سرشناسه : کریمی، مرزبان، 1335 -
عنوان و نام پديدآور : بهداشت روانی در نگاه اسلام/ مولف مرزبان كریمی؛ ویراستار گل نساء بشکار، حسنا کریمی.
مشخصات نشر : تهران : سازمان اوقاف و امور خیریه، انتشارات اسوه، 1400.
مشخصات ظاهری : 447 ص.
شابک : 978-964-542-668-0
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
یادداشت : کتابنامه: ص. 443 - 445.
موضوع : بهداشت روانی -- جنبه های مذهبی -- اسلام
Mental health -- Religious aspects -- Islam
بهداشت روانی -- جنبه های قرآنی
Mental health -- Qur'anic teaching
روان شناسی اسلامی
Islam -- Psychology
شناسه افزوده : بشکار، گل نسا، 1339 -، ویراستار
شناسه افزوده : کریمی، حسنا، 1366 -، ویراستار
رده بندی کنگره : BP232/65
رده بندی دیویی : 297/485
شماره کتابشناسی ملی : 8678042
اطلاعات رکورد کتابشناسی : فیپا
ص: 1
بهداشت روانى در نگاه اسلام
مؤلف : مرزبان كريمى
ويراستاران : گل نساء بُشكار - حُسنا كريمى
ناشر : انتشارات اسوه
حروفچينى : سجّاد /
لیتئگرافی،چاپ و صحافی : چاپخانه بزرگ قرآن کریم
چاپ اوّل : زمستان 1400
شمارگان : 1000نسخه
قيمت : 85000 تومان
شابك :0-668-542-964-978
كليه حقوق محفوظ و مخصوص مؤلف است.
كپى بردارى بدون ذكر منبع شرعاً جايز نيست.
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
ص: 8
ص: 9
ص: 10
(اِنَّ الْمُتَّقينَ فِى مَقامٍ اَمين )(1)
گناه يك نوع بيمارى است و اگر معالجه نشود در دل و جان انسان جا باز كرده و تمام وجود او را تسخير مى كند. هيچكس از ارتكاب گناه و سيئات موفقيتى حاصل نمى كند. حضرت على(علیه السلام) مى فرمايد: «ما ظفّر من ظفر بِالْاِثم وَالغالِبُ بِالشَّرِّ هُوَ المَغلُوب»؛ «هيچ انسانى از راه گناه و نافرمانى خدا پيروز نشد، گناهكار هميشه مغلوب است».(2)
به راستى هيچ فردى دست به گناهى نَزَد جز اينكه قيمت خود را شكست؛ به همين دليل است كه پرهيز از گناه، ريشه دين مى باشد. قال رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) «اَصْلُ الدِّينِ اَلْوَرَعُ»؛ حضرت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: «ريشه دين تقوى است».(3)
هرگاه كسى به گناهى اقدام كند روانش آلوده و از لطافت روحى او كاسته مى شود و كم كم آرامش روح او تبديل به ناامنى و اضطراب مى گردد و دل و جانش به تاريكى گراييده و استعدادهاى ذاتى او يكى بعد از ديگرى در وجودش محو و در مسلخ گناه و منكرات قربانى هوىٰ و هوس مى شود و بالعكس در حالت سلامتى از گناه، همواره تا اوج ملكوت، قدرت پرواز مى يابد و همين امر سبب بروز كمالات و ظهور استعدادهاى روحى و معنوى او مى شود.
ص: 11
حضرت على(علیه السلام) علت بى رحمى و سنگدلى را اين چنين توضيح مى دهد : «ما جفّتِ الدُّمُوعُ اِلّا لِقَسْوةِ القُلُوبُ وَ ما قَسَتِ القُلُوبُ اِلّا لِكَثرةِ الذُّنُوب»؛(1)«چشم ها از اشك نخشكيد جز آن كه دل ها سخت شد و دل ها سخت نشد مگر آن كه گناهان زياد شد».
خاتم الانبياء حضرت محمّد مصطفى (صلی الله علیه و آله) فرمود : «لِكُلّ داءٍ دَواءٌ وَ دَواءُ الذُّنُوبِ الاِسْتِغفارُ»؛(2)؛ «براى هر دردى درمانى است و داروى گناهان، توبه كردن و استغفار نمودن است».
امام على(علیه السلام) مى فرمايد: «همانا پرواى از خدا، داروى دردِ دل هاى شما و بيناكننده كورى دل هاى شما و شفابخش بيمارى هاى اجساد شما و اصلاح كننده فساد درون سينه هاى شما است».(3)
طبّ الصّادق از روض الرياحين يافعى، ص42نقل مى كند كه روزى حضرت اميرالمؤمنين على (علیه السلام)از يكى از كوچه هاى بصره مى گذشت، جمعيت فراوانى را ديد كه حلقه زده و از اطراف گردن كشيده و تماشا مى كنند. نزديك رفت تا ببنيد چه خبر است. ميان جمعيت جوان خوشرويى را ديد كه با لباسى پاك و آراسته، داراى متانت و وقار با هيبت و عزّتى بخصوص، روى چهارپايه اى نشسته و مردم براى اينكه از او استفاده كنند از هم نوبت مى گرفتند. در ميان مراجعين كسانى بودند كه شيشه هايى به دست داشتند و به او نشان مى دادن. ميان شيشه ها خون يا ادرار و يا بعضى ديگر مايعات بدن بود. طبيب جوان به آن شيشه ها با دقّت نگاه مى كرد و براى صاحب هر يك از آن شيشه ها بر حسب آنچه مى فهميد دارو تجويز مى كرد. اميرالمؤمنين(علیه السلام)جلو رفت و سلام كرد و فرمود: خدايت رحمت كند آيا براى درد گناه دارويى همراه آورده اى؟ طبيب گفت: مگر گناه درد يا بيمارى است؟
ص: 12
اميرالمؤمنين(علیه السلام)فرمود: آرى گناه بيمارى است و مردم را به زحمت انداخته است. طبيب مدّتى سر به زير انداخت و ساكت ماند، گويى در انديشه فرو رفته است. حضرت على (علیه السلام)سؤال را تكرار كرد و طبيب ساكت بود. بعد از چندى سر برداشت و گفت: قربانت من كه چيزى نمى دانم آيا شما دارويى براى گناه مى شناسى؟ حضرت فرمود: آرى، من داروى گناهان را مى شناسم و معالجه مى كنم. طبيب گفت : ممكن است براى ما توصيف فرماييد و امام (علیه السلام)با بيانى بسيار شيوا به او فهماند كه علم و ايمان همراه با تقوا و طهارت و تسليم در برابر خدا و استغفار و بازگشت به سوى اللّه درمان حقيقى گناهان است. در كتاب مواعظ العديده نقل است كه خاتم الانبياء (صلی الله علیه و آله)فرمود: سه خصلت است كه هيچ كس را از آن گريزى نيست: اَلْحَسَدُ وَالظَّنُّ وَ الطِّيَرةُ ؛ حسادت گمان، خطورات قلبى. قيلَ فَما نَصْنَعُ يا رَسُول اللّه؟ گفته شد كه پس چه كنيم يا رسول اللّه؟ فرمود: چون حسد ورزيدى تجاوز نكن (يعنى كارى نكن كه ضررت به كسى برسد) و چون گمان كردى تحقيق نكن و هرگاه چيزى به دلت راه يافت رهايش كن. اسلام در بهداشت روانى براى سلامت روح و جان انسان دستورات سازنده اى صادر فرموده كه پيروى از آن سبب رستگارى و نجات انسان است. دين اسلام كاملترين و جامع ترين دين توحيدى براى هدايت انسان به سوى سعادت و رستگارى است. بى شك يكى از لوازم سعادت انسان، سلامت روح و روان و بهداشت معنوى اوست. اسلام در اين جهت تمامى مصالح آدمى را مراعات نموده است. توجه اسلام به رشد و نجات بشر از غَىّ و انحطاط مهمترين عاملى است كه براى هدايت و كمال و سعادت انسان در نظر گرفته شده است. رشدى همه جانبه، معنوى، فكرى، ايمانى، عاطفى، فردى و اجتماعى. رشدى در سايه ايمان و عمل صالح و تقوا. رشدى در سايه ولايت الهى، در سايه دعا و نيايش، عبادت، نماز، ذكر و ياد خدا. رشدى در سايه پرهيز از حرام و گناه. رشدى كه آرامش و اطمينان قلبى و بهداشت روانى انسان را تأمين مى كند.
ص: 13
هدف تربيت دينى، ساختن انسان هايى مؤمن و متعهد و مسئول است. ايمان و تعهد و مسئوليت از علائم سلامت معنوى و روانى انسان مى باشد. هدف تربيت دينى ساختن انسان هاى با تقوا است. انسان هايى كه خودشان از خود مراقبت كرده و خود را كنترل كنند و از سقوط و انحراف و انحطاط و آلودگى و گناه، خود را محافظت و مراقبت كنند، و در صورت وقوع كمترين لغزشى، فورى جبران كرده و به سوى خدا بازگردند.
بى شك ايمان به خدا، آرامش آور است.(1)
بدون ترديد ذكر و يا خدا آرامش بخش است.(2)
قطعاً توكّل به خدا حلّال مشكلات است.(3)
قطعاً اعتقاد به قضا و قدر الهى تسكين دهنده است.(4)
بدون ترديد تقوا ورزيدن و دعا كردن موجب گشايش و گشودن بن بست ها مى گردد.(5)
بى ترديد صبر و حوصله و تحمل و بردبارى، يارى خدا را به دنبال دارد.(6)
قطعاً تشكيل خانواده بر اساس مبانى و دستورات دينى از عوامل آرامش است.(7)
قطعاً وحدت و اخوت دينى و تقواى الهى برترين عوامل استحكام اجتماعى است.(8)
دورى كردن از ياد خدا يكى از علل سختى و تنگنا در زندگى است.(9)
تقوو موجب رسيدن به سهولت و آسانى و بخشش گناهان و اجر فراوان مى گردد.(10)
اسلام و قرآن به سلام و سلامت و به دارالسلام و سلامت قلب دعوت كرده و
همه اين ها بر اساس توحيد و خدامحورى و عبادت به دست مى آيد.(11)
ص: 14
به هر حال، بدون ترديد يكى از آثار ديندارى، رسيدن به تعادل و سلامت و آرامش و امنيت و اطمينان روحى و روانى است. علاوه بر اين كه ديندارى، باطن و روح و روان انسان را از آلودگى ها پاك و پاكيزه مى نمايد و انواع ظلمات در سايه ديندارى از روان انسان رخت بربسته و نور ايمان و تقوا و عبادت و علم و ساير فضيلت ها بر روح انسان مى تابد و آن را نورانى مى كند.
دلهره و اضطراب يكى از بيمارى هاى روان است كه به دلايلى ممكن است ايجاد شود و انسان مؤمن و معتقد مى توان با آن مقابله كرده و آرامش خود را تضمين كند.
1- گاهى دلهره و نگرانى انسان، از ترس سوء سابقه و لغزش هاى قبلى اوست كه توبه و ياد خداى بخشنده و مهربان اين دلهره را به آرامش تبديل مى كند ؛ زيرا خداوند گناهان را مى بخشد و توبه را مى پذيرد.
2- گاهى ريشه دلهره، احساس تنهايى است كه ايمان به خدا اين دلهره را به آرامش تبديل مى كند. شخص با ايمان مى گويد: خداوند انيس و مونس من است، حرفم را مى شنود، كارم را مى بيند و به من مهربان است.
3- گاهى نگرانى انسان به خاطر ضعف است كه ايمان به قدرت بى نهايت و توكل بر خدا و امدادهاى او، اين نگرانى را نيز جبران مى كند.
4- گاهى اضطراب انسان به خاطر احساس پوچى و بى هدفى است، اما ايمان به خداى حكيمى كه در اين عالم هر چيزى را طبق حكمت و براى هدفى خاص آفريده، اين اضطراب را برطرف مى كند.
5 - گاهى دلهره و ناراحتى به خاطر آن است كه انسان موفق نشده همه را راضى كند و ناراحت مى شود كه چرا فلان شخص يا فلان گروه را از خود رنجانيده و با اين كه من اين همه زحمت كشيدم چرا ديگران قدردان نيستند. ولى توجه و اعتقاد به اين كه فقط بايد خدا را راضى كرد و عزّت و ذلّت تنها به دست او است، اين نگرانى را از بين مى برد.
ص: 15
6- گاهى تلاش ها و تبليغات سوء ديگران انسان را نگران مى كند. ايمان به وعده هاى الهى مبنى بر پيروزى حق بر باطل، برطرف كننده اين نگرانى ها است.
7- گاهى متلك و استهزاء ديگران موجب نگرانى و اضطراب انسان مى شود ولى اگر ايمان به خداوند داشته باشد كه به رسولش مى فرمايد : (اِنّا كَفيناكَ الْمُستَهزِئين )(1) ؛ ما شر استهزاء كنندگان را از تو دفع خواهيم كرد، اين نگرانى را نيز برطرف مى كند.
بنابراين، وقتى در قرآن كريم مى خوانيم: (أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُ الْقُلُوب )(2)؛ «آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرام مى گيرد»، يك واقعيت عينى و عملى است.
در واقع مى توان اين طور نتيجه گرفت كه كسى كه به خداى حكيم ايمان ندارد انسانى است كه :
1- خود را بى اصالت، بى هدف و تنها مى بيند و هدفش فقط رفاه و زندگى مادى و دنيوى است مانند يك حيوان.
2- حركت خود را يك حركت جبرى مى داند نه تكاملى و تعالى بخش.
3- آينده خود را پس از مرگ نابودى و نيستى مى داند، چون به زندگى بعد از مرگ و بقاى روح عقيده اى ندارد.
4- راهنماى او در زندگى يا طاغوت هاى بيرونى هستند و يا هوسها و اميال درونى.
5 - برنامه زندگى او مملو از انواع ترديدها، محدوديت ها، اضطراب ها، نقص ها و اشتباهات مى شود.
6 - در تفسير جهان هستى گيج و سرگردان است، چون نمى داند چرا آمده؟ چرا مى رود؟ و هدفش از زندگى چيست؟ تمام فكرش اين است كه چگونه زندگى كند، نه اين براى چه زندگى كند.
ص: 16
7- بى ايمانى باعث ظاهربينى و دنياگرايى و غفلت او از حقيقت و واقعيت خويش و جهان هستى مى شود. انسان بى ايمان هم خود را گم كرده و هم خدا را. هم هدف زندگى را گم كرده و هم غايت هستى و معاد و جهان آخرت را. اين است كه پيوسته در احساس پوچى و بى هدفى و اضطراب و نگرانى زندگى مى كند و در اعماق وجود خودش آرامش و طمأنينه و سكون و اطمينان را پيدا نمى كند و نسبت به عالم وجود و هستى احساس بيگانگى و تنهايى و غربت مى كند. در حقيقت همه موارد فوق بيمارى و امراضى هستند كه ناشى از بى ايمانى بوده و روان و روح انسان را بيمار مى كند. بنابراين، راه درمان آن ها استغفار، توبه، انابه و ايمان آوردن به حقايق و تعاليم دين و قرآن و اسلام است، همراه با انجام عمل صالح و رعايت تقواى الهى و توكّل و اعتماد به خداى قادر متعال در همه امور.
(اِنَّ الْمُتَّقينَ فى مَقامٍ امين )(1)؛ پرهيزكاران در جاى امنى هستند.
(قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَى )(2) ؛ راه درست از راه انحرافى روشن شده است.
ص: 17
ص: 18
بهداشت روانى بر كليه روش ها و تدابيرى اطلاق مى شود كه براى جلوگيرى از ابتلاء به بيمارى هاى روانى به كار مى رود.
كارشناسان سازمان بهداشت جهانى، سلامت فكر و روان را اين طور تعريف مى كنند: «سلامت فكر عبارت است از قابليت ارتباط موزون و هماهنگ با ديگران، تغيير و اصلاح محيط فردى و اجتماعى و حل تضادها و تمايلات شخصى به طور منطقى، عادلانه و مناسب، بهداشت روانى به معناى سلامت فكر مى باشد و منظور نشان دادن وضع مثبت و سلامت روان است كه خود مى تواند نسبت به ايجاد سيستم با ارزشى در مورد ايجاد تحرك و پيشرفت و تكامل در حد فردى، خانوادگى، اجتماعى و بين المللى كمك نمايد».
تعاريف ديگرى نيز از بهداشت روانى بيان شده است: «استعداد روان براى هماهنگ، خوشايند و مؤثر كاركردن، براى موقعيت هاى دشوار انعطاف پذير بودن و براى بازيابى تعادل خود توانايى داشتن».(1)
بهداشت روانى، توانايى كامل براى ايفاى نقش هاى اجتماعى، روانى و جسمى مى باشد.
«بهداشت روانى مجموعه عواملى است كه در پيشگيرى يا جلوگيرى از پيشرفت
ص: 19
روند وخامت اختلالات شناختى، عاطفى، و رفتارى در انسان نقش مؤثر دارند».(1)
بهداشت روانى در گستره وسيع تر عبارت است از آگاهى به عوامل معنوى و مادى و انگيزه هايى كه سلامت فكر و وضع مثبت و اعتدال رفتار و كردار را سبب مى شود، كه بدان وسيله، ساز و كار با ارزشى در مورد تحرك و پيشرفت معنوى و مادى در انسان در همه زمينه ها فراهم آيد. هدف بهداشت روانى برخوردارى از روان سالم و معتدل براى موفقيت در زندگى و رسيدن به آسايش و سعادت است و فراهم شدن شرايطى تا عوامل مخربى كه روان بشر را مى آزارد و راحتى درونى او را سلب مى كند از بين ببرد، به گونه اى كه آسايش و رفاه او تأمين شود و تشويش خاطر نداشته باشد.(2)
در تعريفى ديگر كه مطابق با تعريف سازمان بهداشت جهانى است، بهداشت روانى عبارت است از :
«الگوها، روش ها و تدبيرهايى كه زندگى راحت و بدون دغدغه و اضطراب را تأمين كند و به عبارت ديگر، وجود وضعيت مطلوب و خوب جسمى، روحى و اجتماعىِ فرد كه قابليت ارتباط متعادل و هماهنگ با ديگران داشته باشد».
بهداشت روانى براى پيشگيرى از اختلالات روانى و ارتقاى وضعيت مطلوب جسمى، روحى و اجتماعى افراد است. بهداشت روانى به صورتهاى پيشگيرى اوليه يعنى «بهداشت»، پيشگيرى ثانويه يعنى «درمان»، پيشگيرى ثالثيه يعنى «توانبخشى و بالا بردن سطح بهداشت روانى در جامعه» اعمال مى گردد.(3)
بهداشت روانى شاخه اى از بهداشت عمومى است كه در درجه اول به پيشگيرى از وقوع بيمارى و در درجه دوم به تشخيص به موقع بيمارى ها، اقدام فورى براى درمان آنها و در نهايت به يارى فرد مى پردازد تا از توانمندى هاى باقى مانده اش
ص: 20
حداكثر استفاده را بنمايد. تأمين بهداشت روانى به سادگىِ بهداشت جسمانى نيست؛ زيرا عواملى كه بيمارى هاى جسمانى را ايجاد مى كنند تقريباً شناخته شده اند و جنبه جسمانى و مادى و عينى آنها در بدن انسان اكثراً آشكار و هويدا مى شوند؛ اما بيمارى هاى روحى و روانى اكثراً مربوط به بُعد باطن و نفسانى و پنهانى و غير مادى انسان هستند.
در مورد بيماريهاى جسمانى، راههاى پيشگيرى و درمان سهل الوصول است ولى در مورد بيماريهاى روانى هنوز وضع به اين روشنى نيست؛ زيرا در ايجاد و بروز بيماريهاى روانى عوامل متعددى دخالت دارند و حتى در بعضى موارد در بيماريهاى روانى زمينه ابتلاء به آن مربوط به قبل از تولد و دوران جنينى و يا دوران اوليه زندگى كه بعد از تولد شروع مى شود مى باشد و همچنين عوامل روانى و جَوّ روانى حاكم بر خانواده و نحوه برخورد والدين با فرزندان در اين مورد از اهميّت ويژه اى برخوردار است. به طور خلاصه مى توان گفت كه بهداشت روانى عبارت است از تأمين سلامت فكر و روان در جهت سازگارى و تطبيق فرد با خود و با محيط زندگى، قدرت پذيرش واقعيت هاى موجود و شكوفايى استعدادى بالقوه خويش.
قدما به وجود بيماريهاى روانى پى برده بودند و تعاريف گوناگونى از بيمارى روحى كردند، كه در اين جا به طور كلى به دو نوع تعريف مى پردازيم: 1- دسته اى از پزشكان قديم سلامت روح را در تعادل مزاج مى دانستند. 2- دسته ديگر حكما و عرفا و علما، اخلاق رذيله و زشت را در تعريف بيمارى به كار برده اند.
[البته امروزه بيمارى روحى را از لحاظ ديگرى تعريف و توصيف مى كنند.]جالينوس طبيب يونانى در كتاب اخلاق النفس، جهل و غضب را نشان بيمارى روح مى داند.
ص: 21
زكرياى رازى در تعريف سلامت روح، سلامت تن را مطرح ساخته و علائم بدنى خاص را با اعتدال نفسانى بيان مى كند.
طبرى در تعريف بيمارى روحى چنين مى گويد: آنچه كه عارض انسان مى شود بر دو قسم است: يا عارض جسد و تن آدمى و يا عارض نفس و روان او مى شود. علاج و درمان آنچه كه وارد نفس مى شود به وسيله وارد كردن سرور و شادمانى و آرامش خاطر و از بين بردن غم و ترس است از آن، به وسيله سخن هايى كه موافق طبع مريض باشد و روح او را تقويت كند و اميد را در دلش زنده گرداند و راه ديگر درمان، همنشينى با دانشمندان و شكيبايى و صبر بر ناملايمات و دورى از حسد و كينه است.
امام صادق (علیه السلام)مى فرمايد: «هر يك از عقل و جهل را هفتاد و هشت لشگر است و از جمله صفات بارز لشگر عقل، ايمان و رضا و خشنودى، نرم دلى و دانايى و پارسايى و خوشرويى و خوشخويى، و فروتنى و شكيبايى و محبت و راستى و درستى و حيا را مى توان نام برد. لشگر جهل عبارت است از اضداد صفات ذكر شده».(1)
خواجه نصيرالدين طوسى انسان دانا را داراى صفات چهارگانه حكمت، شجاعت، عفت و عدالت مى داند.
غزالى مى گويد: آدمى را روحى و بدنى است و هر يك از اين دو جزء را مرضى و صحتى، امراض جسم و بيمارى هاى آن مربوط به علم طب است و آلام و بيمارى هاى روح كه عبارتند از اخلاق رذيله و صفات زشت مربوط به علم الاخلاق است.
ملاصدرا سلامت نفس را در وجود فضايل چهارگانه مى داند: علم، غضب، شهوت، عقل و عدالت، كه ميان قواى مذكور تناسب و هماهنگى ايجاد مى كند.(2)
ص: 22
در كتاب روان شناسى براى زيستن، فردى را داراى سلامت روح معرفى مى كند كه به طور كلّى از زندگى لذت ببرد، داراى اعتماد به نفس باشد، با عده قليلى صميمى باشد، قادر به حل مشكلات روزانه باشد، از افراد و اشياء و موقعيت ها بيم نداشته باشد، به سلامت خود توجه داشته باشد، داراى وجدان اخلاقى باشد و به كرات خشمناك نشود. امروزه روان شناسان و روان پزشكان در تعريف سلامت روح، قدرت مقابله با مشكلات و سازگارى و رفتار عادى را مطرح مى كنند. حال آنكه اعتقاد به وجود سازگارى نمى تواند ملاك و معيار صحيحى باشد. از طرف ديگر رفتار غير عادى نيز ميزان و معيار صحيحى نمى تواند باشد چه در اين صورت، انبياء و مصلحان اجتماعى، هنرمندان و مخترعان از سلامت روح بى بهره خواهند بود. از اين رو كه رفتار و فكر و عقيده شان با فكر و عقيده رايج زمان مغايرت و تباين دارد. به نظر مى رسد كه سلامت روح و روان عبارت است از : داشتن هدف متعالى انسانى و كوشش در حل مشكلات زندگى به طريق عاقلانه و ايجاد سازگارى با محيط اجتماعى خويش تا آنجا كه اين سازگارى موجب بطلان و تباهى حقايق علمى و اعتقادى و اخلاقى نگردد. و سرانجام اين كه ايمان به كار و مسئوليت و پيروى از اصل خيرخواهى و نيكوكارى و همت و بزرگوارى يا پستى و انحطاط و بيچارگى وابسته به سلامت روح انسان است. ملالتها و سختى هاى زندگى مولود رنجورى روح است نه موجب رنجورى روح؛ زيرا روح سالم بر هر دشوارى و محنتى هر اندازه سخت باشد غلبه مى كند، صاحب روح توانا هر محنت و رنجشى را از ياد مى برد و غصه و كينه اى از آن به دل نمى گيرد.(1)
رعايت اعتدال در انديشه و عمل بر اساس موازين اعتدال نشانه سلامت روح و روان است و عدم رعايت اعتدال يعنى افتادن در ورطه افراط و تفريط در انديشه و عمل، نشانه بيمارى روح و روان است.
ص: 23
گرايش به فطريات و پذيرش امور فطرى در بُعد نظرى و عملى نشانه سلامت روح و روان مى باشد و خروج از حدود فطريات و ناديده گرفتن و پايمال كردن حقايق و امور فطرى در همه ابعاد آن نشانه بيمارى روح و روان است. به عبارت ديگر طهارت فطرت و تزكيه باطن و تمايل به آن ناشى از سلامت است، اما آلودگى فطرت و آلايش هاى باطن و تمايل به آن ناشى از بيمارى است و به زبان ساده تر گناه و بزهكارى و تمايل به آن و شاد شدن از آن و صدور هر گونه رذيلت و زشتى و بدى باطنى و ظاهرى نشانه بيمارى روحى و روانى مى باشد. ولى رعايت تقواى الهى و صيانت نفس و پرهيز از هرگونه گناه و بزهكارى و تمايل به آن و شاد شدن از اطاعت خداوند و فرامين الهى و صدور هر گونه فضيلت و نيكى و زيبايى و خوبى باطنى و ظاهرى نشانه سلامت روح و روان خواهد بود. همچنين حاكميت سفاهت و بلاهت، حاكميت غضب و شهوت و ظلم و انظلام و پيروى از آنها نشانه بيمارى روح و روان است. اما حاكميت علم و حكمت، شجاعت و عفت و عدالت و اعتدال در امور نشانه سلامت روح و روان مى باشد. تيرگى و سياهى و ظلمت و قساوت دل و تكبر و برترى طلبى و دنياپرستى و دنائت و پستى را برگزيدن نشانه بيمارى روح و روان است. اما نورانيت و روشنايى و سلامت قلب و خشوع و خضوع در برابر حق و عدم دنياپرستى و پرهيز از دنائت و پستى و برگزيدن عزت و كرامت نفس و پرهيز از لهو و لغو و عبث بودن و پوچى و بيهودگى نشانه سلامت روح و روان است.
بنابراين، مهمترين علائم بيمارى روانى از نظر اسلام عبارتند از :
1- عمل به فجور، 2- گرايش به رذايل، 3- شادمانى از گناه و ارتكاب آن، 4-گرايش به افراط و تفريط در امور، 5- آلودگى فطرت و تلاش در جهت آن، 6-گرايش به شكستن قوانين و احكام و شرايع الهى، 7- داشتن صفاتى چون جهل، شرك، كفر و نفاق، فسق، فجور و ظلم، خشونت، غضب، كينه، انتقام، حسد، تكبر، خودبرتر بينى، خودخواهى، پرخاشگرى و عصيان گرى در برابر فرامين و احكام حق دين خدا و قوانين عاقلانه و عادلانه اجتماعى.
ص: 24
و اما مهمترين علائم سلامت روح و روان از نظر اسلام عبارتند از :
1- رعايت تقواى الهى، 2- گرايش به فضايل، 3- شادمانى از اطاعت الهى و عمل كردن به آن، 4 - گرايش و عمل بر اساس اعتدال در همه امور، 5 - پاكى فطرت و تلاش در جهت آن، چون خداخواهى و حق طلبى و جمال گرايى و كمال طلبى و غيره، 6- گرايش به رعايت قوانين و احكام و شرايع الهى، 7- داشتن صفاتى چون علم، ايمان، اسلام، تقوا، عدالت، قسط، مهر، محبت، عفو، گذشت، خيرخواهى، خوشحالى از پيشرفت ديگران، تواضع و ديگرخواهى.
وقتى روان شناسان و روان پزشكان در باره شخصيت بحث مى كنند ناگزير شخصيتهاى به هنجار و نابهنجار را مورد بررسى قرار مى دهند. گرچه در بسيارى موارد تشخيص بين اين دو گونه شخصيت كار آسانى نيست. اما تعريف ها و تقسيم بندى هاى آنان از انواع شخصيت خود دليل بر اين اختلاف مى باشد. به طور كلى شخصيت افراد به سه گروه تقسيم مى شود :
1- به هنجار : شخصيت به هنجار خود را با واقعيت زندگى سازگار مى سازد رفتار و كردارش در زندگى هدف مشخص و جامعه پسندى را دنبال مى كند و از ادامه فعاليت براى نيل به مقصود احساس رضامندى و خوشبختى مى كند، از طريق يادگيرى براى سازگارى بيشتر و زندگى بهتر رفتار خود را تغيير مى دهد رابطه علت و معلول را از روى بينش درك مى كند انديشه ها و رؤياهاى خود را هميشه يك حقيقت مسلم نمى پندارد، در اعمال و رفتار به وجود خود، زمان و مكان آگاه است، يعنى مى داند چه كسى است، كجاست و چه كارى انجام مى دهد.
2- شخصيت نوروتيك : افراد نوروتيك يا روان نژند غالباً مى كوشند از حقيقت بگريزند، كمتر خودشان را با واقعيت سازگار مى كنند، گرچه از وجود خود، زمان و مكان و اشياء تا حدودى آگاهى دارند، اما هدف زندگى خود و جامعه را به خوبى
ص: 25
تشخيص نمى دهند. رابطه علت و معلول و اجزاء يك واحد يا موقعيت را درك نمى كنند، رفتارشان را از روى اراده و بنا به خواست خود تغيير نمى دهند. خواب و رؤياى خود را گاهى حقيقت يا يك معجزه مى پندارند. نوروتيكها به طور كلى داراى اختلال هاى روانى خفيف مانند احساس خستگى، كوفتگى عصبى، بى حس و حالى، اضطراب، دلواپسى و فراموشى مى باشند. اين افراد را گاهى نوروتيكهاى اضطرابى مى نامند كه به استراحت و آرامش نياز دارند.
3- پسيكوتيك : شخصيت پسيكوتيك يا روان پريشى شديدترين نوع بيمارى روانى به شمار مى آيد. مردم آن را ديوانگى يا جنون مى نامند. عدم تعادل اين بيماران روانى به حدى است كه نمى توانند به طور آزاد در جامعه و ميان مردم رها شوند. لازم است آنان را زير نظر و توجه پزشكان و درمانگران ورزيده در آسايشگاه هاى روانى نگهدارى و درمان كرد. اين اشخاص به طور كامل رابطه خود را با واقعيت قطع مى كنند و غالباً دچار توهم يا ادراك غلط مى باشند. داورى و نتيجه گيرى آنها همواره نادرست است. از خوردن غذا و دارو به علت توهمى كه از مسموم بودن آن دارند خوددارى مى كنند. در واقع مى توان گفت آن دسته از بيماران روانى كه گرفتار خيال باطل و توهم هستند و با واقعيت قطع رابطه كرده اند در شمار پسيكوتيكها يا روان پريش ها مى باشند.(1)
عوامل مؤثر بر رفتار انسان به سه دسته تقسيم مى شود :
1- وراثت، 2- محيط، 3- خود.
1.- وراثت : اگر انسانها را به دقت مورد مشاهده قرار دهيم شباهت ها و و تفاوت هاى زيادى را در ميان آنها خواهيم يافت. آدميان با اينكه به يكديگر شباهت
ص: 26
دارند، در عين حال با هم متفاوتند. در حقيقت خصايص زيستى چون قد، وزن، شكل و ظاهر بدن با ويژگى هاى ذهنى مانند هوش و استعداد از والدين به كودكان منتقل مى شود به طورى كه نوزادان در بعضى از صفت هاى كلى شبيه والدين خود و در بسيارى از صفت هاى جزئى با آنها تفاوت دارند. و كروموزمها در پيدايش اين تفاوت ها نقش مؤثرى دارند و اين به خاطر داشتن ژن در وجود آنها است. بر روى هر سلول كروموزمهاى انسان حدود يك ميليون ژن وجود دارد كه هر ژن داراى مكانى ويژه در كروموزم است. هر جفت كروموزمهاى همانند، داراى ژنهاى مشابه هستند كه با نظمى خاص در روى آنها مرتب شده اند. ژنها عامل ايجاد كننده صفات و خصوصيات ارثى هستند كه از والدين به كودك منتقل مى گردند. آنها به عنوان واحدهاى مادى در ثبت و انتقال صفات و خصوصيات از يك نسل به نسل بعد منتقل مى شوند.
2. محيط : سلول تخمك بارور شده داراى صفات و خصوصيات موروثى است كه اگر در محيط و شرايط مساعد قرار گيرد توان رشد و نمو دارد و مى تواند به انسانى كامل تبديل شود، چنانچه محيط براى رشد تخمك بارور شده نامساعد باشد سلول تلف مى شود و يا مراحل رشد آن ناتمام مى ماند. لذا وجود خصوصيات موروثى شرط لازم زندگى است ولى به تنهايى كافى نيست. انسان علاوه بر عوامل ارثى از عامل هاى ديگرى نيز متأثر مى شود. عوامل غيرزيستى، انسان را در استفاده از خصوصيات ارثى يارى مى دهند. مجموعه اين عامل ها محيط نام دارد كه شامل عوامل مادى و غير مادى يا كليه مواد و نيروها و جاندارانى است كه در طول زندگى انسان به روى او اثر مى گذارد، و يا محيط درونى كه شامل صفات و خصوصيات فيزيكى و شيميايى و فيزيولوژيكى فرد است و يا محيط بيرونى كه به دو بخش قبل و بعد از تولد تقسيم مى شود.
محيط بعد از تولد گسترش مى يابد، از رحم به گهواره، اتاق، محله و شهر توسعه پيدا مى كند. كودكستان، مدرسه، دانشگاه و مراكز تربيتى ديگر نظير مراكز دينى و
ص: 27
رسانه هاى گروهى نقشى ارزنده در به فعل درآوردن توانايى ها و استعدادهاى بالقوه آدمى دارند. والدين، اطرافيان و همسالان كودك اهميت زيادى در شكل گيرى نوع شخصيت، علايق و انگيزه هاى او دارند. لذا مى توان گفت محيط مناسب در تجلى و شكوفايى صفات انسان بسيار مؤثر مى باشد.
3. خود : علاوه بر تأثير محيط و وراثت، اراده خود فرد نيز مى تواند در پيدايش يا از ميان رفتن رفتارى مؤثر باشد. مثلاً يك نفر تمام حواس خود را متوجه امور خاصى مى كند، در صورتى كه شخص ديگر خيلى سطحى يا بدون كوچكترين توجهى از آن مى گذرد. گاه فردى با پشتكار زياد كارى را انجام مى دهد ولى ناگهان آن را رها مى كند و از ادامه آن سر باز مى زند. از نظر رفتارى ميان انسان ها تفاوت هاى زيادى وجود دارد. در بسيارى از موارد انسان با اراده خود عملى را انجام مى دهد و زمانى ديگر به انجام آن كار تمايلى ندارد. رفتار غير ارادى نتيجه بلافصل احساس ها و ادراك هاى فعلى موجود زنده مى باشد در صورتى كه رفتار ارادى ناشى از عزمى است كه به اتكاء احساس ها و عواطف و عقايد و تفكراتى كه در زندگى فرد ذخيره گرديده و متناسب با آنها در او پيدا شده است. اصولاً هر كسى در مقابل پيش آمدها به ذخيره ذهنى خود مراجعه كرده و از تجربه هاى گذشته الهام گرفته و به كمك آنها تصميم مى گيرد. اين تصميم و عزم كه از عمق هستى معنوى هر شخص بيرون مى آيد تنها مربوط به عوامل و انگيزه هاى مؤثر آن نيست بلكه به خود انسان وابسته بوده و كاملاً از آنِ اوست.
اراده شامل فعل و انفعالات روانى است كه در ضمير انسان انجام مى شود و منجر به اخذ تصميم در انجام رفتار مى گردد. در آموزه هاى اسلامى، اراده فرد اصالت مى يابد و تصميم او در انتخاب مسير، موقعيت كلّى او را در زندگى مشخص مى كند. غزالى مى گويد: «اراده، شاخص بين انسان و حيوان است». او معتقد است كه حيوان نمى تواند كشش هاى درونى خود را ضبط و رفتار خود را كنترل نمايد در حالى كه
ص: 28
انسان از طريق اراده اى كه بر اعمال و رفتارهاى او حاكم است قادر به ضبط و تعديل رفتار خويش است. در واقع انسانيتِ انسان به آن است كه مى تواند انگيزه ها و تمايلات درونى خود را ضبط و تعديل و تنظيم نمايد. او مى گويد: «مسئوليت انسان ناشى از وجود اراده در او مى باشد و عمل بدون اراده فاقد هرگونه اعتبار و ارزش است و در حقيقت روح و اساس عمل و رفتار انسان اراده او است».
اراده از نظر روان شناسان از «خود» سرچشمه مى گيرد كه وجه تمايز انسان با حيوان مى باشد و متأثر است از دو عامل تعيين كننده وراثت و محيط كه اعمال انسان را شكل مى دهند و او را در جهت خاصى هدايت مى كنند، «خود» مى تواند حالت جبرى، وراثت و محيط را خنثى كند و استقلال انسان را حفظ نمايد و همين عامل، برترى انسان نسبت به حيوان است كه او را مسئول اعمال خود مى سازد. البته نقش خود و اراده در انسان زمانى بيشتر مشخص مى گردد كه انسان دچار تعارض شود. در اين مرحله توانايى و ابتكار خود به شكل اراده جلوه گرى مى كند و رفتار ارادى خود را نشان مى دهد.(1)
تعريف شخصيت: خود و شخصيت به وسيله خودآگاهى شخص بدواً زندگى خود را به طور كلى درك مى كند و خويشتن را مى شناسد، بدين ترتيب فكر «من» و «خود» و فكر شخصيت به وجود مى آيد.
من يا «من درون ذات يا من متافيزيكى» عبارت است از اصلى كه تمام كيفيات روانى را به آن نسبت مى دهند، من خوشحال يا من چالاك و.. خود يا «من برون ذات يا من اختيارى» عبارت است از تصويرى كه با در نظر گرفتن مجموع يا مجموعه اى از كيفيات نفسانى نسبت به خويشتن يا نسبت به ساير صورت مى گيرد.
ص: 29
شخصيت از نظر لغوى : اصل كلمه شخصيت در زبان لاتين به معنى ماسك است كه منظور اصلى آن طنين دار ساختن صدا و زياد نمودن بُرد آن است و منظور فرعى آن تعيين اخلاق، نقش و خود كسى است كه به وسيله بازيگرى نمايش، مجسم مى گردد. پس شخصيت عبارت است از چيزى كه فرد را مشخص مى سازد و معناى خاص شخصيت عبارت از اخلاق شخص است و شخص عبارت از فردى است كه خودآگاه و اختياردار اعمال خود باشد و فرد عبارت است از موجودى كه مجموعه غيرقابل تقسيمى را تشكيل مى دهد.
اساس شخصيت بر خودآگاهى فكورانه با عقل و آزادى متكى است. بدين ترتيب نتايجى به دست مى آيد كه براى شخصيت لازم مى باشد و آن عبارت است از حقوق و وظايف فرد. در زندگى عادى ممكن است توأماً يا متوالياً يك فرد، خودهاى مختلفى داشته باشد. در حاشيه زندگى حقيقى قوه تصور ما يك زندگى رؤيايى دارد كه سعى مى كند استقلال خود را به دست آورد. اگر اين زندگى رؤيايى و تصورى، استقلال خود را به دست آورد دچار بيمارى خاصى مى شويم. (اين بيمارى ناشى از غلبه رؤياها و تصورات و خيالات بر واقعيت است).
براى شخصيت، تعاريف ديگرى نيز بيان شده است، از جمله: 1-شخصيت عبارت است از احساس من نه به معنى خوديت سُفلى، بلكه به معنى پى بُردن به مقام روح و نفس فى حد ذاته كه بالاتر است از بسيارى از چيزها و شعارش اين است كه «اَلْموت اَولى مِن رُكوبِ العارِ»؛ «نزد من، مرگ از ننگ و پستى بهتر و عزيزتر و محبوب تر است».(1) اين گونه احساس شخصيت در ميان ملتها از ضروريات بقاى آنها است، پس شخصيت تنها به عالم شدن نيست، بسيارى از دانشمندان هستند كه يك ذره شخصيت ندارند. تعليم صفات خوب اخلاقى از قبيل راستى و درستى و عفت و امانت براى پاك نگه داشتن روح لازم است اما اينها
ص: 30
صفات معروف اخلاقى اركان شخصيت نيست.(1)
2- مجموعه واكنش هاى فرد نسبت به محيط طبيعى و اجتماعى كه او را در بر گرفته است شخصيت نام دارد.
3- جنبه هاى بدنى، تمايلات فطرى و اكتسابى، استعدادهاى نفسانى و صفات اخلاقى مجموعه واحدى را تشكيل مى دهند كه «من»، «خود» يا به عبارت ديگر «شخصيت» ناميده مى شود.
4- شخصيت عبارت است از : صفات، خصوصيات و كيفياتى كه جنبه پايدار و دائمى دارد و شخص را از ديگران متمايز مى سازد.
5 - شخصيت عبارت است از: مجموعه اى از جنبه هاى بدنى، عادات، تمايلات، حالات، افكار، نظريات، استعدادها و رفتار هر فرد كه به صورت خصوصيات و صفاتى پايدار درآمده و به عنوان يك كل و واحد عمل مى كند. در نتيجه مى توان گفت شخصيت هر فرد اوّلاً شامل صفات مختلف، استعدادها و حالات او مى باشد، ثانياً اين صفات و خصوصيات به نحو خاصى سازمان يافته اند، ثالثاً شخصيت جنبه نسبتاً دائمى دارد، رابعاً شخصيت هر كس مخصوص خود اوست و بالاخره به صورت يك كل و واحد عمل مى كند.
ابعاد شخصيت : با تعاريفى كه از شخصيت شده است مى توان گفت شخصيت هر فرد داراى چهار جنبه اساسى است: جنبه جسمانى، جنبه عقلانى، جنبه عاطفى، جنبه اجتماعى.
1. جنبه جسمانى شخصيت : كه قيافه، رنگ، پوست، قد و قامت، كيفيت راه رفتن، نشستن، طرز صحبت كردن و طرز نگاه كردن هر شخص را شامل مى شود.
2. جنبه عقلانى شخصيت : ادراك، شناسايى، مقايسه امور و اشياء، تميز اشياء از يكديگر، تجزيه و تحليل از امور مختلف، تفكر و تخيل، قضاوت، نتيجه گيرى و
ص: 31
پيش بينى، همه جزو جنبه عقلانى شخصيت قرار مى گيرند.
3. جنبه عاطفى شخصيت : حالات خوش آيند يا ناخوش آيندى كه در برابر هر ادراك و يا انجام هر عمل به انسان دست مى دهد از قبيل شادى و نشاط، غم و اندوه، لذت و رنج، تنفر و ترس و خشم و غيره، جزو جنبه عاطفى شخصيت به شمار مى رود.
4. جنبه اجتماعى شخصيت : سخن گفتن، ارتباط با ديگران، سازگارى جمعى، همكارى، مخالفت، توافق، تشابه، اجراى امور حرفه اى و شغلى و غيره، جزو جنبه هاى اجتماعى شخصيت محسوب مى شوند.(1)
اولين دانشمندى كه در زمينه تيپ هاى شخصيت فرضياتى داشت، بقراط حكيم يونانى بود كه نظريه مزاجها را بيان كرد. وى تصور مى كرد كه آميزه ها يا اخلاط (صفرا، دم، سودا و بلغم) در انسان به نسبت هاى مختلف با هم تركيب مى شوند. او معتقد بود زمانى كه اين اخلاط چهارگانه به طريق مشخص با يكديگر تركيب شوند، از نظر روانى فرد متعالى را به وجود مى آورند. اما اگر نيرومندى يكى از اينها بر ديگر مايعات غلبه نمايد، شخصيت حاصل بر اساس آن مايع غالب خواهد بود. مثلاً غلبه مايع دم (خون) مزاج دموى را حاصل مى نمايد كه در نتيجه آن فرد «اميدوار، با نشاط، خوش بين، خونگرم و فعال» به نظر مى رسد، صفراوى ها «عصبى مزاج» و سوداوى ها «غمگين و گرفته» و بلغمى ها «بى حال» خواهند بود. امروزه روان شناسان، طرح ها و طبقه بندى و نظريه هاى گوناگونى در زمينه رشد و انواع شخصيت مطرح كرده اند كه در اصطلاح به آن تيپ شناسى مى گويند. كه در اينجا طبقه بندى يا تيپ شناسى كرچمر را بررسى مى نماييم.
ص: 32
كرچمر روان شناس سوئيسى، بر پايه ساختمان بدنى، افراد را در مجموع به سه گروه اصلى يا تيپ تقسيم كرد و براى هر يك ويژگى هاى جسمى و روانى خاصى قايل شد.
1. تيپ پيك نيك : افرادى كه در اين طبقه جاى مى گيرند از لحاظ ساختمان بدنى، چاق و كوتاه هستند. سينه و شكم آنها نسبت به ساير قسمت هاى بدن رشد بيشترى دارد و داراى صورتى پهن و گردنى كوتاه و كلفت هستند. آنها از نظر خلق و خوى، بشاش، خوش برخورد، اجتماعى، شوخ و خوش خوراك مى باشند و به همه چيز با نظر خوش بينانه نگاه مى كنند و ظاهر و باطن يكسانى دارند، در مجموع اين عده افرادى برون گرا هستند.
2. تيپ آتكتيك : افرادى كه در اين گروه جاى مى گيرند، عضلات نيرومند و ورزيده و استخوان بندى بسيار محكمى دارند و داراى سينه اى پهن و قدى نسبتاً بلند هستند. از نظر خلق و خوى، جدى و با اراده بوده و به كار و كوشش، فعاليت هاى بدنى و ورزش علاقه نشان مى دهند. اين افراد از خطر نمى هراسند، پرخاشگر و زورگو هستند و در مقابل مسايل مختلف حساسيت زيادى نشان نمى دهند.
3. تيپ آستينك : اين گروه از افراد بر خلاف تيپ پيك نيك، بلندقد و لاغر اندام بوده، قفسه سينه آنها باريك و مسطح است. از نظر ويژگى هاى خلقى، ديرجوش، گوشه گير، خيالباف، حساس، تندخو، و عصبى هستند. از نظر فعاليت هاى علمى، نيروى قوى و ادراكى عميق دارند. در اين مجموع اين افراد به درون گرايى تمايل دارند.
البته لازم به ذكر است كه بسيارى از افراد را نمى توان در هيچ يك از اين طبقات سه گانه جاى داد.(1)
ص: 33
خلق ها را مى توان به دو دسته طبقه بندى كرد: 1- طبقه بندى بر حسب مزاج. 2- طبقه بندى بر حسب طبع.
1. طبقه بندى بر حسب مزاج : سابقاً بر اساس خوى غالب افراد، آنها را چنين طبقه بندى مى كردند: اشخاص دموى مزاج كه داراى عكس العمل شديد ولى كوتاه مى باشند. اشخاص بلغمى مزاج كه داراى واكنش سست هستند. اشخاص صفراوى مزاج كه رفتار آنها با عكس العمل لجوجانه همراه است. و اشخاص سودايى مزاج كه داراى واكنش غيرثابت و سطحى مى باشند. اما امروز علم غددشناسى اختلاف مزاج ها و تغييرات مزاج را معلول ترشحات غدد داخلى و به ويژه غده تيروئيد مى داند كه در رشد جسمانى و عقلانى اشخاص دخالت تام دارد. اما خيلى مانده است كه بتوان تعيين كرد خلق تا چه حد تابع ترشحات غدد مختلف داخلى است. در نتيجه هنوز براى تعيين تمايلات مختلف روحى از همان كلمات قديمى يعنى «دموى، صفراوى، سودايى و بلغمى» استفاده مى شود. بدين ترتيب براى تقسيم بندى خُلق ها تنها يك اصل وجود دارد و آن همان طبع يا سرشت است.
2. طبقه بندى بر حسب طبع : اشخاص را مانند علم روانشناسى مى توان به عقلانى، عاطفى، عملى يا ارادى تقسيم كرد.
الف - اشخاص عقلانى: كسانى هستند كه نزد آنان قواى معرفتى غالب مى باشد. اشخاص عقلانى را نيز مى توان به اقسام مختلف تقسيم نمود، برحسب موضوع فكر اشخاص، عقلانى نظرى مانند فلاسفه، علماء، رياضى دان ها و اقتصاددان ها و... و عقلائى علمى مانند: اشخاص نظامى، سياسى، تجار، صنعتگران و... اما بر حسب رابطه بين عقل با ساير قوا مى توان تقسيمات زير را در نظر گرفت. عقلايى خالص كه تنها براى افكار زندگى مى كنند، عقلايى پرشور كه افكار خود را به نفع سوداى خويش به كار مى برند، عقلايى ارادى كه نزد آنان افكار راهنماى عمل هستند.
ص: 34
ب - اشخاص عاطفى : كسانى هستند كه احساسات بر آنها غلبه دارد. بر حسب موضوعِ احساسات، مى توان اشخاص را به شهوتران كه در پى لذت جسمانى هستند، و اشخاص احساساتى كه در فكر لذات معنوى مى باشند، و اشخاص آرمانى كه در جستجوى لذات متعالى هستند، تقسيم كرد. و بنا بر ثبات احساسات اشخاص را مى توان به اقسام زير تقسيم نمود: اشخاص متفنن كه داراى احساسات سطحى و متشتت مى باشند. اشخاص سريع التأثير كه احساساتشان شديد ليكن موقت است، و اشخاص سودايى كه احساساتشان متمركز مى باشد.
ج - اشخاص عملى و ارادى : كسانى هستند كه قدرت خواستن بر آنان غلبه دارد. اين قبيل اشخاص را مى توان به ارادى عقلانى يا فكور، ارادى احساساتى يا سودايى و ارادى خالص يا سرسخت تقسيم كرد.(1)
خداوند مى فرمايد: «بگو هر كسى بر شاكله (خُلق و خوى) خويش عمل مى كند و خداى شما به كسى كه راهش از هدايت بيشترى برخوردار است داناتر است».(2)
خداوند در اين آيه، عمل انسان را مبتنى بر چيزى مى داند كه آن را «شاكله» مى نامد. يعنى منشأ اعمال آدمى شاكله اوست. شاكله از نظر لغوى داراى معانى مختلفى است. مفردات، شاكله را از ماده (شَكَلَ) به معناى بستن پاى چهارپا، بيان كرده است و شكال به معناى همان بند و طنابى است كه حيوان را با آن مى بندند. شاكله به معناى خلق و خوى نيز آمده است و از آن جهت به خلق و خوى، شاكله گفته مى شود كه انسان را مقيد مى كند و نمى گذارد در آنچه مى خواهد آزاد باشد، بلكه او را وادار مى سازد تا به مقتضاى آن اخلاق رفتار كند. در مجمع البيان شاكله به معناى طريقت و مذهب آمده است. وقتى گفته مى شود «اين طريق داراى شاكله هاست» معنايش
ص: 35
اين است كه هر جمعيتى از آن راه ديگرى براى خود جدا كرده است. شاكله همان است كه سازمان روانى و درونى شخصيت انسان را تشكيل مى دهد به طورى كه انسان بر اساس آن عمل مى كند.
از معانى ديگر شاكله كه از ريشه «شِكلْ» به معناى هيئت و ريخت است، احتياج و حاجت است به طورى كه «أشكله» به معناى حاجتى مى باشد كه انسان را مقيد مى سازد. در حديثى امام صادق (علیه السلام)شاكله را به معناى نيت استفاده كرده و مى فرمايند : «نيت از عمل بهتر است و اساساً نيت خود عمل است» و سپس اين آيه را تلاوت فرمودند كه: «بگو هر كسى بر شاكله خود عمل مى كند يعنى بر نيتش عمل مى نمايد».(1)
از ماحصل معانى فوق مى توان گفت كه شاكله به طور كلى داراى معانى زير است : 1- نيت، 2- خلق و خوى، 3- حاجت و نياز، 4 - مذهب و طريق، 5 - هيئت و ساخت.
با توجه به اين نكات و با توجه به مفهوم شخصيت در روانشناسى مى توان شاكله را معادل مفهوم شخصيت در روان شناسى گرفت، و به عبارت ديگر مفهوم شاكله همان شخصيت از ديدگاه اسلام است. پس شاكله مجموعه نيات، خلق و خوى، حاجات، طرق و هيئت روانى انسان است كه همه موارد فوق زيربناى رفتارهاى انسان قرار مى گيرند، و شخصيت او را تشكيل مى دهند.
نيت در لغت به معناى قصد و عزم قلب آمده است و در اصطلاح به تصميم آگاهانه براى انجام يك عمل اطلاق مى شود. از ديدگاه اسلامى بين نيت و عمل تفاوت وجود دارد. نيت امرى است درونى كه عمل، ثمره و حاصل نيّت مى باشد.
حضرت اميرالمؤمنين على (علیه السلام)مى فرمايد: «نيّت زيربناى عمل است و نيز اعمال ثمره نيّات هستند».(2) پس نيت با انگيزه و تصور انجام يك عمل از انجام آن
ص: 36
جداست. امام صادق (علیه السلام)مى فرمايد: «همانا نيت همان عمل است».(1) حضرت اشاره بر اصالت نيت در مقابل عمل دارد. يعنى آنچه در رابطه با اعمال حقيقتاً وجود دارد و همان منشأ و مبدأ عمل است، نيت مى باشد. و به همين دليل است كه مولوى انسان را سراسر انديشه و مابقى او را استخوان و ريشه مى داند. به اين ترتيب بر اصالت انديشه در مقابل اصالت رفتار و عمل تأكيد شده است. و حجت اصالت نيت در مقابل عمل اين است كه امام صادق (علیه السلام)مى فرمايد: «علت دوام اهل جهنم در جهنم و اهل بهشت در بهشت، نيت آنان است».(2)
خلق و خوى عبارت است از مجموعه صفات روانى انسان كه معمولاً در ارتباطات او با اشياء و اشخاص، بروز و ظهور پيدا مى كند. حكماى اسلامى خلق و خوى را محصول دو عامل مى دانند :
الف - مزاج و تركيب بدنى كه خود محصول وراثت است.
ب - اوضاع و احوال محيطى.
حضرت علّامه طباطبايى ؛ در ذيل تفسير آيه شاكله چنين مى گويد: «بين ويژگى هاى روانى و ويژگى هاى جسمانى انسان رابطه خاصى وجود دارد. برخى از مزاج ها سريع تر عصبانى شده و ميل به پرخاشگرى در آنها وجود دارد. در برخى از مزاج ها نيز ميل به غذا و جفت زودتر فوران كرده و شدت مى يابد و مانند اين موارد، به گونه اى كه نفس با كوچك ترين عامل به طرف مقتضيات طبع خود كشيده شده و تحريك مى شود».
«تا به اينجا به نوعى ارتباط كه ميان اعمال و اخلاق و ويژگى هاى ذاتى وجود دارد، اشاره شد. در اين ميان نوعى ارتباط ديگر وجود دارد و آن عبارت است از
ص: 37
ارتباط بين اعمال و ملكات و بين اوضاع و احوال و عوامل خارج از ذات آدمى كه در محيط و جوّ زندگى او وجود دارند، مانند آداب و سنن و رسوم و عادتهاى تقليدى. اين عوامل انسان را به موافقت خود دعوت كرده و از هر كارى كه با آنها ناسازگار است باز مى دارد. زمانى نمى گذرد كه اين عوامل تصور ذهنى ثانويه اى را ايجاد مى كنند كه اين تصور موجب تطابق اعمال آدمى بر اوضاع و احوال محيطى كه انسان بدان انس يافته است مى گردد».(1)
پس خلق و خوى انسان از يك سوى محصول وراثت و محيط است و از سوى ديگر تحت تأثير عامل سومى به نام اختيار مى باشد. اين مجموعه دست به دست هم داده هيئت و حالت نفسانى انسان را مى سازد.
يكى ديگر از معانى شاكله، حاجت و نياز است. نيازها يكى ديگر از زيربناهاى رفتارى انسان هستند. نيازها را مى توان به دو دسته تقسيم كرد: الف - نيازهاى فيزيولوژى. ب - نيازهاى روانى.
الف - نيازهاى فيزيولوژى : كه در اثر به هم خوردن تعادل شيميايى بدن به وجود مى آيند، اين نيازها در اساس و بنيان در نوع بشر ثابتند، نياز گرسنگى، تشنگى و نياز جنسى از جمله نيازهاى فيزيولوژى هستند، و آنها در اصل، خودآموختنى نيستند، ولى نحوه ارضاء و برخورد با آنها كاملاً آموختنى و بستگى به نوع شخصيت و شاكله فرد دارند. گرسنگى نياز عمومى بشر است، ولى نحوه برخورد با آن و نحوه ارضاء آن و تلقى از آن در آحاد بشر شكل واحد و ثابتى ندارد. يكى اين نياز را با مصرف كمترين مقدار ممكن از غذا تأمين كرده و ديگرى پرخور و شكمباره است. اين تفاوت در واقع تفاوت در شخصيت است، نه تفاوت در خود نياز.
ص: 38
ب - نيازهاى روانى : نيازهاى روانى انسان داراى منشأ و كنش آشكار فيزيولوژيك نيستند، لكن در برخى از موارد در نوع انسان غالباً ديده مى شوند، مانند نياز به تعلق داشتن و نياز به امنيت. به اين نيازها، نيازهاى روانى غير اكتسابى مى گويند. علاوه بر اين نيازها، نيازهاى ديگرى هستند كه جنبه اكتسابى داشته و از فردى به فردديگر، از افراد جامعه اى به افراد جامعه ديگر تفاوت دارند، مانند: پرخاشگرى، رياكارى، صلح جويى و غيره، اين ها نيازهاى اكتسابى هستند كه در افراد و جوامع مختلف به صورتهاى گوناگون ديده مى شوند. نيازهاى روانى اعم از اكتسابى و غير اكتسابى، وابستگى تام و تمام به هيئت و حالت روانى خاص انسان دارند. ميزان بروز هر يك از اين نيازها و نحوه ارضاء و طرز تلقى آنها، از فردى به فرد ديگر به تناسب ساخت روانى او فرق دارد. البته، هر چند نيازهاى فيزيولوژيك موجب يك سلسله از رفتارهاى انسانى هستند، لكن نحوه بروز و ظهور آنها، بستگى به هيئت و ساخت روانى افراد دارد.
مذهب به معناى راه و محل رفتن است و در اصطلاح به آيين و دين آدمى گفته مى شود. به عبارت جامع تر، به روش و برنامه اى كه يك فرد در زندگى خود پيشه كرده و جهان و آينده و گذشته را بر اساس آن تفسير مى كند، مذهب گفته مى شود. مذهب دو بُعد دارد :
الف - بُعد جهان شناختى و جهان بينى. ب - بُعد تكليفى يا ايدئولوژى.
معمولاً دين انسان بر اساس آموزش هاى محيطى و القائات اجتماعى شكل مى گيرد. يعنى محيط با فشارهاى خاصى كه بر انسان مى آورد، او را با خود همسو كرده و باورهاى خود را به او منتقل مى سازد. و از دوران كودكى روان او را با باورها شكل مى دهد، هر چند القائات اجتماعى در بارور كردن مذهب افراد نقشى بسيار
ص: 39
مهم دارد، اما پذيرش اين القائات بدون وجود زمينه هاى مناسب روانى امكان پذير نيستند. دين انسانها اساساً بر مبناى نيازهاى فطرى آنها شكل مى گيرد، هر چند كه محتواى آن تطابق كامل با فطرت آدمى نداشته باشد. فطرت ساخت روانى اوليه اى را در اختيار انسان مى گذارد. به اين ترتيب، دين بر اساس هيئت و ساخت اوليه روانى انسان (فطرت) شكل گرفته و خود موجب پيدايش و ساخت و هيئت روانى خاصى مى شود كه انسان را وادار به اعمال خاصى مى كند.
اصلى ترين معناى «شاكله» هيئت و ساخت روانى است. هيئت روانى انسان مجموعه واحدى است كه نيات از آن برمى خيزد، خُلق و خوى، حاصل آن است، مذهب بر اساس آن پذيرفته شده، و بالاخره نيازها در بروز و ظهور خود متأثر از آن هستند. پس هيئت و ساخت روانى انسان مجموعه واحدى است كه پيوسته در حال تعامل با عوامل محيطى و سرشتى از يك سو و اختيار از سوى ديگر مى باشد. از اين رو، مى توان شاكله را چنين تعريف كرد: شاكله عبارت است از ساخت و هيئت واحد روانى انسان كه در اثر تعامل وراثت محيط و اختيار شكل گرفته، به گونه اى كه محرّك هاى محيطى را منطبق با خود تفسير مى كند و در مقابل آنها به شيوه اى خاص پاسخ مى دهد. و خلاصه اين تعريف را در آيات زير درمى يابيم: «و ما آنچه از قرآن فرستاديم شفاى دل و رحمت الهى براى اهل ايمان است و كافران را به جز زيان چيزى نخواهد افزود و ما هرگاه به انسان نعمتى عطا كرديم (كفران كرد و) رو بگردانيد و دورى جست و هرگاه شر و بلايى به او روى آورد، به كلى (از خداى مهربان) مأيوس و نا اميد شد. بگو كه هر كس بر حسب شاكله خود عمل مى كند خداى شما به كسى كه راهش از هدايت بيشترى برخوردار است، داناتر است».(1)
ص: 40
در اين آيات يك پيام و محرك واحد، توسط دو گروه مؤمنين وكافران به اقتضاى شاكله اى كه دارند به دو گونه مختلف تفسير شده و در نتيجه به دو شيوه مختلف در مقابل آن عكس المعل نشان مى دهند.
علامه طباطبايى ذيل آيات فوق مى گويد: «گويى خداى تعالى بعد از آنكه فرمود مؤمنين از كلام او شفاء و رحمت استفاده نموده، ظالمين از آن محرومند، و بلكه استفاده شان از قرآن بيشتر شدن خسران ايشان است، كسى اعتراض كرده است كه چرا خداوند بايد ميان بندگانش فرق بگذارد؟ اعتراض ديگر اينكه اگر اين تفاوت را قائل نمى شد و قرآن را براى هر دو فرقه شفا و رحمت قرار مى داد، لذا در آيه مورد بحث رسول گرامى خود را دستور مى دهد كه ايشان را پاسخ دهد و بگويد «كل يعمل على شاكلته»؛ يعنى ما تفاوت قائل نشده ايم، اين خود مردمند كه اعمالشان بر طبق شاكله و فعاليت هاى وجودشان صادر مى شود. آن كه داراى شاكله معتدل است، راه يافتنش به سوى كلمه حق و عمل صالح و برخوردارى از دين قدرى آسان تر است. و آن كه شاكله ظلم و سركشى دارد، او هم مى تواند به سوى كلمه حق و دين راه يابد، اما براى او قدرى دشوارتر است، و بيشتر به آن راه نمى آيد و در نتيجه از شنيدن دعوت دين حق جز خسران عايدش نمى شود. و خدايى كه پروردگار شما و داناى به ضميرهاى شما و مدبر امور شماست بهتر مى داند كه چه كسى شاكله معتدل دارد و چه كسى شاكله عادله دارد و آسان تر به راه حق مى افتد و به استفاده و بهره مند شدن از نعمت دين نزديكتر است و همچنين آن پيغمبرى كه خداى عليم به او خبر داده و او را واقف ساخته مى داند كه مؤمنين راه يابنده تر و در نتيجه شفا و رحمت هم مختص آنان خواهد بود و از قرآن براى ظالمان چيزى جز بيشتر شدن خسران نمى ماند، مگر آنكه از ظلم دست بردارند و از قرآن منتفع شوند. البته آن كسى كه شاكله ظلم دارد، هر چند شاكله اش او را به سوى كارهاى زشت دعوت مى كند، البته اينكه هر چه مى كند به طور حتم نيست، باز هم مى تواند ولو به
ص: 41
سختى و كندى راه هدايت را پيش بگيرد».(1)
آدمى به هر شاكله اى كه باشد و به هر صفت روحى كه بوده باشد، اعمالش بر طبق همان شاكله و موافق با فعاليت هاى داخل روحش از او سر مى زند و اعمال بدنى او همان صفات و فعاليت هاى روحى را مجسم مى سازد، همچنان كه انسانِ متكبرِ پلنگ دماغ اين صفت روحى اش از سراپاى گفتار و سكوت و قيام و قعود و حركت و سكونش مى بارد و شخص خوار و ذليل و مسكين از تمامى حركات و سكناتش ذلت به چشم مى خورد و همچنين شجاع با ترسو، و سخى با بخيل و صبور با عجول و هر صاحب صفتى با فاقد آن صفت از نظر كردار و رفتار متفاوت است و چگونه نباشد و حال آنكه عمل خارجى مجسمه صفات درونى است و به قول معروف ظاهر عنوان باطن و صورت دليل بر معنا است.(2)
اگر شاكله به معناى شخصيت روحى باشد كه از مجموعه غرايز و عوامل خارجى به دست مى آيد، بنابراين، اين فرمايش خداوند كه مى فرمايد: «كل يعمل على شاكلته» دلالت بر اين دارد كه، اين خود مردمند كه اعمالشان بر طبق فعاليت هاى موجودشان كه يا از رحمت حق استفاده نموده كه همان مؤمنين هستند و يا از رحمت حق استفاده ننموده كه همان ظالمين هستند، صادر مى گردد.
روح، اين كلمه در عرف به معنى روان و در مقابل جسم مى باشد كه جوهرى مجرد است. روح در قرآن مجيد مجموعاً 21بار آمده، كه گاهى مراد از آن فرشته است، و گاهى مراد وحى است و گاهى مراد از آن همان روح مستقل است و گاهى مقصود حضرت مسيح (علیه السلام)مى باشد. اما كلمه روح در آيه 9 سوره سجده و آيه 29 سوره حجر مسلماً روح مستقل انسان است. و مقصود از مستقل اين است كه روح
ص: 42
از جسم مستقل مى باشد و پس از مرگ بدن به حيات خود ادامه مى دهد. به طورى كه آيات مربوط به برزخ و قيامت اين مطلب را اثبات مى نمايد. دانشمندان الهى معتقد هستند كه علاوه بر موادى كه جسم انسان را تشكيل مى دهند حقيقت و گوهر ديگرى هم در وى نهفته است كه ماوراء ماده بوده و از جنس ماده نمى باشد. ولى در عين حال جسم و بدن آدمى تحت تأثير مستقيم آن قرار دارد. به عبارت ديگر، روح يك حقيقت ماوراء طبيعى است كه ساختمان و فعاليتش غير از ساختمان و فعاليت جهان ماده و طبيعت مادى مى باشد، اگر چه مدام در ارتباط با جهان ماده است ولى خودش چيزى مادى نيست.
افلاطون مى گويد: روح جوهرى است قديم كه قبل از بدن موجود بوده و پس از اينكه بدنى آماده مى شود، روح از مرتبه خود تنزل مى كند و به بدن تعلق مى گيرد و به عبارت ديگر روح پيش از بدن آفريده شده است و بعد به بدن تعليق و وابستگى پيدا مى كند. روح را مانند پرنده اى مى دانند كه در قفس تن محبوس شده و پس از چندى قفس را مى شكند و رها مى شود.
ارسطو مى گويد: رابطه روح و بدن از نوع رابطه صورت و ماده است، يعنى صورت و فعليت بدن به وسيله روح است و روح مجرد است و با ماده است نه در ماده. وى معتقد است كه روح قديم نيست بلكه حادث است، يعنى اينكه روح قبل از به وجود آمدن جسم خلق نمى شود پس از آن هم نيست بلكه توأم و همراه با جسم است نه اينكه در جسم همانند مرغى زندانى شود؛ لذا نظريه ارسطو با نظريه افلاطون در همين مسئله اختلاف دارد.
اما ملا صدرا معتقد است كه در عالم يا جهان غير از حركات ظاهرى يك حركت جوهرى و نامحسوس وجود دارد. به عبارتى اختلاف ها و تفاوت هايى كه در عالم به چشم مى خورد همه بر اثر تغييرات و تحولاتى است كه بر اثر اين حركت نامحسوس و جوهرى ايجاد مى شود و روح نيز محصول اين حركت مى باشد. يعنى
ص: 43
مبدأ روح ماده است به اين معنا كه ماده اين ا ستعداد را دارد كه در مراحل ترقى و تكامل خود تبديل به يك موجود غير مادى و مجرد شود. در واقع ملاصدرا به غير مادى و مجرد بودن روح معتقد است لذا به وجود آمدن چنين حقيقتى را مديون تغييرات ماده كه البته منظور تغييراتى است كه در اثر حركت جوهرى ايجاد مى شود مى داند، اين نظريه دوگانگى روح و بدن را نفى مى نمايد.
لازم به ذكر است كه نظريه حركت جوهريه ملاصدرا در ميان ساير نظريات فلسفى قدرت تحليل بيشترى نسبت به پديده هاى روانى و رفتارى دارد. اين نظريه مى تواند بسيارى از اشكالات موجود در زمينه نحوه ارتباط روح با بدن و چگونگى بروز رفتار را روشن نمايد.
اما اين نظريه از زبان استاد شهيد مرتضى مطهرى در مور اصالت روح چنين بيان شده است: «مسئله روح و بدن چون از مسائل دست مالى شده است و هر كسى از ابتداى زندگى، در كودكى از اطرافيان در مورد روح چيزهايى شنيده است و خود به خود سوابقى در ذهن ها به وجود آمده و هر فردى طرز فكرى نسبت به آن دارد، لذا ممكن است بسيارى از افراد وقتى اصالت روح به چشمشان مى خورد، فوراً خود را آماده شنيدن اين مطلب مى كنند كه روح موجودى است مرموز و نامرئى كه خود را در پشت پرده ماده بدن بنا به مصالحى مخفى كرده و ماسك بدن را به چهره زده و تصرفات مرموز و بى قاعده اى نظير آنچه به «جن و غول» نسبت مى دهند از پشت بدن مى نمايد. و بدن چيزى جز يك پرده ظاهرى و ساختگى و عاريتى نيست و اين انگشتان نامرئى روح است كه از پشت اين پرده ظاهرى همه فعاليت ها را انجام مى دهد. آرى ممكن است آنچه تا كنون از زبان شاعران شنيده اند، فوراً در ذهن تجسم شود كه روح مرغى است ملكوتى و فقط به علل خاصى چند روزى قفسى در بدن برايش ساخته اند...».
استاد مطهّرى در طى بيانات فوق سعى مى كند، ذهن خوانند را با اين سؤالات
ص: 44
مأنوس سازد كه نحوه ارتباط و نحوه تعلق روح با بدن چگونه است؟ در پاسخ به اين سؤالات بايد گفت كه چنانكه از نظريه حركت جوهريه ملاصدرا برمى آيد جوهره ماده در سير تحول خويش رو به ماوراء ماده و يا ماوراء طبيعت در حركت است. در طى اين حركت، روح كه موجودى غير مادى است، از دل ماده نشأت گرفته و رو به تجرد و يا غير مادى شدن كامل حركت مى كند. به اين ترتيب، اين ماده است كه در طول تحول خويش تبديل به روح يا ماوراء ماده مى شود. و استاد مطهرى در اين زمينه مى گويد: «مبدأ تكوين نفس، ماده جسمانى است، ماده اين استعداد را دارد كه در دامن خود موجودى بپروراند كه با ماوراء الطبيعه هم افق باشد. اساساً بين طبيعت و ماوراء طبيعت ديوار و حايلى وجود ندارد. هيچ مانعى نيست كه يك وجود مادى در مراحل ترقى و تكامل خود تبديل شود به موجودى غير مادى».
به اين ترتيب، اگر دقت كنيم خواهيم ديد كه نمى توانيم بين روح و جسم بشر يك دوگانگى مانند آنچه در مورد يك پرنده و قفس و يا يك پرنده و لانه مى بينيم، تشخيص دهيم. بلكه بين روح و جسم نوعى وحدت وجود دارد كه اين وحدت در طول حيات دنيايى بشر او را تبديل به يك موجود دوبُعدى مى كند. به اين ترتيب انسان به عنوان موجودى واحد داراى دوبُعد روحانى و جسمانى و يا مادى و غيرمادى مى باشد.
خلاصه اينكه انفكاك انسان به دو جزء روح و جسم انفكاكى غير حقيقى است. اين انفكاك در مورد انسان تنها به هنگام مرگ حاصل مى شود، زمانى كه روح جسم را ترك گفته و مرگ حاصل مى شود. به بيان ديگر انسان مانند سكه اى است كه دو روى دارد. يك سكه در عين حال كه يك چيز است، ولى داراى دو رو بوده و هر يك از آن دو داراى ويژگى هاى خاصى است. پس انسان موجود يگانه اى است كه در اين جهان همچون سكه اى، يك رو بر عالم طبيعت و يك رو به عالم ماوراء
ص: 45
طبيعت دارد. و از آنجايى كه اين موجود يگانه در اين جهان قابل انفكاك به دو چيز يعنى جسم و روح به طور مجزا نمى باشد لذا بايد به طور واحد مورد مطالعه قرار گيرد. پس مفهوم انشاء كه در سوره مؤمنون آمده است به اعتبار حركت جوهرى عبارت است از برآوردن روح از بطن جسم. اين نظريه هر چند كه نظريه بلامنازعى در زمينه تعلق روح به بدن به شمار نمى آيد، لكن حاوى يكى از محكم ترين تحليل هاى موجود در اين زمينه است. وجود چنين تفاوت جوهرى بين انسان و ساير حيوانات، باعث شده كه انسان مقام و مرتبه اى خاص يافته به گونه اى كه انسان كامل بتواند مسجود ملائكه واقع شود. اين ويژگى در ديدگاه روان شناختى اسلامى جايگاهى بسزا دارد. از نقطه نظر بينش اسلامى، انسان موجودى است با دستمايه هاى بسيار غنى و اساسى كه مى بايد در شناخت شخصيت و شاكله او مورد توجه خاص قرار گيرد.
قرآن كريم ابتداى خلقت انسان را از خاك مى داند و منشأ پيدايش انسان به تعبير قرآن، لجن گنديده (حَمَاءٍ مَسْنُونٍ) يا پاره گِل يا گِل خالص (سُلاَلَةٍ مِنْ طِينٍ) يا گل خشك مانند سفال (مِنْ صَلْصَالٍ كَالْفَخَّارِ) مى باشد. و اين موجود خاكى در طى تحولاتى سرانجام به مرحله اى مى رسد كه لياقت پذيرش (روح خدايى) را پيدا مى كند. اين مراحل مختلف را قرآن چنين بيان مى نمايد: «همانا انسان را از گل خالص آفريديم. سپس او را به صورت نطفه در محلى استوار جاى داديم. سپس نطفه را به علقه تبديل كرديم و سپس علقه را به پاره گوشت تبديل نموديم و سپس پاره گوشت را تبديل به استخوان كرديم و سپس استخوان را با گوشت پوشانديم و سپس آن را خلقى جديد ساختم، پس خجسته است بهترين آفرينندگان».(1)
ص: 46
بنابراين، انسان روز نخست، گِل بعد نطفه و بعد علقه و بعد مضغه و لحم بوده سپس همين موجود كه يك نوع تكامل پيدا كرد و به موجود ديگرى كه قرآن از آن به جمله «خلقاً آخر» تعبير نموده تبديل گرديد و به حكم اين كه ضمير «انشأناه» به انسان برمى گردد، مقصود اين است كه به همان انسان گِلى و نطفه اى و مضغه اى و... كه همان روح است آفرينش ديگرى داديم و همان ماده بى روح و بى كمال را به صورت يك موجود مدرك و آگاه، قادر و توانا درآورديم، و اين همان است كه ملا صدرا از آن به «جسمانية الحدوث» تعبير مى نمايد.(1)
كلمه انشاء به معنى احداث يك چيز و پرورش آن است و معنى ديگر انشاء بلندكردن و برآوردن است. دقت در اين معانى، فهم و درك آيات مباركه سوره مؤمنون را با عمق بيشتر ممكن مى سازد. يعنى روح كه در قرآن از آن تعبير به «روحى» يا «روح من» شده است به عنوان امرى مجرد است. فلاسفه در طول تاريخ در مورد روح نظرات گوناگونى داشته اند، تجرد روح در تفكر اسلامى مورد قبول تمامى دانشمندان اسلامى مى باشد ولى شيوه بيان ها متفاوت است. مرحله انشاء آن قدر شايان اهميت است كه جنين وارد مرحله حيات انسانى مى شود و در روايات اسلامى از آن تعبير به مرحله «نفخ روح» و دميدن روح در كالبد شده است. اينجاست كه انسان با يك جهش بزرگ، زندگى نباتى و گياهى را پشت سر گذاشته و گام به جهان حيوانات و از آن برتر به جهان انسان ها مى گذارد كه فاصله آن با مراحل قبل آن قدر زياد مى باشد كه ديگر جمله «ثم خلقنا» براى آن كافى نبوده، لذا جمله «ثم أنشأنا» مورد استفاده قرار گرفته است. در اينجا انسان، ساختمان ويژه اى پيدا مى كند كه او را از همه جهان متمايز مى سازد، به او شايستگى خلافت خدا در زمين مى دهد، و قرعه امانتى را كه كوه ها و آسمان ها بار آن را نتوانست كشيد، به نام او مى زنند.(2)
ص: 47
«وَيَسْأَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى وَمَا أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِيلاً»؛ «اى پيامبر! از تو در باره روح مى پرسند، بگو: روح از امور پروردگار من است، و از دانش و علم جز اندكى به شما نداده اند».(1)
روح از نظر لغت در اصل به معنى «نَفَس» و دويدن است. بعضى تصريح كرده اند روح و ريح (باد) هر دو از يك ماده مشتق شده اند و اگر روح انسان كه گوهر مجرد مستقلى است به اين نام ناميده شده به خاطر آن است كه از نظر تحرك و حيات آفرينى و ناپيدا بودن همچون نَفَس و باد است. اين آيه مى فرمايد: روح از امر پروردگار من است و به شما جز اندكى دانش داده نشده. از مجموع قرائن موجود در آيه و خارج آن چنين استفاده مى شود كه پرسش كنندگان از حقيقت روح آدمى سؤال كرده اند، همين روح عظيمى كه ما را از حيوانات جدا مى سازد، برترين شرف ما است و تمام قدرت و فعاليت ما از آن سرچشمه مى گيرد، قرآن مى فرمايد روح از عالم امر است يعنى خلقتى اسرارآميز دارد. بنابراين چه جاى شگفتى كه رازهاى روح را ما نشناسيم. اصل مهم اين است كه روح داراى اصالت و استقلال است و به سبب مجرد بودن روح است كه بقاى روح و حيات برزخى و اخروى انسان اثبات مى شود.
هيچ يك از پديده هاى روحى جنبه تدريجى و زمان مند ندارند و باگذشت زمان فرسوده نمى شوند و قابل تجزيه به اجزاء متعدد نيستند. به همين دليل روح و پديده هاى روحى، نه ماده هستند و نه مادى و هيچ يك از خواص اجسام و ماديات را ندارند. و نيز به همين دليل است كه ما روح را حقيقتى غيرمادى و غيرجسمانى و مجرد و مستقل مى دانيم. بنابراين پديده هاى روحى و روانى شناخته شده اى مانند فكر و انديشه، عقل و تعقل، حافظه، ابتكار، عشق، نفرت، خشم، ايمان، علوم و
ص: 48
دانش هاى گوناگون و نظاير اينها هيچ كدام نه مادى و نه جسمانى هستند و نه از آثار ماده و جسم مى باشند. و مهم تر از همه اين كه روح داراى بقاء و جاودانگى است و هيچ جسمى در عالم ماده و جهان طبيعت داراى بقاء و ثبات و جاودانگى نيست.(1)
روح مبدأ حيات است، جانداران به وسيله روح قادر بر احساس و حركت ارادى هستند، از نظر قرآن حقيقت روح از جنس و سنخ عالم امر است. مقصود از عالم امر، وجود هر چيز از جهت استنادش به خداى تعالى است. يعنى وجود اشياء از جهت استنادشان به ذات پروردگار و با قطع نظر از اسباب وجود به ديگر، از كلمه «كُن» و كلام خدا هستند. امر خدا حقيقتى است واحد و يگانه و هيچ تدريجى در آن راه ندارد. به عبارت ديگر عالم امر نقطه مقابل عالم خلق است. پس امر عبارت است از وجود هر موجود از اين نقطه نظر كه تنها مستند به خداى تعالى مى باشند و خلق عبارت است از وجود همان موجود از جهت اينكه مستند به خداى متعال است با وساطت علل و اسباب. امر، فعل مختص به ذات خداوند بوده و امر خدا در هر چيز عبارت است از ملكوت آن چيز. بنابراين براى هر موجودى ملكوتى و امرى است كه همان كلمه ايجاد او است و كلمه ايجاد او همان فعل مخصوص به اوست كه مافوق نشئه مادى و ظرف زمان است و روح به حسب وجودش از همين باب است يعنى از نسخه امر و ملكوت است.(2)
در قرآن واژه روح بسيار به كار رفته و در معانى مختلفى استعمال گرديده است، از جمله: 1- روح به معنى روح مقدسى كه پيامبران را در انجام رسالتشان تقويت مى كرده است. [سوره بقره، آيه 253]. 2- روح به معنى نيروى معنوى الهى كه مؤمنان را تقويت مى كند. [سوره مجادله، آيه 22]. 3- روح به معنى فرشته مخصوص وحى مى باشد كه با عنوان امين توصيف شده است. [سوره شعراء، آيه
ص: 49
193و 194]. 4- روح به معنى فرشته بزرگى از فرشتگان خاص خدا يا مخلوقى برتر از فرشتگان. [سوره قدر، آيه 4 و سوره نبأ، آيه 38]. 5- روح به معنى قرآن و وحى آسمانى آمده است.[سوره شورا، آيه 52]. 6- روح به معنى روح انسانى مى باشد، چنان كه در آيات آفرينش آدم مى خوانيم: «ثُمَّ سَوَّاهُ وَنَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ»؛ يعنى سپس آدم را نظام بخشيد و از روح خود در آن دميد. [سوره سجده، آيه 9]. و همچنين : «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُّوحِى فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ»؛ يعنى هنگامى كه آفرينش آدم را نظام بخشيدم و از روحم در او دميدم براى او سجده كنيد. [سوره حجر، آيه 29]. و همچنين : «وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْاِنسَانَ مِنْ سُلاَلَةٍ مِنْ طِينٍ * ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِى قَرَارٍ مَّكِينٍ * ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاماً فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ»؛
و يقينآ انسان را از عصاره و چكيده اى از گِل آفريدم سپس آن را نطفه اى در قرارگاهى استوار چون رحم مادر قرار داديم و آنگاه آن نطفه را علقه گردانديم، پس آن علقه را به صورت پارگوشتى درآورديم، پس آن پارگوشت را استخوان هايى ساختيم و بر استخوان ها گوشت پوشانديم، سپس او را با آفرينشى ديگر پديد آورديم پس هميشه سودمند و با بركت است خدا كه نيكوترين آفرينندگان است. [سوره مؤمنون، آيات 12 تا 14].
كلمه نفس در اصل به معنى ذات است. مرحوم طبرسى در ذيل آيه 9 سوره بقره بيان كرده: نفس سه معنى دارد، يكى به معنى روح، ديگرى به معنى تأكيد، سوم به معنى ذات، و اصل همان است. علماى لغت گفته اند: نفس به معنى روح است همچنين نفس را به معنى خون دانسته اند و نهايتاً گفته اند نفس به معنى عين و ذات شىء است.
ص: 50
در قرآن مجيد نفس در چند معنى به كار رفته است: 1- در معنى روح مانند آيه 4 سوره زمر كه مى فرمايد: «خدا ارواح را در حين موت از ابدان مى گيرد و روحى را كه بدنش نمرده در وقت خواب قبض مى كند، آنگاه روحى را كه در خواب گرفته نگاه مى دارد، اگر مرگ بر صاحب آن نوشته شده باشد، و ديگرى را تا وقت معين به بدن مى فرستد». در آيه فوق كلمه «الانفس» به معناى روح مى باشد.
2- در معنى ذات و شخص مانند آيه 48 سوره بقره كه مى فرمايد: «بترسيد از روزى كه كسى از كسى كفايت نمى كند».«نَفسٌ عن نفسٍ» كه خود و ذات و شخص معنى شده است.
3- در معنى تمايلات نفسانى و خواهش هاى وجود انسان و غرايز او، كه با اختيارى كه انسان دارد مى تواند آنها را در مسير حق يا باطل قرار دهد. مانند آيه 53 سوره يوسف كه مى فرمايد: «وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِى إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّى» وآيات 7 و 8 و 9 سوره شمس كه مى فرمايد: «و سوگند به نفس و آنكه آن را درست و نيكو نمود، و به آن بزه كارى و پرهيزكارى اش را الهام كرد، بى ترديد كسى كه نفس را (از آلودگى پاك كرد) و رشد داد، رستگار شد و كسى كه آن را (به آلودگى ها و امور بازدارنده از رشد بيالود) از رحمت حق نااميد شد».
در آيات فوق از نفس با صفت «مُلهمه و امّاره» ياد شده است، همچنين در آيه دوم سوره قيامت از نفس با صفت «لوّامه» ياد شده و مى فرمايد: «وَلاَ أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ»؛ و به نفس سرزنش گر قسم مى خورم، منظور «وجدان اخلاقى» است. و نيز آيه 40 سوره نازعات كه مى فرمايد: «وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى»؛ و نفس را از هوا و هوس بازداشت (كه اشاره آشكار به هواى نفس و مبارزه با آن دارد).
4- در معنى قلوب و باطن در آياتى مانند، 205 سوره اعراف، 37سوره احزاب، 77 سوره يوسف، 67 سوره طه و 25 سوره اسراء كه مراد از نفس در اين آيات
ص: 51
قلوب و باطن انسان ها مى باشد. يعنى همان چيزى كه در درون انسان است و مبدأ ادراكات و احساسات و عواطف متعالى انسان مى باشد.
5 - نفس به معنى بشر اولى، از جمله در آيه اول سوره نساء و آيه 98 سوره انعام و آيه 189 سوره اعراف اين معنا موجود است.(1)
6- نفس مطمئنه كه مقصود از آن مرتبه اى از كمال در وجود انسان است كه از اطمينان و رضايت مندى كامل برخوردار است.و از مرحله حزن و خوف گذشته و وارد حريم امنيت كامل و اطمينان تام شده است.
«يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * اِرْجِعِى إِلَى رَبِّکِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً * فَادْخُلِى فِى عِبَادِى * وَادْخُلِى جَنَّتِى»؛ «اى جان آرام گرفته و اطمينان يافته، به سوى پروردگارت در حالى كه از او خشنودى و او هم از تو خشنود است بازگرد، پس در ميان بندگانم درآى، و در بهشتم وارد شو».(2)
در قرآن و متون اسلامى وقتى به نفس برمى خوريم گاهى بيان مى شود كه با نفس مبارزه كنيم و گاهى بيان مى شود كه آن را گرامى بداريم. مثلاً قرآن مى فرمايد: «وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى * فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوَى»؛ «و اما كسى كه از مقام و منزلت پروردگارش ترسيده و نفس را از هوا و هوس بازداشته است پس بى ترديد جايگاهش بهشت است». «فَأَمَّا مَنْ طَغَى * وَآثَرَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا * فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِيَ الْمَأْوَى»؛ «و اما كسى كه طغيان و سركشى كرده، و زندگى دنيا را بر زندگى ابد و جاويد آخرت ترجيح داده، پس بى ترديد جايگاهش دوزخ است».(3)
و يا مى فرمايد: «پس آيا كسى كه معبودش را هواى نفسش قرار داده ديدى؟ و خدا او را از روى علم و آگاهى خود گمراه كرد...».(4)
ص: 52
و نيز از زبان حضرت يوسف(علیه السلام) نقل مى فرمايد: «من خود را از گناه تبرئه نمى كنم، زيرا نفس طغيان گر بسيار به بدى فرمان مى دهد مگر زمانى كه پروردگارم رحم كند، زيرا پروردگارم بسيار آمرزنده و مهربان است».(1)
در مقابل ما به آيات ديگرى در قرآن برمى خوريم كه از نفس تجليل مى كند مانند: «سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِى الاْفَاقِ وَفِى أَنفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ»؛ «به زودى نشانه هاى خود را در كرانه ها و اطراف جهان و در نفوس خودشان به آنان نشان خواهيم داد تا براى آنان روشن شود كه بى ترديد او حق است».(2) يا مى فرمايد: «قَدْ
أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا»؛ «بى ترديد كسى كه نفس را از آلودگى پاك كرده و رشد داد رستگار شد».(3) و جاى ديگرى مى فرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ نَاراً»؛ «نفس آنقدر با ارزش است كه بايد از آتش جهنم حفظ شود و خداوند به چنين امرى فرمان داده است».(4) «وَفِى أَنفُسِكُمْ أَفَلاَ تُبْصِرُونَ»؛ «و در نفس و درون شما نشانه هايى است آيا بصيرت پيدا نمى كنيد».(5) نفس و باطن انسان يكى از مهمترين جلوه هاى آيات الهى است كه بايد آن را شناخت و در آن انديشيد تا به حقانيت خدا پى برد.
حضرت على(علیه السلام)در وصيت نامه اى به فرزند بزرگوارش امام حسن مجتبى(علیه السلام)مى فرمايد: «پسرم! نفس خود را گرامى و محترم بدار از اين كه به يك پستى دچار شود؛ زيرا اگر از نفس خود چيزى را باختى و از دست دادى ديگر هيچ چيز نمى تواند جاى آن را پُر كند. اگر هر چيزى را از دست بدهيد چيزى جاى آن را پر مى كند اما اگر خودِ خود و نفس خويش را از دست بدهى، هيچ چيز عوضش براى تو پيدا نمى شود».(6)
ص: 53
امام صادق (علیه السلام)مى فرمايد: «من با نفس خودم هيچ موجودى را برابر نمى كنم، اگر بخواهى معامله بكنى با نفس خودم، هيچ چيزى را با آن برابر نمى كنم جز پروردگارم».(1)
اينكه در اسلام از يك طرف به جهاد و مبارزه با نفس توصيه شده و از طرف ديگر به كرامت و عزت نفس تأكيد شده است، دليل بر اين نيست كه انسان داراى تعدد شخصيت است؛ زيرا حقيقتاً انسان دو «من» مستقل ندارد و دو شخص نيست. بلكه انسان يك شخصيت واحد است كه داراى دو مرتبه وجودى اصيل و غير اصيل مى باشد. منِ اصيل انسان كه همان خود واقعى اوست همان بُعد از وجود انسان است كه بايد گرامى داشته شود و عزت و كرامتش حفظ گردد. اما من غير اصيل انسان كه خود غير واقعى و خودپندارى و در حقيقت ناخود انسان است و زائيده خيالات و اوهام مى باشد چيزى است كه بايد با آن مبارزه كرد و بر آن غلبه يافت، لذا آنجا كه سخن از جهاد و مبارزه با نفس است در حقيقت سخن از غلبه بر خودپندارى و خودخيالى انسان است و آنجا كه سخن از كرامت نفس و عزت نفس است سخن از خود حقيقى و اصيل و من واقعى انسان است. آرى، نفس اماره را بايد ميراند و بر آن غلبه كرد، اما نفس الهى را بايد تكريم كرد و در رشد و شكوفايى آن كوشيد.(2)
شناخت شخصيت از ديدگاه اسلام، بدون شناخت هواى نفس امكان پذير نيست. هواى نفس يا ميل، نقش بسيار مهمى در شكل گيرى شخصيت دارد. هواى نفس به عنوان يكى از مهمترين محركهاى رفتار آدمى مى يابد مورد بررسى قرار گيرد. هواى در لغت به معناى ميل و خواست است. هواى نفس به ميل و خواست نفس و به ويژه نفس انسانى اطلاق مى شود. قرآن در رابطه با هوى و هواى نفس مى فرمايد :
«وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَاهُ»؛ «و چه كسى گمراه تر از كسى است كه اميال خويش را
ص: 54
تبعيت كند».(1) «إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنفُسُ»؛ «پيروى نمى كنند مگر از
گمان و آنچه كه نفسهاى آنها مى طلبد».(2) و نيز مى فرمايد: «وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوَى»؛ «و اما كسى كه از مقام خداى خويش بترسد و نفس را از هواى بازدارد، پس همانا بهشت مأواى او خواهد بود».(3)
با توجه به معناى لغوى هوى و همچنين آياتى كه ذكر شد چنين برمى آيد كه هواى نفس ناظر است بر كسب لذائذ و فرار از الم كه در هر دو حال انسان به دنبال كسب راحتى و لذت است. انسان به دليل نيازهايى كه برخى از آنها در قواى نفس نباتى، حيوانى و انسانى است و به دليل لذتى كه از برآوردن اين نيازها به او دست مى دهد درصدد ارتقاع آنها برمى آيد. مطالعه ماهيت لذائذى كه انسان كسب مى كند و تحليل آنها يكى از مباحث زيربنايى در شناخت شخصيت انسان است. به اين ترتيب «هواى نفس» عبارت است از: ميل يا انگيزه اى كه انسان در درون خود احساس مى نمايد تا با انجام عملى خاص كه اين عمل تكميل كننده يك فرايند سازمان دهى و يا استمرار بخشنده آن است به لذت حاصل از آن دسترسى پيدا نمايد. عقل در سازماندهى معقول تلاش مى كند مراحل خود را به اتمام برساند و با انطباق، رفتار انسان را شكل معقول ببخشد. ولى در مورد عقل لازم به ذكر است كه عقل با داشتن دو ويژگى خودآگاهى و قضاوت بر اساس ملاكهاى عقلانى، سعى در تكميل صحيح سازمانهاى روانى مى نمايد. يعنى عقل نه تنها فرايندهاى عقلانى را جهت مى دهد، بلكه مى تواند ساير فرايندهاى غريزى را جهت بخشيده و هدايت كند. به اين ترتيب عقل مى تواند با ويژگى هاى خود هدايت كننده هواى نفس باشد، نه سركوب كننده آن. آنچه در فرهنگ و اخلاق اسلامى مد نظر است، همين هدايت گرى عقل است. سلامت و كمال شخصيت به اين است كه انسان با خودآگاهى
ص: 55
و حاكميت ملاكهاى عقلانى، نيازها و اميال خود را جهت بخشد. و از آنجايى كه ماهيت ميل ها يا هواهاى نفسانى ناخودآگاهى است، لذا انسان به كمك عقل مى تواند به آنها جهت و شكل آگاهانه ببخشد.
كمال شخصيت انسان به افزايش خودآگاهى وى و جهت بخشيدن به هواهاى نفسانى بر اساس ملاكهاى عقلى است. پس انگيزه رفتارهاى آدمى به دو دسته تقسيم مى شوند: 1- هواى نفس. 2- عقل.
1. هواى نفس : تمامى تمايلات انسان كه در اثر پويايى شخصيت وى بر اساس نيازهايى كه در فرايند سازمان دهى به وجود مى آيد انگيزه اى مى شود بر انجام برخى از رفتارها. ويژگى مهم اين انگيزه ها اين است كه انجام رفتارهاى متناسب با آنها موجب جلب لذت مى شود و انسان در درون خويش احساس خوشايندى از پاسخگويى به اين انگيزه ها مى يابد. در بيان علت اينگونه انگيزه ها اگر مطلبى بيان شود، براى خود انسان روشن است كه اصل انگيزه و كسب لذت بربيان علت يا به عبارت بهتر بر بيان دليل تراشى، مقدم است. علت تفاوت در انواع لذائذى كه انسان كسب مى كند، تفاوت در نوع سازمان روانى است كه موجب بروز انگيزه مى شود. از اين رو لذت ديدن يك منظره طبيعى، با لذت خوردن يك غذا يا بوييدن يك گل تفاوت دارد.
2. عقل : اعمالى كه با مقدمه خودآگاهى كامل و دلايل روشن انجام مى گيرد، داراى انگيزه عقلانى مى باشند، اعم از اينكه آن عمل موجب ارضاء هواى نفس شود يا نه. يعنى عملى عقلانى است كه خودآگاهى و استدلال بر كسب لذت در آن مقدم است، و معناى مخالفت هواى نفس نيز همين است. مخالفت هواى نفس عبارت است از عدم پيروى ناخودآگاهانه و بى دليل از تمايلات نفسانى، بلكه انجام اعمال بر اساس ملاكها و قضاوتهاى عقل. عملى كه بر اساس ملاكهاى عقلى انجام پذيرد موجب رضامندى يا همان لذت عقلانى است.
انسان آميزه اى است از تمايل صرف و لذت طلبى محض و نيز آگاهى و قضاوت عقلانى. از يك سو ناخودآگاه انسان او را به جلب لذايذ و دفع آلام سوق داده و
ص: 56
راحتى و آرامش و لذت طلبى را وجهه نظر قرار مى دهد و از سوى ديگر عقل با خودآگاهى و قضاوت عقلانى، انسان را به طرف حيات معتدل سوق مى دهد. اين تعارض موجب رشد شخصيت آدمى است. انسان هر قدر در حيات خويش اصالت را به عقل داده و تلاش كند خودآگاهى خويش را نسبت به جهان درون و بيرون افزايش دهد و از لحاظ نظرى و عملى عقل را حاكم كند، به همان ميزان شخصيت او رشد يافته و به ويژگيهاى خاص انسانى دست پيدا خواهد كرد.
ماهيت اصلى هواى نفس كسب لذت است. لذايذ در واقع محصول شهوت و غضب انسانى هستند، قوه وهميه نيز در خدمت اين دو قرار مى گيرد. فرد لذت طلب هدفى جز كسب لذت ندارد، هر كجا كه محركى لذت بخش قرار دارد و هر قدر محرك قدرتمندتر باشد، انسان در همان مسير سوق پيدا مى كند. به اين دليل انسانى كه در خدمت لذايذ خويش است، محصول بى چون و چراى محيط خويش مى باشد. امّا انسانى كه حيطه عقلانى خويش را گسترش مى دهد و تمامى اميال و خواسته هاى خود را به حيطه خودآگاهى كشيده و با تعمق دقيق ضرورت و يا عدم ضرورت و درست و نادرست بودن آنها را مورد نظر قرار مى دهد، او رشدى كيفى يافته است. او از اين طريق درون خويش را كشف كرده و جهان خويش را خود مى سازد. او اگر هم به دنبال لذتى مى رود و المى را از خود دور مى كند، با خودآگاهى و با دورانديشى به چنين عملى دست مى زند. گسترش خودآگاهى عقلانى در شخصيت انسان، موجب محدود شدن ناخودآگاهى نفسانى مى شود، و گسترش دامنه استدلال و روشن بينى و قضاوت موجب جهت گيرى مشخص شخصيت شده و از بى جهتى هواى نفس كاسته مى شود. لذا گسترش عقل، باعث تنگى حيطه هواى نفس شده و بالعكس گسترش هواى نفس موجب كاهش دامنه عقل مى گردد. اين تقابل نحوه رشد شخصيت آدمى را تعيين مى كند.(1)
ص: 57
قرآن مجيد براى رشد شخصيت بر اساس ملاك عقل و هواى نفس مراحلى قائل است كه آنها عبارتند از:
1. نفس ملهمه : خداوند مى فرمايد : «فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا»؛ خداوند در پى سوگندهاى مهم از آغاز سوره شمس تا آيه 7 و بعد مى فرمايد: «سپس فجور و تقوا (شرّ و خيرش) را به او (انسان) الهام كرده است».(1) سوگندهاى قرآن عموماً دو
مقصد و هدف را تعقيب مى كند: 1- اهميت مطلبى كه سوگند به خاطر آن ياد شده. 2- اهميت خود امور مورد سوگند، چرا كه سوگند هميشه در رابطه با موضوعات مهم ياد مى شود. در سوره شمس خداوند متعال بيشترين سوگندها يعنى يازده مورد سوگند را بيان فرموده و اين به خوبى نشان مى دهد كه مطلب مهمى بعد از سوگندها مطرح مى شود. در سوگند دهم و يازدهم كه آخرين قسم ها مى باشد، مى فرمايد : «سوگند به نفس آدمى و آن كسى كه آن را منظم و مرتب ساخته»؛ «وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا» همان انسانى كه عصاره عالم خلقت و چكيده جهان ملك و ملكوت و گل سرسبد عالم آفرينش است.
در اينجا منظور از نفس، روح انسان است كه به صورت نكره ذكر شده كه مى تواند اشاره به عظمت و اهميت نفس آدمى باشد، عظمتى مافوق تصور و آميخته با ابهام كه آن را به صورت يك موجود ناشناخته معرفى مى كند. همان گونه كه بزرگترين دانشمندان، انسان را موجود ناشناخته مى نامند. خداوند متعال بعد از سوگندهاى يازده گانه به يكى از مهمترين مسائل مربوط به آفرينش انسان پرداخته مى فرمايد: «پس از تنظيم قوا، جسم و جان آدمى فجور و تقوا را به او الهام كرديم».
«أَلْهَمَهَا» از ماده الهام در اصل به معنى بلعيدن يا نوشيدن چيزى است، و در اين
ص: 58
آيه به معنى القاء مطلبى از سوى پروردگار در روح و جان آدمى آمده است، گويى روح انسان آن مطلب را با تمام وجودش مى نوشد و مى بلعد. و گاه به معنى وحى نيز آمده، تفاوت الهام با وحى در اين است كه شخصى كه به او الهام مى شود نمى فهمد مطلب را از كجا به دست آورده، ولى هنگامى كه وحى مى شود، آن شخص مى داند كه از كجا و به چه وسيله اى به او رسيده است. هنگامى كه خداوند خلقتش را تكميل نمود و هستى را تحقق بخشيد. (بايدها و نبايدها) را به انسان تعليم داد، و به اين ترتيب انسان وجودى شد از نظر آفرينش، مجموعه اى از «گِل بدبو» و «روح الهى» و از نظر تعليمات «آگاه بر فجور و تقوا». در نتيجه انسان، وجودى است كه مى تواند در قوس صعودى برتر از فرشتگان گردد، و از مَلك پرّان شود و آنچه اندر وهم نايد آن شود. و يا در قوس نزولى از حيوانات درنده نيز منحط تر گردد و به مرحله «بَلْ هُمْ أَضَلُّ» برسد. و اين منوط به آن است كه با اراده و انتخابگرى خويش كدام مسير را برگزيند. البته لازم به ذكر است كه معنى اين آيه (سپس فجور و تقوا را به او الهام كرده) اين نيست كه خداوند عوامل فجور و تقوا را در درون جان آدمى ايجاد كرد. بلكه مى گويد اين دو حقيقت را به او الهام و تعليم داده يا به تعبير ساده تر راه و چاه را به او نشان داده است، همان گونه كه در آيه10 سوره بلد مى فرمايد: «وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ»؛ «ما انسان را به خير و شر هدايت كرديم». و يا مى توان به تعبير ديگر گفت خداوند آن چنان قدرت تشخيص و عقل و وجدان بيدار به انسان داده كه فجور و تقوا را از طريق عقل و فطرت در مى يابد.
خداوند نعمت هاى فراوانى در اختيار بشر گذارده، ولى از ميان تمام اين نعمت ها روى مسئله الهام فجور و تقوا و درك حُسن و قُبح تكيه كرده، چرا كه اين مسئله از سرنوشت سازترين مسائل زندگى بشر است. و رستگارى از آنِ كسى است كه نفس خويش را تربيت كند، رشد و نمو دهد و از آلودگى به خُلق و خوى شيطانى و گناه و عصيان و كفر پاك سازد و در حقيقت، مسئله اصلى زندگى انسان همين تزكيه است كه اگر باشد انسان سعادتمند است و الّا، بدبخت و بينوا مى شود.
ص: 59
خلاصه اين كه خداوند متعال در اين آيات مى فرمايد: روح شما را با تمام استعدادهاى لازم آفريده ام، وجدان بيدار به شما داده و حُسن و قُبح امور را به شما الهام كرده ام، بنابراين، هيچ كمبودى براى پيمودن راه سعادت نداريد، با اين حال چگونه نفس خويش را تزكيه نمى كنيد؟ و تسليم دسيسه هاى شيطانى مى شويد.(1)
2. نفس مُسوّلَه : تسويل به معنى تزيين نفس است، انسان آنچه را به آن حرص مى ورزد در نظرش نيك وانمود مى گردد. قرآن كريم اين عمل را هم به نفس انسان نسبت مى دهد و هم به شيطان از جمله در سوره طه آيه 96 مى فرمايد: «وَكَذلِکَ سَوَّلَتْ لِى نَفْسِى»؛ و اين گونه نفس من آن كار بسيار خطرناك (گوساله پرستى) را براى گمراه كردن بنى اسرائيل در نظرم آراست. و همچنين در سوره يوسف آيه 18 مى فرمايد: «قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً»؛ «گفت: چنين نيست كه مى گوييد، بلكه نفس شما كارى زشت را در نظرتان آراست تا انجامش بر شما آسان شود». و همچنين در سوره محمد(صلی الله علیه و اله)آيه 25 مى فرمايد: «الشَّيْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَأَمْلَى لَهُمْ»؛ «شيطان زشتى هايشان را در نظرشان آراست و آنان را در آرزوهاى دور و دراز انداخت».
از نظر قرآن كريم شيطان در اثر قدرت و مهلتى كه از جانب خداوند به او داده شده مى تواند عمل بد را در نظر انسان خوب، زيبا، و زينت يافته جلوه دهد. قرآن در اين مورد مى فرمايد: «وَإِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ»؛ «و ياد كنيد هنگامى را كه شيطان اعمالشان را كه در راه دشمنى با پيامبر و لشكركشى بر ضد اهل ايمان بود در نظرشان آراست».(2)
3. نفس اماره : در اين مورد قرآن مى فرمايد: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّى»؛ «همانا نفس طغيان گر بسيار به بدى فرمان مى دهد مگر زمانى كه
ص: 60
پروردگارم رحم كند».(1) نفس اماره آن است كه بسيار آدمى را به بدى امر مى كند.
نفس اماره نفس سركشى است كه انسان را به گناه فرمان مى دهد و به هر سو مى كشاند، لذا اماره اش گفته اند. در اين مرحله هنوز عقل و ايمان آن قدرت را نيافته كه نفس سركش را مهار زند و آن را رام كند، بلكه در بسيارى از موارد در برابر او تسليم مى شود و يا اگر بخواهد گلاويز شود نفس سركش او را بر زمين مى كوبد و شكست مى دهد. راه غلبه بر نفس اماره كه منشأ و مبدأ اميال و هواهاى نفسانى است برخوردارى از خوف الهى و ترسان بودن از مقام عظمت پروردگار و سپس نهى كردن نفس و بازداشتن آن از هواهاى متعدد و متنوع و رنگارنگ است. قرآن در اين مورد مى فرمايد: «وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى»؛ «و آن كس كه از مقام پروردگارش ترسان باشد و نفس را از هواى باز دارد».(2)
قطعاً يكى از بزرگترين اصول بهداشت روانى عمل به همين آيه نورانى است. يعنى تقويت خداشناسى و درك عظمت پروردگار و رسيدن به مقام خوف از عظمت پروردگار و بازداشتن نفس خويش از هواهاى متعدد. بى شك نجات حقيقى و بهشتى شدن، خوفِ ناشى از معرفت است. شناختن مقام پروردگار و ترسيدن از مخالفت با فرمان او، آدمى را بر هواى نفس خود مسلط مى كند و موجب مى شود كه از سركشى نفس جلوگيرى نمايد. بسيار آشكار است كه همه گناهان و مفاسد و بدبختى ها از هواى نفس سرچشمه مى گيرد. هواى نفس بدترين بتى است كه تا كنون پرستيده شده است. حتى ابزار نفوذ شيطان در وجود انسان هواى نفس مى باشد. زيرا اگر شيطان درون با شيطان برون هماهنگ نشود و در را به روى او نگشايد، وارد شدن او به درون انسان غيرممكن است. فقط گمراهان هستند كه از شيطان پيروى كرده ، او را به درون خود راه مى دهند، كه در نتيجه موجب طغيان و دنياپرستى آن ها مى شود.
حضرت على(علیه السلام)در حديثى مى فرمايد: «هولناك ترين چيزى كه از آن بر شما
ص: 61
خائفم دو چيز است: پيروى از هواى نفس و آرزوهاى طولانى، اما پيروى از هوى شما را از حق باز مى دارد و اما آرزوهاى طولانى آخرت را به فراموشى مى سپرد».(1)
هواپرستى پرده اى بر عقل انسان مى كشد، اعمال سوئش را در نظر او زينت مى دهد، و حس تشخيص را كه بزرگترين نعمت خدا و امتياز انسان از حيوان است، از او مى گيرد، و او را به خود مشغول مى دارد، اين همان است كه حضرت يعقوب (علیه السلام)آن پيامبر روشن ضمير به فرزندان خلافكار گفت: «بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً».(2). امام باقر(علیه السلام) مى فرمايد: «در لابلاى ناراحتى ها، صبر و شكيبايى و استقامت پوشيده شده است، هر كس در برابر ناراحتى ها و (ترك شهوات) در دنيا شكيبايى كند داخل بهشت مى شود، و دوزخ در لابلاى لذات نامشروع و شهوات سركش پيچيده شده، و هر كس نفس خويش را در برابر اين لذات و شهوات آزاد بگذارد داخل آتش مى شود».(3)
و نيز امام صادق(علیه السلام) مى فرمايد: «نفس را با هوا و هوسها رها مكن، چرا كه هواى نفس سبب مرگ نفس است و آزاد گذاردن نفس در برابر هواها درد آن است، و بازداشتن آن از هوا و هوس هايش دواى آن است».(4)
نه تنها جهنم آخرت، زائيده هواپرستى است، كه جهنم هاى سوزان دنيا همچون ناامنى ها، بى نظمى ها، جنگها، خونريزى ها، جدالها و كينه توزى ها هم ناشى از آن است.(5)
4. نفس لوامه : قرآن كرديم در اين مورد مى فرمايد : «وَلاَ أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ» ؛
«و سوگند به (نفس لوامه) وجدان بيدار و ملامت گر (كه رستاخيز حق است)».(6)نفس لوامه يعنى نفس بسيار ملامت كننده و سرزنش گر. در معنى نفس لوامه نظريات مختلفى گفته شده از جمله: بعضى آن را «وجدان اخلاقى» دانسته اند كه
ص: 62
انسان را به هنگام ارتكاب اعمال خلاف در اين دنيا ملامت مى كند و به جبران و تجديدنظر وامى دارد. ديگر اينكه منظور ملامت كردن همه انسانها در قيامت نسبت به خويشتن است، مؤمنان به اين جهت خود را ملامت مى كنند كه چرا اعمال صالح كم به جا آورده اند؟ و كافران از اين جهت كه چرا راه كفر و شرك و گناه را پيموده اند؟ سوم اينكه منظور از نفس لوامه تنها نفس كافران است كه در قيامت آنها را به خاطر اعمال سوئشان بسيار ملامت و سرزنش مى كند. اما از همه مناسب تر و رايج تر، همان معناى اول است يعنى نفس لوامه در حقيقت همان محكمه وجدان در درون جان انسان است، كه به هنگام انجام كار نيك، روح آدمى را مملو از شادى و نشاط مى كند و به هنگام انجام كار زشت يا ارتكاب جنايت، روح او را سخت در فشار قرار داده و مجازات و شكنجه مى كند. همان طور كه گفتيم نفس اماره همان روح سركش است كه پيوسته به بدى ها دعوت مى كند و شهوات و فجور را در برابر انسان زينت مى دهد، اما نفس لوامه روحى است بيدار و نسبتاً آگاه، هر چند هنوز در برابر گناهان مصونيت نيافته و گاهى لغزش پيدا مى كند و در دامان گناه مى افتد اما كمى بعد بيدار مى شود و توبه مى كند و به مسير سعادت بازمى گردد. انحراف در باره او كاملاً ممكن است اما موقتى و نه دائمى، گناه از او سر مى زند اما چيزى نمى گذرد كه جاى خود را به ملامت و سرزنش و توبه مى دهد.
نفس لوامه پس از تعليم و تربيت و مجاهدت است كه آشكار مى شود و انسان به آن ارتقاء مى يابد. در مرحله نفس لوامه ممكن است بر اثر طغيان غرايز، انسان گاهى مرتكب خلافهايى بشود، اما فوراً پشيمان مى گردد و به ملامت و سرزنش خويش مى پردازد و تصميم بر جبران گناه مى گيرد و دل و جان را با آب توبه مى شويد. به تعبير ديگر در مبارزه عقل و نفس، گاهى عقل پيروز مى شود و گاهى نفس، ولى به هر حال، كفه سنگين از آن عقل و ايمان است.(1)
ص: 63
5. نفس مطمئنه : قرآن در اين مورد مى فرمايد: «يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * اِرْجِعِى إِلَى رَبِّکِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً * فَادْخُلِى فِى عِبَادِى * وَادْخُلِى جَنَّتِى»؛ «تو اى روح آرام يافته، به سوى پروردگارت بازگرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود است، پس در سلك بندگانم درآى، و در بهشتم وارد شو».(1)
اطمينان به معنى سكون و آرامش خاطر است، آرامش خاطر بعد از پريشانى. آيات فوق در مورد انسان مؤمن است. او در حالى به سوى خداى خويش برمى گردد كه از خدا و رحمت او خشنود و خداوند نيز از او خشنود و راضى است. نفس مطمئنه مرحله اى است كه پس از تصفيه و تهذيب و تربيت كامل، انسان به مرحله اى مى رسد كه غرايز سركش در برابر او رام مى شوند و توانايى پيكار با عقل و ايمان او را ندارند. زيرا عقل و ايمان آنچنان نيرومند شده اند كه بر غرايز نفسانى كاملاً غلبه دارند و مسلط هستند. اين همان مرحله آرامش و سكينه است و مقام اولياء و انبياء و پيروان راستين آنها است. آنهايى كه در مكتب مردان خدا درس ايمان و تقوا آموختند و سالها به تهذيب نفس پرداخته و جهاد اكبر را به مرحله نهايى رسانده اند. نفس مطمئنه داراى آرامشى است كه در پرتو ايمان حاصل شده چنان كه قرآن مى فرمايد: «أَلاَ بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»؛ «بدانيد تنها با ذكر خدا دلها آرام مى گيرد».(2) چنين نفسى هم اطمينان به وعده هاى الهى دارد، و هم به راه و روشى كه
برگزيده مطمئن است و هم در طوفان ها و حوادث و بلاها و هول و وحشت و اضطراب عظيم قيامت آرام است. او از همه آنچه از فضل و رحمت الهى شامل حالش گرديده، راضى است و نيز از آن جهت كه او و اعمال او مورد قبول و رضاى حق است، مرضى مى باشد.(3)
ص: 64
شناخت شخصيت آدمى بدون پرداختن به دو مفهوم غريزه و فطرت امكان پذير نيست. محركات طبيعى موسوم به غرايز، فعاليتهاى هدفدارى هستند كه آفريدگار، آنها را براى هدايت مخلوق به سوى هدفى مفيد به منظور حفظ خويشتن و يا احتراز از عوامل مزاحم در وجود حيوان تعبيه كرده است.
غرايز يك سرى تمايلات فيزيكى، روانى، موروثى يا فطرى هستند كه تحت تأثير آن، موجود طبقه معينى از اشياء را ادراك مى كند يا مورد توجه قرار مى دهد، و به محض ادراك اين قبيل اشياء حالت هيجانى خاصى پيدا مى كند كه سبب مى شود رفتار بخصوصى از خود نشان بدهد، يا لااقل تمايل به چنين رفتارى را در خود احساس كند. پس غريزه گرايشى فطرى است به عمل كردن به نحوى معين كه معمولاً بر اثر محركهاى معدودى از موجود زنده سر مى زند و ارزش زيستى يا ابقايى معينى در تنازع براى بقا دارد.
كلمه غريزه بيشتر در مورد حيوانات به كار برده مى شود و كمتر در مورد انسان كاربرد دارد و در مورد جماد و نبات به هيچ وجه به كار نمى رود. غريزه، ويژگى هاى مخصوص درونى حيوانات هستند كه راهنماى زندگى آنها مى باشند. يك حالت نيمه آگاهانه اى در حيوانات وجود دارد كه به موجب اين حالت مسير را تشخيص مى دهند، اين حالت اكتسابى نيست و در واقع يك حالت غير اكتسابى و سرشتى است. بايد توجه داشت كه طبيعت يا طبع براى نباتات و جامدات به كار مى رود، غريزه براى حيوانات و فطرت براى انسانها به كار برده مى شود.
حضرت اميرالمؤمنين على(علیه السلام)در خطبه اول نهج البلاغه، پس از آنكه نحوه شروع خلقت را متذكر مى شود، در مورد اشياء مى فرمايند: «هر شيئى را به وقت مناسب خود احاطه داد و بين ويژگى هاى مختلف آنها نزديكى و يكپارچگى ايجاد
ص: 65
كرد، و غرايز يعنى طبع ها را در آنها قرار داد.» در نتيجه غرايز ويژگى هايى هستند كه در خلقت و طبيعت موجودات نهاده شده است.
با توجه به فرازى از خطبه 90 نهج البلاغه كه در آن سخن از خلقت اشياء است، حضرت عامل تفاوت بين اجناس مختلف از موجودات را در چهار چيز خلاصه مى نمايد، و آنها عبارتند از: 1- حدود، 2- اندازه ها، 3- غرايز، 4- تركيب ها.
با توجه به بيانات حضرت، غرايز ويژگى هاى طبيعى موجودات هستند، هر موجودى داراى غرايز گوناگونى است. حضرت در رابطه غريزه انسان چنين مى فرمايد : «العقل غريزه تزيد بالعلم والتجارب»(1) ؛ عقل غريزه اى است كه با علم و
تجربه افزايش پيدا مى كند. اين نكته كه امام على(علیه السلام) عقل را نوعى غريزه مى داند بسيار جاى تأمل دارد و خود نشانگر اين مطلب است كه مفهوم غريزه در نزد امام با مفهومى كه در نزد بسيارى از غريزه وجود دارد متفاوت است.
امام على(علیه السلام) در جايى انسانيت انسان را تنها به عقل او مى داند و مى فرمايد : «الانسان بعقله»(2) انسانيت انسان، عقل اوست. با توجه به اين نكته و موارد كاربرد عقل در قرآن و حديث چنين برمى آيد كه ويژگى عقل منحصر به فرد آدمى است كه وى را از ساير حيوانات مجزا مى سازد. عقل خصوصيتى است كه در ميان آحاد مختلف آدمى از شدت و ضعف برخوردار است و اين شدت و ضعف در طيفى بسيار گسترده جاى مى گيرد. به طورى كه مى توان انسان را از فاقد عقل تا داراى عالى ترين حد عقل در آن جاى داد. نكته ديگرى كه در حديث مى باشد آن است كه غريزه تحت تأثير تجربه و يا عوامل محيطى دگرگون شده و رشد مى يابد و اين تصور كه غريزه ارتباطى با اكتساب ندارد، تصورى غلط است. حيوانات هر قدر ظرفيت يادگيرى كمترى داشته باشند، به همان ميزان رفتارهاى طبيعى و غرايز آنها كمتر دچار تحول مى شود و به شكل ثابتى بروز مى كند، در حالى كه حيواناتى كه
ص: 66
ظرفيت يادگيرى آنها افزايش مى يابد، غرايز در آنها از شكل ثابت و كليشه اى خارج شده تحت تأثير عوامل محيطى دگرگون مى شود، تا جايى كه در انسان تأثير عوامل محيطى بر روى غرايز به حداكثر خود مى رسد. امام على(علیه السلام)عقل را به دو گونه ذكر مى فرمايد: «يك عقل مطبوع ديگر عقل مسموع و يا عقل طبيعى و عقل اكتسابى»(1).
بنابراين: 1- غرايز ويژگى هايى طبيعى هستند كه اساس آنها غير اكتسابى است.
2- فرق بين موجودات مختلف به خاطر تفاوتى است كه در غرايز آنها وجود دارد.
3- غرايز تحت تأثير عوامل محيطى و اكتسابى قابليت تغيير و دگرگونى دارند.
4- ميزان دگرگونى غرايز با توجه به ظرفيت هاى يادگيرى موجودات مختلف متفاوت است.
5- تمامى موجودات اعم از انسان و غير انسان داراى غريزه هستند.
فطرت از ريشه فطر به معناى شكاف و شكافتن و اختراع و انشاء كردن است. معانى ديگرى هم براى فطرت آورده اند، مانند: خلقت اوليه هر موجود، طبيعت سالم هر چيز كه هنوز آلوده نشده است. وگاهى هم «الفطرة السليمه»به معنى استعداد تشخيص و تميز بين حق و باطل بيان شده است. كلمه «فطرة» بر وزن «فعله»بيان كننده نوع و هيئت است، به هيئتى از مخلوق گفته مى شود كه وجود آن به شكل خاص شكفته و انشاء شود، فطرت هيئت موجودى است كه خلقت آن به شكل شكوفا شونده بوده و در هر مرحله اى صفت و ويژگى خاصى از آن به منصه ظهور مى رسد. پس در معناى فطرت نوعى بروز و ظهور و شكوفاشدن وجود دارد. در قرآن كريم تركيبات مختلف از «فطر» به كار گرفته شده است، خداوند متعال فطر را تنها در مورد خلقت اشيايى خاص به كار مى برد. مثلاً خداوند براى خلقت بعضى از موجودات از ريشه فطر استفاده مى كند. موجوداتى را كه قرآن براى خلقت آنها از ريشه فطر استفاده كرده
ص: 67
عبارتند از: 1- آسمان ها و زمين «فطر السموات والارض». 2- انسان «فطر الناس».
قرآن كريم در مورد انسان لغت «فطرت» را به كار مى برد. فطرت مانند طبيعت و غريزه يك امر تكوينى است، يعنى جزء سرشت انسان است، امرى كه از غريزه آگاهانه تر است، يعنى انسان يك سلسله فطريات دارد و مى داند كه چنين فطرياتى دارد. غريزه در حدود مسائل مادى زندگى حيوان است و فطريات انسان مربوط مى شود به مسائلى كه ما آنها را مسائل انسانى (مسائل ماوراى حيوانى) مى ناميم. مثلاً : 1- مسئله اى است به نام حقيقت خواهى، اين حالتى است كه انسان مى خواهد به واقعيت مجهولاتى كه در برابرش هست نايل شود و حقايق مجهولات را كشف كند. 2 - مسئله خير اخلاقى، كه نقطه مقابلش را شر اخلاقى مى ناميم. سپاسگزارى يعنى اگر كسى به انسان نيكى كرد، انسان در مقابل او نيكى مى كند. قرآن مى فرمايد : «هَلْ جَزَاءُ الْاِحْسَانِ إِلاَّ الْاِحْسَانُ»(1)؛ جواب آن يك امرى فطرى است كه پاداش احسان جز احسان نيست. آيا پاداش احسان غير از احسان چيز ديگرى مى تواند باشد؟ انسان مى گويد خير، جزا و پاداش احسان، احسان است. 3- مسئله دين و پرستش نيز از جمله فطريات است. 4- گرايش به جمال و زيبايى. اين زيبايى يك چيزى است در انسان. انسان زيبايى هاى طبيعت را دوست دارد، يك جا كه آب صاف و زلال مى بيند از ديدنش لذت مى برد، از مناظر عالى طبيعى لذت مى برد از منظره آسمان، از افق، از كوهها از همه اينها لذت مى برد، يعنى اينها را زيبا مى بيند و از زيبايى لذت مى برد. 5 - گرايش به خلاقيت و ابداع، انسان دائم مى خواهد چيزى را كه نبوده به وجود آورد. بشر براى رفع حوايج زندگيش دائم به خلق صنعت هاى مختلف اقدام مى كند. علم هم كه انواع خلاقياتها را ايجاد مى كند هم براى ذات خودش مطلوب است و هم وسيله اى است براى حل مشكلات بشر، و علم از آن جهت كه كشف حقايق مى نمايد مطلوب بالذات است.
ص: 68
اين پنج مورد كه بيان شد از مهمترين فطريات در وجود انسان هستند كه از همه آنها مهمتر گرايش به پرستش و عشق به عبوديت است. عشق مقوله اى است كه فقط در انسان ديده مى شود، در انسان چيزهاى ديده مى شود كه در غير انسان ديده نمى شود و به همين جهت است كه او را «عالَم صغير» مى نامند، انسان به تنهايى خودش يك جهان است.(1)
براى آنكه دگرگونى ها و تغييرات نفس را مورد بررسى قرار دهيم ناچاريم به رابطه آن با تن و جسم پى ببريم و اين رابطه را توجيه و تفسير كنيم. از آنجا كه تن از حالات و كيفيات نفسانى و نفس نيز از تغييرات تن منفعل و متأثر است لذا هرگونه تغيير و تحول نفسانى و روحانى همراه تغيير و تغيّر بدنى هست، از اين رو درك و كشف چگونگى تأثير و تأثر اين دو لازم است. ابتداء بايد دانست كه تعريف تن و روان چيست. تن مجموعه عضلات و اعصاب و قلب و مغز و كبد و معده و خلاصه مجموعه سلول هاى زنده حيوانى است، اما روان مجموعه اى از احساسات و افعال و انفعالات و اعمال است. بدنيات داراى بُعد و حركت و مكانند و در نتيجه قابل اندازه گيرى مى باشند. در حالى كه نفسانيات زمانى هستند نه مكانى، و فقط در زمان جريان دارند و در پى هم مى آيند و مى روند و در نتيجه به اندازه گيرى مادى درنمى آيند.
ارسطو معتقد است كه انسان مركب از دو جزء روح و بدن است و اين دو با يكديگر در ارتباطند و هر دو اصالت دارند. وى حواس ظاهر را پنج نوع و حواس باطن را به پنج نوع تقسيم بندى كرده است به اين قرار :
حواس انسان : حواس ظاهرى - حواس باطنى.
حواس ظاهرى : لامسه - بينايى - شنوايى - بويايى و چشايى.
حواس باطنى : حس مشترك - وهم - قوه خيال - حافظه و عقل .
ص: 69
چند قطره الكل مى تواند ما را به كلى از حالت عادى خارج سازد و در آن هنگام اعمالى از ما سر بزند كه جز ديوانگى نتوان نامى بر آن نهاد. تبى شديد ما را به هذيان گويى مى كشاند و ورم مغز ميل شديدى به خواب مى آورد. ذهن نيز تأثير انكارناپذيرى بر بدن دارد. قبل از يك امتحان مهم، فشار خون ما بالا مى رود و اضطراب و نگرانى وجود ما را فرا مى گيرد. زيبايى خستگى را رفع مى كند، محيط خوب و با صفا و محبت، آرامش روح و نشاط و خرّمى مى بخشد.يك نگرانى شديد كار معده را مختل مى سازد، ترس و وحشت ناگهانى ممكن است شخص را فلج سازد.
زندگى جسمانى ما كاملاً تحت تأثير حالات درونى ما واقع مى باشد، مثلاً درد و غم، عمل هضم و جذب غذا را مشكل مى كند، غصه اشتها را كم مى نمايد و مانع جذب غذا مى شود. خشم و غضب جريان خون را تند و ترس جريان آن را كُند مى كند و تلاش فكرى جسم را فرسايش مى دهد.
به گفته يكى از روانشناسان غربى، روانشناسى كه مدتى سرى بى تن بود و فقط از جنبه اعمال عاليه انسانى ملحوظ مى گرديد، اخيراً تن بى سر شد و فقط اعمال حيوانى مورد نظر است، در صورتى كه انسان تركيبى است از هر دو. و اين افراط و تفريط از نظر درمانى نتايجى وخيم دارد. قدما به نفس توجه بيشترى داشتند، مخصوصاً حكما و عرفا كه نفس را حقيقت آدمى مى شناختند كه اصل منشأ و كيفيت تجرد و بقاى آدمى بوده و عوارض بدنى را منبعث از نفس مى دانستند. و يا تا چندى پيش علم پزشكى فقط به تن آدمى اكتفا مى كرد و نفس و روان را عملاً ناديده مى انگاشت و يا آن را متفرع از بدنيات مى شناخت.
اما خوشبختانه در سالهاى اخير، علم پزشكى براى بيماران روحى از اصطلاح روان تنايى استفاده مى كند كه نقش حالات روحى بر بدن به خوبى در آن مشخص است. در قرن ششم قبل از ميلاد، فلسفه يونان مسئله مهم روح و بدن را مطرح ساخت
ص: 70
و بين عوالم مادى و روحانى تمايز قائل شد. افلاطون با ارزش ترين و اصيل ترين بُعد وجودى انسان را نفس مى داند و بر جاودانگى نفس چهار دليل اقامه مى كند. پس از افلاطون، ارسطو اولين فيلسوفى بود كه روان شناسى را به عنوان يك نظام ابداع كرد. او در كتاب «در باره نفس»، بسيارى از مسائل روان شناسى را مورد بررسى قرار داده و در مقابلِ افلاطون، روشى تجربى در پيش گرفت. روانشناسى اين دو با هم تفاوتهاى بسيارى دارد. افلاطون «مَنِ» انسان و واقعيت اصيل او را موجودى روحانى مى دانست كه چون مادى نيست، ابتدا و انتها ندارد، وى بدن را فرع و قفسى براى روح مى دانست در حالى كه ارسطو معتقد بود كه انسان مركب از دو جزء روح و بدن است و اين دو با يكديگر در ارتباط هستند و هر دو اصالت دارند. با گسترش اسلام، دانش در كشورهاى اسلامى شكوفا شد و دانشمندان اسلامى در اين زمينه نظريات خود را مطرح نمودند، از جمله ابن سينا مسائل مربوط به نفس انسانى را به تفصيل بررسى كرد. شايد هيچ فيلسوفى چون ابن سينا به تأثيرات متقابل نفس و بدن توجه نداشته است. اين حكيم نامى براى نفس قوت و قدرت خارق العاده اى قائل بوده و كليه حركات ناشى از بدن را از نفس مى داند، او معتقد است كه چون نفس در بدن مادى منطبع نيست مى تواند همه گونه تصرفات در طبيعت تن بنمايد و اين تأثير خصوصاً منحصر به بدن صاحب نفس نيست، بلكه اگر نفس قوى و زكى باشد مى تواند در بدنهاى ديگر نيز تصرف كند. وى تأثيرات نفس را بر بدن چنين بيان مى كند: «حالات و كيفياتى كه عارض نفس مى شود اثرى در اعضاء و جوارح جسمانى مى گذارد، همچنان كه از حالات و كيفيات بدنى اثرى در نفس پديد آيد. اين امر مسلم است؛ زيرا هر كس اثر خوف و ترس را در اختلال دستگاه گوارش و از بين رفتن شهوت و ميل جنسى و ناتوانى در انجام اعمال طبيعى درمى يابد».(1)
ابن سينا شناسايى نفس را مقدم بر شناسايى تن قرار داده و مى گويد كمك نفس
ص: 71
در شناسايى احوال تن از كمك تن در احوال نفس بيشتر است و به عقيده او تأثيرات نفس مهمتر از تأثيرات تن است. او در كتب فلسفى شفا و اشارات، ادلّه اى بر تجرّد نفس اقامه نموده و به قوا، كاركردها و ويژگى هاى نفس انسانى مى پردازد، از جمله مباحثى كه وى در كتاب قانون طرح كرده كاركرد بخشهاى مغز و نقش اعصاب در بدن مى باشد.
غزالى نيز از پيشگامانى است كه در مطالعه روان انسان، روش عملى و تجربى را درپيش گرفت. وى دو روش براى مطالعه نفس مشخص مى كند، روشى كه متّكى بر مطالعه و نگرش برنفس به عنوان يك جوهر روحى و مجرّد از ماده است و روش ديگرى كه نگرش بر نفس از دايره و محدوده فلسفه و متافيزيك بيرون آمده و در منطقه و دايره عمل و تجربه قرار مى گيرد.(1)
ملاصدرا از جمله فلاسفه اسلامى است كه به مباحث علم النفس پرداخته و بسيارى از آراء ابن سينا را مورد بررسى قرار داده است. وى به تجرّد نفس معتقد است. ملاصدرا مسئله رابطه نفس و بدن را به گونه اى خاص تبيين نمود. او به اتحاد نفس و بدن قايل مى باشد و نوع اين ارتباط را طبيعى و واقعى مى داند. او معتقد است كه انسان در آغاز تَكَوّن، مادّى بوده و به تدريج تكامل يافته و سعه وجودى عالى ترى به دست مى آورد. در هر مرحله وجودى، كاركردهاى گوناگونى دارد و سرانجام به مرحله اى از رشد مى رسد كه با فعل و انفعالات مادى قابل تبيين نيست. در اين مرحله، نفس مجرّد انسان ايجاد مى شود. با وجود اين، انسان وجودى مجزّا از مراحل قبل ندارد، بلكه مراحل پيشين نيز شئون و مراتبِ همين مرحله وجودى او است. از اين رو، در مرحله تجردى، انسان داراى مراتبى است كه هر مرتبه آن آثار و افعال مخصوص به خود دارد. بعضى از افعال مربوط به بُعد تجرّدى و بعضى نيز مربوط به بُعد مادى اوست. بنابراين وجود انسان حقيقت واحدى داراى ابعاد گوناگون است كه هر بُعد آن داراى آثار خاص خود مى باشد.
ص: 72
در تاريخ روان شناسى، نظريه ها در باره موضوعات گوناگون به تدريج تكامل يافته است. بررسى تحوّل همه نظريه ها در اين مختصر امكان پذير نيست. از اين رو، فقط به مسئله نفس و بدن كه از مهمترين مباحث نظرى روان شناسى است، اشاره مى شود؛ همان گونه كه گفتيم، افلاطون و پيروانش مانند شيخ اشراق به اصالت روح قائل بودند و بدن را قفسى براى آن مى دانستند. در مقابل ارسطو و پيروانش مانند ابن سينا بر اين باور بودند كه انسان تركيبى از روح و بدن است و اين هر دو اصالت دارند. فلسفه دكارت كه تأثيرى عميق بر فلاسفه گذارد، انسان را تركيبى از بدن مادى و روح معنوى مى دانست. دكارت به نظريه تعامل در رابطه روح و بدن قائل بود، بدين معنا كه معتقد بود روح و بدن تأثيرى مستقيم بر يكديگر دارند. بعضى از فلاسفه نيز بدن مادى را اصيل مى دانستند و وجود روح را انكار مى كردند، اين فلاسفه را ماترياليسم مى گويند، كه معتقدند فقط بدن مادى واقعيت دارد، در مقابل فلاسفه ايده آليسم كه معتقدند فقط روح معنوى واقعيت دارد. اما ملا صدرا همانند ارسطو و ابن سينا وجود انسان را داراى دو بُعد روح و جسم مى داند. وى معتقد است كه روح و بدن جوهرى واحد هستند.(1)
حفظ سلامتى روانى و جسمانى يكى از مهمترين وظايف زندگى به شمار مى آيد. در حديث نبوى تندرستى و امنيّت، دو نعمتى شمرده شده اند كه انسان تا زمانى كه آنها را از دست ندهد به ارزش آنها پى نخواهد برد. اسلام به عنوان دين انسان ساز، تأكيد وافر بر ساختن انسانهايى دارد كه از سلامت روانى برخوردارند تا بتوانند اهداف خويش را پيگيرى كنند. از اين رو، اسلام براى حفظ سلامت روانى و جسمانى برنامه هايى را تدارك ديده تا از طريق آن بتواند انسانهاى مؤمن متكاملى را
ص: 73
تربيت كند. تأكيد عمده اين دين در حفظ سلامت روانى و جسمانى انسان بر محور پيشگيرى استوار است. اسلام تلاش مى كند تا سلامتى انسانها را پيش از نياز به درمان تأمين نمايد، يعنى تلاش اسلام بر محور حفظ سلامت بهداشت روانى و جسمانى استوار است و از ديدگاه اسلام پيشگيرى مهمتر و بهتر از درمان است. همان گونه كه قدم مهم در سلامت جسمانى حفظ بهداشت فردى و عمومى است، به همين ترتيب بهترين قدم در سالم سازى روانى، حفظ بهداشت روانى مى باشد. انسان با رعايت نكات خاصى مى تواند سلامت روانى خود را تأمين و قبل از آنكه نيازمند به درمان شود از وقوع بيمارى پيشگيرى كند.
شارع مقدس اسلام براى حفظ بهداشت روانى، اصل و قواعدى را وضع كرده تا با اعمال و رعايت اين اصول و قواعد بتوان سلامت عمومى را تأمين كرد. اين اصول با تأكيد بر بهسازى محيط زيست انسان اعم از خانواده و جامعه و در نهايت تعيين وظايفى براى فرد مى باشد كه اين وظايف باعث حفظ سلامت روانى وى مى شود.
سلام به معنى سلامت و سالم بودن است و نيز سلام دعاى بر ديگران است كه به معنى درخواست سلامتى از خدا براى ديگران است. زيرا سلام قولى از جانب خداوند بر اهل بهشت است كه پيوسته در سلامت و امن و امنيت خواهند بود. اصل سلام بر كنار بودن از آفات ظاهرى و باطنى و نيز نجات يافتن از بلاها و عيب ها مى باشد و لذا صاحب قلب سليم كسى است كه از عيوب و آفات باطنى چون شك و حسد و شرك و كفر و نفاق و غيره، سالم و بركنار باشد و از همه امراض سلامت و خالى باشد. سلام يكى از نامهاى مقدّس خداوند مى باشد و خدا هم سلام است و هم سلامت بخش چون از همه عيوب و آفات پاك و سالم و مبرّا است. و از هر نقص و عيبى منزه و بركنار و به دور مى باشد و هرگز ظلمى از او صادر نمى شود، يعنى بندگانش از ظلمش سالم هستند. سِلم و اسلام و تسليم و سلام به معناى صلح
ص: 74
و مسالمت و دوستى و اطاعت و سازش و انقياد و پيروى است.
اسلام به معنى تسليم بودن در برابر حق داراى مراتبى مى باشد از جمله :
1- تسليم تن كه همان اسلام ظاهرى است. 2- تسليم عقل يعنى پذيرش هر چه بر اساس دليل و منطق مى باشد. 3- تسليم قلب يعنى انقياد و مطيع بودنِ همراه با ايمان و عمل و خالى بودن از حرص و تكبّر و حسد كه هم اولين گناهان هستند و هم اصول همه گناهان مى باشند. حرص از آدم و حوا صادر شد كه موجب اخراج آنها از بهشت گرديد، هرچند وسوسه ابليس نيز بر آن دو كارگر افتاده بود و آنان فريب ابليس را خورده بودند. تكبر از ابليس صادر شد و موجب رانده شدن او از درگاه رحمت حق و رجيم شدن او گرديد و موجب شد تا كفر او آشكار گردد. حسد از قابيل صادر شد كه سرانجام موجب قتل هابيل گرديد. در همه اين سه گناه ريشه اى و اساسى، جهل نيز مستتر و پنهان است، چه جهل را بسيط و چه مركب بدانيم كه ناشى از اوج غرور و حماقت است. عصيان ورزيدن در برابر فرمان و امر خداى متعال و سرپيچى كردن از حكم و دستور الهى كه شايد ناشى از روحيه استكبار و برترى طلبى باشد، نيز در درون اين سه گناه موجود است.(1)
ريشه ايمان و مؤمن، امن است به معنى امنيت و ايمنى يافتن. ايمان تصديق و استقرار اعتقاد در قلب همراه با اطمينان خاطر است، بهترين معناى ايمان، تسليم شدن مى باشد و مؤمن كسى است كه به حق تسليم است، يعنى از حق اطاعت و پيروى مى كند و قلب او در آن اطاعت كردن و تسليم، مطمئن و آرام و بدون اضطراب خواهد بود و هيچ شك و ترديد و ريبى ندارد. ايمان مرحله اى بالاتر از اعتقاد و تصديق است. مؤمن كسى است كه ديگران از او در امان باشند؛ يعنى مردم
ص: 75
از دست و زبان او امنيت داشته باشند و او مأمن و پناهگاه مردم باشد. يكى از نامهاى مقدّس خداوند متعال، مؤمن است، خدا هم سلام است و هم مؤمن. خدا مؤمن است چون ايمنى بخش و امنيت آفرين مى باشد. اوست كه بر قلوب اهل ايمان سكينه و آرامش را نازل مى فرمايد. انسانها در پناه او به آرامش و امنيت كامل مى رسند و با ياد و ذكر او و همچنين با دوستى او و با ايمان و تسليم شدن به او و سرانجام با اطاعت كردن و پيروى نمودن از او و از دين و آيين او و از فرامين پيامبر او، به نهايت ايمنى و امنيت و آرامش دست مى يابند.(1)
دارالسلام يكى از نامها و صفات بهشت است كه در معناى آن چند وجه گفته اند، از جمله :
1- خداوند بهشت را به جهت بزرگداشت آن به نام خود اضافه كرده است؛ زيرا سلام از اسماء اللّه است. 2- بهشت چون سراى سلامت و خانه امن و امان است و از همه مكاره و سختى ها و آفات سالم و مبرا است دارالسلام خوانده شده است.
3- تحيّت خداوند و ملائكه به اهل بهشت، سلام است و چون اهل بهشت از سلام الهى برخوردار هستند آنجا دارالسلام است. به هر حال آنكه مسلمان و مؤمن باشد و بر صراط مستقيم الهى زندگى كرده باشد پاداش و سرانجامش دارالسلام است؛ يعنى سرانجام موهبتى عظيم و الهى به نام دارالسلام در انتظار او است. محلى كه در آن نه جنگ است و نه خونريزى، نه نزاع است و نه دعوا، نه خشونت است و نه رقابتهاى كُشنده و طاقت فرسا، نه تصادم منافع است و نه دروغ و نه افترا، نه تهمت و حسد و كينه و نه غم و اندوه. آنجا جايگاهى است كه از هر نظر قرين آرامش و آسايش و سلامتى و صلح و سلام مى باشد.
دارالسلام كه خانه صلح و سلامت و امنيت است خانه اى است كه خداوند
ص: 76
همگان را به آن دعوت مى فرمايد. اين خانه جايى است كه نه از كشمكش هاى غارتگران دنياى مادى در آن خبرى است و نه از مزاحمت هاى احمقانه ثروت اندوزانِ از خدا بى خبر و نه از جنگ و خونريزى و استعمار و استثمار و استبداد و تمام اين مفاهيم در كلمه دارالسلام يعنى خانه صلح و سلامت و امنيت جمع است. البته اگر زندگى در اين دنيا نيز شكل توحيدى و رستاخيزى به خود بگيرد و بر اساس حق و عدل و صلح و دوستى و محبت اداره شود، آن هم تبديل به دارالسلام مى شود و از صورت مزرعه بلاديده طوفان زده بيرون مى آيد.(1)
از مهمترين ويژگى هاى بهداشت روانى در اسلام اين است كه از وحى الهى و كلام نورانى رهبران معصوم اسلام و به دنبال اين دو منبع ويژه، از عقل و حكمت و علم و عرفان بهره گرفته است. مى دانيم كه در مكتب نورانى اسلام معرفت نفس و تزكيه نفس جايگاه بسيار بلندى دارد به طورى كه در حديث معروف از حضرت على(علیه السلام) مى خوانيم كه فرمود: «من عرف نفسهُ، عرف ربه»(2)؛ كسى كه نفس خود يعنى حقيقت خود يا خويشتن خويش را بشناسد به طور قطع و يقين خداى خود را نيز شناخته است.
انسان كه اشرف مخلوقات مى باشد موجودى است كه در آفرينش او اهداف بسيار متعالى از ناحيه خداى متعال در نظر گرفته شده و استعدادها و توانايى هاى خاصى به او داده شده كه بر آن اساس به اهداف خلقت خود دست يابد. مثلاً آدمى از بُعد معنوى صاحب مقام خلافت الهى است، صاحب روح الهى است، از ميان همه مخلوقات تنها او است كه امانت الهى را پذيرفته و امانتدار خدا شده است. او
ص: 77
موجودى خودآگاه و ديگرآگاه و صاحب اختيار و آزادى است، هر چند انسان تربيت شده به مبانى تربيت دينى، خود را محدود مى داند، اما اين محدوديت را كه همان عبوديت و اطاعت از دين خدا است، انتخاب كرده و در سايه آزادى و انتخاب، اين محدوديت مقدس و تعالى بخش را برگزيده است.
در اسلام بهداشت روانى تلاش و كوششى است در جهت حفظ سلامت فكر و انديشه و تكامل روح و روان و تقواى الهى داشتن در همه امور و صيانت از جسم و روح و ظاهر و باطن خويشتن.
بعضى از ملاكهاى سلامت و بهداشت روانى در اسلام عبارتند از :
1. آگاه و دانا و هشيار و با بصيرت زيستن: اسلام از انسان مى خواهد كه بر اساس عنصر آگاهى از خويشتن و بيدارى و هشيارى زندگى كند و از هر گونه غفلت و هواپرستى و مستى و ناهشيارى پرهيز كند.
2. متحول و پويا و متكامل زندگى كردن: اسلام از انسان مى خواهد كه حتى دو روز او با هم يكسان نباشد بلكه پيوسته در حال رشد و تعالى و تكامل فكرى و معنوى باشد.
3. داشتن عزت نفس فردى و حفظ رعايت حرمت جمعى : اسلام از انسان مى خواهد كه عزت و كرامت نفس خود را در هر شرايطى پاسدارى و صيانت كند و براى عزت نفس و كرامت ديگران احترام شايانى قايل باشد، زيرا قرآن كريم دستور داده و تعليم مى دهد كه نه تنها انسان مؤمن صاحب عزت نفس است، بلكه عزت نفس مخصوص اهل ايمان است و منشأ عزت نفس كه همه اولياء دين از جمله پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) و ائمه اطهار(علیهم السلام)و همه مؤمنان حقيقى از آن برخوردارند، عزتِ ويژه و اختصاصى خداوند عزيز و حكيم مى باشد.
4. همواره و پيوسته با خدا بودن و با خدا زندگى كردن: دين مبين اسلام از انسان خواسته كه حتى يك لحظه نيز از خداوند و آثار و عنايات و الطاف و نعمتهاى او
ص: 78
غافل نباشد؛ زيرا همه عالم تجلى و جلوه خدا است و انسان مؤمن و متعهد و مسئول، پيوسته در سير و حركت و تلاش در جهت رسيدن به قرب الهى است، يعنى همان چيزى كه اوج قلّه كمال انسان مى باشد؛ زيرا غايتِ همه غايت ها خداوند متعال است، همچنان كه اولِ همه اوّل ها نيز خداوند سبحان است.
5. زيستن بر اساس فطرت پاك و سالم : قرآن مجيد به انسان دستور مى دهد كه چهره جان خودش را به سوى دين حنيف بگرداند، زيرا اين امر مقتضاى فطرت انسان است و بر همين اساس است كه آدمى خداباور، خداشناس و خداپرست و ديندار و موحّد و سرانجام مسلمان مى باشد و تمام آنچه بر خلاف فطرت انسان است مانند كفر و شرك و نفاق و الحاد و بى دينى، همه ناشى از آلودگى و ناپاكى و عدم سلامت فطرت الهى اوست كه ناشى از سوء تعليم و تربيت مى باشد.
6. دشمنى ورزيدن با شيطان : از نظر دين مبين اسلام شيطان دشمن آشكار انسان است، بنابراين انسان موظف است كه با اين دشمن آشكار، دشمنى كند، يعنى هرگز شيطان را نپرستد و هرگز از شيطان پيروى نكند؛ زيرا شيطان از آغاز خلقت پدر همه انسان ها را فريب داد، پس همه انسان ها بايد مواظب باشند كه فريب شيطان را نخورند و تنها از خدا اطاعت كنند كه صراط مستقيم هدايت و تكامل و تعالى انسان همين است.(1)
7. اطاعت كردن از خدا و رسول خدا و ائمه اطهار : و در عصر غيبت امام معصوم(علیه السلام)پيروى كردن از علماء و فقهاى متعهد و پارسا و پرهيزكار و نيز معاشرت و هم نشينى و مشاورت با اهل علم و اهل ديانت و اهل انديشه و بصيرت و همانهايى كه داراى معرفت و تقواى الهى بوده و خيرخواه همگان مى باشند و از بُخل و جبن كاملاً به دور هستند.
ص: 79
فشار روانى يا تنيدگى يا استرس، هر محركى كه در انسان ايجاد تنش كند، استرس زا يا عامل تنيدگى ناميده مى شود. استرس يك فشار روانى و احساسى بيش از حدّ تحمل فرد است. استرس مى تواند روى رفتار و عملكرد انسان تأثير بگذارد.
فشار روانى يا استرس، نقطه مقابل بهداشت روانى است كه در تعريف آن مى توان گفت: 1- فشار روانى چيزى است كه از خارج بر فرد تحميل مى شود و ناراحتى جسمانى و روانى در پى دارد.(1)
2- اضطراب يك حالت احساسى، هيجانى است كه از ويژگيهاى برجسته آن ايجاد بى قرارى و دلواپسى است كه با اتفاقات زمان و شرايط مكانى تناسب ندارد.(2)
نشانه هاى استرس و فشار روانى : بخشى از آشكارترين بازتابهاى فشار روانى در رفتار و احساسات فرد از اين قرار هستند: 1- ايجاد اختلال در تفكر صحيح و عاقلانه، ناتوانى در تمركز و تفكر، 2- احساس اضطراب و خستگى و عدم انعطاف در نگرش و بينش. 3- پرخاشگرى نابجا و تحريك پذيرى، 4 - انزوا و ترك وابستگان. 5-افراط در خوردن، كشيدن سيگار و نوشيدن مشروب. 6- گرايش به سرعت در حركت، سخن و حتى تنفس، 7- ناتوانى در حفظ آرامش خود، 8-بى نظمى در رفتار و فراموشكارى، 9 - گيج شدن و چندبار فكر كردن در باره عقايد خاص، 10- حالت تأثير عاطفى مانند خشم يا نشاط ناگهانى، يا ترس و وحشت، افسردى يا فعاليت هاى بيش از حد.
عوامل فشار روانى : 1- برهم خوردن تعادل حياتى بدن كه اين عوامل باعث آن مى شود: خستگى، ناخوشى،استرس، زايمان و بيمارى مزمن. 2- نقش سازمانى :
ص: 80
موقعيت شغلى، منزلت اجتماعى و پيشرفت حرفه اى، 3- بحرانهاى خانوادگى : طلاق، سوگ همسر، سوگ فرزند و مسائل اقتصادى خانواده، 4- محيط : آلودگى صوتى، آلودگى هوا، قوانين و مقررات انعطاف ناپذير، مهاجرت، 5 - سياست : شامل فشارهاى روانى سياست مداران، عطش قدرت، فشار كارى، رابطه سلطه گرى و سلطه پذيرى، جنگ روانى (شايعه پراكنى) مى باشد، 6 - شخصيت: شامل تيپ A و B (يعنى افراد كندشتاب و پرشتاب)، شخصيت بدبين و همچنين شخصيت وسواسى است، 7- دودلى و ترديد، 8 - احساس خلأ اخلاقى كه ناشى از اين عوامل است : يادآورى خاطرات تلخ (حافظه عاطفى و نفس لوّامه) احساس گناه، حسادت و تهمت هاى ناروا، 9- احساس خلأ معنوى كه عواملى چند باعث آن است: خلأ وجودى، احساس تنهايى و طردشدگى، نداشتن پشتيبان و تكيه گاه و همچنين خرافات و تصورات باطل، 10- باورهاى غلط اعتقادى و دينى (مثلاً عدم درك صحيح از معاد و مرگ و برزخ و بهشت و جهنم و غيره).
البته اگر نسبت به اين اعتقادات علم صحيح حاصل شود، و باور يقينى به دست آيد، همه استرس ها از بين خواهد رفت؛ زيرا حقيقت امنيت و آرامش روحى و روانى ناشى از علم يقينى و باورهاى قطعى است.
يكى از شايعترين بيمارى هاى قرن حاضر، اضطراب و افسردگى است، اين بيمارى داراى علايمى همچون انزواطلبى، در خود فرورفتن، خودكم بينى و بيهوده انگارى، خطر آسيب بدنى، به خطر افتادن عزت نفس و دلشوره مى باشد.
اضطراب هيجان ناخوشايندى است كه با اصطلاحاتى مانند نگرانى، وحشت و ترس بيان مى شود، مى توان اضطراب را به منزله يك احساس رنج آورى كه با استرس و يك موقعيتى ضربه آميز همراه است تعريف نمود. استرس همان فشار روانى است كه عامل اختلالات روانى مى باشد. البته در زندگى انسان براى
ص: 81
جلوگيرى از يكنواختى كمى فشار روانى مفيد است، ولى اگر اين فشار روانى شديد و طولانى شود داراى اثرات زيانبار و فيزيولوژيكى و روان شناختى مى شود.
كوفر واپلى در مورد فشار روانى چنين مى گويد: «فشار زمانى بر موجودِ جاندار عارض مى شود كه او احساس كند سلامتى و يا وحدت درونى اش به خطر افتاده و بايد تمام انرژى موجود خود را براى دفاع از خود به كار گيرد».(1)
عوامل متعددى نشان مى دهند كه امروزه فشار روانى بر زندگى انسان ها بيش از گذشته است از جمله : مصرف زياد داروهاى آرامبخش و قرص هاى خواب آور، كثرت مشكلات و جنايات خشونت بار، شيوع بيمارى هاى روانى مثل افسردگى، البته بيشتر مردم به نحوى با مشكلات خود كنار مى آيند و به فعاليت هاى خود ادامه مى دهند، لكن در اين بين به افرادى برمى خوريم كه در برابر مشكلات تسليم شده و به نحوى، به يكى از اختلالات روانى مبتلا مى گردند و داراى رفتارنابهنجار مى شوند.
روان شناسان اين اختلالات روانى را به اختلالات اضطرابى - اختلالات خُلقى يا عاطفى - اسكيزوفرنى و اختلالات شخصيت تقسيم مى كنند.
انواع اختلالات اضطرابى : 1- اضطراب فراگير يا وحشت زدگى، يعنى ناتوانى در آرميدگى، احساس نگرانى مبهم در طول روز، خواب آشفته، خستگى مفرط، و سر درد و سرگيجه از متداول ترين شكايات اين نوع بيمارى است. 2- هراس، يعنى وقتى كسى ترس شديدى در برابر محركى يا موقعيتى خاص نشان مى دهد كه ديگران آن را خطرناك نمى دانند، ترس غيرمنطقى را هراس مى گويند. 3- وسواس فكرى و عملى، يعنى فرد گاهى دچار افكار سِمج و مزاحم مى شود و هيچ گونه كنترلى بر هجوم اين افكار ندارد و به صورت مكرر، در طول روز برايش پيش مى آيد، دچار وسواس فكر خواهد شد، كه گاهى وسواس به صورت انجام مكرّر يك عمل، مثلاً شستن دست بروز پيدا مى كند.
ص: 82
انواع اختلالات خُلقى يا عاطفى : بيماران خُلقى وقتى گذشته و حال و آينده خود را بررسى مى كنند همه را منفى مى بينند، هيچ احساس خوب و مثبتى ندارند و اين حالت موجب افسردگى آنها مى شود. افسردگى پاسخ طبيعى به فشارهاى زندگى است، شخص افسرده از اينكه همه چيز را مطابق ميل خود نمى بيند افسرده مى شود.
شخص افسرده با خود فكر مى كند كه چرا همه مردم مرا دوست ندارند و حال آن كه اين امر غير ممكن است و حتى خدا و جبرئيل هم دشمن دارند، لذا انسان نبايد توقع داشته باشد كه همه او را دوست بدارند. شخص افسرده گمان مى كند كه همه مردم بد هستند و نسبت به همه سوءظن دارد و بدبين است، گمان مى كند كه همه ناگوارى ها از بيرون خود اوست در حالى كه عمده تلخى ها، عكس العمل و پاسخ خصلت ها و كردارهاى خود ماست. شخص مضطرب از شروع در كارها نگران است و احساس ترس و تنهايى مى كند.(1)
از نشانه هاى ديگر افسردگى: نا اميدى، غمگينى و كاهش قابل ملاحظه علاقه يا احساس لذت نسبت به همه چيز (حالت شيدايى) است، كاهش قابل ملاحظه وزن و يا افزايش آن، بى خوابى يا پُرخوابى همه روزه، خستگى و فقدان نيرو، احساس بى ارزشى يا گناه بى جا، كاهش توانايى تفكر يا تمركز، وجود فكر خودكشى.
افسردگى يك حالت مريضى عاطفى است، همان طور كه بيان شد شخصى كه با احساس نوميدى و بى كفايتى، گناه، ترس و بى ارزش همراه است، دچار آن مى شود. اما مسئله گناه در ايجاد افسردگى نقش مهمى دارد. افسردگى نوعى بيمارى است كه در تمام عمر ممكن است اتفاق بيفتد ولى در دوران بلوغ و در اواخر عمر بيشتر شايع است. اكثر خودكشى ها با افسردگى رابطه مستقيم دارد، شخص در اين موقعيت احساس بى كفايتى و بى ارزشى و احساس گناه مى كند و براى رهايى از اين مخمصه در حالت نااميدى دست به خودكشى مى زند. يأس و نا اميدى و اضطراب،
ص: 83
زندگى فرد را تا حد زيادى تلخ مى كند و او را از تمام تمايلات انسانى باز مى دارد و اميد او را به ايجاد يك زندگى آرام نابود مى كند.
اما اسلام در طراحى و ارائه سيماى انسان مطلوب، وى را فردى با ايمان مى داند كه با باورها و اعتقادات دينى مراتب ايمان را طى مى كند و در مقابل گناه توبه را پيشنهاد مى دهد و اميد زندگى را احياء مى كند و نااميدى را از گناهان كبيره مى داند. در نظر اسلام كسى كه در مسير ايمان و عمل صالح قرار گيرد به حيات طيبه، هم در دنيا و هم در آخرت مى رسد.
امام على (علیه السلام)براى رفع حالت اضطراب مى فرمايد : «اذا خفت من شىءٍ فَقَع فيه»(1) ؛ (از هر چه مى ترسى خود را در آن بينداز كه ترس هر چيز بيش از خود آن است).
شخص مضطرب و افسرده، نگران آن است كه آينده او چه خواهد شد، اين حالت را مى توان با توكل بر خدا و پشتكار درمان كرد. فرد افسرده، چون بر افراد و قدرتهاى ناپايدار تكيه دارد، با تزلزل آنها دچار اضطراب مى شود. و يا چون در بعضى كارها ناكام شده، نگران است كه شايد در تمام امور به اين سرنوشت مبتلا شود. خلاصه امورى همچون عدم قدردانى مردم از زحمات انسان، گناه، ترس از مرگ، تلقين هاى خانواده به اينكه نمى دانى و نمى توانى، قضاوت هاى عجولانه، توقعات نابجا و تصورات غلط علت بسيارى از افسردگى ها و اضطراب ها مى باشد كه با ياد خدا و قدرت او و با رحمت و عفو و لطف الهى مى توان آنها را به آرامش و شادابى مبدل ساخت.
از اختلالات ديگر، اسكيزوفرنى است و مشخصه آن در هم ريختگى شخصيت، تحريف واقعيت و ناتوانى در انجام امور روزانه زندگى است. انواع آن عبارتند از : 1-هذيان كه اختلال در فكر است، 2- توهّم كه اختلال در درك است،3- گفتار سازمان نيافته يا در هم ريخته، 4- حالت بهت زدگى، 5- رفتارهاى منفى.
ص: 84
در زندگى روزمره انعطاف پذير بودن و سازگارى با محيط لازم است. شخصيت سالم به شخصيتى گفته مى شود كه رفتارهايى سازش يافته و نسبتاً معقول از خود نشان مى دهد. اختلال شخصيت در مواردى پيش مى آيد كه فرد در مسائل اجتماعى، شغلى، تحصيلى، ازدواج و امثال آن در موقعيتى قرار مى گيرد كه بايد با مشكلات كنار بيايد ولى نمى تواند آنها را حل كند. برخى از انواع اختلال هاى شخصيت عبارتند از: 1- اختلال پارانوييد كه از ويژگى هاى مهمّ آن سوء ظنّ بى اساس نسبت به ديگران، 2- اختلال شخصيت ضد اجتماعى، از ويژگى هاى مهمّ آن رفتارهاى ضد قانونى و رفتارهاى فريبكارانه است مانند دروغ گويى و كلك زدن، عصبانيت و پرخاشگرى سريع و بى مسئوليتى، تخلّف مالى و...، 3- اختلال شخصيت نمايشى، اين افراد بسيار هيجانى و طالب جلب توجه ديگران و اغواگرى هستند و تلقين پذير از ديگران و محيط بوده و سريع رنگ عوض مى كنند. 4- اختلال شخصيت خودشيفته، اين افراد داراى احساس سرآمد بودن و رضايت از خود هستند و انتظار احترام و تمجيد فوق العاده در همه جا و هماهنگى همه با خود را دارند، 5- اختلال شخصيت وابسته، آنها در تصميم گيرى هاى عادى و روزانه مشكل دارند و هميشه احتياج دارند كه از سوى ديگران راهنمايى شوند و دائماً نياز به حمايت ديگران دارند.(1)
از اختلالات اضطرابى مى توان از وسواس نام برد. وسواس بيمارى روانى است كه بسيارى از انسان ها را در چنبره خود اسير كرده و ضايعات فراوانى را براى انسان ايجاد مى كند. وسواس توانايى ها و قابليت هاى آدميان را تحت الشعاع قرار داده و
ص: 85
عملاً انسان را وادار به انجام اعمال تكرارى يا افكار و اوهام باطل مى كند. انسانهاى گرفتار وسواس، در قالب يك جبر فكرى و رفتارى قرار دارند و همواره اعمالى را انجام مى دهند كه منشأ آن معلوم نيست و ساعت ها با يك فكر و يا يك عمل خود را مشغول مى سازند.
وسواس به طور كلى بر دو قسم تقسيم مى شود: 1- وسواس عملى، 2- وسواس فكرى.
وسواس عملى : اعمال وسواسى، رفتارهاى به ظاهر هدفمند و تكرارى هستند كه در پى احساسات ذهنى اجبارى بروز نموده و معمولاً شخص در مقابل آنها مقاومت مى كند، ولى نتيجه اين مقاومت شكست بوده و فرد به ناچار براى رفع اضطراب وارد شده بر خويش آن اعمال را انجام مى دهد.
وسواس فكرى : وسواس هاى فكرى عبارتند از : تصاوير و انديشه هاى مزاحمى كه به طور غير ارادى وارد فضاى انديشه و ذهن مى گردد و انسان به آن هيچ تمايلى نداشته و حتى مى توان گفت كه متنفر و منزجر از آنها مى باشد، ولى از سويى توان مقاومت در مقابل آنها را نداشته و ساعتها مجبور به تفكر در مورد آنها مى شود. محتواى فكر وسواسى معمولاً با آلودگى هايى همچون: خشونت، پرخاشگرى، صدمه، بيمارى، و غيره همراه است و گاهى هم با موضوعات بسيار بسيار پيش پا افتاده همراه مى باشد.(1)
وسواس از دسيسه ها و دام هاى شيطان است. ولى در عين حال امرى طبيعى است كه با برخورد صحيح به راحتى قابل حل مى باشد. البته بايد توجه داشت كه درمان و رهايى از آن نيازمند زمان است و بايد به آرامى و تدريجى صورت پذيرد. به جز معصومين(علیهم السلام)بخش عظيمى از انسان ها ممكن است در افكار و عقايد و اعمال خود دچار نوسانات و فراز و نشيب هايى بشوند، ولى با استعانت از خداوند
ص: 86
متعال و با صبر و مقاومت مى توان با آن مبارزه كرده تا به حالت عادى خود برگردد. اولين گام در مبارزه با امراضى چون افسردگى و وسواس، ريشه يابى آنها و شناخت منشأ آنها است. منشأ بعضى از امراض به خصوص وسوسه ها، در ضعف يا خطا و اشتباه در دريافت و تجزيه و تحليل اطلاعات و آگاهى هاى دينى است، كه در اين صورت بايد با مطالعه بيشتر، پرسش از افراد آگاه و بحث و گفت و گو با آنان، اين ضعف ها و اشتباهات را برطرف نمود. غالباً افكار مشوّش و آلوده از بازى هاى شيطان و وسوسه هاى نفس است كه هدف از آن سرگرم كردن انسان و بازداشتن او از توجه به عبادت خداوند و انجام اعمال نيك است.
انسان بايد در برابر اين نوع افكار و هجوم آن بى اعتنا باشد؛ زيرا وسواس فكرى به گونه اى است كه هر قدر بيشتر سعى در كنترل آن داشته باشيم، بيشتر و بيشتر مى شود، درست مانند يك ماهى كه هر قدر به زعم كنترل آن بيشتر در دست فشارش دهيم ليزى و جهندگى آن بيشتر مى شود، لذا راه كنترل وسواس فكرى در كنترل نكردن آن است. يعنى نسبت به خروج و ورود افكار وسواسى بايد بى اعتنا و خونسرد باشيم. فردى كه دچار وسوسه فكرى است بايد گام به گام تمرين بى اعتنايى به افكار باطل را داشته باشد. و در مقابل با پر كردن فضاى قلب و سينه اش از ياد خداوند و ذكر او و تفكر در شگفتى هاى خلقت جايى خالى براى شيطنت شيطان در قلب خود باقى نگذارد.
1- از آنجايى كه معمولاً افكار باطل هنگامى به سراغ انسان مى آيند كه بيكار باشد، بايد سعى شود كه با يك برنامه ريزى دقيق و حساب شده تمام اوقات شبانه روز خود را پُر كنيد و هيچ گاه بيكار نباشيد، با مطالعه، نظافت، ورزش و... هرگاه بيكار شديد خود را با كارى سرگرم و مشغول سازيد. 2- هرگاه افكار مزاحم به سراغ شما آمد، خود را به كارى سرگرم كنيد و با ايجاد حواس پرتى از آن افكار مزاحم
ص: 87
دورى كنيد. 3- با گفتن اذكارى مانند: لا اله الا اللّه، لا حول و لا قوة الا باللّه و تلاوت قرآن بخصوص سوره هاى حمد، توحيد، فلق، ناس و قدر، براى عبور از اين افكار كمك و يارى بگيريد. 4- با تلقين به خود بگوييد من مى توانم از اين افكار خود را رها كنم و به اصول فكرى خود كاملاً باور و ايمان دارم، مى توانم به افكار باطل پيروز شوم. 5 - با ايجاد فكرى پر نشاط و سالم مى توان افكار صحيح و منطقى را جايگزين افكار باطل و پوچ كرد، 6 - با مطالعه و رفع شبهات افكارى و عقيدتى مى توان به آگاهى و علم دست يافت و افكار جاهلانه و بى منطق و بى حكمت را از ذهن خود پاك كرد. 7- معمولاً اكثر مشكلات در عقايد هست كه منشأ آن يك تفكر خرافى و تحريف شده است، با علم و شناخت مى توان آن خرافه را از زندگى و ذهن خود پاك نموده و به سلامت روح و طهارت روان دست پيدا كرد. 8- وقتى انسان حقيقت ياد خدا را چشيد، ديگر دلهره و اضطرابى باقى نمى ماند، با ياد خدا دلها آرامش مى يابد و يكى از بهترين عوامل رفع بيمارى افسردگى و دفع اضطراب ايمان به خدا است. (أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُ الْقُلُوب ).
بهداشت در يك تقسيم كلى به دو نوع بهداشت جسمى و بهداشت روانى تقسيم مى شود كه اين دو، همپوشى هاى زيادى با هم دارند و بر يكديگر تأثير مى گذارند. بهداشت روانى از آن جهت كه رابطه مستقيمى با عملكرد فردى، اجتماعى، و سيستم هاى روانى و اجتماعى دارد، از اهميت زيادى برخوردار است و اين اهميت باعث تدوين و اجراى برنامه هاى متعدد بهداشت روانى در ابعاد مختلف مى شود. حال ببينيم آموزه هاى دينى و به خصوص دين اسلام و قرآن بر بهداشت روان چيست.
تعريف هاى زيادى براى دين ذكر شده است كه بعضى از آنها عبارتند از: 1- واژه
ص: 88
دين در لغت معانى متعددى دارد، از جمله: جزا، اطاعت، و حساب اما از روى استعاره به معناى شريعت نيز به كار رفته است. 2- در عرف ما مقصود از دين شريعت ها و آيين هاى الهى است كه منشأ آنها خداوند مى باشد، بدين معنا كه آنها را خداوند بر پيامبران وحى كرده است. بر اساس اين اصطلاح، دين آيينى است كه داراى عقايد صحيح و مطابق با واقع و رفتارهايى را كه در رسيدن انسان به كمال و سعادت حقيقى تأثير دارد، توصيه مى كند. 3- بر اساس تعاريف رايج، دين حداقل از دو بخش تشكيل شده است: الف - عقايد كه در حكم پايه ها و شالوده هاى دين است. ب - دستورهاى عملى كه متناسب با آن پايه هاى عقيدتى و برخاسته از آنهاست، بدين ترتيب مى توان گفت مقوّمات و اركان دين عبارت است از: 1- اعتقادات، 2- احكام و قوانين. و از نگاهى ديگر كه معروف تر است محتواى دين به سه بخش تقسيم مى شود: 1- اعتقادات ، 2- اخلاق ، 3- احكام.
در بخش اعتقادات، دين اسلام سه اصل اساسى دارد: 1- اعتقاد به خداى يگانه، 2- اعتقاد به معاد و 3- اعتقاد به بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله) براى هدايت انسان به كمال نهايى و دستيابى وى به سعادت دنيا و آخرت. اين اصول سه گانه «توحيد، معاد و نبوت» در واقع پاسخ هايى هستند به اساسى ترين پرسش هايى كه براى هر انسان آگاهى مطرح مى شود. از جمله اين كه مبدأ هستى كيست؟ پايان زندگى چيست؟ از چه راهى مى توان برنامه زيستن را شناخت؟ چگونه مى توان به آسايش و آرامش و اطمينان خاطر و زندگى سالم فردى و اجتماعى دست يافت؟ به قول شاعر :
ز كجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به كجا مى روم؟ آخر ننمايى وطنم؟
مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
يا چه بوده است مُرادِ وى از اين ساختنم؟
راهى كه برنامه تضمين شده وحى پيشِ روى انسان مى نهد همان بايدها ونبايدها و
ص: 89
به تعبير ديگر همان بخش هاى اخلاق و احكام دين مى باشد كه از جهان بينى الهى و عقايد دين برخاسته است. دين مجموعه اى از هدايت هاى عملى و علمى است كه از طريق وحى و سنت براى فلاح و رستگارى آدمى در دنيا و آخرت آمده است. اما دين مبين اسلام كه آخرين و كاملترين دين توحيدى مى باشد، به طور كامل عهده دار سلامت انسان در همه ابعاد است. نام اسلام از سلم و سلامت گرفته شده و سلامت سير و حركت در راه اللّه را تأمين مى كند و بر مبناى تسليم و صلح بين بنى نوع بشر و تسليم به فرامين و سنت ها و قوانين الهى كه نظام طبيعت و از آن جمله انسان و كمال آنرا در بر دارد، قرار داشته و نردبان رشد و تكامل بشمار مى رود و شعار معتقدين به آن در برخورد به يكديگر «سلام» است كه نيكوترين شعارهاى برخورد دو فرد انسان به شمار مى رود. به علاوه، دين اسلام مجتمعى از كرامت و بزرگ منشى است كه بر مبناى «لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِى آدَمَ» امتياز انسان را بر ديگر موجودات بيان مى كند و اين امتياز مسلماً به ساختمان تن و اعمال حيوانى نيست بلكه مربوط به ساخته شدن انسان يا به اصطلاح «انسان شدن» اوست و همان است كه اين موجود گرامى داشته شده را تا سر حد لياقت جانشينى خدا در روى زمين بالا مى برد. دين اسلام پيروان خود را از بند هرگونه بندگى غير از اللّه كه چون زنجير دست و پاى رشد او را گرفته و مانع تكامل او گشته است خلاص كرده و آنها را به راه استقلال و رهايى هدايت مى كند.
اين راه روشن يعنى راه اسلام را خود خدا برگزيده و حجتهاى روشن كننده حقيقت آن را از نظر عقلى بر مردم تمام و كمال عرضه كرده و هر كس را به فراخور ميزان درك او در فهم حقايق و آيات الهى يارى مى كند پس مسلماً راه اسلام راه رشد و تكامل به سوى هدف واقعى است. اين حجت ها دو گونه هستند، يكى دلايل ظاهرى كه بر مبناى علم و آگاهى قرار دارند و ديگرى حكمت ها و بينش هاى نهايى كه در پس هر كدام از دستورات آن قرار دارد و با پيشرفت و رشد عقل انسان روزبه روز
ص: 90
آشكارتر مى شوند. شگفتى هاى موجود در ظاهر و باطن اسلام تمام شدنى نيست و براى هركس در هر عصر و زمان با هر مقدار آگاهى و بينش مفيد خواهد بود.
اسلام مانند كشتزارهايى مى ماند كه هميشه بهارى است و هر وقت و هر جا و در هر مكان و هر زمان محصول مفيد به حال بشر را به دست مى دهد و همچون چراغ هايى است كه كليه زواياى تاريك زندگى بشر، گذشته، حال و آينده او را روشن مى سازد و هميشه فرا راه او در مسير رشد و كمال در حركت است. مفتاح و كليد دَرِ هر گونه نيكى، يعنى توشه راه همه مردمان رهروِ راه حق و كمال منحصراً در اسلام قرار دارد و تاريكى هاى موجود در مسير اين راه، يعنى راه رشد انسان، از بين نمى رود مگر به نور هدايت اسلام و عمل كردن به آن و توشه برگرفتن از دستورات آن و اين نشان دهنده اين است كه تنها راه رشد و كمال انسان، اسلام بوده و هست و خواهد بود؛ زيرا «ان الدّين عنداللّه الاسلام».خداوند خود اين دين و پيروان آن را در كنف حمايت خود قرار داده و از دسترسى دشمنان حفظ كرده و پيوسته در رويش و رشد آن كوشا است. و بالاخره اسلام، شفاى هر طالب شفايى، و هر دردمندى كه در جستجوى درمان باشد و رفع نياز حقّه و توشه راه رهروان راه اللّه را فراهم كرده است زيرا پاسخگوى همه نيازهاى انسانى بشر و فراهم كننده وسايل اين حركت و مسافرت تكامل الهى مى باشد.(1)
بهداشت و سلامتى به ويژه بهداشت روانى هميشه انسان را در طول تاريخ به خود مشغول كرده است، تدوين برنامه هاى تربيتى، بهداشتى براى حفظ سلامتى و بهداشت روان نمونه اى از فعاليت هاى مستمر بشرى در اين زمينه است كه در اين ميان دين باورى و آموزه هاى قرآن نقش بسزايى در تأمين بهداشت روانى دارد. ايمان از لوازم روح بشر و داروى شفابخش آلام و مصائب او است. آن كس كه به
ص: 91
نيروى لايزال الهى اتكاء دارد، از هيچ چيز بيم و هراس به خود راه نمى دهد. كسى كه خدا را ناظر اعمال خويش مى داند هيچگاه به دنبال گناه و آلودگى نمى رود. و چنانچه بر اثر عواملى مرتكب خطا و اشتباه شد و به رنج و شكنجه وجدان اخلاقى مبتلا گرديد، با اقرار و اعتراف به گناه خاطر را از غبار دلتنگى و پشيمانى مى زدايد و با توبه و استغفار راه حقيقت و درستى را در پيش مى گيرد و از شرّ عذاب وجدان آسوده مى شود. آن كس كه ايمان ندارد در برخورد با كوچكترين مشكلى آنچنان خود را مى بازد و بر خود مى لرزد كه قدرت كار و فعاليت را به كلى از دست مى دهد و ترس و اضطراب و نگرانى وجودش را فرا مى گيرد. انسان بى دين در عرصه حيات، بين افكار و انديشه ها و مرامهاى گوناگون معلق و سرگردان است و چون شاخه بيدى بر اثر باد به اين طرف و آن طرف كشيده مى شود و مسلماً انتظار ثبات فكر و روح و پايدارى عقيده و انديشه از او نبايد داشت. چنين آدمى در بحر زندگى دچار كشتى بى سكان است.
آمارها نشان مى دهد كسانى كه داراى اعتقادات دينى بوده اند به مراتب كمتر از افراد بى اعتقاد، گرفتار بيمارى هاى روحى مى شوند. ميزان كار يك نفر مؤمن بيشتر و بهتر از يك نفر غير مؤمن است. انسان با دين از آنجا كه همه چيز را به خواست و مشيت خداوند بزرگ مى بيند از مصائب و ناملايمات در هم نمى شكند و خود را نمى بازد و نااميد و افسرده و ملول نمى شود. بلكه معتقد است خداوند به حال بندگان آگاه تر است و هر چه او بخواهد خير و صلاح اوست و از اين رو مصائب تزلزلى در روح او ايجاد نمى كند. دين، روح را از صفاتى كه مايه هلاكت انسان است پاك مى كند و در مقابل صفاتى را كه باعث برخوردارى انسان از لطايف حيات است در دل او رشد مى دهد.
دين، تن آدمى را از انواع دردها و بيمارى ها محفوظ مى دارد و مانند سرمى كه ضد كليه امراض باشد به انسان مصونيت مى دهد. دين روابط افراد را با يكديگر
ص: 92
نيكو مى سازد و شر آنها را از هم بازمى دارد و باعث مى شود كه خيرشان به يكديگر برسد. اگر حقيقتاً انسان بنده خدا شود داراى تقوا مى شود. يعنى حالت پرهيز و بهداشت در روح او پديد خواهد آمد و در اثر اين پرهيز از بسيارى آفات و شرور محفوظ خواهد ماند.
امروزه روانكاوان و روانپزشكان وقتى در درمان بيمارانى كه مأيوس و نوميدند و قدرت تطبيق و سازگارى اجتماعى را از دست داده اند، درمانده مى شوند، به آنها توصيه مى كنند كه به معابد بروند و دعا كنند؛ زيرا روح بى قرار و متلاطم بالاخره بايد به چيزى دل بندد و به اصل و مبدئى تعلق خاطر گيرد وگرنه زندگى بر او سخت و در كامش تلخ و غير قابل تحمل خواهد شد.(1)
قرآن فردى را سالم و سليم النفس مى داند كه با تكيه بر فطرت توحيدى از ايمان قلبى برخوردار بوده و در رفتار با ايجاد تعادل ميان قواى متضاد درونى و نيز تقابلات بيرونى و درونى برخاسته از غرايز و محيط بهترين شيوه را در دستيابى به خوشبختى و قرب الى اللّه برگزيند. از نظر قرآن كسانى كه در عقيده، كفر و در عمل، نفاق را برگزيدند از سلامت روانى برخوردار نبوده و دچار بيمارى روانى هستند : «فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً»(2) ؛ «در دلهاى آنها مرض هست و خداوند بر مريضى آنها مى افزايد». روان رنجورى تنها در رفتار نيست بلكه در عقيده و ايمان نيز راه مى يابد. از آنجايى كه تعادل شخصيت يعنى تعادل فرد در ايمان به خدا و عمل صالح، پس عدم تعادل در هر يك از آن دو موجب رنجورى روان فرد شده و فرد از سلامت روانى برخوردار نخواهد بود. بنابراين نشانه هاى سلامت روان تنها سلامت در رفتار نيست بلكه يكى از نشانه هاى سلامتى روان، سلامتى رفتار است.
ص: 93
كسانى كه توحيد و ايمان درستى ندارند همانند كافران و منافقان و حتى مؤمنان ضعيف الايمان از رنجورى روان برخوردارند. اين رنجورى خود را در مظاهر بيرونى و رفتارى و واكنش هاى عملى به خوبى نشان مى دهند مانند: وجود اضطراب، ترس، نگرانى، وسوسه، افسردگى و غيره... كه همه نشانه اى از روان رنجور فرد دارد. اين نشانه ها خود را به دو صورت فردى و اجتماعى بازتاب مى دهند.
اما برخى از نشانه هاى سلامت روانى از منظر قرآن در برابر رنجورى روان عبارتند از:
1. آرامش روحى: آرامش زمانى در انسان پديد مى آيد كه به واجب دينى، نفسى و اجتماعى خود عمل كرده باشد در صورتى كه انسان هر يك از اين موارد را ناديده بگيرد دچار بيمارى هاى روحى مى شود و روانش رنجور مى گردد. اعراض از ياد خدا و دستورهاى او يا عدم ايمان به خدا مى تواند فرد را دچار بيمارى نمايد و سلامت روانى اش را در معرض خطر قرار دهد، چنان كه ياد خدا موجب آرامش دلها و آرامش روح مى گردد، «أَلاَ بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»(1)؛ «همانا با ذكر خدا دلها
آرام مى گيرد». منظور از ذكر اللّه چيست؟ چگونه دل انسان با ياد اللّه آرام مى گيرد؟ ذكر يعنى اعتراف به حضور خدا، به محض اينكه اللّه حاضر در ناخودآگاه آدمى شود و در ذهن و قلب به ياد آورده شود ناگهان قلب با تمام وجودش متوجه او و عظمتش مى شود و ابهامات از بين مى رود و يك احساس شعف و آرامش طمأنينه، احساس معنادار بودن زندگى شخص و كلّ هستى و يك احساس تعالى به انسان دست مى دهد، قلب متلاطم و ناآرام و مضطرب، آرام مى گيرد، همراهى و پذيرش ولايت اللّه، ترس، خوف، غم و اندوه را از دل ها مى زدايد.
ذكر خدا انسان را به آينده اميدوار مى سازد: «آگاه باشيد، يقيناً دوستان خدا نه بيمى بر آنان است و نه اندوهگين مى شوند، آنان كه ايمان آورده اند همواره
ص: 94
پرهيزكارى دارند، براى آنان در زندگى دنيا و آخرت مژده بشارت است اين است كاميابى بزرگ».(1)
ذكر خدا انسان را به آينده اميدوار مى سازد، چون ترس از آينده آرامش و آسايش را از انسان سلب مى كند. وقتى انسان همواره از آينده مبهم و نامعلوم در رنج باشد، آسايش و آرامش كنونى بر او سخت و دشوار مى گردد. در وجود اولياء حق ترس و غمى وجود ندارند بلكه بشارت و خوشحالى و سرور و مواهب بى پايان الهى، هم در اين زندگى و هم در زندگى آينده «آخرت» نصيب آنان مى شود. پس در نتيجه اميدوارى، توانايى بهره گيرى از لذتهاى پاك در وجود انسان افزايش مى يابد. خداوند مى فرمايد : «بى ترديد كسانى كه گفتند: پروردگار ما خداست، سپس در ميدان عمل بر اين حقيقت استقامت ورزيدند، فرشتگان بر آنان نازل مى شوند و مى گويند، مترسيد و اندوهگين نباشيد و شما را به بهشتى كه وعده دادند بشارت باد».(2)
بنابراين آرامش روحى در سه چيز است:
الف - توانايى در برخورد با بحران ها و اين به توانايى فرد در استوارى و بردبارى و مقاومت در برابر رنجها، مصيبت ها، سختى ها و شكست هاى گوناگون برمى گردد، بدون آنكه تعادل روانى و سلامت روحى خود را از دست دهد. اين حالت جز با اين باور تحقق نخواهد يافت كه هر چه انسان به آن دچار مى شود به قضاى الهى و از باب آزمايش و ابتلاى او است و اين كه تنها خداوند، قادر به دفع شر و ضرر است و بايد به خداوند اتكا نمود، چه بسا آن شر و مصيبت دريچه اى به سوى خير و سعادت ابدى انسان باشد. «و بسا چيزى را خوش نداريد و آن براى شما خير است و بسا چيزى را دوست داريد و آن براى شما بد است و خدا مصلحت شما را در همه امور مى داند و شما نمى دانيد».(3)
ص: 95
ب - توانايى بر شكيبايى و تحمل سختى ها، صبر و شكيبايى در برابر سختى ها نشان دهنده سلامت روانى است. انسان صابر به اين درجه از كمال دست يافته است كه همه اين سختى ها براى رهايى و آزادسازى توانايى هاى بالقوه اى است كه در او نهاده شده است و اين توان و قدرت نهان جز به هنگام بروز شدايد و سختى ها آشكار نمى شود. پس سختى ها را ابزارى براى خروج توانمندى ها از قوه به فعليت مى بيند و با اين شيوه توان و تعقل و خردش فزونى يافته و استعدادهاى نهفته اش آشكار مى شود. «بى ترديد شما را به چيزى اندك از ترس و گرسنگى و كاهش بخشى از اموال و كسان و محصولات (نباتى يا ثمرات باغ، زندگى از زن و فرزند) آزمايش مى كنيم و صبركنندگان را بشارت ده».(1)
در حقيقت صبر و شكيبايى در برابر شدايد و سختى ها نشان دهنده سلامتى ايمان و تعادل شخصيت است. ايمان كامل در سلامت عقيده و عمل صالح مى باشد كه صبر و شكيبايى بخش نخست و سلامت عقيده و عمل صالح بخش ديگر آن است. و اين دو نشان دهنده كمال ايمان مى باشند.
ج - توانايى و درك درست آينده و خوش بينى به آن؛ زيرا كسى كه از سلامت روان برخوردار است به آينده اميدوار بوده و هدف از زندگى را تلاش براى درك محبوب و لقاء اللّه مى بيند، از اين رو سختى ها را ابزارى براى رسيدن به آينده روشن مى يابد كه: «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً»(2) ؛ «با هر رنجى آسانى است».
2. خودكفايى و استقلال در فعاليت ها و بهره گيرى از نتايج : يكى ديگر از نشانه هاى اثبات سلامت روح و روان آدمى، خودكفايى و استقلال در كارها و بهره گيرى از نتايج درست آن است، به اين معنا كه بر پايه آنچه توانايى هاى فرد و امكانات و مهارتهايش اجازه مى دهد در كار خويش استقلال را حفظ نمايد. از راه كار و استقلال در عمل فرد مى تواند به اهداف حياتى خويش دست يابد. «تا از ميوه آن و
ص: 96
آنچه دستهايشان به عمل مى آورد بخوريد آيا سپاس گزارى نمى كنند».(1)
3. خوشنودى از خود و ديگران : از نشانه هاى سلامت روان آن است كه انسان از خود، استعداد، امكانات و توانايى هاى خدادادى اش خرسند و خشنود باشد و شكر و سپاس آن را به جاى آورد و از آنها درست و كامل بهره مند شود. كسى كه از خود و نعمتها و دارايى هايش خرسند و خشنود نباشد همواره در آرزوى چيزى خواهد بود كه گاه بيرون از توان اوست، از اين رو دچار حسد و افسردگى و بيمارى روان مى شود. ولى كسى كه از خود و نعمتهاى خود خشنود و خرسند است نه تنها سپاسگزار آن مى شود بلكه اعتماد و عزت نفس در او افزايش مى يابد كه اين مسئله موجب آرامش وى مى شود. اعتماد و عزت نفس موجب مى شود كه همكارى و تعامل با ديگران در انسان شدت يافته و از ديگران بيش از آنچه كه هستند متوقع نباشد و آرامش و سلامت انسان را در پى داشته باشد.
4. توانايى بر كنترل نفس : كسى كه از تعادل روانى و سلامت روحى برخوردار است، مى تواند بر كشش ها و گرايش هاى شهوانى خود كنترل داشته باشد و آنها را در جهت اهداف عالى به كار گيرد. نه تنها غرايز خويش را سركوب نمى كند بلكه با كنترل و هدايت آنها به بهترين شيوه، آنها را به خدمت خود در مى آورد و غرايز نفسانى را به عنوان نعمتهاى دنيايى براى تكامل رشد خود بكار مى گيرد. «محبت و عشق به خواستنى ها (كه عبارت است) از زنان و فرزندان و اموال فراوان از طلا و نقره و اسبان نشان دار و چهارپايان و كشت و زراعت براى مردم آراسته شده است، اينه-ا كالاى زندگى (زودگذر) دنيا است و خ-داوند است كه بازگشت نيكو نزد اوست».(2)
5. توانايى بر پذيرش مسئوليت : توانايى براى پذيرش مسئوليت ها يكى از مهمترين نشانه هاى سلامت روانى فرد از ديدگاه قرآن است، «به پروردگارت
ص: 97
سوگندكه قطعاً از همه آنان بازخواست مى كنيم، از اعمالى كه همواره انجام مى داده اند».(1)
و نيز مى فرمايد: «اگر خدا مى خواست شما را (بر محور هدايت) يك امت قرار مى داد (اما هدايت اجبارى فاقد ارزش است) ولى هر كس را بخواهد (به كيفر لجاجت و تكبرش) گمراه مى كند و هر كس را بخواهد هدايت مى نمايد و مسلماً از آنچه همواره انجام مى داديد بازپرسى خواهيد شد».(2) پس هر فردى كه مسئوليتِ عقيده و رفتار و گفتارش را بپذيرد، داراى سلامت رفتار است.
6. توانايى بر فداكارى و ايثار : از آنجايى كه انسان متعادل در ايمان و عمل از سلامت روانى برخوردار است و به اصل توحيد در همه امور اعتقاد دارد و به آن پاى بند مى باشد، در مقام عمل اين توان و قدرت را دارد تا با بذل و بخشش به ديگران كمك نمايد و حتى از جان و مال خود نيز براى تكامل فردى و اجتماعى جامعه ايمانى اش مى گذرد و در اين راه جانفشانى مى كند. «يقيناً خدا از مؤمنان، جانها و اموالشان را به بهاى آنكه بهشت براى آنان باشد خريده».(3)
«اى اهل ايمان آيا (مى خواهيد) شما را به تجارتى راهنمايى كنم كه شما را از عذابى دردناك نجات دهد، به خدا و پيامبرش ايمان آوريد و با اموال و جانهايتان در راه خدا جهاد كنيد، اين ايمان و جهاد اگر به منافع فراگير و هميشگى آن معرفت و آگاهى داشتيد براى شما از هر چيزى بهتر است».(4)
7. توانايى بر ايجاد ارتباط درست با ديگران : كسى كه از سلامت روان برخوردار است به راحتى و آسانى مى تواند با ديگران ارتباط برقرار نمايد و در رفع نيازهاى خود و ديگران با آنان همكارى كند. «و يكديگر را به انجام كارهاى خير و پرهيزكارى يارى نماييد و يكديگر را بر گناه و تجاوز يارى ندهيد و از خدا پروا كنيد
ص: 98
كه خدا سخت كيفر است».(1)
«جز اين نيست كه همه مؤمنان با هم برادرند، بنابراين در همه نزاع ها و اختلافات ميان برادرانتان صلح و آشتى برقرار كنيد و از خدا پروا نماييد كه مورد رحمت قرار گيريد».(2) زيرا انسان همواره نيازمند به ديگران است و اين ارتباط و تعامل و همكارى بايد بر پايه دوستى و اعتماد باشد.
8. گزينش اهداف : يكى از شرايط سلامت روانى آن است كه فرد بتواند هدف واقعى و حقيقى را تشخيص داده و انتخاب نمايد و در انتخاب هدف دچار گمراهى نگردد و هدفهاى زودگذر را اصل قرار ندهد. چرا كه : «زندگى دنيا فقط بازى و سرگرمى است».(3)
9. احساس خوشبختى و سعادت : يكى از نشانه هاى بارزِ صحت سلامت روان آن است كه فرد احساس خوشبختى و سعادت نمايد.
قرآن درمان و نور است. و نسخه هايى شفابخش براى درمان دردها و رنج هاى ما دارد. قرآن تلقى و باور سطحى آدميان از امور را دگرگون مى سازد به طورى كه آنان به سهولت قادر بر تغيير رفتار و اعمال و تصميم ها و اقدامها و درمان رنج هاى خود شوند. در قرآن كريم چنين مى خوانيم: «به راستى بينشهايى از نزد پروردگارتان برايتان آمده است، پس هر كه در پرتو آن بينا شود، به سود خود چنين كرده و هر كه كورى ورزد به زيان خود».(4) از اين آيه پيداست كه قرآن در پى تغيير و تقويت بصيرت آدميان است. بصيرت و باور، بينش عميقى است كه اگر آدمى بدان دست يابد، معنا و مفهومى براى زندگى خود يافته است، معنايى كه او را در مواجهه با رنجها و سختى ها مقاوم مى سازد. افق ديد او را وسيع تر و نگاه او را به زندگى و جهان هستى نافذتر مى نمايد. در آيات زير خداوند قرآن را شفا براى مؤمنين معرفى كرده است :
ص: 99
«اى مردم براى شما از جانب پروردگارتان مجموعه اى از پندها فرستاده شد كه شفاى آنچه در سينه هاى شماست، هست و وسيله هدايت و رحمت مؤمنين است».(1)
«و ما در قرآن آن چيزى را كه شفا و رحمت براى مؤمنين است فرو مى فرستيم».(2)
«بگو اين قرآن براى آنان كه ايمان آورند وسيله هدايت و شفا است».(3)
در تمام آيات بالا، شفا و هدايت و رحمت براى مؤمنان است. حضرت على(علیه السلام) مى فرمايد: «قرآن را بياموزيد كه نيكوترين گفتار است و در آن انديشه و پژوهش كنيد كه قرآن بهار دلهاست و از نور هدايت آن طلب شفا و بهبودى بنماييد كه قرآن شفاى سينه هاست و آن را نيكو بخوانيد كه سودمندترين گفتارها و داستانهاست».(4)
و نيز مى فرمايد: «بدانيد كه كسى را بعد از قرآن به چيزى ديگر نيازى نيست و نه براى كسى پيش از قرآن بى نيازى هست (يعنى قرآن رفع نياز همه نيازمندان را مى كند و بدون قرآن انسان به همه چيز نياز دارد) پس بهبودى دردهاى خود را از آن بخواهيد و در سختى ها و گرفتارى ها از آن كمك بطلبيد زيرا در قرآن براى بزرگترين دردها كه كفر و نفاق و تباهى است شفا و بهبودى دارد، پس به وسيله آن خدا را بخوانيد و از او بخواهيد».(5)
براى اينكه قرآن شفاى دلها شود بايد هم آن را خوب آموخت و هم در محتواى آن خوب تفكر كرد تا بتوان از نورِ آن در بيمارى دل، طلبِ شفا نمود؛ زيرا محتويات قرآن مانند بهار، دل را پرورش مى دهد و بذر ايمان را در قلب مى روياند. قرآن رفع نياز همه نيازهاى روانى و انسانى بشر را در خود دارد و فقط بايد آن را آموخت و به آن عمل كرد.
حضرت على(علیه السلام)در خطبه 176 نهج البلاغه، چهار درد كه بزرگترين دردهاى نوع
ص: 100
انسان است را برمى شمارد: 1- پوشاندن راه حق هم به طور آشكار و هم پنهان = كفر. 2- منحرف كردن راه حق با حفظ ظاهر ولى مخالفت در باطن و از درون مغز را خالى كردن اما از بيرون پوست را گذاشتن = نفاق. 3- راه ضد تكامل و رشد انسان را سد كردم = غى. 4- انسان را به بيراهه و گمراهى كشاندن = ضلال.
براى پيشگيرى و درمان از اين انحرافات، قرآن و استقرار حق نقش بازدارنده دارد. و حضرت على(علیه السلام) در خطبه 189 با فصاحت تمام در مورد مشخصات قرآن كريم براى اين نقش بازدارنده چنين صفات قرآن را بيان مى فرمايد: «پس قرآن را بر پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرستاد و آن نورى است خاموش نشدنى كه منبع آن لايزال است و تنها منبعى كه زوال ناپذير مى باشد، خداوند است و خداوند نور آسمانها و زمين است و هم چراغى است كه دائماً افروخته و مظروف آن نور است و شعاع آن هيچ وقت تاريك نمى گردد. دريايى است كه كسى به قعر آن نمى رسد»، يعنى هيچ كس به همه حكمت ها و بينش هاى آن نخواهد رسيد اما هر طالب حق و نور و شفايى مى تواند مطلوب خود را در قرآن بيابد و از اين درياى بيكران عرفانها و بينش بهره بردارد. راهى است كه سير در آن گمراهى ندارد (و خود نهج البلاغه نيز در همين راه منهاج است).
قرآن، فرقان يعنى جدا كننده بين حق و باطل است و اين لقب قرآن است كه دليل و برهان آن از بين رفتنى نيست. قرآن بيان روشنگرى است كه پايه هاى آن ويران نمى شود چون برمبناى حق و هدايت الهى قرار گرفته است و شفايى است كه بيماران استعمال كننده آن را ترس و وحشتى نيست يعنى شفايى است كه ترس را مى زدايد و درمان هر دردى است. صاحب عزتى است كه يارى كنندگان آن شكست نمى خورند و طبعاً ارجمند مى گردند و حقى است كه كمك كنندگان آن خوار و مغلوب نمى شوند. بنابراين اگر كسى با اين ديد به قرآن نظر افكند مسلم است به گمگشته خود رسيده و محل امن و اطمينانى را يافته كه مهمترين شفاى دلهاى دردمند است.(1)
ص: 101
قرآن كريم راهكارهاى شناختى و رفتارى مناسبى براى تأمين بهداشت روانى انسان ارائه كرده است كه برخى از آنها در بهداشت روانى جديد مطرح شده و اين تطابق شگفت آور شاهدى بر اصالت و حقيقت آموزه هاى وَحْيانى قرآن است. يكى از مباحث مطرح در بحث علم و دين، استخدام علوم در فهم اشارات علمى قرآن است. در بحث قرآن و بهداشت روان نيز مى توان از پيشرفت ها و دستاوردهاى روانشناسى و
از ديدگاه اسلام استفاده كرد. در اينجا به بعضى موارد و اصول كلّى در اين زمينه اشاره مى كنيم.
قرآن به عنوان كتاب راهنما و دستورالعمل زندگى بشر راهكارهايى را براى تأمين بهداشت روانى ارائه داده است كه بعضى راهكارهاى شناختى و رفتارى هستند.
1. راهكارهاى شناختى : آموزه هاى اسلام با تغيير و اصلاح شناخت و تفكر نسبت به جهان و تبديل جهان بينى بشر به جهان بينى الهى بر نگرش انسان به مسائل زندگى و رفتار، عواطف و احساسات شخص تأثير مى گذارد كه ايمان و توكل به خدا و رضا و مثبت انديشى و اميدوارى به زندگى و الگو قرار دادن پيامبر(صلی الله علیه و آله) و اولياء الهى و اعتقاد به معاد از نتايج آن مى باشد.
2. راهكارهاى رفتارى : اصلاح و هدايت تفكر به سمت جهان بينى الهى باعث اصلاح رفتار شخص مى گردد كه نتيجه آن رفتارهاى صحيح در خانواده و در روابط بين فردى و به سازى محيط و بهبود شيوه هاى تعليم و تربيت و ايجاد روابط صحيح اقتصادى است كه مى تواند بهداشت روانى افراد را تأمين نمايد.
قرآن كتابى است كه از سوى خدا براى هدايت انسان ها فرستاده شده است. كتابى كه مايه هدايت عالميان و بيانگر همه چيز و مايه هدايت و رحمت و بشارت براى
ص: 102
مسلمانان است. از حضرت على(علیه السلام)نقل شده است كه فرمود: «براى دردهايتان از قرآن سلامت بخواهيد و با قرآن بر سختى ها يارى جوييد». اين كتاب مقدس در باره بهداشت روان و راههاى تأمين سلامت آن آموزه هاى بسيارى دارد كه بايد از آنها استفاده نمود، و در آن مجموعه اى از دستورات، پندها، موعظه ها و قصص مطرح شده كه هر كدام به جنبه اى از زندگى انسان نظر دارد و از آن آموزه ها مى توان قواعدو دستورالعمل هايى كه بهداشت روانى را تأمين مى كند استخراج كرد و از آنها بهره مند شد. وگرنه قرآن به طور مستقيم كتاب بهداشت روانى نيست و در آن مباحث بهداشت روانى و سرفصل هاى آن كه در دهه هاى اخير ابداع شده اند و در حال تكامل مى باشد به صورت منظم مطرح نشده است. تحقيق در اين موضوع و ارتباط مطالب بهداشت روانى با توصيه هاى اسلام به سه صورت مى تواند انجام گيرد :
1- بعضى از موضوعات مشترك در بهداشت روانى و تعاليم اسلامى هستند، گرچه نامگذارى و سرفصلى مشخص در روايات و آيات قرآن براى آنها ذكر نشده است؛ مثلاً اصل مثبت انديشى در مباحث بهداشت روانى مطرح گرديده و همين مطالب در آيات و روايات و ادعيه اسلامى مورد تأكيد قرار گرفته است. براى مثال در قرآن روح اميد با توكّل بر خدا و نفى نااميدى(1) در انسان دميده مى شود. يا
حضرت على(علیه السلام)مى فرمايد: «چشمت را بر خار و خاشاك زندگى ببند تا هميشه راضى باشى.»(2) و همين مطلب در دعاى جوشن صغير نيز بيان شده است.
2- استفاده و استنتاج يك قاعده كلى از مباحث بهداشت روانى و تطبيق آن قاعده بر احكام و دستوراتى كه با قاعده تطابق دارد؛ مثلاً احساس امنيت را از اصول بهداشت روانى است و مى توانيم اين قاعده را بر سلام كردن تطبيق دهيم، بدين گونه
ص: 103
كه سلام دادن اطمينان و امنيت به طرف مقابل است و اينكه از طرف ما خطرى متوجه طرف مقابل نيست. بسيارى از شناختها و رفتارهاى اسلامى هست كه باعث احساس امنيت در فرد مى گردد. همچنين نياز به عزت نفس از مباحث بهداشت روانى مى باشد و آن را بر احترام گذاشتن به افراد كه در آياتى از سوره حجرات و مجادله و... و همچنين در روايات بسيارى آمده، مى توان تطبيق داد. بدين گونه كه احترام به افراد باعث عزت نفس آنان مى گردد و از اين جهت بهداشت روانى آنان تأمين مى شود.
3- دستورات و توصيه هايى كه در تعاليم اسلامى آمده است و بر بهداشت روانى افراد تأثير بسزايى دارد، در حالى كه در مباحث بهداشت روانى رايج اثرى از آنها نيست؛ مانند: تأثير زياده خواهى بر اختلالات روانى و تأثير بى رغبتى به دنيا در تأمين بهداشت روانى.
نكته ديگر اينكه مباحث مطرح در بهداشت روانى حاصل افكار و تجربه بشر است و در آن تغيير و تكامل وجود دارد، ولى تعاليم قرآن چون از طرف خداوند است، تغيير و تحول ندارد. لذا نمى توان آيات و روايات را بر افكار بشر تطبيق داد، چه بسا تعاليم اسلام در پى تبيين مطالب عميق ترى مى باشد كه افكار بشر به آنها دسترسى ندارد. و اگر اين تطبيق به تحميل نظر منتهى شود، تفسير به رأى خواهد شد كه ممنوع است. از اين رو، علوم بشرى را براى فهم بهتر آيات مى توان استخدام كرد يا حقايق قرآنى را به عنوان موضوعات و نظريه هاى جديد علمى به دانشمندان عرضه كرد تا شواهد و تجربه آن را پژوهش كنند.
يكى از مسائل رويكرد شناختى قرآن و تأثير آن بر سلامت بهداشت روان، مسئله ايمان به خدا است كه قرآن مى فرمايد: «كسانى (از آنان) كه به خدا و روز بازپسين ايمان آوردند و (كار) شايسته انجام دادند، پس هيچ ترسى بر آنان نيست و نه آنان
ص: 104
اندوهگين مى شوند».(1)
و نيز مى فرمايد: «و (ما) فرستادگان (خود) را جز مژده آور و هشداردهنده نمى فرستيم، و كسانى كه ايمان آورند و اصلاح نمايند، پس هيچ ترس و اندوهگينى بر آنان نيست».(2)
در اين آيات يكى از راهكارهاى شناختى كه باعث امنيت روانى انسان مى شود، ايمان به خدا معرفى شده است. ايمان به خداوند، يعنى اعتقاد به اينكه خداوند يگانه اين جهان را آفريده و همه امور به دست اوست، او قادر، حكيم، عالم، خالق، تدبيركننده و رازق و مالك حقيقى جهان است و مالكيت ديگران اعتبارى ندارد. «بگو خدايا! اى مالك همه موجودات! به هر كه خواهى حكومت مى دهى و از هر كه خواهى حكومت را مى ستانى، و هر كه را خواهى عزت مى بخشى و هر كه را خواهى خوار و بى مقدار مى كنى، هر خيرى به دست توست، يقيناً تو بر هر كارى توانايى».(3)
«خداوند بر همه چيز قدرت دارد»(4).
«خداوند از همه كارهاى بندگان با خبر است و اعمالى كه نسبت به بندگان انجام مى دهد از روى حكمت و دليل است».(5)
«تنها خداوند روزى دهنده موجودات مى باشد».(6)
«خير و سعادت بندگان را مى خواهد، هر چند در ظاهر حادثه اى براى بندگان ناگوار باشد، در واقع به نفع آنان مى باشد».(7)
«خداوند است كه مهمات زندگى انسان را كفايت مى كند و او را از شر دشمنان حفظ مى كند».(8)براى انسانى كه ايمان دارد، زندگى معنادار و مشكلات داراى مفهوم مى گردد و
ص: 105
مى داند كه اينها مقتضاى زندگى دنيوى است و از سوى خدا براى سازندگى و تقويت روحى انسان مى باشد. اين طرز برداشت، باعث رضايت از زندگى و سلامت روانى مى گردد. شخص موحّد مى داند مشكلات براى ورزيده شدن و تقويت روحى او مى باشد و به نفع اوست، گرچه در ظاهر دشوارى و سختى دارد، لذا خداوند مى فرمايد: «در هنگام مصيبت و گرفتارى بگوييد و باور داشته باشيد كه ما از خدا هستيم و به سوى او بازمى گرديم».(1)
در بُعد شناختى، «اِنّا لِلّه» يعنى او اختياردار ماست و ما از كار او راضى هستيم. تمام جهان كلاس درس و ميدان آزمايشى است كه بايد در آن رشد كنيم. دنيا محل شكوفايى استعدادهاى درونى انسان است و سختى هاى آن نشانه بى مهرى خداوند نيست، بلكه براى آن است كه در مسير كمال سريعتر حركت كنيم، بنابراين در تلخى ها نيز شيرينى هايى است؛ زيرا شكوفا شدن استعدادها و كاميابى و پاداشهاى الهى را به دنبال دارد.(2)
به همين جهت امام حسين(علیه السلام) در اوج سختى و دشواريها در آخرين لحظات فرمود: «آنچه مصيبت را بر من آسان كرد، آن است كه خداوند آن را مى بيند».
و حضرت زينب كبرى(علیها السلام)در مجلس ابن زياد بعد از تحمل سختى هاى فراوان كه هر كدام از آنها مى تواند انسان را دچار اختلالات روانى شديد نمايد، فرمود :
«غير از زيبايى چيزى نديديم».(3)
يكى از نيازهاى اساسى بشر نياز به احساس امنيت مى باشد كه عبارت است از احساس آزادى نسبى از خطر، اين احساس وضع خوشايندى را ايجاد مى كند و فرد
ص: 106
آرامش روحى و جسمى مى يابد. شايد بتوان گفت احساس امنيت زيربناى بهداشت روانى است. لذا اكثر مباحث به ايجاد اين احساس امنيت بازگشت مى كند. احساس امنيت واقعى حاصل نمى شود مگر در سايه توحيد. به دليل اينكه ميل به احساس ايمنى از جانب افراد به دليل ترس است، ترسى كه از يك محرك موجود يا احتمالى در محيط بيرون ارگانيزم ايجاد مى شود، ترس از آينده موهوم، ترس از مرض و فقر و سيل و زلزله و از دشمن و يا ترس هاى احتمالى ديگر، ولى شخص موحد و مؤمن مى داند كه تمام حوادث جهان معنى دار و به صلاح او هستند. او احساس مى كند پشتيبانى دارد كه در همه مسائل، او را كفايت مى كند. ياورى كه از آينده به خوبى خبر دارد، مصالح و مفاسد شخص را مى داند و با او مهربان است. دوستان خدا از هر گونه وابستگى و اسارت جهانِ مادّه آزادند و زهد به معنى حقيقى اش بر وجود آنها حكومت مى كند، نه با از دست دادن امكانات مادى جزع و فزع مى كنند و نه ترس از آينده در اين گونه مسائل افكارشان را به خود مشغول مى دارد. آنها يقين دارند كه تمام حوادث طبق حساب و كتاب است.
بعد از اثبات اصل تأثير ايمان در بهداشت روانى، درمى يابيم كه اين ايمان نتايج و ثمراتى دارد كه بعضى از آنها عبارتند از :
1. توكّل : توكّل يعنى اينكه بر غير خود اعتماد كنى و ديگرى را نايب از سوى خودت قرار دهى.(1) منظور از توكل اين است كه انسان در چارچوب علل مادى و
محدوده توانايى خود محاصره نگردد و چشم خود را به حمايت و لطف پروردگار بدوزد، اين توجه مخصوص، آرامش و اطمينان و نيروى فوق العاده روحى و معنوى به انسان مى بخشد كه در رويارويى با مشكلات اثر عظيمى خواهد داشت. پيامبر(صلی الله علیه و آله)از جبرئيل پرسيد: توكّل بر خداوند چيست؟ جواب داد : فهميدن اين كه
ص: 107
مخلوقات نمى توانند به انسان ضررى بزنند يا نفعى برسانند، نه مى توانند به انسان چيزى بدهند و نه مى توانند خيرى را از انسان منع نمايند، لذا انسان از خلق و مردم مأيوس مى گردد و اگر بنده چنين شد، براى غير خدا كار نمى كند و به كسى غير از خداوند اميد ندارد و از غير خداوند نمى ترسد و در احدى غير از خداوند طمع نمى كند و اين است معناى توكّل.(1)
با مراجعه به آيات قرآن مى توان تأثير توكّل را دريافت، از جمله: «هر كس تقواى الهى پيشه كند خداوند براى او راه نجاتى فراهم مى كند و به او از جايى كه گمان ندارد، روزى مى دهد و هر كس بر خداوند توكل كند، خداوند امرش را كفايت مى كند. خداوند فرمان خود را به انجام مى رساند و خداوند براى هر چيزى اندازه اى قرار داده است».(2)
شخص متّقى مى داند كه هنگام گرفتار شدن در مشكلات به جاى افكار منفى، اضطراب و ترس و دلهره و پيمودن راههاى انحرافى، بايد وظيفه و تكليف خود را انجام بدهد و اعتقاد دارد كه اگر وظيفه اش را انجام دهد، خداوند او را رها نمى كند، بلكه براى او راه نجات فراهم مى كند. و روزىِ او را از جايى كه به گمانش نمى رسد مى رساند، شخص متوكل اعتقاد دارد كه روزى اش تضمين شده است.اگر شخص به اين اعتقاد رسيد، ترس، اضطراب و دلهره او كم مى شود و از اين لحاظ احساس آرامش و امنيت مى كند. در نتيجه توكل به خدا مى تواند بهداشت روانى افراد را تأمين نمايد. شخص متوكل اگر هم شكست بخورد، چون معتقد است خداوند قادر به فراهم ساختن اسباب موفقيت انسانهاست و خداوند مصالح و خير او را بهتر از خودش مى داند، مى پذيرد كه شكست ظاهرى به صلاح و نفع او بوده است، لذا با شكست از لحاظ روانى ضربه نخواهد خورد.
ص: 108
2. رضا و تسليم : مؤمن باور دارد كه آنچه خداوند براى او مقرر كرده حكيمانه بوده و اين سرنوشت براى او بهتر است و از آنچه در زندگى براى او پيش آمده، رضايت دارد و آن را مكروه نمى شمارد. رضا و تسليم باعث كاهش غم و نگرانى و افزايش آسايش در زندگى و آسان شدن مشكلات مى شود و هم چنين باعث مى شود انسان نسبت به زندگى خوش بين باشد و ديد مثبت بيابد. خداوند متعال از پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى خواهد در جواب منافقان بگويد : «هيچ حادثه اى براى ما رخ نمى دهد مگر آنچه خداوند براى ما نوشته است. و بگو آيا در باره ما يكى از دو نيكى را انتظار داريد يا بر شما پيروز مى شويم و يا شربت شهادت مى نوشيم».(1)
افراد با ايمان و خداپرست كه به علم و حكمت و رحمت خدا ايمان دارند، مقدرات عالم را مطابق احسن و مصلحت بندگان مى دانند. انسان مؤمن تمام مقدرات عالم را زيبا مى بيند و مفهوم شكست و ناكامى در او راه ندارد.
3. اميدوارى به رحمت خداوند : شخص مؤمن تمام اسباب عالم را به دست خداوند مى داند، از اين رو هيچ گاه خود را در بن بست كامل نمى بيند، بلكه هميشه به خداوند اميدوار است و اعتقاد دارد كه خداوند به او كمك مى كند، خداوند متعال مى فرمايد: «از رحمت خدا مأيوس نشويد كه از رحمت خدا جز قوم كافر مأيوس نمى شوند».(2) بر اساس مضمون اين آيه هنگامى كه حضرت يعقوب(علیه السلام) به فرزندانش دستور حركت به سوى مصر داد به آنان گفت از يوسف و برادرش بنيامين خبر بگيرند و چون فرزندان تقريباً اطمينان داشتند يوسفى در كار نيست از توصيه و تأكيد پدر تعجب كردند. يعقوب(علیه السلام)به آنها گوشزد كرد از رحمت الهى نا اميد نشوند، چون قدرت او مافوق همه مشكلات و سختى ها است.
4. ياد خدا : يكى از امورى كه در گرفتارى ها و مشكلات به انسان آرامشمى بخشد و او را از تنهايى نجات مى دهد ياد خداست. خداوند متعال مى فرمايد : «بدانيد كه ياد خدا آرامش
ص: 109
بخش دلها است».(1) ياد خدا براى انسان كه همواره اسير
حوادث و در جستجوى سعادت است، تضمين كننده و اطمينان بخش مى باشد و زمانى كه در امور خود متحيّر و سرگردان است، و نمى داند به كجا مى رود و به كجايش مى برند و براى چه آمده، مايه انبساط و آرامش مى باشد.
5. دعا و درخواست از خدا : انسان با رشد و تسلط بيشتر بر حوادث طبيعى و با وجود برخوردارى از امكانات مادى در وجود خويش احساس ضعف مى كند و نياز دارد در سختى و مشكلات زندگى به قدرتى ماوراى طبيعت پناه ببرد. اين ضعف باعث احساس محروميت مى شود كه مى تواند بهداشت روانى فرد را تحت تأثير قرار دهد. اگر شخص احساس بيچارگى و تنهايى كرد يا به ديگران اتكا نمود، يا خود را بدون پشتوانه قدرتمند ديد، در اين حالت زمينه بروز اضطراب در او ايجاد مى شود. اديان الهى به ويژه دين مبين اسلام به اين نياز بشر پاسخ گفته و راه حل مناسبى را پيشنهاد كرده و انسان را به دعا و انس با خدا تشويق نموده است.
خداوند متعال انسان را دعوت مى كند كه به سراغش برود: «و هنگامى كه بندگان من از تو در باره من مى پرسند، بگو من نزديكم! دعاى دعاكننده را هنگامى كه مرا مى خواند پاسخ مى گويم. پس بايد دعاى مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند تا راه يابند و به مقصد برسند».(2) در اين هنگام احساس تنهايى، فرد را آزار نمى دهد و مى داند كه تكيه گاه محكمى دارد كه به او كمك مى كند.
الكسيس كارل مى گويد: «نيايش در عين حال كه آرامش را پديد آورده است، در فعاليت هاى مغزى انسان يك نوع شكفتگى و انبساط باطنى ايجاد و گاهى روح
ص: 110
قهرمانى و دلاورى را تحريك مى كند، نيايش استعدادهاى فرد را شكوفا مى كند».(1)
6. اعتقاد به قضا و قدر الهى : توجه به اراده خداوند و اين واقعيت كه برنامه هاى انسان صد در صد پياده نخواهد شد، فرد را در صورت رويارو شدن با شكست از حالت اضطراب و افسردگى شديد و پرخاشگرى و خودكشى تا حد زيادى باز خواهد داشت، در صورتى كه فرد به اين واقعيت توجه نكند، دچار واكنش هاى روانى شده و مريض مى شود. پس اعتقاد راسخ به قضا و قدر الهى باعث سلامت روان بشر مى شود.
7. نبوت پيامبر الهى : يكى ديگر از نتايج ايمان به خداوند اعتقاد به نبوت پيامبران والگو قرار دادن آنها در زندگى است، الگوهايى كه هر يك در شرايط خاصى قرار داشتند و مشكلات و سختى هاى فراوانى را متحمل شدند كه هر كدام از آن مشكلات مى توانست شخصى را بيمار كند و از پاى درآورد، ولى در سايه برخورد صحيح با مشكلات و استفاده از راهكارى شناختى و رفتارى صحيح، در كمال آرامش با ناملايمات برخورد كردند، بدون اين كه گرفتار هيچ نوع ناهنجارى رفتارى يا اختلال روانى گردند. مانند حضرت ايوب كه خداوند در قرآن سفارش مى كند : «به ياد بياور بنده ما ايوب را هنگامى كه پروردگارش را خواند، كه شيطان (به سبب رنج و شكنجه اى كه دچارش هستم) مرا سرزنش و شماتت مى كند (تا از رحمت خداوند دلسردم كند)».(2)
8. اعتقاد به معاد : انسان غرايز و خواسته هايى دارد كه رسيدن به همه آنها در دنيا مقدور نيست؛ مثلاً به دنبال آسايش مطلق، امنيت مطلق و آرامش مطلق است كه دستيابى كامل به اينها در دنيا امكان ندارد، همين باعث محروميت انسان در دنيا مى گردد. هم چنين مواجهه با فقدان عزيزان مانند پدر، مادر، فرزند، و ديگرانى كه به نوعى با شخص ارتباط دارند، مى تواند بهداشت روانى افراد را به خطر بياندازد،
ص: 111
همين طور يادآورى مرگ و ترس از مرگ نيز خود عاملى براى فشار روحى و روانى مى باشد. اگر انسان براى مشكلات فوق راه حل مناسب نداشته باشد دچار سرخوردگى و ناكامى در زندگى مى شود و احساس درماندگى مى كند كه اين حالت گاه به خودكشى مى انجامد. به همين جهت يكى از مشكلات كاهش معنويت، آمار بالاى خودكشى و افزايش بيمارى هاى روانى است. يكى از مهمترين و تأثيرگذارترين راه حل ها كه مى تواند اين مشكلات را حل كند، اعتقاد به معاد است. شخص معتقد به معاد، عقيده دارد كه زندگى به جهان مادى و دنيا خلاصه نمى گردد، بلكه انسان پس از مرگ، زندگى ديگرى دارد كه در آنجا به بسيارى از خواسته ها و آرزوهاى معقول خود مى رسد.
قرآن مى فرمايد : «زندگى جاويد و سعادت ابدى در آخرت است».(1) در آنجا
آسايش و امنيت مطلق وجود دارد و افراد احساس كمبود و محروميت نمى كنند. خداوند مى فرمايد: «در آن بهشت آنچه دل ها مى خواهد و چشم ها از آن لذت مى برند موجود است».(2)
بنابراين فرد مؤمن مى داند كه بعد از اين زندگىِ دنيا، زندگى بهترى دارد و در آنجا آنچه دوست دارد داشته باشد، براى او فراهم است.
در بحث قبل روشن شد كه ايمان به خداوند مى تواند با اصلاح شناخت و نگرش فرد به زندگى، بهداشت روانى فرد را تأمين نمايد. اما ايمان به خداوند بر رفتار و عملكرد انسان نيز تأثير دارد و زمينه اصلاح رفتار او براى رسيدن به كمال و سعادت را هم فراهم مى كند. اگر فرد رفتارش طبق قوانين الهى باشد نيازهاى مادى و معنوى اش برآورده مى گردد و بهداشت روانى او تأمين مى شود.
ص: 112
تحكيم مبانى خانواده و بالا بردن فرهنگ خانواده، تأمين محيطى گرم و عاطفى براى ارضاء نيازهاى گوناگون روانى و ارگانيك يكى از راههاى تأمين سلامت روان انسانهاست. خانواده از ديدگاه اسلام مناسب ترين مجموعه اى است كه مى تواند محيط امن روانى افراد را فراهم آورد.
از ديدگاه اسلام، خانواده گرامى ترين نهادى است كه خداوند بر آن صحه گذاشته، پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: «در اسلام هيچ بنايى ساخته نشده است كه در نزد خداوند مطلوب تر و گرامى تر از ازدواج باشد».(1)
يكى از دستورات قرآن براى تأمين بهداشت روانى ازدواج است. خداوند متعال در قرآن مى فرمايد: «يكى از آيات و نشانه هاى خداوند اين است كه براى شما از جنس خودتان همسر آفريد تا وسيله سكون و آرامش شما باشد و ميان شما دوستى و رحمت قرار داد».(2)
خداوند براى گزينش همسر ملاكهايى تعيين كرده كه از جمله آنها همسانى شرعى و عرفى زوجين است كه مى تواند باعث توافق همسران و آرامش خانواده گردد. و همچنين براى زن و مرد وظايفى را مشخص كرده كه رعايت آنها بهداشت روانى را به ارمغان مى آورد، مثل وظايف مناسب زن و شوهر در خانه و خانواده، ارضاى نيازهاى جنسى يكديگر، ارتباط درست كلامى، تواضع، وفاى به عهد، رازدارى، گذشت، حُسن معاشرت، ابراز محبت، توجه زن و مرد به خواست يكديگر و.... با اين ديدگاه و با تأكيد وافرى كه اسلام بر خانواده دشته است، ضرورت تشكيل اين نهاد، جاى هيچ گونه شبهه اى ندارد كه خانواده به عنوان طبيعى ترين محل ارضاء نيازهاى مختلف روانى بايد مورد توجه قرار گيرد. با
ص: 113
تحكيم مبانى خانواده و بالابردن فرهنگ آن مى توانيم در تأمين بهداشت روانى انسان ها و جامعه قدم هاى مؤثرى برداريم. خانواده با تأثير قطعى بر ساخت شخصيت كودكان مى بايد از لحاظ آشنايى با نظام تعليم و تربيت اسلامى غنى و با تأثيرات متفاوت رفتارى بر روى تشكيل و شكل گيرى شخصيت كودك آشنا شود. توجه به مراحل رشد كودك، توجه والدين به تفاوت هاى روانى و تربيتى دختر و پسر و توصيه ها در ابراز محبت به فرزندان، لزوم آشنايى با توانايى هاى شناختى كودكان و برآوردن نياز به امنيت كودكان از اهم وظايف خانواده در رابطه با تأمين سلامت روانى براى فرزندان به شمار مى آيد. در مقابل اسلام براى فرزندان نسبت به والدين نيز وظايفى را مشخص كرده است از جمله : احترام گذاردن به والدين و احسان به آنها، نگاه محبت آميز به والدين و غيره.
از ديدگاه اسلام، خانه با غير خانه از لحاظ تلذذ و ارضاء نيازهاى نفسانى تفاوتى بسيار عميق و مهم دارد. خانه محلى است براى اشباع نفس از لذائذ گوناگون زندگى، به عبارت ديگر خانه از نظر اسلام محل آزادى فرد براى زندگى در محدوده خود است. اين آزادى و تعيين محدوده خانه براى آن، به اين دليل است كه اجتماع بزرگتر محلى است براى كار و كوشش و تكامل علمى، صنعتى، سياسى و اجتماعى. لذا بايد دامن اجتماع از هوس رانى ها و لذت طلبى هاى بى قيد و بند پاك باشد. مرزهاى خانه از ديدگاه اسلام مرزهايى بسيار مهم تلقى مى شود. مرزهايى كه لذت طلبى ها را در خود حفظ كرده و اجتماع را از آلودگى محفوظ مى دارد.
يكى از نيازهاى اساسى انسان ارتباط با ديگران است. قرآن مى فرمايد: «مؤمنان برادران يكديگرند».(1) امام صادق(علیه السلام)مى فرمايد: «ترديدى نيست كه شما به ديگر
ص: 114
انسان ها نيازمنديد و به راستى هر فرد تا زنده است نمى تواند از مردم بى نياز باشد و ناچار مردم بايد با همديگر سازش داشته باشند».(1) ما از اطرافيان خود انتظار داريم به
مسائل زندگى ما توجه و ما را در هنگام بروز مشكلات و نگرانى ها كمك كنند. انسانها دوست دارند، در خوشى ها و نگرانى هاىِ همديگر شريك باشند، و علاقه دارند كه در رشد و كمال يكديگر را يارى كنند. ارتباطات ميان فردى، اساس هويت و كمال انسان است و مبناى اوليه پيوند با ديگران را تشكيل مى دهد. ارتباطات مؤثر موجب شكوفايى افراد و بهبود كيفيت روابط آنها مى شود و اين در حالى است كه ارتباطات غير مؤثر مانع شكوفايى روابط انسان است.
اسلام به روابط اجتماعى اهميت بسيارى مى دهد؛ زيرا روابط صحيح و عمل به دستورات اسلام در اين بخش در سلامتى و تكامل افراد و كل جامعه نقش حياتى دارد و به همين جهت بخش قابل توجهى از مباحث فقه، به تنظيم و چگونگى روابط انسان ها مربوط مى شود. روابط اجتماعى در كودكى باعث تأمين نياز احساس وابستگى فرد به ديگران و آشنا شدن با ارزشها و شكل گيرى شخصيت و آموختن رفتار اجتماعى و رفتار بين افراد مى گردد. فرد در روابط با افراد هم سن، به دليل برخوردارى از آزادى بيشتر نسبت به روابط با والدين و خانواده، راحت تر مى تواند نيازهاى خود را مطرح كند و از راهنمايى آنها بهره مند گردد و در تعامل و ارتباط با افراد هم سن كمبود محبت از ناحيه والدين را جبران كند. كودك در ارتباط با افراد هم سن خود مجال پيدا مى كند خشم و هيجان، غم و غصه خود را ابراز كند و دريابد كه ديگران همچون او مشكلاتى دارند و اين گونه تخليه روانى شود. يكى از انواع روابط اجتماعى، روابط با همسايگان است و از آنجا كه انسان با همسايگان ملاقات زيادى دارد، دين اسلام نسبت به حقوق همسايگان سفارش زيادى كرده است. قرآن مى فرمايد: «به پدر و مادر و همچنين به خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و
ص: 115
همسايه نزديك و همسايه دور و همنشينان و همراهان و در راه ماندگان و بردگان (را) نيكى كنيد. يقيناً خدا كسى را كه متكبر و خودستاست دوست ندارد».(1)
پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)و ائمه(علیهم السلام)دستورات زيادى را در مورد چگونگى رعايت حقوق همسايگان بيان كرده اند كه اگر مسلمانان به اين دستورات عمل كنند، در حصول آرامش روانى آنها مؤثر مى باشد و از سوى همسايگانشان نيز احساس امنيت مى نمايند. روابط اجتماعى در دين اسلام مورد تأكيد قرار گرفته است به گونه اى كه از نخستين اقدامات پيامبر(صلی الله علیه و آله)در مدينه، ايجاد برادرى و اخوت بين مسلمانان، انصار و مهاجرين بود. حضرت على(علیه السلام)مى فرمايد: «مؤمن با ديگران انس مى گيرد و ديگران نيز با او انس و الفت مى گيرند و در كسى كه انس نگيرد و ديگران با او مأنوس نشوند خيرى نهفته نيست».(2)
پس به سازى محيط، يكى از راههاى تأمين سلامت روانى مى باشد. اجتماع نبايد محل عرضه انواع محرك هاى نفسانى باشد، توجه به رعايت حقوق اجتماعى افراد باعث سالم سازى محيط اجتماعى مى شود و تصحيح روابط متقابل اجتماعى، اصلاح ذات بين، رعايت حقوق فردى و اجتماعى انسان ها، احترام متقابل، پسنديدن آنچه براى خود مى پسنديم براى ديگران و بسيارى از موارد ديگر، از ضرورتهاى ايجاد زمينه براى حفظ سلامت روانى و بهداشت روانى افراد و تأمين سلامت روان جامعه مى باشد.
تخليه جامعه از هواهاى نفسانى و پُر كردن آن از آداب و اخلاق حسنه اجتماعى، مى تواند محرك هاى مزاحم و بيمارى زا را به حداقل ممكن برساند.
در جامعه اسلامى تلاش مى شود محرك هاى نفسانى به حداقل كاهش يافته و اين محرك ها در خانه و خانواده ارضاء شود و از به وجود آمدن بار اضافى در جامعه بر روان انسان ها جلوگيرى به عمل آيد. ارتباطات اجتماعى بر تمام جنبه هاى
ص: 116
سلامتى اثر دارد، دوستان موجب شادمانى و خلق هاى مثبت، سلامت روانى، كاهش فشار روانى، تخليه روانى و برون ريزى عاطفى مى شوند. ديدار، سلام كردن، احترام گذاشتن، گوش فرادادن، قدردانى و تحسين، وفاى به عهد، هديه دادن، گشاده رو بودن، شوخى و مزاح، مثبت و شاد كردن افراد از جمله رفتارهاى مناسبى است كه ارتباط با دوستان را بهتر مى كند.
حُسن خُلق، تواضع، بردبارى و شرح صدر، عفو و گذشت، مدارا كردن، توجه به ظرفيت روانى افراد، تعديل توقعات، خوش گمانى، رازدارى و انصاف از جمله صفات مناسب اخلاقى است كه به خوب شدن روابط انسانى كمك قابل توجهى مى كند. و در مقابل تكبر، حسد، تعصب، خشم و ستيزه جويى، غيبت، تهمت، سخن چينى، دروغ، نجوا و بدگمانى از جمله مواردى هستند كه به روابط اجتماعى آسيب مى رساند.
يكى ديگر از راههاى تأمين بهداشت روانى اشاعه و گسترش ديدگاه هاى اسلامى در باره تعليم و تربيت در بين افراد جامعه است. تعليم و تربيت اسلامى با تأكيد بر شناخت خود و ارائه برنامه هاى لازم جهت حيات معقول، مى تواند گامى مؤثر در جهت تأمين سلامت روانى بردارد.
اخلاق اسلامى به عنوان دانشى گسترده كه روابط فردى و اجتماعى انسان را مورد بحث قرار مى دهد، مى تواند انسان را در تأمين سلامت روانى خود و ديگران يارى كند. آموزش اخلاق اسلامى به نوجوانان، تا حدّ زيادى در سالم سازى محيط اجتماع مى تواند مؤثر باشد. اساساً تعليم و تربيت اسلامى تأكيد بسيار زيادى بر شناخت خود دارد. در صورتى كه اهداف اين نظام، يعنى گسترش خودآگاهى و تفكّر معقول در جهان برون و درون، تحقق يابد، انسان كمتر آسيب پذير شده و
ص: 117
مى تواند خود را در مقابل محرك هاى آسيب زا ايمن نگاه دارد. عقل مهمترين و بهترين وسيله براى حفظ سلامت روانى و سالم سازى روانى به شمار مى آيد.
انسانى كه بر اساس نظام تعليم و تربيت قرآنى پرورده شود داراى ويژگى هايى است كه اين ويژگى ها وى را در تأمين بهداشت روانى خود و ديگران يارى مى كند، و از جمله آنها عبارتند از:
1- تفكر و محاسبه نفس، 2- عبادت و ذكر، 3- حُسن ظن و خاطر محمود.
1. تفكر و محاسبه نفس : بر اساس فرمايش قرآن: «اولوا الالباب» صاحبان خرد و تفكر كسانى هستند كه: الف - همه اقوال و گفتارها را مى شنوند و سپس از بهترين آنها پيروى مى كنند. ب - آزادانديش هستند و به سادگى اسير هر انديشه اى نمى شوند. ج - اينان همان كسانى هستند كه خداوند آنها را هدايت فرموده است.
يكى از وظايف انسان از ديدگاه قرآن و اسلام، اختصاص دادن ساعاتى از شبانه روز براى تفكر در خويشتن و بررسى اعمال و افكار خود است. انسان مؤمن دائماً خود را مورد بررسى قرار مى دهد: «وَفِى أَنفُسِكُمْ أَفَلاَ تُبْصِرُونَ»(1) ؛ «آيا در مورد باطن و نفس خود نمى انديشيد؟ و در وجود شما نشانه هايى است آيا آنها را نمى بينيد»؟ و در جاى ديگر مى فرمايد: «به زودى نشانه هاى خود را در كرانه ها و اطراف جهان و در نفوس خودشان به آنان نشان خواهيم داد، تا براى آنان روشن شود كه بى ترديد او حق است».(2) رسول اكرم (صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: «خود را مورد محاسبه قرار دهيد قبل از آنكه مورد محاسبه قرار گيريد و اعمال خويش را بسنجيد، قبل از آنكه عمل شما را بسنجند و خود را براى عرض بزرگ (قيامت) مجهز نماييد»(3). و نيز مى فرمايد: «عبد، مؤمن نخواهد شد، تا اينكه خويشتن را مورد محاسبه قرار دهد».(4)
محاسبه نفس يا بررسى و مراقبت روانى موجب مى شود انسان دامنه خودآگاهى
ص: 118
خويش را افزايش دهد و در واقع از رشد گياهان هرز و زايد و نيز از پژمردگى گياهان پرطراوت، در بوستان وجود خويش ممانعت به عمل آورد. در صورتى كه تعليم و تربيت يك جامعه چنين برنامه مستمرى را براى دانش آموزان خود مقرر نمايد، بدون شك آنها را در سالم سازى محيط كلى جامعه كمك خواهد كرد. خداوند در سوره شمس پس از يازده سوگند در مورد نفس چنين مى فرمايد : «و به نفس و آنكه آن را درست و نيكو نمود. پس بزه كارى و پرهيزكارى اش را به او الهام كرد. بى ترديد كسى كه نفس را از آلودگى پاك كرد و رشد داد، رستگار شد. و كسى كه آن را به آلودگى ها و امور بازدارنده از رشد بيالود، از رحمت حق نوميد شد».(1)
پس نفس انسان يكى از آيات بسيار عظيم و شگفت الهى است كه اگر در آن بينديشيم به حقانيت حق تعالى پى خواهيم برد و به آن اقرار خواهيم كرد. قرآن كريم، هم به انديشه در خويشتن و نفس خود دستور داده و هم به تزكيه و طهارت نفس فرمان داده وهمگان را به آن فراخوانده است و تأكيد فرموده كه فلاح و سعادت انسان در پاك سازى نفس است. متأسفانه آموزش و پرورش جامعه ما اين عناصر اسلامى و مهم را در درون خود به شكل آشكار مورد غفلت قرار داده است در حالى كه محاسبه نفس يا بررسى و مراقبت روانى، خود يكى از روش هاى سازنده در پيشگيرى و درمان بيمارى هاى روانى نه تنها در بُعد فردى بلكه در گستره جامعه مى باشد.
2. عبادت و ذكر : خداوند مى فرمايد: «(بازگشتگان به سوى خدا) كسانى (هستند) كه ايمان آوردند و دلهايشان به ياد خدا آرام مى گيرد، آگاه باشيد دلها فقط به ياد خدا آرام مى گيرد».(2)و نيز مى فرمايد: «اقم الصلوة لذكرى».ذكر اعم از عبادت است؛زيرا هر عبادتى ذكر خدا است و حقيقت و روح هر عبادتى با ذكر خدا تحقق مى يابد. ذكر خدا عبادت است و از توجه قلبى و باطنى به وجود مقدس خداوند متعال منشأ گرفته و غلبه بر هرگونه غفلت و نسيان نسبت به حق تعالى مى باشد. پس ذاكر كسى
ص: 119
است كه از خدا و ياد خدا غافل نيست و هرگز خدا و ياد خدا را فراموش نمى كند. بنابراين، ذكر خدا مصداق هاى متعددى دارد از جمله: خواندن قرآن و تفكر و تدبر در آن، خواندن نماز با توجه و حضور قلب و همچنين هرگونه توجه به خدا و دعا و راز و نياز به آن ذات بى نياز كه قطعاً موجب رهايى انسان از غفلت و نسيان و فراموشى مى شود و سرانجام انسان را به اوج آرامش و اطمينان خاطر و امنيت روانى مى رساند.
اسلام و به خصوص مكتب شيعه، زمينه بسيار گسترده اى از طريق قرآن و ادعيه فراهم آورده است تا ارتباط پويايى بين انسان و خدا برقرار شود. وقتى انسان بتواند در تمامى حالات و لحظات با خالق عليم سخن بگويد، با او راز و نياز كند و دردها و نگرانى هاى خويش را به او عرضه دارد و از او در غلبه بر مشكلات يارى بخواهد، بدون شك از تنهايى بيرون خواهد آمد. نكته مهم در اين ميان، بينشى است كه اسلام به انسان مى بخشد و آن ارتباط مستمر با كسى است كه از همه شنوايان شنواتر و از همه بيننده ها بيننده تر و از همه عالمان عالم تر و به انسان از رگ گردن او نيز نزديك تر است و بين قلب انسان و خود او واسطه است و اگر خوانده شود بى شك اجابت خواهد نمود.
ذكر خداوند و ياد او يكى از عبادات بزرگ است كه حد و حدودى براى آن قايل نشده اند. يعنى در اسلام تمامى عبادات حدى دارند، الّا ذكر كه حدّى براى آن قرار نداده اند. تمامى زمان ها و مكان ها و تمامى لحظات، مى تواند با ذكر خدا پُر شود. انسانى كه اين چنين با خداوند در ارتباط است و با گسترش شعور و بصيرت و معرفت خويش دامنه ارتباط خود را گسترش مى دهد، و به سوى نفس مطمئنه در حركت است، مى تواند در مقابل مصائب زندگى آرامش خويش را حفظ كرده و با تكيه بر خداوند، سراسر وجودش را آرامش بخشد. مكتب تشيع پر است از ادعيه هاى غنى و انسان ساز، دعاهايى كه در مكتب شيعى مكتوب است، يكى از ابواب بسيار مهم ارتباط انسان با خدا مى باشد. انسان با قرائت اين ادعيه ارتباطى با خدا مى يابد كه حاصل آن سبكى روح و تصفيه درون خواهد بود.
ص: 120
3. حسن ظن و خاطر محمود : يكى ديگر از نتايج تعليم و تربيت اسلامى اين است كه انسان نسبت به كلّ هستى خوش بين باشد، به خداوند توكل كند و نتايج امور را در ديد خداوند ببيند. اين حُسن ظن باعث مى شود، انسان در زندگى از آلام و مصائب زودگذر رنجى به دل راه ندهد. او روند جهان را چنان در گذر مى بيند كه بزرگترين مصائب را چون خارى به پا خليده مى يابد، هر چند كه پا را مى آزارد، لكن آنقدر براى آن ارزش قايل نيست كه به آن دل ببندد و فكر خويش را به آن مشغول كند. چند لحظه اى آن را در آغوش كشيده و جاى آن را تر مى كند و خار را بيرون مى كشد و به راه خويش ادامه مى دهد. اين انسان سلامت روانى خويش را از پيش براى خود به ارمغان فرستاده است. خاطر آن چيزى است كه ذهن حاضر انسان را به خود مشغول مى كند و از خصوصيات خاطر محمود آن است كه از توجه و دل مشغولى و افكار ناپسند و پست به دور است.
انسان مسلمان در انديشه كل هستى است، در انديشه شناخت جهان و ظرائف آن، در انديشه كمال خويش و اهداف خود است و قرآن كريم با آياتى تكان دهنده، انسان را از تفكر در مضامين پست و حيوانى و سپردن خاطر به تمايلات و هواهاى نفسانى برحذر داشته و به انسان نهيب مى زند كه ذهن خويش را به آيات او مشغول دارند، مانند: «آيا در(خلوت) درون خود نينديشيده اند؟ كه خدا آسمان ها و زمين و آنچه در ميان آنهاست، جز به حق و راستى و براى مدتى معين نيافريده است».(1) و نيز مى فرمايد: «آيا در (فرمانروايى و) مالكيت (و ربوبيت) بر آسمان ها و زمين و هر چيزى كه خدا آفريده و اينكه شايد پايان عمرشان نزديك شده باشد با تأمل ننگريسته اند؟».(2) و نيز مى فرمايد: «بگو : در زمين بگرديد پس با تأمل بنگريد كه چگونه مخلوقات را آفريد(3) ».(4)
ص: 121
تأثير فقر و غنا و برداشت صحيح از آنها بر بهداشت روانى از دو جنبه قابل بررسى است: 1- اين امر كه يكى از ضرورى ترين و اساسى ترين نيازهاى انسان تأمين معاش و برآورده شدن حوايج زمينى و مادى او است كه در صورت برآورده نشدن اين نيازها، بروز مشكلات جسمى و روانى در افراد و جامعه اجتناب ناپذير است. ميزان بيمارى هاى روانى و جسمى جوانان با فقر خانواده هاى آنها رابطه دارد. افزايش بيكارى به ميزان يك درصد، پذيرش افراد در بيمارستانهاى روان پزشكى را به اندازه 5 تا 10 درصد افزايش مى دهد.(1) آموزه هاى دينى راهكارهايى براى برطرف
نمودن اين مشكل و نيز تأمين عدالت اقتصادى ارائه مى دهد، مثل: نفقه هاى واجب، زكات، خمس، انفاق، احسان، اطعام فقرا، ميانه روى، صدقه، صله رحم، رضايت به روزى و كم كردن آرزوها.
2- نگاه به فقر و غنا از نظر روان شناختى و تأثير آن بر بهداشت روانى است كه عدم شناخت صحيح انسان از موقعيت و جايگاه خود در نظام عالم، غرايز، هواها و عدم تربيت صحيح در پرتو معارف الهى، باعث احساس نيازهاى كاذبى مثل حرص و فزونى خواهى، حبّ دنيا و بخل و غيره در انسان مى گردد كه خطر آنها كمتر از برآورده نشدن نيازهاى زيستى نيست. لذا شايسته است براى تأمين بهداشت روانى افراد شناخت و ديدگاه انسان نسبت به دنيا و مسائل مادى اصلاح گردد و بعضى از صفات و رذايل اخلاقى مربوط به مال در افراد تعديل و كاهش پيدا كند تا نيل به آرامش و سلامت براى آنها آسانتر شود. به همين منظور آموزه هاى دينى سفارش به زهد و قناعت و برطرف نمودن صفات نامناسب مانند دوستى دنيا، بخل، امساك و حرص مى نمايد. بنابراين قرآن كريم راهكارهاى شناختى و رفتارى مناسبى براى تأمين بهداشت روانى انسان ارائه كرده است كه برخى آنها در بهداشت روانى جديد
ص: 122
مطرح شده و تطابق شگفت آورى دارد كه شاهدى بر اصالت و حقيقت آموزه هاى وحيانى قرآن است. و برخى مطالب نيز در بهداشت روانى جديد مطرح شده كه قابل پژوهش و پى گيرى و استفاده مى باشد.
بر اساس تعليم اسلام و قرآن، فطرت سالم فطرتى است كه: «خداگرا، اخلاق گرا، معنويت گرا، توحيدى، جمال گرا، حق گرا، فضيلت گرا و عدالت گرا مى باشد و انسان را به سوى عشق و پرستش و عبوديت خداوند سوق مى دهد». امّا فطرت بيمار و فطرت منحرف فطرتى است كه: «به شرك گرايش دارد، به غير توحيد تمايل دارد، به رذايل توجه دارد و انسان را به سوى غير اسلام سوق مى دهد».
عوامل متعددى موجب بيمارى و انحراف فطرت مى شوند از جمله: 1- جهل و نادانى، 2- تربيت غلط، 3- تأثير مربيان منحرف، 4- پيروى از هوا و هوس و شهوات، 5 - دنيازدگى و دنياپرستى، 6- خودفراموشى و غفلت از منِ حقيقى خويشتن، 7-گناهان متعدد و بى دينى و كفر و شرك و نفاق و الحاد و بت پرستى. به همين سبب همه انبياء براى هدايت فطرى بشر مبعوث شده اند، براى بيدار كردن فطرت بشر مأمور شده اند، و سرانجام براى اين مبعوث شده اند تا بشر را به وفاى به پيمان فطرى خويش سوق دهند، به طورى كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در همين زمينه فرمودند : «كُلُّ مُولُودٍ يُولدُ عَلَى الْفِطرَةِ حَتّى لَيَكُونُ اَبْواهُ هُما اللّذانِ يُهَوِّدانِه وَ يُنصّرانِهِ»(1)؛ «هر نوزادى بر فطرت اسلام و دين خالى از شرك متولد مى شود و اينكه يهودى و نصرانى و از اسلام منحرف مى شوند، اين انحراف از طريق پدر و مادر به آنها القاء مى شود».
امام على(علیه السلام)در خطبه اول نهج البلاغه، كار پيامبران را شكوفا ساختن فطرتها و
ص: 123
به يادآوردن نعمتهاى فراموش شده الهى و مطالبه كردن وفاى به پيمان، از جمله سرشت توحيدى، و استخراج گنج هاى معرفت است كه در درون جان و انديشه انسانها نهفته و مستور مى باشد. بنابراين، نه تنها «معرفت اللّه» كه مجموع اسلام به صورت فشرده در درون سرشت انسانى نهاده شده، از توحيد گرفته تا رهبرى پيشوايان الهى و جانشينان راستين پيامبر(صلی الله علیه و آله)و حتى فروع احكام. قرآن مجيد در آيات متعددى از شدايد و مشكلات و حوادث دردناكى كه در زندگى انسان روى مى دهد از آنها به عنوان زمينه ساز شكوفايى فطرت و حس مذهبى ياد مى كند. از جمله مى گويد: «فَإِذَا رَكِبُوا فِى الْفُلْکِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ يُشْرِكُونَ»(1)؛ «هنگامى كه بر كشتى سوار مى شوند (و در وسط دريا گرفتار مشكلات وحشتناك مى گردند) خدا را با اخلاص مى خوانند، اما هنگامى كه آنان را به سلامت به خشكى مى رساند باز مشرك مى شوند».و نيز مى فرمايد: «هنگامى كه رنج و زيانى به مردم برسد، پروردگار خود را مى خوانند و توبه كنان به سوى او بازمى گردند، اما همين كه رحمتى از خودش به آنان بچشاند به ناگاه گروهى از آنان نسبت به پروردگارشان مشرك مى شوند(2)».(3)
بنابراين سلامت فطرت و حفظ كردن انسانيت فطرى خويشتن منشأ ديندارى و خداگرايى و خداپرستى است. يعنى تا انسان سلامت فطرت و انسانيت فطرى خود را حفظ نكرده باشد، تعاليم انبياء براى او فايده ندارد. به عبارت ديگر تعليمات انبياء براى اشخاص مسخ شده و انسانيت از دست داده و صاحبان فطرتهاى بيمار و آلوده مفيد نيست، آرى اگر فردى از انسانيت خارج شد و دچار انحراف و آلودگى و بيمارى فطرت گرديد دين را تكذيب مى كند و يتيم را به شدّت از خود مى راند و كوشش و ترغيب و تعاونى براى اطعام مساكين ندارد.(4)
ص: 124
اسلام رابطه نزديك و صميمى با عقل دارد. قرآن كريم انسانها را به عقل و تعقل دعوت كرده است.
عقل قوه عمل در مدركات است كه آنها را از صورت محسوس و متخيّل به صورت معقول درمى آورد و در معقولات به ترتيب خاصى كه استدلال ناميده مى شود عمل مى كند. عقل، هم قوه تميز يعنى غربال است و قم قوه تجزيه و تحليل. مهمترين موانع نيروى تعقل و تفكر و استدلال، قواى شهوانى و نفس اماره است، پس براى برخوردارى از قواى فكرى و استدلالى بايد اين موانع را از ميان برداشت، تا عقل از هر گونه محدوديت و ممنوعيت و آلودگى هاى شهوانى نفسانى آزاد گردد.
از نظر اسلام عقل و دين هر دو براى انسان حجت هستند، يكى حجت باطنى و ديگرى حجت ظاهرى. احتياج انسان به آن دو از قبيل احتياج به دو موجود طولى است. بنابراين، هيچ گونه تعارضى با همديگر ندارند بلكه هدايت عقل در قسمتى است و هدايت دين و وحى در قسمتى ديگر است و در عين حال يك نوع همكارى و وحدت ميان فعاليت عقل و دين برقرار است و عقل به جز شرع، راه به جايى نمى برد و شرع جز به طريق عقل تبيين نمى گردد. عقل به مثابه اساس و زيربناى يك ساختمان است و شرع همانند يك ساختمان مى باشد. عقل مثل چشم است و شرع مانند شعاع. به عبارت ديگر مى توان گفت: عقل مانند چراغ است و شرع همانند نفت يا روغنى كه چراغ با آن روشن مى ماند.
قرآن كريم مى فرمايد: «...فَبَشِّرْ عِبَادِ * الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِکَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُولئِکَ هُمْ أُولُوا الٔأَلْبَابِ»؛ «پس به بندگانم مژده ده آنان كه سخن را مى شنوند و از بهترين آنها پيروى مى كنند، اينانند كسانى كه خدا هدايتشان كرده و اينان همان خردمندانند».(1)
ص: 125
اين دو آيه كه به صورت يك شعار اسلامى درآمده، آزادانديشى و انتخابگرى خردمندان و صاحبان عقل را در مسايل مختلف به خوبى نشان مى دهد. آنها جوياى حق و تشنه حقيقت هستند و هر جا آن را بيابند با تمام وجود از آن استقبال مى كنند و از چشمه زلال آن بى دريغ مى نوشند و سيرآب مى شوند. آنها نه تنها طالب حق هستند و تشنه گفتار نيك بلكه در ميان خوب و خوبتر، نيكو و نيكوتر دومى را انتخاب مى كنند و خواهان برترين و بهترين مى باشد.
منطق اسلام، منطق آزادانديشى است، منطق ترجيح دادن خوبترين ها و بهترين ها. اصولاً مكتبى كه داراى منطق نيرومندى است از گفته هاى ديگران وحشت ندارد و آزادانديشى را تأييد و ترويج مى كند. اين آيه در عين حال، چشم و گوش بسته هايى را كه هر سخنى را بى قيد و شرط مى پذيرند، و حتى به اندازه گوسفندانى كه به علفزار مى روند در انتخاب خوراك خود تحقيق و بررسى نمى كنند، از صف اولوالالباب و هدايت يافتگان بيرون مى شمرد، و اين دو وصف را مخصوص كسانى مى داند كه نه گرفتار افراط تسليم بى قيد و شرطند، و نه تفريط تعصب هاى خشك و جاهلانه.
در احاديث اسلامى كه در تفسير آيات فوق، يا به طور مستقل وارد شده نيز روى اين موضوع فراوان تكيه شده از جمله: در حديثى از امام موسى بن جعفر(علیه السلام)مى خوانيم كه به هشام بن حكم فرمود: «اى هشام! خداوند متعال اهل عقل و فهم را در كتابش بشارت داده، و فرموده: بندگانم را بشارت ده، آنان كه سخنان را مى شنوند و از بهترين آنها پيروى مى كنند، آنان كسانى هستند كه خدا هدايتشان كرده، و آنان صاحبان عقل و انديشه اند».(1)
در حديث ديگر از امام صادق(علیه السلام)آمده است كه در تفسير آيات فوق فرمود : «اين آيات در باره كسانى است كه حديثى را كه مى شنوند بى كم و كاست و بدون اضافه و نقصان براى ديگران نقل مى كنند». البته منظور از اين حديث تفسير
ص: 126
«فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ» مى باشد، چرا كه يكى از نشانه هاى پيروى كردن از بهترين سخنان، اين است كه انسان از خودش چيزى به آن نيفزايد و عيناً در اختيار ديگران بگذارد. در كلمات قصار حضرت امير مؤمنان على(علیه السلام)مى خوانيم: «اَلْحِكْمَةُ ضالَّةُ الْمُؤْمِنِ فَخُذِالْحِكمَةَ وَلَو مَن اَهلِالنِّفاق»؛ «گفتار حكمت آميز، گمشده مومن است، پس حكمت را بگير، هر چند از اهل نفاق صادر شود(1) ».(2)
در مجموع صفات عقل و صاحبان عقل را مى توان چنين برشمرد :
1- تميز و جدا كردن و غربال نمودن سخن راست از دروغ، ضعيف از قوى، منطقى از غير منطقى و حق از باطل.
2- صاحب خرد كسى است كه آنچه را مى شنود به سرعت نمى پذيرد و آن را نقل نمى كند، بلكه در مورد آن تفكر و انديشه مى نمايد، و به ارزيابى مى پردازد.
3- يكى از صفات عقل و عاقل تجزيه كردن يك سخن به اجزاء و عناصر متعدد است تا بتواند از اين طريق درست را از نادرست جدا كرده و حقِ هر جزء از سخن را به درستى تشخيص دهد. به عبارت ديگر صاحبان عقل قادر به نقد و انتقاد سخنان هستند، يعنى خوبى ها و بدى هاى يك سخن را از هم جدا كرده و آن خوبى ها را انتخاب نموده و بديها را رها مى كنند.
4- يكى ديگر از خواص عقل و صاحبان عقل آينده نگرى است، انسان خردمند به آينده توجه دارد و آينده را به حساب مى آورد و عواقب و لوازم و نتايج نهايى هر كار را در نظر مى گيرد.
5 - عقل و علم بايد با يكديگر توأم باشد، عقل بدون علم و عاقل و متفكر بدون علم راه به جايى نمى برد، بنابراين عقل و علم بايد با هم توأم باشد؛ زيرا علم به منزله تحصيل مواد خام است پس بايد به فراگيرى علم پرداخت و عقل يعنى تفكر و استنتاج و تجزيه و تحليل در مورد مسائل علمى را فرا گرفت.
ص: 127
6- عقل بايد از سلطه و حكومت تلقينات محيط و عرف و عادت و سنت ها و عادات اجتماعى آزاد باشد تا بتواند آزادانه بينديشد. قرآن اساسش بر مذمت كسانى است كه اسير تقليد و پيروى كوركورانه از گذشتگان هستند و تعقل نمى كنند تا خودشان را از اسارت عقايد پوسيده اى كه چون زنجير به دست و پايشان بسته شده آزاد كنند.(1)
7- انسان متفكر و صاحب خرد اكثريت را ملاك قرار نمى دهد براى انديشمند اكثر و اكثريت نبايد ملاك باشد؛ زيرا اين نيز نوعى تقليد كوركورانه است. خردمند بايد پيرو عقل و علم و يقين باشد و بنا به فرمايش حضرت على(علیه السلام):«هرگز در راه هدايت به دليل اينكه در آن راه و جاده افرادش كم هستند وحشتتان نگيرد».(2)
8 - براى انسان هاى صاحب عقل و خردمند قضاوتهاى مردم نبايد ملاك باشد، بديهى است كه انسان معمولاً تحت تأثير قضاوت ديگران قرار مى گيرد. اما اسلام به ما آموخته است كه در جايى كه علم و خرد حاكم است و دليل و برهان وجود دارد هرگز نبايد تحت تأثير قضاوت و تشخيص ديگران نسبت به خودتان قرار گيريد.
9 - انسان صاحب عقل، داراى روح علمى است يعنى طالب حقيقت مى باشد و غريزه حقيقت جويى در او قوى است، انسانى كه داراى روح علمى باشد در برخورد با حقايق، هواى نفس خود را دخالت نمى دهد و نسبت به حقايق بى طرف است و هدف او تنها كشف حقيقت آن گونه كه هست مى باشد، پس روح علمى، روح حقيقت جويى و بى غرضى و بى تعصبى و خالى از جمود و خالى از غرور و تكبر است. چنين كسى علم خود را كامل نمى پندارد و پيوسته پيرو دليل و برهان است. او ابتداء به دليل و برهان مى رسد و سپس انتخاب مى كند و اشتباهات علمى خود را هم مى پذيرد و هرگز دچار غرور و تكبر و جمود نمى شود.(3)
ص: 128
لُب به معنى مغز است البته نه به معنى مُخ، بلكه به معنى مغز عام كه در مورد ميوه ها هم مثلاً مى گويم مغز بادام، مغز گردو، و جمع آن «اَلباب» است. قرآن كريم در باره عقل كلمه لُبّ را زياد به كار برده است از جمله در سوره زمر، آيات 17 و 18 چنين مى فرمايد: «...فَبَشِّرْ عِبَادِ * الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِکَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُولئِکَ هُمْ أُولُوا الٔأَلْبَابِ».در اين تعبير گويى قرآن كريم انسان را تشبيه كرده به يك گردو و يا بادام كه تمام اين گردو و يا بادام پوسته است و اساسش مغزش مى باشد كه در درون آن قرار دارد. انسان، تمام اين انسان، هيكل و اندامش را كه در نظر بگيريد، مغز انسان عقل و فكر انسان است. حالا اگر بادامى مغز نداشته باشد چه مى گوييم؟ مى گوييم پوچ است و پوك و هيچ، بايد آن را دور انداخت. انسانى كه عقل نداشته باشد، اين جوهر انسانيت، مغز انسانيت، آن ملاك و مُقوّم انسانيت را ندارد، و انسانى پوك و پوچ است. يعنى يك صورت انسان است و معنى انسان در او نيست. اين تعبيرى است كه به حسب اين تعبير، معنى انسان همان عقل انسان است. عقلى كه در اين حد باشد، عقل بودن عقل به استقلالش است. قرآن دعوت مى كند به اينكه انسان با عقلش بالاستقلال حاكم باشد، عقلش مستقل باشد، داراى قدرت نقد باشد، داراى قدرت انتقاد باشد، بايد بتواند مسائل را تجزيه و تحليل كند. آدمى كه از اين موهبت بى بهره است هيچ است.(1)
مقصود از لُبّ، عقل است. راغب مى گويد: لُبّ يعنى عقل خالص و ناآلوده، به قولى آن عقل پاك شده است. پس هر لُبّ، عقل است ولى هر عقل، لُبّ نيست. بنابراين الالباب يعنى انسانهاى متفكر و خردمند و صاحب عقل خالص و پاك.(2)
ص: 129
نُهى و نُهيه : عقل آدمى را از آن جهت كه از كار بد نهى مى كند نُهى و نُهيه گويند. قرآن در اين مورد فرموده است: «إِنَّ فِى ذلِکَ لاَيَاتٍ لَأُوْلِى النُّهَى»؛ «به راستى در آنچه گفته شد درسهايى است براى خردمندان».(1) همچنين در آيه 54 سوره طه نيز اين واژه به همين معنا به كار رفته است.(2)
يكى ديگر از ابعاد درونى انسان قلب است. قلب در لغت به معنى برگرداندن و دگرگونى است. «قَلّبَ الشىءَ اى حَوَّله ظهراً لبطن»، بدين معنا كه اگر ظاهر و باطن يك شىء را تغيير دهيم آن را مقلوب ساخته ايم.
گاهى قلبِ يك شىء به معناى صرف و انصراف آن است. معناى انقلاب، رجوع است. قلب گاهى به معناى قطعه گوشتى است كه در سينه انسان قرار دارد. و قليب به معناى چاه است. شايد بتوان گفت، چون در معناى قلب نوعى دگرگونى ديده مى شود، و چاه، باطن زمين است كه دگرگون و آشكار مى شود، به آن قلب مى گويند. راغب مى گويد قلب به معنى دگرگون ساختن و چيزى را از يك رو به روى ديگر كردن است، به طور مثال قلبِ لباس به معناى آن است كه آن را از يك رو به روى ديگر كنيم.
قلب به معناى انقلاب و انصراف است. از اين جهت به قلب انسان، قلب گفته مى شود كه دگرگونى آن بسيار است. قلب، گاهى بر عقل و فهم دلالت مى كند. چنان كه قرآن مى فرمايد: «دل هاى آن ها نقش كفر و ظلمت گرفت تا ديگر حقايق را درك نكردند».(3) و يا در آيه ديگر مى خوانيم: «و ما بر دل هاى آنان «كافران» پرده اى افكنديم كه قرآن را نمى فهمند».(4) كاربرد ديگر قلب درباره روح است مانند: «اما
ص: 130
چشم باطن و ديده دل ها كور است».(1) تقلب در معناى تصرف است. «فَلا يغرُرك تَقَلُبُهُم فِى البلاد»(2) مراد از تقلب تصرف و تلاش در كارهاى زندگى است و «رجلُ قلِّب» مردى است كه دگرگونى رأى بسيار دارد. و «تقلب الامور» به معناى تدبير يك امر و تأمّل در عاقبت آن است.
معناى ديگر قلب، خالص هر شىء است. به قلب انسان، قلب اطلاق مى شود زيرا خالص ترين بُعد وجود او است. با اين بيان مى توان وجه نامگذارى فؤاد به قلب را به دست آورد. حاصل آن كه از نظر علم لغت مى توان براى واژه قلب دو معناى اصلى و عمده در نظر گرفت: دگرگون ساختن شىء و خالص شىء. در قرآن كريم به واژه هايى مانند: صدر، روح، نفس و فؤاد برمى خوريم كه با قلب تشابه دارد و گويا هم رديف آن تلقى مى شود.
صدر : در اصل به معناى سينه بوده و به آغاز و قسمت مقدم و اعلاى هر شىء اطلاق مى شود. مثلاً صدر مجلس به معناى بالاى مجلس. گاه در عرف لغت و قرآن، صدر بر قلب اطلاق مى شود، از آن جهت كه قلب مهم ترين بُعد وجودى آدمى است. بنابراين صدر به معناى نفس انسانى به كار مى رود مانند: «رَبِّ اشْرَح لِى صَدْرِى»، «پروردگارا شرح صدرم عطا فرما».(3) در يكى از آيات قرآن صدر ظرف براى قلب دانسته شده: «اين كافران را چشم سر گرچه كور نيست ليكن چشم باطن و ديده دل ها كور است.»(4)
روح : اين واژه در اصل به معناى تنفس است، در صورتى كه رُوح و رَوح از يك ريشه باشند. از آن جا كه ميان تنفس و بقاى حيات ارتباط نزديكى وجود دارد، روح به معناى جان و نفس آدمى اطلاق شده است. روح در قرآن گاهى به ملائكه اطلاق مى شود، و گاهى به معنى قرآن و در آيه اى ديگر بر عيسى (علیه السلام)اطلاق شده است. اما
ص: 131
در آيه اى با صراحت بر روح آدمى دلالت دارد: «از تو درباره حقيقت روح مى پرسند، پاسخ بده كه روح به فرمان خدا است و آن چه از علم به شما دادند، بسيار اندك است.»(1)
نفس : به اعتراف اهل لغت، نفس به معناى روح آمده است مثل: «و بدانيد كه خداوند از نيات درونى شما آگاه است».(2)
فؤاد : اين واژه از ماده «فأد» آمده و در اصل به معناى گذاشتن نان بر خاكستر يا ريگ داغ است تا پخته شود. فؤاد به بريان كردن گوشت نيز گفته مى شود. اين واژه در قرآن به معناى قلب آمده، با توجه به اين كه معناى درخشندگى و برافروختگى هم در آن لحاظ شده است.
به هر حال، هر يك از اين واژه هاى چهارگانه در قرآن با قلب مترادفند، هر چند ممكن است حيثيت اطلاق هر يك متفاوت باشد. به طور مثال به نفس از آن جهت قلب گفته مى شود كه هميشه در حال دگرگونى و تقلب است، و از آن جهت به قلب، نفس گفته مى شود كه همانند تنفس، منشأ حيات است و از آن رو به آن صدر گفته مى شود كه مهم ترين بُعد وجود آدمى به شمار مى رود.(3)
در كتاب مجمع البحرين، زير كلمه قلب چنين آمده است: قلب گوشتى است كه خون را به تمام اعضاى بدن مى رساند، به عبارت ديگر امير اعضاء و موجودى لطيف، ربانى و روحانى است. مى گويند قلب، نفس، روح و اصل انسان است. جوارح فقط عملى را انجام مى دهند كه رأى قلب باشد. قلب جايگاه ايمان است.(4)
و لذا تا ايمان وارد دل ها نشود، ارزش وجودى انسان روشن نمى گردد. قلب هر چيزى خالص و ريشه و اساس آن است. قلب، ظرف خيرات است.(5) اگر خداوند
بداند كه در دل هاى شما خيرى وجود دارد، خيرات را به شما عطا مى كند.
ص: 132
«القُلُوب اَربَعه: قَلبٌ فيه نفاقٌ وايمان، اِذا اَدرَكَ المَوتُ صاحِبَة على نِفاقِه هَلكَ و ان اَدرَكَهُ عَلى ايمانهِ نَجا وَ قلبٌ منكُوسٌ و هُوَ قَلبُ المُشرِك و قلبٌ مطبوعٌ هُوَ قَلْب المُنافِق وَ قَلبٌ اَزهَرَ وَ اَجرَدَ وَ هُوَ قَلبُ المؤمِن فيه كَهيئَةِ السِّراج اِن اَعطاهُ اللهُ شَكَرَ وَ اِن ابتلاهُ صَبر.»
«دل ها چهار نوع هستند: اول قلبى كه در آن نفاق وجود دارد. زمانى كه مرگ به سراغ صاحب او در حال نفاق بيايد، نابود مى شود و اگر او را در حال ايمان بيابد. دوم، قلب وارانه و آن قلب مشرك است. سوم، قلب مهر زده شده كه قلب منافق است. چهارم، قلب نورانى و شكوفا كه قلب مؤمن است. قلب مؤمن مانند چراغ است. اگر خداوند به او نعمتى عطا كند، شكر مى گذارد و اگر او را به مصيبت مبتلا كند، صبر مى كند». خلاصه ظرف اعتقادات است.(1)
از نظر طبيعى، قلب همان عضو معروف در بدن و تنظيم كننده و جريان دهنده خون است كه در قفسه سينه قرار دارد. ولى قرآن مجيد چيزهايى را به قلب نسبت مى دهد كه بيشتر جنبه روانى و درونى و باطنى دارند از جمله :
1- قلب غليظ مى شود و سخت تر از سنگ مى گردد.(2)
2- قلب مريض مى شود از لحاظ عدم استقرار ايمان و بودن هواى نفس در آن.(3)
3- قلب زنگار مى گيرد و زنگ مى زند و تيره مى شود كه همه اين ها آثار اعمال بد انسان هستند.(4)
4- قلب مُهر زده مى شود و مختوم مى گردد.(5)
5- قلب محل ترس و خوف است آن چنان كه به اضطراب و لرزش شديددچارمى شود.(6)
ص: 133
6- قلب گناهكار مى شود و اعمال گناه آلود انجام مى دهد.(1)
7- قلب محل فهم و ادراك و عقيده و انبار علوم است، همچنين قلب ابزار امتحان و آزمون و محل ايمان به خدا مى باشد.(2)
8- قلب مخزن رأفت و رحمت و اطمينان و سكينه است.(3)
9- قلب هر گاه مترادف با صدر باشد به انشراح و ضَيق متصف مى گردد.(4)
10- از نظر قرآن قلب منشأ و مبدأ خير و شر براى مؤمنين و منافقان مى باشد يعنى قلب مؤمن كانون ايمان و قلب كافر و منافق مركز امراض گوناگون مى باشد.(5)
با توجه به آيات مختلف روشن مى شود كه مراد از قلب در قرآن، عقل يا نفس و روح است كه ظرف و حامل همه آن ويژگى هايى است كه بيان شد. به عبارت ديگر مراد از قلب، باطن و درون انسان است كه صفاتى همانند: سلامت، مرض، ضَيق (تنگى)، شرح، علم و ادراك، تفكر، كسب، قساوت، اطمينان، دخول ايمان، انحراف، زيغ (انحراف)، ممهور بودن، مختوم بودن، مطبوع بودن و غيره را قرآن به آن نسبت مى دهد.
از نظر تفسير شريف الميزان، قلب، همان روح و نفس مدركه است كه تعقل را نيز به قلب نسبت داده است.
ص: 134
از جمله شواهدى كه روشن مى كند مراد از قلب در قرآن، نفس و روح انسان مى باشد اين است كه قرآن كريم امورى چون تفكر و تعقل و حب و بغض و خوف و امثال آن را به قلب نسبت داده است.به هر حال مى توان گفت مراد از قلبى كه در سينه است و دچار كورى هم مى گردد و نيز نفس و نفوس و صدر همان باطن و درون انسان مى باشد.(1)
پس مراد از قلب در قرآن، روح و مركز ادراكات است. روح انسان همچون جسم او گاهى دچار بيمارى مى شود، از اين روى در قرآن و روايات به ويژگى هاى قلب سالم و بيمار اشاراتى شده است.
«اِلّا مَن أَتى اللّهَ بِقَلبٍ سَلِيم»(2)
1- قلبى كه در آن جز خدا نيست: «9لَيْسَ فِيهِ اَحَدٌ سِواهِ اللّه».(3)
2- قلبى كه پيرو حق و تسليم آن است.(4)
3- قلبى كه از حُبّ دنيا، دور است.
4- قلبى كه در برابر خداوند، خاشع است.(5)
5- قلبى كه هم با ياد خداوند آرام مى گيرد: «أَلا بِذِكر اللّه تَطمَئِنُّ الْقُلُوب»(6)
و هم از قهر او مى ترسد: «اذا ذُكر اللّه وَجِلَت قُلُوبُهم»(7) همانند كودكى كه هم به والدين آرام مى گيرد و هم از آنان حساب مى برد. البته صاحبِ قلب سليم گاهى مرتكب گناه مى شود كه پس از توجه به انحراف و خلاف، توبه و انابه كرده و به سوى خدا باز مى گردد. قرآن از اين حالت به «قلب منيب»تعبير كرده است.(8)
قلب سليم حرم الهى است و جز خدا كسى در آن راه ندارد و اصولاً هدف آفرينش قلب همين بوده كه حرم خدا باشد. اگر شياطين در قلب نفوذ نكنند آنگاه انسان مى تواندبه ملكوت نظراندازد و به رويت و شهود ملكوت نايل شود و همانند
ص: 135
حضرت ابراهيم(علیه السلام)از اهل يقين گردد.
قلب ظرفى است كه از همه ظروف صاف تر، محكم تر و لطيف تر است، محكم تر در ايمان به خدا، صاف تر در دورى از گناه و لطيف تر در برابر برادران دينى.
در آيات 88 تا 104 سوره شعراء در لابلاى سخنان حضرت ابراهيم(علیه السلام)مى خوانيم كه در توصيف قيامت مى گويند: در آن جا چيزى به كار نمى آيد جز «قلب سليم».
«سليم» از ماده سلام است به مفهوم روشنى. قلب سليم يعنى قلبى كه از هرگونه بيمارى و انحراف اخلاقى و اعتقادى دور باشد.
قرآن كريم در باره منافقان مى گويد: «فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً»، «در دل هاى آن ها يك نوع بيمارى است و بر اثر لجاجتشان خدا بر اين بيمارى مى افزايد.(1)
در چند حديث پر معنى، قلب سليم به خوبى معرفى شده :
الف - در حديثى از امام صادق(علیه السلام)مى خوانيم: «وَكُلُّ قَلبٍ فِيهِ شِركٌ اَو شَكٌّ فَهُوَساقِطٌ : هر قلبى كه در آن شرك و شكى است آن قلب سقوط مى كند و بى ارزش است».(2)
ب - علائق شديد مادى و دنياپرستى انسان را به هر انحراف و گناهى مى كشاند چرا كه: «حُبُّ الدُّنْيا رَأسُ كُلُّ خَطِيئَةٍ: عشق به دنيا سرچشمه هر گناهى است».(3)
لذا قلب سليم، قلبى است كه خالى از حب دنيا باشد. امام صادق(علی السلام)مى فرمايد : «هُوَ الْقَلْبُ الَّذِى سَلِمَ مِن حُبِّ الدُّنْيا: اين قلبى است كه از عشق دنيا سالم باشد».
ص: 136
با توجّه به آيه 197 سوره بقره: «وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى»:«توشه برگيريد كه بهترين توشه قلبى است كه بر اثر سلامت، سرچشمه تقواى الهى گردد».
ج - قلب سليم قلبى است كه جز خدا در آن نباشد. امام صادق(علیه السلام)در پاسخ سؤالى در مورد قلب سليم فرمودند: «اَلْقَلْبُ السَّلِيمُ الَّذِى يَلْقى رَبَّهُ وَلَيْسَ فِيهِ اَحَدٌ سِواهُ : قلب سليم قلبى است كه خدا را ملاقات كند در حالى كه غير از او در آن نباشد».(1)
بايد دقت و توجه داشت كه منظور از قلب در اين گونه موارد، «روح و جان» آدمى است. در روايات اسلامى در مورد قلب و سلامت آن و آفاتى كه بر آن وارد مى شود و راه مبارزه با اين آفات (بهداشت روان و جان و قلب) مطالب فراوانى آمده است كه از مجموع آن ها اين منطق اسلامى كاملاً آشكار مى شود كه اسلام قبل از هر چيز به زيربناى فكرى، عقيدتى و اخلاقى اهميت مى دهد چرا كه تمامى برنامه هاى عملى انسان بازتابى از آن ها است.
همان گونه سلامت قلب ظاهرى و قلب فيزولوژيك، عامل سلامت جسم و بيمارى آن سبب بيمارى همه اعضاء بدن است چون تغذيه تمام سلول هاى بدن به وسيله خونى انجام مى گيرد كه به كمك قلب به تمام نقاط كشور تن فرستاده مى شود همين گونه سلامت و فساد برنامه هاى زندگى انسان جِلوه و بازتابى است از سلامت و فساد و بيمارى عقيده و اخلاق.
امام باقر(علیه السلام)مى فرمايد: «قلب ها چهارگونه است: قلبى كه در آن نفاق و ايمان است. قلبى كه وارونه است. قلبى كه مُهر بر آن خورده، هيچ حقى بر آن وارد نمى شود، و قلبى كه نورانى است و خالى از غير خدا».
سپس افزودند: «قلب نورانى، قلب مؤمن است هرگاه خدا نعمتى به او بخشد
ص: 137
شكر مى گويد و هرگاه مصيبتى به او رسد صبر و شكيبايى مى كند. اما قلب وارونه قلب مشركان است همان گونه كه خدا فرمود: «أَفَمَنْ يَمْشِى مُكِبّاً عَلَى وَجْهِهِ أَهْدَى أَمَّنْ يَمْشِى سَوِيّاً عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ»(1) ، «آيا كسى كه به صورت بر زمين راه مى رود هدايت يافته تر است يا آن كه راست قامت بر صراط مستقيم گاه برمى دارد».
اما قلبى كه در آن ايمان و نفاق است قلب كسانى است كه در برابر حق و باطل وبى تفاوت هستند، اگر در محيط حق قرار گيرند، تابع حق مى شوند و اگر در محيط باطل باشند گرايش به باطل پيدا مى كنند. و اما قلب مُهر خورده، قلب منافقان است».(2)
خداوند در آيات قرآن، ده ويژگى قلب بيمارِ كافران و منافقان را چنين بيان كرده است:
1- انكار «قُلُوبُهُم مُنْكِرَةٌ».(3)
2- تعصّب «فى قُلُوبِهِمُ الحَمِيَّة».(4)
3- انحراف «صَرَفَ اللّهُ قُلُوبَهُم».(5)
4- قساوت «فَوَيلٌ لِلقاسِيَةِ قُلُوبُهم».(6)
5- مرده دلى «لا تُسمِ-عُ المَوتى».(7)
6- زنگار «بَل رانَ عَلى قُلُوبِهِم».(8)
7- مرض «فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ».(9)
ص: 138
8- ضيق «يَجعَل صَدرَهُ ضَيِّقاً».(1)
9- طبع «طَبَعُ اللّهُ عَلَيها بِكُفرِهِم».(2)
10- فتنه انگيزى «فَاَمَّا الَّذِينَ فِى قُلُوبِهِم زَيغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهُ مِنهُ ابتِغاءَ الْفِتنَةِ».(3)
قلب انسان، همواره در معرض تغيير و دگرگونى است، بنابراين مؤمنان اين چنين دعا مى كنند :
«رَبَّنا لا تُزِغ قُلُوبَنا بَعدَ اِذْ هَدَيْتَنا»(4) خدايا، دل هاى ما را بعد از آن كه هدايت
نمودى دچار انحراف مساز.
امام صادق(علیه السلام)مى فرمود: «اين دعا را بسيار بخوانيد و خود را از انحراف در امان ندانيد»(5). كفر و الحاد، سبب مُهر خوردن بر دل و روح انسان مى شود. در اثر كفر، امتياز اساسى انسان بر حيوان، يعنى درك حقيقت، از او سلب مى شود. كيفر الهى متناسب با عمل انسان است. جزاى كسى كه حق را فهميد و بر آن سرپوش گذاشت، آن است كه خداوند نيز بر چشم و گوش و روح و فكر او سرپوش مى گذارد.
به طور كلى قلب سالم از هر گونه شرك و نفاق و حسد و تكبر و آلودگى به گناه دور است. قلب سليم، ايمان خالص و نيت پاك الهى و اخلاص در عبوديت دارد و جايگاه صور فاضله و اعمال صالح و حسنه است. روح پاك منشأ اعمال پاك و اعمال صالح موجب صلاح و اصلاح باطن مى باشد.
قلب سليم، قلب سالم است، سالم از هر گونه بيمارى و انحراف اخلاقى و عقيدتى و فكرى و اعتقادى، سالم از هر گونه مرض ناشى از هواپرستى، دنياپرستى، خودپرستى، حب جاه و مقام و شهرت.
درست برعكسِ قلب منافقان كه قلبى مريض است، قلب سليم از هر شك و
ص: 139
ريب و از هر شرك و كفرى سالم و پاك است، قلب سليم قلب آزاد است، آزاد از اسارت ماده و ماديات، آزاد از كمند دنيا و دنياپرستى، رها از زندان نفس و نفس پرستى. ذخيره و توشه قلب سليم تقوا است، همان ذخيره اى كه بهترين توشه است يعنى تقواى الهى، پس قلب سليم قلبى است، آراسته به زيور تقواى الهى و محبت خدا و قلبى است خالى از محبت غير خدا. آرى همان طورى كه سلامت قلب مادى، عامل سلامت جسم و بيمارى آن سبب بيمارى همه اعضاى بدن است، همين گونه سلامت و بيمارى قلب معنوى (روح و جان و نفس آدمى) نيز موجب سلامت و مرض اعمال و عقايد و افكار و اخلاق مى گردد.
قلب سليم قلب نورانى است و همان قلب مؤمن است كه در برابر نعمت، شاكر و در برابر مصيبت، صابر است. اما قلب واژگون همان قلب مشرك است كه خداوند درباره اش مى فرمايد: «آيا كسى كه نگون سار «واژگون» و به صورت افتاده حركت مى كند هدايت يافته تر است يا آن كه راست قامت به راه راست مى رود؟»(1)
اما قلبى كه در آن هم ايمان است و هم نفاق، قلب كسانى است كه در برابر حق و باطل بى تفاوت هستند و كاملاً تابع محيط مى باشند كه اگر حق باشد تابع حق مى شوند، و اگر باطل باشد تابع باطل مى شوند اين همان قلب مُهر خورده و قلب منافق است.
بنابراين مراد از قلب در قرآن، عقل يا نفس و روح و در يك كلام بُعد غير مادى انسان است كه حامل اوصاف متضاد و عجيب است، صفاتى چون كورى، توسعه در كفر، ضيق و حَرَج و تنگنا و محدوديت، شفاپذيرى و بهبود يافتن و... همه اين صفات در حقيقت اوصاف نفس هستند، يعنى قلب و صدر و نفس در قرآن مُعرِف يك امر است و آن هم همان روح و جان انسان است كه منشأ صحت و بيمارى شخصيت آدمى است. روان انسان معجونى است مركب از گرايشات متضاد، استعدادها و قوا و جنود و سپاهيان متخاصم، كه هر يك غلبه كند شخصيت انسان
ص: 140
تابع آن خواهد شد. از اين دو قطب متضاد نفس و روح آدمى با تعابيرى چون: من الهى و من حيوانى، من حقيقى و من كاذب، من طبيعى و من ملكوتى، جنود رحمانى و جنود شيطانى و عقل و شهوت ياد شده است. قرآن كريم مى فرمايد : «وَنَفْسٍ وَما سَوّيها * فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَتَقْويهَا».(1)
معناى فجور و تقوا همان دو قطب متضاد باطن است كه انسان نسبت به مبادى آن يعنى شهوت و عقل آگاهى دارد و تحريكات او تابع همين مبادى ادراكى است اولى خواستار ارضاى مطلق و بدون قاعده است و دومى تابع و مقيد است به قواعد و رسوم و خواهان ارضاى مقيد است. حضرت على(علیه السلام)در اين مورد مى فرمايد : «اِنَّ اللّه ركّب فى الملائكة عقلاً بلا شهوةٍ، و ركّب فى البهائم شهوةً بلا عقلٍ، و ركّب فى بنى آدم كلهما، فمن غلب عقله شهوته فهو خيرٌ من الملائكة، و من غلبت شهوته عقله فهو شرٌ مِن البهائم»(2) ؛ پس انسان موجودى است مركب از آنچه در فرشتگان وجود دارد و آن چه در خاكيان وجود دارد، هم ملكوتى است و هم مُلكى.
اين است كه انسان محتاج به تصفيه و تهذيب نفس است، محتاج به تقوا و تسلط بر قواى وهمى و شيطانى و حيوانى خويش است. نقش و ضرورت دين و معنويت در همين جا است تا انسان بتواند از طريق ايمان و عبوديت و اتكاء به حق در اين نبرد درونى به سود قواى انسانى و ربانى وجودش پيروز گردد و در غير اين صورت مغلوب شده و آن گاه از بهائم و حيوانات پست تر مى شود. لذا قرآن در سوره شمس پس از يازده قسم مسئله تزكيه نفس را مطرح كرده، سعادت را نتيجه آن مى خواند و شقاوت و انحطاط و سقوط را ناشى از آلودگى و فساد و تباهى نفس دانسته، در ادامه در آيات 9 و 19 مى فرمايد: «قَدْ اَفْلَحَ مَن زَكّيها * وَقَد خابَ مَن دَسّيها». حضرت على(علیه السلام)مى فرمايد: «شهوات و خطايا اسب سركشى است كه سواركارى بر
ص: 141
آن نشانده شده و افسارش از اختيار وى خارج شده است ولى تقوا و عقل مركب آرام و مطيعى است كه سواركارى بر آن نشانده شده و زمامش به او سپرده شده است».(1)
بى شك انسان ظاهرى دارد و باطنى، جسمى دارد و روحى، تنى دارد و منى، شخصى دارد و شخصيتى، مُلكى دارد و ملكوتى، صحت و مرض آدمى هم اين گونه است. بيمارى جسم و روح، سلامت جسم و روح، بيمارى جسم و سلامت روح، سلامت جسم و بيمارى روح. البته مقصود ما بحث از سلامت و بيمارى روح است در عين اين كه به تأثير متقابل جسم و روح باور داريم.
بيمارى هاى روحى همچون عقده و گره هايى در روان و شخصيت انسان هستند، لذا آن ها را عقده روانى مى گويند و علماى اخلاق آن ها را رذايل نفسانى مى گويند. در حقيقت چون اصل بر صحت است، بيمارى امرى عارضى است لذا بيمارى هاى روحى، هم قابل پيشگيرى (بهداشت روان) و هم قابل علاج (درمان روانى) هستند. و يكى از اصلى ترين و ريشه اى ترين نقش دين همين امر است، تزكيه نفس، طهارت نفس، امر به توبه، امر به انابه، امر به تقوى، امر به عبوديت و...، همه و همه در بُعد دنيوى جهت انسان سازى و بهسازى شخصيت انسان و در بعد اخروى جهت فلاح و سعادت و نجات است، و زيربناى همه اين امور ايمان و اسلام است، توحيد و يگانه پرستى و يگانه شناسى و يگانه گرايى است، حق طلبى، حق محورى و باطل گريزى و باطل ستيزى است. اختلال روحى از ديدگاه اسلام مصاديق فراوانى دارد از قبيل شرك، كفر، تكبر، غرور، حسد، قساوت قلب، پيروى از هوا و هوس، خودبينى، عُجب ريا، نفاق و...
اما بيمارى درونى بر خلاف بيمارى ظاهرى و جسمى، 1- مخفى است 2- درد عضوى ندارد 3- خود را به منِ آدمى تحميل مى كند و آدمى آن را جزء من خود
ص: 142
مى پندارد و با آن سازش مى كند. و علائم و ويژگى هاى ديگر كه همگى پنهان هستند باعث مى شود كه مبارزه با آن ها بسيار مشكل و توان فرسا شود، لذا اين مبارزه در لسان مبارك پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)«جهاد اكبر» ناميده شده است. قرآن كريم مى فرمايد : «فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً»(1) و بديهى است كه اين قلب همان روح و روان و جان و نفس انسان است نه قلب مادى بيولوژيكى كه عضو مادى بدن است. لذا بيمارى هاى آن هم روحى و روانى و معنوى هستند و در نتيجه راه درمان آن هم راهى معنوى و داروى آن هم داروى معنوى است. و لذا قرآن مى فرمايد: «وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَلاَ يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلاَّ خَسَاراً»(2) ؛ «و ما از قرآن آن چه را براى مؤمنان مايه درمان و رحمت است نازل مى كنيم و كافران و ظالمان را جز خسارت نمى افزايد».
بيمارى روانى شديدتر از بيمارى جسمانى است چنان كه حضرت على(علیه السلام)مى فرمايد: «وَ اشدُّ مِن مرضِ البدنِ مَرض القَلب»(3) اين است كه اولين برنامه انسان سازى و تربيتى قرآن تزكيه است. تزكيه يعنى پاك كردن روان از بيمارى ها، از عقده ها، از تاريكى ها، از ناراحتى ها، از انحرافات و از مسخ شدن ها است، كه بدترين نوع بيمارى روحى است. مسخ هويت يا «الينه» شدن و آن اين است كه آدمى از نظر روحى و روانى به چيز ديگرى تبديل شود، مثلاً به يك شىء تبديل شود، يا به يك حيوان تبديل شود، يعنى خصايص و صفات روحى و روانى او هماهنگ با صفات يك حيوان بشود، از نظر روحى همچون گرگ يا سگ هاى درنده شود يا همچون خوك، تمايلات و شهوات بر او غالب مى شود. كه قرآن مجيد مى فرمايد: «اُولئُكِ كِالاَْنعامِ بَل هُم اَضَلُّ»(4) گردد.
به عبارت ديگر چهره باطنى انسان در اثر بيمارى روحى مسخ گرديده به حيوان
ص: 143
تبديل مى شود، هر چند از لحاظ ظاهرى هيكل انسانى دارد، اما چون تمام صفات و خصايص روحى او متناسب با خصايص و صفات يك حيوان گردد آن انسان در حقيقت در بعد باطنى و ملكوتى خود مسخ گرديده و هيئت باطنى و ملكوتى او، هيئت و چهره يك حيوان را دارد و حشر و قيامت چنين انسانى در روز رستاخيز حشر حيوانى است، زيرا قيامت روز ظهور و تجلى و آشكار شدن باطن و ملكوت و مكتسبات روحى و روانى و ملكات نفسانى خواهد بود.
به همين جهت است كه قرآن كريم در ضرورت تزكيه نفس پس از قسم هاى مكرر مى فرمايد: «قَدْ اَفْلَحَ مَن زَكّيها * وَقَد خابَ مَن دَسّيها».(1)
و اين همان ضرورت بهداشت و درمان روحى و روانى است كه قرآن آن را به سوگندهاى مكرر مؤكّد كرده است. حضرت على(علیه السلام)مى فرمايد: «داروى تمامى بيمارى هاى روانى تقواى الهى است»: «فاِنَّ التَّقوَى اللّه داوءُ داء قُلُوبكم.»(2)
كلمه مرض در قرآن سيزده مورد به كار رفته كه تمامى آن ها با كلمه قلب همراه هستند و مقصود از آن همان بيمارى روانى است كه مشتمل بر اختلال روانى و عاطفى و شعورى مى باشد زيرا قلب در قرآن صفاتى دارد كه همگى به تفقّه و بينش و فهم و شعور و احساسات و عواطف روحى و روانى انسان مربوط هستند. پس مرض قلب و قلب مريض آن است كه در تفقّه و بينش و فهم و شعور و احساسات و عواطفش اختلال وجود دارد چه از نوع افراط و چه از نوع تفريط و يا تعطيل قلب، اين اختلالات امراض متعددى را در ضمير و باطن و شخصيت انسان به وجود مى آورد، امراضى چون فتنه، فساد، طغيان، فسق، ظلم، قساوت، كفر، نفاق، شك، يأس، غفلت و ده ها بيمارى ديگر كه اين امراض ضد حق و رشد و تكامل انسان بوده و انسان را به مسير باطل و غَىّ و انحطاط مى كشانند.
ص: 144
«كَلّا بَل رانَ عَلى قُلُوبِهِم ما كانُوا يَكْسِبُونَ» اين چنين نيست كه مى گويند، بلكه گناهانى كه همواره مرتكب شده اند بر دل هايشان چرك و زنگار بسته است كه حقايق را افسانه مى پندارند.(1)
اعمال سوء و زشت همچون زنگارى است كه بر دل ها مى نشيند و آن گاه انسان از درك حقيقت باز مى ماند. اعمال قبيح و گناه آلوده نورانيت و صفاى فطرى باطن انسان را تيره و مُكدّر مى كند. كلمه «رانَ» از ماده «رين»، همان زنگارى است كه بر روى اشياء قيمتى مى نشيند. در فارسى ما آن را زنگ يا زنگار مى ناميم كه نشانه پوسيدن و ضايع شدن اشيايى مانند فلز مى باشد كه طبعاً به معنى از بين رفتن شفافيت و درخشندگى آن است. همه گناهان و اعمال زشت و قبيح نيز موجب از بين رفتن شفافيت و نورانيت و درخشندگى قلب مى شوند. از نظر تعاليم اسلام همه انواع گناهان چه گناهان بدنى و ظاهرى و چه گناهان فكرى و ذهنى و نفسانى كه باطنى هستند در حقيقت، امراض روح و روان و بيمارى هاى باطنى قلبى مى باشند، كه آدمى را از درون ويران و تخريب مى كنند و باطن قلب انسان را تيره و سياه مى سازند.
قرآن كريم اين مهم را در آيات متعددى به صراحت مورد توجه قرار داده است. در يك جا مى فرمايد: «كذلِكَ يَطبعُ اللهُ على كُلَّ قَلبِ مُتكبَّرٍ جَبّار»، «اين گونه خداوند بر قلب هر متكبر طغيانگرى مُهر مى نهد».(2)
و در جاى ديگرى درباره گروهى از گنهكاران لجوج و عنود مى فرمايد: «خَتَم اللهُ عَلى قُلُوبِهِم وَ عَلى سَمعِهِم وَ عَلى اَبْصارِهِم غِشاوَةٌ وَ لَهُم عَذابٌ عَظِيمٌ»، «خداوند بر دل هاى آن ها مُهر نهاده و همچنين بر گوش هاى آن ها و بر چشم هايشان پرده اى
ص: 145
فرو افتاده و براى آن ها عذاب بزرگى است».(1)
و در آيه ديگر مى فرمايد: «فَاِنَّها لا تَعمَى الْاَبْصارُ وَلكِن تَعمَى الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُورِ»، «چشم هاى ظاهر نابينا نمى شود، بلكه دل هايى كه در سينه ها جاى دارد نابينا مى گردد».(2)
آرى بدترين اثر گناه و ادامه آن، تاريك ساختن قلب و از ميان بردن نور علم و حس تشخيص است، گناهان از اعضاء و جوارح به سمت قلب سرازير مى شوند و قلب را به يك باتلاق متعفن و گنديده مبدل مى سازند، اينجاست كه انسان راه و چاه را تشخيص نمى دهد و مرتكب اشتباهات عجيبى مى شود و همه را حيران مى كند. با دست خود تيشه به ريشه سعادت خويش مى زند و سرمايه خوشبختى خود را به باد فنا مى دهد.
در حديثى از پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله)مى خوانيم : «كَثَرةُ الذُّنُوبِ مَفسدَةٌ لِلقلب»(3) ؛ گناهان زياد قلب انسان را فاسد مى كند و در حديث ديگرى پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايند: «اِنَّ الْعَبدَ اِذا اَذنبَ ذنباً نكَتَتْ فى قلبِهِ نُكتةٌ سوداءَ، فاِنْ تابَ و نَزَع وَ اسْتَغْفَر صَقَل قلبُهُ، و اِن عادَ ذادَتْ حتّى تَعلُو قَلبهُ، فذلِكَ الرَّينُ الَّذِى ذَكرَ اللهُ فِى القُرآنِ: كلّابَل رانَ عَلى قُلُوبِهِم ما كانُوا يَكسبُونَ»(4) ؛ هنگامى كه بنده گناه كند، نكته سياهى در قلب او پيدا مى شود، اگر توبه كند، از گناه دست بردارد و استغفار نمايد، قلب او صيقل مى يابد، و اگر باز هم به گناه برگردد سياهى افزون مى شود، تا تمام قلبش را فرامى گيرد، اين همان زنگارى است كه در آيه 14 سوره مطففين به آن اشاره شده است. از نظر اصول، علومى همچون فلسفه و روان شناسى و حتى براساس برخى از آيات قرآن و احاديث اسلامى، اين معنى ثابت شده كه اعمال آدمى همواره بازتابى در روح او دارد و تدريجاً روح را به شكل خود درمى آورد، حتى در تفكر و انديشه
ص: 146
و قضاوت او مؤثر است.
اين نكته نيز قابل توجه است كه، انسان با ادامه گناه، لحظه به لحظه، در تاريكى روحى بيشترى فرومى رود، به جايى مى رسد كه گناهانش در نظرش حسنات جلوه مى كند، و گاه به گناهش افتخار مى نمايد. و در اين مرحله، راه هاى بازگشت به روى او بسته مى شود و تمام پل ها پشت سرش ويران مى گردد و اين خطرناك ترين حالتى است كه ممكن است براى يك انسان پيش آيد.(1)
هواى نفس به معنى، خواهش نفس و ميل نفس مى باشد، لذا قرآن كريم آن را از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)نفى كرده و مى فرمايد: «وَ ما يَنطِقُ عَنِ الهَوى * اِن هُوَ اِلّا وَحىٌ يُوحى»(2) يعنى پيامبر(صلی الله علیه و آله)از روى خواهش نفس سخن نمى گويد و آن فقط وحى است
كه به او مى شود. در قاموس قرآن تصريح كرده كه هوى در ميل مذموح و ممدوح هر دو به كار رود، اما در قرآن مجيد بيشتر در خواهش هاى مذموم به كار رفته است.
جمع هوى، اهواء است. «وَ لا تَتَّبِع اَهواءَ الَّذين كَذَّبُوا بِآياتِنا»(3) خواهش نفسانى را كه به آن هوى گفته مى شود انسان را به عذاب آخرت و هلاكت دنيا دچار مى نمايد، و آن يكى از بيمارى هاى مهم شخصيتى است و پيروى از هواى نفس و اسير بودن انسان در هواهاى نفسانى خويش، انسانيت وى را نابود مى كند. لذا قرآن كريم آن را به شدّت نكوهش كرده و از آن نهى فرموده است.
سرچشمه گمراهى غالباً پيروى از هوى نفس است، لذا قرآن كريم قاطعانه آن را نفى و مردم را از آن نهى كرده است. در حديث معروف پيامبر(صلی الله علیه وآله)كه اميرالمُؤمنين على(علی السلام)نيز آن را بيان كرده، در كلام 42 نهج البلاغه چنين آمده است: «اَمّا اِتّباعُ
ص: 147
الهَوَى فَيَصُدُّ عَنِ الحَقِّ ؛ اما پيروى از هواى نفس، انسان را از راه خدا بازمى دارد.»
بيمارى پيروى از هواى نفس آن چنان مهلك و كُشنده است كه آدمى را به تكذيب حق و حقيقت و مبدأ و معاد و پيروى از خرافات سوق مى دهد. پيروان هواى نفس داراى ادعاهاى دروغين و بى اساس و ساختگى و بى ارزش هستند. قرآن مجيد مى فرمايد: «از هوى و هوس پيروى نكنيد تا مانعى در راه اجراى عدالت بشويد».(1)
البته علاوه بر مانع شدن اجراى عدالت، پيروى از هوا و هوس انسان را از حق منحرف مى كند به طورى كه او حق را تحريف مى كند و يا از اظهار آن روى برمى گرداند.
بنابراين منشأ همه مظالم و ستم ها هواپرستى است. قرآن در همين زمينه در آيه 26 سوره ص، خطاب به حضرت داوود مى فرمايد: «در ميان مردم به حق حكم كن و از هواى نفس پيروى منما كه تو را از راه خدا منحرف مى سازد، كسانى كه از راه خدا گمراه شوند، عذاب شديدى به خاطر فراموش كردند روز حساب دارند».
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در روايتى مى فرمايد: «اى مردم! وحشتناك ترين چيزى كه از ناحيه آن بر شما مى ترسم، دو چيز است: پيروى از هوا و آرزوهاى دور و دراز، اما پيروى هوا، شما را از حق باز مى دارد و آرزوهاى دور و دراز، قيامت را به دست فراموشى مى سپارد»(2)
و در روايت ديگر امام باقر(علیه السلام)مى فرمايد: «سه چيز است كه آدمى را هلاك مى كند: بُخلى كه مورد اطاعت باشد، و هواى نفسى كه از آن پيروى نمايد، و راضى بودن انسان از خويشتن».(3)
«حُبُّ الدُّنيا رَأسُ كُلّ خَطِيئَةٍ» در روايات اسلامى به طور مكرر دنيا به عنوان
ص: 148
سرچشمه تمام گناهان شمرده شده است، و اين يك واقعيت عينى و محسوس است كه در زندگى خود و ديگران بارها آن را آزموده ايم. مؤمن وقتى دنيا را با آخرت مقايسه مى كند و از او سؤال مى شود مى گويد: آخرت بهتر و پايدارتر از دنيا است. با توجه به اين كه كاملاً براى او روشن است كه آخرت بهتر است، اما با اين حال، چگونه انسان مؤمن در بسيارى از اوقات اين علم و آگاهى خود را زير پا مى گذارد و آلوده گناهان و جرايمى مى شود؟ پاسخ اين سؤال يك جمله است و آن غلبه شهوات بر وجود انسان مى باشد و سرچشمه غلبه شهوات، حُبّ دنيا است. حبّ دنيا، اعم از حب مال، مقام، شهوت جنسى، تفوق طلبى، برترى جويى، تن پرورى، انتقام جويى و مانند اين ها، گاه چنان طوفانى در روح انسان ايجاد مى كند كه تمام معلومات او را بر باد مى دهد، و حتى گاه، حس تشخيص او را از ميان مى برد، و در نتيجه، حيات دنيا را بر آخرت مقدم مى دارد. بنابراين براى قطع ريشه هاى گناه، راهى جز اين نيست كه حبّ و عشق دنيا را از دل بيرون كنيم. بايد به دنيا همچون وسيله اى، گذرگاهى، پلى و يا همچون مزرعه اى بنگريم.
ممكن نيست عاشقان دنيا بر سر دو راهى وصول به متاع اين جهان و نيل به رضاى خدا، دومى را مقدم شمرند. اگر پرونده هاى جنايى را بنگريم، واقعيت اين سخت را به خوبى درمى يابيم. هنگامى كه علل جنگ ها، خونريزى ها، كُشت و كشتارها را مورد توجه قرار مى دهيم، جاى پاى حبّ دنيا در همه آن ها مشهود و نمايان است.
اما چگونه مى توان حبّ دنيا را از دل بيرون كرد، با اين كه ما همه فرزند دنياييم و علاقه فرزند به مادر، يك امر طبيعى است؟! اين امر نياز به آموزش فكرى، فرهنگى و عقيدتى، و سپس تهذيب نفس دارد و از جمله امورى كه مى تواند بالاترين كمك را به سالكان راه در اين مسير كند، ملاحظه عاقبت كار دنياپرستان است.
فراعنه با آن همه قدرت و امكانات مالى، سرانجام چه كردند؟ قارون از اين همه گنج هايى كه كليد آن ها را چندين انسان نيرومند به زحمت مى كشيدند، چه اندازه با خود برد؟ قدرت هاى عظيمى را كه در عصر و زمان خود به چشم خود ديديم، كه با
ص: 149
نسيمى دفتر زندگانيشان بر هم خورد و با يك گردش ليل و نهار از تخت قدرت فروافتاده و كاخ ها و ثروت هايشان را گذاشتند و گريختند و يا زير خاك پنهان شدند، خود بهترين واعظ و معلم ما است.
امام سجاد(علیه السلام)مى فرمايد: «ما مِن عَملٍ بَعدَ معرفةِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ وَ مَعرِفَةِ رسُولهِ اَفضَلُ من بُغضِ الدُّنيا»(1) ؛ هيچ عملى بعد از معرفت خداوند و رسولش افضل از
دشمنى با دنيا نيست. زيرا براى حُبّ دنيا شعب بسيارى است، و معاصى نيز شعب بسيارى دارد، اولين چيزى كه با آن معصيت خدا شد، تكبر ابليس بود، در آن زمان كه ابا كرد، «تكبّر» ورزيد و از كافران شد. سپس حرص است كه سرچشمه معصيت (و ترك اولاى) آدم و حوا گشت، در آن زمان كه خداوند متعال به آن ها فرمود: «از هر جاى بهشت مى خواهيد بخوريد، ولى نزديك اين درخت (ممنوع) نشويد كه از ستمكاران خواهيد بود». ولى آن ها به سراغ چيزى رفتند كه به آن نياز نداشتند، و همين براى فرزندان آن ها تا روز قيامت باقى ماند، چرا كه غالب چيزهايى را كه انسان مى طلبد به آن نيازى ندارد (نيازها غالباً منشأ گناه نيستند، آن چه منشأ گناه است، هوس ها و امور زايد بر نياز است.) سپس «حسد» بود كه سرچشمه گناه فرزند آدم شد، نسبت به برادرش حسد ورزيد و او را به قتل رساند. از ديگر شعب حُبّ دنيا: 1- حبّ زنان، 2- حبّ دنيا و منظور از حبّ دنيا يعنى حبّ بقاء در دنيا كه به شكل «طول امل و درازى آرزوها» ظاهر مى گردد، 3- حبّ رياست، 4- حبّ راحتى، 5- حب سخن، 6- حبّ برترى، 7- حبّ ثروت؛ اين ها هفت خصلتند كه همگى در حبّ دنيا جمع اند و لذا پيامبران و ائمه : بعد از آگاهى بر اين حقيقت گفته اند : «حُبُّ الدُّنيا رَأسُ كُلّ خَطِيئَةٍ.»(2)
هواپرستى پرده اى بر عقل انسان مى كشد، اعمال سوئش را در نظر او زينت مى دهد، و حس تشخيص را كه بزرگترين نعمت خدا و امتياز انسان از حيوان است،
ص: 150
از او مى گيرد، و او را به خود مشغول مى دارد. اين همان است كه حضرت يعقوب(علیه السلام)به فرزندان خلاف كارش گفت: «بَلْ سَوَّلَتْ لَكُم اَنفُسُكُم اَمْراً» وقتى فرزندان يعقوب پيراهن خونى دروغين را براى پدر آوردند، حضرت فرمود: چنين نيست كه مى گوييد، بلكه نفس شما كارى «زشت را» در نظرتان آراست «تا انجامش بر شما آسان شود.»(1)
خداوند مى فرمايد: «اَعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِى الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلاَدِ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَراً ثُمَّ يَكُونُ حُطَاماً وَفِى الآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلاَّ مَتَاعُ الْغُرُورِ»، بدانيد زندگى دنيا تنها بازى و سرگرمى و تجمل پرستى و فخرفروشى در ميان شما و افزون طلبى در اموال و فرزندان است، همانند بارانى كه محصولش، كشاورزان را در شگفتى فرو مى برد، سپس خشك مى شود به گونه اى كه آن را زرد رنگ مى بينى سپس تبديل به كاه مى شود، و در آخرت، عذاب شديد است يا مغفرت و رضاى الهى و «به هر حال» زندگى دنيا چيزى جز متاع فريب نيست.(2)
در اين آيه گاه زندگى دنيا توصيف به لهو و لعب شده و گاه به زينت و تفاخر و تكاثر است و گاه از آن به متاع غُرور تعبير شده است. غرور در اصل از مادّه «غُرّ» به معنى اثر ظاهر چيزى است و لذا به حالت غفلت اطلاق مى شود كه در ظاهر انسان هوشيار است، اما در حقيقت بى خبر است. غر به معنى فريب و نيرنگ نيز استعمال مى شود و متاع به معنى هر گونه وسيله بهره گيرى است، بنابراين جمله دنيا متاع غرور است، مفهومش اين مى باشد كه وسيله و ابزارى است براى فريبكارى و فريب دادن خويشتن و هم فريب ديگران، و البته اين در مورد كسانى است كه دنيا را هدف نهايى قرار مى دهند و به آن دل مى بندند و بر آن تكيه مى كنند و آخرين آرزويشان
ص: 151
وصول به آن است.
اسلام در مورد زندگى مادى و مواهب آن ارزش ناچيزى قايل است و تمايل و دلبستگى به آن را ناشى از حركت هاى بى هدف (لعب) و هدف هاى سرگرم كننده (لهو) و تجمل پرستى (زينت) و حب مقام و رياست و برترى جويى بر ديگران (تفاخر) و حرص و آز و افزون طلبى (تكاثر) مى شمرد و عشق به آن را سرچشمه انواع مظالم و گناهان و بيمارى هاى روحى و روانى مى داند. اما اگر اين مواهب تغيير جهت دهند و وسيله اى براى وصول به ارزش هاى والاى انسانى و سعادت جاودان و نردبانى براى رسيدن به اهداف الهى باشند هرگز دنيا نيستند، بلكه مزرعه آخرت و پلى براى رسيدن به هدف هاى بزرگ مى شوند و سرمايه هايى هستند كه خدا آن ها را از مؤمنان مى خرد و بهشت جاويدان و سعادت ابدى را به آن ها مى بخشد.
بديهى است توجه به دنيا و مواهب آن، به عنوان يك «گذرگاه»يا يك «قرارگاه» دو جهت گيرى مختلف به انسان مى دهد كه در يكى مايه گناه و نزاع و فساد و تجاوز و بيدادگر و طغيان و غفلت است و در ديگرى وسيله ايمان و بيدارى و آگاهى و ايثار و فداكارى و برادرى و گذشت است.(1)
قرآن در سوره اسراء، آيه 82 مى فرمايد: «وَنُنَزِّلُ مِنَالْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَلاَ يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلاَّ خَسَاراً»:«آنچه شفا و رحمت براى مؤمنان است نازل مى كنيم و به ظالمان جز زيان نمى افزايد».
و نيز در آيه 57 سوره يونس مى فرمايد: «قَد جاءتكُم مَوعظةٌ مِن رَبّكُم و شِفاءٌ لِما فى الصُّدُور» بنابراين مرض تنها مرض بدن نيست، بلكه قرآن از مرض قلب نيز نام مى برد كه از مرض بدن شديدتر و پنهان تر و صعب العلاج تر است، به طورى كه در آيه 32 سوره احزاب مى فرمايد: «فَلا تَخْضَعْنَ بِالقَولِ فَيَطمَعَ الَّذى قَلبِهِ مَرَضٌ» تركيب قلب مريض دوازده بار در قرآن آمده است.(1)
شِفاء معمولاً در مقابل بيمارى ها، عيب ها و نقص ها است. نخستين كارى كه قرآن كريم در وجود انسان ها مى كند پاك سازى از انواع بيمارى هاى فكرى و اخلاقى فرد و جامعه است. پس از آن مرحله رحمت فرا مى رسد كه مرحله تَخَلُّق به اخلاق الهى و جوانه زدن شكوفه هاى فضايل انسانى در وجود افرادى است كه تحت تربيت قرآن قرار گرفته اند.
به تعبير ديگر شِفاء اشاره به پاك سازى و رحمت اشاره به نوسازى دارد، و يا به تعبير فلاسفه و عرفا، اوّلى به مقام تخليه اشاره مى كند و دومى به مقام تحليه. بدون شك، بيمارى هاى روحى و اخلاقى انسان شباهت زيادى با بيمارى هاى جسمى او دارد، هر دو كشنده هستند، هر دو نياز به طبيب، درمان و پرهيز دارند. هر دو گاهى سبب سرايت به ديگران مى شوند، هر دو بايد ريشه يابى شوند و پس از شناخت ريشه اصلى بايد به درمان آن ها پرداخت. هر دو گاهى به مرحله اى مى رسند كه غيرقابل علاجند ولى در بيشتر موارد مى توان آن ها را درمان كرد.
قرآن كريم نسخه شفابخش و حيات بخشى است براى اين بيمارى ها، بيمارى هايى همچون جهل، كبر، غرور، حسد، نفاق، قرآن نسخه شفابخشى است
ص: 153
براى برطرف ساختن ضعف ها، زبونى ها، ترس هاى بى دليل، اختلاف ها و پراكندگى ها.
قرآن داروى شفابخشى است براى آن ها كه از بيمارى عشق به دنيا، وابستگى به ماديّات، تسليم بى قيد و شرط در برابر شهوت ها رنج مى برند.
قرآن نسخه شفابخشى است، براى دنيايى كه آتش جنگ ها در هر سوى آن افروخته شده است. قرآن نسخه شفابخشى است براى آن ها كه پرده ظلمانى شهوات مانع رسيدن آن ها به قرب پروردگار شده است. در قرآن مى خوانيم: «به اين لجوجان تيره دل بگو، اين قرآن براى مؤمنان مايه هدايت و شفاء است».(1)
حضرت على(علیه السلام)مى فرمايد: «از اين كتاب بزرگ آسمانى، براى بيمارى هاى خود شفا بخواهيد و براى حل مشكلاتتان از آن يارى بطلبيد، چرا كه اين كتاب درمان بزرگترين دردها است، درد كفر، نفاق، گمراهى و ضلالت».(2) و نيز جاى ديگر امام(علیه السلام)مى فرمايد: «كتاب خدا را محكم بگيريد، زيرا رشته اى است بسيار مستحكم، و نورى است آشكار، دارويى است شفابخش و پربركت و آب حياتى است كه عطش تشنگان حق را فرومى نشاند، و هر كس به آن تمسك جويد او را حفظ مى كند... و هر كس به آن عمل كند گوى سبقت را از همگان مى برد».(3)
سخنان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و ائمه(علیه السلام)در اين خصوص بسيار فراوان است، و به خوبى ثابت مى كند كه، قرآن مجيد نسخه اى است براى سامان بخشيدن به همه نابسامانى ها و بهبودى فرد و جامعه از انواع بيمارى هاى اخلاقى و اجتماعى.
بهترين راه اثبات اين واقعيت، مقايسه وضع عرب جاهلى با تربيت شدگان مكتب پيامبر(صلی الله علیه و آله)در آغاز اسلام مى باشد كه چگونه آن قوم خونخوار، جاهل و نادان، با استفاده از اين نسخه شفابخش، نه تنها درمان يافتند، بلكه آن چنان قوى و نيرومند شدند كه ابرقدرت هاى جبار جهان را به زانو درآوردند. و اين درست همان
ص: 154
حقيقتى است كه مسلمانان امروز، آن را از ياد برده اند، و به همين دليل به اين حال و روز كه مى بينيم گرفتار شده اند. قرآن نه فقط شفا مى بخشد، كه بعد از بهبودى، يعنى در دوران نقاهت، بيماران را با پيام هاى گوناگونش تقويت مى كند، چرا كه قرآن بعد از شفا، رحمت است. جالب اين كه داروهاى دردهاى جسمانى غالباً اثرهاى نامطلوبى روى ارگان هاى بدن مى گذارند، تا آنجا كه در حديث معروفى آمده: «هيچ دارويى نيست مگر اين كه خود، سرچشمه بيمارى ديگر است».
اما اين داروى شفابخش (قرآن) هيچ گونه اثر نامطلوب روى جان، فكر و روح آدمى ندارد، بلكه به عكس تمام آن خير و بركت است. همان گونه كه حضرت على(علیه السلام)مى فرمايد: «شِفاءٌ لا تُخشَى اَسقامُهُ» قرآن داروى شفابخشى است كه هيچ بيماريى از آن برنمى خيزد.(1)
كافى است يك ماه خود را متعهّد به پيروى و عمل به اين نسخه شفابخش كنيم، فرمانش را در زمينه علم، آگاهى، عدل، داد، تقوا و پرهيزكارى، اتحاد و صميميّت، از خودگذشتگى و جهاد و غيره پذيرا گرديم، خواهيم ديد به سرعت نابسامانى هايمان سامان مى يابد. اين نسخه مانند نسخه هاى ديگر وقتى مؤثر است كه به آن عمل شود والّا صد بار اگر بهترين نسخه هاى شفابخش را بخوانيم و روى سر بگذاريم ولى به آن عمل نكنيم، نتيجه اى نخواهيم گرفت.(2)
از نظر قرآن كريم بر اساس آيه اول سوره ابراهيم «كِتابٌ اَنزَلناهُ اِلَيكَ لِتُخرجَ النّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَى النُّور» در حقيقت تمام هدف هاى تربيتى و انسانى، معنوى و مادى نزول قرآن، در همين يك جمله جمع است، (بيرون ساختن از ظلمت ها به نور) از ظلمت جهل به نور دانش، از ظلمت كفر به نور ايمان، از ظلمت ستمگرى و ظلم به نور عدالت، از ظلمت فساد به نور صلاح، از ظلمت گناه به نور پاكى و تقوى، و از ظلمت پراكندگى و تفرقه و نفاق به نور وحدت.
ص: 155
حضرت على(علیه السلام)در مورد قرآن و آثار و بركات نورانى و معنوى و شفاء بخش آن چنين مى فرمايد: «و فِيهِ رَبيعُ القَلبِ وَ يَنابِيعُ العِلم» بهار دل ها و سرچشمه علوم و دانش ها، همه در قرآن است.
همچنين مى فرمايد: «فَاستَشفُوهُ مِن اَدوائِكُم» درمان همه بيمارى هاى فكرى و اخلاقى و اجتماعى و سياسى را بايد در آن جُست.
و نيز مى فرمايد: «اعلَمُوا اَنَّهُ لَيسَ عَلى اَحَدٍ بَعدَ القُرآنِ مِن فاقَةٍ ولا لِاَحَدٍ قَبلَ القُرآنِ مِن غِنىً» بدانيد هيچ كس از شما بعد از دارا بودن قرآن كمترين نياز و فقر ندارد، و احدى قبل از دارا بودن قرآن بى نياز نخواهد بود.(1)
قرآن كه كتاب مقدس مسلمين است، تنها براى خواندن و ثواب بردن نازل نشده بلكه علاوه بر آن كتابى است مشتمل بر دستورالعمل هايى كه در سراسر زندگى انسان مؤثر مى باشند. كتابى است كه در پرتوى آن انواع ظلمت ها و تاريكى ها رخت برمى بندند و انواع امراض و بيمارى هاى روانى و درونى و روحى انسان درمان شده و شِفاء مى يابند. قلب انسان در پرتوى قرآن بهارى و سرسبز مى گردد و به نهايت رويش و شكوفايى مى رسد. قرآن كتابى است كه سرچشمه همه علوم و دانش ها و نسخه درمان همه امراض و بيمارى هاى شخصيتى و روانى و روحى و معنوى و فكرى و اعتقادى و اخلاقى و اجتماعى و سياسى مى باشد. قرآن ثروت و دارايى پايان ناپذيرى است كه هر كس آن را داشته باشد، هيچ فقر و نيازى احساس نمى كند و هيچ انحطاط و شقاوتى به او روى نمى آورد، بلكه پيوسته در مسير تعالى و سعادت خواهد بود.
سماعة بن مهران گويد: حضور حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام)بودم، جمعى از
ص: 156
دوستان آن حضرت هم حضور داشتند، ذكر عقل و جهل به ميان آمد، آن حضرت به اصحاب خود فرمود: عقل را با لشكرش و جهل را با لشكرش بشناسيد تا هدايت شويد. سماعه گفت: غير از آنچه از شما آموخته ايم چيزى نمى دانيم، حضرت فرمود: خداوند عقل را از نور خويش آفريد «عقل اول مخلوق روحانى است و از سمت راست عرش آفريده شده» سپس به او فرمان داد دور شو دور شد، پيش بيا پيش آمد، خداوند فرمود: تو را با عظمت آفريدم و بر جميع خلق خود مكرمت بخشيدم، سپس جهل را از درياى ملح و شور ظلمت و سياهى فرا آورد و به او دستور داد دور شو دور شد، پيش بيا پيش نيامد، به او گفت: خودپرستى و خودخواهى كردى، نفرين بر تو باد.
سپس براى عقل هفتاد و پنج لشكر قرار داد، چون جهل ملاحظه كرد آن چه را خداوند به عقل كرامت كرد و آن چه را به او بخشيد دشمنى او را در دل گرفت و عرض كرد: يا رب، اين هم خلقى است چون من، او را آفريدى و كرامت بخشيدى و تقويت كردى، من ضد او هستم و در برابر او قوت و نيرويى ندارم به شماره لشكرى كه به وى دادى، به من هم بده. خداوند فرمود: بلى، به تو هم مى دهم ولى اگر بعد از اين معصيت كردى تو و لشكرت را از رحمت خود بيرون خواهم كرد، عرض كرد: قبول كردم، پس به او هفتاد و پنج لشكر داد. و لشكريان عقل و جهل به شرح زير مى باشند :
1- خير و نيك سرشتى «وزير و پشتيبان عقل» و در مقابلش بدسرشتى و شر «وزير جهل»
2- ايمان و در مقابلش كفر
3- تصديق حق و حقيقت و در مقابلش انكار حق
4- اميد و در مقابلش بى اميدى و نااميدى
5- عدل و داد و دهش و در مقابلش جور و ستم
6- خوش بينى و رضا و در مقابلش بدبينى
ص: 157
7- سپاسگزارى و در مقابلش كفران و نمك نشناسى
8- چشم داشت و در مقابلش نوميد شدن
9- توكل به خدا و در مقابلش آز و حرص
10- نرم دلى و در مقابلش سخت دلى
11- مهر و در مقابلش كين
12- دانايى و در مقابلش نادانى
13- زيركى و در مقابلش كودنى
14- عفت و پارسايى و در مقابلش هتك و هرزگى
15- زهد و در مقابلش دنياپرستى
16- خوش خويى و در مقابلش بدخويى
17- بيم از حق و در مقابلش بى باكى
18- فروتنى و در مقابلش تكبر
19- آرامى و در مقابلش شتابزدگى
20- بردبارى و در مقابلش سبكى و جلفى
21- كم گويى و در مقابلش پرگويى
22- پذيرفت و در مقابلش سركشى
23- باور كردن و در مقابلش شك و ترديد
24- شكيبايى و در مقابلش بى تابى
25- چشم پوشى و گذشت و در مقابلش انتقام و بازخواست
26- خوددارى و در مقابلش خود باختن و نيازمندى
27- تذكر و يادآورى و در مقابلش سهو و بى التفاتى
28- حفظ و در مقابلش فراموشى
29- مهرورزى و در مقابلش بى علاقگى
30- قناعت و در مقابلش حرص
ص: 158
31- همراهى و در مقابلش دريغ
32- دوستى و در مقابلش دشمنى
33- وفادارى و در مقابلش پيمان شكنى
34- فرمان برى و در مقابلش نافرمانى
35- خود نگهداشتن و در مقابلش دست اندازى و گردن كشى
36- سلامت نفس و در مقابلش ماجراجويى
37- محبت و در مقابلش بغض
38- راستى و در مقابلش دروغ گويى 39 - دوستى و در مقابلش بيهودگى
40- امانت و استوارى و در مقابلش خيانت و نادرستى
41- اخلاص در عمل و در مقابلش غرض رانى
42- شهامت و كارپردازى و در مقابلش كندفهمى و كندكارى «با فهمى و در مقابلش نفهمى، معرفت و حق شناسى و در مقابلش انكار و حق نشناسى
43- رازدارى و مدارا و در مقابلش سِرّ فاش كردن و آشوبگرى
44- يك رويى و حفظ عيب در مقابلش دورويى و مكر
45- پرده پوشى و سرّ نگهدارى و در مقابلش فاش كردن اسرار
46- نماز و نيايش به درگاه خدا و در مقابلش بى نمازى و كناره گيرى از خدا
47- روزه و كم خورى و در مقابلش افطار روزه و شكم خوارگى
48- جهاد و كوشش در ترويج حق و در مقابلش فرار و گريز از جهاد
49- حج و اجابت نداى خدا و در مقابلش پشت سر انداختن پيمان الهى
50- حرف نگهداشتن و در مقابلش سخن چينى
51- مراعات حقوق پدر و مادر و در مقابلش حق نشناسى نسبت به آن ها
52- با حقيقت بودن و در مقابلش رياكارى
53- شايسته بودن و در مقابلش زشتى و ناشايستگى
ص: 159
54- خودپوشى و در مقابلش جلوه فروشى
55- تقيه از دشمن و در مقابلش اشاعه اسرار و بى پروايى
56- انصاف دادن و در مقابلش طرفگيرى بر خلاف حق
57- خوش برخوردى و در مقابلش هجوم كردن و ستمگرى
58- پاكيزگى و نظافت و در مقابلش آلودگى و چركينى
59- حيا و آزرم و در مقابلش آلودگى و دريدگى
60- ميانه روى و در مقابلش تجاوز از حد
61- آسودگى خاطر و در مقابلش رنجيدن دل
62- آسانى و آرامش و در مقابلش سختى و بدسگالى
63- بركت داشتن و در مقابلش بى بركتى و كاستى
64- عافيت و در مقابلش بلا و گرفتارى
65- صميميت در كارها و در مقابلش ظاهرسازى و فورماليته بازى
66- حكمت و صلاح انديشى و در مقابلش هواپرستى
67- سنگينى و وقار و در مقابلش سبكى و جلافت
6- خوشبختى و در مقابلش بدبختى
69- پشيمانى و بازگشت به خدا و در مقابلش اصرار بر گناه
70- استغفار و طلب آمرزش و در مقابلش غرور به اعمال و تبرئه كردن خود از گناه
71- محافظه كارى و در مقابلش سستى و سهل انگارى
72- درخواست و توجه به خدا و در مقابلش روگردانى از حق
73- نشاط و چابكى و خوش دلى و شادى و در مقابلش تنبلى و سستى و اندوه و آزردگى
74- الفت و انس و در مقابلش جدايى و كناره گيرى
75- سخاوت و بخشش و در مقابلش بخل و دريغ
اين مجموعه اى است از صفات و خصال عقل كه نتيجه روشنى و نورانيت است
ص: 160
و صفات جهل و آثارش كه تاريكى درون و نادانى است، عواطف و احساسات انسان وقتى به نور عقل روشن شد و در كار و گفتار انسان اثر بخشيده و در جامعه منعكس شد اين مجموعه زيبا كه به نام جنود عقل منظور شده به وجود مى آيد و انسان سالمى را نشان مى دهد و چون عقل نابود يا سست شد و زندگى انسان بر پايه عواطف و احساسات محض كه اساس جهش و جنبش دام و دَه است جريان يافت مجموعه تاريك و ناهنجارى به وجود مى آيد و لشكر شيطان خوانده مى شود و به عبارت ديگر اين صفات با انسان سالم و اضداد آن با انسان جاهل مجسم مى شوند.(1)
كسى كه داراى تمامى صفات هفتاد و پنج گانه لشكريان عقل باشد، كسى است كه خداوند قلب او را شَرحْ و وسعت داده و قلب او تصفيه و تحليه گرديده و به نور ايمان، نورانى و منوّر كرده است. كسى كه اين لشكريان عقل را بشناسد و از آن ها پيروى كند به سعادت حقيقى در دنيا و آخرت دست مى يابد. همچنين اگر كسى سپاهيان جهل را بشناسد و از آن ها دورى كند موجب مى گردد كه روح و روان او از همه آلودگى ها تخليه و پاك و پاكيزه گردد. در هر صورت اولاً علم به محتواى اين حديث شريف و ثانياً عمل به مفاد آن ضامن كمال و تعالى آدمى مى باشد. امام صادق(علیه السلام)در پايان اين حديث شريف چنين مى فرمايد: پس تمام اين صفات هفتاد و پنج گانه كه لشكريان عقلند جز در پيغمبر و جانشين او و مؤمنى كه خدا دلش را به ايمان آزموده جمع نشود امّا دوستان ديگر ما برخى از اين ها را دارند تا تدريجاً همه را دريابند و از لشكريان جهل پاك شوند، آن گاه با پيغمبران و اوصياءشان در مقام اعلى همراه شوند و اين سعادت جز با شناختن عقل و لشكريانش و دورى از جهل و لشكريانش به دست نيايد. خدا ما و شما را به فرمانبردارى و طلب ثوابش موفق دارد.(2)
ص: 161
براى پى بردن به مفهوم و معنى گناه و اقسام آن لازم است ابتدا معانى كلمات قرآنى زير را بدانيم :
1. اِثم : اثم عبارت است از گناه، گناه خمر، كار ناروا و جمع آن آثام مى باشد. اصولاً اثم، گناه، ذنب، وزر، بزه، معصيت، عصيان، جرم، خطا، ناشايست، مى، باده و هر كارى كه انجام آن ناروا باشد، اثم و گناه است. بنابراين اثم يعنى گناه كردن و گناهكار شدن و بزهمند شدن و بزهكار شدن.(1)
2. اِصر : سنگينى، پيمان، گناه، گِره زدن و حبس به قهر گفته شده است. سنگينى كه صاحبش را اِصر يعنى حبس و بى حركت مى كند. البته معانى فوق به هم نزديك هستند ولى معناى جامع اِصر همان سنگينى است. پيمان يك نوع سنگينى و قبول مسئوليت است و گناه نيز يك نوع سنگينى است.(2)
3. جزاء : به معنى مكافات است. راغب آن را در اصل بى نياز و كفايت گفته و مى گويد پاداش و جزا، چون از حيث مقابله و برابرى در آن كفايت هست. جزاء و مكافات و مقابله، نظاير هم هستند زيرا پاداش و كيفر را جزاء گوييم كه در مقابل عمل است و از جهت برابرى كفايت مى كند. جزاء هم در پاداش و هم در كيفر و عذاب، هر دو آمده است.(3)
4. حبط : به معنى باطل و بى خاصيت نمودن عمل است. چنان كه در قرآن آمده است: «آن چه در آن ها تعبيه كرده بودند بى خاصيّت نمود».(4)
جمع حبط، احباط مى باشد و آن عبارت است از اين كه ثواب و پاداش اعمال نيك بر اثر اعمال زشت و بد و قبيح بعدى از ميان برود و همه آن ثواب و پاداش
ص: 162
پيشين، باطل و بى خاصيت گردد. مثلاً شرك موجب حبط تمام نيكى ها مى شود.
5. ذنب : ذنب بر وزن فلس به معنى گناه است. هر فعلى كه عاقبتش وخيم باشد آن را ذنب گويند زيرا كه جزاى آن مانند دنباله و دم حيوان در آخر است و لذا به گناه تبعه كه جمع آن تبعات است، مى گويند زيرا جزاء در آخر و تابع آن است. جمع ذنب، ذنوب است.(1)
6. سيئه : سيئه را اگر لازم گرفتيم به معنى بَد و قبيح است و اگر متعدّى دانستيم معناى بدآور و محزون كننده مى دهد. جمع آن در قرآن سيئات است و به معنى آثار گناه و گناه و شفاعت بد و عذاب آمده است.(2)
سيئه: بد، زشت، ناپسند، خطا، گناه و نقيض حسنه و نيكى و نيكويى است.(3)
7. عِقاب : عِقاب به معنى كيفر و عقوبت، عذاب و شكنجه و پاداش بدى و جزاى بدى است و آن در پى گناه باشد. آن عذابى است كه به دنبال ارتكاب گناه دامن گير انسان مى شود.
عقوبت، آنچه كه به آدمى مى رسد بر اثر ارتكاب گناه كه ممكن است در همين جهان انسان عقوبت شود. عقوبت شكنجه، جزاى كار بد و گناه و سياست و تنبيه است. عقاب جزاى گناه و عمل بد كسى را با آن كيفر دادن.(4)
8. فحشاء و سوء : فحش كار بسيار زشت و فاحشه و فحشاء به همين معنا است، به معنى بسيار زشت. اگر چه بعضى آن را قبح مطلق گفته اند، فاحشه به هر گناهى كه قبح آن زياد باشد، اطلاق شده است.
ابن اثير در مفردات گفته: فحش، فاحشه و فحشاء هر قول و فعلى است كه قبح آن بزرگ باشد. در آيه «اِنَّما يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَالْفَحْشاءِ...».(5)
ص: 163
مراد از سوء در مقابل فحشا چيست؟ اهل تحقيق گفته اند گناه را از آن جهت «سوء و سيئه» گفته اند كه براى گناهكار بدى پيش مى آورد. در اين صورت مراد از «سوء» بدنامى است.
در سوره يوسف آيه 24، كلمه «سوء» در مقابل «فحشاء» به كار رفته است كه آن را بدنامى معنا كرده اند. يعنى خداوند اراده فرموده كه بدنامى و فحشاء را از يوسف(علیه السلام)برگرداند.(1)
9. كبائر و كبيره : خداوند در آيات 31 سوره نساء، 37 شورى، 32 نجم، 49 كهف، 52 و 53 سوره قمر، گناهان را منقسم به كبائر و صغائر نموده است. پس در قرآن هم گناهان كبيره داريم كه به آن گناهان كبائر هم گفته مى شود و هم گناهان صغيره كه به آن گناهان صغائر هم گفته مى شود.
بايد ذكر كرد كه در بعضى از آيات سيئات را همان گناهان صغائر دانسته اند و مورد عفو، البته در صورتى كه از گناهان كبائر اجتناب شود.
از امام صادق(علیه السلام) نقل شده كه «فواحش و زنا و سرقت» در صغيره و كبيره بودن گناه صريح است. در سوره قمر، آيات 52 و 53، خداوند جل و جلاله مى فرمايد : «صغير و كبير شامل همه اعمال است اعم از نيك و بد».
گناهان صغير يا همان سيئات، همان طور كه گفته شد در صورت اجتناب از گناه كبيره مورد عفو است، مشروط بر اين كه مورد اصرار واقع نشود وگرنه اگر اصرار بر گناه صغيره شد آن را در رديف كبائر قرار خواهد داد.(2)
ابن عباس گفته است كه همه گناهان كبيراند و هر آن چه خداوند از آن نهى كرده كبيره مى باشد. طبرسى بعد از نقل اين سخن فرموده اصحاب ما (اماميه) نيز بر اين قولند و فرموده اند: «المعاصى كلّها كبيرة» همه معاصى گناه كبيره هستند؛ زيرا همه قبح اند البته بعضى نسبت به بعضى ديگر بزرگتراند ولى فى نفسه گناه مى باشند. گناه
ص: 164
كبيره، آن است كه خداند به مرتكب آن وعده آتش داده باشد.
چند گناه در قرآن بيان شده است كه خداوند انجام دهنده آن ها را وعده آتش داده است و آن ها عبارتند از :
1- قتل نفس(1)
2- خوردن مال يتيم(2)
3- رباخوار(3)
4- شرك به خدا كه آن از اكبر كبائر است(4)
5- فرار از جنگ اسلامى(5)
6- زنا(6)
7- نسبت زنا به زنان عفيف(7)
امام جواد(علیه السلام)از پدرش از امام صادق(علیه السلام)در جواب عمرو بن عبيد گناهان را اين گونه نقل فرموده اند: «شرك به خدا، يأس از رحمت، ايمنى از مكر خدا، عقوق والدين، مال يتيم، فرار از جنگ، خوردن ربا، سحر، زنا، سوگند دروغ، خيانت، منع زكات، شهادت زور، كتمان شهادت، شراب خوارى، ترك نماز، نقض عهد، قطع رحم».
و در عيون الاخبار از امام رضا(علیه السلام)در نامه اى كه به مأمون عباسى نوشت، حضرت گناهان را اين گونه بيان فرموده است: «خوردن مال يتيم، خون، گوشت خوك، گوشت حيوانى كه به هنگام ذبح نام خدا بر آن برده نشده است، سُحت (مال حرام)، قمار، كم كردن ترازو و پيمانه، لواط، يارى ستمكاران، اعتماد به ستمگران، ندادن حقوق مردم، دروغ، خودپسندى، اسراف، تبذير، سبك شمردن حج، اشتغال به لهو و لعب و اصرار بر ذنوب».(8)
ص: 165
10. لَمَم : لَمَم همان گناهان صغيره اند، راغب از آن تعبير به صغيره نموده است در اين صورت مى توان گفت كه لَمَم مانند سيئات هستند و اهل بيت : آنان را گناهان گاه گاهى ناميده اند و فرموده اند، اين گناهان گاه گاهى شامل صغاير و كبائر است زيرا گناهى كه انسان گاه گاه مرتكب مى شود ممكن است صغيره باشد و يا ممكن است كبيره باشد.
اگر انسان در مقام توبه واقع شد گناه او بخشيده مى شود و اگر در مقام غفران واقع نشد آتش جهنم جايگاه اوست. ائمه(علیهم السلام)فرمودند كه لَمَم گناه بعداز گناه است كه عبد به آن نزديك و مرتكب مى شود. همچنين گفته اند: طبع و عادت بنده گناه كردن نيست ولى گاهى به آن مرتكب مى شود.
امام صادق(علیه السلام)فرمود: «انجام دهنده لَمَم، بنده اى است كه گاه گناه از او سر مى زند ولى طبيعت او نيست». بعضى لَمَم را به نيت معصيت بدون انجام آن و بعضى به معاصى كم اهميت معنا كرده اند.(1)
خداوند مى فرمايد: «اگر از گناهان بزرگى كه از آن نهى مى شويد، پرهيز كنيد، گناهان كوچك شما را مى پوشانيم و شما را در جايگاه خوبى وارد مى سازيم».(2)
و نيز مى فرمايد: «همان كسانى كه از گناهان بزرگ و اعمال زشت اجتناب مى ورزند و هنگامى كه خشمگين مى شوند عفو مى كنند».(3)
در اين دو آيه خداوند به كسانى كه از گناهان كبيره پرهيز مى كنند بشارت مى دهد كه خداوند گناهان صغيره آنان را مى بخشد.
همان طور كه قبلاً اشاره شد، كبيره به معنى گناهان بزرگ است، اما اين كه معيار كبيره بودن چيست؟ بعضى آن را به گناهانى تفسير كرده اند كه در متن قرآن وعده عذاب الهى نسبت به آن داده شده و گاهى به گناهانى كه موجب حد شرعى است
ص: 166
اطلاق مى شود. بعضى هم احتمال داده اند كه اشاره به بدعت ها و ايجاد شبهات اعتقادى در اذهان مردم بوده باشد ولى مى توان گفت هر گناهى از نظر اسلام بزرگ و پراهميت است.
گناهان كبيره كه در روايات هم از اهل بيت(علیهم السلام)نقل شده است همان گناهانى هستند كه خداوند مجازات آتش را براى آن ها مقرر داشته است.
چگونه گناهان صغيره تبديل به كبيره مى شوند؟
الف . تكرار گناه : زمانى كه گناه صغيره زياد تكرار شود، آن گاه صغاير را به كبائر تبديل مى كند، همان گونه كه امام صادق(علیه السلام)فرمود: «هيچ گناهى با تكرار، صغيره نيست».(1)
ب . تحقير گناه : در صورتى كه گناه را كوچك بشمرد و تحقير كند، تبديل به كبيره مى شود. چنان كه حضرت على (علیه السلام) مى فرمايد: «شديدترين گناهان آن است كه مرتكبش آن را كوچك مى شمارد».(2)
ج . طغيان و گردن كشى : در صورتى كه گناه از روى طغيان و تكبر و گردن كشى در برابر فرمان پروردگار انجام شود، تبديل به كبيره مى شود. مانند آياتى كه در كلام خداوند آمده است: «اما آن ها كه طغيان كنند و زندگى دنيا را مقدم بشمرند، جايگاهشان دوزخ است».(3)
د. موقعيت گناهكار : در صورتى كه گناهان صغيره از افرادى سر بزند كه موقعيت خاصى در اجتماع دارند و لغزش هاى آن ها با ديگران برابر محسوب نمى شود، بلكه ممكن است سرمشق ديگران و سنتى در اجتماع گردد، چنان كه قرآن درباره همسران پيامبر 9 مى فرمايد: «اگر شما كار زشتى انجام دهيد مجازات آن را دو برابر خواهيد ديد».(4)
ص: 167
هم چنين پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: «هر كس سنت بدى بگذارد، گناه آن بر اوست و هم چنين گناه تمام كسانى كه به آن عمل كنند، بدون آنكه از گناه آن ها چيزى كاسته شود».(1)
ح . افتخار به گناه : در صورتى كه گناهكار از انجام گناه خوشحال و مسرور باشد و به آن افتخار كند، چنان كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)نقل شده: «هر كس گناهى كند در حالى كه خندان باشد در آتش وارد مى شود در حالى كه گريان است».(2)
و. راضى شمردن خدا بر گناه : در صورتى كه عدم مجازات سريع خداوند را در برابر گناه خود دليل بر رضايت خدا بشمرد و خود را مصون از مجازات و يا محبوب در نزد خداوند بداند، چنان كه خود خدا از زبان بعضى گناهكاران مغرور نقل مى كند كه آن ها در پيش خود مى گويند: «چرا خداوند ما را مجازات نمى كند» و سپس قرآن به آن ها مى گويد كه: «آتش دوزخ براى آن ها كافى است(3) ».(4)
11. خطيئه : تقريباً معناى همان اِثم را دارد. در آيه زير به خوبى اين معنا روشن مى شود. «وَمَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتَاناً وَإِثْماً مُبِيناً» :«و هر كس مرتكب خطا يا گناهى شود، سپس آن را به بى گناهى نسبت دهد بى ترديد بهتان و گناهى آشكار بر دوش گرفته است».(5)
قرآن واژه خطيئه را در مورد زشت ترين گناهان دينى به كار مى برد مانند: «(همه آنان) به سبب گناهانشان غرق شدند و بى درنگ در آتشى درآورده شدند كه (از آن) در برابر خدا براى خود ياورانى نيافتند».(6)
در اين آيه ظاهراً خطيئه جايگزين كافر به كار رفته است و نيز در آيه ديگر مى فرمايد: «پس امروز او را در اينجا دوست و مهربانى و حمايت گرى نيست و نه
ص: 168
غذايى مگر چركاب و كثافاتى (از بدن اهل دوزخ)، كه آن را جز خطاكاران نمى خورند».(1)
در اين آيات خطيئه به اعمال كفرآميز گفته شده است. در آيه زير رسم جاهلى كشتن فرزندان از بيم ندارى و فقر به عنوان يك خطيئه بزرگ محكوم شده است : «فرزندانتان را از بيم تنگدستى نكشيد، ما به آنان و شما روزى مى دهيم، يقيناً كشتن آنان خطا و گناهى بزرگ است».(2)
پس خطا يا خطيئه به جاى واژه هايى مانند اِثم و ذنب بدون آن كه تغيير در معناى عبارت پديد آيد را مى توان به كار برد و در سوره يوسف آمده است، گناهى كه واژه هاى ذنب و خطا به آن اطلاق مى شود: «قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنّا كُنّا خاطِئِينَ»(3): «گفتند: اى پدر! آمرزش گناهانمان را بخواه، بى ترديد ما خطاكار بوده ايم».
12. جُرم : اين واژه مترادف ذنب است. در قرآن بيشتر به صورت اسم فاعل يعنى «مُجرِم» كسى كه مرتكب جرم مى شود، به كار رفته است، مصداق نهايى آن تقريباً بى هيچ تغييرى هميشه كفر است. تكذيب، استكبار، نفاق، افترا به دروغ همه جرم هستند.(4)
13. گناه و حَرَج : اين اصطلاحات تقريباً با اِثم مترادف هستند و بيشتر در بخش هاى تشريعى قرآن به كار رفته اند و به نظر مى رسد كه اين واژه ها بر گناه و جرمى دلالت دارند كه تنبيه و مجازات بر آن ها واجب است. اين كه جُناح (گناه) مترادف اِثم است. در آيه 203 سوره بقره، واژه (اِثم) به جاى جُناح (گناه) در بافت كاملاً مشابهى به كار رفته است. واژه جُناح (گناه) اغلب در احكام و دستورهاى مربوط به ازدواج و طلاق به كار مى رود.(5)
ص: 169
در روايتى از امام صادق(علیه السلام)مى خوانيم: «مَن يمُوتُ بِالذُّنوبِ اَكثَرُ مِمَّن يَمُوتُ بِالآجالِ...»: «آن ها كه به وسيله گناه از دنيا مى روند، بيش از كسانى هستند كه به مرگ طبيعى مى ميرند و آن ها كه با نيكى زنده مى مانند (و طول عمر مى يابند) بيش از آن ها هستند كه به عمر معمولى باقى مى مانند». و نيز از امام صادق(علیه السلام)نقل شده: «گاهى انسان گناه مى كند و از اعمال نيكى همچون نماز شب باز مى ماند، (بدانيد) كار بد در فناى انسان از كارد در گوشت سريع تر اثر مى كند».(1)
انسان داراى دو گونه اجل است: يكى سررسيد نهايى عمر يعنى همان مدتى كه آخرين توانايى بدن براى حيات است و ديگر يعنى پايان يافتن عمر انسان بر اثر عوامل و موانع در نيمه راه و اين غالباً بر اثر اعمال بى رويه خود انسان و آلودگى به انواع گناهان است. بدون شك، هر كار خلافى در وضع فرد و جامعه اثر مى گذارد و موجب نوعى فساد در سازمان اجتماعى مى شود. گناه و كار خلاف و قانون شكنى، همانند يك غذاى ناسالم و مسموم است كه در سازمان بدن انسان، چه بخواهيم و چه نخواهيم، تأثير نامطلوب خواهد گذاشت و انسان گرفتار واكنش طبيعى آن مى شود. مثلاً دروغ؛ باعث سلب اعتماد مى شود، خيانت در امانت؛ باعث بر هم خوردن روابط اجتماعى مى شود، ظلم؛ هميشه منشأ ظلم ديگرى مى شود، سوء استفاده از آزادى؛ به ديكتاتورى مى انجامد.
در روايات اسلامى آمده است كه بسيارى از گناهان يك سلسله آثار شوم با خود به همراه مى آورند كه ارتباط و پيوندشان با آن آثار از نظر طبيعى ناشناخته است. به طورى كه درقرآن كريم آمده است: «اگر اهل شهرها و آبادى ها ايمان آوردند و پرهيزكارى پيشه كردند، يقيناً بركات از آسمان و زمين را بر آنان مى گشاييم، ولى (آن ها كه آيات الهى و
ص: 170
پيامبران را) تكذيب كردند، ماهم آن ها را به كيفر اعمالشان مجازات مى نماييم و(به عذابى سخت) گرفتارشان مى كنيم».(1) پس فساد و گناه باعث بلاها و سلب بركات است.(2)
پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: «مَن اَذنَبَ ذَنباً وَ هُوَ ضاحِكٌ دَخَلَ النّارَ وَ هُوَ باكٍ»(3) ؛ «هر كس گناهى كند در حالى كه خندان باشد در آتش وارد مى شود در حالى كه گريان است».
انسان ها گاهى به گناه هاى خود افتخار مى كنند. در صورتى كه گناهكار هستند ولى از انجام گناه خوشحال و مسرور هستند و گناه مى كنند و مى خندند و مجازات نشدن سريع خود را دليل بر رضايت خدا مى دانند ولى خداوند مى فرمايد: «آتش دوزخ براى آن ها كافى است، در آن وارد مى شوند و بد بازگشت گاهى است».(4)
گناه و نافرمانى خداوند، از اصلى ترين عوامل سنگدلى و قساوت قلب است. اميرمؤمنان على(علیه السلام)مى فرمايد: «چشم ها (از اشك) خشك نمى شود، مگر به دليل قساوت و سنگدلى قلب ها، مگر به سبب زيادى گناهان».(5) سنگ دلى از بزرگ ترين عقوبت هاى الهى است كه گناهكاران به آن مجازات مى شوند. خداوند براى گناهكاران عِقاب هايى دارد كه در قلب و بدن آن ها است مانند تنگى معيشت و سستى در عبادت. هيچ بنده اى به عقوبتى بزرگتر از قساوت قلب مجازات نشده است. در حديث قدسى خداوند به موسى(علیه السلام)مى فرمايد: «... و به كسى به سبب زيادى مالش غبطه نخور زيرا با زيادى مال، گناهان به سبب حقوق واجب زياد مى شود...».(6) زيادى مال يكى ديگر از عوامل قساوت قلب است.
مال دنيا اگر چه از راه حلال هم فراهم شده باشد، دل مشغولى هاى خاصِّ خودرا به همراه دارد و حقوقى را بر گردن انسان مى نهد كه فارغ شدن از آن كار مشكلى است.
بيمارى مهلك قساوت قلب اگر با توبه از گناهانى كه موجب آن شده معالجه
ص: 171
نشود، انسان را از سعادت ابدى محروم مى نمايد. امام على(علیه السلام)مى فرمايد: «قساوت از بزرگترين نوع شقاوت است».(1) اگر قساوت قلب براى كسى ملكه شود او را به نابودى ابدى مى كشد.
از موارد ديگر كه باعث سخت شدن قلب مى شود، لقمه هاى حرام است. امروز در هيچ دانشگاه و مراكز تربيتى سخنى از لقمه حرام بيان نمى شود. امام حسين(علیه السلام)در روز عاشورا مى فرمايد: «شكم هاى شما از حرام پرشده و سخن حق در شما اثرى ندارد».(2) لقمه حرام انسان را تا مرز كفر پيش مى برد و او را دچار فسق و فجور مى نمايد.
امام باقر(علیه السلام)مى فرمايد: «هر گاه گناه بر انسان غالب شود اميد به رستگارى او نخواهد بود و اين است معناى «كَلاَّ بَلْ رَانَ عَلَى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكسِبُونَ»(3).
اين است كه خداوند مى فرمايد: «اين چنين نيست كه مى گويند، بلكه گناهانى كه همواره مرتكب شده اند بر دل هايشان چرك و زنگار بسته است كه حقايق را افسانه مى پندارند».(4) و نيز حضرت باقر(علیه السلام)مى فرمايد: «هيچ بنده اى نيست مگر اين كه قلبش سفيد است اما با انجام هر گناه، در آن سفيدى نقطه سياهى پديد مى آيد و اگر توبه كند، آن سياهى محو مى گردد و اگر بر گناه اصرار كند سياهى توسعه يافته و تمام سفيدى قلب را فرامى گيرد و ديگر انسان به خير و سعادت برنمى گردد».(5)
آرى زنگار گناه مانع درك حقيقت مى گردد. براى پاكى قلب و پاكى اموال و مبارزه با گناه و فساد بايد قبل از هر چيزى قلب و روح را از گناه با توبه كردن و خودسازى و الهام گرفتن از زندگى رهبران الهى تطهير كنيم و اموالى كه غصب شده و يا حرامى و يا حقى در آن است، آن را با پرداخت آن ها پاك كنيم و با دعوت به سوى حق و امر به خوبى ها و نهى از بدى ها به خودسازى اعمال بپردازيم تا رستگار شويم.
ص: 172
جهل و نادانى و مغلوب شدن عقل و غلبه هواهاى نفسانى و تسلط نفس اماره بر وجود انسان و پيروى از اميال رنگارنگ و شهوات متنوع، آدمى را به ارتكاب گناه مى كشاند. از سوى ديگر استكبار در برابر خدا و دين و قرآن و پيامبر و امامان معصوم(علیهم السلام)و راهنمايان عالم موجب سقوط انسان به دره هولناك گناهان مى گردد. همچنين سپردن باطن و قلب و عقل و روح خويشتن به انواع وسوسه هاى شياطين انسى و جنى از عوامل حتمى ارتكاب گناهان مى باشد.
بنابراين آشنايى با نقش شيطان در انحراف شخصيت انسان و سوق دادن او به انواع گناهان و فسق و فجور ضرورت دارد. البته ضعف ايمان و سستى عقيده و نيز ضعف اراده و هم نشينى با معاشران ناسالم و قرار گرفتن در محيط هاى ناسالم و دوستى با افراد آلوده به گناه و قرار گرفتن در معرض تعليمات و تبليغات ناسالم و آلوده مى توانند از عوامل ديگر ارتكاب گناه به شمار آيند.
1- شيطان اعمال بد انسان را زينت مى دهد.(1)
2- شيطان عامل گمراهى و وسوسه و خروج آدم و حوا از بهشت اوليه بوده است.(2)
3- شيطان به انسان وعده به فقر مى دهد و او را به فحشاء امر مى كند.(3)
4- شيطان رباخواران را مَس مى كند.(4)
5- شيطان قرين و هم نشين انسان ها مى شود.(5)
6- شيطان فطرت پاك انسان ها را به شرك آلوده مى كند. به طورى كه انسان ها ولايت شيطان را به جاى خدا قرار مى دهند و از زيانكاران مى شوند.(6)
ص: 173
7- شيطان به انسان ها وعده دروغ مى دهد و آن ها را در آرزوهايى كه مانند سراب هستند مى اندازد و اين وعده ها همه فريب هستند.(1)
8- شيطان انسان را امر به شراب خوارى و قماربازى مى كند.(2)
9- شيطان بين شما به واسطه شراب و قمار دشمنى و كينه و بغض و عداوت ايجاد مى كند.(3)
10- شيطان انسان ها را قسى القلب مى كند و انسان هايى كه دلشان سخت شده از او پيروى مى كنند و اعمال ناپسند خود را آراسته مى بينند.(4)
11- شيطان فرزندان آدم را همچون پدر و مادرشان آدم و حوا وسوسه مى كند و فريب مى دهد.(5)
12- شيطان فريبكار انسان را از بهشت الهى بيرون مى كند.(6)
13- شيطان با وسوسه باطن انسان را آلوده مى كند و اين آلودگى باطنى باعث مى شود كه با خشم به مردم نگاه كند.(7)
14- بدون شك شيطان براى انسان دشمنى آشكار است.(8)
15- شيطان همواره انسان را گمراه مى كند و بعد از آن او را تنها و غريب در وادى هلاكت وامى گذارد، يقيناً شيطان انسان را خوار مى كند.(9)
16- خدا از انسان ها پيمان گرفته است كه شيطان را نپرستند چون او بى ترديد دشمن آشكارى براى شما است.(10)
ص: 174
17- شيطان انسان را امر به كفر مى كند و او را جزءگروه وحزب خود قرار مى دهد.(1)
18- بى ترديد اسراف كاران و تبذيركنندگان پيروان و برادران شياطين هستند.(2)
19- شياطين به پيروان خود شبهات ناروايى را به ضد احكام خدا القاء «وحى» مى كنند.(3)
20- هر كسى كه از ياد و ذكر خدا غافل شود، شيطان همنشين و ملازم و دمساز او مى شود.(4)
شيطان مبدأ تكبر و استكبار و كفر و نفاق است. او موجودى است كه از خير دور شده، متمرد، شرور، مترود و هلاكت يافته است. البته او هيچ نقشى در خلقت ندارد و اراده و اختيار انسان را نيز نفى و سلب نمى كند بلكه او آن ها را به بدى و زشتى دعوت مى كند و اين انسان ها هستند كه دعوت او را مى پذيرند.
بى شك شيطان بر كافران سلطه دارد نه بر همگان البته او در اموال و اولاد انسان شريك مى شود و دشمن سوگند خورده انسان است. بنابراين هر مؤمن آگاه و بيدار و با بصيرتى بايد شيطان را دشمنى جدى و حقيقى بداند و در پناه خدا و با ياد و ذكر خدا و از طريق تقويت ايمان و عمل صالح و تقواى الهى، خود را از آسيب هاى شياطين محفوظ بدارد.
اسلام هشدار مى دهد كه از مسير شيطان نبايد پيروى كرد، از وسوسه و آواز شيطان نبايد تبعيت كرد، هر چند او از چهار طرف انسان را احاطه مى كند و از طريق نيروى خيالى و نيروى توهم و نيروى شهوت و نيروى غضب بر انسان سلطه پيدا مى كند اما اگر اين نيروها را تحت فرمان و تربيت دين و عقل و احكام شريعت درآيد هرگز شيطان نمى تواند بر انسان فرمان براند. قرآن كريم شيطان و پيروان آن را فاسق و فاجر معرفى نموده است.
ص: 175
فسق و فسوق در لغت به معناى بيرون شدن از فرمان خدا، خارج شدن از طريق حق و صلاح و ارتكاب اعمال زشت و ناروا است. به كسى كه چنين حالتى داشته باشد فاسق مى گويند كه جمع آن فسقه و فساق و به معناى گناه كردن و سرپيچى كردن از حق و دروغ گفتن و زنا كردن آمده است و فاجر به معناى گناهكار، تبهكار، زناكار و نابكار مى باشد و فجار و فجره جمع آن است.(1)
فسق در اخلاق عبارت است از بيرون رفتن از اطاعت پروردگار و عبادت او. و ضد آن، اطاعت كردن و به جا آوردن انواع عباداتى است كه در شريعت مقدسه وارد شده است.(2)
در قرآن كريم بيش از پنجاه مورد مشتقات كلمه فسق به كار رفته است. در آنجا كه خداوند امر مى كند، تمام ملائكه بر آدم سجده كنند، همه ملائكه سجده مى كنند ولى ابليس كه از جنيان بوده سرپيچى مى كند و قرآن سرپيچى آن ملعون را چنين بيان مى فرمايد: «فَفَسَقَ عَن اَمرِ رَبّهِ» يعنى از فرمان پروردگارش سرپيچى كرد. اگر چه معناى فاسق هر گونه سرپيچى از امر خدا است ولى معمولاً به مرتكب گناهان كبيره اطلاق مى گردد و فسق يا فسوق و فجر يا فجور از كلماتى است كه در قرآن مجيد گاهى متراف با كفر و گاهى علت آن به كار مى روند. وقتى كفر از درجه اى بگذرد، تبديل به فسق مى شود و وسعت واژه فاسق بيشتر از كافر است.
نشانه هاى فاسقان را قرآن كريم چنين بيان فرموده است :
1- عدم هماهنگى بين گفتار و كردار: عده اى هستند كه در حرف و زبان اظهار اخلاص و اعلام آمادگى براى همكارى بااسلام مى كنند ولى وقتى پاى عمل پيش مى آيد، ماهيت خود را با امتناع از شركت عملى آشكار مى سازند هم چنان كه قرآن
ص: 176
مى فرمايد: «حاضر به جهاد نمى شوند و از جان و مالشان در راه خدا نمى گذرند و به جاى همكارى و مساعدت مسخره مى كنند، آن ها فاسق هستند كه حتى استغفار شما (منظور پيامبر(صلی الله علیه و آله)است) در بخشوده شدن آنان اثرى ندارد، حتى بر احدى از آنان كه بميرند نماز هم مگذار و بر قبرشان هم نايست (زيرا آن ها به خدا و رسول او كافر شدند و در حال كفر مردند و آن ها فاسقان بودند)».(1)
و در جاى ديگر از قول حضرت موسى(علیه السلام)مى فرمايد: «پروردگارا من و برادرم جز خود اختياردار كسى نيستيم، بين ما و گروه فاسقين فرق بگذار».(2)
در اينجا هم اشاره به افرادى است كه قبلاً «زبانى» اعلام همكارى كرده ولى در عمل حاضر به جنگيدن و همراهى نيستند. البته ممكن است گفته شود كه ناهماهنگ بودن قول با عمل بيشتر نفاق مى باشد تا فسق كه مى گوييم نفاق نيز نوعى فسق است كه خداوند متعال مى فرمايد: «إِنَّ الْمُنافِقَينَ هُمُ الْفاسِقُونَ» يعنى منافقان خود فاسقند.(3)
قرآن كريم در آيه ديگرى تمام عناصرى را كه باعث مى شود ايمان آوردگان ناپايدار و متزلزل از راه ايمان دور افتند و رذالت فسق دامنگيرشان شود، برمى شمارد. «بگو: اگر پدرانتان و فرزندانتان و برادرانتان و همسرانتان و خويشانتان و اموالى كه فراهم آورده ايد و تجارتى كه از بى رونقى و كسادى اش مى ترسيد و خانه هايى كه به آن ها دل خوش كرده ايد، نزد شما از خدا و پيامبرش و جهاد در راهش محبوب ترند، پس منتظر بمانيد تا خدا فرمان عذابش را بياورد، و خدا گروه فاسقان را هدايت نمى كند».(4)
2- بى وفايى به عهد و پيمان: خصلت منافقانه اين گروه هنگام عمل به تعهد و وفاى به عهد و ميثاق بروز مى كند. به هنگام حرف سخنان خوشايند مى زنند و وعده و وعيد مى دهند و اعلام همبستگى مى كنند ولى هنگام عمل جا خالى كرده و عهد و
ص: 177
پيمان خود را نقض مى كنند و به هيچ يك از وظايف وفادارى و تعهد، پايبند و مقيد نيستند و اين بى وفايى و عدم تعهد را قرآن چنين بيان مى فرمايد: «چگونه با مشركان عهدشكن، وفاى به عهد توان كرد؟ در صورتى كه اگر آن ها بر شما مسلمانان پيروز شوند، مراعات هيچ علاقه خويشى و عهد و پيمان نخواهند كرد و به زبان بازى و سخنان فريبنده شما را خشنود مى سازند در صورتى كه به دل جز كينه شما را ندارند و بيشتر آنان فاسق و نابكارند».(1)
3- اقدام عليه اراده و خواست بارى تعالى: هر گونه سرپيچى از امر الهى فسق است و مستوجب كيفر الهى است همان طور كه شيطان از امر خداوند مبنى بر سجده بر آدم سرپيچى كرد «فَسَقَ عَنْ اَمْرِ رَبِّهِ» فاسق شد، اما گاهى فسق به بالاتر از اين هم اطلاق مى شود يعنى علاوه بر اين كه امر الهى اطاعت نمى شود، به نهى او هم عمل مى شود. اين نيز نشانه ديگرى از فاسقين است. مثلاً: قمار و افترا و تهمت از كارهايى است كه خداوند آن ها را زشت شمرده و از ارتكاب به آن ها نهى فرموده است، اما بعضى افراد آن ها را انجام مى دهند، پس مرتكب آن ها فاسق است.
4- فاسقان نمى توانند دل مؤمن به خدا داشته باشند: فسق در مقابل ايمان است و هم چنان كه ايمان و كفر با هم قابل جمع نيستند، فسق هم با ايمان (مانع الجمع) است، نمى توان هم مؤمن شد و هم فاسق، نشانه هاى اين دو متضاد با هم هستند، سنگدلى و قساوت قلب از نشانه هاى كافران و رأفت و خشوع قلب از صفات مؤمنان واقعى است و هم چنان كه ياد خدا موجب خشوع دل مى شود فراموشى ياد خدا موجب فسق مى گردد.
خداوند مى فرمايد: «آيا براى اهل ايمان وقت آن نرسيده كه دل هايشان براى ياد خدا و قرآن كه نازل شده نرم و فروتن شود؟ و ايمان زبانى نباشد و دل ها هم ياد عظمت خدا كند و عبد ذليل در مقابل رب جليل به زارى بايستد براى ياد خدا و بر
ص: 178
آن چه از جانب خداى متعال نازل شده؟ و مانند كسانى كه كتاب به آن ها داده شده است (يهود و نصارا) نباشيد، كه دوره طولانى بر آن ها گذشته و در اثر عدم خشوع دل به ياد خدا، دل هايشان زنگ قساوت گرفته و بسيارى از آنان فاسق و نا به كار شدند».(1)
و نيز مى فرمايد: «مانند كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند، دلشان سنگين شد و به كيفر فراموش كردن خدا، خدا هم آن ها را به خود فراموشى دچار كرد و اين گروه به علت عصيان به حقيقت از بدكاران عالمند».(2)
و خداوند درباره آن چه در انتظار مؤمن و فاسق است مى فرمايد: «آيا آن كه مؤمن است و آن كه فاسق است با هم يكسانند؟ نه هرگز يكسان نيستند، امّا كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند بهشت هايى كه اقامتگاه دائمى است به پاداش اعمالى كه مى كرده اند از طرف خدا براى آن ها خواهد بود، اما كسانى كه عصيان ورزيدن و فاسق شده اند جايشان جهنم است و هر وقت بخواهند از آن جا بيرون شوند، مأموران به آن جا بازشان گردانند و گويند عذاب جهنمى را كه در دنيا تكذيبش مى كرديد بچشيد».(3)
فاجر : كلمه فاجر، اسم فاعل از كلمه فجر و فجور است. اين كلمه نيز به صورت كلى مترادف با كافر به كار رفته است و معناى آن انحراف و دور شدن از صراط مستقيم و مرتكب عمل غير اخلاقى شدن نيز است.
در آيات 7 و 8 سوره شمس «قسم به جان آدميزاد و آن كس كه آن را با چنان نظام كامل بيافريد و در اثر داشتن چنان نظامى، شر و خير آن را به او الهام كرد»، خداوند، فجور و تقوا را در مقابل هم قرار داده است. از اين موضوع به خوبى استنباط مى شود كه معناى كلمه فجور با آن جنبه از كفر سر و كار دارد كه مستقيماً در مقابل با تقوا است و ابرار و فجار در مقابل هم قرار دارند.
ص: 179
در روز قيامت آن ها كه نيكوكارند در نعمتند و آن ها كه بدكارند در جهنمند. اهل دوزخ از دوزخ جداشدنى نيستند، پايان كار فاسقان. نفاق و كفر و سرپيچى از فرمان خداوند فسق و فجور است و آن ها هم قابل بخشش خداوند نيستند.
حضرت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: «فاسق و فاجر چهار نشانه دارد: هزل و بازى گرى، بيهوده گويى، ياوه سرايى و تجاوز كردن و تهمت و بهتان زدن است».(1)
امام على(علیه السلام)فرمود: «مانند آن ها نباشيد كه خدا فرموده است: «خدا را فراموش كردند و خدا هم دچار فراموشيشان كرد و آن ها را به فسق وابست و آن ها فاسقند».(2)
هواپرستى عامل گمراهى : گمراه ترين مردم گروهى هستند كه رهبر خود را، هواىِ نفس خويش قرار داده و هرگز هدايت الهى را نپذيرفته اند، هواى نفس، حجاب ضخيمى است در مقابل چشمان عقل انسان. هواى نفس، آن چنان دلبستگى به انسان، نسبت به موضوعى ايجاد مى كند كه قدرت درك حقايق را از دست مى دهد، چرا كه براى درك حقيقت، تسليم مطلق در مقابل واقعيات و ترك هر گونه پيش داورى و دلبستگى، شرط است. تسليم بى قيد و شرط در مقابل هر چيز كه عينيت خارجى دارد، خواه شيرين باشد يا تلخ، موافق تمايلات درونى ما يا مخالف، هماهنگ با منافع شخصى يا ناهماهنگ، ولى هواى نفس با اين اصول سازگار نيست.(3)
هواپرستى و عواقب دردناك آن : بى شك در وجود انسان، غرايز و اميال گوناگونى است كه همه آن ها براى ادامه حيات او ضرورت دارد مانند: خشم و غضب، علاقه به خويشتن، علاقه به مال و زندگى مادى و امثال اين ها. بدون ترديد دستگاه آفرينش، همه اين ها را براى هدف تكامل انسان آفريده است.
ص: 180
اما مهم اين است كه گاه اين ها از حدّ تجاوز مى كنند و پا را از گليمشان فراتر مى نهند و از صورت يك ابزار مطيع در دست عقل درمى آيند و بناى طغيان و ياغى گرى مى گذارند، عقل را زندانى كرده و بر كل وجود انسان حاكم مى شوند و زمام اختيار او را در دست مى گيرند.
اين همان چيزى است كه از آن به هواپرستى تعبير مى شود كه از تمام انواع بت پرستى، خطرناك تر است؛ و حتى بت پرستى نيز از هواپرستى ريشه مى گيرد.
به همين دليل پيامبر گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله)بت «هوا» را بزرگترين و بدترين بت ها شمرده است و مى فرمايد: «در زير آسمان هيچ بتى بزرگ تر در نزد خدا از هوا و هوسى كه از آن پيروى كنند وجود ندارد».
ائمه(علیهم السلام)مى فرمايند: «مبغوض ترين و منفورترين بتى كه در زمين پرستش شده است، بت هوا است».(1)
هواپرستى، سرچشمه غفلت و بى خبرى است، چنان كه قرآن مى فرمايد: «از كسى كه قلب او را غافل از ياد خود كرده ايم و پيرو هواى خويش است اطاعت مكن».(2)
هواپرستى سرچشمه كفر و بى ايمانى است. قرآن مى فرمايد: «كسى كه ايمان به قيامت ندارد و پيرو هواى خويش است تو را از ايمان به آن بازندارد».(3)
هواپرستى بدترين گمراهى است، قرآن مى فرمايد: «چه كسى گمراه تر است از آن كس كه از هواى نفس خويش پيروى مى كند و هدايت الهى را نيافته است».(4)
هواپرستى نقطه مقابل حق طلبى است و انسان را از راه خدا بيرون مى برد چنان كه در قرآن شريف مى خوانيم: «در ميان مردم به حق داورى كن و پيرو هوا مباش كه تو را از راه خدا گمراه مى كند».(5)
هواپرستى مانع عدالت و دادگرى است، چنان كه خداوند مى فرمايد: «از هوا
ص: 181
تبعيت نكنيد تا مانع اجراى عدالت شما نگردد».(1)
اگر نظام آسمان و زمين بر محور هوا و هوس مردم بگردد، فساد سرتاسر پهنه هستى را خواهد گرفت. امام على(علیه السلام)مى فرمايد: «هواپرستى دشمن عقل است». و نيز مى فرمايد: «هواپرستى اساس تمام رنج ها است». و «هرگز نه دين با هواپرستى جمع مى شود و نه عقل».(2)
خلاصه آن جا كه هواپرستى است نه پاى دين در ميان است و نه پاى عقل، در آن جا چيزى جز بدبختى و رنج و بلا نيست. در آن جا جز بيچارگى، شقاوت و فساد نخواهد بود. هواپرستى حتى دانشمندان و عابدان پرسابقه همچون «بلعم باعورا» را چنان از اوج عظمت انسانيت ساقط مى كند كه قرآن مَثَل آن ها را به سگ پليدى مى زند كه همواره پارس مى كند.(3)
پيامبر(صلی الله علیه و آله)و اميرمؤمنان(علیه السلام)مى فرمايند: «خطرناك ترين پرتگاهى كه بر سر راه سعادت شما قرار گرفته، هواپرستى و آرزوهاى دور و دراز است، چرا كه پيروى از هوا شما را از حق بازمى دارد و آرزوهاى دراز، آخرت را به دست فراموشى مى سپارد».(4)
خداوند در باره آنانى كه معبودشان هواى نفسشان است مى فرمايد: «همچون چهارپايانند»، بعد از آن ترقى كرده و اضافه مى كند «بلكه از آن ها گمراه ترند».(5)
پس هيچ موجودى خطرناك تر و زيان بارتر از يك انسان هواپرست و بى ايمان و سركش نيست و به همين دليل در آيه 22 سوره انفال عنوان «شَرُّ الدَّوابِ»:«بدترين جنبندگان» به آن ها داده شده است.
از ديدگاه اسلام، كليد بهشت، ترس از خدا و مبارزه با هواى نفس مى باشد، آن جا كه قرآن كريم مى فرمايد: «اما كسى كه از مقام پروردگار بترسد و نفس خويش را از هواپرستى نهى كند، بهشت جايگاه او است».(6)
ص: 182
امام على(علیه السلام)مى فرمايد: «شجاع ترين مردم كسى است كه بر هواى خويش پيروز شود».(1)
دوستان حق و اولياء پروردگار و علماى بزرگ، بر اثر ترك هواپرستى به مقامات بلندى نايل شده اند كه از طريق عادى غير ممكن بوده است.(2)
همان طور كه قبلاً گفته شد، قرآن كريم نسخه اى الهى است كه بسيارى از دردها را معرفى نموده و راهكارهاى درمان آن ها را نيز مشخص كرده است.
مانند كفر و شرك و گمراهى و نفاق، كه امام على(علیه السلام)اين دردها را بزرگترين دردهاى بشرى معرفى مى كند،(3) چرا كه موجب انحراف كلى در زندگى بشر شده، سرمايه عمر، تلاش و سعادت جاودانى انسان را به نابودى مى كشاند.
قرآن كريم در آيات متعددى با كفر و گمراهى به مبارزه برخاسته و آحاد مردم را به هدايت و توحيد فرامى خواند و آن را هدف پيامبران الهى دانسته است.
از مهم ترين امراض و بيمارى هاى عقل و تفكر و انديشه مى توان از غفلت، جهل، غرور، لجاجت، جدايى و فاصله گرفتن از حق، فقدان گوش شنوا، فقدان عقل بيدار و غوطه ور شدن در مستى هاى گوناگون چون مستى حُب دنيا، مستى جوانى، مستى هوا و هوس و مستى اميال سركش و استفاده از سفسطه و مغالطه و نظاير اين ها كه آدمى را از درك حقيقت كور و كر نموده و بصر و بصيرت انسان را مى گيرد، نام برد.
عقل پاك و خالص و بدون آلودگى به هوا و هوس و شهوات و مبرا از سفسطه و مغالطه از منابع اثباتى دين است. عقل در صورتى چشمه جوشان دين است كه نه از
ص: 183
درون و نه از بيرون آلوده نشود. عقل فطرى خالى از آلودگى از منابع اثباتى دين است، اما اگر به اوهام نفس و خيالات و شيطان آلوده شود اعتبار خود را از دست مى دهد.
شيطان با همه توان خود مى كوشد اين چشمه معرفتى «عقل» را با اوهام ببندد، زيرا برنامه رسمى شيطان دو كار است :
1- مغالطه، كه منطقى ها به علاج آن پرداختند و حكيمان سعى كردند آن را شناسايى كنند و به دام آن نيفتند. (مغالطه اقسامى دارد كه در منطق از آن بحث مى شود.)
2- كار ديگر شيطان بسيار مهم است و علاج آن از حكمت نظرى و منطق هم ساخته نيست، بلكه فقط از اخلاق و عرفان عملى برمى آيد. شيطان، باطل را به صورت حق، زشت را به چهره زيبا جلوه مى دهد و بد را به شكل خوب معرفى مى كند. زيرا قضايا بر دو قسم اند: حق و صادق، باطل و كاذب، و شيطان قضاياى باطل را به صورت حق جلوه مى دهد، تا انسان دچار خطا گردد.
در اين فتنه، كوشش شيطان نفوذ در محور انگيزه است نه انديشه، يعنى تلاش مى كند در نيّت، اراده، عزم، اخلاص و مانند آن راه يابد يا شهوت و غضب را بر عقل عملى حاكم گرداند.
با توجه به اين كه شيطان در محور انگيزه نفوذ مى كند تا انسان را به بيراهه بكشاند، رسالت تهذيب نفس و تزكيه روح در اين جا روشن مى شود. زيرا تهذيب نفس، زمينه دفع نفوذ شيطان را در انسان فراهم مى كند. مغالطه يعنى كسى شىء بدلى و شبيه اصل بسازد و به جاى اصل بر ديگرى تحميل كند تا او را دچار غلط و اشتباه نمايد. به سخن ديگر، مغالطه يعنى بدل به جاى اصل بنشيند.
البته اين مغالطه در برهان، خطابه، شعر و جدل راه مى يابد. دخالت شيطان در خطابه و موعظه آن است كه شبيه مقبولات را به جاى آن ها مى نشاند. در شعر هم كه با خيالات، قضايايى ترسيم مى كند. شيطان، شبيه خيال را به جاى آن قرار مى دهد. در جدال نيز مقدمه نامقبول را كه شبيه مقبول است به جاى مقدمه پذيرفته شده شخص مقابل قرار مى دهد، تا نتيجه اى كه با آن مقدمه سنخيت داشته باشد، استنتاج كند.
ص: 184
عالمان منطق، با ساختن ترازو و معيار، خواسته اند ميان برهان و شبيه برهان، خطابه و شبيه خطابه، شعر و شبيه شعر و جدال و شبيه جدال فرق گذاشته شود. بنابراين با منطق و حكمت مى توان راه ورود و نفوذ شيطان به «قياسات»را بست و از مغالطه در انديشه نجات يافت.
كاركرد مهم تر شيطان كه از مغالطه منطقى هم خطرناك تر است، نفوذ در انسان مى باشد، تا در داورى نهايى و اصيل او مغالطه كند و غير عقل را به جاى عقل بنشاند كه بر اثر آن، مغالطه در هويّت انسان راه خواهد يافت. حل اين مغالطه، نه از منطق ساخته است و نه از حكمت، بلكه در درجه نخست، عرفان عملى و پس از آن اخلاق كارساز است. زيرا خود عقل كه براى تشخيص حق از حق نماست، چيز ديگرى به جاى او بر كرسى داورى قرار گرفته است و مى خواهد داورى كند. خود ابليس به جاى شخص معين نشسته است و مى انديشد و تصميم مى گيرد و عمل مى كند. رسالت اصلى انبياى الهى(علیهم السلام)حلّ مغالطه شيطان در هويت انسان است زيرا عرفان عملى و اخلاق از بركات آنان است.
رهبران الهى با همه توان مى كوشند به انسان ها بفهمانند بايد روى كرسى فطرت الهى خود بنشينند و از جان خود مراقبت كنند تا كسى نيايد و آن ها را از خودشان نگيرد و نگويد كه من، تو هستم و تو منى، و غير عقل يعنى سفاهت را به جاى عقل آن ها و ديو را به جاى انسان ننشاند.
يكى از شاگردان خاص امام صادق(علیه السلام)از آن حضرت پرسيد كه عقل چيست؟ عقلى كه همه فتواها از اوست و خود، منبع دين و معيار انسانيتِ انسان است، كدام است؟ امام(علیه السلام)فرمود: «عقل آن است كه انسان فقط خدا را بشناسد و او را عبادت و با آن بهشت را كسب كند».(1)
اگر شخص عاقل در ايمانش متوسط بود، بهشتى كسب مى كند كه نهر روان
ص: 185
داشته و نهال در آن كاشته شده است، و اگر به مرحله اوحدى از انسان ها رسيده باشد، به «جنت اللقاء» بار مى يابد.
امام على(علیه السلام)مى فرمايد: «شيطان، نخست از راه مكروهات و آن گاه از راه معاصى صغيره و سپس از راه معاصى كبيره در دل انسان نفوذ مى كند و سپس در حريم دل آشيانه ساخته و لانه مى كند و به تدريج تخم گذارى دارد و اين تخم ها جوجه مى شوند و او جوجه هاى خود را مى پروراند، آن گاه فضاى دل، جاى طيور شيطنت مى شود چنين انسانى مجرى دستورهاى شيطان مى شود، به شكلى كه شيطان با چشم او نگاه مى كند و با زبان وى سخن مى گويد و انسان وادار مى شود كه زبان را در اختيار ابليس قرار دهد».(1)
زيرا زمام فرمان و اراده، در دست ديگرى است و اينجاست كه شيطان، انسانيت انسان را دفن مى كند، نه اين كه بميراند و به سخن ديگر، انسان را زنده به گور مى كند، وگرنه فطرت توحيدى هيچ كسى نمى ميرد.
شيطان در فطرت نفوذ كرده و چيزى شبيه عقل مى سازد و به جاى عقل در نهاد او مى گذارد، بنابراين مغالطه اى كه شيطان در فطرت ايجاد مى كند با منطق حل شدنى نيست و علاج آن فقط از عرفان و اخلاق ساخته است، كه به آن مغالطه در هويت انسان هم گفته مى شود. تا انسان به درون خود سرى نزند، نمى يابد كه آيا انسان است يا ديگرى جاى او نشسته است!!(2)
امام على(علیه السلام)مى فرمايد: «جهل عميق ترين بيمارى است. جهل ميرانده زندگان و جاودانى بخش به شقاوت است. جهل موجب فساد همه امور است. اگر بندگان در هنگام جهل و نادانى توقف نمى كردند هرگز كفر نمى ورزيدند و هرگز گمراه نمى شدند».(3)
ص: 186
اما علم و دانش حيات اسلام و ستون اسلام است. ايمان و علم دو برادر همزادند كه هرگز از هم جدا نمى شوند. قرآن مى فرمايد: «از جاهل اعراض كنيد».(1)
حضرت على(علیه السلام)فرمود: «مردم با چيزى كه نمى دانند دشمنى مى كنند. اعتماد كردن به دنيا از نشانه هاى جهل و نادانى است».(2)
حضرت همچنين مى فرمايد: «رأس همه فضايل و غايت فضايل علم است».(3) و نيز: «علم گرامى ترين ميراث است».(4) «چه شرافتى كه شامل همه شرافت ها مى شود و آن شرافت كسى است كه علم به او شرافت داده است».(5) «علم اساس همه خيرات و جهل اساس همه شرور است».(6) «علم حيات نفس و نورانيت عقل و ميراننده جهل
است».(7) «علم حيات دل ها و نور ديدگان از كورى و نيروى بدن ها از ضعف است».(8)
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به اصبغ بن نباته فرمود: «علم را فرابگيريد كه در تعليم علم پنج نيكى وجود دارد. به وسيله علم خداوند اطاعت و عبادت مى شود، به وسيله علم خداوند شناخته و به توحيد پرستش مى شود، به وسيله علم صله ارحام انجام مى شود، به وسيله علم حلال و حرام شناخته مى شود، و علم پيشواى عقل و عقل تابع علم است كه نيكبختان بدان الهام مى شوند و شقاوتمندان از آن محروم هستند».(9)
بيشترين قيمت (ارزش) را مردمانى دارند كه بيشترين علم را دارند و كمترين قيمت (ارزش) را مردمانى دارند كه كمترين علم را دارند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود: «انما العلم ثلاثه: آية محكمة او فريضة عادلة، اَو سنّة قائمة، و ما خلاهنّ فهوفضل.»(10) :
«همانا علم بر سه قسم است: اول علمى كه آيه محكمه مى باشد و آن علم به
ص: 187
اصول عقايد و اعتقادات دينى است. دوم علمى كه فريضه عادله مى باشد و آن علم به حقايق اخلاقى و فضايل و رذايل نفسانى است. سوم سنت قائمه و آن علم به حلال و حرام شرعى و شرعيات و احكام عملى دين مبين اسلام مى باشد و آن چه جز اين ها باشد همه فضل مى باشند نه علم».
هر گاه از عقل و علم به حد افراط استفاده شود يعنى عقل، علم و حكمت در اهداف و اغراض فاسد و باطل به كار رود آن را مكر مى گويند و راه درمان آن جلوگيرى از افراط در عقل و حكمت و علم مى باشد، به گونه اى كه از حد اعتدال خارج نگردد.
مهم ترين امراض اعتقادى كفر، شرك، نفاق، پوچ گرايى، يأس و نااميدى از رحمت خداوند، خودفراموشى و خدافراموشى (نسيان) و سوء ظن به خدا مى باشند.
كفر به اللّه : كفر ورزيدن به دين عبارت است از انكار تمام يا برخى از مظاهر و ارزش هاى دين. كافران دين دو دسته هستند: نوع اول، بت پرستان ماده گرا و كسانى هستند كه منافع مادى در حيات دنيوى را خواهانند. اين گروه، دين اللّه و رسالت او را به اجمال و يا به تفصيل انكار مى كنند. قرآن اين مردمان را به مشركين و راه آنان را به شرك توصيف فرموده است و شرك عبارت است از اعتقاد به غير خدا و عدم ايمان به رسالتى كه بر پيامبران فرستاده شده است.
راه و روش كافران همان طور كه قرآن فرموده، عبارت است از :
1- آنان يكتايى خداوند را مردود مى شمارند و به معبودهاى متعدد ديگر از قبيل انسان و موجودات ديگر عالم هستى و يا پديده هاى زندگى اجتماعى ايمان مى آورند: «اين عذاب براى آن است كه چون خدا به يكتايى ياد مى شد، شما كافر مى شديد و اگر براى او شريك مى گرفتند ايمان مى آورديد. پس اينك حكم (شما) با خداى متعال است».(1)
ص: 188
2- آن ها فقط تحت تأثير زندگى دنيا و بهره هاى مادى آن قرار مى گيرند و مؤمنين به خداوند يكتا و روز آخرت و نعمت هاى اخروى را به سخره مى گيرند: «زندگى دنيا (و متاع دنيوى) در نظر كافران جلوه نمود. آن ها اهل ايمان را مسخره مى كنند، ولى مقام تقواپيشگان در روز قيامت بسى برتر از كافران است و خدا به هر كه بخواهد روزى بى حساب بخشد».(1)
كافران روز قيامت را انكار مى كنند. آثار زيانبار انكار جهان آخرت بسيار است كه در اين جا به برخى از آن ها اشاره مى نماييم :
•زينت اعمال و كورى باطن؛ خداوند مى فرمايد: «كسانى كه به آخرت ايمان ندارند، كردارهايشان را در نظرشان بياراستيم (تا همچنان) سرگشته بمانند».(2)
در اين آيه، ايمان نداشتن به آخرت سبب تزيين اعمال بد انسان در نظرش مى شود. يعنى عمل آن ها را به گونه اى مى آراييم كه آدمى شيفته آن شود و گمان كند نيكوترين كار همان است كه انجام مى دهد. آدمى در زندگى دنيا تمام همتش براى رسيدن به سعادت است و اين ميسر نيست، مگر آن كه طريق حق را بپيمايد كه اگر جز اين شود، زيان خواهد ديد، اما با اين همه، خسارتش قابل رفع است و اميد نجات او مى رود. اما اگر راه خطا رفت و باطل را پذيرفت و واقعاً از حق روى گردان شد، چنين كسى از هر زيان ديده اى، زيان بارتر است و عملش از هر عملى بى نتيجه تر، چرا كه ديگر اميدى براى نجاتش نيست. كسى كه قيامت را باور نكند، به سعادت و رستگارى حقيقى كه تنها در آن جهان محقق مى شود، ايمان نمى آورد و در نتيجه تنها براى رسيدن به سعادت هاى توهمى در دنيا مى كوشد. آن كسى كه به آخرت ايمان ندارد، بى ترديد غير از لذت دنيا سعادتى را نمى شناسد و طبيعى است اعمالى كه او را به اين لذت برساند، آن ها را عامل تأمين سعادت مى داند و تنها به آن ها بسنده مى كند. اگر كسى آخرت را باور نكرد و دنيا را تنها جايگاه حيات
ص: 189
ارزيابى نمود، لذت و رنج و زشت و زيباى او نيز به همين جا محدود مى گردد.
از اين رو يكى از وظايف پيامبران نشان دادن عوالم ديگر و گسترده كردن افق ديد انسان هاست. همان طور كه قرآن فرمود: «دنياپرستان و آن هايى كه به آخرت ايمان ندارند بى بصيرت و كور مى شوند و اين كورى باطنى همراه با تحير و سرگردانى است كه منكران قيامت به آن دچار مى شوند».
•منكران قيامت دچار عدم فهم عميق و بى علاقگى به شنيدن معارف قرآن هستند؛ «و چون قرآن بخوانى، ميان تو و كسانى كه به آخرت ايمان ندارند پرده اى پوشيده قرار مى دهيم. و بر دل هايشان پوشش ها مى نهيم تا آن را نفهمند و در گوش هايشان سنگينى قرار مى دهيم و چون در قرآن پروردگار خود را به يگانگى ياد كنى با نفرت پشت مى كنند».(1)
اين آيات يكى از آثار مهم ايمان نداشتن به عالم آخرت را يادآور مى شود. كسى كه به عالم آخرت ايمان نداشته باشد، قدرت فهم عميق قرآن را ندارد و قدرت شنيداريش نسبت به آيات قرآن نيز سنگين است، يعنى حوصله شنيدن آيات الهى را ندارد و حجابى بين آن ها و پيامبر و قرآن و اهل بيت وجود دارد و اين پرده معنوى ميان منكرين معاد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن چنان ضخيم است كه گويا پيامبر و قرائت او را نمى بينند. اين پرده كنايه از ديوار بى اعتمادى و لجاجت و تعصب است. اين حجاب ضخيم آن ها را مستور كرده يعنى بر قلوبشان غلاف هايى نهاديم تا قرآن را عميقاً نفهمند.
كافران منكر جهان آخرت، تنفرشان به هنگام تذكر توحيدى خداوند است.
در سوره مدثر شدت اين روى گردانى را، خداوند به فرار گورخرانِ رم كرده از شير ژيان تشبيه نموده است؛ «كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنفِرَةٌ * فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ»: «به خرانِ رميده اى مانند كه از پيش شيرى گريزان شده است».(2)
ص: 190
•غوطه ور شدن در گناهان؛ «آيا كسى كه (روزِ) جزا را دروغ مى خواند، ديدى؟ اين همان كس است كه يتيم را به سختى مى راند و به خوراك دادن بينوا ترغيب نمى كند».(1) اين آيات دو پيامد مهم تكذيب مسئوليت و نظام جزا و پاداش در قيامت
را ارتكاب دو عمل غير انسانى مى داند، يكى راندن خشن و تند يتيمان و بى سرپرستان از گرد خود و دوم ترغيب نكردن به سير نمودن مسكينان كه اين كار كمترين وظيفه اغنياست.
كم فروشى در روابط اقتصادى از ديگر آثار ايمان نداشتن به قيامت است.(2)
سستى و شانه خالى كردن از وظايف دينى، از جمله آثار ايمان نداشتن به آخرت مى باشد. كسى كه از نظر علمى و عقلى قيامت را پذيرفته باشد، اما بدان باور قلبى نداشته باشد، موجب فرار او از تكليف مى شود و نيز از سويى باعث مى شود كه براى تكليف گريزى خود مجوزى بيابد.(3)
پس از آيات بيان شده شاخصه اى به دست مى آيد تا كسانى را كه مدعى ايمان اند، از مؤمنان حقيقى تميز دهيم.
3- كافران حاضرند مال بسيار براى بستن راه خدا و انتشار بت پرستى يا فردپرستى ماده گرايانه و عبادت موجودات ديگر غير از خداوند يكتا انفاق كنند : «كافران اموالشان را انفاق مى كنند، براى اين مقصود كه راه خدا را سد كنند. پس به زودى مال هاشان بر سر اين خيال باطل برود و حسرتش بر دل آن ها بماند و آن گاه مغلوب نيز خواهند شد، آن كافران به سوى جهنم رهسپار مى شوند».(4)
4- كافران، دين حق و اللّه را گاه خرافه و گاه سحر و دروغ و خدعه و نيرنگ توصيف مى كنند: «و چون آيات روشن ما بر آن ها تلاوت شد، گفتند اين شخص (كه دعوى رسالت مى كند) جز آن كه مردى است كه مى خواهد شما را از دين
ص: 191
پدرانتان برگرداند، هيچ چيز ديگر نيست. و نيز گفتند اين (قرآنش هم) جز آن كه خودش آن را بافته و به دروغ به خدا نسبت مى دهد چيز ديگرى نباشد. و كافرانى كه آيات حق بر آنان آمد، گفتند كه اين كتاب جز سحر آشكار چيز ديگرى نيست».(1)
5- كافران مردم را تشويق مى كنند تا سخنان باطل و بيهوده در شأن قرآن القاء كنند: «آنان كه كافر شدند گفتند: به اين قرآن گوش فراندهيد و سخنان لغو و باطل در آن القاء كنيد تا مگر بر او غالب شويد».(2) كافران هم قرآن و تمام رسالت هاى الهى سابق بر قرآن را نيز انكار مى كنند و به تعاليم آن ها كفر مى ورزند. دين اينان عبارت است از بهره گيرى از منافع مادى و حسّى، بدون هيچ قيدى از جهت حرام و حلال بودن و دورى مطلق از معيارهاى اخلاقى جوامع انسانى.
نوع دوم از كافرين به دين خداوند، كسانى هستند كه به برخى از مضامين كتاب و تعاليم اللّه ايمان دارند و به پاره اى از آن كفر مى ورزند. يعنى تحت تأثير دنيا و منافع مادى خود به برخى از تعاليم و احكام عمل نمى كنند و از طرفى به سبب عادت يا تقليد يا باز هم به خاطر منافع ماديشان بعضى از تعاليم و احكام را انجام مى دهند. قرآن كريم اين گونه افراد را كافرين بنى اسرائيل معرفى مى نمايد كه در مبحث نفاق آن ها را مورد بررسى قرار مى دهيم.
به طور كلى ساختمان درونى مفهوم كفر بسيار گسترده است به طورى كه شامل عنصر ناسپاسى و واقع شدن در برابر ايمان و اشغال قلب كافر و نيز شرك و گمراهى و ضلالت و هواى نفس كه علت اصلى ضلالت است و كبر و تكبر و استهزاء وحى و رسالت و فسق و فاسق و فاجر بودن و ظالم بودن و سرانجام نفاق و منافق بودن و همه رذايل اخلاقى كه موجب جهنمى شدن مى گردد، است.
شرك به اللّه : انسان در مرحله طفوليت (ناخودآگاه) فقط به مصالح خويش مى انديشد، و پدر و مادر را بنا بر مصلحت و از جنبه خودپسندى دوست مى دارد. او
ص: 192
مى بيند كه پدر و مادر، ضرر را از او رفع و منفعت را براى او جلب مى كنند. هر كدام از پدر و مادر كه خواسته هاى طفل را بهتر انجام دهد، محبتش نسبت به او قوت مى گيرد و متوقع مى گردد كه بيش از پيش درصدد اجابت خواسته هاى او باشد. كودك تا مرحله بلوغ، ارزش حقيقى والدين را نمى شناسد و درك نمى كند كه آن ها او را پرورش دادند و مهربانى كردند و در اين راه به مشقات و سختى ها تن دردادند. زيرا او هنوز نمى داند كه پدرى چيست و مادرى كدام است، تا آن كه مهر آن دو در او رسوخ كامل كند و در اين طريق مصلحت فردى محرك او نباشد. اما گاهى اين مصلحت گرايى فردى و خودپسندى، در تمام مراحل تكامل، تا سن كهولت يا كمى قبل از آن، او را رها نمى كند و در تمام حالات و اعمالش ملازم اوست.
اين نكته فقط در قبال والدين متجلّى نمى شود، بلكه هر كس را كه مورد احترام و عبادت خود قرار مى دهد، از اين قاعده مستثنى نمى كند. به اين معنى كه وقتى انسان، موجودى را عبادت و پرستش كند، مى كوشد كه حداكثر احترام و ستايش را براى او قايل شود و هر نقص و شكى را از ارزش والاى معبودش، به خصوص از قدرت و توانايى او دور كند. اما وقتى مصلحت فردى و خودبينى در انسان متمكن گردد، هيچ موجود معيّنى را ستايش و احترام بسيار نمى كند، بلكه برحسب نفع پرستى فردى خويش، همواره از معبودى به معبود ديگر منتقل مى شود.
وقتى دريابد كه معبود كنونى قدرت تحقق آمال و منافع شخصى او را ندارد، به سرعت از او روى مى گرداند و حتّى از محيط مى گريزد و به معبودى ديگر كه اينك قدرت تحقق بخشيدن به منافع شخصى او را دارد روى مى آورد.
بنابراين عبادت فردى كه مصلحت گرايى و خودپسندى بر او غلبه يافته است، جز عبادتى پراكنده با معبودهايى متعدد نيست. گاه معبودش انسان است و گاه پست تر از انسان، حيوانات و جمادات. چنين فردى گمان مى برد كه اين معبود، اينك قادر بر تحقق بخشيدن به منافع اوست. هرگز او را توجّهى به عبادت و ستايش موجودى مافوق انسان نيست. زيرا مصلحت گرايى و خودبينى او، ارتباط استوارى
ص: 193
با جسم و شهوات جسمانى و زمينى و منافع حاصل از آن دارد. اين علايق اجازه نمى دهد كه او به مافوق انسان بنگرد. اگر موجودى زمينى را به عبادت برگزيند، جز به خاطر جلب منافع و مصالح فردى نيست.
درست مانند كودكى كه به پدر و مادرش به چشم پدرى و مادرى نمى نگرد و اگر نسبت به آن ها علاقه و محبت دارد به جهت دستيابى به مصالح و خواسته هاى خود است.
از طرف ديگر، اين كودك هرگز نمى تواند در ماوراى شخص پدر و مادر به معانى ديگر بينديشد. مشرك به خداوند نيز مانند چنين فردى، به جهت آن چه گفتيم، نمى تواند عبادت خويش را تنها به الله كه مافوق موجودات ديگر است و چشم ها او را نمى بيند و لطيف است، منحصر كند.
اين شخص نمى تواند حداكثر احترام و ستايش را براى اين خداوند يكتا رعايت كند. پروردگارى كه خالق جهان هستى است و صفاتش در تمام ارزش هاى متعالى تجلّى يافته است. صفاتى كه بايسته است انسان از طريق عبادت، به آن ها نزديكى جويد و در سطح زندگى انسانى خويش، خود را با تمسك به آن ها عظمت بخشد.
صفات خداوند يكتاى پاك، در علم، قدرت، خلق، ابداع، اراده، مشيت، رحمت، حيات و بقا و ساير صفاتى كه آيات قرآن كريم بيان كننده آن ها است متجلى شده است.
شرك به خداوند يكتا در حقيقت آن است كه انسان حداكثر ستايش و عبادت خويش را مخصوص موجودات ديگرى غير از الله، يعنى موجوداتى كه در زندگى دنيا قابل ديدن و مشاهده اند، بنمايد. هدف كسى كه شرك مى ورزد آن است كه مصالح و منافع فردى خويش را تحقق بخشد.
در اين صورت، معبود او نمى تواند معبودى واحد باشد، بلكه به مقتضاى منافع، متعدد مى شود و خود او از اين معبود به آن معبود مى پردازد. مشرك به الله نمى تواند به ارزش هاى والاى انسانى ايمان داشته باشد و كفر او به الله، نيز دليل عدم ايمان و اعتقاد او به اين ارزش ها است.
ص: 194
مشرك فقط به مصالح و منافع شخصى خويش ايمان دارد و نفاق و فرصت طلبى را مغتنم مى شمارد. زيرا خيانت و نيرنگ، خلق و خوى اوست و هرگاه در دستيابى به اهداف و منافع شخصى خويش به حيله و نيرنگ و خيانت نياز پيدا كند، از آن اِبا ندارد.
خداوند در مورد شرك مى فرمايد: «خداوند همه گناهان را براى كسى كه بخواهد مى بخشد، جز شرك را، و كسى كه براى الله شريك قايل شود، گناه عظيمى مرتكب شده است».(1)
مى توان گفت اين آيه از اميدبخش ترين آيات قرآن است. آيه فوق صريحاً اعلام مى دارد كه همه گناهان ممكن است مورد عفو و بخشش واقع شوند ولى شرك به هيچ وجه بخشيده نمى شود، مگر اين كه از آن دست بردارند و توبه كنند و موحد شوند. و نيز مى توان گفت هيچ گناهى به تنهايى ايمان را از بين نمى برد، همان طور كه هيچ عمل صالحى با شرك، انسان را نجات نمى دهد.
خداوند در آيه ديگر از قرآن نشانه مشرك را چنين بيان مى فرمايد: «و هنگامى كه خدا به يگانگى ياد مى شود (و نامى از معبودان مشركان به ميان نمى آيد) دل هاى كسانى كه به آخرت ايمان ندارند، نفرت پيدا مى كند و چون يادى از معبودان ديگر به ميان مى آيد (هر گاه ذكر غير خدا كنند) ناگاه خرم و مسرور و شاد مى شوند».(2)
مشرك، به خداوند يكتا و روز آخرت ايمان ندارد و چون خداوند به يگانگى ياد مى شود از نام خدا وحشت مى كند. مشرك آن چنان به زشتى ها خو مى گيرد و از پاكى ها و نيكى ها بيگانه مى شود كه از شنيدن نام حق ناراحت و از شنيدن باطل مسرور و شاد مى گردد. در برابر خداوندى كه آفريننده عالم هستى است سر تعظيم فرود نمى آورد، اما در برابر قطعه سنگ يا چوبى كه خود ساخته و يا انسان و موجوداتى همانند خود زانو مى زند و تعظيم مى كند.
ص: 195
در آيه ديگر چنين آمده است: «هنگامى كه پروردگارت را در قرآن به وحدانيت ياد مى كنى (مشركان) فرار مى كنند».(1)
پيامبر بزرگ خدا نوح(علیه السلام)از دست اين گونه كج انديشان به خدا شكايت مى كند و در آيه ديگر مى فرمايد: «خداوند، هر زمان آن ها را دعوت كردم تا به درگاه تو آيند و آن ها را بيامرزى، انگشت در گوش ها گذاردند و لباس بر سر و صورت خود پوشيدند تا صداى مرا نشنوند و در مسير گمراهى اصرار ورزيدند و استكبار كردند».(2)
آرى چنين است حال مشركان متعصب و لجوج جاهل مغرور. در اين آيه سرچشمه بدبختى مشركان را دو چيز مى داند: 1- انكار اصل توحيد، 2- عدم ايمان به آخرت.
البته نقطه مقابل آن ها مؤمنانى هستند كه از شنيدن نام خداوند يگانه چنان مجذوب نام مقدسش مى شوند كه حاضرند هر چه دارند نثار راه خداوند نمايند. نام محبوب كامشان را شيرين و مشام جانشان را معطر و تمام قلبشان را روشن مى سازد. نه تنها نام او كه نام هر چه ارتباط و پيوندى با حضرت حق دارد براى مؤمن سرور آفرين است.
مشرك، به خداوند يكتا و روز آخرت ايمان ندارد و تنها به محسوسات، براى منافع شخصى خود اعتقاد دارد. خداوند در وصف مشركين و تعلق خاطر آنان به بهره هاى زندگى مادى و در به دست آوردن اين منافع و بهره هاى آن چنين مى فرمايد :
«خدايى كه آن چه در آسمان ها و زمين است همه ملك اوست و در سيطره مالكيت و فرمانروايى اوست، واى بر كافران از عذابى سخت. (كافران) همانان كه زندگى دنيا را بر آخرت مقدم مى دارند و محبوب تر از آخرت مى دانند و خلق را از راه خدا برگردانند و آن راه راست را به شك و شبهات كج مى كنند. آنان در گمراهى بسيارند».(3)
ص: 196
در اين آيات خداوند صفات كافران را به سه قسمت تقسيم مى نمايد :
1- آن ها كسانى هستند كه زندگى پست اين جهان را بر زندگى آخرت مقدم مى شمارند و به خاطر همين روحيه، ايمان و حق و عدالت و شرف و آزادگى و سربلندى را كه از ويژگى هاى علاقه مندان زندگى جهان آخرت است فداى منافع پست و شهوات و هوس هاى خود مى سازند.
2- آن ها به اين مقدار هم قانع نيستند بلكه علاوه بر گمراهى خودشان سعى در گمراه ساختن ديگران هم دارند. آن ها مردم را از راه خدا باز مى دارند. در حقيقت آن ها در برابر راه «الله» كه راه فطرت است و انسان مى تواند با پاى خود آن را بپيمايد، سد و مانع هاى گوناگون ايجاد مى كنند. هوس ها را زينت مى دهند و مردم را تشويق به گناه مى نمايند و از درستى و پاكى مى ترسانند.
3- كار آن ها تنها ايجاد سد و مانع در راه «الله» هم نيست، بلكه علاوه بر آن، سعى مى كنند آن را دگرگون نشان دهند. در واقع آن ها با تمام قوا مى كوشند ديگران را همرنگ خود و هم مسلك خويش سازند به همين دليل سعى دارند راه مستقيم الهى را كج كنند و با افزودن خرافات و انواع تحريف ها و ابداع سنت هاى زشت و كثيف به اين هدف برسند.
پس روشن است كه اين افراد با داشتن اين صفات و اعمال در گمراهى بسيار دورى هستند، همان گمراهى كه بازگشتشان به راه حق بر اثر بُعد و دورى مسافت به آسانى امكان پذير نيست كه همه اين ها محصول اعمال خود آن ها است.
نفاق : در ميان مردم و جامعه، افرادى هستند كه نسبت به مبانى اعتقادى جامعه، نه ايمان راستين دارند و نه كفر قاطع. خطر اين افراد براى جامعه و براى كسانى كه نسبت به آن ها اظهار دوستى و صداقت مى كنند، بيشتر از كسانى است كه مخالفت و دشمنى خود را آشكار مى كنند. اين افراد در حقيقت ضعيف و ترسو هستند. اين افراد كه به منافق موسومند، مردمانى فرصت طلب و نفع پرستند كه در سياست و علم و دين و بالاخره در تمام شئونات و ارزش هاى هر جامعه اى كه ايمان و كفر در آن
ص: 197
راه داشته باشد، دخالت دارند. نفاق در لغت به معنى ايجاد كننده شكاف است.
نفاق مصدر است به معنى منافق بودن، منافق كسى است كه در باطن كافر و در ظاهر مسلمان است. نَفَقَ، نقبى است در زير زمين كه درب ديگرى براى خروج دارد. موش صحرايى دو لانه مى سازد يكى به نام «نافقاء» كه آن را مخفى مى دارد و ديگرى به نام «قاصعاء» كه آشكار است. چون دشمن از درب قاصعاء به آن حمله كند وارد لانه نافقاء شده و از آن خارج مى گردد و منافق اين گونه است.
به هر حال منافق را از آن جهت منافق مى گوييم كه از ايمان خارج شده و يا از درى وارد و از در ديگرى خارج مى شود. منافق از كافر خطرناك تر است و عذاب او در آخرت هم از كافر سخت تر است زيرا كه به حكم دزد خانگى است و پلى است كه كفّار به وسيله آن ها به خرابكارى در اسلام راه مى يابند.(1)
نفاق در دين عبارت از عدم جدّيت و استوارى در اعلان قبول اسلام به عنوان يك دين است. به اين ترتيب كه ايمان به اسلام را ادّعا مى كنند امّا به تبعات و آن چه پذيرفتن اسلام در پى دارد و مسئوليتى كه بر دوش فرد مسلمان است ايمان نمى آورند و به آن عمل نمى كنند. يعنى شعارش اسلام است اما به مبادى و مبانى اسلام معتقد نمى باشد و در تحقق اهداف و مبانى اسلام از طريق رفتار و كردار و انديشه نمى كوشد.
اين گونه افراد منافق گاهى تا مدت هاى مديدى شناخته نمى شوند زيرا منافق بنابر طبيعتش قادر است آن چه را كه در باطن دارد، پنهان كند و اين قدرت پنهان كردن حقيقت، او را از سايرين ممتاز مى كند.
در صدر اسلام، منافقان در كارهاى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بسيار كارشكنى كردند و خداوند نشانه و حالات نفاق و منافق را در بسيارى از سوره ها بيان فرموده است كه به بعضى از آن ها اشاره مى نماييم.
ص: 198
1- منافق هميشه بر سوگند خويش با هم پيمانش تأكيد مى كند در حالى كه بغض و عداوتى در درونش وجود دارد. «اى (رسول) چون منافقان نزد تو بيايند و بگويند كه ما به يقين و حقيقت گواهى مى دهيم كه تو رسول خدايى، خدا مى داند كه تو رسول اويى و خدا هم گواهى مى دهد كه منافقان سخن دروغ خويش را سپر جان قرار دادند تا بدين وسيله راه خدا را بر روى خلق ببندند و چه بسيار بد مى كنند. براى آن كه آن ها ايمان آوردند و سپس كافر شدند، خدا هم مُهر بر دل هاشان نهاد تا هيچ درك نكنند».(1)
على رغم آن كه منافقين در اقرار به رسالت محمد(صلی الله علیه و آله)، خداوند را به شهادت گرفتند اما در حقيقت چون سدّى در برابر اسلام ايستادند و عزم خويش را بر منع نشر اسلام در ميان خلق جزم كردند و شهادت و سوگند خويش را همچون پرده اى بر فعاليت هاى ضد دينى كه خود قبول آن را اعلان كرده بودند، قرار دادند و بدين جهت پس از آن كه اسلام را قبول نمودند، به آن كافر شدند.
2- قرآن مى فرمايد: «و گروهى از مردم (كه اهل نفاق اند) مى گويند ما به خدا و روز قيامت ايمان آورديم در حالى كه آنان ايمان نياورده اند و مؤمن نيستند و به گمان باطلشان مى خواهند خدا و اهل ايمان را فريب دهند، در حالى كه جز خودشان را فريب نمى دهند، ولى نمى فهمند كه خودشان فريب خورده اند».(2)
3- قرآن با اشاره به دل هاى پر كينه منافقان مى فرمايد: «در دل هاى ايشان مرضى است پس خدا به كيفر نفاقشان بر بيماريشان افزود و براى آنان در برابر آن چه همواره دروغ مى گفتند، عذابى دردناك است».(3)
4- منافقان در روى زمين فساد مى كنند: «چون به آنان گفته شود در زمين فساد نكنيد، مى گويند فقط ما اصلاح كنندگانيم. آگاه باشيد يقيناً خود آنان فسادگرند ولى درك نمى كنند».(4)
ص: 199
و براى آنان سرنوشت شومى خداوند قرار داده است، در اين زمينه قرآن مى فرمايد : «خدا مرد و زن را از منافقان و كافران وعده آتش دوزخ و خلود در آن داده و همان دوزخ كيفر آن ها را كافى است و خدا آن ها را لعن كرده و به عذاب ابدى مى افكند».(1)
5- منافقان مكار و حيله گرند، قرآن در اين مورد مى فرمايد: «همانا منافقان با خدا مكر و حيله مى كنند و خدا نيز با آن ها مكر مى كند (يعنى فكرشان را باطل مى كند و بر آن مكر و نفاق مجازاتشان هم خواهد كرد) و چون به نماز آيند با حال بى ميلى و كسالت و براى رياكارى به نماز مى ايستند و ذكر خدا را جز اندك (آن هم به قصد ريا) نكنند».(2)
منافقين با سخنان پسنديده مردم را به دور خويش گرد مى آورند و منظور نادرستشان را انجام مى دهند. نزد هر دلى وسيله اى دارند و مى توانند با هر كسى به ميل و خواسته او سخن گويند و چون سؤال و درخواستى دارند در آن اصرار مى كنند تا شخص را وادار به قبول درخواستشان نمايند.... و براى هر درى كليدى و براى هر شبى چراغى آماده ساخته اند، انواع مكر و حيله ها را به كار مى برند تا به مقصودشان برسند... پس ايشان پيروى شيطان و شعله آتش ها هستند.(3)
6- هيچ گاه مال خويش را در راه آن چه قبول كرده و بر صدقش سوگند ياد كرده اند، قربانى نمى نمايند و به هنگام سختى ها از آن دفاع نمى كنند. پس چنين افرادى كافر و فاسقند و در ميدان دوستى، فريبكارند و به هنگام سختى ها به آن ها نمى توان اعتماد كرد.
خداوند به پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد: «اى پيامبر با كفار و منافقين جهاد و پيكارنما و به اينان درشتى كن كه جايگاهشان آتش است و چه زشت راهى را مى پيمايند».(4)
امام على(علیه السلام)مى فرمايد: «نفاق بر چهار ستون استوار است: بر هوى و هوس و
ص: 200
سهل انگارى (در امر دين) و خشم ورزى و طمع. و هوى پرستى بر چهار شعبه است: بر ستم و زورگويى و تجاوز و شهوت رانى و سركشى پس هر كه ستم كرد بلاها و گرفتارى هايش زياد شود و او را واگذارند و از كمك به او خوددارى شود و هر كه تجاوز كند و زور بگويد از سختى ها نياسايد و هر كه شهوت خود را تعديل نكند در پليدى ها فرو رود و هر كه سركشى كند بدون دليل و از روى عمد خود را گمراه كند. و سهل انگارى بر چهار شعبه است: بر فريب و آرزو و ترس و بيم از غير خدا و اين ترس و بيم از غير خدا، باعث بسته شدن راه حق شود و كوتاهى در عمل تا آن گاه كه مرگ او برسد. و خشم ورزى بر چهار شعبه است: بر كبر و فخر و حميت (نخوت) و تعصب كه هر دوى اين ها دنباله كِبر است، پس هر كه كبر ورزد به حق پشت كند و هر كه فخر كند و بر خود بنازد نافرمانى كرده يا دروغ گفته و خلاف كرده و هر كه حميّت كند به گناهان اصرار ورزد و هر كه تعصب او را گيرد ستم كند و يا از راه راست منحرف شود. و طمع بر چهار شعبه است: شادى و شادكامى و خودپسندى و سرسختى و فزون طلبى، هر شادى نزد خداوند خوش نيست، شادكامى و خودپسندى بد است. سرسختى بلايى است كه اگر كسى دچار آن شد او را به كشيدن بار گناهان وادار مى سازد و فزون طلبى و برترى جويى، بازى و سرگرمى موجب بازداشتن دل از ياد خداى متعال مى گردد».(1)
در جاى ديگر حضرت على(علیه السلام)درباره منافقين مى فرمايد: «بندگان خدا شما را به تقوى و ترس از خدا سفارش مى نمايم و از مكر و فريب مردم دو رو كه در ظاهر مسلمان و در باطن كافر هستند بر حذر مى دارم، از دين خدا لغزيده و لغزاننده اند، خطاكار بوده و ديگران را به اشتباه مى اندازند، هر زمان و در هر محلى در گفتار و كردار با اغراض فاسد و انديشه هاى نادرست به رنگى درمى آيند تا مردم ساده لوح را بفريبند و دل هاشان از رشك و دو رويى و دشمنى و بخل و شك بيمار است».(2)
ص: 201
آرى اين است خلق و خوى منافقان و همچنين عملكرد و روش هاى آنان همان منافقانى كه با كافران برادرند و عقده خويش را در همكارى با دشمن تسلى مى بخشند. منافقانى كه مثل جيوه بى قرارند و مرتب خط عوض مى كنند و پوشش اسلامى بر چهره كريه خود مى گيرند و كم كم بى اعتنايى به اسلام مى نمايند و بعد مسخره مى كنند و سپس حمله خود را بر عليه اسلام آغاز مى كنند. تنها راه معالجه نفاق و كليه امراض باطنى و ظاهرى توبه است.
«از خدا بترسيد و معصيت خدا نكنيد، چه اندازه باب توبه و رحمت و بشارت و بردبارى در درگاهش وسيع است و چه اندازه سخت است آن شكنجه ها و دوزخ و سختگيرى او».(1)
پوچ گرايى : پوچ گرايى به معناى بى هدفى در زندگى و بى معنا دانستن حيات بشرى و زندگى انسان است. بى شك انسان در زندگى نيازمند هدف و زندگى معنادار است. زيرا مشكلات روحى و جسمى آدمى را به بن بست مى رساند و چنين آدمى به سادگى اقدام به خودكشى مى نمايد، اما فردى كه تربيت شده تعاليم مقدس اسلام و قرآن مى باشد، هرگز جهان را عبث و بيهوده و بى هدف نمى داند و در زندگى خود هرگز به دنبال پوچ گرايى نيست زيرا معتقد است كه خداوند حكيم و دانا و عادل همه هستى و از جمله آسمان و زمين و آن چه را كه ميان آن دو است جز به حق نيافريده است.(2)
انسان در سايه ايمان به اسلام و قرآن معتقد است كه زندگى انسان هدف دار و معنادار است يعنى بى هدف و بى معنا و پوچ نيست. زيرا هستى و جهان داراى مبدأ و معاد و غايت و هدف مى باشد و داراى صاحب و خالق و مالكى است به نام خداوند كه انسان بايد در زندگى خود در راه خدا تلاش و كوشش كند تا به ملاقات او برسد.(3)
ص: 202
بى شك اگر انسان در زندگى داراى هدف باشد رنج ها و سختى ها و مشكلات موجود در مسير زندگى خود را تحمل مى كند. انسان مؤمن كه به وجود خدا و حاكميت تدبير الهى بر جهان ايمان دارد همه مراحل حيات و زندگى و حوادث تلخ و شيرين آن را هدف دار مى داند و براساس ايمان خود آن ها را قابل تحمل دانسته و با تكيه بر ايمان به خدا و توكل و اعتماد به خدا همه مشكلات را با صبورى تحمل مى كند، و لذا بر فشارهاى روانى و يأس و نااميدى غلبه مى نمايد.
يكى از عوامل پوچ گرايى نفى قضا و قدر الهى و تصادفى پنداشتن آفرينش و خلقت است. به طورى كه مى توان گفت همه پوچگرايان تصادفى مذهب هستند و منكر وجود خداوند قادر و متعال مى باشند.
اما از منظر جهان بينى الهى و قرآن مجيد آفرينش و خلقت و هيچ يك از امور جهان تصادفى نيست بلكه همه تحت نظارت و تدبير حكيمانه خداوند انجام مى پذيرد.(1)
بنابراين هيچ مسلمانى منكر حاكميت و نظارت و تدبير الهى و توحيد افعالى در آفرينش نيست. يعنى هر مسلمانى خداوند را منشأ و سرچشمه و مؤثر و محرك در همه امور و پرورش دهنده همه موجودات مى داند و همه نيكى ها و خيرات و مصيبت ها را بر پايه تقدير الهى ارزيابى مى كند و معتقد است كه خداوند براساس حكمت و مصلحت همه امور جهان را تدبير نموده كه نهايت آن خير و تعالى انسان مى باشد و هر مشكلى نيز براى آزمون و امتحان و رشد و تعالى انسان ضرورى است.(2)
بنابراين مؤمن حقيقى امور خود را به قضا و قدر الهى ارجاع مى دهد و در عين اين كه براى خود اختيار و آزادى و تكليف و مسئوليت قائل است در انجام هر كارى نيز، پس از تصميم گرفتن بر خدا توكل مى كند.(3)
و اگر به سختى و مصيبتى هم گرفتار آيد، براساس آموزش قرآنى مى گويد ما از
ص: 203
خداييم و به سوى خدا بازمى گرديم.(1)
به هر حال قرآن مجيد مى فرمايد: «مؤمنان در آزمايش هستند و هيچ مؤمنى بدون آزمايش رها نمى شود و از طريق آزمايش است كه مؤمنان صادق از دروغ گويان معلوم مى شوند».(2)
براساس اين آيه نورانى سنت آزمايش براى همه انسان ها از گذشته و حال و آينده وجود داشته و خواهد داشت و مؤمن با اعتقاد به چنين مطلبى و با ايمان به قضا و قدر الهى به مقابله با فشارهاى روانى اقدام مى كند زيرا براساس اين نوع آموزش الهى است كه مصائب و شدائد داراى هدف و فلسفه و غايت مى شوند و بنابراين قابل تحمل مى باشند. همه اين ها ناشى از ايمان به جهان بينى توحيدى و اسلامى است.
يأس و نااميدى از رحمت خداوند : يأس به معنى قنطه، قنوت به معنى يأس از خير است بنابراين هر انسانى كه از نيكى و خير نااميد و مأيوس شده باشد دچار قنوت گرديده است به عبارت ديگر مى توان گفت از نظر مفهوم و معنا با يأس و مأيوس شدن مترادف بوده و يكى است. قرآن دستور مى دهد كه هرگز از قانتين نباشيد يعنى هرگز دچار يأس و نااميدى نشويد.(3)
خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «از رحمت خدا نااميد نباشيد زيرا جز گروه كافران كسى از رحمت خدا نااميد نمى شود».(4)
آيه فوق نااميدى را صفت كافران مى داند. بنابراين كسى كه از رحمت الهى مأيوس و نااميد باشد مرتكب گناه كبيره شده است و هيچ مسلمانى در هيچ شرايطى هر چند سخت ترين شرايط باشد از رحمت الهى و از درگاه خداوند متعال مأيوس و نااميد نمى گردد، و در نتيجه دچار افسردگى روحى و يأس روانى و استرس و فشار روانى نمى شود. زيرا كسى كه به رحمت الهى اميدوار است و از ايمان توحيدى
ص: 204
برخوردار است در برابر مشكلات آرامش بيشترى دارد و صبورى و قدرت تحمل او وسيع تر است. زيرا مؤمن است و با اعمال دينى و مذهبى پيوسته با منشأ قدرت يعنى خداوند متعال در ارتباط است و از اين طريق پيوسته به هدف دارى و معنادارى زندگى و تحكيم و تثبيت آرامش روانى خود كمك مى كند. خداوند مى فرمايد : «بگو، اى بندگان من كه (با ارتكاب گناه) بر خود زياده روى كرديد از رحمت خدا نوميد نشويد، يقيناً خدا همه گناهان را مى آمرزد، زيرا او بسيار مهربان و آمرزنده است».(1)
از نظر تعاليم اسلام يأس و نااميدى از رحمت خداوند حرام و ممنوع است زيرا رحمت الهى وسيع و نامحدود است و بنابراين هيچ انسان موحد و خداشناس و خداپرستى در هيچ شرايطى حق ندارد يأس و نااميدى را به خود راه دهد، هر چند كه مرتكب بزرگترين گناهان شده باشد زيرا خداوند همه گناهان را مى بخشد و او بسيار بخشنده و رحيم است البته انسان بايد از غرور و استكبار و خودبينى رها شده نسبت به اعمال مستكبرانه و مغرورانه و گناهان مرتكب شده خود پشيمان شود آن گاه است كه مهر و لطف الهى را با تمام وجود خود ادراك و احساس خواهد كرد.
آرى خداوند همه گناهان را مى بخشد و مقصود از اين بيان آن است كه انسان نبايد از رحمت الهى مأيوس شود زيرا پيوسته راه رسيدن به آمرزش الهى در پيش روى انسان باز است و آن راه توبه و جبران گناه است كه بارها در قرآن شريف انسان ها به آن دعوت شده اند يعنى خداى سبحان به همگان فرمان توبه و انابه داده است. توبه شرط بهره مند شدن از آمرزش الهى است به شرط اين كه توبه صادقانه و همراه با تسليم شدن به خدا و فرامين الهى باشد.
پذيرش توبه و رسيدن به مغفرت الهى مشروط به تسليم شدن و پيروى از دستورات الهى است. قرآن در اين باره چنين مى فرمايد: «و به سوى پروردگارتان
ص: 205
بازگرديد و تسليم (فرمان ها و احكام) او شويد، پيش از آن كه شما را عذاب آيد، آن گاه يارى نشويد».(1)
حقيقت توبه كه رجوع از معصيت است بزرگترين نشانه رحمت و مغفرت الهى مى باشد به طورى كه آن را باب الابواب ناميده اند. قرآن كريم خداوند را تواب رحيم معرفى كرده و نيز او را دوست دار توابين خوانده است.(2)
در نتيجه از نظر اسلام هيچ دليلى براى احساس يأس و نااميدى از سوى يك مسلمان وجود ندارد زيرا خداوند او را به رحمت خود فراخوانده است و او را به توبه كردن دعوت كرده است، لذا بزرگان فرموده اند: «صد بار اگر توبه شكستى باز آى».بى شك انسان توبه كننده كسى است كه به مرحله پشيمانى رسيده است و تصميم به جبران گذشته و بازسازى خويشتن گرفته است و در اين امر جدى بوده و داراى عزم استوار است و چون چنين است هر گاه توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد خداوند بدى هاى او را به نيكى تبديل مى كند يعنى او خار كشته ولى گُل مى چيند. گناه كرده اما اجر و ثواب مى برد و خلاصه اين كه ارزش توبه آن چنان بالا و والا است كه جز خدا كسى حقيقت آن را شايد درك نكند.
تصور كنيد كه خداى مهربان و رحمان با انسان توبه كننده چگونه برخورد مى كند و چقدر محبت آميز برخورد مى كند كه بدى هاى او را هم به نيكى تبديل مى كند. اين است ارزش والاى توبه و توبه كنندگان در مكتب نورانى اسلام.(3)
خودفراموشى و خدافراموشى : نسيان به معنى فراموش كردن و نيز ترك كردن چيزى از روى غفلت و يا از روى اهمال و بى اعتنايى مى باشد. قرآن كريم نسيانى را نكوهش كرده كه از روى تعمد باشد. نسيان مصاديق مختلفى دارد، از جمله: نسيان خداوند يعنى فراموش كردن خداوند، نسيان آخرت و نسيان خويشتن. قرآن در
ص: 206
سوره اعراف آيه 51 مى فرمايد: «چون آنان در دنيا، آخرت و ديدار ما را فراموش كردند ما هم امروز آنان را فراموش مى كنيم».
و نيز در مورد خودفراموشى مى فرمايد: «مانند آنان نباشيد كه خدا را از روى بى اعتنايى فراموش كردند و خدا خودشان را از ياد خودشان بُرد، اينان همان فاسقانند».(1)
و نيز قرآن در آيه 19 سوره مجادله مى فرمايد: «شيطان بر آنان چيره و مسلط شده و ياد خدا را از خاطرشان برده است، آنان حزب شيطانند، آگاه باش كه حزب شيطان يقيناً همان زيان كارانند».
خسران واقعى در پيروى كردن از شيطان است، يعنى اگر كسى خود را در اختيار شيطان قرار دهد و وارد حزب شيطان گردد از خداوند متعال دور و دورتر مى گردد و در غفلت كامل فرومى رود يعنى به طور كامل از ذكر خدا غافل مى شود و خدا و ذكر خدا را يكسره فراموش مى كند. بر همين اساس است كه قرآن كريم صريحاً هشدار مى دهد كه: «همچون كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند پس خدا نيز آن ها را به خودفراموشى گرفتار كرد، آنان همان فاسقانند».
از نظر قرآن كسانى كه دچار خدافراموشى هستند منافقند به طورى كه اين مطلب در آيه 67 سوره توبه آمده است: «مردان و زنان منافق همانند و مشابه يكديگرند، به كار بد فرمان مى دهند و از كار نيك بازمى دارند و از انفاق در راه خدا امساك مى ورزند، خدا را فراموش كردند و خدا هم آنان را (از لطف و رحمت خدا) محروم كرد، يقيناً منافقانند كه فاسق اند».البته خداوند فراموش كار نيست بلكه لطف خود را از انسان هاى منافق و غفلت زده بازمى دارد.(2)
غفلت و خودفراموشى موجب مسخ انسان از هويت انسانى خودش مى شود، در
ص: 207
نتيجه او به رتبه چهارپايان سقوط مى كند: «آنان مانند چهارپايانند، بلكه گمراه ترند، اينانند كه بى خبر و غافل (از معارف و آيات) خداوندند».(1)
بنابراين غفلت از خدا و فراموش كردن خدا و غفلت از قيامت و فراموش كردن معاد و غفلت از آيات الهى و فراموش كردن قرآن موجب مى شود كه انسان عميقاً و شديداً ماهيت و هويت حقيقى و واقعى خود را فراموش كند و به مرحله اى پست تر از حيوانيت سقوط كند و در اميال و نفسانيات و هوا و هوس هاى خود غرق شود.
لازم به يادآورى است كه چون انسان ها فطرتاً خداشناس هستند و فراموشى خدا امرى است كه همانند بيمارى عارض بر انسان مى شود لذا كلمه نسيان را در اين مورد به كار مى برند زيرا نسيان به آن نوع از فراموشى گفته مى شود كه پس از علم و توجه عارض بر انسان مى شود.
به هر حال از نظر قرآن مجيد مؤمنان هم در معرض غفلت از ياد خدا قرار دارند و به همين دليل نيازمند هشدار و تذكر هستند تا در غفلت باقى نمانند، زيرا باقى ماندن و توقف در غفلت گام اول سقوط از هويت انسانى است.
تذكر و يادآورى به انسان هاى مؤمن نشانه آن است كه انسان در عمق روح و فطرت خود خدا را يافته و شناخته است و تذكر براى غفلت زدايى و براى كنار زدن پرده غفلت است. به همين جهت يكى از اهداف بعثت انبياء آن است كه مردم را تذكر دهند و بيدار كنند و آنان را نسبت به وفا كردن به فراموش شده هايشان يادآورى كنند و اين كلام حضرت على(علیه السلام)در خطبه اول نهج البلاغه است.
سوءظن به خدا : سوءظن و بدگمانى به خدا ناشى از گمان هاى جاهلانه است، انسان هاى كم مايه و ضعيف الايمان هميشه نسبت به خدا در بد گمانى و سوءظن به سر مى برند. سوءظن به خدا ناشى از ترديدها، وسوسه ها و نادانى ها مى باشد. معمولاً انسان ها در حوادث تلخ و ناگوار به دليل كم ظرفيتى و ضعف ايمان روحيه
ص: 208
خود را از دست مى دهند و دچار انواع بدگمانى و سوءظن از جمله سوءظن به خدا مى شوند.
اصولاً پيروى از ظن و گمان هرگز همچون پيروى از علم و يقين نيست. خصوصاً اگر در مورد موضوع خداشناسى و ارتباط با خدا و اطاعت از خدا باشد. در اين موارد انسان بايد از علم و يقين پيروى كند نه از ظن و گمان، زيرا معمولاً منشأ ظن و گمان يا جهل و نادانى است و يا تقليد از نياكان و تعصبات جاهلى. در هر صورت پيروى از ظن و گمان انسان را هرگز به حق نمى رساند، بنابراين چاره اين است كه آدمى تا آن جا كه مى تواند در پى علم و يقين باشد و از ظن و گمان پرهيز نمايد.
قرآن كريم مى فرمايد: «اى اهل ايمان از بسيارى گمان ها بپرهيزيد، زيرا برخى از گمان ها گناه است...».(1) نه تنها سوءظن به خدا بسيار قبيح و ناروا مى باشد، بلكه حرام و ممنوع است. حتى سوءظن به انسان ها نيز مذموم و گناه و زشت است. قرآن در سوره نور آيه 17 همگان را به حُسن ظن سفارش مى كند و از گمان بد نسبت به ديگران نهى كرده است.
سوءظن موجب تفرقه و كينه و دشمنى مى شود و وحدت جامعه و روابط دوستانه ميان انسان ها را مختل مى كند. البته بايد دانست كه سوءظن به خدا كاملاً مورد نهى اسلام واقع شده است و بسيار نكوهيده است، زيرا موجب خلل در ايمان انسان ها مى شود. همچنين سوءظن به مردم نيز مورد نهى اسلام واقع شده، چون در روابط سالم انسان ها اختلال ايجاد مى كند.
قسم ديگر سوءظن، سوءظن به خويشتن است كه بسيار پسنديده است زيرا انسان نبايد از خود راضى باشد و نبايد به خود حُسن ظن داشته باشد و خود را بى عيب و بى ايراد بپندارد. حضرت على(علیه السلام)در خطبه همام مى فرمايد: «يكى از
ص: 209
كمالات افراد با تقوا آن است كه نسبت به خودشان سوءظن دارند». افراد كم ايمان لغزش ها و گناهان كوچك را به نظرشان نمى آورند اما كسى كه داراى ايمان قوى باشد حتى با كوچك ترين لغزش به درگاه خدا ناله و تضرع و استغفار مى كند.
خداوند مى فرمايد: «و مردان و زنان منافق و مردان و زنان مشرك را كه به خدا گمان بد مى برند عذاب كند، پيشامد بد زمانه فقط بر خودشان باد، خدا بر آنان خشم گرفته و لعنتشان كرده است و دوزخ را براى آنان آماده نموده و بد بازگشتگاهى است».(1)
در حديث آمده است كه خداوند هيچ بنده اى را پس از توبه و استغفار عذاب نمى كند مگر به خاطر سوءظن به خدا و اميدوار نبودن به او.
سوءظن به خدا كار منافقان و مشركان است وگرنه مؤمنان نسبت به خدا اميدوار و عاشق و متوكل هستند. منافقان و مشركان در انحراف هم فكر و همراه يكديگرند، چون شيطان صفت هستند و از حق انحراف دارند و نسبت به خداوند دچار سوءظن هستند پيوسته گرفتار اضطراب و ناآرامى مى باشند. آنان در دنيا و آخرت ملعون و مغضوب خدا بوده و از رحمت الهى به دور هستند. اما انسان هاى مؤمن به سبب ايمانشان در سكينه و آرامش و اطمينان باطنى و روحى و روانى هستند.(2)
لازم به تذكر است كه حُسن ظن در روابط اجتماعى به اين معنا نيست كه افراد، سادگى كنند و سطحى نگر و زودباور باشند. نبايد فريب بخورند و نبايد غفلت كنند و دائماً توطئه و شيطنت ها را زيركانه دريابند و خنثى كنند.
پيروى كوركورانه و بدون دليل از هر كس : خداوند مى فرمايد: «و هنگامى كه به آنان (كه مشرك و كافرند) گويند از آنچه خدا نازل كرده پيروى كنيد، مى گويند: نه، بلكه از آيينى كه پدرانمان را بر آن يافتيم، پيروى مى كنيم، آيا هر چند پدرانتان چيزى نمى فهميدند و راه (حق را به سبب كوردلى) نمى يافتند (باز هم كوركورانه از آنان
ص: 210
پيروى خواهند كرد؟)».(1)
قرآن كريم همان گونه كه نسبت به پيروى از وساوس شيطان هشدار مى دهد، نسبت به پيروى كوركورانه از نياكان و بزرگان قوم نيز هشدار مى دهد. بديهى است كه پيروى و اطاعت عقلانى و آگاهانه از گذشتگان پسنديده است اما پيروى و اطاعت و تقليد كوركورانه و جاهلانه كه برخلاف عقل و خرد و علم و معرفت باشد حتى از نياكان و اجداد و بزرگان ناپسند و ناشايسته است.
از نظر اسلام انسان خردمند و آزادانديش و حق طلب از طريق عقل و علم و دانش گام برمى دارد و زندگى مى كند و هرگز آن چه را كه برخلاف عقل و استدلال و علم و دانش باشد نمى پذيرد، هر چند ميراث گذشتگان باشد.
اصولاً اگر انسان حق محور باشد ديگر تعصبات قومى و نژادى و قبيله اى و آداب و رسوم و سنن نياكان هر گاه خلاف حق، عقل و خرد باشد مورد قبول و پذيرش او واقع نمى گردد. زيرا هرگز از طريق خرافات و عقايد خلاف عقل و استدلال هيچ انسانى نمى تواند به حق نايل شود.
به هر حال تقليد كوركورانه نشانه بى خردى است هم چنان كه تقليد جاهل از جاهل قبيح و زشت است. بنابراين ملاك، علم و عقل و حق و هدايت است. پس هر انديشه اى كه با اين معيار مخالف باشد باطل است چه مربوط به گذشتگان باشد و چه مربوط به عصر جديد و حال حاضر. قطعاً خرافه گرايى و پيروى از خرافات به هر شكل و صورتى كه باشد مذموم و ناپسند است و با فرهنگ توحيدى اسلام منافات دارد.
بنابراين از نظر مكتب نورانى اسلام علم و عقل و معرفت و دانش و آگاهى و خردورزى بايد اساس هر انتخاب و عمل و موضع گيرى و رفتار فردى و اجتماعى قرار گيرد و لذا هر آن چه بر خلاف عقل و معرفت و علم و دانش باشد، پذيرش و پيروى از آن را اسلام مورد نهى و نكوهش قرار داده است هر چند از گذشتگان
ص: 211
رسيده باشد و يا دستاورد عصر جديد باشد. امام رضا(علیه السلام)فرموده است: «دوست هر انسانى عقل اوست و دشمن او جهلش مى باشد».(1)
دين گريزى : يكى از ريشه هاى دين گريزى و فرار از راه انبياء استكبار و حيله ورزيدن است. خداوند در اين زمينه در قرآن كريم چنين مى فرمايد: «اين نفرت به سبب گردن كشى و تكبر آنان در زمين و نيرنگ زشتشان بود و نيرنگ زشت جز اهلش را احاطه نمى كند...».(2)
نتيجه تكبر ورزيدن و حيله گيرى به خود انسان برمى گردد يعنى انسان در اثر اين دو صفت بسيار ناپسند خود را از سعادت حقيقى محروم كرده و دچار ذلت و شقاوت خواهد شد. انسان مى خواهد راه فسق و فجور را پيش روى خود باز كند لذا از روى ترديد مى پرسد روز قيامت چه روز است؟(3)
بعضى انسان ها به سبب پيروى از اميال و هوا و هوس خود و نيز به دليل اين كه مى خواهند هيچ محدوديتى در انجام كارهاى قبيح شان نداشته باشند، دين گريزى را انتخاب مى كنند و به نفى مبدأ و معاد مى پردازند، البته آنان در اين امر برخلاف عقل و فطرت و اصول علمى و استدلالى عمل مى كنند. يعنى هيچ دليل و مدرك و برهانى بر دين گريزى خود ندارند بلكه صرفاً براى اين كه به خيال خود آزاد باشند و به هواها و هوس هاى خود برسند چنين ادعاى خلاف عقلى را مطرح مى كنند.
به عبارت ديگر شهوت عملى آنان را به دين گريزى و نفى مبدأ و معاد كشانده است. البته بعضى انسان ها به خاطر عناد و لجاجت سر از انكار دين برآورده و دين گريزى را انتخاب مى كنند. مسلم است كه آنچه از روى لجاجت و معاندت باشد قطعاً برخلاف عقل و انديشه است.
در هر صورت سرانجام دين گريزى، غرق شدن در اميال و هوا و هوس هاى
ص: 212
نفسانى است و انسانى كه به چنين سرانجامى گرفتار شود از درجه انسانيت ساقط مى شود و زندگى او فاقد آرمان ها و اهداف متعالى و انسانى خواهد شد. سرانجام سرخورده و به انواع آلام و امراض روحى و روانى و تشويش ها و اضطراب ها و افسردگى ها و نااميدى ها و پوچ گرايى ها دچار خواهد شد.
عقل گريزى : در قرآن خداوند از قول اهل آتش چنين مى فرمايد: «و مى گويند اگر ما حق را مى شنيدم يا تعقل مى كرديم در زمره اهل آتش نبوديم».(1) اهل دوزخ كسانى هستند كه آگاهانه و عمدى دين را انكار كرده اند و به تكذيب وحى و نبوت پرداخته اند. ريشه اصلى اين انكار و تكذيب، انديشه نكردن و عدم تعقل است. گوش شنوا نداشتن و عدم حق پذيرى است.
زيرا اسلام و تعاليم نورانى آن از يك سوى هماهنگ با فطرت است و از سوى ديگر مطابق با عقل است. بنابراين قرآن كريم از قول دوزخيان مى فرمايد: اگر تعقل مى كرديم ايمان مى آورديم و نيز اگر حق پذير بوديم مؤمن مى شديم و آن گاه اهل دوزخ نبوديم.
آرى لجاجت و عناد، گاهى آن چنان عميق مى شود كه انسان مصلحت حقيقى خود را هم درك نمى كند و به جاى نجات و رهايى دچار اسارت در جهنم مى شود. به هر صورت اين اعتراف جهنميان براى آنان مفيد هيچ فايده اى نيست.
اى كاش همه ما انسان ها قبل از مرگ درست تعقل مى كرديم و در برابر سخن حق درست مى انديشيديم و گوش مى كرديم. اگر اين نعمت نصيب انسان شود كه در دنيا و قبل از مردن در مورد حقايق درست بينديشد و نسبت به حقايق گوش شنوا داشته باشد و از عناد و لجاجت دست بردارد، هرگز دين حق را تكذيب نخواهد كرد و هرگز دين گريز نخواهد شد. اگر انسان ها به جاى ظن و گمان از علم و برهان پيروى كنند هرگز به تكذيب دين حق اقدام نمى كنند و هرگز دين گريز نمى شوند.
ص: 213
مفهوم قلب در قرآن داراى عنصر پذيرندگى و عاطفى مى باشد و گاه به جاى مفهوم وجدان و عقل انسان به كار رفته است و به عنوان محور و اساس فطرت سليم و كانون عواطف متعدد بشرى معرفى شده است. از نظر قرآن قلب مريض مى شود نه فقط از لحاظ طبيعى بلكه از لحاظ عدم استقرار ايمان در آن و پر شدن از هواهاى شيطانى و نفسانى.
بنابراين قلب مريض قلبى است كه ايمان در آن مستحكم و مستقر نشده است. البته اين مريضى خود هم مراتب و درجات مختلف دارد و هم اقسام گوناگون.(1)
يكى از امراض قلب، غليظ بودن قلب است. گاهى قلب انسان آن چنان غليظ مى شود كه از سنگ هم سخت تر مى گردد. انسانى كه داراى قلب غليظ است فاقد جاذبه مى باشد به طورى كه ديگران از پيرامون او پراكنده مى شوند.(2) سرانجام ممكن است قلب آن چنان بيمار گردد كه دچار قساوت شود، قساوتى همانند سنگ يا شديدتر از آن.(3)
يكى ديگر از امراض قلب اين است كه قلب ممكن است دچار تيرگى و زنگار شود يعنى قلب گاه زنگ مى زند و تيره مى شود و اين بيمارى در اثر اعمال ناشايست و بد عارض قلب مى شود. يعنى اعمال بد، بر قلوب انسان زنگار گذاشته و دل ها را تيره مى كند.(4)
يكى ديگر از بيمارى هاى قلب آن است كه ممكن است قلب مُهر زده شود، به طورى كه ديگر چيزى را نمى فهمد و هيچ ادراك درستى ندارد. معمولاً قلب كافران و منافقان و مشركان دچار ختم و طبع يعنى مُهر زدگى مى شود.(5)
ص: 214
قلب محل ترس و خوف نيز مى باشد. ترس و خوفى كه مذموم و ناپسند است و ضد فضيلت شجاعت به شمار مى آيد. سپاه كفر در برابر سپاه ايمان معمولاً دچار رعب و وحشت مى گردد و نيز قلوب كفار در قيامت مملو از ترس مى شود.(1)
يكى ديگر از امراض قلب گناه كار شدن و آلودگى به گناهان است كه در اين صورت انسان مسلمان بايد به سرعت به درگاه الهى توبه و انابه نمايد. بايد دانست كه قرآن مجيد براى قلب فاعليت قائل است و آن چه را كه قلب كسب مى كند معيار مأخذه قرار مى داهد.(2)
قلبى كه وسيله ادراك و فهميدن است گاهى به بيمارى نفهميدن و درك نكردن مبتلا مى شود. در هر صورت خداوند متعال با آنچه در قلوب انسان است، همگان را امتحان مى كند.(3)
آن چه شرط ايمان است اين است كه هر مؤمنى بايد ايمان داشته باشد كه خداوند به آن چه در باطن و ضمير و قلوب انسان وجود دارد و خطور مى كند كاملاً احاطه و آگاهى دارد. چنين ايمانى خود موجب مى شود كه انسان نسبت به باطن و قلب و ضمير خود بيشتر مراقبت كند و در پاكى و طهارت و سلامت آن بكوشد.(4)
يكى ديگر از خصايص مؤمن موحد اين است كه ايمان در ظرف قلب او وارد شده است يعنى تا ايمان وارد قلب آدمى نشود انسان، مؤمن به شمار نمى آيد.(5)
به هر حال آن چه موجب درمان همه بيمارى هاى قلب به شمار مى آيد ايمان است. ايمانى كه براساس اطمينان و سكينه باطنى و رأفت و رحمت استوار باشد قلبى كه اين صفات را داشته باشد قلب سالم و سليم خوانده مى شود. قلبى است
ص: 215
مطمئن به ذكر خدا، گشاده و وسيع به جهت اسلام و مسلمان بودن و قلبى است كه با ذكر خدا به شادى و آرامش مى رسد.(1)
اما قلبى كه از ايمان و ذكر خداوند و نور معرفت و تقوا خالى باشد به انواع بيمارى ها ممكن است مبتلا شود مثلاً :
1- قدرت تعقل و انديشه را از دست بدهد.(2)
2- به كفر آلوده گردد.(3)
3- قلب تنگ ؛ دچار محدوديت و گرفتگى و تنگى و ضيق گردد.(4)
4- قلب كور؛ قلب ممكن است دچار كورى و نابينايى گردد و به اصطلاح انسان به كوردلى مبتلا گردد.(5)
5- قلبى كه حقايق را درك نمى كند؛ بعضى از مخلوقات جنى و انسى از عقل و قلب استفاده نكردن لذا قدرت ديدن حقايق و بصيرت از آن ها گرفته شده است.(6)
6- قلب طبع ؛ يعنى قلبى كه فيوضات الهى بر آن وارد نمى شود و همان قلب مُهر خورده است. يعنى قلبى كه ظرف علوم الهى واقع نمى گردد و جاهلانه و متجاوزانه سخن مى گويد. آن قلب كافران است كه براى آن ها عذابى بزرگ مى باشد. علت مهر خوردن قلب ها و عقل ها همان غرور و تكبر و ظلم شان است.(7)
7- قلب مستكبر؛ يعنى دل هاى متكبرِ مغرورِ ظالم هستند كه مورد خشم و غضب خداوند قرار مى گيرند.(8)
8- قلب محجوب از محضر الهى قلبى كه رَانَ عَلى قُلُوبهم مى باشند. زنگ قلب به علت اعمالى كه انجام داده اند، اين ها را فراگرفته، بلكه در حجاب از محضر
ص: 216
خدايند و اين فاصله از معبود و معشوق انسان را از هستى ساقط مى كند.(1)
9- قلب منحرف از حق يا قلب زَيغ ؛ زمانى كه انسان ها منحرف شدند، خداوند دل هاى آن ها را منحرف كرده و آن ها كسانى هستند كه از آيات متشابه به نفع خود بهره مى گيرند و با اين عمل، به فتنه جويى و تأويل و تفسير خودسرانه كتاب الهى مى پردازند. كسانى كه از حق منحرف شدند، خداوند نيز عقل و دل آنان را از صراط مستقيم گمراه مى كند و آن ها قوم فاسق هستند كه هرگز هدايت نمى شوند زيرا فسق آن ها مانع هدايت و نجاتشان مى شود.(2) تنها راه براى نجات اينان فقط توبه و ايمان آوردن و عمل صالح و تقوا پيشه كردن است تا دل ها و وجودشان از انحرافات شيطانى و غير خدا محفوظ بماند.
10- قلب قسى ؛ قلبى كه در برابر حقايق، هيچ پذيرشى ندارد. گاهى آن قدر سختى دل ها زياد است كه حتى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)با بزرگترين معجزات هم نمى تواند در آن ها تأثير بگذارد، چون دل هاى آن ها از سلامت و فطرت اصلى خارج شده و از اصالت انسانى ساقط گرديده اند. قساوت دل ها موجب فاسق شدن انسان و نقض پيمان ها و تعهدات الهى در مقابل رهبران الهى مى شود. موجب لعنت و طرد آن ها از محضر خدا و رحمت الهى مى گردد.(3) ترك عبادت و ترك بندگى حضرت حق قساوت قلب مى آورد و ترك ذكر و ياد و نام خداوند نفس را مى ميراند و از حيات واقعى خارج مى سازد.
11- قلب مرده ؛ هر گاه گناه بعد از گناه و ترك نكردن آن، زشتى آن را از بين مى برد و انسان را بى تفاوت مى كند تا اين كه منكر نزد او معروف مى شود. آن گاه كه سخن با نامحرم زياد مى شود و آن گاه كه هم نشينى با فرومايگان و بى خردان و با ثروتمندان رفاه طلب زياد مى شود، نور حق در دل خاموش مى شود و دل ها
ص: 217
مى ميرند. پس براى حيات دل و نجات او از مردگى بايد ترك گناه كرد.
12- قلب شخص مجرم ؛ قلوب مجرمين همان قلب گناهكاران است و مجرم كسى است كه از حدود و مرز قانون الهى تجاوز كرده و دستورات الهى را در رفتار عملى و اعتقادى خود ناديده گرفته است. حتى قرآن هم در دل هاى گناه كاران نفوذ ندارد و آن ها با گوش دادن به قرآن هم ايمان نمى آورند.(1)
دل هايى كه واقعيت ها را فهميدند و نپذيرفتند در تمام مراحل مجرمند. پس براى نجات از اين پستى و ذلت بايد در مقابل حقايق دينى، انسانى، عقلانى و وجدانى تسليم و خاضع و خاشع شد.
13- قلب مستكبر و منكر حق ؛ براى مستكبران و انكاركنندگان آيات الهى، جهنمى از بستر و رختخواب در زير و از بالاى سر و سقف، پوشش و سايبانى از آتش وجود دارد و ما اين ستمگران را اين گونه مجازات مى كنيم.(2)
مستكبران كسانى هستند كه در مقابل خدا و عبادت الهى و حق و عدل تكبر كرده، خود را از انسانيت خارج و در عناوين ظالمان، مجرمان، معاندان، منكران، كافران، مستكبران و معذبان به عذاب الهى داخل كرده اند و در جهنم جاودانه شده اند.(3) نمونه هاى آن در قرآن مانند فرعون و نمرود و شيطان است كه در مقابل عبادت الهى و توحيد و آفرينش انسان تكبر ورزيدند و سقوط كردند.
14- قلب جايگاه فجور فكرى و عملى؛ خداوند سبحان كفر و فسق و عصيان را مكروه و مطرود دل ها قرار داده. قلبى را كه اين رذايل فكرى و عملى در آن نيست، قلب هدايت يافته و تابع و مطيع خويش و رسولانش قرار داده است.(4)
ص: 218
15- قلب بسته و پوشيده ؛ قرآن كريم براى قلب بسته و پوشيده از سه واژه استفاده مى كند :
الف - قلوب قفل : كه قفل به معناى بازگشت است. لذا درى كه قفل شده، افراد از مقابل آن بازمى گردند. اين كنايه است از اين كه چون مطالب حق به سوى دل هاى انسانى مى رود، اگر در ورودى دل ها بسته باشد، مطالب در آن ها تأثيرى نكرده و برمى گردد به همين سبب به اين قلوب، قفل مى گويند. «آيا در قرآن نمى انديشند تا حقايق را بفهمند يا بر دل هايشان قفل هايى قرار دارد».(1)
ب - قلوب غلف : غلف از غلاف است و هر چيزى كه در غلاف باشد ديده نمى شود، مثل شمشير كه در غلاف مشخص نيست و كارآيى و تأثيرى ندارد. لذا دل هايى كه در پوششى چون غلاف در مقابل حق و عدل قرار گرفته اند، تأثيرپذير نيستند و اين صفت انسان را در مقابل واقعيات، در حجابى بزرگ قرار داده و نمى گذارد حقايق را درك كند و به رشد و تعالى خود برسد، همچون پرده اتاق كه مانع ورود نور خورشيد به داخل اتاق مى شود. قفل ها و غلف ها هم مانع تأثير نور خدا و قرآن و اهل بيت در دل ها مى شوند.(2)
ج - قلوب اَكِنّه : «بر دل هاى آنان (كسانى كه ايمان ندارند) حجاب قرار داديم از اين كه حق را بفهمند».(3)
اَكنه يعنى پوشيده و در جاى ديگر قرآن مى فرمايد: «و (به پيامبر) گفتند: دل هاى ما از (حق و عدالت و پذيرش) آن چه ما را بر آن مى خوانى در حجاب است».(4)
دل هايى كه انحرافات فكرى و عملى دارند و به نور حق روشن نشده، در
ص: 219
گمراهى سقوط كرده اند. در اين آيات خداوند در سه قسم قفل، غلف، اكنه بيمارى دل را بيان نموده است.
در جاى ديگر از قلوب متزلزل و مشكوك كه مربوط به منافقان است نام برده و فرموده : «منافقانى كه به مبدأ و معاد ايمان ندارند، از تو اذن مى گيرند و اين ها كسانى هستند كه در دل هايشان ترديد است و در عمل سرگردانند».(1)
هميشه دل هايى كه از جهت اعتقادى محل ترديد و شك هستند، ايمان دل ها را قطعه قطعه و نابود مى كنند، لذا بنيان هاى اعتقادى و فكرى مستحكم زمانى شكل مى گيرد كه بر پايه قطع و علم و يقين استوار گردد. هر ساختمانى كه زيربنايش محكم نباشد، خراب مى شود و بر سر ساكنانش فرومى ريزد.
انسان بايد از سرمايه هاى الهى كه خداوند در وجودش قرار داده براى شناخت و شعور و فهم خود و ديگران بهره گيرد تا بتواند راه نجات را پيدا كند و پيروز شود و در مسير فطرت خويش حركت كند و نگذارد ابزار شناخت او در اختيار شياطين جنى و انسى قرار گيرد و از آن ها بهره گيرند. بلكه بايد نعمت ها را در مسير اصلى خود يعنى مسير آفريدگار آن سوق دهد و هجوم هاى فرهنگى و فكرى و اعتقادى كه بر ضد انسان به كار گرفته شده را خنثى كند و در جهت نجات خود و ديگران به كار برد.
انسان بايد بداند كه وجود شك و ترديد، در دل ها درباره مسائل اعتقادى و فكرى، موجب عدم قبولى عبادات و عدم اجابت دعاها مى شود، پس بايد بكوشد تا شبهه ها را به علم و يقين تبديل و به امور دينى و دنيايى خود عالمانه عمل كند تا ارزش حقيقى خود را بيابد. پروردگارا عقول ارواح و قلوب وجود ما را از شبهه هاى اعتقادى و ايمانى تخليه و آن ها را به علم و يقين مزين فرما.(2)
ص: 220
ج - بيمارى هاى اخلاقى، روحى و روانى
نفاق، تكبر، حسد، دنياطلبى، ترس، شهوت پرستى و نگرانى و اضطراب، اين بيمارى ها بهداشت روانى انسان را تهديد كرده و در طول تاريخ پيامدهايى منفى در زندگى بشر بر جاى نهاده است. قرآن اين انحرافات اخلاقى را برشمرده و راه هاى درمان آن ها را چنين بيان مى فرمايد :
1. ترك نفاق و در پيش گرفتن اخلاص : «بگو: من مأمورم كه خدا را، در حالى كه آيينم را براى او خالص گردانيده ام، بپرستم».(1)
نفاق يعنى دو چهره بودن و دو شخصيت از خود نشان دادن كه نوعى بيمارى روانى است. قرآن كريم منافقان را سرزنش نموده(2) و ضمن سفارش به اخلاص، افراد مخلص را نيز ستوده است. در سايه اخلاص، سلامت و بهداشت روانى انسان تأمين مى شود.
2. پرهيز از ترس و ترغيب به شجاعت در امور : ترس بى مورد نوعى بيمارى روانى است. از اين رو قرآن كريم مردم را دعوت مى كند كه از مردم نهراسند.(3) بلكه با فراهم آوردن امكانات، دشمنان خدا را به هراس افكنند.(4)
3. دعوت به آرامش و امنيت : «آگاه باش كه با ياد خدا دل ها آرامش مى يابد».(5)
نگرانى و اضطراب عامل اساسى بيمارى هاى روانى است كه زندگى و بهداشت روانى انسان را تهديد مى كند. قرآن كريم ضمن توجه به مسئله آرامش و امنيت انسان، راه رسيدن به آن را ذكر خدا دانسته و البته وعده آن را به مؤمنان داده است.(6)
4. دورى از تكبر و دعوت به فروتنى : «و از مردم (به نخوت) رُخ بر متاب، و در زمين خرامان راه مرو كه خدا خود پسندِ لاف زن را دوست نمى دارد، و در راه رفتنِ
ص: 221
خود ميانه رو باش و صدايت را آهسته ساز، كه بدترين آوازها بانگ خران است».(1)
تكبر بى جا، نوعى بيمارى اخلاقى و روانى است كه قرآن آن را سرزنش كرده(2) و در مقابل، مردم را به فروتنى فراخوانده است.(3) تا بهداشت اخلاقى و روانى آنان تحقق يابد. خداوند مى فرمايد: «و پروردگارتان گفت: مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم، آنان كه از عبادت من تكبر ورزند، به زودى خوار و رسوا به دوزخ درآيند».(4)
در قيامت گناه كاران به خاطر دو چيز عذاب مى شوند يكى براى تكبر و دوم براى فسق كه هر دو از عدم ايمان ايجاد مى شود؛ عدم ايمان به آيات الهى و انبياء. متكبر از اسماء الهى است و به معنى صاحب كبريا و عظمت مى باشد و به همين دليل شايسته خداوند است و اين صفت فقط براى خدا شايسته است زيرا كبريا و عظمت حقيقى تنها از آن اوست.(5) غير از خدا اگر كسى مدعى كبر و تكبر و استكبار باشد، شيطان صفت است و شايسته بنده خدا نيست و هم چون ابليس است كه به دروغ اظهار بزرگى مى كند.(6)
5. دورى از عجب و كبر : اين دو بيمارى نزد خدا و خلق منفور و ناپسند هستند و از امراض نفس به شمار مى روند. كبر حالتى است كه آدمى خود را برتر از ديگران ببيند و عجب آن است كه انسان نسبت به كمالاتى كه دارد در نزد خود و در نفس خود، يعنى بدون مقايسه خود با ديگرى خودبين شود و خود را نيكو پندارد و اعمال و صفات خود را نيكو بداند.
اين صفت بدترين صفت است، چون موجب احساس بى نيازى از طلب و تلاش مى شود. انسان صاحب عجب، بدى ها و زشتى ها و گناهان خود را به ياد و خاطر
ص: 222
نمى آورد و خود و كارهاى خود را از هر جهت بى عيب و كامل و بى آفت مى داند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود: «سه چيز مهلك است: بخل و هواى نفس و عجب».(1) در بيمارى تكبر، انسان متكبر خود را با ديگران مقايسه كرده و ديگران را حقير و خار و كوچك پنداشته و خود را نسبت به آنان برتر و بزرگ تر و با عظمت تر مى بيند و حالتى كه از اين درك قياسى و مقايسه به او دست مى دهد تكبر خوانده مى شود.
اما در پيدايش بيمارى عجب قياس و سنجش و مقايسه اى در كار نيست. يعنى انسان مُعجب، هر گاه در درون خود و نسبت به فضايل و خوبى ها و امتيازات و برجستگى هاى مادى و معنوى خود آگاه شود به آن ها به چشم عظمت نگاه مى كند، بدون اين كه خود را با ديگرى مقايسه كند، چون همه اين خوبى ها و فضايل و امتيازات را از آن خود مى بيند. حالتى كه به او دست مى دهد خودبينى و يا عجب است.
علاج عجب و كبر در معرفت و آگاهى است زيرا مهم ترين ريشه عجب و كبر جهل است. پس بايد به ضد آن درمان شود يعنى از طريق علم و معرفت نسبت به اين كه آدمى خودش و آن چه را كه دارد همه مخلوق و معلول خداوند سبحان است و حتى اعمال او نيز به نيرو و قدرت و قوتى است كه خداى بزرگ به او داده است.
هر گاه انسان به اين مهم علم يافت و معرفت پيدا كرد كه همه وجود او و صفات و اعمال او نعمت خداوند است، آن گاه خواهد فهميد كه عجب ناشى از جهل است. يعنى انسان به جاى اين كه آن چه را دارد فضل خدا بداند، از روى جهل و غفلت و نادانى از آن خود مى داند و دچار عجب مى گردد.
بنابراين اگر به اين علم و معرفت برسد كه همه چيز از آن خدا است و همه آن چه هست نعمت هاى خداوند است نه از آن خويشتن و به اين امر اقرار و اعتراف كند، آن گاه از عجب رهايى مى يابد و در برابر منعم متعال و خالق و پروردگار بزرگوار
ص: 223
خاضع و تسليم مى شود.(1)
6. دورى از شهوت پرستى و در پيش گرفتن اعتدال در امور : «بى همسران خود، و غلامان و كنيزان درستكارتان را همسر دهيد. اگر تنگدستند، خداوند آنان را از فضل خويش بى نياز خواهد كرد، و خدا گشايش گر داناست».(2)
ازدواج امرى نيكوست، اما شهوت پرستى آن چنان مذموم است كه روح و جسم انسان را تخريب مى كند. از همين رو قرآن كريم انسان را به ازدواج و اعتدال در امور تشويق مى كند.(3) شايان ذكر است كه قرآن كريم استفاده حلال، معقول و معتدل از
دنيا و نعمت هاى آن و نيز لذت بردن از همسر حلال را ممنوع نمى سازد بلكه دلبستگى افراطى به اين امور را ناپسند مى شمرد.(4) و(5)
7. هدف دار و غايت مند دانستن جهان هستى و آفرينش موجودات و رهايى از انديشه پوچ گرايى و بيهوده و عبث دانستن خلقت و زندگى دنيوى : جهان بينى اسلامى جهان را مجموعه اى به هم پيوسته و پويا مى داند كه به سوى مقصدى در حال حركت و از مبدأيى سرچشمه گرفته است. به عبارت ديگر جهان هستى و خلقت از حق و خدا شروع مى شود و سرانجام به حق و خدا نيز بازمى گردد. «اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ».
قرآن كريم جهان آفرينش را بيهوده و بازيچه نمى داند بلكه جهان را هدف دار، براساس حق و عدل و در خدمت بشر و براى دانايى او معرفى مى كند و مى فرمايد : «و آسمان و زمين و آنچه را كه ميان اين دو است به باطل نيافريديم، اين گمان كسانى است كه كافر شده (و حق پوشى كرده اند)».(6) و نيز مى فرمايد: «و (ما) آسمان ها و زمين و آن چه را كه ميان آن دو است جز به حق نيافريديم».(7)
ص: 224
و هم چنين مى فرمايد: «و آسمان و زمين و آن چه را كه ميان آن دو است به بازيچه نيافريديم، اگر مى خواستيم بازيچه اى بگيريم، قطعاً آن را از پيش خود اختيار مى كرديم».(1)
بنابراين مجموعه هستى همراه با مبدأ و منتهاى آن براساس حق آفريده شده و داراى هدفى حق است كه سرانجام آن نيز حق و پيروزى حق مى باشد.(2) در نتيجه انسان مؤمن و موحد معتقد به حقانيت قرآن و جهان بينى توحيدى، هرگز انديشه پوچى و بيهودگى عالم و بى هدفى آفرينش و خلقت انسان را حتى در مخيله خود راه نمى دهد زيرا همه هستى را حكيمانه، عالمانه و هدف دار مى داند و همه چيز را جلوه و مظهر و فعل خداى متعال مى بيند.
8. دورى از حسد : حسد از بزرگترين دردها و مهم ترين معاصى و گناهان و بدترين و مضرترين آن ها به فطرت و عقل آدمى است. حسد نخستين گناه و اولين خطايى است كه در روى زمين رخ داده، آن جا كه شيطان نسبت به آدم حسد ورزيد و حسد او را به نافرمانى و گناه كشانيد و حسد تا ابد يك گرفتارى براى بشر شد. خداوند در قرآن مجيد پس از آن كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را از آسيب و ضرر شيطان و جادوگران بر حذر مى دارد به ايشان دستور مى دهد كه از شر و آفت حسد به خدا پناه ببرد؛ «... وَ مِنْ شَرّ حاسِدٍ اِذا حَسَدَ».(3) پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حديثى در مورد حسد چنين مى فرمايد: «حسد عمل هاى نيك را مانند آتشى كه هيزم خشك را مى سوزاند از ميان مى برد».(4)
امام صادق(علیه السلام)نيز مى فرمايد: «آدم حسود پيش از آن كه به شخص مورد حسدش آسيب برساند بر خويشتن ضرر مى زند، هم چون شيطان كه به خاطر حسد
ص: 225
خود را به لعنت ابدى گرفتار ساخت».(1) پس حسد يك بيمارى روحى و قلبى و اخلاقى است و آن در واقع انكار فضل و محبت الهى نسبت به مردم است و به منزله بال و پر كفر است. به وسيله صفت پليد حسد آدمى به حسرت و ندامت ابدى گرفتار مى شود و در مهلكه اى مى افتد كه هرگز نجات پيدا نمى كند. افراد حسود كمتر موفق به توبه مى شوند چون حسد با سرشت آن ها آميخته شده و در دل هاى آن ها به صورت عقده هايى درآمده كه آنان را وادار به حسدورزى مى سازد. آثار حسد باعث مى شود كه عمل هاى خير و كارهاى ثواب انسان از ميان برود و انسان را به انجام عمل هاى زشت و بد و گناه مى كشاند.
حسد داراى سه علامت است: يكى تملق و چاپلوسى در حضور، ديگرى غيبت و بدگويى در پشت سر و سوم شماتت و خرسندى از گرفتارى و مصائب ديگران.
حسد چهار مرتبه دارد :
الف - آن است كه انسان آرزوى زوال نعمت و حالت نيكوى مردم را كند، اگر چه اين حالت نيكو نصيب او نشود. اين نهايت پليدى و ناپاكى نفس است.
ب - آن كه انسان، دوست داشته باشد نعمت و حالت خوبى از دست كسى بيرون آيد و نصيب او شود چون بسيار دوست دارد آن نعمت و يا حالت را داشته باشد. پس عمده اين است كه او علاقه به آن نعمت و حالت دارد و تنها زوال نعمت از دست محسود منظور و هدف او نيست.
ج - آن است كه انسان آرزوى همان نعمتى را كه مردم از آن بهره مند هستند نكند بلكه نظير و مانند آن را بخواهد، ولى چون از رسيدن به آن ناتوان و عاجز مى شود، دوست مى دارد كه از آن شخص بهره مند نيز زايل گردد تا تفاوتى ميان او و ديگران نباشد. البته اين سه مرتبه از حسد هر سه حرام و گناه است و در اهميت و بزرگى گناه نيز به ترتيب، هر مرتبه نسبت به مرتبه بعدى بزرگ تر و شديدتر مى شود.
ص: 226
د - اما مرتبه چهارم آن است كه انسان براى خويشتن مانند همان نعمت هايى را آرزو كند كه مردم دارند و اگر هم به آن نعمت ها دست نيافت، دوست ندارد كه آن ها از دست مردم بيرون بيايند. اين صفتى پسنديده است كه به نام ويژه غبطه خوانده مى شود و از نظر شرع هم صفت خوبى است و گناه محسوب نمى شود.
انگيزه هاى حسد عبارتند از عداوت، حس برترى جويى يا تكبر، تعجب از برخوردارى مردم،ترس از نرسيدن به آرمان ها و خواسته ها، حب جاه و رياست طلبى، تنگ چشمى و تنگ نظرى و ناپاكى و پليدى نفس.
اما اساس و ريشه حسد بيشتر در عداوت و رياست طلبى و تنگ نظرى است. همان طور كه اشاره شد حسد از بيمارى هاى مهم روانى است و به طور كلى بيمارى هاى روانى و روحى، جز از طريق علم و عمل و به اصطلاح نظرى و عملى درمان نمى شود. درمان بيمارى حسد از طريق علم و دانشى است كه در بهبود مرض حسد سودبخش است و آن اين است كه انسان بداند و به يقين باور كند كه حسد به دين و دنياى او آسيب و ضرر مى رساند. به دين و دنياى شخص محسود نه تنها حسد شما صدمه و ضررى نمى رساند، بلكه براى او مفيد نيز مى باشد.
هنگامى كه از روى بصيرت به اين موضوع ايمان پيدا كرد ديگر از صفت حسد دورى مى جويد.
ضررهاى دينى حسد: شخص حسود به وسيله حسد با قضا و تدبير الهى مى جنگد و نسبت به رفتار عادلانه پروردگار كه داراى حكمت هاى پنهانى و اسرار مرموزى است، اعتراض دارد و آن را نادرست و بد مى داند و همه اين ها چشم توحيدى او را كور مى كند. از آثار بد ديگرى كه حسادت دارد آن است كه انسان به وسيله حسد، به يك مؤمن و بنده خدا خيانت مى كند و خيرخواه او نيست و در نتيجه از صف اولياء خدا و انبياء كه هميشه خيرخواه مردم بوده اند كنار افتاده و در رديف ابليس و كفار كه مى خواهند مؤمنان گرفتار باشند و نعمت ها را از دست
ص: 227
بدهند، قرار مى گيرد.
ضررهاى دنيوى حسد: حسود هميشه دردمند است و خود را در عذاب و شكنجه مى بيند، او دائماً غمگين و اندوهناك است زيرا بديهى است ديگران كه داراى نعمتى هستند و بهره اى از زندگانى مادى و معنوى دارند، او هر نعمت و بهره اى را در آنان مى بيند ناراحت مى شود و هر گرفتارى و بلايى كه از آنان دفع مى شود حسود را آزرده مى كند، لذا حسود هميشه محزون، محروم، آشفته خاطر و تنگ دل است.
درمان عملى حسد اين است كه انسانى كه در خود احساس حسد مى كند، بايد خويشتن را موظف بدارد تا هميشه برخلاف آن چه كه حسد او را به سوى آن مى كشد، عمل و رفتار كند. مثلاً وقتى كه حسد او را به بدگويى ديگران وامى دارد از آن ها تعريف و تمجيد كند و هنگامى كه حسد او را به سوى تكبر و خودپسندى مى كشد او نسبت به مردم تواضع كند.(1)
9. غيبت : غيب عبارت است از اين كه انسانى در غياب و پشت سر كسى سخنانى بگويد كه او دوست ندارد اين سخنان درباره اش زده شود و هدف گوينده، آن باشد كه به آن شخص اهانت كند و او را تحقير نمايد.
در حديث از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت شده كه فرمود: «مى دانيد غيبت چيست؟ گفتند خدا و رسولش داناترند. حضرت فرمود: اين كه راجع به برادر مسلمانت چيزى بگويى كه اگر او بشنود ناراحت مى شود. عرض كردند يا رسول الله عيوبى كه راجع به برادر مسلمان خود مى گوييم، واقعاً درست است. فرمود: اتفاقاً اگر آن عيوب و صفات در او باشد غيبت كرده ايد، ولى اگر آن عيوب در وجود او نباشد و شما به او نسبت دهيد گناه ديگرى مرتكب شده ايد و آن افتراء و تهمت و بهتان زدن است و به دروغ نسبتى به او داده ايد».(2)
ص: 228
خداوند متعال در قرآن به طور آشكار عمل غيبت را نكوهش كرده و غيبت كننده را به شخصى مانند مى كند كه گوشت برادرش را در حالت مردگى مى خورد. «اى كسانى كه ايمان آورده ايد از بسيارى گمان ها دورى كنيد زيرا بعضى گمان ها گناه است و (در كار ديگران) تجسس نكنيد و بعضى از شما ديگرى را غيبت نكند آيا هيچ يك از شما دوست دارد كه گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ (هرگز) بلكه آن را ناپسند مى دانيد و از خدا پروا كنيد همانا خداوند بسيار توبه پذير مهربان است».(1)
و پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)فرمودند: «از غيبت دورى كنيد چون آن از زنا بدتر و گناهش بيشتر است چه بسا شخص آلوده به زنا، اگر توبه كند و به سوى خدا برگردد خدا او را مى آمرزد ولى شخص غيبت كننده تا وقتى كه غيبت شونده او را حلال نكند و عفو ننمايد هرگز خدايش نمى بخشد».(2)
اگر كسى غيبت را بشنود و سكوت كند يعنى از غيبت شونده دفاع نكند، شريك جرم غيبت كننده است، زيرا او راضى به غيبت كردن بوده، به همين دليل غيبت را شنيده و بر آن سكوت كرده است.
معمولاً سوءظن و تجسس در امور ديگران مقدمه غيبت كردن است. به همين دليل قرآن كريم در آيه فوق هم از سوءظن نفى فرموده و هم از تجسس كردن در امور ديگران و هم شديداً غيبت كردن را نفى و تحريم كرده است.
در اسلام خون و مال و آبروى مسلمانان بسيار محترم است و از آن جايى كه در جريان غيبت كردن آبروى مسلمانان در خطر واقع مى شود، به همين دليل اسلام آن را شديداً نهى كرده است. در روايات آمده است كه كسى كه غيبت كند و نيز كسى كه شراب مى نوشد از بهشت محروم است. بنابراين نام غيبت كننده در كنار دائم الخمر آمده است.
ص: 229
آثار غيبت : غيبت داراى آثار مخرب و زيان بار اجتماعى متعددى است از جمله ديگران را نسبت به همديگر بدبين و بدگمان مى كند، وحدت اجتماعى را به هم مى زند و موجب شكاف اجتماعى و تفرقه مى گردد، موجب بى حرمتى و بى آبرويى بعضى در نزد بعضى ديگر مى گردد، اخوت و برادرى دينى را برهم مى زند، هر گاه در جامعه اى تفرقه حاكم شود نظام هاى اجتماعى و قانونى و فرهنگى آن جامعه از بنيان سست مى شود و خلاصه همه آثار اجتماعى غيبت با اصل وحدت مسلمين و اخوت دينى جامعه اسلامى منافات دارد. جامعه اى كه مبتنى بر سوءظن و بدبينى و تفرقه باشد به تدريج رو به فروپاشى مى رود و از خير و سعادت دور مى شود و از همه مهم تر غيبت آبروى ديگران را از بين مى برد و آبروى ريخته شده و از دست رفته كمتر قابل جبران است و يا هرگز قابل جبران نيست.
در روايت وارد شده است كه اگر غيبت شونده غيبت را شنيده است جبرانش به اين است كه نزد او برويم و عذرخواهى كرده و حلاليت بخواهيم، اما اگر او نشنيده است كه چه غيبتى درباره اش شده است، بايد براى او استغفار نماييم، هر گاه از او يادى كرديم.(1)
انگيزه هاى غيبت: امام صادق(علیه السلام)مى فرمايد: «موجبات و انگيزه غيبت ده چيز است و آن ها عبارتند از: خشم، فرونشاندن خشم و غضب، مساعدت و يارى مردم، يعنى (همكارى كردن در غيبت ديگران)، قبول خبرى بدون تحقيق، تهمت و افتراء، بدگمانى و سوءظن، رشك و حسد، مسخره و استهزاء، شگفتى و تعجب، آزردگى و رنجيدگى، خودنمايى و آراسته نشان دادن خود».(2)
غيبت كردن هم يك نوع بيمارى روحى و روانى و اخلاقى است كه راه درمان آن همان طور كه قبلاً اشاره شد، همه اخلاق نكوهيده در پرتو علم و عمل درمان مى شوند. هر بيمارى را بايد به وسيله ضدش شناخت و معالجه كرد. لذا در مورد
ص: 230
غيبت نيز نخست بايد از علل و انگيزه ها و موجبات آن اطلاع و علم پيدا كرد و سپس با عمل به ضد آن، آن را درمان نمود.
انسانى كه غيبت مى كند بايد بداند كه با غيبت كردن، خود را در معرض خشم پروردگار قرار مى دهد و نيز بايد بداند غيبت، كارهاى ثواب و حسنات او را از بين مى برد، چون خداوند در روز قيامت تمام كارهاى نيك او را در مقابل اهانت و هتك حرمتى كه به شخص غيبت شده انجام گرفته، به نامه عمل او منتقل مى سازد و اگر كار نيك و ثواب نداشته باشد از گناهان شخص غيبت شده مقدارى به حساب غيبت كننده منظور مى شود.
اگر انسان به مضامين اين اخبار معتقد باشد از ترس خدا زبانش به غيبت باز نمى شود. شايسته است انسان در وجود خود تدبر و فكر كند و متوجه عيب هاى خود شود و مشغول عيوب خود و برطرف كردنشان باشد، نه دنبال عيب جويى از ديگران، اين بهترين راه درمان براى غيبت است.(1)
10. سخن چينى : نمّامى يا سخن چينى آن است كه سخن شخصى را براى شخصى ديگر نقل كنيم، مثلاً بگوييم فلانى پشت سر شما چنين و چنان مى گفت يا به او بنويسيم، اشاره كنيم و يا با گوشه و كنايه بفهمانيم و چون اين نوع سخن پراكنى ها غالباً در مورد نقايص و عيوب اشخاص است و موجب رنجش و آزردگى آنان مى شود، لذا برگشت اين كار نيز به گناه غيبت خواهد بود و در حقيقت شخص سخن چين بدين وسيله ميان غيبت و سخن چينى، يعنى دو گناه بزرگ جمع مى كند.
خداوند مى فرمايد: «واى بر هر عيب جوى طعنه زن»(2) و نيز مى فرمايد: «آن كه بسيار عيب جوست و براى سخن چينى در رفت و آمد است، پيروى نكن از هر فرومايه كه بسيار سوگند ياد مى كند و پيروى نكن از آن كه عيب جو است و براى سخن چينى در جنب وجوش است، وانگهى تندخو و به شدت بازدارنده و متكبر و
ص: 231
بد ذات اند. گذشته از اين ها كينه توز و بى اصل و نسبت است».(1)
در آيه اول كلمه «همزة» به سخن چينى و كلمه «لمزة» به عيب جويى تفسير شده است و در آيات سوره قلم كلمه «زنيم» كه به حرام زاده معنا شده دلالت بر آن دارد كه شخص سخن چين و كسى كه حفظ سخن نكند اصولاً سرشت ناپاكى دارد و از راه مشروع متولد نشده است.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود: «هيچ نمام و سخن چينى به بهشت وارد نخواهد شد».(2) و نيز فرمود: «هر كسى درباره يك مسلمانى كلمه اى بگويد كه او را خوار سازد و از نظرها بياندازد بى آن كه حقش باشد، خداوند او را در روز قيامت در ميان آتش خوار و بى مقدار مى سازد».(3)
امام صادق(علیه السلام)به نقل از اميرالمؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد: «بدترين و مضرترين شما كسانى هستند كه سخنى چينى كرده و ميان دوستان جدايى اندازند و براى اشخاص پاك و بى آلايش به دنبال عيب و نقص گردند».(4)
انگيزه هاى سخن چينى :
الف - قصد بد داشتن راجع به كسى كه از او سخن چينى مى شود.
ب - اظهار محبت و دوستى براى شخصى كه به او نقل سخن و مطلب مى شود.
ج - ورّاجى و پرحرفى و بدين وسيله تفريح و خوش گذرانى كردن.
راه درمان بيمارى سخن چينى از طريق شنونده است و آن شش راه است و آن ها عبارتند از :
الف - آن كه سخن چين را در سخنش تصديق نكنيد و كار او را تأييد ننماييد. «هرگاه فاسق و نابه كارى براى شما خبرى آورد آن را تحقيق كنيد و سرسرى آن را نپذيريد».(5)
ص: 232
ب - او را از اين كار بازداريد و امر به معروف كنيد و از منكر و زشتى و گناه او را بازداريد.(1)
ج - سخن چين را براى رضاى خدا، دشمن بداريد و از او متنفر باشيد چون او كسى است كه خدا او را دوست ندارد و از او نفرت دارد.
د - به اعتماد گفتار سخن چين، به دوست خود بدگمان نشويد و به او سوءظن پيدا نكنيد.
ه - عمل سخن چين شما را به جستجو و كاوش وادار نكند، چون قرآن مى فرمايد: «جستجو نكنيد».(2)
و - عملى كه شخص سخن چين را از آن بازمى داريد خود مرتكب نشويد، يعنى نگوييد كه فلانى آمده بود پيش من، چنين و چنان مى گفت كه در اين صورت شما، هم سخن چين و هم غيبت كننده محسوب خواهيد شد.(3)
11. دو رويى : دورويى و دو زبانى آن است كه شخص ميان دو نفر كه با يكديگر دشمن اند و از هم رنجيده اند، رفت و آمد كند و با هر يك موافق ميل او صحبت كند و يكى را بر ضد ديگرى بشوراند. اين كار علاوه بر اين كه نهى شده، هم يك نوع سخن چينى و هم يك نوع غيبت محسوب مى شود، بلكه از نوع بدترين اقسام سخن چينى و غيبت مى باشد.
دو رويى از لغزش هاى اخلاقى است و كمتر كسى موقعى كه دو نفر را ببيند با هم قهر شده اند بين آن ها را بدتر به هم مى زند. دو رويى عين نفاق است و از گناهان كبيره محسوب مى شود.
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود: «هر آن كه در دنيا داراى دو رو و دو زبان باشد، در روز قيامت براى او دو زبان از آتش خواهد بود».(4)
ص: 233
همچنين پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: «آدم دو رو در روز قيامت در حالى محشور مى شود كه يك زبان از پشت سر و زبانى ديگر از دهانش بيرون آمده است و اين دو زبان آن چنان حرارت دارند كه بدن او را مى سوزانند آن گاه گفته مى شود، اين كسى است كه در دنيا با دورويى و دو زبانى زندگى مى كرد و اين نشانه آدم دو رو در روز قيامت است».(1)
امام حسن عسكرى(علیه السلام)مى فرمايد: «چقدر بنده بدى است آن كه دو رو و دو زبان باشد، كه دوستان را در حضور تعريف كند، ولى در پشت سر، آن ها را (مانند گرگى) بخورد، هر گاه دوستش داراى نعمتى باشد به او حسد ورزد و اگر گرفتار آيد وى را خوار سازد».(2)
ويژگى هاى انسان دو رو :
الف - سخن يكى را براى ديگرى نقل كردن، اين عمل علاوه بر دو رويى، سخن چينى هم هست، بلكه بدتر از آن، زيرا سخن چينى تنها با نقل به يكى از دو طرف صورت مى گيرد، اما دو رويى به هر دو طرف برمى گردد.
ب - اگر چه سخنى ميان دو نفر نقل نكند ولى كارى كند كه عداوت و ستيزه جويى دو طرف را در نظرشان نيكو جلوه دهد.
ج - به هر يك از دو طرف وعده يارى و مساعدت دهد.
د - هر يك از دو طرف را در عداوت و دشمنى يك ديگر تشويق و ترغيب كند، و مهم تر آن كه يكى را در حضورش تعريف كرده و ثناگويى كند و در پشت سر، سرزنش و نكوهش نمايد.
راه درمان و معالجه اين بيمارى روحى، روانى و اخلاقى اين است كه انسان سكوت كند و آن كسى را كه بر حق است و آدم خوبى مى باشد هم در حضور و هم در غياب و حتى در نزد دشمنش از او تعريف كند. اگر در بين دو نفر اختلاف ايجاد شد براى
ص: 234
اصلاح و آشتى آن ها نهايت تلاش و كوشش خود را به كار آورد تا آن دو را آشتى دهد.(1)
12. دروغ گويى : يكى از نتايج عقده حقارت، دروغ گويى است. هر انسانى بالفطره راستگو است و گفته هاى ديگران را باور دارد. آن كس كه دروغ مى گويد از جاده فطرت منحرف شده است. علت دروغ گويى ترس و ضعف و احساس حقارت و تربيت غلط خانوادگى مى باشد.
دروغ گويى يكى از بيمارى هاى بزرگ اخلاقى و اجتماعى است. اين مرض از همه امراض روحى و روانى بدتر است. چون دروغ گويى امنيت اخلاقى و قضايى و اقتصادى را متزلزل مى كند و باعث بدبينى در بين مردم و سلب اعتماد از يكديگر مى شود. دروغ گويى ريشه فضايل و سجاياى انسانى را مى سوزاند. به همان نسبت كه راست گويى پسنديده و سودمند مى باشد، دروغ گويى ناپسند و زيان آور است.
زبان رازگوى قلب و ترجمان احساسات باطنى است، اگر دروغ از حسد و عداوت سرچشمه گرفت، نتيجه تراوشات خطرناك نيروى غضب است و چنانچه از ناحيه طمع و يا اعتياد پديدار شد از آثار شوم شعله هاى سوزان شهوت است. اگر زبانى به دروغ زهرآلود گشت و پليدى در گفتار نمايان شد همچون طوفان خزان، حيثيت گوينده را دستخوش غارت و يغما قرار مى دهد و شرافت او را واژگون مى كند.
دروغ روح خيانت و ناپاكى را در انسان تقويت و آتش وجدان را در كانون دل خاموش مى سازد و وحدت را ريشه كن مى كند و موجب شيوع نفاق در جامعه مى گردد.
دروغ گو مجالى براى تأمّل و انديشه به خود نمى دهد و به تصوّر اين كه كسى از راز او آگاهى ندارد، به عاقبت كار نمى انديشد و لذا پيوسته در گفتار دچار اشتباه و تناقض گويى گرديده و عاقبت با افتضاح و شكست مواجه مى شود و خجلت و رسوايى عجيبى به بار مى آورد.
ص: 235
پس بى اساس نيست كه مى گويند دروغ گو كم حافظه است. دروغ اولين وسيله دسترسى به ساير ناپاكى ها است. امام حسن عسكرى(علیه السلام)مى فرمايد: «ناپاكى ها و پليدى ها در خانه اى است و كليد آن خانه دروغ است».(1)
قرآن مجيد مى فرمايد: «مرگ بر دروغ زنان (كه بى دليل و برهان درباره قرآن و قيامت سخن مى گويند) آنان كه در بى خبرى و غفلت غرقند».(2)
خراصون به كسانى گفته مى شود كه سخنانشان پايه علمى و واقعى ندارد و از حقيقت به دور است و براساس حدس و گمان و تخمين استوار است، مانند شايعه سازان كه القاهاى بافتگى خود را به ديگران منتقل كرده و در آن ها ايجاد شك و ترديد و حتى جهل و بى ايمانى مى كنند و انسان هاى ساده لوح را به دام خود مى اندازند و دچار انواع انحراف و لغزش و گناه مى سازند.
هر انسان عاقلى بايد براساس فرمايش قرآن مجيد با قاطعيت كامل اين افراد دروغ گوى نااهل را طرد نمايد تا خطر رواج شايعه و دروغ و ترويج اشتباهات و غفلت هاى ناشى از پذيرش حدس و گمان و غرق شدن در غفلت كم شود.
اسلام از انسان مى خواهد تا با علم و دانش و آگاهى و بصيرت زندگى كند، نه براساس حدس و گمان و خيال و خطا و غفلت.(3)
امام على(علیه السلام)مى فرمايد: «اگر اشياء را به لحاظ تناسب و ارتباط با يكديگر پهلوى هم جاى دهند راستى با شجاعت و دروغ در كنار ترس و جبن قرار خواهد گرفت».(4)
قرآن مجيد به طور صريح و روشن، دروغ گو را از جامعه مسلمانان واقعى بيرون داشته است و مى فرمايد: «كسانى كه دروغ مى سازند به حقيقت به آيات خدا ايمان ندارند».(5)
ص: 236
براى اين كه صفت دروغ در باطن اطفال جايگزين نشود، بايست از گفتن هر گونه دروغ و خلاف واقعى به آن ها خوددارى نمود. چه كودكان طبعاً از رفتار و گفتار اشخاصى كه پيوسته با آن ها در تماس هستند، الگو مى گيرند. اگر در محيط خانه كه مهم ترين عامل سازنده شخصيت است، دروغ و خلاف واقع گويى نفوذ يابد و سخنان و اعمال والدين برخلاف فضيلت و حقيقت باشد، هرگز فرزندان صادق و درستكار پرورش نخواهند يافت.(1)
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود: «هر كه راست گوتر است سخن مردم را زودتر باور مى كند و هر كه دروغ گوتر است بيشتر مردم را دروغ گو مى شمارد».(2) و نيز مى فرمايد: «راستى پيشه كنيد كه راستى به سوى نيكى راهبر مى شود و نيكى انسان را به بهشت مى رساند... و از دروغ گويى بپرهيزيد كه دروغ به سوى بدكارى و بدكارى هم آدمى را به سوى آتش مى كشد».(3)
اسلام تمام برنامه هاى اخلاقى و اصلاحى را بر اصل ايمان استوار نموده و آن را اساس سعادت بشرى شمرده است. اخلاق بدون ايمان، به گفته بزرگان، مانند قصرى است كه بر فراز لجن بنا شده و يا اين كه: «اخلاق بى دين همچون دانه اى است كه بر سنگ يا در ميان خارستان افشانده شده باشد، خشك مى شود و مى ميرد، عالى ترين اخلاق چون از دين حيات و الهام نگرفته باشد، همچون مرده خاموشى در برابر انسان زنده و كامل جلوه گر مى شود».
آرى آن كس كه راست گفت و به راه راست رفت در زندگى از رنج حرمان و تأسف بركنار و شمع جانش همواره فروزان، از آشفتگى و ترديد در امان بوده و خاطرش از هجوم افكار پريشان در آسايش است.(4)
13. پيمان شكنى و خلف وعده : در روايات اسلامى آمده است كه از علائم منافق
ص: 237
اين است كه هنگام سخن گفتن، دروغ بگويد و از پيمان ها و تعهدات خويش تخلف ورزد و در امانت خيانت كند. بنابراين خلف وعده و پيمان شكنى و خيانت در امانت كه در حقيقت دروغ عملى هستند از گناهان بسيار زشت و بيان گر نفاق انسان مى باشند.
در نظر اسلام عهدشكنى و خلف وعده آن چنان زشت و مذموم است كه حتّى نسبت به افراد آلوده و ناپاك نيز نبايد پيمان شكنى و خلف وعده كرد.
امام باقر(علیه السلام)مى فرمايد: «سه چيز است كه خداى متعال اجازه تخلف از آن ها را به هيچ كس نداده است، نخست: اداى امانت، خواه صاحب امانت نيكوكار باشد يا گناه كار، دوم: وفاى به عهد، چه با شخص درست كار باشد يا نادرست، سوم: احسان به والدين، خواه نيكوكار باشند يا غير نيكوكار».(1)
قرآن مجيد در اوصاف افراد باايمان مى فرمايد: «مؤمنين افرادى هستند كه به عهد و پيمان خويش وفادارند».(2)
و نيز مى فرمايد: «به عهد و پيمان خود وفا كنيد زيرا همين كه پيمان بستيد، مسئول اجراى آن هستيد».(3)
بنابراين شكستن عهد و پيمان ها و خلف وعده ها و شانه خالى كردن از تعهدات، همه ناشى از ضعف ايمان و ضعف برخوردارى از فضايل اخلاقى و معنوى است و از علائم بيمارى مهلك نفاق به شمار مى آيند.
حضرت على(علیه السلام)مى فرمايد: «هرگز در كارهاى نيك خود بر مردم منت مگذار و كارى كه انجام مى دهى بزرگ مشمار، مبادا در وعده هايى كه مى دهى، تخلف ورزى زيرا منت گذاردن نيكى را تباه مى كند و بزرگ دانستن كار خوب، نور حقيقت را از بين مى برد و پيمان شكنى موجب خشم خدا و مردم مى شود».(4)
ص: 238
خداوند مى فرمايد: «نقض عهد موجب خشم عظيم الهى است».(1)
و نيز حضرت على(علیه السلام)مى فرمايد: «وفا و صداقت با هم توأم است و من سپرى نگهدارنده تر از وفاى به عهد نديدم».(2)
اين امر آن چنان در اسلام اهميت دارد كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در مورد آن صريحاً فرموده است: «انسان نبايد به فرزند خود وعده دهد و وفا نكند و از عهد خويش نبايد تخلف نمايد».(3)
همچنين رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود: «سعادتمند كسى است كه با اشخاص كريم النفس معاشرت كند، اشخاصى كه در معاشرت خود با مردم ستم نمى كنند و در سخن و گفتار، دروغ و خلاف واقع نمى گويند و از عهد و پيمان خويش تخلف نمى نمايند، اين ها در انصاف و جوانمردى كاملند و از جاده عدالت خارج نمى شوند، شايسته است انسان با چنين افرادى اخوت و دوستى بورزد(4) ».(5)
14. بخل و حرص و طمع : قرآن مجيد صريحاً در مورد بخل مى فرمايد: «آنان كه بخل نمودند و حقوق مستمندان را از ثروتى كه خداوند به فضل خويش به آن ها داده نمى پردازند، تصور نكنند كه اين خساست طبع و بخل به نفع آن ها خواهد بود، بلكه به زيان آن ها تمام مى شود، زيرا آن مالى كه در آن بخل ورزيده اند، در روز رستاخيز زنجير گردن آن ها مى شود، تنها خداوند وارث آسمان ها و زمين خواهد بود».(6)
بخل صفتى است كه آسايش و راحتى را از انسان مى گيرد و روح را در عذاب و شكنجه قرار مى دهد.
پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: «هيچ چيز اسلام را چون بخل پايمال نمى كند».(7)
ص: 239
حرص و طمع و آز هم يك حالت درونى است كه انسان را دائم به جمع آورى ثروت و نفع مادى وامى دارد. به طورى كه امور مالى، ذهن و افكار انسان را پر مى كند و تمام تلاش ها و كوشش هايش را بر همين محور قرار مى دهد.
اين دو صفت رذيله از نيروهاى خطرناك شهوت سرچشمه مى گيرند و از عوامل تيره روزى و بدبختى انسان به شمار مى آيند. و تا حدى پيش مى روند كه فضايل اخلاقى و اصول انسانيت را قربانى مى كنند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: «رحمت و عنايت خداوند را براى كسى مسئلت مى كند كه پابند به عشق مال نباشد و مازاد از احتياجات خود را به نيازمندان بذل نمايد و رحمت و لطف پروردگار شامل حال كسى باد كه مازاد گفتار خود را نگه دارد و مازاد اموال و دارايى خود را ببخشد و انفاق نمايد». نيز مى فرمايد: «از بخل بپرهيزيد زيرا كه بخل پيشينيان را هلاك كرد و آن ها را وادار ساخت كه به خون يكديگر دست بيالايند و محرمات را حلال شمارند».(1)
اشخاص بخيل و حريص كمتر از هر كس ديگر آسايش خاطر دارند و دائم در اضطراب به سر مى برند. اسلام هميشه به حفظ تعادل، نظر دارد، به انسان ها مى گويد در عين حال كه پيشرفت و ترقى در جميع شئون زندگى را داشته باشند، آن ها را ترغيب و دعوت به جديت و كوشش در كارها مى نمايد ولى از دلبستگى و توجه بيش از حد به ماديات نهى مى نمايد، زيرا عشق به ماديات، مايه بدبختى و محروميت از سعادت حقيقى مى شود.
امام باقر(علیه السلام)مى فرمايد: «آزمند نسبت به دنيا به كرم ابريشم شباهت دارد، هر چه بيشتر پيرامون خود مى تند، راه نجات خويش را دشوارتر مى نمايد تا آن گاه كه از فرط اندوه در آن ميان جان مى سپارد».(2)
پس بايد اين بيمارى هاى خطرناك را در سايه ايمان و انفاق درمان نماييم و با
ص: 240
درمان آن ها براى خود تحصيل آرامش و رضايت باطنى را با تقويت نيروهاى معنوى ميسر سازيم و به ترك دنياپرستى روى آوريم و با ايثار در مال و جان در راه خداوند بكوشيم.
البته همان گونه كه قرآن مى فرمايد، بهره مندى از دنيا و مواهب الهى نيكو است اما دلبستگى به دنيا و آن را هدف نهايى خود قرار دادن زيبنده نيست. از اين رو قرآن كريم مى فرمايد: «... پس گروهى از مردم (كوتاه فكر) مى گويند: پروردگارا! به ما در دنيا (كالاى زندگى) عطا كن، و آنان را در آخرت هيچ بهره اى نيست».(1)
و در آيه ديگر مى فرمايد: «و زندگى دنيا (بدون ايمان و عمل صالح) بازى و سرگرمى است و يقيناً سراى آخرت براى آنان كه همواره پرهيزكارى مى كنند بهتر است، آيا نمى انديشيد؟»(2)
پس انسان مؤمن بايد از مواهب دنيا استفاده كند امّا به آن ها دلبستگى پيدا نكند و مازاد اموال خود را ايثار و انفاق كند، در حقيقت مادى گرى بى حد و مرز از عوامل بيمارى هاى روانى و اخلاقى است كه با ايثار و انفاق درمان مى گردد.(3)
«و كسانى كه در دل هاى خود نياز و چشم داشتى به آن چه به مهاجران داده شده نمى يابند و احساس نمى كنند، گرچه خود شديداً در فقر و نيازمندى هستند، اما مهاجران را بر خود مقدم مى دارند و كسانى كه از بخل و حرص محافظت شوند و باز داشته شده اند، اينان همان رستگاران هستند».(4)
هميشه ايثار و تقدم داشتن ديگران بر خويشتن يكى از راه هاى بسيار اساسى در مبارزه با بخل و حرص است. يعنى ايثارگرى و مقدم داشتن ديگرى بر خويشتن وقايه و سپر و عامل حفاظت و كنترل بخل و حرص در انسان است.
در روايات اسلام، بخل بسيار خطرناك توصيف شده است به طورى كه آمده
ص: 241
است بخل و ايمان در دل يك مسلمان جا نمى گيرد. ايثار هر چند يك كمال است اما نبايد در ايثارگرى از حد اعتدال خارج شد، چنان كه قرآن در سوره فرقان آيه 67 در وصف عبادالرحمن مى فرمايد: «آنان در انفاق، نه زياده روى مى كنند و نه كوتاهى، بلكه راهى ميانه را در پيش مى گيرند».(1)
تا انسان از بخل رها نشود، رستگار نمى گردد. اما اگر كسى از بخل دور شود نه تنها از مال خود بلكه از جان خود نيز مى تواند بگذرد. خلاصه اين كه بسيارى از كمالات در گرو رهايى از بخل و حرص مى باشد.
15. خشم و غضب : خشم و غضب يكى از غرايض انسانى است كه آثار مثبت آن در دفاع از انسان و حريم فردى و اجتماعى و دينى و ملى و ميهنى او بر كسى پوشيده نيست. اما بى شك افراط و تفريط در هر يك از قواى نفسانى انسان از جمله قوه غضبه او موجب پيدايش رذايل ويرانگر و نابوده كننده مى گردد. خشم و غضب را از امراض و بيمارى هاى روحى و روانى و قلب و دل انسان دانسته اند كه موجب آسيب رساندن و نقصان عقل مى گردد. بى شك همان طور كه اشاره شد، خشم و غضب اگر براى دفاع باشد و نيز اگر در جهت رضاى خدا باشد و موجب گردد كه امر الهى اجرا شود، بسيار پسنديده و مطلوب است به طورى كه اقدام به جهاد در راه خدا و امر به معروف و نهى از منكر نمودن در جهت رضاى خدا، محتاج به نيروى خشم و غضب است. اما اگر خشم و غضب منشأ نفسانى و غير الهى داشته باشد، در اين صورت مبدأ همه شرور خواهد بود به طورى كه مى توان گفت خشم و غضب ما در همه بيمارى ها و امراض روحى و روانى و نفسانى است.
بنابراين كظم غيظ و فرونشاندن غضب و غلبه بر خشم، كانون همه فضايل و محاسن و ارزش هاى انسانى است. كنترل خشم و خشونت زمينه ساز آرامش و آسايش و سلامت روانى انسان مى باشد.
ص: 242
در قرآن براى خشم، دو واژه غيظ و غضب به كار رفته است. غضب جوشش و غليان خون قلب است براى انتقام و غيظ خشم شديد است. در اسلام فروبردن خشم بسيار تأكيد شده است. احاديث رسيده از معصوم(علیه السلام)در اين زمينه به دو گروه تقسيم مى شود :
1- انسان هايى كه خشم خود را بروز نمى دهند. چنان كه حضرت على(علیه السلام)مى فرمايد: «بهترين مردم كسى است كه اگر او را به خشم آورند، بردبارى نمايد و چنانچه به او ظلم شود، ببخشايد و چون به او بدى شود، خوبى كند».(1) يعنى براى خشم حد و مرز قايل مى شود و نيز امام صادق(علیه السلام)مى فرمايد: «مؤمن چون خشمگين شود، خشمش او را از حق بيرون نبرد و چون خشنود شود، خشنودى اش او را به باطل نكشاند و چون قدرت يابد بيش از حق خود نگيرد».(2)
براى چنين افرادى پاداش هايى مانند برداشته شدن كيفر و گرامى داشته شدن نزد مردم بيان شده است.
2- انسان هايى كه خشم خود را بروز مى دهند. بيان زشتى خشم، منشأ آن و تغييرات ايجاد شده در فرد خشمگين كه به مذمت او مى پردازد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: «خشم از شيطان و شيطان از آتش آفريده شده است».(3)
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرد خشمگين را وصف مى كند كه وقتى خمشگين شود و خشمش شدت گيرد، چهره اش سرخ مى شود و مى لرزد.(4)
حضرت على(علیه السلام)مى فرمايد: «خشم همنشين بسيار بدى است، عيب ها را آشكار، بدى ها را نزديك و خوبى ها را دور مى كند».(5) نيز مى فرمايد: «با خشم،
ص: 243
تربيت ممكن نيست». و آن حضرت توصيه مى كند: «هرگز در خشم گرفتن شتاب مكن، چرا كه به صورت عادت بر تو مسلّط مى شود».(1)
در روابط انسانى حضرت اميرمؤمنان(علیه السلام)چنين هشدار مى دهد: «به خشم درآوردن و شرمنده ساختن دوست، مقدمه جدايى از اوست».(2)
از مجموع روايات برمى آيد كه از نظر پيشوايان اسلامى در هر رابطه اى امكان پديدار شدن خشم وجود دارد، اما آن چه انسانيت را نمايان مى كند، مقاومت در برابر خشم و زود اظهار نكردن آن است.
فرد مسلمان نبايد اجازه دهد خشم بر او مسلط شود و حتى در شدت خشم هم بايد از مسير عدالت خارج نشود. بايد بتواند بينديشد و بعد تصميم بگيرد. فرو بردن خشم، خلق نيكو براى فرد به همراه خواهد داشت و باعث منزلت اجتماعى فرد مى شود.
آن حضرت توصيه مى فرمايد: با بردبارى از طرف مقابل انتقام بگيريد، چرا كه او از اين كه نتوانسته است شما را به خشم درآورد خشمگين تر مى شود. آشكارا توصيه مى فرمايد: «با هوا و هوس خود جهاد كن، بر خشمت مسلط شو و با عادت هاى بد خود مخالفت كن تا نفست پاكيزه شود».(3)
از ديدگاه اسلام، اين تسلط بر خشم است كه عقل را كامل مى كند و فروخوردن خشم موجب عزتمندى فرد در دنيا و آخرت خواهد بود.
نيز مى فرمايد: «خاموش كردن آتش خشم براى كسى ميسّر است كه از روى حقيقت دشمن هاى درونى را در دل بميراند و ضمير خود را از كينه و بدخواهى ديگران پاك كند».(4)
اما روان شناسان در برابر خشم دو گروه هستند، يكى آن كه مى گويند نبايد خشم
ص: 244
را سركوب كرد و گروه ديگرى مى گويند، خشم به دو گونه است، خشم سالم و خشم بيمارگون و مى گويند خشم بيمارگون را نبايد اظهار كرد. البته اسلام هيچ يك از اين دو را تأييد نمى كند، بلكه به كظم غيظ توصيه مى نمايد، تا آن جا كه مى گويد، اگر كسى هنگام خشم خوددار نباشد از اهل بيت نيست.
«كظم غيظ» اگرچه به طور دقيق همان حلم نيست، اما بدين معناست كه انسان نمى گذارد آثار غضب، ظهور نمايد. كظم (بر وزن فلس) به معناى مجراى تنفس و حبس و نگهدارى غيظ در سينه است. اصل كظم به معنى بستن دهانه مشك است پس از پر شدن و آن هنگام را گويند كه فرد در قلب خود پر از غصه يا پر از خشم باشد و انتقام نگيرد.
اين افراد از سوى پروردگار تحسين شده اند. «... وَالْكاظِمينَ الْغَيْظَ وَالْعافِينَ عَنِ النّاسِ وَاللهُ يُحِبُّ المُحْسِنِينَ»:«آنان كه خشم خود را فرو مى برند و از خطاهاى مردم درمى گذرند و خدا نيكوكاران را دوست دارد».(1)
كسى كه مى خواهد محبوب خدا شود بايد از مال خود بگذرد و خشم و غضب خود را فرو برد و به محرومان انفاق كند و از خطاى مردم بگذرد. حالت خشم و غضب از خطرناك ترين حالات است و اگر رها شود، در شكل يك نوع جنون و ديوانگى و از دست دادن هر نوع كنترل اعصاب خودنمايى مى كند و بسيارى از جنايات و تصميم هاى خطرناكى كه انسان يك عمر بايد كفاره و جريمه آن را بپردازد، در چنين حالتى گرفته مى شود.
ولى صفت برجسته پرهيزكاران فرو بردن خشم است و فروبردن خشم اثر فوق العاده اى در تكامل معنوى انسان و تقويت روح ايمان دارد. فروبردن خشم بسيار خوب است اما به تنهايى كافى نيست زيرا ممكن است كينه و عداوت را از قلب انسان ريشه كن نكند. در اين حالت براى پايان دادن به عداوت بايد كظم غيظ
ص: 245
توأم با عفو و بخشش باشد.
البته گذشت و عفو براى شايستگان است نه براى دشمنان كه اگر گذشت و عفو شوند باعث جرأت و جسارت بيشتر آن ها شود. پس كظم غيظ شجاعت مى خواهد كه فرد از خشم خوددارى كند و بر نفس خود حاكم و مالك باشد و داراى سعه صدر و سخاوت و گذشت باشد و محكم ترين و قوى ترين فرد كسى است كه بتواند بر خشم خود غلبه كند و حتى در آن حالت نيز از حق منحرف نشود و براى كسى كه بتواند خشم خود را فرو برد پاداش بسيارى قرار داده شده است و خداوند در روز قيامت عذاب را از انسانى كه خشم خود را كنترل كرده برمى دارد و قلب او آكنده از ايمان و امنيت و سلامت خواهد شد.
امام صادق(علیه السلام)مى فرمايد: «هيچ بنده اى نيست كه خشم خود را فرو برد، مگر آن كه خداوند عزت او را در دنيا و آخرت فزونى بخشد».(1)
به عبارتى اين كظم غيظ است كه به عنوان منشأ امنيت و سلامت روان در اسلام مطرح است. فرد هر گاه با خطايى دور از انتظار مواجه شد، بايد خشم را آشكار نكند و به آن ترتيب اثر ندهد.(2)
«سخن گويا و رسا باشد».(1) «سخن از بهترين كلمات باشد».(2) «سخن صادقانه باشد، نه منافقانه».(3)
«قَولاً مَيسُوراً»؛ پس با آنان به نرمى سخن بگويم. يكى از انواع گفتار قول سلام است كه در برابر گفتار انسان هاى جاهل از آن استفاده مى شود يعنى بايد از آنان خداحافظى كرد و از آنان فاصله گرفت زيرا اقوال جاهلانه نه قابل شنيدن است و نه قابل پاسخ دادن.
قرآن كريم در سوره ق، آيه 18، مى فرمايد: «براى هر قول و گفتارى خداوند فرشتگانى را مأمور فرموده كه آن گفتار را ثبت و ضبط نمايند». بنابراين مسئوليت انسان در قبال زبان و گفتارش بسيار سنگين است و خلاصه انسان نبايد در آن چه كه نمى داند توقف كند و يا آن چه را نمى داند پيروى كند زيرا، گوش و چشم و عقل انسان به عنوان ابزارهاى ادراكى امانت هاى الهى هستند كه انسان در قبال همه آن ها مسئول است.(4)
با اين همه بايد دانست كه زبان انسان ممكن است دچار آسيب ها و امراض و آفات متعددى گردد. از جمله دروغ گفتن، غيبت كردن، تهمت زدن، چاپلوسى و تملق نمودن، نمّامى و سخن چينى كردن، نجوا كردن در جمع، فحش دادن، سخن باطل بر زبان آوردن، سخن لغو و لهو و بيهوده گفتن، شهادت به باطل و شهادت كذب دادن، غنا و خوانندگى به باطل، گفتن سخنانى كه گوينده به آن عمل نكند، اهانت و تحقير كلامى نسبت به ديگران، سخن گفتن غير ضرور با نامحرم، سخن گفتن با طنازى و نازك كردن صدا، غلط خواندن قرآن، فرياد كشيدن به باطل، مدح كردن ديگران براى دنيا، خودستايى، زياد سخن گفتن، قهقهه و خنديدن با صداى بلند و به طور ناشايست، كنايه زدن به ديگران، زخم زبان زدن به ديگران، تندزبانى
ص: 247
كردن به ديگران، طعنه زدن به ديگران، بى منطق سخن گفتن، مجادله به باطل كردن، ديگران را استهزاء نمودن، لعنت كردن نابه جا و بى مورد، به معصيت سخن گفتن، ترويج باطل با كلام و زبان، سخن گفتن از روى خصومت و دشمنى، مزاح نمودن به باطل و نابه جا و ناشايست، خواندن متون باطل و حرام اگر موجب ترويج آن ها گردد، وعده دروغ دادن، وعده حرام و باطل دادن، سوگند دروغ خوردن، در امور حرام و باطل سوگند خوردن و موارد ديگر.
خلاصه اين كه سخن گاه يك سر باطل و مضر است كه در آن صورت بايد به طور كلى ترك شود يعنى در اين موارد بهترين وظيفه انسان سكوت كردن است و گاه يك سر روا و شايسته و مفيد است كه از گفتن آن نبايد امتناع ورزيد و گاه سخن آميخته اى است از شايسته و ناشايسته كه در اين مورد بايد از ناشايست صرفه نظر كرد و شايسته را بيان نمود. مثلاً سخنى كه مبتنى بر امر به نيكى و نهى از بدى باشد و يا موجب اصلاح بين انسان ها گردد و در نتيجه همان طور كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است: «خاموشى زبان مايه سلامت انسان است».(1)
پس انسان عاقل و مؤمن تا آن جا كه قادر است و مى تواند بايد از سخن گفتن پرهيز كند و خاموشى را انتخاب نمايد و نيز در برابر سخنان انسان هاى جاهل هم بايد سكوت را برگزيند تا روح و روان انسان از ناحيه زبان خودش آسيب نبيند. به عبارت ساده تر تقواى زبان را بايد پيوسته مراعات كرد يعنى اجازه ندهيم كه زبان بر ما سلطه پيدا كند، بلكه ما بايد بر زبان خود مسلط باشيم و زمام آن را به دست گيريم و آن را دقيقاً كنترل نماييم.
بديهى است كه شنيدن و استماع و گوش دادن نيز همانند سخن گفتن است يعنى در مواردى بسيار لازم و ضرورى است و در مواردى غير لازم و غير ضرورى است. از مهم ترين آفات شنيدن، شنيدن غيبت است كه قطعاً عملى حرام و ممنوع و
ص: 248
ناشايست است، پس شديداً بايد از آن پرهيز كرد زيرا اگر شنونده اى براى غيبت وجود نداشته باشد غيبتى هم محقق نمى شود.
همچنين هر سخنى كه ناروا و زشت و يا حرام باشد، شنيدن آن نيز چنين است.
پس همان طورى كه انسان موظف است از زبان خود صيانت كند، همين طور موظف است كه از گوش خود و شنيدن به وسيله گوش خود نيز مراقبت و صيانت به عمل آورد و تقواى در شنيدن را همانند تقواى در گفتن رعايت نمايد.
چشم انسان هم يكى از نعمت هاى بزرگ الهى و يكى از ابزارهاى ادراك است و همانند زبان و گوش هم مى توان به وسيله آن خيرات و نيكى ها را انجام داد و هم مى توان مرتكب شرور و بدى ها شد از جمله آفات نگاه كردن و نگريستن، نگاه كردن به نامحرمان است.
چشم افكندن بر آن چه كه خدا حرام فرموده موجب آلودگى باطن و قلب مى شود. همچنان كه گفتن و شنيدن آن چه حرام است نيز دل و باطن انسان را ظلمانى و آلوده مى كند. قرآن كريم مى فرمايد: «و به زنان با ايمان بگو: چشمان خود را از آن چه حرام است فروبندند..».(1)
و نيز مى فرمايد: «اى همسران پيامبر! شما اگر پرهيزكارى پيشه كنيد (از نظر منزلت و موقعيت) مانند هيچ يك از زنان نيستيد، پس در گفتار خود نرمى و طنّازى (چنان كه عادت بيشتر زنان است) نداشته باشيد تا كسى كه بيمار دل است طمع كند و سخن پسنديده و شايسته گوييد».(2)
قرآن كريم اول به زنان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و بعد هم به همه زنان جامعه مى گويد هوس انگيز سخن نگوييد كه بيماردلان در شما طمع كنند، بلكه به هنگام سخن گفتن، جدى و خشك و به طور معمولى سخن بگوييد، نه همچون زنان كم شخصيت كه سعى دارند با تعبيرات تحريك كننده كه گاه توأم با ادا و اطوار
ص: 249
مخصوصى است و افراد شهوات ران را به فكر گناه مى افكند سخن بگوييد.
در پايان آيه دستور مى دهد كه شما بايد به صورت شايسته اى كه مورد رضاى خدا و پيامبر(صلی الله علیه و آله)و توأم با حق و عدالت است سخن بگوييد. «وَ قَولاً مَعْروفاً» قول معروف سخنى است كه علاوه بر اين كه گفتار نيك و شايسته است بلكه هر گونه گفتار باطل و بيهوده و گناه آلود و مخالف حق در آن نباشد.
باز هم قرآن كريم مى فرمايد: «در راه رفتنت ميانه رو باش، و از صدايت بكاه كه بى ترديد ناپسندترين صداها صداى خران است».(1)
در اين آيه خداوند تأكيد بر گفتن سخن به اعتدال و فرياد نزدن دارد. و امر به رعايت اعتدال هم در عمل و هم در سخن گفتن دارد زيرا تكيه روى اعتدال در راه رفتن با آهنگ صدا از انسان هاى مؤمن سر مى زند و نعره زدن و فريادهاى مغرورانه كشيدن از ابلهان و انسان هاى شرور صادر مى گردد.
چند نكته در آداب سخن گفتن :
1- تا سخن گفتن ضرورتى نداشته باشد، سكوت از آن بهتر است.
2- سكوت مايه آرامش فكر است.
3- از نشانه هاى فهم و عقل، داشتن آگاهى و بردبارى و سكوت است.
4- سكوت درى از درهاى حكمت است.
البته در مواردى كه سخن گفتن لازم است مؤمن بايد هرگز سكوت نكند. پيامبران به سخن گفتن (به حق) دعوت شدند نه به سكوت، وسيله رسيدن به بهشت و رهايى از دوزخ، سخن گفتن به موقع است.(2)
به طور كلى انسان در برابر همه وجود خويش و همه اعضاى وجود خويش مسئول است، به خصوص در مورد زبان و گفتار و چشم و گوش و شكم و شهوت خويش.
ص: 250
از جمله در مورد زبان خويش آن چنان مسئول است كه حتّى اگر كسى مدح و ثناى خويش را بگويد و به خودستايى خويش بپردازد، مرتكب يكى از زشت ترين اعمال و ناپسندترين سخن گفتن ها گرديده است.
قرآن مجيد در اين مورد مى فرمايد: «فَلا تُزَكُّوا اَنفُسَكُمُ هُوَ اَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى»:«پس خودستايى نكنيد، او به كسى كه پرهيزكارى پيشه كرده است، آگاه تر است».(1)
عبادت به معنى تشكر و سپاس از خداوند است، به خاطر نعمت هاى فراوان كه در اختيار انسان قرار داده است. اما بسيارى از انسان ها متوجه نعمت هاى مضاعفى كه خداوند به آن ها عطا فرموده نيستند و گويى كه از موضع كافران به زندگى نگاه مى كنند كه در نتيجه جز خودشان ضرر نمى كند چون حق تعالى مى فرمايد: «و هر كه شكر نعمت حق كند، شكر به نفع خويش كرده و هر كه كفران اين نعمت كند، خداوند، بى نياز (از شكر خلق) و كريم و مهربان است».(2)
بنابراين سپاس و شكر انسان به درگاه خداوند عبارت است از پيروى از هدايت الهى، زيرا اين هدايت خداوندى است كه تفكر و انديشه و روش و عمل او را در زندگى متوجه حق مى كند و هدفى جز حق و خير و منفعت عمومى نمى جويد.
اما افسوس كه اين شكر و سپاس كه نوعى هماهنگى با هدايت الهى و پيروى از احكام او است، در زندگى امروزى مسلمانان، فقط به الفاظى تبديل يافته كه هيچ دليل عملى دربر ندارد و اين مفهوم تبديل به يك شعار بى عمل شده است و به همين دليل هم هيچ نقشى و اثرى در زندگى انسان ها ندارد.
خداوند مى فرمايد: «و به ياد آوريد هنگامى را كه پروردگارتان اعلام كرد كه اگر سپاس گزارى كنيد، قطعاً (نعمت) خود را بر شما مى افزايم، و اگر ناسپاسى كنيد،
ص: 251
بى ترديد عذابم سخت است».(1)
حقيقت شكر تنها تشكر زبانى نيست بلكه شكر و سپاس داراى سه مرحله است : نخستين مرحله آن است كه به دقت بينديشيم كه بخشنده نعمت كيست؟ اين توجه و ايمان و آگاهى پايه اول شكر است و مرحله ى بعد با زبان اقرار به شكر كنيم و مرحله آخر و بالاتر مرحله عمل است كه به آن شكر عملى گفته مى شود.
يعنى درست بينديشيم كه هر نعمتى براى چه هدفى به ما داده شده است و آن را در جاى خودش صرف كنيم كه اگر اين كار را انجام ندهيم كفران نعمت كرده ايم. امام صادق(علیه السلام)مى فرمايد: «شكر نعمت آن است كه از گناهان پرهيز شود».(2)
در اين جا رابطه ميان شكر و فزونى نعمت روشن مى شود، چرا كه هر گاه انسان ها نعمت هاى خدا را درست در همان هدف هاى واقعى نعمت صرف كردند، عملاً ثابت كرده اند كه شايسته و لايق است و اين لياقت و شايستگى سبب فيض بيشتر و موهبت افزون تر مى گردد.
خداوند در مورد ستايش و پرستش خود مى فرمايد: «پروردگار گفت مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم».(3) خداوند مؤمنين ستايشگر را از غم و اندوه و ترس ايمن مى گرداند زيرا بندگان واقعى خداوند كسانى هستند كه اضطراب و ترس از چيزى بر آنان چيره نمى گردد و سختى ها و مشقت هاى دنيا بر آن ها اثرى ندارد و آنان را گرفتار حزن و اندوه نمى كند چون آن ها به خداوند ايمان آورده اند و تعاليم شريعت حق را در زندگى خود كاملاً دخالت مى دهند.
امراض عبادى عبارتند از: ترك نماز، ترك روزه، ترك زكات، ترك خمس، ترك حج، ترك امر به معروف و نهى از منكر، توسعه فساد و توسعه منكر، فرار از جهاد و غيره.
1. ترك نماز : خداوند در سوره مدثر مى فرمايد: «آرى هر كس در گرو اعمال
ص: 252
خويش است، آن ها كه نامه اعمالشان را به دست راستشان مى دهند، اصحاب يمين، آن ها در باغ هاى بهشتند و از مجرمين سؤال مى كنند، چه چيز شما را به دوزخ وارد ساخت، آن ها مى گويند ما از نمازگزاران نبوديم..».(1)
از مفاد اين آيات برمى آيد كه رابطه بهشتيان با دوزخيان قطع نيست و آن ها همديگر را مشاهده مى كنند و از هم سؤال مى نمايند. وقتى اصحاب يمين از دوزخيان در مورد وضعشان سؤال مى كنند، مجرمان در پاسخ آن ها به چهار گناه بزرگ خويش اعتراف مى كنند. كه نخست آن ها اين است كه در دنيا از تاركين نماز بودند. مى گويند كه اگر نماز مى خوانديم نماز ما را به ياد خدا مى انداخت و نهى از فحشا و منكر مى كرد و ما را به صراط مستقيم الهى دعوت مى نمود.
به هر حال انسان ها همان گونه كه مكلف به اصول دين هستند بايد به فروع دين هم مكلف باشند. اين امور چهارگانه كه كفار به آن ها مبتلا شده بودند «ترك نماز و زكات و شركت در مجالس باطل و همنشينى با اهل باطل و انكار قيامت»، اهميت و نقش فوق العاده اى در سعادت و هدايت و تربيت انسان دارد.
و به اين ترتيب جهنم جاى نمازگزاران واقعى نيست. البته نماز از آن جا كه عبادت خدا است، بدون ايمان به او ميسر نيست، زيرا خداوند مى فرمايد: «مرا به ياد آريد تا شما را به ياد آرم و شكر من گوييد و كفران نكنيد».(2)
خطاب قرآن به تمام مردم است و از آن ها مى خواهد كه خداوند متعال را به ياد داشته باشند و غير از خداوند يكتا را اطاعت نكنند و به آن چه قلب و روح آنان را به خود مشغول داشته به سوى هوا و بهره هاى دنيوى سوق مى دهد، توجه ننمايند كه خداوند مى فرمايد: «و هرگز از آنان كه ما دل هاى آن ها را از ياد خدا غافل كرده ايم و تابع هواى نفس خود شدند و به تبهكارى پرداختند متابعت مكن».(3)
ص: 253
نيز مى فرمايد: «تو هم از هر كس كه از ياد ما روى گردانيد و جز زندگى دنيا را نخواست، به كلى اعراض كن».(1)
البته مراد قرآن از عبادت و ذكر خداوند آن نيست كه يادآورى تنها نشانه ايمان است و يا غفلت از آن علامت كفر به خداوند، بلكه مراد آن است كه مؤمن، همواره به ياد خداوند متعال است و در هر كارى كه انجام مى دهد و هر انديشه اى كه دارد، از ياد پروردگار غافل نيست. همان گونه كه مى فرمايد: «همانا منافقان با خداوند مكر و حيله مى كنند و خدا نيز به آن ها مكر مى كند و چون به نماز آيند، با حال بى ميلى و كسالت و براى رياكارى آيند و ذكر خدا را جز اندك نكنند».(2) زيرا كافر، به صراحت تابع خواست ها و هواهاى خويش است، اما منافق فرصت طلب است و چون ذكر خدا كند به جهت مصلحت و چون از ذكر خدا غافل مى شود باز هم به جهت مصلحت است. اگر چه منافق گاهى نماز مى خواند اما هيچ گاه به ياد خدا نيست زيرا اين عبادت هيچ گاه در عمل و انديشه او تأثيرى نمى گذارد.
البته نماز و عبادت واسطه قرب مخلوقات به خالق عظيم است، زيرا يك وسعت روحى و عقلى در انسانى كه همواره ذكر پروردگار مى گويد و به ياد اوست ايجاد مى كند و او را از عمل ناشايست بازمى دارد و چون روح نمازگزار، به واسطه ذكر و نمازش صيقل يافت، جلال و عظمت و قدرت و عزّت پروردگارش را در نماز، همواره در پيش چشم دارد. اين جا است كه از ارتكاب جرائم خودش را نگه مى دارد.
همان گونه كه خداوند متعال خطاب به رسول گراميش فرمود: «(اى رسول) آن چه را كه از كتاب آسمانى قرآن بر تو وحى شد بر خلق تلاوت كن و نماز را به جاى آور كه همانا نماز است كه اهل آن را از هر كار زشت و منكر بازمى دارد و به راستى ذكر خدا بزرگتر است».(3)
ص: 254
نماز علاوه بر اين كه مانع ارتكاب اعمال ناپسند و فسادانگيز مى شود، قلب و روح نمازگزار با يادآورى خداوند آرامش پيدا مى كند و ذكر الله كه يك عملى عقلانى و روحانى است روح و روان انسان را به سوى افكار مثبت سوق مى دهد و باعث سلامت روح و روان وى مى شود.(1)
2. ترك زكات : يكى ديگر از امراض عبادى ترك زكات است. در قرآن كريم هر جا كلمه «اقيموا الصلاة» آمده به دنبال آن «آتُوا الزكاة» نيز گفته شده است. خداوند هميشه فرموده است كه نماز را به پا داريد يعنى تنها خودتان نمازخوان نباشيد بلكه چنان رفتار كنيد كه آيين نماز در جامعه انسانى برپا شود و مردم با عشق و علاقه به سوى آن بيايند.
نماز تنها اذكار و اوراد نباشد، بلكه آن را به طور كامل به پا داريد كه مهم ترين ركن آن توجه قلبى و حضور دل در پيشگاه خدا و تأثير نماز در روح و جان آدمى است.
خداوند مى فرمايد: «نماز را به پا داريد و زكارت را بپردازيد و همراه ركوع كنندگان ركوع كنيد».(2)
در اين آيه خداوند سه دستور صادر مى فرمايد :
الف - پيوند فرد با خالق (نماز).
ب - پيوند فرد با مخلوق (زكات).
ج - پيوند دسته جمعى همه مردم با هم در راه خدا.
همان طور كه ترك نماز براى روح و جان مؤمن عواقبى دارد، ترك زكات هم همان عواقب را دارد. خداوند هميشه دو دستور سازنده مهم به مؤمنان مى دهد، يكى در مورد نماز كه رابطه محكمى ميان انسان و خدا ايجاد مى كند و ديگرى در
ص: 255
مورد زكات كه رمز همبستگى هاى اجتماعى است و اين هر دو براى پيروزى بر دشمن لازم است. با اين دو وسيله روح و جسم خود را نيرومند مى سازيد.(1) در آيه 177 سوره بقره ريشه نيكى ها را برپا داشتن نماز با رعايت حدود و شرايطش مى داند و مى گويد اگر با خلوص و خضوع انجام گيرد، انسان را از هر گناه بازمى دارد و به هر خير و سعادتى رهنمون مى سازد. بلادرنگ بعد از نماز از ريشه ها و اصول نيكى ها اداء زكات را نام مى برد و زكات را حقوق واجب مالى ذكر مى كند.
بسيارى افراد در بعضى موارد حاضرند به مستمندان كمك كنند اما نه در اداء حقوق واجب بلكه انفاق به طور مستحب كه اين گروه از صف نيكوكاران خارج مى شوند، يعنى اين افراد با اين كه بايد زكات واجب را پرداخت كنند، اين عمل واجب را انجام نمى دهند، چرا كه اداى حقوقِ واجبِ مالى يك وظيفه الهى و اجتماعى است و اصولاً نيازمندان، طبق منطق اسلام، در اموال ثروتمندان به نسبت معينى شريك هستند.
همان طور كه گفته شد افرادى كه ترك زكات مى كنند از صف نيكوكاران خارج مى شوند و وظيفه الهى خود را انجام نمى دهند و همين امر در امور زندگى آن ها تأثير منفى دارد و جان و روح و روان آن ها را از مسير مستقيم خارج مى سازد و ترك واجب عوارض تلخى براى آن ها در پى خواهد داشت.
3. ترك روزه : خداوند مى فرمايد: «اى افرادى كه ايمان آورده ايد، روزه بر شما نوشته شده، همان گونه كه بر كسانى كه قبل از شما بودند نوشته شد تا پرهيزكار شويد».(2)
روزه سرچشمه تقوا است، روزه يكى از مهم ترين عبادات مى باشد. فلسفه روزه، انسان ساز و تربيت آفرين است و كسى كه روزه مى گيرد، در تمام ابعاد زندگيش پرهيزگار مى باشد. روزه عامل مؤثرى است براى پرورش روحِ تقوا و تأثيرات
ص: 256
زيادى در ابعاد گوناگون زندگى دارد. از جمله آثار روزه :
الف - اثرات تربيتى: روزه آثار فراوانى از نظر مادى و معنوى در وجود انسان مى گذارد كه از همه مهم تر بعد اخلاقى و فلسفه تربيتى آن است. از فوايد مهم روزه اين است كه روح انسان را لطيف و اراده انسان را قوى و غرايز او را تعديل مى كند. بزرگ ترين اثر روزه همين تأثير روحانى و معنوى مى باشد. زيرا روزه قدرت اراده و توان مبارزه با حوادث سخت را به انسان مى دهد و قلب او را نور و صفا مى بخشد. روزه انسان را از عالم حيوانيت ترقى داده و به جهان فرشتگان صعود مى دهد و انسان را پرهيزكار مى كند. روزه سپرى است در برابر آتش دوزخ، امام على(علیه السلام)از پيامبر(صلی الله علیه و آله)پرسيدند، چه كنيم شيطان از ما دور شود؟ حضرت فرمود: «روزه روى شيطان را سياه مى كند..».(1)
ب - اثر اجتماعى روزه : روزه درس مساوات و برابرى در ميان افراد اجتماع است. با انجام اين دستور مذهبى، افراد متمكن هم وضع گرسنگان و محرومان اجتماع را به طور محسوس درمى يابند و هم با صرفه جويى در غذاى شبانه روزى خود مى توانند به كمك آن ها بشتابند.
ج - اثر بهداشتى و درمانى روزه : در طب امروز و همچنين طب قديم اثر معجزآساى امساك در درمان انواع بيمارى ها به ثبت رسيده و قابل انكار نيست. همه اطباء به اين نكته اشاره داشته اند، زيرا عامل بسيارى از بيمارى ها زياده روى در خوردن غذاهاى مختلف است. روزه زباله ها و مواد اضافه و جذب نشده بدن را مى سوزاند و در واقع بدن را خانه تكانى مى كند. پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد: «روزه بگيريد، سالم مى شويد».(2)
پس روزه دار در ماه مبارك رمضان به ميهمانى خدا دعوت مى شود و مورد اكرام خداوند است. نَفَس هاى او همچون تسبيح، خوابشان چون عبادت و اعمالشان
ص: 257
مقبول و دعاهايشان مستجاب است. با ترك روزه، تارك، از همه اين نعمات محروم مى شود و هم باعث رشد امراض جسمى و هم رشد امراض روحى در خود مى گردد.(1)
ترك روزه مانند ترك حمام رفتن است كه موجب مى شود انسان به انواع آلودگى ها و پليدى ها و تعفن ها دچار گردد، به طورى كه خودش نيز از وجود خودش تنفر پيدا مى كند. بنابراين هيچ عاملى باعث ترك حمام نمى شود. نظافت باطنى همان عبادات تشريعى هستند كه موجب طهارت روح مى شوند.
4. ترك خمس : خمس تنها يك پنجم از غنايم و مازاد اموال است كه متعلق به خدا و به رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و ائمه معصوم(علیه السلام)مى باشد. خمس يك دستور مهم اسلامى است و در تعليمات اسلامى به اندازه اى به اين موضوع اهميت داده شده كه به عنوان يكى از برترين عبادات معرفى گرديده است.
آيه 7 سوره حشر، خمس را يك اصل اساسى در اقتصاد اسلامى مى داند. در اقتصاد اسلامى در عين احترام به مالكيت خصوصى، طورى تنظيم شده كه اموال و ثروت ها متمركز در دست گروهى محدود نشود تا پيوسته در ميان آن ها دست به دست شود. البته اين به آن معنى نيست كه ما پيش خودمان قوانين وضع كنيم و ثروت ها را از گروهى بگيريم و به گروه ديگر بدهيم، بلكه منظور اين است كه اگر مقررات اسلامى در زمينه تحصيل ثروت و همچنين ماليات هايى همچون خمس و زكات و خراج و غير آن و احكام بيت المال و انفال درست پياده شود، خود به خود چنين نتيجه اى را خواهد داشت تا در عين احترام به تلاش هاى فردى مصالح جمع نيز تأمين خواهد شد و از دو قطبى شدن جامعه به اقليتى ثروتمند و اكثريتى فقير جلوگيرى مى شود.
خمس سهم خدا و براى تأكيد و تثبيت ولايت حق و حاكميت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و رهبر
ص: 258
حكومت اسلامى است. تا براى اجراى احكام الهى، احكامى كه از طرف خداوند براى به سعادت رساندن انسان تشريع گرديده، مصرف نمايند.
خداوند سهمى براى خويش قرار داده و خود را سزاوارتر به تصرف در آن دانسته است و پيامبر و امام را نيز به همان گونه حق ولايت و سرپرستى و تصرف داده وگرنه سهم خدا در اختيار پيامبر قرار خواهد داشت و در مصارفى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)يا امام(علیه السلام)صلاح مى داند صرف مى گردد و خدا نياز به سهمى ندارد. اگر اين اموال در اختيار افراد صالح قرار گيرد به رشد روحى و روانى جامعه كمك مى كند و فقر و فساد در جامعه اسلامى كم مى شود. افرادى كه خمس پرداخت نمى كنند از اين عبادت الهى محروم مى شوند و بركت را از اموال خود مى برند.
دادن خمس در همه اموال يك مرتبه واجب است. امام رضا(علیه السلام)فرمود: «نخستين كسى كه وارد آتش دوزخ مى شود، صاحب مال و ثروتى است كه حق دارايى خود را به عنوان خمس و زكات پرداخت نكند».(1)
خمس آثار و بركات متعددى براى انسان ها دارد و موجب بركت و افزايش رزق و روزى، ايجاد حس نوع دوستى و سخاوت، آينده نگرى، عدم توجه به منافع دنيوى، رسيدگى به فقرا و محرومان و احساس مسئوليت، عدالت اجتماعى، و پر كردن شكاف طبقاتى و... مى شود. از سخت ترين شرايطى كه مردم در قيامت دارند وضعيت تاركان خمس است. كسى كه خمس نمى پردازد، در كنار شرك و قتل نفس كه از بزرگترين گناهان كبيره شمرده شده است، قرار مى گيرد.
5. ترك حج : حج يكى از عبادات الهى است كه به قصد زيارت خانه خدا (كعبه) انجام مى شود. اين فريضه از زمان حضرت آدم(علیه السلام)تشريع شده بود، اما از زمان حضرت ابراهيم(علیه السلام)رسميت يافت و تاكنون هم ادامه دارد. حج براى هر انسانى كه توانايى داشته باشد، در تمام عمرش فقط يك بار واجب مى شود. تنها شرطى كه در
ص: 259
آيه حج براى وجوب حج ذكر شده «استطاعت»است. «و هر كس كفر بورزد (و حج را ترك كند به خود زيان رسانيده)، زيرا خداوند از همه جهانيان بى نياز است».(1)
حج اهميت فوق العاده اى دارد كه در اين آيه خداوند فرموده كسى كه حج را ترك كند، كفر ورزيده است. پيامبر(صلی الله علیه و آله)خطاب به على(علیه السلام)فرمود: «اى على، كسى كه حج را ترك كند، با اين كه توانايى دارد، كافر محسوب مى شود. زيرا خداوند مى فرمايد: بر مردمى كه استطاعت دارند به سوى خانه خدا بروند، لازم است حج را به جا آورند و كسى كه آن را ترك كند، كفر ورزيده و به خود زيان رسانيده است... اى على كسى كه حج را به تأخير بياندازد تا اين كه از دنيا برود خداوند او را در قيامت يهودى يا نصرانى محشور مى كند».(2)
انجام فريضه حج يك برنامه مهم الهى است و مانند همه فرايض الهى و دينى به سود امت و براى تربيت روحى و روانى آن ها است و تمام عباداتى كه پروردگار متعال براى انسان گذاشته است براى تربيت و آرامش دل و جان او مى باشد و با انجام اين عبادات روح و جان و دل او معطر به عطر پاكى و طهارت ظاهر و باطن و تقويت ايمان در وجود او مى شود.(3)
6. ترك امر به معروف و نهى از منكر : امر به معروف و نهى از منكر يكى از عبادات بسيار مهم و حياتى براى جامعه اسلامى است كه همه انسان ها را دعوت به حق و درستى و مبارزه با فساد و منكر مى كند.
خداوند مى فرمايد: «و بايد از شما گروهى باشند كه (همه مردم را) به سوى خير (اتحاد، اتفاق، الفت، برادرى و دوستى) دعوت نمايند و به كار شايسته و پسنديده و معروف وادارند و از كار ناپسند و زشت و منكر بازدارند و اينانند كه يقيناً رستگارند».(4)
ص: 260
امر به معروف و نهى از منكر در حقيقت به منزله يك پوشش اجتماعى براى محافظت امت است. اگر مسئله امر به معروف و نهى از منكر ترك شود عوامل مختلفى كه دشمن بقاى وحدت و انسجام جامعه هستند، همچون موريانه از درون ريشه هاى اجتماع را مى خورند و آن را از هم متلاشى مى سازند.
بنابراين براى حفظ وحدت اجتماعى بايد نظارت عمومى و مشاركت همگانى وجود داشته باشد. در ميان مسلمانان بايد اشخاصى باشند كه مردم را به نيكى ها دعوت كنند و از بدى ها بازشان دارند كه فلاح و رستگارى در انجام اين كار است.
در سوره والعصر خداوند مى فرمايد: همه مردم در زيانند جز آنان كه ايمان و عمل صالح دارند و دعوت به حق و توصيه به صبر و استقامت مى كند. مبارزه با فساد و دعوت به سوى حق از شاهكارهاى قوانين اسلامى است.
با الهام از آيه فوق بايد در حكومت اسلامى تشكيلاتى مخصوص براى مبارزه با فساد و دعوت به حق وجود داشته باشد تا با هر گونه فساد و زشت كارى در ميان مردم و ظلم و فساد در دستگاه هاى حكومتى مبارزه كند. امر به معروف و نهى از منكر علاوه بر اين كه يك وظيفه عقلى است يك عبادت هم محسوب مى شود.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود: «بايد امر به معروف و نهى از منكر كنيد (و اگر اين امر ترك شود) خداوند ستمگرى را بر شما مسلط مى كند كه نه به پيران احترام مى گذارد و نه به خردسالان رحم مى كند و هر چه نيكان و صالحان شما هم دعا كنند، مستجاب نمى شود... و حتى اگر توبه هم كنند خدا از گناهانشان درنمى گذرد».(1)
اگر اين وظيفه بزرگ اجتماعى «امر به معروف و نهى از منكر» تعطيل شود و جريان امور از دست نيكان خارج شود، بدون شك مفسدان امور جامعه را در دست مى گيرند و فساد در جامعه رواج پيدا مى كند و مؤمنين كه در مقابل آن ها سكوت كرده اند حتى اگر توبه هم كنند، چون توبه آن ها با ادامه سكوت در برابر مفاسد است
ص: 261
قبول نمى شود مگر اين كه در برنامه خود تجديدنظر كنند و در مقابل مفاسد سكوت را بشكنند و اعتراض كنند و امر به خوبى و حق نمايند. مسلماً يك جامعه زنده بايد تمام افرادش در برابر فساد ايستادگى كنند و مفاسد را از جامعه دفع و حق را جايگزين آن نمايند تا پاكى و صداقت و آرامش و سلامتى روح و جان در آن اجتماع احياء گردد.
خداوند مى فرمايد: «شما بهترين امتى بوديد كه به سود انسان ها آفريده شده ايد (چون) امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد و به خدا ايمان داريد..».(1)
در اين آيه مطرح شده كسانى كه امر به معروف و نهى از منكر مى كنند، از بهترين افراد هستند و آن ها كسانى هستند كه به خدا ايمان آورده اند و آن ها به عنوان بهترين امت معرفى شده اند و اين خود مى رساند كه اصلاح جامعه بشرى بدون ايمان و دعوت به حق و مبارزه با فساد ممكن نيست.
در اين آيه امر به معروف و نهى از منكر بر ايمان به خدا مقدم شده و اين نشانه اهميت و عظمت اين دو فريضه بزرگ الهى است. يعنى انجام اين دو فريضه ضامن گسترش ايمان و اجراى همه قوانين فردى و اجتماعى مى باشد و ضامن اجرا، عملاً بر خود قانون مقدم است. اگر اين دو وظيفه اجرا نگردد ريشه هاى ايمان در دل ها نيز سست مى گردد و پايه هاى آن فرو مى ريزد و به همين جهت است كه بر ايمان مقدم شده است. تا زمانى كه مسلمانان افراد جامعه را دعوت به نيكى و نهى از فساد مى كنند، يك امت ممتاز محسوب مى گردند و سرآمد همه جوامع مى شوند.(2)
7. ترك جهاد و فرار از آن : خداوند مى فرمايد: «به خدا و پيامبرش ايمان آوريد و با اموال و جان هايتان در راه خدا جهاد كنيد، اين (ايمان و جهاد) اگر معرفت و آگاهى داشتيد براى شما بهتر است».(3) بدون شك نجات از عذاب اليم از مهم ترين
ص: 262
خواسته هاى هر انسانى است كه در اين آيه دقيقاً راه نجات را براى انسان بيان نموده است و از آن به عنوان تجارت پر سود سخن گفته است و آن اين مى باشد كه به خدا و رسول خدا ايمان بياوريد و در راه خداوند با اموال و جان هايتان جهاد كنيد. اگر چنين شود بدون شك خدا نيازى به اين تجارت پر سود ندارد بلكه تمام منافع آن دربست به مؤمنان تعلق مى گيرد. ولى اگر ترك جهاد كنيد خداوند مى فرمايد: «هر كس پشت به دشمن كند، به غضب پروردگار گرفتار خواهد شد مگر كسى كه به منظور حمله به دشمن و يا پيوستن به گروهى از سربازان تغيير مكان دهد».(1)
افرادى كه از جهاد فرار كردند، مرتكب خطاى بزرگى شدند، اگر آن ها توبه كنند و بازگردند، غضب الهى از آن ها برداشته مى شود. «سپس خداوند بعد از آن، توبه هر كس را بخواهد (و شايسته بداند) مى پذيرد و خداوند آمرزنده و مهربان است».(2)
جايگاه فراركنندگان از جهاد جهنم است البته نه تنها در جهان ديگر بلكه در اين جهان نيز در جهنمى سوزان از ذلت و بدبختى و شكست و محروميت گرفتار مى شوند. امام رضا(علیه السلام)در مورد فلسفه تحريم فرار از جهاد مى فرمايد: «خداوند به اين دليل فرار از جهاد را تحريم كرده كه موجب وهن و سستى در دين و تحقير برنامه پيامبران و امامان و پيشوايان عادل مى گردد و نيز سبب مى شود كه آن ها نتوانند بر دشمنان پيروز شوند و دشمن را به خاطر مخالفت با دعوت به توحيد پروردگار و اجراى عدالت و ترك ستمگرى و از ميان بردن فساد كيفر دهند، به علاوه سبب مى شود كه دشمنان در برابر مسلمانان جسور شوند و حتى مسلمانان به دست آن ها اسير و مقتول شوند..».(3)
در اسلام جهاد با دشمنان از واجبات است، امام على(علیه السلام)مى فرمايد: «در حقيقت خداوند جهاد را واجب گردانيد و آن را بزرگ داشت. به خدا سوگند كار دنيا و دين
ص: 263
جز به جهاد درست نمى شود».(1) و نيز فرمود: «به راستى كه جهاد يكى از درهاى بهشت است كه خداوند آن را براى اولياء خاص خود گشوده است، جهاد جامه تقوا و زره استوار خداوند و سپر محكم او است».(2)
پس ترك جهاد، ترك واجب است و باعث سلطه دشمنان بر جامعه اسلامى مى شود و هستى مسلمان را از جمله شرافت و غيرت و ناموس و آرامش و اموال و جان هايشان را به خطر مى اندازد.
8. ترك واجب و انجام محرمات : پيامبر(صلی الله علیه و آله)در مورد حرام مى فرمايد: «خداوند شفا و بهبودى شما را در چيزهايى كه بر شما حرام نموده قرار نداده است، آن چه را كه خدا حرام فرموده خبيث است و آن چه را حلال نموده طبيب است».(3) «خوردن مواد ناپاك كه تناسبى با جسم و روح شما ندارند بر شما حرام شده است...».(4)
و نيز مى فرمايد: «بگو آن چه خدا از رزق و روزى براى شما نازل كرده... بخشى از آن را حرام و بخشى را حلال كرده..».(5)
بعضى مى گويند چرا خداوند اين روزى هايى كه براى شما نازل كرده است بعضى را حرام و بعضى را حلال قرار داده، اين كه خداوند چنين كرده به كسى مربوط نيست كه چه چيز حلال و چه چيز حرام است اين تنها در اختيار و فرمان پروردگار و خالق آن ها است.
اين كه بعضى براى خود احكام خرافى و ساختگى درست مى كنند و حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام مى نمايند، علاوه بر اين كه محروم شدن از نعمت هاى پاك الهى را در پيش دارند، تهمت و افترا به ساحت مقدس پروردگار بسته اند و اين عمل از منافقان و كفار سر مى زند كه كيفر و مجازات دردناكى براى آن هاست.
گاهى بعضى از انسان ها از روى جهل به گمان اين كه زهد و پارسايى را در پيش
ص: 264
گرفته زينت ها و غذاها و روزى هاى پاك و حلال خداوند را تحريم مى كنند كه اين رفتار را خداوند نهى فرموده و اگر اين امور بد بودند، خدا نمى آفريد و آن ها را حلال نمى كرد. «به آن ها بگو اين نعمت ها و موهبت ها براى افراد باايمان در اين زندگى دنيا آفريده شده است».(1)
اگر ساختمان روح و جسم انسان را در نظر بگيريم مى بينيم كه آن چه خداوند حلال فرموده و در تعليمات اسلام است، درست هماهنگ با ويژگى هاى روح و روان انسان و جسم او و براى سالم زيستن است. آن چه خداوند حرام فرموده با روح و جسم انسان ناسازگارى دارد و اگر اين حرام ها را انجام دهد بعد از مدتى هم دچار عارضه جسمى و هم دچار عارضه روحى مى شود.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود: «به راستى كه شراب درمان نيست بلكه درد است»(2) . و نيز
فرمود: «خداوند درد و درمان را نازل كرده است. اگر دردى هست، درمان هم دارد، شما امراض خودتان را مداوا نماييد ولى از مداوا با چيزهاى حرام خوددارى كنيد».(3)
از چيزهاى ديگر كه حرام است و پيامبر(صلی الله علیه و آله)نفى فرموده، نگه دارى سگ در منزل بدون ضرورت مى باشد، چون سگ يك حيوان نجس است. اين كه بعضى از اعيان براى خوش گذرانى سگ در منزل نگهدارى مى كنند، فعل حرام انجام داده و مصداق همان ترك حلال و انجام محرمات قرار مى گيرند.
از حرام هاى ديگر كه در اسلام انجامش نفى شده، پوشيدن لباس حرير و طلاى خالص براى مردان است زيرا اين ها نشانه اشرافيت و روحيه ثروتمندان و عياشان و مطرفين است.(4) لباس نبايد موجب خودنمايى و فخر باشد زيرا خداوند انسان هاى فخور را دوست ندارد.(5) از نظر همه فقها لباسى كه مايه فخر و لباسى كه مايه شهرت است، حرام مى باشد.
ص: 265
به طور كلى انسان اگر در زندگى خود پاكى ها و طيبات را انجام دهد و از محرمات و ناپاكى ها دورى كند، گوهر انسانيت خويش را حفظ كرده و خود را به كمال و سعادت حقيقى مى رساند و عبادت حقيقى هر مؤمن اين است كه در طول عمر خود آن چه را خداوند امر فرموده از روى عشق و علاقه و با بينش و بصيرت فقط براى رضاى خداوند انجام دهد تا سرانجامى بسيار نيكو و آرامش قلبى و روحى هم در دنيا و هم در آخرت نصيب او گردد.
تفرقه و جدايى و از هم گسيختگى ميان افراد خانواده، سرانجام موجب متلاشى شدن خانواده مى شود. هر گاه يك خانواده متعهد و ملتزم به باورهاى دينى باشد حتماً براساس وحدت و همبستگى و اتحاد مديريت مى شود. از آفات موجود در خانواده ها عدم رعايت حلال و حرام شرعى و پرهيز نكردن از محرمات دينى مى باشد.
به عنوان مثال رواج غيبت در درون خانواده و بدتر از آن وقوع تهمت ميان افراد خانواده موجب نفى حرمت ها و ترويج كينه و نفرت مى گردد. همچنين سخن چينى و نسبت هاى نارواى ناموسى و دروغ گويى و تكذيب يكديگر، انواع بى اعتمادى ها را رواج مى دهد. ارتكاب كارهاى حرام همچون شراب خوارى و قماربازى و آزار والدين و بى حرمتى به بزرگ ترها نيز از مواردى است كه قوياً در دين مبين اسلام تحريم و نسبت به انجام دادن آن ها هشدار داده شده است. قرآن كريم اساس تشكيل خانواده را رسيدن به مودت و رحمت مى داند.(1)
پس هر رفتارى كه برخلاف اين هدف در درون خانواده انجام شود از آفات و امراض خانواده محسوب مى شود. قرآن مجيد نسبت به والدين و رعايت حال آن ها و نيكى و احسان نسبت به آن ها بسيار سفارش فرموده است.(2)
ص: 266
پس هر گاه به اين احكام نورانى و مواعظه حكيمانه و ربّانى عمل نشود، خانواده دچار آفات فراوانى خواهد شد. قرآن مى فرمايد: «زن و مرد نسبت به يكديگر و براى هم ديگر، در حكم لباس و پوشش مى باشند».(1) يعنى هم زينت يكديگرند و هم پوشاننده عيوب هم ديگر مى باشد.
اما اگر زن و مرد به مفاد اين آيه نورانى عمل نكنند، بى گمان به جاى اين كه پوشاننده عيوب هم باشند، رسوا كننده يكديگر خواهند بود و به جاى اين كه زينت يكديگر باشند موجب خوارى و سرافكندى يكديگر خواهند شد.
حفظ زبان و رازدارى در درون خانواده در كنار مودّت و محبت و صداقت و صميميت و عفو و گذشت از اصولى ترين مبانى دينى و تربيتى يك خانواده مسلمان و متعهد است. قرآن كريم در يك دستور كلى مى فرمايد: «خودتان و خانواده هايتان را از آتش جهنم حفظ كنيد».(2)
بديهى است كوتاهى كردن در اجراى اين فرمان الهى، چه آفات و خطراتى را به افراد و خانواده ها عايد مى سازد. در اين آيه دستوراتى درباره تعليم و تربيت همسر و فرزندان مى دهد. نخست مى فرمايد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد، خود و خانواده خويش را از آتيشى كه هيزم آن انسان ها و سنگ ها هستند نگاه داريد.
نگهدارى خويشتن به ترك معاصى و عدم تسليم در برابر شهوات سركش است. نگهدارى خانواده با تعليم و تربيت و امر به معروف و نهى از منكر و فراهم ساختن محيطى پاك و خالى از هر گونه آلودگى، در فضاى خانه و خانواده است. اين برنامه اى است كه بايد از نخستين سنگ بناى خانواده، يعنى از مقدمات ازدواج و سپس از لحظه تولد فرزند آغاز گردد و در تمام مراحل با برنامه ريزى صحيح و با نهايت دقت تعقيب شود. به تعبير ديگر حق زن و فرزند تنها به تأمين هزينه زندگى و مسكن و تغذيه آن ها حاصل نمى شود، مهم تر از آن تغذيه روح و جان آن ها و به
ص: 267
كار گرفتن اصول تعليم و تربيت صحيح است. و «قوا نگاه داريد» اشاره به اين است كه اگر آن ها را به حال خود رها كنيد خواه ناخواه به سوى آتش دوزخ پيش مى روند و شما هستيد كه بايد آن ها را از سقوط در آتش دوزخ حفظ كنيد.(1)
از مهم ترين امراض خانواده امراض جنسى مانند زنا، لواط، مساحقه، بى حجابى، برهنگى، اختلاط با نامحرم، ترك ازدواج، نشوز و ناسازگارى، ارتكاب محرمات مثل شراب خوارى و قماربازى است.
1. زنا : عملى قبيح و بسيار زشت كه قرآن كريم در اين مورد مى فرمايد: «اى پيامبر، هنگامى كه زنان باايمان نزد تو آيند تا (بر پايه اين شرايط) با تو بيعت كنند كه چيزى را با خدا شريك نگيرند و دزدى نكنند و مرتكب زنا نشوند..».(2) و نيز مى فرمايد: «زن زناكار و مرد زناكار را، هر يك صد تازيانه بزنيد و هرگز نبايد در اجراى اين حد الهى گرفتار رأفت شويد».(3) در اين آيه سه دستور آمده است :
الف - حكم مجازات زنان و مردان آلوده به فحشاء.
ب - تأكيد بر اين كه در اجراى اين حد الهى گرفتار محبت ها و احساسات بى مورد نشويد.
ج - دستور به حضور جمعى از مؤمنان در صحنه مجازات، چرا كه هدف تنها اين نيست كه گنهكار عبرت گيرد، بلكه هدف آن است كه مجازات آن سبب عبرت ديگران هم شود. به تعبير ديگر، با توجه به بافت زندگى اجتماعى بشر، آلودگى هاى اخلاقى در يك فرد ثابت نمى ماند و به جامعه سرايت مى كند.
براى پاكسازى بايد همان گونه كه گناه برملا شده، مجازات نيز برملا گردد. اصولاً در يك جامعه سالم بايد تخلف از قانون با اهميت تلقى شود، مسلماً اگر تخلف تكرار گردد آن اهميت شكسته مى شود و تجديد آن تنها با علنى شدن كيفر متخلفان
ص: 268
است. زنا از گناهان بزرگ و عملى منافى عفت است. خداوند مى فرمايد: «به زنا نزديك نشويد كه عمل بسيار زشتى است و راه و روش بدى است».(1)
خداوند نمى گويد زنا نكنيد بلكه مى گويد به اين عمل شرم آور نزديك نشويد. اين تعبير علاوه بر تأكيدى كه در عمق آن نسبت به خود اين عمل نهفته شده، اشاره لطيفى به اين است كه آلودگى به زنا غالباً مقدماتى دارد كه انسان را تدريجاً به آن نزديك مى كند. چشم چرانى يكى از مقدمات آن است و برهنگى و بى حجابى مقدمه ديگر و همچنين خلوت با نامحرم در يك مكان خالى و تنها، از عوامل وسوسه انگيز ديگر است. ترك ازدواج براى جوانان و سخت گيرى هاى بى دليل طرفين در اين زمينه، همه از عوامل قرب به زنا است، كه در اين آيه همه آن ها را نهى مى كند.
الف - پيدايش هرج و مرج در نظام خانواده و از ميان رفتن رابطه فرزندان و پدران، رابطه اى كه وجودش نه تنها سبب شناخت اجتماعى است، بلكه موجب حمايت كامل از فرزندان مى گردد. در جامعه اى كه فرزندان نامشروع و بى پدر فراوان گردند، روابط اجتماعى كه برپايه روابط خانوادگى بنيان شده، سخت دچار تزلزل مى گردد. عنصر محبت كه در خانواده نقش تعيين كننده اى دارد، وقتى بر اثر روابط نامشروع و ازدواج ناصحيح، برچيده شود و فرزندان بى هويت به وجود آيند، خشونت و جنايت در جامعه زياد مى شود و يك جامعه انسانى تبديل به يك جامعه كاملاً حيوانى كه توأم با خشونت در همه ابعادش است، تبديل مى گردد.
ب - اين عمل ننگين سبب انواع انحرافات و جنايات مى شود.
ج - اين عمل ناپسند علاوه بر امراض روحى و روانى و اخلاقى باعث اشاعه انواع بيمارى هاى جسمى هم مى شود.
د - اين عمل غالباً سبب سقط جنين و كشتن فرزندان و قطع نسل مى گردد و اگر
ص: 269
هم فرزندى از آنان زنده بماند محصول بسيار نامرغوبى است و آن ها تبديل به انسان هاى سنگدل و جنايت كار و بى شخصيت و فاقد همه چيز مى شوند.
امام على(علیه السلام)مى فرمايد: «در زنا شش اثر سوء است، سه قسمت آن در دنيا و سه قسمت آن در آخرت است. اما آن ها كه در دنيا است يكى اين است كه صفا و نورانيت را از انسان مى گيرد و روزى را قطع مى كند و تسريع در نابودى انسان ها مى كند. و اما آن سه كه در آخرت است غضب پروردگار، سختى حساب و دخول يا خلود در آتش دوزخ است».(1)
هر گونه روابط حرام و گناه آلوده را بايد ترك كرد زيرا لذت گناه از ميان مى رود ولى عقاب و عذاب خدا باقى است. حضرت على(علیم السلام)فرموده است: «اى مردم تقوا پيشه كنيد زيرا صبر بر تقوا آسان تر از صبر بر كيفر الهى است».(2)
2. لواط : از امراض بسيار قبيح كه پايه هاى مستحكم خانواده را متزلزل مى كند، لواط است. خداوند در قرآن شريف مى فرمايد: «و لوط را (به ياد آوريد) هنگامى كه به قومش گفت: آيا آن كار بسيار زشت و قبيح را كه هيچ كس از جهانيان در آن بر شما پيشى نگرفته است، مرتكب مى شويد».(3) و نيز مى فرمايد: «آيا شما از روى ميل و شهوت به جاى زنان با مردان آميزش مى كنيد؟ (شما براى اين كار زشت دليل و برهان نداريد) بلكه شما گروهى نادان هستيد».(4)
اين عمل به عنوان فاحشه و كار زشت معرفى شده و انگيزه اين عمل در جهالت و نادانى افراد دانسته شده؛ جهل به خداوند و جهل به هدف آفرينش و نواميس خلقت و جهل به آثار شوم اين گناه ننگين. و اگر خوب انديشه كنيد به اين حقيقت مى رسيد كه اين عمل تا چه حد جاهلانه است.
آرى آن قوم هوس باز فاقد عقل و درايت كافى بودند. حضرت لوط(علیه السلام)قومش
ص: 270
را از عذاب ترسانيد اما آن ها با بيم دهندگان به ستيز برخاستند.(1) اگر جهل بر انسان
چيره شود و يا افرادى خودشان را به عمد به نادانى بزنند سرانجامى چون قوم لوط خواهند داشت اما اگر توبه كنند و خودشان را با ضد آن يعنى علم و آگاهى درمان نمايند، جزء رستگاران خواهند شد.
3. نشوز و ناسازگارى : يكى ديگر از امراض خانوادگى كه پايه هاى آن را سست مى كند ناسازگارى است. در حقيقت سرچشمه بسيارى از اختلافات بخل است كه از صفات بسيار مذموم مى باشد، لذا اگر در اصلاح اين صفت ناشايست بكوشيم و راه گذشت را پيشه كنيم، نه تنها ريشه اختلافات خانوادگى از بين مى رود بلكه بسيارى از كشمكش هاى اجتماعى نيز پايان مى گيرد.
قرآن كريم در اين مورد مى فرمايد: «مردان سرپرست و خدمت گزار زنان هستند... اما اگر زنان ناسازگارى و سركشى كردند، اول آن ها را موعظه كنيد و اگر باز هم مؤثر نيفتاد، در حدى كه شرع بيان نموده تنبيه كنيد».(2)
البته همين امر هم براى مردان است كه اگر آن ها هم ناسازگارى كردند، بايد تنبيه شوند اما به دست حاكم شرع.
در هر صورت چه مرد و چه زن بايد تسليم حق باشند و هر دو وظايف خود را آن طور كه احكام اسلام بيان مى فرمايد انجام دهند تا سلامت روحى و روانى بر جامعه كوچك خانواده، حاكم گردد و همه از اين نعمت پرثمر، بهره هاى مادى و معنوى ببرند.
در آيه 35 سوره نساء راه حلى براى اختلافات خانوادگى مطرح نموده است و آن عبارت است از اين كه اگر در بين زن و مرد اختلاف و نزاع پيش آمد به جهت ناسازگارى، از عقلا و بزرگان خانواده از دو طرف داورانى براى رفع اختلاف و ايجاد صلح بين طرفين انتخاب كنيد. اگر هر دو داور قصد اصلاح داشته باشند، خدا
ص: 271
ميان دو داور توافق و سازگارى ايجاد مى كند تا به صلاح زن و شوهر حكم كنند، يقيناً خدا به نيات و اعمال شما دانا و آگاه است.
4. بى عفتى و بى حجابى : آن چيز كه خانواده ها را تهديد مى كند بى عفتى و ترك حجاب و چشم چرانى است. خداوند مى فرمايد: «به مردان مؤمن بگو: چشمان خود را (از آن چه حرام است مانند ديدن زنان نامحرم و عورت ديگران) فروبندند... و به زنان با ايمان بگو: چشمان خود را از آن چه حرام است فروبندند... (و براى پوشاندن گردن و سينه) مقنعه هاى خود را به روى گريبان هايشان بيندازند و زينت خود را آشكار نكنند مگر براى شوهرانشان يا پدرانشان..».(1)
قرآن براى مبارزه با آفت بى حجابى و بى عفتى هم به زنان و هم به مردان اكيداً تأكيد مى كند كه چشمان خود را از آن چه حرام است ببندند. ارتباط چشم چرانى و بى حجابى با اتهامات ناموسى بسيار نزديك است اما در اين آيات خداوند مؤمنين را به عفت و پاكدامنى و پوشاندن زينت ها براى نامحرم هدايت مى كند و چشم چرانى را براى مردان و زنان با ايمان حرام مى داند.
بدون شك در عصر ما كه بعضى نام آن را عصر برهنگى و آزادى جنسى گذارده اند و افراد غرب زده، بى بندوبارى زنان را جزيى از آزادى مى دانند، سخن از حجاب و عفاف براى اين دسته ناخوشايند است. همين بى عفتى و بى حجابى براى جامعه مفاسد و مشكلات بى حساب به ارمغان آورده است. در جامعه اى كه از سلامت بهداشت روانى برخوردار است بايد اين بى عفتى ها و بى حجابى ها كه باعث تحريك شهوات و هوس هاى آلوده مى شود از اجتماع برچيده شود و به محيط خانواده و زندگى زناشويى اختصاص پيدا كند و كاميابى هاى جنسى فقط مخصوص همسران در محيط امن خانواده باشد و در غير اين صورت گناه مايه آلودگى و ناپاكى جسم و جان و جامعه مى شود.
ص: 272
برهنگى زنان كه طبعاً پيامدهايى همچون آرايش و عشوه گرى و امثال آن را به همراه دارد، مردان مخصوصاً جوانان را در يك حالت تحريك دائم قرار مى دهد. تحريكى كه سبب كوبيدن اعصاب آن ها و ايجاد هيجان هاى بيمارگونه عصبى و گاه سرچشمه امراض روانى مى گردد. اين هيجان مستمر قطعاً عامل بسيارى از بيمارى هاى روانى است.
مخصوصاً بايد به اين نكته توجه داشت كه غريزه جنسى نيرومندترين و ريشه دارترين غريزه آدمى است. آمارهاى قطعى و مستند نشان مى دهد كه با افزايش برهنگى در جهان، طلاق و از هم گسيختگى خانواده در دنيا به طور مداوم بالا رفته است. اما اسلام مى خواهد مردان و زنان مؤمن، روحى آرام و اعصابى سالم و چشم و گوشى پاك داشته باشند و به همين دليل رعايت پاكدامنى و عفت و حجاب را توصيه مى كند و همسران را متعلق به يكديگر مى داند و دستور مى دهد كه احساساتشان و عشق و عواطفشان مخصوص يكديگر باشد نه براى عموم.(1)
اسلام نيز رعايت حياء و عفت را در معاشرت ها و در برخوردها و رفت و آمدها از ويژگى هاى مؤمنان مى داند. مسئله پاكدامنى و عفت مخصوص مؤمنان است و در آيه 5 سوره مؤمنون از ويژگى هاى مؤمنان را مسئله پاكدامنى و عفت به طور كامل و پرهيز از هر گونه آلودگى جنسى قرار داده و چنين مى گويد: «آن ها كسانى هستند كه فروج خويش را از بى عفتى حفظ مى كنند».
5. تهمت زدن به زنان پاكدامن : از امراض ديگر تهمت زدن به زنان پاكدامن و متهم كردن آن ها به زنا است. خداوند مى فرمايد: «و كسانى كه زنان پاكدامن را متهم مى كنند سپس چهار شاهد (بر ادعاى خود) نمى آورند، آن ها را هشتاد تازيانه بزنيد و شهادتشان را هرگز نپذيريد و آن ها از فاسقانند».(2)
تهمت زنندگان در پى از بين بردن حيثيت و حرمت خانواده هاى پاكدامن هستند
ص: 273
و براى اين كه اين افراد فاسق جرأت نكنند آبروى مردم پاكدامن و با عفت را ببرند، خداوند مجازات سختى براى آن ها گذاشته است.
امام صادق(علیه السلام)مى فرمايد: «هنگامى كه مسلمانى برادر مسلمانش را به چيزى كه در او نيست متهم سازد ايمان در قلب او ذوب مى شود، همانند نمك در آب».(1)
همان طور كه قبلاً گفته شده فاسقان افراد مريضى هستند كه درمان آن ها فقط با توبه كردن و جبران گناهان گذشته است تا مورد رحمت الهى قرار گيرند وگرنه داغ فسق بر پيشانيشان مى خورد و هم در دنيا و هم در آخرت رسوا و مجازات مى شوند.
6. بدگمانى نسبت به همسر : يكى از عوامل مؤثر در سردى روابط عاطفى در خانواده و بين همسران، بدگمانى است كه شامل نگرش منفى به پندار، گفتار و كردار همسر است. اين منفى نگرى سبب سلب اعتماد و نفرت و كوتاهى در برقرارى روابط عاطفى و كاهش احترام و بى توجهى نسبت به هم مى شود و آرام آرام بنيان خانواده را همچون خانه عنكبوت سست مى كند. فردى كه مورد سوءظن قرار گرفته، تحت فشار روانى حاصل از پندار و رفتار همسر، به مرور نسبت به او احساس بيگانگى مى كند. حال آن كه ازدواج بر وحدت و پيوند زن و شوهر استوار است. منفى نگرى نسبت به همسر براى خود فرد آثار نامطلوب فراوانى دارد از جمله :
الف - اراده او را براى بهبود روابط خانوادگى سست مى سازد.
ب - احساس ترس و اضطراب، زندگى او را فرامى گيرد.
ج - شكافى عاطفى بين او و همسرش ايجاد مى گردد و گرفتار تنهايى درونى و بيرونى مى شود.
د - در انجام حقوق همسر كوتاهى مى كند.
دين اسلام افراد را بر حسن ظن و خوش بينى نسبت به ديگران، تشويق مى كند و آن را بهترين رفتار مى داند. چنان كه اميرالمؤمنين على(علیه السلام)مى فرمايد: «كار برادر
ص: 274
دينى ات را به بهترين وجه تعبير كن، تا زمانى كه دليل قطعى بر خلاف آن براى تو حاصل شود».(1)
بى ترديد حسن ظن و خوش گمانى نيكوترين شكل رفتار است و به خصوص در محيط خانواده كه بر پايه محبت و علاقه همسران نسبت به هم، بنيان گرفته از ضروريات تداوم آن است.
7. تبرج جاهليت (برهنگى) : تبرج به معنى آشكار شدن در برابر مردم است و از ماده «برج» گرفته شده كه در برابر ديدگان همه ظاهر است. جاهليت همان جاهليت است كه مقارن عصر پيامبر(صلی الله علیه و آله)بوده، در آن موقع زنان حجاب درستى نداشتند و دنباله روسرى هاى خود را به پشت سر مى انداختند به طورى كه گلو و قسمتى از سينه و گردنبند و گوشواره هاى آن ها نمايان بود و به اين ترتيب قرآن كريم، زنان را از اين گونه اعمال باز داشته است.(2)
به هر حال اين جاهليت هم هنوز در جوامع است. امروز در عصر خود آثار اين گونه برهنگى ها را بلكه بدتر از عصر جاهلى پيامبر(صلی الله علیه و آله)مشاهده مى كنيم.
قرآن كريم، جاهليت را به جاهليت اولى كه همان جاهليت قبل از اسلام بوده و جاهليت ثانى كه بعداً پيدا خواهد شد (همچون عصر ما) تقسيم كرده است.
جاهليت ريشه در تعصب كوركورانه و حميت دارد و يكى از مهم ترين عوامل بازدارنده براى ايمان آوردن به خدا و پيامبر(صلی الله علیه و آله)و تسليم شدن در مقابل حق و عدالت است. قرآن كريم مى فرمايد: «به خاطر بياوريد هنگامى كه كافران در دل هاى خود نخوت و خشم جاهليت را قرار دادند و مانع ورود پيامبر(صلی الله علیه و آله)و مؤمنان به خانه خدا شدند».(3)
در آيه 33 سوره احزاب، خداوند علاوه بر اين كه رعايت عفت را به زنان
ص: 275
مسلمان توصيه مى كند، به آن ها مى گويد در خانه هاى خود بمانيد و همچون جاهليت نخستين در ميان جمعيت ظاهر نشويد و اندام و وسايل زينت خود را در معرض تماشاى ديگران قرار ندهيد، چون اين برهنگى، پليدى و گناه را به دنبال دارد و پايه هاى خانواده را نابود مى كند و امراض روحى و روانى براى خود فرد و جامعه را موجب مى شود.
از سخنان معصومين(علیهم السلام)چنين مى توان برداشت كرد كه : «اعمال پاك بايد آن چنان براى مؤمنين يقينى باشند كه در عين داشتن قدرت و اختيار براى گناه كردن به سراغ گناه نروند، درست همان گونه كه هيچ فرد عاقلى حاضر نيست، قطعه آتشى را بردارد و به دهان خويش بگذارد».
برهنگى در جامعه باعث پاشيدگى خانواده ها مى شود و بى وفايى همسران را نسبت به هم فراهم مى كند و باعث عادى سازى روابط جنسى خارج از چارچوب خانواده و حيازدايى از افراد جامعه مى شود. خانواده ها براى ايمن ماندن از اين آسيب ها بايد اقدامات جدى انجام دهند از جمله ارتقاى آگاهى اعضاى خانواده براى رفتارهاى خردمندانه و عاقلانه، فرزندان را به طور عميق با شرايع و دستورات اسلام آشنا كنند، عواقب رعايت نكردن اين دستورات را براى آن ها درست و منطقى تبيين نمايند به طورى كه آن ها اين دستورات را باور كنند و تا آن جا كه مى توانند اعضاى خانواده را از رجس و ناپاكى دور نگه دارند.
8. ترك واجبات و ارتكاب محرمات مانند شراب خوارى و قماربازى : در بسيارى از آيات، قرآن كريم همه انسان ها را دعوت به انجام واجبات كرده و همگان را به تقوا و پارسايى دعوت نموده است. تقوا يعنى خوددارى از اعتقادات و اعمال باطل. اعتقادات و اعمالى كه اسلام به آن دعوت مى كند، همان حقيقت است كه با فطرت انسان ها سازگارى دارد، اگر انسان ها پرهيزكارى را كنار بگذارند و به سوى فساد و اعتقادات باطل بروند از سِلك مؤمنان خارج مى شوند و دچار انحراف مى گردند و اين انحراف آن ها را به ورطه سقوط هم در دنيا و هم در آخرت مى كشد. در دنيا
ص: 276
دچار انواع بيمارى هاى جسمانى و روحى مى شوند و اگر توبه نكنند در قيامت هم دچار عذابى شديد مى گردند. اما اگر فحشا و فساد را ترك كنند و متقى شوند، هم در دنيا و هم در آخرت شأن و مرتبه اى عظيم و بالايى پيدا مى كنند.
اسلام مى خواهد انسان هاى مسلمان بر قانون فطرت و سنت الهى و از راه عقل و تدبير زندگى سالم داشته باشند، به همين دليل ازدواج و نكاح را براى آن ها قرار داد تا زوجين، كنار هم آرامش پيدا كنند و اين محبت را خدا بر آن ها منت گذارد. پس تحت هيچ شرايطى و به هيچ شكلى نبايد اين بنيان كه كانون مقدس است و جهت آسودگى خاطر و رحمت و محبت تشكيل شده است، سست شود.
قرآن كريم عفت و پاكدامنى و پارسايى و پرهيزكارى را هم در مورد اموال و هم در باب روابط سالم بين خانواده و اجتماع مى داند. عفت ورزيدن هم در امور اخلاقى و هم در امور مالى و هم در امور اجتماعى و هم در موارد ديگر است و عفت در تمام شئونات بايد به بهترين شكل حفظ شود. از اعمال حرامى كه استحكام خانواده را تحت شعاع قرار مى دهد، به طور كلى، ترك واجبات و ارتكاب محرمات مى باشد و به طور اخص اعمال حرامى همچون شراب خوارى و قمار بازى، كه قرآن بسيار آن ها را نهى كرده و جزء اعمال مضر و حرام مى داند و مى فرمايد: «اى اهل ايمان، جز اين نيست كه همه مايعات مست كننده و قمار و بت هايى كه (براى پرستش) نصب شده و پاره چوب هايى كه به آن تفأل زده مى شود، پليد و از كارهاى شيطان است، از آن ها دورى كنيد تا رستگار شويد. مسلماً شيطان مى خواهد با شراب و قمار، ميان شما دشمنى و كينه اندازد و از ياد خدا و نماز بازتان دارد..».(1)
شراب خوارى و قماربازى از اعمالى بود كه در زمان جاهليت بسيار رواج داشت، در اين آيات شراب و قمار را هم رديف بت ها قرار مى دهد و آن ها را تحريم مى كند. خطر شراب و قمار به قدرى زيادى است كه هم رديف بت پرستى قرار گرفته است و
ص: 277
همگى به عنوان رجس و پليدى شمرده شده و تمام اين اعمال جزء اعمال شيطانى قلمداد شده است كه ترك آن ها باعث رستگارى مى شود. بنابراين قمار و شراب از بيمارى هاى خطرناكى هستند كه سعادت و سلامت افراد و خانواده ها و جامعه را شديداً تهديد مى كنند. قمارباز و شراب خوار وظيفه خود را در برابر خدا و نفس خود و خانواده و زن و بچه و جامعه اش فراموش مى كند و افرادى كه به اين عمل شيطانى مبتلا مى شوند، بعيد نيست كه به خاطر آن از دين، شرف و ناموس و وطن خود صرف نظر نمايند و در اين راه باطل، عقيده و حيثيت و ملت و شرافت خود را قربانى كنند.
حفظ روابط بين خانواده و بين افراد جامعه بر اصولى قرار دارد كه عبارتند از : رعايت رابطه معنوى، انجام واجبات و ترك محرمات، حسِّ دوستى و محبت و عدل نسبت به هم و حفظ حقوق و احترام به جان و مال و ناموس يكديگر.
راه هاى تقويت تدين و دين دارى در خانواده عبارت است از :
الف - تقويت مبانى معرفتى و اعتقادى نسبت به اصول پنج گانه دين مبين اسلام.
ب - تقويت فضايل اخلاقى و ارزش هاى معنوى.
ج - تقويت روابط بين اعضاى خانواده و تقويت روابط اجتماعى.
د - تقويت مباحث مربوط به بهداشت روانى تك تك افراد خانواده.
ه - زدودن موانع و آفات فكرى و ارزشى و رفتارى كه با مبانى فوق در تضاد هستند.
جهل، تفرقه، ظلم و ستم، ستيزه جويى، خشونت و جنگ، فقر، فساد اجتماعى، خيانت، زن ستيزى و پيمان شكنى از جمله مهم ترين بيمارى هاى اجتماعى بشر در طول تاريخ بوده است. قرآن كريم براى اين بيمارى ها راه كارهاى مناسب معرفى نموده كه عبارتند از :
1- دانش افزايى : «تا خدا (رتبه) كسانى از شما را كه ايمان آورده اند و كسانى را
ص: 278
كه دانشمندند (برحسب) درجات بلند گرداند».(1)
جهل و ناآگاهى نوعى نقصان فردى است كه جامعه را زبون و بيمار كرده، زمينه تسلط خرافات و استعمار و استثمار را فراهم مى سازد. قرآن كريم با دعوت به علم عملاً با اين بيمارى فردى و اجتماعى مبارزه كرده است.
2- عدالت محورى : «عدالت پيشه كنيد كه آن به تقوا نزديك تر است».(2) ستمكارى به خويشتن و ديگران نوعى بيمارى است. قرآن كريم انسان ها را به دادگسترى فرامى خواند. عدالت را به تقوا نزديك تر دانسته و به كرّات ستمكاران را سرزنش و تهديد مى كند(3) و راه توبه را به سوى آنان مى گشايد.(4) قرآن همچنين مردم را از تمايل به ستمكاران و تكيه بر آنان برحذر مى دارد.(5) اسلام، عدالت را شرط گواهى دادن، داورى كردن، امامت جماعت، رهبرى امت و موارد ديگر دانسته است.(6) تا افراد جامعه اسلامى به سوى عدالت ورزى حركت كنند و از ستمكارى فاصله گيرند تا جامعه اى سالم و عدالت محور داشته باشند و بهداشت روانى در اجتماع تأمين گردد.
3- تعديل ثروت : فقر يكى از عوامل فشار اقتصادى و روانى بر مردم و زمينه ساز فساد اجتماعى وفردى است. قرآن كريم راه هاى مختلف را برشمرده كه موجب مى شود فقر رخت بربندد. وضع ماليات بر درآمد (خمس وزكات)(7) ، توزيع عادلانه اموال عمومى
(انفال)(8) ، تشويق به بخشش و نيكوكارى(9) ، ممنوعيت رشوه خوارى و رباخوارى(10)
ص: 279
4- سفارش به امانت دارى و رعايت عهد و پيمان : «و به پيمان (خود) وفا كنيد، زيرا كه از پيمان پرسش خواهد شد».(1) خيانت در امانت و پيمان شكنى نوعى بيمارى اجتماعى است كه موجب بى اعتمادى مردم نسبت به يكديگر مى گردد. از همين رو قرآن مردم را به امانت دارى و رعايت عهد و پيمان فراخوانده است تا اعتماد عمومى به وجود آيد و سلامت مردم در روابط اجتماعى تأمين گردد.
5- دعوت به وحدت : «و همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد».(2)
اگر اختلافات اجتماعى از حد طبيعى فراتر رود، موجب تفرقه و پراكندگى جامعه مى شود كه نوعى بيمارى اجتماعى است. قرآن همگان را به وحدت فراخوانده تا جامعه اسلامى به سامان رسد و از عوارض اين بيمارى مصون بماند.
6- فراخواندن به صلح و پرهيز از جنگ به جز در موارد ضرورى : «اگر به صلح گراييدند، تو (نيز) بدان گراى».(3) جنگ و ستيز يكى از بلاهاى اجتماعى است كه در طول تاريخ، بشر را آزار داده است، از اين رو قرآن انسان ها را به صلح فرامى خواند(4)تا بشريت از اين بلاى اجتماعى مصون بماند. البته در موارد ضرورى دفاع از خود و جامعه جايز است و جهاد اسلامى نيز در همين راستا است.
7- سالم سازى محيط با امر به معروف و نهى از منكر و مبارزه با فساد : «و بايد از ميان شما گروهى (مردم را) به نيكى دعوت كنند و به كار شايسته وادارند و از زشتى بازدارند و آنان همان رستگارانند».(5)
فساد فردى و اجتماعى، بناى جامعه را سست و سپس آن را ويران مى كند، اما قرآن كريم با دستورات پيشگيرانه، از اين بلاى اجتماعى جلوگيرى كرده است.(6)
ص: 280
نهى از منكر نوعى مبارزه با فساد است، چنان كه قوانين جزايى اسلام نيز همين نقش را دارند. امر به معروف، جامعه را در راستاى اهداف عالى رشد مى دهد و سلامت آن را تداوم مى بخشد. قرآن اعلام مى كند كه خداوند فساد را دوست ندارد(1)و جزاى فسادگران مرگ است.(2) تا بدين صورت جامعه اى سالم و محيطى مساعد براى رشد و بالندگى شخصيت انسان فراهم گردد.
8- دفاع از حقوق زنان : «پرسند (در قيامت) به چه سان دختران را زنده به گور كرده اند، به كدامين گناه كشته شده اند؟)».(3) آزار بانوان و پايمال كردن حقوق آنان پيشينه اى طولانى در تاريخ دارد. همچنين عرب جاهلى به زنان ارث نمى دادند، بلكه گاه زنان را به عنوان ارث نيز تقسيم مى كردند(4) و دختران را زنده به گور مى كردند. هنوز هم در جهان آزار زنان و شكستن حريم زنان و خانواده به گونه هاى ديگرى ادامه دارد. اما قرآن با وضع قوانين مختلف از حقوق زنان و حريم خانواده دفاع كرده بدين گونه كه با زنده به گور كردن دختران مخالفت كرد، حق ارث براى آنان قرار داده و حق مهريه و هزينه زندگى آنان را به رسميت شناخته است.(5) آرى قرآن با زن ستيزى مبارزه نمود و جايگاه، منزلت و كرامت زن مسلمان را رفعت بخشيد.
مهم ترين بيمارى هاى اقتصادى از نظر تعاليم اسلامى عبارتند از :
1. تب-ذير : ريشه لغوى آن «بذر» است كه به معنى پاشيدن تخم مى باشد و به اسراف كار به آن جهت مُبَّذِر مى گويند كه مال را مى پاشد و متفرق مى كند. راغب مى گويد تبذير به معنى تفريق مى باشد و اصل آن بذر پاشيدن است كه بعداً به طور استعاره به كسى كه مال خويش را ضايع مى كند، مبذر گفته اند. قرآن مى فرمايد: «إِنَّ
ص: 281
الْمُبَذِّرِينَ كَانُوا إِخْوَانَ الشَّيَاطِينِ»(1) : «اسراف كاران و تبذيركنندگان برادران شياطين هستند».اگر كسى حتى يك قد «كوچك ترين پيمانه از واحدهاى وزن» از آن چه دارد در راه باطل صرف كند، تبذير نموده است. پس تبذير تنها، صرف مال بسيار نيست، زيرا چه بسا اين مال بسيار در راه خير و منفعت عموم به كار رود. تبذير در مقابل بخل و امساك هم نيست زيرا در مقابل خسّت و بخل تعبير بسط به كار مى رود. پس مبذّر، يعنى بيهوده كار و فاسد و مجنون نسبت به اموالش، گرچه بسيار كم باشد.
2. اتراف : اتراف به معنى توسعه در نعمت است و مترف كسى است كه به حال خود واگذاشته شده و آن چه را بخواهد انجام مى دهد و از وى جلوگيرى نمى شود. مترف ثروتمندى است كه به او نعمت زياد داده شده و او در صورت عدم ايمان به طغيان و سركشى مى رسد. قرآن مى فرمايد: «إِنَّ الْاِنسَانَ لَيَطْغَى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى».(2)
مجموعاً از قرآن كريم به دست مى آيد كه مراد از مترف ثروتمندِ قدرتمندِ سركشى است كه آخرت را هم تكذيب كرده و از ستمكارى و جرم و گناه سر بر مى آورد. اينان پيوسته مخالفان انبياء بوده اند.(3)
3. ربا : ربا از ريشه «رَبَوَ» به معنى زيادت و بالا آمدن و رشد و نمو كردن مال است. قرآن كريم مى فرمايد: «خدا ربا را پايمال و صدقات را زيادت مى دهد و مى روياند».(4) معاملات رَبَوى كه در آن زيادت و نمو حرام و غيرشرعى وجود دارد به حكم ضرورى قرآن و دين مبين اسلام از اساس حرام و ممنوع است و خورنده ربا اهل آتش است و تهديد قرآن درباره او بسيار سخت آمده است.
براساس روايات اسلامى گيرنده ربا و دهنده آن و نويسنده و دو شاهد معامله ربوى همه در گناه ربا با هم شريك هستند. خداوند مى فرمايد: «كسانى كه ربا مى خورند (در قيامت) برنمى خيزند مگر مانند كسى كه بر اثر تماس شيطان، ديوانه
ص: 282
شده (و نمى تواند تعادل خود را حفظ كند) اين به خاطر آن است كه گفتند: داد و ستد هم مانند ربا است. در حالى كه خدا بيع را حلال كرده و ربا را حرام. (زيرا فرق ميان اين دو بسيار است).»(1)
«و اگر كسى اندرز الهى به او رسد، و (از رباخوارى) خوددارى كند، سودهايى كه در سابق به دست آورده، مال او است، و كار او به خدا واگذار مى شود، اما كسانى كه باز گردند، اهل آتشند، و هميشه در آن مى مانند».(2)
4. اسراف : اسراف از ريشه «سرف» گرفته شده است و به معنى تجاوز از حد است. يعنى اسراف ضد اعتدال و ميانه روى بوده و به معنى تجاوز از حد و تجاوز از اعتدال مى باشد. قرآن كريم اسراف را در مورد نفس انسان نيز به كار برده است.(3)
منظور از اسراف بر نفس آن است كه با ارتكاب گناه تعدى و تجاوز شود، چه با شرك باشد و چه با گناهان صغيره و كبيره باشد، يعنى ارتكاب همه اين ها و يا ارتكاب يكى از اين ها موجب اسراف بر نفس و ظلم و تعدى بر نفس مى باشد. امّا در مورد مسائل اقتصادى قرآن كريم در سوره اعراف، آيه 31 و سوره نساء، آيه 6 و سوره فرقان، آيه 67 و سوره اسراء، آيه 29 از هر گونه اسراف و افراط و زياده روى در خوردن و آشاميدن و در انفاق كردن نهى فرموده و از پيروان خود خواسته است كه در همه اين موارد اعتدال و حد وسط را رعايت كنند و با عمل به اعتدال و ميانه روى از اسراف و تجاوز خوددارى نمايند زيرا خداوند مسرفين را دوست ندارد.
5. كم فروشى (تطفيف) : قرآن كريم مى فرمايد: «وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ * اَلَّذِينَ إِذَا اكْتَالُوا عَلَى النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ * وَإِذَا كَالُوهُمْ أَو وَزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ»(4) :«واى بر كم فروشان،آنان كه وقتى براى خود پيمانه مى كنند، حق خود را به طور كامل مى گيرند، اما هنگامى كه مى خواهند براى ديگران پيمانه يا وزن كنند، كم مى گذارند».به هر چيز
ص: 283
كمى واژه «طفيف» اطلاق شده است. همچنين به پيمانه اى كه پر نباشد يعنى محتواى آن به كناره ها رسيده اما مملو نشده است، همين معنا را دارد. و اين واژه در كم فروشى به هر شكل و به هر صورت استعمال شده است.
در روايتى از امام باقر(علیه السلام)آمده : «خداوند (وَيْل) را در باره هيچ كس در قرآن قرار نداده مگر اينكه او را كافر نام نهاده باشد».(1) از اين روايت استفاده مى شود كه كم فروشى بوى كفر مى دهد و از عوامل فساد زمين است. كم فروشى و ترك عدالت، به هنگام پيمانه و وزن در رديف فساد در زمين شمرده شده است و اين خود دليلى بر ابعاد مفاسد اقتصادى و اجتماعى است.
امام على(علیه السلام)مى فرمايد: «تجّار، اول فقه بياموزيد و سپس تجارت كنيد».(2) و نيز فرمود: «تاجر فاجر است و فاجر در دوزخ، مگر آن ها كه به مقدار حق خويش از مردم بگيرند و حق مردم را بپردازند».(3)
6. فقر و مسكنت : فقر به معنى حاجت و فقير به معنى حاجتمند مى باشد. احتياج را از آن جهت فقر گفته اند كه به منزله شكسته شدن ستون فقرات انسان است. فقير به معنى كسى است كه در زندگى خود كمبود مالى دارد، هر چند مشغول كسب و كارى باشد و هرگز از كسى درخواست نكند. اما مسكين كسى است كه نيازش شديدتر است و دستش از كار كوتاه است و به همين جهت از اين و آن درخواست مى كند. آيات متعددى از قرآن نشان مى دهد كه افراد مسكين، كسانى هستند كه گرسنه اند و حتى نياز به يك وعده غذا دارند، در حالى كه قرآن كلمه فقير را به افراد آبرومندى كه هرگز روى سؤال ندارند اطلاق مى نمايد. انفاق براى فقيرانى است كه در راه خدا گرفتار شده اند و آن چنان ظاهر خويش را حفظ مى كنند كه جاهل از شدت عفت نفس آنان، چنين مى پندارد، غنى و بى نيازند.
ص: 284
7. كسب هاى حرام و درآمدهاى نامشروع : مهم ترين درآمدهاى نامشروع و مكاسب حرام عبارتند از :
الف - درآمدهاى ناشى از ربا چه به صورت رباى قرضى و يا معاملات ربوى كه در اسلام به شدت تحريم شده و از آن به جنگ با خدا تعبير شده است.(1)
ب - درآمدهاى ناشى از احتكار، احتكار عبارت است از جمع و حبس طعام به انتظار قحطى و براى گران شدن آن. به عبارت ديگر احتكار خريدارى خواربار آدمى و بهائم و بازداشت آن است تا زمان گران شدن. برخى فقها به حرمت آن فتوا داده اند، زيرا پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است: «والمحتكر ملعون»(2) و بعضى گفته اند احتكار اگر براى مردم و اهالى شهر و بازار مسلمين مضر و زيان بخش باشد، حرام است. بعضى ديگر از فقها گفته اند بر اين اساس جمع و حبس همه كالاها و اشياء در صورتى كه موجب زيان جامعه و بازار مسلمين گردد، حرام است، پس احتكار منحصر به طعام نيست.
ج - اموال غصب شده و درآمدهاى ناشى از تصرفات عدوانى و به ظلم در اموال مردم و تصاحب اموال بدون رضايت صاحبان و بدون بهره دهى.(3)
د - رشوه كه براى پايمال كردن حقى و يا احياء باطلى در دستگاه قضايى گرفته مى شود و يا آن چيزى است كه داده مى شود براى كارسازى و نيز به معنى مزد هم آمده است. بالجمله رشوه در فقه اسلامى چيزى است كه شخص به قاضى و يا غيره او بدهد تا به سود وى حكم كند يا آن چه را مى خواهد به او تحميل نمايد. تحريم رشوه مورد اتفاق و اجماع مسلمين مى باشد. از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)نقل شده كه فرموده است: «رشوه دهنده و رشوه گيرنده و شخص ميانجى بين آن دو همه ملعون هستند».(4)
ص: 285
ه - اختلاس و سوء استفاده از اموال دولتى و حيف و ميل نمودن آن، كه بالاترين خيانت و بدترين شكل دزدى است.(1)
و - اموال مسروقه و درآمدهايى كه از طريق سرقت اموال ديگران به دست مى آيد و اسلام نه تنها مرتكبين به اين جرم را گناه كار و اموال به دست آمده از اين عمل شيطانى را نامشروع دانسته بلكه براى جلوگيرى از تكرار آن مجازات سنگينى «حد سرقت» را تعيين نموده است.
ز - سوء استفاده از موقوفات چه به صورت تصرف اعيان موقوفه و چه به نحو تصاحب منافع و درآمدهاى حاصله از موقوفات به جاى صرف آن ها در موارد تعيين شده طبق وقف نامه باشد.
ح - درآمدهاى حاصله از سوء استفاده از مقاطعه كارى ها و معاملات دولتى به نحوى كه برخلاف قوانين كشور و مقررات مربوطه دولتى انجام گرفته و يا در خدمت منافع شخص و يا گروه خاصى قرار گرفته باشند.
ط - تصاحب زمين هاى موات و فروش آن ها.
ى - كنز، گنج و مال اندوخته و روى هم و محفوظ داشتن آن است. به عبارت ديگر كنز آن چيزى است كه روى هم انباشته شود. قرآن كريم در سوره توبه آيات 34 و 35 كنز را به شدت نهى فرموده است.
از اين دو آيه چند مطلب به دست مى آيد؛ ذخيره كردن مال حرام است. البته در صدر اسلام پول رايج طلا و نقره بوده است و لذا قرآن كريم بر اين دو تأكيد فرموده است. بايد مال را در راه خدا و فى سبيل الله يعنى در هر كارى كه نفع عموم در آن است خرج كرد و به جريان انداخت تا عموم مردم از آثار آن بهره مند شوند. تجمع سرمايه در اسلام ممنوع است زيرا بايد سرمايه را در راه هاى مشروع به جريان
ص: 286
انداخت. البته اسلام مى فرمايد با حفظ اصل مالكيت فردى از تكاثر و تجمع ثروت و سرمايه بايد جلوگيرى كرد. مسئول اصلى اجراى اين حكم و كم و كيف اجراى آن به عهده حكومت اسلامى است هر چند همه مردم نيز مسئول هستند.(1)
ك - از مشاغل حرام گدايى است. تكدى گرى يعنى اصرار و سماجت و پافشارى در درخواست چيزى از ديگران. زمانى اين كار حرام است كه فرد نياز به چيزى ندارد و آن را درخواست مى كند. فقير كسى است كه به علل مختلف دارايى خود را از دست داده و قادر به اداره زندگى خود نمى باشد. در اين جا وظيفه ثروتمندان است كه به چنين شخصى كمك كنند تا از ندارى و بى مايگى رهايى يابد.
اما آيا از ديدگاه اسلام شخص فقير مى تواند براى كسب روزى دست به تكدى گرى بزند يا نه؟ از نظر اسلام تكدى گرى زشت است و اسلام تأكيد دارد كه با حفظ عزت نفس و از راه هايى كه خود اسلام معرفى مى كند يعنى افراد ثروتمند از طريق پرداخت وجوهات شرعى مانند خمس و زكات به طور آبرومندانه به مستحقان كمك كنند.
امام صادق(علیه السلام)مى فرمايد: «هر كس بدون نياز چيزى را از ديگران درخواست كند همانا پاره هاى آتش مى خورد».(2) بنابراين مؤمن براى حفظ آبروى خويش بايد تا آن جا كه مقدور است، از درخواست و دست دراز كردن پيش اين و آن حذر كند تا شخصيت و عزت و شرافت او لكّه دار نشود.
اما قرآن شريف مى فرمايد: «وَ اَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ»: «و تهيدست و حاجت خواه را (به بانگ زدن) از خود مران».(3) و در آيه ديگر مى فرمايد: «در اموال (ثروتمندان) حقى هست براى سائل و
ص: 287
محروم (فقير)».(1) آرى اين درباره كسى است كه خداوند ثروت و مالى به او بخشيده و او بايد مقدارى از آن را براى محرومان بگذارد. مقام معظم رهبرى در اين مورد مى فرمايد: «اگر تكدى گرى باعث دروغ و بيكارى و تخلف از قانون باشد بايد از آن اجتناب شود و مى توان به مؤسسات مورد اطمينانى كه در اين زمينه فعال هستند كمك كرد».آيت الله سيستانى مى فرمايد: «در همه موارد جايز است اما اگر بدون ضرورت باشد و اگر دروغ بگويد گناه كرده است». لذا تكدى گرى كه منظور ما است همان درخواستى است كه فرد نياز ندارد ولى اين عمل را شغل خود قرار داده و اين كار حرامى مى باشد. اسلام به همين دليل مؤمنين را از سستى و تنبلى و ترك دنيا و بيكارى و مسئوليت زندگى خود را به دوش ديگران انداختن منع كرده و انسان ها را به زندگى شرافتمندانه و با عزت دعوت نموده است. اسلام درمان فقر را در قناعت و ساده زيستى مى داند و هر كس اين موارد را رعايت كند هرگز محتاج نمى شود تا بخواهد دست نياز به طرف ديگرى دراز كند و اين امر باعث عزت نفس و پاكى روح و سالم ماندن روان انسان مى شود.
ل - زراعت حرام، هر درخت و گياهى كه اسلام خوردن آن را حرام مى داند و يا جز ضرر نفعى براى مسلمانان ندارد، كشت و زرع آن ممنوع و حرام است، مانند ترياك و امثال آن. مسلمانان حق ندارند چيز حرام را بكارند و حتى به بهانه اين كه مى گويند اين گياه حرام را مى كاريم و به غير مسلمان مى فروشيم. آن هم كار حرامى است. چون مسلمانان به هيچ وجه نبايد عمل حرامى را ترويج دهند. در اسلام حتى انگور كه حلال است هم نبايد به كسى كه معلوم است از آن شراب درست مى كند، فروخت و اين كار نيز حرام مى باشد. هر امر حرامى روح و روان انسان را مريض مى كند و آرامش و سعادت را از زندگى انسان مى برد و او را به دردسر مى اندازد، حال گاهى اين دردسر دنيايى است و گاه اُخروى.
ص: 288
امام على(علیه السلام)مى فرمايد: «يستدل على ادبار الدول باربعٍ: تضييع الاُصول و التمسك بالفروع و تقديم الاراذل و تاخير الافاضل».(1) حضرت مى فرمايد: چهار چيز باعث شكست دولت ها مى شود :
1- ضايع كردن اصول يعنى (فراموش كردن مسائل مهم).
2- سرگرم شدن به فروع يعنى (امور كم اهميت و غيراساسى).
3- به كار گماردن آدم هاى پست.
4- كنار گذاردن انسان هاى فاضل و با خرد.
زمانى جوامع و دولت ها به انحطاط گرايش پيدا مى كنند كه اصول ارزشى از بين برود و نيرنگ به عنوان اصل ارزشى مورد قبول قرار گيرد. فرومايگان سمت ها و مسئوليت ها را به عهده گيرند و كسانى كه فاضلند منزوى شوند.
بنابراين اگر با تدبير دريافتيم كه اصول ارزشى در جامعه تضييع مى شود و نيرنگ و غرور و فريب جاى آن را مى گيرد و همچنين اگر پست هاى حساس جامعه در اختيار فرومايگان قرار مى گيرد و انسان هاى فاضل و شريف از تصدى آن مشاغل محروم مى شوند، مى توان گفت كه آن دولت و آن جامعه به سوى سقوط و انحطاط مى رود. امّا اگر اصول ارزشى بر اركان جامعه حاكم شود و صداقت و امانتدارى و تلاش و كوشش و عدالت و آزادى بر آن جامعه حكم فرما شود و انسان هاى شريف و فاضل مسئوليت هاى گوناگون را به عهده گيرند، آن جامعه پيشرفت خواهد كرد. امام على(علیه السلام)نيز مى فرمايد: «چهار چيز دليل برگشت روزگار و اوضاع و احوال دولت ها است : 1- بدى تدبير، 2- زشتى اسراف و تبذير، 3- كمى عبرت گرفتن، 4-بسيار مغرور شدن».(2)
ص: 289
براساس اين حديث اگر جامعه اى از مديريت خوب بهره مند نباشد و گرفتار اسراف و تبذير و ريخت و پاش مالى گردد و از حوادث درس عبرت نگيرد و يا پيوسته در دام غرور باشد، آن دولت و جامعه سقوط خواهد كرد. ولى در مقابل آن، اگر جامعه اى از مديريت و برنامه ريزى خوب برخوردار باشد و از اسراف و تبذير دورى كند و از حوادث و رويدادها درس عبرت بگيرد و از خطا اجتناب كند، پيشرفت خواهد كرد. نيز حضرت على(علیه السلام)مى فرمايد: «نيكويى تدبير و دورى و اجتناب نمودن از اسراف از زيبايى هاى سياست است».(1)
اولين انحرافى كه در اسلام بعد از وفات پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايجاد شد و زمينه انحطاط مسلمين را به وجود آورد، زمانى است كه مسلمانان انحراف در جانشينى پيامبر(صلی الله علیه و آله)پيدا كردند و جانشين حضرت را از جايگاه واقعى خويش تغيير دادند و توجهى به فرامين الهى و دستورات و سفارش هاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)در خصوص جانشينى نكردند و زمام امور و حكومت به دست افراد نالايق افتاد و آن ها بسيارى از اصول اسلام را تعطيل كرده و بسيارى از عقايد مرده و نيمه مرده جاهلى را دوباره احياء نمودند. با بى اعتنايى به فرايض اسلام، ثروت هاى امت را به طور ناعادلانه تقسيم كردند و باعث گسترش شكاف طبقاتى و تشكيل طبقه مرفه و طبقه فقير در جامعه شدند. و همين ظلم و بى عدالتى بقاء جامعه و سلامت آن را به خطر انداخت.
استاد مطهرى در مورد عنصر ظلم و بى عدالتى مى فرمايد: «يك امت آن گاه قابل بقاء است كه روابط افراد و گروه ها با يكديگر براساس عدالت و رعايت حقوق واقعى انسان ها و گروه ها باشد، قانون عادلانه باشد و عادلانه هم در ميان مردم اجرا شود».(2)
علت ديگر انحطاط حكومت ها و جامعه ريشه در تحجر دارد. تحجر و برگشت به عقايد عصر جاهلى زمانى كه خلافت و جانشينى از جايگاه خود عدول كرد،
ص: 290
عقايد هم به نوعى برگشت پيدا كردند به دوران جاهليت و با التقاط همراه شدند و پيروزى آن ها در سقيفه ضربه بزرگى بر حيات عقلى و فكرى اسلام زد.
تحجرگرايى باعث تعطيلى فكر و عقل گرايى مى شود. متحجرين با جمودى كه در فكر و انديشه شان دارند، هر گونه انديشيدن و تفكر كردن در آيات و قرآن و مباحث كلامى و احاديث را منع مى كنند و مى گويند مسلمانان بدون چون و چرا بايد ظواهر آيات و روايات را بپذيرند، حتى اگر ظاهر آن ها با حكم قطعى عقلى در تضاد باشد. در حالى كه قرآن كريم مردم را به تفكر و انديشيدن تشويق مى كند و راه فهم را توسل به اهل بيت(علیهم السلام)و عقل مى داند.
عامل ديگر كه باعث انحطاط جوامع مى شود تحريف احكام نجات بخش انبياء است كه توسط پادشاهان مستبد و با همكارى علماى قشرى و منحرف صورت مى پذيرد. استاد مطهرى در اين مورد مى گويد: «تحريف به گونه هاى متعدد امكان پذير است كه روح تمام آن ها عمل نكردن به دستورات اسلام است و احكام عملاً كنار گذاشته مى شود و تنها برخى از فروعات آن هم به صورت ظاهرى و خالى از محتوا در ميان امت رواج داده مى شود. روش حاكمان خودپرست اين است كه علماى قشرى و خرافه پرست را جذب مى كنند تا براى خود از اين طريق به حكومت مستبد خود مشروعيت ببخشند و در مقابل علماى بزرگ و درست كار را طرد مى كنند و باعث تعطيلى اجتهاد آن ها مى شوند».
عامل ديگرى كه باعث انحطاط حكومت واقعى در جامعه مى شود رواج فساد اخلاقى در جامعه است كه استعمارگران با نقشه ترويج فساد جنسى در بين جوانان ابتدا بعد اخلاقى افراد را سست مى كنند و سپس اراده و انديشه آن ها را به تباهى مى كشند و در نتيجه عنصر مقاومت و ايستادگى آنان در برابر ظلم و غارتگرى تضعيف مى شود. علل ديگرى كه باعث انحطاط و سقوط جوامع مى شود ايجاد تفرقه و تشتت در بين افراد جامعه است و اين از دسيسه هاى بسيار كاربردى حكومت هاى استعمارگر در بين جوامع است.
ص: 291
مورد ديگرى كه زمينه ساز اضمحلال و تباهى جامعه مى شود ترك امر به معروف و نهى از منكر است. اين عامل همان نظارت و نقد فردى و جمعى است كه ضامن سالم ماندن يك حكومت و يك جامعه بشرى مى شود.
قرآن مى فرمايد: «اگر صالحان حكومت را به دست گيرند نماز به پا مى دارند و زكات مى دهند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و عاقبت همه كارها فقط در اختيار خداست».(1)
يعنى بدين وسيله رابطه خود را با خداوند و محرومان جامعه حفظ مى كنند. ولى اگر نااهل به قدرت رسيد و ولايت مردم را به دست گرفت به خاطر طوفان هوس هاى درونى و ناآگاهى و فشار درونى همه چيز جامعه را فداى خود مى كند. به گفته الميزان تاريخ گواه آن است چه مسلمان نمايانى به نام اسلام و تظاهر به ايمان بر مردم حاكم شده و حرث و نسل را نابود ساختند، كسانى كه با جعل قوانين و تهاجم فرهنگى و تبليغات و مواد مخدر و ترويج ساير عوامل انحراف سبب نابودى اقتصاد و نسل نو مى شوند و زنان و فرزندان جامعه، نظام خانواده و نظام تعليم و تربيت را نابود مى كنند. قطعاً اين ها همان طاغوت هايى هستند كه هر گاه به قدرت و حكومت برسند براى فساد در زمين و نابودى زراعت ها و نسل انسان ها كوشش مى كنند.(2)
مستكبران و استبدادگران و مستبدان هرگز به موعظه ديگران گوش نمى دهند زيرا آنان در سايه آلودگى ها و گناهان به چنان غرور و عزت كاذبى رسيده اند كه جز آتش دوزخ در آنان كارگر نيست. در تاريخ آمده عبدالملك مروان از خلفاى بنى اميه بر بالاى منبر در شهر مدينه گفت: به خدا سوگند هر كس مرا امر به تقوا كند گردنش را خواهم زد.
آرى حاكم آلوده مغرور و متكبر و مستبد هرگز پندپذير نمى باشد و تنها جهنم و عذاب الهى بر او كافى است. از عمده ترين امراض سياسى مى توان غرور و استكبار،
ص: 292
فرعون و قارون و بلعم باعور و سامرى صفتى را نام برد. استكبارورزى نسبت به حق و انبياء، ظلم و ستم، مسخ ارزش ها، خواركردن زيردستان، دنياپرستى و خوش گذرانى، تفرقه و اختلاف انداختن، فسق و فجور، احتكار و خصوصى كردن ثروت هاى عمومى، جاسوسى و... نيز از ديگر امراض سياسى مى باشند.
اين صفت ابليس است. او براى اولين بار دچار تكبر و غرور شد و از درگاه الهى رانده شد. قرآن مى فرمايد: «(و ياد كن) هنگامى كه به فرشتگان گفتيم به آدم سجده كنيد، همه سجده كردند مگر ابليس كه سرپيچى كرد و تكبر ورزيد و از كافران شد».(1) استكبار به معنى طغيان و گردن كشى و خودبزرگ بينى و تكبر كردن و زورگويى است و كسى كه مستكبر مى شود تلاش دارد كه ديگران را به استعمار خود درآورد. استكبار بيشتر در مقابل حق است يعنى فرد مستكبر با ترك پذيرش حق، خود را بزرگ جلوه مى دهد و خود را بزرگ تر از حق مى داند و حق را نمى پذيرد.
مستكبران داراى ويژگى هايى مانند غرور، لجاجت، پيمان شكنى، اغواگرى و گمراه كنندگى، مخالفت با حق و قاتل پيامبران هستند.
قرآن يكى از زشت ترين خصلت هاى آدمى و از رذايل اخلاقى انسان را همين روحيه استكبار و خودبزرگ بينى او مى داند كه اين صفت در حاكمان بيشتر از بقيه انسان ها نمود دارد چون آن ها به واسطه قدرتى كه در دست دارند، مغرور مى شوند و خود را سرآمد همه موجودات مى دانند، به همين دليل مستكبران خود را هم سطح ديگران نمى بينند و گوش به حرف حق نمى دهند. آن ها به هيچ وجه به عهد و پيمانى كه داده اند عمل نمى كنند. لجاجت نتيجه طبيعى خودبرتربينى است كه انسان را از جاده حق و حقيقت دور مى كند و كسى كه براى ديگران ارزشى قايل نيست با
ص: 293
گفته هاى ديگران مخالفت مى كند و مى پندارد كه فقط خودش درست مى گويد و بقيه باطل هستند.
از صفات ديگر مستكبران اغواگرى و گمراه كردن و فريب دادن مردم است. آنان هم بار گناهان خودشان را بر دوش مى كشند و هم سهمى از بار گناهان پيروانشان را.(1)
استكبار يك مرضى است كه اگر كسى دچار آن شد هم خود را نابود مى كند و هم ديگران را. لذا هر فرد جامعه و هر دولت بر حق براساس منطق و آموزه هاى انبياء موظف به مقابله با ظلم و استكبار است. از نظر عقلى نمى توان براى حيات زير سلطه ديگران، ارزشى قائل شد. زيرا ارزش حيات به آزادى و استقلال است. امام خمينى ؛ مى فرمايد: «اين مطابق هيچ منطقى نيست كه (ميليون ها نفر از جمعيت يك ملت) هميشه تحت فشار باشند و هميشه اين جمعيت كار بكنند و حاصل كارشان را ديگران ببرند، زيرا زندگانى اى كه در آن استقلال نباشد و يك ملتى به زحمت كار بكنند براى استفاده دشمن اين كه زندگانى نيست».(2)
قرآن مى فرمايد كسانى كه مورد ظلم و تهاجم استكبار قرار گرفته اند موظف به دفاع و مقابله با مستكبرين شده اند.(3)
حضرت على(علیه السلام)مى فرمايد: «كونوا للظالم خصماً و للمظلوم عونا»: «دشمن ظالم و دوست و يار مظلوم باشيد».(4)
انسان ها در زير بار ذلت و تحقير نمى توانند زندگى و روح سالم و پاكى داشته باشند. قرآن هميشه مستكبران را در مقابل مستضعفان قرار داده است. مستكبران به علت قوه و نيروى بدنى و مالى كه دارند هميشه به ضعيفان زور مى گويند و اين
ص: 294
زورگويى يك صفت درونى است كه به اشكال مختلف در جامعه ظاهر مى شود.
خودبزرگ بينى و نشناختن حد خود در مقابل خداوند و مردم و به استضعاف كشيدن مردم از اوصاف درونى شخص مستكبر است كه به واسطه آن موضع گيرى خود را تنظيم مى كند و او همواره با واژه هايى نظير ظلم و طاغوت و ستم همراه مى باشد. مستكبر هميشه با نوعى سلطه گرى و سلطه جويى و استعمار و بهره كشى فرهنگى، سياسى، اقتصادى، توسط يك اقليت محدود و زورگو و نفع طلب بر خيل عظيم توده هاى مردم محروم حكومت مى كند. اين عمل مى تواند داخلى باشد به همان طريق كه يك عده ديكتاتور بر ملت هاى محروم تحت سلطه خود حاكميت داشته و آن ها را تحت فشار و ظلم قرار مى دهند و هم چنين مى تواند بين المللى باشد، بدين معنى كه دولت يا كشورى، ساير ملت ها را استثمار و به استضعاف بكشاند كه نمونه بارز آن اعمال سياست هاى استعمارگونه و امپرياليستى قدرت هاى بزرگ جهان مى باشد.
امام خمينى(رحمة الله)مى فرمايد: «اگر ملتى بخواهد سرپاى خود باشد لازم است، اول بيدار شود و خفتگان را بيدار كند، زنده شوند و مردگان را حيات بخشد و در تحت پرچم توحيد براى درهم پيچيدن استعمار سرخ و سياه فروختگان بى ارزش فداكارى كند».(1)
در طول تاريخ انبياء مشاهده مى كنيم كه آن ها پيوسته در حال مبارزه با استكبار بوده اند و حتى گاهى يك تنه در شرايطى كه تمام افراد جامعه تحت تأثير طاغوت هاى زمانه از كمترين آمادگى برخوردار بودند به مبارزه با استكبار پرداخته اند و بعداً مردم به تدريج به سمت آن ها آمده اند. البته هميشه مبارزه با طاغوت و استكبار نظامى نيست، بلكه در بسيارى از مواقع اين مبارزه از طرق ديگر همچون اشكال فرهنگى، سياسى، اقتصادى و... صورت مى گيرد.
ص: 295
از بزرگترين مستكبران تاريخ مى توان فرعون، قارون، بلعم باعورا و سامرى كه اوصاف آن ها در قرآن هم آمده است را نام برد :
الف - فرعون : از مستكبران كه در قرآن از او نام برده شده، فرعون است كه آيات فراوانى در رابطه با او و صفاتش مى باشد. خدا مى فرمايد: «موسى و برادرش را با معجزات و دليلى روشن، به سوى فرعون و سران و اشراف قومش (فرستاد) پس تكبّر ورزيدند و آنان قومى برترى جو بودند».(1) خداوند موسى(علیه السلام)و برادرش هارون را با آيات مبين به سوى او فرستاد ولى فرعون و اطرافيانش در مقابل خداوند و پيامبر خدا موسى(علیه السلام)استكبار ورزيدن و زير بار آيات حق و مبين خداوند نرفتند.
اين آيه علت استكبار فرعون را قدرت و زندگى برتر از نظر مالى مى داند. از صفات ديگر فرعون طغيان گرى او است. قرآن مى فرمايد: «به سوى فرعون برو، زيرا كه طغيان كرده است».(2) و نيز مى فرمايد: «و فرعون در ميان قومش ندا داد و
گفت: اى قوم من، آيا حكومت و پادشاهى مصر ويژه من نيست و اين نهرها از زير (كاخ هاى) من به فرمان من روان نيستند؟ آيا (عظمت و حشمت من و فقر و تهى دستى موسى را) نمى بينيد؟»(3)
زمانى كه حضرت موسى(علیه السلام)با معجزات گوناگون و منطق و درايت، تأثير عميقى در بين مردم مصر گذاشته و افكار توده هاى مردم را نسبت به فرعون متزلزل ساخته بود، فرعون با سفسطه بازى و مغلطه كارى مى خواسته جلوى نفوذ حضرت موسى(علیه السلام)را بگيرد، به همين دليل دست به دامن ارزش هاى پستى مى زند كه بر محيط مصر حاكم بوده و خود را با اين ارزش ها با موسى(علیه السلام)مقايسه مى كند تا برترى خويش را به اثبات رساند. از قصر و مزارع و باغ هاى خود مى گويد و آن ها را براى خود افتخار و مايه برترى طلبى مى داند و مى گويد موسى چه دارد؟ هيچ، يك
ص: 296
عصا و يك لباس پشمينه.
به اين ترتيب فرعون ارزش هاى قلابى را به چشم مردم مصر مى كشد و همانند بت پرستان عصر جاهليت در برابر پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه مال و مقام را ارزش واقعى انسانى مى دانستند و خود را برتر مى شمردند.(1)
صفات و رفتارهايى كه آل فرعون دارند عبارتند از سوء ادب، انكار و عناد، خودپسندى، كاخ سازى و خوش گذرانى، بت پرستى، اختناق و مبارزه با توحيد، تهمت، پيمان شكنى، شكنجه و نسل كشى، دعوت به آتش، استهزاء و تكذيب، استضعاف و استكبار.
همين صفت استكبارى فرعون باعث نابودى او شد. فرعون هنگامى كه پشت سر حضرت موسى(علیه السلام)وارد آب شد، منجم به او گفت وارد اين راه نشو، اما فرعون به دليل تكبرش قبول نكرد و سوار بر اسب شد و قصد عبور كرد، اسب او از رفتن امتناع كرد، اما جبرئيل آن اسب را به پيش راند وقتى فرعون وارد شد و آسيبى نديد، سايرين هم جرأت يافتند و وارد آب شدند، وقتى همه فرعونيان وارد شدند و از آن طرف همه پيروان حضرت موسى(علیه السلام)خارج شدند، ناگهان دو بخش آب به هم متصل شد و چون كوهى بر سر آنان فروريخت. در آن لحظه فرعون گفت ايمان آورد و گفت كه هيچ معبودى جز خدايى كه بنى اسرائيل به آن ايمان آورد، وجود ندارد و من تسليم هستم. ولى جبرئيل مشتى از خاك برگرفت و در دهان او پاشيد و به او گفت در حالى كه قبلاً عصيان كردى و از مفسدان بودى، پس امروز بدن تو را نجات مى دهيم تا نشانه عبرتى براى آيندگان باشد. تمام قوم او غرق و نابود شد، اما فقط بدن فرعون به ساحل رسيد تا سايرين با ديدن او عبرت گيرند و بدانند كسى كه استكبار مى ورزد و ادعاى ربوبيت مى كند سرانجامش چگونه است.(2)
ب - قارون : فرعون به قدرت و پادشاهى خود مغرور شد و تكبر ورزيد، اما قارون
ص: 297
به ثروت و مال و مكنت خود غرور ورزيد و مستكبر شد. وقتى خداوند مى فرمايد : «در آن چه خدا به تو عطا كرده است سراى آخرت را بجوى و سهم خود را از دنيا فراموش مكن و نيكى كن همان گونه كه خدا به تو نيكى كرده است و در زمين خواهان فساد مباش، بى ترديد خدا مفسدان را دوست ندارد. (قارون) گفت جز اين نيست كه اين (مال و ثروت انبوه) را بر پايه دانشى كه نزد من است به من داده اند. آيا نمى دانست كه خدا پيش از او اقوامى را هلاك كرده است كه از او نيرومندتر و ثروت اندوزتر بودند؟ و مجرمان (كه جرمشان معلوم و مشهود است) از گناهانشان بازپرسى نمى شود».(1)
وقتى كه خداوند مى فرمايد از آن چه كه به تو عطا شده مغرور نشو و در زمين فساد نكن، اما آن مرد ياغى و ستمگر بنى اسرائيل هنگامى كه قومش به او گفتند متكبرانه و مغرورانه شادى مكن، در جواب اين وعظ و نصيحت دلسوزان چه مى گويد، قارون با همان حالت غرور و تكبرى كه از ثروت بى حسابش ناشى مى شود، چنين گفت: من اين ثروت را به وسيله علم و دانش خودم به دست آورده ام، اين مربوط به شما نيست كه من با ثروتم چگونه معامله كنم. من كه با علم و آگاهيم اين ثروت را به دست آوردم در مصرف آن نياز به ارشاد و راهنمايى كسى ندارم. من براى به دست آوردن آن رنج برده ام. ديگران هم اگر لياقت و توانايى دارند چرا زحمت نمى كشند؟ من مزاحم آن ها نيستم و اگر ندارند چه بهتر كه گرسنه بمانند و بميرند.
اين ها منطق هاى پوسيده و رسوايى است كه غالباً ثروتمندان بى ايمان در مقابل كسانى كه آن ها را نصيحت مى كنند اظهار مى دارند. در ادامه قرآن پاسخ كوبنده اى به قارون و قارون ها مى دهد كه آيا او نمى دانست خداوند اقوامى را قبل از او هلاك كرد كه از او نيرومندتر و ثروتمندتر بودند.
قارونى كه به گواه تاريخ از نسل پيامبران بوده و فرد دانشمندى بود كه حدود 25سال معلم تورات بوده و به مؤمنان تورات را آموزش مى داده است. پس چه
ص: 298
مى شود كه او اين گونه در برابر خدا و پيامبر خدا موضع مى گيرد. آرى هر كس به هر شكلى دچار كبر شود، حال يا كبر مالى يا علمى يا شهرت يا نظامى و با كبرش در برابر پروردگار موضع گيرى كند، خدا او را به خاك سياه مى نشاند.
امام على(علیه السلام)مى فرمايد: «گاهى يك نقطه آن قدر اهميت (پيدا) مى كند كه ممكن است كل حيات شخص را به خطر اندازد». قارون هم فقط گرفتار يك بيمارى شد و آن بيمارى آن بود كه گفت «أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِنْدِى» همين علم عندى او را بيچاره كرد. او به موسى(علیه السلام)گفت: تمام ثروتى كه من دارم از سواد و زرنگى خودم بوده است و لطف و مرحمت خدا در آن نقشى نداشته است. بنابراين خدا هم مى گويد حالا كه براى من اقتصاددان و هنرمند شده اى و به امور مادى عالِم شده اى و انبار خود را پر از ثروت كرده اى، يك لحظه خداوند مى فرمايد: «فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدَارِهِ»(1)
من به زمين دستور دادم، دهان باز كند و او و انبار ثروتش و خانه اش را جلوى چشمش پايين ببرد. عجبا فرعون در امواج نيل فرو مى رود و قارون در اعماق زمين. آبى كه مايه حيات است مأمور نابودى فرعونيان مى شود و زمينى كه مهد آرامش است گورستان قارونيان مى شود.(2)
ج - بلعم باعورا : انحراف عابد بنى اسرائيل، دانشمندى كه در خدمت فراعنه درآمد. امام باقر(علیه السلام)مى فرمايد: «مصداق آيه 175 سوره اعراف كه خداوند مى فرمايد: (و سرگذشت كسى كه آيات خود را به او عطا كرديم و او عملاً از آنان جدا شد، براى آنان بخوان، پس شيطان او را دنبال كرد (تا به دامش انداخت) و در نتيجه از گمراهان شد). همين بلعم باعورا دانشمند و عابد بنى اسرائيل است. و اين داستان براى همه كسانى كه داراى چنين صفاتى هستند، محسوب مى شود».(3) خداوند مى فرمايد سرگذشت آن را بخوان؛ كسى را كه آيات خود را به او داديم ولى او خود
ص: 299
را از آن ها تهى ساخت و در پى شيطان رفت و از گمراهان شد، مى خواستيم او را با اين آيات بالا ببريم ولى او به زمين دل بسته بود و از هواى نفس پيروى كرد، دچار كبر و غرور و عجب و خودپسندى شد و خودش را گرفتار دنياپرستى كرد، دانشمندى بود كه از علمش سوء استفاده كرد چون حب شديد به دنيا داشت و او عالم و عابد و زاهدى بود كه دچار حسد شد و نهايتاً گرفتار جهنم شد.
اين آيه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى خواهد: داستان آن كس را كه آيات خود را به او داديم ولى سرانجام از آن ها خارج شد و گرفتار وسوسه هاى شيطان گشت و از گمراهان گرديد، براى امت بخوان.
در اين گونه افراد كه اول در صف مؤمنان هستند، شيطان آن قدر او را تعقيب مى كند و سر راهش دام مى گذارد و او را وسوسه مى كند تا او را به انحراف بكشد. آن گاه كه اولين قدم را در مسير انحراف برداشت اين جا جاى آن ها عوض مى شود، ديگر آن فرد به دنبال شيطان مى رود و از او پيروى مى كند.
بلعوم باعورا از علماى بنى اسرائيل بود و كارش به قدرى بالا گرفته بود كه اسم اعظم را مى دانست و دعايش مستجاب مى شد، اما زمانى كه ظالمان و حاكمان از طريق همسرش او را به انحراف كشيدند و از او خواستند كه از علم و زهدش استفاده كند و حضرت موسى(علیه السلام)را نفرين كند، علم اسم اعظم از او گرفته شد و حتى هنگام نفرين يادش رفت كه چه مى خواهد بگويد يعنى به جاى اين كه حضرت موسى(علیه السلام)را نفرين كند قوم خود را نفرين مى كرد.
قرآن مى گويد: «مَثَل او مانند سگى است كه اگر به او حمله كنى زبانش را بيرون دهانش قرار مى دهد و اگر او را ترك كنى باز هم زبانش را بيرون دهانش قرار مى دهد».(1)
اين عابد منحرف گويى آن چنان تشنه دنياپرستى است كه هرگز از دنيا سيراب نمى شود، به سگى مانند است كه چه او را موعظه كنى يا موعظه نكنى سودى به
ص: 300
حالش نمى كند و هميشه به گمراهى مى رود و همچنين او را از اين جهت به سگ تشبيه كرده اند كه پستى و بى ارزش او را برساند. بلعم باعورا دانشمند و عالم دينى بود كه همه علم و دانش خود را در اختيار جباران و طاغوت هاى عصر خود قرار داد و در اثر مرض عجب و تكبرى كه به واسطه علم بى بصيرتش به او دست داده بود و تمايل به زرق و برق جهان مادى و به خاطر حسدى كه به حضرت موسى(علیه السلام)مى ورزيد، همه سرمايه فكرى خود را در اختيار حاكم ظلم و جور گذاشت و حاكمان طاغوتى هم از اين تحمق او براى فريب مردم و عوام استفاده كردند. هميشه تاريخ حاكمان ستمگر از وجود امثال «بلعم باعوراها» حداكثر استفاده را مى نمايند تا مردم را در استعمار و استضعاف و استثمار قرار دهند و از آن ها بهره كشى كنند.
البته اين علما در حقيقت در حق خود ظلم مى كنند و عاقبت شومى در انتظار آن ها است و رهايى از اين لغزش تنها در سايه توبه و هدايت الهى امكان پذير است.(1)
استكبار بلعم باعورا استكبار فرهنگى است كه حاكمان براى به استعمار كشيدن مردم از آن استفاده مى كنند.
د - سامرى : سامرى سنبل فريب و انحراف فكرى و اعتقادى است. سامرى يكى از بزرگان و نخبگان و صنعت گران قوم بنى اسرائيل و در عين حال فردى فريب كار بود. وقتى حضرت موسى(علیه السلام)به ميقات رفت به برادرش هارون سفارش كرد كه كار مردم را به تو مى سپارم، آن ها را اداره كن. حضرت موسى(علیه السلام)قرار بود سى روز در ميقات بماند اما خداوند براى امتحان امت اين مدت را به چهل روز تبديل كرد. هنگامى كه وعده موسى(علیه السلام)دير شد، در اين ميان ابليس به صورت مردى نزد آن ها آمده و گفت موسى(علیه السلام)فرار كرده و ديگر برنمى گردد و براى اين كه بدون خدا نمانيم، زيورهايتان را جمع كنيد و براى خود معبودى بسازيد و آن را عبادتش كنيد و سامرى كه از بزرگان بنى اسرائيل بود اين وسوسه شيطان را اجابت كرد و فريب آن را خورد.
ص: 301
چون او مردى رياست طلب بود، با خدا دشمنى كرد و راه نفاق را در پيش گرفت و به مردم گفت بدبختى ما به اين است كه بتى نداريم. من اينك براى شما بُتى از طلاى خالص مى سازم و با حقه بازى گوساله اى ساخت كه از آن صدا بيرون مى آمد و مردم نادان هم اطراف او جمع شدند و چون حيله او را نمى دانستند حرف هايش را باور كردند و بت پرستى را در پيش گرفتند و به اين ترتيب مردم را گمراه كرد.
البته بايد گفت سامرى از منافقان بود و به ظاهر خود را طرفدار موسى(علیه السلام)قلمداد مى كرد و در حقيقت گاوپرست بوده و با فريب ابليس سر به طغيان نهاد و مى خواست جانشين موسى(علیه السلام)، هارون(علیه السلام)را بكشد.
موسى(علیه السلام)وقتى برگشت، برادرش را شماتت كرد ولى او گفت اين مردم به حرف من گوش نكردند و مى خواستند من را بكشند. حضرت موسى(علیه السلام)گفت اميدوارم خداوند تو را ببخشد و كسانى كه اين بدعت را گذاشتند به كيفر گناهانشان برسند.
اگر با دقت در سرگذشت قوم يهود نگاه كنيم، اين حقيقت روشن مى شود كه تقريباً همه فرامين و دستورات الهى كه از سوى حضرت موسى(علیه السلام)به مردم ابلاغ مى شد به عناوين گوناگون مورد تمرد و سرپيچى آنان قرار مى گرفت و هيچ فرمانى را بدون چون و چرا اطاعت نمى كردند و هميشه به دنبال بهانه هايى براى عدم پذيرش دستورات الهى بودند.
علت آن است كه اين قوم به ماديگرايى تمايل شديد داشتند و عقايد فاسد در آن ها رايج بوده و منشأ انحرافات و كج روى هاى آنان هم همين عقايد حس گرايى و ماده پرستى بوده است. سامرى هم مى دانست كه قوم موسى(علیه السلام)روح ماديگرايى دارند و اين ماده گرايى جزء عقايد ثابت بنى اسرائيل است و اكثر آن ها هم براى زر و زيور احترام خاصى قائل هستند، لذا سامرى گوساله خود را از طلا ساخت و چون صنعت گرى ماهر بود با ترفندهايى توانست اين گوساله را در معرض جريان هوا قرار دهد تا از آن صداهايى بيرون آيد كه موجب فريب مردم شد.
ص: 302
البته گوساله پرستى قوم بنى اسرائيل زمينه هاى فرهنگى و اجتماعى دارد زيرا اين قوم سال هاى زيادى در مصر شاهد گاوپرستى يا گوساله پرستى مصريان بودند و عادت تقدس گاوپرستى مصريان و علاقه ى آن ها نسبت به گاو هنوز از ياد و خاطر آن ها نرفته بود. مى توان عوامل انحراف آن ها را چند چيز دانست :
1- نبود رهبر و يا غيبت او از بين مردم.
2- جهل و ناآگاهى مردم.
3- حضور عالمان و هنرمندان منحرف و سوء استفاده از علم و هنر.
4- زيبايى زرق و برق ظاهرى.
5- سر و صدا و تبليغات كاذب.
قوم بنى اسرائيل پس از مشاهده آن همه معجزات و دلايل روشن از موسى(علیه السلام)، باز هم گوساله اى را به عنوان معبود خود انتخاب كردند، چون دل هاى آن ها تمايل به كفر د