سرشناسه : باقرى بيدهندى، ناصر، - 1337
عنوان و نام پديدآور : اوصاف الاشراف/ خواجه نصیرالدین طوسی؛ به کوشش ناصر باقرى بيدهندى.
مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس جمكران، 1388.
مشخصات ظاهری :ص 129
شابک : 964-5989-13-2
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
عنوان دیگر : اوصاف الاشراف. شرح
موضوع : نصیرالدین طوسی، محمدبن محمد، 672 - 597ق. اوصاف الاشراف -- نقد و تفسیر
آداب طریقت اخلاق عرفانی
شناسه افزوده : نصیرالدین طوسی، محمدبن محمد، 672 - 597ق. اوصاف الاشراف. شرح
رده بندی کنگره : BP283/ن 6الف 8027 1376
رده بندی دیویی : 297/84
اطلاعات رکورد کتابشناسی : فهرست قبلی
----
نام كتاب:اوصاف الأشراف
تصنيف:خواجه نصير الدين محمّد طوسى قدس سره
تصحيح:ناصر باقرى بيدهندى
صفحه آرا:اميرسعيد سعيدى
ناشر:انتشارات مسجد مقدس جمكران
تاريخ نشر:پاييز 1388
نوبت چاپ:اوّل
چاپ:اسوه
تيراژ:3000 جلد
مركز پخش:انتشارات مسجد مقدّس جمكران
فروشگاه بزرگ كتاب واقع در صحن مسجد مقدّس جمكران
تلفن و نمابر:7253700 ، 7253340 - 0251
قم - صندوق پستى:617
«حق چاپ مخصوص ناشر است»
ص: 1
ص: 2
اوصاف الأشراف
تصنيف:
خواجه نصير الدين محمّد طوسى قدس سره
(672 - 597 ه )
تصحيح اقلّ العباد
ناصر باقرى بيدهندى
ص: 3
ص: 4
يادداشت محقّق··· 7
مُقام در خطه قهستان و الموت··· 9
با مغولان··· 10
معنويات و صفات حميده خواجه··· 13
اوصاف الاشراف··· 18
نسخه ها و چاپ ها··· 20
[مقدمه مؤلف]··· 22
آغاز سخن و ذكر آنچه اين مختصر مشتمل بر آن خواهد بود··· 25
باب اوّل
فصل اوّل: در ايمان··· 29
فصل دوم: در ثبات··· 32
فصل سوم: در نيت··· 34
فصل چهارم: در صدق··· 36
فصل پنجم: در انابت··· 38
فصل ششم: در اخلاص··· 40
باب دوم
فصل اوّل: در توبه··· 43
فصل دوم: در زهد··· 49
فصل سوم: در فقر··· 51
فصل چهارم: در رياضت··· 53
فصل پنجم: در محاسبت و مراقبت··· 56
فصل ششم: در تقوا··· 59
باب سوم
فصل اوّل: در خلوت··· 62
فصل دوم: در تفكّر··· 65
ص: 5
فصل سوم: در خوف و حزن··· 68
فصل چهارم: در رجاء··· 71
فصل پنجم: در صبر··· 74
فصل ششم: در شكر··· 76
باب چهارم
فصل اوّل: در ارادت··· 80
فصل دوم: در شوق··· 83
فصل سوم: در محبّت··· 84
فصل چهارم: در معرفت··· 88
فصل پنجم: در يقين··· 90
فصل ششم: در سكون··· 92
باب پنجم
فصل اوّل: در توكّل··· 94
فصل دوم: در رضا··· 97
فصل سوم: در تسليم··· 100
فصل چهارم: در توحيد··· 102
فصل پنجم: در اتّحاد··· 104
فصل ششم: در وحدت··· 107
باب ششم
در فنا··· 109
فهرست آيات··· 111
فهرست روايات··· 117
فهرست اشعار عربى··· 119
فهرست اشعار فارسى··· 119
فهرست آثار عربى··· 120
فهرست اعلام متن··· 120
فهرست منابع تحقيق··· 122
ص: 6
بسم اللّه الرحمن الرحيم
هست كليد در گنج حكيم
مؤلف محترم كتاب اوصاف الاشراف در سراسر اقطار جهان اسلام و در تاريخ رجال علم و ادب، از چنان شهتر و اعتبارى برخوردار است كه كمتر كسى است نام او را نشنيده باشد و كمتر دانشمندى است از آثار گرانبهاى او كه هر يك در حوزه خود بس نامدارند، بهره اى نگرفته باشد. از اين رو، فقط سخنى كوتاه درباره زندگانى او خواهيم داشت؛ گرچه نوشته هايى از اين دست چون سايه هايى است در حواشى بى كرانگى آفتاب.
محمّد بن حسن طوسى، مكنّا به ابوجعفر، ملقّب به نصيرالدين، معروف به خواجه نصير الدين طوسى يا محقق طوسى،(1) به يقين يكى از نوابغ و دانشوران
(1) براى دست يافتن به حالات و مقامات و خدمات اين انديشمند بزرگ به تك نگارى هاى زير نيز مى توان مراجعه كرد:
العلامة الخواجه نصير الدين الطوسى حياته و آثاره، محمّد تقى مدرس رضوى، تعريب على هاشم الاسدى، بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى؛ احوال و آثار خواجه نصيرالدين طوسى، محمّد تقى مدرس رضوى، انتشارات اساطير؛ سرگذشت و عقايد فلسفى خواجه نصيرالدين طوسى، محمّد مدرسى (زنجانى) اميركبير؛ دانشمند طوس، (مجموعه مقالات گردهمايى علم و فلسفه در آثار خواجه نصير الدين طوسى به كوشش نصر اللّه پور جوادى؛ خداوند دانش و سياست خواجه نصير الدين طوسى، اقبال يغمايى، اداره كل نگارش وزارت فرهنگ قم و هنر؛ زندگانى و شخصيّت خواجه نصير الدين طوسى، سيّد كاظم روان بخش، چاپخانه شفق؛ يادنامه خواجه نصير الدين طوسى، انتشارات دانشگاه تهران؛ خواجه نصيرالدين طوسى آسمان من و آفتاب زمين، پناهى سمنانى، نشر ندا؛ خواجه نصير ياور وحى و عقل، عبدالوحيد وفايى؛ خواجه نصير طوسى، عبدالحى شماسى، سازمان پژوهش و برنامه ريزى آموزش؛ خواجه نصير الدين طوسى، مصطفى بادكوبه اى هزاوه اى، شركت توسعه كتابخانه هاى ايران؛ شعر و شاعرى در آثار خواجه نصير الدين طوسى، معظمه اقبالى (اعظم)، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى.
ص: 7
طراز اوّلى است كه در پرتو انوار تابناك دين مبين اسلام بدان مرتبه از كمال و فضل رسيد كه روزگار كمتر كسى مانند او را ديده است. جايگاه رفيع او در دانش چنان است كه اهل علم و دانش او را با القابى چون: «استاد البشر»، «عقل حادى عشر» (= عقل يازدهم پس از عقول عشره)، «سلطان فقها»، «افضل علما» و «معلم ثالث» ستوده اند.
جُرجى زيدان (1861 - 1914) درباره آن جناب گفته است: «علم و حكمت به دست اين پارسى در دورترين نقطه هاى بلاد مغول رفت، تو گويى نور تابان بود در تيره شامى».(1)
و صاحب محبوب القلوب درباره اش نوشت: «دانشمندان مخالف و موافق در استفاده علوم عقلى و نقلى در پيشگاه او سر فرود آوردند، و فحول علما به منظور فرا گرفتن مسائل فرعى و اصول جبين بر آستانه اش سودند».(2)
بروكلمان آلمانى درباره او گويد: «او مشهورترين دانشمند قرن هفتم و نامى ترين مؤلفان على الاطلاق است».
تاريخ زندگى خواجه را مى توان به سه دوره تقسيم كرد:ب.
ص: 8
دوره اوّل، كه از كودكى تا راه يافتن وى به قلاع اسماعيليان را در بر مى گيرد. و او در اين مدت در شهرهايى نظير قم و نيشابور به فراگيرى دانش اشتغال داشته است.
دوره دوم زندگى خواجه، با آغاز حمله خونخواران مغول به ايران شروع شد. كه بيش از يك ربع قرن به طول انجاميد.
دوره سوم زندگى خواجه، از سال 654 ه .ق با فتح دژ قلعه هاى اسماعيليان و شكست آنان به وسيله هلاكوخان مغول شروع شد.
گفتيم بخشى از دوران زندگى مؤلف، مصادف بود با حمله بى امان مغول ها به جهان اسلام و سرزمين ايران. همان ها كه «آمدند و كندند و سوختند و بردند و رفتند».(1) كتاب هاى گرانبها و بيمانند را سوزاندند، دانشمندان و عرفاى بى نظير را كشتند، خانمان ها را به باد دادند، شهرهاى بزرگ و آبادان را ويران كردند. قتل و غارت و ويرانى چنان بود كه حتى حيوانات نيز در امان نماندند. اين حمله ها و هجوم ها، تأثيرات شگرفى در جامعه آن زمان ايران داشت. اين اخبار رعب انگيز موجب ترس و اضطراب مردم گرديد. همه وحشت زده مى گريختند و هيچ كس نمى دانست به كجا پناه برد. بسيارى از عالمان و دانشيان همچنان بيمناك شدند كه تصميم گرفتند به مكان امنى رهسپار شوند تا از گزند اين حوادث مصون بمانند. بسيارى از دانشمندان، نويسندگان، هنرمندان و صنعتگران به هند كوچيدند.
ص: 9
خواجه نيز كه طوس را ديگر محل امنى نمى دانست مانند ديگر فرزانگان تصميم به ترك شهر گرفت و آواره گرديد و حاكم منطقه «قهستان» ناصر الدين عبدالرحيم(1) بن ابى منصور كه مردى فاضل و دانش پرور و بزرگ منش بود، از آوارگى خواجه خبردار شد و از او و همسرش دعوت كرد تا در آن منطقه كه مى شد از گزند لشكريان مغول در امان ماند، رحل اقامت افكند. خواجه از بيم سپاهيان مغول دعوت او را پذيرفت و مدتى در آن سامان با احترام خاص زندگى كرد. كتاب «اخلاق ناصرى» محصول اين دوره از زندگى اوست. ليكن بعدها تحريك بدخواهان موجب شد تا ناصرالدين او را به قلعه الموت كه مركز حكومت اسماعيليان بود منتقل سازد.(2) بيست و اندى سال در آنجا ماند و رنج هاى بسيارى را تحمل كرد امّا از تلاش علمى باز ننشست و بسيارى از تأليفاتش در همانجا شكل گرفت.
هلاكوخان مغول به فرمان برادرش منكوقاآن در سال 650 ه به قصد استيصال و فتح مقرّ حكومت اسماعيليان به ايران آمد منكوقاآن به او سفارش كرد كه پس از فتح قلاع اسماعيليان، خواجه نصير را نزد وى بفرستد.(3) اين نشان از اين دارد كه شهرت خواجه تا شهر قراقوروم يعنى مركز مغولان نيز
ص: 10
رسيده بود. و ركن الدين خورشاه آخرين حاكم اسماعيليان پس از مذاكرات طولانى با وزيران و عالمان و مصلحت انديشى آنان به ويژه خواجه، به منظور پيشگيرى از فتنه هاى بيشتر، تسليم «هلاكو» شد و قلعه را تسليم و از مغولان اطاعت كرد و جان مردمان از تندباد زمان مصون ماند،(1) به اين ترتيب، دوران اقتدار و شكوه اسماعيليان به سر آمد.
از آنجا كه هلاكو آوازه شهرت، مكانت و منزلت و نيك انديشى خواجه را شنيده بود و هم حس كرده بود كه خورشاه به صواب ديد خواجه از در عصيان بيرون نيامده است، خواجه را امر به احضار نمود و مراحم ملوكانه در حقّ وى مبذول داشت و به التزام خويش مأمورش كرد. رفته رفته وى نزد خان مغول احترام و موقعيت ويژه اى پيدا كرد و از الطاف و موهبت هاى او برخوردار شد. وى با حسن تدبير خويش، به سرعت توانست هلاكو را تحت نفوذ خود درآورد. و با استفاده از اين جايگاه موفّق شد قوم بى فرهنگ مغول را در برابر فرهنگ غنى اسلام تسليم و آنان را جذب آيين اسلام كند.(2) و ايران زمين و دانشيان آن را از خشونت بيشتر مغولان سنگدل برهاند. و امكانات موجود را در راه نشر علم و دانش به كار گيرد.
بعد از خاتمه كار اسماعيليه و تسخير قلاع آنها، هلاكو در سال 656 ه آهنگ فتح بغداد - كه پايتخت خلافت خليفگان عباسى بود - نمود. وى در اين سفر همراه خان مغول بود. در اين حمله، نفوذ خواجه در جلوگيرى از خرابى6.
ص: 11
بيشتر و ريخته شدن خون ها و نجات جان گروه بسيارى از دانشوران از جمله ابن ابى الحديد(1) و حفظ هزاران اثر ارزنده مكتوب و كتابخانه از سوختن، فوق العاده تأثير داشت.
هلاكو پس از پيروزى و بازگشت از بغداد با پيشنهاد خواجه در ايجاد رصدخانه مراغه موافقت كرد و بدينسان عظيم ترين مركز نجومى جهان در آن دوران تأسيس شد و خواجه آن را وسيله اى براى جذب علماى دمشق، موصل، قزوين و تفليس و ديگر نقاط قرار داد. وى در همان شهر كتابخانه اى عظيم تأسيس كرد و كتب غارت شده كتابخانه هاى اسلامى را گردآورى و حفظ نمود.
خواجه از سوى هلاكو نظارت كل اوقاف تمامى ممالك متصرفى ايلخان مغول را به عهده داشت و از مشاوران طراز اوّل مؤثر و مسلط بر هلاكوخان بود. پس از مرگ هلاكو (633)، در ايام سلطنت فرزندش «اباقا»(2) در همان پست باقى مانده و بدينسان 18 سال از عمر پربركت خواجه در دربار ايلخانان مغول سپرى شد.
خواجه در رعايت حال علما نهايت كوشش را مى نمود و آنها را معزز مى داشت و به رفاه حال آنان توجّه كامل مى كرد تا آنجا كه از ممرّ عوايد اوقاف كه در اختيارش بود براى آنان و دستيارانى كه در كار رصدخانه مراغهد.
ص: 12
اشتغال داشتند حقوق مقرر داشت.(1)
حكيم مؤيد الدين عُرضى دمشقى - كه در علم هندسه و آلات رصد هم بسيار آگاه بود - در مقدمه رساله اى كه در وصف رصدخانه مراغه نوشت متذكّر مى شود:
خداوند متعال از ميان همه مردم زمان، تنها در وجود خواجه نصير تمامى فضايل و مناقب نيك و حُسن سيرت و حلم و بردبارى و جزامت رأى و سرعت انتقال و احاطه به ساير علوم را جمع فرموده و به وسيله او علما و خانواده علم را با عطاها و بخشش هاى فراوان خود گرد هم آورده است و از پدر نسبت به آنان مهربان تر است. ما در زير سايه او در نهايت امنيت و آسايش زندگى مى كنيم و از ديدار او شاد مى شويم... خدا را سپاسگزاريم كه ما را در خدمت او گرد آورد و ما را از فوايد او مسرور و خشنود ساخت گرچه از خانه و عشيره و اولاد وطن خود دور شده ايم ولى در وجود او عوض هر چيز كه از دست داده ايم يافت مى شود. هر كس او را يافت هيچ چيز از دست نداده است و هر كس او را از دست داد همه چيز را از دست داده است. خداوند ما را بى او نگذارد و ما را از راه طول عمر و بقاء او بهره مند سازد.(2)
در باب ويژگى هاى اخلاقى خواجه كلمات ابن شاكر و ابن فوطى بسنده است.
ص: 13
ابن شاكر گفته است: «خواجه بسيار نيكو صورت و خوش رو و كريم و سخىّ و بردبار و خوش معاشرت و زيرك و با فراست بود و يكى از سياستمداران روزگار به شمار مى رفت».(1)
ابن فوطى حنبلى استاد خود را اين گونه ستوده است. گويد:
«خواجه مردى فاضل و كريم الاخلاق و نيكو سيرت و فروتن بود، و هيچ گاه از درخواست كسى دلتنگ نمى شد و حاجتمندى را ردّ نمى كرد و برخورد او با همه با خوش رويى بود».(2)
جناب خواجه در تمام شعب علوم و فنون متداول زمان خود سرآمد عصر خويش بوده است. بزرگانى چون علاّمه حلّى، قطب الدين شيرازى، ابن ميثم بحرانى در حوزه درس او شركت كرده اند. وى گذشته از تربيت شاگردانى پرآوازده كه هر كدام منشأ آثار مثبت و تربيت كننده شاگردانى انديشمند بودند.
مرحوم خواجه از مؤلفان و محققان پركار عالم تشيّع است كه پس از سال ها تحقيق و پژوهش، آثار گرانمايه اى از خود به جاى نهاده است. آثار وى در ميان كتاب ها و نوشته هاى محققان اسلامى، از جايگاه بلند و منزلتى والا برخوردار است.
خواجه در بيشتر زمينه ها از جمله كلام، حكمت، رياضيات، الهيات، تعليم و تربيت، اخلاق و ديگر علوم اسلامى داراى آثار گرانسنگ است و بناة.
ص: 14
به احصاى برخى دانشوران بيش از يكصد و شصت اثر مكتوب پرداخته است.(1)
همواره نوشته ها و آثار او در دست دانشوران مى گشت و اكنون نيز آثار او اغلب به زبان هاى زنده دنيا از جمله آلمانى، فرانسه، انگليسى، لاتين، يونانى، روسى ترجمه و به چاپ رسيده و مورد استفاده انديشمندان اهل فن است.
خواجه، علاوه بر جنبه علمى، قريحه ادبى خوبى هم داشته و گاهى به تفنن شعر مى ساخته، اغلب تذكره نويسان در تذكره خود از او ياد كرده اند.(2)
اهميّت او تنها از جهت خدمت به فرهنگ و نشر علوم و معارف نيست، بلكه از لحاظ سياست نيز يكى از اشخاص برجسته ايران بوده است.
غياث الدين جمشيد كاشانى كه بزرگ ترين مهندس شرق است گويد: «فيلسوف بحق و حكيم مطلق، المولى الاعظم، البحر الاعلم، مظهر الحقائق، مبدع الدقائق، استاد البشر، اعلم اهل البدو و الحضر» الى آخر.
بالجمله، هيچ كس نيست از علماى شيعه يا اهل سنّت و جماعت كه او را بر امثال اين اوصاف نستوده باشد از محدث ساده لوح بدوى تا حكيم محقق الهى و متقشفان ظاهربين جاهل تا بزرگان مشايخ عرفان كامل همه اعتراف به فضل او كردند.(3)3.
ص: 15
نادره روزگار و يگانه دوران علاّمه حلّى (حسن بن يوسف، ف 726 ق) - كه شاگرد خواجه بود - استاد خويش را به سه ويژگى توصيف كرده است: اوّل اينكه خواجه طوسى سرآمد معاصران خويش در علوم عقلى و نقلى است؛ ديگر اينكه وى آثار ارزشمند در علوم عقلى و نيز آثارى در احكام فقهى و شرعى بر مذهب اماميّه دارد؛ سوم اينكه از نظر اخلاقى شريف ترين كسى است كه در طول عمر ديده است.(1)
و در مقدمه كتاب الجوهر النضيد مى گويد:
«خداوند توفيق بهره ورى از مقتدا و آقا و پيشواى بزرگ و دانشمند كبير، برترين متأخران على الاطلاق و كامل ترين معاصران در فضايل و اخلاق، نصيرالدين محمّد بن محمّد بن حسن طوسى - كه خداوند روح پاكش را مطهر گرداند و از رحمت هاى خداوندى بر خاكش فرو ريزد - نصيبم گردانيد...».(2)
محقق حلّى (جعفر بن حسن، م 676 ق) كتاب شرايع الاسلام گويد: «وى افضل عالمان دين و از برترين انديشمندان عصر و زمان است. خداوند به همت والاى او پايه هاى دين را استوار ساخت و به انديشه بلندش بنيان هاى ايمان و عقيده را مستحكم كرد».(3)
مرحوم محدث قمى در منازل الآخرة، ص 106 مى نويسد:8.
ص: 16
«سلطان العلماء و المحققين و افضل الحكماء و المتكلمين، وزير اعظم، استادُ مَنْ تأخَّر و تقدّم، ذو الفيض القدسى، جناب خواجه نصيرالدين طوسى قدس سره .
علاّمه حلّى رحمه الله در حقّ او فرموده كه اين شيخ، افضل اهل عصر خود بود در علوم عقليه و نقليه و كتب بسيارى در علم و حكمت احكام شرعيه - بر مذهب اماميه - تصنيف فرمود و بزرگان را كه ما مشاهده كرديم در آفاق، اين بزرگوار اشرف از همه بود در اخلاق.
اين فقير گويد اينجا جاى تمثّل به اين شعر است:
هر بوى كه از مشك و قرنفَل شنوى از دولت آن زلف چو سنبل شنوى»
مجتبى مينوى در مقدمه «اخلاق ناصرى» مى گويد:
«شهرت خواجه نصير در اقطار عالم پيچيده است و بالخصوص به واسطه تأليفاتى كه در رياضيات و هيئت كرده است مورد احترام علماى مغرب زمين است. اگوست كنت در تقويمى كه از پيشروان فلسفه تحقيقى ترتيب داده است، اسم خواجه نصير الدين را بر يكى از روزها و اسم ابن سينا را بر يكى ديگر از روزها گذاشته و از اهل علم و قلم ايران همين دو نفر را در آن تقويم ذكر كرده است».(1)
استاد آيت اللّه جوادى آملى در كنگره اى درباره شخصيّت مرحوم خواجه فرمود: «خواجه نصير در تمام رشته ها محرّر بود. در عرفان، در برهان، در رياضيات، در اخلاق، در معارف اسلامى يك محرّر ارزشمند بود».9.
ص: 17
وفات وى بنا بر مشهور به سال 672 روز عيد غدير در بغداد روى داد و به لحاظ ارادت بى شائبه اى كه به خاندان عصمت و طهارت داشت وصيت كرد كه در جوار حضرت امام موسى كاظم عليه السلام مدفون شود لذا در كاظمين، سمت پايين پاى دو امام بزرگوار به خاك سپرده شد، و بر روى سنگ قبر او اين آيه شريفه را نوشتند:
«وَكَلْبُهُم باسِطٌ ذِرَاعَيْهِ بِالْوَصِيدِ».(1)
اين بنده قبر شريفش را زيارت كرده است.
زمانى كه خواجه درگذشت، شاعران زيادى، اشعار در رثاى او به عربى و فارسى سرودند، از آن جمله، در تاريخ فوت آن جناب گفته شد:
نصير ملّت و دين پادشاه كشور فضل يگانه اى كه چنو مادر زمانه نزاد
به سال ششصد و هشتاد و دو به ذى حجه به روز هيجدهم درگذشت در بغداد
مرغ و ماهى داند اين ابهام را كه ستودم مجمل آن خوشنام را
مدح از تعريف او آمد خجل ليك بپذيرد خدا جُهد المُقل
رساله اى است وجيز و پربار به شيوه اخلاق عرفانى و گاه با صبغه حكمى و فلسفى در قالب شش باب و هر باب آن غير از باب ششم (كه چون در فناء
ص: 18
في اللّه بوده قابل تكثير و تكثّر نبوده) مشتمل بر شش فصل، تقسيم گرديد و به شيوه اى مختصر و مفيد به لب لباب مطالب اخلاقى و عرفانى و منازل سير و سلوك پرداخته است. «عناوين موضوعات و سرفصل هاى آن به اخلاق بندگى و اخلاق فردى سالك توجّه كافى دارد. امّا در آن، از عناوين اخلاق اجتماعى و اخلاق خانواده اثرى يافت نمى شود».
خواجه رحمه الله بنا به درخواست وزيرِ دانشمند اباقاخان پسر هلاكو، خواجه شمس الدين محمّد جوينى اين كتاب وجيز و عزيز و بسيار گرانقدر و ارزشمند را به نثر شيرين پارسى به نيكوترين انسجام پرداخته است. اين رساله از لحاظ زبان فارسى قطعا يكى از متون معتبر و مهم ادب عرفانى است كه در آن از لفظ «تصوف» و «صوفى» استفاده نشده، و از اقوال مشايخ صوفيه نيز زياد نقل نكرده است، و براى اصطلاحات عربى معادل هاى فارسى ذكر كرده است. مؤلف در اين اثر اخلاقى و عرفانى با زبان و بيان فلسفى از احوال و مقامات عرفانى، از قبيل زهد، خوف و رجاء، تسليم و رضا، شوق و محبّت و سرانجام وحدت و فنا سخن به ميان آورده است.
وصف اين اثر را به گفته مولوى جلال الدين كه در پشت مثنوى خود نوشته، اكتفا مى كنم:
نردبان آسمانست اين كلام هر كه زين بر مى رود آيد ببام
نى ببام چرخ كه كو اخضر بود بل ببامى كز فلك برتر بود
بام گردون را ازو باشد نوا گردشش باشد هميشه زان هوا
به هر حال كتاب حاضر نيز مانند ساير مؤلفات خواجه از دقت و تحقيق
ص: 19
برخوردار است. و در تبويب و تقسيم بندى كتاب اقتباسى صورت نگرفته است.
اين كتاب ارزشمند - كه اندكى ساده تر و موجزتر از انشاى اخلاقى ناصرى نگاشته شده - در زمره كتاب هايى است كه از همان روزگار مؤلف مورد توجّه و مراجعه اهل نظر بوده است. نويسندگان بسيارى به آن به ديده اهميّت نگريسته و به آن استنادها جسته اند.
«اوصاف الاشراف» تاكنون چندين بار در ايران و هند و برلين به چاپ رسيده است.(1) قديمى ترين چاپ آن به خط محمّد ابراهيم شيرازى در بمبئى صورت گرفته است.
برخى از دانشوران به تصحيح اين كتاب اقدام كرده اند از جمله مرحوم حاج سيّد نصر اللّه تقوى (به خط عماد الكاتب) كه در آلمان چاپ عكسى شده است.
شيخ ركن الدين محمّد بن على جرجانى در قرن هفتم آن را تعريب كرده و به تازى درآورده است.
دو نسخه از آن، به شماره هاى 120 و 121، در كتابخانه آستان قدس رضوى موجود است. و نسخه معرب به تصحيح آقاى مدرسى زنجانى به چاپ رسيده است.
تعداد 60 نسخه خطى از اوصاف الاشراف در فهرست نسخه هاى خطى
ص: 20
فارسى 2/1، تهران 1349، ص 9 - 1057 آقاى منزوى معرفى شده است. «نسخه در كتابخانه آستان قدس رضوى به شماره هاى 96 و 98 وجود دارد كه تاريخ تحرير نسخه اوّل، سال 969 و نسخه دوم سال 1055 مى باشد.
با اكرام و ارج گذارى به تلاش هاى پيشينيان، از خداى متعال مى خواهم، تمامى ناسخان، مصححان و ناشران كتاب را مشمول دعاى خير حضرت بقية اللّه الاعظم - عجل اللّه تعالى فرجه الشريف - قرار دهد. و تلاش اندك اين خدمتگذار را به قبول حسن بپذيرد و خوانندگان را مفيد افتد و در گسترش فرهنگ اخلاق و عرفان در جامعه سودمند واقع شود.
در پايان لازم است از كسانى كه هر يك به نحوى در اين كار كوچك نگارنده را يارى داده اند سپاسگزارى نمايم.
از سركار خانم اشرف جاسمى كه حروفچينى و صفحه آرايى كتاب را به عهده گرفتند و با حوصله و دقت آن را حروفچينى كردند.
از ناشر محترم كه به نشر كتاب همت گماشتند.
اين يادداشت را كه به نام حضرت دوست آغاز كردم با نام او هم به پايان مى برم.
بخشنده اى كه سابقه فضل و رحمتش ما را به حسن عاقبت اميدوار كرد
قم
ناصر باقرى بيدهندى
ص: 21
سپاس بى قياس بار خدايى را كه به سبب آنكه هيچ عقل را قوت اطّلاع بر حقيقتِ او نيست، و هيچ فكر و دانش را وسع احاطت به كنه معرفتِ او نه، هر عبارت كه در نعت(1) او ايراد كنند، و هر بيان كه در وصف او بر زبان رانند اگر ثبوتى باشد از شائبه(2) تشبيه معرا(3) [و] در تصور نيايد، و اگر غير ثبوتى بود از غائله(4) تعطيل(5) مبرّا [و] در توهّم نيفتد،(6) از اين جهت پيشواى اصفيا، و مقتداى اوليا،(7) و خاتم انبيا محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله گفت: «لا اُحْصى ثناءً عليكَ، انتَ كَما اَثْيَتَ على نفسكَ، و انت فوق ما يقول القائلون».(8)
و هزاران درود و صلوات و آفرين و تحيّات(9) بر روح مقدّس او، و ارواح
ص: 22
پاكان دودمان او، خصوصا ائمه معصومين و برگزيدگان ياران او(1) باد، بحقّ الحقّ.
امّا بعد، محرّر اين رسالت و مقرّر اين مقالت(2) «محمّد الطوسى» را بعد از تحرير كتابى كه موسوم است به «اخلاق ناصرى»(3) و مشتمل است بر بيان اخلاق كريمه و سياسات مرضيّه بر طريقه حكما، انديشه مند بود كه مختصرى در بيان سِيَر(4) اولياء و روش اهل بينش بر قاعده سالكان(5) و طريقت، و طالبان حقيقت، مبنى بر قوانين عقلى و سمعى، و مبنى(6) از دقايق نظرى و عملى كه به منزله لبّ آن صناعت و خلاصه آن فن باشد، مرتّب كرده اند، و اشتغال بدان مهم از كثرت شواغل(7) بى اندازه و موانع بى فايده ميسّر نمى شد، و اخراج آنچه در ضمير بود از قوت(8) به فعل(9) دست نمى داد.
تا در اين وقت كه اشاره نافذ خداوند(10) صاحب اعظم نظام، و دستوره.
ص: 23
عالم والى السّيف(1) و القلم، قدوة(2) اكابر(3) العرب و العجم، شمس الحقّ و الدين، بهاء الاسلام و المسلمين، ملك الوزاء في العالمين، صاحب ديوان الممالك، مفخر الاشراف و الأعيان، مظهر العدل و الاحسان، افضل و اكمل جهان، ملجأ و مرجع ايران، محبّ الاولياء، صاحب السعيد محمّد بن الجوينى(4)و(5) اعزّ اللّه انصاره، و ضاعف اقتداره، به تمام آن انديشه نفاذ(6) يافت، بر نوعى كه فرصت دست داد و وقت و حال اقتضا كرد. با وجود عوايق(7) و وفور علايق آنچه خاطر به ايراد آن مساعدت نمود در تقرير آن موانع مسامحت كرد، از جهت انقياد امر آن بزرگوار و امتثال فرمان مطاع او، چند باب مشتمل بر شرح آن حقايق و ذكر آن دقايق در اين مختصر وضع كرد، و در هر باب آيتى از تنزيل(8) مجيد كه «لاَ يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَلاَ مِنْ خَلْفِهِ»(9)-(10)6.
ص: 24
نيافت بر آنچه به آن نزديك بود اقتصار كرد، و آن را «اوصاف الاشراف» نام نهاد. اگر پسنديده نظرِ اشراف گردد مقصود حاصل شود، و الاّ چون تمهيد(1) معذرت تقديم يافته است مكارم اخلاق و محاسن شيَم(2) ذات شريف او اثر اين هفوات(3) را به ذيل مغفرت پوشيده گرداند. ايزد سبحانه و تعالى، همچنان كه او را در عالم مجازى به مرتبه سرورى و فرماندهى مخصوص گردانيده است، در عالم حقيقى نيز به رأفت يزدانى و دولت جاودانى مؤيد و موصوف گرداند. انّه اللّطيف المجيب.
پديد آيد. پس به حركتى محتاج شود در طلب كمال و اهل طريقت اين حركت را «سلوك» خوانند، و كسى كه به اين حركت رغبت كند، شش چيز لازم حال او شود:
اوّل: بدايت حركت و آنچه از او(1) چاره نباشد تا حركت ميسّر گردد، كه آن به منزله زاد و راحله است در حركت ظاهره.
دوم: ازاله(2) عوايق(3) و قطع موانع كه او را از حركت و سلوك بازدارند.
سوم: حركتى كه به واسطه آن از مبدأ به مقصد رسند، و آن سير و سلوك باشد و احوال سالك در آن حال.
چهارم: حال هايى كه در اثناى سير و سلوك از مبدأ حركت تا وصول به مقصد بر او گذرد.
پنجم: حال هايى كه بعد از سلوك، اهل وصول را سانح شود.
ششم: نهايت حركت و انقطاع سلوك، كه آن را در اين موضع فناى در توحيد خوانند.
و هر يك از اين معانى مشتمل بود بر چند(4) امر، الاّ نهايت حركت كه در آن تعدّد نبود. و ما اين شش معنى را در شش باب ايراد كنيم، هر بابى مشتمل بر شش فصل، الاّ باب آخر كه قابل تكثير(5) نبود.ل.
ص: 26
و ببايد دانست همچنان كه در حركت، حصول هر جزوى مسبوق باشد به جزوى ديگر، و مستعقب جزوى ديگر، الاّ جزو آخر، و هر حالى از اين احوال واسطه باشد ميان فقدانى سابق و مقارنتى(1) لاحق، تا در حال فقدان سابق آن حال مطلوب باشد و در حال مقارنت(2) لاحق، مهروب عنه شود، پس حصول هر حال به قياس آنچه پيش از آن باشد كمال بود و مقام در آن حال در وقتى كه توجّه به جايى بعد از آن مطلوب باشد نقصان، [كما] قال النبى صلى الله عليه و آله : «من استوى يوماهُ فَهُو مغْبونٍ».(3) و بدين موجب گفته اند: «حسناتُ الابرارِ سيئاتُ المقرّبينَ».(4) و اين معنا در فصول اين مختصر روشن گردد.
چون اين مقدمه روشن شد، شروع در ابواب و فصول اين مختصر كرده آيد. بتوفيق اللّه و عونه.5.
ص: 27
در مبدأ حركت و آنچه از آن چاره نباشد تا حركت ميسّر شود.
و آن مشتمل بر شش چيز است، و ما در هر يكى فصلى ايراد كنيم
به اين تفصيل:
فصل اوّل: در ايمان
فصل دوم: در ثبات
فصل سوم: در نيّت
فصل چهارم: در صدق
فصل پنجم: در انابت
فصل ششم: در اخلاص
ص: 28
قال اللّه تعالى: «الَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوآا إِيمانَهُم بِظُلْمٍ أُولَ-آئِكَ لَهُمُ الاْءَمْنُ وَهُمْ مُهْتَدُونَ».(1)
«ايمان» در لغت تصديق باشد، يعنى باور داشتن، و در عرف اهل تحقيق، تصديقى خاص باشد، و آن تصديق بود به آنچه علم قطعى به آن حاصل است و پيغمبر صلى الله عليه و آله فرموده است؛ و معرفت پيغمبر منفك نباشد از معرفت پروردگار قادر عالم، حىّ مُدرِك، سميع، بصير، مريد، متكلّم، كه پيغمبران را فرستاده است، و قرآن [را] به محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله فرستاده، و احكام فرائض و سنن و حلال و حرام بر وجهى كه همه امّت را بر آن اجماع باشد بيان فرموده است.
پس ايمان مشتمل بر اين امور باشد، و اين قدر قابل زياده و نقصان نباشد، چه اگر كمتر از اين باشد، ايمان نباشد، و اگر زيادت از اين باشد آن زيادت كمال ايمان بود و مقارن ايمان، و نشان او باور داشتن آن باشد كه آنچه دانستنى و گفتنى و كردنى باشد بداند و بگويد و بكند، و آنچه از آن احتراز فرموده باشند، احتراز كند و اين جمله از باب عمل صالح باشد، و قابل زيادت
ص: 29
و نقصان بود و لازم تصديق مذكور باشد. و از اين جهت ذكر ايمان با عمل صالح فرموده اند در همه مواضع، كما قال: «الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ».(1)
و بايد دانست كه ايمان را مراتب است، از همه كمتر ايمان به زبان است كه «يأَيُّها الَّذِينَ آمَنُوآا آمِنُوا بِاللّه ِ وَرَسُولِهِ وَالْكِتابِ الَّذِي نَزَّلَ عَلَى رَسُولِهِ»(2)«قالَتِ الاْءَعْرَابُ آمَنّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلكِن قُولُوآا أَسْلَمْنا وَلَمّا يَدْخُلِ الاْءِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ»(3) است.
و بالاى آن، ايمان به تقليد است، و آن تصديق جازم باشد به آنچه تصديق بايد كرد. و امّا زوالش ممكن بود و چون تصديق جازم حاصل شود هر آينه آن تصديق مستلزم عمل صالح باشد. «إِنَّما الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّه ِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَجاهَدُوا».(4)
و از آن بهتر ايمان به غيب است: «يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ»(5) عبارتى باشد در باطن، مقتضى ثبوت [تصديق] ايمانى، كأنّه من وراء حجاب، و از اين جهت مقرون به غيب باشد.
و از اين كامل تر، ايمان آنهايى كه در حقّ ايشان فرموده است: «إِنَّما3.
ص: 30
الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللّه ُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمانا»(1)«أُولَ-آئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّا»(2) كمال است. و متصل باشد به ايمان، يقينى كه شرح آن بعد از اين گفته آيد، و آن منتهاى مراتب ايمان باشد.
و آنچه در سلوك كمتر از آن نشايد، ايمان به تقليد است و ايمان به غيب، چه ايمان به زبان تنها به حقيقت ايمان نباشد، «وَما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللّه ِ إِلاَّ وَهُمْ مُشْرِكُونَ»(3) رحمه الله آن كه كاملى مطلق يعنى آفريدگارى هست، با سكون نفس سلوك ممكن باشد، و حصول آن به غايت آسان باشد و به اندك سعى حاصل شود.6.
ص: 31
قال اللّه سبحانه و تعالى: «يُثَبِّتُ اللّه ُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثّابِتِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيا وَفِي الاْءَخِرَةِ».(1)
«ثبات» حالتى است كه تا با ايمان مقارن نشود طمأنينه نفس كه طلب كمال، مشروط به آن است ميسّر نگردد، چه هر كس كه در معتقد خويش متزلزل باشد طالب كمال نتواند بود؛ و ثبات ايمان عبارت از حصول جزم(2) است به آن كه كاملى و كمالى هست، و تا اين جزم نباشد طلب كمال صورت نبندد، و عزم طلب كمال و ثبات در عزم تا حاصل نشود سلوك ممكن نباشد، و صاحب عزم بى ثبات «كالَّذِى اسْتَهْوَتْهُ الشَّياطِينُ فِي الاْءَرْضِ حَيْرَانَ»(3) باشد، بل متحيّر را خود عزم نباشد، و تا جازم يك جهت معيّن نشود،(4) حركت و سير و سلوك از او واقع نگردد و اگر حركتى كند اضطرابى و ترددى بى حاصل باشد كه آن را فايده و ثمر نباشد.
و علّت ثبات، بصيرت باطن باشد به حقيقت معتقد خويش، و وجدان
ص: 32
لذّت اصابت، و ملكه(1) شدن آن حالت باطن را بر وجهى كه زوال نپذيرد؛ و به اين سبب صدور اعمال صالحه از اصحاب آن ثبات، دايم و ضرورى است.
(1) ملكه در مقابل حال است. حال، صفتى است غير ثابت كه زود از بين مى رود مثل زردى رنگ انسان ترسيده و سرخى رنگ انسان خجالت زده، ولى ملكه حالت ثابته و راسخه نفسانى است كه به زودى زوال نمى پذيرد مثل شجاعت و حسادت و ساير ملكات اخلاقى.
ص: 33
قال اللّه تعالى: «قُلْ إِنَّ صَلاَتِى وَنُسُكِى وَمَحْياىَ وَمَماتِى للّه ِِ رَبِّ الْعالَمِينَ».(1)
«نيت» را معنى قصد است، و قصد واسطه است ميان علم و عمل، چه اوّل تا نداند كه كارى كردنى است ثابت قصدِ كردنِ آن كار نكند، و تا قصد نكند آن كار از وى حاصل نشود و مبدأ سير و سلوك قصد است، و در سير و سلوك بايد كه قصد مقصد معيّنى كند، و چون مقصد حصول كمال باشد از كمال مطلق، پس نيت بايد كه مشتمل باشد بر طلب قربت به حقّ تعالى كه اوست كامل مطلق.
و چون چنين باشد نيت تنها از عمل تنها بهتر باشد كه «نيةُ المؤمنِ خيرٌ مِنْ عملِه»(2) چه نيت به مثابه جان است، و عمل به مثابه تن، و «الاعمالُ بالنّيات»(3) يعنى زندگى تن به جان است.
ص: 34
و «لكلّ امرءٍ ما نوى و من كان هجْرتُه إلى اللّه ِ و رسولِهِ فهجْرتُهُ الى اللّه ِ و رسولِهِ، و من كانتْ هجرَتُه إلى الدُّنيا يُصيبُها أوْ امرأَةٍ تزوَّجها(1) فَهجرتَهُ الى ما هاجَرَ إليْهِ».(2)
و عمل خيرى كه مقارن نيت مقرون به طلب قربت باشد، هر آينه مقتضى حصول كمال باشد به حسب آن، كما قال اللّه تعالى: «لاَ خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْوَيهُمْ إِلاَّ مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاحٍ بَيْنَ النّاسِ وَمَن يَفْعَلْ ذَلِكَ ابْتِغَآءَ مَرْضاتِ اللّه ِ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْرا عَظِيما».(3)4.
ص: 35
قال اللّه تعالى: «ياأَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّه َ وَكُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ».(1)
«صدق» در لغت، راست گفتن و راست كردن وعده باشد، و در اين موضع، مراد راستى است هم در گفتن، و هم در نيت و عزم، و هم در وفاى به آنچه زبان داده باشد و وعده كرده باشد، و هم در تمامى حال ها كه پيش آيد او را.
و «صدّيق» كسى است كه در اين همه او را راستى پيشه و ملكه بود، و البته خلاف آنچه باشد در هر باب از او نتوان يافت نه به عين، نه به اثر.
و علما گفته اند كه هر كس چنين باشد خواب هاى او نيز همه راست بود و راست آيد؛ و «رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّه َ عَلَيْهِ»،(2) در شأن ايشان آمده است، و صديقان را با پيغمبران و شهيدان در يك سلك آورده اند، قال اللّه تعالى: «فأُولَ-آئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّه ُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَآءِ وَالصّالِحِينَ»(3) و ادريس به صدّيقى وصف كرده اند. «إِنَّهُ كانَ صِدِّيقا نَبِيّا»(4) عليهم السلام
ص: 36
«وَجَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِيّا».(1)
و چون راه راست نزديك ترين راهى باشد به مقصد، آن كسى(2) را كه(3) به طريق مستقيم سلوك كند اميدوارترين كس به وصول به مقصد باشد. ان شاء اللّه تعالى.ل.
ص: 37
قال اللّه تعالى: «وَأَنِيبُوآا إِلَى رَبِّكُمْ وَأَسْلِمُوا لَهُ».(1)
«انابت» با خداى گشتن، و بر او اقبال كردن باشد و آن به سه چيز است:
يكى به باطن، كه هميشه متوجّه به جانب خداى تعالى باشد، و در افكار و عزايم(2) طلب قربت او كند «وَجَآءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ».(3)
و ديگر به قول، كه در عموم اوقات به ذكر او و ذكر نعم و ذكر كسانى كه به حضرت او نزديك تر باشند مشغول باشد «وَما يَتَذَكَّرُ إِلاَّ مَن يُنِيبُ».(4)
سيّم از اعمال ظاهره، كه هميشه بر طاعات و عبادات كه مقرون به نيت قربت باشد مواظبت كنند، مانند صلوات فرايض و نوافل، و وقوف به مواقف بزرگان دين، و بذل صدقات، و احسان با خلق خدا به رسانيدن اسباب نفع به ايشان و بازداشتن موجبات ضرر ايشان، و راستى نگاه داشتن در معاملات، و انصاف از خود و اهل خود به دادن، و بر جمله التزام احكام شرع تقربا الى اللّه تعالى و طلبا لمرضاته، فانه قال اللّه تعالى: «وَأُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ غَيْرَ
ص: 38
بَعِيدٍ * هذا ما تُوعَدُونَ لِكُلِّ أَوَّابٍ حَفِيظٍ * مَنْ خَشِىَ الرَّحْمانَ بِالْغَيْبِ وَجَآءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ * ادْخُلُوها بِسَلامٍ ذَلِكَ يَوْمُ الْخُلُودِ * لَهُمْ ما يَشَآءُونَ فِيها وَلَدَيْنا مَزِيدٌ».(1)
(1) سوره ق، آيه 31 - 35.
ص: 39
قال اللّه تعالى: «وَما أُمِرُوآا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اللّه َ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ».(1)
پارسى «اخلاص»، ويژه كردن باشد، يعنى پاك كردن چيزى از هر چيزى كه غير او باشد، و با او درآميخته باشد و اينجا به اخلاص آن مى خواهند كه هر چه گويد و كند، قربت(2) به خداى تعالى بود و خاص خالص به سوى او كند كه هيچ غرضى ديگر از دنيوى و اخروى با آن نياميزد «أَلاَ للّه ِِ الدِّينُ الْخالِصُ».(3)
و مقابل اخلاص آن بود كه غرض ديگر با آن درآميزد مانند حبّ جاه و مال، يا طلب نيكنامى، يا طمع ثواب آخرت، يا از جهت نجات و رستگارى از عذاب دوزخ، و اين همه از باب شرك باشد.
و شرك دو نوع بود: جلى و خفى.
امّا شرك جلى: آن بت پرستى بود، و باقى، همه شرك خفى باشد.
قال صلى الله عليه و آله : «نيّة(4) الشركِ في اُمّتى اخفى مِنْ دبيب النَّمْلةِ السّوداء على الصّخرة
ص: 40
الصّمّاء في اللّيلة الظّلماء».(1)
و طالب كمال را شرك تباه ترين مانعى باشد در سلوك «فَمَن كانَ يَرْجُوا لِقَآءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحا وَ لاَ يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَدا».(2)
و چون مانع شرك خفى برطرف(3) شود، سلوك و وصول به آسانى دست دهد، «مَنْ اخلصَ للّه ِِ اربعينَ صباحا ظهرتْ ينابيعُ الحكمةِ مِنْ قلْبِه على لسانه»(4) و باللّه العصمة.5.
ص: 41
در ازالت عوايق(1) و قطع موانع(2) از سير و سلوك؛
و آن مشتمل بر شش فصل است:
فصل اوّل: در توبه
فصل دوم: در زهد
فصل سوم: در فقر
فصل چهارم: در رياضت
فصل پنجم: در محاسبت و مراقبت
فصل ششم: در تقوا
(1) جمع عايقه: موانع.
(2) بازدارنده ها.
ص: 42
قال اللّه تعالى: «وَتُوبُوآا إِلَى اللّه ِ جَمِيعا أَيُّها الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ».(1)
معنى «توبه» رجوع از گناه باشد، و اوّل ببايد دانست كه گناه چه باشد تا از او رجوع كنند، و بايد دانند كه افعال بندگان بر پنج قسم باشد:
اوّل: فعلى كه ببايد كرد و نشايد كه نكند.
دويّم: فعلى كه نبايد كرد و نشايد كه كند.
سيّم: فعلى كه كردن آن از ناكردن بهتر باشد.
چهارم: فعلى كه ناكرده از كردن بهتر بود.
پنجم: فعلى كه كردن و ناكردنِ او يكسان بود.
و گناه ناكردن فعلى بود كه از قسم اوّل باشد، و كردن فعلى كه از قسم دويّم باشد و از آن همه عاقلان را توبه واجب باشد.
و اينجا نه اقوال و افعال جوارح(2) تنها مى خواهيم،(3) بل جميع افكار و اقوال و افعال مى خواهيم كه تابع قدرت و ارادت هر عاقلى باشد.
امّا ناكردن فعلى كه از قسم سيّم باشد، و كردن فعلى كه از قسم چهارم
ص: 43
باشد، «ترك اولى» باشد، و از معصومان ترك اولى ناپسنديده باشد و توبه ايشان، از ترك اولى باشد، و اهل سلوك را التفات به غير حقّ تعالى كه مقصد ايشان است، گناه باشد ايشان را، و از آن توبه بايد كرد.
پس توبه سه نوع است:
توبه عام، همه بندگان را؛
و توبه خاص، معصومان را؛
و توبه اخص، اهل سلوك را؛
و توبه عصاة(1) امّت از قسم اوّل است، و توبه آدم عليه السلام و ديگر انبياء از قسم دوم بود، و توبه پيغمبر ما صلى الله عليه و آله آنجا كه گفت: «و انَّهُ ليُغانُ على قلبى و إنّى لاَستَغْفرُ اللّه َ في الْيومِ سبْعينَ مرَّةً»(2) از قسم سيّم.
امّا توبه عام، موقف(3) بود بر دو شرط:
شرط اوّل: علم به اقسام افعال كه كدام فعل از افعال رساننده به كمال بود، و كمال به حسب اشخاص متعدد بود، بعضى را نجات از عذاب بود، و بعضى را حصول ثواب، و بعضى را رضاى آفريدگار تعالى و قربت به او.
و آنكه كدام فعل رساننده به نقصان بود، و آن هم به ازاى كمال متعدد بود. يا استحقاق عقاب باشد، يا حرمان از ثواب باشد، و يا سخط آفريدگار و بُعدل.
ص: 44
از لعنت عبارت از آن باشد.
شرط دويّم: وقوف بر فايده حصول كمال رضاى او تعالى باشد و بر خلل حصول نقصان و سخط او تعالى.
پس هر عاقل كه اين دو شرط او را حاصل باشد البته گناه نكند، و اگر كرده باشد آن را به توبه تدارك كند.
و توبه مشتمل بود بر سه چيز: يكى به قياس با زمان ماضى، و يكى به قياس با زمان حاضر، و سيّم به قياس با زمان مستقبل.
امّا آنچه به قياس با زمان ماضى باشد به دو قسم مى شود: يكى پشيمانى بر آن گناه كه در زمان ماضى از او صادر شده باشد، و تأسّف بر آن تأسّفى هرچه تمام تر و اين قسم مستلزم قسم(1) ديگر باشد، و به اين سبب گفته اند: «النَّدمُ توبَةٌ».(2)
و قسم دوم تلافى آنچه واقع شده باشد در زمان ماضى، و آن قياس با سه كس باشد:
يكى به قياس با خداى تعالى كه نافرمانى او كرده است.
دوم به قياس با نفس خود كه نفس خود را در معرض نقصان و سخط خداى تعالى آورده است.
سيّم به قياس با غيرى كه مضرّت قولى يا فعلى به او رسانيده است، و تا آن غير را به حقّ خود نرساند تدارك صورت نبندد و در رسانيدن به حقّ او درل.
ص: 45
قول، يا به اعتذار بود يا به انقياد مكافات را، و بر جمله به آنچه مقتضى رضاى او باشد، و در فعل به ردّ حقّ او يا عوض حقّ او باشد با او يا با كسى كه قائم مقام او باشد، و با انقياد مكافات را از او يا از كسى كه قايم مقام او باشد، يعنى از قِبَل(1) او باشد و تحمل عذابى كه بر آن گناه معين كرده باشد. و اگر آن غير، مقتول باشد تحصيل رضاى اولياى او هم شرط باشد، چه تحصيل رضاى او محال باشد، و يمكن(2) چون ديگر شرايط توبه حاصل باشد اميدوار باشد كه در آخرت خداى تعالى جانب او مرضى و مرعى دارد به رحمت واسعه خويش.
و امّا حقّ نفس او به انقياد فرمان تحمل عقوبت دنياوى يا دينى كه واجب باشد تلافى بايد كرد.
و امّا جانب(3) الهى به تضرّع و زارى و رجوع با حضرت او، و عبادت او، و رياضت بعد از حصول رضاى مجنى عليه(4) و اداى حقّ نفس خود اميد باشد كه مرعى شود.
و امّا آنچه از توبه بر آن مشتمل باشد به قياس با زمان حاضر دو چيز بود:
يكى ترك گناهى كه در حال مباشر آن گناه باشد قربة الى اللّه.
دوم ايمن گردانيدن كسى كه آن گناه بر او متعدّى بوده، و تلافى نقصان كه راجع به آن كس بوده باشد.ت.
ص: 46
و امّا به قياس با زمان مستقبل بوده باشد هم دو چيز باشد: يكى عزم جزم كردن بر آنكه بدان گناه معاودت نكند، و اگر [به مثل] او را بكشند يا بسوزاند، نه به اختيار، نه به اجبار، راضى نشود بدان كه ديگر مثل آن گناه كند.
دوم آنكه عزم كند بر ثبات در آن باب، و باشد كه عازم بر خود ايمن نباشد به وثيقه نذرى، يا كفّارتى، يا نوعى ديگر از انواع موانع عود به آن گناه.
آن عزم را با خود ثابت گرداند، و مادام كه متردّد باشد يا در نيت او عود را مجال امكان باشد آن ثبات حاصل نباشد.
و بايد كه در اين جمله نيت تقرّب به خدا كند و از جهت امتثال فرمان او، تا در آن جماعت داخل شود كه: «التائبُ مِن الذَّنْبِ كمنْ لا ذَنْبَ لَه».(1)
اين جمله شرايط توبه عام است از معاصى. و در حقّ اين جماعت فرموده است:
«ياأَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوآا إِلَى اللّه ِ تَوْبَةً نَصُوحا عَسَى رَبُّكُمْ أَن يُكَفِّرَ عَنكُمْ سَيِّ-ءاتِكُمْ».(2)
و نيز فرموده است:
«إِنَّما التَّوْبَةُ عَلَى اللّه ِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوآءَ بِجَهالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِن8.
ص: 47
قَرِيبٍ فأُولَ-آئِكَ يَتُوبُ اللّه ُ عَلَيْهِمْ».(1)
و امّا توبه خاص كه از ترك اولى باشد، شرايط آن از اين معنا كه ياد كرده شد مفهوم مى شود و در اين باب فرموده است: «لَقَدْ تابَ اللّه ُ عَلَى النَّبِىِّ وَالْمُهاجِرِينَ وَالاْءَنصارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي ساعَةِ الْعُسْرَةِ».
و امّا توبه اخصّ از دو چيز بود:
يكى از التفات سالك به غير مطلوب و به اين سبب گفته اند: «اليمينُ و الشمالُ مَضلَّتانِ».(2)
و دوم: از عود به مرتبه اى كه از آن مرتبه ترقى بايد كرد(3) به التفات بدان مرتبه بر وجه رضا به اقامت در آنچه اين جمله ايشان را گناه باشد، و به اين سبب گفته اند: «حسناتُ الابرارِ سيئاتُ المقرّبينَ».(4) و ايشان را از آن گناه به توبه و استغفار و ترك اصرار و ندامت بر فوات گذشته، و تضرّع به حضرت آفريدگار تعالى و تقدس پاك بايد باشد.
من تاب و اخلص سرّه للّه فاللّه له «إِنَّ اللّه َ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ».(5)2.
ص: 48
قال اللّه تعالى: «وَلاَ تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلَى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْوَاجا مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَيَواةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقَى».(1)
«زهد»، عدم(2) رغبت است، و «زاهد» كسى باشد كه او را بدانچه تعلق به دنيا دارد مانند مآكل(3) و مشارب(4) و ملابس و مساكن و مشتهيات(5) و مستلذات(6) ديگر،(7) و مال و جاه و ذكر خير و قرب ملوك و نفاذ امر و حصول هر مطلب كه به مرگ از او جدا تواند بود، رغبت نبود، نه از سر عجز يا از راه جهل به آن، و نه از جهت غرضى يا عوضى كه به او راجع باشد و هر كس كه موصوف به اين صفت باشد زاهد باشد بر وجه مذكور.(8)
امّا زاهد حقيقى كسى باشد كه به زهد مذكور، طمع نجات از عقوبت دوزخ و ثواب بهشت هم ندارد، بلكه صرف نفس از آن جمله كه برشمرديم
ص: 49
بعد از آنكه فوايد و تبعات هر يك دانسته باشد، او را ملكه باشد و مشوب نباشد با طمعى يا اميدى يا غرضى از اغراض نه در دنيا و نه در آخرت؛ و ملكه گردانيدن اين صفت نفس را، به زجر باشد. از طلب مشتهيات او و رياضيت دادن او به امور شاقّه تا ترك غرض در وى راسخ شود.
در حكايت زهّاد آمده است كه شخصى سى سال سر گوسفند پخته و پالوده فروخت و از هيچكدام چاشنى نگرفت! از او سبب اين رياضت پرسيدند، گفت: وقتى نفس من آرزوى اين دو طعام كرد او را به مباشرت اتخاذ(1) اين دو طعام با عدم وصول به آن آرزو مالش دادم تا ديگر ميل به هيچ مشتهى(2) نكند.
و مثل كسى كه در دنيا زهد اختيار كند. جهت طمع نجاتى يا ثوابى در آخرت، مثل كسى باشد كه از دنائت(3) طبع و پستى به همت(4) روزها تناول طعام نكند با وفور احتياج، تا در ضيافتى متوقع، طعام بسيار تواند خورد؛ يا كسى كه در تجارت متاعى بدهد [متاعى] بستاند كه بدان سود كند.
و در سلوك راه حقيقت منفعت زهد و رفع شواغل باشد تا سالك به چيزى مشغول نگردد و از وصول به مقصد باز نماند.ل.
ص: 50
قال اللّه تعالى: «لَيْسَ عَلَى الضُّعَفَآءِ وَلاَ عَلَى الْمَرْضَى وَلاَ عَلَى الَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ ما يُنفِقُونَ حَرَجٌ».(1)
«فقير» كسى را گويند كه مالش نباشد، يا اگر باشد كمتر از كفاف او باشد، و در اين موضع فقير كسى را گويند كه رغبت به مال و مقتضيات(2) دنيوى ندارد، و اگر مال به دست آرد به محافظت او اهتمام نكند، نه از نادانى يا عجز يا از ضجرت(3) يا از غفلت، يا سبب طمعى مانند حصول مشتهيات، يا سبب جاه و ذكر خير و ايثار (و) سخاوت، و يا از جهت خوف از عقاب دوزخ، يا طلب ثواب آخرت، بلكه از جهت قلت التفاتى كه لازم اقبال بر سلوك راه حقيقت و اشتغال به مراقبت جانب الهى باشد تا غير حقّ تعالى حجاب (راه) او نشود، و به حقيقت اين فقر شعبه اى باشد از زهد.
قال النبى صلى الله عليه و آله : «ألا اخبركُمْ بِملوكِ اهلِ الجَنَّة؟ قالوا: بلى، قالَ: كلُّ ضعيفٍ مستضعفٍ اغْبرَ اشعثَ ذي طِمرَينِ لا يُعبؤ(4) بِهِ لَوْ اقْسمَ علَى اللّه ِ لأبرّهُ».(5)
ص: 51
و چون گفتند: اگر خواهى بطحاء و مكّه پر از زر به تو دهيم، گفت:
«لا، بلْ أجوعُ يوما فأسألكَ، و أشْبعُ يوما فأشْكُرَك».(1)و(2)
(1) بحارالانوار، ج 72، ص 64؛ عيون اخبار الرضا عليه السلام ، باب 31، ص 36 (با اندكى اختلاف).
(2) در نقلى ديگر: أجوع يومين و اشبع يوما.
نك: لطائف الحكمة، ص 265 - 267؛ كشف الاسرار، 5/361 و 7/411؛ جامع الصغير، 2/59؛ آداب المريدين، ص 54 و 322؛ مرصاد العباد، ص 428؛ منتخب سراج السائرين، ص 103 و 283.
ص: 52
قال اللّه تعالى سبحانه: «وَأَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى * فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى».(1)
«رياضت» رام كردن ستور(2) باشد به منع او از آنچه قصد كند از حركات غير مطلوب، و ملكه گردانيدن او را (به) اطاعت صاحب خويش در آنچه او را بر آن دارد و از مطالب خويش. و در اين موضع هم مراد از رياضت، منع نفس حيوانى بود از انقياد و مطاوعت قوه شهوى و غصبى و آنچه بدان دو تعلّق دارد، و منع نفس ناطقه از متابعت قواى حيوانى، و از رذائل اخلاق و اعمال، مانند حرص بر جمع مال، و اقتناء جاه و توابع آن از حيلت و مكر و خديعت و غيبت و تعصّب و غضب و حقد و حسد و فجور و انهماك(3) در شرور و آنچه از او حادث شود، و ملكه گردانيدن نفس انسانى را به طاعت و عمل(4) بر وجهى كه رساننده او باشد به كمالى كه او را ممكن باشد.
ص: 53
و نفسى(1) را كه متابعت قوه شهوى كند، «بهيمى» گويند. و آن را كه متابعت قوه غضبى كند، «سبُعى» خوانند. و آن را كه رذائل اخلاق ملكه كند، «شيطانى»، و در تنزيل اين جمله «نفس اماره»(2) آمده است يعنى «امارة بالسوء» اگر اين رذائل در وى ثابت باشد.
امّا اگر در وى ثابت نباشد، يا وقتى ميل به شرّ كند و وقتى ميل به خير، و چون ميل به خير كند از ميل به شر پشيمان شود و خويشتن را ملامت كند بر آن، آن نفس را «لوّامه»(3) خوانده اند.
و نفسى را كه منقاد عقل باشد و طلب خير او را ملكه شده او را «نفس مطمئنّه»(4) ناميده است.
و غرض از رياضت سه چيز است:
يكى: رفع موانع از وصول به حقّ، از شواغل ظاهره و باطنه.
دوم: مطيع گردانيدن نفس حيوانى هر عقل عملى را كه باعث باشد بر طلب كمال.
و سوم: ملكه گردانيدن نفس انسانى را به ثبات بر آنچه معدّ او باشد قبول».
ص: 54
فيض حقّ تعالى را تا به كمالى كه او را ممكن باشد، برسد.
ص: 55
قال اللّه تعالى: «وَإِن تُبْدُوا ما فِىآ أَنفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُم بِهِ اللّه ُ».(1)
«محاسبت» با كسى حساب (كردن)، و مراقبت (كسى را) نگاهداشتن بود. و مراد از محاسبت آن است كه طاعات و معاصى را با خود حساب كند تا كدام بيشتر است. اگر طاعت بيشتر باشد باز بيند كه در فضل طاعات بر معاصى با نعمت هايى كه حقّ تعالى در حقّ او كرامت كرده است چه نسبت دارد، با وجود او و چندين حكمت ها در آفرينش اعضاى او كه علماى تشريح چندين كتب در شرح آن قدر(2) كه فهم ايشان به آن رسيده است، ساخته اند با آنكه از آنچه هست از دريايى قطره اى فهم نكرده اند، و چندين فوائد كه در قوت هاى نباتى و حيوانى در آن موجود است پيدا كرده است، و چندين دقايق صنع در نفس او كه مدرك علوم و معقولات است به ذات خود و مدرك محسوسات و مدبّر قوى و اعضا به آلات ايجاد كرده است، و روزى او كه از ابتداى خلقت تقدير كرده است. و اسباب پرورش او از علويّات و سفليات
ص: 56
ساخته.
پس اگر فضل طاعات او به اين نعمت ها و ديگر نعمت ها كه بر نتوان شمرد، چنان كه فرموده است: «وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّه ِ لاَ تُحْصُوها»(1) كند بر تقصير خود در همه احوال واقف شود.
و امّا اگر اطاعت و معاصى او مساوى باشد، بداند كه به ازاى اين نعمت ها به هيچ بندگى قيام نكرده است و تقصير خويش واضح تر يابد.
و اگر معاصى راجح تر باشد، فَوَيْلٌ لَهُ ثُمَّ وَيْلٌ لَهُ.
پس هرگاه طالب كمال اين حساب با خود كرده باشد از او جز طاعت در وجود نيايد و خويشتن را با آنكه جز طاعت نكند مقصّر داند، و از اين جهت فرموده اند: «حاسِبُوا اَنْفُسَكُمْ قَبْلَ أَنْ تُحاسَبُوا».(2)
و اگر حساب خود نكند و در معصيت تمادى نمايد به وقت آنكه به مقتضاى «وَإِن كانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَيْنا بِها وَكَفَى بِنا حسِبِينَ»(3) حساب او كنند و در عذاب اليم و خسران عظيم افتد، «وَ حِينَئِذٍ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا يُقْبَلُ مِنْهُ شَفاعَةٌ»،(4) اعاذنا اللّه من ذلك.
و امّا «مراقبت» آن است كه هميشه ظاهر و باطن خود نگاه دارد تا از وى چيزى در وجود نيايد كه حسناتى كه كرده، باطل گرداند.
يعنى ملاحظت احوال خود دايم بكند تا بر معصيتى اقدام ننمايد، نه در8.
ص: 57
آشكار، و نه در پنهان، و شاغلى او را از سلوك راه حقّ باز ندارد، نه قوى و نه ضعيف. و اين معنا هميشه پيش خاطر خود بدارد: «وَاعْلَمُوآا أَنَّ اللّه َ يَعْلَمُ ما فِىآ أَنفُسِكُمْ فاحْذَرُوهُ»(1)(2)
واللّه يوفّق من يشاء من عباده انّه هو اللطيف الخبير.ل.
ص: 58
قال اللّه سبحانه و تعالى: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللّه ِ أَتْقَيكُمْ».(1)
«تقوى» پرهيز باشد از معاصى از بيم خشم خداى تعالى و دورى از او، همچنان كه بيمار را كه طالب صحّت باشد از تناول آنچه در آن مضرّت باشد و آنچه از اقدامش مقتضى مزيد بيمارى او باشد پرهيز بايد كرد، تا علاج او دست دهد، و درمان بيمارى او منجح آيد.
همچنين ناقصانى را كه طالب كمال باشند از هرچه منافى كمال باشد، يا مانع حصول آن، يا سالك را شاغل از سير و سلوك در طريق طلب كمال پرهيز بايد كرد تا آنچه مقتضى وصول باشد يا معاون در سلوك بود، مفيد و مؤثر باشد.
«وَمَن يَتَّقِ اللّه َ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا * وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ».(2)
و به حقيقت، تقوى مركب از سه چيز است:
يكى خوف، و ديگر تحاشى(3) از معاصى، و سيم طلب قربت.
و شرح هر يك از اين سه به تمام در اين رساله مختصر به جاى خود بيان
ص: 59
خواهد شد، و در تنزيل و احاديث، ذكر تقوى و ثناى متقيان بيشتر از آن آمده است كه در اين مختصر ذكر توان نمود، و غايت همه غايات محبّت بارى تعالى باشد:
«بَلَى مَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ وَاتَّقَى فَإِنَّ اللّه َ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ».(1)6.
ص: 60
در سير و سلوك در طلب كمال و بيان احوال سالك
و آن مشتمل بر شش فصل است:
فصل اوّل: در خلوت
فصل دوم: در تفكّر
فصل سوم: در خوف
فصل چهارم: در رجاء
فصل پنجم: در صبر
فصل ششم: در شكر
ص: 61
قال اللّه تعالى: «وَذَرِ الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَعِبا وَلَهْوا وَغَرَّتْهُمُ الْحَيَواةُ الدُّنْيا».(1)
در علوم حقيقى مقرّر شده است كه هر ذات كه مستعد قبول فيض الهى باشد با وجود استعداد و عدم موانع، از حصول آن فيض محروم نتواند بود. و طلب فيض از كسى ممكن باشد كه او را دو چيز معلوم بود: يكى آنكه وجود آن فيض به يقين و بى شك تجويز داند. و ديگر آنكه داند كه وجود آن فيض در هر ذات كه باشد مقتضى كمال آن ذات بود. و اين هر دو علم مقارن(2) استعداد قبول آن فيض باشد در همه احوال.
و چون اين مقدّمه معلوم شد و تقدير داده آمد، گوييم: طالب كمال را بعد از حصول استعداد، رفع(3) موانع واجب باشد، و معظم موانع، مشاغل مجازى باشد كه نفس را به التفات به ما سوى اللّه مشغول دارند، و از اقبال كلّى بر وصول به مقصد حقيقى بازدارند، و شواغل، حواس ظاهره و باطنه باشند، يا ديگر قواى حيوانى، يا افكار مجازى.
ص: 62
امّا «حواس ظاهره» شاغل باشند به ديدن صورت هايى كه بيننده را به مشاهدات او رغبت افتد، و شنيدن صوت هاى مناسب،(1) و همچنين در بوى ها و طعم ها و ملموسات.
امّا «حواس باطنه» شاغل باشند به تخييل(2) صورت ها و حالت ها، كه خاطر بدان ملتفت باشد، يا به توهم محبتى يا مبغضتى، يا تعظيم مسرّتى(3) يا تحقير مضرّتى(4) يا انتظامى يا عدم انتظامى،(5) يا به تذكّر حال گذشته، يا به تفكّر در امورى كه طالب حصول آن امور باشد مانند مال و جاه.
امّا «قواى حيوانى» شاغل به سبب حزنى، يا خوفى، يا غضبى، يا شهوتى، يا خيانتى، يا خجلتى، يا غيرتى، يا انتظار لذّتى،(6) يا اميد قهر بر عدوى، يا حذر از مؤلمى باشد.
امّا «افكار مجازى شاغل تفكّر در امرى غير مهم يا علمى غير نافع باشد.
و بالجمه، هرچه به اشتغال بدان، از مطلوب محجوب شود. و «خلوت»، عبارت(7) است از ازالت اين جمله موانع، پس صاحب خلوت بايد كه موضعى اختيار كند كه همى(8) از محسوسات ظاهر و باطن شاغلى نباشد و قواى حيوانى را مرتاض گرداند تا او را جذب به آنچه ملايم آن قوى باشد، و دفع از
(1) مقغّا و مناسب، خ ل.
(2) تخيّل، خ ل.
(3) چيزى، خ ل.
(4) چيزى، خ ل.
(5) نظامى، خ ل.
(6) لذيذى، خ ل.
(7) اشارت، خ ل.
(8) با مصالح معاش و معاد باشد، امّا مصالح معاش امور فانى باشد.
ص: 63
آنچه غير ملايم بود تحريم نكند، و از افكار مجازى به كلّى اعراض كند، و آن فكرهايى بود كه غايات آن راجع با مصالح معاش فانى باشد.(1)
امّا مصالح معاد امورى باشد كه غايات آن حصول لذات باقى باشد نفس طالب را، و بعد از زوال موانع ظاهره و خالى كردن باطن از اشتغال به ما سوى اللّه. (و) بايد كه به همگى همت و جوامع نيت اقبال كند بر ترصّد(2) سوانح(3) غيبى و ترقّب(4) واردات حقيقى، و آن را «تفكّر» خوانند و آن را در فصلى مفرد ايراد كرده شود، و آن اين است:ن.
ص: 64
قال اللّه تعالى سبحانه: «أَوَلَمْ يَتَفَكَّرُوا فِىآ أَنفُسِهِم ما خَلَقَ اللّه ُ السَّماوَاتِ وَالاْءَرْضَ وَما بَيْنَهُما إِلاَّ بِالْحَقِّ».(1)
هرچند در معنى «تفكّر» وجوه بسياه گفته اند، خلاصه همه وجوه آن است كه تفكّر، سير باطن انسانيت از مبادى به مقاصد. و نظر را نيز همين معنى گفته اند در اصطلاح علما.
و هيچ كس از مرتبه نقصان به مرتبه كمال نتواند رسيد الاّ به سيرى، و به اين سبب گفته اند: اوّل واجبات تفكّر و نظر است، و در تنزيل حثّ(2) بر تفكّر زياده از آن است كه بر توان شمرد:
«إِنَّ فِي ذَلِكَ لاَءَياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ».(3)
و در حديث آمده است:
«تَفَكُّرُ سَاعَةٍ خَيْرٌ مِنْ عِبادَةِ سَبْعِينَ سَنَةٍ».(4)
و ببايد دانست كه مبادى سير كه از آنجا آغاز حركت بايد كرد، آفاق
ص: 65
و انفس است، و سير استدلال است از آيات هر دو، يعنى از حكمت هايى كه در هر ذرّه از ذرات است هر يكى از اين دو كون يافته شود بر عظمت و كمال مبدع هر دو تا مشاهده نور ابداع او در هر ذرّه كرده شود:
«سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الاْءَفاقِ وَفِىآ أَنفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ».(1)
و بعد از آن استشهاد از حضرت جلال او بر هرچه جز اوست از مبدعات «أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ شَهِيدٌ»(2) ظهور او مكشوف گردد.
و امّا «آيات آفاق»، از معرفت موجوداتى كه سوى اللّه باشد چنان كه هست، و حكمت در وجود هر يكى به قدر استطاعت انسانى حاصل شود مانند علم هيئت افلاك و كواكب و حركت، و اوضاع هر يك و مقادير(3) اجرام و ابعاد و تأثيرات آن، و هيئت عالم سفلى و ترتيب عناصر و تفاعل ايشان به حسب صور و كيفيات، و حصول امزجه و تركيب مركّبات معدنى و نباتى و حيوانى و نفوس(4) سماوى و ارضى، و مبادى حركت هر يك و آنچه از ايشان و در ايشان واقع باشد، از مبانيات و مخالفات و خواص و مشاركات، و آنچه بدين جهت تعلّق دارد از علوم اعداد و مقادير و لواحق آن.
و امّا آيات انفس، و آن معرفت ابدان و انفس است، و آن معلوم مى شود بهل.
ص: 66
علم تشريح اعضاى مفرده از عِظام(1) و عضلات و اعصاب و عروق و منافع هر يك و مركّبه چون اعضاى رئيسه و خادمه و آلات هر يك، و جوارح و معرفت قوى و افعال هر يك، و احوال مانند صحّت و مرض، و معرفت نفوس و كيفيت ارتباط آن بر ابدان(2) و افعال و انفعالات هر دو از يكديگر، و اسباب نقصان و كمال در هر يك، و به مقتضى سعادت و شقاوت عاجل(3) و آجل و آنچه بدان تعلّق دارد؛ اين جمله مبادى سير است كه تفكّر عبارت از آن است.
و امّا مقاصد، و آنچه منتهاى سير باشد، در آخر فصول و ابواب معلوم شود و آن وصول باشد به نهايت مراتب كمال.ه.
ص: 67
قال اللّه سبحانه و تعالى: «وَخافُونِ إِن كُنتُمْ مُؤْمِنِينَ».(1)
علما گفته اند: «الحزن على ما فات، و الخوف ممّا لم يأت».(2)
پس «حزن» عبارت باشد از تألّم باطن به سبب وقوع مكروهى كه دفع آن متعذّر باشد، يا فوات فرصتى، يا امرى مرغوب فيه كه تلافى آن متعذّر باشد.
و «خوف» عبارت بود از تألّم باطن به سبب توقّع مكروهى كه اسباب حصول آن ممكن الوقوع باشد، يا توقع فوات مطلوبى و مرغوبى كه تلافى آن متعذّر بود.
پس اگر اسباب حصول معلوم الوقوع باشد يا مظنون به ظنّى، غالب آن را انتظار مكروه نيز خوانند و تألّم زيادت باشد، و اگر تعذّر وقوع اسباب معلوم باشد و تألّم حاصل آن را خوفى خوانند كه سبب آن ماليخوليا(3) باشد.
و خوف و حزن ارباب سلوك از فايدتى خالى نباشد، چه حزن اگر به
ص: 68
سبب ارتكاب معاصى باشد، يا به سبب فوات مدت گذشته در عطلت از عبادت، يا در ترك سير در طريق كمال مقتضى تصميم عزم توبه باشد.
و خوف اگر از سبب ارتكاب گناه و نقصان و نارسيدن به درجه ابرار باشد، موجب جهد نمودن در اكتساب خيرات، مبادرت در سلوك طريق كمال باشد، «ذَلِكَ يُخَوِّفُ اللّه ُ بِهِ عِبادَهُ»(1) خالى باشد از اهل قساوت باشد، «فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِن ذِكْرِ اللّه ِ أُولَ-آئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ».(2)
و هر امن كه در اين مقام به سبب زوال اين خوف بود مقتضى هلاك باشد: «أَفَأَمِنُوا مَكْرَ اللّه ِ فَلاَ يَأْمَنُ مَكْرَ اللّه ِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ».(3)
امّا اهل كمال از اين خوف و حزن مبرّا باشند: «أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَآءَ اللّه ِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ».(4)
و هرچند به حسب لغت، خوف و خشيت به يك معنى است، در عرف اين طايفه ميان هر دو فرق است كه خشيت به علماء خاص است كه «إِنَّما يَخْشَى اللّه َ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَمَآؤُا»(5)«ذَلِكَ لِمَنْ خَشِىَ رَبَّهُ»(6)«لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ8.
ص: 69
يَحْزَنُونَ».(1)
پس خشيت استشعارى باشد كه به سبب شعور به عظمت و هيبت حقّ عزّ و علا، و وقوف بر نقصان خود، و قصور از اداى حقّ و بندگى حقّ، و يا از تخيّل ترك ادب در عبوديت، يا از اخلاف به طاعت لازم آيد.
پس خشيت خوفى خاص باشد: «وَيَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَيَخافُونَ سُوآءَ الْحِسابِ»(2)
و رهبت به خشيت نزديك است: «هُدًى وَرَحْمَةٌ لِلَّذِينَ هُمْ لِرَبِّهِمْ يَرْهَبُونَ».(3) و سالك چون به درجه رضا رسد، خوف او به امن بدل شود: «أُولَ-آئِكَ لَهُمُ الاْءَمْنُ وَهُمْ مُهْتَدُونَ»،(4) نه او را از هيچ مكروهى كراهيّت باشد، و نه به هيچ مطلوبى رغبت بود، و اين امن از سبب كمال بود، چنان كه امن مذكور از سبب نقصان باشد و صاحب اين امر از خشيت خالى نباشد تا آنگه كه به نظر وحدت متجلّى شود، و آنگاه از خشيت(5) اثرى باقى نماند، چه خشيت از لوازم تكثّر بود.ل.
ص: 70
قال اللّه سبحانه و تعالى: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هاجَرُوا وَجاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللّه ِ أُولَ-آئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَتَ اللّه ِ وَاللّه ُ غَفُورٌ رَحِيمٌ».(1)
هرگاه مطلوبى متوقع باشد كه در زمان استقبال حاصل خواهد شد، و طالب از ظن باشد به تحصيل(2) اسباب آن مطلوب. فرحى كه از تصور حصول آميخته با توقّع حصول در باطن او حادث شود، «رجاء» خوانند.
و اگر داند و متيقن باشد كه اسباب ساخته است و متوقّع واجب الوقوع است در مستقبل، آن «انتظار مطلوب» خوانند، و هر آينه فرح در آن صورت زيادت باشد.
و اگر ساختگى اسباب حصول معلوم و مظنون نباشد، آن را «تمنّى» خوانند.
و اگر تعذّر حصول از اسباب معلوم و مظنون نباشد و توقّع حصول باقى، آن رجاء از باب غرور و حماقت باشد.
و خوف و رجاء متقابلانند، و در سلوك رجاء مشتمل بر فوائد بسيار
ص: 71
باشد مانند خوف، چه رجاء باعث باشد بر ترقّى درجات كمال و بر سرعت سير در طريق وصول به مطلوب: «يَرْجُونَ تِجارَةً لَن تَبُورَ * لِيُوَفِّيَهُمْ أُجُورَهُمْ وَيَزِيدَهُمْ مِن فَضْلِهِ».(1)
و نيز رجاء مقتضى حسن ظن باشد به مغفرت و عفو بارى سبحانه و تعالى و ثقت به رحمت او: «أُولَ-آئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَةَ اللّه ِ»،(2) و در حصول به مطلوب(3) به موجب آن توقع فرموده است: «أَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِى بِي».(4)
و عدم رجاء در اين مقام باعث يأس و قنوط باشد: «إِنَّهُ لاَ يايْ-ءَسُ مِنْ رَوْحِ اللّه ِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ»(5) به سبب اين يأس، هدف لعنت ابدى شد: «لاَ تَقْنَطُوامِنْ رَحْمَةِ اللّه ِ»(6) رجاء او منتفى شود، به سبب آنكه داند كه هرچه بايسته است، ساخته(7) است، و آنچه نساخته است نبايسته است.
و با اين تصور اگر رجاء باقى باشد عايد با جهل باشد به تمامى آنچه در بايست و در نبايست باشد، يا با شكايت از مسبب الاسبابِ جهت حرمان از مطلوب.
و از فصل گذشته و اين فصل معلوم شود كه مادام كه سالك در سلوكل.
ص: 72
باشد از خوف و رجاء خالى نباشد: «يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفا وَطَمَعا»،(1) چه از استماع آيات وعد و وعيد، و تفرّس دلايل نقصان و كمال، و توقع وقوع هر يكى بدل از يكديگر، و تصوّر آنكه انتهاء سلوك يا وصول باشد به مقصد يا لا وصول و حرمان، رجاء مقارن خوف لازم آيد و ترجيح يك طرف بر ديگرى ممكن نباشد: «لَوْ وُزِنَ خَوْفُ الْمُؤْمِنِ وَ رَجاءُهُ لاَعْتَدَلاَ»(2) كه اگر رجاء را ترجيح دهند، امنى نه به جايگاه لازم آيد: «أَفَأَمِنُوا مَكْرَ اللّه ِ»(3) ترجيح دهند، يأسى موجب هلاكت لازم آيد: «إِنَّهُ لاَ يايْ-ءَسُ مِنْ رَوْحِ اللّه ِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ».(4)7.
ص: 73
قال اللّه سبحانه و تعالى: «وَاصْبِرُوآا إِنَّ اللّه َ مَعَ الصّابِرِينَ».(1)
«صبر» در لغت، حبس نفس است از جزع به وقت وقوع مكروه، [و لابد آن «مَن» باطن باشد] و آن منع باطن باشد از اضطراب و بازداشتن زبان از شكايت و نگاهداشتن اعضا از حركات غير معتاد.
و صبر بر سه نوع باشد:
اوّل: «صبر عوام»، و آن حبس نفس است بر سبيل تجلّد و اظهار ثبات در «تحمّل»، تا ظاهر حال او به نزديك عاقلان و عموم مردم مرضى باشد: «يَعْلَمُونَ ظاهِرا مِنَ الْحَيَواةِ الدُّنْيا وَهُمْ عَنِ الاْءَخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ».(2)
دويّم: «صبر زهّاد و عباد و اهل تقوى و ارباب حلم» از جهت توقع ثواب آخرت: «إِنَّما يُوَفَّى الصّابِرُونَ أَجْرَهُم بِغَيْرِ حِسابٍ».(3)
و سيّم: «صبر عارفان»، چه بعض ايشان التذاذ يابند به مكروه از جهت تصوّر آنكه معبود جلّ ذكره ايشان را به آن مكروه از ديگر بندگان خاص گردانيده است، و به تازگى ملحوظ نظر او شده اند:
ص: 74
«وَبَشِّرِ الصّابِرِينَ * الَّذِينَ إِذَآ أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوآا إِنّا للّه ِِ وَإِنّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ * أُولَ-آئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ».(1)
و در آثار آورده اند كه جابر بن عبداللّه انصارى كه يكى از اكابر صحابه بود و در آخر عمر به ضعف پيرى و عجز مبتلا شده بود. محمّد بن على بن الحسين المعروف بالباقر عليه السلام به عيادت او رفت و از حال او سؤال نمود. گفت: در حالى هستم كه پيرى از جوانى، و بيمارى از تندرستى، و مرگ از زندگانى را دوست تر دارم!
[امام] محمّد [باقر عليه السلام ] گفت: من بارى چنانم كه اگر مرا پير دارد پيرى دوست تر دارم، و اگر جوان دارد جوانى دوست تر دارم، و اگر بيمار دارد بيمارى، و اگر تندرست دارد تندرستى، و اگر مرگ دهد مرگ، و اگر زندگانى، زندگانى را دوست تر دارم.
جابر چون اين سخن شنيد بر روى محمّد صلى الله عليه و آله بوسه داد و گفت: صدق رسول اللّه كه مرا گفت: «تو يكى از فرزندان مرا ببينى همنام من وَ هُوَ يَبْقَرُ الْعِلْم بَقْرا كَما يَبْقَرُ الثَّورُ الأرْض» و به اين سبب او را باقر العلوم الاوّلين و الآخرين گفتند.(2)
و از معرفت اين مراتب معلوم شود كه جابر در مرتبه اهل صبر بوده است، و محمّد صلى الله عليه و آله در مرتبه رضا.
و بعد از اين شرح رضا گفته آيد ان شاء اللّه تعالى.2.
ص: 75
قال اللّه تعالى سبحانه: «وَسَنَجْزِى الشَّاكِرِينَ».(1)
«شكر» در لغت ثنا است بر منعم به ازاى نعمت هاى او چو معظم نعمت ها بل جمله نعمت ها از حقّ تعالى است، پس بهترين چيزى مشغول بودن به شكر او تعالى باشد.
و قيام شكر به سه چيز لازم آيد:
يكى معرفت نعمت منعم كه آفاق و انفس مشتمل بر آن است.
و دوم شادمانى به وصول آن نعمت ها به او.
و سيّم جهد نمودن در تحصيل رضاى منعم به قدر امكان و استطاعت، و آن به محبّت او باشد در باطن، و ثناى او بر وجهى كه به او لايق باشد در قول و فعل،(2) و جهد نمودن در قيام به آنچه به قياس با منعم به آن قيام بايد نمود از مكافات طاعت يا اعتراف به عجز.
قال اللّه تعالى: «لَئِن شَكَرْتُمْ لاَءَزِيدَنَّكُمْ».(3)
ص: 76
و فى الخبر: «اَلإِيمَانُ نِصْفان؛ نِصفٌ صَبرٌ وَ نِصفٌ شُكرٌ».(1)
چه سالك به هيچ حالى از احوال از ملاقات امرى ملايم يا غير ملايم خالى نباشد، پس بر ملازم شكر بايد كرد، و بر غير ملايم صبر بايد نمود، و همچنان كه به ازاى صبر، جزع است، و به ازاى شكر، كفران است و كفر نوعى از كفران است: «وَلَئِن كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِى لَشَدِيدٌ».(2)
و از اينجا معلوم شود كه درجه شكر از درجه صبر عالى تر است، و چون شكر نتوان گذارد الاّ به دل و زبان و اعضاى ديگر كه هر سه نعمت اوست، و قدرت بر استعمال هر يكى نعمت ديگر،(3) پس اگر خواهد كه بر هر نعمتى شكرى گذارد بر اين نعمت ها هم شكرى ديگر بايد گذارد و سخن دراز گردد، و آن به كه شكر همچنان باشد كه در اوّل و انتها به عجز باشد و اعتراف به عجز از شكر، آخر مراتب شكر است چنان كه اعتراف به عجز از ثنا، بزرگ ترين تناسب، و به اين سبب گفته اند:
«لاَ اُحْصِى ثَناءً عَلَيْكَ، اَنْتَ كَما أَثْنَيْتَ عَلى نَفْسِكَ وَ فَوْقَ مَا يَقُولُ الْقائِلُونَ».(4)
و به نزديك اهل تسليم، شكر منتفى شود، چه شكر مشتمل است بر قياملا
ص: 77
مجازات و مكافات منعم، و آن كسى كه در مقام بندگى به محلّى بود كه خود را هيچ محلّى ننهد، چگونه در مقابل كسى تواند آمدن كه همه او باشد؟!
پس نهايت شكر تا آنجا باشد كه خود را وجودى داند و منعم را وجودى.
ص: 78
در ذكر احوالى كه مقارن سلوك حادث شود،
تا آنگاه وصول و مقصد باشد.
و اين مشتمل بر شش فصل است:
فصل اوّل: در ارادت
فصل دوم: در شوق
فصل سوم: در محبّت
فصل چهارم: در معرفت
فصل پنجم: در يقين
فصل ششم: در سكون
ص: 79
قال اللّه تعالى سبحانه: «وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَوةِ وَالْعَشِىِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ».(1)
پارسى «ارادت» خواستن است و آن مشروط به سه چيز باشد:
شعور به مراد؛
و شعور به كمالى كه مر او را حاصل باشد؛
و غيبت از مراد.
پس اگر مراد از قبيل امورى باشد كه مريد را تحصيل آن ممكن باشد، چون ارادت با قدرت منضم شود، هر دو موجب حصول مراد شوند.
و اگر از قبيل امورى كه حاصل و موجود باشد، امّا حاضر نباشد، هر دو مقتضى وصول به مراد شوند.
پس اگر در وصول توقّفى افتد ارادت مقتضى حالى شود در مريد كه آن را «شوق» خوانند، و شوق پيش از وصل(2) باشد.
و اگر وصول به تدريج باشد چون از وصول اثرى حاصل شود، آن را
ص: 80
«محبّت» خوانند.
و محبّت را مراتب بود، و مرتبه آخر به وقت تمامى وصول و انتهاى سلوك باشد.
امّا ارادت مقارن(1) سلوك بر وجهى و اعتبارى مقتضى سلوك باشد، چه طلب كمال نوعى از ارادت بود، و چون ارادت منقطع شود به سبب وصول، يا علم به امتناع وصول، سلوك نيز منقطع شود. و اين ارادت كه مقارن سلوك باشد با اهل نقصان خاص بود، و امّا اهل كمال را ارادت عين كمال باشد و محض مراد بود.
و در حديث آمده است كه در بهشت درختى است كه آن را «طوبى» خوانند، هر كسى را آرزويى بود. مراد و آرزوى او را معا از آن درخت به وى رسانند بى هيچ تأخيرى و انتظارى.(2)
و نيز گفته اند كه: بعضى مردم را بر طاعتى كه در دنيا كنند ثواب در آخرت(3) بدهند و بعضى را عين عمل ايشان ثواب ايشان باشد.(4)
و اين سخن مؤكّد آن است كه بعضى را ارادت عين مراد باشد، چه كسى كه در سلوك به مرتبه رضا رسد او را ارادت منتفى شود.
يكى از بزرگان(5) كه طالب اين مرتبه بوده گفته است: «لو قيل لى ما تريد7.
ص: 81
أقول: اريد أن لا اريد».
ص: 82
قال اللّه سبحانه و تعالى: «وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ».(1)
«شوق» يافتن لذّت محبّتى باشد كه لازم فرط ارادت بود، آميخته به آلام(2) مفارقت به او و در حالت سلوك، بعد از اشتداد ارادت، شوق، ضرورى باشد؛ و باشد كه پيش از سلوك، چون شعور به كمال مطلوب حاصل شود و قدرت سير به آن منضمّ نباشد، و صبر بر مفارقت نقصان پذيرد، شوق حاصل شود.
و سالك چندان كه در سلوك، ترقّى بيشتر كند، شوق او بيشتر شود و صبر، كمتر، تا آنكه به مطلوب رسد، بعد از آن لذّت، نيل كمال خالص شود از شائبه الم، و شوق منتفى گردد.
و ارباب طريقت، باشد(3) كه مشاهده مجنون را شوق خوانند؛ و آن، به اين اعتبار باشد كه طالب اتّحاد باشد و به آن مرتبه هنوز نارسيده.
ص: 83
قال اللّه سبحانه و تعالى: «وَمِنَ النّاسِ مَن يَتَّخِذُ مِن دُونِ اللّه ِ أَندَادا يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللّه ِ وَالَّذِينَ آمَنُوآا أَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ».(1)
«محبّت»، ابتهاج(2) باشد به حصول كمال، يا تخيّل حصول كمال مظنون يا محقّق كه در مشعورٌ به باشد.
و به وجهى ديگر، محبّت، ميل نفس باشد بدانچه در شعور بدان، لذّتى يا كمالى(3) مقارن شعور باشد، و چون لذّتِ ادراك،(4) ملايم است يعنى نيل كمال، پس محبّت از لذّت يا تخيّل لذّت، خالى نباشد.
و محبّت، قابل شدت و ضعف است، اوّل مراتب او، ارادت است، چه ارادت، بى محبّت نباشد، و بعد از آن، آنچه مقارن شوق باشد و با وصول تمام كه ارادت و شوق منتفى شود، محبّت غالب تر شود.
و مادام كه از مغايرت طالب و مطلوب اثرى باقى باشد، محبّت، ثابت بود، و عشق، محبّتِ مفرط باشد.
ص: 84
و باشد كه طالب و مطلوب، متّحد باشند و به اعتبار، متغاير، و چون اين اعتبار زايل شود، محبّت منتفى گردد، پس آخر و نهايت محبّت و عشق، اتّحاد باشد.
و حكما گفته اند كه: محبّت، يا فطرى(1) بود، يا كسبى. و محبّت فطرى(2) در همه كائنات موجود باشد؛ چه در فلك، محبتى است كه مقتضى حركت اوست، و در هر عنصر كه طلب مكان طبيعى مى كند، در آن محبّت، مكان مركوز است، و همچنين محبّت ديگر از احوال طبيعى از وضع و مقدار و فعل و انفعال، و در مركبات نيز چنان كه در مغناطيس آهن ربا،(3) و در نبات زياده از آنچه در مركبات باشد، به سبب آنكه بر طريق نموّ و اغتذاذ و تحصيل بذر و حفظ نوع متحرك باشد، و در حيوان زيادت بر آنچه در نبات نباشد مانند الفت و انس و مُشاكل(4) و رغبت به تزاوج، و شفقت بر فرزند و ابناى نوع.
و امّا محبّت كسبى، اغلب در نوع انسان بود، و سبب آن از سه چيز بود:
اوّل لذّت، و آن جسمانى باشد يا غير جسمانى، وهمى باشد يا حقيقى.
و دوم منفعت؛ و آن هم يا مجازى باشد، چنان كه محبّت دنياوى كه نفع آن بالعرض باشد، يا حقيقى كه منفعت آن بالذات باشد.
و سيم مشاكله جوهر، و آن يا عام باشد، چنان كه ميان دو كس كه هم خُلقن.
ص: 85
و هم طبع باشند و به اخلاق و شمايل و افعال يكديگر مبتهج(1) شوند، و يا خاص بود ميان اهل حقّ، مانند محبّت طالب كمال كامل مطلق را.
و باشد كه سبب محبّت، مركب باشد از اين اسباب تركيب مذكور(2) ثنائى(3) يا ثلاثى.(4)
و محبّت، مبنى بر معرفت نيز باشد، چنان كه عارف را با آنكه لذّت و منفعت و خير، همه از كامل مطلق به او مى رسد، پس او را محبّت كامل مطلق حاصل آيد، به مبالغت تر از ديگر محبّت ها؛ و معنى «وَالَّذِينَ آمَنُوآا أَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ»(5)
و اهل ذوق گفته اند كه: رجاء و خشيت و شوق و انس و انبساط و توكّل و رضا و تسليم، جمله از لوازم محبّت باشد، چه محبّت با تصور رحمت محبوب، اقتضاى «رجاء» كند و با تصور هيبت اقتضاى «خشيت» و با عدم وصول، اقتضاى «شوق»؛ و به استقرار وصول، اقتضاى «أنس»؛ و به افراط انس، اقتضاى «انبساط»؛ و با ثقت و به عنايت، اقتضاى «توكّل» و با استحسان هر اثر كه از محبوب صادر شود، اقتضاى «رضا»؛ و با تصور قصور و عجز خود و كمال او و احاطت قدرت او، اقتضاى تسليم.
و بالجمله، محبّت حقيقى، حدّى با تسليم دارد، آنگاه كه حاكم مطلق،5.
ص: 86
محبوب را داند و محكوم مطلق، خود را و عشق حقيقى، حدّى با فنا دارد كه همه، معشوق را بيند و هيچ خود را نبيند و كلّ ما سوى اللّه، به نزديك اهل اين مرتبه، حجاب باشد، پس غايت سير به آن برسد كه از همه اعراض نمايند و توجّه به او كنند: «وَإِلَيْهِ يُرْجَعُ الاْءَمْرُ كُلُّهُ».(1)3.
ص: 87
قال اللّه سبحانه و تعالى: «شَهِدَ اللّه ُ أَنَّهُ لاَآ إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَالْمَلاَئِكَةُ وَأُولُوا الْعِلْمِ قَآئِما بِالْقِسْطِ لاَآ إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ».(1)
پارسى «معرفت»، شناخت باشد و اينجا مراد از معرفت، مرتبه بلندترين از مراتب خداشناسى است؛ چه، خداشناسى را مراتب بسيار است.
و مَثَل مراتب معرفت، چنان است كه آتش را بعضى چنان شناسند كه شنيده باشند كه موجودى هست كه هرچه به او برسد، ناچيز شود، و اثر او در آنچه محاذى او باشد، ظاهر گردد، و چندان كه از او بردارند، هيچ نقصانى در او نيايد و هرچه از او جدا شود، بر ضدّ طبع او باشد و آن موجود را آتش خوانند.
و در معرفت بارى تعالى، كسانى كه به اين مثابت باشند، «مقلدان» خوانند، مانند كسانى كه سخن بزرگان، تصديق كرده اند در اين باب بى وقوف بر حجتى.
و بعضى كه به مرتبه بالاى اين جماعت باشند، كسانى باشند كه از آتش، دود به ايشان رسد و دانند كه اين دود از چيزى مى آيد،(2) پس حكم كنند به
ص: 88
موجودى(1) كه دود، اثر اوست. و در معرفت كسانى كه به اين مثابت باشند، «اهل نظر» باشند كه به برهان قطع دانند كه صاهعى هست؛ چه؛ آثار قدرت او بر وجود او دليل سازند.
و بالاى اين مرتبه، كسانى باشند كه از حرارت آتش، به حكم مجاورت اثرى احساس كنند و به آن منتفع شوند.
و در معرفت، كسانى كه به اين مرتبه باشند، «مؤمنان به غيبت» باشند، و صانع را شناسند، از وراى حجاب.
و بالاى اين مرتبه، كسانى باشند كه از آتش منافع بسيار يابند؛ مانند:
1 - خبز 2 - طبخ 3 - انضاج و غير آن، و اين جماعت به مثابت كسانى هستند كه در معرفت، لذت معرفت دريابند و بدان مبتهج شده باشند. و تا اين جا، مراتب اهل دانش باشند.
و بالاى اين مرتبه، كسانى باشند كه آتش را مشاهده كنند؛ و به توسط نور آتش، چشم هاى ايشان مشاهده موجودات كند. و اين جماعت، در معرفت، به مثابت اهل بينش باشند، و ايشان را «عارفان» خوانند و معرفت حقيقى، ايشان را بود.
و كسانى را كه در مراتب ديگر باشند بالاى اين مرتبه، هم حساب عارفان دارند(2) و ايشان را «اهل يقين» خوانند، و ذكر يقين و اهل يقين بعد از اين گفته شود. .
ص: 89
و از ايشان، جماعتى باشند كه معرفت ايشان از باب معاينه(1) باشد، و ايشان را «اهل حضور» خوانند، و انس و انبساط، خاص به ايشان باشد.(2)
و نهايت معرفت، اينجا باشد كه عارف، منتفى شود مانند كسى كه به آتش سوخته و ناچيز گردد.
(1) معارف، خ ل.
(2) نيز خواجه طوسى معتقد است كه معرفت شهودى داراى مراتب است و مى توان با خضوع و ابتهال و تضرّع و قطع علايق دنيوى، به درجاتى از آن نايل آمد. نك: فصول العقايد، ص 18 - 21.
ص: 90
قال اللّه سبحانه و تعالى: «وَبِالأَْخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ».(1)
و در حديث آمده است كه: «مَنْ(2) اُعْطِىَ الْيَقِينَ وَ مَنْ اُوتِىَ حَظَّهُ مِنْهُ لا يُبَالُ بِمَا انْتَقَصَ مِنْ صَلاتِهِ وَ صَوْمِهِ».(3)
«يقين» در عرف، اعتقادى باشد جازم مطابق ثابت كه زوالش ممكن نباشد، و آن به حقيقت مؤلّف بود از علم به معلوم، و از علم به آنكه خلاف آن علم اوّل، محال باشد.
و يقين را مراتب است،(4) و در تنزيل،(5) «علم اليقين» و «عين اليقين»(6) و «حق اليقين» آمده است، چنان كه فرموده است: «لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينَ *
ص: 91
لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ * ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ».(1)
و ديگر گفته است:
«وَتَصْلِيَةُ جَحِيمٍ * إِنَّ هذا لَهُوَ حَقُّ الْيَقِينِ».(2)
و در مثل آتش - كه در باب معرفت گفته آمد - مشاهده هرچه در نظر آيد به توسّط نور آتش، به مثابت علم اليقين است؛ و معاينه جرم آتش كه مفيض(3) نور است بر هرچه قابل اضائت باشد، به مثابت عين اليقين، و تأثير آتش در آنچه بدو رسد تا هويّت او محو كند و آتش صِرف بماند، حقّ اليقين.
و جحيم، هرچند عذاب است امّا، چون نهايت وصول به او انتفاء هويّت و اصل است، رؤيت او از دور و نزديك، و دخول در او، كه انتفاء غير اقتضا كند، به ازاى اين سه مرتبه است.
و اللّه اعلم بحقايق الامور.ل.
ص: 92
قال اللّه تعالى: «الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللّه ِ أَلاَ بِذِكْرِ اللّه ِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ».(1)
«سكون» دو نوع بود:
يكى از خواص اهل نقصان، و آن مقدّم بر سلوك باشد كه صاحبش از مطلوب و كمال بى خبر باشد، و آن را «غفلت» خوانند.
و ديگرى بعد از سلوك كه از خواص اهل كمال بوده باشد به وقت وصول به مطلوب، و آن را «اطمينان» خوانند.
و حالى كه در ميان اين دو سكون بوده باشد «حركت» و [يا] «سير و سلوك» خوانند، و حركت از لوازم محبّت باشد قبل الوصول، و سكون از لوازم معرفت است كه مقارن وصول باشد.
و به اين سبب گفته اند: «لو تحرك العارف هلك، و لو سكن المحبّ هلك».(2) و از اين مبالغت تر نيز گفته اند و آن اين است: «لو نطق العارف هلك و لو سكت المحبّ هلك».(3)
اين است احوال سالك تا آنگاه كه واصل شود، واللّه اعلم.
ص: 93
در ذكر حال هايى كه اهل وصول را سانح(1) شود.
و آن مشتمل بر شش فصل است:
فصل اوّل: در توكّل
فصل دوم: در رضا
فصل سوم: در تسليم
فصل چهارم: در توحيد
فصل پنجم: در اتّحاد
فصل ششم: در وحدت
ص: 94
قال اللّه سبحانه و تعالى: «وَعَلَى اللّه ِ فَتَوَكَّلُوآا إِن كُنتُمْ مُؤْمِنِينَ».(1)
«توكّل»، كار با كسى واگذاشتن باشد، و در اين موضع مراد از توكّل بنده است(2) در كارى كه از او صادر شود يا او را پيش آيد چون وى را يقين باشد كه خداى تعالى از او داناتر است، و تواناتر با او واگذارد تا چنان كه تقدير اوست آن كار را مى سازد و به آنچه او تقدير كند و كرده باشد خرسند و راضى باشد: «وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللّه ِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللّه َ بالِغُ أَمْرِهِ».(3)
و خرسندى او به آنچه خدا كند و سازد، به آن حاصل شود كه تأمّل كند در حال گذشته خود كه اوّل بى خبر او را در وجود آورد و چندين حكمت در آفرينش او پيدا كرده كه به همه عمر خود هزار يك آن را نتواند شناخت، و اورا بپرورانيد، و از اندرون و بيرون و كارهايى كه بدان توانست بودن و به آن نقصان به كمال توانست رسيدن بى التماس و مصلحت ديدِ او بساخت، تا بداند كه آنچه در مستقبل خواهد بود هم خواهد ساخت و از تقدير و ارادت او بيرون نخواهد بود.
ص: 95
پس بر او تعالى اعتماد كند، و اضطراب در باقى نكند و او را يقين حاصل شود كه آنچه بايد ساخت خداى تعالى سازد اگر او اضطراب كند و اگر نكند، چه «مَنِ انْقَطَعَ إِلَى اللّه ِ كَفاهُ اللّه ُ كُلَّ مَؤُنَتِهِ، وَ رَزَقَهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِب».(1)
توكّل نه چنان بود كه دست از همه كارها بازدارد، و گويد كه با خداى گذاشتم، بل چنان بود كه بعد از آنكه به او يقين شده باشد كه هرچه جز خداست آن از خداست، و بسيار چيزها هست كه در عالم واقع مى شود به حسب شروط و اسباب، چه قدرت و ارادت خداى تعالى به چيزى كه تعلّق گيرد دون چيزى، لا محاله، به حسب شرطى و سببى كه مخصوص(2) باشد به آن چيز تعلّق گيرد، پس خويشتن و علم و قدرت و ارادت خويشتن را همه از جمله اسباب و شروط شمرد كه مخصوص(3) ايجاد بعضى از امور باشند كه او آن امور را نسبت به خود مى دهد، پس بايد كه در آن كارها كه قدرت و ارادت او از شروط و سبب وجود آن است مجدّتر باشد، مانند كسى كه به توسط او كارى مخدوم و موجد و محبوب او خواهد تمام شود و چون چنين باشد جبر و قدر متّحد و مجتمع شده باشند، چه آن كار را اگر نسبت به موجد دهد جبر در خيال آيد، و اگر نسبت به شرط و سبب دهد قدر در خيال آيد.
و چون به نظر راست تصوّر كند، نه جبر مطلق باشد و نه قدر مطلق، و اين كلمه را كه گفته اند: «لاَ جَبْرَ وَ لاَ تَفْوِيضَ بَلْ اَمْرٌ بَيْنَ الاْءَمْرَيْنِ»(4) معنى محقق شود5.
ص: 96
پس خود را در افعالى كه منسوب به اوست متصرّف داند به تصرّفى كه در آن به منزلت تصرّف آلات باشد نه به منزلت تصرّف فاعل به آلات، و به حقيقت آن دو اعتبار كه يكى نسبت به فاعل است، و ديگر نسبت به آلت متّحد شود، و همه از آلت(1) باشد بى آنكه آلت ترك توسط خود كند يا كرده باشد. و اين به غايت دقيق باشد و جز بر رياضت قوه عاقله بدان مقام نتوان رسيد، و هر كس كه بدان مرتبه رسد به يقين داند كه مقدّر همه موجودات يكى است كه هر امرى كه حادث خواهد شد در وقتى خاص به شرط و آلتى و سببى خاص ايجاد كند، و تعجيل را در طلب و تأنّى را در دفع مؤثّر نداند، و خود را هم از جمله شروط و اسباب داند تا از دلبستگى به امور عالم خلاص يابد تا آنكه در ترتيب به آنچه به او خاص باشد از غير او مجدّتر باشد.
و به حقيقت معنى «أَلَيْسَ اللّه ُ بِكافٍ عَبْدَهُ»(2) از جمله متوكلان باشد، و اين آيه در حقّ او و امثال او منزل است: «فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّه ِ إِنَّ اللّه َ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ».(3)9.
ص: 97
قال اللّه سبحانه و تعالى: «لِكَيْلاَ تَأْسَوْا عَلَى ما فاتَكُمْ وَلاَ تَفْرَحُوا بِما آتَاكُمْ».(1)
«رضا» خشنودى است، و آن ثمره محبّت است، و مقتضاى عدم انكار است، چه در ظاهر و چه در باطن و چه در دل، و چه در قول و چه در فعل. و «اهل ظاهر» را مطلوب آن باشد كه خداى تعالى از ايشان راضى باشد تا از خشم و عقاب او ايمن شوند، و «اهل حقيقت» را مطلوب اين باشد كه از خداى تعالى راضى باشند، و آنچنان باشد كه ايشان را هيچ حالى از احوال مختلف مانند مرگ و زندگانى، بقا و فنا، رنج و راحت، سعادت و شقاوت، و غنا و فقر مخالف طبع او نباشد، و يكى را بر ديگرى ترجيح ننهند، چه دانسته باشند كه صدور همه از بارى تعالى است، و محبّت بارى تعالى در طبايع ايشان راسخ شده باشد، پس بر ارادت و بر مراد او هيچ مزيدى نطلبند، و هرچه پيش ايشان آيد بدان راضى باشند.
از يكى از بزرگان اين مرتبه باز گفته اند كه هفتاد سال عمر يافت كه در مدت عمر «لم يقل لشى ء كان ليته لم يكن، و لا لشى ء لم يكن ليته كان».
ص: 98
و از بزرگى پرسيدند كه از رضا در خود چه اثرى يافته اى؟
گفت كه: از مرتبه رضا بويى به من نرسيده(1) است، و معذلك اگر از ذات من پلى بر دوزخ سازند، و خلايق اولين و آخرين را بر آن پل گذرانند و به بهشت رسانند و مرا تنها در دوزخ كنند، ابدا در دل من در نيايد كه چرا حظّ من تنها اين است به خلاف حظوظ(2) ديگران.
و هر كس كه تساوى احوال مختلف كه ياد كرده آمد در طبيعت او راسخ شود مرادِ او به حقيقت آن باشد كه واقع شود.
و از اينجا گفته اند كه: «هر كس كه او را هرچه آيد، بايد، پس هرچه او را بايد، آيد» و چون تحقيق كند رضاى خدا از بنده آنگاه حاصل شود كه رضاى از خداى حاصل شود: «رَضِىَ اللّه ُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ».(3)
پس مادام كه كسى را اعتراض بر امرى از امور واقع باشد كائنا ما كان(4) در خاطر او آيد يا ممكن باشد كه در خاطر آورد، از مرتبه رضا بى نصيب باشد.
و صاحب مرتبه رضا هميشه در آسايش باشد، چه او را بايست و نبايست نباشد، بلكه بايست و نبايست او همه بايست باشد: «وَرِضْوَانٌ مِنَ اللّه ِ أَكْبَرُ».(5)
دربان بهشت را «رضوان» از آن خواندند و گفته اند: «الرضا بالقضا بابُ اللّه2.
ص: 99
الاعظم»،(1) چه هر كس كه به رضا رسيد به بهشت رسيد، و در هرچه نگرد به نور رحمت الهى نگرد و «اَلْمُؤْمِنُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللّه ِ الاْءعْظَمِ».(2) چه بارى تعالى را كه موجد همه موجودات است اگر بر امرى از امور انكار باشد آن امر را وجود محال باشد، و چون بر هيچ امر او را انكار نباشد پس از همه راضى باشد، نه بر هيچ فائت متأسف و نه بر هيچ حادث مبتهج گردد. «إِنَّ ذَلِكَ مِنْ عَزْمِ الاْءُمُورِ».(3)7.
ص: 100
قال اللّه سبحانه و تعالى: «فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِىآ أَنفُسِهِمْ حَرَجا مِمّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيما».(1)
«تسليم» باز سپردن باشد؛ و در اين مموضع مراد از تسليم آن است كه هرچه سالك آن را نسبتى به خود كرده باشد، آن را با خداى سپارد.
و اين مرتبه بالاى مرتبه توكّل باشد، چه در توكّل كارى كه با خداى مى گذارد به مثابت آن است كه او را وكيل مى كند، پس تعلق خود را به آن كار باقى مى داند. و در تسليم قطع آن تعلق مى كند، تا هر امرى كه او را به خود متعلّق مى شمرد و همه را متعلّق به او داند.
و اين مرتبه بالاى مرتبه رضا باشد، چه در مرتبه رضا هرچه خدا كند موافق طبع او باشد، و در اين مرتبه طبع خود، و موافق و مخالف طبع خود، جمله با خداى سپرده باشد، او را طبعى نمانده باشد تا آن را موافقى و مخالفى باشد.
ص: 101
«لاَ يَجِدُوا فِىآ أَنفُسِهِمْ حَرَجا مِمّا قَضَيْتَ»(1)
«يُسَلِّمُوا تَسليما» از بالاى آن مرتبه.
و چون محقق سالك به منظرِ تحقيق نگرد، خود را نه حدّ رضا داند و نه حدّ تسليم، چه در هر دو خود را به ازاى حقّ تعالى مرتبه اى نهاده است تا او راضى باشد، و حقّ مرضى عنه، و او مؤدّى باشد و حقّ قابل، و اين اعتبارات آنجا كه توحيد باشد منتفى باشد.ه.
ص: 102
قال اللّه تعالى سبحانه: «لاَتَجْعَلْ مَعَ اللّه ِ إِلها آخَرَ».(1)
«توحيد» يكى گفتن و يكى كردن باشد؛ و توحيد به معنى اوّل شرط باشد در ايمان كه مبدأ معرفت بود و به معنى تصديق، با آنكه خداى تعالى يكى است «إِنَّما اللّه ُ إِلهٌ وَاحِدٌ».(2)
و به معنى دوم كمال معرفت باشد كه بعد از ايمان حاصل شود، و آن چنان بود كه هرگاه موقن(3) را يقين شود كه در وجود جز بارى تعالى و فيض او نيست، و فيض او را هم وجود به انفراد نيست، پس نظر از كثرت بريده كند، و همه يكى داند و يكى بيند، پس همه را با يكى كرده باشد در سرّ خود از مرتبه «وحده لا شريك له في الإلهية» بدان مرتبه رسيده كه «وحده لا شريك له في الوجود».
و در اين مرتبه، ما سوى اللّه حجاب او شود، و نظر به غير اللّه شريك(4) مطلق شمرد و به زبان حال بگويد: «إِنِّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذِى فَطَرَ
ص: 103
السَّماوَاتِ وَالاْءَرْضَ حَنِيفا وَما أَنا مِنَ الْمُشْرِكِينَ».(1)9.
ص: 104
قال اللّه تعالى سبحانه: «وَلاَ تَدْعُ مَعَ اللّه ِ إِلها آخَرَ لاَآ إِلهَ إِلاَّ هُوَ».(1)
«توحيد» يكى كردن است و «اتّحاد» يكى شدن آنجا «لاَتَجْعَلْ مَعَ اللّه ِ إِلها آخَرَ»(2)«فَلاَ تَدْعُ مَعَ اللّه ِ إِلها آخَرَ»(3)(4) هست كه در اتّحاد نيست.
پس هرگاه كه يگانگى، مطلق شود و در ضمير، راسخ شود تا به وجهى(5) به دوئى التفات ننمايد، به اتّحاد رسيده باشد.
و اتّحاد، نه آن است كه جماعتى قاصر نظران توهّم كنند كه مراد از اتّحاد، يكى شدنِ بنده با خداى تعالى باشد، «تَعالَى اللّه ُ عَن ذلِكَ عُلُوّا كَبِيرا»؛ بل آن است كه همه او را ببينند، بى تكلّف آنكه گويد هرچه جز او است از اوست پس همه يكى است بل چنان كه به نور تجلّى او تعالى شأنه بينا شود، غير او را نبيند، بيننده و ديده بينش نباشد و همه يكى شود.
ص: 105
و دعاى منصور حسين حلاج(1) كه گفته است:
بَيْنِى وَ بَيْنِكَ اِنَّنى يُنازِعنى فَارْفَع بِفَضْلِكَ اِنَّنى مِن الْبَيْن(2)
مستجاب شد و انيّت او از ميان برخاست. تا توانست گفت:
أنا مِنْ اَهْوى وَ مَنْ أهوى اَنا نَحنُ رُوحانِ خَلَلنا بَدَنا(3)
و در اين مقام معلوم شود كه آن كس كه گفت: «انا الحقّ» و آن كس(4) كه گفت: «سبحانى! ما اعظم شأنى»(5) نه دعوى الهيّت كرده اند، بل دعوى نفىِ انيّتِ7.
ص: 106
خود و اثبات(1) انيّت غير خود كرده اند؛ و هو المطلوب.ى.
ص: 107
قال اللّه سبحانه و تعالى: «لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ للّه ِِ الْوَاحِدِ الْقَهّارِ».(1)
«وحدت» يگانگى است، و اين بالاى اتّحاد است، چه از اتّحاد كه به معنى يكى شدن است، بوى كثرت آيد، و در وحدت آن شائبه نباشد و آنجا سكون و حركت، و فكر و ذكر، و سير و سلوك، و طلب و طالب و مطلوب، و نقصان و كمال همه منعدم بشود كه: «اِذا بَلَغَ الْكَلامُ اِلَى اللّه ِ فَاَمْسِكُوا».(2)
ص: 108
ص: 109
در فنا
قال اللّه تعالى: «كُلُّ شَىْ ءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ».(1)
در وحدت سالك و سلوك و سير و مقصد و طلب و طالب و مطلوب نباشد، «كُلُّ شَىْ ءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ».
و اثبات اين سخن و بيان هم نباشد، و نفى اين سخن و بيان هم نباشد، و اثبات و نفى متقابلانند و دوئى مبدأ كثرت است، آنجا نفى و اثبات نباشد، و نفى نفى و اثبات اثبات هم نباشد، و نفى اثبات و اثبات نفى هم نباشد.
و اين را «فنا» خوانند، كه معاد خلق با فنا باشد همچنان كه مبدأ ايشان از عدم بود: «كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ».(2)
معنى «فنا» را حدّى با كثرت است: «كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ * وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَالاْءِكْرَامِ».(3)
فنا به اين معنى هم نباشد، هرچه در نطق آيد، و هرچه در وهم آيد، و هرچه عقل بدان رسد جمله منتفى گردد. «وَإِلَيْهِ يُرْجَعُ الاْءَمْرُ كُلُّهُ».(4).
ص: 110
اين است آنچه در اين مختصر خواستيم كه ايراد كنيم، و اينجا سخن منقطع شود.
والسلام على من اتبع الهدى
سبحان ربك العزّة عما يصفون، و سلام على المرسلين،
و الحمدللّه ربّ العالمين، و الصلوة و السلام على سيّدنا محمّد و آله الطاهرين الطّيبين الذين هم نقلوا هم اصلاب الطاهرين الى ارحام المطهّرات.
و الذين اذهب اللّه عنهم الرجس و طهّرهم تطهيرا.
تمّت الرّسالة المنسوب باوصاف الاشراف خواجه نصيرالدين طوسى رحمه الله
سپاس بى حد خداوند جلّ جلاله را كه با عنايت و تفضّل نامتناهى و حسن توفيقش، تحقيق اين كتاب ارزشمند به پايان رسيد. براى تمام استادان و دانشمندانى كه از گفتار يا نوشتار آنان در اين تحقيق سود جسته - و تحقيق اين كتاب ثمره آنهاست - رحمت و بخشايش مى طلبد.
اميد كه اين خدمت ناقابل در پيشگاه حضرت ولىّ التوفيق قبول شود و توفيقات بهتر و بيشتر عطا فرمايد. ربّنا انك انعمت فأتممه.
ص: 111
الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللّه ِ، 92
الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ، 30
الَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوآا إِيمانَهُم، 29
إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هاجَرُوا وَجاهَدُوا، 71
إِنَّ اللّه َ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ، 48
إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللّه ِ أَتْقَيكُمْ، 59
إِنَّ ذَلِكَ مِنْ عَزْمِ الاْءُمُورِ، 99
إِنَّ فِي ذَلِكَ لاَءَياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ، 65
إِنَّما التَّوْبَةُ عَلَى اللّه ِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوآءَ، 47
إِنَّما اللّه ُ إِلهٌ وَاحِدٌ، 102
إِنَّما الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّه ِ وَرَسُولِهِ، 30
إِنَّما الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللّه ُ، 31
إِنَّما يَخْشَى اللّه َ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَمَآؤُا، 69
إِنَّما يُوَفَّى الصّابِرُونَ أَجْرَهُم بِغَيْرِ حِسابٍ، 74
إِنَّهُ كانَ صِدِّيقا نَبِيّا، 36
ص: 112
إِنَّهُ لاَ يايْ-ءَسُ مِنْ رَوْحِ اللّه ِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ، 72، 73
إِنِّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذِى فَطَرَ، 102
أَفَأَمِنُوا مَكْرَ اللّه ِ فَلاَ يَأْمَنُ مَكْرَ اللّه ِ، 69، 73
أَلاَ إِنَّ أَوْلِيَآءَ اللّه ِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ، 69
أَلاَ للّه ِِ الدِّينُ الْخالِصُ، 40
أَلَيْسَ اللّه ُ بِكافٍ عَبْدَهُ، 96
أُولَ-آئِكَ لَهُمُ الاْءَمْنُ وَهُمْ مُهْتَدُونَ، 70
أُولَ-آئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّا، 31
أُولَ-آئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَةَ اللّه ِ، 72
أَوَلَمْ يَتَفَكَّرُوا فِىآ أَنفُسِهِم ما خَلَقَ اللّه ُ، 65
أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ شَهِيدٌ، 66
بَلَى مَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ وَاتَّقَى، 60
ذَلِكَ لِمَنْ خَشِىَ رَبَّهُ، 69
ذَلِكَ يُخَوِّفُ اللّه ُ بِهِ عِبادَهُ، 69
رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّه َ عَلَيْهِ، 36
رَضِىَ اللّه ُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ، 98
سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الاْءَفاقِ وَفِىآ أَنفُسِهِمْ، 66
شَهِدَ اللّه ُ أَنَّهُ لاَآ إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَالْمَلاَئِكَةُ، 88
فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّه ِ، 96
فأُولَ-آئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّه ُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ، 36
ص: 113
فَلاَ تَدْعُ مَعَ اللّه ِ إِلها آخَرَ، 104
فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ، 100
فَمَن كانَ يَرْجُوا لِقَآءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحا، 41
فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِن ذِكْرِ اللّه ِ، 69
قالَتِ الاْءَعْرَابُ آمَنّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا، 30
قُلْ إِنَّ صَلاَتِى وَنُسُكِى وَمَحْياىَ وَمَماتِى للّه ِِ رَبِّ الْعالَمِينَ، 34
كالَّذِى اسْتَهْوَتْهُ الشَّياطِينُ فِي الاْءَرْضِ حَيْرَانَ، 32
كُلُّ شَىْ ءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ، 109
كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ * وَيَبْقَى وَجْهُ، 109
كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ، 109
لَئِن شَكَرْتُمْ لاَءَزِيدَنَّكُمْ، 76
لاَتَجْعَلْ مَعَ اللّه ِ إِلها آخَرَ، 102، 104
لاَ تَقْنَطُوامِنْ رَحْمَةِ اللّه ِ، 72
لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ، 70
لاَ خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْوَيهُمْ إِلاَّ مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ، 35
لاَ يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَلاَ مِنْ خَلْفِهِ، 24
لاَ يَجِدُوا فِىآ أَنفُسِهِمْ حَرَجا مِمّا قَضَيْتَ، 101
لَقَدْ تابَ اللّه ُ عَلَى النَّبِىِّ وَالْمُهاجِرِينَ، 48
لِكَيْلاَ تَأْسَوْا عَلَى ما فاتَكُمْ، 97
لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ للّه ِِ الْوَاحِدِ الْقَهّارِ، 107
ص: 114
لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينَ * لَتَرَوُنَّ، 91
لَيْسَ عَلَى الضُّعَفَآءِ وَلاَ عَلَى الْمَرْضَى، 51
وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُم، 80
وَاصْبِرُوآا إِنَّ اللّه َ مَعَ الصّابِرِينَ، 74
وَاعْلَمُوآا أَنَّ اللّه َ يَعْلَمُ ما فِىآ أَنفُسِكُمْ فاحْذَرُوهُ، 58
وَالَّذِينَ آمَنُوآا أَشَدُّ حُبّا لِلَّهِ، 86
وَإِلَيْهِ يُرْجَعُ الاْءَمْرُ كُلُّهُ، 87، 109
وَإِن تُبْدُوا ما فِىآ أَنفُسِكُمْ، 56
وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّه ِ لاَ تُحْصُوها، 57
وَإِن كانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَيْنا بِها، 57
وَأُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ غَيْرَ بَعِيدٍ، 39
وَأَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى، 53
وَأَنِيبُوآا إِلَى رَبِّكُمْ وَأَسْلِمُوا لَهُ، 38
وَبِالأَْخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ، 90
وَبَشِّرِ الصّابِرِينَ * الَّذِينَ إِذَآ أَصابَتْهُمْ، 75
وَتَصْلِيَةُ جَحِيمٍ * إِنَّ هذا لَهُوَ حَقُّ الْيَقِينِ، 91
وَتُوبُوآا إِلَى اللّه ِ جَمِيعا أَيُّها الْمُؤْمِنُونَ، 43
وَجَآءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ، 38
وَجَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِيّا، 37
وَخافُونِ إِن كُنتُمْ مُؤْمِنِينَ، 68
ص: 115
وَذَرِ الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَعِبا، 62
وَرِضْوَانٌ مِنَ اللّه ِ أَكْبَرُ، 98
وَسَنَجْزِى الشَّاكِرِينَ، 76
وَعَلَى اللّه ِ فَتَوَكَّلُوآا إِن كُنتُمْ مُؤْمِنِينَ، 94
وَكَلْبُهُم باسِطٌ ذِرَاعَيْهِ بِالْوَصِيدِ، 18
وَلَئِن كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِى لَشَدِيدٌ، 77
وَلاَآ أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ، 54
وَلاَ تَدْعُ مَعَ اللّه ِ إِلها آخَرَ لاَآ إِلهَ إِلاَّ هُوَ، 104
وَلاَ تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلَى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْوَاجا مِنْهُمْ، 49
وَلاَ يُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ وَلاَ يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ، 57
وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ، 83
وَما أُبَرِّئُ نَفْسِىآ إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمّارَةٌ بِالسُّوآءِ، 54
وَما أُمِرُوآا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اللّه َ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ، 40
وَما يَتَذَكَّرُ إِلاَّ مَن يُنِيبُ، 38
وَما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللّه ِ إِلاَّ وَهُمْ مُشْرِكُونَ، 31
وَمِنَ النّاسِ مَن يَتَّخِذُ مِن دُونِ اللّه ِ أَندَادا، 84
وَمَن يَتَّقِ اللّه َ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا، 59
وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللّه ِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللّه َ بالِغُ أَمْرِهِ، 94
وَيَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَيَخافُونَ سُوآءَ الْحِسابِ، 70
هُدًى وَرَحْمَةٌ لِلَّذِينَ هُمْ لِرَبِّهِمْ يَرْهَبُونَ، 70
ص: 116
ياأَيَّتُها النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِىآ، 54
ياأَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّه َ وَكُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ، 36
ياأَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوآا إِلَى اللّه ِ تَوْبَةً نَصُوحا، 47
يأَيُّها الَّذِينَ آمَنُوآا آمِنُوا بِاللّه ِ وَرَسُولِهِ، 30
يُثَبِّتُ اللّه ُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثّابِتِ، 32
يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفا وَطَمَعا، 73
يَرْجُونَ تِجارَةً لَن تَبُورَ * لِيُوَفِّيَهُمْ، 72
يَعْلَمُونَ ظاهِرا مِنَ الْحَيَواةِ الدُّنْيا، 74
يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ، 30
ص: 117
فهرست روايات
الاعمالُ بالنّيات، 34
اَلإِيمَانُ نِصْفان؛ نِصفٌ صَبرٌ وَ نِصفٌ شُكرٌ، 77
التائبُ مِن الذَّنْبِ كمنْ لا ذَنْبَ لَه، 47
اَلْمُؤْمِنُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللّه ِ الاْءعْظَمِ، 99
النَّدمُ توبَةٌ، 45
اليمينُ و الشمالُ مَضلَّتانِ، 48
ألا اخبركُمْ بِملوكِ اهلِ الجَنَّة؟، 51
أَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِى بِي، 72
اِذا بَلَغَ الْكَلامُ اِلَى اللّه ِ فَاَمْسِكُوا، 107
تَعالَى اللّه ُ عَن ذلِكَ عُلُوّا كَبِيرا، 104
تَفَكُّرُ سَاعَةٍ خَيْرٌ مِنْ عِبادَةِ سَبْعِينَ سَنَةٍ، 65
حاسِبُوا اَنْفُسَكُمْ قَبْلَ أَنْ تُحاسَبُوا، 57
حسناتُ الابرارِ سيئاتُ المقرّبينَ، 27، 48
لا اُحْصى ثناءً عليكَ، انتَ كَما اَثْيَتَ، 22
لاَ اُحْصِى ثَناءً عَلَيْكَ، اَنْتَ كَما أَثْنَيْتَ، 77
ص: 118
لا، بلْ أجوعُ يوما فأسألكَ، 52
لاَ جَبْرَ وَ لاَ تَفْوِيضَ بَلْ اَمْرٌ بَيْنَ الاْءَمْرَيْنِ، 95
لكلّ امرءٍ ما نوى و من كان هجْرتُه إلى اللّه ِ، 35
لَوْ وُزِنَ خَوْفُ الْمُؤْمِنِ وَ رَجاءُهُ لاَعْتَدَلاَ، 73
مَنْ اخلصَ للّه ِِ اربعينَ صباحا، 41
من استوى يوماهُ فَهُو مغْبونٍ، 27
مَنْ اُعْطِىَ الْيَقِينَ وَ مَنْ اُوتِىَ حَظَّهُ مِنْهُ، 90
مَنِ انْقَطَعَ إِلَى اللّه ِ كَفاهُ اللّه ُ كُلَّ مَؤُنَتِهِ، 95
نيّة الشركِ في اُمّتى اخفى مِنْ دبيب النَّمْلةِ، 40
نيةُ المؤمنِ خيرٌ مِنْ عملِه، 34
و انَّهُ ليُغانُ على قلبى و إنّى لاَستَغْفرُ اللّه َ، 44
وَ حِينَئِذٍ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا يُقْبَلُ مِنْهُ شَفاعَةٌ، 57
ص: 119
انا انا انت ام هذا الهين، 105
أنا مِنْ اَهْوى وَ مَنْ أهوى اَنا، 105
بَيْنِى وَ بَيْنِكَ اِنَّنى يُنازِعنى، 105
بخشنده اى كه سابقه فضل و رحمتش، 21
بسم اللّه الرحمن الرحيم، 7
جهان دانشى و ابر سخا و كان كرم، 24
مرغ و ماهى داند اين ابهام را، 18
موجود بحق واحد اوّل باشد، 15
نردبان آسمانست اين كلام، 19
نصير ملّت و دين پادشاه كشور فضل، 18
هر بوى كه از مشك و قرنفَل شنوى، 17
ص: 120
الحزن على ما فات، و الخوف ممّا لم يأت، 68
الرضا بالقضا بابُ اللّه الاعظم، 99
انا الحقّ، 105
سبحانى! ما اعظم شأنى، 105
لم يقل لشى ء كان ليته لم يكن، و لا لشى ء لم يكن ليته كان، 97
لو تحرك العارف هلك، و لو سكن المحبّ هلك، 92
لو نطق العارف هلك و لو سكت المحبّ هلك، 92
حضرت ابراهيم، 36
حضرت ادريس، 36
حضرت امام موسى كاظم، 18
محمّد بن على بن الحسين المعروف بالباقر، 75
محمّد مصطفى (رسول اللّه)، 22، 29، 75
آيت اللّه جوادى آملى، 17
اباقاخان پسر هلاكو، 19
ابليس، 72
ابن شاكر، 14
ص: 121
ابن فوطى حنبلى، 14
بروكلمان آلمانى، 8
جابر بن عبداللّه انصارى، 75
حاج سيّد نصر اللّه تقوى، 20
حكيم مؤيد الدين عُرضى دمشقى، 13
خواجه شمس الدين محمّد جوينى، 19
خواجه نصير الدين طوسى، 7، 10، 16، 17، 23
ركن الدين خورشاه، 11
شيخ ركن الدين محمّد بن على جرجانى، 20
علاّمه حلّى، 14، 16، 17
مجتبى مينوى، 17
محمّد ابراهيم شيرازى، 20
منصور حسين حلاج، 105
منكوقاآن، 10
ناصر الدين عبدالرحيم بن ابى منصور، 10
هلاكوخان مغول، 9، 10
ص: 122
قرآن مجيد
نهج البلاغه: گردآورنده: سيّد رضى (م 406 ه .ق).
الف
آداب المريدين: ضياء الدين ابوالنجيب عبدالقاهر بن عبداللّه بن محمّد سهروردى.
اتحاف سادة المتقين: سيّد محمّد بن محمّد حسينى زبيدى مشهور به مرتضى (2054).
احوال و آثار خواجه نصير طوسى: محمّد تقى مدرس رضوى، انتشارات اساطير.
احياء علوم الدين: محمّد بن محمّد غزالى (م 505 ق)، دار الهادى، بيروت.
اخبار الحلاج: لوئى ماسينيون (1883 - 1963) ترجمه ضياء الدين دهشيرى، تهران 1474.
اخلاق ناصرى: خواجه نصير طوسى به تصحيح و تنقيح مينويى و حيدرى.
الاربعين: يحيى نووى، (م 676 ه).
الأذكار: يحيى بن شرف نووى.
اساس الاقتباس: خواجه نصير طوسى.
اصول كافى: ابوجعفر محمّد بن يعقوب بن اسحاق كلينى رازى (م 329 ه .ق).
الاضواء السماوية: ابى عبدالرحمن فوزى بن عبداللّه بن محمّد، المكتبة الاسلامية عمان، اردن.
ص: 123
ب
بحارالانوار: محمّد باقر مجلسى بن محمّد تقى (م 1111 ه).
بحر المعارف: عبدالصمد همدانى.
برگزيده اخلاق ناصرى: دكتر سيّد محمّد علوى مقدم و دكتر رضا اشرف زاده، انتشارات توس.
ت
تاريخ آداب اللغة العربية: جرجى زيدان.
تاريخ نيشابور: حاكم ابوعبداللّه ضبّى طمهانى نيشابورى.
تاريخ علوم اسلامى: جلال الدين همايى (م 1400 ه .ق).
تحرير تمهيد القواعد: عبداللّه جوادى آملى، انتشارات الزهراء.
تحفة الاخيار: ملا محمّد طاهر قمى (م 1089).
تراژدى حلاج در متون كهن: تحقيق و ترجمه و تدوين قاسم ميرآخورى، انتشارات شفيعى.
ترجمه رساله قشيريه: تصحيح فروزانفر.
تذكرة الاولياء: فريد الدين محمّد عطار نيشابورى (م 619 ه) تصحيح استعلايى.
تذكرة الموضوعات: محمّد طاهر بن على هندى.
تفسير ابوالفتوح (روض الجنان و روح الجنان): حسين بن على بن محمّد خزاعى رازى.
التعريفات: سيّد شريف جرجانى.
تلخيص المحصل: خواجه نصيرالدين طوسى، به اهتمام عبداللّه نورانى، دانشگاه تهران، دانشگاه مك گيل.
ص: 124
ج
جامع الاخبار: محمّد بن محمّد شعيرى سبزوارى (قرن 7).
جامع الاسرار و منبع الانوار: سيّد حيدر آملى (قرن 8).
جامع التواريخ: رشيد الدين فضل اللّه.
جامع السنن:
جامع الصغير: عبدالرحمن سيوطى شافعى (م 911 ه .ق).
جواهر الآثار:
الجواهر النضيد: حلى ترجمه منوچهر صانعى دره بيدى.
ح
حديقة الشيعه: احمد مقدّس اردبيلى.
حلية الاولياء: ابونعيم اصفهانى: احمد بن عبداللّه (م 430).
د
دانشمند طوس: به كوشش نصراللّه پورجوادى.
الدرالمنثور: عبدالرحمن سيوطى (م 911 ه .ق).
ديوان حلاج (منسوب به حلاج):
ذ
الذريعة الى تصانيف الشيعة: آقابزرگ تهرانى (شيخ محمّد محسن) (م 1389 ه .ق).
ر
روش دانش اندوزى (ترجمه آداب المتعلمين): خواجه نصير الدين طوسى، ترجمه احمدوند، انتشارات نهاوندى.
ص: 125
روضة المذنبين و جنة المشتاقين: احمد جام (ژنده پيل نامقى)، تصحيح دكتر على فاضل.
س
سرگذشت و عقايد فلسفى خواجه نصيرالدين طوسى: محمّد مدرسى (زنجانى) اميركبير.
سلطان العارفين بايزيد بسطامى: عبدالرفيع حقيقت.
سنن ابن ماجه: محمّد بن يزيد قزوينى (م 275 ه .ق).
السنن: محمّد بن عيسى ترمذى (م 279 ه .ق).
السوانح في العشق: احمد غزالى طوسى.
ش
شرح تجريد: علاّمه حلى (م 664) ترجمه ابوالحسن شعرانى.
شرح السنة: بغوى.
شرح نهج البلاغه: عزالدين ابوحامد عبدالحميد، معروف به ابن ابى الحديد (م 655 ه .ق).
ص
الصحيح: مسلم بن حجاج (م 261 ه .ق).
الصحيح: ابن خزيمه: محمّد بن اسحاق سلمى نيشابورى (م 311 ه .ق).
الصحيح: محمّد بن اسماعيل بخارى (م 256 ه .ق).
ع
عيون اخبار الرضا عليه السلام : محمّد بن بابويه قمى شيخ صدوق (م 381 ه .ق).
عوالى اللئالى العزيزية: محمّد بن على بن ابراهيم احسائى معروف به ابن ابى جمهور (م 940 ه .ق).
ص: 126
ف
فتوحات مكية: ابن عربى حاتمى طائى (م 638 ه .ق).
فرهنگ مأثورات متون عرفانى: باقر صدرى نيا، سروش، تهران 1380.
فرهنگ نظام: سيّد محمّد على داعى اسلام، چاپ حيدرى.
فلاسفه شيعه: عبداللّه نعمه، ترجمه غضبان (معاصر).
فوات الوفيات: ابن شاكر كتبى (م 764 ه .ق).
فوائد الرضويه: عباس قمى (1359 ه .ق).
فيض القدير (شرح جامع الصغير): مناوى.
ك
كتاب آداب المتعلمين: نصير الدين طوسى، تحقيق و توثيق: سيّد محمّد رضا حسينى جلالى، كتابخانه مدرسه علميه امام عصر عليه السلام ، شيراز.
كتاب تاريخ جهانگشاى: علاء الدين عطاملك بن بهاء الدين محمّد جوينى.
كتاب شناخت اخلاق اسلامى: جمعى از نويسندگان، پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامى.
كشف الاسرار: محمّد قزوينى، طبع لندن.
كشف الخفاء: اسماعيل بن محمّد عجلونى جراحى (م 1162 ه .ق).
كشف المحجوب: على بن عثمان هجويرى غزنوى.
كليات سعدى: مصلح الدين سعدى شيرازى، تهران 1356.
كنزالعمال: علاء الدين على متقى هندى (م 975 ه .ق).
الكنى و الالقاب: عباس قمى (1359 ه .ق).
ص: 127
ل
لطائف الإعلام في اشارات اهل الالهام: عبدالرزاق كاشانى (م 736 ه .ق)، تصحيح و تعليق: مجيد هادى زاده، دفتر نشر ميراث مكتوب.
لطائف الحكمة: سراج الدين محمود ارموى.
م
منتخب سراج السائرين: احمد جامى نامقى (ژنده پيل)، تصحيح و توضيح دكتر على فاضل، مؤسسه و چاپ و انتشارات آستان قدس رضوى، 1368.
مجمع البحرين: فخر الدين طريحى نجفى (م 1085 ه .ق).
مجمع الزوائد: نورالدين على بن ابوبكر هيثمى (م 807 ه .ق).
مجموعه آثار حلاج: تحقيق، ترجمه و شرح: قاسم ميرآخورى، يادآوران.
المحاسن: احمد بن محمّد بن خالد برقى (م 280 ه .ق).
المحجة البيضاء: محمّد محسن فيض كاشانى (م 1091).
مرصاد العباد من المبدأ الى المعاد: ابوبكربن محمّد بن شاهاور بن رازنا معروف به «دايه».
مستدرك الوسائل: ملا حسين نورى (م 1320 ه .ق).
مسكن الفؤاد: شهيد ثانى (965 ه .ق).
المسند: احمد بن حنبل (م 241 ه .ق).
مشكاة الانوار: محمّد بن محمّد غزالى (505 ه .ق).
مشكاة المصابيح:
المصباح في التصوف: سعد الدين حمويّه (م 650 ه .ق) با مقدمه، تصحيح و تعليق، نجيب مايل هروى، انتشارات مولى.
ص: 128
مصباح الهداية و مفتاح الكفاية: عز الدين محمود بن على كاشانى، با تصحيح و مقدمه و تعليقات جلال الدين همائى.
معارف: سيّد برهان الدين محقق ترمذى، با تصحيح و حواشى بديع الزمان فروزانفر، اداره كل نگارش وزارت فرهنگ.
معجم مؤلفى الشيعه: على فاضل قاينى نجفى (معاصر).
مفتاح النجات: شيخ احمد جام (ژنده پيل نامقى)، تصحيح دكتر على فاضل.
مفاتيح الاعجاز: شيخ محمّد لاهيجى.
مفاخر اسلام: على دوانى (معاصر).
من لا يحضره الفقيه: محمّد بن على بن حسين بن بابويه قمى معروف به شيخ صدوق (م 381 ه .ق).
المنجد: لويس معلوف.
الموطأ: مالك بن انس معروف به «امام دار الهجرة» (م 179 ه .ق).
المهذب البارع في شرح المختصر النافع: ابن فهد حلى: احمد بن محمّد (م 841 ه .ق).
ن
نور الثقلين: عبد على بن جمعه عروسى حويزى (1112 ه .ق).
النهاية في غريب الحديث و الاثر: مبارك بن محمّد: ابن اثير (م 606 ه .ق).
و
وفيات الاعيان: احمد بن محمّد بن ابى بكر بن خلكان (م 681 ه .ق)، دارالفكر.
ص: 129