سرشناسه : سجادی، سیدمجتبی، 1355 -
عنوان و نام پديدآور : معجزات الابرار علیهم السلام: گزیده ای از نظم و نثر فضایل ایمه اطهار علیهم السلام همراه متن و ترجمه روایات/ سیدمجتبی سجادی.
مشخصات نشر : قم: عطر عترت، 1399.
مشخصات ظاهری : 536 ص.
شابک : 978-600-243-249-0
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
یادداشت : کتابنامه: ص. [519] - 527؛ همچنین به صورت زیرنویس.
موضوع : چهارده معصوم -- معجزات
*Fourteen Innocents of Shiite -- Miracles
چهارده معصوم -- معجزات -- شعر
*Fourteen Innocents of Shiite -- Miracles -- Poetry
رده بندی کنگره : BP36/4
رده بندی دیویی : 297/95
شماره کتابشناسی ملی : 7392223
اطلاعات رکورد کتابشناسی : فیپا
ص: 1
ص: 2
معجزات الأبرار علیهم السلام
گزيده اى از نظم و نثر فضائل ائمّه اطهار علیهم السلام
همراه متن و ترجمه روايات
سيّد مجتبى سجّادى
ص: 3
تقریظ آیة اللّه شیخ عبد الرسول پیمانی زید عزه.......... 9
مقدّمه آية اللّه فخّار دام عزّه.......... 10
«ذكر اللّه» قوت و قوّت روح.......... 10
معناى «ذكر».......... 11
«اسم اللّه» و «ذكر اللّه».......... 12
اقسام «ذكر اللّه».......... 13
عبادت قلبى در «ذكر فضائل و مصائب».......... 13
مقدّمه مؤلّف.......... 16
معجزات حضرت رحمة للعالمين، سيّد المرسلين، رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم .......... 19
معجزه اوّل: شقّ القمر.......... 20
معجزه دوّم: ردّ الشّمس.......... 24
معجزه سوّم: اطاعت نباتات از رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم .......... 30
ايمان أب الأئمّة الكرام حضرت ابوطالب علیه السلام.......... 32
خبر دادن حضرت ابوطالب علیه السلام از غيب.......... 39
معجزه چهارم: شهادت دادن اجسام به نبوّت ختمى مآب صلی الله علیه و آله و سلم .......... 42
معجزه پنجم: طلب شفاء از آب وضوى پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم .......... 55
كلامى دربارهٔ تبرّك.......... 59
معناى لغوى تبرّك.......... 59
معناى اصطلاحى تبرّك.......... 59
ادلّه قرآنى تبرّك.......... 60
ادلّه روايى تبرّك.......... 64
معجزات اسداللّه الغالب، مظهر العجائب حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام .......... 72
معجزه اوّل: تبديل شدن سنگ به طلا.......... 73
معجزه دوّم: يارى حضرت نوح علیه السلام .......... 76
خلقت جنّيان.......... 78
ص: 4
حيات و زيستن جنّيان.......... 79
تغذيه جنّيان.......... 80
دين جنّيان.......... 80
معجزه سوّم: احياء اموات.......... 83
معجزه چهارم: راه رفتن روى آب.......... 86
كلامى درباره اسم اعظم اللّه تبارك و تعالى.......... 89
اسماء ذات مقدّس بارى تعالى جلّ جلاله.......... 89
معجزه پنجم: صحبت كردن اميرالمؤمنين علیه السلام با حيوانات.......... 91
معجزات صدّيقه طاهره، أمّ الأئمّة النّجباء النّقباء، حضرت فاطمه زهرا علیها السلام .......... 115
معجزه اوّل: خدمت كردن ملائكه.......... 116
فضائل جناب سلمان و ابوذر علیهما السلام .......... 121
معجزه دوّم: خبر دادن از غيب.......... 125
معجزه سوّم: مسلمان شدن هشتاد يهودى.......... 131
معجزه چهارم: استجابت دعا به بركت حضرت زهرا علیها السلام .......... 133
معجزه پنجم: آوردن غذاى بهشتى براى حضرت زهرا علیها السلام .......... 136
معجزات حضرت ابا محمّد امام حسن مجتبى علیه السلام .......... 145
معجزه اوّل: اطاعت حيوانات و باز شدن درب هاى آسمان.......... 146
معجزه دوّم: خبر دادن از تولّد فرزند.......... 150
معجزه سوّم: زنده كردن مرده.......... 157
معجزه چهارم: نشان دادن حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام .......... 159
معجزه پنجم: خارج شدن آب و شير و عسل از ستون.......... 175
خارج شدن آب از سنگ در قرآن.......... 176
معجزات انبياء به بركت حضرت محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم .......... 178
معجزات سيّد الشّهداء حضرت ابا عبد اللّه الحسين علیه السلام .......... 194
معجزه اوّل: صحبت كردن با طفل شيرخوار.......... 195
معجزه دوّم: نشان دادن مكالمه رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم با ابوبكر.......... 204
معجزه سوّم: خارج كردن انگور و موز از ستون مسجد.......... 219
ص: 5
ولادت حضرت علىّ اكبر علیه السلام .......... 220
نسب و خاندان مادر حضرت علىّ اكبر علیه السلام .......... 220
آيا مادر حضرت علىّ اكبر علیه السلام ، در كربلا بودند؟.......... 221
ويژگى هاى حضرت علىّ اكبر علیه السلام .......... 222
معجزه چهارم: اطاعت همه موجودات از امام علیه السلام .......... 233
ويژگى هاى حضرت زينب علیها السلام .......... 237
معجزه پنجم: خبر دادن امام حسين علیه السلام از شهادت خود.......... 244
معجزات حضرت امام زين العابدين علىّ بن الحسين علیهما السلام .......... 263
معجزه اوّل: نشان دادن حقيقت افراد به يكى از شيعيان.......... 264
معجزه دوّم: نشان دادن ماهى حضرت يونس علیه السلام .......... 266
معجزه سوّم: باريدن باران به دعاى امام زين العابدين علیه السلام .......... 279
معجزه چهارم: تبديل شدن آب به جواهرات قيمتى.......... 287
معجزه پنجم: دعاى امام سجّاد علیه السلام در حقّ فرزدق.......... 295
فضيلت شعراى اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام .......... 302
معجزات باقر علم النّبيّين، حضرت محمّد بن علىّ بن الحسين علیهم السلام .......... 307
معجزه اوّل: جوان شدن حبابهٔ والبیه.......... 308
معجره دوّم: بينا شدن نابينا.......... 315
معجزه سوّم: زنده شدن مرده.......... 319
معجزه چهارم: اطّلاع امام علیه السلام از اسامى شيعيان.......... 322
آداب زيارت.......... 326
1) غسل زيارت.......... 326
2) لباس تميز و آراستگى و خوش بويى.......... 326
3) وقار و طمأنينه.......... 326
4) ذكر تكبير و تسبيح و تهليل.......... 327
5) خضوع و خشوع.......... 328
6) عتبه بوسى.......... 329
ص: 6
معجزه پنجم: عدم رؤيت امام باقر علیه السلام .......... 333
معجزات حضرت امام جعفر بن محمّد الصّادق علیهما السلام .......... 337
معجزه اوّل: نسوختن امام جعفر صادق علیه السلام .......... 338
معجزه دوّم: زنده شدن پرندگان.......... 343
معجزه سوّم: مسخ شدن فردى.......... 354
معجزه چهارم: روييدن هسته خرما.......... 357
معجزه پنجم: شفاى بيمار.......... 359
معجزات حضرت أبا الحسن موسى بن جعفر علیهما السلام .......... 365
معجزه اوّل: حاضر شدن در تشييع يكى از شيعيان.......... 366
معجزه دوّم: خبر دادن از مرگ افراد.......... 373
معجزه سوّم: تعظيم جمعى ناشناس به امام علیه السلام .......... 375
معجزه چهارم: صحبت كردن امام علیه السلام به تمام زبان ها.......... 377
معجزه پنجم: استجابت دعاى امام علیه السلام .......... 383
معجزات ثامن الأئمّه مولانا أبى الحسن حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام .......... 388
معجزه اوّل: پاسخ دادن به سؤالات نامه اى ناخوانده.......... 389
معجزه دوّم: خبردادن امام رضا علیه السلام به بارش باران.......... 392
معجزه سوّم: شفاى بيماران به بركت درختى.......... 400
معجزه چهارم: شناختن محاسن خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم .......... 417
معجزه پنجم: اداى حاجت يكى از شيعيان.......... 419
معجزات حضرت أبى جعفر محمّد بن علىّ الجواد علیهما السلام .......... 426
معجزه اوّل: شهادت عصا به امامت جواد الأئمّه علیه السلام .......... 427
معجزه دوّم: طىّ الأرض نمودن جواد الأئمّه علیه السلام .......... 432
معجزه سوّم: آگاهی از مكان اختفاى اموال.......... 436
معجزه چهارم: گفتگوی حضرت جواد الأئمّه علیه السلام با حيوانات.......... 439
معجزه پنجم: خارج كردن شمش طلا از زير سجّاده.......... 441
معجزات حضرت امام علىّ بن محمّد التّقىّ الهادى علیهما السلام .......... 444
ص: 7
معجزه اوّل: ارتباط با عالم برزخ.......... 445
معجزه دوّم: تبديل شدن ريگ هاى بيابان به طلا.......... 448
معجزه سوّم: تكلّم كردن به هفتاد و سه زبان 450
معجزه چهارم: ملاقات يك نصرانى با امام هادى علیه السلام .......... 452
معجزه پنجم: تعظيم باد از حضرت امام هادى علیه السلام .......... 458
معجزات
حضرت امام أبى محمّد الحسن بن علىّ العسكرى علیهما السلام .......... 460
معجزه اوّل: خبر دادن از ضمير افراد 461
معجزه دوّم: رسوا شدن جاثليق 463
معجزه سوّم: نقش بستن نام امام علیه السلام بر روى سنگ 467
معجزه چهارم: حاضر كردن ماهى از درياى هفتم 470
معجزه پنجم: آگاهى امام علیه السلام از همه چيز.......... 472
معجزات كاشف الأحزان و خليفة الرّحمان، المهدىّ من آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم الحجّة بن الحسن علیهما السلام .......... 476
معجزه اوّل: استوار شدن مؤمنين به بركت امام علیه السلام .......... 477
معجزه دوّم: خبردادن حضرت ولىّ عصر علیه السلام از ضمير فردى.......... 480
معجزه سوّم: عبور ياران حضرت ولىّ عصر علیه السلام بر روى آب.......... 482
معجزه چهارم: خبر دادن حضرت ولىّ عصر علیه السلام از غيب.......... 484
معجزه پنجم: آگاهى جناب حسين بن روح.......... 489
وظائف شيعيان در زمان غيبت حضرت ولىّ عصر علیه السلام .......... 493
منابع و مآخذ.......... 505
ص: 8
باسمه تعالی
این کتاب مستطاب که گوشه ای از کرامات و معجزات ائمه اطهار صلوات اللّه علیهم و قطره ای از دریای بی کران فضائل آن بزرگواران می باشد، اثر خاصهٔ صدیق مکرم، و دانشمند معظم، جناب مستطاب زین الخطباء و الواعظین، ثقة الإسلام و المسلمین سیّد مجتبی سجّادی زید عزه از فضلای حوزهٔ علمیه اصفهان می باشد.
که از روی مصادر معتبر شیعه گلچین شده و با نثری روان و زیبا و نظمی شیوا به رشته تحریر در آمده، مطالعه این کتاب را به عموم شیعیان امیر المؤمنین صلوات اللّه علیه، سفارش می کنم، باشد که با معرفت با ائمه صلوات اللّه علیهم، سعادت دنیا و اخرت و شفاعت روز قیامت نصیب حال خوانندگان گردد. انشاء اللّه تعالی.
ربیع المولود سنه 1441
«شیخ عبد الرسول پیمانی»
ص: 9
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين والصّلاة والسّلام على سيّدنا محمّد وآله الطّاهرين ولعنة اللّه على أعدائهم أجمعين.
«ذكر اللّه»، قوت و قوّت ملكوتيان است، همانسان كه آب و غذا قوت و قوّت زمينيان مى باشد و چون روح آدمى از عالم ملكوت است، قوت و قوّت آن «ذكر اللّه» است و اين است راز اينكه روح قوىّ از آن انسانى است كه «ذاكر اللّه» است و انسانى دچار ضعف روح مى شود كه روى از «ذكر اللّه» برداشته و پرچم هواى نفس و اسباب دنيا را در دل برافراشته، امّا آن كه نهال «ذكر اللّه» در دل كاشته، قوّت روح، سكينه، اطمينان، امنيّت، اميد و نشاط و آرامش برداشته و اضطراب و ناامنى و نااميدى كه ثمره ضعف و سستى روحى است، در دلى كه محلّ «ذكر اللّه» نمى توان يافت.
ص: 10
از توجّه به آنچه بيان شد، دليل صادق بودن و صحّت اين گزاره «ذكر اللّه، قوت و قوّت روح ملكوتى آدمى است» روشن مى شود؛ زيرا - همان گونه كه به بيان آمد - «خروجى» و پيامد اين سخن، نشاط، اميد، شادابى و قوّت روحى است كه جايگاه «ذكر اللّه» است و بديهى است «ذكراللّه»، در تمام امور به اللّه جلّ جلاله «توكّل» دارد و انسان متوكّل به قادر مطلق، داراى قوّت و شوكت و عزّت است؛ زيرا «متوكّل عليه» يعنى خداوندى كه به او توكّل نموده قوىّ، قدير، عليم، حكيم، رحمان، رئوف و رحيم است.
«ذكر» يعنى «حفظ»، با اين فرق كه «ذكر» به معناى «حفظ» بعد از «استحضار» است و «حفظ» به معناى «احراز» است. امّا حفظ هر چيزى به حسب همان چيز است، حفظ مطالب علمى به اين است كه در ذهن حضور داشته باش(1)و مورد غفلت، نسيان و فراموشى واقع نشود. و حفظ لفظى آن است كه بر زبان جريان ياب(2)
بنابر اين «ذكر اللّه قلبى» يعنى قلب متوجّه اللّه جلّ جلاله باشد و «ذكر لسانى»، يعنى جريان اسماء اللّه بر زبان و البتّه «ذكر» به معناى «شرف(3)و بزرگى نيز مى باشد.
در كتاب «التحقيق فى كلمات القرآن، جلد 3 صفحه 319» مى نويسد: قديطلق الذّكر على «ما يذكر به»؛ گاهى واژه «ذكر» اطلاق مى شود بر چيزى كه به وسيله آن «ذكر» حاصل مى شود.
حاصل سخن: «ذكر اللّه قلبى» يعنى توجّه قلبى به اللّه جلّ جلاله و «ذكر اللّه لسانى»، يعنى تلفّظ اسماء اللّه، امّا «ذكر اللّه» به معناى «ما يذكر به اللّه» به معناى حقيقتى است كه واقعيّت داشته و به طور دائم اللّه جلّ جلاله را ياد داشته و يادآورى مى نمايد، بنابر اين «ذكر اللّه»
ص: 11
يعنى توجّه قلبى به اللّه جلّ جلاله و «توجّه قلبى» يعنى اينكه همه حواس آدمى جمع اللّه جلّ جلاله باشد و كسى «دائم الذّكر» است كه به طور دائم حواس او جمع اللّه جلّ ذكره است.
امّا آن حقيقت و واقعيّتى كه به طور دائم «اللّه» را ياد داشته و ديگران را به ياد «اللّه» وامى دارد، آن حقيقتى است كه «نور اللّه»، «وجه اللّه»، «اسم اللّه احسن الهى»، «خازن وحىاللّه»، «معدن علم اللّه»، «يد اللّه» است، يعنى «مَظْهَر» و «مُظهِر» اسماء و صفات الهى است، امّا ظهور آن «نور اللّه» در اين عالم خاكى حضرت رحمة اللّه للعالمين صلی الله علیه و آله و سلم و اهل البيت عصمت و طهارت علیهم السلام مى باشند كه به صورت «بشر» آشكار شدند.
زيرا آن انوار الهى هم «ذكر اللّه» - ما يذكر به اللّه - هستند و هم «ذاكر اللّه»، و راز اين دو ويژگى در اين است كه آن عزيزان «مَظْهَر» و «مُظْهِر» اسماى الهى اند، يعنى جايگاه آشكار شدن اسماء الهى هستند و لذا «اسم اللّه عينى»، «وجه اللّه عينى» و «سرّ اللّه عينى» مى باشند و «سرّ الاسرار»، «نور اللّه» است و هر كس به مرتبه اى از مراتب اين «سرّ الاسرار» - «نورِ ولايت» - دست يافت، صاحب «فرقان» شد و حقائق را شهود كرد و توان فهم ولايت را يافت و به اسرار احاديث شريف مثل «ذكرنا ذكر اللّه» و «ذكرنا من ذكر اللّه» و «ذكر علىٍّ عبادة» رسيد و آن اسرار برايش آشكار گشت.
اسم و علامت و نشانه هر چيزى آدمى را به سوى مسمّى مى كشاند، مانند كلمه «عسل» كه ذهن آدمى را به سوى آن مادّه شيرين پرخاصيت مى كشاند و صورت آن ماده شيرين را در ذهن آدمى يادآور مى شود بعد از آنكه از آن غفلت كرده بود، و يا بستان سرسبز نشان و اسمى است كه ذهن آدمى را به سوى آب شيرين و گوارا كشيده و صورت آب را در ذهن يادآور مى شود بعد از آنكه از آن غافل شده بود.
بر اين اساس، «ذكر الشّى ء» و «اسم الشّى ء» يا جعلى و اعتبارى است كه آن را اسم لفظى مى نامند و يا «عينى» است، از همين رو بايد دانست كه «اسم اللّه» كه «ذكر اللّه» است يا «لفظى» است و يا «عينى»، و هر كدام يا «حَسَن» و يا «اَحْسَن» و هر اسمى - خواه عينى و خواه لفظى - بيانگر تمام صفات الهى باشد، آن «اسم احسن» و «اسم اعظم» است، لذا گفته اند «اللّه» «اسم اعظم لفظى» است، امّا حضرت محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم «اسم اعظم
ص: 12
عينى» و «اسم احسن عينى» براى اللّه جلّ جلاله مى باشند؛ زيرا «مَظهَر» و «مُظهِر عينى» اسماء الهى مى باشند.
بنابر اين همان گونه كه لفظ جلاله «اللّه»، «اسم اللّه» است و تلفّظ آن و شنيدنش «ذكر اللّه» محسوب مى شود؛ زيرا «ما يتذكر به اللّه» است، وجود مقدّس حضرت صاحب الزّمانروحى فداه نيز «اسم اللّه عينى» است كه با زيارتش و يا ذكر فضائلش، سبب «ذكر اللّه» مى گردد و تفاوت «اسم اللّه لفظى» با «اسم اللّه عينى» در «ذكر اللّه»، همان تفاوت شنيدن و ديدن - «علم اليقين» و «عين اليقين» - است.
«ذكر اللّه» را اقسام و انواعى است مثل تقسيم آن به «ذكر خفىّ» كه آن را «ذكر قلبى» نيز مى گويند و «ذكر جلىّ» كه نام ديگرش «ذكر لسانى» است و ديگر انواع آن «ذكر قلبى» و «ذكر عملى» است، امّا حقّ آن است كه «ذكر عملى» فرع «ذكر قلبى» است؛ زيرا اعمال و كردار آدمى تابع قلب است و راز آن در اين است كه هر كارى بر اساس انگيزه انجام مى گيرد و انگيزه زاييده قلب است، و لذا اگر قلب در توجّه به اللّه و خليفةاللّه باشد، فرمانش به اعضاء و جوارح نور و نورانى است و اگر در توجّه هواى نفس باشد، انگيزه و فرمانش، ظلم و ظلمانى است.
امّا «ذكر لسانى»، نيز پيرو «ذكر خفى» - ذكر قلبى - است؛ زيرا زبان نيز از جوارح محسوب مى شود، امّا «ذكر قلبى»، فرع «معرفت» است؛ زيرا قلب به چيزى توجّه مى كند و حواس آدمى به چيزى جمع مى شود كه آن را شناخته و دوست بدارد، امّا «معرفت» را اقسامى و انواعى است.
ذكر فضائل و مصائب حضرت محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم و تفقّه در آنها و بيان آن به نثر و شعر، اوّلاً موجب معرفت مى شود، و معرفت بنيان ذكر اللّه است، و ثانياً: ذكر فضائل و مصائب خود، عبادت و ذكر اللّه است، و ثالثاً: فهم فضائل و مصائب موجب «ذكر قلبى» مى شود و «ذكر قلبى»، «ذكر عملى» را در پى دارد، علاوه بر اينكه «ذكر زبانى» هم است.
ص: 13
بنابر اين، ذكر فضائل و مناقب هم عبادت زبانى است و هم عبادت گوش است و هم عبادت قلبى؛ زيرا توجّه و تفقه و فهم فضائل و مناقب با عقل - قلب صورت - مى گيرد و روشن است كه عبادت قلب و عقل غير از عبادت گوش و زبان است.
تا اينجا روشن شد كه اوّلاً: «ذكر اللّه» عبارت است از توجّه قلبى به اللّه جلّ جلاله كه در عرف عمومى مردم گفته مى شود «حواس جمعى»، پس ذكر اللّه، يعنى حواس جمعى به اللّه جلّجلاله، امّا فهم، معرفت، گفتن، نوشتن، خواندن در فضائل و مصائب آل محمّد:، نياز به حواس جمعى - توجّه قلبى - دارد، و روشن است كه «ذكر» داراى مراتب و اقسامى است، و ثانياً: تفقه، بيان، خواندن و نوشتن فضائل و مصائب، «ذكر اللّه» به شمار مى رود. همانسان كه زيارت و قرائت قرآن نيز از اقسام ذكر اللّه است.
امّا باشتاب ترين راه رسيدن به مرتبه «ذكر اللّه» و معرفت به «ذكر اللّه»، توسّل است، يعنى توجّه قلبى به نور اللّه و طلب كردن حاجت همراه با خشوع و خضوع، و دانستيم كه «نور اللّه»، «اسم للّه» و «صراط مستقيم الى اللّه» است، پس توجّه به نور اللّه، توجّه به اللّه جلّ جلاله را در پى دارد، پس توجّه به حضرت محمّد و آل محمّد: يعنى توجّه به «اسم اللّه» و «وجه اللّه» و «الصّراط الى اللّه»، و طلب حاجت كردن يعنى طلب حاجت از «يد اللّه المبسوطه» و «رحمة اللّه للعالمين» - رحمة اللّه الواسعة -
و توسّل مصداق هاى گوناگونى دارد، مانند: اقامه مجلس عزا بر آن انوار مباركه، گريه نمودن در عزاى امام حسين علیه السلام و يكى از مصداق هاى توسّل، «نوشتن» و «بيان فضائل» و «خواندن فضائل» است و جالب است كه توجّه به امام و طلب حاجت نمودن، هم توسّل است، هم «ذكر اللّه» است و هم عبادت و عمل صالح به نيّت تقرّب به آن انوار مباركه نيز از مصاديق «توسّل» به شمار مى رود.
بنابر اين يكى از راه هاى توسّل، مطالعه كردن فضائل آن انوار الهى است و از جمله كتاب هايى كه به گونه فشرده و مختصر به بيان فضائل حضرت محمّد وآل محمّد صلوات اللّه عليهم پرداخته و با ذوقى لطيف آن فضائل را نيز در قالب شعر بيان نموده و به نكات علمى - به زبان ساده - توجّه داشته و در حدّى كه كتاب اجازه مى داده به تفقه در فضائل پرداخته، كتاب ارزشمند
ص: 14
«معجزات الأبرار علیهم السلام »، تأليف عالم جليل القدر و فاضل گرانقدر السيّد السّن(1)و الحبر المعتمد حضرت حجّة الاسلام والمسلمين سيّد مجتبى سجّادى دام عزّه مى باشد.خدايا! به حقّ حضرت محمّد و آل محمّد، فرج امام زمان روحى فداه را برسان و گرفتارى از شيعه برطرف نما. يا اللّه هر كسى اين كتاب شريف را به هر نيّتى مطالعه مى فرمايد، به حقّ حضرت فاطمه زهرا علیها السلام حاجت روا بفرما.
باقر فخّار طالخونچه اى (عفى عنه)
ص: 15
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين، الصّلاة والسّلام على سيّدنا و مولانا العبد المؤيّد والرّسول المسدّد أبي القاسم محمّد صلی الله علیه و آله و سلم و أهلبيته الطّيّبين الطّاهرين المعصومين و لاسيّما ناموس الدّهر وكهف الحصين وغياث المضطرّ المستكين مولانا و مقتدانا الحجّة بن الحسن المهدي العسكري علیه السلام و لعنة اللّه على منكري فضائلهم و مناقبهم من الآن إلى قيام يوم الدّين.
در اين دورانِ غيبتِ وجود اقدس و نازنين حضرت ولىّ عصر روحى وارواح العالمين لتراب مقدّمه الفداء هميشه ناراحت بودم كه عمريست سر سفره و خوان گسترده و كريمانه مولا نشسته ام و غير از خوردنِ نمك و شكستن نمكدان، كارى نكرده ام.
بيچاره دلم خواست كه كارى بكند *** وصف ولىّ عالم امكان به بهارى بكند
از بحر فضائلِ امير دو سرا *** نقشى به ورق شام و كنارى بكند
و اين كمترينِ از ارادتمندان آستان مقدّس حضرات معصومين علیهم السلام چه مى تواند بكند كه در خور خاندان عصمت و طهارت علیهم السلام باشد؛ از همين رو هر از چند گاهى كه خدمت آية اللّه فخّار دامت بركاته مى رسيدم، ايشان سفارش در تأليف كتابى در باب معجزات اهل بيت علیهم السلام مى فرمودند و اگر چه ادب در اطاعت امر ايشان بود، كه چونان پدرى مهربان و دلسوز، ارادتمند را مورد عنايت قرار مى دادند، امّا چنين بضاعتى در خود نمى ديدم، چرا كه اين وادى آن چنان باعظمت
ص: 16
است كه چون جناب موسايى على نبيّنا و آله و عليه السّلام با ديدن سر انگشتى از تجلّى مولا اميرالمؤمنين علیه السلام در كوه طور، سه روز سرمست گشته و نداى «خرّ موسى صعقا» را به عالميان مى رساند، و چون منى چگونه در اين وادى وارد شود كه،
ندارد بضاعت تن بى توان *** که گويد كمالات شاه جهان
بگفتا بگو يك الف زآن همه *** بگفتم نگفته ست كسى بيش از آن
و چگونه دست به قلم ببرم كه هم كار تكرارى نكرده باشم و هم حقّ مطلب را تا حدّى ادا كرده باشم، نه در شأن مولا كه هر چه بگويم و هر چه بكنيم نمى توانيم حق ايشان را به جا بياوريم؛ به همين خاطر حسب الامر استاد معظّم، از ارواح پاك و مقدّس علّامه محمّدتقى و محمّدباقر مجلسى اعلى اللّه مقامهما مدد گرفتم و به نظرم رسيد كه بعضى از معجزات اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام را با اندك قريحه شعرى كه از الطاف كريمانه ائمّه اطهار علیهم السلام است، به زبان شعر بيان كنم؛ به اميد آنكه مورد قبول حضرات معصومين علیهم السلام قرار گرفته و اين خدمت ناچيز را از اين جيره خوار كمترين به احسن وجه قبول كنند و مرا در اين امر چون هميشه يارى فرمايند.
ندارم به جز تو كسى در جهان *** عنايت نما بر منِ ناتوان
عنايت نما بر غلامت شها *** كه گويد مديحت به خلق جهان
بى شك اين نوشتار از خطا مصون نيست، كه «المعصوم من عصمه اللّه»؛ لذا اميد است خوانندگان بزرگوار، خطاهايى كه در اين نوشتار وجود دارد را به اين برادر كوچكشان ببخشايند و اگر احياناً مطلب مفيدى در آن يافتند از جانب مولاى كريم بنده نواز بدانند.
در پايان اميد است اهل فن و شاعران بزرگوار، خرده بر اين نوشتار نگيرند و نگويند اوزان اشعار آن چنان كه بايد رعايت نشده است؛ چرا كه اين نوشتار دل نوشته اى است به منزله ران ملخى براى سليمان، و نگارنده قصدش عرض ادبى است محضر حضرت محمّد وآل محمّد علیهم السلام ، و خود را در زمره شاعران آن بزرگواران نمى داند. و من اللّه توفيق.
سه شنبه دوّم مردادماه 1397
مصادف با ايّام ولادت حضرت ثامن الحجج علیه السلام
«سيّد مجتبى سجّادى»
ص: 17
ص: 18
1. شقّ القمر
2. ردّ الشّمس
3. اطاعت نباتات از حضرت رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم
4. شهادت دادن اجسام به نبوّت حضرت ختمى مآب صلی الله علیه و آله و سلم
5. طلب شفا از آب وضوى پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم
ص: 19
يكى از معجزات وجود نازنين خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم ، «شقّ القمر» (شكافته شدن ماه) است، كه به اجماع مسلمين، اين معجزه در مكّه اتّفاق افتاده است، ولى در مورد تاريخ آن، اختلافاتى وجود دارد(1)و مرحوم شيخ عبّاس قمّى قدس سره اين اعجاز را در چهاردهم ذى الحجّه ذكر كرده است(2)
به هر تقدير عموم محدّثين و علماء دربارهٔ وقوع اين معجزه از رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم ادّعاى اجماع و تواتر كرده اند، چنانچه مرحوم طبرسى قدس سره از مفسّرين بزرگ شيعه مى فرمايد:
«المسلمين أجمعوا على ذلك فلايعتد بخلاف من خالف فيه.(3)
(مسلمانان بر انجام اين معجزه اجماع دارند، از همين رو به گفتار مخالف توجّهى نمى شود.)
و از علماى اهل تسنّن نيز فخر رازى مى گويد:
«المفسّرون بأسرهم على أن المراد أن القمر حصل فيه الإنشقاق.(4)
(همه مفسّرين بر اين عقيده اند كه در ماه شكاف پديد آمده است.)
ص: 20
و از آياتى كه اشاره به اين معجزه دارد، آيه اوّل و دوّم سوره قمر است كه مى فرمايد:
(اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ، وَإِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَيَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ(1)
«قيامت نزديك شد و ماه شكافته شد، و هر گاه معجزه اى می بينند روى بر می گردانند، و می گويند سحرى دايم است.»مرحوم طبرسى قدس سره در تفسير اين آيات، طبق آن چه مرحوم علّامه مجلسى قدس سره نقل كرده است، مى فرمايد:
«اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ، أی: قربت الساعة التی تموت فیها الخلائق و تکون القیامة و المراد فاستعدوا لها قبل هجومها، وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ، قال: ابْنُ عَبَّاسٍ: اجْتَمَعَ الْمُشْرِکُونَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم فَقَالُوا: إِنْ کُنْتَ صَادِقاً فَشُقَّ لَنَا الْقَمَرَ فِلْقَتَیْنِ. فَقَالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم : إِنْ فَعَلْتُ، تُؤْمِنُونَ؟ قَالُوا: نَعَمْ، وَ کَانَتْ لَیْلَةُ بَدْرٍ، فَسَأَلَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم رَبَّهُ، أَنْ یُعْطِیَهُ مَا قَالُوا، فَانْشَقَّ الْقَمَرُ فِلْقَتَیْنِ وَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم یُنَادِی، یَا فُلَانُ! یَا فُلَانُ! اشْهَدُوا.(2)
(اقْتَرَبَتِ السَّاعَهُ، یعنی: نزدیک شد آن زمانی که مخلوقات در آن می میرند، و نزدیک است که قیامت شود، و مقصود این است که قبل از آمدن قیامت علائمش ظاهر شد، و خلائق مهیای آمدن آن شدند. و شکافته شدن ماه را ابن عباس این چنین نقل کرده: مشرکین نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم جمع شدند و عرض نمودند: اگر شما در ادعای نبوّت خود صادق هستید، پس ماه را برای ما بشکاف و دو قسمت کن. پس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به آن ها فرمودند: اگر انجام دادم، ایمان می آورید؟ عرض کردند: بله، لذا در حالی که ماه کامل بود، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از پروردگارش درخواست نمود، آن چه آن ها می خواهند را به آن ها بدهد. پس به ناگاه ماه شکافته شد، و دو نیمه گردید، در حالی که حضرت می فرمودند: ای فلانی! و ای فلانی! شهادت دهید.)
ص: 21
و صاحب كتاب «تحفة المجالس» اين معجزه را از جناب سلمان علیه السلام نقل كرده و مى فرمايد:
«سلمان فارسى روايت مى كند كه ابوجهل لعنة اللّه عليه شبى با يك يهودى خدمت پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمدند. ابوجهل عرضه داشت: اى محمّد! به ما معجزه اى نشان بده و الّا سر تو را قطع مى كنم. حضرت با مهربانى فرمودند: چه معجزه اىمى خواهى. ابوجهل به طرف چپ و راست نگاهى كرد، كه چه معجزه اى بخواهد، كه وقوع آن دشوارتر باشد، يهودى گفت: مى گويند پيغمبر ساحر است، بگو ماه را در آسمان بشكافد چون سحر در زمين محقّق مى شود و ساحر نمى تواند در آسمان تصرّف كند. پس ابوجهل گفت: ماه را براى ما بشكاف. آن حضرت انگشت سبّابه اش را بلند كرد و به ماه اشاره فرمود. در همان وقت، ماه دو نيم شد و نيمى در جاى خود قرار گرفت و نيمى ديگر بر جانب چپ رفت. ابوجهل گفت: بگو تا دوباره به هم متّصل شوند. حضرت اشاره ديگرى فرمودند، به قدرت حقّ دوباره به هم متّصل شدند. يهودى وقتى اين معجزه را ديد ايمان آورد، امّا ابوجهل گفت: او با سحر چشم ما را بسته و با سحر ماه را شكافته است. زمانى كه مسافرين از شهرهاى ديگر آمدند و خبر دادند كه در فلان شب، ماه را به دو نيمه ديده اند، من ايمان مى آورم. ولى هنگامى كه همه گفتند ماه را به دو نيمه ديده ايم، ابوجهل گفت: جادوى او واقعاً قوى است»(1)
شنيدم ز سلمان كلامى عظيم *** به وصف نبىّ آن امام كريم
كه روزى ابوجهل و فردى يهود *** بيامد به نزد رسولِ ودود
بگفتا: محمّد نما معجزه *** به ما تا شويم خالى از وسوسه
ص: 22
و الّا زَنم من سرت را كنون *** به شمشير و تيغى كه باشد زبون
بگفتا محمّد رسولِ خدا *** به خُلق خوش و صورتى دل گشا
چه خواهى ز باب كرامت ز مَن *** كه خواهم ز ذات خدا در زِمن
بگفتا يهودى به بوجهل خوار *** محمّد بود ساحر روزگار
اگر معجزى خواهى اندر زمين *** بسازد به سحرش برايت ز كين
به افلاك و آفاقِ ديگر چو ماه *** دمِ ساحران كرده ذاتِ اِله
همى بى اثر هر زمان و مكان *** به لطفى كه عاجز بُوَد هر بيان
بخواه ماه زیبا از كمر *** مطيع رسولان بُوَد هر قمر
بگو تا كند ماه گردون دوتا *** نبيّى كه باشد شه و ره نما
چو بوجهل نگاهى سوى اين جهان *** نمود بهر ناممكنى زآن ميان
بگفتا اگر بر همه سرورى *** امين خدا و تو پيغمبرى
اشارت نما لحظه اى ماه را *** كه گردد دوتا و شود او جدا
اشارت نمود آن شه و مقتدا *** بشد ماه گردون به لحظه دوتا
بگفتا ابوجهلِ كافر سرشت *** به حال تعجّب از آن سرنوشت
دعايى نما تا شوندى يكى *** جدا گشتنش شد برم منجلى
اشارت نمود بار ديگر نبىّ *** بر آن ماه گردون و گشتى يكى
چو ديد معجزى آن يهودى چنين *** مسلمان شد و محو ذات مبين
بزد دست توبه به دست رسول *** خطا كردم و تو مرا كن قبول
و ليكن ابوجهل كافر بگفت: *** ز سحرت جهانی به عالم بخفت
اگر جملهٔ خلق و اهل زمين *** بگويد جدا گشته ماه برين
منم مى كنم معجزت را قبول *** بگويم تويى آن امام و رسول
چو بگذشت ايّام و آمد پيام *** ز اطراف گيتى ز ماه تمام
بديديم كه گشته دوتا ماه بدر *** به روز فلان و به وقت سحر
ص: 23
بگفتا ابوجهل ز روى دغل *** محمّد بود ساحرى بى بدل
كه سحرش قوى باشد و بى مثل *** اگر چه شكافد قمر را به ليل
چو «سجّاد» فانى به اينجا رسيد *** چو بوجهل كافر به چشمش نديد
***
يكى از معجزاتى كه در اكثر منابع روايى شيعى نقل شده است، معجزهٔ «ردّ الشمس» مى باشد. مدافع حریم امامت علوی، مرحوم علّامه امينى قدس سره در كتاب «الغدير» نام بسيارى از علماى عامّه را آورده است، كه حديث «ردّ الشّمس» را نقل كرده اند(1)
و مرحوم سيّد اسماعيل طبرسى قدس سره مى فرمايد:
«چهار مرتبه ردّ الشّمس براى اميرالمؤمنين علیه السلام اتّفاق افتاده است»(2)
به هر تقدير مرحوم علّامه مجلسی قدس سره به نقل از کتاب «شرح شفاء» از طریق شیعه و سنی از أسماء بنت عمیس نقل کرده است که او گفت:
«أَنَّ النَّبِیَّ صلی الله علیه و آله و سلم کَانَ یُوحَی إِلَیْهِ وَ رَأْسُهُ فِی حِجْرِ عَلِیٍّ، فَلَمْ یُصَلِّ الْعَصْرَ حَتَّی غَرَبَتِ الشَّمْسُ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم : أَ صَلَّیْتَ یَا عَلِیُّ؟ قَالَ: لَا، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم : اللَّهُمَّ إِنَّهُ کَانَ فِی طَاعَتِکَ وَ فِی طَاعَةِ رَسُولِکَ، فَارْدُدْ عَلَیْهِ الشَّمْسَ. قَالَ أَسْمَاءُ: فَرَأَیْتُهَا غَرَبَتْ، ثُمَّ رَأَیْتُهَا طَلَعَتْ بَعْدَ مَا غَرَبَتْ، وَ وَقَعَتْ عَلَی الْأَرْضِ وَ ذَلِکَ بِالصَّهْبَاءِ فِی خَیْبَرَ.(3)
ص: 24
(به درستی که سر مبارک نبىّ خدا صلی الله علیه و آله و سلم در دامان حضرت علىّ علیه السلام بود، که ناگاه بر حضرت وحى نازل شد، پس حضرت علىّ علیه السلام نماز عصر خود را نخواندند، تا این كه آفتاب غروب كرد. وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم برخاستند، فرمودند: آيا نمازت را خوانده اى يا علىّ؟ حضرت عرض كردند: نه، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: خداوندا! به درستى كه علىّ در طاعت تو و طاعت رسول تو بوده است، پس خورشيد را براى او بازگردان تا نمازش را بخواند. اسماء گفته است: پس ديدم خورشيد غروب كرد، سپس ديدم بعد ازاين كه خورشيد غروب كرده بود، طلوع نمود و نورش بر زمين تابيد و اين اتّفاق در صهباءِ خيبر افتاد.)
شنيدم ز اسماء كلامى عزيز *** همانى كه باشد به زهرا كنيز
حديث گران سنگ چون گوهرى *** به وصف نبىّ و وصيّش علىّ
كه روزى به «صهباء» بديدم نبىّ *** همان سرور انس و جنّ و پرىّ
به وقت نزول ملائک به وحی *** نهاده سرش مظهر ذات حیّ
به دامان حیدر همی با شکوه *** چنان سروَرِی بین آغوش کوه
زمان شد تمام و غروب آفتاب *** سر حضرتش بر دلِ دُر ناب
شده گوهر و دُر در اينجا يكى *** علىّ گشته محو نبىّ زكى
چو برخاست زآن وحی والا حبيب *** بگفتا به مولا و شاه غريب
كه اى دُر يكتاى ملك وجود *** مطيعت بُوَد جمله چرخ كبود
نمازت بخواندى در اين نيم روز *** كنون كه بُدى در برم در فروز
بگفتا علىّ نفس و جان نبىّ*** نخواندم نمازم به عشق ولىّ
سرت را چو بنهادى بر دامنم *** عيان شد صفات خدا مأمنم
چگونه پريشان كنم مظهرى *** كه از آن بود ذات حقّ منجلى
نخواندم نمازم مبادا شها *** كه بيدار گردد عزيز خدا
بگفتا نبىّ با خداوند خويش *** علىّ بوده در طاعتت همچو پيش
ص: 25
مطيع رسولت بُده مرتضى *** بگردان برايش تو شمس الضّحى
ز بعد غروب و ظهور قمر *** بكن ردّ، تو شمست برايش دگر
چو خواندى نبىّ، ذات ربّ جليل *** بشد روز تابان و عصرى جميل
بگفتا چو «سجّاد» اين مثنوى *** بديد سجده شمس به مولا علىّ
***نكته: اين حديث شريف مشتمل بر دقائقى لطيف است و فقرات عجيبى دارد، از جمله عبارت «إِنَّهُ کَانَ فِی طَاعَتِکَ وَ فِی طَاعَةِ رَسُولِکَ»، كه مشعر به اين مطلب است كه اوّلاً: ملاك و مناط عبد بودنِ عبد، اطاعت خداوند و اطاعت وجود نازنين حضرات معصومين علیهم السلام است؛ و هیچ چیز و هیچ کس را نباید بر آن بزرگواران ترجیح داد. و اين كلام را آويزه گوش نمود كه «العبد وما فى يده كان لمولاه؛ بنده و هر آن چه در دستش است، متعلّق به مولايش مى باشد».
و ثانياً: خواست و رضايت مولا را بايد بر همه چيز مقدّم كرد، چونان شاه مردان، ولى مطلق عالم امكان، امير زمين و زمان و مكان، حضرت اباالحسن اميرالمؤمنين علیه السلام ، كه وقتى ملازم رکاب حضرت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم بودند، به مقتضاى «إِنَّما أنَا عَبْدٌ مِنْ عَبِیدِ مُحَمَّدٍ(1) آرامش و خشنودى حضرت را بر همه چيز مقدّم مى كرد، حتّى نماز؛ و با صدايى رسا به مفاد «کُونُوا دُعَاةً لِلنَّاسِ بِغَیْرِ أَلْسِنَتِکُم(2) با غير زبانتان (با اعمال) مردم را (به خوبى ها) دعوت كنيد»، مى فرمايد: ملاكِ خشنودى ذات احديّت جلّ جلاله، رضايت محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم است، و حتّى براى نماز هم، آن هم نماز اميرالمؤمنين علیه السلام ، نه نماز چون منى كه ارزشى ندارد، حاضر نمى شود لحظه اى خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم را از پریشان كنند، مبادا جنابشان مكدّر احوال شوند.
و بيچاره آن افرادى كه از طريقه علوى جدا شدند و حرمت رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم و اهل بيت ايشان علیهم السلام را رعايت نكردند، و بعد از شهادت حضرت خاتم الأنبياء صلی الله علیه و آله و سلم ، درب خانه علىّ مرتضى علیه السلام و فاطمه زهرا علیها السلام جمع شدند، و با لگد درب را به پهلوى صدّيقه طاهره علیها السلام زدند؛ و اين آتشى بود كه از مدينه منوّره شروع شد و به كربلاى معلّى رسيد. راوى مى گويد:
موقعى كه خيمه ها را آتش زدند، اهل بيت علیهم السلام رو به فرار نهادند. دخترى كوچك به نظرم آمد كه گوشه جامه اش آتش گرفته بود و سراسيمه مى گريست و به اطراف مى دويد و اشك مى ريخت.
ص: 26
مرا به حال او رحم آمد؛ به نزد او تاختم كه آتش جامه اش را فرونشانم؛ همين كه صداى سم اسب مرا شنيد، زيادتر مضطرب شد. گفتم: اى دختر، قصد آزارت را ندارم. به ناچار با ترس ايستاد. از اسب پياده شدم و آتش جامه اش را خاموش نمودم و او را دلدارى دادم.
يك مرتبه فرمود: اى مرد، لب هايم از شدّت عطش كبود شده، يك جرعه آب به من بده. از شنيدن اين كلام، رقّت تمام به من دست داده، ظرفى پر از آب به او دادم. آب را گرفت و آهى كشيدو آهسته به راه افتاد. پرسيدم: كجا مى روى؟ فرمود: خواهر كوچك ترى دارم كه از من تشنه تر است. گفتم: مترس، زمان منع آب گذشت؛ شما بنوشيد.
فرمود: اى مرد، سؤالى دارم؛ بابايم حسين علیه السلام تشنه بود، آيا او را آبش دادند يا نه؟ گفتم: اى دختر، به واللّه تا دم آخر مى فرمود: اسقونى شربة من الماء؛ يك شربت آب به من بدهيد(1)
واى از اين مصيبت! چه جانسوز سروده سيّد حميرى:
و لا أضحك اللّه سنّ الدّهر إن ضحكت *** و آلُ أحمدَ مظلومون قدقُهروا
نکته: لازم به تذكّر است كه اگر بين نماز اوّل وقت و عزادارى اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام ، خاصّه سرور و سالار شهيدان، حضرت اباعبداللّه الحسين علیه السلام تقارنی پیش آمد، بر اهل تحقيق واضح است كه شعائر حسينيّه مقدّم بر نماز اوّل وقت مى باشد، چون بين واجب و مستحبّ كه تزاحم نشده است، تا بخواهيم واجب را مقدّم كنيم، بلكه بين مستحبّ با مستحبّى ديگر تزاحم واقع شده است.
به بيان كامل تر، اصل تولّى، كه شعائر حسينيّه از مصاديق اساسى آن است، واجب مى باشد؛ همان گونه كه اصل نماز هم وجوبش مسلّم است. منتهى بعضى از نمازها مثل نماز اوّل وقت مستحبّ بوده، و برخى ديگر چون اصل نمازهاى پنج گانه يوميّه واجب است؛ كما اين كه عزادارى نيز گاهى واجب مى گردد، و آن مقدار حداقلّى است كه اگر انجام نشود، كلّ عزادارى ترك مى شود؛ و مازاد از اين مقدار و حداقلّ، مستحبّ بوده، و اگر مكلّفين همه مصاديق عزادارى را ترك نمايند، همگى مرتكب حرام شده اند؛ چرا كه بزرگان وجوب شعائر را در جاى خودش ثابت نموده اند.
بنابر اين اگر فى المثل در ظهر عاشورا، بين اقامه عزاء، و نماز اوّل وقت، تقارن زمانی به وجود بیاید، از دو حال بيرون نيست:
ص: 27
1) يا تزاحم شده است، بين قدر واجب (حداقلّ و قدر متيقّن عزادارى و تعظيم شعائر) از عزادارى، و بين نماز اوّل وقت، كه مستحبّ است. كه در اين فرض بايد به واجب عمل نمود و عزادارى را مقدّم كرد و نماز اوّل وقت را به تأخير انداخت.
2) يا تزاحم شده، بين مصاديقى از عزادارى كه مستحبّ است، با نماز اوّل وقت، كه آن هم مستحبّ مى باشد. و در اين صورت طبق آن چه علماى علم اصول در باب تزاحم فرموده اند، بايداخذ به اقوى الملاكين نمود. و آن چه در اينجا ملاك قوى ترى دارد، عزادارى مى باشد؛ چون اوّلاً: برگشت نماز اوّل وقت به فروع دين بوده، در حالى كه برگشت شعائر حسينيّه، به ولايت اهل بيت علیهم السلام مى باشد؛ آن ولايتى كه از اصول دين شمرده مى شود و اگر واجبات از قبيل: نماز، روزه، حجّ و... از مكلّف پذیرفته و قبول مى گردد، به واسطه آن مى باشد. چنانچه در زيارت جامعه كبيره مى فرمايد:
«بِمُوَالاتِكُمْ تُقْبَلُ الطَّاعَةُ الْمُفْتَرَضَةُ.»
(به سبب ولايت شما اهل بيت اعمال واجب را خداوند قبول مى كند.)
و در روايت ديگرى وجود نازنين حضرت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم مى فرمايند:
«وَ الَّذى بَعَثَنى بِالحَقِّ نَبِيّاً، لَو أَنَّ رَجُلاً لَقِىَ اللّهَ بِعَمَلِ سَبعينَ نَبِيّاً، ثُمَّ لَم يَأتِ بِوَلايَةِ أُولِى الأَمرِ مِنّا أهلَ البَيتِ، ما قَبِلَ اللّٰهُ مِنهُ صَرفاً و لا عَدلاً.(1)
(سوگند به خدايى كه مرا به حقّ به نبوّت برانگيخت، اگر كسى در روز قيامت در حالى كه در نامه اعمال خود عمل هفتاد پيامبر را داشته باشد امّا به همراه آن اعمال، ولايت امام و أولى الأمرى كه از ما اهل بيت است، نباشد، خداوند از او هيچ عمل واجب و مستحبّى (توبه و فديه و كارى نيكى) را قبول نمى كند.)
پس چون مناط و ملاك عزادارى، برگشتش به ولايت که از اصول دین است، مى باشد، بر نماز اوّل وقت که مستحب است، مقدّم مى شود؛ از این رو مرحوم شيخ اعظم انصارى قدس سره در اين باره مى فرمايند:
ص: 28
«لامضايقة في التزام زيادة ثواب الزّيارة عن أكثر الواجبات ولكنّه ليس من باب زيادة ثواب المستحبّ عن ثواب الواجب، لأنّ الزّيارة عن مظاهر الولاية الّتي وجوبها فوق وجوب جميع الواجبات حتّى الصّلوة.(1)دريغ نمى كنيم از اين كه بگوييم ثواب زيارت [سيّدالشّهداء] از بيشتر واجبات زيادتر است؛ امّا نه از باب اين كه ثواب [بعضى از] مستحبّات، از ثواب [برخى از] واجبات بيشتر مى باشد. [مثل ثواب رسيدگى به امور فقراء و ثواب جواب سلام را دادن] بلكه از اين جهت كه زيارت جلوه و مظهر ولايت [اهل بيت] مى باشد، آن ولايتى كه وجوبش فوق همه واجبات حتّى نماز مى باشد.)
و همچنين مرحوم فاضل دربندى قدس سره در کتاب «اسرار الشهادات» ضمن بحث مفصّلى مى فرمايند:
«أن التّديّن بالولاية فوق الكلّ من العبادات و الأعمال الحسنة فكذا ما هو مظهر لهذه الجوهرة العزيزة، و محقّق لوجود تلك الدّرّة النّفيسة اليتيمة، و هذا هو زيارة قبورهم القدّيسة و ضرائحهم المنوّرة، و البكاء على مصائبهم.(2)
ثانياً: در طول سال، مصلحت نماز اوّل وقت درك مى شود، و فقط ايّام معدودى از سال ممكن است بين عزادارى و نماز اوّل وقت تزاحم شود و اگر در همين ايّام هم بخواهيم نماز اوّل وقت را مقدّم كنيم، ما مصلحت عزادارى را در این روز ترك كرده ايم.
ثالثاً: وجه تمايز مذهب حقّه اماميّه، با ساير مذاهب و دیگر أدیان، در تعظيم شعائر اهل بيت علیهم السلام مى باشد.
رابعاً: آن رواياتى كه براى فضيلت شعائر حسينيّه وجود دارد، براى هيچ يك از مستحبّات و حتّى واجبات، چنانچه از مرحوم شيخ انصارى هم نقل شد، وجود ندارد. تا آنجا كه مرحوم شيخ جعفر شوشترى قدس سره در مقدّمه كتاب «خصائص الحسينيّه» در ضمن مطالب مفصّلى، كه ما مضمون آن را عرض مى كنيم، فرموده اند:
ص: 29
در روز قيامت و در ساحت قدس ربوبى جلّ جلاله چشم اميدها به هيچ يك از واجبات و مستحبّات نبوده و همه به بركت شعائر حسينيّه، اميد به شفاعت و الطاف كريمانه حضرت سيّدالشّهداء علیه السلام دارند و آن چه روز قيامت و در محضر ذات مقدس ربوبی تبارک و تعالی كارگشا و اكسير اعظم است، شعائر حسينيّه مى باشد.خامساً: عزادارى براى اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام ، خاصّه حضرت اباعبداللّه الحسين علیه السلام موجب آرامش و تسلّاى قلب ائمّه اطهار علیهم السلام بوده و به نوعى مواسات با آل اللّه علیهم السلام مى باشد. در حالى كه ديگر واجبات و مستحبّات به اين اندازه، قلب اهل بيت علیهم السلام را آرام و خشنود نمى كند.
در بین معجزات بى شمار حضرت رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم ، برخی نشان از «ولايت تكوينى» آن حضرت، بر «عالم امكان» دارد، مانند اطاعت نباتات از سيّدالمرسلين. و در این باره مرحوم علّامه مجلسى قدس سره از شيخ صدوق قدس سره از ابن عباس از پدرش نقل كرده است:
«قَالَ أَبُو طَالِبٍ لِرَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم : یَا ابْنَ أَخِ! اللَّهُ أَرْسَلَکَ؟ قَالَ: نَعَمْ، قَالَ: فَأَرِنِی آیَةً، قَالَ: ادْعُ لِی تِلْکَ الشَّجَرَةَ، فَدَعَاهَا فَأَقْبَلَتْ حَتَّی سَجَدَتْ بَیْنَ یَدَیْهِ، ثُمَّ انْصَرَفَتْ، فَقَالَ أَبُو طَالِبٍ[ علیه السلام ]: أَشْهَدُ أَنَّکَ صَادِقٌ، یَا عَلِیُّ! صِلْ جَنَاحَ ابْنِ عَمِّکَ.(1)
(ابوطالب علیه السلام به رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم گفت: اى پسر برادر! آيا خدا شما را به رسالت فرستاده است؟ رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: بله. ابوطالب علیه السلام گفت: معجزه اى به من نشان بده، و گفت: براى من آن درخت را حاضر كن. پس رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم آن درخت را طلب كردند، پس آن درخت در مقابل حضرت آمد تا اين كه بر ایشان سجده كرد، و سپس به جاي خودش بازگشت. پس ابوطالب علیه السلام گفت: شهادت
ص: 30
مى دهم كه شما صادق هستيد، [و بعد به فرزند خود نیز گفت:] اى علىّ! پشت سر پسرعمويت نماز بخوان.)
بگفتا ز عبّاس عموى علىّ *** حديث وزينى به وصف نبىّ
بديدم ابوطالب آن خوش مرام *** كه گويد به ختم رُسل اين كلام
كه اى زادهٔ بهترين ياورم *** اگر قاصدى از بَرِ داورم
تويى سرور و پيك ذات اِله *** نبىّ خدا و از آن پيشگاه
نما معجزى از برايم كنون *** كه دل خون شود منكر و هر زبون
طلب كن كه آيد درختى به پيش *** كند سجده بر سرور و شاه خويش
چو آن ياورِ سيّدُ المرسلين *** ز بهر خلايق به حقّ اليقين
طلب كرد يكى معجزِ دل نشين *** كه عاجز كند خصم روى زمين
بخواند آن نبىّ و شه نازنين *** درختى تنومند در آن حال و حين
به يك گوشهٔ چشمِ خود اصل دين *** به ناگه درختى چنان ساجدين
بيامد بَرِ افضل از هر نبىّ *** ولىّ نعمت انس و جن و پرىّ
كه نَبْوَد برايش به عالم قرين *** به غير از علىّ آن امام مبين
سپس سجده اى بر محمّد نمود *** چو خوبان عالم به چرخ كبود
بزد بوسه بر پاى شاه جهان *** به بين خلايق شجر زآن ميان
چو با امر آن سرور كن فكان *** برفت جاى خود آن شجر در زمان
بگفتا ابوطالب اندر خطاب *** به آن شافع محشر اندر حساب
شهادت به صدق و كمالت دهم *** ز دست خلايق پناهت دهم
علىّ جان بكن مصطفى را مدد *** نمازت بخوان همرهش تا ابد
علىّ جان در اين سختى روزگار *** مدد كن به «سجّادِ» بى تاب يار
***
ص: 31
در باب اطاعت نباتات از وجود نازنين حضرت رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم روايات زيادى وارد شده است بلكه بعضى از روايات تصريح دارد، درختان و سنگ ها در مقابل خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم سجده مى كردند(1)چنانچه حضرت امام باقر علیه السلام در روايتى مى فرمايند:«كَانَ فِي رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم ثَلَاثَةٌ لَمْ تَكُنْ فِي أَحَدٍ غَيْرِهِ لَمْ يَكُنْ لَهُ فَیْءٌ، وَ كَانَ لَا يَمُرُّ فِي طَرِيقٍ فَيُمَرُّ فِيهِ بَعْدَ يَوْمَيْنِ أَوْ ثَلَاثَةٍ إِلَّا عُرِفَ أَنَّهُ قَدْ مَرَّ فِيهِ لِطِيبِ عَرْفِهِ، وَ كَانَ لَا يَمُرُّ بِحَجَرٍ وَ لَا بِشَجَرٍ إِلَّا سَجَدَ لَهُ.(2)
(سه چیز در رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود که در کسی جز ایشان وجود نداشت: حضرت سایه نداشتند، و از راهی عبور نمی کردند، مگر این که هر کس بعد از دو یا سه روز از آنجا عبور می کرد، از بوی حضرت متوجه می شد که ایشان از آنجا عبور کرده اند، و حضرت از کنار سنگ و درختی عبور نمی کردند، جز این که برای حضرت سجده می نمودند.)
حال وقتى وجود نازنين حضرت ابوطالب علیه السلام تعظيم و اطاعت احجار و اشجار نسبت به حضرت ختمى مرتبت صلی الله علیه و آله و سلم را ديده تا آن جايى كه به فرزند بزرگوارشان مى گويند، پشت سر پسر عمويت حضرت محمّد مصطفى صلی الله علیه و آله و سلم نماز بخوان؛ نشان از اين دارد كه خود حضرت ابوطالب علیه السلام هم به خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم اقتداء مى كردند. و ديگر جايى براى بحث درباره ايمان آوردن ايشان باقى نمى ماند، امّا با اين حال، در اين زمينه چند روايت آورده مى شود.
بر قلوب پاك و نورانى و خالى از غرض، مخفى نيست كه تاريخ مظلوم تر از اميرالمؤمنين علیه السلام به خود نديده، و نابكاران روزگار از هيچ فرصتى براى هجمه و توهين به اميرالمؤمنين علیه السلام
ص: 32
غافل نشدند و براى اين كه كسى دم از علىّ مرتضى علیه السلام نزند، پيروانِ شاه مردان را مورد تهمت ها و افتراها قرار دادند.
چنانچه عدّه اى مختار را در زمره فرقه كيسانيّه قرار دادند، و شخصيّت بزرگوارى مثل زهير بن قين را عثمانى مذهب خطاب نمودند، و يا جناب عقيل برادر اميرالمؤمنين علیه السلام را فردى طمّاع معرّفى كردند. و وقاحت را به آنجا رساندند كه به خود اجازه دهند به حضرت ابوطالب علیه السلام پدر اميرالمؤمنين علیه السلام نسبت كفر دهند و بگويند: ابوطالب علیه السلام العياذ باللّه كافر از دنیا رفت، و به رسولاللّه صلی الله علیه و آله و سلم ايمان نياورده است؛ كه با تأمّلى سطحى در روايتى كه نقل شد، مى توان دريافت كه حضرت ابوطالب علیه السلام از مؤمنين واقعى به شريعت محمّديّه صلی الله علیه و آله و سلم بوده است.
آرى اى عزيز! اهل نفاق نه تنها به حضرت ابوطالب علیه السلام ، كه به فرزندان و دودمان مولا اميرالمؤمنين علیه السلام چه آزارها و هجمه ها كه نكردند، و اگر قدرى در روايات نظر كنىد مى بينىد كه در كربلا وقتى امام حسين علیه السلام فرمود:
«مگر حلالى را حرام كرده ام يا حرامى را حلال كرده ام كه اين چنين راه بر من بسته ايد.»
در جواب حضرت گفتند:
«بغضاً لأبيك؛ به خاطر عداوتى كه با پدرت علىّ مرتضى داريم بر تو راه بسته ايم.(1)
و يا وقتى شاهزاده علىّ اكبر علیه السلام به ميدان آمد و لشكريان، شباهت حيرت انگيز او را به خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم ديدند، شمشيرها بر زمين قرار دادند و گفتند:
«اين جوان خود خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم است كه به ميدان آمده و ما به جنگ پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم نمى رويم.»
امّا وقتى حضرت خودشان را معرّفى كردند و فرمودند:
ص: 33
«أنا علیّ بن الحسين بن علیّ بن ابي طالب.»
همان نانجيبان خم شدند و شمشيرها را از زمين برداشتند و گفتند:
«با هر كسى كه نامش «علىّ» باشد مى جنگيم.(1)
و شما گمان نكنيد كه اين «بغضاً لأبيك» فقط به امام حسين علیه السلام گفته شده است، چرا كه وقتى وجود نازنين سبط اكبر امام حسن مجتبى علیه السلام در ساباط مدائن خطبه اى خواند كه به مذاقِ منافقينىكه خود را از ارادتمندان حضرت معرّفى مى كردند، خوش نيامد، ريختند و سراپرده حضرت را غارت كردند و آن گاه كه امام مى خواستند سوار بر اسب شوند و به سوى مدائن حركت كنند، يكى از آن ها عنان اسب حضرت را گرفت و خنجر زهرآلودى به پهلوى حضرت زد كه نفس امام بند آمد (و طبق روايتى بر ران حضرت زد كه تا استخوان شكافته شد) و گفت:
«اين هم مثل پدرش علىّ كافر شده است.(2)
و آن قدر اين مصيبت بر نگارنده گران تمام شده است، كه ديگر سيلاب اشك امانش نمى دهد و قدرتى بر كتابت ندارد و با قلبى سوزان از سنگينى مصائب آل اللّه علیهم السلام محضر حضرتش عرضه مى دارد:
علىّ جان فدايت همه كائنات *** بتابد به عشقِ رُخت آفتاب
به جز تو غريبى ز مادر نزاد *** اگر چه بُدى مظهر عدل و داد
به دوران و تاريخ گشتم همى *** نديدم اميرى چو تو در دمى
كه گويند ز بُغض پدر با پسر *** بريزيم خون شما سربه سر
بگويند پدر را كه كافر بِمُرد *** اگر چه غم مصطفى را بخورد
بگويند به «سجّاد» دل خونِ زار *** غم مرتضى را به عصرش گذار
***
ص: 34
به هر تقدير چگونه مى توان گفت جناب ابوطالب علیه السلام مسلمان نشد و العياذ باللّه مشرك از دنيا رفت، در حالى كه وقتى پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم نزديكان خود را جمع كرد و آن ها را به اسلام دعوت نمود، حضرت ابوطالب علیه السلام به خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم عرض کردند:«اُخْرُجْ ابْنَ أَخِی فَإِنَّکَ اَلرَّفِیعُ کَعْباً وَ اَلْمَنِیعُ حِزْباً وَ اَلْأَعْلَی أَباً وَ اَللَّهِ لاَ یَسْلُقُکَ لِسَانٌ إِلاَّ سَلَقَتْهُ أَلْسُنٌ حِدَادٌ وَ اِجْتَذَبَتْهُ سُیُوفٌ حِدَادٌ وَ اَللَّهِ لَتَذِلَّنَّ لَکَ اَلْعَرَبُ ذُلَّ اَلْبُهْمِ لِحَاضِنِا...(1)
(برادر زاده ام! قيام كن، تو مقام بالايى دارى و حزب تو بهترين حزب هاست. تو فرزند مرد بزرگى هستى، هر گاه زبانى تو را آزار دهد، زبان هاى تيزى به دفاع از تو برمى خيزد. به خدا قسم اعراب مانند بچّه حيوانى كه نسبت به مادرش خاضع است در پيشگاه تو خاضع خواهند شد.)
از جمله دلائلی که دلالت بر ایمان حضرت ابوطاب علیه السلام می کند، اشعار حضرت ایشان است، چنانچه ابن کثیر که از علماء عامه می باشد، از ایشان در ضمن شعرى نقل کرده است:
فَلَسْنا وَ رَبِّ الْبَیْتِ نُسْلِمُ أحْمَداً *** لِعزّاءَ مِنْ عَضِّ الزَّمانِ وَ لاَ کَرْبِ
قسم به خداى بيت اللّه الحرام كه ما رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را تسليم شما نخواهيم كرد، هر چه كه بر ما فشار بياوريد و مشكلات بر ما افزوده شود.
به راستى آيا كسى كه چنين شعرى سروده است، كه حتّى عامّه هم نقل كرده اند، مى تواند كافر بوده باشد. شخصيّتى كه در شعر ديگرى تصريح به ايمان خود مى كند، و چنانچه ابن ابی الحدید معتزلی نقل کرده، مى فرمايد:
يا شاهِدَ اللّه عَلَیَّ فَاشْهَدِ *** أنّي عَلى دين النّبیّ أحمدِ
مَنْ شَكَّ فِي اللّه فإنّي مُهْتَد(2)
ص: 35
اى شاهدان الهى، شاهد باشيد كه من بر دين رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم ، احمد هستم. هر كس مى خواهد از دين خارج شود، بيرون برود؛ من به او هدايت شدم.علاوه بر اين كه وقتى حضرت ابوطالب علیه السلام از دنيا رفتند، خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم به حضرت علىّ علیه السلام امر كردند پدرشان را غسل دهند و ايشان را دفن كنند. و در كتب فقهى تصريح شده است كه دعا و طلب آمرزش براى كافر جايز نيست و غسل و دفن ميّت مسلمان واجب است و اگر حضرت ابوطالب علیه السلام مسلمان نبودند، رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم امر به غسل دادن ايشان نمى فرمودند، و براى ايشان طلب خير نمى كردند، چنانچه نقل شده است:
«دَخَلَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم عَلَى عَمِّهِ أَبِي طَالِبٍ، وَ هُوَ مُسَجًّى. فَقَالَ: يَا عَمِّ! كَفَّلْتَ يَتِيماً، وَ رَبَّيْتَ صَغِيراً، وَ نَصَرْتَ كَبِيراً، فَجَزَاكَ اللَّهُ عَنِّي خَيْراً، ثُمَّ أَمَرَ عَلِيّاً علیه السلام بِغُسْلِهِ.(1)
(حضرت رسول اكرم صلی الله علیه و آله و سلم بر حضرت ابوطالب علیه السلام وارد شدند، در حالى كه ايشان از دنيا رفته بودند، و فرمودند: اى عمو! در كوچكى مرا تربيت كردى و در يتيمى كفالت مرا بر عهده گرفتى و در بزرگيم مرا يارى كردى. پس خداوند بهترين پاداش ها را به تو عطا كند. سپس به حضرت علىّ علیه السلام امر فرمودند كه ايشان را غسل دهند.)
همان طور كه عرض شد، به دو فقره از اين روايت براى ايمان حضرت ابوطالب علیه السلام مى توان استدلال كرد:
اوّل: عبارت «فَجَزَاكَ اللَّهُ عَنِّي خَيْراً» كه در اين عبارت، رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم براى عموى بزرگوارشان دعاى خير مى كنند، در صورتى كه اگر العياذ باللّه حضرت ابوطالب علیه السلام كافر بودند، چنين دعايى براى ايشان جايز نبود.
دوّم: عبّارت «أَمَرَ عَلِيّاً علیه السلام بِغُسْلِهِ» كه خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم مولا را امر مى كند كه پدرشان را غسل دهند؛ و چنانچه بيان شد غسل ميّت مسلمان واجب است و اگر حضرت ابوطالب علیه السلام
ص: 36
العياذ باللّه كافر بودند، غسل و كفن و دفن ايشان جايز نبود، و اساساً غسل دادن كافر معنايى ندارد.
صرف نظر از اشعار حضرت ابوطالب علیه السلام و رواياتى كه در اينجا در باب ايمان حضرت ابوطالب علیه السلام ذكر شد و اشعار و روايات ديگرى كه براى مسلمان بودن حضرت ابوطالب علیه السلام در كتب مفصّله آمده است، نگارنده بر اين باور است كه عادةً، بلكه عقلاً، تا انسان ايمان و اعتقاد به كسى يا چيزى نداشته باشد، از او محافظت و حمايت نمى كند و به اجماع مسلمين، حتّى آن دسته ازعامّه كه مى گويند حضرت ابوطالب علیه السلام به خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم ايمان نياورد، جناب ابوطالب علیه السلام لحظه اى از حفاظت و حمايت رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم دست برنداشت؛ تا آنجايى كه در آن سختى هاى شعب ابوطالب، حضرت را تنها نگذاشت و همچنان از حضرت حفاظت و حمايت مى كرد، به اندازه اى كه در اثر آن سختى ها بيمار شدند و بعد از زمان اندكى از اتمام حصرِ خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم رحلت فرمودند.
و آن چه باید برخی از اهل سنت را که العیاذ باللّه حضرت را مشرک می پندارند، به دقّت وادارد، و در گفتارشان تجدید نظر کنند، وصیت حضرت ابو طالب علیه السلام می باشد، که خود علماء اهل سنت نیز آن را نقل کرده اند، و نگاشته اند ایشان در پایان عمر شریف خود فرمودند:
«...وَ إِنِّي أُوصِيكُمْ بِمُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله و سلم خَيْراً، فَإِنَّهُ الْأَمِيرُ فِي قُرَيْشٍ، وَ الصِّدِّيقُ فِي اَلْعَرَبِ، وَ هُوَ جَامِعٌ لِهَذِهِ الْخِصَالِ الَّتِي أُوصِيكُمْ بِهَا، وَ قَدْ جَاءَكُمْ بِأَمْرٍ قَبِلَهُ الْجَنَانُ وَ أَنْكَرَهُ اللِّسَانُ مَخَافَةَ الشَّنَئَانِ، وَ ايْمُ اللَّهِ لَكَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى صَعَالِيكِ اَلْعَرَبِ، وَ أَهْلِ الْعِزِّ فِي الْأَطْرَافِ، وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ النَّاسِ، قَدْ أَجَابُوا دَعْوَتَهُ، وَ صَدَّقُوا كَلِمَتَهُ، وَ عَظَّمُوا أَمْرَهُ، فَخَاضَ بِهِمْ غَمَرَاتُ الْمَوْتِ، فَصَارَتْ رُءُوسُ قُرَيْشٍ وَ صَنَادِيدُهَا أَذْنَاباً، وَ دُورُهَا خَرَاباً، وَ ضُعَفَاؤُهَا أَرْبَاباً، وَ إِذَا أَعْظَمُهُمْ عَلَيْهِ أَحْوَجُهُمْ إِلَيْهِ، وَ أَبْعَدُهُمْ مِنْهُ أَحْظَاهُمْ لَدَيْهِ، قَدْ مَحَّضَتْهُ اَلْعَرَبُ وِدَادَهَا، وَ صَفَّتْ لَهُ بِلاَدَهَا، وَ أَعْطَتْهُ قِيَادَهَا، فَدُونَكُمْ يَا مَعَاشِرَ قُرَيْشٍ! ابْنَ أَبِيكُمْ وَ أُمِّكُمْ كُونُوا لَهُ وُلاَةً، وَ لِحِزْبِهِ حُمَاةً، وَ اللَّهِ لاَ يَسْلُكُ أَحَدٌ سَبِيلَهُ إِلاَّ رَشَدَ، وَ لاَ يَأْخُذُ أَحَدٌ بِهَدْيِهِ إِلاَّ سَعِدَ، وَ لَوْ كَانَ
ص: 37
لِنَفْسِي مُدَّةٌ وَ فِي أَجَلِي تَأْخِيرٌ، لَكَفَيْتُهُ الْكَوَافِیَ، وَ لَدَفَعْتُ عَنْهُ الدَّوَاهِیَ، غَيْرَ أَنِّي أَشْهَدُ شَهَادَتَهُ وَ أُعَظِّمُ مَقَالَتَهُ.(1)
(...و من به شما وصیّت مینمایم که در نسبت به محمّد صلی الله علیه و آله و سلم نیکی کنید، چرا که ایشان امیر قریش می باشد، و راستگوی عرب است و ایشان جامع همهٔ صفاتی می باشد که شما را به آن ها سفارش کردم. ایشان بر شما با دینی مبعوث شده که دل آن را قبولمی کند و زبان آن را از ترس دشمن کینه توز انکار می نماید. به خدا قسم گویی می بینم که بیچارگان بیابان نشین عرب، و کسانی که عزّت دارند، و مردمان ضعیف، دعوت ایشان را اجابت کرده اند، و گفتارشان را تصدیق نموده اند، و به کار ایشان عظمت بخشیده اند، و با همین یاران گرداب های مرگ را طی کرده است، لذا قریش و بزرگان آن، در مقابل ایشان سر فرود آورده و پیرو ایشان گشته اند و خانه های آن ها خراب و ضعیفان آن ها، ارباب مردم شده اند. و به ناگاه بزرگترین آنان نزد ایشان، نیازمندترین آن ها به ایشان می شود، و دورترین افراد به ایشان، خطاکارترین آنان نزد ایشان می شوند؛ عرب محبّت فوق العاده خود را خاص ایشان می گرداند و سرزمین آن ها مطیع و رام ایشان می شود و زعامت خود را به ایشان می سپارند؛ ای گروه قریش! دوستدار پسرِ پدر و مادر خود (یعنی حضرت محمّٔد صلی الله علیه و آله و سلم ) باشید و از گروه ایشان حمایت و پشتیبانی کنید؛ به خدا قسم کسی در راه ایشان قدم برنمی دارد مگر آن که هدایت شود، و کسی پیرو ایشان نمی شود مگر آن که سعادتمند می شود؛ و اگر برای من زمانی باقی مانده بود، و در مرگم تأخیر می افتاد، ایشان را یاری، و در مشکلات از ایشان حمایت می کردم و بلاها را از ایشان دور می نمودم، امّا به شهادتین ایشان گواهی، و شهادت می دهم و گفتار ایشان را عظیم می دانم.)
حال شخصیتی که این چنین وصیت می کند، آيا امكان دارد که به خداوند متعال، و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ايمان نداشته باشد، و از طرف دیگر نیز حتّى به قيمت جان شيرينش، از حضرت
ص: 38
حمايت و حفاظت كند. و اينجاست كه بايد گفت انسان خواب را مى شود بيدار كرد، ولى كسى كه خودش را به خواب زده باشد، هرگز از خواب بيدار نمى شود.
مرحوم ثقة الاسلام كلينى قدس سره در کتاب ارزشمند و شریف «اصول کافی»، در باب مولد اميرالمؤمنين علیه السلام از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام روایت نموده است:«إِنَّ فَاطِمَةَ بِنْتَ أَسَدٍ جَاءَتْ إِلَي أَبِي طَالِبٍ لِتُبَشِّرَهُ بِمَوْلِدِ النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله و سلم ، فَقَالَ أَبُو طَالِبٍ: اصْبِرِي سَبْتاً أُبَشِّرْكِ بِمِثْلِهِ إِلَّا النُّبُوَّةَ، وَ قَالَ: السَّبْتُ ثَلَاثُونَ سَنَةً، وَ كَانَ بَيْنَ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم وَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام ثَلَاثُونَ سَنَةً.(1)
(فاطمه بنت اسد نزد ابوطالب آمد تا او را به ولادت پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مژده دهد، ابوطالب گفت: يك سبت صبر كن، من هم تو را به شخصى مانند او، غير از مقام نبوّت مژده خواهم داد. امام صادق علیه السلام فرمودند: سبت سى سال است، و فاصله ميان (به دنيا آمدن) رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و اميرالمؤمنين علیه السلام سى سال بود.)
این روایت شریف نشان دهنده آن است که حضرت ابوطالب علیه السلام از غيب آگاه بوده اند، و به لوح محو و اثبات، و يا لوح محفوظ دسترسی داشته اند، و از آن خبر می داده اند.
و به راستى آيا امكان دارد كسى كه گنجينه علم الهى است، و از غيب خبر دارد، و وصىّ از اوصياء الهى است، را اين چنين مورد هتك حرمت قرار داد، تا جايى كه بگويند حضرت ابوطالب علیه السلام به رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم ايمان نياورد و مشرك از دنيا رفت. و حال آن كه سى سال زودتر از به دنيا آمدن فرزندش، از آن خبر مى دهد، و آگاه است كه فرزند برادرش وجود نازنين ختمى مرتبت صلی الله علیه و آله و سلم ، خاتم انبياء مى باشد و مولا اميرالمؤمنين علیه السلام در تمام آن مقامات با رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم به جز نبوّت شريك است.
آرى حضرت ابوطالب علیه السلام از بدو ولادت حضرت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم ، علاقه عاشقانه اى به رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم داشت، و با از دنيارفتن حضرت عبدالمطّلب، به طور مستقيم از حضرت حمايت
ص: 39
مى كرد، و به وجود نازنينش ايمان كامل داشت، و براى ترويج مذهب حقّه خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم از هيچ كوششى دريغ نكرد، و سرّ درخواست معجزه كردن حضرت ابوطالب علیه السلام از وجود نازنين خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم ، واضح شدن امر رسالت و نبوّت براى مردمان و ناآگاهان بوده است.
فاطمهٔ بنت اسد، سيّدهٔ خَلق احد *** بهر بشارت با خرد، از مقدم نور صمد
آمد شتابان سر بلند، نزد ابو طالب به وجد *** بس شادمان دل پسند، آن بر خدا محبوب و عبد
گفتا كه آمد در جهان، دردانه اى والامقام *** افضل ز جمله انبيا، آن سيّد نيكو مرام
محوش تمام كائنات، در عالم و كلّ سرا *** احمد بنامیده خدا، او را به عرش و ما ورا
چون مژده مولود را، گفتا به شيخ الطّائفه *** در خلوتی خالی ز غیر، آن بر جهانی قائمه
گفتا ابوطالب به حمد، با همسر والا و فرد *** سبتی چو بگذشت زین عدد، آید به دنیا هم نبرد
از بهر آن مولود ربّ، از بهر یاری و مدد *** آن که بُود مولای خلق، از خلقت و آن روز عهد
مژده دهم چندى ديگر، آيد تو را اى فاضله *** فرزند والايى كه هست، نفس نبىّ بى واسطه
باشد وصىّ مصطفى، در هر مقامى و زمان *** الّا نبوّت كه خدا، از بعد خاتم در جهان
آن را برای هیچ کس، ناکرده در عالم روا
ص: 40
در هر زمانی و مکان، گر چه بود روح دعا
دارد همه اعجازها، چون جملهٔ پيغمبران *** مثلش نباشد در جهان، در عالم كون و جنان
گفتا ابوطالب به او، چون مژده فرزند او *** خوشحال مادر كه بُوَد، فرزند او پر آبرو
گر كه ابوطالب نبود، افضل ز خوبان جهان *** يا كه نبود از اوصيا، چون شاه مردان بى گمان
آگه نبود از غیب ربّ، در این جهان چون دیگران *** باشد جنابش بی گمان، برتر ز ابرارِ نهان
در روز حشر نورش كند، خاموش نورِ ازکیا *** در آن سرای جاودان، نَبْوَد چو او مشکل گشا
«سجّاد» گويد بى امان، هستى مرا صاحب عنان *** لطفى نما بر خادمت، باشد برايت نوحه خوان
************
بگفتم شبى وصف عمّ نبىّ *** ابوطالب آن بابِ نفس ولىّ
بگفتم ز جان بازى و غيرتش *** براى محمّد همه همّتش
نموده حمايت ز ختم رسل *** همان هادى مطلق و عقلِ كل
به وقت يتيمىِ عقل نخست *** كفيلى چو او در جهانى نجست
كه از كودكى تا زمان شباب *** حمايت كند شاهِ ختمى مآب
حمايت نموده ز جان از نبىّ *** به شعب ابوطالب و هر بَرى
چنان عاشق مصطفى بوده است *** كه آنى به حفظش نياسوده است
ص: 41
براى حفاظت ز جان نبىّ *** بخوابانده فرزند خود هر شب(1)
به جاى رسول خدا هر دمى *** به شعب ابوطالب و آن غمى
به وقت وفاتش بگفت جبرئيل *** به پيغمبرش كه بُوَد بى بديل
ز بعد ابوطالب اى عقلِ كل *** ندارى تو ياور در اين شكلِ كل
چو بودى ابوطالب اندر جهان *** به مكّه بُدى روز و شب در امان
چو مرگش رسيد و تو تنها شدى *** همه دشمنانت هويدا شدى
ز مكّه بُرون رو محمّد كنون *** شهنشاه آگه به كلّ فنون
الهى به حقّ ابوطالب باوفا *** به «سجّاد» مسكين نگاهى نما
*************
وقتى به روايات رجوع مى كنيم، به اخبارى برخورد مى كنيم كه مردم از رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم درخواست كرده اند براى اثبات نبوّتشان برخی از چیزها، از قبيل كوه ها و زمين و حیوانات و ...، به نفع حضرت شهادت دهند، از جمله آن روايات، روايتى است طولانى كه در تفسیر منسوب به حضرت امام حسن عسکری نقل شده، و مرحوم علامهٔ مجلسی قدس سره آن را روایت نموده و نگاشته است: هنگامی که آیهٔ شریفهٔ (ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَة(2)
سپس قلب های شما بعد از این سخت گردید، پس قلب های شما مثل سنگ، یا سخت تر از آن شد.) در شأن یهود و نواصب نازل شد، آن ها نزد حضرت آمدند، و خدمت ایشان عرض کردند:
ای محمّد! گمان مى كنى در قلوب ما چيزى براى يارى كردن فقراء و ضعفاء نيست، و گمان مى كنى ما نمى خواهيم هزينه اى براى از بين بردن باطل و احقاق حقّ پرداخت كنيم، و سنگ ها
ص: 42
از قلوب ما در بندگى خدا نرم تر است، و سنگ ها بيشتر از ما مطيع خداوند مى باشند، اگر چنين گمان مى كنى، كوه هايى مقابل ماست، ما را نزد بعضى از آن ها ببر و آن ها را گواه و شاهد براى صادق بودن خودت و دروغ گو بودن ما بگير، پس اگر تو را تصديق كردند، حقّ با تو است و اگر تو را تكذيب كردند، يا سكوت نمودند، و جوابى ندادند، پس بدان كه تو در ادّعايى كه مى كنى باطل هستى و به خاطر هواى نفست دانسته حقيقت را ردّ مى كنى. پس رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
بسیار خوب، بیایید نزد هر کدام که می خواهید برویم تا از آن بخواهم برای من در مقابل شما گواهی دهد. آن گاه به سوی ناهموارترین کوهی که می دیدند رهسپار شدند و گفتند: ای محمّد! از این کوه گواهی بگیر. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به کوه فرمودند:«إِنِّی أَسْأَلُکَ بِجَاهِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ، الَّذِینَ بِذِکْرِ أَسْمَائِهِمْ خَفَّفَ اللَّهُ الْعَرْشَ عَلَی کَوَاهِلِ ثَمَانِیَةٍ مِنَ الْمَلَائِکَةِ بَعْدَ أَنْ لَمْ یَقْدِرُوا عَلَی تَحْرِیکِهِ وَ هُمْ خَلْقٌ کَثِیرٌ لَا یَعْرِفُ عَدَدَهُمْ غِیْر اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ. وَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ، الَّذِینَ بِذِکْرِ أَسْمَائِهِمْ تَابَ اللَّهُ عَلَی آدَمَ، وَ غَفَرَ خَطِیئَتَهُ وَ أَعَادَهُ إِلَی مَرْتَبَتِهِ. وَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ، الَّذِینَ بِذِکْرِ أَسْمَائِهِمْ وَ سُؤَالِ اللَّهِ بِهِمْ رُفِعَ إِدْرِیسُ فِی الْجَنَّةِ مَکاناً عَلِیًّا، لَمَّا شَهِدْتَ لِمُحَمَّدٍ بِمَا أَوْدَعَکَ اللَّهُ بِتَصْدِیقِهِ عَلَی هَؤُلَاءِ الْیَهُودِ فِی ذِکْرِ قَسَاوَةِ قُلُوبِهِمْ، وَ تَکْذِیبِهِمْ فِی جَحْدِهِمْ لِقَوْلِ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم . فَتَحَرَّکَ الْجَبَلُ وَ تَزَلْزَلَ، وَ فَاضَ عَنْهُ الْمَاءُ وَ نَادَی: یَا مُحَمَّدُ! أَشْهَدُ أَنَّکَ رَسُولُ اللّه رَبِّ الْعَالَمِینَ، وَ سَیِّدُ الْخَلَائِقِ أَجْمَعِینَ.»
(من از تو سؤال مى كنم و تو را قسم مى دهم به جاه و جلال محمّد و اهل بيت طيّبين و طاهرينش علیهم السلام ، آن هايى كه به سبب ذكر اسماء و نامشان خداوند سبك و آسان گرداند عرش را بر هشت ملكى كه همه ملائكه حتّى نتوانسته بودند آن را حركت دهند، در حالى كه آن ملائكه آن قدر تعدادشان زياد است كه هيچ كس تعداد آن ها را مگر خداوند عزّوجل، نمى داند. و تو را قسم مى دهم به حقّ محمّد و اهل بيت طاهرينش علیهم السلام ، آن هايى كه به سبب آن كه آدم علیه السلام نام آن ها را برد، خداوند توبه اش
ص: 43
را قبول كرد، و گناهش را بخشيد، و او را به مقامش بازگرداند. و تو را قسم مى دهم به محمّد و اهل بيت طاهرينش علیهم السلام ، که خداوند به خاطر ذکر نام ایشان و توسّل به ایشان، ادریس را در بهشت به جایگاهی والا برآورد، از تو می خواهم همچنان که خداوند بر عهده ات گذاشته، در برابر این یهودیان برای محمّد درباره، سنگ دلی آن ها گواهی دهی، و آنان را در انکارشان، سخن پیامبر را تکذیب نمایی. پس كوه به حركت آمد و لرزيد و آب بسيارى از آن خارج شد، و ندا داد: يا محمّد! شهادت مى دهم كه تو فرستاده ربّ العالمين هستى، و پيشوا و سيّد همه خلايق مى باشى.)و شهادت می دهم که قلوب این یهودیان همان گونه که شما وصف کردید، سخت تر از سنگ می باشد، و هیچ خیری از آن سر نمی زند، حال آن که از سنگ آبی سیل آسا و خروشان بیرون می آید، و نیز شهادت می دهم اینان در تهمتی که به پروردگار جهانیان می زنند، تا شما را بدنام کنند، دروغگویانی بیش نیستند. سپس رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
«وَ أَسْأَلُکَ أَیُّهَا الْجَبَلُ! أَ أَمَرَکَ اللَّهُ تَعَالَی بِطَاعَتِی فِیمَا أَلْتَمِسُهُ مِنْکَ بِجَاهِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الَّذِینَ بِهِمْ نَجَّی اللَّهُ تَعَالَی نُوحاً علیه السلام مِنَ الْکَرْبِ الْعَظِیمِ، وَ بَرَّدَ اللَّهُ النَّارَ عَلَی إِبْرَاهِیمَ علیه السلام وَ جَعَلَهَا عَلَیْهِ سَلَاماً وَ مَکَّنَهُ فِی جَوْفِ النَّارِ عَلَی سَرِیرٍ وَ فِرَاشٍ وَثِیرٍ لَمْ یَرَ ذَلِکَ الطَّاغِیَةُ مِثْلَهُ لِأَحَدٍ مِنْ مُلُوکِ الْأَرْضِ أَجْمَعِینَ فَأَنْبَتَتْ حَوَالَیْهِ مِنَ الْأَشْجَارِ الْخَضِرَةِ النَّضِرَةِ النَّزِهَةِ وَ غَمَرَ مَا حَوْلَهُ مِنْ أَنْوَاعِ المَنْثْورِ بِمَا لَا یُوجَدُ إِلَّا فِی فُصُولٍ أَرْبَعَةٍ مِنَ السَّنَةِ.»
(و از تو می خواهم که بگوئی، آيا خداوند تو را به اطاعت كردن از من امر كرد، در آن درخواستى كه از تو به جاه محمّد و اهل بيت طاهرينش، كردم. آن هايى كه خداوند به سبب آن ها نوح علیه السلام را از آن غم و اندوه بزرگ نجات داد، و به سبب آن ها آتش را بر ابراهيم علیه السلام سرد كرد، و آن را محلّ امن و سلامت براى او قرار داد و ابراهيم را در دل آتش بر تخت و فرش و عزّت جاى داد، آن چنان كه آن طايفه طاغيه مثلش را براى هيچ يك از سلاطين زمان نديدند و اطرافش را درختان هميشه سبز و زيبا و پاكيزه روياند، و پر شد از انواع شكوفه كه يافت نمى شد مگر در چهار فصل سال.)
ص: 44
كوه گفت: بله يا محمّد! شهادت مى دهم بر آن، و شهادت مى دهم كه اگر شما از خداوند درخواست كنيد كه اهل دنيا را ميمون و خوك كند، خداوند آن را قبول مى كند. و اگر دعا كنيد كه همه آن ها را از ملائكه قرار دهد، خداوند آن را انجام مى دهد، و اگر از خدوند بخواهيد كه آتش را يخ، يا يخ را آتش گرداند، خداوند انجام مى دهد. يا اين كه از خداوند درخواست كنيد كه آسمان به زمين آيد، يا زمين به آسمان بلند گردد، خداوند قبول مى كند. و يا اگر خواهش كنيد كه اطراف مشارق و مغارب و درّه ها همه اش مثل هميانى پر از سيم و زر شود، همان طور مى شود، و خداوند قبول مى كند. و به درستى كه خداوند زمين و آسمان را فرمان بردار شما قرار داده است، و كوه هاو درياها را منقاد شما قرار داده، و در فرمان شما مى باشند. و ساير مخلوقات خداوند از باد و صاعقه و جوارح انسان و اعضاى همه حيوانات مطيع امر شما مى باشند. و هر چيزى را كه شما به آن امر كنيد، اطاعت مى كند.
یهودیان گفتند: ای محمّد! ما را در وهم انداخته ای و چندی از یاران سرکش خود را پشت صخره های این کوه نشانده ای و آنان هستند که این سخنان را می گویند، ما نمی دانیم آیا کلام آن هاست که می شنویم یا کلام این کوه، این فریب ها فقط نزد یاران ناتوان تو که بر عقل هایشان چیره گشته ای کارساز می افتد. اگر راست می گویی از اینجا برخیز و آنجا بایست و به این کوه فرمان بده که از بیخ کنده شود و به آنجا نزد تو آید، وقتی پیش چشم ما نزد تو آمد، به او فرمان بده از بلندای ستبر خود دو نیمه شود، و تکهٔ پایین آن، بر تکهٔ بالایی سوار شود و تکّهٔ بالایی آن، زیر تکه پایینی قرار گیرد. هر گاه بیخ کوه، قلّهٔ آن شد، و قلّهٔ آن، بیخ آن گردید، خواهیم دانست که این کار از سوی خداوند است، و ساخته دسیسه پردازی و هم دستی تو با آن دغل بازان سرکش نیست.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با اشاره به سنگی به وزن پنج رطل، فرمودند: ای سنگ چرخ بخور، سنگ چرخید. سپس به مخاطب خویش فرمودند: این سنگ تکّه ای از آن کوه است، آن را بردار و به گوش خودت نزدیک کن، تا آن چه را شنیدی برای تو تکرار کند. مرد آن را برداشت و نزدیک گوشش بُرد، سنگ زبان گشود و سخن کوه را در باره تأیید راستگویی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در وصف دل های یهودیان تکرار کرد، و گفت: دورویی آن ها برای انکار امر محمّد صلی الله علیه و آله و سلم ناروا است و پیامدی ناگوار برایشان به همراه دارد. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به او فرمودند: آیا شنیدی چه گفت؟ آیا کسی از پشت این سنگ با تو سخن گفت و تو را در این وهم انداخت که سنگ با تو سخن گفته؟
ص: 45
عرض کرد: نه، ولی آن چه را درباره کوه خواستم انجام بده. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به سوی زمین پهناوری دور شدند و کوه را صدا زدند و فرمودند:
«یَا أَیُّهَا الْجَبَلُ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الَّذِینَ بِجَاهِهِمْ وَ مَسْأَلَهِ عِبَادِ اللَّهِ بِهِمْ أَرْسَلَ اللَّهُ عَلَی قَوْمِ عَادٍ (رِیحاً صَرْصَرا(1) عَاتِیَةً (تَنْزِعُ النَّاسَ کَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِیَة(2) وَ أَمَرَ جَبْرَئِیلَ أَنْ یَصِیحَ صَیْحَهً فِی قَوْمِ صَالِحٍ علیهما السلام حَتَّی صَارُوا(کَهَشِیمِ الْمُحْتَظِر(3)لَمَّا انْقَلَعْتَ مِنْ مَکَانِکَ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ جِئْتَ إِلَی حَضْرَتِی هَذِهِ وَ وَضَعَ یَدَهُ عَلَی الْأَرْضِ بَیْنَ یَدَیْهِ.»
(ای کوه! به حقّ محمّد و خاندان پاکش که خداوند به خاطر شکوه ایشان و توسل جویی بندگانش به ایشان بر قوم عاد «تندبادی توفنده» و ویرانگر فرستاد که «[که] مردم را از جا می کند گویی تنه های نخلی بودند که ریشه کن شده بودند.» و به جبرئیل امر فرمود که بر سر قوم صالح نعره ای مهیب سر دهد، و آن ها «چون گیاه خشکیده ریز ریز» شدند، از تو می خواهم به اذن خدا از جایت کنده شوی و به اینجا کنار من بیایی. و حضرت دست مبارکشان را کنار پای خود بر زمین گذاشتند.)
ناگاه کوه به لرزه افتاد و همچون شتری جوان و تندرو به راه افتاد تا این که نزد حضرت رسید، و دامنه خود را به انگشتان حضرت چسباند، و ایستاد و گفت: من گوش به فرمان تو هستم ای رسول پروردگار جهانیان، هر چند بینی آنان به خاک مالیده شود، پس دستور ده تا دستورت را اجرا نمایم، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
«إِنَّ هَؤُلَاءِ اقْتَرَحُوا عَلَیَّ أَنْ آمُرَکَ أَنْ تَنْقَلِعَ مِنْ أَصْلِکَ فَتَصِیرَ نِصْفَیْنِ ثُمَّ یَنْحَطَّ أَعْلَاکَ وَ یَرْتَفِعَ أَسْفَلُکَ فَتَصِیرَ ذِرْوَتُکَ، أَصْلَکَ وَ أَصْلُکَ، ذِرْوَتَکَ.»
ص: 46
(این یهودیان از من خواسته اند تا به تو فرمان دهم که از بیخ کنده شوی، و دو نیم گردی، و سپس بالای تو فرود آید، و پایین تو بالا قرار گیرد، تا قلّه ات، بیخ تو باشد و بیخت، قلّه تو.)
کوه عرض کرد: آیا شما مرا به این کار فرمان می دهید ای رسول خدا؟ فرمودند: بله. کوه دو نیم شد، و بالایش بر زمین فرود آمد، و بیخش بر بالایش قرار گرفت، و پایین و بالایش جا به جا شد و ندا داد: ای جماعت یهودی! این که می بینید کمتر از معجزه های موسی علیه السلام است، همان پیامبری که می پندارید به او ایمان دارید. یهودیان به یکدیگر نگاه کردند و برخی گفتند: درباره این نشانه استوار چه می توان گفت؟ برخی دیگر گفتند: این مردی خوش اقبال است که شانس می آورد، و کسی که خوش اقبال است، کارهای شگفت برایش صورت می پذیرد، بنابراین فریبآن چه را می بینید نخورید. کوه ندا سر داد: ای دشمنان خدا! با این سخن پیامبری موسی را باطل نمودید، چرا به او نگفتید افعی شدن عصا، و راه باز شدن در میان دریا، و سایبانیِ کوه بالای سر ما از خوش شانسی توست، و این بخت توست که چنین شگفتی هایی را برایت رقم می زند، ما فریب آن چه را می بینیم نمی خوریم؟ پس این گونه شد و صخره های کوه ها زبان گشودند و دهان آن ها را بستند و پذیرش حجت پروردگار عالیمان بر آنان لازم گشت(1)
چو نازل شد آن آيهٔ پر ثمر *** قسى گشته قلب شما چون حجر
به قلب رسول خدا در سحر *** به شأن يهودِ ز حقّ بى خبر
شده آن چنان در قساوت يهود *** كه بدتر از اين قوم كافر نبود
بگفتند جمعى از اين قوم رذل *** به شخص نبىّ در جهان بى بدل
گمان كرده اى اى امير جهان *** كه ما جملگى در تمام كران
نداريم به دل در تمام زمان *** همى قصد يارى خلقِ كيان
اگر اين چنين باشد اى رهنما *** گمان تو بر ما به حكم قضا
كنون مى رويم با همه مردمان *** به نزديك كوهی همه شادمان
ص: 47
كه آن را ببينيم همه زين مكان *** كه ثابت شود صدق هر كس عيان
اگر كوه زيبا به صوت رسا *** تكلّم نمود در جوابت زمانِ ندا
بگفت بين ما و همه ياوران *** محمّد بُوَد سرور و ختم پيغمبران
به لحظه كنيم دعويت را قبول *** بدانيم كه هستى نبىّ و رسول
وليكن اگر كه جوابى نداد *** و يا آن كه بر كذب تو از نهاد
به صوتى لب از لب به لحظه گشاد *** شود واضح از بهر خلق و عباد
همى كذب تو در زمان و ختام *** كه دعوى تو بوده بهر مقام
لذا حضرتش چو شنيد اين سخن *** بگفتا به آن جمعِ در انجمن
به هر كوه و دشتى كه خواهيد شما *** به هر وقت و ساعت بياييم ما
كه صدق كلامم هويدا شود *** به لحظه خطاكار رسوا شود
خلاصه همه آمدندى كنار جبل *** كه بود بس هویدا ز أدنی محل
بگفت حضرتش بين جمعى كثير *** به آن كوه زيبا همی دل پذیر
منم خاتمُ الانبياء و رسول خدا *** فرستاده بر خلقِ ملك و سرا
به جاه و جلال رسولِ امين *** به اهلِ مَنِ جمله از طيّبين
همان اهل بيتى كه با احتشام *** به اسماء آن ها زمانى گرام
ز جمع ملائكِ دور از شمار *** همى هشت تن با همه افتخار
ز جا برداشتند عرش در خاتمه *** نهادند به جايش سر قائمه
نموده خدا عرش را چون پَرى *** به لطفى كه ناديده هر مهترى
چو خواندند خدا را به ما در سما *** به بين ملائك به وقت دعا
همان عرش سنگين كه جمع مَلك *** هر آن چه نمودند به اوج فَلك
تكانى نخورد لحظه اى او عيان *** اگر چه بُدند بى شمار زآن ميان
بگو كوه زيبا به اين جمله خلق *** ز قوم يهودِ پر از مكر و دلق
به حقِّ من و اهل بيتم كه كرد *** به اسماء طه به آدم مدد
ص: 48
به حقّ همه خاندان رسول *** كه كرده خدا توبهٔ او قبول
به حقّ محمّد و آلش جبل *** كه ادريس كافر به لات و هبل
چو اسماء ما با تمام خلوص *** در آن بطن ماهى ز روى نصوص
ببرد نزد محبوبِ عالم فروز *** ز روى اِنابت به شوق و به سوز
نمود توبه اش را در آن بطن حوت *** به لحظه قبول از پس آن قنوت
كنون ده شهادت به حقّ نبىّ *** به كذب يهودِ هميشه شقى
بگو با زبان فصيحى كه قوم يهود *** بُوَد بدتر از سنگِ مُلكِ وجود
چو اندر خطابى رسول خدا *** بخواندش گواهى ز صدق و وفا
بشد بى قرار كوه زيبا نما *** به تعظيم آن سرور و مقتدا
بشُد مضطرب از كلام رسولِ وَدود *** تكانى بخورد و تزلزل نمود
سپس آب صافى روان شد ز او *** به لحظه نمود با جنابش همى گفتگو
بگفتا به آن مظهر كبريا *** به ختم رسولان به مدح و ثنا
شهادت دهم كه رسولُ اللَّهى *** امير خلايق به حقّ آگهى
گواهى دهم من كه قوم يهود *** قسيند و بدتر ز سنگ كبود
اگر آب آيد ز سنگى برون *** ز فرسايش ساليان و قرون
قلوب يهودى بُوَد بس زبون *** ز حقّ بى خبر باشد و پُر فسون
چنانچه بگفتى به آن ها عزيز *** نیابد اثر آن قلوب از تمیز
شهادت دهم من رسول خدا *** دهندى به تو نسبت ناروا
بگفتا سپس سرورِ اوصیا *** به كوهى كه گشته گواه و فدا
كه آيا خداوند جان آفرين *** به وحيى بفرموده كه اين چنين
اطاعت نمايى ز من چون عبيد *** چو ديگر خلايق به امرى اكيد
به جاه محمّد و آلش كه بود *** نجات چو نوحى ز چرخ كبود
به جاه نبىّ و وصيّش بشُد *** ز نمرود خَمُش آن چه مثلش نَبُد
ص: 49
نموده خموش آتشى بس عظيم *** براى نبيّى كه باشد كريم
به جاه من و اهل بيتم نمود *** مكانش سلامت ز آتش ز دود
چنان عزّت و عرش و فرشى كه قوم *** نديده مثالش ز شاهان رُم
چنانچه ز اطراف او هر جهت *** شكُفته شده هر گل و هر درخت
بگفتا جبل با امام و رسول *** چو امرم نمودى كنون در وصول
به امر و به اذن الهى شهِ بى افول *** نمودم همى امر تو را قبول
شهادت دهم كه همه انبيا *** به جاه تو گشتند ز هر غم رها
گواهى دهم گر بخواهى ز حقّ *** قرد يا كه خوكى شوند جمله خلق
و يا اين كه گردند جمله مَلك *** همگی به یک باره اندر فَلك
به أمرت بدون تخلف دمی *** دگرگون شوندی همه منجلی
اگر خواهى از ذاتِ ربّ و خدا *** شود آسمانى زمين و زمينى هوا
و يا اين كه جمله در و دشت و بَر *** شود با دعايت پر از سيم و زر
همه جمله اعضاى خلق جهان *** به امر تو باشد شها در امان
به فرمان تو جمله ارض و سما *** مطيعت شوند جمله و يك صدا
جبال و بحار و صواعق همه *** مطيع تواند يا أبَا الفاطمه
چو دیدند جمله یهود شقی *** به یک باره زآن سرور و آن ولیّ
بگفتند با حضرتش زآن میان *** دغل ها نمودی به ما بی أمان
میان دلِ کوه و اندر کمین *** نهادی همی یاورانت چنین
که با یک ندا و به صوت رسا *** شهادت دهد بهر تو دلربا
اگر در کلامت همی صادقی *** به اعجازهائی به حقّ فائقی
ندا کن که این کوهْ دامن کشان *** ز ریشه جدا گردد اندر کران
بیاید به نزدت از آنجا به حال *** بدون تعلّل و یا هر ملال
سپس در زمان کن همی آن دو نیم *** ز پهلو و قُطرش به قلبی سلیم
ص: 50
ز بعدش بخوان تا که قُله ز جا *** رود زیر و ریشه رود در سما
چو کردی چنین معجزی بس برین *** بدانیم که باشی نبیّی وزین
از این رو به یک باره آن مقتدا *** اشارت نمود با دلی از صفا
به یک سخرهٔ گشته از هم جدا *** که خیزد ز جا بهر آن رهنما
سپس گفت به آن قوم بس بی حیا *** نهید گوش خود نزد آن از قفا
که تا بشنود هر چه را با ندا *** شنیدید جمله به صوتی رسا
ولیکن به نجوا به حکم قضا *** که واضح شود نیست مکر و دغا
لذا جمله چون سر نهادند و گوش *** به آن تکه سنگی که بُد بس خموش
شنیدند که گوید همی جان فزا *** محمّد رسول یست از کبریا
سپس گفت با جمله بس دل نشین *** به نجوا هر آن چه به صوتی برین
شنیده بُدند با کلامی بلیغ *** به صوتِ رسائی همی بی دریغ
در آن کوهسار ساعتی قبل از این *** از آن کوهِ با هیبت و پُرطنین
لذا گفت آن سرور بی قرین *** به آن ها که کردید اکنون یقین؟
شنیدید آن چه ز من جملگی *** طلب کرده بودید با سُفلگی
بگفتند با هم به شاهِ سخا *** شنیدم جمله ولی بهر ما
نما آن چه گفتیم با یک دعا *** که واضح شود صدق قولت در این ادعا
از این رو پیمبر در آن کوهسار *** اشارت نمود در کمالِ وقار
به کوهی که گفته بُدندی به شاه *** که گردد جدا ریشه از بُن به جاه
سپس گردد از قامتش استوار *** دو نیمی به آنی به یک انکسار
ز بعدش رود ریشه با یک قرار *** به قُله و قُله شود ریشه زار
لذا کوهِ با هیبت و بس سترگ *** جدا شد ز بُن بهر امری بزرگ
به یک باره با آن اشارت مطیع *** به امر جنابش به غایت سریع
سپس گفت با قوم گشته رجیم *** همی کوه با نغمه ای بس عظیم
ص: 51
نباشد دمی معجز آن کلیم *** فزون از چنین معجزی زین زعیم
ولی گفت شخصی از آن خلق دون *** هم از مکر و هم با دلی پُر فسون
محمّد بُوَد مرد اقبال و بخت *** از این رو به هر لحظه و وقت سخت
مدد می شود هر زمان بی دلیل *** مبادا شوید یاورش چون ذلیل
چو گفتند آن قوم شیطان عنان *** چنین با هم اندر دل آن کران
بگفتا همی کوه از نای جان *** به آنان که با این کلام و بیان
ز دین کلیم با زبانی فُسون *** برون جمله رفتید با هم کُنون
که «سجّاد» حیران ز قومِ زبون *** بگوید ز اوصاف آن سرور و رهنمون
***توضيح: همان گونه كه همه عالم امكان، از زمين و آسمان و انس و جنّ و ملك و هر آنچه خداوند خلق كرده است، مطيع و فرمانبر ذات بارى تعالى جلّ جلاله مى باشند، و به مقتضاى آيه شريفه:
(إنَّما أمْرُهُ إذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُو(1)
«فرمان نافذ خدا [در عالم] چون اراده خلقت چيزى كند، به محض اينكه گويد: باش؛ موجود خواهد شد.»
هر آن چه را كه خداوند جلّ جلاله اراده كند واقع مى شود، و ذات اقدس اِله اين قدرت را به وجود نازنين حضرت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم و اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام عنايت فرموده است، و همان گونه كه سراسر گيتى و مخلوقات الهى، مطيع اللّه جلّ جلاله مى باشند، بإذن اللّه تبارك و تعالى، فرمان بردار و مطيع محمّد وآل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم نيزهستند.
و همان طور كه بزرگان اماميه فرموده اند، اراده آل اللّه علیهم السلام ، در طول اراده اللّه جلّ جلاله مى باشد، و چرا چنين نباشد وقتى نقل شده است:
ص: 52
«من كان للّه كان اللّه له.(1)
(هر كسى كارهايش براى خدا [و رضاى او] باشد، خدا نيز براى او [و پشتيبانش] مى باشد.)
و بر هيچ صاحب انصافى مخفى نيست كه وجود نازنين محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم ، براى اعتلاى نام «اللّه» از هيچ تلاشى دريغ نكرده اند، و با همه توان هر آن چه داشتند را در راه خداوند جلّ جلاله بذل نمودند، و سخت ترين مصائب و مشكلات را براى رضاى خداوند متعال به جان خريدند، تا جايى كه حضرت اباعبداللّه الحسين علیه السلام حتّى براى حفظ حرمت خانه خدا و بيت اللّه الحرام، با آن كه مى دانستند چه مصائبى پيش مى آيد، از مکه خارج شدند، و سختى ها را به جان خريدند.و آن قوم دون و ذليل، كار را به جايى رساندند كه روز عاشورا بعد از آن همه مصيبت، حضرت مجبور شدند شاهزاده علىّ اصغر علیه السلام را به ميدان بياورند، كه خدا مى داند اين مصيبت با قلب مبارك حضرت اباعبداللّه الحسين علیه السلام چه كرد، امّا با اين حال و در همان حالت، حضرت فقط رضاى الهى را مى جويد و در آن اوقاتى كه در گودال قتلگاه قرار گرفته بودند و همه مصائب، چون غم از دست دادن اصحاب و برادرها و برادرزاده ها و فرزندان و غم اسارت مخدّرات، بر سينه حضرت سنگينى مى كرد، امّا با آن تن چاك چاك و نيمه جان باقيمانده، زير لب زمزمه مى كردند و مى فرمودند:
«يا إلٰهي! صَبراً عَلىٰ قَضائِكَ، و لا مَعبودَ سِواكَ، يا غِياثَ المُستَغيثينَ.(2)
به هر تقدير آل اللّه علیهم السلام هميشه كارهايشان براى خداوند متعال بود، بلكه لحظه اى از خداوند متعال جدا نبودند، و خداوند نيز همه كمالات الهيّه را به آن ها عنايت كرده است؛ و چه زيبا سروده شاعر اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام ، دربارهٔ حضرت اباعبد اللّه الحسین، مرحوم عمّان سامانى:
مصدرى و ماسوا مُشتق تُراست *** بندگى كردى خدائى حقّ تُراست
ص: 53
هر چه بُودت داده اى اندر رَهم *** در رَهت من هر چه دارم مى دهم
كُشتگانت را دهم من زندگى *** دولتت را تا ابد پايندگى
**********
و وقتى كسى به حقيقت «من كان للّه كان اللّه له» رسيده باشد، خداوند جلّ جلاله هر آن چه را كه خلق كرده باشد، مسخّر او مى كند؛ چنانچه در آيه شريفه مى فرمايد:
(وَ سَخَّرَ لَكُمْ مَّا فِي السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي الْأَرْضِ جَميعاً مِّنْه(1)
«و تمامی آن چه در آسمان ها و زمين بود را مسخّر شما گردانيد.»و مصداق اتمّ و اكمل اين آيه شريفه، وجود نازنين حضرت محمّد وآل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم است، كه خداوند، ذرّه ذرّهٔ اجسام و موجودات عالم را مطيع و فرمان بردار آن ها قرار داده است. و اى عزيز دل، اين مقامات را مصداق غلو ندان چرا كه در اخبار بسيارى فرموده اند:
«لا تقولوا فينا ربّاً و قولوا ما شئتم و لن تبلغوا.(2)
(ما را خدا قرار ندهيد و هر چه خواستيد بگوييد كه هرگز به مقام ما راه نخواهيد يافت.)
پس اگر بگوييم ائمّه اطهار علیهم السلام ، بإذن اللّه تبارك وتعالى، بر عالم امكان ولايت دارند، مستلزم غلو نمى باشد، بلكه از ضروريّات مذهب حقّه جعفرى است. در زيارت رجبيّه هم آمده است:
«لا فَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهَا إلّا أنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ.(3)
(هيچ فرقى بين تو و ايشان نيست مگر اينكه ايشان مخلوق تو هستند.)
پس ائمّه اطهار علیهم السلام آن چه را اراده كنند واقع مى شود؛ زيرا آن بزرگواران همه اعمال و رفتار و گفتارشان براى اعتلاى نام حضرت حقّ جلّ جلاله و رضايت خداوند تبارك وتعالى مى باشد و به مقتضاى «من كان للّه...»، ذات احديّت نيز تمام ذرّات عالم امكان را مطيع حضرت محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم نموده است. و مصداق اتمّ و اكمل «كان اللّه له» آن بزرگواران مى باشند.
ص: 54
چنانچه در اين عالم هر كس چيزى دارد و صاحب مرتبه اى از مراتب معرفت مى باشد، به يمن وجود خاندان عصمت و طهارت علیهم السلام است. و حسب روايات اصلاً اگر از حضرات انبياء عظام علیهم السلام معجزه اى صادر شده است، به سبب آن است كه حضرات معصومين علیهم السلام را واسطه كرده اند، و خدا را به حقّ آن بزرگواران قسم داده اند. پس اى دل غافل مشو و چونان پيغمبران الهى دست به دامان ائمّه اطهار علیهم السلام شو و از آن بزرگواران يارى طلب كه غير از آستان مقدس علىّ و آل علیّ علیهم السلام جايى خبرى نيست، بلكه بيراهه اى است به سوى ويرانه اى.
هر آن کس که گردد به مُلک و ز جاه *** همه جان او محو ذات إله
به مصداق من کان لِلَّهْ خدا *** شود محرم حضرتش از وفا
شود بر همه خلقِ حقّ پيشوا *** به امر جنابش به مُلک و سرا
هر آن چه كه خواهد ز ربّ جليل *** كند از برايش خداى جميل
كند چون اشارت به سنگ سياه *** شود سنگ خارا طلا با نگاه
اگر خواهد از ربّ شفاى مريض *** دهد حاجتش را به اوج و حضيض
مسخّر كند ماه و خورشيد را *** همه كهكشان، ابر و ناهيد را
بدان اى عزيزا كه در اين جهان *** نباشد كسى چون شهِ انس و جان
به جز حيدر و آل پاكش كه بود *** تمام وجودش ز ذاتِ ودود
ز بعد نبىّ و وصىّ در جهان *** بُدند انبيا پيرو حقّ عيان
دگر چون بگردى به ارض و سماء *** نيابى كسى را به حقّ تو فداء
كنون اى شهنشاه ملك وجود *** به جز تو به «سجّاد» مولا نبود
**********
يكى از معجزات خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم شفا پيدا كردن بيماران به بركت آب وضوى حضرت ختمى مآب صلی الله علیه و آله و سلم است، چنانچه از طريق اهل تسنّن نيز در روايات متعدّدى نقل شده است. از آن جمله روايتى است كه بخارى از جابر نقل کرده است:
ص: 55
«جَاءَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم يَعُودُنِي وَ أَنَا مَرِيضٌ لاَ أَعْقِلُ فَتَوَضَّأَ وَ صَبَّ عَلَیَّ مِنْ وَضُوئِهِ فَعَقَلْتُ.(1)
(رسول اللّه به عيادت من آمد در حالى كه بيمار بودم و شكمم بند نمى آمد. پس حضرت وضو گرفتند و مقدارى از آب وضو را روى من ريختند، پس شكمم خوب شد.)
باز در همين زمينه بخاری از اباجحيفه نقل نموده، که شنيدم مى گفت:«خَرَجَ عَلَيْنَا رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم بِالْهَاجِرَةِ، فَأُتِیَ بِوَضُوءٍ، فَتَوَضَّأَ، فَجَعَلَ النَّاسُ يَأْخُذُونَ مِنْ فَضْلِ وَضُوئِهِ، فَيَتَمَسَّحُونَ بِهِ.(2)
(در هاجره خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رسيديم، پس در حالی که حضرت وضو مى گرفتند، مردم بر هم پيشى مى گرفتند تا از آب وضوى پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم بهره ببرند، از این رو هر كس از آن آب براى تبرّك برمى داشت، و به خود مى ماليد.)
از رواياتى كه به دست ما رسيده، که در اين مختصر از باب نمونه نیز برخى از آن ها آورده شده است، به خوبى استفاده مى شود، كه تبرّك جستن به آب وضوى وجود اقدس و نازنين ختمى مرتبت صلی الله علیه و آله و سلم در زمان حضرت، امرى معمول بوده است. و حتّى گاهى از اوقات مردم براى متبرّك نمودن خود، به زحمت مى افتادند. امّا معذلك خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم هم مردم را از اين كار منع نمى كردند. چنانچه در کتاب «صحیح بخاری» در روايت ديگرى نقل شده است:
«وَ إِذَا تَوَضَّأَ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله و سلم كَادُوا يَقْتَتِلُونَ عَلَى وَضُوئِهِ.(3)
(هنگام وضوى پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نزديك بود كه مردم به دليل هجوم آوردن براى تبرّك از آب وضوى حضرت با يكديگر بجنگند.)
ص: 56
حال اگر شما مى بينيد كه اصحاب، اين چنين خود را به زحمت مى اندازند، و به دنبال به دست آوردن و متبرّك شدن با قطره اى از آب وضوى رحمة للعالمين، حضرت محمّد مصطفى صلی الله علیه و آله و سلم بودند، از آن جهت است كه تأثيرات آن را ديده بودند؛ چنانچه اگر آب وضوى آن وجود نازنين را به هر بيمارى مى دادند، فى الحال تأثيرى داشت كه شفاء پيدا مى كرد. و يا اگر آبى را با موى حضرت متبرّك مى كردند و به بيمار صعب العلاج مى دادند، بلافاصله سلامتى اش را به دست مى آورد و خوب مى شد.
منقول است كه قريش، عروة بن مسعود ثقفى را نزد حبيب خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرستادند، تا هم پيغامى براى حضرت ببرد و هم ببيند سختى ها و مشكلاتى كه براى مسلمانان درست كرده اند، چه تأثيرى بر اصحاب خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم داشته است، و آيا موجب شده كه آن ها نسبت به رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم دل سردشوند و بالتّبع دست از حمايت حضرت بردارند؛ ولى بر خلاف تصوّرشان وقتى عروة بن مسعود ثقفى از نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بازگشت، با كمال تعجّب و نهايت ناباورى به آن ها خبر داد:
«كسانى كه به محمّد صلی الله علیه و آله و سلم ايمان آورده اند، چنان اعتقادى نسبت به ایشان دارند كه من مثلش را حتّى براى پادشاهان كسرى و قيصر رُوم و نجّاشى نديده ام، به نحوى كه وقتى محمّد صلی الله علیه و آله و سلم مى خواست وضو بگيرد، اصحابش اطرافش را گرفته بودند و براى گرفتن آب وضوى او از يكديگر سبقت مى گرفتند و هر موئى كه از سر او مى افتاد را تبرّكاً برمى داشتند.(1)
حال كه دارم اين عبارات را مى نويسم به ياد روزى افتادم كه يك نفر به زائرين حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام با الفاظى ناشايست اهانت ها مى كرد، كه چرا اين چنين براى بوسيدن ضريح مطهّر از يكديگر سبقت مى گيرند. در صورتى كه اگر انسان قدرى خوش بين باشد، به سيره متشرّعه تا جايى كه خلاف شرع نباشد، همچون شارع مقدّس احترام مى گذارد، و هميشه نيمه خالى ليوان را نمى بيند و تا جايى كه ممكن است، فعل مؤمنين را حمل بر صحّت مى كند، و با صدايى رسا به دشمنان ائمّه اطهار علیهم السلام و همه عالميان خطاب مى كند:
ص: 57
بدانيد كه بعد از گذشت بيش از هزار و دويست سال از شهادت ضامن آهو، حضرت ثامن الحجج علیه السلام ، شيعيان چنان عاشق و شيفته و حيرانِ ولى نعمت و امام غريبشان هستند كه سر از پا نشناخته و متواضعانه براى بوسيدن ضريح و متبرّك شدن، از يكديگر سبقت مى گيرند.
معجزى از مصطفى در اين جهان گشته عيان *** كه نموده نقل آن را، جابر دردى كشان
در زمانى كه بُدَم بيمار و در بستر حزين *** با غم دوران بُدَم هر لحظه و آنى قرين
داشتم دردى كه ديگر طاقتى در من نبود *** كس نمى داند چگونه قُوّت از جانم رُبود
كه بيامد ديدنم آن رحمة للعالمين *** تا كند از من عيادت سرورِ خلق زمين
چون بديد در ناله و درد و الم *** اين تنِ رنجورِ گشته پُر ز غم
كرد در لحظه به آبى شه وضو *** آن نبيّى كه بُوَد نزد خدا پُر آبرو
بعد از آن قدرى ز آب دست خود *** ريخت بر من آن نبىِّ پيل و خرد
آب دستى كه بُوَد بهر جهان مشكل گشا *** دارو و درمانِ مردم از همه درد و بلا
چون كه آمد آب دست آن شهِ نيكو مرام *** بر تنم ناگه بشد آلام من ديگر تمام
حال دانستى چرا وقت وضوى مصطفى *** جمع گردند دور او اصحاب آن بدرالدُّجى
ص: 58
در زمانى كه بُوَد آب دو دست او شفاء *** دست او چه مى كند هر لحظه در مُلك بقاء
سيّد «سجّاد» دارد التماس و التجاء *** از دو دست حامىِ حقّ و امام انبياء
*********
تبرّك از ريشه «ب ر ك» لغةً به معناى خير كثير و فزونى است(1)
در اصطلاح عبارت است از طلب بركت و خير از خداوند تبارك و تعالى و اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام يا هر چيزى كه خداوند متعال امتياز ويژه اى به آن داده باشد.
حال كه معناى تبرّك معلوم گردید، بيان اين نكته ضرورى است كه بدانيم برخى از اهل تسنّن چونان وهّابيّت به تبع ابن تيميّه، آن را جايز ندانسته، و مستلزم شرك مى دانند. و بعضى از آن ها تبرّك را مكروه دانسته، و عدّه اى هم آن را جايز مى دانند(2)
و حال آن كه رواياتى كه راويان احاديث عامّه نقل كرده اند و نمونه هايى از آن بيان شد، به صراحت دلالت بر جواز "تبرّك"، بلكه استحباب آن مى كند، امّا اين معاندين، معاند و دشمن حضرت رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم مى باشند و با "قلبى كه از سنگ سخت تر" است، چه مى توان كرد؟
ص: 59
به هر تقدير از مستحبّات مكتب اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام ، تبرّك است. كه هم قرآن و هم احاديث آن را ثابت مى كند، امّا چه بايد كرد با لجاجت عدّه اى كه مصداق این آيهٔ شريفه می باشند که می فرماید:
(فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضا(1)
اگر مواليان و شيعيان اهل بيت علیهم السلام به زيارت روند و ضريح را ببوسند يا از تربت امام حسين علیه السلام استفاده كنند، برخی از عامه آن ها را مشرك مى دانند؛ در صورتى كه اگر شما به كتب روايى اهل تسنّن و مآخذ آن ها رجوع كنيد، به روايات زيادى در اين زمينه برخورد مى كنيد.
آيه اوّل: از جمله آياتى كه دلالت بر جواز تبرّك مى كند، آيه 96 سوره يوسف است كه مى فرمايد:(فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشيرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصيراً قالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللّه ما لاتَعْلَمُونَ)
«پس از آن كه بشير آمد [و بشارت يوسف را آورد] پيراهن او را به رخسارش افكند و ديده اش روشن شد، گفت: به شما نگفتم كه از [لطف] خدا به چيزى آگاهم كه شما آگه نيستيد.»
این آيه شريفه که در مورد زمانی است که جناب یوسف علیه السلام پیراهن خود را به یکی از برادرانش داد تا به نشانهٔ زنده بودن حضرتش، نزد پدرشان حضرت یعقوب علیه السلام ببرد. تصریح دارد که وقتی لاوی، برادر حضرت یوسف علیه السلام ، پیراهن برادر خود را به دیدگان پدر قرار داد، چشمان حضرت یعقوب علیه السلام که نابینا شده بود، و از شدّت گریه سفید گشته بود. چنانچه خداوند دربارهٔ آن می فرماید:
(وَ ابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْن(2)
ص: 60
«از شدّت غم چشمانش سفید شد.»
بلافاصله نور به دیدگان حضرت یعقوب علیه السلام برگشت، و دو مرتبه بینائی خود را به دست آورد. به هر تقدیر این آیهٔ شریفه به وضوح دلالت بر جواز تبرّك مى كند، و به خوبى سؤال عدّه اى از اهل سنت را كه اشكال مى كنند: «چگونه ممكن است بوسيدن ضريح ائمّه اطهار علیهم السلام تأثيرى داشته باشد در حالى كه چوب و فلزّى بيش نيست»، را جواب مى دهد. و يا اين كه مى گويند: «مگر ممكن است كسى با خوردن تربت شريف قبر امام حسين علیه السلام شفا پيدا كند»؛ و سؤالات ديگرى از اين قبيل كه ممكن است، برخی چنین سؤالاتی را شنیده باشند، یا برای بعضی چنین سؤالاتی پيش آمده باشد.
از این رو همان گونه كه پيراهن يوسف علیه السلام ، با اين كه پارچه اى بيش نبود، توانست نور را به چشمان حضرت يعقوب علیه السلام برگرداند، عجيب نيست اگر ضريح مطهّر امام حسين علیه السلام ، كه مطاف همه انبياء و اولياء و ملائكة اللّه است، بتواند هر درد بى درمانى را شفا دهد، و هر گره بسته اى را باز كند. حال خود حضرت اباعبداللّه الحسين علیه السلام در اين عالم چه مى توانند بكنند؟! ديگر نه اين قلم قدرتى براى نوشتن دارد، و نه اين مختصر گنجايشى براى دربرگرفتنش.بُگْذار
بماند به پس پرده مقامش طاقت نبود *** تا شنود وصفِ مرامش
جايى كه بود خاك درش مرهم هر درد *** ديگر نتوان گفت از آن شاهِ گرامش
آنجا كه همه جمع ملك جيره خور اوست *** جبريل و ملائك همه در سجده به دامش
جايى كه رسولان همه در هر شب جمعه *** بوسه بزنند بارگهش را چو غلامش
جايى كه زيارت شدنش جان برادر *** خوشحال کند فاطمه را وقت سلامش
ص: 61
«سجّاد» چه گويد ز مقام و شرف او *** هر چند شده ذکر شَهَش کارِ مدامش
*********
آيه دوّم: يكى ديگر از آياتى كه دلالت بر جواز تبرّك دارد، آیه ای می باشد که مربوط به قوم بنى اسرائيل است چنانچه خداوند در قرآن مى فرمايد:
(وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فيهِ سَكينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمَّا تَرَكَ آلُ مُوسى وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِكَةُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنين(1)«پیغمبرشان به آنها گفت که نشانه پادشاهی او این است که تابوتی که در آن سکینه خدا و الواح بازمانده از خانواده موسی و هارون است و فرشتگانش به دوش برند برای شما می آید، که در آن برای شما حجتی است روشن اگر اهل ایمان باشید.»
حضرت امام محمّد باقر علیه السلام مى فرمايد: آن تابوت (و صندوقى) را كه خداوند جلّ جلاله براى حضرت موسى علیه السلام از آسمان فرستاد كه مادرش ايشان را در آن قرار دهد و به دريا بيندازد، در ميان بنى اسرائيل بود، و از آن تبرّك مى جستند، امّا وقتى زمان وفات حضرت موسى علیه السلام رسيد، ايشان الواح تورات و زره خود، و همه چيزهايى كه از آثار پيامبرى نزد او بود را در آن تابوت گذاشت، و به وصيّش حضرت يوشع علیه السلام سپرد.
پس تا مادامى كه تابوت در ميان بنى اسرائيل بود، عزّت و شرف داشتند، و در آسايش کامل زندگى مى كردند. امّا از زمانى كه مرتكب گناهان بسيار شدند، و نسبت به تابوت بى احترامى نمودند، و احترام تابوت را ترك كردند و استخفاف در حقّ تابوت نمودند، تا جائی كه اطفال در بين راه ها با آن بازى مى نمودند، و به شأن آن استخفاف كردند. خداوند تابوب را از میان بنى اسرائيل برداشت، و دیگر در دسترس آن ها نبود.
ص: 62
تا زمانى كه جالوت به حكومت رسيد، و به بنى اسرائيل ظلم نمود، پس وقتى بنى اسرائيل در تنگنا قرار گرفتند، از پيامبر خود خواستند تا دعا كند و از خدا بخواهد كه شخصى را براى يارى و نجات آن ها بفرستد؛ لذا خداوند تبارك وتعالى حضرت طالوت را به سوى آن ها فرستاد، و نشانه پادشاهى او را آوردن آن تابوتى قرار داد، كه مدّت ها آن را نديده بودند، و تا زمانى كه بين آن ها بود، عزّت و شرف داشتند و موجب آرامش آن ها بود(1)
به هر حال اگر چه جنس آن تابوت از چوب و فلز بود، امّا به دليل اين كه با بدن حضرت موسى علیه السلام تبرّك شده بود، تا زمانى كه آن تابوت بين آن ها بود، به بركت آن بنى اسرائيل شرف و عزّت داشتند، و موجب آرامش آنان بود. حال همان طور كه بنى اسرائيل از بركات آن تابوت استفاده مى كردند، چه اشكالى دارد اگر مسلمانان خود را به ضريح ائمّه اطهار علیهم السلام متبرّك كنند و تربت كيميا اثر امام حسين علیه السلام را طوطياى چشم خود كنند.
حال كه كلام به اينجا رسيد، تذكّر يك نكته لازم است، و آن اين كه مسلمانان نبايد غفلت كنند و معصيت كرده و حرمت مقدّسات را حفظ نكنند و از بين ببرند، چون همان گونه كهبنى اسرائيل از زمانى كه به شأن تابوت استخفاف و بى حرمتى كردند تا جايى كه ملعبه دست اطفال قرار گرفت، و شرف و عزّت آن ها از بين رفت و ديگر آسايشى نداشتند و به ظلم جالوت مبتلا شدند، ما هم اگر حرمت مقدّسات را حفظ نكنيم، آسايشى نخواهيم داشت، و شرف و عزّتمان از بين مى رود.
اى عزيز دل! وقتى كسى به تابوتى كه بدن حضرت موسى علیه السلام براى ساعتى در آن بوده است، بى احترامى كند و شأن آن را حفظ نكند، چنين گرفتار مى شود و مورد غضب خداوند جلّ جلاله قرار مى گيرد، چه حالى خواهند داشت، افرادى كه حرمت ائمّه اطهار علیهم السلام را حفظ نكردند، آن بزرگوارانى كه اگر به وسيله انبياى عظام علیهم السلام معجزه اى محقّق شده، و به منسه ظهور رسیده است، به سبب اسماء آن ها مى باشد.
شما خود انصاف دهيد كه وقتى ذات بارى تعالى به خاطر بى حرمتى به تابوتى، قومى را چنين عذاب مى كند، اگر كسى به وجود اقدس و نازنين صدّيقه كبرى فاطمة الزّهراء علیها السلام بى حرمتى كند تا جايى كه در اثر آن آزارها حضرت به شهادت برسند، خداوند تبارك وتعالى با او چه مى كند و چگونه او را عذاب مى كند.
ص: 63
در صورتى كه به كتب و مآخذ روايى شيعه و عامه مراجعه كنيم، به روايات زيادى براى تبرّك جستن اصحاب در زمان خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم و بعد از شهادت حضرت برخورد مى كنيم، كه نگارنده در اين مختصر به بعضى از آن اشاره نمود، و به ذكر چند نمونه ديگر از آن روایات در اين زمينه مى پردازد.
احمد بن حنبل یکی از بزرگان و پیشوایان عامه، در کتاب مسند خود از عبد الملک بن عمرو از کثیر بن زید از داوود بن أبي صالح نقل كرده است:
«أَقْبَلَ مَرْوَانُ يَوْمًا فَوَجَدَ رَجُلًا وَاضِعًا وَجْهَهُ عَلَى الْقَبْرِ، فَقَالَ: أَتَدْرِي مَا تَصْنَعُ؟ فَأَقْبَلَ عَلَيْهِ فَإِذَا هُوَ أَبُو أَيُّوبَ، فَقَالَ: نَعَمْ، جِئْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم وَ لَمْ آتِ الْحَجَرَ، سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم يَقُولُ: لَا تَبْكُوا عَلَى الدِّينِ إِذَا وَلِيَهُ أَهْلُهُ، وَلَكِنْ أبْكُوا عَلَيْهِ إذَا وَلِيَهُ غَيْرُ أهْلِهِ.(1)روزى مروان ديد كه شخصى صورتش را بر قبر پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم گذاشته است، پس گفت: آيا مى دانى چه كارى را انجام مى دهى؟ پس وقتی نزديك آمد و ديد كه آن شخص ابو ايّوب انصارى است. پس ابوايّوب گفت: بله، من پيش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمده ام و پيش سنگ نيامده ام. از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمودند: براى دين گريه نكنيد زمانى كه افراد شايسته حاكم باشند، ولى زمانى گريه كنيد كه نااهلان حكومت كنند.)
اين روايت تصريح دارد كه اصحاب رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم به زيارت قبر مطهّر حضرت مى آمده اند، و اين كه برخى اهل تسنّن اشكال مى كنند و مى گويند زيارت قبور بدعت است؛ وجهى ندارد، بلكه این روایت تصريح دارد كه قرار دادن صورت و متبرّك كردن آن با خاك قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم جايز است؛ لذا تقى الدّين سبكى از علماى عامّه گفته است:
ص: 64
«يكى از چيزهايى كه از اين روايت به خوبى فهميده مى شود، بحث تبرّك و تمسّح به قبر نبىیّ صلی الله علیه و آله و سلم است، كه مروان به آن اعتراض كرده است.(1)
بنابر اين اگر چه روايات زيادى دربارهٔ تبرّك در مآخذ اهل تسنّن، از آن جمله زيارت قبور، وجود دارد. امّا به شيعيان اشكال مى كنند و آن را بدعت مى دانند، و اين در صورتى است كه خودشان قائل به تبرّك جستن از حجرالأسود و مقام ابراهيم و آب چاه زمزم مى باشند.
و اين دورويى به خاطر عداوتى است كه با حضرت محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم دارند و گرنه معنا ندارد شيعه را به جهت تبرّك جستن به مقدّسات تكفير كنند، امّا ديگر مذاهب اهل تسنّن را اگر چه قائل بر جواز تبرّك باشند مسلمان و قابل احترام بدانند. ساختن بنا و ساختمان مجلّل روى قبر ابوحنيفه موجب كفر و شرك نباشد، امّا ساختن بنا و ساختمان بر روى قبور بزرگان جهان تشيّع سبب كفر و شرك شود.
اگر شيعيان بگويند از قبر مطهّر و منوّر حضرت اباعبداللّه الحسين علیه السلام در هر سحرگاه بوى سيب استشمام مى شود، انكار مى كنند. امّا وقتى نوبت به خودشان مى رسد مى گويند خاك قبر سعد بن معاذ همچون مشك معطّر بود. از طرفى برداشتن تربت از قبر حضرت سيّدالشّهداء علیه السلام را حرام مى دانند، امّا برداشتن خاك قبر سعد بن معاذ و برخى ديگر اشكال ندارد.
اين تناقضات در كلام برخى از اهل تسنّن، از آن بغض و عداوتى كه نسبت به علىّ مرتضى و فرزندان بزرگوارشان علیهم السلام دارند نشأت مى گيرد. و إلا ابن سعد که از علماء بزرگ اهل سنت است در کتاب «الطبقات الکبری» از محمّد بن شرحبیل بن حسنة روایت کرده است:
«أخذ إنسان قبضة من تراب قبر سعد، فذهب بها، ثم نظر إليها بعد ذلك فإذا هي مسك.(2)
(شخصى مقدارى از خاك قبر سعد بن معاذ برداشت، سپس نگاهى به آن كرد، ناگهان آن را مشك يافت.)
ص: 65
ذهبی نیز که یکی دیگر از علماء عامه است نیز همین روایت را در کتاب «سیر اعلام النبلاء» با اندکی اختلاف به این نحو نقل نموده است:
«أخذ إنسان قبضة من تراب قبر سعد، فذهب بها، ثم نظر فإذا هي مسك.(1)
و در حديث ديگرى ابو نعيم اصفهانى در کتاب «حلیة الأولیاء و طبقات الأصفیاء» بعد از نقل کیفیت قتل عبداللّه بن غالب الحدانى نگاشته است:
«فلما قتل دفن فکان الناس یأخذون من تراب قبره کأنه مسک یصرونه فی ثیابهم.(2)
(وقتی که کشته شد و دفن گردید، پس مردم از خاك قبر او همانند مشك برمى داشتند و در لباس و پيراهن خود قرار مى دادند.)
و ابن حجر عسقلانى نیز كه از علماى عامّه است در کتاب «تهذیب التهذیب» با قدری اختلاف نقل كرده اند:«قتل - عبداللّه بن غالب الحدانى - یوم الترویة فکان الناس یأخذون من تراب قبره کأنه مسک.(3)
(عبداللّه بن غالب حدانى در روز هشتم ذى الحجّه - يوم الترويه - كشته شد و مردم از خاك قبر او همانند مشك برمى داشتند.)
توجّه داشته باشيد كه چه سان اهل تسنّن مواليان اهل بيت را به باد استهزاء مى گيرند و مى گويند آن ها قائلند خاك قبر حضرت اباعبداللّه علیه السلام شفاى هر دردى است و برداشتن خاك قبر
ص: 66
حرام مى باشد؛ امّا وقتى نوبت به خودشان مى رسد، اين چنين رواياتى را نقل مى كنند؛ تا آنجايى كه همين مطالب را درباره قبر بخارى در سمرقن(1)و ابن تيميّه هم مى گويند(2)
در حديث ديگرى سمهودى نیز كه يكى از علماى اهل تسنّن است، در کتاب «وفاء الوفاء باخبار دار المصطفى» از مصعب بن عبد اللّه از إسماعيل بن يعقوب روایت کرده است:
«كان ابن المنكدر يجلس مع أصحابه، قال: و كان يصيبه الصمات، فكان يقوم كما هو يضع خده على قبر النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم ثم يرجع، فعوتب في ذلك، فقال: إنه يصيبني خطرة، فإذا وجدت ذلك استشفيت بقبر النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم ، و كان يأتي موضعا من المسجدفي الصحن فيتمرغ فيه و يضطجع، فقبل له في ذلك، فقال: إني رأيت النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم في هذا الموضع، أراه قال: في النوم.(3)
(ابن المنكدر در بین جمعى از اصحابش نشسته بود كه ناگاه ديدند آرام شد، و به سمت قبر پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم رفت و صورتش را روى قبر قرار داد. سپس بازگشت، ولی برخی به جهت این کارش به او عتاب نمودند. پس گفت: عارضه اى در خود احساس كردم و به این خاطر از قبر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم طلب استشفاء كردم. او گاهی به مکانی از صحن مسجد می آمد، و در آنجا غلط می زد، و با پهلو در آنجا دراز
ص: 67
می کشید. پس وقتی علّت این کار را از او سؤال کردند: گفت من را پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در این مکان دیدم. راوی می گوید: در خواب ایشان را دیده بود.)
همان گونه كه ملاحظه مى فرماييد، روايات زيادى دربارهٔ تبرّك در كتب اهل تسنّن وجود دارد، مثل حديث فوق كه تصريح در جواز طلب شفاء از قبر مقدّس خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم مى كند. و ما در اينجا برخى از آن روايات را نقل كرديم، ولى تعداد اين روايات زياد است، و اين مختصر مجال نقل همه آن ها را ندارد؛ مضافاً بر اين كه: در خانه اگر كس است، يك حرف بس است.
در پايان اين بخش اشعارى از نگارنده دربارهٔ حضرت حمزه علیه السلام ، عموى حضرت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم آورده مى شود كه اميد است، مورد قبول آن بزرگواران قرار بگيرد.
حضرت حمزه عموى سرورِ پیغمبران *** جان و اولادم فداى سرورِ جمله يلان
زادهٔ عبدالمطلب حامى سلطان دين *** در فرار از يك نگاهش جملهٔ خصم لعين
با فتوت، ذاتِ غیرت بر همهٔ عالم امیر *** کرده غوغائی به پا با هیبتی مانند شیر
اندر آن میدان بدر و همچنین جنگ احد *** که به نامردی کمین کردند بهرش پیل و خرد
ذاتِ پاکش بی قرین و یاور احمد مبین *** شیر غضبان بهر یاری امامِ مرسلین
اشرف خلقِ جهان و حامی ذات نبیّ *** اسد اللّه است و بازوى نبىِّ مدنى
شاهد نوح نبىّ اندر قیامت بس جلىّ *** اين چنين فرموده صادق آن امام و آن ولیّ
ص: 68
سيّد جمله شهيدان تا زمان نبوى *** در شجاعت شير ميدان است آن عمّ علىّ
بعد قتل مصطفى چون مرتضى گشتى غريب *** عالم امكان دگرگون و علىّ هم بى حبيب
جملهٔ خلق جهان مرتد از دين مبين *** جز قليلى كه بُدند در خدمت حبل المتين
ياد عمّش مى نمود حيدر به آواى حزين *** كه اگر بودى نمى شد فاطمه نقش زمين
گر تو بودى فاطمه در بین آن دیوار و در *** کی صدا می زد جنابش با غمی نفس پدر
گر تو بودى ناكسان با قامت لرزان عیان *** زير شمشير تو مى گشتند خوار و نا توان
سيّد «سجّاد» دارد روز و شب ها اين دعا *** دست ما از دامن حمزه مگردان ربّ جدا
**********
حمايت های بی دریغ حضرت حمزه علیه السلام از پيامبر در تمام عمر شریف خود، خاصه در آغاز بعثت، بى نظير و تأثيرگذار بود. و شجاعت ایشان مخصوصاً در دفاع از خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم زبان زد خاص و عام است. از این رو جاى خالى ایشان خاصه بعد از شهادت رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم بيشتر احساس مى شد، به نحوی که حتّى اميرالمؤمنين علیه السلام در زمانى كه خلافت را غصب كردند، پيوسته مى فرمودند: به خدا قسم اگر حمزه و جعفر زنده بودند، هرگز کسی در خلافت طمع نمى كرد(1)چنانچه در کتاب «کامل بهائی» نیز روایت شده است:
ص: 69
«كان يقول دائماً: و اللّه لو كان حمزة و جعفر حيّين ما طمع فيها أبو بكر و عمر.(1)
(امیر المؤمنین علیه السلام دائم می فرمودند: به خدا سوگند اگر حمزه و جعفر زنده بودند، ابو بکر و عمر در امر خلافت طمع نمی کردند.)
و مرحوم سیّد محسن جبل عاملی قدس سره نیز ضمن نقل روایت قبل، نگاشته است:
«قد روى كثير من المحدّثين ان علياً علیه السلام عقيب يوم السقيفة قال: وا جعفراه! و لا جعفر لي اليوم وا حمزتاه! و لا حمزة لي اليوم.(2)
(بسیاری از محدّثین روایت کرده اند که حضرت علیّ علیه السلام بعد از روز سقیفه می فرمودند: وا جعفراه! و امروز جعفری ندارم، وا حمزتاه! و امروز حمزه ای ندارم.)
مرحوم سیّد محسن امین علیه السلام از سدیر روایت نموده است: در خدمت امام باقر علیه السلام بودم، که سخن از حوادث پس از شهادت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به ميان آمد، و اين كه مردم، حضرت علىّ علیه السلام را يارى نكردند. كسى از حضرت پرسيد: پس قدرت بنى هاشم و جمعيّت آنان چه شد كه علىّ علیه السلام را حمايت نكردند؟ حضرت فرمودند: مگر از بنى هاشم چه كسانى مانده بودند؟ جعفر و حمزه كه قبلاً به شهادترسيده بودند. عبّاس و عقيل نيز ضعيف و ناتوان بودند. به خدا قسم اگر حمزه و جعفر زنده بودند، آن دو نفر به خواسته هاى خودشان نمى رسيدند و اگر لازم بود، جان خود را فدا مى كردند(3)
آرى آن قدر اميرالمؤمنين علیه السلام در آن معركه غريب و تنها بودند، كه سال ها ياد از عموى بزرگوارشان حضرت حمزه علیه السلام و برادرشان حضرت جعفر علیه السلام مى كردند. و آن چنان قلب آدمى در مظلوميّت و غربت اميرالمؤمنين علیه السلام آتش مى گيرد كه با تمام وجود و از سويداى دلى سوزان، محضر حضرتش عرض مى كنم:
ص: 70
اى كاش بودم يا علىّ در آن زمانه *** تا جان دهم در راهت اى شاه يگانه
اى كاش بودم در ميان كوچه شاها *** تا من كنم يارى تو را در آن ميانه
اى كاش در را بر روى من مى فتادند *** مادر نمى شد زير در، در بين خانه
اى كاش بودم تا شوم صد پاره پاره *** امّا نمى زد فاطمه ناله شبانه
اى كاش مى مردم ولى نشنيده بودم *** آزارهاى فاطمه از تازيانه
اى كاش مى آمد عزيز جانت اى شاه *** ديگر نمى ماند از عدويت يك نشانه
اى كاش جان مى داد«سجّاد»ونمى شد *** سقط جنين و كُشتنى بس ظالمانه
ص: 71
1. تبديل شدن سنگ به طلا
2. يارى حضرت نوح علیه السلام
3. زنده كردن اموات
4. راه رفتن روى آب
5. صحبت كردن اميرالمؤمنين علیه السلام با حيوانات
ص: 72
عالم بزرگوار مرحوم شيخ حافظ رجب برسى قدس سره از عمّار ياسر نقل كرده است: روزى خدمت مولايم حضرت امير المؤمنين علیه السلام شرفياب شدم، آن حضرت در صورت من آثار ناراحتی و دل تنگى مشاهده کردند، از این رو به من فرمودند: چه اتفاقی برای تو رُخ داده است؟ به حضرت عرض كردم:
«دین أتی مطالب به، فأشار إلی حجر ملقی و قال: خذ هذا فاقض منه دینک، فقال عمّار: إنه الحجر، فقال له أمیر المؤمنین: ادع اللَّه بی یحوّله لک ذهباً. فقال عمّار: فدعوت باسمه فصار الحجر ذهباً، فقال لی: خذ منه حاجتک، فقلت: و کیف تلین؟ فقال: یا ضعیف الیقین! ادع اللَّه بی حتّی تلین، فإن باسمی ألانَ اللَّه الحدید لداود علیه السلام ، قال عمّار: فدعوت اللَّه باسمه فلان فأخذت منه حاجتی، ثم قال: ادع اللَّه باسمی حتی یصیر باقیه حجراً کما کان.(1)
(دِینى دارم که طلب كار آن را مطالبه كرده است. پس حضرت به سنگى كه افتاده بود اشاره نموده و فرمودند: این را بردار و با آن بدهى خود را پرداخت کن. عمّار عرض كرد: اين که سنگ است. پس حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام به او فرمودند: خداوند را به
ص: 73
سبب من بخوان تا آن را براي تو تبدیل به طلا كند. عمّار گفته است: خداوند را به سبب اسم حضرت خواندم، پس سنگ طلا گرديد. آن گاه به من فرمودند: هر قدر احتياج دارى از آن بردار. عرض كردم: (اين كه نرم نيست) چگونه نرم مى شود؟ حضرت فرمودند: اى ضعیف الیقین! خداوند را به سبب نام من بخوان تا نرم گردد؛ همانا خداوند به بركت نام من، آهن براى داود علیه السلام نرم فرمود. عمّار گفته است: پس خداوند را به سبب نام آن حضرت خواندم، وقتی نرم شد، به اندازه ای که احتیاج داشتم از آن جدا کردم. سپس حضرت فرمودند: خداوند را به سبب اسم من بخوان، تا باقى ماندهٔ آن همان گونه که بود، تبدیل به سنگ شود.)
بگفت عمّار روزى در سنينى *** بديدم حضرتِ جان آفرينى
رسيدم خدمت مولا به كويى *** كه بودم خسته و دل مرده خويى
چو مولا يك نظر بر من نمودى *** بديد در صورتم غم را به زودى
بفرمود از چه با غم خُو گرفتى *** به دل تنگی چرا جانت بسفتى
بگفتم با دل پر درد و آهى *** به مولاى جهان، آقا و شاهى
كه اى شاه جهان دارم دُيونى *** كه خواهندش ز من آن را كنونى
چو گفتم با ولىّ و شاه گيتى *** كه مديونم کنون اى نور هستى
به سنگى شه اشارت كرد لختى *** كه تا دينم دهم بى رنج و سختى
بگفتم لحظه اى كِاى شاه و مولاى *** امامِ اين جهان و خلق شيداى
چگونه من دهم دينم به زارى *** به اين سنگ فتاده در كنارى
بگفتا حضرتش با نيك خويى *** بخوان نامم به سنگ با مهرجويى
كه گردد در دو دست تو طلايى *** براى دادن آن دينِ غايى
بخواندم نام مولا را به سنگى *** همان دم شد طلاى زرد رنگى
سپس فرمود از آن هر چه خواهى *** تو بردار و بيفكن آن چه باقى
بگفتم باز به آن مولا به گرمى *** بود سخت و نباشد جسم نرمى
ص: 74
چگونه من جدا سازم ز جسمى *** كه دارد اين چنين سختى و جِرمى
بگفتا كه تو در باور ضعيفى *** بخوان نام مرا بر آن به وصفى
و بر گير از طلاىِ پاك و صافى *** سپس انداز مازاد و اضافى
به اسم من خدا آهنِ قومى *** به دست داودش بنموده مُومى
بخواند، نامش بر آن سنگ طلايى *** كه گردد نرم با اذن خدايى
سپس برداشت عمّار ولايى *** ز سنگى كه شده نرم با نوايى
به قدر احتياج و اعتدالى *** به لطف حضرت مولى الموالى
بگفت نام علىّ را با صفايى *** به قدر حاجتش شد آن طلايى
بشد مازاد آن سنگ سياهى *** به عشق مظهر ذات الهى
بگفت «سجّاد» با آه و فغانى *** نگاهى كن بر اين قلبم به آنى
**********
توضيح: اوّلاً: اگر به فقرات اين روايت شريف دقّت كنيم، متوجّه مى شويم كه حضرت امير المؤمنين علیه السلام به جناب عمّار مى فرمايند: مرا در پيشگاه خداوند واسطه كن، به اين صورت كه اسم مرا بر آن سنگ بخوان تا به طلا تبديل گردد، و نمى فرمايد «مرا در پيشگاه خداوند واسطه كن تا من آن را تبديل به طلا كنم»، يا «تا به وسيله من تبديل به طلا شود»؛ لذا جناب عمّار هم مى فرمايد: «فدعوت اللّه باسمه»، و جناب عمّار همين كه نام حضرت را بر آن سنگ مى خواند، تبديل به طلا مى شود، و به وسيله خود اميرالمؤمنين علیه السلام اين تغيير صورت نمى گيرد بلكه با اسم حضرت است، كه اين معجزه رخ مى دهد. پس روايت مى فرمايند: «فدعوت باسمه، فصار الحجر ذهباً» يعنى اسم اميرالمؤمنين علیه السلام ، سنگ را تبديل به طلا كرده است، نه خود حضرت.
از این رو در روايت اين فقره، چند مرتبه تكرار شده، تا افراد را متنبه و آگاه كند كه اگر كسى يك "يا علىّ" بگويد، نام حضرت معجزه مى كند، و ذات اشياء را تغيير مى دهد، و لازم نيست براى اين قبيل معجزات، خود حضرت اقدام كنند، يا ايشان را واسطه قرار دهيم؛ چرا كه اميرالمؤمنين علیه السلام شأن و منزلتش اجلّ از اين موارد است؛ امّا چه بايد كرد وقتى انسان ضعيف الإيمان باشد.
ص: 75
ثانياً: روايت دلالت دارد كه حتّى انبياء هم متوسّل به وجود نازنين ائمّه اطهار علیهم السلام مى شوند؛ در آنجا كه مى فرمايد: «فإن باسمی ألانَ اللَّه الحدید لداود علیه السلام » يعنى حضرت داود علیه السلام هم براى اين كه آهن در دستش چون مومى نرم باشد، به سبب نام اميرالمؤمنين علیه السلام آن كار را انجام مى دهد. پس بايد گفت:
به نامت شود منجلى عالمى *** به نامت رود حزن و هر ماتمى
به نامت كنند انبياء معجزى *** به نامت كند كن فكان آدمى
*********
عالم بزرگوار و جلیل القدر مرحوم شيخ حافظ رجب برسى قدس سره در کتاب «مشارق الانوار الیقین» از تاریخ نگاران روایت نموده است:
«أَنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم کَانَ جَالِساً وَ عِنْدَهُ جِنِّیٌّ یَسْأَلُهُ عَنْ قَضَایَا مُشْکِلَةٍ، فَأَقْبَلَ أَمِیرُ اَلْمُؤْمِنِینَ علیه السلام فَتَصَاغَرَ اَلْجِنِّیُّ حَتَّی صَارَ کَالْعُصْفُورِ، ثُمَّ قَالَ: أَجِرْنِی، یَا رَسُولَ اَللَّهِ! فَقَالَ: مِمَّنْ؟ فَقَالَ: مِنْ هَذَا اَلشَّابِّ اَلْمُقْبِلِ. فَقَالَ النَبِیّ صلی الله علیه و آله و سلم : وَ مَا ذَاکَ؟ فَقَالَ اَلْجِنِّیُّ: أَتَیْتُ سَفِینَةَ نُوحٍ لِأُغْرِقَهَا یَوْمَ اَلطُّوفَانِ، فَلَمَّا تَنَاوَلْتُهَا ضَرَبَنِی هَذَا فَقَطَعَ یَدِی، ثُمَّ أَخْرَجَ یَدَهُ مَقْطُوعَةً، فَقَالَ اَلنَّبِیُّ صلی الله علیه و آله و سلم : هُوَ ذَاکَ.(1)
«رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نشسته بودند و نزد آن حضرت، يكى از جنّيان بود، و از قضایای مشكل سؤال مى كرد. پس به ناگاه اميرالمؤمنين علیه السلام وارد شدند، آن جنّى كوچك شد، تا جائی که مثل گنجشكى گرديد، سپس گفت: اى رسول خدا! به من پناه بده. فرمودند: از چه كسى؟ عرض کرد: از اين جوانى كه به طرف ما مى آيد. پس پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: علّت ترس تو چيست؟ آن جن عرض کرد: هنگامی که طوفان به پا شد نزد کشتی نوح علیه السلام رفتم، تا آن را غرق کنم، پس همين که کشتی را
ص: 76
گرفتم، این جوانضربه اى بر من زد و دستم را قطع نمود. بعد دست قطع شده اش را نشان داد. پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: آری او همين جوان است.)
بيامد چو جنّى بَرِ مصطفى *** كه پرسد سؤالش ز بدر الدُّجى
به هنگام پرسش در آن گفت وگو *** بديد مرتضى آيد از روبه رو
همين كه علىّ را به محفل بديد *** ز ترس و ز وحشت ز جايش پريد
چنان ترس و وحشت نمود اى عزيز *** كه شد مثل گنجشكِ لرزان و ريز
بگفتا به ختمِ رُسل آن پرىّ *** پناهم بده اى ولىّ و نبىّ
بفرمود محمّد به او از چه رو *** چنين وحشتى در تو افتاده رو
ز چه اين چنين تو بترسيده اى *** كه خم گشته اينجا و لرزيده اى
بگفتا به آن سرور و مقتدى *** بترسيدم اكنون من از اين فتى
بترسيدم اى شاه، از اين جوان *** كه باشد به دستش عنان جهان
بفرمود تَرست کنون با مدد *** چرا گشته افزون و بیرون ز حد
علىّ مهربان است و شاه ألَست *** نباشد چو او در جهان حقّ پرست
بگفت آن زمانی که طوفان نوح *** به پا شد به هر کوه و دشتی سُبوح
ز طوفان نماند كوه و دشت و برى *** به اعجاز آن سرور و آن نبیّ
بگفتم در آن معركه پيش خود *** كه مانده ز عالم همين خَلق خُرد
اگر كه شود غرق كشتى كُنون *** شود نوع آدم ز هستى بُرون
از اين رو نمودم سعى و بس كوششى *** كه اَهلش كنم غرق به هر گويشى
گرفتم به دست كشتى نوح را *** كه برهم زنم هستى نوح را
بزد اين جوان دست من اى رسول *** كه از وحشتش گشته حالم ملول
سپس دست خود را هويدا نمود *** كه بيند ز خلق جهان هر كه بود
بگفتا به آن سرور كائنات *** كه باشد ز بودش همه ممكنات
ص: 77
نگاهى فكن شاه بر دست من *** كه قطع گشته دستم به تيغش ز تن
الهى به حقّ بتول و رسول خدا *** به حقّ علىّ شاه خیبر گشا
نگاهى نما امشب از لطف خويش *** به «سجّادِ» مسكين و وامانده، بيش
**********
توضيح: بدون ترديد موجودى به نام جنّ در جهان وجود دارد، و براى اثبات اين مدّعا باید گفت:
اوّلاً: سوره هفتاد و دوّم قرآن به نام آن ها می باشد.
ثانياً: بیست و دو مرتبه نام جنّ در قرآن تكرار و آورده شده است.
ثالثاً: روايات زيادى دربارهٔ آن ها وجود دارد، كه خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام آمده اند؛ علاوه بر اين كه بسيارى از انسان ها آن ها را ديده اند. برخى دربارهٔ آشكار يا پنهان شدن آن ها، و طریقهٔ تغییر شکل دادن، و ظاهر کردن خودشان، گفته اند:
«بدن هاى آن ها لطيف بوده، از اين رو آماده جدايى و يا گرد آمدن هستند، چون بدن آن ها گرد هم آيد، قوام آن ها بهتر گشته و مشاهده مى گردند. و چون جدا گرد قوامشان نازك و جسمشان لطيف مى شود و از ديده پنهان مى مانند، مثل بخار آب كه وقتى ذرّاتش گرد هم مى آيد، غليظ مى شود، و به صورت ابر درمى آيد. و وقتى ذرّات آن از هم جدا مى شوند، ظريف شده، و قابل رؤيت نمى باشند.(1)
جنّ ها از آتش خلق شده اند، چنانچه انسان ها از خاك به وجود آمده، و خلق شده اند. آيه شريفهٔ قرآن در این رابطه مى فرمايد:
ص: 78
(خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخَّارِ، وَ خَلَقَ الْجانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نار(1)
«انسان را خداوند از گل خشك شده اى چون خاك سفال آفريد، و جنّيان را از شعله اى بى دود آفريد.»
خداوند جلّ جلاله اين موجود عجيب را قبل از خلقت انسان ها آفريده است، و قبل از اين كه خداوند تبارك و تعالى حضرت آدم علیه السلام را خلق كند، جنّيان وجود داشته اند، چنانچه خداوند تبارك و تعالى در این رابطه مى فرمايد:
(وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ، وَ الْجانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُوم(2)
«و همانا انسان را از گل و لاى خشكيدهٔ تغيير يافته بيافريديم، و طايفه جنّ را پيش از انسان از آتشى گدازنده خلق كرديم.»
و همان گونه كه انسان ها از دو جنس زن و مرد هستند، خداوند تبارك و تعالى جنّيان را هم به همين نحو خلق نموده است، و مذكّر و مؤنّث دارند، چنانچه در آيه شريفه مى فرمايد:
(وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ فَزادُوهُمْ رَهَقا(3)
«و همانا مردانى كه از نوع بشر به مردانى از گروه جن پناه مى برند بر غرور و جهالتشان سخت مى افزودند.»
و تعداد جن ها به مراتب بيشتر از انسان ها است، چنانچه خداوند مى فرمايد:
(وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَميعاً يا مَعْشَرَ الْجِنِّ قَدِ اسْتَكْثَرْتُمْ مِنَ الْإِنْس(4)
ص: 79
«و ياد آر روزى كه همه خلق محشور مى شوند و به گروه جنّيان خطاب شود كه اى گروه جنّ شما بر انسان ها كثرت يافتيد.»
از آنجا كه هر موجودى در اين دنيا براى حيات احتياج به تغذيه دارد، جنّيان نيز از اين قاعده مستثنى نيستند؛ لذا مرحوم شیخ حر عاملی قدس سره در کتاب «وسائل الشیعة» از لیث مرادی از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام نقل کرده است:
«أَمَّا الْعَظْمُ وَ الرَّوْثُ فَطَعَامُ الْجِنِّ.(1)
(استخوان و سرگین، غذاى جنّيان است.)
با توجّه به اين كه جنّيان پيش از انسان آفريده شده، و داراى عقل و تكليف هستند، بعيد نيست كه خداوند تبارك و تعالى براى آن ها رسولانى از جنس خودشان فرستاده باشد؛ چنانچه خداوند تبارك و تعالى در قرآن مى فرمايد:
(يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُم(2)
«اى گروه جنّ و انس آيا براى هدايت شما از جنس خود شما رسولانى نيامدند.»
ظاهر این آيه شريفه دلالت دارد، رسولانى از جنس خودشان از طرف خداوند تبارك وتعالى مبعوث شده اند و آن ها را هدايت كرده اند. و هم اكنون همان گونه كه انسان ها دين هاى متفاوتى دارند، جنّ ها هم داراى اديان گوناگونى مى باشند. البتّه برخى اعتقاد دارند همه جنّيانِ مسلمان، شيعه هستند(3)
ص: 80
به هر تقدير جنّيان عمرهاى هزار ساله دارند، كه شيطان هم يكى از آن ها مى باشد؛ چنانچه خداوند در قرآن مى فرمايد:
(كانَ مِنَ الْجِن(1)
«شيطان از جنّ بود.»
مرحوم سیّد محمود درب امامی قدس سره در كتاب «ثمرات الحيات» از مرحوم علّامه مجلسى قدس سره نقل كرده است، كه حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام فرمودند:
«هفت هزار سال قبل از خلقت آدم، در روى زمين دو طايفه سكونت داشتند كه از بنى آدم نبودند و غالباً با هم نزاع داشتند، و جنگ مى كردند. ولى از بين اين دو طايفه، فساد و طغيان جنّ بيشتر بود. خداوند عالم جمعى از ملائكه را فرستاد با جنّيان جنگ كردند و شيطان ملعون را كه حاكم و امير آن ها بود را گرفتند و به جانب آسمان بردند. شيطان در آنجا مشغول عبادت خداوند گرديد تا جايى كه ملائكه گمان كردند او از آن ها است.(2)
شيطان وقتى به آسمان برده شد، به قدرى مشغول عبادت گرديد، كه اميرالمؤمنين علیه السلام در خطبه قاصعه مى فرمايد:
«يك سجده او شش هزار سال طول كشيد.(3)
حال وقتى جنّى يك سجده اش شش هزار سال طول مى كشد، ببينيد كه چند هزار سال ممكن است عمر كند. و يك جنّ چه روزگارانى را مى تواند پشت سر بگذارد.
از جمله جنّيان، مرحوم زعفر جنّى بود، كه روز عاشورا خدمت امام حسين علیه السلام شرفياب شد و اذن جهاد در ركاب حضرت را خواست. امّا حضرت به زعفر اجازه نفرمود. عمّان سامانى رحمه الله كيفيّت ورود زعفر جنّى رحمه الله و استغاثه ايشان محضر حضرت سيّد الشّهداء علیه السلام در روز عاشورا
ص: 81
را،الحقّ به بهترين وجه به زبان شعر بيان كرده اند؛ كه در اين قسمت تبرّكاً چند بيت از آن آورده می شود:
جلوه گر شد در برم شخصى عجيب *** با تنى پر هول و با شكلى مهيب
بر سر خاكى كه در آن جاى داشت *** با سر انگشت نقشى مى نگاشت
بعد از آن، آن نقش را از روى خاك *** با سرشك ديدگان مى كرد پاك
پيش رفتم تا كه بشناسم كه كيست *** همچنين آن نقش را بينم كه چيست
چون بديدم، بود آن نام حسين *** سرور دين مقتداى نشأتين
چشم بر من برگشود آن نيك نام *** كرد بر من از سر رغبت سلام
پس جوابش داده گفتم كيستى *** كه تو از اين جنس مردم نيستى
گفت آنم من كه شب تا صبح گاه *** با منت بود اعتراض اى مرد راه
زعفرم من كز سر شب تا سحر *** بود با من اعتراضت اى پدر
با تو گويم حال خود را شمّه يى *** تا كه يابى آگهى شَرذَمّه يى
بهر جان بازى آن شاه از ولا *** چون شدم وارد به آن دشت بلا
چار فرسخ مانده تا نزديك شاه *** محشرى بد، هر طرف كردم نگاه
جمع يكسر انبياء و اوليا *** اصفيا و ازكيا و اتقيا
روح پاكان خاك غم بر سر همه *** تيغ بر دست و كفن در بر همه
جان ز يكسو، جمله ى خاصان عرش *** زير سمّ ذو الجناحش كرده فرش
تن ز يك جا، جمله ى نيكان خاك *** بهر ضرب ذو الفقارش كرده پاك
جسته پيشى خاكيان ز افلاكيان *** همچنين افلاكيان از خاكيان
پاى تا سر از جماد و از نبات *** در سراپاى حسينى محو و مات
جرأت من جمله صف ها را شكافت *** يكسر مو رو ز مقصد برنتافت
از تجرّى من و آن همرهان *** جمله را انگشت حيرت بر دهان
ص: 82
تا رسيدم با كمال جدّ و جهد *** بر ركاب پاك آن سلطان عهد
مظهرى ديدم ز آب و گل جدا *** از هوى خالىّ و لبريز از خدا
كرده خوش خوش تكيه بر فرّخ لوا *** رو بر او، پوشيده چشم از ماسو(1)
**********
صاحب كتاب «الثّاقب فى المناقب» از اصبغ بن نباته نقل کرده است: مولايم حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام از قبرستانى عبور مى كردند و به قبرها نگاه مى نمودند، پس فرمودند:
«أَ تُحِبُّ أَنْ أُرِيَكَ آيَةً بِإِذْنِ اللَّهِ تَعَالَى؟ فَقُلْتُ: نَعَمْ يَا مَوْلاَي! فَأَشَارَ بِيَدِهِ إِلَى قَبْرٍ، وَ قَالَ: قُمْ يَا مَيِّتُ! فَقَامَ شَيْخٌ وَ قَالَ: اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ! وَ خَلِيفَةُ رَبِّ الْعَالَمِينَ. فَقَالَ علیه السلام : مَنْ أَنْتَ يَا شَيْخُ؟ فَقَالَ: أَنَا عَمْرُو بْنُ دِينَارٍ الْهَمْدَانِیُّ، قُتِلْتُ فِي وَاقِعَةِ الْأَنْبَارِ، قَتَلَنِي أَصْحَابُ مُعَاوِيَةَ مَعَ أَمِيرِ الْأَنْبَارِ. فَقَالَ: اذْهَبْ إِلَى أَهْلِكَ وَ أَوْلاَدِكَ وَ حَدِّثْهُمْ بِمَا رَأَيْتَ، وَ قُلْ لَهُمْ: إِنَّ عَلِیَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام أَحْيَانِي وَ رَدَّنِي إِلَيْكُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ.(2)
(آيا دوست دارى معجزه اى به اذن خداوند متعال به تو نشان دهم؟ عرض کردم: بله اى مولاى من! پس حضرت با دست مبارک خود به قبرى اشاره كردند و فرمودند: برخيز اى مرده! پس در آن هنگام پيرمردى ايستاد (و زنده شد) و عرض کرد: السّلام عليك يا اميرالمؤمنين! و خليفة ربّ العالمين. پس حضرت فرمودند: تو كيستى اى پيرمرد؟ عرض کرد: من عمرو پسر دينار همدانى هستم. در واقعهٔ كشتار مردم شهر انبار كشته شدم، اصحاب معاويه مرا با حاكم انبار به قتل رساندند. پس حضرت امير المؤمنين علیه السلام به او فرمودند: به سوى خانواده و فرزندانت برو و آن چه كه ديدى را براى آن ها بيان
ص: 83
كن، و به آن ها بگو: به اذن خداوند متعال، علىّ بن ابى طالب مرا زنده كرد، و به نزد شما برگرداند.)
به گورستان برفت اصبغ زمانى *** به همراه اميرالمؤمنين فصلِ خزانى
گذر مى كرد ز گورستان چو مولا *** نظر مى كرد به قبر خلق دنيا
به ناگه زآن میان با یک درایت *** بفرمود حضرتش با من به ساعت
که آیا دوست دارى تا ببينى *** به اذن حضرت جان آفرينى
يكى معجز كه مثلش را نديدى *** اگر چه هر کجا زآن مى شنيدى
بگفتم معجزى را ده نشانم *** كه روشن گردد از آن ديدگانم
اشاره كرد مولا سوى قبرى *** بخواند با آن اشارت پيرمردى
بفرمود زنده شو با اذن جبّار *** ز بعد ساليان در قبرِ غم بار
به يك باره به امر شاه و مولا *** زمين بشكافت و شد پيرى هويدا
به امر حضرتش گرديد زنده *** يكى پير ستم ديدهٔ مرده
ز جا برخاست زآنجا مردپيرى *** به امر مَنشأ هر كارِ خيرى
بگفت از صدق دل به شه سلامى *** به نور حقّ و آن والا مقامى
سلامى بر اميرالمؤمنين كرد *** سپس حمدى ز ربّ العالمين كرد
بگفتا شيخ را آن شاه مردان *** كه هستى و چرا مُردى به دوران
بگفتا عمرو باشم اى علىّ جان *** منم فرزند دينار و ز هَمْدان
بِكُشتندى مرا در شهر اَنبار *** به امر آن پلیدِ بس ستم كار
به همراه اميرِ شهر اَنبار *** شديم كُشته به جور و ظلمِ اغيار
چو زنده گشت آن پيرِ دلاور *** به اعجاز شهِ محبوبِ داور
بگفت مولا به آن كُشته ز بي داد *** برو خانه به سوى اهل و اولاد
بگو با جملهٔ اهل و عيالت *** كنون اين معجزه را تا قيامت
ص: 84
بگو كه مرتضى با يك نگاهش *** دهد جان مردگان، آنى به جاهش
ز بعد ساليان در قبر خفتن *** مرا زنده نمود از بعد مردن
به حقِّ ذاتِ حقّ، مولا به احسان *** نما زنده دلِ «سجّادِ» نالان
توضيح: يكى از معجزاتى كه برخى از پيامبران داشته انده، زنده كردن مردگان مى باشد، چنانچه اين معجزه به وسيله حضرت عيسى علیه السلام مكرّراً واقع شده است و خداوند متعال در قرآن در اين باره مى فرمايد:
(وَإِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى بِإِذْنِ(1)
«و مردگان را (نيز) به فرمان من زنده مى كردى.»
و در آيه ديگرى خداوند متعال مى فرمايد:
(وَ أُحْیِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللّ(2)
«و مردگان را به امر خدا زنده كنم.»
پس زنده كردن مردگان به وسيلهٔ اولياى الهى امر ممكنى است، و شكّى نيست كه زنده نمودن اموات به دست معجزه آساى يداللّه، حضرت اسداللّه الغالب، امیر المؤمنین علیه السلام بسيار آسان است، همان گونه كه حضرت عيسى علیه السلام اموات زیادی را زنده نموده است، با اين كه نبوّت حضرت عيسى علیه السلام به نصّ احاديثى از قبيل:
«وَلَایَتُنَا وَلَایَةُ اللَّهِ الَّتِی لَمْ یُبْعَثْ نَبِیٌّ قَطُّ إِلَّا بِهَا.(3)
(ولايت ما همان ولايت خداست كه هيچ پيغمبرى جز با قبول ولايت ما برانگيخته نشده است.)
ص: 85
تحت ولايت ولىّ اللّه الأعظم حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام است، بنابر اين، معجزه احياء مردگان به دست اسم اللّه الأعظم، حضرت حيدر كرّار علیه السلام امرى بسيار سهل است.
عالم بزرگوار مرحوم شيخ حافظ رجب برسى قدس سره از مرحوم شیخ صدوق قدس سره روايت کرده است: روزى حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام در راهى مى گذشتند، يك نفر يهودى كه از يهوديان خيبر بود، با آن حضرت همراه شد. در بين راه به درّه اى كه بر اثر سيل، آب زيادى در آن جمع شده بود، رسيدند.
آن يهودى بلافاصله پارچه اى را به خود پيچيد و از روى آب عبور کرد. سپس در همان حین امیر المؤمنین علیه السلام را صدا زد و عرض کرد: اگر آن چه را که من مى دانم تو نیز مى دانستى، همانند من از روی آب عبور مى كردى! حضرت امير المؤمنين علیه السلام به او فرمودند:
«مکانک، ثم أومأ إلی الماء فجمد و مر علیه. فلما رأی الخیبری ذاک، أکبّ علی قدمیه و قال: یا فتی! ما قلت حتّی حولت الماء حجراً؟ فقال له أمیر المؤمنین علیه السلام : فما قلت أنت حتّی عبرت علی الماء؟ فقال الخیبری: أنا دعوت اللَّه باسمه الأعظم، فقال أمیر المؤمنین علیه السلام و ما هو؟ قال: سألته باسم وصیّ محمّد، فقال أمیر المؤمنین علیه السلام : أنا وصیّ محمّد، فقال الخیبری: إنه الحقّ. ثم أسلم.(1)
(قدرى توقّف كن، سپس اشاره اى به آب فرمودند، پس بلافاصله آب منجمد گرديد و سفت شد، و حضرت از روى آب عبور کردند. يهودى كه چنين ديد، خود را بر قدم هاى حضرت علىّ علیه السلام انداخت و عرض كرد: اى جوان مرد! چه فرمودی كه آب را به سنگ تبديل كردى؟ اميرالمؤمنين علیه السلام به او فرمودند: تو چه گفتى كه از روى آب عبور كردى؟ آن مرد خیبری عرض كرد: من
ص: 86
خداوند متعال را به اسم اعظمش خواندم. اميرالمؤمنين علیه السلام فرمودند: اسم اعظم خداوند چيست؟ عرض كرد: من خداوند را به اسم جانشين حضرت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم خواندم. اميرالمؤمنين علیه السلام فرمودند: منجانشين حضرت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم هستم. يهودى به حقّانيّت آن حضرت اعتراف كرد و سپس مسلمان شد.)
بشد همراه حيدر يك يهودى *** به روزى در كنارِ راه و رودى
رسيدند چون کنار دره اى آب *** كه گرديده به سيلى پر تب و تاب
به پايش بست پشمى آن يهودى *** برفت بر روى آب بى هر قيودى
چو مى رفت راه بر آن آبِ دره *** بگفتا با علىّ با حالِ خنده
توانى راه رفتن بر روى آب *** چو من در روز روشن يا به مهتاب
اگر آن چه كه مى دانستمى من *** تو مى دانستى اندر روز روشن
به آب دره چون من مى دويدى *** ز هر كس وصف آن را مى شنيدى
چو گفتا اين كلام طعنه آميز *** به شاهى كه به تعظيمش همه چيز
به ناگه آن ولىّ و شاه و مولا *** نمودش يك نگاه و كرد غوغا
اشارت كرد چو بر آبِ خروشان *** چو سنگى شد به عشق شاه مردان
اگر چه بود در ظاهر چو آبى *** چو سنگى شد بدون احتسابى
بشد سنگى مسيرش با اشارت *** يهودى گشت مبهوتش به ساعت
چو اين اعجاز را او ديد آنى *** ز مولى المؤمنين در بوستانى
بيفكند خويش را بر پاى مولا *** سپس گفتا چه كردى اى عزيزا
كه شد آب روان سنگى هويدا *** به پيش چشم من اى شاه و آقا
بگفتا حضرتش با آن يهودى *** چه خواندى كه به آبى پا نمودى
بگفتا خواندمى بارى تعالى *** به اسم اعظمش، آن اسم أعلى
همان اسمى كه گر گويم به كوهى *** ز بعدِ رفعتش با هر شكوهى
شود صد پاره و خاكى به كويى *** شود گَردى به بادى يا به جويى
ص: 87
همان اسمى كه باشد كيميايى *** همان نامِ وصىِّ كبريايى
وزير احمد آن صاحب شكوهى *** همان سرور به هر قوم و گروهى
سپس گفتا علىّ با آن يهودى *** وصىّ مصطفى غيرم نبودى
منم حيدر وصىّ آن پيمبر *** منم آئينهٔ آن حىّ داور
منم گنجينهٔ اسرارِ افلاك *** منم نور الهى ايزد پاك
منم نورى به كوه طور سينا *** منم افضل ز موسى و ز حوا
چو ديد او معدن جود و كرم ها *** مسلمان گشت و زد بوسه قدم ها
گرفت با شوق بسيار و عيانى *** همى دامان آن شه را به آنى
نمود توبه ز كفرش با صفايى *** چو ديد آن مُعْجز از نور خدايى
بگفتا سيّد «سجّاد» با خود *** چگونه حقّ مولايم ادا شد
كسى كه عالمى باشد به دستش *** ملائك دست بوس و جمله مستش
به كُنج خانه در حقّش جفا شد *** جهانى به عزايش مبتلا شد
**********
توضيح: در يكى از فقرات اين حديث شريف مى فرمايد: «أنا دعوت اللّه باسمه الأعظم؛ من خدا را به اسم اعظمش خواندم». و بعد از بيان این عبارت مى فرمايد: كه اسم اعظمِ اللّه جلّ جلاله چيست، آن اسمى كه عالمى را شيفته خود كرده را، در عبارت «سألته باسم وصىّ محمّد صلی الله علیه و آله و سلم » بيان مى كند.
يعنى اسم اعظم همان نام وصىّ محمّد صلی الله علیه و آله و سلم مى باشد. و اميرالمؤمنين علیه السلام به او مى فرمايند: «أنا وصىّ محمّد صلی الله علیه و آله و سلم »، و اگر توانستى از روى آب عبور كنى و بر آن قرار بگيرى، به خاطر آن است كه خداوند متعال را به واسطه نام من خواندى، و به وسيله نام من خدا را صدا زدى. به هر تقدير اين روايت شريف متضمّن اين معناست كه هر كس در اين عالم صاحب كرامتى است و خداوند را به اسم اعظمش مى خواند، چه خودش بداند و چه خودش نداند، در واقع دست به دامن مظهر العجائب، اميرالمؤمنين علىّ بن ابى طالب علیه السلام شده است.
ص: 88
دربارهٔ اسماء خداوند تبارك و تعالى به طور كلّى، و اسم اعظم الهى به خصوصه، علماء كتاب هاى زيادى نگاشته اند، از آن جمله كتاب «مولاى معرفت» به قلم آية اللّه فخّار دامت بركاته كه عين عبارات آن در اينجا آورده شده است، منتها به نحو خلاصه و گزيده شده، امّا عبارات تغييرى نكرده است.
اسم يعنى بيان صفتى از صفات مسمّى، بنابر اين مى توان گفت براى خداوند جلّ جلاله دو نوع اسم است:
1- اسماء لفظى: كه به اعتبارات متفاوت يا «99» اسم است، يا «360» و يا «1001» اسم؛ و شكّى نيست كه در بين اسماء لفظى، اسم اعظم وجود دارد، يعنى اسم اعظم لفظى، كه بعضى آن را لفظ جلاله «اللّه» دانسته اند، و بعضى ديگر «هو» را اسم اعظم مى دانند، و عدّه اى گفته اند: «اللّه لا إله إلّا هو» اسم اعظم است؛ زيرا از «اللّه» و «هو» تركيب شده است. به هر حال دانستن و به كارگيرى آن شرايطى دارد كه بايد از اهلش آموخت.
2- اسماء عينى: كه دو گونه است: الف: حَسَن، ب: اَحسن. الف: اسماء عينى حَسَن: بعضى از اسم هاى پروردگار حسن هستند. يعنى در دلالت و نشانه بودن، نيكو نشانه اى هستند، همان گونه كه انصافاً مؤمنين واقعى، مردانى كه به تمام كلمه مؤمن مى باشند، چه زيبا نشانه هايى براى خداوند تبارك وتعالى هستند. مثل جناب ابن ابى عمير كه مغناطيس قلوب به سوى حضرت امام صادق و امام كاظم علیهما السلام بود. چرا كه بسيارى از مردم نه برهان و نه استدلال را مى فهميدند و نه حوصله شنيدن داشتند بلكه اسم عينى حَسَن يعنى وجود جناب ابن ابى عمير كه نشانى نيكو از آل علىّ علیه السلام بود، و جان شيعيان را سيراب مى كرد.
اين اسماء نيكوى الهى روح و جان شيعه را در عشق به ولايت پيوند مى زدند، و راز اين همه زيبايى در اين است كه اسماء لفظى فقط دلالت دارند، امّا اسماء عينى، نمود و نماد توحيد و نبوّت و امامت هستند، به اين معنى كه آن حقائق به گونه اى عملى از اين مردان احساس مى شود.
ص: 89
همان گونه كه امروزه براى رساندن يك پيام به مردم آن را به صورت نقاشى، و يا فيلم و... عرضه مى نمايند؛ از همين رو بايد گفت اسماء عينى حسن يعنى مردان خدايى نيز مقامات و فضائل آل علىّ علیه السلام را در جلوى ديدگان شيفتگان حضرت حجّة بن الحسن علیهما السلام مجسّم مى نمايند.ب: اسماء عينى اَحسن: اسماء عينى احسن (اسماء حسناى عينى) يعنى: اسم هاى احسن و نيكوتر كه لفظى نيستند، بلكه عينى هستند. يعنى: آن صفاتى كه احسن و نيكوتر از بقيّه اسماء و صفات نيكو است. امّا اين اسم هاى عينى نيكوتر (اسماء احسن) چه كسانى هستند. بايد دست نياز به دامن بى نيازانى كه فقط به خداوند تبارك و تعالى نيازمند هستند زد، و صورت بر آستانه حضرت امام صادق علیه السلام بسائيم، كه معاوية بن عمّار مى گويد: حضرت ابى عبداللّه علیه السلام در تفسير اين آيه:
(وَ لِلَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ فَادْعُوهُ بِهَ(1)
فرمودند:
«نَحْنُ وَ اللّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى الَّتِي لا يَقْبَلُ اللّه مِنَ الْعِبَادِ عَمَلاً إِلّا بِمَعْرِفَتِنَا.(2)
(به خدا سوگند فقط ما اسماء حسناى الهى هستيم كه خداوند هيچ عملى را از بندگان قبول نمى كند مگر به معرفت ما.)
بنابر اين «اسم هاى عينى احسنِ» خداوند متعال، حضرت محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم مى باشند و دانستيم كه اسم در فرهنگ قرآن و احاديث شريفه به معناى نام نيست، بلكه به معناى آن چيزى است كه بيانگر صفتى از اوصاف مُسمّى باشد.
بر اين اساس، ائمّه هدى علیهم السلام ، صفت هاى احسن الهى هستند، يعنى اگر كسى بخواهد علم خداوند تبارك و تعالى، قدرت پروردگار، رحمت ايزد منّان و... را تجسّم يافته احساس كند، بايد معرفت به امام معصوم علیه السلام پيدا نمايد. و هر كس به امام معصوم علیه السلام اين گونه شناخت يافت، خود به خود به معرفت اللّه جلّ جلاله هدايت مى شود.
ص: 90
به عبارت ديگر: اسم هاى لفظى خداوند متعال بر دو قسم مى باشد: 1) اسمى كه فقط دلالت بر ذات اقدس الهى مى كند، مثل «اللّه» و «هو». 2) قسم دوّم مثل: «القادر»، «القاهر»، «مقتدر»، «الغفّار»، «التّوّاب»، «الرّحيم»، و اين قسم را دو اعتبار است:
اعتبار اوّل، اين اسماء مقدّسه از آن جهت كه دلالت بر «اللّه» عزّوجلّ مى كنند، آن ها را اسم مى گوييم.اعتبار دوّم: همين اسماء مباركه به آن جهت كه بيانگر صفتى از صفات خداوند متعال است، آن ها را وصف و صفت مى گوييم؛ زيرا مثل «الرّحيم» به اعتبار اين كه بيانگر صفت رحيميّت و مهربانى خداوند است، صفت مى ناميم؛ امّا به اعتبار اين كه همين وصف ما را به ايزد منّان راهنما است، آن را «اسم» مى گوييم.
و البتّه اين تقسيم در «اسم عينى احسن» هم جريان مى يابد، چرا كه حضرت مولا علىّ علیه السلام از اين جهت كه نشان خداى متعال است، و ما را به سوى بارى تعالى هدايت مى كند، «اسم اللّه» است. و اگر او را پيروى كرديم، و سر تسليم بر آستانه اش فرود آورديم، «صراط اللّه» است، امّا از آن جهت كه صفات الهى را نمايان مى كند، «صفت الهى» است، بنابر اين مولا امیر المؤمنین علیه السلام ، هم «اسم اللّه» است، و هم «صفت اللّه» می باشد. و البتّه بين «وصف» و «اسم لفظى» با «وصف» و «اسم عينى» تفاوت بسيار است؛ زيرا نهايت دلالت «اسم» و «وصف لفظى»، «علم اليقين» است، امّا دلالت «اسم» و «وصف عينى»، «عين اليقين» و «حقّ اليقين» است، پس اسماء اللّه عينى احسن (اسم اعظم عينى) وجود نازنين چهارده معصوم علیه السلام است كه افضل از ديگر اسماء بوده، و بلكه قابل مقايسه نيستند(1)
مرحوم مستنبط و علامهٔ قدس سرهما از مرحوم سيّد بن طاووس قدس سره در كتاب «کشف اليقين» از طريق اهل تسنّن نقل نموده اند: حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام در مكّه بر صفا قدم مى زدند، ناگهان پرنده اى را كه شبيه كبك است، ديدند كه روى زمين راه مى رود، وقتى در مقابل
ص: 91
اميرالمؤمنين علیه السلام قرار گرفت، حضرت علىّ علیه السلام به او سلام كردند، پرنده عرض كرد: سلام بر شما و رحمت و بركات خداوند بر شما باد اى اميرالمؤمنين! حضرت به او فرمودند:
«أَیُّهَا الدُّرَّاجُ مَا تَصْنَعُ فِی هَذَا الْمَکَانِ؟ فَقَالَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ! إِنِّی فِی هَذَا الْمَکَانِ مُذْ أَرْبَعِمِائَة(1)
عَامٍ أُسَبِّحُ اللَّهَ وَ أُقَدِّسُهُ وَ أُمَجِّدُهُ وَ أَعْبُدُهُ حَقَّ عِبَادَتِهِ، فَقَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام : أَیُّهَا الدُّرَّاجُ إِنَّهُ لَصَفا نَقِیٌّ لَا مَطْعَمَ فِیهِ وَ لَا مَشْرَبَ فَمِنْ أَیْنَ لَکَالْمَطْعَمُ وَ الْمَشْرَبُ؟ فَأَجَابَهُ الدُّرَّاجُ وَ هُوَ یَقُولُ: وَ قَرَابَتِکَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ؟ إِنِّی کُلَّمَا جُعْتُ دَعَوْتُ اللَّهَ لِشِیعَتِکَ وَ مُحِبِّیکَ فَأَشْبَعُ، وَ إِذَا عَطِشْتُ دَعَوْتُ اللَّهَ عَلَی مُبْغِضِیکَ وَ مُنْتَقِصِیکَ فَأَرْوَی.(2)
(اى پرنده اينجا چه مى كنى؟ عرض كرد: اى اميرالمؤمنين! من چهارصد سال است در اين مكان خدا را تسبيح مى گويم و به تقديس و تمجيد او مشغول هستم و او را به طور كامل عبادت مى كنم. اميرالمؤمنين علیه السلام فرمودند: اى پرنده! صفا سرزمينى است كه بی آب و علف و در آن خوردنى و آشاميدنى نيست، براى تهيه غذا و آب چه مى كنى؟ عرض كرد: به نزدیکی شما با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم قسم، هر گاه گرسنه مى شوم براى شيعيان و دوستان شما دعا مى كنم؛ سير مى شوم، و هرگاه تشنه مى شوم، دشمنان شما و غاصبين حقّ شما را نفرين مى كنم؛ سيراب مى شوم.)
بديدم يك حديثى از عجائب *** ز اهل سنّت و باب غرائب
اميرالمؤمنين روزى به مكّه *** برفت كوه صفا سالى به قِصّه
در آنجا ديد دُرّاج قشنگى *** كه دارد نغمه اى و آب و رنگى
پرنده را نمود مولا سلامى *** جواب حضرتش گفتا به آنى
درود حقّ بُوَد بر شاه عالم *** به مولى المؤمنين رحمت دمادم
ص: 92
بگفتا حضرتش با آن پرنده *** در اينجا چه كنى هر حال و لحظه
بگفتا با اميرالمؤمنين او *** نمودم سال ها با اين زمين خو
چهار صد سال اينجا بوده ام من *** به تسبيح الهى زنده ام من
نمودم سال ها تقديس بارى *** به تمجيدش ذشته روزگارى
اميرالمؤمنين فرمود با آن *** بُوَد اينجا زمينى سخت عريان
صفا باشد زمينى آفتابى *** ندارد مَرغزار و دشت و آبى
چگونه تشنگى را دور سازى *** براى سيريت چاره چه دارى
بگفتا مرغ با مولاى خوبان *** قسم به نسبتت با نور تابان
گرسنه چون شوم اى شاه مردان *** به هر وقتى ز روز و شامگاهان
ز بهر شيعيانت نورِ ايمان *** دعا گويم و گردم سيرْ يك آن
چو تشنه گردمى در اوج گرما *** به هر روز و شبی در بين صحرا
كنم نفرين به آن قوم ستم كار *** به قوم غاصب و قوم تبه كار
به آن قومى كه دست تو ببستند *** در رحمت به روى خلق بستند
چو نفرين مى كنم بر قوم شيّاد *** شوم سيراب اى مولای «سجّاد»
*********
توضيح: در اين حديث شريف دو نكته بيش از هر چيز جلب توجّه مى كند: اوّل: صحبت كردن حضرت با حيوانات. و دوّم: مسأله تبرّى و تولى كه مختصراً درباره هر دو مطالبى عرض مى شود.
نكته اوّل: اساساً از نظر قرآن مجيد صحبت كردن با حيوانات نه تنها ممكن، بلكه اتّفاق هم افتاده است، چنانچه خداوند تبارك و تعالى در سورهٔ مبارکه نمل مى فرمايد:
(حَتّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ النَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لايَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لايَشْعُرُونَ، فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها وَقالَ رِبِّ
ص: 93
أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَعَلى والِدَيَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَأَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبادِكَ الصَّالِحِين(1)
«تا به سرزمين مورچگان رسيد، مورچه اى گفت: اى مورچگان! به لانه هاى خود برويد تا سليمان و لشكرش شما را پايمال نكنند در حالى كه نمى فهمند، (سليمان) از سخن او تبسّمى كرد و خنديد و گفت: پروردگارا! شكر نعمت هايى را كه بر من وپدر و مادرم ارزانى داشته اى، به من الهام فرما و توفيق مرحمت كن تا عمل صالحى كه موجب رضاى تو گردد انجام دهم و مرا در زمره بندگان صالحت داخل نما.»
و در آيه ديگرى مى فرمايد:
(يا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَأُوتِينا مِنْ كُلِّ شَیْ ءٍ إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِين(2)
«ما زبان پرنده ها را مى دانيم و خداوند آن چه را لازمه ارشاد و هدايت در اين نظام است به ما داده است و اين فضلى آشكار است.»
پس بر اساس قرآن مجيد، نه تنها صحبت كردن با حيوانات امكان دارد، بلكه براى حضرت سليمان علیه السلام اتّفاق هم افتاده است، چنانچه آيات فوق تصريح به اين مطلب مى كند، ولى آن چه مهمّ است، جواب به اين سؤال مى باشد، كه خداوند تبارك و تعالى اين همه قدرت را به چه وسيله اى به حضرت سليمان علیه السلام عنايت كرده است؟ براى پاسخ دادن به اين سؤال بايد دست به دامن ائمّه اطهار علیهم السلام شد، و به روايات و بيانات آن حضرات رجوع كرد.
لذا روايتى است كه در بعضى از كتب نقل شده است، از جمله مرحوم سيّد هاشم بحرانى در «مدينة معاجز» و مرحوم سيّد احمد مستنبط قدس سرهما در «القطره» از كتاب «المحتضر» نقل كرده اند، كه در بخشى از آن روايت، وجود نازنين سبط اكبر امام حسن مجتبى علیه السلام به پدر بزرگوارشان عرض مى كنند:
یا امیرالمؤمنین! سلیمان بن داوود از خدا سلطنتی را خواست که شایسته احدی بعد از او نباشد، و خداوند به او عطا کرد. آیا شما از قدرت سلیمان چیزی دارید؟ حضرت فرمودند: قسم
ص: 94
به آن کسی که دانه را شکافت و انسان را آفرید، سلیمان بن داوود از خداوند متعال درخواست سلطنت کرد و به او عنایت نمود، ولی پدرت قدرتی دارد که احدی پس از جدّت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ، نه از پیشینیان و نه آن هایی که خواهند آمد، دارای چنین قدرتی نبوده و نخواهند بود.
سپس بعد از گفتگوهائی، دو مرتبه حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام [برای آگاهی اصحاب] به پدر بزرگوار خود حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام عرض کردند:«یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ! إِنَّ سُلَیْمَانَ بْنَ دَاوُدَ کَانَ مُطَاعاً بِخَاتَمِهِ وَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ بِمَا ذَا یُطَاعُ؟ فَقَالَ علیه السلام : أَنَا عَیْنُ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ، أَنَا لِسَانُ اللَّهِ النَّاطِقُ فِی خَلْقِهِ، أَنَا نُورُ اللَّهِ الَّذِی لَا یُطْفَأُ، أَنَا بَابُ اللَّهِ الَّذِی یُؤْتَی مِنْهُ وَ حُجَّتُهُ عَلَی عِبَادِهِ، ثُمَّ قَالَ: أَ تُحِبُّونَ أَنْ أُرِیَکُمْ خَاتَمَ سُلَیْمَانَ بْنِ دَاوُدَ، قُلْنَا: نَعَمْ، فَأَدْخَلَ یَدَهُ إِلَی جَیْبِهِ فَأَخْرَجَ خَاتَماً مِنْ ذَهَبٍ فَصُّهُ مِنْ یَاقُوتَةٍ حَمْرَاءَ عَلَیْهِ مَکْتُوبٌ: مُحَمَّدٌ وَ عَلِیٌّ.(1)
(یا امیرالمؤمنین! سلیمان بن داوود به وسیله انگشتر خود اطاعت می شد، امیرالمؤمنین با چه وسیله ای اطاعت می شوند؟ پس حضرت فرمودند: من چشم خداوند در زمین و زبان گویای خداوند در میان مردم هستم، من نور خاموش نشدنی خداوند می باشم، و من درب به سوی خداوند متعال و حجّت او بر مردم هستم. سپس حضرت فرمودند: مایل هستید انگشتر سلیمان را به شما نشان دهم؟ گفتیم: آری. پس حضرت دست خود را در گریبان بردند و انگشتر زیبای چشم نوازی از یاقوت قرمز بیرون آوردند که بر آن نوشته شده بود: محمّد و علیّ.)
پس اگر همه چيز مطيع حضرت سليمان علیه السلام بود، و حضرت مى توانست با حيوانات صحبت كند، به بركت وجود نازنين حضرات محمّد و علىّ علیهما السلام ، آن هم نه به خاطر خود آن دو بزرگوار كه شأن آن ها بسيار بيشتر از اين است، بلكه به بركت ياقوت سرخى كه نام خاتم الانبياء و اميرالمؤمنين علیه السلام بر روى آن نوشته شده بود.
حال خود آن بزرگواران در نزد خداوند تبارك و تعالى چه آبرويى دارند، و چه مى توانند بكنند؟ و اينجاست كه اگر سال ها فقط دربارهٔ بركات نام هاى مقدس اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام
ص: 95
صحبت كنيم، جا دارد. و اين كه خود آن بزرگواران در محضر خداوند جلّ جلاله چه عظمتى دارند، زبان از گفتن و قلم از نوشتن و گوش ها از شنيدن آن عاجز است، در جايى كه نام حضرت محمّد و علىّ علیهما السلام عالمى را مطيع همچو سليمانى علیه السلام مى كند، چه كسى قادر است درباره مقامات و عظمتِ خود آن دو وجود نازنين حرفى بزند و صحبتى كند.
اگر اين زمين و زمان و مكان *** ز جنّ و فلك، جمله در هر كران
ز مرغ هوا و همه ماهيان *** به دشت و به دريا، ز جمله كيان
بُوَد سينه چاك نبىّ زمان *** مطيع جناب سليمان عيان
چنين لطف بر حضرتش بى گمان *** بُوَد از عنايات صاحب عنان
رسول و وصيّش به شكلى نهان *** از آن عالم نور و آن لامكان
اگر كه نبود لطف بدرالدّجى *** رسولِ الهى و آن مصطفى
اگر كه نمى كرد مولا علىّ *** عنايت به او در خفا و جلىّ
نمى شد مطيعش زمين و زمان *** چو ديگر خلائق ز اِنس و ز جان
همه عالم از انس و جنّ و پرىّ *** مطيع سليمان شده منجلى
به اعجاز يك خاتمِ احمرى *** كه بنوشته بر آن به يك دلبرى
محمّد رسول است و حيدر وصىّ *** بُوَد لعنت حقّ به خصم ولىّ
اگر كه كنند انبياء معجزى *** به اذن خدا بهر هر عاجزى
بُوَد از براى همه انبياء *** به نزد خداوندِ ملك بقاء
محمّد و آلش شفيع از قضا *** شفيعى كه با نام او هر بلا
به امر الهى رود بر فنا *** چرا كه بُوَد نام او كيميا
ز نام علىّ و محمّد بدان *** ز پيغمبران معجزات گران
نما لطف اى شاه صاحب جنان *** به «سجّاد» ناديده رويت چنان
***********
ص: 96
نكته دوّم: مسأله تولّى و تبرّى است، و همان گونه كه نماز، روزه، حجّ، زكات، خمس، جهاد، امر به معروف و نهى از منكر واجب است، تولّى (دوست داشتن اهل حقّ) و تبرّى (بيزارى از اهل باطل) هم واجب مى باشد. و همان طور كه واجب است به توحيد الهى و نبوّت حضرت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم و قرآن عظيم ايمان داشته باشيم، ايمان به ولايت آن انوار مقدّسه و محبّت به آن هاواجب است، كما اين كه برائت از دشمنان حضرت محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم واجب مى باشد؛ لذا خداوند درباره وجوب تولّى و دوست داشتن اولياى الهى مى فرمايد:
(قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْب(1)
«محمّد بگو: من هيچ پاداشى از شما بر رسالتم درخواست نمى كنم جز دوست داشتن نزديكانم و اهل بيتم.»
اين آيه شريفه وجوب دوست داشتن ائمّه اطهار علیهم السلام را براى ما بيان مى كند، و دوست داشتن حضرت علىّ و آل علىّ علیهم السلام را مزد سال ها ابلاغ رسالت و زحمت و خون جگر خوردن خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم قرار داده است. با وجود اين آيه و آيات ديگرى كه دلالت بر وجوب اطاعت و احترام گذاشتن و عشق ورزيدن به خاندان نبوّت وجود دارد، مع ذلك بعد از شهادت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم جمعى از مردم حرمت حضرت فاطمه زهرا و حضرت علىّ مرتضى علیهما السلام را حفظ نكردند و به خانه حضرتش هجوم آوردند و اتّفاق افتاد آن چه نبايد پيش مى آمد.
بديهى است كه وقتى آياتى درباره تولّى نازل گشت، كه امر به محبّت اهل بيت نبوّت علیهم السلام مى كرد، بايد آيات ديگرى هم در مذمّت و لعن و بيزارى از افرادى كه به آيات تولّى عمل نكردند، و آن ها را به دست فراموشى سپردند، نازل شده باشد.
از جمله آياتى كه دلالت بر وجوب تبرّى و دشمنى كردن با دشمنان خدا جلّ جلاله كه همان دشمنان ائمّه اطهار علیهم السلام مى باشند، نازل شده، آيه اى است كه مى فرمايد:
(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاتَتَّخِذُوا آباءَكُمْ وَإِخْوانَكُمْ أَوْلِياءَ إِنِ اسْتَحَبُّوا الْكُفْرَ عَلَى الْإِيمانِ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُون(2)
ص: 97
«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هر گاه پدران و برادران شما كفر را بر ايمان ترجيح دهند، آن ها را ولىّ (و يار و ياور و دوست) خود قرار ندهيد، و كسانى از شما كه آنان را ولىّ خود قرار دهند، ستم گر هستند.»
و در آيه ديگرى خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد:(لا تَجِدُ قَوْماً يُوْمِنُونَ بِاللّه وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حادَّ اللّه وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آبائَهُمْ أَوْ أَبْنائَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُم(1)
«هيچ قومى را كه ايمان به خدا و روز رستاخيز دارند نمى يابى كه با دشمنان خدا و رسولش دوستى كنند، هر چند پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندانشان باشند.»
همان گونه كه در دو آيه فوق ملاحظه مى فرماييد، خداوند تبارك و تعالى مؤمنين را برحذر مى دارد از محبّت كردن به دشمنان خداوند تبارك و تعالى و اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام ، البتّه اين به معنى جنگ و خونريزى با هيچ طايفه يا گروهى نمى باشد؛ چرا كه فرق بين اين دو واضح است و تولّى و تبرّى احكام خودش را دارد و جهاد هم احكام جداگانه اى، كه محقّق شدن آن احتياج به شروطى دارد، به نحوى كه مشهور علماى اماميّه فرموده اند: در زمان غيبت حضرت ولى عصر روحى وارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء شروع و ابتداء به جهاد جايز نيست و در صورت حمله به ممالك اسلامى دفاع واجب مى شود.
گذشته از آيات بسيارى كه در زمينه وجوب تولّى و دوست داشتن خداوند جلّ جلاله و اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام و تبرّى و اظهار انزجار و دشمنى با دشمنان خداوند جلّ جلاله و اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام وجود دارد، روايات زيادى هم وجود دارد، از جمله وجود نازنين امام رضا علیه السلام مى فرمايند:
«كَمالُ الدّينِ وِلايَتُنا وَ الْبَرائَةُ مِنْ عَدُوِّنا.(2)
(كمال دين (و كامل شدن آن)، ولايت ما اهل بيت و برائت از دشمنان ماست.)
ص: 98
و در روايت ديگرى يك نفر به وجود نازنين امام جعفر صادق علیه السلام عرض كرد:
«إِنَّ فُلَاناً یُوَالِیكُمْ إِلَّا أَنَّهُ یَضْعُفُ عَنِ الْبَرَاءَةِ مِنْ عَدُوِّكُمْ، فَقَالَ: هَیْهَاتَ كَذَبَ مَنِ ادَّعَی مَحَبَّتَنَا وَ لَمْ یَتَبَرَّأْ مِنْ عَدُوِّنَا.(1)به درستى كه شخصى شما را دوست دارد، امّا او در بيزارى جستن از دشمنان شما ضعيف است؛ امام صادق علیه السلام فرمودند: دروغ مى گويد كسى كه ادّعاى محبّت ما اهل بيت را دارد ولى از دشمنان ما اظهار بيزارى نمى كند.)
به هر تقدير آيات و روايات زيادى در زمينه وجوب تولّى و تبرّى وجود دارد، و همان گونه كه امام صادق علیه السلام تصريح كرده اند، تولّى و تبرّى بايد به همراه هم باشد. كه ما در اين مختصر به چند مورد از آن آيات و روايات اشاره كرديم و افراد جوياى معرفت و تحقيق مى توانند به كتب مفصّلى كه در اين زمينه نگاشته شده است مراجعه فرمايند.
ز احكام الهى و به قرآن *** براى جملهٔ مردم به دوران
بدان واجب، تبرّى و تولّى *** چو ديگر واجباتِ ربِّ هستی
به جاى مزد انجام رسالت *** ز اهل و خاندانش كن حمايت
ز صدق دل مطيع مرتضى باش *** محبّ فاطمه و مصطفى باش
محبّ اوّلين تا آخرين نور *** بمان چون خادمى در وادى طور
بِجو از دشمنان او برائت *** تبرّى كن به دستور رسالت
براى هر زمان با شور و رونق *** نما لعنت به خصم و دشمنِ حقّ
كه پر كرده جهان از ظلم بى حد *** به وقت دشمنى با آل احمد
بگفته حضرت صادق به آحاد *** كه عاشق نيست بر ما هيچ شيّاد
كه با دشمن كند هر دَم مُدارا *** نگويد فتنه هايش آشكارا
بگويد سيّد «سجّاد» هر روز *** كه بيزارم ز خصم آتش افروز
**********
ص: 99
به هر صورت آن چه مسلّم است اين است كه هر نعمتى به هر كسى در اين عالم مى رسد، به بركت و لطف خداوند تبارك و تعالى و اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام مى باشد. از این رو در روايتى نقل شده است:«ذَکَرُوا أَنَّ أَبَا حَنِیفَةَ أَکَلَ طَعَاماً مَعَ الْإِمَامِ الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ علیهما السلام ، فَلَمَّا رَفَعَ علیه السلام یَدَهُ مِنْ أَکْلِهِ، قَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ، اللَّهُمَّ هَذَا مِنْکَ وَ مِنْ رَسُولِکَ صلی الله علیه و آله و سلم ، فَقَالَ أَبُو حَنِیفَةَ: یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ! أَ جَعَلْتَ مَعَ اللَّهِ شَرِیکاً؟ فَقَالَ لَهُ: وَیْلَکَ، فإِنَّ اللَّهَ تَعَالی یَقُولُ فِی کِتَابِهِ: (وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِه(1) وَ یَقُولُ عَزَّ وَ جَلَّ فِی مَوْضِعٍ آخَرَ: (وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا ما آتاهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ، وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ سَیُؤْتِینَا اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُه(2) فَقَالَ أَبُو حَنِیفَةَ: وَ اللَّهِ، لَکَأَنِّی مَا قَرَأْتُهُمَا قَطُّ مِنْ کِتَابِ اللَّهِ وَ لَا سَمِعْتُهُمَا إِلَّا فِی هَذَا الْوَقْتِ. فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام : بَلَی، قَدْ قَرَأْتَهُمَا وَ سَمِعْتَهُمَا، وَ لَکِنَّ اللَّهَ تَعَالَی أَنْزَلَ فِیکَ وَ فِی أَشْبَاهِکَ: (أَمْ عَلی قُلُوبٍ أَقْفالُه(3) وَ قَالَ: (کَلَّا بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُون(4).(5)
(نقل کرده اند ابو حنیفه با امام صادق علیه السلام غذا می خورد، پس هنگامى كه غذا خوردن امام صادق علیه السلام تمام شد، فرمودند: سپاس مخصوص خداى جهانيان است. خدايا اين طعام از جانب تو و پيامبر تو براى ما آمده است. ابو حنيفه اعتراض كرد و عرض کرد: اى ابا عبد اللّه (كنيه امام صادق علیه السلام )، آيا براى خدا شريك قائل شدى؟ امام فرمودند: واى بر تو! همانا خداوند در كتاب خود فرموده است: «آن ها به جاى آن كه از آن بى نيازى كه به فضل خدا و رسول نصيب آن ها شد شكر گويند در مقام انتقام
ص: 100
و دشمنى برآمدند»، و در جاى ديگرى مى فرمايد: «و چه مى شود اگر آن ها به آن چه خدا و رسول به آن ها عطا كرد راضى بودند و مى گفتند كه خدا ما را كافى است او و رسولش از لطف خود به ما همه چيز عطا خواهند كرد». ابوحنيفه عرض کرد: گويامن اين دو آيه را از كتاب خدا نخوانده ام و نشنيده ام جز همين الآن. امام فرمودند: بلكه تو آن دو آيه را خوانده اى ولى خداوند تبارك و تعالى درباره تو و امثال تو نازل فرموده است: «آيا بر دل هايشان قفلى زده شده؟». و در آيه ديگرى مى فرمايد: «چنين نيست بلكه ظلمت ظلم و بدكارى هايشان بر دل هاى تيره آن ها غلبه كرده است - كه حقيقت را انكار مى كنند».)
پس اگر نعمات بى اندازه الهى شامل حال مخلوقات عالم، از انس و جنّ و ملك مى شود، از عنايات ذات احديّت جلّ جلاله و حضرت محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم است كه شكر اين نعمات، شكرى ديگر مى طلبد و ما قادر به سپاس گزارى و شكرگزارى نيستيم؛ چرا كه هر چه داريم از اوست و با نعماتى كه از خداوند تبارك و تعالى است چگونه مى توانيم شكر نعمت هاى ديگرش را به جا آوريم. امّا با اين وصف، عبد هميشه بايد شاكر و ذاكر ذات احديّت باشد، و اذكار ربّانى موجب قوّت روح، و بلكه غذاى روح هستند، و به طبع آن، قوّت جسم را هم در پى دارد، و آن چنان اثر معجزه آسايى دارد، كه ملائكه هم هميشه مشغول تسبيح و تقديس ذات احديّت مى باشند. چنانچه خداوند در قرآن مى فرمايد:
(وَ الْمَلائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الْأَرْضِ أَلا إِنَّ اللّه هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِي(1)
«فرشتگان تسبيح و حمد پروردگار خود را به جا مى آورند و براى كسانى كه در زمين هستند استغفار مى كنند.»
و اين دائم الذّكر بودن ملائكه موجب شده كه ديگر احتياجى به چيزى نداشته باشند، و مطيع غنى بالذّات، وجود نازنين ذات احديّت باشند؛ از همين رو نور اللّه كامل، امام بحقّ ناطق، جعفر بن محمّد الصّادق علیهما السلام مى فرمايد:
ص: 101
«إِنَّ اَلْمَلاَئِکَةَ لاَ یَأْکُلُونَ وَ لاَ یَشْرَبُونَ وَ لاَ یَنْکِحُونَ وَ إِنَّمَا یَعِیشُونَ بِنَسِیمِ اَلْعَرْشِ.(1)فرشتگان غذا نمى خورند و آب نمى نوشند و ازدواج نمى كنند، بلكه با نسيم عرش الهى زنده اند.)
و نه تنها ملائكه بلكه همه موجودات عالم، از جمادات و نباتات و حيوانات و آن ذرّاتى كه حتّى به چشم ديده نمى شوند، مشغول تسبيح و تقديس ذات احديّت جلّ جلاله هستند، چنانچه خداوند تبارك و تعالى در قرآن مى فرمايد:
(يُسَبِّحُ للّه ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْض(2)
هر ذكرى از اذكار ربّانى اثرى دارد و موجب به وجود آمدن خصوصيّتى در ذكر گوينده و يا برطرف شدن دردى و يا ايجاد امورى مى شود. امّا «ذكرُ اللّهِ» اكبر، كه درمان هر درد بى درمانِ روحى، و جسمى، و به وجود آورنده جميع كمالات نفسانيّه انسانى در عالم، و منشأ همه خوبى ها، و زوال هر كژى و ناخوشى و بدى است، وجود نازنين حضرات محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم مى باشد. و اين «ذكرُ اللّهِ» اكبر، يعنى وجود نازنين ائمّه اطهار علیهم السلام مستجمع و دربرگيرنده تمام اذكار ديگر است، و بلكه اگر ذكرى اثر دارد، به بركت وجود اقدس و نازنين حضرات معصومين علیهم السلام مى باشد؛ لذا خود فرموده اند:
«نحن كلمة اللّه.(3)
(ما اهل بيت، كلمة اللّه هستيم.)
و يا در جای دیگری فرموده اند:
«نحن ذكر اللّه.(4)
(ما اهل بيت، ذكراللّه هستيم.)
چنانچه شیخ اقدم، مرحوم شيخ صدوق قدس سره نیز در كتاب «امالى» در ضمن روايتى مى فرمايد:
ص: 102
«علىّ كلمة اللّه العُلْيا.(1)علىّ علیه السلام كلمه برتر خداوند است.)
و در روايت ديگرى، كاشف علوم الاوّلين والآخرين، حضرت امام محمّد باقر علیه السلام در تفسير آيه شريفه (وَ لَذِكْرُ اللّه أَكْبَ(2)؛ مى فرمايد:
«نَحْنُ ذِکْرُ اَللَّهِ وَ نَحْنُ أَکْبَرُ.(3)
(ما اهل بيت، ذكر خداوند هستيم و ما اكبر می باشيم.)
توجّه و توسّل به «ذكرُ اللّهِ» الأكبر يعنى حضرت محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم ، اكسير اعظمى است كه انسان را چنان شيداى خود مى كند كه غير از آن حضرات، ديگر به هيچ چيزى توجّه ندارد، و آن چنان محو آن انوار مقدّسه مى شود كه چون اصحاب سيّدالشّهداء حضرت ابا عبد اللّه الحسين علیه السلام ديگر حتّى در اثر ضربات پیاپی شمشیر نیز دردى احساس نمى كند و همه چيزش را در راه مولا مى دهد. چنانچه كاشف العلوم، حضرت امام باقر علیه السلام درباره اصحاب حضرت سيّد الشّهداء علیه السلام مى فرمايند:
«لَمْ يَجِدُوا ألَمَ مَسِّ الْحَدِيْدِ.(4)
(درد برخورد آن نيزه ها و شمشيرهاى آهنين را احساس نمى كردند.)
چرا كه آن چنان محو وجود مقدّس «ذكرُ اللّهِ» الأكبر، حضرت اباعبداللّه الحسين علیه السلام شده بودند، كه غير از آن حضرت ديگر به چيزى توجّهى نداشتند، و مجذوب آن وجود نازنين گرديده بودند.
جملهٔ ذرّات عالم در خروش و بى قرار *** چون ملائك مى كنند تسبيح ذات كردگار
ص: 103
با زبان خويش هر جسمى كند شكر خدا *** بس خموش با ندائی ما وراء هر صدا
لیک ذکری که همه گویند با هم یک نوا *** طبق فرمودهٔ آن مظهرِ پاک إنّما
آن ولیّ پنجمین و باقرِ علم از صفا *** از ازل بوده همی نام ولیّ کبریا
گفته مولاى جهان ذكر الهى بى گمان *** كه بگويند جملهٔ ذرّات عالم بى امان
ذكر ما و ياد ما باشد جلىّ اندر جهان *** ذكر اللّه است، نام حيدرِ صفدر عيان
حور و غلمان و ملائك با نداى يا علىّ *** ذكر حقّ گويند با صوت رسا و منجلى
از شجر تا هر حجر ذكر الهى سر دهد *** با نداى يا رسول اللّه و يا حيدر مدد
ذكر جمله خاكيان و اولياء و فرشيان *** يا محمّد، يا علىّ باشد دلا اكنون ز جان
سيّد «سجّاد» گويد در ميان خاكيان *** از سويداى وجودش يا علىّ شاهِ شَهان
*********
شايد درك اين مطالب براى عدّه اى سخت باشد و بگويند: چگونه امكان دارد اصحاب سيّدالشّهداء علیه السلام آلام و دردى در اثر ضربات شمشير احساس نكرده باشند؛ امّا جواب اين سؤال را بايد در قرآن جستجو كرد، و گفت همان گونه كه زنان مصرى در آن لحظاتى كه متوجّه حضرت يوسف علیه السلام بودند، درد و سوزشى احساس نمى كردند؛ اصحاب حضرت سيّد الشّهداء علیه السلام هم
ص: 104
چنان محو جمال بى مثال خدانماى يوسف فاطمه علیها السلام شده بودند كه ديگر متوجّه آلام و دردهاى حاصل از ضربات شمشير نمى شدند، با اين فرق كه زنان مصرى براى اندك زمانى در آن حالت قرار گرفتند،امّا اصحاب امام حسين علیه السلام تا آخرين نفس از عمر شريفشان محو وجود ملكوتى حضرت ابا عبد اللّه الحسين علیه السلام بودند، و با همان حال، مصداق «اِرْجِعِي إِلى رَبِّك» واقع گشتند. و صد البته این دو گروه با هم قابل مقایسه نمی باشد، ولی چه می توان کرد، وقتی عده ای نسبت به هر چیز شبه وارد می کنند، و بالاجبار باید شواهدی بر آن ارائه نمود. به هر تقدیر خداوند تبارك و تعالى در قرآن كريم دربارهٔ مجلس زنانِ مصرى مى فرمايد:
(فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ للّه ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيم(1)
«چون (زليخا) ملامت زنان مصرى را درباره خود شنيد، فرستاد و از آنها دعوت كرد و (مجلسى بياراست و) به احترام هر يك بالش و تكيه گاهى بگسترد و به دست هر يك كاردى (و ترنجى) داد و (آن گاه با زيب و زيور يوسف را بياراست و) به او گفت كه به مجلس اين زنان درآ، چون زنان مصرى يوسف را ديدند، بس بزرگ يافتند و دست هاى خود (به جاى ترنج) بريدند و گفتند: حاش للّه كه اين پسر نه آدمى بلكه فرشته بزرگ حسن و زيبايى است.»
آری وقتى انسان واقعاً مجذوبِ محبوب باشد، غير از محبوب چيز ديگرى را نمى بيند و متوجّه امر ديگرى نمى شود، همان گونه كه تا لحظاتى كه زنان مصرى متوجّه حضرت يوسف علیه السلام بودند، حتّى از آلام و دردِ بريدن دست خود غافل بودند، و غير از ايشان به چيز ديگرى توجّه نداشتند. امّا حضرت يوسف علیه السلام كجا، و يوسف فاطمه علیها السلام كجا، از این رو نگارنده در مقام انشاء از سویدای جان ندا سر می دهد که:
هزاران يوسف مصرى گرفتار *** به يك گوشه چشم آن شه و يار
**********
ص: 105
لذا جا دارد اصحاب حضرت ابا عبد اللّه علیه السلام محو وجود حضرت شوند، و به غير جنابش به چيزى توجّه نكنند.
جمله ياران حسين بن علىّ *** محو و مات بهترين يكتا ولىّ
آن چنان بودند ای جان عزیز *** که در آن غوغا تماماً بس جلی
بهر تیغ و نیزه و هم تیر تیز *** بی غم و دردی به غایت منجلی
جمله آغوشی گشودند دل پذیر *** بهر یاری امام خود یلی
**********
در پايان اين بخش، برخى از اشعار نگارنده در مدح و مراثى مولا امير المؤمنين علیه السلام آورده مى شود به اميد آن كه مفيد فائده بوده، و مورد عنايات حضرتش قرار گيرد.
آمد دل من شبى به كويت *** در زمرهٔ عاشقان رويت
مست تو بُوَد جهان زيبا *** در سجده تو جهان مصفّا
ذكر همگى به سوى اللَّه *** با نغمهٔ یا علیّ به هر گاه
اجسام كه در نظر خموشند *** در سجده به ياد تو خروشند
از شوق جمال بى مثالت *** گشتند خَمُش بهت كمالت
ديدند كه نور حضرت حقّ *** از صورت شاه گشته مُنْشَق
مبهوت به وادى طريقت *** از هيبت مرتضى و قدرت
جمعى ز خدا جدا نبينند *** جمعى كه فقط خداى بينند
«سجّاد» فداى شاه مردان *** در وادى معرفت چه حيران
*********
ماه رجب الأَصَبْ رسیده *** چون نور علىّ حرم ندیده
ص: 106
ماهِ أصَم و علىّ صفدر *** بر دشمن شه لعنِ مكرّر
در شهر علىّ كرم دمادَم *** عاشق به علىّ خاتم و آدم
از بهر علىّ حرم مهيّا *** گردیده چه سان به عشق مولا
اندر شعفی چنان هویدا *** کز سینهٔ خود به حال شیدا
بنموده ندا و زد همی چاک *** از بهر قدوم آن شه پاک
كعبه ز شعف ز بهر حیدر *** قلبش بگشوده بس مطهر
اين خانهٔ آن امامِ جانان *** از بهر قدومِ شاه شاهان
گردیده مَطافِ ره گذاران *** از روز ازل به امر یزدان
«سجّاد» به عشق شاه مردان *** آن زادهٔ بیت و نورِ ایمان
بنموده دعا به شامگاهان *** کآید به حرم چنان غلامان
بر دیده کند تراب کعبه *** آن خاک قدوم شهْ خجسته
**********
اميرالمؤمنين حقّ مبين است *** به جنگ بدر و خيبر بى قرين است
اسد اللّه و سيف اللّه و دين است *** عجب شيرى به جنگ كافرين است
براى كافرين او در كمين است *** هراسان از نگاهش مشركين است
نبىّ را ياور و او جانشين است *** براى مرتضى خاتم حزين است
براى فاطمه يكتا قرين است *** علىّ در اين جهان حقّ اليقين است
ز نور حضرتش عرش برين است *** عَجين عشقش به قلب مؤمنين است
براى مؤمنين حبل المتين است *** هميشه او پناهِ متّقين است
غرائب در ظهور شاه دين است *** عجائب با اميرالمؤمنين است
سليمان را اگر قدرت چنين است *** نصيبش ملك عالم بى قرين است
ز اعجاز نگینی دل نشین است *** كه بر آن نام مولی المؤمنین است
ص: 107
چو نام حضرتش بر آن نگین است *** سلیمان این چنین مسند نشین است
اگر «سجّاد» شعرش دلنشين است *** ز لطف حيدرِ حبل المتين است
********
با ولايت زنده ام هو يا اميرالمؤمنين *** باده نوش از باده ام هو يا اميرالمؤمنين
تا به پيشت بنده ام هو يا اميرالمؤمنين *** تا ابد پاينده ام هو يا اميرالمؤمنين
*********
نوزدهم ماه رمضان غوغا به پا شد *** علىّ مرتضى فرقش دو تا شد
همايون فرق مولاى دو عالم *** به ضرب كين دشمن مبتلا شد
به سجده در نماز آخرينش *** اميرالمؤمنين فرقش جدا شد
به وقت خوردن ضربت به محراب *** نداى يا ربّ و فزت به پا شد
ز ظلم ابن ملجم در سحرگاه *** همه عالم به يكباره فنا شد
چو جبريل امين مولا به خون ديد *** ز سوز دل صدايش در فضا شد
كه و اللّه علىّ مرتضى را *** بكُشتند و خدا صاحب عزا شد
بگفتا كِاى همه عالم بدانيد *** هدايت را دگر رُكنش جدا شد
نمانده ديگر از تقوا نشانه *** از اين ظلمى كه در عالم روا شد
جدا شد عروة الوثقى ز قتلش *** همه خلق جهان هم در بلا شد
زمين لرزان و عالم شد دگرگون *** جهان تاريكِ جور اشقيا شد
دگر مولا رمق در تن ندارد *** ز خون سر محاسن هم حنا شد
قسم بر آيه آيه هاى قرآن *** مصيبت بر دل اهلِ ولا شد
ز بعد مصطفى زهرا بداند *** چگونه حقّ حيدر هم ادا شد
بگويد سيّد «سجّاد» هر روز *** فقط مولا علىّ مشگل گشا شد
*********
ص: 108
عالم امشب از عزاى مرتضى سرگشته است *** در عزاى حضرتش از غم كمر بشكسته است
زين مصيبت مصطفى اندر جنان در ندبه است *** فاطمه از غصّه اش مقرون اشك و نوحه است
آن بهشتى كه در آن هر درد و غم بيگانه است *** در عزاى شاه امشب غرق اشك و ناله است
جملهٔ حور و ملك محزون از اين غم گشته است *** خاك غم كرّوبيان بر سر از اين غم كرده است
عرش و كرسى زين مصيبت در عزا گرديده است *** در عزاى مرتضى گويى به هم پيچيده است
جملهٔ ارض و سما در صد بلا افتاده است *** زين مصيبت عالم امكان ز پا افتاده است
آسمان تاريك و خون از ديده جارى كرده است *** سرخى پهناى آن از سوگ و آه و گريه است
آن چنان قلب زمين در سوگ و غم بنشسته است *** كه بلرزيد آن چنانى كه ز هم بگسسته است
بعد قتل مرتضى عالم به درد و غصّه است *** سيّد «سجّاد» عمرى زين عزا غم خورده است
*********
آمد به بَرِ همسر خود حضرت مولا *** ديدا كه نحيف است تن حضرت زهرا
نامانده از آن حوريه و نور الهى *** جز پوست بر آن پيكر ناديده پناهى
از بعد نبىّ جز اذيت ليل و نهارى *** نادیده جنابش به سرا يا به گذارى
ص: 109
چون ديد علىّ را به بَرَش با غم بسيار *** در غصّه و غم گشت در آن لحظه ديدار
گفتا كه علىّ جان چه خبر شهر مدينه *** از جور چه بيداد كنند اهل سقيفه
بشنيده ام اى يار، سلامت ننمايند *** مردم به خدا حرمت ذاتت نشناسند
گويا كه نبودى به جهان اى دل و ديده *** مظلوم تر از تو به جهان ديده نديده
در شهر مدينه كه چنين غُصّه شنيده *** از بعد نبىّ حيدر كرّار غريبه
بشنيد چو از همسر خود جمله كلامى *** گرديد روان اشك ز چشمش به تمامى
كِاى فاطمه جان بعد نبىّ گشتم و تنها *** هستى تو كنارم به جهان اى مه زيبا
در كوىْ علىّ چون كه سلامى بنمايد *** ناديده بگيرند و نگاهى ننمايند
از بعد نبىّ كس ندهد جمله جوابى *** از بهر سلامم به كلامى ز ثوابى
چون فاطمه بشنيد چنين غُصّه ز شاهى *** بگرفت ز چشمش قطراتى به چه آهى
گفتا كه علىّ جان بشنيدم پدرم گفت *** يك تحفه كلامى كه به عالم نتوان جست
باشد به خدا مرهم هر درد و بلايى *** اشكِ غمِ مظلوم، در آن وقت جدايى
بگرفت يكى چند از آن اشك حبيبش *** ماليد به بازوى خودش اشك غريبش
چون دست كشيد بر تن رنجور و حزينش *** آهى بزد از سينه بشكسته ز كينش
«سجّاد» چو بشنيد چنين تحفه كلامى *** گرديد خَمُش از غم آن سرور نامى
**********
ز بعد مصطفى بيت نبوّت *** بُوَد مظلوم آن روح فتوّت
نمودند عهد تا بعد محمّد *** كنند خانه نشين حقّ و مروّت
هجوم و ازدحام خلق بى شرم *** نموده بى حيايى با عداوت
طناب بر گردن و دستان حيدر *** ببين صبر علىّ را با ذكاوت
ز صبرش عالمى گشته هدايت *** ز لطفش منجلى گشته سخاوت
يكى از اهل ذمّه زين حكايت *** مسلمان گشت و نام حقّ تلاوت
ص: 110
به جنگ خيبراين صاحب مروّت *** بديده كرده بيچاره يلان با طراوت
كسى كه قدرتش گشته زبان زد *** ولى بهر خدا صبرش حلاوتبُوَد سر
حلقهٔ خوبان عالم بُوَد شاه *** جهان و جاه و كسوت
ز«سجّاد»كن قبول شاها قصيده *** به لطفت شاه در وقتِ قضاوت
**********
حضرت امام حسن علیه السلام فرمودند: هر وقت اميرالمؤمنين علیه السلام به جنگ مى رفتند، جبرئيل از يمين او و ميكائيل از يسار او حركت مى كرد(1)
ميكائيل ناموس رزق است. يعنى تمام مواهب مادّى وجود، و واسطه فيض، در آن چه از رزق و روزى به تمام كائنات در اين قلمرو هستى مى رسد، ميكائيل است. جبرئيل هم حامل علم است و هم ناموس وحى؛ او كسى است كه تمام مواهب علمى و معنوى كه به اوّلين و آخرين رسيده، و مى رسد، از طريق وجود اوست. معناى اين جمله آن است كه تمام خزائن معنوى عالم در دست راست علىّ بن ابى طالب علیه السلام است. و تمام خزائن مادّى عالم در دست چپ علىّ بن ابى طالب علیه السلام مى باشد(2)
فرمود امام دوّم آن سبط پيمبر *** در وصف پدر يگانه سرور
هرگاه علیّ ز بهر دل دار *** مى رفت به جنگ و حرب كفّار
از جنب يمينِ شه چو نوکر *** جبريل بُده حامى دلبر
ميكائيل بُده به جنب ديگر *** حامی و شه و ساقی کوثر
جبريلِ ظهورِ علمِ جبّار *** باشد چو گداىِ شاهِ ابرار
آن مظهر رزقِ حیِّ داور *** گَشته همه جا فداى حيدر
بودند مظاهرِ خداى اكبر *** در محضرِ آن فاتح خيبر
يعنى كه در اين جهانِ دَوّار *** سرچشمهٔ آن مواهبِ يار
ص: 111
از مادى و معنوى به يك بار *** باشد به يد حيدرِ كرّار
«سجّاد» در اين لحظه چو بيمار *** نالد به سراى شاه غم خوار
تا با نگهى ز شاه بردبار *** آسوده شود ز حال غم بار
**********
شهنشاه عالم ولىِّ جهان *** به عرش و ملائك، در آن لامكان
به لوح و قلم دست غيبش عيان *** به عرش الهى قوام و امان
به هفت آسمان رهبرى كاردان *** ز انس و ملائك تماماً چو جان
به پيغمبران سرورى بى نشان *** نجات همه انبياء هر زمان
به آدم همى ناصر اندر نهان *** چو ديگر رسولان حقّ بى گمان
كند يارىِ انبياء از غم و هر فغان *** چو نوح فتاده به طوفان چنان
نموده همه انبياء با توان *** مدد در خفاء يارىِ بى امان
بُوَد نفس احمد به دوران چو جان *** همان صاحب نفخهٔ كن فكان
همان گونه كه هر زمان و مكان *** مددكار احمد بُده او عيان
ز عرش و ز فرش و زمين و كيان *** به امرش بُوَد جمله شير ژيان
به بودش تمام جهان بوده و كهكشان *** ز انس و ز جان و ز مرغِ در اين آسمان
بُوَد او علىّ، كفو زهرا به كان *** پدرِ حسن و حسين و به خاكش يلان
ز برق نگاهش جهانى بدان *** چو «سجّاد» و اين عالم از هر كران
***********
كوفه اين ايّام افغان و همی غوغا به پاست *** اين نداى اِرجعى از سوی حقّ و كبرياست
كه رسد هر لحظه با بانگ رسا و بی امان *** به اميرالمؤمنين كه وصف آن با رهنماست
هر زمان گويد خدا با آن شهِ خيبرگشا *** وقت ديدار علىّ با ربّ به بانگ اقرباست
ص: 112
مى رسد هر دَم ندا از جانب ربّ و خدا *** وقت وصل آن يگانه آيهٔ ايزدنماست
با چه شوقى حضرتش دارد نگاهى در افق *** اين شب قدر وقت وصل مرتضى بامصطفاست
آمده وقت رهايى زآن همه زخمِ زبان *** وقت آسايش ز دست مردمان بى حياست
ديگر آن مولا نبيند قنفذ اندر كوچه ها *** وقت آسودگى مولا و شهِ مُلك بقاست
آمده وقت فغانِ عاشقانِ بوتراب *** وقت بى تابىِّ جمله شيعيانِ مقتداست
آمده وقت جدايى از علىّ مرتضى *** وقت آسايش حيدر از تمام اشقياست
جملهٔ ذرّات عالم در سحر چون ميخ در *** اشك ريزان با هم اندر يك نداست
كه نرو امشب به مسجد اى اميرِمؤمنان *** اين جهان از بعد تو زندانِ هر نغمه سراست
چون که وارد شد به مسجد آن امام کائنات *** در سحر كه بهترين وقت مناجات خداست
در ميان آن صلاة از بعد سجده ناگهان *** كرد ويران عالمى آن كه يقيناً از زناست
گشت در خون آن امام و آن ولىّ دلربا *** با چه حالى حضرتش اندر مناجات و دعاست
كه به ربّ كعبه در مُلك و جهان *** با نداى فزت ديگر مرتضى حاجت رواست
خاك غم ريزد به سر جبريل با آه و فغان *** با نداى ديگر اركان هدايت برفناست
بانگ ماتم و عزا اندر جنان گشته به پا *** از برای اين مصيبت ذات حقّ صاحب عزاست
فاطمه همچو نبىّ خون از بصر كرده روان *** از پس اين فاجعه عالم دگر ماتم سراست
طير و وحش و جنّ و انس در هر كران *** ديگر افتاده زپا و مانده اندر صد بلاست
سيّد «سجّاد» چون جبريل افتاده ز پا *** عالمى گشته دگرگون و دگر واويلتاست
***********
در ماه خدا عزا به پا شد *** هنگامهٔ غصّه زآن عزا شد
در آن سحر و وقتِ عبادت *** هنگامهٔ ز تيغ بى حيا شد
در سجدهٔ آخرين چو معراج *** چون وقت رسيدن دعا شد
از ضربت تيغِ بدترين خلق *** صورت به خدا رنگ حنا شد
ص: 113
از ضربت و جورِ ابن ملجم *** همايون فرق مولايم جدا شد
صدا زد حضرتش اندر سحرگاه *** به ذات حقّ علىّ حاجت روا شد
به حقّ صاحب آن بيت و كعبه *** شكيبايى من با مرحبا شد
به كلّ عالم و در بين گيتى *** ندای جبرئیل اندر فضا شد
که اركان هدايت از قساوت *** همی ويران چُنان عرشِ خدا شد
به هر جائی در این عالمِ امكان *** به هر شخصى چنین بانگ رسا شد
كنيد بر تن لباسِ درد و ماتم *** ز اين پس كه دگر وقت بلا شد
ز این مصیبت مولای گیتی *** به يكباره جهان دیگر فنا شد
ز قائمه همی عرش الهى *** فتاد اندر زمانی که ندا شد
به لوح و هم قلم رسيده اين وحىّ *** خدا اندر عزا وقت صبا شد
به جنّت حضرت زهراى اطهر *** چو ختم انبيا نوحه سرا شد
همه پيغمبران در غم پريشان *** چو خونين فرق مولا از قضا شد
از آن غصّه به جنّت و به رضوان *** همه حور در غمى بس غم فزا شد
ز اوّلْ آسمان تا ارض هفتم *** چو اهلش ناله ها هم يك صدا شد
بگريَد آسمان چون كلّ اجسام *** به لحظه خون به هر جايى رها شد
چو بردند حضرت از مسجد به خانه *** به ناگه حضرتش در ربّنا شد
ز بهر دخترش زينب مضطر *** كه جلوه صبر او با اعتلا شد
چو آوردند طبيب از بهر مولا *** همى كه شير بهر شه دوا شد
به لحظه كوچه با صد شور و غوغا *** پر از اطفالِ با غم آشنا شد
دوان با ظرف شير جمله يتيمان *** چه بر آن بى كسانِ بى نوا شد
كه اندر كوچه ها با حالِ نالان *** همه شیون زنانِ آن جفا شد
يقيناً بهر آن اطفال گريان *** يتيمى بى علىّ معنا به ما شد
بسوزد سيّد «سجّاد» هر آن *** از آن ظلمى كه بر آن رهنما شد
ص: 114
1. خدمت كردن ملائكه
2. خبر دادن از غيب
3. مسلمان شدن هشتاد يهودى
4. استجابت دعا
5. آوردن غذاى بهشتى براى حضرت زهرا علیها السلام
ص: 115
در كتاب شريف «الثّاقب فى المناقب» از زاذان از سلمان فارسی نقل نقل شده است:
«أَتَيْتُ ذَاتَ يَوْمٍ مَنْزِلَ فَاطِمَةَ علیها السلام فَوَجَدْتُهَا نَائِمَة(1)قَدْ تَغَطَّت(2)
بِالْعَبَاءَةِ، وَ نَظَرْتُ إِلَى قِدْرٍ مَنْصُوبَةٍ بَيْنَ يَدَيْهَا تَغْلِي بِغَيْرِ نَارٍ، فَانْصَرَفْتُ مُبَادِراً إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم ، فَلَمَّا بَصُرَ بِي ضَحِكَ، ثُمَّ قَالَ: يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ! أَعْجَبَكَ مَا رَأَيْتَ مِنْ حَالِ ابْنَتِي فَاطِمَةَ؟ قُلْتُ: نَعَمْ، يَا رَسُولَ اللَّهِ! فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم : أَ تَعْجَبُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ؟ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَلِمَ ضَعْفَ ابْنَتِي فَاطِمَةَ، فَأَيَّدَهَا بِمَنْ يُعِينُهَا عَلَى دَهْرِهَا مِنْ كِرَامِ مَلاَئِكَتِهِ.(3)
(روزى به خانه حضرت زهرا علیها السلام رفتم، ديدم آن حضرت خواب هستند، در حالی که خود را با چادر به طور كامل پوشانده اند. و نگاه کردم به ديگى که در مقابل ایشان بدون آتش مى جوشيد. از این رو بلافاصله نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم برگشتم، همين كه
ص: 116
چشم مبارك حضرت به من افتاد، تبسّمى كردند و سپس فرمودند: اى ابا عبد اللّه! آيا از آن چه از حال دخترم فاطمه علیها السلام ديدى، تحجب نموده ای؟ عرض كردم: بله اى رسول خدا! پس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: آيا از امر خداوند تعجّب كرده ای؟ به درستی کهخداوند تبارك و تعالى چون از ضعف دخترم فاطمه علیها السلام آگاه بوده، پس ایشان را در سختى هاى روزگار به سبب فرشتگان بزرگوار خود يارى می نماید.)
شنيدم روزگارى يك كلامى *** ز سلمان، عاشقِ فرخنده نامى
برفتم خانه زهرا به روزى *** بديدم مظهر حقّ در فروزى
بخوابيده كنارى بنتِ خاتم *** به دور از ديدگان خلقِ عالم
به خوابى كه بُوَد افضل ز معراج *** بياسوده و عالم گشته محتاج
به يك گوشه چشم آن يگانه *** تمامِ خلقِ هر كوى و زمانه
بديدم كرده مستور از برونى *** به چادر برترينِ هر قرونى
چنان پوشانده خود در بين چادر *** كه پنهان گشته از عالم به هر طور
وجودى را كه بود در جسم حورى *** بپوشانيده از غير با سرورى
بديدم ديگى اندر صحن خانه *** بدون آتشى جوشد به سايه
شدم حيران از اين اعجاز زهرا *** لذا از نزد آن بانوى والا
برفتم محضر ختم نبوّت *** شتابان در تحيّر زان اُبُهّت
تبسّم كرده چون ديدند من را *** سپس فرمود با من اين سخن را
شدى اندر شگفتى و تحيّر *** چو ديدى فاطمه را در تبلور
خدا داده به فرزندم مقامى *** كه در هر سختى و كارِ مدامى
كنند يارى ملائك دخترم را *** به وقت ضعفِ از جان بهترم را
بُوَد جبريل را اين افتخارش *** كه خادم باشد او روزى كنارش
بُوَد «سجّاد» هر دم آرزويش *** كه گردد خادم و خاكى به كويش
ص: 117
توضيح: اگر به روايات مراجعه كنيم درمى يابيم كه بدون شكّ وجود نازنين حضرات معصومين علیهم السلام ، افضل از همه ملائكه مى باشند، و نه تنها ائمّه اطهار علیهم السلام افضل از ملائكة اللّه هستند بلكه آرزو و تمنّاى ملائكه از وجود ذات احديّت تبارك وتعالى، خادمىِ آستان مقدّس حضرت علىّ و آل علىّ علیهم السلام مى باشد.لذا مرحوم علامه مجلسی قدس سره کتاب «ارشاد القلوب» از جناب ابوذر از وجود نازنین حضرت خاتم الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم نقل کرده است:
اسرافيل بر جبرئیل مفاخره نمود، و گفت: من برتر از تو هستم، جبرئیل علیه السلام گفت: چگونه تو برتر از من هستی؟ گفت: چون من مصاحب هشت حملهٔ عرش، و صاحب نفخهٔ صور، و نزدیکترین ملائکه به خداوند متعال می باشم.
جبرئيل گفت: من برتر از تو هستم. اسرافیل گفت: به چه سبب تو برتر از من هستی؟ گفت: چون من امین وحی خداوند متعال، و رسول او به سوی انبیاء و مرسلین، و صاحب خورشید و ماه گرفتگی، و قذف ها می باشم، به نحوی که خداوند متعال هیچ قومی را هلاک نکرده، مگر به سبب من. پس هنگامی که آن دو با یکدیگر مفاخره می نمودند، به ناگاه خداوند متعال به آن دو وحی فرمود:
«اسْکُتَا فَوَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی لَقَدْ خَلَقْتُ مَنْ هُوَ خَیْرٌ مِنْکُمَا.»
(ساكت باشيد، به عزّت و جلالم قسم، به تحقیق كسى را آفريده ام كه از هر دوى شما برتر است.)
سپس خداوند متعال بر ساق عرش اشاره اى فرمود، كه پرده آن كنار رود. وقتى نگاه كردند، ديدند بر طرف راست عرش الهى نوشته شده:
«لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، مُحَمَّدٌ وَ عَلِیٌّ وَ فَاطِمَهُ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ خَیْرُ خَلْقِ اللَّهِ.»
(خدائی جز خداوند یگانه نیست، محمّد و علیّ و فاطمه و حسن و حسین بهترین خلق خداوند هستند.)
پس جبرئيل به خداوند متعال عرض كرد:
ص: 118
«یَا رَبِّ! فَإِنِّی أَسْأَلُکَ بِحَقِّهِمْ عَلَیْکَ، إِلَّا جَعَلْتَنِی خَادِمَهُمْ. قَالَ اللَّهُ تَعَالَی: قَدْ جَعَلْتُ، فَجَبْرَائِیلُ مِنْ أَهْلِ الْبَیْتِ، وَ إِنَّهُ لَخَادِمُنَا.(1)پروردگارا! همانا از تو درخواست مى کنم به حقّى كه ايشان بر تو دارند، که مرا خادم آن ها قرار دهى. خداوند تبارك و تعالى فرمود: تو را خادم آن ها قرار دادم. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: پس جبرئيل از اهل بيت است، و به درستی که او خادم ما مى باشد.)
مرحوم شيخ فخرالدّين طريحى قدس سره نيز اين روايت را به نحو كامل ترى نقل فرموده است، و در ادامه همين روايت مى نويسد: وقتى جبرئيل از خداوند جلّ جلاله درخواست كرد كه او را خادم اهل بيت علیهم السلام قرار دهد، و خداوند تبارك و تعالى دعاى او را قبول كرد؛
«فافتخر جبرائيل على الملائكة أجمع لمّا صار خادماً لهم، فقال: من مثلي، و أنا خادم آل محمّد، فانكسرت الملائكة أن يفاخروه.(2)
(وقتى جبرئيل خادم اهل بيت گردید، بر همهٔ ملائكه فخر نمود، در حالی که می گفت: چه كسى مثل من مى باشد، و حال آن كه من خادم آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم هستم. پس ديگر هيچ یک ملائکه نتوانستند بر جبرئيل فخر نمایند.)
به هر تقدير نوكرى و خادمى آستان مقدّس حضرت محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم آن قدر عظمت دارد كه وقتى ملكى مثل جبرئيل مى خواهد براى ملائكه مفاخره كند، نمى گويد من حامل علم خداوند، و امين وحى الهى مى باشم، بلكه بالاترين مقام خود كه نوكرى خاندان وحى است را به عنوان بهترين مدال به رُخ ملائكه مى كشد، و به آن افتخار مى كند. و اين مدال، آن چنان ارزش و اهميّتى دارد، كه ديگر ملائكه نمى توانند به او فخر بورزند، و با او مفاخره كنند.
بگفتا ابوذر حديثى عجيب *** ز ختم نبوّت خدا را حبيب
كه روزى نمود صاحب نفخ صور *** به جبريل يكتا به حال سرور
مباهاتِ بسيار و بس افتخار *** كه من افضلم در همه روزگار
ص: 119
مقامم بُوَد برتر از جبرئيل *** بُوَم بهترين خلق ربّ جليل
منم حاملِ عرشِ حقّ، بى بديل *** منم صاحب نفخِ صورِ جميل
سپس گفت جبريل با او، چنين *** منم برترين خلقِ ملك و زمين
منم حامل وحىُ ربّ و خدا *** منم آن امينِ الهى به ملك و سرا
كسوف و خسوف جهان عظيم *** به تدبير من مى شود اى كريم
چو خواهد بلايى براى اُمم *** به امر الهى به آنى كنم
چو بالا گرفت اين جدال و كلام *** بگفتا خدا أسكتا و تمام
نمودم به عالم تنى چند خلق *** كه باشند برى از همه ظلم و دلق
بُوَند اشرف از جمله خلقِ جهان *** ز انس و ملائك همه جمله جان
بگفتند آنان به ربّ و خداى *** ز نور تو گشتيم خلق و جداى
چگونه كسى افضل از ما بُوَد *** براى همه خلق، آقا بُوَد
اشارت نمود حقّ به عرش برين *** هويدا بشد جمله اى چون نگين
نوشته به عرشش خداى جهان *** منم مالِكِ ملك و هستى عيان
فرستادهٔ من محمّد بُوَد *** امين همه خلق احمد بُوَد
علىّ و حسين، فاطمه با حسن *** حبيب منند همچو جانى به تن
چو جبريل شأن آنان شنيد *** غلامى آنان به جانش خريد
بگفتا به ذات الهى به عجز *** عذابى نما خصم احمد به زجر
الهى به لطفت عطا كن به من *** غلامى درگاهشان در زِمن
شده آرزويم كنون در جهان *** غلامى آنان به هر جا و آن
چو جبريل تمنّا نمود از اِله *** كه خادم بگردد در آن پيشگاه
به لطف و كرم خالقِ ذو المنن *** پذيرفت دعايش در آن انجمن
بشد از همانجا غلام علىّ *** همان بى قرين و امام و ولىّ
همان سرورِ جمله انس و پرىّ *** كه باشد غلامى او سرورى
ص: 120
چنانچه بگفتا به جمع مَلك *** منم برتر از خَلق و عرش و فَلك
منم خادم آستان علىّ *** كه باشد مدالم همين منجلى
شنيدند ملائك همه اين كلام *** چو «سجّاد» همه واله اين مقام
**********
جناب سلمان و ابوذر علیهما السلام از اصحاب رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم و اميرالمؤمنين علیه السلام بودند كه عاشقانه محضر حضرات معصومين علیهم السلام را درك كرده، و بهرمند شده بودند. جناب سلمان علیه السلام كه از طرف رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم ، مخاطب به خطاب «سلمان منّا اهل البيت(1)واقع شده بود، با آن سنّ زياد هميشه در خدمت اميرالمؤمنين علیه السلام بود. شیخ الطایفه، مرحوم شيخ طوسى قدس سره در این باره نوشته است:
«روى أصحاب الأخبار أن سلمان الفارسي رضي اللّه عنه لقي عيسى ابن مريم علیه السلام و بقي إلى زمان نبينا صلی الله علیه و آله و سلم و خبره مشهور.(2)
(راویان اخبار روایت کرده اند سلمان فارسی رضی اللّه عنه عیسی بن مریم علیه السلام را ملاقات نموده بود، و تا زمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم باقی ماند. و خبرش نیز مشهور می باشد.)
كه در اين صورت بيش از پانصد سال عمر كرده است. اگر چه طبق روايتى جناب سلمان علیه السلام چهار صد و پنجاه سال عمر كرده بود. ولى علم الهدی مرحوم سيّد مرتضى و شيخ طريحى مى نويسند از آثار و اخبار استفاده مى شود كه سلمان علیه السلام سيصد و پنجاه سال زندگى كرده است(3)امّا مرحوم محدّث نورى قدس سره و مورّخان بسيارى مدّت حيات سلمان علیه السلام را دويست و پنجاه سال دانسته اند(4)
ص: 121
به هر صورت بين مورّخين اختلاف است كه زادگاه سلمان فارسى علیه السلام كجا مى باشد، امّا ظاهراً ايشان اصالتاً اهل اصفهان است(1)
كه وقتى شنيد رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم مبعوث شده اند، با هر زحمت و سختى بود، بعد از گذراندن مصائبى، مشتاقانه خدمت حضرت شرفياب شد، و آن چنان منزلتى پيدا كرد كه رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم در شأن او و همچنین جناب ابوذر علیه السلام فرمودند:«إِنَّ اللَّهَ أَوْحَی إِلَیَّ أَنْ أُحِبَّ أَرْبَعَةً، عَلِیّاً وَ أَبَا ذَرٍّ وَ سَلْمَانَ وَ الْمِقْدَادَ.(2)
(به درستى كه خداوند به من وحى فرمود كه چهار نفر را دوست داشته باشم: علىّ علیه السلام و اباذر و سلمان و مقداد.)
در روايت ديگرى مرحوم علامه مجلسی روایت نموده: عیسی بن حمزه گفت: از امام صادق علیه السلام در مورد حدیثی که برای آن چهار نفر آمده است، سؤال نمودم. حضرت فرمودند: کدام حدیث؟ عرض کردم:
«الْأَرْبَعَةُ الَّتِی اشْتَاقَتْ إِلَیْهِمُ الْجَنَّةُ، قَالَ: نَعَمْ، مِنْهُمْ سَلْمَانُ وَ أَبُو ذَرٍّ وَ الْمِقْدَادُ وَ عَمَّارٌ، قُلْنَا: فَأَیُّهُمْ أَفْضَلُ؟ قَالَ: سَلْمَانُ، ثُمَّ أَطْرَقَ، ثُمَّ قَالَ: عَلِمَ سَلْمَانُ عِلْماً لَوْ عَلِمَهُ أَبُو ذَرٍّ کَفَرَ.(3)
(آن چهار نفر که بهشت مشتاق آنها است. فرمودند: بله، آن چهار نفر سلمان، و ابوذر، و مقداد، و عمار هستند. عرض کردم: کدام یک برتر هستند؟ فرمودند: سلمان، سپس سکوت کردند. آن گاه فرمودند: سلمان علمی داشت که اگر ابوذر از آن آگاهی پیدا می کرد، کافر می شد.)
و جاى تعجّب ندارد اگر وجود نازنين امام صادق علیه السلام در شأن كسى كه سال ها محضر اميرالمؤمنين علیه السلام را درك كرده و دانش آموخته آن مكتب است، بفرمايند:
«إِنَّ سَلْمَانَ عَلِمَ الِاسْمَ الْأَعْظَمَ.(4)
ص: 122
(به درستى كه سلمان اسم اعظم را مى دانست.)
وقتى بعد از رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم حقّ اميرالمؤمنين علیه السلام غصب شد، يكى از افرادى كه با حضرت ماند و مدافع اميرالمؤمنين علیه السلام بود، جناب سلمان و ابوذر:بودند. و در زمانى كه حضرت فرمود: «هر كس صادق است و مرا خليفه و جانشين رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم مى داند، فردا موهاى سرش را بتراشد و به مسجد بيايد»؛ در بين جمع كثيرى از مسلمانان فقط چند نفر با موهاى تراشيده به مسجد آمدند،و كس ديگرى جرأت نكرد موهايش را كوتاه كند، و آن ها فقط سلمان، مقداد و ابوذر با موهاى تراشيده به مسجد آمدند(1)
جناب سلمان علیه السلام هميشه مطيع اميرالمؤمنين علیه السلام بود، و عاشقانه محضر حضرت را درك كرد. و در اثر اين اطاعت و ارتباطى كه با حضرت داشت، به مقامى رسيده بود كه وقتى حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام بعد از درگذشت حضرت سلمان علیه السلام براى غسل و كفن و دفنش با طىّ الارض به مدائن رفتند، و پارچه اى كه روى صورت او بود را كنار زدند؛
«فَتَبَسَّمَ، وَ هَمَّ أَنْ یَقْعُدَ، فَقَالَ لَهُ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ: عُدْ إِلَی مَوْتِکَ، فَعَادَ.(2)
(سلمان تبسّمى كرد و خواست بنشيند، امیر المؤمنین علیه السلام به او فرمودند: به همان حالت مرگ برگرد؛ و او برگشت.)
براى مرتضى يك دم، نديده نوكرى عالم *** به مثل حضرت سلمان، ز اولاد بنى آدم
مطيع ذات پيغمبر، فدايى بهر آن سرمد *** ز بين عاشقان حقّ، بُوَد عشقش فزون از حد
نباشد در جهان چون او، همى يك عاشق كامل *** به اسم اعظمش آگه، به محبوبش دگر واصل
ص: 123
چو آرد وحىِ ربّ جبرئيل، براى حضرت خاتم *** رساند از بَرِ بارى، سلامش را در آن مَقْدَم
به وقت غربت حيدر، ز بعد قتل پيغمبر *** بماند با مرتضى هر دم، تراشيده سر از خنجر
بفرموده به وصف او، خدا بر نازنين سرور *** بدارش دوست سلمان را، كه باشد عاشق حيدر
بهشتى كه همه عالم، بُوَند مشتاق حورانش *** بُوَد مشتاق سلمان و، مطيعِ امر و فرمانش
چو آمد در مدائن او، به حكم حضرت مولا *** حكومت مى نمود امّا، چو حيدر عدل او غوغا
چو آمد وقت مرگ او، به دور از حيدر كرّار *** بيامد حضرت مولا، كنار بسترش غم خوار
چو آمد در بر سلمان، ز بعد مرگ او ديدا *** به تعظيمش به پا خيزد، تبسّم كرده او در جا
ز بعد مرگ چون آمد، علىّ نزدش به سردارى *** ز شوقش خواست برخيزد، بخواند نغمه شادى
بگفت مولا به مرگت رو، بمان در حال آرامى *** برفت در حالت سابق، به امر آن شه نامى
شنيد «سجّاد» چو شيدايى، ز سلمان خراباتى *** بشد در لحظه بى تابش، بگفت وصفش به ابياتى
**********
ص: 124
در كتاب «عيون المعجزات» از سلمان علیه السلام نقل كرده است كه گفت: عمّار به من خبر داد و گفت: آيا مطلب عجیبى را براي تو نقل كنم؟ گفتم: ای عمار! بیان کن، گفت:
«نَعَمْ، شَهِدْتُ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ علیه السلام وَ قَدْ وَلَجَ عَلَی فَاطِمَةَ علیها السلام فَلَمَّا أَبْصَرَتْ بِهِ نَادَتْ، ادْنُ لِأُحَدِّثَكَ بِمَا كَانَ وَ بِمَا هُوَ كَائِنٌ وَ بِمَا لَمْ یَكُنْ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَةِ حِینَ تَقُومُالسَّاعَةُ، قَالَ: فَرَأَیْتُ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام یَرْجِعُ الْقَهْقَرَی فَرَجَعْتُ بِرُجُوعِهِ، إِذْ دَخَلَ عَلَی النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله و سلم فَقَالَ لَهُ: ادْنُ یَا أَبَا الْحَسَنِ! فَدَنَا، فَلَمَّا اطْمَأَنَّ بِهِ الْمَجْلِسُ قَالَ لَهُ: تُحَدِّثُنِی أَمْ أُحَدِّثُكَ؟ فَقَالَ: الْحَدِیثُ مِنْكَ أَحْسَنُ یَا رَسُولَ اللَّهِ! فَقَالَ كَأَنِّی بِكَ وَ قَدْ دَخَلْتَ عَلَی فَاطِمَةَ وَ قَالَتْ لَكَ كَیْتَ وَ كَیْتَ فَرَجَعْتَ، فَقَالَ عَلِیٌّ علیه السلام : نُورُ فَاطِمَةَ مِنْ نُورِنَا؟ فَقَالَ صلی الله علیه و آله و سلم : أَ وَ لَا تَعْلَمُ، فَسَجَدَ عَلِیٌّ شُكْراً لِلَّهِ تَعَالَی. قَالَ عَمَّارٌ: فَخَرَجَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام وَ خَرَجْتُ بِخُرُوجِهِ فَوَلَجَ عَلَی فَاطِمَةَ علیها السلام وَ وَلَجْتُ مَعَهُ، فَقَالَتْ: كَأَنَّكَ رَجَعْتَ إِلَی أَبِی صلی الله علیه و آله و سلم فَأَخْبَرْتَهُ بِمَا قُلْتُهُ لَكَ؟ قَالَ: كَانَ كَذَلِكِ یَا فَاطِمَةُ! فَقَالَتْ: اعْلَمْ یَا أَبَا الْحَسَنِ! أَنَّ اللَّهَ تَعَالَی خَلَقَ نُورِی، وَ كَانَ یُسَبِّحُ اللَّهَ جَلَّ جَلَالُهُ ثُمَّ أَوْدَعَهُ شَجَرَةً مِنْ شَجَرِ الْجَنَّةِ فَأَضَاءَتْ، فَلَمَّا دَخَلَ أَبِی صلی الله علیه و آله و سلم إلی الْجَنَّةَ أَوْحَی اللَّهُ تَعَالَی إِلَیْهِ إِلْهَاماً أَنِ اقْتَطِفِ الثَّمَرَةَ مِنْ تِلْكَ الشَّجَرَةِ وَ أَدِرْهَا فِی لَهَوَاتِكَ، فَفَعَلَ، فَأَوْدَعَنِی اللَّهُ سُبْحَانَهُ صُلْبَ أَبِی صلی الله علیه و آله و سلم ثُمَّ أَوْدَعَنِی خَدِیجَةَ بِنْتَ خُوَیْلِدٍ علیها السلام فَوَضَعَتْنِی وَ أَنَا مِنْ ذَلِكَ النُّورِ، أَعْلَمُ مَا كَانَ وَ مَا یَكُونُ وَ مَا لَمْ یَكُنْ یَا أَبَا الْحَسَنِ! الْمُؤْمِنُ یَنْظُرُ بِنُورِ اللَّهِ تَعَالَی.(1)
(بله، علىّ بن ابى طالب علیه السلام را مشاهده كردم كه بر حضرت فاطمه علیها السلام وارد شد، همين كه فاطمه علیه السلام آن حضرت را ديد، گفتند: نزديك من بيا تا از آن چه در گذشته واقع شده و از آن چه در آينده واقع خواهد شد و از آن چه تا روز قيامت هرگز واقع
ص: 125
نمى شود، برايت خبر دهم. عمّار گفت: اميرالمؤمنين علیه السلام را ديدم كه با شنيدن اين سخن، به عقب برگشت، من هم با ایشان به عقب برگشتم و به همراه ایشان رفتم تا اين كه به محضر پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم وارد شد. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: اى اباالحسن! نزديك بيا. حضرت علىّ علیه السلام نزديك پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم شدند و نشستند. وقتى آرام گرفتند، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به ایشان فرمودند: من قضيّه را بگويم يا خودت مى گويى؟ علىّ علیه السلام عرض كرد: سخن گفتن شما اى رسول خدا! نيكوتر است. فرمودند: گويا تو را ديدم كه بر فاطمه علیها السلام وارد شدى و او برايت چنين و چنان گفت و تو برگشتى. علىّ علیه السلام بعد از شنيدن فرمایش حضرتعرض كرد: آيا نور فاطمه علیها السلام از نور ما است؟ فرمودند: مگر تو نمى دانى؟ علىّ علیه السلام خداوند تبارك و تعالى را براى شكر اين نعمت سجده كردند. عمّار گويد: حضرت علىّ علیه السلام از نزد پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم خارج شدند و به طرف خانه فاطمه علیها السلام رفتند، و من به همراه آن حضرت بودم تا به خانه حضرت زهرا علیها السلام وارد شديم. حضرت فاطمه علیها السلام شروع به سخن كردند و گفتند: گويا خدمت پدرم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رفتى و آن چه به تو گفته بودم براى ایشان نقل كردى؟ حضرت علىّ علیه السلام فرمودند: بله همين طور است كه مى گويى. حضرت فاطمه علیها السلام گفتند: بدان اى ابا الحسن! خداوند تبارك و تعالى نور مرا آفريد و آن همواره تسبيح خدا مى كرد، سپس آن را در درختى از درخت هاى بهشت وديعه نهاد و آن روشن گرديد. هنگامى كه پدرم داخل بهشت گرديد، خداوند تبارک و تعالی به ایشان الهام نمود كه از ميوه آن درخت بچيند و آن را در دهان خود بچرخاند. ایشان نیز چنين كردند. پس خداوند تبارک و تعالی نور مرا به صلب پدرم، و بعد از ایشان، به رحم مادرم حضرت خديجه علیها السلام منتقل كرد؛ تا اين كه از ایشان به دنيا آمدم، و من از همان نور هستم. از این رو به آن چه در گذشته به وقوع پيوسته، و آن چه در آينده واقع مى شود، و آن چه را كه واقع نخواهد شد، آگاهی کامل دارم، و از آن با خبر هستم. مؤمن با نور خداوند تبارک و تعالی به حقيقت هر چيز نگاه مى كند.)
ص: 126
بفرموده عمّار كلامى شگفت *** ز اوصاف زهراى عنبر سرشت
برفت مرتضى در بَرِ فاطمه *** كه بيند وجودى به حقّ ناطقه
چو ديدا علىّ را بگفتا به او *** بيا در برم بهر يك گفت وگو
بگويم برايت ز اخبار غيب *** كه باشد يقينى و بى شكّ و ريب
ز اخبار غيبىِ ماضى و حال *** از آن چه كه واقع شده بى ملال
بگويم ز آن چه بيايد به بود *** هر آن چه بُوَد تا به يوم الشّهود
چو بشنيد از فاطمه اين سخن **** شنيدن ز غيب و ز روز كهن
عقب آمد و رفت پيش رسول *** كه گويد دمى از كلام بتول
رسول خدا چون بديدش بگفت *** بيا در كنارم امام نخست
بگفتا سپس حضرتش با علىّ *** برايت بگويم چه گشته همى
ز آن چه بگفت فاطمه از شهود *** ز بود و نبودِ همه، ز آن چه بود
و يا اين كه گويى برايم چه گفت *** كه تا جمله فضلش بدانند دُرست
بگفتا كلام از تو نيكوستى *** تويى رحمت حقّ و هر دوستى
بفرمود احمد، به مولا علىّ *** كه بر فاطمه چون كه وارد شدى
بگفتا برايت چنين و چنان *** ز اخبار غيبىِ مُلكِ جهان
چو بشنيدى اين جمله از فاطمه *** تو برگشتى نزدم بلافاصله
بگفتا سپس با محمّد، علىّ *** كه از نور ما هست بنت نبىّ؟
بفرمود احمد به شاه جهان *** مگر تو نمى دانى اى پهلوان؟
علىّ سر به سجده نهاد و بگفت *** سپاس الهى به عشقش بسُفت
چو آمد ز نزد پيمبر برون *** برفت در بر فاطمه در درون
چو داخل شد اندر سراى بتول *** بگفتا به مولا وصىّ رسول
بگفتى براى رسول خدا *** كلامى كه گفتم به تو دل ربا
بگفتى برايش كه گويم ز غيب *** ز اخبار خوب و ز اخبار عيب
ص: 127
بگفتى براى پدر اين كلام *** كه گويم ز بود و نبودِ تمام
بفرمود مولا كه گفتم بلى *** چنانچه تو گفتى نه بيش و كمى
سپس گفت زهرا به مولا علىّ *** چو آن خالق انس و جنّ و پرىّ
نمود خلق نورم چو نور ولىّ *** به بهتر طريق و چنين منجلى
به تسبيح حقّ بودمى هر زمان *** به قبل از خلائق در آن لامكان
سپس نور من را وديعه نهاد *** درون درختى به جنّت گذارد
چو آمد پدر در بهشت و جنان *** بديد ميوه هاى درخت زآن ميان
به الهام حقّ خورد آن ميوه را *** كه نورم در آن بود به اذن خدا
خداوند عالم نهاد نور من *** به صلب پدر آن شه ذو المنن
سپس از نبىّ منتقل گشت نور *** به جان خديجه چو نورى به طور
چو از بطن مادر به لطف خدا *** شدم وارد اين جهان و سرا
همان نور بودم ز حقّ منجلى *** به تسبيح و تقديسِ ربِّ جلىّ
بُوَم آگه از غيب و روز شهود *** بُوَم آگه از بود و هر چه نبود
بُوَم آگه از حالِ مرد و زنش *** بُوَم آگه از كوى و هر بَرزنش
بدانم كه «سجّاد» بى تاب يار *** خورد غصّه ها در سحر بى قرار
بدان اى عزيزا كسى در جهان *** چو مولا نداند مقامش عيان
بداند علىّ شأن زهرا بسى *** ولى گفتنش با زبان ولىّ
ببندد دهان ها ز هر مذهبى *** لذا مرتضى شأن بنت نبىّ
نگويد خودش تا بگويد نبىّ *** هويدا شود علم او منجل(1)
ص: 128
توضيح: نكته محورى اين روايت، مربوط به علم حضرت صدّيقه طاهره علیها السلام مى باشد، و تأكيد دارد همان گونه كه وجود نازنين خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم و اميرالمؤمنين علیه السلام از گذشته و حال و آينده خبر دارند، حضرت زهرا علیها السلام هم آگاهى دارند، و مهم تر آن كه چونان پدر و شوهر خود حضرت از آن چه واقع نشده نيز آگاهند، و براى اين كه اين مسأله براى مردم هويدا گردد، اميرالمؤمنين علیه السلام به نحوى سكوت مى كنند و خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم اين مطلب را براى آنان بيان مى كنند، كه ديگر جاى هيچ سؤالى باقى نماند و معاندين انكار نكنند و نگويند اگر حضرت زهرا علیها السلام چنين علمى داشتند، پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم بيانمى كرند. و حجّت براى مسلمانان تمام شود تا بعدها نگويند ما نمى دانستيم حضرت زهرا علیها السلام چه مقاماتى دارند و الّا حرمت ايشان را نگاه مى داشتيم.
به هر تقدير اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام به جهت تصدّى مقام بلند و شامخ امامت، از همه چيز آگاهى دارند، همان سان كه مى توان گفت: چون از همه چيز آگاهند، و عالِم به لوح محفوظ هستند، امامت و ولايت را لايق شده اند؛ به گونه اى كه سينه آن ها مخزن علوم و اسرار است تا در برابر هيچ پرسشى ناتوان نگشته و به بهترين وجه آن را جواب دهند. و راز آن همه در اين نكته است كه آن حضرت همانند ديگر امامان معصوم علیهم السلام ، «نور اللّه» عزّوجلّ مى باشند، و «نور اللّه»، مَظْهَر و مُظْهِر صفات الهى مى باشد. و يكى از صفات الهى «علم» است، و حضرت زهرا علیها السلام نیز مظهر علم الهى هستند. از این رو جابر از حضرت امام صادق علیه السلام پرسيد:
«لِمَ سُمِّيَتْ فَاطِمَةُ الزَّهْراءَ زَهْرَاء؟»
(چرا فاطمه زهرا علیها السلام را «زهراء» مى گويند؟)
حضرت امام به حقّ ناطق، جعفر بن محمّد الصادق علیها السلام فرمودند:
«لِأَنَّ اللّه عَزَّوَجَلَّ خَلَقَهَا مِنْ نُورِ عَظَمَتِهِ فَلَمَّا أَشْرَقَتْ أَضَاءَتِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِنُورِهَا وَغَشِيَتْ أَبْصَارَ الْمَلائِكَةِ وَخَرَّتِ الْمَلائِكَةُ للّه سَاجِدِينَ وَقَالُوا إلَهَنَا وَسَيِّدَنَا مَا هَذَا النُّورُ فَأَوْحَى اللّه إِلَيْهِمْ هَذا نُورٌ مِنْ نُورِي وَأَسْكَنْتُهُ فِي سَمَائِي خَلَقْتُهُ مِنْ عَظَمَتِي أَخْرِجُهُ مِنْ صُلْبِ نَبِيٍّ مِنْ أَنْبِيَائِي أُفَضِّلُهُ عَلى جَمِيعِ الْأَنْبِيَاءِ وَأَخْرِجُ مِنْ
ص: 129
ذلِكَ النُّورِ أَئِمَّةً يَقُومُونَ بِأَمْرِي يَهْدُونَ إِلى حَقِّي وَأَجْعَلُهُمْ خُلَفَائِي فِي أَرْضِي بَعْدَ انْقِضَاءِ وَحْيِي.(1)
(زيرا خداوند متعال آن حضرت را از نور عظمت خود آفريد، لذا وقتى آن حضرت درخشيد، آسمان ها و زمين را نور فراگرفت، و [از عظمت آن نور ]چشم ملائكه تار و پوشيده شد (يعنى چون كه مقامشان كمتر بود، نمى توانستند آگاهى از مقام بالاتر پيدا كنند) و [از شدّت عظمت آن نور عظيم ]فرشتگان به سجده افتادند و گفتند:پروردگارا؛ سرورا! اين نور چيست؟! خداوند به آنان وحى نمود كه اين نورى است كه از نور من آفريده شده است، او را در آسمان خود [عالم لاهوت ]ساكن نمودم، او را از عظمت خود آفريدم، و او را از صلب پيامبرى از پيامبران خارج خواهم نمود، و او را بر همه انبياء برترى دادم. و از آن نور - حضرت فاطمه زهراء علیها السلام - ائمّه را خارج خواهم نمود كه قيام به امر من مى كنند و مردم را به سوى حقّ من هدايت مى كنند و آن ها را بعد از انقضاء وحى جانشينان خود در زمينم مى نمايم.)
و در حديث ديگرى وجود نازنین حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام مى فرمايد:
«إِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ شَجَرَةُ النُّبُوَّةِ وَمَوْضِعُ الرِّسَالَةِ وَمُخْتَلَفُ الْمَلائِكَةِ وَبَيْتُ الرَّحْمَةِ وَمَعْدِنُ الْعِلْمِ.(2)
(همانا ما اهل بيت درخت نبوّت و جايگاه رسالت و محلّ رفت و شد فرشتگان و خانه رحمت و معدن علم هستيم.)
و امام به حقّ ناطق حضرت جعفر بن محمّد الصادق علیه السلام مى فرمايند:
«نَحْنُ وُلاةُ أَمْرِ اللّه وَخَزَنَةُ عِلْمِ اللّه وَعَيْبَةُ وَحْيِ اللّه.(3)
(ما ولايت داران امر الهى و خازنان علم اللّه و معدن و صندوق وحى پروردگاريم.)
ص: 130
مرحوم قطب الدّین راوندی در كتاب «الخرائج و الجرائح» نقل نموده است: حضرت علیّ علیه السلام از یک نفر یهودی مقداری جو قرض گرفتند، و در عوض چادر حضرت فاطمه علیها السلام را که از پشم بود، رهن قرار دادند. پس یهودی آن را به خانهٔ خود برد، و در خانه اش گذاشت. هنگام شب، زن یهود برای کاری به آن اطاقی که چادر حضرت زهرا علیها السلام در آن بود رفت. پس ناگهان نوری را در حال درخشش دید، که از آن نور کل اطاق روشن شده بود. لذا به نزد شوهرش برگشت، و به او گفت: در آن اطاق، روشنایی بزرگی را دیدم.«فَتَعَجَّبَ زَوْجُهَا اَلْیَهُودِیُّ مِنْ ذَلِکَ، وَ قَدْ نَسِیَ أَنَّ فِی بَیْتِهِمْ مُلاَءَةَ فَاطِمَةَ، فَنَهَضَ مُسْرِعاً وَ دَخَلَ اَلْبَیْتَ، فَإِذَا ضِیَاءُ اَلْمُلاَءَةِ یَنْتَشِرُ شُعَاعُهَا، کَأَنَّهُ یَشْتَعِلُ مِنْ بَدْرٍ مُنِیرٍ یَلْمَعُ مِنْ قَرِیبٍ، فَتَعَجَّبَ مِنْ ذَلِکَ، فَأَنْعَمَ اَلنَّظَرَ فِی مَوْضِعِ اَلْمُلاَءةِ، فَعَلِمَ أَنَّ ذَلِکَ اَلنُّورَ مِنْ مُلاَءَةِ فَاطِمَةَ، فَخَرَجَ اَلْیَهُودِیُّ یَعْدُو إِلَی أَقْرِبَائِهِ، وَ زَوْجَتُهُ تَعْدُو إِلَی أَقْرِبَائِهَا، وَ اِسْتَحْضَرَهُمْ دَارَهُمَا، فَاسْتَجْمَعَ نَیِّفٌ وَ ثَمَانُونَ نَفَراً مِنَ اَلْیَهُودِ فَرَأَوْا ذَلِکَ وَ أَسْلَمُوا کُلُّهُمْ.(1)
(شوهر زن یهودی از این مسئله تعجب کرد، در حالی که فراموش کرده بود، که چادر حضرت فاطمه علیها السلام در خانهٔ آن ها است. از این رو سریع برخاست، و وارد آن اطاق شده، دید شعاع نور چادر، پخش شده و مانند نور ماه کامل است، که از نزدیک طلوع کرده باشد. پس از این مسأله شگفت زده شد. وقتی به مکانی که چادر را گذاشته بود، دقّت کرد، متوجه شد که این نور، از چادر فاطمه می باشد. لذا یهودی از خانه خارج شد، و نزد اقوام و خویشاوندان خود رفت، و آن ها را فراخواند، و همسرش نیز نزد اقوام و خویشاوندان خود رفت و او هم آن ها را حاضر نمود. پس در آن هنگام بیش از هشتاد نفر از یهودیان جمع شدند. همۀ آنان وقتی این معجزه را دیدند، همگی مسلمان شدند.)
ص: 131
شنيدم كه اميرالمؤمنين در روزگارى *** ز يك فرد يهودى در گذارى
گرفت قرضى ز جو آن شاه يكتا *** كه تا آگه كند قومى شكيبا
لذا از بهر قرضش آن يهودى *** ز مولى المؤمنين بى هر شهودى
طلب بنمود رهنى را در آنجا *** كه باشد ايمن از قرضش به فردا
چو بنمود او طلب رهنى ز مولا *** ز بهر دِيْن خود آن شاه و آقا
نهاد چادر زهرا را به رَهنش *** كه آسوده شود زآن ترس و وَهنش
چو آن مرد يهودى آخرِ روز *** برفت نزد عيالش مثل هر روز
نهاد آن چادر دردانهٔ رَبّ كنار يك *** اتاقى موقع شب چو بگذشت
روز و شد تاريك خانه *** به كارى همسرش آمد شبانه
درون آن اتاق و گشت واله *** ز نورى كه بتابد بى بهانه
بديد زان نور گرديده هويدا *** همه جاى اتاقش تا ثريا
چو ديد آن زن چنين نور عجيبى *** بيامد نزد شويش با نهيبى
بگفت با همسرش برخيز از جا *** ببين از چه چنين برپاست غوغا
به سرعت شد يهودى در اتاقش *** كه بيند نورِ زيبا و سياقش
بشد اندر تحيّر چون كه او ديد *** چنين نورى در آنجا مى درخشيد
چو با دقّت نظر بنمود فهميد *** از آن چادر بتابد نور بر ديد
شده روشن اتاقش با چه اعجاز *** لذا در لحظه با فرياد و آواز
بيامد سوى قوم و خويش خود زود *** ز همسايه و اقوامى كه مى بود
ز اقوام زنش هم جمع گشتند *** در آنجا هشتاد تن با هم نشستند
همه ديدند كه از چادر زهرا *** بتابد نور زيبايى چو خضرا
فروزان بوده و غوغا نمايد *** عجب نورى بر اين عالم بتابد
چو ديدند اين چنين اعجاز زيبا *** در آن لحظه به اشك و صوت اعلا
به يكباره همه توبه نمودند *** مسلمان گشته و شرمنده بودند
ص: 132
به يُمن چادر زهراى اطهر *** شود عالم پر از نور و معطّر
همان چادر كه در اطراف كوچه *** پر از خون گشت و خاكى و نمونه
به حقّ چادر خاكى زهرا *** عنايت كن به اين «سجّاد» شيدا
**********
در اين كه افعال و اوامر و نواهى خداوند تبارك و تعالى و اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام چه علّتى دارد، عقول ما از درك آن عاجز است؛ امّا از اين كه عدّه زيادى از يهوديان مسلمان شدند،حكمت قرض گرفتن حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام براى ما تا حدودى معلوم مى شود؛ از همين رو مسلمان بايد همچو عبدى مطيع مولايش باشد؛ چرا كه مولا حكيم است و حكيم كارى كه منافات با حكمت باشد انجام نمى دهد.
مرحوم ابن شهرآشوب قدس سره در كتاب ارزشمند «المناقب» از علیّ بن معمر نقل نموده است: امّ ایمن هنگامی که حضرت فاطمه علیها السلام به شهادت رسیدند، به طرف مكّه راه افتاد، و از آنجائی که فقدان حضرت زهرا علیها السلام برای او دشوار بود، و طاقت دیدن جای خالی حضرت را نداشت، با خود گفت دیگر بعد از حضرت، به مدینه بازنمی گردم.
«فَأَصَابَهَا عَطَشٌ شَدِیدٌ فِی الْجُحْفَةِ حَتَّی خَافَتْ عَلَی نَفْسِهَا، قَالَ: فَكَسَرَتْ عَیْنَیْهَا نَحْوَ السَّمَاءِ ثُمَّ قَالَتْ: یَا رَبِّ! أَ تُعْطِشُنِی وَ أَنَا خَادِمَةُ بِنْتِ نَبِیِّكَ؟ قَالَ: فَنَزَلَ إِلَیْهَا دَلْوٌ مِنْ مَاءِ الْجَنَّةِ فَشَرِبَتْ وَ لَمْ تَجُعْ وَ لَمْ تَطْعَمْ سِنِینَ.(1)
(ولی وقتی به جحفه رسید تشنگى زيادى به او دست داد، تا آنجا که ترسيد هلاك شود؛ از این رو دیدگانش را به طرف آسمان نمود، و سپس عرض كرد: خداوندا! مرا به تشنگى مبتلا مى كنى در حالى كه من خدمت گزار دختر پيغمبرت هستم؟ پس
ص: 133
ناگهان سطلى كه در آن از آب هاى بهشتى بود نزد او فرود آمد، و امّ ایمن از آن آشاميد، و دیگر سال ها هرگز گرسنه و تشنه نشد.)
بگفته امّ ايمن كه زمانى *** ز بعد فاطمه زین ملک فانی
نبودم طاقتی دیگر به ساعت *** که مانم در مدینه زآن مصیبت
از این رو با غم و افسرده حالی *** به اُوج گرمی و اندر مجالی
برفتم سوى مكّه از مدينه *** رسيدم تشنه و بى آب جُحْفهز بى آبى
بترسيدم در آن روز كه گردم *** كُشته با حالى جگرسوز
چو گشتم نااميد از زندگانى *** دعا كردم به درگاهش نهانى
كه اى مالك به جمله عرش و گيتى *** در اينجا تشنه تنهايم نمودى
منى كه بوده ام كنيز زهرا *** براى حضرتش غم خوار و شيدا
نجاتم ده به حقّ آن كنيزى *** به حقّ فاطمه و آن عزيزى
چو خواندم حضرت حقّ به جمالش *** به زهرا و همه جاه و جلالش
بيامد دلوى از آبِ بهشتى *** برايم از وراى خاكِ هستى
چو نوشيدم از آن آب گوارا *** نگشتم تشنه حتّى اوج گرما
ز بعد سالیان از خوردن آن *** نگرديدم ديگر عطشان و جوعان
كسى كه عاشق زهرا بماند *** چو «سجّاد» غصهٔ روزى ندارد
**********
توضيح: از عنايات ذات احديّت جلّ جلاله به بندگانش، استجابت دعاى آن ها مى باشد. و دعا يكى از راه هاى ارتباط با خداوند تبارك و تعالى است، بلكه مى توان گفت دعا بهترين عبادت ها است.
براى استجابت دعا آداب و شرايطى ذكر شده است، از جمله فرموده اند: دعايتان را با «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم» شروع كنيد و قبل از آن حمد الهى و شكر نعمات الهى را به جا آوريد، و
ص: 134
قبل و بعد از دعا كردن صلوات بفرستيد؛ چرا كه ذكر شريف صلوات دعاى مستجاب است، و كرم ذات احديّت اقتضا نمى كند، كه دعاى اوّل و آخر بنده اى را مستجاب كند، امّا دعاى بين آن ها را مستجاب نكند، و قبل از دعا نمودن به اندازه اسطاعت خود و لو اندک باشد صدقه ای کنار بگذارد.
به هر تقدير گاه دعاى انسان ها، به دلائلى از قبيل لقمه حرام، ترك صله رحم، و به طور كلّى ترك واجبات، و انجام محرّمات، در اين دنيا اجابت نمى شود.
حال از جمله آداب و شرايط استجابت دعا، خواندن خداوند تبارك و تعالى با اسماء حُسناى الهى مى باشد، كه برخى روايات، ائمّه اطهار علیهم السلام را مصداقِ اسماء حسناى خداوند تبارك و تعالىمعرّفى كرده اند، كه به واسطه آن بزرگواران دعاها مستجاب مى شود. از این رو خداوند جلّ جلاله در قرآن مى فرمايد:
(وَ للّه الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِه(1)
«نيكوترين نام ها همگى اختصاص به خداوند دارد، خدا را به اين نام ها بخوانيد.»
بنابر احاديث اهل بيت علیهم السلام ، اسماء حسناى خداوند تبارك و تعالى، حقيقت وجودى محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم مى باشند، چنانچه رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم و اميرالمؤمنين علیه السلام مكرّر فرموده اند:
«وَ أَنَا أَسْمَاءُ اللّه الْحُسْنى.(2)
(من نيكوترين نام هايى هستم كه به خدا اختصاص دارد.)
پس با توجّه به آيه شريفه، يكى از شرايط استجابت دعا اين است كه متوسّل به حضرات معصومين علیهم السلام شويم، چنانچه وجود نازنين امام جعفر صادق علیه السلام نيز مى فرمايند:
«فِي قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ: (وَ للّه الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها)، قَالَ: نَحْنُ وَ اللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَي الَّتِي لَا يَقْبَلُ اللَّهُ مِنَ الْعِبَادِ عَمَلًا إِلَّا بِمَعْرِفَتِنَا.(3)
ص: 135
(در تفسير فرمایش خداوند عزّ و جلّ: «نيكوترين نام ها همگى اختصاص به خدا دارد، پس خداى را به آن ها بخوانيد»، امام صادق علیه السلام فرموده اند: به خدا قسم ما اهل بیت نيكوترين نام هايى هستيم كه به خدا اختصاص دارد، نام هايى كه از بندگان هيچ عملى پذيرفته نمى شود مگر با شناخت ما اهل بيت.)
با توجّه به كلام امام صادق علیه السلام نه تنها دعا بلكه هيچ عملى از افرادى كه منكر حضرات معصومين علیهم السلام هستند قبول نمى گردد، پس ما براى استجابت دعا بايد متوسّل به اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام شويم، و آن بزرگواران را شفيع قرار دهيم؛ همان طور كه جناب امّ ايمن علیها السلام وجود نازنين حضرت زهراى اطهر علیها السلام را شفيع قرار دادند، و خداوند تبارك و تعالى دعايش را قبول و مستجاب فرمود. و اگر خداوند تبارك و تعالى دعاى كفّار يا منافقين را مستجاب مى كند، بهخاطر اين است كه نمى خواهد صداى نجواى آن ها را بشنود، نه از اين جهت كه رحمت خدا شامل حال آن ها شود، چنانچه امام رضا علیه السلام مى فرمايد:
«وَ إِنَّ اللَّهَ يُؤَخِّرُ إِجَابَةَ الْمُؤْمِنِ شَوْقاً إِلَي دُعَائِهِ وَ يَقُولُ صَوْتٌ أُحِبُّ أَنْ أَسْمَعَهُ وَ يُعَجِّلُ إِجَابَةَ دُعَاءِ الْمُنَافِقِ وَ يَقُولُ صَوْتٌ أَكْرَهُ سَمَاعَهُ.(1)
(خداوند تبارك و تعالى اجابت دعاى مؤمن را به شوق (شنيدن) دعايش به تأخير مى اندازد و مى گويد: صدايى است كه دوست دارم آن را بشنوم. و در اجابت دعاى منافق عجله مى كند و مى گويد: صدايى است كه از شنيدنش خوشم نمى آيد.)
البتّه در اين زمينه علّت هاى ديگرى هم بيان كرده اند، كه علماء در كتب مفصّل ذكر كرده اند، و ما در اينجا به همين روايت اكتفا كرديم.
مرحوم علّامه مجلسى قدس سرهم از كتاب «الخرائج و الجرائح» مرحوم قطب الدّین راوندی قدس سرهم نقل كرده است: يك روز صبح حضرت علىّ علیه السلام به حضرت فاطمه علیها السلام گفتند: آيا چيزى نزد شما
ص: 136
هست كه بخوريم؟ حضرت فاطمه زهرا علیها السلام گفتند: نه. پس حضرت علىّ علیه السلام از خانه بیرون رفتند، و دينارى قرض نمودند تا با آن غذائی خريدارى نمايند.
«فَإِذَا الْمِقْدَادُ فِی جَهْدٍ وَ عِیَالُهُ جِیَاعٌ، فَأَعْطَاهُ الدِّینَارَ وَ دَخَلَ الْمَسْجِدَ وَ صَلَّی الظُّهْرَ وَ الْعَصْرَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم ثُمَّ أَخَذَ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله و سلم بِیَدِ عَلِیٍّ علیه السلام وَ انْطَلَقَا إِلَی فَاطِمَةَ، وَ هِیَ فِی مُصَلَّاهَا وَ خَلْفَهَا جَفْنَةٌ تَفُورُ، فَلَمَّا سَمِعَتْ کَلَامَ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم خَرَجَتْ فَسَلَّمَتْ عَلَیْهِ، وَ کَانَتْ أَعَزَّ النَّاسِ عَلَیْهِ، فَرَدَّ السَّلَامَ، وَ مَسَحَ بِیَدِهِ عَلَی رَأْسِهَا، ثُمَّ قَالَ: عَشِّینَا غَفَرَ اللَّهُ لَکِ وَ قَدْ فَعَلَ فَأَخَذَتِ الْجَفْنَةَ فَوَضَعَتْهَا بَیْنَ یَدَیْ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم قَالَ: یَا فَاطِمَةُ! أَنَّی لَکِ هَذَا الطَّعَامُ الَّذِی لَمْ أَنْظُرْ إِلَی مِثْلِ لَوْنِهِ قَطُّ وَ لَمْ أَشَمَّ مِثْلَ رَائِحَتِهِقَطُّ وَ لَمْ آکُلْ أَطْیَبَ مِنْهُ وَ وَضَعَ کَفَّهُ بَیْنَ کَتِفَیَّ، وَ قَالَ: هَذَا بَدَلٌ عَنْ دِینَارِکَ (إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِساب(1).(2)
(ولی در بين راه به مقداد برخورد نمودند. که اهل و عیالش گرسنه بودند. از این رو حضرت آن دینار را به مقداد داده، و خود به مسجد رفتند، و نماز ظهر و عصر را با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به جاى آوردند، سپس بعدر از نماز رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دست حضرت را گرفتند و با هم به طرف خانهٔ حضرت فاطمه علیها السلام رفتند. پس حضرت فاطمه علیها السلام بر سر سجاده عبادت خود بودند، و کاسه ای پشت سر ایشان قرار داشت، که از آن بخار برمی خاست. هنگامى كه حضرت فاطمه علیها السلام صداى رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را شنيدند، از مصلّاى خود خارج شدند و به حضرت سلام كردند. و حضرت فاطمه علیها السلام عزيزترين مردم نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بودند. و حضرت جواب سلام ایشان را فرمودند، و دستى بر سر حضرت زهرا علیها السلام كشيدند و فرمودند: خدا تو را بيامرزد، شامى براى ما مهيّا كن. سپس حضرت فاطمه علیها السلام آن كاسه را آوردند، و در مقابل رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نهادند. پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: ای فاطمه! این غذا را از
ص: 137
کجا آورده ای؟ من هرگز رنگی نظیر رنگ آن را ندیده ام؛ بویی نظیر بوی آن را نبوییده ام و نظیر آن را نخورده ام. آن گاه دست مبارک خود را میان دو کتف حضرت علیّ علیه السلام گذاشتند و فرمودند: اين غذا در مقابل آن دينارى كه در راه خدا دادى به دست آمده است، همانا خداوند هر كه را بخواهد رزق و روزى بى حساب عطا مى نمايد.)
بگفت مولا علىّ در صبح گاهى *** به زهرا مخزنِ نور الهى
بُوَد چيزى به خانه بهر خوردن *** در اين ايّام قحطى، روز روشن
بگفتا حضرت زهرا كه اى شاه *** نباشد لقمهٔ نانى به درگاه
چو مولا رفت از خانه به بيرون *** گرفت قرضى به دينارى به گردون
كه تا با آن خَرَد، قدرى طعامى *** براى اهل خانه بهر شامى
و ليكن در طريق و راه و كوچه *** بديد مقداد را آن نور ديده
كه از گرسنگىِ اهل خانه *** نمانده از برايش راه چاره
بداد دينار را مولا به مقداد *** امير و حامى مردم ز بي داد
برفت مسجد كه تا خواند نمازش *** به همراه رسولِ بى نيازش
چو خواند مولا نمازش را در آن روز *** به مسجد در كنارِ نورِ فيروز
نبىّ دست علىّ بگرفت و رفتند *** درون خانه زهرا نشستند
و حال آن كه بُوَد زهرا به محراب *** به مشغول نيايش از همه باب
كنارش ظرفى از غذاى تازه *** ندارد از زمين حتّى نشانه
چو در محراب بشنيد او كلامش *** بيامد پيش و از جانش سلامش
جواب حضرتش فرمود و گفتا *** مهيّا كن غذايى اى عزيزا
شوى مشمول لطف حضرت حقّ *** به نزدم بهترينى از همه خَلق
بياورد فاطمه ظرف غذايى *** كه بود در نزد او وقت دعايى
ص: 138
بگفت با حضرت زهرا پيمبر *** كجا بود اين غذا اى نور داور
چنين رنگى و بوئى از غذايى *** نديده بودمى در هر كجايى
نخورده بودم اندر اين جهان من *** غذايى مثل اين در هر مكان من
بگفتا با علىّ اين رزق امروز *** بود از آن چه دادى شاه پيروز
به جاى آن چه دادى تو به مقداد *** خدا از جنّت عدنش به ما داد
چو«سجّاد»گفت از وصف و کمالش *** بديد عالم گرفتار خصالش
**********
مرحوم علّامه مجلسى قدس سرهم چندين روايت نقل فرموده اند كه دلالت مى كند همان گونه كه خداوند تبارك و تعالى از بهشت در كنار محراب عبادت حضرت مريم علیه السلام براى ايشان غذا و ميوه هاى بهشتى قرار مى دادند، چنانچه در قرآن مى فرمايد:
(كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيَمُ أَنّى لَكِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللّه إِنَّ اللّه يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِساب(1)
«هر وقت زكريّا به محراب عبادت مريم مى آمد، رزق شگفت آورى مى يافت، مى گفت: اى مريم اين روزى از كجا براى تو مى رسد، پاسخ مى داد كه اين از جانب خدا است، همانا خدا به هر كس خواهد روزى بى حساب دهد.»
براى حضرت صدّيقه طاهره، زهراى مرضيّه علیها السلام نيز نعمات بهشتى نازل مى كرد. و چرا چنين نباشد در حالى كه حضرت مريم علیها السلام ، سيّده زنان اهل و زمان خودش است، امّا حضرت زهرا علیها السلام سيّدة النّساء العالمين، و چونان پدر بزرگوارشان، افضل از همه اولياء و انبياء مى باشند. مرحوم علامه مجلسی قدس سرهم نگاشته است: زمخشری که یکی از علماء اهل سنت است، در تفسیر کشاف، در ضمن بیان داستان حضرت زکریا و مریم علیهما السلام می نویسد:
ص: 139
«أَنَّهُ جَاعَ فِی زَمَنِ قَحْطٍ، فَأَهْدَتْ لَهُ فَاطِمَةُ رَغِیفَیْنِ وَ بَضْعَهَ لَحْمٍ آثَرَتْهُ بِهَا فَرَجَعَ بِهَا إِلَیْهَا فَقَالَ: هَلُمِّی یَا بُنَیَّةُ! وَ کَشَفَتْ عَنِ الطَّبَقِ، فَإِذَا هُوَ مَمْلُوءٌ خُبْزاً وَ لَحْماً، فَبُهِتَتْ وَ عَلِمَتْ أَنَّهَا نَزَلَتْ مِنَ اللَّهِ، فَقَالَ لَهَا: أَنَّی لَکِ هذا، قالَتْ: هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ، (إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ). فَقَالَ علیه السلام : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَکِ شَبِیهَةَ سَیِّدَةِ نِسَاءِ بَنِی إِسْرَائِیلَ، ثُمَّ جَمَعَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ وَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ وَ جَمِیعَ أَهْلِ بَیْتِهِ حَتَّی شَبِعُوا وَ بَقِیَ الطَّعَامُ کَمَا هُوَ، وَ أَوْسَعَتْ فَاطِمَةُ عَلَی جِیرَانِهَا.(1)در زمانی که قحطی رخ داده بود، حضرت فاطمه علیها السلام ، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را بر خود مقدم نمود، و دو قرص نان، و یک تکه گوشت برای حضرت فرستادند. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آن نان و گوشت را نزد حضرت فاطمه علیها السلام آوردند و به ایشان فرمود: ای دخترم! این غذا را بگیر. امّا وقتی حضرت فاطمه علیها السلام درپوش ظرف غذا را برداشتند، دید که ظرف پر از نان و گوشت است. حضرت فاطمه علیها السلام متعجب شدند، و دانستند که آن غذا از طرف خداوند متعال نازل شده. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به حضرت زهرا علیها السلام فرمودند: این غذا را از کجا آورده بودی؟ حضرت فاطمه علیها السلام گفتند: «از طرف خداوند می باشد؛ «خداوند به هر کس خواهد رزق و روزی بی حساب می دهد». رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: حمد و سپاس آن خداوندی را که شما را شبیه سرور بانوان بنی اسرائیل - یعنی حضرت مریم - قرار داد. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ، علیّ بن ابی طالب. حسن، حسین، و همه اهل بیت خود را جمع نمودند. همه به قدری از آن غذا خوردند که سیر شدند، ولی غذا همچنان باقی مانده بود. و حضرت فاطمه علیها السلام آن غذا را بین همسایگان خود تقسیم نمود.)
در پايان، برخى از دل نوشته هاى نگارنده درباره مصائب حضرت زهرا علیها السلام آورده مى شود، اميد آن كه مورد قبول حضرت قرار گيرد.
ص: 140
بعد قتلِ خاتمِ پيغمبران *** عهد كردند جمله اى از بدتران
تا كنند غصب خلافت از علىّ *** مظهرِ ذاتِ اِله و آن ولىّ
زین سبب اندر سقیفه مشرکان *** هم قسم گشتند با جور و فغان
راه اصلاح و هدايت بر همه *** جملگی بستند بی هر واهمه
هيزم آوردند با هم از جفا *** بر سرای حضرت خیر النسا
میخ در با ضربهٔ پا ناروا *** دوخت بر دیوار قلبِ مامِ ما
چون كه آتش شعله اش بالا گرفت *** صورت زهرا به آتش جا گرفت
با فشار در به پهلوى بتول *** در جنان آتش گرفت قلب رسول
سينه زهرا ز ضرب در شكست *** درب رحمت را به سوى خلق بست
بين آن ديوار و در حقّ مبين *** محسن شش ماه شد سقط جنين
بر زمين افتاد و شد نقش زمين *** مادر غمديدهٔ شيعه حزين
پس صدا زد فضّه را آن نازنين *** بعد حفظ مرتضى آن اصل دين
بعد از آن زهرا علىّ را زد صدا *** كه به فريادم برس صبرِ خدا
يا علىّ ادركنى اى فريادرس *** محسنم را كُشته اند اى دادرس
چون كه مولا ديد زهرا بر زمين *** بر زمين زد آن خبيث و آن لعين
پس گريبان و گلويش را فشرد *** صورت نحسش به خاك كوچه بُرد
چون عمر ديد مرتضى را خشمگين *** گفت عهدت با نبىّ مانده زمين
خود تو عهدى بسته اى، اى مرتضى *** در زمانِ قبضِ روحِ مصطفى
خود نمودى عهد با ذات خدا *** لحظه اش گشته، به عهدت كن وفا
خود تو گفتى با محمّد يا علىّ *** بعد تو صبرى كنم صبرى جلی
تا ز صبرم نام ذات کبریا *** منجلی گردد به هر جا و سرا
چون رها كرد سرور آزادگان *** آن خبيثِ بدتر از خوك و سگان
ص: 141
دوره كردند سرور و مولا به آن *** با تمام جهد و با هم بى امان
پس ببستند دست مولی المتقین *** با طنابی گردن حبل المتین
پا و سر عریان و با زخمِ زبان *** در ميان كوچه با قَدِی کمان
سوی مسجد می برند مولا حزین *** با دلی پر بغض و هم با جور و کین
ناگه اندر کوچه ها و در طریق *** در میان دود و آن نار و حریق
يك نفر از اهل ذمّه زآن ميان *** مرتضى را ديد و شد اشكش روان
چون كه مولا را در آن حالت بديد *** رحمت حقّ در دلش سكنى گزيد
دست توبه زد به دامان علىّ *** پيرو حقّ گشته با صوت جلىّ
پس عمر گفتا به آن نيكو مرام *** سال ها بودى به جمع ما مُدام
گر چه بودى سال ها در بين ما *** تو نگرديدى مسلمان بى حيا
ليك در اين شورش و غوغاى ما *** دفعتاً گشتى مسلمان از ريا
از چه رو در اين زمان مؤمن شدى *** نفى باطل كرده جذب دين شدى
از چه رو رويت ز ما برتافتى *** از چه رو قلبت به حيدر باخت(1)
پس بگفتا در جوابش بى ملال *** علّت ايمان خود بر ذو الجلال
من به روز جنگ خيبر بوده ام *** زور و بازوى علىّ را از قضاخود ديده ام
ديده ام با مرحب و اهلش چه كرد *** درب را از جا به انگشتى بكند
چون بديم مرتضى را اين چنين *** يادم آمد از همان فتح مبين
چون كه ديدم صبر او در اين زمان *** صبر ذات ذو المِنن گشتم عيان
آن كه صبرش مظهر صبرِ خداست *** در چنين روزى كه آن روز بلاست
كى بُوَد از ساحت قدسش جدا *** بى گمان باشد ولايش چون خدا
چون كه ديدم صبر آن والا مقام *** همزمان با قدرتى تام و تمام
توبه كردم در زمان از كفر خويش *** عاشقش گشتم فزون از هر چه بيش
ص: 142
اى عزيزا صبر مولا در جهان *** كرده صبر ذات حقّ بر ما بيان
تا بدانند عالم از جنّ و بشر *** هست ربّى فوق عالم سربه سر
سيّد«سجّاد» سوزد بهر آن درد نهان *** که همیشه تازه باشد از پس این سالیان
**********
عالم امكان دگرگون و حزين *** زآن كه زد سيلى سگی بر آن برین
بس دو دستی از یسار و از یمین *** آن عدوىِ كافر و از مفسدين
بر روى زادهٔ ختمُ المرسلين *** صورت كُفوِ علیّ و آن ولیِّ مؤمنین
صورتى كه گشته از آن نازنين *** روشن اين عالم چنان روى زمين
ناگهان در گوش اُمّ المؤمنين *** از همان ضرب دو دست آن لعین
گوشواره شد جدا از هم ز کین *** در میان کوچه های مسلمین
چون که زد با ضرب پای سهمگین *** ناگهان بر پهلوی آن برترین
بر زمين افتاد آن حصنِ حصين *** در میان خاک کوچه بی معین
از زمين خوردن مادر اين چنين *** در ميان كوچه با بانگ و طنين
ناگهان افتاد آن عرشِ وزين *** از عمود و قائمه با ناقلين
دست در دست امامِ دوّمين *** ناگهان شد مادر اندر حال و حین
از برای رفتن خانه ز جمع ناکِثین *** آن كه باشد بر همه عالم نگين
چون گرفت رُو از اميرالمؤمنين *** حضرت زهرا ز جورِ اهل كين
گشت ظاهر ظُلمتى اندوهگين *** از براى حضرت خانه نشين
گشت تاريك آسمانِ اوّلين *** از پس عرشِ خدا ز آن مَه جبين
قلب جمله عاشقانِ شاه دين *** در زمان بشكست و گرديده غمين
چون دلِ آلُ لَهُ و آن طیبین *** از برای مادرِ الحقّ متین
لب ببند «سجّاد» زين ظلم مبين *** طاقت از كف داده به قطع و يقين
ص: 143
حضرت مهدى امام بى قرين *** همچو جدّش رحمةُ للعالمين
**********
تقديم به پيشگاه حضرت معصومه علیها السلام :
كرم در قم دگر از تاب رفته *** ببين بيچاره معصومه گشته
ز بس بخشش به زوّارش نموده *** كرامت را دگر طاقت نبوده
**********
ص: 144
1. اطاعت حيوانات و باز شدن درب هاى آسمان
2. خبر دادن از تولّد فرزند
3. زنده كردن مرده
4. نشان دادن حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام
5. خارج شدن آب و شير و عسل از ستون مسجد
ص: 145
مرحوم طبرى آملی امامی قدس سره از سفیان از پدرش از اعمش روایت نموده، که محمّد بن صالح گفت: روزى حضرت امام حسن بن علىّ علیهما السلام را ديدم، در حالى كه تعدادى آهو از كنار ايشان عبور مى كرد.
«فَصَاحَ بِهِنَّ، فَأَجَابَتْهُ كُلُّهَا بِالتَّلْبِيَةِ حَتَّى أَتَتْ بَيْنَ يَدَيْهِ. فَقُلْنَا: يَا بْنَ رَسُولِ اللَّهِ! هَذَا وَحْشٌ، فَأَرِنَا آيَةً مِنْ أَمْرِ السَّمَاءِ. فَأَوْمَأَ نَحْوَ السَّمَاءِ، فَفُتِحَتِ الْأَبْوَابُ، وَ نَزَلَ نُورٌ حَتَّى أَحَاطَ بِدُورِ الْمَدِينَةِ، وَ تَزَلْزَلَتِ الدُّورُ حَتَّى كَادَتْ أَنْ تَخْرُبَ. فَقُلْنَا: يَا بْنَ رَسُولِ اللَّهِ! رُدَّهَا. فَقَالَ لِي: نَحْنُ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ، وَ نَحْنُ الْآمِرُونَ، وَ نَحْنُ النُّورُ، نُنَوِّرُ الرُّوحَانِيِّينَ، نُنَوِّرُ بِنُورِ اللَّهِ، وَ نُرَوِّحُ بِرُوحِهِ، فِينَا مَسْكَنُهُ، وَ إِلَيْنَا مَعْدِنُهُ، الْآخِرُ مِنَّا كَالْأَوَّلِ، وَ الْأَوَّلُ مِنَّا كَالْآخِرِ.(1)
(امام آن ها را صدا زدند، پس همگى جواب حضرت را با لبّيك گفتن دادند، تا جائی که در مقابل حضرت حاضر شدند. عرض كرديم: اى فرزند رسول خدا! اين ها حيوانات وحشى هستند، معجزه اى آسمانى به ما نشان بدهيد. پس به سوى آسمان اشاره نمودند، ناگهان درب هاى آسمان باز شد، و نورى فرود آمد كه تمام خانه هاى
ص: 146
مدينه را احاطه كرد، و خانه ها به حركت درآمدند به گونه اى كه نزديك بود خرابشوند. عرض كرديم: اى فرزند رسول خدا! آن نور را برگردانید. پس امام به ما فرمودند: ما اهل بيت اوّل و آخر هستيم ما آمرون و کسانی می باشيم كه امر ما را همه موجودات ديگر اطاعت مى كنند. ما نورى هستيم كه روحانيّين (فرشتگان) را روشنى مى بخشيم، و به نور خداوند آن ها را منوّر مى گردانيم. جايگاه نور خداوندى در ما، و معدن آن به سوى ما است. آخرين ما، مانند اوّلين ما، و اوّلين ما مثل آخرين ما است.)
شده نقل روزى به دشتى عظيم *** بديدند به ناگه امام كريم
همان سبط اكبر ولىّ خدا *** همان مجتبى كه بُوَد مقتدا
كه خواند همى وحش روى زمين *** ز آهوى مُشكين و زيبا وزين
به لبّيك گفتند جوابش به جان *** مطيع جنابش همه بى گمان
بگفتيم كِاى شاه ارض و سماء *** تويى زادهٔ شاه ملك بقاء
نما معجزى از دل آسمان *** كه اين ها وحوشند و ارضى مَظا(1)
اشارت نمود مالكِ مُلك و جان *** ز روى زمين بر دل آسمان
بكرد آسمان سينه اش چاك چاك *** ز شوقِ نگاه شهِ نازِ پاك
بشد درب هاى سماء بازِ باز *** به نورى كه تابد به هر جا به ناز
فرود آمد آن نور به هر روزنى *** به شهر مدينه، به هر بَرزَنى
نمود نور احاطه همه شهر را *** بزد طعنه بر كوى و بام و سرا
بلرزاند شهر نبىّ را چنان *** كه شد لرزه بر قلب جمله يلان
بگفتيم كه اى شاه كون و مكان *** بگردان تو نورِ سماء از كيان
و گرنه شود شهرِ خاتم خراب *** به هر کوی و برزن ز هر درب و باب
ص: 147
به گرداند نور و بفرمود شاه *** به ما كه بُديم محو او با نگاه
كه مائيم آخرين هستى ذو الجلال *** به گيتى و عالم به حدّ كمال
زمانى كه جمله خلائق چو عالم نبود *** نمود آفرينش ز ما هر چه بود
نموده خدا جملهٔ كائنات *** به فرمان ما كه بُديم طيّبات
به نور خدا، نورِ عالم دهيم *** سُرور و بشارت به هر دَم دهيم
بُوَد نور حقّ جمله در ذات ما *** بود معدنش سوى ما از خدا
بُوَد آخرين نور ما اهل بيت *** چُنان اوّلين نور عنبر سرشت
همه نور واحد در اين عالميم *** به «سجّاد» و خلقِ جهان رهبريم
**********
نكته: اين گونه معجزات براى وجود نازنين سبط اكبر حضرت ابامحمّد امام حسن بن علىّ علیهما السلام امرى بس آسان است؛ زيرا حضرتش زادهٔ زهراى اطهر علیها السلام و دست پرورده شاه ولايت اميرالمؤمنين علیه السلام است؛ آن اميرى كه در مسجد كوفه وقتى خطبه مى خواند فرمود:
«أَیُّهَا اَلنَّاسُ سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی فَلَأَنَا بِطُرُقِ اَلسَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّی بِطُرُقِ اَلْأَرْض.(1)
(ای مردم! از منِ [علىّ] سؤال كنيد قبل از اين كه مرا از دست بدهيد، به درستى كه من به راه هاى آسمان از راه هاى زمين آگاه ترم.)
وقتى اميرالمؤمنين علیه السلام اين چنين از راه هاى آسمان ها آگاهى دارد، ديگر تعجّبى ندارد كه فرزند بزرگوارش به آسمان دنيا اشاره اى كند، و از آن نورى به زمين مدينه بتابد. و همان گونه كه در همين روايت هم آمده، فرقى بين اوّلين، و آخرين امام وجود ندارد. و خداوند متعال تكويناً چنان ولايتى به وجود نازنين ائمّه اطهار علیهم السلام عنايت فرموده كه هر آن چه را كه اراده نمايند واقع مى شود.
معجزه يعنى ديگران را به عجز و ناتوانى واداشتن، پس اين دسته از امور خارق العاده بيانگر عجز ديگران است. امّا براى كسى كه «نور اللّه» و «يد اللّه» است، و داراى «ولايت قيومى» بر
ص: 148
عالم هستى است و «قوام عالم» چه در ايجاد، و چه در بقاء به دست اوست، امرى بس سهل و آسان مى باشد. و تصرّف در عالم، مقتضاى «ولايت» او بر عالم است. بنابر اين، اين گونهمعجزات، كاشف از ولايت و قدرت امام علیه السلام در عالم هستى است، كه به اذن اللّه و عنايت اللّه به آن انوار مقدّسه، صورت مى گيرد. علاوه بر آن، آن انوار مقدّسه، عالم به علم الكتاب هستند، بلكه در نزد آن عزيزان «علم الكتاب» مى باشد، چنانچه خداوند مى فرمايد:
(وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتا(1)
«(بگو: تنها گواه بين من و شما، خدا) و عالمان حقيقى به كتاب خدا خواهد بود.»
و صاحب کتاب «ينابيع الموّدة» از عطية العوفي از ابى سعيد خدرى نقل كرده است:
«سَأَلتُ رَسُولَ اللّه صلی الله علیه و آله و سلم عَن هذِهِ الآیَة (الَّذی عِندَهُ عِلمٌ مِنَ الکِتاب(2). قالَ: ذاکَ وَزیرُ اَخی سُلَیمان بن داود علیهما السلام . وَ سَأَلتُهُ عَن قَولِ اللّه عَزّوجَلَّ: (قُلْ كَفى بِاللّه شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتا(3). قالَ: ذاکَ اَخی عَلیّ بن أبی طالب علیهما السلام .(4)
(از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دربارهٔ آيهٔ: (الَّذی عِندَهُ عِلمٌ مِنَ الکِتابِ) سؤال كردم، فرمودند: او وصىّ برادرم سليمان بن داود علیهما السلام بوده است. و از حضرت دربارهٔ فرمایش خداوند عزّ و جلّ که مى فرمايد: (قُلْ كَفى بِاللّه شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتاب) فرمود: مقصود از آن، برادرم علىّ بن ابى طالب علیهما السلام است.)
جناب آصف بن برخيا علیه السلام ، وصىّ حضرت سليمان علیه السلام ، در نزدش (عِلمٌ مِنَ الکِتابِ) بود، يعنى عالم بود به بعضى از «علم الكتاب»؛ از همين رو توانست «تخت بلقيس» را پيش از حركت چشم حضرت سليمان علیه السلام در نزد ايشان حاضر نمايد. حال كسى كه وارث شاه ولايت حضرت
ص: 149
مرتضى علىّ روحى فداه است، و خداوند جلّ جلاله درباره آن بزرگوار مى فرمايد: (عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتاب)، يعنى آگه از همه كتاب است؛ به طريق اولى قادر بر اين امور خواهد بود؛ چرا كه با توجّه به «علم من الكتاب» كه علم جزئى را مى گويد، و «علم الكتاب» كه علم كلّى را بيان مى كند، تفاوت ميان حضرت علىّ علیه السلام و حضرت آصف بن برخيا علیه السلام تا حدودى روشن مى شود؛ لذا در روايات بسيارىمى خوانيم كه اسم اعظم الهى هفتاد و سه حرف است كه يك حرف آن نزد آصف بن برخيا علیه السلام بود، و چنان خارق عادتى را انجام داد؛ و نزد اهل بيت علیهم السلام هفتاد و دو حرف آن است، و يك حرف آن مخصوص به ذات پاك خدا است.
چنانچه مرحوم علامهٔ مجلسی قدس سره کتاب ارزشمند «بصائر الدرجات» از علیّ بن محمّد نوفلی از حضرت امام هادی علیه السلام نقل نموده، شنیدم حضرت می فرمودند:
«اسْمُ اللَّهِ الْأَعْظَمُ ثَلَاثَةٌ وَ سَبْعُونَ حَرْفاً، وَ إِنَّمَا کَانَ عِنْدَ آصَفَ مِنْهُ حَرْفٌ وَاحِدٌ، فَتَکَلَّمَ [بِهِ]، فَانْخَرَقَتْ لَهُ الْأَرْضُ فِیمَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَ سَبَإٍ، فَتَنَاوَلَ عَرْشَ بِلْقِیسَ حَتَّی صَیَّرَهُ إِلَی سُلَیْمَانَ، ثُمَّ انْبَسَطَتِ الْأَرْضُ فِی أَقَلَّ مِنْ طَرْفَةِ عَیْنٍ، وَ عِنْدَنَا مِنْهُ اثْنَانِ وَ سَبْعُونَ حَرْفاً وَ حَرْفٌ عِنْدَ اللَّهِ، مُسْتَأْثَرٌ بِهِ فِی عِلْمِ الْغَیْبِ.(1)
(اسم اعظم خداوند هفتاد و سه حرف می باشد. و در نزد آصف یک حرف از آن ها بود. که با همان یک حرف تکلم نمود، و فاصله بین او و سبأ فرو ریخت، پس توانست تخت بلقیس را گرفته و نزد سلیمان حاضر نماید. سپس به اندازه چشم بر هم زدنی، زمین منبسطت و به حال اوّل خود بازگشت. و حال آن که نزد ما اهل بیت هفتاد و دو حرف از آن ها می باشد، و یک حرف دیگر آن در نزد خداوند است، که در علم غیب به او مخصوص می باشد.)
مرحوم ثقة الاسلام كلينى قدس سره در باب مولد الحسن بن علىّ علیه السلام از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام نقل كرده اند: سالى حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام پياده به مكّه رفتند، و پاهاي مبارک
ص: 150
حضرت ورم كرد. از این رو يكى از غلامان حضرت به ایشان عرض كرد: اگر سوار شويد، اين ورم فرو می نشيند. ولی حضرت فرمودند:«كَلَّا إِذَا أَتَيْنَا هَذَا الْمَنْزِلَ فَإِنَّهُ يَسْتَقْبِلُكَ أَسْوَدُ وَ مَعَهُ دُهْنٌ فَاشْتَرِ مِنْهُ وَ لَا تُمَاكِسْهُ، فَقَالَ لَهُ مَوْلَاهُ: بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي مَا قَدِمْنَا مَنْزِلًا فِيهِ أَحَدٌ يَبِيعُ هَذَا الدَّوَاءَ، فَقَالَ لَهُ: بَلَي، إِنَّهُ أَمَامَكَ دُونَ الْمَنْزِلِ، فَسَارَا مِيلًا، فَإِذَا هُوَ بِالْأَسْوَدِ، فَقَالَ الْحَسَنُ علیه السلام لِمَوْلَاهُ: دُونَكَ الرَّجُلَ، فَخُذْ مِنْهُ الدُّهْنَ وَ أَعْطِهِ الثَّمَنَ، فَقَالَ الْأَسْوَدُ: يَا غُلَامُ! لِمَنْ أَرَدْتَ هَذَا الدُّهْنَ؟ فَقَالَ: لِلْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ، فَقَالَ: انْطَلِقْ بِي إِلَيْهِ، فَانْطَلَقَ فَأَدْخَلَهُ إِلَيْهِ، فَقَالَ لَهُ: بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي، لَمْ أَعْلَمْ أَنَّكَ تَحْتَاجُ إِلَي هَذَا، أَ وَ تَرَي ذَلِكَ، وَ لَسْتُ آخُذُ لَهُ ثَمَناً، إِنَّمَا أَنَا مَوْلَاكَ، وَ لَكِنِ ادْعُ اللَّهَ أَنْ يَرْزُقَنِي ذَكَراً سَوِيّاً يُحِبُّكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ، فَإِنِّي خَلَّفْتُ أَهْلِي تَمْخَضُ، فَقَالَ: انْطَلِقْ إِلَي مَنْزِلِكَ فَقَدْ وَهَبَ اللَّهُ لَكَ ذَكَراً سَوِيّاً وَ هُوَ مِنْ شِيعَتِنَا.(1)
(هرگز، زمانی که به اين منزل رسيديم، سياه پوستى نزد تو می آيد، که با او روغنى است، پس تو از او آن روغن را خریداری کن و چانه نزن. غلام به حضرت عرض كرد: پدر و مادرم فدای شما شوند، ما به هيچ منزلى وارد نشديم كه شخصى در آن باشد و اين دارو را بفروشد. حضرت به او فرمودند: بله، آن مرد جلوی تو، نزديك آن منزل می باشد، پس يك ميل (2 كيلومتر) راه رفتند، و ناگاه آن سياه پوست را پيدا نمود، پس امام حسن علیه السلام به غلام خود فرمودند: نزد اين مرد برو، و آن روغن را از او بگير، و بهاي آن را به او پرداخت کن. پس وقتی نزد او رفت سياه پوست گفت: اى غلام! اين روغن را براى چه كسی مى خواهى؟ گفت: براى حسن بن علىّ علیهما السلام . پس گفت: مرا هم نزد ایشان ببر. پس به راه افتادند، و او را خدمت حضرت آورد. او به حضرت عرض كرد: پدر و مادرم فدای شما گردند، من نمى دانستم كه شما به اين روغن احتياج دارى، اجازه بفرماييد بهايش را نگيرم؛ زيرا من غلام شما هستم، ولى
ص: 151
از خداوند بخواهيد كه به من پسر سالمی كه دوست شما اهل بيت باشد، روزى كند؛ چرا که من هنگامی که از همسرم جدا شدم، او او را پشت سر گذاشتم، دردزايمان داشت. حضرت فرمودند: به خانه ات برو، بدرستی كه خداوند به تو پسر سالمی عنایت فرموده، و او از شيعيان ما است.)
به سالى سبط اكبر رفت مكّه *** پياده با تمامِ جاه و رتبه
ز بهر حرمت بارى تعالى *** پياده رفت به مكّه شاه و مولا
ورم بنمود پاهاى جنابش *** ز بُعْدِ راه و از بهر ثوابش
بگفتا يك غلامِ خاص حضرت *** به آن شاه و ولىّ از روى رحمت
شما كه مركب آوردى به همراه *** سوار آن ويد قدرى در اين راه
سوارش گر شويد كم گردد آماس *** نگردى خسته اى بهتر ز الياس
بفرمود حضرتش آيم پياده *** براى حرمتِ صاحبِ خانه
ولى در منزل ديگر كنارى *** بُوَد روغن فروشِ بردبارى
كه مرهم باشد آن روغن برايم *** مداوا مى كند اين زخم پايم
سيه پوستى بُوَد در راه اكنون *** كه از دست عدو دارد به دل خون
بگفتا خادم حضرت به مولا *** نباشد اين چنين مردى به صحرا
ز هر جايى كه ما رفتيم اى شاه *** نديديم اين چنين شخصى به اين راه
بفرمود حضرتش باشد جلوتر *** كسى كه رحمش باشد چو اختر
چو بگرفتى از آن دارو و روغن *** تمام اُجرتش را ده به هر وزن
برفتند تا رسيدند در طى راه *** به شخصى كه بديدندش به ناگاه
چو حضرت ديد او را در بيابان *** بفرمود با غلامش جان جانان
بخر روغن از اين مرد سيه پوست *** همان گونه كه گفتم با تو اى دوست
چو خادم ديد او را در بيابان *** خريد روغن ز او از بهر درمان
ص: 152
بشد اندر تعجّب خادمِ شاه *** از آن اخبار غيب شه، به ناگاه
زمانى كه خريد دارو از آن مرد *** در آن لحظه سؤالى را از او كرد
بگفت اين روغن از بهر كه خواهى *** نباشد مثل اين مرهم به راهى
بُوَد اينمرهم هر پاىِ زخمى *** نيابى مثل آن در بَر و يمى
بگفت خواهم براى شاه عالم *** حسن بن علىّ افضل ز آدم
چو بشنيد نام آن مولاى خوبان *** بيامد خدمت آن روح و ريحان
بگفتا طوطيايم خاك راهت *** همه عالم فداى يك نگاهت
چگونه پول اين روغن ستانم *** منى كه در شمار بندگانم
به جز تو سرور و شاهى ندارم *** نما رخصت كه پولش را گذارم
اگر مى گفت غلامت اى عزيزا *** كه خواهد روغن از بهر تو شاها
نمى كردم قبول پولش به آنى *** چرا كه عبدم و دارم نشانى
منم عاشق شها بر دودمانت *** غلام روسياه آستانت
برايم كن دعايى اى اميرا *** كه گردد روزيم فرزندِ دانا
كه باشد در رديف شيعيانت *** فدايى تو و راه و كيانت
چو امروز آمدم اينجا به اين راه *** به درد زايمان بود همسرم، شاه
بفرمود حضرتش با او كلامى *** ز بعد گفت وگوها و سلامى
چو برگردى به خانه شام گاهى *** ببينى گوشه و در خواب گاهى
عطا كرده خدا ز لطف بر تو *** يكى نيكو پسر، دانا و خوش رو
كه باشد شيعه آل محمّد *** فدايى سراى آل احمد
بُوَد بيزارِ از اين قوم شيّاد *** دهد جانش به راهم همچو «سجّاد»
**********
ص: 153
توضيح: وقتى به معجزات حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام مراجعه مى كنيم، از اين قبيل معجزات زياد یافت می شود، و موارد متعدّدى وجود دارد، كه حضرت به وجود حمل در رحم خبر داده اند و حتّى مشخّصات آن را هم بيان كرده اند، كما اين كه در روايتی نقل شده است:از مقابل حضرت، ماده گاوى عبور كرد. حضرت فرمودند: اين ماده گاو، به گوسالهٔ مادّه اى كه يك سفيدى در پيشانى دارد، و سر دُمش نيز سفيد است، حامله می باشد. پس وقتى قصّاب آن گاو را ذبح كرد، همگان ديدند كه به گوساله اى با همان صفات كه امام فرموده بودند، حامله بوده است. پس به حضرت عرض كرديم: آيا خداوند عزّوجلّ در قرآن نمى فرمايد:
(وَ يَعْلَمُ مَا فِي الْأَرْحَام(1)
«خداوند (از جزئيّات) آن چه در رحم هاى آبستن است، آگاهى دارد.»
پس امام علیه السلام فرمودند: ما اهل بيت از علوم نهان و پنهان شده و در خزانه نهاده شده اى كه مكتوم و پنهان است، اطّلاع و آگاهى داريم. آن علمى كه هيچ ملك مقرّب و نبىّ مرسلى آن را نمى داند، مگر محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم (2)
آرى اگر تا چند دهه قبل گفته مى شد كه امام معصوم علیه السلام جنسيّت نوزاد در رحم مادر را مى داند، شايد افرادى در اين اعجاز، مثل برخى معجزه هاى ديگر، تشكيك مى كردند؛ امّا با تجهيزات پزشكى اين دوران، امكان آن به اثبات رسيده است. و به اذن اللّه تبارك و تعالى، اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام بدون اين تجهيزات نه تنها از جنسيّت اطفال، كه از خصوصيّات اخلاقى و روحى آن ها آگاهى كامل دارند.
بعضى از اساتيد فرموده اند: ارحام يك معناى ظاهرى دارد كه معلوم است. و يك معناى باطنى نیز دارد، و آن این كه هر عالم بالايى، نسبت به عالم پايين تر خود، «اُمّ» محسوب می گردد، پس علم به ارحام يعنى علم به همهٔ عوالم بالا و پايين.
شده نقل روزى به عهد قديم *** بديد سبط اكبر، امامِ كريم
يكى ماده گاوى به كوى و طريق *** به جمعِ تنى چند يار و رفيق
ص: 154
بفرمود ناگه امامِ مبين *** ز اوصاف حملش در آن حال و حين
كه دارد همى حمل او از قضا *** نشان هاى زيبا به امر خدا
هر آن كس كه باشد همى كنجكاو *** ببيند در آن پيكرِ حملِ گاوسفيدى دو
جایش همی همچو ماه در آن پيكر *** جمله جايش سياه به پيشانيش
يك سفيدى چو برف نمايان *** بُوَد چون دُمَش با چه ژرف
مؤنّث بُوَد حمل آن بى گمان *** بُوَد كلّ عالم بَرِ من عيان
چو فرمود سبط نبیّ با چه جاه *** ز اوصاف آن حمل اندر پگاه
ز بعدش بیامد همی در زمان *** يكى ذابحِ خبرهٔ پُر توان
نمودش به تيغى در آن رهگذار *** میان همه مردمانِ دیار
به یکباره آن را به برق نگاه *** همى ذبح با نام ذاتِ إله
ز بعدش بديدند همه ناگهان *** يكى معجزى در زمان و مكان
كه دارد بَقر در دلش يك جنين *** مؤنّت چنانچه امامِ برين
خبر داده از آن به خلق زمين *** سفيدى به پيشانيش چون نگين
همانند سَرِ دُمش بين ناس *** سفيدى نمايان شد اندر حواس
لذا عدّه اى زآن گروه و ميان *** بگفتند به آن سرورِ انس و جان
چگونه شود معنى قولِ ربّ *** كه فرمود بهر همه روز و شب
بداند خدا جمله اوصاف حَمل *** ز انس و ز جن و همه گاو و بَغْل
بفرمود به آنان ولىِّ خدا *** همان سرور و آيهٔ حقّ نما
بُوَد نزد ما علم بود و نبود *** هر آن چه بيايد به چرخ كبود
همان علم پنهان ز خلق جهان *** همان علم مكنون به كون و به كان
همان علم مکنون به لوح و قلم *** که در آن نباشد زوال و عدم
همان علم که از آن شوم باخبر *** ز «سجّاد» و خلقِ جهان سربه سر
**********
ص: 155
و در مجالى ديگر، روايت فوق با اين عبارات به نظم آمده كه ان شاء اللّه مورد قبول ائمّه اطهار علیهم السلام ، خاصّه وجود نازنين حضرت سبط اكبر امام حسن مجتبى علیه السلام قرار بگيرد:
در حضور سبط اكبر صاحب جود و سخا *** ماده گاوى مى گذشت در بين خلقِ باوفا
چون كه حضرت ديد آن گاو از قضا *** گفت با آنان ز حمل گاو با اذن خدا
كه بُوَد حملش مؤنّث پيش چشم من عيان *** يك سفيدى در دُم و پيشانى آن بى گمان
مى درخشد اندر آن تاريكى و آن بطن اُمّ *** با چه زيبايى كه نَبْود مثل آن در شكل و فُرم
چون كه كُشتند گاو را در پيش خلق *** جمله اوصافش مطابق بود بى هر شك و دَلق
پس بگفتند عدّه اى با مجتبى در آن ميان *** چه شود تفسير قول حضرت بارى عيان
كه خدا فرموده من دانم همه اوصاف حمل *** جمله موجودات عالم، انس و جن و گاو و بَغْل
پس بفرمود آن امام و مظهر علم خدا *** آن امامى كه بود آئينهٔ ايزدنما
علم ذات كبريايى كه بُوَد مكنون كنون *** نزد خاندان نبوّت هست چون روحى به خون
آن چنان علمى كه در عالم نمى داند كسى *** گر چه باشد از ملائك يا نبىّ و يا وصىّ
ص: 156
نزد مولا باشد آن سرّ الهى در جهان *** سيّد «سجّاد» باشد از گدايان سرايش بى گمان
**********
مرحوم محمّد بن جریر طبری امامی قدس سره از وجود نازنين حضرت امام محمّد باقر علیه السلام نقل کرده است:
«جَاءَ أُنَاسٌ إِلَى الْحَسَنِ علیه السلام فَقَالُوا لَهُ: أَرِنَا مَا عِنْدَكَ مِنْ عَجَائِبِ أَبِيكَ الَّتِي كَانَ يُرِينَاهَا. قَالَ: وَ تُؤْمِنُونَ بِذَلِكَ؟ قَالُوا كُلُّهُمْ: نَعَمْ، نُؤْمِنُ بِهِ وَ اللَّهِ. قَالَ: فَأَحْيَا لَهُمْ مَيِّتاً بِإِذْنِ اللَّهِ تَعَالَى، فَقَالُوا بِأَجْمَعِهِمْ: نَشْهَدُ أَنَّكَ ابْنُ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ حَقّاً، وَ أَنَّهُ كَانَ يُرِينَا مِثْلَ هَذَا كَثِيراً.(1)
(جمعی از مردم خدمت امام حسن مجتبى علیه السلام آمدند و به حضرت عرض كردند: از آن امور شگفت انگیزی که همیشه پدرت به ما نشان می داد، و نزد شما است، به ما نشان بده. حضرت فرمودند: آيا به آن ها ايمان داريد؟ همگی عرض کردند: به خداوند قسم به آن ها ايمان داريم. امام باقر علیه السلام مى فرمايند: پس امام حسن مجتبى علیه السلام به اذن خداوند تبارك و تعالى براى آن ها مرده اى را زنده نمود. پس همگی آن ها گفتند: شهادت مى دهيم كه شما حقيقتاً فرزند اميرالمؤمنين علیه السلام هستيد، و اين كه اميرالمؤمنين علیه السلام هميشه معجزات زيادى از اين قبيل به ما نشان مى دادند.)
به فرمودهٔ پنجمين نور حقّ *** برفته حديثى چنين بر ورق
به روزى گروهى ز خلق جهان *** رسيدند محضر شاهِ كون و مكان
ص: 157
بگفتند به دوّمين نور عالم فروز *** نما معجزى را در اين نيم روز
نما بر محبّين كويت شها *** يكى معجزى را به اذن خدا
از آن ها كه نزدت بُوَد از ازل *** از آن ها كه نَبْود برايش بدل
همان ها كه حيران كند هر كسى *** چو اعجازهاى بابت امامِ علىّ
كه در آن زمان از جنابش همى *** همه ديده بوديم در هر دمى
بگفتا به آنان ولىّ زمان *** به اعجازهاى شهِ اين جهان
امیر و ولیّ نعمتِ مؤمنان *** همان حیدر بوده صاحب عنان
همه واقفید با کمالِ یقین *** چنان شمس تابان به روزی برین
بگفتند آنان به آن دل ربا *** همه ما به هر جا و كوى و سرا
بدون درنگ و همى شكّ و ريب *** به هر ساعت از روز و هر وقت شب
به آن معجزات وصىِّ نبىّ *** همه مؤمنيم با بيانى جلىّ
چو آنان بگفتند چنين جمله اى *** به آن افضل از بيت و هر قبله اى
به ناگه به اذن خدا مقتدا *** نمود مرده اى زنده با يك دعا
چو ديدند آنان به اذن ولىّ *** ز سبط نبىّ و علىّ را وصىّ
چنين معجزِ واقعاً بى قرين *** كه باشد عظيم در تمام زمين
بگفتند با هم، همه اين كلام *** كه مائيم جمله برايت غلام
شهادت دهيم زادهٔ مرتضی *** اميد دل شاهِ بدر الدُّجى
كه جمله به هر جا و كرّات ما *** بديديم چنين معجزاتى ز شير خدا
همان سرور و شاهِ خیبر گشا *** به «سجّاد» مسكين همی ره نما
**********
توضيح: همان گونه كه در باب معجزات اميرالمؤمنين علیه السلام نيز بيان شد، يكى از معجزاتى كه از حضرت علىّ علیه السلام محقّق شده است، همان گونه كه از وجود نازنين حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام نيز واقع شده است، زنده شدن مردگان مى باشد، و با دقّت در اين فقره روايت كه
ص: 158
مى فرمايد: «أَنَّهُ كَانَ يُرِينَا مِثْلَ هَذَا كَثِيراً»، متوجّه مى شويم كه معجزات بزرگى از قبيل احياء اموات مكرّراً به دست مبارك اميرالمؤمنين علیه السلام به وقوع پيوسته است، و عدّه زيادى از مردم، آن ها را ديده اند، به گونه اى كه جاى هيچ شكّى براى مردم باقى نمى مانده است.و همان گونه كه معجزات انبياء الهى از قبيل زنده كردن اموات توسّط حضرت عيسى علیه السلام دليل واضحى بر نبوّت آن ها بوده است، معجزات ائمّه اطهار علیهم السلام نيز نشان از امامت اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام دارد، بلكه بايد گفت اگر از انبياء عظام علیهم السلام معجزه اى واقع شده است، به بركت حضرات محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم مى باشد. چنانچه در روايات بسيارى وارد شده است، كه پيامبران براى نشان دادن معجزات، خدا را با نام چهارده معصوم علیهم السلام مى خوانده اند.
مرحوم علامهٔ مجلسی قدس سره «کتاب النجوم» که تألیف مرحوم شیخ مفید قدس سره می باشد، روایت نموده، وجود نازنين شكافندهٔ علوم، أباجعفر، حضرت امام محمّد باقر علیه السلام فرمودند: گروهی از مردم محضر حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام آمدند، و عرض کردند: از آن معجزاتی که پدر بزرگوارتان حضرت امیر المؤمنین به ما نشان می دادند، شما نیز به ما نشان بدهید. حضرت فرمودند: آیا به آن ها ایمان دارید؟ عرض کردند: بله، به خدا سوگند به آن ها ایمان داریم. حضرت فرمودند:
«أَ لَیْسَ تَعْرِفُونَ أَبِی؟ قَالُوا جَمِیعاً: بَلْ نَعْرِفُهُ. فَرَفَعَ لَهُمْ جَانِبَ السِّتْرِ، فَإِذَا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام قَاعِدٌ، فَقَالَ: تَعْرِفُونَهُ؟ قَالُوا بِأَجْمَعِهِمْ: هَذَا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام وَ نَشْهَدُ أَنَّكَ أَنْتَ وَلِیُّ اللَّهِ حَقّاً، وَ الْإِمَامُ مِنْ بَعْدِهِ، وَ لَقَدْ أَرَیْتَنَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام بَعْدَ مَوْتِهِ، كَمَا أَرَی أَبُوكَ أَبَا بَكْرٍ، رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم فِی مَسْجِدِ قُبَا بَعْدَ مَوْتِهِ، فَقَالَ الْحَسَنُ: وَیْحَكُمْ أَ مَا سَمِعْتُمْ قَوْلَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ(وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتٌ
ص: 159
بَلْ أَحْیاءٌ وَ لكِنْ لا تَشْعُرُون(1) فَإِذَا كَانَ هَذَا نَزَلَ فِیمَنْ قُتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ، مَا تَقُولُونَ فِینَا، قَالُوا: آمَنَّا وَ صَدَّقْنَا، یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ!(2)
(آیا پدرم را می شناسید؟ همگی عرض کردند: بله ایشان را می شناسیم. پس امام حسن علیه السلام گوشهٔ پرده را از مقابل آن ها کنار زدند، پس همگی دیدند که حضرت امیر المؤمنین علیه السلام در آنجا نشسته اند. بعد فرمودند: ایشان را می شناسید؟ همگی عرض کردند: بله، ایشان امیرالمؤمنین هستند! و شهادت می دهیم که شما حقیقتاً ولیّ خداوند، و امام بعد از آن حضرت هستید. شما امیر المؤمنین علیه السلام را بعد از آن که از دنیا رفته بودند، به ما نشان دادید، همان گونه که پدر بزرگوارتان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را بعد از رحلتشان در مسجد قبا به ابوبکر نشان دادند. امام حسن فرمودند: وای به حال شما، مگر نشنیده اید فرمایش خداوند عزّ و جلّ را که می فرماید: «نگویید کسانی که در راه خدا کشته شده اند، مرده اند، بلکه آن ها زنده اند، ولی شما این حقیقت را درنخواهید یافت.» اگر دربارهٔ کسانی که در راه خداوند کشته شده اند، چنین آیه ای نازل شده، پس دربارهٔ ما اهل بیت چه می گوئید. عرض کردند: ایمان آوردیم و تصدیق نمودیم یا ابن رسول اللَّه!)
آمدند نزد سرورِ عالم امامِ مجتبى *** عدّه اى از ياوران و شيعيان مرتضى
پس بگفتند معجزى بنما به ما *** از همان اعجازهاى دل ربا
همچو پدرت امامِ انس و جان *** كه به عمر خود به هر جا و مكان
بهر ما با اذن ربِّ ذو الجلال *** مى نمود هر جاى در حدّ كمال
زآن همه اعجازهاى بى بديل *** كه بُوَد نزد شما طايفهٔ پاك و اصيل
پس بفرمود سبط اكبر آن امام *** جمله ايمان آوريد بر آن مدام؟
گر ببينيد معجزى در اين زمان *** با يقين باشيد و بى شكّ و گمان؟
ص: 160
جملگى گفتند به آن ها مؤمنيم *** با يقين باشيم و از شكّ ايمنيم
پس بفرمود گر كه بينيد مرتضى *** خوب بشناسيد نور مصطفى؟
جمله گفتند سال هايى بس دراز *** بوده ايم در محضر آن سرفراز
بارها ما ديده ايم در اين جهان *** آن امير مطلق و صاحب عنان
گر كه بينيم آن جمال بى مثال *** جمله بشناسيم او را در وصال
پس بزد زآنجا حجابى را كنار *** كرد غوغا بين جمع بى شمار
چو نمود اعجاز شاهِ متّقى *** جلوه گر شد در زمان مولا علىّ
با يكى اعجازِ آن جان آفرين *** جمله ديدند حضرت حبل المتين
چو همه ديدند اميرِ مؤمنان *** با قسم گفتند جمله دل ستان
گشته مولا بعد ايّامى عيان *** با يكى اعجاز از نورِ كيان
ما شهادت مى دهيم اى دُر ناب *** كه تويى فرزند و عشق بوتراب
ما شهادت مى دهيم كه بارها *** ديده ايم اعجازها از مظهرِ ذات خدا
آن چنان که پدرت حقِّ مبین *** کرد ظاهر شاه و ختمُ المرسلین
از برای آن ابوبکر لعین *** در قبا از بعد مرگ روحِ دین
در زمان از بهر جمله ما کنون *** از پس مرگ پدر زین ملک دون
با یکی اعجاز همچون آن عزیز *** بر همه ظاهر نمودی اشک ریز
حضرتش را از پس این سال ها *** بی کلام و هر بیان با یک دعا
چون چنین گفتند با سبط نبیّ *** ناگهان فرمود آن یکتا وصیّ
ویحکم ای مردم کم معرفت *** مگر آن فرمایش حقّ را به هست
که بفرموده کسی که طول دهر *** در رَهم کشته شود با ضرب و زجر
زنده باشد لیک جمله غافلید *** بی نصیب از سرِ حقّ و جاهلید
جمله نشنیدید در این طول عمر *** هر زمان و لحظه و هر گون و طور
حال وقتی یک نفر در راه حقّ *** گُشته گردد هر زمانی بین خلق
ص: 161
این چنین باشد مقامش در جنان *** در میان مردمان از هر کران
پس چگونه باشد اندر آن خطاب *** منزلتِ اهل بیتِ بوتراب
که از آن گردیده اندر هر گذار *** سيّد «سجّاد» مبهوتی میان آن بحار
**********
توضيح: همان گونه كه در اين روايت تصریح شد، وجود نازنين امام حسن مجتبى علیه السلام ، حضرت علىّ علیه السلام را به عدّه اى از شيعيان نشان دادند، و بعد از شهادت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم هم، وجود نازنين اسد اللّه الغالب حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام ، وجود نازنين ختمى مرتبت صلی الله علیه و آله و سلم را به ابوبكر نشاندادند؛ چنانچه صاحب كتاب «ارشاد القلوب» و «الهداية الكبرى» نیز نقل كرده اند و ما در اينجا به نحو اختصار قضیهٔ آن را بيان مى كنيم. به هر تقدیر از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام روايت شده است:
«بعد از شهادت رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم ، اميرالمؤمنين علیه السلام به ابوبكر فرمودند: اگر پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم زنده شوند و به ولايت من گواهى دهد، قبول مى كنى؟ ابوبكر عرض کرد: در صورتى كه پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم را پس از درگذشت، زنده ببينم و اين مطلب را به من بگويند، آن را قبول مى كنم. حضرت به او فرمودند: اين كار صورت مى گيرد. ابوبكر عرض کرد: به من نشان بده. حضرت امیر المؤمنین علیه السلام به او فرمودند: خداوند متعال و پيامبرش صلی الله علیه و آله و سلم را شاهد مى گيرى كه به عهدت وفا كنى و خلافت را واگذار كنى؟
ابوبكر پذيرفت، از این رو همراه حضرت به طرف مسجد قبا راه افتاد. هنگامى كه به درب مسجد قبا رسيدند، حضرت زودتر از او وارد مسجد شدند، ابوبکر هم پس از حضرت علیّ علیه السلام وارد مسجد گشت، در آن حال وقتی ابوبکر داخل مسجد شد، ناگهان چشمش به پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم افتاد، كه در محراب رو به قبله نشسته اند. ابوبكر كه اين صحنه را مشاهده كرد، غش كرد، و روى زمين افتاد.
پس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم او را صدا زدند، و به او فرمودند: سرت را بلند كن، اى گمراه و فريب خورده. ابوبكر سرش را بلند كرد، و عرض کرد: لبّيك یا رسول اللّه! آيا پس از مرگ هم زنده هستىد؟ حضرت فرمودند: واى بر تو اى ابوبكر! كسى كه انسان را به وجود آورده، به هر چيز قادر است، و او را باز هم زنده مى كند. ابوبكر ساكت شد و چشم هایش را به طرف پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم دوخت. آن حضرت فرمودند: آيا عهدى كه با خداوند و پيامبرش صلی الله علیه و آله و سلم در مورد علیّ نمودی، و
ص: 162
در چهار مکان با علىّ علیه السلام به عنوان خلیفه بیعت کردی، و عهد بستى را فراموش كرده اى(1)
ابوبكر عرض کرد: فراموش نكردم اى رسول خدا!
حضرت فرمودند: پس چرا امروز در اين باره با علىّ علیه السلام سخن مى گويى، و ایشان مطلب را به تو گوش زد مى كنند، ولى تو اظهار فراموشى مى كنى؟ سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ، ماجراى ميان او، و حضرت امیر المؤمنین علیه السلام را تا آخر برايش بازگفتند و كلمه اى كم و زياد ننمودند. ابوبكر به رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد: آيا راه توبه برايم باز است؟ و اگر امر خلافت را به علىّ علیه السلام واگذار کنم، خدا مرامى بخشد؟ حضرت فرمودند: آرى، اگر خلافت را به علیّ علیه السلام واگذار کنی من براي تو نزد خداوند ضامن مى شوم. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دو مرتبه پنهان شدند.
سپس ابوبكر به حضرت امیر المؤمنین علیه السلام متوسّل شد، و حضرت را سوگند داد كه همراه من بيا، تا به مسجد رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم برويم، و از منبر بالا روم و آن چه ديدم را براى مردم تعريف كنم، و خود را از حكومت خلع، و آن را به تو تسليم نمايم!
امیر المؤمنین علیه السلام به او فرمودند: من در كنار تو هستم، اگر شيطان را رها كنى! ابوبكر عرض کرد: اگر او مرا رها نكند، من او را رها مى كنم. حضرت فرمودند: ولى تو از او اطاعت مى كنى، و از فرمانش سرپیچی نمى کنى، و آن چه بر تو نمايان شد، به منظور اتمام حجّت صورت گرفت. سپس از مسجد قبا خارج و راهى مسجد پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم شدند. در راه نفس ابوبكر مى گرفت، و رنگش دگرگون مى شد و مردمى كه حال و روز او را مى ديدند، نمى دانستند علّتش چيست؟ تا اين كه در بین راه با عمر ملاقات كرد، عمر از ابوبکر پرسيد: چه چيز خليفهٔ پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم را ناراحت كرده؟
ابوبكر به او گفت: مرا رها كن، به خدا سوگند پس از اين دیگر به سخنان تو توجّه نمى كنم؟ عمر گفت: حال به كجا مى روى؟ گفت: به مسجد و منبر؟ گفت: اكنون موقع نماز نيست؟ گفت: مرا رها كن كه نيازى به كلام تو ندارم؟ عمر گفت: بهتر است قبل از ورود به مسجد، به خانه بروى و وضويى تازه كنى؟ ابوبكر پذيرفت و به حضرت علىّ علیه السلام عرض کرد: شما در مسجد، و كنار منبر منتظر آمدن من باشید! تا نزد شما بيايم.
حضرت امیر المؤمنین علیه السلام لبخندى زدند و به او فرمودند: به تو گفتم كه تو را رها نمى كند. و بعد امام علیه السلام خود به تنهائی به مسجد رفتند و در كنار منبر به انتظار او نشستند. ابوبكر نيز به
ص: 163
همراه عمر وارد خانه شد، و عمر از او پرسيد: چرا خليفه مرا از حقيقت امر آگاه نمى كند؟ و خبرى را كه علىّ علیه السلام داده، برايم روشن نمى سازد؟ ابوبكر گفت: واى بر تو اى عمر! رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پس از ارتحالش زنده شده، و مرا در مورد ستمى كه به علىّ علیه السلام كرده ام مؤاخذه نمودند، و فرمودند: حقّ را به علیّ علیه السلام بازگردانم و خود را از اين امر خلافت كنار بكشم.
عمر اصرار داشت ماجرا را بداند ، ولى به عمر گفت: خدا مى داند كه علىّ علیه السلام به من گفت: تو نمى گذارى از زير بار اين مظلمه بيرون بيايم، و تو شيطان من هستى، مرا رها كن. عمر اصرار کرد، و از ابوبکر خواست، تا جریان را برای او بیان نماید، وقتی ابوبکر جريان را براي عمر نقل كرد، در نهايت عمر به او گفت: محمّد [ صلی الله علیه و آله و سلم ] نزد ما دو نفر ساحر و کذاب بوده، و با گفتار وصحبت هایش، و یاد آوری قبول ایمانشان بالإجبار، و مرتکب معاصی شدنشان در زمان حضرت خاتم الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم ، نگذاشت ابوبكر خلافت را به حضرت علیّ علیه السلام واگذار نمايد(1)
زمانى كه علىّ خانه نشين شد *** خلافت غصب و خاتم هم حزين شد
بكرد يادآورى آن شاهِ صابر *** احاديث نبىّ از بهر بُوبكر
بگفت با او از آن ايّام هر دَم *** كه كتمان كرده اى حقّم دمادم
بفرمود از غدير و انتسابش *** به امر حقّ و ابلاغ صوابش
سپس گفتا به مولا آن ابوبكر *** كه چون من بشنوم اين رأى اين فكر
ز ختم الانبياء، نور دو عالم *** نبىّ و سرورِ جمله چو آدم
گذارم من خلافت را به اهلش *** به امر خاتم اندر روز وصلش
بگويم با زن و مردِ مسلمان *** علىّ باشد امامِ خلقِ دوران
چو گفت بوبكر اين جمله به مولا *** بفرمود حضرتش با او هويدا
اگر بينى نبىّ و مقتدا را *** بگويد او به تو حقّ و وفا را
بگويد خود به تو آن شاه و سرور *** كه باشد مرتضى امامِ اكبر
ص: 164
گذارى تو خلافت را به اهلش *** به آل حيدر و مظهر عدلش
بگفتا گر ببينم مصطفى را *** نبىّ و سرور و بدر الدّجى را
كه گويد با من از جاه و مقامت *** كه باشى رهبر و حجّت كلامت
امام خلق باشى و تو سرور *** به امر ربّ و ابلاغى ز مهتر
بگويم من به اين خلق زمانه *** علىّ باشد امام هستى و شاه يگانه
چو بشنيد مرتضى از او كلامى *** بگفتا گر ببينى حضرتش را در مقامى
كنى توبه از اين فعلت به آنى *** كه آسوده شوى در آن زمانى
كه نَبْوَد آن زمان راه نجاتى *** براى ظالمان از هر جهاتى
بگفت آرى اگر بينم جنابش *** كنم توبه بَرِ ختمى مآبش
لذا مولا ببرد آن كافر دون *** به مسجدِ قبا با قلب محزون
كه تا با معجزه بيند محمّد *** ز بعد قتل خاتم، نور سرمد
چو بُرد او را درون خانهٔ حقّ *** بديد در لحظه آن آئينهٔ حقّ
نشسته سوى قبله با چه شوكت *** رسول اللّه با خشم و اُبهّت
به محراب عبادت بود احمد *** بديد با چشم خود زنده محمّد
بكرد آن سرور و نور الهى *** عتابى و ز بعد آن نگاهى
سپس گفتا به او آن نور سرمد *** چرا كردى به زهرا ظلمِ بى حد
چرا بنموده اى غصب خلافت *** فراموش كرده اى عهد امامت
همان عهدى كه بستى با پيمبر *** كه باشى تحت امر شاه و صفدر
بگفتا كه نمودم اشتباهى *** چو برگردم كنم توبه به آهى
بُوَد راه نجاتى از برايم؟ *** اگر توبه كنم بخشد خدايم؟
چو بر حيدر خلافت واگذارم *** ببخشايد خدا اين روزگارم؟
بگفتا آن امينِ وحى داور *** اگر توبه كنى در ارض و خاور
برايت نزد حقّ ضامن شوم من *** اگر چه بوده ظلمت بى حد از وزن
ص: 165
چنين گفت و بشد پنهان محمّد *** ولى مطلق و رحمتِ بى حد
بشد گريان ابوبكر و سپس گفت *** امامى و كسى مثلت نمى جُست
روم به مسجد و گويم به وصفت *** از اين اعجاز گرديدم چه سرمست
گذارم من خلافت را به جايش *** چنانچه داده به حيدر خدايش
چو بشنيد حيدر از او اين حكايت *** بگفت شيطان كجا سازد رهايت
سپس آمد كه گويد بين مردم *** كه كردم اشتباه و ره شده گم
ولى در بين راه آمد به پيشش *** رفيق و همدم و آن يارِ كيشش
بگفتا كه چرا اكنون حزينى *** چنين آشفته در جمعى وزينى
بگفتا كه رها بنماى من را *** تو در آتش نمودى جان و تن را
بگفت با او عُمر برگوى قالى *** چه گشته كه چنين افسرده حالى
نمى خواهد كنى اكنون تو كارى *** بيا خانه نشين قدرى كنارى
بكن تازه وضو بهر نمازى *** كه آرامش بيابى زين گدازى
چو بشنيد اين سخن از يار ديرش *** به مولا گفت با حال حقيرش
شما اكنون برو بعد از زمانى *** مَنَم آيم به نزدت بعد آنى
چو بشنيد اين سخن مولا ز بوبكر *** كه دارد مى رود همراهِ منكر
بخنديد حضرت و فرمود با او *** كه كتمان مى كنى حقّ از همه رو
بگفتم كه نيابى تو نجاتى *** ز مكر آن رفيقت از جهاتى
سپس مولا برفت تنها به مسجد *** ابوبكر همرهِ عُمر به صد جِد
چو پرسيد از ابوبكر ما وقع را *** بگفت او با عمر از خود جزع را
كه زنده گشته خاتم بعد مردن *** خودم ديدم جنابش روز روشن
شماتت ها نمود من را ز ظلمى *** كه كردم بر علىّ بى هيچ جرمى
مؤاخذه نمود از من محمّد *** براى غصب حقّ نور سرمد
بفرمود حضرتش امر خلافت *** گذارم بر يَدِ شاه ولايت
ص: 166
چو بشنيد از ابوبكر ماجرا را *** عُمر كرد فتنه و برپا بلا را
بگفت با او كه آن ها با مهارت *** همگى ساحرند و با كياست
ز سحرش چشم و قلبت كور گشته *** همه ره با كياست بر تو بسته
بگفت او به عُمر به ذات يكتا *** علىّ گفته به من كه تو هويدا
ز شيطان بدترى در عالم كان *** كنى بيچاره ام تا حدّ امكان
عُمر چون كه شنيد از او حكايت *** به حيلت ها نمود او را ملامت
چو در خانه تمام ما وقع گفت ** براى خُلف وعده قصّه اى جُست
بگفت عُمر به او در كُنج خانه *** شدى مفتون حيدر در زمانه
فراموش كرده اى، آن روزگارى *** كه در ماه صيام با بى قرارى
بخوردى روزه ات را در كنارى *** به همراه شرابِ نابِ يارى
تو بي زارى از اين ختم رسولان *** ز اهل بيت او در كُلّ دوران
ز ترس و وحشت آن روزگاران *** مسلمان گشتى آن هم بين ياران
بگفت با او كه آن ها ساحر هستند *** عجب سحرى كه دست تو ببستند
چو بشنيد ازعمر بوبكر كافر *** كلامى چنددور از خلق و ناظر
نمود بار دگر كتمان حقايق *** نكرد آگه خلائق از دقايق
نمود غصب خلافت از اميرى *** كه نَبْوَد در جهان بهرش نظيرى
بگويد سيّد «سجّاد» هر آن *** ظهور حضرت مهدى برسان
**********
همان گونه كه گذشت، در موارد زيادى اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام امام و حجّت قبل از خود را بعد از شهادت آن بزرگواران به مردم زمان خود به نحو اعجاز نشان داده اند، تا حقّانيّت آن امام براى همگان ثابت و معلوم گشته، و جاى هيچ گونه شكّ و ترديدى باقى نماند، و حجّت براى همگان تمام شود، كما اين كه وقتى امام حسن مجتبى علیه السلام با معاويه صلح كردند، عدّه زيادى از مسلمانان شكّ كردند، و در اطراف و اكناف بلاد مسلمين اعتراض نمودند. و همان هايى كه تا
ص: 167
مدّتى قبل براى جهاد مهيّا نمى شدند، از موقعيّت استفاده كرده، و شروع به تبليغ بر عليه امام حسن مجتبى علیه السلام كردند، و در اين بين، عدّه اى مردم ساده دل و متديّن را نيز فريب دادند تا جايى كه بعضى از خواصّ هم شروع به اعتراض كردند. يكى از افرادى كه خدمت امام حسن مجتبى علیه السلام آمد، و به حضرت اعتراض نمود، جناب جابر؛ بود.
مرحوم ابن حمزه طوسى قدس سره روایت نموده، که جابر بن عبد اللّه انصاری گفته است: قسم به حقّ خداوند و رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم كه من معجزاتى افضل و عجيب تر از معجزات انبياء بنى اسرائيل، از حضرت امام حسن و امام حسين علیهما السلام ديدم. امّا آن چيزى كه از امام حسن علیه السلام ديدم اين می باشد كه چون رسيد به امام حسن علیه السلام آن چيزهايى كه از اصحاب حضرت بر او واقع شد، و امام حسن علیه السلام مجبور به صلح با معاويه شدند، پس من يكى از کسانی بودم كه نزد امام علیه السلام آمدم و ايشان را به جهت صلحی که کرده بودند، نكوهش كردم. پس حضرت فرمودند: اى جابر! مرا سرزنش نكن و قول رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم را تصديق كن كه فرمودند:
«إِنَّ ابْنِي هَذَا سَيِّدٌ، وَ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى يُصْلِحُ بِهِ بَيْنَ فِئَتَيْنِ عَظِيمَتَيْنِ مِنَ الْمُسْلِمِينَ.»
(به درستى كه اين فرزندم بزرگوار می باشد، و خداوند به سبب ایشان بين دو دسته عظيم مسلمان ها صلح برقرار مى كند.)
پس اگر چه اين كلام رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم را از امام علیه السلام شنيديم امّا آن صحبت حضرت قلب مرا آرام نكرد. و با خود گفتم: شايد اين فرمایش حضرت براى آينده باشد، و مقصود رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم در این روایت صلح با معاويه نباشد چرا که با اين صلح، مؤمنين هلاك و خوار شدند. پس امام حسن علیه السلام همین که به علم امامت دانستند هنوز در قلب من تردید وجود دارد، دست مبارکشان را بر سينهٔ من قرار دادند و فرمودند: هنوز شك دارى، در حالى كه براي تو این چنين گفتم؟ و بعد فرمودند: آيا دوست دارى رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم الآن گواهى دهند و خودت از ايشان بشنوى؟!
فَعَجِبْتُ مِنْ قَوْلِهِ، إِذْ سَمِعْتُ هَدَّةً، وَ إِذَا بِالْأَرْضِ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِنَا انْشَقَّتْ، وَ إِذَا رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم ، وَ عَلِیٌّ وَ جَعْفَرٌ وَ حَمْزَةُ علیهم السلام قَدْ خَرَجُوا مِنْهَا، فَوَثَبْتُ فَزِعاً مَذْعُوراً، فَقَالَ الْحَسَنُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ! هَذَا جَابِرٌ، وَ قَدْ عَذَلَنِي بِمَا قَدْ عَلِمْتَ. فَقَالَ صلی الله علیه و آله و سلم لِي: يَا جَابِرُ! إِنَّكَ لاَ تَكُونُ مُؤْمِناً حَتَّى تَكُونَ لِأَئِمَّتِكَ مُسَلِّماً، وَ لاَ
ص: 168
تَكُونُ عَلَيْهِمْ بِرَأْيِكَ مُعْتَرِضاً، سَلِّمْ لاِبْنِیَ الْحَسَنِ مَا فَعَلَ، فَإِنَّ الْحَقَّ فِيهِ، إِنَّهُ دَفَعَ عَنْ حَيَاةِ الْمُسْلِمِينَ الاِصْطِلاَمَ بِمَا فَعَلَ، وَ مَا كَانَ مَا فَعَلَهُ إِلاَّ عَنْ أَمْرِ اللَّهِ، وَ أَمْرِي. فَقُلْتُ: قَدْ سَلَّمْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ! ثُمَّ ارْتَفَعَ فِي الْهَوَاءِ هُوَ وَ عَلِیٌّ وَ حَمْزَةُ وَ جَعْفَرٌ، فَمَا زِلْتُ أَنْظُرُ إِلَيْهِمْ حَتَّى انْفَتَحَ لَهُمْ بَابٌ مِنَ السَّمَاءِ وَ دَخَلُوهَا، ثُمَّ بَابُ السَّمَاءِ الثَّانِيَةِ، إِلَى سَبْعِ سَمَاوَاتٍ يَقْدُمُهُمْ سَيِّدُنَا وَ مَوْلاَنَا مُحَمَّدٌ صلی الله علیه و آله و سلم .(1)پس از كلام امام حسن علیه السلام تعجّب نمودم، زمانى كه كلام حقّ را شنيدم، و هنگامى كه زمين از زير پاهاى ما شكافته شد، و به ناگاه رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم و علىّ و جعفر و حمزه علیهم السلام از آن خارج شدند. پس نالان و وحشت زده برخاستم. پس امام حسن علیه السلام عرض كرد: يا رسول اللّه! اين جابر مرا درباره آن چه مى دانيد سرزنش مى كند. پس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من فرمودند: اى جابر! به درستى كه مؤمن نخواهى بود، تا اين كه به امامان خود يقين داشته باشى، و به جهت نظر خودت به آن ها اعتراض نكنى، تسليم فرزندم حسن علیه السلام در کارهائی که انجام می دهد، باش. به درستى كه حقّ در آن چيزى می باشد، كه ایشان انجام داده اند، ایشان با آن کار خود زندگى مسلمانان را از هم پاشيدگى نجات داده، و صلح نكرده است مگر به امر خداوند و امر من. پس عرض كردم: تسليم هستم يا رسول اللّه! سپس رسول اللّه و حمزه و جعفر و علىّ:به طرف آسمان بالا رفتند و من دائماً به آن ها نگاه مى كردم تا اين كه دربى در آسمان براى آن ها باز گشت، و آن ها داخل آن شدند، سپس درب آسمان دوّم باز شد، همين طور تا درب آسمان هفتم و مقدم بر آن ها سيّد و مولاى ما حضرت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم بود.)
بگفت جابر حديثى از غرائب *** ز اعجازى كه باشد از عجائب
بديدم معجزى از سبط اكبر *** از آن نور الهى و ز سرور
ص: 169
ز اعجاز همه جمع رسولان *** بُوَد افضل ترين آن به دوران
چو اصحابش به هر گاه و به بى گاه *** نمودند بى وفايى ها به آن شاه
نمودند عهد و بعد از آن شكستند *** به دينارى و جاهى دل ببستند
ز جور جمله ياران زمانه *** به يمن وعده هاى ظالمانه
بشد مجبور آن سبط پيمبر *** كه تا صلحى كند بى يار و ياور
ز بعد صلح، برخى از خواصش *** كه در ظاهر بُدند چو يار خاصش
زدند آتش دلِ از غُصّه چاكش *** اذيّت ها نمودند جان پاكش
از آن جمله مَنَم رفتم به پيشش *** نمودم شكوه از آن صلح، بيشش
ز پيروزى خلقِ دين ستيزش *** نكوهش كردمى جان عزيزش
بگفت جابر مگر آن لحظه خفتى *** حديث حضرتش بر جان نسُفتى
كه گفت ختم نبوّت نيم روزى *** به شأن من كلام دل فروزى
بُوَد فرزند من آقاى عالم *** بُوَد صلحش نجات خلق از غم
کند صلحى كه بين عدّه اى خلق *** نريزد قطره اى خون به ناحقّ
بگفت جابر چو بشنيدم كلامش *** نكرد دردى ز سينه كم پيامش
لذا گفتم به خود مولاى خوبان *** حديث سرورِ جمله رسولان
نباشد از براى صلحت اى جان *** بُوَد در شأن فردايى به دوران
چرا كه خوار گشتند جمله خوبان *** هلاك و موردِ شتمِ رقيبان
چو گفتم اين كلام با خود در آن روز *** نهاد بر سينه ام دستش چه جان سوز
بفرمود آن امام و شاهِ مظلوم *** به جابر كه بُوَد محبوب و مرحوم
دلت خواهد ببينى مصطفى را *** كه گويد حُسن صلح مجتبى را
تعجّب كرد جابر از جوابش *** چگونه بيند او ختمى مآبش
شكافى بر زمين افتاد، در آن *** هويدا شد به لحظه جان جانان
رسول اللّه و حمزه، عمّ حضرت *** به همراه علىّ و جعفر از باب مروّت
ص: 170
نمودند رُخ عيان از ارضِ خاور *** به اعجاز امام و نورِ داور
چو ديد جابر به عالم شه دِگر بار *** بزد بوسه قدومش را به تکرار
سپس فرمود رسول اللّه با او *** نگردى مؤمنى كامل به هر رو
مگر اين كه به جان در هر زمانى *** مطيع مجتبى دائم بمانى
چرا كه او امام و بى بديل است *** براى عالمى يكتا دليل است
اطاعت كن تو فرزندم حسن را *** بُوَد حقّ و به نيكويى سخن را
نموده دفع با صلحش عزيزا *** بلاها از بزرگان رفع هر جا
بُوَد صلحش در اينجا با خبيثان *** به دستور خداى پاك و يزدان
چو بشنيد اين كلام جابر ز مولا *** بگفت تسليم مولايم به هر جا
هر آن چه گويد اين مولاى عالم *** منم تسليم در هر جا و هر دَم
چو گفت اين جمله را ختم نبوّت ***برفت در آسمان نور فتوّت
به دنبالش علىّ آن شاه مردان *** چو حمزه رفت با جعفر شتابان
برفتند در افق همراه سرور *** همه با هم ز بعد شاه و مهتر
عبور كردند از هر آسمانى *** رسيدند درب هفتم جمله آنى
چو درب هفتمى را من بديدم *** ز بعد از آن دگر چيزى نديدم
ز پيش چشم من «سجّادِ» غافل *** برفت و دين من بنمود كامل
***********
در كتاب «بصائر الدّرجات» روايتى نقل شده است، كه مؤيّد روايات قبل مى باشد و اوّلاً: نشان دهنده اين است كه اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام قادر به انجام معجزات زيادى هستند، تا آن جايى كه مى توانند امام هاى قبل از خودشان را به شيعيان و مواليانشان نشان دهند؛ چرا كه اساساً امام، مرده و زنده ندارد، و اين ما هستيم كه قادر به ديدن آن بزرگواران نمى باشيم.
و ثانياً: بيانگر اين است كه وجود نازنين سبط اكبر حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام بعد از شهادت حضرت اميرالمؤمنين علیه السلام ، وقتى شيعيان سؤالاتى پرسيدند و به نحوى درخواست
ص: 171
معجزه از حضرتش نمودند، به آن ها اميرالمؤمنين علیه السلام را نشان داده اند كه روايت آن در چند صفحه قبل به طور كامل آورده شده است.
به هر صورت سماعه مى گويد: من محضر امام صادق علیه السلام رسیدم، در حالی که با خودم حرف مى زدم. وقتى امام علیه السلام مرا ديدند، فرمودند: چه شده؟ چرا با خودت حرف مى زنى؟ مى خواهى امام باقر علیه السلام را ببينى؟ عرض كردم: آرى. فرمود: برخيز و وارد اتاق شو! من برخاستم و وارد اتاق شدم، ناگاه امام باقر علیه السلام را ديدم، حضرت به من فرمودند:«أَتَی قَوْمٌ مِنَ اَلشِّیعَةِ اَلْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ علیه السلام بَعْدَ قَتْلِ أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ علیه السلام فَسَأَلُوهُ، قَالَ: تَعْرِفُونَ أَمِیرَ اَلْمُؤْمِنِینَ علیه السلام إِذَا رَأَیْتُمُوهُ؟ قَالُوا: نَعَمْ. قَالَ: فَارْفَعُوا اَلسِّتْرَ، فَرَفَعُوهُ فَإِذَا هُمْ بِأَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ علیه السلام لاَ یُنْکِرُونَهُ، وَ قَالَ أَمِیرُ اَلْمُؤْمِنِینَ علیه السلام : یَمُوتُ مَنْ مَاتَ مِنَّا وَ لَیْسَ بِمَیِّتٍ وَ یَبْقَی مَنْ بَقِیَ مِنَّا حُجَّهً عَلَیْکُمْ.(1)
(پس از شهادت امير المؤمنين علیه السلام گروهى از شيعيان خدمت امام حسن علیه السلام رسيدند و از آن حضرت پرسش هايى كردند. امام حسن علیه السلام فرمودند: اگر امير المؤمنين علیه السلام را ببينيد، مى شناسيد؟ گفتند: بله. حضرت فرمودند: پس پرده را بالا بزنيد؛ آنان پرده را بالا زدند، ناگاه امير المؤمنين علیه السلام را ديده و آن حضرت را شناختند. و اميرالمؤمنين علیه السلام فرمودند: كسى كه از ما مى ميرد، در واقع نمرده است و كسى كه از ما باقى مى ماند، حجّت براى شما است.)
سماعة رفت ديدن امام صادق *** دگرگون حال و در فكرِ دقائق
بفرمود حضرتش كه در چه فكرى *** يقيناً در پى اعمال خيرى
چرا در حالِ صحبت با سرشتى *** چرا در شكّ فتادى و تو سستى
بخواهى تا ببينى نور پنجم *** امام باقر آن مسموم بى جرم
بگفت آرى به آن نور الهى *** نشانم ده، امامم در نگاهى
بفرمود حضرتش برخيز الآن *** ببين اندر اتاق آن شاه دوران
ص: 172
چو آمد در اتاق به امر مولا *** بديد مولای خود را بس هویدا
بفرمود حضرتِ باقر: سماعه *** ز بعد حيدر آن شاه يگانه
ز سختى ها و آن جور زمانه *** ز شيعيان ما جمعى دوباره
شدند در شكّ و در دل ها بهانه *** لذا در يك زمانى عالمانه
رسيدند محضر نور دو عالم *** امام مجتبى زادهٔ خاتم
چو كردند از جنابش چند پرسش *** بفرمود حضرتش با لطف و نرمش
اگر بينيد امير المؤمنين را *** شناسيد آن ولىّ متّقين را
بگفتند جمله با سبط پيمبر *** شناسيم آن ولیّ و شاه و سرور
بفرمود پس زنيد پرده كنارى *** كه بينيد مظهر پروردگارى
چو پرده را زدند آنان به بالا *** بديدند ناگهان آن شاه و آقا
بفرمود حضرت مولا به آن ها *** امير المؤمنين آن نورِ والا
ز ما خاندان هر كس كه بميرد *** به واقع زنده است و كس نبيند
ز ما هر كس بُوَد باقى به دنيا *** بُوَد حجّت ز سوی ربّ و علیا
بتابد نور آن بر خلق عالم *** به «سجّاد» و همه هستى دمادم
**********
همان گونه كه قبلاً هم گفته شد، در موارد متعدّدى ائمّه اطهار علیهم السلام براى اتمام حجّت، امام قبل از خود را بعد از شهادت آن بزرگواران به بعضى از شيعيان نشان داده اند، كه برخى از آن موارد در اين نوشتار نقل شده است؛ و وجود اين روايات بيانگر آن است كه ظاهراً در بعضى از اوقات، اين معجزه در عصر حضرات معصومين علیهم السلام متداول بوده است. و همان گونه كه در زمان حيات هر امامى، بعضاً از امام بعدى سؤال مى كردند؛ بعد از شهادت هم محضر امام معصوم علیه السلام مى رسيدند و درخواست مى كردند امام قبلى را دوباره ببينند و زيارت نمايند، و اين ملاقاتى كه به نحو اعجاز حاصل مى شده است، خود اثبات كننده امامت امام حىّ بوده است. از همين رو در روايت ديگرى كه در كتاب «بصائر الدّرجات» ذكر شده است، سماعة بن مهران مى گويد:
ص: 173
«کُنْتُ عِنْدَ أَبِی اَلْحَسَنِ علیه السلام فَأَطَلْتُ اَلْجُلُوسَ عِنْدَهُ، فَقَالَ: أَ تُحِبُّ أَنْ تَرَی أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ علیه السلام ؟ فَقُلّتُ: وَدِدْتُ وَ اَللَّهِ، فَقَالَ: قُمْ، وَ اُدْخُلْ ذَلِکَ اَلْبَیْتَ، فَدَخَلْتُ اَلْبَیْتَ، فَإِذَا هُوَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَیْهِ قَاعِدٌ.(1)من در محضر امام كاظم علیه السلام بودم، پس جلوس در محضر حضرت به درازا كشيد، حضرت فرمودند: آيا مايل هستی امام صادق علیه السلام را ببينى؟ عرض كردم: سوگند به خداوند دوست دارم. فرمودند: برخيز، و داخل آن اتاق شو. پس وارد اتاق که شدم، به ناگاه ديدم امام صادق علیه السلام در آنجا نشسته اند.)
سماعة بن مهران با قرارى *** بگفته در زمان و روزگارى
برفتم محضر نور الهی *** امام کاظم آن محبوب باری
جلوسم گشت طولانى زمانى *** چو بودم محضر آن شه نهاری
لذا فرمود آن حضرت بخواهى *** كه بينى حضرت صادق كنارى
بگفتم كه به ذات ذو الجلالى *** بُوَد ديدار آن شه در گذارى
همى محبوب من با قلب پاكى *** بفرمود آن امام با بردبارى
کنون رو در اتاق و آن کناری *** كه بينى آن شهِ اعلى تبارى
كه نَبْوَد در جهان بهرش مثالى *** به هر جايى و با هر اقتدارى
چو رفتم در اتاق با عشق و حالى *** بديدم آن ولىِّ شهريارى
كه بنشسته در آنجا با جلالى *** امام و سرور و نيكو نگارى
چو «سجّاد» و تمام خلق فانى *** بُوَد خادم به او با افتخارى
**********
ص: 174
مرحوم مرحوم محمّد بن جریر طبرى امامی قدس سره از أبو محمّد عبد اللّه بن محمّد و لیث بن محمّد بن موسی شیبانی نقل نموده است:«رَأَيْتُ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ علیه السلام وَ قَدِ اسْتَسْقَى مَاءِ، فَأَبْطَأَ عَلَيْهِ الرَّسُولُ، فَاسْتَخْرَجَ مِنْ سَارِيَةٍ الْمَسْجِدِ مَاءً فَشَرِبَ وَ سَقَى أَصْحَابَهُ، ثُمَّ قَالَ: لَوْ شِئْتُ لَسَقْيُتُكُمْ لَبَناً وَ عَسَلاً. فَقُلْنَا: فَاسْقِنَا. فَسَقَانَا لَبَناً وَ عَسَلاً مِنْ سَارِيَةِ الْمَسْجِدِ.(1)
(ديدم كه امام حسن مجتبی علیه السلام طلب آب كردند. پس فرستاده ای که می خواست براى حضرت آب بیاورد تأخير نمود. از این رو امام حسن علیه السلام از ستون مسجد آب خارج نمودند، و هم خودشان ميل كردند، و هم به اصحاب دادند، سپس فرمودند: اگر بخواهم می توانم شما را با شير و عسل سيراب نمایم. پس ما گفتيم: ما را با شير و عسل سيراب فرماييد. و حضرت با عسل و شيرى كه از ستون مسجد خارج نمودند، ما را سيراب فرمودند.)
چو شد تشنه سبط نبىّ عظيم *** طلب كرد آبى امامِ كريم
ولى ياورانِ شه و آن امام *** تعلّل نمودند با هم مدام
از این رو شهِ کرده رُخ در حجاب *** چو تأخير نمودند در سقى آب
بكرد معجزى شاه و آن دُر ناب *** به مسجد در آن گرمی آفتاب
اشارت نمود بر ستونى به حال *** بشد آبْ جارى به حدّ كمال
بخورد حضرت از آب و ياران همه *** از آن آب شيرينِ پرفايده
سپس گفت آن سرورِ کائنات *** اگر که بخواهم به یک إلتفات
ز شير و عسل در زمان آشکار *** كنم جمله سيراب بدین ره گذار
بگفتند اصحابِ شاهِ جهان *** به شير و عسل جمله ياران عيان
ص: 175
بنوشان و سيراب كن اى شها *** به اعجاز و لطف و ز جويى رها
اشارت نمود شاه بار دگر *** به سوى ستون با نگاه و نظر
از آنجا بشد لحظه اى بى امان *** روان شير و عسل دگر ناگهان
بخوردند جمله عزيزان از آن *** به اعجاز آن سرورِ انس و جان
بگويد «سجّاد» به صوت جلىّ *** بُوَد جمله هستى به دست ولىّ
**********
توضيح: از آنجايى كه ممكن است عدّه اى گمان كنند اين معجزه شاهد قرآنى ندارد و مانند آن قبلاً براى انبياى عظام علیهم السلام اتّفاق نيفتاده است؛ لذا براى اطمينان قلوب، شاهدى از قرآن مجيد ذكر مى شود.
خداوند تبارك و تعالى در سوره بقره در این باره مى فرمايد:
(وَإِذِ اسْتَسْقى مُوسى لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً قَدْعَلِمَ كُلُّ أُناسٍ مَشْرَبَهُمْ كُلُوا وَ اشْرَبُوا مِنْ رِزْقِ اللّه وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدين(1)
«به ياد آريد وقتى را كه موسى براى قوم خود طلب آب نمود، به او گفتيم: عصاى خود را بر سنگ بزن، پس دوازده چشمه آب از آن سنگ بيرون آمد، و هر سبطى را معلوم گرديد آبشخورى، و گفتيم از آنچه خدا روزى شما ساخته بخوريد و بياشاميد و به فتنه انگيزى و فساد در زمين نپردازيد.»
صاحب كتاب «ثمرات الحيات» از «تفسير صافى» روایت نموده است: وقتى كه حضرت موسى مى خواستند به جنگ فرعون بروند، به وادى تيه كه رسيدند، لشگر موسى علیه السلام گرسنه شدند.
ص: 176
خداوند مَنّ و سَلْوى براى آن ها نازل گردانيد، و خوردند و سير شدند. سپس خدمت حضرت موسى علیه السلام آمدند و اظهار تشنگى كردند. حضرت موسى علیه السلام از خداى متعال طلب آب كرد(1)ز این رو حقّ تعالى فرمود: (اِضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ)؛ عصاى خود را بر سنگ بزن. وقتى حضرت موسى علیه السلام عصای خود را بر سنگ زد، (فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ) آن سنگ شكافته شد، (اِثْنَتا عَشَرَةَ عَيْناً) و دوازده چشمه به عدد اقوام اسباط بنى اسرائيل از آن خارج شد، (قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُناسٍ مَشْرَبَهُمْ) به درستى كه مى دانستند هر يك از آدميان يعنى سبطى از اسباط آبشخور خود را مى دانستند، يعنى هر يك از آن دوازده سبط و قبيله چشمه معيّن و مقرّر خود را كه از آن آب مى خوردند و به آن ها تعلّق داشت را مى دانستند.
و نقل شده است كه آن سنگى بود كه از دوازده شكاف، آب عذب و گوارا بيرون مى آمد، و چون از آب بى نياز مى شدند، حضرت موسى علیه السلام دوباره عصا را بر آن مى زد، و آب قطع مى شد. و هر روز ششصد هزار نفر به غير از حيوانات از آن آب مى خوردند و سيراب مى شدند.
گفته شده است كه آن سنگ مربّع شكل بود و چهار طرف داشت، و از هر طرفى سه چشمه روان مى شد. (كُلُوا وَ اشْرَبُوا) بخوريد و بياشاميد (مِنْ رِزْقِ اللّه) از آن چه خداوند بدون رنج روزى شما نموده است. يعنى بخوريد از "منّ و سلوى" و بياشاميد از آب آن چشمه ها (وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ) و از حدّى كه خدا در زمين تعيين كرده عبور نكنيد و نگذريد، (مُفْسِدين) در حالتى كه شما تباه كار باشيد(2)
منقول است كه حضرت موسى علیه السلام آن سنگ را از طور برداشته بود، و زمانى كه حضرت در بعضى از راه ها عبور مى كرد، به سنگى برخورد كرد، و آن سنگ به یکباره با حضرت موسى علیه السلام شروع به گفت وگو كردن نمود، و به حضرت عرض كرد: مرا از اینجا بردار، و همراه خود ببر، كه به تو و اصحابت بسيار فايده خواهم رساند(3)
و صاحب تفسير «نور الثّقلين» مى فرمايد: از امام باقر علیه السلام نقل شده است:
ص: 177
«نَزَلَتْ ثَلَثَةُ أَحْجَارٍ مِنَ اَلْجَنَّةِ: مَقَامُ إِبْرَاهِیمَ وَ حَجَرُ بَنَی إِسْرَائِیلَ، وَ اَلْحَجَرُ اَلْأَسْوَدُ.(1)
(سه سنگ از بهشت نازل شده است: سنگ مقام ابراهيم، سنگ بنى اسرائيل و حجر الأسود.)
هرگاه انبياى عظام علیهم السلام مى خواستند معجزه اى انجام دهند، خداوند تبارك و تعالى را به حقّ چهارده معصوم علیهم السلام قسم مى دادند، و آن ها را واسطه مى كردند. و از مواردى كه حضرت موسى علیه السلام خداوند متعال را به حقّ چهارده معصوم علیهم السلام قسم داد، وقتى بود كه مى خواست با عصا بر روى سنگ بزند؛ لذا حضرت موسى علیه السلام عصاى خود را برداشت و آمد بالاى سر آن سنگ و عرض كرد:
«إِلَهِی بِحَقِّ مُحَمَّدٍ سَیِّدِ الْأَنْبِیَاءِ وَ بِحَقِّ عَلِیٍّ سَیِّدِ الْأَوْصِیَاءِ وَ بِحَقِّ فَاطِمَةَ سَیِّدَةِ النِّسَاءِ وَ بِحَقِّ الْحَسَنِ سَیِّدِ الْأَوْلِیَاءِ وَ بِحَقِّ الْحُسَیْنِ سَیِّدِ الشُّهَدَاءِ وَ بِحَقِّ عِتْرَتِهِمْ وَ خُلَفَائِهِمْ سَادَةِ الْأَزْکِیَاءِ، لَمَّا سَقَیْتَ عِبَادَکَ هَؤُلَاءِ. فَأَوْحَی اللَّهُ تَعَالَی: یَا مُوسَی! اضْرِبْ بِعَصاکَ الْحَجَرَ، فَضَرَبَهُ بِهَا، فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَیْناً.(2)
(خداوندا! به حقّ حضرت محمّد سیّد پیامبران، و به حقّ علیّ سرور جانشینان پیامبران، و به حقّ فاطمه سرور زنان، و به حقّ حسن سیّد اولیاء، و به حقّ حسین سیّد شهیدان، و به حقّ عترت و جانشینان آن بزرگواران که سرور پاکان عالم هستند، این بندگانت را سیراب نما. پس خداوند متعال وحی فرمود: ای موسی! با عصایت بر آن بزن. پس وقتی با عصا به آن زد به یکباره شکافته شد، و دوازده چشمه از آن جاری گشت.)
ص: 178
و در حال حاضر اين سنگ به همراه ديگر وسائل انبياء نزد حضرت ولىّ عصر روحى وارواح العالمين لتراب مقدّمه الفداء مى باشد. و شكافنده علوم اوّلين و آخرين وجود نازنين امام محمّد باقر علیه السلام مى فرمايد: وقتى حضرت ولىّ عصر علیه السلام ظهور مى كنند و از مكّه بيرون مى آيند، منادى آن حضرت ميان مردم ندا مى كند:
«أَلَا لَا یَحْمِلُ أَحَدٌ مِنْکُمْ طَعَاماً وَ لَا شَرَاباً.»
(آگاه باشيد هيچ كس نبايد آب و طعام براى خود بردارد.)سنگ حضرت موسى علیه السلام را به امر آن حضرت، بار يك شتر مى كنند و با خود مى برند، به هر منزلى كه مى رسند، از آن سنگ آبى بيرون مى آيد، كه هر گرسنه ای از آن بخورد سير، و هر تشنه ای از آن بیاشامد سيراب مى شود، و چهارپايان آن ها هم از آن سير مى گردند(1)
به هر تقدير همان گونه كه حضرت موسى علیه السلام ، حسب فرمايش خداوند جلّ جلاله در قرآن مجيد، به اعجازى با زدن عصا بر سنگى از آن آب خارج مى كند، آن هم با توسّل به وجود اقدس و نازنين اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام ، ديگر جاى ترديدى در مورد معجزه سبط اكبر حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام باقى نمى ماند؛ چرا كه اگر از حضرت موسى علیه السلام معجزه اى واقع شده، به بركت امام حسن مجتبى علیه السلام مى باشد. بلكه همان گونه كه قبلاً هم گفته شد، به بركت نام آن بزرگوار و اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام مى باشد، و حضرات انبیاء عظام علیهم السلام به برکت نام آن بزرگواران معجزه مى نمایند.
روزگار جنگ با فرعون دون *** بى قرار اصحاب موسى آن قرون
در فرار از دست فرعون زبون *** تشنه گشتند و همه از غم فزون
شكوه كردند جملگی با هم همی *** نزد موساى كليم و آن ولىّ
كه ز بى آبى براى ما همه *** قوّتى نامانده در اين قافله
پس بفرمود ذات ربّ ذو الجلال *** به جنابش آن نبىّ با كمال
با عصايت زن بر اين سنگ و حجر *** تا شود آبى روان بى دردسر
ص: 179
پس بخواند موسى خدايش با خلوص *** با اسامى نبىّ و اهل بيتش در نصوص
پس ببرد نام علىّ و آل او *** بر زبان موسى به عشق و خنده رو
بعد از آن زد با عصايش بر حجر *** بين جمع ياوران در رهگذر
كرد غوغا حضرت موسى عيان *** بين جمعِ ياورانش بى گمان
شد روان آبى گوارا بى امان *** از همان سنگى كه بوده زآن ميان
شد دوازده چشمهٔ جوشان به حال *** آب جارى ناگهان با يك مقال
از همان سنگى كه باشد بس گران *** با يكى اعجاز موسى در كران
كه بُوَد آن سنگ اكنون در جهان *** نزد مولاى تمامِ انس و جان
آن امام و برترينِ اوصياء *** مهدى صاحِبْ زمان، روحى فداء
تا رسد بانگ ظهورِ آن امام *** در تمامِ گيتى اندر هر مقام
چون كه خواهد آن زمان نور خدا *** از حرم بيرون رود آن مقتدا
از براى حَربِ با آن ناكسان *** مى برد همراه خود سنگ گران
تا نباشد احتياجى آن زمان *** به غذا و آب، هر جا و مكان
سيّد «سجّاد» دارد آرزوى لحظه اى *** كه ببيند آن زمان را با دل بشكسته اى
**********
در پايان اين بخش، روايتى دربارهٔ واقعهٔ عاشورا و آمدن حضرت قاسم علیه السلام خدمت امام حسين علیه السلام آورده مى شود كه مشتمل بر معجزه اى از امام حسن مجتبى علیه السلام مى باشد، و اين كه حضرت سال ها قبل از واقعه عاشورا، به علم امامت، از آن روز خبر داده اند. به هر تقدیر مرحوم سيّد هاشم بحرانى قدس سره در كتاب شريف و قيّم «مدينة معاجز» نقل كرده است:
زمانى كه امام حسين علیه السلام اهل بيتش را امر به جنگ در كربلا نمود، و همهٔ اصحاب حضرت به شهادت رسيدند، و نوبت به بنی هاشم علیهم السلام و فرزندان برادراشان حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام که رسيد، حضرت قاسم بن حسن علیهما السلام نزد عموي بزرگوار خود آمدند و محضر ایشان عرض كردند:
ص: 180
«عموجان! اجازه بده تا به سوى اين كفّار روم و با آن ها مبارزه كنم.»
پس حضرت امام حسين علیه السلام به حضرت قاسم علیه السلام فرمودند:
«يَابْنَ أخِي! أنْتَ مِنْ أخِي عَلامَةٌ، وَ أُرِيدُ أَنْ تَبْقِى لِي لأَتسَلَّى بِكَ.»
(اى پسر برادرم، تو نشانه و علامتى از برادرم هستى و مى خواهم تو برايم باقى بمانى تا به وسيله تو آرامش پيدا كنم.)
و به جناب قاسم علیه السلام اجازه جهاد نداد. پس حضرت قاسم علیه السلام با چشمى گريان، و قلبى محزون با حالت غم و اندوه نشست، و سر مبارک را روى پاهاي خود قرار داد. امّا در آن حالت به ياد پدربزرگوار خود امام حسن علیه السلام افتادند، كه در زمان حيات، تعويذى را به بازوى راست ایشان بسته بودند، و به ایشان امر فرموده بودند:
«إذَا أصَابَكَ أَلَمٌ وَ هَمٌّ، فَعَلَيكَ بِحَلِّ العوذَةِ وَ قِراءَتِها، فَافْهَم مَعْنَاهَا، و أعْمَل بِكُلِّ ما تَراهُ مَكْتُوباً فِيهَا.»
(هرگاه به درد و غمى مبتلا شدى، پس آن تعويذ را باز كن و آن را بخوان، و به معناى آن دقّت نما، و به همه آن چه در آن نوشته شده، عمل كن.)
پس حضرت قاسم علیه السلام به خودش گفت: سال ها بر من گذشت و مثل اين درد تا به حال به من نرسيده؛ پس تعويذ را از بازوی خود باز كردند و آن را گشودند، و به نوشته آن نگاه كردند، كه در آن نوشته شده بود:
«يَا وَلَدِي يَا قَاسِمُ! أُوصِيكَ إنَّكَ إذا رَأَيتَ عَمَّكَ الحُسينَ علیه السلام فِي كَربلاءَ، وَ قَد أحَاطَتْ بِهِ الأَعْدَاءُ، فَلا تَترُكِ البِرازَ وَ الجِهادَ لِأَعدَاءِ اللّهِ وَ أعدَاءِ رَسولِهِ، وَ لا تَبخَل عَلَيهِ بِرِوحِكَ، وَ كُلَمَّا نَهاكَ عَنِ البِرازِ عاوِدْهُ لِيأذَنَ لَكَ فِي البِرازِ، لِتَحظىٰ فِي السَّعادَةِ الأبَدِيَّةِ.»
(اى فرزندم قاسم! وصيّت مى كنم به تو زمانى كه عمويت حسين علیه السلام را در كربلا ديدى در حالى كه دشمنان اطراف ایشان را گرفته اند، مبارزه در كنار ایشان را ترك مكن و با دشمنان خدا و رسولش جهاد نماى و در راه او از جانت دريغ و امساك
ص: 181
نكن، و هر چه عمویت تو را از جهاد نهى فرمود، باز اصرار كن و رجوع نما تا به تو اذن جهاد دهند، و از سعادت هميشگى بهره مند شوى.)
پس حضرت قاسم علیه السلام فوراً برخاستند، و نزد عموي بزرگوارشان امام حسين علیه السلام آمدند، و آن چه پدر بزرگوارشان امام حسن علیه السلام نوشته بودند، را به عموي خود امام حسين علیه السلام نشان دادند. همين كه امام حسين علیه السلام تعويذ را خواندند، شروع به گريه شديدى كردند، و با اندوه و غم واويلا گفتند، و از شدّت ناراحتى آه كشيدند و فرمودند:«اى فرزند برادر! اين وصيّتى از پدرت براى تو می باشد، و پدرت براى تو، به من وصيّت ديگرى فرموده كه چاره اى جز اجراى آن نيست.»
پس حضرت سیّد الشهداء علیه السلام دست حضرت قاسم علیه السلام را گرفتند، و ایشان را داخل خيمه كرده، و حضرت عون علیه السلام و حضرت عبّاس علیه السلام را طلب نمودند، و به مادر قاسم علیه السلام فرمودند: براى قاسم لباس نو نيست؟ عرضه داشتند: نه. پس امام حسين علیه السلام به خواهر بزرگوارشان حضرت زينب علیها السلام فرمودند: آن صندوق را به من بده. حضرت زينب علیها السلام آن صندوق را براى حضرت آوردند و در مقابل ایشان قرار دادند. پس امام حسين علیه السلام آن را باز كردند، و قباء امام حسن علیه السلام را از آن بيرون آوردند، و آن را به حضرت قاسم علیه السلام پوشاندند، و عمّامه امام حسن علیه السلام را به سر حضرت قاسم پيچيدند، و دست دختر خود را گرفتند، و در دست قاسم علیه السلام قرار دادند و از نزد آن ها رفتند.
پس بعد از اندک زمانی حضرت قاسم علیه السلام برگشتند، و به دخترعموي خویش نگاهی كرده و گريه نمودند؛ تا اين كه صداى دشمنان را شنيدند كه مى گفتند: آيا مبارز و جنگجويى بين شما نيست؟ پس دست همسر خود را رها كرده، و خواستند از خيمه خارج شوند، كه دخترعمويشان دامن ایشان را كشيد، و ایشان را از خارج شدن منع كرد، و به قاسم علیه السلام گفت: به ذهنت چه مى گذرد؟ و اراده دارى چه كارى انجام دهى؟
حضرت قاسم علیه السلام به دخترعموي خود گفتند: مى خواهم به ملاقات دشمنان بروم. آن ها مبارز طلب مى كنند، و من قصد و اراده ميدان نموده ام، و براى دفع دشمنان ترديدى ندارم. پس در حالى كه زوجهٔ ایشان، حضرتش را نگاه داشته بود، حضرت قاسم علیه السلام به او گفتند: دامن مرا رها كن، به درستى كه ازدواج ما به قيامت افتاد. پس همسر حضرت با صداى بلند شيون نمود، و از
ص: 182
قلب محزونش ناله زد، و اشك هايش بر گونه هايش جارى گرديد و گفت: اى قاسم! تو مى گويى ازدواج ما به آخرت افتاد، در قيامت من چگونه تو را بشناسم؟ و در كدام مكان تو را ببينم؟
پس حضرت قاسم علیه السلام دست خود را بر آستينشان زدند، و آن را جدا نمودند، و گفتند: اى دخترعمو! مرا با اين آستين جدا شده بشناس. پس اهل بيت از كار قاسم علیه السلام اندوهگين شدند و گريه شديدى كردند و با اندوه و غم واويلا مى گفتند. راوی مى گويد: وقتى امام حسين علیه السلام ديدند كه حضرت قاسم علیه السلام اراده جنگ و مبارزه نموده است، به ایشان فرمودند:«یا وَلَدی! أتَمْشی بِرِجْلِکَ إلَی الْمَوْت؟ قال: وَ کَیْف یا عَمّ! وَ أنْتَ بَیْنَ الأعداء وَحِیدٌ فَرِیدٌ، لَمْ تَجِد مُحامِیاً وَ لا صِدیقاً، رُوحی لِرُوحِکَ الْفَداءُ وَ نَفْسی لِنَفْسِکَ الْوَقاءِ.»
(ای فرزندم! آيا با پاى خودت به سوى مرگ مى روى؟ قاسم علیه السلام عرض كرد: چگونه نروم اى عمو و حال آنكه شما بين دشمنان يكّه و تنها هستيد، و حامى و دوستى نمى يابى؟ روح من فداى روح شما و جان من سپر بلاى جان شما باشد.)
سپس امام حسين علیه السلام لباس هاى حضرت قاسم علیه السلام را شكافتند، و عمّامهٔ ایشان را دو نيم كردند، و از بالا بر صورت ایشان قرار دادند، و لباس هايشان را به صورت كفن به ایشان پوشاندند، و شمشير حضرت قاسم علیه السلام را به كمرشان محكم بستند، و ایشان را به سوى ميدان فرستادند. سپس حضرت قاسم علیه السلام دليرانه به عمر بن سعد لعنة اللّه عليه فرمودند: اى عمر! آيا از خدا نمى ترسى، آيا خدا مراقب تو نيست و تو را نمى بيند، اى كوردل، آيا رعايت حال و احترام رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم را نمى كنى؟
پس عمر بن سعد لعنة اللّه عليه عرض کرد: آيا گردن كشى و تكبّر شما كافى نيست؟ آيا از يزيد لعنة اللّه عليه اطاعت نمى كنيد؟ پس حضرت قاسم علیه السلام فرمودند: خدا تو را جزاى خير ندهد. ادّعاى اسلام مى كنى و آل رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم همه تشنه اند، و آن چنان تشنگى شدّت يافته كه دنيا در مقابل چشم آن ها سياه شده است. پس اندكى ايستادند، و چون نديدند كسى مقابل ایشان بيايد به سوى خيمه برگشتند. پس صداى گريه دخترعمويشان را شنيدند، لذا به ایشان گفتند: من نزد تو آمدم. پس دخترعمويشان ايستادند و گفتند: خوش آمدى اى گرامى و شايسته، الحمد للّه كه قبل از مرگ صورتت را ديدم.
ص: 183
حضرت قاسم علیه السلام به خيمه وارد شدند، و گفتند: اى دخترعمو! نمى توانم صبر كنم، و با تو بنشينم، در حالى كه لشكر كفّار مبارز مى طلبد. پس با ایشان وداع كرده، و خارج شدند، و سوار بر اسبش گرديدند، و در اطراف ميدان جنگ دورى زدند، و سپس مبارز طلب نمودند. پس يك نفر كه با هزار نفر برابرى مى كرد، به جنگ ایشان آمد، و حضرت قاسم علیه السلام او را كُشت، و براى او چهار پسر بود، كه كشته شده بودند. پس قاسم علیه السلام با تازيانه اش به اسبش زد، و مشغول كشتن سواركاران و جنگ با شجاعان گرديد؛ تا اين كه نيرويشان ضعيف شد. لذا سعى قاسم علیه السلام اين بود كه به خيمه برگردد، كه در اين هنگام ازرق شامى راه را بر ایشان بست، و به حضرت قاسم علیه السلام حملهكرد، كه قاسم علیه السلام ضربه اى به فرق او زد، و او را كُشت و به سوى عموي خود حضرت سیّد الشهداء علیه السلام برگشته، و عرضه داشتند:
«یا عَمّاهُ! اَلْعَطَش اَلْعَطَشْ، اَدْرِکْنی بِشَرْبَةٍ مِنَ الْماءِ، فَصَبَّرَهُ اَلْحُسَيْن علیه السلام ، وَ اَعْطاهُ خاتَمَهُ وَ قالَ لَهُ: حُظُّهُ فی فَمِکَ فَمَصَّهُ. قَالَ اَلْقَاسِمُ علیه السلام : فَلَمَّا وَضَعْتُهُ فِي فَمِي، كَأَنَّهُ عَيْن مَاءٍ، فَارتَوَيْتُ وَ انْقَلَبْتُ إلَى المِيْدَانِ».
(اى عمو العطش العطش، مرا با جرعه اى آب درياب و يارى كن. پس امام حسين علیه السلام ایشان را آرام كردند، و انگشتر خود را به ایشان دادند، و به ایشان فرمودند: آن را در دهانت قرار بده و آن را بمَك. قاسم علیه السلام گفت: وقتى آن را در دهانم قرار دادم، مثل يك چشمه آب بود، پس سيراب شدم و به ميدان برگشتم.)
سپس حضرت قاسم علیه السلام همّت خود را بر كشتن حامل و پرچم دار لشکر عمر سعد گذاشتند، و ارادهٔ قتل او را نمودند، كه اطراف حضرت قاسم علیه السلام را با تيرهاى عربى گرفتند.
«فوقع القاسم على الأرض فضربه شيبة بن سعد الشّامي بالرّمح على ظهره فأخرجه من صدره، فوقع القاسم علیه السلام يخور بدمه، و نادى: يا عمّ! أدركني، فجاءه الحسين علیه السلام و قتل قاتله، و حمل القاسم علیه السلام إلى الخيمة فوضعه فيها ففتح القاسم علیه السلام عينه فرأى الحسين علیه السلام قد احتضنه، و هو يبكي و يقول: يا ولدي! لعن اللّه قاتليك، يعزّ و اللّه على عمّك أن تدعوه و أنت مقتول، يا بني! قتلوك الكفّار كأنّهم ما عرفوك و لاعرفوا من جدّك و أبوك. ثمّ إنّ الحسين علیه السلام بكى بكاء شديداً
ص: 184
و جعلت ابنة عمّه تبكي و جميع من كان منهم، و لطموا الخدود و شقّوا الجيوب، و نادوا بالويل و الثّبور و عظائم الأمور.(1)
(پس حضرت قاسم علیه السلام بر زمين افتادند، و شيبة بن سعد شامى با نيزه اى به كمر حضرت قاسم علیه السلام زد، كه از سينه ایشان خارج شد. پس حضرت قاسم علیه السلام ناتوان در خونخود قرار گرفتند، و صدا زدند: اى عمو! مرا درياب. پس امام حسين علیه السلام نزد حضرت قاسم علیه السلام آمدند، و قاتل ایشان را كشتند و بدن قاسم علیه السلام را به خيمه بردند، و در خيام قرار دادند. پس قاسم علیه السلام چشم خود را باز كردند، و عموي خود امام حسين علیه السلام را ديدند، كه ایشان را به سينه خود قرار داده، و گريه مى كنند، و مى گويند: اى فرزندم! خدا قاتل تو را لعنت كند، به خداوند قسم براى عمويت دشوار است، كه تو او را بخوانى، و تو كشته شده باشى، اى فرزندم! كفّار تو را كشتند، مثل اين كه تو را نشناسند، و ندانند چه كسى جدّ و پدر تو است. سپس امام حسين علیه السلام گريه زيادى نمودند، و دخترعمويشان و همهٔ آن هايى كه با ایشان بودند گريه نمودند، و به صورت هايشان لطمه زدند، و گريبان هايشان را چاك نمودند، و با اندوه و غم به عظائم و جلايل آن حوادث واويلا مى گفتند.)
قاسم چو عمو بديد تنها *** آمد به بر عمو چه زيبا
گفتا به عمو كه خسته جانم *** از غربت تو در التهابم
ديگر نَبُود تاب و توانم *** از عشق تو من چه ناتوانم
از شوق وصالِ جدّ و بابا *** دارم به رهت عمو سر و پا
در راهت عمو بُود گوارا *** مرگى كه بُوَد به جنگ اعدا
اذنى بده از بهر نگارم *** اين سينه و سر، هر آن چه دارم
آن شاه چو اين چنين بديدش *** شوقى به دلش از او رسيدش
ص: 185
آتش بزد آن قلب پريشش *** گويى كه حسن بُود به پيشش
فرمود به او شاه شهيدان *** اى زادهٔ نور و عشقِ يزدان
اى زادهٔ شاه و سبط اكبر *** اى قاسم و زادهٔ برادر
هر وقت به تو کنم نگاهی *** ياد پدرت کنم به آهی
كن جان عمو كنون صبورى *** شمشير فكن تو با غرورى
آتش به دلم عمو فزودى *** عشق دل من عمو تو بودى
قاسم چو شنيد جواب مولا *** در گوشهٔ خيمه اش چه غوغا
آتش به دلش دگر هويدا *** گريان شده آن عاشق شيدا
چون رفت ز كف دگر عنانش *** از غربت شاه و دُرّ نابش
زد بر سينه او يكى صوابش *** آمد به نظر نامه بابش
فرموده به او پدر به نامه *** كن جان به فداى آن يگانه
آمد به سراى جان جانان *** محبوب دلش به حال عطشان
كإى عمّ عزيز و دل پريشان *** اى سرور اوليا به دوران
كرده پدرم به من وصيّت *** تا سر بدهم شها به پيشت
چون شه به ورق دمى نظر كرد *** خونابه روان شه ز بصر كرد
فرمود كه گر پدر به نامه *** بنموده به تو چنین اشاره
كه يارى من كنى به اين دشت *** در ضمن وصیّتی به دین هست
بنموده وصيّتى به من هم *** از بهر تو آن لحظهٔ پر غم
تا جامهٔ داماديت اى جان *** پوشم به تنت به عشق جانان
پس گفت به خواهر رشيده *** زينب، كه جهان چو او نديده
دِه جعبهٔ آن وسائل ناب *** هر جا كه بود كنون به هر باب
آورد چو جعبه را كنارش *** برداشت از آن قباى يارش
بر قامت قاسم جوانش *** پوشاند قباى جاودانش
ص: 186
عمامه مجتبى سپس بست *** بر روى سرش به عشق حقّ مست
پس عقد نمود براى قاسم *** آن دختر خود هميشه صائم
بگرفت سپس دست عزيزش *** بنهاد به دست مهر خيزش
پس مظهر ذات كبريايى *** بيرون بشد از خيمه به آنى
مانده به درون حجله داماد *** در نزد عروس مظهر داد
ليكن ز همان لحظه ز بي داد *** بشنيد ز كافرى چو فرياد
آمد كه رود به سوى ميدان *** آن زادهٔ مرتضى چو شيران
گفتا به عروس روزِ بختش *** افتاده وصال ما به وقتش
افتاده وصال ما به جنّت *** خواند رجز آن عدوى بدبخت
او مى طلب همى مبارز *** ناديده كسى به جنگ بارز
پس رفت به ديدن عمويش *** تا پرده بيفكند ز رويش
تا جامه رزم كند به دوشش *** تا بشنود او بانگ سروشش
پوشاند عمو به تن لباسش *** داده به عمو همه حواسش
آن جامه چون كفن برايش *** گرديد زره همو به جايش
با اذن عمو برفت ميدان *** بر اسب نشست و كرد حيران
بر خاك فكند پهلوانان *** بيچاره يلان به خاك نالان
از ضعف و عطش چو نيك نامان *** آمد به بر عمو شتابان
گفتا كه دگر هلاك يارم *** عطشان شدم و تويى قرارم
پس گفت امير تشنه كامان *** با زادهٔ مجتبى به ميدان
اين خاتم من بِنِه به كامت *** سرچشمهٔ عالمى به جامت
چو چشمه شود در دهانت *** عالم همه بر سفره و خوانت
پس رفت دوباره او به ميدان *** با اذن شه آن شاه شهيدان
صورت به خدا چو ماه پاره *** گرديده عيان در آن ميانه
ص: 187
خواند نفسى رجز پياده *** در اوج شهامت آن يگانه
من زادهٔ سبط اكبر هستم *** فرزند حسن خدا پرستم
شمشير حسن بُوَد به دستم *** در یاد همان عهد ألستم
خوانْد اين رجز و برفت ميدان *** آتش بزده به جان عُدوان
گرديده جدا سر از بدن ها *** از ضربت دست قاسم ما
افتاده به خاك، جمعِ اعدا *** آتش زده و نموده غوغا
از شدّت جنگر در آن ميانه *** گرديد چو بند كفش پاره
عالم به خودش نديده اى جان *** با پاى برهنه شه به ميدان
زين روى به شأن خود نديده *** جنگيدن با بند بريده
گرديد جدا چو بند نعلش *** خم شد كه ببندد او چو قبلش
چون ديد عدو خميده قاسم *** با آن همه بغض چون بهائم
با تيغ چنان بزد به رأسش *** كز هوش برفت به لحظه نفس(1)
ناگه دگرى در آن ميانه *** با بُغض تمام زآن يگانه
با نيزه بزد ز پشت به كينه *** كآمد به برون نيزه ز سينه
با صورت خود فتاده قاسم *** بر روى زمين ز دست ظالم
از جور عدو به شاهزاده *** طاقت به تن حسين نمانده
خوانَد چو عموى خود ز ميدان *** آيد به برش عمو شتابان
از هيبت سيّدِ شهيدان *** گرديده چه سان عدو پريشان
چون خواست عدو شود فرارى *** از صولت شاه در گذارى
ص: 188
گرديد به ناگهان غبارى *** برپا ز شتاب و اضطرارى
چون گشت غبار و خاك برپا *** با اسب و شتاب جمله اعدا
رفتند به روى قاسم ما *** پى درپى و با شور و چه غوغا
از تاب برفت قاسمِ زيبا *** از ضربهٔ سم اسب در جا
با صوت حزين و آه بسيار *** خواند عمويش به حال غم بار
آمد چو عمو با غم و غصّه *** اندر بر قاسم نهفته
گفتا كه بُوَد چه سخت و غم ناك *** از بهر عمو كه با دلى پاك
خوانى تو عمو ز بهر يارى *** در بين عدو به بى قرارى
امّا نكند تو را زمانى *** يارى به بان مهربانى
با آن همه آه و درد و غصّه *** بگرفته به دوش خود به گريه
آن پيكر گَشته قطعه قطعه *** از سم سطور، با چه رتبه
بنهاده درون خيمه آن شاه *** آن پيكر پاره پاره چون ماه
ديگر به خدا نمانده طاقت *** از بهر شه و روح عبادت
بنشسته حسین دل پریشان *** در خیمه به آه و قلب سوزان
بین بدنِ قاسم و اکبر *** با حالتِ گشته شاه مضطر
گاهی نظری کند به قاسم *** گاهی به علیّ به طور دائم
گاهى نظرى كند به فرياد *** بر جسم علىّ ز قوم شيّاد
گاهى نگهى كند به زارى *** بر قاسم خود به غم گسارى
گردیده چه سان به موج غصه *** از بهر دو شیر گشته خفه
کز حال برفت و کرد پرواز *** آن روح ولیِّ حقّ، چُنان راز
چون خواست شود میان خیمه *** روح از تن شه جدا چو کُشته
یکباره بزد صدا و فریاد *** آن زینب دیده جمله بی داد
کإی زادهٔ مرتضی و زهرا *** کإی هستی زینب و تو والا
ص: 189
آرام بگیر جان مادر *** ای بر دو جهان یگانه مهتر
از نالهٔ آن یگانه خواهر *** آرام گرفت شاه و سرور
«سجّاد» زبان بگیر در کام *** طاقت نبود دگر ز آلام
گردیده ز شدّتِ مصیبت *** بی تاب و توان تمام عترت
*********
در پايان اين بخش، برخى از دل نوشته هاى نگارنده درباره مصائب سبط اكبر، حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام آورده مى شود، كه اميد است مورد قبول مولاى بنده نواز واقع شود.
امام ما به شهر خود چه ديده *** جهان مثل حسن بى كس نديده
چو مى آيد به مسجد نور ديده *** زند زخمِ زبان مروان به حيله
كند نفرين و لعن مروان به منبر *** به مولاى جهان و شاه و حيدر
چو ببيند دشمنان را در معابر *** صبورى ها كند آسوده خاطر
مذلّ المؤمنين گويند دمادم *** به سبط اكبر آن مولاى عالم
چو مى آيد به خانه سبط اكبر *** ببيند قاتلش ايستاده بر در
چه گويم از غريبيّت اماما *** بُدى مظلوم عالم همچو بابا
ز جور همسرت مسموم گشتى *** ز حقّت در جهان محروم گشتى
تو بودى روزه و عطشان و جوعان *** به گرماى هوا در روز تابان
چو خوردى جرعه اى از آب كوزه *** به هنگام اذان و بعد روزه
گرفتى آتش از زهر هلاهل *** بسوزد سينه ات از دست قاتل
به خود پيچيد آن زيبا گل ياس *** چه كرده با دلش سُودابه الماس
بگفت با قلب خسته شاه بيمار *** ز زهر كين گهى بى هوش و هوشيار
صدا زد كو عزيز من حسينم *** بگوييد تا بيايد نور عينم
ص: 190
بگوييد خواهرم زينب بيايد *** وداع آخرش با من نمايد
چو آمد زينب مضطر فغان كرد *** نگاهى به برادر ناگهان كرد
بديدا مجتبى با جسم تب دار *** ز سوز تب شده بی تاب آن یار
بدیدا آن تن گردیده خضرا *** ز سوز زهر سوزد از سر و پا
به ناگه زآن میان با یک اشارات *** ندا سر داد خواهر را به ساعت
مهیا کن برایم طشتی ای جان *** همی ای خواهرِ مظلوم دوران
که شاید قی کنم سودابه الماس *** به لحظه ای تو برتر از همه ناس
چو ديد زينب اشارت از برادر *** به اميدى كه برگرداند آن زهر
بريزد از دلش آن زهر در طشت *** تهى گردد ز خونِ دل به ساعت
به خوشحالى دوان طشتى بیاورد *** مصیبت را چه سان از پا در آورد
نهاد در نزد آن حیدر ثانی *** به امیدی در این دنیای فانی
به ناگه دید آن علّت ایجاد *** نشست با پیکری لرزان ز بی داد
گرفت چون طشت را با هر توانش *** به یکباره به قی بی هر بیانش
تهی بنمود جسم نیمه جانش *** ز هر غصه که بود اندر زمانش
تهى خونِ دل از دوران نموده *** به ياد مادرش افغان نموده
درون طشت را گلگون نموده *** به يكباره كبد بيرون نموده
دگر اينجا كسى طاقت ندارد *** كه شرح غصّهٔ زينب نگارد
چو آمد سرور و شاهِ شهیدان *** به بالیدن برادر اشک ریزان
بديدا بى توان گرديده ديگر *** ولیّ مؤمنین، یکتا برادر
بیفتاده ز پا زآن زهر پر کین *** به تب گشته تن آن نور آئین
ز جور اهل كينه رنگ ياور *** شده سبز و زده آتش به خاور
گرفته مجتبى را او به دامن *** يكى گشته دو نور حىّ ذو المَن
بشد در گريه شاه تشنه كامان *** چو ديد نالان چنين نور درخشان
ص: 191
شود بى هوش آن دُر يگانه *** ز زهر كين و در تب ماه پاره
بگفتا مجتبى اى يار و ياور *** چرا گريان شدى اى جان مادر
حسينم من نبينم گريه تو *** نباشد طاقتم از غصّه تو
چو اين حالت درونِ تو ببينم *** بسوزد اين دلم اى نازنينم
سپس فرمود آن نورِ الهی *** نيايد مثل روز تو به جاهی
برادر جان كنم بر تو وصيّت *** به روزى كه بُوَد روز عزيمت
نريزد قطره خونى بین مردم *** به وقت دفن من در لحظه بی جرم
كنار مصطفى آن جدّ مظلوم *** نما دفن اين تنِ گردیده مسموم
اگر مانع شدند اى نور عينم *** شكيبايى نما جانم، حسينم
اگر مانع ز دفنم در حرم شد *** بلا برپا از آن شرِّ حرم شد
عزيزا كن مدارا دشمنم را *** ببر زآن جا همی خونین تنم را
بقیع و دور از جدّ و پیمبر *** نما دفن این تنِ بی تاب از زهر
به وقت دفن آن نور الهى *** كه گريان بود هر چشم و نگاهى
خبر دادند به آن ملعون كافَر *** خموشى پس چرا ابليس ياور
كنند دفن مجتبى نزد پيمبر *** بزن آتش دل زينبِ مضطر
سوار اسب به ناگه بى حيا شد *** عزاى ديگرى آنجا به پا شد
بگفت من از حسن دل خوش ندارم *** چگونه دفن او اينجا گذارم
ندارد مجتبى در طول دوران *** چو من دشمن به سال و روزگاران
بگفتا ابن عبّاس آن صحابى *** به آن بيچارهٔ دوزخ مآبى
چه گويى هر زمان و لحظه ملعون *** كنى فتنه به پا و خون و افسون
سوارِ بر شتر روزى به دوران *** نمودى جنگ با آن شاهِ مَردان
بلا برپا نمودى و به دل خون *** در آن جنگ جمل در طول گردون
كنون هستى سوارِ اسب و تازى *** براى مجتبى دشمن بسازى
ص: 192
براى دفن او نزد پيمبر *** شوى مانع به هر كويى و معبر
چو فردا عُمر گيرى از خداوند *** سوارِ فيل و با اين شرم بى حد
كنى تخريب آن خانهٔ داور *** به مثل ابرهه در مُلك و خاور
چو بشنيد اين كلام از ابن عبّاس *** بزد با فتنه فريادى به آن ناس
كه اى آل اميّه، آل مروان *** شما ايستاده ايد اينجا و مَردان
ز آل هاشم اندر كوچه، بازار *** زنند طعنه به من آن هم به تكرار
بگفتند آل مروان و اميّه *** به آن ملعونهٔ ابليس دايه
بگو تا آن كنيم ما در مدينه *** كنيم برپا دوباره جور و كينه
بگفتا آن عجوز جورپيشه *** بدون هيچ شرمى بين كوچه
كنيد با تيرِ خود سبط نبىّ را *** همی صد پاره تن نورِ جلىّ را
زدند تير فراوان بر تن شاه *** پر از خون در كفن پيكر به ناگاه
به تابوت پيكر نور مبين را *** به تيرى دوختند آن نازنين را
بگفت شاه شهيدان با برادر *** شدم غارت زده در ملكِ داور
ندارم در جهان ديگر قرارى *** ز بعد تو نخواهم روزگارى
نمى سازم دگر با عطر خوش بو *** لباس و اين تنِ غمديده در كو
ز بعد تو عزيز و روحِ ایمان *** خضابی کی کنم در طول دوران
ز بعد تو بُوَد عالم پريشان *** چو قلب سيّد «سجّادِ» گريان
**********
ص: 193
1. صحبت كردن با طفل شيرخوار
2. نشان دادن مكالمه رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم با ابوبكر
3. خارج كردن انگور و موز از ستون مسجد
4. اطاعت همه موجودات از امام حسين علیه السلام
5. خبر دادن امام حسين علیه السلام از شهادت خود
ص: 194
مرحوم ابن شهرآشوب قدس سره از صفوان بن مهران از وجود نازنين امام صادق علیه السلام كلام اللّه ناطق نقل نموده است: دو مرد دربارهٔ يك زن، و بچّه اى نزاع داشتند، و هر كدام از آنان ادّعا مى كرد زن و بچّه مال او می باشد. در آن حین که امام حسين علیه السلام از كنار آن ها عبور می كردند، متوجّه آنان شدند، و به یکی از آن ها فرمودند: دربارهٔ چه چیزی با هم نزاع مى كنيد؟ يكى از آن ها به حضرت عرض کرد: اين زنِ من است، ولی کتمان می نماید. از این رو امام حسين علیه السلام به مرد اوّل فرمودند: بنشين، و او نیز نشست، و حال آن كه آن بچّه شيرخوار بود، و تازه متولد شده بود. سپس امام حسين علیه السلام به آن زن فرمودند:
«یَا هَذِهِ! اُصْدُقِی مِنْ قَبْلِ أَنْ یَهْتِکَ اَللَّهُ سِتْرَکَ، فَقَالَتْ: هَذَا زَوْجِی، وَ اَلْوَلَدُ لَهُ، وَ لاَ أَعْرِفُ هَذَا. فَقَالَ علیه السلام : یَا غُلاَمُ! مَا تَقُولُ هَذِهِ، اِنْطِقْ بِإِذْنِ اَللَّهِ تَعَالَی؟ فَقَالَ لَهُ: مَا أَنَا لِهَذَا وَ لاَ لِهَذَا، وَ مَا أَبِی إِلاَّ رَاعٍ لِآلِ فُلاَنٍ. فَأَمَرَ علیه السلام بِرَجْمِهَا، قَالَ جَعْفَرٌ علیه السلام : فَلَمْ یَسْمَعْ أَحَدٌ نُطْقَ ذَلِکَ اَلْغُلاَمِ بَعْدَهَا.(1)
(ای زن! راستش را بگو، قبل از آن كه خداوند تبارك و تعالى حقيقت را آشكار نمايد، و آبرويت ريخته شود. پس زن عرض کرد: اين مرد همسر من است، و فرزند مال او می باشد، و اين مرد را نمى شناسم. پس امام حسين علیه السلام به آن بچّه شيرخواره
ص: 195
فرمودند:اين زن چه مى گويد؟ به اذن خداوند متعال سخن بگو!! پس به ناگاه آن طفل شيرخوار شروع به صحبت کردن نمود، و به حضرت عرض كرد: من نه فرزند اين مرد هستم، و نه فرزند این مرد، بلكه پدر من چوپان گوسفندان طايفه فلان مى باشد. بعد امام حسين علیه السلام امر فرمودند آن زن را سنگسار كنند. امام صادق علیه السلام فرمودند: بعد از اين واقعه، ديگر كسى نشنيد آن كودك سخنى بگويد.)
به فرموده پنجمين نور حقّ *** بشد در زمانى ز روی دَلق
همی یک نزاعی به حقّ ناروا *** میان تنی چند خلقِ خدا
يكى بچّه بود و زنى فتنه گر *** دو مردى كه بودند ز حقّ بى خبر
يكى گفت كه اين زن بُوَد دلبرم *** زن و همسرى كه بُوَد سرورم
و آن ديگرى هم نمود ادّعا *** كه طفل من است بچّهٔ دل ربا
در آن معركه و در آن رهگذر *** چو غوغا به پا شد ز هر بى هنر
نمود جلوه ناگه امام و ولىّ *** حسين، زادهٔ شير حقّ منجلى
به فرمود شاه و امير جهان *** به آن زن كه بود فتنه گر بى گمان
نما منكشف حقّ و اذعان ز جان *** بدان مغتنم وقت و حقّ كن عيان
اگر كه خدا پرده برافكند *** تو رسوا شوی ای زنِ بی خرد
بگفت كه بُوَد اين يكى همسرم *** از او باشد اين طفل چون عنبرم
ندانم كه آن ديگرى از كجاست *** يقيناً كه بر حيله او مبتلاست
چو اين جمله را گفت با حضرتش *** شهى كه جهان بوده از عزّتش
نمود معجزى شاه چرخ كبود *** كه شد در تحيّر هر آن كس كه بود
بگفتا جگر گوشهٔ فاطمه *** ولىّ نعمت و بر جهان قائم(1)
ص: 196
به آن طفل شيرخواره بى واسطه *** تكلّم كن و گو تو بى دغدغه
كه بابت كه باشد در اين قافله *** در اين عالم و كوى و هر دامنه
بگفت شيرخواره به اعجاز شاه *** نباشد در اين جمع بابم به گاه
بُوَد او ز قوم و تبارى دگر *** شبانى كند او به صحرا و بَر
به اعجاز حضرت بگفتى كلام *** سپس برد طفلك زبانش به كام
چو«سجّاد»كن غلامى آن سرورى *** كه دارد چنين معجزِ برترى
**********
توضيح: شهادت دادن طفلى به اعجاز حضرت ابا عبد اللّه الحسين علیه السلام مسأله اى عجيب نيست، و براى حضرتش امرى آسان و سهل است. امّا مع الوصف اگر كسى بگويد امكان ندارد طفلى بتواند صحبت كند، و معقول نيست نوزادى شيرخواره كه مدّت كمى از تولّدش گذشته است، لب بگشايد و شروع به تكلّم نمايد؛ او را به قرآن ارجاع مى دهيم، در آنجايى كه خداوند تبارك و تعالى در سوره يوسف مى فرمايد:
(وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبِينَ * وَ إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَهُوَ مِنَ الصَّادِقِين(1)
وقتى جناب يوسف علیه السلام مورد تهمت قرار گرفت، فرمود: اين زن خود با من قصد مراوده داشت. از این رو وقتی از حضرتش شاهدی خواستند، به ناگاه شاهدى از بستگان زليخا، که كودكى شیرخواره بود و هنوز مدّت زمان زیادی از ولادت او نگذشته بود، به یکباره در میان حاضرین گفت: «اگر پيراهن يوسف از پيش رو دريده شده، زليخا راست گو است، و يوسف العياذ باللّه دروغ مى گويد، و اگر پيراهن يوسف از پشت سر دريده شده است، زليخا دروغ گو و يوسف راست مى گويد.» و چون پيراهن حضرت را مشاهده كردند، ديدند پیراهن ایشان از پشت سر پاره شده است.
ص: 197
شیخ المفسرین مرحوم طبرسى قدس سره مى فرمايد: برخى گفته اند كه آن شاهدى كه به نفع جناب يوسف علیه السلام شهادت داد، بچّه سه ماهه اى بود در گهواره، كه پسر خواهر زليخا بوده است(1)
و اين طفل، تنها كودكى نيست كه به اعجاز لب به سخن گشوده است. در بین حضرت انبیاء عظام علیهم السلام نیز وقتى حضرت مريم علیها السلام مورد تهمت و سرزنش قرار گرفتند، به امر الهى مأمور به سكوت شدند، و به فرزند خود حضرت عيسى علیه السلام اشاره فرمودند، به اين معنا كه حقيقت را از خود طفل بپرسيد. قرآن در اين باره مى فرمايد:
(فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيّا(2)
«حضرت مريم علیها السلام به سوى عيسى علیه السلام اشاره كردند. آن ها گفتند: چگونه با كسى كه در گهواره، و كودك است سخن بگوييم؟»
امّا همين كه آن نااهلان اين حرف را زدند، به اذن اللّه تبارك و تعالى، با اين كه حضرت عيسى علیه السلام تازه به دنيا آمده بودند ، ايستادند و فرمودند:
(إِنِّي عَبْدُ اللّه آتانِیَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيّا(3)
«من بنده خدا هستم، خداوند به من كتاب آسمانى داده و مرا پيامبر قرار داده است.»
حال اگر كسى اشكال كند، و بگويد امكان ندارد كودكى شيرخواره بتواند صحبت كند، ما او را به دو آيه فوق ارجاع مى دهيم و مى گوييم همان گونه كه طفلى سه ماه به نفع حضرت يوسف علیه السلام شهادت داد، و حضرت عيسى علیه السلام هم در گهواره شروع به سخن گفتن نمود، و تهمت را از دامان مادرش حضرت مريم علیه السلام زدود، به اعجاز حضرت امام حسين علیه السلام نیز كودكى ديگری لب به سخن باز نموده است.
آرى حضرت عيسى علیه السلام با يك جمله كوتاه، هم تهمت را از مادرش دور كرد، و هم از آينده خود خبر داد، امّا عيسى علیه السلام كجا و شيرخواره كربلا كجا، اگر در اينجا جناب عيسى علیه السلام با يك جمله كوتاه تهمت را از مادرش دور كرد، شيرخواره كربلا با خون گلويش تهمت را از حضرت سيّد الشّهداء علیه السلام زدود، تا كسى گمان نكند امام حسين علیه السلام به قصد جنگ، و كسب جاه و مقام
ص: 198
دنيا، از مكّه خارج شده اند؛ چرا كه اگر كسى به قصد جنگ از وطن خارج شود، ديگر زن و فرزند به همراه خودش نمى برد، از این رو حضرت علیّ اصغر علیه السلام چونان سندى در تارك تاريخ ماندگار گرديد، و خون گلويش را سند مظلوميّت پدر بزرگوارش قرار داد، تا عالميان بدانند كه آن نانجيب مردم حتّى به طفل شيرخواره اى هم رحم نكردند، و پدرى كه آن همه مصيبت ديده بود را به غم ديگرى زمين گير نمودند و قلب حضرتش را آتش زدند.
و به واقع چه گذشت بر امام حسين علیه السلام آن لحظه اى كه نگاه كردند، و ديدند تير سه شعبه گوش تا گوش حضرت علىّ اصغر علیه السلام را از هم جدا كرده، و حضرت با چه حسرتى به آن طفل شيرخوارهٔ خود نظر نمودند، و دست مبارك را زير گلوى علىّ اصغر علیه السلام گرفتند، و خون ها را به طرف آسمان پاشيدند، كه يك قطره از آن برنگشت، و فرمودند: خداوندا! مقام فرزندم در نزد تو كمتر از ناقه صالح نيست(1)
ألا لعنة اللّه على القوم الظّالمين.
تير چو بر گلوى اصغر رسيد *** داغ مجدّد به پيمبر رسيد
شاه كه او را چو ذبيحان بديد *** بند ز قنداق عزيزش بُريد
تا كه زند بال و پر آسوده تر *** تا نبرد محنت از آن بيشتر
ليك در آن لحظه و غوغا علىّ *** رفت به آغوش ولىّ و وصىّ
رفت به آغوش پدر با چه ناز *** غنچهٔ نشکفته و آن دل نواز
دست بيفكند به صد شور و حال *** به گردن حضرت او در وصال
به خنده اى گردن بابش گرفت *** تير چسانْ غنچهٔ نابش گرفت
شاه چو اين حال ز طفلش بديد *** از جگر سوخته آهى كشيد
آتشِ آهش به ثريّا رسيد *** رنگ ولىّ نعمت عالم پريد
سوز دل شه فوران مى كند *** ديدهٔ او اشك فشان مى كند
دست گرفته شهِ ملك وجود *** زير گلوى گلِ گشته خمود
خون گلو بر كف شاه جهان *** بهر تسلّى به سوى آسمان
ص: 199
روى چه سان شاه سوى خيمه كرد *** مادر اصغر ز غم آشفته كرد
حفر نمود با لب خنجر زمين *** تا كه كند دفن علىّ در زمين
قلب شهنشه شده بى تابِ تن *** رفته رمق از تنِ خونين بدن
ناله بزد مادر اصغر رباب *** صبر نما اى پدر دل كباب
صبر نما اى شه ملك بقا *** تا كه ببينم رُخ آن مه لقا
صبر نما اى شه خونين جگر *** تا كه كنم ياريت اى خون جگر
شاه الست رفت توانش ز تن *** لحظهٔ بشنيدن مهلاً حسين
سيّد «سجّاد» چو اين شعر گفت *** مادر اصغر به جنان مى شنفت
شافع او مادر اصغر شده *** چون كه دمى شاعرِ دلبر شده
**********
در سحرگاهان دلِ بى تاب يار *** اشك ريزان گوشه اى با حال زار
كرد ياد اصغرِ والا مقام *** شيرخوارهٔ شهِ والا تبار
روز عاشورا در آن شور و فغان *** چو شنيد بانگ غريبى نگار
از دل گهواره با صد شور و آه *** بهر يارى امام و حجّت هر روزگار
كرد بى تابى به شوقى بس عيان *** از سويداى دلش بس بى قرار
آن گل نشكفته اندر لاله زار *** كرده با اشك روانش با وقار
در جواب غربت شاه جهان *** جملهٔ خلق جهان را هوشيار
يعنى اى باب غريب و بى مثال *** گر ندارند مردم گريده خوار
بهر يارى تو اندر اين زمان *** رغبت و رحمى به دل در كارزار
مى كنم من ياريت در كربلا *** تا شود مظلومى تو آشكار
جمله دانند كه در اين دشت بلا *** مردمانی که بُدند بس بى شمار
رحمی اندر قلب خود این روزگار *** جملگی نایافتند اندر گذار
ص: 200
زين سبب چون در دل جنگ و قتال *** آمد آن يگانه و آن شهسوار
لحظه اى اندر سراى بانوان *** از براى آن وداع غم گسار
بانوان گفتند با اشك روان *** رفته از حال و شده در احتضار
اصغر ناديده شيرى همچو آب *** اندر آغوش ربابِ اشك بار
بر روى دستان عمّه در مكان *** غنچهٔ نشكفته و آن گل عزار
چو شنيد اين گفتهٔ غم پروران *** آن ولىّ كبريا و آن امام داغ دار
از عزيزان حرم در آن وصال *** كرد بيرون از تنش با اضطرار
آن لباس رزم را با هر توان *** در كنار خيمه شاه تاج دار
بر سرش بنهاد شاهِ مهربان *** آن عمامهٔ رسولِ كردگار
بعد از آن كه كرد بر شانه به حال *** آن عباى جدّ خود با افتخار
پس بدون خنجر و تيغ و سنان *** گشت بر ناقهٔ جدّ خود سوار
كرده بر آغوش خود آرام جان *** همچو قرآنى بدون ذوالفقار
گفت شخصى از ميان ناكسان *** همرهش آورده قرآن بردبار
تا در اینجا آن شه نيكو خصال *** با قسم آسوده گردد زآن مضار
ليك آن شاه و ولىّ كائنات *** با چه حسرت در طى راه و گذار
بوسد آن قرآنِ ختمُ الانبياء *** هر دم و هر لحظه اندر آن نهار
چون كه نزديك آمد آن شاهِ شهان *** ديد آن قرآن نباشد از قرار
كرده در آغوش شاه سرگران *** زاده اش را بهر آبى نونوار
از سويداى دل و سوز و گداز *** با دلى پر غصّه آن شب زنده دار
بر روى دستش گرفت آن دل نواز *** گفت با آن مردم ناسازگار
هست در بين شما نامردمان *** ياورى بهرم يمين و در يسار؟
جرعهٔ آبى از اين آب فرات *** بر لب خشكيدهٔ اين شيرخوار
خود رسانيد كه دگر اين نونهال *** گشته به حال تلظّى او دچار
ص: 201
ناگهان فرياد زد آن بى مرام *** با تمام قسوت و با انزجار
ده جواب سرورِ كرّوبيان *** زادهٔ پيغمبر و آن مظهر پروردگار
گفت آن بدتر ز جمله ياغيان *** با كه گويم پاسخى بس نيش دار
به پدر گويم جوابى در كلام *** يا که گویم با پسر بس شاهكار
در جواب حرمله آن در عذاب *** گفت بينى آن گلو، اى نابكار
در زمان آن كافر دور از كمال *** با يكى تيرِ سه شعبه ناگوار
پس جدا بنموده سر را تا قفا *** اندر آغوش امامِ سوگوار
زین سبب آن سرور کروبیان *** دست خود بگرفت بی هر انتظار
زیر خون گشته از گردن جدا *** در میان معرکه با چشمِ تار
خون دردانه شه افلاكيان *** با هزاران غصّه و با انكسار
پاشَد از روى زمين بر آسمان *** با دلی پر غصه آن با اقتدار
تا شود معلوم که بهر کبریا *** اصغرش را هم نموده او نثار
گشت در ساعت جهان درياى خون *** چون افق با خاک و طوفان و غبار
چون شنيد مولاى اقليمِ وجود *** نالهٔ مادرِ طفلِ شيرخوار
در عزا شد عالم و ملكِ بقا *** چون دل «سجّاد» از دست شِرار
**********
ز بعد قتل شاهِ رادمردان *** حسين بن علىّ نورِ درخشان
نمود مختار با صد شور و غوغا *** قيام در كوفه با يارانِ شيدا
گرفت در هر سرا و كو و برزن *** يكايك قاتلان شه ز روزن
از آن جمله گرفتند ياورانش *** همى حرمله را با پيروانش
به روزى در فرار و دل پريشان *** گرفتند ناگهان او را شتابان
بگفتش كه در آن روز مصيبت *** كه كردى ظلم با آن شور و رغبت
ص: 202
بشد جايى كه با آن بغض بسيار *** شوى محزون ز بهر شاه و آن يار؟
چو بودى كربلا در جمع ياران *** به جنگِ با شهِ شب زنده داران
بگفت با وحشت و ترس فراوان *** به مختار گر كنى بر من تو احسان
امانم گر دهى امروز و اكنون *** بگويم ماجرايم را به گردون
بشد اندر غضب مختار ناگاه *** چو بشنيد اين كلام شخصِ گمراه
بگفت امروز باشد وقت نقصان *** براى ظلمِ بر آن نورِ يزدان
چو پنهان دارى آن را از عزيزان *** و يا آن كه بگويى اشك ريزان
عذابت مى كنم در بين مردم *** كه گردد عبرت خلقى و هر قوم
نباشد عفوى از بهرت ز عصيان *** گذشتى و امانى روز پايان
بگفت چون كه زدم با تير سمّى *** به آن طفل صغير بى هيچ غمّى
كشيد خنجر امام تشنه كامان *** بريد آن بند قنداقش شتابان
كه دست و پاى آن دردانه شاه *** شود آزاد در آن وقت جان كاه
دهد آسوده تر در لحظه او جان *** در آغوش پدر آن جان جانان
ولى چون آمد از قنداق بيرون *** دو دست اصغر گرديده گلگون
گرفت در لحظه آن طفل يگانه *** دو دستى گردن شاه زمانه
گرفت ناگه پدر را او به آغوش *** ز بعد آن بشد از تير خاموش
چو در آغوش بگرفت بابِ مظلوم *** گرفت آتش دل آن شاهِ مغموم
بيامد سوى خيمه شاه ناگاه *** كه آمد مادرش بيرون ز درگاه
چو ديد آن شاه و مولا مادر او *** به ميدان بازگشت آن شاه خوش رو
سپس بعد زمانى او دوباره *** بيامد سوى خيمه با نظاره
چو ديد بار دگر مادر اصغر *** دوباره كرد توقّف شاه و سرور
ز بعد ساعتى مولاى عالم *** بيامد باز آن زاده خاتم
به سوى خيمه با قلبى شكسته *** كه ديد بار دگر با قلب خسته
ص: 203
همى مادر اصغر با نقابى *** كنار درب خيمه با حجابى
در آن حالت چو ديدم شاه گيتى *** كه گشته دل حزين مولاى هستى
شده مضطر در آن وادى به غايت *** همى شرمنده آن روح عبادت
دلم ناگه در آن ميدان غربت *** بسوخت بهر امامِ با مروّت
كه از آن غُصّه عالم گشته دل خون *** چو«سجّاد»هر زمان باحالِ ِمحزون
**********
علىِّ اصغر آن دردانه شاه *** چو بشنيد از پدر در لحظه ناگاه
صداى غربتى جان سوز گه گاه *** بزد با سوز خود بر خلقِ گمراه
نهيبى از دل گهواره با آه *** كه باشم آخرين سرباز درگاه
كنم ويران من اين بنيان بدخواه *** به گيتى و جهان با عمر كوتاه
ز روى دست آن مولاى آگاه *** بيندازم همه بر خاك از جاه
چو تيرى آمد اندر آن بزنگاه *** ز سوى كافر اندر آن كمين گاه
برفت تاب و توان از زانوى شاه *** نهاده دست خود زير گلوگاه
به دست حضرتش خونش چه جانكاه *** به سوى آسمان پاشد شهنشاه
دگرگون آسمان و شمس چون ماه *** ز سوز قلب شه در بين آن راه
زمين لرزان شده هر گاه و بى گاه *** ز جور آن عدوى رفته بيراه
كند «سجّاد» تا وقت سحرگاه *** همى بر حرمله لعن ناخداگاه
**********
مرحوم ابن شهرآشوب قدس سره از اصبغ بن نباته يكى از اصحاب حضرت امام حسين علیه السلام روایت نموده است، كه روزى اصبغ بن نباته به وجود نازنین حضرت امام حسين علیه السلام عرض كرد: اى
ص: 204
سرور منقصد دارم از مطلبى سؤال نمایم كه به آن يقين دارم، و آن از اسرار خداوند تبارک و تعالی می باشد، و در وجود شما نهفته است، و شما به سبب آن مسرور هستید. حضرت امام حسین علیه السلام فرمودند:
«يَا أَصْبَغُ! أَ تُرِيدُ أَنْ تَرَى مُخَاطَبَةَ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم لِأَبِي دُون(1)
يَوْمِ مَسْجِدِ قُبَا؟ قَالَ: هَذَا الَّذِي أَرَدْتُ، قَالَ: قُمْ، فَإِذَا أَنَا وَ هُوَ بِالْكُوفَةِ، فَنَظَرْتُ فَإِذَا الْمَسْجِدُ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَیَّ بَصَرِي فَتَبَسَّمَ فِي وَجْهِي، فَقَالَ: يَا أَصْبَغُ! إِنَّ سُلَيْمَانَ بْنَ دَاوُدَ أُعْطِیَ الرِّيحَ (غُدُوُّهٰا شَهْرٌ وَ رَوٰاحُهٰا شَهْر(2) وَ أَنَا قَدْ أُعطِيتُ أَكْثَرَ مِمَّا أُعْطِیَ سُلَيْمَانُ، فَقُلْتُ: صَدَقْتَ وَ اللَّهِ يَا اِبْنَ رَسُولِ اللَّهِ! فَقَالَ: نَحْنُ الَّذِينَ عِنْدَنَا عِلْمُ الْكِتَابِ وَ بَيَانُ مَا فِيهِ وَ لَيْسَ لِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ مَا عِنْدَنَا لِأَنَّا أَهْلُ سِرِّ اللَّهِ، فَتَبَسَّمَ فِي وَجْهِي، ثُمَّ قَالَ: نَحْنُ آلُ اللَّهِ وَ وَرَثَةُ رَسُولِهِ، فَقُلْتُ: الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى ذَلِكَ، ثُمَّ قَالَ لِي: ادْخُلْ، فَدَخَلْتُ، فَإِذَا أَنَا بِرَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم مُحْتَبٍ فِي الْمِحْرَابِ بِرِدَائِهِ، فَنَظَرْتُ فَإِذَا أَنَا بِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام قَابِضٌ عَلَى تَلاَبِيبِ اَلْأَعْسَرِ، فَرَأَيْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم يَعَضُّ عَلَى الْأَنَامِلِ، وَ هُوَ يَقُولُ: بِئْسَ الْخَلَفُ خَلَفْتَنِي أَنْتَ وَ أَصْحَابُكَ عَلَيْكُمْ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ لَعْنَتِي.(3)
(اى اصبغ، آيا مى خواهى گفتگوی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با ابوبكر در روز مسجد قُبا را مشاهده كنى؟ عرض كردم: اين همان مطلبى است كه قصد كرده بودم. حضرت فرمودند: برخيز، پس ناگهان خود را همراه با حضرت در كوفه مشاهده كردم و بعد از آنجا وقتی نگاه کردم دیدم در كمتر از چشم برهم زدنى نزد مسجد قبا هستم، آن حضرت در صورت من تبسّمى كردند و بعد فرمودند: ای اصبغ! خداوند باد را مسخّر سليمان بن داود نمود، «(تا بساطش را) صبح گاه يك ماه راه بَرد و عصر يك ماه»
ص: 205
و خداوند به من بيش از آن چه به او عطا شده، عنایت کرده است. عرض كردم: به خدا قسم همين طور است، یابن رسول اللّه! بعد فرمودند: ما اهل بیتی هستیم کهعلم كتاب و بيان آن نزد ما می باشد، و هيچ يك از بندگان خداوند آن چه نزد ما است را ندارند؛ چرا که ما اهل بیت شايسته اسرار الهى هستيم. آن گاه تبسّمى در صورت من كردند و فرمودند: ما آل اللّه و وارثين رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هستيم. عرض كردم: خداوند را بدين جهت حمد و سپاس می نمایم. سپس به من فرمودند: داخل (مسجد) شو. پس همین که داخل شدم، به ناگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در حالی که در محراب عبا به خود پيچيده بودند، ديدم. در اين هنگام امير المؤمنين علیه السلام را مشاهده كردم، که گريبان ابوبكر را گرفته اند. و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را دیدم که انگشتان خود را به دندان گرفته بودند، در حالى كه به ابوبكر می فرمودند: تو و اصحاب تو بد بازماندگانى بعد از من بوديد، لعنت خدا و لعنت من بر شما باد.)
گفت روزى اصبغ نيكو مرام *** از حسين بن علىّ كردم سؤالى در كلام
كه سؤال من بُوَد از جملهٔ اسرار حقّ *** گرچه باشد آن يقين اندر وجودم پر رمق
قبل از آن كه بازگويم سؤالم را به او *** پس بفرمود از سؤالم با تبسّم روبه رو
گفت خواهى تا ببينى روزگار مرتضى ** در تكلّم با ابوبكر آن جناب مصطفى
پس بگفتم اين چنين باشد اميدم اى شها *** تا ببينم آن قضايايى كه بوده در قُبا
پس بفرمود خيز از جايت كنون *** تا ببينى آن زمان بى چند و چون
ص: 206
چون به همراه شه عالم شدم زآنجا بُرون *** ناگهان خود را بديدم كوفه با آن رهنمون
بعد از آن در طرفة العينى خودم را ناگهان *** در كنار مسجد قُبا بديدم زآن ميان
با تبسّم گفت آن خون خداوند جهان *** بوده تسخير سليمان باد هر جا و زمان
آن چنانى كه بفرموده خداى ذو الجلال *** طى كند راه دو ماه را به روزى بى ملال
ليك باشد بيش از اين در نزد من *** از همه اعجازها با اذن حقِّ ذو المنن
آن كتابى كه بُوَد گنجينه اسرار حقّ *** علم آن باشد به نزدم جمله جمله هر ورق
آن چه باشد نزد من از جمله اسرار ربّ *** كس نداند نقطه اى از آن به هر كوئى و درب
پس برفتم داخل مسجد به همراه حسين *** آن امامى كه بُوَد با بود او اين نشأتين
نيك در محراب ديدم خاتم پيغمبران *** كرده بر دوشش عبائى سرور جمله يلان
ناگهان آمد به مسجد سرورِ والا تبار *** شاه اين هفت آسمان و همدمش در روزگار
شد به مسجد مرتضى آن حيدر خيبر گشا *** بعد از او آمد ابوبكر دشمن شير خدا
ص: 207
پس بفرمود با اشارت مصطفى نور خدا *** تو و يارانت ز بعد من در اين ملك بقا
بدترين افراد هستيد در تمام كائنات *** دشمن دين خدائيد و به جنگ عاليات
دشمنى كرديد با من هر زمان *** آشكارا در زمانى و گهى اندر نهان
لعنت ربّ و من و جمع ملائك بر شما *** كه چنين ظلمى نموديد و جهان را پر بلا
سيّد «سجّاد» چون اعجاز مولا را نوشت *** ز غم مظلومى مولاى خود آتش گرفت
**********
و در مجالى ديگر، روايت فوق چنين به نظم آمده است:
بگفته اصبغ اندر روزگارى *** برفتم محضر آن نور بارى
حسين بن علىّ بهر سؤالى *** كه به آن از ته دل در كمالى
يقينم بوده با يك اعتقادى *** بدون شكّ و شبهه در نهادى
لذا با عذر بسيار و زيادى *** نمودم عرض به حالِ انقيادى
سؤالى كه به آن در هر زمانى *** يقين دارم بدون هر بيانى
برايم مانده اى مولى الموالى *** ولىّ ذاتِ حقِّ لا يزالى
چو گفتم اين كلام و جمله آنى *** به ناگه حضرتش با مهربانى
بفرمود قبل پرسش در كلامى *** بخواهى تا ببينى در مقامى
به مسجد قبا اندر مجالی *** پیمبر را هم اینک با جلالی
ص: 208
به حال گفت وگو و بس عتابی *** همی با آن ابوبكرِ در خطابی
نمودم عرض به شاه كبريايى *** ولىّ نعمت به ارض و هر سمايى
از اوّل قصد من اى نور باقى *** همين بود كه شما با اشتياقى
خبر دادى ز آن اندر مقالى *** به قبل از پرسشم بى هر ملالى
لذا فرمود به من با احتشامى *** بيا همراه من با انتظامى
چو رفتم همره آن ذو الجلالى *** بديدم ناگهان خود را به حالى
به كوفه و به جمع بى شمارى *** كنار مردمان با اقتدارى
ز بعد آن دوباره با قرارى *** به چشم برهم زدن با استوارى
به مسجد قبا بودم به آنى *** به اعجاز امام، بى هر فغانى
چو حضرت ديد من را در كنارى *** بفرمود با تبسّم شهريارى
مسخّر كرد خداوند با توانى *** هر آن چه هست در اين ملك فانى
چو باد بهر سليمان در نگاهى *** كه اندر روز و شب راه دو ماهى
كند طىّ در زمين و آسمانى *** بدون محنتى اندر جوانى
ولى آن چه خدا در هر كجايى *** نصيب ما نموده با عطايى
بُوَد افضل ز آن و آنچنانى *** كه وصف آن نگنجد در زبانى
بُوَد علم كتاب جاودانى *** بيانش در زمين و هر كرانى
به نزد ما به امر ماندگارى *** ز ذات حقّ و آن پروردگارى
ندارند بندگانْ جمله تمامى *** هر آن چه نزد ما هست با قوامى
سپس فرمود كنون با سرفرازى *** به مسجد رو به حال دل نوازى
چو رفتم داخل مسجد به رازى *** بديدم ناگهان با جان گدازی
به محراب عبادت با ردايى *** رسول لَه نشسته با صفايى
ز بعد آن بديدم ناگهانى *** ولیّ حقّ و آن صاحب عنانى
به همراه ابوبكر در خفايى *** به مسجد آمده بهر جزايى
ص: 209
چو پيغمبر بديد بوبكرِ جانى *** به خشم و با عتابِ بى امانى
نمود لعنت به او اندر دعايى *** لذا «سجّاد» با صوت رسايى
كند لعنت به آن بدتر خصالى *** كه نَبْوَد در جهان بهرش مثالى
**********
توضيح: در باب معجزات وجود نازنين جناب اسد اللّهى مولانا اميرالمؤمنين علیه السلام ، معجزه اى را نقل كرديم كه مولا، وجود نازنين ختمى مرتبت، رسول گرامى اسلام، محمّد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله و سلم را به ابوبكر نشان دادند، و با توجّه به اين روايتى كه در اينجا آورده ايم معلوم مى گردد كه آن معجزهٔ اميرالمؤمنين علیه السلام در بين اصحاب و ياران امام حسين علیه السلام معروف و مشهور بوده است و براى هم نقل مى كرده اند.
از همين رو جناب اصبغ بن نباته خدمت حضرت سيّدالشّهداء، آقا اباعبد اللّه الحسين علیه السلام مى رسد و از آن وجود نازنين درخواست مى كند كه امام حسين علیه السلام آن مجلس را به او نشان دهند، و بر اهل دقّت مخفى نيست كه اين معجزه واقعاً از عجائب است، و بايد گفت زاد اللّه شرفك يا ابا عبد اللّه و تأسّف بخوريم و اشك بريزيم و بي زارى بجوييم از آن افرادى كه در كربلا ما را به عزاى چنين بزرگى مبتلا كردند، كه اين معجزات و كرامات از كوچك ترين نشانه هاى مقامات آن بزرگوار است. ولى عدّه اى قدر ندانسته و به خاطر مطامع دنيا و هوا و هوس خودشان حضرت را به شهادت رساندند و در مقابل چشم مبارکش همهٔ اصحاب و ياران، برادرها و برادرزاده ها، و فرزندان و عزيزان دل آن حضرت را قطعه قطعه نمودند.
در برابر او، در عزاى برادرى مثل ابا لفضل علیه السلام پاى كوبى كردند و زخمِ زبان زدند كه يا ابا عبد اللّه ديدى با عبّاست چه كرديم، آن عبّاسى كه از برق چشمش پا به فرار مى گذاشتند و وقتى پا در ركاب قرار مى داد، وحشت زده فرار مى كردند. آن عبّاسى كه اگر اذن جهاد داشت، احدى از آن ها را زنده نمى گذاشت. وقتى در كنار نهر علقمه روى زمين قرار گرفت، عدّه اى اطراف حضرت جمع شدند و شروع كردند زخمِ زبان زدن كه چرا بلند نمى شوى.
و چه زيباست نغمه هاى شعراى قديم و چه نيكو اين مصيبت را به تحرير درآورده اند و فرموده اند:
ص: 210
ديده بگشا كه طبيبت سر بالين آمد *** ديده بگشا كه حسين با دل خونين آمد
ديده بر هم منه اى سروِ به خون غلطيده *** تا نگويند حسين داغ برادر ديده
ديده بگشا كه طفلان همه غوغا دارند *** جرعه آب روان از تو تمنّا دارند
و در جاى ديگرى زبان حال حضرت سيّد الشّهداء علیه السلام را اين چنين بيان كرده اند:
چه شد آن دست بلندى كه به آواز بلند *** دعويت بود كه من بازوى حيدر دارم
از صداى سم اسب، درب حرم مى گفتم *** خاطر جمع بخوابيد كه برادر دارم
همه شب حرف من وزينب وكلثوم اين بود *** كه چو عبّاس دليرى و دلاور دارم
شيخ اقدم، مرحوم شيخ صدوق قدس سره از وجود نازنين حضرت امام زن العابدين و سيّد السّاجدين، علىّ بن الحسين علیهما السلام دربارهٔ مدافع حرم حسينى، قمر العشيره، حضرت ابا الفضل العبّاس علیه السلام نقل مى فرمايد:
«رَحِمَ اللّه الْعَبَّاسَ فَلَقَدْ آثَرَ وَ أَبْلى وَ فَدى أَخَاهُ بِنَفْسِهِ حَتّى قُطِعَتْ يَدَاهُ، فَأَبْدَلَهُ اللّه عَزَّوَجَلَّ بِهِمَا جَنَاحَيْنِ يَطيرُ بِهِمَا مَعَ الْمَلائِكَةِ فِي الْجَنَّةِ كَمَا جَعَلَ لِجَعْفَرِ بْنِ أَبِي طَالِب، وَ أَنَّ لِلْعَبَّاسِ عِنْدَاللّه تَبَارَكَ وَ تَعَالَى مَنْزِلَةً يَغْبِطُهُ بِهَا جَمِيعُ الشُّهَدَاءِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ.(1)
(رحمت خدا بر عبّاس علیه السلام ، پس بى هيچ ترديدى ايثار كرد و آزمايش (نيكويى) شد و خود را فداىِ برادرش كرد تا آنكه دستانش قطع شد و خداوند عزّوجلّ به جاى آنها دو بال برايش قرار داد كه با آنها همراه فرشتگان در بهشت پرواز مى كند، همان گونه كه براى جعفر بن ابى طالب قرار داد. به درستى كه عبّاس علیه السلام ، نزد خداوند تبارك و تعالى منزلتى دارد كه همه شهيدان در روز قيامت به آن غبطه و رشك مى برند.)
ص: 211
آرى وجود نازنين بطل الكربلاء، مدافع حرم و حريم حسينى، سقّاى كربلا، آرامش دل زينب كبرى، قمر بنى هاشم، حضرت ابا الفضل العبّاس علیه السلام آن چنان مقامى دارند كه همه شهيدان تاريخ، در روز قيامت غبطه ایشان را مى خورند، و اين مقام، مقامى است بس عظيم و چرا چنين نباشدوقتى آن چنان معرفتى به حضرت ابا عبد اللّه الحسين علیه السلام داشتند كه هيچ گاه در محضر برادر نمی نشستند، برادر را سيّدى و مولاى خطاب می كردند و ايشان را سرور و مولاى خود مى دانستند، همچون مادر بزرگوارشان حضرت امّ البنين علیها السلام كه وقتى در شب زفاف وارد خانه حضرت امير المؤمنين علیه السلام شدند، به وجود نازنین حضرت امام حسن و امام حسين، و حضرت زينت و امّ كلثوم علیهم السلام عرض كردند:
«سادتي أنا هنا خادمة عندكم جئت لخدمتكم فهل تقبلوني بهذا الشّرط و إلّا فإنّي راجعة إلى داري، فرحب بها الحسن و الحسين و زينب و قالوا لها: أنت عزيزة كريمة و هذا بيتك.(1)
(اى سرورانم! من اينجا نزد شما خدمت كارى هستم كه آمده ام خدمت گذارى شما را بكنم، پس آيا مرا به اين شرط مى پذيريد؟ و اگر قبول نكنيد من به خانه خود بازمى گردم. پس امام حسن و امام حسين و حضرت زينب علیهم السلام در مقابل اين سخن فرمودند: شما عزيز و بزرگوار هستيد و اين خانه هم متعلّق به شماست.)
حال جا ندارد كه با اين معرفتى كه اين مادر و فرزند، به اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام دارند، همه عالم جيره خوار سفره كرمشان باشند، و هر دردمندى با هر دين و آئين و مذهبى، در سراسر گيتى، متوسّل به آن ها شوند و با حاجات رواشده شكرگذار آن ها باشند.
«یَا کَاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَيْنِ علیه السلام إکْشِف کَرْبِی بِحَقِّ أَخِيکَ الْحُسَيْنِ علیه السلام .»
ماه بنى هاشم و روح حسين *** كرده به ميدان نظرى نور عين
چون كه نهاد پاى درون ركاب *** جمع عدو گشت حبابى به آب
ص: 212
با نظر حيدريش روبه رو *** كرده پريشان دل جمله عدو
گشته چنان لشكر دون بى قرار *** پاى نهادند همه بر فرار
از غضب حضرت عبّاس ما *** روز عدو گشت چو روز جزا
ليك حسين دست عمو بسته بود *** شه طلب آب روان كرده بود
اذن جهادش ندادست شاه *** تا كه كشد جمع عدو در نگاه
از عطش جملهٔ اهل حرم *** گشته دل حضرت او در اَلم
چون كه به ياد لب آن ناز شد *** دست ز ميدان به فرات باز شد
وارد شط گشت به ياد حسين *** تا كه برد آب برايش به شين
كرد عمو مشك چو سيراب آب *** تا كه رساند به لب ناز ناب
ديد كه تير است درون كمان *** تا كه دَرد مشك شهش بى امان
من چه بگويم كه هزاران هزار *** قصد نمودند دل مشك زار
تا كه عمو تيغ نهد بر زمين *** جمله زدند تير به مشكش ز كين
تا كه برد آب درون سراى *** كرد تنش را به روى مشك جاى
تير چنان بر تن او شد فزون *** كز تن او جاى نبودى برون
گشت قلم در دل درياى خون *** سيّد «سجّاد» نگو زين فزون
**********
شاه اباالفضل من، زنده كند مرده را *** جان بدهد بر جهان، عالم تابنده را
نور دهد از كرم، ماه درخشنده را *** روى كند از كرم، عاشقِ درمانده را
دست علمدار بود، بازوى بخشنده را *** بود قرار حرم، دخت ستم ديده را
وعده آب ارْ دهد، خون جگر خورده را *** بهر قرارش دهد، دست و سر و ديده را
دورى رويش زده، آتش غم سينه را *** غُصّه دهد دوريش، زينب غم ديده را
خم كند آن ناله اش، شاه پسنديده را *** ناله كند فاطمه، داغ پسر ديده را
جمع شهيدان همه، غبطهٔ او خورده را *** سرور كلّ جهان، شمس فروزنده را
ص: 213
خاك رهش كيميا، اين دل شوريده را *** شافع«سجّاد»و هر، عاشق و هر بنده را
**********
چون رسيد دست عمو بر پهنه آب فرات *** ناله اى زد از دلش سرچشمهٔ آب فرات
مشك را چون پر نمود عبّاس از آب فرات *** تازه شد چشم اميدِ ديدهٔ آب فرات
تيرباران پيكر عبّاس از جور دَدان *** العطش گويان زنان در گوشهٔ آب فرات
دست عبّاس از يسار واز يمين گشته جدا *** بى قرار از جور كين هر نقطهٔ آب فرات
مشك چون گرديد گريان از دَم تير و سنان *** تيرگون گرديد از غم گريهٔ آب فرات
بر زمين افتاد عبّاس علمدار از ركاب *** شد دگرگون عالمى چون سينه آب فرات
پور حيدر چون شنيد فرياد ادرك يا اخا *** قامتش خم شد كنار پهنهٔ آب فرات
سيّد «سجّاد» دارد آرزوى نينوا *** تا ببيند گريه و آن ناله آب فرات
**********
روز عاشورا در آن شور و فغان *** چون بدید عبّاس آن مشكل گشا
پَرپَر اندر بین دشت نینوا *** جمله اصحاب شه و آن مقتدا
آمد اندر محضرِ نورِ خدا *** تا بگيرد اذن از آن دل ربا
بهر جهادى در آن دشت بلا *** تا كند یاری امام اولیا
ليك مولا چو بديد آرام جان *** با تمام غصّه و اشك روان
در بغل بگرفت عبّاس جوان *** از غم سيماى او حسرت عيان
پس بفرمود آن ولىّ مؤمنين *** با برادر، زادهٔ امّ البنين
گر روى ميدان به جنگ فاسقين *** كس نماند از سپاهم در زمين
مى شود لشكر من ديگر پَريش *** متفرّق گشته چون اين قلب ريش
مى رسد از خيمه اين صوت حزين *** اين نواى العطش زآن نازنين
ص: 214
كودكانِ تشنه از آن جور و كين *** بى توان گرديده چون اركان دين
بهر طفلانم رسان آبى كنون *** ترك بنما حرب با اين خلق دون
در فغان اطفالِ شاه نينوا *** از عطش از جور آن قوم دغا
بعد از آن فرمود نور كبريا *** سيّد و سرور به جمله انبيا
شو سوارِ مركب اى نور و ضيا *** اى برادر،جان من بادت فدا
پس گرفت بر دوش آن زیبا نگار *** مشک خود بر شانه بی هر انتظار
تا رساند آب را با همّتش *** به حرمِ سرورِ با عزّتش
با تمام كوشش و آن غيرتش *** زین سبب با آن شکوه و هیبتش
زد به لشكر سرور ما همچو شير *** در فرار از هيبتش جمعى كثير
دسته دسته دشمنانِ بس لعين *** كرد راهى سقر جنّت نشين
پس بسان برگ ريزان آن عزیز *** جمله را افکنده با یک نیم خيز
ز ضربِ نيزه و شمشير عبّاس *** شدند اندر فرار آن جملهٔ ناس
رسيد عبّاس چو بر آب گوارا *** بزد دستان خود بر آب زيبا
گرفت آب فرات مولا به دستش *** به ياد سرور و شاهِ الستش
به ياد تشنگىِ نونهالان *** بريخت آب روان بر آب عطشان
نمود لبريز مشكش را به سرعت *** به شوق بردنش با عشق و همّت
براى بچّه هاى تشنه از آب *** براى وعده اى كه داده ارباب
لذا او با تمام بود و هستش *** نمود همّت كه شايد با دو دستش
رسانَد آب را به خيمهٔ شاه *** به هر سختى كه باشد در طى راه
نگاهى كرد به راهِ بازگشتن *** كدامين ره بُوَد بهتر به رَستن
چو نخلستان بُوَد راهش نزديك *** از آنجا رفت به سوى خيمه او نيك
ولى بنهاده اند اطراف آن رود *** كمان دار زيادى بهر مقصود
كمان داران زدند تير از همه سو *** به سوى آن يلِ محبوب و خوش رو
ص: 215
ز هر سويى زدند تير فراوان *** به قصد مشك و آن محبوبِ دوران
لذا كرد پيكرش را بر روى مشك *** كه تا ايمن بماند از همه رَشك
در آن غوغا و شور و تيرباران *** كمين بنموده آن ملعونِ نادان
در آن لحظه كه بود هر همّ و غمّش *** نگهدارى ز مشك در فكر و عزمش
بزد اندر كمين آن كافر از مكر *** همان دستى كه باشد صاحب قدر
چو دست راست آن مولای چون ماه *** نمودند قطع اندر آن بزنگاه
به يكباره جهان در هم شكستند *** در رحمت به سوی خلق بستند
بفرمود حضرتش با عشق و فرياد *** به ذات كبريايى گر كه شيّاد
زند دستم در اين ميدانِ بي داد *** حمايت مى كنم خوشحال و دل شاد
ز فرزند رسولُ لَه به هر حال *** امام و سرورم هر روز و هر سال
سپس بگرفت مشكش را به سختى *** به شانه چپش بى هيچ سستى
در آن غوغا و جنگ و آن هياهو *** نشسته در كمين خصمى در آن كو
به پشت نخلى اندر راه خيمه *** عدوى ديگرى گشته نهفته
به نامردى، لعين از روى حيله *** بزد دست دگر با بغض و كينه
چو دست ديگر مولا جدا كرد *** دل زهراى اطهر در عزا كرد
به دندانش گرفت اين باره مشكش *** بدون وقفه و بى هيچ شكّش
به سوى خيمه گه مى تاخت اسبش *** به زير تير و تيغ و شتم و ضربش
ز هر سو تيرباران پيكرش شد *** كه صد پاره تنِ چون اخترش شد
نمانده جاى سالم در تنِ او *** چو قنفذ گشته ظَهْرِ شه ز هر رو
بُوَد اميدِ آن ماهِ يگانه *** رسيدن به حرم از آن ميانه
كه آمد ناگهان تيرى ز يك سو *** به مشك حضرتش اندر تکاپو
روان شد آب از مشكِ نگارم *** نرفت در خيمه گه محبوبِ يارم
ندارد طاقتِ ديدار اطفال *** چرا كه جملگى در فكر آمال
ص: 216
همه چشم انتظار آن علمدار *** ز بهر وعده اى كه داده دل دار
كه آرد آب را از بهر آنان *** چو برگردد عمو از بين ميدان
زمانى كه توقّف كرد جانان *** به ناگه حرمله از بين عدوان
بزد تيرى سه شعبه زآن بيابان *** به چشم حضرت عبّاس در آن
به يكباره جهان در پيش سردار *** بشد تاريك از آن ظلم اغيار
سرش را خم نمود مولاى خوبان *** كه با زانو در آرد تير بُران
ز چشم نازنينش دل پريشان *** كه افتاد از سرِ آن نور يزدان
كلاه رزم از رأسش به يكبار *** كه ناگه زد در آن غوغاى بسيار
عمودى بر همايون فرق مولا *** عمودى آهنين از جورِ اعدا
ببرد طاقت حضرت نابهنگام *** دگرگون جملهٔ افلاك و ايّام
بيفتاد از سر زين آن دلاور *** به صورت بر زمين در ملكِ خاور
هر آن كس كه بيفتد از بلندى *** دو دستش را كند حائل به حدّى
كه با صورت نيفتد او به سطحى *** نبيند صورتش در لحظه جرحى
ولى باب الحوائج آن علمدار *** دو دستش شد جدا از ظلم غدّار
نبود دستى به تن آن لحظه و وقت *** كه تا حائل كند آن لحظهٔ سخت
لذا از زين به صورت بر زمين شد *** به خون آن چهرهٔ ماه برين شد
چو افتاد بر زمين با سوز و آهى *** شنيد از فاطمه در يك نگاهى
كه گويد مرحبا عبّاس جانم *** چه كردند با تو مادر، اى جوانم
چو بشنيد از يگانه دخت احمد *** خطابى اين چنين با سوز بى حدّ
برادر را برادر او صدا كرد *** به شوقى حضرتش را او ندا كرد
ز بعد ساليان همراهى يار *** فقط در لحظهٔ پايان ديدار
چنين نجوا نمود او با جنابش *** و الّا دائماً در هر خطابش
هميشه در بر مولى الموالى *** مؤدّب بود چو عبدى در مجالى
ص: 217
بگفتا در خطابش با برادر *** به كلّ عمر به شه، مولا و مهتر
تويى سيّد و مولايم هميشه *** اميرى چون حسين چشمى نديده
چو بشنيد زادهٔ ختم نبوّت *** صداى نالهٔ آن با مروّت
كنار علقمه افتاده بى دست *** شده صد پاره تن محبوب سرمست
بيامد در برش افتان و خيزان *** ندارد قوّتى پاهاى لرزان
زدند زخمِ زبان، جمله پليدان *** به پيش حضرتش گشته دو چندان
چه شد آن دست و بازوى دلاور *** چرا افتاده اى در ملكِ خاور
زدند به قلب مولا آتش و سوز *** به آن زخمِ زبان ها آتش افروز
نگاهى چو نمود مولا در آن دم *** به ناگه زانو و قامت بشد خم
دو دستى بر كمر بگرفت مولا *** ز سوز دل بفرمود شاه يكتا
كمر بشكسته ام ديگر هويدا *** اميدم نااميد شد بين صحرا
چو بنشست در كنار جسم عبّاس *** به زانويش گرفت رأسش به احساس
نمود نزد برادر او وصيّت *** همان عبّاس كه باشد با بصيرت
كه برگير خاك و خون اى اصل ايمان *** ز چشمم تا ببينم نور رحمان
دوباره صورتت اى نورِ رخشان *** نظر بر تو نمايم اى درخشان
نبر در خيمه گه تا زنده هستم *** چرا كه با عزيزان عهد بستم
كه آرم بهر دآن طفلان عطشان *** همى آب از همان شطّ خروشان
چو آمد آن شه شب زنده داران *** به سوی خيمه با چشمان گريان
گرفتند دور او خيمه نشينان *** بپرسند از ابا الفضل جان جانان
سكينه آن عزيز و نازدانه *** بگفت چه شد عمو، شاهِ زمانه
برفت حضرت به خيمهٔ علمدار *** به پيش چشم آن طفلان غمبار
عمود خيمه را با قلبِ سوزان *** كشيد با غصّه و با اشكِ ريزان
به اين معنا كه آن سقّاى تشنه *** به عشق ما دگر گرديده كُشته
ص: 218
چو آن شاه جهان با حال گريه *** كشيد از جاى آن عمود خيمه
زدند اطفال با قلب شكسته *** ز داغ عمِّ خود بر گونه لطمه
از اين آه و فغان هر جاى عالم *** چو «سجّاد» گشته اندر آه و ماتم
**********
مرحوم محمّد بن جریر طبرى امامی قدس سره از كثير بن شاذان روایت نموده است:
«شَهِدْتُ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِیٍّ علیهما السلام وَ قَدْ اشْتَهَى عَلَيْهِ ابْنُهُ عَلِیٌّ الْأَكْبَرُ علیه السلام عِنَباً فِي غَيْرِ أَوَانِهِ، فَضَرَبَ يَدَهُ إِلَى سَارِيَةِ الْمَسْجِدِ، فَأَخْرَجَ لَهُ عِنَباً وَ مَوْزاً فَأَطْعَمَهُ، وَ قَالَ: مَا عِنْدَ اللَّهِ لِأَوْلِيَائِهِ أَكْثَرُ.(1)
(در محضر امام حسين علیه السلام بودم، که فرزندشان حضرت علىّ اكبر علیه السلام هوس انگور کردند، و در غیر فصل آن از ایشان درخواست انگور نمودند. از این رو به ناگاه امام حسين علیه السلام دست مبارك خود را به ستون مسجد زدند، و از آن خوشه اى انگور و موز بيرون آوردند، و به فرزند بزرگوارشان دادند تا ميل نمایند. آن گاه فرمودند: آن چه (از مقامات) در نزد خداوند براى دوستان و اولياى الهی می باشد، بيش از اين است.)
بديدم در زمانى شاه عالم *** حسين بن علىّ آن عشق خاتم
علىِّ اكبر آن دردانه فرزند *** بود نزدش همان بى مثل و مانند
بگفتا به پدر شبه پيمبر *** دلم خواهد كنون انگورِ نوبر
به غير فصل انگور آن يگانه *** هوس كرده ز انگورِ زمانه
چو بنمود از پدر درخواست اكبر *** به لحظه معجزى بنمود دلبر
بزد دستى به ستونى ز مسجد *** همان سرور به كلّ خلقِ ساجد
ص: 219
سپس خارج نمود شاه خدائى*** به لحظه موز و انگورِ طلائى
بداد دست علىّ تا ميل نمايد *** به اعجازى همه هم دل نمايد
سپس فرمود سالار شهيدان *** امام و سرورِ عالم به دوران
بُوَد در محضر بارى تعالى *** ز بهر اولياءِ ربِّ اَعلى
مقاماتى كه جمله خلق عالم *** كند حيران به هر جايى دمادم
بُوَد آن ها فزون از آن چه ديدى *** و يا آن كه به گوشَت مى شنيدى
بود نزد خدا «سجّادِ» گريان *** مقاماتى ز بهر شاه دوران
**********
تولّد حضرت علىّ اكبر علیه السلام روز يازدهم شعبان سال سى و سوّم هجرى يعنى دو سال پيش از قتل عثمان است، به اين ترتيب حضرت علیّ اکبر علیه السلام هنگام شهادت حدود بيست و هفت سال سنّ داشته اند(1)البتّه طريحى در «المنتخب» سنّ حضرت علىّ اكبر علیه السلام را در روز عاشورا هفده سال(2)و ابن شهرآشوب نيز سن ایشان را هجده ساله معرّفى مى كند، و خاطرنشان مى شود، که سنّ حضرت علىّ اكبر علیه السلام را بيست و پنج سال هم ذكر كرده اند(3)
اكثريّت قريب به اتّفاق مورّخان نام مادرِ حضرت علىّ اكبر علیه السلام را ليلى فرزند ابى مرة بن عروة بن مسعود ثقفى علیها السلام دانسته اند. جدّ مادرى حضرت علىّ اكبر علیه السلام عروة بن مسعود، يكى از سران قبيله ثقيف بود، كه وقتى از پيروزى بزرگ ارتش اسلام در سرزمين تبوك آگاه شد، پس از آن كه پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم به مدينه وارد شدند، خود را به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رساند، و در محضر آن حضرت اسلام آورد، و اذن خواست كه به طائف برود، و قبيله خود را به اسلام دعوت كند. پيامبر
ص: 220
صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: مى ترسم در اين راه جان خود را از دست بدهى. وى در جواب گفت: آنان مرا از ديدگان خود بيشتر دوست دارند. امّا قوم او در حالى كه مشغول سخن گفتن بود، و آن ها را به اسلام دعوت می نمود، او را تيرباران كردند و سرانجام وى را كشتند. هنگام جان سپردن گفت: مرگ من كرامتى است كه پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم مرا از آن آگاه ساخته بودند(1)در حضرت ليلى علیها السلام در زمان رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم ديده به جهان گشود، و از ملازمان خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم مى باشد و هنگامى كه پدرش عروة بن مسعود به شهادت رسيد، جناب ابو مرة به همراه برادرش خدمت رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم شرفياب شد، و خبر شهادت پدرش را محضر حضرت عرض كرد، و همان جا مسلمان شد(2)
دربارهٔ این که آیا مادر حضرت علىّ اكبر علیه السلام ، در كربلا بوده اند، یا در کربلا حضور نداشته اند، اختلاف است. و مرحوم مقرّم قدس سره در این باره نگاشته است:
«دربارهٔ سال وفات و عمر شريف حضرت ليلى علیها السلام و همچنين حضورشان در كربلا چيزى براى ما روشن نيست، و شيخ جليل و محدّث بزرگوار شيخ عبّاس قمّى رحمه الله هم در نفس المهموم مى فرمايد: به روايتى كه دلالت كند حضرت ليلى علیها السلام به كربلا آمده باشد دست پيدا نكردم.(3)
امّا مرحوم فاضل دربندى قدس سره نقل كرده است، كه حضرت ليلى علیها السلام در كربلا حضور داشته اند(4)چنانچه صاحب كتاب «رياض القدس» نيز حضور حضرت ليلى علیها السلام در كربلا را نقل فرموده است(5)
ص: 221
بهترين و موجزترين و پربارترين جمله اى كه ويژگى هاى حضرت علىّ اكبر علیه السلام را بيان مى كند، فرمايش حضرت سيّد الشّهداء علیه السلام در روز عاشورا است. آن لحظه اى كه پاره تنش را بدرقه مى نمود، و چند قدم پشت سر علىّ اكبر علیه السلام راه آمده، كه گويى با رفتن علىّ اكبر علیه السلام به ميدان، جان از كالبد شریف امام حسين علیه السلام خارج مى شد، و سپس با قلبى سوزان محاسن مبارک خود را روى دست گرفتند:«رَفَعَ اَلْحُسَیْنُ سَبَابَتَهُ نَحْوَ اَلْسَمَاءِ وَ قَالَ: اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَی هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ فَقَدْ بَرَزَ إِلَیْهِمْ غُلَامٌ أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِکَ کُنَّا إِذَا اشْتَقْنَا إِلَی نَبِیِّکَ نَظَرْنَا إِلَی وَجْهِهِ.(1)
(امام حسین انگشت سبّابهٔ خود را به طرف آسمان بلند كرده و فرمودند: خداوندا! شاهد باش بر اين قوم، جوانى را به طرف آن ها فرستادم كه شبيه ترين مردم به فرستادهٔ تو بود، از حيث شكل ظاهر و اخلاق و سخن گويى، هرگاه ما مشتاق پیامبر تو می شدیم، به صورت ایشان نگاه می کردیم.)
آن قدر حضرت علیّ اکبر علیه السلام به خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم شباهت داشتند، كه آن هايى كه حضرت را نديده بودند و يا حضرت را ديده بودند، و مى خواستند دوباره به خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم نظر كنند، و حضرتش را ملاقات نمایند، به ديدن حضرت علىّ اكبر علیه السلام مى آمدند و به ياد حضرت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم به ايشان نظر مى كردند. و همان گونه كه وجود نازنين خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم ، آن قدر خوش اخلاق بود كه خداوند ایشان را به (وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيم(2) توصيف كرده، حضرت علىّ اكبر علیه السلام نیز به همان مهربانى حضرت بودند.
و کما این كه خداوند متعال نسبت به رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم مى فرمايد: (ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلّا وَحْیٌ يُوحى(3) وقتى حضرت علىّ اكبر علیه السلام هم می خواستند سخن بگويد، چونان
ص: 222
خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم از روى هواى نفس سخن نمى گفتند، و اين مشخّصات كه وجود نازنين امام حسين علیه السلام براى فرزندشان بيان مى كنند، به نحوى نشان دهنده عصمت حضرت علىّ اكبر علیه السلام مى باشد. لذا می توان گفت حضرت علیّ اکبر علیه السلام به منزلهٔ آئينهٔ تمام نماى پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم هستند از اين روست كه حضرت امام حسين علیه السلام در آن نجواى عاشقانه با ذات احديّت، عرضه مى دارند:
«کُنَّا إِذَا اشْتَقْنَا إِلَی نَبِیِّکَ نَظَرْنَا إِلَی وَجْهِهِ.»(هر موقع مشتاق ديدن پيغمبرت مى شديم به صورت اين جوان (حضرت علىّ اكبر علیه السلام ) نگاه مى كرديم.)
نمى دانم در آن لحظاتى كه امام حسين علیه السلام علىّ اكبر علیه السلام را به ميدان فرستاد چه حالتى داشتند؛ همين قدر نوشته اند:
«فلمّا برز تغيّر لون الحسين.(1)
(رنگ حضرت عوض شد و رنگش پريد.)
و نگارنده در مقام انشاء، و با زبان شعر، و با چشمى گريان زبان حال حضرت امام حسین علیه السلام را این گونه بیان نموده:
شبه پيمبر ببين، جلوه كنان مى رود *** روح من از پيكرم، آه چه سان مى رود
قامت دلجوى او، قامت پيغمبر است *** ضربه شمشير او، از اثر حيدر است
كرده عدو غرق خون، بر لب دريا كنون *** تشنه لبان مى رود، از بر من لاله گون
ص: 223
وقتى حضرت علىّ اكبر علیه السلام به ميدان رفت مثل شيرى در بين لشكر عمر سعد لعنة اللّه عليه مى خروشيد تا آنجايى كه نقل كرده اند:
«فَلَم يَزل يُقاتِل حتّى ضَجَّ الناس من كَثرةِ مَن قَتَلَ مِنْهُم.»
(پس دائماً در حال جهاد بودند - و آن قدر از آن ها به درك واصل كردند - كه از كثرت تعدادی که از آن ها به درک واصل نمودند، ضجّه و فرياد آن ها بلند شد.)
پس محضر پدر بزرگوار خود برگشتند و عرضه داشتند:«یا أبَهْ! ألْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنی، وَ ثِقْلُ الْحَدیدِ أَجْهَدَنی، فَهَلْ إِلی شَرْبَةِ مِنْ ماء سَبِیلٌ أَتَقَوّی بِها عَلَی الأعْداءِ.(1)
(پدر جان! تشنگی مرا از پای درآورد و سنگینی سلاح ناتوانم ساخته. آیا جرعهٔ آبی هست که بتوانم بنوشم و به جنگ ادامه دهم؟!)
اين جملات جانسوز با قلب امام حسين علیه السلام چه كرده؟! و چگونه جگر حضرت را آتش زد، كه جگرگوشه اش را به آغوش گرفت و دوباره آرام جانش را از باب «لن تنالوا البرّ حتّى تنفقون ممّا تحبّون»، به ميدان روانه كرد، امّا در اين مرتبه كه حضرت علىّ اكبر علیه السلام به ميدان رفت، ديگر امام حسين علیه السلام آرام و قرارى نداشتند و گاهى حضرت سیّد الشهداء علیه السلام وارد خيمه مى شدند، و گاهى بيرون مى آمدند؛
«فلم یزل قتل تمام المائتین ثم ضربه منقذ بن مره العبدی علی مفرق رأسه ضربه صرعته و ضربه النّاس بأسيافهم، ثمّ اعتنق فرسه فاحتمله الفرس إلى عسكر الأعداء، فقطعوه بسيوفهم إرباً إرباً(2)
(پس حضرت دائم در حال جنگ بودند، تا آن که دویست نفر را به درک واصل نمودند، سپس منقذ بن مره عبدی ضربتی بر فرق مبارکشان زد، که ایشان را از پای در آورد، و بقیهٔ لشکر نیز آن حضرت را هدف شمشیرهای خود قرار دادند. پس از
ص: 224
این جریان دست به گردن اسب خود در آوردند و اسب ایشان را به طرف لشکر دشمن برد و دشمنان بدن وی را قطعه قطعه کردند.)
و اينجا بود كه حضرت علىّ اكبر علیه السلام پدر خود را صدا زدند، كه ديگر قلم قدرت ندارد حالت حضرت امام حسين علیه السلام را به رشته تحرير درآورد، كه چگونه حضرت خودشان را به علىّ اكبر علیه السلام رساندند، همين قدر مى دانيم كه حتّى حضرت نتوانستند از اسب پياده شوند و از صدر زين روى زمين قرار گرفتند و سر علىّ اكبر علیه السلام را به زانو قرار دادند، امّا دل حضرت آرام نمى شد، سر علىّ علیه السلام را به سينه نهادند، ولى محبّت پدرى بيشتر شد؛«وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّهِ وَ قَالَ: قَتَلَ اللَّهُ قَوْماً قَتَلُوكَ مَا أَجْرَأَهُمْ عَلَى اللَّهِ وَ عَلَى انْتِهَاكِ حُرْمَةِ الرَّسُولِ عَلَى الدُّنْيَا بَعْدَكَ الْعَفَاءُ.(1)
(امام حسین علیه السلام صورت خود را بر صورت علیّ اکبر گذاشتند، و فرمودند: خدا بکشد گروهی را که تو را به شهادت رساندند، چه جرأتی نسبت به خداوند و هتک حرمت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نمودند، بعد از تو خاک بر سر دنیا.)
روز عاشورا در آن ميدان عشق بى نظير *** دارد اكبر در دلش غوغا و شورى دل پذير
آمد اندر محضر شاه شهيدان بهر اذن *** تا رود ميدان براى يارى بابش حسين
چون بديدش گوئيا جان از تنش پرواز كرد *** در پِيَش مى رفت و اين راز و نياز آغاز كرد
كِاى اِله و اى خدا دادم به راهت اين غلام *** كه بُوَد شبه پيمبر خَلْقاً و خُلْقاً به منطق در كلام
ص: 225
او برفت و آتشى زد بر دل اهل حرم *** وارد ميدان شده آن زادهٔ بحر كرم
سربه سر دشمن شده از ضرب شمشيرش به خاك *** زادهٔ حيدر شده اندر فراقش سينه چاك
پس ز ميدان رجعتى بنمود اكبر با شتاب *** تا بگيرد در بغل آن حيدر ثانى لُباب
با نداى العطش، ثقل الحديد أجحدنىدر بغل *** بگرفت آن سر إله أزلى
تا كند سيراب از آب ولايت دلبرش *** لب نهاده بر دهان اكبرِ غم پرورش
از براى آن كه اسرار خدا با قدرتش *** جمله کتمان بس نماید اكبر غمديدهٔ با غيرتش
خاتمش را شه نهادهِ بر دهانِ عنبرش *** بعد از آن رو كرد در ميدان علىّ اكبرش
لاله گون گرديده از ضرب عدويش پيكرش *** ثانی نفس نبیّ و همچو باب اطهرش
زآن ميان نامردی اندر آن هیاهوی عظیم *** زد به فرق آن علیِّ گَشته بی تابش کریم
زین سبب شد غشوه ای حاصل به آن *** از برای اکبر گردیده در خون جسم و جان
پس به روى گردن حيوان فتاده آن جوان *** خون فرقش بسته چشمان عقابش در زمان
ص: 226
خواست آيد خيمهٔ شاهنشه ملك و جهان *** اسب اندر آن بیابان به حقّ پُر خون کران
راه گم كرد و برفت در خيمه گاه دشمنان *** در میان آن پلیدان به حقّ همچو دَدان
پس بيفتاد از فرس آن اكبر از خون خضاب *** در ميان لشكر اعدای خود فرخ قباب
دوره اش كردند آن گرگان و از سگ بدتران *** با چنان بغضی که نَبْوَد وصف آن اندر بیان
هر کسی می زد همی شمشیر و هم تیر و سنان *** پارهٔ قلب حسين ارباً و اربا در كران
شاه چون بشنيد از خيمه صداى اكبرش *** بى توان گشت و به اندوهى برفت اندر برش
با چه حالى شه سوار اسب گشت *** كس نداند به حسين بن علىّ چه مى گذشت
چند قدم مانده به نزديك علىّ اكبرش *** بى قرار است و ندارد طاقتى در پيكرش
بر زمين افتاده شه از صدر زين *** با سر زانو رود نزد علىّ حقّ مبين
از سويداى دلش شاه جهان فرياد كرد *** بانگ اكبر اكبرش هر گوشه ای ناشاد كرد
پس چو شاهنشه سر اكبر به زانويش گرفت *** آتشی بر مُلک باری همچو هر كويش گرفت
ص: 227
بعد از آن بر سينه اش جايش نهاد *** فاطمه اندر جنان تاب و توان از كف بداد
ديگر اينجا جملهٔ افلاك در تاب و تبند *** حضرت سلطان عشق اندر عزا و ماتمند
چون نهاد شه صورتش بر صورت ماه برين *** شد جهان تاريك و گردون دل حزين
آه و افغان ملائك در جهان گشتى عيان *** خاك غم بر سر زنان از غصّه شاه جهان
شاه را ديگر نفس در سينه اش باقى نبود *** نوحه خوان زينب شد از شاهنشه ملك وجود
نوحه زينب به جان شه نفس را تازه كرد *** سيّد «سجّاد» را زآن غصه اش بيچاره كرد
**********
شد سرازير از ركاب شبه پيمبر بى توان *** زآن كه آمد ضربه شمشير بر فرقش عيان
بر زمين افتاد از پشت فرس آن لاله گون *** كرد بر بابش سلامى و جهانى واژگون
كس چه مى داند چه حالى با دل آن شاه بود *** لحظه بشنيدن صوت علىّ بى تاب سرّ اللّه بود
كرده دوره جمع گُرگان آن تن پر خون شده *** ارباً اربا پيكر اكبر ببين اكنون شده
ص: 228
با چه حالى گشت سوى پيكر اكبر روان *** كز سر زين بر زمين افتاد شاه اين جهان
شاه را ديگر رمق در زانو و پايش نبود *** از براى حىّ داور اكبرش را داده بود
با سر زانو به سوى اكبرش مى رفت شاه *** بانگ اكبر اكبرش كرده جهان را غرق آه
چشم شه از غصّه ديگر لحظه اى جايى نديد *** با هزاران غصّه بر جسم علىّ اكبر رسيد
كرده بر زانوى خود رأس علىّ اكبرش *** مى كند با غم نظاره صورت چون اخترش
اشك ريزان گشته از بهر تمام حاصلش *** كس نمى داند چه كرده داغ اكبر با دلش
پس نهاده صورت اكبر به روى سينه اش *** شد دگرگون عالمى از خون نور ديده اش
صورت زيباى اكبر گشته چون آئينه اش *** آتشى گرديده داغ اكبر غمديده اش
خم شد و صورت به روى صورت اكبر نهاد *** از سويداى دلش فريادها شه سر بداد
آن چنان گشتى ز غم شاهنشه عالم فزون *** كه بگفتندى ز غم روح از تنش گشته برون
سيّد «سجّاد» پاى از حدّ خود بيرون مكن *** قلب مولاى جهان با شعر خود محزون مكن
*********
ص: 229
آه دلم، آه و فغان مى كند *** در قفس سينه چه سان مى كند
كرده فزون پاى دل از حدّ خويش *** وصف علىّ را به جهان مى كند
ياد علىّ اكبر و جان بازيش *** اين دل مجنون به امان مى كند
رفته علىّ در بر بابش حسين *** اذن طلب از لب جان مى كند
شاه ببين داده به حقّ اكبرش *** دعوى بخشيدن جان مى كند
كرده به ميدان تن و روحش روان *** دل به رهش شاه روان مى كند
رجعت اكبر به سوى خيمه گاه *** در دل بابش چه عيان مى كند
كرده طلب جمله اسرار را *** شاه عيان اشك فشان مى كند
سيّد«سجّاد»بس است اين مقال *** شاه دعايت به جنان مى كند
**********
به ياد غربتِ آل محمّد *** همان محبوبِ حقّ و نور سرمد
چو بُردم بر قلم دستى به عشرت *** كه بنگارم كلامى را به غربت
به يكباره شدم بى تاب اكبر *** ز مظلومى آن شبه پيمبر
كه آمد نزد بابش با مروّت *** ز بهر رفتن ميدان به رُخصت
براى يارى سلطان عالم *** يگانه سرور و زادهٔ خاتم
شفيع محشر اندر ملكِ داور *** نجات عاشقان در كلِّ خاور
چو آمد نزد بابش با صلابت *** كه گيرد اذن ميدان با ملاحت
شدند حيران ملائك زآن حكايت *** ز شوقِ اكبر و صبرِ امامت
شده خونين جگر اصل هدایت *** چو مى بيند علىّ را در رشادت
بسانِ احمد آن ختم رسالت *** به خُلق و خو و منطق در جلالت
لذا شد در مناجاتى ز طاعت *** به حال گريه با حقّ و درايت
كه اى ربّ و خداىِ كلّ هستى *** دهم در راه تو هستم دو دستى
ص: 230
جوانى كه بُوَد چون ماه پاره *** بسانِ مصطفى قطعاً يگانه
بُوَد شبه پيمبر هر زمانه *** به خَلق و خُلق و منطق، دلبرانه
فرستادم جوانى سوى اين خَلق *** در این ملک شده عاریِ از حقّ
كه چون ما اهل بیتِ نورِ سرمد *** به لحظه می شدیم مشتاق احمد
به ياد ديدن اصل فتوّت *** رسول اللّه آن ختم نبوّت
نظر به چهرهٔ او مى نموديم *** به ديدارش همه غم مى زدوديم
كُنون كه مى رود او سوى ميدان *** رسولُ اللَّه عيان گشته به دوران
به ميدان مى رود آرام جانم *** دلم خون است چون اشك روانم
كند در معركه غوغا چو مولا *** گريزان از برش جمله هويدا
ز ضرب دست اكبر دل پريشان *** تمامى يلان افتان و خيزان
ز وحشت جمله اندر قلب ميدان *** فرارى گشته از نزدش دليران
نموده رجعت از ميدان چو شيران *** ز بعد كشتن خُرد و اميران
به قصد ديدن بابش شتابان *** به آغوش حسين آن ماه تابان
براى آن كه بيند شاهِ دوران *** بگويد از سلاح و گرمى آن
به شوق بوسه اى بر روى آن شاه *** بهانه كرده تشنگى چه جان کاه
ندارد طاقتى شمسِ فروزان *** دوباره چون برفت اكبر به ميدان
چه بشنيد اكبر از بابش به ديدار *** كه دارد شوقِ وصلِ ذات آن يار
بگيرد تيرها جمله به آغوش *** چو شمشير و چو نيزه دوش بر دوش
به پيش چشم آن شه ظالمانه *** گرفتند دور اكبر وحشيانه
ز بعد تيرهاى بى شماره *** بزد تيغى به فرقِ شاهزاده
كه شد مدهوش بر اسبش يگانه *** به روى گردن اسبش فتاده
به جاى آن كه آيد نزد مولا *** برفت مركب ميان جمله اعدا
نمودند پيكر آن شاهزاده *** چنان در نزد بابش پاره پاره
ص: 231
كه طاقت داد از كف شاه عالم *** بريزد اشك از چشمش دمادم
چنان از غُصّه گرديده دلش خون *** كه نامانده رمق بهرش به گردون
ندارد قوّتى تا پى كند اسب *** ز جورِ كافرانِ مستِ منصب
لذا آهسته آمد نزد اكبر *** نبيند چشم آن مولا و سرور
به نزديك تنِ مجروح اكبر *** به يكباره چو آمد شاه و مهتر
بيفتاد از سر زين مظهرِ ربّ *** ندارد قدرتی دیگر در آن حرب
رود با سرِ زانوها به زحمت *** كنار جسم اكبر با چه محنت
گرفته رأس اكبر را به دامن *** ولى آرام نگيرد روز روشن
گذارد گه سر اكبر به سينه *** گهى بر گونه با رنگى پريده
نهاده صورتش مولاى گيتى *** به روى صورت اكبر به سختى
چو برداشت صورتش از روى اكبر *** بريخت خونش از آن رخسارِ دلبر
بريزد خون فرقِ شاهزاده *** ز صورتِ شهِ در غُصّه مانده
كنار نعش اكبر شاه گيتى *** چه سان مدهوش گشته نورِ هستى
شده روح از تنش در حال پرواز*** ز داغ اكبرش با بانگ و آواز
شده مضطر چه سان زادهٔ زهرا *** كنار جسم اكبر شاه و مولا
چگونه پيكرِ صد پاره پاره *** بَرد تا خيمه آن از پا فتاده
چو برمى دارد آن پيكر رعنا *** زمين ماند دگر عضوى هويدا
لذا با غصّه و درد فراوان *** صدا زد آن ولىّ نعمت جوانان
بياييد و كنيد يارى عزيزان *** مَنِ غمديده در اين دشت عريان
بسوزد سيّد «سجّاد» هر روز *** ز سوز قلب آن مولاى دل سوز
**********
ص: 232
مرحوم ابن شهرآشوب قدس سره از زرارة بن اعين روایت نموده که گفت: از مولايم حضرت امام صادق علیه السلام شنيدم كه از پدران گرامي خود نقل مى فرمودند: روزى امام حسين علیه السلام به عيادت بيمارى رفتند، که از شدّت تب مى سوخت. وقتى آن حضرت از درب وارد خانه شدند به یکباره تب آن مرد قطع شد. لذا بيمار به امام حسين علیه السلام عرض كرد:
«رَضِیتُ بِمَا أُوتِیتُمْ بِهِ حَقّاً حَقّاً، وَ الْحُمَّی تَهْرُبُ عَنْكُمْ. فَقَالَ لَهُ الْحُسَیْنُ علیه السلام : وَ اللَّهِ مَا خَلَقَ اللَّهُ شَیْئاً إِلَّا وَ قَدْ أَمَرَهُ بِالطَّاعَةِ لَنَا، قَالَ: فَإِذَا نَحْنُ نَسْمَعُ الصَّوْتَ وَ لَا نَرَیالشَّخْصَ، یَقُولُ: لَبَّیْكَ! قَالَ: أَ لَیْسَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ أَمَرَكِ أَنْ لَا تَقْرَبِی إِلَّا عَدُوّاً أَوْ مُذْنِباً لِكَیْ تَكُونِی كَفَّارَةً لِذُنُوبِهِ فَمَا بَالُ هَذَا؟ وَ كَانَ الْمَرِیضُ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ شَدَّادِ بْنِ الْهَادِ اللَّیْثِی.(1)
(به راستى من به حقّانيّت آن مقامى كه به شما عطا شده راضى شدم، تب از شما فرار مى كند؟ امام حسين علیه السلام به او فرمودند: به خدا سوگند، خداوند هيچ چيزى خلق نفرموده، جز آن كه به او دستور داده تا از ما اطاعت نماید. آن گاه راوی مى گويد: ما صدايى را شنيديم، ولى شخصى را نمى ديديم كه مى گفت: لبّيك! و امام حسين علیه السلام فرمودند: مگر امير المؤمنين به تو امر نفرمودند كه جز به دشمن و شخص گنه كار به شخص دیگری نزديك نشوى، تا كفّارهٔ گناهان او باشى؟ گناه اين مرد چيست؟ و آن بیمار عبد اللّه فرزند شداد فرزند هاد لیثی بود.)
زراره ز قول امامش بگفت *** حديثى كه مثلش جهانى نجست
بفرمودهٔ ششمين نور حقّ *** بشد شيعه اى در تب و بى رمق
به دوران آن نورِ کون و مکان *** حسين بن علىّ شهِ انس و جان
لذا آن امام و ولىّ زمين و زمان *** چو آمد به ديدار او ناگهان
ص: 233
به اعجاز آن سرور و مقتدا *** ولىّ نعمت و نور ارض و سما
بشد در زمان خوب و در گفت وگو *** از اين رو به آن حضرتش گفت او
به راستى خدا به شما از كرم *** مقامى بداده عظيم و أهم
كه خشنودم از اين همه منزلت *** ز الطاف بارى و اين مرحمت
چنانچه تب و درد و غم هر كجا *** گريزان بود از شما هر بلا
بگفتا شهنشاه عالم حسين *** به آن شيعه ديده نورى به عين
به ذات الهى نموده خداى *** همه جمله ذرّاتِ ملك و سراى
به فرمان ما روز و شب بى گمان *** به گيتى و كلِ زمين و مكان
هر آن چه خداوند جان آفرين *** بكرد خلق در اينجا و عرش برين
بُوَد حلقه گوش و به فرمان ما *** به اذن الهى به ملك و سرا
در آن حال و حین ناگهان جملگی *** شنیدند ز جان با همه بندگی
صدائی که گوید تماماً عیان *** به لبیک پاسخی در زمان بى امان
اگر چه نديدند چيزى در آنجا همه *** و ليكن صدايش شنيدند بى واهمه
بگفتا سپس شاه ملك وجود *** به آن چه بگفت لبيك ها هر چه بود
مگر که علیّ شاهِ خیبر گشا *** نفرموده باتو به امری رسا
كه نزديك مؤمن نبايد روي *** نبايد براى خلائق عذابى شوي
مگر اين كه او دشمن ما بُوَد *** و يا اين كه عاصى به دنیا بُوَد
كه تا آن مريضى امانش شود *** به جاى گنه آن فغانش شود
الهى بگردان ز«سجّاد»و اهلش بلا *** توئى مالك و صاحبِ هر قضا
**********
توضيح: خداوند تبارك و تعالى عالم امكان و هر آن چه را كه خلق كرده است، مطيع حضرت محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم ، و گوش به فرمان آن انوار مقدّسه علیهم السلام قرار داده است، و
ص: 234
فرمان بردار حضرت علىّ و آل علىّ علیهم السلام مى باشند. چنانچه در روايت ديگرى از سعد بن ابى خالد الباهلى نقل شده است كه روزى خاتم الانبياء حضرت محمّد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله و سلم ، تب شديدى نمودند. وقتى حضرت امير المؤمنين علیه السلام خدمت حضرت رسيدند، حضرت ختمى مرتبت صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: يا علىّ! تب مرا پريشان كرده است. شاه ولايت علیه السلام دست راست خود را بر سينهٔ مبارک حضرت رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم قرار دادند و فرمودند:
«يا داء! اخرجي فإنّه عبد اللّه و رسوله.»
(اى بيمارى! خارج شو، به درستى كه ایشان عبد و فرستاده خداوند مى باشند.)راوى گويد: ديدم كه حضرت رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم نشستند، و فرمودند: يا علىّ! يكى از خصائصى كه خداوند تبارك و تعالى به شما كرامت فرموده، آن است كه همه دردها و بيمارى ها را مطيع شما قرار داده است، و هيچ رنج و دردى نيست كه از امر شما مخالفت كند(1)
و از آنجا كه خداوند متعال همه موجودات و ذرّات عالم را مطيع ائمه اطهار علیهم السلام قرار داده است، نام و ياد آن بزرگواران همه دردها را برطرف مى كند، بلكه همه عالم را به برکت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام مطيع انسان مى نماید. از این رو در كتاب «محاسن» از وجود نازنین حضرت امام صادق علیه السلام نقل شده است، كه حضرت امير المؤمنين علیه السلام فرمودند:
«ذِکْرُنَا أَهْلَ اَلْبَیْتِ شِفَاءٌ مِنَ اَلْوَعْکِ وَ اَلْأَسْقَامِ وَ وَسْوَاسِ اَلرَّیْبِ وَ حُبُّنَا رِضَی اَلرَّبِّ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی.(2)
(ياد ما اهل بيت شفابخش تب و همه دردهاى جسمى و روحى است، و دوستى ما باعث خشنودى پروردگار تبارك و تعالى است.)
آن بزرگوارانى كه نام و يادشان چنين تأثيراتی دارد، و دواى هر دردى است. ديگر خودشان در اين عالم چه مقامى دارند، و چه می توانند انجام دهند، فقط خداوند متعال مى داند؛ و شناخت كامل آن ها امرى غيرممكن است. لذا وجود نازنين ختمى مرتبت حضرت محمّد بن عبد اللّه صلی الله علیه و آله و سلم مى فرمايند:
ص: 235
«يَا عَلىُّ! لا يَعرِفُ اَللّهَ تَعَالَى إلّا أنَا وَ أنْتَ، وَ لَا يَعْرِفُنِى إلّا اللّهُ وَ أنْتَ، وَ لَا يَعرِفُكَ إلّا اللّهُ وَ أنَا.(1)
(اى علىّ! خداوند متعال را نشناخت جز من و شما، و مرا نشناخت جز خداوند و شما، و شما را نشناخت مگر خداوند و من.)
و وقتى دوستى با آن ها موجب خشنودى خداوند متعال مى شود، بدا به حال كسانى كه با اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام دشمنى كنند. واى بر حال آن افرادى كه در كربلا راه بر امام حسين علیه السلام بستند، و عمّهٔ سادات را داغ دار برادرها، برادرزاده ها، فرزندان، خصوصاً سرور و سالار شهيدان حضرت ابا عبد اللّه الحسين علیه السلام نمودند.
چون كه روزى خاتم پيغمبران بيمار شد *** آن تن و نور الهى ناگهان تب دار شد
پس بفرمود با علىّ آن دُر يكتاى وجود *** تب پريشانم نموده اى همه بود و نبود
چون كه گفت با شاه مردان اين چنين نور خدا *** دست راستش را نهاد آن حيدر خيبرگشا
لحظه اى بر سينه پيغمبرِ ختمى مآب *** با دعا و نغمه اى پرشور آن عالى جناب
بعد از آن فرمود آن آيينه ايزدنما *** با همان بيمارى در پيكرِ شاهِ سرا
اين بدن باشد تنِ مولا و ختمِ انبيا *** از تن نازش كُنون بيرون بيا اى بى حيا
ص: 236
با خطاب حضرتش در لحظه شاه كائنات *** آن ولىّ نعمت بدون هيچ دردى در حيات
ناگهان برخاست از بستر ولىّ انس و جان *** بعد از آن فرمود با مولا به شورى بس عيان
بين اصحابش به صوتى واضح و در يك بيان *** كه كسى از حضرتش در هر زمانى و مكان
نشنيده بود در وصف كسى از مردمان *** مثل آن را لحظه اى از خاتم پيغمبران
عالمى باشد مطيعت جمله با بانگ جلىّ *** از ازل تا به ابد اى شاه مردان يا علىّ
جملهٔ درد و همه بيمارى اندر اين جهان *** گشته در فرمان تو با اذن ربّ لا مكان
سيّد «سجّاد» باشد عاشق آن مقتدا *** كه بُوَند جمله مطيعش در همه ارض و سما
*********
1) معمولاً اسم هر فردى را پدر و مادرش تعيين مى كنند، حتّى بيشتر اولياء و انبياء الهى هم از اين قاعده مستثنى نيستند، امّا يكى از ويژگى هاى حضرت زينب علیها السلام اين است كه خداوند جلّ جلاله نام آن حضرت را انتخاب نمودند. همان گونه كه نام امام حسن علیه السلام و امام حسين علیه السلام به وسيله خداوند تبارك و تعالى انتخاب شده است. از این رو در كتاب «رياحين الشّريعة» نقل شده است:
ص: 237
«هنگامی که حضرت صدّيقه طاهره علیها السلام به عليا مخدّره زينب علیها السلام حامله بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در يكى از اسفار رهسپار بود، چون زينب علیها السلام به عرصه وجود خراميد، فاطمه زهرا علیها السلام به حضرت امير المؤمنين علیه السلام عرض كرد كه چون پدرم در سفر است نام اين دختر را چه بگذاريم. فرمود: من بر پدرت سبقت نجويم، صبورى فرماى كه آن حضرت به زودى مراجعت فرمايد. چون رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مراجعت فرمود، امير المؤمنين علیه السلام عرض كرد: يا رسول اللّه! خداى تعالى فاطمه علیها السلام را دخترى عنايت فرموده، نامش را معيّن فرماى. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: فرزندان فاطمه علیها السلام اولاد من هستند لكن امر ايشان با پروردگار عالم است، منتظر وحى مى باشيم. در آن حال جبرئيل نازل شد و عرض كرد: خدايت سلام مى رساند و مى فرمايد: اين دختررا زينب نام گذار، چه اين نام را در لوح محفوظ نوشته ايم. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم حضرت زينب علیها السلام را طلب كرد و بوسيد و فرمود: وصيّت مى كنم حاضرين را و غائبين را كه اين دختر را به حرمت پاس بداريد، همانا وى به خديجه كبرى علیها السلام شبيه است(1)
2) حضرت زينب علیها السلام آن چنان مقام معنوى و رفیعی داردند، كه وجود نازنين سيّد السّاجدين، زين العابدين، حضرت امام سجّاد علیه السلام مى فرمايند:
«إنَّ عَمَّتی زَیْنَب کانَتْ تُؤَدّی صَلَواتِها مِنْ قِیام الفَرائِضَ وَ النَّوافِلَ، عِنْدَ مَسیرِنا مِنَ الکُوفَةِ الَی الشّامِ، وَ فی بَعْضِ المَنازِل تُصَلّی مِنْ جُلُوسٍ لِشِدَّةِ الجُوعِ وَ الضَّعْفِ مُنْذُ ثَلاثِ لَیالٍ؛ لَانَّها کانَتْ تَقْسِمُ ما یُصیبُها مِنَ الطَّعامِ عَلَی الاطْفالِ، لِانَّ القَوْمَ کانُوا یَدْفَعُونَ لِکُلِّ واحِدٍ مِنّا رَغِیفاً واحِداً مِنَ الخُبْزِ فِی الیَوْمِ وَ اللَّیلَةِ.(2)
ص: 238
(به درستی که عمّه ام حضرت زينب علیها السلام در راه كوفه تا شام، همه نمازهاى واجب و مستحبّ را مى خواندند و در برخى منازل به خاطر شدّت گرسنگى و ضعف، سه شب نشسته نماز مى خواندند، چون غذايشان را بين بچّه ها تقسيم مى كردند، به خاطر اين كه آن قوم براى هر روز و شبى يك تكّه نان به هر نفر مى دادند.)
وجود نازنین حضرت زینب کبری علیها السلام حتّى در سخت ترين شب زندگى خود، یعنی شام شهادت حضرت ابا عبد اللّه و فرزندان و برادران و برادرزاده ها علیهم السلام ، تهجّد شبانه را ترك نكردند. از حضرت فاطمه بنت الحسين علیهما السلام نقل شده است:
«وَ اَمّاٰ عَمَّتي زَيْنَب فَاِنَّها لَمْ تَزَلْ قاٰئِمَةً في تِلْكَ اللَّيلَةِ - أي عاٰشِرَة مِنَ المُحَرّم - في مِحْراٰبِها تَسْتَغيٖثُ اِلىٰ رَبِّها، وَ ماٰ هَدَأَت لَناٰ عَيْنٌ وَ لاٰ سَكَنَتْ لَناٰ زَفْرَة.(1)و امّا عمّه ام حضرت زينب علیها السلام ، پس دائماً در آن شب يعنى شام عاشورا در محلّ عبادت خود ايستاده بودند و به درگاه الهى استغاثه مى كردند و در آن شب چشم هيچ يك از ما به خواب نرفت و صداى ناله ما قطع نشد.)
آرى حضرت زينب علیها السلام عظمت و مقامى دارد كه حضرت سيّد الشّهداء علیه السلام در روز عاشورا، در آخرين لحظات ديدار، به خواهر بزرگوارشان فرمودند:
«يَا اُخْتاهُ! لاٰ تَنْسَيْنِى فِى نافِلَةِ اللَّيْلِ!(2)
(خواهرم، مرا در نماز شب فراموش مكن.)
3) ديگر از خصوصيّات حضرت زينب علیها السلام ، علم لدّنى حضرت مى باشد. علمى كه از جانب خداوند متعال به دختر فرزانه امير المؤمنين علیه السلام و فاطمه زهرا علیها السلام اعطاء شده است؛ لذا وجود نازنين سيّد السّاجدين، حضرت امام سجّاد علیه السلام در این باره مى فرمايند:
«أنْتِ بِحَمْدِ اللَّهِ عَالِمَةٌ غَيْرُ مُعَلَّمَةٍ فَهِمَةٌ غَيْرُ مُفَهَّمَةٍ.(3)
ص: 239
(شما به حمد خداوند دانشمندى بدون استاد، فهميده اى فهم نياموخته هستى.)
4) يكى ديگر از خصوصيّات حضرت زينب علیها السلام ، ولايت تكوينى حضرت مى باشد. و همان گونه كه ائمّه اطهار علیهم السلام داراى ولايت تكوينى هستند، خداوند متعال اين ولايت را به حضرت زينب علیها السلام نيز عنايت كرده است؛ لذا وقتى بعد از شهادت وجود نازنین سيّد الشّهداء، حضرت ابا عبد اللّه الحسين علیه السلام ، اهل بيت رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم را وارد كوفه كردند، در آن معركه كه همه مردم هلهله مى كردند، و صدا به صدا نمى رسيد، و از هر گوشه اى صدايى بلند بود، وقتى حضرت زينب علیها السلام مى خواستند خطبه بخوانند، در آنجا تصرّف ولائى فرمودند، چنانچه مرحوم سیّد بن طاووس قدس سره نقل فرموده اند:
«وَ قَدْ أَوْمَأَتْ إِلَى النَّاسِ أَنِ اسْكُتُوا فَارْتَدَّتِ الْأَنْفَاسُ وَ سَكَنَتِ اْلْأَجْرَاسُ.(1)به درستى كه حضرت زينب علیها السلام به مردم اشاره اى كردند تا ساكت شوند، پس در آن لحظه نفس ها در سينه ها حبس شد، و صداى زنگوله هاى شتران از صدا افتاد.)
اگر با يك اشاره حضرت، تمام نفس ها در سينه ها حبس مى شود، و حتّى ديگر زنگوله ها هم صدا نمى كنند، به خاطر تصرّفى است كه حضرت در آنجا فرمودند كه نشان از ولايت تكوينى عقيله بنى هاشم دارد، كه چونان پدر و مادر و برادران، صاحب ولايت كلّيّه الهيّه مى باشند. و نبايد از اين نكته غفلت كرد كه ولايت كليّه الهيّه مقول به تشكيك است و داراى مراتبى مى باشد.
مرتبه اوّل: ولايت كليّه الهيّه ذاتى كه مختصّ به ذات اقدس الهى تبارك و تعالى است.
مرتبه دوّم: ولايت كليّه الهيّه اعطايى كه مختصّ به چهارده معصوم علیهم السلام مى باشد، و وجود نازنين ذات احديّت جلّ جلاله به آن بزرگواران مرحمت كرده است.
مرتبه سوّم: ولايت كليّه الهيّه اعطايى كه از طرف چهارده معصوم علیهم السلام به اذن ذات مقدّس ربوبى جلّ جلاله به بندگان مخلص خداوند تبارك و تعالى اعطاء شده است. كه ولايت امام زادگانى همچون حضرت زينب علیها السلام و حضرت ابا الفضل العبّاس علیه السلام و حضرت علىّ اكبر علیه السلام و... از اين قبيل می باشد.
5) ديگر از خصوصيّات حضرت زينب علیها السلام صبر آن بزرگوار است، صبرى كه چونان صبر برادران بزرگوارشان حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام و حضرت امام حسین علیه السلام و پدر بزرگوارشان
ص: 240
امير المؤمنين علیه السلام مى باشد. آن صبرى كه همه ملائكة اللّه را حيران نموده است. چنانچه در زيارت ناحيه دربارهٔ صبر امام حسين علیه السلام مى خوانيم:
«لَقَدْ عَجَبَتْ مِنْ صَبْرِكَ مَلاٰئِكَةُ السَّمٰاءِ.»
(ملائكه آسمان از صبر تو تعجّب كردند و شگفت زده شدند.)
و صد البتّه خصوصیات و ويژگى هاى حضرت زينب علیها السلام آن چنان بسیار و بی شمار است، كه در بضاعت قلم بشکسته ای چونان نگارنده نمى باشد که دربارهٔ آن مطلبى به تحرّر درآورد، منتهى به مقتضاى شعر معروف كه مى فرمايد:
آب دريا را اگر نتوان كشيد *** هم به قدر تشنگى بايد چشيد
به هر تقدیر غرض عرض ادبى محضر آن بانوی بزرگوار می باشد. از این رو نگارنده برخی از اشعارى را که در مصائب حضرت عقليه بنى هاشم حضرت زينب علیها السلام سروده، در این بخش می آورد، بدان اميد كه مورد قبول حضرتشان قرار گيرد.
زينب مضطر دگر تابى نداشت *** شاه ديگر ياور و يارى نداشت
چون بديد سبط نبىّ در خون شده *** پيكر شه از سنان پر خون شده
دست برد و گريبان چاك كرد *** جملهٔ حور و ملك بر خاك كرد
اَلَهْ اَلَهْ اين زمين و آسمان*** بى قرارى ها نمود از بهر آن
آسمان ناليدو قلبش چاك كرد*** پهنه گيتى ز خون پاك كرد
چون زمين بشنيد آه و ناله اش *** ناگهان لرزيد و خون شد عرصه اش
غصّه زينب جهان را تار كرد *** سيّد «سجّاد» را اندر عزاى يار كرد
**********
ذوالجناح آن مركب دشت بلا *** ديد تا سلطان به جنگى مبتلا
ص: 241
چون بديد شاهنشه اندر خون شده *** ناله ها كرد آن تن گلگون شده
يال نازش را بزد در خون شاه *** پاى كوبان رفت سوى خيمه گاه
شيهه زد اندر سراى بانوان *** در حرم نالان و تنها كودكان
چون سكينه اسب را تنها بديد *** بر سر و صورت زنان بيرون دويد
گفت آن شه تشنه بود از خيمه رفت *** جرعه اى نوشيد يا عطشان برفت
ذوالجناح تا اين سخن ها را شنيد *** با اشارت گفت شه آبى نديد
اين اشارت عالمى بى تاب كرد *** قلب زينب را ز غصّه آب كرد
سيّد «سجّاد» چون اين شعر گفت *** چشم او از غُصّه زينب نخفت
**********
پس براى آخرين ديدار شاه *** آمد اندر خيمه با صد شور و آه
جمله را بگرفت در آغوش خود *** تا كند آرام اهل و خويش خود
جمله خاك غم به سر اهل حرم *** اشك ها ريزند در راهش به غم
گفت با خواهر كه اى شوريده حال *** بهر من آور يكى پيراهن كهنه به حال
تا كنم بر تن در اين دشت بلا *** آن قديمى جامه از آل عبا
بعد از آن پوشم به روى آن عيان *** جامه و پيراهن قيمت گران
چون كه اين قوم لعين و بى شمار *** جامه هايم را در آن وقت و گذار
از تنم غارت كنند با حال شاد*** دور از مردانگى در هر نهاد
تا نماند پيكرم در اين ثراء *** بر زمين عريان به دشت پر بلاء
رغبتى در بردنش اى دل نواز *** لحظه اى نيايد در آن سوز و گداز
اين بگفت و جامه و كهنه لباس *** بر تنش بنمود بى هول و هراس
سوى ميدان رفت آن نيكو تبار *** ناگهان بشنيد بانگى بى قرار
بر سر صورت زنان خواهر دوان *** صبر كن اى شاه مردانِ جوان
ص: 242
اشك ريزان خواهر والا مقام *** بوسه اى زد بر گلويش در كلام
چون كه بنموده وصيّت در نهان *** مادر غمديده با اشك روان
وقت ميدان رفتنش در كارزار *** لحظه اى بوسد گلویش غم گسار
كرد حيران جملهٔ حور و ملك *** اشك ريزان قدسيان اندر فلك
پس برفت ميدان شه والا تبار *** كرد غوغا ياورِ پروردگار
سربه سر اعداء ز تيغش غرق خون *** كرده بيچاره يلانِ بس زبون
از يمين لشكر آيد در يسار *** بر زبانش ذكر اللّه است و يار
چون كه از يك جانب آيد در قتال *** از سوى ديگر بُرون آيد ولىّ ذوالجلال
بر زمين افتند از اسب و ركاب *** چون خزانِ برگ با اشك و شتاب
جمله اى اندر فرار از هيبتش *** در ميان معركه محو كمال و قدرتش
از نگاه و برق چشمش ناگهان *** عدّه اى قالب تهى كردند با آه و فغان
بعد ساعت ها جهاد بى امان *** چون به ايستاد لحظه اى در آن زمان
تا كند تازه قوايش مقتدا *** ناگهان سنگى ز سوى اشقيا
نانجيبى زد به آن زيبا نگار *** زآن شكست پيشانى شاهِ وقار
خون سر جارى شده بر ديده ها *** بر محاسن چو رسيد از گونه ها
خواست تا گيرد ز صورت دل ربا *** خاك و خون از صورتى بس دل گشا
با لباسش آن ولىّ لاله گون *** در ميان لشكرِ از حد فزون
كه هويدا شد در آن غوغا و شور *** سينهٔ مولاى ما و آن صبور
ناگهان در آن هياهوى عظيم*** حرمله آتش بزد قلب كريم
با يكى تير سه شعبه آن لعين *** زد به قلب سرورِ كل زمين
زآن جسارت تيرگون شد آسمان *** در عزا گشته ملائك بى توان
جملهٔ خاور از آن جور و جفا *** لرزد و دارد فغان از آن بلا
عرش افتاد از عمود و قائمه *** از دل سوزانِ پورِ فاطمه
ص: 243
بر زمين افتاد شاهنشه ز زين *** در جنان قلب نبىّ گشته حزين
آمده خواهر ز خيمه قتلگاه *** بر سر و صورت زنان هر آن و گاه
ديد تنها ياورش در خون خضاب *** شمرِ دون آتش زده قلب رباب
گشته بر نيزه سر سلطان دين *** پيش چشم خواهرش از جور و كين
پاى لرزان خواهرش بر سر زنان *** در ميان قتلگاه و دشمنان
ديد جسم حضرتش آن باوفا *** پيكر گرديده سر از تن جدا
زير تلّى تير بعد از نيزه ها *** پيكر عريان ز جور و فتنه ها
روى كرده در مدينه اشك بار *** با زبان پر گله محبوب يار
كِاى رسولِ كبريا و اى نبىّ *** كن نظاره حال اولاد وصىّ
اين حسين تو چنين پرپر شده*** پيكر در خون او بى سر شده
قطعه قطعه گشته و عريان شده *** در ميان خاك و خون غلطان شده
جسم بى جانش به اين صحرا شده **** پاى كوب اسب، آن مولا شده
اهل و اولادت دگر تنها شده *** چو اسير در پهنهٔ دنيا شده
سيّد «سجّاد» دگر حيران شده *** روزگارش چون شب و نالان شده
**********
از ابن مسعود روايت شده است كه روزى با جمعى در خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در مسجد نشسته بوديم كه ناگاه جمعى از قريش بر ما وارد شدند و از جمله ايشان عمر بن سعد لعنة اللّه عليه بود، پس به مجرّد اين كه نظر آن حضرت به آن بدعاقبت افتاد، رنگ مبارك حضرت تغيير كرد و احوال شريفشان دگرگون شد. من عرض كردم:
چه شد كه متغيّر شديد؟ آن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: ما اهل بيتى هستيم كه اختيار فرموده است خداوند تبارك و تعالى براى ما آخرت را و الآن به خاطر آوردم آن مصائبى را كه وارد مى شود بر اهل بيت من بعد از من، از كشته شدن و ضربت بر ايشان زدن و ناسزا به ايشان گفتن و لعن بر
ص: 244
ايشان نمودن و ايشان را از حقّ خود منع كردن و از خانه و مأوارى خود دربه در كردن و به درستى كه اهل بيت من منع كرده خواهند شد و رانده و كشته خواهند گشت، و اوّلين سرى كه در اسلام بر نيزه شود، سر فرزندم حسين علیه السلام خواهد بود، كه جبرئيل از طرف پروردگارم به من خبر داده است. وقتى خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم اين كلمات را مى فرمودند، سيّد مظلومان وجود نازنین حضرت ابا عبد اللّه الحسین علیه السلام عرضه داشتند:
«يا جدّاه! فمن يقتلني من أمّتك؟»
(يا جدّا! كيست كه مرا از امّت تو مى كشد؟)
آن حضرت فرمودند: شما را بدترين خلق خدا مى كشد؛ و با دست اشاره به عمر سعد لعنة اللّه عليه فرمودند. از اين رو عادت اصحاب بر اين جارى شده بود كه هرگاه آن ملعون را مى ديدند، بى اختيار به او مى گفتند:«هذا قاتل حسين بن علیّ علیهما السلام !!!»
تا آن كه روزى عمر بن سعد لعنة اللّه علیه خدمت حضرت امام حسين علیه السلام آمد، و به حضرت عرض كرد:
«یا أبا عبد اللّه! إن فی قومنا اناساً سفهاء، یزعمون أنّی أقتلک. فیقول له الحسین علیه السلام : و اللّه إنّهم لیسوا بسفهاء، و لکنّهم اناس حلماء، أما انّه ستقرّ عینی حیث لا تأکل من برّ الری من بعد قتلی إلاّ قلیلاً، ثمّ تقتل من بعدی عاجلاً.(1)
(ای ابا عبد اللّه! به درستی که در بین قوم ما جمعى از مردم نادانان گمان می کنند من شما را به قتل می رسانم. حضرت سيّد الشّهداء علیه السلام به او فرمودند: به خدا سوگند آن ها سفيه نيستند و مردمی حلیم می باشند. امّا آگاه باش که بعد از من از گندم عراق سير نخواهى خورد، و بعد از من مگر اندكى زندگانى نخواهى كرد، سپس بعد از من به زودی کشته می شوی.)
ص: 245
و همان گونه شد كه حضرت خبر داده بودند؛ بعد از مدّت كمى از واقعه عاشورا مختار قيام كرد و هر يك از قاتلان حضرت سيّد الشّهداء علیه السلام ، خصوصاً عمر سعد لعنة اللّه عليه را با عذاب به جهنّم فرستاد، و همان گونه كه خداوند انتقام يحيى بن زكريّا علیه السلام را از طايفه بنى اسرائيل گرفت، مختار نيز تا اندازه اى انتقام امام حسين علیه السلام را گرفت، تا خداوند منتقم حقیقی آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم ، حضرت مهدی عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف را برساند.
شنيدستم كه در عهد نگارم *** رسولُ اللّه، آن عشق و قرارم
بيامد مسجدِ ختم نبوّت *** عمرِ سعد، عدوىِ نابكارم
چو ديد او را ولىّ كبريايى *** پريد رنگ رسولِ بردبارم
بفرمود بعد من اهلم تمامى *** ز جورِ امّتِ ناسازگارم
شوند آواره و مسموم و مقتول *** ندارند پاسِ اهلِ غم گسارم
بگفته جبرئيل از جانب حقّ *** به نى گردد رأسِ يادگارم
كُشند روزى حسين بن علىّ را *** كنند هتك آن عزيزِ جان نثارم
بگفت زادهٔ آن ختم رسولان *** كه باشد قاتلِ گرديده خوارم؟
اشارت كرد آن مولاى عالم *** به ابن سعد بد از هر شرارم
كه باشد قاتلت او نور ديده *** به جنّت مى كند بس سوگوارم
از آن لحظه مسلمانان و اصحاب *** چه خوب و بد، خزان يا در بهارم
عمر سعد را هر كس كه مى ديد *** به كوى و مسجد از خلق و تبارم
به ناگه با همه اين جمله مى گفت *** بُوَد او قاتل اندر روزگارم
كُشد او عاقبت سوّم امامم *** بدون خوف از آن كردگارم
لذا آمد به ديدار جنابش *** كه شويد دامنش را پيش يارم
بيامد آن لعينِ كافرِ دون *** به پيش حضرتش كه شرمسارم
بگويند اين سفيهان با من زار *** كه باشم قاتل و ذاتى ندارم
كُشم روزى تو را من تشنه تنها *** به دشت كربلا با حال زارم
ص: 246
بفرمود سيّد و شاه شهيدان *** به آن دور از شه و پروردگارم
نباشند از سفيهان آن رفيقان *** كُشى روزى مرا در كارزارم
كُشى روزى مرا عطشان و تنها *** كنى آواره اهلم از كنارم
و ليكن بعد از آن گردى پريشان *** نجويى گندمى زين سبزه زارم
بگيرد انتقامى از تو مختار *** شوى بيچاره زآن كه اشك بارم
بگويد سيّد «سجّاد» هر روز *** بُوَد لعنت به او ليل و نهارم
***
توضيح: براى خداوند تبارك و تعالى دو جور بيت اللّه است، يكى بيت اللّه الحرام و کعبه، كه خداوند در مورد مسجد الحرام در قرآن مى فرمايد:(لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَهُدىً لِلْعالَمِين(1)
(خانه اى كه در بكّه است و در آن بركت و هدايت خلايق مى باشد.)
که به تعبير مرحوم شيخ جعفر شوشترى قدس سره ، در کتاب «خصائص الحسینیة» مساجد و در صدر آن ها مسجد الحرام، بيت اللّه ظاهرى مى باشند.
امّا دوّمين بيت اللّه كه مرحوم شيخ جعفر شوشترى قدس سره از آن به بيت اللّه حقيقى تعبير مى كند، قلب بندهٔ مؤمن است؛ لذا خداوند متعال به جناب داود علیه السلام وحى فرمود:
«فَرِّغْ لي بَيْتاً أَسْكُنْ فِيهِ، فَقَالَ: يَا رَبِّ! إِنَّكَ تَجِلُّ عَنِ الْمُسْكَنِ، فَأَوْحى إِلَيْهِ فَرِّغْ لِي قَلْبَكَ.(2)
(خالى كن براى من خانه اى كه در او مسكن گيرم، جناب داود عرض كرد: پروردگارا! تو بلندى از اين كه مسكن بگيرى، پس به او وحى رسيد كه از براى من خانه قلبت را از علايق غير من خالى كن.)
ص: 247
پس قلب مؤمن كامل، يعنى قلب نور اللّه عزّوجلّ، که همان وجود نازنین حضرت محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم هستند، بيت اللّه حقيقى می باشند؛ چرا كه خالى از تعلّق به غير خداوند
جلّ جلاله بوده، و در ایشان فكر و ذكر و همّ و غمّى به جز خشنودی و رضایت خداوند تبارك و تعالى نیست، و هر آينه چنين انوارى نمى بينند مگر خداوند را، و نمى شوند مگر ندای خداوند را، و اين است معناى قول خداوند متعال كه در حديث قدسى مى فرمايد:
«حَتّى أَكُونَ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَبَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ.(1)
پس بيت اللّه حقيقى بايد خالى از غير خداوند جلّ جلاله باشد. چونان مولا و سرورمان حضرت سيّد الشّهداء ابا عبد اللّه الحسين علیه السلام كه در زيارت اربعين حضرت آمده است:
«بَذَلُ مُهْجَتَهُ فِيكَ.»(بذل نمود قلب خودش را در راه تو.)
و حضرت امام حسین علیه السلام در راه خداوند متعال هم قلب ظاهرى خود را دادند، و هم جميع علائق قلب، حتّى آن علائقی كه منافاتى با محبّت خدائى نداشت، تا اين كه قلب معنوى آن جناب ممحّض و خالص شد براى خداوند متعال، و از غير خدا خالى شد، و فارغ گرديد از همه ماسوى اللّه و اين است سرّ روايت:
«مَنْ زَارَ الْحُسَيْنَ كَمَنْ زَارَ اللّه فِي عَرْشِهِ.(2)
(هر كس امام حسين علیه السلام را زيارت كند، مثل كسى است كه خداوند را در عرشش زيارت نموده باشد.)
حال شما خود انصاف دهيد كه كدام بيت اللّه در نزد خداوند متعال مقرّب تر است، آيا بيت اللّه ظاهرى و كعبه، قابل مقايسه با بيت اللّه حقيقى و وجود نازنين سيّد الشّهداء علیه السلام مى باشد؟! حاشا و كلّا، در جايى كه خاك كربلا اشرف و افضل از بيت اللّه الحرام است، ديگر جاى بحث نمى ماند. وجود نازنين امام سيّد السّاجدين و زين العابدين علىّ بن الحسين علیه السلام مى فرمايند:
ص: 248
«اِتَّخَذَ اَللَّهُ أَرْضَ کَرْبَلاَءَ حَرَماً آمِناً مُبَارَکاً قَبْلَ أَنْ یَخْلُقَ أَرْضَ اَلْکَعْبَةِ وَ یَتَّخِذَهَا حَرَماً بِأَرْبَعَةٍ وَ عِشْرِینَ أَلْفَ عَامٍ، وَ إِنَّهُ إِذَا زَلْزَلَ اَللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی اَلْأَرْضَ وَ سَیَّرَهَا رُفِعَتْ کَمَا هِیَ بِتُرْبَتِهَا نُورَانِیَةً صَافِیَةً، فَجُعِلَتْ فِی أَفْضَلِ رَوْضَةٍ مِنْ رِیَاضِ اَلْجَنَّةِ، وَ أَفْضَلِ مَسْکَنٍ فِی اَلْجَنَّةِ، لاَ یَسْکُنُهَا إِلاَّ اَلنَّبِیُّونَ وَ اَلْمُرْسَلُونَ، - أَوْ قَالَ: أُولُوا اَلْعَزْمِ مِنَ اَلرُّسُلِ - وَ إِنَّهَا لَتَزْهَرُ بَیْنَ رِیَاضِ اَلْجَنَّةِ کَمَا یَزْهَرُ اَلْکَوْکَبُ اَلدُّرِّیُّ بَیْنَ اَلْکَوَاکِبِ لِأَهْلِ اَلْأَرْضِ، یَغْشَی نُورُهَا أَبْصَارَ أَصْحَابِ اَلْجَنَّةِ، وَ هِیَ تُنَادِی: أَنَا أَرْضُ اَللَّهِ اَلْمُقَدَّسَةُ اَلطَّیِّبَةُ اَلْمُبَارَکَةُ اَلَّتِی تَضَمَّنَتْ سَیِّدَ اَلشُّهَدَاءِ وَ سَیِّدَ شَبَابِ أَهْلِ اَلْجَنَّةِ.(1)خداوند متعال بيست و چهار هزار سال قبل از اينكه زمين كعبه را خلق كند و آن را حرم قرار دهد، زمين كربلا را آفريد و آن را حرم امن و مبارك گرداند، و هر گاه حق تعالى بخواهد كره زمين را بلرزاند و حركتش دهد (كنايه از قيامت)، زمين كربلا را همراه تربتش در حالى كه نورانى و شفّاف هست بالا برده و آن را در برترين باغ هاى بهشت قرار داده و بهترين مسكن در آنجا مى گرداندش و ساكن نمى شود در آن مگر انبياء و مرسلين - يا به جاى اين فقره حضرت فرمودند: و ساكن نمى شود در آن مگر رسولان اولوا العزم - اين زمين بين باغ هاى بهشت مى درخشد، همان طورى كه ستاره درخشنده بين ستارگان نورافشانى مى نمايد، نور اين زمين چشم هاى اهل بهشت را تار مى كند و با صداى بلند مى گويد: من زمين مقدّس و طيّب و پاكيزه و مباركى هستم كه سيّدالشّهداء و سرور جوانان اهل بهشت را در خود دارم.)
قبل از خلقت زمين كعبه *** شده كرب و بلا قلب تپنده
ز الطاف خدا بر كلّ گيتى *** شده خلق كربلا و روح هستى
بيست و چهار هزار سال طلائى*** به سال نورى و اندر صفائى
ص: 249
به قبل از خلقت مكهٔ والا *** به قبل خاك كعبهٔ دل آرا
نموده خالق و بارى تعالى *** زمين كربلا را خلق به اَعلى
زمانى كه شود عالم دگرگون *** قيامت چون رسد بر شاد و محزون
زمين كربلا را حقّ برآرد *** گذارد در بهشت و نور تابد
شود زيباترين باغ بهشتى*** بتابد نور آن زيبا سرشتى
بگردد جايگاه بهترين خلق*** براى انبياء از جانب حقّ
خدا مسكن دهد آنجا عزيزان *** تمام اولياء از نور يزدان
بتابد نور آن بر چشم ياران *** شود تار از شعاعش چشمِ خندان
بگويد اين زمين با صوت عالى *** در آنجا با کمال و شور و حالی
منم خاكِ تميز و پاک و یکتا *** به دور از هر پلیدی یا که همتا
منم خاكى كه باشد در بر من *** حسين بن علىّ آن نور ذو المَن
بگويد سيّد «سجّاد» هر روز *** منم عاشق بر اين خاك دل افروز
**********
و درباره افضليّت زمين كربلا بر زمين كعبه، وجود نازنين حضرت امام جعفر بن محمّد الصّادق علیه السلام مى فرمايند:
«إِنَّ أَرْضَ اَلْكَعْبَةِ قَالَتْ: مَنْ مِثْلِي، وَ قَدْ بَنَى اَللَّهُ بَيْتَهُ [بُنِیَ بَيْتُ اَللَّهِ ]عَلَى ظَهْرِي وَ يَأْتِينِي اَلنَّاسُ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ وَ جُعِلْتُ حَرَمَ اَللَّهِ وَ أَمْنَهُ فَأَوْحَى اَللَّهُ إِلَيْهَا أَنْ كُفِّي وَ قِرِّي فَوَعِزَّتي وَ جَلَالِي مَا فَضْلُ مَا فُضِّلْتِ بِهِ فِيمَا أعْطَيْتُ بِهِ أَرْضَ كَرْبَلَاءَ إلَّا بِمَنْزِلَةِ اَلْإِبْرَةِ غُرِسَتْ [غُمِسَتْ] فِي اَلْبَحْرِ فَحَمَلَتْ مِنْ مَاءِ اَلْبَحْرِ، وَ لَوْ لَا تُرْبَةُ كَرْبَلَاءَ مَا فَضَّلْتُكِ؛ وَ لَوْ لَا مَا تَضَمَّنَتْهُ أَرْضُ كَرْبَلَاءَ لَمَا خَلَقْتُكِ وَ لَا خَلَقْتُ اَلْبَيْتَ
ص: 250
اَلَّذِي اِفْتَخَرْتِ بِهِ فَقِرِّي وَ اِسْتَقِرِّي وَ كُونِي دَنِيّاً مُتَوَاضِعاً ذَلِيلًا مَهِيناً غَيْرَ مُسْتَنْكِفٍ وَ لَا مُسْتَكْبِرٍ لِأَرْضِ كَرْبَلَاءَ وَ إِلَّا سُخْتُ بِكِ وَ هَوَيْتُ بِكِ فِي نَارِ جَهَنَّمَ.(1)
(زمين كعبه در مقام مفاخرت گفت: كدام زمين مثل من است، و حال آنكه خداوند خانه اش را بر پشت من بنا كرده و مردم از هر راه دورى متوجّه من مى شوند، و حرم خدا و مأمن قرار داده شده ام. خداوند متعال به او وحى كرد و فرمود: بس كن و آرام بگير، به عزّت و جلال خودم قسم آنچه را كه تو براى خود فضيلت مى دانى در قياس با فضيلتى كه به زمين كربلا اعطا نموده ام همچون قطره اى است نسبت به آب دريا كه سوزنى را در آن فرو برند و آن قطره را با خود بردارد، و اساساً اگر خاك كربلا نبود اين فضيلت براى تو نبود و نيز اگر نبود آنچه كه اين خاك آن را دربردارد تو را نمى آفريدم و بيتى را كه تو به آن افتخار مى كنى خلق نمى كردم، بنابر اين آرام بگير وساكت باش و متواضع و خوار و نرم باش و نسبت به زمين كربلا استنكاف و استكبار و طغيانى از خود نشان مده و الّا تو را فرو برده و در آتش جهنّم قرارت مى دهم.)
نموده روزگارى خاك كعبه *** تكبّر بر همه ارض خجسته
نباشد مثل من جايى زمينى *** نباشد مثل من ارضِ وزينى
منم ارضى كه بنموده به رويم *** بنا كعبه خدا از آبرويم
بيايند جملهٔ خلق خداوند *** به سوى من ز راه دور و بى حد
نموده حضرت بارى تعالى *** به لطفش كه بُوَد بى حد و اَعلى
مرا حرمِ والا و همى أمن *** به كل گيتى و اين خاك و مأمن
نباشد مثل من در كلّ خاور *** زمينى أمن به امرِ حىّ داور
چو گفتا از خودش كعبه والا *** به هنگام تفاخر با چه غوغا
رسيد وحيى به ناگه با شماتت *** ز سوى حضرت بارى به ساعت
ص: 251
كه گير آرام و بس كن از جمالت *** به جاهم كه نباشد در جلالت
چو خاك كربلا در كل عالم *** به گيتى و به جنّت در همه دَم
بُوَد فضل تو چون قطرهٔ آبى *** زمين كربلا درياى نابى
بُوَد فضلت به سانِ آب سوزن *** كه بگرفته ترى را از يَمِ عدن
چُنان آبى كه بگرفته به سوزن *** شوى در يَمِ خاك كربلا دفن
اگر دارى فضيلت در دو عالم *** بُوَد از كربلا آن عشق خاتم
اگر نبود شاه تشنه كامان *** امامى كه بُوَد محبوب يزدان
اگر نبود آن شاهِ نكونام *** كه در كرب و بلا بگرفته آرام
نمى كردم تو را خلق و مكانى *** نمى بود خانهٔ كعبه به آنى
تواضع كن براى خاك پاكش *** جهانى گشته روز و شب هلاكش
بشو خوار از براى كربلايش *** بشو مشتاق نام نينوايش
نكن طغيان و استكبار روزى *** براى كربلا كن دل فروزى
و الّا خسف مى گردى به آنى *** به امرم ناگهان در يك زمانى
روى در دوزخ اندر قعر چاهى *** نماند از تو غيرِ يك سياهى
چو«سجّاد»با تواضع بهر این خاک *** نما دائم همی بر سينه ات چاك
**********
وقتى ابرهه می خواست خانهٔ خداوند متعال و بيت اللّه الحرام را خراب كند، ذات مقدس باری تعالی به وسيله پرندگانى كه سنگ ريزه در منقار داشتند، آن ها را به چنان عذابى گرفتار كرد كه خداوند در سوره فيل در این باره مى فرمايد:
(فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُو(1)
«يعنى مثل علفى كه زير دندان حيوان خرد و نرم شود، ما آنان را خرد و نابود كرديم.»
ص: 252
حال وقتى كسى قصد اهانت به بيت اللّه ظاهرى خداوند جلّ جلاله را داشته باشد، چنين گرفتار عذاب دنيوى و بعد از آن گرفتار عذاب اخروى مى شود، اگر به بيت اللّه حقيقى و وجود نازنين امام حسين علیه السلام اهانت و جسارت كنند، که با توجّه به روايات، سرزمين كربلا و خاك حرم امام حسين علیه السلام اشرف و افضل از سرزمين وحى و خانه خداوند مى باشد، خداوند چگونه او را عذاب مى كند؟
از این رو اگر چه عده ای در کربلا امام حسين علیه السلام را به شهادت رساندند، امّا بعد از واقعه عاشورا مختار قيام كرد، و قاتلين حضرت سيّد الشّهداء ابا عبد اللّه الحسين علیه السلام را مثل علفى خرد كرد، و به عذاب دنيوى خواركننده اى گرفتار نمود. و صد البتّه عذاب اخروى آن ها قابل توصيف نيست، و فقط خداوند متعال از عذاب آن ها آگاه است. گر چه آن عزیزی که منتقم واقعی حضرت امام حسین علیه السلام می باشد، وجود نازنین حضرت صاحب الزمان علیه السلام خواهد بود.
در اينجا روايتى آورده مى شود كه هم مؤيّد است بر معجزه اى كه در باب معجزات امام حسن مجتبى علیه السلام آورده شد، و هم بیان کننده يكى از معجزات امام حسين علیه السلام مى باشد. و آن روایتی است کهجابر بن عبد للّه انصارى نقل نموده است: هنگامى كه حضرت امام حسين علیه السلام تصميم بر خروج به سوى عراق گرفتند، خدمت حضرت سیّد الشهداء علیه السلام شرفياب شدم و به حضرت عرض كردم: شما فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و يكى از دو سبط آن حضرت هستيد، مصلحت مى بينم كه شما نيز همانند برادر بزرگوارتان حضرت امام حسن علیه السلام صلح نماييد، چرا كه آن حضرت با این کار موفّق و رستگار شدند. از این رو حضرت امام حسين علیه السلام به من فرمودند:
«يَا جَابِرُ! قَدْ فَعَلَ أَخِي ذَلِكَ بِأَمْرِ اللَّهِ وَ أَمْرِ رَسُولِهِ، وَ إِنِّي أَيْضاً أَفْعَلُ بِأَمْرِ اللَّهِ وَ أَمْرِ رَسُولِهِ،أَ تُرِيدُ أَنْ أَسْتَشْهِدَ لَكَ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم وَ عَلِيّاً وَ أَخِي الْحَسَنَ بِذَلِكَ الْآنَ؟ ثُمَّ نَظَرْتُ فَإِذَا السَّمَاءُ قَدِ انْفَتَحَ بَابُهَا، وَ إِذَا رَسُولُ اللَّهِ وَ عَلِیٌّ وَ الْحَسَنُ وَ حَمْزَةُ وَ جَعْفَرٌ وَ زَيْدٌ نَازِلِينَ عَنْهَا حَتَّى اسْتَقَرُّوا عَلَى الْأَرْضِ، فَوَثَبْتُ فَزِعاً مَذْعُوراً. فَقَالَ لِي رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم : يَا جَابِرُ! أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ فِي أَمْرِ الْحَسَنِ، قَبْلَ الْحُسَيْنِ: لاَ تَكُونُ مُؤْمِناً حَتَّى تَكُونَ لِأَئِمَّتِكَ مُسَلِّماً، وَ لاَ تَكُنْ مُعْتَرِضاً؟ أَ تُرِيدُ أَنْ تَرَى مَقْعَدَ مُعَاوِيَةَ وَ مَقْعَدَ الْحُسَيْنِ ابْنِي وَ مَقْعَدَ يَزِيدَ قَاتِلِهِ لَعَنَهُ اللَّهُ؟ قُلْتُ: بَلَى، يَا رَسُولَ اللَّهِ! فَضَرَبَ
ص: 253
بِرِجْلِهِ الْأَرْضَ فَانْشَقَّتْ وَ ظَهَرَ بَحْرٌ فَانْفَلَقَ، ثُمَّ ضَرَبَ فَانْشَقَّتْ هَكَذَا حَتَّى انْشَقَّتْ سَبْعُ أَرَضِينَ وَ انْفَلَقَتْ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ، فَرَأَيْتُ مِنْ تَحْتِ ذَلِكَ كُلِّهِ النَّارَ، فِيهَا سِلْسِلَةٌ قَرَنَ فِيهَا الْوَلِيدُ بْنُ مُغِيرَةَ وَ أَبُو جَهْلٍ وَ مُعَاوِيَةُ الطَّاغِيَةُ وَ يَزِيدُ، وَ قَرَنَ بِهِمْ مَرَدَةُ الشَّيَاطِينِ، فَهُمْ أَشَدُّ أَهْلِ النَّارِ عَذَاباً. ثُمَّ قَالَ صلی الله علیه و آله و سلم : ارْفَعْ رَأْسَكَ، فَرَفَعْتُ، فَإِذَا أَبْوَابُ السَّمَاءِ مُتَفَتِّحَةٌ، وَ إِذَا الْجَنَّةُ أَعْلاَهَا، ثُمَّ صَعِدَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم وَ مَنْ مَعَهُ إِلَى السَّمَاءِ، فَلَمَّا صَارَ فِي الْهَوَاءِ صَاحَ بِالْحُسَيْنِ: يَا بُنَیَّ! الْحَقْنِي، فَلَحِقَهُ الْحُسَيْنُ علیه السلام ، وَ صَعِدُوا حَتَّى رَأَيْتُهُمْ دَخَلُوا الْجَنَّةَ مِنْ أَعْلاَهَا، ثُمَّ نَظَرَ إِلَیَّ مِنْ هُنَاكَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم ، وَ قَبَضَ عَلَى يَدِ الْحُسَيْنِ علیه السلام ، وَ قَالَ: يَا جَابِرُ! هَذَا وَلَدِي مَعِي هَاهُنَا، فَسَلِّمْ لَهُ أَمْرَهُ، وَ لاَ تَشُكَّلِتَكُونَ مُؤْمِناً. قَالَ جَابِرٌ: فَعَمِيَتْ عَيْنَايَ إِنْ لَمْ أَكُنْ رَأَيْتُ مَا قُلْتُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم . (1)
(اى جابر! به درستى كه برادرم آن كار را به دستور خداوند و رسولش انجام دادند، و من نيز در این کار را به فرمان خداوند و رسولش انجام می دهم، می خواهی هم اکنون رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ، علىّ مرتضى علیه السلام و برادرم حسن مجتبى علیه السلام را ببينى تا برایت این مطلب را بیان کنند؟ سپس نگاهى كردم، ناگهان ديدم درب آسمان باز شد، و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ، علىّ مرتضى علیه السلام ، امام حسن مجتبى علیه السلام ، حمزه علیه السلام و جعفر علیه السلام و زيد؛ از آن فرود آمده، و بر زمين قرار گرفتند. لذا از ترس و وحشت به کنارى رفتم. پس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من فرمودند: اى جابر! مگر دربارهٔ صلح امام حسن علیه السلام ، قبل از امر امام حسين علیه السلام ، به تو نگفتم كه مؤمن نخواهى شد تا آن كه تسليم فرمان پيشوايان خود گردى، و به آنان اعتراض نكنى؟! آيا مى خواهى جايگاه شوم معاويه لعنة اللّه عليه و جايگاه فرزندم حسين علیه السلام و جايگاه يزيد لعنة اللّه علیه قاتل ایشان را ببينى؟ عرض كردم: بله، اى رسول خدا! از این رو حضرت با پاى مبارك خود بر زمين زدند، پس زمين شكافته شد و دريايى آشكار گشت، و بعد آن
ص: 254
نیز شکافته گشت. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ضربهٔ ديگرى بر زمین زدند، و باز زمين همان گونه شكافته شد، تا اين كه هفت زمين باز شد، و هفت دريا ديده شد. من از زير همه اين ها آتشى ديدم كه در آن زنجيرى بود كه وليد بن مغيره، ابو جهل، معاويه طغيان گر، يزيد و شياطين سركش بسته شده بودند. پس آنان سخت ترين عذاب را در بین اهل جهنم داشتند. آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: سرت را بلند کن. جابر گويد: هنگامی که سرم را بالا بردم، ناگاه درهاى آسمان گشوده شد، و من بالاترين درجات بهشت برين را مشاهده كردم. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ، با همراهان خود به سوى آسمان صعود نمودند. وقتى حضرت در هوا قرار گرفتند، امام حسين علیه السلام را صدا زدند: ای فرزندم! به من ملحق شو. امام حسين علیه السلام نيز به آن ها ملحق شدند، و به همراه آن بزرگواران صعود نمودند، تا جائی کهدیدم همهٔ آن بزرگواران به بالاترين درجات بهشت وارد شدند. آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از آن مكان به من نگاه كردند، و در حالى كه دست امام حسين علیه السلام را گرفته بودند به من فرمودند: اى جابر! اين فرزندم همراه من در این مکان می باشد، تسليم دستور ایشان باش و ترديد بر خود راه نده، تا مؤمن گردى. جابر می گويد: چشم های من كور باد اگر آن چه گفتم از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نديده باشم.)
جابر آمد محضر نور خدا *** سيّد و سالار دين روحى فدا
در زمان رفتن سوى عراق *** با همه نيرو و با زين و يَراق
گفت اى سبط نبىّ و مقتدا *** زادهٔ آن حيدرِ خيبرگشا
من صلاحت را در اين بينم شها *** كه كنى صلح با يزيدِ بى بها
چون برادر در میان قوم دون *** تا بمانى ايمن از آن ها كنون
پس بفرمود آن شه دشت بلا *** با صبورى و به لطفى در صبا
با جناب جابر از امرِ خدا *** در وداع آخرينش از قضا
كه همان گونه كه سبطِ مصطفى *** زادهٔ پيغمبر آن بدر الدّجى
ص: 255
كرده صلح به امرِ ذات كبريا *** بعد ابلاغ رسولِ دل ربا
كرده بر من هم خداى بى زوال *** امرِ به جنگ و جهادى با جلال
گر كه خواهى مى كنم اينجا به آن *** آشكارا و هويدا سرورِ جمله كران
حضرت ختمى مآب و آن نبىِّ *** تا ببينى در زمانی بس جلیّ
همرهمش آن شاه مردان مرتضی *** در کنار سبط اکبر از وری
تا بگويند با تو جمله روبه رو *** حُسن امرم را به حال گفت وگو
بعد حُسن صلح آن والا مقام *** سبط اكبر سرور نيكو كلام
چون كه فرمود سرورِ ملكِ وجود *** اين چنين با جابر آن وقتِ درود
ناگهان ديد از زمين جابر عيان *** گشته درب آسمان باز از نهان
آمده از آسمان بيرون علىّ *** هم رهِ ختم رُسل یکتا ولیّ
در کنار سبط اکبر مجتبی *** حمزه و جعفر همان نورِ هدی
در كنار جمله آنان از قفا *** زید آید هم رهِ شاهِ سخا
پس بگفتا حضرت ختم رُسل *** با جناب جابر آن مولای کُل
قبل از اين گفتم به تو در هر كجا *** كن اطاعت مجتبى را بى چرا
گفته بودم قبل از اين با تو مدام *** گر كه خواهى مؤمنى گردى گرام
كن اطاعت پيشوايانت ز جان *** از حسين بعد از حسن با امتنان
حال خواهى تا ببينى در سقر *** جاى آن گردن كشان در يك سفر
در ميان آتشِ دوزخ به حال *** آن يزيد كافر اندر يك مقال
در کنار باب خود در یک گذار*** در میان آن عذابِ كردگار
هم ببينى مجتبى را در جنان *** با حسين بن علىّ در آن ميان
از همين رو آن نبىّ نازنين *** پاى خود ناگه بزد روى زمين
ناگهان بشكافت در آن حال و حين *** آشكار گرديد دريايى برين
از پس آن چون دوباره آن نگار *** به زمين زد پاى خود را استوار
ص: 256
گشت در لحظه زمينى آشكار *** از پس دريا و آبى بى قرار
الغرض هر لحظه آن نور مبين *** بر زمين مى زد پايش را چنين
مى شكافت آنجا به اعجازى عظيم *** از پس هم در بَرِ شاه كريم
پس هويدا شد به امر داورش *** هفت دريا و زمين اندر بَرش
در پسِ آن هفت دريا و زمين *** آتشى ديد كه كند عالم حزين
در ميان آن وليدِ كافر و بوجهلِ زار *** در ميان دوزخ افتاده يزيدِ بى تبار
دست در زنجير جمله چون اسير *** آن معاويه درون آتشى بس بى نظير
از همه اهل جهنّم آن پلیدانِ لعین *** در عذابى كه نديده اوّلين و آخرين
بعد از آن فرمود با جابر نبىّ *** كن سرت بالا و بين جاه وصىّ
چون نگاهى كرد جابر بر سماء *** عالمى ديد بى خبر از هر فناء
گشته مكشوف درب هاى آسمان *** بيند از روى زمين حورِ جنان
بعد از آن رفت حضرتش در آسمان ** با علىّ و همرهانش زآن مكان
هم رهِ شاهِ شهیدانِ جهان *** آن حسینی که بُوَد آرام جان
پس برفتند در جنان بى غم عيان *** در مكانى كه نباشد مثل آن
بعد از آن بنمود نگاهى حضرتش *** از جنان با آن جلال و هيبتش
در زمانِ بودنِ دست حسين *** بر دو دست آن یگانه نورِ عین
پس بفرمود آن ولیّ کائنات *** با من اندر لحظه بینِ عالیات
باش تسليمش در اين چرخ كبود *** تا شوى مؤمن بر آن ذات ودود
پيروى كن از حسينم در جهان *** چون دلِ «سجّاد» او را هر زمان
**********
در پايان اين فصل، برخى از دل نوشته هاى نگارنده درباره مصائب امام حسين علیه السلام آورده مى شود، به اميد گوشه چشمى كريمانه از مولائى بنده نواز به ارادتمندى ناچيز.
ص: 257
باز محرّم رسيد، بر دو جهان غم رسيد *** از غم مولاى ما، غُصّه به عالم رسيد
باز فغان از زمين، بر دل عالم رسيد *** آه و فغانى كنون، بر دل خاتم رسيد
جمع ملائك ببين، اشك فشان سر رسيد *** گرد و غبارى به تن، لطمه زنان سر رسيد
از دل مرغِ هوا، ناله و افغان رسيد *** ناله مرغان به گوش، از غم جانان رسيد
وحش بيابان كنون، از دل صحرا رسيد *** بهر عزا نوحه اش، تا به ثريا رسيد
لرزه به روى زمين، از غم عظمى رسيد *** چشمه خون جارى از، غُصّه مولا رسيد
سرخى اين آسمان، از غم جانان رسيد *** سيّد «سجّاد» را، غُصّه و افغان رسيد
**********
شاه در آن معركه غوغا كند *** حمله بر آن جمله اعدا كند
بعد ابا الفضل و علىّ اكبرش *** يك تنه پر خون دل صحرا كند
بانگ و لا حول و لا قوّتش *** لرزه بر آن پيكر اعدا كند
خواست نفس گيرد و آرامشى *** سنگ به آن صورت سينا كند
خون جبين صورت شه را گرفت *** جامه مگر خون به ثريّا كند
خواست به جامه ببرد خون خود *** تير عدو قلب هويدا كند
تا كه لب تير به قلبش رسيد *** ناله ز دل حضرت زهرا كند
شاه دگر تاب و توانى نداشت *** باد مخالف چه به دنيا كند
شاه چه سان گشته ز زين بر زمين *** آه و فغانى دل ليلا كند
صورت خود روى زمين مى نهاد *** ناله چه سان حضرت مولا كند
سيّد «سجّاد» قلم سر شكست *** شاه نگاهى به تو فردا كند
**********
ص: 258
حضرت زهرا رود، كرب و بلاى حسين *** آه و فغان مى كند، گريه براى حسين
آه چه سان مى كند، ناله براى حسين *** مرحم قلبش بود، باز نداى حسين
هر كه رود كربلا، بهر عزاى حسين *** فاطمه او را دهد، جا به سراى حسين
هر كه كند گريه از، بهر قفاى حسين *** روز جزا مى رود، تحت لواى حسين
هر كه كند در جهان، جان به فداى حسين *** فاطمه او را دهد، جان به صفاى حسين
هر كه كند دشمنى، بهر عزاى حسين *** شكوه كند روز حشر، شه به خداى حسين
سيّد «سجّاد» رفت، كرب و بلاى حسين *** تا كه رود روز حشر، سوى سراى حسين
**********
شاه بى تاب و توان از تير كين *** تير آمد بر دل سلطان دين
تير چون آمد به قلب نازنين *** بر زمين افتاد شاهنشه ز زين
چون رسيد آن نازنين روى زمين *** لرزها افتاد بر عرش برين
جسم شه بر قتلگه در بحر خون *** خنجر تيزى به دست شمر دون
فاطمه چون ديد حسينش را چنين *** ناله ها زد اندر آن دشت حزين
ديگر اينجا اين زمين و آسمان *** طاقت از كف داده از جور دَدان
جملهٔ ذرّات بى تاب و توان *** خاكيان و عرشيان و جنّيان
سيّد «سجّاد» با قلبى حزين *** بى قرار از جور عدوان لعين
**********
در خرابه محشرى برپا شده *** عمّه سادات ديگر عاشقى شيدا شده
از سويداى دلش نالان شده *** جملهٔ اهل حرم از ناله اش گريان شده
چون رسيد آه و فغان بر كاخ دون *** شد يزيد از خواب بيدار آن زبون
خواست تا تازه كند داغ حسين *** بر دل اهل حرم با شور و شين
ص: 259
پس بگفت تا كه برند رأس امام *** از براى دخترِ غمديدهٔ نيكو مرام
چون ببردند رأس شه نزدش همى *** تا نهند داغى دگر بر قلب زهرا با منجلی
پس بگفت من باب خود خواهم دمى *** نه غذا و آب كم سازد غمى
در طبق در زير سرپوشى سر حقّ مبين *** از براى دختر غمديدهٔ سلطان دين
زينب مضطر بگفتا اى عزيز جان من *** حاجتت اينجاست، اى شيرين سخن
چون كه سرپوش از طبق برداشت او *** عمّه را خواند و فغانى داشت او
عمّه جان باباى من آرام جانم آمده *** جان عمّه راحت جانم به پيشم آمده
بعد از آن گفت با پدر شوريده حال *** بس شكايت ها ز قوم دون به قال
اى پدر بين حال ما را در گذار *** گشته اين ويرانه منزل بهر جمع غمگسار
بس دواندندم به روى خارهاى بين راه *** گشته در خون پاى من از دست قوم روسياه
بس دويدم نيمه شب تا من بجويم قافله *** گشته پاهايم تماماً اى پدر پُر آبله
اى پدر در كودكى با اين همه آزار و غم *** چه كسى كرده يتيمم زادهٔ بحر كرم
اى پدر روى تو از خون سرت خونين شده *** عمّه ام از ضربت دست عدو دل خون شده
بعد تو بابا دگر آرامشى با ما نبود *** زجر ملعون مى زند سيلى و روى من كبود
اى پدر لب هاى تو از چه چنين زخمی شده *** از چه دندانت چنين بشكسته و رنگی شده
پس نهاد لب بر لبِ باب و ز دل ناله نمود *** با همين بوسه به يكباره دل از عالم ربُود
بوسهٔ آخر به يكباره جهان برهم بزد *** سيّد «سجّاد» را در آتشى از غم بزد
**********
از سويداى دلت با شور و شين *** جان به كف گير و بگو مولا حسين
خون رها كن در رهش خون جبين *** چون تمام عاشقان دست چين
اشك جارى كن به راهش در زمين *** چون مقيمان بهشت بى قرين
هم ندا شو با نداى مخلصين *** آن مريدان به حقّ خلوت نشين
ص: 260
با سر و جان در ره سلطان دين *** آن امام و سرور و حقِّ مبين
از براى حمد ربُّ العالمين *** كن عزايش را به پا و راستين
تا شوى در اين طريق از مؤمنين *** در تمام عمر خود از سالكين
بعد بوسه بر سراى زائرين *** ياورىِ ياورانِ شب نشين
لعن كن آن دشمنان اوّلين *** از براى محسن و سقط جنين
جان بده در راه مولى المتّقين *** از براى سيلىِ خصمِ لعين
كن تو يارى آن امامِ نازنين *** با دعاى بر ظهورش با يقين
زير لب «سجّاد» مى گويد چنين *** جان فداى آن امامِ بى معين
**********
ساقيا سوخت دلم در سحر از باد صبا *** كه نياورد مرا بوى خوش كرب و بلا
همه شب وقت سحر بود اميدم به خدا *** كه رساند به مشامم بوى شاهِ شهدا
هر دمى كه گذرى كرد بگفتم باز آ *** چه شد آن وعده ديروز و شميم مولا
وعده مى داد به من وعده با عشق و رجا *** منِ تنها شده با سوزِ دل و نغمه سرا
گفتمى خاك رَهش را برسان بر دل ما *** كه نموده غم هجرش دل ما را شيدا
گفت با من كه بيارم خاكِ كويش به صفا *** همچنين بوى حريمش به سحر وقت دعا
تا دهى ديده و جانت به هوايش تو شفا *** تا ز دل عقده گشائى به صفايى فردا
ليك افسوس نيامد خبرى زآن يكتا *** تا منوّر كنم اين پيكرِ پر غم ز بلا
يا كه بينم دمى نيمه شبى در رؤيا *** آن حرم از كرم سرور ملكِ دو سرا
كرده «سجّاد» ز دورى امامش غوغا *** تا رود در حرم شهرهٔ عالم به سخا
**********
ص: 261
گفت با من دوش از سوز و گداز *** از رقيّه با تمام عشق و ناز
از توسل بر جنابش دل نواز *** زآن همه اعجازهای همچو راز
از همان سفرهٔ حاجات و نياز *** در كنارش خارهاى دل گداز
از همان لقمهٔ نان دست ساز *** در كنارش رطبى با سوز و ساز
سفره اى سرشارِ از هر امتياز *** بهر درمان دلِ هر پيش تاز
بهر حاجات دل هر سرفراز *** مى كند اعجازها از ديرباز
سيّد «سجّاد» دورانی دراز *** دارد اندر نزد آن راز و نياز
**********
ص: 262
1. نشان دادن حقيقت افراد به يكى از شيعيان
2. نشان دادن ماهى حضرت يونس
3. باريدن باران به دعاى امام زين العابدين علیه السلام
4. تبديل شدن آب به جواهرات قيمتى
5. دعاى حضرت امام سجّاد علیه السلام در حقّ فرزدق
ص: 263
مرحوم علامه مجلسى قدس سره از مرحوم حافظ رجب برسى قدس سره در كتاب «مشارق انوار اليقين» روايت كرده است: مردى به حضرت علىّ بن حسين امام زین العابدین علیه السلام عرض كرد: به چه علّت ما بر دشمنان خود برترى داريم در حالى كه در ميان آن ها كسانى هستند كه زيباتر از ما هستند؟ امام علیه السلام به او فرمودند:
«أَ تُحِبُّ أَنْ تَرَی فَضْلَکَ عَلَیْهِمْ؟ فَقَالَ: نَعَمْ، فَمَسَحَ یَدَهُ عَلَی وَجْهِهِ، وَ قَالَ: انْظُرْ، فَنَظَرَ فَاضْطَرَبَ، وَ قَالَ: جُعِلْتُ فِدَاکَ! رُدَّنِی إِلَی مَا کُنْتُ، فَإِنِّی لَمْ أَرَ فِی الْمَسْجِدِ إِلَّا دُبّاً وَ قِرْداً وَ کَلْباً، فَمَسَحَ یَدَهُ عَلَی وَجْهِهِ فَعَادَ إِلَی حَالِهِ.(1)
(آیا دوست دارى علّت برترى خود بر آن ها را ببينى؟ عرض كرد: بله، پس حضرت دست مبارک خود را بر چهره او كشيدند و فرمودند: نگاه كن، وقتى آن مرد نگاه كرد، به یکباره پريشان و مضطرب شد، و عرض كرد: فداى شما شوم! مرا به همان حال اوّل که بودم بازگردانید، چرا که من در اين مسجد جز خرس و ميمون و سگ نمى بينم. پس حضرت دوباره دست مبارك خود را بر صورت او كشيدند، و او به حال اوّلش برگشت.)
ص: 264
بگفت روزى به چارم نور هستى *** به زين العابدين يك حقّ پرستى
چرا ما افضليم بر خلق عالم *** بر آن هايى كه دارند بغض خاتم
بر آن هايى كه هستند دشمن ما *** ندارند از علىّ عشقى به دل جا
و حال آن كه بُوَند زيباى صورت *** گهى زيباتر و در اوج خلقت
بفرمود حضرتش خواهى بدانى *** چرا افضل ز آن ها در جهانى
چو گفت آرى به آن مولاى خوبان *** كشيد دستى به چشمش مهر يزدان
برفت پرده كنار از پيش چشمش *** بشد آگه ز اسرارى به فهمش
بديد جمله به مسجد خرس و ميمون *** سگند و جمله مست قطره اى خون
بگفت با ترس با آن شاه مردان *** مرا بر حال و دورانم بگردان
برم گردان به حال خود دوباره *** ندارم طاقتى اى ماه پاره
كشيد دستى دوباره شاه عالم *** به روى صورتش آن هم به يك دم
دوباره بست چشمانش ز اسرار *** ولى با باورى افزون به آن يار
بگويد سيّد «سجّاد» هر روز *** وِلاى مرتضى در دل بيفروز
**********
توضيح: امام معصوم علیه السلام آگاه از ضمير و حقيقت افراد می باشند و نه تنها آگاه از ضمير افراد، كه از صلب انسان ها تا روز قيامت آگاه هستند. از این رو حضرت سيّد الشّهداء ابا عبد اللّه الحسين علیه السلام در حمله هاى خود در روز عاشورا برخى از افرادی را که در هنگام جنگ در مقابل حضرت قرار می گرفتند را نمى كشتند. علّت آن را که از حضرت پرسيدند، امام فرمودند:
«هر كس در صلبش مؤمنى باشد را نمى كشم.(1)
و همچنین از وجود نازنين حضرت امام زين العابدين علىّ بن حسين علیهما السلام نقل شده است:
ص: 265
«روز عاشورا كسانى را ديدم كه به پدرم نيزه يا شمشير مى زدند و آن حضرت با اين كه مى توانستند معترض آن ها نمى شدند. وقتى امامت به من منتقل شد فهميدم كه چون از محبّين ما در صلب آن ها بود، پدرم آن ها را نمى كشت.(1)
مرحوم علامه مجلسی قدس سره ابو حمزه ثمالى نقل كرده است: عبد اللّه بن عمر بر حضرت امام زين العابدين علیه السلام وارد شد و خدمت حضرت عرض نمود: اى فرزند حسين! شما فرموده ايد: يونس بن متی كه گرفتار آن ماهى شد و به آن مصائب مبتلا گشت به خاطر اين بوده است كه وقتى ولايت جدّم امیر المؤمنین علیه السلام بر او عرضه شد، و او توقّف كرد؟ فرمودند: بله مادرت به عزايت بنشيند. عرض كرد: اگر این چنین می باشد، و شما صادق هستید، و راست می گوئید آن ماهی را به من نشان بدهید؟
«فَأَمَرَ بِشَدِّ عَیْنَیْهِ بِعِصَابَةٍ، وَ عَیْنَیَّ بِعِصَابَةٍ، ثُمَّ أَمَرَ بَعْدَ سَاعَةٍ بِفَتْحِ أَعْیُنِنَا فَإِذَا نَحْنُ عَلَی شَاطِئِ الْبَحْرِ تَضْرِبُ أَمْوَاجُهُ، فَقَالَ ابْنُ عُمَرَ: یَا سَیِّدِی! دَمِی فِی رَقَبَتِکَ، اللَّهَ اللَّهَ فِی نَفْسِی، فَقَالَ: هِیهِ، وَ أَرِیهِ إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ، ثُمَّ قَالَ: یَا أیتها [أَیُّهَا] الْحُوتُ! قَالَ: فَأَطْلَعَ الْحُوتُ رَأْسَهُ مِنَ الْبَحْرِ مِثْلَ الْجَبَلِ الْعَظِیمِ، وَ هُوَ یَقُولُ: لَبَّیْکَ لَبَّیْکَ یَا وَلِیَّ اللَّهِ! فَقَالَ: مَنْ أَنْتَ؟ قَالَ: أَنَا حُوتُ یُونُسَ یَا سَیِّدِی! قَالَ: أَنْبِئْنَا بِالْخَبَرِ، قَالَ: یَا سَیِّدِی! إِنَّ اللَّهَ تَعَالَی لَمْ یَبْعَثْ نَبِیّاً مِنْ آدَمَ إِلَی أَنْ صَارَ جَدُّکَ مُحَمَّدٌ إِلَّا وَ قَدْ عَرَضَ عَلَیْهِ وَلَایَتَکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ، فَمَنْ قَبِلَهَا مِنَ الْأَنْبِیَاءِ سَلِمَ وَ تَخَلَّصَ، وَ مَنْ تَوَقَّفَ عَنْهَا وَ تَمَنَّعَ فِی حَمْلِهَا، لَقِیَ مَا لَقِیَ آدَمُ مِنَ الْمَعْصِیَةِ، وَ مَا لَقِیَ نُوحٌ مِنَ الْغَرَقِ، وَ مَا لَقِیَ إِبْرَاهِیمُ مِنَ النَّارِ، وَ مَا لَقِیَ یُوسُفُ مِنَ الْجُبِّ، وَ مَا لَقِیَ أَیُّوبُ مِنَ الْبَلَاءِ، وَ مَا لَقِیَ دَاوُدُ مِنَ الْخَطِیئَهِ، إِلَی أَنْ بَعَثَ اللَّهُ یُونُسَ فَأَوْحَی اللَّهُ إِلَیْهِ أَنْ یَا یُونُسُ! تَوَلَّ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیّاً وَ الْأَئِمَّةَ الرَّاشِدِینَ مِنْ صُلْبِهِ، فِی کَلَامٍ
ص: 266
لَهُ قَالَ: فَکَیْفَ أَتَوَلَّی مَنْ لَمْ أَرَهُ، وَ لَمْ أَعْرِفْهُ، وَ ذَهَبَ مُغْتَاظاً، فَأَوْحَی اللَّهُ تَعَالَی إِلَیَّ أَنِ التقمی [الْتَقِمْ] یُونُسَ، وَ لَا توهنی [تُوهِنْ] لَهُ عَظْماً، فَمَکَثَ فِی بَطْنِی أَرْبَعِینَ صَبَاحاً یَطُوفُ مَعِیَ الْبِحَارَ فِی ظُلُمَاتٍ ثَلَاثٍ یُنَادِی أَنَّهُ، (لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِین(1)، قَدْ قَبِلْتُ وَلَایَةَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ وَ الْأَئِمَّهِ الرَّاشِدِینَ مِنْ وُلْدِهِ، فَلَمَّا أَنْ آمَنَ بِوَلَایَتِکُمْ أَمَرَنِی رَبِّی، فَقَذَفْتُهُ عَلَی سَاحِلِ الْبَحْرِ. فَقَالَ زَیْنُ الْعَابِدِینَ علیه السلام : ارْجِعْ أَیُّهَا الْحُوتُ إِلَی وَکْرِکَ وَ اسْتَوَی الْمَاءُ.(2)
(پس حضرت امر فرمودند که چشمانش را با دستاری ببندد، و من نیز چشمم را با دستاری ببندم. سپس بعد از مدّتى امر فرمودند که چشمان خود را باز كنيم. که ناگاه ديديم كنار دريائی هستيم و دریا به شدّت موج مى زند. در آن بین فرزند عمر وحشت زده خدمت حضرت عرض كرد: اى مولای من! خونم به گردن شما است، شما را به خدا جان مرا حفظ كنيد. امام زین العابدین علیه السلام فرمودند: از من دليل و برهان خواستى؟ دوباره عرض كرد: اگر راست مى گوييد به من نشان دهيد. سپس حضرت فرمودند: ای ماهى! [و آن را صدا زدند،] پس بلافاصله ماهى بزرگى که چونان کوهی بود، سر خود را از دريا بيرون آورد، در حالی که مى گفت: لبّيك لبّيك يا ولىّ اللّه! بعد امام علیه السلام فرمودند: تو كيستى؟ عرض كرد: اى سرورم! من ماهى يونس هستم. حضرت فرمودند: ما را از قضيّهٔ يونس آگاه كن. ماهى عرض كرد: ای مولای من! خداوند تبارك و تعالى از زمان حضرت آدم علیه السلام تا زمان جدّ شما حضرت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم هيچ پيامبرى را به رسالت مبعوث نفرمود، مگر اين كه ولايت شما اهل بيت را بر ایشان عرضه نمود، پس هر كدام از انبیاء که ولایت شما را پذيرفت، سالم ماند، و از گرفتارى رها شد، ولى هر كدام توقّف كردند و در پذيرفتن آن ترديد كردند، گرفتار شدند. آدم علیه السلام گرفتار ترک اولى شد، نوح علیه السلام دچار طوفان و غرق دريا شد، ابراهيم علیه السلام گرفتار آتش نمرود شد، يوسف علیه السلام به وسیله برادرانش در چاه قرار
ص: 267
گرفت، ايّوب علیه السلام مبتلا به انواع بلاهاشد، داوود علیه السلام آن ترک اولی را مرتكب شد؛ تا آن که زمان يونس علیه السلام فرا رسيد، پس خداوند تبارك و تعالى به ایشان وحى فرمود: اى يونس! ولايت امير المؤمنين علیه السلام و ائمّه هدى علیهم السلام از نسل ایشان را قبول نما. پس بخشی از گفتار یونس چنین بود که عرض نمود: چگونه ولایت کسی را که ندیده ام و نمی شناسم قبول كنم، و با خشم از شهر خود بیرون رفت. پس خداوند تبارك و تعالى به من وحی فرمود كه يونس علیه السلام را ببلعم و استخوان هاى او را نشکنم. لذا مدّت چهل شبانه روز در شكم من ماند و در ميان دريا در تاريكى هاى سه گانه صدا مى زد: «جز تو خدايى يكتا و يگانه نيست، تو پاك و منزّهى و من از ستمكاران هستم» به درستی که ولايت امير المؤمنين و ائمّه هدى علیهم السلام از فرزندان ایشان را قبول كردم. پس چون به ولايت شما ايمان آورد، پروردگار عالم دستور داد تا او را در ساحل بيندازم. بعد امام سجّاد علیه السلام فرمودند: ای ماهی! به جای خودت برگرد، او رفت و آب به هم پیوست.)
چو زين العابدين فرمود روزى *** به ياران با كمال دل فروزى
ولايت علىّ فرض است و واجب *** براى انبياء و شاه و حاجب
هر آن كس كه كند در آن تعلّل *** چو يوسف كه شده بر او تفضّل
گرفتار بلا و درد گردد *** چنان يونس به حوتى بند گردد
اگر گرديده او در حوت زندان *** گرفتار بلا چندی ز دوران
از آن باشد كه در امر ولايت *** كه بهر جدّ من گرديده غايت
نموده لحظه و آنى توقّف *** ز امر حقّ نموده او تخلّف
چو بشنيد اين كلامِ شاهِ دوران *** به ناگه زاده عُمر پريشان
به زين العابدين از كينه توزى *** بگفت با صد شكايت نيم روزى
كنون اى زادهٔ سبط پيمبر *** حسين بن علىّ اى نور و سرور
گرفتارى يونس گر ز اين بود *** به زندان بلا او همنشين بود
ص: 268
نشانم ده دليلش را تو سرمست *** هر آن چه بوده و گرديده و هست
چو عبد اللّه با حضرت چنين گفت *** به اعجازى دگر چشمش نمى خفت
بفرمود حضرتش تا او به لحظه *** رود دنبال شه با چشم بسته
زمانى كه ببست چشمش به دستمال *** به اعجازى برفت در لحظه و حال
به سوى ساحل درياى دورى *** كه ناديده كسى را در عبورى
به وحشت گفت عبد اللّه با شاه *** بُوَد بر گردنت خونم در اين راه
شما را به خدا اى پور زهرا *** پناهم ده از اين غوغا در اينجا
بفرمود حضرتش با او دوباره *** تو خود راغب بُدى بر اين اماره
سپس حضرت صدا زد ماهى بحر *** همان ماهىِ عهد آن پيمبر
بيامد از دل دريا به ناگه *** يكى ماهى بُرون چون كوه ناگه
صدا مى زد به جان لبّيك لبّيك *** ولى اللّه توئى اى شاه زيرك
بفرمود حضرتش با او كه هستى *** چه بوده سرنوشت تو به هستى
بگفت آن ماهى يونس كه گويند *** منم كه قصّه ام را جمله جويند
بفرمود كه بگو از روزگارش *** ز فعل يونس و پروردگارش
چه شد كه امر آمد آن زمانه *** ببلعى حضرتش را زآن كرانه
بگفت به زادهٔ مولا به ساعت *** به زين العابدين روح عبادت
تمام انبياء جمله به عالم *** چو نوح و هود و ابراهيم و آدم
ولاىِ اهل بيت از جانب حقّ *** شده عرضه به آن ها با چه رونق
كسانى كه پذيرفتند آن را *** شدند آسوده و از غم مصفّا
ولى آن ها كه ترديدى نمودند *** توقّف كرده و در فكر بودند
گرفتار بلا و درد گشتند *** به نوعى خسته و درهم شكستند
بشد آدم گرفتار بلائى *** ز جنّت دور گشت با ابتلائى
جناب نوح در طوفان چنان شد *** خليل اللّه به آتش امتحان شد
ص: 269
سپس يوسف به زندانِ بلا شد *** ز بيمارى چه بر ايّوب ما شد
گرفتار ناگهان داوود در شهر *** براى هر كسى دردى ز مهتر
چو آمد دوره يونس به عالم *** رسيد وحيى به او از عشق خاتم
كه اى يونس ولاىِ آل احمد *** علىّ مرتضى با حمد بى حد
پذير و باش مستِ سينه چاكش *** چو ديگر عاشقان آل پاكش
بگفت يونس كه يا ربّ و الهى *** چگونه من كنم قبول شاهى
كه ناديدم هنوز او را به آنى *** ندانم جاه او را در جهانى
ز بعد آن غضب كرد او به قومش *** به كَشتى آمد آن لحظهٔ يومش
شدم مأمور تا بلعم جنابش *** به سينه جا دهم آن جان نابش
چهل روز بود در بطنم دمادم *** در آن سختى و ظلمت ها به يك دم
صدا مى زد خدا را در همه وقت *** نباشد غير تو ربّى به جز أنت
توئى پاك و منزّه بار اِلاها *** منم از ظالمين و خسته شاها
پذيرفتم علىّ و آل پاكش *** نباشد در جهان چون من هلاكش
در اينجا گشتمى مأمور، مولا *** كه بگذارم جنابش را به صحرا
نمود ذات الهى وحى بر من *** كه يونس را بَرم در ساحلى اَمن
الهى كن به حقّ شاه مردان *** نگاهى بر دلِ «سجّادِ» گريان
**********
توضيح: اين روايت شريف مشتمل بر نكات مهمّى است كه به چند مورد آن اشاره اى مى شود:
نكته اوّل: برخى مثل عبداللّه بن عمر و پدرش با اين كه معجزات زيادى، از اين قبيل، از وجود نازنين حضرات معصومين علیهم السلام ديده بودند، و علم به حقّانيّت آن بزرگواران داشتند، امّا مع الوصف ولايت اهل بیت علیهم السلام را قبول ننمودند، و اسلام حقيقى را نپذیرفتند، و به قهقرى رفتند. و نمى توان گفت كه چون جاهل بودند، و عظمت اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام را نمى دانستند،
ص: 270
گرفتار آن اشتباهات شدند. از این رو مرحوم سيّد هاشم بحرانى قدس سره از ابن عبّاس و كعب الاحبار حديثى را نقل كرده اند، كه عبد اللّه بن عمر مى گويد:
وقتى زمان مرگ پدرم فرا رسيد، گاهى از هوش مى رفت و دوباره به هوش مى آمد تا اين كه يك بار كه به هوش آمد مرا صدا كرد و گفت:
«یا بنیّ! ادرکنی بعلیّ ابن أبی طالب قبل الموت.»
(قبل از اين كه بميرم علىّ بن ابى طالب [ علیهما السلام ] را بر بالين من حاضر كن.)
گفتم: تو را با علىّ بن ابى طالب علیهما السلام چه كار؟ و حال آن كه براى بعد از خود شورا تشكيل داده اى و علیّ [ علیه السلام ] را هم يكى از آن ها قرار داده اى؟ عبد اللّه بن عمر می گوید: پدرم به من گفت: از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود:
«إنّ في النّار تابوتاً يحشر فيه اثنا عشر رجلاً من أصحابي، ثمّ التفت إلى أبي بكر، و قال: احذر أن تكون أوّلهم، ثمّ التفت إلى معاذ بن جبل و قال: إيّاك يا معاذ أن تكون الثّاني، ثمّ التفت إلیّ ثمّ قال: يا عمر! إيّاك أن تكون الثّالث.»
(در آتش دوزخ تابوتى است كه دوازده نفر از اصحاب من در آن خواهند بود. و آن گاه رو به ابوبكر كرده و فرمودند: از آن بترس كه اوّلين آن ها باشى. سپس رو به معاذ بن جبل كرده و فرمودند: بپرهيز از آن كه دوّمين آنان باشى. سپس رو به من كردند و فرمودند: اى عمر! بترس از آن كه سوّمين آن ها باشى.)
فرزندم لحظاتى قبل از هوش رفتم و در همان حال تابوتى را مشاهده كردم كه در آن ابوبكر و معاذ بن جبل بودند و من هم سوّمين آن ها بودم.
عبداللّه بن عمر مى گويد: به سراغ علىّ بن ابى طالب [ علیهما السلام ] رفتم و عرض كردم: اى پسرعموى رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ، پدرم تو را براى كارى كه او را نگران كرده، فراخوانده است. پس علیّ [ علیه السلام ] به همراه من آمد، و چون بر بالين پدرم حاضر شد، پدرم به ایشان عرض كرد: اى پسرعموى رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آيا قصد ندارى مرا عفو نموده، و از طرف خودت و از جانب همسرت فاطمه علیها السلام مرا حلال نمايى؟! تا من نيز خلافت را به تو تسليم نمايم؟
ص: 271
حضرت علىّ علیه السلام به عمر فرمودند: آرى! امّا به شرط اين كه مهاجرین و انصار را جمع نمايى و حقّى كه از من غصب كردى را به صاحبش برگردانى، و آن چه را كه بين تو و بين دوستت ابوبكر گذشته، بيان كنى، و به حقّ ما اعتراف نمايى! در اين صورت تو را حلال كرده، و نيز از جانب دخترعمويم فاطمه علیها السلام ضامن حلاليّت وى مى شوم. عبداللّه بن عمر مى گويد:
«فلمّا سمع ذلك أبي، حوّل وجهه إلى الحائط، و قال: النّار يا أمير المؤمنين! و لا العار، فقام علیّ [ علیه السلام ] و خرج من عنده، فقال له ابنه: لقد أنصفك الرّجل يا أبت! فقال له: يا بنیّ! إنّه أراد أن ينشر أبابكر من قبره، و يضرم له و لأبيك النّار، و تصبح قريش موالين لعلیّ بن أبي طالب [ علیهما السلام ]، و اللّه لا كان ذلك أبداً.(1)
(پدرم چون اين سخن را شنيد، صورتش را به سوى ديوار كرد و گفت: اى امير المؤمنين! آتش را بر ننگ و عار ترجيح مى دهم! از اين رو حضرت علىّ [ علیه السلام ] هم برخاستند و از نزد پدرم خارج شدند. عبد اللّه به پدرش گفت: ای پدر! ایشان به انصاف با تو برخورد كردند. عمر به فرزندش گفت: فرزندم علیّ [ علیه السلام ] مى خواهد ابوبكر را از قبر بيرون كشيده، و او را و پدرت را به آتش كشیده، و قريش را از دوستداران و پيروان علىّ بن ابى طالب [ علیهما السلام ] قرار دهد؛ نه به خدا قسم اين شدنى نيست.)
همان گونه كه ملاحظه فرموديد با اين كه عبداللّه بن عمر وقايع زمان حيات و مرگ پدرش را درك كرده است و به خوبی به خاطر دارد، و معجزات زيادى از خاندان رسالت صلی الله علیه و آله و سلم ديده است، باز در زمان حضرت امام زين العابدين علیه السلام به حضرت اعتراض مى كند، و با اين كه امام سجّاد حضرت علىّ بن الحسين علیهما السلام ماهى جناب يونس علیه السلام را نزدش حاضر مى كنند، و قطع و اطمينان او به ولايت حضرت بيشتر شده، ولى ايمان نمى آورد؛ چرا كه ايمان نور است و نور با وجود چنين افرادى كه ظلمت محض هستند، جمع نمى شود.
ص: 272
بگفتا روزگاری کعب الاحبار *** کلام عبرت آموزی به اعصار
ز حال عمر و هنگام مرگش *** در آن لحظهٔ آخر با چه نَنگش
ز عبد اللّه آن فرزند ثانی *** به وصف باب خود اندر بیانی
ز مرگ پدرش با دردِ بسيار *** در آن لحظهٔ آخر بس اسفبار
كه چون آمد زمان مرگ بابم *** بگفت با من گرفتارِ عذابم
بگفت در سختى و من بى نوايم *** برفت از هوش و دائم زد صدايم
كه تا من زنده ام آور كنارم *** علىّ آن شاه و مولا بهر كارم
بگفتم به پدر با او چه كار است *** تو كه كردى به شورا كار و بارت
گرفتى حقّ او را بى بهانه *** زدى زهراى اطهر تازيانه
بگفت بشنيده ام از نور عالم *** رسول اللّه آن يكتا و خاتم
بُوَد تابوتى اندر قعر دوزخ *** كه ناديده كسى چون آن به برزخ
براى عدّه اى از جمع اصحاب *** دوازده تن ز بين جمله اعراب
ز اصحابى كه در عالم به هر عبد *** به هر شكلى نمودند ظلم بى حد
سپس گفت به ابوبكر ذات احمد *** ولىّ و سرور و آن نورِ سرمد
بپرهيز كه نباشى اوّلين كس *** شوى تنها در آن دنيا به محبس
سپس گفت با معاذ بن جبل او *** بپرهيز كه تو باشى دوّمين رو
سپس رو كرد سو و جانبِ من *** بگفتا كه بترس از خشم ذو المَن
مبادا كه شوى آن سوّمى تو *** به دوزخ در عذابِ دائمى تو
كنون رفتم ز هوش و خوب ديدم *** همان تابوت را بى درب ديدم
ابوبكر و معاذ در آن گرفتار *** بُدَم من سوّمى تنها و بى يار
گرفتار عذاب و سختى و درد *** عذاب دوزخ از ما گشته بى حد
برفت عبدُ لَه اندر كوى و بازار *** بياورد مرتضى را پیش طرار
چو آمد مرتضى در نزد بابش *** بگفت با حضرتش اندر خطابش
ص: 273
توئى سرشار از جود و سخاوت *** نجاتم ده از اين حالِ سفاهت
ز من بگذر اگر چه روسياهم *** شدم ابليس و در دوزخ به گاهم
ز سوى فاطمه بگذر تو از من *** شفيعم شو در اين لحظهٔ نااَمن
اگر چه بدتر از شيطان نمودم *** اذيّت ها در آن دوران نمودم
بفرمود شاه و آن مولاى خوبان *** به بابم آن امام و نور يزدان
ببخشايم به شرطى كه بگويى *** حقيقت را به هر جايى و كويى
بگويى با همه خلق زمانه *** نمودى مكر با شاه يگانه
نمودى ظلم با غصبِ خلافت *** بيفتادى چنين تو در شقاوت
اگر گويى به خلق و جمله مردم *** كه كردى خلق را گمراه و مغموم
اگر گويى از آن عهدى كه بَستى *** به همراه ابوبكر با چه پَستى
كه ريزید خون آن ختم نبوّت *** براى محو هر حقّ و مروّت
در آن روزِ غديرِ با اُبهّت *** كه گفته او حقيقت را به صولت
اگر گويى كه با آن ظلم بسيار *** زدى زهراى اطهر تا ز اخيار
كنى غصب خلافت نابهنگام *** ز خوبان جهان با قتل و اعدام
در اين صورت كه گويى تو حقيقت *** حلالت مى كنم اندر قيامت
چو گفت مولا به او كه با صداقت *** بگو با مردمان، حقّ با شجاعت
بگردانْد صورتش را سوى ديوار *** بگفت با مرتضى النّار و لا العار
دهم ترجيح آتش را به اين عار *** كه گويم حقّ بُوَد حيدرِ كرار
چو بشنيد اين كلام آن نور ايمان *** ز بابم در زمانِ مرگ و نُقصان
ز جا برخاست آن مولا شتابان *** برفت از نزد او آن نور يزدان
چو رفت از پيش بابم من بگفتم *** به انصاف گفت با تو جمله يك دَم
بگفت با من كه خواهد پيش مردم *** كِشد بيرون ز قبر بُوبكر از خُم
كند برپا به ساعت آتشى بكر *** بسوزاند مرا همراه بُوبكر
ص: 274
سپس سازد قريش و خلق ديگر *** مطيع خود، محبّى عشق بر سر
عمر با اين سخنِ پر ز تهمت *** نمود دور عالمى را او ز رحمت
عجب بيچارگى افتاد در قوم *** بگو «سجّاد» وصف شه به مردم
**********
واضح است كه قاتلين حضرت زهرا علیها السلام و دشمنان امير المؤمنين علیه السلام ، هيچ گاه به خداوند ايمان نياوردند. وجود نازنين حضرت امام موسى بن جعفر علیهما السلام فرموده اند:
«هُمَا الْكَافِرَانِ عَلَيْهِمَا لَعْنَةُ اللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ، وَ اللَّهِ مَا دَخَلَ قَلْبَ أَحَدٍ مِنْهُمَا شَیْءٌ مِنَ الْإِيمَانِ...(1)
(آن دو كافر هستند، نفرين خدا و فرشتگان و همه مردم بر آن ها باد. به خدا سوگند داخل نشد در قلب هيچ كدام از آن دو چيزى از ايمان...)
ابوحمزه ثمالى مى گويد: به حضرت امام زين العابدين علىّ بن الحسين علیهما السلام عرض كردم:
«أَسْأَلُكَ عَنْ فُلَانٍ وَ فُلَانٍ؟ قَالَ: فَعَلَیْهِمَا لَعْنَةُ اللَّهِ بِلَعَنَاتِهِ كُلِّهَا، مَاتَا وَ اللَّهِ كَافِرَیْنِ مُشْرِكَیْنِ بِاللَّهِ الْعَظِیمِ.(2)
(از شما درباره اوّلى و دوّمى سؤال مى كنم؟ حضرت فرمودند: به عدد تمام لعنت هاى خداوند، لعنت الهى بر آن دو نفر باد. به خدا سوگند آن دو مُردند در حالى كه نسبت به خداوند متعال كافر بودند و شرك مى ورزيدند.)
و در روايت ديگرى امام سجّاد علیه السلام مى فرمايند:
«کَافِرَانِ کَافِرٌ مَنْ تَوَلاَّهُمَا.(3)
(آن دو كافر هستند و هر كس آن ها را دوست داشته باشد كافر مى باشد.)
ص: 275
از همين رو مرحوم علّامه مجلسى قدس سره فرموده است:
«الأول و الثانی اللّذان لم یؤمنا باللّه طرفه عین.(1)
(اوّلى و دوّمى به اندازه چشم برهم زدنى ايمان به خداى متعال نياوردند.)
نكته دوّم: چنانچه قبلاً هم نگاشته شد، به امر ذات مقدس ربوبی جلّ جلاله، همه موجوداتْ عالم مطيع امام معصوم علیه السلام مى باشند. از این رو همان گونه كه در این روایت شریف ملاحظه مى فرماييد، در لحظه اى كه امام زين العابدين علیه السلام در كنار دريا ماهى را صدا مى زنند، آن حيوان بلافاصله خدمت حضرت مى رسد، و اين بايد درسى باشد براى تمام انسان ها، و آويزه گوش كنند كه مسلمان بايد مطيع ولىّ نعمتش باشد، و لحظه اى از اوامر امام معصوم علیه السلام سرپيچى نكند كه در غير اين صورت انسانى كه اشرف مخلوقات است، كمتر از حيوانات خواهد بود و به فرموده خداوند:
(أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلّ(2)
«آن ها مانند چهارپايان هستند بلكه بسى گمراه تر می باشند.»
نكته سوّم: مطلب ديگرى كه در اين روايت توجّه افراد را به خود جلب مى كند، صحبت كردن امام زين العابدين علىّ بن الحسين علیهما السلام با آن ماهى مى باشد. و اين كه ظاهراً ماهى به زبان انسان تكلّم كرده است؛ امّا روايات بسيارى وجود دارد كه دلالت می کند امام معصوم علیه السلام از زبان حیوانات آگاهی کامل دارند، و به زبان حيوانات نیز صحبت می نمایند، كما اين كه خداوند متعال اين قدرت را به جناب سليمان علیه السلام نيز عنايت كرده بود، چنانچه در قرآن مى فرمايد:
(قَالَ يا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْر(3)
«گفت: اى مردم، ما را زبان مرغان آموختند.»
پس از آنجايى كه امام معصوم علیه السلام قيوم عالم هستند، و ولايت تكوينى دارند، هر آن چه را كه اراده فرمايند، به اذن اللّه تبارك و تعالى واقع مى شود، از این رو امام علیه السلام هم قادر می باشند اراده
ص: 276
نمايند، و حيوانى به زبان انسان ها صحبت كند. و هم خود امام علیه السلام زبان همهٔ حيوانات را مى دانند و قادر هستند با آن ها تكلّم نمايند.
نكته چهارم: اين كه خداوند تبارك و تعالى ولايت اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام را بر همه انبياء عظام علیهم السلام نیز عرضه كرده است، و همه انبياء ولايت حضرت علىّ مرتضى و فرزندان بزرگوارشان علیهم السلام را قبول كرده اند، و آن هايى كه براى لحظه اى در قبول آن توقّف و تعلّل نمودند، گرفتار مصائبى شدند. يعنى با اين كه ولايت اهل بيت علیهم السلام را ردّ نكردند، امّا به خاطر اين كه لحظه اى در قبول آن برخى از انبياء علیهم السلام توقّف نمودند، گرفتار شدند گر چه همان بزرگواران هم بلافاصله ولايت آل اللّه علیهم السلام را به جان قبول نمودند. چنانچه مرحوم علّامه مجلسى قدس سره از وجود نازنين كتاب اللّه النّاطق، جعفر بن محمّد الصّادق علیهما السلام نقل نموده است:
«وَلَایَتُنَا وَلَایَةُ اللَّهِ الَّتِی لَمْ یُبْعَثْ نَبِیٌّ قَطُّ إِلَّا بِهَا.(1)
(ولايت ما اهل بيت، ولايت اللّه است، ولايت اللّهى كه هيچ پيغمبرى مبعوث نشد مگر به سبب (قبول) آن.)
و این امر که خداوند متعال ولايت ائمّه اطهار علیهم السلام را بر انبياء عظام علیهم السلام عرضه كرده است، در همهٔ موجودات عالم نیز وجود دارد، و خداوند متعال ولايت اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام را بر تمام موجودات عالم عرضه نموده است. لذا مرحوم علّامه مجلسى قدس سره از كتاب «اختصاص» مرحوم شيخ مفيد قدس سره نقل نموده است:
جناب قنبر علیه السلام خادم حضرت امير المؤمنين علیه السلام به امر حضرت سه خربزه خريد، و براى حضرت آورد. حضرت امير المؤمنين علیه السلام مقدارى از آن ها را خوردند، و چون تلخ بود، حضرت درهم ديگرى به قنبر دادند كه دو مرتبه خربزه تهيه كند، که در اين مرتبه خربزه شيرين بود، از این رو حضرت امير المؤمنين علیه السلام به قنبر فرمودند:
«یَا قَنْبَرُ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی عَرَضَ وَلَایَتَنَا عَلَی أَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَ أَهْلِ الْأَرْضِ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَ الثَّمَرِ وَ غَیْرِ ذَلِکَ فَمَا قَبِلَ مِنْهُ وَلَایَتَنَا طَابَ وَ طَهُرَ وَ عَذُبَ وَ مَا لَمْ یَقْبَلْ مِنْهُ خَبُثَ وَ رَدُؤَ وَ نَتُن.(2)
ص: 277
(اى قنبر! به درستى كه خداوند تبارك و تعالى ولايت ما اهل بيت را بر همه اهل آسمان ها و اهل زمين عرضه نمود، از جنّ ها و انسان ها و آن چه از زمين مى رويد و غير اين ها، پس آن هايى كه ولايت ما اهل بيت را قبول كردند، لذّت بخش و خوب، و پاكيزه، و گوارا و شيرين شدند، و آن هايى كه ولايت ما اهل بيت را قبول نكردند، بدطينت و پليد، و هالك و بد، و گنديده و بدبو شدند.)
بگفت قنبر به امر شاه عالم *** اميرالمؤمنين آن نفس خاتم
گرفتم من سه خربزهٔ تازه *** به امر حضرتش از يك مغازه
چو رفتم محضر آن نور هستى *** چو خورد قدرى از آن را شه به سختى
ز بس تلخ بود و بد مزه دوباره *** به من داد درهمی شاهِ یگانه
كه تا با آن بگيرم من ز بازار *** يكى خربزهٔ ديگر به تكرار
چو رفتم بار ديگر نزد حضرت *** از آن خورديم جمله با چه لذّت
خلاف بار قبل این نوبرانه *** همی شیرین بُد و پُر استفاده
لذا فرمود آن مولى الموالى *** خدا داده به ما جاه و جلالى
كه وصف آن نگنجد در كلامى *** كند حيران خلايق را تمامى
نموده عرضه آن ذات الهى *** وِلاى ما به هر وقت و به گاهى
به كل مردم و اين خَلق گيتى *** به هر كس كه بُوَد در دشت و بيتى
ز حيوان و گياه و جنّ و انسان *** هر آن چه كه بُوَد در زمرهٔ كان
هر آن كس كه وِلاى ما پذيرفت *** كجا اوصاف او را مى توان گفت
بُوَد صاحب كمال وخوب وخوش رو *** لذيذ و بس گوارا از همه رو
ولی آن ها که از روی حماقت *** ولایت همه ما با سفاهت
نمودند جمله رد بی هیچ تدبیر *** بُدند بدسیرت و هم پُر ز تقصیر
همه بدمزه و دور از حلاوت *** همه سرشارِ از جمله رِذالت
ص: 278
اگر خواهى كه گردى پاك و طاهر *** چو «سجّاد» در خفا و هم به ظاهر
فدايى علىّ آن مقتدا باش *** به دور از هر بلا روز جزا باش
**********
يقيناً ذات احديّت جلّ جلاله از هيچ كس، هيچ عملى را بدون ولايت حضرت علىّ مرتضى و فرزندان بزرگوارش علیهم السلام قبول نمى كند، اگر چه در ظاهر قائل به وحدانيّت ذات ربوبى جلّ جلاله و نبوّت حضرت خاتم الانبياءهم باشد، ولى اگر وصايت امير المؤمنين علیه السلام را قبول نداشته باشد، جايگاه او در دوزخ است. از این رو وجود نازنين رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مى فرمايند:
«یَا عَلِیُّ! خَلَقَنِیَ اَللَّهُ وَ أَنْتَ مِنْ نُورِهِ حِینَ خَلَقَ آدَمَ علیه السلام فَأَفْرَغَ ذَلِکَ اَلنُّورَ فِی صُلْبِهِ فَأَفْضَی بِهِ إِلَی عَبْدِ اَلْمُطَّلِبِ ثُمَّ اِفْتَرَقَا مِنْ عَبْدِ اَلْمُطَّلِبِ أَنَا فِی عَبْدِ اَللَّهِ وَ أَنْتَ فِی أَبِی طَالِبٍ لاَ تَصْلُحُ اَلنُّبُوَّةُ إِلاَّ لِی وَ لاَ تَصْلُحُ اَلْوَصِیَّةُ إِلاَّ لَکَ فَمَنْ جَحَدَ وَصِیَّتَکَ فَقَدْ جَحَدَ نُبُوَّتِی وَ مَنْ جَحَدَ نُبُوَّتِی أَکَبَّهُ اَللَّهُ عَلَی مَنْخِرَیْهِ فِی اَلنَّارِ.(1)
(يا علىّ! خدا من و تو را از نور خودش آفريد، هنگامى كه آدم را آفريد، پس آن نور را در صلب آدم قرار داد، و از آنجا به صلب عبد المطّلب منتقل شد. سپس من و تو از صلب عبد المطّلب از يكديگر جدا شديم؛ من در پشت عبد اللّه و تو در پشت ابى طالب قرار گرفتى. پيامبرى جز براى من براى كسى شايسته نيست، و جانشينى و وصايت جز تو سزاوار كس ديگرى نيست. هر كس وصىّ بودن تو را انكار كند، پيامبرى مرا انكار كرده، و هر كس نبوّت و پيامبرى مرا انكار كند، خداوند او را با صورت در آتش مى افكند.)
مرحوم علّامه مجلسى قدس سره از كتاب «احتجاج» از ثابت بنانى نقل كرده اند كه گفت: با جمعى از عبادت پيشگان بصره مثل ايّوب سجستانى و صالح و عتبة الغلام و حبيب فارسى و مالك بن
ص: 279
دينار به حجّ رفته بودم. همين كه وارد مكّه شديم با كمبود آب مواجه شديم و مردم را ديديم كه شديداً به خاطر بى آبى دچار تشنگى گشته اند. اهل مكّه و زائران بيت اللّه الحرام به ما روى آوردند، و نزد ما التماس كردند، تا براى طلب باران دعا كنيم. پس نزد كعبه آمديم و طواف كرديم. سپس با خضوع و ناله و زارى از خداوند نزول باران را تقاضا كرديم، ولى اثرى از اجابت نديديم.
در همين حال ناگاه جوانى وارد شد كه غصّه هايش او را اندوهناك و غم هايش او را مضطرب و ناآرام نموده بود. اطراف كعبه چند بار طواف كرد، سپس به ما روى آورد و فرمود: اى مالك بن دينار! و اى ثابت بنانى! و اى ايوّب سجستانى! و اى صالح مرى! و اى عتبة الغلام! و اى حبيب فارسى! و اى سعد! و اى عمر! و اى صالح اعمى! و اى رابعه! و اى سعدانه! و اى جعفر بن سليمان! ما گفتيم: لبّيك و سعديك، ای جوان! يعنى گوش به فرمان شما هستيم، فرمود:
«أَ مَا فِیكُمْ أَحَدٌ یُحِبُّهُ الرَّحْمَنُ؟ فَقُلْنَا: یَا فَتَی! عَلَیْنَا الدُّعَاءُ وَ عَلَیْهِ الْإِجَابَةُ، فَقَالَ: أَبْعِدُوا مِنَ الْكَعْبَةِ، فَلَوْ كَانَ فِیكُمْ أَحَدٌ یُحِبُّهُ الرَّحْمَنُ لَأَجَابَهُ. ثُمَّ أَتَی الْكَعْبَةَ فَخَرَّ سَاجِداً فَسَمِعْتُهُ یَقُولُ فِی سُجُودِهِ: سَیِّدِی! بِحُبِّكَ لِی إِلَّا سَقَیْتَهُمُ الْغَیْثَ، قَالَ: فَمَا اسْتَتَمَّ الْكَلَامَ حَتَّی أَتَاهُمُ الْغَیْثُ كَأَفْوَاهِ الْقِرَبِ، فَقُلْتُ: یَا فَتَی! مِنْ أَیْنَ عَلِمْتَ أَنَّهُ یُحِبُّكَ؟ قَالَ: لَوْ لَمْ یُحِبَّنِی لَمْ یَسْتَزِرْنِی، فَلَمَّا اسْتَزَارَنِی عَلِمْتُ أَنَّهُ یُحِبُّنِی فَسَأَلْتُهُ بِحُبِّهِ لِی فَأَجَابَنِی ثُمَّ وَلَّی عَنَّا وَ أَنْشَأَ یَقُولُ:
مَنْ عَرَفَ الرَّبَّ فَلَمْ تُغْنِهِ *** مَعْرِفَةُ الرَّبِّ فَذَاكَ الشَّقِیُ
مَا ضَرَّ فِی الطَّاعَةِ مَا نَالَهُ *** فِی طَاعَةِ اللَّهِ وَ مَا ذَا لَقِیَ
مَا یَصْنَعُ الْعَبْدُ بِغَیْرِ التُّقَی *** وَ الْعِزُّ كُلُّ الْعِزِّ لِلْمُتَّقِی
فَقُلْتُ: یَا أَهْلَ مَكَّةَ! مَنْ هَذَا الْفَتَی؟ قَالُوا عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ علیهم السلام .(1)
(آيا در ميان شما يك نفر نيست كه خداوند مهربان او را دوست داشته باشد؟ عرض كرديم: اى جوان! وظيفه ما دعا كردن است و اجابت كردن كار خداوند است. فرمود:
ص: 280
از نزد كعبه دور شويد، اگر يكى در ميان شما بود كه خدا او را دوست مى داشت، دعايش را اجابت مى فرمود. سپس خودش نزد كعبه آمد، و بر زمين به سجده افتاد. پس شنيديم كه در سجده عرضه داشت: اى سرور من! به محبّتى كه به من دارى، باران رحمت خود را بر اين مردم نازل كن. ثابت بنانى گويد: هنوز كلام آن حضرت تمام نشده بود كه باران مثل دهانه مشك سرازير شد. عرض كردم: اى جوان! از كجا دانستى كه خداوند تو را دوست دارد؟ فرمود: اگر مرا دوست نمى داشت به زيارتش دعوتم نمى كرد، از اينكه مرا به زيارت طلبيده دانستم كه مرا دوست دارد، و من به همان محبّتى كه به من دارد از او درخواست كردم و او اجابت فرمود. سپس ما را ترك كرد در حالى كه ابياتى را قرائت مى نمود:
كسى كه خدا را بشناسد و اين شناسايى او را بى نياز نكند، پس او در حقيقت شقى و بدبخت است.
ضرر نمى زند در طاعت آن چه از نعمت ها كه در راه اطاعت خداوند به او برسد و آن چه از مصائب كه به او برخورد كند.
بنده بدون تقوا چه مى كند؟ تمام عزّت و آبرو در سايه تقوا براى اشخاص باتقوا است.
ثابت می گويد گفتم: ای مردم مكّه! اين جوان كيست؟ گفتند: ایشان علىّ بن حسين بن علىّ بن ابى طالب علیهم السلام است.)
برفتند جمعى از اهل عبادت *** به سوى كعبه از باب زيارت
رسيدند چون به مكّه جمله ديدند *** مسلمانان به غم جمله اسيرند
شده قحطى و باران قطع گشته *** ز بى آبى تمامی دل شکسته
بگفتند مردم مكّه به آن ها *** كنيد با ما دعا اى مهربان ها
ز بعد خواندنِ نماز باران *** كنار كعبه و در جمع ياران
همه رفتند سوى كعبه گريان *** خضوع و ناله با صد آه و افغان
كه يا ربّ لطف تو باشد چه بسيار *** ببخشا بندگانت مست و هشيار
ص: 281
نما نازل كنون بارانِ رحمت *** ز بعد اين همه سختى و زحمت
ولى گر چه نمودند عجز و ناله *** به درگاه خدا با استغاثه
نيامد قطره بارانى به رأفت *** به امر حضرت بارى به الفت
بگفت راوى كه ناگه زآن ميانه *** بديدم يك جوانى ماه پاره
بيامد نزد كعبه دل پريشان *** نموده غصّه ها در چهره پنهان
صدا زد ما همه تك تك به اسماء *** شديم محو جمالِ گشته اغناء
اگر چه تاكنون ما را نديده *** شناسد جملهٔ ما را چو ديده
بفرمود آن جوان با خوش زبانى *** به ما با بهترين زيبا بيانى
بُوَد آيا كسى در جمع ياران *** كه باشد عاشق حقّ روزگاران
به نحوى كه بُوَد محبوب بارى *** خدا دوستش بدارد چو نگارى
بگفتم كِاى جوان و نور تابان *** بخوانيم ما خدا را نور يزدان
نداريم بيش از اين ديگر وظيفه *** بُوَد از ما دعا اى نور ديده
اگر خواهد خداوند تبارك *** اجابت مى كند آن را مبارك
بفرمود اين چنين نَبْوَد عزيزان *** كه گردد مستجاب هر آهِ رندان
اگر باشد كسى محبوب بارى *** اجابت مى كند او را به يارى
سپس رفت در كنار كعبه گريان *** به سجده كرد دعائى بهر باران
بگفت با ذات ربّ و ذوالجلالش *** رسان باران رحمت در كمالش
نمانده از تنِ خَلقت به جز پوست *** به حقّ آن كه دارى تو مرا دوست
رسان بهر خلائق با كرامت *** همى باران رحمت با لطافت
چو در آنجا بخوانْد ذات توانا *** بشد باران رحمت نازل آنجا
بگفتيم از كجا دانستى اى يار *** كه باشى اين چنين محبوب دادار
بگفت زآن جا كه دعوت كرده من را *** كه آيم خانه اش با عشق و شيدا
بگفت و رفت آن نور درخشان *** بخوانَد نغمه اى آرام و نالان
ص: 282
كسى كه آگه از ذات الاهيست *** بود شقى اگر با غير كاريست
بُوَد در طاعتش هر روز رونق *** چه در نعمت بود چه نقمت حقّ
بُوَد پرهيزكار و متّقى عبد *** بُوَد عزّت به تقوى در همه درد
سپس گفتم كه بود آن نور ديده؟ *** كه خوبان عاشقش، حبّش به سينه
بگفتند او امام شيعيان است *** علىّ بن الحسين نور جهان است
بُوَد بر سيّد «سجّاد» سرور *** هم او جدّش بُوَد هم صاحب سَر
***
توضيح: اين روايت شريف مشتمل بر نكاتى است كه چند مورد آن به اختصار عرض مى شود:
نكته اوّل: در شدائد و گرفتارى ها از ديگران درخواست كنيم كه براى مشكلات دعا كنند چرا كه خداوند متعال دعاى برادر مسلمان، در حقّ برادرش را زود مستجاب مى كند. وجود نازنين امام جعفر صادق علیه السلام مى فرمايند:
«ثَلاَثُ دَعَوَاتٍ لاَ يُحْجَبْنَ عَنِ اللَّهِ تَعَالَى: دُعَاءُ الْوَالِدِ لِوَلَدِهِ إِذَا بَرَّهُ، وَ دَعْوَتُهُ عَلَيْهِ إِذَا عَقَّهُ، وَ دُعَاءُ الْمَظْلُومِ عَلَى ظَالِمِهِ، وَ دُعَاؤُهُ لِمَنِ انْتَصَرَ لَهُ مِنْهُ، وَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ دَعَا لِأَخٍ لَهُ مُؤْمِنٍ وَاسَاهُ فِينَا، وَ دُعَاؤُهُ عَلَيْهِ إِذَا لَمْ يُوَاسِهِ مَعَ الْقُدْرَةِ عَلَيْهِ وَ اضْطِرَارِ أَخِيهِ إِلَيْهِ.(1)
(دعاى سه گروه يقيناً در درگاه پروردگار اجابت مى شود: دعاى پدر براى فرزندى كه به او نيكى كرده است، و نفرين پدر براى فرزند، وقتى كه از او ناراضى بوده و او را عاق كند، و نفرين مظلوم بر ظالم، و دعاى مظلوم به كسى كه او را يارى كرده است، و دعاء مؤمن برای برادر مؤمن خود که به خاطر ما اهل بیت به او کمک کرده و نفرینش بر او اگر با توانائی و احتیاج برادرش به او کمک نکرده.)
ص: 283
و صد البتّه كه دعا كردن در حقّ برادر مسلمان، براى دعاكننده اثرات زيادى دارد، چنانچه امام به حقّ ناطق حضرت جعفر بن محمّد صادق علیه السلام مى فرمايند:
«دُعَاءُ الْمُؤْمِنِ لِلْمُؤْمِنِ یَدْفَعُ عَنْهُ الْبَلَاءَ وَ یُدِرُّ عَلَیْهِ الرِّزْقَ.(1)
(دعاى مؤمن براى مؤمن دفع بلا مى كند و روزى او را روان مى سازد.)
و در روايت ديگر امام صادق علیه السلام مى فرمايند:
«دُعَاءُ الْمُسْلِمِ لِأَخِیهِ بِظَهْرِ الْغَیْبِ یَسُوقُ إِلَی الدَّاعِی الرِّزْقَ وَ یَصْرِفُ عَنْهُ الْبَلَاءَ وَ تَقُولُ لَهُ الْمَلَائِکَةُ لَکَ مِثْلَاهُ.(2)
(دعاى مسلمان درباره برادر غايبش رزق را به سوى دعاگو مى كشاند و بلا را از او برمى گرداند و فرشتگان به او مى گويند دو برابر آن چه براى برادرت خواستى از آن توست.)
نكته دوّم: با اين كه ثابت بنانى و دوستانش هيچ گاه امام زين العابدين علیه السلام را نديده بودند، امّا امام سجّاد علیه السلام آن ها را با نام مى شناختند، و اين نشان از احاطه علم امام علیه السلام به عالم امكان دارد، و اين كه علم امام معصوم علیه السلام در طول علم اللّه تبارك و تعالى بوده، و همان گونه كه خداوند تبارك و تعالى از همه چيز اطّلاع دارد، و عالم محضر ذات بارى تعالى مى باشد، اهل بيت علیهم السلام نيز از همه چيز به اذن اللّه تبارك و تعالى آگاهى دارند، و سراسر گيتى در محضر آن بزرگواران مى باشد. چنانچه حضرت امام محمّد باقر علیه السلام مى فرمايند:
«نَحْنُ خُزَّانُ عِلْمِ اللَّهِ وَ نَحْنُ تَرَاجِمَةُ وَحْیِ اللَّهِ وَ نَحْنُ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ عَلَي مَنْ دُونَ السَّمَاءِ وَ مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ.(3)
(ما اهل بیت خزانه دار علم خداوند متعال، و مترجمان وحى الهى هستيم، و ما اهل بیت حجّت رسا بر آن که زیر آسمان و روی زمین است، می باشیم.)
ص: 284
نكته سوّم: اين كه خداوند تبارك و تعالى به خاطر اهل بيت عصمت و طهارت علیهم السلام از آسمان باران نازل مى كند، چنانچه وجود نازنين امام هادى حضرت علىّ بن محمّد علیهما السلام در زيارت جامعه كبيره مى فرمايند:
«وَ بِکُم یُنَزِّلُ الْغَيْثِ.»
غيث، به معنى باريدن باران مى باشد، يعنى خداوند تبارك و تعالى به سبب شما اهل بيت و به دعاهاى شما باران نازل مى كند. نه تنها باران، كه هر نعمتى از طرف خداوند متعال به بندگان الهى داده مى شود به بركت چهارده معصوم علیهم السلام است. و اگر آن بزرگواران نبودند، اصلاً آسمان و زمين قرار نمى گرفت. چنانچه در زيارت جامعه مى خوانيم:
«وَ بِكُمْ يُمْسِكُ السَّمَاءَ أَنْ تَقَعَ عَلَى الْأَرْضِ.»
(به واسطه شماست كه خداوند آسمان را محفوظ نگاه داشته از اين كه بر زمين افتد.)
حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام مى فرمايند:
«بِنَا یُمْسِكُ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا وَ بِنَا یُنْزِلُ الْغَیْثَ وَ یَنْشُرُ الرَّحْمَةَ لَا تَخْلُو الْأَرْضُ مِنْ قَائِمٍ مِنَّا ظَاهِرٍ أَوْ خَافٍ وَ لَوْ خَلَتْ یَوْماً بِغَیْرِ حُجَّةٍ لَمَاجَتْ بِأَهْلِهَا كَمَا یَمُوجُ الْبَحْرُ بِأَهْلِه.(1)
(به واسطه حضور ما اهل بيت است كه آسمان و زمين نگاه داشته شده و فرو نمى ريزد و به واسطه ما است كه باران رحمت نازل مى شود و رحمت الهى منتشر مى گردد. هيچ زمانى زمين از حجّت قائمى از ما اهل بيت، چه آشكار و چه پنهان خالى نيست. اگر زمين يك روز بدون امام باشد، تمام اهلش را فرو مى برد، همان گونه كه موج دريا غرق شدگان را فرو مى برد.)
نكته چهارم: دوست داشتن در راه خداوند تبارك و تعالى از جمله محبّت هاى ممدوحه است، همان گونه كه بغض فى اللّه از عداوت هاى مستحسنه مى باشد. وجود نازنين خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم مى فرمايند:
ص: 285
«يَا عَبْدَ اللَّهِ! أَحِبَّ فِي اللَّهِ وَ أَبْغِضْ فِي اللَّهِ وَ وَالِ فِي اللَّهِ وَ عَادِ فِي اللَّهِ فَإِنَّهُ لاَ تَنَالُ وَلاَيَةَ اللَّهِ إِلاَّ بِذَلِكَ وَ لاَ يَجِدُ رَجُلٌ طَعْمَ الْإِيمَانِ وَ إِنْ كَثُرَتْ صَلاَتُهُ وَ صِيَامُهُ.(1)
(اى بنده خدا! در راه خدا و به خاطر او دوست داشته باش و به خاطر او تنفّر داشته باش و دوستى و دشمنيت در راه خدا باشد؛ زيرا ولايت خداوند جز از اين راه به دست نمى آيد، و هيچ انسانى، هر چند نماز و روزه اش زياد باشد، طعم ايمان را نمى چشد مگر آن كه چنين باشد.)
به عبارت ديگر، انسان بايد در راه خدا و به خاطر او دوست داشته باشد، همه دوستى هايش با افراد به خاطر خدا باشد، آن كسى و آن چيزى را كه خدا دوست دارد، به خاطر اينكه محبوب خدا است، دوست داشته باشد؛ و همچنين از آنچه مبغوض خداست، به خاطر اينكه مبغوض خداست، از آن متنفّر باشد و بدش بيايد؛ و دوستى و دشمنى او در همه موارد به خاطر خدا باشد. چنين كسى در واقع خدا را ولىّ و سرپرست خود دانسته و از پيش خود در برابرِ او اراده اى ندارد، خواستِ خود را در خواستِ خدا فانى كرده و جز آنچه او مى خواهد، چيزى نخواهد؛ و همين است حقيقت ايمان، و اگر كسى از اين حالت بهره اى نداشته باشد، اصلاً طعم ايمان را نچشيده است هر چند كه اهل نماز و روزه و... باشد. پس حبّ و بغضِ در راهِ خدا محور ايمان مى باشد، به همين جهت وقتى از امام صادق علیه السلام سؤال شد كه آيا حبّ و بغض جزء ايمان است، حضرت فرمود:
«هَلِ الإیمانُ إِلاَّ الحُبُّ وَ البُغضُ.(2)
بنابر اين از آنجايى كه ايمان غير از حبّ و بغض به خاطر خداوند تبارك و تعالى نيست ، وجود نازنين امام زين العابدين علیه السلام به ثابت بنانى و دوستانش فرمودند:
ص: 286
«آيا كسى در بين شما هست كه خدا او را دوست داشته باشد، تا به خاطر او دعاى شما مستجاب شود.»
و چه كسى در اين عالم غير از وجود اقدس و مبارك و نازنين حضرات معصومين علیهم السلام مى تواند ادّعا كند كه خدا او را دوست دارد. چنين ادّعايى فقط و فقط زيبنده اهل بيت علیهم السلام مى باشد. بله ذات اقدس اله همه بندگان خود را دوست دارد و همه موجودات عالم مخصوصاً انسان ها مورد عنايت و توجّهات خداوند متعال مى باشند، امّا آن محبّتى كه لازمه اش خشنودى خداوند جلّ جلاله از همه اعمال و رفتار و كردار بندگان مى باشد، تنها درباره حضرات معصومين علیهم السلام صادق است و لا غير، و اهل بيت علیهم السلام مى توانند بفرمايند خداوند متعال ما را دوست دارد، و از همهٔ اعمال و کردار و رفتار و گفتار ما راضی می باشد.
مرحوم علّامه مجلسی قدس سره در كتاب شريف «بحار الانوار» مى نويسد: در بعضى از مؤلّفات شيعه ديدم كه نقل كرده اند: روايت شده مرد مؤمنى از بزرگان شهر بلخ در بيشتر سال ها به حجّ مى رفت، و بعد از انجام دادن مناسك حجّ و زيارت پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم خدمت حضرت سجّاد علیه السلام مى رسيد و سوغات و هدايايى براى آن حضرت مى آورد، سؤالات دينى خود را از امام علیه السلام مى پرسيد و سپس به شهر خود مراجعت مى كرد. در يكى از اين برگشت ها همسرش به او گفت:
«أَرَاكَ تُهْدِی تُحَفاً كَثِیرَةً وَ لَا أَرَاهُ یُجَازِیكَ عَنْهَا بِشَیْءٍ فَقَالَ إِنَّ الرَّجُلَ الَّذِی نُهْدِی إِلَیْهِ هَدَایَانَا هُوَ مَلِكُ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ وَ جَمِیعُ مَا فِی أَیْدِی النَّاسِ تَحْتَ مِلْكِهِ لِأَنَّهُ خَلِیفَةُ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ وَ حُجَّتُهُ عَلَی عِبَادِهِ وَ هُوَ ابْنُ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم وَ إِمَامُنَا فَلَمَّا سَمِعَتْ ذَلِكَ مِنْهُ أَمْسَكَتْ عَنْ مَلَامَتِهِ.»
(مى بينم در هر زمان به ديدار امام خود مى روى سوغات و هداياى زيادى با خودت مى برى، ولى آن حضرت چيزى به تو پاداش نمى دهد. پس مرد بلخى به همسرش گفت: ایشان پادشاه دنيا و آخرت هستند، و آن چه مردم دارند به بركت ایشان می باشد، و مالكش در حقيقت حضرت است؛ زيرا آن حضرت خليفه و جانشين
ص: 287
خداوند بر روى زمين و حجّت پروردگار بر بندگان می باشند، و ایشان فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و پيشواى ما هستند. وقتی آن زن سخنان شوهرش را شنيد، دیگر او را سرزنش نکرد.)
سپس آن شخص براى سال آينده براى حجّ آماده شد و قصد منزل شريف آن حضرت نمود. وقتى به آنجا رسيد اجازه ورود خواست، امام علیه السلام به او اجازه مرحمت فرمودند. وقتی مرد بلخى وارد خانه شد، و بر آن حضرت سلام كرد و دست مبارك حضرت را بوسيد، پس از خوش آمدگويى امام علیه السلام او را به خوردن غذا با خودشان دعوت فرمودند، و بعد از آن كه غذا خوردند امام علیه السلام طشت و ظرف آب طلب كردند. لذا مرد بلخى برخاست و ظرف آب را به دست گرفت تا آب روى دست هاى امام علیه السلام بريزد، حضرت فرمودند:
اى شيخ! تو مهمان ما هستی چطور آب بر دست ما بریزی؟ عرض كرد: دوست دارم خدمت كنم. امام علیه السلام فرمودند: حال كه چنين است به خدا قسم به تو نشان مى دهم آن چه را كه خشنودت كند و چشمانت به واسطه آن روشن شود. آن گاه آب را روى دست هاى مبارك امام علیه السلام ريخت تا يك سوّم طشت را آب گرفت، امام علیه السلام به آن مرد فرمودند: چه چيزى در ميان طشت است؟ عرض كرد: آب است. امام علیه السلام فرمودند: بلکه ياقوت سرخ است، پس دوباره آن مرد نگاه كرد ديد آب ها به قدرت پروردگار ياقوت سرخ شده است.
سپس امام علیه السلام فرمودند: آب بريز. مرد بلخى آب ريخت تا دو سوّم طشت پر از آب شد. امام علیه السلام به او فرمودند: در ميان طشت چيست؟ عرض كرد: آب است. حضرت فرمودند: نگاه كن، زمرّد سبز است. وقتى نگاه كرد ديد زمرّد سبز است. سپس امام علیه السلام به او فرمود: باز هم آب بريز. مرد بلخى آب را روى دست هاى مبارك آن حضرت ريخت تا اين كه طشت پر شد. امام علیه السلام به او فرمودند: در ميان طشت چيست؟ عرض كرد: آب است. فرمودند: بلكه دُرّ سفيد است. وقتى آن مرد نگاه كرد ديد دُرّ سفيد شده است و طشت از سه نوع جواهر يعنى دُرّ و ياقوت و زمرّد پر گشته است، خيلى تعجّب كرد و خود را روى دست هاى آن حضرت انداخت و آن ها را بوسيد. بعد امام علیه السلام فرمودند:
ص: 288
«یَا شَیْخُ! لَمْ یَكُنْ عِنْدَنَا شَیْءٌ نُكَافِیكَ عَلَی هَدَایَاكَ إِلَیْنَا فَخُذْ هَذِهِ الْجَوَاهِرَ عِوَضاً عَنْ هَدِیَّتِكَ وَ اعْتَذِرْ لَنَا عِنْدَ زَوْجَتِكَ لِأَنَّهَا عَتَبَتْ عَلَیْنَا. فَأَطْرَقَ الرَّجُلُ رَأْسَهُ، وَ قَالَ: یَا سَیِّدِی! مَنْ أَنْبَأَكَ بِكَلَامِ زَوْجَتِی فَلَا أَشُكُّ أَنَّكَ مِنْ أَهْلِ بَیْت