نام كتاب : ابابكر صدیق رضی الله عنه از دیدگاه علماء اهل سنت
نویسنده :مولوی عبدالصمد
ناشر : مولوی عبدالصمد
موضوع : خلافت - ابابكر - اهل سنت
ص: 1
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
ص: 8
ص: 9
ص: 10
ص: 11
ص: 12
ص: 13
بسم الله الرحمن الرحیم
تقدیم: «اهدایی خالصانه نخست محضر ولی مطلق، خداوند متعال، سپس در قوس نزولی به اولیاء مكرمش از یك صد و بیست و چهار هزار نفر انبیاء و نیز به بیش از یك صد و بیست و چهار هزار نفر اوصیاء، به ویژه به وراث همه آنها حضرت صاحب الامر، بقیه الله الاعظم (روحی و جسمی لتراب مقدمه الفداء) باد!»
ص: 14
بندة حقیر نامم «مولوی عبدالصمد» است. از روزهایی كه بد و خوب را شناختم تا آنجا كه امكان داشته و راه آن باز بود و به اطرافیانم جسارت نمی شد، در هر موردی كه بحثی دربارة موضوعی پیش می آمد، طبق معمول به زودی به علم و فهم اشخاص اعتماد نمی كدم و با انتخاب سكوت از كنار آن می گذشتم و بعداً در فرصت مناسب درباره آن پدیده معهود به كاوش می پرداختم و پس از تفحص و جستجوی كامل و استعانت از افرادی كه از نظر علمی بر اینجانب مزیت و برتری داشتند، به مقطعی می رسیدیم كه گویا گم شده ای به دست آورده ام و در كنار آن از فرط سرور و خوشحالی در پوست خودم زندانی و اسیر بودم، گویا جایگاهی در جهان و بلكه بزرگ تر از آن برای خود می پنداشتم كه اگر تمام آنچه از دنیا به دستم رسیده در مقابل این خوشحالی از دست بدهم، هیچگونه كمترین ناراحتی را بر دل و درون خود نمی یافتم، به همین حال پیش می رفتم، در حالی كه یكی از افراد اهل تسنن بودم، به بركت آن با رقه های الهی به ناچار با استعانت و كمك گیری از آیات قرآن، راه های مختلفی به رویم گشوده شد، به خودم گفتم، بنده از ابتدای زمانی كه به تكلیف و وظیفه رسیدم و از هر كس از علمای خود در مورد مسئله ای كاوش كردم، پاسخ های تقریباً متناقض می شنیدم، ولی قدرت دفاع نداشتم، پاسخ های مختلف از افراد متفاوت در امور فراوان كه هیچ گاه به دل و جان من نمی نشست و آرامش و اطمینان نمی بخشید و حتی در برخی موارد وقتی سوالی پیش می آمد كه سبب دو دستگی و تفرقه بین دو نفر مسلمان و مؤمن به خدا می شد، دیده می شد، همه پاسخ دهندگان بدون دلیل و روشنگری مرا به سكوت دعوت می كردند یا مطالبی را به من به طور دیكته شده ارائه می دادند و به طوری به من تلقی می شد كه بایستی بنده تعبداً بدون چون و چرا همه آن ها را بپذیرم و اصلاً میدان تفحص و جستجو را از من برای همیشه مسلوب می نمودند، ولی درون من همواره تشنه شنیدن پاسخ حقیقت و آب زلال معرفت بود، به آیات قرآن كه رجوع می كردم می دیدم خداوند متعال در دو جا فرموده است: «اگر نمی دانید از آگاهان بپرسید، (تا در هیچ امری در شك نمانید.).» (1)
بر مبنایی كه خود داشتم و آن كاوش پیگیر بود، به جستجو از تفسیر آیه فوق پرداختم كه
ص: 15
خوشوقتانه به روایاتی دست یافتم كه علمای اهل سنت در تفسیر آیه ذكر كرده اند و مصداق روشن «اهل الذكر» را «علی» (كرم الله وجهه) و یا «اهل البیت» (علیه السلام) قلمداد نموده اند.
«طبری» در تفسیر خود با وسایط از «ابی جعفر» نقل كرده [كه مصداق اهل الذكر در آیه «اگر نمی دانید از آگاهان بپرسید.»(1) ما هستیم.](2)
البته برخی از حفاظ و امامان حدیث دیگر از علمای اهل سنت مقصود از «اهل الذكر» در آیه را امامان دوازده گانه و اهل بیت (علیه السلام) دانسته اند.(3)
«محمدبن موسی شیرازی» از بزرگان علمای اهل سنت از دوازده تفسیر (از مفسران بزرگ) از [ابن عباس در تفسیر گفتار خداوند: «اگر نمی دانید از آگاهان بپرسید!»(A) نقل كرده است كه گفت: منظور از اهل ذكر محمد، علی، فاطمه، حسن و حسین(علیه السلام) هستند، آنان اهل ذكر و علم و عقل و بیان می باشند، آنان اهل بیت نبوت و جایگاه رسالت و محل رفت و شد ملائكه هستند و خداوند هیچ مؤمنی را جز به احترام علی مؤمن نام ننهاد.] (4)
و از همین تفسیر باید پی برد، به نكتة مهمی كه همه از آن غافلند و آن این است كه چرا سه خلیفه ما از ابوبكر و عمر و عثمان همواره در پاسخ به سوالات مانده و یا پاسخ بی ربط داده اند و همواره به «علی» مراجعه كردند، چگونه پیوسته در برخورد فرهنگی با مردم از معارف دینی جاهل و به جواب آن آشنا و روشن نبوده اند؟ و چرا در بیشتر موارد جهت پاسخ یابی در مقابل كاوش و جستجوهای مردمی با مشورت با دیگران می پرداختند و یا چه بسا در برخی موارد، به جای پاسخ مثبت در مقابل كاوشگر، مستقیم یا غیرمستقیم دست به شلاق شده و با تهدید و ارعاب پاسخ او را .
ص: 16
می دانند! این ها همه حاكی از آن است كه اینان منسوب از ناحیه مردم بوده و هیچگونه تخصص علمی و اعطاء الهی نداشته اند و به همین دلیل اسلام دست ما سنی مذهبان، اسلامی راكد، بی جان و بدون منتاجات و فاقد بندگی و ارتباط با خدا تلقی شده، در حالی كه اسلام به دست شیعیان دینی زنده، محیی، نشاط آور، روح بخش و نشاط آفرین تلقی گردیده است.
به خودم گفتم: این كه اسلام بر تخصص تكیه كرده بی جهت نبوده است، چنانچه عقلا و عرف مردم بر تخصص تكیه و اعتماد می ورزند، پس باید اسلام در شناساندن خود افرادی را از زبان خودش معرفی كند كه نسبت به تبیین مباحث و معارف اسلامی كمال تخصص و كاردانی و تبحر را داشته باشند، به حدی كه هیچ كدام از بشریت به افق بلند آن ها نرسد و بر انجام كار آن قادر نباشند. چنین پنداری برای همیشه خواب و استراحت را از وجودم ربود و هیچ راه و چاره ای نداشتم، چرا كه در موارد زیادی با مولویان از دور و نزدیك از اهل شهر و دیار خودم هر گاه در این باره سخن می گفتم، در هیچ موردی به توافق نمی رسیدیم با كسی تند نمی شدم و در گفتارم به افراط و زیاده روی دست نمی زدم، همه بدخلقی ها و جسارت ها را در درون خود می گذاشتم، ولی هرگاه با خدای خود تنها شده و در خلوت به سر می بردم، عرضه می داشتم: كه ای خدای لاشریك له! تو مرا در مسالت و گدایی همراه با واسطه و فرد و گروه دعوت نكردی، بلكه مرا به تنهایی خطاب كردی! از من بخواه به تو پاسخ مثبت می دهم. چنانچه می فرماید: «مرا بخوانید تا (دعای) شما را به اجابت برسانم.»(1) نیز فرمود: «هنگامی كه بندگان من از تو دربارة من سوال كنند (بگو:) من نزدیكم، دعای دعا كننده را، به هنگامی كه مرا بخواند، پاسخ می دهم!»(2) این آیات چنان نوری در كالبد مردة من دمید كه گویا حیاتی نوین در من حاصل گردید، براساس الهام الهی به خود گفتم، من باید راه كاوش را در هر حال ترك نكنم، ولی چه خوب است نخست كتاب هایی كه علمای خود ما از اهل سنت نوشته اند را با دقت بخوانم، ببینم چه به دست می آید تا این كه دیدم بیشترین آن ها مملو از گفتار مثبت و منفی، حلال و برعكس حرام و بلكه گفتار متناقض و ضد و نقیض است، پس از آن گفتم، چه خوب است كه با برخی از شیعیان علی بن ابیطالب (كرم الله وجهه) آشنا شوم و به طور ناشناسی كه به سنی بودن من پی نبرند، برخی از كتاب های اعتمقادی آن ها را به .
ص: 17
دست آوردم كه در این امر آن طور كه باید موفق نشدم، در كتابخانه هایی كه در شهر خود سراغ داشتم رفتم و كاوش می كردم، اگر چنانچه از مسئول كتابخانه درخواست كتابی می نمودم كه از شیعیان بود، پاسخ رد به من می دادند و اگر گاهی موفق می شدم، به من بدبین می شدند و در مرحلهم دیگر آن را به من نمی دادند یا آن را محو می ساختند، ولی به همین كیفیت با درخواست كمك از خداوند پیش رفتم تا به مطالبی شیرین، نورانی و تاثیرگذار و اصولی دست یافتم، میزان و محكی صحیح به دست آوردم و بالاخره با عنایت الهی دلم گرم شد و به نور الهی قوت گرفت و دیدم با این ذخیره نورانی و الهی كه به دست آورده ام، بزرگ ترین دغدغه و ناراحتی برای بنده اعتقاد به نوین محمدی و تشیع علوی روی نیاورم، آرامش و اطمینان در كالبد من جای نخواهد گرفت، بدین خاطر به حول و قوة الهی مستبصر شدم و از زمره شیعیان گردیدم، پس تحقیقی عمیق در معارف اسلام و گفتگو با علماء و دیگران از فضلاء پی بردم كه من خود نجات یافته ام اما مسئولیت من به این مقدار به اتمام نمی رسد، بلكه باید از ناله مظلومانه دیگر هم نوعانم باخبر باشم كه به طور ناآگاه در نادانی به سر می برند و از این نادانی بی خبرند، یعنی در جهل مركب به سر می برند و در نهایت آن ها را درمان كنم! از خداوند باز استمداد و استعانت طلبیدم تا این كه پی بردم، بالاخره علماء شیعه و علماء سنی مذهب دارای یك روش واحد نیستند و شاید هر كدام در صدد دفاع از مكب خود، دیگری را رد یا تكفیر كند، به خود گفتم چه خوب استم نخست چنین مقالات و كتاب هایی را از دیدگاه علماء خودمان بررسی كرده و تحقیقی به عمل آوردم و از علماء شیعه هیچ نگویم كه شاید مردم اهل سنت با اتكاء به گفته ها و منقولات علمای خود اعتماد ورزند و از این طریق به حقیقت راه یابند؛ بدین خاطر به تحقیق در موارد زیر پرداختنم:
(1) نگاهی به ابابكر (رضی اله عنه) از دیدگاه علمای اهل سنت
(2) نگاهی به عمر فاروق(رضی اله عنه) از دیدگاه علمای اهل سنت
(3) نگاهی به عثمان بن عفان (رضی اله عنه) از دیدگاه اهل سنت
(4) نگاهی به امیرمومنان علی (كرم الله وجهه) از دیدگاه علمای اهل سنت
(5) نگاهی به امیرمؤمنان علی (كرم الله وجهه) از دیدگاه خلفای سه گانه و علت انتخاب این موضوعات این بود كه: تاكنون هر كتابی درباره شیعه و سنی به عناوین مختلف به گونة جدال و یا
ص: 18
مناظره نوشته شده، تنها هر كدام در صدد دفاع از كیس و مكتب خود و حفظ آن از خطرات و سوء تفاهم ها و دفع تهمت ها نوشته شده و در برخی موارد با حدت و شدت بر جدال تهمت به انتساب كفر و بی ایمانی كشیده شده و تاثیر منفی آن بیش از حقیقت نگری بوده و انفعالی به وجود نیاورده است، ولی اكنون انتخاب موضوعات فوق برای افراد حق طلب و حقیقت جو، چه بسیار مفید و كارساز است، چرا كه تحقیق بدین صورت از جهاتی نافذ و تاثیرگذار خواهد بود.
(1) جهت اول این كه طرح این مباحث به صورتی بی طرفانه است، چون گفتار و منقولات همه از خود ما اهل سنت است و ما قبل از هر چیز در پژوهش مذهبی و دینی نخست باید به علماء و دانشمندان خود مراجعه كرده و به وسیله راهنمایی آنان به مقصود خود دست یابیم و بدین صورت زودتر به حقیقت دست می یابیم.
(2) جهت دوم این كه معارف بلند اسلام، اقتضا می كند كه كیفیت تعلیم و تربیت تدریجی باشد و ارائه مطالب به تناسب قدرت دانش آموز باید به طور ضعیف و متوسط و قوی اتخاذ گردد و این ترتیب و نظم باید در تعلیم و به ویژه در احتجاجات به كار گرفته شود و اضافه بر آن همین تعلیم و تربیت باید از هرگونه خشونت و تندی بركنار باشد، بلكه تعلیم در سایه هنر، رأفت، مهربانی، نرم خویی، در گفتار و به گونة پند و اندرز صورت گیرد تا دل طرف مقابل را جذب كرده و سپس از در دل او وارد شود، چنانچه فرمود: «كار نیك آن نیست كه از پشت خانه ها وارد شوید، بلكه نیكی این است كه پرهیزكار باشید و از در خانه وارد شوید.»(1)
بنده حقیر احساس كردم، كتاب های جدلی و مناظره ای به طور روشن، همواره از بعد روانی، طرف مقابل را به جبهه گیری و مقابله برمی افزود و این رفتن در خانه از پشت آن است، بدین خاطر آن كتاب ها هر چه زیادتر نوشته شده و شاید به جز تفریق و شدت در جدایی نیفروزده، اگرچه در برخی موارد نیز تاثیرگذار بوده، ولی بیش از این انتظار تاثیرگذاری از آن می شده، بنابراین با نظر بلندی در سایه اخلاق و اغماض از اظهار برخی حقایق در ابتداء گفتار و مماشات با دیگران، ارائه مطالب چه بسیار بیشتر تاثیرگذار خواهد بود كه در نهایت مباحث این كتاب ها این چنین اتخاذ شده است.
(3) انسان فطرتاً كمال خواه و بی نهایت طلب است كه به همین خاطر خداپرست است، اگرچه .
ص: 19
در برخی موارد از روی خطا، پدیده غیركمال و متناهی را به جای غیرمتناهی به او ارائه داده اند، بدین خاطر در راه یابی از امامت و ولایت و جانشین از رسول خدا(صلی الله علیه و اله و سلم) به خطا رفته و شده آنچه وقایعی كه تحقق یافته و در صفحات تاریخ پر است، آیا در اینجا ما به انتهای مسئولیت رسیده ایم و كار تمام شده است؟ كه چنین نیست، چون «ما از خدا هستیم و به سوی او برمی گردیم.»(1) هنگامی كه قاطبه بشریت در همة ابعاد از اسماء حسنای الهی به او رسند، كار به اتمام رسیده است، آیا وظیفه تنها به حفظ موجودیت نزد خود و دفاع از آن از خطرات احتمالی است؟ كه این نیز نیست، چرا كه اسلام برای مجموعه بشریت، به عنوان یك امت مطرح است و همه یك امت نشده اند و تاكنون هفتاد و سه فرقه اند!!! آیا وظیفه به نام وحدت، سكوت و توقف در مقابل دیگران است؟ كه این نیز ركود و توقف است و اسلام هیچ گاه با توقف و ركود موافق نبوده و همواره در تمام آنات راه گشای بشریت بوده و هست و این چنین كلید رهگشایی داده كه فرمود:: «ما این كتاب را بر تو نازل كردیم كه بیانگر همه چیز و مایة خدایت و رحمت و بشارت برای مسلمانان است.»«(2)، از جمله چیزهایی كه به عنوان بزرگ ترین قفل، بن بست، توقف دهنده برای مسلمانان مطرح شده، مسئله اختلاف شیعه و سنی است كه باید به ریشه اصلی اختلاف و عامل صحیح آن پی برد و رهیابی به این دو مورد جز از طریق دست یابی به كلیات در قرآن امكان پذیر نیست. حضرت ابراهیم (علیه السلام) كه در قرآن در شش مورد بر توحید و یكتاپرستی ایشان تصریح شده، چنانچه فرمود: «او هرگز از مشركان نبود.»(3) ولی همین بزرگ مرد (علیه السلام) در برورد با ستاره پرستان و ماه پرستان و خورشید پرستان به خاطر مماشات و زمینه سازی در گروه مقابل خود با استفهام انكاری عباراتی را اظهار می داشت كه (در بدو نظر نزد برخی) شاید شرك و دوگانه پرستی تلقی شود، چنانچه فرمود: «این (ستاره یا ماه) پروردگار من است؟»(4) «این (خورشید) پروردگار من است؟ این بزرگ تر است!»(5) در حالی كه هواره از طریق دوستانه و مماشات در صدد سوژه یابی در جهت گشودن افكار منحط بود و هیچ گاه توقف ننمود، بدین خاطر، جهت راهنمایی برادران عزیز اهل سنت خودم كه موفق به .
ص: 20
استبصار نشده اند، راه رشد را این گونه انتخاب كردم.
(4) از آنجا كه شخصیت ایمانی افراد به ارتباط با دین و مذهب و ارتباط با امام و پیشوای خود مربوط می شود و حتی میزان رتبة شخصیت افراد به ملاك قوت و ارتباط با دین و شدت ارتباط با پیشوای دینی مرتبط می گردد، چنین پدیده ای ما را بر آن داشت كه به شناخت پیشوایان دینی و امامان مذهبی خود بپردازیم و دو علت سبب شد كه متد كار را این چنین برگزیدیم: یكی این كه عامل انحراف در امامت و پیشوا را بشناسیم و دوم این كه امام و پیشوای حقیقی را از امام باطل جدا سازیم و این دو عامل سبب شد كه كیفیت مباحث را این چنین برگزیدیم.
(5) دیگر از عوامل كیفیت انتخاب این مباحث این بود كه هر كس به عنوان خلیفه و جانشین «پیامبر اسلام» (صلی الله علیه و آله و سلم) تعیین گردد، به ملاحظه این تعلق و انتصاب نزد ما محترم است، اگرچه در بسیاری از مباحث سوژه هایی منفی و یا عصیان و گناه و لغزش از آنان دیده و یا شنیده شده كه در این رابطه هیچ كس حق جسارت و توهین ندارد، چنانچه خداوند نه در برخورد با مسلمانان، بلكه در برخورد با مشركان فرمود: (به معبود) كسانی كه غیر خدا را می خوانند دشنام ندهید، همان گونه كه مبادا آنان ها (نیز) از روی (ظلم و) جهل خدا را دشنام دهند.»(1) برخورد پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله و سلم) با بزرگان قوم اگرچه از مشركان بوده اند، به گونه ای محترمانه و بزرگوارانه بوده و جهت جذب نوع مردم حقوق آن ها را حفظ می نموده است تا همه بدانند ما از افق واقع نگری و بی طرفانه سخن می گوییم.
بدین جهت هم محترمانه از خلفاء یاد شده و هم حوادث و واقعیاتی منفی كه از آنان رخ داده نقل شده، چرا كه بسیاری از ما اهل سنت چه بسا از كارهای خلفای خود باخبر نبوده و بسیاری از كارهای زشت آن ها را نمی شناسیم و با عدم شناخت كارهای منفی آن ها و صرف محبت به آن ها به هیچ خیر و منفعت اخروی دست نخواهیم یافت.
(6) هدف از این تحقیق در نهایت ره گشودن به كمال و نهایت بندگی و یكتاپرستی برای امت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) در ساله ایجاد وحدت و یگانگی است كه اگر مسلمانان حقیقتاً امت واحده و یكپارچه می بودند، این اندازه زمینه سودجویان زمین خوار و استكبار جهانی و امپریالیسم به ویژه یهودیان، بر نوع مسلمانان مفتوح نمی بود تا حدی كه دستشان تا مرفق و آستینشان در خون و جان و ناموس مستضعفان فرو رفته باشد!! چرا كه آنان هیچ موقعیتی در هیچ جای دنیا ندارند، آنان تنها از .
ص: 21
اختلاف بین شیعه و سنی، فضایی مناسب به دست آورده و در مواقع حساس عوامل خود را در این دو گروه تحریك كرده و اینان را به مشاجره و نزاع داخلی مشغول می سازند و از اب گل آلود خود ماهی مقصود را می گیرند.
(7) در كتاب حاضر تنها روایات و اخباری ذكر و استفاده شده كه از علمای اهل سنت می باشد(1) و دربارة پاسخ ها و تحلیل های علمی نیز یا به ضرورت عقلیه و یا به استنادات گفتار علماء خود از اهل سنت تكیه شده و با این كه حقیر موفق به استبصار شده ام، ولی هیچ به گفتار علماء شیعه تكیه نكرده و كمترین حدیث و گفتاری از آنان را نقل نكرده ام تا برادران عزیز اهل سنت خودم با دید واقع نگری بیشتر به مطالب منقوله توجه كنند و شایاد به زودی فوج فوج به عطر روشنگری و درخشندگی استبصار معطر شوند و تا پرونده اعمالشان تعطیل نشده و فرصت عمر كوتاه را از دست نداده اند، برای سفر آخرت از توشه و اعمال سنگینی برخوردار شوند. ان شاءالله.
(8) هشدار: حال كه بنده حقیر مستبصر شده ام، باید نكته ای بگویم، امروزه در میان برادران سنی مذهب افراد سالخورده ای را سراغ دارم كه در حمایت از خلفاء بسیار اصرار ورزیده و بر تعصب خود شدت می ورزند و هیچ دلیل برهانی بر آن ندارند فردا وقتی چنین فردی از آنان می میرد و او را در لحد و قبرش می گذارند، تلقین كننده به میت می گوید، اگرچه تاكنون سه خلیفه، ابوبكر و عمر و عثمان را به عنوان پیشوا و امام خود معرفی می كردی، ولی وقت آن به اتمام رسید! تو ای برادر سنی! مواظب باش! وقتی دو ملك نكیر و منكر از امام پرسش می كنند، اینجا حقیقت را اظهار كن و بگو : «علی (كرم الله وجهه) و فرزندانش امامان من هستند!»(2)
برادران و خواهران عزیز سنی كه در جستجوی كشف حقیقت و استبصارند، پس از خواندن كتاب ابابكر صدیق (رضی اله عنه) به خواندن كتاب عمر فاروق (رضی اله عنه) و سپس به كتاب عثمان بن عفان (رضی اله عنه) پرداخته و بعد از آن به كتاب علی بن ابیطالبی (كرم الله وجهه) از دیدگاه علمای اهل سنت بپردازند. .
ص: 22
مرز برتری های هر یك از یاران پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را اگر بخواهیم، می توانیم بشناسیم و این كار دشواری نیست. زیرا تاریخ ها با همه ی پریشان گویی ها و آشفتگی هایی كه به خود دیده اند و با همة بافته هایی كه دست های گنهكاران و بزه پیشگان در آن جای داده اند و با این كه رویدادها و حوادث صحیحش در روزگاران گذشته با آشوب های تیره و تاریك ناپدید شده و با این كه هوس های گمراه كننده با دست كاری و ساخت و پاخت های خود - در زمینه آن - بازی گری ها نموده اند و با این كه حیله گران زبردست كه كارشان رنگ آلود كردن و دروغ زنی است، نیرنگ های خود را در لابه لای آن نهفته اند و با این كه برگ های آن ها سیاه شده و از برداشت های بی خردانه و نگرش هایی پر از نادانی و از شالوده های تباه و هیابانگ های دسته بندی ها و ناراستی ها و تبهكاری هایی كه جز گروه به گروه شدن و توده توده گردیدن مردم انگیزه ای نداشته است؛ با همه این ها و ده مشكلات دیگر باز باید گفت: پایان شبه سیه سفید است!
باز می توان نشانه ای از درستی ها را در آن باز جست، زیرا كسی كه با بینایی به ارزیابی در آن بپردازد، آب گوارا را از كف روی آن باز می شناسد و درست و نادرست را به هم نمی آمیز و می تواند آنچه را ناب و سره است، از میان آمیخته ها درآورد و با دستیابی آنها به یافتن و جستن حقایق برخیزد و مرز هر یك از مردان را بشناسد و چنان كه ترازویی برای اندازه گیری به كف گرفته باشد با گذشتگان و مردم بازمانده موشكافانه آشنا شود!
از میان كارهایی كه بی چون و چرا باید انجام داد، یكی این است كه هماهنگی در نگرش در زندگی نامه مردان برجستة اسلام - چه گذشتگان و چه جانشینانشان - داشته باشد؛ آن هم با دیدة بزرگداشت و نه با چشم بدبینی - به ویژه پیرامون كسانی كه در میان دین داران به جانشینی راستین پیامبر (صلی اله علیه و آله و سلم) شناخته شده اند، - هر چند با گزینشی كه اگر بنگریم و دادگرانه بسنجیم، هیچ ارج و ارزشی ندارد، چرا كه: «پروردگار تو است كه هر چه را بخواهد می آفریند و برمی گزیند و كار برگزیدن با آنان نیست.»(1)
«و هیچ یك از مردان و زنانی كه به این كیش گرویده اند، نمی توانند در برابر فرمان و دستور خدا
ص: 23
و رسول او در كار خود به گزینش پردازند و خواست جداگانه ای داشته باشند.»(1)
چرا كه «همه كارها - پیش از این و پس از آن - از خداست.»(2) «و آنچه را آنان انجام می دهند، خداوند سرپرستشان است.» (3)
«آنها (آیات خدا را) تكذیب كردند و از هوای نفسشان پیروی تمودند و هر امری (سرانجام) قرارگاهی دارد.»(4)
یار غار پیامبر(صلی اله علیه و آله و سلم) و اول كس از نخستین گروه پیشگامان كه در كوچ به مدینه همراه پیامبر (صلی اله علیه و آله و سلم) رفته است را، باید بزرگ و ارجمند بداریم و تبهكاری آشكاری است اگر آنچه به راستی از اوست، از او دریغ داریم و در مرزبندی سرمایه روانی اش كوتاهی كرده، داوری دادگرانه نكنیم و فركانبردار گرایش های خویش گردیم!
ما در صدد آن نیستیم كه پیرامون جانشینی پیامبر (صلی اله علیه و آله و سلم) به سخن بپردازیم و در زمینه این كه چگونه به انجام رسید؟ چگونه گردید؟ چگونه برپا شد؟ و چگونه راه خود را دنبال كرد؟ و آیا رای گیری آزادانه در كار بود؟ و آیا سفارش های بزرگ ترین آیین گذاران به كار بسته شد؟ یا خواسته ها و هوس ها بود كه در آن روز با زورگویی فرمان می راند، می گرفت، می تاخت، به فراز و نشیب می برد، می گشود و گره می زد، می شكست، استواری می بخشید و می بست و باز می كرد؟ ما خواستار آن نیستیم كه پیرامون همه این ها به گفتگو بپردازیم؛ آن هم پس از آن كه جهانیان داستان سقیفه را كه مردمی از جاهای پراكنده در آنجا گرد آمده بودند، شنیده اند و گزارش آن رستاخیز سترگ را آویز گوش كرده اند. همان كشمكش بزرگ میان مهاجران و انصار را كه سخن قرآن - درباره آن - راست درآمد:
«هنگامی كه واقعة عظیم (قیامت) واقع شود، هیچ كس نمی تواند آن را انكار ورزد، (این واقعه) گروهی را پایین می آورد و گروهی را بالا می برد.»(5)
ص: 24
چه می توانم گفت؟ پژوهشگران، تاریخ را در برابر خود نهند و بررسی كنند كه چگونه هر كس از توده مردم در آن روز، رهایی و رستگاری را در آن می دید كه با هیچ كدام از دسته های گوناگون همدست نشود و از این كه به ناگهان در آشوب های سوزان درآید، خودداری كند. آنچه در دل او می گذشت، وی را بیمناكش می ساخت كه اگر راه كشمكش را طی كند و در برابر گروهی غیر گروه دیگر هم داستان گردد، سرش به باد خواهد رفت، به ویژه پس از آن كه با دو چشم خود - شمشیری آخته را دیده و با دو گوشش - مفریاد مردی درشت گفتار را شنیده بود كه هر كس می گفت: رسول خدا (صلی اله علیه و آله و سلم) درگذشته است، وی را از كشته شدن می هراسانید و می گفت: «از هیچ كش نشنوم كه بگوید رسول خدا را مرگ دریافته وگرنه او را با تیغ می زنم. یا می گفت: هر كه بگوید او مرده است، سرش را با شمشیر بر خواهم داشت، جز این نیست كه او به آسمان بالا رفته است.»(1)
بانگ می زند: «هر كس بگوید پیامبر خدا جان داده، سر او را با شمشیر بر خواهم داشت.»(2)
و پس از آن كه هر یك از مردم با گوشه چشم، دیگری را می نگریستند، بگو مگوها و زد و خوردها كردند و آن دو پیرمرد، برخاسته و پیش از آن كه اندیشة هیچ كس دیگر را بپرسند، هر كدام جانشینی پیامبر(صلی اله علیه و آله و سلم) را به آغوش آن دیگری می افكند كه گویا كار را - از آغاز تا پایان - نهانتی به سرانجام رسانده اند. این به دوستش می گوید: «دستت را بگشای تا به نشان جانشینی پیامبر(صلی اله علیه و آله و سلم) دست فرمانبری به تو دهم!» او نیز می گوید: «نه! بلكه تو باید چنین كنی.» و هر یك از آن دو خواهد دست همراهش را بگشاید و او را سرپرست مردم بشناساند. ابوعبیده جراح نیز كه حفار قبور در مندینه بود و مردم را به سوی آنان دعوت می كرد،(3) و آن پاك ترین مرد كه پیامبر(صلی اله علیه و آله و سلم) سفارش هایش را با او كرده، همراه با خاندان هدایت و دودمان هاشمی، سرگرم تكفین بزرگ ترین از پیامبران است. كالبد بی جان او را با جامة مرگ در برابر خویش می بیند. خانوادة او در خانه را بر وی
ص: 25
بسته اند(1) و یاران او (صلی اله علیه و آله و سلم) وی را با خانواده اش تنها گذاشته و از به خاك سپردنش روی گردانیده اند.(2) تا سه روز پیكر پاك او بر زمین ماند.(3) یا از روز دوشنبه تا روز چهارشنبه یا شب آن خانواده اش او را تجهیز كرده (4) و جز نزدیكان وی هیچ كس نبود(5) و شبانه یا در پایان شب او را به خاك سپردند(6) و مردم تا نیمه شب آگاهی نیافتند كه در خانه هایشان بودند و صدای آهنگ بیل هایی را شنیدند كه آرامگاه پیامبر(صلی اله علیه و آله و سلم) را با آن همواره می نمودند(7) و آن دو پیرمرد در به خاك سپرده او (صلی اله علیه و آله و سلم) نبودند.(8)
و پس از آن كه این كس، چشمش به «عمربن خطاب» می افتد كه ابوبكر را برگزیده و نشان كرده و پیش روی او شتابان می رود و چندان داد كشیده كه دهانش كف كرده است.(9) و پس از آن كه بانگ «حباب بن منذر» - همان یار پیامبر و بزرگ رزمندة بدر - را می شنود كه تیغ در روی ابوبكر كشیده و می گوید: به خدا سوگند! هر كس در آنچه می گویم ناسازگاری نماید، بینی اش را با شمشیر در هم خواهم شكست. منم آن بنیاد بزرگ كه پشتوانه تواند بود و اندیشه او چاره ساز كارها است. منم پدر آن شیر بچه در بیشه شیران كه به شیران بستگی دارد! و پاسخ می شنود: اگر چنان كنی خدا تو را خواهد كشت و او می گوید: بلكه تو را خواهد كشت یا بلكه چنان می بینیم كه تو كشته شوی.(10) پس از آن كه بر روی حمله ور می شوند و لگد بر شكمش زده و خاك در دهانش می كنند.(11) .
ص: 26
و پس از آن كه سومی را می بیند كه از فرمانبری ابوبكر سرباز می زند و آوا برمی دارد: هان! به خدا سوگند! هر تیری در تیر دانم دارم به سوی شما می افكنم و نیرزه و سنانم را از خونتان رنگین می سازم و با شمیری كه در دست دارم، شما را می زنم و با كسانی از خاندان و تبارم كه با من همراهی نمایند با شما پیكار می كنم!(1)
و پس از آن كه چهارمی را می بیند كه بیعتی به این گونه را نكوهش می كند و آتش جنگ را بر می افروزد و گوید: «تحقیقاً گرد و غبار و دودی می نمگرم كه حز با خونریزی فرو نمی نشیند!»(2)
و پس از آن كه كسی، همچون «سعدبن عباده» - سر كرده خزرجیان - را می بیند كه در گرداب خواری افتاده، بر سر او می جهند و با خشم، فریاد می كشند: سعد را بكشید! خدا وی را بكشد كه از دورویان است - یا آشوبگر است - و گوینده بر سرش ایستاده و می گوید: تحقیقتاً بر سر آن شدم كه تو را لگد كوب كنم؛ تا استخوان پیكرت یا چشمانت - از جای خود به در رود.(3)
و پس از آن كه «قیس بن سعد» را می بیند كه ریش عمر را گرفته و گوید: به خدا سوگند! اگر مویی از سر او كم شود تا یك دندان درست در دهان تو هست، برنمی گردم - یا اگر مویی از او بخوابد و فرو نشیند - بر نمی گردم تا همه اندام هایت را از هم بپاشم.(4)
و پس از آن كه زبیر را می بیند با شمشیری كشیده، گوید: تیغ را در نیام نخواهم كرد؛ تا برای «علی» (كرم الله وجهه) از همه دست فرمانبری بگیرم و عمر می گوید: «بگیرید این سگ را» پس شمشیر را از دست وی گرفته و بر او سنگ می زنند و آن را می شكنند.(5)
و پس از آن كه مقداد - یار بزرگوار پیامبر (صلی اله علیه و آله و سلم) - را می بیند كه به سینه اش می كوبند و حباب پسر .
ص: 27
منذر را می بیند كه بینی اش را می شكنند و دستش كوفته می گردد و می بیند پناهندگان به سرای پیامبر را، بیم می دهند و كسانی كه جایگاه امن امتند و خاندان شرافت امت به آن ها وابسته است - خانه فاطمه و علی - كه درود خدا بر آن دو باد - تحقیقاً با ارعاب و تهدید به آنان هراس می افكنند.(1)
و «ابوبكر»، «عمربن خطاب» را به سوی آنان فرستاده و گوید: اگر از پذیرفتن ما سرباز زدند با آنان نبرد كنه و عمر آتش می آورد تا خانه را بر آنان بسوزاند. فاطمه وی را دیده و گوید: ابن خطاب! آمده ای خانه ما را بسوزانی؟!! پاسخ می دهد: آری، مگر در راهی كه مردم افتادند شما نیز بیفتید!(2)
و پس از آن كه می بیند وابستگان یك دسته سیاسی به سرای خاندان وحی تاخته و به خانه فاطمه ریخته اند(3) و جلودار آنان نیز، پس از آن كه هیزم خواسته، فریادهای بلندی برداشته است كه: به خدا سوگند! خانه را بر شما خواهم سوزاند، مگر بیرون بیایید و دست فرمانبری بدهید وگرنه خانه را با هر كه در آن است، می سوزانم. به او می گویند: فاطمه در آن است! پاسخ می دهد: فاطمه باشد!(4)
طبق گفتار »«ابن شحنه»: «پس آن كه می بیند عمر به سوی خانه علی آمده تا آن را با هر كه در آن است، بسوزاند و فاطمه او را می بیند كه گوید: در راهی كه مردم افتاده اند شما نیز درآیید!!»(5)
و پس از آن كه ناله و شیوه بانویی اندوهگین و دل خسته یا همان جگر گوشة پیامبر(صلی اله علیه و آله و سلم) برگزیده را می شنود كه از پرده به درآمده و با بلندترین آواز خویش آوا درمی دهد: «پدر! ای رسول خدا! پس از تو از دست ابن خطاب و ابن ابی قحافه، چه كمشیدیم!!!»
و پس از آن كه هم او را می بیند كه فریاد می كشد و شیون می كند و همراه با زنان هاشمی آوا در می دهد: «ابوبكر! چه زود بر خاندان پیامبر(صلی اله علیه و آله و سلم) تاختید و به تاراجشان پرداختید! به خدا سوگند! با عمر سخن نخواهم گفت تا خدای را دیدار كنم!!»(6)
ص: 28
و پس از آن كه می بینید: «حضرت «علی» (كرم الله وجهه) را دستگیر و همچون شتری كه جوب در بینی اش كرده اند تا مهار شود، به سوی خود می كشند.»(1) می برند و با درشتی می رانند و مردم گرد آمده اند و می نگرند، به او می گویند: دست فرمانبری ده!
می گوید اگر ندهم چه می شود؟ پاسخ می شنود: «به همان خدایی كه جز او خدایی نیست، گردنت را می زنیم! می گوید: بر این اساس، بندة خدا و برادر رسولش را خواهید كشت!!»(2)
و پس از آن كه می بیند برادر پیامبر خدا (صلی اله علیه و آله و سلم) به آرامگاه رسول خدا (صلی اله علیه و آله و سلم) پناه برده، می گرید و فریاد می كند: برادر! این گروه مرا ناتوان شمرده اند و نزدیك است خونم را بریزند!!(3)
پس از آن كه می بیند علی (كرم الله وجهه) را می رانند تا دست فرمانبرداری دهد و همان هنگام «ابوعبیده جراح» آوا درمی دهد: «پسر عمو! تو خردسالی! و اینان سالخوردگان گروهت هستند. تو تجربه اینان را نداری و چنان می بینم كه ابوبكر در این كار از تو نیرومندتر است و سخت تر می تواند دشواری ها را بر خود هموار كرده، از پایگاه خود همه جا را آگاهانه بنگر. اكنون این كار را به ابوبكر واگذار كه تو اگر زنده بمانی و روزگارت بیاید برای این كار شایسته و سزاواری - از دیدگان برتریت و دینداریت و دانشت و برداشت و پیشینه ات و تبارت و دامادی پیامبر كه دارا هستی.»(4)
و پس از آن كه می بیند، انصار در آن سخت روز فریاد برداشته و می گویند: جز با علی به هیچ كس دست فرمانبرداری نخواهیم داد و آن یكیشان - كه رزمنده نبرد بدر نیز هست - فریاد می زند: «یك فرمانروا از شما و یكی نیز از ما و عمر هم به او می گوید: اگر خواسته ات چنین است می توانی بمیری!»(5)
و پس از آن كه می بیند، ابوبكر به انصار می گوید: «ما فرمانروایانیم و شما دستیاران و این كار در
ص: 29
میان ما و شما به دو نیم می شود، چنان كه یك باقالا یا برگ خرما را دو نیم كنند.»(1)
«حافظ ابراهیم شاعر نیل» چنین گوید:
«تیره اوس، دستی دراز كرد تا جانشینی پیامبر را به چنگ آرد - تیره خزرج نیز دست های خود را گشود تا به نبرد برابری با آنان بپردازد.»
«هر یك از دو گروه چنان پنداشت كه هماوردش - سزاوارتر از اوست و اینجا بود كه دشمنی و كینه پای به میان نهاد!»«(2)
و پس از آن كه می بیند، مادر «مسطح بن اثاثه» نزدیك آرامگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ایستاده و آواز می دهد: ای رسول خدا!
«پس از تو پیشامدهایی سخت و بگو مگوهایی در گرفت - كه اگر تو می بودی رویدادهای سهمگین افزون نمی گردید!»
«با از دست دادن تو چنانیم كه گویا زمین بهره بارانش را از دست داده - گروه تو، به پریشانی افتاده اند، آنان را بنگر و دیده فرو مگذار!»(3)
همه این گونه رویدادها و گفتگوها بود و توده مردم را به هراس افكنده، انبوه مردم را بیمناك می ساخت و هیچ كس امید نداشت بتواند كار آن گروه را به شایستگی سرانجام دهد. پس از گیر و داروهایی كه در آن روز به چشم خود دیدند، یك تن از میان ملت نیز چنان ارج و ارزشی برای خود نمی شناخت تا به یاری آن در برابر آن آشوب سهمگین بایستد و در آنجا ملتی را می دیدی كه از تنگنای خاستگاهش «به حال مستان می بودند - در حالی كه مست نبودند.»(4)
و آنچه در دلش می گذشت نهانی با خود می گفت: كه یك چند روزی درنگ كند و چشم به راه بماند تا از سنگینی آشوب ها كاسته شود و سرانجام كاری كه نهانی شالوده آن را ریخته اند، آشكار گردد. گمراهان از ره یافتگان شناخته آیند كه آنچه اكنون در دل ها می گذرد، دسته ای را به .
ص: 30
روز ماده شتری نشانیده كه زاری می كند و هراسان از زمینی دیگر می شتابد و در ماتم جدایی از بچه اش می نالد و از پشیمانی، لب به دندان می گزد و چه بسا ناله ای كه ناله كننده را بی نیاز نمی دارد! در پیرامون آن گونه جانشینی از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چه می توانم گفت؛ آن هم پس از آن كه ابوبكر و عمربن خطاب، آن را كار و رویدادی ناگهانی و بی اندیشه شمردند، همانند آنچه نادانان پیش از اسلام می كردند كه خدا مردم را از شر آن نگه داشت.(1)
و پس از آن كه «عمر» (رضی اله عنه) دستور داد: «تا هر كس بر بار دیگر از مردم دست فرمانبری گیرد، وی را بكشند.»(2) و پس از آن كه خودش در روز سقیفه گفت: «هر كس بی آن كه با مسلمانان مشورت كند، كسی را به فرمانروایی بشناسد، این فرمانبرداری و فرمانروایی به هیچ وجه پذیرفته نیست. مبادا كه كشته شوند!»(3)
و پس از آن كه به «ابن عباس» گفت: «علی در میان شما به راستی سزاوارتر از من و ابوبكر بود.»(4)
و پس از آن كه گفت: «به خدا سوگند! آنچه ما با او كردیم نه از سر دشمنی بود، بلكه از این روی بود كه دیدیم جوان است و گمان بردیم تا زیان و قرشیان چون سختی هایی از او دیده اند، از پیرامونش می پراكنند.» و پس از آن كه «ابن عباس» به وی پاسخ داد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) او را می فرستاد تا با یلان آنها دست و پنجه نرم كند و برای جوانیش وی را از كار باز نمی داشت. اكنون تو و دوستت خرده می گیرید كه سالش كم است!!»(5)
و پس از آن كه «عمر» به «ابن عباس» گفت: «به گمانم بر دوستت - علی - ستم رفته» و «ابن عباس» به او گفت: «به خدا سوگند! كه خداوند او را برای گرفتن سورة برائت از ابوبكر كم سال نشمرد و دستور آن را به ایشان داد.»(6)
ص: 31
و پس از آن كه «علی بن ابیطالب» (كرم الله وجهه) فرمود: «من بنده خدا و برادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بوده و برای این كار سزاوارتر از شما هستم. فرمانبری به شما نمی دهم كه شما به فرمانبرداری از من سزاوارتر نشوید و عمر گفت: تو را رها نمی كنیم تا دست فرمانبری دهی و علی می گوید: عمر! شیری را بهدوش كه یك نیمه اش هم بهره خودت گردد.»(1)
و پس از آن كه «علی» (كرم الله وجهه) فرمود: «ای گروه مهاجران! خدا را، خدا را! كه فرمانروایی محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)در میان عرب را از خانه اش و از ژرفای سرایش به سوی خانه هایتان به در نبرید و خاندان او را از پایگاه وی در میان مردم و از آنچه بایستة آن بود، دور نسازید! ای گروه مهاجر! به خدا سوگند! ما به آن سزاوارترین مردمانیم. زیرا ما از خاندان اوییم و برای این كار، شایسته تر از شماییم! ما هنگامی كه در میان ما قاری قرآن و دانا به آیین های او هست كه از كار توده آگاهی داشته، پیوسته آن را در پیش دیده دارد و كارهای ناپسند را از آنان دور می كند و آنچه را كه شایسته آنند یا برابری میانشان بخش می نماید. به خدا سوگند! چنین كسی در میان ما است. از هوس ها پیروی نكنید و از راه خدا گمراه نشوید؛ كه بیش از این از درستی دور گردید.»(A)
و پس از آن كه «علی» (كرم الله وجهه) فرمود: «چون پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) به راه خویش رفت، پس از او مسلمانان در كار با یكدیگر به كشمكش برخاستند و به خدا سوگند! این اندیشه به دلم نیز راه نیافته و از مغزم نیز نمی گذشت كه تا زیان این كار را پس از محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)از خاندان او بگردانند و پس از او آن را از من باز دارند، هیچ چیز مرا به شگفت نیاورد و رنجیده نساخت، مگر توجه مردم و دویدنشان به سوی ابوبكر، برای این كه دست فرمانبری به او دهند. من دست خویش نگاه داشتم و دیدم از كسانی كه پس از او به سرپرستی برخاستند. من به نشستن در جانشینی محمد شایسته ترین مردمم!»(2)
و پس از آن كه «علی» (كرم الله وجهه) شبانه بیرون شده، فاطمه دختر رسول خدا«علی» (كرم الله وجهه) را سوار شتر كرده، به خانه های انصار می برد و از آنان یاری می خواست و آنان می گفتند: «ای دختر رسول خدا! كار گذشته و ما به این مرد دست فرمانبری داده ایم. اگر عمو زاده و شوهر تو بر ابوبكر پیش دستی می كرد و جلوتر از او به سراغ ما می آمد با كسی دیگر دست بیعت نمی دادیم و «علی» (كرم الله وجهه) می گوید: آیا من رسو ل خدا را به خاك نسپرده، در خانه اش رها كنم و برای كشمكش بر سر فرمانروایی بیرون شوم؟ و فاطمه گفت: «علی جز آنچه سزاوار او بود نكرد و آنان كاری كردند كه
ص: 32
بازخواست و محاسه آن با خداست.»(1)
و پس از آن كه «علی» (كرم الله وجهه) فرمود: «هان! به خدا سوگند! ابوبكر جامة فرمانروایی را در بر كرد با آن كه می دانست من در محور آسیاب همچون ستون آهنین هستم كه همه جا را می گرداند و رگباری بس تند از دانش و نیكویی از سوی من سرازیر است و بال هیچ پرنده ای آن را در رسیدن به پایگاه بلندم یاری ندهد. پس من آن جامه را رها كردم و پیراهن دیگر پوشیده، چشم از فرمانروایی بستم و در كار خود اندیشیدم كه آیا با دست تنها برخیزم و بر او تاختن برم یا بر تاریكی كور كننده ای شكیبایی ورزم كه بزرگسالان را فرسوده و خردسالان را پیر و پژمرده می سازد و گروندگان به كیش راستین در زمینة آن چندان رنج می برند تا به دیدار پروردگارشان شتابند؛ دیدم شكیبابی به آیین خرد نزدیك تر است. پس شكیبایی كردم، آن هم به گونه ای كه خار در چشمم بود و استخوان در گلویم؛ چرا كه میراث خویش را می نگریستم كه به تاراج می رود تا نخستین كس از آنان به راه خود رفت و گوی فرمانروایی پس از خویش را به سوی ابن خطاب افكند، در این هنگام «علی» (كرم الله وجهه) سروده «اعشی» را بر زبان راند:
«چه جدایی ها است میان روز من كه با رنج سواری بر پشت شتر می گذرد؟! - با روز حیان برادر جابر كه با آسودگی سپری می شود؟!»(2)
شگفتا! با آن كه خود در هنگام زندگی، از مردم می خواست پیمانشان را در فرمانبری از وی نادیده بگیرند، برای چه پس از مرگش نیز پای همان بند و بست ها را به سود یكی دیگر در میان كشید تا این دو تاراج گر، فرمانروایی را همچون دو پستان شیر میان خود تقسیم كردند. آری، كار را به كسی بس درشت خو واگذاشت كه سخنی تند و ناهموار داشت و دیداری رنج افزا. بسیار می لغزید و به پوزش خواهی می پرداخت. همراهان او چنان كسی بودند كه بر شتر سركش سوار شود كه اگر مهار را سخت نگه دارد، بینی شتر پاره می شود و اگر رها كند، در پرتگاه سرنگون شود. پس به حیات خداوندی سوگند! كه مردم در روزگار او گرفتار بیراهه روی و چند رنگی و ناآرامی شدند و من نیز در آن روزگار دراز شكیبایی ورزیدم تا او نیز به راه خود رفت و گزینش فرمانروایی را به گروهی سپرد كه به گمان او من نیز از آنان هستم. خدا را! كه چه شورایی؟! كجا در برتری من چون و چرایی بود! تا در كنار این گونه همگنان جای بگیرم؟ ولی باز هم در فراز و
ص: 33
نشیب هایی كه رفتند همراهیشان كردم تا یكی از آنان كه كینه ای به من داشت، رو به دیگر سوی گردانید(1) و آن دیگری هم به برادر زن خود گرایش یافت(2) و انگیزه های ناپسند دیگر كه سوم كس از این دسته برخاسته، میان خورد نگاه و جای بیرون دادنش خودپسندانه به خرامیدن پرداخت و فرزندان نیاكانش نیز با او به پا خاسته، دارایی خدا را چنان می خوردند كه شتران گیاه بهاری را تا رشته هایش پنبه شد و آنچه كرد زمینه مرگ او را فراهم داشت و پرخوریش وی را سرنگون ساخت تا آخر حدیث.(3)
«علی» (كرم الله وجهه) این سخنرانی كه مكتوب آن گذشت را شقشقیه نامید و درباره آن سخن بسیار گفته اند و كسانی كه - اعم از شیعه و سنی - در هنر گزارشگری استادند، آن را آورده اند و از خطبه های «علی» (كرم الله وجهه) شمرده اند كه بودن آن از ایشان روشن است و هیچ چون و چرایی بر نمی دارد. بنابراین به سخن آن نادان نباید توجه كرد كه می گوید: این ها را شریف رضی (رحمت اله) به هم بافته است. زیرا در همان سده های نخستین و پیش از آن كه نطفه رضی بسته بشود،بسیار كسانی آن را نقل كرده اند. علاوه بر آن، اسناد شریف رضی و افراد معاصر با وی كه در یك روزگار می زیسته اند یا پس از او آمده اند با اسنادی دیگر آن را آورده اند. «علامه امینی» (قدس سره) در الغدیر خطبه فوق را از بیست و هشت راوی و مورخ، از بیش از چهل و دو منبع، منسوب به علی (كرم الله وجهه) نقل كرده كه در انتساب آن به ایشان (كرم الله وجهه) هیچ شك و تردیدی نیست.(4)
یكی از راویان فوق «ابوالخیر مصدق بن شبیب صلحی نحوی» است كه این خطبه را بر «ابومحمد ابن خشاب» خوانده و گوید: «وقتی آن را بر استادم ابومحمد ابن خشاب خواندن و به آنجا رسیدم كه ابن عباس گفته: هرگز بر هیچ چیز چنان افسوس نخوردم؛ كه بر بریدن و دنبال نكردن علی سخن خود را افسوس خوردم! این خشاب گفت: اگر من آنجا بودم به ابن عباس می گفتم: مگر چیزی مانده كه عموزاده ات در دل نگاه داشته و در این سخنرانی نیاورده باشد؟ او كه به راستی نه
*****
(1) سعد بن ابی وقاص.
(2) عبدالرحمن بن عوف و شوهر خواهر عثمان.
(3) نهج البلاغه خطبه شقشقیه: شقشقه واژه ای تازه و خود چیزی است در شتر - مانند شش در گوسفند - كه چون به هیجان آمد آن را از دهان بیرون می آورد و در زیر گلو آواز می دهد، در نگاه نخست، آن را زبان جانور می پندارند و چون پیشوای ما این سخنان ر از سر هیجان ناگهانی بر زبان راند، خود آن را به شقشقه همانند كرده است.
(4) الغدیر، علامه امینی(قدس سره): 7/87-82.
ص: 34
برای پسینیان و نه برای پیشینیان چیزی به جا نگذارد! مصدق گفت: وی شوخ بود و من به او گفتم: سرور من! شاید كه این خطبه ساختگی بود و آن را بهدروغ بر علی بسته باشند! گفت: نه، به خدا سوگند! من می دانم این گفتار از اوست، چنان كه می دانم تو مصدق هستی. گفت: گفتم: مردم آن را به شریف رضی چسبانده اند. گفت: نه به خدا سوگند! رضی كجا و این شیوه و. این گفتار كجا؟!! ما سروده ها و نوشته های او را دیده ایم كه به این سخنرانی نزدیك نیست و در رشتة آن سازمان نیافته. سپس گفت: به خدا سوگند! من این سخنرانی را در نگاشته هایی دیدم كه دویست سال پیش از پدید آمدن رضی نگارش یافته بود و نیز دست نویس هایی را دیدم كه همة آنها را می شناسم و می دانم به خامة كدام یك از دانشمندان و سخن پردازانی است كه پیش از زاده شدن ابواحمد نقیب - پدر رضی - می زیسته اند.»(1)
و یك مورد دیگر از راویان مثل «ابوالفضل میدانی» می نویسد: «و امیرمؤمنان علی(كرم الله وجهه) خطبه ای دارد كه شقشقیه نامیده شده. زیرا همین كه علی (كرم الله وجهه) سخنش را تمام كرد، ابن عباس به ایشان عرضه داشت: ای امیرمؤمنان! چه شود دنباله سخن را از همان جا كه رساندی بگیری. گفت: ابن عباس! چنین كاری دور است. شقشقیه ای بود كه بانگی چند كرد و به جان خویش برگشته، آرام گرفت.»(2)
البته بیشترین راویان این خطبه، سخنان شگفت انگیز و بهت آوری در نقل آن دارند كه از نقل آنها معذوریم. .
ص: 35
آیا از طرف «پیامبر اعظم» (صلی الله علیه و آله و سلم) دربارة «ابابكر الصدیق» (رضی اله عنه) چیزی در خصوص فضیلت ایشان رسیده؟ و آیا آن همه روایاتی كه در ستایش ایشان آورده اند، صحیح است؟! ما در اینجا اندیشه را به عهده ژرف نگران وامی داریم و مانند همه كسانی كه در جستجوی برداشتی درست هستند، داوری را بر پایه هیچ سخنی استوار نمی داریم، مگر آنچه كه از علمای حدیث از دانشمندان خودمان (اهل سنت) كه میان درست و نادرست آن جدایی می نهند، قرار می دهیم. سپس آن را با ارزیابی و نگرشی كه یاریش دهد، تعقیب می كنیم. البته گفتنی است كه مجموعه روایات و احادیثی كه نقل می شود، همه از علمای خودمان از اهل سنت و كتب روایی آن است و هیچ توجهی به كتب حدیثی امامیه نخواهیم داشت.
بین برادران عزیزمان از اهل تسنن معروف و مشهور است كه ابوبكر، خلیفه اول(رضی اله عنه) را با لقب صدیق می خوانند. باید در این باره تحقیقی به عمل آید. این واژه از كجا به ایشان اختصاص پیدا كرده است؟ چه ویژگی در ایشان بود؛ كه چنین عنوانی را به خود اختصاص داده است؟ آیا از سوی خداوند متعال این عنوان افتخار آفرین به ایشان داده شده یا مردم در او صداقت را در حد اعلی یافتند كه چنین گفتند؟ در هر حال تحقیق در كشف حقیقت امری نیكو است!!!
در این باره روایاتی را برای از علمای اهل سنت نقل كرده اند. از جمله:
(1) از «ابن عباس» نقل شده كه «رسول خدا» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «در بهشت درختی نیست، به جز این كه بر هر برگی از آن چنین نوشته شده است: لا اله الا لله، محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم)، ابوبكر صدیق، عمر جدا كننده (لابد حق از باطل)، عثمان صاحب دو نور است(1)
این حدیث به نقل از «مقدسی»، «عسقلانی» و «سیوطی» از «علی بن جمیل رقی» است كه فردی حدیث ساز بوده و همواره بر افراد مورد وثوق، حدیث باطل می ساخته است و از حدیث دزدی می نموده است.(2)
(2) از «ابوهریره» به طور مرفوع از «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل شده، فرمود: «وقتی مرا به آسمان بالا بردند،
ص: 36
من به هیچ آسمانی مرور نمی كردم، جز این كه در آن چنین مكتوب می یافتم: محمد رسول الله و ابوبكر صدیقكسی است كه جانشین من (پشت سر من) است.»(1)
این حدیث از ساختگی های «عبدالله بن ابراهیم غفاری» است. ذهبی از طریق خطیب از محمدبن عبدالله هلالی بصری نقل كرده كه آن خبری باطل است و نیز از طریق دیگری آن را باطل شمرده و نمی شناسم كسی را كه در این امر چشم پوشی نماید. زیرا این ها همه مورد وثوقند. سپس خبر او را از طریق غفاری یادآور شده كه او متهم به دروغ گویی است و این از او احتمال می رود. چنانچه سیوطی آن را از ساختگی ها محسوب داشته و از طریق ابن عدی باز آن راصحیح نشمرده و گفته: غفاری حدیث ساز بوده و اسناد او به اتفاق سست و ضعیف شمرده شده است.(2)
نیز از زبان «عبدالله بن عمر» به عبارتی دیگر آورده اند: «مرا شبی كه به آسمان بالا بردند، از آسمان به آسمانی بالا نرفتم، به جز این كه می دیدم نام من محمد رسول الله، ابوبكر صدیق مكتوب است.»(A)
«ابن حجر» گوید: «ابن حبان گفته، این خبر باطل است و من این بلای بر سر حدیث را از «عبدالله بن ابراهیم» می دانم.»(B)
«ذهبی» گفته: «وی در حدیث دست می برده و تبدیل می كرده و آنچه روایت كرده، مورد توجه افراد وثوق نبوده و ابن عدی از او دو حدیث نقل كرده كه هر دو باطلند.»(3)
(3) از «ابن عباس» به طور مرفوع نقل شده كه «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «بار خدایا! بر پسر عمویم علی منت گذار! كه ناگهان جبرئیل نزد ایشان (صلی الله علیه و آله و سلم) حاضر شد و گفت: آیا پروردگارت نسبت به تو انجام نداد؟ خداوند تو را به وسیلة فرزند عمویت علی - كه او شمشیر خدا بر دشمنانش خواهد بود - و به وسیله ابوبكر صدیق - كه او رحمت خداست - و به وسیله عمر كه جدا كننده است، تو را كمك كرد. پس آنها را به عنوان وزراء (كمك كاران - جانشینان) برگزین و در كارت با آنان مشورت كن و به وسیله آنها با دشمنت كار زار نما و همواره دین تو پابرجا خواهد بود تا زمانی كه مردی از بنی امیه بر آن عیب و نقصی وارد كند.»(4)
«حاكم» این خبر را از ساختگی های «عمرو بن ازهر عتكی بصری» برشمرده و گوید: عمرو همواره حدیث می ساخته است و ابن معین گفته: مرد بدی است كه سزاوار است چاهی برای او كنده .
ص: 37
شود و در آن افكنده گرددو سزاوار آن است كه این حدیث به او نسبت داده شود.(1)
«ذهبی» و «خطیب بغدادی» و «سیوطی» از زبان قاضی جرجان گویند: «عمرو بسیار دروغ گو است و حدیث می سازد و او ضعیف و رها شده است.»(2)
(3) از «رسول خدا» (صلی الله علیه و آله و سلم)نقل شده كه فرمود: «من اطراف عرش گلیدیدم كه بر آن نوشته بود: «محمد رسول الله، ابوبكر صدیق.»(4)
«ذهبی» گوید: این حدیث از مصیبت ها و بلایای «سری بن عاصم ابی عاصم همدانی»است. وی فردی دروغ گو است و او این حدیث را آورده است.(4) «ابن كثیر» و «ذهبی» و «سیوطی» گفته اند، او دروغ گویی است كه حدیث سرقت می كند و احادیث توقف یافته را ارج می نهد و به گفتار او برای استدلال تكیه نمی شود.(5)
(5) از «ابی درداء» به طور مرفوع نقل شده كه «پیامبر» گفت: «شبی كه مرا به آسمان بردند، در عرش گوهر سبزی را دیدم كه در آن با نور سفیدی نوشته بود، لا اله الا الله، محمد رسول الله، ابوبكر صدیق و طبری افزوده: عمر فاروق است.»(6)
دار قطنی حدیث فوق را از دو طریق «عمربن اسماعیل» و «سری بن عاصم» نقل كرده كه وضعیت سری در حدیث قبل گذشت. دار قطنی گوید: این حدیث فقط انحصار به ایشان دارد و از جمله واهیات و بدون معنی خواهد بود. سیوطی گفته: صحیح نیست.(7)
«خطیب بغدادی» و «ذهبی» و «ابن حجر» و «خزرجی» وی را بسیار دروغ گو، پلید، مردی بد، متروك و رها شده برشمرده اند كه حدیث سرقت می كند.(8)
«هیثمی» گوید: «امویان لقب صدیقی كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آن را در حق علی (كرم الله وجهه) فرمود را تحریف كردند و آن را در شان ابوبكر برشمردند.»(9) .
ص: 38
بعد از آن كه روایات در خصوص اطلاق «صدیق» بر ابوبكر، بی اساس دیده شد و دروغ بودن آن ثابت گردید، اینك باید دانست كه این عنوان در حقیسقت بر «علی» (كرم الله وجهه) و برخی دیگر، از ناحیه رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) اطلاق شده كه باز علمای اهل تسنن آن را نقل كرده اند.
«محب الدین طبری» در كتاب خود نقل كرده: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) علی (كرم الله وجهه) را صدیق نام نهاد.» و خجندی گفت: «و همواره ایشان را به پیشوای امت و صدیق اكبر لقب می داد.»(1)
ابن نجار و احمد در مناقب از زبان «ابن عباس» نقل كرده اند كه «رسول خدا» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «صدیقان سه نفرند: 1- حزقیل، مؤمن آل فرعون؛ 2- حبیب نجار صاحب آل یاسین 3- و علی ابن ابیطالب (كرم الله وجهه). «ابونعیم» و ابن عساكر در عباراتشان افزوده اند كه: «علی از آن دو با فضیلت تر است.»(2)
1- از «رسول خدا» (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل شده: «تحقیقاً این (علی) نخستین كسی است كه به من ایمان آورد و او اولین كسی است كه در روز رستاخیز به من دست می دهد و ایشان صدیق اكبر، جدا كنندة بین حق و باطل این امت و پیشوای مؤمنان است.»(3)
2- از «ابن عباس» و «ابی ذر» نقل شده: «گفتند: ما از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدیم، به علی (كرم الله وجهه) می فرمود: تو صدیق اكبر هستی و تو جدا كنندة بین حق و باطل خواهی بود.»(4)
3- از «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل شده: «فرمود: پروردگار عزیز و بزرگ در شبی كه مرا سیر داد، به من فرمود: چه كسی را بر امتت جانشین كردی؟ ای محمد! عرضه داشتم: ای پروردگار! تو عالم تری! فرمود: ای محمد! تو را برای رسالتم برگزیدم و تو را برای خودم انتخاب كردم و تو پیامبر من و برگزیدة من از خلقم خواهی بود. سپس صدیق اكبر، پاك، پاكیزه ای كه او را از طینت تو آفریدم و او را وزیر تو نهادم و پدر دو فرزند تو حسن و حسین، دو شهید پاك، پاكیزه، دو آقای از جوانان اهل بهشت قرار دادم و همسر او را بهترین زنان عالمیان نهادم. تو درخت و علی شاخه ها و فاطمه برگ ها و حسن و حسین میوه آن هستند. آن دو را از طینت علیین قرار دادم و شیعیان شما را از شما
ص: 39
نهادم، به طوری كه آنان اگر با شمشیرها گردن هایشان را بزنند، به آنان جز محبت شما زیادتر نگردد. عرضه داشتم: ای پروردگار! صدیق اكبر كیست؟ فرمود: برادرت علی ابن ابیطالب (كرم الله وجهه) است!»(1)
صحابی بزرگوار، «ابوذر» گفت: «من شنیدم پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) می فرمود: علی! تو صدیق اكبر هستی.»(2)
«رسول خدا» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «به زودی بعد از من آشوبی به پا می شود، زمانی كه فتنه به پا شد، شما همواره به علی ابن ابیطالب بپیوندید، زیرا او نخستین كسی است كه به من ایمان آورد و اول كسی كه در روز قیامت با من مصافحه می كند و او صدیق اكبر است.»(3)
1- از «علی» (كرم الله وجهه) گزارش شده، فرمود: «من بندة خدا و برادر رسول او و صدیق اكبر هستم. بعد از من آن واژه را بر كسی نمی گوید، مگر این كه دروغ گوی تهمت زن خواهد بود. تحقیقاً قبل از مردم هفت سال نماز گزاردم.»
(3) از «معاذه» گزارش شده: «گفت: از «علی» (كرم الله وجهه) شنیدم، در حالی كه بر منبر در بصره خطبه می خواند، می فرمود: من صدیق اكبر هستم. ایمان آوردم قبل از آن كه «ابوبكر» ایمان آورد و اسلام آوردم، پیش از آن كه او اسلام آورد.»(4)
(5) «حاكم نیشابوری» از «علی» (كرم الله وجهه» نقل كرده: «كه بعد از توصیف خویش به صدیق اكبر فرمود: آن وصف را بعد از من (درباره هر شخص) جز فرد دروغ گو نمی گوید.»(6)
ص: 40
برخی مورخان نقل كردند: «علی» (كرم الله وجهه) در ایام خلافتش فرمود: «من صدیق اكبر هستم.»(1)
«فیروز آبادی»(2) در پایان نگارش چاپ شده «سفر السعاده» ابوابی را مفتوح نموده و روایاتی را از ناحیه «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) درباره فضایل ابابكر الصدیق (رضی اله عنه) نقل می كند. بلند آوازه ترین آنها این حدیث است:
«خداوند برای مردم به طور عام به نحوی و برای ابوبكر به گونه ای خاص جلوه می كند!»
و نیز این كه: «خداوند هیچ چیز در دل و سینه من نریخت، مگر این كه در سینه ابابكر نیز ریخت!»
دیگر این كه: «پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) هرگاه كشش و گرایش به بهشت بر او چیره می شد، ریش ابوبكر را می بوشید!»
و دیگر این كه «من و ابوبكر دو اسب هستیم كه مردم بر سر برنده شدن یكی از آنها گروبندی می كنند.»
و نیز این كه: «خداوند هنگامی كه روان ها را برگزید، روح ابابكر را برگزید.» و مانند این بافته ها و دروغ ها كه خرد هر كس بدون هیچ روشنگری، نادرست بودن آنها را درمی یابد.(3)
نیز «عجلونی» در كتاب خود صد زمینه از زمینه های فقه و غیر آن را شمرده و می نویسد: «در این باره هیچ حدیث به پایگاه درستی نرسیده یا در این باره حدیث درستی نیست یا سخنانی كه به این دو فراز نزدیك می باشد را اظهار داشته است.»(4)
نیز وی می نویسد: [برتری های ابوبكر صدیق از میان همه آنچه در این زمینه ساخته اند، بلند آوازه تر این حدیث است: «خداوند برای مردم به گونه ای همگانی روی می نماید و برای ابوبكر به گونه ای ویژه جلوه می كند.» تا پایان سخن فیروز آبادی كه نقل شد.](5)
ص: 41
«سیوطی» نیز سی (30) حدیث از بلند آوازه ترین آنچه در برتری های ابوبكر رسیده، آورده و آن ها را ساختگی و همانند درم های ناسره (بی ارزش) و ناروا شناخته و برداشت علمای حدیث را درباره آنها یاد كرده است. با این كه در سده های نزدیك به ما نگارندگان همان ها را از حدیث هایی پنداشته اند كه دردست انگاری آنها هیچ كس سر ناسازگاری ندارد و بی پروا و بدون یادی از اسناد، چنان آن ها را نقل كرده اند كه گویا همگان راستی آن را پذیرفته اند.(1)
«سیوطی» با این كه نرم و نیكو در پی این گروه راه می سپرده و دم ساز بوده، بر او گران و دشوار آمده كه از میان سی حدیث، حتی یكی از آنها را درست نشمارد و مجموع آنها را طرد كند و او نیز این حدیث را كه به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بسته اند، گزارش كرده: «مرا كه به آسمان بالا بردند، به هیچ آسمانی نگذشتم مگر این كه یافتم كه در آن نوشته بودنمد: محمد پیامبر و ابوبكر جانشین من است!» سپس به داوری نشسته و آن را ساختی برشمرده است، چرا كه علاوه بر آن كه دروغ بودن ان از ضروریات دینی است، در سلسله نقل آن «عبدالله» پسر ابراهیم غفاری(2) حدیث ساز است كه استاد وی «عبدالرحمن بن زید» و دیگران همگان او را نكوهیده اند.(3)
با همه این ها سرانجام می نویسد: برای داوری در این حدیث استخاره كردم و از خداوند نیكویی طلبیدم تا دریافتم كه این حدیث نه ساختگی است و نه از آن گونه است كه نتوان شالوده نگرش گردانید، بلكه حدیثی خوش و حسن است، چون گواه بسیار دارد، سپس گواه های خود را با سلسله اسناد یاد می كند كه هیچ یك از آن ها درست نیست و در هر كدام یك حدیث ساز یا دروغ گو یا كسی كه همه او را نكوهیده اند یا ناآشنایی است كه تنها خود از آن گزارش می كند.
پرواضح است برای همه و حتی برای «سیوطی» كه استخاره و طلب نیكویی كردن از خداوند، بدی را نیك نمی گرداند و گزند رسیده را درست نمی كند و ناشایسته و نشناخته را به گونه شایسته و آشنا برنمی گرداند، شاعر گوید:
«در جستجوی شادابی جوانی به سراغ عطر فروشان رفته است - اما آیا عطر فروش آنچه را .
ص: 42
روزگار فاسد و تباه ساخته را اصلاح می كند؟!»(1)
خداوند سبحان در بیهوده نمودن راهی كه به نیكویی نشان داده به گزافه نمی رود و گواه های دروغین و بی اساس یك خبر را از بین نمی برد، آن هم پس از آن كه علمای حدیث آشكارا می نویسد: هر یك از وسائط خبر یا حدیث سازند یا نكوهیده یا دروغ گو!، این نمونه اسناد آنها:
(1) اسناد خطیب بغدادی: «ابودرداء» به طور مرفوع از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل كرده: «شبی كه مرا به سوی عرش سیر دادند، در عرش خدا گوهر سبزی را دیدم كه در آن با نور سفید نوشته شده بود: خدایی جز خدای یكتا نیست، محمد رسول خدا است و ابوبكر صدیق است.» طبری افزوده است «كه عمر فاروق است.»(2)
این حدیث از ساخته های عمر بن اسماعیل بن مجالد همدانی، كذاب، خبیث و متروك الحدیث است. خطیب بغدادی آن را در تاریخ خود نقل كرده و سیوطی نیز از او نقل كرده و گفته است:
«حدیث آن صحیح نیست. عمر بسیار دروغ گو است.»(3)
(2) اسناد بزار در مسند خویش كه عبدالله حدیث ساز پسر ابراهیم غفاری از راویان آن است و استاد وی عبدالرحمن بن زید كه همه او را نكوهش كرده اند.(4) ابن عدی حدیث او را باطل شمرده و ذهبی گفته است: حدیث او صحیح نیست.(5) ابن حبان گفته است: حدیث او باطل و این نكوهش از عبدالله ابن ابراهیم است(6) و ابن حجر در كتاب خود او را متهم به دروغ پردازی نموده و آن را در شان او احتمال داده است.(7)
(3) اسناد ابن شاهین در «السنه» كه همراه خطیب بغدادی و هم داستان اوست و طبق تحقیقات به عمل آمده (و روایات ساختگی) بر مبنای ذهبی و ابن حجر درست نیست.(8)
(4) طریق دارقطنی در «الافراد» كه سیوطی پس از نقل آن می نویسد: دارقطنی گفته است: این را
ص: 43
تنها محمدبن فضیل از زبان ابن جریح گزارش كرده و جز این دو هیچ كس را نمی شناسم كه آن را باز گفته باشد و نگارنده از طریق «سری» آن را از سخنان بی پایه شمرده و گفته: درست نیست و ابن حبان نیز گفته است: با سخن «سری پسر عاصم» نشاید به استدلال پرداخت.(1)
«سری پسر عاصم» ناقل حدیث یكی از دروغ گویان است كه ضعف آن به اثبات رسید.(2) و دار قطنی سند دیگری نیز دارد كه «عمربن اسماعیل بن مجالد» یكی از دروغ گویان(3) از وسائط آن است و سیوطی این سند را ذكر كرده است: «درست نیست و گزند آن زیر سر ابن عمر دروغ گو است.»(4)
(5) اسناد دیلمی در «مسند الفردوس» كه گذشته از این كه مردان ناشناخته ای در آنند، یكی از وسائط آن «عبدالمنعم بن بشیر ابوالخیر» فرد دروغ پرداز و حدیث ساز است كه دویست حدیث دروغ گزارش كرده است.(5) و دیگری عبدالرحمن بن زید اسلم است كه چنانچه گذشت، هیچ كس را در نكوهید گی وی، جان چون و چرا نیست.(6)
(6) اسناد ختلی در «دیباج» از نصربن حریش(7) از ابوسهل مسلم خراسانی از عبدالله بن اسماعیل از حسن بصری نقل كرده كه گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: «برطرف عرش جهان نگاشته شده: كه خدایی جز خدای یكتا نیست. انباز ندارد. محمد فرستاده خدا است و ابوبكر صدیق و عمر كه میان نیك و بد جدایی می نهند، هر دو وزیر اویند.»(8)
همان گونه كه در تاریخ بغداد آمده، دارقطنی گوید: این سلسله سند سست است و درستی آن را ثابت نمی كند، زیر ابوسهل و نصربن حریش نكوهیده اند.(9)
همچنین «لسان المیزان» حدیث های عبدالله بن اسماعیل را ناشایست شمرده و چیزی از حدیث وی را پیروی نكرده اند و تازه، گذشته از این ها، یكی از وسائط گزارش حدیث یاد نشده است، زیرا .
ص: 44
كه حسن بصری خود نمی تواند چیزی از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیده و گزارش كرده باشد، چون ایشان را درك نكرده است.(1)
و خطیب بغدادی نیز سندی برای همین حدیث دارد كه واژه های (بازو - دو وزیر اویند) در آن نیست و یكی از وسائط آن «احمدبن رجاء بن عبیده» است كه بغدادی می نویسد: «نشناخته مانده و نمی دانیم كیست!»(2)
(3) سند بن عساكر كه «عبدالعزیز كتانی» از وسایط آن است و بر مبنای آنچه در لسان المیزان آمده، ذهبی وی را نكوهیده(4) و یكی دیگر هم «حارث بن زیاد محاربی» است كه ذهبی و غیر او گویند: ناشناس است و گفتار وی پایه آگاهی نمی تواند باشد و برخی از دیگر وسائط آن نیز ناشناخته و سرگذشت آنها را در فرهنگ نامه ها نمی یابیم.(5)
ابن عساكر اسناد دیگری نیز دارد كه «محمدبن عبد بن عامر» از وسائط آن است و او در حدیث سازی آوازه ای بلند دارد(6) و تازه آن را از زبان «عصام بن یوسف» بازگو می كند كه در لسان المیزان، طبق گفته ابن سعد آمده است: نكوهیده و به داوری ابن حبان لغزش كار است و به گفتة ابن عدی، حدیث های وی را در خور پیروی نیافته اند.(7)
آنچه در جلد پنجم الغدیر ذكر شده روشن می كند كه سخن فیروزآبادی و عجلونی (در خصوص عدم صحت یك صد حدیث در فضیلت ابوبكر) صحیح است(7) و با داوری پیشوایان و پاسداران حدیث، یك صد حدیث در فضایل و برتری دروغینی كه درباره ابابكر صدیق و دار و دسته او نقل شده و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نسبت داده شده بود، از اعتبار ساقط گردید و به همین منوال ناروا بودن چهل و پنج خبر ساختگی كه درباره جانشینی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) نقل شده بود روشن گردید و این داوری علمی به وسیله مردانم این هنر و صاحب نظر از قبیل: ابن عدی، طبرانی، ابن حبان، نسایی، حاكم، دارقطنی، عقیلی، ابن مداینی، جوزقانی، محب طبری، خطیب بغدادی، ابن جوزی، ابوزرعه، ابن عساكر، فیروزآبادی، اسحاق حنظلای، ابن كثیر، ابن قیم، ذهبی، ابن ابی الحدید، ابن حجر .
ص: 45
هیثمی، ابن حجر عسقلانی، حافظ، قدسی، سیوطی، صغانی، ملاعلی قاری، عجلونی، ابن درویش الحوت و غیر آنان، به پایان رسید.(1)
و گواه بر نادرستی انبوه این روایات جعلی در برتری خلیفه نخست، نبودن آنها در صحاح شش گانه و سنن و مسندهای كهن می باشد كه اگر گرد آورندگانش كمترین نشانه ای از درستی در آنها می یافتند - و بلكه اگر چیزی از آنها به گوششمان رسیده بود - همگان در رها كردن و نیاوردن همه آنها با یكدیگر همداستان نمی شدند و در جستجوی گزارش ها به هر گوشه سر می كشیدند و آنچه را هم كه در دل خاك پوسیده بود، بیرون می آوردند. البته گزارش های یاد شده را هم از پشت ابرهای فراموشی به در می كردند و غبارهایی كه بر روی آنها نشسته و همه را از دیده و یاد مردم برده بود، می ستردند تا آشكار شود و معلوم منی شود كه تاریخ تولید این گزارش ها نیز پس از روزگاری بوده كه نگارندگان شش «صحیح» و «سنن» می زیسته اند و برای پستی و خواری آن، همین اندازه بس كه در «صحاح» نقل نگردیده است، هر چند در آن شش صحاح نیز، سخنانی كه پس از روزگار بزرگ ترین پیامبران ساخته و زاییده شده اند، كم نیست!
علاوه بر این، اگر خلیفه خود باور داشت كه چیزی - هر چند كم - از آن سخنان در برتری وی بر زبان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گذشته، هزارها مرتبه در هر گوشه و كناری از خود اظهار می داشت و مهم ترین دلیل بر عدم آن، این است كه كسی مانند «ابوعبیده جراح» كه یك فرد گوركن بیشتر نبود، برای جانشینی پیامبر، شایسته تر از خویش نمی انگاشت و او را بر خود مقدم نمی داشت و هنگامی كه بیش از همیشه نیاز به روی كردن آنها داشت، از این كار باز نمی ایستاد. چرا كه گفت و شنود بر سر جانشینی در آن روز به جایی سهمناك رسید و هر كس كه دارای برتری هایی بود، آنها را شالودة بگومگو به سود خویش گردانید تا بازار كشمكش چنان داغ گردید كه چیزی نماند، كار به زد و خورد كشید و گرمای گیر و دار همه را به سر سختی دچار ساخته بود و این مرد هیچ حجتی نه برای خود و نه برای فرا خواندن خویش داشت، جز این كه بگویند: «او یار غار پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است و یكی از دو تنی كه در غار بوده است.»(2) و یا این كه بگویند: «او سالمند ترین مردان گروه است»؛ با این
ص: 46
كه به ناچار پدرش سالخورده تر از او بوده است - و دسته ای كه او را برگزیدند و پس از آن كوفتن و شكستن و آن گیر و دار برای او دست فرمانبری از مردم گرفتند و پشتوانة آنها چنین چیزهایی بود كه نه دست افزاری استوار می توانست باشد و نه هیچ خردمندی در برابر آن سر فرود می آورد و نه كار توده مردم با آن به راهی شایسته می افتاد و نه پراكندگی به هم داستانی می انجامید و نه كاری با آن به نتیجه نهایی صحیح می رسید.
آری گزارش كرده اند كه ابوبكر در هنگام بگو و مگو، به سودت خویش سخنانی به یاد آورده است كه راویان همه آنها را رها كرده اند و اصلاً آنها را یادآور نشده اند، به جز این كه او نخستین مسلمان است یا نخستین كسی بود كه نماز گزارد. از «ابوسعید خدری» آورده اند كه ابوبكر گفت: «آیا من سزاوارترین مردم به فرمانروایی نیستم؟ آیا من نخستین كسی نیستم كه اسلام آورده ام؟ آیا من دارنده چنان برتری نیستم؟ آیا من دارنده چنین فضیلت نیستم؟»(1)
«ابونضره» گوید: «هنگامی كه مردم در گردن نهادن به فرمانروایی ابوبكر جمع شدند، گفت: كیست كه برای این كار از من سزاوارتر باشد؟! آیا من نخستین كسی نیستم كه نماز گزارد؟ آیا من نخستین مسلمان نیستم؟ آیا من صاحب.... نیستم؟(2) حیثمه طرابلسی نیز در فضایل الصحابه آن را یاد كرده است.
ما از برتری های پنداری وی یا آنچه را بر او بسته و خود در اینجا انداخته اند چیزی نمی دانیم! زیرا می شود - و چنین هم شده - كه او چیزی نگفته باشد و آنان گزارش را به این رنگ درآورده اند تا دیگران را به پندار افكنند كه لابد وی در آن روز برتری هایی داشته كه جای چون و چرا نبوده است. ولی اكنون نگاهی می اندازیم كه تنها برتری كه خود آن را یاد كرده، این است كه خلیفه
ص: 47
نخستین كسی است كه اسلام را پذیرفته و یا نخستین كسی است كه نماز گزارده است؟!!
در حالی كه چنین نبوده، چرا كه از سخنان پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم) و از سخنان یارانش و از سخنان شاگردان نیكوكار آنها و از علی (كرم الله وجهه) و یاران ایشان و غیر آن به طور فراوان نقل شده كه نخستین فردی كه اسلام آورد و نخستین فردی كه بعد از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نماز گزارد، علی بن ابیطالب (كرم الله وجهه) بوده است و ابوبكر نخستین فرد مسلمان و نمازگزار نبود؛ چنانچه در خبر صحیح طبری آمده: «وی پس از بیش از پنجاه مرد دیگر اسلام آورده است.»(1)
«علامه امینی» (قدس سره» در خصوص اولین مسلمان و نخستین نمازگزار در مورد شخص شخیص و بزرگوار علی (كرم الله وجهه) از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ده روایت و از «علی» (كرم الله وجهه) و سایر ائمه بیست و سه خبر و از صحابه و تابعین شصت و شش روایت در این باره از كتب (اهل سنت) نقل كرده است؛ كه علی (كرم الله وجهه) نخستین مسلمان و نمازگزار بوده است.(2)
و اگر یاران پیشین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چیزی از آن همه گزارش های ساختگی در برتری ابوبكر را می دانستند، به طور قطع در آن روز كه مردم را به فرمانبری از او می خواندند، به جای آن كه برای رام كردن و سر فرود آوردن آنان، از ترساندن و بیم و هراس دادن كمك بگیرند با گفتگو در پیرامون آنها پیش می رفتند كه كیفیت پیشرویشان نیز بسیار آسان تر و سریع تر می شد و آنگاه عمربن خطاب نیز در برتری هایی كه در روز سقیفه برای او برشمرد، به این اندازه بسنده نمی كرد كه بگوید: كیست كه مانند این سه برتری را داشته باشد: «یكی از آن دو تن كه در غار بود»، «هنگامی كه به دوست همراهش گفت: اندوه مخور!»، «به راستی خداوند با ماست!»؟!
و نیز بگوید: «سزاوارترین مردم به كار پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دومین از آن دو تن است كه در غار بودند كه ابوبكر همان پیشاهنگ سالخورده باشد و در روزی كه توده برایش دست فرمانبری می گیرد، بگوید: به راستی ابوبكر یار رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) است و دومین از آن دو تن كه در آن شكاف كوه بودند.»(3)
و همچنین سلمان به یاران «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) نمی گفت: «آن را كه سالمندتان بود برگرفتید و خاندان
ص: 48
پیامبرتان را فرو گذاشتید.»(1)
و همچنین عثمان پسر عفان - در خواندن مردم به فرمانبری از ابوبكر - به این بسنده نمی كرد كه بگوید: «به راستی ابوبكر صدیق، سزاوارترین مردم به امامت است. او صدیق است و دومین از آن دو تنم و یار همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است.»(2)
و همچنین «مغیره بن شعبه» این سخن را رو در روی ابوبكر و عمر بر زبان نمی آورد: «عباس را ببینید و برای او بهره ای در این كار بگذارید تا برای او و برای آیندگانش بماند و به این گونه او را از علی (كرم الله وجهه) جدا كنید، زیرا اگر عباس به شما روی آورد، برابر علی (كرم الله وجهه) در نزد مردم دستاویزی نیكو خواهید داشت!»
و همچنین ابوبكر و عمر و ابوعبیده و مغیره شبانه بر عباس درنمی آمدند و ابوبكر به وی نمی گفت: «ما به سراغ تو آمدیم و می خواهیم برای تو در این كار بهره ای بگذاریم تا برای تو و برای آیندگانت بماند، زیرا تو عموی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هستی!!»(3)
و همچنین كار ابوبكر به این گوه به انجام نمی آمد كه تنها دو كس - عمر و ابوعبیده - دست فرمانبری به وی دهند یا چهار تن - آن دو با اسید و بشیر - و یا پنج كس - كه اینان همراه با سالم برده ابوحنیفه - چنان كه به طور گسترده بحث آن فرا خواهد رسید.
و همچنین سران مهاجر و انصار، از این كه دست فرمانبری به او دهند، افرادی همانند: علی (كرم الله وجهه) و دو فرزندش - دو دختر زاده پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) - و عباس و فرزندانش از میان هاشمیان و سعدبن عباده و فرزندان و تیرة او و حباب بن منذر و پیروانش و زبیر و طلحه و سلمان و ابوذر و مقداد و خالدبن سعید و سعدبن ابی وقاص و عتبه بن ابولهب و براء پسر عازب و ابی بن كعب و ابوسفیان بن حرب و غیر آنان خودداری نمی كردند!!(4)
و همچنین جایی برای آن نبود كه «محمدبن اسحاق» بگوید: «تودة مهاجران و بیشتر انصار چون و چرایی نداشتند كه پس از رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) علی (كرم الله وجهه) به كار برمی خیزد.»(5)
و همچنین «عتبه بن ابولهب» را در آن روز در برابر كسی كه لاف آن برتری ها را برایش (ابوبكر) می زنند، نمی گفت: «نمی پنداشتم كه این كار از دودمان - هاشم و سپس از علی (كرم الله وجهه) .
ص: 49
روی گرداند.»
«از همان كس كه در گرایش به پیامبر در ایمان و پیشینه نیك كه از همه جلوتر بود - و دانش او به قرآن و سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از همگان افزون!»
«و كسی كه دیرتر از همه از پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) جدا شد و كسی - كه در شستن و كفن كردن پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) جبرئیل (علیه السلام) كمك كارش بود!»
« و كسی كه هر برتری در آنان هست در او بود و آنان به او نرسند - زیرا نیكی ویژه ای كه در او بود، در آن گروه یافت نمی شد!»
«چه چیز شما را از سوی او باز گرداند؟ بدانیم - هان! بدانید این گونه دست فرمانبری دادن، آغاز آشوب است!!»(1)
و همچنین «قصی» در آن روز نمی گفت:
«ای دودمان هاشم! نگذارید مردم چشم بدوزند كه شما را پایین بنگرند! - به ویژه مردم تیره تیم بن مره (نیای ابوبكر) و تیره عدی (نیای عمر)».
«كار سرپرستی جز در میان شما و به سوی شما نخواهد بود! - و جز ابوالحسن علی (كرم الله وجهه) شایسته آن نیست!»
«ای ابوالحسن! برای رسیدن به ان با دور اندیشی میان را ببند - زیرا به فرمانروایی كه امید می رود تو سزاوار هستی!»
«و البته كسی كه قصی را پشتیبان خود دارد - كسی را با رای دست درازی به پایگاه او نیست و زادگان غالب نیز از آن به دورند.»(2)
در اینجا به برخی از روایاتی كه از باب علو و به صورت خرافی گفته شده، پرداخته می شود كه آنها را كسانی ساخته و ارائه داده اند تا به گونه ای عوام فریبی كنند و به طور سراب گونه، هیاهو و گمان هایی در تایید خلیفه در اذهان تصویر بخشند كه فقط صرفاً آن را نقل كرده و برخی از انظار در رد آنها بیان می گردد و با اندك توجیه علمی و ایراد نواقص در آنها گذرم كرده تا فقط خوانندگان بدانند، اگر سخن و ادعایی از جایگاه حق برخوردار باشد، خودش در همه جا به امر خدا شكوفایی كرده و می درخشد و اگر از جایگاه حق برخوردار نبود، هر چه در این باره به طور افتراء ساخته شود و ارائه گردد، جز به تنفر و بیزاری چیزی نمی افزاید و در نهایت میزان و محكی به دست عقلای عالم خواهد افتاد!
«شیخ ابراهیم عبیدی مالكی» و «صفوری» می نویسند: «گفته اند: كه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) روزی به عایشه گفت: هنگامی كه خداوند تعالی خورشید را بیافرید، آن را از مرواریدی سپید آفرید كه یك صد و چهل مرتبه از دنیای ما بزرگ تر بود، پس آن را بر چرخ گردنده ای نهاد و برای چرخ گردنده نیز، هشتصد و شصت دستگیره آفرید، در هر دستگیرة آن زنجیری از یاقوت سرخ نهاد و آنگاه شصت هزار تن از فرشتگان مقرب را فرمان داد: تا به نیروی خویش كه خداوند ویژه آنان گردانیده، آن را با زنجیرها بكشند و خورشید مانند سپهر بر آن چرخ گردنده است كه در گنبد سبز می چرخد و زیبایی آن برای خاكیان آشكار می شود و در هر روز در خط استوا بالای كعبه - چون مركز زمین است - می ایستد و می گوید: ای فرشتگان پروردگار من! من از خداوند عزوجل شرم دارم كه وقتی در برابر كعبه كه قبله مؤمنان است رسیدم، از آنجا بگذرم! و فرشتگان با همه نیرویشان خورشید را می كشند تا آن را از فراز كعبه بگذرانند، ولی خورشید از آنان نمی پذیرد تا این كه ملائكه از دست آن عاجز منی شوند و خدا تعالی با وحی الهی به ملائكه الهام می كند تا ندا دهند: ای خورشید! به آبروی مردی كه او بر چهره درخشانت نگاشته شده! برگرد و به گردشی كه قبلاً داشتی ادامه بده! همین كه خورشید این را بشنود، به نیروی خدای مالك تكان می خورد!
«عایشه» گفت: ای رسول خدا! آن مردی كه نام وی بر آن انگاشته شده، كیست؟ فرمود: ای عایشه! او ابوبكر است!، پیش از آن كه خداوند، جهان را بیافریند با علم قدیم خود دانست كه خود هوا را می آفریند و در هوا این آسمان را خلق می كند و دریایی از آن به وجود می آورد و چرخ
ص: 50
گردنده ای را نیز بر روی آن ایجاد می كند تا مركب خورشیدی باشد كه جهان را روشن نماید و به راستی كه خورشید هنگامی كه به ناحیه استوا رسد، از فرمان فرشتگان سرپیچد و خدای تعالی چنان تقدیم كرد كه در آخر الزمان پیامبری بیافریند كه بر پیامبران برتری یابد و او هم به كوری چشم دشمنان، شوهر تو است ای عایشه! و آنگاه بر چهره خورشید نام واریز وی را كه ابوبكر باشد بنگاشت، پس همین كه فرشتگان خورشید را به او سوگند دهند، به تكان آید و به قدرت خداوند گردش خود را دنبال كند، به همین گونه، هنگامی كه گنهكار ان امت من بر آتش دوزخ بگذرند و آتش بخواهد بر مؤمن بتازد، پس به احترام دوستی خداوند در دل او و به جهت نقش نام او بر زبانش، آتش هراسناك به پشت سر بر می گردد و در جستجوی دیگری برمی آید.»(1)
اولاً: هر پدیده ای كه براساس وحی الهی بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) باشد و ریشه آسمانی به دنبال داشته باشد كه به خداوند و آفرینش او مربوط بشود، قابل پذیرش است و انكار آن امكان پذیر نخواهد بود و خبر فوق چنین نبوده و هیچگونه اساس و پایه ای ندارد!
ثانیاً: آن چرخ گردنده ای كه گفته اند، چرا دانشمندان هیئت قدیم و جدید آن را كشف نكرده اند، به ویژه با وجود این همه ادوات و ابزارهای اكتشافی و پیشرفت علمی كه هیئت شناسان در اختیار دارند، علاوه بر این كه پس از كشفیات، عقیدة همه بر این تمركز یافته كه برعكس گفته آنان - زمین به دور خورشید می چرخد!!
ثالثاً: از روایت فوق فهمیده می شود كه وقتی خداوند چرخ گردنده را آفرید، هنوز نیروی بخار در خدمت انسان درنیامده بود تا خداوند برای ایجاد كشش و حركت در خورشید از بخار استفاده كند و خورشید را تحت فرمان فرشتگان نبیند و با بخار آن را در اسرع وقت به هر جا كه خواهد برساند، ولی جای شگفت است كه چرا خدای سبحان حتی پس از آن هم كه نیروی بخار كشف شد، باز هم به جای استفاده از فرشتگان، بخار را به كار نگرفت تا هزاران عوامل و فرشتگان كه در بند زنجیرهای چرخ گردنده گرفتار و اسیرند آزاد گردند؟! و از رنج سركش خورشید كه هر روز به عنوان یك برنامه تكرار می شود بیاسایند!
رابعاً: در اینجا سوالی است كه آیا چه كسی پاسخ خواهد داد و آن اینكه، ارادة خدای پاك كه هر نیروی سركش و چموشی را مهار می كند و با آن، آسمان را بدون ستون كه می نگرید نگه
ص: 51
می دارد و كوه ها را كه تصور می كنی سر جای خود ایستاده اند، در حالی كه مانند ابرهای گذران به گردش و حركت درمی آورد،(1) و هر چیزی را استوار بر جای خود قرار می دهد، چرا آفرینش را به گونه ای نمی نهد كه نیازی به این همه نیروهای متراكم نباشد تا همه خسته نشوند و تعدی و سركشی پیش نیاید و نیازی به دستگیره ها و زنجیرها نیفتد و نیاز به ان نشود كه به نام كسی كه بر چهره خورشید نقش بسته شده قسم دهند؟ چه انگیزه ای خداوند پاك را بر این اقدام ناگزیر ساخته با این كه بر تمام بندگان خود قاهر است؟!
خامساً: مجموعه نظام تكوین تحت تسلط و ارادة خداوندی مطیع و فرمان بر اوست، چنانچه فرمود: «سپس به آفرینش آسمان پرداخت، در حالی كه به صورت دود بود؛ به آن و به زمین دستور داد: به وجود آیید (و شكل گیرید) خواه از روی اطاعت و خواه اكراه! آنها گفتند: ما از روی طاعت می آییم (و شكل می گیریم)»(2) و منظور از گفتار خداوند حقیقتاً لفظ و گفتار نبوده، بلكه منظور اراده قطعی خداوند به شكل گرفتن آسمان ها و زمین تعلق گرفته و منظور از آمدن آن از روی اطاعت، یعنی مواد تشكیل دهنده آسمان و زمین از نظر تكوین و آفرینش كاملاً تسلیم اراده و فرمان خداوند خواهند بود، در این صورت چه معنا دارد كه خورشید در مقابل فرمان فرشتگان تمرد جوید و از فوق كعبه نگذرد؟!!
سادساً: چنین خورشیدی كه در روایت فوق نقل و توصیف شده با خورشیدی كه در قرآن كریم معرفی شده، اصلاً سازگار و هماهنگ نخواهد بود، چرا كه خورشید موصوف در قرآن متمرد و متجاوز نبوده، چنانچه می فرماید: «و خورشید (نیز برای آنها آیتی است) كه پیوسته به سوی قرارگاهش در حركت است و این تقدیر خداوند قادر و داناست.»(3). «نه خورشید را سزاست كه به ماه رسد و نه شب بر روز پیشی می گیرد و هر كدام در مسیر خود شناورند!»(4)
سابعاً: دشوارتر از همه موارد، این كه تا پایان عمر دنیا هر روز خدا باید، هر آنچه را دیروز به فرشتگان الهام كرده دوباره الهام كند و آنان نیز هر روز خورشید را به هر آنچه كه روز گذشته اش سوگندی سخت داده بودند، دوباره قسم دهند!
ثامناً: چرا برخی از .جدان اخلاقی برخوردار نیستند و در حریمی كه حق ورود ندارند وارد شده و گزارش های بی اساس مربوط به دین می دهند و چهرة سنت ارجمند پیامبری را زشت .
ص: 52
می نماید كه ازهر پندار خرافی بر كنار است و همه این ها زاییده گزافه گویی های ناروایی است كه به فضایل خوانی ها راه یافته و اگر آفریننده این روایت با این هشت اشكالی كه گفته شد آشنا بود، اصلاً خود را به این میدان رسوایی و آبروریزی نمی افكند!!
«یافعی» از «ابوبكر» نقل كرده است: «گفت: ما در مسجد نشسته بودیم كه ناگهان مردی نابینا آمد و میان ما وارد شد و سلام داد، ما سلام او را پاسخ دادیم و او را مقابل پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نشانیدیم، او گفت: كیست كه در راه دوستی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) حاجتی از من برآورد؟ ابوبكر گفت: پیرمرد حاجتت چیست؟ گفت: من خانواده ای دارم و چیزی هم ندارم كه خوراك خود گردانم و می خواهم كسی در راه دوستی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) چیزی دهد تا آن را قوت خود سازم، ابوبكر برخاست و گفت: من در راه دوستی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) چیزی به تو می دهم كه زندگی تو را بر پای دارد، سپس پرسید: حاجت دیگری هم داری؟ گفت: آری، دختری دارم كه می خواهم در راه دوستی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در حیات خودت او را به همسری می گیرم، حاجت دیگری هم داری؟ گفت: آری؛ می خواهم در راه دوستی محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) دستم را در میان ریش های ابوبكر فرو برم، پس از آن ابوبكر برخاست و ریش خود را در دست نابینا نهاد و گفت: ریش مرا در راه دوستی محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) بگیر، در آن هنگام نابینا، ریش ابوبكر را گرفت و گفت: پروردگارا! تو را به حرمت ریش ابوبكر سوگند! بینایی مرا به من بازده!
خداوند در همان هنگام بینائی اش را به او باز داد، آنگاه جبرئیل (علیه السلام) بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نازل شد و گفت: محمد! خداوند تو را سلام می رساند و تحیت و احترام ویژه ای به تو اختصاص می دهد، به تو می فرماید: به عزت وجلال او سوگند! اگر هر نابینایی به حرمت ریش ابوبكر قسم می داد، البته بینایی آن را به وی باز می گرداندم و هیچ نابینایی بر روی زمین باقی نمی ماند و این ها همه به بركت تو و بلندی مقام تو و مرتبت تو نزد پروردگارت می باشد.»(1)
بر حدیث فوق چندین اشكال وارد است: 1- هر انسان سلیم النفس و دارای طینت پاك، بدون
ص: 53
هیچ پیش داوری در بدو نظر، به ساختگی و دروغ بودن آن پی می برد كه نیازی به كمترین دلیلی نخواهد بود.
(1) این نابینا نه تنها از چشم ظاهر محروم بوده، بلكه از بصیرت باطن نیز تهی بوده است، چنانچه می فرماید: «چرا كه چشم های ظاهر نابینا نمی شود، بلكه دل هایی كه در سینه هاست كور است»(2) بدین خاطر ندانسته كه سوگند به محاسن رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از ریش ابوبكر اولی و برتر است، چرا كه از شرافت . قداست و تقرب بیشتری برخوردار بوده است! زیرا پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) هم از ابوبكر سالخورده تر بود و هم محاسنش پرموتور و بزرگ تر بود، علاوه بر این، یكی از بزرگ ترین پیامبر (علیه السلام) بود كه در حقیقت هیچ بنده ای از بندگان خدا از اولین تا آخرین آنها به اوج عظمت ایشان راه نمی یافت، در نتیجه توسل به ریش ابوبكر معنا نداشت.
(3) این كه سوگند به ریش ابوبكر خورده تا خداوند به وسیله آن قسمش را نیكو گرداند و به همین جهت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را نادیده گرفته است و جای سوال است كه آیا ریش ابوبكر چه خصوصیتی داشته كه كسی نمی داند؟
(4) وقتی چنین منبع رحمتی پر فیض در بین برادران عزیز ما (سنی مذهبان) وجود دارد، چرا نابینایان و یا دیگر مریضان را در كنار این وجود شریف نمی اورند تا با دست توسل آنها را از مشكلات مریض و نابینایی نجات دهند؟!!
(5) وحی پنداری كه در روایت اعمال شده و به خداوند متعال منسوب است كه دیگر جای شك نیست، چرا آثار بركت و بلندی مقام و مرتبت ابوبكر در اینجا ساقط گردیده و چشم همه نابینایان به بینایی ابوبكری نایل نشده است؟! برای این گروه، پیرامون ریش ابوبكر روایاتی هست: و یكی از آنها، آن است كه آوردیم: «او(صلی الله علیه و آله و سلم) چون شیفته بهشت می شد ریش ابوبكر را می بوسید.»(2) كه این روایت از بلند آوازه ترین بافته های معروفی است كه در این زمینه ها ساخته اند و از افتراهایی است كه - به گفته فیروزآبادی و عجلونی - دروغ بودن آنها را عقل هر كسی بدیهی می شمارد.
یكی دیگر روایتی است كه «عجلونی» آورده و براساس آن «ابراهیم خلیل و ابوبكر هر كدام در بهشت ریش دارند؛»(3) چرا كه در هیچ یك از منابع روایی معروف آن را نیافته ام و گوید: «بر فرض كه ثابت شود چنین روایتی رسیده، در زمینة آن به نظر من حكمتی دارد، زیرا این هر دو مرد به منزلة .
ص: 54
پدر مسلمانند (كه دارای ریشند) چون خلیل بوده كه آنان را مسلمان نامیده و به آنان فرمان داده كه از دیانت از پیروی كنند و پس از وی نیز ابوبكر و دومین پدر مسلمانان است، زیرا او بوده كه در ورودی مردم به سوی اسلام را گشوده است!»
اشكال: اینكه كسی كه امت مشمول رحمت را مسلمان نامیده، خدای پاك بوده است، چنانچه می فرماید: «چنان كه شایسته است در راه خدا تلاش و نبرد كنید، اوست كه شما را برگزید و در دین، هیچگونه دشواری بر شما قرار نداد - آیین پدر شما ابراهیم است - او پیش از این و در این قرآن شما را مسلمان نامیده است.»(1)
«قرطبی» نیز گفته: «چنان سخنی (نامیدن ابراهیم امت را مسلمان) با گفتار بزرگان ملت ناسازگار است، زیرا معلوم است كه ابراهیم نبوده كه در قرآن این امت را «مسلمان» نام نهاده است.»
و ابن عباس و مجاهد، عطاء، ضحاك، سدی، مقاتل، قتاده و ابن مبارك نیز بر آنند كه خداوند در كتاب های گذشته و اكنون در همین قرآن شما را مسلمان نام نهاده است.
و قرائت «ابی ابن كعب» خدا شما را مسلمان نام نهاده، نیز كه در كتب مختلف آمده، نشانه ای بر درستی سخن ابن عباس است.(2)
«ابن كثیر» نیز در تفسیر خود، نام گذاری خداوند را درست شمرده و گفته: چون خداوند تعالی فرمود: «او شما را برگزید و بر شما در دین هیچ گونه سختی ننهاد.» سپس آنان را به پذیرفتن آنچه پیامبر آورده تشویق و ترغیب نموده، به این كه آن را آیین پدرشان ابراهیم شمرده.... سپس گفته: «اوست كه پیش از این - یعنی پیش از قرآن - و هم در این قرآن شما را مسلمان نامیده است.»(3)
از این گفتار، ارزش فلسفه بافی های عجلونی نیز معلوم می شود، زیرا وی پنداشته است كه چون ابراهیم بوده كه «مسلمانان» را این نام نهاده، پس جای پدرشان است، این كلامی بی اساس است، زیرا لازم می آید، هر كس نامی را نهاد به جای پدرش باشد با این كه مسلماً چنین نیست.
البته خداوند ابراهیم را پدر مسلمانان نامید، زیرا او پدر رسول درستكار بوده و قریش از زادگان اویند و رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز پدر امت است و امت در حكم فرزندان او و زنان وی هم مادران
ص: 55
آن هایند، چنانچه از خود ایشان وارد شده: «من همچون پدر شمایم یا همچون پدر برای شما هستم.»(1)
و اگر فلسفه ریش داشتن ابراهیم و ابوبكر همان سمت پدری است كه عجلونی گمان برده، 1س ریش موسی بن عمران چه فلسفه ای دارد كه در حدیث آمده است: «هیچ كس در بهشت پا نخواهد گذاشت، مگر بی موی باشد، البته به جز موسی بن عمران (2) علیه السلام) كه ریشه او تا ناف وی است.»(3)
و چه جای هزاران شگفت است! كه برخی از عمای (اهل تسنن) ابوبكر را دومین پدر امت بشمارند، به استناد این كه در ورودی مردم به اسلام را او گشوده با آن كه كسی كه هر دو لنگه این در را گشود تا ملت ها وارد شوند و گروه گروه را دیدی كه در دین خدا درآیند، همان پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود كه با دعوت بزرگوارانه و دلیل های راستین و شگفت كارهای آشكار و خوی های ستوده و نبردهای خونین خویش، این كار را به پایان برد، پس او سزاوارتر است كه در بهشت صاحب ریش باشد! و علاوه بر این، مسلمانان هیچ گاه نفهمیدند كه دری كه خلیفه بر مردم به سوی اسلام گشود كجا بود؟ و كی بود؟ و كدامین در بود؟ شكی نیست كه ایشان دری از اسلام را به روی آنان بست و راه های نفوذ نعمت و رحمت الهی را مسدود ساخت!!
آری؛ اگر كسی باشد كه به راستی، پس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برای مسلمانان به جای پدر به شمار رود، او همان «علی بن ابیطالب» (كرم الله وجهه) است كه رسایی اسلام به جهان و پیروزی در جنگ ها مدیون او بود، هم جان پاك پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بود و هم جانشین برگماشته شده از سوی ایشان بود و بدین جهت از «انس بن مالك» از «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) رسیده است كه فرمود: «حق علی بر این امت همچون حق
ص: 56
پدر بر فرزند است.» و از طریق «عمار» و «ابوایوب انصاری» نقل شده كه حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «حق علی بر هر مسلمانی، حق پدر بر فرزندش خواهد بود.»(1)
«نسفی» آورده است: «مردی در مدینه جان سپرد و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) خواست بر وی نماز گزارد، جبرئیل (علیه السلام) نازل شد و گفت: محمد! بر وی نماز مگزار، حضرت از نماز خودداری كرد، آنگاه ابوبكر آمد و گفت: ای پیامبر خدا! بر وی نماز گزار كه من جز خوبی از او سراغ ندارم، سپس جبرئیل (علیه السلام) آمد و گفت: محمد! بر او نماز گزار كه گواهی ابوبكر بر گواهی من مقدم است.»(2)
اولاً: خبر فوق روایت و سند ندارد تا بتوان از رجال زنجیره سند سوال كرد كه آیا موقف است یا غیرموثق؟!
ثانیاً: گواهی جبرئیل (علیه السلام) آیا از طرف خود اوست؟ كه چنین چیزی امكان ندارد، چرا كه فرشتگان فقط به فرمان و اذن او كاری را انجام می دهند و هیچ گونه سرپیچی ندارند، چنانچه می فرماید: «و هر گز فرمان خدا را مخالفت نمی كنند و آنچه را فرمان داده شده اند (به طور كامل) اجرا می كنند.»(3) و اگر گواهی او از طرف خداوند پاك بود، تقدم گواهی ابوبكر بر گواهی جبرئیل (علیه السلام) دلیل ن می شود كه وحی الهی (العیاذ بالله) دروغ باشد و فهم و علم ابوبكر بر همه حتی (العیاذ بالله) بر خداوند و جبرئیل مقدم باشد؛ كه این گزافه گویی آشكار و باطل است.
ثالثاً: آیا در ورود جبرئیل (علیه السلام) بر پیامبر بزرگ (صلی الله علیه و آله و سلم) و یا یكی از پیامبران دیگر از انبیا (علیه السلام) موردی یافت می شود كه جبرئیل (علیه السلام) از سوی خداوند متعال فرمانی را بیاورد و به وسیله فردی یا افرادی از روی زمین، حكمی كه آورده تبدیل و تغییر پیدا كند؟ و سپس گفتار جبرئیل مؤخر از گفتار فرد یا افراد قرار گیرد؟ چنین چیزی سابقه نداشته و نخواهد داشت. چون حكمی كه از سوی خداوند قادر قاهر متعال صدر گردد، جزمی و قطعی بوده و هیچ گاه تغییر پذیر نخواهد بود! با این حال، تو خود انصاف بده و در صحت روایت فوق قضاوت و داوری كن!
ص: 57
روایت شده: «پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) انگشتر خود را به ابوبكر داد و فرمود: بر این كلمه «لا اله الا الله» را بنگار، ابوبكر آن را به حكاك داد و گفت: بر این انگشتر این جمله: را «لا اله الا الله محمد رسول الله» را حك كن، پس او چنین حك كرد، همین كه ابوبكر آن را نزد پیامبر آود، دید بر آن چنین نوشته: «لا اله الا الله محمد رسول الله، ابوبكر الصدیق»! پرسید: این فزونی ها چیست؟ ای ابوبكر!، وی گفت: من خوش نداشتم كه میان نام تو و نام خدا جدایی بیندازم، ولی باقی را من نگفته بودم حك كند، پس جبرئیل (علیه السلام) فرود آمد و گفت: خدای تعالی می فرماید: اسم ابوبكر را من نوشتم، چون او خوش نداشت كه میان اسم من و اسم تو جدایی بیندازد و من نیز خوش نداشتم كه اسم او از اسم تو دور بیفتد!!»(1)
جملة محدثین بدون چون و چرا بر آن هستند كه نقش نگین رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) «محمد رسول الله» بوده و هیچ فزونی نداشته است و از «انس» روایت شده كه گفت: «او (علیه السلام) انگشتری از نقره ساخته و بر آن چنین حك نمود: محمد رسول الله و فرمود: هیچ كس بر این گونه نقش حك ننماید.»(2)
نیز از «انس» آمده است كه گفت: «نقش نگین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سه سطر بود: یك سطر محمد، یك سطر رسول و یك سطر الله.»(3)
و «ابن سعد» در «طبقات» خود از گزارش سند گسستة ابن سیرین آورده: «كه نقش نگین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) «بسم الله محمد رسول الله» بوده و به نقل زرقانی: «در گزارش افزونی آن، كسی از وی پیروی نكرده است.»(4)
«ابو الشیخ» از «عرعره بن برند» از «انس» آورده است كه گفت: «بر نگین انگشتر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) چنین نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله.»
«ابن حجر» گوید: «ابن مداینی عرعره را تضعیف كرد و این زیادی برخلاف روایات صحیح است.»(5)
ص: 58
«زرقانی» نیز می نویسد: چنان كه در صحیحین و غیر آن آمده، نقش نگین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چنین بود: «محمد رسول الله.»(1)
پس اعتباری به روایت عرعره و به روایت دیگری كه می گفت: نقش نگین حضرت هر دو كلمه شهادت بوده و به روایت ابن سعد از ابوالعالیه كه نقش آن صدق الله بود و سپس خلفاء محمد رسول الله را نیز بر آن افزودند، نمی باشد.
با این همه روایات منقوله، آنچه حكاكان سده های اخیر! بر آن نگین نقشكرده و دست دروغ گویان و گزافه گویان - پس از روزگاری دراز، از رحلت پیامبر بزرگ و قطع شدن وحی از او - ریخته و ساخته و نگاشته اند، چه ارزشی دارد؟ با این كه در نگارش های پیشینیان خبر و اثری از آن نتوان یافت و با این كه می بینی گذشتگان به هنگام داوری حتی كلمه لا اله الا الله و بسم الله را نیز نمی پذیرند كه بر نگین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نقش شده بوده و گزارش های رسیده در این باره را خلاف روایات مقبوله و بسی بی اعتبار شمرده اند.
آنگاه چه باید كرد با زیادتی ساختگی (ابوبكر الصدیق) كه هیچ ربطی به قضیه ندارد؟ و هیچ یك از پژوهشگران فن حدیث نیز، به بررسی آن نپرداخته اند با آن كه هیچ زمینه ای به جز استهزاء به خدا و پیامبرش و وحی او و امین وحی او نخواهد داشت!
سپس نزد اینان چنین است كه آن انگشتر مخصوص به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) كه حك شده بود، حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) آن را در انگشت می كرد و با آن مهر می زد و هیچ انگشتری نیز به جز آن نداشت، چنانچه هرگز هیچ كس برای رفع اختلاف میان گزارش هایی كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز آن انگشتر در دست راست ابوبكر جای گرفت و پس از او در دست عمر و سپس در دست راست عثمان در سال سی ام، از دست خودش یا دست كسی دیگر در چاه «اریس»(2) افتاد و پس از آن انگشتر دیگر گرفت.(3) و بنابر آنچه در روایت ابن سعد از انصاری آمده تست كه تا سال ششم از خلافت عثمان،
ص: 59
انگشتر در دست او بوده است.(1)
پس اگر مجموعه این افسانه صحیح بودو نام ابوبكر به راستی بر نگین انگشتری حك شده بود كه پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در طول زندگی در دست كرده و صحابه از نزدیك نگریسته و برق آن را در انگشت كوچك وی دیده بودند - چنانچه در صحیح بخاری آمده است.(2)
پس وقتی انگشتر به دست خلیفه افتاد و در همان روز كه بر تخت خلافت نشست و بر شایستگی اش آن همه گفتگو و اختلاف و فریاد در گرفت و ایشان در آن موقعیت به كمترین پشتوانه نیازمند بود، حق آن بود كه همان انگشتر را دلیل به نفع خود بیاورد، ولی چنین نكرد، چون آن انگشتر تا آن هنگام ساخته نشده بود و چنان نقشی نداشت! و خود او نیز غیب نمی دانست كه پس از سده های دراز چنین انگشتری برای او می سازند! و هم برای كسانی از صحابه كه در استدلال به سود وامانده بودند، برای آنان لازم بود، به همان نقشی كه در عالم ملكوت بر آن انگشتر نهاده شده بود، استدلال كنند، زیرا استدلال به آن، چه بسا نسبت به سال خودگی سزاوارتر بود و در خاتمه هیچ كس نمی تواند بفهمد چه رازی در كار بوده كه آن جبرئیل خیالی اسم پیامبر بزرگ (صلی الله علیه و آله و سلم) را در آن نقشی كه در عالم غیب پدید آمد، همتای اسم ابوبكر گردانید؟!!
«صفوری» می نویسد: «در حدیث چنان دیدم كه فرشتگان زیر درخت طوبی گرد آمدند. آنگاه فرشته ای گفت: دوست داشتم خدای تعالی نیروی هزار فرشته را به من دهد و پر و بالهزار پرنده را ارزانی من دارد تا پیرامون بهشت به پرواز درآیم و به منتهای آن برسم. پس خداوند آنچه وی خواست را به او بخشید و او هزار سال در پرواز بود تا نیروی او به اتمام رسید و پرهایش ریخت. ولی خداوند تعالی نیرو و بال ها را دو مرتبه به وی بازگردانید تا هزار سال دیگر را در پرواز گذراند تا نیروی او مجدداً به اتمام رسید و پرهایش بریخت و برای بار سوم خداوند متعال نیرو و بال ها را به وی بازگردانید تا هزار سال دیگر را نیز در پرواز گذراند تا باز نیروی او به اتمام رسید و پرهایش بریخت و آنگاه گریان در آستانة كاخی افتاد و یكی از حوران به او نزدیك شد و گفت: ای فرشته! چه شده كه تو را گریان می نگرم؟ اینجا جای گریه و اندوه نیست! جای شادی و خوشحالی است! پاسخ داد: چون من در توانایی خدا با وی به معارضه برخاستم. آنگاه گزارشی از داستان خود را به اطلاع وی رساند، او گفت: تو خود را در پرتگاه افكنده ای! آیا می دانی در این سه هزار سال چه قدر
ص: 60
راه را با پرواز پیموده ای؟ گفت: نه. گفت: به عزت پروردگارم! بیش از یك ده هزارم از آنچه خدای تعالی برای ابوبكر آماده كرده نیپموده ای!!!»(1)
بر روایت فوق ایراداتی وجود دارد: یكی: این كه روایت فاقد سند است و هر خبر بدون سند به ضرورت هیچ ارزشی ندارد. دیگر اینكه: كاوش در وسایط سند، تكلیفی است كه بر عهده رجال الغیب است، زیرا هیچ پژوهشگری و هیچ حافظ كار كشته و هیچ حدیث شناس دورنگر به آن نمی تواند دست یابد.
دیگر اینكه: شان و مقام، حقیقتی است كه به جان و نفس پرورش یافتة فرد مرتبط است و چیزی نیست كه با سنت و متر و طول و عرض سنجید كه آثار آن به فاصله سی میلیون سال برسد كه آن را كسی نتواند طی كند مگر سوار مرغی شود كه هم با نیروی هزار فرشته پرواز كند و هم پر هزار پرنده راداشته باشد!!! و چنین امور اعجاب انگیز را گزارش دادن، جز عوام فریبی چیز دیگری نخواهد بود!
از زبان «انس بن مالك» آورده اند كه گفت: «زنی از انصار آمد و گفت: ای رسول خدا! همسرم در مسافرت است و من در رویا چنان دیدم كه نخل خانه ام افتاد. فرمود: باید شیكبا باشی! چرا كه دیگر او را در كنار خود نخواهی یافت! زن گریان از نزد حضرت خارج شد و ابوبكر را دید و او را از خواب خود آگاهی داد، ولی تعبیر خواب پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را برای او بازگو نكرد. او گفت: برو كه همین امشب در كنار تو خواهد بود! او اندیشمندانه در سخن پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و گفتار ابوبكر به خانه رفت و هنگامی كه شب فرا رسید همسرش آمد! آنگاه محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) حضور یافت و ایشان را از آمدن همسرش باخبر ساخت! ایشان نگاهی طولانی به وی افكند. ناگهان جبرئیل (علیه السلام) آمد و گفت: ای محمد! آنچه تو گفتی راست بود! ولی چون ابوبكر گفت: او همین امشب در كنار تو خواهد بود، خداوند متعال از او شرم كرد كه بر زبان او دروغی گفته شود. چون او صدیق (بسیار راست گو) است و از همین جهت بود كه برای پاسداری از آبروی وی، آن مرد كه مرده بود را خداوند زنده كرد!!»(2)
ص: 61
پناه بر خداوند متعال كه كار دروغ گویات به جایی می رسد! كه نه خدا، نه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، نه دین، نه معیار، نه محك و نه میزانی را می شنماسند و سخنی را از دهان پرت می كنند، گرچه تركشش به هر جا بخورد، هر ضرری بزند، هر فسدی به بار آورد!! من بر استبصار خویش حقیقتاً شكر می نمایم كه لااقل از زمرة شما محسوب نمی گردم كه چنین پندارهای واهی از علمای خود را بشنوم و یا به گوشم برسد!
اولاً: خداوند متصف به سبحان از هر عیب و نقصی منزه است، چرا كه هر چه كلمه سبحان در اسلام و قرآن ذكر شده، دلیل بز تنزه ذات اقدس از هر عیب و نقص است و در آستان قدس الهی دروغ اصلاً معنا ندارد، ولی اینان دروغ را به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از سوی خدا نسبت داده اند كه پیامبر خود را (العیاذ بالله) دروغ گو معرفی كرد!!
ثانیاً: افراد اسناد خیالی این روایت در كدام مرحله از عالم وجود، زندگی كرده و زیسته اند كه همه ناقل دروغند و خواسته اند دامن ابوبكر را از دروغ پاك سازند و دامن پاك صادق مصدق، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از ناحیه خدا را كاذب قلمداد كنند!!
ثالثاً: این روایت، «ابوبكر» را بر «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم)تفوق داده كه در این صورت باید چیز دیگری گفت: و آن این كه ابوبكر جانشین پیامبر نبوده - با این كه آنان با این روایت همواره در صد تثبیت جانشینی ابوبكر بر پیامبر هستند - بلكه باید از این حال به بعد گفت: پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) جانشین ابوبكر بوده است! و در این صورت تمام اختلافات بهتر و روشن تر به حل و فصل می رسد!
رابعاً: در این روایت سه اتهام به ذات اقدس زده شده: یكی شرمساری خداوند از به مخاطره افتادن شان ابوبكر، دیگر رضایت و خشنودی خداوند به انتساب دروغ به دامن پاك پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و سوم: زنده كردن مرده در تایید دو گفتار قبل، در اینجا جای این كلام است كه جایگاه این تهدید بزرگ در این آیه بر چه كسانی است كه حدود ده مرتبه فرمود: «وای در آن روز بر تكذیب كنندگان!!»(1) كسانی كه حقایقی را تكذیب می كنند تا بتوانند جایگاهی برای دروغ خود بگشایند!!
خامساً: آیا خداوند متعال كه وعده داد، پیامبر خود را از هر خطر احتمالی از سوی مردم حفظ می كند كه فرمود: «خداوند تو را از (خطر مردم) حفظ می كند.»(2) زمان آن به پایان رسید و دیگر
ص: 62
وقت آن نیست كه وی را حفظ كند و حتی میدان رهایی پیامبر به جایی رسیده كه خداوند (العیاذ بالله) خود را به اتهام زدن پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بپردازد؟!!
سادساً: علت اساسی برای این گفته ها، حفظ جایگاه صدیق برای ابوبكر بود، در اینجا جای سؤال است؛ كه آیا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) سرور و آقای همه صدیقان نبود؛ چه شد به ایشان توجه نشد و به دیگری عنایت شد؟!
سابعاً: همه امور بر مبنای معقول و تقدم برتر بر غیر آن پیش می رود، در حالی كه در این روایت كهتر بر برتر و مهتر مقدم شده است و امر پوچ و خالی از حقیقت (صدیق) بر صدیق اكبر مقدم گردیده است!!
«ابن عساكر» در تاریخ خود آورده، گفته اند: «هنگامی كه آستانه مرگ ابوبكر فرا رسید، به حاضران گفت: وقتی كه من جان سپردم و از غسل و كفن من فارغ شدید، مرا بردارید و انتقال دهید تا برسید بر در حجره ای كه قبر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در آن است، پس نزدیك در بایستید و بگویید: سلام بر تو ای رسول خدا! این ابوبكر است كه برای داخل شدن اجازه می خواهد، اگر به شما اجازه ورود داد و در كه با قفل بسته بود به رویتان گشوده گردید، پس مرا داخل كنید و همان جا به خاك بسپارید و اگر اجازه نداد مرا به بقیع انتقال دهید و در آن مكان به خاك سپارید، پس آنان چون در آستانة در ایستادندو آنچه وی گفته بود را بر زبان راندند، قفل از در بیفتاد و در گشوده گردید و آنگاه هاتفی از درون قبر نداد سر داد: دوست را بردوست وارد كنید كه دوست مشتاق دوست است!»(1)
روایت فوق اشكالات زیادی دارد: یكی این كه: سند آن روایت كه به واسطه «ابوطاهر موسی بن محمد بن عطای مقدسی» و او از «عبدالجلیل مدنی» و او از «حبة عربی» نقل كرده، ضعیف است، آنگاه خود گوید: این حدیثی قابل انكار است، زیرا ابوطاهر دروغ ساز بوده و حال عبدالجلیل نیز معلوم نیست و «ابن حجر» در لسان المیزان نیز این خبر را باطل شمرده است.(2)
«ابوزرعه» و «ابوحاتم» نیز ابوطاهر مقدسی را دروغ ساز شمرده اند و نسایی گوید: مورد وثوق نیست و ابن حبان گوید: نقل حدیث از وی روا نیست، چون حدیث سازبوده و ابن عدی گوید:
ص: 63
حدیث دزد بوده و عقیلی گوید: احادیثی ساختگی و باطل از زبان وسایط مورد اعتماد باز گفته و حدیث وی انكار بردار است و منصوربن اسماعیل گوید: او گزارش های دروغ به مالك بسته است.»(1)
دیگر اینكه: روایت سازان این گزارش خواسته اند، غصبی بودن مكان دفن خلیفه را صحه بگذارند، چرا كهدر حل این مشكل معطل مانده اند و هیچ راه شرعی و توجیه عقلی برای آنان نیافته اند، بدین خاطر به این دروغ ها و بافندگی ها توسل جستند!!
دیگر اینكه: بنابر نظر خلیفه كه برای پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ارثیه قائل نبود، اصلاً اجازه گرفتن مفهوم نداشته است، چون آنچه از خانه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بوده، ملك شخصی پیامبر نبوده، بنالراین اصل اجازه كه به گونه ای به امر غیبی متصل می گردد، دروغی آفتابی است.
دیگر اینكه: آنان طبق فتوای خلیفه كه هر چه از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) باقی مانده است، صدیقه است كه به نوع افراد جامعه مرتبط می شود كه می بایست به جای كسب اجازه از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، از نوع مردم اجازه میگفتند كه این كار را نكردند و غاصبانه خلیفه را بدون اجازه از صاحبان ملك، در محل عصبی دفن نمودند كه با قانون و دین خدا سازگار نبوده است.
دیگر اینكه: اگر ما اهل تسنن قرآن را قبول داشته و داریم كه برای پیامبران (علیه السلام) نیز ارث را ارائه فرموده است و در این صورت كسانی كه بر ضد ما سخن می گویند، خواهند گفت: ابوبكر در ارثیه دختنرش عایشه دفن شده است.
پاسخ: آن است كه هیچ یك از همسران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، جز برای سكونت، حقی بر حجره هایشان نداشتند، یعنی همان حقی راداشتند كه هر زنی در ایام عده بر خانه شوهرش دارد، پس هیچ كدام حقوق برمالكیت آن را نداشتند كه بتوانند تصرفی به عنوان تملك بنمایند و اگر فرض كنیم (البته برخلاف مذهب سنت) عایشه از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ارث ببرد و سهم الارثی از زمین (غیرمنقول) به وی برسد، سهم او یك نهم از یك هشتم حجره خواهد بود، (یك قسم از هفتاد و دو قسم حجره) كه شاید دو یا سه وجب شود، آیا می شود یك جنازه بزرگ و یك قبر را در سه وجب جای داد؟!!، آری؛ اینان می ایستی از اهل بیت (علیه السلام) اجازه دفن می گرفتند كه نگرفتند!!
دیگر اینكه: آیا سخنی كه خلیفه درباره قفل در گزارش داد، از ناحیه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بود یا از علم غیب به دست آورده بود؟ كه صورت دومی غیرممكن خواهد بود، چرا كه فرمود: «چنین نبود كه .
ص: 64
خداوند شما را از اسرار غیب آگاه كند.»(1) و وقتی فرض نخستین را بگیریم، او نباید تردیدی از خود نشان می داد كه بگوید: «اگر در باز شد و قفل افتاد مرا دفن كنید وگرنه به بقیع انتقال دهید.» چون آنچه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرموده باشد، وقوع آن حتمی و ناگزیر است، ولی حقیقت آن است كه این احادیث ساختگی و این بافندگی ها در سال بعد در زمان حافظ ابن عساكر و به وسیله او و پیروانش به وجود آمده است كه جز آبروریزی از نوع ما اهل تسنن و جز ننگ بر ننگ نمی افزاید!!!
«علامه شیخ یوسف فیشی مالكی» آورده: «كه چون ابوبكر بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) درآمد، جبرئیل (علیه السلام) كه با او سرگرم گفتگو بود، تنها برای بزرگداشت ابوبكر - و نه هیچ كس دیگر - بر پا می خواست، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) علت این كار را از او پرسید؟ جبرئیل (علیه السلام) گفت: وی را از نخستین روز آفرینش، حق استادی است، زیرا خداوند هنگامی كه فرشتگان را فرمان داد: تا در برابر آدم به سجده درآیند، جانم (روحم) به من خبر داد: همان باید شود كه ابلیس كرد و رانده درگاه شد و زمانی كه خداوند تعالی فرمود: سجده كنید! قبة عظیمی را دیدم كه بر آن چنئدین بار نوشته بود: ابوبكر! ابوبكر! و او می گفت: به خاك افت، پس از هیبت ابوبكر به خاك افتادم، پس شد آنچه شد.»(2)
و «عبیدی مالكی» گوید: «شیخ ما «استاد محمد زین العابدین بكری» نیز داستانی قریب به این گفته فیشی مالكی را برایم نقل كرد، چنانچه نظیر آن را از بیشتر استادانمان در «الازهر» شنیدم.»(A)
روایت فوق فاقد اعتبار است!، چون ایراداتی بر آن وارد است: 1- جای شگفت از این برادران مسلمان است كه اشتباه و خطا را به جایی رسانده اند تا حدیكه امین وحی الهی - جبرئیل (علیه السلام) - نیز از گزند آنان سالم نماند با آن كه ایشان، از نخستین روز آفرینش هیچ گناهی نداشته و از او سر نزده، باز هم او را در ردیف ابلیس نفرین زده و رانده شده نهاده اند تا ابوبكر او را به راه آورد!!!
و داستان فوق نظیر كارهای یهودیان می باشد كه چون جبرئیل (علیه السلام) از ناحیه خدا برای پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) وحی را می آورد و این سبب برتری و تفوق پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بر موسی (علیه السلام) می شد، یهودیان با جبرئیل دشمنی می كردند كه فرمود: «بگو: كسی كه دشمن جبرئیل باشد (در حقیقت دشمن خداست، چرا كه) او به فرمان خداوند قرآن را بر قلب تو نازل كرده است.»(3) آری؛ یهودیان
ص: 65
نیز به گونه ای از عظمت جبرئیل (علیه السلام) كاستند، همان گونه كه حدیث سازان در ترفیع شان ابوبكر به دستاویزها گرفتار شدند!
(2) شگفت است از این فرشته مقرب! كه از هیبت ابوبكر می ترسید، ولی هیبت خداوند بزرگ را نمی گیرد، فرمان ابوبكر را می برد، در حالی كه در فرمانبری از دستور خدا در سجده كردن، به پندار ناروا می افتد، این چه سجده ای است و چه ارزشی دارد، آن هم از مانند جبرئیل كه تنها به خاطر هیبت ابوبكر انجام گیرد؟، نه برای تقریب و نزدیكی به خدای پاك! مگر هیبت ابوبكر در جهان پرشكوه تر از هیبت پروردگارش می باشد؟! و در غایت باید بگوییم: چنین فرشته ای به نام جبرئیل (علیه السلام) در اسلام به كسی شناسانده و معرفی نشده است!
(3) و نیز هزاران شگفت از استادان الازهر باید داشت كه در برابر این رسوایی ها سر فرود آورده و آن را در نگارش های خود می آورند و در انجمن ها و جمله دانش پژوهان، آن را بر زبان می رانند و در مجامع دانشوران می پراكنند و بدین وسیله صفحه تاریخ و چهره پاك اسلام را خرافی گری معرفی می نمایند!!
«ابوالعباس ابن عبدالواحد» از «شیخ صالح عمربن زغبی» نقل كرده است كه گفت: «من مجاور مدینه در روز عاشورا مشرف بودم كه شیعیان امام در قبة عباس - عموی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) - جمع شدند، من نیز بیرون شدم و دیدم كه آنجا جمعیت به طور متراكم آمده اند، من در آستانة قبه ایستادم و گفتم: در راه دوستی ابوبكر چیزی به من دهید، آنگاه شیخی از آنان به سوی من آمد و گفت: بنشین تا كارمان تمام شود و چیزی به تو دهیم! من نشستم تا كار خود را به پایان رساندند، سپس آن مرد بیرون شد و دست مرا گرفت و مرا به خانه خود برد و داخل خانه كرد و در خانه را بست و دو غلام را بر من گماشت تا هردو دست مرا با ریسمان به پشت سر بستند و با كتك هایشان مرا به درد آوردند، سپس آن دو نفر را فرمان داد: تا زبان مرا ببرند، آنان نیز چنین كردند، آنگاه آن دو نفر را فرمانداد: تا بند از من گشودند و گفت: برو نزد همان كسی كه در راه محبت او چیزی می خواستی تا زبانت را به تو باز دهد!، گفت: من از نزد او بیرون شدم، در حالی كه از سختی درد و رنج می گریستم، رو به حجرة پاك پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نهادم و در دل گفتم: ای رسول خدا! تو می دانی كه در راه دوستی ابوبكر چه بر سر من آمده! اكنون اگر این یار تو بر حق بوده، دوست می دارم زبانم را به من باز دهی! پس در همان حجره با حالی پریشان كه ناشی از سختی درد بود، شب را ماندم و در خوابی سبك فرو رفته و در رؤیا دیدم كه زبان من به حال نخست بازگشت، پس بیدار شدم و دیدم زبانم
ص: 66
چنانچه نخست بوده، درست در دهانم هست و می توانم سخن گویم، پس گفتم: شكر خدای را كه زبانم را به من برگردانید و دوستی ابوبكر در دلم افزویش یافت!!
همین كه سال بعد فرا رسید، آنان نیز در روز عاشورا، چنانچه عادتشان بود تجمع نمودندت، من نیز به آستان همان قبه رفتم و گفتم: در راه دوستی ابوبكر یك دینار به من بدهید! ناگهان جوانی از حاضران برخاست و به من گفت: بنشین تا كارمان تمام شود، پس نشستم و همین كه كارشان به پایان رسید، آن جوان به سراغ من آمد و دست مرا گرفت و به همان منزلی كه در سال قبل مرا بردند، سوق داد و مراداخل كرد و نزد من غذایی نهاد تا آن كه از آن فارغ شدم، جوان برخاست و دری را بر من گشود كه به یكی از اطاق های خانه باز می شد و سپس آغاز به گریستن كرد، من برخاستم تا ببینم علت گریه اش چیست؟ آنگاه دیدم در آن اطاق بوزینه ای را بسته بودند، من داستان او را پرسیدم، گریه اش شدت گرفت، دلداریش دادم، همین كه آرام گرفت، به او گفتم: تو را به خدا سوگند می دهم! كه داستانت را برایم بگویی!
گفت: اگر برایم قسم می خوری كه هیچ كس از مردم مدینه را از آن آگاه نسازی می گویم، من سوگند یاد كردم كه مخفی می ماند!، او گفت: بدان كه در سال گذشته كه ما در روز عاشورا در قبه عباس بودیم، مردی به نزد ما آمد و در راه دوستی ابوبكر چیزی از ما خواست، پدرم كه از بزرگترین شیعیان امامی بود برخاست و به او گفت: بنشین تا كارمان تمام شود، هنگامی كه كارشان تمام شد، آن مرد را به همین خانه آوردو دو غلام را بر وی گماشت تا او را كتك زدند و سپس دستور داد: زبانش را ببرند و آن دو چنین كردند و او را بیرون كرد تا به راه خود رفت و ما خبری از او نیافتیم، همین كه شب فرا رسید و خوابیدیم، ناگاه پدرم فریادی بلند برآورد كه ما از شدت آن از خواب پریدیم و دیدیم؛ خداوند او را مسخ كرده و بوزینه گردانیده است، در آن حال بی تابی نمودیم و او را در این اطاق انداختیم و او را بستیم و به مردم چنان وانمودیم كه او مرده است و اینك او همانی است كه هر صبح و شام بر او می گرییم!
به او گفتم: اگر كسی كه پدرت زبانش را برید ببینی می شناسی؟ گفت: نه، به خدا سوگند! گفتم: به خدا سوگند! او منم! منم همان كسی كه پدرت زبانش را برید!، آنگاه داستان را برای او گزارش دادم و او خود را بر روی من افكند و سرو دست مرا بوسید، سپس جامه ای با یك دینار به من بخشید!!! و از من پرسید: چگونه خدا زبان را به تو برگردانید؟ من حكایت را برای او باز گفتم و برگشتم!»(1) .
ص: 67
رمان فوق از ایراداتی برخوردار است: 1- یكی این كه داستانی است كه نویسنده هنرمند برای تنظیم و ترتیب آن جداً زحمت كشیده و به گونه ای زنجیروار آن را مربوط و مرتبط ساخته است تا آن را امری طبیعی جلوه دهد و گرچه نویسنده آن مهارت در افسانه سرایی داشته، ولی اشكالاتی كه بر آن نزد اهل نظرو دقت وارد است، واهی بودن آن را برملا می سازد، اگر چه افرادی كه ساده لوح نباشند خود به ساختگی آن به زودی پی می برند و با آرامش خاطر و راحتی از آن نمی گذرند! چرا كه این داستان اگر از حقیقت برخوردار بود، چون كرامتی عظیم و مافوق همه مواردی است كه در شان ابوبكر گفته شده و می شود، در تمام كتاب ها و رسانه ها و مقالات سرلوحه قرار می گرفت و نقل گفتار و تكیه كلام و تمام محور گفتار كسانی نهاده می شد؛ كه در صدد ترفیع مقام و شان ابوبكر هستندو بهدنبال دلیل و برهان می گردند و چون در گفتار هیچ كس به جز «صفوری» و «جردانی» نیست، معلوم می شود، دیگران یا اصلاً خبر ندارند و یا اگر باخبرند، به دلیل رسوایی هایی كه به دنبال دارد، آن را نقل نكرده اند.
(2) اكنون هر گفته و مطلبی را پژوهشگری ارائه می دهد، جهت صحت و استحكام آن یا باید استناد علمی خارجی در قالب تجربه به جامعه ارائه دهد یا آن را مستند به وحی الهی و یا گفته یكی از اولیاء خدا (علیه السلام) از طریق صحیح مستند نماید وگرنه هیچ كس آن را واجد ارزش علمی ندانسته و نمی شناسد، بنابراین خبر فوق هیچ اعتبار علمی و یا استناد صحیح ندارد.
(3) انگیزه نویسنده در رمان فوق، سوء استفاده از خلا و اختلاف شیعه و سنی بوده كه كلامی دو سویی آورده و در سایه احساسات از یك سو از اختلاف بین شیعه و سنی سوء استفاده كرده و خواسته بین ما و شیعیان ایجاد دشمنی كند و یا با تفرقه موچود دشمنی سنی را نسبت به شیعه دامن زند و از سوی دیگر مقام و شان ابوبكر را در شعاع احساسات فاقد تعقل و ادراك بالا برده و از سوی سوم اشكالات وارد بر قضیه را در شعاع احساسات مفقود ساخته و افراد را چشم و گوش بسته نظاره گر روایت ساختگی خود نموده است!
(4) كجا فرد خردمندی می پذیردكه مردی نامور از بزرگان شیعه و برجستگان گروه خود بوزینه شود و او را در خانه اش ببندند و هیچ كس نفهمد و حتی نامش به فرد دوم یا سومی نرسد و هیچ یك از آگاهان سرگذشت او را بازگو نكند و همه، داستان او را پوشیده بدارند و فقط همه بدانند در گذشت و هیچ كس نداند كجا جان سپرد؟ كجا كفن شد؟ كجا دفنش كردند؟ جز آن كه همه مردم یك مرتبه همه كور شوند و یا كر گردند یا همه تعقل و فهم را از دست بدهند تا در این
ص: 68
صورت این داستان درست از آب درآید!
(5) آن فردی كه در قبة عباس در سال اول با آن جنایت بزرگ روبه رو شد با آن همه سختی كه كشید، حالا به تفضل الهی به بهبودیو شفا دست یافت، اما چگونه دوباره، به همان محل، در سال بعد، درهمان جمع، در همان مكان با همان سؤال وارد شد؟ و هیچ گونه احتمال خطر نمی داد كه رفتن در آن مكان همان! و جنایت سال قبل، بلكه بدتر از آن همان! كدام عاقلی است كه دو بار از یك سوراخ گزیده شود؟ بلكه همه عقلا می گویند: انسان مار زده از نخ سیاه و سفید می ترسد، یعنی وظیفه عقلانی او احتیاط است، ولی رمان نویس چه ترفندی داشته كه این فرد را برخلاف افراد معمول انتخاب كرده كه رمانش به طور زیبا و مرغوب به پایان برسد، اگرچه ایردات عقلی هم به آن وارد شود، آری این هم نقطه ضعف مهمی بر ساختگی روایت است.
(6) علاوه بر آن، چگونه ممكن است كه فردی را به عشق و علاقه به ابوبكر كتك زنند و زبانش را ببرند و او را مضروب و مصدوم سازند و از این سال تا سال دیگر طول كشد و این فرد با اغماض و سكوت از این جنایت بزرگ بگذرد و نزد قاضی و حاكم شرع و بزرگ دار و دسته و قومی شكایت و اعتراضی نكند و دادخواست و فریاد خود را نزد هیچ كس ابراز ندارد با آن كه از سختی، فریادش در درون دلش بلند بوده است با توجه به این كه برخی از ما اهل تسنن در پی بهانه هستند، همیشه بر ضد شیعه بتازندو چیز نشده را بر ضد آنان بسازند، آن وقت ما كه از تشنگان دلیل و برهان بر ضد شیعه و حقانیت سنی هستیم، در اینجا چگونه جرم تحقق یافته به دست شیعه كه می تواند بزرگ ترین سند محكم به سودشتن باشد، را در مرحله سكوت و خفا رها ساخته و هیچ كس از آن باخبر ننموده ایم؟!! این نیز نشانه ای دیگر بر ساختگی رمان فوق است.
(7) چگونه باور می شود كه آن فرد جنایت دیده، وقتی از خانة آن كس كه بر وی، آن خیانت را روا داشت با زبان بریده و دهان پر از خون بیرون آمد و به حجره شریف پناهنده شد و از سختی درد گریان و بی قرار بود، ولی هیچ كس از ما از حال وی آگاه نشد و هیچ گوشه ای از سرگذشت او به كسی نرسید و آستانه داران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز سر ازكار او در نیاوردند؟! و هیچ زائری باخبر نشد با این كه همواره اطراف مرقد شریفش زائران فراوانی حضور دارند!
(8) و آن فرد جنایت دیده، خبر از كرامت و شفا یافتن منتظره به وسیلة ابوبكر كه نداشت تا به آن دل خوش كند و بر امید به آن اكتفا نماید، بنابراین چرا پس از آن ظلم و ستم بزرگ، پرده بر نگرفت و آن را آشكار نساخت و كرامت سترگ صدیق را آشكار ننمود و دشمن خلیفه را رسوا نكرد؟ این ها همه دلائلی است بر این كه خبر فوق فاقد هرگونه حقیقتی بوده است!
ص: 69
از «انس بن مالك» نقل كرده اند كه گفت: «پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) كه روی به مدینه نهاد، آن هنگام ابوبكر پیرمردی سرشناس و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) جوانی ناشناس بود، مردم به ابوبكر برمی خوردند.» و می گفتند: ابوبكر! این فردی كه جلوتر از تو است، كیست؟ و او می گفت: «راه را به من نشان می دهد.»(1) تا به این وسیله دیگران را به پندار اندازد؛ او آگاه و راهنمای جاده است، ولی غرض خودش تنها این بود كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) راه خیر را به او می نمایاند.
و در عبارت دیگر: «ابوبكر پشت سر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بر مركب نشسته بودو ایشان راه را بهتر از او می شناخت، مردم كه وی را می دیدند، او را می شناختند، می پرسیدند: ابوبكر! این بچه كه جلوتر از تو است، كیست؟ و به گزارش احمد می گفتند: ابوبكر! این بچه (غلام) كه جلوتر از توست كیست؟ و او می گفت: این راه را به من نشان می دهد!»
و در عبارتی: «می گفتند: ابوبكر! این كیست كه به این گونه او را بزرگ میداری؟ او گفت: این، راه را به من نشان می دهد، چون او راه را بهتر از من می شناسد!»
در عبارتی دیگر: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) پشت سر ابوبكر سوار شترش شد.» و در «تمهید» از «ابن عبدالبر» آمده: «كه چون شتر ابوبكر را آوردند، ابوبكر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) درخواست كرد تا سوار شود و حضرت نیز در ردیف او قرار گیرد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: نه، تو سوار شو تا من در ردیف تو (پشت سر) قرار گیرم، زیرا هر كس سزاوارتر است كه جلوی چهارپایش سوار شود و بعد از آن وقتی به ابوبكر می گفتند: این كیست پشت سرت؟ می گفت: این، راه را به من نشان می دهد!»
در عبارتی دیگر: «وقتی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به مدینه روی آورد، مسلمانان با ایشان برخوردندو ابوبكر برای مردم برخاست و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) خاموش بنشست و آن هنگام ابوبكر پیرمرد و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) جوان بود، پس كسانی ازانصار كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را ندیده بودند، آغاز به آمدن كرده، نزد ابوبكر حاضر می شدندو او آنها را به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) معرفی میكرد و این بود تا آفتاب بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) افتاد و ابوبكر از بالاپوش خویش سایه بانی برای حضرت ساخت و این هنگام مردم ایشان را شناختند.»(2)
ص: 70
روایات فوق از ایراداتی برخوردار است: 1- استثمارگران روزگار و مستكبران عالم چه اندازه از افق رفیع اسلام ضربه خورده اند؟! و در شكست اسلام و تنزل دادن آن به ناامیدی رسیده اند و چه اندازه از قامت بلند و اسمان خراش پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در حقد و حسادت و كینه به سر برده اند و چه اندازه از هر ترفندو هنری خلع سلاح شده اند كه مجبور شده اند از هر طریقی كه ممكن است به تخریب دست بزنند، از جمله آنها: پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را فردی ناشناس معرفی كنند و نهایت شناسایی و آشنایی و سال خوردگی همراه با تجربه و آزمودگی را به خلیفه اختصاص دهند! مجبور شدند بگویند: او جوانی ناشناس، بلكه بچه و غلامی ناشناس بوده و ابوبكر پیرمردی كه آوازه اش همه جا میان مردم پراكنده شده بود، او را راهنمای مسیر خود، گرفته گاهی بر ترك سواری و گاهی به خاطر خردسالی جلوی ابوبكر بنشاند و هرگاه كسی پرسشی در این باره از او كند، بگوید: این راه را به من نشان می دهد.
(2) اخبار فوق چه سازگاری دارد با آنچه از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در ارتباط با مردم كشورهای جهان سراغ داده می شود؟ مگر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نامه ها به كشورهای مختلف جهان جهت دعوت به اسلام ننوشت كه جای نقل آنها در این وجیزه نیست؟!، مگر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) كسی نبود كه همیشه خویشتن را - همراه با دعوت عملی خود - به قبیله ها عرضه می كرد تا بسیاری به ایشان ایمان آورند و بسیاری حضرت را شناخته به ویژه انصار از مردم مدینه كه مردان اوس و خزرج از آنان بودند و یك بار در عقبه اولی با ایشان بیعت كردند و بار دوم نیز هفتاد و سه مرد و دو زن از آنها در عقبه دست بیعت به ایشان دادند؟!
و نیز آیا پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آن كسی نبود؛ كه به یارانش فرمود تا پیش از ایشان به مدینه كوچ كنند و با آمدن پیش قراولان در خانه هایی بسته شد و سرای مردمانی چند از ساكنان تهی گردید و اهالی مدینه از مرد و زن به راه افتادند؟ و آنگاه پیشاپیش مهاجران نزدیك به شصت مرد بود تا حدی كه در مكه معظمه كسی از مسلمانان به جز «علی» (كرم الله وجهه) و ابوبكر همراه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نماند؟ و آیا پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نبود كه مدینه را مركز كشور و پایتخت فرمانروایی و لشكرگاه جنبش خود برگزید و هم مردانش را در آن پراكنده ساخت و هم خاصان خود را در مواضع مختلف اختصاص داد كه قاطبه مردم ادر هر لحظه انتظار مقدم شریفشان را داشتند؟! و هنگامی كه وارد مدینه شد، خرد، كوچك و بزرگشان به پیشواز و استقبال حضرت شتافتند و همه ایشان را مانند وابستگان خویش می شناختند؟ و حضرت چندین شبانه روز در قبا نزد بنی عمرو بن عوف درنگ كرد تا مسجد شریف خود را در
ص: 71
آمجا بنا نهاد و همان جا هر كس در قبا بود از جمله آنها، اوس و خزرج هم كه بیشتر حضرت را نمی شناختند، همه او را شناختند و هر كه از مدینه آمده بود، نیز به حضرت پیوست و همگان با ایشان آشنا شدند و خود نماز جمعه را در قبا و در میان بیابان - رانونا - بگزارد.
و قاطبه مسلمانان پشت سر حضرت نماز جمعه گزاردند و با این وضعیت، آوازه آن مرد بزرگوار به انبوه جمعیت رسید تا حدی كه پردگیان نیز برای دیدار ایشان به بلندی ها برآمده و بچه ها و كودكان با این سروده ها به ایشان چنین خوشامد گفته اند:
«ماه شب چهاردهم به ما روی آورد - از پشته های بدرودگاه»
«سپاسگزاری بر ما واجب است - تا آنگاه كه دعا كننده ای خدا می خواند!»
«ای آن كه در میان ما برانگیخته شده ای! - با فرمانی آمده ای كه اطاعت می شود!» (1)
آن وقت در این موقعیت دیگر نادانی باقی نمی ماند تا هنگام حركت حضرت به هر سو، كسی از ابوبكر بپرسد: این بچه كه جلوتر از تو هست، كیست؟!!
(3) وانگهی جای سؤال است؛ كه چرا ابوبكر در پاسخ می گوید: «او راه را به من نشان می دهد!» مگر در آنجا ترس و بیمی در كار بوده كه ابوبكر دو پهلو سخن می گوید، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) كه به آن سرزمین به جز با پشتیبانی كامل قدم نگذارده كه قاطبه مسلمانان از مهاجران و انصار و بیشترین مردم مدینه همه پیروان حضرت بوده اند، آیا ابوبكر هنومز از قریش می ترسید؟ یا علتی دیگر داشت؟ یا می خواست خود بزرگی از خود نشان دهد و به گونه ای حضرت را تحقیر كند!، بنابراین، هزاران شگفت از مردی كه در مركز اسلام و میان دلیران مهاجر و انصار كه این گونه در هراس بوده و دست به عصا راه می رفته، آنگاه آمده اند و بدون هیچ سندی از مجاهد روایت كرده و به «ابن سعود» بسته اند كه گفته: «نخستین كسی كه با شمشیر خود اسلام را آشكار نمود، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و ابوبكر بود!»(2)
(4) اضافه بر آن، موقعیت چنان اقتضا داشته كه هر كس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) جستجو كند، به قصد این بوده كه چه زمانی می رسد تا همواره جملگی به استقبال او به شادی و خرمی بپردازند، نه این كه كاوش از ایشانت كنند و بگویند: این بچه جلوی ابوبكر كیست؟!
(5) در چه زمانی سال خوردگی ابوبكر با جوانی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مقارن بوده است؟! پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) - طبق .
ص: 72
بحثی كه فرا می رسد - دو سال و چند ماه از ابوبكر سالخورده تر بود، ابن قتیبه به ظاهر، همان احادیث یاد شده را ذكر كرده و می نویسد: «این حدیث نشان می دهد كه ابوبكر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خیلی سالمندتر بوده و آنچه نزد گزارشگران شهرت دارد، نیز همین است كه حكایت كردیم و قبل از آن نیز حكایت كرده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از ابوبكر سالمندتر بوده است.»(1)
آری؛ متأخران از شارحان بخاری، نقطه ضعف در آن احادیث را دریافته و این سخن كه: «ابوبكر پیرمرد و پیامبر جوان بوده.» را این گونه تأویل كرده اند، كه: «نشانه های پیری در ریش ابوبكر نمایان بوده، ولی چون موی چهرة پیامبر سپید نشده بود، جوان می نمود!» ولی باز باید گفت: هر كس با شیوه های سخنگویی آشنا باشد، می داند كه این گونه تفسیرها تكلف و نادرست است و دریافت از حدیث همان است كه «ابن قتیبه بافته است یعنی: «ابوبكر پیرمرد و پیامبر خدا جوان بوده است.» همین و بس، وگرنه چه معنا دارد كه پرسیده باشند: این بچه پیش رویت كیست و بچه به كسی گویند كه بیش از پنجاه سال عمر داشته باشد، هر چند موی چهره اش سیاه باشد؟!
(6) تازه اگر آن تأویل را صحیح بشماریم، چگونه تأویل كنندگان، یك بام و دو هوایی را در میان آن خبر با خبر صحیحی كه از ابن عباس می نگریم درست كردند كه او گفت: «ابوبكر عرضه داشت: ای رسول خدا! پیر شدی؟ فرمود: دو سورة هود و واقعه مرا پیر كرد.» و همین خبر را حافظان از ابن مسعود نیز نقل كرده اند.(2)
(7) البته جهت این كه كاملاً به كذب بودن حدیث فوق پی برده شود، در اینجا لازم است به داستان هجرت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از مكه به مدینه مراجعه و مطالعه شود تا دست دسیسه گران و حدیث سازان به طور واضح آشكار گردد.
از «یزیدبن اصم»(3) نقل كرده اند: «كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به ابوبكر فرمود: من از تو بزرگ ترم یا تو از من؟ ابوبكر عرضه داشت: بلكه تو از من بزرگ تر و ارجمندتر و نیكوتری و من از تو سالمندترم.»، این گزارش را ابن ضحاك آورده و ابوعمر نیز آن را یاد كرده(4) و نیز محب طبری(5) و سیوطی(6) آن را
ص: 73
آورده اند.
خبر فوق دارای ایراداتی است: 1- چه جای هزاران شگفت از كسانی كه امر دروغی را، كرامتی برای ابوبكر شناخته اند، «یزید بن اصم» كه روزگار پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را درنیافته، چگونه نقل روایت از وی درست است؟! مگر نه آن است كه این مرد در سال صد و یك یا صد و سه یا صد و چهار، در هفتاد و سه سالگی مرده است؟، پس تولد او روزگاری چند پس از درگذشت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بوده است!
(2) علاوه بر آن، چگونه ابوبكر از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سالخورده تر بوده با آن كه ایشان (صلی الله علیه و آله و سلم) در عام الفیل متولد شد و ابوبكر س سال پس از عام الفیل به دنیا آمد و سعیدبن مسیب گفته است: «ابوبكر با روزگاری كه به جانشینی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گذراند، عمری برابر با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) یافت و در شصت و سه سالگی كه به سن پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید درگذشت.»(1)
آری؛ گفت و شنود یاد شده، میان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) - و نه ابوبكر بلكه - سعیدبن یربوع مخزومی درگرفته است، چنانچه «بغوی» و «ابن منده» و «ابن یربوع» نقل كرده اند و سعید در یك صد و بیست سالگی یا به نقلی در یك صد و بیست و چهار سالگی درگذشت.(2) ولی چون، ریش سفیدی ابوبكر و سال خوردگی وی یگانه دلیل او در روز سقیفه بنی ساعده به سود خودش و بر ضد مخالفانش بوده، از این روی كسانی كه در تثبیت موقعیت او به دنده تند روی افتاده اند با دستبرد زدن در تاریخ و جا به جا كردن وقایع آن، به چنین دروغ های ساختگی دست زدند تا به دلیل مزبور استحكام بیشتری ببخشند و خدا می داند كه آنان حقیقتاً دروغ می گویند.
ص: 74
از «شبابه» نقل كرده اند: «كه فرات به سائب گفت: میمون بن مهران را گفتم: ابوبكر نخست به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ایمان آورد یا علی بن ابیطالب؟ گفت: به خدا سوگند! ابوبكر در روزگار بحیرای راهب به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گروید و همواره میان ابوبكر و خدیجه رفت و آمد بود تا وی را به همسری پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) درآورد و این ها همه پیش از آن بود كه علی بن ابیطالب متولد شود.»(1)
و از «ربیعه بن كعب» نقل كرده اند: «كه اسلام ابوبكر با برنامه ای همانند وحی آسمانی بوده، زیرا وی در شام تجارت می كرد، آنگاه خوابی دید كه داستان آن را برای بحیرای راهب بازگو كرد، او پرسید: تو كجا هستی؟ گفت: مكه، پرسید: از كدام قبیله؟ گفت: قریش، گفت: پیشه ات چیست؟ گفت: تجارت، گفت: اگر خداوند خواب تو را تصدیق كند، پیامبری از میان قبیله ات برانگیخته خواهد شد ه تو در زندگی ایشان دستیار (وزیرش) هستی و پس از مرگ او جانشین خواهی شد! ابوبكر این راز را در دل نهفت تا پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) برانگیخته شد و او به نزد وی آمد و گفت: محمد چه دلیلی بر مدعای خود داری؟ گفت: همانا رؤیایی كه در شام دیده ای!، آنگاه وی را در آغوش كشید و میان هر دو چشمش را بوسید و گفت: گواهی می دهم كه خدایی جز خدای یگانه نیست و گواهی می دهم كه تو رسول خدا هستی!»(1)
اما نووی گفته است: «ابوبكر از همه مردم در مسلمانی پیشگام تر بوده، زیرا در بیست سالگی و برخی گفته اند در پانزده سالگی - اسلام آورد.»(2)
نقاط ضعفی كه در روایت فوق و حاكی از عدم استناد روایت بوده و وسایط آن دارای ضعوفی هستند، بدین صورت:
(3) ابوعمر، شبابه بن سوار(4) و مدائنی گفته اند: احمد گفته است: چیزی از گزارش های او ننوشتم، چون او از فرقة مرجئه بوده و مبلغ آن شمرده شده است، ابن خراش گوید: احمد كه در گزارش احادیث راست گوی، از وی خشنود نمی بود و ساجی و ابن عبدالله و ابن سعد و عجلی و
ص: 75
ابن عدی گفته اند: او بر آیین مرجئه بوده و پیش از همة این ها از آنچه ابوعلی مدائنی روایت كرده، برمی آید كه او با خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دشمنی داشته و كسی بر وی نفرین كرده و گفته است: خداوند نیز همان روز و در پی آن نفرین، وی را گرفتار و فلج ساخت تا همان روز جان سپرد.(1)
(2) فرات بن سائب جزری، بخاری گوید: حدیث وی نكوهیده است و یحیی بن معین گفته است: بی ارزش و حدیث وی نكوهیده است و دار قطنی و غیر او گفته اند: او متروك است. و احمد بن حنبل گفته است: موقعیت او - در روایت از میمون - نزدیك به محمدبن زیاد طخال است و هر اتهامی كه به او وارد است، به وی نیز می توان وارد ساخت، محمدبن زیاد همان یشكری و یكی از دروغ پردازان و خبرساران است كه سخن درباره وی گذشت.(2)
پس از آن، فرات نزد پیشوای حنبلیان، دروغ گو و خبرساز است، ابوحاتم گفته است: احادیث وی ضعیف و نكوهیده است و ساجی گفته است: گزارش های او را رها كرده اند و نسایی گفته است: حدیث وی متروك است و ابواحمد حاكم گفته است: از سر احادیثش باید گذشت و ابن عددی گفته است: او را احادیثی است كه در خور نگهداری نشمرده اند و از زبان میمون گزارش هایی نكوهیده دارد.(3)
(3) میمون بن مهران: هر آنچه در روایت فرات از او گذشت برای او كافی است، عجلی درباره او گوید: پس از تاخت و تازهای پیوسته وی بر «علی» (كرم الله وجهه)، خود و حدیثش چه ارزشی دارد؟
(4) علاوه بر این، میمون در حدیث خود دو مسئله را گنجانده، مسلمان شدن ابوبكر در روزگار بحیرا و رفت و آمند وی در زناشویی رسول خدا با خدیجه: كه این واسطه گری را هیچ كس نقل نكرده و درست هم نبوده است كه جوانی كم سال كه بیش از بیست و دو سال از زندگیش را نگذرانده، واسطه میان همسری مردی بزرگ همچون محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و زنی از خاندان بزرگ و سروری همچون خدیجه باشد، آن هم در جایی كه داماد، عموهایی از بزرگ ترین و ارجمندترین مردمان همانند: عباس و حمزه و ابوطالب را داشته است و به ویژه ابوطالب كه آنقدر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را دوست می داشته كه فرزندان خود را دوست نداشته است تا حدی كه جز در كنار او نمی خفته است و هر گاه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بیرون می رفته با او نیز همراهی می كرده و به گفته مقریزی همان بوداه كه با خدیجه به .
ص: 76
گفتگو پرداخته تا وی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را به نمایندگی خویش به تجارت فرستد.(1)
آنچه در این باره آمده، این است كه خدیجه كسی را به سراغ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستاد و برای راست گویی و خوش خویی و درستكاری او و خویشاوندی خود با ایشان، درخواست همسری با ایشان را نمود و پیشنهاد آن را داد؛ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) این مطلب را با عموهایش در میان نهاد تا - به گفته ابن اثیر عمویش حمزه و ابوطالب و دیگر عموها همگی با او - بر خویلد بن السد یا عمروبن اسد عموی خدیجه درآمد و خدیجه را از وی خواستگاری كرد و او (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز وی را به همسری خود گرفت و ابوطالب خطبة نكاح خواند و با خواندن آن او را به همسری وی درآورد.(2) در نتیجه پندار میمون بن مهران در میانجی گری ازدواج رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با این تاریخ صحیح و متواتر را چگونه هماهنگ سازیم؟! با این كه بین دروغ و راست خلط واقع نخواهد شد.
اما گزارش این كه ابوبكر در زمان بحیرای راهب، قبل از تولد «علی» (كرم الله وجهه) اسلام آورده است؛ این گزارش از گزارشی دیگر گرفته شده كه «ابن منده» از «عبدالغنی بن سعید ثقفی» از «ابن عباس» نقل كرده كه گفت: «ابوبكر صدیق در هیجده سالگی از یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گردید، در آن هنگام پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بیست ساله بود، در حالی كه آنان به قصد تجارت عازم سفر به شام بودند و چون در میانه های راه در منزلی پیاده شدند كه یك درخت كنار در آن بود، ایشان (صلی الله علیه و آله و سلم) در سایه آن نشست و ابوبكر به سراغ راهبی رفت كمه او را بحیرا می گفتند و درباره چیزی از او پرسش كرد:.... الخ.»
این خبر را گروه بسیاری از حافظان ضعیف شمرده اند، ذهبی می نویسد: احادیث عبدالغنی را ابن یونس ضعیف می شمرده است، (3) ابن حجر نیز ضعیف بودن آنها را اعتراف كرده(4) و می نویسد:
ص: 77
او یكی از كسانی است كه احادیث وی را ضعیف و متروك شمرده اند.(1) سیوطی نیز گزارشی را اورده و گفته است: سند آن ضعیف است(1) و به همین گونه قسطلانی و حلبی آن را ضعیف شمرده اند.(2)
هزاران شگفت انگیزتر و رسوا آفرین تر، گزارشی است كه حافظان از طریق «ابونوح قراد» از یونس بن ابواسحاق و او از پدرش و او از ابوبكر بن موسی اشعری آورده اند: «كه ابوموسی گفت: ابوطالب همراه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و گروهی از بزرگان قریش به آهنگ شام بیرون شدند و به سوی آنها روی آورد با این كه قبلاً هنگامی كه به او می گذشتند، او بیرون نمی آمد و به آنان اعتنایی نمی كرد، ابوموسی گفت: هنگامی كه آنان به گشودن بارهایشان سرگرم بودند او فرود آمد و در میان آنها گردش كرد تا این كه آمد و دست پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را گرفت و گفت: این سرور جهانیان است، این پیامبر بزرگ پروردگار عالمیان است، این است كه خداوند برای مهربانی بر جهانیان می فرستد تا آنجا كه ابوموسی گفت: همه با او بیعت كردند و نزد او آمدند و راهب گفت: شما را به خدا سوگند! بگویید: كه كدامیك سرپرست او هستید؟ گفتند: ابوطالب، آنگاه وی را چندان سوگند داد: تا او را به میهن خود برگرداند و ابوبكر نیز بلال را با او فرستاد و واهب نیز توشه ای از نان و شیرینی و روغن زیتون به او داد.»(3)
(4) ابونوح قراد عبدالرحمن بن غزوان: كه «عباس دوری» گفته: به جز ابونوح قراد هیچ كس در همه جهان نیست كه این حدیث را نقل كند و چون حدیثی شگفت انگیز بوده كه تنها او روایت كرده، احمد و یحیی نیز آن را به خاطر غرابت و اختصاص به فرد بودن تنها از او شنیده اند.(5)
«ذهبی» می نویسد: «او همواره حفظ می كرد و سخنان او نكوهیده است و خود پس از آوردن
ص: 78
بخشی از حدیث گوید: یكی از نشانه های نادرستیش این است كه در آن چنین آمده: «ابوبكر بلال را با او فرستاد با آن كه در آن هنگام اصلاً بلال آفریده نشده بود و ابوبكر نیز بچه بوده است.»(1)
و نتیز در تلخیص مستدرك در حاشیه ای كه برای تصحیح حدیث نوشته، گوید: من گمان می كنم حدیث ساختگی باشد، زیرا یكی دو فراز از آن صددرصد نادرست است.
«ابن حجر» نیز می نویسد: «ابن حبان او را از مردان مورد وثوق شمرده» ولی خود می گوید: «او خطا كرده و چون داستان ممالیك را از لیث روایت كرده، دل ما به گزارش او آرام نمی گیرد.»(2)
(2) یونس بن ابی اسحاق: احمد روایاتی را كه او از پدرش بازگو كرده، ضعیف شمرده و گوید: روایات او از پدرش مضطرب و در هم بر هم است و ابوحاتم گفته: هر چند وی راست گو بوده، ولی حدیث وی در خور زمینه قرار دادن برای استدلال نیست و ابواحمد حاكم گفته: او در گزارش های خود بسیار در دام موهومات افتاده است.(3)
(3) ابواسحاق سبیعیك ابن حبان گفته: او سند گزارش ها را دگرگون می نمود و كاستی های آنها را پنهان می داشته (یعنی تدلیس می كرده است) كرابیسی نیز وی را از تدلیس كنندگان برشمرده است، اعمش و ابواسحاق با شیوه نامبرده احادیث كوفیان را تباه ساختند.(4) ابوحاتم گوید: وی راست گو است، ولی احادیث وی شالوده استدلال نمی تواند باشد. و ابن خراش گوید: حدیث وی نكوهیده است و ابن حزم در المحلی گوید: احمد و یحیی احادیث وی را بسیار ضعیف شمرده اند و احمد گوید: احادیثش در هم برهم است.(5)
(4) ابوبكر بن ابوموسی (م-106): ابن سعد احادیث وی را ضعیف می شمرده و احمد گوید: او چیزی از پدرشس نشنیده است.(6)
(5) ابوموسی اشعری (م - 42 یا 50 یا 51 یا 53) كه مدت عمر او شصت و سه ساله بوده كه در این زمینه هیچ مخالفتی از كسی نیافته ام، آنگاه واقعه ای كه از زبان وی نقل كرده اند، نه سال بعد از عام الفیل یا دوازده سال قبل از تولد ابوموسی - كه در سال 17 یا 22 یا 23 یا 25 از عام الفیل بوده - روی داده، پس اگر ابوموسی پیش از آن كه زاده شود، خودش این ماجرا را دیده كه بر او آفرین .
ص: 79
باد! و اگر هم آن را از دیگری كه به چشم خود دیده روایت كرده كه باید آن واسطه شناخته شود تا بتوان دربارة او اظهار نظر كرد.
این حال اسناد و روایان روایت كه آیا همة این ها بر كسی همانند ترمذیم و حافظان بعد از وی و ابن حجر و حلبی پوشیده بود؛ كه آن را صحیح دانسته اند، ولی شاید بتوان علت اصلی را برر سی كرد: «كه دوستی تو نسبت به چیزی انسان را (از نگرش حقیقت) كور و از (شنیدن حقیقت) كر می گرداند.»(1)
علاوه بر ایرادات قبل، متن روایت نیز به تنهایی كافی است كه دروغ بودن آن را آشكار سازد! زیرا سفر ابوطالب (رحمه اله) به شامم و رفتن رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به همراه وی در هنگامی بوده كه به گفته ابوجعفر طبری و سهیلی و غیر آن دو، پیامبر 9 ساله بوده و به گفتة دیگران(2) نیز 12 سال داشته و در آن هنگام ابوبكر 6 ساله یا 9 ساله بوده است، پس آن هنگام كجا بوده و در شام چه می كرده و چه نقشی میان بزرگان قریش داشته و تازه آن موقع هنوز نطفة بلال نیز بسته نشده بوده، چه قول كسانی را بگیریم كه می نویسند: او در شصت و اند سالگی(3) در سال 25 هجرت درگذشته و چه سخن ابن جوزی را بگیریم كه او در شصت و اند سالگی در سال 20 هجرت درگذشت.(4)
پس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) همزمان با سفرش به شام متولد شده بود! ولی این خبر سازها چنان پنداشته اند كه از همان نخستین روز تولد ابوبكر، نیز از بزرگان و پیران بوده و چه خوب بود، اصلاً برای صدق حدیثشان گفته بودند، ایشان استثنائاً به اذن الهی پیر به دنیا آمده و هم بلال، از همان گاه آزاد كردة وی به شمار می رفته و از نخستین روز همراه او بوده و خود وی از روزی كه از شكم مادر پا به عرصه دنیا گذاشته، از مردمی به شمار می رفته كه به كار گره زدن گسسته ها و گشودن گره ها می پرداخته است.
علاوه بر این، بیعتی كه در آن روز گرفته شده، چه مفهومی داشته؟ كه ابوموسی اشعری گفت:
ص: 80
با او بیعت كردند و نزد ایشان درنگ نمودند، مگر در آن روز 31 سال یا 28 یا 22 یا به پندار نووی 17 سال به بیعت نمانده بود؟ در این صورت ایمان و اسلامی كه این روایت سازان گفته اند، كجا بوده كه بر سر آن بیعت كنند؟ آن روز كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دعوتی نداشته است و كسی را به ایمان تكلیف نكرده است؟!
«حافظ دمیاطی» گفته: «دو پندار بی اساس در این خبر وجود دارد: یكی بر مبنای آن كه همه با پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بیعت كردند و نزد ایشان آمدند، دیگر آن كه می گوید: ابوبكر بلال را با او فرستاد با آن كه هیچ یك از آن دو با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نبودند و بلال هم نه اسلام آورده بود و نه آن هنگام غلام ابوبكر بود، در آن هنگام ابوبكر به ده سالگی هم نرسیده بود و بلال نیز به غلامی ابوبكر درنیامده بود، مگر پس از آن كه سی سال گذشت، این است كه ذهبی نیز خبر را ضعیف شمرده است.»(1)
نیز «زركشی» می نویسد «این خبر خیالی بودنش آشكار است، زیرا جز این نبوده كه بلال را ابوبكر پس از مبعث پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و پس از اسلام آوردن وی خرید و انگیزه اش نیز آن بود كه خواجگان بلال، وی را به جهت مسلمان شدنش شكنجه می دادند، از طرفی هم، وقتی كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با عمویش ابوطالب به شام رفت، دوازده سال و دو ماه و چند روز داشته و توان گفت: كه آن موقع بلال هنوز متولد نشده بود.»(2)
و «ابن كثیر» نیز قریب به همین مضمون را به عنوان ایرادت به روایت نقل كرده است(3) ولی افسانه خنده آور كه بیعت را یكسره نادیده می گیرد و تنها به این نكته پرداخته كه فرستادن بلال به وسیله ابوبكر را گزارش نادرست تلقی می كند، زیرا سفر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به شام با ابوطالب (رحمه الله) بیش از یك بار نبوده و 12 ساله بودن ایشان را، از خبرهای ابن سعد و ابن جریز و ابن عساكر و ابن جوزی می توان دریافت، البته رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) یك بار دیگر نیز در سال25 عام الفیل با میسره غلام حضرت خدیجه (علیه السلام) به شام رفت، ولی آنجا دیگر هیچ نامی از بحیرا نیست، بلكه تنها سخن از نسطور راهب است.»(4) .
ص: 81
در خبری از قبل آمده بود: «كه ابوبكر نخستین فردی بود كه اسلام آورد كه این خبر نیز درست نبوده و دروغ است، چرا كه اگر او نخستینم فرد مسلمان بوده، در پایان سال هفتم ایشان كجا بوده كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در این باره فرموده است: «فرشتگان هفت سال بر من و علی درود فرستادند، چون ما نماز می گزاردیم و هیچ كس همراه ما نبود كه با ما نماز بخواند.»(1)
از «علی» (كرم الله وجهه) نقل شده: «فرمود: من خداوند را همراه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) هفت سال پرستیدم، قبل از آن كه احدی از این امت او را پرستش كند!»(2)
نیز از حضرت نقل شده: «احدی از این امت را نمی شناسم كه بعد از پیامبر ما غیر از من خدا را عبادت كرده باشد، من خدا را نه سال عبادت كردم، قبل از آن كه احدی از این امت او را عبادت كند.»(3)
«معاذه بنت عبدالله عدویه» گوید: از علی ابن ابیطالب (كرم الله وجهه) بر منبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم؛ می فرمود: «من صدیق اكبر هستم ایمان آوردم قبل از آن كه ابوبكر ایمان آورد و اسلام آوردم، قبل از آن كه ابوبكر اسلام آورد.»(4)
در گزارشی از «طبری» آمده: كه ابوبكر پس از بیشتر از پنجاه مرد اسلام آورده و اگر ابوبكر نخستین كسی بوده كه اسلام آورده و پیش از ولادت علی (كرم اللاه وجهه) به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گرویده، پس چه می كرد در آن روز كه عباس به عبدالله بن مسعود گفت: «بر روی زمین هیچ كس نیست كه خدا را از راه این دین بپرستد، مگر این سه تن: محمد و علی و خدیجه!»(5)
و مهم تر این كه هر ادعایی غیر از این بشود، امری كاذب معرفی شدته، از «علی» (كرم الله وجهه) نقل شده: «من بنده خدا و برادر رسولش و صدیق اكبر هستم كه بعد از من آن را نمی گوید، مگر دروغ گوی افترا زننده، تحقیقاً قبل از مردم هفت سال نماز خواندم.»(6)
ص: 82
«ابن سعد» و «بزار» با سندی نیكو از «اسن» نقل كرده اند كه گفت: «سال خورده ترین یاران رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ابوبكر صدیق و سهیل بن عمربن بیضاء بود.»(1)
ما گمان می كردیم كه گزافه گویی تنها در مورد فضایلی امكان دارد پیش بیاید كه به نفسانیات آدمی، همانند تقوی، علم و غیر آن مربوط باشد كه با حواس ظاهر درك نشود، اما راه گزافه گویی درباره امور مشهود را هیچ منطقی باز نگذارده و خیلی زود دروغ بودنش برملا می شود و چه بسیار شگفت از تاریخه نویسان است؛ كه ادعاهای بافتگی را ارائه می دهند!!!
و با این حال خود در زندگی نامه گسترده صحابه، چه بسیار كسانی را می یابند كه از ابوبكر بسیار سالخورده تر بوده اند و این پاره ای از آنها:
1- «أماناه بن قیس بن شیبان كندی» كه مسلمان شد و روزگاری دراز زندگی كرد و گویند: كه 320 سال زیست.(2)
2- «امد بن أبد حضرمی»، روزگار هاشم بن عبدمناف و امیه بن عبدالشمس را دریافت و گویند: كه در روزگار معاویه 300 سال داشت.(A)
3- «انس بن مدرك ابوسفیان خثعمی»، پیش از اسلام بزرگ خثمعیان بود و 154 سال بزیست و در ركاب علی (كرم الله وجهه) كشته شد.(3)
4- «أوس بن حارثه طایی» پدر خرام از یاران رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) كه 200 سال بزیست و بیشتر زندگیش را پیش از ظهور اسلام كرده بود.(4)
5- «ثور - ثوب ت بن تلده» كه كلبی برای او چنین سرود:
«به راستی مردی هم كه خود را نود سال - تا به دویست رسانید باز رفتنی است!»(5)
ص: 83
كلبی گفت: نمی دانم پس از آن كه این شعر را برای معاویه خواند؛ چند سال زیست و برخی گویند: او در روز بدر 120 سال داشت.(1)
6- «جعدبن قیس مرادی»، اسلام آورد، در حالی كه صد سال داشت.(2)
7- «حسان بن ثابت انصاری»، 60 سال در جاهلیت و 60 سال در اسلام زیست.(3)
8- «حكیم بن حرام اسدی» برادرزاده خدیجه همسر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، 23 سال پیش از عام الفیل به دنیا آمده و در 120 سالگی درگذشت.(4)
9- «حمزه بن عبدالمطلب» عموی پیامبر بزرگ، دو یا چهار سال پیش از او (صلی الله علیه و آله و سلم) زاییده شد. (5)
10- «حنیفه بن جبیر بن بكر تمیمی»، نواده های او نیز روزگار (صلی الله علیه و آله و سلم) را دریافته و از صحابه او (صلی الله علیه و آله و سلم) به شمار آمدند، خود همچنان زنده بود.(6)
11- «حویطب بن عبدالعزی بن ابی قیس عامری» در 120 سالگی به سال54 از هجرت درگذشت.(7)
12- «حیده بن معاویه عامری»، روزی كه جان سرد هزار برادرزاده - زن و مرد - داشت و خود روزگار عبدالمطلب بن هاشم جد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را در حالی یافت كه از مردان به شمار می آمد.(8)
13- «خنابه بن كعب عبسی»، در روزگار معاویه بن ابی سفیان 140 سال داشت و این شعر را از زبان او آورده اند:
«از خواسته هایی كه داشتم نود سال دیدم - و هم پنجاه سال دیگر را تا آنجا كه گفتند: تو بر سرت جز چند تار موی متفرق نمانده است.»(9)
14- «ابوخراش خویلد بن مره هذلی»، پیرمردی سالخورده بود كه مسلمان شد.(10)
15- «ابو اروی ربیعه بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم هاشمی»، حتی از عمویش عباس، نیز كه .
ص: 84
بحث درباره او بیاید سالخورده تر بود.(1)
16- «سعیدبن یربوع قرشی مخزومی» كه در سال54 وفات یافت و دارای 120 یا 124 سال بود.(2)
17- «سلمه سلمی»، پیرمرد سالخورده بود كه روی به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آورد و مسلمان شد.
18- «ابوعبدالله سلمان فارسی»، ابوالشیخ از عباس بن یزید روایت كرده كه او گفت: دانشوران می گویند: سلمان 350 سال زیست، ولی در همر 250 سالة او تردیدی نكرده اند.(3)
19- «ابوسفیان قرشی اموی»، 12 سال و چند ماه از ابوبكر سالخورده تر بود.(4)
20- «صرمه بن أنس ابوقیس أوسی»، روزگار اسلام را دریافت و پیرمردی سالخورده بود كه اسلام آورد و بر روی هم نزدیك 120 سال زیست، اوست كه می گویند:
«برای من چنان آشكار شد كه من نود سال زیستم - و نیز ده سال و پس از آن هشت سال دیگر!»
«ولی چون بگذشت و آن را بی كم و كاست شماره كردم - آن را در برابر عمر روزگار بیش از شبی چند نیافتم!»(5)
21- «صرمه بن مالك أنصاری»، روزگار اسلام را دریافت و در حالی كه پیری سالخورده بود مسلمان شد.(6)
22- «طارق بن مرقع كنانی»، در حجه الوداع پیرمردی سالخورده بود.(7)
23- «طفیل بن زید حارثی»، او همان كسی بود كه عمر را از حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در پیش از اسلام آگاه نمود و در آن هنگام 160 سال بر وی گذشته بود.(8)
24- «عام بن عدی عجلانی» بوده كه در سال45 هجری در 120 سالگی جان به جان آفرین تسلیم كرد.(9)
25- «عباس بن عبدالمطلب» عموی پیامبر بزرگ، دو یا سه سال پیش از پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) متولد .
ص: 85
شد.(1)
26- «عبدالله بن حارث بن امیه» پیری سالمند بود كه مسلمان شد.(2)
27- «عدذی بن حاتم طایی» به گفته ابوحاتم سجستانی 180 سال و به گفته خلیفه 120 سال داشت.(3)
28- «عدی بن وداع دوسی»، از مردان روزگار جاهلیت بود كه روزگار اسلام را دریافت و مسلمان شد و جهاد كرد و در سیصد سالگی درگذشت.(4)
29- «عمروبن مسبح طایی» در 150 سالگی درگذشت و ابن قتیبه گفته: نمی دانم پیش از درگذشت پیامبر یا پس از آن جان سپرد.»(5)
30- «فضاله بن زید عدوانی» كه معاویه از او پرسید: فضاله! چند سال بر تو گذشت! گفت: 120 سال.(6)
31- «قباث بن أشیم» كه عثمان بن عفان از او پرسید: تو بزرگ تری یا رسول الله؟ او گفت: رسول خدا بزرگ تر از من است و من از او سالمندترم.»(7)
32- «قرده بن نفاقه سلولی»، پیرمردی سالمند بود كه مسلمان شد و بر روی هم 150 سال زیست، وی سروده هایی هم دارد و از آن جمله: «جوانی آشكار شد و من در دل خود به آن اهمیتی ندادم - و اكنون اسلام و پیری با هم روی آور شده اند!»(8)
33- «لبید بن ربیعه بن عامر كلابی جعفری»، در سن 160 یا 157 یا 140 سالگی درگذشت.(9)
34- «لجاج غطفانی»، در 70 سالگی بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) درآمد و روی هم 120 سال زیست.(10)
35- «مستوعزبن ربیعه بن كعب» از سوار كاران عرب در روزگار جاهلیت بود كه تا روزگار .
ص: 86
معاویه زیست و 320 یا 330 سال زندگی كرد.(1)
36- «معاویه بن ثور بكانی»، پیری سالمند بود كه به دست پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مسلمان شد و در زندگی نامه وی آمده كه آن روز 100 سال داشت!(2)
37- «منقذبن عمرو أنصاری»، چنانچه در اسد الغابه آمده، وی در حیات رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به 130 سالگی رسید.
38- «نابغه جعدی»، دویست سال از عمر خود را در روزگار جاهلیت به سر برد و در 230 یا 225 سالگی درگذشت.(3)
39- «نوفل بن حرث بن عبدالمطلب هاشمی» عموزادة پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) كه از همه هاشمیان كه مسلمان شدند - حتی از دو عمویش حمزه و عباس - سالمندتر بود.(4)
40- «نوبل بن معاویه بن عروه دئلی»، او نیز از آنان بود كه شصت سال در جاهلیت و شصت سال در اسلام زیست.(5)
و پیش از همة اینان باید از ابوقحافه پدر ابوبكر نام برد كه به ناچار از خود وی بزرگ تر بوده است، البته اگر معجزه سازها ماو را از پسرش كوچك تر در قالب معجزه ای معرفی نكنند، همان گونه كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را خردسال همچون بچه و جوانی ناشناس معرفی كردند كه پیش از روی ابوبكر - كه از وی بزرگ تر بود - راه می سپرد.(6)
اینان گروهی بودند كه هم از صحابه نخستین و هم از ابوبكر سالخوردته تر بودند كه ذكر گردید، حال توجه به نكته ای مهم همه ما را به اغماض از این مجموعه وامی دارد!
اكنون در اینجا جای سؤالی است: كه سال خوردگی صرف چه دلیلی بر فضیلت می شود؟! با توجه به این كه هر چه سن بیشتر باشد، نادانی و جهالت و رذالت عمر بیشتر خواهد بود، چنانچه
ص: 87
فرمود: «و بعضی آن قدر عمر می كنند كه به بدترین مرحله زندگی (و پیری) می رسند، آنچنان كه بعد از علم و آگاهی چیزی نمی دانند.»(1)
بنابراین صرف سال خوردگی بدون قید و شرط، هیچ گونه امتیازی بر غیر آن محسوب نمی گردد، مگر این كه برای او امتیازی از تجربه، كاركشتگی، افتخار آفرینی و خدمت به خدا و خلق بوده باشد كه از نظر نوع مردم قابل ستایش باشد از عمر خلیفه نیز هر چه هم كه گذشته باشد، در روزگار جاهلیت سپری شده است، چون پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) كه مبعوث شد، خلیفه سی و هشت سال داشت، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هفت سال نماز گزارد و جز علی (كرم الله وجهه) و خدیجه (علیه السلام) هیچ كس نبود كه با ایشان نماز گزارد، بنابراین ابوبكر در هنگام اسلام آوردن 45 ساله بوده است و چون موقع مرگ 63 ساله بوده، در نتیجه مجموعاً 18 سال از عمر خود را در مسلمانی گذرانده و از همه عمرش فقط این مدت را زمینه آراستن داشته كه اكنون باید دید آیا خود را آراسته یا نیاراسته است!!
و در پایان چنین گمان می رود كه اینان بر سال خوردگی ابوبكر هدف مشخصی ندارند كه بر آن اصرار می ورزند، به جز این كه بخواهند بر تجربه و كاركشتگی و كارسازی او تكیه كنند كه چنین ویژگی امری است كه برای رهبری و امامت لازم و شایسته است كه به گونه ای پاسخ عناوین از ادعاهای آنها در این باره داده شد!
«خطیب» از طریق - «عبدالله بن احمد بن حنبل» و او از «هذیل» و او از «مطرح بن یزید» و او از «عبیدالله بن زحر» و او از «علی بن زید»(2) و او از «قاسم بن عبدالرحمن» و او از «ابی امامه» - آورده است كه «رسول خدا» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «من به بهشت وارد شدم، در برابر خودا آوازی شنیدم، پرسیدم: این چیست؟ گفتند بلال است، پس از آن رفتم، ناگهان دیدن بیشتر بهشتیان، همان تهیدستان، مهاجران و زادگان مسلمانند و در آنجا هیچ كس را از توانگران و زنان كمتر ندیدم و تا آنجا كه فرمود: سپس از یكی از درهای دوم بهشت بیرون شدم، همین كه نزدیك در رسیدم، ترازویی آوردند و مرا در یك كفه آن و امتم را در كفه دیگرش نهادند، كفه من بر همگان چربید، سپس ابوبكر را آوردند و او را در یك كفه و همه امتم را در كفه دیگرش نهادند، كفه ابوبكر چربید، سپس ترازو را به سوی آسمان بردند.»(3)
ص: 88
(1) «مطرح بن یزید كوفی»: «دوری» از ابن معین نقل كرده: كه مطرح فردی بی ارزش است و ابومزرعه نیز حدیث مطرح را ضعیف شمرده و ابوحاتم گفته: حدیث وی استوار نیست و سست است و حدیث هایی از زبان ابن زحر - علی بن یزید - روایت كرده كه نمی دانم آفت خودش یا آفت علی بن یزید به آنها خورده است و آجری گوید: ابوداود گفته: گمان بر آن است كه آفت از سوی علی بن یزید بوده است و نسایی گوید: حدیث وی سست و خودش بی ارزش است و ابن عدی گوید: گزارش های او از ابن زحر را شایسته پرهیز می دانند و نشانه های سستی در گزارش وی آشكار است.(1)
(2) «عبیدالله بن زحر افریقی»؛ چنانچه در المیزان آمده، همه در سستی احادیث وی همداستانند، احمد احادیث وی را سست شمرده و ابن معین گفته: او بی ارزش است و همه حدیث هایش در دید من ضعیف است. ابن مدینی گوید: حدیث های او نكوهیده است و حاكم گفته: حدیثش نكوهیده است، ابن عدی گفته: در حدیث های وی به چیزهایی برمی خوریم كه شایسته پیروی نیست، ابومسهر گفته: صاحب هر حدیث معضل اوست، دار قطنی گفته: احادیثش سست است، ابن حبان گفته: وی گزارش های ساختگی از زبان بزرگان روایت می كرده و چون به گزارش از زبان علی بن یزید می پرداخته، چیزهایی می بافته كه بزرگ ترین گرفتاری ها را برای دین به وجود آورد و هرگاه در سند یكم خبر هم نام عبیدالله بن زحر و هم نام علی بن یزید و هم نام قاسم بن عبدالرحمن باشد، باید گفت: متن خبر را نیز یكی از آن سه نفر آفریده اند!(2)
(3) «علی بن یزید الهانی»: ابن معین گفته: روایات علی بن یزید از قاسم از ابوامامه، همه اش سست است و یعقوب گفته: احادیث وی بی پایه و گزارش های نكوهیده در آن بسیار است و جوزجانی گفته: تعدادی از امامان را دیدم، احادیثی را كه عبیدالله بن زحر از زبان وی گزارش كرده، نكوهیده می شمارند و ابومزرعه گفته: حدیث وی استوار نیست و ابوحاتم گفته: حدیث وی ضعیف و اخبارش نكوهیده است، بخاری گفته: حدیث وی سست و نكوهیده است. ساجی گفته: همه دانشوران در سستی احادیثش همداستانند و ابن حجر گفته: وی متهم به حدیث سازی است.(3)
(4) «قاسم بن عبدالرحمنه شامی»: احمد گفته: این گزارش های نكوهیده ای كه جعفر و بشر و
ص: 89
مطرح از زبان او بازگو كرده اند، اخبار ناپسندی است كه راویان موثق ساختن آن را به گردن قاسم انداخته اند و أثرم گفته: احمد آن را به گردن قاسم انداخته و گفته: من این كار را جز از ناحیه قاسم نمی بینم و حرانی گفته: احمد گوید: من این گناه را جز به گردن قاسم نمی اندازم و غلابی گفته: حدیث او نكوهیده است و ابن حبان گفته: او گزارش های معضل از زبان صحابه بازگو كرده است.(1)
«هیثمی» نیز حدیث فوق را آورده و می نویسد: احمد و طبرانی آن را نقل كرده اند و در وسایط سند، نام مطرح بن زیاد و علی بن یزید الهانی را می نگرم كه همه می گوینمد: گزارش های این دو سست است(2) و هیثمی نیز متن آن را دلیل بر سستی آن آورده است.(A) این بود حال كسانی كه خبر فوق را برای امت اسلامی و تفوق خلیفه بر همه امت به عنوان فرهنگ نوین و مترقی نقل كرداه اند تا همه برادران مسلمان سنی مذهب در دوری از شان و مقام والای پنداری خلیفه به مجلس غبطه بنشینند!
«پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «در شب معراج همه چیز حتی خورشید را بر من عرضه كردند!، من به آن سلام كردم و از آن علت كسوفش را پرسیدم؟ خدای تعالی آن را به سخن درآورد تا گفت: خدای تعالی مرا بر روی چرخ گردانی نهاده كه هر جا خدا بخواهد مرا می برد و من گهگاه با چشم خودبینی در خویش می نگرم و آنگاه چرخ گرداننده، مرا به زیر می اندازد و در دریا سرنگون می كند در آن هنگام من دو كس را می نگرم: كه یكی از آنها گوید: خدای یگانه! خدای یگانه! و دیگری گوید: راست گفت! راست گفت!، پس من - با توسل به آن دو - روی به درگاه خدای متعال می اورم تا مرا از كسوف می رهاند! و آنگاه می گویم: پروردگارا! آن دو كیستند؟ می گوید: آن كه می گوید: آن كه می گوید خدای یكتا!، خدای یكتا! دوستم محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) است و آن كه می گوید: راست گفت، راست گفت او ابوبكر است.»(3)
در این باره جای هیچ سخنی نیست، بلكه كشف حقیقت از كانال علمی، به عهداه سپهر شناسان و ستاره شناسان و علم هیئت خواهد بود كه آن مسیر علمی دارد و همه آنها از آن باخبرند، ولی با
ص: 90
اغماض از آن، آیا حقیقتاً علت اصلی كسوف خودبینی خورشید است كه برای كیفر دادنش آن را به قعر دریا می افكنند و سپس با چنگ زدن به دامن ابوبكر كیفرش پایان می یابد؟! و دوباره نمایان می شود و شاید برای آینده روشنگری را بیاورند كه راز خسوف (ماه گرفتگی) را نیز به مردم بیاموزد و برای انجمن ها نزهت و تفریح بعد از تفریح فراهم سازد.(1)
(1) آفتاب گرفتگی نه مخصوص این امت است و بس و نه خاص دوران زندگی ابوبكر بوده است، بنابراین قبل از تولد ابوبكر چه كسی بوده است كه زمزمه: «راست گفت! راست گفت! را بر لب جاری داشته است؟! و نیز پس از مردن او چه كسی به نمایندگی او این كار را به عهده گرفته است؟ و بالاخره قبل و بعد از او خورشید دست به دامن چه كسی زده است؟!!»
(2) ابوبكر كه می گفته: «راست گفت! راست گفت!» این كار مقدس را كجا انجام می داده است؟ آیا در همان جای خود و در مقابل چشم و گوش های مردم چنین می كرده و آفتاب با همه دوریش از وی، به اعجازی كه او داشته صدای وی را می شنیده یا او یك مرتبه از میان مردم غیبش می زده و در همان دریا كه در هیچ كرانه ای مرز آن را نتوان یافت، حاضر می شده و با خارق عادت خود آن مسافت را می پیموده است؟ اگر چنین است، پس چرا یك بار هم نشد كه چنین كارهایی را از او نقل كنند؟ شاید هم كه خود می رفته و كالبد مثالی خود را در بین مردم می نهاده تا پندارند كه خود او است؟ یا شاید خود سر جایش می مانده و كالبد مثالی را می فرستاده، منتهی خورشید آن را با ذات وی عوض می گرفته است؟!!
(3) گذشته از این كه خورشید از گونه ای زندگی روحانی برخوردار شده، ولی آیا روان فرمان دهنده به گناه نیز در آن هست تا دچار خودبینی گردد؟ من نمی دانم و بر فرض كه چنین روانی داشته باشد با این كه می بیند هر باركه چنان گناهی كند، ناچار همان كیفر را باید ببیند، پس چرا باز هم همان گناه را مرتكب می شده؟ یعنی آیا پس از هر بار گناه كردن توبه می كرده و دوباره كیفر را از یاد می برده و هوس بر او چیره می شده و گناه را از سر می گرفته است؟ مسلم است كه كسوف پس از شب معراج از میان نرفت و آن را باید از پدیده هایی شمرد كه تا پایان جهان همواره تكرار می شود، پس گویا خورشید در آن شب رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را خبر كرده است كه تصمیم دارد گناه خود را پی در پی تكرار كند و با آن كه در هر كسوف هر باره كیفر می بیند، باز آن را از سر گیرد، اكنون این موجود فهمیده و گنهكار در چه وقتی حقیقتاً توبه می كند؟ من نمی دانم و بر گردن «صفوری» نویسنده نزهه المجالس است كه این پرسش ها را پاسخ دهد؛ آیا می تواند؟ من نمی دانم و .
ص: 91
به هر حال این هم نمونه ای دیگر از گزافه گویی در فضیلت تراشی و دوستی كوركورانه در شان خلیفه است!!
از «انس بن مالك» نقل كرده اند كه گفت: «ما نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بودیم كه مردی از یاران وی آمد، در حالی كه از سارق های پایش خون می ریخت، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پرسید: علت این خونریزی چیست؟ عرضه داشت: ای رسول خدا! من عبورم به ماده سگی فلان منافق افتاد كه آن مرا گزید! حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: بنشین، وی در برابر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نشست، ساعتی پس از آن مردی دیگر از یاران ایشان آمد، در حالی كه همانند اولی از ساق هایش خون می ریخت! پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: علت این خونریزی چیست؟ عرضه داشت: ای رسول خدا! من گذرم به ماده سگ فلان منافق افتاد كه آن مرا گزید! پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برخاست و به یارانش فرمود: برخیزید تا با هم به سراغ آن ماده سگ برویم و آن را بكشیم. پس همه برخاستند و هر یك شمشیر خود را برداشت و همین كه نزدیك آن رسیدند و خواستند با شمشیرها ماده سگ را بزنند، سگ در برابر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) قرار گرفت و به زبان شیوا و تند و تیز گفت: ای رسول خدا! مرا مكش! كه من به خدا و رسول او ایمان دارم! حضرت فرمود: پس چرا این دو مرد را گزیده ای؟ گفت: ای رسول خدا! من ماده سگی از دیوان (جن) هستم و دستور دارم كه هر كس ابوبكر و عمر را دشنام دهد، او را بگزم! پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: هان! ای دو مرد! نمی شنوید كه ماده سگ چه می گوید؟! گفتند: آری، ای رسول خدا! ما به درگجاه خدای عزوجل از این كار توبه می كنیم!!»(1)
به راستی شگفتی خلقت، كار را به كجا رسانده كه ماده سگ در حفظ شئون خلیفه چنین وفاداری از خود نشان داده تا حدی كه در میدان نبرد دلاوری و پایمردی و بزرگ منشی نموده تا آنجا كه بر دفع آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با گروه خود، باید آماده جنگ شوند و یارانش با شمشیرهای كشیده بر سر آن بتازند و شگفت اتگیزتر این كه تاكنون امر گزندگی و سپس جنگ از طریق معمول و عوامل دنیوی پیش می رفت، ولی مهم تر آن است كه از این حال به بعد، كار زد و خورد به امر آسمان و خدا كشیده می شود و زبان سگ به اذن الهی به سخن درمی آید و گویا سگ كه به ظاهر از زمرة حیوانات است، همانند سگ اصحاب كهف در باطن در زمره مردان الهی درمی آید و
ص: 92
به طور شیوا پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را به هشداری بزرگ واقف می سازد! یعنی آن این سگ بوده یا شیر درنده؟ با ماده شیر دلیر؟ یا لشگری سهمناك از جنگاوران؟!
علاوه بر این، خداوند در خلقت حیوانات و حتی انسان ها، هیچ گونه تبعیض و تفاوتی قرار نداد، چنانچه فرمود: «در آفرینش خداوند رحمان هیچ تضاد و عیبی نمی بینی.»(1) حال جای این سوال است كه چرا فقط این ماده سگ در حفظ شئون خلیفه در وظیفه شناسی احساس نهی از منكر عملی و تكلیف كرد، ولی مجموعه سگ های در عالم كه هیچ كس جز خدا تعداد آن ها را نمی داند، همه در این وظیفه سنگین، عاصی و گهنكار و حتی هیچ گونه احساس تكلیف نكرده و نمی كنند؟ با این كه حدود بیش از هزار و چهارصد سال است از داستان خلیفه و اختلاف شدید بین مسلمانان می گذرد تا حدی كه آنها را به دو فرقه شیعه و سنی كشانده و هزاران كتاب در این باره در حقانیت هر گروه از طرف علماء آنها نوشته شده و این مسئله یكی از مهم ترین مسائل حیاتی جمله مسلمانان است، جداً جای سوال است كه خداوند حكیم كه در گفتار و افعالش شك و تردیدی نیست و آنچه می گوید حق است، چون «فرمود: به حق سوگند! و من (فقط) حق می گویم!»(2) و فعل او نیز همانند قول او حق است، چرا به همة سگان عالم اجازه داده، در این وظیفه خطیر ساكت بمانند؟ با این كه اگر همه یكپارچه چنین اقدامی داشتند، اختلاف به سادگی حل می شد! حال كه از طریق انسان ها اختلاف حل نمی شود، به خصوص در مدت طولانی در همان روزگار و پس از روزگار پیامبر و در آینده ها همه ابوبكر را به ناحق به باد دشنام گرفته و می گیرند، چرا نه تنها این ماده سگ، بلكه جمله سگ های عالم دیده نشدند كه كسی را بگزد و یا حتی برای جلوگیری از عمل زشت پارسی كند؟ و آیا با چنین وضعیت (العیاذ بالله) در خلقت خداوند بسیاری به شك نمی افتند! كه چنین تفاوت و نواقص در دیگر سگ ها، خلقت الهی را دارای تفاوت و تضاد و نواقص نشان می دهد!! البته نوع مردم مسلمان سنی مذهب نور چشم بنده هستند كه بندة حقیر با هیچ كدام از نوع برادران مسلمان كمترین سخنی تحقیرآمیز نداشته و ندارم، بلكه تنها خطاب بنده به نگارندة كتاب افسانه «عمده التحقیق» است كه باید خود را برای پاسخ این پرسش ها آماده سازد، گذشته از آن كه سند خبر ایشان را تنها در میدان تخیلات و پندارها باید یافت! همان گونه كه اصل روایت او نیز در تخیل ساخته و پرورش داده شده است!!
سؤال دیگری است كه نگارنده پاسخ باید دهد: كه صحابه ای كه آن روز حاضر بودند و این .
ص: 93
داستان فوق العاده كه از قدرت بشر بیرون است و سخن سگ را جهت توصیه پیامبر با آن زبان شیوا و تند و گویا شنیده اند! چه انگیزه ای نهه تنها مردم را از این وظیفه سنگین و سهمناك ساكت و لال ساخت تا بر ای هیچ فرد دیگر نقل كنند؟، بلكه حتی پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) كه در بازگویی از این منصب بزرگ وظیفه داشت را نیز ساكت نمود؟! با این كه ایشان قبل از بعثتش، امین در مكه شناخته شده بود و حفظ امانتش زبانزد خاص و عام بود و حتی قرآن كریم بر این امر به شدت تاكید می ورزد، چنانچه خداوند هر چه را به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمان داده كه به مردم بگو: چنین و چنان است. ایشان علاوه بر رساندن گفتار خداوند، كلمه «بگو» را نیز كه از كانال وحی شنیده، آن را نیز برای مردم گفته استا تا حدی كه كلمه «بگو» به تعداد 332 بار در قرآن تكرار شده و این به جز برای حفظ امانت داری از سوی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نبوده، پیامبری كه چنین ویژگی و توصیف را دارد، چرا ایشان در یك مورد هم چنین داستان اعجاز آمیز را برای احدی مطرح نكرد؟! و علاوه بر آن، علت آن چیست؟ كه سرگذشت نگاران و حافظان احادیث، هیچ كدام در گوشه كتابی یا در گوشه ای از اذهان خود این حادثه را قرار ندادند؟
با صرف نظر از آنچه گفته شد، در اخبار اسلامی به طور فراوان آمده است كه مجموعه حیوانات به امر خدا چنان از عظمت و بزرگی اولیاء مكرم (علیه السلام) باهبرند و چنان مطیع فرمان آنها هستند كه به طور مكرر دیده شده در مقابل آنها خضوع كرده و سر بر روی پاهای آنها می كشند و منقاد و تابع دستورات آنهایند، به ویژه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) كه گل سرسبد آنها است با این وصف چگونه سگی یافت شود كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و یارانش در صدد جنگ با او درآیند؟!
«عكرمه» و او از «ابن عباس» نقل كرده است: «كه گفت: علی (كرم الله وجهه) فرمود: من نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بودم و كسی دیگر به جز خداوند با ما نبود، آنگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: علی! می خواهی سرور پیران بهشتی را به تو بشناسانم كه روز قیامت از همه آنان نزد خدا مقام و منزلتی بلندتر دارد؟ گفتم: آری! به جان تو ای رسول خدا! فرمود: این دو مردی كه به سوی ما می آیند خواهند بود!
علی (كرم الله وجهه) عرضه داشت: من نگاه كردم ابوبكر و عمر را دیدم!، آنگاه دیدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) لبخند می زد و سپس چین بر پیشانیش افكند تا پای به مسجد نهاد. ابوبكر گفت: ای رسول خدا! همین كه ما به سرای ابوحنیفه نزدیك شدیم، بر روی ما لبخند زدی و سپس چین بر پیشانی افكندی! این را چه سبب بود؟ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: وقتی كه شما به سرای ابوحنیفه رسیدید، ابلیس به شما برخورد و در روی شما نگریس و سس هر دو دست خود را به طرف آسمان بلند كرد، شما او را
ص: 94
نمی دیدید و سخنش را نمی شنیدید، ولی من هم او را می دیدم و هم گفتارش را می شنیدم كه دعا می كرد و می گفت: بار خدایا! من از تو درخواست می كنم؛ به آبروی این دو مرد سوگند! كه مرا به شكنجه ای كه برای دشمنانشان آماده كرده ای شكنجه مكن!
«ابوبكر» گفت: ای رسول خدا! كیست كه ما را دشمن می دارد با آن كه ما به تو گرویدیم و تو را یاری كردیم و آنچه از نزد خدای جهانیان آوردی به آن اعتراف نمودیم؟! فرمود: آری ای ابوبكر!، در آخرالزمان گروهی آشكار می شوند كه آنها را رافضیان نامند، حق را طرد و رفض (ترك) می كنند و قرآن را به گونه ای نادرست تاویل می نمایند، خدای عزوجل آنان را در كتاب گرامی خود، همان جا یاد كرده كه می گوید: «سخنان را از جای خود تحریف می كنند.»(1)
«ابوبكر» گفت: كسی كه ما را دشمن دارد، خدا او را چه كیفری می دهد؟ فرمود: ابوبكر برایت همین بس كه ابلیس - كه خدای تعالی لغنتش كرد - از خدا امان می خواهد كه او را به كیفری كه برای دشمنان شما آماده كرده كیفر نكند! گفت: ای رسول خدا! این كیفر كسی است كه ما را دشمن دارد، ولی پاداش كسی كه ما را دوست دارد چیست؟ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: باید خود شما ارمغانی از كارهایتان به آنان بدهید، ابوبكر گفت: ای رسول خدا! من خدا و فرشتگان او را گواه می گیرم كه یك چهارم از پاداش همة كارهایم را از آغاز مسلمانیم تا پایان عمر به آنان اهدا كنم. عمر گفت: ای رسول خدا! من نیز چنین هستم! رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: این را به خط خودتان بنویسید، علی (كرم الله وجهه) گفت: ابوبكر قلم و دواتی گرفت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به او گفت: بنویس او نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم: چنین گوید بنده خدا - عتیق ابن ابی قحافه - كه من خدا و رسول او و همه مسلمانان حاضر را گواه می گیرم كه یك چهارم از پاداش همة كارهایم را از آغاز مسلمانیم تا پایان عمرم به كسانی كه مرا در زندگانی این جهان دوست دارند بخشیدم! و این مكتوبه را برای همین نگاشتم!
گفت: سپس عمر نامه را گرفت و مانند آن را بنگاشت و چون قلم از نگارش فراغت یافت، جبرئیل (علیه السلام) فرود آمد و گفت: ای رسول خدا! پروردگار تو را سلام می رساند و با درواد و احترام ویژه تو را اكرام می نهد و می فرماید: آنچه دو دوستت نوشته اند را بده! رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: آن همین است، جبرئیل (علیه السلام) آن را گرفت و به آسمان برد و سپس به نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برگشت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: جبرئیل! آنچه را از من گرفتی كجاست؟ گفت: نزد خدای تعالی است كه .
ص: 95
خدا نیز زمینه آن را گواهی كرد و حاملان عرش و من و میكائیل و اسرافیل را نیز به گواهی گرفت و خدای تعالی فرمود: آن نزد من خواهد بود تا ابوبكر و عمر در روز قیامت به وعده ای كه دادند وفا كنند!!»(1)
ما در این روایت، بنا بر تخطئه آن از بعد علمی نداریم، چرا كه افسانه ای از داستان سرایان و قصه های پنداری می باشد و هر بخش از آن خود گواهی راستین بر بطلان آن خواهد بود.
و ما را نیز سخنی دربارة سال خوردگی آن دو پیرمرد نیست كه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بسته اند، فرمود: علی! این دو سروران پیران اهل بهشت هستند و نه سخنی در این باره داریم كه برای ابوبكر در بهشت ریش هست و در آنجا هیچ كس به جز ابوبكر و ابراهیم چنین صاحب ریش نیست و نه با دستاویز گرداندن آنچه گذشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ریش ابوبكر را می بوسید و نه آنچه گذشت در مهاجرت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به مدینه كه ابوبكر پیرمردی بود، در حالی كه پیامبر جوان و حتی بچه ای كوچك و نه با آنچه گذشت كه ابوبكر نیز از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بزرگ تر بود و نه با آنچه گذشت كه ابوبكر سال خورده ترین یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بود و نه در این كه چگونه ابلیس از عذابی كه برای دشمنان آن دو آماده شده بود، به خدا پناه می برد؟ آیا خود آن دو را دوست می داشت؟ برای چه؟ و نه در عذاب كردن خشمگینان ابوبكر و عمر و این كه چگونه خداوند آن دو متكبر و متبحر را این گونه حمایت كند با این كه خود در مقابل فرمان خداوند متعال قیام و مقابله كردند و نه این كه سوال كنیم از آن سخنان خنده آور كه همه گواهی هایی كه خدا و امین وحی و میكائیل و اسرافیل و حاملان عرش نموده اند برای چه بود؟ و برای خداوند پاك چه نیازی بود كه چنین سندی را به مهر و امضاء شهود برسانند و تازه نزد خداوند گرو قرار گیرد!! و نه این جستجو را كنیم كه چرا پیشوایان و حافظان حدیث، این منقبت بزرگ را تا روزگار عبیدی مالكی قرن یازادهم - یاد نمی كردند با این كه در لابه لای آن، هم نوید بزرگی برای دوستداران آن دو پیرمرد و هم راهنمایی امت به رهایی و رستگاری و رسیدن آنها به پاداش و یك چهارم از كارهای آنان بود و چرا همه پاسداران دین این گنجینه خیرات را از مردم دریغ ورزیدند و تنها عبیدی آمد همه را لو داد؟ آری ما هیچ از این موارد سؤال نخواهیم كرد، فقط به یك نكته اشاره می كنیم!
ص: 96
و آن نكته مورد توجه این است، شما چه مناسب است در این انتساب و تهمتی كه به رافضیان زده می شود، خوب بنگرید تا معنی آیة كریمه را از قرآن درآورده و به این انتساب تهمت آمیز بنگریم تا ببینیم آیا درباره رافضیان نازل شده یا درباره یهودیان! كه هیج ارتباطی با رافضیان ندارد، خداوند می فرماید: «بعضی از یهود، سخنان را از جای خود تحریف می كنند. (و به جای این كه بگویند: شنیدم و اطاعت كردیم) می گویند: شنیدیم و مخالفت كردیم.»(1)
نیز می فرماید: «خداوند از بنی اسرائیل پیمان گرفت و از آنها دوازده نقیب (سرپرست) برانگیختیم و خداوند (به آنها) فرمود: من با شما هستم اگر نماز بر پا دارید و زكات را بپردازید و به سولان من ایمان بیاورید و آنها را یاری كنید و به خدا قرض الحسنه بدهید (به نیازمندان كمك كنید) گناهان شما را می پوشانم و شما را در باغ هایی از بهشت كه نهرها از زیر درختانش جاری است وارد می كنم، اما هر كس از شما بعد از این كافر شود، از راه راست منحرف گردیده است. ولی به خاطر پیمان شكنی، آنها را از رحمت خویش دور ساختیم و دل های آنان را سخت و سنگین نمودیم، سخنان خدا را از موردش تحریف می كردند و بخشی از آنچه را به آنها گوشزد شده بود، فراموش كردند.»(2)
آیا شما از این تحریف و دستبر به شگفت درنمی آیی؟ كه این قوم، رافضیان را به آن متهم می سازند، در حالی كه پس از مطالعه در آیه تحریف، معلوم می شود تحریف به تصریح قرآن از عملكرد یهودیان است، در حالی كه برخی از برادران سنی مذهب ما همین تحریف را، به كسانی نسبت می دهند كه هنوز به دنیا نیامده اند و مادر روزگار باید آنها را بزاید، چون این آیه در توصیف امت موسی (علیه السلام) است و در آن زمان اصلاً هنوز امت پیامبر و شیعیان ایشان در عالم نبوده اند! و در حقیقت واقعیت امر را كشف می كند كه تحریف از اوصاف یهودیان است! نه رافضیان و چنین انتسابی از طرف برادران سنی مذهب ما، به شیعیان خود تحریف است، اینان چیزی را كه بد می دانند خود به آن عمل می كنند!!
گزارش به ما چنین رسید كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هنگامی كه به جایی رسید كه تا بارگاه قرب خدای تعالی به اندازه دو كمان یا كمتر بود، هراسی ایشان را گرفت كه آوای ابوبكر را شنید و دلش آرام
ص: 97
گرفت و به آوای دوستش انسی پیدا كرد! این گزارش را «عبیدی مالكی» آورده و گفته: این یكی از كرامات ابوبكر است كه ویژه او می باشد.(1)
جای هزاران شگفت و اعجاب است! كه علت هراس چه بوده و چه چیزی عامل دلگرمی و آرامش شده؟! مگر ایشان در بارگاه پاك پروردگار، منبع و منشأ اطمینان و سكینه و آرامش نبوده و مگر جز اینت وده كه او تنها با یگانه محبوبش انس داشته و روان پاكش در همه لحظه ای گرایش به او داشته؟ پس چگونه وقتی به آنجا گام نهاد هراسناك شد؟! مگر نه آنجا نزدیك ترین جایگاه به پیشگاه خدای پاك بوده كه كسی جز او (علیه السلام) را به آنجا راه نبوده تا آنجا كه جبرئیل امین (علیه السلام) نیز از گام نهادن به آن حریم و مرز خودداری كرده(2) و گفته اگر به اندازه یك بند انگشت فراتر آیم، به طور قطع خواهم سوخت!، چون خداوند تعالی او (صلی الله علیه و آله و سلم) را به آنجا بركشید و رنگی از پاكی و قداست خدایی بر او زد تا آمادگی یابد كه فیض اقدس را بپذیرد! آیا برای او كمترین هراسی تواند بود تا آوای ابوبكر آن را فرو نشاند و آیا او (صلی الله علیه و آله و سلم) در جایگاه بزه درآمدنه خویش حتی نیم نگاهی جز به سوی خدا - كه شكوه او بزرگ است - داشته باشد؟ تا به آوای دیگر مأنوس شود؟ نه به خدا سوگند! دل پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) جز خدا را به خویش راه نمی داد و به نعمت های وی دلش آرامش یافته بود.
علاوه بر این، «خداوند برای هیچ كس دو دل قرار نداد»(3) تا در یك دل نظرش به خدا و در دل دیگرش به غیر خدا توجه كند.
اضافه بر آن، وقتی جبرئیل (علیه السلام) با آن قدرتی كه خداوند به او عنایت كرده و هیچ مانعی برای حضورش در هر نقطه ای وجود ندارد، توانایی ورود به آن دیار را نداشته باشد كه خود به ناتوانی خویش در بالا رفتن اعتراف نماید و اظهار دارد: ای پیامبر! تو در جایگاهی قرار گرفته ای كه هیچ كس را چنین مقامی نیست، آن وقت چگونه ابوبكر با چه مجوزی به آن دیار قدم گذارده و آوایی سر داده است؟!
افزون بر آن، منبع هستی و منشأ همه خیرات و حسنات خداوند است و تنها اوست كه منشأ یگانه پرستی و توحید است، او خود ریشه اصلی سكینه و وقار و اطمینان بود، آن وقت برای خلیفه چگونه جایگاهی بوده كه امنیت و سكینه را با خود حمل كرده است؟
ص: 98
وقتی نفس و جان ملكوتی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به افقی از كمال می رسد كه در آخرین لحظات عمرش به وی خطاب می شود: «تو ای روح آرام یافته! به سوی پروردگارت باز گرد، در حاری كه هم تو از او خشنودی و هم او از تو خشود است.»(1) و او همیشه این سكینه و آرامش را از او می گرفت و در این جهت كم و كسری نداشت، این از ارزش روایت از نظر واقعیت و متن بود! اما از نظر سند و رجال سند و با نظر گزافه گویی در برترخوانی، هر چند سندش بریده است، خوش داشته اند آن را از فضایل خلیفه بشمارند!!
از «حذیفه بن یمان» گزارش كرده اند كه گفت: «از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم می گفت: بر آن شدم كه مردانی را به این سوی و آن سوی فرستم تا كارهای شایسته و بایسته را به مردم آموزند، همچنان كه عیسی پسر مریم (علیه السلام) حواریون را برای همین برنامه ها می فرستاد، به او گفتند: با عمر و عبوبكر چگونه ای؟ گفت: من از آن دو بی نیاز نیستم، زیرا آن دو همچون چشم و گوش دین هستند!!»، حاكم این گزارش را نقل كرده و گفته: این حدیثی است كه تنها حفض بن عمر عدنی از زبان مسعر بازگو كرده است.(2)
«ذهبی» در تلخیص مستدرك آن را بی پایه شمرده است نسایی گفته: خفص بن عمر مورد وثوق نیست و ابن عدی گفته: بیشتر احادیثش با اخبار ارجح و مشهور ناسازگار است و ابن حبان گفته: او از كسانی بوده كه سند گزارش ها را دگرگون می نموده و روا نیست احادیقی را كه تنها او آورده، پایه استدلال قرار دهیم و ابن معین گفته: مردی بد كنش بوده كه مورد وثوق نیست و مالك بن عیسی گفته: بی ارزش است و عقیلی گفته: حدیث هایش باطل است و احمد گفته: او با حماد(3) در بلاهایی كه بر سر حدیث آورده همدست است و ابوداود گفته: حدیث وی نكوهیده است و دارقطنی گفته: حدیث وی سست و متروك است و نیرومند نیست.(4)
از زبان «مقدسی» نقل شده كه این روایت: «ابوبكر و عمر همانند گوش و چشم اسلام هستند، از
ص: 99
ساخته های ولید بن فضل خبرساز است.»(1)
باز «ابوعمر» می نویسد: »سند این حدیث آشفته و استوار نیست.»(2)
و آمده است: «این دو، نسبت به پیامبر به منزله چشم و گوش از سر هستند.» به گفته ابوعمر حدیثی در هم و بر هم است و استوار نیست.(3)
ابن معین گفته: بی ارزش است، نسایی نیز او را نیرومند نشمرده است.(4)
این گفتار، تازه در صورتی است كه سخن كسانی را بپذیریم كه گویند: او «حفص بن عمربن دینار ایلی» نبوده، اما اگر او باشد به گفته ابن عدی، همه احادیثش چه از نظر سند و چه از نظر متن نكوهیده و ضعیف شمردن آنها بهتر است و ابوحاتم گفته: پیری دروغ پرداز بوده و عقیلی گفته: او از زبان شعبه و مسعر و مالك بن مغول و امامان گزارش هایی یاوه نقل كرده و ساجی گوید: او دروغ می گفته و ابواحمد گفته: از سر احادیثش باید گذشت.(5) این اجمالی از وضعیت سند روایت بود.
چگونگی نیاز پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به دو خلیفه!!
علاوه بر این، ای كاش دانسته می شد كه كدام كار بایسته و شایسته بوده كه اگر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به فرض آن دو مرد را می فرستاده، می توانستند به مردم بیاموزند و یا از عهده آن برآیند؟ چرا كه درباره كلاله و ارث جد و جده و تیمم و شكایات نماز و مسائل دیگر، آن دو هیچ پاسخ صحیحی نداشته اند و در برابر پرسش هایی كه مردم از خلیفه (به ویژه عمر) كردند، پاسخی جز شلاق نبود، به طوری كه برخی سؤالی را به طول یك ماه و دو سال در سینه مخفی می داشتند و وحشت عمر اجازه سؤال به آنها نمی داد، چون احتمال می داند قبل از هر چیز، شلاق بر بدن آنها قبل از پاسخ وارد شود!!
اضافه بر آن، چگونه نیازهای پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به وسیلة آن دو برآورده می شد؟! و بر چه مبنایی آن دو گوش و چشم دین به شمار می آمدند؟!، آیا با آن دلاوری هایشان در نبردها، یا با بخشش های فراوانشان در بحران های اقتصادی؟ یا با بینمش عمیقشان در كارها؟ یا با دانش سودمندشان در زمینه
ص: 100
قرآن و سنت؟ یا با موقوف بودن دعوت به اسلام در مراكز آن به آن دو؟ یا با وابستگی اجرای احكام به آن دو سود و بركت منحصر به آن دو آشكار می گشت؟
از «ابن عباس» گزارش كرده اند: «كه ابوبكر با پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در غار ثور بود كه به سختی تشنه شد، درد دل را نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برد، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به او فرمود: برو انتهای غار و سیراب شو! ابوبكر گفت: من به انتهای غار رفتم و در آنجا، آبی شیرین تر از انگبین و سپیدتر از شیر و خوشبوتر از مشك آشامیدم، سپس نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بازگشتم، پرسید: نوشیدی؟ گفتم: آری، گفت: ابوبكر! تو را نویدی ندهم؟ گفتم را یا رسول خدا! گغت: به راستی خدای تبارك و تعالی به فرشته ای كه به كارگزاری نهرهای بهشت گماشته بود، فرمود: تا رشته ای از نهر بهشت فردوس را به انتهای این غار بكشد تا ابوبكر از آن بنوشد! گفت: ای رسول خدا! آیا مرا نزد خدا چنین جایگاهی هست؟ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: آری و برتر از آن هست!!، سوگند به آن كه مرا به حقیقت به پیامبری برانگیخت اگر كسی به اندازه هفتاد پیامبر كار نیك داشته باشد، ولی تو را دشمنه گیرد، پایش به بهشت نخواهد رسید.»(1)
(1) چه جای شگفت از روایتی به این اوج و عظمت در منقبت خلیفه!م و اعجاز آمیز، در حالی كه هیچ یك از حافظان حادیث و پیشوایان تاریخ از آن خبر ندارند و آن را نقل نكرده اند كه تنها سیوطی آن را یادآور شده و نویسد: ابن عساكر با سند بی پایه آن را گزاش كرده است.(2)
(2) تازه جای این سوال است كه چرا فقط از طریق ابن عباس نقل شده كه اندكی پیش از هجرت در دره ابوطالب به دنیا آمد و هنگام پناه بردن پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به غار بیش از یكی دو سال نداشت و معلوم نكرده كه خبر را از چه كسی گرفته است و در آن غار نیز جز پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و ابوبكر كسی دیگر نبود.
(3) جای سؤال است گزارشی كه آن دو تن، درباره آن رویداد داده، كجا رفته است و آن همه صحابه دیگر كجا بودند كه آن همه صحابه دیگر كجا بودند كه آن را بشنوند و آیا صحیح است كه یك خردمند و حافظ بیاید و چنین گزارش بی پایه ای را مسلم انگارد و در ردیف مناقب یاد كند؟
ص: 101
آری؛ اینان درباره دوستی ابوبكر و رفیقش گزارش هایی دارند كه نظیر داستان های خیالی می ماند و با دست كسانی كه در فضیلت تراشی به دنده گزافه گویی افتاده بودند، در هم شده و این هم چند نمونه:«
(1) بدون سند درستا از زبان «عبدالله بن عمر» آورده اند كه «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «همین كه ابوبكر متولد شد، همان شب خداوند نگاهی از فراز، به بهشت افكند و فرمود: به عزت و جلالم سوگند! كه هیچ كس را نگذارم گام در تو نهد، مگر این موكود را دوست داشته باشد!»(1) ذهبی گفته است: «این گزارش از ساخته های احمدبن عصمه نیشابوری است و خطیب بغدادی گفته است: حدیثی باطل است و در سند آن غیر از یكی از آنها همه مجهولند.»(2)
(2) بدون سند صحیح از «ابوهریره» گزارش كرده اند كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «در پایین ترین آسمان ها هشتاد هزار فرشته هستند كه دشمنان ابوبكر و عمر را نفرین می كنند.»(A)
این حدیث نیز بر مبنای آنچه به دست آمده، از بزرگ ترین آفاتی است كه ابوسعید حسن بن علی بصری عدوی به جان احادیث انداخته است. خطیب گفته است كه این حدیث ساخته عدوی است، ذهبی نیز گفته است، حدیث ساختگی است، ابن جر نیز این حدیث را با این سند باطل شمرده است.(3)
(3) بدون سند صحیح از «انس» روایت كرده اند كه «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «در هر شب جمعه خدای تعالی یك صد هزار كس را از آتش دوزخ می رهاند، مگر دو كس را كه هر چند در جرگه امت من در آیند، ولی از ایشان نیستند و خداوند آن دو را، همراه با كسانی كه از به جا آورندگان گناهان كبیره اند و در طبقه ایشانند آزاد نمی كند و آنها را در میان بت پرستان در بنداهای استوار و آهنین رها می سازد، آن دو دشمنان ابوبكر و عمر هستند و در جرگة مسلمانان نیستاند، بلكه تنهها از یهودیان این امت به شمار می آیند.» (B)
البته این حدیث از ساختگی های «مسره بن عبدالله ابی شاكر» برده متوكل است، خطیب گوید:
ص: 102
این حدیث دروغ و ساختگی است و مردان در سند همه به جز مسره مورد وثوقند(1) و ذهبی نیز آن را از ساختگی های مسره شمرده است.(2)
(3) از «انس» گزارش كرده اند: :«كه یك یهودی نزد ابوبكر آمد و گفت: سوگند به آن كه موسی را برانگیخت و با وی به سخن پرداخت، البته من تو را دوست می دارم! ابوبكر به خاطر بی اعتنمایی به یهودی سرش را بالا نبرد، پس جبرئیل (علیه السلام) بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرود آمد و گفت: ای محمد! خدای علی اعلی تو را سلام می رساند و می گوید: به یهودی بگو، خدا آتش را از روی تو بر می گرداند كه یهودی حاضر شد و مسلمان گردید.»(4)
و در عبارتی: «خداوند در آتش، دو چیز را به خاطر محبت به ابوبكر از او دور كرده است: نه زنجیرها بر گردنش نهاده می شود و نه غل ها بر گردنش انداخته می شود! آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) این گزارش را به او خبر داد.»(A)
این حدیث از آفات «حسن بن علی ابی سعید عدوی بصری» است كه سیوطی آن را ساختگی دانسته است، چه عدوی و چه غلام خلیل حدیث سازند و بصری مجهول و گمنام است.(4)
(5) بدون سند صحیح از «ابوهریزه» گزارش كرده اند؛ كه «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) از علی (كرم الله وجهه) پرسید: «آیا این دو پیرمرد را دوست داری؟ گفت: آری؛ ای رسول خدا! فرمود: دوستشان بدار تا به بهشت درآیی!»(5)
این روایت از ساختگی های محمد بن عبدالله اشنانی است، خطیب بغدادی حكم به ناشناسی حدیث و مجهول بودن راوی نموده است.(6) ذهبی آن را به وسیلة سند صحیح، باطل دانسته است(7) و ابن جوزی آن را ساختگی شمرده است.
(6) بدون سند صحیح از «عبدالله بن عمر» روایت كرده اند كه «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «خدا به من می فرمود: تا چهار كس را دوست دارم: ابوبكر، عمر، عثمان و علی (كرم الله وجهه)».(8) .
ص: 103
این خبر فوق از بلاهایی است كه بر مبنای آنچه گذشت، «سجزی» به جان دین انداخته است، ذهبی گوید: ابن خبر از بلایایی است كه «سلمان بن عیسی سجزی» دروغ گوی سازنده حدیث، به وجود آورده است.(1)
(7) بدون سند صحیح از «جابر» گزارش كرده اند كه «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «هیچ مؤمنی، ابوبكر و عمر را دشمن ندارد و هیچ منافقی آن دو را دوست ندارد!»(2)
این حدیث از ساختگی های «معلی بن هلال طحان» است، احمد گفته است: تمام احادیث او ساختگی است و ذهبی آن را آورده و گفته است: این حدیث صحیح نیست و «معلی» متهم به دروغ می باشد و با دو شیخ دشمن است و خیر در او نیست(A) همان در «میزان الاعتدال» وی را آدم نادرستی خوانده است.
(8) بدون سند صحیح از «ابوهریره» گزارش كرده اند كه «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «اینك جبرئیل (علیه السلام) از سوی خدا مرا خبر می دهد كه هیچ كس جز مؤمن پرهیزكار ابوبكر و عمر را دوست نگیرد و هیچ كس جز منافق نگون بخت او را دشمن ندارد.» این روایات از ساختگی های «ابراهیم ابن براء انصاری» است.(3)
(9) از زبان «علی» بدون سند صحیح آورده اند كه «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «خداوند در لوح محفوظ برای شما ابوبكر، عمر، عثمان و علی پیمان گرفته است: كه شما را جز مؤمن پرهیزگار دوست ندارد و جز منافق نگون بخت خشم نمی ورزد.»
این حدیث نیز از ساختگی های «ابراهیم بن براء انصاری» است.(4)
(10) بدون سند صحیح از «انس» گزارش كرده اند كه «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «عرش خدا 360 پایه دارد و هر پایه آن 60 هزار برابر جهان است و میان هر دو پایه 60 هزار سنگ است كه هر سنگ آن 60 هزار برابر دنیاست و در هر سنگ 60 هزار عالم است و در هر عالم 60 هزار برابر همه آدمیان و جنیان است و خدای تعالی آنان را الهام كرده كه تا روز قیامت برای دوستان ابوبكر و عمر آمرزش بخواهند و دشمنان آن دو را نفرین نمایند.»(5)
تحقیق در این حدیث به تو پژوهشگر اختصاص دارد كه خود فی البداهه به بطلان آن پی .
ص: 104
خواهی برد كه چگونه آن را ساخته و پرداخته اند؟!!
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، تأیید شده به وسیله دو خلیفه
از «ابواروی دوسی» آورده اند كه گفت: «من نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بودم كه ابوبكر و عمر آمدند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: ستایش آن را كه مرا به دست شما یاری و تایید نمود!»
گزارش فوق را حاكم از طریق «ابن ابی فدیك» آورده و هر چند ابن معین او را موثق شمرده، ولی ابن سعید سخن او را حجت نمی شمارد.(1)
راوی روایت را از «عاصم بن عمر بن حفص بن عالم بن عمربن خطاب» گرفته است كه احمد و ابن معین و ابوحاتم و ابن عدی احادیث وی را ضعیف می شمارند و فروی گفته: نیرومند نیست و جوزجانی گفته: حدیثش سست است و بخاری گفته: حدیثش نكوهیده است، ترمذی گفته: او متروك است و مورد وثوق نیست و ابن حبان گفته: او را تخطئه كرده و با وی مخالفند و نیز گوید: احادیثش بسیار نكوهیده است و از مردان موثق احادیثی نقل می كند كه شبیه احادیث استوار و اثبات كننده نیست و روا نیست آنها زمینة استدلال قرار داده شود، مگر در جایی كه با احادیث مردان موثق سازگار باشد و ابن جارود گفته: حدیث او حجت نیست و علاوه بر این، ایشان گزارش را از سهیل بن ابی صالح گرفته كه به گفته ابن معین حدیث او حجت نیست و ابوحاتم گفته: حدیث وی سرمایه استدلال را نشاید و ابن حبان گفته: او را خطاكار می شمارند و ابن ابی خیثمه از زبان یحیی آورده: همیشه اهل حدیث از احادیث وی پرهیز می نمایند و عقیلی از زبان یحیی آورده كه صویلحس است و در احادیث وی نكوهش است و تازه او حدیثش را از محمدبن ابراهیم بن حارث مدنی آورده كه گرچه تعدادی او را مورد وثوق می شمارند، ولی امام حنبلیان احمد گوید: در حدیث او چیزی ناپسند هست و از احادیث نكوهیده و ناپسند روایت می كند.(2) و ابن حجر نیز آن را یاد كرده و ضعیف شمرده است.(3)
از «انس بن مالك» گزارش كرده اند كه گفت: «شنیدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) می گفت: جبرئیل (علیه السلام) مرا
ص: 105
خبر داد: كه وقتی خدای تعالی آدم (علیه السلام) را آفرید و روح در بدن وی دمید، به من فرمان داد: تا سیبی از بهشت برگیرم و آن را در گلوی وی به فشارم! من نیز آن را در دهان وی فشردم، آنگاه خداوند فرمود: ای محمد! تو را از همان قطره نخست و ابوبكر را از قطره دوم و عمر را از قطره سوم و عثمان را از قطره چهارم و علی را از قطره پنجم آفرید! آدم گفت: اینان كیانند كه گرامیشان داشته ای؟ خدای تعالی فرمود: اینان پنج شبح از اشباح زادگان تو هستند و نیز گفت: اینان از همة آفریادگانم نزد من گرامی ترند، جبرئیل گفت: وقتی آدم از فرمان پروردگارش سرپیچید، گفت: پرورگارا! تو را به آبروی این اشباح پنج گانه ای كه آنها را برتری داده ای، سوگند می دهم! توبه مرا بپذیر و خدا نیز پذیرفت.»(1)
چه دور مسافتی است میان ان كس كه روا می دارد، آدم - نخستین پیامبران (علیه السلام) - هنگامی كه خواهد برای پذیرش توبه اش به وسیله ای به درگاه خداوند تعالی توسل جوید، به مردانی معمولی، هم ردیف توسل به بهترین رسولان و سید اوصیاء و آل آن دو متوسل شود و میان آنم كس كه توسل را از اصل منكر است برای هر كس و به وسیله هر كس كه باشد - و حتی توسل آدم (علیه السلام) به نبی اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم) را هیچ گونه ارج و ارزشی نمی نهد، آن نخستین كس، چنین روایتی را صحیح می انگارد كه سیوطی در داوری آن را دروغ و ساختگی شمرده و چنانچه در «كشف الخفاء» ابن حجر بعد از نقل، داوری او با قضاوتش همراه بوده، هر چند كه در الصواعق خود آن را از فضایل خلفا یاد كرده و پنداشته است كه دیگر در كشف حقیقت روایت، كسی اندیشه و تأمل نخواهد كرد، عجلونی نیز در دروغ و ساختگی بودن آن با ایشان هم داستان شده و می نویسد: ابن حجر هیثمی از سیوطی نقل كرده كه این حدیث دروغ و ساختگی است.(2)
علاوه بر این، متن روایت نیز روشن ترین گواه بر بی اساس بودن آن است، جز این كه كسانی كه به گزافه گویی در فضیلت خوانی افتاده اند، آن را آفریده اند تا در برابر روایتی كه در تفسیر این آیه: «سپس آدم از پروردگارش كلماتی دریافت داشت (و با آنها توبه كرد) و خداوند توبه او را پذیرفت.»(3) آمده، مقابله و معاوضه كنند.
ص: 106
و آن چنین است كه «دیلمی» در «مسند الفردوس» با سند خود از «علی» (كرم الله وجهه) نقل كرده كه فرمود: [از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پرسیدم: این كه خدا می فرماید: «پس آدم از سوی پروردگارش كلماتی را دریافت كرد كه با گفتن آن توبه اش پذیرفته شد.»(1) چه معنا دارد؟ فرمود: خداوند آدم را در هند و حوا را در جده فرود آورد - تا آنجا كه گفت: - تا خداوند جبرئیل (علیه السلام) را به سوی او فرستاد و گفت: ای آدم! آیا تو را به دست خود نیافریدم؟ آیا از روح خود در تو ندمیدم؟ آیا فرشتگانم را برابر تو به سجده نیفكندم؟ آیا كنیز خود حوا را به همسری تو درنیاوردم؟ گفت: آری؛ گفت: پس این گریه چیست؟ گفت: چه چیزی مرا از گریه باز می دارد با آن كه مرا از نزدیكی درگاه خدای رحمان بیرون افكندند؟! گفت: پس این كلمات را بگو تا خدا توبه تو را بپذیرد و گناهت را بیامزر د، بگو: بار خدایا! از تو به حق محمد و آل محمد درخواست می كنم، تو منزهی! و جز تو خدایی نیست، من عمل بد مرتكب شدم و بر خویشتن ستم نمودم، پس مرا بیاورز، زیرا تو آمرزندة مهربانی! این بود كلماتی كه آدم فرا گرفت.](2)
«ابن نجار» از «ابن عباس» گزارش كرده كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را پرسیدم: آن كلمات چه بود كه آدم از پروردگارش فرا گرفت و با گفتن آن آمرزیده شد؟ فرمود: وی از خدا خواست كه به حق محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین توبه مرا بپذیر و او نیز پذیرفت.»(A)
«فقیه بن مغازلی» نیز در مناقب خود این گزارش را نقل كرده است.(3)
و نیز «ابوالفتح محمدبن علی نطنزی» در كتاب خود آورده كه «ابن عباس» گفت: «هنگامی كه خداوند آدم را آفرید و از روح خود در او دمید، او به عطسه افتاد و گفت: ستایش خدای را باد! پروردگارش او را گفت: پروردگارت تو را رحم می كند، هنگامی كه فرشتگان را در برابر او به خاك افكند، آدم پرسید: پروردگارا! آیا آفریادگانی هم خلق كرده ای كه نزد تو محبوب تر از من باشند؟ فرمود: آری و اگر آنان نبودند تو را نمی آفریدم، گفت: پروردگارا! پس آنان را به من نشان بده! خداوند به فرشتگان پرده دار وحی كرد: كه پرده ها را كنار بزنند، همین كه پرده ها را برداشتند، آنگاه آدم پنج شبح را پیشاپیش عرش دید، گفت: پروردگارا! اینان كیانند؟ گفت: ای آدم! این پیامبر من محمد است و این امیرمؤمنان علی پسر عموی پیامبر من و جانشین او است و این فاطمه
ص: 107
دختر پیامبر من است و این دو نیز حسن و حسین، دو پسر علی و دو فرزند پیامبر من هستند، سپس گفت: ای آدم! آنان فرزندان تواند، او از این سخن شاد شد و چون آن لغزش از وی سر زد، گفت: پروردگارا!! از تو به حق محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین درخواست می كنم! كه مرا بیامرزی و خدا او را آمرزید و همین است مفهوم كلام خدای تعالی كه فرمود: «و آدم از پروردگارش كلماتی را گرفت.»(1) زیرا كلماتی كه آدم از پروردگارش فرا گرفت، این بود: «خدایا! به حق محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین كه مرا بیامرز! و خدا نیز او را آمرزید.»(2)
اما آن كس كه توسل را اصلاً در هر كجا و برای هر كس، به طور كلی منكر بود و در برابر آن افراط، راه تفریط را پیش گرفته و چنین روشی او را در گل و لای وامانده ساخته و در پرتگاه نادانی سرنگون افكنده است، همانند «قصیمی» كه منكر روایت صحیحی شده كه از طریق «عمربن خطاب» رسیده كه او گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: هنگامی كه از آدم لغزش سر زد، گفت: پروردگارا!! از تو به حق محمد درخواست می كنم كه مرا بیامرزی! خداوند فرمود: ای آدم! چگونه محمد را شناختی؛ با آن كه هنوز او را نیافریداه ام؟ گفت: پروردگارا! از این روی كه چون مرا با دو دست خودت بیافریدی و از روح خود بر من دمیدی، سر برداشتم و دیدم بر روی پایه های عرش نوشته شده بود: «لا اله اله الله محمد رسول الله» و دانستم كه تو نام هیچ كس را به نام خود نمی افزایی، مگر نزد تو محبوب ترین آفریدگانت باشد، خداوند فرمود: ای آدم! راست گفتی، به راستی كه اون محبوب ترین آفریدگان من نزد من است، مرا به حق او بخوان كه تو را آمرزیدم و اگر محمد نبود تو را نمی آفریدم.»(3)
از «ابوهریره» نقل كرده اند: كه «رسول خدا» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: از انبیا و مرسلین كه بگذریم ابوبكر و عمر از همه اهل آسمان ها و زمین و از همه اولین و آخرین بهترند.» این گزارش را ابن حجر(4) آورده و
ص: 108
خطیب بغدادی نیز آن را گزارش كرده است. (1)
البته «خطیب بغدادی» طبق عادت خود، از نقطه ضعف هایی كه در سند روایت بوده، چشم پوشی كرده با آن كه یكی از وسایط خبر «جبرون بن واقد افریقی» است كه محمدبن داود قنطری آن را از زبان وی بازگو كرده است.
«ذهبی» در میزان الاعتدال می نویسد: «جبرون» متهم به حدیث سازی است، زیرا او با شرمساری از سفیان گزارش كرده، راوی حدیث از زبان وی نیز «محمدبن داود قنطری» است كه از قول ابوهریره بدون سند درست آورده اند كه «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: ابوبكر و عمر بهترین اولین هستند، جبرون تنها كسی است كه این حدیث و حدیث پیش از آن را روایت كرده و هر دو ساختگی است و «ابن حجر» می افزاید: از ابن عدی رسیده كه گفت: برای جبرون جز همین دو حدیث، حدیث دیگری نمی شناسم و این دو را جز «محمدبن داود» كسی روایت نكرده و هر دو نكوهیده است.(1)
«ذهبی» در زندگی نامه محمدبن داود می نویسد: «او از زبان جبرون افریقی دو حدیث باطل آورده كه ابن عدی آن را در زندگی نامه جبرون آورده است.»(2)
«ابن حجر» می نویسد: گمان می كنم این آفت از سوی جبرون به حدیث خورده باشد و مؤلف آن كتاب هر دو حدیث را در زندگی نامه وی آورده و آشكارا هر دو را ساختگی می شمارد و می گوید: معروف است كه سازندة آن دو جبرون است!(3)
(4) آیا صحیح است كسی همانند این دو كه احادیث را باطل می كنند، چنین گزارشی دهند كه باید ابوبكر و عمر را بر همه فرشتگان و مقربان درگاه خداوند برتری داد؟! با این كه فرشتگان و مقربان درگاه خداوند معصوم هستند.
(2) آیا انگیزه آن دو در ترفیع دو خلیفه از چیست؟ آیا از دانش آنهاست؟! كه علمی نداشته اند یا از عصمت آنها از گناه است؟ كه معصوم نبوده اند یا برای ایجاد خوف در دل دشمنان دین از سوی آن دو بوده؟! كه چنین نبوده یا برای رنج و كوشش در تثبیت دین بوده؟ كه فاقد آن بوده اند، پس هیچ علتی ندارد به جز این كه برخی بدون دلیل و برهان صرفاً حرف می زنند و به نتیجه گفتارشان
ص: 109
حقیقتاً توجه ندارند!
از «علی بن ابیطالب» (كرم الله وجهه) آورده اند كه گفت: «شنیدم «رسول خدا» (صلی الله علیه و آله و سلم) به «ابوبكر» می گفت: ابوبكر! خداوند به من پاداشی برابر با پاداش همة آن كسانی را داده كه از آغاز خلقت آدم تا هنگام بعثت من به خداوند گرویده اند و خداوند به تو پاداشی برابر پاداش همة آن كسانی را داده است كه از آغاز بعثت من تا روز رستاخیز به من گرویده اند.» این خبر را خلعی و ملا آورده اند.(1) و خطیب بغدادی نیز آن را آورده است.(2)
خطیب بغدادی پس از نقل حدیث از طریق «احمدبن محمدبن عبیدالله، ابی الحسن تمار مقری»، می نویسد: وی مورد وثوق نیست و احادیثی باطل روایت كرده و من با ابوالقاسم ازهری كه درباره او مذاكره می كردیم، گفتم: من او را ضعیف القول می دانم، چون گزارش های نكوهیده ای در میان حدیث هایش وجود دارد، وی گفت: آری، او نیز مانند ابوسعید عدوی (بی اعتبار) است.(A)
«ابوسعید عدوی» همان «حسن بن علی بصری عدوی» شرمسار دروغ پرداز است كه حتی برای پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) حدیث می ساخت و حدیث می دوخت و ابن حبان گفته: شاید او از افراد مورد وثوق، احادیث ساختگی بیش از هزار حدیث ساخته باشد.(3)
یكی از وسایط خبر «ابومعاویه ضریر» است كه به تندروی در شیعه گری شناخته شده و یعقوب بن شیبه گوید: وی مورد وثوق است، ولی گاهی كاستی های حدیث را پنهان می داشته (تدلیس می كرده) و یكی دیگر ابوالبختری است كه این حدیث را از علی گزارش كرده و سلمه بن كهیل گوید: احادیث ابوالبختر به جز حدیقی كه از علی آورده نیكو است (و این حدیث ضعیف است.)(4)
این وضعیت سند روایت فوق است، اما درباره متن آن وجدان آزادة تو پژوهشگر عزیز بهترین داور بر آن است!
ص: 110
از «سهل بن سعد» آورده اند كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: دوست داشتن ابوبكر و سپاس گزاری از وی بر امت من واجب است.» این گزارش را «خطیب» از طریق «عمربن ابراهیم كردی» نقل كرده است.(1)
«خطیب بغدادی» بعد از نقل حدیث گوید: این گزارش را تنها عمر آورده كه از سر احادیثش باید گذشت.(A) و ذهبی گوید: این حدیث بسیار نكوهیده است.(2)، دارقطنی گوید: وی دروغ گو و پلید بوده و خطیب گفته: موثق نیست و گزارش های نكوهیده ای از زبان بزرگان نقل كرده است، (3) سیوطی گفته: عمر بسیار دروغ گو و بسیار سازنده احادیث است.(4) و ذهبی گفته: این حدیث صحیح نیست.(B) و تعجب از خطیب است كه با این كه چنین سخنی درباره «كردی» گفته با این حال از نواقص در حدیث با سكوت رد شده و هیچ به ضعف در آن اشاره نكرده و از همین جهت است كه پس از چندی صفوری روایت را از اخبار مسلمه یاد كرده است.(5)
«حكیم ترمذی» آورده: «رزق الله بن موسی باجی بصری» از «مؤمل بن اسماعیل عدوی بصری» و او از «حماد بن سلمه» و او از «سعید بن جمهان بصری» و او از «سفینه بردة ام سلمه» ما را گزاش كرده كه گفت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هرگاه نماز بامداد را می گزارد، روی به یارانش كرده و می فرمود: كدام یك از شما دیشب خوابی دیده اید؟ تا یك روز كه نماز بامداد را گزارد، روی به یارانش كرد و پرسید: كدام یك از شما دیشب خوابی دیده اید؟ مردی گفت: ای رسول خدا! من دیدم كه گویا ترازویی از آسمان آویختند و تو را در یك كفة آن و ابوبكر را در كفة دیگر نهادند، پس تو بر ابوبكر افزون شدی! پس تو را برگرفتند و ابوبكر را به جای خود نهادند، سپس عمر را آوردند و در كفه دیگر نهادند و او را با ابوبكر سنجیدند، پس ابوبكر بر عمر افزون شد، آنگاه عمر را به جای
ص: 111
خود رها كرده ابوبكر را برگرفتند و عثمان را آورده و به جای وی در كفة دیگر گذاشتند، پس عمر بر عثمان افزون شد، سپس عمر را برگرفتند و عثمان را به جای خود رها كردند و علی را آودند و در كفة دیگر نهادند، پس عثمان بر علی افزون شد، آنگاه ترازو را برداشتند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از شنیدن این رؤیا چهره اش دگرگون شد و سپس فرمود: سی سال خلافت پیامبرانه و سپس پادشاهی است.»(1)
(1) «رزق الله بصری» (م - 260 یا 256): اندلسی گفته است: هر چند او نیك مردی بی عیب است، ولی احادیث نكوهیده روایت كرده است.(2)
(2) «مؤمل عدوی بصری» (م206): ابوحاتم گفته: راست گو بوده و در سنت سرسختی داشته، ولی بسیاری جاها لغزیده و بخاری گفته: حدیث وی نكوهیده است و یعقوب بن سفیان گفته: شیخی جلیل و سنی است كه شنیدم سلیمان بن حرب ستایش های نیكویی از او می كرد و استادان ما سفارش او را بسیار می كردند، به جز این كه حدیث او همانند حدیث یارانش نمی باشد و اهل دانش باید از پذیرفتن حدیقش باز ایستند، زیرا او از استاد موثقش احادیث نكوهیده نقل كرده و این سخت تر است، زیرا اگر از افراد ضعیف القول نقل می كرد، معذورش می داشتیم و ساجی گفته: هر چند راست گو است، ولی بسیاری جاها لغزیده و پندارهای بی پایه دارد كه شرح آن به درازا می كشد و ابن سعد و دارقطنی گفته اند: وی بسیار می لغزیده و مروزی گفته: هرگاه حدیثی را تنها او روایت كرده باشد، باید در پذیرفتن آن متوقف شد و باز ایستاد، زیرا او حافظه بسیار بدی داشت و لغزش های فراوان كرده است.(3)
(3) «سعید بنه جمهان بصری» (م - 136): ابوحاتم گفته: حدیث وی را باید نوشت، ولی نشاید پشتوانة روشنگری گرفت و ساجی گفته: حدیث وی شایسته پیروی نیست.(4)
خداوند می فرماید: «وای بر كم فروشان! آنان كه وقتی برای خود پیمانه می كنند، حق خود را به طور كامل می گیرند، اما هنگامی كه می خواهند برای دیگران پیمان یا وزن كنند، كم می گذارند، آیا
ص: 112
آنها گمان نمی كنند كه برانگیخته می شوند در روزی بزرگ، روزی كه مردم در پیشگاه پروردگار جهانیان می ایستند؟!!»(1)
این ترازویی كه بصری ها آورده و از آسمان بصره آویخته شده، چشمه ای در منجم(2) آن است و اصلاً هم میزان نیست تا دو كفه اش هماهنگ باشد، زبانة آن نیز كجی دارد، «بگو: آیا برابرند كسانی كه می دانند و آنان كه نمی دانند؟»(3)، «بگو: آیا نابینا و بینا یكسانند؟! یا ظلمت ها و نور برابرند؟!»(4)
در ترازوی دادگری و انصاف، چگونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را - با آن عظمت و برترین پایگاه ها - در یك كفه می نهند و پسر ابی قحافه را - كه جز ابوبكر چیزی نیست - در كفه دیگر می گذارند! كدام خوی های بزرگوارانه و كدام روحیات پاك و كدام منش های برتر و كدام حكمت های علمی یا عملی، كدام دانش ها و آگاهی های پیشرو و كدام بینایی نافذ هست در كفه ای كه ابوبكر باشد تا او را در برابر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نهند؟!! آیا چنین سنجشی را وجدان و منطق می پذیرد؟ تا بگوییم: یكی از دو كفه ترازو بردیگری افزوده است!!
علاوه بر این، علت افزونی ابوبكر بر عمر چه بوداه با این كه این دو در هر چه بوده اند، نظیر هم بودند؟!
اضافه بر آن، چه شده كه میان نبی اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم) و «علی بن ابیطالب» (كرم الله وجهه) در این ترازو و سنجش جدایی افتاده با آن كه به نص قرآن كریم او جان و روان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بوده است؟، علی (كرم الله وجهه) كه به داوری قرآن از همه گناهان معصوم بوده، وارث دانش پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و دروازة شهر حكمتش، همتای قرآن و جانشین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و داماد ایشان بوده است، چگونه نتیجه نهایی در سنجش در كفه ترازو، به افزونی ابوبكر و عمر و عثمان بر علی (كرم الله وجهه) بیانجامد؟!
«ابن منده» و «ابن عساگر» از «عایشه» آورده اند كه گفت: «پدر هیچ كس از مهاجران به جز پدر ابوبكر مسلمان نشد.»(5)
«محب الدین طبری» از واحدی - البته بدون سند درست و پیوسته - و او از
ص: 113
«علی بن ابیطالب» (كرم الله وجهه) آورده است كه درباره ابوبكر گفت: «پدر و مادر وی اسلام آوردند و جز او هیچ یك از مهاجران صحابه را به این فضیلت دست نداد كه پدر و مادرش اسلام آورند.»(1)، این گزارش را قرطبی نیز آورده است.(1)
روایت فوق یكی از ضروری ترین اكاذیب روزگار است، چرا كه اولاً: زبان علی و عایشه پاك تر از آن شمرده می شود كه به گفتن چنین دروغی آشكار باز گردد كه به طور آفتابی تاریخ برخلاف آن گواهی می دهد و سرگذشت صحابه مهاجر آن را تكذیب می كند.
ثانیاً: چنانچه ابن هشام آورده: «بنی مظعون كه از تیره بنی جموح بودند و بنی جحس بن رثاب كه هم پیمان امویان بودند و بكیریان كه تیره ای از بنی سعد بن لیث - هم پیمانان بنی عدی بن كعب - بودند، همگان با دارایی ها و كسان خود به مدینه مهاجرت كردند و در خانه هایشان در مكه بسته شد و هجرت آنان كار را به جایی رساند كه هیچ كس در خانه هایشان نماند.(2) اكنون آیا این همه خاندان های بزرگ و پرجمعیت، همه دارای زنان بیوه و نازا بودند؟ یا هیچ یك از فرزندانشان همسر و پدر و مادریم نداشتند یا همه پدرانشان مردانی بی فرزند بودند؟ بلكه باید گفت: ایمان وقتی در فرد یا جمعی نفوذ كرد، طبعاً به طور زنجیروار و پیوسته است! كه همه را نورانی می گرداند.
ثالثاً: امان از دوستی كوركورانه كه وقتی شدید شد و برای خدا نبود، «انسان را از هر حقیقت نگری كور و كر می گرداند.»(3)
رابعاً: در اینجا لازم است برخی از كسانی كه پدران و مادرانشان همراه فرزندانشان اسلام و ایمان آوردند را، بشناسید.
(4) «عمار یاسر» از بزرگ ترین مهاجران است كه پدر و مادرش در جرگه نخستین كسانی اند كه در اسلام زیر شكنجه جان سپردند، مسدد گوید: در میان مهاجران هیچ كس به جز عمار یاسر نبود كه پدر و مادرش هر دو مسلمان باشند.(5)
ص: 114
(2) «عبدالله بن جعفر» كه پدر وی هجرت كرد و عبدالله و دو برادر او محمد و عون نیز، همراه با مادرشان اسماء بنت عمیس با او بودند.
(3) «عمروبن ابان بن سعید اموی» از مهاجران بوده كه پدرش در خیبر با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود و مادرش فاطمه بنت صفوان نیز مسلمان شد.
(4) «خالد بن ابان اموی» برادر عمروبن ابان نامبرده است.
(5) «ابراهیم بن حارث بن حارث بن خالد تمیمی» است كه با پدرش و مادرش ریطه بنت حار ث بن جبله به هجرت پرداخت.
(6) «حاطب بن حارث جمحی» كه پدر و مادرش فاطمه دختر مجلل همراه وی هجرت كردند.
(7) «حطاب بن حارث جمحی» است كه با پدر و مادر و برادرش «حاطب» و همسر خود فكیهه بنت یسار به مهاجرت دست زد.
(8) «حكیم بن حارث طائفی» است كه با همسرش و فرزندانش هجرت كرد و پدر و مادر او كه هر دو نیز مسلمان بودند با وی هجرت كردند.
(9) «خزیمه بن جهم بن قیس عبدری» است كه با پدرش و برادرش «عمرو» و مادرشان ام حرمله دختر عبدالاسود به هجرت دست یازید.
(10) «جابر بن سفیان بن معمر جمحی» است كه خود و پدر و مادرش «حسنه» كوچیدند.
(11) «جناده بن سفیان بن جمحی» است كه خود و پدر و مادرش با برادرش جابر نامبرده هجرت كردند.
(12) «سلمه بن ابی سلمه بن عبدالاسد مخرومی» است كه پدرش هجرت كرد و پس از او مادرش - ام سلمه كه بعداً همسر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شد - با پسر خود سلمه هجرت كرد.
(13) «جناب بن حارثه بن صخر عذری» است كه پدرش مسلمان شده، خود به مدینه هجرت كرد.
(14) «حارث بن قیس سهمی» است كه با پسرانش - حارث و بشر و معمر - هجرت كرد كه آنان و پدرشان حارث نیز از مهاجران هستند.
(15) «سائب بن عثمان بن مظعون جمحی» از مهاجران است كه پدرش نیز از بزرگان مهاجر بوده است.
(16) «سلیط بن سلیط بن عمروعامری» است كه وقتی عمر گفت: جوانمردی را به من بنمایید كه خود و پدرش از مهاجران باشند، او را به وی ارائه نمودند.
ص: 115
(17) «عبدالرحمن بن صفوان بن قدامه» است كه خود و پدرش از مهاجرانند.
(18) «عبدالله بن صفوان بن قدامه» است كه او و پدرش هجرت كردند.
(19) «عامر بن غیلان بن سلمه ثقفی» است كه خود مهاجرت كرد و پدرش نیز مسلمان شد.
(20) «عبدالله بن بدیل بن ورقاء خزاعی» كه هجرت كرد و پدرش از بزرگان صحابه بود.
(21) «عبدالله بن ابی بكر بن ابی قحافه» از مهاجرات است و پدرش نیز از مهاجران بود و جد و جده اش «ام الخیر» نیز مسلمان شدند (البته به پندار خودشان نه از افق تحقیق)
(22) «عبدالله بن عمربن خطاب» است كه خود و پدرش هر دو مسلمان و مهاجر بودند.
(23) «محمدبن عبدالله بن جحش» از كسانی است كه خود و پدر و مادرش از مهاجران بودند.
(24) «عبدالله بن مطلب بن أزهر» است كه خود و پدرش از مهاجران بودند.
(25) «معمربن عبدالله بن نضله» است كه خود و پدرش از مهاجران بودند.
(26) «مهاجرین بن قنفذ بن عمیر قرشی تیمی» از پیشگامان در اسلام و مهاجران است كه پدرش از صحابه بود.
(27) «موسی بن حرث بن خالد قرشی تیمی» است كه خود و پدرش هر دو از مهاجران بودند.
(28) «نعمان بن عدی بن نضله» است كه خود و پدرش هر دو از مهاجران بودند.(1)
در نتیجه خبری كه در شأن پدر ابوبكر گفته شده، بر هیچ گونه اساس و پایه ای استوار نبوده است!
«ابن حجر« در «صواعق» می نویسد: «گزارشی كه از «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) در برتری «علی» (كرم الله وجهه) آمده - «من شهر دانشم و علی در آن است.» - نباید دلیل بر برتری علی بر ابوبكر شود!، چرا كه ما خواهیم گفت: كه آن گزارش نكوهیده است و بر فرض این كه بر صحت و نیكویی آن تسلیم شویم، ابوبكر محراب آن شهر خواهد بود و روایت: «هر كس علم را اراده كرده، باید از در آن وارد شود.» اقتضای برتری و اعلمیت ایشان را نمی كند، زیرا غیر اعلم، گاه آنچه را نزد خود از زیادی توضیح و بیان و روشنگری و آشكار ساختن دارد، از اعلم استادتر است و بیشتر به دیگران می پردازد.
ص: 116
علاوه بر این كه «فردوس» روایتی را نقل كرده كه دقیقاً با روایت فوق مقابله می كند، از «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل كرده: «من شهر دانش هستم و ابوبكر بنیاد آن و عمر دیوارهایش و عثمان آسمان و سرپوش آن و علی در آن است.» و این روایت صریح است در این كه ابوبكر عالم ترین آنها می باشد، پس اگر دستور داده شد كه سراغ در بروند، تنها از دیدگاهی همانند آنچه ما گفتیم بوده، نه برای این كه ارجمندتر از دیگران كه برشمردیم باشد، زیرا ضرورتاً همه می دانند كه هر كدام از زیر بنیاد و دیوارها و آسمان از در بالاتر است.»(1)
پاسخ این كه اولاً: روایت منقوله «پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شهر علم و علی (كرم الله وجهه) باب آن است.» را به طور صحیح و مستند بسیاری از علمای اهل تسنن نقل كرده اند.(2) ثانیاً: روایتی كه فردوس نقل كرده دو نفر یافت نمی شود كه در ضعف و سستی آن اختلاف داشته باشند، چه رسد به بی پایگی آن كه چنین كلماتی را نظیر كلمات پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بسازند تا در برابر آوای بزرگ ترین پیامبران بایستند و دانش برای او استوار گردانند و چه جای شگفت است از «ابن حجر» كه خود نیز از كسانی است كه آن خبر را همانند درهم ناسره بی ارج انگاشته و داوری خود را درباره سستی آن اظهار داشته است، چنانچه در خبری می نویسد: «گزارش بی پایه است!» و فراز دیگر آن: «معاویه كوبة آن است.» نیز پایه ای ندارد،(3) و با این اعتراف خود، باز لجاجت و پلیدی درونی وی، او را بر آن داشته كه داوری خود را به فراموشی سپرده و آنچه را نااستوار و بی ارزش می شمرد، دستاویز آشكار بر داناتری ابوبكر پندارد.
نیز «عجلونی» می نویسد: [دیلمی در «الفردوس» خبری بی سند از ابن مسعود نقل كرده كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «من شهر دانشم و ابوبكر زیر بنای آن و عمر دیوارهای آن و عثمان آسمانه و سرپوش آن و علی در آن است.» و نیز همین روایت را بدون سندی از رجال از انس گزارش كرده كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «من شهر دانشم و علی در آن و معاویه كوبة آن» كه همه این گزارش ها بی پایه و بیشتر فرازهای آن ناپسند و زشت می باشد.](4)
ص: 117
«سیدمحمد درویش الحوت» می نویسد: «من شهر دانشم و ابوبكر زیر بنای آن و عمر دیوارهایش»، یاد كردن چنین سخنمانی در نگاشته های دانشوران شایسته نیست، به ویژه از كسی مانند «ابن حجر هیثمی» كه آن را در «الصواعق» و «الزواجر» آورده و از چنین فردی شایسته نیست.(1)
ثالثاً: نیش و خدشه ای كه به روایت «علی در آن است»، وارد شده، تنها از سوی «ابن جوزی» و همداستان های او بوده كه در سخن و گفتار پروا و نظمی ندارند، چرا كه دانشوران به طور آشكار روایت را درست شمرده و عده ای نیكو دانسته و برخی نیز اعتقاد دسته پیشین را پذیرفته اند و كلام ابن جوزی را همانند درم ناسره بی ارزش دانسته اند.
رابعاً: حدیث پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) اشاره به نكته لطیفی است كه همه علوم پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نزد علی (كرم الله وجهه) است، همانند دری كه به دیوار شهر متصل بوده و شهر و در آن به طور یك مجموعه به هم پیوسته است و علاوه بر یگانگی در علم، نكته ظریف دیگری را می رساند كه ورود بر رسول مؤخر بر در باب است، یعنی بدون توجه به علی، ورود بر پیامبر و یا علاقه به او و هرگونه وابستگی كاذب است و این تمثیل از لطایف و ظرایف مهمی برخوردار است و بیچارگی غریق كه در حال غرق به هر حشیشی چنگ می زند و به هر دستگیره ای متوسل می شود كه برای شهر، دیوار و آسمان و سقف و سایه بان و كوبه و غیر آن را قائل می شوند كه برای فردی كه از كمترین مقدار از فصاحت و بلاغت برخوردار باشد، به ساختگی و دست كاری آنان پی می برد، چرا كه در عرف مردم، ركن اساسی در نام بردن از مكانی با توجه به مقصود پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، دو چیز است: شهر و در آن و به سایر موارد آن نیازی نیست، بدین خاطر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) لطایف و ظرافت كلام خویش را با ذكر دیوار و بنیاد و كوبه در و آسمانه آن خراب نكرد، چرا كه مطلب به ذكر شهر و در آن تمام بود.
از این خلیفه پیش از مسلمانیش، نمونه ای در دست نیست كه دلاوری او را برساند وگرچه دار نبردهای بسیاری كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) داشت، او نیز حضور می یافت، ولی باز نشانه ای از دلیری وی در آنها سراغ داده نمی شود، نه نشانه استقامتی كه بر صفحه تاریخ جاودان بماند و نه باعث شگفت و تعجب مقطعی نزد گروهی گردد، آری در این باره هیچ نقطة مثبتی از او باقی نمانده است، چنانچه دیده شد، او همانند دوستش عمربن خطاب در رویداد خیبر، از روبه رو شدن و دست و پنجه نرم كردن با مرجب یهودی گریخت، علی و ابن عباس گفتند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ابوبكر را به خیبر فرستاد و او شكست خورد و با همراهان برگشت، فردا عمر را بر همین امر مهم فرستاد، او نیز شكست خورد و
ص: 118
برگشت، چرا كه او هم یارانش را و هم یارانش وی را ترسو یافته بودند.
روایت فوق را «طبرانی» و «بزاز» آورده اند و رجال اسناد بزاز از افراد صحیح است به جز محمدبن عبدالرحمن كه صدوق شمرده شده(1)، شكست خوردن آن دو مرد در روز خیبر را قاضی ایجی در مواقف آورده و شارجان وی نیز جز اعتراف به آن راهی نیافته اند.(2)
آنچه از گریختن آن دو پرده برمی دارد، سخن رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است كه پس از گریختنشان فرمود: «فردا علم جنگ را به كسی خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست می دارد و خدا و رسولش (نیز) او را دوست می دارند، خدا به دست او (ما را) به پیروزی می رساند و گریز پا هم نیست.» و در عبارت دیگر: «تاخت كنندة ناگزیر پا است.» و در عبارت دیگر: «سوگند به آن كه روی محمد را گرامی داشت! آن را به مردی خواهم داد كه نگریزد.» و در عبارتی« «راستی آن را به مردی خواهم داد كه هیچ گاه برنگردد تا خدا او را فاتح سازد.» و در عبارتی: «به پشت بر نمی گردد.»(3)
«ابن ابی الحدید معتزلی» در قصیده علویه منسوب به ایشان می گوید:
«هر چه را به فراموشی بسپارم، فراموش نمی كنم آن دو مردی (ابوبكر و عمر) كه پیش از وی بودند - كه هر دو گریختند در حالی كه می دانستند، گریز گناه است!»
«بیرق بزرگ را كه آنان با خود همراه داشتند - روپوشی از خواری بر فوق آن و پوشش هایی از ذلت اطراف آن بود!»
«جوانی تیر تك از پیروان موسی آن دو را راند - كه قامت و شمشیری بلندت و اسبی دراز گردن داشت.»
«شمشیر و نمیزة وی مرگ را به هر سوی می پراكند - و نیام شمشیر و بند بند نیزه اش آتش
ص: 119
می افروخت.»
«آیا آن دودن آن دو بود یا دویدن شترمرغی - كه از پر خوردن گیاه بهاری ساق هایش سبز و زرد شده بود؟»
«و آیا راستی آن دو با آن كم دلی و ناتوانی - از مردان بودند یا از زنان ناخن رنگ كرده و چهره به ناز پرورده؟!»
«شما را معذور می دارم كه مرگ را همه دشمن می دارند - و نگاه داشتن جان، در جان هر كس دوست داشتنی است!»
«آن كسی كه مرگ جویای او است، مزه مرگ را ناخوش می دارد - پس چگونه او از مرگ لذت می برد، در حالی كه آن مطلوب اوست؟!»(1)
آنچه ما را از این موضوع آگاه می سازد، داستان ترسیدن خلیفه از «ذوالثدیه» است كه بدون هیچ سلاحی سرش به نماز بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ابوبكر را فرمان داد: تا وی را بكشد و او مخالفت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را از كشتن آن مرد آسان تر شمرد و نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برگشت و عذرهایی تراشید.(2)
«ابن حزم» در كتاب خود ابوبكر را از همه صحابه دلیرتر برشمرده و همفكرانش نیز بر همین عقیده اند و در این باره حدیثی را به «علی» (كرم الله وجهه) بسته اند و به آن استناد ورزیده اند كه حضرت فرمود: «مرا آگاه سازید دلیرترین مردم كیست؟ گفتند: تو خودت هستی! فرمود: من با هیچ كس روبه رو نشدم مگر اینت كه بر او پیروز گردیدم، ولی مرا بگویید: دلیرترین مردم كیست؟ گفتند: نمی دانیم، كیست! حضرت فرمود: ابوبكر است، زیرا ما در روز بدر برای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هودجی نهادیم و گفتیم: كیست كه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) همانند سپری بماند تا كسی از مشركان آهنگ او نكند؟ به خدا سوگند! هیچ كس به جز ابوبكر بر ای این كار حاضر نشد كه با شمشیر كشیده بر سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ایستاد و هیچ فردی به سوی حضرت نیامد به جز این كه ابوبكر مقابل او ایستاد، پس او
ص: 120
دلیرترین مردم است!»(1)
روایت فوق اولاً: سند ندارد و ساختگی است، ای كاش این بزرگواران سندی ذكر می كردند كه ما بدانیم و آن را به جامعه دانشمندان عالم اعلام داریم!
ثانیاً: حافظ هیثمی بدون سند آن را آورده و آن را ضعیف شمرده و گفته است در سند یك ناشناس است.»(2)
ثالثاً: «ابن اسحاق» نیز روایت صحیحی را نقل كرده و بدین وسیله آن را تكذیب نموده، بدین صورت: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در روز بدر در هودج بود و سعدبن معاذ شمشیر به دست داشت، در آستانة هودجی كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در آن بود با گروهی از انصار جهت پاسداری از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ایستاده بودند، از بیم آن كه دشمنی بر ایشان نتازد.»(3)
رابعاً: حراست از «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) از یك سو، نه ویژه ابوبكر بوده و از سوی دیگر، نه فقط در روز بدر بوده است، بلكه در گیر و دارهای فراوان یكی از یاران حضرت حر است و نگهبانی از ایشان را به عهده می گرفت، چنان كه در شب بدر، این كار به عهده سعدبن معاذ و در روز ان طبق گفتار «حلبی» در «سیره»(4) با ابوبكر و در روز احد با محمد بن مسلمه و در روز خندق با زبیر بن عوام و در روز حدیبیه با مغیره بن شعبه و در شبی كه حضرت در یكی از راه های خیبر با صفیه پیمان زناشویی بست با ابوبكر انصاری و در وادی القری با بلای و سعدبن ابی وقاص و ذكوان بن عبدقیس و در شب حادثه حنین با ابن ابی مرثد غنوی بود.(5) و این شیوه در پاسداری از ایشان همواره بر جای بود تا در حجه الوداع كه این ایه نازل شد: «خداوند تو را از (خطرات احتمالی) مردم حفظ می كند.»(6) این شد كه گرفتن نگهبان متروك گردید.(7)
با این وصف اگر پاسداری ابوبكر پذیرفته شود، تازه او یك نفر از این گروه خواهد بود؛ كه
ص: 121
هیچ كدام در آن زمان داعیه اینداشتند و یا قضیة چشمگیری از شهامتشان در تاریخ نبوده و نیست!
خامساً: اگر روایت ساختگی منسوب به علی (كرم الله وجهه) در شأن ابابكر درست باشد، ایشان اولی تر و سزاوارتر بود كه در همان روز قرآن در شان وی نزول یابد، در حالی كه درباره علی (كرم الله وجهه) و حمزه و عبیده ابن آیه نازل شد: «اینان دو گروهند كه درباره پروردگارشان به مخاصمه و جدال پرداختند.»(1) - (2)
سادساً: اگر روایت فوق در شجاعت ابوبكر درست بود، این آیه به ستایش علی و حمزه و عبیده اختصاص نمی یافت: «در میان مؤمنان مردانی هستند كه بر سر عهدی كه با خدا بستند صادقانه ایستاده اند.»(3)
و نیز این آیه در شأن «علی» (كرم الله وجهه) نازل نمی شد، فرمود: «او همان كسی است كه تو را با یاری خود و مؤمنان تقویت كرد.»(4)
و نیز آنچه را كه قبلاً از «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) درباره تایید «علی» (كرم الله وجهه) نقل كردیم درباره ایشان وارد نمی شد.(5)
و نیز «علی بن ابیطالب» (كرم الله وجهه) به ستایش موجود در این آیه اختصاص پیدا نمی كرد كه: «بعضی از مردم (با ایمان و فداكار همانند علی (كرم الله وجهه) در لیله المبیت با خفتن در جایگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)) جان خود را به خاطر خشنودی خدا می فروشد.»(6) و قرطبی آن را نقل كرده است.(7) و این آیه در ستایش علی (كرم الله وجهه) نازل شده است.(8) .
ص: 122
سابعاً: در روز بدر جبرئیل ندا سر داد: «شمشیری جز ذوالفقار نیست - و جوانمردی جز علی، نه!»(1) و با توجه به روایت فوق، حق آن بود كه آوازه جبرئیل (علیه السلام) درباره ابوبكر و شمشیر او سر داده شود.
ثامناً: شما كه به خدا و رسول او (صلی الله علیه و آله و سلم) و قیامت ایمان دارید كه باید بدانید در خانه خدا جز حق و حقیقت هیچ چیزی مفهوم ندارد، چون ترفیع و تنزل اشخاص همه دست اوست و با زرنگی و حیله و تزویر كسی، قانون خداوند تغییر پذیر نخواهد شد با این حال خواهیم گفت: نبرد تنها منحصر به جنگ بدر نبوده است، بنابراین هودج نه فقط در جنگ بدر بوده، بلكه در دیگر جنگ ها نیز بوده است، جای سوال است: كه آیا پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در هودج، همواره در هودج بوده است و هیچ گاه به میادین درنمی آید؟ یا خود پای به میدان می نهاد و «دوستش» را به «جانشینی خود» در هودج می گذاشت؟
چرا پیامبر بزرگ (صلی الله علیه و آله و سلم) در روز خیبر نیازمند جنگجویی دلیر و استوار گردید كه میدان جنگ را از ترس خالی نگذارد؟ با این كه طبق گفتار «ابن حزم» ابابكر به عنوان دلیرترین افراد مسند حفاظت و حراست پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را در میدان جنگ به نام داشت؟ یا این كه باید حقیقت را گفت: كه ایشان حضور داشت و رفت، منتها شكست و رسوایی را با خود آورد، فردی گریزپا و نتازنده بود، چه معنا دارد كه مورخان به طور مهمل می نویسند: «پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پرچم خود را به مردی از مهاجران سپرد و او كاری نساخت و برگشت.»؟(2) آیا ابوبكر و عمر با این كه آن دو را از سران صحابه قلمداد می كنید، ناشناس بوده اند؟ نه والله العظیم!
1- این دلیرترین مردم (ابوبكر (رضی اله عنه) كجا بود، در آن روز كه یگان های سپاه یهود با فرماندهی یاسر بیرون شده و انصار را در هم شكستند تا به جایگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رسیدند و این حادثه چندان بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) سخت تمام شد كه تا شب غمناك بود؟(A)
2- نیز این دلیرترین مرد شجاع حاضر كجا بود كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در جنگ خیبر «سلمه بن اكوع» را به سراغ علی (كرم الله وجهه) فرستاد كه به خاطر چشم دردش در مدینه مانده و جلوی پایش را نمی دید و سلمه به نزد علی (كرم الله وجهه) شرفیاب شد و دست ایشان را گرفت و نزد حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) آورد؟(3)
ص: 123
تا پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گوش ها را با این سخن پر كرد: علم را به مردی تازنده و ناگریزنده خواهم داد!
3- آیا دلیرترین مردم در جنگ خیبر در هودج بود؟ همان گاه كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) خود پای به نبردگاه نهاد و هر چه سخت تر بجنگید، در حالی كه دو زره پوشیده بود و كلاه خود و زره زیرین آن را نیز بر سر داشت و بر اسبی به نام «ظرب»(1) سوار بود و در دست ایشان نیزه و سپری بود؟(2)
4- آیا دلیرترین مردم در روز احد نیز در هودج بود، همان روز بلا و امتحان كه دشمن توانست خود را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برساند و به سویش سنگ پرتاب كند تا به دندانش اصابت كند و بر چهره اش بشكند و لب او را زخم كرده و آن را بكوبد و خون بر چهره اش روان شود و ایشان دست بر خون كشد و بفرماید: «چگونه رستگار می شوند گروهی كه چهره پیامبرشان را از خون رنگین كردند با آن كه ایشان همواره مردم را به سوی پروردگارشان می خواند؟!»(3)
5- آیا دلیرترین مردم در هودج بود، همان روزی (احد) كه مردم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را تنها گذاشتند و علی (كرم الله وجهه) فرمود: من در كشتگان نگریستم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را ندیدم، به خود گفتم: ایشان نمی گریزد، او را میان كشتگان نیز ندیدم، پس لابد خداوند برای آنچه كردیم بر ما خشم گرفته و پیامبرش را به آسمان برده و اكنون برای من بهتر از این، كاری نیست كه چندان نبرد كنم تا كشته شوم، پس دستة شمشیر را شكسته و به دشمن حمله بردم تا برای من راه را باز كردند كه ناگهان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را میان آنان یافتم، در همان روز بود كه علی (كرم الله وجهه) شانزده(16) زخم بر بدن شریفشان وارد شده بود كه هر زخمی چندان سختن بود كه او را به زمین افكند و هیچ كس جز جبرئیل (علیه السلام) او را بر نداشت؟(4)
6- آیا این دلیر مردترین مردم در هودج بود، همان روزی كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در یكی از گودال هایی افتاد كه «ابوعامر» كنده بود تا مسلمانان از روی غفلت در آن ها افتند كه علی بن ابیطالب (كرم الله وجهه) دست حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) را گرفت و طلحه ایشان را بلند كرد و برگرفت تا بر پای ایستاد؟(5) .
ص: 124
7- آیا دلیرترین مردم در هودج بود، همان روزی كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را در نبردگاه دیدند، دو زره یكی به نام «ذات الفضول» و دیگری «فضه» و نیز در روز حنین كه دو زره، یكی «ذات الفضول» و دیگری «سعدیه» پوشیده است؟(1)
8- آیا دلیرترین مردم در كجا بود، در آن روزی كه هفتاد زخم شمشیر بر چهره پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ورود یافت كه خداوند گزند همه آنها را از دو دور داشت؟(2)
9- آیا دلیرترین مردم در هودج بود، در همان روزی كه هشت نفر برای مرگ و جانبازی با پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بیعت كردند: علی، زبیر، طلحه، ابودجانه، حارث بن صمه، حباب بن منذر، عاصم بن ثابت، سهیل بن حنیف و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به دنبال دیگران (كه می گریختند) آنها را (به یار و یاوری) می خواند!(3)
10- آیا دلیرترین مردم كجا بود، آن روزی كه آتش جنگ افروخته شد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) زیر علم انصار نشست و به دنبال علی (كرم الله وجهه) فرستاد كه حاضر شد! ایشان حضور یافت و عرضه می داشت: منم مرد دشمن شكن و خرد كننده؟!(4)
11- آیا دلیرترین مردم در هودج بود، همان روزی كه علی از یك سو، از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) پاسداری می كرد و ابودجانه مالك بن خرشه از سوی دیگر و سعدبن ابی وقاص در برابر گروهی دفاع می كرد و حباب بن منذر چنان مشركان را جمع می كرد و می راند كه گویی گوسفندان را می رماند؟(5)
12- آیا دلیرترین مردم كجا بود، روزی كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به خانواده اش رسید و شمشری را به دخترش فاطمه (علیهاالسلام) داد و فرمود: دخترم! خون را از روی این بشوی؛ كه به خدا سوگند! امروز این شمشیر با من از روی راستی رفتار كرد (كند نشد)، همان روزی كه علی سپر خود را از آبی كه در گودال بود پر كرد و برای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آورد تا بنوشد، پس خون را از چهره اش بشست و آب را بر سرش ریخت و فاطمه (علیهاالسلام) پاره ای از بوریا برگرفت و بسوزاند و بر آن نهاد تا این كه خون .
ص: 125
توقف كرد؟(1)
13- آیا دلیرترین مردم در هودج بود، روزی كه «حسان بن ثابت» چنین سرود: «جبرئیل (علیه السلام) آشكارا اعلام داشت - در حالی كه هنوز گرد و غبار جنگ نشسته بود.»، «مسلمانان تحقیقاً حلقه زده بودند - اطراف پیامبر فرستاده شد!»، (جبرئیل ندا داد:) شمشیری جز ذوالفقار نیست و جوانمردی جز علی نخواهد بود.»؟(2)
14- آیا دلیرترین مردم در روز حمراء الاسد نیز در هودج بود كه حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) با چهره زخمی و پیشانی شكافته و دندان شكسته بیرون شد، در حالی كه ملب زیرین ایشان از درون ملتهب و خسته و شانه راستشان از ضربة «ابن قمیثه» در هم كوبیده و پوست دو زانویش كنده شده بود؟(3)
15- آیا دلیرترین مردم در روز احزاب در هودج بود كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با یاران خود خاك خندق را حمل می كرد و گرد و خاك، سفیدی شكمش را پوشانده بود و می گفت: «بار خدایا! اگر تو ما را راهنمایی نمی كردی - نه صدقه می دادیم و نه نماز می گزاردیم.» ، «پس آرامشی بر ما فرو فرست - و همین كه با دشمن برخوردیم گام ما را استوار گردان!»، «به راستی اینان رفتاری زشت بر ما در پیش گرفتند - و چون آهنگ آشوب كردند ما نپذیرفتیم»؟(4)
16- آیا دلیرترین مردم در هودج بود، روزی كه حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «ضربت علی از عبادت جن و انس بهتر است.»(5) و در عبارتی: «كار علی در كشتن عمرو از عبادت جن و انس برتر است.»(6) و در عبارتی: «روبه رو شدن علی با عمروبن عبدود، از كارهای امت من تا روز رستاخیز برتر بود.؟»(7) »
ص: 126
آری؛ ابوبكر، در روز احد نمایشی داد، همان گونه كه «عبدالرحمن ابن ابی بكر» به میدان آمد (از جانب مشركانی كه در میانشان بود) و مبارز طلبید و رجز خواند و می گفت:(1) «هیچ چیزی باقی نمانده به جز جنگ افزار و اسب و هوار - و تیزتك و شمشیری كه پیران گمراه را نابود سازد!»(2)
آنگاه ابوبكر برخاست و گفت: من آن پیرمرد هستم و سپس رجز خواند و گفت:
«هیچ چیز نمانده است مگر كیس و گوهر من - و شمشیری كه با یاری آن سوگندم را انجام می دهم!»(3)
آنگاه عبدالرحمن با انصراف از میدان به او گفت: اگر تو پدرم نبودی، میدان را ترك نكرده و برنمی گشتم!(4)
«محاملی» گوید: «من نزد «ابوالحسن بن عبدون» نویسنده داستان بدر بودم و گروهی نیز نزداو بودند و ابوبكر داودی و احمد بن خالد مادرایی نیز میان آنها بودند، پس داستان گفتگویش با داودی را در برتری علی و ابوبكر یاد كرده تا آنجا كه نوشته: داودی گفت: به خدا سوگند! ما نمی توانیم مقامات علی را با این عامه یاد كنیم، گفتم: من به خدا سوگند! جایگاه او را هم در بدر و هم در احد و خندق و هم در روز حنین و هم در روز خیبر می شناسم، گفت: اگر آن را می شناسی، چنین امری مرا سود می بخشد كه ایشان را بر ابی بكر و عمر مقدم بداری، گفتم: می شناسم، ولی با توجه به همة اینها، ابوبكر و عمر را بر او پیشوا می دارم! گفت: چگونه؟ گفتم: از آنجا كه ابوبكر در روز بدر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در هودج بود و آن جا، جای مهمتر و رئیس و بزرگتر شمرده می شد و اگر مهتر و رئیس از میان می رفت، لشكر شكست می خورد و علی مقام یك جنگجو را داشت كه با از میان رفتن او لشكر از میان نمی رفت.»(5)
آنچه به ذهن مبادرت می ورزد، نخستین كسی كه چنین نوبر سخنی را آورده «جافظ» باشد كه در كتابش می نویسد: «بزرگ ترین دلیل كسانی كه علی را برتر شمرده اند، فرو رفتن او در كام
ص: 127
جنگ ها و از میان بردن همگنان و دلیران بوده كه در این كار برتری چندانی نیست، زیرا اگر با شمشیر بر سر دلیران دویدن و نابود كردن آنان، از بزرگ ترین برتری ها باشد و نشانه ای بر ریاست و پیشوایی به شمار آید، لازم می آید كه زبیر و ابودجانه و محمدبن مسلمه و ابن عفراء و براء بن مالك، چنان فضیلتی داشته باشند كه حتی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز نداشته باشد، زیرا حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) خود به جز یك مرد را نكشت و در روز بدر خود پای به میدان ننهاد و با صفوف تا زندگان نیامیخت، بلكه بر كنار از آنها در هودج به سر می برد و ابوبكر نیز با او بود و تو می دانی كه مرد دلیر همگنان را می كشد و پهلوانان را به خاك می افكند، ولی برتر از او در سپاه كسی نیز هست كه نمی كشد و نمی جنگد، چرا كه رئیس یا همان كسی است كه سایرین در كار جنگ باید از اندیشه و نظر او بهره گیرند، زیرا رؤسا را وظایفی است كه سایرین ندارند، رئیس كسی است كه چشم همه در پی او و گردش كار به دست او است، جنگجویان با نگریستن به او یاری و بینایی می یابند و دشمن با نام او شكست می خورد، اگرچه هیچ كاری هم نكند، برای او همین بس كه اگر او بگریزد همه سپاه اگر پایداری كنند پایداری آنها سودی ندارد و گناه عقب نشینی با او است و اگر همه سپاه كار را به تباهی كشانند و او موقعیت را نگه دارد پیروز می شود و دولت از آن اوست، این است كه پیروزی و شكست را جز به او مربوط نمی سازند، در نتیجه روشن شد كه روز بدر برتری ابوبكر با ایستادن كنار رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در هودج از تلاش و نبرد علی بیشتر بوده است كه پهلوانان قریش را به خاك می افكند.»(1)
در پاسخ این افسانه های در هم بافته، نیازی به لب تر كردن هم نمی باشد، چرا كه خلاف ضروریات سخن گفتن، بطلانش برای همه واضح است؛ در اینجا فقط به پاسخی كه «ابوجعفر اسكافی معتزلی بغدادی» (م - 240) در رد او ارائه كرده اكتفا می كنیم، وی می نویسد: [به راستی كه ابوعثمان جاحظ از زبان آوری بهره ای یافته، هر چند كه از خرد بهره ای نبرده است؛ البته اگر این سخنان را از روی اعتقاد و جد گفته و تنها به آهنگ بازیگری و بیهوده پرانی نبوده و نخواسته باشد كه با زور سخنان شیوا و رسا بر زبان آورد و نیرومندی و زبان درازی و شیواگری و تیزهوشی و توانایی خود را در گفتگو كردن نمایش دهد! آیا ابوعثمان ندانسته كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دلیرترین مردم بود و خود در كام جنگ ها فرو رفت و در مواقعی به طور پایداری نمود كه خرد از سرها پرید و دل ها سخت به تكان آمده؟! چنان كه در روز احد قیام كرد و پس از آن كه همه مسلمانان
ص: 128
گریختند و جز چهار تن - علی، زبیر، طلحه، ابودجانه - كسی با ایشان نماند، او به جنگ پرداخت و چندان تیراندازی كرد؛ تا تیردانش تهی شد و سرهای برگشته، كمانش بشكست و زه آن گسیخت، پس «عكاشه بن محصن» را فرمود: تازه آن را درست كند و او گفت: ای رسول خدا! زه نمی رسد، فرمود: هر طور می شود برسان، عكاشه گفت: به خدایی كه او را به حق برانگیخت، چندان كشیدم تا برسید و یك وجب از آن را دور سرهای برگشتة كمان پیچیدم و سپس آن را بگرفت و همچنان تیر می انداخت؛ تا دیدم كمانش درهم شكست با ابی بن خلف كه روبه رو شد، اصحاب گفتند: اگر اجازه دهی یكی از ما آهنگ او كند، ولی نپذیرفت و حربه را از «حارث بن سمت» گرفت و سپس اصحاب را چنان تكان سختی داد كه گویی شتر را به تكان آورند، گفتند: پس ما از گرد ایشان همانند مور و مگس پراكنده شدیم و پر كشیدیم و حضرت او را با حربه چنان زد كه مثل گاو به فریاد افتاد و اگر هیچ نشانه ای بر پایداری او در هنگام گریز یارانش، شور رها كردن ایشان را نبود، مگر این آیه: «(به خاطر بیاورید) هنگامی را كه از كوه بالا می رفتید و (جمعی در بیابان پراكنده شده و از شدت وحشت) به عقب ماندگان نگاه می كردید و پیامبر از پشت سر شما را صدا می زد.»(1)
همین كافی بود كه برساند او پایدار مانده و نگریخته است، زیرا وی (صلی الله علیه و آله و سلم) در پی آنان بوده و ایشان بی توجه دور می شدند و می گریختند و نیز در روز حنین با نه كس از بستگان و خویشاوندان نزدیكش پایدار ماند با آن كه همه مسلمانان گریختند و آن نه تن كرد او را گرفته بودند، عباس دهانة استرش را گرفته بود و علی پیشاپیش او با شمشیر كشیده گام برمی داشت و دیگران نیز پیرامون استر وی در چپ و راست راه می سپردند با آن كه همة مهاجر و انصار روی به هزیمت داشتند، هرگاه آنان می گریختند، او خود (صلی الله علیه و آله و سلم) نزد درمی آمد و با سینه و گردن خود مصمم، به پیشواز شمشیرها و تیرها می شتافت، سپس یك مشت خاك از آبرفت شنی برگرفت و به روی مشركان پاشید و فرمود: «روی هایتان زشت باشد!» خبربی مشهور از علی (كرم الله وجهه) - دلیرترین مردمان عالم، رسیده است كه: «هرگاه كار سخت می شد و آتش جنگ شدید می گردید، ما به پناه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) می شتافتیم و در كنار ایشان سنگر می گرفتیم.»«](2) - (3)
«اسكافی» عالم بزرگ سنی گوید: در این حال چگونه «جاحظ» می گوید: او (صلی الله علیه و آله و سلم) هیچ گاه در
ص: 129
كام جنگ ها فرو نرفت و در صف تازندگان در نیامد؟! چه تهمتی بزرگ تر از این كه كسی بگوید: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خود از جنگ كناره می گرفته و با ترس و لرز از پیكار باز می ایستاده؟ و آنگاه چه مناسبتی میان ابوبكر و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از این جهت هست كه كسی او را با حضرت بسنجد و كمار او را در ردیف كار رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بشمارد كه خود صاحب سپاه و امت و مكتب و سرپرست (ولی) مسلمان و دین بود و همه یاران و دشمنانش ایشان را به سروری می شناختند، چشم ها و انگشت ها برای اشاره به سوی او برمی گشت و او بود كه كینه های تازیان و قریش را برانگیخت و با بیزاری جستن از خدایانشان و نكوهش كیش آنان و گمراه شمردن گذشتگانشان جگرهایشان را سوزاند و آنگاه با نابود ساختن بزرگان و سرانشان آنان را بیازرد، برای كسی كه در این آستانه از مقام و ریاست باشد، اگر از جنگ كنار بایستد سزاوار است و این است كه حكماء گفته اند: زمامدار را از این كه خود پای به میدان جنگ نهد نهی كرده اند و می گویند: اسكند كه خود با «فور پادشاه هند» روبه رو شد و دست و پنجه نرم كرد، خطا كرده و از روش حكیمانه و دوراندیشانه فالصله گرفته است.
ولی «جاحظ» به ما بگوید: این جریان با ابوبكر چه ارتباط دارد؟ كدام كس از دشمنان اسلام او را می شناخته تا برای كشتن وی خط و نشان بكشد و مگر او بیش از یك تن از دیگر مهاجران، همچون عبدالرحمن بن عوف و عثمان بن عفان و دیگران اهمیتی افزون داشت؟ بلكه عثمان نیز از او معروف تر بود و نیز جایگاهی برتر داشت، چشم ها او را بیشت می دیدند و دشمن بیشتر در پی كینه توزی با وی و گزیدن او بود و اگر ابوبكر در یكی از آن گیر و دارها كشته می شد، آیا قتل وی اسلام را نانتوان می ساخت؟ یا سستی فرا می رسید؟ یا بیم آن می رفت كه آثار دین كهنه گردد؟ و چراغ آن خاموش شود؟ و «جاحظ» بگوید: ابوبكر در كنار كشیدن خود از میدان، همان نقشی را داشت كه پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) داشته است! - پناه به خدا از این كه ما را به حال خود فرو گذارد!، همه علماء كه با تاریخ آشنایند و در آثار و اخبار ورزیدگی یافته اند، می دانند كه جنگ های رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و حال خود ایشان (صلی الله علیه و آله و سلم) در آنها چگونه بوده و آنجا كه ایستاده و آنجا كه جنگیده و روزی كه در هودج نشسته معلوم است؛ زیرا ایستادن او برای سرداری و چاره جویی بوده و برای این كه پشتوانه و پشتیبان یارانش باشد، امور آنان را بشناسد و خرد و بزرگشان را با ایستادن در پشت سر آنان و با خودداری از پیش افتادن بر جلو داران پاسداری كند، زیرا هنگامی كه می دانستند، ایشان پشت سرشان است، دل هایشان محكم می شد و اضطراب خطر احتمالی بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در دلشان نبود، این بود كه همه حواس خود را در كوبیدن دشمنه متمركز می داشتند و دیگر پشت گرمیشان به
ص: 130
گروهی سازمان یافته بود كه (هنگام گریز) به آنان پناه برند و به سوی آن باز گردند و می دانستند تا وقتی كه ایشان پشت سرشان است، به كارشان رسیدگی می كند و موقعیت را می داند و آنگاه هر كس نیز جای خود را در پشتیبانی و گزند رسانی و هنگام گرفتار بودن به حمله و هجوم به خوبی می شناسد، پس آنگاه كه او خود می ایستد، بیشتر به صلاح آنان و برای نگهداری و پشتیبانی از پایگاه جنگجوبان است زیرا از میان همه او را می جویند، چرا كه طراح كارهایشان و سرپرست گروهشان او است، نمی بینی كه سمت پرچم دار سمتی سهمناك است و مصلحت جنگ در آن است كه او بایستد و در بیشتر مواقع، برتر آن است كه پیش نیفتد، پس سرپرست را حالاتی چند است: یكی آنجا كه پشت سر همه و در آخر می ایستد تا پشتوانه و نیروبخش و پشتیبان آنان باشد، در تدبیر جنگ بیندیشد و جای رخنه دشمنه را بشناسند، یكی هم آنجا كه پیش می افتد و در میان صفت ها جا می گیرد تا دل ضعیان نیرو گیرد و سرافكندگان دلیر گردند.
حالت سوم: آنجا كه دو لشكر به هم می ریزند و شمشیرها به هم می آویزند كه در آن هنگام باید، به همان چه مقتضای وقتن است عمل كند، یعنی: اگر صلاح می داند باز هم خود كنار بایستد وگرنه خودش پیش بیفتد و بجنگد، زیرا آن هنگام آخرین مرحله است كه دلیری یگان دلیران و فرومایگی پهلوان پنبه های ترسو آشكار می شود، پس مقام بزرگ ترین سرپرستی ها را كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) داشته بنگر كجاست! و سپس پایگاه ابوبكر را ببین كجا است تا بدانی آیا میان پایگاه این دو برابری و میان موقعیت آن دو هماهنگی وجود دارد؟ اگر ابوبكر در پیامبری شریك رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود و فضیلت نبوت را به او نیز داده بودند و قریش و عرب همان گونه كه محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را می طلبیدند در طلب ابوبكر بودند، «جاحظ» می توانست چنان سخن بگوید، ولی وقتی می نگریم، او از همه مسلمانان كم دل تر بوده و كمتر از همگان به عرب ها گزند رسانیده و هرگز نه تیری انداخته و نه شمشیری كشیده و نه خونی ریخته و خود یكی از دنباله روهای نامعروف و غیرمشهور بوده است كه نه او در طلب كسی برآمده و نه كسی در طلب او بوده، در این حال، چگونه می توان مقام و منزلت او را در كنار مقام و منزلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نهاد؟
عبدالرحمن پسر ابوبكر كه در روز احد با مشركان بیرون آمده بود، همین كه ابوبكر او را دید، خشمناك برخاست و به اندازه یك وجب شمشیرش در كشید و آهنگ روبه رو شدن با او كرد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: ای ابوبكر! شمشیر را در نیام كن و ما را تنها با وجود خویش بهره مند گردان! این را ایشان فرمود: ما را با وجود خویش بهره مند گردان!، تنها برای این بود كه می دانست او مرد
ص: 131
جنگ و زد و خورد با پهلوانان نیست و اگر پای به میدان نهد كشته می شود!!(1)
«اسكافی عالم بزرگ» سنی گوید: چگونه «جاحظ» می گوید: گام نهادن در جنگ و زد و خورد با همگنان و نابودی پهلوانان مشركان فضیلتی ندارد؟ آیا اسلام جز با همین مبارزه ها و دلاور مردان مستحكم و استوار گردید؟ و آیا استقرار و پایداری دین جز با این كار بود؟ مگر او نشنیده كه خداوند تعالی می فرماید: «خداوند كسانی را دوست می دارد كه در راه خدا پیكار می كنند، گویی بنایی آهنینند.»؟(2) و روش خداوند جز به رساندن ثواب به آنان منتهی می شود و بدین صورت استوارتر و پایدارتر، از ثواب بیشتر برخوردار است، پس نزد خداوند علی (كرم الله وجهه) از همه محبوب تر در دنیا و در آخرت و از همه از پاداش بیشتر برخوردار خواهد بود، چون از همه استوارتر و ثابت قدم تر بوده و با هیچ كس روبه رو نشده، مگر این كه او را كشته است، گمان می كنی «جاحظ» این آیه را نشنیده است: «كه خدا مجاهدان را بر كسانی كه نشسته اند با پاداش بزرگ برتری بخشیده.»(3)
نیز این آیه: «خداوند از مؤمنان، جان ها و اموالشان را خریداری كرده كه (در برابرش) بهشت برای آنان است (به این گونه كه) در راه خدا پیكار می كنند می كشند و كشته می شوند، این وعدة حقی است بر او كه در تورات و انجیل و قرآن ذكر فرموده.»(4) آنگاه خداوند جهت تاكید بر این معامله فرمود: «كیست كه به پیمان خود از خدا بیشتر وفا كند؟! پس مژده دهید خود را در این سوداگری كه به راستی رستگاری بزرگی است.»(5) و نیز این آیه كه فرمود: «چنین است زیرا در راه خدا تشنگی و رنج و گرسنگی به آنان نمی رسد، در جایی كه كافران را به خشم آرد، قدم نمی نهند و به دشمن دستبرد نمی زنند، مگر به عوض آن كاری شایسته برای آنها نوشته می شود.»(6)
ص: 132
«اسكافی عالم بزرگوار» سنی گوید: موقعیت مردم در جنگ ها متفاوت است و از این لحاظ برخی بر دیگران برتری دارند، پس آن كه به پیشوازم شمشیرها و نیزه ها شتافت و در برابر دلیران ایستاد، بار سنگین تری بر دوش دشمنان نهاده، چون وی - نسبت به كسی كه در گیر و دار نبرد ایستاده و به كمك رسانی به دیگران اكتفا كرده و خود شمشیر نزده - گزند سخت تری به دشمن رسانیده است و به همین قیاس، كسی كه در گیر و دار ایستاده و كمك رسانده و خود شمشیر نزده، ولی در تیر رس دشمن ایستاده، او نیز رنج بیشتری برده و برتر از كسی است كه در جای امن تری ایستاده و اگر ناتوانان و ترسوها با عقب كشیدن دست و جنگ نكردن، شایسته ریاست شوند و در این كارشان همانند پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) محسوب گردند، پس حسان بن ثابت از همه مردم برای ریاست شایسته تر بوده است! زیرا او از این بابت بهرة بیشتری داشته است و اگر فضیلت علی در جهاد را به این مورد ندیده بگیریم كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) خود از همه كمتر شمشیر زده - البته به مقیاس جاحظ - در این صورت فضیلت ابوبكر در انفاق هایش برای خدا با مقایسه با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز ناچیز خواهد بود، چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از همه كم ثروت تر (و در نتیجه از دیگران كم انفاق تر) بوده است.(1)
تو اگر در كار عرب و قریش بیندیشی و اخبار را بخوانی و سرگذشت نامه ها را بنگری، می دانی كه دشمنان عنود همواره در كاوش از محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بودند و آهنگ كشتن او را داشتند و چون در تعقیب ایشان بودند و دسترسی به ایشان نداشتند، در كاوش و جستجو از علی (كرم الله وجهه) بودند و به كشتن او كمر بستند، زیرا هم موقعیت ایشان از دیگران به رسول خدا شبیه تر بود، هم نزدیكی بیشتری با ایشان داشت و هم سخت تر از دیگران از ایشان دفاع می كرد و آنان هرگاه علی (كرم الله وجهه) را یافته می كشتند و كار محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را به ناتوانی كشانده و شركت او را در هم می شكستند، چون بالاترین كسی كه در گرفتاری ها با نیرو و دلیری و دلاوری و همت خود؛ ایشان را یاری می رساند، علی (كرم الله وجهه) بود، در روز بدر نمی نگری! همین كه عتبه بن ربیعه با برادرش شیبه و پسرش ولید از سوی مشركان بیرون شدند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گروهی از انصار را به مقابله با آنها فرستاد و آنان چون در پاسخ پرسش مشركان، نسب خود را اظهار داشتند، شنیدند كه مشركان می گویند: به سراغ قبیله تان برگردید، آنگاه فریاد كشیدند: محمد! همگنان ما را كه از قبیله خود ما
ص: 133
هستند به سراغ ما بفرست! آنگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به خودشان نزدیك خود فرمود: هاشمیان برخیزید و حق قریش را كه خداوند به شما داده، در برابر باطل اینان یاری كنید، علی برخیز! حمزه برخیز! عبیده برخیز! و باز نمی بینی! پاداش را كه هند دختر عتبه در روز احد برای كسی نهاد؛ كه علی را كشد؟ زیرا وی و حمزه در روز بدر در كشتن پدرش شریك بودند، نشنیدی كه «هند» در رثاء قوم خود گوید:
«من از اندوه عتبه صبر ندارم - نیز از پدرم و عمویم و (پاره سینه ام) برادرم!»
«همان برادر كه مانند نور خورشید بود - به كشتن آنها ای علی! پشتم را شكستی!»(1)
و این از آن جهت بود كه علی (كرم الله وجهه) برادر وی ولیدبن عتبه را كشت و در قتل پدرش عتبه نیز شریك بود، اما عمویش شیبه را حمزه به تنهایی كشت و جبیربن مطعم به غلامش در روز احد گفت: اگر محمد یا علی یا حمزه را كشتی؛ آزاد هستی و او پاسخ داد: محمد را كه یارانش مواظبند، علی نیز درجنگ ها بسیار به اطراف خود می نگرد، ولی من حمزه را می كشم! این بود كه برای ایشان كمین نشست و با حربه ای كه به سوی او افكند، وی را به شهادت رساند.(2)
«اسكافی عالم بزرگوار» سنی گوید: آنچه از همسانی و هماهنگی حال غلیه با حال رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را گفتیم، گواهش همان ها است كه از خبرها و سرگذشت نامه ها یافته ایم كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بر علیه دل می سوزاند و ایشان را از مهالك پرهیز می داد و برای سلامتی ایشان همواره دعا می كرد، در روز خندق كه علی (كرم الله وجهه) در برابر عمرو ایستاد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دو دست به آسمان برداشت و در پیش روی یارانش عرضه داشت: خدایا! اتو در روز احد حمزه را و در روز بدر عبیده را از من گرفتی، امروز علی را برای من نگاه دار! «خدایا! مرا تنها مگذار! كه تو بهتر از همه بازماندگانی!»(3)
و از همین روز بود كه دریغش می آمد، ایشان به مبارزه عمرو برود و پس از آن كه عمرو بارها مردم را به مبارزه خویش خواند و آنان عقب زده، تنها علی برخاست و دستوری خواست تا به میدان شتابد، پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: او عمرو است! عرضه داشت: من هم علی هستم! پس او را به خویش
ص: 134
نزدیك كرد و بوسید و عمامة خود را بر سر وی نهاد و چند گام به دنبال ایشان رفت كه گویی وی را بدرود می گوید و آنگاه با دلی پریشان، چشم به راه نشست تا چه پیش آید و همچنان نیز او (صلی الله علیه و آله و سلم) دست به سوی آسمان و روی به سوی آن داشت و مسلمانان پیرامون آن، چنان خاموش و بی حركت بودند كه گویا مرغی بر سرشان نشسته تاگرد و خاك به هوا رفت و از لابه لای آن بانك «الله اكبر» برخاست و این هنگام دانستند كه علی، عمرو را كشته است، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز تكبیر گفت و مسلمانان نیز چنان تكبیری گفتند كه سپاهیان مشركان از پشت خندقشنیدند و همین بود كه حذیفه بن یمان گفت:؟ اگر فضیلت علی در كشتن عمرو در روز خندق را بر تمامی مسلمانان تقسیم كنند، به طور قطع همه آنان را وسعت بخشیده، فرا می گرفت و ابن عباس در تفسیر این آیه: «و خداوند (در این میدان) مؤمنان را از جنگ بی نیاز كرد.»(1) گفت: «بی نیازی از جنگ به وسیله علی بن ابیطالب (كرم الله وجهه) بود.»(2)
گفتنی است كه برخی فقط در صدد آن برآمدند كه خلیفه (ابوبكر) را فردی شجاع تلقی كنند كه شاید برای او امتیازی شمرده شود و بیشترین حساسیت و انگیزه آنان در این رابطه، این بوده است كه ایشان را به عنوان خلیفه بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، به ادعای خودشان مطرح كرده و می كنند با این تفاوت چشم گیر كه تمام سلحشوری ها، دلاور مردی ها، شهامت ها و افتخار آفرینی ها در جنگ های اسلام به نام «علی» (كرم الله وجهه) است، آری آنان مدعی این منقبت هستند اگر چه ساختگی باشد و هیچ گونه دلیلی بر آن وجود نداشته باشد!!
«قرطبی» در تفسیر این آیه: «محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فقط فرستاده خداست و پیش از او فرستادگان دیگری نیز بودند، آیا اگر او بمرد و یا كشته شود، شما به عقب برمی گردید؟! و هر كس به عقب باز گردد، هرگز به خدا ضرری نمی زند.»(3) می گوید: این آیه بالاترین نشانه بر دلیری ابوبكر و پردلی او است، زیرا دلیری و پردلی، عبارت از نباختن خویش در هنگام رویدادهای سخت و مصیبت ها است و هیچ مصیبتی بزرگ تر از مرگ پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) نبود و در آن هنگام بود كه دلیری و دانش ابوبكر
ص: 135
آشكار شد، زیرا مردم - از جمله عمر - گفتند: كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نمرده است! عثمان نیز گنگ شد و علی مخفی گردید و كارها رو به تزلزل رفت تا ابوبكر صدیق با همین آیه، در هنگامی كه از مسكن خود در «سنح»(1) بیامد، مشكل را حل كرد.(2)
این استدلال را «حلبی» نیز آورده و گفته است: هنگامی كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) درگذشت، خردها پرید تا حدی كه از سختی اندوه، یكی به دیوانگی افتاد و دیگری زمین گیر شد و نتوانست تكان بخورد و سومی چنان گنگ شد كه نتوانست سخن بگوید و دیگری بستری شد و از بیماری جان سپرد، اما آنان كه از اندوه نزدیك بود دیوانه شوند: یكی از آنها عمر بود و آنان كه گنگ شدند: یكی از آنها عثمان بود كه نتوانست سخن بگوید و آنان كه زمین گیر شدند و نمی توانستند تكان بخورند: یكی از آنها علی (كرم الله وجهه) بود؛ عبدالله بن انیس نیز از دردمندی بستری گردید و از اندوه و بیماری درگذشت و از همه آنها پایدارتر ابوبكر صدیق بود تا آنجا كه می نویسد: قرطبی گفته است: این بالاترین دلیل بر كمال شجاعت صدیق است.(3)
در اینجا قرطبی دیگران را به گمان می اندازد كه در قرآن كریم نشانه ای بر شجاعت و دانش خلیفه است؟ در حالی كه آنچه را آورده، بیش از این نمی توان از آن دریافت كه ابوبكر در آن روز آیه شریفه را دلیل بر مرگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)آورده، ولی در نهایت این چه ارتباطی با شجاعت و دلاوری ابوبكر دارد؟ و با كدام یك از سه قسم دلالت (مطابقی - التزامی - تضمنی)، بر شجاعت او راهنمایی می كند كه تازه آن از بهترین دلیل داستان محسوب گردد؟ اگر هم فرض كنیم كه دلالتی بر شجاعت باشد، باز هم در خود آیه نیست، بلكه در همان رویدادهای یاد شده است كه البته با سوابق سوء و مخالفت های ضمنی در زمان حیات پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)و ترفندهایی كه با رفیقش در تزلزل جانشینی نقشه كشی كرده بودند تا آن را به دست آورده، پدیدة دیگری است كه نام آن راشجاعت گذاشته اند!!
این پدیده شجاعت نبوده، بلكه سنگدلی و در باطن خوشحالی برای او و پیروانش بوده كه منافع اصلی یعنی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ازمیان رفت و باب فتنه مفتوح گردید، چنین پنداری به حقیقت بسیار
ص: 136
نزدیك تر از شجاعت و شهامت خلیفه خواهد بود!!
و تعجب است! كه این نویسنده و پیروانش تفاوتی را كه بین دو صفت - شجاعت و سخت دلی - هست ندیده اند؟ این تاری را كه از تنیده های عنكبوت هم سست تر است، جز این نمی توان گفت كه دست حیله و تزویر در هم بافته تا دشواری هایی را كه در آنجا یافته حل كند، این بود كه عمربن خطاب را از سر اندوه و دیوانه نمودند كه چنین چیزی بسیار از او دور خواهد بود، ولی این را به او بستند كه وی مرگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را انكار كرد و آنان برای توجیه كار او جز این راهی ندیدند كه آن را از پریشانی وی برشمرند.(1) آنگاه علی (كرم الله وجهه) را زمین گیر قلمداد كردند تا برای سرپیچی او از بیعت با ابوبكر عذری بتراشند و عثمان را گنگ نمودند، چرا كه در گیر و دار سخنی به زیان نیاورد.
علاوه بر آن، میزان و ملاكی كه قرطبی برای شجاعت به دست آورده، لازمه اش آن است كه خلیفه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز شجاع تر باشد، چون در مصیبت پیامبر بزرگ (صلی الله علیه و آله و سلم) بیش از این درباره ابوبكر ننوشته اند: «كه او چهره پیامبر را گشود و بوسید و گریست و گفت: در زندگی و مرگ پاكیزه بودی.»(2)
در حالی كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در مرگ عثمان بن مظعون، بسی بیش از این ها اظهار تاثر كرد، زیرا سه بار خود را به روی او افكند و گریبان او را بوسید، در حالی كه دیدگانی اشك بار داشت و باران سرشك بر رخسارشان روان بود و فریاد می كشید.(3) با این كه بسیار میان عثمان بن مظعون و میان سرور آدمیان و جان آفریدگان و گل سرسبد جهانیان تفاوت است!!
و نیز لازمه این میزان و ملاك آن است كه «عمربن خطاب» را از پیامبر بزرگ (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز كه در مرگ زینب سخت غمگین شد و گریست، شجاع تر بدانیم، زیرا عمر در آن روز نه تنها دلش در آن مصیبت نسوخت، بلكه زنانی را نیز كه در ماتم ویگریه می كردند با تازیانه می زد!!(4)
ص: 137
و نیز با این میزان، «عثمان بن عفان» از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دلیرتر خواهد بود، چرا كه ایشان (صلی الله علیه و آله و سلم) در مرگ یكی از دو دخترش - رقیه یا ام كلثوم كه یكی پس از دیگری به همسری عثمان درآمدند - اندوهگین بود و بر او می گریست و عثمان نه بر او و نه برای اینكه پیوند دامادیش با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گسیخته می شد، دل می سوخت، به دلیل آن كه بنا بر خبر صحیح از «انس»، «در شب مرگ همسرش نیز، از آمیزش با برخی از زنانش باز نایستاد.»(1)
و بیش از همة این ها با آنچه بزرگان خودشان در علت یابی برای مرگ ابوبكر از زبان پسر عمر آورده اند، چه باید كرد؟ كه گفت: علت مرگ ابوبكر مرگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود و پس از وی همچنان بدنش ضعیف می شد تا جان سپرد و نیز گفت: علت مرگ او اندوه وی بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود كه همواره وی را می گداخت تا درگذشت و به گزارش قرمانی: همچنان جسمش می كاهید تا جان به جان آفرین سپرد.(2)
و گویا این حدیث به نظر قرطبی و حلبی نرسیده، پس اگر این نیز در كنار سخن آن دو، درباره دلیری ابوبكر نهاده شود، او نیز مثل عبدالله بن انیس خواهد بود، چرا كه هر دو از اندوه بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مردند با آن كه هیچ كدام از آگاهان خبر نداده است كه كسی جز آن دو در اندوه مرگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مرده باشد و این دلیل بر ضعف دل آن دو در برابر مصیبت است و بر این اساس اگر آن دو با ترازوی قرطبی سنجیده شود، بدون چون و چرا ترسوترین اصحاب بوده اند، البته در صورتی كه در آن ترازو چشمی باشد! گذشته از این گزافه گویی ها، در شجاعت خلیفه و برتر شمردن وی در دلاوری، این سخن نیز هست كه به ابن مسعود بسته اند: «اولین كسی كه با شمشیر خود در مكه اسلام را آشكار كرد، محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و ابوبكر و زبیر بن عوام بود.»(3) و نیز این سخن را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بسته اند: «اگر ابوبكر صدیق نبود اسلام می رفت.»(4) .
ص: 138
از زبان «ابوسعید خدری» آورده اند: [ابوبكر نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) حضور یافت و عرضه داشت: ای رسول خدا! من گذرم به فلان جا و فلان مكان افتاد، ناگهان مردی نیكونما را دیدم كه با فروتنی نماز می گزارد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به وی فرمود: نزد او حاضر و او را بكش، خدری گفت: ابوبكر نزد او حاضر شد و چون وی را در حالت عبادت یافت، خوش نداشت كه او را بكشد، به نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) حضور یافت، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به عمر فرمود: تو نزد او حاضر شو و وی را بكش! خدری گفت: عمر نیز برفت و چون او را در همان حالی دید كه ابوبكر دیده بود، خوش نداشت كه او را بكشد، پس بازگشت و گفت: ای رسول خدا! من دیدم حالی سراسر فروتنی دارد، خوش نداشتم او را بكشم، حضرت فرمود: علی! تو برو و او را بكش! علی (كرم الله وجهه) رفت و او را ندید و برگشت و عرضه داشت: ای رسول خدا! من او را ندیدم، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «این كس و یارانش «قرآن» را می خوانند با آنكه آوای آن از گرداگرد گردنشان نمی گذرد، چنان ازدین بیرون می شوند كه تیر از چله كمان می پرد و سپس به آن برنمی گردند، مگر تیر در سوفار خود بازگردد، آنان را بكشید كه بدترین كافرانند.»](1)
از «انس بن مالك» آورده اند: «كه گفت: در روزگار رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مردی بود كه عبادت و تلاش وی موجب خوشحالی ما شد و این را برای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بازگو كردیم و نام وی را بردیم، ولی حضرت او را نشناخت، مشخصات وی را بیان كردیم، باز او را نشناخت، در همین هنگام كه گفتگو داشتیم، ناگهان سر و كله مرد پیدا شد، گفتیم: او همین است، حضرت فرمود: «شما درباره مردی برای من خبر آورده اید كه در روی او اثر و چشم زخمی از شیطان هست.» پس او روی آورد تا كنار ایشان ایستاد و سلام نگفت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به او فرمود: تو را به خدا سوگند می دهم! آیا هنگامی كه تو در كنار مجلس ما ایستادی، نگفتی: كه در میان قوم كسی برتر یا بهتر از من نیست؟ عرضه داشت: به خدا سوگند! آری؛ سپس داخل شد و به نماز ایستاد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: چه كسی این مرد را می كشد؟
ابوبكر عرضه داشت: من، پس از آن بر روی درآمد و دید نماز می خواند، گفت: سبحان الله! آیا من مردی نمازگزار را بكشم؟ با آن كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از قتل نمازگزاران نهی كرده است!، ابوبكر بیرون رفت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: چه كردی؟ عرضه داشت: خوش نداشتم مردی كه در حال نماز است را بكشم! زیرا تو خود از كشتن نمازگزاران منع كرده ای، دوباره حضرت پرسید: چه كسی
ص: 139
است كه این مرد را بكشد؟ عمر، عرضه داشت: من و داخل شد، او پشتیبانی بر زمین نهاده بود، عمر گفت: ابوبكر برتر از من بود، بیرون شد و او را نكشت و گفت: دیدم پیشانیش را در برابر خدا به خاك نهاده، خوش نداشتم او را بكشم، پس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: كیست آن مرد را بكشد؟ علی (كرم الله وجهه) عرضه داشت: من، پس فرمود: اگر بتوانی وی را بیابی كه به تعقیب وی آمد، دید او بیرون رفته است كه به نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برگشت، عرضه داشتم: دیدم بیرون رفته بود، حضرت فرمود: اگر كشته می شد،دو نفر هم در میان امت من - از اول آنها تا آخر - اختلاف نمی كردند.»(1)
داستان فوق مربوط به «ذوالثدیه» - سردار شورش نهروان - بود كه «علی» (كرم الله وجهه) بنابر آنچه در صحیح مسلم و سنن ابوداود آمده، در آن گیر و دار وی را كشت.
«ثعالبی» می نویسد: «ذوالثدیه پیشوای خوارج و بزرگ آنان بوده كه آنان را گمراه می كرده است. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دستور داد: تا او را در حال نماز بكشند. عمر و ابوبكر با ترس از انجام این برنامه پا پس كشیدند و هنگامی كه علی (كرم الله وجهه) آهنگ وی كرد او را نیافت. آنگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به ایشان فرمود: اگر تو را می كشتی، نخستین و آخرین آشوب ها بودو زمانی كه روز نهروان فرا رسید، او را میان كشتگان یافتند و علی (كرم الله وجهه) فرمود: دست ناقص او را بیاورید. وقتی آوردند، فرمود تا آن را آویختند.«(2)
ای كاش! از این دو خلیفه جستجو و كاوش به عمل می آمد كه از چه كسی شنیده بودند كه هر كس درحال نماز باشد، خون او را نباید ریخت؟ آیا آن را از قانونی گرفته بودند كه قاضی و مسبب آن غایب بود تا میان دو سخن او دربمانند؟ مگر این، همان قانون محمد نیست كه خود صاحب شریعت بوده و خود دستور به قتل آن مرد را داده و خود از نزدیك آن را می نگریست. و می دانست كه او دارد نماز می خواند! و صحابه - از جمله خلیفه - نیز به حضرت گزارش داده بودند كه او درنماز خویش بسیار فروتنی و خشوع می نماید، چندان كه خداپرستی متواضعانه او آنان را خوش آمده بود، ولی با این همه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با علم وسیع نبوی خود، همه این كارها را ظاهر سازی و نیرنگ بازی برشمرد كه به وسیلة آن می خواهد امت را بفریبد و به همان آرزوی فاسدش دست یابد كه به آن به جز در روزگار نهروان دست نیافت، این بود كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) خواست آن میكروب ناپاك
ص: 140
را با كشتن وی از میان بردارد و نیز خواست كه ویرا به مردم بشناساند، چون وقتی در كنار آن قوم - كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) میانشان بود - ایستاد، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آنچه در دل او القاء شده بود، را به زبان آورد تا به او بفهماند كه او خود را از همه آنها - حتی از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز - برتر یا نیكوتر می انگارد!!
علاوه بر این، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) درباره او فرمود: در روی او اثرو چشم زخم ونشانه ای از شیطان است! و چه بدبختی است این كه در كنار محفلی می ایستد كه پیامبر بزرگ در صدر آن نشسته و آنگاه سلام نمی كند؟ و كدام شقاوتمندی است كه بی شرمانه، اندیشه پلید خود را كه در خاطرش گذشته، آشكارا بر زبان می راند؟ كه نه ملاحظه موقعیتش و نه ملاحظه سخنش و نه ملاحظه مخاطبش را می نماید؟!!
آری؛ بدین جهات بود كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمان به قتل او را صادر فرمود؛ و حضرت نیز «هیچ گاه از سر هوس سخن نمی گوید، بلكه تنها وحی است كه بر روی می شود.»(1)
ولی آن دو خلیفه، امر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را مخالفت كرده و علاوه بر این، عمر این را به دلائل خود افزوده كه ابوبكر بهتر از من بودو او را نگشت، آیا پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) كه دستور به قتل او را داده، از هر دوی آنها بهتر نبود؟ آیا او خود قانون نماز را نگذارده و دستور به احترام آن را نداده بود؟ یا مگر ابوبكر و رفیقش سخنی كه از حضرت درباره آن مرد و رازهایش شنیدند را راست نشمردند؟! یا آن دو حقیقتاً به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ایمانی نداشتند؟!
برای دو خلیفه بهتر آن بود كه این بهانه هایی كه تباهیش آشكار است، را رها می كردندو برای كار خود عمل دلیل را می اوردند كه «ابونعیم» در حلیه یاد كرده و گفته: آن دو ترسیدند او را بكشند و یا به نقل «ثعالبی» در «ثمار القلوب» آن دو بیمناكانه از سوی مردك پا پس كشیدند، یعنی ترسیدند و اگر واقعاً می ترسیدند، چرا در كشتن داوطلب شدند و نگذاشتند تا نرفته است، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) كس دیگری را به این كار ماموریت دهد تا فرصت از دست نرفته بود.
وانگهی در اینجا چه خوب دلیلی برای آنان درست می شود كه بر دلیری و شجاعت خلیفه به دنبال دلیل می گردند، همانند: ابن حزم، سیوطی، قرطبی و محب طبری كه چشم بسته با هر وسیله ای او را دلیرترین مردم قلمداد می كنند؟! با این كه می بینند از سایه مردان در محرابشان می ترسد!
اضافه بر آن، آن مرد (ذوالثدیه) سابقه بدی نیز در نزد دو خلیفه داشت، زیرا روزی كه پیامبر غنیمت های هوازن را تقسیم می كرد، ذوالثدیه به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) عرضه داشت: «می بینم دادگرانه رفتار نمی كنی! در این گونه قسمت كردن خشنودی خدا در نظر گرفته نشده!، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خشم گرفت .
ص: 141
و فرمود: وای بر تو! اگر من دادگری نكنم، پس چه كسی دادگری نماید؟ عمر گفت: ای رسول خدا! آیا او را بكشم؟! فرمود: نه، از شور و غوغای این مرد گروهی بیرون می ایند كه از دین بدر می روند، چنان كه تیر از چله كمان به در رود و ایمان آنان از گرداگرد گردنشان نمی گذرد!!»(1)
از روش خلیفه چه در دوران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و چه پس از آن، اخباری نیامده كه حاكی از رنج و تعب او در عبادت باشد، مگر یك مشت پندارهایی كه هر كس آنها را برای او ثابت پندارد، جز با تكلف بسیار نتیجه ای را به دنبال ندارد.
«محب طبری» گوید: «عمربن خطاب پس از مرگ ابوبكر نزد همسر وی حاضر شد، از كارهای ابوبكر كاوش كرد كه در خانه اش چگونه بوده است؟ او گزارش داد: كه وی در شب ها بر می خاست و كارهایی انجام می داد، سپس زن گفت: جز این كه در هر شب جمعه وضو می ساخت و نماز می گزارد، پس رو به قبله می نشست و سر بر دو زانو می نهاد، همین كه سحرگاه می شد، سر بر می داشت و نفسی دراز از سر رنج و درد می كشید، آنگاه ما در خانه بوی جگر بریان شده استثمام می كردیم، در آن هنگام عمر بگریست و گفت: كجا ابن خطاب تواند، خود را به جگر بریان شده برساند؟!»(2)
آورده اند: «همین كه ابوبكر نفس می كشید، بوی جگر بریان شده از وی استثمام می كردند.»(3)
«عبیدی مالكی» گوید: «همین كه ابوبكر صدیق در گذشت، عمر كه به جانشینی او رسید، آثار صدیق را دنبال كرد و كار خود را همانند او انجام می داد و هر چند اندكی نزد عایشه و اسماء حاضر می شد و به آنان می گفت: هر شب كه ابوبكر خانه اش را تهی می دید، چه می كرد؟ و پاسخ می شنید: ندیدم كه شب ها زیاد نماز بخواند یا به عبادت برخیزد، تنها چنین بود كه وقتی پردة شب همه جا را می پوشاند، سحرگاه برمی خاست و می نشست و دو زانو را در بغل می گرفت و سر خویش را بر دو زانو می نهاد و سپس آن را به سوی آسمان بلند می كرد و نفسی دراز از سر رنج و درد می كشید و می گفت: آه، آنگاه دود را می دیدیم كه از دهان وی درمی آید، عمر بگریست و گفت: عمر به جز دود بیرون دادن از دهان هر كاری را می تواند بكند!! و نیز عبیدی گوید: اصل قضیه آن بوده كه شدت ترس او از خدای تعالی موجب شده تا دل وی آتش بگیرد؛ به گونه ایكه هم نشینانش از وی
ص: 142
جگر بریان شده استثمام می كردند و علتش آن بوده كه صدیق رازهای نبوت را كه به وی سپرده شده بود، نتوانست بر خویش هموار سازد.
در حدیث از ایشان آمده: «من از شما خدا را بهتر می شناسم و بیش از شما از او می هراسم . خداوند متعال خود خواسته او را ثابت نگه دارد، از جمال و جلال خود به او آموخته تا وی را نیرومند گردانیده كه در غیر این صورت، هیچ كس نمی تواند ذره ای از جلال و جمال او آگاهی یابد و صدیق در شناسایی این دو به آخرین مرحله رسیده، زیرا در خبر از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمده: «هیچ چیز در سینه من ریخته نشده مگر این كه آن را در سینه ابوبكر ریختم.» و اگر جبرئیل (علیه السلام) مستقیماً خود آن را در سینه ابوبكر می ریخت، البته طاقت نمی آورد، چون باید كسی كه همانند وی است، رابطه فیض قرار گیرد، ولی چون آن را در سینه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ریخت و او از نوع بشر بود، پس فیض خداوند به صدیق با واسطة رابطی همانند خودش به او رسید تا با میانجی گری او توانست آن را حمل كند و با این همه قلب وی آتش گرفت.»(1)
«حكیم ترمذی» از زبان «بكربن عبدالله مزنی» گوید: «ابوبكر كه بر مردم برتری یافت به زیادی روزه و نماز نبود، بلكه برتری او بر دیگران به خاطر چیزی در دلش بود.»(2)
و گویند: در حدیث آمده: «ابوبكر به زیادتی روزه و نماز بر شما برتری نیافت، بلكه به چیزی برتری یافت كه در سینه اش نشانه ای بر جای نهاد.»(3)
اگر داستان جگر بریان شده راست باشد، باید همه انبیا و رسولان نیز چنین خصوصیتی داشته باشند. چون در خوف آنها از خدا شكی نیست، به ویژه پیامبر خاتم (صلی الله علیه و آله و سلم) كه سرآمد همه آنها بوده است. زیرا آنان قهراً از ابوبكر خداترس تر و هراسناك تر بوده اند، در نتیجه دود سینه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) باید از همه آنها سفت تر و شدیدتر و سوزناك تر باشد، زیرا لازمه ترس آن است كه كسی با احاطه علمی به عظمت و قهاریت و جبروت و ارجمندی حق، شكوه او در دلش جایگزین شود، آنچه ما را از این موضوع آگاه می سازد، گفتار خدای متعال است: «تنها بندگان دانای خدا از او می هراسند.»(4)
ص: 143
«ابن عباس» گفته است: «مقصودش آن است كه آن كس از آفریدگان من، از من می هراسد كه جبروت و قدرت و عزت مرا شناخته باشد.»(1)
و نیز گفته اند: «تنها كسانی ازخدا می ترسند كه او را بزرگ داشته و هستی او را بهتر ازدیگران شناخته و چنان كه باید از او در بیم باشند و هر كه بهتر او را بشناسد، هراس او بیشتر خواهد بود!»(A)
در حدیث است: «هر كدام از شما خدا را بهتر بشناسد، هراس او از وی بیشتر خواهد بود!»(2)
در خطبه «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) آمده: «به خدا سوگند! من از همه آنها خدا را بهتر می شناسم و هراس از او دردل من نیز بیش از همه آنها است!»(3)
در خطبه دیگری از او (صلی الله علیه و آله و سلم) آمده «اگر آنچه را من می دانم، بدانید كم می خندید و بسیار می گریید.»(4)
«علی» (كرم الله وجهه) فرمود: «داناترین شما هراسناك ترین شماست.»(5)
و به همین علت است كه ایشان می فرماید: «من از همه شما خداشناس ترم و از شما خداترس ترهستم.»(6)
اینك چه زیباست توجه به خداترسی اولیاء مقربان درگاه خداوند متعال كه در عبادت خود را فانی ساخته اند كه پیشرو آنان، «علی» (كرم الله وجهه) است كه در دل تاریكی های شب برمی خاست، همچون مار گزیده به خود می پیچید و اندوهناكانه می گریست، آه می كشید و زمزمه ای بر زبان می راند كه حاكی از كمال بیم و هراس ایشان بود با این كه بنا به نقل پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) علی (كرم الله وجهه) تقسیم كننده بهشت و دوزخ است، (7) آن وقت ایشان را می نگری كه هر شب چند بار از هوش می رفت، ولی نه از او و نه از دیگران هیچ بوی جگر بریان شده استشمام نكرد.
وقتی انسان سخنی را بگوید كه برای خدا نباشد و در صد تزویر و حیله برای فریب دادن مردم
ص: 144
پیش رود، خداوند با بیان خودش، خودش را ضایع و خرد می كند، چرا كه وقتی در خوف از خدا با حیله گری و تزویر پیش می روند و به بیاناتی كاذب و ساختگی دست می زنند، گفتاری را می گویند كه خود دلیل بر كذب و دروغ آنها خواهد بود و آن اختلاط بین خوف از خدا با سوز جگر است كه اگر آثار عبادت فراوانم سوز جگر باشد، باید وقتی كسی در اطاق و خانة پیامبری قدم گذارد نخست بوی جگر سوخته استثمام كند و بعد عرض سلام و احوال پرسی نماید، چون پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نخستین ویژگی كه دارد و هرگز از آن جدا نمی شود، خوف از خدا است، در حالی كه هیچ كس در تاریخ درباره هیچ یك از پیامبران چنین اخباری را نقل نكرده است.
در خصوص اخلاقیات خلیفه چیزی به دست نرسیده كه بتوان براساس آن اخلاق وی را برتر و احسن شمرد، به جز این كه در صحیح بخاری «ابن ابی ملیكه» از «عبدالله بن زبیر»، نقل كرده است: كسانی از تمیمیان سواره بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شدند، ابوبكر عرضه داشت: قعقاع بن معبد را امارت بده و عمر گفت: اقرع بن حابس(1) را امارت ده، ابوبكر به عمر گفت: تو جز مخالفت با من خواسته ای نداری؟!، عمر گفت: من نمی خواهم با تو ناسازگاری نمایم، پس از آن بگومگو كردند تا آوازشان بلند شد و این آیه در این باره نازل شد: «ای كسانی كه ایمان آورده اید! از خدا و رسول او (در انجام كاری) پیش نیفتید و از خدا بپرهیزید كه خداوند شنوا و داناست.»(2)
نیز «بخاری» از «ابن ملیكه» نقل كرده: «كه گفت: نزدیك بود آن دو نیكوكار - ابابكر و عمر - هلاك شوند، زیرا نزد پیاكبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بانگ خویش را بلند كردند و این هنگامی بود كه سوارانی از تمیمیان بر وی وارد شدند، پس یكی از آن دو گفت: اقرع بن حابس مجاشعی را كار بفرمای و دیگری مرد دیگری را پیشنهاد داد كه نافع گفته نامش را نمی دانم، آنگاه ابوبكر به عمر گفت: تو جز مخالفت با من خواسته ای نداری؟ عمر گفت: من نمی خواهم با تو ناسازگاری كنم كه صداهایشان بر سر این موضوع بلند شد و خداوند این آیه را فرستاد: «ای مؤمنان! صداهایتان را از صدای پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بلندتر نكنید و در گفتار خویش با او آهسته سخن گویید، نه آنچنان كه با یكدیگر
ص: 145
سخن می گویید، مبادا بی آن كه بدانید این شیوه، كارهایتان را به هدر دهد.»(1) - (2)
چه جای شگفت و اعجاب از این دو مرد (ابوبكر و عمر) است كه در طول آن همه معاشرت خویش با پیامبر بزرگ (صلی الله علیه و آله و سلم) مایل به خوی بزرگوارانه ایشان نشدند و آن را در نیافتند تا ادب حضور در مجلس بزرگان و چگونه بودن در برابر ایشان را بیاموزند، آن هم در برابر چنین بزرگ مردی كه خوی او به تصریح قرآن حكیم اخلاق عظیم قلمداد شده است، ندانستند كه سخن در برابر ایشان باید به نرمی و آهستگی گفته شود تا تعظیم گوینده از مقام وی و بزرگداشتش از جایگاه او حكایت كند و نیز نباید كسی در گفتارش از ایشان پیشی گیرد، مگر این كه بخواند بپرسد، ولی آن دو در بیرون از این مرزها، خود را در گفتار بر ایشان پیش انداختند و بگومگو كردند تا جار و جنجال میانشان سخت اوج گرفت و صداهایشان در این باره بلند گردید و نزدیك شد كه آن دو كارشان در معرض هدر رفتن قرار گیرد كه آیه كریمه نازل شد.
و براساس گزارشی كه ابن عساكر از مقدام آورده: «عقیل بن ابیطالب و ابوبكر به دشنام گویی با یكدیگر برخاستند و ابوبكر سباب (دشنام گوی) بود، گویا ابن حجر از این واژه چیزی دریافته كه خوش نداشته، بدین خاطر سباب و نساب نوشته، ولی همین قدر انصاف داشته كه با تردید بین آن دو رد شده، ولی سیوطی بعد ازوی كلمه سباب را حذف كرده و بدون تردید كلمه نساب را به جای آن نهاده است.»(3) و هر كاوشگری می داند كه «به دشنام گویی با یكدیگر برخاستند.» هیچ ارتباطی با «نسب گوی بودن ابوبكر» ندارد كه بدون فاصله پس از آن ذكر شود، بلكه مناسب مقام، همان است كه گفته شود او دشنام گوی بوده و گویا راوی با قید این صفت خواسته برساند كه او در دشنام گویی از عقیل هم پیش بوده، زیرا این كار، خوی او شده بود و اگرچه می رسد كه كسانی با زمینه چینی هایی بگویند: مقصود از «نسابه» بودن او، آن است كه او با پیچ و خم نسب ها آشنایی داشته و نقطه ضعف های آنها و آنچه را در موقع بدگویی می توان بر آن انگشت نهاد، می دانسته و
ص: 146
این بوده كه چون به دشنام می پرداخته ناموس و آبرو و پدر و مادر و نسب طرف را به بدی یاد می كرده، ولی این گونه ترفندها نیز سودی برای صاحب آن در طرفداری از ابوبكر ندارد، زیرا خود نشان دهنده زشت ترین نمونه های دشنام گویی است و مستلزم آن است كه وی زنان و مردان را در معرض اتهام درآورده و پلیدی را نشر داده است، چنانچه از عبارتی كه در «خصایص الكبری» می بینیم برمی آید، دشنام گویی كه میان عقیل و ابوبكر در برابر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) انجام گرفته در آخرین روزهای زندگی ایشان (صلی الله علیه و آله و سلم) تحقق یافته است.(1)
نمونه دیگر: «از موارد دشنام گوی بودن وی كه دشنام گفتن به مسلمان نیز فسق است.»(2) آوردیم كه در پاسخ كسی كه در زمینه «قدر و تقدیر» از وی پرسش كرد، گفت: ای پسر زن گندیده!(3) دیگر این است كه به عمر گفت: ابن خطاب! مادرت به عزایت نشیند و داغت بر دلش بماند! و این را هنگامی گفت كه انصار خواستار بودند مردی بر آنان سرپرستی دهد كه از اسامه سالخورده تر باشد كه ابوبكر ریش عمر را گرفت و گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) او را به كار گماشته و تو به منم فرمان می دهی كه او را بر كنار سازم!(4)
البته این سخن وی از دو جهت بی اساس است: یكی این كه: كسی از برگماشتگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را كه نباید بر كنار كرد فقط خلیفه اوست و بس كه در این مورد اظهار نظر و اجرای سلیقه جایگاهی ندارد، همچنان كه در احكام و سننی كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برای دیگری نهاده، در آن حق دخالت نخواهد بود، زیرا پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) جانشین خود را در روزی كه برگماشت به فرمان خداوند بود كه او را تا پایان زندگی وی سرپرست برای همه جهانیان گردانید، همان گونه كه دستورهای جهانی بر او آورد تا پایان روزگار آن را به كار بندند، ولی این غیر از نصب فرماندهان سپاه و كارگزاران است، زیرا حضرت آنان را به مصلحت وقت با اطمینان خاطر به كار می گماشت، اما زمانی كه شرایطی به وجود می آمد كه مصلحت پایان می یافت یا فردی شایستگی خود را از دست می داد، در این صورت سمت او را به دیگری انتقال می داد یا او را از كار بركنار می ساخت.
خلیفه ای كه پس از او (صلی الله علیه و آله و سلم) روی كار می آمد، همین شیوه را باید اجرا می كرد، زیرا وی نیز در .
ص: 147
جای او (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته است و حق بر گماشتن و بر كناركردن وزیر و بالا بردن را دارد، از همین جهت ابوبكر خودش خالدبن سعید را درگیر و دار با مرتدان، به فرماندهی بخش های خاوری شام فرستاد با آن كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) او را به كار در سرزمینی میان زمع و زبید تا مرز نجران یا به كار صدقات مذحج گماشته بود و تا هنگام وفات او (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز بر سر كار خود بود.
پس این كه خلیفه برای باقی گذاشتن او در منصب خویش اكتفا كرده، به این كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) این منصب را به او داده، درست نبوده، مگر این كه بگوید مصلحتی كه آن روز رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به جهت آن، اسامه را امارت داده هنوز باقی است و این هم نیازی به آن نداشت كه عمر را به باد دشنام بگیرد و نه ریش او را چنگ زند.
این كه درخواست انصار در بر كناری اسامه، تقلیدی از سوی خود خلیفه و دو رفیقش بود كه در روز سقیفه وی را به خاطر سال خوردگی و ریش سفیدیش جلو انداختند.(1) پس چه ایرادی مبر انصار بود كه بخواهند كسی سالخورده تر از اسامه به آنها فرماندهی كند؟ زیرا این توقع نیز با تقلید از برنامة خلافت عرضه شده بود، اگر منصوب شدن اسامه به دست رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) - برای پیشوایی - مانع از بر كنار كردن وی باشد، پس چرا كسی را كه او (صلی الله علیه و آله و سلم) برای خلافت خویش برگماشته بود - آن هم در حضور صد هزار تن یا بیشتر در غدیر خم و در بسیاری از جاهای دیگر - از كار بر كنار می كنند؟!، هر كس هم سخنی به انكار می گوید؛ به هیچ روی گوش نمی دهند و گفتار هیچ مخالفی برا نمی شنوند، مگر نبود كه در روز سقیفه، قیس همان گونه ریش عمر را گرفت كه بعداً ابوبكر در قضیه اسامه گرفت؟! و دیگران نیز به طرفداری «علی» (كرم الله وجهه) استدلال ها كردند و بازار گفتگو داغ شد؟، ولی آن كس را كه فرمان نبرند، اندیشه است!!
آری؛ ابن حبان از طریق «اسماعیل بن محمد» - آن دروغ گوی حدیث ساز و آن هم بدون سندت - پیوسته دربارة اخلاق خلیفه آورده است كه جبرئیل (علیه السلام) گفت: «ابوبكر در آسمان تا در زمین معروف تر است، زیرا فرشتگان او را بر دبار قریش نامند الخ - كه بحث آن در گذشته ذكر شد و دروغ و ساختگی بودن آن نیز آشكار گردید.»(2)
اگر خلیفه، بردبار قریش بود یا چیزی از اخلاق عظیم بزرگ ترین پیامبران به او رسیده بود، پاره پاك تن وی (صلی الله علیه و آله و سلم) در حالی جان نمی سپرد كه بر او خشمگین باشد! آن هم به خاطر آنچه از او از
ص: 148
درشتی و تندی كشید كه خود وی در هنگام مرگش آرزو می كرد: ای كاش! چنین برخورد خشونت آمیز را در بازرسی خانه اش انجام نداده بود!! و اگر بردبار بود دستور نمی داد با هر كه در آن خانه است بجنگند،(1) و رسوایی بر رسوایی به بار آرند!!!
«بخاری» از «عایشه» نقل كرده است: «فاطمه (علیهاالسلام) دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) پس از رحلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از ابوبكر صدیق درخواست كرده كه سهم لارث وی را از غنیمت هایی كه خدا به رسول خود بخشیده و پس از او (صلی الله علیه و آله و سلم) بر جای مانده بود، به وی بدهد. ابوبكر به او گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: ما ارث نمی گذاریم و هر چه از ما بماند، صدقه است. پس فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خشم گرفت و از ابوبكر دوری گزید و همچنان از وی بیزار بود تا درگذشت.»(2)
نیز از «عایشه» نقل كرده: «ابوبكر سرباز زد از این كه چیزی از آن را به فاطمه دهد، بدین خاطر فاطمه (علیهاالسلام) بر ابوبكر خشم گرفت و از او دوری گزید و با وی سخن نگفت تا درگذشت و پس از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شش ماه زنده مانده و چون درگذشت، شوهرش علی، او را شبانه به خاك سپرد و خود بر او نماز گزارد و ابوبكر را با خبر نساخت.»(3)
«و از روی چه انگیزه ای باید شبانه به خاك سپرده شود، - جگو گوشه و پاره تن برگزیده و چرا باید نشانی از آرامگاه او نماند؟»(4)
خشم حضرت به قدری بالا گرفت كه سفارش كرد، او را شبانه به خاك بسپارند و هیچ كس بر او در نیاید و ابوبكر بر وی نماز نخواند. پس شبانه ایشان را به خاك سپردند و ابوبكر از آن آگاهی نیافت و علی (كرم الله وجهه) خود بر او نماز گزارد و همراه با اسماء بنت عمیس ایشان را غسل داد.(5)
ص: 149
در «سیرة حلبی» آمده، «واقدی» می نویسد: «نزد ما ثابت است كه علی (كرم الله وجهه) خودش شبانه فاطمه (علیهاالسلام) را دفن كرد و بر ایشان نماز گزارد و عباس و فضل با او بودند و كسی دیگر را با خبر نساخت.»(1)
و به علت خشم فاطمه (علیهاالسلام) بود كه در آن روز اجازه نداد، عایشه دختر ابوبكر به خانه فاطمه (صلی الله علیه و آله و سلم) درآید تا چه رسد به پدرش - كه وقتی تصمیم گرفت وارد شود، اسماء مانع او شد و گفت: داخل مشو، او به ابوبكر شكایت كرد و گفت: این زن خثعمی میان ما و دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مانع می شود؛ ابوبكر بر در خانه ایستاد و گفت: اسماء! چه انگیزه ای تو را بر آن داشته كه مانع می شوی زنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در خانه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شوند؟ و برای فاطمه هودج عروسان را درست كرده ای؟
«اسما» گفت: «او خودش به من دستور داده كه هیچ كس را به خانة او راه ندهم و دستور داده: چنان چیزی را برای او بسازم!»(2)
البته برخی نقل كرده اند كه ابوبكر و یا دیگران، بر فاطمه (علیهاالسلام) نماز گزارده اند، چنانچه «ابن حجر» و «زرقانی» می نویسند: «و اقدی از طریق شعبی آورده است كه ابوبكر بر فاطمه (علیهاالسلام) نماز گزارد و این حدیث نیز ضعیف است و هم اسنادش گسیختگی دارد.»(3)
و نیز برخی از متروكان از مالك و او از جعفربن محمد و او از پدرش حدیث فوق را روایت كرده اند، ولی دارقطنی و ابن عدای، سخن آنان را بی پایه شمرده اند و بخاری از عایشه روایت كرده كه «وقتی فاطمه (علیها السلام)م درگذشت، همسرش علی (كرم الله وجهه) شبانه او را دفن كرد و ابوبكر را با خبر نكرد و خود بر روی نماز گزارد.»(4)
نیز مالك از جعفربن محمد (علیهاالسلام) چنین نقل كرده: «شب بود كه فاطمه (علیهاالسلام) درگذشت، در آن هنگام ابوبكر و عمر و گروه بسیاری آمدند، ابوبكر به علی (كرم الله وجهه) گفت: پیش بیفت و نماز بگزار! علی (كرم الله وجهه) فرمود: نه، به خدا سوگند! من پیش نمی افتم، تو جانشین رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)
ص: 150
هستی! پس ابوبكر جلو افتاد و بانگ به چهار تكبیر برداشته و بر ایشان نماز گزارد.»(1)
ولی پس از تحقیق روشن است كه این روایت از بافته های «عبدالله بن محمد قدامی مصیصی» است كه «ذهبی» آن را از گرفتاری های آفریده شده از دست او می داند و ابن عدی گفته: «حدیث او عامیانه و بی اساس است.»، ابن حبان گفته: «او اخبار را دستبرد می كند و شاید بیش از یكصد و پنجاه حدیث را دستبرد نموده است.»(A)
همة این گزارش های یاد شده و پاره ای دیگر از آنها، دلایلی بر دروغ بودن گزارش كسانی است كه بدون هیچ پروایی از نادرستی سخن خویش، روایتی آفریده و به «شعبی» بسته اند كه گفت: همین كه بیماری فاطمه (علیهاالسلام) سخت شد، ابوبكر نزد ایشان آمد و اجازة ورود خواست. علی (كرم الله وجهه) به ایشان فرمود: ابوبكر در آستانه در ایستاده و اجازة ورود می خواهد. اگر خواهی به او اجازه ده. فاطمه (علیهاالسلام) عرضه داشت: آیا تو این كار را دوست می داری؟ فرمود: آری. پس او داخل شد و از ایشان عذر خواست و با او سخن گفت؛ تا از او راضی شد.(2)
و از «اوزاعی» نقل كرده اند كه گفت: «چنان باخبر شدم كه فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بر ابوبكر خشم گرفت، پس ابوبكر روزی خارج شد تا در روز گرمی در آستانه خانه او ایستاد و گفت: از جایم تكان نمی خورم تا دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از من خشنود گردد، پس علی (كرم الله وجهه) بر فاطمه (علیهاالسلام) درآمد و ایشان را سوگند داد تا راضی شود و او نیز راضی شد.»(3)
این دو خبر در برابر آن خبرهای صحیح چه ارزشی دارد؟ با توجه به این كه هیچ نسانی از آنها در هیچ یك از جوامع حدیث و سندهای حافظان یافت نمی شود، در نهایت این خبر از كجا به وسیله چه كسی به اوزاعی و شعبی، بدون سند الهام شده است؟ و آنچه انكار اغین دو خبر را تایید می كند، نوشته های «ابن قتیبه» و «جاحظ» است.
«ابن قتیبه» می نویسد: «عمر به ابوبكر گفت: نزد فاطمه برویم، زیرا ما او را به خشم آوردیم، پس هر دو رفتند و از فاطمه (علیهاالسلام) اجازه ورود خواستند، ایشان اجازه نداد، آنگاه نزد علی (كرم الله وجهه) رفتند و با ایشان گفتگو كردند تا آن كه فاطمه (علیهاالسلام) اجازه ورود به آنها داد و همین كه نزد ایشان
ص: 151
نشستند، فاطمه (علیهاالسلام) روی خویشرا به سوی دیوار برگرداند، بر ایشان سلام كردند، فاطمه (علیهاالسلام) پاسخ سلام نداد، ابوبكر به سخن پرداخت و گفت: ای حبیبة رسول خدا! به خدا سوگند! خویشاوندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نزد من از خویشاوندان خودم محبوب ترند و تو نزد من از دخترم عایشه محبوب تر هستی و من دوست می داشتم، روزی كه پدرت درگذشت مرده بودم و بعد از او نمی ماندم، آیا گمان داری كه تو. را از رسیدن به حق خویش و سهم الارث از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) جلوگیری می كنم؟ جز این نبوده كه من از پدرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم، می گفت: ما ارث نمی گذاریم، آنچه از ما به جای مانده، صدقه است. فاطمه (علیهاالسلام) گفت: «مرا آگاه كنید كه اگر حدیثی از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برای شما بازگویم، آن را می شناسید و به آن عمل می كنید؟ گفتند: آری، گفت: شما را به خدا سوگند می دهم! آیا از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نشنیدید كه می گفت: خشنودی فاطمه از خشنودی من و خشم فاطمه از خشم من است، پس هر كس دخترم فاطمه را دوست داشت، مرا دوست داشته و هر كس فاطمه را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است؟ گفتند: آری، ما این را از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدیم!! گفت: پس من، خدا و فرشتگان او را گواه می گیرم كه شما مرا به خشم آوردید و خشنود نداشتید و من هرگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را ببینم شكایت شما را به او خواهم كرد، ابوبكر گفت: ای فاطمه! من به خدای تعالی از خشم او و خشم تو پناه می برم؛ زهرا (علیهاالسلام) می گفت: به خدا سوگند! در هر نماز كه می گذارم بر تو نفرین می كنم، سپس ابوبكر گریان بیرون رفت، مردم گرد او را گرفتند و او به آنها گفت: هر مردی - با دل خوشی با خانواده اش - شب را در آغوش همسر خود به سر می برد و مرا با نگرانی هایی كه دارم رها می كند، مرا نیازی به بیعت شما نیست، بیعت خود را با من ندیده گیرید!»(1)
«جاحظ» می نویسد: «گروهی پنداشته اند كه دلیل صحت گزارشی كه آن دو (ابابكر و عمر) آوردند تا زهرا را از رسیدن به میراث خود بازدارند . نیز پاك دامنی آن ها (ابوبكر و عمر) آن است كه، یاران رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در برابر آن دو به انكار برنخاستند!»(2)
پاسخ: این كه اگر انكار نمودن آنها دلیل بر راستی ادعای آن دو باشد، پس به راستی وجود همة دادخواهان و گویندگان (از جمله فاطمه) كه در برابر آن دو برای مطالبه حق خود ایستاده بودند، دلیلی به راستی دعوایشان و نیكویی سخنشان خواهد بود، زیرا صحابه با اینان نیز مخالفتی ننمودند،
ص: 152
به ویژه كه گفتگوهای پنهانی و كشمكش ها و گله مندی ها به درازا كشید و خشم ها سخت گردید، به حدی كه كار فاطمه (علیهاالسلام) را به آنجا رساند كه سفارش كرد ابوبكر بر وی نماز نخواند و آنگاه كه آمد و حق خویش را از او طلب كند و به طرفداری از بستگان خود استدلال می كرد، از وی پرسید: ابوبكر! اگر تو از دنیا رفتی، وارثت كیست؟ گفت: خانواده و فرزندانم: گفت: پس چرا ما از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ارث نبریم؟(1)
چون با بهانه ای كه برای او آورد، او را از رسیدن به میراث پدرش بازداشت و حق وی را كاهش داد و روگردانش ساخته، خود زمانم كار را به دست گرفت تا به چشم خویش حق كشی را بنگرد و فاطمه از پرهیزكاری وی ناامید گردید و كمی همراهان و ناتوانی را دید و گفت: به خدا سوگند! تو را نفرین خواهم كرد، ابوبكر گفت: به خدا سوگند! تو را دعا خواهم كرد، فاطمه گفت: به خدا سوگند! با تو هرگز سخن نخواهم گفت! ابوبكر گرفت: به خدا سوگند! هرگز از تو دوری نخواهم گزید!!
پس اگر مخالفت نكردن اصحاب با كار ابوبكر، دلیل بر حقانیت وی در رفتارش با فاطمه باشد، البته مخالفت نكردنشان با شكایت فاطمه نیز، دلیل بر حقانیت وی در برابر ابوبكر است. در نتیجه امتیازات هر دو طرف یكسان است و در مقابل هم ساقط می گردند. تنها، اصل قانون خداوند در زمینة ارث باقی می ماند كه بر ما و شما بایسته و شایسته است به كار بسته شود اما متاسفانه متروك ماند!
اگر گویند: چگونه ممكن است گمان برد كه ابوبكر بر فاطمه (علیهاالسلام) ستم كرده با آن كه هر چه فاطمه گفتار خود را درشت تر می نمود، ابوبكر بر نرمی گفتار و آرامی خود می افزود، چنانچه فرمود: به خدا هرگز با تو سخن نخواهم گفت! و او گفت: به خدا هرگز از تو جدایی نمی گزینم و چنانچه فر مود: به خدا سوگند! بر تو نفرین می كنم! وی پاسخ داد: به خدا سوگند! بر تو دعا خواهم كرد!
و نیز گفتار تند و سخن درشت كه در حضور قریشیان به استماع ابوبكر رسید، ولی باز ابوبكر در مقابل ایشان گفت: به خدا سوگند! تهیدستی هیچ كس به اندازه تو بر من دشوار نیست و بی نیازی هیچ كس را به اندازه تو دوست نمی دارم! ولی من از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم می گفت: ما گروه پیامبران ارث نمی گذاریم و آنچه از ما بماند صدقه است!
ص: 153
پاسخ: این كه این شیوه نیز، نه دلیل بر آن است كه ایشان ستم نكرده است و نه دلیل بر آن است كه عدالت و دادگری را مراعات كرده است. زیرا نیرنگ ستمكار و هوشمندی نیرنگ باز، اگر ورزیده باشد او را بر آن می دارد كه همچون ستمدیدگان سخن گوید و مانند دادخواهان از خود خواری نشان دهد و به گونه دوستداران مهربانی كند و همچون حق طلبان خود را طرف دشمنی جلوه دهد.
چگونه مخالفت نكردن صحابه را با ابوبكر، دلیلی قاطع و نشانه ای آشكار بر حقانیت او گرفته اید با آن كه گمان می كنید عمر بالای منبرگفت: «دو متعه در روزگار رسول خداا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود: متعه حج و متعه نساء كه من آن دو را ممنوع می سازم و انجام دهندة آن را به كیفر می رسانم.»(1) و كسی را نیز نیافتند كه سخن وی را انكار كند و ریشه منع او را زشت شمارد و او را در این زمینه نادرستكار بخواند و حتی از سر استفهام یا شگفتی سخنی بر زبان آرد؟!
چگونه مخالفت نكردن صحابه را دلیل حقانیت وی می آورید با آن كه عمر خود در روز سقیفه حاضر بود و همان جا این سخن از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به میان آمد كه امامان باید از قریش باشند.(2) و س از آن كه زخم خورد، هنگام درد دل گفت: اگر سالم زنده بود در سپردن خلافت به او هیچ تردیدی نداشتم.(3) با آن كه خود در شایستگی هر یك از شش نفری كه آنان را اعضای شورا تعیین كرد، برای سمت خلافت اظهار تردید كرد و آنگاه سالم بردة زنی از انصار بود كه وی را آزاد كرد و زمانی كه سالم درگذشت، میراث وی به آن زن رسید، ولی هیچ كس بر آن سخن عمر اعتراضی نكرد و هیچ انسان گوینده ای با او مقابله ای نكرد تا تضادی بیابد و به شگفت بیاید!!(4) .
ص: 154
از «ابوبكر» در روزگار مسلمانی اش نه دانش آشكار، نه پیشگامی برای نبرد و نه تلاش و ایثاری در راه خدا و نه نمایی از خوی های پسندیده و اخلاق و نه سرسپردگی به خدا پرستی و نه استواری بر یك مبنای گرایشی، هیچ كدام سراغ داده نشده است.
دربارة نبوغش در علم تفسیر قرآن نیز، چیزی مهم و خبر قابل اعتمادی نقل نشده است. این خود محكی باشد كه در غیر آن، چیزی از او نمی بینی كه بتواند تشنگی كسی را فرو نشاند یا پاسخگوی خواهنده ای باشد. آری آورده اند كه: «او نیز همانند دوستش - عمر بن خطاب - در ندانستن معنای «اب» برابر بود.»(1) با این كه هر عرب زبانی حتی هر فرد چادر نشین آن را می دانست و بعید نیست كه مردم دور افتادهم نیز آن را می دانستند، زیرا واژه ای است كه معمول بین آنها بود و چیز جدید و بدیعی نبود كه در میانشان غریب باشد.(2)
ولی چه جای تعجب برای همه است كه برخی بهانه ای تراشیده(3) و گفته اند: او در تفسیر قرآن به راه احتیاط می رفته و از این روی از باز نمودن معنی «اب» پرهیز داشته است. ولی هر خردمندی می داند كه احتیاط در جایی است كه برای كلام الهی مفهوم ظاهر و باطنی است كه باطن آن به حقیقت نزدیك تر است. در جایی كه می توان به مفهوم ظاهری تكیه كرد و آن را بر مفهوم باطنی استواری بخشید، چنین كاری را به خاطر احتیاط انجام ندهیم، چون چنین شتاب زدگی و ناایستایی و درنگ نكردن در مفاهیم از دیدگاه آیین ما حرام است. ولی كسی كه واژه های عربی كه زبان محلی اوست و به یاری سرشت و پرورش خود دریافته و در این زبان رگ و ریشه ای به هم رسانده است، چه احتیاطی او را از باز نمودن حقیقت آن برای دیگران باز داشته است؟!
گذشته از این كه این مرد به زبان توده اش آگاهی نداشته، ولی در قرآن كریم به دنبال همین فراز ارجمند از آن هم نیندیشیده كه به عنوان عطف تفسیری ذكر شده: «این كالایی است برای شما
ص: 155
و برای چارپایانتان.»(1)
در اینجا دو واژه «فاكهه» - میوه - و «اب» - چراگاه » ذكر شده، زیرا خداوند پاك احسان خود را به مردم به عنوان «میوه» گوشزد می كند تا آن كه خودشان بخورند و «اب» را برای چرانیدن چارپایانشان یادآور می شود و فهمیده می شود كه خوراكی انسان و حیوان از بدیهیات علوم است.
«ابوالقاسم بغوی» از زبان «ابن ابی ملیكه» گوید: «از ابوبكر درباره یك آیه پرسش كردند و او گفت: كدام زمین مرا در خود می گنجاند؟ و كدام آسمان چنان چیزی سر من سایه می افكند؟ زمانی كه درباره كتاب خدا چیزی گویم كه خداوند آن را اراده نكرده باشد!»(2)
«ابوعبیده» از «ابراهیم تیمی» گزارش كرده كه: «از ابوبكر درباره این سخن «فاكهه و ابا» سؤالی كردند. او گفت: كدام آسمانی است كه بر من سایه افكند و كدام زمین است كه مرا بر می دارد؟ اگر چیزی كه نمی دانم درست است درباره قرآن بر زبان آورم.»(A)
«قرطبی» كلام وی را این گونه گفته: «كدام آسمان مرا در سایة خویش می گیرد و كدام زمین مرا در بر می دارد و كجا بروم؟ و چه كنم؟ هرگاه در حرفی از كتاب چیزی گویم، به غیر از آنچه خداوند تبارك و تعالی اراده كرده است.»(B)
باز دیده می شود كه خلیفه اول در نشناختن واژه «كلاله» كه در آیه تابستانی(3) آخر سوره نساء فرود آمد با دوستش عمر (رضی الله عنه) هم رنگ است.
«از تو (درباره ارث خواهران و برادران) سؤال می كنند، بگو: خداوند حكیم كلاله (خواهر و برادر) را برای شما بیان می كند، اگر مردی از دنیا برود كه فرزند نداشته باشد و برای او خواهری باشد، نصف اموالی را كه به جا گذاشته از او (ارث) می برد.»(4)
علمای حدیث با اسنادی درست كه وسایط آن ها مردانی شایسته اند؛ از شعبی گزارش كرده اند كه گفت: «از ابوبكر از «كلاله» پرسیدند و او گفت: من با اندیشه خود در این زمینه سخن می رانم. اگر درست باشد از خدا است و اگر خطا باشد از من و از شیطان است و خداوند پیامبر او از آن
ص: 156
بیزارند. چنان می بینیم كه «كلاله» بستگان بیرون از میان فرزندان و پدر باشند. هنگامی كه عمر به جانشینی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) نشست، گفت: من از خدا شرم دارم كه ابوبكر چیزی بگوید و آن را رد كنم.» گزارش فوق را بزرگان از علماء و مورخان از قبیل: «سعدبن منصور»، «عبدالرزاق»، «ابن ابی شیبه» و غیر آن ها نقل كرده اند.(1)
این برداشت دوم او است؛ ولی نخست بر آن بوده كه «كلاله» تنها بستگانی است كه فرزند نباشند و در این نگرش نیز عمربن خطاب با وی هم داستان بوده است. سپس هر دو به برداشتی كه قبلاً ذكر شد، گرویده اند؛(2) آنگاه هر كدام راه جداگانه ای رفتند. ابن عباس گفت: من باز پسین كسی بودم كه با عمربن خطاب به سخن پرداختم و او گفت: «من و ابوبكر درباره «كلاله» برداشتی ناساز با هم داشتیم و سخن همان است كه من گفته ام.»(3) و در گزارش درست بیهقی و حاكم و ذهبی و ابن كثیر از زبان ابن عباس آمده كه گفت: من آخرین كسی بودم كه با عمر به سخن پرداختم و شنیدم كه می گفت: «سخن همان بود كه من گفتم. پرسیدم: چه گفتی؟ پاسخ داد: «كلاله» از آن كسی است كه او را فرزندی نباشد.»(4) این گفتار را عمر پس از زخم خوردن به زبان رانده، چون بعد از آن كه جانشین ابوبكر شد، گفت: من شرم دارم با او در این باره مخالفت نمایم كه بحث آن گذشت و بعد از آن نیز یك بار گفت: «روزگاری بر من فرا رسید كه نمی دانستم «كلاله» چیست تا پی بردم «كلاله» آن است كه كسی نه فرزند و نه پدر داشته باشد.»(5)
جای شگفت بیشتر این كه دانسته نشد تأثیر عمیق احتیاط خلیفه به كجا رسید و آن شدت و حدت در احتیاط از گفتن معنای «ابن به كجا گریخت و كدام آسمان سایه بر سرش افكند و كدام زمین او را در بر گرفت و در اینجا در زمینه دین خداوند سخنی گفت كه درستی آن را از گمراه كننده بودنش باز نمی شناخت و نمی دانست آیا از خدا یا از خودش و یا از اهریمن است؟ و
ص: 157
چگونه آیا تابستانی برای او پوشیده ماند؟ با آن كه گذشت.(1)
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) همان فراز را برای شناختن «كلاله» بس می شمرد و باز چگونه این سخن از دیده وی پنهان ماند؟ با این كه فرمود: «اگر نمی دانستید از كسانی كه قرآن خدا را می شناسند بپرسید؟!»(1) و چرا نپرسید و نیاموخت و چرا به آنان روی نیاورد با این كه به ناچار می دانست كه آنان كیانند، روش ابوبكر چنین بوده كه احكام الهی مرزبندی شده و در بسته نیست و گویا به دریافت ها و بهره ها ساخت و پاخت ها بستگی دارد و بدین صورت برای هر كس میدان ادعا باز و مفتوح می گردد كه دین آن چیزی است كه من می فهمم، بدین جهت او می گفت: «اگر معنا، مطابق آن خواسته خداست، حرف خداست و اگر مخالف آن است، از من و از شیطان است!!» چنین گفتاری در دین بدون محك و میزان، آثار فجیع و مهلكی را به دنبال دارد كه بر احدی پوشیده نیست!
این چنین فتوا دادن های منوط به رای و نظر شخصی، به گستاخی در مقابل خداوند و رسول او (صلی الله علیه و آله و سلم) نیاز دارد و این چنین نیست كه چنین موقعیتی برای هر فردی فرا رسد. در نتیجه به ناچار به گروهی اختصاص می یابد و برای غیر آنها فرا نمی رسد و گویا این روش معنای اجتهاد نزد قوم است، نه این كه استنباط احكام از طریق ادله مفصله آنها، از طریق كتاب و سنت باشد و از اینجاست كه افرادی از قبیل: عبدالرحمن ابن ملجم، كشنده «علی» (كرم الله وجهه)(2) و ابوالغادیه، كشنده یار بزرگوار پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) عماربن یاسر(3) و معاویه بن ابوسفیان، كشنده هزاران نفر از پاكان و بی گناهان(4) و عمروبن نابغه گهنكار فرزند گنهكار(5) و خالدبن ولید كه بیدادگرانه مالك را كشت و به همسرش تجاوز كرد(6) و طلحه و زبیر(7)، شورش گران بر «علی» (كرم الله وجهه) كه پیشوایی آنان نیز به وسیله
ص: 158
تصریح و اختیار استوار گردیده است و یزید باده گسار(1) كه زندگی نامه اش پر از برگ های سیاه و سراسر آن تیره ترین روزها برای مردمان است، جملگی از مجتهدان محسوب می گردند كه در راه دین اسلام به تلاش اعتقادی و عملی پرداخته اند و جمله برداشت های مخالف با قرآن و سنت را متكی به قرآن و پشتوانه های دینی می دانستند و برای ستم های كینه توزانه شان پاداش های نیكو را انتظار می كشند و در تایید گفتارمان به بیان «ابن حجر»(2) توجه كنید كه می نویسد: «گمان بر آن است كه یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در همه آن جنگ و كشمكش ها با یكدیگر به گونه ای با پشت گرمی به پشتوانه و تایید الهی به عنوان اجتهاد و تلاش در راه دین خدا پیش می رفتند و اگر چه به راه نادرست افتد پاداش نیكو می گیرد و هنگامی كه این برداشت برای تك تك از انبوه مردم به استواری پذیرفته شود، پذیرش آن درباره یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بس سزاوارتر است.»(3)
آفرین بر این دین! آفرین بر این دین! و به به كه چه مجتهدانی در راه خدا از میان توده محمدیان بسیار شده اند! تا جایی كه آشوب گران شام و مردم پست و بی خرد و فرومایگان این امت و سبك سران عرب و همه كسانی كه در زمان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با هم در مخالفت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هم دست شدند و زادگان طلق، همه را مجتهد به شمار می آورد!! و به گونه ای برای تباهی ها و فسادهای ضددینی خود، از سوی خداوند، پشتوانه پیدا كرده اند!!
زهی زهی، بر آنان كه جامه اجتهاد و تلاش در راه خدا را، به نادرست بر تن كسانی می پوشانند كه مجسمه های تباهی و فسادند و كشندگان بر گزیدگان و نیكان و تاخت آوران بر آیین اسلام و بر آستان پاك پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) و بیرون شدگان از مرز قرآن و برنامه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، گروه بیدادگر و نافرمان، خود گرفتگان به بدكنشی و تبهكاری و كینه ورزان با تبار پاك پیامبر، آن هم در زیر درفش آزاد شده، پسر آزاد شده(4)، نفرین شده، پسر نفرین شده، به زبان بزرگ ترین پیامبران خواهند بود.(5)
«رسول خدا» (صلی الله علیه و آله و سلم) چگونه كشف حقیقت فرمود: «آسیب دین ما از سوی سه كس می باشد: .
ص: 159
«دانشمند تبهكار، پیشوای بیدادگر و مجتهدان نادان!»(1)
همین پیش داوری ها و پیش پردازی ها به عنوان مفاهیم دین و نوعی به بازی گرفتن معارف و حقایق دینی است كه همه آنها را به استمداد هوس ها و هواهای خود می كشانند و حقایق واقعی را نابود می سازند و در نتیجه بدكار و خوب كار، مفید و مضر، بیراهه و به راهه را با یك نظر می نگرند و با لاف های میان تهی و برداشت های كم خردانه، توده مردم را از راه راست گمراه می كنند؛ تبهكاری های بزرگی كه بر خداوند و پیامبر او (صلی الله علیه و آله و سلم) روا داشته شده را، در دیدة تودة دین داران، كوچك جلوه می دهند، «سخن بزرگی از دهانشان خارج می شود؛ آنها فقط دروغ می گویند!»(2)
نخستین كسی كه بدین گونه دروازه های تاویل و اجتهاد را گشود و با این دو دستاویز دامن تبهكاران را پاك نمایش داد و مردان بزه پیشه و بدكیش را یاری رساند خلیفه نخست بود كه با همین ساختگی، دامن خالد و پسر ولید را از چرك گناهان سهمناكشان شستشو دادو كیفری را كه می بایست به وی بچشاند از او دریغ داشت.
این نمونه ای از پیشرفت های خلیفه در تفسیر قرآن بود و تازه این هم بسیار اندك است. چرا كه حافظ «جلال الدین سیوطی» می نویسد: ده تن از یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در تفسیر قرآن آوازه به هم رساندند: خلفای چهار گانه، ابن مسعود، ابن عباس، ابی بن كعب، زیدبن ثابت، ابوموسی اشعری و عبدالله بن زبیر؛ از میان خلفا نیز بیشتر از همه، از علی بن ابیطالب خبر رسیده و آنچه از سه تن دیگر آورده اند، بسی ناچیز است و این هم هیچ سبب ندارد، به جز این كه زودتر در گذشتند، چنانچه همین سبب كمبود حدیث درباره خلیفه نخست می باشد.
اما از «علی» (كرم الله وجهه) سخنان بسیاری در این زمینه رسیده و معمر از وهب بن عبدالله و او از ابوطفیل آورده كه دیدم «علی» (كرم الله وجهه) خطبه می خواند و می فرمود: از من بپرسید كه به خدا سوگند! درباغره چیزی از من پرسش نخواهید كرد، مگر این كه شما را آگاه سازم و از من از كتاب خدا بپرسید: كه به خدا سوگند! هیچ فرازی (آیه ای) از آن نیست مگر آن كه می دانم در شب یا در روز، در كوه یا بر زمین هموار، فرود آمده است.(3)
ص: 160
«ابونعیم» از «ابن مسعود» گزارش كرده كه گفت: «قرآن بر هفت حرف فرود آمده كه هیچ حرفی از آن نیست مگر پوسته ای عیان و لایه هایی نهان دارد و به راستی كه نزد علی بن ابوطالب (كرم الله وجهه) از پوسته برونی تا لایه نهایی آن وجود دارد.»(1)
و نیز «سیوطی» از زبان «ابابكربن عیاش» و او از «نصیربن سلیمان احمسی» و او از پدرش آورده است كه «علی» (كرم الله وجهه) فرمود: به خدا سوگند! هیچ آیه ای فرود نیامد مگر این كه دانستم درباره چه مطلبی فرود آمده و كجا فرود آمده. زیرا پروردگار من، به من قلبی دریابنده و زبانی پرسنده بخشیده است.»(2)
چه جای تعجب است كه سیوطی كه خود مفسر قرآن، عالمی در رتبه بلندی از علم، ولی چنین سخنان بی اساس و بی اندیشه ای كه از خود ابراز می دارد؟ آیا جای سؤال بر این عالم نیست كه چرا برخی را میان مفسران مشهور، از بلند آوازه ها در تفسیر می شماری؟ در حالری كه خودت با این كه از مفسران و زمره علماء هستی، درباره او می گویی: سخنانی كه از زبان وی در این باره یافته ام به ده فراز نمی رسد؟!
آری، خوش ندارد میان ابوبكر و میان بزرگ ترین مفسر قرآن (علی (كرم الله وجهه)) كه ظاهر و باطن و بطون قرآن را می داند جدایی افكند تا لااقل در این همراهی و معیت برای ایشان شانی بسازد!! در حالی كه خود به چنین آیات و تفسیر آنها آشناست، چنانچه فرمود: «آیا آن كسانی كه می دانند و كسانی كه نمی دانند مساوی و برابرند؟!»(3)
«انس بن مالك» گوید: بعد از رحلت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) یك نفر یهودی روی آورد و همه مردم وی را به سوی ابوبكر راهنمایی كردند تا در جلوی ایشان حاضر شد، گفت: می خواهم در مواردی از تو سؤالاتی كنم كه هیچ كس جز پیامبر یا كسی كه به دستور وی برای انجام سفارشاتش برگماشته باشد، پاسخ آن را نداند! ابوبكر صدیق گفت: هر چه خواهی بپرس! یهودی گفت: مرا باخبر ساز!
ص: 161
آن چیست كه خدا ندارد؟ و آن چیست كه در آستانه خدا نیست؟ و آن چیست كه خداوند آن را نمی شناسد؟
«ابوبكر» گفت: ای جهود! این سؤالات از كسانی است كه خود را پیروان آیین می پندارند و در نهان كافر و دشمنان هستند! ابوبكر و مسلمانان بر آن شدند كه آسیبی به یهودی برسانند!
«ابن عباس» گفت: با این مرد به طور عادلانه رفتار نكردید! ابوبكر گفت: مگر نشنیدی چه گفت: ابن عباس گفت: اگر پاسخ او را می دانید، بگویید و اگر نمی دانید، وی را نزد «علی» (كرم الله وجهه) ببرید تا پاسخ وی را دهد!، زیرا من تحقیقاً از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم، درباره علی بن ابیطالب (كرم الله وجهه) خدای را چنین خواند: «خدایا! دل او را هدایت كن! و زبان او را استوار دار!»(1)
«انس» گفت: ابوبكر و همراهان وی برخاستند؛ تا نزد علی بن ابیطالب حاضر گردیدند و درخواست اجازه ای نمودند تا نزد ایشان شرفیاب شوند. آنگاه ابوبكر گفت: ای اباالحسن! این یهودی سؤالات كسانی را نزد من آومرده كه خود را از پیروان آیین می پندارند و در نهاد دشمن هستند! علی (كرم الله وجهه) فرمود: یهودی! چه می گویی؟ گفت: من در مواردی از تو سؤالاتی دارم كه هیچ كس به جز پیامبر و یا كسی كه به دستور وی برای انجام سفارشاتش برگزیده نمی داند!، حضرت فرمود: اظهار نما! یهودی همان سؤالات را بازگو كرد: علی (كرم الله وجهه) فرمود: آنچه خداوند نمی شناسد، درستی گفتار شما است، ای گروه یهود! كه می گویید: «عزیز پسر خدا است.»(2) با اینكه خداوند فرزندی برای خود نمی شناسد! این هم كه می گویی: «مرا از آنچه در آستان خدا نیست آگاه ساز! بدان كه در آستان او ستمی بر بندگان نیست.» چنانچه می فرماید: «پروردگارت به احدی ستم نمی كند.»(3)
و اینكه می گویی: مرا از آنچه خدا ندارد آگاه كن! بدان كه: «او همتا و انباز ندارد!»(4) یهودی گفت: گواهی می دهم! كه حقیقتاً جز خدای یگانه نیست و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) رسول خدا است و البته تو كسی هستی كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برای انجام سفارشاتش پس از مرگ برگماشته است!، ابوبكر و مسلمانان به علی (كرم الله وجهه) گفتند: «ای گشایشگر رنج ها و سختی ها!»(5) .
ص: 162
«حافظ عاصمی» گوید: «سلمان فارسی» گزارشی چنین داده: «پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) زمانی كه رحلت فرمود؛ نصرانیان گرد پادشاه روم تجمع كردند و به وی گفتند: پادشاها! ما در انجیل یافته ایم كه پس از عیسی (علیه السلام) برگزیده ای به نام «احمد» می آید و در این باره جستجو كرده و به ویژگی هایش پی برده ایم! اكنون ما را راهنمایی كن، زیرا ما برای دین و دنیای خود تو را پسندیده ایم، در آن هنگام قیصر صد تن از نصاری از شهرهایش را مهیا ساخت و پمان های استواری از آنان گرفت كه نیرنگ نزنند و چیزی از كارهایشان را از او پنهان ندارند، آنگاه گفت: اكنون به سراغ این مرد بروید كه پس از درگذشت پیامبرشان برای انجام سفارش هایش نشسته است! و آنچه را از پیامبران می پرسیدند، از وی بپرسید و آنچه را آنان قبلاً پاسخ می داند، كاوش كنید و نشانه هایی كه به وسیلة آن، پیامبران شناخته می شدند را از وی بخواهید، اگر شما را آگاه گردانید، پس به او و به وصی او ایمان آورید و آن مباحث را برای من مكتوب دارید و اگر پاسخ شما را نداد، پس بدانید كه او مردی است كه فقط گروهی ویژه فرمان او را می برند كه كلام را با لایه نهفته در آن می گیرد و همان را به پیروانش برمی گرداند، پس بروید و از آشكار شدن این پیامبر كاوش كنید تا او را بشناسید.
«سلمان» گوید: آن گروه به راه افتادند تا به بیت المقدس رسیدند، همان هنگام نیز یهودیان اطراف «راس الجالوت» را گرفتند و همه آنچه كه نصرانیان به قیصر گفته بودند، را به «راس الجالوت» گفتند، راس الجالوت نیز صد نفر از یهودیان را فراهم ساخت تا آنان نیز در صدد كاوش برآیند.
«سلمان» گفت: من نیز با بهره ای كه از همراهی با این گروه داشتم، به دنبالشان رفتم تا به مدینه رسیدم، روز جمعه بود و ابوبكر در مسجد نشسته بود و برای مردم آراء خود را می گفت، من بر او وارد شدم و خواست یهودیان و نصرانیان را از آمدن و.... به آگاهی وی رساندم، او دستور داد: تا بر وی درآیند، آنگاه رأس الجالوت بر او وارد شد و گفت: ابوبكر! ما گروهی از نصاری و یهودیان هستیم، آمده ایم تا از شما درباره برتری دینتان كاوش كنیم، پس اگر كیش شما برتر بود آن را می پذریم و اگر نبود، دین ما برترین كیش ها است! ابوبكر گفت: هر چه می خواهی بپرس كه اگر خدا خواهد پاسخ تو را می دهم! گفت: من و تو در آستان خدا چیستیم؟ ابوبكر گفت: از خودم گویم كه تاكنون چه در نزد خویش و چه در پیشگاه خداوند، از گروندگان به وی بوده ام و پس از این نمی دانم چه خواهد بود! یهودی گفت: چگونگی جایگاه خودت را در بهشت و جایگاه مرا در
ص: 163
دوزخ به من باز گوی تا از جایگاه خود كناره گیری كنم و به جایگاه تو گرایش یابم!
«سلمان» گوید: ابوبكر به جای پاسخ نگاهی به معاذ و ابن مسعود افكند و راس الجالوت روی به یاران خویش كرده و با زبان ویژه خود به آنان گفت: ایشان پیامبر نیست! سلمان گفت: گروه مسلمانان بر من نگریستند و من به آنان گفتم: ای مردم! در پی مردی بفرستید كه اگر بالشتی برای او بنهید تا بر آن اتكاء كند، در میان پیروان توران براساس توراتشان و در میان گروندگان به انجیل با انجیلشان و در میان زبوریان با زبورشان و در میان قرآنیان با قرآنشان داوری كند، درون آیه را از برون آن و برون آن را از درونش می شناسد!
«معاذ» گفت: آنگاه من برخاستم و علی بن ابیطالب (كرم الله وجهه) را خواندم و ایشان را از خواست یهودیان و نصاری و آمدنشان آگاه ساختم و ایشان روی آورد تا در مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نشست. ابن مسعود گفت: ما گویا پیراهن زبونی بر تن داشتیم تا علی بن ابیطالب (كرم الله وجهه) بیامد كه خداوند زبونی و خواری را از ما دور ساخت. علی (كرم الله وجهه) فرمود: هر چه می خواهی بپرس! كه اگر خداوند بخواهد، تو را از پاسخ آن آگاه خواهم ساخت!
«یهودی» گفت: من و تو در آستان خدا چیستیم؟ علی (كرم الله وجهه) فرمود: از خود بگویم كه من تاكنون در نزد خویش و در پیشگاه خداوند از گروندگان به او بوده ام و پس از این نمی دانم چه خواهد شد و از تو بگویم كه تاكنون چه در دل من و چه در آستان خداوند از ناگروندگان بوده ای و پس از این نمی دانم چه پیش آید.
«رأس الجالوت» گفت: چگونگی جایگاه خود را در بهشت و جایگاه مرا در دوزخ بر من بازگوی! تا از جایگاه خود كناره گیرم و به جایگاه تو روی آورم. علی (كرم اللهَ وجهه) فرمود: یهودی! من پاداش بهشت و كیفر دوزخ را ندیده ام تا به تو بشناسانم، ولی خداوند برای گروندگان به خویش، بهشت را و برای غیر آنها آتش را آماده كرده است و اگر تو - در زمینه ای از این - دو دل باشی، به راستی از سخن پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سر پیچیده ای و در زمینة اسلام نیستی. یهودی گفت: خدا تو را بیامرزد! راست گفتی! زیرا تحقیقاً پیامبران، آنچه را می آورند خود باور داشتند و دیگران نیز اگر آن را راست شمارند، از گروندگانند و اگر از پذیرش آن سرباز زنند، از نماگروندگانند.
سپس گفت: مرا آگاه ساز كه آیا خدا را به دستیاری محمد یا محمد را از راه خدا شناختی؟ علی (كرم الله وجهه) فرمود: یهودی! من محمد را به یاری خداوند شناختم، نه خدا را از راه محمد شناخته باشم، زیرا محمد آفریده ای است كه هستی او مرز و اندازه ای ویژه دارد و بنده ای از بندگان خدا است كه خداوند او را بر گرفته و برای آفریدگانش برگزیده و چنانچه فرشتگان را در نهان از چگونگی فرمانبری آگاه می كند، به او آگاهی بخشیده و خود را به آنان بدین سان شناسانده كه نه
ص: 164
همانندی و نه چگونگی دارد، گفت: راست گفتی!، سپس گفت: مرا آگاه كن كه پروردگار «در» این گیتی یا «در» جهان دیگر است؟
«علی» (كرم الله وجهه) فرمود: تحقیقاً واژه «در» پیمانته است و هر چیز در این پیمانه گنجید، دارای مرز و اندازه خواهد بود، ولی او آنچه را در گیتی و در جهان دیگر است، می داند و عرش او در هوای آخرت بر همه دنیام و آخرت احاطه دارد و آن به منزله چراغی می ماند كه اگر كنده شود آن نتیز در هم می شكند و اگر آن را خارج سازی، آن جا در جای خود ایستایی پیدا نمی كند و گیتی در میان بازپسین جهان، به همین گونه است!
گفت: راست گفتی و سپس گفت: مرا آگاه ساز! كه آیا پروردگار، پدیده ها را با توانایی خویش برمی دارد یا چیزی هست كه او را حمل می كند؟ علی بن ابیطالب (كرم الله وجهه) فرمود: بلكه او خود بردارنده است، راس الجالوت پرسید: چگونه؟ با این كه تحقیقاً ما در تورات می یابیم: «و آن روز عرش پروردگارت را هشت فرشته بر فراز همة آنها حمل می كنند.»(1)، علی (كرم الله وجهه) فرمود: یهودی! تحقیقاً فرشتگان عرش را برمی دارند و خاك هوا را بر می دارد و خاك بر توانایی نهاده شده و این است كه خداوند متعال می فرماید: «از آن اوست آنچه در آسمان ها و آنچه در زمین و آنچه میان آن دو و آنچه در زیر خاك (پنهان) است.»(2) یهودی گفت: راست گفتی! خدایت تو را بیامرزد!»(3)
این جمله ای از اندیشه ها و فتاوای ابوبكر است كه به آن می توان دست یافت و آن با این كه بسیار كم است، تو را بر میزان علم و دانش او از آشنایی با كتاب و شناخت سنت و فقه شریعت و احكام دین آگاه می سازد و با این حال آیا تندروی و گزافه گویی نیست؛ كه گفته و نوشته شود: «هر كس بهره ای از دانش دارد، می داند دانش ابوبكر چندین برابر بیش از علم علی بوده است.»؟(4)
آیا گزافه گویی و تندروی نیست كه بگویند: زبانزد نوع مردم چنان است كه تحقیقاً مردم داوری ها و برداشت هایی كه از ابوبكر و عمر و عثمان و علی رسیده را جمع كرده و دیده اند: درست ترین آنها و گویاترین آنها بر دانش صاحب آن، دستورهای ابوبكر و سپس عمر است، از این
ص: 165
روی می بینیم آن تعداد از كارهای عمر كه با دستور آشكار پیامبر مخالفت دارد، كمتر از آن علی است، ولی برای ابوبكر، هیچ دستور آشكاری نتوان یافت كه با آن مخالفت نموده باشد؟!
آیا گزاف و تندروی نیست كه گفته شود «نه ابوبكر، نه عمر و نه غیر آن دو، از بزرگ یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، برای پاسخ به هیچ پرسشی، به سراغ علی نمی آمدند! و روش در گفتار چنان است كه البته علی دانش را از ابوبكر فرا گرفته است.»(1)
آیا گزافه و تندروی نیست كه «ابن حجر» بگوید: «به راستی ابوبكر از بزرگ ترین كسانی بود كه اندیشه خود را برای دریافت دستور خدا به كوشش واداشته و بلكه بدون چون و چرا از همه یاران پیامبر داناتر بوده است!»(2)
آیا گزافه و تندروی نیست كه بگویند: «به راستی ابوبكر در میان یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از همه داناتر و هوشمنهدتر و آگهی او به سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بیشتر بوده، چنانچه یاران حضرت در بسیاری موارد به اندیشة او برمی گشتند و بر آنان به واسطه نقل سنت ها از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آشكار می گشت كه همواره آنها را در بر داشت و در زمان نیاز به آن ها كه نزد دیگران نبود كه او به استحضار می رساند و چگونه چنین نباشد با آن كه از آغاز بعثت پیامبر تا هنگامی كه درگذشت، بر همراهی با ایشان مواظبت داشته است!»(3)
آیا گزافه تو تندروی نیست؛ كه به پاك ترین پیامبران (صلی الله علیه و آله و سلم) بسته اند كه گفته است: «خداوند هیچ چیز در سینه من نریخت، مگر این كه آن را در سینة ابابكر ریختم.»(4)
آیا گزافه و تندروی نیست كه از زبان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گزارش كرده اند كه گفته است: «در خواب دیدم كه گویی كاسه ای بزرگ و پر از شیر به من داده اند تا چندان از آن نوشیدم كه لبریز شدم و دیدم كه در رگ هایم میان گوشت و پوست روان گردید و با آشامیدن آن افزونی یافتم، پس آن را به ابوبكر دادم، گفتند: ای رسول خدا! این دانش است كه خداوند تو را بخشود تا چون از آن لبریز شدی و افزونی یافت، آن را به ابوبكر بخشیدی، او (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: البته درست گفتید!»(5)
آیا گزافه و تندروی نیست كه «ابن سعد» از زبان «پسر عمر» آورده كه چون از وی پرسیدند: «در روزگار رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) چه كسی در دین فتوا می داد؟ او گفت: ابوبكر و عمر بوده و به جز آن دو را .
ص: 166
نمی شناسم.»(1)
ای كاش معلوم می شد كه این گروه چه انگیزه ای دارند كه به این گونه لاف زنی های بی حقیقت و میان تهی و بافتن این دروغ ها پرداخته اند تا ساده لوحان از توده مردم را به لغزشگاه ها و تیره روزیها سوق دهند و آنان را از راه درست و حقیقت گرایی باز دارند! آیا این گفتار بر ضد آوای پاك ترین پیامبران (صلی الله علیه و آله و سلم) نخواهد بود كه به فاطمه (علیهاالسلام) فرمود: «آیا خشنود نیستی كه من تو را به همسری كسی درآوردم كه از همة مسلمانان زودتر به اسلام گروید و داناترین آنها می باشد؟!»(2)
نیز فرمود: او (علی) نخستین اصحاب من از نظر اسلام یا پیشقدم ترین امت من از نظر تسلیم و افزون ترینشان از نظر علم و عظیم ترینشان از نظر شكیبایی خواهد بود.»(3)
نیز به فاطمه (علیهاالسلام) فرمود: «تو را به تزویج بهترین از امتم درآوردم كه از نظر علم از همه عالم تر و از نظر شكیبایی از همه با فضیلت تر و از نظر اسلام پیشگام تر از همه آنان بود.»(4)
نیز فرمود: «عالم ترین امت من بعد از من، علی بن ابیطالب (كرم الله وجهه) است.»(5)
نیز فرمود: «علی پیمانه دانش من و وصی من و بابی است كه از آن به سوی خدا راه یافته می شود.»(6)
نیز فرمود: «علی باب علم من و روشنگر برای امتم بر آنچه به من ارسال گردیده، از بعد من
ص: 167
می باشد.» (1)
نیز فرمود: «علی گنج ور دانش من است.»(2)
نیز فرمود: «علی انبان (جامه دان) علم من است.»(3)
نیز فرمود: «داورترین امت من علی (كرم الله وجهه) است.»(4)
نیز فرمود: «حكمت بر ده جزء تقسیم شد و به علی (كرم الله وجهه) نه جزء از آن و به همه مردم یك جز (باقیمانده) عنایت گردید.»(5)
نیز فرمود: «من خانه حكمت و علی باب آن است.»(6)
نیز فرمود: «من خانه علم و علی باب آن است.»(7)
نیز فرمود: «من ترازوی دانش و علی دو كفه ترازو است.»(8)
نیز فرمود: «من ترازوی حكمت و علی زبانه آن است.»(9)
نیز فرمود: «من شهر (علم) و تو باب آن هستی و به مدینه جز از در ان نمی توان ورود یافت!»(10)
نیز فرمود: «من شهر فقه و علی باب آن است.»(11)
شما ای پژوهشگر! از روی انصاف به قضاوت بنشین! آیا با وجود این همه روایات كه علماء .
ص: 168
بزرگ اهل سنت نقل كرده و همه آنها نزد عامه مردم محترم و مورد پذیرش هستند، احدی پیدا می شود كه به موازات علم علی (كرم الله وجهه) عالم باشد؟ یا هم ردیف و نظیر او باشد؟! یا اندكی به عظمت علمی ایشان نزدیك باشد؟!
علاوه بر این، چه به جاست كه در این قضاوت، به كلمات دختر ابوبكر توجه كنی كه «عایشه» گفت: «علی عالم ترین مردم به سنت بود.»(1)
البته درباره علم گسترده «علی» (كرم الله وجهه) روایات زیادی از «عمر» (رضی الله عنه) خلیفه دوم نقل شده كه در كتاب «علی» (كرم الله وجهه) از دیدگاه خلفای سه گانه نقل خواهد شد.
علاوه بر این، اگر آن خواب ها درست باشد كه كاسه را از دست پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گرفت و نوشید، نشانه آن را باید درباره «اب» و یا نظر او را در «كلاله» و «میراث مادر بزرگ پدری و مادری» دانست كه اگر صحت داشت، پس چرا در حل و فصل آن همواره به مشكل فرو رفته بود؟! آیا با همین سرمایه علمی و دینی بوده كه در زمان حیات رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با جرات فتوا می دادند؟ آیا همین سینه بوده كه رسول خدا هر چه را برخوردار می شده، در این سینه می ریخته است؟! و آیا علی (كرم الله وجهه) درس آموز چنین آموزگاران بلند بالا بوده است؟! و آیا آنان كه این قدر در رشد علمی ابوبكر و عمر داد و فریاد می كنند، به گفته خود عمر درباره علی (كرم الله وجهه) توجه نمی كنند؟!، آری؛ كار به جایی رسیده كه اینان عمر را به اوج علم و دانش رسانده اند، در حالی كه خود عمر ده ها مرتبه از خدا خواسته ای كاش! فرا نرسد روزی كه من حلال مشكل باشم، در حالی كه علی نباشد!!!
و چه جای شگفت! كه وقتی علی (كرم الله وجهه) در همه ابعاد با پیامبر مساوی و برادر و برابر بوده، به جز این كه پیامبر نبوده است و زمانی كه علم ابوبكر - و عمر را برخی چنان اوج و عظمت داده اند كه علم علی هیچ گاه به علم آن دو نمی رسید!!، در این صورت لازم می آید كه علم ابوبكر و عمر از علم رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز بیشتر و افزون بوده است، چون پیامبر و علی (علیهماالسلام) در علم مساوی بودند، این است بركات و حسنات گفتار ابن حزم و ابن تیمیه و ابن كثیر و ابن قیم جوزیه و پیروان آنها! چنین گفتاری را باید دشمن داشت، نه آنچه شیعه از روی حق و حقیقت آشكار می سازد!!
ص: 169
نخستین نمونه از مصادیق دانش خلیفه در دیدگاه باقلانی از پیشینیان(1) و در نگاه سیداحمد زینی دحلان از پسینیان(2)، همان اعلان كردن به مردم به مرگ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و گفتگوی با عمربن خطاب براساس این آیه كریمه بوده است كه فرمود: «محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فقط فرستاده خدا است و پیش از او، فرستادگان دیگری نیز بودند. آیا اگر او بمیرد و یا كشته شود، شما به عقب برمی گردید؟!»(3)
چه شگفت است از فراموش كاری این دو نویسنده كه ندانسته اند این رویداد مرگ و میر، از لوازم وجودی هر ممكن الوجود است و این چیزی نبوده كه از پیچیدگی و معمایی برخوردار باشد كه همه كس از دریافت آن عاجز بوده باشد؟، آنان كه با كتاب و سنت آشنا بودند و به ضرورت می دانستند كه مرگ پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را دریافته است، چرا كه مرگ بر شالوده سرشت در همه آدمیان است، چنانچه فرمود: «هیچ كس جز به فرمان خدا نمی میرد، سرنوشتی تعیین شده است.»(4) نیز فرمود: «برای هر قوم و جمعیتی زمان و سرآمد (معینی) است و هنگامی كه سرآمد آنها فرا رسد، نه ساعتی از آن تاخیر می كنند و نه بر آن پیشی می گیرند!»(5)
نیز از گفتار با شخص پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در خصوص موت حضرت و به ملاحظه آن، رفتن به مكه را حجه الوداع نام نهاد، این ها نشانه ضروری و بدیهی بودن مرگ حضرت بود و این كه عمر مرگ را درباره پیامبر نمی پذیرفت، نه از این جهت بوده كه از مرگ ناآگاه بوده، چرا كه قبل از این كه ابوبكر آیه مذكور را برای عمر بخواند «عمروابن زائده» در مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آن را برای وی و یاران پیامبر خواند و به دنباله آن، سخن خداوند متعال را یاد كرد: «تو (پیامبر) می میری و آنها نیز خواهند مرد.»(6) ولی عمر از این گفتار و از بازگو كردن آن روی می گردانید با این كه «عمروبن زائده» از یاران بزرگ پیامبر بود كه رسول خدا سیزده بار در هنگامی كه برای جنگ از مدینه بیرون می شد، او را به عنوان جانشین خود در شهر گماشت.(7)
نپذیرفتن گزارش مرگ پیامبر از ناحیه عمر - و هم ارعاب در دل مردم از بازگو كردن آن - همه
ص: 170
از حیله ورزی دقیق و حساب شده بود كه اندیشه امت را از این باز دارد تا نپرسند، جانشین پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) كیست؟ تا ابوبكر حاضر گردد، زیرا وی در آن هنگام در بیرون مدینه در «سنج» بود.(1) چرا كه ساخت و پاخت ها در نهان انجام می گرفت.
آیا نمی نگری كه بسیاری از مشهوران قوم و این دار و دسته برای سر باز زدن عمر از پذیرش مرگ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، بهانه هایی تراشیدند؟! تا كسی وی را نادان نشمارد، نمونه ها: یكی می نویسد: «این واكنش از شوریدگی مغز و آشفتگی دل عمر بوده كه رویدادهای آشكار را به فراموشی سپرده است.»(2)
دیگر چنین دستاویز درست كرده: «كه با درگذشت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سختی اندوه، اندیشه عمر را ناچیز گردانید تا آن جا كه می گفت: به خدا او نمرده، بلكه به سوی پروردگار ش رفته است!»(3)
نمونة دیگر: «ابن حجر» به نمونه ای از دانش جانشین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) اشاره كرده و آن را دستاویزی برای ترقی و رشد مطلق ابوبكر برشمرده كه وی را داناترین صحابه قلمداد كند، از جمله خبری است كه «بخاری» در «صحیح» خود پیرامون صلح حدیبیه از زبان عمربن خطاب آورده كه گفت: «نزد پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) حاضر شدم و پرسیدم: ای پیامبر خدا! آیا تو پیامبر راستین خدا نیستی؟ پاسخ داد: آری، عمر گفت: مگر نه این است كه ما در راه راستی هستیم و دشمنان ما در راه نادرستی اند؟ پاسخ داد: آری، عمر گفت: پرسیدم: پس چرا ما با همة اطاعت از دین خود، زبونی را بر خویش هموار می كنیم؟ پاسخ داد: به راستی من رسول خدا هستم و از فرمان او سرنمی پیچم و او یاور من است! گفتم: مگر تو به ما نگفتی كه ما به خانة خدا خواهیم رفت و در پیرامون آن طواف خواهیم كرد؟ پاسخ داد: آری، ولی آیا گفته بودم: كه همین امسال خواهیم رفت؟ گفتم: نه، گفت: پس به راستی كه تو در آینده به سوی آن رهسپار شده و اطراف آن خواهی طواف كرد. گفت: پس از آن نزد ابوبكر رفتم و گفتم: ابوبكر!.... و دقیقاً عین عبارات فوق از پرسش و پاسخ، انجام گرفت به طوری كه یك كلمه از پاسخ ها كم یا زیادتر از پاسخ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نبود، بلكه عین آن بود (و اطراف حدیث عین عبارت را یگانه مكتوب داشته) تا بتواند بهره گیری كند!»(4)
ص: 171
آیا این گزارش بالا به جز اثبات این مطلب چیزی اضافی دارد؟ كه تنها می خواهد برساند: ابوبكر به پیامبری رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ایمان آورده و گرویده است و بدیهی است هر كس گرایش یابد، قهراً می یابد كه او به فرمان خداست و سرپیچی نمی كند و خداوند نیز یاور اوست و البته نوید هر رویدادی را در هر موقعی داده، قطعاً تحقق پذیر خواهد بود و در آن هیچ تردیدی نیست، این برترین مرزی است كه برای منش ابوبكر، از گزارش فوق می توان دریافت كرد، ولی باید دانست كه چنین آثار ایمان و گرایش تنها به ابوبكر اختصاص ندارد، بلكه هر كس به پیامبر گرایش یافت، چنین اعتقادی را خواهد داشت و همه مسلمانان در این باره همتا و همردیف اویند، آن وقت جای این سؤال است كه چگونه این نشانه ای می باشد بر این كه ابوبكر بی چون و چرا از همه یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) داناتر بوده است؟! اگر عمر نیز همان پرسش را از دیگر یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) جستجو می كرد باز همان پاسخ ها را می شنید.
علاوه بر این، در تشخیص برتری فردی بر دیگری، باید مقایسه به حداقل از دو گفتار باشد، آیا عمر از غیر از ابوبكر چنین كاوشی را به عمل آورده بود تا پس از آن، مقیس و مقیس علیه تحقق یابد و دو كفه ترازوی قیاس صورت پذیرد تا بعد از آن فهمیده شود، سخن ابوبكر برتر از دیگران است و نتیجه بگیرد كه پس او داناتر است؟!!
اضافه بر این، آیا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در این مذاكره و پرسش و پاسخ می خواسته، در پاسخ عمر چیزی از دانستنی های دشوار و پیچیده اش را اظهار دارد كه چون پس از مقایسه پاسخ ابوبكر با او یكسان درآمد، ابوبكر بی چون و چرا داناترین همه یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شمرده شود؟
و از همه این ها گذشته، «ابن حجر» كه تصمیم دارد، ابوبكر را داناترین یاران قلمداد كند، بالاخره ناچار است پاسخ ابوبكر را دقیقاً از بیانات كپی كند تا عینیت علم ابوبكر را با علم پیامبر به اثبات رساند و بدیهی است كه این گفته ها همه ساختگی است. ولی ابن حجر همه این ها را می داند و در عین حال می نویسد: «ابوبكر از بزرگ ترین كسانی است كه اندیشة خود را برای دریافت فرمان خدا به كوشش واداشتند، بلكه در میان یاران پیامبر بی چون و چرا از همه داناتر است و نشانه های آشكاری، این برداشت را گواهی می كند و یكی از آنها گزارش بخاری و غی اوست كه «عمر ادر «صلح حدیبیه» از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) انگیزه این صلح را پرسید و گفت: چرا ما با همه اطاعت از دین خود، زبونی را بر خویش هموار سازیم؟ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پاسخی به وی داد؛ كه پس از آن وقتی نزد ابوبكر رفت و همه آنچه را از وی پرسیده بود از او نیز پرسید، او نیز پاسخی درست همانند آن را
ص: 172
داد، بدون این كه از پاسخ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آگاهی یافته باشد.(1)
گفتنی است «ابن جر» با گفتار نیم بند و سربسته و مزورانه خود، افراد ساده لوح را گمراه می سازد، ولی دیدگاه كاوشگران در نهایت، شماره كارهایش را در دست دارد! و اجازه خلط حقیقت با تزویر را به او نمی دهد!
نمونه ای دیگر از علم و دانش ساختگی «ابن حجر» بر ابوبكر این است كه روایتی كه فاقد هر گونه سند معتبر می باشد را از عایشه نقل كرده كه او گفت: «هنگامی كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رحلت فرمود، منافقان سر برداشتند و تازیان از آیین روی برتافتند و انصار به پشت سر باز گشتند، عایشه گفت: اگر آنچه بر سر پدرم ریخت، بر كوه های استوار فرود می آمد، به سستی می گرایید، ولی بر سر هیچ سخن با یكدیگر ناسازگاری ننمودند، مگر این كه پدرم در جدا نمودن و آماده ساختن آن پیش قدم بود، گفتند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را كجا به خاك بسپاریم؟ در این زمینه نزد هیچ كس دانشی نبود تا ابوبكر گفت: از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم، می فرمود: هیچ پیامبری جان نمی سپارد، مگر این كه زیر همان جایگاهی كه در آن جان سپرد، به خاك سپرده می شود و باز درباره آنچه از ایشان به جای مانده بود، هر كس رایی جداگانه داشت و در این زمینه نیز دانشی نزد هیچ كس نبود تا ابوبكر گفت: از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم، می گفت: البته ما گروه پیامبران میراثی برای بستگان خود نمی گذاریم و آنچه از ما باقی می ماند، به هزینه های نیكوكارانه خواهد رسید!»(2)
سپس «ابن حجر» می نویسد: «برخی گفتند: این نخستین ناسازگاری بود كه میان یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در گرفت تا برخی از آنها گفتند: او را در مكه زادگاهش به خاك بسپارید و بعضی از آنها گفتند: او را در مسجد وی دفن كنید . بعضی گفتند: در بیت المقدس آرامگاه پیامبران دفن نمایید تا ابوبكر ایشان را از آنچه می دانست آگاهی داد و «ابن زنجویه» گفت: این آیین نامه ای است كه از میان همة كسانی كه با پیامبر به مدینه كوچ كردند یا در آن شهر وی را یاری كردند، تنها ابوبكر صدیق آن را گزارش كرده و دیگران از اندیشه خود به سخن او بازگشتند!»(3)
بیان فوق از چند لحاظ قابل اشكال است: یكی این كه: گزارش فوق منسوب به عایشه، خبری
ص: 173
فاقد هرگونه سند و اعتبار است.
دیگر این كه: با اغماض از اعتبار سندیت آن، نهایت نكته ای كه از آن خبر استفاده می شود، این است كه ابوبكر دو حدیث از ناحیه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آورده است؛ آن هم با اهمال و مبهم گویی و اغماض از اشكالاتی كه در آن ها هست كه چشم بسته تیری به تاریكی زده و خواسته خود را به تاخت و تاز بیندازد و با این دستاویز ابوبكر را داناترین اصحاب تلقی كند، آن هم از كسانی كه در آنجا نبوده یا آن دو حدیث را می دانسته، ولی در آن هنگام در یاد نداشته اند - ولی با گذشت از همه اینها، چه باید گفت: درباره كسانی كه هزاران از احادیث را فراهم آورده و گزارش می كنند كه ابوبكر بیشتر آنها یا هیچ یكم از آنها را گزارش نكرده است؛ و با این حال، هیچ كس از آنها را نیز، از همه یاران پیامبر داناتر یا دست كم از ابوبكر آگاه تر، قلمداد نكرده اند؟!
مگر ایشان همان كسی نیست كه درباره «اب» و «كلاله» و «بهره دنیوی مادر بزرگ و پدری و مادری از میراث نواده» و غیر آن اندیشه های ناسنجیده داشته است؟!، مگر ایشان آن كسی نیست كه سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را از افرادی همانند مغیره بن شعبه و محمدبن مسلمه و عبدالرحمن بن سهیل و دیگر مردمان ناچیز فرا می گرفت؟!
«ابن حجر» گویا (العیاذ بالله) همانند خداوند سخنش در ابتدا و انتها منتهای كلام است و همه مردم را همانند خود انگاشته و پندارد كه آنان نیز زاده سنگ(1) هستند كه تنها می شنوند ولی چیزی را با خرد خویش نمی سنجند، آیا این مرد نمی گوید: روزی كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بانگ برداشت و سخن زیر را بر زبان راند، یاران او ااز آواز وی چه دریافتند؟! «در میان آرامگاه و منبر من گلزاری از گلزارهای بهشت است!»(2)
نیز «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمواد: «در میان خانه و منبر من باغی از باغ های بهشت است.»(3)
ص: 174
نیز فرمود: «در میان خانه تا منبر من گلزاری از گلزارهای بهشت است.»(1)
نیز فرمود: «از میان منبر تا خانه عایشه گلزاری از گلزارهای بهشت است.»(2)
نیز فرمود: «هر كس شادمان می شود كه در باغی از باغ های بهشت نماز بگزارد، در میان منبر و آرامگاه من نماز بگزارد!»(3)
«ابن ابی الحدید» می نویسد: «من می گویم: چگونه در جای به خاك سپردن پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) اختلاف داشتند، در حالی كه به آنان فرموده بود: مرا بر بسترم، در همین جای خانه ام، كنار آرامگاهم بگذارید و این بر لب قبر من است. و این تصریح در خانه خود، یعنی خانه عایشه است.»(4) و این حدیث را نیز ابن سعد، ابن منیع، حاكم، بیهقی، طبرانی در اواسط نیز نقل كرده اند.(5)
*****
(1) قال (صلی الله علیه و آله و سلم): «ما بین حجراتی الی منبری روضه من ریاض الجنه» تاریخ بغداد، خطیب بغدادی: 360/3، كنزالعمال، متقی هندی: 254/6، شرح نووی بر صحیح مسلم در حاشیه ارشاد: 103/6.
(2) قال (صلی الله علیه و آله و سلم): «ما بین المنبر و بیت عایشه روضه من ریاض الجنه» ارشاد الساری، سطلانی نووی: 413/4، وفاء الوفاء، سمهودی: 303/1.
(3) قال (صلی الله علیه و آله و سلم): «من سره ان یصلی فی روضه من ریاض الجنه، فلیصل بین قبری و منبری» كنزالعمال، متقی هندی: 254/6.
(4) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، 193/3.
(5) الخصایص الكبری، حافظ سیوطی: 276/2.
ص: 175
اما گام نهادن خلیفه در سنت و علم و اطلاع از آن با آشنایی از احادیث نبوی روشن می گردد. احمد، امام حنبلیان از زبان ابوبكر هشتاد حدیث را نقل می كند: كه مكررات آن افزون بر بیست عدد می باشد كه الباقی آن شصت حدیث می باشد. با این كه احمد این نگارش خویش را از میان بیش از پنجاه هزار و هفتصد حدیث گلچین كرده و خود هزار هزار حدیث را حفظ داشته است.(1)
«ابن كثیر» «پس از تلاش های سخت، حدیث های ابوبكر را در هفتاد و دو شماره فراهم كرده و گردآوردة خود را «مسند الصدیق» نامیده است.»(2)
و «جلال الدین سیوطی» «با آن همه دانش و احاطه كه در حدیث داشتنه و پس از اندیشه فراوان، شمارة این دسته احادیث را به یك صد و چهار عدد رسانیده و همه را آورده است!»(1)
و نیز گویند: «كه ابوبكر یك صد و چهل و دو حدیث گزارش كرده كه بخاری و مسلم در بازگوگری شش عدد از آنها متفقند و بخار ی در نقل یازده حدیث و مسلم تنها به نقل یك حدیث اختصاص یافتند.»(2)
البته اهل پژوهش تنها به نقل نباید اكتفا كنند، بلكه باید در زمینه احادیث بر مبنای تفحص، به چون و چرا و كاهش نشینند. چرا كه جملاتی از آنها چه بسا حدیث نیست، بلكه سخنی از خود ابابكر صدیق است، نظمیر این گفتار او بر دختر زاده پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) (امام حسن (علیه السلام): «پدرم فدای این باد! كه شبیه به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) می ماند و مانهند علی (كرم الله وجهه) نیست» و یا این گفتار وی: «پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در كار جنگ به مشورت می پرداخت» و این گفتار: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به ابوجهل شتری ارمغان داد.»
و برخی از آنها جعلی و ساختگی است یا با كتاب و سنت خدا ناسازگار است یا خرد و منطق و طبیعت، دروغ بودن آن را درمی یابد، همانند این سخنان وی كه بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بسته اند.
(3) «اگر من در شما مبعوث نمی شدم، به طور قطع عمر مبعوث می شد!»
(4) «خورشید بر مردی بهتر از عمر نتابید!»
ص: 176
(3) «اگر زندگان بر میت بگیرند، آب جوشان دوزخ بر وی ریخته می شود!»
(2) «داغی دوزخ بر پیروان من از گرمای گرمابه بیش نیست.»
اما سند نخستین حدیث از «ابن عدی» و وسایط گزارش آن از قرار زیرند:
(1) «زكریا بن یحیای وكار»: یكی از بزرگ ترین دروغ پردازان كه حدیث می ساخته با این كه فقیهی مدرس بوده است.(1)
(2) «بشربن بكره»: كه به گفته ازدی: دانسته نیست كیست و گزارش وی را نكوهیده می شمارند.(2)
(2) «ابوبكر بن عبدالله بن ابی مریم غسانی»: احمد گفته است: وی ضعیفی است كه عیسی بن مریم به سخن او خشنود نبود و ابی داود از احمد نقل كرده كه: او حیثیتی ندارد و ابوحاتم گفت: از ابن معین درباره وی پر سیدم: وی را نكوهید. ابوزرعه گفته است: نكوهیده است و حدیثش ناپسند است. ابوحاتم گفته است: او نكوهیده است و در وسایط سند او دزدانی هستند كه كالای وی را گرفتند تا دچار آشفتگی گردید. جوزقانی گفته: نكوهیده است. ابوسعد گفته: حدیث های فراوام دارد، ولی نكوهیده است. دارقطنی گفته: حدیث او از بی اعتباری متروك شده است.(3)
سند دوم از ابن عدی و وسایط آن است: 1- «مصعب بن سعید»، ابوخیثمه مصیصی: ابن عدی گفته است: وی گزارش ها را دگرگون می كرد و از زبان مردانی كه سخن آنان را قابل اعتماد می توان شمرد، حدیث هایی ناپسند بازگو می داشت و نیز گفته: نشانه های ناتوانی و نااستواری در گزارش های او آشكار است. و ابن حبان گفته است: وی كاستی اسناد حدیث را پنهان می داشته و آنها را دگرگون می كرده. صالح جزره گفته است: پیرمرد نابینایی بود كه نمی دانسته چه بگوید و ذهبی حدیث هایی از زبان او آورده و آنگاه گفته است: این ها را جز گرفتاری های ناپسند و بلایا برای خود نمی توانیم شمرد.(3)
(4) «عبدالله بن واقد»: ابن عدی و جوزقانی و نسایی گفته اند: وی از كسانی است كه متروك الحدیث شناخته شده و دیگران نیز گفته اند: او را ارج نباید نهاد و ازدی گفته است: وی
ص: 177
حدیث هایی نكوهیده دارد و احمد گفته است: به گمانم وی كاستی حدیث ها را پنهان می داشته و آنها را دگرگون می نموده است و ابوزرعه گفته است: گزارش وی ناپسند است و چیزی از زبان وی نشاید بازگو كرد و بخاری گفته است: حدیث وی نكوهیده است، بدین خاطر او را ترك كرده اند و ابن حبان گفته است: در گزارش های او سخنان ناپسند راه یافته و از این رو روا نیست آن را پشتوانه بگیریم و صالح جزره گفته است: نكوهیده و اندك خرد است و ابواحمد حاكم گفته است: گزارش وی استوار نیست.(1)
(3) «شرح بن عاهان»: ابن عدی و ابن حبان گفته اند: سخن وی را نشاید پشتوانه گرفت و دیگران گفته اند: از زبان عقبه حدیث هایی نكوهیده باز گفته و او و عقبه را سزاوار پیروی نباید دانست، دیگران گفته اند: گزارش هایی را كه تنها او آورده باید رها كرد.(2)
«ابن جوزی» نیز در «الموضاعات» حدیث یاد شده را با همین دو سند آورده و گفته است: این حدیث درست نیست؛ كه از پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بدانیم، زیرا اولین واسطه سند زكریابن یحیی است كه از دروغ پردازان بوده و به گفته ابن عدی، از نزد خود حدیث می ساخته است و در سند دوم نیز عبدالله بن واقد است؛ كه احمد و یحیی گفته اند: سخن وی ارزش ندارد و نسایی گوید: وی متروك الحدیث شناخته شده و ابن حبان گفته است: بر شیرازة دفترهایش داغ ننگ چسبانیدم، بنابراین استدلال به گفتارش باطل است.
سند سوم: از ابوالعباس زوزنی در كتاب «شجره العقل» به این عبارت است: «ای عمر! اگر من برانگیخته نمی شدم، به طور قطع تو برانگیخته می شدی!» و در وسایط این سند چنین افرادی هستند:
(1) «عببدالله بن واقد»: كه كاوش درباره ایشان در بررسی سند دوم گذشت.
(2) «راشدبن سعد بن حمصی»: حاكم یادآوری كرده كه دار قطنی او را نكوهیده شمرده و به همین گونه ابن حزم نیز او را نكوهیده شناخته و به گفتة بخاری وی در نبرد صفین از همراهان معاویه بوده است (3) پس به تصریح گفته پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم) وی از گروه بیدادگران بوده و به گفتة صغانی حدیث وی ساختگی است.(4)
ص: 178
سند چهارم: از دیلمی است كه از «ابوهریره» چنین نقل كرده: «اگر من در میان شما برانگیخته نمی شدم، البته عمر برانگیخته می شد، خداوند عمر را با دو فرشته تایید كرده كه او را موفق گردانند و در راه راست وی را استوار دارند، پس هرگاه بلغزد، او را از خطا مصروف دارند تا وی را به راه راست آرند.»
یكی از وسایط این سند «ابوصالح اسحاق بن نجیح ملطی ازدی» است كه به گفته احمد: از دروغ پردازترین مردم است و ابن معین گفته است: او دروغ پرداز و دشمن خدا و مردی بدكنش و پلید است، گروهی بودند كه در بغداد حدیث باقی می كردند و اسحاق ملطی ازدی از آنان است، ابن ابی مریم نیز درباره او گفته استع: وی از كسانی است كه در دروغ پردازی و حدیث سازی آوازه ای بلند دارند، علی بن مدینی گفته است: ارجی به او نباید نهاد و او را نكوهیده است و گزارش های شگفت انگیز بازگو كرده است و عمربن علی گفته است: دروغ پرداز بوداه و حدیث سازی می كرده است و جوزقانی گفته است: نه كسی است كه به گزارش او پشت گرمی توان داشت و نه در نگهداری گزارش ها درستكاری را پیشه گردانیده و نیز گفته است: او دروغ پرداز و حدیث ساز است و نسایی گفته است: دروغ پرداز و از كسانی است كه به دروغ گویی شناخته شده و ابن جوزی گفته است: همه همداستانند كه او حدیث باقی می كرده است.(1)
در اینجا شگفت از سیوطی است! كه این حدیث را از گزارش های ساختگی شمرده است،(2) ولی باز خود ایشان در تاریخ الخلفاء آن را جزء احادیث ابابكر شمرده و سند آن را ذكر نكرده تا شاید تعداد احادیث گرچه به مانند دروغ و یا شبیه و مانند آن، زیاد جلوه كند!!
دومین حدیث: كه آن را حاكم با وسایط آورده - از زبان عبدالله بن داود واسطی خرمافروش و او از عبدالرحمن برادرزاده محمد بن منكدر و او از جابر - كه گفت: «یك روز عمربن خطاب به ابوبكر صدیق گفت: ای بهترین مردم پس از رسول خدا!! ابوبكر گفت: اگر تو چنین گفتی، من از
ص: 179
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم، می گفت: آفتاب بر هیچ كس بهتر از عمر نتابید!»(1)
«ذهبی» در تلخیص مستدرك دنباله این گزارش را گرفته و گفته: «می گویم: این عبدالله راوی حدیث را، نكوهیده می شمارند و در پیرامون عبدالرحمن نیز سخن ها گفته اند و این حدیث به بافته ها می ماند و می نویسد: این خبر را عبدالله بن داود خرمافروش گزارش كرده و او از كسانی است كه با كیش بد و ناشایست نابود شده و عبدالرحمن برادر زاده محمد منكدر نیز شناخته نیست و از حدیث وی پیروی نباید كرد.»(2)
«عبدالله بن داود خرمافروش»، :كسی است كه به گفته بخاری در او عیب و ایراد هست و ابوحاتم گفته است: در كار خود استوار و نیرومند نیست و گزارش های او نكوهیده است و حاكم ابواحمد گفته است: در نزد حدیث خوانان به استواری شناخته نشده، نسایی گفته است: نكوهیده است و ابن حبان گفته است: گزارش های بسیار ناپسندیده ای دارد و گزارش های نكوهیده را از زبان كسانی كه آوازه ای دارند بازگو می كند و جایز نیست كه حدیث وی را پشتوانه گیریم و دارقطنی نیز او را نكوهیده شمرده است.»(3)
اما عبدالرحمن: «یحیی بن معین گفت: من كسی را به نام عبدالرحمن نمی شناسم و هنگامی كه ابراهیم بن جنید این حدیث را بر وی خواند، یحیی گفت: عبدالرحمن را نمی شناسم و حدیث را ناشناخته و نكوهیده شمرد، (4) وضعیت با چنین كیفیت بود تا در سدة هشتم علامه حریفیش بیامدن و در كتاب خود داستانی ساختگی را در برتری علی (كرم الله وجهه) و ابوبكر و فضیلت ابوبكر را از زبان علی (كرم الله وجهه) برشمرد، بدین صورت: ابوهریره گفت: «ابوبكر صدیق و علی بن ابیطالب (كرم الله وجهه) روزی به قصد خانه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شدند؛ علی (كرم الله وجهه) به ابی بكر گفت: تو مقدم شو! و نخستین كسی باش كه در را می كوبد: و در این باره نیز پافشاری كرد، ولی ابوبكر گفت: علی! تو پیش بیفت، علی (كرم الله وجهه) فرمود: من چنان نیست كه مقدم شوم بر مردی كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم در حق او می فرمود: خورشید نتابید و غروب نكرد بعد از من، بر مردی كه از ابی بكر صدیق با فضیلت تر باشد!!، آنگاه ابوبكر گفت: من چنان نیستم كه مقدم شوم بر مردی كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در حق او فرمود: بهترین زنان (فاطمه) را به بهترین مردان دادم! تا پایان داستان كه در آن، شش برتری و برجستگی برای ابوبكر به زبان علی (كرم الله وجهه) و به همین گونه از زبان ابوبكر برای علی (كرم الله وجهه) .
ص: 180
برشمرده كه هیچ فرازی از آن را سیوطی در حدیث های ابوبكر نیاورده با آن كه ایشان همواره در صدمد زیاد جلوه دادن احادیث ابوبكر بوده است.»(1)
بررسی حدیث سوم: كه ناپسند بودن آن نیز آشكار است و همانند حدیثی است كه از زبان عمر آوردیم. از گفتار آن: «مرده را برای گریستن زنده بر وی، شكنجه می دهند.» در حالی كه عایشه آن را انكار ورزید و تازه آن با قرآن كریم ناسازگار است،(2) چنانچه می فرماید: «هیچ كس بار كس دیگری را به دوش نمی كشد!»(3)
علاوه بر این، چنین عذابی با دادگری و عدالت خداوند سازگار نیست، اضافه بر این كه اگر پنداشتند گریه بی روا است، باز شكنجه كردن كسی به خاطر گناهی كه دیگری مرتكب شده، دور از آیین دادگری خداوندی است و خردهای راستین آن را نمی پذیرد و هر دانایی گوینده این سخن را در خور سرزنش می شمارد: «او پاك و برتر است از آنچه آنها می گویند، بسیار برتر و منزه تر!»(4)
بی اعتباری سند حدیث چهارم: «داغی دوزخ بر امت من همچون گرمابه خواهد بود.»(5)
این گفتار نیز بیش از هر چیز، به دروغ های بدخردان یا كسانی می ماند كه بخواهند كار خدای سبحان را - كه چنان سترگ است - خرد نمایند یا ساده لوحان توده را بفریبند تا خود را در دامن گناهان پرتاب كنند، به پندار این كه سوزش سرسخت دوزخ - كه خدای سخت گیر و دادخواه ستمدیدگان، برای همة بزه كاران برافروخته - به مسلمانان آسیبی نمی رساند، در حالی كه چنین نیست. چرا كه درباره سوزش دوزخ چنین فرمود: «آتش برافروخته الهی است، آتشی كه از دلم ها سر می زند.»(6)
«از آتشی بترسید كه هیزم آن (بدن های) مردم (گنهكار) و سنگ ها (بت ها) است.»(7) «در آن روز
ص: 181
كه آن را در آتش جهنم، گرم و سوزان كرداه و با آن صورت ها و پهلوها و پشت هایشان را داغ می كنند.»(1)
«و در آن هنگام كه دوزخ شعله ور گردد.» (2) «و جهنم برای هر بیننده ای آشكار می گردد.»(3) «شراره هایی از خود پرتاب می كند، مانند یك كاخ! گویی (در سرعت و كثرت) همچون شتران زرد رنگی هستند (كه به هر سو پراكنده می شدند)»(4) «شعله های سوزان آتش است، دست و پا و پوست سر را می كند و می برد.»(5) «در آن روز كه در آتش دوزخ به صورتشاتن كشیده می شوند (و به آنها گفته می شود) بچشید آتش دوزخ را.»(6) «و تو چه می دانی سقر چیست؟ (آتش است كه) نه چیزی را باقی می گذارد و نه چیزی را رها می سازد، پوست تن را به كلی دگرگون می كند، نوزده نفر (از فرشتگان عذاب) بر آن گمارده شده اند.»(7) «مسلماً درخت زقوم غذای گنهكاران است، همانند فلزهای گداخته در شكم ها می جوشد، جوششی همانند آب سوزان»(8) (به آنان) بگو: آتش دوزخ از این هم گرم تر است! اگر می دانستید.»(9) و در آنجا كه خورندگان دارایی های پدر مردگان را بیم می دهد: می فرماید: «آنان تنها آتش می خورند و به زودی در شعله های آتش (دوزخ) می سوزند.»(10) و مثل بسیاری از امثال این سخنان جای دو دلی باقی نمی گذارد كه همه گروه ها در برابر آن یكسانند و خطاب این آیات به امت مرحومه ای است و خواستار است پرورش آنان را از نیكویی بیشتری برخوردار سازد، زیرا این فرازها مردان شایسته را به گریه می اندازد و دل پرهیزگاران را به دردت می آورد و سرشك از دیده دوستان خدا روان می دارد و سرور آزادگان علی بن ابیطالب را به روزی می نشاند كه در دل شب سیاه همچون مار گزیده به خویش بپیچد و موی چهره خویش به دست گیرد، اندوهناك بگرید و بگوید: پروردگارا! پروردگارا! و پس از آن كه زاری كند رو به گیتی آرد: كه آیا فریفته من شده ای؟! آیا آرزویت را نزد من می جویی؟ دور است! دور است! .
ص: 182
دیگری را بفریت كه من سه بار از تو بریده ام، زندگی تو كوتاه است و امجمنت ناچیز و آبرویت اندك، آه آه از كمی توشه و دوری سفر و سهمناكی راه؟!!(1)
چه همانندی هست میان این شراره های سرگردان كننده كه از حقیقت گرمی برخوردار است. چرا كه آتش منسوب به خدا «نارالله» چون بدون هیچ گونه وسایطی موجود شده و فقط از سوی خداست. از حقیقت و شدتی برخوردار است كه با مجموعه آتش های دنیوی قابل قیاس نیست. چون آتش های مادی دنیوی كه به وسیله علل و اسباب است، فاقد حقیقت گرمی و سوزش است. بنابراین، جای چه مقایسه و سنجش بین آن و بین حرارت گرمابه می باشد؟ كه گرمای آن بهداشتی و جهت زوال چرك ها برخاسته و بدن به عرق می نشیند و رنج های آن از میان می رود و پیكر آدمی به آسودگی و آرامش و نظافت دست می یابد؟!
علاوه بر این، قبل از تحقیق در مورد حدیث مذكور از سوی ابوبكر از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، باید گفت: انتساب این حدیث به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از ناحیه خلیفه، به خاطر تناقض بین آن و آیات قرآن، خود تهمتی به پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم) شمرده می شود كه گویا حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) روایاتی را از ناحیه خود نقل كرده كه با آیات قرآن سازگار نیست و یا نسبت جهالت و یا فراموش كاری به حضرت تلقی می شود كه هر كدام شود، تهمتی جبران ناپذیر خواهد بود!
بر فرض این كه ابوبكر خلیفه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) باشد، می طلبد كه به قرآن و مجموعه سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آشنا باشد. اطلاع ایشان از قرآن كه بحث آن گذشت و اما اطلاع ایشان از سنت كه پس از تحقیق به اینجا خاتمه یافت كه آگاهی خلیفه از سنت پیامكبر (صلی الله علیه و آله و سلم) تنها به 104 یا 142 حدیث منتهی شد كه با اغماض از صحیح یا ناصحیح بودن آنها از زبان خلیفه بازگو كردند، خواه آن احادیث در تفسیر قرآن یا درباره دستورهای آیین و سودرسانی های به مردم و احكام و غیر آن بوده باشد. در این حال اگر مجموعه اطلاعات و اخبار وابسته به ابابكر را در برابر گزارش هایی از سنت پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم) قرار دهیم، آنگاه خواهین دید كه گویا قطره ای در مقابل دریاهای بی كران است كه به وسیله آن، نه پایه ای از اسلام را می توان استوار ساخت و نه هیچ كدام از بنیادهای آیین ما را تقویت می سازد و نه تشنه دانش را سیراب خواهد كرد و نه گره ای از كاری دشوار را بدان توان
ص: 183
گشود. اكنون جای آن هست كه راویان احادیث سنت كه از میان همینان احادیث ابوبكر را چه بسا نقل كرده اند، چه اندازه و چه تعداد فراوان، حتی هزاران حدیث از احادیث پیرامون سنت نبوی را گزارش می دهند؟!
(1) تقی پسر مخلد در مسند خود از طریق ابوهریزه تنها پنج هزار و سیصد و اندی حدیث آورده است،(1) با این كه ابوهریزه بیش از سه سال همراه با پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نبود.
(2) احمدبن فرات كه یك میلیون و پانصد هزار حدیث نگاشت و از آن میان سیصد هزار كه در تفسیر قرآن و دستورهای آیین و سود رسانی ها بود را، گلچین كرد.(2)
(3) ابوحفص حرمه بن یحیی مصری صاحب شافعی است كه تنها از طریق ابن وهب یك صد هزار حدیث گزارش كرده است.(3)
(4) ابوبكر باغندی كه درباره سیصد هزار پرسش در زمینة حدیث های رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) پاسخ می داده است.(4)
(5) حافظ روح بن عبادة قیسی كه بیش از صد هزار حدیث داشته است.(5)
(6) حافظ مسلم صاحب صحیح كه نزد وی نشان سیصد هزار حدیث شنیده شده را توان گرفت.(6)
(7) حافظ ابومحمد عبدان اهوازی كه صد هزار حدیث از بر داشته است.(7)
(8) حافظ ابوبكر ابن انباری كه سیصد هزار بیت از سروده های تازیان كه در خور گواه آوردن برای شیوه و گفتار قرآن است با یك صد و بیست تفسیر با اسناد آن را از بر داشته است.(8)
(9) حافظ ابوزرعه كه صد هزار و به گفتة برخی: هفتصد هزار حدیث را همانند حافظان سورة اخلاص، از بر می دانسته است.(9)
(10) حافظ ابن عقده كه درباره سیصد هزار حدیث از احادیث هاشمیان و خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، به .
ص: 184
پاسخ می پرداخته و دار قطنی آنها را از زبان وی باز گفته است.(1)
(2) حافظ ابوالعباس احمد پسر منصور شیرازی كه از طبرانی فقط سیصد هزار حدیث نگاشته است.(3)
(12) حافظ ابوداود سجستانی، پانصد هزار حدیث از احادیث پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را مكتوب نموده است.(4)
(13) عبدالله پسر پیشوای حنبلیان احمد، صد هزار و اندی حدیث از احادیث از پدرش شنیده است.(5)
(14) ثعلب بغدادی از قواریری یك صد هزار حدیث شنیده است.(6)
(15) ابوداود طیالسی یك صد هزار حدیث از بر دیكته (املاء) كرده است.(7)
(16) ابوبكر جهابی چهار صد هزار حدیث با سند و متن آن ها را از بر داشته و درباره ششصد هزار حدیث به گفتگو می نشسته و نزدیك به همین اندازه نیز گزارش هایی از گفتار و كردار شاگردان و از احادیثی كه سند وسایط آنها افتادگی دارد را از بر داشته است.(8)
(17) پیشوای حنبلیان احمد، نزد وی بیش از هفتصد و پنجاه هزار حدیث سراغ توان كرد.(9)
(18) حافظ ابوعبدالله ختلی پنجاه هزار حدیث را از بر گزارش می كرده است.(10)
(19) یحیی بن یمان عجلی از طریق سفیان، چهار هزار حدیث تنها در تفسیر قرآن از بر داشته است.(11)
(20) حافظ ابن ابی عاصم پس از نابود شدن نگاشته هایش، پنجاه هزار حدیث از بر گزارش می كرده است.(11) .
ص: 185
(21) حافظ ابوقلابه عبدالملك شصت هزار حدیث از بر گزارش كرده است.(1)
(22) ابوالعباس سراج هفتاد هزار مسئله برای مالك نگاشته است.(2)
(23) حافظ بن راهویه هفتاد هزار حدیث از بر دیكته می كرده است.(3)
(24) حافظ اسحاق حنظلی هفتاد هزار حدیث از بر داشته است.(4)
(25) اسحاق بن بهلول تنوخی پنجاه هزار حدیث از بر بازگو می كرده است.(5)
(26) محمد پسر عیسی طباع، نزدیك به چهل هزار حدیث از بر داشته است.(6)
(27) حافظ ابن شاهین پس از نابود شدن نگاشته هایش، بیست یا سی هزار حدیث از بر می نوشته است.(7)
(28) حافظ یزید بن هارون بیست و چهار هزار حدیث با سندهای آن از بر داشته است.(8)
اكنون با تامل بیندیشید، اسلامی كه زمینة دانشش به این پهناوری و برنامه ها و آیین هایش به این فراوانی و دانستنی ها و هنرهایش به این سرشاری است و پیامبری كه این ها، گفته ها و سیره و سنت شریفة او است و بزرگانی كه نگهبانان دانش و كیش اویند و پایگاهشان در این مرز است، پس آیا برز جانشین آن پاك ترین پیامبران واجب نیست؛ كه به جامه های دانش هایی آراسته باشد كه قرآن كریم و سنت پیامبر را باز می نمایند؟ و آیا واجب نیست كه گران بار دانستنی ها و نشانی هایی را بر دوش كشد؛ كه پایگاه جانشینی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیازمند آن است؟ آیا ممكن است حمل و انتقال این همه احادیث و علوم را فقط به وسیله یكصد و چهار حدیث بسنداه كرد؟ آیا با این اندازه ناچیز، كسانی را كه از همه سوی باید بمرخورداری یابند، می توان بی نیاز كرد؟ و آیا آن انبوه دانش های اسلامی را می تواند كسی به مردم ارائه دهد كه كار و روزگار و نشان و نمایانش این است؟ و سرگذشت و برنامه و نقل احادیثش آن است؟! .
ص: 186
توده مردم نیازهای فراوان دارند كه مهم ترین آنها فرهنگ اصیل اسلام است كه می طلبد اسلام عزیز و سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به آنان تعلیم گردد. آیا نیاز فراوان انبوه مردم را كه خداوند با سنت حسنه و شریفة پیامبر و قرآن كریم برطرف كرده و پاسخ همه احتیاجات مردم را در همه جوانب داده است، می شود تنها با یك صد و چهار حدیث پاسخ داد؟! مردم در چه خلا علمی به سر برده و می برند و همه در سایه جهل و نادانی زندگی را سپری می كنند و در برخی مواقع بارقه ها و جرقه های بیداری به خود خلیفه دست می دهد كه جایگاهی را اشغال كرده كه از آن خود نیست؛ به ویژه در مواقعی كه پیشامدهای گوناگون كار را بر او دشوار می سازد كه زندگی را برای او كلافه ای سر به گم می گرداند و بدین خاطر می خواهد گریبان خود را از چنگ آنها برهاند؛ به ناچار می گوید: «من دوست داشتم كه این جایگاه را كسی غیر من به عهدئه گیرد و شما اگر با من بخواهید، همانند نسبت پیامبرتان (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتار كنید، من تاب آن را ندارم. او از دسترس اهریمن بس دور بود و وحی از آسمان بر وی فرود می آمد.»(1)
یا بگوید: «هان! به خدا سوگند! من بهترین شما نیستم و البته به راستی من نشستن بر این جایگاهم را ناخوش می داشتم و دلم می خواست كه در شما كسی باشد كه به جای من مرا كفایت كند. آیا می پندارید من در میانم شما با سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتار می كنم؟!
اكنون من بر احیای سنت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) قادر به پابرجایی آن نیستم. پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به یاری وحی آسمان از لغزش ها بر كنار می ماند و با او فرشته ای بود. ولی من اهریمن دارم كه كار مرا فرو می گیرد. پس همین كه به خشم آمدم از من دوری كنید تا بر پوست ها و موهای شما جای پایی نگذارم. آگاه باشید مرا از هر سو، در مرئی و منظر داشته باشید، اگر به راه راست رفتم یاریم كنید و اگر به پرتگاه و سقوط افتادم مرا به راه راست آرید.»
و در گفتار «ابن سعید» چنین آمده: «هان! من نه بیش از یك بشر هستم و نه بهتر از هیچس یك از شما! مرا بپایید، وقتی دیدید به راه راست می روم، از من پیروی كنید، زمانی كه دیدید بر سر خشم آمدم از من دوری گزینید تا بر پوست و موی شما جای پای نگذارم.»(2)
و در گفتار «ابن جوزی» چنین آمده: «من سرپرست كار شما شده ام، در حالی كه بهتر از شما
ص: 187
نیستم، پس اگر راهی نیكو در پیش گرفتم یاریم دهید و اگر پرت افتادم مرا به راه راست آورید.»(1)
خلیفه كه به عنوان جانشین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برای مردم مطرح شده و در حقیقت، امام پیشوای اعتقادی و عملی و الگو و اسوه بین مردم است كه طبعاً قاطبه مردم به عنوان پیرو، مطیع و در نهایت به عنوان امت بایستی به دنبال او باشند. یعنی امام نمایندة تام الاختیار از سوی خدا با ارتباط به فرهنگ آسمانی و الهامات الهی، از جمیع اخبار آسمانی و غیبی با خبر است. امام یعنی كسی كه تمام حركات و سكناتش، خوابش، استراحتش، گریه اش، خنده اش، سكوتش، كلامش، فعالیتش، سیاستش، تقیه اش، برخورد اجتماعیش و هر آنچه قابل تصور باشد، در تمام این فرازها امام تجسم عینی و الگوی عملی است. برای تمام فر ازهای مذكور در میان مردم و حالات مختلفشان، گویا او دریایی زلال از دانش و علم و عمل است و همه مردم تشنگان این آب زلال! حال كار به جایی رسیده كه نخست خلیفه به نقاط ضعف در خود اعتراف می كند؟! و سپس با توجه به كمبودها و خلاهای در خود به استمداد و طلب یاری مردم دست می زند! و در نبود علم و دانش به مراعات مردم و دیدگاه مردم به جوانب كار خود نیازمند است؛ چنانچه «ابن سعد» و «ابوعمر» و «ابن قیم» در طبقات آورده اند: ابوبكر با پیشامدی روبه رو شد كه نهه در قرآن شالوده ای برای داوری در پیرامون آن یافت و نه در سنت پیامبر نشانه ای. بدین خاطر سخت به تلاش افتاد و گفت: «برداشت من این است؛ اگر درست باشد از سوی خداست و اگر نه، از سوی من است(2) و از خداوند آمرزش می خواهم.»(3)
این را دیدید! ما بنگرید، مگر نه چنان است كه خداوند در دستورات خود كه بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستاده، نیازمندی های پیروانش را در آن ها گنجانیده و آیین خود را به طور رسا به او ابلاغ كرده؟ و او همة آنچه را كه بر وی خوانده اند به مردم رسانیده تا به آن جایگاه از مقام و افتخار نایل آمده و علاوه بر آنچه را كه ماموریت داشته رسانده، در آن هیچ گونه از ناحیه خود كم و كسر و یا افزون ننموده است؟!
ص: 188
چنانچه می فرماید: «هیچ چیز از آنچه خداوند شما را دستور به انجام آن داده بود، رها نكردم مگر آن كه آنها را به شما فرمان دادم (تا به جای آرید) و هیچ چیزی را از آنچه از آن نهی نموده بود را، ترك نكردم مگر این كه شما را از آن اجتناب دادم.»(1)
ولی باز جای تعجب از خلیفه بود كه از یك سو دانستنی و علم هیچ در دست نداشت و از سوی دیگر، این سمت و جایگاه، چنان به وفور علم و دانش نیازمند است كه هیچ كس را در سراسر گیتی امكان رسیدن به عظمت آن نشاید، مگر این كه فردی را خداوند از ناحیه خود بر این مقام برگزیند! ولی در این وضعیت كه خلیفه در مخمصه افتاده و به ناچار باید راهی بگشاید، چنانچه گفته اند: «میمون بن مهران» گوید: «هرگاه كسانی كه با یكدیگر كشمكش داشتند بر ابوبكر وارد می شدند، اگر در قرآن چیزی در آن زمینه می یافت یا از سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چیزی می دانست كه به وسیله آن بتواند داوری كند، به داوری می پرداخت و اگر درمی ماند، بیرون رفته و از مسلمانان می پرسید و می گفت: من با چنین و چنان پیشامدی درگیرم. آیا شما در این باره داوری رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را می دانید؟ آنگاه چه بسا گروهی پیرامون او گرد آمده و هر كدام داوری رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را یادآور می شدند و ابوبكر می گفت: ستایش مر خدای را كه در این میان كسی نهاد كه سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ما را نگاه دارند. اگر در یافتن سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز می ماند، سران و نیكان مردم را فراهم می آورد و با ایشان مشورت می كرد و چون همگان در یك برداشت هم داستان می شدند، آن را شالودة داوری قرار می داد.»(2)
این بود شیوه خلیفه در دادرسی و فراز و نشیب او در به كار بستن برداشت های ناب، در حالی كه «عمربن خطاب» گوید: «دارندگان برداشت ها و آراء، دشمنان سنت های پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گردیدند، چرا كه نتوانستند اخبار و گزارش های واصله از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را در سینه نگاه دارند و از بازگویی آنها ناتوان ماندند. بدین خاطر و به ناچار، آراء و برداشت ها را گرفتند. هان! ای مردم! به راستی اگر این برداشت ها از پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) باشد، درست است. چون خداوند همواره او را روشنگری می داده است. ولی اگر از ما باشد، بیش از یك پندار و تكلف نخواهد بود!»(3)
شگفتا! كسی كه جانشین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است، یعنی عالم و حافظ سنت و مجری آن است، در حالی
ص: 189
كه درون تهی از سنت است با این كه همه مردم، كاوش گر از سنت هستند! و تازه، این شیوة او بود كه از همه بپرسد و چگونه همین شیوه را درباره «ابا» و «كلاله» به كار نگرفت و فقط به نظر شخصی و رای خود عمل كرد؟!
در میان دادرسی هایی كه ابوبكر به انجام رسانید - گذشته از نمونه هایی كه نقل شده - به رویدادهایی برمی خوریم كه كمی مصادیق آن، در شناسایی اندازه دانش و درایت خلیفه ما را كفایت می كند.
«لالكایی» از «عبدالله بن عمر» نقل كرده كه گفت: «مردی نزد ابوبكر حضور یافت و پرسید: تو بر آنی كه زنان با زن، طبق سرنوشت و مقدر الهی است؟ آنگاه گفت: خداوند آن را برای من مقدر می كند، سپس مرا بر ارتكاب آن شكنجه و عذاب می نماید؟!! ابوبكر گفت: آری! ای پسر زن گندیده! بدان به خدا سوگند! اگر كسی نزد من بود؛ فرمان می دادم: تا به بینی ات بكوبد و آن را بشكند و خرد كند.»(1)
آیا تو چنین می نگری كه این جانشین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، سرنوشت خدایی را به درستی می دانسته چیست؟ و آیا آن را امری، كاری و انجام شدنی در دانش بی آغاز خداوندی می شمرده با همه این كه به كنندة آن، توانایی انجام و به جا نیاوردن آن را داده و نیكی و بدی را هم به او شناسانده و سرانجام دومی و فرجام نخستین را آشكار ساخته است؟ خداوند در این باره می فرماید: «ما راه را به او نشان دادیم خواه شاكر باشد (و پذیرا گردد) یا ناسپاس»(2)
و نیز فرمود: «و او را به راه خیر و شر هدایت كردیم.»،(3) «هر كس شكر گزاری كند تنها به سود خویش شكر كرده و آن كس كه كفران كند (زیانی به خدا نمی رساند)، چرا كه خداوند بی نیاز و ستوده است.»(4) «و هعر كس شكر كند به نفع خود شكر می كند و هر كس كفران نماید (به زیان خویش نموده است كه) پروردگار من غنی و كریم است.»(5)
ص: 190
این ها همه با برابری خرد و هوس و با آفریدن انگیزه های رستگاری در برابر نفس فرمان دهنده به بدی، در آدمی وجود دارد، پس از آن، یكی با نیكویی گزینش خود، به فرمان خداوند كار می كند و یكی با بدی گزینش، راه گناه را پیش می گیرد، چنانچه می فرماید: «از میان آنها عده ای بر خود ستم كردند و عده ای میانه رو بودند و گروهی به اذن خدا در نیكی ها پیشاهنگند.»(1)، «هر كس (در پرتو قرآن) هدایت یابد برای خود هدایت شده و هر كس گمراه گردد، به زیان خود گمراه می گردد.»(2)، «هر كس هدایت را پذیرد به نفع خود اوست و هر كس گمراهی را برگزیند، تنها به زیان خود گمراه می گردد.»(3)، «هر كس كار شایسته ای به جا آورد برای خود به جا آورده است و كسی كه كار بد می كند، به زیان خود اوست.»(4)، «كسی كه (به وسیلة آن، حق را) ببیند به سود خود اوست و كسی كه از دیدن آن چشم بپوشد به زیان خودش می باشد.»(5)، «بگو: اگر من گمراه شوم از ناحیة خود گمراه می شوم و اگر هدایت یابم به وسیله آنچه پروردگارم به من وحی می كند هدایت می یابم.»(6)، «اگر نیكی كنید به خودتان نیكی كردید و اگر بدی كنید باز هم به خود می كنید.»(7)، «پروردگار تو كسانی را كه از راه او گمراه شده اند بهتر می شناسد و (همچنین) هدایت یافتگان را از همه بهتر می شناسد.»(8)، «بگو: پروردگار من از همه بهتر می داند چه كسی (برنامة) هدایت آورده و چه كسی در گمراهی آشكار است!»(9)، «پس هر كس هم وزن ذره ای كار خیر انجام دهد، آن را می بیند و هر كس هم وزن ذره ای كار بد كرده آن را می نگرد.»(10)، «و اگر به مقدار سنگینی یك دانة خردل (كار نیك و بدی) باشد ما آن را حاضر می كنیم.»(11)، «امروز هر كس در برابر كاری كه انجام داده است پاداش داده می شود. امروز هیچ ظلمی نیست.»(12)، «پس چه گونه خواهند بود، هنگامی كه آنها را برای روزی .
ص: 191
كه شكی در آن نیست (روز رستاخیز) جمع كنیم و به هر كس آنچه (از اعمال برای خود) فراهم كرده، به طور كامل داده شود و به آنها ستم نخواهد شد.»(1)
از مجموعة این آیات نكاتی استفاده می شود: 1- خداوند راه خیر و شر را به همة مردم به طور یكسان نشان می دهد، حال هر كس به میزان قابلیت و معرفت خود آن دو را می شناسد. 2- خداوند متعال به ایمان و عمل صالح خالصانه برای انسان خشنود است و برای آن پاداش قرار می دهد. 3- خداوند به روی آوردن به راه بد و گناه روی خوش نشان نداده و به كفر و راه عصیان خشنود نیست و جهت انجام آن كیفر قرار داده است.
(4) خداوند برای انسان ها در انتخاب راه بد و خوب و كفر و ایمان، اختیار و انتخاب را قرار داده است و هیچ كس را در هیچ كاری مجبور نكرده است كه اگر مجبور كرده بود، پاداش و كیفر مفهومی نداشت.
(5) خداوند متعال خواسته است انسان بخواهد، یعنی دارای خواست و كمال اختیار باشد، چنانچه فرمود: «شما نمی خواهید مگر این كه خدا می خواهد.»(2)
(6) خداوند متعال از نخست می داند چه كسی راه ایمان و سعادت و در نهایت رستگاری و چه كسی راه شقاوت و مذلت، در خاتمه رسوایی را انتخاب می كند و این كه خداوند به طی كردن راه از همه باخبر است و افراد خوب و بد را می شناسد و می داند چه كسی عمل صالح انجام می دهد و چه كسی عمر شر و بد می آورد، چنین موضوعی هیچ گونه در اختیار مكلف تاثیری نخواهد داشت و هیچ گونه پاداش و یا عقابی بر او قبیح نخواهد شد. بنابراین بدین صورت، هم مكلف بر راه تكلیف خود بوده، هم از اختیار برخوردار است، هم پاداش و عقاب بر كار خوب و بد او صحیح و استوار است، هم مقدرات حتمی و غیرحتمی خداوند بر جای خود استوار خواهد بود!
پس قدر الهی مستلزم جبره نبوده و علم الهی هیچ گاه مانع اصل تكلیف و بلكه اختیار مكلف از انتخاب راه خوبو بد نخواهد شد و هم عقاب بر عاصی و هم پاداش بر مطیع فرمان او، به جا و نیكو است.
آیا خلیفه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز از سرنوشت خداوندی همین مطالب را دریافته بود كه چنان پاسخی داد
ص: 192
و گناه سائل این بود كه پاسخ خلیه را آن گونه كه باید درنیافت!! كه بر وی خرده گرفت؟ كه اگر این چنین بود، معنا نداشت كه دست و پای خود را گم كند و شتاب زده بگوید: اگر كسی می بود می گفتم: اكنون تو را دشنام داده و بر كله ای بكوبد و آن را شكسته و خرد نماید یا برداشت این جانشین پیامبر از سرنوشت، تنها در همان مرزی بود كه فریاد توده هایی از پیروانش بازگوگر آن است و به اینجا می كشد كه بگوییم: همه كارهای ما آفریده خدا است؛ كه در این هنگام سخن آن خرده گیر به جا بود، خواه خلیفه او را دشنام دهد یا ندهد.....
و آنچه از دختر وی عایشه رسیده، گرایش به همین رای و برداشت دومی است؛ كه چون خواست از شوریدن خود بر «علی» (كرم الله وجهه) پوزش خواهد و چون او را سرزنش كردند كه چرا این گونه از پرده ای كه برای وی زده بودند بیرون شد و همچون زنان در روزگار نادانی - پیش از اسلام - بر خود نمایی برخواست و پاسخ داد: «سرنوشتی بود كه برای من برگزیدند.»(1)
هر چند سخن دیگری از وی آمده كه ما را سرگردان می سازد؛ كه «عروه» گزارش كرده: «هیچ گاه نشد عایشه از رهسپار شدنش به سوی جنگ جمل یاد آورد، مگر این كه چندان می گریست كه روسری اش تر می شد و می گفت: ای كاش! من نسیاً منسیاً بودم.»(2)
«سفیان ثوری» گوید: «نسیاً منسیاً» همان لخته خون پلیدی است كه هر ماه از زنان جدا می شود.(3) معلوم می شود كه عایشه گرچه ظاهراً قدر تحریفی را در كلامش گفت، اما با علم ارتكازی خود در عبارات اخیرش و با گریه های پیوسته اش حقیقت را آشكار كرده است و بر انتخاب بد از عذاب الهی بیمناك بوده است!! كه برخلاف تشخیص پدر عصیان الهی را مقدر خدا برشمرده بود و هیچ در انجام آن ناراحتی و اضطراب به خود راه نمی داد، ولی عایشه از یك سو به علل و اسباب كارها و از سوی دیگر به اختیار و انتخاب و تصمیم نظر می كرد و در همر روزگار بر آن پدیده و عذاب آن گریان و ترسان بود!
«حذیفه بن اسید» گوید: «ابوبكر و عمر را دیدم كه از ترس این كه اهلشان از آنان پیروی نكنند تا به صورت سنت درآید، قربانی نمی كردند، اهل من بعد از آن كه سنت بودن قربانی را دانست، مرا به
ص: 193
پذیرش و انجام آن وادار كرد و اكنون از ناحیه همه قربانی می كنم.»(1)
«شافعی» گوید: «به ما رسیده كه ابوبكر و عمر قربانی نمی كردند، از ترس این كه مبادا مردم به آنها اقتدا كنند و هر كس كه آنها را ببیند، گمان كند كه آن واجب است.»(2)
«شعبی» گوید: «ابوبكر و عمر درموسم حج حاضر شدند و قربانی نكردند.»(3)
چه جای شگفت و تعجب است از جانشینان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) كه پا را از گلیم خود درازتر كردند! كه یعنی از برخورداری حكمت به جایی رسیده اند كه (العیاذ بالله) رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به آن افق نرسیده است؟! چرا كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) قربانی كرد و حتی صد قربانی همراه خود به مكه سوق داد و به آن امر نمود وتحریص و تاكید بر آن كرد و انجام آن را سنت پیروی شده قرار داد و آیا بر حضرت پوشیده ماند، اسراری كه آن دو نفر آنها را شناختند كه مردم را به اسرار آن آگاه ساختند؟ یا این كه این دو مرد بر امت اسلامی مهربان تر از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودند؟ دوست داشتند كه امت به تحفه قربانی ها گرنبار نشود! یا این كه آنها ترسیدند، به گمان وجوب قربانی در دین بدعت شود؟ كه جلوگیری كردند كه حقیقت این داستان، نفس بدعت را پایه گذداری كرده است!
علاوه بر این، آیا این دو خلیفه فكر نمی كردند كه حكم پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) حكم خداست و هر كس كه به غیر حكم خدا حكمی كند، كارش به كجا منتهی می شود؟، مگر خداوند این آیات را برای چه كسی فرمود؟: «و آنها كه به احكامی كه خدا نازل كرده حكم نمی كنند، كافرند.»(4)، «و هر كس به احكامی كه خدا نازل كرده حكم نكند، ستمگر است.»(5)، «و كسانی كه بر طبق آنچه خدا نازل كرده حكم نمی كنند، فاسقند.»(6) چگونه از تصریح این آیات هیچ خوف و ترسی به دل راه نداده اند؟!!
«صفیه دختر ابوعبید» گوید: «در روزگار ابوبكر مردی دزدی كرد كه یك دست و پا نداشت. پس از آن ابوبكر خواست تا پای دیگرش را ببرد و دست او را واگذارد كه با آن به شستشوی خود از
ص: 194
آلودگی ها بپردازد و با آن سودمند افتد. پس از آن عمر گفت: نه! سوگند به آن كس كه جانم در دست او است، باید دست دیگرش را ببری. آنگاه ابوبكر گفت: تا دست دیگرش را بریدند!»
«قاسم پسر محمد» گوید: «ابوبكر خواست تا پس از آن كه یك دست و یك پای كسی را بریده بودند، پای دیگرش را ببرند و عمر گفت: بنابر سنت باید دست او را ببری!»(1)
شگفتا! از خلیفه كه از كیفر و حد بر دزد غافل است با این كه برای پاسداری از آسایش همگان و آرامش روزگار و بر كندن ریشة تباهی، از چشم گیرترین دستورهایی كه باید می دانست، همین است و نیز شگفت آورتر آن كه پیش از پیاده كردن برنامه ای كه در صفحات پیش گذشت به وی بسته اند شتاب زده به دادرسی پرداخته، بدون آن كه در قرآن كریم و سنت پیامبر بنگرد و از یاران ایشان آگاهی بخواهد و به مشورت پردازد!
علاوه بر این، آن كسی كه در این پیشامد وی را به راه راست آورد، چرا خود پس از شستن به جای او، در آغاز كارش همین دستور را فراموش كرد و زمانی همانند فرمان دوستش دستور داده است؟!»(2)
«هشام بن عروه» از پدرش بازگو كرده، گوید: «در میان فرزندان سلیم، گروهی از دین، بازگشته (مرتد) بودند. ابوبكر، خالدبن ولید را به سوی آنان فرستاد. او رفت و مردانی از آنان را در آغل های چارپایان گرد كرده، سپس بر آنها آتش افكند و همه را بسوزاند. این گزارش به عمر رسید و او به سراغ ابوبكر آمد و گفت: اجازه می دهی كه فردی، مردم را به گونة خدای بزرگ و گرامی شكنجه داده عذاب كند؟ ابوبكر گفت: شمشیری را كه خداوند بر روی دشمنان خویش برهنه ساخته در نیام نخواهم كرد تا او خود چنین كند. سپس امر كرد تا خالد از آن سوی روی كرده و به سوی مسیلمه آرد.»(3)
حكم مرتدان از ناحیه خدا و رسولش (صلی الله علیه و آله و سلم)
«ابابكر» با این پاسخ نمی تواند از ایراد عمر رهایی یابد، چرا كه خداوند متعال درباره كیفر
ص: 195
كسانی كه با خدا و دستگاه او روی مخالفت نشان دهند، چنین می فرماید: «كیفر آنها كه با خدا و پیامبرش به جنگ برمی خیزند و اقدام به فساد در روی زمین می كنند، فقط این است كه اعدام شوند یا به دار آویخته گردند یا (چهار انشگت از) دست (راست) و پای (چپ) آنها، به عكس یكدیگر بریده شود و یا از سرزمین خود تبعید گردند. این رسوایی آنها در دنیاست و در آخرت مجازات عظیمی دارند.»(1)
و نیز گزارش صحیح از «پیامبر»(صلی الله علیه و آله و سلم) رسید كه مردم را از آدم سوزی پرهیز داد و فرمود: «جز پروردگار آتش كسی نیارد به آتش كیفر دهد.» و «جز خداوند نمی تواند برای كیفر دادن، آتش را به كارگیرد!» و فرمود: «كیفر دادن به آتش تنها در خور پروردگار آن است.»(2)
و نیز فرمود: «هر كه دینش را تبدیلكند (بگرداند)، وی را بكشید.»(3)
و نیز فرمود: «مسلمانی كه گواهی می دهد خداوندی جز خدای یگانه نیست و به راستی، محمد رسول اوست، خون وی را نمی توان ریخت، مگر به یكی از این سه انگیزه: با داشتن زن، زنا كند كه او سنگسار می شود و مردی كه خروج می كند تا با خدا و رسول او پیكار كند كه او نیز كشته می شود یا بر سر دار می رود یا از سرزمینش رانده و دور می گردد، سوم: آن كه كسی را بكشد كه در برابر او كشته می شود.»(4)
اما آنچه «علی» (كرم الله وجهه) با عبدالله بن سبا و یاران او انجام داد (در غلوگویی) آدم سوزی نبود، بلكه گودال هایی را بر آنها كند و از زیر آن هركدام را به دیگری راه داد، آنگاه در یكی از آنها هیزم آتش زد و دود در همه آنها راه یافت تا به گفتار عمار ذهنی همه آنها مردند و «عمربن دینار» نیز در این باره شعری سروده است.(5)
«مرگ هر جا خواهد آهنگ من می كند! - هر چه در دو گودال به سوی من نیاید!» .
ص: 196
«هرگاه كه هیزم و آتش برافروزند - آنجا مرگ را آماده می بینی كه نسیه هم نیست.»(1)
علاوه بر این، این گفتار ابوبكر «كه شمشیری كه خداوند آشكار كرده در نیام نمی كنم!» چه معنایی دارد، چرا كه ظهور شمشیر خدا جز به آشكار شدن شمشیر به فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) منتهی نمی شود؟!، در كجای سراسر زندگی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شمشیر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بر تبلیغ رسالات الله بدون پند و موعظه و ارسال نامه های محبت آمیز، همراه با رافت و مهربانی و یكپارچه جذب و انجذاب، مقدم بود؟! علاوه بر این كه او به قدری از افق اخلاق در پیشروی بهره گرفت؛ كه به او خطاب شد: «تو بر خوی و خلقی عظیم هستی»(2) و به قدری كارهایش در سایه رافت و مهربانی بود كه به او خطاب: «ما تو را به جز رحمت و رافت بر عالمیان نفرستادیم.»(3) شد. این شمشیر، برخلاف سنت عملی و اعتقاد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بوده كه ابوبكر ابراز داشته است و نیز، كلام ابوبكر بازتاب بدی در دنیا داشته؛ كه دین رأفت و رحمت و سهله و سمهه و آسان را به وسیله گفتارش، به دین شمشیر و خشونت متهم می سازد؛ كه سبب تنفر و فرار مردم از آن می گردد، در حالی كه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)پس از فتح مكه و رسیدن به سلطه بر همه مشركان و ملحدان و سردمداران كفر كه انتظار انتقام می كشیدند، همه را بخشید و یكپارچه به سوی وحدت دعوت نمود كه یارانش فریاد سر دادند: امروز روز انتقام است!! و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) اعلام داشت: امروز روز رحمت و رأفت و مهربانی است!!
«فجاه» مردی از فرزندان سلیم به نام آیاس بن عبدالله بن عبد بالیل بن عمیره بن خفاف» بر ابابكر وارد شد و به وی گفت: من مسلمانم و می خواهم با بد كیشانی كه ازدین ما بازگشته اند پیكار كنم. یاریم كن و چهارپایی به من بده. ابوبكر او را بر چارپایی نشانید و سلاحی به وی داد. او خروج كرد و به جان مردم افتاد و دارایی های مسلمانان و از دین بازگشتگان را از آنان گرفت و هر كسی كه از دادن دارایی خویش خودداری می كرد را، گزند می رسانید و همراه او مردی از فرزندان شرید به نام «نجبه بن ابوالمیثاء» بود. هنگامی كه گزارش كارش به ابوبكر رسید، وی به «طریفه بن حاجز» نوشت: به راستی دشمن خدا «فجاه» به این پندار نزد من آمد كه مسلمان است و از من خواست او را نیرومند
ص: 197
سازم تا با كسانی كه از اسلام بازگشته اند نبرد كند؛ من او را اسلحه و ستوری برای سواری دادم و سپس گزارش مشكل ساز به من رسید كه دشمن خدا به جان مردم افتاده، دارایی های مسلمانان و از كیش بازگشتگان راگرفته و هر كه با او ناسازگاری نموده، وی را كشته است. اینك تو با كسانی از مسلمانان كه همراه داری به سوی او برو تا او را بكشی یا دستگیر كنی و او را به نزد من آوری. طریفه به سوی او روانه شد و همین كه مردم به هم پیوستند، تیراندازی هایی در میانه افكنده شد و نجبه بن ابوالمیثاء به وسیله اصابت تیری كشته شد و چون فجاه پایداری مسلمانان را دید، به طریفه گفت: به خدا سوگند! تو برای این كار از من سزاوارتر نیستی. تو از سوی ابابكر فرمانروایی و من نیز از سوی او فرمانروایم. طریفه به او گفت: اگر راست گو هستی، اسلحه را بر زمین گذار تا با هم نزد ابابكر حاضر شویم. او پذیرفت و با وی به سوی ابابكر رفتند. همین كه نزد او رسیدند، وی فرمان داد: تا طریفه پسر حاجز با او به سوی بقیع بیرون شود و در آنجا وی را با آتش بسوزاند. طریفه او را به همان جا آورد كه برای درخواست باران به آنجا گرد می آمدند یا بر مردگان نماز می خواندند و آتش برافروخت و او را میان آتش افكند و به گفته طبری: «درجایی كه مردم مدینه نماز می گزاردند، آتش برای وی برافروخت و هیزم بسیار بر آن ریخت و سپس دست و پای او را بسته میان آتش افكند و به گفته ابن كثیر: دست های او را پشت گردنش بست و او را دست و پا بسته به میان آتش افكند و سوزاند.(1)
در حالی كه روایاتی از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گذشت كه عذاب با آتش تنها حق خداوند متعال است و بس!
بحث حرمت سوزاندن فرد، گذشت و شكنجه كردن فرد به آتش روا نخواهد بود با این كه با فجاه چنان اظهار داشت كه مسلمان است.
و خلیفه نیز در روزی كه سلاحو دستور به وی داد با دیدة پذیرش به او می نگریست، هر چند بر مبنای گزارشی كه به خلیفه رسید، كاری كه از او ظاهر شد بزهكارانه بود، ولی آن هنگام شمشیر خداوند از نیام درنیامده بود تا خلیفه از فرو بردن آن در نیام بپرهیزد! و چنین لافی را نزد طریفه نزند و تا چنین امور بزه كاری را از خود نشان ندهد و به همین خاطر در آستانه مرگ خود از این كارش پشیمان شده بود.
و شگفت و هزاران شگفت از «قاضی عضدایجی» كه به پشتیبانی از خلیفه می نویسد: «ابوبكر مجتهد بود، زیرا هیچ مسئله ای غالباً نیست مگر این كه برای گفتاری مشهور نزد اهل دانش
ص: 198
می باشد و سوزاندن فجاه به خاطر تلاش در اندیشه و اجتهاد ابوبكر و عدم پذیرش توبه او بوده، چون او زندیق (كافر) بوده و توبه زندیق بنا بر گفتار صحیح تر پذیرفته نمی شود.»(1)
پس از او «قوشجی» به پشتیبانی از خلیفه آمده و می نویسد: «اینكه فجاه را به آتش سوزانده از لغزشی بوده كه در اجتهاد ابوبكر روی داده كه نظیر آن چه بسا برای مجتهدان زیاد است!!»(2)
بخوان و بخند یا گریه كن! زهی! زهی!، به اجتهاد و كوشش در اندیشه ای كه مقابل تصریح كتاب و سنت ایستاده، مقابله می كند و آفرین بر مجتهدی كه دین خدا را آشكارا مخالفت می نماید!!
به اجازه و فرمان ابوبكر، «خالدبن ولید» با جمعی به آهنگ بطاح به راه افتادند تا در آنجا فرود آمدند و كسی را نیافتند، چون مالك بن نویره مردم آن دیار را پراكنده ساخته و از تجمع نمودن بازداشته بود و گفته بود: ای فرزندان یربوع! ما به پذیرفتن این امر (سرپرستی و ولایت) دعوت شدیم و در آن سستی نمودیم و رستگاری نیافتیم و من در آن نگریستم، دیدم كه با نرمش و بدون هیچ سختی، به راحتی سرپرستی به دست آنان خواهد افتاد و تا زمانی كه مردم با تدبیر و اندیشه با بینش سیاسی در امور ننگرند، مبادا با آنان همكاری كنید، بلكه پراكنده شوید و همچون دیگران پای در راه نهید، در نتیجه آنان كاملاً پراكنده شدند.
همین كه خالد در بطاح گام نهاد، یگان هایی از سپاهیان را بفرستاد و به آنان گفت: تا بانگ مسلمانی سر دهند و هر كه نپذیرفت را به نزد او آورند و اگر خودداری كند، وی را بكشند و ابوبكر آنان را سفارش كرده بود كه وقتی در جایی فرود آمدند، آوای اذان و اقامه سر دهند و اگر آن گروه نیز چنین كردند، دست از آنان بر دارند و گرنه هیچ برنامه ای جز یغما و به كار بستن همه شیوه هادر كشتن آنان از سوزاندن و سخت تر از آن نباشد، اگر هم آوای مسلمانی را پاسخ نیكو گفتند، بپرسید: كه آیا زكات می دهید یا نمی دهید؟ اگر گفتند: آری؛ از آنان بپذیرند و اگر گفتند: نه، هیچ واكنشیس جز یغما و چپاول بدون هیچ سخن دیگر نباشد، آنگاه سپاهیان مالك بن نویره را نزد خالد آوردند و با او نیز گروهی از تبار ثعلبه یربوعی از عاصم و عبید و عرین و جعفر همراه بودند، در آن هنگام در میان لشكر روش های گوناگونی برای آنان پیشنهاد شد. ابوقتاده از آنان بود كه گواهی داد: اینان آواز به اذان و اقامه برداشتند و به نماز ایستادند و وقتی درباره آنها پیشنهادی
ص: 199
ناسازگار دادند، دستور داده شد، آنان را در بند كنند، شبی سرد بود كه هیچ كس در برابر آن نمی توانست ایستادگی كند و هر چه می گذشت سردتر می شد، خالد جارچی را فرمان داد: تا بانگ برداشت: «اسیرانتان را در پوشش كامل گرم نگه دارید.»(1) ولی در زبان كنانیان واژه «ادفئوا» را با دستور «بكشید» برابر می دانستند و برداشت كردند كه فرمان به كشتن صادر شد كه آنها را كشتند و ضرار بن ازور، مالك را كشت و خالد كه فریاد را شنید بیرون آمد، در حالی كه سپاهیان همه را كشته بودند و او گفت: هنگامی كه خداوند خواهد، چنان است كه تیر درست بر نشانه نشیند، خالد زن مالك، ام تمیم را گرفت و ابوقتاده گفت: این كار تو است؟! خالد او را باز داشت و بر سر خشم آمده و گذشت.
و در «تاریخ ابوالفدا» آمده: «عبدالله بن عمر و ابوقتاده انصاری در آنجا بودند و در كار مالرك با خالد سخن می گفتند، گفتار آنان وی را ناخوش آمد و مالك گفت: خالد ما را به نزد ابوبكر بفرست تا او خود دربارة ما داوری كند، خالد گفت: خدا مرا رها نكند اگر دست از تو بردارم و ضرار بن ازور جلو آمده گردن وی را زد، عمر به ابوبكر گفت: تیغ خالد آشوب و ستم به همراه دارد و در این زمینه با وی سخن گفت و ابوبكر پاسخ داد: عمر! او - در بازگرداندن سخن خدا به جایی شایسته - لغزیده، زبانت را از گفتار در پیرامون خالد كوتاه كن، زیرا من شمشیری كه خداوند بر روی بدكیشان برهنه نموده است، را در نیام نمی كنم!!»
و طبق گفتار طبری و دیگران: «از سفارش های ابوبكر به سپاهیانش این بود: همین كه به خانه های مردم نزدیك شدید و بانگ نماز از آنجا شنیدید، دست از خاندان آن بردارید؛ تا بپرسید چه چیزی را ناپسند می دارند و اگر بانگ نماز نشنیدید؛ از هر سو بتازید و یغما كنید و بكشید و بسوزانید. یكی از كسانی كه گواهی داد: مالك از مسلمانان است، ابوقتاده حارث بن ربعی بود كه پس از آن با خدا پیمان بست، دیگر در هیچ جنگی با خالدبن ولید همراهی نكند و همواره به مردم می گفت: آنان را در زمانی كه شب قوم را فرا می گیرد در زیر تاریكی شب مراقبت كنید، ناگهان قوم دست به جنگ افزار بردند، ما گفتیم: ما مسلمانیم، آنان گفتند: ما هم مسلمانیم، گفتیم:؟ پس چرا اسلحه به دست گرفتید؟ گفتند: شما چرا جنگ افزار برداشته اید؟! ما گفتیم: اگر شما چنانچه می گویید مسلمانید جنگ افزار را بر زمین نهید كه جنگ افزار را بنهادند و آنگاه ما نماز گزاردیم و اینان هم با ما به نماز ایستادند و خالد همواره برای كشتن مالك این بهانه را می آورد كه در گفتگوهایش با وی گفته: «گمان نمی كنم دوست شما (پیامبر) جز چنین و چنان گفته باشد.» و او پاسخ »
ص: 200
داد: «مگر او را دوست خود نمی شماری؟»، آنگاه وی را پیش افكنده گردن او و یارانش را زد.
همین كه گزارش كشته شدن آنها به عمربن خطاب رسید، درباره آن نزد ابوبكر، به گفتگو پرداخت و سخن به درازا كشید و گفت: «دشمن خدا بر مردی مسلمان ستم كرد، او را كشت و زره پوش های گذشته، زنگ آهن بر آن نشانده و دستاری بر سر بسته بود كه چند تیر از میانه آن سر به در آورده و خودنمایی می كرد، همین كه به مسجد درآمد، عمر به سوی او برخاست و تیرها را از كلاه وی بیرون كشید و شكست و سپس گفت: خودنمایی می كنی؟ مردی مسلمان را كشتی و سپس بر زنش جهیدی!، به خدا سوگند! تو را با سنگ های خودت خواهم كشت. خالدبن ولید پاسخی به وی نمی داد و می دانست كه ابوبكر نیز درباره او همانند عمر می اندیشد تا بر ابوبكر وارد شد، همین كه نزد او شد، گزارش را برای وی باز گفت و پوزش خواست، ابوبكر از وی پذیرفت و هر چه در آن جنگ انجام داده بود را ندیده گرفت، خالد چون ابوبكر را از خویش خشنود ساخت، بیرون شد، آن هنگام عمر در مسجد نشسته بود كه خالد به او گفت: ای پسر ام شمله! به سوی من آی! عمر دانست ابوبكر از وی خرسند شده با او سخن نگفت و به خانه خویش درآمد.»(1)
«سوید» گوید: «مالك بن نویره در میان مردم از كسانی بود كه بیش از همه موی داشت و سپاهیان آن سرهای بریده را به جای سه پایه زیر دیگ ها نهادند و هیچ سری نبود مگر آن كه آتش از موهای آن گذشته به پوست چهره رسید، جز سر مالك كه آنچه در دیگ بود پخت و هنوز آتش به پوست چهره راه نداشت، زیرا موهای بسیار و پرپشت وی نگذاشت آتش به پوست چهره برسد.»(A)
«ابن شهاب» گوید: «مالك بن نویره» حقیقتاً موی های سرش پرپشت بود و همین كه كشته شد، خالد فرمان داد: «تا سرش را به جای آجر زیر دیگ نهادند، ولی پیش از آن كه آتش به گوشه و كنار سر راه یابد، آنچه در دیگ بود با نیرویی كه موها به آتش می داد پخت.»(B)
«عروه» گوید: «متمم بن نویره» - برادر مالك - در جستجوی خون او به سراغ ابوبكر آمد و درخواست كرد تا كسانی را كه از تیره او به بردگی گرفته اند، آزاد كنند، وی چیزی در این باره
ص: 201
نوشت و عمر با پافشاری می خواست كه خالد را نیز بر كنار سازد و می گفت: به راستی شمشمیر وی با آشوب و ستم همراه است و او پاسخ داد: نه عمر! شمشیری كه خداوند در روی كفار برهنه نمود را، من در نیام نمی كنم!
«ثابت» در «الدلائل» گوید: «كه چشم خالد به زن مالك افتاد؛ كه در زیبایی برتر از او نبود و پس از آن مالك به همسرش گفت: تو مرا كشتی! یعنی من به زودی برای تو كشته می شوم!»(1)
«زمخشری» و «ابن اثیر» و «ابوالفداء» و «زبیدی» می نویسند: «مالك بن نویره در روزی كه به دست خالدبن ولید كشته شد، قبل از آن به همسر خویش گفت: تو مرا كشتی؟ یعنی با زیبایی چهره ات مرا به كشتن دادی، چرا كه باید از تو پشتیبانی و پاسداری كنم، چون وی زیبا و نیكو روی بود و خالد - پس از كشتن همسرش - او را گرفت، عبدالله بن عمر این را ناخوش داشت و در این باره گفته اند:
«آیا در راه راستی است كه هنوز خون ما خشك نشده - و این خالد در یمامه از نو داماد شود؟!»(2)
نیز آمده است: «خالد بن ضرار گفت: تا گردن مالك را بزند، مالك نگاهی به همسرش افكند و به خالد گفت: این است كه مرا می كشد، زیرا بسیار زیبا بود، خالد گفت: بلكه بازگشتن تو از اسلام تو را به كشتن داده است؛ مالك گفت: من مسلمانم! خالد گفت: ضرار! گردنش را بزن! پس گردنش را زد.»(3)
«خالد در همان شب دست تجاوز به سوی همسر مالك دراز كرد و قبل از آن هم چنین هوسی را در دل داشت و تا صبح كنار او به گناه زنا مشغول بود، آنگاه گزارش آن به ابوبكر و عمر رسید، عمر به ابوبكر گفت: به راستی كه خالد با آن زن كار زشتی كرد، تازیانه اش بزن، ابوبكر گفت: نه! او - در باز گرداندن سخن خدا به جایی شایسته - لغزیده، گفت: او مسلمانی را كشته، وی را بكش، گفت: نه او در باز گرداندن سخن خدا به جایی شایسته - لغزیده، سپس ابوبكر گفت: عمر! من شمشیری كه خداوند در روی آنان برهنه نموده را، در نیام نمی كنم، برادر مالك - متمم - چكامه های .
ص: 202
بسیاری در سوگ وی سرود و آنها را ابوالفداء به طور مفصل یاد كرده است.»(1)
نیز آمده است: «عمر در این باره سخت گیری نمود و به ابوبكر گفت: خالد را سنگسار كن كه او ان كارها را روا داشته و سزاوار این كیفر است!، ابوبكر گفت: به خدا سوگند! چنین نمی كنم، او - در باز گرداندن سخن خدا به جایی شایسته لغزیداه است.»(2)
نیز آمده است: «عمر گفت: من خالد را به جز برای پیش افتادنش و برای رفتار وی در دارایی ها سرزنش نكردم، زیرا وقتی چیزی به دست خالد می افتاد، در میان توانگران تقسیم می كرد و به ابوبكر حساب پس نمی داد و در این زمینه بر ابوبكر پیش می افتاد و كارهایی دور از چشمداشت ابوبكر می نمود، دست به كشتن مالك بن نویره آلود، زن او را گرفت و با مردم یمامه ساخت و دختر مجاعه بن مراره را گرفت و ابوبكر این ها را خوش نداشت و به متمم بن نویره پیشنهاد خون بها داد و خالد را فرمان داد: تا زن مالك را رها كند، ولی بر كنار كردن او را درست ندید و عمر نیز همین كارها و مانند آن را ازخالد ناپسند می شمرد.»(3)
برای فرد پژوهشگر سزاوار است كه حادثه فوق را از دو نظر دقیق بنگرد: 1- تبهكاری های بزرگ خالد و تیره روزی های توان فرسایی كه به دست وی فراهم آمد كه هر كس خود را وابسته به اسلام بشناسد و اندكی به خدا و قیامت ایمان داشته باشد، برائت و بیزاری خودا را نسبت به این قماش جز ثومه های فساد ابراز می دار د و از وجود كثیف آنان متنفر می باشد، چرا كه چنین افعالی با آوای قرآن و ندای سنت ناسازگار است، چنانچه می فرماید: «آیا انسان گمان می برد بی هدف رها می شود؟!»(4)، «آیا گمان می برد هیچ كس نمی تواند بر او دست یابد؟!»(5) با كدام دستاویزی از قرآن و سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، آدمی می تواند خون پاك مردمی را بریزد كه به خدا و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گرویده اند، راه راست را می روند و اذان و اقامه می گویند و نماز می خوانند و آوازشان بلند بود كه ما مسلمانیم، چرا شما در روی ما سلاح كشیده اید؟ (6)این نیست به جز مفاد این آیه كه فرمود: «گمان مبر آنها كه از
ص: 203
اعمال (زشت) خود خوشحال می شوند و دوست دارند برابر كار (نیكی) كه انجام نداده اند مورد ستایش قرار گیرند از عذاب (الهی) بر كنارند (بلكه) برای آنها عذاب دردناكی است!»(1)
چه دستاویزی خالد در كشتن مالك داشت، كسی كه با پیامبر خاتم (صلی الله علیه و آله و سلم) رفت و آمد داشت و یار نیكوی ایشان بود و حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) وی را در میان تبارش به كارگزاری صدقات برگماشته و چه قبل از اسلام و چه بعد از آن، از بزرگ مردان و از همگنان فرمانروایان به شمار می رفت.
خداوند متعال می فرماید: «هر كه كسی را جز برای كیفر دادن او در كشتن دیگری و جز برای تبهكاری در روی زمین بكشد، چنان است كه همة مردم را كشته است!»(2)
«و هر كس فرد با ایمانی را از روی عمد به قتل برساند، مجازات او دوزخ است، در حالی كه جاودانه در آن می ماند!»(3)
این مرد با چه انگیزه ای تاراج همه جانبة خانواده های آن كشتگان و كسان بی گناهشان را روا شناخت و بدون این كه گناهی از آنان سر زند، آسیب ها به آنان رسانید و همه را به بردگی گرفت: «و آنان كه مردان و زنان با ایمان را به خاطر كاری كه انجام نداده اند، آزار می دهند بار بهتان و گناه آشكاری را به دوش كشیده اند.»(4)
به چه دلیلی این همه سنگدلی و دژخویی و درشتی و از احكام اسلام كناره گیری ورزیده است و سران گروهی كه مسلمانند را، محقرانه به جای آجر زیر دیگ نهاده با آتش سوزاندند!: «وای بر آنان كه قلب هایی سخت دارند!»(5)
«وای بر كسانی كه ستم كردند از عذاب روز دردناك!»(6)
مگر خالد نزد خلیفه چه جایگاهی از نظر اسلام داشت كه پس از آن هوس، وی را به جایی رساند كه می فرماید: «آیا دیدی كسی را كه معبود خود را هوای نفس خویش قرار داد؟!»(7)،
ص: 204
«هوس های نفسانی شما این كار را برایتان آراست.»(1) شهوتش وی را مست ساخت و پیمان های خدا را شكست و چهره پاك اسلام را زشت نمود و در همان شب كه - از سر گمراهی مالك را بكشت - بر همسرش جهید.(2)
زیرا «این كار، عملی زشت و تنفر آور و راه نادرستی بود.»(3) و كشتن مالك جز به خاطر همین كار پلید نبود كه خود زمینه ای آشكار و رازی ناپوشیده می نمود، چنان كه مالك خود آن را می دانست و قبل از روی دادن پیشامد همسرش را آگاهی داد و گفت: تو مرا كشتی، پس آن مرد ستمدیده، جان خود را در راه پاسداری از آبروی زنش نهاد و در سخنی كه از بس گزارشگران آن فراوانند، نمی توان آن را گفتة پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ندانست.
آمده است كه: «هر كه برای جلوگیری از دست درازی دیگران به همسرش كشته شود، از جان باختگان راه خدا به شمار می رود.»(4) و نیز در گزارش دیگر آمده كه: «فرمود: هر كس برای ایستادگی در برابر كسی كه بر وی ستم می كند كشته شود، شهید راه خداشت.»(5)
و این كه گفته اند كه مالك از دادن زكات سرباز زده، نمی توان دامن خالد را از آن تبهكاری ها پاك نمود، آیا می توان او را مانع از پرداخت زكات قلمداد كرد، در حالی كه وی فرمود موردی اطمینان و از ناحیه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برای اخذ صدقات منسوب شده و با آواز بلند ابلاغ داشته است: ما مسلمانیم، آیا همین كه زكات را به ایشان به خاطر عدم اطمینان نداده، این كشتن ایشان را روا می سازد؟! و جایز می شود فرمان به كشتن وی داده شود؟ مگر در چنین گفتار از «پیامبر» (صلی الله علیه و آله و سلم) تردید دارید!؛ كه فرمود: «هر مردی گواهی دهد كه خداوند جز خدای یگانه نیست و محمد نیز رسول خدا هست، نشاید خون او را بریزند مگر یكی از این سه كار را انجام دهد: كسی را بكشد با داشتن همسر، به ناروا با زنی بیامیزد و با جدا شدن از توده مسلمان، دین خود را رها كند.»(6) .
ص: 205
نیز فرمود: «روا نیست خون مرد مسلمان را بریزند، مگر با این سه انگیزه: پس از اسلام آوردنش به دین دیگر روی آورد با داشتن زن به ناروایی با زنی بیامیزد یا كسی را به ناروا بكشد.»(1)
نیز فرمود: «به من فرمان داده اند: كه با مردم پیكار كنم تا بگویند: خدایی جز خدای یگانه نیست و زمانی كه چنین گفتنمد: خون ها و دارایی هایشان از دستبرد من (و هر كس) بر كنار و حسابشان با خداست.»(2)
یا در سفارش خود «ابوبكر» كه به «سلمان» گفت: «هر كس نمازهای پنج گانه را بر پا دارد، خدای تعالی شبانه روز نگهبان او است، پس هیچ كس از كسانی كه خدا نگهبان آنان است را مكش و چنانچه كشتی مرز نگهبانی خداوند را شكسته ای و خدا تو را به رو در آتش خواهد افكند.»(3)
بهانه دیگر كه آورده اند و گفته اند: «خالد گفت: «ادفئوا اسراكم» به راستی با این جمله می خواست، بگوید: زندانی هایتان را جامه گرم بپوشانید، ولی واژه «ادفئوا» در میان كنانیان دستور كشتن را می رساند، این سبب شد كه آنان را كشتند، در حالی كه نمی خواستند بكشند!!
این گفتار بهانه ای بیش نیست؛ به ویژه از طرف برخی ناقلان ه هوس ها خردشان را به بردگی گرفته است و بی خردانه سخن می گویند، ضرار كه میان كنانیان برنمخاسته و زبان آنان را به كار نمی برد و نژاد او به اسدیان ثعلبی زاده می رسید و فرمانده او هم (خالد) كه تا آن روز به زبان كنانی سخن نگفته بود، پس چگونه او با شنیدن آن دستور مالك را كشت؟ و اگر این پندار درست باشد، چرا قتاده انصاری بر خالد خشم گرفت و از فرمان وی سرپیچید و همان روز از وی دور می گردید با این كه او از نزدیك كارهایش را زیر نظر داشت و چرا بهانه خالد برای كشتن مالك این بود كه او گفته است: گمان نمی كنم دوست شما به جز چنین و چنان گفته باشد؟»« و چرا عمر خالد را دشمن خدا و آدمكش شمرد؟ و چرا عمر رودرروی یاران پیامبر آبروی خالد را با گفتن علنی
ص: 206
ریخت: «كه مردی مسلمان را كشتی و سپس بر روی همسرش جهیدی؟!، به خدا سوگند! تو را با سنك های كردار خودت سنگسار خواهم كرد!»
و اگر كشته شدن مالك و یارانش به گردن زبان كنانیالن بود، نه به خاطر گناه خالد، پس چرا عمر آشوب و ستمی در شمشیر خالد یافته بود؟ و چرا خالد از پاسخ او خاموش ماند؟ مگر هیچ انگیزه ای به جز كردارش او را لال ساخت؟ آری؛ «بلكه انسان خودش از وضع خود آگاه است هر چند (در ظاهر) برای خود عذرهایی بتراشد!!»(1)
و چرا ابوبكر سخن عمربن خطاب را در نكوهش خالد راست شمرد و از پذیرفتن آن سرباز نزد؟! و چرا خالد گفت: تا سرها را به جای آجر زیر دیگ ها نهند و ننگی كه زبان كنانیان برای او پدید آورده بود را بیفزود؟!
و چرا خالد بر همسر مالك برجهید و خانواده او را به بردگی گرفت و گروهش را از هم بپاشید و دارایی های او را به یغما برد؟ آیا همه این ها گناه زبان كنانیان است؟
و چرا تاریخ نگاران می نویسند: مالك برای جلوگیری از دست درازی به همسرش كشته شد؟! و چرا تاریخ نویسان، آثار كشتار تند و تیز را به حساب خالد گذاشته اند - نه زبان كنانیان - و در سرگذشت ضرار و عبد بن ازور می نویسند: او كسی است كه به دستور خالد مالك بن نویره را كشت؟»(2)
پیشینیان را چه بوده كه مستی هوس بازی ها، آنان را در پرتگاه افكنده؟! و شبهه خواسته های ناروا، همچون باده ای خردشان را برده، كه: «درباره هیچ فرد با ایمانی رعایت خویشاوندی و پیمان را نمی كنند و آنها تجاوز كارانند.»(3)
كه می بینی، این یكی، كسی همانند مالك را می كشد و مردم را به تیره ترین روزها می نشاند تا به دلخواه خویش، به آمیزش با ام تمیم برسد! و دیگری نیز سرور خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) «علی» (كرم الله وجهه) را می كشد تا به هوس خود در همسری با قطام دست یابد!!
و دیگری كه او سرمایه گروهی از اسدیان را از همه سو به یغما برده، از جمله زنی زیبا را - كه همراهانش به وی بخشیده اند! - می رباید و از وی كام برمی گیرد و چون گزارش كار به خالد
ص: 207
می داهد، او نیز می گوید: گورایت باد! «كه گویی آن سپاهیان گرد آمده بودند تا به زبان دست درازی كنند و مرز ارج و آبروی بانوان آزاده را در هم شكنند و چون پیشامد را برای عمر نوشت، وی پاسخ داد سر او را با سنگ بكوبید.»(1)
و این نیز یزید پسر معاویه (یا خود معاویه) است كه زهری پرورده در شیر را پنهانی برای همسر امام حسن (علیه السلام) می فرستد تا ریحانه «رسول خدا» (صلی الله علیه و آله و سلم) و فرزند فاطمه زهرا (علیهاالسلام) را بكشد و او را به همسری یزید درآورد! و یا معاویه برای خواسته ای كه داشت چنین كرد.»(2)
(2) دومین چشم اندازی كه باید روی پژوهش و سخن را به او سو جهت داد، این است كه: جانشین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نخست آمده جان و خون و آبرو و زنان و آیین مسلمانان را به دست كسانی همانهند خالد و ضرار بن ازور سپرده كه افرادی باده گشار و تبهكارند.(3) و به سپاهیانش سفارش كرده كه هر كه از كیش ما بازگشته وی را زنده زنده بسوزانید.(4) با این كه روشن است، سنت شریفه پیامبر مردم را از آن كار بازداشته است. و بعد از آن، همه تبهكاری ها را نادیده گرفته است و اصلاً درباره آنچه به سر مردم آورده اند لب تر نكرد و هیچ كس هم ندید؛ كه در راه انجام آن كارها سنگی بیندازد.
چرا جانشین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) خالد را برای كشتن مالك و یاران مسلمان و بی گناه او، كیفر نداد؟ چرا در برابر خون ها كه ریخته بود او را نكشت؟ و چرا برای آمیزش ناروایش حد بر او جاری ننمود؟ چرا كیفر دروغ زنیش را به وی نچشانید؟ چرا او را به كیفر بیدادگریش به زیردستان نرسانید؟ چرا بركناری خالد را روا نشناخت و بر برادر مالك متمم بن نویره - پیشنهاد خون بها داد؟ و به خالد گفت: تا همسر مالك را رها كند!(5)
علاوه بر این، به زبان، امر به معروف و نهی از منكر كرد و آن مرد را به خاطر بزهكاریش به باد نكوهش و سرزنش گرفت، پس از این همه سؤالات، چه شده كه جانشین پیامبر در پشتیبانی از خالد و تبهكاری هایش درنگ كرده و درمانده؟ و در هر زمانی به گونه ای توصیه گر بوده و بهانه
ص: 208
كرده است، گاهی پنداشته كه او دستور خدا را به گونه ای دیگر یافته و در این راه لغزیده، گاهی بهانه كرده كه او شمشیری از شمشیر خدا است و عمر را از نكوهش او بازداشته و دستور داده كه در نكوهش از او سكوت برگزیند و آمده است: بر ابوقتاده خشم گرفت كه چرا كار خالد را ناپسند شمرده است!!»(1)
آیا هیچ آیین شناسی در میان مسلمانان یافت می شود كه نداند آن تبهكاری سهمناك كه مردم را به تیره ترین روزها نشاند، تاویل و اجتهاد برنمی دارد و هر كس آنچه را وظیفه او بوده انجام نداده و به آسانی نمی توان فساد و تباهی فراگیر را در زیر دو پرده تاویل و اجتهاد پوشانید و آن را نیكو جلوه داد و فرمان خداوندی را در آبرو و دارایی ها بشكست و كسی هم كه با لاف اجتهاد و تاویل نابكاری نماید، داور از وی نمی پذیرد، چنانچه «قدامه بن مظعون» برای باده گساریش همین بهانه را آورد، «ولی عمر نپذیرفت و او را كیفر داد و تازیانه زد؛ كه داستان آن در جاهای مختلفی آمده است.»(2)
«ابن ابی شیبه» و «ابن منذر» از زبان «محارب بن دثار» آورده اند: «گروهی از یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در سرزمین شام باده گساری كردند و گفتند: ما با اتكا، به گفتار خدا: «كسانی كه به كیش گرویدند و كارهای شایسته كردند، هر چه بخورند بر آنها گناهی نیست.»(3) تا آخر آیه، شراب خوردیم، ولی عمر آنان را كیفر داد.»(4)
نیز آمده: «ابوجندل بن سهیل» نیز گفتار خداوند متعال را تاویل كرد و به باده گساری پرداخت و ابوعبیداه او را تازیانه زد.(5)
آیا هیچ كس می تواند در این زمینه تردید داشته باشد كه اگر خداوند پاك، شمشیری را بر ضد دشمنان برهنه گرداند، هرگز آشوب و تباهی از آن برنخواهد خاست و پیمان های خداوند به دستیاری آن نمی شكند و در راه هوس بازی به كار نیفتاده، خون پاكان را نمی ریزد و برای آمیزش ناروا با زنان از نیام درنمی آید و آبروی اسلام را بر باد نمی دهد و تنها در دست مردمانی پاك و
ص: 209
پاكیزه جای می گیرد كه از هرگونه تبهكاری و بد كنشی بر كنار باشند؟!
چگونه ممكن است خالد را شمشیری از شمشیرهای خدا به شمار آرد كه خداوند آن را بر روی دشمنان خود برهنه كرده؟ در حالی كه درباره زندگی نامه اش آمده است: «او گردنكش و سنگدل و خون ریز بوده و آنجا كه خشم و هوا بر وی چیرگی می یافته است، دین خداوند را در پیش چشم نمی داشته و البته در هنگامی كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) زنده بود با جذیمیان در غمیصا رفتاری نمود كه از آنچه پس از آن با مالك بن نویره كرد سهمنتاك تر بود و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بعد از آن، روزگاری چند بر وی خشمناك و از او روگردان بود، از وی درگذشت و این چشم پوشی بود كه به او جرات داد؛ تنا بر یوعوبیان بطاح كرد آنچه مرتكب شد.»(1)
چگونه خالد را تیغی بشماریم كه خداوند بر روی دشمنان برهنه نموده است؟! با این كه نامه ابوبكر به وی را، در میان برگ های تاریخ می بینیم كه می نویسد: «پسرم خالد! به جان خودم سوگند! به راستی كه تو با دل آسوده با زنان می آمیزی! با این كه هنوز در آستانة خانه ات خون هزار و دویست مرد مسلمان خشك نشده است!» و این را هنگامی به وی نوشت كه خالد به مجاعه گفت: «دخترت را به من بده.» و مجاعه به وی پاسخ داد: «آرام! كه به راستی تو نزد دوستت پیوند آشتی میان من و خویش را گسیختی» گفت: «هان! مرد! دخترت را بده.» و او نیز داد و چون گزارش به ابوبكر رسید،م نامة فوق را برای وی نوشت و خالد نامه را كه دید می گفت: این كار آن مردك چپ دست - عمربن خطاب - است و این نخستین شیشه ای نبود كه با دست خالد در اسلام شكست، زیرا همانند این كار بسیار زشت و نكوهیده نیز در روزگار رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از او سر زده و ایشان (صلی الله علیه و آله و سلم) از رفتار وی بیزاری جسته بود.(2)
«ابن اسحاق» می نویسد: «رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) یگان هایی از سپاه را پیرامون مكه فرستاد تا مردم را به سوی خدای بزرگ بخوانند، ولی دستور نمی داد: دست به پیكار زنند، یكی از كسانی كه برای همین برنامه فرستاد، خالدبن ولید بود كه او را فرمان داد: تا برای دعوت مردم به خدا به جنوب تهامه رهسپار شود، ولی او را برای نبرد نفرستاد،گروه هایی از تازیان نیز با او بودند و همین كه به سرزمین جذیمیان عامززاده پای نهادند و آنان با دیدن او ابزار جنگ برگرفتند، خالد گفت: افزار جنگ را بر زمین گذارید كه به راستی مردم مسلمان شده اند.
ص: 210
گفت: یكی از یاران ما كه از دنشوران جذیمی بود، گزارش داد: كه چون خالد به ما دستور داد: تا افزار جنگ را بر زمین نهیم، مردی از ما كه او را «جحدم» می خواندند،(1) گفت: ای جذیمیان! وای بر شما! این خالد است، به خدا سوگند! پس از آن كه افزار جنگ را زمین گذاشتید، خالد به جز دستگیری شما هیچ تصمیمی ندارد و پس از آن نیز كارش گردن زدن شما است! به خدا سوگند! من هرگز افزار جنگ را بر زمین نمی گذارم، گفت: مردانی از گروه خودش او را گرفته و گفتند: جحدم! می خواهی خون های ما را بریزی؟ به راستی مردم مسلمان شده و افزار جنگ را بر زمین نهاده اند و پیكار را رها كرده و آرامش یافته اند و به همین گونه با وی گفتند تا افزار جنگ را از او گرفتند و همة گروه با اعتماد به سخن خالد، جنگ افزارها را زمین نهادند و خالد كه چنین دید، گفت: تا دست های آنان را از پشت سر ببستند و آنگاه همه را خوراك تیغ گردانید و جملگی آنها را كشت، همین كه گزارش آن به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید، دو دست به سوی آسمان برداشت و سپس گفت: بار خدایا! من در پیشگاه تو از آنچه خالدبن ولید كرده است بیزاری می جویم، ابوعمر می نویسد: این از گزارش های درستی است كه بر جای مانده است.»(2)
حل فساد و تباهی خالد به دست علی (كرم الله وجهه)
«ابن هشام» می نویسد: برخی از دانشوران از زبان «ابراهیم بن جعفر محمودی» آورده اند كه گفت: «رسول خدا» فرمود: خواب دیدم كه گویا لقمه ای از خوراكی «حیس»(3) برگرفتم و مزه آن را گوارا یافتم، ولی همین كه فرو بردم، چیزی از آن بیخ گلویم را گرفت و آنگاه علی دست كرده آن را به در آورد، ابوبكر گفت: ای رسول خدا! اینك یگانی از یگان های سپاهت كه فرستاده بودی، به گونه ای نزد تو می آیند كه پاره ای از آنچه را انجام داده بودند دوست می داری و در پیرامون پاره ای از كارهای آن خرده گیری ها می باشد و آنگاه علی را می فرستی تا كارها را رو به راه كند.
«ابن اسحاق» گوید: سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) علی ابن ابیطالب (كرم الله وجهه) را خواند و فرمود: علی! به سوی این گروه بیرون شو و در كار آنها بنگر و كارهای جاهلانه را كه پیش از اسلام به كار می بستند، زیر پایت لگدكوب كن، آنگاه علی (كرم الله وجهه) بیرون شد تا به نزد آنان آمد و با او اموالی .
ص: 211
وجود داشت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستاده بود، آنگاه خون بهای همة كشتگان و تاوان زیان هایی كه به دارایی هایشان رسیده بود را پرداخت و تا آنجا پیش رفت كه تاوان چوبی گود كه برای آبخوری سگ می تراشند را نیز عطا كرد و هیچ خون و دارایی بر باد رفته بی تاوان نماند و زمانی كه این كار به پایان رسید، هنوز چیزی از آنچه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) داده باقی مانده بود، علی (كرم الله وجهه) از آنان پرسید: آیا در میان شما هیچ دارایی یا خونی هست كه بر باد رفته و بازیافت نشده باشد؟ پاسخ داد: نه، فرمود: پس من این باقیمانده را نیز شما می دهم؛ تا از سوی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دوراندیشی و محكم كاری نموده باشم! زیرا شاید هنوز مواردی بوده كه نه او بستانكار می داند و نه شما می دانید كه آن را به آنها نداده و آنگاه به سوی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برگشت و او را از گزارش كار آگاه ساخت، او فرمود: درست كردی و نیك نمودی! گفت: سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برخاست و رو به خانة خدا آورد و ایستاد و چندان دو دستش را بلندا كرد تا زیر هر دو بغلش هویدا شد و سه بار گفت: بار خدایا! من از آنچه خالدبن ولید كرد، در آستان تو بیزاری می جویم!!
در این باره میان خالد و عبدالرحمن بن عوف نیز سخنی درگرفت؛ كه عبدالرحمن بن عوف به وی گفت: در سرزمین اسلام چنان رفتاری كرد كه گویا روزگار جاهلیت قبل از اسلام است.(1)
نیز در «الاصابه» آمده است: «كه عبدالله بن عمر و سالم برده ابوحذیفه، این كار را از وی نكوهیده دانسته و البته این رسوایی وی را نیز باید از تبهكاری های زبان كنانیان به شمار آورد.!»(2) كه دروغ بودن این سخن روشن شد!
آری؛ این روش جاهلیت بود كه در وجود خالد بن ولید رسوخ كرده بود كه در روزگار ابوبكر از شمشیر خالد نمایان شد، حال چگونه می توان او را شمشیری از شمشیرهای خداوند برشمرد؟! با این كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) چندین بار از عملكرد او بیزاری جست!! .
ص: 212
«قبیصه بن ذؤیب» گوید: «مادر بزرگی نزد ابوبكر آمد و درباره بهرة خویش از ارث نواده اش پرسید. ابوبكر به او گفت: در قرآن بهره تو نهاده نشده است و نمی دانم در سنت پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بهره ای برای تو نهاده شده یا نه. اكنون برگرد تا از مردم بپرسم. مغیره بن شعبه گفت: من نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بودم. او شش یك را به مادر بزرگ داد. ابوبكر گفت: آیا در این گزارش كسی را برای گواهی داری؟ آنگاه محمد پسر مسلمة انصاری برخاست و گفته مغیره را بر زبان راند و ابوبكر آن دستور را انجام داد.»(1)
دانش خلیفه را بنگر كه چگونه در پاسخ پرسشی مانده كه چه بسیار مبتلا به مردم است و پیاپی باید در این زمینه به داوری بین مردم بپردازد. تا ناگزیر می شود دست نیاز به سوی گزارش كسی همانند مغیره بن شعبه دراز كند كه كثیف ترین و خبیث ترین و زناكارترین فرد ثقفیان شمرده شده؛ كسی كه با ام جمیل زنا كرد و در میان مردم شیوع پیدا كرد.(2)
در حالی كه فرماندار در شهری در عصر عمر بود و از كارهای او دگرگونی هایی در سنت پیامبر بوداه و آن را بازیچه خود گرفته، چندان كه نماز ویژه برای جشن قربانی را یك روز پیشتر از آن - در روز عرفه - خوانده، از بیم آن كه مبادا در سال چهلم از كار بر كنار شود(3) و همین شخص كسی بود كه هرگاه بر فراز منبر می نشست، علی (كرم الله وجهه) را به ناسزاگویی درباره شان یاد می كرد.(4)
«قاسم پسر محمد» گوید: «مادر پدر و مادر مادر نزد ابوبكر حضور یافتند تا بهره خویش را از
ص: 213
ارث نواده به دست آرند. خلیفه خواست تا شش یك از آنچه میت بر جای گذاشته را به مادر مادر دهد كه مردی از انصار گفت: بر این مبنا تو مادر پدری را بی بهره می گردانی! با آن كه اگر این هر دو بمیرند و نوادة آن دو زنده باشد، او همواره از مادر پدر ارث می برد كه پس از آن ابوبكر شش یك را میان آن دو تقسیم كرد.»
تصویری دیگر: مادر پدر و مادر مادر نزد ابوبكر حاضر شدند و خلیفه ارث نواده را به مادر پدر نداد، بلكه فقط به مادر مادر و او، دادرسی منصفانه. عبدالرحمن پسر سهیل - یا سهل - كه از تیره حارثه بود، گفت: ای جانشین رسول خدا! تو ارث را به كسی دادی كه اگر درمی گذشت و نواده اش زنده بود ارث وی به او نمی رسید. این بود كه ابوبكر شش یك را میان آن دو تقسیم كرد.(1)
چه جای تعجب است كه خلیفه آیین وابسته به بهره مادر مادر و مادر پدر از ارمث نواده را نمی دانسته تا فردی از انصاریان و یا عبدالرحمن بن سهیل با خرده گیری در اقدام ابوبكر، عملكرد وی را تغییر داده و بمابر بهره گیری مادر مادر از ارث، آن را میان آن دو بخش كرده است. آنگاه فقه دانان آمده اند و این را دست افزاری برای فرمان های خویش گردانیده اند و شالوده این فرمان نیز از گزارش مغیره بن شعبه گرفته شده كه تنها ویژه یك مادر بزرگ است!
اما سخن انصاری كه داوری خلیفه را رد كرد، آن نیز نه در قرآن و نه در سنت، هیچ استنادی بر سخن خود نداشته است و تنها سخن او با شعر یك سراینده هماهنگ بوده است؛ كه گفته:
«فرزندان ما فرزندان پسران ما هستند - ولی فرزندان دختران ما فرزندان مردان بیگانه اند!»(2)
و با این سروده مرز دستور خدا را هر چه تنگ تر نموده اند و گفتة خداوند كه می فرماید: «خداوند درباره فرزندانتان به شما سفارش می كند كه سهم (میراث) پسر، به اندازه سهم دو دختر باشد.»(3) را به وسیله آن سروده به فرزندان پسری اختصاص داده اند و گفته اند: زادگان آدمی تنها كسانی اند كه پشت پسرانش باشند و نه ف