كاخ هاى عظيم را نظاره گر شديم .

احسان گفت : « آيا مى دانيد كه ما با نظر كردن به اين بناى باشكوه چه درس خداشناسى اى مى گيريم؟ »

من و ميثم لحظاتى به يكديگر نگاه كرديم و سپس رو به احسان نموده و گفتيم : « لطفا خودت براى ما بگو » .

گفت : « عقل ما با نظر كردن به اين بناى رفيع شكوهمند مى گويد كه اين بنا را كسانى درست كرده اند كه صاحب قدرت و صنعت و فرهنگ و تمدن بوده اند و هرگز عقل ما نمى پذيرد كه اين بناى باشكوه خود به خود و بدون هيچ گونه تدبير و مهندسى اى ، به وجود آمده باشد ؛ بنابراين هرگاه با ديد عقل به عالَم و شگفتى هاى آن بنگريم اعتراف خواهيم كرد كه اين عالَم شگفت انگيز كه تخت جمشيد با آن همه عظمتش نقطه اى همدر برابر آن نيست ، خالقى قدرتمند و توانا دارد و عقل سليم ، يك يكصد ميليون هم احتمال نمى دهد كه اين عالم بدون خالق ايجاد شده باشد » .

من و ميثم گفتيم : « كاملاً درست است ؛ هرگز عقل نمى پذيرد كه اين عالَم شگفت انگيز با آن همه پيچيدگى ها و عجايبش

ص: 82

خود به خود و بر اثر تصادف ايجاد شده باشد و هركس اين سخن را بگويد واقعا تمام خرد خود را نابود ساخته است » .

احسان با تأسف سرى تكان داد و گفت : « اما برخى از انسان ها ، آنچنان نور عقل خود را خاموش كرده اند كه خدايى كه روشن تر از هر روشنايى است را انكار مى كنند و خود را در معرض هلاكت و عذاب ابدى قرار مى دهند » .

ميثم گفت : « خدا ما را از وساوس شيطان ها حفظ كند » .

همگى گفتيم : « آمين »

سپس سوار بر ماشين شديم و هنگام غروب به شهرمان شيراز بازگشتيم . براى من اين سفر كوتاه ، يك خاطره ى بسيار جذاب و ماندگارى گشت و در اين سفر كوتاه خيلى از چيزها را آموختم و براى ساعاتى درد فراق شقايق را فراموش كردم .

ص: 83

ص: 84

صبح روز يكشنبه در حالى از خواب بيدار شدم كه شب گذشته را با خوبى و آرامش به خواب رفته بودم . ساعت شش صبح بود . به حياط رفتم و با آب خنك صورتم را شستم و زير درختان نارنج حياطِمان كمى قدم زدم . آن روز حسابى سرحال بودم و اين سرحالى به خاطر مسافرت كوتاه ديروز بود . مقدارى نرمش كردم و چند بار نفس عميق كشيدم و براى خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم . مادرم بيدار شده بود و برايم تخم مرغ نيمرو درست كرده بود .سر سفره مقدارى عسل و خرما و شير هم گذاشته بود . از مادرم تشكر كردم و صبحانه را در كمال آرامش و با اشتهاى كامل خوردم . مادرم از اين كه مى ديد كه من بعد از چندين روز كسالت و افسردگى حالم خيلى بهتر شده است ، بسيار خوشحال بود .

ص: 85

زودتر از خانه خارج شدم كه تا دانشگاه پياده روى كنم . شب گذشته نَمى باران باريده بود و هوا مرطوب و درختان و خيابان ارم خيس شده بودند . باد ملايمى مى وزيد و باد قطرات ريز باران ، كه بر برگ هاى درختان باقى مانده بودند را با ملايمت بر سر و صورت من مى زد . اندك برگ هاى باقيمانده بر درختان نفس هاى آخر را مى كشيدند و باد با ملاطفت آن ها را از درختان جدا مى كرد و در آغوش خود مى گرفت و چرخان چرخان آن ها را به اين طرف و آن طرف مى برد .

در آن صبح مرطوبِ خنك كه نسيم ملايمى مى وزيد ، خيابان ارم بسيار باصفا شده بود . پياده رو و خيابان با برگ هاى زرد يك دست طلايى شده بودند به گونه اى كه سنگ فرش هاى سفيد كف پياده رو و خيابان به ندرت ديده مى شد . برخى از مردم شيراز براى پياده روى و لذت بردن از هواى مرطوب و پاكيزه به اين خيابان آمده بودند و برخى هم در كنارى نشسته بودند و با لذّت صبحانه مى خوردند . از مقابل باغ ارم گذشتم . صداى ده ها پرنده و بلبل فضاى باغ و اطراف آن را آكنده ساختهبود . لحظاتى به ياد خاطره خوش ملاقاتم با شقايق در اين باغ زيبا افتادم ، همان ملاقاتى كه شيرينى اش با درد فراق و عشقى نافرجام مخلوط شده بود .

زمانى كه از كنار درب ورودى باغ گذشتم ، چشمم به همان نيمكتى افتاد كه ساعتى من و شقايق روى آن نشستيم و شيرين ترين و

ص: 86

و زيباترين هديه ها را از يكديگر گرفتيم . آهى كشيدم و سريع گذشتم .

وارد محوطه ى دانشگاه شدم ، هنوز نيم ساعت به شروع كلاس مانده بود . امروز مى توانست روزى سرنوشت ساز برايم باشد . قرار بود امروز بعد از پايان كلاس ، من و احسان ، با رامين و فرشاد ديدارى داشته باشيم تا در رابطه با مهمترين مسئله ى اعتقادى ، كه اعتقاد به خداست ، گفتگو كنيم .

من كمى نگران بودم و با خود مى گفتم : « نكند احسان نتواند از پسِ رامين برآيد! اگر او نتواند جوابى مناسب به رامين و فرشاد بدهد ، نمى دانم بر سر اعتقادات من چه خواهد آمد! »

سپس نهيبى به خودم زدم و گفتم : « اين چه فكرى است كه مى كنى؟ احسان هم مطالعات زيادى دارد و هم شخص تيزبينى است ؛ رامين نمى تواند به آسانى بر او غالب شود » .

دقايقى در محوطه ى دانشگاه قدم زدم و سپس زودتر از همه به كلاس رفتم .

بعد از پايان كلاس من با احسان و رامين و فرشاد به محوطه ىدانشگاه رفتيم و روى نيمكت بزرگى كه دو درخت بيد مجنون شاخه هاى خود را چتروار روى آن افكنده بودند نشستيم .

احسان آغاز سخن كرد و گفت : « هدف از اين بحث آشكار شدن حقايق است ؛ بياييد باهم عهد ببنديم كه اگر حق برايمان ثابت شد ، آن را بپذيريم و خود را از تعصبات و افكار غلط آزاد سازيم » .

ص: 87

من بى درنگ پاسخ دادم : « اصلاً هدف از بحث ما همين است و من حقايق را مى پذيرم ، هرچند برخلاف عقايدم باشد » .

رامين گفت : « هرچند من به خود اطمينان دارم و مباحثم را علمى و غيرقابل خدشه مى دانم ، اما اگر حقايقى آشكار شود مى پذيرم » .

فرشاد هم گفت : « من هم جوياى حق هستم ؛ اگر حقّى ثابت شد مى پذيرم » .

احسان رو به رامين و فرشاد كرد و گفت : « شما بحث را شروع كنيد » .

رامين گفت : « من تاريخ بسيارى از اديان را مطالعه كرده ام ؛ به اين نتيجه رسيده ام كه اعتقاد به دين ناشى از خيالات و موهومات بشر است! »

فرشاد نيز گفت : « بسيارى از افكار غلط و خرافى را هم اكنون نيز مى توان در بسيارى از اديان مشاهده كرد » .

احسان گفت : « براى من دليل بهترى براى اين مسئله بياوريد » .رامين گفت : « مثلاً انسان هاى باستان و يا حتى ماقبل تاريخ ، در كنار اجساد مردگان اشياء گرانبها و يا ظروف غذا دفن مى كردند ؛ و اين كار به خاطر اين بود كه گمان مى كردند بعد از مرگ در يك عالمى ديگر به سر خواهند بُرد و به اين اشياء و ظروف و ابزار آلات نياز خواهند داشت » .

ص: 88

فرشاد گفت : « و كم كم از اين تخيّل و توهّم ، اعتقاد به عالَمى ديگر در اديان پيدا شد » .

رامين ادامه داد : « در رابطه با خدايى كه عالم را ايجاد كرده است ، همين گونه است . انسانِ دوران قديم ، چون علت به وقوع پيوستن پديده هاى طبيعى مثل طوفان و سيل و زلزله را نمى دانست هريك از اين پديده ها را به موجوداتى كه ساخته و پرداخته ى ذهن و گمان خود بود نسبت مى داد و كم كم به آن موجودات وهمى ذهنى خود ، مقام خدايى داد و معتقد گشت كه مثلاً زلزله خدايى دارد ، طوفان خدايى دارد ، باران و ... هريك خدايى دارند » .

فرشاد در تكميل سخنان رامين گفت : « و از اين جهت بود كه ربّ النوع هاى مختلفى در اديان ايجاد شد : ربّ النوع باران و ربّ النوع روشنايى ، ربّ النوع تاريكى و ... كه هريك از اين ها ، خداى خود ساخته ى ذهن بشر باستان بود » .

رامين گفت : « سپس براى اينكه دِلِشان را آرامتر كنند ، يا بهتربگويم خودشان را بيشتر فريب بدهند ، مجسمه هاى گوناگونى كه در اشكال و اندازه هاى مختلف بود ، ايجاد كردند و به پرستش آن ها مشغول شدند و براى آن مجسمه ها كه در حقيقت خدايانشان بودند ، قربانى مى كردند » .

فرشاد سخنان رامين را ادامه داد : « بر همين منوال قرن هاى

ص: 89

متمادى گذشت و اين افكار و موهومات دستخوش دگرگونى هايى قرار گرفت و اديان گوناگون از دلِ آن خارج گشت » .

احسان كه با دقت گوش مى داد ، وقتى كه حرف آن دو در اين موضوع به پايان رسيد ، گفت : « سخنان شما از دو جهت قابل نقد است ؛ اول اين كه اگر در اديان متعددى خرافات و موهومات ديده مى شود ، هرگز نمى توان كلّ اديان را متّهم به خرافه گويى ساخت . اگر كسى اين گونه به صورت كلّى قضاوت كند از بحث علمى به دور است .

آرى ، ما هم مى پذيريم بسيارى از اديانى كه ساخته ى دست بشراند و جنبه ى الهى ندارند غرق خرافات و موهومات اند ؛ اما اديان الهى از موهومات و خرافات به دورند و اگر خرافه اى در آن باشد ، تحريفات آن دين است . دوم اين كه : اين كه ديده مى شود تقريبا در تمام ملت هاى باستان همراه مرده هايشان اشياء و ابزار و وسايلى دفن مى كردند و يا به نوعى خدا معتقد بودند و به دستْ ساخته هاى خود سجده مى كردند ، گواه آشكارى است بر اين مطلب كه چيزى در سرشت و وجود آدمى نهفته استكه به او مى گويد : عالَمى بعد از اين دنيا هست و اين دنيا تدبير شده ى موجودى است! آرى ، آرى ؛ انسان از درونش اعتقاد داشتن به خدا و عالَمِ بعد از مرگ مى جوشد ؛ هرچند اين اعتقاد در بسيارى از موارد به خرافه ها دچار گشته است ؛ اما اصل اين اعتقاد ، كه نهاد بشر گواه آن است ، صحيح و درست مى باشد » .

ص: 90

من گفتم : « در اينجا نقش پيغمبران چيست؟ » .

احسان گفت : « آنان از طرف خدا آمدند كه آن نهاد و سرشت و كِششى كه در بشر نسبت به خدا و عالم بعد از مرگ وجود دارد را در مسير صحيح خودش هدايت كنند و مانع از به بى راهه رفتن اعتقادات شوند » .

گفتم : « پس اين گونه نيست كه هر دينى برساخته از جهل و خرافات باشد! »

احسان گفت : « آرى ، هرگز اين گونه نيست ؛ به عنوان مثال دين اسلام را مى بينيد كه از جمله مهمترين تعاليم آن علم آموزى است ، به گونه اى كه پيامبر اسلام مى فرمايند : « آموختن علم بر هر فرد مسلمان واجب است » و همچنين از مهمترين تعاليم اسلام انديشيدن و خردورزى است ، به گونه اى كه رسول خدا فرمودند : « يك ساعت انديشه نمودن ، برتر از يكسال عبادت است » .

به ديده ى انصاف بنگريد! دينى كه تا اين ميزان دعوت به فكر و انديشه و علم مى كند ، چگونه مى تواند ساخته و پرداخته ىخرافات باشد؟! »

فرشاد گفت : « اين نكاتى را كه گفتى برايم جالب بود ، تا به حال اين گونه مطالب را از كسى نشنيده بودم! »

رامين گفت : « هنوز براى من چيزى ثابت نشده است و ابهامات زيادى در رابطه با خدا و دين دارم » .

ص: 91

احسان گفت : « خُب بفرماييد! ما آمده ايم كه با گفتگوى دوستانه ، حقايق را آشكار كنيم » .

رامين گفت : « شما دينداران بر اين اعتقاد هستيد كه هرچه در عالم هست ، خدا آن را ايجاد كرده است ؛ ولى دلايل علوم تجربى چيز ديگرى مى گويد » .

احسان گفت : « خب دلايل علمى تان را بگوييد » .

رامين گفت : « اول اشاره اى به موجودات زنده ى روى كره ى زمين مى كنيم ، سپس درباره ى ايجاد شدن آسمان و ستاره ها و كهكشان ها سخن مى گوييم » .

احسان گفت : « بفرماييد ، سراپا گوشم! »

رامين گفت : « طبق آنچه دانشمندان علوم تجربى و زيست شناسان مى گويند ، كره ى زمين حدود پنج ميليارد سال پيش همراه خورشيد و منظومه ى شمسى ايجاد گشته و طى صدها ميليون سال به شكلى درآمده كه حيات بتواند در آن توليد شود » .

در ميان حرف رامين پريدم و گفتم : « حيات توليد شود يا آفريده شود؟ »گفت : « لطفا در ميان حرف من نپر و بگذار بحثم را كامل كنم ، سپس اگر سئوالى داشتى بگو تا پاسخ گو باشم » .

گفتم : « معذرت مى خواهم! ديگر در ميان حرف هايت وارد نمى شوم » .

رامين ادامه داد : « حدود سه و نيم ميليارد سال پيش جوانه ى

ص: 92

حيات از درون اقيانوس شكل گرفت ؛ به اين صورت كه موجودى تك سلولى در اقيانوس پيدا شد و رشد نمود . اين موجود تك سلولى بعد از گذشت ميليون ها سال به موجودات كوچك ذره بينى در اقيانوس ها تبديل گشت و باز هم بعد از گذشت ميليون ها سال ، تكامل يافت و به گياهان و جانورانى دريايى تبديل گشت . باز هم بعد از ميليون ها سال ديگر ، اين گياهان و جانوران دريايى به انواع ديگرى در دريا تكامل يافتند تا اين كه برخى از اين جانوران دريايى پايشان به خشكى كشيده شد و كم كم آبشش آنان براساس فرايندى به نام كوشش نسلى به شُش تبديل گرديد ؛ باز اين سير تكامل ميليون ها سال ادامه يافت و آن جانورانى كه از دريا به خشكى آمده بودند به انواع گوناگون تقسيم شدند و باز طى ميليون ها سال ديگر ، حيوانات مختلف از تكامل موجودات قبل از خودشان ايجاد گرديدند و اين گونه حيات و زندگانى بر روى كره ى زمين توسط قواى طبيعت شكل گرفت » .

يك آقايى كه از آنجا مى گذشت و سخن رامين را شنيده بود ، اين كلام را گفت و عبور كرد : « اين چيزى كه مى گويى بيشتر بهقصه هاى كودكان شبيه تر است تا داستان حيات!! »

من كمى خنديدم! رامين رو به من كرد و گفت : « هيچ خنده ندارد! اين سخنى است كه زيست شناسان بزرگ مطرح كرده اند » .

احسان گفت : « اين همان نظريه ى داروين است كه در حال حاضر بعضى زيست شناسان به عنوان نظريه ى صحيح پذيرفته اند ؛

ص: 93

و در كتاب ساعت ساز نابينا نيز به همين صورت مطرح شده است و متأسفانه نويسنده ى كتاب با استناد به همين نظريه ، وجود خداوند متعال را انكار كرده و گفته است كه حيات و زندگانى خود به خود در روى كره ى زمين ايجاد گشته است! »

رامين گفت : « مشكل اين سخن علمى كه تقريبا تمام زيست شناسان بزرگ معاصر پذيرفته اند ، چيست؟ »

احسان با لبخندى بر لب گفت : « تعطيلى و رها ساختن عقل است! »

فرشاد گفت : « بيشتر توضيح بده ، چرا تعطيلى عقل است؟ »

احسان گفت : « هرگز عقل نمى پذيرد اين همه شگفتى و عجايب خود به خود ايجاد شده باشد!! »

رامين گفت : « من كى گفتم اين همه موجودات خود به خود ايجاد شده اند ؛ بلكه طبيعت آنان را در سير تكاملى خود ايجاد كرده است » .

احسان گفت : « باز هم بر مى گردد به همان سخنى كه گفتم ؛ عقل هرگز نمى پذيرد كه طبيعت خودش ايجادكننده ى شعورو حيات باشد ، و يا خودش ذاتاً شعورمند باشد ! » .

فرشاد گفت : « يعنى شما مى گوييد كه بايد حتما اين شعور و حيات را كسى به طبيعت داده باشد؟ »

احسان گفت : « آرى ، آرى ؛ و اين مسئله دقيقا حكم عقل است ؛ زيرا زمانى كه عقل نمى پذيرد يك متر ديوار ، خود به خود

ص: 94

آجرهايش روى هم چيده شده باشد ، پس چگونه مى پذيرد اين همه شگفتى و عظمت توسط قواى طبيعت و خود به خود به وجود آمده باشد؟ »

چند ثانيه همه ى ما سكوت كرديم ؛ رامين سكوت را شكست و گفت : « همه ى جانوران و گياهان روى زمين و حتى خود ما انسان ها ، از همان موجود تك سلولى ايجاد شده ايم ؛ و اين مسئله را علم ثابت كرده است و شما نمى توانيد به اين آسانى آن را رد كنيد » .

احسان بلافاصله پاسخ داد : « اول اينكه ، همانگونه كه قبلاً گفته بوديم ، اين يك نظريه هست ... »

رامين در ميان صحبت احسان پريد و گفت : « اما نظريه اى است كه زيست شناسان آن را قبول به صحت كرده اند » .

احسان گفت : « باز هم يك نظريه هست ؛ بنابراين احتمال خطا در آن مى رود ، دوم اين كه پذيرش اين نظريه ، هرگز سبب نمى شود كه خدا انكار گردد ؛ بلكه خداوند با همين نظريه نيزاثبات مى گردد! »

فرشاد با تعجب گفت : « چگونه اثبات مى گردد؟! »

احسان گفت : « سئوالى از شما دو نفر دارم . به من بگوييد آن تك سلولى كه طى ميليون ها سال به انواع گوناگونى تبديل گشت ، چگونه به وجود آمده است؟ »

ص: 95

رامين پاسخ داد : « از تركيب پروتئين ها ، كه در اقيانوس ها موجود بود ، به وجود آمده است » .

احسان با لبخند گفت : « بگو ببينم ، پروتئين ها را چه كسى به وجود آورده است؟ »

رامين بعد از مكثى گفت : « طبيعت آن را به وجود آورده است » .

احسان كه لبخندش تبديل به خنده شده بود گفت : « طبيعت را چه كسى به وجود آورده است؟ »

رامين كه حسابى گير كرده بود با ترديد گفت : « به وسيله ى خودش به وجود آمده است! »

احسان با همان خنده ى آهسته اش ، به آرامى روى شانه ى رامين كوبيد و گفت : « چگونه عقل مى پذيرد يك چيز ، خودش خودش را ايجاد كرده باشد ؛ لطفا براى من توضيح بده! »

رامين چيزى نگفت . به چهره ى او نگاه كردم ؛ مبهوت مانده بود و چيزى نمى گفت!

احسان دوباره سئوال كرد : « طبيعتى كه نبوده چگونهمى تواند خودش را ايجاد كند؟! »

رامين گفت : « در اين باره فكرم به جايى نمى رسد ؛ بايد به من فرصت دهى تا بيانديشم! »

احسان گفت : « باشد! هرچه مى خواهى فكر كن و فردا جوابش را به من بگو » .

ص: 96

فرشاد گفت : « يعنى مى گويى آن تك سلولى را خدا ايجاد كرده است؟ »

احسان پاسخ داد : « فرض كنيم كه نظريه ى داروين كاملاً صحيح است ؛ پس طبق حكم عقل ، كه هيچ چيز خود به خود ايجاد نمى شود ، بايد بگوييم آن تك سلولى كه منشاء ايجاد انواع جانوران و گياهان شده است را خداوند متعال آفريده است » .

به چهره ى رامين نگاه كردم ، درهم و برهم بود و ساكت!

گفتم : « براى ما بهتر توضيح بده ، كه در صورت قبولىِ نظريه ى داروين ، خداوند چگونه ثابت مى شود » .

احسان در حالى كه هنوز بر لبانش لبخند نقش بسته بود ، گفت : « سئوال بسيار خوبى است! اما جواب آن :

به دو علت پذيرش اين نظريه نيز خدا را ثابت مى كند : 1 - آن تك سلولى نمى تواند خود به خود ايجاد شده باشد ، پس بايد كسى او را ايجاد كرده باشد . 2 - اين سير تكامل ، كه چند ميليارد سال طول كشيد ، بايد كسى آن را در طبيعت قرار داده و مديريت كرده باشد ؛ زيرا طبق سخنان زيست شناسان طرفدار نظريهداروين ، اين سير در طول صدها ميليون سال ، فقط به سمت جلو و تكامل بوده است ؛ نه تنها اين سير تكامل در هيچ زمانى به عقب برنگشته ؛ بلكه هيچ گاه براى مدّتى هم توقف نداشته! بنابراين طبق حكم عقل ، كسى تكامل داروينى را در طبيعت قرار داده و مديريت كرده است » .

ص: 97

من گفتم : « پس آن كس كه آن تك سلول را خلق كرده و با برنامه ريزى و مديريت آن را در صدها ميليون سال به تكامل رسانيده ، كسى جز خداوند قادر بى همتا نيست » .

احسان گفت : « آرى ، او خداست كه همه چيز را با علم و قدرت خويش خلق كرده است ؛ او خالق آسمان ها و زمين و تمام موجودات درون آن است » .

رامين برخاست و گفت : « من ديگر وقت ندارم و بايد براى كارى به منزل بروم ، بقيه ى بحث ما باشد براى دو روز ديگر در همين جا » .

احسان هم به احترام او برخاست و با گرمى از او خداحافظى كرد . فرشاد هم از ما تشكر و خداحافظى كرد و رفت .

من كه از مباحث بسيار خوشحال شده بودم به احسان گفتم : « از تو بسيار متشكرم ؛ واقعا دلم را آرام ساختى ، من به داشتن دوست خوبى مثل تو افتخار مى كنم » .

احسان به آرامى دستى به گونه ام كشيد و گفت: «من هم همچنين».

ص: 98

زمانى كه به خانه رسيدم ، ساعت دو و نيم بعداز ظهر بود . آرامش خاصّى داشتم . مناظره ى بين احسان و رامين برايم بسيار جذّاب بود . رامين با آن همه ادّعايش در برابر استدلال هاى محكم و متين احسان ساكت مانده بود . باز خدا را شكر كردم كه چنين دوست خوبى را نصيبم كرده است . احسان با استدلال هاى متينش پايه هاى اعتقادى مرا مستحكم نموده بود . در حياط خانه با لبخندى بر لب قدم مى زدم و مباحث يكى دو ساعت پيش را در ذهنم مرور مى كردم . به خودم گفتم : « آيارامين با اين وضعيتش ، دو روز ديگر حاضر مى شود كه بحث را ادامه بدهد؟ »

مادرم وارد حياط شد ، وقتى خوشحالى را در صورتم ديد ، گفت : « به به! فرزند عزيزم! مى بينم كه خيلى خوشحالى ؛ بگو ببينم ، چه چيز خوبى امروز برايت اتفاق افتاده؟ »

ص: 99

گفتم : « به خاطر دعاى خير تو اى مادر ، لطف خدا امروز شامل حالم شده! »

مادرم در حالى كه از خوشحالى من ذوق مى كرد ، گفت : « روز و شبى نيست مگر اين كه به فكر تو و خواهر و برادرت هستم و مدام دعايتان مى كنم ؛ عزيزم! عاقبت به خير بشى » .

پيشانى مادرم را بوسيدم و گفتم : « خداى مهربان سايه ى تو و پدر را بر سرمان حفظ كند » .

مادر گفت : « عزيزم! ناهارت آماده است ؛ هر وقت گفتى برايت بياورم » .

از مادر تشكر كردم و بعد از خوردن غذا به اتاقم رفتم . من كه حدود ده روز به شدّت به هم ريخته بودم و به همه چيز و همه كس بدبين شده بودم و همه چيز را نازيبا مى ديدم ؛ اما زمانى كه وارد اتاقم شدم با لذت به تماشاى ماهيان آكواريوم پرداختم . دقايقى در رنگ هاى متنوّع و زيباى آنان خيره ماندم و زير لب زمزمه كردم : « چقدر زيباست! چقدر زيباست! »عينك بدبينى كاملاً از مقابل چشمانم به كنار رفته بود . به كاكتوس ها و گل ها و سنگ ها نگاه مى كردم و مى گفتم : « چه عظمتى در اين هاست! چه شگفتى هايى در اين هاست! چه قدر زيبا طرّاحى شده اند! »

چشمم به قاب نقاشى عكس چهره ام افتاد ؛ اين دفعه آه

ص: 100

حسرت بارى نكشيدم ؛ بلكه با شادى و لبخند به تابلو نگاه كردم و با خود گفتم : « اگر خدا صلاح بداند شقايق را به من مى رساند ... »

در اين افكار بودم كه گوشى موبايلم به صدا درآمد . به صفحه ى گوشى نگاه كردم . نام سعيد روى آن افتاده بود . دوستم سعيد بود . همان دوست دوران دبيرستانى ام كه دانشجوى رشته ستاره شناسى دانشگاه تهران است . مى دانستم زنگ زده تا قرار ملاقاتى كه به يكديگر وعده داده بوديم را معين كند .

بى درنگ گوشى را پاسخ دادم : « سلام سعيد جان! حالت خوب است ؛ من كه حسابى مشتاق ديدارت هستم » .

سعيد جواب داد : « سلام دوست قديمى خوبم ؛ من پس فردا راهى تهران مى شوم ، دوست دارم قبل از رفتنم تو را ببينم » .

گفتم : « فردا بعداز ظهر وقت مناسبى است اگر كه بپذيرى » .

گفت : « اتفاقا من فردا بعداز ظهر بى كار هستم ؛ اگر موافق باشى در همان باغ ارم يكديگر را ببينيم » .

گفتم : « بسيار خُب ؛ وعده ى ما براى فردا بعداز ظهرساعت سه » .

سعيد پذيرفت و از يكديگر خداحافظى كرديم .

به ياد دعاى هميشگى مادرم افتادم كه مدام به من مى گفت : « اى فرزندم! عاقبت به خير شوى » .

براى اولين بار در اين باره انديشيدم : « چگونه مى توان

ص: 101

عاقبت به خير شد؟ ما كه مرگ را پيش رو داريم ؛ چه كنيم كه زيباترين فرجام نصيب ما شود؟ »

يادم آمد روزى احسان به من گفته بود : « اگر ما زيبا زندگى كنيم مرگمان هم زيبا خواهد بود! »

لبخندى بر لبانم نقش بست و با خود گفتم : « براى رسيدن به فرجامى زيبا بايد سعى كنم كه زيبا زندگى كنم » .

فردا صبح باز هم فاصله ى بين منزل تا دانشگاه را پياده رفتم . باد صبا به زيبايى مى وزيد . شادى و نشاطى كه در آن صبح داشتم بى نظير بود . آرامش عجيبى قلبم را فراگرفته بود . با لذت به درختان و برگ هاى زرد طلايى مى نگريستم ؛ انگار شقايق همراه من بود . زمانى كه از مقابل درب ورودى باغ ارم گذشتم و دوباره چشمم به همان نيمكت افتاد ؛ همان نيمكتى كه اسمش را نيمكت عشق گذاشته بودم ، به جاى آه و افسوس ، لبخندى بر لبانم نقش بست! ناخودآگاه اين دو بيتى كه دو سال قبل آن را سروده بودم بر لبانم جارى ساختم :

صبا! چون بگذرى از كوى دلدار *** ببر پيغام دل را جانب يار

كه مى گويد دمادم از فراقت : *** دلا كى مى رسد هنگام ديدار؟

لحظه اى مقابل درب وروى باغ ارم ايستادم . ناخودآگاه

ص: 102

به ياد جلسه ى سوم خواستگارى افتادم كه چگونه شقايق وارد مجلس شد :

بسيار آراسته! با چادرى سفيد برّاق كه گل هاى زيباى طلايى اش چشم ها را خيره مى ساخت . روسرى سبز فسفُرىِ براقِ بسيار زيبايى بر سر داشت . صندل طلايى رنگ پاشنه بلند به پا!

آنگاه كه وارد مجلس شد من و پدر و مادرم ، ناخودآگاه از جا برخاستيم ؛ گويا فرشته اى وارد مجلس ما شده بود . گرماى عشق در آن صبح سرد همه ى وجود مرا فرا گرفت . غرق رؤياهاى زيباى خود بودم . بدون اين كه بيانديشم ، يك دو بيتى بر لبانم جارى ساختم ؛ همان دو بيتى اى كه بعد از برگشتن از جلسه ى سوم خواستگارى در اتاقم براى شقايق ، كه ديگر همسر آينده ى خودم مى دانستم ، سروده بودم :

نگارم بى نهايت هست زيبا *** بوَد چشمان او مانند دريا

چو طوفانى شود امواج من را *** شناور مى برد تا شهر رؤيا

بعد از دقايقى به خودم آمدم و از آنجا عبور كردم و وارد محوطه ى دانشگاه شدم . آن روز با شادى و نشاط سركلاس نشستم ، تمركزم بسيار خوب بود ، هرچه استاد درس داد ، همه را ياد گرفتم . در آن روز چهره ى رامين خيلى گرفته بود و با

ص: 103

هيچ كس صحبت نمى كرد . هنگام خارج شدن از كلاس به او گفتم : « واقعا ديروز از مباحث خوبى كه مطرح شد استفاده كردم ؛ لحظه شمارى مى كنم براى رسيدن فردا تا مباحث را ادامه دهيم » .

رامين در حالى كه آهسته راه مى رفت و حوصله ى حرف زدن نداشت به آرامى گفت : « حتما ، حتما! »

دقايقى با احسان به گفتگو نشستم ؛ سپس از او خداحافظى

كردم و به خانه برگشتم .

ناهار را با مادر و خواهر و برادرم خوردم و به اتاقم رفتم و روى تخت كمى دراز كشيدم . ساعت يكِ بعداز ظهر بود . دو ساعت ديگر بايد به باغ ارم مى رفتم و دوست دوران دبيرستانى ام را ملاقات مى كردم . با خود گفتم : « بايد از دوستم بخواهم كه از شگفتى آسمان و ستاره ها و كهكشان ها براى من بگويد ؛ او سال هاست كه در اين زمينه مطالعات خوبى داشته است » .

به ياد سخنان معلم قرآن دوران دبيرستان ام افتادم كه روزى به ما گفت : « خداوند گوشه ى كوچكى از عظمتش را در آسمان ها به نمايش گذاشته است تا انسان ها با نظر كردن به آن و ديدن شگفتى ها و عجايبش ، بر ايمانشان افزوده گردد » .در آن موقع از استاد پرسيدم : « لطفا بخشى از سخن خدا را درباره ى آسمان ها براى ما بگوييد » .

گفت : « خداوند مى گويد كه من آسمان ها را بى ستون نگاه داشته ام و در آن برج هاى عظيمى برپا ساخته ام . خورشيد و ماه را

ص: 104

دو چراغ فروزان براى شما قرار دادم و برايتان آسمان شب را با ستارگان آراستم . خورشيد و ماه و زمين و ديگر ستاره ها ، هريك در مدارى معيّن در حال چرخش هستند . آنچنان آسمان برافراشته عظيم است كه اگر شما انسان ها با همه ى نيروىِ تان بخواهيد از آن ها عبور كنيد تا به عمق آن برسيد هرگز نخواهيد توانست » .

همه ى ما از سخنان معلم قرآن به وجد آمده بوديم ؛ يكى از همكلاسى ها گفت : « ارزشمندترين چيزى كه خدا در كتابش مردمان را به آن سفارش مى كند چيست؟ »

معلم در حالى كه دستش را روى شانه آن همكلاسى قرار داده بود ، گفت : « تفكر و انديشيدن در عجايب خدا در آسمان و زمين است ؛ اين تفكر و انديشه در ديدگاه قرآن كريم ، از جمله ارزشمندترين كار و برترين ثواب است » .

من با تعجب گفتم : « آيا ثوابش از نماز و روزه و حج و جهاد هم بالاتر است؟ »

معلم گفت : « بسيار بالاتر است! »

با تعجب بيشتر پرسيدم : « دليلش چيست؟ »گفت : « تفكر و انديشه در شگفتى هاى خدا در آسمان و زمين ، انسان را به سمت جلو حركت مى دهد و بعد به او شتاب مى دهد و سپس او را به پرواز درمى آورد و او را آزاد و رها مى سازد تا به زيباترين فرجام بپيوندد! »

ص: 105

يكى از شاگردان گفت : « پرواز او به كجا خواهد بود؟ »

معلم با لبخندى جواب داد : « در آسمان ها ، در بى نهايت ، در ابديّت و در بهشت زيباى وصف ناشدنى اى كه عرض آن به ميزان تمام آسمان هاست! »

در حالى كه همچنان بر تخت دراز كشيده بودم با خودم چنين حرف زدم : « اى مسعود! تو هم بايد در عجايب مخلوقات خدا بيانديشى تا اعتقادت راسخ تر شود ، تا به پرواز درآيى ؛ تا به زيباترين فرجام برسى » .

سپس گفتم : « واىِ بر منكران خدا! واىِ بر آتئيست ها ، كه اولين دست آورد راهشان تعطيلى عقل است! »

ديگر بايد برمى خاستم و به باغ ارم مى رفتم ؛ زيرا وعده ى ملاقات من با سعيد نزديك بود و من نمى خواستم كه يك دقيقه هم ديرتر برسم ؛ من هميشه وقتم را دقيق تنظيم مى كردم و از بدقولى بسيار بدم مى آمد!

من ربع ساعت زودتر از ساعت 3 به باغ ارم رسيدم . روى همان نيمكت عشق نشستم و دقايقى به فكر فرو رفتم . بعد از دقايقى سعيد از دور پيدا شد . دستم را بلند كردم و گفتم : « آهاىسعيد! من اينجا هستم » .

سعيد با لبخند به طرف من آمد . بلند شدم و چند قدم به استقبالش رفتم . به گرمى همديگر را در آغوش گرفتيم و با هم خوش و بش كرديم . دقايقى از خاطرات دوران دبيرستان با هم

ص: 106

گفتگو كرديم . يادآورى خاطرات دوران نوجوانى ، برايمان بسيار لذّت بخش بود . سپس به او گفتم : « سعيد جان! تو كه مطالعات خوبى در رابطه با ستاره ها و كهكشان ها دارى ؛ لطفا برايم كمى از شگفتى هاى بالاى سرمان بگو » .

سعيد با خنده گفت : « اين سخن ها در اين مكان با صفا كه با موسيقى بلبل و ديگر پرنده ها همراه شده ، حسابى مى چسبد! »

هر دو باهم خنديديم!

سعيد دو بار نفس عميقى كشيد و گفت : « اى احسان! آيا مى دانى موقعيّت كره ى زمينِ وسيعِ ما نسبت به آنچه تاكنون بشر از عظمت آسمان ها كشف كرده است به چه ميزان است؟ »

گفتم : « نمى دانم ، خواهش مى كنم برايم خوب توضيح بده كه بسيار مشتاقم! »

گفت : « ماسه هاى نرم كنار درياها را ديده اى؟ »

گفتم : « آرى ، چطور مگر؟ »

گفت : « اندازه ى هريك از اين ماسه هاى نرم ، چقدر است؟ »

گفتم : « بسيار ريز و كوچك هستند ، به گونه اى كه اگر بخواهيم به صورت تك تك آن ها را ببينيم بايد با ذرّه بين ببينيم » .گفت : « يك دانه از اين ماسه هاى ذرّه بينى را اگر درون اقيانوس آرام افكنيم ، چه قدر از حجم اقيانوس را به خود اختصاص مى دهد؟ »

گفتم : « چه قدر فضاى اقيانوس را اشغال مى كند؟!! اى بابا!

ص: 107

آن ماسه ذره بينى ريز در برابر وسعت بسيار زياد اقيانوس ، بسيار بسيار ناچيز است ؛ بلكه بهتر است بگوييم : صفر است ؛ هيچ است! »

گفت : « وسعت زمين ما در مقايسه با آنچه تاكنون بشر در آسمان ها كشف نموده است ، مانند ماسه ى ريز در اقيانوس آرام است! »

با تعجب و تحيّر با لحنى تند و هيجان انگيز گفتم : « يعنى كره ى زمين ما نسبت به آسمان ها و كهكشان ها ؛ همان نسبت يك ماسه ى ذرّه بينى با اقيانوس آرام است؟!! »

گفت : « چه بسا هنوز هم كمتر!! »

از شدت هيجان با كف دست به پيشانى ام زدم و گفتم : « يعنى زمين ما نسبت به كل عالَم ، گرد و غبارى هم نيست؟! »

گفت : « نسبت به آنچه تاكنون بشر كشف كرده است گرد و غبارى بيش نيست!! »

من كه كاملاً گيج و مبهوت شده بودم ، فرياد زدم : « واقعا اين سخن علمى است كه مى گويى؟ »

با لبخندى جوابم داد : « علمىِ علمى است ؛ خيالت كاملاًراحت باشد! »

با همان حالت تحيّر گفتم : « واى ، واى ، واى!! چه عالَمى! چه عظمتى! »

سعيد با لحن ملايمى گفت : « مى بينمت كه در تحيّر

ص: 108

غرق شده اى! تازه هنوز مانده تا بخش بسيار كوچكى از عظمت آسمان ها را براى تو بگويم! »

با اشتياق بسيار فراوان گفتم : « خواهش مى كنم باز هم بگو ؛ بازهم بگو كه بسيار مشتاق شنيدنم! »

گفت : « مى دانى كهكشان چيست؟ »

گفتم : « آرى ؛ تجمع بى شمارى از ستاره ها در موضعى از آسمان را كهكشان مى گويند » .

گفت : « آفرين! درست گفتى . آيا مى دانى در كهكشان ما ، كه راه شيرى نام دارد ، چقدر ستاره وجود دارد؟ »

گفتم : « فقط مى دانم فوق العاده زياد! »

گفت : « دانشمندان علم نجوم ، تخمين زده اند كه حداقل يكصد ميليارد ستاره در اين كهكشان قرار دارد » .

با تعجب گفتم : « واقعا يكصد ميليارد ستاره!! »

گفت : « آرى ؛ و خورشيد ما ، كه نزديكترين ستاره به كره ى زمين است ، تقريبا يك ستاره ى كوچك اين كهكشان است » .

گفتم : « خورشيد با آن همه وسعتش ، فقط يك ستاره ى نسبتا كوچك اين كهكشان است؟! »گفت: « آرى؛ مى دانى خورشيد چند برابر از زمين بزرگتر است؟»

گفتم : « فقط همين را مى دانم كه خيلى خيلى بزرگتر است! »

با لبخند جواب داد : « مساحت خورشيد بيش از يك ميليون بار بزرگتر از مساحت زمين است! »

ص: 109

گفتم : « واى ، واى!! خورشيدى كه يكى از ستاره هاى نسبتا كوچك كهكشان راه شيرى است ، بيش از يك ميليون برابر زمين است؟

پس هزاران هزار واىِ ديگر بر ستاره هايى كه از خورشيد بسيار بزرگترند! »

گفت : « يكى از ابرغول هاى كهكشان راه شيرى ، كه زمين در مقايسه ى با آن چون دانه اى گرد است ، « اَبطُ الجَوزا » مى باشد ؛ مى دانى چند برابر خورشيد است؟ »

گفتم : « نه! نه! »

گفت : « اين ابر ستاره ى كهكشان راه شيرى سيصد هزار مرتبه از خورشيد بزرگتر است! »

با تحير و هيجان از روى نيمكت بلند شدم و دو دست را بر سرم گذاشتم و گفتم : « سيصد هزار مرتبه از خورشيدى كه بيش از يك ميليون برابر زمين است؟! »

سعيد با لبخندى گفت : « آرى ، آرى » .

گفتم : « دارم ديوانه مى شوم ؛ يعنى ستاره ى « اَبطُ الجَوزا »سيصد هزار ميليون بزرگتر از زمين است؟! »

گفت : « دقيقا چنين است » .

با هيجان فرياد كشيدم : « واى از اين آفرينش! واى از اين عظمت!! »

ص: 110

گفت : « مى دانى تاكنون دانشمندان علم نجوم ، چند كهكشان در عالم تخمين زده اند؟ »

گفتم : « نه! »

گفت : « حدود پنج ميليارد تخمين زده شده است! »

باز واى واى من بلند شد و گفتم : « حدود پنج ميليارد كهكشان!!

كه هر كدامشان ميلياردها ستاره در درونشان جاى داده اند؟!! »

گفت : « آرى ، البته اين ميزان با توجه به كشفيّات بشر است ؛ چه بسا آنچه كه هنوز كشف نشده است ، بسيار بيشتر از كشف شده ها باشد؟! »

از بُهت و هيجان ديگر نمى توانستم چيزى بگويم ، دقايقى ساكت شدم ؛ سعيد بعد از چند دقيقه سكوت رو به من كرد و گفت : « مى خواهى يك مثال براى تو بزنم تا مقدارى عظمت آفرينش برايت آشكار گردد! »

گفتم : « آرى ، آرى ؛ بازهم مشتاق شنيدنم ؛ هرچند سرم دارد سوت مى كشد! »

گفت : « همين ماسه هاى نرم ريز ذرّه بينى درياها و اقيانوس هارا بنگر ؛ مى دانى در يك تشت كوچك حدود چند دانه از آنها جاى مى گيرد؟ »

گفتم : « بايد تعدادشان فوق العاده زياد باشد ؛ زيرا اندازه ى يك عدسش داراى هزاران ذرّات ريز است! »

ص: 111

گفت : « در يك تشت كوچك ، حدود صد ميليون ماسه هاى ذره بينى قرار مى گيرد » .

با تعجب گفتم : « واى! چقدر زياد!! »

سعيد باز هم لبخند زيبايى زد و گفت : « الآن مى خواهم نكته ى عجيبى برايت بگويم كه مبهوت مى مانى و غرق تحيّر مى شوى! »

گفتم : « خدا به من رحم كند! ديگر چه مى خواهى بگويى؟! تو كه مرا با اين سخنانت ديوانه كردى! »

سعيد در چشمان من نگريست و با ملايمت گفت : « دانشمندان مى گويند بيش از تعداد ماسه هايى كه روى كره زمين است ، ستاره در آسمان وجود دارد! »

من با دو دستم محكم روى ران هايم كوبيدم و با هيجان گفتم : « نگو ، نگو ، كه ديوانه شدم! »

حدود ربع ساعت مات و مبهوت شده بودم و هيچ نگفتم!

سپس در حالى كه سر به زير افكنده بودم ، گفتم : « زمانى كه يك تشتِ پر از ماسه نرم ، به تعداد ده ها ميليون است ؛ فقط خدا مى داند در درياها ، اقيانوس ها ، ساحل ها و بيابان ها ، صحراها چه ميزان از اين ماسه هاى ريز وجود دارد ؛ فقط خدا مى داند! »گفت : « آرى ، فقط خدا مى داند ؛ زيرا اوست كه اين عظمت ها را خلق كرده است! »

همان گونه كه سر به زير افكنده بودم گفتم : « اگر تمام انسان هاى روى زمين ، هريك ، يك ميليون سال هم عمر كنند

ص: 112

و شبانه روز مشغول شمردن اين ماسه هاى بيشمارِ ريز شوند ، عمرشان تمام مى شود ، اما شمارش ماسه ها به پايان نمى رسد! »

سعيد با لبخند دو بار سرش را تكان داد و حرف مرا تأييد كرد و سپس گفت : « كهكشان را كه مى دانى چيست ؛ اما آيا مى دانى خوشه و ابرخوشه ها چيستند؟ »

گفتم : « نه ، تو برايم بگو »

گفت : « از تجمع و تركيب كهكشان هايى كه با يكديگر

همسايه هستند ، خوشه به وجود مى آيد كه هر خوشه تركيب يافته از هزاران هزار كهكشان است و از تركيب خوشه ها به يكديگر ابر خوشه ها در آسمان ايجاد مى گردد كه هر ابر خوشه در بردارنده ى هزاران هزار خوشه است!! »

شدّت هيجان توانم را ربوده بود ؛ با آرامى و با بى حالى گفتم : « داستان آفرينش ، عجيب است عجيب!! »

گفت : « آيا مى دانى كه نور سيصد هزار كيلومتر در ثانيه سرعت دارد؟ »

گفتم : « آرى ؛ در كتاب هاى علمى خوانده ام » .

گفت : « بسيارى از ستاره هايى كه ما در آسمان مى بينيم ، نورآن ها ميليون ها سال در راه بوده است تا به چشمان ما برسد و ما آن ها را ببينيم! »

گفتم : « آرى ، آرى! »

گفت : « نكته ى جالب توجه اين است كه اطلاعات ما در رابطه

ص: 113

با ستارگان به خاطر امواج يا نورى است كه از آنان به چشم ما يا تلسكوپ ها و راديوتلسكوپ هاى قوى ما مى رسد ؛ از آنجا كه اين نور ميليون ها ميليون سال در راه بوده تا به چشم ما برسد ؛ بنابراين ، آنچه ما در آسمان مى بينيم وضعيت ميليون ها سال پيش آنهاست ؛ نه وضعيت الآن آنها! »

سرى از روى تحيّر تكان دادم و گفتم : « طبق اين سخن ، پس بايد گفت : معلوم نيست اين ستاره ها الآن در آسمان وجود داشته باشند يا نه! »

گفت : « دقيقا اين گونه هست ؛ زيرا هر ستاره تولّد و افولى دارد و چه بسا بسيارى از ستاره هايى كه ما شب ها در آسمان مى بينيم و لذت مى بريم ، افول كرده باشند و ديگر در آسمان وجود نداشته باشند و در عوض ستاره هاى ديگرى تولد يافته باشند كه نور آن ها تا به ديدگان ما برسد بايد ميليون ها سال ديگر بگذرد! »

ديگر از تحيّر فقط سرم را تكان مى دادم و چيزى نمى گفتم .

سعيد در ادامه گفت : « اما نكته ى بسيار مهمى كه بايد بگويم و اصل مطلب است اين است : در تمام اجزاء آسمان نظم خاصى حاكم است ؛ همه چيز با نظمى خاص و سرعتى معين در حالگردش است . به عنوان مثال : زمين و ديگر سياره هاى منظومه ى شمسى در مدارى معين به دور خورشيد مى گردند . خورشيد نيز با سرعتى فوق حد تصور به دور كهكشان راه شيرى مى گردد كه هر چرخش آن ميليون ها ميليون سال طول مى كشد . كهكشان

ص: 114

راه شيرى هم به صورتى منظم و در مدار معينى در آسمان در حال گردش است و خوشه ها و ابرخوشه ها هم همگى به صورتى عجيب و منظم به دور عالَم در حال گردشند! »

گفتم : « مقصودت از عالَم چيست؟ »

گفت : « آنچه تاكنون بشر كشف كرده است ؛ و فقط خالق آن مى داند وسعت اين عالَم چقدر است! »

گفتم : « واقعا عالَم عجيب و شگفت انگيزى است! »

سعيد با لحنى بسيار آرام و ملايم گفت : « من هرچه بيشتر در آسمان ها مطالعه مى كنم ، اعتقادم به خالق قدرتمند آسمان ها بيشتر مى شود ؛ زيرا هرگز عقل نمى تواند بپذيرد كه اين همه عظمت و شگفتى خود به خود ايجاد شده باشد » .

گفتم : « آرى ، آرى ؛ واقعا چنين است ؛ هركس وجود خالق قدرتمند را انكار كند ، عقل خود را به تعطيلى و نابودى كشيده است » .

سعيد در ادامه گفت : « و اما مطلبى ديگرى كه من و تو بايد آن را آويزه ى گوشمان كنيم ، اين است :

خدايى كه اين عالم با عظمت را آفريده است و ذره ذره ىآن را با علم و قدرت خود اداره مى كند ، هرگز از ما و اعمال ما غافل نيست » .

گفتم : « آرى ، طبق آنچه كه قرآن مى فرمايد ، خدا از رگ گردن به ما انسان ها نزديك تر است » .

ص: 115

سپس رو به سعيد كردم و گفتم : « من هم كه رشته ى

زيست شناسى مى خوانم ، عظمت ها در وجود مخلوقات خدا ديده ام ؛ همين پيكر انسان كه از ده ها ميليارد سلول تشكيل شده و هر سلول در كاركرد و عظمت ، خودش يك كهكشانى است ، و همه ى اين امور دلائل وجود خداوند بزرگ است » .

سعيد با مهربانى رو به من كرد و گفت : « تمام اين عظمت ها گواه اين است كه خداوند حق است و او ما و ساير موجودات را بى هدف خلق نكرده است » .

گفتم : « آرى ؛ خداوند توانا كه نيازى به ما نداشت تا ما را خلق كند ؛ پس ما را براى يك هدف عالى ، كه فقط سودش به خودمان مى رسد ، خلق كرده است » .

سعيد گفت : « آرى ، آرى ! پس بايد آن هدف عالى را بشناسيم و به سوى آن حركت كنيم ، تا زيان كار نگرديم » .

بعد از اين سخنان ، هر دو بلند شديم و يكديگر را در آغوش گرفتيم و از هم خداحافظى كرديم ؛ واقعا دوست عزيزم سعيد درس هاى ارزشمندى به من آموخت .

ص: 116

بعد از ملاقات با سعيد به خانه بازگشتم ؛ نزديك غروب بود . هنگامى كه وارد حياط خانه شدم پدرم را ديدم كه مشغول غذا دادن به لاك پشت بود . چند برگ كاهو در دست داشت و در حالى كه كنار باغچه ى حياط نشسته بود ، برگ برگ به دهان لاك پشت نزديك مى كرد و لاك پشت هم به آرامى آن را مى خورد .

به پدر سلام كردم . او به گرمى جواب سلام مرا داد و گفت : « از مادرت شنيدم كه امروز شاد و شنگول بوده اى! خيلى خوشحال شدم . من مى دانستم تو مى توانى بر غم و غصه هايت پيروز شوى » .گفتم : « خدا را شكر ؛ و از اين كه شما و مادر به فكر من هستيد ، سپاسگزارم » .

پدرم برخاست و با مهربانى در چشمان من نگريست و گفت : « مسعود جان! بدان كه اگر شقايق قسمتت باشد ، خدا همه ى موانع را برطرف مى كند و او را به تو مى رساند » .

ص: 117

گفتم : « آرى اى پدر ، من هم به لطف و رحمت خداوند

اميدوارم » .

پدرم اشاره اى به لاك پشت كرد و گفت : « مى بينى چقدر قشنگ مشغول غذا خوردن است؟ او هم مثل ما دارد زندگى مى كند و از زندگانى خود لذت مى برد . ما انسان ها بايد آرامش و متانت را از لاك پشت بياموزيم » .

به لاك پشت نگاهى كردم و لبخند زدم .

پدر گفت : « مى دانى در بين حيوانات كدام حيوان عمرش از همه ى حيوانات طولانى تر است؟ »

گفتم : « در كتب زيست شناسى خوانده ام كه لاك پشت

طولانى ترين عمر را دارد » .

گفت : « مى دانى علّت آن چيست؟ »

گفتم : « شما بفرماييد تا من استفاده كنم » .

گفت : « خون سردى ، بى خيالى ، صبورى ، دورى از هيجان و اضطراب ؛ آرامش و آرامى لاك پشت سبب شده كه عمر طولانى يابد ؛ ما هم بايد از لاك پشت ياد بگيريم و در خيلى ازكارها خون سرد باشيم و صبورى كنيم » .

گفتم : « راست مى گويى اى پدر! اگر ما در خيلى از كارها صبور باشيم و خون سرد ؛ اين همه دچار مشكلات نمى گرديم » .

سپس نشستم و به لاك پشت خيره شدم و گفتم : « عجب شگفتى هاى عظيمى خدا در وجود اين موجود قرار داده است! »

ص: 118

پدرم خنديد و گفت : « مثل اينكه باز ذوق شاعرى ات گل كرده ؛ اما اين بار به جاى عاشقانه سخن گفتن ، حكيمانه سخن مى گويى! »

چيزى نگفتم و خنديدم .

پدر رو به من كرد و گفت : « اين زبان بسته را كى مى خواهى به زادگاهش كوه بمو بازگردانى؟ »

گفتم : « چند روز ديگر اين كار را خواهم كرد » .

با خنده و مزاح گفت : « فقط به فكر عشق و عاشقى خودت هستى؟ خيال مى كنى اين بسته زبان هم دل ندارد؟ او هم عاشق جنس مخالف خود مى شود و از عشق بازى كردن با آن لذّت مى برد! پس زودتر او را به زادگاهش برسان » .

خنديدم و گفتم : « به روى چشم » .

پدرم باز با مزاح گفت : « تو كه خود درد فراق عشق را چشيده اى! پس بايد از همه ى ما بيشتر دلت براى اين لاك پشت بيچاره بسوزد . هرگاه به اين زبان بسته غذا مى دهم ، بدجورى به من نگاه مى كند ؛ من زبان لاك پشت ها را بلد نيستم تا به او بگويم : اى عزيز دل من! آنچه طلب مى كنى ، در زيستگاهخودت يافت مى شود ، من برايت نمى توانم كارى انجام دهم! »

بلند زدم زير خنده و گفتم : « تو آنقدر خوش اخلاقى كه حتى لاك پشت ها هم حاضرند عاشق ات شوند! »

با خنده ، آرام به من هُلى داد و گفت : « بچه بزرگ نكردم كه متلك بارم كند ؛ امان از دست جوانان عاشق! »

ص: 119

هر دو خنديديم و به درون خانه رفتيم .

بعد از خوردن شام به اتاقم رفتم و در حالى كه روى تخت دراز كشيده بودم ، سخنان سعيد را در ذهنم مرور مى كردم : « واقعا اين عالَم ، عالمى شگفت انگيز است! ما و زمين و امكاناتِ در آن ، نسبت به وسعت كهكشان ها گرد و غبارى بيش نيستيم! بدون شك اين همه عظمت و شگفتى ، خود به خود ايجاد نشده است » .

به ياد سخنان احسان افتادم كه به من مى گفت : « اگر تو را به يك سرزمينى وارد كنند و در آن سرزمين هيچ آبادى و تمدنى نبينى جز يك متر ديوار ، آيا مى توانى احتمال دهى كه خشت هاى آن يك متر ديوار خود به خود روى هم چيده شده است؟ اگر كسى به تو بگويد كه دلايل علمى نشان مى دهد كه اين آجرها و خشت ها به طور تصادف روى هم قرار گرفته اند و ديوار را ساخته اند ، آيا اين سخن را مى پذيرى؟ »

جواب دادم : « اگر هزار نفر هم بگويد كه اين ديوارِ آجرىخود به خود و به صورت تصادف ساخته شده است نمى پذيرم! »

گفت : « زمانى كه عقل ذرّه اى احتمال نمى دهد كه براى ساخته شدن نيم متر ديوار ، مصالح ساختمانى به صورت اتفاقى با يكديگر تركيب شده اند و اين ديوار كوچك را بنا ساخته اند ، پس چگونه مى توان ذرّه اى احتمال داد كه اين عالم بى كران كه

ص: 120

عظمت و عجايب و شگفتى از سر و رويش مى بارد ، خود به خود و بر اثر تصادف ايجاد شده است؟! »

گفتم : « هركس كه بگويد اين عالم خود به خود و به صورت تصادف ايجاد شده است از ذرّه اى عقل برخوردار نمى باشد » .

گفت : « منكران خدا آنچنان تكبر بر وجودشان غلبه كرده است كه عقل خود را به تعطيلى كشانيده اند » .

باز برايم از قرآن گفت كه خدا در اين كتاب مقدس

مى فرمايد : « در پديد آمدن آسمان ها و زمين و آمد و رفت روز و شب ، دلايل گويايى است بر وجود خدا ؛ البته اين دلايل براى كسانى است كه اهل تفكر و انديشه باشند » .

و گفت : « خدا در كلامش مى فرمايد : بدترين موجودات در نزد خدا آن كر و كورانى هستند كه از تفكر و انديشه به دورند » .

به او گفتم : « آيا مقصود از كر و كوران ، كسانى هستند كه قوه ى شنوايى و بينايى ندارد؟ »

گفت : « هرگز اين انسان ها مقصود نيستند ؛ بلكه مقصود كسانى هستند كه آيات خدا را مى شنوند اما انگار كه نشنيده اند ؛در حقيقت اين ها قلبشان كور است كه عظمت كلام الهى آنان را به فكر و انديشيدن وا نمى دارد ؛ و همچنين با چشم اين همه شگفتى و عجايب مخلوقات خدا را مى بينند ؛ اما خدايى كه اين همه شگفتى ها را ايجاد كرده است انكار مى كنند و يا مطيع دستورات او نمى شوند و در حقيقت اينان كوردلانى هستند كه

ص: 121

هرچند با گوش مى شنوند و با چشم مى نگرند ؛ اما اين شنيدن و نگريستن هيچ سودى به آن ها نمى رساند » .

يادم به سخنان رامين افتاد كه مى گفت : « حياتِ روى كره ى زمين از يك موجود تك سلولى بوجود آمده است! »

به ياد سخنان احسان افتادم كه در جواب رامين گفت : « فرضا اين سخن هم درست باشد هرگز خدا انكار نمى شود ؛ زيرا : چه كسى اين تك سلولى را ايجاد كرده است؟ همچنين ؛ چه كسى اين قانون تكامل را در طبيعت وضع كرده است؟ »

به خود گفتم : « آرى ؛ اگر در كره ى زمين ، حيات توسط يك موجود تك سلولى ايجاد گشته ، آن موجود تك سلولى هرگز به صورت تصادف ايجاد نگشته است ؛ بلكه خدا آن را ايجاد كرده است و اگر آن موجود تك سلولى در طى صدها ميليون سال به انواع گوناگون گياهان و حيوانات تبديل شده ؛ يك موجودى بايد اين قانون تكامل ، يعنى حركت به سوى جلو را ايجاد كرده باشد و آن موجود خداوند است .

آرى ، آرى ، خدا خالق اين عالم است و هيچ كس راهى بهسوى انكار خدا ندارد . آتئيست ها و منكران خدا ، چه بر سر خودشان آورده اند و چه جنايتى در حق خود روا داشته اند كه خدا را انكار مى كنند؟! »

در اين افكار غرق بودم كه آهسته آهسته خواب به چشمانم آمد و با آرامش در خوابى ناز فرو رفتم .

ص: 122

صبح روز سه شنبه ساعت هفت و نيم صبح از منزل خارج شدم. كلاس روز سه شنبه دانشگاه از ساعت نُه تا دوازده ى ظهر بود . قرار بود در آن روز بعد از كلاس مباحثه ى دو روز گذشته ى احسان با رامين و فرشاد ادامه پيدا كند . بسيار مشتاق بودم كه ببينم رامين بعد از دو روز چه جوابى براى احسان آماده كرده است .

ساعت هشت صبح از كنار باغ ارم گذشتم ؛ درب ورودى را تازه گشوده بودند . يكساعت به كلاس مانده بود . حال خوبى داشتم . تصميم گرفتم اين مقدار وقت باقى مانده را به قدم زدن در باغ ارم بگذرانم . چند قدم دويدم و نفسى تازه كردم . مردم در گوشه اى از باغ مشغول انجام دادن نرمش صبحگاهى بودند . من هم به كنارى ايستادم و شروع به نرمش كردن كردم . بوى سبزه ها و چمن هاى مرطوب و خنكى هوا و نوازش آفتاب صبحگاه پاييزى نشاط فراوانى به من داده بود . بعد از نيم ساعت قدم زدن و دويدن و نرمش كردن ، روى همان نيمكت خاطره انگيز نشستم . بوى عطر گل هاى باغ و چهچهه ى بلبل و وزش ملايم باد صبا باز مرا به ياد شقايق انداخت . با خود گفتم : « هم اكنون شقايق درچه فكرى است؟ در چه حالى است؟ آيا او هم به من مى انديشد؟ »

باز هم غم عشق قلبم را فرا گرفت! باد صبا كمى شدّت يافت و گلبرگى از گل رُزِ باغ را در دامنم افكند . آن گلبرگ گل سرخ را از دامن برگرفتم و بوئيدم . احساس عجيبى به من دست داد . لحظه اى به آن گلبرگ نگاه تيزى كردم و سپس آن را به بالا

ص: 123

پرتاب كردم و در آغوش باد سپردم و فرياد زدم : « اى باد صبا! اى پيك عاشقان! اين گلبرگ را به محبوب قلبم برسان و به او بگو كه مسعود با تمام وجودش تو را دوست دارد! »

چند نفر رهگذر به من نگريستند و لبخندى زدند . يك پيرمردى كه براى ورزش به باغ آمده بود با لحن مهربانى به من گفت : « قدر درد عشقت را بدان كه درد عشق خوش دردى است! »

لبخندى به من زد و رفت و من مقصود سخن وى را نفهميدم . باد صبا همچنان در حال وزيدن بود . رشته اى از موى بلند سرم را بر پيشانى ام ريخت . احساس كردم باد صبا سخن مرا شنيده است و با وزش ملايمش بر سر و صورتم مرا نوازش مى كند و دلدارى مى دهد . ناخودآگاه ، شعرى كه قبلاً سروده بودم را بر زبانم جارى كردم :

صبا! چون بگذرى از كوى دلدار *** ببر پيغام دل را جانب يار

كه مى گويد دمادم از فراقت : *** دلا كى مى رسد هنگام ديدار؟

به ياد آن روز زيبايى افتادم كه در كنار شقايق روى همين نيمكت نشسته بودم . شقايق با مادرش آمده بود و من نيز با مادرم . آن دو بعد از اين كه دقايقى در كنار من و شقايق نشسته بودند ، بلند شدند و به بهانه ى قدم زدن ما را ترك كردند تا بتوانيم راحت تر گفتگو كنيم و برنامه هاى خود را براى زندگى

ص: 124

مشتركمان مطرح نماييم . من رو به شقايق كردم و گفتم : « من آنچنان به تو اميد و اطمينان دارم كه هر شرطى را كه براى زندگى بگويى مى پذيرم! »

شقايق در حالى كه سر به زير افكنده بود و كيف چرمى اش را به سينه مى فشرد ، گفت : « من هم آنچنان باورى به تو دارم كه هرچه بگويى مى پذيرم! »

با خوشحالى گفتم : « مى خواهم كه مال من شوى » .

با لبخندى گفت : « اين موضوع را كه ديشب پدر و مادر من امضا كردند » .

گفتم : « خودت چى؟ »

مكثى كرد و سپس به آرامى گفت : « من مدت ها قبل امضا كرده بودم! »

با اين سخنش خواستم بال درآورم و پرواز كنم! با هيجان گفتم : « يعنى تو از مدت ها قبل عاشق من بودى؟! »

با اين سخنِ من ، چهره ى شقايق سرخ شد و بعد از چند ثانيه درنگ گفت : « بله! »بر هيجانم افزوده شد و با خوشحالى وصف ناشدنى اى به شقايق گفتم : « من از همان دوران كودكى كه با هم بازى مى كرديم عاشق تو بودم! »

شقايق با دست روى دهانش گرفت و آهسته خنديد! من هم همراه شقايق شروع به خنديدن كردم!

ص: 125

حدود يك ساعت ، به جاى اينكه از برنامه هاى زندگى آينده يمان سخن بگوييم به خوش و بش هاى عاشقانه مشغول بوديم . در آن موقع من بهترين هدايايم را به او دادم و او نيز زيباترين هديه ى عمرم را به من داد!

رو به شقايق كردم و گفتم : « من امروز سه كادو براى تو دارم ؛ دوست دارى هر سه را باهم به تو بدهم يا يكى يكى؟ »

گفت : « يكى يكى »

از كيفم كادوى اولى را خارج كردم . روى كادو يك شاخه گل سرخ چسبانده بودم .

گفتم : « تقديم با عشق به همسر آينده ام! »

او با دو دستانش كادو را از من گرفت و براى لحظه اى

نگاهش كرد و گفت : « الآن بازش كنم يا در خانه؟ »

گفتم : « زيبايى اين كادو اين است كه الآن بازش كنى! »

با دستان ظريفش ابتدا گل را از كادو جدا كرد و بعد بدون اين كه كادو را پاره كند ، آن را باز كرد و گفت : « چه تابلوى قشنگى! »گفتم : « لطفا نوشته ى روى آن را بخوان » .

به نوشته ى روى تابلوى چوبى ، كه از برش تنه ى درخت ساخته شده بود ، نگاه كرد و لبخندى زد .

گفتم : « پس چرا نمى خوانى؟ »

گفت : « رويم نمى شود ؛ خجالت مى كشم! »

ص: 126

گفتم : « چيزى است بسيار ناقابل ؛ لطفا برايم بخوان ؛ دوست دارم صدايت را بشنوم » .

كمى مكث كرد و سپس به آهستگى با صوتى آرام و ملايم

خواند :

به بوى گيسوانت مست مستم *** به شوق روى تو من زنده هستم

مدارا كن به من اى نازنين يار *** بده جام وصالت را به دستم

گونه هاى او سرخ شده بود و سر به زير افكنده بود . گفتم :

« چه زيبا و موزون خواندى ؛ اما بگذار هديه ى دوم را هم به تو بدهم » .

از كيفم كادوى ديگرى خارج كردم و دو دستى به او دادم و گفتم : « لطفا بازش كن » .

شقايق به آرامى كادو را باز كرد و لبخندى بر لبش نقش بست و گفت : « چه تابلوى قشنگى ؛ از كجا خريده اى؟ خيلى هنرمندانه با چوب كار كرده اند! »گفتم : « لطفا نوشته ى روى آن را بخوان » .

نگاه شيرينى به من كرد و با لبخندى گفت : « اين يكى را لطفا تو بخوان » .

گفتم : « يكى بعدى را من مى خوانم ؛ دوست دارم دوباره لحن زيباى تو را بشنوم » .

ص: 127

با لحنى ملايم كه از نفس هاى آرامش برخاسته بود ، خواند :

چو ويران توأم آباد هستم ** شبستانى پر از فرياد هستم

چه شيرين است آن جذب نگاهت *** به من بنگر كه صد فرهاد هستم!

با تبسمى به من نگاه كرد و گفت : « واقعا زيبا و هنرمندانه سروده اى ؛ پر از احساس و لطافت است! »

گفتم : « قابل شما را ندارد » .

سر به زير انداخت و خنديد .

گفتم : « و اما هديه ى سوم و آخرين هديه ام » .

سپس دوباره دست در كيفم كردم و كادويى ديگر درآوردم

و با دو دست به او تقديم كردم و گفتم : « با تمام عشق تقديم به شما ، لطفا بازش كنيد » .

گفت : « اين را ديگر خودت باز كن » .

گفتم : « دوست دارم دستان پر مهرت اين هديه ى سوم را همباز كند » .

شقايق كادوىِ سوم را باز كرد و گفت : « به به!اين هم چه تابلوىِ قشنگى است و حتما هم نوشته ى آن مانند دو تابلوى قبلى بسيار زيباست ؛ لطفا همان گونه كه قول دادى ، اين را خودت بخوان » .

ص: 128

تابلو را به آرامى از او گرفتم و خواندم :

بيفشان زلف و شورى در جهان زن *** نمك بر روى اين زخم نهان زن

نگارا پرده از رخسار برگير *** بهارم باش و آتش بر خزان زن

زمانى كه شعر را خواندم نگاه مهربانانه اى به من كرد و گفت : « اين شعر هم مثل دو شعر ديگرت زيبا و لطيف است . اين اشعار را كى سروده اى؟ »

گفتم : « يكى دو سال پيش ، اين دوبيتى ها را سرودم و به خودم عهد و پيمان بستم كه اين اشعار را هديه به كسى دهم كه او بخواهد همسر آينده ى من بشود و آن قرعه به نام تو افتاد » .

گفت : « اين اشعار زيبا با چه خط زيبايى هم نوشته شده است! »

گفتم : « بعد از جلسه ى اول خواستگارى ، ديگر تو را مال خودم مى دانستم . فرداى آن روز به بازار انقلاب رفتم و زيباترين تابلوهاى چوبى را خريدم و سپس به يك خطاطماهر دادم كه اشعارم را روى آن ، براى محبوب دلم ، بنويسد » .

كمى سرش را به سمت من آورد و گفت : « از لطف تو متشكرم؛ من كه خود را لايق اين همه احساسات زيبا نمى بينم » .

گفتم : « ديگر اين اشعار برايم با تو زيباست ؛ و بى تو فقط خطوطى سياه و بى معنى است » .

ص: 129

شقايق ساكت ماند و بعد از دقايقى گفت : « من هم قصد داشتم امروز هديه اى به تو بدهم ؛ اما الآن پشيمان شده ام! »

با تعجب پرسيدم : « چرا؟! »

گفت : « با اين همه هداياى زيباى گران بها كه به من داده اى ، ديگر هديه ى من آبرو ريزى است! »

خودم را ناراحت نشان دادم و گفتم : « اين چه حرفى است كه مى زنى شقايق! اگر هديه ى تو براى من نقاشى هاى زيباى دوران كودكى ات هم باشد ، بسيار هديه ى زيبا و ارزشمندى خواهد بود ».

سرش را به آرامى به زير افكند و گفت : « اتفاقا هديه اى كه براى امروز در نظر گرفته بودم ، نقاشى است! »

با خوشحالى گفتم : « به به! نقاشى هاى تو هميشه زيبا بوده است . يادم مى آيد كه در دوران كودكستان هم از همه ى بچه ها بهتر نقاشى مى كشيدى » .

شقايق خنديد و هيچ نگفت . سپس ادامه دادم : « راستى شقايق! آن نقاشى هاى زيبايى كه در قاب هاى زيبا در راهرو و حال و سالن پذيرايىِ تان نصب كرده بوديد ، متعلّق به دستانهنرمند تو بود؟ »

لبخندى زد و گفت : « بله » .

با هيجان رو به شقايق كردم و گفتم : « واقعا زيبا و هنرمندانه بود . من گمان مى كردم اين تابلوهاى زيبا متعلّق به اساتيد زبردست اين هنر است . واقعا تابلوهايت بسيار قشنگ و شادى آفرين بود ؛

ص: 130

خصوصا آن تابلويى كه طبيعت برگ ريزان را به نمايش گذاشته بود ، همان تابلويى كه يك دختر بچه در حال نوازش كردن گربه اى كوچك بود! »

با لبخند جواب داد : « آنقدر هم كه مى گويى زيبا نيست ؛ چشمان تو آن شبِ خواستگارى تابلوها را زيبا مى ديد! »

با اشتياق گفتم : « خواهش مى كنم ديگر بيش از اين مرا منتظر نگذار ؛ لطفا هديه ى زيبايت را زودتر به من بده! »

شقايق خنده ى نازى كرد و دست به درون كيفش كرد ، پاكتى كه يك شاخ گل كوچك روى آن بود را بيرون آورد و با دو دستش به من داد و گفت : « واقعا معذرت مى خواهم از اين كه چيز بى ارزشى را به شما هديه مى دهم! »

پاكت رنگى و شاخ گل را از دستان او گرفتم و گفتم : « من مطمئنم كه اين هديه برايم ارزشمندترين هديه خواهد بود » .

ابتدا گل را بوييدم و سپس مشتاقانه پاكت را باز كردم و نقاشى او را بيرون آوردم . ناباورانه ديدم به صورت بسيارماهرانه ، چهره ى مرا نقاشى كرده است . بسيار شگفت زده شدم .

گفتم : « واقعا كار خودت هست؟ انگار كه واقعى است! »

در حالى كه سرش را به زير افكنده بود گفت : « در همان جلسه ى خواستگارى ديشب كه مادرت حلقه بر دستانم كرد من هم ديگر تو را متعلّق به خودم ديدم . بعد از اين كه شما رفتيد

ص: 131

حدود سه ساعت در اتاقم مشغول شدم و عكس تو را كشيدم كه امروز به عنوان هديه به تو بدهم » .

دوباره با هيجان به نقاشى نگاه كردم و گفتم : « چقدر زيباست! چقدر طبيعى است! هنرمند واقعى تو هستى نه من! »

با همان حالت سر به زيرى گفت : « واقعا بايد ببخشيد كه هديه ام بسيار ناچيز است » .

گفتم : « ولى من اين هديه را بهترين هديه ى عمرم مى دانم » .

نقاشى شقايق در كادرى به شكل قلب كشيده شده بود و دور تا دور آن كادر با نقاشى پرهاى زيباى پرندگان تزئين يافته بود . رنگ هاى متعددى را به استخدام گرفته بود ؛ واقعا نقاشى او يك هنرنمايى به تمام معنا بود .

به او گفتم : « چگونه توانستى اين نقاشى را با دقت و ظرافت بسيار بالايى بكشى؟ آيا عكسى از من داشتى؟ »

خنده اى كرد و گفت : « در جلسه ى دوم خواستگارى ، آن زمانى كه جلسه به پايان رسيد و در حال رفتن بوديد ، خواهرت سارا بدون اين كه كسى متوجه شود عكس تو را به من داد و منسريع آن را از او گفتم و زير چادرم پنهان ساختم » .

بلند خنديدم و گفتم : « اِى بنازم به تدبير خواهرم ؛ بايد حسابى از او سپاس گزارى كنم » .

اين خوش و بش ها بيش از يك ساعت به طول انجاميد ؛ هر دو ديديم كه مادرانمان دارند به سوى ما مى آيند ؛ فهميديم

ص: 132

كه ديگر فرصت به پايان رسيده است و قبل از اين كه آن دو مادر به نزد ما برسند ، من و شقايق برخاستيم و به سمت آنان رفتيم .

اين خاطرات شيرين حسابى فكرم را به خود مشغول

ساخته بود . يك آن به خود آمدم و ساعتم را نگاه كردم . ديدم ساعت نزديك ده است ؛ با عجله برخاستم و به سمت دانشگاه حركت كردم .

مرور خاطرات شيرينم با شقايق ، به كلّى مرا از وقت غافل ساخته بود . با عجله خودم را به كلاس رساندم ؛ اما همين كه به كلاس وارد شدم ساعت اول درس به پايان رسيد .

آرى ؛ خاطرات آن نيمكت برايم شيرين ترين خاطره بود ؛ اما با آن همه عشق و علاقه ى من و شقايق به يكديگر ، پدر او قرارها را بر هم زد و با ناباورى ، پيمان را بر من ترجيح داد و حلقه ى نامزدى را به زور از دست شقايق خارج ساخت و به ما برگرداند!

زمانى كه مادرم جريان را فهميد با ناراحتى زياد ، مادر شقايق را ملاقات كرد و گفت : « اين نشد رسم روزگار! چرا با احساسات جوان ما بازى كرديد؟ »

مادر شقايق در حالى كه مى گريست گفت : « من هيچ تقصيرى ندارم . من مسعود را مانند فرزندم دوست مى دارم ؛ اما پدر شقايق با پيدا شدن پيمان ، پايش را درون يك لنگه كفش كرده و مى گويد : « من هرگز تك دخترم را به كسى نمى دهم كه هيچ گونه وضعيت كارى و شغلى او در آينده مشخص نيست » .

ص: 133

آرى ، پيمان كه پدرى پولدار داشت و خودش هم در بازار طلا صاحب سرمايه و پول فراوانى بود ، دل پدر شقايق را ربود و آن پدر بدون اينكه كوچكترين توجهى به خواسته و علاقه ى دخترش كند ، نامزدى ما را بر هم زد!

ص: 134

بعد از كلاس من با احسان و رامين و فرشاد براى ادامه ى مباحثه ى دو روز گذشته به محوطه ى دانشگاه رفتيم و روى همان نيمكت نشستيم . احسان رو به رامين كرد و گفت : « چه شد ، در رابطه با آن تك سلولى كه آغازگر حيات روى زمين گرديده ، به نتيجه رسيدى؟ »

رامين گفت : « آن تك سلولى از تركيب پروتئين ها در اقيانوس ايجاد شده است » .

احسان گفت : « اين نشد جواب قانع كننده! به من بگو كهچگونه از تركيب چند چيز بى جان ، حيات توليد مى شود؟ »

رامين گفت : « دانشمندان علوم زيست شناسى مى گويند : تركيب پروتئين ها با يك مكانيزم خاصى توليد حيات كرده است! »

احسان لبخندى زد و گفت : « باز هم كه حرف خودت را تكرار كردى! اين كه نشد جواب ؛ من جواب قانع كننده مى خواهم ؛

ص: 135

لطفا بفرماييد اين چه مكانيزمى است كه مى تواند با تركيب چند موجود بى جان ، موجود جان دار ايجاد كند؟! »

رامين كمى لحنش را تند كرد و گفت : « ما فقط مى دانيم كه با تركيب پروتئين ها حيات ايجاد شده ؛ اما هنوز علم به چگونگى و كيفيت تشكيل اين حيات نرسيده است! »

فرشاد گفت : « شايد در آينده علم بتواند اين مكانيزم توليد حيات را توضيح دهد! »

من گفتم : « شايد هم هرگز نتواند! » فرشاد شانه هايش را بالا انداخت و گفت : « شايد هم نتواند » .

احسان گفت : « چرا مى خواهيم خودمان را فريب بدهيم؟!

طبق حكم قاطع عقل ، هرگز از تركيب چند موجود بى جان حيات توليد نمى شود! »

رامين گفت : « عقل ما چيز ديگرى مى گويد » .

احسان گفت : « حُكم اگر حُكم عقل باشد ، هرگز دو گانه نمى گردد » .

گفتم : « احسان جان! لطفا برايم بيشتر توضيح بده » .گفت : « اگر پاسخ مرا بگوييد ، در اين موضوع ، تمام مسئله حل است! »

فرشاد گفت : « بپرس تا پاسخ بگوييم » .

احسان گفت : « بگوييد ببينم : جزء يك مجموعه آيا بزرگتر از كل آن مجموعه است يا كوچكتر؟ »

ص: 136

گفتم : « لطفا در قالب مثالى توضيح بده » .

گفت : « يك خانه را در نظر بگيريد كه تشكيل شده از : در ، ديوار ، پنجره ، ستون ، سقف و ... آيا جزئى از آن ، مثل درِ آن ، كوچكتر از كلِّ آن خانه است يا بزرگتر؟ »

همه سريع پاسخ داديم : « معلوم است كه كوچكتر است! »

احسان به همه ى ما نظر افكند و گفت : « آيا مى توان گفت كه شايد در شرايطى جزء يك مجموعه بزرگتر از كل آن باشد؟ »

همگى گفتيم : « امكان ندارد » .

احسان با لبخند به ما گفت : « آرى ، امكان ندارد ؛ زيرا حكمى كه عقل مى دهد قاطع است و غيرقابل خدشه » .

سپس رو به رامين كرد و گفت : « رامين جان! حكم قاطع عقل اين است كه هرگز حيات نمى تواند زاييده ى تصادف باشد و هركس كه بگويد عقل من چيز ديگرى مى گويد ، بايد به او گفته شود : آن چيزى كه تو مى گويى حُكم عقل نيست ؛ بلكه سفسطه است! »

به چهره ى رامين نگاه كردم ؛ ديدم سر را به زير افكندهو چيزى نمى گويد .

فرشاد گفت : « يعنى طبق حكم عقل بايد گفت كه آن تكسلولى كه آغازگر حيات شده ، بايد كسى آن را ايجاد كرده باشد؟ »

احسان گفت : « دقيقا اين گونه است و جز اين نمى توانيم بگوييم كه اگر بگوييم عقل را به تعطيلى كشانده ايم! »

ص: 137

من به احسان گفتم : « پس طبق اين سخن ، خدا چند ميليارد سال پيش ، يك تك سلولى ايجاد كرده و سپس با گذشت صدها ميليون سال ، از آن تك سلولى ، موجودات ديگرى را ايجاد كرده است » .

احسان دستش را روى شانه ام گذاشت و گفت : « من نگفتم كه جريان آفرينش ، صد در صد اين گونه است ؛ مسئله ى تكامل انواع را كه داروين بيان مى كند يك نظريه است و هنوز به صورت صد در صدى ثابت نشده است . من اين را مى گويم :

فرضا اين كه بگوييم اين قانونِ تكامل ، كاملاً و صد در صد صحيح است ، بازهم خدا را نمى توان انكار كرد ؛ زيرا بنابر حُكم عقل بايد گفت كه آن تك سلولى را خدا ايجاد كرده است » .

فرشاد گفت : « كاملاً متوجه شدم ؛ آرى ؛ آنچه كه مى گويى درست است » .

احسان با مهربانى دستش را بر شانه ى فرشاد گذاشت

و گفت : « به كارگيرى خرد و انديشه ، هميشه كارگشاست » .من گفتم : « بنابراين ، نتيجه مى گيريم كه چه نظريه ى داروين و طرفدارانش را بپذيريم و چه نپذيريم ؛ خالق و ايجاد كننده ى ما خداوند است » .

احسان گفت : « آرى ؛ طبق حكم عقل خداوند دو گونه مى تواند موجودات را ايجاد كند ؛ يا آن ها را به صورت آنى و يكبارگى

ص: 138

خلق كند و يا به آن صورتى كه در نظريه ى تكامل داروين و پيروانش آمده است ؛ به هر حال ، ايجاد كننده ى عالم ، خداوند تواناست » .

فرشاد گفت : « اما آتئيست ها اين را نمى پذيرند! »

احسان گفت : « آرى نمى پذيرند ؛ زيرا آنان ابتدا عقل را كاملاً تعطيل و رها مى كنند و سپس خود را به هلاكت و نابودى مى كشانند » .

فرشاد گفت : « دليل اين همه بيچارگى براى اين اشخاص چيست؟ »

احسان پاسخ داد : « با انكار خدا و دين مى خواهند دست خود را در ارتكاب حرام ها باز بگذارند و با خيال راحت هرچه را كه دلشان بِكِشد ، انجام دهند ؛ البته دليل اصلى آن ، تكبّر در برابر خداست! »

رامين بعد از دقايقى سكوت ، سر را بالا گرفت و گفت : « يعنى مى گويى ما از ميمون درست نشده ايم؟! »

احسان پاسخ داد : « طبق آموزه هاى تمام اديان الهى ، خداوند بشر را به صورت مستقل خلق كرده است و او از موجودديگرى ، مثلاً ميمون ، تكامل نيافته است » .

رامين گفت : « ولى علم زيست شناسى مى گويد كه ژنتيك انسان بسيار به ژنتيك شامپانزه ، كه گونه اى از ميمون هاست ، نزديك است! »

احسان با لبخند پاسخ داد : « علم ژنتيك كه نمى گويد ژن انسان

ص: 139

و ميمون يكى است ؛ مى گويد : بسيار به هم نزديك اند ؛ و همين مقدار اندك تفاوت ها سبب شده است كه يكى انسان و بشر بشود و يكى شامپانزه » .

من گفتم : « معلوم مى شود آن وَجهِ تفاوت بسيار مهم بوده است كه يكى را بشر و ديگرى را شامپانزه كرده است! »

فرشاد گفت : « همين وجه تفاوت ژن انسان با ميمون ، هرچند تفاوت بسيار اندك بوده است ، اما اين تفاوت چون بسيار مهم بوده ؛ يكى را ميمون ساخته و ديگرى را انسان! »

احسان گفت : « اما مسئله ى بسيار مهمترى كه زيست شناسان به آن توجه نمى كنند اين است كه : اختلاف اساسى انسان ها با موجودات زنده ى ديگر ، در مسئله ى روح انسان است كه خدا شخصيت ما انسان ها را روح ما قرار داده است نه اين جسم خاكى! »

من گفتم : « پس ارزش ما به روح ماست ؛ نه جسم خاكىِ مان؟ »

احسان گفت : « آرى ؛ خداوند انسان را موجودى با شرافت خلق كرده است و آنان كه مى گويند انسان از ميمون تكامل يافته ، انسان و جايگاه ويژه ى او رادر نظام آفرينش نشناخته اند » .فرشاد گفت : « پس طبق اين سخن ، بايد به كلّى نظريه ى داروين و تكامل انواع را رد كرد؟ »

احسان گفت : « پذيرش اين مطلب ، لزوما به انكار نظريه ى داروين نمى انجامد ؛ زيرا مى توان گفت : جريان خَلق انسان در ميان موجوداتِ تكامل يافته ، يك جريان استثنايى است ؛

ص: 140

و خداوند به انسان كرامت و شرافت داده و به صورت معجزه ، آدم را يكبارگى خلق كرده است و قبلاً هم كه گفتيم كه : خدايى كه قدرتش بى حدّ است هم مى تواند به صورت تكاملى يك موجود را خلق كند و هم به صورت آنى و يكبارگى » .

فرشاد با خوشحالى گفت : « اى احسان! من واقعا از تو متشكرم كه سخنان متين و علمى ات خيلى چيزها به من آموخت » .

احسان دست فرشاد را فشرد و گفت : « چون انديشيدى به اين بركات رسيدى! »

فرشاد با خنده رو به احسان كرد و گفت : « لطفا درباره ى مهبانگ هم چيزى اگر مى دانيد برايمان بگوييد » .

احسان پاسخ داد : « دانشمندان علم نجوم مى گويند كه حدود پانزده ميليارد سال پيش ، عالَم با انفجارى بس عظيم آغاز شده است و نام اين انفجار بزرگ را بيگ بنگ يا مهبانگ گذاشته اند » .

رامين گفت : « آتئيست ها همين بيگ بنگ را دليلى بر انكار خدا مى آورند » .احسان جواب داد : « اگر نظريه ى مهبانگ هم درست باشد ، هرگز خدا انكار نمى گردد ؛ زيرا عقل مى گويد : چه كسى در پانزده ميليارد سال پيش اين انفجار را ايجاد كرده است؟ چه كسى مواد اوليه را خلق كرده است؟ چه كسى بعد از ايجاد آن انفجار مهيب ، قانون تكامل را در عالم وضع كرده است ؛

ص: 141

به گونه اى كه ستاره ها و كهكشان ها بعد از آن انفجار بزرگ در طول ميلياردها سال شكل مى گيرند؟

اگر كسى بگويد به صورت خود به خود و تصادفى ايجاد شده است ؛ او سفسطه گر است ؛ يعنى خلاف حُكم واضح عقل سخن مى گويد ؛ بنابراين ؛ با پذيرش نظريه ى مهبانگ هم خالق توانا اثبات مى شود » .

فرشاد گفت : « واقعا متعجبم كه چرا آتئيست ها بر عقايد غلط خودشان اين همه اصرار مى كنند؟! »

احسان گفت : « خداوند در رابطه با اين اشخاصى كه از روى تكبر او را انكار مى كنند سخن ها دارد ؛ در قرآن كريم مى فرمايد :

« اينان چون چهار پايانند كه از عقل و خرد بى بهره هستند .

اينان كوردلانى هستند كه هرگز نمى انديشند .

اينان به غير از خوردن و آشاميدن و شهوترانى به چيز ديگرى نظر ندارند . اينان به خويشتنِ خويش ، ستم ها روا داشته اند » .

سپس به پيامبرش مى فرمايد : « اين منكران كه راه هدايت را نمى خواهند ، به خودشان واگذار ؛ به زودى خواهند فهميد كهآنچه را كه مى پنداشتند باطل بوده است .

روزى كه در قيامت براى حسابرسى اعمالشان از قبرها

خارج شوند و با آه و حسرت مى گويند امروز روز سختى است .

و آنگاه كه در پيشگاه الهى مى ايستند ، عذاب را با چشمان خود مى بينند ، به آن ها گفته مى شود : اكنون بچشيد آن عذابى

ص: 142

را كه انكارش مى كرديد . روزى كه انسان كافر با حسرت و آه بر سرش مى زند و مى گويد : اى كاش بعد از مردنم كه به خاك تبديل شدم ، هرگز دوباره زنده نمى شدم و همان خاك بودم » .

همگى با دقت به حرف هاى احسان گوش مى داديم . فرشاد گفت : « اين سخنان را كه گفتى ، بسيار تكان دهنده بود و قلب مرا لرزاند ؛ آيا همه ى اين سخنان از قرآن بود؟ »

احسان گفت : « آرى ، مضامين برخى از آيات قرآن را براى شما خواندم ؛ اى فرشاد مى دانى اين زمين و آسمان و ستاره ها هم پايانى دارند؟ »

فرشاد با تعجب گفت : « واقعا همه ى اين عالَم روزى تمام مى شود؟ برايم بگو ، دوست دارم بدانم » .

احسان گفت : « در قرآن آمده : روزى آسمان دگرگون

مى شود ، ستاره ها فرو مى ريزند ، خورشيد و ماه خاموش مى شوند ، درياها آتش مى شوند و زمين به وسيله ى زمين لرزه اى بسيار شديد در هم كوبيده مى شود و در آن موقع است كه عالم به انتها مى رسد و بساط عالم دنيا برچيده مى گردد » .رامين به آرامى گفت : « آيا اين مطالبى را كه مى گويى ، علم هم آن را اثبات كرده است؟ »

احسان گفت : « آرى ، آرى ؛ دانشمندان علم نجوم و كيهان شناسان مى گويند كه اين عالَم ، همان گونه كه روزى آغاز شده است ، روزى هم به پايان مى رسد » .

ص: 143

گفتم : « احسان جان! اگر ممكن است براى ما در اين باره بيشتر توضيح بده » .

گفت : « دانشمندان كيهان شناس مى گويند : از زمانى كه با مهبانگ عالَم آغاز گرديد ، اين عالم همواره در انبساط و گسترش مى باشد ؛ اين انبساط و گسترش تا ميلياردها سال ادامه مى يابد و سپس دوران انقباض و بسته شدن عالم آغاز مى شود ؛ ستاره ها و كهكشان هايى كه در مرحله ى انبساط از يكديگر دور شده اند ، باز در طول صدها ميليون سال به يكديگر نزديك و نزديكتر مى شوند به گونه اى كه دماى آن ها بسيار افزايش مى يابد و همگى با انفجارهاى بسيار مهيبى از بين مى روند و دوران اين عالم به پايان مى رسد » .

همه با اين سخنان غرق تحيّر شديم . من با هيجان گفتم : « بعد چه مى شود » .

احسان لبخندى زد و گفت : « عالَمى ديگر به نام عالم آخرت آغاز مى گردد و خداوند با قدرت بى انتهايش همه ى ما را زنده مى كند تا به اعمال ما رسيدگى كند و خوبان را پاداش مى دهدو بدان را مجازات مى كند و اين وعده اى است كه در تمام كتب آسمانى اديان الهى آمده است » .

فرشاد گفت : « چرا بايد چنين شود؟ »

احسان گفت : « زيرا خداوند ما و هيچ موجودى را بى هدف خلق نكرده است ؛ اگر زندگانى ما انسان ها فقط منحصر در اين

ص: 144

عالَم دنيا باشد و مرگ پايان زندگى ما و همه چيز باشد ، اين زندگانى لغو و بيهوده خواهد بود » .

رامين گفت : « چرا لغو و بيهوده خواهد بود؟ »

احسان پاسخ داد : « چون براى خداوندى كه حكيم است و هيچ كار بيهوده اى نمى كند ؛ خلق كردن و نابود كردن ، يعنى بى هدفى و پوچى و خداوند هرگز كار پوچ و بى هدف انجام نمى دهد ؛ بنابراين بايد بعد از اين عالَم ، عالم ديگرى باشد تا علاوه بر اين كه خوبان به پاداش خود مى رسند و بدان و جنايتكاران سزاى بدى هاى خود را مى بينند ، خلقت و آفرينش انسان ها نيز معنا بيابد و اين مسئله ى بسيار مهمى است كه تمام پيامبران به آن تصريح كرده اند » .

فرشاد گفت : « پس لازمه ى حكيمانه بودن آفرينش اين عالَم ، اين است كه بعد از انتها و انقضاء اين عالَم ، عالمى ديگر باشد » .

احسان گفت : « دقيقا هيمن گونه است و لذا مى بينيم كه خداوند در كتاب مقدّس ما مسلمانان در موارد متعدّدى مى گويدكه ما شما انسان ها و ديگر موجودات را بى هدف و از روى عبث و بيهودگى ايجاد نكرده ايم و بدانيد كه قيامت حق و حقيقت است ».

سپس احسان رو به رامين كرد و گفت : « اى رامين! ديدى كه علم مى گويد عالم آغاز و سرانجامى دارد و من هم برايت گفتم كه عالم توسط خداوند روزى ايجاد شده است و هم گفتم كه

ص: 145

قرآن مى فرمايد : روزى عالَم به پايان مى رسد و بساط آن جمع مى شود ؛ آيا نمى خواهى در اين مسائل مهم بيانديشى؟ »

رامين گفت : « واقعا فكر و انديشه ام بسيار ملتهب گشته است ، الآن نمى دانم چه بگويم ، من فرصت مى خواهم » .

احسان با مهربانى و در حالى كه به چشمان رامين

مى نگريست ، گفت : « باشد اى دوست عزيز! روى اين مسائل بيانديش و اگر سئوالى داشتى من در خدمتت هستم » .

احسان نگاهى به ساعتش كرد و گفت : « من از همه ى

دوستان عذرخواهى مى كنم ؛ بايد بروم و كارى براى پدرم انجام دهم ؛ نمى خواهم با دير رسيدن به منزل ، پدر و مادرم را برنجانم » .

احسان از ما خداحافظى كرد و رفت و من نيز از رامين و فرشاد خداحافظى كردم و به سمت خانه حركت نمودم .

ص: 146

ساعت يك و نيم بعداز ظهر به خانه برگشتم . مباحثه ى امروز ، مرا بسيار شاد ساخته بود . خيلى خوشحال بودم كه دوستى همچون احسان دارم . واقعا مباحث بسيار خوبى رد و بدل شد و احسان با جواب هاى مستدل و قانع كننده اش اعتقاد مرا به خدا و حيات بعد از مرگ قوى تر كرده بود . وارد خانه شدم . سينا به تنهايى در خانه بود و در حياط خانه دوچرخه سوارى مى كرد . به من سلام كرد و گفت : « داداشى چرا دير آمدى ؟ منتظرت بودم » .

گفتم : « سلام سينا جان ، برنامه ى دانشگاه من طول كشيد ؛بگو ببينم مادر و خواهر كجا هستند؟ »

سينا همانطورى كه با دوچرخه دور باغچه دور مى زد ، گفت : « يك ساعت پيش رفتند خانه ى شقايق » .

با شنيدن اين سخن دلم يكباره فرو ريخت و سريع گفتم : « براى چه رفته اند آنجا؟ »

ص: 147

سينا پاسخ داد : « نمى دانم ، فقط به من گفتند كه اگر مسعود زودتر از ما برگشت به او نگو كه ما رفته ايم خانه ى شقايق » .

گفتم : « تو هم كه خوب پسر حرف شنواى بودى و چيزى به من نگفتى! »

سينا خنديد و گفت : « داداشى مى دانم شقايق را دوست دارى ، براى همين بهت گفتم » .

او را متوقف ساختم و دست روى سرش كشيدم و گفتم : « بگو ببينم ديگر چه مى دانى؟ »

گفت : « فكر مى كنم مادر با سارا رفته اند خانه ى شقايق تا با پدر شقايق دعوا كنند كه چرا دل تو و شقايق را شكسته است » .

خنده اى كردم و او را بوسيدم و در حالى كه سوار بر دوچرخه بود هلى به او دادم و گفتم : « برو! بهتر است كه بروى و بازى ات را بكنى » .

به درون خانه رفتم و در حالى كه از پله ها بالا مى رفتم ، مادر و خواهرم وارد خانه شدند . سريع از پله ها پايين آمدم و بدون هيچ مقدمه اى گفتم : « بگوييد ببينم چه شد؟ شقايق را ديديد؟حالش خوب بود؟ »

مادرم با لحن ملايمى به من گفت : « فعلاً بگذار هم ما نفسى تازه كنيم و هم تو ناهارت را بخورى » .

با دل نگرانى به مادر گفتم : « مادر تا برايم نگويى كه چه اتفاقى افتاده ، توان انجام هيچ كارى را ندارم » .

ص: 148

سارا با كمى تندى گفت : « هيچ اتفاقى نيفتاده ، ولى زمانى كه خواستيم از در منزل آن ها خارج شويم ، ناگهان پدرش را ديديم كه از سر كار به منزل آمده بود و سكه ى يك روىِ مان كرد » .

با ناراحتى صدايم را بالا آوردم و گفتم : « مگر آن مرد به شما چه گفت؟ »

مادرم به ميان حرف من و سارا آمد و گفت : « مسعود جان! خودت را ناراحت نكن ، فعلاً برو كمى استراحت كن ، بعد با هم صحبت مى كنيم » .

من كه خيلى عصبانى شده بودم ، صدايم را بالاتر بردم و گفتم : « بايد الآن بگوييد كه آن مرد به شما چه گفت؟ »

سارا جواب داد : « با بى حرمتى به من و مادر گفت كه ديگر حق نداريد پايتان را در منزل ما بگذاريد و زندگى مان را به هم بريزيد » .

در حالت غضبناكى گفتم : « او حق نداشت به شما بى حرمتى كند » .

مادر در حالى كه ناراحت بود گفت : « مسعود جان ، ديگربس كن ، ما خودمان همينجورى به هم ريخته هستيم ، ديگر تو ما را بيشتر نرنجان! »

گفتم : « اگر من آنجا بودم ، حسابى جوابش را مى دادم » .

سارا در حالى كه به درون اتاقش مى رفت گفت : « ولى من جوابش دادم » .

ص: 149

گفتم : « چه گفتى؟ »

گفت : « گفتم واقعا اگر تو خودت را پدر شقايق مى دانى و نسبت به او دلسوز هستى ، اين گونه با خودخواهى هايت دخترت را نابود نكن » .

گفتم : « او چه گفت؟ »

گفت : « هيچى ، به داخل خانه رفت و در را محكم به هم كوبيد » .

به مادر گفتم : « در اين يك ساعت ، بين شما و شقايق و مادرش چه گذشت؟ »

مادر آهى كشيد و گفت : « برو به درون اتاقت كمى استراحت كن ، آبى به سر و صورت مى زنم و بالا مى آيم و آنچه بين ما گذشت را به تو مى گويم » .

من به درون اتاقم رفتم و روى تخت افتادم . بعد از چند روز آرامش ؛ دوباره ناراحتى و اضطراب وجود مرا فرا گرفت . از دست پدر شقايق بسيار عصبانى بودم . مى خواستم بلند شوم و به در منزل او بروم و فرياد بزنم : « چرا به مادر و خواهرم بى حرمتى كردى؟ چرا مى خواهى دخترت را نابود كنى؟ آيا بهتو هم مى شود گفت پدر؟ »

خيلى عصبانى بودم ؛ مى خواستم فرياد بزنم و درون خود را تخليه كنم كه مادرم وارد اتاق شد .

مادرم گفت : « مسعود جان! خودت را اين گونه ناراحت نكن ، صبور باش و خودت را به دست خدا بسپار » .

ص: 150

در همان حالى كه دراز كشيده بودم با ناراحتى گفتم : « پدر شقايق حق نداشت به شما بى حرمتى كند » .

مادرم بالاى سر من نشست و گفت : « سارا هم جواب خوبى به او داد! »

گفتم : « آماده ى شنيدنم ؛ بگو بين شما و شقايق و مادرش چه گذشت؟ »

مادر روى صندلى نشست و گفت : « مادر شقايق هم ، از رفتار شوهرش بسيار ناراحت بود . او زمانى كه من و خواهرت را ديد ، دوباره زد زير گريه و گفت : من هر چه به پدر شقايق مى گويم بيا و دست از اين لجبازى بردار و به فكر آينده ى دخترت باش ، او مدام با بداخلاقى حرف هاى خودش را تكرار مى كند و مى گويد : من دخترم را به كسى نمى دهم كه نه پولى دارد و نه وضعيت شغلى مشخصى . به او گفتم : اين چه حرفى است كه مى زنى! ما سال هاست كه خانواده ى مسعود را مى شناسيم ؛ آن ها انسان هاى آبرومندى هستند و خودت هم مى دانى كه مسعود نه تنها در خوبى و پاكى در بين جوانان محله و فاميل ،نمونه ندارد ؛ بلكه كمتر جوانى در شهر مثل او ديده مى شود » .

به مادر گفتم : « شقايق هم به پيش شما آمد؟ »

گفت : « هر چه نشستيم و منتظر مانديم او پيش ما نيامد ؛ در اتاق خودش را محبوس ساخته بود » .

با ناراحتى به مادر گفتم : « يعنى موفق نشديد شقايق را ببينيد؟ »

ص: 151

گفت : « بعد از گذشت نيم ساعت ، سارا به دنبال او رفت و با هر زحمتى كه بود او را به ميان ما آورد » .

گفتم : « خب! بعدش چه شد؟ »

مادر آهى كشيد و گفت : « شقايق تا مرا ديد ، بغضش تركيد و مانند دوران كودكى اش شروع كرد به گريه كردن! من او را بغل گرفتم و گفتم : دخترم! ناراحت نباش ، خدا بخواهد همه چيز درست مى شود » .

گفتم : « بعدش چه شد؟ »

گفت : « لحظاتى در آغوش من گريست ، سپس گفت :

« ببخشيد كه نيامدم . رويم نمى شد در چشمان شما نگاه كنم ؛ من از همه ى شما معذرت مى خواهم »

به او گفتم : « شقايق جان! تو چرا معذرت بخواهى؟ تو هيچ تقصيرى ندارى . من شب و روز دعا مى كنم تا خداوند گشايشى در كار تو و مسعود قرار بدهد » .

من با ناراحتى به سخنان مادرم گوش مى دادم ؛ مادرم ادامه داد : « شقايق در حالى كه صورتش از اشك خيس شده بود ،دستم را بوسيد و گفت من حرف آخرم را به پدرم زده ام و هرگز از آن كوتاه نخواهم آمد! به او گفتم : حرف آخرت چه بود . شقايق دوباره شروع كرد به گريه كردن! »

مادر شقايق گفت : « به پدرش گفته : يا مسعود و يا اين كه تا آخر عمرم ازدواج نخواهم كرد » .

ص: 152

با شنيدن اين سخن قلبم فرو ريخت ؛ به مادرم گفتم : « آيا پيمان به آن خانه سر مى زند؟ »

مادرم پاسخ داد : « من همين سؤال را از مادر شقايق كردم . او گفت : تاكنون پيمان با خانواده اش دو مرتبه به خواستگارى آمده اند ؛ اما هر دو مرتبه شقايق حاضر نشد آن ها را ببيند و چند بار هم كه پيمان به تنهايى آمد كه شقايق را ببيند ، شقايق حاضر نشد با او سخن بگويد » .

گفتم : « با اين همه ، پدر شقايق هنوز هم اصرار دارد كه دخترش بايد به چنين ازدواج اجبارى اى تن دهد؟! »

مادر گفت : « من همين سؤال را از مادر شقايق كردم . او پاسخ داد : پدر شقايق هرگز زير بار نمى رود و مى گويد : بالأخره شقايق مصلحت خود را مى فهمد و به پيمان جواب مثبت مى دهد! »

گفتم : « ديگر بحثى به ميان نيامد؟ »

گفت : « در آخر كار مادر شقايق گفت كه به تو بگويم : تو را مانند فرزندم دوست دارم! »

با شنيدن اين سخن باز هم قلبم فرو ريخت ؛ زيرا فهميدم كهمادر شقايق هنوز هم اميدوار است كه اين وصلت صورت بگيرد .

مادر بلند شد و گفت : « مسعود جان! هميشه توكل ات بر خدا باشد ؛ بيا پايين و ناهارت را بخور ، بعد كمى استراحت كن تا حالت بهتر شود » .

از مادر تشكر كردم ؛ او بدون اينكه درب اتاق را به رويم ببندد

ص: 153

به پايين رفت . دلم براى شقايق بسيار مى سوخت ؛ مى دانستم كه او هم مثل من در شرايط سختى به سر مى برد ؛ شايد شرايط او به مراتب از من سخت تر باشد ؛ سخنان مادرم ، هر چند غصه اى را درون قلبم ايجاد كرد ، اما اميدى نيز با اين حرف ها در درون دلم ايجاد گشت .

با خود گفتم : « خدايى كه مى داند در آسمان ها چه مى گذرد ؛ بنابراين ، مى داند در قلب من و شقايق هم چه مى گذرد » .

در همان حالى كه خوابيده بودم دست را به سمت بالا گرفتم و گفتم : « خدايا! خدايا! اى خالق آسمان ها ، اى خالق كهكشان ها ، اى خالق همه ى زيبايى ها و نعمت ها ، اى كسى كه از رگ گردن به ما نزديك ترى ؛ خودت به فريادمان برس! »

صدايى از خارج اتاق شنيده شد : « آقا مسعود! اجازه هست وارد شوم؟ »

خواهرم سارا بود .

گفتم : « بفرما » .

سارا وارد اتاق شد و من كه خوابيده بودم برخاستم و روىصندلى نشستم و گفتم : « بسيار از تو و مادر متشكرم كه امروز به خاطر من به زحمت افتاديد و بى حرمتى شنيديد! »

سارا با لبخندى پاسخ داد : « من كه كارى نكردم ؛ مطمئن باش هر كارى كه لازم باشد مى كنم تا تو به شقايق برسى » .

در چشمان مهربانش نگاه كردم و گفتم : « سارا! اگر گاهى

ص: 154

با تو بدرفتارى مى كنم ، به دل نگير ؛ من از ته دل تو را دوست دارم! »

سارا خنديد و گفت : « برخى مواقع خيلى از دستت ناراحت مى شوم ؛ اما بعدش به خودم مى گويم : من بهترين داداش دنيا را دارم! »

سارا دستش را دراز كرد و گفت : « اين هديه ى شقايق است » .

با تعجب گفتم : « اين چيست؟ از كجا آورده اى؟ »

خنديد و گفت : « شقايق به من يواشكى داد ، تا به صورت يواشكى به تو بدهم » .

گفتم : « جريان چيه؟ »

گفت : « امروز زمانى كه من و مادر خواستيم از خانه خارج شويم ، شقايق خود را به من رساند و بدون اينكه كسى متوجه بشود ، اين پاكت نامه را در دستم گذاشت و آهسته گفت : « اين را يواشكى به مسعود بده! » .

به سارا گفتم : « مى دانى درون اين پاكت چيست؟ »گفت : « نه ، نمى دانم ؛ چند بار وسوسه شدم كه در پاكت را باز كنم و ببينم درون آن چيست ؛ اما بر حس خود غلبه كردم و خيانت در امانت ننمودم » .

با خوشحالى هر چه تمام تر پاكت نامه را از دستش گرفتم و گفتم: « متشكرم سارا! إن شاء اللّه در جشن عروسى ات جبران كنم! »

ص: 155

سارا در حالى كه اتاق را ترك مى كرد ، با لبخندى بر لب گفت : « مسخره! »

با عجله و شوقى وصف ناشدنى اى ، پاكت نامه را گشودم ؛ دست خط شقايق بود ، نوشته بود : « نمى دانم چگونه برايت بنويسم تا گوشه ى كوچكى از غم و غصه هايم را برايت بازگو كنم ؛ اما بدان كه لحظه اى نيست كه به ياد تو نباشم . هر چند از تو دورم ؛ اما تو در تمام لحظات و زواياى زندگى من قرار دارى . خيلى موقع ها در تنهايى اتاقم به ياد تو گريه مى كنم . به پدر و مادرم با جديت هر چه تمام تر گفته ام : يا مسعود يا هيچ كس ديگر!

اى مسعود! تو را به خدا مى سپارم ؛ همان خداى مهربانى كه مى دانم او مى داند درون قلب من و تو چه مى گذرد » .

گرماى عشق شقايق بار ديگر در وجودم زبانه زد و اشك هايم را جارى ساخت . براى چند دقيقه گريستم و سپس نامه را بوسيدم و ميان كتابى پنهان ساختم .

دقايقى بعد سينا وارد اتاقم شد و گفت : « داداشى سفره ى ناهار پهن شده ؛ بابا هم از سر كار آمده و همه منتظر تو هستند » .من اشك چشمان را با آستينم پاك كردم و همراه سينا به پايين رفتم . بعد از خوردن ناهار ، پدر رو به من كرد و گفت : « امروز زودتر به خانه آمدم تا كارى را انجام دهم » .

گفتم : « چه كارى؟ از دست من هم كارى بر مى آيد؟ »

با لبخندى بر لب گفت : « مى خواهم امروز عصر آن لاك پشت

ص: 156

خوشگل عاشق را به سرزمينش بازگردانم تا برود با هم نوعش به عشق بازى بپردازد ؛ ديگر از نگاه هاى معنادارش مى ترسم! »

گفتم : « مى شود يك روز ديگرى برويم ؛ آخر امروز چندان حال و حوصله اى ندارم »

پدر با دست راستش ، ضربه اى به شانه ى چپم زد و گفت : « اتفاقا همين امروز بايد برويم تا حال و صفايى بگيرى ؛ دوباره تو را غم زده مى بينم! » .

سينا با خوشحالى گفت : « بابا منم ببر » .

سارا هم گفت : « من هم دوست دارم بيايم ؛ اين چند روزه همه اش سرم توى كتاب بوده » .

پدر خنديد و گفت : « اينجا فقط جاى آقا مسعود خالى است » .

لبخندى بر لبم نقش بست و گفتم : « به چشم ، من هم با شما مى آيم » .

پدرم بلند شد و گفت : « پس زودتر آماده ى رفتن شويم كه تا غروب كمتر از سه ساعت مانده است » .

پدر رو به مادر كرد و گفت : « تو هم با ما مى آيى؟ »مادر كه در آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها بود ، گفت : « من عصرى بايد به كارهاى عقب افتاده ى خانه برسم ، شما برويد ؛ اميدوارم كه به همه ى شما خوش بگذرد ؛ إن شاء اللّه فرصتى ديگر » .

همگى آماده شديم و ساعت سه بعداز ظهر از خانه خارج شديم

ص: 157

و با ماشين پدربه سمت كوه و دشت بمو حركت كرديم . حدود چهل دقيقه ى بعد به دشت زيباى بمو رسيديم . گرچه فصل پاييز بود ؛ اما آن دشت ، بسيار با صفا و فرح بخش بود . در كنار كوه بمو تپه هاى زيباى رنگارنگ قرار داشت . درختچه هاى زيادى روى تپه ها روييده بودند و دسته هاى پرندگان به صورت فراوان در آن منطقه ديده مى شدند .

پدرم لاك پشت را در كنار يك چشمه ى كوچكى رها ساخت و گفت : « اكنون مى توانى بروى و با همسر عزيزت كه در همين نزديكى ها منتظر توست به عشق بازى بپردازى! »

لاك پشت كه فهميده بود به وطنش بازگشته است ، لحظه اى ايستاد و نگاهى به ما كرد ؛ سپس بدون اينكه به پشت سرش نگاه كند ، راه خود را گرفت و رفت . من احساس رضايتى در قلب خودم كردم كه آن حيوان زبان بسته را آزاد نموده بودم .

با خودم گفتم : « دو سه هفته اين زبان بسته را در باغچه ى خانه حبس كرده بودم ؛ بيچاره لاك پشت زبان بسته! خدا كند او مرا ببخشد » .يادم به سخن احسان افتاد كه گفته بود : « خداوند هر چه را آفريده ، از روى حكمت آفريده است ؛ آن موجودى كه ما مى پنداريم هيچ خاصيتى ندارد ؛ او هم هدفمند خلق شده است » .

من لحظه اى انديشيدم و از خودم خجالت كشيدم كه چرا اين حيوان زبان بسته را چند روز در خانه حبس كرده بودم .

ص: 158

آهسته اين چنين نجوا كردم : « اى خدايى كه اين لاك پشت را خلق كرده اى و از خلقت اين حيوان هدفى داشته اى ؛ از اين كه بر اين حيوان كوچك ستم روا داشتم ، تو خود به بزرگواريت مرا ببخش! »

پدر و خواهر و برادرم مشغول تپه نوردى شدند و من روى تخته سنگى نشستم و در فكر فرو رفتم . باد پاييزى مى وزيد و هوا كمى سرد شده بود .

با خود گفتم : « چرا شقايق نامه براى من نوشت؟ چرا مستقيم با من سخن نگفت؟ »

خودم جواب خودم را دادم : « چون پدر او گوشى موبايلش را از او گرفته و نمى گذارد كه پايش را از خانه بيرون بگذارد! »

با خود گفتم : « چقدر اين دشت زيبا مى گشت اگر شقايق اكنون در كنار من بود » .

يادم به ارديبهشت پارسال افتاد كه با خانواده به اينجا آمده بودم ؛ سراسر دشت بمو پر از گل هاى رنگارنگ شده بود . يادم آمد كه در كنار يكى از اين تپه ها صدها گل شقايق روييده بود به گونه اى كه منطقه ى نسبتا وسيعى را يكپارچه سرخ پوش كرده بود .

با خود گفتم : « مى شود من به شقايق برسم و در فصل بهار او را به اين مكان بياورم و در وسط گل هاى سرخ شقايق به او بگويم : با تمام قلبم دوستت دارم؟ »

ص: 159

صداى عقابى را از آسمان بالا شنيدم ؛ سر را به بالا گرفتم ، عقابى بزرگ با پرهاى طلايى در دل آسمان مشغول خودنمايى بود . بارها بود كه اين نوع عقاب را در اين منطقه ديده بودم . عقاب طلايى منطقه ى كوه بمو ، بسيار زيبا و باشكوه است . بال هاى بلندش و گردن كشيده اش هنگام پرواز ، چشم هر بيننده اى را خيره و مبهوت خود مى سازد . يك بار كه روى يك تخته سنگى نشسته بود ؛ آهسته نزديك رفتم تا او را بهتر ببينم ؛ هر چه به او نزديك تر مى شدم هيچ واكنشى از او نمى ديدم ؛ گويا غرور و هيبتش به او اجازه نمى داد كه حتى نگاهى هم به من بكند ، به چند مترى او رسيدم ؛ واقعا زيبا و شگفت انگيز بود . دقايقى با لذت به ديدن او مشغول بودم ولى آن عقاب تيزپنجه كوچكترين توجهى به من نمى كرد . عقاب بزرگ ، بعد از دقايقى به چپ و راست نگاه كرد و سپس بال هاى بزرگش را گشود و در يك چشم برهم زدنى به سمت بالا پرواز كرد و لحظاتى بعد خود را به قله ى كوه بمو رساند .

با خود گفتم : « هيبت و شجاعت و سرعت را بايد از اينعقاب آموخت » .

دوباره به فكر شقايق افتادم و با ياد او لذت را در وجودم سرازير مى ساختم ؛ لذتى كه با حزن توأم بود . بعد از ساعتى پدر و خواهر و برادرم آمدند و قبل از غروب به شهر بازگشتيم . زمانى كه به درب منزل رسيديم ، آفتاب كاملاً غروب كرده بود .

ص: 160

من و برادر و خواهرم از ماشين پياده شديم كه ناگهان احسان را در مقابل خود ديدم . احسان سلام كرد .

با تعجب سلام او را پاسخ دادم و گفتم : « احسان اينجا چه كار مى كنى؟! »

گفت : « بعد از اين كه به خانه رفتم ؛ پدرم مرا به كارى در همين نزديكى فرستاد . در برگشت گفتم بيايم هم سلامى به تو كنم و هم كتابى به تو هديه بدهم » .

لحظه اى چشم خواهرم به چشمان احسان افتاد . لحظه اى

كوتاه به يكديگر خيره شدند . احسان فورا سرش را به زير انداخت و به خواهرم سلام كرد . خواهرم با ملايمت جواب سلامش داد و وارد حياط خانه شد . احساس كردم در نگاهشان چيزى به يكديگر رد و بدل مى كنند .

پدرم به احترام احسان از ماشين پياده شد و احسان را به درون خانه دعوت كرد ؛ اما احسان مثل گذشته گفت كه بايد زودتر بروم ، پدر و مادرم منتظرم هستند .

پدرم هم با لبخند به او گفت : « احسان جان! دفعه ى ديگر كهمى آيى پدر و مادرت را هم با خودت بياور كه هم نگرانت نشوند و هم همگى تان ميهمان ما شويد » .

احسان گفت : « از لطف شما متشكرم ؛ حتما روزى با پدر و مادر مزاحم شما خواهيم شد » .

پدرم همراه برادرم به درون خانه رفت . احسان با دو دست

ص: 161

كتابى را به من داد و گفت : « اين كتاب داستان زيبا ، هديه به بهترين دوستم! » .

كتاب را از دست احسان گرفتم ، عنوان كتاب اين بود : « رادمهر ، مسافرى از سرزمين پارس » .

گفتم : « اين كتاب داستان در چه موضوعى است؟ »

گفت : « نويسنده ى اين كتاب با قلمى روان و بيانى شيوا ، بسيارى از ابهامات تاريخ صدر اسلام را در قالب داستان به نمايش گذاشته و به آنها پاسخ داده است » .

گفتم : « رادمهر قهرمان داستان است؟ »

گفت : « آرى » .

گفتم : « رادمهر يك شخصيت واقعى است؟ »

گفت : « خير ؛ يك شخصيت تخيلى است ؛ اما نكته ى مهم اين است كه آنچه كه رادمهر از تاريخ صدر اسلام و ورود اعراب به ايران مطرح مى كند ، جملگى برگرفته از متون معتبر تاريخى است » .

گفتم : « چه جالب! »

گفت : « سبك نگارش اين كتاب ، يكى از زيباترينو جذاب ترين سبك هاى داستان نويسى است كه بيشترين

طرفدار را در جهان دارد » .

گفتم : « اسم اين سبك نگارش چيست؟ »

گفت : « رئاليسم جادويى »

گفتم : « بيشتر توضيح بده » .

ص: 162

گفت : « در اين سبك ، نويسنده ى داستان يك شخصيت

خيالى را مى سازد و او را راوى حقايق تاريخ مى كند و يا از طريق آن شخص خيالى ، عقايدى را به مردم آموزش مى دهد . من اين كتاب را خوانده ام و بسيار از آن لذت برده ام ؛ مطمئن هستم كه اگر تو هم اين كتاب را بخوانى ، علاوه بر اين كه از آن لذت مى برى ، خيلى از حقايق تاريخى و اعتقادى را نيز مى آموزى » .

از احسان تشكر كردم و آن كتاب را گرفتم و گفتم : « در اولين فرصت مى خوانم » . او از من خداحافظى كرد و رفت .

شب شده بود . من به اتاقم رفتم . به تابلوى نقاشى چهره ام نگاه كردم و به ياد شقايق و بوى عطر عشقى كه مشام جانم را معطر ساخته بود اين دو بيتى را سرودم :

مگر گيسو گشودى چون بهاران *** كه بوى مشك آيد از گلستان

كه تا گلزار رويت را ببينم *** به كويت مى نشينم ديده گريان

خواهرم درب اتاق را كوبيد و وارد اتاق شد و گفت : « آيا براى شام پايين مى آيى يا برايت بياورم؟ »

گفتم : « در چشمان احسان چه ديدى كه لحظه اى در چشمان او نگريستى؟ »

گفت : « هيچى ؛ اتفاقى چشمانمان به يكديگر گره خورد! »

ص: 163

گفتم : « اى كلك! من آن لحظه به هر دويتان نگاه كردم ؛ ديدم كه هر دو دستپاچه شديد! »

با لحنى تمسخرآميز گفت : « چون تو به درد عشق دچار شدى ، دارى هذيان مى گويى » .

گفتم : « احسان بسيار جوان خوبى است ؛ اين طور نيست؟ »

سارا در حالى كه از اتاق خارج مى شد و در را مى بست گفت : « آرى ، جوان خوبى است ، خدا او را براى پدر و مادرش حفظ كند » .

با خنده گفتم : « و براى تو » .

از پشت در گفت : « مسخره! »

ص: 164

آن شب باران فراوانى باريد . صداى ترنم باران در آن شب برايم بسيار لذت بخش بود . هر چند درد فراق شقايق غمى را در دلم باقى گذاشته بود ؛ اما آن شب به دلم افتاده بود كه به زودى من و شقايق به هم خواهيم رسيد . با ياد شيرين شقايق آرامشى يافتم و اين قطعه شعر را مرتب با ترنم باران زير لب تكرار مى كردم :

آرام جان من كو *** تا پر كشم به سويش

تا سرمه سان بمالم *** بر ديده خاك كويش

ترنم باران ، آهنگ وزش باد ، رقص درختان زير باران و ياد شيرين شقايق ، حسابى ذوق شعرى مرا به وجد آورده بود ؛ خودم را در كنار او مى ديدم كه با هم در ساحلى آرام قدم مى زنيم و در حالى كه دستان يكديگر را در دست داريم به غروب زيباى خورشيد در دل دريا مى نگريم ؛

ص: 165

با اين خيال شعرى بر لبم نقش بست :

رقص تارهاى طلايى خورشيد

در سينه ى نرم دريا *** عشق بازى آتش و آب!

يادم افتاد به سخنان سعيد كه گفته بود : « يك مشت از اين ماسه هاى نرم ساحل ، ميليون ها ذره است » .

در همان عالم خيال كه در كنار ساحلى آرام دست در دستان شقايق قدم مى زدم و صداى زيباى امواج را مى شنيدم ، نگاهى به ماسه هاى ساحل انداختم و به صورت شقايق لبخندى زدم . او هم لبخندى به من زد . به آرامى دستم را از دست او جدا كردم و خم شدم و هر دو دستم را پُر از ماسه هاى ريز كردم و آن را مقابل صورت شقايق گرفتم و در همان عالم خيال اين دو بيتى را سرودم :

تو را در فصل باران دوست دارم *** به وقت گل فراوان دوست دارم

به قدر ماسه هاى نرم ساحل *** تو را اى جان جانان دوست دارم

در همين حال و هوا بودم كه به خواب نازى فرو رفتم . صبح زود با نغمه هاى زيباى پرندگان از خواب بيدار شدم . حال خوبى داشتم ؛ به زندگى اميدوار شده بودم . سخنان ديروز احسان در بيان عظمت خدا ، قلب مرا سرشار از زندگى و نشاط كرده بود .

ص: 166

با خود مى گفتم : « خدايا! خدايا! اگر تو از زندگانى ما حذف شوى ، با چه اميدى مى توان زندگى كرد؟ خدايا! خدايا! اين تويى كه به زندگى ها اميد مى بخشى و زندگى را برايمان زيبا مى سازى! »

صبحانه را خوردم و به سمت دانشگاه حركت كردم . باران ديشب ، حسابى هوا را طراوت بخشيده بود ؛ بوى باران كه با بوى برگ مرطوب درختان مخلوط گشته بود ، مشام را از عطرى دل انگيز سرشار مى كرد . زمانى كه وارد محوطه ى دانشگاه شدم ، ديدم كه رامين و فرشاد زودتر از من آمده و روى نيمكتى نشسته بودند ؛ تا مرا ديدند به سمت من آمدند و من به آن دو سلام كردم .

رامين گفت : « امروز زودتر آمدم كه قبل از شروع كلاس با احسان صحبت كنم ؛ اما او هنوز نيامده است » .

همين كه اين سخن را گفت سلامى بلند توجه ما را به خود جلب نمود ؛ به پشت سر نگريستيم ؛ احسان بود .

با خوشرويى آمد و يكايك ما را در آغوش گرفت و گفت : «در اين صبح با صفا در آغوش گرفتن دوستان چقدر مى چسبد!»

همه ى ما لبخندى زديم و جواب سلام او را به گرمى داديم .رامين گفت : « اى احسان حرف هاى ديروزت به شدت فكر مرا به خود مشغول ساخته است و من نسبت به عقايد سابقم به شدت دچار ترديد شده ام ، از تو خواهش مى كنم در رابطه با خالق هستى برايم بيشتر بگويى ؛ البته از تو مى خواهم

ص: 167

تمام سخنانت در اين باره بنا بر حكم عقل باشد ، شايد از اين تحير خارج شوم » .

احسان با لبخند گفت : « به چشم! آيا حاضرى فردا با هم به جايى برويم؟ »

رامين با تعجب گفت : « كجا؟ »

احسان گفت : « در جايى كه اشخاصى را مى شناسم كه خيلى بهتر از من مى توانند تو را راهنمايى كنند » .

رامين گفت : « اگر اين اشخاصى كه مى گويى ، بتوانند مرا از تحير خارج سازند ، هر كجا كه باشند مى آيم » .

من گفتم : « چقدر خوب! فردا پنجشنبه است و دانشگاه تعطيل است » .

فرشاد گفت : « من هم دوست دارم همراه شما باشم ، آيا اجازه هست؟ »

من هم گفتم : « اگر اشكالى ندارد من هم با شما بيايم » .

احسان گفت : « هيچ ايرادى ندارد ؛ فردا رأس ساعت نُهِ صبح سر سه راه نمازى همديگر را مى بينيم » .همگى پذيرفتيم و به كلاس رفتيم . بعد از پايان كلاس به احسان گفتم : « قرار است فردا به كجا برويم؟ مى شود كمى برايم توضيح بدهيد؟ »

احسان با خنده جواب داد : « بگذار همان فردا متوجه شوى

ص: 168

كه شيرينى آن بهتر در ذهن و خاطرت بماند! خيالت راحت باشد جاى بدى شما را نمى برم » .

سپس دستى بر رويم كشيد و خداحافظى كرد و رفت . آن روز سخن احسان فكر مرا حسابى به خود مشغول ساخته بود ؛ دائم مى انديشيدم و با خود مى گفتم : « فردا مى خواهد ما را به كجا ببرد؟ او كه بسيار اهل مطالعه است ؛ چرا خودش جواب رامين را نمى دهد؟ »

به خودم چنين جواب دادم : « لابد او اشخاصى را سراغ دارد كه در مباحث اعتقادى و دينى بيشتر مطالعه دارند و بهتر مى دانند » .

روز پنجشنبه فرا رسيد . قبل از ساعت نُه با اشتياق خودم را به سه راه نمازى رساندم . فرشاد و رامين زودتر از من به آنجا آمده بودند . به آن دو سلام كردم و به گرمى جواب سلام را شنيدم . چهره ى رامين كمى مضطرب بود .

به او گفتم : « خيالت راحت باشد ، احسان جاى بدى ما را نخواهد برد » .

لبخندى زد و گفت : « آن مقدارى كه به احسان اطمينان دارمبه خودم ندارم! »

فرشاد گفت : « احسان پسر گلى است و همه او را به پاكى و صداقت مى شناسند » .

احسان از دور پيدا شد . به ساعتم نگاه كردم ؛ رأس ساعت نُه بود.

ص: 169

احسان با عجله خودش را به ما رساند و گفت : « دوستان! سلام . اگر دير كردم از شما عذرخواهى مى كنم » .

گفتم : « مثل هميشه دقيقا سر وقت آمدى » .

با دست به يكى از خيابان ها اشاره كرد و گفت : « بايد از اينجا برويم » .

آن خيابان به حرم شاهچراغ منتهى مى گشت ؛ گفتم : « مى خواهى ما را به زيارت ببرى؟! »

با خنده گفت : « به موقع خودش زيارت هم مى رويم » .

وقتى به نيمه ى آن خيابان رسيديم در مقابل ساختمان بزرگى ايستاد ؛ ساختمانى سنتى كه نماى بيرون آن با آجر تزيين يافته بود . سر در ورودى آن ساختمان طاقى شكل بود و با كاشى هاى زيبايى تزئين شده بود ؛ بر ديوار بلند آن ساختمان چندين كتيبه از جنس كاشى نصب شده بود . روى كتيبه ها جملاتى با زبان عربى و ترجمه ى فارسى نقش بسته بود . به نوشته ى سردر ساختمان نگاه كردم ؛ بر كتيبه اى با خطى زيبا عبارت : « كتابخانه و مدرسه ى علميه ى ولى عصر عليه السلام » نقشبسته بود .

احسان در حالى كه با لبخند به ما مى نگريست ، گفت : « در اينجا محققانى هستند كه مى توانند پاسخ بسيارى از سؤالات دينى ما را بدهند » .

ص: 170

گفتم : « تا كنون به هيچ مدرسه ى علميه اى وارد نشده ام ؛ واقعا اينجا مكان مناسبى است كه وارد شويم؟! »

احسان دستى به شانه ام زد و گفت : « يادت هست كه روز قبل گفتم جاى بدى شما را نخواهم برد ؟! با من داخل شويد و نگران نباشيد » .

به چهره ى رامين و فرشاد نگاه كردم ؛ ديدم به شدت براى ورود به آن مكان مردّد هستند . من و احسان وارد شديم ؛ فرشاد هم با ترديد وارد شد ؛ اما رامين داخل نيامد!

احسان به نزد رامين رفت و گفت : « رامين عزيز! هرچند مى دانم ذهنيتت نسبت به اين مكان و اشخاص داخل آن خيلى منفى است ؛ اما خواهش مى كنم به من اعتماد كن و براى يكى دو ساعت وقتت را به من بسپار ؛ البته هر گاه احساس ناراحتى كردى مى توانى اين مكان را ترك كنى! »

رامين نگاهى به احسان كرد و گفت : « من از آخوندها بيزارم ؛ هرگاه يكى از آن ها را در مسير مى بينم به آن طرف خيابان مى روم! »

احسان پنج تاى انگشتش را به رامين نشان داد و گفت : « آياهمه ى اين انگشتان مثل هم اند؟ »

رامين گفت : « خير » .

احسان دستش را به نرمى گرفت و گفت : « من هم به خاطر بعضى از عملكردها تأسف مى خورم ، اما همه مثل هم نيستند ،

ص: 171

پس بيا با هم به داخل برويم ، من مطمئنم آنگاه كه از اين مكان خارج مى شوى ديدگاه تازه اى خواهى يافت » .

رامين به ناچار همراه ما وارد مدرسه ى علميه شد . حوزه ى علميه حياط نسبتا كوچكى داشت ؛ چند درخت نارنج در وسط آن بود . دور تا دور حياط حجره هاى كوچكى در دو طبقه خودنمايى مى كردند . طلبه ها در حالى كه عبايى بر دوش افكنده بودند و كتابى در دست داشتند ، در بين حجره ها در رفت و آمد بودند . زمانى كه وارد شديم ، سه طلبه در كنار در ورودى در حال گفتگو بودند . به محض ديدن ما ، هر سه به ما سلام كردند . احسان و من و فرشاد جواب سلامشان را داديم ، اما رامين سر را به زير افكند و چيزى نگفت . در گوشه اى از حيات چند نفر روى زيراندازى نشسته بودند و در حال گفتگوى علمى بودند . همين كه از كنارشان گذشتيم ، همگى برخاستند و به ما سلام كردند ، يكى از آن ها كه احسان را مى شناخت جلو آمد او را در آغوش گرفت و گفت : « آقا احسان! مدتى است كه ديگر به اين جا نمى آيى؟ دلم برايت حسابى تنگ شده بود » .احسان گفت : « بله ! مدتى گرفتار بودم ؛ خُب از من توفيق آمدن به محضر اهل علم سلب شده بود ؛ خدا را شكر كه امروز دوباره اين توفيق نصيبم شد » .

آن شخص نگاهى به من و رامين و فرشاد كرد و گفت : « به به ،

ص: 172

دوستان خوب احسان! شما هم حتما مثل احسان گُمپ گلى هستيد . خدا شما را براى پدر و مادرتان حفظ كند و هميشه سلامت و موفق باشيد » .

من و فرشاد و احسان از او تشكر كرديم و رامين هم با صداى آهسته اى از او تشكر كرد .

احسان به ما گفت : « بايد به دفتر مدرسه علميه برويم ؛ آنجا حاج آقا بركت منتظر ماست » .

دفتر مدرسه آن طرف حياط بود . چند قدم برنداشته بوديم كه ديديم يك روحانى از آن طرف در حالى كه مى خندد ، به سمت ما مى آيد .

احسان گفت : « اين روحانى ، حاج آقا بركت است ؛ صداى ما را شنيده و به استقبال ما آمده است » .

حاج آقا بركت خودش را به ما رساند و با صداى بلند سلام كرد و گفت : « چه سعادتى! به به! جوانان خوب دانشجو! بسيار از ديدن شما خوشحالم! »

همگى جواب سلامش را داديم . آقاى بركت احسان را درآغوش گرفت و گفت : « از ديشب كه به من زنگ زدى و گفتى فردا صبح ساعت نُه با تعدادى از دوستانم به مدرسه مى آيم ، فكرم مشغول تو بود . بعد از مدت ها دوست داشتم تو را ببينم . چه خوب كردى كه آمدى » .

ص: 173

احسان گفت : « ببخشيد حاج آقا كه مدتى نتوانستم خدمتتان برسم ؛ من هم بسيار مشتاق ديدار شما بودم » .

سپس حاج آقا بركت به ما سه نفر نگاه كرد و گفت : « خيلى خوش آمديد ، من از ديدن شما بسيار خوشحالم » .

آنگاه هر سه ما را هم در آغوش گرفت . همه ى ما از برخورد زيباى حاج آقا بركت مسرور شده بوديم .

حاج آقا بركت گفت : « بفرماييد با هم وارد دفتر مدرسه شويم ؛ در آنجا در خدمتتان هستم » .

وارد دفتر مدرسه در آن طرف حياط شديم ؛ اتاقى بود پر از قفسه هاى كتاب .

به احسان گفتم : « اينجا كتابخانه ى مدرسه است؟ كتاب هاى فراوانى در اين قفسه ها مى بينم » .

احسان لبخندى زد و گفت : « نه بابا! كتابخانه ى مدرسه بسيار بزرگتر از اين مكان است » .

روى صندلى نشستيم . حاج آقا بركت به پشت ميز بزرگ خودش نرفت ؛ بلكه در كنار ما نشست و گفت : « هرگاه جوانان خوب و رشيدى مثل شما مى بينم كه هم اهل درس اند و هم اهلتكاپو و تحقيق ، به ميهنم و جوانان خوب ميهنم مى بالم ؛ خدا شما را حفظ كند » .

همگى لبخند زديم و از او تشكر كرديم . به چهره ى رامين نگريستم ، ديدم او هم لبخندى بر لب دارد .

ص: 174

احسان گفت : « حاج آقا همان گونه كه ديروز خدمت شما عرض كردم ، من و دوستانم مشتاقيم كه در مباحث اعتقادى با برخى از اساتيد اينجا به بحث و گفتگو بپردازيم » .

حاج آقا بركت گفت : « باشد ؛ ابتدا كمى پذيرايى شويد و سپس به كتابخانه مى رويم تا به يكى از اساتيد متخصص عقايد شما را معرفى كنم » .

حاج آقا بركت خادم مدرسه را صدا زد و گفت : « حاج محمدعلى! لطفا براى دوستانمان پذيرايى بياور » .

من و رامين و فرشاد زير چشمى به صورت حاج آقا بركت نگاه مى كرديم . مردى ميانسال بود كه محاسن و موهايش رو به سفيدى رفته بود . بلند قد و چهارشانه بود و سيماى دلنشين و زيبايى داشت . در بيشتر مواقع لبخند بر لب داشت . برخورد خوب او ، من و فرشاد ورامين را به شدت تحت تاثير خود قرار داده بود . حاج محمدعلى در حالى كه سينى بزرگى در دست داشت وارد اتاق شد . جلوى هر يكِ ما بشقابى قرار داد كه در هر بشقاب يك سيب و پرتقال و نارنگى بود . حاج آقا بركت بامهربانى گفت : « بفرماييد ميل كنيد ؛ قابل شما را ندارد » .

بعد از صرف ميوه همگى برخاستيم تا همراه حاج آقا بركت به كتابخانه ى مدرسه برويم . همان اتاق راهى به سمت كتابخانه ى مدرسه داشت .

ص: 175

وارد كتابخانه شديم . بزرگى فضا و قفسه هاى فراوان كتاب و هزاران هزار نسخه كتاب ، همه ما را به شگفتى واداشت .

با شگفتى رو به احسان كردم و گفتم : « چقدر كتاب! اين همه كتاب از كجا آمده؟ »

احسان گفت : « مرحوم محلاتى كه از علماى بزرگ شهر شيراز بود ، سال ها در جمع آورى اين كتب زحمت كشيدند . ايشان نفيس ترين كتاب هاى مرجع تاريخى و دينى را در طول ساليان متمادى جمع آورى و وقف اين كتابخانه كردند . در اين كتابخانه ، نسخه هاى خطى فراوانى است كه در بسيارى از موارد ، اين نسخه ها تك هستند و سندى ارزشمند به شمار مى آيند » .

گفتم : « فقط طلاب مى توانند از اين كتابخانه ى مجهز استفاده كنند؟ »

گفت : « خير . علاوه بر طلاب ، دانشجويان و اهل تحقيق هم مى توانند با عضويت در اين كتابخانه ، از گنجينه هاى آن بهره مند گردند » .

ابتدا با دوستان بين قفسه هاى كتابخانه قدم زديم . و ديديم كه تقريبا در تمام موضوعات علمى قفسه هايى وجود داشت . البته بيشتر اين كتاب ها در رابطه با مباحث تاريخى و دينى بود . بعد از اين كه يك بازديد كلى از كتابخانه كرديم ، حاج آقا بركت گفتند : « بياييد به سالن مطالعه برويم » .

كنار كتابخانه سالن مطالعه قرار داشت كه با درى به كتابخانه

ص: 176

وصل مى شد . وارد سالن كتابخانه شديم . صندلى و ميزهاى متعددى در آن چيده شده بود . چند نفر طلبه در آن سالن مشغول مطالعه بودند . در انتهاى سالن مطالعه ، چند نفر طلبه به دور ميز بزرگى مشغول بحث و گفتگو بودند . يكى از اين طلبه ها كه لباس سفيد بلندى بر تن و عباى تورى عسلى رنگى بر دوش افكنده بود به پرسش هاى طلاب ديگر پاسخ مى گفت .

حاج آقا بركت با دست اشاره كردند و گفتند : « برويم به نزد آن چند نفر » .

زمانى كه به انتهاى سالن رسيديم آن طلبه ها به احترام ما برخاستند . به آنها سلام كرديم و آنان نيز با گرمى جواب سلام ما را دادند . حاج آقا بركت گفت : « بفرماييد بنشينيد » .

همگى روى صندلى هاى كنار ميز نشستيم . حاج آقا بركت رو به همان طلبه ى ميانسالى كه عباى عسلى بر دوش افكنده بود كرد و گفت : « آقا سيد حسن! اين چند جوان خوش تيپ دوستان بسيار خوب من هستند . آمده اند تا سؤالاتى در زمينه دين و عقايد از ما بكنند ؛ من صلاح ديدم كه اين عزيزان را به شما كه استاد عقايد هستيد معرفى كنم » .

سيد حسن نگاهى به ما كرد و با لبخند گفت : « اين سعادت بزرگى است براى من كه در خدمت چنين جوانان عزيزى باشم . ان شاء اللّه كه بتوانم پاسخ گو باشم و اگر چيزى را هم ندانم ، مطالعه مى كنم و سپس به اين عزيزان پاسخ مى دهم » .

ص: 177

حاج آقا بركت برخاستند و گفتند : « پس من شما را با اين چند جوان گرامى تنها مى گذارم كه بهتر بتوانند سوالات خود را مطرح كنند » .

با اين سخن حاج آقا ، آن چند نفر طلبه ى ديگر هم برخاستند و رفتند . وقتى همه رفتند ، من با كمى خجالت رو به سيد حسن كردم و گفتم : « آقا سيد! ما ممكن است ساعت ها وقت شما را بگيريم ؛ إن شاء اللّه اگر هزينه اى هم داشته باشد پرداخت مى كنيم » .

سيد حسن لبخندى زد و گفت : « البته درست است هزينه اى دارد ؛ اما من بايد پرداخت كنم » .

با تعجب پرسيدم : « چرا شما؟ »

با همان لبخند مليحش كه چهره ى زيبايش را زيباتر مى كرد ، گفت : « چون اين توفيق را نصيب من كرده ايد كه اگر بتوانم به خواست خدا چيزى به شما بياموزم ؛ پس شما به من لطف كرده ايد » .

همه ى ما از اين رفتار آقا سيد حسن متعجب و مسرور شديم .

ص: 178

رو به سيد حسن كردم و گفتم : « آقا سيد! ما آمده ايم كه در رابطه با خالق هستى برايمان بگويى » .

احسان گفت : « همه ى ما دوست داريم در اين باره از شما استفاده كنيم ؛ اما اين دوست عزيزمان رامين ، در رابطه با خداشناسى ، برايش سئوالات متعدّدى مطرح شده است ؛ اميدوارم كه پاسخ شما براى او قانع كننده باشد » .

سيد حسن نگاهى به رامين كرد و به او گفت : « آقا رامين گل! با خيال آسوده هر سئوالى مى خواهى بپرس ، مطمئن باش منهرگز تو را به خاطر سئوال هايت مؤاخذه نخواهم كرد » .

رامين كه سرش را به زير افكنده بود ، سرش را بالا گرفت و گفت : « به چه علت عالَم بايد خدايى داشته باشد؟ »

سيد حسن پاسخ داد : « اين حكم اضطرارى عقل است » .

رامين گفت : « حكم اضطرارى عقل چيست؟ »

ص: 179

سيد حسن گفت : « عقل هرگز نمى تواند بپذيرد كه عالَم بدون علّت هستى بخش ايجاد شده باشد ؛ بنابراين ، به ناچار حكم مى كند كه اين عالم را خدا آفريده است » .

رامين گفت : « هنوز مقصودت را درست متوجه نشده ام ؛ به ناچار حكم مى كند ، يعنى چه؟ »

سيد حسن گفت : « يعنى عقل هيچ گريزى ندارد كه به انكار خدا بپردازد ؛ از اين جهت به هر طرف كه بنگرد و بيانديشد راهى جز اقرار به وجود خدا ندارد » .

رامين گفت : « چرا ندارد؟ »

سيد حسن جواب داد : « من سئوالى از شما دارم ؛ زمانى كه شما يك كوزه گِلى را مشاهده مى كنيد ؛ آيا مى توانيد سازنده ى آن را انكار كنيد؟ »

رامين بى درنگ پاسخ داد : « هرگز! »

سيد حسن گفت : « چرا به اين قاطعيّت جواب مى دهيد؟

شايد آن كوزه را هيچ كس نساخته باشد! »

رامين گفت : « زيرا عقل ما هرگز زير بار اين حرف نمى رودكه اين كوزه سازنده اى ندارد! »

سيد حسن گفت : « پس عقل مجبور است كه بگويد : اين كوزه سازنده اى دارد » .

رامين گفت : « آرى ؛ چاره اى جز اين ندارد كه اين گونه حكم كند! »

ص: 180

سيد حسن با لبخندى بر لب به رامين پاسخ داد : « عقل نيز چاره اى ندارد كه بگويد اين عالم را خدا ايجاد كرده است » .

رامين براى لحظاتى در چشمان سيد حسن نگريست و هيچ نگفت!

سيد حسن ادامه داد : « رامين جان! به من بگو خِلقت اين كوزه شگفت انگيزتر است يا خلقت اين عالَم » .

رامين بى درنگ گفت : « اين كه كاملاً معلوم است ؛ خلقت عالم! اصلاً نمى توان اين دو را با يكديگر مقايسه كرد . شگفتى ها و عجايب عالَم كجا و يك كوزه ى گِلى ساده كجا! »

سيد حسن همان گونه كه لبخند بر لب داشت با دو دستش دستان رامين را در دستان خود گرفت و گفت : « رامين جان! زمانى كه حُكم اضطرارى و حتمى عقل اين است كه يك كوزه ى ساده به هيچ عنوان نمى تواند بدون سازنده باشد ؛ پس به طريق هزاران هزار هزار برابر بيشتر ، عقل حكم مى كند كه اين عالم خدايى دارد و هرگز نمى توان گفت كه خود به خود ايجادگشته است » .

رامين گفت : « پس چرا گروهى كه ادّعاى علم و عقل

مى كنند ، خدا را انكار مى نمايند! » .

سيد حسن گفت : « اين افراد كه آتئيست ها و منكران خدا هستند ، در حقيقت علم شان عين جهل است و عقل شان عين

ص: 181

بى خردى است ؛ زيرا علم و عقل دو گوهرى هستند كه خدا را اثبات مى كنند » .

رامين كه با دقت سخنان سيد حسن را گوش مى داد ، گفت : « برايم بگو چگونه؟ من توضيح بيشترى مى خواهم » .

سيد حسن نفسى كشيد و با لبخندش به صورت همه ى ما نگاه كرد و گفت : « زمانى كه بشر با ديد علم به كهكشان هاى بى كران مى نگرد و سپس مى بيند كه همين شگفتى ها و عظمت ها درون يك اتم نيز عينا و دقيقا موجود مى باشد ، به اين نتيجه مى رسد كه عالَم هستى توسط موجودى كه برتر از اين عالَم است ، خلق شده است ؛ يعنى علم تحقيق مى كند و به شگفتى هاى موجودات پى مى برد و عقل باتوجه به آنچه علم با تجربه ى يقينى به آن رسيده است ؛ حكم قطعى مى دهد كه اين عالم سازنده اى توانا دارد » .

رامين گفت : « شما مى گوييد كه علم و عقل به يكديگر

نيازمندند؟ »سيد جواب داد : « آرى ؛ علمِ بدون عقل مى شود : حس گرايى مطلق ، كه انسان را به جايى نمى رساند ؛ از طرف ديگر ، اين معلومات و تجربيات است كه سبب مى شود انسان بيانديشد و خرد و عقل خويش را به كار گيرد و بارور كند » .

احسان رو به سيد كرد و گفت : « آيا اين سخن شما براى تمام

ص: 182

افراد بشر اين گونه است ؛ يعنى تمام بشر بايد چيزى از معلومات و تجربيات كسب كنند تا بتوانند بيانديشند؟ »

سيد پاسخ داد : « نسبت به افراد عادى بشر اين سخن كاملاً صحيح است ؛ اما يك سرى انسان هايى هستند كه خداوند عقل آنان را كامل خلق كرده است ؛ لذا آنان بدون كسب تجربه و علم ، مى انديشند و عقل و خرد خود را در بهترين مسير به كار مى گيرند » .

فرشاد پرسيد : « اين اشخاص چه كسانى اند؟ »

سيد با همان لبخندش به او گفت : « پيغمبران و امامان » .

فرشاد گفت : « يعنى پيغمبران و امامان هرچه بگويند عين علم و عقل است » .

سيد گفت : « آرى ! هرآنچه مى گويند و مردم را به آن سفارش مى كنند ، عين علم و عقل است ؛ يعنى در تعاليم آن ها جهل راه ندارد و آنچه را به مردمان مى آموزند سبب بارورى فكر و عقل و انديشه ى آنان مى شود » .

فرشاد گفت : « پس چرا در اديانى كه آن را اديان الهى معرفىمى كنند ، خرافات و يا سخنانى كه علم آن را انكار مى كند به وفور ديده مى شود؟ »

سيد پاسخ داد : « از دو وجه خالى نيست : يا اين چيزهاى خُرافى از تحريفات دين است و يا اين كه آن امور ، كه ممكن است ما آن را غيرعلمى و خُرافى بدانيم ، هنوز علم بشر به

ص: 183

حقيقت آن چيز نرسيده است ؛ بنابراين گمان مى كند كه آن چيز خرافى است » .

احسان گفت : « اگر اجازه دهيد فعلاً به همان بحث خداشناسى برگرديم » .

سيد حسن با لبخند و حركت سر ، سخن احسان را تأييد كرد و گفت : « رامين جان! وجود خداوند متعال غيرقابل انكار است و هركس آن را انكار كند تمام عقلانيت و وِجدان خويش را نابود ساخته است » .

رامين گفت : « اگر قرار باشد كه اين عالم خدايى داشته باشد ؛ پس حتما خدا هم خدايى دارد و آن هم خدايى و آن ديگرى نيز خدايى و اين گونه سلسله وار هر خدايى ، خدايى دارد!! »

سيد گفت : « چنين سخنى را نمى توانيم درباره ى خداوند بگوييم ؛ خداى ما خدايى است كه او خود صاحب خدايى ديگر نيست » .

رامين گفت : « چرا نمى توانيم بگوييم؟ »

سيد گفت : « زيرا باز هم حكم اضطرارى عقل اين است كهوجود تمام موجودات بايد به خدايى ختم شوند كه در وجودش كاملاً مستقل است و وابسته به موجود ديگرى نيست » .

رامين گفت : « لطفا برايم توضيح دهيد كه چگونه حكم اضطرارى عقل اين است كه هرگز خدايى كه كل عالم را ايجاد كرده است ، خود صاحب خدا نيست » .

ص: 184

سيد حسن دستش را روى شانه ى رامين گذاشت و گفت : « من از تو سئوالى مى كنم : آيا اگر ما هزار بار صفر را كنار هم قرار بدهيم ، عددى درست مى شود؟ »

رامين پاسخ داد : « خير ؛ محال است كه با اجتماع صفرها عددى درست شود » .

سيد حسن گفت : « پس حكم اضطرارى عقل اين است كه

تنها زمانى عدد صفر مى تواند وجودى در بين اعداد داشته باشد كه قبلش عددى باشد » .

رامين گفت : « كاملاً صحيح است » .

سيد گفت : « سئوالى ديگر مى كنم : مى دانيم زمانى ديوارى تشكيل مى شود كه خشت روى خشت و يا آجر روى آجر قرار بگيرد ؛ اكنون از تو سئوال مى كنم كه آيا اصلاً امكان دارد خشتى روى خشت قرار بگيرد بدون اين كه خشت اول بر زمين يا پايه اى استوار باشد؟ »

رامين پاسخ داد : « هرگز امكان ندارد ؛ بايد آجر يا خشتِ اول ، روى زمين يا پايه اى استوار گردد تا ديوار شكل بگيرد » .سيد حسن گفت : « بنابراين در اين مثال نيز مى توان گفت كه حكم اضطرارى عقل اين است كه ديوار بدون پايه هرگز شكل نمى گيرد؟ »

رامين گفت : « آرى ؛ عقل چاره اى ندارد جر اين كه همين را بگويد » .

ص: 185

همه ى ما با كمال دقت به سخنان سيد حسن گوش مى داديم

و از استدلال هاى او لذت مى برديم ؛ احسان نيز با تمام اشتياق ، چشمانش به دهان سيد حسن دوخته شده بود!

سيد گفت : « يك مثال ديگرى مى زنم كه موضوع برايتان

آشكارتر شود : در يك مسابقه ى دو ميدانى كه همه ى ورزشكاران به صورت كاملاً آماده پشت خط ايستاده اند تا با شروع يكى ، ديگران هم شروع به دويدن كنند ؛ آيا اگر هريك شروع خودش را متوقف بر شروع ديگرى كند ، اصلاً شروعى حاصل مى شود؟

يعنى نفر اول بگويد تا نفر دوم حركت نكند من هم حركت نمى كنم و نفر دوم بگويد تا نفر سوم حركت نكند من هم حركت نمى كنم و نفر سوم بگويد تا نفر چهارم حركت نكند من هم حركت نمى كنم و نفر چهارم هم بگويد تا نفر اول حركت نكند من هم حركت نمى كنم!! و اين گونه هركس حركتش را متوقف بر حركت ديگرى كند ؛ آيا با اين حساب ، هرگز شروعى حاصل مى شود؟ »

رامين بى درنگ جواب داد : « خير ؛ اگر قرار باشد هركسحركتش را متوقف بر حركت ديگرى كند و اين چيز دائما بين نفر اول تا چهارم دور بزند و هيچ يك آغازگر نباشد ؛ هرگز شروعى ايجاد نمى گردد » .

سيد حسن گفت : « آيا در اين مثال هم مى توان گفت كه عقل لاجرم حكم مى كند كه براى شروع مسابقه ، يك نفر حتما بايد

ص: 186

پيشگام باشد و اگر حركت هريك متوقف بر ديگرى باشد ، اصلاً حركتى شكل نخواهد گرفت » .

رامين گفت : « كاملاً صحيح است » .

سيد حسن در حالى كه مى خنديد و با خنده هايش چشم هاى

كشيده ى زيبا و بادامى اش نيمه بسته مى شد ، آهسته با دست راستش بر شانه ى چپ رامين كوبيد و گفت : « آفرين! احسنت! خودت به صورت كاملاً استدلالى و علمى و عقلى ، جواب را دادى! »

فرشاد گفت : « تمام مثال هاى شما منطقى بود ؛ اما چگونه از اين مثال ها مى توان به اين نتيجه رسيد كه خالق هستى ، نمى تواند خالقى داشته باشد؟! »

سيد پاسخ داد : « زيرا اگر خدا هم خدايى داشته باشد ، يا بايد در خداى دوم متوقف شويم و بگوييم كه آن خداى دوم ، ديگر خدايى ندارد و يا بايد بگوييم او هم خدايى دارد . اگر بگوييم آن خدا ديگر خدايى ندارد كه موضوع كاملاً حل شده است ؛ زيرا خداى حقيقى همان خداست ؛ اما اگر بگوييم او هم خدايى داردو آن خداى سوم هم خدايى دارد و چهارمى هم وجودش وابسته به خدايى است و پنجمى هم ، چنين است و بدون هيچ گونه توقّفى پيش برويم و سلسله وار وجود هر خدايى متوقف بر وجود خدايى ديگر شود ؛ در اينجا عقل چه حكم مى كند؟ »

احسان گفت : « عقل اين گونه تسلسل را باطل مى داند ؛ زيرا

ص: 187

اگر قرار باشد هرچيزى متوقف بر چيز ديگرى باشد و اين سلسله ، هيچ جا توقف نپذيرد ، هرگز چيزى ايجاد نمى شود » .

فرشاد گفت : « آرى ؛ همان گونه كه آجر روى آجر قرار گرفتن زمانى محقق مى شود كه از قبل پايه اى استوار وجود داشته باشد » .

من گفتم : « بنابراين ، زمانى عالم هستى معنا مى يابد كه تمام موجودات ، به يك موجودى ختم شوند كه آن موجود ، وجودش متوقف بر هيچ موجود ديگرى نباشد » .

احسان گفت : « زيرا اگر وجود او متوقف بر موجودى ديگر شود ، هيچ چيز ايجاد نمى شود ؛ همان گونه كه در مسابقه ى دو ميدانى ، اگر حركت هريك متوقف بر حركت ديگرى باشد و يك نفر پيشگام در حركت نگردد ؛ هرگز حركتى ايجاد نمى گردد » .

رامين سر به زير افكنده بود و هيچ نمى گفت .

سيد با لحنى ملايم گفت : « بنابراين ، دوستان! چون عالَم هستى وجود دارد و اين گونه نيست كه عالَم وجود نداشتهباشد ؛ يعنى هر عقل و خردى حكم مى كند كه عالَم هست ؛ يعنى : من و تو و زمين و آسمان و ... همگى واقعا موجود هستيم ؛ لاجرم حكم عقل بر اين است كه ما و تمام موجودات به موجودى ختم مى گرديم كه او وجودش وابسته به هيچ موجودى نيست و اين مطلب ، صددرصد حكم عقل است » .

ص: 188

سپس احسان رو به رامين كرد و گفت : « آيا نظر تو غير از اين است؟ »

رامين بعد از مكث كوتاهى سرش را بالا گرفت و گفت : « من راهى براى اعتراض به گفته هاى شما پيدا نمى كنم » .

فرشاد گفت : « پيروان برخى از اديان بر اين باورند كه چند خدا در عالم وجود دارد ؛ اما اديان توحيدى ، به ويژه دين اسلام آن عقيده را باطل مى داند ؛ لطفا برايمان در اين باره توضيح دهيد » .

سيد حسن رو به همه ى ما كرد و گفت : « خسته نشده ايد؟

مى خواهيد كمى استراحت كنيم؟ »

همگى پاسخ داديم : « خير ؛ نه تنها خسته نشده ايم ؛ بلكه از اين مباحث بسيار لذت مى بريم! »

سيد گفت : « وجود چند خدايى بنا بر حكم قاطع عقل باطل است ؛ زيرا تعدّد سبب تحدّد مى گردد و از آنجا كه طبق حكم عقل نمى توان گفت خدا محدود است ؛ بنابراين ، خداوند يكتاست و دومى ندارد » .

احسان گفت : « سيد جان! لطف مى فرماييد در اين باره بيشترتوضيح دهيد؟ »

سيد حسن با لبخند سرى تكان داد و گفت : « خداوند موجودى است كه نهايت و حدّى يراى آن نمى توان تصور كرد ؛ زيرا موجودى كه صاحب نهايت و حد باشد ، وجودش وابسته به موجود ديگرى است و علّتش اين است كه موجودى كه حدّى

ص: 189

داشته باشد ، بايد اين حد را از موجود ديگرى گرفته باشد و از آنجا كه خداوند وجودش وابسته به موجود ديگرى نيست - چنانكه در مباحث گذشته مطرح كرديم - هيچ گونه نهايت و حدّى براى او نمى توان تصور كرد و او وراى زمان و مكان است » .

سپس سيد حسن رو به همه ى ما كرد و گفت : « تا اينجاى بحث ، همه متوجه شدند؟ مشكلى نيست؟ »

همه ى دوستان گفتند : « بله ! متوجه شديم » .

من پرسيدم : « تعدّد سبب تحدّد است ، يعنى چه؟ »

احسان گفت : « هرجا كه تعداد مطرح شود ، حد هم بدون شك به دنبال اوست » .

سيد گفت : « احسنت! درست گفتى . اگر خدا دو يا سه يا بيشتر باشد ، اين خدايان متعدّد ، به يكديگر حد مى زنند ؛ زيرا در صورت حدّ داشتن است كه مى توان خدايان را از يكديگر جدا كرد و گفت : اين خدا چنين است و آن خدا چنان است! »

فرشاد گفت : « دقيقا درست است ؛ زيرا همين كه خدايان را از هم جدا مى كنيم ، يعنى اين خدا غير آن خداى ديگرى است ؛بنابراين ، براى اينكه وجود هر خدا از خداى ديگر متمايز باشد ، بايد براى هر خدا حدّ و محدوده اى باشد تا بتوان گفت اين خدا با آن خدا فرق دارد » .

سيد لبخندى در چهره ى فرشاد زد و گفت : « آفرين بحث را خيلى خوب گرفته اى » .

ص: 190

سيد حسن رو به رامين كرد و گفت : « با اين توضيحات ، آيا مى توان گفت كه عالم هستى صاحب چند خداست؟ »

رامين پاسخ داد : « خير »

سيد گفت : « چرا؟ »

رامين جواب داد : « زيرا اگر بگوييم عالم داراى چند خداست ، بايد بپذيريم كه هر خدا محدوده ى خاصى دارد و اين باطل است » .

سيد خنديد و گفت : « چرا باطل است؟ »

رامين گفت : « چون خدا موجودى است كه حدّ و نهايتى

براى او نيست » .

سيد با همان چهره ى خندان گفت : « چرا نمى توان براى خدا حدّ و نهايتى تعريف كرد؟ »

رامين گفت : « زيرا خدا اگر صاحب حدّ بود نمى توانست

خدا باشد » .

سيد گفت: « چرا اگر صاحب حدّ بود نمى توانست خدا باشد؟ »

رامين پاسخ داد : « اگر قرار باشد كه همه ى موجودات بهموجودى ختم شوند كه آن موجود ، به هيچ موجودى وابسته نيست ؛ پس حكم عقل بر اين است كه آن موجود مستقل نبايد حدّى براى وجودش باشد ؛ زيرا اگر حدّى براى وجودش باشد ، مى شود موجودى كه وابسته به آن موجودى است كه به او حدّ و نهايت داده است ؛ بنابراين براى اينكه خدا را به عنوان

ص: 191

موجودى مستقل در رأس هستى و خالق هستى قرار دهيم ، چاره اى جز اين نداريم كه بگوييم : حدّى براى خدا نيست » .

سيد حسن با دستش به شانه ى رامين زد و گفت : « اصلاً چرا بايد بگوييم خدايى در عالم وجود دارد؟ »

رامين گفت : « چون عقل نمى پذيرد اين همه شگفتى ها

و عجايب ، خود به خود ايجاد گشته باشد ؛ چون ما و زمين و دريا و آسمان و كوه و ديگر موجودات ، وجود داريم و وهم و خيال نيستيم ؛ بنابراين بايد وجود ما به خالقى منتهى گردد كه او ما را به وجود آورده است » .

سيد حسن برخاست و سر رامين را به سوى خود كشيد و آن را بوسيد و گفت : « احسنت بر تو كه نمره ات بيست است » .

همگى خنديديم!

من رو به سيد حسن كردم و گفتم : « واقعا من دارم از سخنان دقيقتان لذّت مى برم ؛ هيچ گاه اينچنين از شنيدن سخنى لذّت نبرده بودم! »دوستان هم سخن مرا تأييد كردند .

سيد حسن گفت : « اين لذّت بردن ، به خاطر آزادانديشى

و تفكر شماست ؛ اين تفكر كردن همان چيزى است كه پيامبر گرامى اسلام آن را برتر از يك سال عبادت مى دانند » .

رامين رو به سيد كرد و گفت : « من اكنون با استدلال هاى

ص: 192

دقيق شما به اين باور رسيده ام كه خدا وجود دارد و هم اوست كه عالم هستى را خلق كرده است ؛ اكنون سئوالى از شما دارم ؛ بفرماييد و بگوييد : خداوند چيست؟ در كجا قرار دارد؟ آيا او شباهتى به مخلوقات خويش دارد؟ »

سيد گفت : « سئوال بسيار خوب و عميقى پرسيده اى كه البته باتوجه به مباحث پيشين جواب آن آسان مى شود . رامين جان! ما هيچ گونه تعريفى از خدا نمى توانيم ارائه دهيم! يعنى خداوند موجودى است كه هرگز فكر و عقل و انديشه ى ما راهى به سوى شناخت ذات او ندارد ؛ مى دانيد دليلش چيست؟ »

براى لحظاتى همگى سكوت كرديم . احسان سكوت را شكست و گفت : « ما نمى توانيم هيچ گونه تعريفى از ذات خدا ارائه دهيم ؛ زيرا تا يك چيز شناخته نگردد ، تعريف و توصيف نمى گردد و هرچه كه به تعريف و شناخت آيد و توصيف گردد بايد حدّى براى ذات آن چيز باشد ؛ بنابراين ، خداوند كه حدّى براى او نيست هرگز به تعريف و شناخت در نمى آيد ؛ زيرا اگر غير اين را بگوييم حدّى براى خدا در نظر گرفته ايم ، كه طبقمباحث پيشين اين سخن باطل است » .

سيد رو به احسان كرد و گفت : « آفرين! آفرين! كاملاً درست است ؛ هرگز ذات خداوند در معرض تعريف و شناخت قرار نمى گيرد . آرى آرى ؛ هرچه را ما بخواهيم تعريف كنيم يا بشناسيم ، اول بايد در ذهن حدّى بر آن بزنيم كه اين حدّ زدن

ص: 193

سبب تمايز آن ، از چيزهاى ديگر مى شود ؛ بنابراين از آنجا كه براى ذات خدا حدّى نيست ، پس طبق حكم عقل هرگز نمى توانيم خدا را تعريف و توصيف كنيم و بگوييم : او چيست؟ چيستى مخصوص موجودات حددار است نه خداى منزّه از ويژگى هاى مخلوقات! »

سيد حسن در ادامه گفت : « اما اين كه خدا در كجا قرار دارد ، بايد گفت : زمان و مكان ، هر دو مخلوق خداست و خداوند بى نياز از مخلوقات خويش است ؛ بنابراين خدا وراى مكان و زمان است » .

فرشاد گفت : « باتوجه به سخنان پيشين شما ، يك جور ديگرى نيز مى توان استدلال كرد و آن اينكه : موجودات به وسيله ى زمان و مكان محدود مى شوند ؛ و از آنجا كه خدا حدّى براى او نيست ؛ پس عقلاً محال است خداوند در بندِ زمان و مكان باشد ؛ بلكه خدا وراى زمان و مكان است » .

سيد حسن با خوشحالى گفت : « احسنت! بارك اللّه! اكنون هريك از شما براى خودتان استادى شده ايد! »

ص: 194

همه در حال خنديدن بوديم كه حاج آقا بركت با سينى پر از چاى و بيسكوئيت به نزد ما آمد و گفت : « اين هم چاى و بيسكوئيت براى محققان عزيز! »

همگى به احترام او برخاستيم و از او تشكر كرديم . بعد از صرف چاى ، رامين رو به سيد حسن كرد و گفت : « پس بايد در رابطه با خدا چه بگوييم؟ اصلاً آيا مى توانيم در رابطه با خدا سخن بگوييم يا بايد ساكت باشيم؟ »

سيد حسن خنديد و گفت : « آيا ما نزديك به دو ساعتدرباره خدا سخن نگفتيم؟ »

همگى پاسخ داديم : « آرى ، بحث ما در رابطه با خدا و شناخت او بود » .

سيد گفت : « آنچه كه ما نمى توانيم درباره ى آن سخن بگوييم در رابطه با ذات خداست ؛ اما در رابطه با صفات و اسماء او مى توان

ص: 195

سخن گفت ، در رابطه با عظمت او مى توان سخن گفت ، در رابطه با مهربانى و بزرگوارى او مى توان سخن گفت ؛ هرچند در رابطه با اسماء و صفات او هرچه هم بگوييم باز خداوند برتر از آن چيزى است كه ما مى گوييم!

بنابراين اى دوستان عزيز! ما با استدلال هاى متعدّد عقلى خدا را اثبات مى كنيم و هم با استدلال هاى عقلى اثبات مى كنيم كه او صاحب صفات نيكو است و از هر نقصى پاك و منزه است ؛ زيرا هر نقص و عيب براى خدا نوعى حدّ است و از آنجا كه خداوند حدّى براى او نيست ، پس طبق حكم قاطع عقل ، خداوند متعال از هر عيب و نقصى به دور است » .

سيد حسن رو به ما كرد و گفت : « اكنون از شما سئوال مى كنم : آيا مى توان گفت كه خداوند با مخلوقات خويش شباهت دارد؟ »

همگى پاسخ داديم : « با اين توضيحاتِ شفاف شما بايد گفت كه خدا شبيه هيچ يك از مخلوقات خود نيست » .سيد گفت : « يكى از شما دليلش را براى من بگويد » .

احسان چنين پاسخ گفت : « اگر خداوند به مخلوقات خويش شبيه باشد ، پس بايد گفت كه او ويژگى هاى مخلوقاتش را داراست و اگر خدا ويژگى هاى مخلوقاتش را داشته باشد ، عقل حكم مى كند كه او نمى تواند خداى مستقلّى باشد ؛ زيرا

ص: 196

هر ويژگى براى مخلوقْ نوعى حد مى باشد و اگر خدا ويژگى هاى مخلوقاتش را داشته باشد ، محدود مى شود و زمانى كه محدود شود ، ديگر او خدا نيست ؛ بلكه مخلوق است ؛ بنابراين ، اگر بخواهيم بگوييم : خدا خداست ؛ لاجرم بايد او را از ويژگى هاى مخلوقاتش پاك و منزّه بداريم » .

سيد حسن گفت : « پس ، بايد طبق حكم عقل بگوييم كه خداوند هيچ شباهتى به مخلوقات خويش ندارد و او كاملاً پاك و منزه از ويژگى هاى مخلوقات است » .

همگى سخن سيد را تأييد كرديم .

سيد حسن ادامه داد : « پس ، همگى به اين نتيجه مى رسيم كه : او خداى با عظمتى است كه هرگز عيب و نقصى بر او وارد نيست و او هرگز نمى خوابد ، گرسنه و تشنه نمى گردد ، به هيچ موجودى ظلم نمى كند ، هيچ گاه غافل نمى شود ، هيچ گاه ناتوان نمى گردد ، او از همه ى نواقصْ پاك و منزه است ؛ حتى او از هرچه كه درباره ى عظمت و بزرگى او مى انديشيم هم منزّه است ؛ زيرا هرچه درباره ى پاكى و عظمت خدا بگوييم ، اوپاك تر و بزرگ تر از آن است كه ما مى گوييم و مى انديشيم » .

همه سخنان سيد را تأييد كرديم .

رامين گفت : « فهميديم كه خداوند به اين علت كه از عيب ها منزه است ، هرگز به كسى ظلم نمى كند ؛ لطفا كمى بيشتر توضيح دهيد » .

ص: 197

سيد حسن گفت : « اول ببينيم كسى كه به ديگرى ظلم مى كند به چه علّت است؟

دليل ظلم چند چيز مى تواند باشد :

1 - شخصى به بدى ظلم آگاه نيست ، بنابراين ظلم مى كند .

2 - كسى به چيزى احتياج دارد ؛ بنابراين براى بدست آوردن آن چيز به ديگرى تعدّى و ظلم مى كند .

3 - كسى دچار عقده ها و گره هاى روحى است ؛ بنابراين

براى آرام كردن درون خود به تعدّى و ظلم مى پردازد . اكنون از شما دوستان سئوالى دارم : بفرماييد كدام يك از اين چيزها را مى توان به خدا نسبت داد؟ »

همگى گفتيم : « هيچ يك از اين امور در خدا راه ندارد ؛ زيرا همه ى اين ها نقص است و خداوند از نقص و عيب پاك است » .

سيد با لبخند گفت : « پس طبق حكم عقل ، هيچ گاه خداوند بر مخلوقى ظلم نمى كند » .

همه با حركت دادن سر ، سخنان سيد را تأييد كرديم .من سئوال كردم : « چرا خداوند ما را خلق كرده است ؛ در حالى كه به ما و عباداتمان هيچ احتياجى نداشت » .

سيد حسن دستش را با حالت قلاّب به پشت گردن گذاشت و نفس عميقى كشيد و سپس عباى خود را جمع و جور كرد و گفت : « لطف خدا سبب شده است كه ما آفريده شويم ؛ ما كه

ص: 198

قبل از ايجاد شدنمان هيچ بوديم ؛ خداوند از روى لطف و كرمش ما را آفريد و نعمت هاى فراوان در دنيا به ما عنايت كرد و باز با لطف و كرمش ، مرگ را هم نعمتى ديگر براى ما قرار داد ؛ زيرا با مرگ ، انسان در ابديّت پرواز مى كند » .

فرشاد گفت : « درست است كه برخى ها به بهشت مى روند

و به نعمت ابد مى رسند ؛ اما برخى ديگر در جهنم وارد مى گردند ؛ آيا باتوجه به اين مسئله باز هم مى توان گفت كه خدا به ما لطف كرده و ما را آفريده است؟! »

سيد حسن پاسخ داد : « اگر برخى انسان ها جهنّمى مى شوند ، فقط و فقط به خاطر گناهانى است كه در دنيا مرتكب شده اند . آنان خودشان مقصّر هستند نه خدا ؛ زيرا آن انسان هاى گنهكار مى توانستند از فرصت زندگانى در جهت كسب رضاى الهى استفاده كنند و براى خودشان فرجام زيبايى را به ارمغان آورند ؛ اما غرور و تكبّرشان سبب گرديد كه به نداى نمايندگان خدا ، كه همان پيامبران و امامان او هستند ، گوش نسپارند و اين موقعيتبى نظير حيات را از دست بدهند » .

احسان گفت : « پس بايد بگوييم : فرصت زندگانى لطف بسيار عظيمى است كه خدا به ما انسان ها عنايت فرموده است و اگر كسى از اين لطف بى كران خدا صحيح استفاده نمى كند ، او بايد در روز قيامت فقط خودش را مورد ملامت قرار دهد » .

ص: 199

سيد حسن گفت : « آرى ، آرى ! فقط بايد خودش را ملامت كند كه البته پشيمانى و ملامت در آن روز ديگر برايش سودى نخواهد داشت و هرچه به خدا التماس مى كند كه او را به دنيا بازگرداند تا گذشته را جبران كند به درخواست او توجه اى نمى شود و ندايى به او مى رسد كه اى بنده ى خسران ديده! ديگر فرصت به پايان رسيده است ؛ تو آيات خدا و پيامبران او را انكار كردى و تمام زندگى ات را در غفلت به سر بردى و اكنون آنچه از مجازات الهى به تو مى رسد ثمره ى كارهاى ناپسند خودت در دنياست » .

من گفتم : « سيد جان! آيا اجازه مى دهى يك سئوال ديگر در رابطه با مسئله ى خداشناسى از شما بپرسم؟ »

سيد با لبخندى شيرين به من گفت : « من امروز آمده ام كه در خدمت شما عزيزان باشم ؛ بفرماييد در خدمتم » .

گفتم : « قبلاً شنيده بودم كه در برخى از عرفان هاى شرق و غرب در رابطه با ايجاد جهان آفرينش توسط خدا مى گويند :خدا ذات خودش را در عالم جارى ساخته و به صورت

آسمان ها و زمين و همه چيز در آورده است ؛ طبق اين ديدگاه تمام عالم نشأت گرفته از ذات خدا و جلوه اى از جلوه هاى ذات اوست ؛ آيا اين سخن صحيح است؟ »

سيد گفت : « به نظر شما صحيح است؟ »

ص: 200

گفتم : « باتوجه به مباحثى كه مطرح نمودى كه خدا

خالق و ايجاد كننده ى عالم است و هيچ شباهتى بين او و مخلوقاتش نيست ، به نظر مى رسد اين ديدگاه از صحّت چندانى برخوردار نباشد » .

سيد گفت : « درست متوجه شده اى . اين سخن صحيح

نمى باشد ؛ زيرا طبق اين ديدگاه ذات خدا به اَشكال گوناگون درآمده است ، پس خدا بايد متجزّى باشد و هركس كه بگويد ذات خدا متجزى است ، او را مركب دانسته است و هركس كه خدا را ذاتى مركب بداند ، او را نيازمند و محدود ساخته است و كسى كه خدا را نيازمند و محدود بداند ، او خداى واقعى را انكار كرده است » .

گفتم : « ذات خدا متجزّى نيست ، يعنى چه؟ »

گفت : « متجزّى يعنى بخش بخش و جزء جزء بودن ؛ موجود متجزّى يعنى موجودى كه وجودش بخش بخش و جزء جزء است .

مثلاً بدن ما انسان ها متجزّى است ؛ زيرا از اجزاء گوناگونىمثل چشم و دست و پا و ... تشكيل شده ايم ؛ بنابراين ، هر موجود متجزّى داراى تركيب است ؛ زيرا تا مركب نباشد جزء جزء نمى شود . موجود متجزى دو ويژگى مهم دارد :

1 - تركيب يافته از اجزاى متعددى است .

2 - محدود است ؛ زيرا تعدّد ، محدوديت مى آورد .

ص: 201

خداوند هرگز نمى تواند متجزّى باشد ؛ زيرا :

1 - او مركب نيست .

2 - او نيازمند نيست .

همان گونه كه قبلاً ثابت كرديم ، طبق حكم عقل ، حدّى را براى خداوند نمى توان قائل شد و موجودى كه حدّ نداشته باشد هرگز تركيب در او راه ندارد ؛ زيرا موجود متجزّى و مركب بدون شك محدود است ؛ بنابراين ، موجودى كه حدّى براى ذات او نباشد ، عقلاً محال است كه متجزّى و مركب باشد .

در ثانى ؛ موجود متجزّى كه طبق حكم عقل مركب است ، نيازمندِ به تركيبات و اجزاى خودش مى باشد و از آنجا كه خداوند هرگز به چيزى نيازمند نيست ، پس هرگز نمى تواند متجزّى باشد .

اكنون با اين توضيحات ، معلوم مى گردد آن عرفانى كه مى گويد :

« خدا ذات خودش را در عالم ظاهر ساخته و خودش به صورت اشياء درآمده است » .

يك سخن كاملاً باطل و بى اساسى است ؛ زيرا طبق اينسخن ، خدا متجزّى و مركب مى شود و خداى متجزّى و مركب ، خداى ساخته شده ى ذهن و اوهام است نه خداى حقيقى » .

احسان گفت : « در قرآن آمده كه خدا عالم را ايجاد كرده است . او خالق عالم است ؛ يعنى عالَم نبود ؛ سپس خدا اراده كرد و آن را ايجاد نمود » .

ص: 202

سيد حسن گفت : « آرى ، خداوند خالق تمام عالم است ؛ او اراده مى كند و ايجاد مى كند ؛ البته اراده كردن او ، مثل اراده ى ما نيست ؛ بلكه اراده ى او بدون تفكر و انديشه و حركت است ؛ به قول خداوند متعال در قرآن كريم ، همين كه به موجودى مى گويد « باش » آن موجود بى درنگ ايجاد مى شود . اين سخن يعنى :

اراده ى خداوند مساوى است با ايجاد شدن موجود .

آرى ! او خداى تواناست و هرچه بخواهد ايجاد مى كند . نه كسى مى تواند او را مجبور به كارى كند و نه هرگز در ايجاد موجودات ، دچار ذرّه اى ضعف و خستگى مى شود .

او با قدرت بى منتهايش مى تواند يك لحظه هزاران هزار هزار كهكشان را در عالم پديد بياورد . او خالق توانايى است كه هرچه اراده نمايد ، ايجاد مى كند و كسى را ياراى ايستادن در برابر اراده ى او نيست ؛ واى بر كسانى كه او را انكار كنند يا از او روى برگردانند!!! »

رامين گفت : « خداوندى كه هم خالق يك دانه شن و كوچكتراز آن است و هم خالق كهكشان هاى عظيم ؛ براى او چه قدر فرق مى كند كه دانه اى خلق كند يا كهكشانى با ميلياردها ستاره؟ »

سيد حسن با لبخند مليحى جواب داد : « براى او خلق يك دانه ماسه با كهكشانى به وسعت يكصد ميليارد ستاره ، هيچ فرقى نمى كند و براى او همه كار به صورت يكسان آسان است! »

ص: 203

من با تعجب گفتم : « واقعا؟! چگونه ممكن است؟ »

سيد خنديد و گفت : « آسانى و سختى براى ماست كه براى قدرت و نيروىِ مان حدّ خاصى دارد ؛ اما آن موجودى كه قدرتش بى نهايت است ، سختى براى او بى معناست ؛ بلكه خلقت يك دانه ارزن براى او برابر است با يكصد ميليارد كهكشان كه درون هركدامشان يكصد ميليارد ستاره وجود داشته باشد خلق هر دو براى خدا يكسان است » .

همه ى ما از شنيدن چنين عظمتى در رابطه با قدرت خدا غرق تحيّر شديم .

سيد حسن ادامه داد : « تمام اين عجايبى كه بشر تاكنون در آسمان ها و كهكشان ها كشف كرده ، نقطه اى ؛ بلكه كمتر از ذره اى از عظمت خدا را هم آشكار نساخته است ؛ آرى ! او خدايى است كه برتر و والاتر از تمام توصيفات ما است ؛ پس واى بر منكرانش! »

به چهره ى رامين نگاه كردم ، ديدم آرامش در آن موج مى زند ؛ فهميدم كه به شدّت تحت تأثير سخنان سيد حسن قرارگرفته است .

سيد حسن ادامه داد : « آرى ! او خداى بزرگى است كه بسيار مهربان است و توبه ى بندگانش را مى پذيرد ، او بندگانش را دوست دارد ، او ما را بى هدف خلق نكرده است ، او ما را براى پرواز در ابديت خلق كرده است ، او از هر دلسوزى براى ما

ص: 204

دلسوزتر است ؛ او از رگ گردن هم به ما نزديكتر است ؛ ما مى توانيم با ايمان و عمل نيكمان حصارهاى اين عالم را بشكنيم و به ابديت بپيونديم » .

فرشاد گفت : « چقدر زيبا خدا را توصيف مى كنى ! من اكنون عاشق خدا شده ام و او را با تمام وجودم دوست دارم » .

سيد حسن در چشمان ما با محبتى خاص نگاه كرد و گفت : « او هر كار نيكى را كه انجام دهيم ، ده برابر پاداش مى دهد و كارهاى بد ما را فقط به همان اندازه ثبت مى كند كه البته با توبه همه ى آن بدى ها را نيز مى آمرزد . بشتابيم به سوى رحمت خدا و ابديّتى كه ما را براى آن خلق كرده است » .

صداى اذان از بلندگوى مدرسه برخاست ؛ ما كه كاملاً وقت را فراموش كرده بوديم ، متوجه شديم كه حدود سه ساعت پشت سر هم مشغول بحث و گفتگو بوده ايم .

سيد حسن برخاست و گفت : « ان شاء اللّه بعد از نماز دوباره در خدمتتان هستم » .

گفتيم : « ما بايد برويم ؛ إن شاء اللّه باشد براى فرصتى ديگر ».رامين گفت : « آيا اجازه مى دهى دوباره خدمتتان برسيم؟ »

سيد حسن با مهربانى گفت : « هر وقت بياييد قدمتان روى دو چشمانم » .

رامين گفت : « آيا مى توانم فردا ، جمعه بعداز ظهر در همين مكان خدمتتان برسم؟ »

ص: 205

سيد گفت : « هرچند جمعه مدرسه و كتابخانه تعطيل است ؛ اما من به خاطر تو خواهم آمد » .

همگى از او تشكر كرديم . قرار شد كه جمعه ساعت دو بعداز ظهر همگى دوباره به كتابخانه بياييم .

رامين گفت : « عذرخواهى مى كنم ، من بايد زودتر بروم » .

او از ما خداحافظى كرد . سيد او را در آغوش گرفت و بوسيد و گفت : « من تو را جوانى لايق و شايسته مى دانم ؛ اميدوارم كه در همه ى مراحل زندگى ات موفق باشى » .

رامين هم حسابى از سيد تشكر كرد و با خوشحالى از مدرسه بيرون رفت .

من و احسان و فرشاد بعد از اين كه نماز را در كنار طلاب ، به امامت حاج آقا بركت خوانديم ، به منزل بازگشتيم ، در حالى كه بسيار دلشاد و خرسند بوديم .

زمانى كه خواستم از در مدرسه علميه خارج شوم به سيد حسن گفتم : « اين مباحث بسيار دقيق و زيبا را از چه كسى ياد گرفته اى؟ »لبخندى زد و دستى بر سرم كشيد و گفت : « اين گونه آموزه هاى زيبا متعلّق به اهل بيت پيغمبر اسلام است ؛ همان عزيزانى كه ستارگان هدايت بشريت اند . من با مطالعه ى احاديث نورانى اين عزيزان الهى به چنين مطالبى دست يافته ام كه حتى قطره اى از آن هم در هيچ مكتبى يافت نمى شود » .

ص: 206

زمانى كه به خانه رسيدم ساعت يك و نيم بعداز ظهر بود ، حالِ خيلى خوشى داشتم ، روى لب هايم لبخند بود . با آرامش ناهارم را خوردم و به اتاقم رفتم ؛ من هرچند انسانى مذهبىِ آنچنانى نبودم ؛ اما به خداى بزرگ اعتقاد داشتم و همواره به انسان هاى مؤمن احترام مى گذاشتم ؛ ولى سخنان سيد حسن در اثبات خدا و عظمت او ، آرامشى عجيب به دلم بخشيده بود ؛ آرامشى عميق و بى نظير كه هيچ گاه چنين آرامشى را تجربه نكرده بودم . خودم را روى تختم رها كردم و غرق در انديشه و تفكر شدم . به خودم گفتم : « با اين همه دلايل روشن ، چگونه برخى خدا را انكار مى كنند؟! چرا اين گروه تمام عقل و وجدان خود را ناديده مى گيرند و خدايى را انكار مى كنند كه بودنش از روز روشن تر است؟! »

آرى ! اين همه عظمت ، اين همه شگفتى و اين همه ظرافت كه در مخلوقات است ، دليلى قاطع و برهان آشكارى است كه خالق اين عالم خدا است . سخنان سيد حسن درباره عظمتو بزرگى خدا مرا غرق شگفتى بى سابقه اى كرده بود ، شگفتى اى كه از دل آن آرامش عجيبى برمى خاست!

آرى ! خداوند متعال آن خالقى است كه قدرتش هيچ حدّ و مرزى ندارد ؛ زيرا حدّ و مرز نه تنها عين نقصان است ؛ بلكه از ويژگى هاى مخلوق است ؛ بنابراين ، خالق مخلوقات ، كه

ص: 207

خودْ مخلوق نيست و نقصى هم در او نيست ، هرچه از آن خالق قادر بگوييم و بگوييم و بگوييم و بگوييم ، باز هم نقطه اى از بزرگى و عظمت خدا را به تصوير نكشيده ايم! او خدايى است كه مى تواند آنى و كمتر از آنى يكصد ميليارد كهكشان و بيشتر از آن را نيز خلق كند كه درون هريك از آن ها ، يكصد ميليارد ستاره باشد و هم مى تواند هزاران هزار هزار كهكشان را در طول زمان هاى متمادى خلق كند و براى او هر دو خلق ، يكسان است و سختى يا آسانى بى معناست!

در همان حالى كه روى تخت دراز كشيده بودم ، در عظمت خدا مى انديشيدم و غرق لذّت مى شدم . به فكر سخنان آتئيست ها و منكِران خدا افتادم كه چگونه تمام عقل و خرد را تعطيل و رها كرده بودند و خدايى كه آنان را خلق كرده و نعمت هاى فراوان بخشيده بود را انكار مى كردند!! به خود گفتم : « چرا انسان اين چنين مى شود؟! چرا انسان بايد تمام عقل و خرد خود را تعطيل كند؟! اين طايفه در روز قيامت چه جوابى دارندكه به خدا بدهند؟ آيا مى توانند بگويند نمى دانستيم و جاهل بوديم؟! در حالى كه شگفتى هاى هر موجودى گواهى مى دهد كه او خالقى توانا دارد؟!

اين طايفه چه بر سر خود آورده اند؟! چه معامله اى با عقل و روح خود كرده اند؟! زمانى كه عقل نمى پذيرد يك

ص: 208

كوزه ى گلى ، بدون تدبير ايجاد شده باشد ؛ پس چگونه آنان حُكم مى كنند كه اين عالَم با اين همه عظمت ، براساس تصادف ايجاد شده است؟! واى و صد واى بر اين گروه! روز قيامت چه جوابى در پيشگاه خدا خواهند داشت؟! »

احساس كردم قلبم به شدت خاضع و فروتنِ خدا گشته

است . گذشته ى خود را به ياد مى آوردم و نسبت به كوتاهى هايى كه نسبت به دين خدا كرده بودم ، متأثر و پشيمان بودم . از عمق دلم سخن دلم را مى شنيدم كه مى گفت : « خدايا كوتاهى هاى مرا ببخش! »

زير لب به خود گفتم : « اى مسعود! اى بنده ى خدا! ديگر نافرمانى خدا بس است ! آگاه شو و توبه كن و در صفوف بندگان خدا جاى گير » .

دلم فرو ريخت ؛ در حالى كه چند قطره اشك در چشمانم

ظاهر شده بود ، اين رباعى را سرودم :

رُو در صف بندگان حق جاى بگير *** غافل مشو از روز جزا مرد خبير

نوميد مشو ز دولت خالق پاك *** هرگاه به سويش بروى نَبْوَد دير

در همان حال معنوى به خودم گفتم : « آرى ، ديگر وقت آن رسيده كه قلبم براى خدا خاضع و فروتن گردد ؛ ديگر نافرمانى

ص: 209

خدا بس است ! شايد قيامت نزديك باشد » . و باز با همان حال و حس خوشى كه داشتم براى دلم شعرى ديگر سرودم :

تا چند دلت مطيع سبحان نبوَد *** در جان و دلت نداى ايمان نبوَد

انديشه كن و ز خالق خويش بخواه *** تا بهره ى تو هماره عصيان نبوَد

به ياد به سخنان احسان افتادم كه قبلاً به من گفته بود كه در كتاب خدا آمده است : « هركس يك كار نيكى انجام دهد ما ده برابر به او پاداش مى دهيم ؛ اما هركس يك بدى انجام بدهد ، فقط به همان اندازه او را مجازات مى كنيم » . اين سخن زيبا را از آقا سيد هم شنيدم .

دلم لبريز از اميد به خداوند شده بود . مى دانستم كه بزرگوارى اش به اين ميزان است كه خوبى ها را ده برابر پاداش مى دهد و بدى ها را فقط يكى در كارنامه ى اعمال ثبت مى كند ؛ او بسيار مهربان است و اگر توبه كنيم مى پذيرد و آغوشش را به روى ما باز مى كند تا خود را در آغوش او افكنيم . چند قطرهاشك از ديدگانم سرازير گشت ؛ محبت به خدا در دلم ريشه دوانيده بود . احساس لذّتى كه از اين عشق و محبّت مى كردم رنگ و بوى ديگرى داشت ؛ بلكه اصلاً قابل مقايسه با هيچ عشقِ ديگرى نبود . همانگونه كه اشك مى ريختم ، سر را

ص: 210

به سمت بالا گرفتم و با حالت دعا با خدا نجوا كردم : « مگر اينكه خودت به ما نگاه كنى و دست ما را بگيرى ؛ كه بى مدد تو هيچ ايم » . وجودم كاملاً به تلاطم درآمده بود . من كه هميشه در سرودن اشعار آبدار عاشقانه شهره بودم ، اكنون دلم پرهياهو بود از محبت به خدا! به همين خاطر بعد از دقايقى اشك ريختن اين شعر را سرودم :

بى عشق تو جانا همه مشتى خاكيم *** از شهد وصالت همه برافلاكيم

سوگند به خوبان نظرى بر ما كن *** با لطف تو يا رب ز گناهان پاكيم

آرى ! اگر نگاه لطف خدا بر ما افتد اين وجود خاكى ما ارزش مى يابد و آسمانى و افلاكى مى شود . من همچنان در حال خوش خود بودم كه صداى اذان را شنيدم . ساعت پنج و نيم عصر بود و هنگام نماز مغرب ؛ برخاستم و به طبقه ى پايين رفتم و آبى به سر و رويم زدم و براى خواندن نماز وضو گرفتم . اعضاى خانواده با تعجب به من نگريستند . به آن ها گفتم : « من تصميمگرفته ام كه ديگر در خواندن نماز كاهلى نكنم و اين مسئله را به شما هم سفارش مى كنم » .

مادرم با خوشحالى گفت : « خدا خير بده به احسان كه عاقبت تو را اهل نماز كرد! »

ص: 211

گفتم : « آرى ! احسان تأثيرات خوبى بر من گذاشته است ؛ اما من اين مسئله را از لطف خدا مى دانم » .

سارا گفت : « پس مرا هم دعا كن كه در كنكور قبول شوم » .

گفتم : « باشد ، دعا مى كنم ؛ اما همه ى ما بايد اهل نماز باشيم ؛ زيرا نماز خواندنِ ما سپاسگزارى از نعمت هاى بى شمارى است كه خداوند به ما عطا كرده است و او به نماز ما محتاج نيست ؛ بلكه ما هستيم كه محتاج الطاف و مهربانى هاى اوييم » .

آب وضو ، به من نشاط بخشيده بود . در اتاقم سجاده را پهن كردم و در حالى كه قلبم مملوِ از محبتِ خدا بود به نماز ايستادم . بعد از نماز دقايقى دست به دعا برداشتم و از خدا ملتمسانه درخواست كردم كه دست مرا بگيرد . يادم به سخنان سيد حسن افتاد كه گفته بود : « خدا ما انسان ها را براى پرواز در ابديت خلق كرده است . ما در اين دنيا ميهمانانى محصور هستيم كه بايد با مدد خداوند ، حصارهاى اين جهان را بشكنيم و در آسمان بى كرانِ خدا پرواز كنيم » . احساس كردم همانند پرنده اى هستم كه هرچند داراى دو بال است ؛ اما نمى تواند پرواز كند و اوج بگيرد! به خدا گفتم : « خدايا! تو ما را آفريدى كه با پروازى زيبا ،در ابديت سيرمان دهى ؛ اين دنيا با همه ى وسعتش ، جايگاه ما نيست ؛ تو ما را براى بهشتِ خود خلق كرده اى! خودت به فريادمان برس و خودت بال هاى ما را مداوا كن تا بتوانيم پرواز كنيم و اوج بگيريم » .

ص: 212

احساس كردم قلبم مى خواهد با من سخن بگويد ؛ به نداى قلبم گوش سپردم و اين غزل را سرودم :

منم همان كبوترى اسير بند و ناتوان *** در آرزويم اين بوَد رَوَم به سوى آسمان

ولى شكسته بال و پَر، چِسان به اوج پر كشم *** چگونه بر شوم روم به آسمانِ بى كران؟

به خود نگاه مى كنم فِسرده ام در اين قفس *** خدا كند كه بشكنم حصارهاى اين جهان

بهشت جاى من بوَد نه اين زمين و اين سرا *** نثار دوست بايدم دل و سر و تن و روان

سرشك خون ز حال خود ببارم از دو ديده ام *** مگر خدا نظر كند بر اين اسير ناتوان

ص: 213

ص: 214

آن شب با آرامشى وصف ناشدنى به خواب رفتم . ساعت را براى پنج و نيم صبح كوك كردم تا نماز صبح را اول وقت بخوانم . بعد از نماز دقايقى مشغول دعا و مناجات شدم و سپس قرآن را از تاقچه ى اتاقم برداشتم و خاك اندكى كه بر جلد آن نشسته بود را پاك كردم و چند صفحه از كلام خدا را خواندم . با خواندن قرآن آرامش عجيبى به قلبم سرازير گشت . بخشى از سوره ى آل عمران را خواندم و بسيار مسرور شدم اين آيات بسيار بشارت دهنده بودند :

« و به سوى آمرزشى از پروردگارتان و بهشتى كه پهنايش به وسعتِ آسمان ها و زمين است ، بشتابيد ؛ بهشتى كه براى پرهيزكاران آماده شده است ؛ آنان كه در گشايش و تنگ دستى انفاق مى كنند و خشم خود را فرو مى برند و از خطاهاى مردم در مى گذرند . و آنان كه چون كار زشتى مرتكب شوند يا بر خود

ص: 215

ستم ورزند ، خدا را ياد كنند و براى آمرزش و بخشش گناهانشان، به سوى خدا مى روند و توبه مى كنند . و چه كسى جز خدا گناهان را مى آمرزد؟

و آنان بر گناهان خود ، پا فشارى و اصراز نمى كنند . پاداش آنان

آمرزش خداوند است و بهشت هايى كه از زيرِ درختانش رودخانه ها جارى است و آنان در آن بهشت پرنعمت جاودان اند و خداوند پاداش انسان هاى صالح را به نيكوترين شكل مى دهد » .

احساس قدرت و عزت مى كردم . ديگر خودم را يك انسان

فانى نمى ديدم . ديگر نه ترسى از مرگ داشتم و نه سيماى مرگ برايم زشت بود . مى دانستم كه خدايى كه در اين دنيا اين همه لطف بر انسان ها دارد ، لطف او بر ما بعد از مرگمان هم ادامه خواهد داشت ؛ بلكه بسيار بيشتر خواهد شد ؛ زيرا در سراسر قرآن مى ديدم كه خدا به اهل ايمان ، مكرّر ، بهشتِ بى انتهاى جاودان را وعده داده است .

آفتاب طلوع كرده بود و من سخت در فكر و انديشه بودم . لحظه شمارى مى كردم كه ساعت موعود فرا رسد و من دوبارهسيد حسن را ببينم و از او چيزها بياموزم .

قبل از ساعت 2 خودم را به مدرسه ولى عصر رساندم . دوستانم قبل از من آمده و در انتظار من بودند . بعد از سلام و احوالپرسى ، زنگ مدرسه را به صدا درآورديم . يك نفر از طلابِ مدرسه در را گشود و ما وارد شديم . در گوشه ى حياط ،

ص: 216

زير سايه ى درختى سيد حسن با چند نفر از طلاب مشغول گفتگو بودند . سيد با ديدن ما به سمت ما آمد و در حالى كه يكايك ما را در آغوش مى گرفت ، به گرمى سلام و احوالپرسى كرد . رامين رو به سيد كرد و گفت : « واقعا از شما عذرخواهى مى كنيم كه وقت روز جمعه ى شما كه متعلق به خانواده مى باشد را گرفته ايم ».

سيد حسن با لبخند شيرينى پاسخ داد : « من امروز يك ساعت زودتر آمده ام ؛ مى دانيد چرا؟! »

گفتيم : « نه ، خودتان بفرماييد! »

گفت : « زمانى كه داستان شما دوستان عزيز را براى خانواده تعريف كردم ، خيلى خوشحال شدند و يكساعت مرا زودتر روانه ساختند كه اگر شما زودتر آمديد من زودتر در خدمتتان باشم » .

ما همگى از لطف او و خانواده اش تشكر كرديم . سيد حسن ما را به درون كتابخانه راهنمايى كرد و همگى وارد كتابخانه شديم . هيچ كس آنجا نبود . گفت : « اگر مايل باشيد امروز براى بحث به سالن مطالعه نرويم و همين جا در ميان قفسه هاى كتاب مباحث خود را دنبال كنيم » .من گفتم : « بسيار خوب و جذّاب است! » بقيه ى دوستان نيز حرف مرا تأييد كردند . سيد به سمت سالن مطالعه رفت و چند صندلى آورد و آن ها را به صورت دايره اى چيد ، ما از او تشكر كرديم و روى صندلى ها نشستيم .

سيد گفت : « وقت امروز من متعلق به شماست ؛

ص: 217

هرچه مى خواهيد سئوال كنيد ، اگر بتوانم جواب دهم در خدمتتان هستم » .

رامين گفت : « آتئيست ها با سوء استفاده از نظريه ى تكامل داروين ، خدا را انكار مى كنند ، نظر شما چيست؟ »

سيد حسن گفت : « پذيرش نظريه ى داروين ، درصورت

صحّت آن ، هرگز وجود خداوند متعال را انكار نمى كند ؛ بلكه اين نظريه مى تواند دليلى بر اثبات خدا باشد! »

فرشاد گفت : « لطفا كمى برايمان توضيح دهيد » .

سيد حسن گفت : « طبق نظريه ى داروين ، يك تك سلولى

سبب شده است كه در طى صدها ميليون سال ، انواع و اقسام جانوران ، در دريا و خشكى ايجاد شوند ؛ بايد از آن ها پرسيد : چه كسى آن تك سلولى را ايجاد كرده است؟ چه كسى اين قانون تكامل را در طبيعت وضع كرده است؟ »

رامين گفت : « آن ها مدّعى هستند كه آن تك سلولى به خاطر آميزش پروتئين ها با يكديگر ايجاد گشته است! »

احسان گفت : « يعنى پروتئين هاى بى جان با آميزش بهيكديگر ، حيات را توليد كرده اند؟! »

رامين گفت : « آتئيست ها اين را مى گويند! »

سيد حسن گفت : « آيا تاكنون دليل علمى ارائه كرده اند كه چگونه با تركيب پروتئين ها حيات توليد مى شود؟ »

رامين گفت : « در اين باره سخنان ضد و نقيضى گفته اند كه

ص: 218

هيچ يك از اين سخنان ، پشتوانه ى صحيح علمى ندارند و به آسانى مى توان رد كرد » .

سيد حسن در حالى كه مى خنديد گفت : « بياييد به عقل خودمان مراجعه كنيم! ببينيم حكم عقل چيست؟ »

من گفتم : « عقل من اين را نمى پذيرد كه با تركيب چند موجود بى جان ، حيات توليد شود! »

احسان گفت : « اكنون در مجهزترين آزمايشگاه ها نيز نمى توان با تركيب چند دانه پروتئين ، موجود زنده اى را به وجود آورد ».

سيد حسن در حالى كه مى خنديد ، گفت : « ما حاضريم يك تريلى پروتئين بى جان در مجهزترين آزمايشگاه ها خالى كنيم تا ببينيم اين آقايان مى توانند براى ما حيات توليد كنند؟! »

از سخنان سيد حسن ، همگى به خنده افتاديم .

سيد حسن گفت : « عقل مى گويد اگر حيات در صدها ميليون سال پيش به صورت موجودى تك سلولى به وجود آمده است ؛ حتما بايد كسى به او حيات داده باشد و اين حيات بخشش خداوندى است كه خالق حيات است » .احسان گفت : « بنابراين ، با تركيب چند چيز بى جان ، حيات ايجاد نمى شود ، مگر اين كه خدا بخواهد » .

سيد حسن گفت : « آرى ؛ حيات همه ى موجودات وابسته به خداوند متعال است ؛ عزيزان ! اين را بدانيد كه چه بيگ بنگ را بپذيريم و چه نپذيريم و چه مسئله ى تكامل را بپذيريم

ص: 219

و چه نپذيريم ، خالق عالَم ، خداوند متعال است و هركس اين مسئله را انكار كند ، عقل خود را به نابودى و تعطيلى كشانده است و هركس عقل خود را تعطيل و رها كند ، طبق كلام خدا ، از حيوانات هم پست تر خواهد بود » .

رامين گفت : « چند سئوال در رابطه با پيغمبران دارم » .

سيد حسن گفت : « بفرماييد ، إن شاء اللّه پاسخ گويتان خواهم بود » .

رامين گفت : « با وجود اين كه انسان صاحب عقل و خرد است ؛ پس چرا بايد پيامبرانى از سوى خدا مبعوث شوند تا راه را به انسان ها نشان دهند؟ مگر انسان با عقل خودش نمى تواند راه خود را تشخيص دهد؟ »

سيد پاسخ داد : « عقل نعمت بزرگ خداوند متعال است ؛ اما در اينجا بايد سه نكته را دانست :

1 - برخى از مسائل وراى عقل عادى بشر است و بايد

پيامبران و حجت هاى الهى بيايند و آنها را براى ما بازگو كنند ؛ مانند مسائل مربوط به قيامت و جهان پس از مرگ .2 - عقل انسان در بسيارى از موارد زير وهميات و هواهاى نفسانى پنهان مى گردد و آن وقت است كه انسان ، آنچه كه حكم عقل نيست را حكم عقل مى پندارد ؛ در اينجا پيامبران مى آيند و حكم عقل را به مردم نمايان مى كند .

3 - عقل قوه اى است كه مانند همه ى قوا بايد رشد يابد و رشد

ص: 220

و تربيت عقل زمانى صورت مى گيرد كه انسان در مسير صحيحى قرار گرفته باشد ؛ بنابراين پيامبران و جانشينان آنان با نشان دادن راه صحيح ، عقل انسان را بارور مى كنند . طبق اين توضيحات به اين نتيجه مى رسيم كه بشر همواره به پيامبران الهى احتياج دارد ؛ البته طبق قرآن و احاديث متعدد ، پيامبر اسلام آخرين پيامبر است و همه مردم موظف اند از تعاليم آن پيامبر گرامى بهره مند گردند ».

احسان گفت : « همين بشر امروزى كه خود را از تعاليم

پيامبران بى نياز دانسته و ادّعاى عقل و علم مى كند ، بسا فجايع بزرگى به بار آورده و چه جنگ هاى خونينى را موجب شده است! »

رامين گفت : « از طرفى مى بينيم كسانى كه ادعاى ديندارى داشتند نيز فجايع و جنگ هاى زيادى را در طول تاريخ به راه انداخته اند! »

سيد گفت : « بايد ديد آن كارهاى ناشايسته ى آنان طبق آموزه هاى دين بوده است و يا طبق هواهاى نفسانى خودشان؟! اگر ديديم كه آنان طبق آموزه هاى دين عمل نمى كردند و جنگ ها و خونريزى ها را به خاطر هوى پرستى خودشان بهراه مى انداختند ؛ بنابراين ، انصاف اين است كه آن ها را متهم كنيم ، نه دين را ؛ چون آن ها دين را فقط ابزارى براى رسيدن به اهداف شوم خود قرار داده اند » .

رامين گفت : « آيا چيزى كه بشر دائم از آن سوء استفاده مى كند ، مى تواند براى بشر مفيد باشد؟! »

ص: 221

سيد گفت : « آيا بشر از علم و تكنولوژى سوء استفاده نمى كند؟ آيا كشتارى كه به خاطر پيشرفت علم و تكنولوژى در عصر ما به وقوع پيوسته ، در تاريخ بشريت سابقه داشته است؟ آيا مى توان گفت به خاطر اين كه بشر از علم و تكنولوژى سوء استفاده ها كرده است ، بايد آن را دور ريخت؟ »

رامين كمى فكر كرد و سپس گفت : « خير ! نمى توان

گفت ؛ زيرا اصل علم خوب است ، هرچند عده اى از آن سوء استفاده مى كنند » .

سيد حسن با لبخندى به رامين گفت : « خودت خوب

پاسخى به خودت دادى! آرى ؛ اگر عدّه اى از دين سوء استفاده كنند ، هرگز نمى توان گفت دين زيان بار است ؛ بلكه دين ، يكى از نيازهاى بشر است و همواره بشر به آن احتياج دارد ؛ پس بايد جلوىِ سوء استفاده ها را گرفت ، نه جلوىِ دين را » .

رامين گفت : « من پذيرفتم كه اگر از چيزى سوء استفاده مى شود دليل بر بد بودن آن چيز نيست ؛ اما در اينجا چند سئوالدر رابطه با پيغمبر اسلام دارم :

اگر اسلام دين صلح و دوستى است ، پس چرا پيامبر اسلام با مخالفان خود جنگيد؟ چرا در قرآن آياتى در رابطه با جنگ و جهاد آمده است؟ »

سيد حسن پاسخ داد : « اسلام دين صلح و صفا و دوستى است ؛

ص: 222

اما در دو مورد خداوند به پيامبر اسلام اجازه ى جهاد داده است :

1 - براى دفاع از مسلمانان و سرزمين آنان ؛

2 - براى برطرف ساختن موانعى كه نمى گذارند تعاليم

رسول خدا به گوش مردم برسد .

مورد اول كه هر عقلى مى پذيرد ، اختصاص به زمان پيامبر ندارد ؛ بلكه هرگاه جامعه ى اسلامى مورد حمله ى دشمنان قرار بگيرد وظيفه ى هر فرد مسلمانى است كه با جهاد از دين و كشور خود دفاع كند كه بيشتر جنگ هاى پيامبر اسلام با مشركان نيز جنبه ى دفاعى داشته است .

اما جنگ هايى كه پيامبر اسلام سپاه را حركت داد و با مشركان و كافران و برخى از اهل كتاب به جنگ پرداخت ، دو علت داشت :

يكى اين كه سران قبايل كفر نمى گذاشتند تعاليم اسلام به گوش مردم برسد و اصرار داشتند كه مردمان در جهل و بت پرستى خود بمانند . پيامبر چند بار با اين سران كفر اتمام حجت كرد ، زمانى كه ديد نصيحت سودى ندارد براى آزادسازى و رفع موانعهدايتِ افراد آن قبايل به دستور خدا با سران كفر به نبرد برخاست ؛ در غير اين صورت تعاليم اسلام به مردم آن قبيله نمى رسيد و آنان در شرك و جهل و خرافات خويش باقى مى ماندند؛ لذا پيامبر اسلام براى اين كه موانع هدايت را بردارد به امر خدا با سران شرك و كفر به جهاد برخاست و اين مسئله اى است

ص: 223

كه هر اهل انصافى صحيح بودنش را مى پذيرد ؛ زيرا كفر و شرك ، نابودى يك جامعه است و پيامبر با اين جهاد به بقاى حيات طيبه ى بشر خدمت والايى كردند .

اما جنگ پيامبر با اهل كتاب به خاطر اين بود كه آنان بر خلاف پيمان نامه عمل مى نمودند و براى نابودى اسلام با مشركان همكارى مى كردند ؛ البته پيامبر اسلام در موارد متعدّدى از كارهاى خلاف آن ها مى گذشت ؛ اما زمانى كه مى ديدند آن ها دست از خيانت و توطئه برنمى دارند و براى اصلاح راهى جز جهاد باقى نمى ماند ، با آن ها به جهاد برمى خاست » .

احسان گفت : « لطفا براى ما مقدارى از بزرگوارى هاى

پيامبر اسلام بگوييد » .

سيد حسن گفت : « پيامبر گرامى اسلام اخلاق نيكوى بسيار والايى داشتند . ايشان به همه كس سلام مى كردند . با همه مهربان بودند . زمانى كه در مكّه بود و به شدت مورد آزار و اذيت كافران قرار مى گرفت ، هيچ وقت آنان را نفرين نكردند و هيچ وقت بر سر آنان فرياد نكشيدند . همواره مهربانو خوش رو بودند . آنقدر بزرگوار و بزرگ منش بودند كه آنگاه كه فهميدند يك نفر از مشركان كه هر روز به او فحاشى مى كرد ، مريض شده ، به عيادتش رفتند و حال و احوال او را پرسيدند و آن مشرك بسيار شرمنده ى رسول خدا شد و اسلام آورد .

آرى ! آن حضرت ، بدى را با خوبى جواب مى دادند . به

ص: 224

نيازمندان كمك مى كردند و يار و ياور هر مظلومى بودند ، هرچند آن مظلوم بر دينى غير از آئين اسلام بود ؛ اما آن حضرت زمانى كه مى ديدند آن شخص مورد ستم قرار گرفته است از او حمايت مى كرد و تا آنجا كه مى توانستند براى گرفتن حق آن مظلوم از ظالم تلاش مى كرد » .

همه ى ما با دقت به سخنان سيد حسن گوش مى داديم و غرق لذّت بوديم و به خودمان مى باليديم كه پيروِ پيامبر بزرگوار اسلام هستيم .

احسان گفت : « يكى از جنبه هاى والاى رفتارى پيامبر

بزرگوار اسلام در جريان فتح مكه مى باشد كه آن حضرت با تمام بزرگوارى و در اوج قدرت عفو عمومى اعلام كردند و از همه ى گناهان و جنايات مخالفان و دشمنانش درگذشتند » .

رامين گفت : « مى خواهم در اين باره بيشتر بدانم » .

سيد حسن گفت : « جريان فتح مكّه ، يكى از مهمترين زواياى تاريخ اسلام است كه رفتار الهى رسول خدا را براى جهانيان آشكار مى سازد : در سال هشتم هجرى رسول خدا با دههزار نفر براى فتح مكّه و پاكسازى خانه ى خدا از بت ها به سمت مكه حركت كردند . كفار قريش چون توان مقابله با لشكر عظيم اسلام را نداشتند ، مأيوسانه به خانه هاى خود پناه بردند . رسول خدا بدون جنگ وارد زادگاه مباركشان شدند و خانه ى خدا را از وجود بت ها پاك ساختند . در آن ميان ، يكى از مسلمانان

ص: 225

فرياد زد : « امروز روز انتقام از مشركان است » . پيامبر فرمودند : « اين سخن را نگوييد ؛ بلكه بگوييد امروز روز بخشش و رحمت است » . رسول خدا دستور عفو عمومى صادر كردند و همه ى مشركانى كه سال ها آن حضرت را اذيت كرده و عليه او جنگ هاى خونين را برپا ساخته بودند ، مورد عفو و بخشش قرار دادند ؛ همه ى اهل مكه از اين كار متحيّر شدند ؛ زيرا آن ها مى پنداشتند به خاطر آزار و اذيت بيست ساله اى كه بر رسول خدا روا داشته اند ، آن حضرت همه را اعدام مى كنند ؛ اما آن حضرت با نهايت بزرگوارى دستور عفو عمومى را صادر كردند » .

فرشاد گفت : « اما مى بينيم با اين همه بزرگوارى رسول خدا دشمنان اسلام دائم عليه رسول خدا فعاليت مى كنند و نه تنها از اين واقعه ى عظيم چشم پوشى مى كنند ؛ بلكه آن حضرت را متهم به كشتار و خون ريزى نيز مى كنند! »

من گفتم : « اين كمال ناجوانمردى است كه مخالفان اسلام اين واقعه ى عظيم را ناديده مى گيرند » .

سيد حسن گفت : « و در آن واقعه ، از همه چيز تحيّر آفرين تر اين است كه پيامبر اسلام قاتل بى رحم عموى خويش را هم بخشيدند . حمزه عموى گرامى رسول خدا در جنگ احد توسط شخصى به نام « وحشى » از پشت سر با نيزه به شهادت رسيد . سپس به فرمان « هند » زن ابوسفيان ، وحشى شكم حمزه را

ص: 226

پاره كرد و جگر او را بيرون آورد و زن ابوسفيان آن را به دندان گرفت! « وحشى » بينى و گوش حمزه را هم بريد ؛ اين صحنه آنچنان براى رسول خدا دردآور و دل خراش بود كه تا سال ها در غم شهادت ناجوانمردانه ى عمويش حمزه مى گريستند و محزون بودند ؛ اما آن پيامبر رحمت در فتح مكه، هم وحشى را بخشيدند و هم همسر ابوسفيان را ؛ در حالى كه مى دانستند هر دو جنايتكاران بزرگى هستند » .

همه ى ما از آنچه كه سيد حسن مى گفت ، غرق تحيّر شديم! واقعا اين همه عظمت و بزرگوارى براى ما غيرقابل درك بود . عظمت روح و بزرگوارى تا چه ميزان!! عموى رسول خدا براى او در زمره ى عزيزترين انسان ها بود . آن كافران بدن عموى عزيز پيامبر را قطعه قطعه كردند ؛ اما رسول خدا هرچند قلب مباركشان تا آخر عمر داغ ديده ى عموى بزرگوارشان بود ؛ اما با بزرگوارى از سر قاتلين بى رحم عمويشان گذشتند!

به خودم گفتم : « ناجوانمرد است هركس پيامبر رحمت را پيامبر جنگ و خون ريزى معرفى كند! »احسان گفت : « اما با اين همه توطئه ى دشمنان اسلام ، ما مى بينيم كه هر روز تعداد زيادى از مردم جهان با آغوش باز اسلام را مى پذيرند » .

سيد حسن گفت : « آرى ! در طول تاريخ خيلى ها سعى كردند كه نور اسلام را خاموش كنند ؛ اما خودشان خاموش و نابود شدند

ص: 227

و روز به روز بر عظمت دين اسلام افزوده گشت ؛ زيرا دين اسلام همان دينى است كه خدا راضى شده كه يگانه دين همه ى مردم باشد و إن شاء اللّه با ظهور مهدى موعود عجل اللّه تعالى فرجه الشريف، همگان با آغوش باز اسلام را مى پذيرند » .

رامين گفت : « ما مى پذيريم كه رسول خدا پيامبر رحمت است و دين اسلام دين صلح و محبت است ؛ اما مى بينيم كه خلفاى بعد از رسول خدا به كشورگشايى پرداختند و جنگ هاى خونينى را براى گسترش اسلام به راه انداختند » .

سيد حسن گفت : « آنان كسانى بودند كه جانشين رسول خدا نبودند ؛ و خليفه ى برحق رسول خدا امام على بودند كه او را خانه نشين كردند و نگذاشتند كه آن حضرت زمام امور جامعه را به دست بگيرند و عالم را گلستان كنند » .

رامين گفت : « يعنى اگر حضرت على بعد از رسول خدا جاى ايشان قرار مى گرفتند ، ديگر چنين اتفاقاتى رخ نمى داد؟ »

سيد حسن گفت : « آرى ، آرى ! هرگز آن حضرت به بهانه ىگسترش اسلام به ملت ها حمله ور نمى شدند ؛ بلكه آن حضرت با آشكار كردن زيبايى هاى اسلام ، مردم را به اسلام دعوت مى كردند و مردم نيز زمانى كه اخلاق الهى اميرالمؤمنين را در كنار زيبايى هاى اسلام مى ديدند با آغوش باز مسلمان مى شدند و دنيا گلستان مى گشت » .

ص: 228

من گفتم : « پس خدا از رحمت خود دور كند آنانى را كه نگذاشتند امام على عالم را گلستان كند! »

همه ى دوستان گفتند : « الهى آمين » .

سيد حسن گفت : « حضرت اميرالمؤمنين برترين شاگرد

مكتب رسول خدا بودند و هيچ كس مانند ايشان به رسول خدا شبيه نبود . قطعا اگر ايشان زمام امور را به دست مى گرفتند عالَم را گلستان مى كردند ؛ اما نااهلان نگذاشتند و چه جنايت ها به اسم اسلام مرتكب شدند! »

سيد حسن در ادامه گفت : « اميرالمؤمنين زمانى كه حدود پنج سال حاكم جامعه ى اسلامى شدند ، عدالتى را به نمايش گذاشتند كه تاكنون بشر مانند آن را نديده است . ايشان نگذاشت كسى از بيت المال سوء استفاده كند و تمام سهم خواهى هاى ناعادلانه كه در زمان خلفاى ثلاثه گذشته براى برخى از نزديكان آنان بود را قطع كردند . حضرت خود به صورت بسيار ساده و فقيرانه زندگى مى كردند و هركس ايشان را مى ديد گمان مى كرد كه آن حضرت ، فقيرترين شخص جامعه است » .احسان گفت : « وسعت حكمرانى امام على تقريبا يك

چهارم جهان آن روز بوده است ؛ اما آن حضرت هرگز فريفته ى قدرت نشدند و عدالتى را گسترانيدند كه تاكنون بشر چنين عدالتى را به چشم نديده است » .

سيد حسن گفت : « نصايح امام على به مالك اشتر كه در

ص: 229

نامه ى 53 نهج البلاغه آمده بسيار حائز اهميت است . مالك اشتر كه از سرداران رشيد لشكر اميرالمؤمنين بود ، از طرف آن حضرت فرماندار سرزمين پهناور مصر گرديد . امام على نامه اى به او نوشتند و دقيق ترين و جامع ترين مسائل مربوط به حقوق بشر را به او تذكر دادند . اين نامه فوق العاده پرمحتواست ، به گونه اى كه هركس آن را بخواند غرق تحيّر مى شود و تمام سخنان و مطالبى كه تاكنون بشر در رابطه با حقوق بشر نوشته است ، در برابر اين كلام حضرت على يك قطره اى است در برابر درياى پُر گهر! »

احسان گفت : « من سه سال پيش در يكى از روزنامه هاى

كشور خواندم كه يك فرد مسلمان كه در كشور ونزوئلا زندگى مى كرده ، نامه ى حضرت على را به زبان آن كشور ترجمه نموده است ! مردم با خواندن آن نامه بسيار شگفت زده شدند و برخى بدون اين كه حضرت على را بشناسند ، فقط با ديدن آن نامه ، شيعه شدند ؛ زيرا فهميدند كه كسى كه اين نامه را با محتواى عالى انسان دوستانه نوشته است ، انسانى است الهى » .من با شنيدن سخنان احسان ، بسيار مشتاق شدم كه به كتاب نهج البلاغه مراجعه كنم و نامه ى امام على به مالك اشتر را بخوانم .

رامين رو به سيد كرد و گفت : « جريان اعدام قبيله ى بنى قريظه توسط پيامبر اسلام ، همواره سبب گرديده كه بسيارى

ص: 230

از مخالفان اسلام ، بر ضد پيامبر اسلام تبليغ كنند و آن حضرت را خون ريز معرفى نمايند ؛ لطفا براى من توضيح بده كه اعدام قبيله ى بنى قريظه توسط پيامبر اسلام راست است يا يك دروغ تاريخى است؟ »

سيد حسن گفت : « بنى قريظه به اسلام خيانت كرد و خائنين آنان اعدام شدند ؛ اما دشمنان اسلام با استناد به چند تاريخ غيرمعتبر ، همچون تاريخ طبرى ، دائما اعلام مى دارند كه رسول خدا همه ى مردان آن قبيله را اعدام كرد ولى اين يك تهمت آشكارى است كه به رسول خدا مى زنند » .

رامين گفت : « آقا سيد! لطف مى فرماييد در اين باره توضيحات بيشترى بدهيد » .

سيد حسن گفت : « بنى قريظه ، طايفه اى از يهود بودند كه قلعه هاى آنان خارج از شهر مدينه قرار داشت ؛ آنان عرب نبودند ؛ بلكه از قبيله ى بنى اسرائيل بودند و صد سال قبل از بعثت پيامبر ، از منطقه ى شامات ، يعنى سوريه و لبنان و فلسطين كنونى ، براى مقصودى به سرزمين حجاز و شهر مدينه هجرت كرده بودند » .فرشاد گفت : « هدف آنان از آمدن به سرزمين حجاز چه بود؟ »

سيد حسن گفت : « شايد سخن مرا به سختى باور كنيد ؛ اما اين حقيقتى است كه هم در قرآن كريم به آن اشاره شده است و هم تاريخ آن را ثبت كرده است » .

من گفتم : « بسيار مشتاق شنيدنيم ؛ لطفا توضيح بفرماييد » .

ص: 231

سيد حسن در حالى كه با مهربانى و لبخند به چهره ى همه ى ما نگاه مى كرد ، گفت : « آن ها از سرزمين شامات به مدينه آمده بودند تا وقتى كه رسول خدا به آن شهر هجرت مى كند ، از جمله نخستين كسانى باشند كه به آن حضرت ايمان بياورند ؛ زيرا آنان در كتاب هاى خود خوانده بودند كه پيامبر خاتم ، در سرزمين حجاز ظهور و به شهر مدينه هجرت خواهد كرد و در آنجا نيرو و قوايى تشكيل خواهد داد ؛ آنان از ده ها سال قبل به حجاز مهاجرت كردند كه جزوِ نخستين ياران پيامبر خاتم گردند و بارها به مشركان مدينه وعده مى دادند كه به وسيله ى پيامبر خاتم بر آنان ظفر خواهند يافت ؛ همين مطلب در قرآن كريم در سوره ى بقره آيه ى 89 آمده است ؛ اما اى دوستان! آيا مى دانيد جريان اين يهوديان در ايمان آوردن به رسول خدا چگونه شد؟ »

من و فرشاد و رامين با تعجب به يكديگر نگاه كرديم!

احسان گفت : « آنان نه تنها به پيامبر اسلام ايمان نياوردند ؛ بلكه بيشترين توطئه ها را نيز بر ضد اسلام انجام دادند! »رامين با تعجب گفت : « خُب چرا؟! اينان كه چند هزار كيلومتر از سرزمين شامات آمده بودند كه جزو نخستين گروندگان رسول خدا باشند ، پس چرا به او ايمان نياوردند؟! »

سيد حسن با تأسف سرى تكان داد و گفت : « آنان توقّع داشتند كه پيامبر خاتم ، از نژاد بنى اسرائيل باشد ؛ لذا زمانى كه

ص: 232

ديدند آن حضرت از بنى اسرائيل نيست او را انكار كردند و با شدّت هرچه تمامتر در برابر رسول خدا ايستادند » .

فرشاد با تعجب گفت : « يعنى آن ها با وجود اين كه يقين داشتند كه حضرت محمّد پيامبر خاتم است باز به او ايمان نياوردند؟! »

سيد حسن گفت : « آرى ، آرى ! طبق آنچه قرآن مى فرمايد آنان در حالى كه يقين داشتند پيامبر اسلام همان پيامبر موعود و رسول خاتم است ؛ ولى به خاطر تعصّبات كوركورانه ى نژادپرستانه به آن حضرت ايمان نياوردند! »

همگى از اين همه تعصبات كوركورانه غرق تحير شديم!

سيد حسن ادامه داد : « اما داستان بنى قريظه و خيانت بزرگ آنان به رسول خدا و اعدام خائنين گمراه آنها را بشنويد :

پيامبر بزرگوار اسلام با قبيله ى بنى قريظه پيمان صلح و آشتى امضاء كردند و طبق آن قرارداد ، پيامبر تضمين كردند كه كارى به يهوديان بنى قريظه نداشته باشند و آنان مى توانند بر دين خودشان باقى بمانند ؛ در عوض آنان تعهد كردند كه هرگز با كفار و مشركان بر ضد اسلام همكارى نكنند ؛ اما در سال پنجم هجرت نقض پيمان كردند !

در سال پنجم هجرى ، تمام قبايل شرك و كفر با هم هم پيمان شدند كه نيروى عظيمى را تشكيل دهند و كار اسلام و مسلمين را يكسره كنند . آنان سپاهى عظيم تشكيل دادند كه متشكل از ده هزار نيروى جنگى با تمام امكانات و تجهيزات بود . زمانى كه

ص: 233

آنان به سمت مدينه حركت كردند ، رسول خدا مطلع گرديد و بعد از مشاوره با ياران خود ، تصميم گرفتند كه در جلوى شهر مدينه خندقى بزرگ حفر گردد تا آنان نتوانند به شهر وارد گردند . كار حفر خندق شش روز به اتمام رسيد . كفار و مشركان زمانى كه به نزديكى مدينه رسيدند ، خود را در برابر خندق بزرگى ديدند كه در طرف ديگر آن ، مسلمين به كمين نشسته اند . آنان پشت خندق متوقف شدند ؛ زيرا اگر براى ورود به شهر مدينه وارد خندق مى شدند ، سربازان اسلام آنان را با تير مى زدند . چند روز گذشت و آنان نتوانستند از خندق عبور كنند . مشركان تصميم گرفتند كه از پشت به مسلمين حمله كنند . در پشت شهر ، قلعه هاى بنى قريظه بود . آنان زمانى مى توانستند از آن طرف به مسلمانان حمله كنند كه يهوديان اجازه ورود به آنان بدهند و با آنان همكارى كنند . چند نفر از سران قريش به ديدار يهوديان بنى قريظه رفتند و به آنان گفتند به ما ملحق شويد تا كار مسلمين را يكسره سازيم . يهوديان ابتدا نپذيرفتند ؛ اما كفار قريش و مشركان بر خواسته ى خود اصرار كردند و گفتند : الآن بهترين فرصتى است كه ما و شما همگى از دست اسلام و مسلمين، براى هميشه راحت شويم . بالأخره يهوديان پذيرفتند كه شرايط حمله از پشت سر به مسلمانان را فراهم كنند! آنان مخفيانه براى مشركان آذوقه ارسال مى كردند . پيامبر از نقض پيمان و توطئه ى بزرگ يهوديان باخبر شدند . با تدبير پيامبر ، مشركان نتوانستند

ص: 234

از طريق قلعه هاى بنى قريظه به مسلمانان حمله كنند . يكى از قهرمانان بزرگ مشركان به نام عَمروبن عَبدِوُد با اسب از روى خندق پريد و به مصاف مسلمانان ، براى جنگ تن به تن آمد ، مسلمانان همه بسيار ترسيدند و حاضر نشدند با او به نبرد بپردازند . حضرت على به مصاف او رفتند و او را به قتل رساندند . با كشته شدن قهرمان مشركان ، آنان روحيه ى خود را به شدت باختند . چند روز ديگر پشت خندق ماندند ولى خداوند در دل آنان وحشت افكند و طوفانى فرستاد كه تمام تجهيزات آنان را در هم ريخت ؛ در نتيجه آنان پس از چند هفته درنگ در پشت خندق ، شكست را پذيرفتند و مفتضحانه به ديار خود بازگشتند » .

چشمان همه ى ما به دهان شيرين سيد حسن دوخته شده بود و با تعجب داستان خيانت بزرگ بنى قريظه را گوش مى داديم . سيد حسن ادامه داد : « زمانى كه سپاه شرك و كفر مدينه را ترك كرد ، پيامبر به ارتش اسلام دستور داد كه قلعه هاى بنى قريظه را محاصره كنند . بنى قريظه كه مى دانستند عقوبت سختى در انتظارشان است ، در قلعه هاى خود پنهان شدند . سربازان اسلام ، درب هاى قلعه ها را گشودند و وارد آن شدند و تمام يهوديان را دستگير كردند . پيامبر به سران خائن يهود گفت : چرا نقض پيمان كرديد؟ مگر من به شما محبت نكردم؟ مگر من نگذاشتم كه در دينتان آزاد باشيد؟ مگر من امنيت شما را تأمين نكردم؟ چرا خيانت كرديد؟!

ص: 235

آنان جوابى به پيامبر نمى دادند . پيامبر فرمودند : شما خيانت بزرگى كرديد و سزاوار اشدّ مجازات هستيد ؛ اما يك فرصت ديگر به شما مى دهم ؛ بياييد مسلمان شويد و به ما ملحق گرديد تا از سر خيانت بزرگ شما بگذرم ؛ اما يهوديان لجوجانه به پيامبر اسلام جواب دادند : ما حاضريم به دست تو كشته شويم ولى هرگز به تو ايمان نياوريم!

پيامبر رحمت زمانى كه اصرار يهوديان را در گمراهى و خيانت ديد ، طبق حكم تورات ، خائنين آن ها را اعدام كردند » .

من پرسيدم : « مگر در كتاب يهوديان در رابطه با خائنين چه دستورى آمده است؟ »

سيد حسن گفت : « در توراتِ يهوديان آمده است كه هرگاه دو طايفه با يكديگر پيمان صلح بستند ؛ اما يك طايفه ، آن را نقض كرد ، آن طايفه خيانت كار بايد به اشدّ مجازات برسد و رسول خدا طبق حُكم كتاب آسمانى خودشان - كه خود يهوديان هم آن را پذيرفتند - با آنان برخورد كرد » .

رامين گفت : « اين رفتار رسول خدا عين عدالت بود و آن حضرت به آنان ستم نكرد ؛ بلكه خودشان به خودشان ستم كردند! »

فرشاد گفت : « پس آنچه كه طبرى مى گويد كه رسول خدا همه ى مردان آنان را اعدام كرد ، سخن باطلى است؟! »

سيد حسن گفت : « آرى قطعاً سخن باطلى است ؛ زيرا اين سخن مخالف قرآن است . در قرآن كريم ، سوره ى احزاب آيه ى 26

ص: 236

جريان خيانت بنى قريظه آمده است . خداوند مى فرمايد بعد از اين كه بنى قريظه دستگير شدند بعضى از آنان به قتل رسيدند و برخى ديگر اسير شدند ؛ بنابراين ، طبق سخن قرآن كريم و تواريخ معتبر ، فقط خيانت كاران به سزاى اعمالشان رسيدند » .

احسان گفت : « پيامبر بزرگوار اسلام با رحمت بى كرانشان ، راه نجات را هم براى آن خائنين گشودند ؛ اما آن كوردلانِ متكبّر نپذيرفتند! »

سيد حسن گفت : « رسول خدا پيامبر رحمت اند و آنقدر اهل بخشش و بزرگوارى اند كه هركس زندگانى سراسر نور ايشان را بخواند ، غرق تحيّر خواهد شد » .

لحظاتى همگى سكوت كرديم و در فكر فرو رفتم! سيد حسن سكوت را شكست و گفت : « اما اين نكته ى مهم را هم بايد دانست كه هرچه پيامبر انجام دادند، همگى فرمان خدا بود » .

احسان گفت : « اما مى بينيم كه دشمنان اسلام با تمام بى انصافى و ناجوانمردى ، خيانت بزرگ بنى قريظه را نمى بينند ؛ اما اعدام خائنين را مى بينند! »

من گفتم : « واقعا خيانت بنى قريظه ، خيانتى بس عظيم و غيرقابل بخشش بود ؛ زيرا آنان با آن خيانتشان مى خواستند ريشه ى اسلام را بخشكانند و در هر جامعه اى كه اين گونه خائنين ريشه بر كن باشند ، حكم عقلاى عالم اين است كه بايد با اين گروه با اشدّ مجازات برخورد شود! »

ص: 237

دوستان همگى حرف مرا تأييد كردند .

سيد حسن گفت : « اى دوستان عزيز! الآن مى خواهم يك نكته ى بسيار جالب و شنيدنى براى شما بگويم! »

همگى گفتيم : « بگوييد كه مشتاق ايم! »

سيد از جا برخاست و به آن طرف كتابخانه رفت . دقايقى بعد ، در حالى كه كتابى در دست داشت ، آمد و روى همان صندلى نشست و گفت : « مى دانيد اين چه كتابى است؟ »

به عنوان كتاب نگاه كرديم ؛ ديديم نوشته شده : « تاريخ طبرى ، جلد 1 »

سيد حسن گفت : « اكنون مى خواهم يك نكته ى جالبى از اين كتاب براى شما بخوانم . در قسمت آخر مقدمه اين كتاب ، طبرى سخنى را مى گويد كه بسيار شنيدنى و جالب است! »

سپس سيد حسن كتاب را ورق زد و صفحه اى از اين كتاب را با همان متن عربى اش برايمان خواند و خط به خط ترجمه كرد . همگى از سخن طبرى متعجب شديم ؛ زيرا سخن او در ابتداىكتابش به گونه اى بود كه خودش اعتبار كتابش را به كلّى ساقط مى كرد .

او در اواخر مقدمه ى كتابش گفته است : « آنچه كه من از تاريخ گذشته نقل مى كنم ، بنا بر چيزهايى است كه از مردم شنيده ام و هنگام نوشتنش كارى نداشتم كه آيا اين سخنان با عقل

ص: 238

جور در مى آيد يا خير! هرچند مى دانم در آينده بسيارى اشخاص خواهند گفت اين جريان هاى تاريخى دروغ است ؛ اما من با توجه بر آنچه مردم مى گفتند كتاب تاريخ خودم را نوشتم » .

زمانى كه سيد حسن اين سخن را خواند ، به ما رو كرد و گفت : « باتوجه به اين اعتراف ، ديدگاه شما در رابطه با اعتبار تاريخ طبرى چيست؟ »

من گفتم : « اين كه ديگر نمى توان از آن به عنوان تاريخ نويسى ياد كرد ؛ بلكه بايد گفت : قصه سازى! »

احسان گفت : « اگر يكى از ملاك هاى مهم طبرى براى نوشتن تاريخش ، سخنان مردم كوچه و بازار باشد ، اين كتاب هيچ اعتبارى ندارد! »

فرشاد نيز گفت : « اگر تنها سند طبرى براى نوشتن تاريخش ، فقط شنيده هاى مردم باشد ؛ بايد گفت كه تاريخ طبرى كتابى است بى سند! »

سيد حسن رو به رامين كرد و گفت: «نظر تو در اين باره چيست؟»

رامين گفت : « واقعا از سخنان طبرى متعجب شدم ؛ او چگونه به خود اجازه داده است كه فقط به صِرف شنيدن از اين و آن ، كتاب خود را به عنوان تاريخ اسلام نام گذارى كند؟! در بسيارى از مواقع گفته ها با افسانه ها و دروغ ها يكى مى شود و اگر كسى مبناى كتاب تاريخش اين چنين باشد ، بهتر است بگوييم : او به نگارش تاريخ نپرداخته ؛ بلكه به تحريف تاريخ پرداخته است » .

ص: 239

سيد حسن لبخندى زد و گفت : « اينجاست كه بدخواهان دين ، دست روى تاريخ طبرى مى گذارند و با بازگو كردن دروغ هاى طبرى ، به اسلام و مسلمين حمله ور مى شوند! »

فرشاد گفت : « من سئوالى در رابطه با مسئله ى امامت دارم » .

سيد حسن گفت : « بفرماييد! »

فرشاد گفت : « به چه علّت بعد از پيامبر اسلام بايد اشخاصى به عنوان امام در جامعه باشند » .

سيد گفت : « به سه علّت مهم :

1 - تا آنان رهبرى جامعه ى مسلمين را بعد از رسول خدا بر عهده بگيرند و احكام خدا را بدون كم و زياد پياده كنند .

2 - تا آنان قرآن كريم را براى مردم به صورت صحيح تفسير كنند و گنجينه هاى آن را براى مردم استخراج نمايند .

3 - تا آنان با علم الهىِ شان و منش نيكو و اخلاق زيبايشان ، مردم عالَم را به اسلام دعوت كنند » .

فرشاد گفت : « به چه علت هدايت جامعه و تفسير كلام خدا منحصر در اين اشخاص گرانقدر است؟ »سيد گفت : « به دو علت :

1 - آنان وارثان علم رسول خدا هستند .

2 - آنان معصوم اند و هرگز دچار خطا و اشتباه نمى گردند. براى اين دو مطلب ، مى توان دليل عقلى هم اقامه كرد :

جانشينان پيامبر معصوم ؛ بايد حتما معصوم باشند ؛ زيرا : اگر

ص: 240

معصوم نباشند دچار خطا مى شوند و مردم اشتباهات و خطاها را به پاى دين مى گذارند و اين گونه دين نابود مى گردد .

همچنين ، قرآن كه كلام خداست و از علم الهى نشأت گرفته است ؛ بايد معلّمان و مفسران آن نيز معصوم باشند ؛ زيرا : اگر معصوم نباشند ، برداشت هاى غلط و ذهنى خود را به اسم معارف دين به خورْدِ مردمان مى دهند و آن كتاب شريف ديگر نمى تواند هدايت گر باشد » .

احسان گفت : « طبق اين سخن ، مسئله ى امامت ، همانند مسئله ى نبوّت ، بسيار مهم است ؛ زيرا همانگونه كه هدايت جامعه به تعاليم پيامبران بستگى دارد ؛ تداوم اين هدايت نيز به وجود امام وابسته است » .

سيد حسن گفت : « آرى ! كاملاً صحيح است . مسئله ى

امامت بسيار مسئله ى مهمى است و از اين جهت بود كه رسول بزرگوار اسلام ، از همان ابتداى رسالتشان ، اين امر مهم را براى مسلمانان مطرح نمودند » .

رامين گفت : « چرا امام على از حق شان محروم گشتند؟ »سيد حسن گفت : « به خاطر كينه ها ؛ به خاطر دورويى ها ؛ به خاطر نفاق ها! »

احسان گفت : « آرى ! كينه هاى بعضى سبب شد كه بعد از شهادت رسول خدا حضرت على را از حقّ مسلّم خودش محروم سازند و در حقيقت بشر را از هدايت محروم ساختند » .

ص: 241

سيد حسن گفت : « آرى ، آرى ! مولا على جانشين برحق رسول خدا بودند . رسول خدا در موارد متعدّدى مسئله ى جانشينى و خلافت حضرت على را مطرح كردند ؛ خصوصا در واقعه ى عظيم غدير خم كه در آخرين سال حيات مباركشان به وقوع پيوست ، آن حضرت در ميان ده ها هزار نفر حاجى فرمودند :

على از طرف خدا جانشين من و اميرِ بر شماست ؛ اى مردم بعد از من پيروِ او و يازده امام از فرزندان او باشيد تا گمراه نگرديد ، اما مردم سفارشات رسول خدا را به پشت گوش انداختند! »

احسان گفت : « لطفا برايمان كمى از مهدى امت بگوييد » .

سيد حسن گفت : « او امام زمان ما و دوازدهمين خليفه ى رسول خداست كه إن شاء اللّه روزى ظهور خواهد كرد و عالم را پر از عدل و نور خواهد نمود » .

سيد حسن سپس برخاست و رو به سمت قبله كرد و دو دستش را بر سر گذاشت و بر امام زمان سلام كرد . احسان نيز بلند شد و چنين كرد . من و فرشاد و رامين نيز به احترام نام امام زمان بلند شديم و بر آن حضرت سلام كرديم .سيد حسن گفت : « مهدى امت آن عزيزى است كه تمام پيامبران و امامان بشارت ظهور او را داده اند . إن شاء اللّه او خواهد آمد و عالم را گلستان خواهد كرد و آن موقع هست كه بشر هم طعم زيباى زندگى را مى چشد و هم به بركات نور آن حضرت به اوج كمال و هدايت مى رسد » .

ص: 242

احسان دستش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت : « اى خداى بزرگ و مهربان! ظهور مبارك مهدى امت را زودتر برسان » .

همگى گفتيم : « آمين » .

سيد حسن گفت : « اى برادران عزيزم! آنچه خدا و پيغمير او و امامان معصوم گفته اند ، بگيريم و به كار بنديم ، كه سعادت دنيا و آخرت ما در اين است و بدانيم كه خدا ما را بى هدف خلق نكرده و ما را به خودمان وانگذاشته است ؛ ما براى پروازى زيبا آن هم در عرصه ى ابديت خلق شده ايم ؛ بنده ى خدا باشيم تا حصارهاى اين جهان را بشكنيم و چونان پرندگان ، در آسمان پهناورِ رضوان خدا پرواز كنيم » .

همه ى ما از سخنان شيرين و دلنشين سيد حسن لذّت برديم و بر خود مى باليديم كه مسلمان و پيروِ خاندان پيامبر اسلام هستيم .

احسان برخاست و گفت : «سيد جان! بسيار از مباحث شما استفاده كرديم؛ من و دوستانم از شما بسيار متشكريم ».

من و ساير دوستان نيز بلند شديم و از سيد عزيزِ مهربان ، تشكر كرديم .سيد حسن گفت : « واقعا مرا خوشحال كرديد! هروقت سئوالى يا كارى داشتيد من در خدمت شما هستم » .

سپس همه ى ما را در آغوش گرفت و ما با خداحافظى گرمى از او جدا شديم . زمانى كه از در مدرسه ى علميه خارج شديم ، ساعت چهار و نيم بعداز ظهر بود . به چهره ى رامين نگاه كردم .

ص: 243

ديدم شادى در چهره اش موج مى زد . خواستم از او خداحافظى كنم كه او گفت : « بياييد باهم به زيارت شاهچراغ برويم ؛ عجله كنيم! مى خواهم تا آفتاب غروب نكرده نماز ظهر و عصرم را آنجا بخوانم » .

آرى ؛ رامين به كلّى دگرگون شده بود . همگى او را در آغوش گرفتيم و سپس به سمت حرم حضرت شاهچراغ ، كه حدود چهارصد متر بيشتر با ما فاصله نداشت ، حركت كرديم .

همه ى ما از رفتار بسيار زيباى سيد حسن خوشحال بوديم . به خودم مى گفتم : « چرا برخى در جامعه بايد به گونه اى رفتار كنند كه اين قشر دلسوز مورد اتهام قرار بگيرند؟! چرا مردم بايد به روحانيت بدبين گردند؟! مقصّر كيست؟! در اين قشر ، انسان هاى خوبى مانند سيد حسن و حاج آقا بركت هم هستند ؛ چرا مردم بايد به همه ى اين قشر بدبين شوند؟! چرا برخى از روحانيون شئونات خود را زير پا گذاشته اند و وظيفه ى اصلى خود - كه رسيدگى به اعتقادات و دين مردم است - را فراموش كرده اند و به كارهاى ديگر پرداخته اند؟! »

ص: 244

من و همه ى دوستان ، نماز مغرب و عشا را در حرم حضرت شاهچراغ خوانديم . حال و هواى ديگرى داشتيم ؛ شاد بوديم و در پوست خود نمى گنجيديم . رامين بسيار با نشاط بود . همگى بعد از نماز چند صفحه قرآن خوانديم . احسان براى ما معناى چند آيه را توضيح داد . از همه ى ما مشتاق تر ، رامين بود . چند بار قطرات اشك را در چشمانش مشاهده كردم . بعد از يك ساعت عبادت و قرائت قرآن برخاستيم تا به خانه برگرديم . هنگامى كه در صحن با صفاى شاهچراغ خواستيم از يكديگرخداحافظى كنيم ، رامين رو به من و احسان كرد و گفت : « من مدّتى در غفلت به سر مى بردم ؛ آيا خدا گناهان مرا مى آمرزد؟ »

احسان با لبخند گفت : « نه تنها مى آمرزد ؛ بلكه گناهانت را تبديل به حسنات مى كند كه او توبه كنندگان را بسيار دوست دارد » .

رامين در حالى كه چشمانش پر از اشك شده بود ، گفت : « در

ص: 245

دانشگاه چند نفر مرا فريب دادند و با القاء سخنان باطل مرا دچار تزلزل ساختند ؛ اما همواره از تهِ قلبم صداى خدا را مى شنيدم » .

احسان گفت : « رامين جان! بدان كه خدا به تو نظر لطف داشته كه تو را از اين شبهات نجات داده است ؛ تو ديگر در زمره ى خوبانى! »

فرشاد گفت : « من هم نزديك بود فريب بخورم ؛ خدا مرا هم نجات داد » .

خدا را براى نعمت هدايت شكر كردم و سپس همديگر را در آغوش گرفتيم و از هم خداحافظى كرديم و هريك به سمت منزل خود روانه شديم .

ساعت 8 شب بود كه به منزل رسيدم . جريان امروز را براى خانواده تعريف كردم . آنان بسيار خوشحال شدند . مادرم براى من و دوستانم دعا كرد . شام را در كنار پدر و مادر و خواهر و برادرم صرف كردم . مادرم سر سفره گفت : « دوست خوب يكى از بهترين نعمت هاست . خدا را شكر مى كنم كه دوست خوبى مثل احسان دارى » .با شادى گفتم : « من هم خيلى او را دوست دارم ؛ پسر خيلى گلى است! »

به چهره ى خواهرم سارا نگاه كردم ؛ ديدم دارد زير چشمى مرا نگاه مى كند و لبخندى مى زند!

من با كمال پررويى گفتم : « چيه؟! حسودى مى كنى دوست

ص: 246

به اين خوبى دارم؟! من امشب دعا مى كنم كه خدا شوهرى به خوبى احسان به تو بدهد! »

پدر و مادرم با خنده گفتند : « الهى آمين! »

سارا سر و شانه هايش را تكان داد و با لحن كمى مسخره آميز اما با نمك گفت : « اگر تو مى توانستى كارى كنى ، اول براى خودت مى كردى! »

گفتم : « خدا كريم است! خدا هم گشايشى به كار من بدهد و هم به قلب مهربان تو نگاهى كند » .

سارا لبخندى زد و به آرامى زير لب چيزى گفت كه من متوجه نشدم! بعد از خوردن شام به اتاقم رفتم . خيلى خوشحال بودم . آشنايى با حاج آقا بركت و سيد حسن مرا به كلّى دگرگون ساخته بود . از سيد حسن پرسيده بودم : اين مباحث اعتقادى زيبا را از كه آموختى؟ و او جواب گفته بود : « از احاديث و روايات اهل بيت پيامبر آموختم كه آنها گنجينه هاى بى انتهاى علم و دانش اند » . محبت زيادى در دلم نسبت به پيامبر اسلام و اهل بيت نقش بسته بود . به همه ى آنان عشق مى ورزيدم ؛ بهويژه حضرت امام على . در دوران دبيرستان يك جلد كتاب نهج البلاغه به من هديه داده بودند . بعد از چند سال آن كتاب را از ميان كتابهايم برداشتم و ورق زدم تا نامه ى 53 آن را بيابم . بسيار مشتاق بودم آن نامه را بخوانم ؛ همان نامه اى كه فقط ترجمه ى آن سبب مسلمان شدن تعدادى از مردم غيرمسلمان ، شده بود .

ص: 247

نامه را يافتم :

« بنام خداوند بخشنده ى مهربان . اين فرمان بنده ى خدا على اميرمؤمنان به مالك اشتر پسر حارث است ، در عهدى كه با او دارد ، هنگامى كه او را به فرماندارى مصر برمى گزيند تا خراج آن ديار را جمع آورد و با دشمنانش نبرد كند . كار مردم را اصلاح و شهرهاى مصر را آباد سازد .

او را به ترس از خدا فرمان مى دهد . و اين كه طاعت خدا را بر ديگر كارها مقدّم دارد و آنچه در كتاب خدا آمده ، از واجبات و سنت ها را پيروى كند ، دستوراتى كه جز با پيروى آن رستگار نخواهد شد و جز با نشناختن و ضايع كردن آن ، جنايتكار نخواهد گرديد ...

اى مالك بدان! من تو را به سوى شهرهايى فرستادم كه پيش از تو دولت هاى عادل يا ستمگرى بر آن حكم راندند و مردم در كارهاى تو چنان مى نگرند كه تو نسبت به زمامداران گذشته مى نگرى و همانا نيكوكاران را با نام نيك توان شناخت كه خدا از آنان بر زبان بندگانش جارى ساخت . پس نيكوترين اندوخته ىتو بايد اعمال صالح و درست باشد . هواى نفس را در اختيار گير و از آنچه حلال نيست خويشتن دارى كن .

مهربانى با مردم را پوشش دل خويش قرار بده و با همه دوست و مهربان باش . مبادا هرگز چونان حيوانى درنده باشى كه خوردن آنان را غنيمت دانى ؛ زيرا مردم دو دسته اند ؛ دسته اى

ص: 248

برادر دينى تو و مسلمان مى باشند و دسته اى ديگر همانند تو در آفرينش اند . اگر گناهى از آنان سر مى زند يا علّت هايى بر آنان عارض مى شود ، يا خواسته و ناخواسته ، اشتباهى مرتكب مى گردند ، آنان را ببخشاى و بر آنان آسان گير ، آن گونه كه دوست دارى خداى تو را ببخشايد و بر تو آسان گيرد ... »

نامه ى طولانى و بسيار زيباى اميرالمؤمنين را خواندم ؛ بسيارى از فرازهاى آن را چند مرتبه خواندم ؛ فوق العاده و باور نكردنى بود! اين همه معنا در چند صفحه!! حضرت على در اين نامه نكات بسيار ارزشمندى را به مالك اشتر تذكر داده بود ، از جمله :

ضرورت خودسازى ، روش برخورد با مردم ، پرهيز از غرور و خودپسندى ، مردم گرايى در عين حق گرايى ، ضرورت رازدارى ، دعوت به مشورت در امور مملكت دارى ، چگونگى ارتباط با مردم ، شناخت اقشار گوناگون اجتماعى ، يادآورى حقوق محرومان و مستضعفان ، سيماى نظاميان ، سيماىقاضيان ، سيماى كارگزاران دولتى ، روش گرفتن ماليات ، حقوق حيوانات ، سفارش نسبت به صنعت گران ، اخلاق مسئولان مملكتى ، روش برخورد مسئولان با خويشاوندان ، روش برخورد با دشمنان ، هشدار از خون به ناحق ريختن ، هشدار از خودپسندى ، هشدار از منت گذارى ، هشدار از شتاب زدگى ،

ص: 249

هشدار از امتيازخواهى . و نكات بسيار ارزشمند ديگرى كه در اين نامه ى جاودان و ماندگار حضرت على آمده است .

زمانى كه اين نامه را خواندم به خود گفتم : « واىِ بر من ! چگونه خود را از اين همه بركات محروم ساخته بودم ».

اما بعد به خودم گفتم : « ولى خدا را سپاس كه دست مرا گرفت و با پيغمبر اسلام و اهل بيتش آشتى داد » .

همه ى نامه ى حضرت على عالى بود ؛ عالىِ عالى! خصوصا اين بخش از ابتداى سخن حضرت غيرقابل توصيف است ؛ آرى ! غيرقابل وصف ؛ اوج عظمت روح و بزرگوارى حضرت على را مى توان در اين فراز نامه ديد :

وَ أَشْعِرْ قَلْبَكَ الرَّحْمَةَ لِلرَّعِيَّةِ وَ الْمَحَبَّةَ لَهُمْ وَ اللُّطْفَ بِهِمْ ، وَ لاَ تَكُونَنَّ عَلَيْهِمْ سَبُعا ضَارِيا تَغْتَنِمُ أَكْلَهُمْ ، فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ : إِمَّا أَخٌ لَكَ فِى الدِّينِ وَ إِمَّا نَظِيرٌ لَكَ فِى الْخَلْقِ .

مهربانى با مردم را پوشش دل خويش قرار بده و با همه دوست و مهربان باش . مبادا هرگز چونان حيواندرنده اى باشى كه خوردن مردم را غنيمت بدانى ؛ زيرا مردم دو دسته اند ، دسته اى برادر دينى تو و دسته اى ديگر همانند تو در آفرينش اند .

اين فراز از سخن حضرت على را چند بار خواندم ؛ بعد با هيجان به خودم گفتم : « واقعا شگفت انگيز است! واقعا اوج

ص: 250

انسانيت و عواطف انسانى است! مدّعيان حقوق بشر بايد بيايند و در برابر اين كلام عظيم اميرِ سخن زانو بزنند! »

آرى ! حضرت على به مالك اشتر نصيحت مى كند كه

حواست باشد ، حقوق همه بايد رعايت شود ! نكند كارگزارى به خود بگويد كه غيرمسلمان نبايد حقوقش رعايت شود! زيرا اگر غيرمسلمان در دين با تو برادر نيست ؛ اما در آفرينش كه با يكديگر برابر هستيد!

چقدر زيبا و جانانه! دستور حضرت على به كارگزارش

نسبت به غير مسلمانان بى نظير است! غير مسلمان هم حق حيات دارد! حق بهره مندى از امكانات دارد! حق حفظ اموال و آبرو دارد! زيرا او هم بنده ى خداست ؛ اگر در دين برادر ما نيست ؛ اما در آفرينش مثل ماست! زيرا همگى فرزندان يك پدر و مادريم! »

واقعا در اين كلام امام على اوج انسانيت و عواطف است! نژادپرستى ديگر هيچ جايگاهى ندارد ؛ همين نژادپرستى اى كه بشر به اصطلاح متمدّن امروز را به شدت دچار خود ساخته است!باز به خود گفتم : « اين گونه رفتار زيبا و عادلانه با غيرمسلمانان سبب مى شود كه زمينه ى هدايت آنها فراهم شود و با آغوش باز اسلام را بپذيرند ؛ زيرا مى بينند كه دين اسلام سراسر زيبايى است ؛ نه خشونت و جنگ طلبى » .

به ياد سخنان سيد حسن افتادم كه گفته بود : « اگر امام على

ص: 251

بعد از رسول خدا به حكومت مى رسيد ، آن حضرت با آشكار ساختن زيبايى هاى اسلام ، همه ى مردم عالَم را مسلمان مى كردند » .

در دلم بر كسانى كه امام على را از حقش محروم ساختند و بشريت را به انحراف كشيدند ، نفرين كردم ؛ زيرا آنان تمام بشريت را از زندگانى اى پاك محروم كردند .

با خود گفتم : « اين كه مردم ايران عاشق حضرت على شدند به اين خاطر بود كه آن حضرت زمانى كه به حكومت رسيدند به مردم ايران احترام گذاشتند ؛ اين در حالى بود كه در زمان خلفا به مردم ايران بسيار بى احترامى مى كردند و آنان را به خاطر اين كه عرب نبودند به شدّت مورد تحقير و تمسخر قرار مى دادند! »

جاى ديگرى از نهج البلاغه را باز كردم ، خطبه ى 225 بود ؛ آن را خواندم . تحيّرم از عظمت حضرت على چند برابر شد! واقعا عجيب است! عجيب ، عجيب!

آن حضرت در آن خطبه مى فرمايند : « به خدا سوگند! اگر تمام ثروت هاى عالم را به من بدهند و در قبالش از من بخواهند كه پوست جُوى را به ناحق از دهان مورچه اى بگيرم ؛ چنين ظلمى نخواهم كرد! »

به خود گفتم : « خدايا! خدايا! بزرگوارى و عظمت روح تا چه ميزان؟! آن حضرت كجا و بشر امروز كجا؟! بشرى كه حاضر است براى يك ميزِ رياست و يا يك مال اندك ، حق ها پايمال كند ؛ اما مولاى عالميان على حاضر نيست كه پر كاهى از دهان

ص: 252

مورچه اى بگيرد ، حتى اگر تمام ثروت هاى عالم را در قبالِ آن به او بدهند! »

بى اختيار اشك شوق از چشمانم سرازير گشت ؛ با تمام وجود به مولايمان على عشق مى ورزيدم و لذت عشقى بى نظير را تجربه مى كردم . در همان حالى كه اشك عشق مى ريختم ، چند بيت شعر درباره ى حضرت على سرودم :

عدل با نام على معنا شود *** در جهان چون او كجا پيدا شود؟

بوى او عالم معطر مى كند *** روى او عالم منور مى كند

بابِ جنت با ولايش باز شد *** عشق هم با نام او آغاز شد

سرِّ خلقت در رخش پيدا بوَد *** قطره با او برتر از دريا بوَد

هركه در قلبش على جا وا كند *** در جهان با عشق بس غوغا كند

قلبم لبريز از عشق مولا على شده بود . با على دنيا را بسيار بسيار زيبا مى ديدم . آرزو كردم روزى به زيارت مرقد مطهرشان بروم و آنجا از تَهِ دل فرياد بزنم : « مولا! مولا! دوستت دارم با تمام وجودم! »

شنيده بودم كه حضرت على آنگاه كه به حكومت رسيدند

ص: 253

و بخش وسيعى از سرزمين هاى جهان زير سيطره ى حكومت ايشان بود ، بسيار ساده زندگى مى كردند و اجازه ندادند حتّى يك نفر از كارگزارانشان از بيت المال مسلمين سوء استفاده كند!

ساعت يازده شب بود كه به بستر رفتم و با آرامشى وصف ناپذير خوابيدم .

صبح شنبه همان دوستان ديروزى را در دانشگاه ديدم . دقايقى با هم خوش و بش كرديم . شادى زيادى در چهره ى رامين ديده مى شد . او ديگر رامين سابق نبود ؛ رفتارش هم بسيار نيكو شده بود . روزها گذشت و درس و دانشگاه ادامه داشت ؛ همكلاسى ها از تغيير رفتار رامين متعجب شده بودند و از او دليل اين تغيير را جويا مى شدند . رامين پاسخ مى داد : « خدا چشمانم را بر بسيارى از حقايق گشود ؛ من اكنون دنيا را به گونه اى بسيار زيباتر مى بينم! زندگى زيبا و فرح بخش است ؛ البته به شرطى كه خدا در زندگىِ مان باشد » .

رفتار زيباى رامين سبب شده بود كه تعدادى از دانشجويان نيز به دين و معنويات فكر كنند و شيوه و اخلاق و منش خود راتغيير دهند .

نزديك ظهر ، بعد از پايان كلاس ، رامين از همه زودتر خودش را به مسجد دانشگاه مى رسانْد ، حتى زودتر از احسان! وضعيت روحى او به گونه اى شده بود كه من و احسان به او غبطه مى خورديم!

رامين هر روز بعداز ظهر به نزد سيد حسن مى رفت

ص: 254

و معلومات دينى اش را بيشتر مى كرد ، او بسيار به سيد حسن ارادت پيدا كرده بود و مرتب از خوبى ها و كمالات او براى ما و ديگر همكلاسى ها مى گفت ، به طورى كه برخى از دوستان همكلاسى مشتاق شدند كه با سيد حسن آشنا شوند و بالأخره روزى رامين آن ها را به ديدن سيد حسن برد!

روزى وقتى داشتم با احسان از در دانشگاه خارج مى شدم ، چشمم به ميثم افتاد ، با خوشحالى به سمت او رفتيم و به او سلام كرديم و پرسيديم : « ميثم جان! اينجا چه كار مى كنى؟ »

گفت : « مشتاق ديدنتان بودم ؛ از اينجا عبور مى كردم ، به خودم گفتم بمانم تا كلاستان تمام شود و شما دو دوست عزيز را ببينم » .

من گفتم : « ميثم جان! خاطره ى شيرين سفر كوتاه قبلى ، هنوز در ذهنم باقى مانده است » .

گفت : « من مى خواهم به سفرى يك روزه بروم ؛ بگوييد

ببينم ، پايه هستيد؟ »من و احسان با هم گفتيم : « به كجا مى خواهى بروى؟! »

ميثم گفت : « آبشار مارگون » .

با خوشحالى فرياد كشيدم : « چقدر خوب! چقدر خوب! من فقط يكبار در دوران بچگى به آنجا رفته ام و هنوز زيبايى هاى بى نظير آن مكان از خاطرم نرفته است! »

ص: 255

احسان با خوشحالى گفت : « من هم وصف زيبايى هاى

خيره كننده ى آن مكان را بسيار شنيده ام ؛ اگر ما را به آنجا ببرى لطف خوبى به ما كرده اى » .

ميثم با خنده گفت : « من با ماشينم در خدمت دوستان گلِ عزيز هستم! »

احسان به ميثم گفت : « چه روزى به سفر مى رويم » .

ميثم گفت : « در روز جمعه كه هم درس شما تعطيل است و هم كار من » .

من با خوشحالى گفتم : « يعنى دو روز ديگر! »

با خنده گفت : « آرى ، بايد تا دو روز ديگر دندان روى جگر بگذارى! »

احسان رو به ميثم كرد و گفت : « مى توانم خواهشى از تو كنم؟ »

ميثم گفت : « خواهش مى كنم! بفرماييد! »

احسان گفت : « مى شود دو دوست ديگرى را هم با خود همراه كنيم؟ »

ميثم گفت : « هيچ اشكالى ندارد . من خوشحال مى شوم كه بردوستانم دو دوست ديگر افزوده شود! »

احسان گفت : « واقعا از تو متشكرم . اين دو دوست براى من و مسعود بسيار عزيزاند ؛ نام آن ها رامين و فرشاد است » .

سپس احسان به صورت مختصر ، از رامين و فرشاد و تحول حال و وضعيّتشان در اين چند مدت گفت .

ص: 256

ميثم گفت : « پس من بايد بگويم كه بسيار خرسندم كه با اين دو دوست عزيز آشنا مى شوم! »

قرار گذاشتيم جمعه ساعت شش صبح ، بعد از خواندن نماز حركت كنيم . زمانى كه من موضوع را به رامين و فرشاد گفتم ، بسيار ذوق زده شدند ؛ زيرا آن ها وصف زيبايى بى نظير آبشار مارگون را زياد شنيده بودند ؛ اما تاكنون موفق نشده بودند آنجا را ببينند .

صبح جمعه رأس ساعت شش ، با دعاى خير پدر و مادر به راه افتاديم . از منزل تا آبشار مارگون حدود 140 كيلومتر فاصله بود . به سمت شهرستان اردكان حركت كرديم . از شيراز تا اردكان حدود يك ساعت راه بود . در اردكان در كنار رودخانه اى پر آب صبحانه را خورديم . اردكان ، از باصفاترين مناطق استان فارس است . منطقه اى مرتفع و سرد ، با كوه هاى متعدد و تپه هاى پر از درختان سرسبز!

حقيقتا استان فارس ، يكى از نقاط بسيار متنوع ايران ؛ بلكه خاورميانه و آسيا است . تقريبا تمام ويژگى هاى آب و هوايى دراين منطقه ى كشور وجود دارد:. شمال استان بسيار سرد و خشك ؛ جنوب استان ، گرم و مرطوب ؛ غرب استان ، سرد و برفى ؛ جنوب شرقى استان ، گرم و خشك . بين گرم ترين منطقه تا سردترين آن ، گاهى 50 درجه سانتى گراد و بيشتر اختلاف است . مثلاً منطقه ى صفاشهر گاهى در زمستان به 20 درجه

ص: 257

زير صفر مى رسد و در همان حال منطقه ى لار يا گراش در نيمه ى ظهر به 30 يا 35 درجه بالاى صفر مى رسد كه البته دما در همين مناطق در تابستان نزديك به 60 درجه هم مى رسد!

تنوع آب و هوايى و گياهى استان فارس فوق العاده است . اردكان بهشت استان فارس است . در بيشتر فصل زمستان پوشيده از برف است . پيست هاى اسكى آن منطقه ، از بهترين پيست هاى اسكى كشور است . وجود چشمه هاى فراوان آب سرد ؛ اين مكان را به بهترين منطقه براى تأسيس كارخانه هاى آب معدنى كشور تبديل كرده است ، به گونه اى كه بيشترين كارخانه هاى آب معدنى كشور در شهرستان اردكان قرار دارد .

از اردكان عبور كرديم و در منطقه اى كوهستانى در جاده اى باريك و پر پيچ و خم قرار گرفتيم . اين جاده كه از ميان كوه ها و تپّه ها و درّه ها مى گذشت ، بسيار زيبا و ديدنى و در عين حال هراس انگيز بود . ميثم به خاطر باريكى جاده و درّه هاى فراوان ، مجبور بود به آهستگى رانندگى كند . ما هم به كوه ها و تپّه ها و درّه ها مى نگريستيم و لذّت مى برديم . در راه گروه هاى متعدّدىاز عشاير را ديديم كه در كوه و دشت و درّه ها ، خيمه زده بودند و به كار خود مشغول بودند . من به دوستان گفتم :

« خوشا به حال اين عشاير! حقيقتا اين ها از زندگى لذّت مى برند ؛ طبيعت زيبا! آب و هواى بسيار خوب! رودخانه ها و چشمه هاى خنك! غذاهاى محلى سالم! و از همه مهمتر ،

ص: 258

مهر و صفايى كه دارند سبب مى شود از زندگانى خود ، حسابى لذّت ببرند » .

ميثم گفت : « ولى ما در دود و سر و صداى ماشين و اعصاب خُردى زندگى مى كنيم » .

من گفتم : « من آرزو دارم كه روزى زندگى ام مانند آنها شود ؛ در طبيعت زندگى كنم و از گشت و گذار در كوه ها و دشت ها لذّت ببرم! »

رامين كه در سفر به ندرت صحبت مى كرد ، گفت : « به به ! چه رود پرآبى در سمت راست ما در جريان است ؛ خوشا به حال ساكنان اينجا! »

فرشاد گفت : « اگر فصل سرما نبود ، حتما آبتنى مى كرديم » .

ميثم خنديد و گفت : « فصل تابستان هم هواى اين مكان خنك است و آب اين رودخانه سرد! »

گفتم : « آب رودخانه چرا سرد است؟ »

گفت : « زيرا عمدتا حاصل برف هاى آب شده است » .

فرشاد گفت : « پس بايد بسيار خنك باشد! »ميثم گفت : « آنقدر خنك است كه گمان مى كنى آب

يخچال است » .

هرچه جلوتر مى رفتيم هوا سردتر مى شد . هوا كمى ابرى بود ؛ اما هواشناسى اعلام كرده بود كه آن روز در آن منطقه ، باران و يا برفى نخواهد باريد . حدود سى كيلومتر از شهر اردكان

ص: 259

فاصله گرفته بوديم ، رودخانه ى پر آب ديگرى را ديديم كه از ميان تپه ها و درّه ها مى گذشت . ميثم گفت : « مى دانيد آب اين رودخانه از چيست؟ »

گفتيم : « نه ، تو برايمان بگو! »

گفت : « اين رودخانه وسيع پرآب ، حاصل آبشار مارگون است! »

احسان گفت : « پس ، آبشار مارگون بايد بسيار آبشار بزرگ و پرآبى باشد » .

ميثم گفت : « اين آبشار بزرگترين و زيباترين آبشار چشمه اى جهان است » .

همگى با تعجب گفتيم : « واقعا! »

ميثم گفت : « بله ، بله! خيلى از مردم ايران اين آبشار را مى شناسند ؛ اما ما شيرازى ها كمتر آن را مى شناسيم! »

از چند روستاى كوچك گذشتيم . هوا ديگر حسابى سرد

شده بود ، ميثم بخارى ماشين را روشن كرده بود ؛ اما ما هنوز هم احساس سرما مى كرديم!

اواخر فصل پاييز بود و آن منطقه به خاطر مرتفع بودنش ،يكى از سردترين مناطق استان فارس بود .

در بين تپه اى سبزرنگ عبور كرديم ؛ وقتى از آنجا خارج شديم ، آبشار مارگون از دور نمايان شد . ده ها رشته ى كوچك آب مى ديديم كه از ميانِ كوهى سرازير بود . اين رشته هاى آب از دور مانند مار بودند . فهميديم به اين علت اين آبشار زيبا را

ص: 260

مارگون نام نهاده اند . در فصل سرما تعداد كمى براى تماشاى آبشار مى آيند ؛ اما در فصل گرما آن منطقه از شدت ازدحام جمعيت ، غلغله مى شود . ماشين را پانصد مترى آبشار پارك كرديم ؛ زيرا بقيه ى راه ماشين رو نبود و بايد پياده مى رفتيم .

پياده به راه افتاديم . در ميان دو كوه بوديم كه هر دو مملو از درخت بودند . صداى ريزش آب را از دور مى شنيديم . باد نسبتا تندى مى وزيد و ذرات آب آبشار را بر صورتمان مى كوبيد . همگى كلاه و كاپشن پوشيده بوديم تا سرما نخوريم . هرچند فصل سرما بود و هوا سرد ؛ اما طراوت و زيبايى از آن منطقه مى باريد . به صد مترى آبشار رسيديم ، رودى خروشان از ميانه ى كوه فرو مى ريخت . صداى ريزش آب با زوزه ى باد يكى شده بود و آهنگ زيبايى ايجاد كرده بود . براى رسيدن به آبشار بايد مقدارى از صخره هاى كوه بالا مى رفتيم . زمانى كه به چند مترى آبشار رسيديم ، زيبايى وصف ناپذيرش ديدگان همه ى ما را خيره ساخته بود!

رشته هاى كوچك و بزرگى از آب ، از وسط كوه مى جوشيدو فرو مى ريخت . در حقيقت ، آن رشته ها ، چشمه هاى جوشانى بودند كه در ارتفاع سى ، چهل مترى از ميان صخره ها و سنگ ها مى جوشيدند و فرو مى ريختند . تعداد چشمه ها ، بسيار زياد و غيرقابل شمارش بود . برخى از چشمه هاى جوشان ، مانند رودى كوچك، از دل كوه فرو مى ريختند . ما در فاصله ى 10 مترى

ص: 261

آبشار ايستاده بوديم و عظمت خدا را مى نگريستيم . احسان گفت : « سبحان اللّه! سبحان اللّه! چقدر زيباست! گويا قطعه اى از است ؛ خدايا! خدايا! از اين همه لطفى كه بر بندگان خوددارى متشكريم! »

رامين هم با صداى بلند گفت : « خدايا! خدايا! اين همه زيبايى از تو است ؛ زيرا همه ى مهربانى ها از تو است ؛ خدايا! فقط ذرّه اى از بزرگى تو در اين مكان جلوه گر است ؛ از تو متشكريم ، متشكريم! »

من و ميثم و فرشاد نيز فرياد زديم و از خداوند مهربان ، به خاطر خلق اين همه زيبايى تشكر كرديم .

من در همانجا طبع شعرى ام گل كرد و شعرى سرودم :

آبشار از شوق سرشار!

هر رشته اش با صد زبان گويد :

هستم جلوه اى از عظمت پروردگار!

************

ما زياد نمى توانستيم به آبشار نزديك شويم ؛ چون ترشّحآب و قطرات پراكنده ى در هوا ما را خيس مى كرد .

صخره ها ، سنگ ها ، درختان متعدد ، چشمه ها ، بركه ها و رود بزرگى كه از آبشار جارى بود ، صحنه ى فوق العاده زيبايى را ايجاد كرده بود!

احسان رو به ما كرد و گفت : « مى بينيد عظمت خالق توانا را؟!

ص: 262

مى بينيد چه آفريده است؟! مى دانيد كه چه مخزن عظيمى از آب تگرى بايد پشت اين كوه باشد كه هزاران سال است فرو مى جوشد و تمام نمى گردد؟! »

همگى گفتيم : « سبحان اللّه! سبحان اللّه!

واقعا خدا مى داند چه مخزن عظيمى پشت اين كوه است كه طى قرن ها ؛ بلكه هزاران سال به اتمام نرسيده است!! »

ميثم گفت : « من يك بار در وسط زمستان به اينجا آمده ام ؛ صحنه هاى بسيار زيبا و شگفت انگيزى را ديدم ؛ بسيارى از اين چشمه ها كه اكنون روان فرو مى ريزند ، به صورت قنديل هاى زيبا و بزرگى درآمده بودند ؛ واقعا زيبا بود! واقعا زيبا بود! »

ما بايد خيلى بلند صحبت مى كرديم تا صداى يكديگر را بشنويم ؛ زيرا صداى فروريختن آب ها ، مانع از آن مى شد كه صداى ما به آسانى به يكديگر برسد!

با خنده گفتم : « پس اگر زحمت نيست ؛ يكبار هم زمستان ما را به اينجا بياور تا زيبايى هاى اين آبشار را در فصل زمستان هم ببينيم! »با لبخندى جواب داد : « باشد ، من در خدمتم ؛ سفر با شما برايم بسيار لذت بخش است » .

رامين با خنده ى شيرينى گفت : « ناهار آن روز هم همگى ميهمان من خواهيد بود ؛ جوجه كبابى برايتان درست كنم كه نظيرش را تاكنون نخورده باشيد! »

ص: 263

فرشاد با مزاح گفت : « تهيه ى هيزم هايش هم با من ؛ هيزم هايى جمع مى كنم ، كه تاكنون در عمرتان چنين هيزم هايى نديده باشيد! »

همگى خنديديم!

نزديك دو ساعت در پاى آبشار بوديم و لذت مى برديم و گل مى گفتيم و گل مى شنيديم! هنگام ظهر نماز را خوانديم و بعد در پايين آبشار ناهارمان را خورديم ؛ چند عكس يادگارى گرفتيم و سپس به سمت ماشين حركت كرديم .

با ذكر خدا به سمت شهرمان حركت كرديم و قبل از غروب آفتاب به شيراز بازگشتيم . سفرى بسيار جذّاب و شيرينى بود و خاطره اى شيرين و زيبا شد براى من و همه ى دوستانم .

دوازده روز از آن سفر زيبا گذشت ؛ چهارشنبه ى پايانى فصل پاييز بود . زمانى كه كلاس آن روز به پايان رسيد ، پياده از دانشگاه به سمت خانه حركت كردم . وقتى از مقابل درب ورودى باغ ارم گذشتم و چشمم به همان نيمكت افتاد به ياد شقايق افتادم و دقايقى درنگ كردم ، ديگر آن اضطراب سابق به سراغم نيامد ؛ قلبم مطمئن و آرام بود . در دلم گفتم : « خدايا! تو صداى قلب مرا مى شنوى ؛ خودت آنچه كه صلاح من است برايم تقدير كن كه من جز تو حامى و پشتيبانى ندارم » .

خود به خود لبخندى بر لب هايم نقش بست! به سمت خانه حركت كردم ، هنگامى كه خواستم زنگ خانه را به صدا درآورم ،

ص: 264

درِ خانه باز شد و يكباره مادر شقايق را در مقابل خود ديدم! در حالى كه لبخند بر لب داشت نگاهى به من كرد . من سلام كردم ، مادر شقايق به گرمى جواب سلام مرا داد و باز نگاهى به من كرد و سپس رفت!

متعجب شدم كه او براى چه به منزل ما آمده بود؟! سريع وارد خانه شدم . مادر و خواهرم را در حياط ديدم . مادرم لبخند زيبايى بر لب داشت و خواهرم سارا تا مرا ديد ، نشست و شروع كرد به گريه كردن!

با تعجب گفتم : « مادر! خواهر! چه شده؟! »

مادرم دو قدم به سمت من برداشت و گفت : « آماده شو تا امروز عصر باهم برويم و كت و شلوار دامادى ات را بخريم! »

ص: 265

ص: 266

مات و مبهوت بودم كه چه اتفاقى افتاده است!

خواهرم بلند شد و اشك هايش را با آستين پاك كرد و گفت : « داداش جان! امشب قرار است به خانه ى شقايق برويم ؛ بعد از ناهار برو دسته گلى بزرگ از مغازه ى گل فروشى سر خيابان بخر » .

سارا دوباره شروع كرد به آهسته گريه كردن!

رو به مادرم كردم و گفتم : « مادر جان! چه شده؟ مادر شقايق به شما چه گفته؟ »مادرم مرا بوسيد و گفت : « قرار شده امشب با دسته گلى بزرگ به ديدن شقايق برويم ؛ مادر شقايق خيلى اصرار كرد كه حتما امشب به منزلشان برويم! »

با تعجب گفتم : « مگر نمى دانيد كه پدر شقايق تحمل ديدن ما را ندارد؟! »

ص: 267

مادر گفت : « الآن ديگر دوست دارد كه تو را ببيند ؛ البته خيلى هم شرمنده است! »

من در حالى كه تعجبم بيشتر شده بود گفتم : « چه اتفاقى افتاده ؛ لطفا برايم بيشتر توضيح بده! »

مادرم با همان لبخندش گفت : « مسعود جان! پدر شقايق ديگر نمى خواهد كه پيمان شوهر دخترش بشود ؛ او به همسرش گفته كه به نزد ما بيايد و عذرخواهى كند و ما را براى جلسه ى امشب دعوت نمايد » .

باز با تعجب گفتم : « پدر شقايق كه پيمان را خيلى دوست مى داشت ، تا آنجا كه ديگر حاضر نبود حتى قيافه ى مرا ببيند! »

مادر گفت : « اما ديگر پشيمان شده است و دوست دارد تو را ببيند و از تو عذرخواهى كند! »

گفتم : « بين او و پيمان چه اتفاقى افتاده است؟! »

گفت : « الآن پليس دنبال پيمان است و او يك هفته است كه متوارى شده و كسى نمى داند كجاست! »

داشتم از تعجب شاخ در مى آوردم! گفتم : « چه كار كرده؟ »گفت : « تعدادى سكّه ى تقلّبى را به اسم سكه ى طلا فروخته و اكنون چندين تن شاكى او هستند و پليس هم در به در دنبال اوست » .

گفتم : « واااااى!! پدر شقايق مى خواست دختر دسته گلش را به اين فرد حقه باز بدهد؟! »

ص: 268

مادر گفت : « پدر شقايق هرگز نمى دانست كه پيمان ، شخصى دغلكار است ؛ او ظاهر و ثروت پيمان را ديده بود و حسابى فريفته ى او شده بود ؛ الآن هم بسيار ناراحت است و مادر شقايق گفت كه همسرش يك هفته است كه از خواب و خوراك افتاده!! »

خواهرم با لحنى تند گفت : « بهتر! حقش بود ؛ كسى كه بخواهد دخترش را براى پول بفروشد ، سزاوار است كه اين گونه در سختى و عذاب قرار بگيرد! »

مادرم رو به سارا كرد و گفت : « سارا جان! اين گونه قضاوت نكن! او ديگر پشيمان شده و الآن خوب فهميده است كه مسعود چه دسته گلى است براى دخترش! »

من لحظه اى مات و مبهوت به صورت مادرم نگاه كردم و سپس بدون اين كه چيزى بگويم به سمت اتاقم روانه شدم .

وارد اتاقم شدم و خودم را روى صندلى انداختم . غرق تحيّر بودم! باورم نمى شد كه به اين سادگى و با اين سرعت همه چيز عوض شده باشد!!

به خودم گفتم : « عجب! عجب! روزگار ما عجب روزگارعجيبى است! زندگانى ما عجب زندگانى عجيبى است! »

بعد از دقايقى از جايم بلند شدم و به پشت پنجره ى اتاقم رفتم و به خيابان و درختان آن نگريستم . درختان به كلى عريان شده بودند و ديگر هيچ برگى بر شاخه ى درختان ديده نمى شد . زير لب گفتم : « خدايا! خدايا! متشكرم! متشكرم! »

ص: 269

بعد اين دو بيتى را كه چند سال پيش سروده بودم را زمزمه كردم:

خزان طى شد بهار آمد خوش آمد *** گلستان با هَزار آمد خوش آمد

شب هجران يار آخر سحر شد *** به نزدم پيك يار آمد خوش آمد

سپس نشستم و دستم را روى صورتم گذاشتم و دقايقى اشك شوق ريختم ؛ واقعا باورم نمى شد به اين راحتى گره كور من باز شده و پدر شقايق كه حتى نمى خواست مرا ببيند ، اكنون مشتاق ديدن من شده باشد! بعد از دقايقى از جا برخاستم و دو دستم را به حالت دعا بالاى سرم گرفتم و در حالى كه اشك چشمانم را پر كرده بود گفتم : « خدايا! خدايا! متشكرم كه اين عقده ى بزرگ دل مرا گشودى! متشكرم كه دل پدر شقايق را براى من نرم كردى! »

مادرم وارد اتاق شد ، وقتى اشك را در چشمانم ديد با لبخند گفت : « مسعود جان! ديدى خدا تو را دوست مى دارد و دعايت را به اجابت مى رساند! آماده باش كه شب بايد به ديدن شقايق برويم » . سپس اتاق را ترك كرد و رفت .

دلم براى ديدن شقايق پر كشيده بود . ناخودآگاه اين اشعار را بر زبان جارى ساختم :

آرام جان من كو *** تا پر كشم به سويش

تا سرمه سان بمالم *** بر ديده خاك كويش

ص: 270

هم بوسه ها ستانم *** از دست و پا و رويش

هم چون بهشتْ جان را *** خوش بو كنم ز بويش

با خودم مى گفتم كه هنگام ديدار شقايق ، به او چه بگويم؟ او هم در اين مدت قلبش جريحه دار گرديده است! به او چه بگويم؟ چه بگويم؟!

دوباره شروع كردم به شعر سرودن تا كمى قلب خودم را براى ديدار شب آرام كنم :

به قلبم چون زدى تيرى زمژگان *** ز پا افتادم و بگذشتم از جان

ز داروى طبيبان بى نيازم *** مرا جام وصالت هست درمان

در اتاقم راه مى رفتم و مى خنديدم! فكر ملاقات امشب ، طاقتم را ربوده بود . همين طور براى خودم شعر مى خواندم و شاد و شنگول بودم! گاهى برمى خاستم ؛ گاهى مى نشستم ؛ گاهى با خودم حرف مى زدم و شوخى مى كردم و گاهى با ماهى هاى زيباى آكواريوم سخنان عاشقانه ردّ و بدل مى كردم!سينا ، داداش كوچكم وارد اتاقم شد و گفت : « داداشى! مامان ميگه براى ناهار بيا پايين » .

نمى خواستم هيچ كس حال خوش مرا بر هم بزند . دستش را گرفتم و او را از اتاق خارج ساختم و گفتم : « شما ناهارتان را بخوريد ؛ من بعدا ناهار مى خورم » .

ص: 271

سپس در اتاق را بستم و به خوش و بش هاى خودم با ماهيان و قاب عكسم ادامه دادم!

تا دو ساعت ديگر با فكر و خيال شقايق شاد بودم و عالَمى را گذراندم . در همان حال و هواى خوشم يك شعر ديگرى براى شقايق سرودم :

مرا مسرور كن امروز اى يار *** به لبخند خوش ات هنگام ديدار

دلم را آنچنان تسخير كردى *** كه آهنگش بوَد : دلدار! دلدار!

عصر با خواهرم سارا به سر خيابان رفتيم و يك دسته گل بزرگى خريديم . آن دسته گل در قابى چوبى به شكل قلب زينت يافته بود .

به خواهرم رو كردم و گفتم : « إن شاء اللّه به زودى خودم دسته گلى از اين بزرگتر و زيباتر به عنوان كادوى ازدواج برايت خريدارى خواهم كرد » .

سارا لبخندى زد و چيزى نگفت . وقتى به خانه برگشتيم ،صداى اذان به گوش مى رسيد . بلافاصله وضو گرفتم و نمازم را اول وقت خواندم . يك ساعت بعد همگى آماده شديم تا به خانه ى شقايق برويم . پدرم يك جعبه ى شيرينى بزرگى تهيه كرده بود . قبل از اين كه خانه را ترك كنيم ، پدر گفت : « امشب كه داريم به خانه ى شقايق مى رويم ، همگى بايد شاد باشيم و اصلاً

ص: 272

از اتفاقات ناخوشايند و بد گذشته ، هيچ سخنى به ميان نياوريم ؛ به گونه اى رفتار كنيم كه انگار قبلاً هيچ مشكلى نبوده است » .

همگى گفتيم : « به چشم! »

پدر دوباره گفت : « عزيزان من! پدر شقايق ، خودش از همه ى ما ناراحت تر و شرمنده تر است ؛ اصلاً جريان گذشته را به رويش نياوريم تا كه امشب به خوبى و خوشى بگذرد » .

گفتم : « پدر جان! از بابت من خيالت راحتِ راحت باشد ؛ من حتى اشاره اى هم به كدورت هاى گذشته نخواهم كرد » .

جعبه ى شيرينى و قاب گل را به دست گرفتم و با خانواده به سوى خانه ى شقايق حركت كرديم . قلبم پُر تپش بود و مملو از هيجان . نمى دانستم بعد از گذشت چند هفته كه شقايق را نديده ام ، به او چه بگويم!

هرچه بيشتر به خانه ى آن ها نزديك مى شديم ، قلب من بيشتر به تپش مى افتاد ؛ باران به آرامى شروع به باريدن كرده بود . زير لب اشعارى را كه قبلاً سروده بودم ، مى خواندم :

منم مسافر غريب و تنها ** بدون توشه در اين بيايان

دلم چو كشتى به گِل نشسته *** بوَد نجاتم به دست باران

كوير جانم مدام گويد: *** ببار باران ببار باران

اگر ببارى به عمق جانم *** كوير جانم شود گلستان

نفس نفس جان تو را بجويد *** تپش تپش دل تو را بخواند

نگاه نازت و خنده هايت *** خزان دل را كند بهاران

ص: 273

باز هم اشعار گذشته به يادم آمد و در آن هواى بارانى كه باران ترنّم زيبايى داشت ، زير لب زمزمه كردم :

من چون كوير لوتم *** محتاج آب دريا

با بوسه هاى نابت *** سيراب كن دلم را

خشكيده است كامم *** زيبا نگاه من كن

نوشانم از جام خود *** يك جرعه آب دريا

جانا! نفس نفس جان *** دائم تو را بجويد

نيلوفرم به رويم *** بگشاى روىِ زيبا

به مقابل درب خانه شقايق رسيديم . پدرم زنگ را به صدا درآورد . بعد از دقيقه اى در گشوده شد و پدر شقايق در برابر ديدگانمان ظاهر گشت . لبخندى بر لب داشت . همگى به او سلام كرديم ، او به گرمى پاسخ ما را داد و گفت : « منتظرتان بوديم . بفرماييد داخل ؛ خيلى خيلى خوش آمديد! »

هنگامى كه به درون خانه پا گذاشتم به چهره ى پدر شقايق نگاهى كردم . او مرا در آغوش گرفت و بوسيد و گفت : « اميدوارم كه امشب مرا ببخشى ؛ من تو را ديگر عضوى ازاعضاى خانواده ى خود مى دانم » .

من با كمى شرم سرم را پايين انداختم و چيزى نگفتم . پدر شقايق در حالى كه در جلو حركت مى كرد با دستش به سالن پذيرايى اشاره كرد و گفت : « بفرماييد! بفرماييد! »

ما وارد سالن پذيرايى شديم ؛ هيچ كس در سالن نبود .

ص: 274

روى مبل نشستيم ، پدر شقايق هم روبروى من نشست و در حالى كه لبخندى بر لب داشت به من نگاه مى كرد . سه دقيقه ى بعد مادر شقايق وارد شد . همگى به احترام او از جا برخاستيم . مادر شقايق گفت : « خيلى خيلى خوش آمديد! صفا را به خانه ى ما آورديد! » سپس آمد و در كنار مادر و خواهرم نشست . چند دقيقه هيچ كس چيزى نگفت و سالن غرق در سكوت بود . پدر شقايق سكوت را شكست و گفت : « واقعا شرمنده ى همه ى شما هستم! واقعا از همه ى شما عذرخواهى مى كنم! »

هيچ كس چيزى نگفت! چون قرارمان اين بود كه از گذشته چيزى نگوييم . دوباره پدر شقايق گفت : « واقعا از شما عذر مى خواهم ؛ لطفا مرا ببخشيد! »

اين بار پدرم به ميدان آمد و گفت : « ما هيچ كدورتى از شما به دل نداريم و اصلاً دوست نداريم از گذشته سخن بگوييم ؛ امشب آمده ايم كه همگى شاد باشيم و دستان اين دو جوان را در دستان يكديگر قرار بدهيم! »باز سكوت سايه ى خود را بر سر مجلس گسترانيد . من سر به زير افكنده بودم و خجالت مى كشيدم كه به پدر شقايق نگاه كنم!

مادر شقايق سكوت را شكست و گفت : « بفرماييد ميوه و آجيل ميل كنيد ، قابل شما را ندارد » .

همين كه آمديم دست را به سمت ظرف ميوه دراز كنيم ،

ص: 275

شقايق وارد شد . همگى از جا بلند شديم . او با متانت به ما سلام كرد ؛ همه جواب سلام او را دادند . من فقط به او نگريستم و چيزى نگفتم . چشمانم به چشمانش افتاد . قطره ى اشكى در چشمانش بود . همان چادر سفيد براق زيباى خود را پوشيده بود . گل هاى طلايى چادر ، برايم جلوه ى خاصى يافته بودند . همان روسرى فسفرىِ براق را بر سر داشت و همان صندل پاشنه بلند كه پولك هاى زيباى طلايى آن ، درخشش خاصى به صندل داده بود . بيش از چهل روز بود كه او را نديده بودم . زمانى كه اشك را در چشمان او ديدم ، قلبم فرو ريخت ؛ ناخودآگاه چند قدم به سوى او برداشتم . پدرم مچ دست مرا گرفت و با صدايى كه همه شنيدند ، گفت : « كجا مى روى با اين عجله؟! هنوز وقتش نرسيده ؛ دندان روى جگر بگذار! »

همگى زدند زير خنده! شقايق هم دست به مقابل دهان گرفت و خنديد!

من در حالى كه خجالت زده شده بودم ، سر به زير افكندم!

مادر و خواهرم شقايق را در آغوش گرفتند و نزد خودشان نشاندند و دقايقى با او به احوالپرسى و خوش و بش پرداختند . من هم سر جاى خودم نشستم و گاهى زير چشمى به شقايق نگاه مى كردم .

بعد از يك ساعت صحبت و تعارفاتى كه بين دو خانواده صورت گرفت ، پدر شقايق گفت : « اگر اجازه بدهيد ، پس فردا

ص: 276

شب كه جمعه شب است ، صيغه ى عقد بين اين دو جوان خوانده شود . ما دوست داريم كه در همين منزل مراسم انجام پذيرد » .

من كه زير چشمى به شقايق نگاه مى كردم ، حواسم به حرف هاى پدر شقايق نبود . پدرم به آرامى بر شانه ام كوبيد و گفت : « كجايى ، كجايى؟ اى بابا! به جاى اين كه الآن فرصت را غنيمت بدانى و پيشنهاد باباى شقايق را در هوا بقاپى ؛ حواست جاى ديگرى است!! »

باز همگى زدند زير خنده!

من با لكنت زبان گفتم : « مگر پدر شقايق چه گفت؟ »

پدرم گفت : « اى بابا! مى گويد چه گفت؟! گفت : موافقى پس فردا شب تو و شقايق زن و شوهر شويد! »

من كه از شنيدن اين سخن دهانم باز مانده بود ، نتوانستم چيزى بگويم!

مادرم با صداى بلند گفت : « مبارك باشد! مبارك باشد! » سپس دست را در كيفش كرد و تعدادى شكلات بيرون آورد و آن ها را بر سر شقايق ريخت . زن ها شروع كردن به كِل زدنو پدر شقايق بلند شد و مرا در آغوش گرفت و بوسيد . مادرم بلند شد و دسته گل را برداشت و به شقايق داد .

سرم را بالا گرفتم و به شقايق نگاه كردم . او هم با خنده اى ، نگاهى به من كرد و سپس سرش را به زير افكند . پدرم برخاست و جعبه ى شيرينى را باز كرد و به همه تعارف كرد .

ص: 277

ص: 278

آن شب به خوبى و خوشى سپرى گشت .

فرداى آن روز همراه مادر و برادرم به چهارراه زند رفتيم و مادرم براى من يك كت و شلوار دامادى شكلاتى رنگ خريد و گفت : « اين كت و شلوار هديه ى من است به فرزند عزيزم . ان شاء اللّه به زودى براى جشن عروسى ، با عروس خانم بياييد و كت و شلوار دامادى ات را بخرى » .

من از مادرم تشكر كردم . مادرم يك كت و شلوار و يك پيراهن هم براى سينا خريدارى كرد .قرار اين بود كه جمعه شب مراسم كوچكى براى عقد من و شقايق در خانه ى شقايق برگزار شود . ما فقط چند نفر از بستگان نزديك را دعوت كرديم . پدرم به من گفت : « بهتر است دوستت احسان و پدر و مادرش را هم براى مراسم فردا شب دعوت كنى » . من از اين پيشنهاد پدر خوشحال شدم و با احسان

ص: 279

تماس گرفتم و موضوع را گفتم . او و خانواده اش بسيار خوشحال شدند و قول دادند كه فردا شب در مراسم ما شركت كنند . من به پدرم گفتم : « دوست دارم حاج آقا بركت فردا شب خطبه ى عقد ما را بخواند » .

گفت : « چه خوب! پس زودتر با او تماس بگير و براى مجلس فردا شب از او دعوت كن » .

من شماره ى تلفن همراه حاج آقا بركت را از احسان گرفتم و با او تماس گرفتم و از ايشان دعوت كردم . حاج آقا بركت با خوشحالى پذيرفت . من براى فرا رسيدن جمعه شب ثانيه شمارى مى كردم . لحظات براى من بسيار كُند و سخت مى گذشت . با هر مشقتى بود پنج شنبه را پشت سر گذاشتم و روز جمعه فرا رسيد . از خدا بارها سپاسگزارى كردم كه به آسانى كار من را رديف كرد و راه انداخت . احسان مكرّر گفته بود روز جمعه عيد مسلمين و متعلّق به امام زمان است . به ياد سخنان زيباى سيد حسن افتادم كه گفته بود : « زمانى كه امام زمان ظهور كند ، همه ى عالم گلستان مى شود ؛ صلح و آرامش و رفاه همه ى جهان را فرا مى گيرد و و بشر آن گاه لذّت زندگىِ خوب را مى چشد » .

در يكى از روزها كه به ديدن سيد حسن رفته بودم ، از امام زمان صحبت به ميان آمد . او گفت : « اگر تمام خوبى ها

ص: 280

و مهربانى ها و زيبايى هاى عالم را بخواهيم يك جا جمع كنيم مى شود وجود نازنين امام زمان » .

من دعا كردم كه خدا ظهورش را زودتر برساند و سپس در وصف امام زمان دو بيت شعر سرودم .

عصر جمعه فرا رسيد و من براى فرا رسيدن شب ، لحظه شمارى مى كردم . بالأخره شب فرا رسيد . من نماز مغرب و عشاء را خواندم و بعد دست به دعا گرفتم و با خداى خود چنين نجوا كردم : « اى خداى مهربان! امشب براى من شب بسيار مهمى است ؛ همه ى خوبى ها و زيبايى ها از توست ؛ تويى كه مهر و محبت زن و شوهر را در قلب هاى يكديگر قرار داده اى ؛ از تو مى خواهم اين محبت را در قلب هايمان هميشگى و پايدار سازى » .

ديگر وقت رفتن بود . با خانواده و چند نفر از بستگان به سوى خانه ى شقايق حركت كرديم . در بين راه احسان و خانواده اش را ديديم . من از ديدن بهترين دوستم بسيار خوشحال شدم . همديگر را در آغوش گرفتيم . احسان يك دسته گل سرخ تهيه كرده بود و آن را به من هديه داد . پدر و مادرم از ديدن پدر و مادر احسان بسيار خوشحال شدند . به مقابل در خانه ى شقايق رسيديم . من زنگ را به صدا در آوردم . لحظاتى بعد پدر شقايق در را گشود و بعد از سلام و خوش آمد گويى ، ما را به درون سالن پذيرايى راهنمايى كرد . ميهمانان آنان زودتر آمده بودند .

ص: 281

زنان گوشه اى از سالن و مردان گوشه ى ديگرى نشسته بودند . همه ى ميهمانان به احترام ما برخاستند و ما به آن ها سلام كرديم و آن ها نيز به گرمى جواب سلام ما را دادند . روى ميز وسط سالن چند ظرف شيرينى قرار داشت . در وسط ظرف هاى شيرينى ، همان دسته گل بزرگى كه دو روز پيش هديه آورده بودم ، قرار داشت . دقايقى بعد شقايق با مادرش وارد سالن شدند . همگى به احترام آن دو برخاستيم . شقايق چادر سفيد يكدست بر سر داشت و با تورى نازكى صورت خود را پوشانيده بود .

بعد از دقايقى احوال پرسى و تعارفات ، مباحث اصلى ازدواج به ميان آمد ؛ مهريه مشخص شد و دو خانواده به تفاهم رسيدند . تاريخ عروسى براى پايان ارديبهشت ماه سال آينده تعيين گرديد .

صداى زنگ منزل به صدا درآمد . احسان گفت : « حتما حاج آقا بركت است » . من و پدر شقايق به استقبال حاج آقا رفتيم . او با خوشرويى وارد سالن پذيرايى گشت و با صدايى بلند بر همه سلام كرد . همه به احترام حاج آقا بركت از جا برخاستندو جواب سلام او را دادند . صندلى حاج آقا را بين قسمت مردانه و زنانه قرار دادند . او بر جاى خود قرار گرفت و بعد از احوال پرسى و عرض تبريك به حضار ، گفت : « من بسيار خوشحالم كه براى وَصلت اين دو جوان به اينجا آمده ام . دعا مى كنم كه خداوند قادر يار اين دو جوان و تمام جوانان

ص: 282

مملكت ما باشد و همه ى مردم ما زير سايه ى آقا امام عصر عليه السلام سلامت و شاد باشند » .

احسان از ميان آقايان با صداى بلند گفت : « سلامتى و تعجيل در فرج آقا صاحب الزمان صلوات » .

همگى صلوات فرستاديم . بعد از صرف ميوه و چاى ، آنچه كه بين دو خانواده توافق شده بود را به حاج آقا بركت گفتيم . او با ياد خدا و خواندن سوره اى از قرآن كريم و صلوات بر پيغمبر و اهل بيت ، و كسب اجازه از بزرگان مجلس ، خطبه ى عقد را خواند . در حين خواندن خطبه ى عقد من آنچنان دچار هيجان بودم كه صداى قلب خود را مى شنيدم! ديگر شقايق همسر من شده بود ؛ مال من شده بود . در آن موقع خود را خوشبخت ترين مرد روى زمين مى دانستم . صداى كِل كشيدن زنان بلند شد و نقل و گل و شكلات بود كه بر سر من و شقايق ريخته مى شد . مادرم برخاست و شقايق را بوسيد و حلقه ى طلا را در دست او كرد . مادر شقايق نيز بلند شد و تعداد زيادى گلبرگِ گلِ رُز را بر سر شقايق ريخت و او را بوسيد . خواهرم و زنان ديگر نيز يك به يك برخاستند و شقايق را بوسيدند . در قسمت آقايان نيز ابتدا پدر شقايق و پدرم مرا در آغوش گرفتند و تبريك گفتند و سپس ساير آقايان با من دست دادند ، مرا بوسيدند وتبريك گفتند . حاج آقا بركت برگه ى توافق دو خانواده را امضا كرد و سپس به برخى از حضار، به عنوان شاهد داد و آنان نيز برگه را امضا كردند.

ص: 283

در قسمت زنان ، مادر شقايق برخاست و به همه شيرينى تعارف كرد و در قسمت مردان ، پدر شقايق اين كار را انجام داد.

حاج آقا بركت با صدايى كه همه شنيدند ، گفت : « من به اين زوج جوان و همه ى زوج ها دو سفارش مى كنم ؛ كه اگر به اين دو سفارش عمل كنند ، إن شاء اللّه زندگىِ شان پر از خير و بركت خواهد شد : اول اين كه هميشه نماز را اول وقت بخوانند كه سبب نزول رحمت الهى است و دوم اين كه چشم پوشى و گذشت را مهم ترين شيوه ى خود در زندگى مشترك قرار بدهند تا هيچ گاه كدورت ها زندگى آنان را تيره و تار نگرداند ؛ اما سفارشى هم به پدران و مادران دارم : زمينه ى ازدواج آسان فرزندانتان را فراهم كنيد و بر آن ها سخت گيرى نكنيد . از تجمّلات و اسراف بپرهيزيم كه هيچ يك از اين ها خوشبختى را براى فرزندانمان به ارمغان نمى آورد . ازدواج سنت پيامبر بزرگوار اسلام است و سزاوار نيست هيچ مسلمانى از آن روى گردان شود . نگوييم پول و امكانات براى ازدواج نداريم ؛ بر خدا توكل كنيم كه خدا در امر ازدواج وعده ى خير و بركت راداده است » .

پدرم به گونه اى كه همه صدايش را شنيدند ، به من گفت : « مسعود جان! نمى خواهى در اين شب ، چند بيت شعر زيبا به همسرت هديه دهى؟ »

من لحظه اى سكوت كردم ؛ سپس سر را بالا گرفتم و گفتم :

ص: 284

« به چشم! من دو بيت از بهترين و زيباترين اشعارم را به همسرم هديه مى كنم » .

زنان به هيجان آمدند و همگى يك صدا گفتند : « زودتر بخوان! زودتر بخوان! »

من با صدايى رسا اين دو بيت شعر را خواندم :

مهدى امت چو بنْمايد ظهور *** قطره دريا مى شود ، درياى نور

دل به يُمنش پر ز ايمان مى شود *** هر كويرى باغ و بستان مى شود

حاج آقا بركت با صداى بلند گفت : « صلوات بفرستيد » .

همگى صلوات فرستادند . حاج آقا بركت رو به من كرد و گفت : « آفرين! آفرين! بسيار زيبا و پر محتوا سروده اى! امشب بهترين هديه را به همسرت و همه ى ما دادى . إن شاء اللّه امام زمان يار و ياور تو و خانواده ى محترم ات و تمام عزيزان اين مجلس باشد » .

گفتم : « اين دو بيت شعر را دو سه ساعت پيش ، قبل از اين كه به اينجا بيايم سرودم . در كتابخانه سيد حسن گفته بودند كه با ظهور مهدى امت ، آسايش و رفاه حقيقى به مردم مى رسد و همه ى عالم گلستان مى شود و همه باهم خوب و مهربان مى شوند و صلح و دوستى و صفا همه ى جهان را فرا مى گيرد » .

حاج بركت گفت : « آرى ؛ كاملاً درست است و اين وعده ى

ص: 285

الهى است كه پايان اين عالم ، بسيار خوش و نيكو باشد . خداوند ظهور آن حضرت را برساند! »

همگى گفتيم : « الهى آمين »

بعد از دو ساعت مجلس به پايان رسيد و همگى به منزل خود بازگشتند . من در آن شب دستان شقايق را در دستان خود گرفتم و گرمى آن دستان ، تا عمق جان من نفوذ كرد و آرامش وصف ناشدنى اى به من داد . پدر و مادر و خواهر و برادرم ، همراه با بستگان خداحافظى كردند و به خانه بازگشتند . من دو ساعت با شقايق بودم و از برنامه ها براى زندگى آينده ىِ مان سخن مى گفتيم و شاد و خوشحال بوديم و مى خنديديم . شقايق از من به خاطر آن دو بيت شعر بسيار تشكر كرد . بعد از دو ساعت به خانه بازگشتم . همه ى اعضاى خانواده جز مادرم خوابيده بودند . مادرم به اتاقم آمد و گفت : « گويا قرار است يك وصلت مبارك ديگر هم به زودى اتفاق بيفتد! »

گفتم : « جريان چيست؟ إن شاء اللّه كه خير است » .گفت : « زمانى كه از در خانه ى شقايق خارج شديم ، مادر احسان از سارا براى فرزندش احسان خواستگارى كرد و به من گفت : اگر اجازه بدهيد به زودى خدمتتان برسيم و در رابطه با اين كار خير صحبت كنيم » .

من با هيجان گفتم : « شما به او چه جواب داديد؟ »

ص: 286

مادرم پاسخ داد : « گفتم با خانواده مشورت مى كنم و جواب را به شما مى دهم » .

گفتم : « صحبت كردى؟ »

گفت : « زمانى كه به خانه رسيديم ، موضوع را به پدرت گفتم ؛ اما به سارا هنوز نگفته ام » .

گفتم : « پاسخ پدر چه بود؟ »

گفت : « پدرت شرط آمدن خانواده احسان براى خواستگارى را رضايت سارا بيان كرد » .

گفتم : « پس ، من فردا با سارا صحبت مى كنم كه اگر پذيرفت جلسه ى خواستگارى را زودتر مشخص كنيم » .

مادرم پذيرفت و شب بخير گفت و از اتاق خارج شد .

از اين جريان خيلى خوشحال شدم . احسان براى من خيلى عزيز بود و بدون شك مى توانست براى خواهرم همسرى خوب و مهربان باشد .

آن شب به جاى اينكه مجلس عقد و ياد شقايق فكر و ذهن مرا به خود مشغول داشته باشد ، تمام ذهن و فكرم به احسان و سارا بود! آرزو مى كردم كه سارا جواب مثبت بدهد و با اين وصلت ، دوستى من و احسان مستحكم تر گردد .

صبح زود از خواب برخاستم و نمازم را خواندم . روز شنبه بود و آن روز كلاس درس ساعت 9 شروع مى شد . به خيابان ارم رفتم و مقدارى قدم زدم و از طراوت هوا لذّت بردم . زمانى كه

ص: 287

به خانه آمدم سارا مثل هر روز صبح ، برخاسته بود و مشغول درس خواندن بود . او را به درون اتاقم خواندم و جريان خواستگارى را برايش مطرح كردم . ديدم سر به زير افكنده و چيزى نمى گويد . به او گفتم : « سارا جان! هر دخترى عاقبت بايد ازدواج كند . احسان پسر گلى است كه من همه جانبه او را تأييد مى كنم . او مى تواند براى تو شوهر دوست داشتنى و مهربانى باشد » .

سارا همان گونه كه سر را به زير افكنده بود ، گفت : « مسعود جان! مى دانى كه من چند سال است كه دارم تلاش مى كنم كه در رشته دندانپزشكى دانشگاه شيراز قبول شوم ؛ الآن شرايط ازدواج را ندارم » .

گفتم : « من اطمينان دارم كه احسان با دانشگاه رفتن تو مخالفت نمى كند ؛ به هر حال تو عاقل و بالغى و من تو را براى اين ازدواج هيچ اجبارى نمى كنم » .

سارا گفت : « بايد روى اين مسئله فكر كنم » .گفتم : « باشد! فكر كن و بهترين تصميم را بگير » .

ساعت 8 صبح از خانه خارج شدم و به سوى دانشگاه حركت كردم . در محوطه ى دانشگاه احسان را ديدم . او به گرمى به من سلام كرد و مجددا ازدواج مرا تبريك گفت . من نيز مجددا از او و خانواده اش كه در مراسم ديشب شركت كرده بودند ، تشكر كردم ؛

ص: 288

اما در رابطه با خواستگارى مادرش و مباحثى كه بين من و خانواده ام در اين رابطه صورت گرفت ، به او چيزى نگفتم .

من هر روز ساعتى به شقايق سر مى زدم و با او در منزلشان به گفتگو مى نشستم . گاهى هم با يكديگر براى قدم زدن يا خريد كردن بيرون مى رفتيم . يك روز به باغ ارم رفتيم و روى همان نيمكت پرخاطره نشستيم و خاطرات تلخ و شيرين گذشته را مرور كرديم ؛ البته مرور كردن آن خاطرات فقط لذّت بخش بود .

روز چهارشنبه زمانى كه از دانشگاه به خانه آمدم ، خواهرم مرا به اتاق خودش خواند ، وارد اتاق شدم . سارا روى تخت نشسته بود . به من گفت : « مسعود جان! من فكر خودم را كرده ام! »

با خوشحالى گفتم : « زودتر بگو! »

گفت : « اگر تو و پدر و مادر ، احسان را همسرى شايسته براى من مى دانيد ، من هم موافقم » .

با خوشحالى به سمت سارا رفتم و پيشانى او را بوسيدم

و گفتم : « مبارك است! مبارك است! »

مادرم صداى من را شنيد و به داخل اتاق آمد و گفت : « چه شده؟! » با خوشحالى گفتم : « عاقبت سارا جواب مثبت داد! » مادرم سارا را در آغوش گرفت و بوسيد و گفت : « مبارك باشد مادر! من هرگاه احسان را مى ديدم ، در دلم آرزو مى كردم كه روزى اين جوان رشيد دامادم گردد ؛ عاقبت خدا دعاى قلب مرا به اجابت رساند! »

ص: 289

پدرم نيز خوشحال گشت و به من گفت : « به احسان و خانواده اش بگو كه پس فردا شب در منزل در خدمتشان هستيم » .

من گفتم : « اگر اجازه بدهيد ، اين مطلب را مادر به مادر احسان بگويد » . مادرم به خانه ى آن ها تلفن زد و با مادر احسان صحبت كرد و قرار پس فردا شب را به آنان گفت . مادر احسان با خوشحالى پذيرفت و آنان اعلام آمادگى كردند كه جمعه شب براى خواستگارى به منزل ما تشريف بياورند .

جمعه شب احسان و خانواده اش به منزل ما آمدند . احسان دسته گل زيبا و بزرگى تهيه كرده بود . آن را به من داد و گفت : « باز هم ازدواجت مبارك! لطفا اين دسته گل را از طرف خانواده ى ما به خواهرت تقديم كن! » من خنديدم و احسان را در آغوش گرفتم و گفتم : « تو براى هميشه برايم بهترين دوست خواهى بود » .

آن شب مراسم خواستگارى به خوبى و شادى سپرى شد و هر دو خانواده توافق كردند كه جمعه ى هفته آينده خطبه ى عقد خوانده شود . باز هم به حاج آقا بركت زحمت داديم و او باخوشحالى دعوت ما را پذيرفت .

مراسم عقد به خوبى برپا شد و من دست خواهر عزيزم را در دستان بهترين دوستم قرار دادم و گفتم : « بهترين ها را براى شما آرزومندم » .

ميهمانى در آن شب تا ساعت دوازده شب در منزل ما برپا بود .

ص: 290

من و احسان و چند نفر ديگر در گوشه اى نشسته بوديم و گل مى گفتيم و مى شنيديم و سارا و شقايق و مادرم و مادر شقايق و مادر احسان در گوشه اى ديگر مشغول گل گفتن و گل شنيدن بودند!

فردا صبح احسان به ديدن ما آمد . خواهرم مشغول مطالعه بود ، وقتى كه فهميد احسان به منزل آمده به استقبال او رفت . احسان كادويى در دست داشت و آن را به خواهرم داد و گفت : « اگر صلاح مى دانى اين كادو را در اتاق باز كن! » سارا به درون اتاق رفت و دقايقى بعد بيرون آمد ، در حالى كه چادرى مشكى زيبايى بر سر داشت . چادر مشكى ، قامت او را بسيار رعنا و زيبا جلوه مى داد . مادرم تا او را با چادر ديد گفت : « به به! چه دختر زيبايى! چه دختر رعنايى! » او هم از هديه اش بسيار شاد شد و خنديد .

احسان گفت : « اين چادر مشكى را مادرم از چند ماه قبل خريده بود تا روزى به عروس آينده اش هديه دهد ؛ امروز صبح به من گفت : بلند شو برو و اين هديه را از طرف خودت به سارا بده » .مادرم گفت : « چقدر جالب! چادر كاملاً اندازه ى سارا است » .

احسان با خنده گفت : « فكر كنم مادرم از ماه ها قبل سارا را زير نظر گرفته بوده! »

من در حالى كه تبسمى بر لب داشتم به شانه ى احسان زدم و گفتم : « خودت چطور؟! »

ص: 291

احسان در حالى كه مى خنديد سر را به زير انداخت و چيزى نگفت .

سارا رو به احسان كرد و گفت : « واقعا از هديه ى تو و مادر متشكرم ؛ اين چادر هم جنس خيلى خوبى دارد و هم كاملاً اندازه ام هست » .

احسان گفت : « قابل شما را ندارد ؛ اميدوارم كه بتوانم همواره دلت را شاد كنم » .

سارا در حالى كه لبخندى بر لب داشت به چشمان احسان نگاه كرد و محبتش را اين گونه به همسرش نشان داد و احسان نيز با لبخندى زيبا جواب او را داد .

ص: 292

چند روز پاييز به پايان رسيده بود و فصل زمستان آغاز گشته بود . من و شقايق هر روز يكديگر را مى ديديم و گرماى عشق را به يكديگر هديه مى داديم . اواخر ارديبهشت ماه سال آينده ، تاريخ عروسى ما بود . عروسى احسان و سارا هم به آخر تابستان همان سال موكول گشت ؛ زيرا تا آن موقع تكليف دانشگاه سارا هم مشخص شده بود . احسان هر جمعه صبح به منزل ما مى آمد و سارا را با خود به منزلشان مى برد و شب او را برمى گرداند . همان محبتى كه بين من و شقايق شكل گرفته بود ، بين احسان و سارا جارى بود . سارا به شدت دل داده ى احسان شده بود و هر روز چندين مرتبه وقت و بى وقت با احسان تماس تلفنى مى گرفت و با او صحبت مى كرد ، اين در حالى بود كه قبلاً هرگز درس خواندن را با هيچ چيز ديگرى معاوضه نمى كرد! خانه ى ما شده بود خانه ى عشّاق!! در يك طرف من مى نشستم تلفنى

ص: 293

با شقايق صحبت هاى طولانى مى كردم و در طرف ديگر سارا با تلفن همراه خود مشغول بگو و بخند با احسان بود! مادرم در برخى مواقع حوصله اش سر مى رفت و با شوخى مى گفت : « خدايا!گرفتار شدم در بين يك مُشت عاشق دلباخته ى بى كلّه! »

برخى مواقع هم با صداى بلند به سارا مى گفت : « مادر جان! بس كن ديگه! يه وقتى هم براى درس و دانشگاهت بگذار ؛ كمتر از سه ماه ديگر امتحان كنكور دارى! »

و سارا لحظه اى گفتگويش را قطع مى كرد و مى گفت : « چشم مادر! چشم! » و دوباره شروع مى كرد به خوش و بش كردن با احسان!

در اين ميان برادر كوچكمان سينا ، طاقتش تمام مى شد و دستانش را بالا و پايين مى برد و پاهايش را به زمين مى كوبيد و با فرياد مى گفت : « وااااى! هيچ كس كارى به من نداره! هيچ كس مرا دوست نداره! »

اما پدر به گونه ى ديگرى بود ؛ زمانى كه وضعيت ما را مى ديد با خنده به مادرم مى گفت : « بگذار به حال خودشان باشند ؛ديگر ، جوانى هست و عاشقى! بگذار لذت خودشان را از اين دوران ببرند! »

مادرم هم پاسخ مى داد : « نمى دونم چى بگم! زمان ما كه اين گونه نبود! مگر همه ى زندگى عشق و عاشقى است؟! »

پدرم مى خنديد و جوابى نمى داد!

ص: 294

روزها بر همين منوال سپرى گشت . عصر پنجشنبه اى در فصل زمستان همراه با شقايق به باغ ارم رفتم ؛ باغ همچنان سرسبز و زيبا بود ؛ بلبل ها و سهره ها مشغول نغمه سرايى بودند و صداى زيبا و موزونشان ، لطافت و گرما را به قلب باز ديدكنندگان هديه مى داد . من و شقايق در انتهاى باغ در كنار آبگيرى پر از لاك پشت و ماهيان قرمزِ ريز و درشت ، ايستاده بوديم و با لذت به جنب و جوش و غذا خوردن آن ها نگاه مى كرديم ؛ ناگاه دستى بر شانه ى خود حس كردم ، به پشت سر برگشتم ، رامين بود ؛ او كه شاد بود و لبخندى بر لب داشت به من و شقايق سلام كرد ؛ از ديدنش خوشحال شدم و گفتم: « به به! سلام آقا رامين گل ؛ حالت چطوره؟! اينجا چه مى كنى؟ »

رامين گفت: « من هم با همسرم آمده ام براى قدم زدن » .

گفتم: « مباركه ، مباركه! نمى دانستم كه ازدواج كرده اى!! »

با خنده و شوخى گفت: « خواستم از دوستان عزيزى مثل تو و احسان ، جا نمانم! ازدواج تو هم مبارك! »

خانمى با وقار كه چادرى مشكى بر سر داشت همراه او بود .رامين گفت: « ايشان همسر من هستند و از ازدواجمان فقط يك هفته مى گذرد » .

به همسر رامين سلام كردم و گفتم: « ازدواجتان مبارك باشد ؛ ان شاء اللّه كه همواره شاد و خرّم و سلامت باشيد . رامين براى من دوست بسيار عزيزى است ؛ واقعا او دسته گلى است! »

ص: 295

همسر رامين در حالى كه سرش را به زير افكنده بود جواب سلامم را داد وگفت: « خيلى متشكرم! رامين در باره ى شما و آقا احسان و خوبى هايى كه در حق او داشته ايد ، براى من سخنان فراوانى گفته است و من هميشه دعايتان مى كنم » .

شقايق به همسر رامين سلام كرد و تبريك گفت ، همسر رامين نيز با خوشرويى جواب سلامش را داد و او هم ازدواج ما را تبريك گفت .

رامين رو به من كرد و گفت: « خوب شد كه تو را ديدم ، مى خواهم موضوع مهمى را با تو در ميان بگذارم ؛ فرصت دارى؟ »

گفتم: « بله ، در خدمتم »

سپس رو به شقايق و همسر رامين كردم و گفتم: « من و آقا رامين مى خواهيم دقايقى با هم صحبت كنيم ؛ از هر دوى شما عذرخواهى مى كنم » .

آن دو از خدا خواسته از ما فاصله گرفتند و روى نيمكتى آن طرف تر نشستند تا با هم صحبت كنند و با يكديگر بيشترآشنا شوند .

من و رامين هم براى گفتگو روى نيمكتى كه همان جا بود نشستيم .

به رامين گفتم: « چه شد كه با اين سرعت ازدواج كردى؟! »

گفت: « آقا سيد حسن آن قدر از بركات فراوان و بى نظير

ص: 296

ازدواج برايم سخن گفت كه تشويق شدم و تصميم گرفتم هر چه زودتر به اين سنت پيامبر گرامى اسلام عمل كنم » .

گفتم: « معلوم است كه همسرت را از قبل مى شناخته اى كه به اين سرعت موفق به ازدواج شده اى » .

گفت: « آرى! او دختر خاله ى من است و هميشه حجب و حيا و حجاب او براى من قابل تقدير بود ؛ تا اينكه بعد از تشويق هاى آقا سيد مصمم شدم و به او پيشنهاد ازدواج دادم ؛ خانواده اش نيز بدون هيچ گونه سخت گيرى پذيرفتند » .

گفتم: « از سيد عزيز ما چه خبر؟! »

گفت: « مدام به او سر مى زنم و اگر روزى او را نبينم دلم برايش تنگ مى شود » .

گفتم: « من مدتى است كه آقا سيد را نديده ام اما به زودى سرى به او خواهم زد ؛ لطفاً سلام مرا به ايشان برسان » .

گفت: « إن شاء اللّه فردا او را مى بينم ؛ حتما سلام تو را به او مى رسانم » .گفتم: « خب مطلب مهم تو چيست؟ من سراپا گوشم! »

گفت: « از زمانى كه در عقايد و رفتارم تحولات زيادى رخ داده است ، برخى كه با گروه هاى آتئيستى در ارتباط اند ، رهايم نمى كنند و مدام تقاضا مى كنند كه با آنان بحث و گفتگو كنم » .

گفتم: « جواب تو به آنان چه بود؟ »

ص: 297

گفت: « به آنان گفتم كه ديگر كارى با شما ندارم و ذره اى عقايد پوچ شما را باور ندارم » .

گفتم: « آنان چه موضعى گرفتند؟ »

گفت: « اصرار مى كنند كه در جلساتشان شركت كنم تا با استدلال مرا نسبت به عقايدشان قانع كنند » .

گفتم: « خُب مى خواهى چه كنى؟! آيا در جلسات آنان شركت مى كنى؟ با اين سخن حسابى نگرانت شدم » .

گفت: « همين موضوع را با سيد حسن در ميان گذاشتم ؛ او به من گفت كه نه در جلسات آنان شركت كنم و نه با آن ها به گفتگو بپردازم ؛ زيرا آنان به شدت اهل سفسطه و مغالطه هستند و ممكن است مرا كه هنوز به مسائل استدلالى مسلط نشده ام ، فريبم دهند » .

پرسيدم: « آيا سيدحسن حاضر به مناظره و گفتگو با آنان هست؟ »

گفت: « همين مطلب را از آقا سيد پرسدم ، در جوابم گفت كه با هريك از بزرگان آنان حاضر به مناظره است ؛ حال چه به تنهايى حاضر شوند و چه به صورت گروهى و جمعى » .گفتم: « آتئيست ها چه جوابى دادند؟ »

گفت: « آنان ابتدا نپذيرفتند و سيد حسن را به دروغ گويى و سفسطه گرى متهم كردند ؛ اما زمانى كه بر خواسته خود پافشارى كردم ، مشروط به شرايطى پذيرفتند » .

گفتم: « شرط آنان چه بود؟ »

ص: 298

گفت: « آنان سه شرط را پيش كشيدند:

1 . مكان مناظره با آنان باشد ؛

2 . ضبط مباحث جلسه فقط توسط آنان صورت گيرد ؛

3 . در صورتى كه سيد حسن در مناظره شكست بخورد بايد رسماً اعلام كند كه خدا و دين باطل است » .

با هيجان گفتم: « خُب ، خُب! جواب آقا سيد چه بود؟ »

گفت: « سيد حسن هر سه شرط را بى درنگ پذيرفت! » .

همچنان كه هيجان زده بودم و قلبم به تپش افتاده بود گفتم: « قرار مناظره كى و كجاست؟ »

گفت: « فردا ساعت 8 صبح در يكى از كتابفروشى هاى بزرگ شهر كه متعلق به آنهاست ؛ واقع در خيابان قدوسى » .

گفتم: « من هم دوست دارم در آن جلسه شركت كنم » .

گفت: « من فردا بايد سيد حسن را به كتابخانه ببرم ؛ تو هم حدود ساعت هفت و نيم مقابل درب ورودى دانشگاه بايست تا تو را هم با خود ببريم » .

با خوشحالى گفتم: « رامين جان! خدا خيرت بدهد ؛ به واسطه ى تو فردا هم سيد را مى بينم و هم از مباحث دلنشين او استفاده مى كنم » .

رامين در حالى كه از روى نيمكت برمى خاست گفت: « به آقا احسان هم موضوع را بگو ؛ خوب است او هم در اين جلسه شركت كند » .

ص: 299

گفتم: « حتماً! لازم است كه او هم در جلسه ى فردا شركت كند » .

شقايق و همسر رامين ، گرم گفتگو بودند و از ديدار يكديگر بسيار مسرور و مشعوف ؛ وقتى من و رامين نزد آن دو رفتيم ، آن دو نيز بعد از تعارفاتى از يكديگر خداحافظى كردند .

من بلافاصله بعد از خداحافظى رامين و همسرش از ما ، به احسان زنگ زدم و جريان را با او در ميان گذاشتم ؛ ولى متأسفانه احسان گفت كه براى فردا نمى تواند با ما همراهى كند .

به احسان گفتم: « آخر چرا!؟ فردا صبح مى تواند روز بسيار مهم و ماندگارى باشد » .

گفت: « نمى توانم بيايم ؛ زيرا از چند روز قبل به سارا قول داده ام كه صبح جمعه او را به محله ى قصرالدّشت ببرم و در كوچه باغ هاى با صفاى آنجا قدم بزنيم » .

گفتم: « اجازه بده با سارا صحبت كنم و برنامه را به جمعه ى بعد موكول نمايم » .

گفت: « من صلاح نمى دانم ؛ چون خواهرت سارا بسيار دلنازك و زودرنج است ؛ بگذار به وعده اى كه به او داده ام عمل كنم » .

با اصرار گفتم: « احسان جان! حضور تو در آن جلسه لازم است ؛ سيد حسن تنهاست و آنان چند نفر! تو بايد بيايى و پشتيبان سيد باشى » .

ص: 300

احسان در حالى كه مى خنديد گفت: « خيالت از آقا سيد راحتِ راحت! او در بحث ، صد نفر را حريف است! »

غروب بود كه با شقايق به منزلشان برگشتيم ؛ نماز را در آنجا خواندم و بعد از صرف شام به منزل بازگشتم . آن شب تا صبح فكرم مشغول بود ؛ وسوسه هاى مختلفى به من هجوم آورده بود و ذهنم را به شدت آشفته كرده بود . به اين فكر مى كردم كه اگر سيد حسن نتواند حريف آن گروه شود ، بر سر عقايد من و رامين و فرشاد چه خواهد آمد؟! اما با يادآورى سخنان احسان درباره آقا سيد ، قلبم آرام مى گرفت .

صبح زود برخاستم و در تاريكى هوا نماز خواندم و چند صفحه از كلام اللّه مجيد را قرائت كردم و همين نشاط و اميد فراوانى به قلبم روانه كرد ، خصوصاً آن قسمت از سخن خدا كه مى فرمود:

« اگر خدا را يارى كنيد ، خدا نيز شما را يارى مى كند و گام هايتان را در راه حق استوار مى گرداند » .

سارا براى رفتن به تفريح از صبح زود منتظر احسان بود و اين فقط بهانه اى بود كه او را ببيند و ساعات بيشترى را در كنارش سپرى كند . احسان ساعت 7 با ماشين پدرش به دنبال آن يار دلنواز آمد! وقتى وارد حياط منزل ما شد با مزاح به او گفتم: « احسان جان! در آن كوچه پس كوچه هاى باغات پر درخت

ص: 301

و سرسبز قصرالدّشت ، با آواز زيباى پرندگان و چهچه ى دلنشين بلبلان ، نكند شيطنتت به يكبارگى گل كندا !! »

او در حالى كه شرمگين شده بود ، با خنده گفت: « تا آنجا كه بنده مطلع هستم در اين موقعيت ها ، معمولاً شيطنت شاعران گل مى كند ، نه شخص سر به زيرى مثل من! »

من ناخودآگاه زدم زير خنده و با بدجنسى انگشت اشاره ام را در هوا تكان دادم و گفتم: « به زودى نشانت خواهم داد و با شيطنتى ، شيطنتت را برملا خواهم كرد! »

احسان در حالى كه سرش را تكان مى داد ، از ته دل مى خنديد؛ سارا كه صداى ما را شنيده بود با خنده ابروهايش را در هم گره زد و با دلخورى به من گفت: « آهاى آقا مسعود حسود! چه كار به همسر مهربان و محجوب من دارى! شايد دلش خواست در آنجا با همسرش شوخى اى كند ؛ چرا دلش را مى لرزانى!؟ »

من در حالى كه به سختى خنده خود را كنترل كرده بودم ، گفتم: « پس تا كوچه باغ ها خلوت است ، زودتر بفرماييد! »

احسان در حالى كه مى خنديد و صورتش از شرم گلگون شده بود به سمت ماشين حركت كرد و سارا هم سريع خود را به او رساند و دست احسان را در دست گرفت و هر دو به سمت ماشين حركت كردند .

من صبحانه ى مختصرى خوردم و با سرعت به سمت خيابان حركت كردم ؛ چون چيزى به ساعت هفت و نيم نمانده بود ؛

ص: 302

سوار تاكسى شدم تا به موقع سر قرار حاضر شوم . پنج دقيقه بعد از اينكه به درِ دانشگاه رسيدم ، رامين و سيد حسن هم از راه رسيدند ؛ سيد از ماشين پياده شد و با صداى رسا سلام كرد و مرا در آغوش گرفت و ازدواجم را تبريك گفت . من كه از ديدن مجدّد سيد بسيار خوشحال بودم ، با ذوقى كودكانه جواب سلام او را دادم و از لطف و محبت او تشكر كردم .

سيد حسن همان لباس سفيد عربى را بر تن داشت و همان عباى طورى عسلى را به همراه شالى سبز رنگ به دوش انداخته بود . بعد از احوالپرسى هر دو سوار ماشين شديم و به سمت خيابان قدوسى حركت كرديم . من كمى نگران بودم ؛ اما سيدحسن بسيار متين و آرام مشغول ذكر بود ، گاهى نيز با لبخندى كه از لبش محو نمى شد ، به چهره ى من نگاه مى كرد و آرامش را به قلبم هديه مى داد ؛ من نيز اين عطوفتِ مؤمنانه را با لبخندى پاسخ مى دادم . دقايقى بعد وارد خيابان قدوسى شديم و دوباره تپش قلبم شدت گرفت ؛ به سيد حسن نگاه كردم ولى ديدم كه او همچنان غرق درياى متانت و آرامش است!

رامين در مقابل كتابفروشى بزرگ و لوكسى توقف كرد و گفت: « مكان مناظره همين جاست » .

همگى از ماشين پياده شديم و به سمت در ورودى كتابفروشى حركت كرديم ؛ پشت درب شيشه اى كتابفروشى ، تابلوى « تعطيل است » نصب شده بود . رامين خودش را به در ورودى رساند

ص: 303

و در را به احترام سيد حسن باز نمود ، سيد حسن با بسم اللّه وارد كتابفروشى شد و من و رامين هم پشت سر او داخل شديم . فضاى كتابفروشى بزرگ و دلنشين بود ؛ قفسه هاى زيبا كه مملو از كتب گوناگون بود با دكوراسيون هاى جذاب ، جلوه ى خاصى به آن مكان داده بود . سيد حسن با صداى بلند سلام كرد ؛ يازده نفر كه پشت ميز بزرگى نشسته بودند به احترام ما برخاستند و سلام را جواب دادند ؛ سيد به سمت آنان رفت ، با تك تك آنها دست داد و احوالپرسى كرد ؛ من و رامين نيز چنين كرديم . آنان به ما احترام گذاشتند و سپس همگى روى صندلى هاى زيباى چوبىِ اطراف ميزِ بزرگ نشستيم .

من آهسته از رامين پرسيدم: « همه ى اين يازده نفر را مى شناسى؟ »

پاسخ داد: « نه! من فقط يكى از اين آقايان را مى شناسم ؛ البته چند نفر از اين جوانان را نيز در دانشگاه ديده ام » .

گفتم: « كدام يك را مى شناسى؟ »

گفت: « همو كه روبروى ما نشسته است ؛ با دانشجويان بسيار در ارتباط است به طورى كه برخى از كتاب هاى گمراه كننده را نيز خودش به من مى داد ؛ او را آقا وحيد صدا مى زنند » .

وحيد سخن آغاز كرد و به ما خوش آمد گفت . سيد حسن گفت: « خيلى خوشحاليم كه امروز آمده ايم تا در خدمت شما باشيم و إن شاء اللّه بتوانيم مباحث علمى خوبى را رد و بدل كنيم » .

ص: 304

يكى از حضار گفت: « ما هم از ديدن شما خوشحاليم و اميدواريم كه گفتگوى دوستانه امروز ، براى هر دو طرف مفيد باشد » .

يكى ديگر از حضار با خوشرويى گفت: « ما اميدواريم كه در اين گفتگو به نتايج و جمع بندى خوبى برسيم ؛ زيرا در بسيارى از مواقع ، معانى سخنان يكى است و فقط ادبيات و الفاظ گوناگون است! »

سيد حسن گفت: « لطفاً در اين باره بيشتر توضيح دهيد ؛ من مقصود شما را هنوز درست متوجه نشده ام » .

وحيد گفت: « شما معتقديد كه خدا عالَم را خلق كرده است و آن را اداره مى كند ؛ ما هم به نحوى به خدا اعتقاد داريم ، ما نيز معتقديم خداىِ اين عالَم وسيع و شگفت انگيز خودِ طبيعت است ؛ اين طبيعت است كه به وجود مى آورد و اداره مى كند و هم نابود مى سازد » .

يكى از حضار گفت: « آرى! خداى ما همين طبيعت است و وراى اين طبيعتى كه به حس و تجربه در مى آيد ، هيچ چيزديگرى وجود ندارد » .

سيد حسن كه با دقت به سخنان آنان گوش مى داد ، با لبخندى بر لب گفت: « بنا بر آنچه شما گفتيد به اين نتيجه مى رسيم كه طبيعت صاحب شعور و آگاهى است ؛ آيا من منظور شما را درست متوجه شده ام؟ »

ص: 305

براى لحظاتى هر يازده نفر حيرت زده به يكديگر نگاه كردند ؛ گويا اصلاً توقع نداشتند كه در همان ابتداى بحث ، سيد حسن با يك سؤال فنى آن ها را دچار بن بست كند!

يك نفر از آنان سكوت را شكست و گفت: « ما نمى گوييم طبيعت صاحب شعور است ؛ ما مى گوييم تمام امورى كه در طبيعت اتفاق مى افتد ، توسط خود طبيعت صورت مى گيرد » .

سيد رو به او كرد و گفت: « يعنى تمام دقايق و ظرايف و شگفتى و نظم خارق العاده اى كه در عالم مشاهده مى شود ، توسط قواى طبيعت صورت مى پذيرد؟ »

آن شخص بى درنگ پاسخ داد: « دقيقا همين گونه است! »

سيد با همان لبخند مليحش ادامه داد: « پس طبق سخن شما ، طبيت داراى شعور است ؛ زيرا هيچ عقلى نمى پذيرد كه اين همه عجايب و نظم خارق العاده اى كه در طبيعت وجود دارد ، زاده ى طبيعت بى شعور باشد و طبق مبانى شما طبيعت نمى تواند صاحب شعور نباشد » .

باز براى لحظاتى سكوت همه ى مجلس را فرا گرفت ؛ اينبار خود وحيد به ميدان آمد و گفت: « آرى ، آرى! طبيعت صاحب شعور است ؛ آرى اين طبيعت است كه اين همه عجايب و شگفتى را در عالم ايجاد كرده است ؛ ولى ما معتقديم كه وراى اين طبيعت هيچ چيز ديگرى نيست و اينجاست كه بين عقيده ى ما و شما كمى اختلاف است! »

ص: 306

سيد حسن خنديد و گفت: « نه دوستان گرامى! بين عقيده ما و شما تفاوت بسيار هست كه إن شاء اللّه اين مطلب را به طور مفصل توضيح خواهم داد . » سپس رو به وحيد كرد و گفت: « شما فرموديد طبيعت صاحب شعور است ؛ لطفاً براى همه ى ما بگوييد كه اين طبيعت ، شعور را چگونه و از كجا به دست آورده است؟ »

وحيد پاسخ داد: « خودش صاحب شعور است و شعور در ذات خود طبيعت نهفته است » .

سيد بى درنگ پاسخ داد: « هيچ عقل سليمى اين مسئله را نمى پذيرد! »

وحيد با دست به دوستان خود اشاره كرد و گفت: « چرا نپذيرد؟! عقل همه ى ما كه آن را پذيرفته است » .

سيد حسن گفت: « لطفاً پاسخ اين سؤال را بدهيد: آيا طبيعت در ديدگاه شما يك مجموعه ى واحد است ؟ و يا مجموعه ى مركبى است كه همه ى اجزاء آن طبق نظم خاصى با يكديگر در ارتباط اند؟ »

وحيد جواب داد : « اين كه كاملاً واضح و آشكار است! طبيعت يك مجموعه اى است مركب كه نظم و شگفتى خارق العاده اى بر آن حاكم است و تمام اجزاء اين مجموعه ، با يكديگر در ارتباط اند » .

سيد حسن گفت: « لطفاً براى من دليل قانع كننده اى بياوريد كه چگونه يك مجموعه ى مركبِ منظم ، نظمْ ذاتى آن است و از درون آن نظم مى جوشد؟ »

ص: 307

كسى پاسخى براى سؤال سيد حسن نداشت .

سيد حسن دوباره پرسيد: « لطفاً بفرمايد يك ساعت مچى كه از اجزاء گوناگون تشكيل يافته است و با نظم خاصى كار مى كند ، در رابطه با نظم و كاركرد اين دستگاه كوچك ، عقل كدام يك از اين دو گزينه را مى پذيرد :

1 . نظم و هماهنگى درون ساعت ، زاييده ى خود ساعت است ؛

2 . كس ديگرى اين نظم را به آن داده است ،

لطفاً پاسخ مرا بدهيد » .

چند از نفر از حاضرين گفتند: « به طور مسلّم ، عقل حالت دوم را مى پذيرد كه كسى به آن نظم داده باشد » .

سيد گفت: « زمانى كه عقل به طور قطعى حكم مى كند كه نظمِ يك مجموعه ى كوچك و ساده ، مثل يك ساعت ، هرگز امكان ندارد از درون خودِ ساعت جوشيده باشد ؛ بلكه بايد كسى از بيرون آن را مهندسى و طراحى كرده باشد ؛ چگونه عقل مى تواند بپذيرد كه اين عالَم كه بسيار بسيار وسيع تر و پيچيده تر و شگفت انگيزتر و منظم تر از يك ساعت است ، كسى آن را مهندسى نكرده باشد و كسى به آن نظم نداده باشد و تنها تصادف سبب نظم و شگفتى و ظرايف و عجايب آن شده باشد!؟ حتى ضعيف ترين خرد و انديشه نيز نمى تواند اين سخن را بپذيرد! »

همه ى آن يازده نفر به يكديگر نگاه مى كردند و چيزى نمى گفتند ؛ بعد از لحظاتى يك نفر از ميان آن جمع پرسيد:

ص: 308

« يعنى شما مى گوييد اين عالم شگفت انگيز را كسى خلق كرده و به آن نظم داده است؟ »

سيد جواب داد: « آرى ، آرى! و آن نظم دهنده خداوند تواناست كه با علم و قدرت خويش اين جهان را آفريده و اداره مى كند . خداى ما طبيعت نيست ؛ بلكه همان موجودِ بى مثل و نظيرى است كه خالق طبيعت است . طبيعت هرگز نمى تواند خدا باشد ؛ چون طبيعت مخلوق خداست و هر آنچه از عجايب و شگفتى در آن نهفته است ، همه و همه به دست قدرت خدا خلق شده است .

طبيعت چگونه مى تواند خدا باشد و چگونه مى تواند ايجاد كننده ى نظم باشد!؟ در صورتى كه طبيعت داراى اجزاء گوناگون و خود يك مجموعه ى مركب است . عقل درباره ى يك مجموعه ى مركب كه داراى نظم است ، به طور قاطع حكم مى كند كه كسى بايد آن را ايجاد كرده و به آن نظم داده باشد و آن موجودِ ايجاد كننده ى نظم دهنده ، خود نبايد ويژگى هاى طبيعت را دارا باشد و بايد وراى مكان و زمان باشد . اين حكم دقيق عقل است » .وحيد در حالى كه لرزشى در صدايش احساس مى شد ، به آرامى گفت: « ما نمى توانيم اين سخن شما را بپذيريم ؛ زيرا دلايل علمى و عقلى ما ، سخن زيبا و در عين حال عوام پسندانه ى شما را باطل مى كند » .

سيد بلافاصله پاسخ داد: « لطفاً فقط يكى از دلايل علمى

ص: 309

و عقلى خود را براى ما بيان كنيد ؛ اگر نتوانستم به آن جواب بدهم اعلام شكست مى كنم و از تمام عقايد خود دست مى كشم و آنها را زير پا مى گذارم و مجلس را ترك مى كنم ؛ اما اگر من جواب قاطع علمى به شما دادم ، آيا حاضريد كه از عقايد غلطِ خود دست برداريد؟ »

آنان دوباره به يكديگر نگاه كردند و چيزى نگفتند ؛ بعد از دقايقى كه جلسه در بهت و سكوت فرو رفته بود ، يكى از حضّار سكوت را شكست و گفت: « اگر شما دليل علمى آقا وحيد را ابطال كرديد ، من دست از مكتب آتئيسم مى كشم و خداباور مى شوم » .

چند نفر ديگر هم به آقا سيد گفتند: « اگر استدلال آقا وحيد را با دليل عقلى و علمى رد كنى ما هم مكتب آتئيسم را رها خواهيم كرد » .

سيد حسن رو به وحيد كرد و گفت: « لطفاً يكى از دلايل علمى و عقلى خود را در انكار خدا بفرماييد تا اگر توانستم جواب شما را بدهم و اگر نتوانستم ، شكست خود را اعلام كنم و در حضور همه ى شما تمام عقايدم را زير پا له كنم و از اين مكان خارج گردم » .

وحيد كه حسابى مضطرب شده بود ، با صدايى لرزان گفت: « اين عالم هرگز نمى تواند خدايى داشته باشد ؛ زيرا دليل علمى مى گويد كه ماده هميشه در عالم بوده ؛ بنابراين ماده اى كه هميشه در عالم بوده است نيازى به خالق ندارد ؛ زيرا طبق دليل عقلى ،

ص: 310

موجودى احتياج به خالق دارد كه نبوده و سپس ايجاد گشته است . موجودى كه هميشه بوده و هيچ وقت نبوده كه نبوده باشد ، هرگز احتياج به ايجاد كننده نخواهد داشت و اين عالم كه از ماده درست شده خالقى ندارد » .

سيد حسن با همان لبخند هميشگى گفت: « سخن شما از يك جهت درست ، ولى از جهتى ديگر باطل است ؛ اينكه مى گويى اگر موجودى همواره وجود داشته باشد ، يعنى قديم باشد ، ديگر احتياجى به ايجاد كننده ندارد ، سخنى كاملاً درست است ؛ زيرا طبق حكم عقل آن موجودى كه نبوده و سپس ايجاد شده است احتياج به ايجاد كننده دارد ؛ ولى موجودى كه همواره بوده و نبوده كه نبوده باشد ، هرگز احتياج به علت هستى بخش ندارد ؛ تنها موجودى كه اين ويژگى را دارد و قديم است ، خداوند متعال است .

آرى! خداوند هيچ احتياجى به علت ندارد ؛ زيرا ذاتاً قديم است و همواره موجود بوده است و طبق حكم عقل ، موجودى كه همواره موجود بوده ، هيچ احتياجى به علت ايجادكننده ندارد .اما اينكه مى گويى ماده اى كه طبيعت از آن شكل گرفته قديم و ازلى است ، يك ادعاى بدون دليل است ؛ لطفاً دليل علمى و عقلى براى اين مطلب كه ماده همواره بوده و هرگز موجودى ديگر آن را خلق نكرده است را براى ما مطرح بفرما » .

وحيد با همان حالت اضطراب گفت: « من كه عرض كردم ،

ص: 311

ذات ماده دلالت بر اين مطلب دارد كه هميشه در عالم بوده است ؛ بنابر اين ، طبيعتى كه از شكل پذيرى ماده ايجاد شده نيز قديم و ازلى است و طبق حكم عقل موجودى كه قديم و ازلى باشد هرگز احتياج به خالق و ايجاده كننده ندارد » .

سيد حسن رو به حضّار كرد و گفت: « آقايان عزيز! اگر شما دليلى در سخنان آقا وحيد ديديد ، آن را براى من هم توضيح دهيد ؛ زيرا آنچه من شنيدم چيزى جز تكرار ادعاى بدون دليل نبود! »

آنها به يكديگر نگاه كردند و هيچ نگفتند . من و رامين غرق شادى و لذت شده بوديم ، ولى درماندگى تك تك آتئيست ها در چهره هايشان كاملاً هويدا بود .

سيد حسن بعد از اندكى درنگ گفت: « اما من برايت دو دليل علمى و عقلى قاطع مى آورم كه به صورت يقينى ثابت مى كند كه ماده هرگز نمى تواند قديم باشد ؛ بلكه حادث است و احتياج به خالق و ايجاد كننده دارد » .وحيد در حالى كه نمى توانست يأس و نااميدى خود را پنهان كند ، در چشمان سيد نگاه كرد و گفت: « دلايل علمى و عقلى ات را بگو تا بشنويم » .

سيد حسن گفت: « اگر دلايل مرا نتوانستى رد كنى آيا حاضرى به خدا ايمان بياورى؟ »

ص: 312

وحيد گفت: « من مطمئن ام كه هر آنچه مى گويى نه علمى است و نه عقلى! »

سيد حسن جواب داد: « پس لطفاً يا ادعاى خودت را ثابت كن و يا با دلايل علمى و عقلى سخنان مرا ابطال كن » .

وحيد گفت: « دلايل خود را بگو تا آنها را ابطال كنم » .

سيد حسن با صدايى رسا و قاطع ، اين چنين سخن گفت: « به دو دليل ماده و عالم هرگز نمى توانند قديم و ازلى باشند ؛ زيرا طبق علوم تجربى ماده دائماً در حال دگرگونى و تبديل است ؛ اين تغيير و دگرگونىِ دائم در ماده گواهى مى دهد كه ماده نمى تواند قديم و ازلى باشد بلكه حادث است .

توضيح اينكه : هر تغيير و دگرگونى نشانگر اين است كه حالت فعلى ماده نسبت به حالت ماده در سابق تغيير كرده است ؛ يعنى آنچه اكنون در ماده ايجاد شده در سابق فاقد آن حالت بوده و اين يعنى حالت و دگرگونى ماده يك امر حادث است ؛ به عنوان مثال درختى كه هر روز يك سانتيمتر رشد مى كند ، امروز نسبت به ديروز يك سانتيمتر بزرگ تر شده است ؛ يعنى اين يك سانتيمتر رشد در روز گذشته معدوم بوده و در امروز حادث شده و به وجود آمده است ؛ بنابراين بايد گفت كه تمام اين رشدهايى كه در طول زمان بر درخت عارض مى شود همگى حادث اند و در نتيجه خود درخت نيز حادث است ؛ زيرا روزى خود درخت هم نبوده و سپس ايجاد گشته است .

ص: 313

اكنون با يك نگاه وسيع تر و دقيق تر به تمام عالم بنگريم ؛ آيا جز اين است كه در تمام اجزاء عالم تغيير و دگرگونى مشاهده مى شود؟

آيا جز اين است كه هر تغيير و دگرگونى گواه آشكارى است بر اينكه موجودى كه در معرض تغييرات است ، حادث و ايجاد شده است؟

آيا عقل جز اين حكم مى كند؟ اگر حكم عقل غير از اين است لطفاً آن را برايم شرح دهيد » .

سكوت بر مجلس حكم فرما بود و همه فقط با دقت به

حرف هاى سيد گوش مى دادند .

سيد حسن ادامه داد: « و اما دليل دوم:

اگر عالم حادث نباشد ، بايد گفت كه قديم و ازلى است و قديم و ازلى بدون عالم به اين معناست كه هيچ نقطه ى شروع و آغازى ندارد ؛ حال اگر عالم نقطه ى آغاز نداشته باشد ، پس عالم بايد بى نهايت باشد در حالى كه عقل هرگز اين مسئله را نمى پذيرد .

اما چرا؟! چرا عقل چنين حكمى را نمى پذيرد؟ زيرا اگر عالم بى نهايت باشد هرگز نمى توانيم مثلاً امروز كه روز جمعه است را براى گفتگو معيّن كنيم ... » .

يكى از حضّار وسط حرف سيد حسن پريد و گفت: « چرا نمى توانيم؟ روز و شب و اوقات شبانه روز كه دائم در حال گذر است! »

ص: 314

سيد پاسخ داد: « زيرا بى نهايت بودنِ عالم يعنى بى نهايت بودنِ زمان ، بى نهايت بودن روز و بى نهايت بودن شب ؛ اين يعنى زمانى كه شب باشد بايد بى نهايت امتداد داشته باشد ؛ پس ديگر نوبت به روز نمى رسد و اگر روز موجود باشد ، مدت اين روز بايد براى هميشه و بى نهايت امتداد يابد و تمام نشود ؛ با اين حساب آيا ديگر اين جمعه ى مخصوص تحقق خواهد يافت؟! »

يكى از حضار گفت: « پس با اين اوصاف ديگر نمى توان گفت شب و روزِ معينى به وقوع خواهد پيوست! »

سيد گفت: « ولى ما مى بينيم كه شب و روز به وقوع پيوسته است ؛ به نظر شما اين نشانه چيست؟ »

همان شخص پاسخ داد: « نشانه ى اين است كه عالم بى نهايت نيست و ابتدا و آغازى دارد و همين امر سبب شده است كه نوبت به قرن ما و سال ما و جمعه ى امروز برسد » .

سيد حسن با لبخندى به او گفت: « پس عالمى كه بى نهايت نيست ، طبق حكم عقل نمى تواند ازلى باشد ؛ بنابراين ماده و جهان و هر آنچه در آن است ، حادث است و نياز به خالقى توانا دارد » .

سيد حسن بعد از مكث كوتاهى ادامه داد: « يك مثال ديگر برايتان مى زنم تا دقيق تر متوجه شويد كه عالم هرگز نمى تواند بى نهايت باشد :

اگر شرط انعقاد نطفه ها ، گذر بى نهايتِ زمان باشد ، آيا هرگز

ص: 315

نطفه اى منعقد خواهد شد؟ مثلا اگر كسى بگويد: زمانى كه بى نهايت زمان بگذرد فلان نطفه منعقد مى شود ؛ آيا چنين چيزى معقول است؟ »

يكى از حضار گفت: « طبق اين سخن هرگز نطفه اى منعقد نمى گردد ؛ زيرا بى نهايت تمامى ندارد تا با اتمام آن نطفه منعقد گردد » .

سيد حسن با لبخند مليح و نگاه عميقى گفت: « آفرين بر تو اى دوست عزيز! آرى ، كاملاً درست است ؛ اگر عالم بى نهايت بود و آغاز و شروعى نداشت هرگز نوبت به وجود ما نمى رسيد ؛ حال كه من و شما و ديگران در عرصه ى هستى موجود شده ايم ، بايد با قاطعيت بگوييم كه كل عالم حادث است و ابتدا و شروعى دارد و هر چيزى كه ابتدا و آغازى داشته باشد ، طبق حكم عقل كسى بايد به آن ابتدا و شروع داده باشد و آن ابتدا دهنده موجودى جز خدا نيست » .

وحيد با دستپاچگى گفت: « من هرگز سخنان شما را براى خودم قانع كننده نمى بينم ؛ شما با زبردستى خاصى مسئله را به گونه اى مى پيچانيد كه شخصِ ناآگاه فريب مى خورد و آن را حق مى پندارد! عالم مى تواند بى نهايت باشد و ماده هم مى تواند قديم و ازلى باشد و عقل و علم گواه اين مطلب است ؛ اگر شما به آن نرسيده ايد مشكل از خودتان است » .

سيد حسن فقط لبخندى زد و به او جوابى نداد .

ص: 316

يكى از حضار گفت: « فرضا كه اين عالم حادث باشد ، چگونه خالقى براى آن اثبات مى گردد؟ »

سيد حسن رو به او كرد و گفت: « عالَمى كه حادث است ، از سه وجه خالى نيست :

1 . يا خودش خودش را ايجاد كرده است ؛

2 . يا بر اثر تصادف ايجاد شده است ؛

3 . يا موجودى كه وراى اين عالم است آن را ايجاد كرده است.

فرض اول كه محال است ؛ زيرا عالمى كه وجود نداشته ، هرگز نمى تواند خودش ، خودش را ايجاد كند .

فرض دوم نيز بى اساس است ؛ زيرا ايجاد شدن چيزى بر اثر تصادف ، سخن غير معقولى است و عقل هرگز نمى پذيرد كه يك موجودى كه معدوم بوده ، بر اثر تصادف پا به عرصه هستى گذاشته باشد ؛ اينجاست كه تنها فرض سوم باقى مى ماند .

آرى! اين عالم شگفت انگيز را خداى قادر خلق كرده است و او حقيقتى است كه وراى اين عالم است و وجود همه ى مخلوقات به او نيازمند است ؛ او خالقى است كه در ذات خودش مستقل است و به هيچ موجودى وابسته نيست و اين حكم اضطرارى عقل است » .

سپس سيد حسن با لبخندى به چشمان همه نگريست و گفت: « اگر وجود خدايى كه از روز روشن تر و آشكارتر است را باور نكنيم ، در روز قيامت به اين باور قطعى و يقينى خواهيم رسيد ؛

ص: 317

اما آن زمان ايمان و يقين براى ما ذره اى فايده نخواهد داشت و آه و افسوس و ناله ، هيچ دردى از ما دوا نخواهد كرد! »

سپس سيد حسن برخاست و رو به حاضرين گفت: « از آشنايى با شما خوشحال شدم ؛ اگر سؤالى براى شما مطرح شد ، بنده مجددا در خدمتتان هستم » .

آنها نيز به احترامش برخاستند و همگى از او تشكر كردند ؛ به جز وحيد كه سر به زير افكنده بود و هيچ نمى گفت .

سيد از همه ى آنان خداحافظى كرد و در حال خروج از كتابفروشى بود كه سه نفر خودشان را به سيد رساندند و از او بسيار تشكر كردند و گفتند: « واقعاً از مباحث علمى شما استفاده كرديم ؛ تا به حال هيچ كس اين گونه برايمان استدلال نكرده بود! »

حتى يكى از آنها به سيد گفت: « من با توجه به مباحث دقيق و منطقى شما هم اكنون دست از عقايد سابقم مى شويم و خدا باور مى شوم » .

سيد حسن با مهربانى و لبخند به چهره ى هر سه نگاه كرد و گفت: « من جز انجام وظيفه كارى نكردم ؛ اميدوارم كه همواره سلامت و موفق باشيد » .

آن گاه هر سه به سمت ماشين حركت كرديم . رامين كه بهت زده شده بود با هيجان به سيد گفت: « آقا سيد كولاك كردى ؛ كولاك! »

سيدحسن نگاه شيرينى به ما كرد و گفت: « كارى نكردم ؛ فقط درسى را در محضر دوستان پس دادم! »

ص: 318

من با خوشحالى گفتم: « من به استاد خوبى مثل شما افتخار مى كنم! »

سيد كنار ماشين رامين ايستاد و به من گفت: « اكنون مى خواهم كادوى ازدواجت را به تو تقديم كنم » .

من با ذوق و هيجان گفتم: « هر چه از دوست رسد نيكوست و بسيار ارزشمند » .

سيد شال سبز خود را از دور گردن باز كرد و به گردن من انداخت و گفت: « اين شال براى من بسيار با ارزش است چون در چندين سفر براى پابوسى اميرمؤمنان و امام حسين مرا همراهى كرده و با ضريح مقدس آن دو امام بزرگوار ، متبرّك شده است . اين را با تمام خاطرات معنويش به تو هديه مى دهم و اميدوارم در تمام زندگى موفق و سلامت باشى » .

با هيجانى وصف ناشدنى از او تشكر كردم و گفتم: « قول مى دهم تا آخر عمر از اين هديه ارزشمند مراقبت كنم » .

رامين هم با لحن خاصى گفت: « آقا سيد جان! پس سهم من چه مى شود؟! من هم تازه ازدواج كرده ام » .سيد در حالى كه مى خنديد گفت: « بله ، بله! سهم آقا رامين گل هم محفوظ است! »

سپس عباى طورى زيبايش را از دوش برداشت و به دوش

رامين افكند و گفت: « اين عبا سوغات شهر مقدس نجف است و متبرك به ضريح مطهّر اميرالمومنين! »

ص: 319

رامين كه خيلى ذوق زده شده بود نتوانست چيزى بگويد

و فقط چند قطره اشك شوق از چشمانش سرازير شد .

من رو به سيد كردم و گفتم: « آقا سيد عزيز! اين گونه استدلال كردن را از چه كسى آموخته اى كه اين گونه دقيق و زيبا بحث را پيش مى برى و به همه شبهات و اشكالات پاسخ محكم و معقول مى دهى؟ »

سيد دستى بر سرم كشيد و متواضعانه گفت: « من هرچه دارم از اهل بيت پيامبر گرامى اسلام دارم ؛ از آن بزرگ مردان الهى آموخته ام كه با مخالفان چگونه رفتار كنم و چگونه برايشان استدلال بياورم » .

رامين گفت: « چگونه اين علوم را از اين بزرگواران آموخته اى؟ »

سيد گفت: « با خواندن و تفكر و انديشه در روايات شريف و سخنان نورانى آنان به چنان علم و آگاهى دست يافته ام كه حتى قطره اى از آن هم در هيچ مكتب ديگرى وجود ندارد » .

گفتگو را در ماشين ادامه داديم و به سمت منزل حركت كرديم ؛ وقتى به خانه برگشتم تلفنى احسان را از ما وقع مطلع كردم ، او هم بسيار شاد و خرسند شد و گفت:

« استاد خوب نعمتى است كه خدا به ما داده است ؛ پس بايد بر اين نعمت شكرگزار باشيم تا خدا نيز بر نعمتش بيفزايد » .

شنبه تعطيل رسمى بود ؛ وقتى يكشنبه رامين را در دانشگاه

ص: 320

ديدم به من گفت: « صحبت هاى سيد حسن در روز جمعه بر عقايد آقايان حاضر در آن جلسه تأثيرى خوبى گذاشته است ؛ يكى از دانشجويان كه در آن جلسه نيز حاضر بود با من تماس گرفت و گفت: با استدلال هاى منطقى و متين آقا سيد عده اى دست از عقايد آتئيستى شسته و عده اى نيز به شدت دچار تزلزل شده اند » .

پرسيدم: « آيا آن صحبت ها بر روى وحيد هم تأثير گذاشته است؟ »

رامين گفت: « من هم همين سؤال را از آن دانشجو پرسيدم ؛ ولى جوابى به من داد كه غرق در تحيّر شدم! »

با تعجب گفتم: « مگر چه جوابى به تو داد؟! »

گفت: « وقتى جلسه تمام شد آن دانشجو كه استدلال هاى سيد بزرگوار نظر او را تغيير داده بود ، به نزد وحيد مى رود و مى گويد: سخنان سيد حسن منطقى و علمى است ، با اين حال آيا باز هم وجود خدا را انكار مى كنى؟!

وحيد جواب بسيار حيرت انگيزى به او داده بود ؛ وحيد گفته بود: حتى اگر خدا از آسمان فرود بيايد و به من بگويد كه بنده و فرمانبردار من شو ، من هرگز نمى پذيرم و هيچ گاه حاضر نمى شوم كه در برابر او كرنش كنم! »

من آهسته با دست دو بار بر صورت خود زدم و گفتم: « واى از اين كور باطنى! واى از اين همه عِناد! »

ص: 321

ص: 322

اواسط زمستان بود كه شيوع يك بيمارى ، مردم را حسابى درگير خود ساخت و اوضاع را دگرگون كرد . اين ويروس نامش « كرونا » بود و به سرعت در حال انتشار بود . اوضاع شهر به كلى دگرگون گشته بود و بسيارى از اماكن ناچارا تعطيل شده بود . دانشگاه نيز تعطيل شد و ما بحث هاى علمى خود را از طريق شبكه هاى مجازى در منزل پيگيرى مى كرديم .

ارتباطات به شدت كاهش يافته بود و من كمتر به خانه ى شقايق مى رفتم و احسان نيز كمتر به خانه ى ما مى آمد ؛ اما مكالمات تلفنى ما مثل سابق برقرار بود و حتى بيشتر از سابق!

من و خانواده به ندرت از خانه خارج مى شديم و سعى مى كرديم براى مقابله با بيمارى تمام نكات بهداشتى را رعايت كنيم . زمستان به سختى سپرى شد و بهار زيبا فرا رسيد ، ولى به خاطر بيمارى كرونا ديد و بازديد ايام نوروز به شدت كم شده بود .

ص: 323

نه ما جايى مى رفتيم و نه كسى به منزلمان مى آمد ؛ فقط يكى دو بار بين ما و خانواده ى شقايق و احسان رفت و آمد مختصرى صورت گرفت ، آن هم با رعايت تمام نكات بهداشتى .

بهار شيراز بسيار زيبا و دل انگيز است . در اين فصل هوا معتدل ، معمولاً ابرى و بارانى ، كوه و در و دشت سراسر سبز و پُرگل! اما اين سال به خاطر شيوع بيمارى ، به ندرت بيرون مى رفتيم و كمتر از طبيعت زيبا استفاده مى كرديم .

صبح بيستم فروردين بود ؛ شب قبل نم بارانى زده بود و فضا را بسيار معطر ساخته بود . دلم حسابى هواى كوه و دشت بمو كرده بود . كوه و دشت بمو در آغاز فصل بهار بسيار دلنشين و زيباست . به پدر گفتم : « امروز سرى به دامنه ى كوه بمو بزنيم كه اكنون حسابى پر از گل و طروات شده است » .

پدر پذيرفت . من فورا به شقايق تلفن زدم و گفتم : « عزيزم! من و پدر و برادرم مى خواهيم به كوه بمو برويم ؛ آيا تو هم با ما همراه مى شوى؟ »

شقايق بسيار خوشحال شد و گفت : « اتفاقاً دلم هم خيلى هواى تو را كرده و هم هواى طبيعت پر گل را! »

گفتم : « پس زودتر آماده شو ، تا نيم ساعت ديگر به دنبالت مى آييم » .

سارا سخن ما را شنيد و سريع با احسان تماس گرفت و موضوع را گفت!

ص: 324

از سارا پرسيدم : « به احسان چه گفتى؟ »

جواب داد : « گفتم زودى بيا كه داريم مى رويم به دشتى پر از گل! »

خنديدم و گفتم : « اى شيطون! تو هم فقط منتظرى كه از جريانات به نفع خودت استفاده كنى! »

خنديد و گفت : « خيال كرده اى فقط تو و شقايق دل داريد؟ »

پدرم گفت : « چه بهتر! امروز با هم به آغوش طبيعت مى رويم » .

نيم ساعت بعد احسان با پيكان پدرش به درب منزلمان رسيد ، به او گفتم : « به به! احسان خان! چه با عجله! سه سوته خودت را رساندى! »

در حالى كه لبخندى بر لب داشت گفت : « اگر بال داشتم يك سوته خودم را مى رساندم! » با خوشحالى همديگر را در آغوش گرفتيم .

پدرم ماشين را به درب منزل آورد ، مادرم صندلى جلو نشست و سارا و سينا سوار ماشين پدر احسان شدند و به راه افتاديم . سر كوچه ، خانه ى شقايق بود . با تلفن همراهم به اوزنگ زدم و او فورا از منزل خارج شد و در صندلى عقب ماشين كنار من نشست و همگى به سمت دروازه قرآن به راه افتاديم . پدرم در جلو رانندگى مى كرد و احسان به دنبال او از شهر خارج شديم . سراسر كوه و دشت پر از بوته و گل و سرسبزى بود . مدت ها بود كه از شهر خارج نشده بوديم . همگى احساس

ص: 325

شادى و نشاط مى كرديم . من دستان شقايق را در دستان خود گرفته بودم و يك نگاهم به لبخند او بود و يك نگاهم به كوه و دشت سرسبزِ پيش رو!

به شقايق گفتم : « چقدر اين دشت سرسبز زيباست! »

شقايق گفت : « براى من هم سرسبزى كوه و دشت بسيار زيباست ؛ البته زيباست ، چون در كنار تو هستم! »

گفتم : « نگاهِ عشق ، همه چيز را زيبا مى بيند . اين همه طراوت و سرسبزى نعمت بزرگى است كه خدا به ما داده است » .

گفت : « اين شدت عشق من به تو نيز حرارتى است كه خدا در قلب من قرار داده است! »

دست گرم او را محكم فشردم و گفتم : « واقعا دوستت دارم! واقعا سرسبزى قلب منى! »

او هم دست مرا فشرد و لحظاتى با لبخند زيبايى در چشمان من نگريست .

گفتم : « با ديدن اين همه سرسبزى و طراوت كه با حرارت عشق يكى شده ، مضمون زيبايى در ذهنم آمده ؛ مى خواهم شعرى بسرايم! »

با خوشحالى گفت: «بگو كه شعرهاى تو هميشه زيباترين است!»

همان موقع سرودم :

آن دل كه بوَد عاشق ، مسرور جهان باشد *** سرسبز بود دائم ، ايمن ز خزان باشد

ص: 326

مادرم گفت : « چه شعر زيبايى! معلوم است كه هواى بهارى و دشت سرسبز حسابى ذوق ات را به كار انداخته! »

گفتم : « با زنده شدن طبيعت ، دل هاى ما هم بايد زنده شود . اين همه طراوت و سرسبزى ، هديه ى خداى مهربان است به ما تا زندگىِ مان لذت بخش باشد » .

پدرم گفت : « تا هم زندگىِ مان لذت بخش باشد و هم شكر نعمت هاى او را به جاى آوريم » .

به دشت سرسبز بمو رسيديم ؛ هوا نيمه ابرى بود ، كوه سر به فلك كشيده ى بمو پر از طراوت و سرسبزى بود . پدر ماشين را در كنار تپه اى پارك كرد و احسان نيز به دنبال ما ماشين را همانجا پارك كرد .

همگى از ماشين پياده شديم . باد ملايمى مى وزيد و هوا مرطوب و خنك بود . دسته هاى پرندگان بالاى سرمان در حال پرواز بودند . زمين كمى خيس بود و بوى خوش خاك مرطوب ، همراه با عطر گل ها و گياهان آن منطقه ، مشام ما را پر كرده بود . سينا توپ خود را از صندوق عقب ماشين برداشت و آنرا به هوا پرتاب كرد و گفت : « بياييد با هم توپ بازى كنيم » .

من و احسان براى دقايقى با سينا توپ بازى كرديم . پدر و مادرم روى زيلويى نشسته بودند و طبيعت زيبا را نگاه مى كردند . سارا به نزد من و احسان آمد و گفت : « آقايان به بازى مشغول اند! پس سهم ما چه مى شود؟ »

ص: 327

احسان خنده اى كرد و به سمت خواهرم رفت . سارا دست او را گرفت و گفت : « احسان! ببين در دامنه ى تپه چقدر گل هاى زيباى قرمز روييده! بيا برويم آنجا » .

سپس دست احسان را گرفت و با خود برد!

من به شقايق گفتم : « بيا ما هم برويم كه فرشى سرخ رنگ دامنه ى تپه را فرا گرفته است . » با هم به دامنه تپه رفتيم . صدها و شايد هزاران گل شقايق در دامنه ى آن تپه روييده بودند و با وزش باد ملايم در آغوش يكديگر مى رقصيدند! صحنه ى بسيار زيبايى بود . چهار نفرى به درون گل ها رفتيم و با هيجان به زيبايى خيره كننده ى آن ها مى نگريستيم . من چند شاخه گل شقايق چيدم و رو به شقايق كردم و گفتم : « اين گل هاى زيباى شقايق ، تقديم به همسر مهربانم شقايق! »

شقايق گل ها را از دستم گرفت و گفت : « آنچه برايم اين شقايق ها را زيبا مى كند ، دستان پر محبت و دل باصفاى توست! »

سپس به سمت پدر و مادر حركت كرد و گفت : « مى خواهم اين گل ها را به آن دو تقديم كنم » .با شوق راه رفتن زيبايش را در ميان گل هاى شقايق نگاه مى كردم . شقايقِ من در ميان گل هاى شقايق با ناز راه مى رفت . شقايق هاى زيبا او را در بر گرفته بودند و با حركت باد خود را به دامن او مى ماليدند . در دلم به شقايق ها گفتم : « آهاى شقايق هاى نازنين! شقايق من از شما زيباتر و نازنين تر است! »

ص: 328

به طرف احسان و سارا برگشتم ، ديدم روى صخره اى در ميان گل ها نشسته اند و دستان يكديگر را در دست دارند و مشغول نجواى عاشقانه اند! لحظه اى شيطنتم گل كرد! با گام هاى بلند به سمتشان رفتم و فرياد زدم : « چه خبره؟ چرا مراعات نمى كنيد؟ اين شيطنت بازى ها يعنى چه ؟ پاشيد و بساط عشق بازى تان را زودتر جمع كنيد » .

سارا و احسان تكانى خوردند و هاج و واج به من خيره شدند!

لحظاتى به يكديگر نگاه مى كرديم ؛ آن دو متحيّر و مبهوت شده بودند!

بعد از لحظاتى سكوت ، سارا دهان باز كرد و گفت : « چه خبره مسعود! چرا داد و بيداد مى كنى؟ مگر چه شده؟ چشم ديدن ندارى؟ »

من با همان حالت تندى گفتم : « بله كه چشم ديدن ندارم ؛ رحم و مروّت هم خوب چيزى ست! »

احسان در حالى كه بهت زده شده بود ، با آرامى به من گفت : « مسعود جان! اتفاقى افتاده؟ ما كار ناشايستى انجام داده ايم؟! »گفتم : « بله كه طورى شده! راحت نشسته ايد و در حال ردّ و بدل كردن دل و قلوه هستيد؟ كمى رحم به اين شقايق هاى بيچاره نمى كنيد؟ مگر نمى بينيد كه داغ عشق درونشان را كبود و سياه كرده؟! خوش انصافان! آهسته تر! آهسته تر! شقايق ها كم تاب اند و تحمل شنيدن سوز و گداز عاشقانه را ندارند! »

ص: 329

آن دو هاج و واج به يكديگر نگاه كردند! و من هم ناگهان زدم زير خنده!

سارا در حالى كه هم كمى دلخور شده بود و هم لبخندى بر لب داشت ، بلند شد و به من گفت : « آقا مسعود! اين مسخره بازى ها چيه؟! واقعا در مسخره بازى هم مثل شعر گفتنت نمره ى 20 مى گيرى! »

من فقط مى خنديدم!

احسان با خنده بلند شد و گفت : « آقا مسعود! اين جورى هم داشتيم؟! »

با همان حالت خنده گفتم : « آره كه داشتيم! گفته بودم كه با شيطنتى ، شيطنتت را برملا كنم !

يادت هست آن روزى كه با ميثم رفته بوديم به تخت جمشيد ، چگونه حال گيرى كردى؟ »

احسان با صداى بلند خنديد و گفت : « پس خواستى تلافى كنى! »

گفتم : « چيزى كه عوض داره ، گِلِه نداره! »پدر و مادر و شقايق كه از سر و صداى من متعجب شده بودند ، به سمت ما آمدند!

احسان گفت : « اين شوخى ات ، مرا به ياد آن شعر بسيار زيبايى كه دو سال پيش سروده بودى انداخت » .

سارا به احسان گفت : « كدام شعر؟ »

ص: 330

احسان گفت : « شعرى بسيار زيبا و عاشقانه! دو سال پيش اين شعر را در صفحه ى شعر و ادبيات روزنامه ى خبر ديدم » .

گفتم : « آفرين احسان! عجب حافظه اى دارى! »

سارا به احسان گفت : « مى توانى آن شعر را براى من بخوانى؟ »

احسان گفت : « آرى ؛ اين شعرِ زيبا در قالب هايكو است كه بسيار زيبا و ظريف رابطه ى عشق و طبيعت را به نمايش گذاشته است . در روزنامه نوشته بود :

به دو شيداى در دشت تنها :

آهسته تر! آهسته تر!

شقايق ها كم تاب اند!

و اين شعر كوتاه ، در بردارنده ى لطافت طبيعت به همراه ظرافت عشق است ؛ من با خواندن آن حسابى لذت بردم »

من گفتم : « اين همه تعريف ، لطف توست ؛ واقع مطلب اين است كه شعر فوق ، يك شعر عادى است و اين همه تعريف ندارد! »

پدر و مادر و شقايق به پيش ما رسيدند و گفتند : « چه خبر شده؟! »سارا جريان را برايشان تعريف كرد ؛ همگى زدند زير خنده!

من گفتم : « عشق و عاشقى واقعازيباست! البته عشق

و عاشقى رمزهاى فراوانى دارد كه شايد ما فقط يكى از آن را داشته باشيم! »

احسان گفت : « آرى ! عشق و عاشقى واقعا زيباست! و زيباتر

ص: 331

از همه ، عشق ورزيدن به خالق تمام زيبايى هاست! اوست كه هم تمام زيبايى هاىِ عالم را خلق كرده و هم عشق را در قلب هاى ما قرار داده است! »

سپس احسان دست هايش را به آسمان بلند كرد و گفت : « خدايا! خدايا! از اين همه طراوت و زيبايى هايى كه خلق كرده اى و به ما داده اى ، سپاسگزاريم! »

همگىِ ما هم سر را به آسمان گرفتيم و از خالق زيبايى ها تشكر كرديم .

مادرم رو به من كرد و گفت : « آن شعرى كه قبلاً سروده بودى و از عاشقى و رمز آن گفته بودى ، برايمان بخوان » .

گفتم : « به روى چشم » و سپس خواندم :

اى دل اگر تو رمزى *** از عاشقى بدانى

اين را بدان كه برتر *** باشد ز پادشاهى

گر يار رخ نمايد *** بر ديده پا گذارد

اى قلب زخم ديده *** ديگر بگو چه خواهى؟

تو پادشاه حُسنى *** من آمدم گدايى

اى ماه روى رعنا *** من را بده پناهى

اى باغ گل به رويم *** آغوش مهر بگشا

چون آمدم به سويت *** از بهر عذرخواهى

با ناز گفت دلبر : *** با ما چه كار دارى؟

گفتم كه آرزويم *** باشد ز تو نگاهى

ص: 332

باد خنك بهارى ابرها را در آسمان به هم متصل نمود ؛ ناگهان باران به شدت شروع به باريدن كرد . دشتِ سرسبز پُر از فرياد و هيجان و شادى گشت ؛ جوى هاى باريك و متعددى از دامنه كوه سرازير شد . مادرم دست پدرم را گرفت و به سمت ماشين دويدند ، سينا هم به دنبال آن دو به سمت ماشين دويد . من با شقايق و احسان و سارا زير رگبار باران مانديم و از خيس شدنمان لذّت مى برديم . بعد از چند دقيقه باران متوقف شد و ابرها كنار رفتند . رنگين كمان زيبا در آسمان ظاهر شد ؛ گل ها با وزش باد ملايم به پايكوبى مشغول شدند و پروانه ها به دور آن ها مى چرخيدند . من در حالى كه دست شقايق را در دست داشتم همراه احسان و سارا كه دست در دست هم داشتند ، مسحور رنگين كمان بوديم .

آن روز به خوبى و خوشى گذشت و عصر ، قبل از غروب

آفتاب با دامنى پر از گل ، به خانه بازگشتيم .

اواخر ارديبهشت فرا رسيد . با مراسمى ساده ، چشنعروسى من و شقايق برپا شد . به خاطر شرايط كرونا ، فقط چند نفر از بستگان نزديك ، به ميهمانى و جشن دعوت شدند . پدرم يك سوئيت كوچكى در همان نزديكى هاى منزلمان ، براى من و شقايق اجاره كرد و ما زندگىِ مشتركمان را آغاز كرديم و هر روز كه مى گذشت ، مهر و عاطفه ميان ما دو شديدتر مى گشت .

ص: 333

شكر خدا ، سارا در آزمون دانشگاه با رتبه ى بسيار بالايى قبول شد و به آرزوى ديرينه ى خود رسيد . اواخر تابستان ، احسان با جشنى كوچك ، دست همسر خويش را گرفت و به منزل خودشان بُرد . آن دو زندگىِ مشترك خود را با ساده زيستى عاشقانه اى آغاز كردند .

فصل پاييز فرا رسيد . ماه صفر بود و احسان لحظه شمارى مى كرد كه ايام اربعين فرا برسد و به زيارت مرقد مطهر امام حسين مشرّف گردد . قول داده بود كه سارا را هم با خود ببرد . سارا هم با خوشحالى براى روز موعود لحظه شمارى مى كرد ؛ اما محدوديت هاى كرونايى مانع آن شد كه آن دو بتوانند در روز اربعين به زيارت امام حسين بروند . احسان از اين كه نتوانسته بود به زيارت برود ، خيلى ناراحت بود و مى گفت : « نمى دانم چه كرده ام كه امسال توفيق زيارت امام حسين از من گرفته شده است! من چند سال بود كه براى اربعين به زيارت امام حسين مى رفتم و با دلى شاد و خرّم بازمى گشتم » .احسان روزى به من گفت : « مى دانى اسلام چند معجزه ى

جاويد دارد؟ »

گفتم : « تا آنجا كه من مى دانم ، قرآن معجزه ى جاويد اسلام است » .

گفت : « آرى ؛ قرآن معجزه ى جاويد است ؛ قرآن كلام

ص: 334

خداوند است كه تاكنون هيچ كس نتوانسته است يك سوره مثل آن را بياورد . قرآن مطالب علمى اى را بيان مى كند كه از علم و دانش كنونى بشر فراتر است ؛ البته بعد از گذشت 14 قرن ، برخى از مطالب علمى اين كتاب آسمانى ، براى بشر امروز آشكار شده است » .

گفتم : « لطف مى فرماييد يكى از اين مطالب علمى را براى من بگوييد؟ »

گفت : « خداوند متعال در كلام جاودانش مى فرمايند :

« زمانى كه به كوه ها مى نگريد ، آن ها را ثابت مى بينيد ؛ اما اين

گونه نيست ؛ كوه ها همانند ابرها ، با سرعت در حركت اند » .

اين آيه ى شريفه ، دقيقا اشاره به حركت زمين به دور خودش مى كند ؛ زمين هر لحظه با سرعتى بالا به دور خود مى چرخد و با اين چرخش ، كوه ها هم با سرعت در حال حركت اند! و اين يكى از صدها و هزاران مطلب علمى قرآن است كه بشر امروز تازه به آن رسيده است » .گفتم : « واقعا جالب است ؛ من نمى دانستم! »

گفت : « البته هرچند قرآن كريم مباحث علمى گسترده اى را مطرح كرده است ؛ اما هدف اصلى از نزول اين كتاب آسمانى ، هدايت بشر است . قرآن راه صحيح را به انسان ها مى آموزد تا زيباترين فرجام نصيبشان گردد » .

ص: 335

گفتم : « معجزه ى جاودان ديگر اسلام چيست؟ لطفا برايم توضيح بده » .

احسان با صدايى آهسته و محزون گفت : « و آن معجزه ى جاودان وجود مبارك امام حسين است كه با شهادتش ، حرارت عشقى را در قلب ها وارد كرده كه هرچه از آن مى گذرد ، حرارت اين عشق در قلب هاى عاشقان ، شعله ورتر مى شود » .

به چهره ى احسان نگاه كردم ، قطرات اشك را در چشمان او ديدم ؛ گفتم : « احسان! خوشا به حالت كه در چند اربعين زائر قبر مبارك امام حسين بودى » .

احسان در حالى كه مى گريست گفت : « اما امسال محروم شدم » .

چند لحظه بعد گفت : « اربعين امسال ، معجزه ى بزرگ قرن در سرزمين كربلا به وقوع پيوست! »

با اشتياق گفتم : « احسان جان! لطفا براى من كامل و با جزئيات توضيح بده ».

گفت : « امسال بيش از پانزده ميليون انسان ، به زيارت امام حسين در روز اربعين مشرف شدند ؛ اما يك نفر هم دچاربيمارى كرونا نگشت و همه به بركت امام حسين سلامت ماندند! »

با تعجب گفتم : « يعنى در اين شرايط بيمارى ، پانزده ميليون انسان در يك محل كوچك اجتماع كردند و هيچ كس به ويروس كرونا مبتلا نگشت؟! »

احسان در حالى كه چشمانش از اشك خيس شده بود گفت :

ص: 336

« آرى ، آرى! اين مطلبى است كه رسانه هاى عراق مطرح كردند و آن را معجزه ى بزرگ قرن ناميدند » .

من گفتم : « در همان ايام در شهر بزرگ تهران ، كه مردمِ بسيارى در خانه هايشان بودند و بسيارى هم كه در اجتماع مى آمدند نكات بهداشتى را رعايت مى كردند ؛ با اين حال گزارشات رسمى وزارت بهداشت نشان مى داد كه در هر روز ، متأسفاته نزديك به 200 نفر قربانى بيمارى كرونا مى شوند و جان خود را از دست مى دهند !

اما در كربلا در آن مكان محدود و جمعيت ميليونى ، روز اربعين بيمارى به صفر مى رسد!! واقعا عجيب است! واقعا معجزه ى بزرگى است » .

احسان گفت : « آرى! واقعاً معجزه ى بزرگى است كه رسانه هاى جهان آن را با ناديده گرفتن مخفى كردند و براى جامعه ى جهانى بازگو نكردند ؛ به گونه اى كه رئيس اوقاف شيعيان عراق فرياد زد و گفت : « بزرگترين معجزه ى قرن در اربعين امسال به وقوع پيوست ؛ اما رسانه ها اين واقعه ى عظيم را گزارش ندادند!! »گفتم : « اگر بخواهيم اين واقعه ى عظيم اربعين را با ملاك هاى عادى محاسبه كنيم بايد بگوييم :

اربعين بايد همه ى زائران بيمارى كرونا مى گرفتند و لااقل دو ميليون نفر از آنان براثر آن بيمارى فوت مى كردند ؛ اما اين گونه نشد! »

ص: 337

احسان گفت : « آرى ؛ با آن ازدحام جمعيت ، هيچ كس در روز اربعين بيمار نگشت و اربعين تلفات كرونايى نداشت و اين چيزى جز معجزه ى امام حسين نيست ؛ اين واقعه ى عظيمى بود كه در عصر ما به وقوع پيوست و بسيارى از عالَميان آن را ديدند و هركس كه از روى غرض آن را انكار نمايد ، بايد بداند كه حق و حقيقت با انكار منكران ، محو نمى شود » .

من نسبت به آنچه كه احسان مى گفت غرق شگفتى و تحيّر شدم . احسان به من گفت : « فردا به منزل ما تشريف بياور ، تا چيز شگفت انگيزترى را هم به تو نشان بدهم » .

من كه بسيار كنجكاو شده بودم دعوتش را پذيرفتم . فردا صبح به منزلشان رفتم . خواهرم بسيار خوشحال شد و به گرمى از من پذيرايى كرد . بعد از دقايقى احسان مرا به اتاق خود برد و به پشت ميز تحريرش نشست ؛ من هم در كنار او روى صندلى نشستم . احسان كامپيوتر روى ميزش را روشن كرد و گفت : « اكنون خواهى ديد كه خداى متعال چه معامله اى با امام حسين كرده است! »احسان تصويرى را به من نشان داد ، حرم مطهر امام حسين بود ؛ به من گفت : « به دقت نگاه كن ، ببين چه مى بينى؟ »

با اشتياق تصوير حرم امام حسين را نگاه مى كردم ، چند نفر داخل ضريحى بودند و به اطراف نگاه مى كردند ، يك نفر با اشاره ى انگشت دست ، شيارهايى از كاشى هاى كف آن ضريح مطهر

ص: 338

را نشان مى داد و يك نفر با تلفن همراه مشغول تصوير بردارى بود . از صحنه اى كه ديدم بسيار متحيّر شدم ، بسيار عجيب و شگفت انگيز بود! بسيار عجيب و شگفت انگيز! ديدم از ميان شيارهاى كاشى هاى كف آن ضريح ، قطره قطره خون مى جوشد!

تصويربردار چندين كاشى كف ضريح را نشان مى داد ؛ قطره هاى خون از شيارهاى كف ، خارج مى گشت . با هيجانى غير قابل توصيف گفتم : « احسان! احسان! برايم توضيح بده ، اينجا چه خبر است؟! »

احسان در حالى كه اشك ، چشمانش را پر كرده بود گفت : « اين ضريحى كه مى بينى ، قتلگاه امام حسين است و اين خونى كه مى بينى ، از كف اين قتلگاه در روز عاشورا خارج شده است و اين چيزى جز معجزه نيست! »

با تحيّر گفتم : « مطمئنى كه اين تصوير ساختگى و مصنوعى نيست؟ »

گفت : « آيا به نظر مى آيد ساختگى و مصنوعى باشد؟ » گفتم : « خير » .گفت : « واللّه حقيقى است و بارها شده است كه در روز عاشورا از قتلگاه امام حسين خون جوشيده است و به كرّات من اين واقعه ى عظيم را از زائران امام حسين شنيده ام » .(1)

ص: 339


1- . لطفاً براى ديدن منابع و مستندات اين واقعه به صفحه 349 مراجعه شود .

گفتم : « اللّه اكبر! اللّه اكبر! از عظمتى كه خدا به امام حسين داده است » .

گفت : « باز هم عظمتى ديگر را نگاه كن! »

احسان تصوير ديگرى آورد . تصوير ضريح امام حسين بود ؛ تعداد زيادى دور آن ضريح مشغول زيارت بودند . دوربين فيلمبردارى روى صندوقچه ى قبر امام حسين تمركز يافته بود و شيشه اى كه روى آن صندوقچه به نمايش گذاشته بود .

احسان به من گفت : « دقيق به آن شيشه كه روى قبر است بنگر ، تا دقايقى ديگر ، اتفاق عظيمى مى افتد » .

من با تمام تمركز به آن شيشه نگاه مى كردم ؛ شيشه اى بود به شكل جعبه كه مقدارى خاك درون آن بود . ناگاه ديدم خاك هاى درون شيشه دارد تغيير رنگ مى دهد و به خون تبديل مى شود . صداى شيون و گريه مردم برخاست و نداى ياحسين ياحسين تمام حرم مطهر را پر كرد!!

با تحيّر رو به احسان كردم و گفتم : « لطفا براى من توضيح بده كه جريان چيست؟ »احسان در حالى كه آهسته مى گريست گفت : « اين خاك تربت مقدس امام حسين است كه در ظهر عاشورا تبديل به خون گرديده است! »

گفتم : « واقعا اين تصوير واقعى است؟ »

گفت : « به نظرت غيرواقعى مى آيد؟ »

ص: 340

گفتم : « خير ؛ تمام شواهد و قرائن داخل تصوير اين را مى رساند كه كاملاً واقعى است! »

احسان گفت : « به خدا واقعى است! به خدا واقعى است! در همان روز ، يكى از دوستان خوب من به نام اسماعيل آنجا بود و قسم خورد كه اين جريان را خودم با دو چشمانم ديدم!

آرى ، آرى ! به خدا حقيقى است و اين عظمتى است كه خدا به امام حسين داده است ؛ زيرا او تمام هستى اش را در راه خدا فدا كرد ؛ جوان رعنايش را فدا كرد ؛ طفل شش ماهه اش را فدا كرد ؛ سخت ترين جان دادن را پذيرفت و امضا كرد تا خدا به بزرگى ياد شود و دين او تا قيامت بماند » .

احسان بلند بلند گريه كرد و من و سارا هم به گريه افتاديم .

بعد از دقايقى احسان گفت : « اكنون اين خاك مطهّر ، در موزه ى امام حسين قرار دارد و هر ساله ظهر عاشورا مجددا تبديل به خون مى گردد و افراد زيادى آن را ديده اند و گزارش كرده اند! »

احسان در حالى كه مى گريست ، گفت : « امام حسين يعنى تمام عشق ؛ امام حسين يعنى تمام آزادگى ؛ امام حسين يعنى تمام بندگى و عبوديت ؛ امام حسين يعنى تمام خوبى ها و زيبايى هاى عالم! عشق به امام حسين يعنى رسيدن به زيباترين فرجام و پرواز در ابديت! »

از آنچه احسان به من نشان داده بود فوق العاده متحيّر شده بودم . آن تصاوير و توضيحات احسان ، حسابى مرا دگرگون

ص: 341

ساخته بود . احسان گفت : « البته انسان هايى هستند كه هرگز نمى خواهند زير بار حق بروند ؛ در زمان پيغمبران ، با وجود اين كه معجزه ى آن ها را مى ديدند ، اما باز هم منكِر آن مى شدند و هم اكنون هم انسان هاى متكبرِ نفْس محور ، اين حقايق را انكار مى كنند ؛ اما بدانند كه خدا حق است ؛ قرآن حق است ؛ امامان معصوم حق اند ؛ قيامت هم حقّى است كه به زودى فرا مى رسد و حقايق را بر همگان ، خصوصا منكِران ، آشكار مى سازد » .

در حالى كه چشمانم گريان بود آرزو كردم كه سال آينده در اربعين زائر مرقد مطهر امام حسين گردم .

احسان سپس به من گفت : « تمام اين تصويرها در فضاى مجازى اينترنتى موجود است و هركس كه بخواهد مى تواند آن ها را ببيند » .

زمانى كه من به خانه بازگشتم غرق تحيّر بودم و ذهنم كاملاً درگير آن تصاوير بود . شقايق زمانى كه تحير مرا ديد به من گفت : « مسعود جان! چه اتفاقى افتاده كه اين گونه دگرگون شده اى؟! »

من جريان را براى او تعريف كردم و او هم مانند من غرق تحير گشت!

هر دو دست خود را به آسمان بلند كرديم و چنين نجوا نموديم : « خدايا! خدايا! به زودى زيارت مرقد مطهر امام حسين را نصيب ما بگردام » .

احساس كردم تمام قلب مرا امام حسين تصرف كرده است ،

ص: 342

هر طرفى كه نگاه مى كردم ، عكس ضريح امام حسين در مقابل چشمانم جلوه گر مى شد . شب شده بود و هنوز قلبم درگير عشق امام حسين بود ؛ احساس كردم قلبم مى خواهد ندايى بدهد! به نواى قلبم گوش دادم و دو بيت شعر براى امام حسين سرودم :

جان فداى رخ او باد كه در وادى عشق *** شهره ى عالم و آفاق شد از روز اَلَست

چون تو دلدار نديده است كسى در دو جهان *** بلبل از شوق تو بر روى گل سرخ نشست

آرى ، آرى ! امام حسين از همان روز نخست آفرينش ، كه زيباترين معامله ها را با خدا كرد ، شهره ى همه ى عالميان گشت و اگر مى بينيم كه بلبل روى گل سرخ مى نشيند ؛ شوق امام حسين در وجود او جريان دارد كه گلى را برمى گزيند كه رنگ خون دارد!

امام حسين از همان روز نخست آفرينش ، معامله هاى زيبايى با خدا كرد ؛ پذيرفت كه جوانش در راه خدا در مقابل ديدگانش قطعه قطعه گردد و كودك شش ماهه اش روى دستانشبا تيرى سه شعبه گلويش دريده و پرپر شود ؛ امام حسين براى اينكه قرآن زنده بماند ، قطعه قطعه شدن با شمشيرها در راه خدا را پذيرفت و در آخرين لحظات زندگانى مباركش بر لبانش ذكر خدا بود كه مى گفت : « پروردگارا! راضى هستم به رضاى تو و تسليم هستم در برابر فرامين و تقديرات تو » .

ص: 343

آرى ! امام حسين تمام عشق است كه زيباترين فرجام را به ما مى آموزد و ما را مهيا مى كند كه پرواز كنيم و بالا و بالاتر برويم ، و تا افقى بيكران در ابديت پرواز كنيم!

* * *

من اين خاطرات را به پايان مى رسانم و اميدوارم هركس خاطرات مرا مى خواند كمى بيانديشد كه انديشه ى سالم راه را به انسان نشان مى دهد . اين خاطرات - كه فرازهايى از زندگانى من بود - فقط قصه نيست ؛ بلكه حقيقتى است كه از روى راستى و صدق بيان گرديد و واقعيتى است كه جنبه هاى گوناگون زندگى همه ى ما را فرا گرفته است .

زندگانى زيباست ؛ به شرط اين كه زيبا زندگى كنيم و زيبا زندگى كردن ، ميسر نمى گردد ؛ مگر اين كه عواطف انسانى را درون خود رشد دهيم و عواطف انسانى درون ما رشد نمى يابد ، مگر اين كه به خالقِ مهربان و تواناى عالم ارتباط برقرار كنيم و بنده ى او گرديم . اين بندگى ، انسان را رها مى سازد و او را به پرواز درمى آورد . ما انسان هستيم ؛ در شمار برترين مخلوقاتخدا هستيم ؛ زيرا صاحب عقل و شعورايم ؛ زيرا صاحب

عواطف پاك و احساسات لطيف و زيبا هستيم .

عشق ، جوشش زيبايى است كه خالق زيبايى ها در وجود ما قرار داده است تا به همنوعان خود و حتى حيوانات و گياهان هم عشق بورزيم ؛ تا با اين عشق رشد يابيم .

ص: 344

تمام زيبايى هاى زندگى باتوجه به انسانيت ماست ؛ يعنى : آنچه را براى خود مى پسنديم براى ديگران هم بپسنديم و آنچه براى خود نمى پسنديم ، براى ديگران هم نپسنديم .

زندگى زيباست ؛ دنيا زيباست ؛ شب و روز زيباست ؛ چهار فصل زيباست ؛ به شرط اين كه انسانى زندگى كنيم ؛ به شرط اين كه از عُجب و بزرگ بينى به دور باشيم ؛ به شرط اين كه از تظاهر و ريا رها گرديم :

هركس كه نهال خير در دنيا كاشت *** امّيد بهشت از خدا بتْوان داشت

از عُجب و ريا اگر درون پاك شود *** بر بام جهان تواند او پاى گذاشت

آرى ، آرى ! جهانى كه وسعتش غيرقابل تصور است را مى توان زير گام هاى خود قرار داد با زيبا زيستن!

« پايان »

ص: 345

ص: 346

پى نوشت

ص: 347

ص: 348

جوشيدن خون از قتلگاه امام حسين عليه السلام و تبديل تربت كربلا به خون از شبكه هاى مختلفى به نمايش در آمده است كه از جمله :

1 . شبكه ى « العالم » كه فيلم تبديل شدن خاك كربلا به خون در ظهر عاشورا را پخش كرده و با بينندگان آن صحنه مصاحبه مى كند .

2 . سايت ( دالفك ) DALFAK.com يازده فيلم در اين باره به نمايش گذاشته كه اين فيلم ها عبارتند از :

الف : سرازير شدن خون از قتلگاه در ظهر عاشورا .

ب : در گودال قتلگاه ظهر عاشورا سنگ خون گريه مى كند .

ج : تبديل شدن تربت داخل شيشه به خون در ظهر عاشورا .

د : معجزه امام حسين عليه السلام ، تبديل شدن تربت به خون

ه . : جارى شدن خون از سنگ قتلگاه در ظهر عاشورا .

ز : بيرون آمدن رگه هاى خون از سنگ هاى قتلگاه در ظهر عاشورا .

و ... .

3 . سايت شيعه نيوز مراحل تبديل شدن تربت قتلگاه به خون در روز عاشورا را در شش تصوير به نمايش مى گذارد

ص: 349

.4 . سايت مشرق نيوز تصوير خارج شدن رگه هاى خون از سنگ هاى قتلگاه در روز عاشورا را به نمايش مى گذارد .

5 . سايت بيتوته .

6 . سايت titrch.ir

7 . سايت WWW.DIDEO.ir

8 . وبلاگ ثقلين .

و وبلاگ ها و سايت هاى متعدد ديگرى نيز اين معجزه ى امام حسين عليه السلام را به نمايش گذاشته اند كه تصاوير كاملاً واضح و آشكار بوده و با دوربين هاى مختلفى فيلم بردارى شده است .

ص: 350

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109