سرشناسه:گرمرودی ثابت، مولود، 1348 -
عنوان و نام پديدآور:پژوهشی فقهی بر حفظ نفس، در تقابل با مرگ مشفقانه/مولف مولود گرمرودی ثابت.
مشخصات نشر:مشهد: طنین قلم، 1401.
مشخصات ظاهری:354 ص.
شابک::978-622-7273-59-5
وضعیت فهرست نویسی:فیپا
یادداشت:کتابنامه: ص. 331 - 354؛ همچنین به صورت زیرنویس.
موضوع:مرگ آسان (فقه)
Euthanasia (Islamic law)
مرگ آسان -- جنبه های مذهبی -- اسلام
Euthanasia -- Religious aspects -- Islam
مرگ آسان
Euthanasia
رده بندی کنگره:BP198/6
رده بندی دیویی:297/379
شماره کتابشناسی ملی:9002930
اطلاعات رکورد کتابشناسی:فیپا
ص: 1
عکس
ص: 2
عکس
ص: 3
عکس
ص: 4
تقديم بر محضر مبارک آقا امام زمان (عج) و نایب بر حقش آية الله خامنه ای و تمام شهدای سلامت
ص: 5
ص: 6
عکس
ص: 7
عکس
ص: 8
عکس
ص: 9
عکس
ص: 10
عکس
ص: 11
عکس
ص: 12
عکس
ص: 13
عکس
ص: 14
پژوهشی فقهی برحفظ نفس ، در تقابل با مرگ مشفقانه (اتانازی)
محقق و پژوهش گر : مولود – گرمرودی ثابت -مهر 1401
از دیر باز بشر همواره در فکر این بوده است که ؛ از کجا آمده و به کجا خواهد رفت ؟
این سؤال به ذهن هر آفریده ی عاقلی خطور می کند که بالاخره نحوه مردنش چگونه خواهد بود ؟
و اما چون به جوابِ قطعی نمی رسد و رَه به جایی نمی برد ، متوجه قدرتی بالاتر از عالم بشری و آن قدرت خالقی برتر از خود می افتد که مالکیت این عالم به دستِ اوست . لذا خود را در برابر او حقیر می شمارد ؛ و مرگ را چون تولدش به دستِ او می سپارد . و اما گاهی همین انسان ، وقتی با بیماری سختی و مشکلی در زندگی مواجه می شود ( مثلاً کرونا) ، نه تنها از خدا غافل می گردد ؛ بلکه بعضی افراد در فکر کشتن خود ( خودکشی ) و برخی افراد در پیِ دگر کشی می افتند . پس احساس درماندگی از فرط بیماری ، سبب و انگیزه ای بر اتانازی است . و او را در کام مرگ مشفقانه یا مرگ راحت قرار می دهد .
در دنیایِ غرب و کشورهایِ صنعتی چون هلند ، بلژیک ، فرانسه و... مسأله مرگ از رویِ ترحم ، وجهه ای قانونی به خود گرفته است .این احساس که ؛ پزشکان مجوّزِ کشتن را داشته باشند ، باعث می شود که مردم و دست اندر کاران امر بهداشت و درمان به پزشکان اعتماد نکنند ؛ چون مسئولیت آن ها برایِ حفظ حیات ، بدل به اهداکنندگان مرگ شده است .
ص: 15
در اسلام ، شکیبایی و تحمل قویّاً مورد توجه قرار گرفته شده است .و بسیاری از علمایِ دینی بر این اعتقادند که : رنج و درد ِ انسان ، می تواند فرصت خوبی برای خداشناسی و تزکیه او باشد .
لذا فقهایِ اسلام در تبیینِ مسایل فقهی ، به طور مطلق ، اذن به این عمل را صادر ننموده اند .
با تتبع و تفحص دقیق در کتب و مقالات ، می توان پی برد که این واژه ( مرگ آسان و مشفقانه) برای اولین بار توسط « فرانسیس بیکن » که مرگ بدون رنج را تبلیغ می کرد وارد فرهنگ پزشکی شد ؛ و این قتل برای اولین بار در سال 1984 توسط انجمن سلطنتی پزشکان هلند مورد تصویب قرار گرفت .
در نظام حقوقی اسلام و ایران قتل از روی ترحم به منزله قتل عمد محسوب می گردد که مرتکب را تا حد محکومیت به مرگ نزدیک می کند . البته در سال های اخیر کتب و مقالات متنوعی تحت عنوان
« اتانازی » و یا « مرگ ترحم آمیز و مشفقانه » و یا « مرگ مشفقانه » تألیف شده است . و از نویسندگانی چون : انتضاري، ليلا و اسلامی تبار ، شهریار و محمد رضا الهی منش ، مسایل اخلاقی و حقوقی در قتل ترحم آمیز ، بلورچی ،ف ویزدان ، حامد ، «تلاش برای درک بهتر مرگ » ، حجتي، مهدي، «تحليل حقوقي اتانازيا»، مجله حقوق دادگستري ، بررسی وضعیت حقوقی اتانازی در کشورهای مختلف در ماهنامه حقوقی دادرسی شماره 51 از سید محمد مهدی غمامی ، اتانازی یا مرگ از روی ترحم ؛ توسط احسان رفیعی
منش در ش9 نشریه نوید ، قتل عام در پوشش مرگ ملایم و بی درد از سیما راستین در وب سایت نیلگون مه 2006 ، بررسی دیدگاه های پرستاران در ارتباط مرگ مغزی و یوتنازی در شهر زنجان ، به توسط معصومه مرتقی قاسمی ، مرگ شفقت مدار از بهروز جوانمرد در سال 1389 در سایت سلامت و ... آثار ارزنده ای یافت می شود . همچنین در سومین همایش دیدگاه های اسلام در پزشکی که در سال 1381 در دانشگاه علوم پزشکی مشهد برگزار شد ، به تفصیل در مورد اُتانازی بحث شده است و در کتابی توسط دکتر سید حسین فتاحی درج گردیده است و نیز از این نویسنده به همراه آقایان قنبری و رجبی مشهدی ، کتابی تحت عنوان اتانازی یا مرگ راحت در سال 1386 توسط
ص: 16
دانشگاه علوم پزشکی مشهد به چاپ رسیده است .
و نیز در بین پژوهش ها به این چند نمونه می توان اشاره نمود .
اتانازی از دیدگاه ادیان الهی ، نویسنده : آقای بهاری از دانشگاه سبزوار . اتانازی – قتل از روی ترحم ، از : محسن نجف پور – پژوهکده باقر العلوم . اصول اخلاق پزشکی مؤثر در تصمیم گیری های بالینی بیماران مرگ مغزی از دیدگاه اسلام ، از : قدرت اللّه مؤمنی – مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی ( ره ) قم .
و اما در امتیاز این پژوهش می توان به این مسأله اشاره نمود که : هر پژوهش ای که در این زمینه کار شده است ، محقق یک جنبه علمی را مدّ نظر قرار داده است و اما در پژوهش حاضر ، سعی نموده ام که از مباحث پزشکی ، موضوعات فقهی و مسایل حقوقی برای اثبات حرمت این عمل و ضد قانونی بودن آن حتی در سطح جهانی که نوعی مبارزه با حقوق بشر است مطرح شود . و نیز در هیچ پژوهش و مقاله علمی ،نویسنده فصل مجزایی را اختصاص به بحث مالکیت اعضا قرار نداده است که اینجانب با کمک مستندات فقه شیعه و مذاهب اربعه به قدرت الهی در حدّ بضاعت فکری ام ، به اساسی ترین قسمت این موضوع ؛ یعنی تبیین ارتباط مالکیت و ولایت در جامعه بشری اشاره نموده ام .
1- ضرورت :
پیامبر گرامی اسلام ، آنگاه که مبعوث به رسالت شدند ؛ فرمودند : « بُعِثتُ لِاُتَمِّمَ مَکارِمَ الاَخلاق » . واضح و مبرهن است ، تمام همّ و غم پیامبر خاتم که دین اکملی را بر بشر عرضه داشتند ، بحث تکمیل کرامت های اخلاقی بوده است و ما هم که ایشان را اسوه علمی و عملی خود در زندگی می دانیم در تأسی به ایشان باید تمام زندگیمان حول آن محور باشد .
لذا در علم پزشکی اسلامی ، علم اخلاق پزشکی هم مطرح است . چرا که نجات جان یک انسان به منزله نجات جان همه انسان هاست . پس ضرورت ایجاب می کند که اولاً : ارزش انسان بر خودش تبیین گردد تا قدر خویش را بداند . ثانیاً : هنگام مریضی ، در پیِ ابزار حفظ نفس و صحت بدن خود باشد تا امانتدار خوبی در نزد معبودش گردد . ثالثاً : در هنگام درد و مریض احوالی ، به ندای شیطان پاسخ مثبت ندهد که با تزریق آمپول هوا از درد خلاصی می یابی ؛ بلکه با دو سلاح توکل و ایمان به خدا به جنگ شیطان رود .
ص: 17
اهمیت پژوهش :
اهمیت بحث هنگامی مشخص می شود که انسان های مؤمنی ، دم از ایمان می زنند ولی در عمل دچار غفلت و سر در گمی می گردند چون با پای خود به قتلگاه « مرگ ترحمی » وارد می شوند و تمام اعمال عبادی یک عمر خود را در یک چشم بهم زدن برباد فنا می دهند .زیرا این مرگ به منزله « خودکشی » از طرف بیمار و « دگر کشی » ( قتل عمد ) از طرف پزشک است . لذا با آنکه اتانازی در فرهنگ اسلامی ، جایگاهی ندارد ؛ ولی عملاً از سوی مسلمانان بدون توجه به عواقب اخروی آن اعمال می گردد .
اهداف پژوهش :
مهم ترین هدف این پژوهش ، اولاً ؛ ردِّ مرگ ترحمی ، برای جامعه مسلمانان با مستندات علمی و قطعی چون : کتاب – سنت – اجماع – عقل ، به ضمیمه نظرات مجتهدین ، تا جای هیچ شبهه ای را باقی نگذارد . ثانیاً : به این حدیث یقین ورزند : « خداوند هیچ دردی را بر بشر نفرستاد مگر درمانش را هم آفرید » . ثالثاً : انسان ها می توانند با سلاح تقوا و توسل به معصومین و امید به شفای الهی در فکر این عمل ( مرگ ترحم آمیز و مشفقانه ) غیر خدا پسندانه ، هرگز نباشند و جان خود را امانت بزرگی بدانند .
ص: 18
ص: 19
ص: 20
فصل اول : مفاهیم و کلیات
نیستی و مردن است .(1) در لغت نامه دهخدا ، مرگ ، اسم از مردن و باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی ، فنای حیات و نیست شدن زن ، آمده است .
و مرگ ، در فرهنگ فارسی معین ، مردن ، فوت ، قطع حیات ، از بین رفتن زندگی و در
فرهنگ لغت عمید هم به معنای : 1. مردن؛ موت.2. در معنای مجازی ، نیست و فنا بیان شده است .(2)
از مصدر « موت » بر ضدّ « حیات » می باشد . و « ماتَ » بر ضدِّ « حَیِیَ » به معنای « مُرد » است . « ازهری » از « لیث » چنین نقل می کند : « موت و مردن » خلقتی از آفریده های الهی می باشند . همچنان که « موت و حیات » دو مخلوق الهی هستند . پس زمانی که مرگ انسان فرا رسد ، حیات از او خارج می شود . (3)در معنای مجازی : « موت »
ص: 21
به معنای سکون است ؛ « ماتَ » یعنی : « سَکَنَ » و هر آنچه که ساکن شد ، مرده است . و در مثالی چنین آمده است : « ماتَت الریح » یعنی : باد از حرکت ایستاد .(1) لفظ « موت » ، اجوف واوی است و در ثلاثی مجرد بر دو وزن « یَفعُلُ » و « یَفعِلُ » می آید . به طوریکه بر هر دو صورت ذکر شده است : « ماتَ – یموتُ – مَوتا(2)
» و « ماتَ – یمیتُ – مَیتا » .(3)
سكرة الموت: مستى مرگ ، همان شدت مرگ است كه بر عقل غالب مي شود و هوش از سر مي رود «وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ» (4).
شدّت مرگ آمد و آن همان است كه فرار مي كردى بعضى «بِالْحَقِّ» را موت دانسته و گفته اند:
شدت مرگ، مرگ را آورد.(5)
« موت » بر حسبِ انواع حیات ، دارای اقسامی است :
1- در برابر قوه نامیه و رشد دهنده که در حیوان و نبات موجود است ؛ « موت » گفته می شود. مانند سخن خداوند که می فرماید : « يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتها » .(6)
2- « موت » ، ازبین رفتن نیروی حسّی است . مانند : « یا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هذا » .(7)
3- از بین رفتن قوه عاقله است – و آن جهالت است - . مانند : « أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنهُ » . (8)
4- اندوه و ترسی که موجب تیره و تارشدن زندگی می شود . مانند : « وَ يَأْتِيهِ الْمَوْتُ مِنْ
ص: 22
كُلِّ مَكانٍ وَ ما هُوَ بِمَيِّتٍ » .(1)
5- گاهی « موت » به نحو استعاره بر حالت های سخت اطلاق می شود . مانند : فقر ، خواری ، درماندگی ، نابودی و ....(2)
6- به جایگاه خواب ، « موت » گفته می شود . در کلامی گفته شده است : « خواب ، مرگ خفیف است و مرگ ، خواب سنگین است » (3).
7- « موت » به نحو استعاره گفته می شود ، به شخصی که دچار معصیت گردد ، . در حدیثی چنین آمده است : « ابلیس اولین کسی است که مرده است ؛ زیرا اولین کسی است که مرتکب معصیت الهی شده است .(4)
به نظر می رسد در باب « مرگ ترحم آمیز و مشفقانه » ، در معنای مترادف انگلیسی به کلمه
«قتل » هم اشاره شده است (5)؛
لذا از باب ضرورت باید به معنای قتل هم اشاره شود .
پس قتل ، همان موت به دست دیگری است ؛ و کسی که کشته می شود ، مقتول است .
و منظور از تلف ، این است که : فرد ، سود و فایده ای که از چیزی قصد نموده را به دست نیاورد . البته هر یک از قتل و تلف که در جایگاه خودش واقع شود ، مقصود متکلم را می رساند .(1)
قتل گاهى به معنى لعن آيد چنانكه در مجمع و قاموس ذکر شده است . مانند : « قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ » .(2).
لعن بر انسان باد که چه بسيار كافر است و شايد به معناى خبر باشد . مانند : « قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ» .(3)
در نزد فقها ، مرگ ؛ بریده شدن علاقه روح از بدن است .
بر این معنا تشبیهات زیادی آمده است . مثل کشتیبان و کشتی که مرگ کشتی را از تحت اختیار کشتیبان بیرون می آورد . و یا اینکه مرگ چون جابجا کردن چراغ است بطوری که در کلبه ای اگر چندین سوراخ داشته باشد ، چراغ گازی قرار دهیم از این مجراها روشنی می دهد و با بیرون بردن چراغ ، فضا تاریک می شود پس مرگ همان بیرون بردن چراغ از بدن است .(4)
و اما در این آیه : « اللّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى »(5) ، چون براى روح مرگى نيست لذا بايد در «مَوْتِها» مضاف مقدر كرد و يا قایل به مجاز عقلى شد يعنى : «حين
ص: 24
موت أبدانها» همچنین در « وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ» بايد گفت:
«وَ الَّتى لَمْ تَمُتْ بَدَنُها» يعنى: خدا ارواح را در حين موت از ابدان مي گيرد و روحى را كه بدنش نمرده در وقت خواب قبض مي كند، آنگاه روحى را كه در خواب گرفته نگاه مي دارد اگر مرگ را بر صاحب آن نوشته باشد و ديگرى را تا وقتى معين به بدن مي فرستد .(1)
از نظر پزشکی ، مرگ، توقف کامل و بی بازگشت اعمال حیاتی است و معمولا ابتدا قلب از کار افتاده و در پی آن مرگ سلولهای مخ فرا رسیده و درنتیجه ی آن ، تنفس و حس و حرکت از بین می رود وگاهی به عکس است ؛ ابتدا مرگ بافتهای مغزی پیش می آید و قطع تنفس و در نتیجه فقدان اکسیژن در خون باعث از کار افتادن قلب می گردد و در هر دو صورت مرگ قطعی و واقعی فرا می رسد (2).
حقوقدانان براساس فقه و با تکیه بر یافته های پزشکی ، مرگ را در چهار نوع تقسیم نموده اند:
مرگ ظاهری حالتی بین مرگ و زندگی است که در طی آن اعمال تنفسی و حرکات قلبی بی نهایت خفیف شده و حتی در ظاهر متوقف به نظر می رسد. در این شرایط با انجام اقدامات احیای تنفس مصنوعی و رساندن اکسیژن و تحریک قلب با الکتروشوک امکان بازگشت شخص به زندگی وجود خواهد داشت (3).
حالت اغمای عمیقی که در اثر مصرف دارو های خواب آور یا روان گردان و مسکن های قوی پیش می آید ؛ و موجب می شود که ضعف شدید حرکات تنفسی و عدم احساس تپش قلب و سردی بدن و به خصوص عکس العمل های خفیف تری یا حسی، یک مرگ ظاهری را به صورت مرگ حقیقی جلوه دهد. مرگ ظاهری ، پایان
ص: 25
حیات انسان نیست و هر اقدامی که عقلاً منتهی به مرگ واقعی چنین اشخاصی شود ؛ حسب مورد می تواند مشمول یکی از انواع قتل باشد. امروزه با پیشرفت علم پزشکی و استفاده از وسایل و ابزار های مکانیکی و تکنیکی در احیای قلب و تنفس، می توان تا مدت ها افراد بشر را از ادامه حیات و بازگشت به زندگی برخوردار نمود (1).
لازم به ذکر است که کما یا اغمای عمیق تر زمانی است که کلیه اعمال مغز به صورت غیر قابل برگشتی درآید در حدی که تنفس خود به خود، قطع گردد. این نوع از کما منجر به مرگ مغزی است (2).
مرگ ، وقتی قطعی است که اعمال قلبی و عروقی و حسی و حرکتی به طور کامل از بین برود و برگشت آن امکان نداشته باشد. علایم مرگ حقیقی عبارتند از : توقف جریان خون، توقف تنفس، اتساع و ثابت ماندن مردمک در هر دو چشم و ازبین رفتن امواج قلب و مغز. معمولا مرگ حقیقی سه تا پنج دقیقه پس از قطع تنفس و جریان خون و به عبارت دیگر ظاهر شدن علایم ذکر شده فوق به وقع می پیوندد (3).
بنابراین بارزترین مصداق ازهاق روح و مرگ ، این نوع از مرگ است.
مرگ مغزی را نباید با مرگ قطعی اشتباه کرد. مرگ مغزی عبارتست از «توقف غیر قابل بازگشت تمام اعمال مغزی». باید توجه داشت که تنها از بین رفتن اعمال عالیه که مربوط به تخریب قشر مخ است برای توجیه مرگ کافی نیست و مرگ مغزی، مرگ تمام مغز یعنی قشر و ساقه مغز است که با سکوت ممتد و چندین ساعته نوار مغزی و منفی بودن عکس العمل های تحریک چشمی و پوستی و حلقی و ...، با صرف وقت و دقت قابل تشخیص است (4).
ص: 26
قانونگذار در ماده 217 قانون مجازات اسلامی(1)قبلی
و 372 (2)قانون
جدید به تبعیت از مشهور فقهای شیعه و چه بسا در جهت رفع اختلاف پیرامون تشخیص زمان مرگ، سخن از وجود حد فاصلی بین
زمان حیات قطعی و زمان مرگ قطعی زده است که بدان حیات غیرمستقر گفته می شود . از مجموع دیدگاه فقها ، حقوقدانان و قانونگذاران می توان به نتایج زیر در این مورد دست یافت:
1. حیات مورد حمایت شرع و قانون ، حیات مستقر است ؛ و حیات غیر مستقر معادل مرگ است (3).
2. حیات غیر مستقر یعنی کسی که آخرین رمق حیات را دارد و به عبارت دیگر هر چند دچار مرگ قطعی ( توقف کامل فعالیت مغز، قلب، و ریه ها) نشده است ولی همانند مرگ مغزی بازگشت او به حیات مستقر محال است (4).
3. چنین کسی در حکم مرده است و صدمه به او، جنایت بر مرده تلقی می شود (5).
مردن مانند تولد امری عادی و طبیعی است ، بنابر این مرگ کیفیتی است که در همه افراد بالقوه وجود دارد و دیر یا زود بالفعل نیز خواهد شد .بعضی از -دانشمندان مفاهیم مختلفی را که آدمیان در سنین مختلف از مرگ دارند به این صورت بیان کرده اند . در طبقه بندی ایشان دوران کودکی سه مرحله است :
ص: 27
1- کودکان زیر 5 سال . اینان مرگ را چون پدیده ای قابل برگشت می دانند که مردم را بطور موقت از هم جدا می کند .
2- کودکان 5 تا 9 سال .آن ها مرگ را پیش روی خود مجسم می کنند و می دانند که مرگ شبیه زندگی نیست به همین جهت از آن می ترسند و فکر می کنند مخصوص آدم های بد است و هیچ گاه فکر مرگ خود را نمی کنند .
3- کودکان بالای 10 سال . آنان اجتناب ناپذیر بودن مرگ را درک می کنند و می دانند مرگ برای هر شخص رخ می دهد . احتمالا در مرگ دیگران گریه نکرده و به کارهای روزانه خودشان مشغول می شوند .
در دوران بزرگسالی درک از مرگ توأم با ترس از مراحل آن می باشد ، بدین ترتیب که آن ها بیشتر از ناتوانی ، نقص ، درد ، تنهایی ، از دست دادن کنترل اعمال بدن و مراحل ناشناخته دیگر می ترسند تا خود مرگ .
متخصص برجسته ای به نام «برانتنر» معتقد است که ؛ ترس از مردن در سه چیز خلاصه می شود : 1- ترس از تنها مردن 2-ترس از مردن در تاریکی 3- ترس از رنج بردن . وقتی تشخیص بیماری غیر قابل علاجی برای بیمار داده می شود ، مرگ چهره خود را نشان می دهد و نتیجه آن واکنش های بیمار و نزدیکانش خواهد بود .
پديده مرگ ، موضوعي است که مي توان از نقطه نظرهاي گوناگوني درباره آن بررسي و گفتگو کرد. از نظر علوم زيستي و پزشکي، مرگ عبارتست از تعطيل سازمان فعال بدن انسان، که حافظ حيات او مي باشد. اين ديدگاه به بدن فقط از لحاظ ساختار جسماني و بعبارت ديگر از نقطه نظر مادي و از منظر حواس خمسه مي نگرد و علايم مرگ را توقف فعاليت مغز و قلب و اندام ها و از بين رفتن حرارت جسم مي داند و معمولاً به خروج چيزي بنام روح يا نفس اشاره نمي کند. (1)
اما از نظر فلسفه، مرگ عبارتست از جدا شدن دایمي روح يا نفس که بطور طبيعي
ص: 28
و بسبب درهم ريختن نظم طبيعي بدن و نارسایي آن ايجاد شود.
فلاسفه، مرگ و خروج روح يا نفس را از بدن به کسي تشبيه مي کنند که خانه اش خراب شده و ناگزير است آن را ترک کند و به جایي ديگر پناهنده شود. حال علاوه بر اين گونه مرگ - که به آن مرگ طبيعي مي گويند - فلاسفه ، مرگ هایي را که نه به سبب زوال نظم طبيعي آن ، بلکه به سبب حوادث و يا افعال عمدي و غير عمدي افراد بشر حاصل مي شود نوع ديگري از مرگ دانسته و به نام مرگ اخترامي (غير طبيعي) مي شناسند که به سبب خرابي خانه نفس و روح، يعني بدن، بر اثر حادثه روح از آن جدا و مرگ ناميده مي شود.
ملاصدرا ، فيلسوف نامي ايراني (979 - 1045) براي مرگ ، تعريف تازه اي آورد و پس از ردّ عقيده زيست شناسان و پزشکان - که مرگ را معلول تباهي بدن مي دانند - با اشاره به دو نوع مرگ طبيعي و اخترامي، مرگ را رهايي روح از قيد بدن به سبب کمال خود و بي نيازي به بدن دانسته و در توضيح فلسفي اين مطلب مي گويد: « نفس انسان در آغاز از ماده يعني جسم و بدن سربرآورده ولي با تکيه بر مسير رشد و تکامل مادي بدن، راه جداگانه اي براي تکامل خود را در پيش مي گيرد. تکاملي که با آغاز پيري و رشد منفي بدن، از توقف باز نمي ايستد و همچنان به رشد تکاملي خود ادامه مي دهد، يعني برخلاف بدن پيري و «آنتروپي» ندارد و نابود شدني نيست » . (1)
اين نوع تکامل ، بر اصل قانون فلسفي ديگري به نام «حرکت جوهري» اشيا بنا شده که يکي از اصول ابتکاري ملاصدرا است و ثابت مي کند که همه اشيا در جهان مادي و محسوس آرام ندارند و گام به گام در حرکت يک طرفه و پيش رونده اي مي باشند و از نقص رو به کمال طبيعي خود مي روند. برخلاف جهان ايستاي ارسطویي، جهان ملاصدرا پويا و پرجوشش و جنبش است و با اين پويش، همه اشيا در جهان ما راه تکامل را مي پويند و نفس انسان نيز از اين قاعده مستثني نيست. (2)
بر اساس اصل جهاني «حرکت در وجود و جوهر» اشيا است که، نفس انسان همراه بدن
ص: 29
روز به روز راه تکامل خود را مي پويد و سرانجام پس از طي دوره تکامل و رسيدن به کمال خود در هنگامي که شمارش معکوس پرواز و رهايي آن از بدن فرا برسد بدن را رها کرده مانند ماهواره اي که از موشک خود جدا شود، در فضاي غير مادي متعلق به خود وارد مي شود و زندگي غير مادي خود را که براي آن ساخته شده آغاز مي کند که عرفا به آن مرگ مي گويند. به نظر ملاصدرا ، روح يا نفس انسان گرچه با مرگ خود از بدن جدا مي شود و آن را مانند جامه اي کهنه و خالي به جا مي گذارد اما در آن جهانِ ديگر نيز داراي بدني است که از ماده ساخته نشده ولي همانند بدن دنيوي اوست و همان صورت و مشخصّات را داراست به گونه اي که در آن جهان همه يکديگر را خواهند شناخت وتمام خصلت ها و محتواي ذهن در خيال خود را نيز به همراه دارند.
با وجود آنکه نفس در آغاز حيات خود تکيه بر حمايت و هدايت بدن دارد اما به محض آنکه شکل غير مادي (مجرد) به خود گرفت رابطه نفس و بدن معکوس مي شود و نفس حامي و نگهبان بدن و به تعبير ملاصدرا «حامل» بدن مي گردد و اين تصور که نفس در طول زندگي خود نيازمند بدن است صحيح نيست. نفس ،گرچه همراه با تکوّن بدن موجود مي شود و به اصطلاح «جسمانيه الحدوث» است ولي به محض قوام گرفتن، عهده دار حفظ و رشد و تکامل بدن مي گردد. بنظر ملاصدرا، برخلاف تصور برخي، بدن تابع نفس است نه نفس تابع بدن. اما نفس ناچار است تا رسيدن به کمال خود با بدن همراهي کند. رشد بدن متوقف مي شود ولي رشد و کمال نفس ادامه دارد و بالاتر از آن، هر چه به کمال نفس افزوده شود بر پيري و ضعف و نقص بدن افزوده مي گردد تا آنجا که نفس ، قيد تن را رها نموده و آزاد مي شود و بدن را به صورت مرده اي باقی
می گذارد.(1)
فلاسفه پيش از او ( ملا صدرا ) بدن را به کشتي تشبيه مي کردند و نفس را ناخداي آن مي انگاشتند که همراه با ساختن و بوجود آمدن کشتي بر آن سوار مي شود و آنرا هدايت مي نمايد. ولي ملاصدرا بدن را به کشتي بادباني و نفس را به باد تشبيه مي کند و مي گويد: « مسلّم است که باد، کشتي را حرکت مي دهد و راه مي برد نه کشتی، باد را و بدين گونه است که نفس انسان، راننده و مدير بدن است چه همان گونه که اگر باد نباشد کشتي از حرکت
ص: 30
باز خواهد ايستاد، وقتي نفس به کمال خود رسيده و از بدن بي نياز باشد آن را رها مي کند و بدن را بي جان و بي حرکت به جا خواهد گذاشت، پس حيات بدن از نفس است و نفس تابع بدن نيست »(1).
اما مرگ در نگاه عرفان اسلامي ، منظري بسيار زيباتر و با شکوه تر دارد، زيرا نه فقط برخلاف نظر ماده گرايان و حس گرايان، مرگ نابودي و فنا نيست بلکه گامي به مرحله کامل تر زندگي و آغاز حياتي دوباره و به تعبيري ديگر: در حکم تولد دوباره انسان است، همانند تولد کودک و خروج از حالت جنيني به حالت مستقل بشري، از اين منظر، جهان مادي براي انسان در حکم رحم مادر براي فرزند است.
مولوي عارف بزرگ فارسي زبان در اشعار خود، تبدل کودک را در جنين از شکل ماده بي جان به حالت نباتي «مردن» از ماده و «تولد» در وضع نباتي معرفي مي کند و خروج از حالت نباتي پس از آن را مردن و ورود به حالت حيواني و جنبش را زندگي حيواني و تکامل او از حيات حيواني و خروج به حيات انساني را مردن تعبير مي کند.
وي پس از اين مراحل ، مرگ انسان را مردن از بشر بودن و آغاز زندگي فرشته وار مي دانسته و سرانجام نتيجه مي گيرد که هرگز انسان از مردن کم نمي شود بلکه براي او کمال و مرتبه اي افزون تر از پيش نصيب مي گردد.(2)
بر اين اساس ، برخلاف نظر سطحي مردم ظاهر بين، «حيات» انسان منحصر به زندگي در بدن و در اين جهان نيست بلکه « حيات » بصورت زنجيره اي داراي درجات و مراحلي است که خروج از هر مرحله « مردن » از آن مرحله و ورود به مرحله بعد، «زندگي» و تولدي دوباره است و در واقع انسان مانند آن کودک دبستاني است که اگر معناي دبيرستان را نداند خروج از فضاي دبستان به نظر او مرگ و ماتم است ولي وقتي وارد فضاي دبيرستان شود، نظر او عوض مي گردد و خروج او از دبيرستان و پس از طي مراحل تحصيل در آن، در حکم مردن از آن جهان و ورود او به دانشگاه آغاز زندگي جديد و تولدي دوباره براي او است. بر اساس نظر عرفا در صورت شايستگي و تلاش انسان اين مرگ و تولد آن قدر تکرار مي شود تا انسان در سير تکاملي خود تا به آستان خدا برسد و نه کرسي فلک را در زير پاي خود ببيند.
ص: 31
امام صادق (ع) ، در «یاد آوری مرگ » چنین می فرمایند:
« یاد مرگ ، شهوات در نفس را ، از بین می برد ».(1)
و نیز در حدیثی ، « زیدبن علی » از قول پیامبر (ص) می گوید :
حضرت فرمودند : از مردم چه کسی از همه باهوش تر است ؟ اصحاب گفتند : خدا و پیامبرش از همه داناترند . حضرت فرمود : کسی که خیلی به یاد مرگ است ، و کسی که خیلی زیاد خود را برای مرگ آماده می سازد (2).
در قرآن مجيد و در آيات بسياري که درباره موت و حيات دارد مرگ را مرحله اي از چرخه حيات معرفي مي کند و در چند آيه به همين مضمون عرفاني و فلسفي اشاره نموده است. از جمله مي فرمايد: «کَيفَ تَکفرون باللهِ وَ کُنتُم اَمواتا ً فَاحياکُم ثُمَّ يُميتکُم ثُمَّ يُحييکُم ثُمَّ اِليهِ تُرجَعوُنَ» . (3) مقصود از مردن در اول آيه ، مراحل جمادي و نباتي و رحم و حالت جنيني است ؛ و حيات اول زندگي عادي بشري در اين جهان و موت دوم ، همان مرگ عادي بشري در اين جهان است و دو مرحله بعد ، حيات مربوط به پس از مرگ ؛ و ادامه زنجيره تکاملي اين جهان و آن جهاني است.
در آيات ديگري نيز همين مضمون آمده و در آيه اي از زبان گناهکاران معذب در جهنم مي فرمايد: خداوندا: ما را دو بار زندگي و دو بار مردن دادي ... درتحليل فلسفي حقيقت مرگ و حيات در قرآن مجيد ، بايد نخست از معناي «حيات» و فهم عمق آن در قرآن آغازکرد تا مفهوم مرگ نيز بهتر درک گردد. در قرآن، واژه مرگ با کلماتی چون :« موت، فوت ، توفّی ، قتل و اَجَل » مورد بحث قرار گرفته است. برای نمونه در آیه 32 سوره مائده ، چنین
ص: 32
آمده است :
« « ... مَن قَتَلَ نَفساً بِغَیرِ نَفسٍ أَو فَسادٍ فِی الاَرضِ فَکَأَنّما قَتَلَ النّاسَ جَمِیعاً وَ مَن اَحیَاهَا فَکَأَنّمَا اَحیَا النَّاسَ جَمیعاً»(1)
و آیه 29 سوره نساء به واژه قتل اشاره شده است : « .. وَ لا تَقتُلوا اَنفُسَکُم اِنّ اللّه کانَ بِکُم رَحیما»(2).
تمام این موارد در آیات یاد شده در این ظهور دارد که شخصی، دیگری را که زنده است، بکشد. در آیات دیگری از قرآن، از خاتمه دادن به حیات با واژه موت بحث شده است که برای نمونه، به آیات سوره « ملک » و سوره « واقعه » اشاره می شود:
« اَلّذی خَلَقَ المَوتَ وَ الحَیوة َ لِیَبلُوَکُم اَیُّکُم اَحسَنُ عَمَلاً »(3)
« عَلی اَن نُبَدِّلَ اَمثالَکُم وَ نُنشِآَکُم فی مَا لا تَعلَمونَ » .(4)
« اللهُ یَتَوَفّی الاَنفُسَ حینَ مَوتِها وَالّتی لَم تَمُت فی مَنامِها فَیُمسِکُ الّتی قَضی عَلَیها اَلمَوتَ وَ یُرسِلُ الاُخری اِلی اَجَلٍ مُسَمّیً اِنَّ فی ذالِکَ لَآیاتٍ لِقَومٍ یَتَفَکَّروُنَ » .(5)
« وَ لِکُلِّ اُمَّةٍ اَجَلٌ فَاِذا جَاءَ اَجَلُهُم لا یَستَأخِرونَ ساعَةَ وَلا یَستَقدِمونَ » .(6)
پزشکان مرگ را به چهار نوع تقسیم کرده اند : 1- مرگ طبیعی یا بیولوژیک 2- مرگ مرضی 3- مرگ کیفری 4- مرگ بر اثر سوانح .
ص: 33
علل مستقیم مرگ سه چیز است : 1- وقفه قلبی 2- وقفه تنفسی 3- اختلال مراکز مغزی .
قبل از مرگ حقیقی ، مرحله ای به نام «احتضار» وجود دارد که مقدمه مرگ است . بیمار ممکن است چند ساعت تا چند روز در حال احتضار باشد . مشخصات این مرحله عبارت است از اختلال و آشفتگی در فعالیت دستگاه عصبی مرکزی و تمام اعمال حیاتی ، نا منظم شدن و متناوب شدن تنفس ، اختلال عمل قلب ، کاهش درجه حرارت و غالبا کوما یا بیهوشی .
به طور کلی مرگ به دو طریق روی می دهد : 1- مرگ ناگهانی 2- مرگ با انتظار طولانی .
مرگ ناگهانی نه برای قربانی و نه برای خانواده ، مجال آماده شدن را باقی نمی گذارد . اما همان طوری که انسان ها نگران مرگ نابهنگام و زودرس هستند ، همان طور هم در مورد مرگ طولانی نگرانی وجود دارد .و غالبا در افراد سالمند اتفاق می افتد . بسیاری از افراد یک مرگ سریع و آنی را مرگ خوب می دانند . این معلوم نیست آنچه مهم است این است که یک فرد مرگ با حقارت و ذلت نداشته باشد ، به عبارت دیگر مرگ با عزت حقیقتا ایده آل است
. (1)همچنان
که شهادت در نزد بسیاری افراد به منزله مرگ شیرین و مشفقانه و مشفقانه و سربلندی است .
و این کلام برخی بزرگان است که : فرد مؤمن ، جز با دیدن پروردگارش خشنود نمی شود . (2)
اُتانازی یا یوتانازی«یوتانازی(3)»
به معنی «مرگ راحت» است.
شرایطی است که در آن، بیمار بنا به درخواست خودش به صورت طبیعی و آرام
ص: 34
بمیرد. این شرایط معمولاً در بیماری های سخت یا دردناک یا درمان های طولانی مدت و ناامید کننده پدید می آید. در فارسی به آن «هومرگ» ، «مرگ آسان» ، « مرگ شیرین و مشفقانه و مشفقانه » ، « مرگ مشفقانه » ، «قتل ترحمی» ، « قتل سفارشی » ، « مرگ مدرن » یا «به مرگی» نیز گفته شده است.(1)
واژه « اجهاز » هم اطلاق می شود بر فردی که مجروح شده و خواهان تسریع در مرگ و اتمام کارش می باشد.(2)
و أَجْهَزْتُ على الجريح: أثبتُّ قتله.(3)
و از ریشه ثلاثی مجرد « جَهَزَ ، یُجَهَزُ : جَهزاً » علی الجریح یعنی : زخمی را بلا فاصله کشت و راحتش کرد .(4)
البته از ریشه «جَهَضَ» به معنای سقط جنین آمده است که در جای خود بحث خواهد شد .
مفهوم مرگ ترحم آمیز و مشفقانه برای اولین بار در سال 1890 م به عنوان فرایند مرگ ، نه به عنوان روش مردن مطرح بود .
دیدگاه های تاریخی و اجتماعی در مورد اتانازی با خودکشی موازی بودند . در یونان باستان افراد
می توانستند از مجلس سنا برای خودکشی کمک بخواهند. اتانازی در افراد دچار بیماری های غیرقابل درمان و دردناک توسط فیلسوفان کلاسیک مثل سقراط و افلاطون تأیید شده بود. این عمل توسط پزشکان بسیاری مثل بقراط مورد چالش قرار گرفت. وی در سوگند نامه خود گفته است «من داروی کشنده به کسی نداده و توصیه آن
ص: 35
را نخواهم کرد..».
مسیحیت در برابر مرگ خود خواسته موضع گرفت ، زیرا خدا را خالق و نگه دارنده زندگی می دانست. در سنت آغازین مسیحیت، رنج و مرگ برای رهایی از گناه لازم دانسته می شدند .
آگوستین (354 تا 430 میلادی)، توماس آکوئیناس (1225 تا 1274 میلادی) و کشیشان کاتولیک، اتانازی و خودکشی را محکوم می کردند. پروتستانیسم مسیحی در جستجوی اثبات این بود که خودکشی و اتانازی، تهاجم به مذهب نیستند. در دوره های بعدی، خودکشی به عنوان راه رهایی از رنج و نشانی از آزادی انسان در نظر گرفته می شد(1).
فرانکوییز رانچین (1565 تا 1641 میلادی)، از مشهورترین پزشکان فرانسوی زمان خود، بحث هایی پیرامون اتانازی ارایه داد. به نظر وی، ممنوعیت بقراط در کمک به خودکشی در دنیای قدیم پذیرفته نشده و نیز تأکید داشت این رفتارها، عادات افراد بدوی و مشرک هستند.
مایکل بودوینز (1601 تا 1681 میلادی)، پزشک و معلم، بخشی از پژوهش خود را به این سوال اختصاص داد: «آیا پزشک می تواند مرگ را به منظور رهایی از درد، تسهیل کند؟» وی حس هم دردی با بیماران داشت، اما کوتاه کردن زندگی گناه بود حتی در مورد ناامیدترین بیماران، البته مرگ بیماران مبتلا به هاری را قابل توجیه می دانست. تنها موردی که با آن موافق بود، تجویز داروهای ارزان تر برای بیماران در حال مرگ بود. تاکنون شواهد محکمی وجود ندارد که در دوره پیش از« مدرنیسم » مطالب بیشتری در این مورد گفته شده باشد غیر از دو مورد: مورد اول ، به «مارتین لوتر »مربوط است که گفته شده تقاضای مرگ کودکی ناقص الخلقه را داشت، البته شواهد محکمی در این مورد در دست نیست .
مورد دوم ، به «توماس مور» و «اتوپیا» ، مربوط است. زمانی که بیماران غیرقابل علاج در«اتوپیا » ، (مدینه فاضله) دچار رنج شدید بودند ، کشیشان و قضات سعی در متقاعد کردن آنان داشتند که به زندگی خود پایان دهند.
این دیدگاه ها در سال 1678 با نظرات «کاسپار کواستل» ، حقوق دان، تغییر نمود. وی در کتاب خود از عادات رایج در تسریع مرگ بیماران صحبت کرده است. در آن زمان عقیده داشتند برداشتن بالشت از زیر سر بیمار، باعث تسریع در مرگ می شود. از نظر
ص: 36
«کواستل»، کوتاه کردن زندگی افراد بر خلاف قوانین خدا و طبیعت بود، بنابراین محروم کردن افراد از بالش، عملی بد از نظر اخلاقی محسوب شده و نشانی از قتل داشت. سایر نویسندگان نیز عمدتاً این دیدگاه را داشتند (1).
جراح قرن شانزدهم، «آمبریوس پار» ، مثالی از کشتن ترحمانه را بیان کرده است. وی هنگام ورود به شهری جنگ زده، سه سرباز به شدت زخمی را مشاهده کرد که کنار چهار سرباز کشته شده روی زمین افتاده بودند. یک سرباز پیر از پار پرسید آیا درمانی برای سربازان زنده وجود دارد؟ متعاقب جواب منفی پار، سرباز پیر با چاقو سه سرباز زخمی را کشت. موردی که توسط «روزینوس لنتیلیوس» ، پزشک آلمانی در سال 1711 میلادی بیان شده، رایج تر بوده است. از وی خواسته شد به ملاقات کودکی در روستای مجاور برود. در صورت دخترک توموری وجود داشت که در دو هفته به اندازه بقیه سر وی بزرگ شده بود. تومور درد نداشت، اما پوست محل تماس آن با شانه جدا شده و به حدی بزرگ بود که برداشتن آن ممکن نبوده و امکان درمان علامتی نیز وجود نداشت. چهار هفته بعد زنی از اهالی روستای دخترک به نزد « لنتیلیوس » آمد و گفت کودک هنوز زنده است و جراح محلی پیشنهاد کرده بهتر است رنج وی پایان پذیرد(2).
متأسفانه از دیدگاه تاریخی، شواهد مستقیم یا حتی دست دوم در چنین مواردی نادر هستند. یک راه مستقیم و تهاجمی برای خاتمه دادن به رنج بیمار در حال مرگ، خفه کردن بود. این مسأله به عنوان عادتی بسیار قدیمی گزارش شده، اما تا متون باقی مانده از قرن نوزدهم به آن اشاره گردیده است. در انگلستان اقوام متهمان محکوم به مرگ با دار، بعد از آویخته شدن، پای آنان را می کشیدند تا سریع تر بمیرند. اقوام نزدیک بیمار گاهی بالشی روی صورت وی می گذاشتند و روی آن می نشستند تا بیمار خفه شود. در بسیاری از نواحی اروپا، این باور وجود داشت که بیمار در تخت خود نمی میرد، پس بیماران در حال مرگ روی زمین قرار داده می شدند تا بمیرند (3).
در اوایل قرن بیستم، هم زمان با شروع خط مشی آلمان در مورد اتانازی، در انگلستان و آمریکا انجمن های اتانازی داوطلبانه تأسیس شدند. براساس ایدئولوژی« داروینیسم »
ص: 37
اجتماعی در اواخر قرن نوزدهم (بقای کامل ترین ها) و ارزش های سیاسی غالب در آلمان، نابودی زندگی هایی که بی ارزش تصور می شدند، آغاز شد.
در سال 1920 در آلمان کتابی با نام «اجازه تخریب زندگی هایی که ارزش زیستن ندارند» منتشر شد. ارنست هکل( (1843 تا 1919 میلادی) افراد بدوی را به علت کشتن بچه های ناقص در برابر مبارزه مسیحیت برای کمک به افراد معلول و بیمار، ستود.
در سال 1939، هیتلر در برنامه اتانازی با کد Aktion T4 به پزشک خود «کارل براندت »قدرت زیادی داد. گروهی از پزشکان و دولتمردان انتخاب شدند تا «رنج کشیدن» افراد سالمند، معلول، مجنون یا دچار بیماری لاعلاج را پایان دهند و عقیم سازی افراد مبتلا به اسکیزوفرنی، معلولیت ذهنی مادرزادی، سایکوزمانیک دپرسیو، صرع مادرزادی، کره هانتینگتون، کوری و کری مادرزادی، ناهنجاری های مادرزادی جسمی و الکلیسم مزمن آغاز شد. در سال 1940، شش مرکز اتانازی تأسیس شدکه از اتاق های گاز برای کشتن بیماران استفاده می کردند. در سال 1942، بعد از اعتراضاتی که به این کشتار شد، مرگ با داروی کشنده یا گرسنگی آغاز گردید. بعد از خارج کردن بعضی اندام های بیماران برای تحقیقات پزشکی، اجساد دفن می شدند. افشای فجایعی که در آلمان نازی رخ داده بود به تدوین کد اخلاقی نورنبرگ منجر شد که می توان آن را اولین کد بین المللی اخلاق در پژوهش در جهان جدید دانست.
از این دوران، تاریخ اتانازی ورق خورد و در حوزه اخلاق پزشکی رایج، دیگر کسی از قتل خیرخواهانه علی رغم میل بیمار به ادامه زندگی، سخن نگفت.(1)
اتانازی نه تنها در جوامع مترقی کنونی رایج است بلکه ریشه زمانی بسیار عمیقی در تاریخ دارد و در قبایل و جوامع بدوی به علل و اشکال مختلف رایج بوده است . مثلاً اعتقاد به خرافات یکی از آن عوامل در جوامع بدوی به شمار می رفته است.(2)
برخی دیگر ، بیماران را خفه می کردند و گوشت آن ها را می خوردند . بعضی آن ها
ص: 38
را زنده به گور می کردند یا می سوزاندند . در عین حال ، برخی دیگر از این جوامع احترام زیادی برای از کار افتاده ها قایل بودند و بنا بر نوشته یکی از کتب علمی ،در یک قبیله استرالیایی جوانان خون خود را به عنوان داروی تقویتی به سالمندان می خوراندند .
از فلاسفه قرون پیش و اخیر نیز نظرات متفاوت و متضاد در این باب وجود دارد . برخی از آن ها این اقدام را با دلایل مختلف مانند «ترحم به بیمار» یا «رعایت مصالح اجتماعی» و یا «لزوم بقای نسل قوی» تجویز
می کردند .(1)
« جک کوورکیان » که به دلیل کمکش به بیش از 130 بیمار لاعلاج در خودکشی به «دکتر مرگ» مشهور است در مستندی تلویزیونی اعتراف کرد ؛ حتی او که « فعال حق مرگ » لقب گرفته نیز
، از مرگ می ترسد.
و می گوید :«فکر کنم من هم به اندازه همه آدم های دیگر از مرگ می ترسم اما تنها دلیلش این است که من آدم امیدواری هستم» . «فکر کنم اگر می گفتند «دکتر حیات» همه خوشحال می شدند. به مردم یاد داده اند که زندگی موهبتی شگفت انگیز است ؛ البته که چنین است اما درصورتی که سالم باشید، غذای خوب بخورید و شاغل باشید اما از کسی که در دارفور یا افعانستان زندگی می کند بپرسید زندگی موهبت است یا نه ؟ .
خیلی ها با حرف ما موافق نخواهند بود.» .
وی معتقد است رویکرد دنیا به اتانازی داوطلبانه یا خودکشی با کمک پزشک بسیار ریاکارانه است.
کوورکیان می گوید:«ما از مرگ دوری کرده ایم چون مرگ را دوست نداریم. اما از تولد جلو زده ایم و در آن مداخله می کنیم، اگر می توانیم به ورود کسی به این دنیا کمک کنیم چرا نمی توانیم به خروجش هم کمک کنیم؟» .
این آسیب شناس ارمنی-آمریکایی از چیزی پشیمان نیست حتی از سپری کردن بیش از هشت سال در زندان، آن هم به دلیل قتل توماس یورک 52 ساله؛ کوورکیان مجبور بود به یورک در تزریق آمپول مهلک کمک کند چون یورک توانایی حرکت دادن اعضای بدنش را نداشت.(2)
ص: 39
1) اتانازی فعال(1)
2) اتانازی غیرفعال(2)
3) اتانازی داوطلبانه(3)
4) اتانازی غیرداوطلبانه(4)
5) اتانازی اجباری(5)
6) خودکشی ب-ا ه-مکاری پ-زشک(6)
7) اتانازی اضطراری (7)
تزریق عامدانه دارو یا اقدامات دیگر که منجر به مرگ بیمار شود. این عمل بر اساس تقاضای صریح بیمار و با رضایت کاملا آگاهانه او انجام می شود. نکته مهم در این حالت این است که قصد و تمایل پزشک و بیمار هر دو در جهت خاتمه دادن به زندگی بیمار است. در اتانازی فعال داوطلبانه دو شرط بسیار مهم است :
1- تصمیم خود بیمار
2- درد و رنج غیرقابل تحمل و بدون امید به بهبودی
تزریق عامدانه دارو یا اقدامات دیگری که منجر به مرگ بیمار شود. در این حالت، بیمار صلاحیت تصمیم گیری (اهلیت یا صلاحیت قانونی) را ندارد و از لحاظ روانی قادر به درخواست صریح برای این عمل نیست. مانند عملی که در بیمار مغزی از
ص: 40
سوی پزشکان انجام می شود .( تفصیل آن خواهد آمد) .
تزریق عامدانه دارو یا اقدامات دیگر که باعث مرگ بیمار شود. در این حالت، بیمار صلاحیت تصمیم گیری را داراست و هیچ گونه درخواست صریح برای این عمل نداشته است. این حالت را جمیع اخلاقیون، مجاز نمی دانند و قتل محسوب می شود. مانند فردی که اقدام به عمل خود کشی می نماید .
بیمار درمان خود را رد می کند تا در مرگش تسریع شود. به عبارت دیگر، بیمار از همان ابتدا از پذیرش درمان سر باز می زند. این نوع اتانازی معمولا در مورد بیمارانی به کار گرفته می شود که شرایط بسیار وخیمی دارند و پزشکان هم مطمئن هستند که درمان آنها امکان پذیر نیست؛ بنابراین درمان را قطع کرده و بیمار را از مواد غذایی یا دارو محروم می کنند یا اگر بیمار در سیر بیماری اش، دچار عفونتی شود، درمانی برای عفونت او آغاز نمی شود. مانند بیماران سرطانی و وخیمی که درمانی از جهت علم پزشکی صورت نگرفته است .
1-8-7 اتانازی غیرمستقیم:
در این حالت ضددردهای مخدر یا داروهای دیگر برای تسکین درد بیمار تجویز می شود اما پیامد عرضی آن، قطع سیستم تنفسی بیمار است (داروهای ضددرد مخدر اگر با دوز بالا تجویز شوند، مرکز تنفسی را مهار می کنند) که منجر به مرگ بیمار می شود. این نوع اتانازی با قصد عامدانه انجام نمی شود اما پیامد عرضی آن مرگ بیمار است(1).
ص: 41
در این حالت، پزشک ها داروها یا اقدامات دیگر را برای بیمار فراهم می کنند؛ با توجه به اینکه آنها می دانند قصد بیمار خودکشی است. (1)
اتانازی اضطراری ؛ یعنی شخصی بدون رضایت بیمار ولی به خاطر خود بیمار او را از بین ببرد (2).
یکی از مشهورترین سوابق اوتانازی در جریان جنگ دوم جهانی دیده شده است. در 1939 میلادی، آلمان نازی یک اوتانازی غیرداوطلبانه و سری را طراحی نمود. در این طرح - عملیات T4 - کودکان زیر 3 سال که دارای عقب ماندگی ذهنی یا نقص عضو یا ناتوانی جسمی اساسی بودند کشته شدند. این طرح بعدها شامل کودکان بزرگتر و بزرگسالان نیز گردید. بیماران روانی تیمارستان های آلمان و اتریش به همین جهت به 6 اردوگاه مرگ منتقل می شدند. برنامه ی T4 پس از آن به اردوگاه های کار و بازداشتگاه های اسرا نیز سرایت کرد به نحوی که زندانیانی که به شدت بیمار بودند در این برنامه قرار می گرفتند. (3)
نمونه ای دیگر در دهه اخیر، « پیر جورجیو ولبی» یک نویسنده ایتالیایی بود که به خاطر وخامت اوضاع بیماری اش اقدام به اتانازی کرد. اما کلیسای ایتالیا اجازه نداده بود برای او مراسم مذهبی بگیرند و این مسأله طرفداران اتانازی را ناراحت کرده بود.
و یا کاری که انگلستان را در سال 2020م ، به مستندسازی و گرفتن امضا و رضایت نامه از بیماران سالمند برای عدم احیا ، در بحبوحه شیوع کرونا ، واداشته است .
اما یکی از جنجالی ترین پرونده هایی که مطرح شده، موضوعی که در فضای رسانه ای
ص: 42
محافظه کار اروپا، طرح آن جسارت خاصی می خواست، این ادعا است که « پاپ ژان پل دوم» ، رهبر سابق کلیسای کاتولیک که مخالف اصلی اتانازی بود، خود درخواست یوتانازی کرده است .
تنها مدرک مدعیان اتانازی کردن پاپ، فیلم و عکسهایی است که در آن مشخص است که بر خلاف معمول، برای پاپ لوله تغذیه بینی-معده گذاشته نشده است. دوسال پس از مرگ پاپ، در سال 2007 میلادی خانم دکتر پاوانلی، یک ایتالیایی متخصص بیهوشی و از طرفداران اوتانازی، مقاله ای را در یک مجله محلی ایتالیایی منتشر کرد که در آن ادعا کرده بود که با بررسی های وی روی فیلم های مربوط به آخرین روزهای زندگی پاپ کاملا مشخص است که پاپ در آخرین روزهای عمر خود، به علت پیشرفت بیماری پارکینسون، قادر به بلع نبوده و کاهش وزن شدیدی داشته است و اقدامات درمانی ای که روی پاپ ژان پل دوم انجام می شده، برای مراقبت و زنده نگه داشتن او کافی نبوده است. این دکتر ادعا کرد احتمالا پاپ از این موضوع آگاه بوده و تیم پزشکی وی آگاهانه زمینه مرگ او را فراهم کرده اند. (1)
اگرچه در سه روز آخر پزشکان برای پاپ لوله بینی گذاشتند اما زمانی بود که به نظر بسیاری از متخصصان، دیگر دیر شده بود. فعالان اوتانازی همچنان فعالیت های خود را برای به رسمیت شناخته شدن انجام می دهند(2).
امروزه علی رغم پیشرفت های علمی که در زمينه مراقبت از نوزادان در دنيا رخ داده است هنوز بسياري از نوزادان به علت مواجهه با موقعيت هاي بحراني پزشكي از وضعيت بسيار نامساعدي جهت ادامه حيات رنج مي برند. برخي از مراقبين بهداشتي و حتي والدين اين نوزادان معتقدند كه خاتمه دادن به رنج پايان ناپذير آن ها بهترين كمك به آنان می باشد .
مطابق مدارك معتبري كه وجود دارد ، پزشكاني براي انجام اتانازي فعال داوطلبانه، در كشورهايي مانند هلند، آمريكا، انگليس و استراليا تربيت مي شوند و همچنين برخي از متخصصان نوزادان به راحتي پذيرفته اند كه به منظور كمك به بشريت اقدام
ص: 43
به اتانازي غيرداوطلبانه در نوزادان الزامي است (1).
در عصر حاضر، در حالي كه كليه اديان الهي مخالفت خود را به وضوح با اتانازي بيان كرده اند، اين سؤال مطرح است كه چگونه انسان هاي مدعي اخلاق و حقوق بشر از قانوني ساختن سقط جنين در چند دهه گذشته تا اتانازي نوزادان و كودكان معلول سقوط كرده اند و با تصويب پروتكل « گرونينگن » در دفاع از اتانازي نوزادان می کوشند. البته از منظر اخلاقی ، جا دارد در حمایت از نوزادان معلول بر پروتكل «گرونينگن» نقدی زده شود.
به طور مثال ؛ بلژیک سال هاست که به دلیل برخورد غیر سختگیرانه اش با اتانازی (مرگ شیرین و مشفقانه و مشفقانه) در دنیا شناخته شده است، اما اکنون با تصویب اصلاحیه قانون اتانازی برای کودکان اولین کشوری محسوب می شود که قرار است برای همه رده های سنی این کار را قانونی کند. این اقدام مخالفت های زیادی را در میان کارشناسان و شخصیت های مذهبی برانگیخته است ..
به گزارش جمهوریت، مجلس سنای بلژیک در یک روز پنجشنبه با 50 رای موافق و 17 رای مخالف با اصلاح قانون اتانازی 2002 که پیش از این برای افراد بالای 18 سال قانونی بود موافقت کرد(2)..
بر اساس طرح اصلاحیه این قانون کودکان بیمار در بلژیک می توانند برای پایان دادن به دردی که تحمل می کنند و تسریع در مرگشان داروهایی دریافت کنند که منجر به مرگ آنها شود. تصمیم یک کودک برای درخواست اتانازی باید آگاهانه و روشن باشد و از سوی یک روانشناس کودک نیز باید مورد ارزیابی قرار گیرد . به نوشته روزنامه گلوب لینک، برخلاف هلند که در آن تنها کودکان بالای 12 سال می توانند درخواست اتانازی کنند، بلژیک هیچ محدودیتی برای آن در نظر نگرفته است .
موافقان این طرح می گویند کودکانی که با یک بیماری سخت و کشنده دست و پنجه نرم می کنند ، زودتر از من واقعی شان به بلوغ فکری می رسند. از این رو نباید برای آن محدودیت سنی در نظر گرفت و پاسخ بیمار به همین دو سوال برای انجام اتانازی کافی است؛ 1- آیا بیمار کاملا آگاهانه این تصمیم را گرفته است؟ 2- آیا بیمار درک
ص: 44
کاملی از تمام عواقب و تأثیرات این کار دارد؟(1)
یکی از معانی فقه در لغت ، فهم(2)
و علم(3)
است . فقه: (بكسر اول) فهميدن. در مصباح گفته شده است : «الْفِقْهُ: فَهمُ الشّى ء(4)».
آنگاه که خداوند در قرآن می فرماید (5):
« قَالُوا يَا شُعَيْبُ مَا نَفْقَهُ كَثِيراً مِمَّا تَقُولُ وَ إِنَّا لَنَرَاكَ فِينَا ضَعِيفاً وَ لَوْ لاَ رَهْطُكَ لَرَجَمْنَاكَ وَ مَا أَنْتَ عَلَيْنَا بِعَزِيز ٍ (6) ».
گفتند: اى شعيب ما بسيارى از آنچه را كه ميگویى نمى فهميم. « لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها(7) ». قلوبى دارند كه با آنها نمى فهمند.
پس: « فَقِهَ » یعنی ، « فَهِمَ » و « فَقَهاً، و فَقِهَهُ » یعنی ، « فَهِمَهُ » .
و در کلام الهی : « وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ (8)» یعنی شما کلام آن ها را نمی فهمید . در قول ضعیفی گفته شده است : « فَقِهَ » به اعراب عین الفعل کسره ، و ضمّه ( فَقُهَ ) دالِّ بر دانستن با رنج است . و نیز « فَقُهَ » با اعراب ضمّه ، دلالت می کند بر زمانی که فقه بر شخصی به عنوان صفت خوب اخلاقی محسوب گردد ؛ و گاهی هم به معنای
ص: 45
فقاهت آمده است (1).
خداوند در این آیه می فرمایند : « لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ ».(2)
یعنی : تا در مسایل دینی ، فهم عمیق پیدا کنند .(3)
و نیز به معنای « ادراک شیء » و « علم به شیء » آمده است .(4)
در حدیثی از « ابن عباس » چنین آمده است که :
« پیامبر در دعایی به « ابن عباس » فرمودند : خدایا به او در مسایل دینی فهم عنایت کن و به او علم تأویل را بیاموز » .
پس فقه در اصلِ معنا ، همان فهم است و با فتحه ، کسره و ضمه در عین الفعل آمده است .(5)
در معنایی ، « فَقِهَ » یعنی : علم نسبت بر معنای چیزی است .(6) و یا آنچه که علم دین بر آن اختصاص می یابد .(7)و نیز به معنای فقیه شدن آمده است .(8)
ص: 46
« ابن منظور » در « لسان العرب » ، علت آنکه در تعریف فقه ، علم و فهم نسبت به چیزی آمده است ؛ می گوید :
« زیرا علم فقه ، نسبت به علوم دیگر از شرافت و مقام بالایی برخوردار است ؛ همچنانکه منظور از ستاره ، ستاره ثریا است و مراد از عود ، چوب خوشبو است » (1).
و در معنای دیگر : « رساندن علم غایب به علم شاهد است که این معنا ، اخصِّ از معنای علم است » .(2)
به طوری که خداوند در این آیات می فرماید : « فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً » (3)و
« وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَفْقَهُونَ» (4).
و در حدیثی چنین آمده است :
« در بین امت من ، هر کس چهل حدیث را حفظ کند ، خداوند او را به عنوان فقیه عالمی بر می انگیزاند »(5).
بعضی از مفسرین در توضیح حدیث فوق چنین گفته اند :
« فقه » در این حدیث ، به معنای فهم نمی باشد ؛ زیرا در محل بحث هیچگونه مناسبتی با این معنا وجود ندارد ؛ و نیز به معنای علم به احکام شرعی و دلایل تفصیلی نمی باشد . بلکه مقصود از آن ، داشتن بصیرت در امر دین است . و فقیه هم در این صورت به معنای آن فردی است که دارای بصیرت است (6).
البته این بصیرت دو نوع است :
یا موهبتی از سوی خداست ؛ آن زمانی که پیامبر ( ص ) ، امام علی ( ع ) را به یمن فرستادند ؛ فرمودند :
ص: 47
« خدایا به او در دین بصیرت ده (1)»
و یا جنبه اکتسابی دارد ؛ آن زمانی که به امام علی ( ع ) به فرزندشان امام حسن ( ع ) فرمودند :
« ای فرزندم ، در مسایل دینی بصیرت پیدا کن (2)».
فقه در اصطلاح امروزی ما ، همان علم به احکام شرعی فرعی است از روی ادله تفصیلی ؛ و در صدر اسلام ، این اصطلاح شناخته نبود . هر چند که از برخی روایات پیامبر اینطور استفاده شده است که : فقه به معنای مجموع قوانین الهی است . البته فقه در اصطلاح به شکل اصطلاح خاص مطرح نبوده است . و فقیه اطلاق می شود بر شخص آگاهی که نسبت به احکام مورد نیاز ، قدرت استدلال و استنباط دارد .(3)
فقه در اصطلاح فقهای اسلام ، به معنای علم قانون اسلامی است ؛ همان علم به احکام شرعی علمی که اختصاص به افعال مکلفین دارد . با این تعریف ، احکام عقاید ، و اخلاق از تعریف فقه خارج می شوند .
لذا علم فقه شناخته می شود به اینکه : « علم به احکام شرعی عملیه ای است که از روی دلایل تفصیلی به دست می آید . البته این تعریف در نهایت دقت است به طوری که نظر علمای علم حقوق هم در آن مشخص می باشد .(4)
و اما توضیح این تعریف :
1- فقه ، علم است ، لذا علم دارای موضوع خاص و قواعد مخصوصی است . و بر این اساس ، درس و بحث و فتوای فقها در کتاب هایشان به منزله فن نیست ، که ذوق
ص: 48
و استعداد بر عقل و احساسات بر حقیقت غلبه یابد .
2- فقه ، علم به احکام شرعی است ؛ و احکام شرعی از طریق شنیدن از شارع ( سمع ) نه به توسط عقل حاصل می شود . مانند این که عالم حادث است – عدد یک نصف دو است
و... که از طریق عقل حاصل می شوند (1).
و یا این که احکام شرعی از طریق « وضع » به دست می آیند .
پس حکم شرعی ، همان قاعده ای است که ؛ شارع مقدس ، حکم صریح خود را بیان داشته اند . و در این قاعده یا تکلیف معینی وجود دارد مانند واجب و حرام ؛ که نامیده می شود حکم شرعی تکلیفی ؛ و یا دارای تکلیف معینی نیست . مانند حکم به صحت یا بطلان بر فعل معینی ، که حکم شرعی وضعی نامیده می شود(2)
3- فقه ، علم به احکام شرعی عملی است : کلمه عملی ، همان احکام فقهی است که به مسایل عملی مربوط به کارهای بدنی انسان دلالت دارد . مانند عبادات و معاملات .
در مقابل احکام عملی ، احکام عقیدتی و احکام مربوط به قلب قرار دارد ؛ که علم اخلاق نامیده می شود . این امور مربوط به کارهای در ارتباط با قلب است نه مرتبط با بدن .
4- فقه ، از ادله احکام تفصیلی به دست می آید : یعنی احکام ، جزوِ علم فقه شمرده می شود مگر زمانی که به ادله ای از سوی شارع استناد شود (3).
و فقیه ، شخصی است که هر حکمی از احکام دینی را به دلیلش استناد می جوید . پس قانون اسلامی یا فقه اسلامی به دست حکومت وضع نشده است بلکه به منابع دینی و شریعت مستند است. منظور از ادله تفصیلی : این ادله در مقابل ادله اجمالی هستند . و شامل تک تک دلایل از کتاب (قرآن) و سنت ( قول و فعل و تقریر معصوم) می شود .(4)
ص: 49
پس فقه در اصطلاح ، عبارت از مجموعه احکام شرعی فرعی است ؛ همچنانکه خداوند در سوره توبه چنین می فرماید :
«وَ مَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْ لاَ نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ... »(1).
سياق آيات ما قبل و ما بعد كه در بارۀ جهاد است نشان مي دهد كه مراد از «لِيَنْفِرُوا» رفتن بجهاد و مراد از «فَلَوْ لا نَفَرَ» رفتن بمحضر رسول خدا (ص ) براى طلب علم و تفقّه در دين است.
يعنى نمي شود همه ی مؤمنان براى جهاد بكوچند، چرا از هر قوم گروهى بمدينه كوچ نمي كنند كه در دين فقيه و دانا شوند و وقت بر گشتن قوم خويش را انذار كنند، كه شايد انذار شدگان طريق احتياط از عذاب در پيش گيرند .(2)
وسخن پیامبر (ص) که می فرمایند : « هر کس که خدا خیری را برای او بخواهد ، در مسایل دینی ، به او بصیرت دینی می بخشد »(3).
پس همانا تفقه در دین ، هرگاه در خصوص علم به احکام شرعی وارد نشده باشد لا اقل اطلاق آن را شامل می شود و در تعریف فقه ، آنچنان که ذکر شد ؛ مثل تعریف اجتهاد آمده است که : « علم به احکام شرعی فرعی از روی ادله ی تفصیلی است .(4)
موضوع مرگ ترحم آمیز و مشفقانه مربوط به نفس محترمه است ؛ پس به طور مستقیم در ارتباط با انسان ها به کار می رود نه حیوانات . هر چند این واژه را برخی در حیوانات هم به کار می برند . لذا این امر ( مرگ ترحم آمیز و مشفقانه ) با اهداف خلقت ( رسیدن به کمال )
ص: 50
بشر منافات دارد . پس ضروری است که انسان به ارزش وجودیش بیش از پیش پی ببرد .
انسان علاوه بر هستي مادي ، حياتي ويژه و نهفته دارد که در قرآن از آن به «روح خدا» تعبير شده است . از جمله در سوره حجر ، می فرماید : « ... وَ نَفَختُ فیِهِ مِن روُحِی ...» (1).
با تکيه بر معارف و مطالب عرفان اسلامي که مخلوق اول و منشأ موجودات جهان و گسترش نعمت وجود را (نَفَس رحماني) مي نامد و در
مدارک قرآني ، اولين مخلوق خدا «روح خدا» که روح اعظم ناميده شده مي باشد . بنابرين مي توان نفخه روح الهي و حلول آن در انسان را از نظر فلسفي و عرفاني به افاضه وجود درجه يک يا حيات حقيقي تفسير نمود. با اين تحليل انسان داراي امانت و موهبتي الهي شده و به نص قرآن مجيد به مقام خلافت الهي رسيده است و از اين رو همه فرشتگان مأمور شدند که به انسان اوليه سجده کنند. وجود در خداوند، مطلق و بي مرز و بي حد و اندازه است و از اين رو وجودي يکتا (احدي) و داراي کمال مطلق (صمدي) مي باشد از اين رو نتيجه مي شود که همه موجودات - يا به تعبيري حيات ها و هستي هاي با دانش و هوشمند (و يا حتي بدون آن) - فروغي از آن خورشيد جهان تاب يعني وجود و حيات ازلي خداوند مي باشند .
به عقيده مسلمين ، منشأ کرامت ذاتي انسان همين مقام خلافت الهي است ؛ آنگاه که می فرماید :
« وَ اِذ قالَ رَبُّکَ لِلمَلاءِکَةِ اِنّی جاعِلٌ فِی الاَرضِ خَلیفَة...» (2).
حقوقدانان سکولار و مذاهب ديگر كه انسان را خليفه خدا نمی دانند نمي توانند هيچ منشأ واقعي و منطقي براي کرامت ذاتي انسان بيان کنند و براي او حقوق اوليه و ذاتي تعريف نمايند زيرا اگر مقام خلافت الهي نباشد، بين انسان و ديگر حيوانات فرقي نيست. نتيجه اي که از اين تفسير مي توان استخراج کرد: اولاً: انسان پس از آنکه وجود و حيات خود را بدست آورد غير منطقي است که آنرا از دست بدهد و معدوم شود زيرا که وجود از نظر فلسفي همواره نقيض عدم است و از يک شي هرگز نقيض آن زاييده نمي شود . پس آنچه را که بشر «مرگ» مي داند در واقع تغيير شکل حيات و تبديل منزل و تغيير فضاي زيستن اوست و موت معناي سلبي ندارد بلکه
ص: 51
مفهومي وجودي است و مي بينيم که در قرآن آمده است که خداوند، خالق مرگ و زندگي است. مي دانيم که « عدم » قابل خلقت نيست وهنگامي که پاي خلقت در ميان بيايد ، ديگر عدم ، رخت بربسته و وجود به جاي آن نشسته است .
ثانياً : وجود و حيات انسان، متعلق به او نيست و امانت يا وديعه اي الهي است که به وي تفويض شده و انسان در جريان طبيعي آفرينش - که مانند قطاري ما را از اين منزل به آن منزل ببرد - حق ندارد در آن تصرف کند و از اين روست که خودکشي يا قتل ديگران (جز با اذن خداوند و بموجب قانون خود او) به هيچ وجه جايز نيست و گناه شمرده مي شود .
حق حیات از ضروریات زندگی بشری است . بطوریکه اسلام برای حفظ نفس مواردی را تشریع نموده است از جمله :
1- از جهت وجود . مثلاً خداوند ، ازدواج را تشریع نموده به جهت حفظ نسل و گسترش آن تا بذر زندگی انسانی در نسل آتی باقی بماند . لذا خداوند در قرآن می فرماید : « وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً ...»(1).
2- از جهت استمرار و دوام . که بدین وسیله مواردی را برای حفظ نفس تشریع گردیده به قرار ذیل است :
الف - بر انسان واجب است از جهت ابقای حیات به خوردن طعام ، نوشیدنی ها و فراهم آوردن لباس و مسکن توجه کند .بر فرد مسلمان حرام است که از این ضروریات در صورت تهدید زندگیش امتناع ورزد بلکه بر انسان واجب است در جایی که زندگیش در خطر است ، به اندازه ضرورت از مال غیر بردارد .(2)
ب - برقراری امنیت بر هر حکومت و دولتی واجب است .
ج - حفظ کرامت انسانی از ضروریات است . به طوریکه مردم نباید به یکدیگر تهمت
ص: 52
( قذف ) و ناسزا ( سبّ ) بگویند.لذا خداوند در قرآن می فرماید : « وَالَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُبِينًا»(1).
چ - خداوند رخصت را بر انسان ها تشریع نموده تا افرادی که دارای عذر هستند به مشقت نیفتند و متحمل ضرر نشوند . بدین جهت ، افطار مریض و مسافر در ماه مبارک رمضان و قصر نماز مسافر اشکالی ندارد .
ح - قتل نفس حرام است چه آنکه فردی خودش را بکشد و یا دیگری او را بکشد . همچنانکه در حدیث صحیحی این چنین آمده است : کسی که هم عهد و پیمانی را بکشد ، بوی بهشت به او نمی رسد .(2)
قرآن كريم در آيات بسيارى از دو پديده حيات و مرگ كه عجيب ترين پديده هاى عالم آفرينش است، سخن به ميان آورده است, از جمله اين كه:« اَلَّذِى خَلَقَ المَوتَ وَالحَيَوةَ »(3)
و « رَبِّى الَّذِى يُحيِى وَيُمِيتَ »(4).
در منطق قرآن ، حيات مطلقاً فيضى است عالى و بالاتر از افق جسم محسوس ، اين فيض روى هر حساب و
قانونى كه برسد، از افقى عالى تر از جسم محسوس سرچشمه گرفته ، لذا تطورات حيات، همان تطورات ايجاد،تكوين،خلق و تكميل است.(5) از جمله «خَلَقَ المَوْتَ» در آیه فوق مي فهميم كه از موت ، مفاهيم عدمي قبل از حيات و وجود، يا بعد از حيات مقصود نيست، بلكه معنايي وجودي مثالي كه به خلق موجود مي شود مقصود است ؛ كه وجود آن مثل وجود بسياري از موجودات عالم مثالي ، بر ما مخفي است، و قرآن مجيد از آن خبر داده است، كه غايت از خلقت موت و حيات، ابتلا، امتحان ، سير و تكامل انسان است .(6)
ص: 53
مفهوم کلام الهی این است : « وقتى كه جان به حلق شما مى رسد و شما در آن وقت نظر مى كنيد به ميت جان را بر نمى گردانيد به بدن ميت اگر قدرت داريد و حال آن كه ما نزديكتريم به ميت از شما و ليكن شما نمى بينيد، و ظاهر آيه خطاب است به حضّار محتضر آن جمعى كه نزد آن شخصى كه مى ميرد نشسته اند ؛ پس حاصل معنى اين مى شود كه شما را اختيارى نيست در حيات و موت احدى و همه به دست واحد قهّار است »(1). .
يكى از مشخصات حيات كه در محدوده علوم تجربى نيست و نظريات تكاملى هرگز درباره آن سخن نگفته اند, وجود روح در موجودات زنده است.
از آيات و روايات استفاده مى شود كه حيات در انسان با نفخ روح آغاز و مرگ ، با جدا شدن روح از بدن واقع مى شود.
قرآن كريم قانون عمومى مرگ را در آيات متعدد مورد بحث قرار داده است و مى فرمايد:
«كُلُّ نَفسٍ ذَائِقَةُ المَوتِ ….» .(2)
مرگ از نظر قرآن كريم امرى وجودى و انتقال و عبور از جهانى به جهان ديگر است, لذا در بسيارى از آيات قرآن از آن (مرگ) تعبير به « توّفى» شده كه به معنى بازگرفتن و دريافت روح از تن به وسيله فرشتگان است; روحى كه اساسى ترين بخش وجود انسان را تشكيل مى دهد و شخصيت واقعى انسان محسوب مى شود.
خداوند سبحان مى فرمايد:
« اللّه ُيَتَوَفّى الاَنفُسَ حينَ مَوتِها والّتى لَم تَمُتْ فِى مَنامِها, فَيُمسِكُ الَّتى قَضى عَلَيهَا المَوتَ وَيُرسِلُ الاُخرَى اِلَى اَجَلٍ مُسَمّى اِنَّ فِى ذَلِكَ لَاياتٍ لِقَومٍ يَتَفَكَّرُونَ» .(3) از اين آيه شريفه استفاده مى شود خواب چهره كم رنگى از مرگ است ، زيرا رابطه روح و جسم در هنگام خواب به حداقل مى رسد و بسيارى از پيوندهاى روح و جسم قطع مى شود.
ص: 54
در این که خواب به منزله « مرگ » است ؛ زیرا عقل و حرکت را از بین می برد ؛ که این مسأله از باب تمثیل و تشبیه است نه آن که مطلب تحقیقی باشد .(1)
البته دانشمندان درباره اين كه حقيقت خواب چيست ؟ ، چه مى شود كه انسان به خواب مى رود ؟ و ارتباط خواب با مرگ و حیات چیست ؟ نظريات مختلفى را ارایه كرده اند:
برخى خواب را نتيجه انتقال قسمت عمده خون از مغز به ساير قسمت هاى بدن مى دانند و به اين ترتيب براى آن علل فيزيكى قایل اند.
عده ای ديگر عقيده دارند : فعاليت هاى زياد جسمانى سبب جمع شدن مواد سمى مخصوصى در بدن مى شود و همين امر روى سيستم سلسله اعصاب اثر مى گذارد و حالت خواب به انسان دست مى دهد و اين حالت ادامه دارد تا اين سموم تجزيه و جذب بدن گردد. به اين ترتيب عامل شيميايى براى آن قایل شده اند.
عده اى ديگر از دانشمندان ، خواب را بر اثر يك عامل عصبى مى دانند و مى گويند: دستگاه فعال عصبى مخصوصى كه در درون مغز انسان است و مبدأ حركات مستمر اعضا مى باشد ، بر اثر خستگى زياد از كار مى افتد و خاموش مى شود.
ولى هيچ يك از اين نظريات نتوانسته است پاسخ قانع كننده اى به مسأله خواب بدهد ،گرچه تأثير عوامل فوق را به طور اجمال نمى توان انكار كرد. اما قرآن كريم در آيه 24 سوره زمر دقيق ترين تفسير را براى مسأله خواب بيان كرده و خواب را پيش از آن كه يك پديده مادى و جسمانى بداند ، يك پديده روحانى مى شمارد و مى گويد: خواب نوعى قبض روح و جدايى روح از بدن است ، اما نه جدايى كامل.
به اين ترتيب هنگام خواب ، به فرمان خداوند پرتو روح از بدن برچيده مى شود و جز شعاع كم رنگى از آن بر بدن نمى تابد ، دستگاه درك و شعور از كار مى افتد و انسان از حس و حركت باز مى ماند ، هر چند قسمتى از فعاليت هايى كه براى ادامه حيات او ضرورت دارد، مانند ضربان قلب ، گردش خون ، فعاليت دستگاه تنفس و تغذيه ، ادامه مى يابد.
همچنين از آيه 42 سوره شريفه « زمر » استفاده مى شود كه ، انسان تركيبى از روح و بدن است ؛ و روح گوهرى است كه ملاك شخصيت واقعى انسان است. جاودانگى انسان
ص: 55
به واسطه جاودانگى او است و ارتباط آن با بدن مايه حيات بدن است ، از نظر مقام و مرتبه وجودى روح در افقى مافوق افق ماده قرار گرفته است. روح هرچند محصول تكامل جوهرى طبيعت است ، اما طبيعت وقتى در اثر تكامل جوهرى به روح تبديل مى شود, افق وجوديش و مقام و مرتبه واقعيش عوض مى شود و در سطح بالاترى قرار مى گيرد; يعنى از جنس عالمى ديگر مى شود كه عالم ماوراى طبيعت است و خداوند به هنگام مرگ ، رابطه روح و بدن را قطع مى كند و روح را به نشئه اى كه از سنخ و نشئه روح است منتقل مى سازد; به تعبير ديگر ، در هنگام مرگ ، آن حقيقت مافوق مادى بازستانده و تحويل گرفته مى شود و روح به عالم ارواح منتقل مى گردد.
در حديثى از امام باقر(ع) مى خوانيم:
« هر كس مى خوابد، نفس او به آسمان صعود مى كند و روح در بدنش مى ماند و در ميان اين دو ارتباطى هم چون پرتو آفتاب است. هرگاه خداوند فرمان قبض روح آدمى را صادر كند, روح دعوت نفس را اجابت مى كند و به سوى او پرواز مى كند و هنگامى كه خداوند اجازه بازگشت روح را بدهد ، نفس ، دعوت روح را اجابت مى كند و به بدن باز مى گردد»(1) و اين است معنى سخن خداوند سبحان كه مى فرمايد: «اَللَّهُ يَتَوَفَّى الاَنفُسَ حِينَ مَوتِها …»(2).
در حديث ديگرى از آن حضرت ( امام محمد باقر(ع) ) چنين مى خوانيم:
«هنگامى كه در شب از خواب بر مى خيزى, بگو: حمد خدايى را كه روح مرا به من بازگرداند تا او را حمد و سپاس گويم و عبادت كنم» (3).
البته خواب هم اگر با قصد قربت باشد ، به انسان نوعی حیات و توان می بخشد . پس خواب هم در نوع خودش با هر دو واژه « مرگ » و « حیات » مرتبط است .
در « علل الشرايع» از امام صادق(ع) نقل شده است :
ص: 56
انسان از دو شأن دنيا و آخرت خلق شده است. هنگامى كه خداوند اين دو شأن را با هم گردآورد ، حيات انسان در زمين مستقر مى گردد ، زيرا حيات از شأن آسمان به شأن دنيا نزول كرده است و هنگامى كه خداوند بين آن دو شأن مفارقت ايجاد كند ، آن مفارقت مرگ است و در آن حال ، شأن آخرت به آسمان بازخواهد گشت. بنابراين ، حيات در زمين است و مرگ در آسمان و اين بدين خاطر است كه در هنگام مرگ بين روح و جسد جدايى حاصل مى شود و روح به قدس اولى بازگردانده مى شود و جسد در همان زمين باقى مى ماند, زيرا كه از شأن دنيا است.(1)
بنابراين از مطالب عنوان شده استفاده مى شود كه مرگ از نظر قرآن كريم و روايات ، خروج از نشئه دنيا و ورود به نشئه آخرت است و روز مرگ ، روز بازگشت به خدا و سوق به سوى او است و روح با مرگ جسد را ترك كرده ، به عالم ارواح منتقل مى شود. وَالتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ * اِلَىَ رَبِّكَ يَومَئِذٍ المَسَاقُ .(2)
حيات انسانى كه فقدان آن مرگ ناميده مى شود ، داراى مراحلى است:
مرحله اوّل: حياتى كه انسان در حال بيدارى از آن بهره مند است و مشتمل بر حس ، حركت و شعور است.
مرحله دوم: حيات جسدى كه همان حيات در حال خواب است. خواب نيز مراتبى دارد; مراتب ابتدايى خواب تا حدودى با بيدارى ، حس و حركت توأم است ، ولى وقتى انسان كاملاً به خواب می رود ، فاقد حركت و شعور خواهد بود.
مرحله سوم: حيات عضوى كه همان باقى ماندن حيات در بعضى از اعضاى بدن پس از مرگ انسان است و آن زمانى است كه مراكز عالى مغز از بين رفته است ، گرچه قلب با كمك وسايل فنى پزشكى به كار خود ادامه مى دهد. كلمه حيات در اين جا بر انسان اطلاق نمى شود ، بلكه بر آن اعضايى از بدن كه هنوز زنده هستند مثل قلب ، كبد ،كليه ها و ساير اعضا ، جز مغز ، حیات اطلاق مى شود (3).
ص: 57
حيات عضوى ، مدت محدودى دارد كه بيش از دو هفته ادامه نخواهد يافت. در طول اين مدت ، اعضاى مذكور به همان نحوى كه خود شخص تغذيه مى شد ، تغذيه مى گردند و اين مقدار از حيات براى موفقيت آميز بودن پيوند عضو ضرورت دارد.
مرحله چهارم: حيات بافتى (1) كه در سلول هاى بدن انسان موجود است.
مرحله پنجم: حيات سلولى (2) است كه در آزمايشگاه ها،يك سلول يا بيش تر را در ظروف شيشه اى نگه مى دارند و با مايعات معينى اين سلول يا سلول ها را تغذيه مى كنند. معمولاً نگه دارى آن ها به منظور انجام تحقيقات آزمايشگاهى صورت مى گيرد.
اين مراحل با يك سلول كه همان تخمك بارور شده است ، آغاز مى شود, سپس با تقسيم و تكثير آن سلول ، حيات بافتى به وجود مى آيد. سپس بسيارى از اعضاى بدن ، مانند قلب شكل مى گيرد و حيات عضوى ايجاد مى شود و اين حيات تا قبل از زمان دميده شدن روح است. پس از آن ، جنين بر حسب زمان خواب و بيداريش از حيات جسدى و حيات انسانى برخوردار مى شود.
برعكس ، زمانى كه انسان مى ميرد ، ابتدا از حيات انسانيِ در حال بيدارى ، محروم مى شود ، پس از آن حيات جسدى پايان مى يابد و سپس حيات عضوى و بافتى و در نهايت نيز سلول ها مى ميرند(3).
«كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ وَأُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فَازَ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلاَّ مَتَاعُ الْغُرُورِ » .(1)
پس از مرگ انسان ، مراتبى از حيات به نام حيات عضوى در اعضاى بدن او باقى مى ماند كه به تدريج زايل مى گردد.(2)
و با محروميت از اكسيژن ، مدت بقاى حيات اعضا مختلف است. پزشكان نهايت كوشش خود را به كار مى گيرند تا اين اعضا بيش ترين زمان ممكن زنده بمانند و با فراهم شدن مقدمات ، عمل پيوند عضو با موفقيت انجام شود و گيرنده عضو بتواند سلامت خود را بازيابد; يا اين كه حتى بتوان با حفاظت اين اعضا در محفظه هاى خاص ، آن ها را ذخيره كرد و بانك اعضا فراهم نمود تا در مواقع لزوم ، آن ها را به بدن انسان هاى بيمارى كه نيازمند به اين اعضا هستند ، پيوند زد.
نكته مهم اين است كه در مرحله حيات عضوى عمليات مرگ به نقطه اى رسيده است كه با كمك وسايل جديد پزشكى هم نمى توان مرگ را متوقف كرد و اين كه عضوى از اعضاى بدن و يا مجموعه اى از سلول ها زنده هستند به اين معنا نيست كه خود شخص زنده است.(3)به منظور روشن شدن موضوع و تدريجى بودن مرگ اعضا به نمونه هايى اشاره مى كنم:
اگر سرِ لاك پشتى را از تنش جدا كنيم ، قاعدتاً آن لاك پشت و اعضاى آن را مرده مى پنداريم. با وجود اين ، اگر قلب چنين لاك پشتى از بدنش بيرون آورده شود و در داخل محلول رقيقى از نمك طعام به وسيله قلابى آويزان گردد ، اين قلب هنوز تا مدت زيادى به تپش خود ادامه خواهد داد و تا زمانى كه اين قلب مى تپد ما بايد آن را زنده پنداریم. بنابراين ، بايد بين زندگى و مرگ انسان و زندگى و مرگ اعضاى بدن او تفاوت مشخصى قایل شويم.
نمونه ديگر ، با اين كه دوره زندگى طبيعى براى يك مرغ در حدود سه تا هفت سال است ، ولى فيزيولوژيست معروف دكتر« الكسيس كارل »(4)توانست قلب جنين جوجه را تا بيست سال در آزمايشگاه زنده نگه دارد. به اين منظور وى غذاى مورد احتياج بافت را
ص: 59
فراهم و محصولات زايد را از جوار آن خارج كرد و حرارت و رطوبت محيط را در شرايط مطلوب تنظيم نمود.(1)
با توجه به اين نمونه ها و نمونه هاى ديگر ، اين نتيجه حاصل مى شود كه وقتى انسان بر اثر مرگ آنى ، مانند ضربه مغزى دفعتاً بميرد ، در اين صورت گرچه خودش از بين رفته ، امّا هنوز ساير اعضاى بدنش زنده اند هر چند كه همانند سابق قادر به هم كارى با ديگر اعضا براى ادامه حيات شخص مصدوم نيستند ، زيرا حيات كامل شخص به سلامت و هم بستگى كارى بين كليه ارگان ها وابسته است و اگر كار يكى از ارگان ها مختل شود ، ادامه اعمال ارگان هاى ديگر ميسّر نيست و ادامه حيات قطع مى شود; به عبارت ديگر، زندگى و جان آدمى در نتيجه جمع ساده حيات مستقل بيولوژيكى اعضا به صورت جداگانه پيدا نمى شود ، بلكه حيات انسان در نتيجه انجام وظيفه هم آهنگ سيستم هاى مختلف بدن پديد مى آيد.
حال كه مرگ يك پديده تدريجى است و سازمان بدن را به هم مى زند به طوریکه هر يك از اجزاى بدن و اعضا به تدريج و در زمان هاى متفاوت دچار فنا و فساد مى گردند. در مرگ هاى آنى آثار مرگ به ترتيب از اعضا و دستگاه هاى مهم و كامل تر شروع به پيشرفت كرده و كم كم به طرف نسوج تشكيل دهنده آن ها وبالاخره سلول هاى مربوط پيش مى رود و اين پيشرفت مرگ يا انهدام آثار حيات از بدن به درجه حساسيت آن عضو نسبت به محروميت از اكسيژن بستگى دارد و هرچه اعضا و دستگاه هاى مهم, وظايف حياتى مهم تر و حساس ترى را برعهده داشته باشند ، اوّلين عضو محكوم به مرگ به شمار مى روند.
بنابراين ، هرگاه در بيمارى ، موازين تجديد حيات اجرا نگردد ، قسمت هاى عالى مغز حداكثر ظرف مدت چهار دقيقه پس از قطع جريان اكسيژن دچار مرگ بيولوژيك شده و براى هميشه از بين مى رود و پس از آن قلب و ريه زودتر از ساير اعضا از كار مى افتند و سپس كبد و كليه و ساير اعضاى مهم ديگر از كار افتاده و در نهايت اعضا و نسوج دستگاه ها به مرور زمان مى ميرند. امّا در صورتى كه پزشكان با كمى تأخير و پس از مرگ مغز، موازين تجديد حيات را اجرا كنند و از بين رفتن مركز تنفس را با دستگاه اسپيراتور جبران كنند ، قلب خود به خود مى زند و ساير ارگان ها و اندام ها سلامت خود را حفظ مى كنند. در اين وضعيت همه اعضا به جز مغز براى پيوند آمادگى دارند; به عبارت ديگر، در اين هنگام يك
ص: 60
بانك پيوند اعضا در اختيار داريم و از لحاظ وجودى ، ديگر تمايزى بين پيكر آن شخص و يك گياه وجود ندارد و اين پيكر تنها از زندگى نباتى برخوردار است. بنابراين ، بايد در تعريف حيات و زندگى براى مغز يك نقش برتر استثنايى قایل شد و وجود مغز و فرامين آن را براى هم آهنگ كردن كار سيستم هاى مختلف و ديگر اعضاى بدن ضرورى دانست و در صورت مسلّم شدن مرگ مغز ، مى توان سلامت ساير اعضا و ارگان ها را ناديده گرفت و آن را برابر با مرگ انسان دانست.
حال پس از تبیین ماهیت و اقسام « مرگ »، بهتر است به بهترین « مرگ » که در فرهنگ اسلامی حایز ارج و اهمیت است ، اشاره شود ؛ و آن شهادت در راه خدا است .
« شهید »در لغت به معنی گواه است و در اصطلاح به كسی گویند ؛ كه در مجرای شهادت قرار گرفته و در راه خدا كشته می شود (1).
شهادت فنا شدن انسان برای نیل به سرچشمه نور و نزدیك شدن به هستی مطلق است. شهادت عشق به وصال محبوب و معشوق در زیباترین شكل است. شهادت مرگی از راه كشته شدن است، كه شهید آگاهانه و به خاطر هدف مقدس و به تعبیر قرآن « فی سبیل الله » انتخاب می كند. لذا شهید همواره زنده است و حیات و ممات او همواره صفتی است برای حیات طیبه و به مصداق آیه شریفه قرآن كه می فرماید:
« وَ لا تَحسَبَنّ َالّذِینَ قُتِلوُا فی سَبیلِ اللّه ِ اَمواتاً بَل اَحیاءٌ عِنًدَ رَبِّهِم یُرزَقُونَ » .(2)
شهید همواره زنده است و مرگ او در واقع انتقال از حیات جاری در سطح طبیعت به حیات پشت پرده آن می باشد.
و یا در آیه ای دیگر می فرماید : « وَ لا تَقُولوُا لِمَن یُقتَلُ فِی سَبِیلِ اللّهِ اَموَاتٌ بَل اَحیاءٌ وَ لَكِن لَاتَشعُروُنَ»(3).كه
در این آیه نیز به زنده بودن شهید اشاره نموده است.
ص: 61
در قرآن مجید، حدود ده آیه به صورت صریح درباره كسانی كه در راه خدا كشته شده باشند وجود دارد. از جمله مسایلی كه در این آیات به آن اشاره شده است ، عبارت است از زنده بودن شهید ، رزق شهید ، آمرزش گناهان شهید ، ضایع نشدن عمل شهید، مسرت و خوشحالی شهید، وارد شدن در رحمت الهی و رستگاری شهید است . که البته فردی که در گیر « مرگ ترحم آمیز و مشفقانه و مرگ راحت » می شود ؛ از نیل به
این مقامات در نزد خدا مأیوس است . (1)
در آية مزبور سه نكته يادآوري شده است:
1- عدم كاربرد كلمة مرگ دربارة «شهدا» چه در گفتار و چه د رپندار.
2- حكم صريح و قاطع به حيات شهيدان بعد از «شهادت».
3- عدم درك نحوه ی حيات و زندگي شهيدان بعد از شهادت براي بازماندگان آنان.
با توجه به مطالب فوق، می توان به راز دست یافتنی هدف از خلقت پی برد که برخی از انسان ها به آن دست یافتند (کمال در بستر شهادت ) و بعضی در آرزوی آن هستند و گروهی نه هدف از خلقت را می دانند و نه گامی اساسی در راه به دست آوردنش بر می دارند .
در جامعه بعضی انسان ها هستند که خدمت به خلق و شهادت در راهش را همچون شهید رجایی ، باهنر ، شوشتری و ... افتخار می دانند . چون یقین دارند که وعده الهی حق است و با شهادت که مرگی از عسل شیرین تر است به ملکوت اعلا می پیوندند .
و برخی دیگر ، در خمِ اولین کوچه اند و بی هدف دور خود می چرخند و در مقابله با مشکلات تنها به فکر رهایی آنی هستند و اینجا است که دست های پلید شیطانی ، افکار آنان را در انجام مرگ ترحمی مغشوش می سازد و بر سر دو راهی قرار می گیرند . لذا این تزاحم به دو صورت بروز می کند :
1- تزاحم بیرونی : که جهاد اصغر عهده دار رفع و تأمین بیرونی آن است .
2- تزاحم درونی : که احیاناً بین دستگاه های درونی رخ می دهد . در این قسم ( تزاحم درونی ) تزاحم هایی است که بین خواسته ها و اوصاف نفسانی وجود دارد مثلا ،
ص: 62
انسان از یک سو حسِّ امانت طلبی دارد و از امین و صادق بودن لذت می برد و یا از این که اهل نثار و ایثار باشد بهره می برد ولی از سوی دیگر ، خویِ آز و حرص و فزون طلبی هم در نهان اوست و تلاش و کوشش می کند که ایثار نکند و از ذخیره کردن لذت می برد .(1)
وقتی به پیشینه مرگ ترحم آمیز و مشفقانه می نگریم ، متوجه می شویم که آغاز گر این عمل در بین افراد و ملل ، مسلمانان معتقد نبوده اند . پس مسایل اعتقادی دخیل در موضوع می باشد و بر کاهش این تفکر کمک می کند . زیرا مکتب اسلام می تواند با القا و ایجاد کرامت ؛ و با ارزش نهادن به وجود انسان ها ، آنان را از این عمل بر حذر دارند .
پس خوشا به حالِ افرادی که در ناملایمات زندگی ، به اعمالی چون خودکشی اقدام نمی کنند و یا از دیگران « مرگ ترحمی » را خواستار نمی باشند ؛ ودر وصیت خود از دیگران خواسته اند که در صورت مرگ مغزی ، اعضایِ بدنشان به بیماران نیازمند اهدا گردد .
و اما معدودی از مردم هستند که زندگی عادی خود را داشته و در طول آن حتی یک بار هم آرزوی مرگ نمی کنند . بسیاری از مردم قادرند با مشکلات کنار بیایند به نحوی که آن ها را حل نموده و امور خود را بگذرانند . ولی گروهی راه حل را در کشتن خود می بینند و به هر صورتی به جهت تسریع در مرگ ، اقدام به مرگ ترحمی می نمایند . این گروه از افراد به واژه مرگ در لغت معتقدند ، نه مفهوم مرگ که انتقال روح از عالمی به عالم دیگر است . مرگ ترحمی گاهی در عالم احتضار صورت می گیرد و گاهی در زمان هوشیاری .
ص: 63
ص: 64
ص: 65
ص: 66
یکی از مسایل بنیادی در احکام فقهی – پزشکی ، آن است که آیا انسان مالک خود و اعضا و تواناییهای خویش است یا فقط ولایت بر خویش و شئون خود دارد ؟
براین اساس ، سؤالاتی مطرح می شود که می تواند ما را به درک مسأله کمک نماید . از جمله این سؤالات که به دو گروه « الف » و « ب » پیرامون « مالکیت » و « اتانازی » تقسیم شده اند ؛ به قرار ذیل است :
الف ) سؤالات مالکیت
1- آیا انسان مالک بدن خود می باشد یا خیر ؟
2- آیا انسان می تواند وصیت نماید بعد از فوت ، بدنش جهت تشریح یا پیوند در اختیار تیم پزشکی قرار گیرد ؟
3- آیا اذن اولیای میت در مورد پیوند عضو بر طبق وصیت میت چه حکمی دارد ؟
4- با توجه به وجوب تسریع دفن میت ، آیا می توان بخشی از اعضای بدن بیمار مرگ مغزی را به شخص دیگری پیوند زد و میت را بدون دفن در محل مناسبی نگه داری نمود ؟
5- آیا کرامت انسان و احترام مؤمن مانع از قرار گرفتن در اختیار تشریح کنندگان نیست ؟
6- آیا سلطنت و مالکیت انسان نسبت به بدن ، می تواند مجوز ترک دفن و مثله کردن
ص: 67
اعضایش شود ؟
ب ) سؤالات اتانازی
1- آیا برای بیماری که از درد در عذاب است و هیچ امیدی به بهبودی وی نبوده و بدون وسایل و دستگاه های اضطراری مرگ وی محتوم خواهد بود ، می توان نوعی از مرگ راحت و مشفقانه را در نظر گرفت ؟
2- آیا برای بیماری که احساس می کند سر بار جامعه و خانواده اش شده است و در خواست مرگ دارد می توان نوعی از مرگ راحت را در نظر گرفت ؟
3- آیا برای بیماری همچون کرونای شدیدی که کادر پزشکی مسئولیت « بیهودگی » و « بی نتیجه بودن » اقدامات کمکی را به عهده نمی گیرند ، می توان نوعی از مرگ راحت را در نظر گرفت ؟
4- آیا برای بیماری که در حال احتضار است
و بستگانش در حالت بدِ روحی هستند ، می توان در جهت رفع هزینه های بیهوده ، نوعی از مرگ راحت را در نظر گرفت ؟
5- آیا پزشک چه وظیفه قانونی و اخلاقی دارد که درد کشیدن بیمار را طولانی کند ؟
6- آیا نداشتن پشتوانه قانونی در دستور عدم احیا (1)
که نوعی اتانازی غیر فعال است ؛ جهت کاهش درد بیمار در هنگام مرگ و کاهش هزینه های بیهوده ، در جامعه ما منجر به ایجاد مشکلاتی در جامعه پزشکی نمی شود ؟ و ضربه ای به نظام سلامت جامعه وارد نمی سازد ؟
در بدو امر ، برای تبیین و روشن شدن احکام مربوط به اتانازی ، لازم است تا آن مطلب کاملاً مورد بررسی واقع شود و پس از آن به « مرگ ترحم آمیز و مشفقانه »پرداخته گردد . لذا ضروری است که در پاسخ به سؤالات ، به فرق بین ولایت و مالکیت اشاره گردد ؛ ولی قبل از آن برای فهم آسان مسأله ، باید به نحوِ تفصیلی ، اصطلاحات ذیل توضیح داده شوند .
« تملّک ، ارکان تملّک ، تملیک ، ارکان ، آثار و اسباب آن ، تعریف مالکیت ، ملک تام ، ویژگی های مالکیت در حقوق اسلام ، انواع مالکیت و ارکان آن ، فرق بین مال و ملک ، حق و تکلیف ، قاعده تسلیط و در نهایت فرق بین ولایت و مالکیت ».
چرا که تا محدوده مالکیت اعضا برای انسان مشخص نشود ، پرداختن به مسایلی
ص: 68
چون : پیوند اعضا ، تشریح ، مرگ مغزی و اتانازی غیر مستقیم و یا مشروط ، کاری بیهوده است .
مالك شدن.
در باب هاى مربوط به عقود و ايقاعات و نيز باب هايى نظير جهاد، احياء موات و حدود از آن سخن رفته شده است.
حكم تكليفى: تملّك به معناى فراهم كردن اسباب آن همچون قبول در عقود، حيازت، و احياء موات، امرى مباح است، ليكن گاهى- به سبب عارضه اى- حكم ديگرى پيدا مى كند، مانند كراهت تملّك از راه قرض گرفتن بدون ضرورت ، يا وجوب تملّك آب وضو با خريدن در صورت توقّف تحصيل آب بر آن.
ب ) اركان تملك: وجود سبب تملّك و تملّك كننده دو ركن اساسى حصول تملّك است.(1)
الف- سبب تملّك: سبب تملّك يا اختيارى است يا قهرى
اسباب اختيارى عبارتند از:
1. قبول در عقود تمليكى همچون بيع، هبه، صدقه، صلح، اجاره و جز آنها (عقد).
2. حيازت (حيازت مباحات).
3. احياء موات (احياء موات).
4. غنيمت .
5. التقاط (لقطه).
6. اخذ به شفعه .
7. مقاصّه (تقاصّ).
اسباب قهرى تملّك عبارتند از: مرگ كه سبب انتقال قهرى مال ميّت به ورثۀ او مى گردد
ص: 69
(ارث) و ارتداد كه اموال مرتد با شرايطى به طور قهرى به ورثۀ او منتقل مى شود (ارتداد)(1).
حال چگونه است که برخی از روی ترحم به مادر و یا کودک ، مجوّز چنین قتلی را صادر می کنند ؟
تمليك: مالى را به ملك ديگرى درآوردن.
از آن در باب هاى عقود نظير : تجارت، قرض، رهن، صلح، مضاربه و هبه سخن رفته است.
حكم تكليفى: تمليك به معناى فراهم كردن اسباب آن امرى مباح است، ليكن گاهى به سبب عارضه اى مستحب مى شود، مانند صدقه يا وام دادن به مؤمن نيازمند (قرض) و گاهى حرام مى شود، مانند خريد و فروش بعد از اذان روز جمعه در صورت وجوب نماز جمعه و در پاره اى موارد واجب مى گردد، مانند تمليكى كه در عقد لازم شرط شود و يا به سبب نذر و عهد يا قسم بر انسان واجب گردد.
مورد تمليك يا عين خارجى است، مانند زمين و خانه و يا منفعت، مانند سكونت در خانه و يا انتفاع، مانند استفاده از مال عاريه اى، از قبيل ظرف.
ص: 70
آثار تمليك: اثر تمليك، جواز هر نوع تصرف مشروع در مال مملوك، از قبيل فروختن، بخشيدن و قرض دادن است.(1)
حال با فرض فوق ، آیا انسان مال است که قابل تملیک باشد ؟ و به صورت معاوضی و غیر معاوضی از جانش بگذرد ؟ چون در اتانازی فعال ، مرگ بیمار با اجازه خودِ او انجام می شود .
مالکیت عبارتست از : حق تصرف شخصی بر ملکی به طوری که مورد تأیید جامعه باشد . در این تعریف مفاهیمی به کار برده شده است که احتیاج به تبیین دارند :
1- حق : حق عبارت است از اختیار انجام و یا عدم انجام کاری ، مانند حق آزادی بیان . (2)
2- به اعتباری درجه ضعیفی از مالکیت یا نوعی از ملک است و در لغت به معانی مختلفی آمده است از جمله : از نام ها یا صفات خدا2- نقیض باطل3- کاری که وقوع آن مسلم است 4- عدل 5- اسلام 6- واجب 7- موجود و ثابت 8- راست و درست و سزاوار 9- راستی و حزم 10- مال و ملک 11- بهره معین کسی .(3)
3- تصرف : یعنی صَرف اصل (خود آن چیز ) و یا فرع ملک (نتایج به کار گرفتن آن چیز) به صورت استعمال ، تعویض یا تغییر ، بخشش و فروش .
4- شخص : شخص ، که جمع آن اشخاص است ، به معنی آنچه که دارای شخصیت است می باشد . شخصیت ممکن است حقیقی باشد یعنی به طور طبیعی وجود داشته باشد مانند انسان و یا حقوقی باشد یعنی از طریق قانون داده شده باشد مانند بنگاه و مؤسسه .
5- ملک : عبارت است از ، شیء مورد تملّک و یا آنچه که به آن « مایَملک » گویند ؛ که باید واجد شرایطی باشد : 1- مفید باشد 2- محدود باشد 3- قابل تصرف باشد4- مورد تأیید جامعه باشد : جامعه بایستی که مالکیت شخص را بر ملک تأیید کند .بنابر این اگر چیزی مفید ، محدود و قابل تصرف باشد ولی تملک آن
ص: 71
مورد تأیید جامعه نباشد نمی تواند به عنوان ملک تلقی شود ، مثل انسان و یا ملک غیر در جامعه اسلامی .(1)
حال با توجه به شرایط فوق در باب مرگ ترحم آمیز و مشفقانه ، این عمل شاید مفید به حالِ بیمار از جهت ظاهری باشد که درد کم تری را متحمل می شود ؛ و شاید به طور محدودی هم در جامعه انجام شود ؛ ولی در کشوری اسلامی مانند ایران ، در نظر اکثر فقها مورد تأیید نمی باشد .
ارتباط شرعی بین انسان و شیءای که می تواند هر گونه تصرفی را در آن انجام دهد و یا می تواند مانع تصرف دیگران در آن شود . و در نظر عرف ، تنها بر عقار ( زمین ) اطلاق می شود .(2)
در تعریف دیگری ، ملک را به توسط خودِ کلمه « ملک » تفسیر نموده اند ؛ و گفته اند :
« آنچه را که انسان مالکش باشد ، چه اعیان باشد و چه منافع . و بهتر است که گفته شود : ملک ، اضافه بین انسان و اموال است که اقتضا می کند تسلط انسان بر اموال را . سپس اموال شامل اعیان ، منافع ، حقوق و امثال آن می شود .(3)
در شرع ، ملک اضافه می شود بر فعلی که افراد ، توانایی تصرف نیکو را داشته باشند . (4)
حال با این توصیفات ، آیا بدن انسان می تواند ملک باشد ؛ تا افراد مرگ مغزی بتوانند در پیوند اعضا ، نسبت به مال خویش و منفعت حاصل از آن ، بدنشان را به دیگران عرضه کنند ؟
ص: 72
« حقِّ تصرف کامل داشتن در چیزی که مالک است ؛ به وسیله بیع ، هبه و وقف .
و حق تصرف در منفعت هم دارد به اینکه چه منافع را برای خودش استیفا کند و یا دیگری را مالک سازد ( اجاره ) و نیز جایز است ، عین شیء را عاریه دهد و به منفعتش وصیت کند » (1).
آیا اعضای بدن انسان ، مال است و انسان مالکیت مطلق دارد که بتواند بیمار هرگونه که می خواهد آن را به کار بگیرد به طوری که دچار « مرگ ترحم آمیز و مشفقانه » و یا خود کشی شود ؟ و یا پزشک ، مالکیت تام نسبت به اعضای مریضش دارد ؛ که بدن او را مورد تشریح قرار داده و یا در مرگ مغزی به دست ِ تیم پیوند بسپارد ؛ و یا خود در جهت سقط جنین اقدام ورزد ؟
قدما مالکیت را به اصطلاح فلسفی بر مقوله « جِده » منطبق می دانستند ، یعنی معتقد بودند: شخص نسبت به مال تحت تملک خود ، یک حال دارایی و واجدیت دارد . و رابطه مالک و مملوک در این وضعیت ، مانند حالت شخص نسبت به پیراهن موجود در تنش است .
علمای متأخر بر این تعریف خدشه نموده و اظهار داشته اند که : مالکیت از مقوله «اضافه» است نه مقوله «جِده» یعنی مالکیت رابطه ای بین مالک و مملوک است که به نوعی آنان را به یکدیگر ربط می دهد . مانند رابطه ابوّت و بنوّت یا نسبت بین سقف اتاق و کف آن .
این تعاریف کم و بیش تا زمان «شیخ انصاری» رایج بود ، ولی بعد از آن منسوخ شد و مالکیت از دیدگاه دیگری مورد توجه قرار گرفت . به نظر شیخ ، مالکیت ، رابطه اعتباری است که بین شخص ( اعم از حقوقی یا حقیقی) با شیء برقرار می شود . به موجب این نظریه ، مالکیت از موفقیت های خارجی این عالم نیست ، بلکه یک ماهیت اعتباری است که عقلا بین دو چیز برقرار می کنند . (2)
منظور از « ملک » ، همان جواز تصرف است . پس مالک کسی است که تصرف
ص: 73
بر آن جایز است . نه آن که جواز تصرف از ملک انتزاع یابد . البته با توجه به این که تمام معانی « ملک » هیچ ارتباطی با مفهوم جواز تصرف ندارد . به این ادعا که ؛ تکلیف ، اثر ملکیت است و انتزاع ملکیت از تکلیف ، مساوی تقدم معلول بر علت است .(1)
مطلب فوق با بیانی قابل دفع است :
مثلاً : عقد ی که از روی مصلحت ایجاد می شود ، اقتضا می کند هر گونه تصرفی را در مورد آن . پس ملکیت از عقد انتزاع می شود و عقد به جهت علت بودن ، سببی برای ملکیت است . و اشکالی نیست بر سبب بودن عقد بر رسیدن ملکیتی که موجود می شود با تحقق منشأ انتزاعش .
چه بسا افرادی گمان می کنند که قدرت شخص بر فروش کالایی و نقل و انتقال آن و یا ایجاد تغییر ، منشأ انتزاع ملکیت شرعی است . نه آنکه صرف جواز تصرف ، منشأ انتزاع شرعی باشد .
این مطلب دارای اشکال است :
همانا قدرت ، جز به فعل تعلق نمی گیرد . پس داشتن قدرت نفسانی تعلق می گیرد ؛ بر اعمال جنون آمیز ، قدرت بدنی و عضلات بر حرکات مکانی ( اَینَ) و وضعی تعلق می یابد و ملکیت ، با دست
گذاشتن بر خود همان برده ، در ابتدا ایجاد می شود . و این همان قدرتی است که سبب بیع ، صلح و هبه می شود . پس معقول نیست قدرت بر افعال ، منشأ انتزاع مالک شدن برده شود . پس تمام این مطالب ، ناظر براین است که : مقولات عشر ، جزوِ ملکیت شرعی و عرفی نمی باشند .(2)
در پایان « مرحوم کمپانی » معتقد است :
« ملک » ، نه از مقوله جده ، نه اضافه و نه کَیفَ است . زیرا « جده » همان شکلی است که بر جسم ، به سبب احاطه یافتن بر تمام جسم یا بخشی از آن حاصل می شود .
ص: 74
مانند انگشتر که بر انگشت و عمامه که بر سر و پیراهن که بر بدن احاطه می یابند .
و انتفای اینچنین هیأت خارجی برای ملک ، به سبب احاطه مالک است و یا انتفای هیأت خارجی برای مالک به سبب احاطه ملک است . (1)
در حقوق اسلام با استناد به قانون تسلیط ، مالکیت سه ویژگی دارد که عبارتند از :
الف) مطلق بودن . یعنی مالک می تواند هر گونه استفاده مشروعی که عقلا برای مالک قایلند از ملک خود ببرد .
ب) انحصاری بودن . یعنی فقط مالک و یا افراد مأذون و مجاز از طرف او ، حق استفاده و بهره برداری از ملک را دارند این ویژگی دو جنبه دارد : نخست اجازه استفاده مشروع ، عقلایی و متعارف برای مالک . دوم : ممنوعیت دیگران از این حق مذکور .
ج) دایمی بودن . این ویژگی به این معنا است که وقتی فردی مالک چیزی شد ، تا زمانی که مالک آن است – بدون مقید بودن به زمانی خاص – حق استفاده و بهره برداری از آن را داشته باشد .
با توجه به آنچه گفته شد ، ویژگی های مالکیت در حقوق اسلام به دو جنبه باز می گردد : جنبه ایجابی و جنبه سلبی .(2)
1- وجه ایجابی : یعنی اختیار تصرف شخص بر ما یملک خود .
2- وجه سلبی : یعنی عدم اختیار تصرف دیگری بر ما یملک شخصی بدون اجازه او .(3)
اگر یک قوطی را به دست طفلی دادید یا خود آن را به دست آورد آن را ملک خود می داند . اگر به عنف ، کسی بخواهد از او باز ستاند از حق خود دفاع می کند این احساس و دفاع در عالم حیوانات هم کم و بیش مشاهده می شود .(4) مالکیت انسان هایی که در مراحل بدوی به سر می برند مانند حیوانات به
ص: 75
حسب موضوع زمان و حد استفاده محدود می باشد .مردمان بدوی در چیزهای محدودی به خود حق تصرف می دهند و پس از رفع احتیاج آن را وامی گذارند و از آن صرفنظر می نمایند . مردمان بدوی فعلی که نمونه زندگی ابتدایی انسان می باشند چنین اند و در عین آنکه بیشتر اموال را میان خود مشترک می دانند مالکیت خصوصی را هم امر مقدس می دانسته و آن را جزوِ وجود خود می دانند چنانکه شخص ، مالک اعضا و اجزای بدن خود است . مالی را که بدست آورده یا در آن عملی نموده تا مبادله کرده یا به میراث به او رسیده جزوِ شخصیت خود ، مقدس می شمارد .(1)
به اعتقاد يك مسلمان، مال و ثروت از آن خداست « لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ» .(2)
و او امانتدار آن است كه بايد در راه رفع نيازهاى ضرورى و حياتى خود در محدوده اى كه شرع تعيين كرده استفاده نمايد و در حقيقت مالكيت ، نوعى امانتدارى است كه صرفاً به منظور تنظيم مسایل ضرورى حيات و نيازهاى حقوقى از طرف قانون الهى اعتبار شده است.
از اين رو مالكيت انسان در حوزه خواست خدا قرار مى گيرد و با ضوابط و قوانين الهى محدود مى گردد و اين نوع مالكيت با مفهوم مالكيت سرمايه دارى و نيز مالكيتى كه نظام ماركسيستى آن را مايه بدبختى و همه مفاسد مى داند تفاوت اصولى دارد.
مسلمان آنچه را كه از طريق كسب و كار مشروع ، بدست مى آورد روزى خدا بر انسان مى شمارد : « أَنْفِقُوا مِمّا رَزَقْناكُمْ »(3)
و مال و ثروت را مال خدا مى داند .(4)
كه جباران آن را وسيله قدرت و اشباع اميال شيطانى خود قرار داده اند .(5)
امام صادق (ع) فرمود: « همه مال از آنِ خداست که آن را دست بشر به امانت قرار داده است ؛ و برای آنان اجازه داده است که به قصد خوردن ، نوشیدن ،
ص: 76
پوشیدن ، ازدواج کردن و سوار شدن استفاده کنند و مازاد آن را به فقیران مسلمان بر گردانند »(1).
و بنا به فرموده على (ع) ، استفادۀ مالكانه شرعى از مال خدا به مقدار بيشتر از كفاف ، اسراف است و ايثار مازاد آن را بر خود فرض مى شمارد.(2)
بدين ترتيب در بينش اسلامى بهره گيرى يك طرفه و فردى از روزى و مال و نعمت و امانت خدا نادرست است و حتى در ثروت بدست آمده از طريق كسب و كار مشروع نيز حق مشتركى وجود دارد: « وَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ لِلسّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ » .(3)
مسلمان در بهره گيرى از مال خويش حقوق برادرى را كاملاً توجه دارد تا ميزان احتياج خود را همواره با نياز ديگران بسنجد و هرگز چيزى كه برادرش به آن نيازمندتر است خود را ترجيح ندهد.
و اما چه عملی موجب احراز مالکیت می گردد ؟ به طور خلاصه عبارتند از :
1-اشغال : در سیستم های دیکتاتوری ، اعم از ابتدایی و غیر آن ، همیشه اشغال و تصرف ایجاد حق مالکیت کرده است . پس هر کس مالک آنچه که در تصرف دارد می باشد مگر خلافش ثابت شود .
2- کار : در ایدئولوژی سرمایه داری ، کار را ملاک مالکیت می دانند .
3- احتیاج : در پاره ای از نظام ها ی اقتصادی مانند کمونیسم ، شخص فقط می تواند مالک آن چیز هایی بشود که برای ادامه حیاتش به آن ها احتیاج دارد . که تعیین درجه احتیاج با دولت مرکزی است .
کار و احتیاج : در سیستم اقتصادی اسلام مالکیت تحت دو ملاک تحقق می یابد (4):
ص: 77
کار و احتیاج .خداوند در قرآن می فرماید : « وَأَن لَّيْسَ لِلْإِنسان إِلَّا مَا سَعَي»(1).
انسان مالک چیزی نیست مگر آنچه که برایش کار کرده است .(2)
در آیه 19 سوره ذاریات چنین آمده است : « وَفِيٓ أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ لِّلسَّائِلِ وَالْمَحْرُومِ».(3)
در تفسیر آیه فوق می توان گفت که در مال شخص که از طریق کاری به دست می آید غیر از خودش دو طایفه دیگر محق هستند ؛ یکی مستمندان ، دیگری محرومین .(4)
مالکیت به دو قسم تقسیم می شود :
1- به اعتبار مالک :
مالکیت به اعتبار مالک ممکن است خصوصی ، عمومی و یا ترکیبی از هر دو باشد . برای مثال مالکیت دوچرخه فلان آقا که مالکیت خصوصی است و اما مالکیت عمومی ، متعلق به عموم است . که در چنین مواردی معمولا دولت ها به نمایندگی عموم احراز مالکیت کرده و اقدام به تصرف می کنند .(5)
2- به اعتبار ملک :
البته ملک باید کالا باشد و عینیت داشته باشد مانند : کیف .
کالا در مقابل خدمت قرار می گیرد و خدمت نیز عملی است رافع احتیاج که مانند کالا عینیت ندارد . مثل خدمت پلیس . خدمت را می توان مورد استفاده قرار داد ولی نمی توان تملک کرد . پس کالا قابل تملک است و خدمت قابل انتفاع است . بنابر این حق تملک از حق انتفاع باید تمیز داده شود .(6)
ص: 78
مالکیت دارای سه رکن اساسی است (1):
1- شخص : همان مالک است .
2- شیء : همان مملوک است .
3- نسبت و علقه بین شخص و شیء ، یعنی ملک و ملکیت که جهت اضافه می باشد و مالکیت مالک و مملوکیت مملوک بستگی به آن دارد .
اما انسان گاهی می خواهد مالک ابدان دیگران باشد (مانند عمل پزشک یا پرستار در جهت تسریع در مرگ بیمار ) تا این که آن ها را به سخره و کار بدارد . مانند غلامان ، یا به آن ها متمتع شود چون : کنیزکان و زنان و گاهی می خواهد بر قلوب دیگران مسلط شود به نحوی که اکرام و تعظیم او نماید که از این حالت به « جاه » تعبیر می شود .این اقسام را خداوند در قرآن می فرماید : « زُیِّنَ لِلنَّاسِ »(2)
، در این آیه هر چیزی که برای معیشت بشر لازم است متاع حیات دنیا اطلاق گردیده است . پس مملوک که یکی از دو طرف اضافه مالک و عنوان بحث است مسلماً از این افراد و داخل در آن ها است . و چون صحبت از مالکیت شرعی است ؛ ناگزیر باید ارزش این اشیا از نظر شارع مورد توجه باشد . البته ارزش هر چیزی بستگی به ارزش فایده و نتیجه حاصل از آن شیء دارد . (3)
به طوری که خداوند در این دو آیه ، حیات دنیا را منحصر بر پنج چیز می داند: « اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَامًا وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ »(4)
و « وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى » .(5)
ص: 79
توضیح علقه و ربط :
برای شیء با شخص ، دو نوع علاقه ممکن است ایجاد شود ؛ یکی علاقه با قلب است ( در قلب دوست بدارد) و دیگری علاقه به ابدان است که شخص بنا بر ذوق و سلیقه خود بدن را به کار وا می دارند و در اصلاح این اشیا کوشش و فعالیت می کنند تا اینکه آن ها را برای حظوظ خود و یا دیگران آماده و حاضر و صالح گردانند مانند تمام صناعات و حرفه هایی که مردم بدان ها مشغول می باشند . نتیجه این دو نوع علقه این می شود که مردمان خود را فراموش کرده و از راهی که در پیش دارند و غرضی که برای آن خلق شده اند غفلت ورزند .(1)
اگر مال عبارت باشد از هر چیزی که دارای ارزش اقتصادی و قابل داد و ستد باشد و ملک عبارت باشد از هر چیزی که انسان مسلط بر آن است و می تواند همه نوع تصرف در آن بنماید ، نسبت عموم و خصوص من وجه است . (2)
در بررسی آیات مختلف قرآن در مورد اصل مسأله «مالکیت» به سه گروه تقسیم می شود :
در این آیات غالبا کلماتی نظیر «ملک» و «ملکوت» به کار رفته و از حروف اضافه ای مانند «ل» استفاده شده است از قبیل :«للِّهِ مُلکُ السَّمَوَاتِ وَ الاَرضِ »(3)
و «لَم یَکُن لَهُ شَرِیکٌ » (4)و
« وَ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَواتِ وَمَا فِی الاَرضِ وَ کَانَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیءٍ مُّحِیطَاً »(5)
و لذا مالکیت بشر بر اشیا مالکیتی مجازی است همچنانکه خداوند در قرآن می فرماید : «
ص: 80
فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ » .(1)
علمای لغت و مفسران قرآن و فقها ، «ملک» را فرمانروایی ، سلطنت و اقتدار کامل و مطلق نسبت به اشیا می دانند و «ملکوت» را قلمرو بیکران سلطنت و اقتدار نا محدود خداوند به شمار می آورند و این که از ویژگی های حرف مالکیت «لِ» بیان حالت انحصاری مالکیت است ، می توان به روشنی استنباط کرد که این
گروه از آیات در مقام بیان مالکیت اصلی و ذاتی خداوند نسبت به تمام عالم هستی – که مخلوق و مملوک انحصاری اویند – است و مالک حقیقی و مطلق هستی را منحصرا خدا می داند . (2)
عقل می گوید : باید طوری عمل کرد که ضمن کنترل مالکیت ، مردم احساس فشار و حرج نکنند و آزادی خود را بیش از اندازه محدود شده نبینند و تحت فشار روحی قرار نگیرند .« وَجاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ هُوَ اجْتَبَیكُمْ وَمَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِّلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ هُوَ سَمَّيكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِن قَبْلُ وَفِي هَذَا لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيدًا عَلَيْكُمْ وَتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَي النَّاسِ فَأَقِيمُوا الصَّلَوةَ وَءَاتُوا الزَّكَوةَ وَاعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلَيكُمْ فَنِعْمَ الْمَوْلَیَ وَنِعْمَ النَّصِيرُ » .(3)
در این آیات از کلماتی نظیر «مال» ، «اموال» و «مالک» استفاده شده است . و غالبا با اضافه شدن آن ها به اسامی و ضمایر عام و خاص ، مالکیت اشیا در حدود تصرف انسان به او نسبت داده شده و انسان نسبت به آن اشیا و اموال ، مالک شناخته شده است . از جمله این آیات :
ص: 81
« اَ وَ لَم یَرَو ا اَنّا خَلَقنا لَهُم مِمّا عَمِلَت اَیدینا اَنعامَاً فَهُم لَها مالِکونَ » .(1)
، « فَاِن لَم تَفعَلوا فَأذَنوا بِحربٍ مِنَ اللّه وَ رَسولِهِ وَ اِن تُبتُم فَلَکُم رُؤُسُ اَموالِکُم لا تَظلِمونَ وَ لا تُظلَمونَ » (2) ، « وَالّذینَ فی اَموالِهِم حَقّ ٌ مَعلومٌ »(3)
، « وَ لا تَقرَبوا مالَ الیتیم ِ اِلّا بِالّتی هِیَ اَحسَنُ حَتّی یَبلُغَ اَشُدَّهُ ... »(4)
و « و لا تؤتؤ السفهاءَ اَموالَکُمُ الَّتی جَعَلَ اللّه لَکُم قیاماً ... » .(5)
در یک نگرش کوتاه و گذرا به جمیع آیات این گروه ملاحظه می شود که گر چه خداوند متعال انسان را در مواردی مالک اموال تحت تصرف خود شناخته است لکن با اوامر و نواهی خود که در صدر و ذیل یا قبل و بعد آیات مقرر داشته ، مالکیت انسان را غیر اصلی ، و محدود به حدود آن اوامر و نواهی می داند .
ج) آیات مبین مالکیت استخلافی و نیابتی انسان : این آیات به طور صریح و منصوص ، انسان را خلیفه و جانشین خداوند در امر مالکیت اشیای تحت تصرف خود معرفی کرده است . از جمله در این آیه خداوند می فرماید : « ءَامِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَأَنفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُم مُّسْتَخْلَفِينَ فِيهِ فَالَّذِينَ ءَامَنُوامِنُکمْ وَأَنفَقُوا لَهُمْ أَجْرٌ كَبِيرٌ » (6).
جانشینی و خلافت ، نیابت غیر است و این نیابت و استخلاف از غیر ، یا به علت غیبت ، مرگ و عجز منوبٌ عنه است . و یا به لحاظ عظمت و کرامت و علو مقام مستخلف .
در این زمان ، خداوند پس از آن که انسان را بر جمیع مخلوقات خود برتری و کرامت
ص: 82
بخشید ، او را که اشرف مخلوقاتش بود ؛ به عنوان خلیفه خود در زمین برگزید و امانتدار خویش قرار داد ؛ و به همین اعتبار ، او را نسبت به تصرف کردن در اشیا و اموال مخلوق خود ، مأذون ساخت .
حال با عنایت به آیات گروه نخست می گوییم : مالکیت خداوند نسبت به کل هستی ، مطلق و انحصاری است و او هر گونه اقتدار نسبت به ما یملک خود دارد . و در این زمینه فعّال ما یشا ء است . و هر طور اراده کند به محض اراده اعمال می شود . و نیز بر تسلط مطلقش براشیا شریک و همتایی نمی توان فرض کرد . (1)
و اما مالکیت انسان نسبت به اشیا و اموال تحت تصرف خود ، غیر حقیقی و غیر اصیل و در نتیجه محدود و اعتباری است یعنی شارع مقدس مالکیت انسان را معتبر دانسته است (2) . لکن همان طور که در کلیه امور اذنی ، مأذون حق هر گونه تصرف و تسلط در موضوع اذن را در حدود اذن دارد ، از آیات مذکور استنباط می شود که انسان به عنوان خلیفه و نایب خداوند تعالی ، هر چند مالک حقیقی و اصلی اشیا و اموال نیست ، به عنوان مالک غیر حقیقی مأذون و مستخلف در حدود اذن خالق و محدوده احکام ومقررات شارع مقدس که همان خالق است مُحِقِّ هرگونه تصرف و سلطه را دارد . (3)
البته در تقسیمی ؛ مالکیت را در انسان ، حقیقی و اعتباری می دانند به شرح ذیل :
1- مالکیت حقیقی انسان :
آن است که مالک بتواند در ملک خود به هر نحوی که ممکن باشد تصرفی تکوینی کند یعنی در هستی آن ملک تصرف کند مثل اینکه او می تواند در چشم خود تصرف نموده و یک جا آن را به کار گیرد و در جای دیگر آن را از کار بیندازد .
در ملک به این معنا ، رابطه ای میان مالک و ملک او حقیقی هست آن هم رابطه ای حقیقی که به هیچ وجه قابل تغییر نیست و بنا بر این معنا همواره ملک قائم به مالک خواهد بود ، هیچ وقت ممکن نیست ملک از مالکش جدا و مستقل شود مثلاً نمی شود
ص: 83
اگر کسی بمیرد زبان او همچنان زنده بماند بلکه اگر این گونه ملک ها از آدمی جدا شود مالکیت ذاتی و حقیقی نسبت به آن باطل
ص: 84
و نابود می گردد مثل چشمی که از انسان در آورند و یا دستی که از او جدا کنند و قابل پیوند مجدد نباشد .(1)
« آیة الله مکارم شیرازی » می فرمایند : مالكيّت انسان نسبت به نفس خويش ، نمى تواند دليل بر خودكشى شود. همان گونه كه مالكيّت انسان نسبت به اموالش ، نمى تواند مجوّز آتش زدن آن گردد. البتّه بايد تمام مراسم را براى اين گونه افراد مانند مسلمان عادّى انجام داد، و براى نجات آنها دعا كرد، شايد مشمول عفو الهى واقع شوند.(2)
2-مالکیت اعتباری :
در صورتی که انسان را مالک فرض کنیم ، بتواند در چیزی که ملک او است تصرفاتی کند که عقلا آن را قبول دارند و رابطه ای که عقلا میان او و ملکش بر قرار می دانند وهر گونه تصرفی که می خواهد بکند تا به مقاصد خویش نایل شود .
تفاوت میان ملک اعتباری و ملک حقیقی به این است که :
ملکیت حقیقی جز با بطلان و نابود شدن مملوک قابل تغییر نیست ( نمی شود من مالک چشم خودم نباشم با اینکه چشم من است ) ولی ملک اعتباری ، از آنجایی که قوامش به وضع و اعتبار، قابل تغییر و تحول است ممکن است این نوع ملک از مالکی به مالک دیگر منتقل شود ، مثلا مالک اولی آن را به دومی بفروشد و یا ببخشد و یا بوسیله دیگر اسباب نقل ملک به سایرین منتقل کند .(3)
مباحثي مانند اتانازي و قتل ديگران از روي ترحم و خيرخواهي (که از نظر اسلامي ممنوع است) ، مباحثي مربوط به حوزه فلسفه و حقوق است نه حوزه اخلاق ؛ و مي دانيم که قطع خودسرانه حيات خود يا ديگران ولو با انگيزه خيرخواهانه از نظر حقوق اسلامي و بر اساس تعلق اصل حيات و وجود اشيا به خداوند و قبول مالکيت او بر جان و مال انسان ها ممنوع است و انسان هم زمان ، هم داراي حق حيات است و هم مکلف به حفظ و نگهداري و
ص: 85
پاسباني آن ؛ زيرا حيات و وجود خود را، خودش نساخته تا مالک واقعي آن باشد بلکه به وديعه و امانت دريافت کرده و لذا نمي تواند در آن تصرف کند و خود را برخلاف جريان طبيعت از مرحله اي از هستي به مرحله ديگر بيندازد.
در تاریخ مذهب شیعه ، یکی از روش هایِ حفظ جان ، روش « تقیه » بوده است . مثلاً عمار به روش تقیه کار می کرده است و با همین روش از دست مشرکین مکه نجات پیدا کرد ولی پدر و مادرش کشته شدند و پیامبر ( ص ) فرمودند : او از پدر و مادرش داناتر بود .(1)
« آیة الله خویی » جهت حفظ جان به توسط « تقیه » می فرمودند :
« گاهى تقيه به معناى عام است، يعنى تحفظ از هر ضرر احتمالى، حتى در امور تكوينى، مانند اينكه گفته مى شود جهت جلوگيرى از درد، با خوردن دوا از آن دورى كن » .(2)
در اسلام بر اساس اعتقاد به ادامه حيات پس از مرگ، خودکشي يا قتل عمد ديگران در جهان ديگر مشمول عقوبت ها و مجازات هاي سختي است و اگر انسان مالک وجود خود بود مي توانست و حق داشت خودکشي کند بدون آنکه مشمول مجازات باشد.
از نظر فلسفي نيز سلب وجود خود يا ديگران به معناي بر هم زدن نظم طبيعي جهان و ناديده گرفتن سرنوشت ها و مقدرات الهي است. رنج و درد کشيدن بشر در برخي مقاطع زندگي ، جزیي از قوانين اين جهان، مستوجب دريافت نتايجي مثبت در اين جهان يا در آخرت است مانند امتحان دشواري که محصلي مي دهد تا به مدارجي برسد و يا ورزشکاري که به خود سختي مي دهد تا نيرومند شود و دخالت از روي ترحم به اين افراد، در برابر نظم و برنامه عملي که براي آنها مقرر شده، غلط و مستلزم توبيخ يا مجازات است. بايد افزود که مالکيت حقيقي خداوند تنها بر جان و حيات انسان نيست بلکه بر جان تمام جانداران اعم از نبات و حيوان و همه عرصه زندگي بشر در اين کره خاکي است . همانطور که در قرآن آمده است : « اَلَا اِنَّ لِلّهِ مَا فِی السَّمَوَاتِ وَ الاَرضِ »(3).
و به همين دليل از نظر اسلام کشتن جانداران (حيوان يا گياه) (جز براي حفظ حيات خود يا براي دفاع از خطرات) جايز نيست.
ص: 86
در این آیه : « وَ لَا تَقتُلوُاالنَّفسَ اَلَّتی حَرَّمَ اللَّهُ اِلَّا بِالحَقِّ »(1) از نظر فلسفه تکامل موجودات نیز ، باید دانست جلوگیری از تکامل جماد به نبات و نبات به حیوان و حیوان به انسان بر خلاف سنت جهان می باشد؛ و به خصوص ، جلوگیری از تکامل انسان شدن پس از آمادگی مقدمات آن در میزان فلسفه عالم نوعی جنایت محسوب می شود و
« کورتاژ » غیر درمانی جنین که در حقیقت مقدمه نابودی انسانی است در میزان عقل و شرع و قانون جنایت می باشد و بر خلاف منطق احساسی سوگند بقراط می باشد .(2)
از نظر حقوقي اثبات شده است که مالکيت محدود بشر بر دستاوردهاي مادي و ثروت هاي طبيعي ، مالکيت درجه دو ؛ و مجازي است و در واقع اموال او نيز مانند جان او امانتي نزد اوست و به نص قرآن مجيد، همه چيز يعني جهان و هرچه در آن هست ملک مطلق خداست .
بر اساس صريح نص قرآن مجيد ، انسان جانشين خدا بر روي زمين و امانتدار اوست و بايد زمين را آباد سازد و حق ندارد به بهانه پيشرفت فناوري يا زيست فناوري (بيوتکنولوژي) زمين و فضاي اطراف آنرا تخريب کند.
همه تغييراتي که به طبيعت آسيب رسانده ( نتيجه اختراعات بشر وچيزهاي به نام ماشين ها يا انواع سوخت ها و موادشيميایي مضر مي باشد)، از نظر قرآن ممنوع است زيرا برخلاف وظيفه انسان و مأموريت او براي آباد سازي جهان و نگهباني از آن مي باشد. تا بشر بتواند بهترين و راحت ترين صورت زندگي كند و مراحل كمال و تكامل خود را طي كند و براي ورود سرافراز به مرحله بالاتر كه منتظر اوست آماده شود.
در مقابل حقوق، حدود و تكاليف وجود دارند و مانند حقوق، مبناى خارجى و واقعى دارند كه از آن به «مصلحت» تعبير مى شود.
در مسأله « حسن و قبح عقلی » ، « شریف مرتضی » با طرح این سؤال به توضیح مصلحت می پردازد که:
« اگر پرسشگری بپرسد : آیا گمان نمی کنید ؛ هر آنچه که در عقل ما نیکو است پس « حَسَن » است و هر آنچه که در عقل ما بد است ؛ پس قبیح است ؟ و حال آن که جایز
ص: 87
نیست ، حسن بودن چیزی در نزد خدا هم حسن باشد . در جواب به او می گویم : مطلب اینچنین است (1).
و اگر بگوید ؛ مگر خدا در قرآن نمی فرماید : « وَ لا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللّهُ إِلّا بِالْحَقِّ (2)»
و « النَّفْسَ بِالنَّفْسِ(3)
» و حال آنکه در سوره « کهف » چنین آمده است : « فَانْطَلَقَا حَتَّى إِذَا لَقِيَا غُلَامًا فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا نُكْرًا »(4).
که این عمل در ظاهر به نظر حضرت موسی ( ع ) کار زشتی بود و حال آنکه در نزد خدا « حَسَن » می باشد .(5)
البته در آیات بعد به حکمت این قتل ، اشاره شده است که : آن غلام کافر بود ولی پدر و مادرش مسلمان بودند و خوف این مطلب بود که آن غلام ، والدینش را به خوی کفر و طغیان در آورد .
در دنباله مطلب ، اگر سؤال شود که : بر طبق کلام الهی « وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى(6) » و « مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ (7)»
کفر غلام چه ارتباطی به پدر و مادرش دارد؟ حال چه پاسخی می دهید ؟ آیا این پسر روز قیامت حق ندارد که بپرسد ، به چه گناهی کشته شدم ؟
در جواب می گوییم : آنان هیچ گناهی را مرتکب نشدند ؛ زیرا خداوند بر میراندن و جان گرفتن آن پسر قادر و توانا است . و قضای الهی در حقِّ او بر مرگ حتمی شده بود . و این پسر حق ندارد روز قیامت نسبت به جان گرفتنش شکوه کند . نظیر این مطلب ، اگر حاکمی در قتل فردی ، مصلحت زیادی بداند ؛ مثلاً علم یابد که این انسان که به سنِّ بلوغ نرسیده ، روحیه طغیان و برتری جویی دارد می تواند او را بکشد . و حال آن که مطلب چنین نیست(8) .
ص: 88
زیرا که مصلحت الهی در کاری ، غیر از مصلحت انسانی است . و این دو قابل مقایسه نمی باشند .
امام على (ع) مى فرمايند: « حق بر هیچکس جاری نمی شود ، مگر تکلیف جاری شود ؛ و تکلیف جاری نمی شود ، مگر حق جاری گردد » .(1)
حق «له» است و تكليف «عليه» با اين تفاوت كه «تكليف از لحاظ ماهيت مغاير است با مصلحت واقعى، ولى حقِّ مجعول ، از لحاظ ماهيت متحد است با مصلحت واقعى؛ يعنى چون در طبيعت اين حق موجود است، در تشريع نيز موجود شده است . حق و تكليف ملازم يكديگرند، مثلًا اگر زن بر شوهر حق دارد، شوهر هم به پرداخت حق زن مكلّف است. حقوق محدودند و به تعبير استاد مطهرى: «در حقيقت بايد گفت، انسان حقى دارد و حق انسان حّدى دارد » (2).
مثلًا انسان، حق فكر، تمليك، تصرف، شنيدن، بطش ( انتقام ) ، راه رفتن، بطن، فرج، استراحت، تغذیه و ...را دارد ولى همه اين ها حدّى دارد، همان طور كه اعضا و جوارح انسان حق و حدودى دارند، يك فرد در جامعه هم همين طور است. اساساً چون مواهب طبيعى براى انسان آفريده شده و رابطه غايى بين آن ها وجود دارد، انسان مسئول است؛ يعنى از رابطه غايى بين انسان و مواهب طبيعى «مسئوليت و تكليف» زاييده مى شود. آياتى از قبيل «وَ الْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ» (3) و همۀ اين ها براى توجّه دادن به مسئوليت انسانى است كه زمين به گزافه آفريده نشده است. حق و تكليف در اسلام همدوش یكديگرند و اين يعنى حقوق، بهره هايى است كه متناسب با مسابقه تكليف و وظيفه نصيب اشخاص مى شود. ميدان مسابقه همان ميدان وظيفه و تكليف است. اگر اصل همدوشى حق و تكليف را در اسلام بشناسيم و اين مطلب را درك كنيم كه مسابقه زندگى، يعنى مسابقه انجام وظيفه و تكليف: «أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلّا مَا سَعَىَ وَ اَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَی» (4) و جايزه مسابقه هم بهره مند
ص: 89
شدن از حقوق اجتماعى است، به بزرگترين مبناى حقوق اجتماعى اسلام پى برده ايم. اين مبنا مانند چراغى روشن، راهنماى ما در همۀ مسایل خواهد بود و ما را از بسيارى از ظلمت ها نجات خواهد داد. (1) صاحب حق بودن دو طرفى است و در واقع حق و تكليف دو روى يك سكه اند ، هيچ گاه نمى شود فردى بر ديگرى حقّى داشته باشد امّا آن ديگرى بر او حقّى نداشته باشد مگر در يك مورد ، آن هم فقط خداوند است. علت اين امر هم اين است كه مبناى حق در مورد خداوند؛ با ديگران فرق دارد . حق براى افراد به معناى انتفاع بردن است ، ولى حق خداوند؛ يعنى ديگران در مقابل او تكليف دارند. (2)
نتيجه: پس بنا بر اصل غائيت، هر استعداد طبيعى و فطرى، سندى طبيعى براى يك حق طبيعى است و يگانه مرجع صلاحيت دار براى شناسايى حقوق واقعى انسان ها ، كتاب آفرينش و جهان هستى است. مواهب طبيعى براى انسان و كمال او آفريده شده و به عبارت ديگر ميان انسان و ساير مواهب عالم «علاقه و رابطۀ غايى» وجود دارد.
بنابر اصل هماهنگى نظام تكوين و تشريع، خداوند قانون دين را هماهنگ قوانين فطرت و خلقت مقرر فرموده است و اين هماهنگى را در قرآن ذكر كرده است. بنابر اصل همدوشى حق و تكليف، در مقابل حقوق، حدود و تكاليف وجود دارند و حق و تكليف ملازم يكديگرند و انسان مسئول است؛ يعنى از رابطه غايى بين انسان و مواهب طبيعى «مسئوليت و تكليف» زاييده مى شود.(3)
مال در لغت ؛ به معنای خواسته و آنچه که در ملک کسی باشد و نیز به معنای مرغزار و یا درخت گفته شده است . و در اصطلاح حقوقی ، به چیزی که قابل تملیک ، تملّک و
ص: 90
داد وستد باشد.(1)
و نیز در نظر عقلا گفته شده است :
« مال ، آن چیزی است که طبیعت انسان به آن تمایل داشته باشد و ذخیره کردن آن برای وقت نیاز ممکن باشد اعم از آن که مال منقول باشد یا غیر منقول ».(2)
پس اموال ، شامل اعیان ، منافع و حقوق می گردد به طوری که مورد نیاز بشر است و موجب استواری زندگی ها می شود .(3)
در نظر شیخ انصاری ، هر چیزی که قابل انتفاع بوده و بهره برداری از آن مورد قصد و نظر عقلا باشد، مال می گویند .
اموال مادی آن هایی هستند که محسوس به حواس می باشند و به طور خاص می توان آن ها را لمس نمود ؛ مانند زمین . و اموال غیر مادی یا معنوی ، اعتباراتی هستند که برای آن ها حجمی نیست و وجود آن ها خیالی می باشد . مانند حق انتفاع و حق ارتفاق ، حق رهن ، حق مؤلفین و مخترعین .(4)
حال با این توضیحات فوق ، سؤال مهمی مطرح می شود و آن اینکه :
آيا بقايا واعضاي بدن انسان مي توانند مبيع باشند ؟ تا قابلیت مبادله ، فروش و نقل و انتقال را داشته باشند ؟
در پاسخ این سؤال می توان به این مطلب اشاره نمود که :
در بسياري از كشورهاي غيراسلامي بقايا و اعضاي بدن انسان به نحو قانوني فروخته مي شوند. یعنی ؛ تمليك اعضا در چارچوب قواعد عام بيع يا قواعد بيع كالا صورت مي گيرد . درقانون مدني ايران ، قاعده خاص يا ماده صريحي كه اعضاي بدن انسان را قابل تمليك از طريق بيع بشناسد وجود ندارد. ليكن درجامعه شنيده مي شود كه ولي
ص: 91
يا وارث شخصي كه در حال مرگ معزي است، اعضاي بدن او را به بيماران نيازمند اهدا مي كند.پيوند اعضاي بدن انسان مثل كليه، قلب، چشم و … به بيماران نيازمند در حال تحول بوده و فرهنگ مبادله آن شكل گرفته است.
فروش برخي ديگر از توليدات بدن انسان، مثل خون و مو كاملاً پذيرفته شده است. دربرخي از كشورها دادوستد آن را تابع قواعد بيع كالا مي دانند. گاهي شنيده مي شود كه به عنوان مال مورد سرقت قرارمي گيرد.
نمي توان انكار كرد كه بدن انسان مرده ، ماليت نداشته و قابل تملك نمي باشد. هنگامي مي توان از توليدات بدن انسان به عنوان مبيع معامله كرد كه شخص زنده باشد، مثل انتقال يا اهداي خون كه توسط سازمان انتقال خون به شخص نيازمند فروخته ميشود. يا موي سر كه براي ساخت كلاهگيس دادوستد مي گردد. ولي در كشورهاي غيراسلامي، اعضاي بدن شخص در حال موت كه قابليت پيوند به بدن انسان ديگر را داشته باشد با دارا بودن اوصاف و شرايط مال از قبيل داشتن نفع عقلايي و ارزش مبادله و مشروعيت در شرايط خاص مورد دادوستد قرارمي گيرد. (1)
در كشور ما قانون گزار تحت عنوان قانون پيوند اعضاي بيماران فوت شده يا بيماراني كه مرگ مغزي آنان مسلم است، مصوب 17 فروردين 1379 به وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشكي اجازه داده است، تحت شرايط خاص مندرج در ماده واحده پيوند اعضاي بدن انسان فوت شده برطبق نظر كارشناسان خبره اقدام نمايد(2).
گرچه اعضاي بدن انسان مثل ساير اموال از قبيل لوازم خانگي و البسه و اغذيه نيست كه به حد وفور در بازار يافت و مبادله شود، ولي در شرايط خاص و در نوع خود قابليت مبادله دارد. چون به سرعت فاسد مي شود، براي نگهداري تا زمان مصرف به محيط، ابزار و شرايط خاص نياز دارد تا پس از ابتياع ، مصرف آن براي منتقل اليه نافع بوده و نجات وي را از خطر مرگ به دنبال داشته باشد.
راجع به فروش خون ، نظر فقهاي عظام براين است كه اگر خون عرفاً داراي ماليت بوده و منافع حلالي داشته باشد كه در معامله مورد قصد قرار مي گيرد، فروش آن
ص: 92
اشكالي ندارد.(1)
استعمال الفاظ «داراي ماليت» و «منافع حلال» و «وجود قصد» و «فروش» در پرتو معاني عرفي آنها صراحت و دلالت بر جواز بيع دارد، و نقل و انتقال آن تابع مقررات بيع است.
درمورد پيوند اعضا نيز ، اگر شخصی بخواهد عضوي از اعضاي بدن خود ، مثلاً كليه را به ديگري بدهد و يا وصيت كند كه بعداز مرگ او آن عضو در مقابل پول يا مجاني برداشته و به ديگري داده شود، در صورتي كه نجات مسلماني (ازمرگ) متوقف بر دريافت آن عضو باشد، يعني راه نجات آن مسلمان منحصر در دادن عضو به او باشد و تهيه آن از غيرمسلمان هم ممكن نباشد، اشكالي ندارد .
اگرچه حكم مذكور بيشتر در مقام بيان جواز و حليت پيوند اعضا در شرايط خاص و استثنايي است، ومعني عرفي الفاظ به كار رفته افاده بيع نمي كند، لكن در توجيه آن مي توان گفت كه جواز بيع و فروش خون يا مو بدين علت است كه بدن انسان قادر است به جاي خون برداشته شده يا موهاي چيده شده، ظرف مدتي دوباره آن را بسازد و نمو كند. زايش و نمو مجدد آنها و عدم اضرار به نفس مبادله اين قبيل اشيارا در قالب بيع توجيه مي كند. ولي درمورد ساير اعضاي بدن از قبيل كليه، قلب، چشم وضع به گونه یِ ديگري است. زيرا با برداشتن كليه يا قلب يا چشم كه امكان ايجاد مجدد آنها وجود ندارد و نقصي كه بر بدن اهداكننده وارد مي شود به طور طبيعي قابل جبران نمي باشد . قطع اعضاي مذكور از شخص زنده يا اضرار به نفس محسوب و يا منجر به قتل نفس مي گردد. از اين رو قانونگذار در ماده واحده مصوب 1379 پيوند اعضا را به گونه اي تجويز نموده است كه به هيچ وجه افاده بيع نمي كند. ماده واحده به شرح زير است:
«بيمارستانهاي مجهز براي پيوند اعضا پس از كسب اجازه كتبي از وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشكي، مي توانند از اعضاي سالم بيماران فوت شده يا بيماراني كه مرگ مغزي آنان برطبق نظر كارشناسان خبره مسلم باشد، به شرط وصيت بيمار يا موافقت ولي ميت جهت پيوند به بيماراني كه ادامه حياتشان به پيوند عضو يا اعضاي فوق بستگي دارد، استفاده نمايند.
ص: 93
استفاده از اعضا يا برداشتن آن دربرابر وجه نقد يا رايگان به معني خريد و فروش آن نيست. ولي درصورتي كه اعضاي مذكور ماليت و نفع عقلايي داشته باشند، مشروعيت استفاده از آن هم درفقه و هم از سوي قانون گزار اعلام گرديده است. تمهيداتي كه در تبصره هاي منضم به ماده واحده مذكور پيش بيني گرديده و دخالت وزارت بهداشت (دولت) و تشكيل تيم هاي كارشناسي خبره براي تشخيص مرگ مغزي را به صورت جدا از تيم پيوند اعضا مقرر نموده از باب رعايت و حفظ نظم عمومي و براي جلوگيري از سوءاستفاده از اعضا جوارح انسان وضع گرديده است.
اهداكننده در مقام احسان و اقدام به يك امر بشردوستانه و خداپسندانه و انجام عملي نيك و پسنديده است نه در مقام مبادله عضو در برابر مال ديگر (اعم از عين و وجه نقد) و دريافت عوضي معادل ارزش اقتصادي آن از گيرنده عضو. لذا قواعد و احكام بيع برآن جاري نمي گردد.
قانون مجازات اسلامي كه در مقام بيان مجازات ورود جراحات بر بدن ميت است، درماده 494 خود عمل مذكور را مستوجب پرداخت ديه مي داند و در تبصره همان ماده اضافه مي كند كه «ديه مذكور دراين ماده به عنوان ميراث به ورثه نمي رسد، بلكه مال خود ميت محسوب شده و بدهي او از آن پرداخت مي گردد و در راه هاي خير صرف مي شود». قانون گزار در تبصره 3 ماده واحده مصوب 1379 تيم پزشكي پيوندكننده را از جهت جراحات وارده بر ميت از شمول ماده 494 قانون مجازات اسلامي خارج و از پرداخت ديه معاف نموده است.(1)
در قانون مجازات اسلامی مصوب مجلس شورای اسلامی ، سال 1392 در ماده 724 چنین آمده است : « قطع اعضایِ میت برای پیوند به دیگری در صورتی که با وصیت او باشد ، دیه ندارد » . با ملاحظه مواد ذكرشده، مسايل زير مطرح مي باشد :
ص: 94
يك – عضوي كه از ميت قطع و براي پيوند استفاده مي شود ملك چه كسي است و درصورت وجود عوض براي آن، عوض از آن كيست؟
دو – موافقت ولي ميت ازنظر حقوقي چه جايگاهي دارد؟
اينك پاسخ سؤال هاي مطروحه :
نظر به اينكه عدم تعرض به بدن انسان از جمله حقوق اوست ؛ لذا جرح يا قطع اعضا يا تراشيدن موي سر تجاوز به اين حقوق به معني هتك حرمت است كه درحقوق كيفري از موجبات قصاص و ديه است. اين حكم از قاعده رعايت تكريم و حرمت بدن انسان ناشي مي گردد. لكن براي رفع اين محظور كافي است كه ترتيبي اتخاذ شود تا درمقام اهدا و قبول اعضاي پيوندي به انسان اهانت نشود و او را خوار و خفيف ننمايند. انسان زنده نسبت به بدن خود هركاري را كه به مصلحت او بوده و نهي شرعي برآن واردنشده است و داراي هدف عقلايي باشد، مي تواند انجام دهد. نهي وارده درمورد قتل نفس و مرتبط با قاعده عام لاضرر است. بنابراين انجام عملي كه موجب اضراربه نفس و نقص بر بدن باشد ممنوع است. اذن شخص درحال حيات و وصيت او براي تصرف بعداز فوت به شرطي نافذ است كه جنبه اذلال به نفس نداشته باشد.
حرمت و احترام به ميت مثل حرمت انسان زنده است. بنابراين مثله كردن يا تشريح بدن ميت به طور مطلق جايز نيست، جز در موارد خاص مثل شناخت علت مرگ ، قاتل ، اثبات حقوق ورثه براي قصاص ، ديه وتشخيص حيات يا فوت حمل. منشأ جواز ورود جراحت و قطع عضو ميت به شرح زيراست.
1- به موجب وصيت :
اذن در انتفاع از بدن او اعم از رايگان و غيرآن به منظور توسعه و تعليم علم طب با حفظ مسؤوليت انتفاع برنده نسبت به ديه وارش آن يا سقوط مسؤوليت وي جايز است. زيرا شخص در مقام اخذ تصميم راجع به بدن خود نسبت به ديگران مقدم است، اذن ولي او از باب قائم مقامي مثل اذن اوست.
2- قاعده اهم و مهم :
اگرمصلحت مهم تري مثل حفظ حيات انساني ديگر متوقف بر قطع عضو ميت و پيوند آن به وي دربين باشد، دراين صورت حرمت قطع عضو از باب تزاحم با مصلحت حفظ حيات فرد ديگر، ازبين مي رود و برداشتن عضو مورد نظر جايز مي شود. دراين
ص: 95
حالت اضطرار مانع شرعي را رفع ميكند. «الضرورات تبيح المحذورات» .
3- اذن ولي امر مسلمين :
درصورتي كه مصلحت امت اسلامي ايجاب نمايد كه عضوي از ميت برداشته و براي نجات حيات انسان ديگر استفاده شود، دراين صورت اذن ايشان مثل اذن ولي ميت است. بدون شك اعضاي بدن تماميت وجود انسان را تشكيل ميدهد، چنانچه قطع آن موجب بيرون رفتن جان و قتل او گردد، حتي با اذن او قطع عضو جايز نيست. زيرا مؤمن حق ندارد با اذن خود موجبات قتل خويش را فراهم نمايد اگر با قطع عضوي حيات او دوام يابد، مقتضاي قاعده تسليط (النّاسُ مُسَلَّطُونَ عَلَيَ اَموَالِهِم وَ اَنفُسِهِم) جواز قطع عضو است. پس او مي تواند اذن دهد كه رگ هاي اضافي دست و پاي او را بردارند و رگ هاي مسدودشده شخص ديگر را عوض نمايند يا يكي از چشم هايش را درآورند و يا بخشي از پوست يا گوشت او را به جاي ديگر بدن پيوند زنند. تنها معياري كه بايد مراعات شود نهي اضرار به نفس است و عمل بايد هدف عقلايي، معنوي و مادي و مالي داشته باشد.(1)
سؤال اين است كه اين اجزا و اعضا نسبت به شخص چه وضعيتي دارند. آيا مال محسوب مي شود؟ اگر مال است ملك چه كسي است؟
اشخاص نيازمند براي به دست آوردن اعضاي بدن پول مي پردازند يا مالي را با آن معاوضه مي كنند چراكه از نظر عقلا داراي ارزش است و قابليت دادوستد دارد. بنابراين مالكيت داشتن آن را به هيچ وجه نمي توان انكاركرد. چون داراي منافع عقلايي است، كافي است كه مشروعيت آن مطابق قواعد بيان شده محقق باشد. تنها پاسخ به اين سؤال باقي مي ماند كه اعضا ملك چه كسي است؟
هريك از اعضاي بدن متعلق به مجموعه اي است كه تماميت وجود انسان را تشكيل مي دهد، و تعرض به اين مجموعه به تماميت آن صدمه مي زند. از طرفي اعضاي بدن ملك محسوب نمي شود. درعين حال كه داراي ارزش مالي است ملك كسي نيست ولي مي توان آن را به تمليك داد. كافي است عضو موردنظر تحت يد و امر او باشد تا بتواند به ديگري دهد. اختيار اين امر بااوست. تحت يد و امر او بودن به مفهوم ملك او نيست.
ص: 96
چون تحت يد و امر اوست پس اختيار دارد كه آن را واگذاركند. درمقام مبادله عوض هم براي اوست و به او تعلق دارد.
در نتيجه با اين قاعده كه ؛ مرگ نقطه پايان شخصيت انسان است و ديگر مالك نمي شود منافات دارد. زيرا تمام دارايي اعم از مثبت و منفي به تَرَكِه تعلق مي گيرد و به طور قهري به مالكيت متزلزل ورثه درمي آيد. به همين دليل عوضي كه در مقابل اخذ آن عضو حاصل مي شود ملك كسي نيست و فقه اسلامي آن را از آنِ ميت مي داند و تماميت جسمي بدن او ملاك اين تعلق است نه شخصيت حقيقي او براي مالك شدن.
اختيار تماميت بدن كه در يد اواست تنها با اذن يا وصيت او ، انتفاع ديگران از آن اعضا را مباح
مي سازد. لذا در اين حالت ، مطابق وصيت او عمل مي شود.
درصورت فقدان اذن يا وصيت، اذن ولي به جاي اذن او مؤثر واقع مي گردد ؛چراكه ولي ، قائم مقام او است. درصورت فقدان ولي يا درصورت وجود مصلحت مهم تر، اذن ولي امر(حاكم) جانشين آن مي گردد. رضايت و تصميم ايشان قائم مقام تصميم مُوَلَّيَ عليهم است.
عضوي كه بطور رايگان يا معوض با اذن هريك از اشخاص فوق برداشته مي شود، به كسي تعلق
مي گيرد كه براي حفظ حيات او ، عضو مذكور از بدن ميت گرفته شده است و اين عضو بعد از پيوند تماميت جسماني او را تشكيل مي دهد. مثل آن است كه عضو بدن او شده است و مي تواند به ديگري هم بدهد، تا از آن استفاده كند، و برآن تسلط مي يابد. بنابراين عضو مذكور به تملك او درمي آيد و مي تواند به تمليك هم دهد.
ظاهر امر مثل آن است كه همانند بيع مبادله مال به مال صورت گرفته است. حتي اگر آن را بيع هم بدانيم چنين مبادل هاي جايز است. چگونه مي توانيم بگوييم كه بدن او ملك وي نيست. پس چرا معاوضه صورت گرفته و چرا عوض را اخذ كرده است و به چه دليل خريدار مالك مي شود؟
به ناچار بايد گفت كه اعضاي بدن قابليت معاوضه و ارزش مبادله دارد. هرمالي كه قابليت معاوضه داشته باشد طالبين آن تلاش خواهندكرد يا از طريق بيع يا هبه يا صلح آن را تملك نمايند. خواه معوض باشد يا بلاعوض. درحقيقت اين نقل و انتقال
ص: 97
مي تواند بيع هم باشد كمااينكه مي تواند هبه يا صلح هم باشد. بنابراين صحت و اعتبار بيع را لازم دارد تا مبيع بتواند ملك مشتري شده و آنگاه به او پيوند زده شود. لذا ناگزير بايد اعضا و توليدات بدن انسان را ملك خود او اعتبار كرد تا شايستگي اخذ عوض دربرابر دادن آن عضو را به دست آورد و مشمول حديث نبوي مشهور گردد.
چرا كه اگر عضو ملك او نباشد، بيع براي او واقع نمي شود و استحقاق دريافت عَوَض را هم ندارد، بلكه تعیین عوض ، براي مالك حقيقي واقع شده و از آنِ او مي گردد (1).
عضو يا توليدات بدن تحت امر و سلطه و يدِ دهنده آن است و با اذن يا وصيت او به ديگري انتقال مي يابد.
درصورت فقدان اذن يا وصيت، اذن قائم مقام (ولي يا حاكم) جايگزين اذن وي مي گردد. تَرَكه اي كه به وارث مي رسد يا مالي است كه در حين فوت مورث موجوداست يا اموالي كه سبب تملك آن به وسيله مورث يا وصي ايجاد گرديده وبعد از فوت او به تركه افزوده مي شود و جزوِ دارايي اوست، و به وارث مي رسد. كما اينكه اگر مورث يا موصي براثر وقوع جرمي فوت نمايد ضرر و زيان ناشي از جرم از حقوق ورثه است و درزمره اموال موصي نيست، ولي ديه ناشي از اين جنايت ، جزوِ تركه است و در تعيين دارايي به حساب مي آيد. چنانكه ملاحظه مي شود قواعد كلي ارث و وصيت دلالت بر تعلق ديه به تركه و در نهایت به وارث دارد. ولی مبناي عدم تعلق ديه جنايت وارده بر ميت به وارث ، اجماع فرقه و روايت خاصي است كه از معصومين (ع) نقل مي شود. ديه مذكور از آنِ ميت است و براي او صدقه داده مي شود و به ميراث ورثه نمي رود و به بيت المال هم داده نمي شود، لذا از قواعد و اصول كلي فوق تبعيت نمي نمايد.(2)
ص: 98
یکی از قواعد مهمی که به طور مستقیم در ارتباط با « مالکیت اعضا » مطرح می شود ، تا تسلط مردم را نسبت به اموال و اعضای بدن خود به اثبات برساند ،« قاعده تسلیط » است .
معمولاً اساتید حوزه در درس های خارج خود به این مسأله اشاره می کنند . به طور مثال :
استاد « شبیری » در درس خارج فقه خود پیرامون این قاعده می فرمایند :
« کلام مرحوم شيخ انصاری پیرامون «اَلنَّاسُ مُسَلَّطُونَ» دلالت بر اين دارد که شخص ، اختياردار مال خودش است و مي تواند هر کاري با مال خود بکند، بفروشد، اجاره بدهد، هبه کند، عاريه به کسي بدهد و ... پس شخص بر مال خود مسلط است و تمام اين تصرفات براي او جايز مي باشد. اما اگر شک بکنيم که مثلاً هبه يا بيع با چه اسبابي محقق مي شوند، اين روايت دلالت بر آن معني نمي کند. اين مطلب اجماعي است که شخص
، حقِّ بيع دارد، اما اينکه به چه وسيله اي مي تواند مال خودش را منتقل بکند، اطلاق روايت چنين مواردي را شامل نمي شود. مثلا اگر کسي مالک سگ گله و امثال آن بود، آیا مي توانيم با تمسک به اطلاق روايت ، بگوييم که شخصِ مالک مي تواند گوشت سگ را بخورد؟! اين روايت به اين موارد ناظر نيست.
شيخ مي فرمايد که : اگر ما شک کرديم که يک نوعي از تصرفات براي مالک جايز است يا نه، مشروع است يا نيست، در چنين موردي مي توانيم به اطلاق روايت تمسک بکنيم و اطلاق روايت اقتضا مي کند که مالک حق انواع تصرفات را داشته باشد، اما روايت ناظر به اسباب تصرفات نيست و در نتيجه دلالت روايت بر مدعا تمام نمي باشد.
شيخ فرموده است که : اگر شک در اصل مشروعيت يک نوع از تصرف داشتيم، مي توانيم به اطلاق روايت تمسک بکنيم . اما آخوند مي فرمايند که : اگر در اصل مشروعيت نوعي از تصرفات هم شک بکنيم، مثلاً شک کنيم که آيا در شرع هبه صحيح است يا نه، يا اينکه اصلاً حق ولايت مشروع است يا نه، همچنان که شارع بيع ربوي را تشريع نکرده است، در چنين موردي ما نمي توانيم به اطلاق «النَّاسُ مُسَلَّطُونَ» تمسک نماییم. طبق اطلاق روايت ما مي گوييم که همه اقسامي که اصلش ثابت است، مالک هم داراي آن اختيارات است و اين طور نيست که يک دسته خاصي اين اختيارات را داشته باشند و مالک استثناء باشد. اين هم فرمايش مرحوم آخوند بود.
ص: 99
آیة الله اراکی می فرمایند : «النُاَسُ مُسَلَّطُونَ» ناظر به مواردي که اصل مشروعيتشان ثابت نيست، نمي باشد، بلکه اطلاق اين روايت شامل مواردي است که اصل مشروعيتشان ثابت شده است، بنابراين اگر در جايي در اصل مشروعيت شک داشتيم که آيا چنين تصرفي جايز است يا نيست، نمي توانيم به اطلاق اين روايت تمسک کنيم.
اگر گفته شد که مالک نسبت به مالش اختياردار است، از اين استفاده نمي شود که حق فروش و اعاره و اباحه نداشته باشد، چون ما يک جامعي را فرض مي کنيم و مي گوييم که اين قدر متيقن است و اقسام مختلف اين جامع خلاف قدر متيقن است.
اگر چنين چيزي به عرف گفته شود، اصلاً به فکر جامع نمي افتد، بلکه برداشت عرف از اختياردار بودن مالک اين است که حق دارد مال خودش را بفروشد، ببخشد، اباحه کند، اعاره بدهد و... عرف اين را مي فهمد. آيا مالک مي تواند اعدام موضوع بکند يا نه ؟ جواز چنين تصرفي از اطلاقات استفاده نمي شود.
اگر عرف کسي را مالک دانست و دليل بر خلاف نبود، ما مي گوييم شرع هم او را مالک مي داند، ولي اگر دليل بر خلاف بود، تخصصاً خارج است، نه تخصيصاً ».(1)
برخي از محققان، با توجه به قاعده فقهي «الناس مُسَلَّطونَ عَلي اَموالِهم و اَنفُسهم» يعني: مردم بر اموال خود و جان خويش مسلط هستند، در حرمت خودكشي تشكيك كرده اند. در پاسخ اين مطلب بايد گفت كه قاعده مذكور بدون كلمه «اَنفُسهم» صحيح است و در غالب كتب معتبر «قواعد فقه» شيعه نيز قاعده فوق كه به «قاعده تسليط» معروف است به صورت «اَلنَّاسُ مُسَلَّطوُنَ عَلَي اَموَالِهِم» آمده است. بنابراين در قاعده تسليط، كلمه «انفسهم» وجود ندارد.(2)
و این که ، این قاعده ، حقوق را شامل می شود ؛ البته با تمسک به قاعده اولویت . زیرا زمانی که انسان توانایی تسلط بر اموالش را داشته باشد ؛ پس به طریق اولویت ،
ص: 100
مسلط بر حقوقش نیز می باشد . البته به شرطی که منعی از سوی شارع نرسیده باشد .(1)
از طرف ديگر، بايد توجّه داشت كه حتّي اگر كلمه «انفسهم» را در قاعده تسليط داخل بدانيم و ذكر آن را لازم فرض كنيم، باز هم توجيه اباحه خودكشي براساس آن امكان پذير نيست؛ چرا كه مي دانيم قاعده تسليط تا جايي اجرا مي شود كه ضرري متوجه كسي يا حقي نباشد. در واقع «قاعده لاضرر» كه بر اساس حديث نبوي «لاضَرر و لاضِرار في الاسلام» (ضرر و زيان رساندن در اسلام وجود ندارد) به وجود آمده است، همواره در امور مدني بر قاعده تسليط حكومت دارد(2).
از ديدگاه فقهي «ضرر» هم شامل «مال» مي شود و هم شامل «نفس» مي گردد. به اين ترتيب، از آنجايي كه خودكشي نوعي ضرر است، اسلام نيز انجام آن را هرگز مجاز نمي شمارد. مضافاً اينكه براساس قاعده فقهي «كُلّما اَضَرَّ بِالبَدَن فَهُوَ حَرامٌ»، هر چيزي كه به بدن ضرر برساند حرام است. خودكشي نيز كامل ترين نوع ضرر رساندن به بدن بوده و از اين نظر، قطعاً حرام است.(3)
پس از تبیین « مالکیت » از جهات مختلف ، لازم است به این سؤال هم پاسخ داده شود که :
آیا انسان ها تا چه میزانی بر اعضای بدنشان ولایت دارند ؟ و ارتباط « مالکیت » و « ولایت » با یکدیگر تا چه حدّی است ؟ لذا در ابتدا لازم است که به فرق آن دو اشاره شود :
در فرق بین این دو چنین آمده است :
مالکیت و ولایت هر دو از نوعی سلطه و اختیار داری برخوردارند ؛ به این معنا که در هر دو مورد ، مالک یا ولی می تواند در تعلق ملکیت و ولایت تصرف نماید ؛ و تصرف دیگران موکول به اذن و اجازه آن دو دارد . البته با این فرق که تصرفات مالک تنها محدود به مواردی
ص: 101
است که از نظر شرع و عقل ممنوعیتی نداشته باشد ؛ ولی جواز تصرف مالک ، موکول به احتراز مصلحت نیست . در صورتی که در مورد ولی ، مبنای جواز تصرفات ولی بر مصلحت « مولّی علیه » استوار می باشد . به طور مثال ؛ ولایت پدر بر فرزند نابالغ خود ، مطلق و تمام است ؛ ولی تصرفات پدر در اموال شرعی و قانونی فرزند نابالغش ، موکول به احراز مصلحت برای فرزند نابالغ می باشد .(1)
در مورد وکیل ، وی در فروش مال موکل ، هرگز ولایتی بر خودِ موکل ندارد ولی او حق تصرف به نحو فروش خانه را دارد .
پس سلطه و اختیار داری در مالکیت ، بیشتر از مورد ولایت می باشد . از طرفی ولایت همواره بر انسان است در حالی که مالکیت نسبت به اشیا می باشد . حال بر اساس اعتقاد مالکیت انسان بر خودش ، مالکیت و ولایت در یک جا تحقق خواهند یافت . در نتیجه باید در هر نوع تصرفات
مالکانه ای که فردی انجام می دهد مصلحت را به لحاظ ولایت مراعات نماید .
مالکیت قابل اسقاط و انتقال است ؛ ولی ولایت به طور مطلق چنین نیست .مثلاً ولایت پدر قابل انتقال به کسی که دارای ابوّت نیست ، صورت نمی گیرد و امکان انتقال به وصی و قیّم دلیل جداگانه ای دارد .
مالکیت و ولایت از نظری که حق باشد یا حکم ، قابل بررسی است . در برخی موارد ولایت از مقوله حق است و قابل اسقاط و انتقال است . و در برخی دیگر از نوع حکم است و غیر قابل اسقاط و انتقال .
پس حق به دو نوع تقسیم می شود . در یک مورد به معنای مالکیت و دارای سلطه کامل است و در نوع دیگر حق عادی است و در حد مالکیت نیست و سلطه در آن ضعیف تر از مالکیت می باشد .
حال در مباحث پزشکی ، مصادیقی قابل طرح است ؛ که در بحث « مالکیت » و « ولایت» می تواند مطرح شود و آن ها عبارتند از :
فروش اعضای غیر اصلی بدن مانند کلیه ، چشم و ... که بدون آن ها ادامه حیات وجود دارد و یا واگذاری به طور رایگان .
ص: 102
تعویض اعضای بدن به اعضای سالم تر و قوی تر و یا بیمار و ضعیف تر .
اجاره دادن اعضای بدن ، با انتقال عضو و باز گرداندن آن از طریق عمل جراحی و یا بدون انتقال ، مانند رحم .
تغییر جنسیت .
عقیم نمودن
ناقص نمودن اعضای غیر اصلی بدن
مصرف داروهایی که موجب تغییرات ژنتیکی و یا مرگ مصنوعی ( خواب های طولانی ) می گردد .
تشریح بدن
اهدای عضو
در تمام موارد فوق ، نظر شرع و ولایت داشتن انسان بر خود و یا عدم ولایت بر طبق نظر مجتهد حایز اهمیت است .
انسان، در عالم هستی با هر آنچه که در اطراف اواست، اعم از جانداران و غیرجانداران، رابطه دارد و این رابطه به گونه ای تعبیر و تفسیر می شود. گاه رابطه در حد رؤیت است و بس، گاه مالک شی یا فرد است؛ و گاه امانت دار آن؛ و یا روابطی در چارچوب روابط انسانی یا الهی تعریف شده، دارد.اما در این میان، آنچه به وضوح سایر روابط نیست و بحث های فراوانی را به همراه داشته است، نسبت و نوع رابطه انسان با بدن خود است؛ این که آیا انسان مالک بدنش است و اختیار آن را دارد؟و یا تنها امانت دار امانتی است که خداوند در اختیار او قرار داده ؟ و یا اینکه حق سلطنت دارد ؟، و ...؛ که هرکدام اقتضائات خاص خود را می طلبد(1) .
در مالکیت حقیقی، حقی دایمی است که در اثر توانایی و سلطنت تام شخص در حدوث و بقای ملک، و از سوی دیگر وابستگی مطلق ایجاد و دوام ملک مزبور، ایجاد می شود ؛ و به موجب چنین حقی تمامی تصرفات در آن به وی اختصاص می یابد. بدیهی
ص: 103
است که چنین رابطه ای، بین انسان و اعضای بدن وی برقرار نیست؛ چراکه انسان چنین توانایی و سلطنت تامی نسبت به اعضای بدن خود ندارد (1).
برخی بر این نظرند که : مالکیت انسان بر بدنش، مالکیتی ذاتی است، زیرا که طبیعت ملک، یعنی بدن انسان، به گونه ایست که به خودی خود و بدون نیاز به سبب خارجی یا اعتباری، این مالکیت، که همان سلطنت انسان بر بدن و حق تصرف در آن است را، برای انسان ایجاد می کند و شخص می تواند به موجب آن ، در حدود قوانین، تصرف در اعضایش را به خود اختصاص دهد و از تمام منافع آن استفاده کند.(2)
بر اساس نظریه مالکیت منفعت ، اعضای بدن دارای دو مالک هستند؛ خداوند که مالک عین است، و انسان که مالک منفعت است. مالک منفعت دارای وضعی مشابه مالک عین است، بدین معنا که دارای سلطه کامل بر منافع است و حق استفاده و بهره برداری از منافع را به طور مطلق دارد.(3)
اما در پاسخ این گروه باید گفت: گرچه خداوند، مطابق آیه 15 سوره نحل(4)
و 20 سوره لقمان(5)،
آسمان و زمین را در تسخیر بشر قرار داده و تمام امکانات لازم را برای رشد و تعالی او فراهم آورده است، اما حدودی را نیز برای انتفاع و بهره برداری از آن معین کرده است. در نتیجه ، اطلاق مالک منفعت نسبت به انسان که توانایی انجام هر کاری را برای نهایت بهره برداری از منافع دارد، نمی تواند صحیح باشد. مالک اصلی خداست و منافع نیز به ملکیت ما درنمی آیند؛ گرچه حق انتفاع از آن را داشته باشیم (6).
ص: 104
و در مالکیت سلطه و تصرف ، سلطنت انسان بر نفس خویش، مسأله ای عقلانی است. همان گونه كه انسان بر اموال خود از نظر عقلايي سلطه دارد، بر نفس خويش نيز سلطه دارد و بنابراين وي هرگونه تصرفي را كه مي خواهد، می تواند در نفس خود انجام دهد و البته حد اين تصرف تا جايي است كه منع قانوني نداشته باشد (1).
بنا بر اصل و قاعده « تسلیط » ، بنای عقلا تصرفات انسان را در اعضای بدن خود تا جایی که با قاعده لاضرر تعارض نداشته باشد، مجاز می داند؛ یعنی تا جایی که انسان بر بدن خود آسیب نزند و در معرض خطر قرار ندهد.
امام خمینی(ره) در كتاب« البيع » ، در ضمنِ بحثِ تفاوت هاي حق و ملك و سلطنت، تصريح كرده -اند كه انسان ها بر نفوس خود سلطه دارند و در اين باره فرموده اند: «چه بسا در برخي موارد، عنوان سلطنت صادق باشد، اما در آن حالت تعبير حق و ملك صدق نكند؛ مانند سلطه مردم بر نفوسشان كه امري عقلایي است. پس همان گونه كه انسان بر اموال خود مسلط است، بر نفس خود نيز مسلط است و بنابراين، در آن به هرگونه كه بخواهد مي تواند تصرف كند. اگر كه در اين راه از نظر عقلا، منع قانوني و از نظر شرع منع شرعي نداشته باشد و مردم از نظر عقلا همان گونه كه مسلط بر اموال خود هستند، مسلط بر نفوس خود نیز خواهند بود.» (2).
برخی فقها رابطه انسان نسبت به اعضای خود را رابطه امانت می دانند بدین معنا که انسان امانت دار ملک خداوند است و لذا هیچ گونه مالکیتی اعم از منفعت یا به صورت مشاع برای او قایل نیستند. ایشان معتقدند که : اگر کسی خود را مالک حیات و زندگی خویش بداند ممکن است این حق را برای خود قایل باشد که خودکشی کند، یا اگر خود را مالک بدن خویش پندارد، این را حق مسلم خود می داند که آن را بفروشد یا به رهن و اجاره دیگری در آورده و تن به بزهکاری دهد.
در صورتی که براساس مبنای امانت، حقوق و تکالیف انسان ، به گونه ای تنظیم می شود که شخص را به امانت دار بودن مال، جان، هویت و سرنوشت خویش سوق می دهد و چنین انسان امانتداری نمی تواند سرنوشت خود را به دلخواه خود مالکانه رقم زند، یا
ص: 105
چنین حقی برای خود قایل باشد که درباره ادامه حیات و سرنوشت خویش تسلیم قوانین خودساخته گردد، بلکه او هرگونه تخطی از حقوق الهی را درباره جان و مال و ناموس خویش، گناهی نابخشودنی می داند و هرگز خویش را مالک محض عزت و شرف خود ندانسته و با آن برخورد مالکانه نمی کند.(1)
حال درمی یابیم که قایل به هر یک از این نظرات باشیم، بدون شک، دایره تصرفات انسان در اعضایش بدون محدودیت و به شکل مطلق نخواهد بود؛ چرا که عقل و شرع، محدودیت هایی را برای برخی از تصرفات آدمی، در نظر گرفته اند. این یعنی، به بدن انسان هم حق الله تعلق می گیرد و هم حق الناس؛ از این رو در نحوه اعمال سلطه و اقتدار انسان بر جسمش، باید هر دو حق رعایت شود.
از طرف دیگر، در مورد نوع رابطه انسان با اعضای بدن، همان طور که گذشت، رابطه مالکیت و امانت، قابل جریان نیست؛ و در این میان آنچه با ملاک های بیان شده و عقل و شرع، تطابق بیشتری دارد، سلطه به نحو محدود است؛ امری بینابین، مجموعه ای از اختیار تصرف و بهره مندی از اعضا، در حدود و چارچوب مشخص شده از طرف شرع، با ملاک های عقلی و عرفی و شرعی که ذکر آن گذشت.
ص: 106
ص: 107
ص: 108
منظور از جایگاه علمی « مرگ ترحم آمیز و مشفقانه » ، همان علم اخلاق پزشکی است ؛که ناظر بر سیر تکامل انسانی در جهت دفاع از حقوق بیمار است . بطوریکه در این سیر تکاملی انسان اولیه « خودگزین» بود و تنها به لذت شخصی خودش می اندیشید . انسان در نخستین مرحله تکاملی خود ، همه چیز و همه کس را تنها برای خود می خواسته است . در این مرحله جایی برای اخلاق و توصیه های اخلاقی نبود . انسان در این مرحله ، تنها در اندیشه بقای خود بود ولو اینکه ، این هدف به قیمت نابودی انسان های دیگر حاصل شود
. اما در اثر قانون تطور ، آدمیان تکامل پیدا کرده و به مرحله ای از رشد و انسانیت رسیدند ؛که سود و لذت دیگران نیز برای آنان اهمیت داشت . لذا « خود گزینی » تا اندازه ای کم رنگ شده و در عوض « دگر دوستی » در انسان تقویت گردید .(1)
« اخلاق » جمع « خُلق » است ؛ و در لغت به معنای دین ، طبع ، سجیّه و عادت است . برخی از لغت شناسان ، واژه « خَلق » را با واژه « خُلق » هم ریشه می دانند ؛ با این تفاوت که « خَلق » به هیأت و شکل هایی گفته می شود که با چشم سر ( بَصَر ) دیده می شود . و « خُلق » در باره قوا ، سجایا و خوی هایی به کار می رود که با چشم دل
ص: 109
( بصیرت ) ادراک می شود ؛ و برخی به بیانی دیگر « خَلق » را صورت ظاهری انسان و « خُلق » را صورت باطنی انسان دانسته اند (1).
اخلاق پزشکی از دیر باز یکی از اجزای علم طب محسوب می شده است و عالمان طب در کنار پرداختن به مسایل پزشکی و توصیه های دارویی ، توصیه های اخلاقی نیز داشته اند .
لفظ فارسی« پزشک » ، در زبان عربی « طبیب » است . طب در لغت ، به معنای حاذق بودن و مهارت داشتن در اشیا و به این دلیل ، فردی که دارای این دو صفت باشد طبیب می گویند . جمع طبیب ، اطبّا و اطبّه است که اولی جمع کثرت است و دومی جمع قلّه است . مادّه (ریشه) طب در لغت به معنای «سحر» به کار می رود . پس وقتی گفته می شود : «فلانٌ مطبوب » یعنی مسحورٌ . مادّه طب در معنای مجازی به معنای « عادت ، شأن و دهر به کار رفته است مثلا وقتی می گویید :« ما ذاک بطبی » یعنی آن در شأن و عادت و روزگار من نیست . (2)
طب به دو بخش « نظری » و « عملی » تقسیم می شود . همچنانکه حکمت به این دو بخش تقسیم می گردد . منظور از طب نظری ، آنچه که در آن ، تعلیم همراه اعتقاد باشد بدون آنکه متعرض بیان کیفیت تعلیم شود . لذا طب ، حاوی دو نوع ِ علمی و عملی است .(3)
اخلاق پزشکی جنبه ای از اخلاق عمومی بوده که از هر دو جنبه نظری و عملی ، ویژگی های خود را دارا می باشد .
ص: 110
اخلاق پزشکی نوین سعی دارد که اخلاقیات را به صورت کاربردی در حیطه عمل پزشکان و سایر کارکنان در سیستم بهداشتی ، درمانی و نیز در حوزه ی تصمیم گیری های اخلاقی در طب وارد نماید . بر این اساس دیگر اخلاق پزشکی فقط بیان صفات اخلاقی پسندیده برای پزشکان یا نحوه برخورد پزشک با بیمار و یا صرفاً تدوین یا تنظیم قوانین حرفه ای در باب رفتار ، سلوک ، آداب معاشرت پزشکان در حیطه طبابت یا بیان قواعد مذهبی و احساسات بشری نمی باشد ، بلکه مسایل جدید دنیای امروز را مورد ارزیابی قرار داده و مباحث اخلاقی آن را طرح می نماید .
تعاریف متعددی برای اخلاق پزشکی (1)در
منابع مختلف بیان شده است که به آن ها می پردازیم .
برخی متخصصان ، اخلاق پزشکی را این چنین تعریف نموده اند که :
اخلاق پزشکی ، فعالیتی تحلیلی است که طی آن افکار ، عقاید ، تعهدات ، روش و رفتار ، احساسات و استدلالات و بحث های مختلف در حیطه تصمیم گیری های اخلاقی در پزشکی به صورت دقیق و انتقادی بررسی می شود و در موارد لزوم دستورالعمل هایی صادر می گردد.
اخلاق پزشکی شاخه ای کاربردی از اخلاق یا فلسفه اخلاق است که سعی دارد در سایه تحلیل های فلسفی ، درست و نادرست را در حیطه عملکرد طب و مراقبت های بهداشتی تبیین نماید . به عبارت ساده : اخلاق پزشکی ، اخلاق صحنه عمل در پزشکی ، می باشد(2) .
1- اخلاق پزشکی عملی است که موضوع آن بررسی مجموعه آداب و رفتار پسندیده یا ناپسندی است که صاحبان مشاغل پزشکی باید رعایت نمایند .
2- تنظیم رفتار و اجرای اصول حاکم بر رفتار شغلی پزشکان.(3)
ص: 111
3- شاخه ای از اخلاق عمومی است که جامعه انتظار دارد که صاحبان حِرَفِ پزشکی رعایت نمایند .(1)
منابع علم اخلاق عبارتند از :
1- اخلاق مذهبی :
فلسفه مذهب ، در این نکته اساسی نهفته است که داوری های عقل همیشه درست نیست . راه سعادت ، توسل به منبع وحی و پیروی از دستور پیامبران است .
2- اخلاق انسانی :
این گروه از حکیمان ، انسان را منبع قواعد اخلاقی می دانند و به دو شاخه اصلی تقسیم می شوند: 1-پیروان اصالت عقل 2- راه کاوش را در اشراق دیده اند نه حکم عقل .
3- اخلاق اجتماعی :
تعریف جامعه شناسان است که اخلاق را « علم به عادات و رسوم » تعریف کرده اند .(2)
چگونگی نگرش افراد و جامعه پزشکی به مباحث اخلاق پزشکی فلسفه اخلاق پزشکی است .
نظریات مطرح در فلسفه اخلاق به سه حوزه کلی تقسیم می شود :
1- فرا اخلاق 2- اخلاق اصولی یا دستوری 3- اخلاق کاربردی
فرا اخلاق : مطالعه منشأ و محتوای مفاهیم اخلاقی
اخلاق اصولی یا دستوری : تعیین معیارهای – اصول و قواعد اخلاقی و مشخص نمودن رفتار درست و غلط را بر عهده دارد .
اخلاق کاربردی : مباحث مورد اختلاف ( سقط – حقوق انسان ها –اتانازی) را بررسی نموده است .(3)
ص: 112
در اخلاق اصولی یا دستوری که بخش مهمی از فلسفه اخلاق را تشکیل می دهد ، نظریات مطرحی وجود دارد که به طور کلی به سه دسته تقسیم می شوند :
1- نظریه اصالت وظیفه یا وظیفه گرا 2- نظریه اصالت نتیجه یا غایت گرا 3- نظریه مبتنی بر فضیلت .
1- نظریه اصالت وظیفه یا وظیفه گرا
در این نظریه ، افراد معتقدند : ویژگی های خود عمل ، قطع نظر از میزان نتایج مثبتی که در پی می آورد ، می تواند آن عمل را صواب و لازم گرداند . پس ویژگی های خود عمل دارای ارزش ذاتی است .
2- نظریه اصالت نتیجه یا غایت گرا
بر مبنای این نظریه ، یک عمل اخلاقی زمانی صحیح است که فواید آن بیش از پیامد های منفی آن باشد . البته در این مکتب باز شناسی باید ها و نباید ها و خوب از بد ، با توجه به نتیجه کار تعیین می شود .
3- نظریه مبتنی بر فضیلت
این فرضیه قدیمی ترین فرضیه مطرح در فلسفه غرب است که ریشه آن به تمدن یونان باستان می رسد .
این فرضیه بر اهمیت ایجاد رفتار صحیح نهادینه تأکید دارد . سقراط ، افلاطون و ارسطو مهم ترین قایلین به این مکتب می باشند .
افلاطون ، چهار فضیلت را اصلِ همه فضایل می دانست . عفت ، شجاعت ، حکمت و عدالت (1).
البته اولین بیان سازمانی شده در این نظریه توسط ارسطو و در کتاب « اخلاق نیکو ماخایی » ارایه شده است . از نظر ارسطو چهار شرط برای محقق شدن فعل اخلاقی یا فضیلت لازم است : اعتدال ، آگاهی کامل ، اختیار یا آزادی و یقین فرد عامل به صحت عمل .(2)
ص: 113
1- یکی از نظریه های اخلاق هنجاری «خودگرایی اخلاقی »است. (1) این نظریه که در دوران جدید توسط «توماس هابز » در کتاب معروفش «لویاتان» (2)ارایه شده، یک قانون کلی دارد ؛ مبنی بر این که عمل در صورتی درست است که بیشترین خیر را برای خود انسان فراهم آورد. « هابز» استدلال می کند ما نمی توانیم به کسی کمک کنیم مگر آنکه در درازمدت به سود ما باشد.
از این دیدگاه ، انجام دادن یا انجام ندادن اتانازی براساس نیاز و سودمندی خود شخص ، مشخص می شود؛ بنابراین می تواند عملی اخلاقی باشد. ایراد این نظریه این است که تنها از منظر بیمار می نگرد و «خودگرایی اخلاقی» براساس آن تعیین می شود ولی از نگاه پزشک، عمل او چه سودی ممکن است برایش داشته باشد؟
2-نظریه دیگر اخلاق هنجاری، نظریه «پیامدگرایی» است که مهم ترین شاخه آن همان «فایده گرایی» است. «سودگرایی» توسط «جان استوارت میل» به طور کامل در کتاب معروفش «درباره
آزادی» تشریح شده است. این دیدگاه بیان می دارد یک «عمل» در صورتی درست است که بیشترین خیر جمعی را داشته باشد.
در زمینه اتانازی باید دید این عمل، خیر جمعی را افزایش می دهد یا نه؟ اگر خیر جمعی را افزایش دهد، عملی اخلاقی است.
3- نظریه های حق مدار از دیگر نظریه های اخلاق - هنجاری هستند. مشخص ترین آنها رأی «کانت» و همان نظریه «تکلیف گرایانه» معروف اوست. بر مبنای دیدگاه کانت، انسان موجودی «عاقل» و مختار است؛ به این دلیل، اصل اخلاقی، ناظر به خود شخص درگیر در عمل است و پیامدهای اعمال مهم نیست.
کانت می گوید: «چنان عمل کن که گویی با انسانیت چه در شخص خودت و چه در دیگری همیشه به مثابه یک غایت و نه فقط یک وسیله، سر و کار داری».
در بررسی هریک از نظریه های اخلاق هنجاری باید حتما چهارسطح فرد،
ص: 114
خانواده، پزشک و جامعه را درنظر گرفت. در سطح فردی، شخص باید تصمیم بگیرد که می خواهد به زندگی اش خاتمه دهد یا نه.(1)
و اما توضیح تفصیلی هر یک :
از منظر « خودگرایی اخلاقی» اگر شخص براساس نفع خود به نتیجه برسد که باید بمیرد، این اخلاقی است. از طرف دیگر، ممکن است فرد به این نتیجه برسد که می خواهد زنده بماند و استدلال کند که تمام تکنولوژی پزشکی باید به کار گرفته شود تا زندگی اش را حفظ کنند.
از منظر «سودگرایی» ممکن است فرد لاعلاج، زندگی را برای خیر دیگران انتخاب کند؛ یعنی به خاطر عشق به کسی یا کسانی که از مرگ او دچار رنج می شوند، یا به علت اجتماعی، فرد لاعلاج ممکن است زنده ماندن را انتخاب کند؛ درحالی که اگر این حالات وجود نداشت، وی مرگ را اختیار می کرد و از طرف دیگر ممکن است همین استدلال ها به نوعی دیگر موجب شود که او مرگ را برگزیند؛ یعنی درد و رنج و هزینه های درمانی که بر دوش اعضای خانواده یا جامعه است، ممکن است فرد را باوجود اینکه دوست دارد زنده بماند وادار به انتخاب مرگ کند.
اعضای خانواده نیز یک وضعیت دشوار اخلاقی را پیش رو دارند و این دشواری بیشتر مربوط به مواردی است که فرد لاعلاج فاقد صلاحیت لازم برای تصمیم گیری درباره مرگ خودش است.
از دیدگاه «خودگرایی اخلاقی» ممکن است خانواده بخواهند فرد زنده بماند و این به دلیل علاقه و عشقی است که به او دارند. از سوی دیگر خانواده ممکن است به علت سود و منفعت خودشان یعنی کمتر شدن هزینه های درمانی بخواهند درمان های پزشکی قطع شود.
از دیدگاه «سودگرایی اخلاقی » ، خانواده ممکن است مایل باشند بیمارشان زنده بماند به این دلیل که از بین بردن ارزش زندگی به حال جامعه مضر است و در هر حالی امکان نجات بیمار وجود دارد و این به هرحال خیر جمعی را درپی دارد. از طرف دیگر، ممکن است خانواده تمایل به مردن بیمارشان داشته باشند، زیرا مراقبت های پزشکی بیهوده، هزینه زیادی بر جامعه تحمیل می کند، در نتیجه
ص: 115
مرگ او بیشترین خیر جمعی را دارد.پزشک نیز در چالشی اخلاقی قرار دارد.
نگاه جهانی به پزشکان این است که آنها وظیفه دارند به هر قیمتی زندگی بیمار را حفظ کنند. در مقابل این نگاه جهانی، آموزه «خودمختاری» و حق بیمار قرار دارد. طبق این آموزه، پزشکان در قبال امیال و آرزوهای بیماران شان مسئول هستند. براساس اصل «خودمختاری» توجیه اتانازی تنها بر مبنای اصل احترام برای تصمیم بیمار است و ارتباطی با این موضوع که اتانازی به سود بیمار است یا نیست، ندارد. طبق این دیدگاه وقتی بیمار با اختیار خود تصمیم به مرگ می گیرد، پزشک باید از داوری درباره «کیفیت زندگی» بیمار خود امتناع کند؛ یعنی پزشک باید به درخواست منطقی و حتی غیرمنطقی بیمار برای انجام دادن اتانازی رضایت دهد(1). اما پزشک از سوی دیگر متعهد است عملی بر خلاف سود و منفعت بیمار انجام ندهد؛ یعنی پزشک باید تصمیم بگیرد این عمل به سود و منفعت بیمار هست یا نه؛ که این مسئله هم وابسته به ملاحظاتی درباره کیفیت زندگی بیمار است(2).
اما در اینجا بحثی معرفت شناسانه پیش می آید که آیا پزشک این امکان را دارد که کیفیت زندگی بیمار را ارزیابی کند؟ و این ارزیابی بر چه ملاک هایی استوار است؟ درستی این ملاک ها را چگونه می توان تعیین کرد؟ تحلیل نظریه های اخلاق هنجاری جوابی روشن پیش روی ما نمی نهد چون هیچ اجماعی در تبیین مفهوم «خوبی» وجود ندارد و چون در چهار سطح باید بررسی شوند، تناقضات بسیاری حاصل می شود. ولی آنچه واضح است این است که بیشتر استدلال های اخلاقی علیه یا له اتانازی برگرفته از همین نظریه های اخلاقی است ولی هیچ کدام نمی توانند نشان دهند کدام سازوکار برای گرفتن تصمیم در قبول یا رد اتانازی بهترین است (3)؟.
در پزشكى ،خيرخواهى و كوشش كردن و تقواى الهى داشتن از وظايف انسانى
ص: 116
و اخلاقى است ، يك وظيفه شرعى نيز هست از حضرت على (ع) نقل شده است كه فرمودند: «هر كس كه طبابت مى كند بايد تقواى الهى داشته باشد و خيرخواهى نموده و كوشا باشد » .
و ابن ادريس گفته است : « واجب است بر پزشك اينكه تقواى الهى داشته باشد در آن معالجه اى كه بر مريض انجام مى دهد و در مورد مريض خيرخواهى كند » .
طبق فرموده ی حضرت امام صادق (ع) مردم در کار های دنیا و آخرت خویش به سه کس نیازمندند. اگر فاقد آن ها شدند در زندگی خود بی تدبیر خواهند بود.آن سه کس عبارتند از:
1-فقیهی دانشمند و پرهیزگار
2-امیر یا فرمانروایی که به فرمانش گردن نهند
3- پزشکی بصیر و مورد اعتماد(1)
بلی، چاره اى نيست كه در معالجه كردن مريض سعى و كوشش شده و به هيچ وجه سهل انگارى جايز نيست و همچنين چاره اى نيست در معالجه مريض اينكه خالص كار كند؛ چون كه غش در معالجه مريض معنايش جنايت بر يك نفس محترمه و قرار دادن آن در معرض خطرى سهمگين ، مى باشد كارى كه جز از يك انسان بيمار و عقده اى برنمى آيد و نشانگر آن است كه اين فرد اساساً داراى اخلاق بلند انسانى نيست ، بلكه به درنده خويى نزديكتر است .(2)
در حدیثی از امام صادق (ع) روایت شده که حضرت موسی (ع) از خدا پرسید: خداوندا درد از کیست؟
جواب شنید: از من.پرسید: دوا از کیست؟جواب شنید: از من.پرسید:پس بندگان تو با معالج چه کار دارند؟
فرمود: به وسیله ی آن ها نفس های خویش را پاکیزه نگه می دارند.
توضیح مرحوم علامه مجلسی : و از آن رو معالج را طبیب نامیدندکه به معنای
ص: 117
آرامش دهنده یا پاکیزه گرداننده است. (1)
علماي اخلاق به مسأله مرگ ترحم آمیز و مشفقانه (اتانازي) به عنوان يكي از مسایل جديد اخلاق عملي مي نگرند و سعي در يافتن پاسخ اخلاقي برجواز و يا منع آن دارند.
« شهید » در « قواعد » چنین می گوید :
اموری برای بشر جزوِ ضروریات است که ؛ شریعت فقط به جهت حفظ آن ها آمده است . آن ضرورت های پنجگانه عبارتند از :
نفس ، دین ، عقل ، نسب و مال (2).
لذا حفظ جان انسان و کرامت بخشیدن به هویت او در لوای عقل و دین بسیار ارزشمند است .
از آن جا كه اتانازي و روايي اخلاقي آن از مسایل بحث برانگيز اخلاق پزشكي اين روزگار است، شايد در بدو امر برداشت مخاطب از موضوع اين باشد كه اتانازي عملي مذموم و غير اخلاقي است و بحث پيرامون روايي اخلاقي آن راه به بيراهه است . ولي با اين وجود ، بايد بيان داشت كه امروزه با توجه به تقسيم بندي هاي فوق ، برخي از متخصصان اخلاق معتقدند كه ، ميان حجيت اخلاقي اقسام اتانازي به ويژه تقسيم بندي ارادي و غير ارادي آن تفاوتهایي وجود دارد . به ديگر سخن اين دسته از متخصصان معتقدند كه ، تقسيم بندي هاي اتانازي از لحاظ اخلاقي داراي شدت و ضعف هستند . مدلول منطقي مدعاي فوق اين است كه در مقياس با اتانازي ارادي فعال، اتانازي ارادي غير فعال كم تر نارواست.(3)
ص: 118
براي روشن شدن موضوع ، به ذکر مثالی می پردازیم : موردي را فرض كنيد كه شخص« الف » به سبب بيماري مهلكي كه دارد در بيمارستان بستري مي باشد، از طرفي پزشكان از وي قطع اميد كرده اند و مرگ وي نيز قريب الوقوع است، از طرف ديگر درمان اين شخص نيز هم هزينه بر است هم بي نتيجه ، حتي مي توان در نظر گرفت كه وي هيچ كس را براي پرداخت هزينه هاي درمان ندارد.
در اين حالت اگر پزشك بدون درخواست شخص« الف » از ادامه درمان او خودداري كرده يعني دست به اتانازي غير ارادي غير فعال بزند و يا حتي بدتر اينكه مبادرت به تزريق سمي كشنده كند و در نتيجه آن شخص «الف » فوت كند يا به عبارت بهتر كشته شود غير اخلاقي تر هست؟ يا آن هنگام كه شخص« الف » خود از پزشك درخواست كند به زندگي وي پايان داده شود و پزشك نيز با انگيزه انسان دوستانه به حيات وي پايان دهد؟ حتي مي توان در مورد اخير فرض نمود كه پزشك در پاسخ به درخواست بيمار، عملي را انجام نمي دهد و از ادامه درمان وي دست مي كشد تا مرگ وي فرا رسد (اتانازي داوطلبانه غير فعال) .
در باب احیایِ قلبی ریوی بیمار ((cpr که آخرین روش حفظ جانِ بیمار و برگرداندن حیات به فردی است که دچار وقفه قلبی و تنفسی شده است ، می توان چنین بیان داشت ؛ تحقیقات نشان داده است که : هنگامی که برای بیمار و خانواده اش توضیح داده شود که CPR موفقیت آمیز نخواهد بود ، آن ها نیز با DNR ) عدم احیا ) موافقت خواهند نمود .
از لحاظ شرعی نیز می توان « عدم احیا » را نوعی اُتانازی انفعالی محسوب نمود که پزشک از مداوایِ بی فایده بیمار غیر قابل علاج خود داری نموده است و مرگ بر اثر پیشرفت بیماری واقع شده است ؛ و از طرفی چون حفظ محتضر و تأخیر در مرگ او واجب نیست ، طبق استفتای آیة اللّه خامنه ای ، DNR مانعی ندارد .
نظرات برخی متفکرین در زمینه اخلاق پزشکی ، فلسفه آن و نتایج برخی تحقیقات
در سال 1385 در دانشگاه علوم پزشکی مشهد از مجموع 100 شرکت کننده 57% مرد و 43% زن ، 50% پزشک عمومی ، 30% پرستار ، 20% متخصص برای اتانازی غیر فعال و مستقیم 14% موافق و در شرایطی موافق 34% و اتانازی غیر مستقیم 3% موافق و در شرایطی موافق 9% بودند .
ص: 119
در بیمارستان شهید صدوقی یزد ( سال 1385 ) از مجموع 124 نفر در نظر سنجی 60% مخالف هر نوع اتانازی 25% موافق . از کل پاسخگویان 9% شاهد حد اقل یک بار انجام اتانازی توسط دیگر پزشکان همکارشان در محیط کار بودند و در دو درصد خودشان حد اقل یک بار اتانازی را برای بیمارشان انجام دادند .(1)
منشور حقوق بیمار ، بر اساس بینش ها و ارزش ها بنیان نهاده شده است ؛ تايكايك افراد جامعه ، متعهد به حفظ و احترام به كرامت انسان ها باشند. اين امر در شرايط بيماري از اهميت ويژه اي برخوردار است. بر اساس قانون اساسي ، توجه به كرامت والاي انساني از اصول پايه نظام جمهوري اسلامي بوده است . دولت موظف است خدمات بهداشتي - درماني را براي يكايك افراد كشور تأمين كند. بر اين اساس ارایه خدمات سلامت بايد عادلانه و مبتني بر احترام به حقوق و رعايت كرامت انساني بيماران صورت پذيرد.
اين منشور با توجه به ارزشهاي والاي انساني و مبتني بر فرهنگ اسلامي ، ايراني و بر پايه برابري كرامت ذاتي تمامي گيرندگان خدمات سلامت و با هدف حفظ ، ارتقا و تحكيم رابطه انساني ميان ارایه كنندگان و گيرندگان خدمات سلامت تنظيم شده است.
در اجراي مفاد اين منشور در صورتي كه بيمار به هر دليلي فاقد ظرفيت تصميم گيري باشد، اعمال كليه ي حقوق بيمار- مذكور در اين منشور- بر عهده ي تصميم گيرنده ي قانوني جايگزين خواهد بود. البته چنانچه تصميم گيرنده ي جايگزين بر خلاف نظر پزشك، مانع درمان بيمار شود، پزشك مي تواند از طريق مراجع ذي -ربط درخواست تجديد نظر در تصميم گيري را بنمايد.
چنانچه بيماري كه فاقد ظرفيت كافي براي تصميم گيري است، اما مي تواند در بخشي از روند درمان معقولانه تصميم بگيرد، بايد تصميم او محترم شمرده شود.(2)
در حرفه پزشکی ، همچون سایر شغل ها ، التزام به قوانین ؛ جزوِ ارکان اصلی آن می باشد .
ص: 120
همچنان که در امر تجارت مطرح است که ؛ به قراردادهایتان وفادار باشید و عمل کنید .
ذکر سوگند و قسم برای استواری هر مسأله ای به کار می ر ود . مثلاً عرف برای تقویت سخنانشان از قسم به خدا استفاده می کنند . با این شرط که ؛ خدا را در معرض قسم هایشان قرار ندهند . یعنی با قسم های متعدد و خلف وعده آن را نشکنند ؛ و یا در محاکم قضایی ، آن زمانی که فردی بیّنه ای ندارد ، ملزم به قسم می شود .
حال در امر پزشکی ، که با بدن افراد و گاهی با روح افراد در ارتباط هستند ، ضرورت اخذ تعهد در برابر « حقّ الناس » و « حقّ اللّه » احساس می شود .
سوگند نامه بقراط ، در خصوص این مسأله و سوگند نامه دانشجویان پزشکی که مصوب وزارت بهداشت است ، ناظر بر این مطلب می باشد .(1)
هيچگاه حقيقت و واقعيت را نمى شود فريب داد و هر كس كه به فكر فريب دادن حقايق بيفتد در واقع خودش را فريب داده است! طبيب را مى شود فريب داد ولى طب را نمى شود فريب داد. مثلا انسان مى تواند به طبيب دروغ بگويد و بدين وسيله او را گول بزند فرض كنيد وقتى از او سؤال مى كند آيا دارویى را كه داده بودم مصرف كردى يا خير؟ درجواب بگويد آرى، و حال اين كه مصرف نكرده باشد و بالاخره دستورات طبيب را بكلى عمل نكند ولى بگويد عمل كردم. در اينجا طبيب گول خورده است. زيرا طبيب طبق اظهارات او نسخه مى دهد و به اين ترتيب شخص مريض منافق دروغگو روز به روز بر مرضش افزوده مى شود و هستى او را به باد مى دهد. (2)حال
، همچنانکه بیمار نباید به پزشک دروغ بگوید ، پزشک هم متقابلا نباید به مریضش دروغ بگوید . زیرا داشتن صداقت و خیر خواهی ( نصیحت ) دو رکن اساسی موفقیت پزشک است .(3)
همچنانکه در حدیثی از پیامبر (ص) به این امر اشاره دارد که دین بر اساس خیر خواهی و نصیحت بنا گذاشته شده است . در حدیثی ، «تمیم داری» از قول پیامبر (ص) می
ص: 121
فرمایند : دین بر مبنای نصیحت است . و ما گفتیم ؛ نصیحت از آنِ چه کسی است ؟ حضرت فرمودند : از آنِ خدا ، کتابِ خدا و از آنِ پیامبر ، امامان و تمام مسلمانان .(1)
با این حدیث فوق می توان بیان داشت :
همچنانکه وظیفه پزشک ، نصیحت و خیر خواهی بر مریض است ؛ مریض هم چون دکتر را امین خود دانسته، نباید در فکر خدعه به طبیب باشد ، مثلاً با ترفندی از دکتر بخواهد که در مرگش تسریع بخشد .
اینگونه افراد را در تشبیهی می توان
همچون منافقین دانست که قصدِ نیرنگ به خدا را داشتند و حال آنکه خداوند در قرآن اینگونه می فرماید : یُخَادِ عُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ ءَامَنُوا وَمَا يَخْدَعُونَ إِلَّا أَنفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ »(2)
پس شاید مسلمانان را بتوان گول زد و با آنها از دَرِ نيرنگ وارد شد ؛ ولى هيچ گاه بر خداوند كه عين حق و حقيقت است نمى توان نيرنگ زد و در حقيقت ، گول زدن خدا ، به منزله همان گول زدن خودشان است .
در جمله « يُخادِعُونَ الله » ممكن است احتمال ديگرى نيز بدهيم و آن اينكه منافقان هيچگاه به فكر فريب دادن خداوند نبوده اند. زيرا اگر آنان به خدا معتقد نبودند كه به اين فكر هم نمى افتادند، و اگر معتقد هم بودند باز هيچ گاه شخص معتقد به خداوند فكر نمى كند كه بتوان خدا را فريب داد. پس بايستى اين جمله را از مواردى بدانيم كه خداوند كارى را كه مربوط به اهل حق است به خودش نسبت مى دهد و نظایر آن در قرآن مجيد بسيار است ؛ و یا در سوره فتح آيه 10 خداوند مى فرمايد:
« إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَّهَ » .(3)
در اين آيه اشاره كوتاهى به مسأله «بيعت رضوان» مى كند- كه در آيه 18 همين سوره بطور مشروح تر آمده است و مى گويد: «كسانى كه با تو بيعت مى كنند (در حقيقت) تنها با
ص: 122
خدا بيعت مى كنند و دست خدا بالاى دست آنهاست» (إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ).
سپس مى افزايد: (فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ)(1). (وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً)(2).
در اين آيه، خداوند به همه بيعت كنندگان هشدار مى دهد كه اگر بر سر پيمان و عهد خود بمانند پاداش عظيمى خواهند داشت، اما اگر آن را بشكنند زيانش متوجه خود آنهاست، تصور نكنند به خدا ضررى مى رسانند.(3)
البته سوگند و پیمانی را که دانشجویان پزشکی امضا می کنند ، همیشه باید وجدان را حاضر و ناظر خود بدانند . و در کشور های اسلامی با دست زدن به قرآن ، با خدای خود میثاق می بندند که ؛ به کرامت انسانی لطمه وارد نسازند . و نیز متقابلاً بیمار هم نباید با تقاضای نابجا از پزشک ( اتانازی ) ، خود را در معرض هلاکت قرار دهد . البته بر طبق آیات الهی ، يك تفاوت ميان امر خدا و امر طبيب هست و آن اين است كه طبيب فقط راهنماست و بس،او ديگر مقام مطاعيت ندارد،يعنى مريض مقامش نسبت به طبيب مقام عبد و مولى نيست. رابطه عبد و مولى حساب ديگرى هم ايجاد مى كند.فرض كنيم دستورى از طرف خدا هست كه براى ما هيچ گونه مصلحتى ندارد.البته چنين امرى وجود ندارد،ولى اگر ما فرض كنيم كه خدا به ما امر كرده به چيزى كه هيچ گونه مصلحتى براى ما ندارد،آيا باز عقل مى گويد اطاعت امر خدا واجب است يا نه؟اگر طبيب به ما دستورى مى داد كه ما يقين داشتيم اين دستور هيچ فايده اى به حال ما ندارد ما نبايد عمل كنيم،چون طبيب فقط راهنماست.اما اگر خدا امرى كند و ما فرض كنيم-كه فرض امر غير واقع است-در آن هيچ گونه مصلحتى براى ما نيست،باز هم به حكم عقل واجب است،چرا؟چون او خداى ماست و ما عبد هستيم.وظيفه عبد تسليم در مقابل امر مولى است.و حتى ما ضمن اينكه مى دانيم كه هيچ دستور خدا خالى از مصلحت نيست،اگر دستور را رفتار كنيم،از نظر حالت روحى خود ما دو حالت ممكن است داشته باشیم: يكى اينكه ما به اين دستور
ص: 123
عمل مى كنيم به حكم مصلحتى كه در اين دستور هست ؛ و ديگر اينكه ما به اين دستور عمل مى كنيم به حكم اينكه خدا دستور داده است،درست است،مصلحت هم دارد ولى من از آن جهت انجام مى دهم كه خدا دستور داده است.مثلا به ما گفته اند روزه بگير،به ما گفته اند مشروب نخور. يقين دارم اينكه گفته اند مشروب نخور يا روزه بگير،به خاطر مصلحت خودم بوده است،ولى من روزه مى گيرم چون خدا امر كرده است،اگر مصلحت هم نمى داشت مى گرفتم.مشروب نمى خورم چون خدا گفته نخور،اگر مفسده هم برايم نمى داشت نمى خوردم.اين خيلى بالاتر از آن است.(1)
و از اين رو پيوسته سؤال مى كنند: « يَسئَلُونَ ايَّانَ يَومُ الدّين ِ» .(2)».
اين سخن به آن مى ماند كه بيمارى از طبيب مرتباً سؤال كند پايان عمر من چه روزى خواهد بود؟.
هركس اين سؤال را بى اساس مى داند، و مى گويد مهم اين است كه بدانى مرگ حق است تا خود را درمان كنى مبادا گرفتار مرگ زودرس شوى .ولى با اين حال قرآن به آنها پاسخ كوبنده اى داده و مى گويد: « يَوم َهُم عَلَى النّارِ يُفتِنُون َ» .(3)
و به آن ها گفته مى شود: « ذوُقُوا فِتنَتَكُم هَذَا الَّذِى كُنتُم بِهِ تَستَعجِلُونَ » . (4)
بيشتر مردم اگر از عمق بيمارى خود آگاه شوند گرفتار وحشتى مى گردند كه اگر كشنده نباشد لااقل بهبودى را به تأخير مى اندازد.
در اينگونه موارد ، بيمار هرگز نبايد در برابر طبيب دلسوز خود به سؤال و اصرار بپردازد. زيرا اصرارهاى مكرر او گاهى چنان ميدان را بر طبيب تنگ مى كند كه براى آسودگى خود و رسيدگى به ساير بيماران جز اين نمى بيند كه حقيقت را براى اين بيمار لجوج آشكار سازد اگر چه او از اين رهگذر زيان هایى ببيند.(5)
ص: 124
در فرهنگ دینی ما ، قتل از روی ترحم ، جایگاهی ندارد . ابراز ترحم به هم نوع ، در مواجهه با سختی ها ، می تواند به انگیزه های مختلفی صورت پذیرد .
ما مسلمانان ، وقتی خودمان یا به طور کلی افرادی را می شناسیم که از بیماری رنج می برند ، در فکر چاره -ای می اندیشیم و با معرفی به پزشک حاذق ، سعی بر برطرف نمودن آن مشکل می نماییم . و از همه مهم تر این که برایش در اوقات مختلف دعا می کنیم . زیرا دعا را کلید درمان همه مشکلات مادی و معنوی ، فردی و اجتماعی می دانیم .
البته انجام دعا و پناه آوردن به معبودی و قدرت برتری ، امری فطری است . و خاصِّ دین مبین اسلام نمی باشد
به طور مثال ؛ برخی از دانشمندان در مباحثی پیرامون نقش دعا در کمک به شفای بیماران گفته اند که : بخش زیادی از این مباحث به نقش اعتقادات و ایمان افراد اشاره دارد .در یکی از بیمارستان های قلب « کانساس آمریکا» به نام «سانت لوک» با ذکر دعایی به نام «دعای شفیع» مبادرت به تسریع درمان مریض ها می نمایند که دکتر «ویلیام هاریس» این مطلب را در تاریخ 25 اکتبر1999در آرشیو آن بیمارستان منتشر نموده است .که در مورد 1000 بیمار آزمایش شده است وبا شرط ایمان به خدا در این بیماران ، طی چهارهفته فقط با ذکر دعاهایی در هر روز بهبودی انجام می شود (1).
با بررسی و تفحص در روایات چنین بدست می آیدکه استجابت دعا با رفع موانعی حاصل می گردد ؛ ودر غیر این صورت، فرد نباید خود را ملامت و سرزنش نماید . مثلاً اگر پزشکی به بیمارش دستور می دهد که در هر دو روز یک آمپول بزند ولی اگر بیمار هر سه روز یک آمپول بزند و بهبودی حاصل نشود در این صورت ، مریض حق اعتراض بر پزشک را ندارد.و یادکتر از مریضش می پرسد : آیا هر هشت ساعت آن پماد را به کار بردی ؟ و نیز آیا استراحت لازم را داشتی؟و بیمار پاسخ دهد ،خیر .در این صورت پزشک به او می گوید :هیچ شخصی را جز خودت نباید ملامت کنی. و نیز در مثال دیگر، همچون کشاورزی که به سخنان متخصصین کشاورزی توجهی نمی نماید که اگر منجر به عدم محصول گردد و
ص: 125
متضرر شود جز خودش را نباید فرد دیگری را سرزنش نماید . (1)
افراد ظاهر بین تصور می کنند که دعا مثل مسهّلی است که در درمان بیماری ها به کار می رود به طوریکه حایز شرایطی چون التفات ، حضور قلب وایمان پزشک نمی باشد و حال آن که دعا آن زمانی تأثیر خودش را می گذارد که توأم با اخلاص ، توجه ، ایمان به خدا و یقین به استجابت باشد.(2)
در «صحیح مسلم » از «ابی سعید خدری» ، خطاب به پیامبر از قول جبریيل که فرمود : ای محمد مشکلی داری ؟ حضرت فرمودند : بلی. جبرییل عرض کرد : با نام خدا از هر آنچه که تو را آزار می دهد ، بلند پایه می شوی ،از شرّ هر نفسی یا از شرّ هر چشم حسودی ، خدا تو را حفظ گرداند .امید که خداوند با ذکر نامش به تو رفعت مقام بخشد .(3)
در حدیثی از « ابی امامه » که پیامبر (ص) فرمودند : « هرگاه فرد مسلمانی دچار مریضی شود ، خداوند به فرشتگانش وحی می کند و می فرماید : ای فرشتگانم ، من این بنده ام را به قیدی از این قیود مقید کردم پس اگر او را گرفتید ، ببخشید و اگر به او سلامتی دادید پس بدنی بخشیده شده برای اوست بطوریکه گناهی ندارد(4)» .
پیامبر(ص) در حدیثی نسبت به امراض این چنین فرمودند :
« همانا فرد مؤمن زمانی که مریض شود ، آنگاه خدا به او سلامتی عطا فرماید ؛ به منزله کفاره گناهانش است و نوعی پند و اندرز است نسبت به کارهای آینده اش ؛ و همانا فرد منافق زمانی که مریض شود ،آنگاه خدا به او سلامتی عطا فرماید ، مانند شتری است که صاحبش او را بسته است سپس او را رها می کنند بطوریکه نمی دانند برای چه او را بسته اند و برای چه او را رها کرده اند(5)؟ ».
ص: 126
بین طب اسلامی و طب معاصر فرق عمده و اساسی است . زیرا حوزه طب اسلامی ،شمول بیشتری نسبت به بقیه دارد و در طب اسلامی ،صحت و سلامتی فرد از جنبه جسمی، عقلی ،روحی و اخلاقی ،رفتاری و فطری ،اکتسابی بررسی می شود .ولی در طب معاصر ، امور مادی در جنبه های مختلف جسم ، عقل و نفس مورد بررسی قرار می گیرد .(1)
لذا دعا می تواند راهگشای بسیاری از مشکلات باشد آنگاه که پیامبر (ص) فرمود :
« دعا سلاح مؤمن ، ستون دین ، نور آسمان ها وزمین است » .
ولی اگر مریضی در عالم مریضی با دعای خود آرزوی مرگ کند ، این مسأله کراهت دارد زیرا ضررهایی چون فقر و تشدید مرض عاید انسان می شود.
ولی « محمد شرونی » معتقد است : اگر در جایی مریضی باعث خلل در دینش شود ، آرزوی مرگ اشکالی ندارد و حتی گاهی مستحب است . البته حضرت در حدیثی می فرمایند : « هیچکس نباید آرزوی مرگ کند؛ بدلیل ضرر دنیوی که وارد می شود و اما باید بگوید ؛ خدایا اگر خیر در زنده بودن من است حیات را به من عطا کن و اگر صلاح در مردن است ، آن برای من بهتر است .(2)
حال با توجه به آیه 28 سوره رعد : « الَا بِذِکرِالله تَطمَئِنُّ القُلُوبَ » (3)می توان چنین نتیجه گرفت که : دعا کردن بیماری های قلبی را درمان می کند. در آيه مورد بحث اطمينان و آرامش فكرى را اثر مستقيم ياد خداى بزرگ مى داند.
قرآن از اين آرامش خاطر در بسيارى از آيات به لفظ «سكينه»، كه مرادف با آرامش است تعبير كرده است . «هُوَ الَّذِى أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِى قُلُوبِ الْمُؤمِنينَ لِيَزْدَادُواإِيْمَاناً » .(4) همین
ص: 127
زمینه در سوره مبارکه فرقان آمده : « لَو لا دُعاؤُکُم فَقَد کَذَّبتُم فَسَوفَ یَکونُ لِزاماً ».(1) یعنی در صورت دعا نکردن افراد هیچ تأثیری در این دنیا نخواهند داشت . و از پیامبر (ص) نیز در حدیثی می فرمایند : « مریض هایتان را عیادت کنید و از کنار آن ها
با ذکر و دعا
عبور کنید زیرا خدا برای آن ها استجابت می کند همچنانکه دعای فرشتگان را اجابت می کند »(2).
روزی امام حسین (ع ) برای انجام عمره می رفتند که در راه مریض شدند ، امام علی (ع) که در مدینه بودند به ایشان رسیدند و فرمودند : ای فرزندم ، کجایت درد می کند ؟امام حسین ( ع ) فرمودند :سرم ،امام علی (ع) برایشان دعا کردند ، آنگاه قربانی کردند و سر ایشان را تراشیدند و وی را به مدینه بردند و زمانی که حضرت از سردرد خوب شدند ، عمره را بجای آوردند .(3)
در حدیثی از پیامبر(ص) : در نیازهایتان به خدا پناه ببرید و در مشکلاتتان به او متوسل شوید و به او التماس کنید و او را بخوانید ، زیرا دعا مغز عبادت است .(4)
و نیز می فر مایند : بار خدایا ، من از پیسی و دیوانگی و خوره ، و از بیماری های بد به تو پناه می برم .(5)
این احادیث فوق ، ناظر بر قدرت فوق العاده ارتباط با خدا در مقابله با مشکلات است .
شخصی نزد شیخ شوشتری رفت و گفت : بچه ام نابیناست ، یک حمدی بخوان تا شفا
ص: 128
پیدا کند . گفت : با بودن پدرم ، صلاح نیست من بخوانم .برو پیش ایشان . پدر شیخ جعفر دست را گذاشت روی صورت بچه و شروع کرد به خواندن سوره حمد .هنگام خواندن حمد بچه گفت : از لای انگشت ها می بینم . حمد تمام شد و بچه بینا شد . (1)
یکی از قاریان کوفه از « طلحة بن مصرّف » چنین نقل می کند:
«زمانی که در کنار فرد مریضی قرآن خوانده شود احساس سبکی می کند ».(2) مثلاً خواندن سوره یس در کنار فرد محتضر ،خداوند به تعداد هر حرف از این سوره ، فرشته ای را می فرستد که بدنبال جنازه است و برایش نماز می خواند و از شراب بهشتی برایش می نوشاند . و برایش از خدا طلب بخشش می نماید . (3)
پیامبر( ص ) فرموده اند : هر كه توبه كند پيش از مردنش به يك سال حق سبحانه و تعالى توبه او را قبول مى كند بعد از آن فرمودند كه يك سال بسيار است هر كه توبه كند پيش از مردن به يك ماه حق سبحانه و تعالى توبه او را قبول مى فرمايد، ديگر فرمودند كه يك ماه بسيار است هر كه توبه كند پيش از مردنش به يك روز ، حق ، توبه او را قبول مى فرمايد ؛ پس فرمودند كه ؛ يك روز بسيار است هر كه توبه كند پيش از موت به يك ساعت حق عز و علا توبه او را قبول مى فرمايد، پس فرمودند كه يك ساعت نيز بسيار است هر كه توبه كند و جان به اين جا رسيده است باشد و اشاره فرمودند به حلق مبارك خود حق سبحانه و تعالى توبه او را قبول مى فرماید (4).
در دعایِ پانزدهم حضرت سجاد (ع) به هنگام بیماری ، محنت وبلا چنین آمده است :
ص: 129
« اکنون که بیمارم و مرا به این بیماری آزموده ای و این دردهارا چونان نعمتی بر من ارمغان داشته ای ، تا بارِ گناهم را که بر پشتم سنگینی می کند سبک گردانی و از گناهانی که در آن غرقه گشته ام پاکیزه سازی و مرا به توبه هشدار دهی و یاد کرد ِ نعمت قدیم را سبب زدودن گناهان کنی ... مرا از لوث گناهان پیشین پاک گردان و بدی هایی را که زین پیش مرتکب شده ام از من بزدای و حلاوت و شیرینی عافیت را در من پدید آور و خنکی سلامت را به من بچشان و اکنون که مرا شفا عنایت می کنی بهبودی مرا با عفو ِ خویشتن دمساز کن و بر خاستن از بسترم را با اغماض و گذشتِ خویش توأم فرمای ...» .(1)
برخی از مفسرین ، داشتن صبر را موجب سرور و فرخندگی می دانند و معتقدند : لذت دنیا جز همان لحظه ای که در آن صبر پیشه می سازی چیزی نیست زیرا صبر بنده در یک لحظه ، موجب شادمانی جاودانه و ایمان به خدا و روز قیامت می شود . در حالیکه یک لحظه شهوت موجب ایجاد غم و حزن و اندوهی طولانی می گردد.
در اینجا سؤالی مطرح است: مسبب اصلی بیماری کیست ؟ و وظیفه بندگان در مقابله با آن چیست ؟
«ابو عبدا...» در حدیثی اشاره می کند : بار مشکلاتت را خودت بر دوش بکش که دیگری این کار را برایت انجام نمی دهد .ای انسان تو طبیبی را برای خودت در نظر گرفتی که دردت را برایت بازگو کرد و حالا خودت باید بلند شوی و برای درمانت اقدام کنی که اگر اقدامی نکنی به منزله آنست که به دست خودت ، خود را کشته ای (خودکشی) و جزایت این است که همیشه در جهنم خواهی بود .(2) در اسلا م هر شخص که در برابر گرفتاری ها صبر پیشه کند ، از سوی خداوند پاداش دریافت خواهد کرد .خداوند در آیه دهم سوره« زمر » می فرماید :« ... اِنَّما یُوَفَّی الصّابِرونَ اَجرَهُم بِغَیرِ
ص: 130
حِسابٍ».(1)
از پیامبر اکرم (ص) در این باره چنین روایت شده است :
« وقتی مؤمن دچار درد و ناراحتی می شود ، خداوند گناهانش را می آمرزد و اعمال زشت و ناپسند او همچون برگ های پاییزی فرو می ریزند » .(2)
و بدین ترتیب زندگی در هر حال با معنا و قابل تحمل خواهد شد . و انواع اتانازی بی مفهوم خواهد شد .در بهبوهه جنگ خیبر ، فرد مسلمانی کشته شد . خبرش به گوش پیامبر (ص) رسید . حضرت فرمودند: او از اهل دوزخ است . صحابه تعجب کردند ؛ ولی بعداً فهمیدند که چون بر جراحتش صبر نکرده است ، حضرت او را اهل دوزخ معرفی نمودند (3).
امام صادق (ع) در حدیثی پیرامون صبر می فرمایند: « صبر ظاهر می کند آنچه در باطن آدمیت از نور و صفا ، و جزع ظاهر می کند آنچه در باطن وی است از ظلمت و وحشت » (4).
یعنی صبر در بلا و محنت ، نشانه نور باطن است ؛ و جزع و اضطراب ، نشانه کدورت و تیرگی باطن است . و هر که شناحت قدر صبر را و راه به فواید صبر برد هرگز از نزول حادثه و نازله جزع نمی کند .(5)و
چقدر خوب است که در لحظات مرگ سفارش به عدالت و تقوا گردد . لحظات مرگ ، هنگامى كه خويشاوندان و نزديكان انسان گرداگرد او جمعند، بهترين زمان براى سفارش به عدالت و تقوى است ، زيرا در اين لحظه ، اطرافيان شخص ، بخاطر نزديكى مرگ وى متأثرند و از نظر روحى و روانى آمادگى
ص: 131
بيشترى براى پذيرفتن سخنان وى دارند. و این خود نمونه ای بر صبر افراد است .(1)
موافقان معتقدند : پايان دادن آرام و بدون درد به حيات انساني كه از بيماري لاعلاجي رنج مي برد و تقاضاي پايان بخشيدن به عمر خويش را دارد ، ترحم و نوع دوستي در حق اوست و برعكس زنده نگه داشتن او بي رحمي و سنگدلي در حق اوست. هم چنين موافقين از منظر ديگري به مسأله مي نگرند و آن احترام به استقلال فرد در تصميم گيري در باره خود است كه مي تواند دليلي بر جواز اتانازي باشد.(2)
از سوي ديگر مرگ آسان داراي يك سري مخالفيني در محافل اخلاقي و هم چنين در ميان برخي مذاهب نيز هست. از جمله مخالفت هاي ارباب مذاهب مي توان از اعلاميه كليساي كاتوليك در سال 1980
ميلادي ياد كرد كه در اين اعلاميه هر نوع كشتن انسان را امري شديداً غير اخلاقي دانسته و ممنوع اعلام كرده است. هم چنين از نظر دين اسلام مي توان نااميدي از شفاي الهي را دليلي بر رد آن دانست.(3)
یکی از مخالفان « اتانازی » معتقد است : « زندگی انسان بسیار ارزشمند است . خداوند به انسان زندگی می بخشد ، زندگی انسان ، مُلک الهی است و ما حقِّ دخل و تصرف و از بین بردنش را نداریم .(4)
از آن جا كه مباحث پيرامون اتانازي مباحثي در بارة ارزش هاست، برخي معقتقدند
ص: 132
كه حيات ، حد اعلاي خوبي هاست و ديگر خوبي ها با وجود حيات و زندگي معني مي يابند و بدون حيات ، هيچ ارزش يا خوبي اي وجود ندارد. اين دسته كه از مخالفين اتانازي ، به موضوع از منظر مذهبي نگاه مي كنند. اين دسته حيات را هديه اي از سوي خداوند مي دانند كه به عنوان وديعه اي به انسان سپرده شده است ؛ و نمي توان آن را سلب نمود نه توسط خود شخص نه توسط ديگري . به ديگر سخن ، اينان حق حيات را به عنوان مهم -ترين حق بشري مي دانند، حقي كه سلب آن مي تواند به عنوان مرگ همه ی انسان ها باشد حتي اين موضوع به صراحت در كتاب آسماني مسلمانان بيان گرديده است كه هر كس ديگري را به قتل برساند چنان است كه همه مردم را كشته است.(1)
اين در حالي است كه در مذهب كاتوليك نيز استفاده از تمام روش ها براي جلوگيري از مرگ توصيه شده است تا آن جا كه پاپ ژان پل دوم در سال 1995 طي بخش نامه اي استفاده از تمامي امكانات موجود پزشكي براي جلوگيري از مرگ را ضروري اعلام كرده و در نتيجه مذهب كاتوليك عمل اتانازي را بر مبناي «قاعدة تقدس زندگي» رد كرده است.(2)
گروهی از موافقين اتانازي ، ارزشي ما فوق ديگر ارزش ها براي حيات قایل نيستند ؛ بلكه معتقدند، حقوق فردي ارزشي برتر است و بيمار در اين مورد بخصوص داراي يك حق خود مختاري است.(3)
اين دسته كه غالباً داراي گرايش ليبرالي هستند بيان مي دارند كه براساس اصل خودمختاري توجيه اتانازي تنها بر مبناي اصل احترام به خواست و ارادة بيمار است. بر طبق اين ديدگاه وقتي بيمار مختارانه تصميم به مرگ مي گيرد ، پزشك به درخواست بيمار براي انجام اتانازي رضايت دهد.
در این دیدگاه منفعت یا ضرر اتانازی ، داوری پزشک برای کیفیت زندگی و موضع ترحم و دلسوزی جایی ندارد لذا پزشک باید به تقاضای بیمار احترام بگذارد . از نظر
ص: 133
موافقان اتانازی آنچه استدلال را موجه می سازد تنها تقاضای بیمار است . و تأکید دارند که هیچ کس نمی خواهد برای «هیچ» بمیرد و خود مختاری یعنی فرد توانایی پردازش داده ها و استنتاج های حاصل برای مردن را دارا است . موافقان اصل خود مختاری ، احترام به درخواست بیمار را الزامی اخلاقی برای پزشک می دانند .(1)
همچنين دسته اي از موافقان اتانازي كه طرفداران مكتب «اصالت سودجویي» هستند كيفيت حيات را مهم تر از خود حيات مي دانند، آن ها مي گويند هدف از زندگي انساني سعادت است به اين معني كه انسان در مدتي كه در اين دنيا زندگي مي كند هر چه بهتر و خوش تر زندگي كند و از مواهب خلقت و طبيعت بيشتر بهره مند شود و كم تر در اين جهان رنج ببينيد چه از ناحيه ی عوامل طبيعي و چه از ناحيه همنوعان خود و سعادت هم جزايي نيست، پس هدف از خلقت ما اين است كه در دنيا ، هر چه بيشتر از وجود خود و اشيای خارج بهره ببريم، يعني «حداكثر لذت» و «حداقل رنج» را داشته باشيم.(2)
با این منطق ، اگر چه زندگي ، خود به گونه اي واضح يك ارزش مهم است ؛ اما ممكن است زمان هایي به وجود آيد كه زندگي ارزش زيستن و بودن نداشته باشد.
بنابر آن چه گفته شد ديديم كه مسأله اتانازي امروزه در ابعاد مختلف فلسفي، اخلاقي، مذهبي و حقوقي چالش هایي را بوجود آورده اما اين نظريه هایي كه در ابعاد مختلف بيان شد ، بيشتر مربوط به حقايق اخلاقي يعني وجود حقوق انسان آن گونه كه بايد باشد سخن به ميان مي آوردند ؛ در صورتي كه حقايق حقوقي، از حقوق انسان آن گونه كه هست ؛ سخن مي رانند.(3)
این استدلال ها عبارت اند از: درد شدیدی که افراد مبتلا به بیماری های لاعلاج تحمل می کنند، سربار شدن افرادی که قادر نیستند در فعالیت های طبیعی انسانی
ص: 134
شرکت کنند و حق واجب افراد برای آن که درباره زندگی ، خودشان تصمیم بگیرند.
استدلالات غیردینی علیه اتانازی ، شامل خطر تعمیم دادن اصل اتانازی به طیف وسیعی از انسان ها و مبهم بودن مرگ است؛ یعنی نمی توان با اطمینان قضاوت کرد که ؛ مردن برای شخص، بهترین گزینه است .
یکی از مهم ترین استدلال ها ی دینی به نظر می تواند خیانت به خود باشد . همانطور که غش و خیانت در اموال و حقوق و اعراض دیگران نارواست ، قبل از هر چیزی ، غش در امانت ، محبت و صداقت ، نسبت به «خود» انسان هم نارواست .
همان طور که انسان موظف است با دیگران خیانت نکند ، موظف است که با خود نیز خیانت نکند ، بلکه این وظیفه نسبت به خود قبل از آن وظیفه است .(1)
اگر کسی شهوت و غضب را به جای عقل عملی ، و وهم و خیال را به جای عقل نظری ، نشانده باشد غاصب است و به خود خیانت کرده است این غشّ در معرفت است و اگر کسی در معرفت ، خائن باشد در عمل هم مبتلا به خیانت خواهد شد و رعایت حقوق «خود» را نخواهد کرد .(2)و در نتیجه حاضر به « اتانازی » می شود .
مخالفان اتانازی معتقدند هرگاه اتانازی قانونی شود ، پتانسیلی برای سوءاستفاده در دست مراقبان سلامت خواهد بود. اولین قدم برای تحقق اتانازی در جامعه ای که انجام این کار قانونی شده است، باعث می شود قدم های بعدی آسان تر برداشته شود. به این استدلال، «شیب لغزنده »(3)
گفته می شود . یکی از صریح ترین مخالفان اتانازی،« ییل کامیسار» پروفسور حقوق دانشگاه« میشیگان » است که حمله سه جانبه ای را علیه اتانازی ارایه نموده ؛ که به شرح ذیل است :
1)خطر سوءاستفاده از اتانازی توسط مراقبان سلامت.
2) شیب لغزنده.
3) خطر اشتباه و لغزش(4)
موافقان نظریه «شیب لغزنده» استدلال می کنند، هنگامی که کیفیت زندگی
ص: 135
کاهش یافته باشد، جامعه می تواند پایان دادن به حیات را بپذیرد و هیچ روش عقلانی ای برای محدود کردن اتانازی و جلوگیری از سوءاستفاده از آن وجود ندارد.
بر اساس نظریه شیب لغزنده ، اتانازی وقتی در جامعه ای نهادینه شود ، عمیقاً در جامعه پیش رانده می شود. «کامیسار» نتیجه می گیرد : قانونی کردن اتانازی ارادی، به ناچار، منجر به قانونی شدن اتانازی اجباری می شود ؛ چون تمایز عقلانی بین کسانی که می خواهند بمیرند (چون خود را سربار جامعه می دانند) ، غیرممکن است.
موافقان اتانازی تلاش می کنند استدلال «شیب لغزنده» را به صور ت های مختلف رد کنند. آنها معتقدند مکانیسم های رایجی که توسط دادگاه ها به کار گرفته شده است، از «اتانازی اجباری» جلوگیری می کند. در صورت قانونی شدن اتانازی غیرفعال، شیب، تماما لغزنده نیست چون هیچ برنامه کشتن وسیعی مد نظر نیست.
برخی دیگر به خود مفهوم «شیب لغزنده» حمله کرده اند و استدلال شان این است که شیب لغزنده که نوعی از عمل در نهایت منجر به برقراری نوع دیگری از عمل می شود برهان مجاب کننده ای نیست و برای آنکه مقدمه صادق باشد، باید نشان دهد که فشار اولیه برای برداشتن قدم های بعدی آن قدر قوی است که قدم های بعدی رخ می دهد.
استدلال «خطر سوءاستفاده» که توسط «کامیسار» و برخی دیگر ارایه شده است، بر این ادعاست که اتانازی و خودکشی با همکاری پزشک در نهایت منجر به قتل (شنیع) می شود. درواقع کسانی ممکن است با راهنمایی فرد برای انجام خودکشی به دنبال منافع شخصی باشند و اگر اتانازی یا خودکشی با همکاری پزشک قانونی و در حوزه عمل پزشکی اجرا شود، ممکن است پزشکان حساسیت خود را از دست بدهند و در مواردی که می توان از اتانازی دوری کرد، آن را انجام دهند(1) .
از طرف دیگر این احساس که پزشکان مجوز کشتن را داشته باشند، باعث می شود که مردم و دست - اندرکاران امر بهداشت و درمان به پزشکان اعتماد نکنند، چون مسئولیت آنها برای حفظ حیات، بدل به اهداکنندگان مرگ شده است. در این حالت، بین هیچ نوع اتانازی ای تمایزی مطرح نیست، چون پزشک نمی تواند اجازه دهد بیمار بمیرد و باید تا آخرین لحظات برای حفظ حیات او تلاش کند حتی اگر
ص: 136
امیدی به زنده ماندن بیمار نباشد(1)
موافقان اتانازی استدلال می کنند که ریسک سوءاستفاده اگرچه قطعا وجود دارد اما به طور واقع ، تهدیدی برای انجام دادن اتانازی نیست؛ چراکه اولا تنظیم قوانین دقیق علیه اتانازی فعال و خودکشی با همکاری پزشک از این حالت پیشگیری می کند؛ ثانیا وجود مجموعه مشخصی از اصول راهنما برای انجام دادن اتانازی در موقعیت های خاص، از ایجاد ابهام جلوگیری خواهد کرد.
استدلال می شود درحال حاضر راه هایی برای پیشگیری از دردهای کشنده وجود دارد و با فراهم آوردن مراقبت های بهتر می توان جلوی آن را گرفت؛ بنابراین اتانازی ضرورتی نمی یابد اما چنین استدلالی مجاب کننده نیست. اگرچه درمان های تسکینی و مراقبت های بیمارستانی پیشرفت های مهمی در مراقبت از افراد درحال مرگ داشته است ولی بازهم مشکلاتی باقی است.
بطور مثال : اتاق های فشار پزشکی ، نقش مهمی در بهبودبسیاری از بیماری ها دارد . اتاق فشار، مخزنی است استوانه ای شکل با انتهای نیم کره ای که قادر به فشار گذاری است که با فشار محیط اختلاف دارد . درمان با اکسیژن تحت فشار انجام می شود تا فرد اکسیژن خالص تنفس کند .حال اگر به این بیمار چند لحظه اکسیژن نرسد ممکن است جان خود را از دست بدهد . پس بر پزشک ضروری است برای حفظ جان بیمارش از هیچ مراقبتی کوتاهی نورزد . (2)
برای اینکه بهترین درمان تسکینی برای هر فرد دریافت شود، نیاز به تلاش ها و خطاهایی است که عواقب دردناکی برای بیمار دارند و مهم تر از آن عوارض جانبی چنین درمان هایی مانند تهوع، ناتوانی در کنترل ادرار، از دست دادن هوشیاری به علت خواب آلودگی های نیمه دایمی و نظایر آن است.
استدلال می شود ما هیچ گاه شواهد کافی ای برای توجیه این باور نداریم که تقاضای بیمار مبتلا به بیماری لاعلاج برای مردن، تقاضایی درست، ثابت و واقعا مختارانه است.
ص: 137
برخی برای انجام اتانازی به «آموزه اثر دوگانه » متوسل شده اند اما مطابق با تفسیر این آموزه، انجام دادن اعمالی مجاز است که عواقب بد آن از پیش مشخص باشد به این شرط که: الف: این نتیجه بد به عنوان اثر جانبی یا غیرمستقیم عمل اصلی منظور شده باشد. ب: عملی که مقصود اصلی است به لحاظ اخلاقی خوب یا حداقل خنثی باشد. ج: اثر خوب به واسطه راه بدی حاصل نشود؛ یعنی بدی وسیله ای برای رسیدن به خوبی نباشد. نتایج بد نباید آن قدر جدی باشند که بر تاثیرات خوب فائق شوند. اما اتانازی این شرایط را برآورده نمی کند. جالب است که موافقان اتانازی نیز از همین آموزه نتیجه ای خلاف رأی مخالفان اتانازی می گیرند.
تمایز میان اتانازی ارادی، اجباری و غیرارادی در نحوه عمل است ولی در اصل کار تفاوتی بین این دو وجود ندارد.
اگر اتانازی ارادی و فعال را بپذیریم، راه را برای دیگر انواع اتانازی و خودکشی فراهم آورده ایم.
البته نظرات مختلف درباره اتانازی ضرورتا وابسته به نظرات مختلف در زمینه اخلاق است. مباحث مربوط به اتانازی، مباحثی درباره « ارزش »هاست. برخی اعتقاد دارند که حیات، حد اعلای خوبی است و دیگر خوبی ها باوجود حیات و زندگی معنا می یابند.
بدون زندگی و حیات، هیچ ارزشی یا خوبی ای وجود ندارد و حیات شرط لازم برای تحقق دیگر ارزش هاست. موافقان اتانازی ارزشی مافوق دیگر ارزش ها برای حیات قائل نیستند بلکه معتقدند حقوق فردی ارزش برتر است و بعضی دیگر از آنها کیفیت حیات را مهم تر از خود آن می دانند و منطق آنها این است که اگرچه
زندگی، خود به گونه ای واضح یک ارزش مهم است اما ممکن است شرایطی به وجود آید که زندگی ارزش زیستن و بودن نداشته باشد.
افرادی که حقوق فردی و کیفیت زندگی را ارزش برین می دانند، در حالت هایی که قدرت و توان آنها کاهش می یابد، نظام ارزشی خود را در معرض تهدید می بینند چون در یک نظام ارزشی، فرد ردیفی از ارزش ها را براساس اهمیت آنها طبقه بندی می کند.
حال اگر این نظام ارزشی به خطر افتد، فرد ممکن است زندگی خود را خاتمه دهد چون دیگر ارزش زیستن طولانی و یک زندگی خوب وجود ندارد. یکی از مهم ترین
ص: 138
دلایلی که باعث شده بحث درباره اتانازی این قدر مورد اعتراض قرار بگیرد، این است که نظام ارزشی انسان را به چالش می خواند.
یکی از راه های ارزیابی ارزش ها برای آنکه دریابیم آنها واقعا ارزشی اخلاقی دارند، استفاده از نظریه های مختلف در اخلاق هنجاری است. با ارزیابی یک مشکل یا یک رویه خاص و با رجوع به نظریه های اخلاق هنجاری، می توانیم تعیین کنیم که نظام های ارزشی ما نیاز به تغییر دارند یا نه.
برخی موافقان این عمل (اتانازی) اعتقاد دارند که خودکشی نیز همانند سایر حقوق فردی ، یک حق انسانی است . اگر کسی خواهان مرگ خود بود ولی توانش را نداشت باید به او کمک کرد و این امر یک کار اخلاقی است و در نتیجه طبق قانون باید مجاز باشد . آنان برای اثبات نظر خود معمولا به دو دلیل متوسل می شوند :
اولاً :اصل خود مختاری ، آزادی و لزوم احترام به تصمیمات فردی ، البته به شرطی که به دیگران زیانی نرساند .
ثانیاً : اصل مهرورزی و شفقت و نوع دوستی که گاه ما را ملزم می کند تا برای خاتمه دادن به دردهای بی پایان بیماران خاص اقدام کنیم و آنان را به گونه ای بی درد و سریع از این وضع نجات دهیم . (1)
مخالفان این لایحه معتقد بودند که اگر این لایحه تصویب و به قانون تبدیل شود به دلایل ذ یل ممکن است مورد سوء استفاده قرار گیرد : برخی بیماران احساس می کنند باید به زندگی خود خاتمه دهند ، زیرا خود را باری بر دوش خانواده حس می کنند . «جف» این گونه اظهار می دارد :« ما به عنوان یک جامعه مسؤل نمی توانیم نسبت به رنجی که بیماران می کشند بی تفاوت بمانیم ». و این لایحه راه حلی مناسب برای این مسأله می باشد(2).
در اینکه شخص تنها مسئول اعمال خویش است تردید نباید کرد ، ولی این بحث
ص: 139
همیشه وجود داشته است که دامنه این مسؤلیت را تا کجا باید گسترش داد ؟ آیا همین که شخص باعث ورود ضرر به دیگری شود ، مسؤل جبران آن است و تنها رابطه علیت بین کار او و زیان باید احراز شود ؟ آیا شخص در صورتی مسئولیت پیدا می کند که کار ناشایسته ای مرتکب شود و از اعمال مشروع او ضمانی به بار
نمی آید ؟
تاریخ نشان می دهد که در آغاز این تحول بیشتر تکیه بر جبران زیان بوده است . قانونگذاران
می کوشیده اند که زیانی را جبران نشده باقی نگذارند و رابطه میان اعمال شخص و نتایج آن را کافی می داشتند. بر طبق این نظر ، مسؤلیت ، مفهوم اخلاقی است . هر شخص باید در گروی خطاهای خود باشد و به طور نوعی نمی توان در این باره داوری کرد .(1)
یاد گیری فن پزشکی ، واجب کفایی است البته زمانی که در یک شهر بیش از یک طبیب باشد . وگرنه واجب عینی است یعنی واجبی که قابل سقوط نیست . پس اگر طبیب به امر معالجه واجب قیام نماید ، مسؤل نتیجه آن نخواهد بود . زیرا قاعده این است که واجب به شرط سلامت مقید نمی شود لیکن چون طریقه انجام این واجب تنها به اختیار طبیب و به اجتهاد و تلاش علمی و عملی او واگذار شده است به دارنده حق شبیه تر است تا به ادا کننده واجب .
فقها ، برعدم مسئولیت طبیب در صورتی که عمل او موجب نتایج زیان آور برای مریض شود اجماع دارند . لیکن در علت رفع مسئولیت اختلاف نظر وجود دارد ، زیرا ابو حنیفه معتقد است که رفع مسؤلیت طبیب به دو دلیل است :
اول : ضرورت اجتماعی دوم : اذن مجنی علیه یا ولی او .
شافعی معتقد است : علت رفع مسؤلیت از طبیب این است که وی عمل خود را با اذن « مجنی علیه » انجام می دهد و دیگر اینکه او صلاح فرد مورد درمان را قصد می کند نه ضرر زدن به او را ، پس با اجتماع این دو شرط ، عمل برای طبیب مباح می گردد . (2)
اما مالک معتقد است : علت رفع مسئولیت ، اولا اجازه حاکم است ، و ثانیا اذن مریض .
ص: 140
بنابر این طبیب در مقابل عمل خود مسؤل نیست .(1)
واژه «مسئولیت» در هر جا به کار رود رنگ و طنین اخلاقی دارد .مسؤل به کسی می گویند که خطا کار است و باید مکافات گناهی را که مرتکب شده است ببیند .اخلاق حکم می کند که هیچ شخصی نباید به دیگری زیان برساند و هیچ ضرری نباید جبران نشده باقی بماند . (2)
اصولا هر پزشکی در دوران طبابت خود به سه شکل با دادگاه و دادگستری ارتباط و سر و کار پیدا می کند .( به دلیل مسئولیتی که دارد) .
1- به عنوان کارشناس 2- به عنوان شاهد 3- پزشک در مقام اتهام .
مسئولیت پزشک از نظر حقوقی به سه شکل زیر مطرح است :
1- مسئولیت پزشک فقط از جنبه حقوقی
2- مسئولیت پزشک فقط از جنبه جزایی
3- مسئولیت پزشک از جنبه حقوقی ، جزایی را توأم داشته باشد .(3)
پس پزشک در هر یک از مراحل فوق چه به عنوان کارشناس و شاهد یا در مقام اتهام ، باید دردادگاه حاضر شود و اگر قتل ترحمیش به مرحله اثبات برسد ، از قصاص و دیه مصون نمی باشد .
1- مسئولیت اخلاقی ، به معنای شرمساری وجدان و احساس گناه است و بیشتر جنبه شخصی دارد . از داوری های عموم به دشواری می توان قاعده ثابتی به دست آورد و بر طبق آن از نظر اخلاقی کسی را محکوم و مسؤل شناخت .مفهوم این مسئولیت نیز هیچ گاه از تقصیر جدا نیست .باید شخص به کاری نکوهیده دست زند تا قابل شرزنش باشد . ولی ، مسؤلیت مدنی رفته رفته چهره نوعی و اجتماعی می یابد ، معیارهای کلی پیدا می کند و تقصیر نیز از مفهوم اخلاقی خود
ص: 141
فاصله می گیرد . راه یافتن فکر ناشایسته در مغز انسان ، از نظر اخلاقی مکروه است و مسؤلیت به بار می آورد .برعکس ، در جهان حقوق ، تا فکری جنبه بیرونی نیابد و در انجام دادن یا خودداری از کاری تجسم پیدا نکند ، نه خطایی محقق می شود و نه مسؤلیتی به بار می آورد .(1)
1- در مسئولیت مدنی ، ورود ضرر ؛ شرط تحقق و از ارکان مسؤلیت است .لیکن در پیشگاه اخلاق ، همین که وجدان شخص ، متأثر و شرمسار شود یا تودۀ مردم کاری را ناشایسته ببیند ، مسؤلیت به وجود می آید ، هر چند که زیانی به دیگری نرسیده باشد .
2- از نظر ضمانت اجرا نیز ، در مسئولیت مدنی ، زیان دیده می تواند جبران آن را از دادگاه بخواهد و حمایت دولت را جلب کند ، ولی مسئولیت اخلاقی را نمی توان در دادگاه طرح کرد و داوری در باره آن به دولت و مأموران آن سپرده نشده است .
3- از نظر قلمرو نیز گاه احکام حقوق و اخلاق متفاوت است . جایی که از خطای ناچیز زیانی بزرگ به بار می آید ، حقوق در مسئول شناختن مرتکب تردید نمی کند ، در حالی که اخلاق آن را عادلانه نمی بیند و تناسب بین درجه تقصیر و میزان مسئولیت را لازم می داند . (2)
انجام مرگ ترحمی ( اتانازی ) در باور و اعتقادات دینی ما مسلمانان ، فاقد هر گونه جایگاهی است . لذا خداوند در باب کرامت انسان در قرآن می فرماید :
«وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي ءَادَمَ وَحَمَلنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُم مِّنَ الطَّيِّباتِ وَفَضَّلْنَا هُمْ عَلَیَ كَثِيرٍ مِّمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا »(3).
ص: 142
« ابن عباس » در تفسیر مجمع البیان در باب کرامت انسان می فرماید :
منظور این است که ما به بنی آدم برتری بخشیدیم . روشن است که همه فرزندان آدم از این موهبت برخوردار نگردیده اند ؛ بسان این آیه که می فرماید : « کُنتُم خَیرَ اَمَّة ...»(1)
شما بهترین امتی هستید که برای مردم پدیدار شده اید . چرا و چگونه ؟ در پاسخ این سؤال دیدگاه های متفاوتی بیان شده است :
1- به باور بیشترین مفسران ، ما آنان را به نعمت های گوناگون زندگی دنیا ، چهره های زیبا و آراسته ، بعثت پیامبران و فرود آمدن پیام ها و کتاب های آسمانی مفتخر ساختیم .
2- رفتار ما با فرزندان آدم بر اساس کرامت بسیار و احترام آمیز است .
3- از دیدگاه « ابن عباس » و « ضحاک » این کرامت و برتری به خاطر دستگاه خرد و بیان ؛ و نیروی شناخت حق و باطل است .
4- انسان با دست غذا می خورد و حیوان با دهان .
5- « عطا » می گوید : کرامت به خاطر قامت بر افراشته و راست اوست .
6- « جابربن عبد اللّه » : کرامت به خاطر دست ها و انگشتان اوست .
7- « ابن جریر » : خدا حیوانات را تحت فرمان او در آورده است .
8- «محمد بن کعب » : تکریم به خاطر وجود پیامبر گرامی است .
9- به خاطر خداشناسی و فرمانبرداری او از خدا است .
10-به جهت نعمت های بی شمار است (2).
و اما در فرق بین « تکریم » و « تفضیل » در آیه چنین آمده است :
1- تکریم ، ارزانی شدن نعمت های مادی به انسان است ؛ ولی تفضیل ، ارزانی شدن نعمت های سرای آخرت بر او است .
2- تکریم ، نعمت هایی که باعث درستی تکلیف می گردد ؛ ولی تفضیل ، وظایفی که مقام انسان را اوج می بخشد .(3)
ص: 143
و اما کرامت گاهی معنوی و اکتسابی نزد خدا است مثل کرامتی که خاص اهل تقوا است . « اِنَّ اَکرَمَکُم عِندَاللّهِ اَتقَیکُم » (1)،
گاهی کرامت در آفرینش است : « لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ » (2)که
در خلقت انسان آمده است و نیز کرامت در هوش و عقل و استعداد است .(3)
البته این آیه در مقام امتنان و عتاب است که چگونه بنی آدم را کرامت بخشیده است .(4)
و در تفسیر « کشاف » ، کرامت انسان را به دلیل عقل ، نطق ، تمیز خط و صورت نیکو و قامت معتدل و تدبیر امر معاش و معاد می داند . و در قول ضعیفی ، تسلط انسان ها بر زمین و تسخیر زمین به توسط آنان ذکر شده است .(5)
در دین اسلام اعتقاد بر این است که هنگام بروز مصایب و گرفتاری ها خداوند با رحمت خود ما را به صبر دعوت می کند لذا هرگونه اتانازی و خودکشی مردود است.(6)
لذا در آیات متعددی چون آیه 32 سوره مائده می فرماید : « ... مَن قَتَلَ نَفساً بِغَیرِ نَفسٍ اَوفَسادٍ فِی الارضِ فَکَاَنّما قَتَلَ الناسَ جَمیعاً ... (7)
»و آیه 151 سوره انعام می فرماید : « ... وَ لا تَقتُلواالنَفس َ الّتی حَرَّمَ اللّهُ اِلّا بِالحَقِّ ... (8)
» و 29 سوره نساء نیز می فرماید : «...وَ لا تَقتُلوا اَنفُسَکُم ... (9)»و روایات به این امر مهم اشاره شده که از مجموع آنها می توان نتیجه گرفت که اسلام حق مرگ را برای انسان به رسمیت نمی شناسند و حیات را به عنوان امانتی در دست انسان می داند و انسان را مالک حیات خویش نمی داند تا
ص: 144
بتواند آن را ساقط کند. (1)و
رضایت مقتول و انگیزه قاتل هیچ تأثیری در ماهیت قتل و حرمت عمل نخواهد داشت.(2)
همان طور که « کارل بارت» فیلسوف و متفکر دینی نیز این مسأله را خاطر نشان کرده است:« خودزندگی این ارزش و احترام را ندارد بلکه حکم و فرمان خداوند است که به آن احترام و تقدس می بخشد(3)»
. بنابر این ، خودِ عمل کشتن و خود کشی ، معصیت وامری نادرست نیست بلکه گناه معصیت در واقع عمل کردن برخلاف اراده پروردگار است . (4)
بسيارى معتقدند كه در دستورات انجيل، كشتن قاتل براى مجازات وجود ندارد و مستند آنها هم اين كلام انجيل است:
شنيده ايد كه گفته شده است چشمى به چشمى و دندانى به دندانى؛ ليكن من به شما مى گويم با شرير مقاومت مكنيد، بلكه هركه به رخساره ى راست تو طپانچه (سيلى) زند ديگرى را نيز به سوى او بگردان و اگر كسى خواهد با تو دعوا كند و قباى تو را بگيرد، عباى خود را نيز بدو واگذار، و هرگاه كسى تو را براى يك ميل مجبور سازد دو ميل همراه او برو.(5)
بعضى از مفسرين قايل اند كه مسيحيان، قاتل را (در قتل عمد) به پرداخت ديه (خون بها) كيفر مى كنند.
ص: 145
با توجّه به احكام توراتِ فعلى، معلوم مى شود كه يهوديان در تشريع قوانين كيفرى خود جانب مقتول و مجنى عليه را گرفته و بدون هيچ گونه گذشت، قتل جانى و قاتل را واجب دانسته اند.(1)
و اين تفريط است در شأن جانى و افراط است درباره ى مجنى عليه.
بسيارى از دانشمندان از مقرّرات جنايى انجيل چنين دريافتند كه مقاومت كردن با شرير و كشتن قاتل به عنوان مجازاتِ قاتل در دستورات مسيحيان وجود ندارد ، و ولىّ دم موظّف به گرفتن خون بها و بخشيدن قاتل است.
اين حكم، برعكس حكم تورات، در جهت تفريط درباره ى مجنى عليه و مقتول، و افراط درباره ى جانى و قاتل است.(2)
در باور مسیحیت تنها خداوند است که زندگی را می بخشد و آن را باز پس می گیرد...اتانازی و خودکشی هردو نتیجه بی ایمانی می باشند به واسطه همین دیدگاه روزگاری بود که مسیحی ها قربانیان خودکشی را به صلیب می کشیدند تا روحشان به آرامش نرسد.(3)
در آیین یهود هر گونه دخل و تصرف در زمان وقوع مرگ منع شده و در نتیجه اُتانازی حرام و خودکشی مردود است ولی کنار گذاشتن دستگاه های حمایتی حفظ جان در شرایطی خاص مجاز می باشد.(4)
در آیین مسیحیت ، بهتر است با سه دیدگاه دراین زمینه آشنا گردیم :
اول : دیدگاه کلیسای کاتولیک
کلیسای کاتولیک همچنان با خودکشی و اتانازی به شدت مخالفت می کند. در دایره المعارف کاتولیک که در سال 1912 منتشر شده است خودکشی به عنوان
ص: 146
یک گناه بزرگ و مخالف با خداوند تعریف شده است. چند دلیل برای توصیه مطلب در این دایره المعارف ذکر شده است. خودکشی دلالت بر حاکمیت فرد نسبت به جانش دارد نه حاکمیت خداوند بر آن. این عمل بیانگر فقدان و یا نقص عطوفت و مهرورزی به نفس خود است که اغلب به نقص وظایف اجتماعی نیز منجر می شود (با سایرین نیز با مهر و عطوفت رفتار نمی شود) که این کار با تمایلات فطری کلیه مخلوقات مغایرت دارد. خودکشی در کتب مقدس و آموزه های کلیسای کاتولیک نیز امری نکوهیده و محکوم است. این عمل نه تنها گناه بزرگی محسوب می شود بلکه باعث ترس و وحشت کودکان نیز می گردد. به همین علت است که حتی مراسم تدفین این افراد نیز نباید باشکوه برگزار شود. در پنجم ماه مه 1980، کنگره ویژه مکتب ایمان بیانیه ای بر علیه همه انواع خودکشی به کمک پزشک و اتانازی صادر کرد(1).
دوم : دیدگاه کلیسای پروتستان
دیدگاه پروتستان نیز بشدت با اتانازی مخالف است و به صراحت در بیانیه های خود اعلام می کنند که اقدام مستقیم پزشک که منجر به مرگ بیماران شود(حتی اگر به درخواست خود بیمار باشد) به عنوان یک مرکز مذهبی خلاف دستور پروردگار و آموزه های مسیحیت است و مخالف قانونی شدن خودکشی به کمک پزشک هستند.
سوم : دیدگاه کلیسای ارتدوکس
کلیسای ارتدوکس با هر نوع خودکشی و اوتانازی مخالف است و آن را گناه بزرگی می داند. و در وب سایت رسمی کلیسای ارتدوکس آمریکا چنین آمده است که خودکشی به معنای گرفتن جان است و این کلیسا طی قرن ها گفته است که ما حق نداریم جان خود را که هدیه ای از جانب پروردگار است بگیریم. از این رو، وقتی خود را از بین می برد جدی ترین قتل رخ می دهد. از دیدگاه این کلیسا اجرای درخواست بیماران در حال احتضار را از نظر اخلاقی نادرست می داند و هر گونه
ص: 147
قتل نفس(قتل خود یا دیگری) را محکوم می نماید. دیدگاه مسیحیت نسبت به اتانازی نیز به یهود شباهت دارد. آنها معتقدند که چون خداوند حیات بشری را به او ارزانی داشته تنها اوست که حق تصمیم گیری در مورد زمان مرگ را دارد(1).
در تورات، قتل از بزرگ ترين جرايم در نزد پروردگار عالم شمرده شده است؛ چنان كه در سفر خروج چنین آمده است:
هر كه انسانى را بزند و او بميرد، هرآينه كشته شود؛... اگر شخصى عمداً بر همسايه ى خود آيد تا او را به مكر بكشد، به قتل برسان؛ هركه پدر يا مادر خود را بزند يا لعنت كند، هرآينه كشته شود؛ هركه آدمى را بدزدد و او را بفروشد يا در دستش يافت شود، هرآينه كشته شود؛ اگر مردم جنگ كنند و زن حامله اى را بزنند و اولاد او سقط گردد و ضرر ديگرى نزند، غرامتى بدهد موافق آنچه شوهر زن بدوگذارد و به حضور داوران ادا نمايد؛ و اگر اذيّتى ديگر حاصل شود آن گاه جان به عوض جان بده، چشم به عوض چشم، و دندان به عوض دندان، دست به عوض دست، پا به عوض پا، داغ به عوض داغ، زخم به عوض زخم و لطمه به عوض لطمه.(2)
و اگر فردى ديگرى را بكشد بايد او را به ولى خون تسليم كنند و بر او ترّحم ننمايند تا خون بى گناه از اسراييل دور شود و براى انسان نيكو باشد.(3)
آيين هندو در قديم دين برهمايي خوانده مي شد كه به برهما ، خداي هندوان اشاره مي كرد .
هندوئيسم شكل تكامل يافته آنيسم است و به همين دليل بنيانگذار آن شناخته
ص: 148
شده نيست . اين آيين گونه اي فرهنگ ، اداب و سنن اجتماعي است كه با تهذيب نفس و رياضت همراه شده ودر تمدن و حيات فردي و جمعي مردم هندوستان نقش بزرگي داشته است .
در مکتب هندو، خودکشی تنها به شکل قربانی کردن خود مجاز می باشد اما دیگر انواع خودکشی مخالفت با خداوند محسوب می شود به هر حال در این نگرش هر فرد می تواند به خاطر آرامش ابدی از زندگی خود چشم پوشی کند(1).
در این مکتب ، اُتانازی تنها با رضایت کامل فرد و در شرایط درد و ناراحتی حاصل از بیماری لاعلاج مجاز می باشد.
اومانیسم یک نظام فکری منسجم است که دعاوی وجودشناختی، معرفت شناختی، تربیتی، زیبایی شناختی، اخلاقی و سیاسی خاصِ خود را مطرح می کند.
واژه "humanism" یا "humanismus" که امروزه به کار می رود، از واژه "humanista" برگرفته شده است که در دوران رنسانس به کار می رفت و به معلمان و دانشجویان علوم انسانی اشاره داشت. واژه اخیر، خود از اصطلاحِ قدیمی تر "studia umanistaties"برگرفته شده است. در قرن های اولیه مسیحی، این کلمه لاتین اشاره به مطالعه متون شرک آمیزِ مرتبط با روم و یونان قبل از پیدایش مسیحیت داشت که دستگاه کلیسا هنوز آن را حفظ کرده بود.
در آن زمان این کلمه اشاره به یک برنامه آموزشی شامل توجه به معانی، بیان، بدیع، تاریخ و فلسفه باستان داشت، اما مطالعه منطق، فلسفه طبیعی، متافیزیک و ریاضی را شامل نمی شد. در ایتالیا واژه "humaneimen"اشاره به نهضتی داشت که خود را وقفِ مطالعه آثار کلاسیک، به ویژه مطالعه و احیای آثار افلاطون کرده بود (2).
اومانیسم که تا این زمان جنبه ای ادبی داشت، به تدریج معنایی به خود گرفت که با معنای امروزین آن بسیار نزدیک است. اومانیسم در این زمان به اصحاب ادب، علم
ص: 149
و فلسفه اشاره داشت که فکر می کردند دغدغه اصلی انسان نه کشف خواست خدا، بلکه شکل دادن به زندگی و جامعه براساسِ عقل است.
در مسایل اخلاقی، ملاک، دفاع از حقوق فردی افراد تا سرحدّ ممکن است، پس در مسائل مورد اختلاف، مثل تنبیه بدنی کودکان، مجازات مرگ، عبادت تحمیلی در مدراس، خودکشی مؤید به تأیید پزشک و روابط جنسی موافق و مخالف از مواضعی دفاع می کنند که طی آن حقوق فردی افراد هرچه بیشتر پاس داشته شود.
آن ها با نشان دادن تصاویر تکان دهنده از حوادث رانندگی، مردم را متوجه آثار سوء مستی می کنند، یا با گوشزدکردن دردسرهای بارداری و آثار نامطلوب سقط جنین و تکیه بر مصلحت و منفعت این یا آن کار و توصیه به آینده نگری، معضلات حادّ اجتماعی را حل می نمایند(1)
.
در این مکتب اصالت بشر به معنی اعتقاد به مصالح بشری در مقابل اصالت خداوندی می باشد هر نوع آتانازی مورد نکوهش قرار گرفته و عملی ضد مکتب قلمداد می شود.
اصول فلسفه اگزیستانسیالیزم (اگزیستانسیالیسم) مبنی بر اصالت وجود و تقدم آن بر ماهیت انسان است.
ژان پل سارتر، مارتین هایدگر، گابریل مارسل، سورن کی یرکه گارد از متفکران اگزیستانسیالیست بوده اند. البته« مارسل » و « کی یرکه گارد » بینشی ایمان گونه داشته اند و اندیشه شان الحادی نبوده است؛
« سارتر » و« هایدگر »درست در مقابل این دو هستند که اندیشه های الحادی داشته اند. اساس نگاه فلسفی
« سارتر» به انسان این است که انسان را مختار می داند و بر این اساس به انکار خداوند می رسد؛ زیرا که او معتقد است انسان نمی تواند مختار باشد، در حالی که خالقی مطلق و یگانه داشته باشد که از ازل می دانسته که چه می خواهد بسازد. البته این مساله کاملاً بر اساس خدای کلامی معتزله و اشاعره و هم چنین خدای کلامی مسیحی و خدای کلامی یهودی صحت دارد. انسان وقتی مختار باشد، باید مسئولیت هر انتخابش را بپذیرد و از همین بینش است که سارتر
ص: 150
خود را مسئول جنگ جهانی می داند و این جا دلهره و اضطراب به وجود می آید که فرد با خود می گوید از آن جا که من مسئول این کار هستم، آیا این کار درست بوده و چه نتایجی خواهدداشت که من آن ها را نمی دانم یا نخواهم دید!(1)؟
در این مکتب اصالت انسان به عنوان موجود مطرح می باشد و اتانازی به هر شکل آن مردود است.(2)
قلمرو حقوق ، قلمرو بايد ها و نبايدهاست ؛ يا به عبارت ساده ، قلمرو كنترل حكومتي رفتار است، در اين ارتباط بايد توجه داشت كه پيشرفت روز افزون علوم و تكنولوژي ظهور پديده هاي جديد در زندگي اجتماعي انسان لاجرم به ايجاد مفاهيم و اصول جديد مي انجامد، مجموعة اين روابط، مفاهيم و اصول به نوبه خود ناگزير موجب بروز تغيير در نظام هاي تمشيت كننده آن ها، از جمله نظام حقوقي مي گردد، تغيير مزبور ممكن است در قالب اصلاح، نسخ يا نوآوري در قوانين و مقررات مرتبط با آن مجموعه، جلوه كند. بر اين پايه پيدايش بيوتكنولوژي و امكان انجام بسياري از اقدامات نو و ضرورت تنظيم و كنترل اقدامات مزبور به منظور حفظ حقوق و الزام تكاليف افراد و گروه ها جنبة حقوقي مسائل مربوط به بيوتكنولوژي و انسان را با اهيمت ساخته است.(3)
مسأله اتانازي نيز از اين قاعده مستثنا نيست. امروزه علم آن چنان پيشرفت كرده است كه در ساية آن و با استفاده از اختراعاتي همچون دستگاه سي.تي.اسكن يا دستگاه الكتروكارديوگرافي مي توان علایم مرگ و زمان آن را نيز تشخيص داد. نمونة بارز آن بيماران مرگ مغزي هستند.
مرگ مغزي ، توقف پايدار و برگشت ناپذير همه اعمال مغز است. در اين وضعيت هيچگونه اميدي براي برگشت فعاليت مغز آسيب ديده وجود ندارد اگر بايد اين نكته را اضافه كرد كه قلب به دليل خود كار بودن در صورت داشتن اكسيژن تا مدتي به كار خود
ص: 151
ادامه مي دهد و قلب بدون اين كمك هاي مصنوعي از حركت خواهد ايستاد بنابراين مرگ مغزي يعني نرسيدن اكسيژن با جريان خون به مغز، ولي اعضاي ديگر مانند قلب، كليه ها، يا كبد تا مدتي زنده و قابل پيوند هستند.
در صورتي كه پزشكان بنا به درخواست خانوادة بيمار و حتي با انگيزة كمك به انسان هایي كه پيوند هر يك از اعضاي بيمار مذكور به آن ها به منزله ی حيات دوباره براي آن ها است دستگاه هاي رساننده ی اكسيژن به بيمار مرگ مغزي را از وي جدا نموده و به حيات وي حتي ساعات يا دقايقي زودتر پايان دهند و هم چنين با توجه به انواع تقسيم بندي اتانازي كه شرح آن گذشت آيا اين خود نوعي از اعمال اتانازي غير ارادي غير فعال نيست؟
بنابراين مي بينيم كه پيشرفت دانش ، خود باعث ايجاد مفاهيم جديدي از جمله اقسام اتانازي شده، اگرچه نبايد از نقش دانشمندان و علماي علم پزشكي به راحتي گذشت كه با بررسي ريشه اي و شناخت دقيق مسألة اتانازي به روشن شدن اين مفهوم كمك فراواني نمودند به گونه اي كه نه مي توان مطلقاً آن را رد كرد و نه مي توان مطلقاً حكم به روايي اخلاقي آن نمود.
حال شايد اين سئوال به ذهن متبادر شود كه يكي از شرايط اصلي عمل اتانازي همانگونه كه در تعريف آن آمد درخواست صريح شخص بيمار بود و اينك در بيمار مرگ مغزي شخص نمي تواند درخواست صريح خود را مبني بر عمل اتانازي ابراز نمايد، پس چگونه مي توان مدعي بود كه بيمار مرگ مغزي كه خانواده ی وي درخواست جدا نمودن دستگاه هاي حياتي از وي را دارند مرتكب اتانازي شده اند(1)؟
پاسخ به اين سؤال با توجه به شناخت انواع اتانازي ، آسان است ؛ چرا كه اولاً : در ميان اقسام اتانازي فقط دو نوع آن (اتانازي ارادي فعال، اتانازي ارادي منفعل) بود كه نيازمند ارادة شخص بيمار بود و دو نوع ديگر (اتانازي غير ارادي فعال و اتانازي غير ارادي غير فعال) بدون اذن وي صورت مي گرفت و مورد بيمار مرگ مغزي بسيار شبيه و در واقع مي تواند مصداق اتانازی غير ارادي غير فعال باشد.
ثانياً : در ميان اشخاص حقيقي ، شاهد حضور دسته اي هستيم كه به دليل وجود نوعي حجر عام ، از تصرف در كلية حقوق خود منع شده اند اگرچه برخي از فقها حجر را
ص: 152
منحصر به امور مالي مي دانند. ولي برخي ديگر از فقها حجر را هم شامل امور مالي و هم غير مالي مي دانند.(1)
در قانون موضوعة فعلي نيز حقوقدانان با استناد به مادة 1212و 1213 قانون مدني كليه اعمال حقوقي صغير غير مميز و مجانين را با طل اعلام كرده اند (2).
حال كه اين موضوع روشن شد آيا نمي توان فرض نمود كه بيمار مرگ مغزي صغيري غير مميز يا مجنون است ؟ در صورت مثبت بودن پاسخ چگونة مي توان انتظار داشت كه اين دسته از محجورين درخواست خود را مبني بر انجام عمل اتانازي اعلام كنند در حالي كه از كليه اعمال حقوق منع شده اند به عبارت ديگر اگر اين دسته از محجورين در حيات خود رضايتي مبني بر اهداء عضو خود به ديگران اعلام دارند، با توجه به اينكه اهداء عضو عملي حقوقي مي باشد آيا مي توان اين رضايت را صحيح و نافذ شمرد : پاسخ منفي است. (3)
آن هنگام كه صغیرغير مميزی يا مجنوني دچار مرگ مغزي مي شود و خانوادة بيمار رضايت خود را مبني بر جداسازي دستگاه هاي حياتي از او اعلام نمايند به واسطه یِ اين كه چنين رضايتي چه در اين زمان ، چه در زمان حيات وي با رضايت خود شخص که محجور محسوب مي شود، مي توان حتي بيان داشت اين خود يك نوع اتاناري ارادي غير فعال است و اين صرفاً در خصوص اين دسته از افراد مصداق پيدا مي كند.
بنابرآنچه گفته شد ما در مواجه بايد بيماران مرگ مغزي تحت شرايطي مي توانيم شاهد بروز دو نوع اتانازي باشيم 1- اتانازي غير ارادي غير فعال 2- اتانازي ارادي غير فعال . ولي بايد به اين نكته اشاره كرد كه نكات مذكور صرفاً براي تبيين مسأله مطرح شده و برداشت نويسنده را مي رساند زيرا كه در كشور ما به دليل نوع نگاه فقاهتي در فرآيند تصويب قانون و
ص: 153
اينكه قانون مصوب مي بايست مطابق با قانون اساسي و شرع باشد، در اين زمينه اجماعي بوجود نيامده و بحث پيرامون اتانازي امكان ظهور و بروز نيافته است، در همين راستا بايد اشاره كرد كه در كشورهاي مختلف تلاش هاي زيادي در جهت قانوني كردن و يا منع اتانازي صورت گرفته است. اولين اقدامي كه در جهت قانوني كردن اتانازي صورت گرفت در سال 1903 ميلادي بود كه در آن سال بيش از 1500 نفر از پزشكان ايالت نيويورك آمريكا حق تسريع مرگ بيمار را در مورد بيماران مبتلا به سرطان كه پس از عمل بيماري آن ها عود كرده بود، مطالبه كردند. (1)
هم چنين در سال 1995 لايحه اي در زمينه قانوني كردن اتانازي تحت عنوان (ROTTIA) به پارلمان استراليا تقديم شد كه نهايتاً در اول July 1996 به صورت قانون در آمد و به مدت شش ماه پا برجا بودو بعد از گذشت آن لغو گرديد. (2)
دو دليل اصلي در پارلمان استراليا مطرح شده بود كه باعث لغو قانون موسوم به ROTTIA شد. يكي اينكه اعضاي پارلمان بيان داشتند كه اگر روند قانوني بودن اتانازي اختياري ادامه داشته باشد اطمينان حاصل كردن از اينكه اعمال اتانازي واقعاً اختياري بوده يا نه تقريباً غير ممكن مي باشد و راه را براي سوء استفاده هموار مي كند.
دليل ديگر اينكه قانوني اعلام كردن اتانازي را منجر به نقض ميثاق بين المللي حقوق مدني و سياسي مي دانستند اين ميثاق كه در تاريخ 16 دسابر 1996 به تصويب مجمع عمومي سازمان ملل متحد رسيد، در ماده )6 ) بيان مي دارد كه : حق زندگي از حقوق ذاتي شخص انسان است، اين حق بايد به موجب قانون حمايت شود، هيچ فردي را نمي توان خودسرانه (بدون مجوز) از زندگي محروم كرد.
اما آيا واقعاً قانوني بودن اتانازي با در نظر گرفتن اقسام آن بر خلاف اين ميثاق بين المللي است؟ نكته اي را كه مي بايست اشاره كرد اين است كه ماده مذكور ناظر به سلب خودسرانه حيات است و زماني است كه هر شخص از جمله پزشك به حيات انساني بدون مجوز پايان دهد بنابراين نمي توان به راحتي بيان نمود كه پارلمان استراليا به اين موضوع واقف نبوده بلكه آن چه مد نظر آن ها بوده اين است كه اگر قانوني راه را براي انجام
ص: 154
اتانازي اختياري باز گذارده همواره نمي توان اطمينان حاصل كرد كه در هر مورد اتانازي به درخواست شخص بيمار صورت گرفته يا رأساً از سوي پزشك و به صورت خودسرانه انجام گرفته است .
در مبحث علمی مرگ ترحم آمیز و مشفقانه ، مسأله اخلاق پزشکی از اهمیت ویژه ای برخوردار است . به طوری که مذهب ، انسانیت و اجتماع می توانند سه منبع مهم علم اخلاق محسوب گردند . لذا با ایجاد منشوری توسط شورای سیاستگذاری سلامت موجب آن شده است تا حقوق بیماران محفوظ باقی بماند . البته نقش صبر و دعا درمانی در شفای بیماران را نباید نادیده انگاشت .حال با توجه به نظرات موافق و مخالف در مبحث ، هیچگاه درد شدید ، سربار شدن بیماران بر خانواده ها و مشکلات اقتصادی نمی توانند مجوز بر قتل باشند . چرا که مسئولیت پذیری پزشک و حقوق مالکیتی که در اسلام برای انسان قایل شده است ؛ دو اصل اساسی بر مخالفت با اتانازی است. و در باورهای دینی و قوانین حاکم ، این مسأله به وضوح قابل رؤیت است .
اما در مورد اُتانازی غیر فعال – غیر ارادی در مورد عدم بهره گیری از امکانات و وسایل برای بیماری که امید به بهبودی ندارد و نگهداری این وسایل برای نجات انسان هایی که می توان کمک کرد ، جایِ بحث دارد . همانطوری که در مرگ مغزی با برداشتن عضو به زندگی فرد خاتمه داده می شود و این نوع قتل به خاطر نجات انسان های دردمند و نیازمند به پیوند مجاز شناخته شده است ، در صورتی که در مبحث اُتانازی ، پزشک و پرستاران ذی ربط ، مصونیت شرعی ، قانونی و حمایتی ندارند و این مشکل همچنان لا ینحل باقی مانده است .
ص: 155
ص: 156
ص: 157
ص: 158
تصمیم گیری برای اتانازی در طب ، نیازمند اشراف بر فقه است . زیرا وظیفه پزشک معالجه است نه کشتن ؛ قتل هم در این مرحله ، مجرمانه است نه ترحّم آمیز . لذا ارتباط پزشکی با فقه ، راهگشای بسیاری از شبهات خواهد بود . پس فقه می تواند از جایگاه بس والایی برخوردار باشد .
در شریعت دینی ما ، « مرگ ترحم آمیز و مشفقانه » نوعی قتل محسوب می شود ؛ بدین جهت لازم است ابتدا به اقسام قتل از نگاه فقها پرداخته شود . زیرا در تعریف « اتانازی » ، علاوه بر آن که مرگ ترحمی گفته شده است ؛ قتل از روی ترحّم هم به کار رفته است . و در اصطلاح علم پزشکی ، هر دو به جای هم به کار می روند . چرا که در « مرگ ترحم آمیز و مشفقانه » و در « قتل ترحمّی » بالاخره هر دو به مرگ ختم می شوند . البته فرق آن دو این است که ، در مرگ ترحم آمیز و مشفقانه به نحو مستقیم این عمل صورت می گیرد ؛ ولی در قتل ترحم -آمیز ، به واسطه فرد دیگر حاصل می شود .
اصل ، در تحریم قتل است و این که کشتن مؤمن به ناحق حرام است ؛ و اگر کسی کشتن مؤمنی را حلال بداند ، حکم کافر بودن در او ثابت می شود ؛ که در این صورت ، گناه خود و مقتول را به دوش می -کشد. و این که اول چیزی که خدا بین مردم می نگرد ، خون ها و احترام
ص: 159
مال مؤمن و آبرویش است (1).
و اما علل حرمت قتل در نظر فقه اسلام عبارتند از :
1 -آیه . سخن خداوند متعال است که می فرماید : «وَلَا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إلَّا بِالْحَقِّ » (2)،
2-روایت . از سنت و روایات است که حضرت می فرماید: « خون شخص مسلمان حلال نمی باشد». (3)
3-اجماع فقها
4-ضرورت دینی . و علت آنکه امری ضروری دین است به جهت این آیه : « وَلَا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إلَّا بِالْحَقِّ » (4).
در صدر اسلام ، که روابط آقا (سید ) و برده حاکم بود ؛ اگر آقایی ، برده اش را می کشت ، تعزیر می شد و ملزم به پرداخت کفاره بود . در قول ضعیفی چنین آمده است : آن آقا ( سید ) ملزم به پرداخت صدقه نسبت به قیمت عبد بود . و در روایتی : اگر آقا ( سید ) به برده کشی عادت کرده باشد ، جهت قطع و ریشه کن کردن فساد ، او ( سیّد ) را می کشتند .(5)
رها کردن فرد به حال خود تا لحظه مرگ ، عملی است که از روی قصد و به طور عمدی انجام می گیرد ؛ درست همانطور که ممکن است کشتن یک فرد از روی قصد و بطور عمدی انجام گیرد به علاوه پزشک ، مسئولیت تزریق آمپول مهلک را به بیمار به عهده دارد .(6)
فقها قتل را به سه نوع تقسیم نموده ا ند :1- عمد2 – شبه عمد3 – خطا
ص: 160
در ماهیت قتل عمد ، بین مذاهب اربعه اختلاف است .
ابو حنیفه و عده ای گفته اند : قتل عمد ، فعلی است که به وسیله آهن انجام شده باشد. بنابر قول شافعی و اصحاب ما شیعه : هرکس قصد و اراده قتل دیگری نماید ، به وسیله ای که مثل آن غالباً قتاله و کشنده است ، خواه به وسیله آهن ، با بار سنگین ، خفگی مسمومیت ، آتش سوزی ، غرق کردن ، در آب خفه نمودن و یا زدن سخت با سنگ و غیر آن ، این فرد عامد است و قتلش قتل عمدی است . همچنین اگر به چیزی که غالبا کشنده نیست ، اراده قتل کند و موجب قتل و موت شود ، بنابر قول صحیح تر ، قتل عمدی است .(1)
در حدیثی « محمد بن یحیی » از « ابی عبدالله ( ع) » در باره مردی پرسید که مرتکب قتل عمد شده بود . والی و حاکم ، به اولیای مقتول چیزی داد که او را بکشند . آنگاه عده ای ، قاتل را از دست اولیای مقتول رهانیدند . رأی حاکم این بود که : آن گروه فراری دهنده زندانی شوند تا آن که قاتل را بیاورند . حال گفته شده است : اگر قاتل بمیرد در حالیکه فراری دهندگان در زندان باشند ، حکم چیست ؟ حضرت فرمود: بر آن ها پرداخت دیه به اولیای مقتول است .(2)
و اما سؤالی مطرح است : هرگاه ولی دم صغیر باشد ، و قتل عمدی صورت گرفته باشد اختیارات قیم تا چه حد است ؟
در پاسخ به این سؤال لازم است ؛ محدوده ی اختیارات قیم در قتل عمد به نحو تفصیل مطرح گردد :
شهید اول در کتاب لمعه می فرماید : نظر اول :« هرگاه ولی دم صغیر باشد و برای وی پدریا جد پدری باشد ، نمی توانند حق قصاص صغیر را استیفا نمایند ، تا این که بالغ گردد . و مرحوم شهید ثانی در توجیه این نظر می نگارد : زیرا حق قصاص ، از آنِ صغیر است و ولی او نمی داند که او چه چیزی را اراده می -کند ،
ص: 161
همچنین غرض از قصاص ، تشفّی خاطر ولی دم است ؛ و آن با تعجیل قصاص قبل از بلوغ محقق نمی -شود ».(1)
نظر دوم : « ولیِّ صغیر گرچه ، مجاز نیست از طرف صغیر ، قاتل را قصاص نماید یا وی را مجاناً عفو نماید ، ولی این حق را دارد که در صورت اقتضای مصلحت ، با قاتل به مقدار دیه یا مال یا مبلغ دیگری که مصلحت صغیر اقتضا می کند ، مصالحه نماید ».(2)
نظر سوم : « ولایت ولی شرعی صغیر ، تمامی شؤون و امور صغیر را شامل می شود جز در موارد ی که استثنا شده است ».(3)
« محقق کرکی » هم پس از تقویت این قول می نویسد : « ولی ، اهلیت تصرف در امور صغیر یا مجنون را دارد و فرض هم بر این است که غبطه و مصلحت صغیر یا مجنون موجود است » .(4)
در این قتل ، تلف واقع می شود ولی بدون آن که قصدی در کار باشد . آن جایی که مثلا ًپزشک فقط قصد معالجه دارد نه از بین بردن مریضش ؛ ولی قتل اتفاق می افتد .
در قتل شبه عمد ، قاتل مستوجب پرداخت دیه است . مگر آن که در مثال فوق ، پزشک از بیمار برائت جسته باشد و یا مریض ، پزشک را از هرگونه ضمانی مبرّا گرداند . و بر طبق قانون جدید مجازات اسلامی ، عمل او ، عملی بدون قصور و یا تقصیر باشد .(5)
هرگاه فردی نه قصد و اراده قتل را و نه قصد غیر آن را داشته باشد ، اما به طور اتفاقی قتل و موتی صورت بگیرد ، آن را قتل خطایی گویند . و اما کارد و چیزی که در آن قصد
ص: 162
باشد ، اما نه قصد و اراده قتل ، بلکه برای تأدیب و تربیت و به طور اتفاقی قتل و موت صورت بگیرد ، آن را شبه عمد می گویند . ولی اگر فردی در خواب بر روی کسی بیفتد و باعث مرگش شود ، قتل خطایی است و دیه بر عاقله است . (1)
و اگر فردی کالایی را بر روی سرش حمل کند و به شخصی برخورد نماید که آن کالا بشکند و یا کسی را در هنگام شب از خانه اش بیرون آورد و با اقامه بینه مشخص شود که مرده است یا به قتل رسیده است ، در تمام این صورت ها آن فرد ضامن است .(2)
لازمه قسم اول ( عمد ) از اقسام قتل ها ، قصاص است و لازمه قسم دوم ، که هیچ قصدی نباشد ، دیه بر عاقله (3)است
و اما قسم سوم ، که به قصد ادب کردن باشد ، دیه اش فقط در مال جانی و قاتل است .و نیز دیه قتل عمد در صورت عفو و گذشت از آن ، از مالِ جانی پرداخت می شود .(4)
آنچه دانستن آن مهم است ؛ شناخت قتل بطور شبه عمد و خطای محض است که هر کدام به دو صورت تحقق می پذیرد :(5)
1- مباشرت
2- تسبیب
در مباشرت ، پزشک ِجراح ، جایی از بدن را جراحی می کند و بر اثر آن منتهی به مرگ بیمار شود ؛ این صورت را شبه عمد می گویند.
در تسبیب ، پزشک محلّی را به عنوان مطب آماده می کند و پس از معاینه بالینی ویزیت نموده ؛ داروهایی را تجویز می کند . در این موارد اگر بیمار پس از صرف داروهای تجویز شده بمیرد یا نقص عضوی به او وارد شود پزشک ضامن است .
دلیل ضمانت : چون پزشک با تسبیب موجب مرگ شده ؛ اگر چه بیمار مباشر در
ص: 163
نوشیدن دوا است ولی اگر طبق دستور پزشک عمل کرده باشد فقط پزشک ضامن است . و به عبارت دیگر تمام العله ، دستورات پزشک بوده است .
بر اساس عقاید اسلامی ، مرگ یک مرحله پایانی نیست بلکه در واقع شروع یک زندگی نوین است . اگرچه مرگ یک اصطلاح ساده به نظر می رسد اما از نظر صاحبنظران علم پزشکی اصطلاحی فریبنده و گیچ کننده است . بر اساس عقاید اسلامی مرگ هنگامی پدید می آید که روح یا روان بدن را ترک می کند.خداوند در آیه85 سوره اسراء چنین می فرماید :
« يَسألونَكَ عَنِ الروح ِقُل الروح َمِن أَمرِ رَبّي وَما اُوتيتُم مِنَ العِلمِ إِلّا قَليلاً».(1)
یک فرد عادی کاملاً نا آگاه از پیشرفت های پزشکی ، برای خود معیار ساده ای در باره مرگ دارد:
« یک فرد بی حرکت ، بدون واکنش که تنفس نمی کند » .
به نظر برخی، مرگ یک فرایند است ؛ نه یک واقعه ناگهانی . البته فرایندی مبتنی بر تحلیل و فرسودگی که در بدن فرد در زمان حیات آغاز می شود.
مرگ ، هنگامی پدید می آید که تمام ارگان هایِ بدن ، نمی توانند به صورت یک کل یا یک واحد منفرد عمل کند . یعنی بر مبنای قانون همه یا هیچ . این نشان می دهد که تمام بدن انسان یا به صورت یک واحد کار می کند ، یا اصلا کار نمی کند .
در اسلام برای فردی که عمداً انسانی را به قتل می رساند مجازات اعدام مقرر گردیده است . قاضی شرع در محکمه قضا ، تمام ابعاد جرم و شرایط قتل عمد را بررسی می کند ، موقعی که قتل را مشمول قانون قصاص تشخیص داد حکم اعدام صادر می کند و قاتل را برای قصاص در اختیار ولی خون قرار می دهد .
نکته جالب توجه در قانون قصاص اسلام ، این است که اوّلا ، اجرای حکم اعدام در عهده ی دولت نیست بلکه پس از صدور حکم قصاص ، قاتل در اختیار ولی دم قرار داده می شود . ثانیا : ولی دم ملزم نیست حتماً قاتل را اعدام کند ؛ بلکه می تواند او را ببخشد ،
ص: 164
یا دیه مقتول را بگیرد و آزادش نماید و یا او را اعدام کند .(1)
پس از نظر فقهی ، درمواجهه با « مرگ ترحم آمیز و مشفقانه » یکی از این دو کار صورت می گیرد :
« قصاص » در لغت ، از « قصّ الاثر » گرفته شده است . به معنای تعقیب و دنبال کردن می باشد چون ولی دم و وارث در قصاص کردن به دنبال و در تعقیب اثر به جای مانده از جانی و قاتل است . در حقیقت او می خواهد همان کاری را انجام دهد که جانی و قاتل کرده است . (2)
در این آیات ، خداوند به مسأله قصاص اشاره نموده اند :
قال الله تعالى: « كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصَاصُ فِي الْقَتْلَى »(3)وقال
تعالى: « وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ يَاأُوْلِي الأَلْبَابِ » (4)
وقال تعالى:« وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا فَلاَ يُسْرِفْ فِي الْقَتْل » (5)وقال
تعالى: « وَكَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ » (6).
پس پزشک یا هر فرد مباشر در قتل ترحمی ، مستحق قصاص است .
«دیه » در لغت به معنای مالی که بدل نفس است . تعریف دیه به « حق القتل » و « مالی که بدل جان مقتول است » ، گفته می شود .
دیه در اصل مصدر فعل « ودی» -«یدی » به معنای دادن مالی که بدل نفس است ؛ می باشد و به عوض به کار رفته است .
فقها دیه را گاه به معنایی عام تر از معانی قبلی به کار برده اند ؛ به گونه ای که بر
ص: 165
« اَرش » اطلاق می شود .(1)
پیامبر گرامی اسلام ( ص ) در حدیثی می فرمایند: کسی که فردی در بین کشتگان را بکشد ، خانواده مقتول بین دو کار مخیرند : اگر خواستند قصاص می کنند و او را می کشند و یا دیه می گیرند . پس دیه می تواند به جای قصاص با رضایت ولی مقتول به کار برود(2) .
و اما اگر کسی در هنگام اجرایِ حد کشته شود ، دیه ای تعلق نمی گیرد . و نیز اگر فردی در دفاع از جان و مالش کسی را بکشد نیز موظف به پرداخت دیه نیست . و به طور کلی اجماع فقها بر این مطلب دلالت دارد که : « هر آنچه که در آن دیه ساقط است ؛ پرداخت قیمت آنچه که تلف شده و ارش جنایت هم ساقط می شود (3)» .
« عیاشی » از ابی عبد اللّه (ع) یا از ابی الحسن (ع) می پرسد : « آیا اگر کسی فرد مؤمنی را بکشد ، توبه کردن بر او واجب است ؟ حضرت فرمودند : خیر ؛ تا زمانی که دیه اش را به خانواده مقتول بپردازد ، یک برده آزاد کند ، دو ماه تمام روزه بگیرد و با تضرع و زاری به درگاه الهی ، در این زمان امید که خداوند توبه اش را بپذیرد » (4).
حضرت
در پاسخ به این سؤال ، تأکید خود را در ابتدا بر پرداخت دیه عنوان کردند و سپس موارد دیگر .
مغز به عنوان پیچیده ترین عضو بدن ، جایگاه احساسات، غرایز، تفکر و بسیاری از واکنش های آدمی است ؛ و کوچک ترین آسیب به آن می تواند عوارض جبران ناپذیری به همراه داشته باشد.
ص: 166
مرگ مغزی ، به معنای از دست دادن تمامی عملکردهای مغز است و در پی توقف کامل جریان خون به این عضو حساس بدن به وجود می آید.
در مرگ مغزی، خون رسانی و همچنین اکسیژن رسانی به مغز متوقف می شود و این عضو از بدن کارکرد خود را از دست داده و دچار تخریب غیرقابل برگشت می شود ؛ هرچند پس از این عارضه اعضای دیگر بدن، ازجمله قلب، کبد و کلیه ها به وسیله دستگاه های کمکی می توانند به فعالیت حیاتی خود ادامه دهند، اما این روند زیاد به طول نمی انجامد و اگر بیمار از این دستگاه ها جدا شود، زندگی مصنوعی او متوقف خواهد شد.
پس از وقوع مرگ مغزی در فرد، هیچ گونه احساس دردی وجود ندارد و بیمار قادر به صحبت کردن، دیدن و حتی پاسخ به تحریکات خارجی نیست.
در کشورهای مختلف، معیارهای گوناگونی برای اعلام مرگ مغزی وجود دارد، اما اساس این اعلام، بررسی نشانه های بالینی فقدان کامل اعمال مغز است.
هرچند قرار گرفتن فرد در حالت کمای عمیق، عدم پاسخ به تحریکات دردناک، قطع کامل تنفس و نبود هیچ نشانه ای از باز کردن چشم ها یا حرکات در سر و تنه از علایم مرگ مغزی هستند، اما با توجه به اهمیت این مسأله، در اغلب موارد برای اثبات عدم فعالیت مغز نوار مغزی گرفته و حتی آنژیوگرافی از رگ های مغزی انجام می شود . لازم است یک دوره زمانی نیز بر بیمار بگذرد (مدت نظارت) تا در طول این دوره، بررسی مداوم بیمار توسط تیم پزشکی، عدم تغییر در معیارهای بالینی را به اثبات برساند و بتوان مرگ مغزی را اعلام کرد. البته این نکته را نیز نباید فراموش کرد که اعلام مرگ مغزی در کودکان و افرادی که داروهای آرامبخش قوی و بیهوش کننده مصرف کرده یا مبتلا به بیماری هایی چون کم کاری شدید تیروئید و حتی سرمازدگی شدید - که باعث رکود و توقف فعالیت ساقه مغز می گردد - شده اند، تابع شرایط دیگری است.(1)
چون معیار در تحقق موت ، عرف است و به نظر برخی ، عرف ، شخص مبتلا به مرگ مغزی را برخوردار از حیات نباتی و زنده می داند ، پس مصداق مرده نیست و قتل
ص: 167
وی جرم و مستوجب مجازات است.(1) به باور اینان، صدق خارج شدن روح از بدن در حالت مرگ مغزی، مشکوک است و بر اساس روایات، در صورت یقین نیافتن به موت باید صبر شود. در این صورت، استصحاب حیات ، مؤید این نظرات است. پس قطع وسایل متصل به بدن مبتلا به مرگ مغزی، مصداق قتل عمدی خواهد بود.
در نقد این نظر باید گفت حکم دایر مدار تشخیص موضوع است و در این جا اگرچه ملاک تشخیص موضوع، عرف است، ولی در تشخیص این موضوع، عرف عام ملاک نیست. حتی عرف عام در این جا به عرف خاص اعتماد کرده و تشخیص را به عهده پزشکان نهاده است. بنابراین، تشخیص عرف خاص در این باره صحیح است و عرف خاص هم همان گونه که گذشت، مبتلا به مرگ مغزی را مرده می داند. در این جا تذکر این نکته لازم است كه عرف عام در قضاوت خویش به طور فطری و ارتكازی، حالت سابقه را ملاك قرار می داد و در جایی كه شك می كرد، به همان حالت سابقه، رجوع و به حیات مبتلا به مرگ مغزی حكم می کرد. به عبارت دیگر، عرف عام، وسیله ای برای دسترسی به علم نداشت، ولی امروزه با وجود امكانات فنی و پیشرفت علم برای ما یقینی است كه مبتلا به مرگ مغزی زنده نیست. پس امروزه، عرف عام به پیروی از عرف خاص وقتی می خواهند از اعضای مبتلا به مرگ مغزی استفاده كنند، این عمل را قتل نفس و موجب كیفر نمی داند.(2) بنابراین ، با حصول علم ، چه عرف و چه فقیه نمی توانند استصحاب حیات كنند و دلیل آن نیز این است كه فقیهان و عرف استفاده از اعضای مبتلا به مرگ مغزی را تقبیح نمی كنند. بدین جهت است که اعضای سالم مرگ مغزی مورد پیوند قرار می گیرد .
بنا بر نظر فقها ، بیمار مرگ مغزی به طور یقینی فاقد حیات است . برای نمونه، « حضرت آیة الله خامنه ای » در نظری، این شخص را مانند جنین قبل از ولوج روح
ص: 168
می داند. (1) باید دانست پیش از ولوج روح، ضربان قلب، دلیل بر روح نیست. در مرگ مغزی نیز قضیه چنین است.
« آیت الله خویی » در پاسخ به این پرسش كه: اگر زنده ماندن بیمار موجب رنج اوست و درمان هم سودی ندارد، آیا پزشك می تواند اقدام به درمان نكند؟ فرموده است:
«درمان چنین بیماری لازم است، مگر این كه درمان او تزاحم با درمان بیمار دیگری پیدا كند كه درمانش مهم تر و مقدم تر است.» (2)
در مقابل، « آیة الله تبریزی » با نظر استاد خود مخالفت كرده است و می نویسد: « در مثل این موردی ، نه تداوم زندگی با مصرف دارو واجب است و نه تسریع در مرگش» .(3)
به نظر ما، هر دو فقیه بزرگوار به گونه ای مبتلا به مرگ مغزی را زنده نمی دانند؛ زیرا در غیر این صورت ، باید قطعاً به وجوب شروع و ادامه درمان برای حفظ جان كسی حکم می دادند. با توجه به آن چه گذشت، باید گفت در مرگ مغزی، توجه به دو امر مهم است: یکی ، مسأله فردی كه مبتلا به مرگ مغزی یا مبتلا به مرگ برگشت ناپذیر است. پس قطع عضو او برای نجات جان دیگری مجاز می شود. دیگری ، عوامل کشف کننده آن است كه امروزه متخصصان با ابزار دقیق آن را كشف می كنند. از نظر فقهی، مرگ ، قطع ارتباط روح از بدن است. پس آن چه برای فقیه اهمیت دارد ، علم به حصول قطع این ارتباط است.
مرگ مغزی نیز از علایم و معیارهایی به عنوان طریق برای حصول قطع و یقین به قطع رابطه بین روح و بدن است. عرف عام با احاله موضوع به عرف خاص، از نظر دقیق و علمی عرف خاص پیروی می کند. در این صورت ، درمان نکردن شخص مبتلا به مرگ مغزی و قطع وسایل از بدن او قتل و مرگ نیست و مجازاتی ندارد.
« آیة اللّه سید محمد حسین فضل اللّه » در مسأله مرگ ترحم آمیز و مشفقانهبه اعتباری که فرد تحمل رنج کشیدن را ندارد ، این مرگ را حتی از روی رأفت جایز نمی
ص: 169
شمارند و می فرمایند :
« بر این مریض حتی اگر یک ساعت هم از زندگیش باقی مانده باشد ، بر ما جایز نیست که حیات را از او سلب کنیم . اما اگر مراد از مرگ ترحمی ، حالت مرگ مغزی باشد ، ازاله جهاز حرام نیست ؛ البته این مسأله به نظر طبیب بستگی دارد و در مقابل پزشک هم حق تحکّم رأی بر خانواده مریض را ندارد پس اذن از ولی واجب است و آن ادله ای که بر وجوب انقاذ حیات مریض دلالت دارد ، این نوع از حیات را شامل نمی شود .همچنانکه آن مظهر حیات در مار افعی یا وزغ بعدالموت است » . (1)
« حضرت آیة اللّه خامنه ای » پیرامون کشتن بیمار مغزی می فرمایند :
شخصی که در اثر آسیب مغزی درک و شعور وشنوایی و بینایی و حس خود را از دست داده و فقط قلب او می زند و حرکت می کند اگر کسی اورا در این شرایط بکشد ، باید دیه کامل بدهد . اگر دستگاهی به او وصل شده و برداشتن دستگاه موجب مرگ او شود هم جایز نیست . (2)
با تأمل در مطالب پيش و مقدمات اخير مى توان چنين نتيجه گرفت كه آن چه در طبيعيات و كتاب هاى طب قديم درباره ماهيت روح حيوانى و جايگاه و كانون آن عنوان شده ، به دور از واقعيت است و روح انسانى نيز گوهر مجرّد از ماده و عوارض جسمانى است و تعلق آن به بدن ، همين تعلق تدبير و تصرف است و بس ، و بدن تحت تأثير مستقيم آن قراردارد. وظيفه اى هم كه روح بر حسب توصيف آثارش بر عهده دارد عيناً همان وظيفه اى است كه بنابر تصريحات پزشكان معاصر ، مراكز عالى مغز برعهده دارند و در واقع مغز محل و مركز پذيرش آثار نفس انسانى و ابزار كار روح است; هم چنان كه تنها مركز ارتباط انسان با عالم خارج نيز مغز است و هر پيامى را كه به وسيله حواس پنج گانه از خارج مى رسد ، در مى يابد و بين انسان و جهان خارج ارتباط برقرار مى كند. مغز, مركز تفكر و حواس است و مخازن حافظه را در خود جاى داده است و به همه اعضاى بدن براى انجام كارها فرمان مى دهد و از آن جا كه روح ، گوهر
ص: 170
مجرّد غيرمادى است نمى تواند موضوع علم پزشكى باشد, ولى مغز به اعتبار اين كه شىء مادى است داخل در موضوع پزشكى است.
روح وظيفه خود را انجام مى دهد و به واسطه مراكز عالى مغز بر بدن انسان تأثير مى گذارد و در قلمرو بدن حكم مى راند, زيرا ضرورى است كه امر غيرمادى مجرّد ، شىء مادى را وسيله ابراز واظهار عمل خود قرار
دهد. روح نيز به واسطه مراكز عالى مغز در بدن تصرف مى كند و مغز را مركز فعاليت هاى خود قرار مى دهد. بنابراين هرگاه مراكز عالى مغز بميرد, روح از بدن جدا مى شود ، چون با مرگ مراكز عالى مغز، استعداد و قابليت لازم براى تصرف روح در بدن زایل مى شود(1).
بدين ترتيب بين قول فقها در تعريف مرگ به مفارقت روح از بدن و قول پزشكان به مرگ مراكز عالى مغز توافق حاصل مى شود و با اين توافق ، مرگ هاى عادى از محل نزاع و اختلاف بين پزشكان و فقها خارج مى گردد ، چرا كه هر دو گروه بر صدق تعريف مرگ درباره اشخاصى كه به مرگ طبيعى مى ميرند اتفاق نظر دارند ، تنها مواردى محل اختلاف است كه پزشكان تلاش مى كنند با كمك وسايل جديد پزشكى بيمار را زنده نگه دارند و چنين بيمارى كه تحت مراقبت وسايل پيشرفته پزشكى قرار مى گيرد ، يا دستگاه تنفسى و ضربان قلب او به حالت عادى و طبيعى خود باز مى گردد كه در اين صورت به جهت برگشت سلامتى و رفع خطر ، دستگاه ها را از شخص جدا مى كنند و شخص به زندگى عادى خود ادامه مى دهد و يا دستگاه تنفسى و قلب او كاملاً متوقف مى شوند و حتى با كمك دستگاه هاى جديد پزشكى نيز وظيفه خود را انجام نمى دهند كه در اين صورت نيز پزشك ، مرگ مغزى و قلبى بيمار را اعلام مى كند. صورت دیگر آن است كه علايم مرگ مغزى ، مثل اغماى كامل و نداشتن امواج مغزى ظاهر مى شود و به رغم مرگ مغزى به كمك دستگاه هاى فنى پزشكى ضربان قلب و تنفس ادامه مى يابد, شكى نيست كه به مجرد جدا كردن دستگاه هاى مذكور از بيمار، قلب و دستگاه تنفسى او نيز به طور كامل متوقف مى شود ، زيرا ضربان قلب و تنفس در اين حالت مصنوعى هستند ، نه طبيعى. اين صورت محلّ اصلى نزاع بين فقها و پزشكان است كه براى روشن شدن حكم آن ، بايد درباره معيار تشخيص مرگ از نظر فقها
ص: 171
و پزشكان معاصر بحث كنيم.(1)
آيا در مواردى كه از نظر پزشكى عنوان مرگ مغزى اطلاق مى شود, شخص مبتلا به مرگ مغزى از نظر فقها ميّت محسوب مى شود و از نظر اسلام مرگ مغزى به منزله نقطه پايان حيات است يا خير؟
بايد عنايت داشت مرگ و حيات نيز مانند ديگر موضوعات عرفى ، تابع فهم عرفى هستند و ما مفاهيمى تحت عنوان مرگ و حيات اسلامى نداريم و اسلام در اين موضوعات نظر عرف را امضا فرموده و عرف مردم نيز عموماً مرده را از زنده تميز مى دهند ، لكن گاهى اوقات تشخيص مرگ حتى براى پزشكان نيز مشكل مى شود. بنابراين ، تشخيص و احراز مرگ ، در موارد مرگ مغزى به دليل تخصصى بودن ، خارج از توان و صلاحيت عرف عام است. آن چه از نظر فقه و فقها مهم است احراز مرگ و پايان عمر است تا احكام مرده بر شخص جارى شود .
لذا در اين گونه موارد فقها براى احراز پايان عمر شخص متوفاى مغزى نياز به تشخيص كارشناس و خبره يعنى پزشكان متخصّص و كارشناسان پزشكى قانونى دارند و موضوع حكم فقيه با نظر قاطع كارشناسان مزبور مشخص مى شود.
بنابراين ، در برخى موارد عرف عام در تشخيص مرگ يا حيات شخص مبتلا به مرگ مغزى در شك و ترديد به سر مى برد ، ولى عرف خاص يعنى اهل خبره و كارشناسان به طور قطع جملگى شخص مصدوم را مرده مى دانند ، در اين جا قول اهل خبره اماره است و با وجود اماره جاى رجوع به اصل و استصحاب نيست تا حيات شخص استصحاب شود.
امّا اگر در بين اهل خبره و پزشكان متخصص مغز و اعصاب و پزشكان قانونى حكم قطعى و اتفاق نظر بر مرگ شخص مصدوم نباشد از نظر فقه در اين صورت مشكلى وجود ندارد ، زيرا فقهاى شيعه و سنّى به اتفاق آرا در صورتى كه مرگ شخصى مشكوك باشد ، تربّص و انتظار تا زمان ظهور علايم مرگ و قطعى شدن آن را واجب مى دانند. محقق حلّى در اين باره مى فرمايد:
ص: 172
اين نظر بين فقها اجماعى است; دليل آن هم اين است كه از معاونت و مساعدت بر قتل مسلمان احتراز شود(1).
و صاحب جواهر مى فرمايد:
راه هاى مختلفى در روايات براى قطع به مرگ اين اشخاص ذكر شده است: در برخى از روايات دو روز درنگ و در برخى ديگر سه روز و در دسته اى ديگر از روايات انتظار تا پديد آمدن علايم نعشى و تعَفُّن جسد ، علامت مسلّم بودن مرگِ آن ها ذكر شده است ، و در دسته اى ديگر, مرگ مسلّم آن ها معلّق به علم و قطع شده است ، كه اوّلى همان معيار قراردادن علم است و موارد ديگر از مصاديقى هستند كه عرفاً از طريق آن ها علم به مرگ قطعى حاصل مى شود(2).
بنابراين ، از هر راهى كه قطع به مرگ مغزى حاصل شود و پزشكان متخصص در هر موردى مرگ مغزى را مسلّم و قطعى و غيرقابل بازگشت تشخيص دهند, در اين صورت نيز حكم حالت دوم ، يعنى مرگ قطعى شخص را خواهد داشت ، امّا در پاره اى از موارد نادر كه در تشخيص مرگ مسلّم مغزى اختلاف نظر بين پزشكان خصوصاً پزشكان قانونى و جراحان پيوند زننده وجود دارد و تحقق قطعى مرگ مغزى مشكوك است ، در اين موارد به دليل فقدان علم به تحقق مرگ ، به استناد اصل استصحاب ، حكم به حيات بيمار مى شود و در نتيجه عدم جواز برداشت پيوند و ساير احكام مترتب بر شخص زنده ، در مورد او جارى خواهد بود.
نظریه های گوناگونی درباره مفهوم مرگ مغزی وجود دارد که به برخی از آنها اشاره می کنیم. برخی درباره مرگ مغزی گفته اند: «توقف غیرقابل بازگشت کلیه اعمال مغز.» (3).
برخی نیز مبتلا به مرگ مغزی را عرفاً زنده تلقی کرده اند و معتقدند نمی توان هرچند به شکل تارک فعل ، موجب مرگ وی شد.(4) عده ای نیز ملاک تحقق قتل عمدی را استقرار و عدم استقرار حیات دانسته و مرگ مغزی را با گرفتن آخرین رمق حیات مقایسه کرده اند كه
ص: 173
ماده 217 قانون مجازات اسلامی در این باره است. (1)
ثمره قول افرادی که مرگ مغزی را به طور مطلق مرگ می دانند :
1- در جایی که شخص دچار مرگ مغزی شده است و پزشک یا هر شخص دیگری، با ترک فعل، اسباب ادامه حیات نباتی وی را فراهم نمی کند، در حقیقت، قانوناً و شرعاً مرتکب جرم یا حرامی نشده است؛ زیرا ترک فعل در این جا مصداق هیچ کدام از مواد قانون مجازات اسلامی نخواهد بود. به طور کلی، شخص مبتلا به مرگ مغزی ، انسانِ مصدوم زنده عرفی نیست که کمک نکردن به او مصداق قانون خودداری از کمک به مصدوم شود. از نظر شرعی نیز قتل یا کمک به قتل کسی صادق نیست.
2-به یقین، قطع وسایل متصل به بدن مبتلا به مرگ مغزی، مصداق قتل اعم از عمد و شبه عمد نیست؛ زیرا از نظر عرف، مبتلا به مرگ مغزی حیات ندارد تا از بین بردن حیات، موضوع قتل قرار گیرد.
تنها موضوع محل بحث این است که آیا این عمل تحت عنوان سلب حیات غیرمستقر قرار می گیرد تا موجب مجازات جنایت بر مرده قرار گیرد؟
مرگ مغزی، نوعی از حیات غیرمستقر است، ولی با این حال، قطع وسایل مصنوعی از بدن او عنوان مجرمانه ای ندارد؛ زیرا سلب حیات غیرمستقر زمانی مستلزم مجازات جنایت بر مرده است که آسیب مادی و فیزیکی بر بدن شخص وارد شود. در این جا، با قطع این وسایل، هیچ آسیبی به بدن مرده وارد نمی شود تا مصداق جنایت بر مرده باشد.
بنابراین ، آن چه می تواند در تحقق یافتن یا نیافتن مرگ بر اساس نظر فقیهان ملاک باشد ، استقرار و عدم استقرار حیات است. (2)
یکی دیگر از فقیهان در این باره چنین اظهار داشته است:
«پایان عمر باید اعلام شود و در این جا فقها به شدت نیاز به تشخیص متخصص
ص: 174
دارند. متخصص اگر احراز کرد که با این مرگ مغزی، دیگر روح مفارقت کرده ولو شما یک ماه هم این فرد را نگه بدارید، دیگر روح بازگشت ندارد. یک حرکاتی از نظر حیات نباتی است ، ولی آن روح مفارقت کرده است ، می گوییم از یک ماه پیش پایان حیات بوده است. این را نمی شود گفت حیات به [معنای] حیاتی که علقه بین روح و بدن است و اگر شک در موت داشته باشیم ، استصحاب حیات می کنیم.» (1).
یکی از روان شناسان نیز در این باره چنین می گوید: « برای فهم مرگ مغزی مهم این است که بدانید در ابتدای حیات و انتهای آن روح البدن وجود دارد. در مورد سقط جنین هم تا ماه چهارم، روح البدن است و هر دو زنده هستند. در مورد مرگ مغزی با توجه به این که روح البدن ممکن است چند سال در فرد ادامه پیدا کند و فقط تنها عاملی باشد که موجب حیات فرد باشد ، در حقیقت، فرد زنده است و با این عنوان، روح البدن در آن فعال است و به نظر می رسد که ما نمی توانیم او را مرده تلقی کنیم. (2) تا این جا آرای برخی فقیهان را درباره مفهوم مرگ و شیوه مرگ مغزی آوردیم. برای توضیح بیشتر مطلب، سخن برخی متخصصان را نیز ذکر می کنیم.
یکی از پزشکان متخصص در این باره می گوید: «مرگ مغزی مانند این است که جمجمه انسانی را از گوشه پایینش به بالا برداریم؛ یعنی تمام ارتباطاتی که بشر با محیط خودش پیدا می کند، از قسمت «کُرتکس » می آید به طرف پایین. بنابراین، اگر موتور هواپیمایی را برداریم و فقط بالش را بگذاریم، آن هواپیما دیگر ارزش ندارد.
در مرگ مغزی، انسان از نظر مغزی مرده است. ما به قلب کاری نداریم. قلب یک سیستم اتوماتیک دارد و این سیستم می تواند مدت ها ادامه داشته باشد و ضربان قلب داشته باشد. مرگ مغزی اگر رخ دهد، هیچ وقت برگشت بیمار ممکن نخواهد بود و اگر ما دستگاه تنفس را قطع کنیم، بیمار خواهد مرد. اگر علم پزشکی نبود و این دستگاه به بیمار وصل نبود، بیمار قطعاً مرده بود. در مرگ مغزی، ظاهر مغز سالم است، ولی مثل سیمی که ظاهرش سالم است، ولی رشته ها از داخل قطع شده است، دیگر مغز،
ص: 175
هدایت و رسانایی خود را از دست داده است.» (1).
دکتر« خلعت بری » نیز در این باره اظهار داشته است: «مرگ مغزی مانند این که سر کسی را از گردن به بالا قطع کرده باشند. پس مثل این است که بیمار سر ندارد. در حقیقت، دو جور اغما داریم. یکی اغمای معمولی است که فقط کرتکس (قشر مغز) می میرد و ساقه مغز زنده است و بیمار خودش تنفس می کند و زندگی نباتی دارد، در حالی که در مرگ مغزی حتی همین زندگی نباتی یعنی در عمل مرده است و ما برای استفاده از اعضایش، او را تا هر زمانی که بخواهیم، زنده نگه می داریم، گرچه مغزش هم فرم طبیعی مغز را داشته باشد یا نداشته باشد. این در عمل مرده است » .(2) با توجه به آن چه گفته شد و با توجه به مفهوم قتل و این که هر مرگی را نمی توان قتل عمد مستوجب قصاص دانست و با عنایت به نظر متخصص که به رأی برخی از آنها اشاره شد، به نظر می رسد که صدق قتل بر جدا کردن یا وصل نکردن ابزار وسایل پزشکی به بیمار به صورت عرفی، قتل و جرم محسوب نمی شود.
در انواع قتل از روی ترحم ، در شکل فعال غیر داوطلبانه بیمار صلاحیت تصمیم گیری ندارد. مانند این که بیمار در حالت اغماست. پزشک دارو را تزریق می کند، ولی بیمار صلاحیت و قدرت تصمیم گیری درباره خودش را ندارد. این نوع مرگ ، شامل مرگ مغزی می شود.
حال ، سؤال مهمی مطرح است ؛ و آن اینکه آیا در مرگ مغزی ، مرگ ترحمی هم اتفاق می افتد یا خیر ؟
در پاسخ به این دو سؤال می توان چنین بیان داشت که :
بر مبنای نظر افرادی که ، مرگ مغزی را ؛ مرگ می دانند ، این موضوع جایگاهی ندارد . چون مرگ واقع شده و ترحمی هم در کار نبوده است .
ولی بر اساس نظر گروهی که آن را ؛ مرگ نمی پندارند ، ترحم در آن قابل تصور است . به این صورت که ، پزشکی از روی ترحم بر بیمار ، تجهیزات پزشکی و وسایل احیا را قطع نماید .
ص: 176
اما دیدگاه پزشکان امروزی ، آن است که مرگ مغزی به طور قطع و یقین ، مرگ است . حال اگر افرادی پس از مدتی قادر به صحبت کردن می شوند در حقیقت از حالت کُما بیرون آمدند .
در حالت کُما شانس بهبود برای برخی بیماران وجود دارد، در صورتی که در مرگ مغزی ، بهبود بیمار غیرممکن و مرگ وی ظرف چند روز حتمی است. کُما یک نوع اختلال در کارکرد مغز بوده که در آن شخص - مشابه مرگ مغزی به دلیل کمبود خون و اکسیژن رسانی به مغز - دچار کاهش شدید سطح هوشیاری می شود و به هیچ یک از تحریکات پیرامونش پاسخ نمی دهد، می گوید: در حالت کما شخص ممکن است برای مدت طولانی زنده بماند و زندگی نباتی پیدا کند ؛ و حتی افرادی که به کُما رفته اند در صورت سالم بودن ساقه مغز، در اغلب موارد به تنفس غیرارادی خود ادامه داده و ضربان قلب منظمی نیز دارند.
هوشیاری بیماران در حالت کُما بسته به میزان پاسخ آن ها به محرک های گوناگون درجه بندی می شود. در جریان مرگ مغزی اعضای دیگر بدن مانند قلب، کلیه ها یا کبد تا مدتی زنده و قابل پیوند هستند و این ارگان ها درصورت اقدام به موقع می توانند در بدن شخص دیگری به وسیله پیوند اعضا استفاده شوند.
با این حال، تخریب اعضای بدن به فاصله کمی پس از مرگ مغزی شروع می شود و به همین علت است که فرآیند پیوند اعضا باید هرچه زودتر انجام شود.(1)
در مسأله پیوند اعضا ، سؤالاتی مطرح است ؛ و آن این که : آیا چنین کاری اساساً مجاز است ؟ یا خیر ؟ آیا خرید و فروش اعضای بدن انسان چه حکمی دارد ؟ آیا مصرف این مال ، « اکل به باطل» نیست ؟ و اصولاً نحوه ارتباط آن با اتانازی چه می باشد ؟
در پاسخ به سؤالات فوق لازم است ، به پیشینه پیوند اعضا اشاره شود تا مسأله کاملاً
ص: 177
تبیین گردد .
بشر در ابتدا با داستان ها و افسانه هایی و با موجوداتى خيالى و ساخته و پرداخته تخيلات ، كه داراى تنى شبيه به پاره اى از قسمت هاى تن حيوانات مختلف و گاهى به صورت موجودى با سر انسان روى تن حيوان بوده اند آغازگر این عمل گردید . به طوری که مجسمه ابوالهول در مصر گوياترين نمونه اين موجودات است.
گذشت زمان و پيشرفت دانش پزشكى و علم بيولوژى در نيمه دوم قرن بيستم, وجود موجودات خيالى در افسانه هاى كهن را به وسيله پيوند اعضا تحقق بخشيده است. موجودات افسانه اى قرن بيستم انسان هايى هستند كه زندگى خود را مديون پيوند اعضايى مى دانند كه از بدن شخص زنده يا مرده اى برداشت شده و به جاى اعضايى كه به دليل بيمارى, ناتوان از انجام وظيفه خود بوده اند, جاى گزين شده اند.
البته نقل و پيوند اعضاى بدن انسان به اشكال مختلف سابقه اى ديرينه دارد كه به هزاران سال قبل باز مى گردد, چنين عملياتى به صورت ابتدايى در تمدن هاى چينى, هندى, مصرى, بابلى و عصر اسلام وجود داشته است.(1)
از زمان هاى بسيار دور، انديشه جاى گزينى و پيوند عضو از كار افتاده, به وسيله اشيا و اعضاى مصنوعى يا عضو طبيعى سالم انسان هاى تازه گذشته, وجود داشته است و آثار به جاى مانده از آن دوران ها اين امر را به اثبات مى رساند.
در موزه (لوور) پاريس ظرفى وجود دارد كه متعلق به چهار قرن قبل از ميلاد مسيح است و معلولى را با يك ساق پاى چوبى نشان مى دهد, و در تابلو نقاشى اى كه در موزه (پرادو) مادريد نگه دارى مى شود ، صحنه اى از شهر دمشق در قرن سوم پس از ميلاد طراحى شده است كه پزشكان در حال پيوند پاى يك سياه پوست مرده به بدن سفيد پوستى هستند كه با پاى له شده در حال مرگ است. ظاهراً اين عمل پيوند موفقيت آميز بوده و در جهان مسيحيت آن را معجزه « سنت كاسمس »(2)و
« سنت دامين »(3)
مى نامند. مسلمانان نيز در عصر تيمورى براى اوّلين بار موفق به پيوند دوباره بينى قطع شده شخصى شدند و به دنبال
ص: 178
آن جهان غرب جراحى پلاستيك را از مسلمانان فرا گرفت.(1)
پس از پيوند كليه ، براى اوّلين بار در سوم دسامبر 1967 نخستين پيوند قلب انسانى به انسان ديگر توسط دكتر « كريستين برنارد » انجام مى شود, لكن اوّلين انسان با قلب پيوندى, پس از هجده روز در اثر پيشرفت بيمارى عفونى در مى گذرد. اين جراح نااميد نمى شود و بلافاصله دست به كار شده و در دوم ژانويه 1968 براى دومين بار قلب انسانى را به انسان ديگر پيوند مى زند كه اين پيوند با موفقيت روبه رو مى شود.(2)
بدين ترتيب جراح گمنام به خود جرأت داده و قلبى را كه در گذشته تجاوزناپذير بود و مركز روح حيوانى قلمداد مى شد, تعويض مى نمايد و افكار عمومى را كه قلب را مظهر زندگى مى دانستند به جوش و خروش مى اندازد و تعريف كنونى دانش پزشكى از مرگ را كه مرگ را منتسب به مرگ سلول هاى مراكز عالى مغز مى داند و مغز را برتر از قلب مى داند, به اثبات مى رساند و عملاً نشان مى دهد كه قلب, اين پاره گوشتِ صنوبرى شكل, كه در داخل قفسه سينه قراردارد, تلمبه اى بيش نيست و وظيفه آن پمپاژ خون و رساندن آن به تمام اعضا و قسمت هاى بدن انسان است.
در نهایت عمليات پيوند اعضا به سرعت پيشرفت كرد . علاوه بر پيوند كليه و قلب, پيوند لوزالمعده, كبد و ريه نيز با موفقيت انجام مى شد تا اين كه امروزه پيشرفت عمليات پيوند عضو به جايى رسيده است كه عمل پيوند مغز استخوان بر روى جنينى كه هنوز به دنيا نيامده است, انجام مى گيرد.(3)
طرح دو سؤال اساسی ؛ می تواند ارتباط اتانازی و پیوند اعضا را مشخص سازد :
1- آیا در صورتی که بیمار مرگ مغزی را مرگ ندانیم ؛ و معتقد باشیم که تا چند دقیقه دیگر زنده نمی ماند ، می توانیم از باب مرگ آسان ، اجزای بدنش را جهتِ پیوند استفاده کنیم ؟
2- آیا اگر بیماری با عمل پیوند عضو ، درمان می شود ولی از نظر مسایل مالی در
ص: 179
مضیقه است و ترجیح دهد که پزشکان به زندگیش خاتمه دهند و
آنگاه به در خواستش اجابت حاصل شود ، آیا همان اتانازی نیست ؟
ج : برای پاسخ به این سؤالات ، لازم است به موضوع پیوند اعضا و نظرات فقها و مجتهدین اشاره شود ؛ تا محدوده ی اجرای آن مشخص گردد .
در روزگاران گذشته ، به لحاظ این که دانش پزشکی ، به این پایه از پیشرفت نرسیده بود ، معالجه بیماران ، با استفاده از برخی داروهای گیاهی و در سطحی محدود انجام می شد . جراحی های بزرگ ، ترمیم و پیوند آن ها امری غیرممکن بود . کسی تصور نمی کرد در زمانی این چنین اعمالی به دست انسان صورت گیرد .
فقها در گذشته موردی برای طرح چنین مباحثی در کتاب هایشان نمی یافتند و آن را لغو و عبث می شمردند . البته شیخ طوسی ، محقق ، علامه و... در مبحث شیر انسان ، به این جمله اکتفا نمودند که : « بیع ُ لبن الآدمیات جایز » . خرید و فروش شیر انسان جایز است .
ابوحنیفه و مالک به حرمت فتوا داده اند . شافعی و حنبلی ، استفاده و خرید و فروش آن را جایز دانسته اند .
البته مسأله جواز و عدم جواز بیع در اجزای منفصله انسان ، دایر مدار وجود منفعت ویا عدم منفعت حلال است (1).
لزوم بیع اقتضا می کند که آن عین یا منفعت و یا حق ، منتقل شود . که این انتقال اگر به صورت بخشش باشد هبه است و اگر به صورت مصالحه باشد صلح است . در دنباله مطلب می فرمایند : پس اجاره زن برای رضاع صحیح است.(2)
در اسلام به این مطلب هم اشاره شده است ؛ حتی جایز است زنِ کافر ذمی را برای شیر دادن اجیر نمود . که البته امری اختیاری است .(3) از نظر این فقها می توان چنین استنباط نمود که :
ص: 180
حفظ جان انسان از آنقدر اهمیتی برخوردار است ، که حتی می توان از غیر مسلمانان هم برای نجات انسان مسلمانی ، از اعضای بدن آن ها برای پیوند استفاده کرد .
برخی از فقهای متقدم در عصر خودشان نظر مخالف مطلب فوق دارند ، و چنین معتقدند :
فروش موی انسان و ناخن جایز نیست و هر آن چه که از بدن انسان جدا می شود . اینچنین حکمی را دارد. زیرا برایِ آن قیمت و بهایی نیست . و اما عذره و سرگین حیوانات غیر مأکول اللّحم هرچند که بیعشان جایز نیست ، ولی انتفاع از آن ها به جهتِ به کار بردن در کشاورزی و باغبانی جایز است . (1)
از این مطلب می توان دریافت که ؛ ملاک اساسی بر آنان ، انتفاع و عدم انتفاع است . و دلیل عدم جواز بیع ناخن و یا مو ، تنها به دلیل عدم منفعت است . و چه بسا شاید اگر آنان اکنون در جمع ما بودند ، نظری مخالف اعتقاد اولیه اشان داشتند . همچنان که از مدفوع حیوانات حرام گوشتی استفاده می کردند که ذی منفعت بودند .
در مسأله پیوند اعضا ، با قواعد فقهی می توان در جهت پویایی فقه گام های ارزنده ای را برداشت . مثلاً از جهتی جان مؤمن به دلیل قاعده احترام ، دارای احترام و توجه است ؛ از جهت دیگر آن که ؛ زنده کردن فردی به منزله حیات بخشیدن به کل انسان ها ، از قداست ویژه ای برخوردار است . و نیز از نگاه دیگر آن که ، ضرر در اسلام منتفی است .
حال اگر تصور کنیم که بیمار مرگ مغزی وجود دارد ؛ و می توان از اجزای بدنش جهت پیوند استفاده کرد ؛ ولی اگراین کار را انجام ندهیم . به دلیل آن که ، بیمار دیگری به دکترخود گفته است ، که من می دانم با پیوند عضو از بیماری خلاص می شوم ولی چون طاقت درد های عمل پیوند را ندارم ، و یا از نظر اقتصادی ، توان ِ مالی چندانی ندارم ، ترجیح می دهم که مرا بکشید . در این صورت اتانازی فعّال از سوی بیمار انجام می شود . و اگر این نیت از سوی پزشک عمداً انجام گیرد ،( تسریع در مرگ بیمار از جهت ترحم ) باید متحمل قصاص گردد .
حال كه امروزه با تحوّلات همه جانبه و سريع نظام زندگى روبه رو هستيم و بسيارى
ص: 181
از موضوعات فقهى نيز به طور مستقيم از همين نظام زندگى پرتكاپو گرفته شده است ، ضرورى است كه فقها در انديشه فقهى خود عادت ديرينه خود را فرو گذارده و بررسى تحوّل موضوعات را ، در نظر و در عمل مورد توجه قرار دهند. زیرا عدم توجه به تحوّل كاركردى موضوعات ، موجب عوض شدن حكم شرعى آن مى شود و آن چه در ساختمان انديشه فقهى نسبت به رويدادهاى زندگى جهت گيرى دارد و مى تواند هم آهنگ يا ناهم آهنگ با آن ها باشد، همين محصول نهايى ، يعنى حكم است.
در موارد بسيارى ، ناسازگارى ميان احكام فقهى و شرايط زندگى ، از دگرگونى و تغيير شكل دادن موضوعى كه حكم درباره آن صادر شده ، ناشى شده است و تحول ايجاد شده در موضوع ، در صدور حكم مورد توجه قرار نگرفته است.
براى ايجاد سازگارى بين واقعيت هاى موجود و احكام فقهى ، فقيه بايد در مقام استنباط حكم ، امكان تغيير و تحوّل موضوعات را هم در نظر داشته باشد و اگر موضوعى موقعيت تازه اى در نظام زندگى پيدا كرد, حكم آن نيز بايد با اين موقعيت تازه تحوّل پيدا كند. متأسفانه در سيره فقهى موجود هر چند توجه به تحول موضوعات در استنباط احكام از جنبه نظرى امرى پذيرفته شده است ، امّا در عمل كم تر بدان توجه مى شود
و موضوعات محرز و مفروغ عنه انگاشته مى شوند. بايد توجه داشت روى سخن ما در باب تحوّل موضوعات درباره موضوعى است كه از پيش وجود داشته و حكم آن نيز در شريعت معلوم بوده است ، امّا اينك در ساختار جديد زندگى اجتماعى ، تحوّل بنيادى پيدا كرده است ، هر چند كه هنوز همان نام و عنوان پيشين را دارد.
تحول بنيادى در موضوعات احكام به دو صورت متصور است:
1- تحول ماهوى:
گاهى موضوع يك حكم شرعى در ماهيت خود تغيير مى كند و به چيزى غير از آن چه كه پيش تر بوده تبديل مى شود. اين نوع تحوّل ماهوى در موضوعات طبيعى كه به سبب هاى طبيعى روى مى دهد, در فقه تحت عنوان (استحاله) يا (انقلاب) شناخته شده است و با تغيير ماهوى موضوع ، حكم آن نيز تغيير مى كند, مثل تبديل شراب به سركه.
2- تحوّل كاركردى:
گاهى اوقات در ماهيت موضوعات عرفى و طبيعى تغييرى ايجاد نمى شود ، بلكه
ص: 182
كاركرد اجتماعى آن ها تحوّل پيدا مى كند. مقصود از كاركرد اجتماعى(1)
يك شىء ، موارد استفاده اى است كه آن شىء در نظام زندگى اجتماعى انسان دارد. تحوّل در كاركرد يك موضوع،يا بدين صورت است كه آن موضوع به طور كلى كاركرد گذشته خود را از دست مى دهد و داراى كاركرد اجتماعى جديدى مى شود و يا اين كه ضمن حفظ كاركرد گذشته خود و در كنار آن, كاركرد جديدى را به دست مى آورد.
به عنوان مثال ، خريد و فروش خون در فقه ما حرام شده است و اكثر فقها نداشتن منفعت محلله عقلايى و نجس بودن خون را علت تحريم خريد و فروش آن دانسته اند ، زيرا از روايات بسيارى بر مى آيد كه خريد و فروش اعيان نجسه حرام است و خون نيز از جمله اعيان نجسه است.
مطالعه در نحوه استفاده اى كه از خون در صدر اسلام مى شده است, بيان گر ارتباط نوع استفاده با نجاست يا طهارت خون است ، چون در آن زمان خون را براى درمان برخى از بيمارى ها و يا به عنوان نوعى غذا (عَلْهَز) مى خوردند و چنين استفاده اى از خون در طب عاميانه آن روز مفيد شمرده مى شد ، امّا شارع مقدّس كه به مضرّات و آلودگى هايى كه در خون وجود داشت و به مفسده اين نوع استفاده واقف بود, خريد و فروش و خوردن آن را منع كرد.
اینک در جامعه امروزی ، خون تحوّل كاركردى يافته و در حال حاضر به منظور تزريق به بدن بيماران و نجات جان آنان, ممكن است خون خريد و فروش يا هديه شود. اين استفاده عقلايى و با اهميتى است كه قابل مقايسه با نوع استفاده اى كه در گذشته از خون مى شده نيست و در نگه دارى و نقل و انتقال آن نيز از وسايل استريليزه و شيوه هاى سالم و پيشرفته اى استفاده مى شود كه خطر آلوده كردن محيط زندگى دست اندركاران از بين مى رود.
در عمل پیوند اعضا ، به دو نحو کار انجام می شود :
عضوى كه قرار است از بدن شخص زنده اى برداشت شود يا از اعضاى اصلى
ص: 183
و رئيسه مثل قلب و كبد است و يا مانند قرنيه چشم است كه برداشت آن ها در نهايت يا به مرگ دهنده عضو و يا به نابينايى و نقص عضو وى منجر مى گردد. در اين گونه موارد ، فقه اسلام اجازه برداشت عضو از انسان زنده اى را براى نجات جان انسان بيمار يا رفع نقص او نمى دهد, چنان كه ارزش هاى اخلاق پزشكى(1)نيز چنين پيوندهايى را تجويز نمى كنند.
و اما ادله حرمت قطع عضو از بدن شخص زنده عبارتست از :
1- حرمت اضرار به نفس ( قاعده لا ضرر )
2- حرمت تغییر خلقت الهی (قاعده اتلاف )
3- حرمت هتک و خوار کردن مؤمن ( قاعده احترام )
4- حرمت مثله کردن
5- حرمت ظلم(2)
لكن برخى از علماى اهل سنت با تمسك به قياس موضوع مورد بحث با برخى از احكام ديگر ، در اين دو صورت برداشت عضو را در صورتى كه دهنده عضو كافر حربى يا مسلمان مهدور الدم باشد ( اعدامی ) ، جايز دانسته اند كه به منظور بررسى همه جانبه و ارزيابى نقاط قوت و ضعف آن ، بايد استدلال ايشان به طور كامل نقل و سپس مورد مناقشه قرار گيرد.
دكتر « محمدسعيد رمضان » ابتدا اين سؤال را مطرح مى كند كه آيا با قطع نظر از اين كه برداشت عضو موجب مرگ يا نقص عضو و زشتى شخص دهنده شود ، جايز است براى نجات جان انسان محترمى كه در شرف مرگ است ، از اعضاى انسان مهدور الدمى كه مستحق مرگ است ، برداشت نموده و به آن انسان محترم پيوند زنيم؟
سپس براى پاسخ به اين سؤال ، نظر فقها را درباره جواز خوردن گوشت انسان مهدورالدم - كه به حكم دادگاه اسلامى قتلش واجب است - را براى انسان مضطر ، بيان كرده ومى گويد:
شافعى ها قایل به جواز اكل شده اند ، زيرا كه شخص مهدورالدم احترام و ارزشى
ص: 184
ندارد و در حكم مرده است از جمله عزبن عبدالسلام گفته است:
« هرگاه شخص مضطر كسى را بيابد كه قتل او حلال است ، مثل كافر حربى ، زانى محصن و راهزنى كه قتلش واجب است و لواط كننده و كسى كه اصرار بر ترك نماز دارد ، جايز است او را ذبح كند و بخورد ، زيرا زندگى اين اشخاص ارزشى ندارد و شايسته نابودى هستند و مفسده اى كه در نابودى آن ها وجود دارد ، كم تر از مفسده از بين رفتن زندگى انسان محترم است».(1)
فقهاى حنبلى در اين مسأله اختلاف كرده اند ، لكن « ابن قدامه »در مغنى مطابق با قول شافعى و اصحابش قول به جواز را ترجيح داده است.(2)
اما مالكى ها در اين مسأله ، قایل به منع مطلق شده اند. درديرى مى گويد:
… مگر آدمى كه خوردن او در حال ضرورت جايز نيست ، زيرا مرده انسان سمّ است و ضرورت را برطرف نمى سازد.(3)
« صاوى » در حاشيه بر قول درديرى مى گويد:
يعنى خوردن گوشت انسان جايز نيست; خواه زنده باشد و خواه مرده، هرچند كه شخص مضطر از گرسنگى بميرد.
بنابر نقل« ابن عابدين » در حاشيه خود, قول به منع مطلق خوردن انسان در هنگام اضطرار ، در نزد حنفى ها نيز راجح است.(4)
بنابراين شافعى ها ، حنبلى ها و برخى از حنفى ها خوردن گوشت مهدورالدم را در صورت اضطرار جايز مى شمارند و نظر مالكى ها و قول راجح حنفى ها حرمت است.
به نظر مى رسد ، قول اوّل (يعنى جواز خوردن گوشت مهدورالدم) با قواعد فقهى مربوط به مسأله ، منطبق هم تعارض نمايند آن مفسده اى كه ضررش كم تر است ، ارتكاب مى يابد كه اين دو قاعده از قواعد فقهى اجماعى نزد همه مذاهب فقهى است.
ص: 185
سپس اين نويسنده براى دفع ايراد احتمالى مى گويد:
امّا استدلال به كرامت انسانى براى عدم جواز خوردن مهدورالدم ، تمام نيست زیرا بديهى است كه اين كرامت با تحقق موجب قتل از بين مى رود; در غير اين صورت شريعت اسلامى قتل مهدورالدم را واجب نمى كرد و كرامتى كه خداوند انسان را بدان برترى بخشيده ناشى از طبيعت بشرى او نيست تا در همه حالات ملازم او باشد, بلكه وصفى است كه تا زمان حركت انسان در مسير فطرت انسانى و عبوديت الهى با او ملازم است.(1)
وى در ادامه ، به عنوان نتيجه بحث مى گويد:
اگر ما قول شافعى ها و حنبلى ها و برخى از حنفى ها را در جواز اقدام به خوردن مهدورالدم در هنگام اضطرار راجح بدانيم ، در آن صورت برداشت عضوى از اعضاى او براى پيوند به بيمار مضطرّ در شرف مرگ ، به طريق اولى جايز خواهد بود.(2)
در اين حالت هم فرقى نمى كند كه برداشت عضو براى پيوند ، به مرگ شخص مهدورالدم منجر بشود يا خير, زيرا ملاك جواز اين عمل, عدم احترام زندگى او و شايسته قتل بودن او است.
بله ، سزاوار است اين عمل براى گيرنده عضو ضرورى باشد به گونه اى كه پزشك متخصص عادل نظر دهد كه نجات جان او بر پيوند اين عضو متوقف است و عضو مصنوعى يا عضوى از اعضاى حيوان غيرنجس العين جایگزين آن نمى شود.
دليل اشتراط ضرورت نيز به حرمت مثله كردن در موارد اجراى حد يا استيفاى قصاص باز مى گردد (3).
و شكى نيست كه برداشت عضوى از اعضاى انسان زنده ، داخل در معناى مثله و حكم آن است ، پس سزاوار است جواز آن ، متوقف بر اضطرار
ص: 186
باشد.
هم چنان كه حدود اجازه نيز بايد مقيد به ميزان ضرورت باشد و وسايل پزشكى جديد براى برداشت عضو به كار گرفته شود تا عمليات برداشت عضو را از معناى مثله و علتى كه به موجب آن مثله حرام شده است ، يعنى شكنجه ، دور سازد.
هم چنين به موجب قواعدى كه ما در ترجيح جواز برداشت عضو از مهدورالدم به آن ها اعتماد كرديم ، نبايد بين جايى كه ضرورت ، نجات جان گيرنده عضو است و جايى كه ضرورت, جاى گزينى يكى از اعضاى تلف شده يا مشرف بر تلف او است - مانند استفاده از چشم سالم محكُوم به اعدام به جاى چشم نابيناى گيرنده - فرقى باشد ، زيرا رعايت فايده اى كه به انسان محترم و محقون الدم گيرنده عضو مى رسد ، هر ميزان كه باشد از حيث سنجش مصالح شرعى بر رعايت انسانى كه خونش يا عضوى از اعضاى بدنش به حكم قضايى شرعى منطبق با قوانين اسلام هدر است ، رجحان دارد.(1)
در پاسخ از اين استدلال مى گوييم ، با قطع نظر از حكم « مقيس عليه » از نظر فقه شيعه اماميه ، اشكال هاى زير ، سستى و بطلان استدلال مزبور را آشكار مى سازد:
اول : مبانى استدلالى شيعه بااهل سنت تفاوت دارد و قياس در نزد شيعه از ادله معتبر شناخته نشده است و هر كدام از « مقيس » و« مقيس عليه » حكم خاص خود را دارند.
دوم : اگر اين قياس پذيرفته شود ، حتى بنابر قول مالكى ها و برخى از حنفى ها نيز برداشت عضو از شخص مهدورالدم جايز خواهد بود ، چون دليل منع آن ها اين بود كه اضطرار ، خوردن گوشت انسان را مباح نمى سازد, زيرا مرده انسان سم است و حال آن كه برداشت عضو براى پيوند عضو چنين مفسده اى را ندارد.
سوم : چنان كه پيش از اين نيز گذشت ، شافعى صريحاً فتوا به عدم جواز پيوند عضو قطع شده بر اثر اجراى مجازات قصاص به شخص جانى داده است و دليل عدم جواز را نيز مردار و نجس بودن عضو قطع شده و صحيح نبودن نماز با آن عضو دانسته است ، پس جايى براى تمسّك به قياس براى جواز برداشت عضو از مهدورالدم, از نظر
ص: 187
شافعى باقى نمى ماند.
چهارم : ما مجاز نيستيم از آن چه كه شرعاً به عنوان مجازات براى اشخاص مهدورالدم در نظر گرفته شده است تعدى نماييم و بدون رضايت آن ها برداشت عضوى را كه به مرگ يا نقص عضو منجر مى شود ، تجويز كنيم ، چون تحميل مجازات بيش تر يا همين برداشت عضو براى پيوند كه مستلزم درد و رنج است ، خود نيازمند دليل است.
پنجم : همان گونه كه اجراى مجازات حدود و قصاص در حيطه مسئوليت ها و وظايف حاكم اسلامى است.(1)
تشخيص مهدورالدم بودن و ارتداد نيز از وظايف او است, نه افراد; و چنين فتوايى مغاير با امنيت فردى و اجتماعى و عرف بين المللى بوده و اجراى حكم اعدام انسان هاى مهدورالدم توسط اشخاص در زمان استقرار نظام اسلامى ، موجب اختلال نظام و وهن اسلام در عرف بين المللى خواهد شد.
ششم : شخص ، تنها نسبت به حاكم شرع در مجازات حدود و نسبت به اولياى دم در قصاص ، مهدورالدم است ولى نسبت به ساير افراد محقون الدم مى باشد ، در نتيجه هرگونه تعدى و تجاوز از سوى ديگران بدون اذن حاكم موجب قصاص خواهد بود; خصوصاً در مواردى كه جرم انتسابى به زانى محصن و لواط كننده و قاتل عمدى, با اقرار ثابت شده باشد يا از موارد ارتداد ملّى باشد كه مجازات بر اثر توبه يا انكار پس از اقرار و يا فرار از حفيره در موارد رجم و يا بر اثر گذشت اولياى دم در قصاص, از مجرم برداشته مى شود. با اين فرض, برداشت اعضاى رئيسه از چنين اشخاصى ضررش كم تر از ضرر بيمارى شخص نيازمند به پيوند عضو نيست. بنابراين, تحمل ضرر كم تر براى دفع ضرر شديدتر در محل نزاع صادق نيست و برداشت عضو از اين اشخاص در صورتى كه به مرگ يا نقص عضو شخص منجر گردد, بر اساس فقه اسلام, اخلاق پزشكى و عرف عقلاى عالم جايز نيست.
ص: 188
در مورد برداشت اعضاى رئيسه و اصلى از اشخاص مسلمان, علاوه بر ادلّه فوق ، ادلّه وجوب حفظ نفس و حرمت اضرار به نفس در صورتى كه شخص دهنده عضو خود به برداشت عضو راضى باشد و ادلّه حرمت اضرار به غير در مورد پزشكى كه مى خواهد قلب, كبد و يا قرنيه چشم انسانى را بردارد و به انسان بيمارى پيوند زند, مانع از جواز برداشت عضو جهت پيوند مى باشند كه در اين جا به برخى از اين احاديث اشاره مى شود:
در روايات متعددى از طريق شيعه و اهل سنت ، عبارت«لاضَرَرَ وَ لَا ضِرَارَ» آمده است كه در كليه ابواب فقه كاربرد عملى بسيارى دارد.
با تتبّع در جوامع روايى تقريباً اطمينان حاصل مى شود كه اين حديث شريف از پيامبر اكرم (ص) وارد شده است و از جوامع كلام آن حضرت مى باشد و شخص ايشان و ائمه اطهار موارد متعددى را بر اين حديث تطبيق فرموده اند; حتى بعضى از فقها ، مانند فخرالمحققين در «ايضاح»ادعاى تواتر لفظى در مورد اين روايت دارند.(1) و مرحوم آخوند خراسانى قایل به تواتر اجمالى شده اند به اين بيان كه :
ما علم اجمالى داريم كه يكى از اين احاديث از معصوم(س) صادر شده و از اين رو مى توان پذيرفت كه اين حديث داراى تواتر معنوى است . اجماع فقهاى اماميه, بلكه فقهاى اسلام بر حجيت اين حديث و قاعده مستفاد از آن مى باشد.(2)
پس از روشن شدن حجيت اسناد روايات و قاعده لاضرر ، قابليت استناد به اين قاعده در موضوع قطع و پيوند اعضا ، بررسى اجمالى دلالت و مفاد آن را ضرورى مى سازد.
فقهاى بزرگوار از اين روايات و قاعده مستفاد از آن ها برداشت هاى مختلفى كرده و معانى مختلفى را در تبيين دلالت آن ها بيان كرده اند:
در مفاد حديث «لاضرر» ( لا ضَرَرَ وَ لا ضِرارَ فِی الاِسلام ) ، چنین آمده است :
ص: 189
الف : آيه شريفه «لارفث ولافسوق ولاجدال فى الحج»(1)در
مقام نهى از ايجاد ضرر است و در اين روايات شارع مقدس مكلفان را از زيان رساندن نهى كرده است كه اين قول را شيخ الشريعة اصفهانى اختيار كرده اند. پس مفاد آیه لا ضرر ، همچون آیه فوق است(2) .
ب : حضرت امام ( ره ) مى فرمايد:
حق اين است كه مفاد حديث لاضرر, نهى از ايجاد ضرر است, امّا نه نهى الهى, مانند نهى از شرب خمر كه دلالت بر حكم حرمت مى كند, بلكه نهى در حديث لاضرر نهى سلطانى و حكومتى است كه بر اساس
ولايت مطلقه و رياست عامه پيامبر (ص) بر كل جامعه اسلامى از ايشان صادر مى شود و به دلالت آيه شريفه «اَطِيعُوا اَللّهَ وَاَطِيعُوا الرَّسوُلَ وَ اُولِى الاَمرِ مِنكُم»(3) اطاعت از اوامر و نواهى حكومتى پيامبر (ص)واجب ولازم است.
مضمون پاره اى از احاديث ، بر حرمت اضرار به خود و ديگران دلالت دارد ، ولى عبارت ذكر شده در آن ها غير از عبارت قاعده لاضرر است. اين احاديث عبارت اند از:
1- حديث محمد بن على از پيامبر (ص) كه مى فرمايد:
«كسى كه به مسلمانى زيان برساند از ما نيست و در دنيا و آخرت ما با او نيستيم.»(4)
2 - در روايت طلحة بن زيد به نقل از امام باقر(ع)آمده است :
كه حضرت مى فرمايند در كتاب على(ع) خواندم:
ص: 190
«همسايه مانند خود انسان مورد زيان و جنايت واقع نمى شود».(1)
3- محمد بن حسين مى گويد:
نامه اى به ابو محمد(ص)نوشتم كه مردى در كنار نهر روستايى, آسيابى دارد و اين روستا متعلق به مردى است كه قصد دارد با تغيير مسير آب, آن را از غير اين نهر به روستايش برساند و باعث تعطيلى آسياب شود. آيا مالك روستا مى تواند چنين كند؟ حضرت(ص)توقيع فرمودند:
«تقواى الهى را پيشه کن و در اين امر به نيكى عمل كند و به برادر مؤمنش زيان نرساند».(2)
بنابراين به استناد ادلّه مذكور در صورتى كه برداشت عضو جهت پيوند, به مرگ يا نقص عضو دهنده عضو منجر شود ، براى دهنده اقدام به اهداى عضو جايز نيست و براى پزشك مسلمان جراح نيز طبق قاعده لاضرر و حرمت اضرار به غير, انجام چنين عملى جايز نمى باشد.
البته از بين فقها مرحوم «حضرت آيت اللّه العظمى خویى » ادله ضرر را مربوط به اضرار به غير مى داند و معتقد است اين ادلّه ضرر به خود انسان را در بر نمى گيرد و دليل معتبرى نيز بر حرمت اضرار به نفس وجود ندارد. در نتيجه بر مبناى ايشان اگر كسى بخواهد اجازه برداشت عضوى از اعضاى خود, مانند قرنيه چشم يا قسمتى از كبد را به منظور پيوند به بيمار نيازمند بدهد ، به دليل ادله لاضرر عمل او حرام نيست.
دليل عمده مخالفان برداشت عضو از مردگان و پيوند آن به بيماران نيازمند اين است كه شكافتن بدن مرده و بريدن اعضاى او, هتك حرمت ميت مسلمان است.
روايات بسيارى در باب ارزش و احترام و جايگاه بلند مسلمان مؤمن و مصونيت جان و مال و آبروى او وارد شده كه احترام او را از احترام كعبه افزون و هتك حرمت و اهانت و تحقير او را حرام و در حكم محاربه با خدا و شرك دانسته اند.(3)
ص: 191
وجوب رعايت احترام مسلمان تنها به زمان زندگى و حيات او محدود نمى شود, بلكه برخى روايات بر اين امر تصريح دارند كه احترام او در حال مرگ و پس از آن نيز همانند احترام او در زمان زندگى است و نبايد مورد اهانت و هتك قرار گيرد.
اين حكم در اسلام روشن است و مورد اتفاق اماميه و غيراماميه بوده و كسى در آن اختلافى ندارد. در اين جا به برخى از اين روايات اشاره مى شود:
1- درصحيحه عبداللّه بن سنان به سند صدوق از امام صادق(ع)آمده است:
درباره مردى كه سر ميتى را قطع كرده, از امام سؤال شد. فرمود: ديه بر عهده او است, زيرا حرمت ميت همانند حرمت او در حال حيات است(1).
حُرمت در كتاب هاى لغت به معانى مختلفى آمده است; از جمله به معناى ضمانت و عهد بستن و به معناى يكى از احكام تكليفى پنج گانه و به معناى احترام كه معناى مناسب در اين روايت
همان احترام است.(2)
2 و 3 - صحيحه عبداللّه بن مسكان و مرسله محمد بن سنان نيز با همين مضمون وارد شده اند.(3)
4- در صحيحه صفوان نقل شده است:
امام صادق (ع)فرمود: خداوند ابا دارد از اين كه نسبت به مؤمن ، گمانى جز گمان خير برده شود و شكستن استخوان مؤمن در زمان زندگى و پس از مرگ او يك سان است. (4)
5- در خبر محمد بن مسلم از امام باقر(ع)در حديث وفات امام حسن(ع)و دفن آن حضرت آمده است:
به درستى خداوند حرام كرده است در مورد مردگان مؤمنين ، آن چه را كه در
ص: 192
حال زندگى آن ها نسبت به آنان حرام كرده است. (1)
اهل سنت نيز از پيامبر (ص)نقل مى كنند:
شكستن استخوان مرده مسلمان همانند شكستن استخوان مسلمان زنده است. (2)
همچنين در« مسند احمد بن حنبل »از پيامبر (ص)نقل شده است:
شكستن استخوان مرده مؤمن همانند شكستن استخوان او در زمان زندگى است(3).
مستفاد از اين روايات كه برخى از آن ها نيز از نظر سند صحيح اند ، اين است كه اصل احترام و كرامت مؤمن مسلمان اقتضا دارد كه جسد او پس از مرگ از تعرض مصون بماند و هر عملى كه مغاير با اين اصل باشد ، عملى غيرمشروع و غيرقانونى شمرده شود ، بنابراين برداشت عضو از بدن مردگان مسلمان مجاز نيست.
در پاسخ از اين استدلال مى گوييم: بله از اين روايات استفاده مى شود تا زمانى كه ضرورت ايجاب نكند و امرى مهم تر از احترام مؤمن مسلمان در كار نباشد ، قطع اعضاى مرده مسلمان جايز نيست ، امّا اگر قطع اعضاى مرده مسلمان به منظور دست يابى به غرضى مهم تر از حفظ حرمت و احترام مؤمن صورت گيرد و نجات جان مسلمان يا مسلمانانى متوقف بر برداشت عضو از مرده مسلمان و پيوند آن به بيماران در شرف مرگ باشد در اين صورت ، مقتضاى (قاعده تزاحم) جواز ، بلكه وجوب آن است.
روايات معتبر متعددى در خصوص شكافتن شكم مادر به منظور نجات جان جنين زنده و نيز قطعه قطعه كردن جنين مرده در شكم مادر و خارج ساختن قطعات براى نجات جان مادر وارد شده است كه بر وجوب شكافتن بدن و قطع اعضاى مردگان مسلمان در زمان اضطرار دلالت دارند. از جمله اين روايات صحيحه على بن يقطين است.
ص: 193
از امام كاظم (ع)راجع به زنى سؤال كردم كه مى ميرد و فرزندش در شكم او تكان مى خورد. فرمود: براى نجات فرزند ، شكم زن شكافته مى شود. :(1)
علاّمه حلّى ، جواز شكافتن شكم مادر براى نجات جان فرزند را به علماى اماميه نسبت داده و دليل منطقى بر جواز اين كار اقامه نموده است; و مى گويد:(2)
چرا كه اتلاف و از بين بردن جزیى از بدن مرده به منظور نجات و حفظ حيات انسانى زنده, امرى مجاز است.
اين دليل عموميت دارد و كليه موارد قطع عضو مردگان ، جهت نجات بيماران نيازمند به پيوند اين اعضا را در بر مى گيرد.
فقهاى اهل سنت نيز هر گاه زنى بميرد و پزشكان تشخيص دهند كه جنين او زنده است و زنده بيرون آوردن جنين از شكم مادر به نحو يقينى يا ظنى ممكن است ، شكافتن شكم مادر را به اتفاق واجب مى دانند.(3)
تنها حنابله در اين خصوص به دليل اين كه زنده بودن جنين قطعى نيست مخالفت كرده اند.(4)
البته با توجه به پيشرفت هاى پزشكى جديد كه به وسيله آن به زنده بودن جنين و امكان زنده خارج كردن آن, يقين حاصل مى شود ، دليل مخالفت حنابله هم از بين رفته ، مسئله اتفاقى مى گردد.
تأمّل در روايت صحيحه مذكور از امام كاظم(ع)و امثال آن از روايات معتبرو استدلال هاى فقهاى اماميه و غيراماميه و اتفاق حاصل در مسئله, مقدّم بودن نجات نفس محترمه را بر وجوب رعايت احترام مرده مسلمان مى رساند.(5)
بنابراين در مسئله قطع اعضاى بدن مردگان كه به منظور پيوند به بيماران در شُرُف مرگ مسلمان انجام مى گيرد ، ضرورت وجوب حفظ نفس مسلمان و اهميت آن ، حكم وجوب رعايت احترام مرده مسلمان را از تنجّز مى اندازد و چون برداشت عضو در
ص: 194
اين موارد به امر شارع انجام مى گيرد ، امرى مشروع و قانونى است و با وجود ضرورت و انگيزه هاى عقلايى ، حرمتى ندارد.
دليل ديگر مخالفان برداشت عضو از مردگان به منظور پيوند اين است كه برداشت عضو در حكم مُثله است و مُثله به اتفاق علما و فقهاى اماميه و غيراماميه حرام است .
ابن منظور مى نويسد:
مثله ظاهراً ريشه مَثْل (با فتح فاء الفعل و سكون عين الفعل) از مَثَل (به فتح فا و عين الفعل) اخذ شده است, زيرا وقتى كه در مجازات فرد شدت عمل به كار رود شخص مجازات شونده ضرب المثل مى شود(1).
و « راغب اصفهانى » درمفردات مى نويسد:
« مثله مجازاتى است كه بر انسان تحميل مى شود و او را ضرب المثلى قرار مى دهد كه موجب عبرت ديگران گردد (موجب خودداری کردن آن ها شود ) ».(2)
بنابراين مثله صرفاً با قطع اعضاى مردگان تحقق نمى يابد و قطع اعضاى مردگان با هدف عقلايى و به منظور پيوند به بيماران نيازمند دردمند و نجات جان مسلمانان, مشمول منع اخبار مثله نيست و اين عمل در عصر حاضر در جامعه به عنوان عملى پسنديده و نيكو و منبعث از حس نوع دوستى و گذشت و ايثار مرده مسلمان و اولياى او و عملى خداپسندانه تلقى مى شود.
البته روايات بسيارى از طريق خاصّه و عامّه بر حرمت آن دلالت دارد.
برخى از اين روايات عبارت اند از:
1- در صحيحه جميل بن درّاج از امام صادق (ع)آمده است:
هرگاه رسول خدا (ص) سپاهى را گسيل مى داشت, فرمانده سپاه را مى طلبيد, كنار خويش مى نشاند و يارانش را مى فرمود در مقابل او بنشينند. آن گاه مى فرمود:
ص: 195
به نام خدا, براى خدا, در راه خدا و بر طبق آيين رسول خدا روانه شويد. از غدر ، خدعه ، مُثله و بريدن درخت ، مگر در حال اضطرار بپرهيزيد و از كشتن پيران فرتوت ، كودكان و زنان دورى كنيد(1).
2- در خبر مسعدة بن صدقه از امام صادق (ع) نقل شده است:
هرگاه پيامبر (ص) فرماندهى را بر سريّه اى مى گمارد ، او را به تقواى خداوند در كار خويش و سپس در يارانش ، سفارش مى فرمود. آن گاه مى فرمود: به نام خدا و در راه خدا به جنگ با كافران روانه شويد و از غدر ، خدعه ، مثله ، كشتن نوزادان و آنان كه تنها و بى كس در كوهستان ها زندگى مى كنند ، بپرهيزيد. (2)
3 - در روايتى امام على(ع) پس از ضربت خوردن به دست ابن ملجم, به فرزندانش چنين توصيه مى فرمايد:
اين مرد [ابن ملجم] را مثله نكنيد ، زيرا از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود: از مثله بپرهيزيد حتى نسبت به سگ هار(3).
شبيه همين روايات از طرق اهل سنت به سندهاى مختلف نقل شده است و پيامبر عظيم الشأن اسلام در جنگ ها از بريدن گوش و بينى و يا اجزاى ديگر بدن كفّار و دشمنان نهى فرموده اند.
قطعاً از اين روايات كه از مُثله سگ هار و كافران حربى نهى مى كند ، حرمت مثله استفاده مى شود وهرگاه مثله سگ هار و كافران حربى حرام باشد مثله و قطع اعضاى مردگان مسلمان نيز قطعاً حرام و ممنوع است.
تمسك مخالفان برداشت عضو از مردگان به اخبار مثله نيز قابل جواب است ،
ص: 196
به اين بيان كه با تأمّل در اخبار مثله و فلسفه زمان صدور اين اخبار در مى يابيم كه به شهادت تاريخ, اعراب دوران جاهليت پس از قتل و غارت قبايل يك ديگر ، براى نشان دادن اوج نفرت خود و از روى كينه و مجازات و درس عبرت دادن به ديگران ، به عمل شنيع بريدن گوش و بينى و اجزاى بدن كُشتگان دشمن دست مى زدند كه با ظهور اسلام, شارع مقدس اين حركت مغاير ارزش هاى اخلاقى و انسانى را منع كرد. به تصريح كتاب هاى لغت نيز، صرف قطع اعضاى بدن و شكافتن آن مثله نيست ، بلكه مثله به قطع عضو به منظور انتقام جويى و ابراز كينه و مجازات و عبرت ديگران اطلاق مى شود.
روايات مربوط به شكافتن شكم مادر به منظور نجات جان فرزند يا قطعه قطعه كردن جنين مرده در شكم مادر كه ذكر آن هاپيش از اين گذشت ، به بيانى كه پس از اين مى آيد بر روايات حرمت مثله حكومت دارد و مى گويد قطع اعضا و شكافتن بدن مرده مسلمان به منظور نجات انسانى مسلمان اصلاً حرمت ندارد.
حتى اگر مثله ، قطع اعضاى مردگان به منظور پيوند و نجات جان بيماران مسلمان را نيز شامل گردد ، باز مسأله از موارد و مصاديق باب تزاحم خواهد بود.
از يك سو برداشت عضو از مرده مسلمان در حكم مثله و مغاير با وجوب احترام جسد مسلمان است و از سوى ديگر نجات جان مسلمان در شُرُف مرگ كه حفظ جانش متوقف بر پيوند عضو است ، واجب مى باشد. در اين جا قاعده تزاحم و قانون اهمّ و مهم مى گويد: نجات انسان زنده اولويت دارد و مقدم است.
امام صادق(ع) مى فرمايد:
هر كس يك شب بيمار شود و آن را نيكو بپذيرد و خداى را سپاس گويد كفّاره گناهان شصت ساله او خواهد شد. راوى پرسيد: معناى نيكو پذيرفتن چيست؟ فرمود: صبر بر درد و ناراحتى.(1)
به منظور روشن شدن استدلال به اين دليل در موضوع مورد بحث ، اشاره اى
ص: 197
اجمالى به مفهوم حكومت و عناوين اوّليه و عناوين ثانويه ضرورى مى نمايد:
چنان كه از تعاريف و عبارت هاى علماى علم اصول به دست مى آيد ، حكومت ، يعنى اين كه يكى از دو دليل ، ناظر به حال دليل ديگر بوده و مضمون آن را شرح و تفسير كند; خواه نظارتِ دليل ، حاكم ، بر موضوع دليل ديگر باشد يا بر محمول آن ، و خواه حكومت به نحو توسعه باشد و دليل حاكم ، فرد يا افرادى را بر موضوع دليل محكوم بيفزايد و يا حكومت به نحو تضييق باشد و دليل حاكم ، فرد يا افرادى را از دايره آن بيرون كند و خواه دلالت دليل حاكم ، به دلالت مطابقى باشد يا به دلالت التزامى و خواه دليل حاكم ، متقدم بر دليل محكوم باشد يا متأخر.(1)
عناوين اوّليه احكامى هستند كه از طريق كتاب و سنت (اعم از قول, فعل و تقرير پيامبر (ص) و معصومين(ع) به طبيعت افعال مكلفين تعلق مى گيرند; مانند: « وَأَقِيمُوا الصَّلَوةَ وَءَاتُواالزَّكَوةَ »(2)
يا « إِذَا قُمْتُمْ إِلَي الصَّلَوةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ »(3).
كه بر اساس اين آيات ، وجوب نماز و پرداخت زكات و وضو گرفتن براى نماز ، از احكام عناوين اوّليه هستند.
اگر همين عناوين اوّليه موجب عسر و حرج شوند يا ضررى را به دنبال داشته باشند يا در مقام اضطرار يا تقيه انجام شوند ، در اين موارد عناوين ثانويه عسر و حرج ، ضرر ، اضطرار و تقيه حاكم هستند و صورت و شدّت ادله عناوين ثانويه, احكام عناوين اوّليه را تغيير مى دهند ؛ زيرا اسلام دين (سهل) بوده و از هرگونه عُنف ، خشونت ، ضيق و فشار و تحميل ضرر بر پيروان خود به دور است ؛ لذا قاعده (لاضرر) و قاعده (لاحرج)(4) و موارد اكراه و اضطرار مذكور در حديث رفع(5)
و احاديث باب تقيه بر ادلّه عناوين اوّليه حكومت دارند; به عنوان مثال ، در صورتى كه وضو
ص: 198
معروض عنوان ضرر واقع شود ، دليل (لاضرر) حكم وجوب وضو مذكور در دليل عنوان اوّليه را مرتفع مى سازد.
در مسأله قطع اعضاى بدن مردگان به منظور پيوند به بيماران مسلمان نيازمند نيز ، در موارد اضطرار كه هيچ راهى براى نجات جان اين بيماران جز پيوند عضو وجود ندارد ، دليل اضطرار بر روايات حرمت مثله و وجوب احترام مرده مسلمان و آيات و روايات مربوط به منع بهره بردارى از مردار و اشياى نجس و روايات مربوط به تسريع در تجهيز و دفن مردگان, حكومت به نحو تضييق دارد و احكام مذكور در عناوين اوّليه اعم از وجوب و حرمت را مرتفع مى سازد; به عبارت ديگر ، دليل اضطرار از ابتدا مانع جعل عناوين اوّليه مذكور در ادله فوق مى گردد و در حقيقت در مواقع اضطرار به منظور نجات بيماران مسلمان اصلاً وجوب و حرمتى تحت عنوان وجوب حفظ و رعايت احترام مرده مسلمان و حرمت مثله ملاك ندارد ، نه آن كه اين عمل حرام بوده ، لكن بر اثر تعارض با واجب مهم ترى به موجب قاعده تزاحم و تقديم اهمّ بر مهم مجاز شمرده شود.
دليل ديگر موافقان برداشت عضو از بدن مردگان به منظور پيوند به بيماران مسلمان و نجات جان آنان, دسته اى از روايات است كه در آن ها به شكافتن بدن مادرى كه مرده و فرزند در شكمش تكان مى خورد و يا به قطعه قطعه كردن جنين مرده در شكم مادر, امر شده است. برخى از اين روايات را در اين جا نقل مى كنيم:
1- در صحيحه على بن يقطين آمده است :
از امام كاظم (ع) سؤال كردم كه زنى مى ميرد و فرزندش در شكم او تكان مى خورد ، فرمود: براى نجات فرزند ، شكم زن شكافته مى شود.(1)
2- در خبر مرسله ابن ابى عمير مى خوانيم:
از امام صادق (ع) : سؤال شد درباره زنى كه مى ميرد و فرزندش در شكمش تكان مى خورد; آيا شكم زن شكافته و فرزند خارج مى شود؟ حضرت فرمود: بله و
ص: 199
سپس شكم مادر دوخته مى شود.(1)
3- در خبر « وهب بن وهب » چنين نقل شده است:
از امام صادق (ع) نقل شده كه اميرالمؤمنين (ع) فرمود: اگر زنى بميرد و در شكم او طفلى باشد كه حركت مى كند و بيم تلف شدن آن طفل در شكم مادر مى رود, شكم مادر بايد شكافته و فرزند خارج گردد و نيز سؤال شد درباره زنى كه جنين در شكم او مى ميرد و بيم هلاكت مادر نيز در ميان است, حضرت فرمود: در صورتى كه زنان يارى نكنند, مرد مى تواند دست خود را داخل كرده و جنين را قطعه قطعه و خارج سازد.(2)
صاحب جواهر مى گويد : اين روايت مورد عمل اصحاب است و با عمل اصحاب ضعف سندى آن جبران مى شود.(3)
خبر موثقه محمد بن مسلم و على بن حمزه و روايات ديگرى نيز وجود دارد كه دلالت بر وجوب شكافتن و يا قطع اعضاى بدن مردگان مسلمان به منظور حفظ جان مسلمان ديگر دارد;(4) لذا از اين روايات كه برخى صحيحه و برخى موثقه و برخى ديگر مرسله هستند و از نظر دلالت نيز آن چنان واضح و روشن اند كه مرحوم علاّمه حلّى به استناد اين روايات جواز شكافتن شكم مادر را براى نجات فرزند به فقهاى اماميه نسبت داده است و از عمل اصحاب به آن ها مى توان جواز, بلكه وجوب قطع عضو بدن مردگان را به منظور پيوند و نجات جان بيماران مسلمان استفاده كرد.(5)
ص: 200
جمعى از علماى اهل سنت نيز در مورد برداشت عضو از انسان مرده چنين نظر داده اند:
برداشت عضو از انسان مرده براى نجات جان انسان ديگرى كه مضطر به آن است, مشروط بر اين كه شخص دهنده عضو مكلف بوده و در زمان حيات خويش اجازه برداشت عضو را داده باشد, جايز است.(1)
پس از روشن شدن حكم برداشت عضو از بدن مردگان به منظور پيوند, مسائلى فرعى در ارتباط با اصل مسأله مطرح است كه ذكر آن خالى از فايده نيست:
برخى از كسانى كه برداشت عضو از مردگان مسلمان را به منظور پيوند به بيماران نيازمند جايز مى دانند چنین مى گويند:
تنها در صورتى برداشت عضو جايز است كه بدانيم قطع عضو موجود و پيوند, در ادامه زندگانى و حفظ جان بيمار مسلمان گيرنده ٌعضو, دخالت مسلم دارد.(2)
برخى ديگر در صورتى قطع عضو و تشريح را جايز مى دانند كه ظن غالب به مؤثر بودن قطع عضو و تشريح وجود داشته باشد.(3)
امّا حق اين است كه ظن و گمان عقلايى به موفقيت آميز بودن برداشت و كاشت عضو پيوندى در نجات جان بيمار, براى جواز برداشت عضو از بدن مردگان مسلمان كفايت مى كند ، زيرا محتمل یعنى مدخليت قطع عضو مرده مسلمان در حفظ جان مسلمانى ديگر به دليل برخوردارى از اهميتى خاص, بر حرمت فعلى قطع عضو مرده مسلمان مقدم مى گردد والاّ اگر ظن و گمان عقلايى كفايت نكند در بسيارى از اوقات انسان دچار ترك حفظ حيات و جان مسلمانان مى شود; به همين خاطر, اهميت حفظ جان مسلمان, قطع عضوى را تجويز مى كند كه دخيل بودن آن مظنون است.
مؤيد اين مطلب هم خبر « وهب بن وهب » است كه در آن ترس از هلاكت و نابودى
ص: 201
مادر را براى جواز قطعه قطعه كردن جنين مرده در رحم مادر كافى دانسته است, زيرا در روايت نيامده كه قطعه قطعه كردن در صورتى جايز است كه از باقى ماندن جنين مرده در رحم مادر علم به هلاكت مادر حاصل شود, بلكه به ترس عقلايى اكتفا شده و دستور قطعه قطعه كردن جنين مرده داده شده است.(1)
احكام شرعى بر مدار مصالح و مفاسد واقعى استوار و در همه موارد مطابق موازين عقل سليم است. در موضوع وصيت نيز چنين است. انسانى كه در دنيا با تحمّل هزاران رنج و سختى و فشار و سخت گيرى برخود, اموالى را مى اندوزد و يا حقوق مالى را به دست مى آورد, خواه ناخواه بايد از اين جهان رخت بربندد و از آن چه با زحمت و مشقت گرد آورده چشم بپوشد و نتيجه دوره حيات و مدت عمر خويش را بگذارد و بگذرد.
با مسلّم فرض كردن مالكيت افراد در حال حيات و تجويز تصرفات آن ها در اموال و حقوق مالى و غيرمالى خود در چارچوب شرع, در مورد نحوه ارتباط شخص پس از مرگ با اموال و حقوق مالى و غيرمالى خود, سه ديدگاه متصور است:
1- رابطه او با اموال و حقوق مالى و غيرمالى خود به كلى گسسته مى شود و علاقه ميان او و اموال و حقوقش از اعتبار مى افتد.
2- رابطه او با اموال و حقوق مالى وغيرمالى به همان نحو كه در حال حيات بوده, باقى مى ماند.
3- علاقه و ارتباط شخص با اموال و حقوق خود در حال حيات, پس از مرگ نه به طور كلى منقطع مى شود و نه در همه ابعاد و جوانب به همان نحو ثابت در حال حيات به پس از مرگ منتقل مى گردد, بلكه اين علاقه و ارتباط تا حدودى محدود شده و از طريق وصيت شخص به پس از مرگ او تسرّى يافته و تصرفات او در امور مشروع و مباح تداوم مى يابد; به عبارت ديگر, همان طور كه شخص مى تواند در زمان حيات خود از طريق وكالت و تعيين وكيل در كليه اموال و امور وحقوق مالى
ص: 202
وغيرمالى خود, تصرف كند, هم چنين مى تواند با وصيت اختيارات خود را به پس از مرگ توسعه داده و در همه اين امور, پس از مرگ تصرف نمايد, البته تصرفات پس از مرگ وى به حدودى محدود شده است; مثلاً در اموال مى تواند تا ثلث ماترك خود وصيت و از طريق وصيّ در آن تصرف نمايد.
در موضوع مورد بحث, يعنى وصيت شخص به اجازه برداشت عضو از جسد او به منظور پيوند به بيماران نيازمند مسلمان, برخى از فقها چنين وصيتى را مشروع و نافذ نمى دانند و مى فرمايند:
… دليلى بر جواز آن وجود ندارد, زيرا شارع مقدس رخصت چنين وصيت و اذنى را به كسى نداده است و اگر مسلمانى وصيت كند كه بدن او را پس از مرگ وى تشريح كنند, وصيت او مسموع نيست و تشريح كننده آن گناه كار است.(1)
در مسأله ای چنین عنوان شده است : کسی که قتل خودش را مباح بداند ، انجام قصاص از او ساقط نمی شود زیرا مباح دانستن عملی ، موجب اباحه آن نمی باشد . پس اگر فردی به کشتن اجازه دهد به منزله عدم اذن است . زیرا در چنین اذنی شبهه است .(2)
البته فقهايى كه چنين وصيتى را مشروع نمى دانند در صورتى كه نجات زندگى فرد مسلمانى بر قطع عضو از بدن مرده مسلمان و پيوند آن به بيمار مسلمان متوقف باشد, اين عمل را مجاز مى دانند و در اين صورت فرقى بين وصيت و عدم وصيت دهنده عضو قائل نمى شوند.(3)
لكن حق اين است كه با توجه به تشريع وصيت از جانب شارع مقدس و با در نظر گرفتن مصالح و مفاسد و همه ابعاد اجتماعى در خصوص وصيت, به برداشت عضو پس از مرگ از سه ديدگاه مذكور در ابتداى بحث, ديدگاه سوم موافق با عقل
ص: 203
و شرع است, زيرا:
الف - صاحب حق بودن, همانند مالكيت از امور اعتبارى اند و سلطنت و سلطه و تصرّف داشتن ازآثار صاحب حق بودن است, هم چنان كه از آثار مالكيت نيز مى باشد.(1)
ب - انسان به اعتبار مالكيت و صاحب حق بودن خود مى تواند در اموال و دارايى و اعضاى خود به صورت عقلايى تصرّف نمايد, به شرطى كه بهره گيرى او در چارچوب قوانين شريعت باشد و از حدود مجاز شرعى تجاوز نكند. حدود سلطه انسان بر خويشتن در زمان حيات در مرز اتلاف نفس يا نقص عضو متوقف مى شد و وى مجاز نبود موجبات نابودى خويش را فراهم سازد يا صدمه كلى به برخى از اعضا و اجزاى بدن خويش وارد سازد, چون اين امر مغاير با حق حيات و حرمت اضرار به نفس بود ، لكن با منتفى بودن حق حيات و اضرار به نفس پس از مرگ و اهميت فوق العاده برداشت اعضاى رئيسه و پيوند آن به انسان هاى مسلمان دردمند به منظور نجات جان آنان و سودمندى و عقلايى بودن اين امر, مانعى از جواز و نافذ بودن وصيت به برداشت عضو پس از مرگ به منظور پيوند به بيماران به نظر نمى رسد, زيرا آن چه كه مى تواند مانع از نفوذ چنين وصيتى باشد, يكى حرمت مثله و ديگرى وجوب رعايت احترام مسلمان است كه قبلاً پاسخ داده شد.(2)
برخى از علماى اهل سنت در تأثير اجازه اطرافيان و اولياى مرده چنين استدلال كرده اند:
هر حق مادى يا معنوى اشخاص با مرگ صاحبان حق به ارث مى رسد و شكى نيست كه احترام انسان مؤمن يكى از حقوق معنوى است كه خداوند براى انسان قرار داده است و انسان مى تواند از اين حق خود دفاع كند و يا با گذشت و ايثار از اين حق خود بگذرد.
پس از مرگ انسان نيز اين حق احترام و كرامت او به ورثه او منتقل مى شود و چون
ص: 204
او مى توانست در زمان حيات خود اجازه برداشت عضوى از اعضاى خود را بدهد و يا از برداشت عضو ممانعت نمايد ، پس از مرگ اين حق او كه از «حُقوق النَّاس » است به ورثه او منتقل مى شود و ورثه به قائم مقامى مورث خود مىتوانند برداشت عضو را منع كنند و يا با گذشت از حق خود اجازه برداشت دهند. بنابراين, اجازه اوليا و اطرافيان مرده در برداشت عضو به منظور پيوند مؤثر و نافذ است.(1)
اين استدلال قابل جواب است به اين كه:
اوّلاً: مجوز برداشت عضو از انسان مرده ، ضرورت نجات جان بيمار مسلمان است. بنابراين ، هرگاه برداشت عضو به منظور نجات جان مسلمانى انجام گيرد و راه نجات او نيز منحصر به برداشت عضو از مرده مسلمان و پيوند آن باشد ، در اين صورت برداشت عضو به استناد قاعده تزاحم جايز خواهد بود ، هر چند كه وصيت واذن قبلى مرده مسلمان حاصل نباشد و يا اين كه اوليا و اطرافيان مرده اجازه برداشت عضو را ندهند; البته جلب رضايت آنان جهت رفع هرگونه عكس العمل ناشى از عواطف و احساسات مطلوب به نظر مى رسد.
حال اگر برداشت عضو از مرده مسلمان و پيوند آن به منظور زيبايى و از بين بردن زشتى در شخص گيرنده ، انجام گيرد ، قطعاً در اين صورت برداشت عضو به دليل فقدان ضرورت ، مغاير بااحترام و كرامت مرده مسلمان است و جايز نخواهد بود و وصيت و اذن قبلى و اجازه بعدى اوليا و اطرافيان مرده نيز در اين صورت تأثيرى در عدم جواز ندارد ، زيرا وصيت بايد به امر راجح باشد و بدون تحقق مصلحت اهمّ ، وصيت نافذ نيست و وقتى اذن قبلى و وصيت صاحب عضو در زمان حيات خود براى برداشت عضو در غير موارد ضرورت نافذ نباشد ، اجازه اوليا و اطرافيان او هم به طريق اولى نافذ نخواهد بود.
امّا اگر برداشت عضو به منظور تعويض عضو فاسد و تأمين سلامتى بيمار مسلمان گيرنده عضو صورت گيرد ، در اين جا نيز بنا بر اختلاف موجود بين فقها در توسعه و تضييق دايره ضرورت ، فتاوا مختلف است و از نظر ما حق اين است كه اگر برداشت عضو به منظور پيوند و تعويض عضو فاسد گيرنده و رفع يك بيمارى
ص: 205
مهم انجام گيرد و مصلحت پيوند بيش تر از مصلحت رعايت احترام مرده مسلمان باشد ، مانند برداشت قرنيه چشم و پيوند آن به بيمار مسلمان نابينا و بهره مند ساختن وى از نعمت بينايى ، در اين صورت نيز برداشت عضو جايز و با تحقق رجحان ،وصيت به آن نيز نافذ مى باشد.(1)
علاوه بر آن ، چنان كه گذشت ؛ حق تصرف شخص در اعضا و جوارح خود ، در زمان زندگى مقيد به حدود شرع مقدس بود و در چارچوب شرع نيز مى توانست تصرفات خود را از طريق وصيت به پس از مرگ توسعه دهد ، و حق اجازه برداشت عضو ، قابل انتقال به ورثه نيست و با مرگ شخص اين حق نيز ساقط مى شود. به طور كلى حقوق غيرمالى با مرگ ، قابل انتقال به ورثه نيستند ، مگر آن كه دليل خاصى مبنى بر انتقال آن ها اقامه شود ، مانند حق قذف .
امّا در موضوع مورد بحث دليل خاصى اقامه نشده است كه دلالت بر به ارث رسيدن چنين حقوقى نمايد. بر همين اساس فقهاى اماميه اجازه اوليا و اطرافيان مرده را پس از مرگ مجوّز برداشت عضو نمى دانند, بلكه معتقدند در موارد ضرورت برداشت عضو اجازه ولى شرط نيست و هيچ دليلى بر ولايت اوليا و اطرافيان مرده در اين خصوص اقامه نشده است; هر چند كسب اجازه از اولياى مرده را در موارد ضرورت مطلوب مى
دانند (2)و از طرف ديگر, اگر بدون ضرورت و صرفاً با اجازه اوليا و اطرافيان مرده عضوى از اعضاى مرده مسلمان قطع شود ، قطع كننده را گناه كار و پرداخت ديه را بر او واجب مى دانند.(3)
آيا برداشت عضو از بدن مرده مسلمان به منظور پيوند به بيماران نيازمند مسلمان و نجات جان آنان مستلزم ثبوت ديه است؟
1- برخى از فقها تشريح و قطع عضو از مرده مسلمان را حرام و وصيت شخص دهنده عضو را غيرنافذ و قطع كننده عضو و تشريح كننده را گناه كار و از حيث
ص: 206
حكم وضعى نيز مطابق شرع ، پرداخت ديه را بر او واجب مى دانند.(1)
2- برخى ديگر از فقها قایل به تفصيل شده اند و در همه مواردى كه بنا بر ضرورت نجات جان مسلمان يا حفظ سلامتى مسلمانى ، قطع عضو مرده مسلمان را تجويز مى كنند ، ديه قطع عضو را نيز ساقط مى دانند و در غير موارد جواز, فتوا به پرداخت ديه داده اند.(2)
3- دسته اى ديگر از فقها ملازمه اى بين حكم تكليفى (جواز برداشت عضو در موارد ضرورت) و حكم وضعى (سقوط ديه در موارد جواز) قایل نيستند و معتقدند در موارد جواز هم از باب ضمان, ديه ثابت است ؛ مگر آن كه دهنده عضو خود به برداشت عضو وصيت نموده باشد.(3)
4- برخى ديگر از فقها كه برداشت عضو از مرده مسلمان را به منظور حفظ جان يا سلامتى مسلمانى جايز مى دانند ، وصيت و اذن قبلى شخص را هم مجوّز براى سقوط ديه ندانسته و مى فرمايند در صورت وصيت صاحب عضو نيز بنابر احتياط ديه ثابت است.(4)
5- حضرت امام خمينى به گونه اى ديگر قایل به تفصيل شده اند به اين بيان كه: اگر تشريح و قطع عضو مرده مسلمان براى رعايت مصلحت همه مسلمانان باشد ، مثل تشريح مرده مسلمان در صورت توقف حفظ جان
مسلمانان بر آن ، ديه ثابت نمى شود ، ولى اگر قطع عضو به منظور حفظ جان فرد يا افراد معينى از مسلمانان انجام شود, ديه ثابت است.(5)
به اعتقاد ما قول دوم ، به دلايل ذيل ترجيح دارد.
روايات صحيحه و معتبره اى كه در مورد شكافتن شكم مادر يا قطعه قطعه
ص: 207
كردن جنينى كه در شكم مادر مرده وارد شده .(1) بر اين دلالت دارد كه امام (ع) در مقام بيان حكم شرعى اعم از تكليفى و وضعى مسأله, هيچ ذكرى از ديه نكرده است و تنها به ذكر جواز يا وجوب شكافتن شكم مادر يا قطعه قطعه كردن جنين اكتفا نموده است.
بنابراين ، از پاسخ امام و اكتفا به حكم تكليفى جواز يا وجوب ، مى توان عدم ثبوت ديه را استفاده كرد.(2)
1- جواز شرعى ضمان را نفى مى كند و ملازمه عرفى با سقوط ديه دارد.
در باب تزاحم و تقدّم اهمّ بر مهم ، عقل ، حكم به لزوم نجات جان مسلمان و وجوب آن مى كند و وجوب نجات نفس محترمه ملازم با حكم شرعى است و ملازمه حكم شرعى وجوب نجات انسان مسلمان با حكم نفى ضمان و سقوط ديه يك امر عرفى است ، زيرا در اين موارد تأثير اذن شارع اگر بيش تر از اذن دهنده عضو نباشد ، لااقل كم تر از آن هم نيست.(3)
2- قاعده احسان نيز بر نفى ضمان دلالت دارد.اين قاعده كه مستفاد از آيه شريفه « ما عَلَى المُحسِنيِنَ مِن سَبيلٍ»(4) مى باشد ، در مباحث فقهى سرچشمه قانون وسيعى شده است ؛ و از آن احكام فراوانى استفاده كرده اند. بنابراين قاعده, نبايد پزشكى كه از باب وجوب مقدمه واجب اهمّ, عضو مرده مسلمانى را قطع و با پيوند آن جان مسلمان بيمارى را نجات مى دهد, ضامن پرداخت ديه قطع اعضاى مرده باشد, زيرا چنين اقدامى را شارع مقدس بر او لازم دانسته و وى عمل برداشت عضو از مرده مسلمان را با امر شارع مقدس انجام داده و مرتكب خلاف شرع نشده است و اگر پزشك برداشت كننده عضو را مسئول و ضامن پرداخت ديه بدانيم, مفهومش اين است كه نيكوكاران را نيز مى توان مؤاخذه كرد.
البته شكى نيست كه آيه فوق در مورد مجاهدان است, ولى مورد آيه از عموميت
ص: 208
حكم نمى كاهد و مورد هرگز نمى تواند مخصص باشد.
چه بسا افراد بی بضاعتی ، که به جهت کمبود امکانات مالی ، از پیشرفت های علمی در زمینه پزشکی محرومند و به جهت سدّ و موانع بسیار ، اقدام به درمان اساسی نمی کنند و در گوشه ای از شهرمان در بستر بیمار می آرامند .
لذا بیماران پیوند عضو با مشکلات عدیده مالی چون نداشتن هزینه درمان مواجهند . و یا افرادی هستند که هزینه درمان را دارند ولی از جهت گروه خونی ، با فرد دهنده عضو سازگار نمی باشند . و نمی توانند پیوند عضو شوند . و گاهی از فرط درد در خود می پیچند و می گویند : ما را راحت کنید . ( حاضر به پذیرش اتانازی ) .
پیشنهاد من این است که : در چنین وضعیتی از زندانیان اعدامی که مشمول عفو خانواده مقتول واقع شدند ؛ جهت یاری به بیماران پیوند استفاده شود . تا در ازایِ بخشش فرد اعدامی ، یک عضوی از بدنش به فرد نیازمند داده شود به طوری که در حیات فرد اهدا کننده خللی ایجاد نشود .
نظرات برخی از مجتهدین پیرامون پیوند اعضا به این شرح است :
آیت الله خامنه ای:
س : بعضى از افراد دچار ضايعات مغزى غير قابل درمان و برگشت مى شوند که بر اثر آن، همه فعاليت هاى مغزى آنان از بين رفته و به حالت اغماى کامل فرو مى روند و همچنين فاقد تنفس و پاسخ به محرّکات نورى و فيزيکى مى شوند، دراين گونه موارد احتمال بازگشت فعاليت هاى مذکور به وضع طبيعى کاملاً از بين مى رود و ضربان خودکار قلب مريض باقى مى ماند که موقّت است و به کمک دستگاه تنفس مصنوعى
ص: 209
انجام مى گيرد و اين حالت به مدّت چند ساعت و يا حداکثر چند روز ادامه پيدا مى کند، وضعيت مزبور در علم پزشکى مرگ مغزى ناميده مى شود که باعث فقدان و از دست رفتن هر نوع شعور و احساس و حرکتهاى ارادى مى گردد و از طرفى بيمارانى وجود دارند که نجات جان آنان منوط به استفاده از اعضاى مبتلايان به مرگ مغزى است، بنا بر اين آيا استفاده از اعضاى مبتلا به مرگ براى نجات جان بيماران ديگر جايز است؟
ج: اگر استفاده از اعضاى بدن بيمارانى که در سؤال توصيف شده اند براى معالجه بيماران ديگر، باعث تسريع در مرگ و قطع حيات آنان شود جايز نيست، در غير اين صورت اگر عمل مزبور با اذن قبلى وى صورت بگيرد و يا نجات نفس محترمى متوقف بر آن عضو مورد نياز باشد، اشکال ندارد.
س : علاقمند هستم اعضاى خود را هديه کرده و از بدن من بعد از مردنم استفاده شود و تمايل خود را هم به اطلاع مسئولين رسانده ام. آنان نيز از من خواسته اند که آن را در وصيّت نامه خود نوشته و ورثه را هم از خواست خود آگاه کنم، آيا چنين حقّى را دارم؟
ج: استفاده از اعضاى ميّت براى پيوند به بدن شخص ديگر براى نجات جان او يا درمان بيمارى وى اشکال ندارد و وصيّت به اين مطالب هم مانعى ندارد مگر در اعضايى که برداشتن آنها از بدن ميّت، موجب صدق عنوان مثله باشد و يا عرفاً هتک حرمت ميّت محسوب شود.
آیت الله بهجت:
س . آيا مى توان اعضاى شخصى را كه دچار مرگ مغزى شده است (و از لحاظ پزشكى اميدى به زنده ماندن وى نيست، ولى برخى اعضا مثل قلب وى براى مدتى كار مى كنند) به بيمارى كه محتاج است پيوند زد؟ (با توجه به اين كه در صورت صبر، ممكن است ديگر، قابل پيوند نباشند).
ج. چون در همان مدّتى كه قلب كار مى كند و مغز مرده است، امكان دارد دارويى اختراع يا كشف شود كه مغز را به كار اندازد (اين مطلب هر چند در خيلى از نفوس موجب
ص: 210
يقين به عدم باشد، ولى در بعض نفوس و افراد، يقين به عدم نيست؛ زيرا پيدا شدن بعضى داروها كه براى بعض امراض اختراع يا كشف مى شود، آنى است) لذا با اين احتمال، جايز نيست.
س . اگر ميّت در زمان حيات اجازه دهد كه اعضاى بدن او را پس از مرگ جدا كرده و به بيماران نيازمند پيوند بزنند، اين عمل جايز است؟
ج. در صورتى كه راه نجات فردى مسلمان متوقف و منحصر به دادن عضو به او باشد و تهيه آن از غير مسلمان هم ممكن نباشد، اشكالى ندارد.
آیت الله سیستانی:
س . آيا پيوند اعضاء جايز است ؟آيا بخشيدن عضو مرده جايز است؟ به عبارت ديگر كسى كه مرده است آيا جايز است عضو او را به فردى ديگر كه درحال رنج وعذاب است ، بخشيد؟
ج . اگر مرده مسلمان باشد درصورتى جايز است كه حيات مسلمانى بر قطع عضو او متوقف باشد ودر اين صورت هم بايد ديه داده شود و ديه آن متعلق به خود ميت است وصرف در مصالح متوفى بايد شود مثلا دين او ادا شود يا براى او خيرات كنند.
س . اگر فردي ضربه مغزي شد و در کما رفت و ديگر اميدي به زنده ماندن او نبود ايا ميتوان اعضاي بدن او را به بيماران نيازمند هديه کرد ؟
ج . جايز نيست و او زنده است هر کاري که موجب مرگ او باشد قتل عمد به حساب ميايد.
آیت الله وحید خراسانی:
س . آیا وصیت کردن به اهدای عضو بعد از مرگ صحیح است و آیا وراث حق اهداء عضو انسانی که به طور کامل از دنیا رفته یا دچار مرگ مغزی شده را دارند؟
ج . اگر کسی در حال حیات خود وصیت کند که پس از مردن او عضوی از اعضای او را قطع کنند و به دیگری پیوند بزنند صحت این وصیّت محل اشکال است. و بریدن
ص: 211
عضوی از اعضای بدن مسلمان مرده که از اعضاء رئیسه باشد،(مانند چشم و غیر آن) به منظور پیوند زدن آن به بدن شخص زنده جایز نیست و قطع کننده باید دیه آن عضو را که دیه اعضای جنین مسلمان است بپردازد. ولی چنانچه زنده ماندن مسلمان متوقف باشد براین که عضو بدن مسلمان مرده ای را ببرند و به او پیوند زنند بریدن آن عضو جایز است ولی قطع کننده باید دیه آن را بپردازد و پس از پیوند که جزء بدن زنده گشت احکام بدن زنده بر آن جاری است، ضمناً کسی که دچار مرگ مغزی شده، مرده به حساب نمی آید لذا اهداء اعضاء او به دیگری جایز نیست.
آیت الله مکارم شیرازی:
س . تعدادى از بیماران به دلیل ضایعات مغزى غیر قابل بازگشت و غیر قابل جبران، فعالیتهاى قشر مغز خود را از دست داده و در حالت اغماى کامل بوده و به تحریکات داخلى و خارجى پاسخ نمى دهند، در ضمن فعّالیّتهاى ساقه مغز خود را نیز از دست داده، فاقد تنفّس و پاسخ به تحریکات متفاوت نورى و فیزیکى مى باشند. در این گونه موارد احتمال بازگشت فعّالیّتهاى مورد اشاره، مطلقاً وجود نداشته، بیمار داراى ضربان خودکار قلب بوده که ادامه این ضربان هم موقّتى و تنها به کمک دستگاه تنفّس مصنوعى به مدّت چند ساعت و حدّاکثر چند روز مقدور مى باشد. این وضعیّت در اصطلاح پزشکى مرگ مغزى نامیده مى شود از طرفى نجات جان عدّه دیگرى از بیماران منوط به استفاده از اعضاى مبتلایان به مرگ مغزى است. با عنایت به این که این اشخاص فاقد تنفّس، شعور، احساس و حرکت ارادى هستند و هیچ گاه حیات خود را باز نمى یابند:
الف) آیا در صورت احراز شرایط فوق مى توان از اعضاى مبتلایان به مرگ مغزى براى نجات جان بیماران دیگر استفاده کرد؟
ب) آیا صرف ضرورت نجات جان مسلمانان نیازمند به پیوند عضو، براى جواز قطع عضو کافى است یا اذن قبلى و وصیّت صاحب عضو نیز لازم است؟
ج) آیا اطرافیان میّت مى توانند پس از مرگ مغزى چنین اجازه اى بدهند؟
د) آیا انسان مى تواند در زمان حیات خود با امضاى کارتى رضایت خود را براى برداشتن اعضاى بدنش در صورت عارضه مرگ مغزى، جهت پیوند به انسانهاى مسلمان نیازمند اعلام نماید؟
ص: 212
ه-) آیا در موارد جواز قطع اعضا دیه ثابت است یا ساقط مى شود؟
و) در صورت ثبوت دیه، پرداخت آن برعهده کیست پزشک یابیمار؟
ز) موارد مصرف دیه مذکور کدام است؟
جواب :
الف) جواب این مسأله درسابق گفته شد ولى از نظر اهمّیت مسأله توضیحاتى عرض مى شود که در موارد مرگ مغزى بصورتى که در بالا ذکر شده اگر موضوع قطعى و یقینى باشد چنان فردى در این گونه احکام مانند میّت است . (هر چند پاره اى از احکام میّت مانند غسل و نماز و کفن و دفن و غسل مسّ میّت بر او جارى نمى شود) بنابراین برداشتن اعضاى او براى نجات جان مسلمانها مانعى ندارد.
ب) در مواردى که عضورا بعد ازمرگ کامل برمى دارند و نجات جان دیگران منوط به آن است، اذن قبلى یا اجازه بازماندگان لازم نیست، هرچند بهتر است.
ج) از جواب بالا معلوم شد.
د) از جواب بالا معلوم شد.
ه-) در موارد جواز قطع اعضا، احتیاط دادن دیه است.
و) بر عهده کسى است که عضو را قطع نموده است.
ز) در کارهاى خیر براى میّت مصرف مى شود.
س . پیوند اعضاى حیوانات به انسان چه حکمى دارد؟
ج . در موارد ضرورت اشکالى ندارد.
آیت الله شاهرودی:
س : قطع عضو مرده محترم به نفع انسان زنده ،جايز است يا خير ؟
ج : جايز نيست ،مگر آنكه حفظ نفس زنده ،متوقف بر آن باشد .
س : شخصى كه دچار مرگ مغزى شده و به هيچ يك از علائم حياتى پاسخ نمى دهد و اميدى به درمان او نيست ولى تنفس دارد و قلب او كار مى كند ،آيا جايز است قلب او را خارج نمايند و به مريض ديگرى كه نارسايى قلبى دارد و حيات او بستگى به پيوند قلب
ص: 213
دارد پيوند بزنند ؟
ج: جايز نيست و مادامى كه روح در بدنش هست قتل او موجب قصاص يا ديه مى شود .
س : مريض لاعلاج كه با اكسيژن مصنوعى به حيات خود ادامه مى دهد آيا ولى يا پزشك مى تواند اكسيژن را از مريض بردارد كه البته به ناچار مريض مى ميرد ؟ حال اگر ادامه حيات او با اكسيژن هزينه سنگين دارد تكليف چيست ؟
ج : جائز نيست و هزينه آن بر خود مريض است يا ولى او و يا بيت المال و يا مؤمنين بنحو واجب كفایى .
لكن با توجه به اين كه حفظ محتضر و تأخير در مرگ او واجب نيست, بايد بين اقسام سه گانه اتانازى فرق گذاشت ، زيرا در آتانازى انفعالى مرگ بيمار در اثر خوددارى از ادامه مداوا واقع نمى شود تا به استناد اين ترك فعل قتل بيمار به پزشك و كادر درمانى منتسب شود, بلكه مرگ بيمار بر اثر پيشرفت بيمارى لاعلاج واقع مى شود, در نتيجه اين نوع آتانازى از نظر شرعى منعى ندارد.(1)
ولى آن دو قسم ديگر آتانازى كه فعل پزشك به طور مستقيم يا غيرمستقيم موجب قتل و مرگ بيمار لاعلاج مى شود, از مصاديق قتل حرام يا مساعدت و معاونت در قتل و خودكشى از طريق تسهيل وسيله محسوب و عملى حرام مى باشد.
از نظر حقوقى چون خودكشى در زمره جرايم قرار نگرفته و مجازاتى براى آن تعيين نشده است, بنابراين عمل پزشكان در اتانازى غيرمستقيم كه با تسهيل وسيله بيماران لاعلاج را در خودكشى مساعدت و معاونت مى كنند ، از نظر قانونى جرم محسوب نمى شود ، هر چند از نظر شرعى حرام و ممنوع است ، زيرا از نظر موازين قضايى و قواعد حقوقى ، معاونت در افعالى قابل تعقيب و مجازات است كه ؛ فعل ارتكابى توسط مباشر اصلى ، جرم و قابل مجازات باشد.
مخالفان برداشت عضو از بدن مردگان مغزى مى گويند:حكم به مرگ مغزى و برداشت عضو از بدن مردگان مغزى به منظور پيوند به بيماران نيازمند مسلمان و نجات جان آنان
ص: 214
مستلزم مرگ از روى ترحم و حرام است.
در جواب از اين استدلال مى گوييم:
اوّلاً: از مباحث مطرح شده در مورد مرگ مغزى دانسته شد كه مرگ انسان منسوب به مرگ مغز است و با مرگ مغز روح از بدن جدا مى شود گرچه ضربان قلب و تنفس متوفاى مغزى با كمك دستگاه هاى فنى پزشكى ادامه داشته باشد.
لذا در مواردى كه مرگ مغزى از راه هاى مختلف به اثبات رسيده و وقوع آن به اتفاق از سوى پزشكان متخصص تأييد شده است ، موضوع از بحث اتانازى و قتل از روى ترحّم منصرف است ، چون آتانازى عبارت است از كشتن اشخاص بيمار لاعلاج در آستانه مرگ به يكى از سه طريق فعّال ، انفعالى يا غيرمستقيم و حال آن كه شخص متوّفاى مغزى با مرگ مغز مرده و روح از بدنش مفارقت كرده است و قتل و كشتن درباره او ممكن نيست. اقدام پزشكان در خاموش كردن دستگاه هاى فنى پزشكى و جدا ساختن دستگاه تنفس مصنوعى نيز صرفاً محروم نمودن شخص متوفاى مغزى از حركت مصنوعى قلب است.
ثانياً: حتى به اعتقاد كسانى كه مرگ مغزى را كافى براى ترتب احكام مرگ نمى دانند و حركت مصنوعى قلب را نشانه حيات شخص تلقى مى كنند نيز, ممكن است اين اشكال پاسخ داده شود به اين كه:
حكم به مرگ مغزى مستلزم اتانازى از نوع انفعالى آن است, زيرا در موارد مرگ مغزى پزشكان معتقدند, ديگر هيچ گونه اميدى براى بازگشت به زندگى وجود ندارد, لذا با قطع اميد به زندگى شخص از ادامه تلاش براى
معالجه وى دست مى كشند و چنان كه گذشت حفظ محتضر و تأخير در مرگ او واجب نيستو پزشكان معالج و كادر درمانى تكليفى به محافظت بر ادامه ضربان قلب شخص متوفاى مغزى به وسيله داروها و وسايل فنى پزشكى ندارند و از نظر شرع مقدس اسلام نيز در مورد اين قسم از اتانازى (انفعالى) منعى وجود ندارد. (1)
ص: 215
در اصطلاح پزشکی ، سقط جنین به: «بیرون شدن حاصل باروری از رحم در حالی که موجود تکوین یافته قادر به زندگی خارج از رحم نباشد » گفته می شود . (1)
در « اوستا » چنین آمده است : ... زنی که سقط جنین می کرد پلید به حساب می آمده و تا رفع کامل ناپاکی حق نداشت از بیست قدم بیشتر به آب و آتش نزدیک شود . خاصیت برخی از داروها برای سقط جنین نیز بر مردم آن عهد کاملاً معلوم و مکشوف بود . اما کسانی که این داروها را در اختیار مردم می گذاشتند سخت تنبیه و مجازات می شدند (2). نکته جالب اینکه در سقط جنین ، مرد و زن مشترکاً مجرم محسوب می گردیدند و این جرم شامل حال زنی که جنین زن باردار را ساقط کرده بود نیز می گردید . (3)
وقایع طبیعی تولد و مرگ قسمت اعظم آداب و مقررات مندرج در اوستا را تشکیل می دهد .
در قوانینی که انجام سقط را منع می کند جنبه های دینی و علمی با هم همراه است . قطع ریشه زندگی در حقیقت از بین بردن عالی ترین صنع « اهورامزدا » شمرده می شود و بنابر این اقدام به سقط ، همان مجازات قتل عمد بوده و بر علیه آن از طرف موبدان و پزشکان توأماً مبارزه می شد .(4)
أجهضت الحامل ، یعنی فرزندش را ناتمام انداخت . و یا گفته شده سقط جنین کرد .
الاجهاض ، یعنی سقط جنین کرد یا ناقص خلق شد . و در « مجمع لغت عربی » در قاهره ، خروج جنین از رحم قبل از چهار ماهگی را « اجهاض » می گویند .(1)
الجهیض : همان سقطی است که جنین خلقتش کامل شده است و روح در آن دمیده است بدون آنکه زندگی کند .(2)
در مقالات و کتاب های به زبان عربی گاهی به سقط جنین ، « الاستنساخُ البَشَرِی » گفته می شود.
سقط جنین از نظر فقهی به سه بخش تقسیم می شود :
1- سقط جنین عمدی 2- شبه عمدی 3- خطایی
سقط جنین عمدی این است که : « مجرم با قصد ارتکاب جرم ، جرم را در خارج محقق سازد » .
با توجه به این تعریف ، می توان گفت در سقط جنین عمدی ، مرتکب می بایست با علم به حامله بودن زن و به قصد حصول نتیجه ( سقط جنین) اقدام کند .
بنابر این در صورتی که مرتکب ، خود زن باشد و بدون این که به حاملگی خود علم داشته باشد اعمالی انجام دهد که منجر به سقط جنین وی گردد ، مورد از مصادیق سقط جنین عمدی نخواهد بود . همچنین در صورتی که سقط جنین در اثر ایراد ضرب و جرح نسبت به زن حاصل شده باشد ، لازم است قصد حصول سقط جنین احراز شود تا بتوان آن را عمد تلقی کرد .
چنین قاعده ای در مورد طبیب و یا قابله ای نیز که اقدام به سقط جنین زنی
ص: 217
می کند ، مجزی است . (1)
اگر چنین اشکال شود : واژه قتل زمانی به نحو استعمال حقیقی به کار می رود که روح حلول کرده و حال آنکه روح در مرحله « مضغه » و « علقه » دمیده نشده .
اینچنین جواب می دهیم : در روایت واژه «قتل » بر هر دو تطبیق شده است .پس نابود کردن جنین و سقط عمدی آن در هر مرحله ای از دوره تکامل جایز نیست .(2)
وصف شبه عمد تنها در مورد جرایمی که مجازات آن ها قصاص یا دیه باشد متصور است . سقط جنین شبه عمدی آن است که مرتکب نسبت به زن حامله ، قاصداً فعلی را انجام دهد که نوعاً سبب سقط جنین نمی گردد در حالی که حصول سقط نیز مورد نظر وی نباشد ، لکن عمل وی منجر به سقط جنین گردد .
در این حالت ، مرتکب نه قصد سقط جنین زن حامله را داشته و نه قصد فعل واقع شده بر او را . لکن در اثر فعل غیر ارادی او ، اتفاقاً سقط جنین صورت می گیرد . (3)
سقط جنین بدون ضرورت پزشکی، در قوانین جزایی ایران جرم محسوب مي شود و قابل مجازات است. سقط جنین از نظر کیفری بر دو نوع است:
اولا"، زن حامله برای سقط جنین به طبیب یا قابله مراجعه کرده، و طبیب هم او را به وسایل اسقاط جنین راهنمایی مي كند. مجازات پزشک در این حالت شش ماه تا سه سال حبس است. در مورد فوق، پزشک یا ماما رأسا" مبادرت به سقط جنین نکرده اما دستورالعمل هایی برای سقط جنین به مادر مي دهد که اگر به آن ها عمل شود جنین سقط خواهد شد. شرط تحقق جرم در این حالت آن است که مادر به راهنمای هاي طبیب عمل کند و به نتیجه هم برسد، یعنی جنین سقط شود.
ثانیا"، اگر پزشک یا قابله عالما" و عامدا" بدون ضرورت طبی مبادرت به سقط جنین نماید، دو حالت ممکن است پیش آید:
ص: 218
حالت اول: هنوز روح در جنین دمیده نشده است. از نظر شرعی معتقدند تا زمانی که قلب در جنین شروع به کار نکرده، روح در آن دمیده نشده است. در این حالت پزشک به پرداخت دیه محکوم خواهد شد.
حالت دوم: روح در جنین دمیده شده است. وقتی که قلب جنین شروع به طپش مي كند از نظر شرعی روح در آن دمیده شده است. در این حالت اگر پزشک مبادرت به سقط جنین کند، به جرم قتل عمد، محکوم به قصاص خواهد شد، مگر آن که پدر شرعی و قانونی جنین حاضر شود، در عوض قصاص، مالی به عنوان دیه بگیرد.(1)
مسأله حلول روح در کالبد جسم در فلسفه احکام حقوقی مورد بررسی قرارگرفته و تبیین شده است. در ظاهر ، تفاوت کیفیت حقوقی و جزایی در سقط جنین، قبل یا بعد از دمیده شدن روح، مربوط به مراحل کمالی انسان مي شود؛ به این معنا که جنین در مراحل ابتدایی که هنوز تکامل و استعداد لازم برای دارا شدن روح و به تبع آن به دست آوردن بهره های معنوی را کسب نکرده است، در بیان شرع، همپایه با زمانی نیست که با دمیده شدن روح در آن دارای استعدادهای گوناگون و بیشمار در کسب بالقوة معنویات مي شود. به همین لحاظ نیز شارع، جرم از بین بردن جنین در این مرحله عالی تر را بیش از مرحلة قبل از آن مي داند.
برای تکمیل این بحث، مجموعة مواد قانونی را که در حقوق جزایی ایران، مسئله سقط جنین را مورد توجه قرار داده است، یادآور مي شویم:
- براساس ماده 487 قانون مجازات اسلامی، تعیین سن جنین و دیه آن در مراحل شش گانه به قرار ذیل است:
نطفه: اگر سن جنین دو هفته بوده و در رحم مستقر شده باشد، دیه آن 20 دینار طلاست.
علقه: جنین بصورت خون بسته شده است و در چهارمین هفته جنینی است. دیه آن چهل دینار طلاست.
مضغه: جنین به صورت گوشت درآمده وحدود 8 هفته ازشکل گیری آن می گذرد.دیه آن60 دینار طلاست.
عظام: جنین 12 هفته ای که در آن استخوان ظاهر شده است. دیه آن 80 دینار
ص: 219
طلاست.
جنینی که گوشت و استخوان بندی آن تمام شده ولی روح هنوز در او دمیده نشده و سن آن حدود 16 هفته است، دیه آن 100 دینار طلاست. (در مراحل پنجگانه فوق هیچ فرقی میان پسر و دختر از نظر میزان دیه وجود ندارد.)
جنین در16 هفتگی به بالا که روح در آن دمیده شده و جنسیت آن مشخص است، پسر، دیه کامل و دختر نصف دیه کامل دارد و اگر مشبه باشد ،سه ربع دیه کامل دارد.
براساس مادة 622 قانون مزبور، ... هر کس عالما" و عامدا" به واسطه ضرب یا اذیت و آزار زن حامله موجب سقط جنین وی گردد، علاوه بر پرداخت دیه یا قصاص بر حسب مورد، به حبس از یک سال تا سه سال محکوم خواهد شد.
مادة 623 نیز مي گوید: ... هر کس به واسطه دادن ادویه یا وسایل دیگری موجب سقط جنین زن گردد، به شش ماه تا یکسال حبس محکوم مي شود. اگر عالما" و عامدا" زن حامله را دلالت به استعمال ادویه و وسایل دیگری نماید که جنین وی سقط گردد، به حبس از سه تا شش ماه محکوم می شود و حکم پرداخت دیه مطابق مقررات مربوطه صورت خواهد پذیرفت.
قابل ذکر است که مطابق مادة 257 قانون مجازات اسلامی مصوب 1370،اگر پزشک یا ماما مبادرت به کورتاژ جنینی بنماید که روح در آن دمیده شده است ( بالای چهار ماه)، به قصاص محکوم مي گردد مگر اینکه پدر شرعی و قانونی جنین حاضر شود در عوض قصاص، مالی به عنوان دیه بگیرد.
اگر در حین انجام کورتاژ مادر حامله ای که سن جنین وی پنج ماه است، مادر به علت عوارض ناشی از کورتاژ فوت نماید، مرگ مادر قتل غیرعمد محسوب و مشمول پرداخت دیه خواهد بود ولی از بین بردن جنین چون با عمد انجام گرفته، مشمول مجازات قتل عمد یعنی قصاص می باشد.
موافقین سقط جنین استدلال مي كنند که آیا مادری که منشأ پیدایش جنین است اهمیت بیشتری دارد یا جنینی که حفظ آن، موجب هتک حرمت و آبروی خانواده و یا به خطر افتادن جان مادر مي شود؟ مضافا" مادر، یک انسان کامل است حال آنکه جنین؛ یا حیات انسانی ندارد و یا اینکه حیات انسانی او بالقوه بوده و تا تبدیل شدن به انسان کامل و بالفعل، فاصله زیادی دارد، بنابراین عقل حکم مي كند که مادر را به
ص: 220
جنین ترجیح داده و امکان قانونی آزادی سقط جنین را فراهم آوریم.
البته اکثر فقها با پیوست شرایطی سقط جنین را مجاز می دانند و این معیار تجویز چنین عملی به طور کلی نمی باشد . مثلا « آیة الله خویی » می فرمایند :
« هرگاه حمل برای زندگی مادر ایجاد خطر نماید و امر دایر باشد بین حیات مادر یا حیات جنین ، در این صورت جهت دفع خطری که متوجه مادر می شود ، سقط جایز است ؛ البته بر فرد مباشر قتل ، پرداخت دیه واجب می باشد ».(1)
در مقابل، گروه دیگری هستند که سقط جنین را نوعی آدم کشی تلقی و تحت هیچ شرایطی آن را مجاز نمي دانند. این دسته معتقدند که حیات، یک موهبت الهی است و کسی حق ندارد آن را سلب نماید. از نظر پزشکی هم از لحظه انعقاد نطفه، جنین یک موجود زنده محسوب مي شود و احدی حق ندارد این حیات را از او بستاند.
کدام عقل سلیم این اجازه را مي دهد که برای نجات جان دیگری مثل مادر، حیات فرد دیگری را بستانند؟ وقتی در یک منازعه ،عمل ضارب را سرزنش مي كنیم، چرا برای کشتن انسانی ضعیف و فاقد هر گونه توان دفاعی چنین قضاوتی نداریم؟ این دسته معتقدند که آزادی سقط جنین، موجب آزادی روابط جنسی و از بین رفتن نظام خانواده مي گردد، آزادی سقط موجب هرج و مرج شده و سبب سهولت دسترسی بدان مي گردد و عده ای از آن بعنوان وسیله ضد بارداری استفاده مي كنند. به اعتقاد برخی از پزشکان سقط اگر در شرایط بهداشتی هم صورت گیرد، از عوارض بعدی جلوگیری نخواهد کرد و در مجموع مرگ و میر زنان را کاهش نداده بلکه نازائی را نیز افزایش خواهد داد.(2)
ص: 221
شاید بتوان گفت که این نظریه، بیشترین طرفدار را در دنیا به خود اختصاص داده است زیرا نظریه آزادی مطلق سقط جنین، صرف ارادة مادر را حتی اگر مستند به هیچ دلیلی نباشد، برای اقدام به سقط کافی مي داند و نظریه ممنوعیت مطلق سقط جنین نیز کلیه ضرورت ها؛ حتی در مخاطره قرارگرفتن جان مادر را نادیده گرفته و مانع انجام سقط درمانی مي شود، حال آنکه در نظریه آزادی نسبی سقط جنین، اضطرارها به رسمیت شناخته شده و اندیشمندان براساس ضرورت هاي علمی و طبی، انجام آن را تحت شرایطی، پذیرفته اند.
آنچه هواداران این نظریه را به دسته های گوناگونی تقسیم کرده است، اختلاف نظر در نوع اضطرارهاست. برخی، ناهنجاری هاي جنینی را موجب توجیه عقلایی سقط جنین دانسته اند گرچه این دسته نیز در مورد انواع ناهنجاری هاي، اختلاف نظر دارند. گروه دیگری بیماری هاي مادر را علت وجاهت سقط جنین تلقی کرده اند اما درخصوص نوع بیماری ها، دچار تعدد و تنوع رأی شده اند. همچنین دانشمندان دیگری، به ضرورت هاي اخلاقی و یا اجتماعی توسل جسته و با تنوع آراء، هر یک اضطرارهایی از این دست را توجیه مناسبی برای سقط جنین، اختیار کرده اند.(1)
در گستره تمدن اسلامی، این اعتقاد عمومیت دارد که قرآن کریم و دین اسلام، با جامعیت ویژه ای که دارد، آخرین و برترین شیو ه ها را برای عبور از معضلات اجتماعی و غیره فراروی بشریت قرار مي دهد. بنابراین برای همه متدینان به دین اسلام، واضح است که باید ناهنجاری هاي فردی و اجتماعی؛ از جمله معضل سقط جنین را با تکیه بر تعالیم دین مقدس اسلام، درمان کرد.
قرآن کریم، با «تکریم شخصیت انسان»، از آغازین روزهای آفرینش و شکل گیری جنین، تا هنگام تولد و پس از آن، تا هنگام مرگ انسان، نظام حقوقی جامعی را در پیش روی انسان ها مي گستراند؛ که حمایت از جنین و لزوم رعایت حرمت و کرامت انسانی او، از جمله آن است.
ص: 222
سقط غیرعمدی جنین ، گاه به علت بروز تصادفات و حوادث است وگاه ضرورت های پزشكی به علل اختلالات جنین و یا حفظ جان مادر باعث سقط می گردد . ضرورت های سقط جنین را در اصطلاح "سقط درمانی" گویند . البته می بایست كار بدین منوال باشد كه اگر زوجین نمی خواهند بچه دار شوند، پیش از انعقاد نطفه و حاملگی با اتخاذ روش های مناسب برای جلوگیری از بچه دار شدن اقدام نمایند . و اگر پس از شروع دوران حاملگی به طور عمدی اقدام به سقط جنین نمایند، مرتكب جرم شده اند كه طبعاً مجازاتی را به دنبال خواهد داشت . اینگونه سقط كردن جنین را "سقط جنایی" نامیده اند .
با این توصیف سقط جنین گاهی جرمی است كه نتیجه آن بیرون انداختن جنین از رحم است و گاهی یك ضرورت پزشكی است كه سقط را لازم می داند .(1)
سقط درمانی در قوانین جمهوری اسلامی سال 1384 به صورت قانون در آمده و شرایط سقط جنین درمانی به طور کامل تصریح شده است ؛ و بر طبق آن ، پزشک مصونیت قانونی یافته است .(2)
پاسخ به این سؤال را می توان در سه حالت ذیل بررسی کرد :
حالت اول :
بیمار از پزشک درخواست انجام سقط را می کند ( اتانازی ). این درخواست ممکن است به صورت مستقیم از سوی مادر باشد .مسلم است که در این گونه موارد پزشک نه تنها باید از انجام سقط جنین خود داری کند ، بلکه باید مادر را از خطرات سقط جنین جنایی و عوارض آن آگاه نماید . گاهی نیز بیمار پزشک را به طور غیر مستقیم و با توسل به حیله و نیرنگ و با تقلید علایم برخی بیماری ها به پزشک مراجعه ، تقاضای
ص: 223
معاینه نماید .
حالت دوم :
ممکن است از پزشک خواسته شود اقدام به درمان عوارض سقط جنایی کند ، که فرد دیگری آن را انجام داده است . که در این مورد پزشک باید علاوه بر ثبت دقیق آن علایم ، وضعیتش را به پلیس گزارش کند . ضمنا در صورتی که بیمار فوت کند با توجه به اینکه جرمی واقع شده و با عنایت به اطلاع از وقوع جرم ، پزشک باید آن را به عنوان مرگ ناشی از علل غیر طبیعی به پزشکی قانونی ارجاع دهد .
حالت سوم :
امکان دارد پزشک بر بالین شخصی که به سبب سقط ، فوت ناگهانی کرده برود . معمولاً پزشک بدون معاینه جسد قادر به تشخیص این که متوفی سقط انجام داده نخواهد بود . بنابر این عاقلانه است که هر پزشکی ، تا وقتی که علت قطعی فوت معلوم نشده است مشکوک باشد . (1)
سقط جنین یا قتل ممكن است ؛ در نتیجه جُرم دیگری مثل ضرب حاصل شود و بر حسب تعریف، عنوان سقط هم صدق نكند مثل اینكه چند روز مانده به تولد، براثر ضرب ، بچه ساقط شود و چون عادتاً طفل در این موقع قادربه ادامه زندگی است عنوان سقط جنین صدق نمی كند . اگر هم طفل، مرده به دنیا بیاید، آن وقت ،عمل ؛ عنوان قتل به خود می گیرد .
حال اگر خانمی حاملگی ناخواسته داشته باشد و یا از را ه غیر شرعی باردار شده باشد ، از دکتری بخواهد که جنینش را به دلیل حفظ آبرو داری سقط نماید ، و اما پزشک هم به دلیل ترحم بر آن زن ، این کار را انجام دهد ، به قسمی از اقسام اتانازی دچار شده است و از نظر قانونی مرتکب جرم شده است . لذا در اتانازی ، اگر افرادی یا حتی خودِ این خانم از باب ترحم بر جنین ، این عمل ( سقط جنین ) را انجام دهند ، سقط جنایی اطلاق می شود ؛ و مشمول قوانین قتل عمد می شود .
ص: 224
سقط جنین به چهار صورت انجام می پذیرد :
1- سقط جنین خود به خودی :
در برخی از خانم ها به دلایل ارثی، ساختاری، ابتلا به بیماری های گوناگون مانند؛ فشارخون، عفونت ها،
اختلال های هورمونی، اختلال های جفت و جنین و برخی اختلال های ژنتیكی و ناهنجاری های كروموزومی سقط به صورت خود به خودی صورت می پذیرد .
2- سقط جنین درمانی یا طبی :
گاه مادر به بیماری هایی مبتلا است كه ادامه بارداری برای سلامتی اش بسیار خطرناك و مهلك است . یا اینكه جنین موجود در رحم دچار ناهنجاری هایی باشد كه با حیات جنین منافات داشته و جنین بعد از زایمان قادر به حیات نباشد . در این موارد با انجام مقدمات لازم پزشكی و قانونی اجازه سقط درمانی صادر می گردد .
3- سقط جنین جنایی :
اگر یكی از حالات زیر در سقط جنین به اثبات برسد، سقط جنین جنایی محسوب می گردد:
الف : خروج محتویات رحم قبل از موعد طبیعی توسط مادر از طریق دستكاری رحم یا خوردن دارو یا ضربه عمدی به رحم .
ب: دستكاری رحم با تجویز داروی ساقط كننده جنین توسط اشخاص دیگر .
ج : به كارگیری وسایل مخصوص توسط طبیب، ماما یا افراد غیرمجاز، برای خونریزی و سقط جنین و قطع حاملگی بدون مجوز قانونی .
سقط جنین جنایی امری است كه از نظر معیارهای اخلاقی،فقهی و پزشكی و قانونی پذیرفته شده نیست .
4- سقط جنین ضربه ای :
گاهی به دنبال حوادث، تصادفات رانندگی و صدمات ضربه ای سقط جنین رخ می دهد . اثبات رابطه علیت بین ضربه و سقط جنین امری است مشكل و نیاز به همكاری مقام قضایی و پزشكان قانونی دارد (1).
ص: 225
یکی دیگر از مصادیق « اتانازی » ، استفاده از آی یو دی (IUD) در جهت پیشگیری از بارداری زنان است ؛ و امروزه نیز یکی از روش های رایج ضد بارداری محسوب می شود که میزان عدم موفقیت در آن حدود 3 درصد است . به طور کلی دو نوع « آی – یو- دی » وجود دارد:
1) آی يو دي مسي:
این نوع از آی یو دی قادر است برای مدت زمان 10 سال جایگذاری شده و باقی بماند.
2) آي يو دي پروژستروني:
این نوع آی یو دی باید هر ساله جایگزین شود.
اثر بخشی:
1) گذاشتن « آي – يو- دي-» در رحم، در انتقال و حرکت اسپرم نقش داشته به گونه ای که آن را کندتر می کند.
2) زنانی که از روش «آی –یو- دی» استفاده می کنند، حرکات دودي لوله هاي رحمي شان شدیدتر شده و سبب می گردد تخم لقاح يافته قبل از آمادگي های لازم برای جايگزيني در اندومتر دفع شود .
3) وجود « آي- يو- دي- » در رحم، انقباضات رحمي را تشدید کرده و از لانه گزینی جلوگیری می کند.
4) آي يو دي در رحم، با برهم زدن تعادل شيميايي- آنزيمي اندومتر و با ايجاد التهاب در آن، مانع لانه گزيني تخمک بارور شده می باشد.
5) « آي- يو- دي- » بر روي مرحله لقاح تأثیرگذار است و از بارور شدن تخمک به وسیله اسپروماتوزوئيد ممانعت به عمل می آورد.
با توجه به توضیحات فوق ، در این نوع از « آی -یو- دی» ، که موجب توقف و ازبین رفتن تخمک لقاح یافته می شود ، در واقع نوعی اسقاط نطفه ، قبل از ولوج روح صورت می گیرد . چه بسا ممکن است مردی به خانمش بگوید و حتی اجبار نماید به این که حتما ً از این وسیله استفاده نماید وگرنه طلاقش می دهد ؛ و یا دارای ارتباط نامشروع هستند . ولی اگر این آقا از روی ترحم ، بر جنینی که بعداً شاید ایجاد شود ؛ و چون وطیِ به شبهه است ، آینده این فرزند دچار مشکل می گردد ؛ لذا خانمش را مجبور به گذاشتن دستگاه
ص: 226
می نماید ، تا در آتی به زندگی کودکی که احتمالاً ایجاد شود ، لطمه ای وارد نسازد . به طور قطع ، این عمل نوعی سقط تلقی می گردد البته اگر عمل لقاح صورت پذیرفته باشد . چون با این دستگاه موجب از بین رفتن تخمکی شده ، که می خواسته بعد از مدتی تبدیل به نطفه شود . و یا حتی پزشکی که این عمل را برای بیمارانش انجام می دهد ، مقصر است .
پس از نظر فقهی حرام است . زیرا بدون تردید ، سبب نقص در تکوّن دیگری می شود و نقص ، ضرر به شمار می آید و ضرر رساندن به بدن همانند ضرر زدن به دیگران ، به دلالت روایت نبوی مورد اتفاق ، حرام است .(1)
در نظر من ، این روش ، نوعی اتانازی ساکت ، آرام و پنهان است ؛ چرا که ؛ افراد قصد دارند دیگر انسانی متولد نشود ؛ و حال آن که عمل لقاح صورت گرفته است ، و باید مراحل بعدی جنین سپری شود .
و اما مسأله از این قرار است که اگر IUD قبل از انعقاد نطفه و لقاح بین تخمک و اسپرم صورت پذیرد بلا اشکال است ولی اگر عمل لقاح در رحِم صورت گرفته باشد و به دلیل وجود آی – یو – دی لانه گزینی انجام نشود ، احتمال سقط نطفه منعقد شده وجود دارد ولی بایستی به این مطلب اذعان داشت که ؛ یقین قطعی این اتفاقات از نظر پزشکی آسان نیست و ابزار تشخیصی نیز وجود ندارد (2).
« انتحار» ، در لغت مصدر است ؛ و «انتحر الرجل » یعنی شخصی خودش را کشت . و ریشه آن «نحر» است پس نحر و ذبح یک معنا را دارند .
«نحر» در نزد فقها ، بریدن حلقوم از پایین ترین قسمت گلو است و «انتحار» اطلاق می شود بر کشتن فرد خودش را به هر وسیله ای . «انتحار» با ابزار مختلفی از جمله : شمشیر، سرنیزه ، گلوله ، خوردن سم ، انداختن فردی خودش را از بلندی در آتش تا سوخته شود ، در آب تا غرق شود . تمام این موارد جنبه ایجابی داشت . و اگر «انتحار» بصورت نخوردن و ننوشیدن و یا معالجه نکردن و یا نجات ندادن از دست حیوان درنده باشد ، تمام این موارد «انتحار» به روش سلبی است .
ص: 227
«انتحار» بر حسب اراده «منتحر» به دو بخش عمدی و خطایی تقسیم می شود .پس هرگاه شخصی مرتکب عملی شود که منجر به قتل خودش گردد بصورتی که نتیجه حاصل از عمل را اراده کند ، این قتل نوعی «انتحار» عمدی است . و اگر بخواهد صیدی را انجام دهد و یا دشمنی را بکشد و منجر به مرگ خودش شود «انتحار» خطایی است .
شاید برخی تصور کنند ، خودکشی هیچ ارتباطی با پدیده اتانازی ندارد . ولی در بخش اتانازی فعال داوطلبانه ، ناظر بر این مطلب است که : بر اساس تقاضای صریح بیمار و با رضایت کاملاً آگاهانه او صورت می گیرد . و این حالت ، با قصد و تمایل پزشک و بیمار در جهت خاتمه دادن به زندگی او انجام می شود . البته این عمل از طرف بیمار نوعی خودکشی است ؛ آن زمانی که برای فرار از درد با حالتی کاملاً عصبی از دکترش ، مرگش را خواهان است و حتی در قطع وسایل تنفسی ، با پرستاران همکاری می کند ؛ و در این صورت منجر به مرگ خودش می شود ؛ که نوعی خودکشی محسوب می گردد .
حال اگر بیماری به قصد خودکشی اقدامات نا موفقی را انجام دهد ؛ و او را به بیمارستان بیاورند ، به طوری که در حالت اغما رفته باشد ؛ در این صورت ، اگر تیم پزشکی به آن فرد کمک کنند که از روی ترحم ، او ( فرد خودکشی کرده ) به هدفش برسد ؛ به نوعی اتانازی منجر می شود و به منزله قتل است .
در سوره نساء آیات30 و 29 چنین آمده است :
« یا اَیُّهاالّذینَ آمَنوا لا تَأکُلوا اَموالَکُم بَینَکُم بِالباطِلِ اِلّا اَن تَکوُنَ تِجارَةً عَن تَراضٍ مِنکُم وَلا تَقتُلوُا اَنفُسَکُم اِنَّ اللّه کانَ بِکُم رَحیماً ».(1)
و « وَ مَن یَفعَل ذلِکَ عُدواناً وَ ظُلمًا فَسَوفَ نُصلیهِ ناراً وَکانَ ذلِکَ عَلَی اللّه یَسیراً (2)».
« وَلا تَقتُلوُا اَنفُسَکُم » (3)ظاهر اين جمله ، نهى از اين است كه كسى خود را بكشد، و ليكن وقتى در نظر بگيريم كه پهلوى جمله : « لا تَأکُلوا اَموالَکُم بَینَکُم »(4) قرار گرفته كه ظاهر
ص: 228
آن اين است كه همه مؤ منين را يك واحد فرض كرده كه آن واحد داراى مالى است ، كه بايد آن را از غير طريق باطل بخورد، اى بسا كه اشاره به اين معنا از آن استفاده شود و حتى دلالت كند بر اينكه مراد از كلمه (انفس ) تمامى افراد جامعه دينى باشد، و مانند جمله قبل همه مؤ منين را فرد واحدى فرض كرده باشد، به طورى كه جان هر فردى جان ساير افراد است ، در نتيجه در مثل چنين مجتمعى نفس و جان يك فرد هم جان خود او است ، و هم جان ساير افراد، پس چه خودش را بكشد و چه غير را، خودش را كشته ، و به اين عنايت جمله : (وَلا تَقتُلوُا اَنفُسَکُم (1))، جمله اى است مطلق هم شامل انتحار مى شود _ كه به معناى خودكشى است ، _ و هم شامل قتل نفس و كشتن غير می گردد . (2)
و اى بسا بتوان از ذيل آيه كه مى فرمايد: (اِنَّ اللّهَ كانَ بِكُم رَحيمًا) (3)
استفاده كرد كه ؛ مراد از اين قتل نفس كه از آن نهى كرده ، معنايى است عمومى تر بطورى كه هم شامل كشتن غير شود، و هم شامل انتحار، و هم شامل به خطر انداختن خويش گردد، و خلاصه كارى كند كه منجر به كشته شدنش گردد، براى اينكه در ذيل آيه نهى نامبرده را به رحمت خدا تعليل كرده و فرموده اين كار را مكنيد زيرا خدا به شما مهربان است ، و براى كسى پوشيده نيست كه چنين تعليلى با مطلق بودن معنا سازگارتر است ، و بنابراين تعليل ، آيه شريفه معنايى وسيع پيدا مى كند، و همين سازگارى ، خود مؤ يد آن است كه بگویيم : جمله : « ِانَّ اللّهَ كانَ بِكُم رَحيماً» (4)
تعليلى است براى جمله : (وَلا تَقتُلوُا اَنفُسَکُم ) (5)به تنهايى .
« وَمَن يَفْعَلْ ذَالِکَ عُدْواناً وَظُلْمًا..».(6)كلمه
عدوان ، همه رقم تجاوز را شامل مى شود، چه تجاوز جايز و پسنديده و چه تجاوز ممنوع و مذموم ، چون مى بينيم در قرآن كريم در هر دو معنا استعمال شده ، در آيه مورد بحث در تجاوز ممنوع استعمال شده ، و در آيه : « فَلَا عُدْوَانَ إِلَّا عَلَي الظّاَلِمِينَ » (7)
كه از آن برمى آيد، در مورد ظالمان عدوان پسنديده است ، و
ص: 229
در آيه : « وَتَعَاوَنُوا عَلَي الْبِرِّ وَالتَّقْوَي وَلَا تَعَاوَنُواعَلَي الْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ (1)»
، نيز به معناى ناپسند آن آمده ، پس معلوم مى شود كلمه (عُدوان ) معنايى وسيع تر از كلمه ظلم دارد، و اعم از ظلم است ، پس كسى نگويد در يك آيه چرا هر دو كلمه آمده و معناى (عُدوان ) در خصوص آيه مورد بحث تجاوز از حدودى است كه خداى تعالى معين فرموده ، و كلمه (نُصَلِّى ) متكلم مع الغير از فعل ماضى از ماده اصلاءاست ، و (اصلاء بنار) به معناى سوزاندن با آتش است (2).
اين رابطه نيز غالبا تا حد اقتضاء مى رسد و از آن تجاوز نمى كند، و ليكن گاهى آنچنان ريشه دار و پاى برجا مى شود كه ديگر اميدى به از بين رفتن آن نمى ماند، به خاطر اينكه در اثر مرور زمان ملكاتى - يا رذيله و يا فاضله - در قلب رسوخ پيدا مى كند و در كلام خداى تعالى هم اشاره به آن آمده ، مانند آنجا كه مى فرمايد: « إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ(6)خَتَمَ اللَّهُ عَلَیَ قُلُوبِهِمْ وَعَلَي سَمْعِهِمْ وَعَلَیَ أَبْصاَرِهِمْ غِشاَوَةٌ »(3)
و همچنين آياتى ديگر.
و لي با اين حال باز صحت تكليف و صحت اقامه حجت عليه چنين افراد و دعوت و انذار و تبشير آنان جایى نمى رود، و هنوز دعوت آنان صحيح است ، به خاطر اينكه اگر تأثير دعوت در آنان محال و ممتنع شده ، بارى امتناع تأثير آن ، به خاطر سوء اختيار خود آنان است ، و اين معروف است كه امتناع با اختيار منافى با اختيار نيست (همچنانكه توبيخ كسى كه انتحار كرده و دارد مى ميرد باز هم صحيح است هر چند كه ديگر راهى براى بازگشت ندارد، زيرا اين راه نداشتن را خود براى خود درست كرده ).
انسان داراى شاكله هاى مختلف و آثا ر مختلف است . بنابراين ، اين معنا به دست می آیدكه آدمى داراى يك شاكله نيست ، بلكه شاكله ها دارد، يك شاكله آدمى زاییده نوع خلقت و خصوصيات تركيب مزاج اوست ، كه شاكله اى شخصى و خِلقتى است ، و از فعل و انفعالهاى جهازات بدنى او حاصل مى شود مانند خود مزاج او كه يك كيفيت
ص: 230
متوسطه اى است كه از فعل و انفعالهاى كيفيتهاى متضاد با يكديگر حاصل مى شود.
شاكله ديگر او ، خصوصيات خلقى است كه از ناحيه تأثير عوامل خارج از ذاتش در او پديد مى آيد.
و آدمى به هر شاكله اى كه باشد و هر صفت روحى كه داشته باشد اعمالش بر طبق همان شاكله و موافق با فعليات داخل روحش از او سر مى زند .(1)
لازم به ذکر است ، امانت منحصر به اموالى كه مردم به يكديگر مي سپارند نيست ، بلكه دانشمندان نيز در جامعه امانتدارانى هستند كه موظفند حقايق را كتمان نكنند، حتى فرزندان انسان امانتهاى الهى هستند كه اگر در تعليم و تربيت آنان كوتاهى شود، خيانت در امانت شده ، و از آن بالاتر وجود و هستى خود انسان و تمام نيروهایى كه خدا به او داده است امانت پروردگارند كه انسان موظف است در حفظ آنها بكوشد، در حفظ سلامت جسم و سلامت روح و نيروى سرشار جوانى و فكر و انديشه كوتاهى نكند و لذا نمي تواند دست به انتحار و يا ضرر به - خويشتن بزند، حتى از بعضى از احاديث اسلامى استفاده ميشود كه علوم و اسرار و ودايع امامت كه هر امامى بايد به امام بعد بسپارد در آيه فوق داخل است .(2)
خداونددرسوره نحل چنین میفرماید :
« مَنْ عَمِلَ صاَلِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَیَ وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَوَةً طَيِّبَةً وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ » . (3)
منظور از حیات طیبه ، ایمان به آخرت است .و این حیات طیبه در جسم مادّی متصور نیست بلکه در زندگانی روحانی قرار دارد . و اما یکی از علل انجام خود کشی ، فقدان حیات طیبه است . فردی که با ایمان است منتظر رسیدن به این حیات افضل است چون ایمان به قضا و قدر الهی دارد . ولی فردی که ایمان ندارد ، زندگی مملو از نگرانی و اندوه دارد .
« ابن قیم» در کلامی می گوید : همانا در دنیا بهشتی است ، تا زمانی که وارد این بهشت نشدید وارد بهشت آخرت نمی شوید و آن لذ ت ایمان وانتظار زندگی آخرت و لذت
ص: 231
مناجات با پروردگار است . ایشان علت اساسی خودکشی در بین جوانان را ضعف ایمان می داند . (1)
خودکشی (انتحار) در جمع مباحث اخلاق عملی ، موضوعی بدیع و نو نیست، در آتن باستان ، فردی که خودکشی می نمود ، دست های او را بریده ، جدا از هم خاک می کردند و بدن او را نیز در جایی دیگر از سایر اموات دفن می نمودند ، به این منظور که حتی پس از مرگ نیز مجازات و کیفر در حق او به مرحله اجرا در آید . حسب نظر فیثاغورثیان ، خود کشی مطلقاً عملی ناموجه محسوب می شود . لکن افلاطون در کتاب « فیدو » خودکشی را در حالاتی چون : شرم ، ناراحتی بسیار شدید ، فقر ، فلاکت بی حد ، و اجبار خارجی از نوعی که بر سقراط از سوی دادگاه آتن تحمیل شد ، مجاز می شمرد . در قوانین افلاطون در هر کدام به ترتیبی خاص تأکید دارد بر اینکه چنانچه شخصی از بیماری لا علاج ، دردناک و مزمن در رنج باشد ، لازم است اجازه داده شود که به زندگی خود پایان دهد .
بر خلاف آن طرز تلقی ، ارسطو ، بر این نظر است که خود کشی از هر جهت نا موجه است ، زیرا عملی از روی جبن است و خلاف عدالت محسوب می شود . (2)
در سنخ تفکر اسلامی ، انتحار(خویشتن کشی(3)(در قالب فعلی غیر جایز ، نفی شده است . ا
پیرامون میزان خود کشی ، در مجله تمدن اسلامی اینچنین آمده است : تعداد زنان بد کاره ای که تلاش بر خودکشی می نمایند بیشتر از مردان است . ولی تعداد مردانی که موفق به خود کشی می شوند از زنان بیشتر است . (4)
یکی از اساتید سلامت نفس به نام «دکتر حمدی یاسین» در باب علت انجام خودکشی می گوید : پدر و مادران مسئول انجام خودکشی فرزندانشان هستند . زیرا در ذهن بچه هایشان این مطالب را می گذارنند که
: دنیا بدون مشکل است – معنایی برای گریستن وجود ندارد و ...در این صورت جوانان یارای مقابله با سختیها را نخواهند
ص: 232
داشت .و با مواجهه با کوچکترین مشکل ، زندگی بی معنا می شود و مرگ به عنوان تنها راه حل به ذهنشان می رسد . برفرد مریض حرام است خودش را بکشد (اتانازی) همچنانکه حرام است شخص دیگری با اذن مریض او را بکشد .مورد اول ،خودکشی است و مورد دوم قتل عدوانی است .زیرا اجازه مریض باعث نمی شود کار حرامی ، حلال گردد .و فردی که خودکشی نموده ، در آتش جهنم ،جاودانه است . زیرا فردی که این عمل را حلال بداند مثل آنستکه به خدا کفر ورزیده است .
حضرت علي (ع) فرمود: «مؤمن ممكن است به هر نوع مرگي بميرد، امّا خودكشي نمي كند. پس كسي كه بتواند خون خود را حفظ كند و با اين وجود از قاتل خود جلوگيري نكند تا كشته شود، قاتل خود خواهد بود.» امام باقر (ع) فرمود: «به درستي كه مومن به هر بلايي مبتلا مي شود و به هر قِسم مردني مي ميرد، جز اينكه او خود را نخواهد كشت.» امام صادق (ع) فرمود: «كسي كه عمداً خود را بكشد، براي هميشه در آتش جهنم خواهد بود » .
در صحیح بخاری و صحیح مسلم از قول پیامبر (ص) که فرمودند : جراحتی بر فردی وارد شد بطوریکه آنقدر بی تابی کرد که دستش را بوسیله چاقو برید در حالیکه خونش بند نیامد و منجر به مرگش شد .خداوند متعال فرمود : این کاری که بنده ام با خودش کرد باعث شد که اهل آتش شود .(1)
« شیخ مفید » در باب وصیت فرد خودکشی کننده می فرماید :
« کسی که در خود با ایجاد حَدَثی چون ؛ جراحت ، نوشیدن سم و مانند آن ، خودکشی نماید ؛ سپس وصیت نماید ، این گونه وصیت باطل است . ولی اگر قبل از ایجاد اسباب قتل ، وصیت نماید ، وصیتش مورد قبول است (2)».
ص: 233
نگاه فقه به مرگ ترحم آمیز و مشفقانه ، نظر تحریمی است . چرا که به منزله قتل عمد است . لذا احکام خاصِّ خود را چون اجرای قصاص و دیه را می طلبد . مرگ مغزی از مصادیق مرگ ترحمی است ؛ هر چند که بعضی متخصصان ، مرگ مغزی را خود مرگ می دانند و هیچگونه ترحمی را در باره آن قایل نیستند و قطع دستگاه های تنفسی را مجاز می دانند و معتقدند : مرگ ترحمی در باره فردی اعمال می شود که در قید حیات باشد ؛ نه آن کسی که دچار مرگ مغزی شده است . لذا فردی که دچار مرگ مغزی شده چون میت است ، پس اهدای اعضایش ، کار مجازی است . در برخی احادیث با ذکر ادله ای چون حدیث «لا ضرر» ، حرمت اضرار ، هتک حرمت میت مسلمان و حرمت مثله ، سعی بر مخالفت نمودن با پیوند عضو کرده اند . و
حال آنکه متقابلاً برخی افراد با توجه به حکومت داشتن ادله ثانویه بر ادله عناوین اولیه ، البته با داشتن اذن از ولیش ، سعی بر مجاز بودن این عمل ( پیوند اعضا) نموده اند .
در بحث سقط جنین هم نظرات مختلفی است . مثلاً در غرب برخی آزاد مطلق می دانند . بعضی افراد قایل به آزادی نسبی هستند . البته نظر اسلام ، فقها و قانون در مورد سقط جنایی ، همگی قایل به تحریم هستند و برایِ عامل یا عاملین مجازات تعیین نموده اند . ولی در مصادیق پزشکی مثلِ سقط خود بخودی یا سقط درمانی طبق ضوابط قانونی ، عملی کجاز است . ولی در مورد حملات انتحاری و خود کشی به طور کلی از نظر فقهای اسلام حرام می باشد .
ص: 234
به ضمیمه :
ارایه راهکارها و نتایج حاصله
ص: 235
ص: 236
قبل از بیان مستندات فقهی در زمینه « مرگ ترحم آمیز و مشفقانه » ، لازم به توضیح است که : علم به طور کلی به دو بخش تقسیم می شود :
1- علم ابدان : که علم طب است .2- علم ادیان : که علم مربوط به شریعت است .(1)
فقه هم ، علم به احکام شرعی ، از رویِ دلایل و مستندات تفصیلی است . لذا در ردِّ « مرگ ترحم آمیز و مشفقانه » ، فقهای اسلام به قواعد فقهی و دلایلی استناد نموده اند به این تفصیل :
الف – قواعد کاربردی در فقه ب – بیان نظرات مجتهدین
عمل طبيب مشمول برخى از قواعد فقه و حقوق است كه شخص را ضامن و مسئول مى دانند .
از جمله قواعد کاربردی در فقه به عنوان « مستندات » عبارتند از :
اکراه از ماده « کَ - رِ - هَ » در لغت به معنای « وادار کرد » و « ناچار کرد » آمده
ص: 237
است .(1)
و در اصطلاح : همان انجام کاری سخت از طرف فرد عاقلی بخاطر ترس از آن یا انجام ندادن کاری به طوری که از داشتن انگیزه اصلی بر آن ، فرد را خارج کند بدون هیچ مدح و ذمی بر آن .(2)
و اما فرق بین اکراه با اجبار در این است که :
اجبار از طرف سلطان و پادشاه است ولی اکراه از طرف زن ، مادر و پدر است و اهمیتی ندارد .(3)
حال در محل بحث ، سؤال مهمی مطرح است که :
اگر کسی را اکراه کنند که عضوی از اعضای شخصی را قطع کند یا جراحتی بر او وارد نماید چه حکمی دارد و چه کسی باید قصاص شود ؟و یا چه کسی باید دیه بپردازد ؟
حق این است که در هر دو مورد ( قطع عضو – انجام جراحت ) اکراه کننده مسئول بوده ، قصاص می شود و موظف به پرداختن دیه است . (4)
در بحث « اکراه » نکته مهمی نهفته است و آن اینکه : « هر آنچه که در آن اضطرار ایرادی ندارد ، اکراه هم اشکال ندارد » . آنجایی که خداوند متعال می فرمایند :
«إلَّا مَا اُضْطُرِرْتُمْ إلَيْهِ» (5)
و نیز می فرماید : «إلَّا مَنْ أُكْرِهَ » (6).
ص: 238
این آیات پیرامون عمار و یاسر است آن زمانی که اکراه بر کفر شدند . و حال آنکه ؛ در چنین صورتی ، اگر شخص ترک کند ،آنچه که بر آن اکراه شده است ، فضیلتش بیشتر است . هر چند که کشته شود .
اضطرار از نظر لغوی به معنای درماندگی و ناچاری است . و از نظر فقهی ، از موارد اباحه محرمات و تحریم واجبات به شمار می رود ؛ مگر در مورد دماء که « لا تقیَّة فی الدما ء » . پس حالت اضطرار زمانی ایجاد می شود که شخص در معرض خطر شدیدی قرار می گیرد .و این خطر او را به طور مشخص تهدید می کند . در چنین وضعیتی امکان دارد این فرد به حکم ضرورت از روی عمد مرتکب عمل مجرمانه ای شود تا خود از این خطر رهایی یابد و یا دیگری را از آن نجات دهد .(1)
« ابن عربی » در باره فرد مضطر چنین می گوید :
« مضطر شخصی است که به چیزی مکلف و وادار گردد و بر آن اکراه شود » .(2) ایشان مضطر و مکره را یکی دانسته است .
« محقق یزدی » می فرماید :
اضطرار و اکراه در رفع حکم تکلیفی با هم مشترکند . اما اضطرار حکم وضعی را نیز بر می دارد ولی اکراه آن حکم را بر نمی دارد » (3).
در حدیث نبوی « رفع عن امتی تسعة » ، فردی که اکراه می شود ، قلم تکلیف از دوشش برداشته شده است و فقط از این قاعده ( اکراه) ، قتل « نفس محترم » مستثنا شده است . و در مورد قتل نفس به اتفاق علما اکراه و اجبار اثری ندارد .
«شیخ طوسی» حرج را نیز ملحق به قتل کرده است . و شاید به این ملاحظه بوده که دماء مذکور در روایت « لا تقیة فی الدماء » در نظر او اختصاص به قتل نداشته و آن را شامل جرح نیز می دانسته که این قول بر خلاف مشهور است و متبادر از
ص: 239
دماء ، خصوص قتل است . آنچه به وسیله فن استقراء حاصل می شود این است که : شارع اهتمام مخصوص به حفظ نفس داشته و در نظر او هیچ امری بر آن مقدم نبوده است . لذا می بینیم که محرمات عموما از قبیل شرب خمر و اکل میته و امثال آن ها در موقع اضطرار و خوف ضرر مشروع می شوند و همچنین تکالیف واجب در مقام اضطرار و خوف ساقط می گردند . (1)
ولی قاعده اکراه در قتل ، رافع تکلیف نیست . زیرا علت رفع تکلیف در مورد اکراه و امثال آن منتهای مراتب حفظ نفس است و این منظور در مقام اتلاف نفس حاصل نیست به جهت اینکه وقتی به حکم اجبار و اضطرار ، امر دایر شود بین این که شخص خود به هلاکت افتد و یا دیگری را به قتل رساند ، حفظ نفس خودش بر دیگری رجحان نخواهد داشت . به علاوه هلاکتش به سبب قتل شخص دیگر جرمی نیست و ممکن است به حسب اتفاق ، اضطرار بر طرف گشته و یا شخصی که او را مجبور نموده است از عزم خود منصرف شود .
رفع حکم تکلیفی و نفی مؤاخذه در مقام اکراه خالی از اشکال است و در آن خلافی نیست . اما از جهت ضمان ، اگر شخص به واسطه اکراه مجبور شود که مال دیگری را تلف کند و یا بر آن استیلا یابد و یا از آن استیفای منفعت نماید ضمان آن بر عهده کسی است که او را وادار نموده است نه آن شخص ، زیرا با وجود اکراه ، اطلاق ضمان عرفا و عادتا بر آن شخص صادق نبوده و او را متلف ، مضر و صاحب ید نمی گویند . برعکس ، اسباب ضمان را به شخصی نسبت می دهند که او را مجبور ساخته است ( مکرِه) . و نباید مبحوث عنه را به مسأله غرور مقایسه کرد و قایل به عدم فرق شد چنانکه عبارت «شهید ثانی» در «روضه» بر آن دلالت دارد .
به این نحو که همان طوری که ضمان مستقیماً به عهده مغرور است و او را به مغرور کننده خود (غار) حق رجوع دارد در مورد اکراه نیز ضمان برعهده شخصی است که اجبار شده و او هم
می تواند به مجبور سازنده خود رجوع نماید زیرا در باب غرور بر حسب عرف و عادت ، مسبّب عمل را به جای آورده در حالتی که به قصد و رضا مقرون بوده است . پس علل و موجبات ضمان برمکرَه صادق نیست و قول مشهور که قایل به عدم ضمان می باشند بی جا نیست .
ص: 240
اما در باب قتل نفس ، علت توجه ضمان بر مکرَه ، صدق سبب ضمان است . زیرا اکراه در عرف و عادت وقتی مناط اعتبار و رافع صدق موجبات ضمان است که آنچه از آن ترسی هست ، از آنچه بر آن اکراه شده است بزرگ تر باشد . اما اگر مخوف منه ، اقل محذور یا مساوی با آن باشد عرفا و عادتا اکراه بر آن جاری نیست . در مورد اکراه بر قتل نفس ، هیچ محذوریتی را نمی توان شدیدتر از آن فرض نمود تا مجوز عمل و رافع ضمان گردد .
به طور مثال : بیماری که از درد شدید رنج می برد و مدت ها است که در گوشه بیمارستان رویِ تخت به سر می برد . بستگان او از رفت و آمد های متعدد به بیمارستان خسته شدند . کادر بیمارستان هم دیگر به او محبت نمی کنند . اینجااست که مریض دلتنگ خانه و کاشانه خود است ؛ ولی هیچ پزشکی مجوز خروج او را نمی دهد . بیمار بعد از روزها تنهایی ، به این نتیجه می رسد که جانِ خود را فدایِ آسایش دیگران نماید . حتی درونِ خود را هم راضی می کند به این که تو مجبور شدی با این که مسلمانی ، از روی اکراه ، در خوردن داروهایت کوتاهی ورزی و حتی به دروغ به دیگران بگویی که آن ها را خورده ام . تا به تدریج ضعیف شوی و دیگر تابِ تحمل مریضی را نداشته باشی و آرام با زندگی وداع کنی .
اینچنین مرگی ، در فرهنگ دینی ما با این که از روی اکراه بوده و جوِّ حاکم بر بیمار باعث آن گشته است ؛ ولی با این وجود ، نوعی اتانازی و مرگ راحتی است که اسلام آن را خود کشی می داند . و در قیامت باید منتظر عذاب الهی باشد ؛ زیرا منتهای مراتب این است که امتناع شخص مکرَه ( دارو نخوردن بیمار ) ، منجر به قتل خود او شده است و این محذور ، دقیقاً با واژه قتل مساوی و بر آن ترجیحی ندارد.(1)
هر چند که فرد « مکرَه » ، طبق حدیث رفع ، تکلیفی ندارد . ولی در مثال فوق ، به دلیل امانت بودن اعضای بدن ، و کرامت انسانی در نزد خدا ، این عمل گناه محسوب می شود . ولی در مثال ذیل ، حدیث رفع را شامل می شود .
فردی به نام « مسیلمه » به نزد دو نفر آمد و به یکی از آن ها گفت : آیا شهادت می دهی که محمد رسول خدا است ؟ وی گفت : آری سپس پرسید : آیا گواهی
ص: 241
می دهی که من رسول خدا هستم ؟ گفت : نمی دانم که چه می گویی ؟ « مسیلمه » او را کشت . تا آنکه نوبت به فرد دوم رسید و همان سؤالات را پرسید ولی آن فرد تأیید کرد که « مسیلمه » رسول خداست و بدین جهت او را رها کرد . این خبر به گوش پیامبر (ص) رسید حضرت در مورد اول فرمودند : خدا دو اجر به او می دهد و اما فرد دوم ، هیچ گناهی را مرتکب نشده است .و دلیل آن را اکراه بیان داشتند .(1)
تزاحم ، عبارت است از تعارض دو حكم شرعى جعل شده از سوى شارع مقدس با تحقق ملاك هر دو حكم در مقام امتثال و عمل ، با اين بيان كه غالباً هيچ مانعى از فعليت يافتن هر دو حكم وجود ندارد؛ مگر عجز مكلف از امتثال هر دو حكم(2). تزاحم داراى اقسامى است; يكى از اين اقسام ، تزاحم بين مقدمه و ذى المقدمه است ؛ در مواردى كه فعل حرامى مقدمه عمل واجبى باشد يا عمل به امر واجبى مستلزم عمل حرامى باشد ، مانند موضوع مورد بحث اتانازی ، هرگاه امکانات بیمارستانی جهت پذیرش بیماران ناچیز باشد و برای دو نفر بیمار ، فقط یک تخت باشد . به طوری که یکی از بیماران مُسِن است و دیگری جوان . در تزاحم و برخورد این دو مسأله ، چاره ای نیست که به بیمار جوان تر امکانات حیاتی داده شود . لذا با این طرز تفکر ، اگر پرستاری موجب مرگ آن بیمار مُسِن شود ، مسئول عواقب آن می گردد . چرا که به دلیل فاکتور سِن ، با غرض شخصی ، و بدون توجه به ارزش انسانی افراد ، اقدام به این رفتار نموده است . و به عقیده خودش ، شاید فکر بِکری هم داشته که باعث تسریع در رفع درد از آن مریض مُسِن نموده است . پس فرد مضطر مرتکب اقلِّ محذوررین می شود .(3)
بنا بر نظر « شهید مطهری » : « همين مطلب به اسلام يك خاصيت جاويدان داده است كه دستورها انعطافى پيدا مى كنند، به اصطلاح فقها حساب اهمّ و مهم در كار مى آيد؛ يعنى اگر در مقابل دو دستور از دستورهاى دين قرار مى گيرى و در آنِ واحد قادر نيستى هر دو را اطاعت كنى، بايد فكر كنى كه از ميان آن دو دستور كداميك مهمتر
ص: 242
است، آن را كه اهميت كمترى دارد فداى آن كه اهميت بيشترى دارد بكنى. مثال معروفى است كه هميشه براى طلبه ها اين مثال را ذكر مى كنند، مى گويند زمينى است كه صاحبش راضى نيست كه شما در آن قدم بگذاريد. شما مى بينيد در داخل اين زمين حوضى است و بچه اى در آن حوض افتاده است و غير از شما شخص ديگرى نيست كه او را نجات بدهد. در اينجا شما يكى از اين دو كار را مى توانيد انجام دهيد: يا على رغم راضى نبودن صاحب اين زمين داخل آن بشويد براى اينكه جان بچه را نجات بدهيد، يا اينكه همان جا بايستيد تا بچه تلف بشود. در اينجا مى گويند شما بايد ببينيد احترام مال بيشتر است يا احترام جان؟ البته احترام جان بيشتر است. پس شما بايد آن كوچكتر را فداى بزرگتر كنيد (1).
از يك سو ، مى بينيم مسلمان مؤمنى كه از نارسايى قلبى رنج مى برد ، در شرف مرگ است و نجات جان اين مسلمان بر ما واجب است و تنها راه نجات اين مسلمان ، برداشت قلب از بدن مرده مسلمان در دسترس است. از سوى ديگر نيز مى دانيم ، قطع اعضاى مردگان مسلمان مغاير با احترام مسلمان و در حكم مثله و حرام است. با مراجعه به مرجحات باب تزاحم ، اين نتيجه حاصل مى شود كه آن حكمى كه اهميتش بيش تر است ، بر حكم ديگر مقدم است و حفظ جان مسلمانان از اهمّ واجبات است و خداوند در قرآن مجيد در اهميت آن فرموده است: « و هر كس، انساني را از مرگ رهايي بخشد، چنان است كه گويي همه مردم را زنده كرده است. »(2).
لذا حضرت امام خمینی( ره ) مى فرمايد: اگر حفظ حيات مسلمانى بر تشريح توقف داشته باشد و تشريح غيرمسلمان هم ممكن نباشد ، ظاهر جواز آن است. (3)
فقیه « سبزواری » معتقد است : تشریح بدن فرد مسلمان ، جهت آموزش دانشجویان پزشکی ، جایز نمی باشد ؛ چون اهمّی در کار نیست . و اما در مورد تشریح ، دیه ساقط نمی شود . علت عدم جواز تشریح فرد مسلمان ، به دلیلِ آن که فعلِ حرام است . و علت
ص: 243
عدم سقوط دیه ؛ به دلیلِ اطلاقات و عمومات در این زمینه است .(1)
پس رعایت اهم در برابر مهم ، به جهت رعایت مصلحتی است که حکم عقلی است .
به طوری که اهم ، اگر در جهت حفظ قدرت و سلطه در حکم باشد ، غایت مشروعی نیست ؛ بکه غایت فرعونی است . و اگر مراد از اهم ، سایر مصالح احکام اولیه باشد ، در بحث تزاحم اصطلاحی ، مندرج می باشد .
یکی از قواعدی که غالباً جهت ارتکاب محظورات در دفع شدیدترین حرمت و بیشترین ضررو فساد به کار می رود ، قاعده دفعِ افسد به فاسد است . پس اگر فردی اکراه شود بر این که ؛ فرد مجنون غیر بالغ مسلمانی را بکشد ، در قبال این که جانِ خودش را حفظ نماید ، در اینجا آن فرد مجاز به رعایت تقیه نمی باشد ( لا تقیّة فی الدماء ) . بدین جهت فقها « لا » را در « لا تقیة » را لایِ نهی می دانند که افاده حرمت می نماید ؛ و دالِّ بر این است که : ارتکابِ حرام برای رسیدن به دفع مفسده جایز نیست ؛ مگر در موردی که مجوز شرعی ( اباحه شرعی ) در آن مورد خاص ذکر شده باشد . مانند زمانی که در جنگ با کفار ، آن ها مسلمانان را سپر خود قرار داده اند ؛ که در این صورت کشتن مسلمانان ایرادی ندارد (2).
یکی از مصادیق مرگ ترحمی ، پیوند عضو است . و عمده دليل موافقان برداشت عضو از مردگان به منظور پيوند به بيماران مسلمان و نجات جان آنان ، قاعده تزاحم است.
بنابراين ، برداشت عضو از مردگان مسلمان به منظور نجات جان بيماران مسلمان ، زير چتر اهمّ و مهم مى رود و رعايت اهمّ به حكم عقل و اتفاق آراى فقها و اصوليين واجب است و طبق قاعده تزاحم ، حكم مهم ، يعنى حرمت شكافتن و قطع عضو مرده مسلمان ، از تنجّز و فعليت ساقط مى شود.
فقهاى اهل سنت نيز براى جواز برداشت عضو از مردگان مسلمان با تعابير مختلفى
ص: 244
به قاعده تزاحم تمسك كرده اند برخى از اين تعابير عبارت اند از:
« هرگاه دو مصلحت با هم تعارض نمايند برترين از آن دو ، مقدم داشته مى شود ».(1)
« هرگاه مصلحتى با مفسده اى با هم تعارض نمايند ، آن كه رجحان دارد مقدم داشته مى شود» .(2)
« دفع مفاسد بر جلب مصالح مقدم است » .(3)
از تمام مثال های فوق ، پیرامون « تزاحم » می توان نتیجه گرفت ؛ این قاعده جهت ارزش گذار ی بر فرد مسلمان رقم می خورد و هیچگونه در هتک حرمت انسانی مسلمان کاربرد ندارد . و در مثال فوق در باب اتانازی ، از جهتی که هردو انسانند ، از طرفی که هر دو مسلمانند ، هر دو وجود زنده هستند و ... نقاط مشترک دارند ؛ و بینشان تعارض پیش می آید . که در این حالت ، فردِ پرستار یا از خیر هر دو بگذرد و یا به میل خود یکی را انتخاب کند . که باز همان طرح شبهه اول مطرح می شود . به نظر می آید ؛ حتی شده با جستجوی حساب شده ای ، ببینند کدام بیمار زمان ترخیصش نزدیک است و مشکلی ندارد ، تختش را خالی کنند و یا حتی در بیمارستان چند تخت ویژه این زمان ها در نظر گرفته شود ، که جان انسان ها در مخاطره قرار نگیرد .
البته به ترتیب اولویت آنچه که مهم تر است ، دفاع از نفس است سپس دفاع از اعضای بدن ، آنگاه مال التجارت ، سپس مال . رعایت این اولویت ها نه آن است که با هم جمع نمی شوند بلکه ممکن است بتوان در فردی از تمام این ها دفاع نمود . و نیز دفاع از انسان نسبت به دفاع از حیوان در اولویت است ، که این مسأله یا به خاطر اشرف بودن و اهمیت داشتن انسان است و یا به جهت این که اخفِّ دو مفسده در اولویت است (4).
گاهی اتفاق می افتد اطرافیان بیمار دچار تزاحم فکری برای بیمارشان می شوند . آن ها مردّدند که بیمار صعب العلاجِ خود را که مشرف به مرگ است ، یا به بیمارستان
ص: 245
نبرند تا در خانه خودش بمیرد ، مضاف بر این که متحمل خرج های بیمارستان هم نشوند ؛ و یا در بیمارستان بستری کنند .
در نهایت ، تصمیم می گیرند ، با تعیین تکلیف برای خدا هرچند که می دانند عمر ، دستِ خداست ، او را در خانه اش بگذارند و اقدامات عملی جهت کسب سلامتی او به کار نبندند . و حال آن که نیاز به اقدامات درمانی دارد ؛ با این مثال می توان پی برد اگر افراد تصمیم گیرنده در خانواده این هدف را داشته باشند ، با مردن مریض ، مرتکب قتل ترحمی شده اند و در پیشگاه خدا عذری ندارند .
قاعده احسان یعنی ، اگر کسی کاری انجام دهد که در عرف پسندیده و به سود عموم است ، از این راه مسئولیتی پیدا نمی کند ، هر چند که به اتفاق زیانی هم به بار آید .
دلیل این قاعده ، کتاب خدا و عقل است آنگاه که خداوند می فرماید :
« ... مَا عَلَی المُحسِنِینَ مِن سَبِیلٍ...»(1). « المحسنین » جمع مُحَلَّی به « ال » از ادات عموم و در قوه « کُلُّ مُحسِنٍ » است .
گاه کسی فایده مالی یا اعتباری به کسی می رساند و گاه جلوی ضرر مالی یا اعتباری را می گیرد ؛ در هر دو صورت عنوان « محسن » بر او صادق است که می گوییم سَبیلی بر او نیست .
« سبیل » هم نکره واقعه در سیاق نفی است که افاده عموم می کند یعنی طبیعت سبیل را نفی می کند .(2)
« سبیل » به معنای سبّ – شتم – جرح و مؤاخذه است . مؤاخذه گاه در مقام تکلیف است و گاه در مقام وضع.
اگر « محسن » در مقام احسان خود ، کاری کرد که عملاً احسان نبود و موجب ضمان بود ، چون « محسن » است ، سبیلی بر او نیست . البته موضوع اتانازی از این قاعده مستثنی می شود . زیرا در قتل افراد ، هیچگونه ، حتی از روی ترحم احسانی نیست . البته در یک مورد استثنا می شود ؛ و آن زمانی است که مثلاً در مرگ مغزی ، با
ص: 246
کمک دو پزشک معتمد وکارشناس و خبره و نظر مجتهد در این باب ، این مسأله تأیید شود . البته با این نیت که دستگاه های حیاتی را از بیمار جدا کنند ؛ ولی به جهت نجات انسانی دیگر که منتظر پیوند عضو است و از اعضای بدنش برای آن پیوند بزنند .
لازم به ذکر است که : در موضوع قتل ترحم آمیز ، جایِ هیچگونه احسانی نیست و بی ارتباط با محل بحث است . هرگاه در فرد دچار مرگ مغزی ، وسایل تنفسی بیمار را قطع کنیم ، از جهتی که بیمار بدنش کم تر کبود شود ، قاعده احسان را شامل می شود ؛ و عاملین این عمل « مُحسِن » می باشند . و در نظر افرادی که
بیمار مرگ مغزی را ، مرده نمی دانند ، اگر این عمل ( قطع وسایل تنفسی ) ، از روی ترحّم بر بیمار واقع شود ، همان اتانازی است .
در حدیثی رسول خدا ( ص ) فرمود : « خداوند چهار چیز را در چهار چیز قرار داده است :
برکت علم را در تعظیم استاد ، بقای ایمان را در تعظیم خداوند ، لذت زندگی را در خوبی کردن به والدین و هرکس احسان نکند ، لذت زندگی ندارد » (1).
پس بهترین روشِ احسان در بیماران مرگ مغزی ، اهدایِ اعضایِ آن ها می باشد .
در فقه ، احسان مانع از ایجاد ضمان است . حال سؤالی مطرح است به اینکه : آیا منظوراز قاعده احسان ، احسان به معنای واقعی است ؟ یا قصد احسان است و یا هر دو معنا ؟
در مسأله چند وچه است : گاهی گفته می شود بر حسب متفاهم عرفی ، منظور احسان واقعی است اگر چه قصد احسان نداشته باشد .تحقیق این است : وجه یقینی همان وجه سوم است یعنی عملی که به قصد احسان صادر و واقع شود . (2) البته در قاعده احسان نیز نشانه ای از تأثیر مفهوم تقصیر دیده
می شود . بر طبق مفاد آن ، باید کار زیانبار قابل سرزنش و نکوهیده باشد تا ضمان آور به شمار آید . به نظر مشهور ، قاعده احسان در اتلاف نقشی ندارد ، چنانکه پزشک
ص: 247
در اتلاف بیمار ضامن است و حال آنکه هیچ کس نیز در نیکویی کار او تردید ندارد . (1)
حال اگر عملی موجب کسب منفعتی گردد و یا ضرری را از دیگران دور کند ؛ به طوری که یا اصلاً قصدی ندارد و یا قصد احسانی در کار نمی باشد ، این فرد « محسن » نامیده نمی شود .
و بنابر این که ، کسب اجازه و اذن بر کاری مشکل باشد ، قول قوی در مسأله این که ؛ احسان صادق نیست . و صدق احسان ، به وسیله دفع ضرر ( نه جلب منفعت ) تخصیص زده می شود . که در غیر این صورت ، غالباً ولایت و وکالت ، ثمره ای ندارد . و بر فرد متبرع ، اعم از صنعتگر و کارگر ، آن زمانی که منجر به فساد و تباهی شود ، ضمانی نیست . همچنان که اگر قصد نجات غرق شده ای را داشته باشد و یا فردی را از آتش نجات دهد ، یا شخصی را از شرِّ درندگان و مار افعی برهاند ، یا در گلویش آب و غذایی ریخت که باعث هلاکتش شد ، یا از او عضوی را قطع کرد و یا آن که مفسده ای را از مالش دور کند ، ضمانی نیست .(2)
قاعده احسان از مسقطات ضمان است . در فقه ، اموری که مانع از ایجاد مسؤلیت برای کسی می شود که شرایط ضمان برای او فراهم آمده است ، «مسقط ضمان» می نامند .
مدرک قاعده « و َمَا عَلَی المُحسِنیِنَ مِن سَبِیلٍ » است که در تعبیر آن گفته اند : خداوند بدین وسیله هر راه را که موجب ضرر نیکوکاران شود ممنوع ساخته و هر گونه ملامت و ندامت را برایشان نفی کرده است . این حکم را آیه « هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ(3)»
تأیید می کند و از آن نتیجه گرفته می شود که هیچ ضمان و غرامتی بر نیکوکار تحمیل نمی شود .
احسان به کار مشروعی می گویند که برای جلب منفعت و یا دفع ضرر از دیگران انجام می شود . و صاحب عناوین ، کاری را مشمول قاعده احسان می داند که به
ص: 248
قصد جلب منفعت و دفع ضرر دیگری انجام شود و در واقع نیز چنین باشد و گر نه مجرّد قصد احسان یا سودمندی نتیجه کار ، ضمان را ساقط نمی کند.
بر طبق این قاعده ، امین تا زمانی که مرتکب تقصیر نشده است ، ضامن تلف و نقص مالی را که در تصرف دارد نیست . در توضیح این مطلب لازم است ؛ نظریه تقصیر مورد بررسی واقع شود .
به موجب این نظریه ، تنها دلیلی که می تواند مسؤلیت کسی را نسبت به جبران خسارتی توجیه کند ، وجود رابطه علیت بین تقصیر او و ضرر است .(1)
به نظر «ریپر» استاد فرانسوی : « انسان باید فعال باشد ، و فعالیت خود بخود برای او و دیگران ایجاد خطر می کند لیکن اهمیتی ندارد ، زیرا کار ، قانون انسان است . ولی تنها اَعمال ناپسند ، ما را متعهد می سازد . تصمیم گرفتن در این باره که کاری بی تقصیر برای عامل آن مسؤلیت ایجاد کند ، به ندرت می تواند بر مبنای نفع اجتماعی توجیه شود و هیچ گاه اخلاق آن را تجویز نمی کند » . (2)
بسیاری از نویسندگان سده بیستم کوشیده اند که مفهوم اخلاقی «تقصیر» را رها سازند و «تقصیر اجتماعی» را جایگزین آن کنند . بر مبنای این نظر ، برای تحقق تقصیر لازم نیست که کار شخص قابل سرزنش و نکوهیده باشد و خطای هر شخص جداگانه ، و با توجه به وضع مادی و روحی ویژه او ، مورد بررسی واقع شود . همین که اقدامی با رفتار انسان متعارف و محتاط در آن شرایط مخالف باشد ، تقصیر است ، هر چند که مرتکب را نتوان به خاطر آن ملامت کرد . نهادن تقصیر اجتماعی به جای تقصیرشخصی در آمریکا مرسوم و در فرانسه طرفداران زیادی دارد ، هر چند بعضی آن را تحریف نظریه تقصیر دانسته اند . (3)
برای سقوط ضمان ، اذن مالک باید با اذن شارع نیز همراه و به مصلحت مالک باشد . و از این قبیل است وضع صنعتگر ، طبیب ، اجیر و مانند این ها ، که با وجود
ص: 249
اذن مالک ، به حکم قانون مسؤل شناخته می شوند ، زیرا مال را به مصلحت خود و به منظور اجرت گرفتن در تصرف دارند.(1)
پس طبیب با وجود اذن بیمار ، در کشتن از روی ترحم ، مقصر و مسئول است ؛ چون اذن شارع با این نظر همراه نیست .
شمول این قاعده ، به دلیل اهمیت و نقش فراوانی که در زندگی اجتماعی دارد ، به نحوِ وسیعی تمام زندگی بشری را در بر می گیرد . به طوری که هر جا سخن از عامل ، موجر ، کاسب ، حمّامی ، راهن ، مرتهن ، معیر ، طبیب و ... می شود ، این قاعده هم نقش مستقیم و مهم خود را ایفا می کند و حکایت از امین بودن مسئولین ، در مشاغل مختلف جامعه است ؛ به طوری که همه فقها معتقدند : فرد امین ضامن نیست مگر افراط و تفریطی صورت بگیرد (2).
ص: 250
بنا بر روایت « ابان بن عثمان » ، بر شخص امین هیچ غرامتی نیست . البته از این کلام ، عموم فهمیده می شود یعنی چه شخص امین از طرف مالک باشد و چه از طرف شارع . و اما روایت «مقنع » به طریق اولویت دلالت بر نفی ضمان دارد زیرا این روایت حتی یمین و قسم بر علیه امین را نفی می کند . و در کتاب « قرب الاسناد » ، دو روایت آمده که هر دو اتهام به امین را نهی می کند.(1)
علاوه بر روایات که مبنی بر « عدم ضمان امین » است ، اجماع فقها هم دالِّ بر این مطلب است . به طوری که فقها آن را از مسلمات می دانند (2).
هرگاه فرد امینی از طرف مالک و شارع ، مأذون
بر رساندن نفعی باشد. بر طبق آیه احسان ( و َمَا عَلَىَ المُحسِنِينَ مِن سَبِيلٍ ) ، که کلمه « سبیل » ، نکره در سیاق نفی و مفید عموم است ؛ در این صورت شکی نیست که « ضمان » بر عهده شخص امین ، نوعی سبیل است و از او نفی شده است . (3)
در خصوص پزشک نیز ، هرگاه برائت حاصل شود ، ضمانی بر عهده اش نمی باشد .
در محلِّ بحث ، پزشکان در مراکز درمانی و بیمارستان ها ؛ امین جامعه هستند ،
ص: 251
مردم به کارشان اعتماد می ورزند و مسئول سلامت جامعه می باشند و به ویژه آن زمانی که سوگند نامه پزشکی را تأیید و امضا می کنند . لذا واژه مرگ ترحم آمیز و مشفقانه ، با این مفهوم ( امین ) کاملاً مخالف است . زیرا فرد امین ( تیم پزشکی ) ، افراط و تفریطی در امر نگهداری و مراقبت از بیمار ، انجام نمی دهد ، که موجب ضمان او بشود .
« مرگ ترحم آمیز و مشفقانه » به دلایل مختلفی اتفاق می افتد : 1- به جهتِ افراط بستگان بیمار یا پزشک مربوطه در محبت نسبت به بیمارشان 2- به علت تفریط و سهل انگاری در امر مراقبت از بیمار . که البته هر دو مورد باعث ضمان در فرد عامل به اتانازی می باشد .
حلبى گويد: امام علي ( ع ) در مورد كسى كه چهار پايى را براى مسافتى و مقصدى معيّن كرايه كرده و چهار پا گم شده است فرمود: اگر از مسافتى كه شرط كرده گذشته و تجاوز كرده است ضامن است، و اگر در بيابانى وارد شده و آن را در جايى نبسته و به حال خود رها كرده باشد باز ضامن است، و اگر در چاهى افتاده نيز ضامن است چون آن را نبسته و بلا مانع رها كرده است.
شرح: «ضمان در صورت اوّل به جهت افراط است و كاريست كه نبايد مى كرده، و در دو صورت اخير به جهت تفريط است و ترك كاريست كه بايد انجام می داده است ».(1)
اقدام در لغت : پیش رفتن در کاری ، به کاری دست زدن ، پا پیش گذاشتن در کاری ، به کاری دست زدن ، پا پیش گذاشتن در امری و پیشی کردن است .
اقدام در اصطلاح فقه : هر کس به ضرر خود نسبت به مال خود اقدامی کند در مورد اقدام وی کسی به نفع او ضمان قهری یا مسئولیت مدنی ندارد ؛ چنانکه در مقبوض به عقد فاسد که مالک اذن در تصرف در مال خود را به طرف دیگر عقد داده است ، هرگاه مال مزبور بعد از قبض ، خودبخود تلف شود یا قبض کننده آن را تلف کند یا منتقل به ثالث نماید در مقابل مالک مسئولیتی نخواهد داشت ، زیرا مالک از طریق اقباض مال
ص: 252
خود اقدام به ضرر خود نموده است و قانون از چنین کسی حمایت نمی کند .(1)
اگر کسی اقدام به اسقاط احترام مال خود کند و به زیان خویش به کاری دست زند ، دیگر حق ندارد از باب خسارتی که دیده است تقاضای جبران ضرر کند ... همچنین ، مالکی که از مال خود اعراض می کند ، احترام مالکیت خویش را از بین می برد و تملک آن را مباح می سازد . (2)
قاعده اقدام به تنهایی نمی تواند علت بر ضمان باشد تا آنکه ضمان دایر مدار اقدام از جهت وجود و عدم گردد . بلکه قاعده اقدام متمّمی برای سبب ضمان است البته آن ضمانی که استیلا بر مال غیر به طور مجانی است.
دو فرع در مسأله وجود دارد :
هرگاه قاعده اقدام با ضرر تعارض نمایند ، حال آیا نفی ضرر مانع از صحت اقدام است یا خیر ؟ مانند : شخصی کالایی را به نصف قیمت بازار بفروشد( اقدام بر ضرر خود نماید ) . در این صورت ، اقدام بر قاعده لا ضرر حاکم است .همچنانکه ؛ اقدام از سوی مغبون با علم به ضرر نوعی اسقاط شرط است .
اقدام بر ضرر نفسانی جایز نیست زیرا ضرر وارد کردن بر جان شخصی ، از نوع محرمات شرعی به عناوین اولیه است و در اینجا ( مرگ ترحم آمیز و مشفقانه ) مجالی برای اجرای این قاعده نمی باشد .(3)
حال فردی که درخواست مرگ از پزشک خود می کند ، نوعی اقدام بر ضرر جان خود نموده است و از محرمات محسوب می شود .
در مسایل مالی اگر فردی ، مالی را در اختیار کودک و مجنونی بسپارد ؛ در صورت تلف ، این دو ضامن نیستند به جهتِ آن که ، مالک خودش اقدام به این کار نموده
ص: 253
است و به ضرر خود کار کرده است(1)
قاعده اقدام از جمله مسقطات ضمان است . به این معنا که وقتی مالکی احترام مالش را اسقاط می کند ، ضمان از او ساقط می شود . آنچنانکه روایت بر این مطلب دلالت دارد : « لا یحلُّ مال امرئٍ الّا بِطیب نفسه (2)».
از جهتی این قاعده به جهت احترام بر انسان می گوید : هرگاه فرد محترمی مورد تلف واقع شود، علت و موجبی برای ضمان است . چه یک مالی تلف شود و چه اعضای بدنی ، زیرا این قاعده اختصاص به مالِ به تنهایی ندارد . زیرا اصل ضمان اختصاص دارد به فردی که محترم است .(3)
حال، فردی که اقدام به اتانازی نموده است ، شاید در ظاهر کمکی به رفع درد از بیمار نموده باشد ، ولی در پیشگاه الهی ضامن است ؛ و هیچ عذری از او پذیرفته نمی شود .(4)
آن زمانی که فردی به نحوِ اتانازی فعال عمل می کند و به جهتِ رهایی از مشکلاتش ، اقدام به مرگ آسان ( مرگ ترحم آمیز و مشفقانه ) می نماید ؛ در حقیقت این فرد ، حقِّ حیات و حقِّ نفس خود را زیر پا نهاده است . و به دستِ خود ارزش انسان بودن را به درجه ای از نقص رسانده است . آنگاه که امام سجاد (ع) در پژوهش حقوق خود ، به حقِّ نفس اشاره می نماید و می فرمایند : « اما حقِّ نفست بر تو آن است که به تمام و کمال ، آن را در راهِ اطاعت خدا قرار دهی ؛ پس ادا نمایی به زبان
ص: 254
و گوش و چشم و دست و پا و شکم و دامنت حقوقشان را ، و در ادایِ حقِّ آن ها از خداوند کمک بجویی » (1).
پس با ایمان ، توکل و استعانت از خدا ، می توان از نفوذ شیطان بر انجام « مرگ ترحم آمیز و مشفقانه » رها گشت .
واژه « ضرر » ، از ماده « ض-ر-ر» به معنای ضد نفع است ؛ و شامل می شود ، نقصانی را که در شئ ای وارد می شود . (2)و به صورت « ضرّ » هم به کار می رود که به صورت فتحه ( ضَرّ) مصدر است و به صورت ضمه ( ضُرّ) اسم است . پس زمانی که این دو کلمه ( ضرّ و نفع ) با هم در یک کلام بیاید ، ضاد فتحه می گیرد و زمانی که « ضرّ » به تنهایی بیاید ، ضمه می گیرد ؛ البته به شرط آن که به عنوان مصدر
به کار نرفته باشد . « ابو دقیس » معتقد است : « هر آنچه که به خاطر سوء حال ، فقر یا سختی در بدن باشد ، پس آن « ضرّ » است ؛ و هر آنچه که به معنای ضد نفع باشد ، پس آن « ضر » است .
« ضرر » ، فعل واحد است و « ضِرار » عملی است که از طرف دو نفر انجام می شود .