حکم: حقیقت، اقسام، قلمرو

مشخصات کتاب

سرشناسه:نورمفیدی، سیدمجتبی، ‫1343 -

عنوان و نام پديدآور:حکم: حقیقت، اقسام، قلمرو/ سیدمجتبی نورمفیدی.

مشخصات نشر:قم: ‫مرکز فقهی ائمه اطهار (علیه السلام) ‫، 1394.

مشخصات ظاهری: ‫3 ج.

فروست:مرکز فقهی ائمه اطهار (علیهم السلام)؛ 174 ‫، 175 ‫، 176.

شابک: ‫750000 ریال : ‫دوره ‫ 978-600-388-014-6 ‫ : ؛ ‫ج.1 ‫ 978-600-388-015-3 : ؛ ‫ج.2 ‫ 978-600-388-016-0 : ؛ ‫ج.3 ‫ 978-600-388-017-7 :

وضعیت فهرست نویسی:فاپا

يادداشت:ج. 2 و 3 (چاپ اول: 1394).

یادداشت: ‫کتابنامه.

موضوع:اصول فقه شیعه

موضوع:* Islamic law, Shiites -- Interpretation and construction

موضوع:فقه

موضوع:Islamic law

موضوع:کلام

موضوع:*Islamic theology

شناسه افزوده: ‫مرکز فقهی ائمه اطهار (علیهم السلام)

رده بندی کنگره: ‫ BP159/8 ‫ /ن9ح8 1394

رده بندی دیویی: ‫ 297/312

شماره کتابشناسی ملی:4016056

وضعيت ركورد:فاپا

ص: 1

جلد 1

اشاره

حکم

حقیقت، اقسام، قلمرو

جلد اول

(بخش اول تا پنجم)

استاد سید مجتبی نورمفیدی

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 3

ص: 4

فهرست اجمالى مجلدات سه گانه

جلد اول

بخش اول: حقيقت حكم··· 29

فصل اول: اعتبار··· 39

گفتار اول: اهميت بحث اعتباريات··· 43

گفتار دوم: اصطلاحات اعتبارى··· 46

گفتار سوم: نظريه محقّق نائينى و بررسى آن··· 50

گفتار چهارم: نظريه محقّق عراقى و بررسى آن··· 55

گفتار پنجم: نظريه محقّق اصفهانى و علامه طباطبايى و بررسى آن··· 62

گفتار ششم: نظريه بعضى از بزرگان و بررسى آن··· 66

گفتار هفتم: نظريه امام خمينى··· 77

گفتار هشتم: دسته بندى آرا و انظار درباره اعتبارى··· 80

گفتار نهم:بررسى مسلك اول··· 84

گفتار دهم: بررسى مسلك دوم··· 87

ص: 5

گفتار يازدهم: بررسى مسلك سوم و نظريه برگزيده··· 90

خاتمه فصل اول: امور انتزاعى··· 95

گفتار اول: نظريه محقّق نائينى و محقّق عراقى··· 97

گفتار دوم: نظريه برگزيده··· 101

فصل دوم: انشا··· 103

گفتار اول: نظريه مشهور و بررسى آن··· 105

گفتار دوم: نظريه محقّق خراسانى و بررسى آن··· 111

گفتار سوم: نظريه محقّق اصفهانى و بررسى آن··· 122

گفتار چهارم: نظريه محقّق خويى و بررسى آن··· 132

گفتار پنجم: نظريه برگزيده··· 138

خاتمه فصل دوم: تنبيهات··· 145

تنبيه اول: تقسيم انشا به حسب قصد··· 147

تنبيه دوم: معتبِر كيست؟··· 149

تنبيه سوم: تعلّق انشا به امور اعتبارى··· 153

تنبيه چهارم: نسبت بين اعتبار و انشا··· 154

فصل سوم اراده تكوينى و اراده تشريعى··· 163

گفتار اول: نظريه محقّق اصفهانى و بررسى آن··· 165

گفتار دوم: نظريه آيه اللّه حكيم و بررسى آن··· 175

گفتار سوم: نظريه محقّق عراقى و بررسى آن··· 179

گفتار چهارم: نظريه امام خمينى··· 182

گفتار پنجم: نظريه برگزيده··· 187

فصل چهارم: بررسى نظريات مختلف درباره حقيقت حكم··· 189

ص: 6

گفتار اول: آرا و انظار و بررسى آن ها··· 194

گفتار دوم: نظريه برگزيده··· 208

گفتار سوم: ديدگاه اهل سنت درباره حكم··· 219

بخش دوم: مراتب حكم··· 223

فصل اول: بررسى نظريات مختلف درباره مراتب حكم··· 225

گفتار اول: نظريه محقّق خراسانى (چهار مرتبه)··· 227

گفتار دوم: نظريه محقّق اصفهانى (سه مرتبه)··· 237

گفتار سوم: نظريه شيخ انصارى و امام خمينى (دو مرتبه)··· 239

گفتار چهارم: نظريه بعضى از بزرگان (يك مرتبه)··· 241

فصل دوم: نظريه برگزيده درباره مراتب حكم··· 243

گفتار اول: عمليات حكم··· 247

گفتار دوم: بررسى مراتب چهارگانه··· 252

بخش سوم: مصدر حكم··· 269

1 . خداوند تبارك و تعالى··· 273

2 . پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله··· 278

3 . ائمه اطهار عليهم السلام··· 294

4 . فقيه جامع الشرايط··· 297

خاتمه: معانى تفويض··· 298

بخش چهارم: ملاك حكم··· 305

فصل اول: تنقيح موضوع بحث··· 307

گفتار اول: تبيين چند اصطلاح··· 309

گفتار دوم: اقسام مصلحت و مفسده··· 316

ص: 7

فصل دوم: بررسى نظريات مختلف پيرامون ملاك حكم··· 319

مقدمه: سيرى اجمالى در آرا··· 321

گفتار اول: نظريه عدم تبعيت مطلقا و بررسى آن··· 326

گفتار دوم: نظريه تبعيت مطلقا و بررسى آن··· 343

گفتار سوم: نظريه برگزيده··· 363

گفتار چهارم: بررسى اشكالات نظريه برگزيده··· 397

بخش پنجم: كيفيت جعل حكم··· 409

فصل اول: جعل حكم و قضيه حقيقى و خارجى··· 415

گفتار اول: قضيه حقيقى و خارجى از نظر منطقيين··· 417

گفتار دوم: نگاهى اجمالى به قضيه حقيقى و خارجى از نظر اصوليين··· 422

گفتار سوم: نظريه مشهور و بررسى آن··· 424

گفتار چهارم: نظريه محقّق عراقى و بررسى آن··· 440

گفتار پنجم: نظريه امام خمينى··· 445

فصل دوم: جعل حكم و خطابات قانونى و شخصى··· 449

گفتار اول: متعلّق اوامر و نواهى از ديدگاه امام خمينى··· 452

گفتار دوم: مخاطب خطابات شرعى از ديدگاه امام خمينى··· 455

گفتار سوم: تفاوت خطابات شخصى و قانونى··· 459

گفتار چهارم: ادله و شواهد نظريه خطابات قانونى··· 463

گفتار پنجم: دو تنبيه··· 469

گفتار ششم: آثار نظريه خطابات قانونى··· 472

گفتار هفتم: بررسى اشكالات نظريه خطابات قانونى··· 480

خاتمه فصل دوم: عدم شرطيت علم و قدرت در تكليف··· 509

بررسى اجمالى اقوال پيرامون شرطيت علم و قدرت در تكليف··· 515

ص: 8

جلد دوم

بخش ششم: تقسيمات حكم··· 11

مبحث اول: حكم واقعى و ظاهرى··· 15

فصل اول: بررسى نظريات مختلف پيرامون حكم ظاهرى··· 17

گفتار اول: اصطلاحات حكم ظاهرى··· 19

گفتار دوم: تنقيح موضوع بحث··· 23

گفتار سوم: آرا و انظار··· 27

گفتار چهارم: نظريه برگزيده··· 41

گفتار پنجم: بررسى اشكالات نظريه برگزيده··· 63

گفتار ششم: مبعّدات حكم ظاهرى··· 70

فصل دوم: آثار پذيرش يا انكار حكم ظاهرى··· 73

گفتار اول: اجزا··· 75

گفتار دوم: جريان استصحاب در مؤداى امارات··· 84

فصل سوم: خاستگاه جمع بين حكم واقعى و ظاهرى··· 87

گفتار اول: ادله ابن قبه بر عدم امكان تعبّد به ظن··· 92

گفتار دوم: محذورات تعبّد به ظن··· 95

گفتار سوم: تنقيح موضوع بحث··· 102

خاتمه مبحث اول: تشريع _ قول به غير علم··· 107

گفتار اول: بررسى اقوال··· 110

گفتار دوم: نسبت تشريع و قول به غير علم··· 119

گفتار سوم: مولويت حرمت تشريع و قول به غير علم··· 124

ص: 9

گفتار چهارم: ادله حرمت تشريع و قول به غير علم··· 129

مبحث دوم: حكم تكليفى و وضعى··· 137

فصل اول: بررسى نظريات مختلف پيرامون تعريف حكم تكليفى و وضعى··· 139

گفتار اول: نظريه محقّق نائينى و بررسى آن··· 145

گفتار دوم: نظريه امام خمينى و بررسى آن··· 151

فصل دوم: كيفيت تغاير احكام تكليفى··· 155

گفتار اول: نظريه تغاير به بعض ذات و بررسى آن··· 159

گفتار دوم: نظريه تغاير به مقارنات و بررسى آن··· 163

گفتار سوم: نظريه تغاير تشكيكى و بررسى آن··· 165

فصل سوم: محدوده احكام تكليفى··· 167

گفتار اول: شبهه كعبى و بررسى آن··· 170

گفتار دوم: اباحه، حكم تكليفى يا وضعى؟··· 174

گفتار سوم: اباحه اقتضايى و لا اقتضايى··· 178

گفتار چهارم: حصر عقلى احكام تكليفى··· 181

فصل چهارم: تقسيمات مختلف حكم تكليفى··· 183

گفتار اول: اقسام واجب، مستحب، مكروه و حرام··· 185

گفتار دوم: نهى تحريمى و تنزيهى··· 189

گفتار سوم: حكم الزامى و غير الزامى··· 192

فصل پنجم: محدوده احكام وضعى··· 199

گفتار اول: ماهيات مخترع شرعى··· 205

گفتار دوم: ولايت و قضاوت··· 217

فصل ششم: جعل احكام وضعى··· 225

ص: 10

مقدمه: سيرى اجمالى در اقوال··· 227

گفتار اول: نظريه محقّق خراسانى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و...··· 231

گفتار دوم: نظريه محقّق نائينى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و بررسى آن··· 243

گفتار سوم: نظريه محقّق عراقى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و...··· 249

گفتار چهارم: نظريه شيخ انصارى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و...··· 254

گفتار پنجم: نظر برگزيده درباره جعل قسم اول از احكام وضعى··· 257

گفتار ششم: نظريه محقّق خراسانى درباره جعل قسم دوم از احكام وضعى و...··· 259

گفتار هفتم: نظريه محقّق خراسانى درباره جعل قسم سوم از احكام وضعى و...··· 271

گفتار هشتم: بررسى نظريه انصارى مبنى بر نفى جعل استقلالى در احكام وضعى··· 277

گفتار نهم: بررسى كيفيت جعل بعضى از احكام وضعى··· 281

مبحث سوم: حكم مولوى و ارشادى··· 311

فصل اول: موارد استعمال حكم ارشادى··· 315

فصل دوم: بررسى نظريات مختلف پيرامون حكم مولوى و ارشادى··· 323

گفتار اول: نظريه انكار حكم ارشادى··· 327

گفتار دوم: نظريه انكار حكم مولوى··· 330

گفتار سوم: نظريه اختلاف از حيث جهات··· 334

گفتار چهارم: نظريه برگزيده··· 336

فصل سوم: بررسى وجوه فرق بين حكم مولوى و ارشادى··· 339

مقدمه: بيان اجمالى وجوه فرق بين حكم مولوى و حكم ارشادى··· 341

گفتار اول: وجه اول و بررسى آن··· 344

گفتار دوم: وجه دوم و بررسى آن··· 346

گفتار سوم: وجه سوم و بررسى آن··· 348

ص: 11

گفتار چهارم: وجه چهارم و بررسى آن··· 350

گفتار پنجم: وجه پنجم و بررسى آن··· 352

گفتار ششم: وجه ششم و بررسى آن··· 358

گفتار هفتم: وجه هفتم و بررسى آن··· 360

گفتار هشتم: نظر برگزيده··· 363

فصل چهارم: بررسى اختلاف در مولويت و ارشاديت برخى از احكام··· 385

گفتار اول: امر به توبه··· 387

گفتار دوم: اخبار من بلغ··· 389

گفتار سوم: امر به احتياط و توقف··· 395

گفتار چهارم: نهى در معاملات و عبادات··· 397

گفتار پنجم: اوامر غيرى··· 399

مبحث چهارم: حكم اولى و ثانوى··· 403

فصل اول: بررسى تقسيم حكم شرعى به اولى و ثانوى··· 407

گفتار اول: نظريات مختلف پيرامون حكم ثانوى··· 411

گفتار دوم: نظريه برگزيده (مرحله اول)··· 413

گفتار سوم: نظريه برگزيده (مرحله دوم)··· 420

فصل دوم: نكاتى پيرامون حكم ثانوى··· 423

گفتار اول: عدم جريان اين تقسيم در حكم ظاهرى··· 425

گفتار دوم: جريان اين تقسيم در احكام وضعى··· 427

گفتار سوم: جعل ثانوى··· 430

گفتار چهارم: تقسيم حكم ثانوى به مشروط و مطلق··· 432

گفتار پنجم: عناوين ثانوى··· 434

ص: 12

گفتار ششم: بررسى تأثير بعضى از عناوين ثانوى در حكم··· 437

فصل سوم: نسبت ادله احكام اولى و ثانوى··· 441

گفتار اول: بررسى نظريات مختلف پيرامون نسبت اين ادله··· 443

گفتار دوم: نظريه برگزيده··· 451

مبحث پنجم: حكم حكومتى و غيرحكومتى··· 453

فصل اول: حكم حكومتى (تعريف، بررسى تقسيم، اقسام، محدوده....··· 461

گفتار اول: نظريات مختلف پيرامون تعريف حكم حاكم··· 463

گفتار دوم: نظريات مختلف پيرامون حكم حكومتى··· 468

گفتار سوم: بررسى تقسيم حكم به حكومتى و غيرحكومتى··· 474

گفتار چهارم: اقسام حكم حكومتى··· 476

گفتار پنجم: محدوده حكم حكومتى··· 479

گفتار ششم: ويژگى ها و ملاك حكم حكومتى··· 487

فصل دوم: نسبت حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى··· 491

گفتار اول: آرا و انظار··· 495

گفتار دوم: نظريه برگزيده··· 498

گفتار سوم: فرق هاى حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى··· 502

گفتار چهارم: نظريه امام خمينى··· 505

گفتار پنجم: نظريه شهيد صدر··· 511

مبحث ششم: حكم تأسيسى و امضايى··· 517

فصل اول: تعريف حكم تأسيسى و امضايى··· 521

گفتار اول: موارد استعمال لفظ امضا··· 523

گفتار دوم: تنقيح موضوع بحث··· 528

ص: 13

فصل دوم: بررسى ديدگاه هاى مختلف پيرامون حكم امضايى··· 535

گفتار اول: اقوال و انظار··· 537

گفتار دوم: بررسى نظريه بعضى از بزرگان··· 541

گفتار سوم: نظريه برگزيده··· 549

مبحث هفتم: حكم وجودى و عدمى··· 553

گفتار اول: تنقيح موضوع بحث و اقوال··· 558

گفتار دوم: نظريه برگزيده··· 562

خاتمه بخش ششم··· 567

ساير تقسيمات حكم··· 569

جلد سوم

بخش هفتم: اشتراك حكم··· 9

فصل اول: اشتراك حكم بين عالم و جاهل··· 11

گفتار اول: دليل اول و دوم (اجماع و اطلاقات) و بررسى آن··· 15

گفتار دوم: دليل سوم (روايات طايفه اول) و بررسى آن··· 18

گفتار سوم: دليل سوم (روايات طايفه دوم) و بررسى آن··· 31

گفتار چهارم: دليل سوم (روايات طايفه سوم) و بررسى آن··· 50

گفتار پنجم: دليل سوم (روايات طايفه چهارم) و بررسى آن··· 54

گفتار ششم: دليل سوم (روايات طائفة پنجم) و بررسى آن··· 57

گفتار هفتم: دليل چهارم (عقل) و بررسى آن··· 62

گفتار هشتم: جمع بندى ادله اشتراك حكم بين عالم و جاهل··· 85

فصل دوم: اشتراك حكم بين مكلفين تا روز قيامت··· 95

ص: 14

گفتار اول: تنقيح موضوع بحث··· 97

گفتار دوم: شمول اقسام خطابات··· 105

گفتار سوم: ادله قاعده اشتراك··· 114

گفتار چهارم: بررسى موارد نقض قاعده اشتراك··· 131

فصل سوم: اشتراك حكم بين كافر و مسلم··· 135

گفتار اول: ادله اشتراك و بررسى آن··· 139

گفتار دوم: ادله عدم اشتراك و بررسى آن··· 156

فصل چهارم: اشتراك حكم بين مجتهد و مقلد··· 187

گفتار اول: بررسى اقوال و ادله··· 191

گفتار دوم: بررسى دو نظريه··· 197

فصل پنجم: اشتراك حكم بين عاجز و قادر··· 201

گفتار اول: نظريات مختلف پيرامون تعلّق تكليف به عاجز··· 203

گفتار دوم: ادله اشتراك··· 208

بخش هشتم: قلمرو حكم··· 225

فصل اول: بيان اجمالى نظريات··· 233

گفتار اول: نظريه اول··· 235

گفتار دوم: نظريه دوم··· 238

فصل دوم: ادله نظريه اول··· 241

گفتار اول: دليل عقلى و بررسى آن··· 243

گفتار دوم: آيات و بررسى آن··· 253

گفتار سوم: روايات و بررسى آن··· 261

گفتار چهارم: بررسى نظريه بعضى از بزرگان··· 274

ص: 15

فصل سوم: ادله نظريه دوم··· 281

گفتار اول: دليل عقلى و بررسى آن··· 285

گفتار دوم: آيات و بررسى آن··· 288

گفتار سوم: روايات و بررسى آن··· 290

بخش نهم: نسبت حكم و موضوع··· 305

گفتار اول: نظريه محقّق نائينى··· 314

گفتار دوم: نظريه شهيد صدر··· 317

گفتار سوم: نظريه محقّق حائرى··· 320

گفتار چهارم: نظريه محقّق اصفهانى··· 322

گفتار پنجم: نظريه امام خمينى··· 325

گفتار ششم: نظريه برگزيده··· 328

بخش دهم: تضاد بين احكام··· 333

گفتار اول: تنقيح موضوع بحث··· 337

گفتار دوم: ادله عدم تضاد بنابر معناى اول حكم··· 341

گفتار سوم: ادله عدم تضاد بنابر معناى دوم حكم··· 347

گفتار چهارم: ادله عدم تضاد بنابر معناى سوم حكم··· 351

بخش يازدهم: امتثال حكم··· 355

فصل اول: حقيقت امتثال و لزوم آن··· 361

گفتار اول: حقيقت امتثال··· 363

گفتار دوم: لزوم امتثال··· 365

فصل دوم: مراتب امتثال و ترتيب بين آن ها··· 375

گفتار اول: مراتب چهارگانه امتثال··· 377

ص: 16

گفتار دوم: تنقيح موضوع بحث در ترتيب بين مراتب امتثال··· 384

گفتار سوم: امتثال اجمالى در فرض تمكن از امتثال تفصيلى در عبادات··· 387

گفتار چهارم: امتثال اجمالى در فرض تمكن از امتثال تفصيلى در معاملات··· 401

فصل سوم: بررسى نظريه حق الطّاعة (لزوم امتثال تكليف محتمل)··· 403

گفتار اول: جايگاه نظريه حق الطاعة در علم اصول··· 405

گفتار دوم: تنقيح موضوع بحث··· 408

گفتار سوم: پيشينه نظريه حق الطاعة··· 411

گفتار چهارم: تبيين نظريه حق الطاعة··· 413

گفتار پنجم: دليل نظريه حق الطاعة··· 418

گفتار ششم: موضوع حق الطاعة و قيد آن··· 428

گفتار هفتم: قلمرو حق الطاعة··· 432

گفتار هشتم: آثار نظريه حق الطاعة··· 438

گفتار نهم: نقد و بررسى نظريه حق الطاعة··· 447

ص: 17

ص: 18

سخن آغازين

بسم اللّه الرحمن الرحيم

كسانى كه اندك آشنايى با علم اصول و مسائل آن دارند به خوبى اذعان مى نمايند كه يكى از محورى ترين و مهم ترين مباحث كه در سرتاسر علم اصول به عنوان يك پايه اساسى مطرح است، بحث از حكم و حقيقت آن و آثار و اقسام آن است. اين امر هم در مباحث الفاظ و هم در مباحث غيرلفظى به چشم مى خورد و تا جايى اين امر ملموس و مشهود است كه براى هر پژوهشگرى اين سؤال مطرح مى شود كه چرا مباحث مربوط به حكم به صورت مستقل و جامع در يكى از فصول آن جاى نگرفته و يا در باب جداگانه اى مبانى مختلف درباره حقيقت و نيز مراتب آن مطرح نشده است؟ ! همچنين چرا اقسام و تقسيم بندى هاى متعدد كه در بدو امر، مطلبى مسلّم و بديهى به نظر مى رسد، اما تحقيق، حكم به حذف آن تقسيم مى نمايد در كتب اصولى مورد طرح و نظر قرار نگرفته است؟ چرا يك محقق اصولى در يك فصل از فصول يا در يك مقدمه از مقدمات و يا حتى در يك رساله مستقل به عنوان يكى از مهم ترين مبادى علم اصول آن را مورد كنكاش قرار نداده است؟ اگرچه در نيم قرن اخير برخى از صاحبان فكر و تأليف به عنوان نظرية الحكم مطالب و

ص: 19

مباحثى را عنوان نموده اند، اما انصاف آن است كه نتوانسته اند حق آن را به صورت كامل و جامع ادا نمايند.

كتابى كه پيش روى داريد، تأليف محقق ارجمند و استاد محترم دروس خارج حوزه علميه قم، جناب حجه الاسلام والمسلمين آقاى سيد مجتبى نورمفيدى دامت بركاته است كه تا اندازه زيادى به اين خواسته جامه عمل پوشانده اند. ايشان مباحث مربوط به حكم و اختلاف در حقيقت آن كه در مسائل متعدد و مهمى از علم اصول تأثيرگذار است و نيز بحث از مراتب آن كه آيا مشتمل بر چهار مرتبه است كه مرحوم آخوند خراسانى و جمع زيادى آن را قائلند يا سه مرتبه كه مرحوم محقق اصفهانى اعلى اللّه مقامه الشريف پذيرفته يا دو مرتبه كه امام خمينى به آن منتهى شده اند و يا يك مرتبه و نيز بحث بسيار مهم و اساسى لزوم تبعيت حكم از ملاكات كه خود محتاج رساله مستقلى است و همچنين تقسيم حكم به واقعى و ظاهرى كه تقريباً مورد تسالم اصوليين متأخر است، اما با تحقيق، ايشان نظر به بطلان چنين تقسيمى داده اند، همان طورى كه در برخى از كلمات محقق بزرگ، مرحوم سيد محمود شاهرودى بنابر آنچه در نتايج الافكار آمده است مشاهده مى شود و برخى مباحث مهم ديگر را با دقت و اتقان مورد تعرض و در ساليان متعدد مورد بحث و تدريس قرار داده اند.

مركز فقهى ائمه اطهار عليهم السلام كه به دنبال پويايى در فقه و اصول و باز نمودن افق هاى جديدى در استنباط مى باشد اين تأليف را مفيد براى محققان و صاحب نظران ديد و تصميم بر انتشار آن گرفت. ضمن تقدير و تشكر از مؤلف بزرگوار، انتظار آن است كه دانش پژوهان با مطالعه و دقت در آن به سوى قدم هاى بعدى حركت نموده و اين تأليف را مقدمه اى براى تحقيقات جديد خويش محسوب نمايند. ترديدى نيست كه هنوز زواياى ديگرى از مباحث مربوط به حكم وجود دارد كه بايد در پژوهش هاى ديگر مورد بحث و امعان نظر قرار گيرد.

ص: 20

اميد آن است كه اين اثر مورد قبول صاحب اصلى حوزه هاى علميه يعنى حضرت بقيه اللّه الاعظم، امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف قرار گيرد و موجب شادى روح پرفتوح مؤسس عاليقدر حضرت آية اللّه العظمى آقاى حاج شيخ محمد فاضل لنكرانى رضوان اللّه تعالى عليه باشد؛ ان شاء اللّه .

مركز فقهى ائمه اطهار عليهم السلام

25/7/1394

ص: 21

ص: 22

پيش گفتار

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين والصلاة والسلام على أشرف الأنبياء

والمرسلين محمّد صلى الله عليه و آله وآله الطاهرين

از ديدگاه انديشمندان اسلامى، همواره احكام شرعى يكى از اضلاع مثلث تعاليم دينى و معارف الهى بوده است. عالمان دينى در طول تاريخ، هر يك به سهم خود در شكوفايى و بارورى عقايد اسلامى، اخلاق الهى و احكام شرعى كوشيده و دريايى از معارف را فراروى ما قرار داده اند. در اين ميان، بدون ارزيابى و داورى پيرامون ميزان اهتمام آنان به هر يك از اين سه حوزه، به استناد شواهد تاريخى و قرائن غيرقابل انكار، مى توان دانش هاى مرتبط با احكام شرعى را از گسترده ترين و قديمى ترين دانش هاى دينى دانست. مرورى اجمالى بر تطورات علوم اسلامى به ويژه دانش فقه و دانش اصول فقه مى تواند شما خواننده گرامى را به اين مهم رهنمون سازد.

اما با اين همه و على رغم آن كه مدار بحث در اين دو علم ارزشمند بر حكم شرعى استوار بوده و همه آنان كه به تعريف علم فقه و دانش اصول فقه مبادرت ورزيده اند،

ص: 23

حكم شرعى را به عنوان يك ركن غيرقابل حذف از تعاريف خود تلقى كرده اند، متأسفانه بحث مستقل و منسجمى درباره آن نشده و اين در حالى است كه اساس بسيارى از مبانى به ويژه در دانش اصول فقه بر برخى مباحث مربوط به حكم شرعى استوار مى باشد.

پيوستگى مباحثى هم چون واجب مطلق، شرط متأخر، مقدمه واجب، اجتماع امر و نهى، ضدّ، ترتب و نيز برخى مباحث الفاظ و ملازمات عقلى با اين مباحث، به توضيح چندانى نياز ندارد و دانشمندان علم اصول نيز در مواضع مختلف و به صورت پراكنده به گوشه اى از مجموع مباحث مرتبط با حكم شرعى اشاره كرده اند؛ از جمله در بحث اخبار و انشا، واجب مطلق و مشروط، واجب معلق و منجز، امكان تعبد به ظن و استصحاب. برخى از مسائل نيز اساساً در كتب اصولى مورد بحث واقع نشده و به عنوان اصول موضوعه تلقى گرديده اند.

البته ناگفته نماند كه در دهه هاى اخير، بعضى از بزرگان از جمله آيه اللّه شهيد سيد محمدباقر صدر در كتاب حلقات الاصول، بر اساس همين نگرش تا حدودى به اين مهم پرداخته و تلاش درخور توجهى براى جبران اين كاستى به خرج داده اند، ولى به نظر مى رسد اين گام هاى ارزشمند نياز به تتميم و تكميل داشته و هنوز با نقطه مطلوب فاصله دارد.

بر همين اساس، حقير در بدو شروع درس خارج اصول خويش و طى سه سال تحصيلى (89 _ 88 تا 91 _ 90) اهم مباحث حكم شرعى را براى جمعى از فضلا ارائه نموده و سعى خود را به كار بستم تا آن دسته از مباحث كه به صورت پراكنده در كتب متعارف اصولى مطرح شده را در قالبى منظم مورد بررسى قرار داده و دسته اى هم كه عادتاً و غالباً از دايره بررسى هاى اصولى خارج مى باشند را، به آن ضميمه نمايم و به زعم خويش تا حدى براى جبران اين كاستى گامى كوچك بردارم.

آن چه پيش روى داريد حاصل مطالبى است كه در آن زمان ارائه شده و اكنون پس

ص: 24

از تنظيم و تهذيب در اختيار شما فضلاى ارجمند قرار مى گيرد. البته تذكر اين نكته لازم است كه پس از گذشت چند سال و مرور مجدد بر اين نوشتار، به برخى نواقص آن بيشتر واقف گشته و مطالب و نكات جديدى به ذهنم خطور كرد كه اعمال آن مستلزم بازنگرى در برخى مباحث و تأخير بيش از اندازه در انتشار اين اثر بود، اما پس از مشورت با تنى چند از دوستان فاضل و دانشمند، سرانجام مقرر شد اين نوشتار با وضعيت موجود منتشر شود و ملاحظات و نكات مورد نظر در نوبت بعدى چاپ اعمال گردد. همين جا از فرصت استفاده كرده و از عموم اساتيد و فضلاى ارجمند درخواست مى نمايم چنان چه نظرات ارزشمند خويش را پس از مطالعه دقيق كتاب در اختيار حقير قرار دهند، بدون ترديد بر اين كمترين منت نهاده و مرارهين لطف خود خواهند نمود.

نكته ديگرى كه لازم است به آن اشاره نمايم اين است كه مطالبى كه در اين نوشتار مورد بحث قرار گرفته، عمدتاً مباحثى هستند كه به زعم اينجانب به عنوان پيش نياز مسائل اصلى علم اصول مى بايست مورد بررسى قرار گيرند و چنان چه قرار بود از همه موضوعات مرتبط با حكم شرعى سخن رانده شود، آن گاه بخش اعظم مسائل علم اصول را در بر مى گرفت و اين خود مستلزم طراحى ساختارى متفاوت بود، در حالى كه هدف، ارائه اين مطالب با حفظ ساختار موجود بوده است. به عنوان نمونه تقسيمات واجب به واجب مطلق و مشروط، كفايى و عينى، معلق و منجز، تعيينى و تخييرى، موسع و موقت و... در اين نوشتار مورد بررسى قرار نگرفته اند و بحث از آن به موضع متعارف موكول شده است. هم چنين دو مبحث عمده تزاحم و تعارض كه متضمن بحث از تنافى ادله احكام شرعى در مقام امتثال و مقام جعل و تشريع است، در اين اثر منظور نظر نبوده و همان گونه كه اشاره شد، ورود به آن ما را از هدف اصلى دور مى نمود.

به هر حال مباحث مربوط به حكم در سه جلد و طى يازده بخش ارائه شده است.

ص: 25

جلد اول مشتمل بر پنج بخش و جلد دوم مختص بخش ششم و جلد سوم نيز مشتمل بر پنج بخش مى باشد. روش كلى در همه بخش ها فى الجمله آن است كه پس از تنقيح موضوع بحث به بررسى اقوال و انظار اعلام و بزرگان پرداخته شده و پس از نقد و بررسى ادله آنان، نظر برگزيده به همراه دلايل گزينش آن ذكر گرديده است.

بخش اول كه تا حدودى مبسوط به نظر مى رسد، درباره حقيقت حكم شرعى است و از آن جا كه تبيين اين حقيقت منوط به تحقيق پيرامون مقوله انشا و اعتبار است، به تفصيل درباره اين دو مقوله سخن رانده شده و پس از ذكر مقدماتى، نتيجه گيرى شده است.

بخش دوم پيرامون مراتب حكم شرعى و نظريات مختلف در وجود و عدم مراتب متعدد براى حكم است.

در بخش سوم مصدر حكم يعنى همه كسانى كه مى توانند حكم شرعى جعل نمايند، مورد بررسى قرار گرفته و مشخص گرديده محدوده اى كه مى توانند در آن مبادرت به جعل نمايند كدام است.

از آن جا كه ملاك احكام شرعى مقوله مهمى در علم اصول به شمار مى رود، در بخش چهارم پيرامون اين موضوع بحث و بررسى به عمل آمده و مسئله تبعيت احكام از مصالح و مفاسد مورد مداقّه قرار گرفته است.

بخش پنجم درباره كيفيت جعل حكم شرعى است. در اين بخش علاوه بر بررسى نظريات مختلف، به نظريه خطابات قانونى نيز پرداخته شده است.

در جلد دوم كتاب كه صرفاً مختص بخش ششم است، تقسيمات متعدد حكم شرعى در قالب هفت مبحث مورد بررسى قرار گرفته اند. هر يك از اين مباحث هفت گانه مربوط به يكى از تقسيمات حكم شرعى است. اين تقسيمات عبارتند از: 1. حكم واقعى و ظاهرى؛ 2. حكم تكليفى و وضعى؛ 3. حكم مولوى و ارشادى؛

ص: 26

4. حكم اولى و ثانوى؛ 5. حكم حكومتى و غيرحكومتى؛ 6. حكم تأسيسى و امضايى؛ 7. حكم

وجودى و عدمى. نكته حائز اهميت در اين مباحث آن است كه قبل از هر چيز اصل اين تقسيمات و صحت و سقم آن ها مورد بررسى قرار گرفته است.

جلد سوم نيز شامل پنج بخش هفتم تا يازدهم مى باشد.

در بخش هفتم مسئله مهم اشتراك احكام شرعى به بحث گذاشته شده و طى پنج فصل، مقوله اشتراك از زواياى مختلف مورد بررسى واقع شده است. ناگفته نماند كه بعضى از اين فصول از جمله فصل سوم كه مربوط به اشتراك كفار با مسملين در تكاليف است، معمولاً در مباحث قواعد فقهيه مورد بررسى قرار مى گيرند؛ لكن از آن جا كه ما در صدد تجميع اهم مباحث مرتبط با حكم شرعى بوديم، اين مسئله را در همين مقام ذكر كرديم.

بخش هشتم درباره قلمرو احكام شرعى و گستردگى آن است.

در بخش نهم نيز نسبت حكم و موضوع مورد بررسى قرار گرفته است.

بخش دهم پيرامون تضاد بين احكام و بررسى اجمالى آن مى باشد.

و سرانجام بخش يازدهم اشاره اى اجمالى به مسئله امتثال حكم شرعى داشته و از آن جا كه نظريه حق الطاعة در صدد اثبات لزوم امتثال تكاليف محتمل از ديد عقل مى باشد، اين نظريه نيز مورد بررسى اجمالى قرار گرفته است.

البته مسئله ثواب و عقاب نيز به عنوان اثر حكم شرعى قابل گنجاندن در اين مجموعه بود، ولى از آن جا كه اين مسئله قبل از هر چيز به علم كلام مربوط مى شود و مستلزم مباحث مبسوط كلامى است از ذكر آن خوددارى گرديد.

در پايان بر خود لازم مى دانم صميمانه از عالم عامل و انديشمند، والد معظم، حضرت آيه اللّه آقاى حاج سيد كاظم نورمفيدى دامت بركاته كه همواره از هدايت ها و راهنمايى هاى ارزنده و راه گشاى ايشان برخوردار بوده ام و نيز همه عزيزانى كه در

ص: 27

آماده سازى اين اثر، حقير را يارى رسانده، به ويژه از فاضل ارجمند جناب حجه الاسلام آقاى شيخ يوسف رستمانى كه زحماتى از جمله استخراج مدارك را متحمل شده و نيز جناب حجة الاسلام آقاى محمدزاده، تشكر و قدردانى به عمل آورده و از خداوند متعال براى آنان توفيق روزافزون طلب نمايم. هم چنين لازم است به رسم ادب و وظيفه و از باب اداى دين، ياد استاد بزرگوارم، مؤسس مركز فقهى ائمه اطهار عليهم السلام و مرجع عاليقدر حضرت آيه اللّه العظمى فاضل لنكرانى قدس سره را گرامى داشته و از رياست محترم مركز، آيه اللّه حاج شيخ محمدجواد فاضل لنكرانى و نيز مدير مكرم آن، جناب حجه الاسلام والمسلمين فاضل كاشانى كه نسبت به نشر اين اثر اهتمام ورزيدند، تشكر نمايم. اميد است چنان چه مقرر گرديده باشد مشمول فضل الهى واقع شوم و اجر و پاداشى اخروى بر

تأليف اين كتاب مترتب شود و در «يوم لا ينفع مال ولا بنون» به حال حقير نافع باشد، خداوند متعال همه اين عزيزان را در آن سهيم گرداند.

والسلام عليكم ورحمة اللّه وبركاته

قم _ شهريور 1394

سيد مجتبى نورمفيدى

ص: 28

بخش اول: حقيقت حكم

اشاره

ص: 29

ص: 30

مقدمه معناى لغوى و اصطلاحى حكم

اشاره

مقدمتاً لازم است نگاهى گذرا به معناى لغوى و اصطلاحى حكم داشته باشيم.

الف) معناى لغوى

در كتب لغت، معانى متعددى براى كلمه حكم بيان شده است. در مجموع ده معنا براى حكم ذكر شده كه عبارت اند از: «عهد، ولايت، قرار، قضا، نص، شرط، اداره، قيادت، سلطه و سيطره». در مصباح،(1) قاموس(2) و نهايه(3) در ماده حكم گفته شده كه ريشه و اصل معناى حكم، منع است و آن معانى ده گانه به نوعى از اين اصل اتخاذ شده اند. حكم قاضى، سيطره، سلطه و ديگر معانى به نوعى مى توانند متضمن معناى منع بوده و يا تناسبى با آن داشته باشند؛ مثلاً گفته مى شود: «حكمت عليه بكذا إذا منعته من خلافه فلم يقدر على الخروج من ذلك».

ب) معناى اصطلاحى

در اصطلاح نيز معانى متعددى براى حكم شرعى ذكر شده و حتى بعضى مى گويند:

ص: 31


1- . المصباح المنير، ج2، ص145.
2- . قاموس قرآن، ج2، ص160.
3- . النهاية فى غريب الحديث و الاثر، ج1، ص419.

اصطلاح اصوليين با اصطلاح فقها در مورد حكم شرعى متفاوت است.

آن چه در اين مقام مقصود است، حقيقت حكم شرعى است با صرف نظر از بعضى امور كه مى تواند موجب اختلاف در تعريف حكم شرعى شود؛ از جمله آن كه حكم شرعى، تكليفى باشد يا وضعى. لكن برخى معتقدند از آن جا كه حكم شرعى منقسم به دو قسم تكليفى و وضعى است و سنخ آن ها متفاوت

است، لازم است تعريف جداگانه ارائه كنيم؛ مثلاً محقّق رشتى مى گويد: حكم شرعى به عنوان مفهومى جامع ميان احكام تكليفى و وضعى صحيح نيست.(1) ولى ما بدون در نظر گرفتن اين جهت، حقيقت آن را فى الجمله بيان كرده و به ديدگاه هاى مختلف در اين رابطه اشاره خواهيم كرد. قبل از ذكر آراء و انظار توجه به اين نكته ضرورى است كه چون بحث حكم شرعى در مواضع مختلفى از علم اصول مطرح شده و هر يك از صاحبان رأى و نظر، آن را در مناسبت هاى مختلف ذكر كرده اند و چه بسا در مقام بيان حقيقت حكم شرعى نبوده اند، لذا ممكن است اين تعاريف بعضا با مسامحه همراه بوده و تفاوت هايى در تعبيرات وجود داشته باشد. در اين رابطه به برخى از تعاريف اشاره مى شود:

1 . علم به اشتمال افعال بر مصلحت و مفسده: حكم شرعى عبارتست از علم به اشتمال افعال بر مصالح و مفاسد. اين تعريف را محقّق نائينى به صورت احتمال، از بعضى حكايت كرده(2) و شايد قائلى هم نداشته باشد. البته ايشان به اين بيان اشكال و آن را رد كرده است.

ممكن است اين نظر بر تعريفى كه حكم شرعى را به اراده تفسير كرده منطبق شود؛ زيرا بعضى حقيقت اراده را از مقوله علم مى دانند(3) و لذا حكم شرعى را به علم به اشتمال بر مصلحت و مفسده تعريف كرده اند.

ص: 32


1- . بدائع الأفكار محقّق رشتى، ص7 .
2- . فوائد الأصول، ج4، ص379 .
3- . اين مطلب، صريح كلمات فلاسفه و ارباب حكمت متعاليه است: الحكمة المتعالية ج4، ص114و ج6، ص354 _ 331؛ شرح المنظومه، ج3، ص651 _ 648.

در كنار اين احتمال، مى توان به اين بيان كه حكم شرعى عبارت از خود مصلحت و مفسده است نيز اشاره كرد. شايد مراد غزالى از اين كه مى گويد احكام شرعى، صفاتى حقيقى هستند كه در افعال و اشياء محقّق مى شوند، همين باشد.(1)

2 . حب و بغض: از بعضى كلمات استفاده مى شود حكم شرعى عبارت از حب و بغض و يا رضا و غضبى است كه در نفس مولا محقّق مى شود. بديهى است حب و بغض و يا رضا و غضب متفاوت از اراده و كراهت بوده و به عنوان مبادى اراده و كراهت محسوب مى شوند.

3 . اراده تشريعى: بعضى از اصوليين حكم شرعى را عبارت از اراده اى كه در نفس مولا تحقّق پيدا كرده مى دانند؛ از جمله ابوالصلاح در كافى(2) و شيخ طوسى در الاقتصاد(3) و از متأخرين هم محقّق ايروانى(4) به اين نظر معتقد است. البته در تعبيرات متأخرين از عنوان اراده تشريعى استفاده شده است. لازم به ذكر است كه در مورد حقيقت اراده اختلاف واقع شده چرا كه برخى آن را به علم به مصلحت يا مفسده و برخى آن را به شوق مؤكد تفسير كرده اند. در مباحث آينده به اين مطلب خواهيم پرداخت.

منظور از اراده تشريعى كه در نفس مولا و حاكم تحقّق پيدا كرده اراده اى است كه به فعلى كه از عبد صادر شود يا از ناحيه او ترك گردد، تعلّق مى گيرد و از آن به اراده و كراهت تعبير مى كنند؛ اراده نسبت به صدور فعل از جانب عبد و كراهت نسبت به ترك فعل.

4 . اراده تشريعى مبرَزه: از محقّق عراقى دو تعريف توسط دو مقرّر درباره حقيقت حكم شرعى نقل شده، كه عبارتند از:

ص: 33


1- . المنخول، ص63.
2- . الكافى فى الفقه، ص34؛ تقريب المعارف، صص114 _ 112.
3- . الاقتصاد، ص61.
4- . نهاية النهاية، ج1، ص104.

تعريف اول: «الارادة التشريعية التي يظهرها المريد بأحد مظهراتها من القول أو الفعل»(1).

اراده تشريعى كه ابراز شود خواه اين ابراز به وسيله فعل باشد؛ يعنى فعل و عملى بيانگر اراده تشريعى باشد يا به وسيله قول و خطاب باشد. اين بيان در تقريرات مرحوم آملى ذكر شده است.

تعريف دوم: بيان ديگرى از محقّق عراقى در تقريرات مرحوم شيخ محمدتقى بروجردى ذكر شده است. طبق اين تقرير حكم شرعى عبارت است از:

«الارادة التشريعية المبرزة بالخطاب»(2)؛ يعنى اراده تشريعى كه به وسيله خطاب ابراز شود.

فرق اين دو تعريف در آن است كه در تعريف اول ابراز اراده تشريعى را به قول يا فعل دانسته، اما در

تعريف دوم فقط خطاب يا همان قول را به عنوان وسيله ابراز معرفى كرده است.(3) ولى به هر حال، وجه مشترك در هر دو تعريف ابراز اراده تشريعى است. ايشان تصريح مى كند روح و حقيقت حكم، اراده مبرز است و اين حقيقت ماده اى دارد كه عبارت است از يك اراده جدّى كه لب حكم مى باشد و هم چنين صورتى دارد كه عبارت از بروز اين اراده به وسيله خطاب و وصول آن به مكلّف است.(4)

5 . كلام نفسى: بعضى از اشاعره حكم شرعى را عبارت از كلام نفسى مى دانند. كلام نفسى در نظر اينان، صفتى حقيقى و قائم به شارع است. اين گروه معتقدند

ص: 34


1- . بدايع الأفكار ميرزا هاشم آملى، ص339.
2- . نهاية الأفكار، ج4، ص167.
3- . لازم به ذكر است مرحوم بروجردى در تقريرات خويش علاوه بر تعريف دوم به تعريف اول هم اشاره مى كند. ايشان مى فرمايد: «... الارادة التشريعية المبرزة بأحد مظهراتها من القول أو الفعل». نهاية الأفكار، ج 4، ص 163.
4- . نهاية الأفكار، ج3، ص12.

مقصود كسانى كه حكم شرعى را عبارت از خطاب شارع مى دانند الفاظ كتاب و سنت نيست، بلكه منظور آنان خطاب حقيقى است كه از جنس كلام نفسى مى باشد.(1) اين نظريه از آن جا كه متكلمين شيعه، كلام نفسى را باطل مى دانند مردود است.

6 . انشا: محقّق اصفهانى حكم شرعى را اين گونه تعريف كرده است:

«انّ حقيقة الحكم خصوصا في الأحكام الشرعية عبارة عن البعث والزجر أعنى الانشاء بداعي جعل الداعي من دون لزوم ارادة أو كراهة بالنسبة إلى فعل المكلّف فى المبدأ الأعلى ولا في سائر المبادئ العالية بل في مطلق من كان بعثه أو زجره لاجل صلاح الغير».(2)

طبق نظر ايشان حقيقت حكم شرعى عبارت است از انشايى كه به منظور بعث و زجر مخاطب و ايجاد انگيزه در او صورت مى گيرد تا فعلى را انجام دهد يا ترك كند. ايشان مى فرمايد: براى اين كار نيازى به اين نيست كه در مبدأ اعلى يا سائر مبادى عاليه مثل پيامبر صلى الله عليه و آله اراده يا كراهتى نسبت به فعل مكلّف شكل گيرد، بلكه نفس انشا به تنهايى كافى است. البته جمعى از اصوليين، حكم شرعى را عبارت از انشا مى دانند ولى در بيان حكم شرعى تعابير مختلفى به كار برده اند كه با تعريف محقّق اصفهانى متفاوت است. در مباحث بعدى لازم است به توضيح هر يك پرداخته تا حقيقت اين تعاريف و تمايز آن ها از يكديگر مشخص شود.

7 . فعليت: مرحوم نجفى اصفهانى معتقد است حقيقت حكم همان مرتبه فعليت است:

«مرتبة الفعلية التي هي حقيقةُ الحكم اعنى البعث والزجر».(3)

حكم عبارت است از بعث و زجر كه غير از انشا است و همان مرحله فعليت مى باشد.

ص: 35


1- . الحكم الشرعى، ص42؛ بدائع الأفكار محقّق رشتى، ص48.
2- . نهاية الدراية، ج2، ص123.
3- . وقاية الاذهان، ص497.

8 . بعث: امام خمينى در بيان حقيقت حكم شرعى مى فرمايد:

«انّ الحكم هو البعث الناشي من الارادة بحيث يكون الارادة كسائر المقدمات التي تعد من مبادي حصوله لا من مقوّماته».(1)

به نظر ايشان حقيقت حكم بعثى است كه از اراده ناشى شده باشد. بنابراين اراده جزء مقومات حكم نيست، بلكه جزء مقدمات آن است. نظير اين بيان در ساير تقريرات مثل جواهر الاصول(2) و تنقيح الاصول(3) هم آمده است. البته اين تعريف قابل ارجاع به تعريف قبلى مى باشد.

9 . اعتبار: محقّق خويى در تعريف حكم شرعى مى فرمايد:

«الحكم عبارة عن اعتبار نفسانى من المولى وبالانشاء يبرز هذا الاعتبار النفسانى لا انه يوجد به».(4)

حقيقت حكم شرعى يك اعتبار نفسانى است كه به وسيله انشا ابراز مى گردد نه اين كه به وسيله انشا ايجاد شود.

محقّق خويى معتقد است اراده و كراهت و رضا و غضب از مبادى احكام اند كه بدون اختيار بر نفس عارض مى شوند و از سنخ افعال اختيارى نيستند، اما حكم شرعى از سنخ افعال اختيارى است.

10 . خطاب: بعضى معتقدند حكم شرعى عبارت از خطاب شرعى است كه از مقوله الفاظ است. از جمله كسانى كه به اين تعريف تصريح كرده اند فخر المحقّقين(5) و

ص: 36


1- . تهذيب الأصول، ج1، ص319، تعبير ايشان بدين نحو است: «انما الكلام في أنّ الحكم هل هو الارادة أو الارادة المظهرة أو البعث الناشى منها، بحيث يكون الارادة كسائر المقدّمات من مبادى حصوله لا من مقوماته؟ التحقيق هو الأخير بشهادة العرف والعقلاء».
2- . جواهر الأصول، ج3، ص72.
3- . تنقيح الأصول، ج2، ص29.
4- . مصباح الأصول، ج3، ص77.
5- . ايضاح الفوائد، ج1، ص8 «الحكم الشرعى هو خطاب الشرع المتعلّق بأفعال المكلّفين بالاقتضاء أو التخيير أو الوضع».

شهيد ثانى(1) مى باشند. البته شهيد ثانى در بعضى از مواضع در مقام تعريف حكم شرعى آن را مدلول خطاب برشمرده(2) كه در اين صورت ديگر از مقوله الفاظ نيست.

آن چه نقل شد نمونه هايى از آرا و انظارى است كه درباره حكم شرعى بيان شده و چنان چه بخواهيم همه نظريات را در اين باب ذكر كنيم موجب تطويل خواهد شد. اما اگر در صدد دسته بندى نظريات مختلف در مورد حقيقت حكم شرعى باشيم، تعاريف و تعابير گوناگون را صرف نظر از اين كه اختلاف ماهوى دارند يا خير، مى توان به انحاء مختلف دسته بندى كرد. مثلاً به يك اعتبار مى توان گفت دسته اى از آراء و انظار، حكم شرعى را يك صفت نفسانى مى دانند؛ مانند كسانى كه مى گويند حكم شرعى اراده محقّق در نفس مولا است يا آن ها كه حكم را عبارت از حب و بغض مى دانند و يا گروهى كه معتقدند حكم شرعى همان علم به مصالح و مفاسد است. در مقابل، دسته ديگرى معتقدند حكم شرعى از سنخ صفات نفسانى نيست، بلكه يك امر غير حقيقى است. مثلاً مى توان كسانى را كه حكم شرعى را جعل يا اعتبار يا انشا و يا بعث مى دانند در زمره دسته دوم قرار داد.

هم چنين مى توان تعاريف حكم شرعى را به اعتبار ديگرى دسته بندى نمود و آن مسئله ابراز و عدم ابراز است. بعضى از تعاريف، ناظر به نفس حب و بغض و يا اراده و كراهت و يا مصلحت و مفسده است و قيد ابراز و اظهار در آن نيست، اما برخى ديگر از تعاريف بر مسئله ابراز و اظهار تأكيد دارند؛ خواه اين اظهار و ابراز در قالب اخبار باشد و يا در قالب انشا.

دسته بندى سوم مى تواند به اعتبار مراتب چهارگانه حكم كه در كلام محقّق خراسانى ذكر شده، صورت گيرد. بعضى از انظار ناظر به مرحله اقتضا است؛ مثل تعريفى كه حكم شرعى را عبارت از خود مصلحت و مفسده و يا علم به مصلحت و

ص: 37


1- . روض الجنان، ج1، ص37.
2- . تمهيد القواعد، ص29.

مفسده مى داند. چنان چه بعضى ديگر كه حكم را عبارت از انشا مى دانند ناظر به مرتبه انشا هستند. گروه سوم كه حكم را همان فعليت و بعث و زجر مى دانند يا كسانى كه حكم را همان خطاب شارع دانسته اند شايد ناظر به مرتبه سوم حكم بوده و حتى بعضى مجموع مرتبه دوم و سوم يعنى مرتبه انشا و فعليت را حكم مى دانند.

به هرحال همان گونه كه اشاره شد مى توان مجموعه تعاريف مربوط به حكم شرعى را به اعتبارات مختلفى دسته بندى نمود، ولى اين مسئله چندان مهم نيست. آن چه واجد اهميت است تحقيق در اين امر و روشن شدن حقيقت حكم شرعى است.

براى روشن شدن اين امر، ذكر مقدماتى لازم است تا پس از آن بتوان پى به حقيقت حكم شرعى برده و حق در مسئله آشكار، آن گاه ضعف و اشكال ساير آراء و انظار نيز مشخص خواهد شد.

ص: 38

فصل اول: اعتبار

اشاره

ص: 39

ص: 40

*اشاره

همان گونه كه گفته شد تحقيق در مسئله حقيقت حكم شرعى، متوقف بر بيان چند امر است. يكى از امورى كه مقدمتا براى روشن شدن حقيقت حكم شرعى لازم است ذكر شود حقيقت اعتبار است. در بيان اجمالى انظار مختلف درباره حكم شرعى ملاحظه گرديد كه بعضى از بزرگان، حكم شرعى را يك نوع اعتبار مى دانند. بنا بر اين بايد روشن شود كه مجعولات شرعى از جنس اعتباريات هستند يا خير؟ در اين فصل با چند سؤال رو به رو هستيم:

اعتبار و اعتبارى چيست؟

فرق بين امور اعتبارى و انتزاعى چيست؟

در نهايت آيا حكم شرعى از جنس اعتبار است يا خير؟

ص: 41

ص: 42

گفتار اول اهميت بحث اعتباريات
اشاره

در اين گفتار به اهميت مسئله اعتباريات اشاره كرده و صرف نظر از اين كه معناى اعتبارى چيست، جهات اهميت اين بحث را بيان مى كنيم.

جهت اول: كاربرد آن در علوم مختلف

اولين جهت اهميت اين است كه اعتباريات در علوم مختلف كاربرد دارند؛ از جمله در فلسفه كه در آن، مسئله اعتباريات اهميت بسيار داشته و به نحو مبسوطى در ابواب مختلف مورد بحث قرار مى گيرد. هم چنين اين مسئله در علم فقه مورد ابتلا است؛ به عنوان مثال، بحث حكم تكليفى و حكم وضعى و هم چنين تعريف بعضى از معاملات وعقود و بعضى از مفاهيم فقهى به نوعى مرتبط با مسئله اعتباريات است. مسئله ذمه نيز كه يكى از مسائل فقهى است ارتباط وسيعى با اعتباريات دارد. در علم اصول نيز در مباحث مختلف با بحث اعتباريات مواجهيم؛ مثلاً در بحث وضع، بحث صحيح و اعم، مسئله اجتماع امر و نهى، انشا و اخبار و در مباحث متعدد ديگرى از علم اصول بحث از اعتبارى مطرح مى شود و اين در حالى است كه اين مسئله در كتب اصولى مستقلاً مورد بررسى قرار نگرفته و مشخص نشده كه اعتبارى در اين علم به

ص: 43

چه معنا است؟ يكى ديگر از علومى كه بحث اعتباريات در آن مطرح شده علم بلاغت در ادبيات است؛ مثلاً در بحث مجاز و استعاره، معنايى كه سكاكى(1) از استعاره بيان كرده به نوعى با بحث اعتبارى مربوط است. بنابراين، بحث از اعتباريات با توجه به كاربردهايى كه در علوم مختلف از جمله علم اصول دارد و با توجه به اين كه اين بحث در اصول به طور كامل، منقّح و روشن نشده، اهميت بسزايى دارد.

جهت دوم: جلوگيرى از خلط بين امور اعتبارى و حقيقى و انتزاعى

جهت دوم، از جهات اهميت اين بحث خلطى است كه بين اعتبار و حقيقت در بسيارى از استدلال هاى علم اصول صورت گرفته، به گونه اى كه بزرگانى مثل امام خمينى،(2) علامه طباطبايى و شهيد مطهرى(3) معتقدند: در بسيارى از استدلال هاى اصولى بين امور اعتبارى و امور حقيقى و آثارشان خلط شده؛ از جمله مرحوم آخوند اين خلط را در موارد متعددى(4) مرتكب شده است. پس وقوع خلط بين اعتباريات و امور حقيقى به خصوص در علم اصول ايجاب مى كند كه در رابطه با مسئله اعتباريات در علم اصول اهتمام بيشترى داشته باشيم.

هم چنين امور اعتبارى و امور انتزاعى در كلمات برخى خلط شده، شيخ انصارى از كسانى است كه امور اعتبارى را مترادف با امور انتزاعى دانسته(5) در حالى كه بين آن دو فرق است. بنا براين براى اين كه چنين خلطى صورت نگيرد بايد به بحث اعتباريات توجه بيشترى شود.

ص: 44


1- . مفتاح العلوم، ص156 _ 157؛ المطوّل، ص307 .
2- . الاستصحاب، ص68؛ الرسائل، جزء اول، ص115.
3- . اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج2، صص139 و 167؛ مجموعه آثار شهيد مطهرى، ج6، صص372 و401 .
4- . به عنوان نمونه: كفاية الأصول، ص400 _ 402 .
5- . ميرزاى نائينى در فوائد الأصول ج4، ص380 اين مطلب را به شيخ نسبت داده است و هم چنين مى توان اين مسئله را از كلمات شيخ در كتاب مطارح الانظار ص6 و 10 و 40 و كتاب فرائد الأصول ج2، ص603 و غير آن بدست آورد.
جهت سوم: فرق بين اعتبار در فلسفه با اعتبار در اصول

مسئله ديگرى كه به نوعى اهميت اين بحث را واضح تر مى كند اين است كه اعتبارياتى كه در اصول مطرح مى شود هم از حيث حقيقت و هم از حيث آثار با اعتبارياتى كه در معقول و فلسفه مطرح مى گردد متفاوت است. از جمله اين تفاوت ها،آن است كه اعتبار در علم اصول گاهى زائل مى شود و دائمى نيست و ممكن است به حسب انظار و ازمان تغيير كند؛ چون امر آن به يد مُعتبِر است اما اعتبار و اعتبارى در معقول زائل شدنى نبوده بلكه دائمى است و با تغيير انظار و ازمان متغير نمى شود؛ مثل مفهوم وجوب و امكان _ از مواد سه گانه وجوب، امكان و امتناع _ كه هيچ گاه زائل نشده و تغيير نمى كنند.

با ملاحظه جهاتى كه براى اهميت بحث از اعتباريات ذكر شد و نيز با توجه به اين كه بايد روشن شود كه احكام شرعى اعم از تكليفى و وضعى از جنس اعتبار هستند يا خير؟ ضرورت بحث از اعتباريات آشكار مى شود البته به حدى كه در اين علم مورد نياز است.

ص: 45

گفتار دوم اصطلاحات اعتبارى
اشاره

قبل از آن كه به بيان ديدگاه هاى مختلف درباره حقيقت اعتبار بپردازيم، لازم است به جهت روشن شدن محل بحث و جلوگيرى از خلط در مباحث، اصطلاحات مختلف اعتبارى را به طور خلاصه بيان كنيم؛ چرا كه در كلمات و تعابير، بين اين اصطلاحات خلط صورت گرفته و حتى استفاده هاى نابجا از اين واژه در كتاب هاى اصولى مشكلاتى را به وجود آورده است؛ به عنوان مثال گاهى كسى كه در صدد تعريف اعتبارى بوده و نظر به اعتبار اصولى داشته در ذيل كلامش از اعتبار فلسفى بحث نموده و در نتيجه بين آن دو خلط كرده است. از اين جهت لازم است اصطلاحاتى را كه از دايره بحث خارج است مشخص كنيم.

اصطلاح اول

اولين اصطلاح مربوط به تقسيم علم حصولى به حقيقى و اعتبارى است. طبق اين اصطلاح، حقيقى و اعتبارى وصفِ مفهوم هستند. مفهوم حقيقى مفهومى است كه گاهى در خارج موجود مى شود و گاهى در ذهن و هر يك آثار مربوط به خود را دارد؛ مثل مفهوم انسان كه يك مفهوم حقيقى است. اگر اين مفهوم در خارج محقّق شود آثار

ص: 46

مخصوص به خود را دارد ولى اگر در ذهن محقّق شود آثار ديگرى خواهد داشت.

اعتبارى در اصطلاح اول بر خلاف حقيقى، مفهومى است كه داراى دو قسم است:

قسم اول: يك قسم از مفاهيم اعتبارى آن است كه حيثيت مصداقى آن، حيثيت تحقّق در خارج است و آثار خارجى بر آن مترتّب مى شود. مانند مفهوم وجود و صفات حقيقى وجود و نيز مثل وحدت و وجوب كه همه مفاهيم اعتبارى هستند.

قسم دوم: قسم ديگر از مفاهيم اعتبارى آن است كه حيثيت مصداقى آن، حيثيت تحقّق در ذهن است و موطنى غير از ذهن ندارد؛ مثل مفهوم كلّى، مفهوم جنس يا مفهوم فصل كه در خارج محقّق نمى شوند و آثار خارجى ندارند؛ چون اگر آثار خارجى بر آن مترتب شود انقلاب حقيقت رخ مى دهد كه محال است.

پس اعتبارى طبق اصطلاح اول در مقابل حقيقى قرار دارد و مَقسم آن ها علم حصولى است. مراد ما از اعتبار در علم اصول اين اصطلاح نيست و از بحث ما خارج است.

اصطلاح دوم

اصطلاح دوم از اعتبارى، اعتبارى در مقابل اصيل است. وقتى مى گوييم چيزى اصيل است يعنى منشأ اثر مى باشد؛ به عنوان مثال در فلسفه بحث مى شود كه وجود اصيل است يا ماهيت؟ اگر قائل شويم كه وجود اصيل و ماهيت، اعتبارى است، به اين معنا است كه آن چه منشأ اثر در خارج مى باشد وجود است نه ماهيت و آثار خارجى متعلّق به وجود شى ء است نه ماهيت آن. اصطلاح دوم هم مانند اصطلاح اول از محل بحث خارج است.

اصطلاح سوم

اعتبارى در اين اصطلاح، عبارت است از چيزى كه وجود منحازِ مستقل ندارد، در مقابل حقيقى كه وجود منحاز مستقل دارد؛ به عنوان مثال جوهر داراى وجود منحاز

ص: 47

مستقل است اما مفاهيمى كه از مقوله اضافه اند مانند فوقيت و تحتيت، وجود منحاز مستقل ندارند. در بعضى از كلمات، براى اعتبارى، اين تعريف يا تعابيرى كه مشعر به اين معنا است ذكر شده است.

اصطلاح چهارم

معناى ديگرى كه برخى براى اعتبارى بيان كرده اند اين است كه امور اعتبارى امورى هستند كه تقرّر و وجودشان در عالم اعتبار و به دست مُعتبِر است، يعنى وراى اعتبار و جعل، حقيقت و واقعيتى ندارند؛ مثل اين كه عرف يا حاكم و سلطان اعتبار و قرارداد مى كنند كه ارزش اوراق مالى فلان مقدار باشد. چنين چيزى صرف جعل و اعتبار است و هيچ ارتباطى به معانى نفس الامرى ندارد.

اصطلاح پنجم

در اين اصطلاح اعتبارى معناى خاصى دارد كه از تفسير اعتبار به «اعطاى حد يك چيز به چيز ديگر» اخذ شده است. در اين معنا در واقع با استعاره از مفاهيم نفس الامرى حقيقى در باب انواع اعمال و رفتار و حركات، حد يك چيز را براى رسيدن به غاياتى، به چيز ديگرى اعطا مى كنند. در رابطه با اين معنا توضيحات بيشترى را در مباحث آينده ارائه خواهيم كرد.

محل بحث و اختلاف در علم اصول دو معناى اخير است و اين دو معنا و اصطلاح بيشتر مورد توجه است. البته عبارات بعضى از اصوليون ناظر به معناى سوم نيز مى باشد ولى دو اصطلاح اول به هيچ وجه مورد بحث نبوده و معناى سوم هم چندان مورد توجه نيست. با مشخص شدن اين مطلب معلوم مى گردد كه وقتى سخن از اعتبار و اعتبارى به ميان مى آوريم، كدام اصطلاح مورد نظر است و در نتيجه با معانى ديگر اعتبارى كه از محل بحث خارج اند خلط نمى شود. اما بايد ديد از ميان دو معناى

ص: 48

اخير كدام يك مورد نظر است؟ آيا معناى چهارم كه بر اساس آن، اعتبار، صرف يك قرارداد است كه عقلا ايجاد كرده اند و واقعيتى وراى آن نيست، يا معناى پنجم يعنى اعطاى حد چيزى به چيز ديگر در ظرف عمل مقصود مى باشد؟ در مباحث بعدى ابتدا كلمات اعلام و بزرگان را در اين رابطه ذكر و پس از دسته بندى آن ها در ضمن چند مسلك به بررسى آن ها خواهيم پرداخت.

آن چه در اين گفتار بيان شد مى تواند به روشن شدن بحث و زدودن ابهام از اين مسئله مهم كمك شايانى نمايد. در گفتار بعدى به اين سؤال پاسخ داده خواهد شد.

ص: 49

گفتار سوم نظريه محقّق نائينى و بررسى آن
نظريه محقّق نائينى

محقّق نائينى امور عالم را به سه دسته تقسيم مى كند.(1)

دسته اول: امور حقيقى كه در عالم عين تحقّق دارند و از ثابتات در اعيان خارجى مى باشند، اعم از اين كه از مجردات باشند يا ماديات.

دسته دوم: امور اعتبارى كه تقرر و وجود آن ها در عالم اعتبار است، لذا ثبات و تقرّرشان به دست معتبِر است و او آن ها را ايجاد مى كند. امور اعتبارى در عالم اعتبار،اصيل يعنى منشأ اثرند؛ همان گونه كه امور حقيقى در عالم اعيان، متأصّل اند، با اين تفاوت كه تأصل امور اعتبارى به اعتبار است، ولى تأصل موجودات و امور حقيقى به تكوين است.

ايشان در ادامه مى فرمايد: امور اعتبارى فى نفسه داراى تحقّق اند، بر خلاف امور انتزاعى كه تحقّقشان فقط به تحقّق منشأ انتزاع است و خودشان تحقّقى ندارند.

ص: 50


1- . فوائد الأصول، ج4، ص381 _ 384.

البته محقّق نائينى در ذيل كلام خويش مطلبى دارد كه با مبناى خود ايشان سازگار نيست. تعبير ايشان اين است:

«بل يمكن ان يقال ان الملكية الاعتبارية انما تكون من سنخ الملكية الحقيقيه».

ممكن است گفته شود ملكيت اعتبارى از سنخ ملكيت حقيقى است. دليل ايشان هم اين است كه حقيقت ملكيت عبارت از احاطه و واجديت و سلطنت بر يك چيز است كه داراى مراتبى است و اعلى مراتب آن مربوط به خداوند است چرا كه تمامى آسمان ها و زمين و ما فيهما در احاطه و سلطنت اوست. احاطه و واجديت از اين مرتبه اعلى شروع مى شود و به پايين ترين مرتبه كه ملكيت اعتبارى است مى رسد، بنابراين ملكيت اعتبارى، اضعفِ مراتب ملكيت و از مراتب ملكيت حقيقى است.

اين كلام محقّق نائينى كه ملكيت اعتبارى از مراتب ملكيت حقيقى است با مبناى ايشان كه مى فرمايد: بين امور اعتبارى و امور حقيقى از نظر ماهيت وآثار فرق هاى مهمى وجود دارد، سازگارى ندارد؛ چون نمى توان يكى از دو چيزى كه هم از حيث ماهيت و هم از حيث آثار مختلف اند، از مراتب ديگرى دانست. البته اصل نظر ايشان را در آينده بررسى خواهيم كرد.

دسته سوم: امور انتزاعى كه نه تقرّر در عالم اعتبار دارند و نه تحقّق در عالم عين، بلكه آن چه تحقّق دارد فقط منشأ انتزاع است كه خود مى تواند از امور حقيقى يا از امور اعتبارى باشد.

بنا بر اين منشأ انتزاعِ امور انتزاعى به دو قسم تقسيم مى شود:

1 . در بعضى موارد، منشأ انتزاع، از امور حقيقى است مثل مسئله عليت و معلوليت كه منشأ انتزاع آن ها؛ يعنى علت و معلول، وجود خارجى دارند به اين صورت كه با ملاحظه نسبت بين دو چيز كه يكى از آن ها خارجا علت و سبب تكوينى شى ء ديگر است، مفهوم عليت و معلوليت انتزاع مى شود.

ص: 51

2 . گاهى منشأ انتزاع، يك امر اعتبارى است: مانند سببيتى كه منتزَع از عقد است؛ مثلا عقد بيع، سبب براى ملكيت و جواز تصرف قرار داده شده و اعتبار گرديده كه عقد بيع سبب ملكيت باشد. اين جا از اين امر اعتبارى و اثرش مفهوم سببيت انتزاع مى شود.

محقّق نائينى در ادامه مى فرمايد: امور انتزاعى «ليس لها ما بازاء فى الخارج»؛ چه اين انتزاع از مقام ذات باشد مثل عليت و امكان و وجوب و چه از قيام يكى از مقولات نه گانه به محل خودش مثل فوقيت و تحتيّت.

اما به نظر بعضى(1) از كسانى كه تقريبا با ايشان هم عقيده اند بخش هايى از كلام محقّق نائينى محل اشكال است؛ از جمله اين قسمت كه فرمود: «امور اعتبارى در خارج تحقّق دارند» و نيز فرقى كه ايشان بين امور

اعتبارى و امور انتزاعى قائل شده، مورد اشكال قرار گرفته ولى در عين حال، اين اشكالات به معناى خدشه در اصل مسلك ايشان نيست، بلكه ناظر به برخى تعابير و عبارات وى مى باشد.

بررسى نظريه محقّق نائينى

در اين مجال، نظر محقّق نائينى را مورد بررسى قرار داده لكن اصل مسلك ايشان را به طور جداگانه بررسى خواهيم كرد. در رابطه با بيان ايشان سه اشكال به نظر مى رسد:

اشكال اول

ايشان فرمود: ملكيت اعتبارى از سنخ ملكيت حقيقى است كه يكى از مقولات ده گانه مى باشد و از آن به جده يا ملك تعبير مى شود. معناى جده عبارت است از هيئت حاصله از احاطه چيزى به چيز ديگر، به گونه اى كه شى ء محيط به واسطه انتقال محاط، منتقل شود. اين احاطه گاهى تام است مثل احاطه پوست حيوان نسبت به حيوان، كه بر تمامى بدن حيوان احاطه دارد، گاهى هم، ناقص است مثل لباس انسان كه

ص: 52


1- . فوائد الأصول، ج4، پاورقى ص382.

نسبت به انسان احاطه ناقص دارد. محقّق نائينى ملكيت اعتبارى را يكى از مراتب مقوله جده دانسته و گفته اين هم يك نوع احاطه و واجديت است.

به نظر ما اين سخن همانگونه كه قبلاً اشاره كرديم محل اشكال بوده و باطل است؛ زيرا امور اعتبارى و امور حقيقى ماهيتا و أثرا متفاوت اند و ما نمى توانيم يك امر اعتبارى را داخل در يكى از مقولات ده گانه قرار دهيم آن هم به نحو اندراج حقيقى.

اشكال دوم

محقّق نائينى فرمود: امور اعتبارى در عالم اعتبار، اصيل هستند ولى امور حقيقى در عالم عين متاصّل اند. ظاهرا منظور وى از تأصل امور اعتبارى در عالم اعتبار اين است كه اين امور منشأ اثر مى باشند. با توجه به اين نكته، از ايشان سؤال مى شود كه آيا اثر گذارى در عالم اعتبار مراد است يا در عالم تكوين؟ اگر مراد اثرگذارى در عالم اعتبار است كه اين، سخن صحيحى نيست؛ زيرا تأثير و تأثّر در عالم اعتبار معنى ندارد.آن چه در عالم اعتبار وجود دارد فقط اعتبار است و بس؛ حق در مورد سببيت اعتبارى آن است كه يك شى ء به عنوان موضوع براى اعتبار قرار داده شود و الا چيزى به نام سببيت اعتبارى در مقابل سببيت تكوينى وجود ندارد. و اگر مراد اثرگذارى در عالم تكوين است، بطلان آن آشكار است؛ چون معنى ندارد يك امر اعتبارى در عالم تكوين منشأ اثر باشد.

اشكال سوم

محقّق عراقى در تعليقه بر فوائد الاصول، به اين عبارت محقّق نائينى كه فرموده: «فان لها فى نفس الامر نحو تقرر وثبات ويكون لها وجود فى الخارج: امور اعتبارى يك نحوه تقرّر و ثبات در نفس الامر داشته و يك وجودى هم در خارج دارند» اشكال كرده به اين بيان كه موطن امور اعتبارى خارج نيست بلكه ذهن است. البته اشاره كرديم همين اشكالى كه محقّق عراقى به محقّق نائينى وارد كرده ابهامى را هم در كلام

ص: 53

محقّق عراقى بوجود آورده؛ چون خود ايشان براى امور اعتبارى واقعيتى قائل است و اين قاعدتا غير از پذيرش وجود ذهنى براى آن ها است، چه اين كه وجود ذهنى حتى براى امورى كه در اين عالم واقعيتى ندارند مانند شريك البارى نيز ممكن است. اما با اين حال به محقّق نائينى اشكال كرده كه چرا موطن امور اعتبارى را عالم خارج دانسته ايد؟ ممكن است گفته شود: خود محقّق عراقى به اين اشكال پاسخ داده چرا كه فرموده: «موطن امور اعتبارى ذهن بما أنه ذهن نيست بلكه ذهن بما أنه فانٍ فى الخارج است» ولى به نظر مى رسد اين تعبير بر ابهام افزوده و محتاج توضيح و تأويل است كه بايد در جاى خود مورد بررسى قرار گيرد. البته اصل اين سخن، كه وعاء وجود اشياء، يا خارج است يا ذهن و ثالثى ندارد، مورد قبول است اما استدلال محقّق عراقى اين است كه همه قوام اعتبار به وجود لحاظى است كه معتبر مى كند. اين لحاظ هم گاهى به يك شى ء به نحو مطلق تعلّق مى گيرد به اين معنا كه آن شى ء تحقّق پيدا كند مطلقا و گاهى هم به نحو مشروط به چيزى تعلّق مى گيرد به اين معنا كه تحقّق آن شى ء منوط به ثبوت شى ء ديگرى باشد. به هرحال در هر دو صورت، وجود چيزى مورد لحاظ قرار مى گيرد و به سبب انشا، مفهوم آن چيز تحقّق پيدا مى كند.

عقل هم پس از لحاظ و انشاى معتبِر نسبت به چيزى وجود آن را اعتبار مى كند، بنابراين موطن و ظرف تحقّق اين امر، ذهن است، پس چرا محقّق نائينى فرموده كه موطن امور اعتبارى، خارج است؟(1)

ص: 54


1- . فوائد الأصول، ج4، پاورقى ص382.
گفتار چهارم نظريه محقّق عراقى و بررسى آن
نظريه محقّق عراقى

محقّق عراقى(1) مى فرمايد: امور اعتبارى بر دو قسم اند:

قسم اول: يك قسم، اعتباريات محض مى باشند كه عبارتند از امورى كه فقط در ذهن اعتباركننده وجود داشته و قوام آن ها به اعتبار است به گونه اى كه با انقطاع اعتبار، آن ها هم منقطع مى شوند. در اين قسم بعد از انشا و جعل هيچ واقعيتى پديد نمى آيد؛ مثل ادعا و تنزيلى كه يك شخص انجام مى دهد. مثلاً وقتى حيات زيد استصحاب مى شود بدين معنى است كه زيد نازل منزله حىّ قرار داده شده با اين كه علم به حيات او وجود ندارد؛ يعنى اعتبار مى شود كه زيد اكنون زنده است. اين وجود زيد يك وجود ادعايى و تنزيلى است كه بدون اعتبار و التفات معتبِر، هيچ حقيقتى ندارد. هم چنين وجودات وهمى مثل غول از اين قبيل مى باشند. البته به نظر محقّق عراقى اين نوع از اعتبار، جعل حقيقى نيست بلكه به معناى ادعا است؛ چون امورى مثل

ص: 55


1- . نهايه الأفكار، ج4، صص26 و88 و101؛ مقالات الأصول، ج1، ص13.

موت و حيات و فسق و عدالت و امثال آن كه استصحاب مى شوند امور واقعى هستند كه به سبب جعل و تشريع قابل تحقّق نمى باشند. هم چنين مى توان به تماميت كشف در امارات اشاره كرد كه اگر چه مجعول است، ولى جعل آن حقيقى نيست بلكه به معناى ادعا است.

قسم دوم: قسم دوم، اعتباريات قصدى هستند كه حقيقت آن ها با جعل كسى كه جعلش معتبَر است تحقّق پيدا مى كند و پس از آن كه جعل به پايان رسيد اين تقرر و تحقّق باقى مانده و از بين نمى رود، برخلاف قسم اول كه با از بين رفتن معتبِر يا زوال اعتبار، از بين مى رود. وجه اين كه اين قسم، از امور اعتبارى محسوب مى شود اين است كه جعل و اعتبار، منشأ احداث و ايجاد آن ها است _ در مقابل اضافات مقولى و نسب خارجى كه موجب يك نوع وجود هيئت عينى در خارج است مثل فوقيت و تحتيت و امثال آن _ نه اين كه بذاته متقوم به اعتبار باشد؛ چون اگر متقوم به اعتبار بود بايد حدوثا و بقائا تابع اعتبار معتبر باشد و با انقطاع اعتبار منقطع شود در حالى كه اين گونه نيست؛ مانند ملكيت و زوجيت؛ به عنوان مثال در بيع چيزى به نام ملكيت در خارج ايجاد مى شود كه قبلاً نبوده است. اين ملكيت، حقيقتى است كه با اعتبار ايجاد شده و معتبر نمى تواند آن را سلب كند؛ يعنى پس از انشا كه مشترى مالك عين مى شود معتبِر نمى تواند اين اعتبار را عوض كرده و ملكيت مشترى و بايع را نسبت به عين و عوض زائل نمايد، مگر آن كه اعتبار جديدى از ناحيه مشترى ايجاد شود. پس ملكيتى كه به وسيله اعتبار ايجاد مى شود، در حدوث خود محتاج معتبِر است ولى بقائا احتياجى به اعتبار او ندارد.

نمونه ديگر مسئله وضع است؛ وقتى لفظى براى معنايى وضع مى شود در حقيقت نوعى اعتبار صورت مى گيرد و با اين اعتبار، رابطه خاصى بين لفظ و معنا ايجاد مى شود كه قبل از وضع نبوده و پس از جعل و اعتبار واضع هم باقى است؛ يعنى

ص: 56

واقعيتى كه همان ارتباط خاص بين لفظ و معنا است پديد مى آيد به گونه اى كه از شنيدن يك لفظ به معناى آن منتقل مى شويم. اين علقه و ارتباط با جعل واضع ايجاد شده و كسى نمى تواند آن را از بين ببرد. اگر رابطه بين لفظ و معنى يك امر اعتبارى محض بود هر كسى مى توانست خلاف آن را اعتبار كند.

محقّق عراقى سپس مسئله ملازمات ذاتى را مطرح نموده و مى فرمايد: در ملازمات ذاتى و نفس الامرى، ميان دو چيز، تلازم حقيقى وجود دارد هر چند طرفينِ اين ملازمه موجود نباشند؛ به عنوان مثال بين نار و حرارت چنين تلازمى وجود دارد، حتى اگر طرفين تلازم يعنى نار و حرارت وجود خارجى نداشته باشند. اين تلازم، جعلى و اعتبارى نيست اما در عين حال امرى است كه نه ما بإزاى خارجى دارد و نه صرفا امرى ذهنى است بلكه واقعيتى است كه بين نار و حرارت وجود دارد. اين مسئله به وضوح نشان مى دهد واقعيت هايى در اين عالم وجود دارند كه با آن چه ما در عالم خارج مى بينيم و در عالم عين با آن سر وكار داريم، متفاوت اند.

پس به نظر محقّق عراقى اعتباريات قصدى امورى هستند كه به واسطه اعتبار، تحقّق و تقرر پيدا مى كنند؛ مثل ملكيت يا زوجيت كه قبلاً وجود نداشته و با اعتبار ايجاد شده اند. با تحقّق زوجيت بين دو نفر درست است كه طرفين از نظر واقعيت خارجى فرقى نكرده اند و تغييرى در شكل و شمايل آن ها پيدا نشده اما يك ارتباط خاصى بين آن ها ايجاد شده كه قبلاً وجود نداشته است. اين سنخ از اعتباريات وقتى كه ايجاد مى شوند ديگر بقاءشان به دست معتبر نيست.

نكته اى كه ايشان در پايان ذكر مى كند اين است كه اختلاف عرف با شرع يا عرفى با عرف ديگر در بعضى از امور _ مثل اين كه عرف در موردى حكم به ملكيت ولى شرع حكم به عدم آن مى نمايد يا يكى از دو عرف، حكم به ملكيت ولى عرف ديگر حكم به عدم آن مى نمايد _ موجب نمى شود كه اين امور واقعيت نداشته باشند؛ چون منشأ اين

ص: 57

اختلافات در اين است كه يكى از عرف و شرع يا يكى از دو عرف، چيزى را سبب ملكيت مى داند ولى ديگرى آن را سبب ملكيت نمى داند. بنا بر اين اختلاف در اسباب حصول ملكيت است نه در خود ملكيت ولى با اين وجود همه بر اين مسئله اتفاق نظر دارند كه اگر سبب حاصل شد ملكيت نيز ايجاد مى شود.

به نظر محقّق عراقى اعتباريات قصدى، متوسط بين وجودات ادعائى و اضافات مقولى و نسب خارجى است؛ يعنى از يك جهت شبيه اعتبارات محض و حقايق ادعائى است كه حقيقت خارجى نداشته و صرف اعتبار و ادعا است و از جهت ديگر هم شبيه اضافات مقولى و نسب خارجى مى باشد؛ چون پس از جعل، واقعيتى براى آن ها ايجاد مى شود، مثل فوقيت و تحتيت كه وقتى اشياء در هيئت خاصى قرار مى گيرند فوقيت و تحتيت ايجاد مى شود.

چنان كه اشاره گرديد محقّق عراقى مى گويد: بقاى اعتباريات قصدى دائر مدار بقاى معتبر نيست، بلكه تا تحقق اعتبار جديد باقى مى ماند، در حالى كه بقاى اعتباريات محض، دائر مدار همان لحاظ و اعتبار است و به محض آن كه معتبر از بين مى رود اعتبار اين امور هم زايل مى شود؛ مثل اسكناس كه به محض آن كه حكومتى آن را فاقد اعتبار اعلام مى كند، ارزش آن هم از بين مى رود.

ايشان در مورد اعتباريات قصدى مى فرمايد: وقتى معتبر چيزى را لحاظ و اعتبار نمود و به سبب آن امرى اعتبارى تحقّق پيدا كرد، اگر براى بار دوم بخواهد اين اعتبار را لحاظ كند. نگاه و لحاظش يك لحاظ طريقى خواهد بود با اين كه خودش آن را ايجاد كرده است. البته ما در آينده بحث خواهيم كرد كه آيا مى شود به واسطه جعل، واقعيتى تحقّق پيدا كند يا نه؟

پس در نظر محقّق عراقى بعد از تحقّق لحاظ و جعل توسط معتبر، واقعيت مورد نظر ايجاد مى شود.

ص: 58

لازم به ذكر است نظريه محقّق عراقى با نظريه محقّق اصفهانى و علامه طباطبائى اشتراكات و تفاوت هايى دارد؛ چون گرچه محقّق عراقى منكر وجودات ادعائى تنزيلى نيست ولى معتقد است امورى مثل ملكيت و زوجيت و امثال آن از اعتباريات قصدى است كه با انشا محقّق مى شوند نه اين كه از حقائق ادعائى محسوب شوند چنان چه محقّق اصفهانى و علامه طباطبائى مى گويند. نظر اين دو در آينده مطرح خواهد شد.

هم چنين محقّق عراقى به اين بخش از كلام محقّق نائينى كه فرمود: «اعتباريات در خارج محقّق مى شوند» اشكال نموده و مى فرمايد: اعتباريات در خارج محقّق نمى شوند بلكه موطن آن ها ذهن است. ايشان در بيان مفصلى ضمن تأكيد بر اين كه اعتباريات تقرّر و ثبوت دارند، مى گويد: قوام اين اعتباريات به لحاظ است و اگر لحاظى در بين نباشد اصلاً محقّق نمى شوند و اين لحاظ هم _ چه به نحو مطلق باشد يا مشروط _ فقط در ذهن حاصل مى شود. پس اين كه امور اعتبارى بنفسها داراى وجود خارجى باشند چنان چه محقّق نائينى

مى فرمايد، سخن صحيحى نيست.

البته اين بيان تا حدودى كلام خود محقّق عراقى را هم دچار ابهام مى كند كه به آن اشاره خواهيم كرد.

محقّق عراقى هم چنين به فارق بين امور اعتبارى و انتزاعى در كلام محقّق نائينى اشكال كرده و مى گويد: فرق بين آن ها از اين جهت است كه اعتباريات تابع جعل و انشا است و جعل مصحّح اعتبار شمرده مى شود، بر خلاف امور انتزاعى كه مصحّح انتزاع در آن ها جعل نيست بلكه امرى قهرى است كه در موطنش حاصل مى شود.(1)

محقّق عراقى و محقق نائينى معتقدند اعتباريات از امورى هستند كه يك نحو تقررى در عالم دارند و واقعيتى هستند كه قبلاً تحقّق نداشته بلكه به واسطه اعتبار

ص: 59


1- . فوائد الأصول، ج4، پاورقى ص382.

ايجاد مى شوند اما در عين حال از سنخ واقعيات خارجى نيستند. البته اين مطلب با وضوح بيشترى در كلمات محقّق عراقى مشاهده مى شود، در حالى كه محقّق نائينى در جايى مى فرمايد: اعتباريات امورى هستند كه در عالم اعتبار تحقّق و تقرر دارند ولى در جاى ديگرى مى گويد: تحقّق وتقرر اين امور در خارج است. گرچه همان گونه كه گذشت در همين مقام محقّق عراقى به محقّق نائينى اشكال كرده كه چرا مى گوييد اعتباريات در خارج موجوداند اما به طور كلّى هر دو معتقدند به واسطه جعل و اعتبار، معنايى در عالم عين تحقّق پيدا مى كند كه قبلا نبوده است.

بررسى نظريه محقّق عراقى

در رابطه با نظريه محقّق عراقى اشكالات متعددى مطرح شده كه اكثر آن ها به قسمت هايى از بيانات ايشان برمى گردد كه چندان هم در مسلك و مبناى وى مؤثر نيست. مثلاً امام رحمه الله چند اشكال به محقّق عراقى وارد كرده كه براى پرهيز از اطاله كلام از نقل همه آن ها خود دارى مى كنيم. آن چه مهم است بررسى اصل مبنا و مسلك ايشان است كه آن را در مباحث آينده مورد بررسى قرار خواهيم داد. ولى بعضى از اشكالات از اين قرار است:

اشكال اول

ايشان مسئله وضع را به ملازمات نفس الامرى مثل ملازمه بين نار و حرارت قياس كرده و گفته: ملازمه بين نار و حرارت يك ملازمه حقيقى است كه اگر خود نار و حرارت هم نباشند وجود دارد.

اشكال اين است كه چنين تلازمى بين نار وحرارت وجود ندارد؛ چرا كه ملازمه بين دو چيز در واقع ملازمه بين واقعيت آن دو است، بنا بر اين اگر نار و حرارت نباشند چنين ملازمه اى هم وجود ندارد و وقتى در مقيس عليه كه مسئله نار و حرارت

ص: 60

است چنين ملازمه اى نباشد در مقيس يعنى مسئله وضع هم اين چنين است و بين طبيعى لفظ و طبيعى معنا چنين تلازمى وجود نخواهد داشت.(1)

اشكال دوم

اشكال ديگر اين است كه ملازمه بين نار وحرارت يك ملازمه وجودى است نه ملازمه ماهوى. اگر ملازمه بين نار و حرارت يك ملازمه ماهوى بود در اين صورت مى توانستيم بگوييم با تصور نار، حرارت هم تصور مى شود در حالى كه اين گونه نيست، بنا بر اين ملازمه بين نار و حرارت ملازمه اى است كه بين وجود آن ها برقرار است، در حالى كه محقّق عراقى اين ملازمه را بين ماهيت آن ها دانسته است.(2)

ص: 61


1- . جواهر الأصول، ج1، ص81.
2- . همان.
گفتار پنجم نظريه محقّق اصفهانى و علامه طباطبايى و بررسى آن
نظريه محقّق اصفهانى و علامه طباطبايى
اشاره

محقّق اصفهانى اعتبار را نوعى تنزيل دانسته و معتقد است يك مفهوم در اثر اعتبار داراى مصاديق حقيقى و اعتبارى مى شود.(1) علامه طباطبايى نيز قريب به همين مضمون را بيان نموده ولى از آن جا كه بيان ايشان كامل تر و با توضيح بيشترى همراه است، لذا به نقل بيان ايشان مى پردازيم.

اعتبار طبق بيان علامه طباطبايى عبارت از اعطاى حد يك چيز به چيز ديگر است.(2) در اين مسلك، اعتبار، صرف يك ادعا است و در واقع اساس اعتبار طبق اين مسلك به استعاره مفاهيم نفس الامرى حقيقى برمى گردد؛ يعنى امورى حقيقى و واقعى وجود دارند كه معتبِر، آن ها را با كمك استعاره در مورد بعضى از افعال يا حركات و بعضى از متعلّقات حركات به كار مى برد و شبيه همان غايت و هدفى را كه

ص: 62


1- . نهاية الدراية، ج3، ص135.
2- . اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج2، ص161؛ حاشية الكفاية، ج1، ص72؛ مجموعه آثار شهيد مطهرى، ج6، ص 395.

در امور واقعى وجود دارد براى اين امور استفاده مى كند. براى توضيح بيشتر سه مثال ذكر مى شود.

1 . اعتبار رياست براى رئيس قوم

اعتبار رياست در واقع از يك مفهوم نفس الامرى گرفته شده كه عبارت است از نسبتى كه سر به بدن انسان دارد؛ يعنى همان گونه كه سر نسبت به بدن جنبه رياست و تدبير امور بدن و هدايت اعضاى آن به سوى وظايف خودشان را دارد، رئيس قوم نيز دقيقا همين كار را انجام مى دهد و به منزله سر براى جامعه قلمداد مى شود كه وظيفه هدايت و تدبير جامعه را به سمت هدف و غايت خود دارد. پس در اين جا حد چيزى به چيز ديگر اعطا شده، آن هم براى رسيدن به هدف و غايت مطلوب زندگى و همان گونه كه هدف از رياست و هدايت گرى سر براى بدن اين است كه امور جسمانى هدايت و تنظيم شوند، هدف از رياست شخص بر قوم و جامعه اين است كه جامعه به يك زندگى مطلوب برسد.

2 . اعتبار مالكيت براى مالك

اعتبار مالكيت براى شخصى بدان معناست كه تصرف در اين شى ء به او اختصاص داده شده تا به هر نحو

كه مى خواهد در آن تصرف كند. اين اعتبار نيز در واقع از يك مفهوم نفس الامرى اخذ شده كه عبارت است از مالكيتى حقيقى و واقعى كه يك مالك حقيقى نسبت به ملك خود دارد؛ مثل نفس انسانى كه مالك قواى خود مى باشد و هرگونه كه مى خواهد در آن تصرف مى كند؛ چرا كه قواى نفسانى تحت سيطره و سلطه نفس است و اين مالكيتى حقيقى است كه نفس نسبت به قواى خودش داراست. حال با قياس به همين معناى نفس الامرى و واقعى، براى اشيائى كه انسان حيازت مى كند نيز مالكيتى هم سنخ با آن مالكيت واقعى اعتبار مى شود و در واقع حدّ چيزى به چيز ديگر اعطا مى گردد.

ص: 63

3 . اعتبار زوجيت بين زن و مرد

اعتبار زوجيت براى زن و مرد نيز برگرفته از مفهوم نفس الامرى زوجيت در اعداد است و هدف از آن اين است كه زن و مرد در آن چه بر زوجيت آن ها مترتّب مى شود مشترك باشند. بقيه مفاهيم و امور اعتبارى نيز به همين منوال است.

با مثال هايى كه بيان شد روشن گرديد كه چگونه طبق اين مسلك با اخذ حد يك شى ء و اعطاى آن به شى ء ديگر كه از جنس أعمال، افعال و وظايف عمليه است اعتبار، تحقّق پيدا مى كند.

ريشه نظريه علامه طباطبائى و محقّق اصفهانى

ريشه و اساس نظريه محقّق اصفهانى و علامه طباطبائى همان مبنايى است كه سكاكى در باب استعاره(1) قائل شده است. سكاكى در باب استعاره مبناى خاصى داشته و مى گويد: واژه أسد در جمله «زيد اسد» در معناى رجل شجاع استعمال نشده؛ چون در اين صورت استعاره لطفى نخواهد داشت و متكلم به جاى اين كه بگويد: «زيد اسد» مى گويد: «زيد رجل شجاع» و بين اين دو فرقى نيست در حالى كه متكلم با استعمال اسد مى خواهد بگويد: زيد شير است ولى با اين ادعا كه اسد علاوه بر اين كه مصداق حقيقى حيوان مفترس است يك مصداق ادعايى هم دارد كه همان زيد است. پس متكلم در واقع معناى اسد را توسعه داده و فقط در اين صورت است كه استعاره لطف پيدا مى كند. مرحوم شيخ محمدرضا نجفى اصفهانى صاحب وقايه الاذهان(2) و به تبع او امام رحمه الله(3) اين نظريه را توسعه داده اند و از استعاره فراتر رفته و در همه مجازات اين

ص: 64


1- . مفتاح العلوم ص156 _ 157؛ المطول، ص307.
2- . وقاية الاذهان، ص103 _ 135.
3- . تنقيح الأصول، ج1، ص62 _ 65 وج2، ص338 _ 339؛ تهذيب الأصول ج1، 61 _ 64؛ جواهر الأصول ج1، ص 18 _ 19 وص 171 _ 183 وج4، ص353؛ معتمد الأصول ج1، ص269 _ 270 وص 446؛ المكاسب المحرمه ج2، ص53؛ مناهج الوصول، ج1، ص102 _ 107.

معنى را پذيرفته اند. به نظر ما نيز مطلب از همين قرار است. لطافت مجاز و استعاره در واقع در اين است كه وقتى گفته مى شود «زيدٌ اسدٌ»، مراد متكلم از اسد، رجل شجاع نباشد؛ چون همان گونه كه گفتيم در اين صورت بين دو جمله «زيد اسد» و «زيد رجلٌ شجاع» هيچ فرقى نخواهد بود. بنابراين بايد گفت كه مراد متكلم از اسد، خود شير است اما نه مصداق حقيقى آن كه حيوان مفترس باشد بلكه مصداق ادعايى آن يعنى زيد اراده شده است؛ چون در اين صورت است كه هيبت و وقار اين شخص در ذهن مخاطب اثر مى گذارد و لطافت و زيبائى استعاره و مجاز نمايان مى شود. به هر حال ريشه و اساس مسلك علامه طباطبائى و محقّق اصفهانى در باب اعتبار نيز _ البته با تفاوت هايى كه بين نظر اين دو بزرگوار وجود دارد _ همين مبنا است. زيرا طبق تفسير ايشان از معناى اعتبارى و اعطاى حد يك مفهوم نفس الامرى به شى ء ديگر، معناى آن توسعه پيدا كرده و گويا يك مصداق ادعايى براى آن ايجاد شده است.

اين نظريه را در بخش بررسى نهايى آرا و انظار مورد رسيدگى قرار خواهيم داد.

ص: 65

گفتار ششم نظريه بعضى از بزرگان و بررسى آن
نظريه بعضى از بزرگان
اشاره

بعضى از بزرگان نظريه خود را در ضمن سه امر بيان كرده است: امر اول در بيان فارق بين امور اعتبارى و امور تكوينى است. در امر دوم به بيان انواع اعتبار كه يكى اعتبار ادبى و ديگرى اعتبار قانونى است پرداخته و هم چنين وجوه فرق بين آن دو را بررسى و در امر سوم ارتباط و علاقه اين دو نوع اعتبار را بيان مى كند.(1)

امر اول: فرق بين امر اعتبارى و امر تكوينى

خلاصه فرق بين امر اعتبارى و امر تكوينى طبق نظر ايشان(2) اين است كه امر تكوينى، حقيقت و واقعيتى دارد كه به اختلاف انظار و توجهات تغيير نمى كند و نسبت ذهن

ص: 66


1- . الرافد فى علم الأصول، ص47 _ 48 .
2- . آية اللّه سيستانى در اين رابطه مى فرمايد: «انّ الفارق بين الامر الاعتبارى و التكوينى يتخلص في كون التكوينى حقيقة واقعية لا تختلف باختلاف الانظار والتوجيهات و تكون نسبة الذهن البشرى لها نسبة العلم الانفعالى لمعلومه، بينما الامر الاعتبارى عمل ذهنى ابداعى يقوم به الفرد أو المجتمع وتكون نسبة العقل البشرى له نسبة العلم الفعلى لمعلومه فلذلك يختلف باختلاف النظرات والتوجيهات والمجتمعات».

بشرى به آن، نسبت علم انفعالى به معلوم خودش مى باشد؛ به اين معنى كه ذهن انسان نسبت به اين امور كاشف و طريق بوده و موجد چيزى نيست بلكه واقعيتى از قبل وجود دارد كه اين واقعيت در ذهن انسان منكشف مى شود. پس ذهن نسبت به آن واقعيت و امورى كه ما آن را تكوينى مى ناميم، كاشفيت دارد، لذا آن امور دائر مدار ذهنيات ما نيستند.

در حالى كه امر اعتبارى يك عمل ذهنى ابداعى است كه فرد يا جامعه به ايجاد آن اقدام مى كند. عمل ذهنى ابداعى به اين معنى است كه ذهن، امر اعتبارى را ايجاد مى كند و به تعبير ايشان نسبت عقل بشرى به آن، نسبت علم فعلى به معلوم خودش مى باشد، لذا به اختلاف انظار و توجهات و جوامع متفاوت مى شود. بنا بر اين ذهن آدمى ديگر كاشف و طريق به سوى آن امور نيست، بلكه موجد آن است و براى همين است كه مى گوئيم: اعتبار از افعال ذهنى و نفسانى انسان است؛ چون ذهن آن را خلق و ايجاد مى كند.

به همين دليل از ذهن در قسم دوم، تعبير به موجد اعتبار ولى در قسم اول، تعبير به كاشف اعتبار مى كنيم.

امر دوم: انواع اعتبار و وجوه تفاوت آن ها

آية اللّه سيستانى در امر دوم به تقسيم امر اعتبارى پرداخته و آن را به دو نوع اعتبار ادبى و اعتبار قانونى تقسيم مى كند.

قسم اول: اعتبار ادبى عبارت است از اعطاى حدّ يك چيز به چيز ديگر با هدف تأثير در احساسات و عواطف ديگران.

اصل اين سخن يعنى اعطاى حد يك شى ء به شى ء ديگر همان تعريفى است كه محقّق اصفهانى و علامه طباطبايى از اعتبار ارائه كرده اند، با اين تفاوت كه آيه اللّه

ص: 67

سيستانى آن را يك اعتبار ادبى مى داند. ايشان مى گويد: وقتى اسد را بر زيد اطلاق مى كنيم در واقع حدّ اسديت را به زيد كه رجل شجاع است اعطا كرده ايم و هدف از اين اعطا هم آن است كه هيبت و بزرگى زيد را در نفوس و انظار ديگران ايجاد كرده و بدين وسيله در احساسات آن ها اثر بگذاريم.

به نظر ايشان اعتبار ادبى چند ويژگى دارد:

الف) چنين اعتبارى متأصل نيست؛ چون اعطاى حد چيزى به چيز ديگر كه با هدف خاصى دنبال مى شود يك عمل فردى است نه اجتماعى و عمومى.

ب) در اعتبار ادبى، مراد استعمالى و مراد جدى با هم مطابق نيستند؛ به عنوان مثال در عبارت «زيد اسد» كه اسديت را به زيد از اين جهت كه شجاع است اطلاق مى كنيم، مراد استعمالى از لفظ اسد همان حيوان مفترس است ولى اراده جدى متكلم به حيوان مفترس تعلّق نگرفته بلكه به شجاعت متعلّق شده است؛ يعنى در واقع منظور از استعمال لفظ اسد بيان شجاعت زيد است، پس بين اراده استعمالى و اراده جدى تطابقى وجود ندارد بلكه صرفا خواسته ايم عنايتى به خرج دهيم به اين صورت كه اسد را در فرد ادعائى آن كه رجل شجاع است استعمال كنيم.

قسم دوم: اعتبار قانونى به نظر ايشان عبارت است از توليد و صنع يك قرار مناسب با مصلحت فردى يا اجتماعى و به تعبير ايشان: «صنع القرار المناسب للمصلحة الفردية او الاجتماعية». البته اين كه مراد ايشان از قرار چيست؟ آيا مراد، قرارداد اجتماعى و يا يك بناگذارى است؟ روشن و واضح نيست.

اعتبار قانونى به نظر ايشان داراى سه ويژگى است:

الف) اين اعتبار متأصل است.

ب) اعتبار قانونى داراى جنبه عمومى است برخلاف اعتبار ادبى كه بيشتر جنبه شخصى دارد.

ص: 68

ج) مراد استعمالى و مراد جدى در اعتبار قانونى يكى است برخلاف اعتبار ادبى كه در آن مراد استعمالى و جدى با هم متغايرند.

تفاوت هاى اعتبار ادبى و اعتبار قانونى

فرق اعتبار ادبى و قانونى از منظر ايشان در سه جهت است:

1) اختلاف در حقيقت

2) اختلاف در هدف و غرض

3) اختلاف در صفت.

جهت اول: (اختلاف در حقيقت) اعتبار ادبى و قانونى از حيث حقيقت با هم مختلف اند؛ چون اعتبار قانونى قرارى است كه با عمل فرد و اجتماع سر و كار دارد و آن چه كه در اين اعتبار مورد توجه مى باشد عمل مردم است. با اين تفاوت كه اين اعتبار، گاهى بى واسطه صورت مى گيرد؛ مثل قوانين تكليفى كه در آن يك قرارى ايجاد مى شود و مستقيما عمل را نشانه مى گيرد و واسطه اى هم در كار نيست. گاهى هم اين اعتبار با واسطه صورت مى گيرد؛ مثل قوانين و احكام وضعى؛ چون آن چه در احكام وضعى اعتبار مى شود مستقيما با عمل مردم سر و كار ندارد، بلكه با واسطه به آن مربوط مى شود. اما اعتبار ادبى به عمل ديگران كارى ندارد، بلكه يك امر ذوقى است و به نفسانيات انسان مربوط مى شود و غرض از آن تحريك احساسات و عواطف انسانى است.

جهت دوم: (اختلاف در هدف) هدف از اعتبار قانونى، هدايت و رهبرى اراده انسان ها براى جلب مصالح و دفع مفاسد است تا به سوى مصالح گرايش پيدا كرده و از مفاسد دورى كنند اما هدف از اعتبار ادبى تأثير گذارى بر عواطف ديگران است.

جهت سوم: (اختلاف از حيث صفت) اعتبار ادبى و اعتبار قانونى در دو صفت با هم فرق دارند:

ص: 69

وصف اول: اعتبار ادبى تأصل خارجى ندارد اما اعتبار قانونى متأصل است و تأصل خارجى دارد.

وصف دوم: در اعتبار ادبى، مراد استعمالى و مراد جدى مطابق نيست ولى در اعتبار قانونى، مراد استعمالى و مراد جدى با هم مطابق اند.

امر سوم: ارتباط وعلاقه بين اعتبار قانونى و ادبى

آيه اللّه سيستانى در امر سوم به بررسى ارتباط و علاقه بين اين دو نوع اعتبار پرداخته و مى گويد: ريشه همه اعتبارات يك اعتبار ادبى است و اعتبارات قانونى نيز در بدو امر، يك اعتبار ادبى بوده و متولد از آن مى باشند؛ مثل ملكيت انسان نسبت به ساير اشيا كه يك اعتبار قانونى است؛ يعنى با اعتبار ملكيت قرارى ايجاد شده كه مناسب با مصلحت هاى اجتماعى است، اما اين اعتبار قانونى در اصل يك اعتبار ادبى؛ يعنى همان اعطاى حد يك شى ء به شى ء ديگر بوده است، به اين صورت كه در مرحله اول، نسبت انسان با افعال جوانحى و جوارحى اش ملاحظه شده و مشخص شده كه تمام اين افعال، تحت اراده و سلطه و تصرف اوست، آن گاه حدّ اين امور به امورى كه از او اجنبى هستند، اعطا شده است؛ مثلاً وقتى مى گوييم: زيد مالك كتاب است در واقع همان نسبتى كه انسان با افعالش دارد بين زيد و كتاب كه اجنبى از اوست ايجاد و اعتبار كرده ايم و در نتيجه انسان نسبت به شى ء اجنبى از خودش هم مى تواند تصرف كند و آن را تحت اراده و قدرت خود قرار دهد. اين همان اعتبار ادبى است؛ يعنى «اعطاى حد يك شى ء به شى ء ديگر»، لكن اين اعتبار ادبى به مرور زمان متحوّل شده و پس از آن كه مورد پذيرش عموم جامعه قرار گرفت و عقلا نسبت به آن اقرار كردند و كثرت استعمال پيدا كرد تبديل به يك اعتبار قانونى مى شود كه مرتبط به عمل فرد و جامعه است. اعتبار ادبى تا قبل از آن كه تبديل به اعتبار قانونى شود امر متأصلى نبود اما پس از آن كه به اعتبار قانونى تبديل شد يك امر متأصل مى شود.

ص: 70

بررسى نظريه بعضى از بزرگان
اشاره

در مرحله اول بايد ببينيم آيا كلام ايشان با كلام محقّق اصفهانى و علامه طباطبائى تفاوت ماهوى و جوهرى دارد يا خير و آيا بيان آيه اللّه سيستانى نظريه جديدى است يا همان مسلك قبلى مى باشد؟ البته اصل اين مسلك در مباحث بعدى مورد ارزيابى واقع خواهد شد.

به نظر مى رسد گرچه ايشان به حسب ظاهر گفته: اعتبار بر دو قسم است يكى اعتبار ادبى و ديگرى اعتبار قانونى و بين اين دو اعتبار تفكيك كرده ولى بين سخن ايشان و كلام محقّق اصفهانى و علامه طباطبايى كه فرمودند: اعتبار يك قسم است و آن هم عبارت است از: «اعطاى حد يك چيز به چيز ديگر در مقام عمل»، تفاوت ماهوى وجود ندارد و تفاوت هايى هم كه ايشان بين اعتبار ادبى و قانونى بيان كرده، بايد مورد رسيدگى قرار گيرد تا معلوم شود كه آيا اين اختلاف موجب تقسيم اعتبار مى شود يا خير؟

اشكال اول: عدم فرق بين اعتبار قانونى و ادبى از جهت حقيقت

به نظر ايشان اساس اعتبار قانونى همان اعتبار ادبى يعنى اعطاى حد شى ءٍ لشى ءٍ است، حال بايد ببينيم به مرور زمان چه تغييرى صورت مى گيرد كه يك اعتبار ادبى به يك اعتبار قانونى تبديل مى شود.

به نظر ما هيچ تغييرى ايجاد نمى شود، بلكه آن چه كه در ابتدا بوده در ادامه هم همان «اعطاى حد شى ءٍ لشى ءٍ» است، لكن سخن در مُعطِى است و اين كه چه كسى اين حد را اعطا مى كند. ممكن است معطى، يك شخص و ممكن است جامعه و عموم باشد. ايشان مى گويد همان چيزى كه توسط يك شخص اعطا شده وقتى مورد پذيرش عموم قرار مى گيرد، به اعتبار قانونى تبديل مى شود. اما سؤال اين است كه

ص: 71

پذيرش عمومى يا شخصى بودن آن و اين كه اعتبار قانونى از حيث ماهيت به عمل فرد و اجتماع _ مع الواسطه يا بدون واسطه _ مرتبط بوده ولى اعتبار ادبى به عواطف ما مربوط مى شود، آيا مى تواند موجب يك فرق ماهوى بين آن دو گردد؟ به نظر ما اين چنين نيست.

علاوه بر اين، خود اعتبارات ادبى هم به نوعى با عمل سر و كار دارند، ولى ارتباط داشتن اعتبارات قانونى با عمل از جهتى بدون واسطه، ولى ارتباط اعتبارات ادبى با عمل، با واسطه است؛ به اين بيان كه تحريك عواطف در اعتبار ادبى مقصود بالذات نيست، بلكه منظور از آن تاثيرگذارى عملى در زندگى مردم يا شخص است. پس اعتبارات ادبى هم به نوعى به عمل مربوط مى باشند، لكن بواسطه تحريك عواطف و احساسات؛ مثلاً وقتى شعر حماسى خوانده مى شود هدف فقط اين نيست كه احساسات برانگيخته شود، بلكه غرض آن است كه علاوه بر برانگيختن احساسات، رزمندگان به ميدان جنگ رفته و مشغول نبرد شوند و يا شخص عاشق با خواندن اشعار براى معشوق خود گرچه مى خواهد ابراز احساسات كند، اما هدف ديگرى هم دارد كه عبارت از ايجاد ميل و رغبت در معشوق است تا به وصال بينجامد. پس همان طور كه ملاحظه گرديد در اعتبار ادبى نيز مع الواسطه، با عمل سروكار داريم چرا كه هميشه، يك هدف عملى بعد از برانگيختن احساسات وجود دارد.

پس اين كه آيه اللّه سيستانى اعتبار را از حيث حقيقت بر دو قسم كرده صحيح نيست؛ زيرا به نظر ايشان ملاك تقسيم و تفاوت بين اعتبار ادبى و قانونى اين است كه اعتبار قانونى مربوط به عمل و اعتبار ادبى مربوط به احساسات و عواطف است، اما به نظر ما در اعتبار قانونى هم حد يك چيز به چيز ديگر اعطا مى شود، لكن در اعتبار ادبى، معطى، يك فرد و اعطا به يك كيفيت است ولى در اعتبار قانونى، معطى، جامعه و اعطا به كيفيت ديگرى است و اين موجب تفاوت و اختلاف در جنس و حقيقت

ص: 72

آن ها نمى شود. نهايتا مى توان گفت اين دو مراتب مختلفى از اعطا و اعتبار مى باشند.

اما اين بيان ايشان كه «اعتبار قانونى در واقع همان اعتبار ادبى است با اين تفاوت كه اعتبار قانونى مورد پذيرش عموم قرار گرفته» نيز به نظر ما محل تأمل و اشكال است؛ چون اگر ملاك اعتبار قانونى پذيرش عمومى باشد، اين به نوعى در اعتبار ادبى هم وجود دارد؛ زيرا در اعتبار ادبى كه در واقع نوعى استعاره است حد يك مفهوم حقيقى در فرد و مصداق ادعايى آن حقيقت به كار برده مى شود و اين در واقع نوعى پذيرش عمومى است؛ يعنى در حوزه اعتبار ادبى هم بدون اين كه پذيرش عمومى باشد نمى توان اين كار را انجام داد، حال اين پذيرش يا در محدوده علاقات بيست و پنج گانه يا در يك محدوده وسيع تر، بر اساس ذوق سليم صورت مى گيرد. پس اين گونه نيست كه در اعتبار ادبى صرفا حدّ يك شى ء به شى ء ديگر توسط يك نفر اعطا شود بلكه محتاج پذيرش عمومى است. از حيث معطى هم اين گونه نيست كه معطى در اعتبار ادبى، شخص، ولى در اعتبار قانونى جامعه باشد بلكه در اعتبار ادبى هم فراتر از شخص است. بنابراين با توجه به امورى كه بيان شد مى توان گفت بين اعتبار ادبى و اعتبار قانونى تفاوت حقيقتى و ماهوى وجود

ندارد.

اشكال دوم: عدم تفاوت بين دو اعتبار از جهت هدف

اما از حيث اختلاف در هدف، آيه اللّه سيستانى فرمود: هدف از اعتبار قانونى هدايت و رهبرى اراده انسان براى جلب مصالح و دفع مفاسد است ولى هدف از اعتبار ادبى تاثيرگذارى بر احساسات و عواطف ديگران است.

سخن ما اين است كه جلب مصالح و دفع مفاسد مى تواند به عنوان غرض و هدف در هر دو نوع اعتبار وجود داشته باشد؛ يعنى در اعتبارات ادبى هم كه استعاره صورت مى گيرد و حد يك چيز به چيز ديگر داده مى شود جلب منفعت و دفع مفسده وجود

ص: 73

دارد؛ چه جلب منفعت و دفع مفسده را براى يك شخص در نظر بگيريم و چه براى جامعه، بنا بر اين در اعتبار ادبى نيز تحريك عواطف به منظور جلب منفعت و دفع مفسده صورت مى گيرد، لذا شايد غرض اصلى در اعتبار ادبى همين باشد. لكن مى بايست مقصود از مصلحت و مفسده روشن شود.

اشكال سوم: عدم تفاوت بين دو اعتبار از حيث وصف

اشكال سوم ناظر به بخشى از كلام ايشان است كه در آن به بيان تفاوت بين اعتبار ادبى و قانونى از حيث صفت پرداخته و فرمود: بين اين دو اعتبار، از حيث دو وصف، اختلاف وجود دارد: اول اين كه اعتبار ادبى متأصل نيست اما وقتى به اعتبار قانونى تبديل مى شود متأصل مى گردد و دوم اين كه مراد جدى و استعمالى در اعتبار قانونى مطابق اند ولى در اعتبار ادبى مطابق نيستند.

اما راجع به قسمت اول بايد گفت: مسئله تأصل در كلام ايشان كاملاً مبهم است و ما موفق به فهم آن نشديم، گرچه مى توان احتمالاتى را درباره آن ذكر كرد اما نمى توان بر اساس يك امر مبهم، اين دو نوع اعتبار را مختلف دانست.

اما راجع به قسمت دوم نظر ما اين است كه در اعتبار قانونى هم مراد استعمالى و مراد جدى مطابق نيستند و همان گونه كه در اعتبار ادبى مثلاً حد اسديت به رجل شجاع اعطا و گفته مى شود: مراد استعمالى اسد، حيوان مفترس و مراد جدى آن رجل شجاع است ولذا با هم تطابق ندارند، در اعتبار قانونى هم مسئله از همين قرار است. ايشان درباره ملكيت فرمود: اعتبار ملكيت براى يك شخص نسبت به اموالش مأخوذ از يك مفهوم حقيقى بوده و در آن، حد يك چيز به چيز ديگر داده شده است؛ يعنى در ابتدا نسبت انسان با افعال جوانحى و جوارحى اش ملاحظه شده و ديديم كه انسان نسبت به اين افعال، احاطه و قدرت تصرف دارد، سپس حد اين شى ء را به رابطه انسان با چيزهايى كه با او اجنبى است مثل خانه، كتاب و غيره اعطا كرديم. در نتيجه

ص: 74

وقتى مى گوييم: زيد مالك است مراد استعمالى همان معناى حقيقى آن؛ يعنى احاطه انسان نسبت به افعال و تصرفات خويش است ولى مراد جدى چيزى شبيه به معناى حقيقى مى باشد كه يك فرد ادعايى براى آن است يعنى همان رابطه و سلطه انسان بر ساير اشيا كه اجنبى با او هستند. بر اين اساس در اعتبار قانونى هم مراد استعمالى با مراد جدى يكى نيست، از اين رو مسئله مطابقت و عدم مطابقت مراد استعمالى و مراد جدى نمى تواند ملاك تفاوت باشد.

اگر گفته شود: بين اعتبار ادبى و قانونى فرق است، از اين جهت كه ما براى فهم و تفهيم مراد جدى در اعتبار ادبى، مثل آن جا كه حد اسديت به زيد اعطا مى شود محتاج قرينه هستيم و اين نشان مى دهد كه مراد استعمالى و مراد جدى در اعتبار ادبى يكى نيستند اما در اعتبار قانونى مثل ملكيت نياز به قرينه نداريم؛ مثلاً وقتى مى گوييم: زيد مالك است براى فهم يا تفهيم مفهوم ملكيت يعنى نسبت و رابطه انسان با ساير اشيا كه با او اجنبى هستند نيازمند قرينه نيستيم، بر خلاف مثال اول كه وقتى گفته مى شود: «رايت اسداً يرمى» با قرينه يرمى است كه مشخص مى شود مراد ما از اسد، رجل شجاع است. پس نيازمندى به قرينه در اعتبار ادبى و عدم نياز به قرينه در اعتبار قانونى براى فهم مراد جدى نشان دهنده آن است كه بين اين دو اعتبار تفاوت وجود دارد.

در پاسخ مى گوييم: علت عدم نياز به قرينه در موارد اعتبار قانونى كثرت استعمال است؛ چون همان گونه كه در كلام آيه اللّه سيستانى ذكر شد ريشه و اصل اعتبار قانونى يك اعتبار ادبى است كه به مرور زمان و در اثر كثرت استعمال و پذيرش عمومى جامعه به اعتبار قانونى تبديل مى شود و روشن است كه در صورت كثرت استعمال ديگر نيازى به قرينه نيست.

پس علت عدم احتياج به قرينه در اعتبار قانونى اين نيست كه مراد جدى و استعمالى در آن مطابق اند تا در نتيجه بين اعتبار ادبى و قانونى تفاوت باشد بلكه علت

ص: 75

آن كثرت استعمال لفظ در معناى ادعايى و مجازى است به اندازه اى كه براى فهم معناى ادعايى از آن لفظ ديگر نياز به قرينه نيست.

نتيجه: در مجموع با قطع نظر از صحت و سقم اصل اين نظريه، به نظر مى رسد كه فرق ماهوى بين نظر ايشان و نظر محقّق اصفهانى و علامه طباطبايى وجود ندارد، اگرچه ايشان سعى كرده آن ها را متفاوت نشان دهد. در نتيجه به عقيده ما مسلك آيه اللّه سيستانى مسلك مستقلى نيست.

ص: 76

گفتار هفتم نظريه امام خمينى

امام خمينى در مواضع مختلف از جمله در كتاب البيع(1) و رساله استصحاب(2) و هم چنين در تقريراتى كه از بحث هاى اصولى ايشان به چاپ رسيده(3) به بحث درباره اعتباريات پرداخته است. محصل نظر ايشان اين است كه:

اعتباريات عقلايى حدوثا و بقائا متقوم به اعتبار عقلا بوده و پس از اعتبار، حقيقت و واقعيتى پديد نمى آيد كه متقوم به اعتبار عقلا نباشد. به نظر ايشان اعتبارات عقلايى امورى ذهنى هستند كه به خارج نسبت داده

مى شوند به اين معنى كه وعاء اعتباريات يا به عبارت ديگر محل تحقّق اعتبار، نفس انسانى است، لذا نمى توان آن ها را از قبيل امور حقيقى خارجى دانست بلكه امورى ذهنى هستند. ايشان معتقد است اگر اعتباراتى كه از انسان صادر مى شود امورى حقيقى بودند مى بايست با اعتبار ادبا و شعرا همه چيز تغيير مى كرد و دگرگون مى شد در حالى كه اين گونه نيست، از اين رو اعتباريات با از بين رفتن معتبِران از بين مى روند. مقصود ايشان از اين كه نفس انسانى

ص: 77


1- . كتاب البيع، ج1، ص14.
2- . الاستصحاب، ص290.
3- . تنقيح الأصول، ج4، ص325.

را محل تحقّق اعتبار دانسته اين است كه وعاء اعتبار نفس عقلا و ذهن كسانى كه با آن اعتبار سروكار دارند، لذا با از بين رفتن يك شخص اعتبار عقلايى از بين نمى رود بلكه با از بين رفتن همه آن ها اعتبار محو مى شود.

همان گونه كه اشاره شد، اعتباريات به نظر امام خمينى، اگر چه ذهنى بوده و موجود خارجى محسوب نمى شوند ولى عرف و شرع و عقلا آن ها را به امور خارجى نسبت مى دهند به اين معنى كه مثلاً مالك و مملوك، از جمله صفات موجودات خارجى بوده ولى چگونگى ارتباط آن ها با خارج از قبيل معقولات ثانوى فلسفى است كه ظرف عروض آن ها ذهن ولى ظرف اتصاف آن ها خارج است. پس هيچ حقيقت و واقعيتى براى امور اعتبارى، با قطع نظر از اعتبار عقلا پديد نمى آيد. به همين دليل ايشان به محقّق عراقى اشكال مى كند كه نمى توان ملتزم شد امور اعتبارى، پس از تحقّق و بعد از اعتبار قانونى كلّى، نيازمند اعتبار نيستند.

با توضيحاتى كه بيان شد فرق بين نظريه امام خمينى رحمه اللهو محقّق عراقى كاملاً واضح و روشن مى گردد؛ زيرا به نظر محقّق عراقى اعتباريات قصدى همانند ملكيت و زوجيت، در بقاى خود نيازمند معتبر نبوده و قوام آن ها به اعتبار نيست، بنابراين با انقطاع اعتبار منعدم نمى شوند در حالى كه به نظر امام خمينى رحمه الله امور اعتبارى حدوثا و بقائا محتاج معتبر بوده و متقوم به اعتبار مى باشند. مثال واضح و روشن آن، زبان هايى است كه به واسطه انقراض مردمى كه به آن زبان ها سخن مى گويند، منقرض شده و چيزى از آن ها باقى نمى ماند.

البته امام رحمه اللهخصوصيات و ويژگى هايى را هم براى اعتبار عقلايى بيان كرده كه بعضى از اين خصوصيات و ويژگى ها با اقوال و انظار ديگر مشترك مى باشد؛ از جمله اين كه يك اعتبار عقلايى بايد داراى غرض صحيح و عقلايى باشد و يا اين كه بايد اثرى بر آن مترتّب شود.

ص: 78

طبق نظر امام رحمه الله مسئله تشبيه و استعاره از مفاهيم حقيقى نيز موضوعيت ندارد. هم چنين ايشان درباره اعتبار شخصى كه از آن به اعتبار انشايى تعبير مى كند و در مقابل اعتبار عقلايى قرار دارد، مطالبى را مطرح كرده كه از محل بحث ما خارج است.

بر اين اساس تفاوت نظر امام رحمه اللهبا ساير اقوال از جمله نظر علامه طباطبايى و آيه اللّه سيستانى نيز كاملاً واضح و روشن مى گردد.

درباره نظريه امام رحمه الله در هنگام بيان نظر مختار بيشتر توضيح خواهيم داد.

ص: 79

گفتار هشتم دسته بندى آرا و انظار درباره اعتبارى
اشاره

به جز آن چه تاكنون گفته شد اقوال و انظار ديگرى درباره اعتباريات وجود دارد كه شبيه و نظير اقوالى است كه ذكر گرديد. بنابراين آن ها را به نحو اجمال نقل نموده و سپس به دسته بندى اين آرا خواهيم پرداخت.

1 . مرحوم آشتيانى موجودات را به سه قسم تقسيم مى كند: خارجى، ذهنى و اعتبارى. ايشان تأكيد مى كند كه اكثر محقّقين بر اين باورند كه امور اعتبارى داراى حظّى از وجود مى باشند.(1)

2 . آيه اللّه حكيم معتقد است كه مجعولات، امورى حقيقى بوده و انشا كه امرى اعتبارى است عبارت از ادعاى تعهد نسبت به مفاد آن مى باشد و مفاد انشائات هميشه امور حقيقى هستند. بر اين اساس ملكيت اعتبارى همان ملكيت حقيقى است كه با انشاى ادعايى حاصل مى شود.(2)

3 . شهيد سيد محمد باقر صدر مى گويد: در امور اعتبارى بايد صفتى در سبب

ص: 80


1- . بحر الفوائد طبع قديم، ج3، ص65؛ بحر الفوائد (طبع جديد)، ج7، ص57 .
2- . حقائق الأصول، ج1، صص28 و158.

ايجاد شود تا بتواند سبب حقيقى براى مسبّب باشد.(1)

4 . محقّق حائرى نيز معتقد است اعتباريات داراى حقيقت و واقعيت مى باشند.(2)

همان گونه كه اشاره شد اين اقوال تقريبا نمى تواند به عنوان آرا و انظارى مستقل از آن چه كه مشروحا بيان كرديم محسوب شوند، لذا صرفا به نقل آن ها اكتفا شد.

اگر بخواهيم مجموعه اقوال و انظارى كه در باب اعتباريات مطرح شده را دسته بندى كنيم مى توانيم آن ها را در سه مسلك اصلى و اساسى جاى دهيم، هرچند در بين خود قائلين و صاحبان رأى كه در يك مسلك گنجانده مى شوند نيز اختلافات و تفاوت هايى وجود دارد.

مسلك اول

امر اعتبارى امرى است كه به وسيله كسى كه اعتبار او نافذ است تقرر و تحقّق پيدا مى كند. طبق اين مسلك به واسطه اعتبار چيزى در عالم _ كه بعضى از آن تعبير به عالم خارج كرده و بعضى هم نام عالم اعتبار يا نفس الامر را بر آن مى گذارند _ ايجاد مى شود كه قبلا وجود نداشته است؛ به عبارت ديگر طبق اين نظريه امور اعتبارى امورى حقيقى اند كه به دست معتبر حادث شده و پس از حدوث نيز باقى مى مانند و قوام آن ها به اعتبار و وجود معتبر نيست. از ميان آرا و انظار سابق الذكر مى توان محقّق نائينى و محقّق عراقى را در اين گروه جاى داد.

مسلك دوم

اعتبار طبق اين مسلك، همان استعاره مفاهيم نفس الامرى حقيقى با حدودشان براى انواع افعال و اشياء است و در واقع، اعطاى حد چيزى به چيز ديگر بوده و صرفاً يك

ص: 81


1- . بحوث فى علم الأصول، ج1، صص73 و76.
2- . درر الفوائد، ص74.

ادعا يا تنزيل است؛ يعنى مفاهيم واقعى ادعائا توسعه پيدا كرده و مصداقى ادعايى براى آن ايجاد مى شود. بر اساس اين مبنا امر اعتبارى حقيقت و واقعيتى ندارد. محقّق اصفهانى و علامه طباطبايى در زمره اين گروه قرار مى گيرند.

فرق مسلك اول و دوم

هر چند اختلاف نظرهاى متعدد و جزئى ترى بين پيروان مسلك اول و طرفداران مسلك دوم مشاهده مى شود، اما فى الجمله مى توان گفت: دو فرق اساسى بين اين دو مسلك وجود دارد:

فرق اول آن است كه بنا بر مسلك اول، منشأ امور اعتبارى، حقايق واقعى و مفاهيم نفس الامرى نيست و از آن ها اخذ نشده و اساسا اعتبار، بنا بر اين مسلك، ارتباطى با يك مفهوم نفس الامرى ندارد گرچه غرض عقلايى صحيحى بر آن مترتّب مى گردد. اما بنابر مسلك دوم، امور اعتبارى، برگرفته از يك مفهوم نفس الامرى هستند؛ چون طبق اين مسلك اعتبار عبارت است از «اعطاء حد شى ء لشى ء». بنا بر اين بايد حدى وجود داشته باشد تا بتوان آن را به چيز ديگر اعطا كرد، البته بر اساس مناسبت ها و اشتراكاتى كه در امر اعتبارى و امر نفس الامرى وجود دارد.

فرق ديگر آن است كه طبق نظر گروه اول به واسطه اعتبار، يك نحوه تقرر و ثبوتى براى امور اعتبارى پيدا مى شود؛ يعنى در عالم چيزى ايجاد مى گردد. به عنوان مثال وقتى ملكيت براى فلان شخص نسبت به فلان شى ء اعتبار مى شود به واسطه اين اعتبار، چيزى تحقّق پيدا مى كند كه قبلا در عالم نبوده است و البته آن امر از قبيل امور واقعى كه در خارج تحقّق دارند نيست تا بتوان آن را مورد اشاره حسى قرار داد، بلكه از امورى است كه در عالم اعتبار كه از آن به خارج و نفس الامر نيز تعبير مى شود، تحقّق دارد.

ص: 82

اما طبق مسلك دوم وراى اين ادعا چيزى وجود ندارد؛ يعنى با اعتبارِ معتبِر چيزى در عالم ايجاد نمى شود؛ چون اعتبار در اين جا صرف ادعا است كه در آن حد يك چيز به چيز ديگر اعطا مى شود و بر اساس آن، با توسعه اى كه در مفهوم نفس الامرى داده شده مصداقى ادعايى پديد مى آيد.

مسلك سوم

طبق اين مسلك امر اعتبارى امرى است كه حدوثا و بقائا تابع اعتبار معتبِر و متقوم به اعتبار است و موطن آن ذهن و نفس انسانى است و لذا حقيقت و واقعيتى ندارد. از اين رو نمى توان آن را از قبيل امورحقيقى خارجى دانست بلكه امرى ذهنى بوده و در وعاء اعتبار تحقّق دارد.

ص: 83

گفتار نهم بررسى مسلك اول
اشاره

مسلك اول در باب امور اعتبارى كه محقّق نائينى و محقّق عراقى از جمله قائلين به آن هستند اين بود كه وقتى معتبِر؛ يعنى كسى كه اعتبار او نافذ است چيزى را اعتبار مى كند، در واقع با اين اعتبارش چيزى را در عالم ايجاد مى كند. به عنوان مثال وقتى ملكيت از ناحيه موجب و قابل انشا مى شود، به دنبال انشا امرى محقّق مى شود كه قبلاً بين زيد و كتاب وجود نداشته و به واسطه آن علقه اى بين كتاب و زيد پيدا مى شود كه همان ملكيت است. پس ملكيت واقعيتى است كه در نفس الامر به واسطه انشا و اعتبار ايجاد مى شود و در حدوث تابع اعتبار بوده ولى در بقا تابع اعتبار نيست؛ يعنى حتى اگر معتبرى هم موجود نباشد، ملكيت پا برجاست. البته همان گونه كه سابقا اشاره شد بين نظر محقّق نائينى و محقّق عراقى فرق است. محقّق نائينى در اعتباريات، تفصيلى نداده، ولى محقّق عراقى امور اعتبارى را به دو قسم تقسيم كرده است. آن چه در اين مقام بيان شد از نظر محقّق عراقى فقط مربوط به اعتباريات قصدى است و الا ايشان در اعتباريات محض معتقد است پس از جعل و انشا واقعيتى پديد نمى آيد.

ص: 84

اشكال اول

مسئله اين است كه آيا جعل مى تواند موجد واقعيت شود و آيا با جعل مى توان حقيقتاً چيزى را ايجاد كرد؟ پاسخ، منفى است چرا كه واقعيات عالم، اعم از وجودات مادى و مجرد معلوم اند و هيچ يك از آن ها به واسطه جعل و اعتبار ايجاد نشده اند. به طور كلّى، حتى شارع از حيث جاعل بودنش مانند بقيه عقلا نمى تواند با اعتبار و جعل واقعيتى را در عالم ايجاد كند و دليلى بر اين كه با اعتبار بتوان واقعيتى را در اين عالم، ايجاد كرد وجود ندارد.

به علاوه بر فرض اگر هيچ معتبرى در عالم نباشد و همه عقلا از بين رفته باشند، ديگر نمى توان گفت ملكيت و زوجيت وجود دارد و هم چنان باقى است.

لذا ادعاى ما اين است كه آن چه اعتبار گرديده حدوثا و بقائا به اعتبار عقلا نيازمند است، در حالى كه ايشان مى گويد: حدوثا به اعتبار نياز داشته، اما بقائا احتياجى به آن ندارد. بنابراين حق آن است كه قوام امور اعتبارى به اعتبار است و مادامى كه اعتبار وجود دارد امور اعتبارى هم هستند و وقتى هم اعتبار نباشد، اين امور نيز منقطع مى شوند.

اشكال دوم

اشكال ديگر اين است كه مصاديق امور اعتبارى، اعتبارى اند و مصداق يك امر اعتبارى نمى تواند يك امر حقيقى باشد. همان طور كه نمى توان گفت: مصداق يك امر ذهنى، امر خارجى است، گرچه خود اعتبار ذهنى به لحاظ تحصلش در ذهن وجودى خارجى است، ولى مصداق امر ذهنى در ذهن تحقّق دارد. پس مصداق امر اعتبارى بايد يك امر اعتبارى باشد و نمى توان مصداق يك امر اعتبارى مثل ملكيت را امرى واقعى دانست.

ممكن است اين سؤال به ذهن خطور كند كه پس عقود و ايقاعات و اسباب ملكيت

ص: 85

مثل بيع و شراء و امثال آن از اسباب تمليك چه اثرى دارند؟ مثلاً چه اثرى بر ايجاب و قبول يك زن و مرد در عقد زوجيت مترتّب مى شود؟ مگر نمى گوييد: حيازت سبب ملكيت است و طبق مفاد قاعده «من حاز ملك»(1) كسى كه مالى را حيازت كرد مالك آن مى شود؟ با توجه به اين موارد مى توان نتيجه گرفت كه چيزهايى وجود دارند كه سبب حصول امور ديگرند. بنابراين نمى توان گفت به واسطه اين امور و اسباب هيچ چيزى ايجاد

نمى شود.

در پاسخ اجمالاً مى گوييم كه اسباب تشريعى با اسباب تكوينى از حيث معنا متفاوتند؛ يعنى سبب در امور تكوينى يك معنا و در امور تشريعى معناى ديگرى دارد. سبب تكوينى بدان معناست كه اگر چيزى سببيت تام داشته باشد، باعث و علت براى تحقّق شى ء ديگر مى شود، اما سبب در امور تشريعى، در واقع به معناى جعل موضوع براى اعتبار عقلا است؛ مثلاً وقتى مى گوييم: حيازت سبب ملكيت است، منظور همان سببيت تكوينى نيست، بلكه مراد اين است كه حيازت، موضوعى را براى اعتبار ملكيت توسط عقلا ايجاد مى كند. پس توهم نشود كه اسباب تمليك هيچ اثرى ندارند، بلكه اين اسباب موضوع براى اعتبار عقلا درست مى كنند و اين الزاما به اين معنا نيست كه اين امور واقعيتى را در خارج ايجاد مى نمايند. پس اين مسلك به نظر ما مسلك قابل قبولى نيست.

ص: 86


1- . كه به قاعده حيازت معروف است: القواعد الفقهية مكارم، ج2، ص119؛ القواعد _ مائة قاعدة فقهية، ص 280؛ الفقه _ القواعد الفقهية، ص163؛ قواعد فقه، ج1، ص249 .
گفتار دهم بررسى مسلك دوم
اشاره

پس از آن كه مشخص شد نظر آيه اللّه سيستانى با نظر قائلين به مسلك دوم مثل محقّق اصفهانى و علامه طباطبائى تفاوت ماهوى ندارد، اكنون نوبت به بررسى اصل اين مسلك مى رسد كه اعتبار را عبارت از اعطاى حد يك چيز به چيز ديگر مى داند.

اين مسلك هم به نظر ما مبتلا به اشكال است؛ چون مسلك دوم فى الجمله ادعا را عين اعتبار مى داند، در حالى كه اعتبار مباين با ادعا است و دقت در معناى هر يك ما را به تفاوت و تباين اين دو راهنمايى مى كند.

بر اين مدعا يعنى تفاوت و تباين بين اعتبار و ادعا دو شاهد وجود دارد:

شاهد اول

شاهد اول اين است كه ادعا هم به امور حقيقى و هم به امور اعتبارى تعلّق مى گيرد، برخلاف اعتبار كه نمى تواند به امور حقيقى متعلّق شود. اما تعلّق ادعا به امور حقيقى، به اين صورت است كه ما مى توانيم براى يك امر حقيقى يك فرد ادعايى درست كرده و حد آن امر حقيقى را به اين فرد ادعايى سرايت دهيم؛ به عنوان مثال اسد يك امر حقيقى است اما وقتى مى گوييم «زيدٌ اسدٌ» در واقع ادعا كرده ايم كه زيد نيز يكى از

ص: 87

مصاديق اسد است؛ يعنى براى اسد يك فرد ادعايى به نام زيد درست كرده ايم و نيز ادعا كرده ايم كه معناى اسد توسعه پيدا كرده است؛ چون در اين جا دو ادعا وجود دارد: يك ادعا اين است كه معناى اسد توسعه پيدا كرده و ادعاى ديگر آن كه زيد نيز مصداقى از مصاديق اسد است. پس چنان چه ملاحظه شد در اين جا ادعا به يك امر حقيقى تعلّق گرفته است.

گاهى هم ادعا به يك امر اعتبارى تعلّق مى گيرد؛ مثل اين كه مى گوييم: مطلّقه رجعيه، زوجه است. خود مطلقه رجعيه يك امر اعتبارى است نه يك امر واقعى و تكوينى؛ به اين معنا كه اعتبار شده اگر زنى با اين شرايط طلاق بگيرد به او مطلقه رجعيه گفته شود. پس عنوان مطلقه رجعيه يك عنوان اعتبارى است. حال ادعا مى كنيم كه اين مطلقه رجعيه زوجه است؛ يعنى با اين كه مطلقه است، ادعاى زوجيت براى او كرده و مى گوييم او هم مثل زوجه است. همان گونه كه در «زيدٌ اسدٌ» ادعا مى شود كه زيد، اسد است.

پس ادعا مى تواند هم به يك امر حقيقى و هم به يك امر اعتبارى متعلّق شود، در حالى كه اعتبار نمى تواند به امر حقيقى تعلّق بگيرد؛ يعنى نمى توانيم يك امر حقيقى را اعتبار كرده و متعلّق امر اعتبارى قرار دهيم.

نتيجه آن كه اختلاف از حيث متعلّق ادعا و اعتبار نشان مى دهد كه اعتبار و ادعا با هم تفاوت دارند.

شاهد دوم

شاهد و دليل دوم بر تفاوت و تباين بين ادعا و اعتبار اين است كه وجود ادعايى، فرد و مصداق حقيقى براى عنوان ادعايى نيست؛ به عنوان مثال وقتى گفته مى شود: زيد مالك كتاب است مالكيت زيد نسبت به كتاب به يك معنا وجود ادعايى براى مالكيت حقيقى انسان نسبت به قواى نفسانى اش محسوب مى شود و مصداق حقيقى آن

ص: 88

عنوان مدّعا نيست، هم چنين در مثال «زيدٌ اسدٌ» زيد مصداق حقيقى اسد نيست بلكه مصداق ادعايى آن است و به همين دليل چنين استعمالى محتاج قرينه است، اما در مورد وجود اعتبارى احتياجى به قرينه نيست؛ زيرا وجود اعتبارى در واقع، فرد و مصداق حقيقى براى آن عنوان اعتبارى است؛ مثلاً هنگامى كه عنوانى به نام مطلّقه يا ملكيت يا صلاة را اعتبار كرده و يك وجود اعتبارى به آن مى دهيم _ در قول مختار بيان خواهيم كرد كه به نظر ما وجود اعتبارى تحقّق دارد، اما نه به گونه اى كه محقّق عراقى و نائينى فرموده اند مبنى بر اين كه با وجود اعتبارى، واقعيتى در عالم محقّق مى شود _ حال اين وجود اعتبارى در عالم و وعاء اعتبار، هر چه كه باشد، مصداق حقيقى براى آن عنوان اعتبارى است. به همين دليل در موارد اعتبار احتياجى به قرينه نداريم و در گذشته هم اشاره كرديم كه مصداق يك امر اعتبارى خودش هم اعتبارى است.

پس روشن مى شود كه مسلك دوم كه اعتبار را نوعى ادعا دانسته و مى گويد: حقيقت اعتبار اعطاى حد چيزى به چيز ديگر در مقام عمل است، مسلك باطلى است.

ص: 89

گفتار يازدهم بررسى مسلك سوم و نظريه برگزيده
اشاره

پس از نقد و بررسى مسلك اول و دوم نوبت به بيان نظر برگزيده و قول حق در مسئله مى رسد. به نظر ما امور اعتبارى امورى هستند كه متقوم به اعتبار عقلا بوده و هم از حيث حدوث و هم از حيث بقا، محتاج به اعتبار عقلا مى باشند و اين گونه نيست كه با اعتبار، حقيقت و واقعيتى تحقّق پيدا كند، بر خلاف مسلك اول كه مى گويد: به وسيله اعتبار واقعيتى در نفس الامر حادث مى شود. به نظر ما براى اين امور، وجودى در وعاء و عالم اعتبار به نام وجود اعتبارى محقّق مى شود كه در واقع عبارت است از يك قرارى كه بين عقلا وجود دارد و تابع اعتبار و معتبِر مى باشد.

طبيعتا كسى كه معتبِر است _ معتبِر يا مُنشِأ بنا بر اين كه اعتبار را نوعى انشا بدانيم، عقلا يا شارع و يا كسانى هستند كه از طرف عقلا و شارع اين موقعيت در اختيار آن ها قرار گرفته است _ از اعتبار خويش يك غرض و مصلحت عقلايى را تعقيب مى كند كه عبارت از جعل احكام و قوانين، در حيات انسانى است براى اين كه زندگى انسان ها نظم و انتظام پيدا كند. اين غرض در قوانين، اعم از اين كه معتبر، عقلا يا شارع باشد وجود دارد؛ لكن در شرعيات علاوه بر اين غرض، غرض ديگرى هم تعقيب مى شود

ص: 90

كه عبارت از استكمال نفوس است بواسطه عمل به احكام و مقرراتى كه شرع آن ها را اعتبار كرده است.

بنا براين چون امر اعتبارى چيزى است كه تابع اعتبار و معتبر است، لذا به اختلاف انظار و توجهات و جوامع تغيير مى كند؛ مثل ملكيت و زوجيت كه حقيقت آن طبق اين نظر نه ادعا است و نه اعطاى حد چيزى به چيز ديگر، چنان چه بعضى مى گويند و نه عبارت است از يك حقيقت و واقعيتى كه در عالم نفس الامر پديد مى آيد و در بقايش محتاج به اعتبار و معتبر نيست، چنان چه بعضى ديگر گفته اند.

پس امور اعتبارى مفاهيمى هستند كه در عالم اعتبار تقرر داشته و هيچ واقعيتى وراى اين اعتبار ندارند، بلكه عين اعتبارند. بر اين اساس، همان گونه كه قبلاً اشاره شد، ايجاد اسباب ملكيت و زوجيت به اين معنا است كه با ايجاد لفظ و صيغه عقد يا همان ايجاب و قبول، موضوع براى ترتيب اثر عقلا درست مى شود؛ مثلاً وقتى مى گوييم: حيازت سبب ملكيت است؛ يعنى اين كه حيازت موضوعى را براى اعتبار عقلا ايجاد مى كند تا آثارى بر آن مترتّب كنند يا مثلاً وقتى عقلا مى بينند لفظ بعت و قبلت در اين معانى استعمال شده اند، چيزى به نام ملكيت را اعتبار كرده و آثارى بر آن مترتّب مى نمايند و اين گونه نيست كه مثلاً حيازت يا ايجاب و قبول، يك سببيت حقيقى براى تحقّق واقعيتى به نام ملكيت داشته باشد، آن گونه كه در سببيت تكوينى مشاهده مى شود. پس سببيت در امور اعتبارى عبارت از جعل موضوع و ايجاد شرايط براى اعتبار عقلاست. بنابراين سببيت در اعتباريات مانند سببيت در تكوينيات نيست كه به محض تحقّق سبب شاهد تحقّق مسبب باشيم، بلكه سببيت در اعتباريات به معناى ترتيب اثر دادن عقلا است.

خلاصه قول مختار اين است كه اعتبار، اعطاى حد چيزى به چيز ديگر نيست و هم چنين اين گونه نيست كه با اعتبار واقعيتى در عالم ايجاد شود كه بقائا تابع معتبر و

ص: 91

اعتبار نباشد، بلكه امر اعتبارى در واقع عبارت از امرى است كه حدوثا و بقائا متقوم به اعتبار عقلا است و حقيقتى با قطع نظر از اعتبار عقلا ندارد تا پس از انقطاع آن هم چنان تحقّق داشته باشد. پس اعتبار در حقيقت به معناى جعل چيزى است در عالم اعتبار توسط عقلا يا شارع يا كسى كه از طرف آنان مجاز به اين جعل مى باشد، به منظور ترتيب اثر بر آن و

تحقّق يك غرض صحيح و عقلايى.

چند نكته

در اين جا لازم است به ذكر چند نكته كه به برخى از آن ها در گذشته اشاره شده و به نوعى مى تواند به تثبيت نظريه مختار كمك كند، بپردازيم:

نكته اول: اعتباريات مبادى و مناشئى دارند كه در حاقّ نفوس حاصل بوده و اسباب و عوامل بيرونى ندارند؛ يعنى اين گونه نيست كه وقتى يك امر اعتبارى محقّق مى شود فقط سبب بيرونى مثل الفاظ و صيغ معاملات داشته باشد، بلكه عمده اسباب آن، انگيزه هايى است كه در نفوس معتبرين و عقلا وجود دارد و وقتى آنان چيزى را اعتبار كرده و حكمى را جعل مى كنند، مبدأ و منشأ آن، چيزى است كه قائم به نفس است.

نكته دوم: كسى مى تواند اعتبار كند كه امر او نافذ باشد، خواه چنين شخصى شارع باشد يا عقلا و يا كسى كه از طرف شارع و عقلا مجاز است. اين نكته از مختصات قول مختار نيست، بلكه همه معتقدند اعتبار به يد معتبر است اگر چه برخى بقاى اعتبار را تابع معتبر ندانسته، بلكه فقط حدوث آن را به يد معتبر مى دانند.

نكته سوم: هر اعتبارى لزوما تابع غرض است _ اين نكته نيز مورد اتفاق است _ گرچه اين غرض در واقع غرض صحيحى نباشد و چه بسا اعتبار از ناحيه كسانى واقع شود كه اغراض فاسدى دارند. البته بعضى مى گويند: اعتبار بايد تابع غرض صحيح عقلايى باشد و بعضى هم معتقدند بايد براى جلب مصالح و دفع مفاسد باشد، اما به هر حال اين غرض لزوما يك امر واحد و فراگير نيست؛ چون ممكن است چيزى كه

ص: 92

به عنوان اعتبار قانونى جعل مى شود، از ناحيه حاكم و معتبرى باشد كه اميال و خواهش هاى نفسانى و قدرت طلبى او را به جعل اين سنخ از اعتباريات وادار كند يا ممكن است در يك جامعه چيزى اعتبار شود كه در جامعه ديگر مورد پذيرش واقع نشود. بنابراين، اين امر از امورى است كه در جوامع مختلف متفاوت است.

پس به طور كلّى مى توان غرض از اعتبارات عقلايى را تنظيم امور زندگى و حيات انسانى دانست. اين امر مورد اتفاق بوده و اختلاف در اين است كه چه قانون و اعتبارى مى تواند باعث تنظيم امور مربوط به حيات انسانى شود.

نكته چهارم: رد مسلك دوم درباره اعتباريات هيچ منافاتى با مبناى مورد قبول در باب استعارات و مجازات يعنى اعطاى حد چيزى به چيز ديگر ندارد. اعتبار در محل بحث اعتبارى قانونى است كه ربطى به آن چه در باب استعاره است، ندارد و متولد از آن نيست و لذا بسيارى از اعتبارت قانونى ريشه در اعتبارات ادبى و تشبيه و استعاره ندارند.

نكته پنجم: بايدها و نبايدهاى اخلاقى از دايره اعتبار خارج اند؛ چون بايدها و نبايدهاى اخلاقى به اختلاف انظار، توجهات، تجمعات و جوامع تغيير نمى كنند، مگر نزد كسانى كه قائل به نسبيت اخلاق باشند اما اعتباريات به اختلاف اين امور تغيير مى كنند. بنابراين يكى از نشانه هاى امور اعتبارى اختلافى است كه در آن ها به سبب اختلاف اين امور پيدا مى شود، در حالى كه اين اختلاف در اخلاقيات وجود ندارد. البته ممكن است بايدها و نبايدهاى اخلاقى پشتيبان اعتبارات قانونى باشند.

نكته ششم: تاكنون ما از حقيقت اعتبار بحث كرديم، ولى بايد ديد آيا اعتبار از جنس انشا است؟ پاسخ اين سؤال را ما در بحث انشا و پس از بررسى حقيقت انشا بيان خواهيم كرد. پرداختن به اين امور بسيار ضرورى است؛ چون اين مباحث در مواضعى از علم اصول تاثيرگذار بوده و محل اختلاف بين اصوليين مى باشند. لذا اين بحث را در آينده مورد رسيدگى قرار مى دهيم.

ص: 93

در پايان اين بخش لازم است مجدداً تأكيد كنيم كه غرض اصلى از پرداختن به بحث اعتباريات و هم چنين مباحث بعدى، از جمله بحث از حقيقت انشا، اين است كه دريابيم حقيقت حكم شرعى چيست و احكام و مجعولات شرعى اعم از تكليفى و وضعى، از جنس اعتبارند، چنان چه بعضى مثل محقّق نائينى قائل مى باشند يا آن كه از جنس اعتبار نيستند؟

هم چنين بايد مشخص گردد كه آيا جعل و اعتبار مى تواند مستقيما به احكام وضعى متعلّق شود يا خير؟ زيرا بعضى مثل شيخ انصارى معتقدند احكام وضعى منتزع از احكام تكليفى است(1) و جعل نمى تواند مستقيما به احكام وضعى تعلّق گيرد، پس بايد معلوم شود احكام تكليفى و احكام وضعى از اعتبارياتند يا انتزاعيات؟ براى اين منظور، بايد امور اعتبارى و امور انتزاعى را بشناسيم تا مشخص شود كه حكم وضعى به كدام يك از اين دو نزديك است.

ص: 94


1- . فرائد الأصول، ج3، ص125؛ كتاب المكاسب، ج2، ص306؛ همان المحشى، ج13، ص39.
خاتمه فصل اول: امور انتزاعى
اشاره

ص: 95

ص: 96

گفتار اول نظريه محقّق نائينى و محقّق عراقى

پس از بحث و بررسى پيرامون امور اعتبارى و روشن شدن حقيقت اعتبار، نوبت به بحث از امور انتزاعى مى رسد كه در اين مجال درصدد بسط آن نيستيم. قبلاً اشاره شد كه محقّق نائينى معتقد است امور بر سه قسم اند: امور حقيقى، امور اعتبارى و امور انتزاعى و به توضيح ايشان در مورد امور انتزاعى اشاره شد. امور انتزاعى از نظر ايشان عبارت اند از: امورى كه نه در وعاء عين و نه در وعاء اعتبار تقرر و وجودى ندارند، بلكه وجودشان به وجود منشأ انتزاع است. منشأ انتزاع نيز گاهى از امور حقيقى و گاهى از امور اعتبارى است؛ يعنى گاهى مفهومى از يك امر حقيقى انتزاع مى شود كه اين امر حقيقى طبعا در عالم عين، تحقّق و تقرر دارد و گاهى هم از امور اعتبارى است كه در اين صورت، تقرر و وجود آن در وعاء اعتبار خواهد بود. بنا بر اين مى توان گفت امر انتزاعى يا از يك موجود در عالم اعيان انتزاع مى شود و يا از يك موجود در وعاء اعتبار؛ مثال قسم اول مسئله عليت است، به اين بيان كه عليت و معلوليت از علت و معلول خارجى و تكوينى انتزاع مى شوند؛ يعنى در خارج يك علت و يك معلولى وجود دارد كه از نسبت بين آن دو عليت و معلوليت انتزاع مى شوند. وى براى

ص: 97

قسم دوم؛ يعنى انتزاع از امور اعتبارى نيز، انتزاع سببيت از عقد را ذكر كرده و مى گويد: عقد و الفاظ عقود مثل «بعت و قبلت» و «بعت و اشتريت»، سبب مى شوند تا در عالم اعتبار چيزى به نام ملكيت محقّق شود. بنابراين سببيت عقد براى ملكيت يك سببيت تكوينى نيست؛ چون ملكيت فقط در عالم اعتبار تحقّق پيدا كرده و لذا سبب آن هم يك امر اعتبارى است.

ايشان در ادامه مى فرمايد: امور انتزاعى از نوع خارج محمولند كه مابازايى در خارج ندارند و گاهى از مقام ذات انتزاع مى شوند؛ مثل عليت، امكان و وجوب كه هر يك به ترتيب از ذات علت، ذات ممكن و ذات واجب انتزاع شده اند و گاهى هم از مقام ذات انتزاع نشده بلكه اين انتزاع بواسطه قيام يكى از مقولات تسع به محل خودش مى باشد؛ مانند فوقيت، تحتيت، قبليت و بعديت. مثلاً «فوقيت» به خاطر قيام خصوصيتى كه در «فوق» است انتزاع مى شود يا «تحتيت» از خصوصيتى كه در «تحت» وجود دارد، انتزاع مى گردد. پس انتزاع اين امور از مقام ذات نيست بلكه بخاطر قيام يكى از مقولات به محل خودش مى باشد.

حال مراد ايشان از اين كه مى گويد: امور انتزاعى از خارج محمول هستند چيست؟ خارج محمول در مقابل محمول بالضميمه است، اما براى اين كه معناى اين دو اصطلاح روشن شود توضيح مختصرى را بيان مى كنيم.

در توضيح ذاتيات گفته شده: ذاتيات مفاهيمى هستند كه در يك ماهيت اخذ مى شوند به گونه اى كه با ارتفاع آن ها ماهيت نيز مرتفع مى شود. عرضيات نيز بر دو قسم اند: گاهى انتزاع يك عرضى و حمل آن بر ماهيت، متوقف بر انضمام يك شى ء است و گاهى متوقف بر انضمام چيزى نيست. در صورت اول به آن محمول بالضميمه مى گويند؛ مثلاً وقتى گفته مى شود: «هذا الجسم حارٌ» حمل حارٌ بر جسم متوقف بر اين است كه حرارت به جسم ضميمه شود و در غير اين صورت نمى توان

ص: 98

عنوان حار را بر آن حمل كرد. پس محمول بالضميمه؛ يعنى محمول براى حمل بر موضوع خود محتاج به ضميمه شى ء ديگر است. اما اگر خود ماهيت براى انتزاع مفهوم، كافى باشد و ما براى حمل اين مفهوم بر ماهيت محتاج به انضمام چيزى به موضوع نباشيم، در اين صورت، به آن خارج محمول گفته مى شود _ البته اين اصطلاح مشهور است و الّا در اين جا اختلاف نظر نيز وجود دارد _ مثل عنوان عالى و سافل كه از نوع خارج محمول اند؛ چون وقتى مى گوييم: اين كتاب عالى است و مثلاً در طبقه بالا قرار دارد، حمل عنوان عالى بر كتاب محتاج ضميمه چيزى به موضوع نيست. البته اين بدان معنا نيست كه به طرف نياز نداشته باشد، بلكه همه اضافات براى انتزاع به طرف نيازمند بوده و قائم به طرف اند، ولى اين نيازمندى به طرف غير از احتياج به انضمام است. پس عرضيات يا به نحو محمول بالضميمه هستند يا به نحو خارج محمول.

بنابراين مراد محقّق نائينى از عبارت «ان الامور الانتزاعيه تكون من خارج المحمول» اين است كه امور انتزاعى، براى حملشان، نيازمند به انضمام چيز ديگرى نيستند، اما اين سخن بدان معنا نيست كه محتاج موقعيت و وضعيت خاصى هم نباشند. وجه اين كه ايشان به بيان امور اعتبارى و انتزاعى پرداخته اين است كه خلطى كه به نظر او در كلمات برخى از بزرگان مانند شيخ انصارى بين امور اعتبارى و امور انتزاعى بوجود آمده، از بين برود.(1)

ما صرف نظر از صحت و سقم اصل كلام محقّق نائينى در مورد امور انتزاعى، اشكالى را به بخشى از كلام ايشان وارد مى دانيم و آن اين كه ايشان فرمود: «گاهى منشأ انتزاع امر انتزاعى يك امر حقيقى است؛ مانند عليت كه از نسبت بين علت و معلول معا،كه از امور حقيقى اند، انتزاع مى شود و گاهى نيز، امر انتزاعى از يك امر اعتبارى انتزاع مى شود؛ مثل سببيت كه از عقد انتزاع مى گردد»، در حالى كه با قياس به عليت در

ص: 99


1- . فوائد الأصول، ج4، ص380 _ 384 .

باب سببيت هم بايد مى فرمود كه سببيت، از عقد و ملكيت كه مسبب آن است معا انتزاع مى شود و معنا ندارد كه سببيت از خود عقد به تنهايى انتزاع شود، بلكه از هر دو با هم انتزاع مى شود.

محقّق عراقى در باب امور انتزاعى، بيانى شبيه محقّق نائينى داشته و مى فرمايد: امور انتزاعى از جهت قوه و فعليت تابع منشأ انتزاع اند و در عين حال كه خودشان مجعول نيستند، اما منشأ انتزاعشان مى تواند مجعول باشد و اين در مواردى است كه منشأ انتزاع از اعتباريات جعلى باشد؛ مثل مفهوم ملكيت نسبت به حقيقت ملكيت كه بواسطه جعل و انشا حاصل شده است.(1) همان طور كه گفتيم اين سخن فرقى با گفته محقّق نائينى ندارد و به نظر هر دو، وجود امور انتزاعى به وجود منشأ انتزاع است.

ص: 100


1- . همان، ج4، پاورقى ص382.
گفتار دوم نظريه برگزيده

در اين گفتار نظر برگزيده را در ضمن چند نكته كه مورد پذيرش و قبول ماست، به عنوان محصل كلام در امور انتزاعى بيان مى كنيم.

1 . امور انتزاعى هيچ تقرر و تحقّقى ندارند، نه در وعاء عين و نه در عالم اعتبار و موطن آن ها ذهن است، گرچه بعضى(1) مى گويند: امور انتزاعى وجودى عرفى دارند، لكن ظاهراً اين مسامحه در تعبير است؛ چون ما وجودى به نام وجود عرفى نداريم، مگر آن كه بگوييم وجود عرفى چيزى از جنس اعتبار است كه عند العرف پذيرفته شده است، هم چنان كه چيزى به نام وعاء شرع نداريم. بنابراين وعاء عرف و وعاء شرع، بالاصاله، معنا ندارند، بلكه هر دو مى توانند به عنوان وعاء اعتبار محسوب شوند.

به هر حال به نظر ما، امور انتزاعى هيچ نحوه تقررى ندارند، نه در وعاء خارج و نه در وعاء اعتبار و اگر تقرر و وجودى باشد براى منشأ انتزاع آن ها است كه گاهى از امور حقيقى و گاهى از امور اعتبارى مى باشد. در صورت اول تقررش در وعاء عين و در صورت دوم تقررش در وعاء اعتبار است.

ص: 101


1- . أوثق الوسائل، ص474، سطر 15 .

2 . امور انتزاعى قابل جعل نيستند و جعل مستقيما و بدون واسطه به آن ها تعلّق نمى گيرد، بلكه تعلّق جعل به آن ها مع الواسطه است؛ به اين معنا كه جعل به منشأ انتزاع آن ها متعلّق مى شود و به تبع منشأ انتزاع است كه يك امرى انتزاع مى شود؛ مثلاً اگر مفهوم ملكيت _ نه حقيقت ملكيت كه يك امر اعتبارى است _ را يك امر انتزاعى بدانيم در اين صورت، اين مفهوم قابل جعل نيست بلكه آن چه قابل جعل است حقيقت ملكيت مى باشد كه يك امر اعتبارى است، اعم از اين كه حقيقت آن را نوعى واجديت يا احاطه يا سلطنت بدانيم.

3 . امور واقعى نيز نمى توانند مستقيما مورد جعل و تعبد شارع قرار گيرند، بلكه تعلّق جعل به آن ها مع الواسطه است؛ به اين معنا كه اگر جعل و تعبدى از ناحيه شارع به يك امر واقعى متعلّق شود به لحاظ فعل يا عملى است كه در رابطه با آن ها تصور مى شود. پس تعبد به يك عين خارجى، فارغ از عمل و فعلى كه به آن مربوط باشد قابل تصور نيست، بنابراين امور واقعى مثل زمين، كتاب و... به خودى خود و مستقيما نمى توانند متعلّق جعل شارع قرار گيرند و اگر در جايى مشاهده مى شود كه اين امور موضوع براى حكمى مجعول قرار گرفته اند به جهت رابطه اى است كه با عمل و فعل مكلّف دارند؛ مثلاً در عبارت «الخمر حرامٌ» آن چه در واقع متعلّق حرمت واقع شده فعل مكلّف؛ يعنى شرب خمر است نه آن كه خود خمر مستقيما و بدون واسطه متعلّق جعل قرار گرفته باشد.

ولى امور اعتبارى همان گونه كه اشاره شد، بدون هيچ واسطه اى مى توانند متعلّق جعل واقع شوند. البته در مورد ماهيات مخترع شرعى در اين كه آيا قبل از تعلّق حكم مى توانند مستقلاً جعل شوند يا اين كه تحقّق آن ها به تبع جعل حكم در مورد آن ها صورت مى گيرد، بحث و اختلاف وجود دارد كه در آينده به آن خواهيم پرداخت.

ص: 102

فصل دوم: انشا

اشاره

گفته شد براى وصول به حقيقت حكم شرعى، بايد امورى را به عنوان مقدمه ذكر كنيم. در فصل اول درباره اعتبار بحث شد، اما در فصل دوم كه لازم است به عنوان مقدمه بحث از حقيقت حكم شرعى ذكر شود، درباره حقيقت انشا و آرا و نظريات مربوط به آن و فرق آن با اخبار و هم چنين نسبت بين انشا و اعتبار بحث خواهيم كرد.

ص: 103

ص: 104

گفتار اول نظريه مشهور و بررسى آن
نظريه مشهور

به نظر مشهور انشا عبارت است از: «ايجاد المعنى باللفظ فى عالم الاعتبار العقلائى».(1) هم چنين نقل شده

كه انشا عبارت است از: «ايجاد المعنى باللفظ بالعرض». در هر دو عبارت اين نكته مشترك وجود دارد كه در انشا، معنايى به وسيله لفظ ايجاد مى شود. پس طبق اين بيان، انشا از حقيقت استعمال خارج نيست بلكه همان استعمال است؛ چون انشا طبق اين قول آن است كه لفظ در معناى خود استعمال شود؛ لكن به اين داعى كه معنا در ظرف خودش تحقّق پيدا كند؛ يعنى مستعمِل يا مُنشِأ، لفظ را در معناى مورد نظر به قصد تحقّق معنا در وعاء مربوط و مناسب با خود استعمال مى كند. بر اين اساس مى توان گفت كه لفظ در انشائيات لفظى مدخليت دارد. البته در مقابل، محقّق خويى(2) مى فرمايد: لفظ مدخليتى در انشا ندارد كه ما در ضمن نقل اقوال آن را مورد

ص: 105


1- . منتقى الأصول، ج1، ص130. اين تعريف با تعابير ديگر نيز ذكر شده كه به برخى از آن ها در صفحات بعد اشاره مى شود.
2- . دراسات فى علم الأصول، ج1، ص54؛ محاضرات فى أصول الفقه، ج1، ص88 .

نقد و بررسى قرار خواهيم داد.

در توضيح اين نظريه مى توان گفت: به نظر مشهور، امورى مانند ملكيت، فى نفسه و با قطع نظر از اسباب آن و اين كه ملكيت چگونه محقّق مى شود، امورى اعتبارى هستند كه عقلا و شارع آن را اعتبار مى كنند و ما بإزاى خارجى ندارند و وعاء و ظرف مناسب با آن نيز عالم اعتبار است؛ يعنى اگر عقلا يا شارع ملكيت را اعتبار نكنند ملكيت نيز تحقّق پيدا نخواهد كرد؛ چون طبق اين بيان ملكيت داير مدار اعتبار و معتبر است. البته اسباب تحقّق ملكيت مختلف بوده و داراى انواعى است كه عبارتند از:

الف) گاهى سبب تحقّق ملكيت يك عامل اختيارى است كه محتاج لفظ نيست؛ مثل حيازت كه درباره آن گفته شده: «مَن حاز شيئا ملكه؛ كسى كه چيزى را حيازت كند مالك آن مى شود».(1)

ب) گاهى سبب ملكيت يك عامل غير اختيارى است؛ مثل موت مورِّث كه سبب ملكيت وارث است و اموال و ماترك ميت با موت او به وارث مى رسد.

ج) گاهى نيز، سبب تحقّق ملكيت انشاى لفظى است كه در آن، بر خلاف دو مورد قبلى كه بدون استفاده از لفظ، ملكيت حاصل مى شود، براى تحقّق ملكيت به انشاى لفظى يا نظير آن مثل كتابت _ طبق بعضى از مبانى _ نياز است؛ به عنوان مثال وقتى كه بايع لفظ بعت را در معناى فروختن به قصد و داعى ايجاد ملكيت استعمال مى نمايد، در اين صورت، ملكيت حاصل مى شود؛ يعنى در واقع، القاى لفظ سبب تحقّق اعتبار عقلا براى اين معنا مى گردد.

با اين توضيح، مراد مشهور از اين عبارت كه: «الانشاء هو تسبيب باللفظ الى الاعتبار العقلائى للمعنى»(2)

روشن مى شود. پس داعى و قصد استعمال، ايجاد معنا

ص: 106


1- . القواعد الفقهية لمكارم، ج2، ص119؛ القواعد _ مائة قاعدة فقهية، ص280؛ الفقه، القواعد الفقهية، ص163؛ قواعد فقه، ج1، ص249.
2- . منتقى الأصول، ج1، ص130 وج3، ص83 وج6، ص199.

است و ايجاد معنا در مقابل حكايت و اِخبار قرار دارد. در اِخبار هم، لفظ در معنا استعمال مى شود، با اين تفاوت كه قصد و انگيزه از اين استعمال ايجاد معنا نيست بلكه فقط حكايت از چيزى است كه در گذشته يا حال واقع شده و يا در آينده واقع خواهد شد؛ مثلاً وقتى متكلم لفظ بعت را در مقام اخبار استعمال مى كند، آن را در معناى فروختن، به داعى حكايت از واقعيت و حقيقتى كه در گذشته اتفاق افتاده استعمال مى نمايد. بنابراين در اخبار مسئله حكايت مطرح است اما در انشا، ايجاد معنا در وعاء مناسب با خودش كه همان وعاء اعتبار است، مطرح مى باشد.

البته در اين كه منظور از ايجاد معنا چيست و اين كه با لفظ چه چيزى در عالم اعتبار ايجاد مى شود؛ آيا مفهومى در ذهن خلق مى شود يا يك معنا و واقعيتى در عالم عين يا عالم اعتبار ايجاد مى گردد و اين كه معناى ايجاد شده يك معناى تصديقى است يا تصورى؟ مباحثى وجود دارد كه در ضمن بررسى اقوال بايد به آن بپردازيم، تا مشخص شود كه نظر مشهور بر كدام يك از اين احتمالات قابل حمل است، گرچه ظاهر عبارت «ايجاد المعنى باللفظ فى الوعاء المناسب له»(1) اين است كه معنا به وسيله لفظ در عالم اعتبار محقّق مى شود. بنابراين مراد، وجود اعتبارى است.

بررسى نظريه مشهور

بر نظريه مشهور اشكالاتى وارد شده كه ما از بين اين اشكالات به دو اشكال كه فقط يكى از آن ها به مشهور وارد است، اشاره مى كنيم.

اشكال اول

لازمه سخن مشهور كه مى گويند انشا عبارت است از: «ايجاد المعنى باللفظ فى الوعاء المناسب له» اين است كه انشا اختصاص به اعتباريات پيدا كند. در حالى كه انشا در

ص: 107


1- . منتقى الأصول، ج1، ص277 وج4، ص100.

غير اعتباريات هم محقّق مى شود؛ مثل تمنى، ترجى، طلب و استفهام كه با آن كه از امور حقيقى اند ولى در عين حال، از انشائيات هم محسوب مى شوند و صيغ آن ها در عداد صيغ انشايى به شمار مى رود.

توضيح اشكال اين است كه عقود و ايقاعات سببيت براى امورى دارند كه اعتبارى هستند؛ مثلاً عقد بيع، سبب براى ملكيت و عقد نكاح سبب براى زوجيت است و اين سببيت، همانند مسبب، يك امر اعتبارى است؛ به عبارت ديگر امور اعتبارى تابع اسباب اعتبارى هستند كه به وسيله انشا تحقّق پيدا مى كنند؛ مثلاً

وقتى لفظ «بعت» در معناى «فروختم» به داعى ايجاد اين معنا در وعاء اعتبار استعمال مى شود، معناى ملكيت به وسيله اين لفظ ايجاد مى گردد، اما چنين چيزى _ يعنى ايجاد معنا به وسيله لفظ _ در مثل طلب، تمنى، ترجى و استفهام كه از امور حقيقى و واقعى هستند ممكن نيست؛ چون اين ها از امورى مى باشند كه در نفس آمِر و متمنى و مترجى و سائل تحقّق پيدا مى كنند و موطن آن ها نفس انسانى است و تحقّق آن ها نيز تابع اسباب تكوينى است و داير مدار اعتبار و معتبر وجوداً و عدما نيستند.

حال اگر بگوييم انشا عبارت است از «تسبيب باللفظ» يا «ايجاد المعنى باللفظ»، لازم خواهد آمد كه اين امور از دايره انشائيات خارج شوند؛ چون اين معانى وجود واقعى دارند؛ مثلاً طلب يك وجود واقعى دارد كه قائم به نفس طالب است و يك وجود ذهنى دارد كه همان مفهوم طلب و تصور آن است، لذا ديگر معنى ندارد با لفظ «افعل» يك وجود اعتبارى براى طلب ايجاد شود، بلكه چنان چه اشاره شد تحقّق آن ها تابع تحقّق اسباب تكوينى بوده و نهايت اين است كه بگوييم اين امور با لفظ ابراز و اظهار مى شوند.

پس مى توان مدعى شد تعريف مشهور جامع افراد نيست؛ چون انشا طبق اين تعريف مختص اعتباريات مى شود، در حالى كه بعضى از امور واقعى متعلّق انشا واقع شده و صيغ آن ها بدون ترديد از صيغ انشا محسوب مى شود.

ص: 108

البته برخى در صدد پاسخ به اين اشكال برآمده و گفته اند چه اشكالى دارد كه ما ملتزم شويم اين امور از دايره انشا خارج اند، ولى به نظر ما اين پاسخ صحيح نيست.

اشكال دوم

لازمه نظريه مشهور آن است كه بعضى از مواردى كه در آن ها انشا قطعا تحقّق دارد از تعريف مشهور خارج شوند. توضيح اشكال اين كه تحقّق اعتبار به معناى ترتيب اثر دادن عقلا و شارع است؛ به عنوان مثال وقتى گفته مى شود ملكيت تحقّق پيدا كرد؛ معنايش اين است كه عقلا از اين پس شى ء را متعلق به مالك دانسته و حق بيع و وقف و هبه و... را براى او قائل اند، در نتيجه بدون اجازه او در اين مال تصرف نمى كنند. بنابراين ملكيت و تحقّق آن در عالم اعتبار به معناى ترتيب اثر دادن عقلا به اين امر است. حال اگر در موردى ترتيب اثر ندادند، معلوم مى شود كه در آن مورد ملكيت محقّق نشده است؛ مثل جايى كه شخص مالى را غصب نموده و سپس آن را مى فروشد. در اين فرض عقلا به آن ترتيب اثر نداده و حق خريد و فروش اين مال را براى او قائل نيستند.

پس تحقّق معناى ملكيت در وعاء اعتبار به معناى ترتيب اثر دادن عقلا است و هر جا كه عقلا ترتيب اثر ندهند، ملكيت نيز محقّق نمى شود. در حالى كه ما مواردى را مشاهده مى كنيم كه اثر بر آن مترتّب نيست؛ مثل بيع غاصب كه بيع باطلى است و عقلا و متشرعه به آن ترتيب اثر نمى دهند، اما انشا در آن تحقّق دارد.

بنابراين بين بيع مالك و بيع غاصب از جهت انشاى بيع فرقى نيست بلكه تفاوتشان در باطل و صحيح بودن بيع يا همان تحقّق و عدم تحقّق بيع در عالم اعتبار است؛ زيرا هم مالك و هم غاصب، وقتى لفظ «بعت» را استعمال مى كنند انشاى بيع محقّق مى شود؛ چون مى خواهند معناى ملكيت را به وسيله لفظ ايجاد كنند با اين تفاوت كه ملكيت در مورد غاصب محقّق نمى شود.

ص: 109

پس لازمه سخن مشهور آن است كه در بيع غاصب يا در بيع فضولى، آن جا كه فضول به عدم اجازه مالك علم دارد يا در جايى كه بايع چيزى را مى فروشد ولى قدرت بر تسليم آن ندارد؛ مثل فروش پرنده در آسمان يا در بيع غررى و به طور كلّى در مواردى كه علم به عدم تحقّق و ترتّب اثر عقلايى وجود دارد، انشا نيز محقّق نشود؛ چون بايع «ايجاد المعنى باللفظ» نكرده، در حالى كه قطعا در اين موارد انشا محقّق مى شود، ولى بيع او باطل است.

ص: 110

گفتار دوم نظريه محقّق خراسانى و بررسى آن
نظريه محقّق خراسانى

نظريه محقّق خراسانى(1)

محقّق خراسانى انشا را اين گونه معنا كرده است: «ايجادُ المعنى باللفظ فى نفس الامر».(2) ايجاد المعنى در مقابل حكايت المعنى قرار دارد؛ چون در خبر از ثبوت يك معنا در موطن خودش حكايت مى شود كه اين موطن مى تواند ذهن يا خارج باشد، اما در انشا حكايت وجود ندارد، بلكه سخن از ايجاد معنا در نفس الامر است. منظور از ايجاد معنا در نفس الامر نيز، صرف يك فرض مثل مفاهيم خيالى كه ذهن مى سازد، نيست، بلكه مراد اين است كه معنا بواسطه لفظ در نفس الامر تحقّق پيدا مى كند ولى با اين حال ما بإزايى در خارج ندارد؛ مثلاً وقتى بيع انشا مى شود، در اثر اين انشا، ملكيت مشترى نسبت به مبيع حاصل مى شود؛ به عبارت ديگر معناى انشاى بيع آن است كه با اين انشا، معنا و مفهومى به نام ملكيت ايجاد مى شود كه قبلاً ثبوتى نداشته و بعد از انشا ثبوت و تقرر پيدا مى كند و در خارج نيز هيچ ما بإزايى ندارد.

ص: 111


1- . فوائد الأصول، ص17 _ 20، فايده اول.
2- . همان، ص17؛ «فاعلم أن الانشاء هو القول الذى يقصد به ايجاد المعنى فى نفس الامر، لا الحكاية عن ثبوته و تحقّقه فى موطنه من ذهن أو خارج»؛ كفاية الأصول، صص66 _ 67 .

آن چه در كلام محقّق خراسانى مهم بوده و متفاوت با نظر مشهور و ديگران مى باشد، اين است كه با انشا چيزى به نام وجود انشايى تحقّق پيدا مى كند؛ مثل ملكيت، زوجيت و امثال آن كه به واسطه انشا وجودى تحت عنوان وجود انشايى پيدا مى كنند، كه از سنخ اعتباريات است.

به نظر ايشان وجود انشايى وجودى متفاوت از وجودات اربعه است كه عبارتند از:

1) وجود خارجى كه براى اعيان خارجى ثابت است.

2) وجود ذهنى؛ يعنى مفاهيم و تصورات ذهنى.

3) وجود كتبى؛ يعنى همان چيزهايى كه مكتوب مى شوند.

4) وجود لفظى؛ يعنى الفاظ كه در معانى استعمال مى شوند.

طبق نظر مرحوم آخوند علاوه بر وجودات چهارگانه، وجود پنجمى به نام وجود انشايى داريم، به عنوان

مثال هدف از استعمال لفظ «بعت» اين است كه به واسطه اين استعمال، تمليك و تملك تحقّق پيدا كند كه يك وجود انشايى است و يك امر اعتبارى محسوب مى شود.

نظر محقّق خراسانى مبنى بر اين كه ملكيت به عنوان يك وجود انشايى امرى اعتبارى است، با نظر مشهور كه مى گويند: ملكيت يك امر اعتبارى است، متفاوت مى باشد؛ چون اعتبار در نظر مشهور به معناى اعتبار عقلايى؛ يعنى آن چيزى كه منشأ ترتّب اثر است، مى باشد در حالى كه به نظر مرحوم آخوند در انشا، دو مسئله اعتبارى وجود دارد: يكى وجود انشايى است كه ربطى به ترتّب آثار عند العقلاء ندارد و ديگرى ترتّب اثر عند العقلاء است كه گاهى به همراه وجود انشايى محقّق مى شود و گاهى محقّق نمى شود؛ مثل بيع غاصب؛ چون غاصب با گفتن «بعت» ايجاد المعنى باللفظ مى كند، ولى اين معناى ايجاد شده فقط وجود انشايى ملكيت است بدون اين كه پس از آن نزد عقلا اثرى بر آن مترتّب شود. بنابراين وجود انشايى، ملكيت هم

ص: 112

به وسيله غاصب محقّق مى شود و هم به وسيله مالك، لكن فرقى كه بين انشاى غاصب و انشاى مالك وجود دارد، اين است كه عقلا به انشاى مالك ترتيب اثر داده و ملكيت در نزد آن ها محقّق مى شود، ولى اگر بايع، غاصب باشد، اعتبار ملكيت نزد عقلا صورت نمى گيرد. فرق اعتبار ملكيت نزد عقلا و عدم اعتبار آن نزد عقلا هم در اين است كه عقلا براى مالك، تصرفات مالكانه را جايز مى دانند، اما در مورد غاصب چنين تصرفاتى را مجاز نمى شمارند. پس هم در بيع غاصب و هم در بيع مالك با لفظ «بعت» وجود انشايى محقّق مى شود.

مرحوم آخوند در ادامه مى فرمايد: وجود انشايى مثل ساير وجودات از جمله وجود كتبى و وجود لفظى، تشخص و تعين دارد واين تشخص نيز به واسطه شخص انشاكننده و لفظ صادر از او محقّق مى شود؛ به عنوان مثال با گفتن «بعت» يك وجود انشايى ايجاد مى شود و اگر همين لفظ براى بار دوم استعمال شود وجود انشايى ديگرى محقّق مى گردد. هم چنين اگر شخص ديگرى غير از شخص اول آن را استعمال نمايد، يك وجود انشايى ديگر ايجاد مى شود. پس دقيقا همه امورى كه براى يك وجود نياز داريم، در وجود انشايى نيز هست.

محقّق خراسانى در ادامه نتيجه گرفته و مى فرمايد: با توجه به اين كه انشا به معناى «ايجاد المعنى باللفظ فى نفس الامر» است و در اثر انشا يك وجود انشايى پيدا مى شود، در نتيجه، انشا و وجود انشايى اختصاص به معانى اعتبارى مثل ملكيت ندارد، بلكه همان گونه كه معانى اعتبارى به سبب انشا، يك وجود انشايى پيدا مى كنند، صفات حقيقى نفسانى هم مى توانند به واسطه انشا وجود انشايى پيدا كنند؛ مثل تمنى، ترجى، طلب و استفهام كه مى توان آن ها را انشا كرد و بدين وسيله وجودى انشايى براى اين امور محقّق

ساخت.

حال بايد مشخص شود كه چگونه وجود انشايى منحصر در معانى اعتباريى نبوده، بلكه در مورد صفات حقيقى نفسانى نيز محقّق مى شود؟ اگر بگوييم انشا

ص: 113

عبارت است از: «ايجاد المعنى باللفظ فى الوعاء المناسب له»، در اين صورت، تعلّق انشا به صفات نفسانى ممكن نيست بلكه تحقّق اين صفات مثل تمنى و ترجى، متوقف بر اسباب تكوينى خواهد بود و بايد مقدماتى فراهم گردد تا در انسان ترجى و تمنى و طلب و استفهام محقّق شود، ولى وقتى مى گوييم انشا، ايجاد معنا به وسيله لفظ در نفس الامر است و به واسطه انشا، يك وجود انشايى محقّق مى شود، در اين صورت، تعلّق انشا به صفات حقيقى محال نخواهد بود؛ چون اين صفات به وسيله انشا، وجود انشايى پيدا مى كنند و ديگر تابع اسباب تكوينى نخواهند بود، بنابراين تعلّق انشا به امور واقعى مثل تمنى و ترجى وطلب و استفهام هيچ اشكالى ندارد.

مطلب ديگرى كه ايشان به عنوان نتيجه ذكر مى كند اين است كه در وجود انشايى، ترتّب اثر شرعى و عرفى معتبر نيست؛ چرا كه وجود انشايى وجودى است با مختصات مربوط به خود؛ اعم از اين كه اثرى بر آن مترتّب شود يا نشود، لذا گفتيم كه غاصب و فضولى با علم به عدم لحوق اجازه مالك مى توانند بيع را انشا كنند؛ چرا كه انشا، عبارت از ايجاد يك معنا به وجود انشايى اعتبارى است و اين غير از ايجاد معنا در عالم مناسب با خودش مى باشد كه گاهى عالم واقع و گاهى عالم ذهن است.

اين دو مطلب لازمه بيان مرحوم آخوند است و خود ايشان نيز فرموده: اگر ما انشا را عبارت از ايجاد معنا به وجود انشايى كه يك وجود اعتبارى است بدانيم آن گاه هم به امور واقعى مثل تمنى و ترجى تعلّق پيدا مى كند و هم مى تواند در مواردى كه نه عقلاً و نه شرعا اثرى مترتّب نمى شود، تحقّق پيدا كند.

تفاوت نظريه محقّق خراسانى و نظريه مشهور

براى روشن تر شدن نظريه محقّق خراسانى و نظريه مشهور مناسب است به وجوه اشتراك و افتراق اين دو نظريه اشاره شود:

نظر مشهور و نظر مرحوم آخوند در دو جهت با هم مشتركند: جهت اول اين كه هر

ص: 114

دو بر ايجاد يك معنا به واسطه انشا تأكيد دارند؛ خواه اين معنا در عالم نفس الامر ايجاد شود، چنان چه مرحوم آخوند قائل است يا در عالم مناسب با آن ايجاد گردد چنان چه مشهور قائل اند. جهت دوم آن كه طبق هر دو نظريه، وجودى كه با انشا محقّق مى شود يك وجود اعتبارى است.

اما اختلاف بين نظر مشهور و نظر مرحوم آخوند در اين است كه طبق نظر محقّق خراسانى وجودى كه به واسطه انشا براى معنا محقّق مى شود، يك وجود انشايى و از سنخ اعتباريات است، ولى در عين حال با

ساير اعتباريات تفاوت دارد مثل وجود ملكيت كه طبق نظر آخوند يك وجود اعتبارى است ولى غير از وجودات اعتبارى است كه در عالم اعتبار ايجاد مى شود؛ چون به نظر ايشان وقتى مالك، مالش را مى فروشد در درجه اول با انشاى بيع، يك وجود انشايى اعتبارى براى ملكيت ايجاد مى كند و سپس اين وجود انشايى اعتبارى به وسيله عقلا به رسميت شناخته مى شود و يك وجود اعتبارى، در عالم اعتبار عقلايى پيدا مى كند كه به معناى ترتيب اثر دادن عقلا مى باشد. بنابراين طبق نظر مرحوم آخوند، به وسيله انشا، ابتدا يك وجود انشايى ايجاد شده و سپس يك وجود اعتبارى عقلايى محقّق مى شود كه منشأ ترتيب اثر نزد عقلا و شارع است. اما طبق نظر مشهور، به واسطه انشا، يك وجود اعتبارى پيدا مى شود كه وعاء آن همان وعاء اعتبار عقلايى است. گويا به نظر مرحوم آخوند بعد از انشا، دو اعتبار محقّق مى شود: يكى وجود انشايى و ديگرى اعتبار عقلا به معناى ترتيب اثر دادن به آن، اما طبق نظر مشهور يك اعتبار و يك وجود اعتبارى بيشتر نيست كه همان ترتيب اثر نزد عقلا است.

مبرّا بودن نظريه محقّق خراسانى از اشكالات سابق

با عنايت به تفاوتى كه بيان شد معلوم مى شود دو اشكالى كه به قول مشهور وارد شد به مرحوم آخوند وارد نيست.

ص: 115

اشكال اول اين بود كه طبق تعريف مشهور انشا اختصاص به اعتباريات پيدا مى كند و شامل امور واقعى مثل تمنى و ترجى و طلب و استفهام كه از صفات نفسانى هستند، نمى شود، در حالى كه اين امور قطعا از انشائيات مى باشند.

اين اشكال به نظريه مرحوم آخوند وارد نيست و ايشان تصريح كرده همان گونه كه تعلّق انشا به امور اعتبارى ممكن است صفات واقعى نفسانى هم مى توانند متعلّق انشا واقع شوند؛ زيرا طبق نظر ايشان شخص انشاكننده نمى خواهد حقيقتا ملكيت را ايجاد نمايد، بلكه با انشا يك وجود انشايى حاصل مى شود نه اين كه نفس آن معنا ايجاد گردد تا در مورد صفات حقيقى نفسانى با اشكال مواجه شود. اما طبق نظر مشهور، به وسيله انشا معناى مورد نظر مثل ملكيت ايجاد مى شود و آثارى بر آن مترتّب مى گردد. بنابراين وقتى امور حقيقى مثل تمنى و طلب و استفهام، متعلّق انشا واقع شدند، مى بايست حقيقتا ايجاد شوند و در نتيجه اشكال مى شود كه اين امور تابع اسباب تكوينى بوده و با انشا نمى توان آن ها را ايجاد كرد.

اشكال دوم اين بود كه طبق تعريف مشهور مواردى كه علم به عدم ترتّب اثر در آن ها وجود دارد، بايد از دايره انشا خارج باشند؛ مثل بيع غاصب و بيع فضولى با علم به عدم لحوق اجازه و بيع چيزى كه بايع قدرت بر تسليم آن ندارد و بيع غررى، در حالى كه قطعا در اين موارد انشا وجود دارد.

طبق نظر مرحوم آخوند انشا عبارت است از «ايجاد المعنى بوجود انشائى» در نتيجه در مواردى مثل بيع غاصب و بيع غررى، هر چند ملكيت حاصل نمى شود ولى انشا تحقّق دارد؛ چرا كه طبق اين تعريف، تحقّق انشا در بيع به اين نيست كه ملكيت حاصل شود بلكه همين مقدار كه براى بيع يك وجود انشايى ايجاد شود در تحقّق انشا كافى است، اما مشهور چون مى گويند انشاى بيع بايد به گونه اى باشد كه اثر بيع بر آن مترتّب شود و اگر مترتّب نشود به اين معنا است كه اساسا انشايى صورت نگرفته، به همين دليل زمينه اشكال بر خود را فراهم كرده اند. پس طبق نظر آخوند با انشا حقيقتا ملكيت محقّق

ص: 116

نمى شود تا گفته شود از آن جا كه عقلا در اين موارد ترتيب اثر نمى دهند پس ملكيتى حاصل نشده است، بلكه نظر ايشان اين است كه به سبب انشا، وجود انشايى ملكيت محقّق مى شود و اين امر، هم مى تواند به وسيله مالك و هم به وسيله غاصب حاصل گردد. لذا دو اشكالى كه به كلام مشهور وارد بود به كلام محقّق خراسانى وارد نيست.

فرق بين انشا و اخبار از ديدگاه محقّق خراسانى

ايشان بين انشا و اخبار از دو جهت فرق گذاشته است: فرق اول اين كه مفاد انشا، مفاد كان تامه، اما مفاد خبر، مفاد كان ناقصه است. مفاد كان تامه در حقيقت إخبار از اصل تحقّق و ثبوت است؛ مثل «كان زيدٌ» كه به معناى «زيدٌ موجودٌ» مى باشد اما مفاد كان ناقصه ثبوت شى ء لشى ء است؛ مثل «كان زيدٌ قائما» كه در آن قيام به زيد نسبت داده مى شود كه وجود و ثبوت او از قبل ثابت است. بنابراين در اخبار چيزى را براى شى ء موجود ثابت مى كنيم ولى در انشا مسئله ايجاد و احداث مطرح است.

فرق دوم اين است كه مفاد انشا بعد از آن كه نبود، ايجاد وحادث مى شود اما مفاد خبر حكايت از چيزى است كه بوده و يا الان هست.(1)

البته اگر با دقت به سخن مرحوم آخوند بنگريم، شايد بتوان فرق دوم را به فرق اول بازگرداند.

بررسى نظريه محقّق خراسانى

پس از آن كه كلام محقّق خراسانى در باب انشا و هم چنين تفاوت و اشتراك آن با كلام مشهور بيان شد، به بررسى نظريه مرحوم آخوند و صحت و سقم آن مى پردازيم. به نظر ما چند اشكال به نظريه ايشان در باب انشا وارد است.

ص: 117


1- . فوائد الأصول، ص26. «ومن هنا ظهر الفرق بين الإنشاء و الخبر من وجهين: أحدهما: انّ مفاد الإنشاء مفاد كان التّامّة، لا مفاد كان النّاقصه. ثانيهما: انّ مفاد الإنشاء يوجد و يحدث بعد ان لم يكن و مفاد الخبر يحكى به بعد ان كان أو يكون».
اشكال اول

اشكال اول اين است كه مرحوم آخوند وجود انشايى را از اعتبار عقلايى تفكيك كرده، در حالى كه اين به نظر صحيح نمى آيد؛ چون لازمه اين سخن همان گونه كه بيان شد، اين است كه وجود انشايى در تمام انشائات تحقّق پيدا كند لكن اعتبار عقلايى در بعضى موارد محقّق شود؛ به عنوان مثال اگر مالك، مال خودش را بفروشد، هم وجود انشايى و هم اعتبار عقلايى محقّق مى شود اما اگر شخص غاصب، مال غصبى را بفروشد وجود انشايى محقّق شده اما اعتبار عقلايى حاصل نمى شود؛ چون كسى بر معامله او اثرى مترتّب نمى كند به اين جهت كه او را مالك نمى داند. مرحوم آخوند با اين بيان بين وجود انشايى واعتبار عقلايى تفكيك كرده اما اشكال ما به ايشان اين است كه وقتى به عرف و عقلا مراجعه مى كنيم، درمى يابيم كه هرچند عقلا در بعضى از موارد به انشا، ترتيب اثر مى دهند مثل بيع مالك و در برخى موارد نيز ترتيب اثر نمى دهند مثل بيع غاصب، ولى اين گونه نيست كه در اين جا دو اعتبار وجود داشته باشد؛ يكى وجود انشايى كه به گفته مرحوم آخوند از سنخ اعتباريات است و يكى هم ترتيب اثر دادن عقلا و اين چيزى است كه با مراجعه به عرف و عقلا فساد آن را درمى يابيم. پس اشكال اول اين است كه تفكيك وجود انشايى از اعتبار عقلايى باطل است.

اشكال دوم

در اشكال اول بيان كرديم كه وجود دو اعتبار در انشا؛ يعنى وجود انشايى و اعتبار عقلايى و تفكيك آن دو از هم صحيح نيست ولى در اشكال دوم در اصل وجود انشايى اشكال داريم، اگرچه اين اشكال به نوعى قابل بازگشت به اشكال سابق است. البته از آن جا كه محقّق اصفهانى به چنين اشكالى در كلام مرحوم آخوند پى برده لذا به توجيه كلام ايشان پرداخته و آن را بر معنايى حمل كرده كه اين اشكال وارد نشود. ما در مباحث بعدى كلام محقّق اصفهانى را نقل و به بررسى آن مى پردازيم تا معلوم

ص: 118

گردد اين توجيه صحيح است يا خير؟

توضيح اشكال اين است كه اساسا غير از وجودات چهارگانه قسم ديگرى به نام وجود انشايى تحقّق ندارد؛ زيرا همانگونه كه اشاره شد، وجودات بر چهار قسم اند:(1) وجود عينى، وجود ذهنى، وجود لفظى و وجود

كتبى و معلوم نيست مرحوم آخوند بر چه اساسى به قسم ديگرى به نام وجود انشايى قائل شده، در حالى كه اين امر

ص: 119


1- . 1) وجود عينى: يعنى آن چه كه در عالم خارج تحقّق دارد _ مراد، خارج در مقابل ذهن است نه خارج به معناى اعم كه شامل ذهن هم گردد _ اعم از ماديات و مجردات؛ بنابراين وجود خارجى، منحصر در ماديات، يعنى چيزهايى كه مكانى را اشغال مى كنند، نيست بلكه مجردات مثل روح هم از جمله وجودات خارجى هستند هر چند رؤيت نشوند و محتاج به مكان و زمان نباشند. 2) وجود ذهنى: يعنى همان تصورات و مفاهيمى كه در ذهن ما تحقّق پيدا مى كنند چه از قبيل معقولات اولى باشند؛ يعنى مفاهيمى كه از خارج در ذهن ما نقش مى بندند مثل مفهوم زيد، بكر و درخت و چه از معقولات ثانوى و امور انتزاعى باشند، مثل كليت و جزئيت و مفهوم كلّى انسان كه مابإزايى در خارج ندارند. همه اين مفاهيم از موجودات ذهنى بوده و موطن آن ها ذهن است. 3) وجود لفظى: ممكن است توهم شود وجود لفظى الفاظ يا اصواتى است كه از لسان متكلم صادر مى شود، ولى اين تصور باطل است؛ چون در اين صورت، وجود لفظى از نوع وجود خارجى خواهد بود؛ يعنى همان گونه كه ساير اشيا مثل انسان در خارج وجود دارند، لفظ صادر شده از انسان يا صداهايى كه از برخورد اشيا در عالم بوجود مى آيد نيز از جمله وجودات خارجى هستند كه تحقّق و تقررشان مثل ساير وجودات خارجى است. بلكه وجود لفظى عبارت از ماهيتى است كه به واسطه لفظ تحقّق پيدا مى كند؛ يعنى همان گونه كه ماهيت انسان به واسطه زيد يا طفلى كه تازه متولد شده اتصاف به وجود خارجى پيدا مى كند و نيز به واسطه تصورى كه از انسان در ذهن شكل مى گيرد، وجود ذهنى مى يابد هم چنين مى تواند به وجود لفظى نيز محقّق شود؛ به اين صورت كه وقتى واضع، لفظى را براى معنايى وضع مى كند علقه اى قوى بين آن دو ايجاد مى شود كه در اثر آن، لفظ فانى در معنا و آينه آن مى شود در نتيجه وقتى لفظ «انسان» از دهان متكلم خارج مى شود، وجود و تحقّق، اولاً و بالذات به لفظ و ثانيا و بالعرض به معنا نسبت داده مى شود، بنابراين در اين جا هم به واسطه لفظ «انسان»، معناى انسان موجود مى شود. پس لفظ «انسان» بما انه لفظ يك موجود خارجى است اما به لحاظ معنايى كه در بر دارد، يك وجود لفظى است. 4) وجود كتبى: همان تفسيرى كه درباره وجود لفظى بيان كرديم، در مورد وجود كتبى نيز جريان دارد. بنابراين وقتى كلمه «انسان» بر روى كاغذ نوشته مى شود وجود، اولاً و بالذات به اين مكتوب اما ثانيا و بالعرض به معنا نسبت داده مى شود، پس كلمه «انسان» كه بر روى كاغذ نقش بسته به اين عنوان كه دلالت بر معنايى مى كند و ماهيتى را مى شناساند از قبيل وجود كتبى است اما به اين عنوان كه به وسيله جوهر روى كاغذ نوشته شده و بدون لحاظ معناى آن، از قبيل وجود خارجى است نه وجود كتبى. پس با گفتن يا نوشتن لفظ انسان، ماهيت انسان تحقّق پيدا مى كند و منظور از وجود كتبى و لفظى همين معنايى است كه بيان كرديم نه وجود خود لفظ يا خط، كه اگر اين مراد باشد وجود لفظى و كتبى از قبيل وجودات خارجى خواهند بود.

محتاج اثبات است و وجدان بر خلاف آن مى باشد. به عبارت ديگر انقسام وجود به چهار قسم مذكور بر اساس حقايق اين عالم و تبيين واقعيت هستى صورت گرفته و ما نمى توانيم بدون جهت و بر اساس تصورات ذهنى خويش چيزى به موجودات عالم هستى اضافه يا از آن كم كنيم.

اشكال سوم

بر فرض وجود انشايى را بپذيريم و قائل شويم وجودى غير از وجودات چهارگانه به نام وجود انشايى داريم، ولى جاى اين سؤال هست كه آيا وجود انشايى مى تواند نسبت به امورى كه واقعيت دارند، مثل تمنى، ترجى، طلب و استفهام تحقّق پيدا كند و آيا اساساً ممكن است براى امورى كه وجود حقيقى دارند، يك وجود انشايى فرض كرد؟

ناگفته نماند بعضى معتقدند اساسا انشا به غير اعتباريات تعلّق نمى گيرد كه بايد در جاى خود مورد بررسى قرار گيرد. اما حتى اگر فرض كنيم انشا مى تواند به امور حقيقى و واقعى متعلّق شود، اما ملازمه اى بين امكان تعلق انشا به امور حقيقى و بين وجود انشايى نيست و بر فرض تعلق انشا به يك امر حقيقى، لازم

نيست به وجود انشايى آن نيز ملتزم شويم.

پس اشكال سوم اين است كه حتى اگر اصل وجود انشايى را بپذيريم اما پذيرش اين وجود نسبت به امور واقعى مثل تمنى و ترجى محل تأمل است.

اشكال چهارم

اين تعريف مانع اغيار نيست.

توضيح اشكال اين است كه به نظر مرحوم آخوند، انشا عبارت است از: «ايجاد المعنى باللفظ فى نفس الامر»، حال اگر منظور ايشان از عبارت: «ايجاد المعنى باللفظ» اين است كه اين معنا به سبب اتحاد و فنايى كه در لفظ پيدا كرده و به سبب علقه

ص: 120

شديدى كه بين آن دو ايجاد شده، با لفظ يكى شده است؛ به گونه اى كه اساسا گويا وجود معنا عين وجود لفظ و وجود لفظ هم عين وجود معنا شده، چنان چه ظاهر نظر مشهور و نظر محقّق خراسانى همين است، در اين صورت اشكال مى شود كه چنين خصوصيت و جهتى در مورد همه الفاظ حتى جملات خبرى و مفردات جريان دارد؛ چون در جملات خبرى و مفردات نيز، معنا به واسطه لفظ و به جهت علقه وضعيه بين آن دو ايجاد مى شود. پس اين تعريف مانع اغيار نبوده و شامل جملات خبرى و مفردات هم كه يقينا از انشائيات نيستند خواهد شد و در نتيجه فرقى بين جملات خبرى و جملات انشايى باقى نمى ماند.

البته شمول تعريف نسبت به جملات خبرى و مفردات نكته اى است كه بعضى مثل محقّق اصفهانى به آن توجه داشته و در صدد پاسخ به آن برآمده اند و به همين منظور ايشان تفسير و توجيهى براى كلام مرحوم آخوند بيان كرده كه بايد مورد بررسى قرار گيرد.

قابل ذكر است كه اين اشكال، هم به كلام مرحوم آخوند و هم به كلام مشهور وارد است چون هر دو، انشا را عبارت از «ايجاد المعنى باللفظ» دانسته اند با اين تفاوت كه مرحوم آخوند قيد «فى نفس الامر»(1) ولى مشهور قيد «فى الوعاء المناسب له»(2) يا «فى الوعاء الاعتبار العقلائى»(3) را به آن اضافه كرده اند.

ص: 121


1- . فوائد الأصول، ص17؛ كفاية الأصول، صص66 _ 67 .
2- . منتقى الأصول، ج1، ص277 و ج4، ص100.
3- . همان، ج1، ص130 وج3، ص83 وج6، ص199.
گفتار سوم نظريه محقّق اصفهانى و بررسى آن
نظريه محقّق اصفهانى
اشاره

اين نظريه در واقع همان نظريه مرحوم آخوند است، با اين تفاوت كه نظر محقّق اصفهانى تفسير و توجيه خاصى از كلام ايشان محسوب مى شود. محقّق اصفهانى(1) مى فرمايد: معناى كلام مرحوم آخوند كه فرموده: انشا عبارت است از: «ايجاد المعنى باللفظ فى نفس الامر» اين است كه معنا به سبب لفظ، ثبوت پيدا مى كند و اين ثبوت از دو احتمال خارج نيست كه يكى باطل و ديگرى صحيح است.

احتمال اول اين كه ثبوت معنا عين ثبوت لفظ است به گونه اى كه ثبوت اولاً و بالذات به لفظ و ثانيا و بالعرض به معنا نسبت داده مى شود.

احتمال دوم اين كه ثبوت معنا منفصل از ثبوت لفظ بوده و در عين حال كه لفظ، آليت دارد ولى ثبوت، هم به لفظ و هم به معنا بالذات نسبت داده مى شود؛ به اين معنا كه هر دو، ثبوت استقلالى و بالذات دارند با اين تفاوت كه ثبوت معنا با واسطه و به وسيله لفظ است، بر خلاف احتمال اول كه ثبوت معنا بالعرض مى باشد.

ص: 122


1- . نهاية الدراية، ج1، ص 190 _ 193.

محقّق اصفهانى احتمال دوم را باطل دانسته و وجه آن را اين گونه بيان مى كند:

وجود بالذات كه منسوب به ماهيات است منحصر در وجود عينى و وجود ذهنى است و در دو نوع ديگر وجود؛ يعنى وجود لفظى و كتبى، وجود بالذات مربوط به لفظ و كتابت بوده و وجود معنا بالعرض است.

ايشان مى فرمايد: اگر ما قائل شديم آليت وجود لفظ براى وجود معنا بالذات است اين وجود يا بايد در ذهن باشد يا در خارج؛ به عبارت ديگر عليت و آليت لفظ براى ايجاد معنا از دو حال خارج نيست: حالت اول اين كه لفظ، سبب تحقّق وجود مستقل معنا در عالم خارج باشد و حالت دوم اين كه لفظ، سبب تحقّق وجود مستقل معنا در عالم ذهن باشد. ايشان سپس به بررسى اين دو حالت مى پردازد.

حالت اول: تحقّق معنا بالذات در خارج

براى آن كه لفظى كه وجودش بالذات است آلت براى تحقّق و وجود بالذات معنا در خارج گردد مى بايست مطابَق آن معنا يا حداقل منشأ انتزاع آن، در خارج حاصل شده باشد؛ براى مثال وقتى لفظ انسان استعمال مى شود و غرض از اين استعمال آن است كه ماهيت انسان به وجود استقلالى و بالذات نه تبعى و بالعرض موجود گردد در اين صورت، بايد يك مطابَق و ما بإزا يا حداقل يك منشأ انتزاعى براى انسان وجود داشته باشد تا اين ماهيت در خارج محقّق شود، در حالى كه واقع بر خلاف اين است؛ زيرا به واسطه لفظ انسان، موجودى در خارج ايجاد نمى شود؛ چون تحقّق آن در خارج تابع اسباب تكوينى خود مى باشد. ممكن است گفته شود: اين معنا بالذات در خارج ايجاد مى شود ولى در عين حال مطابَق و ما بإزايى ندارد، ولى اين سخن باطل است؛ چون براى ايجاد يك معنا به وسيله لفظ در خارج، حداقل مى بايست خود معنا يا منشأ انتزاعش در خارج محقّق شود در حالى كه در خارج، به سبب لفظ، هيچ وجود بالذاتى براى اين معنا پيدا نمى شود.

ص: 123

حالت دوم: تحقّق معنا بالذات در ذهن

حالت دوم اين است كه لفظ، علت و آلت براى وجود بالذات معنا در ذهن باشد.(1) در اين حالت نيز با اين اشكال مواجهيم كه وجود معنا در ذهن به اين است كه آن معنا در ذهن تصور شود نه اين كه لفظ علت براى وجود ذهنى معنا باشد؛ يعنى بدون اين كه لفظ را علت بدانيم، مى توانيم وجود ذهنى را براى معنا ايجاد كنيم مثلا بدون اين كه لفظ انسان را به زبان بياوريم مى توانيم معناى آن را در ذهن تصور كنيم. بنابراين تصور معناى انسان در ذهن، محتاج و منوط به لفظ است.

به عبارت ديگر وقتى گفته مى شود لفظ آلت و علت براى معنا است؛ بدين معنا است كه يك ملازمه جعلى بين آن دو برقرار مى باشد و اين ناشى از وضع است؛ يعنى چون اين لفظ براى اين معنا وضع شده لذا اين معنا از آن استفاده مى شود. بر اين اساس اشكال اين است كه چنين چيزى اختصاص به انشا ندارد بلكه در غير انشائيات نيز تحقّق ذهنى معنا به وسيله لفظ وجود دارد؛ چون مقتضاى رابطه لفظ و معنا اين است.

مثلاً حتى در جمله «ضرب زيدٌ» كه يك جمله خبرى است نيز به واسطه لفظ، يك معناى ذهنى محقّق مى شود. در نتيجه فرقى بين جمله خبرى و انشايى نخواهد بود، در حالى كه ما در صدد تعريف انشا هستيم.

پس با امتناع هر دو حالت بطلان احتمال دوم ثابت مى شود.

صحت احتمال اول

اما احتمال اول، به نظر ايشان معقول است. احتمال اول اين بود كه مراد از ثبوت معنا به لفظ اين است كه ثبوت و وجود اولاً و بالذات به لفظ وثانيا و بالعرض به معنا نسبت

ص: 124


1- . ايشان براى بيان بطلان حالت دوم مى فرمايد: «ووجوده أي المعنى في الذهن بتصوّره لا بعلّية اللفظ لوجوده الذهنى والانتقال من سماع الالفاظ إلى المعانى لمكان الملازمة الجعلية بين اللفظ والمعنى مع أنّ ذلك ثابت في كلّ لفظ ومعنى ولا يختص بالانشائى».

داده مى شود. محقّق اصفهانى هم بعد از بيان بطلان احتمال دوم، مسئله را به اين برمى گرداند كه مراد مرحوم آخوند كه مى فرمايد به سبب لفظ، وجود انشايى براى معنا محقّق مى شود، در حقيقت همين وجود لفظى است و بدين نحو، به توجيه كلام ايشان مى پردازد.

ما در گذشته بيان كرديم كه وجود لفظى به معناى لفظى كه از متكلم صادر مى شود نيست بلكه به معناى وجودى است كه براى معنا و ماهيت به تبع لفظ پيدا مى شود؛ به عنوان مثال وجود لفظى انسان همان معناى انسان است كه بالعرض و به تبع لفظ پيدا مى شود بدين معنى كه بين معنا و لفظ به اندازه اى پيوستگى وجود دارد كه گويا در همه مراحل با هم مى باشند، در نتيجه وقتى لفظ موجود مى شود به تبع آن تقررى هم براى معنا محقّق مى گردد، بنابراين تقرر معناى انسان يك تقرر استقلالى و بالذات نيست بلكه تقررى تبعى و بالعرض است كه نه در خارج وجود دارد و نه در ذهن.

محقّق اصفهانى نيز وجود انشايى در كلام مرحوم آخوند را به وجود لفظى به همين معنا برمى گرداند.

ايشان مى گويد: مرحوم آخوند قيد نفس الامر را در تعريف انشا براى توجه دادن به اين مطلب ذكر كرده كه وجود لفظ به جهت علقه وضعيه اى كه با معنا دارد، در همه مراحل و نشئات، نازل منزله وجود معنا است لكن اين مراحل و نشئات، خصوص خارج و ذهن نيست بلكه نفس الامر است؛ يعنى هدف ايشان اين بوده كه تحقّق معنا به تبع لفظ را در وعاء نفس الامر ثابت كند؛ چون اگر به جاى قيد نفس الامر، قيد خارج يا ذهن يا قيد واقع كه اعم از خارج و ذهن است را ذكر مى كرد كافى نبود، لذا كلمه نفس الامر را ذكر كرده تا بگويد نه تنها معنا در وجود خود، تابع لفظ است بلكه اين دو در همه مراحل و نشئات، حتى در مرحله ماهيت با هم متحدند. محقّق اصفهانى مى فرمايد: مراد از نفس الامر همان حد ذات شى ء بوده و معناى آن اعم از خارج و ذهن است كه شامل عالم ماهيات هم مى شود.

ص: 125

بر اين اساس، انشا عبارت است از ثبوت معنا به واسطه لفظ، به گونه اى كه در همه عوالم و مراحل و حتى در مرحله ماهيت با هم متحدند و معنا در مرحله ماهيت نيز به واسطه لفظ محقّق مى شود. پس مراد از اين كه گفته مى شود وجود معنا بالعرض است اين نيست كه لفظ، داراى وجود خارجى بالعرض مى باشد.

آن گاه محقّق اصفهانى در مورد توجيه خود نسبت به كلام مرحوم آخوند، اشكالى را ذكر كرده و پاسخ مى دهد. اين اشكال كه به نوعى، اشكال بر تعريف مختار محقّق اصفهانى نيز مى باشد، آن است كه ثبوت معنا و تحقّق آن به تبع لفظ در همه الفاظ وجود دارد و اختصاص به انشا ندارد و لذا چگونه وجود انشايى در كلام محقّق خراسانى به وجود لفظى برگردانده مى شود، در حالى كه وجود لفظى هم تفسير به «ثبوت المعنى باللفظ فى نفس الامر» شده؛ زيرا اين مسئله مختص جملات انشايى نيست بلكه در جملات خبرى و حتى در مفردات نيز ثابت و محقّق است و اين علقه و اتحاد در همه اين موارد وجود دارد. بنا بر اين طبق اين تعريف فرقى بين معانى انشايى و معانى خبرى و مفردات نيست.

محقّق اصفهانى در پاسخ به اين اشكال مى فرمايد: بين معانى انشايى و معانى خبرى فرق است؛ چون گاهى غرض متكلم به حكايت از نسبت واقع در موطن خودش تعلّق مى گيرد كه اين مطلب را به وسيله لفظى كه نازل منزله آن نسبت است بيان مى كند؛ مثلاً وقتى مى گويد: «زيد قائمٌ» غرض او حكايت از نسبت قيام زيد است و با اين جمله مى خواهد بگويد قيام زيد در موطن خودش تحقّق پيدا كرده و آن را به وسيله لفظ كه نازل منزله آن نسبت است بيان مى نمايد. اين خصوصيت در معانى خبرى وجود دارد. گاهى هم غرض متكلم ايجاد اين نسبت است؛ به اين معنا كه مى خواهد نسبتى را به وسيله لفظ ايجاد كند.

سپس ايشان به «بعتُ» اخبارى و «بعتُ» انشايى مثال مى زند كه مفادشان يكى است؛ يعنى هيئت «بعتُ» وجود تنزيلى اين نسبت ايجادى است كه قائم به متكلم و

ص: 126

متعلّق به ملكيت مى باشد. لكن قصد متكلم بر دو نحو است: گاهى وجود اين نسبت در خارج به وجود تنزيلى جعلى لفظى قصد مى شود و وراى قصد ايجاد چيزى نيست نه بالذات و نه بالعرض كه اين انشا است و گاهى علاوه بر قصد ثبوت معنا تنزيلاً، حكايت از ثبوت آن معنى در موطن خودش نيز قصد مى شود كه اين اخبار است.

به عبارت ساده تر محقّق اصفهانى مى فرمايد: بين معانى خبرى و معانى انشايى در اصل وجود لفظى فرقى نيست ولى در معانى خبرى علاوه بر وجود لفظى يك اضافه اى هم وجود دارد و آن اين كه متكلم مى خواهد با بعتُ اخبارى، حكايت از واقعيتى كند كه در گذشته واقع شده است.

اما فرق بين معانى انشايى و مفردات در اين است كه معانى انشايى بر خلاف مفردات، «يصح السكوت عليها» هستند والا در اين كه در هر دو وجود لفظى محقّق است فرقى با هم ندارند.

محقّق اصفهانى در پايان مى فرمايد: دو فرقى كه محقّق خراسانى(1) بين انشا و اخبار بيان كرده، صحيح

نيست: فرق اول اين كه «مفاد انشا، مفاد كان تامه، اما مفاد خبر، مفاد كان ناقصه است» و فرق دوم اين كه «مفاد انشا بعد از آن كه محقّق نبوده ايجاد وحادث مى شود اما مفاد خبر، حكايت از چيزى است كه بوده و يا اكنون، واقع مى شود».

بررسى نظريه محقّق اصفهانى
اشاره

در مجموع پنج اشكال به اين نظريه وارد است:

اشكال اول

ايشان در مورد «ثبوت المعنى باللفظ» دو احتمال داده است: يكى اين كه مراد از ثبوت معنا همان ثبوت لفظ باشد به گونه اى كه ثبوت به لفظ نسبت داده شود بالذات و

ص: 127


1- . فوائد الأصول، ص26.

به معنا نسبت داده شود بالعرض؛ يعنى لفظ، وجودى بالذات دارد و به جهت ارتباط و علقه شديدى كه بين لفظ و معنا هست معنا هم وجود بالعرض پيدا مى كند. احتمال دوم اين كه ثبوت و وجود معنا نيز مانند وجود لفظ، بالذات باشد لكن لفظ، آلت و واسطه براى تحقّق معنا است.

اشكال ما اين است كه هيچ يك از اين دو احتمال با ظاهر كلام مرحوم آخوند سازگار نيست؛ چون خود مرحوم آخوند تصريح كرده كه مراد از اين وجود، وجود انشايى است كه از سنخ اعتباريات مى باشد. به بيان دقيق تر اين كه دو احتمال در كلام آخوند داده شده و احتمال دوم باطل و غير متصور و در نتيجه كلام ايشان منحصر در احتمال اول گرديده با ظاهر كلام مرحوم آخوند سازگارى ندارد؛ چون مراد ايشان اين نيست كه معنا به سبب انشا، وجود بالذات پيدا مى كند، آن هم يك وجود حقيقى و واقعى، آنگونه كه محقّق اصفهانى در يك فرض از احتمال دوم بيان كرد، بلكه مرحوم آخوند تصريح مى كند وجود انشايى يك وجود اعتبارى است و براى همين قيد «نفس الامر» را در تعريف ذكر نمود تا عالم اعتبار را هم شامل شود و اگر به جاى قيد «نفس الامر»، قيد واقع را ذكر مى كرد عالم اعتبار را شامل نمى شد بلكه فقط خارج و ذهن را در بر مى گرفت.

پس اشكال اول اين است كه ظاهر كلام مرحوم آخوند مساعد اين توجيه و بيان محقّق اصفهانى نيست.

اشكال دوم

اشكال دوم مختص به احتمال اول محقّق اصفهانى در كلام مرحوم آخوند است. ايشان كلام آخوند را بر احتمال اول حمل كرده و گفته منظور از وجود انشايى، وجود لفظى است و وجود لفظى يعنى اين كه وجود معنا، بالعرض ولى وجود لفظ، بالذات است. اشكال اين است كه اين احتمال مبتنى بر يك مبنايى در باب وضع است كه خود

ص: 128

محقّق اصفهانى آن مبنا را قبول ندارد. توضيح مطلب اين كه اگر ما قائل شويم وجود لفظ، بالذات بوده و وجود معنا، بالعرض، در اين صورت بايد بگوييم كه وضع عبارت است از «تنزيل اللفظ منزلة المعنى» يعنى لفظ وجود تنزيلى معنا بوده و وجود معنا نيز بالعرض باشد، در حالى كه اين مبنا مورد قبول محقّق اصفهانى نيست؛ چرا كه ايشان معتقد است حقيقت وضع همان اعتبار واضع «وجعل اللفظ على المعنى» است.(1) به عبارت ديگر تنها در صورتى مى توان وجود را بالعرض به معنا نسبت داد كه وضع را تنزيل اللفظ منزلة المعنى بدانيم، لكن اين مبنا به نظر ايشان مردود است.

پس احتمال اول كه وجود انشايى را به وجود لفظى برگردانيم و وجود لفظى را هم به اين معنا بدانيم كه لفظ اولاً و بالذات و معنى ثانيا و بالعرض وجود دارند با مبناى مختار ايشان در باب وضع سازگار نيست، بنابراين اصل اين مدعا، فى نفسه و با قطع نظر از اين كه آيا كلام مرحوم آخوند بر اين احتمال قابل حمل هست يا نه، پذيرفتنى نيست.

اشكال سوم

اشكال سوم مربوط به تفسيرى است كه ايشان از كلمه نفس الامر دارد. در كلام مرحوم آخوند آمده بود كه انشا عبارت است از: «ايجاد المعنى باللفظ فى نفس الامر» محقّق اصفهانى فرمود: منظور از نفس الامر حد ذات شى ء است يعنى به جهت شدت ارتباط و علاقه اى كه بين لفظ و معنا وجود دارد، گويا لفظ و معنا در همه مراحل و نشئات با هم هستند. منظور از مراحل و نشئات هم اين است كه لفظ و معنا در مرحله وجود خارجى و در مرحله وجود ذهنى و حتى در مرحله ذات و ماهيت شى ء با هم متحدند. در حالى كه اين تفسير از نفس الامر صحيح نيست و خود مرحوم آخوند نيز به نوعى آن را بيان كرده كه مراد از نفس الامر، اعم از واقع است و اين قيد را آورده تا عالم اعتبار را هم شامل شود. هم چنين خود محقّق خراسانى تصريح كرده كه آوردن

ص: 129


1- . نهاية الدراية، ج1، ص52.

اين قيد براى اخراج شى ء از مجرد فرض است؛ يعنى با اين قيد در صدد بوده ايجاد را كه در تعريف انشا ذكر شده، از مجرد فرض بيرون آورده و بگويد كه معنى به واسطه انشا، يك نحوه تقررى در عالم اعتبار پيدا مى كند. پس آن چه كه محقّق اصفهانى در تفسير نفس الامر بيان كرده صحيح نيست.

اشكال چهارم

اشكال چهارم در مورد فرق بين معانى انشايى و معانى خبرى است. محقّق اصفهانى فرمود: معانى انشايى و معانى خبرى در اين جهت كه هر دو از نوع وجود لفظى اند؛ يعنى در هر دو، معنا به سبب لفظ ثابت مى شود مشتركند و تفاوت آن ها در خصوصيت اضافه اى است كه در معانى خبرى، علاوه بر ثبوت معنا به وسيله لفظ وجود دارد و آن اين كه غرض متكلم در معانى خبرى حكايت از واقع است در حالى كه غرض در معانى انشايى فقط ثبوت و ايجاد معنا به وسيله لفظ است.

لكن اين فرق صحيح نيست؛ چون اخبار و انشا از دو مقوله كاملاً متفاوتند و وجه مشتركى با هم ندارند در حالى كه اگر بگوييم معانى خبرى همان معانى انشايى، لكن با يك اضافه اند، بايد قائل شويم كه معانى خبرى «انشاءٌ مع اضافةٍ» و اين بدان معنا خواهد بود كه معانى خبرى، مساوى معانى انشايى مى باشند ولى يك قيد اضافه دارند. اين سخن قطعاً قابل قبول نيست.

در مبحث گذشته بيان شد كه ايشان براى معانى خبرى و انشايى، به «بعتُ» اخبارى و «بعتُ» انشايى مثال زده و فرمود: مفاد هر دو يكى است به اين صورت كه در هر دو، هيئت «بعتُ» وجود تنزيلى نسبت ايجادى متعلّق به ملكيت است كه قائم به متكلم مى باشد لكن متكلم در بعتُ اخبارى قصد مى كند كه اين نسبت وجود دارد ولى در بعتُ انشايى مى خواهد اين نسبت را جعل و ايجاد نمايد.

امّا به نظر ما نمى توان اين سخن را پذيرفت؛ چون انشا و اخبار در مقابل هم هستند نه اين كه اخبار، همان انشا باشد لكن مع الاضافة.

ص: 130

اشكال پنجم

اشكال پنجم مربوط به فرقى است كه محقّق اصفهانى بين مفردات و معانى انشايى بيان نموده، چون مفردات شباهت بيشترى به معانى انشايى دارند تا به معانى خبرى؛ چرا كه در مفردات جنبه حكايت وجود ندارد و از طرف ديگر جنبه ايجاد كه در معانى انشايى هست، در مفردات نيز وجود دارد؛ مثلاً وقتى لفظ انسان را به زبان مى آوريم در واقع ايجاد المعنى باللفظ نموده و معناى انسان را با لفظ انسان ايجاد كرده ايم، ايشان در جواب اين سؤال كه چه فرقى بين مفردات و معانى انشايى وجود دارد، فرمود كه سكوت بر مفردات صحيح نيست ولى معانى انشايى، «يصح السكوت عليها» هستند.

اگر بخواهيم اين مطلب را با توجه به بيان ايشان تفسير كنيم بايد بگوييم مفرد عبارت است از انشايى كه «لا يصح السكوت عليها» و معانى انشايى عبارتند از انشايى كه «يصح السكوت عليها»، در اين صورت نظير همان اشكالى كه در مورد فرق بين معانى خبرى و معانى انشايى بيان كرديم، در اين جا هم وارد

مى شود؛ يعنى لازمه بيان محقّق اصفهانى اين است كه مفردات هم انشا باشند.

به هر حال با توجه به اين اشكالات پنج گانه، نظريه محقّق اصفهانى قابل قبول نيست.

ص: 131

گفتار چهارم نظريه محقّق خويى و بررسى آن
نظريه محقّق خويى

نظريه چهارم در باب حقيقت انشا، نظر مرحوم آيه اللّه خويى(1) است. ايشان در ابتدا اشكالى را به مشهور وارد كرده و سپس نظر خود را در رابطه با حقيقت انشا بيان مى كند. محقّق خويى خطاب به مشهور مى فرمايد: اين كه مى گوييد انشا عبارت است از ايجاد معنا به سبب لفظ، به چه معناست؟ دو احتمال در اين رابطه وجود دارد:

احتمال اول اين كه مراد از ايجاد معنا به سبب لفظ اين است كه معنا به وسيله لفظ، تكوينا ايجاد مى شود؛ بنابراين منظور از قول بايع كه مى گويد «بعت الدار» اين است كه يك امر تكوينى در رابطه با بايع يا دار يا مشترى ايجاد شود. اين احتمال واضح البطلان است و به تعبير ايشان، بطلان اين احتمال از ضروريات است؛ چون حقيقت اين است كه با گفتن «بعت» هيچ تغييرى در عالم تكوين ايجاد نمى شود و كسى مدعى نشده كه ايجاد معنا به واسطه لفظ از نوع ايجاد اعراض و جواهر مى باشد. وجه آن هم

ص: 132


1- . محاضرات فى علم الأصول، ج1، صص88 _ 89؛ دراسات فى علم الأصول، ج1، صص53 _ 55 .

اين است كه موجودات خارجى با همه أشكال و عناوين مختلفى كه دارند ممكن نيست به وسيله انشا محقّق شوند؛ زيرا تحقّق آن ها تابع اسباب و علل تكوينى خاص خود مى باشد و قطعا الفاظ در زمره سلسله علل موجودات خارجى نيستند و هيچ گاه يك لفظ، علت حادثه اى تكوينى در خارج نبوده، لذا كاملا روشن است كه اين احتمال مراد مشهور نيست.

احتمال دوم اين كه بگوييم منظور و مراد مشهور از «ايجاد المعنى باللفظ»، ايجاد اعتبارى است؛ مثل ايجاد وجوب، ايجاد حرمت و ايجاد زوجيت، در اين صورت براى تحقّق اين وجود اعتبارى همان اعتبار نفسانى كافى خواهد بود و ديگر نيازى به لفظ نيست؛ يعنى همين كه كسى در درون خويش ملكيت را براى زيد اعتبار كند يا زوجيت را براى زيد و هند اعتبار نمايد ملكيت و زوجيت محقّق شده و ديگر نيازى به لفظ نخواهد بود و قرار دادن لفظ در سلسله علل اين وجود اعتبارى وجهى ندارد. لكن از آن جا كه اين اعتبار نفسانى يك امر مخفى است و ديگران از آن اطلاع نمى يابند، بايد آن را به وسيله لفظ كه يك راهنما و دلالت كننده است ابراز نمود. پس دليل لزوم استفاده از لفظ صرفا ابراز اعتبار نفسانى است.

نقش انشا در اعتبارات عقلايى و شرعى

ايشان در ادامه مى فرمايد: آن چه ذكر شد در مورد اعتبار شخصى است، بنابراين در مورد اعتبارات عقلايى و شرعى مسئله بايد توجيه شود؛ چون در موارد اعتبارات عقلايى و شرعى كه اعتبار آن ها به دست عقلا و شارع است، نمى توان گفت لفظى كه شخص متكلم مى گويد موجد و ايجادكننده اعتبار است. در نتيجه اين سؤال مطرح مى شود كه در اين موارد نقش متكلم و لفظى كه به عنوان انشا استعمال مى كند چيست؟ ايشان در اين باره مى فرمايد: در اعتبارات عقلايى و شرعى، جملات انشايى صادر از متكلم در واقع سبب فعليت آن اعتبارات خواهد شد؛ به اين معنى كه لفظ

ص: 133

صادر از متكلم، به وجود آورنده اعتبارات عقلايى و شرعى نيست بلكه باعث مى شود اعتبارى كه توسط شارع يا عقلا ايجاد شده به فعليت برسد.(1)

به عبارت ديگر وظيفه ما در اعتبارات عقلايى و شرعى اين است كه فقط الفاظ را در معانيشان استعمال كنيم؛ چون معناى لفظ، توسط شارع و عقلا، از قبل اعتبار گرديده است و معين شده كه با گفتن جمله انشايى، اين معنى و وجود اعتبارى به فعليت مى رسد؛ مثل صيغه عقد ازدواج كه شارع آن را براى ايجاد علقه زوجيت اعتبار كرده، لذا نقش كسى كه صيغه عقد نكاح را استعمال مى كند صرفا اين است كه آن اعتبار شارع را به فعليت برساند.

سپس محقّق خويى مى فرمايد: در همه موارد انشا، اعتبارى از عقلا يا شرع وجود ندارد؛ چون بعضى از امور انشايى قبول اعتبار نمى كنند؛ يعنى گرچه از انشائيات محسوب مى شوند اما اعتبار نيستند، مثل بعضى از صفات حقيقى از جمله تمنى و ترجى.

پس به نظر محقّق خويى انشا عبارت است از: «اعتبار نفسانى»، لذا ايشان با اين بيان در واقع اختيار انشا را به دست شخص معتبِر مى سپارد، مگر در مواردى كه عقلا و شارع اعتبارى دارند كه در اين صورت، اعتبار در اختيار انشاكننده نيست بلكه مُنشى فقط الفاظ را در معانى آن استعمال مى كند نه آن كه اعتبار مستقل و جداگانه اى داشته باشد. اما در مواردى كه اعتبارى از عقلا و شرع وجود ندارد، حقيقت انشا عبارت از اعتبار نفسانى ابراز شده است، فارغ از اين كه معتبر عقلا باشند يا شارع.

ص: 134


1- . ايشان مى فرمايد: «امّا الاعتبارات الشرعية او العقلاعيه فهى و ان كانت مترتّبة على الجمل الانشائيه، الاّ أنّ ذلك الترتّب إنما هو فيما إذا قصد المنشِئ معانى هذه الجمل بها لا مطلقا والمفروض في المقام أنّ الكلام فى تحقيق معانيها وفيما تترتّب عليه تلك العبارات وبتعبير آخر إن الجمل الانشائيه وإن كانت ممّا يتوقف عليها فعلية تلك العبارات وتحقّقها خارجا ولكن لا بما أنها الفاظ مخصوصة بل من جهة أنها استعملت فى معانيها»، محاضرات فى أصول الفقه، ج1، ص88.

ايشان هم تصريح مى كند كه انشائات، سبب فعليت اعتبارات عقلا و شارع اند نه از اين حيث كه اين ها الفاظ مخصوصه مى باشند بلكه از اين جهت كه اين الفاظ در اين معانى استعمال مى شوند.

تفاوت جمله خبرى با جمله انشايى

محقّق خويى در ادامه مى فرمايد: بنا بر آن چه در باب وضع گفتيم كه وضع عبارت است از: «تعهد والتزام نفسانى»(1)، معلوم مى شود جمله انشايى براى ابراز يك امر نفسانى خاص وضع شده است. با توجه به قراينى كه در كلام ايشان وجود دارد مشخص مى گردد كه مراد ايشان از امر نفسانى خاص، غير از قصد حكايت است و غرض از ذكر اين عبارت،آن است كه بين انشا و اخبار تفكيك شود. پس در واقع به نظر ايشان در دلالت وضعى و ابراز خارجى، فرقى بين جمله انشايى و جمله خبرى نيست؛ يعنى همان گونه كه جمله انشايى، مبرِز اعتبارى از اعتبارات است، جمله خبرى هم مبرِز قصد حكايت از واقع و إخبار از نفس الامر است، پس هر دو در اصل ابراز مشتركند، با اين تفاوت كه در جمله انشايى، يك اعتبار نفسانى ابزار مى شود ولى در جمله خبرى، قصد متكلم از اين ابراز، حكايت از واقع است؛ به عبارت ديگر اخبار و انشا در اين كه به وسيله لفظ ابراز مى شوند فرقى ندارند بلكه تفاوت آن ها در چيزى است كه ابراز مى شود به اين بيان كه در جمله انشايى يك وجود اعتبارى ولى در جمله خبرى حكايت از واقع، ابراز و اظهار مى شود.

از مجموع مطالبى كه ذكر شد روشن مى شود نظر مرحوم آيه اللّه خويى اين است كه انشا عبارت از اعتبار نفسانى است و لذا قوام انشا به اعتبار بوده و لفظ مقوم انشا نيست بلكه صرفا مبرز اعتبار نفسانى است.

ص: 135


1- . محاضرات فى أصول الفقه، ج1، ص44؛ دراسات فى علم الأصول، ج1، ص31.
بررسى نظريه محقّق خويى

به نظر ما دو اشكال به نظر ايشان وارد است:

اشكال اول

طبق اين نظر، انشا به معناى اعتبار نفسانى است و مراد از اعتبار نيز كه يك امر نفسانى محسوب مى شود، بناگذارى است؛ مثلاً اعتبار نفسانى در مورد ملكيت به اين معنا است كه شخص بنا بگذارد بر اين كه زيد مالك است و سپس آن را با لفظ اعلان و اظهار كند. بنابراين طبق نظر آقاى خويى، اين بناگذارى نفسانى قبل از تلفظ و تكلم انجام مى شود و سپس به وسيله لفظ اظهار مى گردد.

اما به نظر ما اين مطلب قابل قبول نيست؛ چون بالضرورة و بالوجدان درمى يابيم كه اين چنين نيست كه عرف و عقلا، ابتدا بين خودشان بنايى را پايه گذارى كنند و سپس به وسيله لفظ آن را ابراز نمايند؛ به عنوان مثال در مسئله زوجيت آيا متعاقدين به وسيله صيغه «انكحت» و «قبلت» قصد ايجاد علقه زوجيت مى كنند يا ابتدا در نفسشان بنا مى گذارند كه آن ها زوج هستند و سپس با لفظ آن را ابراز مى كنند؟ روشن است كه در حين استعمال لفظ و به وسيله لفظ است كه قصد مى كنند اين علقه ايجاد مى شود نه اين كه قبلاً آن را در نفس خود اعتبار و ايجاد و سپس به وسيله لفظ آن را ابراز نمايند. حتى در برخى از اقوام و ملل كه علقه زوجيت، صرفا طى مراسم خاص يا با قول و فعل خاصى غير از آن چه در شريعت ما وارد شده، ايجاد مى شود نيز مسئله از همين قرار است.

شاهد بر اين مدعا اين است كه اگر اين مبنا صحيح باشد، در جايى كه طرفين از قبل، در امر ازدواج يا خريد و فروش، با يكديگر توافق كرده و در نفس خود بنا بر ازدواج يا بيع گذاشته باشند، بايد همين كه از قصد و بناگذارى يكديگر اطلاع پيدا كنند، آثار زوجيت و ملكيت مترتّب شود، هرچند اين بناگذارى را با لفظ ابراز نكرده باشند؛ چون طبق نظر محقّق خويى، لفظ، تأثيرى در اين اعتبار ندارد و فقط براى ابراز

ص: 136

بوده و مقوم انشا نيست. البته اگرچه به نظر ايشان براى ترتّب آثار، بايد اين اعتبار نفسانى ابراز شود، ولى اين در واقع براى اطلاع از چنين اعتبارى است كه به محض اطلاع آثار را بر آن مترتب كنند. حال اگر فرض كنيم طرفين يا ديگران از اين اعتبار بدون آن كه ابراز شود اطلاع پيدا كنند، قهراً اثر بر آن مترتب مى نمايند. به هر حال آن چه عند العرف يا عند المتشرعه مشاهده مى شود خلاف آن چيزى است كه ايشان به آن معتقد

است.

اشكال دوم

لازمه بيان ايشان، تبديل همه جملات انشايى به جمله خبرى است. توضيح مطلب اين كه مفاد جمله خبرى مثل «بعتُ» حكايت از واقعه اى است كه قبلاً اتفاق افتاده؛ مثلاً شخص به وسيله «بعتُ» خبرى، از بيعى كه در گذشته انجام داده، خبر مى دهد. جمله انشايى نيز طبق اين تفسير به همين معنا خواهد بود؛ چون انشا به نظر ايشان عبارت است از اعتبار نفسانى كه به وسيله لفظ ابراز مى شود، پس اين اعتبار قبل از تلفظ و ابراز محقّق شده؛ زيرا مى بايست ابتدا اعتبار تحقّق پيدا كرده باشد تا بتوان آن را ابراز كرد. معناى اين سخن آن است كه همه جمل انشايى، از يك اعتبار نفسانى حكايت مى كنند و اين همان معناى جمله خبرى است كه در آن از واقعه اى كه قبلاً محقّق شده يا خواهد شد، حكايت مى شود.

پس لازمه نظر ايشان اين است كه جملات انشايى نيز به جملات خبرى تبديل شوند و اين امرى نيست كه خود ايشان هم به آن ملتزم شود.

ص: 137

گفتار پنجم نظريه برگزيده
اشاره

پس از بررسى آرا و اقوال مختلفى كه در باب حقيقت انشا ذكر كرديم، نوبت به بيان نظر مختار مى رسد.

در مجموع به نظر مى رسد در بين اقوال چهارگانه اى كه ذكر شد، قول مشهور به حق نزديك تر باشد لكن نظر مختار در بعضى از قسمت ها با نظر مشهور تفاوت هايى دارد. مشهور، انشا را اين گونه معنا كرده اند:

«ايجاد المعنى باللفظ فى الوعاء المناسب له(1) أو فى عالم الاعتبار»(2) اما از آن جا كه تعريف مذكور، در واقع، مختص جمل انشايى است و از طرفى نيز بحث انشا أعم از بحث جمل انشايى است از اين رو به نظر مى رسد براى اين كه تعريف، اختصاص به جمل انشايى پيدا نكند بايد انشا را اين گونه تعريف كرد: «ايجاد شى ءٍ بقولٍ او فعلٍ فى عالم الاعتبار» اين تعريف همان تعريف مشهور است با اين تفاوت كه تعريف مشهور قيد «أو فعل» كه در تعريف مختار ذكر شده را ندارد به همين دليل از جامعيت تعريف مختار نيز برخوردار نيست.

ص: 138


1- . منتقى الأصول، ج1، ص277 وج4، ص100 .
2- . همان، ج1، ص130 وج3، ص83 وج6، ص199.
اركان نظر مختار
اشاره

تعريف مختار در باب حقيقت انشا داراى سه جزء و ركن است:

ركن اول

اولين ركن تعريف، «ايجاد شى ء» است؛ يعنى ايجاد چيزى كه قبلاً نبوده و با انشا به وجود آمده است. البته اين وجود، وجود اعتبارى بوده و در عالم اعتبار محقّق مى شود و اين تحقّق با آن چه محقّق عراقى مى گويند متفاوت است.

قيد مذكور مانع شمول تعريف نسبت به إخبار مى شود؛ چون در اخبار چيزى ايجاد نمى شود بلكه اخبار در واقع حكايت معنا است، در نتيجه اشكال شمول نسبت به جملات خبرى و مفردات به تعريف مختار وارد نيست؛ چون در جمل خبرى و مفردات، چيزى ايجاد نمى شود. علاوه بر اين، مشكلى كه در تعريف محقّق اصفهانى(1) به چشم مى خورد، در اين تعريف وجود ندارد. ايشان فرموده: هم در اخبار و هم در انشا «ايجاد المعنى باللفظ» وجود دارد با اين تفاوت كه اگر قصد از ايجاد، تحقّق اين امور در عالم اعتبار باشد انشا ناميده شده ولى اگر قصد و داعى از ايجاد معنا به وسيله لفظ، حكايت از يك معنايى باشد كه تحقّق داشته و يا تحقّق پيدا خواهد كرد، إخبار است. در حالى كه به نظر ما فرق بين اخبار و انشا غير از مسئله قصد و داعى است؛ چون در انشا، مسئله ايجاد مطرح است ولى در اخبار، مسئله ايجاد مطرح نبوده بلكه فقط

حكايت از معنى است.

ركن دوم

ركن دوم تعريف قيد «بقولٍ أو فعلٍ» است. وجه اين كه قول و فعل را در تعريف اخذ كرديم اين است كه معانى اعتبارى فقط به وسيله لفظ ايجاد نمى شوند و چه بسا در مواردى انشا به وسيله فعل تحقّق پيدا مى كند؛ مثل بيع معاطاة كه لفظ در تحقّق آن

ص: 139


1- . نهاية الدراية، ج1، ص192.

نقشى ندارد بلكه همان حقيقتى كه در موارد ديگر توسط لفظ ايجاد مى شود در معاطاة، با فعل و با اخذ و اعطا تحقّق پيدا مى كند. پس به واسطه قيد «أو فعل»، امورى كه به واسطه معاطاة محقّق مى شوند نيز، در دايره انشا قرار مى گيرند.

ركن سوم

ركن سوم تعريف، قيد «فى وعاء الاعتبار» است. وعاء اعتبار؛ يعنى ظرفى كه نه عالم ذهن است و نه عالم خارج بلكه يك فضاى مجازى و قراردادى و تعريف شده در بين عقلا است كه از آن به عالم اعتبار تعبير شده، هرچند موطن آن ذهن است. توضيح بيشتر در آينده خواهد آمد.

بر اين اساس و با توجه به اين كه انشا اعم از جمله انشايى است تعريف جمل انشايى اين گونه خواهد بود كه جمل انشايى جملاتى هستند كه براى دلالت بر ايجاد معانى در عالم اعتبار به وسيله لفظ وضع شده اند و اين همان تعريفى است كه مشهور بيان كرده اند.

اكنون لازم است دو اشكالى كه به مشهور وارد شده و ذكر آن در مباحث قبل گذشت را پاسخ دهيم تا تعريف مورد نظر تثبيت شود.

پاسخ دو اشكال
پاسخ اشكال اول

اشكال اول اين بود كه طبق تعريف مشهور بعضى از انشائيات مانند تمنى، ترجى و استفهام كه از صفات حقيقى نفسانى و از امور واقعى محسوب مى شوند از دايره تعريف انشا خارج مى گردند؛ چون اين امور تابع لفظ نبوده بلكه تحقّق آن ها تابع اسباب تكوينى خاص خود مى باشد، در حالى كه اين امور از انشائيات بوده و صيغ آن ها از صيغه هاى انشا به شمار مى آيد، لذا تعريف مشهور كه در آن، لفظ را در تحقّق

ص: 140

انشا معتبر مى دانند شامل اين امور نمى شود. حال از آن جا كه نظر مختار همان قول مشهور با تفاوتى است بايد به اين اشكال پاسخ داده شود.

به نظر ما اساسا امور واقعى تكوينى مثل تمنى، ترجى و استفهام حقيقى و امثال آن، متعلّق انشا نبوده و تابع اسباب تكوينى مى باشند و تحقّق آن ربطى به مسئله اعتبار و لفظ ندارد. بنابراين مراد از اين كه گفته مى شود استفهام و تمنى و ترجى و امثال آن، متعلّق انشا واقع مى شوند، مطلب ديگرى است و آن اين كه به وسيله انشا، براى اين امور يك وجود اعتبارى ايجاد مى شود نه آن كه بخواهيم به وسيله انشا، اين صفات نفسانى را حقيقتا ايجاد كنيم تا اشكال مذكور پيش آيد. بنابراين وقتى اين امور متعلّق انشا واقع مى شوند گويا يك سنخ و جنس ديگرى از اين امور با اين الفاظ ايجاد مى شود؛ مثلاً با لفظ «لعلّ» يك تمنى اعتبارى ايجاد شده يا با لفظ «هل» يك استفهام اعتبارى ايجاد مى گردد؛ پس اين امور صرف نظر از اين كه صفات حقيقى بوده و از امور واقعى به شمار مى روند، مى توانند يك وجود اعتبارى نيز داشته كه به وسيله قول يا فعل ايجاد مى شوند.

به عبارت ديگر آن چه با لفظ ايجاد مى شود وجود اعتبارى تمنى و ترجى و استفهام است چنان چه در امر، به وسيله لفظ «افعل» يك وجود اعتبارى براى طلب محقّق مى شود نه اين كه طلب حقيقى را كه امرى قائم به نفس است، ايجاد كنيم.

تفاوت اين نظر با نظر مرحوم آخوند در اين است كه ايشان معتقد است آن چه با انشا ايجاد مى شود يك وجود انشايى است،(1) ولى ما بر اين باوريم كه اين وجود، وجود انشايى نيست بلكه يك اعتبار است كه توسط عقلا صورت گرفته و با لفظ اين بناگذارى محقّق مى شود؛ به عنوان مثال هنگامى كه مى گوييم اى كاش واجد فلان چيز بودم، در واقع يك وجود اعتبارى براى تمنى، در عالم اعتبار با لفظ لعلّ ايجاد مى شود

ص: 141


1- . فوائد الأصول، ص17 _ 20، فايده اول.

كه در محيط عقلايى، آثارى بر آن مترتّب مى گردد يا مثلاً به وسيله «بعتُ وقبلتُ» معناى ملكيت ايجاد مى شود كه مرحوم آخوند از آن به ملكيت انشايى تعبير مى كند، ولى ما مى گوييم ملكيت اعتبارى ايجاد مى شود كه از نظر عقلا داراى آثارى مثل جواز تصرف و... است، يا مثلاً اثرى كه عقلا بر انشاى تمنى مترتّب مى كنند، اين است كه ممكن است كسى اسباب برآورده شدن اين تمنى را فراهم كند يا عواطف و احساسات او تحريك شود. استفهام نيز اثر خاص خود را در محيط عقلا دارد. پس در همه اين موارد با انشا يك وجود اعتبارى تحقّق پيدا مى كند كه لفظ يا فعل موجب تحقّق آن است.

پاسخ اشكال دوم

اشكال دوم به نظريه مشهور اين بود كه گاهى انشا صورت مى گيرد اما عقلا به آن ترتيب اثر نمى دهند؛ مثلاً در بيع غاصب با اين كه غاصب و مشترى، «بعتُ وقبلتُ» را مى گويند اما عقلا به اين بيع، ترتيب اثر نداده و

شارع نيز آن را منشأ اثر نمى داند. در بيع فضولى كه كسى مال ديگرى را با علم به عدم لحوق اجازه مى فروشد، يا در جايى كه بايع قدرت بر تسليم مبيع ندارد و در موارد ديگر نظير اين دو مورد، «ايجاد المعنى باللفظ» صدق مى كند اما عقلا اثرى بر آن مترتب نمى كنند.

به عبارت ديگر تعريف مشهور جامع افراد نيست؛ چون بعضى از اعتباريات از دايره تعريف انشا خارج مى شوند مثل بيع غاصب و بيع فضولى.

مرحوم شيخ در مكاسب(1)، اين مشكل را در خصوص غاصب به گونه اى حل كرده و مى فرمايد: غاصب اگر چه علم دارد كه اين مال، ملك او نيست و مى داند بر فروختن او اثرى مترتّب نمى شود ولى در مقام انشا، ادعاى مالكيت مى كند؛ يعنى خود را مالك

ص: 142


1- . كتاب المكاسب طبع جديد، ج3، ص382؛ همان (طبع قديم)، ج1، ص488؛ كتاب المكاسب (المحشى)، ج8، ص240 _ 241.

فرض كرده و به جاى مالك اصلى مى نشاند و بنا مى گذارد بر اين كه مالك است و حق تصرف دارد، لذا همان كارى كه مالك مى كند غاصب هم انجام مى دهد؛ مثلاً همان گونه كه مالك، ايجاد يك معناى اعتبارى را قصد مى كند، غاصب هم ايجاد يك معناى اعتبارى را قصد مى كند. پس غاصب از آن جا كه خود را مصداق ادعايى مالك مى داند انشاى بيع مى كند و از اين رو انشا نيز تحقّق پيدا مى كند اما عقلا به اين انشاى ترتيب اثر نمى دهند و ملكيتى حاصل نمى شود.

اين راه حل، در بقيه موارد مثل بيع فضولى جارى نمى شود؛ چون شخص فضول هيچ گاه خودش را مالك فرض نمى كند و ادعاى مالكيت ندارد بلكه با علم به اين كه اين مال، ملك ديگرى است آن را براى او مى فروشد، بنابراين بيع فضول، لغيره اما بيع غاصب، لنفسه است، پس در غير بيع غاصب بايد به دنبال راه حل ديگرى بود.

راه حلى كه براى اين موارد ذكر مى كنند اين است كه انشا «استعمال لفظ در مقام ايجاد معنا در وعاء اعتبار است». با دقت در عبارت «استعمال لفظ در مقام ايجاد معنا» معلوم مى شود كه شخص مُنشى در صدد است كه با انشا، معنايى را ايجاد كند؛ يعنى او در مقام ايجاد است نه اين كه ايجاد معنا به منزله داعى، قصد و غرض او باشد بلكه چيزى را كه مقتضى ايجاد است انشا مى كند، لذا اگر ساير امور و شرايط به آن ضميمه شوند آن امر اعتبارى تحقّق و فعليت پيدا مى كند و عقلا نيز به آن ترتيب اثر مى دهند اما اگر آن امور ضميمه نشوند طبيعتا آن چه انشا شده معلّق مى ماند بدين معنا كه از حد مقتضى فراتر نرفته و به فعليت نمى رسد و عقلا نيز اثرى بر آن مترتّب نخواهند كرد.

خلاصه اين كه انشا، علت تامه ترتّب اثر و ايجاد نيست بلكه جزء العله براى آن است پس مراد از اين كه گفته مى شود انشا، «ايجاد المعنى باللفظ» است اين مى باشد كه انشا در واقع «ايجاد المقتضى للمعنى» است.

ص: 143

بر اين اساس، مشكل در بيع فضولى و ديگر موارد حل مى شود؛ چون امثال فضول و غاصب در واقع چيزى را انشا مى كنند كه مقتضى ايجاد است و اگر شرايط ديگر مثل رضايت مالك به آن ضميمه شود طبيعتا اثر نيز مترتّب مى شود.

نتيجه آن كه با دفع اشكالاتى كه به تعريف مشهور وارد شده بود نظر مختار تثبيت مى گردد.

ص: 144

خاتمه فصل دوم: تنبيهات

ص: 145

ص: 146

تنبيه اول تقسيم انشا به حسب قصد
اشاره

انشا به حسب قصد به چهار قسم تقسيم مى شود:

قسم اول

گاهى قصد از انشا اين است كه در وعاء اعتبار، اتحاد و هوهويت بين دو چيز ايجاد شود. اين اتحاد، اتحاد و هوهويت حقيقى نيست بلكه اعتبارى است؛ مثلاً در روايتى آمده است كه: «الفقاع خمرة اِستصغرها الناس؛ فقاع خمرى است كه مردم آن را كوچك مى شمارند».(1) در اين عبارت بين فقاع و خمر اتحاد و هوهويتى اعتبارى ايجاد شده، لذا همان آثارى كه بر خمر مترتّب مى شود بر فقاع هم مترتّب مى گردد. در اين قسم همان گونه كه ملاحظه گرديد، قصد شده كه به سبب انشا يك مصداق اعتبارى براى خمر ايجاد

شود.

قسم دوم

گاهى در انشا، ايجاد يك اضافه و رابطه ميان دو چيز قصد مى شود؛ مثلاً وقتى گفته

ص: 147


1- . الكافى، ج6، ص423، ح9؛ تهذيب الاحكام، ج9، ص125، ح 540؛ الاستبصار، ج4، ص95 ح369؛ وسائل الشيعة، ج25، ص365، ح 32136؛ بحار الانوار، ج63، ص491، ح 31 و غير آن.

مى شود «وهبتُ هذا المال لزيد»، در واقع بين زيد و اين مال يك ربط و اضافه اعتبارى و غير حقيقى ايجاد مى شود و از اين جهت بين هبه و ساير اسباب نقل و انتقال مثل بيع تفاوت وجود دارد؛ چرا كه در هبه برخلاف سائر اسباب نقل و انتقال صرفا مسئله ايجاد ربط مطرح است، هرچند در غير هبه نيز اگر با دقت ملاحظه شود اضافه اى بين منتقل اليه و مال ايجاد مى شود.

قسم سوم

برخى از اوقات، تحقّق سببى در عالم اعتباريات قصد مى شود كه با تحقّق آن، اثر مترتّب مى گردد؛ مثل آن كه كسى ماهى در دريا يا پرنده در آسمان را حيازت مى كند و با اين عمل، در واقع، موضوعى را براى ترتّب اثر نزد شا رع يا نزد عقلا ايجاد مى نمايد. البته در خصوص حيازت اين بحث مطرح است كه آيا قصد ملكيت در آن معتبر است يا نه؟ بعضى مى گويند در حيازت قصد ملكيت معتبر است؛ يعنى شخص بايد در حين حيازت قصد ملكيت هم داشته باشد و بعضى ديگر معتقدند قصد ملكيت در حيازت معتبر نيست، البته اين مطلبى است كه بايد در جاى خود مورد بررسى قرار گيرد.(1) اما با صرف نظر از اين جهت، شخص انشاكننده در اين قسم از انشا، تحقّق سببى را كه به نظر عقلا منشأ اثر مى باشد قصد مى كند. در مقابل، اسبابى مثل موت مورث قرار دارند كه امورى غير اختيارى مى باشند. به هر حال اين قسم درباره سببى است كه با اختيار و قصد خود شخص، تحقّق پيدا مى كند و عقلا هم بر آن اثر مترتّب مى كنند.

قسم چهارم

در اين قسم، تحقّق يك ماهيت اعتبارى قصد مى شود؛ مثل بيع كه با گفتن صيغه آن، طبيعت بيع كه يك ماهيت اعتبارى است ايجاد مى شود. البته وقتى اين ماهيت، اعتبار و ايجاد مى گردد، آثار خاص خود مثل ملكيت را خواهد داشت حتى اگر بگوييم بيع با ملكيت مساوى نيستند.

ص: 148


1- . براى اطلاع از مبانى مختلف در اين مسئله رجوع شود به: العروة الوثقى المحشى، ج5، ص102.
تنبيه دوم معتبِر كيست؟

اعتبار، قطعاً به معتبِر نياز دارد و قبلاً اشاره شد كه معتبِر به كسى گفته مى شود كه امرش نافذ است و اين نفوذ امر يا از ناحيه عقلا است يا از ناحيه شارع. بنابراين هر كسى نمى تواند معتبِر محسوب شود.

اما سؤال اين است كه اگر عقلا و شارع بيع را سبب اعتبار ملكيت قرار داده اند و آن ها معتبر محسوب مى شوند، پس نقش موجب و قابل در اين ميان چيست؟ مثلاً هنگامى كه كسى بيع مى كند عقلا بيع او را سبب ملكيت مى دانند و شارع هم با بيان «وَأَحَلَّ اللّه ُ الْبَيْعَ»(1) همان بيع عرفى عقلايى را با حدود و شرايطى كه براى آن قرار داده، امضا كرده است لكن در اين ميان نقش بايع و مشترى چيست؟ لذا نسبت عقلا و شارع با بيع از يك طرف و بايع و مشترى با بيع از طرف ديگر بايد معلوم شود. وقتى بايع «بعت» و مشترى هم «قبلت» را مى گويد، قطعاً انشاى ايجاب و انشاى قبول مى كنند ولى آيا مى توان گفت كه بايع و مشترى معتبر محسوب شده و اعتبار ملكيت نيز مى كنند؟ اگر اعتبار ملكيت بر عهده آنان است پس شارع و عقلا چه نقشى دارند؟ ما

ص: 149


1- . البقره: 275 .

گفتيم انشا عبارت است از «ايجاد معنا به لفظ در عالم اعتبار»، بايع هم با گفتن «بعتُ» كه لفظ است معنايى را در عالم اعتبار ايجاد مى كند، حال با توجه به اين نكته آيا مى توانيم بگوييم اين بايع است كه اعتبار ملكيت مى كند؟ اين مسئله مهمى است كه بايد بررسى شود و از نكاتى است كه در بحث ها منقح نشده و كسانى كه انشا را تعريف كرده اند وارد اين بحث نشده اند.

براى رسيدگى به اين مسئله، نخست لازم است نقش عقلا و شارع را مورد بررسى قرار داده و سپس به سراغ اشخاص رفته و نقش آن ها را جستجو كنيم.

اعتبارات عقلا و شارع بر چند قسم است:

الف) گاهى شارع و عقلا يك سبب غير اختيارى و غير ارادى اما واقعى را موجب حدوث يك امر اعتبارى قرار مى دهند؛ مثل موت مورث كه باعث انتقال اموال او به ورثه مى شود، ولى سببيت تكوينى ندارد بلكه شارع و عقلا آن را به عنوان يك سبب براى ملكيت ورّاث اعتبار كرده اند.

ب) گاهى شارع و عقلا يك امر اختيارى واقعى را سبب حدوث يك امر اعتبارى قرار مى دهند؛ مثل حيازت كه از امور اختيارى و واقعى است و از جانب شارع سبب براى ملكيت كه يك امر اعتبارى است قرار داده شده است.

ج) گاهى عقلا و شارع يك ماهيت اعتبارى را سبب براى حدوث يك امر اعتبارى مانند ملكيت قرار مى دهند؛ مثل بيع كه يك ماهيت اختراعى و اعتبارى است و نزد عقلا سبب ملكيت قرار داده شده و شارع هم آن را امضا و تأييد كرده است. در مورد هبه هم، مسئله به همين صورت است و قس على ذلك.

پس يك نقش مهم عقلا و شارع در اين امور كه قابل انكار هم نيست، اين مى باشد كه سببيت أمرى را براى أمر ديگر انشا و اعتبار مى كنند و اين نقش مهم و غير قابل انكار به دست اشخاصى مثل بايع و مشترى نيست.

ص: 150

بعد از سببيت به بررسى سبب و مسبب پرداخته و مى گوييم:

سبب از دو حال خارج نيست: يا يك امر واقعى است؛ اعم از اين كه اختيارى باشد مثل حيازت يا غير اختيارى مثل موت مورّث و يا يك امر اعتبارى است مانند بيع. در صورت اول كه سبب، يك امر واقعى است مسئله جعل و اختراع مطرح نيست، از اين رو نه عقلا و شارع و نه اشخاص نقشى در آن ندارند. در صورت دوم كه سبب،يك امر اعتبارى است نيز اين سؤال مطرح مى شود كه ماهيت اين سبب را چه كسى جعل و اختراع مى كند؟ واضح است كه اين جا هم اشخاص در اختراع نقشى ندارند بلكه عقلا و شارع آن را اختراع و اعتبار مى كنند. پس در امرى مثل بيع، شخص بايع يا مشترى در اختراع اين ماهيت اعتبارى نقشى ندارند. بله، هر روز در جامعه پاى ماهيات مخترعه و عقود جديد به ميان مى آيد كه سابقه اى نداشته و انواع و اقسام معاملات كه امروزه رايج شده در محيط عقلايى محقّق گرديده كه در ابتدا كار يك نفر يا يك جمع بوده و سپس در جامعه مورد پذيرش قرار گرفته و تبديل به يك ماهيت اختراعى و اعتبارى شده و شارع نيز يا آن را امضا و يا ردع نموده است. اما به هر حال، عمده اين است كه اختراع و اعتبار اين سنخ از ماهيات به يد معتبِر؛ أعم از عقلا و شارع است و اشخاص در ايجاد اين ماهيات اعتبارى به معناى كلّى آن هيچ نقشى ندارند. آن چه ذكر شد، درباره سبب بود.

اما مسبَّب فقط يك صورت دارد و آن اين كه هميشه يك امر اعتبارى است، در اين صورت همان سخنى كه راجع به سبب اعتبارى گفتيم در اين جا هم مطرح مى شود؛ يعنى در اعتبار و جعل مسبب نيز مثل سبب اعتبارى، افراد و اشخاص نقشى نداشته بلكه اين عقلا و شارع اند كه آن را جعل مى كنند؛ مثلاً مسبّب در بيع، ملكيت عين و مسبّب در اجاره، ملكيت منفعت است و اين ملكيت به معناى كلّى آن، نوعى اضافه و ربط بين مال و مالك است كه آن را معتبِر؛ يعنى عقلا و شارع ايجاد مى كنند و اشخاص در آن نقشى ندارند.

ص: 151

آن چه ذكر شد اقسام اعتباراتى است كه عقلا و شارع انجام مى دهند اما سؤالى كه در آغاز اين بحث مطرح شد اين بود كه اگر امرى مثل بيع، از طرف عقلا و شارع، سبب براى ملكيت قرار مى گيرد و آن ها هستند كه سببيت بيع را نسبت به ملكيت اعتبار مى كنند، پس در اين ميان نقش بايع و مشترى كه ايجاب و قبول را انجام مى دهند چيست؟ در اين مورد علاوه بر اعتبار سببيت، خود سبب هم از آن جا كه يك امر اعتبارى است توسط عقلا اعتبار شده مضافا بر اين كه مسبب يعنى ملكيت، امرى اعتبارى است و محتاج اعتبار عقلا مى باشد. پس واقعا اشخاص در اين ميان چه نقشى دارند؟

در پاسخ به اين سؤال مى گوييم: نقش اشخاص ايجاد موضوع براى اعتبار عقلا و شارع است؛ يعنى وقتى بايع «بعت» مى گويد، موضوعى را براى اعتبار عقلا ايجاد مى كند و مصداقى از طبيعت و ماهيت اعتبارى بيع را تحقّق مى بخشد كه منشأ براى اعتبار عقلا مى شود.

پس ما نبايد بايع و مشترى را به عنوان معتبر به حساب آوريم، هرچند به اين اعتبار كه انشاى بيع مى كنند به آن ها مُنشى گفته مى شود ولى اين غير از آن است كه آن ها را معتبِر بدانيم؛ چون اعتبار يك امر شخصى نيست كه بستگى به نظر يك نفر داشته باشد بلكه اعتبار به طور كلّى امرى عمومى است كه از ناحيه كسانى كه سخنشان در نزد عقلا، نافذ است محقّق شده و از ناحيه عموم عقلا مورد پذيرش واقع گرديده است. لكن از كلمات بعضى از بزرگان(1) استفاده مى شود كه اعتبار امرى شخصى بوده و عملى است كه از يك شخص سر مى زند. با توجه به مطالبى كه تا كنون گفته شد مى توان ادعا كرد كه انشا، امرى شخصى است در عين حال كه مى تواند عمومى هم باشد.

ص: 152


1- . دررالفوائد للحائرى، ج1، ص71.
تنبيه سوم تعلّق انشا به امور اعتبارى

به طور كلّى انشا فقط به امور اعتبارى تعلّق مى گيرد، در نتيجه امور واقعى نمى توانند متعلّق انشا واقع شوند. چون امور واقعى و حقيقى به تبع اسباب تكوينى خود محقّق مى شوند از اين رو اعتبار و جعل در مورد آن ها معنا ندارد و چنان چه در گذشته نيز بيان شد آن چه در مواردى مثل تمنى، ترجى و استفهام انشا مى شود استفهام و تمنى و ترجى حقيقى نيست؛ مثلاً ما با لعلّ نمى خواهيم صفت حقيقى و نفسانى ترجى را انشا كنيم؛ چرا كه اين صفت حقيقى قائم به نفس است و به دنبال اسباب تكوينى خود محقّق مى شود. بلكه آن چه كه با لعل و هل و امثال آن در باب ترجى و تمنى و استفهام انشا مى شود يك وجود اعتبارى است.

پس به عنوان يك قاعده كلّى مى توان گفت امور واقعى، قابل جعل و انشا نيستند و انشا فقط به امور اعتبارى تعلّق مى گيرد كه در آن گاهى يك حكم و گاهى يك موضوع، اعتبار مى شود.

ص: 153

تنبيه چهارم نسبت بين اعتبار و انشا
اشاره

از مباحث گذشته معلوم شد اعتبار در واقع نوعى بناگذارى است كه به وسيله شخصى كه اعتبارش نافذ است در محيط عقلايى انجام مى شود؛ اعم از اين كه اين محيط عقلايى يك محيط عام باشد يا يك محيط خاص. منظور از محيط عام، محيط مجموعه عقلا است؛ يعنى اعتبارى كه در ميان عقلا محقّق شده و مورد پذيرش عموم عقلا واقع مى شود اما منظور از محيط خاص، گروه هاى خاصى از عقلا هستند كه با توافق خودشان امرى را اعتبار مى كنند. پس اعتبار كه در يك محيط عقلايى تحقّق پيدا مى كند و آثار خاص خود را در پى دارد.

بر اين اساس منظور از بناگذارى كه در تعريف اعتبار اخذ شده، صرف يك التزام قلبى نيست؛ به اين معنا كه كسى در درون خودش بنا بگذارد بر اين كه فلان چيز ايجاد شود، تا در نتيجه، امرى شخصى و در محدوده نفس معتبر باشد بلكه مراد از آن، همان گونه كه اشاره گرديد بناگذارى در محيط عقلا است؛ يعنى بنايى كه بواسطه آن، چيزى در محيط عقلا براى انتظام روابط اجتماعى و بر اساس مصالح و نيازهاى

ص: 154

جامعه بشرى بوجود مى آيد و عقلا بر آن آثارى را مترتّب مى كنند، نتيجه اين سخن آن است كه اعتبار نه تنها يك التزام قلبى شخص خاص نيست بلكه حتى بناگذارى يك شخص خاص نيز نمى باشد و بر همين اساس گفته مى شود معتبِر يا عقلا هستند يا شارع، نه اين كه كسى كه اعتبارش نافذ نيست چيزى را بناگذارى كند.

هم چنين در مباحث سابق معلوم گرديد حقيقت انشا عبارت است از: ايجاد چيزى به قول يا فعل در عالم اعتبار.

اكنون پس از دانستن معناى انشا و اعتبار بايد ببينيم چه نسبتى از نسب اربعه، بين آن دو برقرار است؟

قدر مسلم اين است كه رابطه بين آن دو تباين نيست. لكن محتمل است كه بين انشا و اعتبار، رابطه عموم و خصوص من وجه برقرار باشد؛ يعنى در بعضى موارد، انشا و اعتبار متصادقند ولى در ساير موارد فقط يكى از آن دو صدق مى كند. بطلان اين احتمال هم پس از بررسى دو احتمال ديگر معلوم خواهد شد. احتمال سوم اين كه نسبت انشا و اعتبار، عموم و خصوص مطلق باشد كه اين خود دو صورت دارد: صورت اول اين كه انشا، اعمّ مطلق از اعتبار باشد به اين معنى كه «كل اعتبار انشاء وليس كل انشاء باعتبار» و صورت دوم اين كه اعتبار، اعمّ مطلق از انشا باشد كه در اين صورت بايد گفت «كلّ انشاء اعتبار وليس كلّ اعتبار بإنشاء». احتمال چهارم نيز آن است كه نسبت ميان اعتبار و انشا، تساوى باشد؛ يعنى «كل انشاء اعتبار وكل اعتبار انشاء»، پس در مجموع چهار حالت متصور است.

احتمال اول: اعميت انشا و بررسى آن

احتمال اول اين است كه نسبت بين انشا و اعتبار، عموم و خصوص مطلق باشد. محقّق عراقى از جمله كسانى است كه به اين نظريه معتقدند. ايشان مى گويد: اعتبار

ص: 155

يك انشاى خاص است. بر اين اساس نسبت بين اعتبار و انشا، عام و خاص مطلق مى شود؛ يعنى در مواردى انشا محقق شده ولى اعتبار محقق نيست. بعضى ديگر از بزرگان نيز به اين نظر ملتزم شده و به عنوان نمونه از اجازه در باب فضولى ياد مى كنند. طبق اين نظر بعضى از معانى انشايى قبول اعتبار و جعل نمى كنند؛ به عنوان مثال وقتى كه مالك، بيع فضولى را اجازه يا إنفاذ مى كند مخصوصا در جايى كه تعبير «انفذتُ» به كار مى برد، با اين اجازه و انفاذ، چيزى را انشا نموده ولى در عين حال قبول اعتبار نمى كند. در اين رابطه فرقى هم بين مبناى كاشفيت و ناقليت در مسئله اجازه و اين كه زمان تأثير از حين اجازه باشد يا از زمان عقد، وجود ندارد؛ چون به هر حال اجازه و إنفاذ نسبت به معامله و عقد است و زمانِ تأثير، تفاوتى در اين جهت ايجاد نمى كند و آن چه مهم است اين است كه در اين اجازه، انشا هست ولى اعتبار وجود ندارد.

توضيح مطلب اين كه نفوذ معامله به اين معنى است كه معامله داراى اثر بوده و اثر مطلوب بر آن مترتّب شود؛ به عبارت ديگر نفوذ عبارت است از تأثير عقد در مسبَّب؛ يعنى مسبّبى كه از اين عقد انتظار مى رود، مترتّب گردد و تأثير هم قابل اعتبار نيست. ايشان در توضيح اين كه چرا تأثير، قابل جعل و اعتبار نيست به مطلبى در باب سببيت استناد كرده و مى گويد: چنان چه سببيت به تنهايى و بدون جعل مسبّب، جعل شود، اين با معناى سببيت منافات دارد؛ زيرا معناى سببيت تحقّق مسبّب عند وجود السبب است و با جعل مسبب ديگر نيازى به جعل سببيت نيست؛ چون در اين صورت سببيت نيز قهراً محقّق خواهد شد چرا كه سببيت از وجود مسبب در زمان وجود سبب انتزاع مى شود، لذا اعتبار سببيت ممتنع است بلكه آن چه در اين جا جعل شده خود اثر است و از جعل اثر، تأثير و نفوذ انتزاع مى شود. بر اين اساس اجازه هم يك امر انشايى بوده ولى قابل اعتبار نيست، مخصوصا در جايى كه تعبير «انفذتُ» به كار رود و مالك با لفظ «انفذتُ» بيع فضولى را انفاذ كرده باشد؛ چون إنفاذ به معناى تأثير و

ص: 156

تأثير هم از آن جا كه در واقع از وجود اثر عند وجود المؤثر انتزاع مى شود، لذا غير از اثر و مؤثر است. بنابراين تأثير يك معناى انتزاعى بوده و به همين دليل قابل جعل و اعتبار نمى باشد. البته به نظر ايشان چنان چه اجازه با لفظ قبول مثل «قبلتُ» صورت گيرد نمى توان گفت كه اجازه قابل اعتبار نيست.

اين مطلب صراحتا و مستقيما، در عبارت كسى ذكر نشده بلكه ما آن را از اشكالى كه برخى از بزرگان(1) به محقّق خويى ايراد كرده اند استفاده نموده ايم.

از اين بيان استفاده مى شود كه انشا اعم از اعتبار است.

يا مثلاً برخى قائل اند كه در مورد بيع غاصب و فضولى و امثال آن انشا صورت مى گيرد ولى اعتبار محقّق نمى شود و حتى يكى از اشكالات وارد به تعريف مشهور از انشا، نقض به بيع غاصب و بيع فضولى مع العلم بعدم لحوق الاجازه و امثال آن بود. به هر حال از اين موارد مى توان به عنوان نمونه هايى ذكر كرد كه در آن انشا وجود دارد ولى اعتبار محقق نيست.

بررسى احتمال اول

به نظر مى رسد اين نظريه محل تأمل و اشكال است؛ چون چنان چه سابقا بيان كرديم سببيت اعتبارى متفاوت با سببيت در امور تكوينى بوده و به معناى ايجاد موضوع براى اعتبار عقلا است. البته ممكن است بر ايجاد موضوع براى اعتبار عقلايى عنوان اعتبار شخصى اطلاق شود؛ چنان چه بعضى(2) اين تعبير را به كار برده اند كه در اين صورت مى توان ادعا كرد نسبت بين انشا و اعتبار به معناى عام آن تساوى است؛ زيرا ممكن است در بعضى موارد، اعتبار شخصى باشد و عقلا بر آن اثرى مترتّب نكنند و

ص: 157


1- . منتقى الأصول، ج1،ص 138 _ 139 .
2- . مصباح الفقاهة، ج2، ص51؛ المحاضرات في أصول الفقه، ج1، ص195؛ معتمد العروة الوثقى، ج1، ص133؛ موسوعة الإمام الخوئي، ج26، ص105؛ حاشية المكاسب لليزدى، ج1، ص60 .

در بعضى موارد اعتبار عقلايى و عمومى باشد كه در اين صورت اثر بر آن انشا مترتّب مى شود، اگر چه در اين فرض از محل بحث خارج مى شود. مثلاً انشاى بيع از نظر شارع و عقلا سبب ملكيت است و اين بدان معنا است كه اگر بيع تحقّق پيدا كرد موضوعى براى اعتبار عقلا ايجاد مى شود؛ يعنى زمينه اى فراهم مى گردد كه عقلا آثار مورد نظر را بر آن مترتّب كنند و اين گونه نيست كه بگوييم يك سبب و مسبب اعتبارى وجود دارد و سببيت از آن دو انتزاع مى شود. پس تأثير و نفوذ يا همان سببيت، يك امر انتزاعى به معناى مورد نظر ايشان نيست، بلكه چنان چه بيان شد سببيت در اين جا به اين معنا است كه از ديد عقلا و شارع وقتى بيع تحقّق پيدا كرد موضوعى براى اعتبار عقلا ايجاد مى شود نه اين كه در عالم اعتبار دو چيز داشته باشيم كه يكى سبب باشد و ديگرى مسبب و اولى مؤثّر در دومى باشد. در مورد اجازه هم مى گوييم وقتى كه اجازه انشا مى شود به واسطه آن، موضوع براى اعتبار عقلا فراهم مى شود تا آثار مورد نظر را بر آن مترتّب نمايند و اين گونه نيست كه إنفاذ يك معناى انتزاعى باشد كه ما آن را از يك اثر و مؤثرى در عالم اعتبار انتزاع كنيم، آن گونه كه سببيت را از يك سبب و مسبب در عالم تكوين انتزاع مى كنيم بلكه انفاذ در واقع ايجاد موضوع براى اعتبار عقلا است.

به علاوه بين اجازه با لفظ «انفذت» و «قبلت» هيچ فرقى از اين جهت نيست؛ چون همانگونه كه در «قبلت» اعتبار، به نفس مسبب تعلّق مى گيرد و آن چه انشا مى شود خود مسبب است نه تأثير و سببيت _ چرا كه قبول عرفا به معناى اقرار به تمليكِ حاصل است پس گويا انشاى تمليك يا همان مسبّب مباشرةً صورت گرفته است _ در مورد انفاذ هم اين مسئله به نحوى قابل تطبيق است، در نتيجه نمى توان گفت در مواردى مثل بيع فضولى با علم به عدم لحوق اجازه وبيع غاصب، انشا تحقّق دارد ولى اعتبار تحقّق ندارد.

ص: 158

به علاوه در اين موارد، همان گونه كه سابقا نيز اشاره شد، انشا به اين معنا است كه شخص مُنشى در مقام ايجاد مقتضى به وسيله لفظ است؛ يعنى الفاظ علت تامه تحقّق معنا نبوده بلكه جزء العله مى باشند؛ بدين معنى كه بايد شرايط ديگر نيز موجود شده و موانع مفقود گردد تا آن معنى محقّق شود. لذا اين كه مى گوييم در مواردى مثل بيع غاصب، انشا هست شايد از روى تسامح باشد يا حداقل اين است كه مثل غاصب و فضولى كه علم به عدم لحوق اجازه دارند در واقع در مقام ايجاد مقتضى هستند نه اين كه كاملاً معنى را محقّق كنند. پس در اين موارد، انشا قطعا تحقّق دارد و تعريف انشا به «ايجاد المعنى بقولٍ او فعلٍ فى وعاء الاعتبار» بر آن صدق مى كند و از طرفى قطعا اعتبار شخصى نيز محقّق است، هرچند اعتبار عقلايى بر آن صدق نكند؛ چون به هرحال مقتضى اعتبار عقلايى تحقّق پيدا كرده است.

مرحوم آخوند هم كه قائل به وجود انشايى مى باشد، در واقع در صدد است بين وجود انشايى و ترتّب اثر تفكيك كرده و مشكل را به اين طريق حل كند،(1) ولى از آن جا كه وجود انشايى به نظر ما قابل قبول نيست، در پاسخ مى گوييم در اين جا وجود اعتبارى تحقّق ندارد بلكه آن چه تحقّق پيدا كرده مقتضى وجود اعتبارى است كه ترتّب آثار بر آن منوط به كنار رفتن موانع و ضميمه شدن شرايط است. بله ممكن است گفته شود در اين نظريه نيز آن چه در موارد مذكور نفى شده اعتبار عقلايى است نه اعتبار شخصى، بنابراين نسبت بين انشا و اعتبار عقلايى نسبت عموم و خصوص مطلق است.

احتمال دوم: اعميت اعتبار و بررسى آن

احتمال دوم اين است كه اعتبار اعم مطلق از انشا است؛ يعنى مواردى وجود دارد كه در آن ها اعتبار صورت مى گيرد ولى انشا محقّق نمى شود، البته در خصوص اين نظر قائل مشخصى وجود ندارد و لذا ما آن را به عنوان يك احتمال ذكر مى كنيم.

ص: 159


1- . فوائد الأصول، ص18 .

آن چه به عنوان شاهد براى اين احتمال قابل ذكر مى باشد اين است كه در بعضى روايات وارد شده كه خداوند متعال نسبت به برخى از امور سكوت كرده: «إنّ اللّه سكت عن اشياء»(1) و حكمى را براى اين موارد ذكر نفرموده؛ چرا كه مصلحت اقتضا نمى كرده حكمش بيان شود. از اين مطلب مى توان استفاده كرد مواردى وجود دارد كه اعتبار تحقّق پيدا كرده ولى حكمى انشا نشده است؛ زيرا اگر اعتبار محقّق نشده بود تعبير به «سكت عن اشياء» صحيح نبود چون سكوت در جايى صدق مى كند كه يك مصلحتى بوده و اقتضاى يك اعتبار و انشايى وجود داشته و حتى اعتبار هم شده كه مثلاً فلان كار انجام شود ولى مصلحت اقتضا نكرده كه اين اعتبار به صورت حكم انشا گردد، لذا ممكن است كسى با استناد به اين روايت ادعا كند كه در برخى موارد، اعتبار محقّق است ولى انشا محقّق نيست.

پاسخ اين ادعا هم كاملاً روشن است؛ زيرا معلوم نيست چگونه از اين روايت استفاده مى شود كه در اين موارد اعتبار هست ولى انشا نيست؟ اين خود اول كلام است. نهايت چيزى كه از عبارت «سكت عن اشياء» مى فهميم اين است كه مواردى وجود دارد كه اقتضاى جعل و انشاى حكم در آن بوده ولى به دلايلى حكم انشا نشده است؛ يعنى از اين بيان چيزى بيش از وجود اقتضاى حكم به دست نمى آيد، نه اين كه اعتبار محقّق شده ولى حكمى انشا نشده است. به عبارت ديگر معناى اين جمله صرفا آن است كه مصلحت يا مفسده اى در برخى موارد وجود داشته كه به واسطه آن مصلحت يا مفسده، مى توانست حكمى جعل شود اما به خاطر عوارض و موانع چنين حكمى انشا نشده، لذا اين بيان نمى تواند اثبات كند كه در مواردى اعتبار وجود داشته ولى انشا صورت نگرفته است.

ص: 160


1- . من لا يحضره الفقيه، ج4، كتاب الحدود، باب نوادر الحدود، ح5149، وسائل الشيعة، ج27، كتاب القضا، باب 12 من ابواب صفات القاضى، ص175 ح68، جامع احاديث الشيعة للبروجردى، ج30، كتاب الحدود، باب 1 من ابواب الاحكام العامه للحدود ص512 ح28.
احتمال سوم: عموم و خصوص من وجه

پس از خدشه در نظريه اول و دوم، احتمال آن كه نسبت بين آن ها عموم و خصوص من وجه باشد نيز قهراً مخدوش خواهد شد و نيازى به توضيح ندارد.

احتمال چهارم: تساوى و بررسى آن

احتمال چهارم اين است كه نسبت بين اين دو تساوى باشد؛ يعنى هر انشايى، اعتبار و هر اعتبارى، انشا است.

چنان چه مراد از اعتبار، اعتبار عقلايى باشد چنين سخنى قابل قبول نيست؛ زيرا در مواردى، انشا وجود دارد ولى عقلا، اثرى بر آن مترتّب نمى كنند مثل بيع غاصب و بيع فضولى مع العلم بعدم لحوق الاجازه، مگر اين كه گفته شود در اين موارد، انشا نيز محقّق نمى شود كه اين مطلب نيز بطلانش آشكار است. ولى اگر مراد از اعتبار، اعتبار شخصى باشد آن گاه مى توان تساوى نسبت بين انشا و اعتبار را پذيرفت.

نظريه برگزيده

با توجه به آن چه تا كنون گفته شد به نظر مى رسد حق آن است كه نسبت بين انشا و اعتبار شخصى، تساوى است، يعنى هر انشايى قطعا اعتبار شخصى است و هر اعتبار شخصى نيز انشا محسوب مى شود ولى نسبت بين انشا و اعتبار عقلايى، عموم و خصوص مطلق است.

اين مطلب با عنايت به تعريفى كه از انشا و اعتبار به عمل آمد و با ملاحظه اشكالاتى كه بر قول اول و دوم ايراد گرديد، مشخص مى شود. مواردى هم كه به عنوان شاهد بر احتمال اول يعنى اعم بودن انشا از اعتبار و به عنوان نقض بر احتمال تساوى بين انشا و اعتبار بيان گرديد پاسخ داده شد. مهمترين مسئله اى كه در اين رابطه مطرح شده، اين است كه در مواردى قطعا انشا وجود دارد ولى اعتبار عقلايى محقّق

ص: 161

نمى شود؛

مثل انشاى بيع فضولى مع العلم بعدم لحوق الاجازه و بيع الغاصب لنفسه كه گفته شد در اين موارد، فضولى و غاصب، انشاى بيع مى كنند ولى عقلا بر آن اثرى مترتّب نمى كنند. پس اعتبار عقلايى در اين موارد تحقّق ندارد، اما در عين حال اعتبار شخصى محقّق است و بعيد نيست كه نظريه محقّق عراقى هم كه قائل است نسبت بين انشا و اعتبار، عموم و خصوص مطلق است همين مطلب باشد.

ص: 162

فصل سوم: اراده تكوينى و اراده تشريعى

اشاره

با توجه به اين كه در بعضى از تعاريف، حقيقت حكم شرعى از جنس اراده دانسته شده، لذا بايد ديد مراد از اراده چيست و اقسام آن كدام است؟ در ابتدا لازم است اقوال و انظار مختلف درباره معناى اراده تكوينى و اراده تشريعى مورد بررسى قرار گرفته و سپس نظر برگزيده بيان گردد.

ص: 163

ص: 164

گفتار اول نظريه محقّق اصفهانى و بررسى آن
نظريه محقّق اصفهانى

محقّق اصفهانى ضمن يك بحث طولانى و مفصل به بيان حقيقت اراده تكوينى و اراده تشريعى پرداخته

است.(1)

ابتدا كلام ايشان را به صورت خلاصه بيان و سپس به بررسى آن مى پردازيم.

به نظر ايشان تقسيم اراده به تكوينى و تشريعى به اين جهت است كه اراده تكوينى «متعلّق به فعل خود مريد» و اراده تشريعى «متعلّق به فعل غير» است.

وى براى تبيين اين مسئله مقدمه اى ذكر كرده و مى فرمايد: به طور كلّى اين جمله كه حكما بيان كرده اند «النفس فى وحدتها كلّ القوى»(2) به اين معنا است كه نفس در عين اين كه واحد است شامل قواى مختلف و متعدد بوده و داراى منازل، درجات و مراتب مى باشد. نفس در مرتبه قوه عاقله، فايده يك فعلى را تصور و سپس به واسطه اين كه فايده متصوَّر، قائم به جوهر ذات اوست آن را تصديق مى نمايد؛ خواه اين فايده

ص: 165


1- . نهاية الدراية، ج1، صص193 _ 197.
2- . شرح المنظومة، ج5، ص180 _ 183؛ الحكمة المتعالية، ج8 ، ص221 .

مستقيماً به خود نفس ارتباط پيدا كند يا به يكى از قواى نفسانى و پس از آن در مرتبه قوه شوقيه، شوق و رغبتى نسبت به آن فعل در نفس ايجاد مى شود؛ چون وجود فايده در يك فعل و عود آن به نفس انسان، موجب پيدايش ميل و رغبت به انجام آن كار در نفس انسانى مى شود. حال اگر شوقى كه بعد از تصديق به فايده ايجاد شده مبتلا به مزاحم و مانعى نباشد، از حد نقصان به حد كمال كه همان شوق مؤكد و به عبارت ديگر همان اراده است مى رسد. بعد از شكل گيرى اراده نيز هيجانى در مرتبه قوه عامله ايجاد مى شود كه سبب تحريك عضلات شده و عضلات نيز شروع به عمل مى كنند. گاهى از اوقات اين روند به سرعت و در كمتر از يك آن ممكن است اتفاق افتد.

با عنايت به اين مراتب گاهى انسان نسبت به فعل خويش اين فايده را درك مى كند؛ مثلا يك فايده اى در رفتن به فلان محل در ذهنش تصور و سپس آن را تصديق و پس از آن شوق پيدا مى كند و اين شوق به مرحله عالى مى رسد و اراده شكل مى گيرد و سپس عضلات تحريك شده و در نتيجه فعل در خارج محقّق مى شود. گاهى نيز اين شوق نسبت به فعل ديگرى است؛ يعنى مريد در نظر مى گيرد كه اگر فلان شخص اين كار را انجام دهد فايده آن به مريد برمى گردد.

پس همان طور كه بيان شد دو نوع اراده وجود دارد، در نوع اول براى تحقّق فعلِ خود مريد، واسطه اى در كار نيست و همين كه شوق ايجاد و به مرحله عالى برسد، اراده در او شكل مى گيرد. در اين صورت تحريك عضلات، مقدور بى واسطه خودش مى باشد. به اين نوع اراده، اراده تكوينى مى گويند.

در نوع دوم، اين فايده از فعل شخصى ديگر عائد مى شود. در اين صورت فعل آن شخص، ديگر مقدور مريد نيست؛ زيرا مريد اراده كرده مثلاً زيد كارى را براى او انجام دهد ولى اين كه زيد حركت كند وآن كار را انجام دهد

ص: 166

در اختيار مريد نيست؛ چون فعل غير است و لذا مقدور او نمى باشد. تنها كارى كه مريد مى تواند انجام دهد اين است كه به نوعى در او ايجاد انگيزه نموده تا آن شخص آن كار را انجام دهد. اين تحريك به واسطه بعث و زجر يا همان امر و نهى تحقّق پيدا مى كند. به اين نوع از اراده، اراده تشريعى مى گويند.

طبق اين نظر فرق اراده تكوينى با اراده تشريعى تنها در اين است كه اراده تكوينى متعلّق به فعل خود مريد، اما اراده تشريعى متعلّق به فعل غير است و لذا فرقى بين اين دو اراده نيست، بلكه در هر دو قسم بايد مقدمات فراهم شود، لكن در اراده تكوينى از آن جا كه مريد فايده فعل خويش را تصور مى نمايد، بدون واسطه، عضلاتش تحريك شده و فعل محقّق مى شود؛ ولى در اراده تشريعى كه مريد، فايده فعل غير را تصور مى كند بايد واسطه اى در ميان باشد تا فعل ديگرى، مقدور شخص مريد گردد. اين واسطه همان بعث و تحريك است.

حقيقت اراده خداوند در نظر محقّق اصفهانى

محقّق اصفهانى آن گاه مى فرمايد: چون وصول فايده از فعل غير به ذات غنى خداوند تبارك و تعالى معنا ندارد، لذا اراده تشريعى به اين معنا نسبت به تكاليف شرعى وجود ندارد، بلكه ما انسان ها از فعل ديگران نفع مى بريم؛ يعنى تصور مى كنيم كه فعل ديگران براى ما مفيد است، لذا براى بدست آوردن آن فايده، بعث و تحريك مى كنيم. اما در مورد خداوند تبارك و تعالى با توجه به اين كه اتم و اكمل ذوات و وجود محض و صرف خير است، معنا ندارد كه از فعل ديگرى منتفع شود. بنا براين اراده تشريعى به اين معنا كه خداوند بخواهد بندگان را به يك سرى از تكاليف شرعى، مكلّف كند تا نفعى عائد او گردد جريان ندارد، لذا اساساً اراده تشريعى در مورد خداوند تبارك و تعالى نسبت به تكاليف شرعى وجود ندارد و هرچه هست اراده تكوينى است؛ يعنى همان طور كه خلق و اداره اين عالم با اراده تكوينى انجام مى گيرد، تكاليف شرعى هم بواسطه اراده تكوينى جعل شده اند.

ص: 167

ايشان با اين كه اراده تشريعى خداوند را نسبت به تكاليف شرعى نفى كرده ولى حقيقت اراده خداوند را اين گونه تعريف مى كند: «حقيقت اراده خداوند علم به صلاح است» ولى به اعتبار اين كه معلوم _ چيزى كه علم خداوند به آن تعلّق گرفته _ متفاوت است دو نوع اراده مشاهده مى كنيم؛ به اين بيان كه اگر معلوم به حسب نظام كلّى، صلاح باشد _ يعنى چيزى كه براى عالم هستى صلاح باشد _ در اين صورت بدون هيچ حالت انتظارى خود اين علم، علت براى تكوين و تحقّق آن صلاح در عالم است و اين گونه نيست كه نخست، فايده را تصور و بعد آن را تصديق و سپس شوق و به دنبال آن ميل اكيد و رغبت موكد تحقّق پيدا كند بلكه در مورد خداوند علم به صلاح يك شى ء در عالم، علت براى تكوين آن خواهد بود، لذا مى گويند تخلف مراد از اين اراده محال است؛ به عبارت ديگر اگر محل، استعدادِ تحقّق داشته و در قابليت آن نقصى نباشد، از آن جا كه فاعليت خداوند تام است، اين شى ء خود بخود در عالم بوجود مى آيد.

اما اگر معلوم نه به حسب بعضى از اشخاص صلاح باشد، و نه به حسب نظام تام، در اين صورت از آن جا كه مقتضاى عنايت ربانى اين است كه اشيا و موجودات اين عالم را به سمت كمال خودشان سوق دهد و صلاح و فساد مكلّفين را به آن ها اعلام نمايد؛ اين علم باعث مى شود كه خداوند مكلّفين را به سوى صلاح تحريك نموده و از فساد باز دارد و لذا علت براى تشريع مى شود.

بنا بر اين حقيقت اراده در مورد خداوند يك چيز بيشتر نيست و آن علم به صلاح است. البته منظور اين نيست كه معناى اراده و علم يكى است، بلكه اراده و علم دو مفهوم متفاوت از يكديگرند. پس حقيقت اراده، همان علم به صلاح است؛ بدين معنى كه اراده از صفات ذات است و صفت ذات با خود ذات مغاير است و علم نيز از صفات ذات است كه هم با اراده مغاير است و هم با ذات؛ يعنى اراده و علم با ذات

ص: 168

تغاير مفهومى دارند، و اين منافاتى ندارد با اين كه بگوييم اراده خارجا همان علم به صلاح است.

پس تفاوت اراده خداوند با اراده انسان در اين است كه انسان چون ناقص است براى فاعليت و انجام يك فعل بايد اين مراحل را طى كند: تصور فايده، تصديق به فايده، شوق، ميل و رغبت مؤكد، و سپس تحريك عضلات و انجام دادن كار. اما فاعليت خداوند تبارك و تعالى و علم او تام است و فاعليت او محتاج هيچ يك از مراحل ذكر شده نيست و علم به همه چيز در او وجود دارد. بنابراين علم او به صلاح، علت براى تكوين و تشريع است؛ به اين صورت كه اگر خداوند بداند وجود چيزى به صلاح نظام تام هستى است همين علم موجد و سبب تحقّق آن در عالم خارج مى شود؛ و آن را از كتم عدم به عالم وجود مى آورد و اگر اين صلاح در مورد اشخاص و فعل آن ها باشد، سبب مى شود او بندگان را به سمت انجام آن كار بعث و تحريك كند.

پس در مورد خداوند تبارك و تعالى به جاى تعبير به شوق، تعبير به ابتهاج و رضا مى شود؛ مثلاً گفته شده: خداوند مبتهج بالذات است؛ يعنى از ذات خود و آن چه كه به آن مربوط است ابتهاج داشته و چون هيچ نقصى در او نيست، از خود رضايت تام دارد برخلاف ما كه ممكن است شوق و رغبتى داشته يا نداشته باشيم و اين معلول تصورات و تصديقات ما است. لذا ابتهاج ذاتى خداوند سبب مى شود كه در عالم تكوين به وجود عينى و خارجى و در عالم تشريع به بعث و تحريك امورى را ايجاد كند.

تفاوت نظريه محقّق اصفهانى با نظريه محقّق خراسانى

ريشه و اصل نظر محقّق اصفهانى در كلام مرحوم آخوند است، با اين تفاوت كه ايشان تفسير مرحوم آخوند را صحيح نمى داند. محقّق خراسانى مى فرمايد: اراده تكوينى خداوند علم به نظام كامل تام و اراده تشريعى خداوند علم به مصلحت در فعل مكلّف

ص: 169

است.(1) محقّق اصفهانى هم فرموده: اراده خدا همان علم به صلاح است، لكن معلوم ها متفاوتند؛ گاهى صلاح در نظام و گاهى صلاح در فعل اشخاص است. پس هر دو در يك جهت اتفاق دارند كه اراده خداوند از صفات ذاتى است مثل صفت علم و قدرت.

تفاوت اين دو سخن در آن است كه گويا مرحوم آخوند مفهوم اراده را با مفهوم علم يكى دانسته و اراده را به علم تفسير كرده، اما محقّق اصفهانى تصريح مى كند كه اين دو مفهوم با هم متخالفند. ايشان مفهوم اراده در مورد خدا را ابتهاج و رضا، ولى مفهوم علم را انكشاف مى داند و مى فرمايد: تفسير اراده به علم صحيح نيست و اين دو مفهوما متغايرند، هرچند اتحاد خارجى داشته باشند.

خلاصه: محصل نظر محقّق اصفهانى اين شد كه اراده تكوينيه و اراده تشريعى در مورد خداوند دو معناى متفاوت ندارند و حقيقت اراده تشريعى در مورد خداوند همان اراده تكوينى است و تنها تفاوت شان در اين است كه يكى به اعتبار تعلّق به فعل خود خداى متعال (اراده تكوينى) و ديگرى به اعتبار تعلّق به فعل غير (اراده تشريعى) است. اراده تشريعى هم به معنايى كه در مورد موالى عرفى اطلاق مى شود در مورد خداوند وجود ندارد و هرچه هست اراده تكوينى است و اگر به آن اراده تشريعى اطلاق مى كنيم از روى مسامحه است. البته مى توان گفت اراده تشريعى همان اوامر و نواهى خداوند است ولى اين مطلب با اين كه گفته شود چنين اراده اى در ذات خداوند به عنوان يكى از صفات ذاتى خداوند تحقّق دارد متفاوت است. ايشان مى فرمايد: اراده تشريعى اصلا در مورد خداوند صدق نمى كند و امر و نهى غير از اراده است؛ اراده يعنى شوق مؤكد كامل براى انجام فعل غير، و اين اراده، تصميم و عزم در ذات خداوند وجود ندارد بلكه آن چه در ذات خداوند وجود دارد علم به صلاح و فساد بندگان است كه اين خود علت براى فعل و عمل آنان است، اما اين

ص: 170


1- . كفاية الأصول، ص67؛ كفاية الأصول، ج1، ص128.

عليت از سنخ تكوين نيست كه در آن تخلف معلول از علت محال باشد، بلكه يك علت تشريعى است؛ يعنى خداوند با امر و نهى و بعث و زجر مى خواهد اين معلول در خارج محقّق شود.

آثار نظريه محقّق اصفهانى

محقّق اصفهانى بر اين مبنا دو اثر و نتيجه مترتّب مى كند:

اثر اول اين است كه اراده تشريعى نه در نفس نبى و نه در نفس ولى خدا شكل نمى گيرد؛ چون همان طور كه گفتيم اراده تشريعى معلول فايده و عود آن به نفس است؛ يعنى بايد از فعل غير، فايده اى عايد مريد شود، لذا با عنايت به اين كه نفس نبَوى و نفس ولَوى نفوس كاملى هستند و از فعل ديگران فايده اى عايد آن ها نمى شود، ديگر معنا ندارد كه اين اراده در نفوس آن ها شكل گيرد. بنابراين اراده تشريعى نه تنها در مورد خداوند وجود ندارد بلكه به همان ملاك در نفس نبى و ولى هم تحقّق پيدا نمى كند، بر خلاف مرحوم آخوند كه معتقد است اگر چه اراده تشريعى در ذات خداوند تحقّق پيدا نمى كند ولى مى تواند در نفس نبى محقّق شود؛ يعنى پس از مشخص شدن صلاح و فساد به وسيله الهام و وحى به قلب نبى، اراده تشريعى در نفس او شكل مى گيرد و پس از آن هم امر و نهى و تشريع صورت خواهد گرفت، اما محقّق اصفهانى مى فرمايد نه در نفوس نبوى و نه در نفوس وَلَوى اراده تشريعى تحقّق پيدا نمى كند. البته اين كه ايشان مى گويد اراده تشريعى در نفس نبى و ولى تحقّق پيدا نمى كند به اين معنا نيست كه بعث و زجر وجود ندارد و امر و نهى صورت نمى گيرد.

اثر دوم اين كه حقيقت تكليف بنا بر اين مبنا، بعث به فعل به داعى انبعاث مكلّف يا انشا و بعث به داعى جعل داعى است؛ يعنى اگر شارع به انجام يك فعل بعث مى كند يا از انجام آن، زجر مى نمايد به خاطر اين است كه مكلّف منبعث يا منزجر شود.

ص: 171

دفع يك اشكال

يك نكته اساسى باقى مى ماند كه محقّق اصفهانى آن را به عنوان دفع اشكال مقدر مطرح كرده است. ايشان مى فرمايد: ممكن است اشكال شود كه اگر خداوند اراده تشريعى ندارد و هر چه هست اراده تكوينى مى باشد كه در آن تخلف مراد از اراده محال است، در اين صورت عصيان ها را چگونه مى توان توجيه كرد؟ اگر بعث و تحريك در حيطه تكاليف شرعى را به اراده تكوينى خداوند برگردانيم كه در آن مراد و مطلوب از اراده تخلف نمى كند چگونه مى توان وقوع نافرمانى ها و عصيان در مكلّفين را توجيه نمود؟ آيا اين دو با هم تنافى ندارند؟ به عبارت ديگر گفته شد اراده تشريعى خداوند در واقع همان علم به صلاح و فساد بندگان است؛ يعنى خداوند علم دارد به اين كه اين فعل به صلاح بندگان است پس به انجام آن بعث مى كند. از طرف ديگر علم دارد كه كدام بنده اطاعت و كدام بنده عصيان مى كند و هم چنين مى داند كثيرى از افراد در اين عالم كافرند. حال اشكال اين است كه خداوند با علم به عصيان جمع كثيرى از بندگان و با علم به اين كه آن ها از اين بعث منعبث نمى شوند و با توجه به اين كه علم خداوند علت تشريع و بعث و زجر دانسته شد، پس چرا بعث مى كند؟ اين اجتماع ضدين و متنافيين است؛ چون با آن كه علم به عصيان دارد بعث و زجر مى كند به اضافه اين كه اراده تكوينى تخلف ناپذير است. اين اشكالى است كه محقّق

اصفهانى در صدد پاسخ به آن بر آمده است.

ايشان در پاسخ به اين اشكال مى فرمايد: آن چه ما در مورد حقيقت تكليف گفتيم هم در حق مومن و مطيع و هم در حق كافر و عاصى جريان دارد و هيچ فرقى نمى كند؛ چون معناى اين كه گفته شد تكليف، بعث به داعى انبعاث يا زجر به داعى انزجار است، اين نيست كه بعث خداوند علت تامه تحقّق فعل است و مكلّفٌ به، صرفا با بعث خداوند در خارج محقّق مى شود؛ چرا كه اگر بعث و زجر و تحريك و

ص: 172

منع خداوند علت تامه بود، ديگر مكلّف مختار نبوده و مجبور محسوب مى شد، بلكه بعث و زجر خداوند براى اين است كه در مكلّف داعى و انگيزه براى انجام يا ترك فعل ايجاد كند و اين انگيزه نيز در صورتى مى تواند محرك او باشد كه شهوات و اميال نفسانى مانع حركت او نشوند، بنا بر اين بعث و زجر علت تامه انجام يا ترك فعل در خارج نيست، لذا ايشان در بيان حقيقت حكم شرعى مى فرمايد: «حكم شرعى عبارت از انشا به داعى جعل داعى است» يعنى خداوند تبارك و تعالى مى خواهد در قلب مكلّف داعى و انگيزه ايجاد كند تا باعث تحقّق فعل در خارج شود به شرط آن كه مانعى در خارج در برابرش نباشد.

آن چه بيان شد محصل نظر ايشان به همراه توضيح اراده تشريعى و اراده تكوينى است كه تقريبا مفصل ترين بيانى است كه در اين زمينه وارد شده است.

بررسى نظريه محقّق اصفهانى

به نظر مى رسد دو موضع از كلام ايشان محل تأمل و اشكال است.

اشكال اول: مهمترين مشكل نظريه محقّق اصفهانى آن است كه اساسا تعلّق اراده به فعل غير صحيح نيست. ايشان معتقد است چنان چه اراده متعلّق به فعل غير شود، اراده تشريعى است، در حالى كه با دقت در معنا و حقيقت اراده معلوم مى شود اراده نمى تواند به فعل ديگرى متعلّق شود و لذا اين نظريه و هم چنين نظر محقّق نائينى كه نزديك به نظر ايشان است مردود مى باشد.

اشكال دوم: ايشان فرموده: اراده تشريعى اراده اى است كه متعلّق به فعل غير بوده و متوقف بر وصول نفع به مريد است؛ يعنى اگر نفعى در فعل غير تصور شود و اين نفع به شخص مريد برگردد، اراده تشريعى مى تواند به فعل غير تعلّق گيرد.

اشكال اين است كه: اين ادعا بدون دليل است. ايشان به چه دليل و ملاكى ادعا مى كند كه اراده تشريعى تنها در صورتى به فعل غير، تعلّق مى گيرد كه حتما يك نفع و

ص: 173

فايده اى به ذات مريد برگردد؟ اين مطلبى نيست كه بتوان بدون دليل به آن ملتزم شد. محقّق اصفهانى اراده تشريعى را در مورد خداوند به دليل متوقف بودن آن بر وصول نفع به مريد منكر شدند، در حالى كه اصل اين توقف محل سؤال است؛ به عبارت ديگر آن چه محقّق اصفهانى در مورد اراده تكوينى بيان كرده، را مى توان در مورد اراده تشريعى نيز مطرح كرد؛ يعنى همان طور كه در اراده تكوينى، اراده به فعل خود مريد تعلّق مى گيرد و در اين قسم اراده، حصول نفع در مورد خداوند معنا ندارد، در اراده تشريعى هم كه اراده به فعل غير تعلّق مى گيرد، مى توان گفت ضرورتى براى حصول نفع از فعل غير به مريد نيست؛ چون خداوند متعال ذات كاملى است كه محتاج به فعل ديگران نبوده و غنى بالذات است، بنا بر اين حصول نفع و فايده به او، چه به واسطه فعل خودش و چه به واسطه فعل غير، محال است. در نتيجه مى توان گفت خداوند اراده تشريعى دارد ولى اراده تشريعى او متوقف بر وصول نفع به او نمى باشد.

يك نظريه و بررسى آن

نظريه ديگرى كه نزديك به نظر محقّق اصفهانى است و جمع زيادى از علماء اصول از جمله آيه اللّه بروجردى آن را مطرح كرده اند، اين است كه فرق بين اراده تشريعى و اراده تكوينى در متعلّق است به اين بيان كه متعلّق اراده تكوينى، فعل مريد و متعلّق اراده تشريعى، فعل ديگران است ولى حقيقت اراده تكوينى و تشريعى با هم فرقى ندارند.(1)

تفاوت بين نظر محقّق اصفهانى و اين نظريه در اين است كه محقّق اصفهانى اراده تشريعى را در مورد خداوند نسبت به تكاليف شرعى منكر بوده، اما بر طبق اين نظريه اراده تشريعى نسبت به خداوند انكار نمى شود.

در بررسى و نقد اين نظر بايد گفت همان اشكالى كه به نظر مرحوم محقّق اصفهانى وارد شد، به اين نظريه نيز وارد است و آن اين كه اساسا تعلّق اراده به فعل غير، صحيح نيست.

ص: 174


1- . الحاشية على كفاية الأصول، ج1، ص164.
گفتار دوم نظريه آيه اللّه حكيم و بررسى آن
نظريه آيه اللّه حكيم

نظر مرحوم آيه اللّه حكيم صاحب مستمسك متفاوت با دو نظر گذشته است. ايشان در بيان فرق بين اراده تشريعى و اراده تكوينى مى فرمايد: بين اين دو اراده از حيث حقيقت و متعلّق فرقى نيست، بلكه فرق بين اين دو اراده از حيث كيفيت تعلّق به مراد است.

ايشان در توضيح اين مبنا مى فرمايد: اگر به طور كلّى وجود و تحقّق يك فعل در خارج، متوقف بر اين باشد كه جهات و مقدمات متعددى كنار هم قرار گيرند و هر يك از اين جهات نقشى در تحقّق اين فعل داشته باشند، دو حالت متصور است:

حالت اول: گاهى مصلحتى كه موجب تحقّق فعل يا شيئى در خارج مى شود، مقتضى حفظ آن از همه جهات نيز هست؛ يعنى اراده به اين تعلّق مى گيرد كه همه اين جهات ضميمه شده تا عمل، يا شى ء در خارج تحقّق پيدا كند كه در اين صورت اراداتى كه به اين جهات متعدد تعلّق مى گيرد، ارادات غيرى هستند كه مجموع آن ها موجب تحقّق آن شى ء و فعل خواهد شد.

حالت دوم: گاهى نيز آن مصلحت مقتضى حفظ آن شى ء و يا فعل از بعضى جهات

ص: 175

است؛ يعنى گاهى اراده فقط به بعضى جهات تعلّق مى گيرد كه در اين صورت براى تحقّق آن شى ء كافى نيست و بايد امور ديگرى به آن ضميمه شود تا آن فعل محقّق شود.

به عبارت ساده تر گاهى اراده تعلّق مى گيرد به اين كه چيزى محقّق شود و همه شرايط و زمينه هاى تحقّق آن هم فراهم گردد؛ يعنى يك يك آن جهات و مقدمات بوجود آيد كه در اين صورت به دنبالش آن عمل و شى ء محقّق مى شود. گاهى هم اراده به همه مقدمات تعلّق نمى گيرد، بلكه به بعضى از مقدمات تعلّق مى گيرد. حال اگر ارادات غيرى از نوع اول باشد به آن اراده تكوينى مى گويند و اگر از نوع دوم باشد از آن تعبير به اراده تشريعى مى شود.

معناى اراده غيرى اين است كه اراده به چيزى كه خودش مراد نيست بلكه مقدمه براى وصول به يك مراد ديگر است تعلّق بگيرد. طبق اين مبنا معناى اين كه مولا دستور مى دهد كه فلان كار انجام شود اين است كه اراده او به تشريع خواسته اش تعلّق گرفته، لكن اين اراده مقصود بالذات نيست، بلكه خواست حقيقى او اين است كه ديگرى آن را انجام دهد.

بنابراين اراده تكوينى به معناى مجموع ارادات غيرى است كه به همه جهات تحقّق يك شى ء تعلّق مى گيرد و اراده تشريعى عبارت است از اراده اى كه به يك جهت و مقدمه يا بعضى از جهات و مقدمات تحقّق يك شى ء تعلّق گرفته است. پس اراده تشريعى طبق نظر مرحوم حكيم عبارت است از يك اراده غيرى كه از جانب خداوند به تشريع تعلّق گرفته است؛ يعنى خداوند آن را براى وصول به يك امر ديگر كه عبارت از تحقّق فعل از سوى مكلّفين است تشريع كرده است.

ايشان در ادامه به بررسى اراده تشريعى در مورد فعل مكلّف پرداخته و مى گويد: اين مطلب را بايد به خصوص از زاويه اين جهات و مقدمات بررسى كنيم.

وى مى گويد: صدور يك فعل از جانب مكلّف متوقف بر چند جهت است:

ص: 176

1) تكليف به آن فعل تشريع شده باشد؛ يعنى به عنوان يك قانون جعل شده و مكلّف به انجام عمل تكليف شود.

2) مكلّف به آن تكليف علم پيدا كند.

3) مزاحم و ضدى در مقابل انجام اين فعل وجود نداشته باشد. اين مزاحم ها عبارت اند از شهوات و غفلت هايى كه بايد كنار بروند تا اين عمل از مكلّف صادر شود؛ به عنوان مثال اگر وجوب صلاة تشريع شد و مكلّف به آن علم پيدا كرد در اين صورت، اگر موانع يعنى مزاحمت ها و اضداد و شهوات و غفلت ها برطرف شوند؛ آن گاه فعل صلاة در خارج محقّق مى شود.

پس براى تحقّق يك فعل درخارج بايد چند جهت در كنار هم قرار گيرند كه در بين اين جهات، به جهت اول كه همان اراده خداوند يا اراده قانون گذار به تشريع فعل و تكليف است اراده تشريعى مى گويند. اما اگر خداوند فعلى را تشريع كند و سپس همه اضداد و مزاحمت ها و موانع را كنار بزند و دواعى و انگيزه ها را در مكلّفين ايجاد كند به گونه اى كه مجبور به انجام آن عمل باشند، به چنين اراده اى اراده تكوينى مى گويند.

بر اين اساس تفاوت اراده تشريعى و تكوينى به نظر ايشان اين است كه:

تخلف در اراده تشريعى محال نيست؛ چون ممكن است قانون و تكليف بعد از جعل توسط خداوند به مكلّفين نرسد يا اضداد و مزاحمات و شهوات و غفلت ها مانع از تحقّق فعل در خارج شوند، اما تخلف در اراده تكوينى محال است؛ چون خداوند مصلحت را در اين ديده كه مجموع مقدمات و جهاتى كه براى تحقّق مراد و مطلوب نياز است محقّق گردد، لذا براى تحقّق همه آن ها چاره انديشى كرده و اراده اش به همه آن ها تعلّق گرفته و در نتيجه مراد نفسى او حتما محقّق مى شود.(1)

ص: 177


1- . المحكم فى أصول الفقه، ج1، صص24 _ 26.
بررسى نظريه آيه اللّه حكيم

اشكالى كه به اين نظريه وارد مى باشد اين است كه اگر ملاك اراده غيرى وصول به مراد نفسى باشد؛ به اين صورت كه اراده به مقدمه فعل مكلّف كه عبارت از تشريع تكليف است، تعلّق گرفته تا مراد نفسى؛ يعنى فعل مكلّف مثل صلاة در خارج محقّق شود، در اين صورت زمانى اين اراده شكل مى گيرد كه علم به

حصول آن مراد نفسى وجود داشته باشد و در صورتى علم به تحقّق اين مراد در خارج حاصل مى شود كه علم به تحقّق بقيه مقدمات هم باشد؛ چون اين فعل تنها با تشريع كه يكى از مقدمات تحقّق فعل در خارج است محقّق نمى شود. پس در صورتى مى توان اراده غيرى متعلّق به يك مقدمه از مقدمات فعل را به عنوان اراده تشريعى پذيرفت كه مريد به حصول مراد نفسى علم داشته باشد يا حداقل احتمال حصول آن را بدهد، اما اگر فرض كنيم مريد به عدم تحقّق مراد، علم دارد و مى داند كه اين فعل از ناحيه مكلّف صادر نمى شود و يا احتمال عدم صدور آن را بدهد، لازمه اين سخن آن است كه اراده اى محقّق نشود؛ به عبارت ديگر اگر مريد، علم به عدم تحقّق مراد نفسى داشته باشد در اين صورت تعلّق اراده غيرى به اين مقدمات معنا نخواهد داشت.

ممكن است اين اشكال مطرح شود كه اگر غرض مريد، امتحان عبد باشد ديگر علم به عدم تحقّق مراد، مانع از اراده فعليه نمى شود، ولى در پاسخ مى گوييم اين فرض كه غرض مريد امتحان عبد باشد از دايره بحث خارج است؛ زيرا بحث در جايى است كه اراده جدّى به فعل مكلّف تعلّق بگيرد.

ص: 178

گفتار سوم نظريه محقّق عراقى و بررسى آن
نظريه محقّق عراقى

نظر چهارم نظرى است كه محقّق عراقى مطرح كرده و احتمالاً نظر آيه اللّه حكيم از ايشان اخذ شده است، مانند نظريه محقّق اصفهانى كه ريشه اش در كلمات مرحوم آخوند است.

محقّق عراقى مقدمه اى بيان كرده و بر اساس آن بين اراده تشريعى و اراده تكوينى فرق مى گذارد. ايشان مى گويد: هر آمر و مريد فعلى از ديگران گاهى اراده اش به تحقّق آن فعل و عمل على الاطلاق است و گاهى اراده اش نسبت به تحقّق فعل از ديگران فى الجمله است. منظور از قيد على الاطلاق اين است كه اراده به گونه اى باشد كه علاوه بر فراهم كردن مقدمات يك فعل، همه موانع و اضداد و مزاحم ها را هم برطرف نمايد، هرچند تكوينا اراده انجام آن فعل را در غير ايجاد كند؛ مثل اين كه خداوند فردى را از همه شهوات و غفلت ها خالى و در قلب او تصرف نموده و در او اراده انجام كار ايجاد كند. اما مراد از قيد فى الجمله اين است كه مريد مقدمات اين فعل را فراهم كند مثلاً دستور به انجام كارى بدهد، در اين صورت گفته مى شود اراده مريد به

ص: 179

تحقّق اين فعل در خارج فى الجمله تعلّق گرفته؛ چون او مى داند كه با دستور دادن، عقل آن شخص حكم به وجوب اطاعت و امتثال كرده و پس از آن سعى در برطرف كردن موانع مى كند تا آن عمل را در خارج انجام دهد.

به عبارت ديگر گاهى اراده مريد نسبت به فعل غير اين است كه آن فعل على الاطلاق تحقّق پيدا كند؛ به اين معنى كه خود آمر متصدى تحقّق فعل از ابتدا تا انتها شود، هرچند تكوينا در قلب فاعل ايجاد اراده كند كه در اين صورت شخص فاعل، اختيارى در تحقّق فعل نداشته و تخلف اراده از مراد محال خواهد بود. گاهى هم اراده به صورت فى الجمله به تحقّق فعل از ناحيه غير تعلّق مى گيرد؛ به اين معنا كه مريد مقدمات را فراهم كرده و اراده اش را ابراز مى كند، كه اين در حقيقت فراهم كردن زمينه تحقّق فعل به واسطه ايجاد مقدمات آن است. قسم اول اراده تكوينى و قسم دوم اراده تشريعى است.(1)

همان گونه كه اشاره شد شايد بين اين دو نظر فرق جوهرى نبوده و نظريه مرحوم آقاى حكيم مأخوذ از كلام محقّق عراقى باشد. ولى از جهاتى نيز تفاوت هايى بين اين دو بيان وجود دارد؛ از جمله اين كه صاحب مستمسك اراده غيرى را مطرح كرده، اما محقّق عراقى سخنى از اراده غيرى به ميان نياورده و مى فرمايد: اراده مريد نسبت به فعل گاهى على الاطلاق و گاهى فى الجمله است. هم چنين مرحوم حكيم تصريح به امكان تخلف از اراده تشريعى نموده و وجه امكان تخلف از اراده تشريعى را اين دانسته كه اراده تشريعى قصور دارد، اما محقّق عراقى تصريح مى كند كه تخلف از اراده تشريعى محال است.

محقّق عراقى مى گويد: مخالفت كفار و اهل عصيان نسبت به واجبات و محرمات ضررى نمى رساند؛ چون مستلزم تخلف اراده خداوند از مرادش نيست و مرحوم حكيم هم مى گويد: «وعليه لا يكون العصيان كاشفا عن عدم الارادة بل عن قصورها» يعنى هر دو بزرگوار مى فرمايند: مخالفت عاصى لطمه اى به اراده نمى زند، اما هر كدام

ص: 180


1- . نهاية الأفكار، ج1، ص168.

از يك جهت به آن اشاره مى كنند. بنا بر اين مى توان گفت اين دو نظريه هر چند به هم نزديك مى باشند، ولى در عين حال تفاوت آن ها قابل انكار نيست.

بررسى نظريه محقّق عراقى

اشكالى كه به نظريه محقّق عراقى وارد مى باشد اين است كه در حقيقت آن چه ايشان در تعريف اراده تشريعى فرموده مربوط به اراده تكوينى است. ايشان فرمود: گاهى اراده به تحقّق فعل تعلّق مى گيرد كه در اين صورت اراده، تكوينى خواهد بود و گاهى هم اراده عبارت است از محقّق شدن زمينه و شرايط براى حكم عقل به وجوب امتثال، كه در اين صورت هم اراده اى كه به بعث تعلّق مى گيرد از جنس اراده تكوينى مى باشد. در واقع لازمه سخن ايشان اين است كه دو قسم اراده نداريم، بلكه اراده يك قسم بيشتر نيست و آن اراده تكوينى است. شاهد هم اين است كه محقّق عراقى در هر دو قسم مى فرمايد: تخلف از مراد محال است. حتى در ذيل قسم دوم يعنى اراده تشريعى يا اراده اى كه به تحقّق فعل فى الجمله تعلّق مى گيرد، تصريح مى كند تخلف مراد از اراده محال است؛ چون مراد در اين جا اين است كه عقل حكم به وجوب امتثال كند و حكم عقل به وجوب امتثال نيز، با ابراز بعث و اراده به طور قطع ايجاد مى شود؛ خواه امتثالى در خارج محقّق شود يا به سبب موانع محقّق نگردد. پس مراد در قسم دوم نيز مانند قسم اول مسلما محقّق مى شود و اين همان خصوصيت اراده تكوينى است كه تخلف از آن محال است، لكن اراده تكوينى گاهى به اين تعلّق مى گيرد كه آن عمل در خارج محقّق شود و گاهى به اين كه عقل حكم به وجوب امتثال كند.

همان گونه كه گفتيم يكى از فرق هاى كلام ايشان با كلام مرحوم حكيم در اين است كه مرحوم حكيم تخلف در اراده تشريعى را محال نمى داند، اما محقّق عراقى تصريح مى كند تخلف در اراده تشريعى محال است.

بنا بر اين، تقسيم اراده به دو نوع، طبق نظر محقّق عراقى نمى تواند صحيح باشد.

ص: 181

گفتار چهارم نظريه امام خمينى
اشاره

امام رحمه الله در باب معناى اراده اشكالى به كلام ديگران داشته و پس از آن اراده تكوينى و تشريعى را توضيح داده است. بنا بر اين ما نيز كلام امام رحمه اللهرا در دو قسمت بيان مى كنيم.

بخش اول كلام امام رحمه الله

بخش اول كلام امام رحمه الله كه در واقع اشكال ايشان به نظرات ديگران است اين مى باشد كه مشهور اراده را به شوق مؤكد تفسير كرده اند. اين مطلب در كلمات مرحوم آخوند(1) و محقّق نائينى(2) و حتى محقّق اصفهانى(3) وارد شده است؛ اگرچه ايشان اين تفسير را در مورد خداوند قبول ندارد؛ اما به طور كلّى تفسير اراده به شوق مؤكد در كلمات ايشان وجود دارد. هم چنين در كلمات حكما مثل ملاصدرا در اسفار(4) و حاجى

ص: 182


1- . كفاية الأصول، صص66 و102.
2- . فوائد الأصول، ج1، ص133.
3- . نهاية الدراية، ج1، صص194 و315 و341 وج2، ص329 وغير آن.
4- . الحكمة المتعالية، ج4، ص113و 114، البته ملا صدرا، اين تعريف را به برخى نسبت داده است. تعبير ايشان اين گونه مى باشد: «وهي في الحيوان من الكيفيات النفسانية... وقيل هي في الحيوان شوق متأكد إلى حصول المراد...».

سبزوارى در منظومه(1)، اراده به شوق مؤكد تفسير شده است. امام رحمه اللهبه اين مسئله اشكال كرده و دو دليل بر اين كه اراده از جنس شوق موكد نيست اقامه مى كند.

دليل اول: دليل اول دليل وجدانى است. ايشان مى فرمايد: اگر اراده عبارت از شوق مؤكد باشد معنايش اين است كه تا شوق مؤكد پيدا نشود اراده اى محقّق نمى گردد ،در حالى كه در بسيارى از موارد، انسان چيزى را اراده مى كند با آن كه اشتياقى به آن ندارد؛ به عنوان مثال كسى كه يك چشمش فاسد شده و طبيب به او امر كرده كه اين چشم، به خاطر سالم ماندن چشم ديگر، بايد بيرون آورده و قلع شود، در اين صورت در نفس او تصور قلع، تصديق به فايده آن و ترجيح آن بر بقا محقّق شده و عقل او حكم به قلع چشم مى كند، اما با اين حال اشتياقى به اين كار ندارد، چه رسد به آن كه اين اشتياق مورد تأكيد باشد. البته ممكن است در بعضى موارد علاوه بر اراده، اشتياق نيز وجود داشته باشد؛ مثل اين كه كسى ببيند يكى از عزيزانش در حال غرق شدن است، در اين صورت اراده مى كند كه او را نجات دهد و در عين حال، اشتياق بلكه شوق مؤكد هم دارد. پس انسان با رجوع به وجدان مى فهمد كه در كثيرى از موارد امرى را اراده مى كند، ولى شوق موكد و يا حتى اصلا شوقى در او نسبت به آن فعل وجود ندارد.

دليل دوم: دومين دليلى كه امام رحمه اللهبراى تفاوت بين اراده و شوق بيان مى كند اين است كه اراده، صفت فعل و اشتياق، صفت انفعال است و از آن جا كه فعل و انفعال دو مقوله مستقل از مقولات عشر هستند،

بنابراين اشتياق و اراده نيز از دو مقوله جداگانه مى باشند. پس به نظر امام رحمه الله اراده عبارت از شوق مؤكد نيست.

بخش دوم كلام امام رحمه الله

به نظر امام رحمه اللهاراده عبارت است از: «تجمع و همت نفس». البته اين تعريف از ديد بزرگانى كه ذكرشان گذشت قابل قبول نيست؛ چون آنان معتقدند پس از تجمع نفس

ص: 183


1- . شرح المنظومه، ج3، ص648.

چيز ديگرى هم پيدا مى شود كه همان اراده است. اما امام رحمه اللهمى فرمايد: اراده عبارت از تجمع قواى نفسانى و تصميم و همت آن ها بر انجام كار است.(1)

با توجه به آن چه ذكر شد ايشان تقسيم اراده به تكوينى و تشريعى را خالى از تسامح ندانسته و مى فرمايد: تقسيم اراده به اين دو قسم صحيح نيست؛ چون اراده يك جنس و حقيقت بيشتر ندارد و آن هم تجمع نفس است. علت ديگرى كه ايشان براى عدم امكان تقسيم اراده به دو قسم ذكر مى كند اين است كه در هرتقسيمى بايد در ذات اقسام و حقيقت آن ها اختلافى وجود داشته باشد تا بتواند به اقسام مختلف تقسيم شود، در حالى كه بين اراده تكوينى و اراده تشريعى تفاوت حقيقى و ما هوى وجود ندارد؛ چون اراده تشريعى عبارت است از: «اراده جعل قانون» كه همانند ديگر افعال اختيارى مثل سفر رفتن يا خانه ساختن و... فعل تكوينى و اختيارى مقنّن محسوب مى شود. بنابراين تفاوتى بين اين دو اراده وجود ندارد.

پس حقيقت اراده يك چيز بيشتر نيست و آن تجمع و همت نفس است، لكن گاهى به يك امرتكوينى مثل سفر رفتن تعلّق مى گيرد و گاهى هم به جعل قانون كه آن هم امرى تكوينى است متعلّق مى شود. لذا اختلاف بين اراده تكوينى و اراده تشريعى در واقع مربوط به متعلّق آن دو است؛ به اين صورت كه اگر متعلّق اراده جعل يك حكم شرعى قانونى باشد نامش را اراده تشريعى گذاشته و اگر متعلّق اراده، چيزى غير از حكم شرعى باشد به آن اراده تكوينى مى گويند، پس جعل قانون نيز يك امر تكوينى و فعل اختيارى است كه از مريد سر مى زند. پس اراده يك قسم بيشتر نيست.

لذا ايشان مى گويد بهتر است به جاى اين كه بگوييم اراده تكوينى و اراده تشريعى؛ تعبير «ارادة التكوين وارادة التشريع» را به كار ببريم. بنا بر اين اراده قانون گذارى و اراده جعل قانون گرچه در واقع اراده تكوينى است، لكن براى اين كه اين اراده از ساير

ص: 184


1- . جواهر الأصول، ج2، ص137 و138.

مواردِ اراده تكوينى متمايز شود در مورد ساير امور

تكوينى تعبير به ارادة التكوين ولى در مورد جعل قانون تعبير به ارادة التشريع مى نماييم.(1)

امام رحمه الله در جاى ديگر مى فرمايد: اراده متعلّق به تشريع همانند اراده متعلّق به تكوين، شدت و ضعف دارد، اما شدت و ضعفى كه در اراده تكوين است تابع اهميت مراد و مصالح و اغراض نهفته در آن مى باشد ؛ به عبارت ديگر اراده ايجاد و حفظ يك شى ء در عالم تكوين، به حسب مصلحتى كه در آن است و هم چنين به حسب مرتبه وجودى و جايگاهى كه در خلقت دارد، داراى شدت و ضعف مى باشد. قطعاً اراده اى كه در خداوند نسبت به حفظ ذات مقدس حضرت ولى عصر(عج) وجود دارد با اراده او نسبت به حفظ شخص ديگر متفاوت است. اراده تشريع نيز به حسب اختلاف مصالح و اغراضى كه در متعلّق آن وجود دارد شدت و ضعف پيدا مى كند؛ به عنوان مثال اراده اى كه به حرمت و نهى از زنا تعلّق گرفته با اراده اى كه به ترك نظر به اجنبيه متعلّق شده متفاوت بوده و در يك رتبه نيستند. پس گرچه از زنا و هم چنين نظر به اجنبيه به جهت مفسده اى كه در آن ها وجود دارد بايد اجتناب شود، اما چون مفسده موجود در زنا بيشتر است، از اين رو اراده اى هم كه براى ترك زنا وجود دارد اشد از اراده اى است كه براى ترك نظر به اجنبيه وجود دارد.

امام رحمه الله راه فهم و شناخت اين شدت و ضعف را بيان خود شارع دانسته و مى فرمايد: بايد اين شدت و ضعف را از لسان شارع بدست آورد و اين از ضميمه شدن بعث و زجر به تأكيدات و وعده و وعيدها معلوم مى شود؛ يعنى اگر بعث شارع

ص: 185


1- . جواهر الأصول، ج2، ص172 «ان تقسيم الاراده الى التكوينية و التشريعية لا يخلو عن تسامح لأن كل تقسيم لابدّ و أن يكون للاختلاف فى الذات الشئ و حقيقته و إلاّ يتمكن تقسيم الشيء إلى اقسام غير المتناهية، لأنّ الارادتين لم تختلفا هويةً فإن الارادة التشريعية عبارة عن ارادة جعل القانون والجعل فعل تكوينى للمقنّن نظير سائر افعاله الاختيارية... فلم تفترق ذات الارادة التشريعية عن ذات الارادة التكوينية... وانّما الاختلاف بينهما فى المتعلّق، لانّه اذا كان متعلّق الارادة حكما شرعيا قانونياً فيسمونها ارادة التشريعية و ان كان غيره من الامور التكوينية فيسمونها ارادة تكوينية». وج3، ص71.

همراه با وعده هاى پاداش و ثواب باشد و يا زجر او مقرون به تأكيداتى مثل إنذار به عواقب عمل و وعيد به نار جهنم باشد، در اين صورت مشخص مى شود كه اين اراده داراى شدت و تأكّد است.(1)

ص: 186


1- . همان، ج2، ص139 و140.
گفتار پنجم نظريه برگزيده

پس از بررسى نظريه هاى مختلف در معناى اراده تكوينى و تشريعى، معلوم مى شود نظر امام رحمه الله اتم و اكمل اين نظريات است و از اشكال مصون مى باشد.

در نتيجه قول حق اين است كه اراده به دو قسم تكوينى و تشريعى منقسم نمى شود، بلكه فقط يك نوع اراده وجود دارد و آن چه كه مسامحتا به آن اراده تشريعى اطلاق مى شود در واقع ارادة التشريع است و تشريع نيز يك فعل تكوينى اختيارى همانند ساير افعال مى باشد. با اين بيان بسيارى از اشكالات مثل اشكال تخلف مراد از اراده تشريعى در فرض عصيان مكلّفين حل مى شود. توضيح مطلب اين است كه:

اراده خداوند به خاطر مصالح و غايات و اغراضى كه براى جعل قانون وجود دارد به اين تعلّق گرفته كه قانون گذارى كند و به همين دليل تكاليفى در شرع تشريع شده است. بنابراين حتى در صورت عصيان و نافرمانى عبد نيز تخلف اراده از اين تشريع و قانون گذارى صورت نمى گيرد؛ چون مراد جعل قانون بوده كه آن هم در خارج و عالم تكوين محقّق شده است؛ به عبارت ديگر اراده خداوند به تحقّق فعل ديگران متعلّق نشده تا اشكال شود كه مراد او در مورد عاصى محقّق نمى گردد، بلكه اراده

ص: 187

خداوند جعل قانون بوده كه در هر صورت تحقّق پيدا كرده است. به همين دليل امام رحمه الله مى فرمايد: سخن بعضى مثل محقّق اصفهانى و محقّق نائينى كه گفته اند اگر اراده به فعل نفس متعلّق شد به آن اراده تكوينى و اگر به فعل غير تعلّق گرفت به آن اراده تشريعى گويند، صحيح نيست. هم چنين كلام محقّق نائينى مبنى بر اين كه: «در اراده تكوينى نفس، متصدى تحريك عضلات خود مى باشد ولى در اراده تشريعى آمر، متصدى تحريك عضلات ديگرى است»(1) مردود است؛ زيرا به نظر امام رحمه اللهتحريك عضلات ديگران در اختيار مريد نيست و اساسا تعلّق اراده به فعل غير غلط است. به همين دليل است كه ايشان مى فرمايد: عصيان گناهكاران تخلف از مراد نيست؛ چون مراد جعل قانون است كه چه در صورت عصيان و چه در صورت اطاعت تحقّق پيدا مى كند. البته بايد توجه داشت كه غايت جعل قانون غير از مراد كه خود جعل قانون است مى باشد؛ زيرا غايت جعل قانون، استكمال نفوس و برافروختن مشعل هدايت براى نوع انسان ها است و اين امر در پرتو قانون و عمل به آن محقّق مى شود.

نتيجه: ما اراده اى به نام اراده تشريعى مستقل از اراده تكوينى نداريم. آن چه هست يك نوع اراده است و آن چه كه مسامحةً به آن اراده تشريعى گفته مى شود در واقع ارادة التشريع است و تشريع هم يك فعل تكوينى اختيارى همانند ساير افعال مى باشد.

ص: 188


1- . فوائد الأصول، ج1، ص135 و136.

فصل چهارم: بررسى نظريات مختلف درباره حقيقت حكم

اشاره

ص: 189

ص: 190

مقدمه

قبل از بررسى نظريات مختلف درباره حقيقت حكم شرعى لازم است اشاره اى به مراتب حكم داشته باشيم. البته در اين كه آيا اين بحث مقدم بر بحث از حقيقت حكم شرعى است و بايد قبل از آن مطرح شود يا متأخر از آن مى باشد، دو احتمال وجود دارد: يك احتمال اين كه بحث از مراتب حكم شرعى متأخر از بحث حقيقت حكم شرعى است؛ چون مراتب يك شى ء، متأخر از خود شى ء است، لذا نخست بايد حقيقت حكم شرعى مشخص شده و سپس معلوم گردد كه مراتب آن كدام است. احتمال ديگر آن كه مراتب حكم شرعى مقدم بر خود حكم شرعى است؛ زيرا در اين صورت مرتبه اى كه در واقع از مراتب

حكم شرعى محسوب نمى شود، مشخص شده و از بحث خارج مى شود، در نتيجه تبيين حكم شرعى با سهولت بيشترى انجام مى پذيرد. ما در اين مقام اشاره اى اجمالى به مراتب حكم شرعى كرده و بحث مبسوط آن را مستقلاً ارائه خواهيم كرد. بر اين اساس مى توان گفت به نوعى بين دو احتمال جمع شده و وجوه رجحان هر يك از دو احتمال رعايت شده است.

محقّق خراسانى براى تكليف چهار مرتبه از ثبوت قائل است:

1 . مرتبه اقتضاء كه مرتبه ثبوت مقتضى حكم و تكليف است بدون اين كه انشا و تشريعى در كار باشد.

ص: 191

2 . مرتبه انشا كه همان مرتبه ثبوت حكم به وسيله انشا است بدون اين كه فعليت پيدا كند؛ مثل كثيرى از احكام در صدر اسلام كه پيامبر مأمور به تبليغ آن ها نشده بود.

3 . مرتبه فعليت كه مرتبه ثبوت حكم و تكليف است بدين معنى كه بعث و زجر، فعليت پيدا كرده ولى حجتى بر تكليف قائم نشده، لذا بر مخالفت و موافقت آن استحقاق عقاب و ثواب مترتّب نمى شود.

4 . مرتبه تنجز كه مرتبه ثبوت تكليف و قيام حجت بر آن مى باشد و بر مخالفت يا موافقت آن استحقاق عقاب يا ثواب مترتّب مى گردد.(1)

ايشان از اين مراتب چهارگانه به حكم اقتضايى، انشايى، فعلى و منجز نيز تعبير كرده؛ زيرا معتقد است كه حكم در هر يك از اين مراتب و مراحل، داراى تحقّق و ثبوت مى باشد.

متأخرين از مرحوم آخوند در صحت و سقم اين مراتب اختلاف كرده و بعضى آن را پذيرفته و كثيرى نيز آن را رد كرده اند. تفصيل انظار مختلف در اين باره، در مبحث مستقلى در آينده خواهد آمد.

آن چه اجمالاً در اين مقام مى توان به آن اشاره كرد. اين است كه قطعا مرتبه اقتضا و مرتبه تنجز از مراتب حكم نبوده بلكه يكى از مبادى و مقدمات حكم و ديگرى از آثار آن محسوب مى شود. لكن در مورد مرتبه انشا و فعليت اختلاف واقع شده كه آيا هر دو مرتبه از مراتب حكم اند يا فقط يكى از آن دو به عنوان حكم شناخته مى شوند. تحقيق اين مطلب در مباحث آينده روشن خواهد شد، ولى اجمالاً مى گوييم كه به نظر ما فقط مرتبه انشا به عنوان حكم شناخته مى شود و لذا ما مدعى هستيم كه حكم بيش از يك مرتبه ندارد كه همان مرتبه انشا است؛ زيرا حكم و جعل تكليف كه به عنوان عمل حاكم مورد توجه قرار مى گيرد صرفا با انشا محقّق مى شود و پس از آن وظيفه و

ص: 192


1- . فوائد الأصول، ص81 .

نقش او در رابطه با تحقّق حكم پايان يافته تلقى مى گردد. البته ابلاغ حكم و تبليغ آن نيز اگر چه وظيفه حاكم است، ولى اين مرحله به عنوان جزئى از حقيقت حكم و

ماهيت آن محسوب نمى شود.

اكنون پس از بيان امورى كه به عنوان مقدمه بحث از حقيقت حكم شرعى ذكر گرديد نوبت به بررسى حقيقت و ماهيت حكم شرعى مى رسد. قبلاً بيان كرديم كه آرا و انظار مختلفى در اين رابطه وجود دارد و ما اشاره اى اجمالى به آن داشتيم، هرچند تمامى اين نظرات و اقوال حقيقتا متفاوت نبوده و بعضا فقط تعبيراتشان متفاوت است.

لازم به ذكر است در ابتداى اين بخش، اين نظر كه حكم شرعى عبارت از علم به مصلحت و مفسده در افعال است را متعرض شده و آن را مورد بررسى قرار داديم؛ اعم از اين كه ادعا شود حكم شرعى عبارتست از اراده و اراده همان علم به مصلحت و مفسده است و يا اين كه رأسا گفته شود حكم شرعى علم به اشتمال فعل بر مصلحت و مفسده مى باشد. در اين مجال به بررسى اهم آرا و انظار درباره حقيقت حكم شرعى پرداخته و سپس نظر برگزيده را بيان خواهيم كرد.

ص: 193

گفتار اول آرا و انظار و بررسى آن ها
1 _ نظريه اراده

جمع زيادى از متقدمين از متكلمين و اصوليين حكم شرعى را همان اراده دانسته(1) و معتقدند: تكليف، اراده اى است كه در نفس مولا نسبت به صدور فعل يا ترك آن از ناحيه عبد تحقّق پيدا مى كند؛ به عبارت ديگر در نظر اين گروه حكم شرعى همان اراده و كراهت مولا نسبت به فعل يا ترك است. البته ممكن است ادعا شود كه حكم شرعى در حقيقت از اراده و كراهت حاصل در نفس مولا انتزاع مى شود. بر اين اساس هم حكم شرعى امرى حقيقى بوده و اعتبارى محسوب نمى شود. اگرچه ظاهر كلمات اين دسته، مساعد با اين ادعا نيست.

در اين نظريه، اظهار و ابراز اراده به هيچ وجه مورد توجه نبوده و در حقيقت حكم شرعى دخيل نمى باشد. بلكه آن چه مورد نظر است نفس اراده و كراهت است. از اين اراده بعضا در لسان متأخرين با عنوان اراده تشريعى نيز ياد مى شود.(2)

ص: 194


1- . الاقتصاد، ص61؛ ايضاح الفوائد، ج1، ص4؛ الكافى فى الفقه، ص34؛ نهاية النهاية، ج1، ص104.
2- . بحوث فى علم الأصول، ج2، پاورقى ص284؛ منتهى الدرايه، ج6، پاورقى ص586.
بررسى نظريه اراده

بر اين نظريه اشكالات متعددى ايراد گرديده كه به بعضى از اين اشكالات كه مورد پذيرش ما نيز مى باشد ذيلاً اشاره مى شود:

اولاً: مكلّفين پس از صدور حكم شرعى خود را موظف به انجام آن دانسته و اساسا به اراده شارع توجه ندارند. اگر حكم شرعى همان اراده و كراهت مولا بود قطعا بايد مورد توجه مكلّفين قرار مى گرفت؛ در حالى كه اساسا اين جهت منظور نظر نيست.

ثانيا: جنس حكم شرعى و تكليف، غير از جنس اراده است؛ چون اراده، اعم از اين كه آن را در مورد خداوند شوق مؤكد بدانيم يا خير، از جنس الزام و دستور نيست، در حالى كه جنس تكليف به نحوى الزام است، لذا اساسا از اين جهت مغاير با يكديگر مى باشند.

ثالثا: اراده غير از جعل است و ما در مواردى از حكم شرعى مشاهده مى كنيم كه پاى جعل در ميان است؛ مثلاً بعضى از احكام وضعى از جمله ولايت و قضاوت از امورى هستند كه توسط شارع جعل مى شوند نه اين كه صرفا با اراده تحقّق پيدا كنند. اين مطلب در موالى عرفى نيز وجود دارد؛ يعنى بعضى از امور صرفا با اراده مولاى عرفى پديد نمى آيند، بلكه محتاج جعل مى باشند همانند احكامى كه شخص در مقام قضاوت صادر مى كند.

2_ نظريه اراده مبرز

از جمله كسانى كه حكم شرعى را عبارت از اراده مبرز مى دانند، محقّق عراقى است. ايشان در تعريف حكم شرعى مى فرمايد: «حكم شرعى عبارت است از اراده اى كه به وسيله قول يا فعل ابراز شود».(1) بعضى ديگر از اصوليين از جمله

ص: 195


1- . نهاية الأفكار، ج3، ص9، و ج4، ص163 «أن حقيقة الحكم و هى الارادة التشريعية المبرزة بالخطاب...» البته توجه به اين نكته ضرورى است كه ايشان گرچه در اين جا وسيله ابراز اراده را خطاب و قول قرار داده ولى در جاى ديگر مى فرمايد: «نعم ينبغى أن يعلم بأنه....لا خصوصية لخصوص الإبراز بالقول.... بل الإبراز بما أنه يعمّ القول والاشارة و نحوها وامّا يرى فى بعض الكلمات من التعبير عنه بالطلب بالقول فانّما هو لمكان الغلبه لا من جهة خصوصية فى الإبراز القولى، كما هو واضح» نهاية الأفكار، ج1، ص158.

صاحب فصول(1) نيز اين نظر را به صورت احتمال ذكر كرده است. به طور كلّى همه كسانى كه حكم شرعى را به اراده تفسير كرده اند، اعم از اين كه ابراز را به عنوان يك قيد ذكر كرده باشند يا نه و هم چنين كسانى كه حكم شرعى را به علم به اشتمال افعال بر مصالح و مفاسد معنا كرده اند، مطابق قاعده مى بايست حكم شرعى را يك امر واقعى بدانند.

البته لازم به ذكر است كه ايشان اين مطلب را فقط در مورد احكام تكليفى مطرح كرده نه در مورد مطلق حكم، در نتيجه فقط حكم تكليفى را يك امر واقعى و غير مجعول مى داند. محقّق عراقى در بحث استصحاب(2) مدعى است همين كه نزاع فقط در مورد احكام وضعى واقع شده كه آيا احكام وضعى مجعول هستند يا خير؟ نشان دهنده آن است كه در مجعول بودن احكام تكليفى نزاع و اختلافى وجود ندارد. سپس ايشان مى فرمايد: اين كه جعل در باب تكاليف مسلّم گرفته شده شايد نظر به مرحله بعث؛ يعنى الزام و ايجاب بوده؛ چون اين عناوين از عناوينى هستند كه از مرحله انشا انتزاع مى شوند؛ يعنى اگر انشا صورت نگيرد جايى براى اعتبار اين عناوين نخواهد بود، اگرچه اراده حقيقى از ناحيه آمر تحقّق پيدا كرده و به فعليت رسيده باشد. به نظر ايشان باب تكاليف ربطى به امور جعلى ندارد مگر آن كه ما نوعى عنايت و ادعا در اين مورد مطرح كنيم؛ چون حقايق جعلى در نظر ايشان عبارت اند از اعتباراتى كه متقوم به انشا بوده و انشا وسيله اى براى رسيدن به آن حقايق جعلى است؛ يعنى قصد و انشا، علت تام تحقّق آن امور است؛ مثلاً به وسيله انشا، قصد

ص: 196


1- . الفصول الغرويه، ص235.
2- . نهايه الأفكار، ج4، صص89 _ 88 و163.

مى شود كه ملكيت به عنوان يك حقيقت جعلى تحقّق پيدا كند. پس قوام اين حقايق به انشا بوده و قصد توصل به آن ها به واسطه انشا و احكام شرعى صورت مى گيرد. از اين رو ايشان

مى فرمايد: اگر قصد انشا نباشد اين امور در وعاء اعتبار محقّق نمى شوند. در ساير امور قصدى مانند تعظيم و توهين نيز مطلب از همين قرار است؛ به اين بيان كه زمانى تعظيم و توهين تحقّق پيدا مى كند كه تحقّق آن عنوان به وسيله انشا قصد شود. محقّق عراقى در ادامه فرق بين اين نحو از اعتباريات يعنى حقايق جعلى را با اعتباريات محض و امور انتزاعى بيان مى كند كه چون از محل بحث ما خارج است، از ذكر آن خوددارى مى كنيم.

ايشان پس از ذكر اين مقدمات مى فرمايد: جعليت به اين معنا در مورد احكام تكليفى جارى نمى شود، بلكه فقط در مورد احكام وضعى متصور است. محقّق عراقى در توضيح عدم تصور جعليت نسبت به احكام تكليفى مى گويد: اين نحوه از جعليت نسبت به هيچ يك از مراتب حكم معنا ندارد. وى سپس يك يك اين مراتب را بيان و ضمن ردّ جعليت در آن ها مى فرمايد: كاملاً روشن و واضح است كه جعليت به آن معنايى كه گفتيم نسبت به مرحله علم به مصلحت بى معنا است؛ چرا كه علم به مصلحت يك امر واقعى است.

ايشان هم چنين نسبت به مرحله اراده و لبّ آن، كه به تعبير وى روح تكليف است مى فرمايد: جعل در اين مرحله نيز متصور نيست؛ چون اراده از كيفيات نفسانى است كه تابع علم به مصلحت موجود در فعل است و اين هيچ ربطى به انشائيات ندارد بلكه يك كيفيت نفسانى است كه تابع جعل و انشا نمى باشد.

وى در مورد انشاى مبرِزِ اراده نيز مى فرمايد: جعل و انشا در آن معنا ندارد به اين دليل كه انشا، يك امر واقعى و از مقوله فعل است؛ چون كسى كه انشا مى كند در واقع كارى را انجام مى دهد پس انشا از مقوله فعل بوده و خارج از اعتباريات است. در نتيجه به نظر ايشان نسبت به اين مرحله هم جعليت متصور نيست.

ص: 197

پس تنها يك مرحله باقى مى ماند و آن هم مرحله بعث، الزام و ايجاب است. ايشان نسبت به اين مرحله مى فرمايد: بعث، الزام و ايجاب، عناوينى هستند كه از ابراز اراده انتزاع شده اند؛ يعنى وقتى اراده آمر به وسيله قول يا فعل ابراز مى شود، آن گاه بعث، الزام و ايجاب انتزاع مى گردد. در نتيجه اين امور از جمله عناوين انتزاعى هستند كه جعليت به معنايى كه گفته شد در مورد آن ها متصور نيست؛ زيرا عقل، آن ها را با عنايات خاص از اراده مبرَز انتزاع كرده و اگر عقل حكم به لزوم امتثال و لزوم پيروى از اين اراده مى كند، نه به خاطر آن است كه انشا و جعلى در كار است؛ بلكه به جهت اطلاع بر اراده مولا است؛ يعنى همين كه مكلّف و عبد بر اراده مولا و حاكم اطلاع پيدا كرد عقل او حكم مى كند كه امتثال واجب است و بايد اراده مولا و حاكم اتيان شده و محقّق گردد. چه اين حاكم و مولا طلب كند يا نكند و چه بعث به ذهن مولا خطور كرده باشد يا نكرده باشد. پس موضوع براى حكم عقل به لزوم امتثال، صرف اطلاع بر اراده اى است كه با قول يا فعل ابراز شده و ديگر كارى به انشاى بعث و ايجاب ندارد؛ چون اين ها از ابراز اراده انتزاع

مى شوند.

بر اين اساس ايشان نتيجه مى گيرد كه جعليت به اين معنا كه انشا و قصد، وسيله اى براى تحقّق اين حقايق در عالم مناسب يا عالم اعتبار عقلايى باشد مثل آن چه كه در ملكيت و وقفيت و امثال آن وجود دارد، در مورد بعث و الزام جريان ندارد، لذا مى فرمايد: اين كه مشهور شده احكام تكليفى مجعول هستند، اصلى است كه هيچ اساسى ندارد.

ايشان در ادامه استدراك كرده و مى فرمايد بله؛ مى توان ادعاى جعليت در احكام تكليفى را به معناى ديگرى كه قابل قبول باشد مطرح نمود؛ به اين صورت كه بگوييم چون وضع و رفع احكام تكليفى، به يد شارع بوده و اين شارع است كه آن ها را به ايجاد تكوينى موجود مى نمايد، پس جعل در احكام تكليفى راه دارد.

ص: 198

از مجموع كلام محقّق عراقى مشخص مى گردد كه حكم شرعى تكليفى يك امر اعتبارى و جعلى نيست، بلكه يك امر واقعى است. گواه بر اين مطلب تعريفى است كه ايشان از حكم شرعى ارائه داده مبنى بر اين كه حكم شرعى عبارت است از: «اراده تشريعى مبرز».

همان گونه كه اشاره شد ايشان اين مسئله را در خصوص حكم تكليفى قائل شده و ما ان شاء اللّه در بحث از حكم تكليفى و وضعى خواهيم گفت كه آيا قدر جامعى بين حكم تكليفى و حكم وضعى وجود دارد يا خير؟ از كلمات برخى استفاده مى شود كه قدر جامعى بين آن دو وجود ندارد؛ چون هنگامى كه مى خواهند از حكم شرعى بحث كنند، مى گويند از آن جا كه سنخ حكم شرعى تكليفى با سنخ حكم وضعى متفاوت است، لذا حقيقت حكم تكليفى نيز، غير از حقيقت حكم وضعى مى باشد. اما به نظر مى رسد اين مطلب محل تأمل است.

بررسى نظريه اراده مبرز

مواضعى از كلام ايشان محل اشكال است:

اول اين كه ايشان جعليت احكام تكليفى را به معنايى كه توضيحش گذشت در تمامى مراتب حكم غير متصور دانسته و اين به نظر ما قابل قبول نمى باشد بلكه اين سخن را فقط در برخى از مراتب حكم مى پذيريم؛ به اين بيان كه جعليت نسبت به مرحله علم به مصلحت و هم چنين نسبت به مرحله لب اراده كه از آن تعبير به روح تكليف كرده اند معنا ندارد. اما اين كه فرمود: «جعليت نسبت به مرحله انشاى مبرز اراده جريان ندارد؛ چون انشا از مقوله فعل بوده و يك امر واقعى است و لذا از دايره اعتباريات جعلى خارج مى باشد»، نيز محل تأمل است. نظر ما در اين رابطه چنان چه در بحث انشا و اعتبار به آن اشاره كرديم اين است كه انشا از اين حيث كه فعل منشى و

ص: 199

معتبر است يك امر واقعى محسوب مى شود؛ مثلا

وقتى سؤال مى شود فلانى چه كرد؟ جواب داده مى شود «أنشأ البيع» و اين گواه آن است كه خود انشا به عنوان يك فعل و عمل، از ناحيه مُنشى و معتبر، تلقى مى شود. اما مراد ما از انشا «انشاء بما انه فعل المُنشِأ» نيست تا گفته شود اين يك فعل است و در نتيجه امرى واقعى است بلكه انشا كه ما آن را مساوى با اعتبار و عبارت از «ايجاد المعنى باللفظ فى الوعاء المناسب له» دانستيم يك امر اعتبارى است و جعل محسوب مى شود؛ به عبارت ديگر بين حكم كردن و خود حكم فرق وجود دارد و آن چه موضوع بحث است تحليل حقيقت خود حكم است نه حكم كردن. اگر انشا را به عنوان مرتبه اى از مراتب حكم لحاظ كرديم، از مقوله جعل و اعتبارخواهد بود و نمى توان آن را يك امر واقعى دانست.

اما كلام محقّق عراقى راجع به مرحله بعث و لزوم و ايجاب نيز، البته با تسامح، قابل قبول است؛ چون همان طور كه ايشان فرمود اين موارد؛ يعنى بعث، لزوم و ايجاب امورى هستند كه از مرحله قبل يعنى اراده مبرز انتزاع مى شوند. لذا ما اين مرحله را چنان چه در بحث مراتب حكم بيان خواهيم كرد از مراتب حكم ندانسته و معتقديم كه حكم فقط يك مرتبه دارد و آن هم مرتبه انشا است.

3 _ نظريه خطاب

جماعتى از بزرگان از جمله فخرالمحقّقين(1) و شهيد ثانى(2) معتقدند: حكم شرعى همان خطاب خداوند يا مدلول خطاب مى باشد. اين نظر به مرحوم علامه هم نسبت داده شده(3) ولى ايشان در كتاب نهاية مى گويد: حكم شرعى عبارت از خطاب لفظى نيست بلكه مستفاد از آن است.(4) در اين رابطه اگر چه تعبيرات مختلفى وارد شده ولى

ص: 200


1- . ايضاح الفوائد، ج1، ص8 .
2- . روض الجنان، ج1، ص37.
3- . مفاتيح الأصول، ص292.
4- . نهاية النهاية، ج1، ص90.

در همه آن ها به نوعى حكم شرعى، مساوق خطاب يا منتزع از آن قرار داده شده است. در بين اشاعره نيز جمعى معتقدند: حكم شرعى عبارت از خطاب شارع است.

بررسى نظريه خطاب

بر اين نظريه نيز اشكالات متعددى وارد است؛ از جمله اين كه:

اولاً: اگر خطاب شارع يعنى خطاب لفظى مثل آيات قرآنى عبارت از حكم شرعى باشد آن گاه دال و مدلول متحد مى شوند و اين باطل است.

ثانيا: بر فرض هم كه نسبت خطاب لفظى و حكم شرعى نسبت دال و مدلول نباشد يعنى هيئت انشا صرفا وسيله اى براى ايجاد معنى باشد نه دالّ بر آن، اشكال اين است كه طبق اين فرض هم خطاب غير از حكم شرعى خواهد بود، مگر آن كه گفته شود حكم شرعى مستفاد از خطاب است نه خود خطاب آن چنان كه علامه فرموده است.

ثالثا: امام رحمه الله مى فرمايد: حتى اگر بگوييم حكم شرعى از خطاب شارع انتزاع مى شود ولى انتزاع هم بدون جعل ممكن نيست بلكه اگر قرارداد و اعتبار عقلايى وجود داشته باشد آن گاه مى توان از صيغه امر و نهى، وجوب و حرمت را و هم چنين از صيغه بيع، نقل و انتقال ملكيت را انتزاع كرد. بنابراين در هر صورت محتاج جعل و قرارداد هستيم. پس به نظر ايشان حكم شرعى عبارت از اصل خطاب شارع نيست، بلكه حكم شرعى معنايى است كه به كمك جعل و قرارداد از خطاب انتزاع مى شود.(1)

4 _ نظريه انشا

جمعى از اصوليين حكم شرعى را عبارت از انشا مى دانند. محقّق خراسانى از جمله كسانى است كه حكم شرعى را همان حكم انشايى مى داند،(2) هرچند ايشان براى حكم

ص: 201


1- . تهذيب الأصول، ج2، ص375.
2- . كفاية الأصول، ص88.

شرعى مراتب اربعه را قائل شده است. محقّق اصفهانى نيز حكم شرعى را انشا به داعى جعل داعى دانسته(1) و مرحوم آيه اللّه بروجردى هم حكم شرعى را عبارت از انشا مى داند.(2) ظاهر بعضى عبارات محقّق نائينى نيز آن است كه حكم شرعى همان انشا است با اين تفاوت كه ايشان معتقد است با انشا، حقيقت حكم شرعى تحقّق پيدا نمى كند بلكه حقيقت حكم در مرحله فعليت و با تحقّق موضوع، محقّق مى شود.(3)

چنان چه ذكر شد به نظر محقّق اصفهانى حكم شرعى عبارت از انشا به داعى جعلِ داعى يا انشا به داعى بعث و زجر است.(4) در نظر ايشان انشا مى تواند به دواعى مختلفى مانند اظهار مصلحت و يا اظهار اراده محقّق شود، ولى هيچ يك از اين ها حقيقت حكم مجعول نيست، بلكه حقيقت حكم همان انشا به داعى جعل داعى است؛ يعنى حتما توسيطِ جعل داعى، لازم است. دليل بر اين مطلب به نظر وى آن است كه وجود انشايى عبارتست از «وجود معنى به وجود لفظ تنزيلاً»، چنان چه شأن استعمال اين چنين است و اين وجود انشايى، غير از وجود اعتبارى براى بعث يا ملكيت و امثال آن است. بر اين اساس، حكم شرعى به عقيده محقّق اصفهانى انشا به داعى بعث و زجر مى باشد.

بررسى نظريه انشا

به نظر ما اصل اين مسئله كه حكم شرعى همان انشا است و به وسيله انشا محقّق مى شود، مورد قبول است، چنان چه جمعى نيز بر اين باورند ولى اين كه توسيط جعل

ص: 202


1- . نهاية الدراية، ج1، ص221.
2- . لمحات الأصول، ص286.
3- . فوائد الأصول، ج3، ص104 «ليس لنا فى الواقع حكم انشائى فى مقابل الحكم الفعلى، بل الذى يكون هو انشاء الحكم على موضوعه، فعند تحقّق ذلك الموضوع يكون الحكم فعليا لا محالة ومع عدم تحقّقه لا يكون فى الواقع حكما اصلاً».
4- . نهاية الدراية، ج1، ص221.

داعى لازم باشد، محل اشكال است. آن چه محقّق اصفهانى را وادار كرده تا در تعريف حكم شرعى به توسيط جعل داعى ملتزم شده و مدعى گردد كه حكم شرعى انشا به داعى جعل داعى است اين مى باشد كه به نظر وى وجود انشايى با وجود اعتبارى براى بعث يا ملكيت، مغاير است درحالى كه اين مطلب مردود است؛ زيرا ايشان دليل اين امر را اين مى داند كه وجود انشايى عبارتست از وجود معنى به وجود لفظ تنزيلاً در حالى كه سابقا اشاره كرديم اين سخن صحيح نيست و اصل وجود انشايى محل اشكال است. بنابراين ضرورتى ندارد در تعريف حكم شرعى، داعى جعل داعى اخذ شود و چنان چه در مبحث خطابات قانونى خواهد آمد، به نظر ما انحلال تكاليف به عدد اشخاص مكلّفين باطل است و لذا نيازى هم به ايجاد داعى در يكايك مكلّفين نيست.

5 _ نظريه بعث

طبق اين نظريه حكم شرعى عبارت از حكمى است كه در آن بعث و زجر باشد و حكم مادامى كه به مرتبه بعث و زجر نرسد فى الواقع حكم نيست؛ زيرا ملاكاتِ دخيل در جعل احكام به تنهايى صلاحيت تشريع و جعل احكام را ندارند ولو آن كه مبتلا به مزاحم و مانع خارجى نباشند و تنها در صورتى كه اين ملاكات به صورت بالفعل متعلّق غرض باشند واجد چنين صلاحيتى مى شوند. در اين فرض حكمى كه در آن بعث و زجر بوده و صلاحيت عمل به آن وجود داشته باشد تشريع مى شود و در غير اين صورت اساسا جعل و

تشريع وجود ندارد؛ زيرا چنان چه حكمى قابل اتيان نباشد نمى تواند موضوع اطاعت و معصيت و عقاب و ثواب واقع شود و لذا مصحِّح جعل براى آن متصور نيست.

پس حكم شرعى بر اساس اين نظر حكمى است كه داراى بعث و زجر بوده و به مرتبه فعليت رسيده باشد. بعضى از اصوليين(1) به اين نظر ملتزم شده و بر اين عقيده اند

ص: 203


1- . بيان الأصول، ج2، ص12.

كه حقيقت حكم شرعى همان بعث و زجر است. البته بعضى تصريح كرده اند كه حكم تكليفى عبارت از بعث و زجر بوده ولى حكم وضعى صرفا يك امر اعتبارى است.(1)

بررسى نظريه بعث

بر اساس اين نظريه حكمى كه در آن بعث و زجر نباشد قابل عمل نبوده و صلاحيت عمل به آن وجود ندارد و لذا نمى تواند موضوع اطاعت و معصيت و عقاب و ثواب واقع شود و در نتيجه مصحّح جعل ندارد، بنابراين مى توان ادعا كرد كه در اين صورت اساسا جعل و تشريع در كار نيست. مهمترين بخش اين نظر، عدم وجود مصحح جعل براى حكمى است كه بعث و زجر در آن نيست.

ما در آينده در بحث مراتب حكم در مورد مرتبه فعليت و بعث و زجر بيشتر سخن خواهيم گفت و روشن خواهيم ساخت كه اساسا مرتبه فعليت از مراتب حكم شرعى نبوده بلكه متأخر از آن است؛ چرا كه مرتبه فعليت به معناى مرحله ابلاغ حكم شرعى به مكلّفين است و وقتى سخن از ابلاغ حكم شرعى به ميان مى آيد معنايش اين است كه بايد چيزى وجود داشته باشد تا ابلاغ شود.پس نمى توان ابلاغ حكم را به منزله جعل آن دانست.

بعلاوه اگر حكمِ بدون بعث و زجر، مصحِّح جعل نداشته باشد، حكم شرعىِ غير منجز يا غير واصل هم مصحح جعل نخواهد داشت؛ چرا كه اگر حكم به مكلّفين واصل نشود، نمى تواند موضوع حكم عقل به ترتّب عقاب و ثواب قرار گيرد و لذا اطاعت و عصيان در مورد آن معنا ندارد، در حالى كه نمى توان به اين امر كه حكم غير واصل يا غير منجز مصحح جعل ندارد ملتزم گرديد.

مضافا بر اين كه حكم، هنگامى قابليت عمل دارد كه جعل و تشريع شده باشد، به

ص: 204


1- . تحريرات فى الأصول، ج8، ص430، المحكم فى أصول الفقه، ج1، ص92.

شرط آن كه ابلاغ شود و اين خود براى تصحيح جعل كفايت مى كند.

لذا در مجموع به نظر مى رسد نظريه بعث نيز قابل قبول نيست و نمى توان حقيقت حكم شرعى را عبارت

از بعث و زجر دانست.

اشاره

لازم به ذكر است كه تعابير ديگرى نيز در رابطه با حكم شرعى بيان شده؛ از جمله اين كه بعضى حقيقت حكم شرعى را امرى اعتبارى دانسته و بعضى آن را به عنوان امرى مجعول معرفى كرده اند. اما اعتبارى دانستن حكم شرعى منافاتى با نظريه انشا ندارد چه اين كه نسبت بين اعتبار و انشا همان گونه كه سابقا اشاره شد تساوى است. گروهى نيز كه حكم شرعى را از مجعولات شارع معرفى كرده اند منظورشان اين است كه حكم شرعى، امرى قراردادى است كه حقيقتى جز جعل شارع ندارد. ولى به هرحال نمى توان اين تعابير را به عنوان نظرياتى مستقل در عرض ساير نظريات مطرح كرد، اگرچه بزرگان در بيان مقاصد خود از تعابير مختلفى استفاده كرده اند. ما در آينده در اين رابطه بيشتر سخن خواهيم گفت.

دسته بندى انظار

اگر بخواهيم اين اقوال را دسته بندى كنيم مى توانيم بگوييم مجموعا دو مسلك اصلى در اين بحث وجود دارد و همه اقوال به اين دو مسلك برمى گردند.

مسلك اول

عده اى حكم را يك امر حقيقى و واقعى مى دانند و اعتبارى و جعلى بودن آن را انكار مى كنند. مثلاً كسانى كه حكم را همان اراده دانسته و مى گويند حكم عبارت از: «اراده تشريعى مولا يا اراده مبرز مولا است كه در نفس او تحقّق پيدا مى كند»، از جمله اين

ص: 205

افراد مى باشند، يا مثلاً گروهى كه حكم را عبارت از «علم به اشتمال افعال بر مصلحت و مفسده» دانسته، در واقع قائل به اين هستند كه حكم يك امر حقيقى است. هم چنين مى توان گفت تمام كسانى كه حكم را به واجديت مصلحت و مفسده و حب و بغض مولا و اراده و كراهت تفسير كرده اند، قائل به اين مسلك مى باشند.

مسلك دوم

مسلك ديگر اين است كه حكم يك امر اعتبارى و جعلى است. شايد بتوان گفت به جز مواردى كه در مسلك اول قرار داديم ساير انظار و اقوال در اين مسلك گنجانده مى شوند. مثل محقّق اصفهانى كه حكم را عبارت از انشا به داعى جعل داعى مى داند، يا كسى كه مى فرمايد: حكم عبارت از بعث ناشى از اراده مى باشد. پس طبق اين مسلك، حكم يك امر اعتبارى است و حتى بعضى قيد اعتبارى را به صراحت در

تعريفشان ذكر كرده و گفته اند: حكم عبارت از يك امر اعتبارى مجعول است كه مستتبع اراده مى باشد.(1)

البته انشا و ايجاد المعنى باللفظ به عنوان فعلى كه از مولا صادر مى شود يك امر حقيقى و واقعى است ولى اين مسئله منافاتى با اين كه انشا يك امر اعتبارى است ندارد؛ چون مراد از «ايجاد المعنى باللفظ فى وعاء الاعتبار» ايجاد تكوينى نيست بلكه به اين معناست كه شارع و مولا يك معنايى را در عالم اعتبار ايجاد كند. بنابراين مُنشَأ يك امر اعتبارى است اعم از اين كه اعتبار را يك انشاى خاص و يا آن را مساوى با انشا بدانيم. هم چنين طبق مبناى كسى كه حكم شرعى را عبارت از بعث مى داند باز هم حكم شرعى يك امر اعتبارى خواهد بود نه يك امر حقيقى؛ چون مراد از بعث، برانگيختن حقيقى نيست كه در خارج دست مكلّف را گرفته و بر آن كار وادارش كنند

ص: 206


1- . منتقى الأصول، ج2، ص149.

بلكه مراد بعث و برانگيختن اعتبارى است. پس طبق اين اقوال، حكم شرعى يك امر اعتبارى است.

چنان چه سابقا گفتيم تمامى اين اقوال در اين دو مسلك يعنى مسلك واقعى بودن حكم و مسلك اعتبارى بودن حكم خلاصه مى شوند. البته ممكن است كسى مسلك سومى هم اضافه كند، چنان چه گفته شده كه حكم به نظر برخى امرى اعتبارى و به نظر بعضى ديگر امرى واقعى و به نظر گروهى ديگر يك امر انشايى است. اما به نظر ما انشايى بودن حكم چيزى غير از اعتبارى بودن آن نيست، در نتيجه در اين رابطه همين دو مسلك وجود دارد.

ص: 207

گفتار دوم نظريه برگزيده
اشاره

پس از دسته بندى انظار مختلف و روشن شدن اين مسئله كه در رابطه با حكم شرعى دو مسلك رئيسى وجود دارد، مى بايست براى بيان حقيقت حكم شرعى در قدم اول معلوم شود كه آيا حكم يك امر اعتبارى است يا يك امر واقعى و پس از آن بايد ديد حقيقت حكم كداميك از مراحلِ مربوط به عملياتِ حكم است؟ لذا بايد در دو مرحله، حقيقت حكم شرعى را تبيين كنيم.

مرحله اول
اشاره

به نظر ما حكم شرعى يك امر اعتبارى است و بر اين مدعا دو دليل اقامه مى كنيم:

دليل اول

دليل اول بر اعتبارى بودن حكم، رجوع به ارتكاز است. مرتكز بين عقلا اين است كه حكم يك امر اعتبارى و جعلى است وهنگامى كه بين اراده يا ابراز اراده و حكم مقايسه مى كنيم بالوجدان درمى يابيم كه حكم با اراده و ابراز آن متفاوت است.

دليل دوم

اين دليل متشكل از سه مقدمه است:

ص: 208

مقدمه اول: اگر حكم را عبارت از اراده(1) يا ابراز اراده(2) دانستيم، لازمه اش آن است كه اراده يك امر غير اختيارى باشد؛

چون اراده تابع علم به مصلحت و مفسده است و اگر علم به مصلحت و مفسده حاصل شد، خواه ناخواه اراده نيز تحقّق پيدا مى كند و اگر در جايى اراده محقّق نشود اشكال در مبادى آن از جمله عدم علم به مصلحت يا مفسده است.

مقدمه دوم: ادله ثانويه كه به لحاظ بعضى از عناوين ثانويه مثل جهل، ضرر و عسر و حرج جعل شده اند رافع احكام اوليه مى باشند؛ مثلاً اگر وضو براى شخصى ضرر داشته باشد اين تكليف با دليل لاضرر برداشته مى شود.

مقدمه سوم: اين ادله و احكام در مقام امتنان وارد شده اند؛ يعنى شارع با اين كه مى توانسته اين احكام را وضع كند يا استمرار دهد اما با اين حال وضع نكرده و يا استمرار نداده است. از اين رو گفته مى شود كه شارع حكم را از باب منت رفع كرده است.

حال با ملاحظه اين امور مى گوييم اگر ما حكم را عبارت از اراده و كراهت بدانيم در اين صورت ديگر رفع و وضع آن به دست شارع نخواهد بود؛ چون بنا بر مطلب اول اراده و كراهت يك امر غير اختيارى و تابع علم به مصلحت يا مفسده است و لذا ديگر معنى ندارد ادله ثانويه كه رافع احكام اوليه هستند در مقام امتنان وارد شده باشند؛ چون در مقام امتنان بودن آن ها به اين معنى است كه شارع مى توانسته حكم را اعتبار كند ولى آن را اعتبار نكرده و اين با غير اختيارى بودن حكم منافى است پس بايد گفت ادله ثانويه در مقام امتنان نيستند، حال آن كه ادله ثانويه در مقام امتنان وارد شده اند.

بله اگر گفته شود ادله ثانويه در مقام امتنان وارد نشده ديگر نمى توان به اين دليل استناد كرد؛ چون ممكن است رفع احكام اوليه به اين جهت باشد كه اصلاً اراده اى نسبت به تحقّق متعلّقات آن ها محقّق نشده است.

ص: 209


1- . الكافي في الفقه، ص34؛ الاقتصاد، ص61؛ نهاية النهاية، ج1، ص 104.
2- . بدايع الأفكار ميرزا هاشم آملى، ص339؛ نهاية الأفكار، ج1، ص 158 وج3، ص9 وج4، صص163 و167.

بنابراين حكم يك امر واقعى نيست بلكه امرى مجعول و اعتبارى است كه البته به دنبال اراده محقّق مى شود.

با آن كه ثابت شد كه حكم امرى اعتبارى است ولى در عين حال بين قائلين به اعتبارى بودن حكم اختلاف نظر وجود دارد. همانگونه كه بين كسانى كه قائل اند حكم يك امر واقعى است نيز اختلاف نظر وجود دارد.

دسته بندى قائلين به اعتبارى بودن حكم

كسانى كه قائل اند حكم يك امر اعتبارى است به سه دسته تقسيم مى شوند:(1)

دسته اول: برخى معتقدند حكم تكليفى عبارت است از «اعتبار عقلايى نسبت به حكمى كه بر انشاى صادر از مولا مترتّب مى شود»؛ به اين معنى كه عقلا به دنبال انشايى كه از مولا صادر مى شود حكمى را اعتبار مى كنند.

دسته دوم: اين عدّه حكم را همان «اعتبار مولا» دانسته و معتقدند كه اعتبار جدا از انشا نيست بلكه حكم نفس اعتبار مولا در ظرف خاص خود مى باشد. اين دسته، اعتبار را منوط به تحقّق موضوع مى دانند و معتقدند كه اگر موضوع محقّق شد اعتبار هم محقّق مى شود؛ به اين معنا كه تحقّق موضوع در تحقّق اعتبار دخالت دارد. البته بين اين گروه اختلاف نظرهايى نيز وجود دارد اما همگى در آن چه بيان شد متفق اند.

دسته سوم: اين دسته معتقدند كه حكم عبارت است از «اعتبار مولا در ظرف انشا». طبق اين نظر، اعتبار از حين انشا تحقّق پيدا مى كند و ترتّب اثر عقلايى آن منوط به تحقّق موضوع نيست.

فرق دو نظر اخير در اين است كه گروه دوم معتقدند اعتبار منوط به تحقّق موضوع است و تا موضوع نباشد اعتبار نيز محقّق نمى شود، اما گروه سوم معتقدند كه اعتبار از

ص: 210


1- . منتقى الأصول، ج6، ص138.

حين انشا محقّق مى گردد و تابع تحقّق موضوع نيست بلكه آن چه كه تابع تحقّق موضوع مى باشد ترتّب اثر عقلايى است. اين تفاوت به حسب اختلافى است كه در بحث واجب مشروط و معلق و واجب مطلق و منجز وجود دارد كه در جاى خود بايد مورد بررسى قرار گيرد.

ما آن چه در صدد اثبات آن بوديم اين بود كه حكم يك امر اعتبارى است و ادله آن را هم بيان كرديم.

مرحله دوم

پس از آن كه مشخص شد حكم يك امر اعتبارى است بايد به نحو دقيق تر معلوم شود كه اين امر اعتبارى چيست؟ زيرا اگر حكم را عبارت از انشا هم بدانيم مى توانيم بگوييم امرى اعتبارى است همان گونه كه اگر آن را عبارت از بعث و زجر بدانيم نيز، مى توانيم ادعا كنيم امرى اعتبارى است. به هر حال با ملاحظه مطالبى كه در فصول گذشته بيان كرديم و ضميمه چند نكته، بايد نتيجه گيرى كرده و حقيقت حكم شرعى را تبيين كنيم. ابتدا لازم است جهت يادآورى، مطالب گذشته را مرور نمائيم.

امر اول در باب معناى اعتبار و امور اعتبارى بود. گفته شد امور اعتبارى امورى هستند كه هم از حيث حدوث و هم از حيث بقاء، متقوم به اعتبارند و ما بإزاى خارجى ندارند. هم چنين گفتيم امور اعتبارى لزوما ريشه در واقعيات نداشته بلكه بعضا همان اعتبارات محض هستند، گرچه در بخشى از امور اعتبارى كه مربوط به احكام شرعى اند اين اختلاف وجود دارد كه از اعتبارات محض هستند يا از اعتبارات قصدى و امور متقوم به قصد، اما به هرحال نظر مختار اين شد كه امر اعتبارى «قرار واقع بين عقلا است كه تابع اعتبار معتبِر مى باشد» و البته يك غرض و مصلحت عقلايى براى اين اعتبار در نظر گرفته مى شود؛ مثلاً غرض عقلايى جعل قوانين و

ص: 211

احكام عبارت از تنظيم حيات انسانى و زندگى سعادتمندانه است و اين سعادت در مورد احكام دينى فقط مربوط به دنيا نيست بلكه شامل سعادت اخروى هم مى شود.

سپس درباره حقيقت انشا و بعضى از امور مربوط به آن سخن گفتيم و معلوم شد كه انشا نوعى اعتبار است. و مختصرى نيز پيرامون نسبت انشا و اعتبار بحث كرديم.

آن گاه در بحث از اراده تكوينى و اراده تشريعى گفته شد بنا بر نظر مختار، اراده بر دو قسم نيست، بلكه فقط يك قسم دارد و آن اراده تكوينى است و اطلاق اراده تشريعى از باب تسامح است؛ زيرا اراده تشريعى در حقيقت به معناى «ارادة التشريع والجعل» مى باشد. در نتيجه حقيقت اراده تشريعى همان اراده تكوينى است كه مشمول يد جعل و اعتبار نمى شود و سرانجام در باب مراتب حكم بحث كرده و گفتيم كه حكم يك مرتبه بيشتر ندارد و آن هم مرتبه انشا است، بنابراين آن چه كه به عنوان مراتب حكم ذكر شده به جز مرتبه انشا، از مقدمات حكم يا از آثار آن مى باشند.

حال براى اين كه بتوانيم از مطالب مذكور نتيجه گرفته و در نهايت حقيقت حكم شرعى را بيان كنيم لازم است چند نكته را متذكر شويم.

1 . نكته اول اين كه شارع در مسئله جعل و قانون گذارى به شيوه عقلا عمل كرده و «بما أنه جاعل و حاكم» هيچ فرقى با ساير قانون گذاران ندارد. البته از جهت علم و احاطه به نيازهاى بندگان و مصالح و مفاسد موجود در افعال قطعا با عقلا قابل قياس نيست، اما از حيث شأن قانون گذارى هيچ تفاوتى بين شارع و غير شارع نيست؛ يعنى همان مراحلى كه در قانون گذارى عادى طى مى شود در مورد احكام و قوانين شرعى نيز وجود دارد.

در مورد قانون دو مرحله عمده قابل تصور است: يكى مرحله جعل و انشا و ديگرى مرحله اجراى قانون. البته مراحل ديگرى مثل وجود مصلحت و مفسده يا اراده قانون گذار قبل از حكم قابل توجه است. هم چنين اطاعت و عصيان، ثواب و

ص: 212

عقاب بر موافقت و مخالفت حكم نيز بعد از حكم قابل انكار نيست. اما به طور كلّى اين دو مرحله مهم وجود دارد كه در يك مرحله، قانون وضع مى شود و در مرحله بعد به اجرا در مى آيد. لكن گاهى اين دو مرحله زمانا متحدند؛ يعنى زمان وضع قانون و ابلاغ و اجراى آن يكسان است و گاهى بين زمان وضع و جعل قانون با ابلاغ و اجراى آن فاصله وجود دارد.

2 . نكته دوم اين كه حكم كردن يك فعل اختيارى از ناحيه حاكم است اعم از اين كه حاكم يك انسان عادى باشد يا شارع و اين فعل اختيارى به دنبال اراده تحقّق پيدا مى كند، از اين رو كاشف از وجود اراده يا كراهت در نفس مولا است و به عبارت ديگر ناشى از آن است. البته از اين حيث كه حكم كردن يك فعل اختيارى از ناحيه قانون گذار است يك امر واقعى محسوب مى شود، اما اين مطلب هيچ منافاتى با اعتبارى بودن حكم ندارد.

3 . نكته سوم كه نكته مهمى است مربوط به مرحله انشا است. نظر مرحوم آخوند اين است كه در حكم

انشايى بعث و زجر وجود ندارد بلكه بعث و زجر مربوط به حكم فعلى و مرتبه فعليت است. آن گاه جاى اين اشكال هست كه چگونه مى توان ملتزم شد كه چيزى قانون و حكم باشد اما باعثيت و زاجريت نداشته باشد؟ به اين اشكال قبلاً نيز اشاره كرده بوديم.

محقّق اصفهانى كه در مورد تعريف مرحوم آخوند از انشا تفسيرى ارائه كرده، در اين رابطه مى فرمايد: در اين مقام بعث مفهومى وجود دارد؛ يعنى لفظ، بالذات موجود مى شود و بعثِ مفهومى، بالعرض تحقّق پيدا مى كند.(1)

گرچه ما در تفسيرى كه ايشان از كلام آخوند در مسئله انشا بيان فرمود، تأمّلى داشتيم اما با قطع نظر از آن تأمّل، اين كه ايشان مى گويد در مرتبه انشا، بعث مفهومى

ص: 213


1- . نهاية الدراية، ج4، ص231، وج2، ص575.

وجود دارد بدين معنا است كه وقتى حاكم حكمى را انشا مى كند، بعث و زجر به حمل اولى موجود است، لكن بعث و زجر به حمل شايع كه قابليت تحريك مكلّف به سمت انجام فعل يا ترك را دارد مربوط به مرتبه فعليت حكم است؛ مثلاً در آيه شريفه «للّه ِِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبيلاً»(1) حكم وجوب براى حج، جعل و انشا شده اما تا زمانى كه استطاعت براى مكلّف حاصل نشود اين حكم قابليت بعثِ مكلّف را ندارد. بنابراين حكم در مرحله انشا، قابليت بعث و زجر و باعثيت و زاجريت حقيقى ندارد بلكه فقط مشتمل بر بعث و زجر مفهومى به حمل اولى است.

4 . درست است كه در مرتبه انشا، بعث و زجر حقيقى و به حمل شايع تحقّق ندارد بلكه فقط بعث و زجر انشايى وجود دارد، اما بعث و زجر حقيقىِ نوعى به عنوان يك غرض مورد نظر است؛ به اين معنا كه غرض حاكم از جعل و انشاى حكم، انبعاث و انزجار نوع مكلّفين است و اين كه مكلّفين حقيقتا منبعث و منزجر شوند. پس بعث و زجر حقيقى و يا به تعبيرى انبعاث و انزجار حقيقى نوع مكلّفين، غرض حاكم و شارع است.

نتيجه

با ملاحظه امور مشروحه در فصول قبلى و نكات پنج گانه اى كه ذكر گرديد، اين نتيجه حاصل مى شود كه حقيقت حكم يك امر مجعول و اعتبارى است كه از ناحيه كسى كه صلاحيت تقنين دارد براى مكلّفين

جعل مى شود و اين مقصود به وسيله انشا حاصل مى گردد. پس مى توان گفت حكم شرعى به معناى مصدرى آن انشا است و به معناى اسم مصدرى يا مفعولى آن امرى اعتبارى است. البته حكم به اين معنا، مقدمات و آثار و لوازمى نيز دارد كه در خلال بحث هاى گذشته به آن اشاره گرديد.

ص: 214


1- . آل عمران: 97.

بنابراين تعاريف ديگرى كه از حكم ارائه شده؛ مثل اين كه حكم عبارت است از اراده يا اراده مبرز يا اعتبار نفسانى يا اعتبار شى ء بر ذمّه مكلّف، از نظر ما مردود است.

بررسى دو اشكال
اشكال اول

اين اشكال را سابقا بيان كرده و از آن پاسخ داده ايم. اشكال اين است كه در مرحله انشا هيچ اثرى بر حكم مترتّب نيست؛ چون اگرچه شما گفتيد كه حكم در مرحله انشا متضمن بعث مفهومى انشايى است ولى روشن است كه اين نمى تواند باعث تحريك مكلّف شود و قابليت بعث و زجر مكلّفين را ندارد و در نتيجه نه قطع به آن اثرى دارد و نه اگر حجتى بر آن اقامه شود تعبد به آن فايده اى دارد؛ به عبارت ديگر صرف اطلاع از خواست خداوند تا زمانى كه فعليت پيدا نكرده، اثرى ندارد.

پاسخ

قبلاً به اين اشكال اين گونه پاسخ داديم كه لازم نيست بعث و زجر فعلى و به حمل شايع محقّق شود بلكه به واسطه انشا، اقتضاى بعث و زجر فراهم مى شود.

اكنون با بيان ديگرى به اين اشكال پاسخ مى دهيم و آن اين كه حكم انشايى يا به تعبير ديگر حكمِ در مرحله انشا، اگرچه بعث و زجر فعلى ندارد ولى همين حكم انشايى دلالت بر وجود يك اراده مى كند؛ به عبارت ديگر بعث انشايى و مفهومى با بعث فعلى و به حمل شايع در يك جهت مشتركند و آن اين كه هر دو دال بر وجود اراده در نفس حاكم هستند. هنگامى كه بعث حقيقى و فعلى محقّق شود و از حاكم دستورى كه باعثيت حقيقى داشته باشد صادرگردد، همه عقلا حكم به وجوب اطاعت اين دستور مى كنند؛ زيرا در وراى اين بعث حقيقى، اراده حاكم و اين كه اين دستور، فعلى از افعال او است را مى بينند و به همين علت مى گويند اين مراد حاكم بوده و بايد امتثال شود. اين مسئله دقيقا در باب بعث انشايى نيز تحقّق دارد؛ چون بعث انشايى

ص: 215

هم فعلى از افعال حاكم است و دلالت بر وجود اراده اى در نفس حاكم مى كند، لذا با عنايت به اين كه بعث انشايى حاكى از وجود اراده در نفس مولا است نمى توانيم بگوييم بعث انشايى هيچ اثر و فايده اى ندارد.

ممكن است گفته شود اگر چه بعث انشايى نيز دلالت بر وجود اراده در نفس مولا دارد ولى فرق آن با بعث فعلى و به حمل شايع در اين است كه بعث فعلى دلالت بر اراده جدى در نفس مولا مى كند در حالى كه اين خصوصيت در بعث انشايى وجود ندارد. لكن اين سخن بر مبناى كسانى صحيح است كه بعث فعلى را به اراده جدى تفسير مى كنند، در حالى كه ما سابقا گفتيم بعث فعلى يا مرتبه فعليت همان مرتبه ابلاغ قانون و حكم است كه پس از آن كه به مكلّفين واصل شد منجّز مى گردد. پس در بعث انشايى نيز اراده جدى وجود دارد؛ يعنى مقتضى براى عمل به تكليف فراهم است لكن از آن جا كه موانعى بر سر راه اجرا و عمل وجود دارد، ابلاغ نشده و زمينه اجراى آن فراهم نگرديده است. پس اين سخن كه بعث انشايى هر چندكه به آن علم پيدا شود يا حجتى بر اعتبار آن قائم گردد هيچ فايده اى ندارد، سخن درستى نيست.

اشكال دوم

اشكال مهمى كه ممكن است به ذهن خطور كند اين است كه اگر اشتراك بين بعث انشايى و بعث حقيقى در اين باشد كه هر دو دلالت بر وجود اراده مى كنند و ملاك و معيار لزوم امتثال هم اراده حاكم باشد، در اين صورت چه نيازى به انشا است بلكه صرف ابراز اراده هر چند در قالب انشا نيز نباشد كافى است. حتى بالاتر، ابراز اراده در قالب إخبار هم لازم نيست، بلكه صرف اطلاع بر اراده مولا كفايت مى كند؛ يعنى اگر فرض شود عبد به طريقى از اراده مولا اطلاع پيدا كند درحالى كه او نه به صورت إخبار و نه به صورت انشا چيزى نگفته، معذلك عبد بايد امتثال كند و چه بسا حتى نيازى به اطلاع بر اراده هم نيست بلكه صرف علم به اشتمال بر مصلحت و مفسده

ص: 216

كافى است؛ يعنى همين كه مكلّف علم پيدا كند عملى داراى مصلحت يا مفسده ملزمه است براى لزوم اتيان به عمل يا ترك آن كفايت مى كند و ديگر احتياجى به اطلاع بر اراده و ابراز اراده نيست چه رسد به اين كه نيازى به انشا باشد. اين مطلب به خصوص در مورد خداوند تبارك و تعالى از جهتى روشن تر است؛ چون گفته شده كه اراده خداوند تبارك وتعالى عين علم او به مصلحت و مفسده است؛ يعنى اين گونه نيست كه اول علم به مفسده و مصلحت پيدا شود و به تبع آن اراده تحقّق يابد، بلكه علم او به مفسده و مصلحت عين اراده او مى باشد. اين نكته شايد مهمترين نكته اى باشد كه در تبيين معناى حكم مؤثر است؛ يعنى اگر نتوانيم اين مشكل را حل كنيم آن گاه زمينه براى پذيرش اين قول كه حكم عبارت است از «اراده يا اراده تشريعى مبرز» و امثال آن وجود خواهد داشت و در نتيجه اين سخن كه سابقا گفتيم حكم يك امر اعتبارى و مجعول است نيز زير سؤال خواهد رفت. پس اگر براى حل اين مشكل كه بعث انشايى مؤثر نيست به دلالت بعث انشايى بر وجود اراده در نفس حاكم پناه ببريم نه تنها مشكل حل نمى شود بلكه عميق تر شده و اساس اين قول كه حكم عبارت از انشا است زير سؤال خواهد رفت.

پاسخ

در پاسخ به اين اشكال مى گوييم: صرف علم به مصلحت و مفسده يا اطلاع بر اراده كفايت نمى كند بلكه حتما محتاج به انشا و وضع قانون هستيم؛ چون حكم يك نوع اعتبار است و اعتبار نيز در صورتى در جامعه اثر گذار است و مى تواند جامعه را به سمت نيل به اهداف معتبِر هدايت كند كه داعى و زاجر باشد و به دنبال آن استحقاق عقوبت و مثوبت بر مخالفت و موافقت حاصل شود. در حالى كه صرف علم به مصلحت و مفسده يا يقين به اراده مولا و خواست او به تنهايى نمى تواند داعى و زاجر باشد و لذا مسئله استحقاق عقوبت و مثوبت، كنار خواهد رفت؛ به عبارت ديگر تا

ص: 217

انشا نباشد داعى و زاجر تحقّق پيدا نمى كند، به علاوه مولا به چه ملاكى مى تواند عليه عبد احتجاج كرده و او را مؤاخذه نمايد و بگويد تو كه مى دانستى من اين را مى خواهم پس چرا امتثال نكردى؟ آيا عقلا در اين صورت مولا را مذمت نمى كنند؟

بله، اگر خواسته مولا از ناحيه عبد اتيان شود بدون اين كه دستورى در كار باشد، نشان دهنده روح انقياد و تعبد و تسليم و علاقه عبد به مولا است كه حسن آن قابل ترديد نيست. اگر كسى بداند مولايش چيزى را دوست دارد و او بدون آن كه دستورى در كار باشد آن را محقّق سازد حتما مورد توجه و محبت مولا قرار مى گيرد. اما بحث ما در اين جهت نيست بلكه درباره مرزهاى قانونى و حقوقى است و اين كه مسئله عقوبت و پاداش جز با انشا تحقّق پيدا نمى كند.

موّيد اين مطلب آن است كه اگر قرار باشد صرف انشا اثرى نداشته باشد فعليت هم به تنهايى اثرى نخواهد داشت؛ زيرا اگر حكمى به مرتبه فعليت برسد ولى به مكلّف واصل نشود چه اثرى بر آن مترتّب است؟ چون فرض اين است كه علم و جهل در مرحله فعليت تأثير ندارند بلكه علم و جهل و وصول و عدم وصول به مكلّفين در مرتبه تنجّز مؤثر است. پس اگر گفته شود هيچ اثرى بر مرتبه انشا مترتّب نيست، لازمه اش آن است كه بر مرتبه فعليت نيز در صورتى كه به مكلّف واصل نشود اثرى مترتّب نباشد و در نتيجه بايد به اين تالى فاسد ملتزم شد كه حكم همان مرحله تنجز است و مرحله فعليت و انشا از مراتب حكم نيستند.

ص: 218

گفتار سوم ديدگاه اهل سنت درباره حكم

در پايان اين بحث، مناسب است اشاره اى اجمالى به ديدگاه اهل سنت در مورد حقيقت حكم شرعى داشته باشيم. در اين رابطه فقط به بعضى از اقوال و انظار علماى عامه اشاره مى كنيم.

گروهى از اشاعره معتقدند حكم شرعى همان كلام نفسى است كه امرى حقيقى و غير مجعول به شمار مى رود. بعضى از آنان نيز كه حكم شرعى را به خطاب تفسير كرده اند منظورشان الفاظ كتاب و سنت نيست بلكه مراد آن ها خطاب حقيقى كه كلام نفسى است مى باشد.(1)

گروهى نيز حكم شرعى را اثر خطاب دانسته و برخى ديگر آن را مقتضاى خطاب مى دانند.(2)

بعضى گفته اند حكم شرعى عبارت است از «خطاب شارع كه به افعال مكلّفين متعلّق شده است».

ص: 219


1- . الحكم الشرعى، حصرى، ص42.
2- . الحكم الشرعى، حصرى، ص21.

آمدى(1) به اين تعريف اشكال كرده و آن را فاسد دانسته است. وى در بيان چگونگى فساد اين قول و اقوال مشابه آن مى گويد: لازمه اين تعاريف آن است كه بعضى از موارد كه قطعا حكم شرعى محسوب نمى شوند در دايره حكم شرعى قرار گيرند و اين نشان مى دهد كه اين تعاريف مانع اغيار نيستند؛ مثلاً بعضى از آيات از جمله آيه: «وَاللّه ُ خَلَقَكُمْ وَما تَعْمَلُون»:(2) «خداوند شما و اعمال شما را خلق كرده است»، از اين موارد محسوب مى شود؛ چون اين آيه در عين حال كه «خطابٌ من الشارع» است و به نوعى به افعال بندگان و

مكلّفين متعلّق گرديده، اما تعريف حكم شرعى بر آن صدق مى كند ولى پر واضح است كه قطعا اين قولِ خداوند تبارك و تعالى به عنوان حكم شرعى محسوب نمى شود و هم چنين است آيات ديگرى مثل «اللّه ُ خَالِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ».(3)

بر اين اساس وى تعريف ديگرى ارائه مى كند كه به نظر او خالى از اشكال است و آن اين كه حكم شرعى عبارت است از: «خطاب شارع كه متعلّق به افعال مكلّفين است بالاقتضاء او التخيير». او با اضافه كردن قيد «بالاقتضاء او التخيير» در صدد است اشكالى را كه بر تعريف قبلى وارد بود دفع كند، اما خود ايشان در ادامه مى گويد: اين تعريف نيز مبتلا به اشكال است؛ زيرا اين تعريف نيز مانع اغيار نيست و سرانجام در تعريف حكم شرعى مى گويد: حكم شرعى عبارت است از: «خطابٌ شرعى المفيد فايدةً شرعية»: خطاب شرعى اى كه يك فايده شرعى را افاده كند. ارائه اين تعريف براى فرار از اشكالاتى است كه به تعاريف قبلى وارد بود؛ به اين بيان كه قيد «خطاب شرعى» براى احتراز از خطاب غير شرعى و خطاب غير شارع است و قيد «المفيد» براى احتراز از خطاب هايى است كه يك فايده شرعى را افاده نمى كند؛ مثل إخبار از

ص: 220


1- . الاحكام فى أصول الأحكام، ج1، ص95 _ 96 .
2- . صافات: 96.
3- . رعد: 16؛ زمر: 62 .

معقولات و محسوسات كه اگر شارع از يك معقول يا محسوس خبر دهد اين خطاب داراى فايده شرعى نيست.

همان گونه كه اشاره شد ما در مقام بررسى اين اقوال و ادله و اين كه كداميك به حق نزديك تراند، نيستيم اما اجمالاً مى توان گفت بخش وسيعى از علماى اهل سنت، حكم شرعى را به «خطاب شرعى و خطاب شارع» تفسير كرده اند. البته اين امر در بين علماى اماميه هم سابقه دارد؛ يعنى در بين علماى شيعه بخصوص متقدمين، حكم شرعى به خطاب شارع تفسير شده؛ از جمله فخر المحقّقين(1)، شهيد ثانى(2) و علامه بنابر آن چه به ايشان نسبت داده شده(3) حكم شرعى را به معناى خطاب شرعى دانسته اند. از متأخرين نيز، مرحوم آيه اللّه سيد ابوالحسن اصفهانى(4) چند تعريف براى حكم شرعى بيان مى كند كه در همه آن ها به

نوعى حكم از جنس خطاب شرعى دانسته شده است.

ص: 221


1- . ايضاح الفوائد، ج1، ص8 .
2- . روض الجنان، ص37.
3- . مفاتيح الأصول، ص292.
4- . وسيلة الوصول، ج1، ص740.

ص: 222

بخش دوم: مراتب حكم

اشاره

ص: 223

ص: 224

فصل اول: بررسى نظريات مختلف درباره مراتب حكم

اشاره

در باب مراتب حكم سه نظريه وجود دارد: يك نظريه اين است كه مراتب حكم چهار مرتبه است. البته برخى از قائلين به اين نظريه براى يك مرتبه از مراتب چهارگانه هم دو مرتبه ذكر كرده اند كه با احتساب آن مى توان پنج مرتبه براى حكم قائل شد. طبق نظريه ديگر مراتب حكم دو مرتبه بوده و بر اساس نظريه سوم حكم يك مرتبه بيشتر ندارد. در اين فصل اين آرا و انظار را مورد بررسى قرار خواهيم داد.

ص: 225

ص: 226

گفتار اول نظريه محقّق خراسانى (چهار مرتبه)
اشاره

محقّق خراسانى مى فرمايد: حكم داراى چهار مرتبه است كه عبارتند از: مرتبه اقتضا، انشا، فعليت و تنجز.(1) اگرچه خود مرحوم آخوند به توضيح مراتب چهارگانه پرداخته و مثال هايى را نيز ذكر كرده، ولى در تفسير مراد ايشان از مراتب اربعه حكم اختلاف نظر وجود دارد و تعابير متفاوتى از آن ارائه شده است. در بعضى موارد بيان محقّق خراسانى به اندازه كافى روشن بوده ولى در برخى از موارد شايد از وضوح كمترى برخوردار باشد و لذا بسيارى از بزرگان به تفسير كلام مرحوم آخوند پرداخته و به آن اشكال كرده اند. ما در ادامه به ذكر بعضى از اين مطالب كه حتى بعضا منافى با ظاهر كلام محقّق خراسانى است خواهيم پرداخت. اما مراتب چهارگانه عبارتند از:

مرتبه اول: مرتبه اقتضا يا شأنيت

در مورد اين مرتبه يا همان حكم اقتضايى، تفاسير يا تعابير مختلفى ارائه شده است. بعضى آن را يك تعبير مجازى دانسته و مى گويند: حكم اقتضايى مجازاً حكم است؛ زيرا هنگامى كه مقتضى حكم وجود داشته باشد مى توان مدعى شد كه حكم نيز

ص: 227


1- . فوائد الأصول، ص81؛ درر الفوائد الجديدة، ص70 و295.

وجود دارد.(1) برخى ديگر مى گويند: حكم اقتضايى همان حكم شأنى است؛ چون ملاكات احكام كه علل غايى مى باشند شأنيتِ وجود دارند و بر اين اساس حكمى كه معلول آن ها مى باشد نيز شأنيت وجود دارد.(2) هم چنين در برخى كلمات اين حكم به حكمى تفسير شده كه مكلّفين را به ثبوت ملاك ارشاد مى كند. البته اين تعبير كه در كلمات محقّق اصفهانى نيز آمده در غير اين مقام وارد شده است.(3)

بعضى از اين تفاسير قطعا با ظاهر كلام محقّق خراسانى سازگار نيست و برخى ديگر با مثال هايى كه مرحوم آخوند ذكر كرده، قابل جمع نيست. از جمله اين كه گفته شده حكم اقتضايى مجازاً حكم است، در حالى كه مرحوم آخوند تصريح مى كند كه اقتضايى وصف حقيقى حكم است. البته ممكن است اين تعبير اساسا در مقام تفسير كلام محقّق خراسانى وارد نشده باشد بلكه صرفا داورى گوينده اين سخن درباره حكم اقتضايى باشد.

برخى نيز معتقدند: حكم اقتضايى همان حكم شأنى است و چون ملاكات احكام علل غايى هستند به همين جهت احكام شأنيت وجود دارند. اين بيان نيز با كلام مرحوم آخوند ناسازگار است؛ زيرا ملاكات احكام در همه مراتب حكم تحقّق دارند و مى توان به اين اعتبار همه مراتب حكم را حكم شأنى دانست.

با ملاحظه آن چه ذكر شد به نظر مى رسد منظور از مرتبه اقتضا، مرتبه واجديت مصلحت و مفسده مى باشد؛ يعنى مرتبه وجود ملاك كه اقتضاى انشاى حكم را دارد؛ مثلاً در مورد نماز يك مصلحت لازمة الاستيفا مانند معراج المؤمن وجود دارد كه اقتضا مى كند شارع وجوب را براى نماز انشا كند و هدف شارع هم از انشاى وجوب

ص: 228


1- . الرافد فى علم الاصول، ص 50 «وهي أى مرحلة الاقتضاء مرحلة وجود ملاك الحكم ومناطه ويعتبر وجود الملاك خارجا وجودا للحكم بالعرض والمجاز باعتبار أنّ روح الحكم فى ملاكه وغاية جعله فى مناطه ولذلك يقال بأنّ للحكم وجودا اقتضائيا فى وجود ملاكه».
2- . نهاية الدراية، ج2، ص37.
3- . همان، ج3، ص397.

نماز اين است كه ملاك مذكور استيفاء شود؛ يعنى مصلّى با خواندن نماز به معراج برسد يا مثلا در خمر يك مفسده لازمة الاجتناب مثل ذهاب عقل و امثال آن وجود دارد كه اقتضا مى كند شارع حرمت را براى شرب خمر انشا كند.

البته مرتبه واجديت مصلحت و مفسده فقط براى واجب و حرام نيست، بلكه براى مستحب و مكروه و حتى به يك بيان براى مباح هم قابل تصور است. در مورد مستحب آن چه كه مقتضى جعل حكم استحبابى است وجود يك مصلحت راجحة الاستيفا است، به خلاف وجوب كه مقتضى جعل وجوب يك مصلحت ملزمه مى باشد و يا در مورد مكروه آن چه كه مقتضى جعل حكم كراهت است وجود يك مفسده راجحة الاجتناب است.

بنابراين از اين مرتبه به مرتبه اقتضا يا به بيان مرحوم آخوند به حكم اقتضايى تعبير مى شود. حال چنان چه مانعى در مقابل انشاى آن باشد اين حكم در مرتبه اقتضا باقى مى ماند ولى چنان چه مانعى وجود نداشته باشد حكم انشا مى شود. به همين دليل، بعضى مرتبه اقتضا را به مرتبه وجود ملاك همراه با وجود مانع از انشا تفسير كرده اند.(1) ولى به نظر مى رسد اين تفسير صحيح نيست؛ زيرا همان گونه كه اشاره شد حتى اگر مانعى هم وجود نداشته باشد اطلاق مرتبه اقتضا طبق نظر مرحوم آخوند اشكالى ندارد. البته محقّق اصفهانى در مورد اين مرتبه اصطلاح حكم شأنى را سزاوارتر مى داند.(2)

وجوهِ احتساب مرتبه اقتضا از مراتب حكم

حال با توجه به آن چه گفته شد، بايد ديد مرتبه اقتضا به چه دليل از مراتب حكم قرار داده شده است؟

شايد بتوان دو وجه براى اين جهت ذكر كرد. اين مطلب در كلام

ص: 229


1- . لمحات الاصول، ص411، تنقيح الاصول، ج3، ص 19، المحاضرات للمحقق الداماد، ج2، ص37.
2- . نهاية الدراية، ج2، ص38.

محقّق اصفهانى(1) وارد شده و برخى مانند امام رحمه الله(2) با توضيح و تفسير بيشترى آن را بيان كرده اند.

وجه اول: نسبت و رابطه مقتضى حكم با خود حكم رابطه علت و معلول است و اين در واقع مأخوذ از مطلبى است كه فلاسفه ذكر كرده اند مبنى بر اين كه وجود معلول در مرتبه وجود علت است؛(3) به عبارت ديگر علت، حد تام معلول است يا به عكس، معلول حد ناقص علت است، بنابراين وقتى كه مى گوييم مصلحت و مفسده اقتضاى حكم را دارد؛ يعنى حكم، معلول مصلحت و مفسده است و مصلحت و مفسده موجود در شى ء، موجب مى شود تا حكمى براى آن جعل گردد و از آن جا كه معلول در مرتبه علت وجود دارد، لذا مى توان گفت حكم هم در مرتبه مصلحت و مفسده وجود دارد. بنابراين چون نسبت بين حكم و مقتضى آن نسبت عليت و معلوليت است و معلول در درجه و رتبه علت تحقّق دارد، به اين اعتبار مى توان گفت كه حكم در مرتبه مصلحت و مفسده يا همان مرتبه اقتضا تحقّق دارد.

البته بايد در تعابير مختلفى كه در اين باره وارد شده دقت كرد تا تفاوت هايى كه بين آن ها وجود دارد مشخص شود؛ مثلاً بعضى اين مطلب را با تعبير ديگرى بيان كرده اند و آن اين كه وجود اولاً و بالذّات به علت نسبت داده مى شود و ثانيا و بالعرض به معلول كه از يك منظر اين سخن تبيين همان مطلبى است كه اشاره شد.

وجه دوم: نسبت بين مقتضى حكم و خود حكم نسبت مقبول و قابل است و از آن جا كه مقبول در مرحله ذاتِ قابل داراى ثبوت است، گفته مى شود كه مقبول در مرتبه قابل تحقّق و ثبوت دارد. اما اين كه چرا نسبت بين حكم و مقتضى آن نسبت

ص: 230


1- . همان، ج2، ص37: «وجعل هذه المرتبة من مراتب ثبوت الحكم لعلّه بملاحظة أن المقتضى له ثبوت فى مرتبة ذات المقتضى ثبوتا مناسبا لمقام العلة لا لدرجة المعلول أو أن المقبول له ثبوت فى مرحلة ذات القابل بما هو قابل ثبوتا مناسبا لمرتبة القابل لا المقبول...».
2- . تنقيح الأصول، ج3، ص19، البته در كلام امام، فقط وجه اول ذكر شده است.
3- . الحكمة المتعاليه، ج2، ص212.

قابل و مقبول مى باشد به اين جهت است كه شيئى كه داراى مصلحت و مفسده است از حيث اين كه اقتضاى قبول حكم در آن وجود دارد قابل است؛ يعنى چون مصلحت و مفسده در آن هست قبول حكم مى كند، در نتيجه حكم نيز مقبول آن خواهد بود. بنابراين چون نسبت بين اين دو نسبت قابل و مقبول است و مقبول هم يك ثبوتى در مرحله ذات قابل دارد، پس مى توان گفت كه حكم نيز در مرحله مقتضى حكم، ثبوت و تحقّق دارد. نتيجه آن كه مرتبه اقتضا از مراتب حكم

است يا به يك معنا حكم اقتضايى است. بررسى صحت و سقم اين مطلب را به مباحث آينده موكول مى كنيم.

مرتبه دوم: مرتبه انشا

در ارتباط با مرتبه انشا يا حكم انشايى نيز تفاسير مختلفى از كلام محقّق خراسانى به عمل آمده و يا تعبيرات گوناگونى مطرح شده كه به نمونه هايى از آن ها اشاره مى شود:

بعضى حكم انشايى را حكم بدون اراده و كراهت دانسته و معتقدند حكم انشايى حكمى است كه شارع آن را بر اساس مصالح و مفاسد و بدون اراده و كراهت فعلى انشا مى كند.(1) برخى آن را عبارت از تصديق مولا نسبت به مصالح و مفاسد دانسته و مى گويند: چنان چه مولا حكمى را با الفاظ انشا كند و قصد او اين باشد كه پس از تحقّق شرايط تكليف، اراده و كراهت او به آن تعلّق پيدا كند، در اين صورت حكم انشايى محقّق مى شود.(2) گروه سوم معتقدند حكم انشايى عبارت از حكمى است كه حاكم آن را در دفاتر خويش ثبت كرده تا پس از بررسى و تعيين حدود آن، حكم فعلى را صادر نمايد.(3) آيه اللّه خويى در تفسير مرتبه انشا مى گويد: مرتبه انشا عبارت از مرتبه جعل حكم شرعى است كه به صورت قضيه حقيقى و با انگيزه بعث و تحريك مكلّف

ص: 231


1- . منتهى الأصول، ج2، ص71 .
2- . نهاية النهاية، ج1، ص131.
3- . لمحات الأصول، ص412.

صورت مى گيرد؛(1) مثل آيه شريفه: «وَللّه ِِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبيلاً».(2) امام خمينى رحمه الله نيز در مورد اين مرتبه مى گويد: مرتبه انشا يا جعل احكام قانونى اولين مرحله از حكم است كه حاكم به صورت قانون حكمى را صادر و بيان حدود و قيود آن را به زمان ديگرى موكول مى نمايد. به نظر ايشان چنين احكامى كه قيود و خصوصيات آن لحاظ نشده و زمان اجراى آن فرا نرسيده و بعث

حقيقى نسبت به آن صورت نگرفته، احكام انشايى هستند.(3)

البته آن چه بيان گرديد لزوما تفسير كلام محقّق خراسانى نيست، بلكه بعضى از تعابير فوق الذكر تفسيرى است كه از حكم انشايى يا مرتبه انشا با قطع نظر از كلام آخوند صورت گرفته و با ملاحظه كلام ايشان مشخص مى شود بعضى از آن ها با ظاهر عبارات مرحوم آخوند سازگار نيست.

محقّق خراسانى خود در تفسير اين مرتبه مى فرمايد: مرتبه انشا در واقع به دنبال واجديت مصلحت و مفسده تحقّق پيدا مى كند؛ يعنى مولا پس از آن كه مى بيند چيزى داراى مصلحت يا مفسده است در مقام جعل حكم برآمده و حكم را جعل مى كند بدون اين كه بعث و زجرى در كار باشد؛ يعنى مجردا عن البعث والزجر قانون گذارى مى كند ولى لازمه قانون گذارى اين نيست كه به محض تصويب قانون، در خارج نيز بلافاصله اجرا شود بلكه تصويب قانون بمنزله فراهم كردن زمينه براى عمل به قانون و اجراى آن در خارج است. ايشان احكامى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله مأمور به تبليغ آن ها نشده بود از اين قبيل دانسته و معتقد است احكام شرعى انشا شده ولى به جهت اين كه

ص: 232


1- . مصباح الأصول، ج2، ص46 .
2- . آل عمران: 97.
3- . مناهج الوصول، ج2، ص24 «الاحكام الانشائيه، وهي التي اُنشِأت على الموضوعات ولم تبق على ما هي عليه في مقام الاجراء، كالاحكام الكلية قبل ورود المقيدات والمخصّصات ومع قطع النظر عنهما، أو لم يأن وقت اجرائها، كالأحكام التي بقيت مَخزونةً لدى ولي العصر _ عجل اللّه فرجه _ ويكون وقت اجرائها زمان ظهوره؛ لمصالح تقتضيها العناية الالهية».

مكلّفين مستعد نبوده و آمادگى نداشتند، بيان نشده است.(1) به هرحال مى توان اجمالاً گفت كه حكم انشايى يا مرتبه انشا همان مرتبه جعل حكم و قانون گذارى بدون بعث و زجر است؛ نظير قوانين بشرى و عادى كه دولت ها و مجالس آن را تصويب مى كنند اما بين زمان تصويب قانون و زمان ابلاغ و اجراى آن فاصله وجود دارد.

محقّق اصفهانى در تفسير كلام مرحوم آخوند نسبت به اين مرتبه مى فرمايد: انشا عبارت است از: «ايجاد المعنى باللفظ» در نتيجه وجود اولاً و بالذّات به لفظ و ثانيا و بالعرض به معنا نسبت داده مى شود، نه اين كه هم لفظ و هم معنا وجود بالذات داشته باشند. پس وقتى گفته مى شود حكم انشايى يا به تعبير ديگر حكمِ موجود در مرتبه انشا داراى تحقّق و ثبوت است بدين جهت است كه معنا بعد از انشا كاَنّه در مرتبه ذات لفظ ثابت است، لذا همان گونه كه وقتى لفظ در هر مرحله اى ثابت شد مى گوييم اين لفظ در آن مرحله تحقّق و وجود دارد، در مورد معنا هم مى گوييم: معنا در همه مراحل لفظ وجود دارد و اين دو در تمام

مراحل حتى در مرحله ماهيت با هم متحدند.(2) اين تفسير محقّق اصفهانى از مرتبه انشا به جهت نظر خاصى است كه ايشان در مورد حقيقت انشا دارد و لذا به تبع آن چنين تفسيرى را از مرتبه انشا در كلام مرحوم آخوند ذكر كرده است.

البته ما سابقا به اين بيان محقّق اصفهانى اشكال كرده و آن را نپذيرفتيم و همان گونه كه گفتيم در نظر محقّق خراسانى مرتبه انشا به معناى مرتبه جعل و قانون گذارى و تصويب قانون است، بدون اين كه بعث و زجرى در كار باشد.

مرتبه سوم: مرتبه فعليت

مراد از مرتبه فعليت اين است كه مولا مى خواهد حكمى را كه جعل و انشا كرده عملى و اجرايى شود؛ مثلاً اگر نماز را واجب مى كند غرضش اين است كه اين نماز در خارج

ص: 233


1- . فوائد الأصول، ص81 .
2- . نهاية الدراية، ج1، ص192 _ 191 وج2، ص38 .

اتيان شود يا اگر خمر را حرام مى كند غرض او اين است كه از خمر اجتناب شود. براى اين منظور نسبت به برخى افعال، بعث و تحريك و نسبت به برخى ديگر زجر ونهى مى كند. پس مرتبه فعليت مرتبه بعث و زجر است كه با «اِفعل» و «لا تفعل» محقّق مى شود؛ يعنى وقتى مى گويد اين كار را انجام بده، بعث به فعل و وقتى مى گويد اين كار را انجام نده، زجر از فعل مى كند.

بر اساس تعريف مرحوم آخوند حكم فعلى حكمى است كه شارع آن را با انگيزه بعث و زجر جعل نموده بدون آن كه حجتى بر آن وجود داشته باشد و لذا بر موافقت و مخالفت آن ثواب و عقابى مترتّب نمى شود.(1)

حال، اين بعث و زجر گاهى از يك طريق علمى و حجت عرضى مانند اماره به مكلّف مى رسد و گاهى از يك طريق قطعى مثل قطع و يقين به مكلّف واصل مى شود و زمينه تنجز فعل را فراهم مى كند.

البته همان گونه كه در معناى مرتبه اقتضا و انشا تفاسير متفاوتى وجود دارد، در مورد مرتبه فعليت و معناى بعث و زجر هم چنين اختلافى مشاهده مى شود و حتى در بعضى از كلمات تعبير بعث و زجر فعلى هم آمده است؛ مثلاً بعضى مى گويند منظور از بعث و زجر، اراده و كراهت است بدين معنى كه شارع در مرحله فعليت نسبت به افعال مكلّفين داراى اراده و كراهت مى باشد.(2) بعضى مرتبه فعليت را به مرتبه

وصول به مكلّف تفسير كرده و معتقدند: اين مرتبه همان مرتبه اعلام حكم شرعى است؛ يعنى با اين كه احكام شرعى بر پيامبر نازل شده ولى به جهت مانع، مأمور به تبليغ و اظهار آن نبوده است.(3) برخى نيز بر اين باورند كه بعث و زجر فعلى همان مرتبه حصول اراده جدى شارع است.(4)

ص: 234


1- . فوائد الأصول، ص81 .
2- . عناية الأصول، ج2، ص56؛ منتهى الأصول، ج2، ص71 .
3- . عناية الأصول، ج2، ص56.
4- . نهاية الدراية، ج2، ص38.

به غير از تفسيرهايى كه در مورد معناى بعث و زجر در مرتبه فعليت بيان شد برخى به تفسير حكم فعلى پرداخته و حكم فعلى در كلام محقّق خراسانى را در كنار حكم اقتضايى و حكم انشايى معنا كرده اند؛ از جمله مرحوم آيه اللّه حكيم معتقد است كه طبق نظر مرحوم آخوند دو معنا براى حكم فعلى وجود دارد: يكى حكم فعلى به معنايى كه اگر قطع به آن پيدا شود منجز شده و استحقاق ثواب و عقاب بر موافقت و مخالفت آن مترتّب مى شود. ديگر اين كه مولا داراى اراده فعلى بوده و در مقام بعث و زجر قرار مى گيرد.(1) به هرحال ما براى اين كه بحث به درازا نكشد وارد آن نمى شويم اما اجمالاً مى گوييم در نظر محقّق خراسانى مرتبه فعليت مرتبه اى است كه حكم، با «افعل» و «لا تفعل» به مرحله بعث و زجر مى رسد و اين زمينه را فراهم مى كند كه مخالفت و موافقت آن موجب استحقاق عقاب يا ثواب شود. البته خود مرحوم آخوند و بعضى ديگر از بزرگان نيز براى مرتبه فعليت دو مرحله يا دو نوع يا دو معنى قائل شده اند كه در مباحث آينده به آن اشاره خواهد شد.

مرتبه چهارم: مرتبه تنجز

محقّق خراسانى براى حكم، مرتبه چهارمى هم ذكر كرده كه مرتبه تنجز ناميده مى شود. طبق تفسير بعضى از بزرگان به مرتبه ترتيب اثر بر موافقت و مخالفت قانون يا مرحله ترتّب ثواب و عقاب مرتبه تنجز گفته مى شود.(2) برخى ديگر(3) در تفسير اين مرتبه گفته اند: مرتبه تنجز به مرتبه وصول حكمى كه به وسيله يك حجت معتبر به مرحله بعث و زجر رسيده باشد، اطلاق مى شود. البته اين تفاسير قابل جمع بوده و

ص: 235


1- . حقائق الأصول، ج2، ص36.
2- . منتهى الأصول، ج2، ص71، حاشية الكفايه، ج2، ص190: «التنجز وهو كون التكليف بحيث يترتّب العقاب على مخالفته».
3- . منتهى الدراية، ج4، ص30 «والمراد بالتنجز وصول هذا الحكم _ البالغ مرتبة البعث أو الزجر _ إلى العبد بالحجة الذاتية أو المجعولة فتكون مخالفته حينئذٍ موجبة لاستحقاق العقوبة» وج6، ص102.

قابليت ارجاع به يك تفسير را دارند، هرچند با دقت بيشتر معلوم مى گردد بعضى از آن ها با اشكالاتى مواجه مى باشند.

مرحوم آخوند به اعتبار چهار مرتبه مذكور معتقد به وجود چهار نوع حكم شده است: حكم اقتضايى، حكم انشايى، حكم فعلى و حكم منجز. به نظر ايشان چون همه اين ها از مراتب حكم محسوب مى شوند مى توان گفت: چهار نوع حكم وجود دارد. بعضى از متأخرين نيز با مرحوم آخوند موافقت كرده و حكم شرعى را داراى چهار مرتبه مى دانند. البته همان گونه كه قبلاً اشاره شد اگر براى مرتبه فعليت دو مرحله قائل باشيم، چنان چه بعضى مثل محقّق خراسانى قائل شده اند، آن گاه حكم داراى پنج مرتبه خواهد شد.

حال بايد ديد آيا واقعا همه اين مراحل از مراتب حكم محسوب مى شوند يا آن كه برخى از اين مراتب خارج از حقيقت حكم اند؟ اين مسئله در بين بزرگان محل اختلاف است، اگرچه نزاع در مورد حكم اقتضايى و حكم منجّز با نزاع در مورد حكم انشايى و حكم فعلى متفاوت است. به هرحال ما به بررسى اين مسئله خواهيم پرداخت.

ص: 236

گفتار دوم نظريه محقّق اصفهانى (سه مرتبه)

ايشان در ذيل كلام محقّق خراسانى كه فعليت را بر دو نوع مى داند، تصريح مى كند كه حكم داراى سه مرتبه است. به نظر محقّق خراسانى فعليت به دو معنا است: «فعليت مِن قِبل المولى»؛ يعنى هر آن چه كه بايد از ناحيه مولا انجام شود تا حكم قابليت بعث و زجر پيدا كند و «فعليت من قِبل المكلّف» كه به معناى تحقّق همه شروط و امورى است كه بايد از ناحيه عبد فراهم شود تا حكمى قابل اجرا گردد.

محقّق اصفهانى مى فرمايد: اگر مراد از فعليت، «فعليت من قبل المولى» باشد در اين صورت مرتبه فعليت غير از مرتبه تنجز و عين مرتبه انشا است به اين دليل كه انشا و جعل بدون داعى و انگيزه محال است و ممكن نيست مولا حكمى را انشا كند بدون اين كه غرضش بعث يا زجر مكلّف باشد. اگر هم انشا با داعى و غرض ديگرى غير از بعث و تحريك مكلّف باشد در اين صورت به آن حكم گفته نمى شود و از مراتب حكم حقيقى محسوب نمى گردد. اگر هم به داعى جعل داعى باشد؛ يعنى مولا حكم را انشا كند با اين غرض كه در مكلّف ايجاد انگيزه نموده و او را به سمت انجام فعل تحريك و بعث نمايد، اين همان مرحله انشا است و مرتبه و مرحله اى مستقل و جدا از آن نخواهد بود.

ص: 237

اما اگر مراد از فعليت، «فعليت به قول مطلق» باشد كه شامل «فعليت من قِبل العبد» هم مى گردد اين مساوى با تنجز خواهد بود؛ زيرا چنين فعليتى وقتى تحقّق پيدا مى كند كه حكم به عبد واصل شود و در غير اين صورت «فعليت من قِبل العبد» محقّق نمى شود.

لذا محقّق اصفهانى نتيجه مى گيرد كه مراتب حكم سه مرتبه مى باشند كه يا عبارتند از مرتبه اقتضا، مرتبه انشا و مرتبه تنجز و يا عبارتند از مرتبه اقتضا، مرتبه انشا و مرتبه فعليت. در نتيجه چه مراد از فعليت، «فعليت مِن قِبل المولى» باشد و چه فعليت به قول مطلق، حكم بيش از سه مرتبه نخواهد داشت.(1)

ص: 238


1- . نهايه الدرايه، ج2، ص39 «أن المراد فى الفعلى ما هو الفعلى من قبل المولى لا الفعلى بقول مطلق فمثله ينفك عن المرتبة الرابعة، لكنّه عين مرتبة الانشاء، حيث إنّ الانشاء بلا داع محال وبداع آخر غير جعل الدّاعى ليس من مراتب الحكم الحقيقى وبداعى جعل الداعى عين الفعلى من قبل المولى وإن أريد من الفعلى ما هو فعلى بقول مطلق فهو متقدّم بالوصول وهو مساوق التنجز فالمراحل على اى حال ثلاث»
گفتار سوم نظريه شيخ انصارى و امام خمينى (دو مرتبه)

از جمله كسانى كه معتقدند حكم شرعى داراى دو مرتبه مى باشد شيخ انصارى است. ايشان به دو مرتبه شأنيت يا حكم شأنى و مرتبه فعليت يا حكم فعلى تصريح كرده است.(1)

امام رحمه اللهنيز معتقد است: حكم داراى دو مرتبه انشا و فعليت است. ايشان مى فرمايد: اين دو مرتبه در همه قوانين موضوعه در سياسات مدنيه موجود است و قانون گذار، قانون و حكم را اعم از اين كه قانون دينى و شرعى باشد يا قانون عقلايى كه براى تدبير نظام اجتماعى است، به نحو كلّى انشا و جعل مى كند و در مقام جعل قانون به نحو كلّى، مسئله تخصيصات و تقييدات و يا حتى موانع اجرا را لحاظ نمى كند، بلكه در اين مرحله فقط حكم را جعل مى كند و بعد از اين مرحله؛ يعنى وقتى كه مقدمات فراهم شد و تخصيصات و تقييدات صورت گرفت و موانع اجرا نيز برطرف گرديد، آن گاه حكم و قانون فعليت پيدا مى كند و در موقعيت اجرا قرار مى گيرد. بر اين اساس ايشان مى فرمايد براى حكم دو مرحله و دو مقام وجود دارد:

ص: 239


1- . فرائد الأصول، ج1، ص114.

يكى مقام جعل است كه به آن مرتبه انشا مى گويند و ديگرى مقام اجراست كه به آن حكم فعلى يا مرحله فعليت گفته مى شود.(1)

پس طبق اين نظر حكم از زمانى كه قانون گذار آن را جعل مى كند پا به عرصه وجود گذاشته و ثبوت پيدا مى كند و سپس به مرحله اجرا درآمده و فعليت مى يابد كه اين هم يك مرتبه و مرحله ديگرى از حكم است. البته بعضى از شاگردان امام رحمه الله از جمله آيه اللّه فاضل لنكرانى معتقدند: ايشان منكر وجود دو مرتبه براى حكم شرعى بوده بلكه حكم شرعى را بر دو قسم مختلف مى داند؛ يعنى انشا و فعليت از مراتب حكم شرعى نيستند بلكه دو نوع متفاوت از حكم شرعى مى باشند(2)، هرچند اين نسبت بر خلاف تعبيرات امام رحمه الله است كه در مواضع مختلفى(3) آن را بيان كرده است.

بعضى ديگر از بزرگان نيز به اين نظريه ملتزم شده و حكم را شامل دو مرتبه انشا و فعليت مى دانند.(4)

ص: 240


1- . انوار الهداية، ج1، ص39.
2- . معتمد الأصول، ج1، ص128 _ 127.
3- . تنقيح الأصول ج2، ص123 وج 3، ص19؛ تهذيب الأصول ج1، ص434؛ جواهر الأصول ج3، ص315؛ مناهج الوصول، ج2، ص25؛ انوار الهداية، ج1، ص39.
4- . مانند: انوار الأصول، ج2، ص215 وج3، پاورقى 2، ص111؛ بيان الأصول للصافى، ج2، ص13؛ عمدة الأصول، ج4، ص375؛ تحريرات فى الأصول، ج3، ص429؛ تحقيق الأصول، ج2، ص280 وج5، ص226؛ دراسات فى الأصول، ج3، ص114 و غير آن.
گفتار چهارم نظريه بعضى از بزرگان (يك مرتبه)
اشاره

كسانى كه مى گويند حكم يك مرحله دارد دو دسته اند: برخى قائل اند كه حكم فقط همان مرحله فعليت

است و برخى ديگر معتقدند كه حكم همان مرحله انشا است. ما به توضيح سخن هر دو گروه مى پردازيم.

الف) مرتبه فعليت

شيخ محمدرضا نجفى اصفهانى از جمله افرادى است كه قائل است حكم يك مرحله بيشتر ندارد. ايشان مى فرمايد:(1) حكم همان مرتبه فعليت است و مراحل ديگر؛ يعنى مرحله اقتضا و انشا و تنجز از مراحل حكم نيستند.

وى در بيان علت اين كه مرحله انشا از مراحل حكم نيست، مى فرمايد: معناى اين سخن مرحوم آخوند كه فرموده: «موطن حكم انشايى نفس الامر است نه عالم ذهن و خارج»، براى من معلوم نيست و به تعبير وى: «هذا نحو من الوجود لم نوفّق إلى اليوم لمعرفته». مرحوم نجفى اصفهانى مى فرمايد: طلب و حكم انشايى كه مرحوم آخوند

ص: 241


1- . وقاية الاذهان، ص497.

ذكر كرده، مصداق طلب به حمل شايع هم نيست و حتى قابل جمع با نقيض خود نيز مى باشد. حال چگونه مى توان موجودى را تصور كرد كه نه در ذهن باشد و نه در خارج و چگونه ممكن است حكمى را در نظر گرفت كه در عين حال كه عنوان حكم را داراست ولى بعث و زجرى نداشته باشد؟

ايشان در ادامه مى فرمايد: چگونه ما معتقد شويم و تصديق كنيم كه لفظ مى تواند موجد چيزى باشد؟ تنها چيزى كه مى توان از لفظ توقّع داشت اين است كه از لفظ، موضوع له آن اراده شود. در نهايت ايشان مرتبه انشا را به عنوان مرتبه اى از مراتب حكم كه به واسطه آن يك وجود انشايى براى حكم پيدا شود رد كرده و مى فرمايد: حقيقت حكم همان مرتبه فعليت يعنى بعث و زجر است.

ب) مرتبه انشا

برخى نيز معتقدند حكم فقط يك مرتبه دارد و آن هم مرتبه انشا است. البته تعابير و توضيحاتى كه اين دسته براى اثبات نظر خود ارائه مى كنند با يكديگر متفاوت است و ما در اين مقام براى رعايت اختصار فقط كلام مرحوم آيه اللّه محقّق داماد را ذكر مى كنيم.

ايشان معتقد است كه مرتبه فعليت، مرتبه وجود اراده بر طبق مصالح و مفاسد است كه يك امر تكوينى بوده و قابل تعلّق جعل نمى باشد. آن چه كه جعل مى تواند بدان تعلّق گيرد مرتبه انشا است و در اين مرتبه است كه مى توان گفت حكم وجود دارد.(1)

ص: 242


1- . المحاضرات مباحث فى أصول الفقه، ج2، ص37.

فصل دوم: نظريه برگزيده درباره مراتب حكم

اشاره

ص: 243

ص: 244

مقدمه

قبل از بررسى صحت و سقم مراتب چهارگانه مورد نظر مرحوم آخوند، مناسب است اشكالى كه بعضى از بزرگان متعرض شده اند را بررسى كرده و سپس به بحث از مراتب حكم بپردازيم. اشكال اين است كه حكم اقتضايى، حكم انشايى، حكم فعلى و حكم منجز حقائق متباين دارند نه يك حقيقت واحد تشكيكى،

لذا نمى توان آن ها را به عنوان مراتب حكم شرعى قرار داد؛ چون عنوان مرتبه فقط در صورتى صادق است كه يك حقيقت واحد داراى شدت و ضعف باشد در حالى كه احكام چهارگانه مذكور متباين مى باشند.(1)

به نظر مى رسد اين اشكال به محقّق خراسانى وارد نيست؛ زيرا آن چه به عنوان مرتبه در اين بحث ذكر شده فى الواقع مراحل جعل حكم است و حتى خود مرحوم آخوند در بعضى از مواضع به جاى مرتبه، تعبير مرحله را به كار برده است. لذا اساسا كلام ايشان ناظر به مراتب تشكيكى نبوده بلكه مراحل مختلف مربوط به عمليات جعل حكم را تشريح كرده و به اعتبار اين كه حكم به نظر ايشان در هر مرتبه و مرحله

ص: 245


1- . نهاية الأصول، ص395. «إن هذا التعبير انّما يصحّ فيما إذا كان حقيقة واحدة مقولة بالتشكيك وهي ما تكون في عين وحدتها ذات مراتب متفاوتة بالشدة والضعف مع انحفاظ اصل حقيقتها فى جميع المراتب كالنور الصادق على نور الشمس والسراج مثلاً وما نحن فيه ليس كذلك إذ...».

داراى ثبوت و تقرر مى باشد، لذا احكام چهارگانه مذكور را ذكر كرده است. البته به نظر ما اصل سخن ايشان و ادعاى ثبوت و تقرر براى حكم در همه اين مراحل و احتساب آن ها به عنوان مراتب حكم مبتلا به اشكال است كه در ادامه متعرض آن خواهيم شد.

به هر حال مرحوم آخوند براى حكم چهار مرتبه قائل شده و مشخص گرديد كه منظور از مراتب حكم در نظر ايشان اين است كه حكم در اين چهار مرتبه داراى نحوه اى از ثبوت و تحقّق است. به علاوه وجه ثبوت حكم در هر يك از اين چهار مرتبه نيز ذكر گرديد. حال بايد بررسى كنيم آيا واقعا مى توان براى حكم چهار مرتبه قائل شد يا خير؟

ص: 246

گفتار اول عمليات حكم
اشاره

عمليات حكم با قطع نظر از اين كه در اين روند كدام مرحله جزء مبادى حكم و كدام يك جزء آثار آن است و اين كه اساسا تسميه و نامگذارى اين روند در مراحل مختلف به چه صورت انجام مى پذيرد، به گونه اى است كه تقريبا مورد قبول همه مى باشد. در اين گفتار، روند عمليات حكم از ابتدا تا انتهاى آن را با صرف نظر از جهت فوق الذكر بيان كرده و اجمالاً آن چه را كه براى جعل حكم لازم است ذكر مى كنيم.

مرحله اول

بر طبق مبناى مشهور عدليه كه احكام را تابع مصالح و مفاسد واقعى مى دانند، در مرحله اول مى بايست براى جعل حكم، مصلحت يا مفسده اى در خود اشيا وجود داشته باشد. البته بعضى از عدليه و معتزله قائل اند كه احكام تابع مصالح و مفاسدى است كه در خود جعل و امر نهفته و وجود مصالح و مفاسد در متعلّقات اوامر و نواهى را نمى پذيرند. اشاعره نيز مى گويند: مصلحت يا مفسده اى در اشياء وجود ندارد، بلكه«الحسن ما حسّنه اللّه والقبيح ما قبّحه اللّه ». ما در اين باره در جاى خود بيشتر سخن خواهيم گفت.

همان گونه كه اشاره شد طبق مبناى مشهور براى اين كه حكمى جعل شود بايد

ص: 247

مصلحت يا مفسده واقعى در اشيا وجود داشته باشد، لكن گاهى اين مصلحت يا مفسده به حد الزام رسيده و در نتيجه، وجوب يا حرمت جعل مى گردد و گاهى به حد الزام نرسيده و فقط رجحان دارد كه در اين صورت استحباب يا كراهت جعل مى شود. اما اگر هيچ يك از دو طرف رجحان نداشته باشد اباحه جعل مى شود و بر همين اساس احكام پنج گانه تكليفى شكل مى گيرد.

به هرحال گرچه ما تبعيت مطلق احكام تكليفى از مصالح و مفاسد واقعى را قبول نداريم ولى فى الجمله مى پذيريم كه در مرحله اول، قبل از آن كه حكمى جعل شود مى بايست مصلحت يا مفسده واقعى در متعلّق حكم وجود داشته باشد.

مرحله دوم

در مرحله دوم بر اساس اين مصالح و مفاسد در نفس مولا نسبت به امورى كه داراى مصلحت مى باشند، حبّ و نسبت به امورى كه داراى مفسده اند، بغض، شكل مى گيرد. البته در اين باره بحثها و اختلافاتى وجود دارد كه ما از آن صرف نظر مى كنيم.

مرحله سوم

در مرحله سوم به واسطه حبّ يا بغضى كه در نفس مولا ايجاد گرديده، اراده و كراهتى در نفس او پديد مى آيد؛ يعنى اراده صدور فعل يا اراده ترك فعل از ناحيه عبد كه از آن مى توان به كراهت نسبت به صدور فعل نيز تعبير كرد. بنابراين با صرف نظر از اين كه اين اراده از جنس اراده تكوينى باشد _ چنان چه نظر ما همين است و اگر هم به آن اراده تشريعى گفته مى شود از باب تسامح است و به تعبير امام رحمه الله(1) ارادة التشريع است، نه آن كه نوع ديگرى از اراده باشد _ يا اراده تشريعى، اصل وجود اين اراده و كراهت در مرحله سوم قابل ترديد نيست.

البته بعضى خود اراده و كراهتى را كه در نفس مولا ايجاد مى شود عبارت از حكم

ص: 248


1- . معتمد الأصول، ج1، ص153؛ جواهر الأصول، ج2، ص172 وج3، صص71 و 80 و 96.

مى دانند،(1) با اين تفاوت كه برخى مثل محقّق عراقى قيد ابراز را هم ذكر كرده و مى گويند حكم، اراده مبرز است،(2) ولى فعلاً ما با اين جهت كارى نداشته و مى گوييم با قطع نظر از اين جهات، چنين مراحلى براى حكم طى مى شود؛ يعنى نخست بايد مصلحت و مفسده اى در ذات اشيا وجود داشته باشد كه بر اساس آن، حبّ و بغضى در نفس مولا پديد آيد و سپس اين حب و بغض، منشأ تحقّق اراده و كراهت گردد.

مرحله چهارم

در اين مرحله، مولا مبادرت به انشا مى كند و طبق نظر مشهور بر اساس مصالح و مفاسد واقعيه موجود در اشيا، حكمى را در حق مكلّفين جعل مى نمايد. در اين مرحله بعث و زجرى در كار نبوده بلكه فقط انشاى حكم صورت مى گيرد. البته تعبيرات بزرگان در اين باره مختلف است؛ مثلاً محقّق اصفهانى مى فرمايد: مراد از اين مرحله «انشا به داعى جعل داعى»(3) است؛ يعنى مولا حكمى را به غرض ايجاد انگيزه و داعى در مكلّف يا به عبارت ديگر به داعى بعث و تحريك انشا مى كند. انشاى حكم نيز با «افعل» يا «لاتفعل» انجام مى پذيرد. البته صاحب منتهى الدراية «افعل» و «لاتفعل» را مربوط به مرحله فعليت دانسته(4) ولى اين به نظر ما صحيح نيست، بلكه مربوط به مرحله انشا است؛ چون همان طور كه سابقا گفتيم انشا عبارت از «ايجاد المعنى باللّفظ فى عالم الاعتبار» است، در نتيجه مولا بايد به وسيله لفظ كه همان «افعل» و «لا تفعل» است، انشا را محقّق سازد و واضح است كه ايجاد و انشاى حكم به وسيله لفظ، مربوط به مرحله انشا است نه مرحله فعليت و نيز روشن است كه اين مرتبه كه با «افعل» يا «لا تفعل» تحقّق پيدا مى كند غير از ابلاغ حكم و اعلان آن مى باشد.

ص: 249


1- . الكافى فى الفقه، ص34؛ الاقتصاد، ص61؛ نهاية النهاية، ج1، ص104.
2- . نهاية الأفكار، ج1، ص158 وج3، ص9 وج4، صص163 و 167؛ بدايع الأفكار ميرزا هاشم آملى، ص339.
3- . نهاية الدراية، ج1، ص221 و228 و281 و غير آن.
4- . منتهى الدراية، ج4، ص30 «والمراد بالفعلية بعث المولى وزجره، بأن يقول: «إفعل» أو «لا تفعل» مع عدم وصوله الى المكلّف بحجةٍ معتبرة من علم أو علمى فلا توجب مخالفته حينئذٍ ذما ولا عقابا».
مرحله پنجم

مرحله پنجم، مرحله فعليت حكم است؛ يعنى مرحله اى كه در آن حكم و دستورى كه مولا صادر كرده به مرحله عمل و اجرا درمى آيد، همان گونه كه تصويب قانون توسط مجلس به معناى پايان كار آن نيست، بلكه بايد مراحل قانونى آن طى شود و ابلاغ گردد و اين همان مرتبه فعليت است. مثلاً در آيه شريفه: «وَللّه ِِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً»(1) وجوب حج جعل شده و «انشاء الحكم» تحقّق پيدا كرده، اما فعليت آن منوط به تحقّق شروط و رفع موانع است، به گونه اى كه اگر استطاعت براى مكلّف حاصل شد وجوب حج براى او فعليت پيدا مى كند و در غير اين صورت،فعليت نيز محقّق نمى گردد.

در تحقّق مرحله فعليت، وصول يا عدم وصول حكم به مكلّفين و علم و جهل آن ها به حكم دخالتى ندارد بلكه فعليت حكم فقط تابع تحقّق شروط و رفع موانع است. بله وصول و عدم وصول و علم و جهل در مرحله تنجز و حكم عقل به استحقاق ثواب و عقاب مؤثر است.

شايد اين سؤال در ذهن ايجاد شود كه چگونه ممكن است حكم به مرحله عمل و اجرا برسد ولى با اين حال علم مكلّف و جهل او به حكم در فعليت آن مؤثر و دخيل نباشد؟ به عبارت ديگر آيا ممكن است با عدم علم مكلّف به حكم، حكم به مرحله اجرا درآيد؟ در پاسخ مى گوييم: مراد از اين كه حكم به مرحله عمل برسد اين است كه قابل اجرا باشد و قابليت اجرا نيز به معناى آن است كه «لو اراد العبد ان ياتى به لأمكن»، اگر عبد در صدد باشد آن را انجام دهد بتواند و امكان اجرا و انجام آن وجود داشته باشد، نه اين كه خارجا تحقّق پيدا كند. پس علم و اطلاع از حكم يكى از شرايط تحقّق خارجى حكم است. لذا اين كه مى گوييم حكم قابليت اجرا پيدا كند، اشخاص

ص: 250


1- . آل عمران: 97.

مكلّفين مورد نظر نيستند؛ چون ممكن است مكلّف علم به حكم هم پيدا كند، اما موانعى مانند فراموشى يا اكراه بر ترك، مانع اجراى آن گردد. پس در مرحله فعليت، حكم قابليت اجرا پيدا مى كند و علم و جهل مكلّفين در اين جهت تأثيرى ندارد. خلاصه آن كه مرحله فعليت مرحله اى است كه حكم ابلاغ مى گردد.

مرحله ششم

در مرحله ششم كه مرحله ترتيب اثر دادن به حكم است، عقل حكم مى كند به اين كه موافقت با تكليف، موجب استحقاق ثواب و مخالفت با آن، موجب استحقاق عقاب است. اين مرحله دائر مدار وصول حكم به مكلّف مى باشد. بنابراين اگر كسى اطلاع از حكم و دستور مولا پيدا نكرد حكم درباره او منجز نمى شود و عقل عقوبت او را در صورت مخالفت قبيح مى داند ولى اگر بر حكم و دستور مولا اطلاع يافت اما به آن عمل نكرد، عقل او را مستحق عقاب خواهد دانست.

به نظر ما مراحل شش گانه مذكور در روند عمليات جعل حكم، فى الجمله قابل انكار نيست و اين مراحل چه در احكام شرعى و چه در احكام عقلايى طى مى شود. اگرچه ما در مورد بعضى از اين مراحل و بخصوص نسبت به تحقّق برخى از آن ها توسط شارع تأمل داريم، ولى به هرحال در مرحله اول، مصلحت و مفسده اى در شى ء يا در نفس امر و جعل وجود دارد كه موجب پيدايش حبّ و بغض در نفس مولا شده و حبّ و بغض نيز منشأ تحقّق اراده و كراهت مى شود. در نتيجه مولا اراده مى كند كه فعل از ناحيه عبد صادر شده يا ترك گردد و به تبع آن، حكم را انشا مى كند و اين حكم با تحقّق شرايط و رفع موانع به فعليت مى رسد و موافقت و مخالفت با آن استحقاق ثواب يا عقاب را در پى خواهد داشت.

خلاصه آن كه به نظر مى رسد انظار مختلفى كه درباره مراتب حكم وارد شده فى الجمله منكر اين روند نيستند، لكن در ثبوت و تحقّق حكم در اين مراحل اختلاف دارند.

ص: 251

گفتار دوم بررسى مراتب چهارگانه
1 _ بررسى مرتبه اقتضا

به نظر ما نمى توان مرتبه اقتضا را از مراتب حكم دانست بلكه اين مرتبه از مقدمات حكم است؛ چون مرتبه اقتضا و وجود مصلحت و مفسده در متعلّقات احكام از امور خارجى و تكوينى بوده و با حقيقت حكم كه از مجعولات شرعى و اعتبارى محسوب مى شود، بيگانه است. واضح است كه نمى توان چيزى را كه به هيچ عنوان جعل به آن تعلّق نمى گيرد به عنوان مرتبه اى از مراتب حكم تلقى كرد. البته ممكن است طبق بعضى از تعاريف كه حكم را عبارت از «علم به اشتمال افعال بر مصلحت و مفسده» مى داند(1) و ما آن را در ابتداى بحث از حكم شرعى و در ضمن نقل اقوال مربوطه ذكر كرديم، گفته شود كه اين مرتبه يكى از مراتب حكم است، ولى ما در جاى خود اين مبنا را كاملاً رد كرده و گفتيم چنين سخنى نه مورد نظر مرحوم آخوند و نه مورد قبول مشهور مى باشد. پس با قطع نظر از آن مبناى باطل، نمى توان اقتضا را يكى از مراتب حكم دانست؛ چون بديهى است كه مقتضى يك شى ء غير از خود آن شى ء

ص: 252


1- . الحكمة المتعالية، ج4، ص114 وج6، ص331 _ 354؛ شرح المنظومة، ج3، ص648 _ 651.

است؛ مثلاً گفته مى شود جوع و گرسنگى مقتضى اَكل است اما آيا مى توان گفت عين يكديگرند و اكل در مرتبه جوع وجود دارد؟ روشن و واضح است كه اين گونه نيست. بله شايد بتوان مجازاً و بالعرض جوع را عين اكل دانست ولى اين غير از مقصود در مقام است. بنابراين، حق آن است كه مصلحت و مفسده فقط مقتضى براى حكم است نه خود حكم يا مرتبه اى از مراتب آن. نظر محقّقين از شاگردان مرحوم آخوند كه عموما به ايشان اشكال كرده اند نيز همين است.

در توجيه احتساب اين مرتبه از مراتب حكم گفته شد كه «چون مصلحت و مفسده نسبت به حكم و انشا جنبه عليت دارد و حكم در جايگاه معلول براى مصلحت و مفسده است و از آن جا كه وجود معلول به اعتبار علت است، لذا معلول هم در رتبه علت وجود دارد و مى توان گفت به اعتبار ثبوت علت، معلول هم ثبوت دارد. پس در مرتبه اقتضا كه مرحله اشتمال بر مصلحت و مفسده است حكم نيز ثبوت داشته و در

نتيجه از مراتب حكم محسوب مى گردد»،(1) لكن اين توجيه نيز به نظر ما ناتمام است؛ چون اين سخن فلاسفه مربوط به علت فاعلى است نه علت غائى؛ يعنى فقط در علت فاعلى مى توان گفت وجود معلول در مرتبه وجود علت است، اما در ما نحن فيه كه مصلحت و مفسده علت غائى حكم است؛ يعنى حكم به غايت درك مصلحت يا مفسده موجود در شى ء جعل مى شود، چنين سخنى صحيح و قابل قبول نخواهد بود.

بنابراين حق آن است كه مرتبه اقتضا از مراتب حكم نيست.

2 _ بررسى مرتبه انشا
اشاره

طبق بيان محقّق خراسانى(2) مرتبه انشا مرتبه اى است كه در آن حكم بر اساس مصالح و مفاسد و ملاكات انشا مى شود، بدون آن كه بعث و زجر فعلى محقّق گردد؛ مانند كثيرى

ص: 253


1- . نهاية الدراية، ج2، ص37؛ تنقيح الأصول، ج3، ص19.
2- . فوائد الأصول، ص81 .

از احكام شرعى كه واجد ملاك و مصلحت بوده، ولى بدليل وجود موانعى از جمله عدم استعداد و آمادگى مردم براى عمل به آن در صدر اسلام، بعث و زجر فعلى نسبت به آن ها محقّق نشده و پيامبر مأمور به تبليغ آن ها نبوده است.

اشكال محقّق اصفهانى به محقّق خراسانى

به نظر محقّق اصفهانى(1) به طور كلّى انشاى حكم به لحاظ انگيزه بر سه قسم است:

قسم اول اين كه حكم بدون هيچ انگيزه اى انشا شود. قسم دوم اين كه حكم به داعى ايجاد انگيزه در مكلّف براى عمل به تكليف انشا گردد و قسم سوم اين كه حكم براى امتحان يا ارشاد مكلّف انشا شود و داعى انشا غير از ايجاد انگيزه در مكلّف باشد. وى آن گاه با اشاره به اين كه از كلمات محقّق خراسانى در مواضع متعدد استفاده مى شود كه حكم انشايى، قسم اول از سه قسم مذكور است، به ايشان اشكال مى كند كه چنين حكمى از مراتب حكم محسوب نمى شود؛ زيرا حكم عبارت از انشا به داعى بعث و زجر است. بنابراين اگر انشاى حكم بدون هيچ انگيزه اى صادر شود نمى توان آن را حكم دانست؛ چون اساسا مغاير با معناى حكم است و انگيزه بعث و زجر نسبت به اصل انشاى حكم، به منزله روح(2) نسبت به جسد است و از آن جا كه جسدِ بدون روح از مراتب جسد با روح نيست، اين معناى از حكم انشايى نيز نمى تواند از مراتب حكم محسوب شود. به علاوه اين كه قسم اول از حكم انشايى امرى محال است؛ چون صدور حكم انشايى بدون انگيزه، در واقع بدين معنى است كه عملى اختيارى بدون هيچ انگيزه اى از فاعل مختار صادر شود و اين امر مستلزم صدور عمل از فاعل مختار بدون اراده است كه قطعا محال مى باشد؛ چون اراده بدون انگيزه قطعا محال است.(3)

ص: 254


1- . نهاية الدراية، ج2، ص79 _ 78.
2- . همان، ص341.
3- . نهاية الدراية، ج2، ص148.
بررسى اشكال محقّق اصفهانى

با توجه به اين كه محقّق خراسانى خود تصريح مى كند كه مرتبه انشا يعنى مرتبه اى كه حكم بدون بعث و زجر فعلى انشا مى شود، چنان چه اين بيان را منطبق بر قسم اول از اقسام سه گانه اى كه محقّق اصفهانى ذكر كرده، بدانيم قطعا اشكال ايشان به مرحوم آخوند وارد است ولى چنان چه گفته شود مراد مرحوم آخوند اين نيست كه حكم بدون هيچ انگيزه اى انشا شود بلكه مراد اين است كه حكم بدون بعث و زجر فعلى انشا شده، در اين صورت اشكال محقّق اصفهانى وارد نيست. به علاوه بر فرض هم مراد محقّق خراسانى همان باشد كه محقّق اصفهانى ادعا كرده ولى اشكالى كه به ايشان وارد مى باشد اين است كه انشاى حكم منحصر در اين سه قسم نيست بلكه مى توان قسم چهارمى را هم تصوير كرد و آن اين كه انشاى حكم به داعى و انگيزه جعل قانون و يا به داعى بعثِ نوع مكلّفين صورت گيرد؛ چرا كه مخاطب، عموم و جامعه مى باشد و لازم نيست داعى و انگيزه را صرفا بعث و زجر مكلّف و ايجاد انگيزه در او بدانيم.

كلام محقّق ايروانى

به نظر ايشان حكم انشايى عبارت از تصديق حاكم نسبت به مصالح و مفاسد است؛ به عبارت ديگر حاكم در مرتبه انشا، حكم را با الفاظ انشا كرده و غرض او اين است كه چنان چه شرايط تكليف در مكلّف حاصل شد اراده و كراهت او به آن عمل تعلّق گرفته و بعث فعلى بر اساس همين حكم صورت گيرد. البته مراد ايشان اين نيست كه حكم انشايى از مقوله إخبار است بلكه منظور اين است كه شارع قانونى جعل مى كند تا پس از حصول شرايط در مكلّفين، بعث فعلى بر اساس همان حكم محقّق شود و نيازى به جعل مستقل براى مكلّفين نباشد.(1)

ص: 255


1- . نهاية النهاية، ج1، ص131.
بررسى كلام محقّق ايروانى

به نظر مى رسد اين تفسير از حكم انشايى نيز صحيح نيست؛ زيرا لازمه آن تغيير اراده و كراهت شارع

نسبت به انجام فعلى از افعال به دنبال تغيير وضعيت و حالات و شرايط مكلّف است و اين باطل است؛ چون نمى توان پذيرفت كه با تغييراتى كه در مكلّف ايجاد مى شود اراده و كراهت شارع نيز تغيير مى كند.

كلام امام خمينى

امام خمينى اولين مرحله از مراحل حكم را مرحله انشا مى داند كه در آن حاكم به صورت قانون، حكمى را به نحو مطلق يا عام صادر مى كند و مخصصات و حدود و قيود آن را به وقت ديگرى وامى گذارد. پس طبق نظر ايشان احكام انشايى احكامى هستند كه در آن ها ملاحظه قيود و مخصصات نشده و زمان اجراى آن فرا نرسيده و بعث حقيقى در آن ها محقّق نشده است.(1) نمونه اين احكام، مطلقات و عموماتى است كه هنوز مخصصات و مقيدات آن ذكر نشده بلكه به زمان ديگرى موكول شده و به خطابات ديگر واگذار گرديده است. نمونه ديگر احكامى است كه به پيامبر ابلاغ شده ولى وى مأمور به تبليغ آن نشده و در زمان حضرت ولى عصر(عج) بيان خواهد شد.(2)

بررسى كلام امام خمينى

ايشان در تعريف مرتبه انشا و احكام انشايى فرمود: احكامى هستند كه در آن ها ملاحظه قيود و خصوصيات نشده و زمان اجراى آن فرا نرسيده، ولى پس از بيان مخصصات و قيود فعلى مى شوند. اشكال اساسى به ايشان اين است كه چگونه

ص: 256


1- . انوار الهداية، ج1، ص39.
2- . تنقيح الأصول، ج2، ص124 وج3 ص20؛ تهذيب الأصول، ج1، ص434؛ جواهر الأصول، ج3، ص314؛ مناهج الأصول، ج2، ص24.

حكمى كه به صورت مطلق يا عام صادر مى شود انشايى بوده و با جعل اجزاء و شرايط مربوط به آن فعلى مى شود. انشاى حكم همان مرحله جعل حكم است. حال چگونه ممكن است ادعا شود جعل اجزاء و شرايط، حكم را فعلى مى كند، درحالى كه خود اجزاء و شرايط نيازمند جعل و انشا مى باشند؛ به عبارت ديگر گويا ايشان انشا را فقط در رابطه با مطلقات و عمومات فرض كرده و قيود و مخصصات را مستغنى از انشا مى داند؛ چون اگر اين چنين نبود معنا نداشت ذكر قيود و شرايط را در فعليت حكم دخيل بداند. بله، اگر ايشان «تحقّق» قيود و شرايط را در فعليت حكم مؤثر مى دانست وجهى براى آن متصور بود، ولى آن چه ايشان فرموده اين است كه «بيان» خصوصيات و قيود موجب فعليت حكم مى شود. به علاوه بسيارى از احكام در ابتدا به صورت مطلق يا عام بيان شده و مخصّص يا مقيد آن در زمان هاى بعد وارد گرديده ولى در عين حال همان مطلقات و عمومات، فعلى بوده و اين گونه نبود كه تا زمان ذكر قيود و شرايط، در مرحله انشا باقى بمانند. اما نسبت به مواردى كه از شمول عمومات

و مطلقات خارج است اساسا حكمى جعل نشده و لذا نمى توان گفت حكم نسبت به آن ها انشايى بوده و پس از ذكر اين موارد فعلى مى شود.

مضافاً اين كه خود ايشان در تفسير مرتبه فعليت مى گويد: مراد از فعليت همان مرتبه ابلاغ حكم به مكلّفين مى باشد تا آن را اجرا كنند. روشن است كه ابلاغ حكم متأخر از جعل آن است و لذا نمى توان ابلاغ حكم را به معناى جعل و انشاى آن دانست.

در مجموع به نظر مى رسد تفسير امام رحمه الله در رابطه با مرتبه انشا محل اشكال است.

نتيجه

با عنايت به آن چه تاكنون ذكر گرديد معلوم مى شود مرتبه انشا عبارت از «مرتبه جعل حكم و انشاى آن به داعى ضرب قانون» بوده و مرحله اى است كه پس از آن، حكم تحقّق و ثبوت پيدا مى كند و در آن، بعث و زجر نوع مكلّفين مورد نظر است نه

ص: 257

تك تك آن ها مستقلاً؛ چرا كه مخاطب تكاليف و احكام، عموم مردم و جامعه مى باشند. اين مرتبه قطعا به عنوان حكم شناخته مى شود.

3 _ بررسى مرتبه فعليت
اشاره

طبق نظر محقّق خراسانى حكم فعلى حكمى است كه شارع آن را جعل نموده و بعث و زجر فعلى در آن تحقّق دارد ولى حجتى بر آن قائم نشده و لذا بر موافقت و مخالفت آن ثواب و عقاب مترتّب نمى شود.(1)

سابقا اشاره شد كه در مورد بعث و زجرى كه به عنوان ركن در تعريف حكم فعلى اخذ شده، تفاسير مختلفى ارائه شده است. بعضى آن را به معناى اراده و كراهت و برخى به معناى اعلام حكم و نيز بعضى آن را به معناى اراده جدى شارع دانسته اند. محقّق نائينى هم تفسير خاصى از فعليت ارائه داده كه در ادامه متعرض آن خواهيم شد.

كلام محقّق نائينى

محقّق نائينى در مورد مرتبه فعليت مى فرمايد: فعليت عبارت است از: «مرحله تحقّق و فعليت موضوع خارجا»(2)؛ يعنى اگر موضوع، شرايط، حدود و قيود آن در خارج تحقّق پيدا كرد آن گاه حكم نيز فعليت پيدا مى كند؛ چون نسبت حكم به موضوع نسبت معلول به علت تامه است، در نتيجه وقتى موضوع كه به منزله علت تامه است، محقّق شود حكم نيز كه به منزله معلول است به فعليت مى رسد. طبق اين بيان مرحله فعليت در واقع ظرف و مرحله انعكاس قيود، حدود و شرايطى است كه حاكم آن ها را در مرحله انشا اخذ كرده است. بنابراين مولا و حاكم در اين مرحله هيچ تصرف قانونى خاصى انجام نمى دهد؛ چرا كه تحقّق اين قيود و شرايط امرى خارج از اختيار

ص: 258


1- . فوائد الأصول، ص81 .
2- . فوائد الأصول، ج1، ص175.

و تصرف او مى باشد. ايشان با ذكر فرق بين انشا و حكم يا جعل و مجعول معتقد است حكم فعلى همان مجعول بوده و لذا حكم شرعى تنها داراى مرتبه فعليت است.

بررسى كلام محقّق نائينى

به نظر مى رسد اين كلام محل اشكال است؛ زيرا حكم شرعى يعنى حكمى كه از ناحيه شارع انشا شده و لذا تغيير حالات مكلّف و تحقّق يا عدم تحقّق شرايط در خارج دخالتى در حكم شارع ندارد؛ يعنى نمى توان ملتزم شد كه هرگاه شرايط و قيود در خارج تحقّق پيدا كرد، حكم داراى بعث و زجر شده و چنان چه اين قيود محقّق نشد بعث و زجرى هم حاصل نمى شود؛ چرا كه موضوع حكم شرعى يك عنوان كلّى است كه شارع حكم خود را بر آن جعل كرده و در اين مرحله تصرف قانونى و تشريعى او به پايان مى رسد.

به علاوه اگر فعليت را به نحوى كه محقّق نائينى بيان كرده معنا كنيم؛ يعنى بگوييم مرحله فعليت مرحله انعكاس همان قيودى است كه در مرحله انشا اخذ شده و حكم را فعل اختيارى حاكم بدانيم، در اين صورت مى توانيم ادعا كنيم حكم يك مرتبه بيشتر ندارد و آن هم مرتبه انشا است؛ به اين جهت كه در مرتبه انشا كار حاكم به پايان مى رسد _ حاكم يعنى كسى كه اهليت جعل و انشا دارد و حكم را با حدود، شرايط و قيودش جعل مى كند _ چون آن چه كه از ناحيه حاكم صورت مى گيرد همين جعل و انشا است و او ديگر نقشى در مرحله و مرتبه بعد كه مرتبه فعليت باشد ندارد؛ يعنى گويا حاكم قضيه شرطيه اى را به عنوان حكم جعل كرده به اين صورت كه اگر اين حدود و شروط بود فلان امر واجب مى شود. در كثيرى از موارد، اين حدود و شروط، در همان مرحله جعل وجود دارد و فاصله اى بين تحقّق شروط و قيود و جعل حكم نيست و لذا در همان زمان انشا، حكم فعلى جعل مى شود. گاهى از اوقات نيز، حدود و قيودِ اخذ شده، در زمان انشا تحقّق ندارد مثل بلوغ يا اين كه موضوع حكم از امور

ص: 259

اختيارى است كه خود مكلّف بايد آن را تحصيل كند ولى هنوز تحصيل نكرده مانند مسئله استطاعت، كه در اين صورت فعليت حكم منوط به تحقّق شرايط خواهد بود. به هر حال طبق اين بيان، حاكم قضيه شرطيه اى را به عنوان حكم جعل كرده كه اگر شروطش محقّق شود آثار آن مترتّب مى گردد. بر اين اساس تحقّق شروط و قيود ديگر نمى تواند به عنوان يك مرتبه از مراتب حكم قرار گيرد.

البته بايد توجه داشت كه بحث در اين نيست كه فعليت براى حكم متصور است يا نه؛ زيرا ما منكر فعليت به عنوان مرحله اى از مراحل عمليات حكم نيستيم بلكه بحث ما در اين است كه آيا فعليت حكم را جزء ماهيت حكم بدانيم يا يك امر متأخر از آن؟ لازمه بيان محقّق نائينى آن است كه اين مرتبه از مراتب حكم

نيست بلكه امرى متأخر از حكم است؛ به اين صورت كه اگر شرايط، قيود و حدودى كه در مرحله جعل اخذ شده تحقّق پيدا كند حكم نيز فعليت مى يابد.

پس طبق بيان محقّق نائينى كه مرتبه فعليت؛ يعنى مرتبه و مرحله اى كه قيود، حدود و شرايط مذكور در مرحله جعل در اين مرتبه انعكاس پيدا مى كند مرتبه فعليت جزء مراتب حكم نيست.

كلام امام خمينى

به نظر ايشان مرتبه فعليت عبارتست از مرحله جعل قيود و خصوصيات حكم كه قبلاً به نحو مطلق يا عام بيان شده و به عبارت ديگر مرحله اى كه در آن اراده جدى شارع نسبت به اجراى قانون و ابلاغ آن به نحوى كه مكلّفين موظف به اجراى آن باشند محقّق مى شود. بر اين اساس مرتبه فعليتِ حكم شرعى داراى دو مصداق مى باشد: يكى تكميل خصوصيات و قيود و شرايط قانون عام و مطلق و ديگرى ابلاغ حكمى كه هنوز به تبليغ آن امر نشده؛ مانند احكامى كه در زمان ولى عصر(عج) اجرايى مى شود.(1)

ص: 260


1- . انوارالهداية، ج1، ص39؛ تهذيب الأصول، ج1،ص435؛ جواهرالأصول، ج3،ص314؛ مناهج الوصول، ج2، ص24.
بررسى كلام امام خمينى

همان گونه كه سابقا اشاره شد مرتبه فعليت، همان مرحله ابلاغ حكم و فرا رسيدن زمان عمل و اجراى آن است و در اين جهت ما با ايشان موافقيم، ولى اين كه مرحله جعل قيود و خصوصيات و شرايط حكم مطلق يا عام را به عنوان مرتبه فعليت قرار دهيم به نظر ما صحيح نيست؛ زيرا تكميل حكم به بيان قيود و خصوصيات و ذكر شرايط، در واقع همان انشاى حكم است و حكم مقيَّد و مخصَّص و مشروط، تا زمانى كه قيود و شرايط آن توسط شارع ذكر نشده فى الواقع حكم نيست. پس قرار دادن مرحله جعل قيود و خصوصيات به عنوان مرتبه فعليت حكم، صحيح نمى باشد.

نتيجه: با توجه به آن چه كه در بررسى كلمات اعلام بيان گرديد معلوم مى شود مرتبه فعليت حكم همان مرتبه ابلاغ و فرا رسيدن زمان عمل و اجراى آن مى باشد.

انواع فعليت
اشاره

بعضى از بزرگان معتقدند كه خود مرحله فعليت داراى انواعى است. اين انواع بعضا به عنوان «مرتبه قبل العلم» و «مرتبه بعد العلم» يا «فعليت من قِبل المولى» و «فعليت من قِبل المكلّف» بيان شده است. در اين قسمت اشاره اى اجمالى به كلمات اعلام در اين باره خواهيم داشت.

كلام محقّق خراسانى

ايشان مى فرمايد: فعليت بر دو نوع است: يكى «فعليت مِن قِبل المولى» و ديگرى «فعليت مِن قِبل المكلّف».

منظور از «فعليت من قبل المولى» خروج قانون از مرحله جعل به مرحله ابلاغ است؛ يعنى مادامى كه قانونى رسما ابلاغ نشود وظيفه اى بر عهده مكلفين نيست و زمانى حكم و قانون فعليت پيدا مى كند كه رسما براى اجرا ابلاغ شده باشد. اين مرحله مرحله اى است كه اگر مكلّف به آن علم پيدا كند تكليف بر او

ص: 261

منجز مى شود. اما مراد از «فعليت مِن قِبل المكلّف» عبارت است از تحقّق شروط و رفع موانعى كه مربوط به مكلّف مى شود؛ مثلاً استطاعت كه در آيه شريفه: «وَ للّه ِِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبيلا»(1) ذكر شده، در فعليت وجوب حج دخيل بوده و در عين حال از امورى است كه به مكلّف مربوط مى شود و ربطى به مولا ندارد. مرحوم آخوند(2) هم چنين فعليت را امرى نسبى دانسته و معتقد است فعليت گاهى «من جميع الجهات» و گاهى «من بعض الجهات» محقّق مى شود. به نظر ايشان «فعليت من جميع الجهات» علت تامه بعث و زجر بوده و اگر حكمى «فعليت من جميع الجهات» پيدا كند منجز شده و عقاب و ثواب بر آن مترتّب مى شود. البته در تفسير «فعليت من بعض الجهات» و «فعليت من جميع الجهات» اختلاف شده؛ برخى اين امر را تابع غرض شارع دانسته اند به اين بيان كه چنان چه غرض شارع به گونه اى باشد كه مى خواهد تكليف حتما اجرا شود در اين صورت حكم، فعلى من جميع الجهات و الا فعلى من بعض الجهات است.(3) برخى ديگر اين امر را تابع وصول و عدم وصول به مكلّف دانسته و معتقدند: اگر حكمى به مكلّف واصل شود «فعلى من جميع الجهات» و الا «فعلى من بعض الجهات» خواهد بود.(4) محقّق اصفهانى نيز در مورد «فعليت من قِبل المولى» و «فعليت من قِبل المكلّف» مطلبى ذكر كرده كه قبلاً بيان گرديد.

كلام آيه اللّه بروجردى

به نظر ايشان حكم فعلى به دو مرتبه تقسيم مى شود: يكى «فعلى قبل العلم» و ديگرى «فعلى بعد العلم». منظور از «فعلى قبل العلم» اين است كه حكم شرعى اگر با انگيزه

ص: 262


1- . آل عمران: 97.
2- . كفاية الأصول، ص358؛ كفاية الأصول با حواشى مشكينى، ج4، ص183.
3- . نهاية الدراية، ج2، ص575 «أنّ الغرض الباعث على التكليف ربما يكون بحدّ يبعث المولى إلى جعله فعليّا منجّزا بإيصاله و لو بنصب طريق موافق أو بجعل احتياط لازم دفع موانع تنجّزه بأى نحو كان، ومثله يستحيل التّرخيص فى خلافه، لأنّه نقض للغرض. و ربما لا يكون الغرض بذلك الحدّ بل يدعوه إلى التّكليف بحيث إذا وصل إلى المكلّف من باب الاتّفاق للتنجّز عليه فهو فعلى من حيث نفسه، لا من حيث إيصاله إلى المكلّف...».
4- . الحاشية على كفاية الأصول، ج2، ص62.

بعث و زجر انشا شود حكم فعلى است ولى از آن جا كه جعل شارع براى حصول انبعاث مكلّفين كافى نيست، لذا قبل از آن كه مكلّف به آن علم پيدا كند چنين حكمى در واقع شأنى محسوب مى شود. اما چنان چه مكلّف به حكم فعلى شارع علم پيدا كند، در نفس او انبعاث و انزجار حاصل شده و در اين فرض حكم شرعى هم فعليت يافته و هم منجز مى شود. پس اين دو مرتبه در واقع از مراتب فعليت حكم بوده و با احتساب مرتبه اقتضا و انشا و تنجز، مراتب حكم به پنج مرتبه مى رسند. از اين رو ايشان معتقد است تعداد مراتب حكم به نظر محقّق خراسانى پنج مرتبه است.(1)

كلام امام خمينى

به نظر امام خمينى نيز، فعليت داراى دو مرتبه «فعليت قبل العلم» و «فعليت بعد العلم» مى باشد. «فعليت قبل العلم» به اين معنا است كه از ناحيه مولا تمام جهاتِ لازم، كامل گردد و نقص در امورى باشد كه به مكلّف مربوط است، لذا اگر موانع از ناحيه مكلّف برطرف شود حكم، فعليتِ تام يافته و منجز مى گردد. «فعليت بعد العلم» به معناى آن است كه پس از برطرف شدن موانع از جانب مكلّف، حكم، فعليت تام پيدا كرده و منجز مى شود. بنابراين حكم فعلى كه فعليت آن بعدالعلم است همان تكليف تام منجز است.(2)

ص: 263


1- . نهاية الأصول، ص396 _ 395. ايشان مى فرمايد: «... والحاصل أن الاقتضاء والانشاء المجرّد والتنجز، لا يصلح أن يطلق عليها الحكم... والتحقيق أن يقال: أن للحكم مرتبتين: الشأنى و الفعلى... فالشأنى: عبارة عن الإنشاء الصادر بداعى البعث مع عدم تعلّق علم المكلّف به. والفعلى: عبارة عن نفس هذا الإنشاء بعد صيرورته معلوما للمكلّف و قابلا للتأثير فى نفسه. والمحقّق الخراسانيّ أيضا كان يلتزم بوجود هاتين المرتبتين. فعلى هذا تصير المراتب على مذاقه خمس: الاقتضاء و الإنشاء المجرد و هاتان المرتبتان و التنجز و يمكن ان يعبر عن الثالثة «بالفعلى قبل التنجز» و عن الرابعة «بالفعلى مع التنجز». وص420. البته در تقريرات درس ايشان توسط امام خمينى اين گونه آمده است: «فإن الحكم الفعلى لا يكون ناقصا قبل العلم و لا يصير بعده تاما أو موكدا، بل الحكم على ما هو عليه لكنه قبل تعلّق العلم لا يمكن أن يكون باعثا فعليا و محركا بخلافه بعد تعلّقه و ليست له الاّ مرتبة واحدة؛ منجزة بعد تعلّق العلم به و غير منجزّة قبله»؛ لمحات الأصول ص412.
2- . انوار الهداية، ج1، ص200.
حق در مسئله

با توجه به تفسيرى كه از مرتبه فعليت به عمل آمد و با عنايت به اشكالاتى كه در مورد ساير تفاسير از فعليت بيان گرديد و با ملاحظه تعريف مرتبه انشا و مرتبه تنجز، به نظر مى رسد قول به وجود دو مرتبه براى فعليت خالى از اشكال نيست؛ چون همان گونه كه اشاره گرديد مرتبه فعليت در واقع، مرتبه ابلاغ حكم به مكلّفين و فرا رسيدن زمان اجراى قانون است و اين معنا، قابل تفكيك به دو مرتبه نيست. اگر حكمى به مردم براى اجرا ابلاغ شود فعليت مى يابد، هرچند مكلّفين به آن علم پيدا نكنند ولى چنان چه حكمِ ابلاغ شده، به مكلّفين واصل شود و به آن علم پيدا كنند آن گاه حكم، تنجز يافته و بر مخالفت و

موافقت آن ثواب و عقاب مترتّب مى شود. پس در مجموع به نظر مى رسد تفكيك مرتبه فعليت و پذيرش دو مرتبه براى آن قابل قبول نيست و صرفا جعل اصطلاح است.

4 _ بررسى مرتبه تنجز

مرتبه تنجز هم از مراتب حكم نبوده، بلكه از آثار و لوازم آن است؛ بدين معنا كه وقتى مقتضى براى جعل حكم فراهم بود و حكم نيز جعل و انشا شد و به فعليت رسيد و به مكلّف واصل گرديد، آن گاه اين عقل است كه درك مى كند مخالفت با اين حكم، استحقاق عقاب و موافقت با آن، استحقاق ثواب در پى دارد و اساسا مرحله تنجز همان مرتبه ترتّب اثر بر حكم مى باشد كه از ادراكات عقل بوده و يك امر واقعى و حقيقى است، در نتيجه قابل جعل نبوده و نمى توان آن را جعل و اعتبار كرد، لذا اين مرتبه هم نمى تواند از مراتب حكم باشد. به علاوه علم مكلّف هيچ مدخليتى در حكم شرعى نداشته و باعث پديد آمدن مرتبه ديگرى از حكم شرعى نمى شود. هم چنين وقتى گفته مى شود تنجز از لوازم حكم شرعى است مراد اين است كه لزوما متأخر از

ص: 264

آن بوده و نمى تواند از مراتب آن باشد؛ چون اين مرحله پس از جعل حكم و وصول آن به مكلف پديد مى آيد.

نظريه برگزيده درباره مراتب حكم
اشاره

پس از آن كه مشخص گرديد مرتبه اقتضا و مرتبه تنجز از مراتب حكم محسوب نمى شوند و مرتبه فعليت نيز مرحله ابلاغ حكم به مكلّفين مى باشد، مى توان نتيجه گرفت حكم فقط يك مرتبه دارد و آن هم مرتبه انشا است. مؤيد اين مطلب آن است كه حكم يك امر مجعول است و مجعول نيز شى ء واحد است، پس نمى توانيم بگوييم دو مرحله براى اين مجعول وجود دارد. كار حاكم كه همان جعل است با انشا تحقّق يافته و تمام مى شود. او در اين مرحله هر شرط و قيدى را كه لازم بداند يا هر قيدى را كه عقل درك كند و او بدان اكتفا نمايد در نظر مى گيرد و حكم را انشا مى كند، اما اين كه اين شروط و قيود تحقّق پيدا كند يا نه و اين كه موانعى وجود داشته باشد يا خير، ارتباطى با مولا و وظيفه او كه جعل است ندارد.

البته اين بدان معنا نيست كه مراحل ديگر حكم كه عبارت از مرحله اقتضا و فعليت و تنجز است را منكر شويم. قطعا اين مراحل نيز وجود دارند ولى اين مراحل جزء حقيقت و ماهيت حكم نيست و حقيقت حكم فقط همان مرحله انشا است و ساير مراحل، يا از مقدمات و يا از آثار و لوازم حكم اند.

اشكال

اشكالى كه در مورد نظر مختار ممكن است مطرح شود اين است كه بر جعل و انشاى حكم، اثر و فايده اى كه مصحّح جعل باشد مترتّب نمى شود؛ چون حكمى كه فعلى نشده قابل عمل نيست و نمى تواند موضوع براى اطاعت و عصيان واقع شود و در نهايت ثواب و عقاب بر آن مترتّب گردد. پس اگر حكم فقط عبارت از مرتبه انشا باشد فايده و ثمره اى ندارد.

ص: 265

به عبارت ديگر طبق فرض، مرتبه انشا، مرتبه جعل بدون بعث و زجر است؛ چرا كه در اين مرحله، حكم به سبب انشا و لفظ «افعل» و «لا تفعل» يك وجود اعتبارى در وعاء اعتبار پيدا مى كند ولى بعث و زجرى در كار نيست و بعث و زجر در مرحله فعليت تحقّق پيدا مى كند و پس از آن اگر مكلّف به حكم، آگاهى يافت تنجز پيدا مى كند. پس تا قبل از فعلى شدن حكم، موضوعى براى عمل وجود ندارد. حال سؤال اين است كه اگر بگوييم حكم داراى يك مرتبه بوده و آن هم مرتبه انشا است در اين صورت چه فايده و ثمره اى بر حكم مترتّب مى گردد؟ اين اشكال مهمى است كه در رابطه با مبناى مختار وجود دارد و بايد پاسخ داده شود.

پاسخ

براى پاسخ به اين اشكال ابتدا همين سؤال را از مستشكل درباره مرحله تنجز مى پرسيم و مى گوييم اگر اين اشكال درباره مرحله فعليت وارد باشد درباره مرحله تنجز نيز وارد خواهد بود؛ چون اگر مكلّف علم و اطلاع به حكم نداشته باشد و حكم به او واصل نشود نيز، زمينه عمل و اجرا نخواهد داشت و در نتيجه فايده اى بر حكم مترتّب نمى شود. پس چرا نمى گوييد مرحله تنجز از مراتب حكم است؟ به عبارت ديگر حكم زمانى قابل اجرا خواهد بود كه مكلّف بدان علم و اطلاع يابد؛ چون علم مكلّف اگرچه در فعليت حكم تأثيرى ندارد، ولى در تنجز آن دخيل است. حال اگر علم را در مرحله تنجز دخيل بدانيم، پس حكم در مرحله فعليت چه تاثيرى دارد؟ يعنى در واقع ما اين اشكال را نسبت به مرتبه بعد به مستشكل برگردانده و مى گوييم: اگر با اين منطق كه حكم در مرحله انشا به تنهايى فايده اى ندارد و شما نسبت به اثر مصحّح حكم براى اين مرتبه اشكال مى كنيد ما همين اشكال را نسبت به مرحله فعليت در رابطه با مرحله بعد مطرح مى كنيم كه فعليت حكم بدون علم عبد به تكليف و حكم چه اثرى دارد؟ همه فايده و ثمره حكم، دائر مدار علم و اطلاع عبد و وصول

ص: 266

حكم به عبد است. اگر حكمى به عبد واصل نشود آيا حكم قابل امتثال و اتيان است؟ پس ما مى توانيم بگوييم كه در اين فرض نيز عبد موضوع براى عمل ندارد و لذا جاى اين سؤال هست كه در مرحله فعليت چه فايده و ثمره اى بر حكم مترتّب است؟

علاوه بر اين كه كار مولا ايجاد مقتضى است و با جعل، مقتضى براى عمل و اطاعت و عصيان و در نهايت ثواب و عقاب فراهم مى شود و همين كه مولا، مقتضى براى ترتّب اثر و فايده را ايجاد كرد وظيفه او در مقام حكم پايان مى يابد و همين مقدار براى ترتّب اثر و فايده كافى است. اما اين كه موانع تحقّق حكم در خارج بر طرف شود يا نه و قيود حكم محقّق گردد يا خير، ربطى به مولا ندارد. لذا به نظر ما اين اشكال وارد نيست.

ص: 267

ص: 268

بخش سوم: مصدر حكم

اشاره

ص: 269

ص: 270

مقدمه

بحث از مصدر حكم شرعى كه در مجموعه مباحث حكم شرعى قرار مى گيرد، به نوعى حائز اهميت بوده و داراى فايده است، هرچند ممكن است ثمره عملى نداشته و حتى بعضى از مباحث مبسوط آن در علم كلام مطرح شود.

درباره عنوان بحث، نكاتى وجود دارد كه توجه به آن ها به روشن تر شدن بحث كمك كرده و هم چنين مى تواند منشأ تفاوت ديدگاه ها و اقوال مختلف باشد. از اين رو لازم است به آن ها اشاره كنيم.

يك نكته مهم آن است كه آيا مراد از حكم شرعى در عنوان بحث، خصوص حكم شرعى الهى در مقابل حكم حكومتى و حكم سلطانى است يا معناى عامى دارد كه شامل حكم شرعى الهى و حكم حكومتى مى شود؟ بديهى است كه نتيجه، طبق هر يك از اين دو معنا متفاوت مى شود.

نكته ديگرى كه با نكته قبلى مرتبط است اين است كه آيا مراد از جاعل حكم شرعى فقط شارع است يا غير او مثلاً حاكم را نيز در بر مى گيرد؟ در صورت اول اگر عنوان بحث را «مَن الشارع» قرار دهيم جاى اين سؤال وجود دارد كه آيا شارع،

ص: 271

خصوص خداوند تبارك و تعالى است و ائمه عليهم السلام تبيين كننده و مفسر شرع اند يا آن كه شارع اعمّ از خداوند و پيامبر صلى الله عليه و آلهاست يا عام تر بوده و ائمه عليهم السلام را نيز شامل مى شود؟

پس اگر عنوان بحث «من الشارع» باشد در اين صورت عنوان شارع، شامل حاكم نخواهد بود و مجعولات حاكم از دايره بحث خارج مى شوند؛ چون طبق هيچ يك از اصطلاحات به ولى فقيه يا حاكم، عنوان شارع

اطلاق نمى شود و چنين چيزى متعارف نيست، با اين كه ممكن است كسى حكم او را حكم شرعى محسوب كند، چنان چه نظر ما نيز همين است. پس دامنه بحث بستگى به اين دارد كه از دو واژه حكم شرعى و جاعل چه معنايى اراده شود.

به نظر ما مراد از حكم شرعى همان است كه مَقسَم براى تقسيمات مختلف واقع شده و مجعول است؛ چه جعل از ناحيه خداوند تبارك و تعالى باشد چه از ناحيه حاكم و حكم شرعى به اين معنا، هم شامل حكم حكومتى و هم شامل حكم حاكم مى شود. بر اين اساس عنوان بحث هم، «مَن الجاعل» است نه «مَن الشارع». پس از منقّح شدن موضوع بحث اكنون بايد به اين سؤال پاسخ دهيم كه جاعل حكم شرعى كيست؟ در اين رابطه اقوال مختلفى وجود دارد، ولى ما همه كسانى را كه در اقوال مختلف به عنوان جاعل حكم شرعى معرفى شده اند، مستقلاً مورد بررسى قرار مى دهيم.

ص: 272

1 . خداوند تبارك و تعالى

قدر متيقّن از اقوال و كلمات بزرگان اين است كه خداوند تبارك و تعالى مصدر حكم شرعى است و كسى غير از او حق جعل حكم ندارد؛ يعنى اين حق اولاً و بالذات براى خداوند ثابت است و اگر هم براى ديگران ثابت شده به اذن يا تفويض از ناحيه او است.

پس اصل اولى اين است كه جعل، مختصّ ذات خداوند تبارك و تعالى است و هيچ كس حق ندارد براى ديگرى وظيفه اى مقرر و براى او حكم جعل كند؛ چون در صورتى مى تواند چنين كارى انجام دهد كه بر او ولايت داشته باشد و از آن جا كه هيچ كس غير از خداوند بر انسان ها ولايت ندارد، لذا حق تكليف كردن نيز فقط براى او ثابت است، بنابراين انسان ها حق ندارند براى يكديگر حكم و قانونى جعل كنند چون طبق اصل اولى نسبت به يكديگر ولايتى ندارند. نتيجه آن كه چون خداوند بر انسان ها ولايت دارد، مى تواند احكامى را براى آن ها جعل كرده و تكاليفى را بر عهده ايشان بگذارد.

با استفاده از بعضى آيات قرآنى هم مى توان انحصار حكم را در خداوند اثبات كرد؛ چون در اين آيات تعبير «ان الحكم الا للّه » وارد شده كه دال بر حصر است؛ از

ص: 273

جمله آيه شريفه: «قُلْ إِنِّى عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّى وَكَذَّبْتُمْ بِهِ مَا عِنْدى مَا تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ للّه ِِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلين»(1) و آيه «ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاَّ أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَآباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللّه ُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ للّه ِِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُون»(2) و نيز آيه: «وَقالَ يَا بَنِىَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَما أُغْنى عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ للّه ِِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُون».(3)

در بعضى ديگر از آيات نيز تعبير «وله الحكم» وارد شده از جمله آيه: «وَهُوَ اللّه ُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِى الأولَى وَالآخِرَةِ وَلَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»(4) و آيه «وَلاَ تَدْعُ مَعَ اللّه ِ إِلَهاً آخَرَ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ كُلُّ شَىْ ءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ».(5) هرچند در اين آيات از ادات حصر مانند نفى و استثناء استفاده نشده ولى با توجه به مضامين آن ها مى توان استفاده كرد كه حكم منحصر به خدا است. البته واژه حكم كه در اين آيات ذكر شده لزوما به معناى حكم شرعى مصطلح نيست بلكه در مواردى به معناى امر، سيطره و سلطنت نيز استعمال شده، اما به هر حال در معناى عامى استعمال شده كه شامل محل بحث ما نيز مى شود. بنابراين مى توان از اين آيات استفاده كرد كه حكم به معناى عام منحصر در خداوند است.

در هر صورت چه اين آيات دلالت بر انحصار حق جعل حكم شرعى در خداوند داشته باشند و چه نداشته باشند، در اين مسئله ترديدى نيست كه مى توان با استناد به اين آيات و روايات، انحصار ولايت را در خداوند ثابت كرد كه لازمه آن انحصار حق

ص: 274


1- . انعام: 57.
2- . يوسف: 40.
3- . يوسف: 67.
4- . قصص: 70.
5- . قصص: 88 .

جعل حكم در خداوند است؛ به عبارت ديگر اگر ولايت منحصر در خداوند باشد، انحصار جعل حكم هم كه ناشى از ولايت است براى خدا ثابت مى شود.

پس قدر متيقن همه اقوال اين است كه جعل حكم شرعى، توسط خداوند صورت مى گيرد، با اين تفاوت كه طبق برخى اقوال اين شأن به افرادى مثل پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلامتفويض شده ولى طبق بعضى ديگر از اقوال، يگانه مبدأ حكم، خداوند تبارك و تعالى بوده و اين شأن به ديگران واگذار و تفويض نشده است. بنابراين نظريه، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهو ائمه اطهار عليهم السلام فقط مبلّغ و مبيّن احكام خدا هستند؛ يعنى هم عمومات و اطلاقات و هم جزئيات و خصوصيات احكام توسط وحى يا الهام به پيامبر صلى الله عليه و آلهابلاغ شده، ولى آن چه در قرآن آمده كليات است و جزئيات احكام در وقت لزوم، توسط پيامبر صلى الله عليه و آلهبيان مى شود. طبق اين ديدگاه جاعل فقط خداوند است و پيامبر صلى الله عليه و آلهو ائمه عليهم السلامفقط احكام را تبيين و تبليغ مى كنند.

از جمله افرادى كه چنين ديدگاهى دارد محقّق رشتى است. ايشان مى گويد:(1) متعلّق جعل و ايجادِ خداوند تبارك و تعالى، نفس احكام و دين است؛ يعنى اين خداوند است كه احكام و دين را ايجاد كرده و شكى نيست كه احكام مجعولى كه در نفس الامر محقّق شده، نام شرع و شريعت بر آن گذارده نمى شود مگر اين كه آن احكام به مكلّفين واصل شود. پس اين احكام مجعول زمانى نام شرع و شريعت بر آن اطلاق مى شود كه توسط پيامبر صلى الله عليه و آلهبه مردم ابلاغ گردد. وى سپس مى گويد: «فالشارع بمعنى جاعل الشرع أيضاً ليس إلاّ النبى صلى الله عليه و آله»، شارع به معناى جاعل شرع فقط پيامبر صلى الله عليه و آلهاست، هرچند اطلاق شارع به خداوند تبارك و تعالى نيز حقيقى است؛ چون خداوند جاعل احكامى است كه پس از بيان پيامبر صلى الله عليه و آلهبه آن ها شرع گفته مى شود. در نتيجه بعيد نيست كه به خداوند هم جاعل شرع اطلاق گردد.

ص: 275


1- . بدائع الأفكار، ص119 _ 118.

پس طبق بيان محقّق رشتى جاعل احكام خداوند است و حتى پيامبر صلى الله عليه و آلههم به عنوان جاعل احكام شناخته نشده ولى واژه جاعل شرع به او اطلاق مى شود؛ چون طبق بيان ايشان شرع عبارت از احكام مجعولى است كه توسط پيامبر صلى الله عليه و آلهبه مكلّفين ابلاغ و براى آن ها بيان شده است.

هم چنين ايشان در عبارت ديگرى مى فرمايد: «الشارع هو صاحب الشرع، أى الطريقة الالهية المجعوله للمكلّفين؛ شارع به معناى صاحب شرع؛ يعنى طريق الهى كه براى مكلّفين جعل شده است مى باشد». طبق اين تعريف، شارع به معناى جاعل الشرع نيست و به همين دليل مى گويد: به اين عنوان اطلاق شارع بر پيامبر صلى الله عليه و آلهحقيقى است نه مجازى.

آن چه كه از كلمات محقّق رشتى بدست مى آيد اين است كه ايشان خداوند تبارك و تعالى را به عنوان جاعل حكم ولى پيامبر صلى الله عليه و آلهرا به عنوان جاعل شرع يا صاحب شرع يعنى طريقى كه براى مكلّفين جعل شده، مى شناسد. پس طبق اين بيان، جعل حكم فقط به دست خداوند است و او يگانه مبدأ جعل است، اما هنگامى كه توسط پيامبر صلى الله عليه و آلهبيان مى شود، عنوان شرع پيدا مى كند بنابراين به پيامبر صلى الله عليه و آله، شارع اطلاق مى شود نه جاعل.

لكن همان گونه كه در گذشته هم اشاره شد، موضوع بحث ما جاعل حكم شرعى است نه شارع؛ زيرا در مورد معناى شارع اختلاف وجود دارد و عبارت محقّق رشتى گواه بر آن است.

نتيجه

قدر متيقن از اقوال اين است كه خداوند تبارك و تعالى جاعل حكم است. حتى طبق نظر محقّق رشتى كه مى گويد: شارع، پيامبر صلى الله عليه و آلهاست نيز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهجاعل محسوب نمى شود، بلكه جاعل فقط خداوند است.

ص: 276

پس مبدأ جعل حكم شرعى خداوند تبارك و تعالى است، اما برخى اين امر را در خداوند منحصر كرده و مى گويند: غير از او كسى جاعل نيست و آن چه كه پيامبر صلى الله عليه و آلهو ائمه عليهم السلامانجام مى دهند تبليغ و تبيين است. بر اين اساس كار قضات و فقها هم جعل حكم نيست بلكه ذكر مصاديق حكم كلّى الهى است. در اين رابطه در مباحث بعدى بيشتر سخن خواهيم گفت.

ص: 277

2 . پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله

اشاره

دومين موردى كه از او به عنوان مصدر حكم شرعى نام برده مى شود، پيامبر مكرم اسلام صلى الله عليه و آلهاست، لكن در طول خداوند؛ به اين معنى كه خداوند تبارك و تعالى كه تنها مبدأ جعل و صدور حكم است به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهاذن داده تا احكامى را براى بندگان جعل كند. البته اين كه محدوده آن كجاست و آيا اين اذن مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آلهاست يا شامل ديگران نيز مى شود، مطلبى است كه در مرحله بعد بايد به آن رسيدگى كرد. به هرحال طبق اين نظريه اين اذن به پيامبر صلى الله عليه و آلهداده شده و لذا پيامبر صلى الله عليه و آلههم به عنوان جاعل حكم شرعى محسوب مى شود. البته اين مطلب مبتنى بر اثبات اذن الهى يا تفويض است؛ چون مادامى كه اذن و تفويضى از ناحيه خدا صورت نگرفته باشد، كسى حق جعل حكم ندارد؛ زيرا طبق اصل اولى جاعل فقط خداوند است و اين هم بدان علت است كه ولايت منحصرا براى او ثابت است و غير او كسى بر ديگرى ولايت ندارد.

اما آن چه از آيات و روايات استفاده مى شود اين است كه خداوند تبارك و تعالى، فى الجمله يك شأن و مقامى را براى پيامبر صلى الله عليه و آلهبه عنوان تولّى امور دين و عباد قائل

ص: 278

شده كه از آن به «تفويض» تعبير مى شود و پيامبر صلى الله عليه و آلهدر آن محدوده حق تصرف داشته و مى تواند حكم كند.

ناگفته نماند تفويض امور دين و عباد داراى شعب مختلفى است؛ از جمله رياست امور دينى، رياست جامعه اسلامى، قضاوت و هم چنين جعل حكم به معناى عام آن كه حتى ممكن است شامل قضاوت هم بشود. پس ما مى توانيم از اين تفويض، مقام و شأن جعل حكم را براى پيامبر صلى الله عليه و آله استفاده كنيم.

از بعضى آيات و روايات استفاده مى شود كه به پيامبر در جعل حكم اذن داده شده و ما به تعدادى از آن ها اشاره و اين بحث را طى دو قسمت دنبال مى كنيم.

ص: 279

آيات
اشاره

آيات متعددى در قرآن دلالت بر إذن الهى و تفويض امور دينى و غير دينى به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دارند. اين آيات را مجموعاً به چهار دسته مى توان تقسيم كرد:

دسته اول

آيات متعددى دلالت بر لزوم اطاعت رسول خدا صلى الله عليه و آله در كنار اطاعت خداوند دارند. اين مضمون، يعنى «أَطِيعُوا اللّه َ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ» بيشتر از پانزده بار در قرآن تكرار شده مثل: «قُلْ أَطِيعُواْ اللّه َ وَالرَّسُولَ فإِن تَوَلَّوا فَإِنَّ اللّه َ لاَ يُحِبُّ الْكَافِرِينَ»(1) يا «وَأَطِيعُوا اللّه َ وَالرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ»(2) يا «تِلْكَ حُدُودُ اللّه ِ وَمَن يُطِعِ اللّه َ وَرَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ»(3) يا «وَمَن يَعْصِ اللّه َ وَرَسُولَهُ وَيَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ نَاراً خَالِداً فِيهَا وَلَهُ عَذَابٌ مُهِينٌ».(4)

علاوه بر اين آيات كه در آن وجوب اطاعت از رسول خدا صلى الله عليه و آله به نحو مستقل وارد

ص: 280


1- . آل عمران: 32.
2- . آل عمران: 132.
3- . نساء: 13.
4- . نساء: 14.

شده، در بعضى از آيات(1) نيز نهى از معصية الرسول در كنار معصيت خداوند ذكر شده؛ يعنى اطاعت و معصيت رسول اللّه در كنار اطاعت و معصيت خداوند تبارك و تعالى ذكر گرديده و اين نشان مى دهد كه خود پيامبر صلى الله عليه و آله امر و نهى مستقلى جدا از امر و نهى خداوند دارد و الاّ اطاعت و عصيان مستقل نسبت به او معنا نداشت؛ زيرا خود خداوند امر به اطاعت از پيامبر صلى الله عليه و آلهنموده و اين حاكى از آن است كه امر و نهى پيامبر صلى الله عليه و آلهغير از امر و نهى خداوند است.

نظير اين امر خداوند، امر او به اطاعت از پدر است. امر به اطاعت از دستور پدر بدين معنا است كه پدر مى تواند مستقل از اوامر و نواهى شرعى نسبت به فرزندش امر و نهى كند و فرزند حق مخالفت ندارد. پس دستور پدر غير از دستور خدا بوده و اطاعت مستقلى نسبت به آن وجود دارد و اين گونه نيست كه با اين امر، دستور پدر عين دستور خدا گردد. در ما نحن فيه نيز دستور پيامبر صلى الله عليه و آلهعين دستور خدا نيست، بلكه پيامبر صلى الله عليه و آله مستقلاً و البته با اذن و تفويض الهى مى تواند امر و نهى نموده و لذا اطاعت و عصيان مستقلى از اطاعت و عصيان خداوند دارد.

دسته دوم

بعضى از آيات دلالت بر اولويت پيامبر صلى الله عليه و آلهنسبت به مؤمنين دارد؛ مانند آيه: «النَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ»(2)، از آن جا كه انسان نسبت به اعمال خويش آزاد و مختار بوده و مى تواند در همه امورِ مربوط به خود از اموال و غير آن تصرف كند، اطلاق اين آيه اقتضا مى كند كه در تمام اين امور، پيامبر صلى الله عليه و آله اولى از خود مؤمنين باشد و در نتيجه مى تواند به مردم امر و نهى كند و اين به معناى جواز جعل حكم و اذن به آن از جانب خداوند است.

ص: 281


1- . نساء: 14؛ احزاب: 36؛ جن: 23.
2- . احزاب: 6.
دسته سوم

دسته سوم از آيات، ولايت را براى پيامبر صلى الله عليه و آلهاثبات مى كند؛ از جمله آيه شريفه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّه ُ وَرَسُولُهُ وَالَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَهُمْ راكِعُون»(1) . در اين آيه ولايت رسول صلى الله عليه و آلهدر كنار ولايت خدا قرار گرفته و اين بدان معناست كه همان طور كه اختيار انسان ها به دست خداوند است به دست پيامبر صلى الله عليه و آلهنيز مى باشد. اين ولايت علاوه بر ولايت تشريعى مى تواند ولايت تكوينى را نيز شامل گردد. پس چنان چه ولايت براى پيامبر صلى الله عليه و آلهثابت شود، او اين حق را خواهد داشت كه به مولّى عليهم امر و نهى كند وگرنه دليلى نداشت كه به عنوان وليّ مردم معرفى شود.

البته ممكن است به نوعى اين دسته از آيات به دسته دوم رجوع كند؛ چون دسته دوم هم متضمّن اثبات ولايت و سرپرستى است، با اين تفاوت كه دسته دوم به دلالت التزامى، ولايت را براى پيامبر صلى الله عليه و آلهثابت مى كند، اما دلالت دسته سوم بر ولايت پيامبر صلى الله عليه و آلهمطابقى است. پس اين قابليت وجود دارد كه دسته دوم داخل در دسته سوم قرار گيرد؛ چون هر دو، ولايت را براى پيامبر صلى الله عليه و آلهاثبات مى كنند.

دسته چهارم

آياتى كه در آن ها تعبير به «قَضى»، «حَكمَ» و «نَهى» شده است؛ مانند آيه: «وَ مَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلاَ مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللّه ُ وَرَسُولُهُ أَمْرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَمَن يَعْصِ اللّه َ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاَلاً مُبِيناً»(2). در اين آيه واژه «قَضى» هم به خداوند تبارك و تعالى و هم به پيامبر صلى الله عليه و آلهاسناد داده شده است. هم چنين در آيه: «فَلا وَرَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فى أَنْفُسِهِمْ حَرَجا مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا

ص: 282


1- . مائده: 55.
2- . احزاب: 36.

تَسْليما»(1) حكم به پيامبر صلى الله عليه و آلهنسبت داده شده و نيز در آيه: «وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا وَاتَّقُوا اللّه َ إِنَّ اللّه َ شَدِيدُ الْعِقَابِ».(2) «آتاكم ونهاكم» به پيامبر صلى الله عليه و آلهاسناد داده شده است. اسناد امورى مانند قضاوت، حكم كردن و نهى نمودن به پيامبر صلى الله عليه و آلهدليل بر آن است كه اين امور از پيامبر صلى الله عليه و آلهصادر شده است. علاوه بر آن در بعضى از اين آيات، حكم و نهى پيامبر به صورت مستقل و در كنار حكم و نهى خداوند ذكر شده و اين نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آلهعلاوه بر شأن تبليغ احكام الهى، داراى شأنى است كه مى تواند مستقلاً بر طبق آن چه كه تشخيص مى دهد امر و نهى كرده و حكمى صادر نمايد. پس به كار بردن تعابيرى مثل «قَضى»، «حكم» و «نَهى» در حق پيامبر صلى الله عليه و آلهبه روشنى دلالت بر اين مى كند كه او داراى چنين شأنى است.

نتيجه

از مجموع اين آيات استفاده مى شود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهعلاوه بر مقام تبليغ احكام الهى، منصب و مقام ديگرى دارد كه مى تواند به واسطه آن، امر و نهى مولوى كند به گونه اى كه بر موافقت و مخالفت آن ثواب و عقاب مترتّب گردد. شاهد بر اين مسئله آن است كه اطاعت و عصيان به صورت مستقل براى پيامبر صلى الله عليه و آلهذكر شده، در حالى كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آلهفقط داراى شأن تبليغ و تبيين احكام الهى مى بود اطاعت و عصيان مستقلى نداشت و بر مخالفت و موافقت او نيز ثواب و عقاب مستقلى مترتّب نمى گرديد.

پس ما به استناد به اين چهار دسته از آيات، پيامبر را مأذون از ناحيه خداوند براى تصرف، جعل و صدور حكم مى دانيم. اين نظريه، معروف به نظريه تفويض است و در جوامع روايى هم همين تعبير به كار رفته است.

ص: 283


1- . نساء: 65.
2- . حشر: 7.

البته واضح است كه اثبات چنين شأنى براى پيامبر صلى الله عليه و آلهبدان معنا نيست كه او از جانب خود و بدون توجه به نفس الامر و لوح محفوظ حكمى را جعل مى كند بلكه به اين معناست كه پيامبر صلى الله عليه و آلهبه واسطه سعه وجودى كه دارد با حقيقت عالم ملكوت اتصال پيدا كرده و به مصالح و مفاسد احاطه پيدا مى كند و سپس حكمى را جعل مى نمايد و به همين جهت، چنين جعلى منتسب به پيامبر صلى الله عليه و آلهاست نه به خداى متعال.

ص: 284

روايات
اشاره

از روايات متعددى مى توان اذن در جعل حكم از جانب خداى متعال به پيامبر صلى الله عليه و آلهرا استفاده نمود(1).(2) به حسب تعابير مختلفى كه در اين روايات وجود دارد، قابل تقسيم به شش دسته مى باشد، هرچند برخى از آن ها قابل ارجاع به ديگرى است.

دسته اول

در بعضى از روايات، تفويض به نحو مطلق بيان شده، بدون آن كه معين شود چه چيزى به پيامبر صلى الله عليه و آلهتفويض گرديده است.

1 . روايت اول:(3) محمد بن يحيى عن احمد بن ابى ظاهر عن على بن اسماعيل عن صفوان بن يحيى عن عاصم بن حميد عن ابى اسحاق نحوى قال دخلت ابا عبداللّه عليه السلامفسمعته يقول: «إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ أَدَّبَ نَبِيَّهُ عَلَى مَحَبَّتِهِ فَقَالَ: «وَإِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ»(4) ثُمَّ فَوَّضَ إِلَيْهِ فَقَالَ عَزَّ وَجَلَّ: «وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا»»،(5) كه

ص: 285


1- . بحارالانوار، ج17، باب 13، باب وجوب طاعته و حبه و التفويض اليه صلى الله عليه و آله، ص1.
2- . اصول كافى، ج1، كتاب الحجه، باب التفويض الى رسول اللّه صلى الله عليه و آله والى الائمه عليهم السلام فى امر الدين، ص268 _ 265.
3- . همان، ص265، ح1.
4- . قلم، آيه 4 .
5- . حشر: 7 .

براى تفويض به اين آيه استناد مى شود و در ادامه مى فرمايند: «وَقَالَ عَزَّ وَجَلَّ مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّه َ»؛(1) كسى كه از پيامبر صلى الله عليه و آلهاطاعت كند خدا را اطاعت كرده است. ادامه حديث مربوط به تفويض به ائمه عليهم السلام است كه در مباحث آينده آن را مورد بررسى قرار خواهيم

داد.

در اين روايت سخن از تفويض خداوند به پيامبر صلى الله عليه و آلهاست كه به صورت مطلق آمده و مشخص نكرده چه چيزى تفويض شده، اما با توجه به قراينى كه در روايت وجود دارد مى توان گفت: آن چه به پيامبر صلى الله عليه و آلهتفويض شده، امر و نهى است.

قرينه اول، استشهاد به آيه «وَما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» است كه متعلّق تفويض را براى ما روشن مى كند.

قرينه دوم كه مهم تر است استشهاد به اين آيه شريفه است: «وَ قَالَ عَزَّ وَجَلَّ مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّه َ»، در اين آيه تعبير به «اطاعة الرسول» يعنى پذيرش و عدم مخالفت با دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شده و اين يعنى آن كه به پيامبر صلى الله عليه و آله حق امر و نهى تفويض شده است.

پس محدوده تفويض در روايت اول به قرينه استشهاد به دو آيه مذكور مسئله امر و نهى است.

2 . روايت دوم(2) كه روايتى طولانى است مسئله تفويض را به نحو مطلق براى پيامبر صلى الله عليه و آلهثابت مى كند. در اين روايت امام عليه السلاممى فرمايند: «... إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ فَوَّضَ إِلَى سُلَيْمَانَ بْنِ دَاوُدَ فَقَالَ هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ وَفَوَّضَ إِلَى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آلهفَقَالَ: «مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا».

3 . در حديث هشتم اين باب نيز همين بيان وارد شده، با اين تفاوت كه علاوه بر

ص: 286


1- . نساء: 80 .
2- . اصول كافى، ج1، كتاب الحجة، باب التفويض الى رسول اللّه صلى الله عليه و آله وإلى الائمة عليهم السلام فى امر الدين، ص266، ح2.

بيان اصل تفويض، آن را محصور در پيامبر صلى الله عليه و آلهو ائمه عليهم السلام مى كند. «قَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلاملاَ وَاللّه ِ مَا فَوَّضَ اللّه ُ إِلَى أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ إِلاَّ إِلَى رَسُولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله وَإِلَى الْأَئِمَّةِ قَالَ عَزَّ وَجَلَّ: «إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللّه (1)».(2) استشهاد در اين روايت تا حدودى متفاوت از استشهاد به آيه «وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» در روايت اول است. طبق اين استشهاد اختيار مطلق حكم به پيامبر صلى الله عليه و آلهداده نشده؛ چون مى فرمايد: «ما كتاب را نازل كرديم براى اين كه بين مردم بر اساس آن چيزى كه خدا به تو نشان مى دهد حكم كنى». صرف نظر از اين كه اين آيه ممكن است به نظر بعضى مربوط به باب قضا باشد، مى توان گفت: استشهاد مذكور به اين معنا است كه مبنا و اساس حكم پيامبر صلى الله عليه و آله، كتاب خداست ولى

اين بدان معنا نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آلهاز خود هيچ فرمان و دستورى ندارد و فقط احكام الهى را تبليغ مى كند بلكه او مى تواند در آن چارچوب، انشاى حكم كرده و دستور صادر كند و اين با تفويض مطلق منافاتى ندارد.

4 . روايت نهم مفادش همانند مفاد روايت اول است. در ذيل اين روايت آمده: ثُمَّ فَوَّضَ إِلَيْهِ فَقَالَ عَزَّ ذِكْرُهُ «مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» و در ادامه هم تفويض به ائمه ذكر مى شود.(3)

پس دسته اول، رواياتى است كه در آن ها تفويض به پيامبر صلى الله عليه و آلهبه نحو مطلق ذكر شده بدون آن كه بفرمايد چه چيزى به پيامبر صلى الله عليه و آلهتفويض شده است، هرچند در برخى از روايات به قرائنى كه ذكرشان گذشت، متعلّق تفويض هم بيان شده است و به همين جهت مى توان آن را در بعضى طوايف ديگر داخل نمود.

ص: 287


1- . نساء: 105.
2- . اصول كافى، ج1، باب التفويض إلى رسول اللّه صلى الله عليه و آلهوإلى الائمة عليه السلامفى امر الدين، ص267، ح8 .
3- . همان، ص268، ح9.
دسته دوم

دسته دوم رواياتى است كه در آن ها تصريح به تفويض امر خلق به پيامبر صلى الله عليه و آلهبه هدف معلوم شدن چگونگى اطاعت خلق از او و تشخيص عيار بندگى آن ها شده است. از جمله:

1 . عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحَجَّالِ عَنْ ثَعْلَبَةَ عَنْ زُرَارَةَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ وَأَبَا عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام يَقُولانِ إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ فَوَّضَ إِلَى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله أَمْرَ خَلْقِهِ لِيَنْظُرَ كَيْفَ طَاعَتُهُمْ ثُمَّ تَلاَ هَذِهِ الاْيَةَ _ «مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا»».(1)

منظور از امر خلق در روايت نيز امور مختلف مربوط به انسان ها و شؤون آن ها است، نه خلق و آفرينش تكوينى و شاهد آن هم تلاوت آيه «مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» مى باشد.

2 . عَنْ زُرَارَةَ أَنَّهُ سَمِعَ أَبَا جَعْفَرٍ وَأَبَا عَبْدِاللّه ِ عليه السلام يَقُولانِ إِنَّ اللّه َ تَبَارَكَ وَتَعَالَى فَوَّضَ إِلَى نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله أَمْرَ خَلْقِهِ لِيَنْظُرَ كَيْفَ طَاعَتُهُمْ ثُمَّ تَلاَ هَذِهِ الاْيَةَ: «مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا»».(2) البته محتمل است كه اين روايت همان روايت قبلى باشد.

دسته سوم

دسته سوم رواياتى است كه در آن تصريح به تفويض امر دين به پيامبر صلى الله عليه و آلهشده است؛ مثلاً در روايت ششم اين باب مى گويد: «مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ عَنْ أَبِى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام قَالَ: إِنَّ اللّه َ تَبَارَكَ وَتَعَالَى أَدَّبَ نَبِيَّهُ صلى الله عليه و آله فَلَمَّا انْتَهَى بِهِ إِلَى مَا أَرَادَ قَالَ لَهُ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ فَفَوَّضَ إِلَيْهِ دِينَهُ فَقَالَ: «وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» وَإِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ فَرَضَ الْفَرَائِضَ وَلَمْ يَقْسِمْ لِلْجَدِّ شَيْئا وَإِنَّ رَسُولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله أَطْعَمَهُ السُّدُسَ فَأَجَازَ اللّه ُ جَلَّ ذِكْرُهُ لَهُ

ص: 288


1- . همان، ص266، ح3.
2- . همان، ص267، ح5.

ذَلِكَ وَذَلِكَ قَوْلُ اللّه ِ عَزَّ وَجَلَّ: «هَذَا عَطَاؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ»»(1).

شاهد ما عبارت «ففوض اليه دينه» است كه نشان مى دهد امر دين به پيامبر صلى الله عليه و آلهتفويض شده است. در ذيل روايت هم مطلبى در اين رابطه بيان شده، لكن از آن جا كه مضمون ديگرى دارد آن را مستقلاً ذكر خواهيم كرد.

دسته چهارم

دسته چهارم رواياتى است كه تصريح مى كند امر دين و امت به پيامبر تفويض شده تا امور بندگان را تدبير و سياست كند.

در روايت چهارم اين باب آمده: عَلِىُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِى عُمَيْرٍ عَنْ عُمَرَ بْنِ أُذَيْنَةَ عَنْ فُضَيْلِ بْنِ يَسَارٍ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام يَقُولُ لِبَعْضِ أَصْحَابِ قَيْسٍ الْمَاصِرِ إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ أَدَّبَ نَبِيَّهُ فَأَحْسَنَ أَدَبَهُ فَلَمَّا أَكْمَلَ لَهُ الْأَدَبَ قَالَ: «إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ» ثُمَّ فَوَّضَ إِلَيْهِ أَمْرَ الدِّينِ وَالْأُمَّةِ لِيَسُوسَ عِبَادَهُ فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَّ: «ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» وَإِنَّ رَسُولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله كَانَ مُسَدَّدا مُوَفَّقا مُؤَيَّدا بِرُوحِ الْقُدُسِ لاَ يَزِلُّ وَلا يُخْطِئُ فِى شَيْءٍ مِمَّا يَسُوسُ بِهِ الْخَلْقَ فَتَأَدَّبَ بِآدَابِ اللّه ...»(2)

در اين روايت مانند برخى روايات ديگر، قبل از بيان تفويض امر دين و امت به پيامبر صلى الله عليه و آلهبه نكته مهمى نيز اشاره شده و آن اين كه خداوند پيامبرش را تربيت كرد و ادب او را نيكو گردانيد و در اين باره استناد به آيه شريفه «اِنَّك لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ»(3) شده و اين دلالت بر اين مى كند كه ابتدا پيامبر صلى الله عليه و آله به لطف الهى اين شايستگى را پيدا كرد و سپس امر دين و امت به او تفويض شد تا امور عباد را سياست كند.

ادامه حديث هم مربوط به مطلبى است كه در دسته پنجم از روايات مورد بحث قرار خواهد گرفت.

ص: 289


1- . همان، ص267، ح6.
2- . همان، ص266، ح4.
3- . قلم: 4.
دسته پنجم

در بعضى از روايات بدون آن كه سخنى از تفويض به ميان آيد، فقط وضع و جعل حكمى را كه قبلاً نبوده به پيامبر صلى الله عليه و آلهنسبت مى دهد.

1 . «الْحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْوَشَّاءِ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْ زُرَارَةَ عَنْ أَبِى جَعْفَرٍ عليه السلام قَالَ: وَضَعَ رَسُولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله دِيَةَ الْعَيْنِ وَدِيَةَ النَّفْسِ وَحَرَّمَ النَّبِيذَ وَكُلَّ مُسْكِرٍ فَقَالَ لَهُ رَجُلٌ وَضَعَ رَسُولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونَ جَاءَ فِيهِ شَيْءٌ قَالَ: نَعَمْ لِيَعْلَمَ مَنْ يُطِيعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَعْصِيه».(1)

اصل ديه چشم و نفس در قرآن آمده، اما پيامبر صلى الله عليه و آلهمقدار آن را جعل و معين كرده است. هم چنين در قرآن فقط حرمت خمر بيان شده اما حرمت نبيذ يعنى شرابى كه از كشمش اخذ شده و حرمت مُسكرات ديگر توسط پيامبر صلى الله عليه و آلهبيان شده است. در ادامه حديث نيز سؤال مى شود كه آيا پيامبر صلى الله عليه و آلهاز جانب خود و بدون اين كه چيزى در اين باره از جانب خداوند متعال آمده باشد حكمى وضع كرده است؟ امام عليه السلاممى فرمايد: بله؛ تا مطيع و عاصى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آلهمشخص شود.

2 . ذيل روايت ششم كه مى فرمايد: «إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ فَرَضَ الْفَرَائِضَ وَلَمْ يَقْسِمْ لِلْجَدِّ شَيْئا وَإِنَّ رَسُولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله أَطْعَمَهُ السُّدُسَ فَأَجَازَ اللّه ُ جَلَّ ذِكْرُهُ لَهُ ذَلِك»:(2) خداوند تبارك و تعالى فرائض را تقسيم كرد ولى براى جَدّ چيزى قرار نداد، لكن پيامبر صلى الله عليه و آلهسهمى را براى جَدّ تعيين كرد. اين نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آلهحكمى را كه وجود نداشته وضع و جعل نموده است.

3 . ذيل روايت چهارم همين باب مى فرمايد: «ثُمَّ إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ فَرَضَ الصَّلاَةَ رَكْعَتَيْنِ رَكْعَتَيْنِ عَشْرَ رَكَعَاتٍ فَأَضَافَ رَسُولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله إِلَى الرَّكْعَتَيْنِ رَكْعَتَيْنِ وَإِلَى الْمَغْرِبِ

ص: 290


1- . همان، ص267، ح7.
2- . همان، ص267، ح6.

رَكْعَةً فَصَارَتْ عَدِيلَ الْفَرِيضَةِ _ لاَ يَجُوزُ تَرْكُهُنَّ إِلاَّ فِى سَفَرٍ وَأَفْرَدَ الرَّكْعَةَ فِى الْمَغْرِبِ فَتَرَكَهَا قَائِمَةً فِى السَّفَرِ وَالْحَضَرِ فَأَجَازَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ لَهُ ذَلِكَ كُلَّهُ فَصَارَتِ الْفَرِيضَةُ سَبْعَ عَشْرَةَ رَكْعَةً ثُمَّ سَنَّ رَسُولُ اللَّهِ ص النَّوَافِلَ أَرْبَعا وَثَلاَثِينَ رَكْعَةً مِثْلَيِ الْفَرِيضَةِ فَأَجَازَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ لَهُ ذَلِكَ وَالْفَرِيضَةُ وَالنَّافِلَةُ إِحْدَى وَخَمْسُونَ رَكْعَةً مِنْهَا رَكْعَتَانِ بَعْدَ الْعَتَمَةِ جَالِسا تُعَدُّ

بِرَكْعَةٍ مَكَانَ الْوَتْرِ وَفَرَضَ اللَّهُ فِى السَّنَةِ صَوْمَ شَهْرِ رَمَضَانَ وَسَنَّ رَسُولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله صَوْمَ شَعْبَانَ وَثَلاثَةَ أَيَّامٍ فِى كُلِّ شَهْرٍ مِثْلَيِ الْفَرِيضَةِ فَأَجَازَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ لَهُ ذَلِكَ وَحَرَّمَ اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ الْخَمْرَ بِعَيْنِهَا وَحَرَّمَ رَسُولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله الْمُسْكِرَ مِنْ كُلِّ شَرَابٍ فَأَجَازَ اللَّهُ لَهُ ذَلِكَ كُلَّهُ وَعَافَ رَسُولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آلهأَشْيَاءَ وَكَرِهَهَا وَلَمْ يَنْهَ عَنْهَا نَهْيَ حَرَامٍ إِنَّمَا نَهَى عَنْهَا نَهْيَ إِعَافَةٍ وَكَرَاهَةٍ ثُمَّ رَخَّصَ فِيهَا»(1) الحديث.

در اين حديث موارد متعددى ذكر شده كه پيامبر صلى الله عليه و آلهآن ها را جعل كرده، از جمله:

«خداوند تبارك و تعالى نماز را دو ركعت دو ركعت قرار داد و پيامبر صلى الله عليه و آلهبه هر يك از آن ها دو ركعت اضافه كرد و يك ركعت نيز به نماز مغرب اضافه نمود. آن چه پيامبر صلى الله عليه و آلهاضافه كرد مانند فريضه واجب است مگر در سفر كه به اصلش؛ يعنى همان دو ركعت بر مى گردد، به جز نماز مغرب كه پيامبر صلى الله عليه و آلهيك ركعت آن را باقى گذاشت كه در سفر و حضر بايد خوانده شود. خداوند تبارك و تعالى نيز همه را اجازه فرمود، در نتيجه فريضه هفده ركعت شد. هم چنين پيامبر صلى الله عليه و آله نوافل نمازهاى يوميه را سى و چهار ركعت كه دو برابر نمازهاى واجب است قرار داد و خداوند نيز آن را اجازه فرمود و مجموع نمازهاى واجب و مستحب در هر روز پنجاه و يك ركعت شد كه يك ركعت از آن ها به صورت دو ركعت نماز نشسته بعد از نماز عشاء خوانده مى شود. هم چنين خداوند روزه ماه مبارك رمضان را واجب نمود و پيامبر صلى الله عليه و آلهروزه ماه شعبان و سه روز در هر ماه را به عنوان روزه مستحب جعل نمود كه مجموعا دو

ص: 291


1- . همان، ص266، ح4.

برابر ماه مبارك رمضان است... هم چنين خداوند فقط خمر را حرام كرد اما پيامبر كل مسكرات را حرام نمود و خداوند هم اجازه داده است».

در آخر روايت نيز به نكته مهمى اشاره كرده و مى فرمايد:

«ووجب على العباد التسليم له كالتسليم للّه تبارك وتعالى» بر بندگان واجب است كه تسليم رسول خدا شوند همان گونه كه تسليم خداوند تبارك و تعالى شدند.

به هر حال در اين روايت تصريح شده كه امر دين به پيامبر تفويض شده است.

دسته ششم

دسته ششم روايتى است كه در آن، سخن از اختيار مطلق براى پيامبر صلى الله عليه و آلهبه ميان آمده، هرچند تعبير تفويض به كار برده نشده است. در روايت دهم اين باب چنين آمده است:

«عَلِىُّ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ عَنْ صَنْدَلٍ الْخَيَّاطِ عَنْ زَيْدٍ الشَّحَّامِ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام فِى قَوْلِهِ تَعَالَى «هذَا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ» قَالَ: أَعْطَى سُلَيْمَانَ مُلْكا عَظِيما ثُمَّ جَرَتْ هَذِهِ الاْيَةُ فِى رَسُولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آلهفَكَانَ لَهُ أَنْ يُعْطِيَ مَا شَاءَ مَنْ شَاءَ وَيَمْنَعَ مَنْ شَاءَ وَأَعْطَاهُ اللّه ُ أَفْضَلَ مِمَّا أَعْطَى سُلَيْمَانَ لِقَوْلِهِ: «مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا»»(1).

طبق اين روايت، شحّام در مورد آيه شريفه مذكور سؤال مى كند و امام عليه السلامدر جواب او مى فرمايد: خداوند به سليمان ملك بزرگى را عطا فرمود و به پيامبر اسلام نيز مانند آن را عطا كرد. بنابراين براى پيامبر صلى الله عليه و آلهاين حق وجود دارد كه هر چه مى خواهد به هر كسى بدهد و از هر كه مى خواهد منع كند. به علاوه آن چه خداوند تبارك و تعالى به پيامبر صلى الله عليه و آلهعطا فرمود برتر از آن است كه به سليمان داد؛ زيرا اختيار مطلق به او داده است.

ص: 292


1- . همان، ص268، ح10.

در اين روايت گرچه سخن از تفويض نيست ولى به قرينه: «فكان له أن يعطى ما شاء من شاء ومنع من شاء» اختيار پيامبر صلى الله عليه و آله مطلق است و بايد اوامر و نواهى او اطاعت شود.

نتيجه

در مجموع از آيات و روايات مذكور مى توان استفاده نمود كه پيامبر صلى الله عليه و آلهبه اذن الهى و تفويض از ناحيه خداوند تبارك و تعالى جاعل حكم شرعى است و محدوده اين جعل هم امور دينى و هم تدبير امور خلق و جامعه و سياست بندگان است.

روشن است اين تفويض از نوع تفويض باطل كه در آن، خداوند به طور كلّى اختيار امور را واگذار كرده و ديگر هيچ دخالتى ندارد نيست بلكه اين تفويض در چارچوب دستور خدا و به اذن او و به معناى صحيح آن است.

ص: 293

3 . ائمه اطهار عليهم السلام

تاكنون مشخص گرديد خداوند تبارك و تعالى و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهبه عنوان مصدر حكم شرعى محسوب مى شوند، اما در اين كه بر ائمه اطهار عليهم السلام نيز عنوان مصدر حكم شرعى اطلاق مى شود يا خير، اختلاف وجود دارد. بعضى عنوان شارع را براى آنان به كار برده و برخى ديگر آن ها را مبيّن و شارح و مفسّر شريعت مى دانند.

اما همان گونه كه سابقا گفتيم بحث در مورد مصدر حكم شرعى است نه شارع، لذا بايد ديد ائمه اطهار عليهم السلام به عنوان مصدر حكم شرعى محسوب مى شوند يا خير؟

از بعضى روايات استفاده مى شود كه ائمه اطهار عليهم السلامهم مانند پيامبر صلى الله عليه و آله مى توانند حكم شرعى جعل نمايند؛ يعنى همان گونه كه بعضى امور و از جمله جعل حكم به پيامبر صلى الله عليه و آلهتفويض شده، نسبت به ائمه عليهم السلام هم تفويض صورت گرفته است. چهار روايت در همين باب(1) دلالت بر اين دارد كه ائمه اطهار عليهم السلامهم مى توانند حكم شرعى جعل كنند.

روايت اول: ذيل روايت اول اين باب آمده است:

ص: 294


1- . الكافى، ج1، كتاب الحجه، باب التفويض الى رسول اللّه والى الائمة عليهم السلام فى امر الدين، ص265.

«... ثُمَّ قَالَ وَإِنَّ نَبِىَّ اللّه ِ فَوَّضَ إِلَى عَلِىٍّ وَائْتَمَنَهُ فَسَلَّمْتُمْ وَجَحَدَ النَّاسُ فَوَ اللّه ِ لَنُحِبُّكُمْ أَنْ تَقُولُوا إِذَا قُلْنَا

وَأَنْ تَصْمُتُوا إِذَا صَمَتْنَا وَنَحْنُ فِيمَا بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ اللّه ِ عَزَّ وَجَلَّ مَا جَعَلَ اللّه ُ لِأَحَدٍ خَيْرا فِى خِلاَفِ أَمْرِنَا»؛(1) «پيامبر صلى الله عليه و آلهبه امام على عليه السلامتفويض كرد و او را امين خود قرار داد،پس شما آن را پذيرفتيد ولى ديگران انكار كردند. به خدا قسم، ما دوست داريم كه شما سخن بگوئيد زمانى كه ما سخن مى گوييم و ساكت شويد زمانى كه ما ساكت مى شويم و ما واسطه بين شما و خداوند عز و جل هستيم و خداوند در مخالفت امر ما براى هيچ كس خيرى قرار نداده است». از ظاهر روايت پيداست كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهبه امير المومنين عليه السلامامورى را تفويض كرده است.

روايت دوم: در ذيل روايت دوم باب اين گونه مى فرمايد:

«فَمَا فَوَّضَ إِلَى رَسُولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله فَقَدْ فَوَّضَهُ إِلَيْنَا»؛(2) «آن چه را كه خداوند تبارك و تعالى به رسول اللّه تفويض كرده به ما هم تفويض كرده است».

اين تفويض، مطلق است و جعل حكم را نيز شامل مى شود.

روايت سوم: در روايت هشتم همين باب مى فرمايد:

«عَنْ عَبْدِ اللّه ِ بْنِ سِنَانٍ قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : لا وَاللّه ِ مَا فَوَّضَ اللّه ُ إِلَى أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ إِلاَّ إِلَى رَسُولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله وَإِلَى الْأَئِمّة»(3)؛ «به خدا قسم خداوند به احدى از مخلوقاتش جز پيامبر صلى الله عليه و آلهو ائمه عليهم السلام تفويض نكرده است».

طبق اين روايت همه آن چه كه به پيامبر صلى الله عليه و آلهتفويض شده به ائمه عليهم السلام نيز، تفويض شده و اين مطلب با حصر و قسم در كنار هم تأكيد شده است.

روايت چهارم: ذيل روايت نهم همين باب آمده است:

ص: 295


1- . همان، ص265، ح1.
2- . همان، ص266، ح2.
3- . همان، ص268، ح8 .

«فَمَا فَوَّضَ اللّه ُ إِلَى رَسُولِهِ صلى الله عليه و آله فَقَدْ فَوَّضَهُ إِلَيْنَا»(1).

همين تعبير در ذيل روايت دوم هم ذكر شده است. طبق اين روايت همه امورى كه به پيامبر صلى الله عليه و آلهتفويض شده به ائمه اطهار عليهم السلامهم تفويض شده است.

پس به حسب روايات، ائمه اطهار عليهم السلام نيز علاوه بر خداوند متعال و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهبه عنوان جاعل حكم شرعى محسوب مى شوند، اما در روايات يا در تاريخ نمونه هايى از تشريع و جعل حكم توسط ائمه اطهار عليهم السلامدر امر دين گزارش نشده است، لذا امكان جعل حكم توسط ائمه عليهم السلام وجود دارد و اين اختيار به آنان داده شده ولى گزارشى از انشا و جعل حكم در امر دين توسط ائمه عليهم السلام در دسترس نيست و شايد به همين جهت بعضى به ائمه اطهار عليهم السلامصرفا لقب مبيّن و مفسّر شرع داده اند. بعيد است تقييد و تخصيص هايى هم كه نسبت به بعضى آيات و احاديث نبوى در كلام ائمه اطهار عليهم السلام وارد شده را بتوان جعل حكم شرعى به حساب آورد؛ چون چنان چه در مباحث قبلى گفتيم تخصيص و تقييد با جعل متفاوت است؛ زيرا به نوعى تصرّف در محدوده جعل قبلى بوده و آن را توسعه يا تضييق مى كند اما جعل مستقلى به حساب نمى آيد، بلكه صرفاً بيانى است كه كاشف از مراد جدى جاعل در هنگام جعل مى باشد.

ص: 296


1- . همان، ص268، ح9 .

4 . فقيه جامع الشرايط

در رابطه با فقيه جامع الشرايط هم اجمالاً بر اساس آن چه در بحث از حكم حكومتى خواهد آمد، شأن حكم براى فقها ثابت است؛ يعنى فقها هم مى توانند مانند پيامبر صلى الله عليه و آلهو ائمه عليهم السلام حكم شرعى جعل كنند لكن محدوده جعل حكم شرعى توسط فقها صرفا به تدبير امور جامعه و سياست عباد مربوط مى شود و در محدوده امور دينى به هيچ وجه نمى توانند حكم جعل كنند. پس مى توان ادعا كرد كه فقيه جامع الشرايط مى تواند حكمى را به عنوان حكم حكومتى جعل نمايد و از آن جا كه به حكم حكومتى هم حكم شرعى اطلاق مى شود، در نهايت مى توان فى الجمله مجتهد جامع الشرايط را به عنوان مصدر حكم شرعى قلمداد نمود. تفصيل اين مطلب در مبحث ولايت فقيه ذكر شده است.

ص: 297

خاتمه معانى تفويض

اشاره

در پايان بحث از جاعل حكم شرعى و به مناسبت بحث از تفويض، مناسب است اشاره اى به كلام علامه مجلسى درباره تفويض داشته باشيم. ايشان در كتاب مرآة العقول، كه شرح اخبار و روايات كافى است و در ذيل باب «التفويض الى رسول اللّه صلى الله عليه و آله والى الأئمة سلام اللّه عليهم فى أمر الدين»(1) درباره تفويض و معانى مختلف آن بحث مبسوطى را ذكر كرده است.(2)

ايشان مى فرمايد: تفويض به معانى مختلفى وارد شده كه بعضى از آن ها در مورد معصومين عليهم السلام ، صحيح و برخى ديگر باطل است. وى در مجموع شش معنا براى تفويض ذكر مى كند.

معناى اول

معناى اول عبارت است از: تفويض در خلق، رزق، تربيت، اماته و احياء. بعضى گفته اند: خداوند تبارك و تعالى معصومين عليهم السلام را خلق نموده و سپس امر خلق را به

ص: 298


1- . الكافى، ج1، كتاب الحجه، باب التفويض الى رسول اللّه والى الائمه فى أمر الدين، ص265.
2- . مرآة العقول، ج3، ص147 _ 142.

آن ها واگذار كرده است؛ يعنى آن ها مخلوقات را خلق كرده و به آن ها رزق و روزى مى دهند و مى ميرانند و زنده مى كنند.

ايشان در مورد اين معنا دو احتمال ذكر مى كند: احتمال اول اين كه همه اين امور به قدرت و اراده خود معصومين عليهم السلام انجام مى شود كه اين كفر صريح بوده و عقل و نقل با آن مخالف است. احتمال دوم آن كه خداوند تبارك و تعالى اين كارها را مقارن با اراده آن ها انجام مى دهد؛ يعنى هر زمان كه آن ها اراده مى كنند اين امور واقع شود، خداوند مقارن با اراده آن ها اين امور را انجام مى دهد. اين احتمال هرچند از نظر عقل منعى ندارد ولى اخبار زيادى آن را نفى مى كند و مضمون برخى از روايات آن است كه اين معنا فقط در موارد معجزه محقّق مى شود؛ يعنى هنگامى كه اراده معصومين عليهم السلام به صدور معجزه يا كرامتى تعلّق مى گيرد آن گاه خداوند مقارن با اراده آن ها، آن را محقّق مى سازد. ولى مشكل اين است كه روايات دالّ بر اين معنا از حيث سند صحيح نبوده و بر فرض صحت سند بايد آن ها را توجيه كرده و به معناى قابل قبولى برگرداند. در غير اين صورت نمى توان مضمون آن را پذيرفت؛ مثلاً مرحوم علامه مجلسى درباره خطبة البيان(1) اميرالمؤمنين مى فرمايد: اين خطبه و رواياتى از اين قبيل در كتب غُلات وارد شده و از عقايد غُلات شيعه مى باشد.

معناى دوم

معناى دوم عبارت است از: تفويض در امر دين و اين معنا نيز داراى دو احتمال است: احتمال اول اين كه نبى صلى الله عليه و آلهو ائمه عليهم السلام بدون وحى يا الهام هر چه بخواهند حلال كرده و هر چه بخواهند حرام كنند و يا حتى وحى را به نظر خودشان تغيير دهند. اين احتمال به نظر ايشان باطل است. احتمال دوم آن كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله و هم چنين اوصياى او از نفوس كامله بوده و كمال آن ها به گونه اى است كه هر چه اختيار مى كنند

ص: 299


1- . الزام الناصب، ج2، صص149 و174 و191.

عين حق و ثواب است، از اين رو خداوند تبارك و تعالى بعضى از امور را به آنان تفويض كرده؛ مانند مواردى كه قبلاً اشاره شد و اين به جهت اكرام و تعظيم نسبت به مقام آنان است. طبق اين احتمال اگر پيامبر صلى الله عليه و آلهيا امام عليه السلامچيزى بگويند با اذن خدا بوده و آن چه به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آلهاختيار گردد به وسيله وحى تأكيد مى شود. اين احتمال، احتمالى است كه هم عقلاً قابل قبول است و هم روايات زيادى بر آن قائم شده و مرحوم كلينى و اكثر محدثين نيز همين معنا را پذيرفته اند. در اين ميان، فقط شيخ صدوق ظاهراً اين معنا را قبول ندارد. البته علامه مجلسى در توجيه كلام ايشان مى گويد: منظور شيخ صدوق از نفى تفويض در دين، احتمال اول است نه احتمال دوم.

از جمله رواياتى كه دلالت بر اين معنا مى كند، حديث سوم همين باب است كه مى فرمايد: «ان اللّه عزو جل فوض الى نبيه امر خلقه لينظر كيف طاعتهم» يا حديث ششم كه مى گويد: «فوض اليه دينه وان اللّه فرض الفرائض...» علامه مى فرمايد: اين روايت معتبر است ولى طبق مبناى مشهور، ضعيف شمرده مى شود.

هم چنين حديث هشتم هم قابل حمل بر اين معنا از تفويض است: «لا واللّه ما فوض اللّه إلى أحد من خلقه إلا إلى رسول اللّه صلى الله عليه و آله وإلى الائمة عليهم السلام»، البته اين حديث نيز، بر طبق مبناى مشهور ضعيف است. حديث نهم و دهم هم قابل حمل بر اين معنا است، لكن بعضى از روات آن به نظر علامه مجلسى مجهول اند. حديث دوم نيز بر همين معنا دلالت مى كند.

معناى سوم

معناى سوم تفويض، واگذارى امور خلق، سياست عباد و تأديب بندگان است؛ يعنى اختيار بندگان به نبى اكرم صلى الله عليه و آلهو ائمه معصومين عليهم السلام سپرده شده تا با لحاظ مصلحت به نظام زندگى و اصلاح نفوس بپردازند. اين معنا هم به نظر ايشان صحيح است و آيات، اخبار و عقل بر آن دلالت مى كنند.

ص: 300

معناى چهارم

معناى ديگر، تفويض بيان علوم و احكام به نبى صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام است؛ به اين معنا كه علم به احكام توسط خداوند نزد آن ها قرار داده شده و نحوه بيان و مقدار آن به ايشان تفويض گرديده و از آن جا كه پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام با عقول مختلف مردم مواجه اند، مى توانند آن چه را كه به مصلحت مى دانند، بگويند و از گفتن آن چه كه به مصلحت نيست، خوددارى كنند؛ به اين صورت كه مثلاً گاهى تمام حكم را بيان كنند و گاهى به بيان ظواهر اكتفاء كرده و گاهى هم سكوت نموده و از بيان حكم خوددارى نمايند و اين به مقتضاى حال شنونده و شرايط موجود مى باشد.

ممكن است اين سؤال در ذهن ايجاد شود كه اين امر، اختصاص به رسول اكرم صلى الله عليه و آلهو ائمه اطهار عليهم السلام نداشته، بلكه همه انبيا اين اختيار را داشته اند، پس علت اين كه اين امر در بعضى از روايات به نبى اسلام صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام اختصاص داده شده چيست؟ در پاسخ مى توان گفت: اين توسعه براى بقيه انبيا و اوصيا وجود نداشته؛ مثلاً آن ها موظّف و مكلّف به عدم تقيه بودند هرچند براى آن ها مضرّ بود، بر خلاف پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلامكه مى توانستند تقيه نمايند؛ يعنى تقيه به نبى اسلام صلى الله عليه و آلهو ائمه معصومين عليهم السلام اختصاص داشته است.

اين معنا از تفويض صحيح بوده و ادله عقلى و اخبار مستفيض بر آن دلالت مى كند از جمله روايت دهم.(1)

معناى پنجم

معناى پنجم از تفويض اين است كه خداوند تبارك و تعالى به آنان اختيار داده كه با توجه به ظاهر شريعت يا علمشان و يا آن چه كه خدا به آن ها الهام نموده، حكم كنند. تفاوت اين معنا با معناى چهارم اين است كه در معناى چهارم، تفويض و اختيار در

ص: 301


1- . الكافى، ج1، ص كتاب الحجة، باب التفويض الى رسول اللّه صلى الله عليه و آله وإلى الأئمّة عليهم السلام فى أمر الدين، ص268.

بيان احكام بوده ولى در معناى پنجم، اختيار در حكم كردن است.

بعضى از روايات هم ظهور در اين معنا دارد از جمله حديث هشتم و حديت دهم. بعضى از اين احاديث مى تواند متحمل چند معنا باشد.

معناى ششم

معناى ديگر تفويض عبارت است از تفويض در اعطا و منع؛ به اين معنا كه خداوند تبارك و تعالى آسمان و زمين را براى پيامبر صلى الله عليه و آلهو ائمه عليهم السلام خلق كرده در نتيجه آن ها اين اختيار را دارند كه آن چه در آسمان و زمين است از انفال و خمس و امثال آن به هر كه مى خواهند به هر مقدار بدهند و از هر كه مى خواهند منع كنند.

بعضى از روايات بر اين معنا دلالت مى كند؛ از جمله روايت دهم بويژه آن كه پيامبر صلى الله عليه و آلهرا با حضرت سليمان مقايسه مى كند و هم چنين روايت ششم كه مى فرمايد: «وذلك قول اللّه عزوجل: «هَذَا عَطَاؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ»» و يا روايت دوم كه در آن نيز بين آن چه كه به سليمان و آن چه كه به پيامبر صلى الله عليه و آلهتفويض شده مقايسه شده است.

نتيجه

در معناى اول از معانى شش گانه اى كه براى تفويض بيان شد، احتمال اول باطل است و احتمال دوم را هم روايات زيادى نفى مى كند و فقط در مورد معجزات مى توان آن را پذيرفت. معناى دوم نيز طبق احتمال اول، باطل ولى طبق احتمال دوم، صحيح است. معناى سوم، چهارم، پنجم و ششم قابل قبول است. پس در مجموع علامه مجلسى تفويض به نبى صلى الله عليه و آلهو ائمه عليهم السلام را در امر دين و جعل حكم پذيرفته و مى گويد: با توجه به معنايى كه از تفويض ارائه داديم ضعف قول كسانى كه تفويض را به طور مطلق رد مى كنند روشن مى شود.

ص: 302

البته علامه مجلسى در بحارالانوار(1) بيش از بيست روايت در باب تفويض ذكر كرده كه با قطع نظر از سند، چه بسا دلالت آن ها نسبت به رواياتى كه از كافى نقل شد، واضح تر باشد.

به هرحال نتيجه بحث اين شد كه پيامبر صلى الله عليه و آلهو ائمه عليهم السلام، هم در محدوده دين و بيان احكام و هم در محدوده امور خلق و اعطاء و منع، فى الجمله اختياراتى دارند. منشأ اين حق و اختيار نيز خداوند تبارك و تعالى است كه اين اختيار را از باب تكريم و بزرگداشت به آنان داده است.

ص: 303


1- . بحارالانوار، ج17، باب 13، باب وجوب طاعته و حبه والتفويض اليه صلى الله عليه و آله، ص1.

ص: 304

بخش چهارم: ملاك حكم

اشاره

ص: 305

ص: 306

فصل اول: تنقيح موضوع بحث

اشاره

ص: 307

ص: 308

گفتار اول تبيين چند اصطلاح
اشاره

يكى از مباحث مهم پيرامون حكم شرعى بحث از ملاك حكم شرعى است و اين كه آيا اساسا احكام شرعى تابع ملاك اند يا خير و اگر تابع ملاك مى باشند آن ملاك كدام است؟

اين مسئله با آن كه در مواضع مختلف علم اصول به مناسبت هاى مختلف مطرح گرديده، اما به صورت منقّح و مستقل مورد بررسى قرار نگرفته، بنابراين لازم است قبل از ورود به اصل بحث به عنوان مقدمه و به جهت تنقيح موضوع، درباره چند واژه و اصطلاح توضيحاتى ذكر كنيم تا مقصود از ملاك حكم شرعى روشن گردد.

الفاظى مانند مقاصد الشريعة، علل الشرايع، علت حكم، حكمت حكم، مناط حكم، موضوع حكم، اسرار حكم و مقتضى حكم، با آن كه گاهى به جاى يكديگر استعمال مى شوند _ مثلاً گاهى از موضوع حكم، علت حكم اراده مى شود چون مى گويند: موضوع نسبت به حكم جنبه عليت دارد _ اما تفاوت هايى بنيادين بين آن ها وجود دارد. از اين رو بايد حدود و ثغور آن ها معلوم شود؛ مثلاً در گذشته بحث علل الشرايع مورد توجه بوده و كتب بسيارى هم به اين عنوان نوشته شده يا در برخى

ص: 309

روايات، أسرار الحِكم؛ يعنى فلسفه و حكمت احكام مطرح شده مانند روايت فضل بن شاذان كه در آن به بعضى از علت هاى احكام اشاره شده است. هم چنين در گذشته، تمايزى بين علت حكم و حكمت حكم ديده نمى شود، اما متأخرين تلاش كرده اند علت حكم را از حكمت حكم جدا كنند.

به هرحال لازم است درباره اين الفاظ توضيح مختصرى ارائه دهيم تا در مقام تعيين ملاك حكم، با ديگر عناوين مانند علل الشرايع يا مقاصد الشريعة خلط صورت نگيرد.

1 . مقاصد شريعت

منظور از مقاصد شريعت در خصوص احكام، اهدافى است كه خداوند متعال از جعل احكام و مقررات شرعى در نظر گرفته و به عبارت كوتاه تر به اهداف قوانين و مقررات شرعى گفته مى شود.

اين بحث بايد به طور مستقل و از جهات مختلف مورد بررسى قرار گيرد؛ از جمله اين كه آيا اساسا مقاصد شريعت معتبراند يا خير؟ طرق كشف مقاصد شريعت چيست؟ تعداد و اقسام مقاصد شريعت كدام است؟ آيا مى توان در استنباط احكام شرعى به مقاصد شريعت اعتماد كرد؟ لكن آن چه در اين مقام مورد نظر است صرفا معرفى اجمالى مقاصد شريعت و توضيح آن است. از اين رو ناچاريم به بعضى از آرا و انظارى كه در اين رابطه وجود دارد، اشاره نموده و ساير مباحث را به محل خود موكول نماييم.

پيشينه بحث

الف) نزد اهل سنت: عنوان مقاصد شريعت از قرن سوم در بين بعضى از دانشمندان اهل سنت مطرح شد. اولين بار محمد بن على ترمذى كه بيشتر به عنوان يك حكيم و فيلسوف مطرح بود تا به عنوان فقيه يا اصولى اين عنوان را در كتاب «الصلاة

ص: 310

ومقاصدها» مطرح كرد. وى در اين كتاب كه درباره خصوص مقاصد نماز سخن گفته، توضيح زيادى در مورد مقاصد شريعت ارائه نكرده بلكه بيشتر به مطالب اخلاقى پرداخته و بيان كرده كه در هر يك از اجزاء صلاة چه سرّ و حكمتى نهفته است.

پس از او اين اصطلاح از سوى علماى عامه مورد توجه قرار گرفت و برخى از جمله جوينى و غزالى به نحو گسترده ترى درباره آن سخن گفتند.

جوينى مصالح و مقاصد شريعت را به سه قسم تقسيم كرده:(1) ضرورى، حاجتى و تحسينى. پس از او هم بعضى علماى عامه سخن او را پى گيرى كرده و مطالبى را به آن افزوده اند. مثلاً غزالى مصالح و مقاصد مورد نظر شارع را بنا بر اهميت آن ها به سه قسم تقسيم كرده: قسم اول ضروريات است؛ يعنى امور لازمى كه زندگى مردم بدون آن ها شكل نمى گيرد؛ مانند امر به معروف، قصاص، ديات و جعل ضمان؛ قسم دوم حاجيات است؛ يعنى امورى كه براى توسعه و رفع ضيق در زندگى مردم لازم است؛ مثل اباحه طيبات، مضاربه و مساقات. قسم سوم نيز تحسينيات است؛ يعنى امورى كه مراعات آن ها براى رسيدن به اخلاق و عادات پسنديده لازم است؛ مثل ازاله نجاسات، جعل طهارات، حرمت اكل حشرات. ايشان در ادامه براى هر يك از اين موارد، امورى را به عنوان متّمم و مكمّل قرار داده و سپس به پنج امر مهم كه از مقاصد ضرورى شارع است اشاره مى كند. اين امور عبارتند از: «حفظ دين، حفظ جان، حفظ مال، حفظ نسل و حفظ عقل». وى مدعى است اين ها در رتبه نخست؛ يعنى ضروريات قرار دارند و سپس براى هر يك مثال هايى ذكر مى كند.(2)

ص: 311


1- . البرهان فى أصول الفقه، ج2، الباب الثالث: فى تقاسيم العلل والأصول، ص79.
2- . الغزالى، المستصفى، ص174: «أن المصلحة باعتبار قوّتها فى ذاتها تنقسم الى ما هى فى رتبة الضرورات و الى ما هى فى رتبة الحاجات و الى ما يتعلّق بالتحسينات و التزيينات و تتقاعد ايضا عن رتبة الحاجات و تتعلّق بأذيال كل قسم من الأقسام مايجرى منها مجرى التكملة و التتمة لها... نعنى بالمصلحة، المحافظة على مقصود الشرع و مقصود الشرع من الخلق خمسة و هو أن يحفظ عليهم دينهم و نفسهم و عقلهم و نسلهم و ما لهم...وهذه الأصول الخمسة حفظها واقع فى رتبة الضرورات فهى أقوى المراتب فى المصالح و مثاله ...».

آن چه موجب توجه بيشتر اهل سنت به مقاصد شريعت گرديد، چه بسا نيازى بود كه براى تحكيم پايه هاى بعضى از مصادر تشريع احساس كردند؛ مثل قياس، استحسان، مصالح مرسله، سد ذرايع و فتح ذرايع كه در واقع از اركان اصلى استنباط احكام نزد اهل سنت مى باشند. بديهى است اين امور با پرداختن به بحث مقاصد شريعت تقويت شد.

ب) نزد اماميه: اين مسئله در بين علماى اماميه در گذشته به نوع ديگرى مطرح شده و هيچ گاه به عنوان يك منبع و مصدر براى استنباط لحاظ نشده است. شهيد اول مى فرمايد: غرض از تشريع، حفظ مقاصد ضرورى پنج گانه؛ يعنى دين، نفس، عقل، نسب و مال است و براى هر كدام مثال زده و مى فرمايد: حفظ نفس به قصاص و ديه و دفاع است. حفظ دين به جهاد و قتل مرتد مى باشد. حفظ عقل به تحريم مسكرات و جعل حدّ بر آن ها است. حفظ نسب و نسل به تحريم زنا و لواط و نزديكى با بهائم و هم چنين تحريم قذف و جعل حدّ بر اين امور است. حفظ مال نيز به تحريم غصب، سرقت، خيانت، قطع طريق و جعل حد و تعزير بر اين امور مى باشد.(1) اين مطلب نظير مطلبى است كه غزالى مطرح كرده است.

توجه به مقاصد شريعت در دوران اخير، هم در بين اهل سنت و هم در ميان علماى شيعه بيشتر شده و امروزه برخى از فتاوى با تكيه بر مقاصد شريعت صادر مى شود. اين مسئله چه بسا از اين جهت باشد كه بعضى معتقدند مقاصد شريعت منحصر در آن پنج امر ضرورى كه در كلمات شهيد اول و غزالى وارد شده، نيست بلكه مى توان مقاصد ديگرى را از برخى آيات اصطياد كرد. به عنوان مثال آيه «إِنَّ اللّه َ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالاْءِحْسَانِ»(2) به صورت واضحى عدالت را يكى از مقاصد شريعت قرار

ص: 312


1- . القواعد و الفوائد، ج1، قاعده7، ص38.
2- . نحل: 90.

داده است. هم چنين توجه به روح و روان فرد و كرامت انسانى و تقويت معنويت در جامعه، گسترش علم و خرد ورزى از امورى است كه به عنوان مقاصد شريعت قلمداد شده است.

به هر حال، غرض از اين گفتار آن است كه شناختى اجمالى نسبت به مقاصد شريعت حاصل شود و فرق آن با ملاك حكم، علل الشرايع، علت حكم و حكمت حكم روشن گردد. هم چنين ممكن است اين توهم پيش آيد كه مقاصد شريعت همان مصالح و مفاسد احكام در نزد اهل سنت است، در حالى كه مقاصد شريعت مربوط به اهداف كلّى و كلان است كه در تشريع احكام مورد نظر مى باشد، ولى مصالح و مفاسد احكام در واقع مربوط به يك حكم خاص است و توجه به اين نكته اهميت دارد.

2 _ 4 علل الشرايع، علت حكم، حكمت حكم

عنوان ديگر، علل الشرايع يا حكمت و علت حكم است و از آن جا كه بين اين الفاظ وابستگى و قرابت شديدى وجود دارد آن ها را يكجا مورد بحث قرار مى دهيم.

منظور از علل الشرايع كه در مقابل مقاصد الشريعة قرار دارد هدف يا اهدافى است كه از تشريع و قانون گذارى يك حكم يا قانون خاص تعقيب مى شود؛ به عبارت ديگر علل الشرايع عبارت است از «اهداف و مقاصد جزئى شارع در مورد حكم خاص»، بر خلاف مقاصد شريعت كه اهداف آن كلّى است. علل الشرايع از امورى است كه از قديم الايام مورد توجه بوده و كتاب هايى به همين عنوان نوشته شده و در آن به بيان علت هاى احكام پرداخته شده است.

اين اصطلاح در بين متأخرين، بيشتر به عنوان حكمت حكم شناخته مى شود و بعيد است بتوان بين علل الشرايع به معناى متعارف آن با حكمت حكم تفاوت جدّى قائل شد، مگر آن كه از علل الشرايع اصطلاح خاصى مورد نظر باشد. بر اين اساس، حكمت حكم عبارت از مصلحتى است كه سبب جعل حكم شده، ولى حكم دائر

ص: 313

مدار آن نيست؛ به اين معنا كه ممكن است جايى حكم باشد اما آن مصلحت وجود نداشته باشد يا حتى ممكن است اين مصلحت در غير آن حكم يافت شود.

علت حكم هم عبارت است از: «مصلحتى كه با وجود آن، حكم تحقّق داشته و با نبود آن، حكم هم از بين مى رود؛ به عبارت ديگر مصلحتى كه حكم دائر مدار آن است»، لذا علت حكم قابل تسرّى است و مى توان آن را به موارد غير منصوصه نيز تسرّى داد، اما حكمت حكم را نمى توان به ساير موارد تسرّى داد.

مناسب است در اين بحث به روايتى كه فضل بن شاذان از امام رضا عليه السلامنقل كرده اشاره كنيم؛ چون ريشه بحث علل الشرايع در روايات است.

در اين روايت طولانى آمده است:

«إِنْ سَأَلَ سَائِلٌ فَقَالَ: أَخْبِرْنِى هَلْ يَجُوزُ أَنْ يُكَلِّفَ الْحَكِيمُ عَبْدَهُ فِعْلاً مِنَ الْأَفَاعِيلِ لِغَيْرِ عِلَّةٍ وَلاَ مَعْنًى قِيلَ لَهُ لاَ يَجُوزُ ذَلِكَ لِأَنَّهُ حَكِيمٌ غَيْرُ عَابِثٍ وَلاَ جَاهِلٍ فَإِنْ قَالَ قَائِلٌ فَأَخْبِرْنِى لِمَ كَلَّفَ الْخَلْقَ قِيلَ لِعِلَلٍ فَإِنْ قَالَ فَأَخْبِرْنِى عَنْ تِلْكَ الْعِلَلِ مَعْرُوفَةٌ مَوْجُودَةٌ هِيَ أَمْ غَيْرُ مَعْرُوفَةٍ وَلاَ مَوْجُودَةٍ قِيلَ بَلْ هِيَ مَعْرُوفَةٌ مَوْجُودَةٌ عِنْدَ أَهْلِهَا فَإِنْ قَالَ قَائِلٌ أَ تَعْرِفُونَهَا أَنْتُمْ أَمْ لاَ تَعْرِفُونَهَا قِيلَ لَهُمْ مِنْهَا مَا نَعْرِفُهُ وَمِنْهَا مَا لاَ نَعْرِفُهُ...»(1).

«اگر كسى سؤال كند كه آيا جايز است شخص حكيم بنده اش را به كارى بدون علّت و جهت تكليف كند، به او گفته مى شود: اين تكليف جايز نيست؛ زيرا او حكيمى است كه نه عابث است و نه جاهل. اگر بگويد چرا بندگان را تكليف نموده، به او گفته مى شود به خاطر علت هايى. اگر گفت كه آيا اين علل، موجود و شناخته شده اند يا معروف و شناخته شده نيستند، به او گفته مى شود كه اين علت ها در نزد اهلش شناخته شده اند و اگر سؤال كرد كه آيا شما آن علل را مى دانيد يا خير، گفته مى شود كه بعضى از آن ها را مى دانيم و بعضى ديگر را نمى دانيم».

ص: 314


1- . بحار الانوار، ج6، تتمة كتاب العدل والمعاد، باب 23 من تتمة ابواب العدل، باب علل الشرايع و الاحكام، ص58، ح1؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج2، باب 34، ص99، ج1؛ علل الشرايع، ج1، باب 182، ص251، ح9.

اين روايت در واقع از وجود علل احكام و اين كه همه آن ها قابل شناسايى نيستند سخن مى گويد، اما اين كه جنس اين علت چيست و چگونه مى توان آن را كشف كرد و از حكمت تمييز داد و در دوران بين علت و حكمت، اصل كدام است، مباحثى است كه بايد در جاى خود مورد رسيدگى قرار گيرد.

البته بعضى از بزرگان از علت حكم به موضوع حكم تعبير كرده اند؛ از جمله محقّق اصفهانى مى فرمايد: «علت حكم عبارت از موضوع واقعى حكم است».(1) مثلاً هنگامى كه گفته مى شود: «الخمر حرام فانه مسكر» به حسب ظاهر، خمر، موضوع و حرمت، حكم آن و إسكار نيز علت براى حكم است.

اما طبق بيان محقّق اصفهانى، إسكار، موضوع واقعى حكم است؛ يعنى حرمت در واقع بر مسكر حمل مى شود. بنابراين هر جا كه اين عنوان موجود باشد حرمت نيز ثابت است؛ چه در خمر باشد و چه در غير خمر. پس به تعبير ايشان موضوع واقعى حكم همان علت حكم است نه آن چه كه در ظاهر به آن موضوع گفته مى شود.

در همين رابطه محقّق نائينى مى فرمايد: علت حكم در اصطلاح اصولى، عنوانى است كه در حقيقت، موضوع اصلى حكم بوده و توسعه و تضييق حكم، تابع آن مى باشد. ولى حكمت حكم در اصطلاح اصولى همان مصالح و مفاسدى است كه در احكام وجود دارد و اين مصالح و مفاسد، علت جعل شارع است و نمى توان آن را علت حكم قلمداد نمود.(2)

ص: 315


1- . نهاية الدراية، ج1، ص655.
2- . فوائد الأصول، ج1، صص154 و178؛ أجود التقريرات، ج1، ص498.
گفتار دوم اقسام مصلحت و مفسده
اشاره

پس از توضيح اين عناوين، لازم است اشاره اى نيز به ملاك و مناط حكم شرعى داشته باشيم. اين بحث با عنوان مصالح و مفاسد در مواضع مختلف؛ از جمله اجتماع امر و نهى، ملازمه حكم عقل و شرع، إجزا، جمع حكم واقعى و ظاهرى، دلالت نهى بر فساد و نسخ مطرح شده و داراى آثار مهمى در مباحث مختلف علم اصول است. اين قضيه كه احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى در اشيامى باشند شهرت پيدا كرده و به مشهور عدليه نسبت داده شده است.

در ابتدا براى روشن شدن موضوع بحث، لازم است اقسام مختلف مصلحت و مفسده را توضيح دهيم؛ زيرا مصلحت و مفسده گاهى به حسب متعلّق تكليف و گاهى به لحاظ خود تكليف وگاهى به اعتبار مجموع آن دو لحاظ مى شود و از اين سه حال خارج نيست؛ به عبارت ديگر مصلحت و مفسده مربوط به احكام بر سه قسم است: مصلحت و مفسده مربوط به متعلّق تكليف، مصلحت و مفسده مربوط به خود تكليف؛ يعنى جعل و تشريع و مصلحت و مفسده مربوط به مجموع تكليف و متعلّق. البته گاهى ممكن است مصلحت و مفسده به اعتبار امور خارج از حكم هم لحاظ شود.

ص: 316

قسم اول: مصلحت و مفسده در متعلّق تكليف

منظور از مصلحت و مفسده در متعلّق تكليف آن است كه قبل از تعلّق حكم و پيش از جعل آن، مصلحت يا مفسده واقعى در اشيايى كه متعلّق احكام قرار مى گيرند وجود دارد؛ مثل خمر كه يك شى ء داراى مفسده واقعى و نماز كه يك فعل داراى مصلحت واقعى است. بر اين اساس، هر موجود حقيقى و اعتبارى كه متعلّق تكليف قرار گيرد و در ظاهر دليل به عنوان موضوع اخذ شود، داراى مصلحت و مفسده واقعى است.

قسم دوم: مصلحت و مفسده در خود تكليف

منظور از مصلحت و مفسده در خود تكليف يا حكم آن است كه انشا و تشريع و جعل حكم داراى مصلحت باشد. البته در اين فرض، استعمال لفظ مفسده نسبت به شارع صحيح نيست؛ چون در جعل و انشا و تشريع شارع مفسده اى وجود ندارد. در اين قسم كارى به متعلّق تكليف نداريم و حتى ممكن است

در متعلّق تكليف هيچ مصلحتى وجود نداشته باشد، اما خود جعل و تكليف داراى مصلحت است.

قسم سوم: مصلحت و مفسده در هر دو

گاهى مصلحت يا مفسده به لحاظ مجموع تكليف و متعلّق تكليف در نظر گرفته مى شود؛ يعنى ممكن است اين مصلحت و مفسده نسبت به بعضى از احكام فقط در متعلّق تكليف و نسبت به بعضى ديگر فقط در خود تكليف باشد، همان گونه كه ممكن است در يك مورد مصلحت يا مفسده هم در متعلّق تكليف و هم در خود جعل و تكليف وجود داشته باشد.

نتيجه

پس از دانستن اصطلاحات مختلف در گفتار اول و شناخت اقسام سه گانه مصلحت و مفسده در اين گفتار معلوم مى شود كه موضوع بحث در اين بخش نه مقاصد الشريعة

ص: 317

است و نه علل الشرائع و علل احكام است و نه علت حكم به معناى مصطلح، بلكه سخن در ملاك حكم شرعى به معناى مصالح و مفاسد واقعى در متعلّق احكام مى باشد كه از آن تعبير به تبعيت احكام از مصالح و مفاسد مى شود.

بر اين اساس، منظور از مسئله تبعيت احكام از مصالح و مفاسد اين است كه آيا قبل از جعل حكم، در متعلّقات احكام، مصالح و مفاسد واقعى وجود دارد كه حكم شرعى بر طبق آن جعل شود به اين معنا كه براى حكم شرعى عليت داشته باشند يا خير؟

مسئله تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى از مسائلى است كه سابقه طولانى در بين علما داشته و در علم كلام مورد بحث قرار گرفته و در علم اصول هم آثار فراوانى دارد. در ادامه به نظريات مختلف در اين رابطه اشاره خواهيم كرد.

ص: 318

فصل دوم:بررسى نظريات مختلف پيرامون ملاك حكم

اشاره

ص: 319

ص: 320

مقدمه سيرى اجمالى در آرا

در ابتداى اين فصل لازم است به كلمات بعضى از اعلام در اين رابطه اشاره كنيم. فخر المحقّقين(1) قول به وجود مصلحت در تكليف را به شيخ طوسى و ابن جنيد و نظريه اختصاص مصلحت به متعلّق را به علامه حلى نسبت داده است.

اما خود شيخ طوسى(2) در عدّة به تبع سيد مرتضى(3) معتقد شده كه مصلحت و مفسده فقط در متعلّق تكاليف وجود دارد نه در خود تكليف.

علامه حلى هم در بعضى مواضع، قيام مصلحت به تكليف را باطل دانسته(4) اما در برخى مواضع آن را جائز دانسته است.(5)

اين بزرگان ضمن آن كه حسن و قبح ذاتى اشيا را پذيرفته، اما معتقدند احكام به نحو موجبه جزئيه تابع مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقات است نه در تمام موارد.

ص: 321


1- . ايضاح الفوائد، ج 1، ص 230 _ 231.
2- . العدة فى أصول الفقه، ج1، ص246.
3- . الذريعة، ج1، ص431.
4- . نهاية الوصول، ج1، ص607 _ 609.
5- . نهاية الوصول، ج3، ص26؛ مبادى الوصول، ص179 و184.

صاحب فصول هم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد را نپذيرفته است.(1)

امام رحمه اللهوبرخى ديگر قيام مصلحت به متعلّق تكليف يا خود تكليف يا امر خارج از تكليف يا متعلّق را پذيرفته و مى فرمايند: هم متعلّق مى تواند مصلحت داشته باشد و هم خود تكليف و هم امرى كه خارج از تكليف و متعلّق تكليف است.(2)

به هر حال آرا و انظار بزرگان اعم از متقدمين و معاصرين متفاوت است و البته ابهاماتى در كلمات بعضى از آن ها وجود دارد؛ مثلاً چنان چه گفتيم فخرالمحقّقين به شيخ طوسى نسبت مى دهد كه ايشان مصلحت را در خود تكليف مى داند، اما خود شيخ در عدّه قائل به اين است كه مصلحت در متعلّق تكليف است.

اما در اين ميان، كلام محقّق خراسانى داراى ابهام بيشترى است به گونه اى كه شايد نتوان نظر قطعى ايشان

را در اين مسئله بيان كرد؛ چون در مواضع مختلف، بيانات متفاوتى در اين باره ارائه كرده است.(3) ايشان با آن كه مسئله تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى در متعلّقات را به مشهور عدليه نسبت مى دهد،(4) اما در عين حال آن را بر سبيل امكان و احتمال ذكر كرده و نظر قطعى نسبت به آن ابراز نمى كند.

اما در موضع ديگرى از كفايه با نقل مطلبى از كتاب فوائد خود مى فرمايد: «مصلحت فقط در نفس تكليف وجود دارد نه در متعلّق احكام».(5) ايشان در اين كتاب تصريح مى كند به اين كه اگر چه ما قائل به حسن و قبح ذاتى هستيم، اما ثبوت حسن و قبح ذاتى در اشيا موجب تكليف به آن ها نيست؛ چون در احكام مجعول عقلايى در بسيارى از موارد با آن كه فعلى داراى حُسن است، اما مولا آن را اراده نكرده و حتى

ص: 322


1- . الفصول الغرويه، ص233، سطر61 وص 235، سطر45 وص272.
2- . انوار الهدايه، ج1، ص156 _ 157 وج2، ص301.
3- . كفايه الأصول، ص98 و304 و 308.
4- . كفايه الأصول، ص364.
5- . كفايه الأصول، ص309: «هذا، مع منع كون الاحكام تابعه للمصالح والمفاسد فى المأمور به المنهى عنه بل انما هى تابعة لمصالح فيها كما حقّقناه فى بعض فوائدنا».

درمواردى با آن كه عقلا آن را مدح و ستايش مى كنند، اما او نسبت به آن كراهت دارد و اگر كسى آن را انجام دهد عاصى محسوب مى شود. در مواردى هم با آن كه فعل حُسنى ندارد اما با اين حال مولا آن را اراده كرده است. خود عقلا نيز ممكن است فعل قبيحى را مرتكب شوند يا فعل حسنى را ترك كنند با آن كه به حسن و قبح آن علم دارند. پس اگر قرار بود حسن و قبح موجود در ذوات اشيا، موجب امر و نهى نسبت به آن ها شود نبايد امر و نهى از حسن و قبح موجود در اشيا در هيچ مورد و زمانى تخلف مى كرد. لذا ايشان نتيجه مى گيرد كه امر و نهى يا اراده و كراهت، محتاج جهات ديگرى نيز مى باشد كه قائم به ذوات اشيا نيست و ملاك حكم، قائم به آن جهات است نه خصوص متعلّق. محقّق خراسانى در ادامه مى فرمايد: در مورد احكام خداوند تبارك و تعالى هم اين چنين است؛يعنى احكام خداوند نيز صرفا تابع مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقات نيست، بلكه به خصوصياتى مربوط است كه به نفس احكام رجوع مى كنند. نهايت چيزى كه در اين رابطه مى توان گفت اين است كه حسن و قبح ذاتى ثابت در اشيا، علت ناقص و مقتضى امر و نهى مى باشند به گونه اى كه تأثير آن ها متوقف بر وجود شرط يا عدم مانع است؛ يعنى نه مى توان ملاك جعل حكم را حسن و قبح ذاتى اشيا و مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات دانست و نه مى توان گفت: حسن و قبح ذاتى اشيا هيچ تأثيرى حتى به نحو اقتضاء ندارند.(1)

دلالت اين سخن بر عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى و حسن و قبح ذاتى فى الجمله واضح است و اين منافات ندارد با اين كه در بعضى از موارد تبعيت وجود داشته باشد.

اما در عين حال آيه اللّه حكيم و علامه طباطبايى، هر يك برداشت متفاوتى از كلام ايشان دارند. مرحوم حكيم در تعليقه بر كفايه به قسمتى از فائده مربوط به ملازمه بين

ص: 323


1- . فوائد الأصول، فائده 14، ص130 _ 132.

عقل و شرع تمسك كرده و مى فرمايد: به نظر مرحوم آخوند متعلّق احكام داراى مصلحت و مفسده است.(1) از سوى ديگر علامه طباطبايى به قسمت ديگرى از همين فائده اشاره نموده و مى فرمايد: به نظر مرحوم آخوند اصل تكليف هم داراى مصلحت است.(2) در آينده به وجه جمع اين دو كلام اشاره خواهيم كرد.

بنابراين با ملاحظه كلماتى كه از محقّق خراسانى نقل كرديم و آن چه كه برخى بزرگان به مرحوم آخوند نسبت داده اند، مى توان گفت: مرحوم آخوند اگرچه در مواضع مختلف، به مشهور عدليه نسبت داده كه احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقات است، اما خود ايشان تبعيت را به نحو مطلق نمى پذيرد، بلكه آن را به نحو موجبه جزئيه و نسبت به برخى از احكام قبول مى كند. در مواردى هم كه تبعيت را نپذيرفته، مصلحت و مفسده موجود در متعلّقات را بى تأثير نمى داند.

لذا به نظر مى رسد برخى از نسبت هايى كه به ايشان داده مى شود مبنى بر اين كه «ايشان براى مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات هيچ نقشى قائل نيست و فقط مصلحت و مفسده موجود در نفس تكليف را مؤثر مى داند يا اين كه ايشان معتقد است مصلحت و مفسده در متعلّق تكليف است و مصلحت و مفسده موجود در نفس تكليف، نقشى در جعل حكم ندارد»، اشتباه است. آن چه كه از كلمات مرحوم آخوند به دست مى آيد اين است كه ايشان ملاك حكم را مصلحت و مفسده موجود در نفس تكليف مى داند نه مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقات تكاليف، اما در عين حال مصالح و مفاسد در متعلّقات را بى تأثير نمى داند.

پس به طور كلّى در اين مسئله سه قول وجود دارد: قول اول عدم تبعيت احكام شرعى از مصالح و مفاسد واقعى به نحو مطلق و به عبارت ديگر عدم تبعيت

ص: 324


1- . حقايق الأصول، ج2، ص153.
2- . حاشية الكفايه، ج1، ص110.

مطلقا مى باشد. قول دوم تبعيت احكام شرعى از مصالح و مفاسد است مطلقا و قول سوم قول به تفصيل است به اين بيان كه برخى از احكام، تابع مصالح و مفاسد واقعى اشيا بوده و برخى ديگر تابع مصالحى است كه در جعل و تشريع و يا امتثال مكلّف وجود دارد.

ص: 325

گفتار اول نظريه عدم تبعيت مطلقا و بررسى آن
نظريه عدم تبعيت مطلقا
اشاره

اين قول به جمعى از جمله اشاعره نسبت داده شده و اساس آن نزد اشاعره بعضى از اصول اعتقادى آنان

است. آنان بر طبق بعضى از مبانى اعتقادى خويش كه اشاره خواهيم كرد نمى توانند ملتزم به وجود مصالح و مفاسد واقعى در اشيا شوند. اين عده خود بر دو دسته اند: برخى اصل امكان تبعيت را نفى كرده و معتقدند امكان ندارد احكام شرعى تابع مصالح و مفاسد واقعى باشد، اما از كلمات برخى ديگر به دست مى آيد كه در صدد نفى لزوم تبعيت و وقوع آن مى باشند؛ يعنى امكان تبعيت را پذيرفته ولى معتقدند لزومى ندارد كه احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى باشد چنان چه تابع هم نيستند.(1)

به هر حال، به طور كلّى به چند دليل در اين رابطه استناد شده است:

دليل اول: دليل عقلى

اساس قول اشاعره به عدم تبعيت ناشى از چهار اصل اعتقادى است كه عبارتند از:

ص: 326


1- . المستصفى، ص46 _ 49 وص90، ص214؛ المحصول، ج1، ص127 _ 140.

اصل اول: خداوند در افعال و كارهايش غرضى ندارد.(1) البته بعضى از اشاعره تصريح مى كنند كه منظور از اين سخن آن است كه لزومى به وجود غرض از ناحيه خداوند نيست؛ يعنى اگرچه وجود غرض براى خدا ممكن بوده و او مى تواند بر اساس مصالح و مفاسد عمل كند، ولى ضرورتى براى آن نيست و چنان چه خداوند تبارك و تعالى غرضى هم داشته باشد از باب تفضل است.(2)

اصل دوم: خداوند در فاعليت خود از داشتن علت مبرّا و منزه است و براى انجام كارهايش محتاج علت نيست؛ چون خودش علت براى تمامى علت هاست.

اصل سوم: هيچ چيزى نمى تواند ذات، صفات و افعال خدا را محدود و مقيد كند؛ چرا كه خداوند در تمام اين جهات بى نهايت است و هر چيزى كه با اين عدم محدوديت منافات داشته باشد باطل است.

اصل چهارم: مهم ترين اصل از ميان اصول چهارگانه همان قضيه «الحسن ما حسنّه الشارع والقبيح ما قبّحه الشارع» است. اشاعره معتقدند: اشيا، حسن و قبح ذاتى نداشته، بلكه هرچه را كه شارع حسن قرار دهد حسن بوده و هرچه را كه شارع قبيح بداند قبيح است. اما از آن جا كه حسن و قبح به معانى مختلفى وارد شده بايد معلوم گردد كه اشاعره كداميك از اين معانى را منكرند. يكى از اين معانى ملائمت و منافرت با طبع است. طبق اين معنى حَسَن يعنى آن چه كه طبع انسان با آن ملائمت دارد و قبيح چيزى است كه طبع انسان با آن منافرت دارد. اين معنا نمى تواند مورد انكار اشاعره باشد؛ چون امرى بديهى بوده و قابل انكار نيست. معناى ديگرِ حُسن و قُبح، كمال و نقص است. اين معنا هم قابل انكار نيست؛ چون بعضى از اشيا ذاتا كامل بوده و بعضى ديگر داراى نقص ذاتى اند. پس حسن و قبح ذاتى به معناى ملائمت و منافرت با طبع

ص: 327


1- . تفسير كبير، ج22، ص131.
2- . شرح المواقف، ج8، ص194؛ المحصول للرازى، ج5، ص176 .

يا به معناى كمال و نقص از امور غير قابل انكارند و اشاعره هم منكر آن نيستند، بلكه آن چه مورد انكار آن ها مى باشد اين است كه افعال و كارها داراى وجهى باشند كه فاعل اين افعال به سبب آن، مستحق مدح و ذم يا ثواب و عقاب باشد؛ يعنى حسن و قبح به معناى استحقاق مدح و ذم يا استحقاق ثواب و عقاب فاعل به سبب فعلش، از نظر آنان مردود است. پس طبق اين قول، در عالم فعلى نيست كه فى نفسه و با قطع نظر از امر و نهى شارع موجب استحقاق مدح و ذم يا ثواب و عقاب گردد، بلكه فعل حَسن فعلى است كه شارع آن را نيكو شمرده و فعل قبيح فعلى است كه شارع آن را تقبيح كرده است.(1)

نتيجه: لازمه اين چهار اصل اعتقادى آن است كه احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى نيست بلكه طبق اين اصول، به طور كلّى احكام و شريعت هيچ غرض و هدفى را دنبال نمى كند. البته نه به اين معنا كه شارع هيچ غرضى نداشته باشد؛ چون در بعضى موارد خود شارع اغراضى را براى افعال خويش ذكر كرده كه از روى تعبّد مورد پذيرش قرار مى گيرد، بلكه بدين معناست كه در جايى كه خود شارع غرضى بيان نكرده ما نمى توانيم غرض و علتى را براى فعل اوتصوير كنيم و اين علت فقط براى فعل مضطرّ قابل قبول است نه براى غير او. طبق اين نظر، ديگر جايى براى بحث از علل الشرايع و مفاهيمى مانند آن نيز، وجود ندارد.

البته به نظر مى رسد بعضى از اين اصول مخصوصا اصل چهارم؛ يعنى انكار حسن و قبح ذاتى براى استنتاج عدم تبعيت كافى است. اصل سوم هم به تنهايى براى نفى تبعيت به نحو مطلق كفايت مى كند، چون طبق اين اصل، ذات، صفت و فعل خداوند تبارك و تعالى به هيچ وجه نبايد مقيد و محدود شود، در حالى كه بر اساس قول به تبعيت احكام از مصالح و مفاسد، مصلحت و مفسده واقعى موجب و مسبّب حكم شده و خداوند ملزم است كه بر اساس آن حكم كند و اين يك نوع محدود سازى و تقيد براى فعل خدا بوده و باطل است.

ص: 328


1- . المستصفى غزالى، ص45 _ 49 و214؛ المحصول (رازى)، ج1، ص123 _ 140.

در پايان لازم است اشاره شود كه تقريرى كه ما از نظريه عدم تبعيت مطرح كرديم بر مبناى مطالبى است كه قدماى از قائلين به اين قول و نظريه بيان كرده اند. اما متأخرين از آنان بر اين نكته تأكيد مى كنند كه اشيا داراى حسن و قبح ذاتى بوده و اين طور نيست كه حَسَن يا قبيح بودن اشيا، منوط به بيان شارع باشد، اما بين پذيرش حسن و قبح ذاتى اشيا و تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى ملازمه اى وجود ندارد؛ به عبارت ديگر اين عده به حسن و قبح ذاتى اشيا معتقد بوده، اما تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى را نمى پذيرند.

دليل دوم: آيات

در برخى آيات وجود غرض و هدف براى افعال خداوند نفى شده كه نتيجه آن عدم تبعيت احكام شرعى از مصالح و مفاسد واقعى است.

1 . «لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُون»(1) . بر طبق اين آيه، خداوند تبارك و تعالى نسبت به كارى كه انجام مى دهد مورد سؤال قرار نمى گيرد ولى ديگران به خاطر كارهايشان مورد سؤال قرار مى گيرند.

فخر رازى در اين رابطه مى گويد: اين آيه دلالت مى كند بر اين كه افعال خداوند علت نداشته و او هيچ غرضى را دنبال نمى كند. وى سپس وجوه مختلفى را براى اثبات اين مدعا ذكر مى كند؛ از جمله اين كه مى گويد: كسى كه كارى را به خاطر غرضى انجام مى دهد، اگر بتواند بدون آن كار به غرض خود دست يابد در اين صورت انجام آن كار، لغو و عبث است و اگر نتواند بدون آن كار به غرض خويش برسد پس از اين جهت عاجز محسوب مى شود و عجز در مورد خداوند محال است. بنابراين افعال خداوند مبتنى بر هيچ غرضى نيست.(2)

ص: 329


1- . انبياء: 23.
2- . تفسير كبير، ج22، ص131.

آن چه فخر رازى درباره دلالت اين آيه گفته عمدتا اثبات عدم وجود علت و غرض براى افعال خداوند است و به واسطه اين استدلال يكى از مبانى قول به عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى را تحكيم مى كند؛ چون اگر ثابت شد خداوند در افعالش غرض و علتى ندارد معلوم مى شود چنان چه خداوند به عنوان شارع حكمى جعل كند تابع هيچ علت و غرضى نبوده و لازم نيست كه مثلاً براى حكم به وجوب يا حرمت، مصلحت يا مفسده ملزمه اى در متعلّق آن موجود باشد.

2 . «فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ وَبِصَدِّهِمْ عَنْ سَبيلِ اللّه ِ كَثيراً»(1) . اين آيه دلالت مى كند بر اين كه خداوند تبارك و تعالى بعضى از طيّبات را بر اهل كتاب به خاطر ظلمى كه انجام داده اند حرام كرده است. تقريب استدلال به اين آيه آن است كه طيّب به چيزى اطلاق مى شود كه مفسده اى ندارد. پس علت حرمت نمى تواند مفسده موجود در آن باشد بلكه منشأ آن حرمت گناه و ظلم خود مردم

بود تا بدين وسيله خداى متعال بر آن ها سخت گيرى نمايد. در نتيجه حرمت مذكور در آيه از مفسده واقعى موجود در متعلّق آن؛ يعنى طيبات تبعيت نكرده چون اساسا در آن مفسده اى نيست. پس اين مورد به عنوان نقض براى قول به تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى است.

دليل سوم: روايات
اشاره

بعضى روايات دلالت بر عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى مى كند. اين روايات دو طائفه اند:

طائفه اول

طائفه اول رواياتى است كه در مورد ديه جراحات زن و مرد و ديه نفس وارد شده، اين روايات در كتاب كافى با عنوان «الرجل يقتل المرأة والمرأة تقتل الرجل وفضل دية

ص: 330


1- . نساء: 160.

الرجل على ديه المرأة فى النفس والجراحات» ذكر شده است. بر اساس اين روايات مسئله ديه در چند مورد برخلاف قاعده معين شده؛ مثلاً در يكى از اين روايات آمده است:

«عَنْ أَبَانِ بْنِ تَغْلِبَ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام: مَا تَقُولُ فِى رَجُلٍ قَطَعَ إِصْبَعا مِنْ أَصَابِعِ الْمَرْأَةِ كَمْ فِيهَا؟ قَالَ عَشْرٌ مِنَ الاْءِبِلِ قُلْتُ قَطَعَ اثْنَيْنِ قَالَ عِشْرُونَ قُلْتُ قَطَعَ ثَلاَثا قَالَ ثَلاَثُونَ قُلْتُ قَطَعَ أَرْبَعا قَالَ عِشْرُونَ قُلْتُ سُبْحَانَ اللَّهِ يَقْطَعُ ثَلاثا فَيَكُونُ عَلَيْهِ ثَلاثُونَ وَيَقْطَعُ أَرْبَعا فَيَكُونُ عَلَيْهِ عِشْرُونَ إِنَّ هَذَا كَانَ يَبْلُغُنَا وَنَحْنُ بِالْعِرَاقِ فَنَبْرَأُ مِمَّنْ قَالَهُ وَنَقُولُ الَّذِى جَاءَ بِهِ شَيْطَانٌ فَقَالَ مَهْلاً يَا أَبَانُ»(1) الحديث.

أبان بن تغلب مى گويد: به ابى عبداللّه گفتم: رأى شما در مورد مردى كه يك انگشت از انگشتان يك زن را قطع كرده چيست؟ امام فرمود: ديه آن ده شتر است. در ادامه سؤالات ديگرى را مطرح تا جايى كه مى پرسد اگر چهار انگشت را قطع كند؟ امام مى فرمايد: بيست شتر، راوى با تعجب مى گويد در جايى كه سه انگشت را قطع مى كند ديه آن سى شتر است، اما اگر چهار انگشت را قطع كند بايد بيست شتر ديه بدهد!

طبق اين روايت در قطع يك انگشت زن، ده شتر و در قطع دو انگشت، بيست شتر و در قطع سه انگشت، سى شتر به عنوان ديه معين شده ولى در قطع چهار انگشت، بيست شتر معين شده مانند جايى كه دو انگشت قطع شده باشد.

تقريب استدلال به اين روايت و امثال آن كه در تمامى آن ها از مقدار ديه بعد از رسيدن به يك حدّى كاسته مى شود، اين است كه اگر احكام تابع مصالح و مفاسد بودند، وجهى نداشت كه با قطع چهار انگشت ديه اى كمتر از ديه قطع سه انگشت واجب شود؛ چون به حسب ظاهر مفسده اى كه در بريدن چهار انگشت وجود دارد بيش از مفسده اى است كه در بريدن دو يا سه انگشت وجود دارد. روايت ديگرى هم

ص: 331


1- . الكافى، ج7، ص299، ح6؛ من لا يحضره الفقيه، ج4، كتاب الديات، باب الجراحات والقتل بين النساء والرجال، ص118، ح5239؛ تهذيب الاحكام ج10، كتاب الديات، باب 14، ص184، ح16؛ وسائل الشيعة، ج29، باب 44 من ابواب ديات الاعضاء، ح1.

به همين مضمون در كتاب كافى ذكر شده كه با تبعيت احكام از مصالح و مفاسد سازگارى ندارد.(1)

طائفه دوم

طائفه دوم رواياتى است كه دلالت بر حصر تحريم و تحليل در كلام مى كند؛ مانند اين روايت: «قُلْتُ لِأَبِى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : الرَّجُلُ يَجِى ءُ فَيَقُولُ اشْتَرِ هَذَا الثَّوْبَ وَأُرْبِحَكَ كَذَا وَكَذَا. قَالَ: أَلَيْسَ إِنْ شَاءَ تَرَكَ وَإِنْ شَاءَ أَخَذَ ؟ قُلْتُ: بَلَى. قَالَ: لاَ بَأْسَ بِهِ إِنَّمَا يُحِلُّ الْكَلاَمُ وَيُحَرِّمُ الْكَلامُ».(2)

راوى مى گويد: به امام صادق عليه السلامعرض كردم كسى مى آيد و مى گويد اين جامه را بخر و فلان مقدار به توسود مى دهم. فرمود: آيا چنين نيست كه اگر بخواهد واگذارد و اگر بخواهد بگيرد؟ گفتم: بله. فرمود: اشكالى ندارد، همانا يك كلام معامله را حلال و يك كلام معامله را حرام مى كند.

طبق اين روايات، كلام باعث تحريم و تحليل است؛ يعنى تغيير كلام موجب تغيير حليت و حرمت معامله است. حال اگر احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى موجود در اشيا بودند ديگر معنا نداشت كه صحت و بطلان يا حليت و حرمت تابع لفظ و كلام باشد. پس اين كه مدار بر لفظ و كلام قرار داده شده و براى واقعيت اين معامله هيچ نقشى قائل نشده، نشان مى دهد كه احكام تابع مصالح و مفاسد نيستند.

دليل چهارم: مسئله نسخ

اگر احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى باشند نسخ آن ها ممكن نخواهد بود؛ چون مصالح و مفاسد واقعى تغيير نمى كنند تا احكام نيز به تبع آن ها تغيير كرده يا نسخ

ص: 332


1- . الكافى، ج7، ص300، ح11؛ وسائل الشيعة، ج29، باب 3 من ابواب ديات الشجاج والجراح، ص384، ح1.
2- . وسائل الشيعة، ج18، كتاب التجارة، باب 8 من ابواب احكام العقود، ص50، حديث 4؛ الكافى، ج5، كتاب المعيشة، باب87، باب الرجل يبيع ما ليس عنده، ص201، ح6؛ تهذيب الاحكام، ج7، كتاب التجارات، باب 4، باب البيع بالنقد و النسيه، ص50، ح16.

گردد، در حالى كه مى بينيم در مواردى نسبت به بعضى از احكام، نسخ صورت گرفته و اين نشان مى دهد كه احكام تابع مصالح و مفاسد نيستند.

دليل پنجم

اگر احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى باشند تالى فاسدهايى دارد كه هيچ فقيهى نمى تواند به آن ملتزم شود؛ مثلاً اگر حرمت شرب خمر به خاطر مفسده واقعى باشد كه در آن وجود دارد در اين صورت نوشيدن يك قطره از خمر نبايد حرام باشد؛ چون نوشيدن يك قطره مفسده ملزمه اى ندارد. هم چنين در مثل لحم خنزير نيز بايد بگوئيم خوردن مقدار كمى از آن حرام نيست؛ چون قطعا در اين مقدار، مفسده ملزمه اى

وجود ندارد در حالى كه هيچ فقيهى به اين امور ملتزم نيست.

به هر حال با استناد به اين ادله گروهى ملتزم به عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى شده و مى گويند معيار و مدار در حسن و قبح افعال، امر و نهى شارع است و لا غير.

مؤيد

قائلين به اين نظريه مؤيدى هم براى استدلال خود ذكر كرده و مى گويند: در قوم بنى اسرائيل حكمى تحت عنوان حرمت صيد ماهى در روز شنبه وجود داشت. حال اگر بگوييم صيد ماهى به دليل مفسده اى كه در آن وجود داشته حرام شده، مى بايست در روزهاى ديگر نيز حرام مى شد و از آن جا كه در روزهاى ديگر حرام نبود نتيجه مى گيريم كه در ذات اين عمل مفسده اى وجود نداشته، بلكه چه بسا خود تحريم داراى مصلحتى بوده است.

اين قبيل از احكام مى تواند به عنوان مؤيد براى عدم تبعيت احكام شرعى از مصالح و مفاسد واقعى قلمداد شود.

ص: 333

بررسى نظريه عدم تبعيت مطلقا
مقام اول: بررسى ادله
اشاره

اين نظريه در دو مقام مورد بررسى قرار مى گيرد.در مقام اول به ادله قائلين به اين نظريه پاسخ داده خواهد شد و در مقام دوم به اشكالاتى كه متوجه اين قول مى باشد خواهيم پرداخت.

بررسى دليل اول

نظريه اشاعره مبنى بر عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى بر اساس مبانى و اصول اعتقادى چهارگانه اى بود كه بيان گرديد. ما به هر چهار اصل اعتقادى اشكال داريم.

اصل اول يعنى اين كه خداوند در افعالش غرضى ندارد، قطعا باطل است و از آن جا كه جاى اين بحث در علم كلام است و در مباحث كلامى به طور مفصل مورد بررسى قرار گرفته، در اين مجال ما در حد اشاره به اين بحث پرداخته و براى ردّ و ابطال اين اصل از قياس شكل اول كمك مى گيريم به اين بيان كه عملى كه در آن غرضى نباشد، عبث و لغو است و فعل لغو و بيهوده از خداوند سر نمى زند؛ چون صدور آن از حكيم محال است، پس عمل بدون غرض از ناحيه خداوند صادر نمى شود. علاوه بر اين استدلال عقلى، آيات(1) و روايات زيادى هم دلالت مى كند بر اين كه خداوند در افعالش داراى غرض است؛ مانند روايت

فضل بن شاذان كه در مباحث گذشته ذكر گرديد:

«إِنْ سَأَلَ سَائِلٌ فَقَالَ أَخْبِرْنِى هَلْ يَجُوزُ أَنْ يُكَلِّفَ الْحَكِيمُ عَبْدَهُ فِعْلاً مِنَ الْأَفَاعِيلِ لِغَيْرِ عِلَّةٍ وَلاَ مَعْنًى قِيلَ لَهُ لاَ يَجُوزُ ذَلِكَ لِأَنَّهُ حَكِيمٌ غَيْرُ عَابِثٍ وَلاَ جَاهِلٍ فَإِنْ قَالَ قَائِلٌ فَأَخْبِرْنِى لِمَ كَلَّفَ الْخَلْقَ قِيلَ لِعِلَلٍ».(2)

ص: 334


1- . بقره: 129، آل عمران: 164، عنكبوت: 45، جمعه: 2.
2- . بحار الانوار، ج6، تتمة كتاب العدل و العماد، باب 23 من تتمة ابواب العدل، باب علل الشرايع والاحكام، ص58، ج1؛ عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج2،باب 34، ص99، ج1، علل الشرايع، ج1، باب 182، ص251، ج9.

پس نه تنها عقلاً ثابت است كه خداوند در افعالش داراى غرض و هدف است، بلكه ادله نقليه اعمّ از آيات و روايات نيز، بر اين معنا دلالت مى كند.

اصل دوم اين بود كه خداوند در فاعليت خود از داشتن علتّ منزّه است. اين اصل هم محل اشكال بوده و قطعا باطل است و در جاى خود بطلان آن ثابت شده است.

اصل سوم اين بود كه «هيچ چيزى حتى استحاله اجتماع نقيضين يا ارتفاع نقيضين نمى تواند ذات، صفت و فعل خداوند تبارك و تعالى را محدود كند و كسى كه قائل به اين محدويت باشد كافر است». بطلان اين اصل نيز، در جاى خود ثابت شده است.

مهم ترين ركن سخن اكثر اشاعره اصل چهارم؛ يعنى انكار حسن و قبح ذاتى اشيا و پذيرش «الحسن ما حسّنه الشارع والقبيح ما قبّحه الشارع» است. طبق اين اصل، حسن و قبح هر چيزى به دست شارع بوده و هيچ چيزى در عالم، حسن و قبح ذاتى ندارد. مهم ترين اصلى كه باعث شده اشاعره ملتزم به عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى گردند، همين اصل است؛ چون با انكار حسن و قبح ذاتى مسئله تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى منتفى خواهد شد.

اشكال اين اصل آن است كه ذاتى بودن حسن و قبح براى اشيا يك امر ضرورى و وجدانى است و منكر آن مخالف وجدان و ضرورت سخن گفته و به همين جهت بعضى از قائلين به عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد، منكر حسن و قبح ذاتى و مصالح و مفاسد واقعى نيستند. پس اين اصل هم واضح البطلان است و تفصيل آن را به محلش موكول مى كنيم.

پس از آن جا كه اين چهار اصل مخدوش شد قهراً نتيجه آن نيز مورد اشكال خواهد بود، لذا مسئله عدم تبعيت مطلق احكام از مصالح و مفاسد را نمى توان مبتنى بر اين چهار اصل قرار داد.

ص: 335

بررسى دليل دوم

بررسى آيه اول: «لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُون»(1)، تقريب استدلال به اين آيه بر عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى ذكر شد، لكن به نظر مى رسد كه اين آيه صرفا بر نفى سؤال از خداوند در مورد افعالش دلالت مى كند؛ چون كارهاى او از روى حكمت و ثواب است و به همين جهت مورد سؤال واقع نمى شود، اما افعال بقيه افراد از آن جا كه ممكن است از روى ثواب و حكمت نباشند مورد سؤال قرار مى گيرند. پس اين آيه بر نفى سؤال از خداوند دلالت مى كند و نفى سؤال نيز، هيچ ملازمه اى با نفى غرض در كارهاى خداوند ندارد. روايت جابر بن يزيد جعفى هم كه در آن از امام باقر عليه السلامدرباره اين آيه سؤال مى كند، مؤيد اين معناست:

«فَقُلْتُ لَهُ: يَا ابْنَ رَسُولِ اللّه ِ وَكَيْفَ لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ؟ قَالَ: لِأَنَّهُ لاَ يَفْعَلُ إِلاَّ مَا كَانَ حِكْمَةً وَصَوَابا».(2)

راوى سؤال مى كند چگونه از كارهايى كه خداوند انجام مى دهد هيچ سؤالى نمى شود؟ امام عليه السلام مى فرمايد: «چون خداوند كارى را انجام نمى دهد مگر آن كه حكمت و ثوابى در آن نهفته است».

پس نفى سؤال از خداوند آن هم به اين دليل كه افعال او از روى ثواب و حكمت است نه تنها بر نفى غرض در خداوند دلالت نمى كند، بلكه بر وجود غرض و هدف در افعال خداوند دلالت دارد؛ چون عملى از روى حكمت و ثواب است كه داراى هدف و غرضى باشد.

شيخ طوسى در تفسير تبيان در مورد اين آيه مى فرمايد: «لا يسأل عما يفعل، لأنّه لا يفعل إلاّ ما هو حكمة وصواب» كه همان متن روايت است و در ادامه مى گويد: «وهم

ص: 336


1- . انبياء: 23.
2- . تفسير كنز الدقايق، ج8، ص400؛ التوحيد للصدوق، باب 61، باب الاطفال وعدل اللّه فيهم، ص397، ح13؛ الميزان، ج14، ص281.

يسألون لانه يجوز عليهم الخطأ»، از بقيه سؤال مى شود چون خطا در حق آن ها ممكن است.(1) لذا اين آيه بر مدعاى آن ها دلالت نمى كند.

بررسى آيه دوم: آيه دومى كه اشاعره به آن بر نفى تبعيت احكام از مصالح و مفاسد مطلقا استدلال كرده اند، آيه: «فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هَادُواْ حَرَّمْنَا عَلَيْهِمْ طَيِّبَاتٍ اُحِلَّت لَهُم»(2) مى باشد؛ چون صريحا مى فرمايد: چيزى را كه طيب و داراى مصلحت بوده بر آن ها حرام كرديم، حال اگر احكام تابع مصالح و مفاسد باشند

نبايد چيز طيب حرام گردد.

پاسخ ما اين است كه:

اولاً: آيه دلالت بر نفى تبعيت همه احكام از مصالح و مفاسد ندارد. بله ممكن است فى الجمله تبعيت را در بعضى از احكام نفى كند، ولى اين با مدعاى مستدل كه عدم تبعيت مطلقا يا همان سلب كلّى است، متفاوت مى باشد.

ثانيا: چه بسا در همين موارد هم عارض شدن بعضى امور موجب جعل حكمى بر خلاف مصلحت و مفسده واقعى شده؛ به عنوان مثال مى توان گفت: دليل حرمت اين طيبات با اين كه مفسده اى در آن ها وجود ندارد اين است كه خداوند متعال به خاطر ظلم و گناه مردم آن ها را مجازات و تنبيه كرده و محروميتى را براى آن ها در استفاده از اين طيبات قرار داده است؛ به عبارت ديگر اين تحريم جهت ذاتى ندارد، بلكه به خاطر مجازات و تنبيه است كه منشأ آن هم خود مردم بوده اند و اين خود غرضى است كه تعقيب آن از ناحيه خداوند مبتنى بر حكمت است.

اگر مستدل دليلى اقامه مى كرد مبنى بر اين كه خداوند چيزى را كه مفسده داشته واجب يا حلال كرده، ممكن بود عدم تبعيت از آن استفاده شود، اما در اين مورد شى ء طيبّى كه مصلحت دارد توسط خداوند حرام شده است.

ص: 337


1- . التبيان فى تفسير القرآن، ج7، ص239.
2- . نساء، آيه 160.
بررسى دليل سوم

روايات هم بر عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد دلالت ندارد؛ چون اين مسئله كه عقل نتواند ترتيب در ديه عضو يا نفس در مورد زن و مرد را درك كند، دليل بر عدم وجود مصلحت و مفسده واقعى در اين امور نيست، چنان چه در طايفه دوم از رواياتى كه ذكر شد راوى در جواب امام عرض مى كند: اگر ما در عراق بوديم و اين مطلب را مى شنيديم عقول ما آن را نمى پذيرفت. پس اين دسته از روايات دلالت بر عدم تبعيت ندارد.

در مورد روايت «يحلل الكلام ويحرم الكلام» هم كه در طايفه دوم ذكر شد، در مكاسب محرمه(1) وجوه مختلفى در تفسير آن گفته شده كه طبق هيچ يك از اين وجوه، دلالت بر عدم تبعيت ندارد.

بررسى دليل چهارم

دليل چهارم قائلين به عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى مسئله نسخ بود؛ به اين بيان كه نسخ احكام، خود دليل بر عدم وجود مصلحت و مفسده واقعى است؛ چون اگر چيزى داراى مصلحت و مفسده واقعى باشد حكم مربوط به آن كه طبق فرض ناشى از اين مصلحت و مفسده است قابل نسخ نخواهد بود.

اشكال ما به اين دليل اجمالاً آن است كه نسخ هم هيچ منافاتى با تبعيت احكام از مصالح و مفاسد ندارد؛ چون مدعاى قائل به عدم تبعيت اين است كه احكام مطلقا و به نحو سلب كلّى تابع مصالح و مفاسد واقعى نيستند، در حالى كه نهايت دلالت اين دليل آن است كه عدم تبعيت را فى الجمله و در مواردى كه نسخ صورت گرفته اثبات مى كند؛ به عبارت ديگر دليل أخص از مدعا است.

ص: 338


1- . المكاسب ط _ جديد، ج3، ص63 _ 61، و همان (ط _ قديم)، ج1، ص333 و332، همان (المحشى)، ج6، ص202 _ 209.
بررسى دليل پنجم

دليل پنجم اين بود كه اگر احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى باشند در بسيارى از احكام دچار مشكل خواهيم شد و لوازمى دارد كه هيچ فقيهى به آن ملتزم نيست؛ مثلاً اگر مفسده اى كه موجب حرمت خمر شده را إسكار بدانيم در اين صورت نبايد نوشيدن يك قطره از خمر حرام باشد چون يك قطره مُسكر نيست.

آن چه در اشكال به اين دليل مى توان بيان كرد اين است كه ما در اين موارد قادر به درك مصالح و مفاسد واقعى نيستيم، ولى اين به معناى نفى وجود مصلحت و مفسده و عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد نيست و شايد به عنوان مثال إسكار تنها مفسده ذاتى موجود در خمر نباشد، بلكه مفسده ديگرى هم در كنار إسكار وجود داشته باشد كه موجب حرمتِ نوشيدن خمر حتى به اندازه يك قطره شده، پس عدم درك ما نسبت به مصالح و مفاسد واقعى به معناى عدم وجود آن ها و در نتيجه عدم تبعيت احكام از آن مصالح و مفاسد نيست.

مقام دوم: اشكالات
اشاره

آن چه تاكنون گفته شد ابطال ادله قائلين به عدم تبعيت بود، لكن اساس اين ادعا مبتلا به دو اشكال اساسى است.

اشكال اول

مشكل اصلى اين نظريه تناقضى است كه در آن وجود دارد؛ يعنى اين قول از دو جهت دچار تناقض است.

تناقض اول: از يك سو قائلين به اين قول، احكام را تابع مصالح و مفاسد واقعى ندانسته و مى گويند:

براى افعال خداوند تبارك و تعالى نمى توان هيچ غرض يا غايتى را در نظر گرفت؛ چون تصور غرض براى افعال خداوند موجب تحديد و مقيد

ص: 339

نمودن خداوند شده و اين محال است و از سوى ديگر ملتزم به قياس شده و آن را حجت مى دانند، در حالى كه التزام به قياس يعنى پذيرش علت براى حكم و اين تناقض است؛ چون از يك طرف ملتزم به وجود علت براى حكم مى شوند و از سوى ديگر وجود علت براى حكم را نفى مى كنند. توضيح مطلب اين كه:

در تعريف قياس گفته مى شود: قياس مبتنى بر امرى است كه با نبود آن، قياس نيز تحقّق ندارد و اين امر وجود يك علت و مناط و وصف مشترك بين مقيس و مقيس عليه است؛ به عبارت ديگر قياس يعنى اين كه حكمى را كه در مقيس عليه وجود دارد به خاطر وجود يك علت و مناطى به مقيس تسرّى دهيم. پس التزام به قياس در واقع به معناى پذيرش علتى است كه قدر جامع بين مقيس و مقيس عليه است و حكم در مقيس عليه به خاطر آن علت _ هرچند غير منصوص _ در مقيس نيز ثابت شده است. لذا التزام به قياس به معناى پذيرش علت براى حكم مى باشد.

از طرف ديگر وقتى گفته مى شود: احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى نيستند، اين به معناى نفى علت براى حكم است و با آن چه درباره قياس گفته شد تناقض دارد؛ چون التزام به وجود علت و التزام به عدم وجود علت براى حكم جمع بين متناقضين است.

تناقض دوم: اشاعره از يك طرف معتقدند: افعال خداوند تبارك وتعالى تابع هيچ علت و غرضى نيست؛ چون فرض وجود علت و غرض در افعال خداوند و حتى تشريع، به معناى محدود كردن ذات حق تعالى بوده و اين محال است و از طرف ديگر مى گويند: احكام الهى براى تأمين مصالح عباد جعل شده و اين دو با هم سازگار نيست و تناقض دارد؛ چون از يك طرف وجود غرض نفى گرديده و از طرف ديگر براى احكام الهى غرضى فرض شده است.

اشكال دوم

اشكال ديگرى كه به اين قول وارد است ترجيح بلامرجح مى باشد. اساس اين اشكال كه برگرفته از يكى از ادله قائلين به تبعيت مى باشد اين است كه نفى تبعيت

ص: 340

احكام از مصالح و مفاسد واقعى بدان معنا است كه احكام؛ يعنى وجوب، استحباب، حرمت و كراهت بدون هيچ علت خاصى به شارع نسبت داده شوند و هر حكمى فقط به خاطر خواست خدا و بدون علت و جهت ديگرى جعل شده باشد و اين ترجيح بلامرجح است؛ به عبارت ديگر عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى بدين معنى است كه قبل از جعل، در متعلّق اين احكام هيچ مصلحت و مفسده اى نبوده كه شارع به خاطر آن، حكم به وجوب و استحباب يا حرمت و كراهت كرده باشد. بنابراين احكام هيچ ربطى به حسن و قبح و مصالح و مفاسد واقعى موجود

در متعلّقات احكام ندارند و اين ترجيح بلا مرجح است.

پس لازمه اين قول آن است كه مثلاً خداوند بدون هيچ علتى خمر و لحم خنزير را حرام كرده يا نماز را واجب نموده كه در اين صورت جاى اين پرسش هست كه اگر اين چنين است پس چرا خداوند نماز را حرام يا لحم خنزير را حلال نكرده است؟ صدر المتألهين در اين رابطه مى فرمايد: «فرقة زعمت ان اللّه سبحانه خصص الافعال بأحكام مخصوصة من الوجوب والحظر والحسن والقبح من غير ان يكون فى طبايع الافعال ما يقتضى تلك الاحكام»:(1) فرقه اى گمان كرده كه خداوند تبارك و تعالى افعال را مختص به احكام مخصوصه كرده بدون آن كه در طبيعت و واقعيت آن افعال چيزى كه مقتضى اين احكام باشد وجود داشته باشد، ولى به نظر او اين سخن صحيح نيست؛ چون جهل به چيزى مستلزم نفى آن نيست بلكه چه بسا ما اين مصالح و مفاسد را درك نكرده ايم و عدم درك ما به معناى عدم وجود مصلحت و مفسده نيست.(2)

پاسخ اشكال دوم

به نظر ما اين اشكال وارد نيست؛ چون اولاً خود استحاله ترجيح بلامرجح مبتنى بر اين است كه ما ترجيح بلامرجح را به معلول بلاعلت برگردانيم؛ يعنى بگوييم:

ص: 341


1- . الحكمة المتعالية، ج1، ص208.
2- . همان، ص209.

ترجيح بلامرجح از اين جهت كه معلول بدون علت است محال مى باشد. اما اگر كسى بگويد: ترجيح بدون مرجح به معلول بلاعلت بر نمى گردد در اين صورت با ترجيح بلامرجح مشكلى ايجاد نمى شود يعنى گويا مطلق ترجيح بلا مرجح اشكال ندارد. پس اولاً خود اين قاعده محل بحث است.

ثانيا بر فرض كه ترجيح بلامرجح محال باشد، به چه دليل اين مرجح بايد مصلحت يا مفسده موجود در متعلّق حكم باشد بلكه چه بسا مرجح عبارت از يك علت غايى، نفس جعل يا حتى مجموعه اى از اين امور باشد. پس نمى توان مرجح را صرفا مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات احكام دانست، بلكه وجوه ديگرى براى مرجح قابل ذكر است.

ص: 342

گفتار دوم نظريه تبعيت مطلقا و بررسى آن
نظريه تبعيت مطلقا
اشاره

قول دوم، تبعيت مطلق احكام از مصالح و مفاسد واقعى در اشيا است. طبق اين نظريه احكام شرعى تابع مصالح و مفاسدى است كه از قبل در متعلّق آن ها وجود دارد و چه بسا اين مصالح و مفاسد قابل درك نباشند، اما عدم درك آن ها دليل بر عدم وجود مصالح و مفاسد نيست.

اين قول به مشهور عدليه نسبت داده شده و بسيارى از متقدمين و متأخرين بدان تصريح كرده اند؛ به عنوان مثال از بين متقدمين سيد مرتضى(1)، شيخ طوسى(2)، شهيد اول(3) و از متأخرين شيخ انصارى رحمه الله(4)، محقّق

خراسانى(5) و كثيرى از شاگردان ايشان به

ص: 343


1- . الذريعة، ج1، ص431 وج 2، ص87 .
2- . العدة فى أصول الفقه، ج1، ص176 و246 و255، وج2، صص508 و509 و520 و564.
3- . القواعد والفوائد، ج1، ص38.
4- . فرائد الأصول، ج1، ص368؛ مطارح الانظار، صص52 و65 و139 و235.
5- . درر الفوائد الجديده، ص118 و128 وكفاية الأصول، ص364، البته مرحوم آخوند گرچه اين قول را به مشهور عدليه نسبت مى دهد امّا خود ايشان چنان چه گذشت تبعيت احكام از مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات را نمى پذيرد چنان چه مى فرمايد: «... هذا مع منع كون الأحكام تابعة للمصالح و المفاسد فى المأمور به و المنهى عنه بل إنما هى تابعة لمصالح فيها كما حقّقناه فى بعض فوائدنا» كفاية الأصول، ص309، بله نهايت اين است كه با ملاحظه كلام ايشان در فوائد الأصول ص132 _ 130، مى توان گفت: ايشان مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات تكاليف را مقتضى جعل حكم مى داند نه علت تامه آن.

اين مطلب تصريح كرده اند كه احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقات احكام مى باشند. قائلين به نظريه تبعيت مطلقا خود نيز در بعضى از زوايا با هم اختلاف دارند. اما به طور كلّى مراد از تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى اين است كه در متعلّقات احكام جهات حسن و قبحى وجود دارد كه حكم به واسطه آن ها جعل مى شود. كسانى هم كه تبعيت را انكار مى كنند منظورشان اين است كه در متعلّقات تكاليف و احكام، فى نفسه جهات حسن و قبح و مصلحت و مفسده وجود ندارد يا اگر هم وجود داشته باشد ارتباطى با جعل حكم ندارد.

قائلين به اين قول به چند دليل تمسك كرده يا مى توانند تمسك كنند. ما نخست اين ادله را نقل و سپس آن ها را مورد بررسى قرار مى دهيم.

دليل اول: عقل

عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقات احكام، مستلزم ترجيح بلامرجح بوده و باطل است. اين دليل در واقع به صورت يك قياس استثنائى است؛ به اين بيان كه اگر احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى نباشند ترجيح بلامرجح لازم مى آيد. (مقدمه اول) لكن ترجيح بلامرجح باطل است. (مقدمه دوم) پس عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى باطل مى باشد و اين به معناى اثبات تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى است.

واضح است كه در يك قياس استثنائى هم مقدمه اول و هم مقدمه دوم بايد ثابت شوند. در اين ميان، مقدمه دوم؛ يعنى محال بودن ترجيح بلامرجح فى الجمله در جاى خود ثابت شده است. در مقدمه اول هم بايد ملازمه بين مقدم و تالى اثبات گردد؛ يعنى

ص: 344

اگر احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى نباشند ترجيح بلامرجح لازم مى آيد.

براى اثبات ملازمه گفته مى شود: معناى اين كه احكام تابع مصالح و مفاسد نيستند اين است كه خداوند

تبارك و تعالى چيزى را كه اقتضاى وجوب يا اقتضاى حرمت در آن نبوده، بدون علت و جهت، حرام يا واجب كرده است؛ چون مثلاً اگر حرمت خمر يا وجوب صلاة مبتنى بر وجود مصلحت يا مفسده اى در خود اين امور نباشد پس بايد اين جعل را به خود خداوند نسبت داده و بگوييم: او اين گونه اراده كرده است؛ يعنى خداوند با اين كه مى توانسته نماز راحرام كند اما آن را واجب كرده و با اين كه مى توانسته خمر را حلال كند ولى آن راحرام كرده است. اشكال اين سخن آن است كه چنين چيزى مستلزم ترجيح بلامرجح است، چون بايد گفت: خداوند جانب وجوب صلاة را بدون هيچ دليلى بر جانب حرمت صلاة ترجيح داده يا بدون هيچ دليلى جانب حرمت خمر را بر وجوب آن ترجيح داده است. با اين بيان ملازمه بين مقدم و تالى ثابت مى شود و نتيجه آن است كه احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى مى باشند.

دليل دوم: آيات

قائلين به قول دوم به برخى از آيات نيز استناد كرده اند. در اين رابطه به پنج آيه استناد شده است.

آيه اول: «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَالْمُنْكَر»(1) خداوند در اين آيه مى فرمايد: همانا نماز از فحشا و منكر باز مى دارد. اين آيه دلالت مى كند بر اين كه در نماز خصوصيتى وجود دارد كه باعث بازدارندگى از فحشا و منكر است و وجود اين خصوصيت و مصلحت در طبيعت نماز است كه باعث شده خداوند بدان امر نمايد. پس حكم وجوب صلاة، تابع مصلحتى است كه در نماز وجود دارد.

ص: 345


1- . عنكبوت: 45.

آيه دوم: آيه ديگرى كه به آن بر تبعيت احكام از مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات آن ها استدلال شده آيه شريفه: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ»(1) است. تقريب استدلال به اين آيه آن است كه آيه مذكور دلالت مى كند بر اين كه صوم واجب شده تا براى كسانى كه روزه مى گيرند تقوا حاصل شود. پس معلوم گردد كه صوم داراى خصوصيتى است كه انسان به وسيله آن، تحصيل تقوا مى كند و به واسطه همين خصوصيت به صوم امر شده است.

آيه سوم: «جَعَلَ اللّه ُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ قِيَاماً لِلنَّاسِ»(2)؛ «خداوند تبارك و تعالى كعبه را به عنوان محلى براى سامان يافتن امور مردم قرار داد». اين نشان مى دهد كه سامان يافتن امور مردم به عنوان مصلحتى كه در كعبه وجود دارد موجب گرديده تا خداوند كعبه را بيت حرام قرار دهد و اين احكام بر آن بار شود.

آيه چهارم: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالأَنصَابُ وَالأَزْلاَمُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ»:(3) اى كسانى كه ايمان آورده ايد! شراب و قمار و بتها و ازلام _ نوعى بخت آزمايى _ پليد و از عمل شيطان است پس از آن ها دورى كنيد تا رستگار شويد. طبق اين آيه خمر، آلات قمار، بتها و ازلام به عنوان رجس و پليدى كه از شيطان ناشى مى شود محسوب شده اند. سپس به دنبال ذكر اين موارد مى فرمايد: «فَاجْتَنِبُوهُ». اين آيه از نظر دلالت قوى تر از آيات قبل است؛ چون در آن، عبارت «فَاجْتَنِبُوهُ» بر «رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ» متفرع شده و اين نشان مى دهد كه امر به اجتناب از اين امور براى آن است كه اين اعمال شيطانى بوده و در آن ها رجس و پليدى وجود دارد؛ به عبارت ديگر در ذات و طبيعت اين امور مفاسدى قرار دارد كه بايد از آن ها اجتناب شود و اساسا به جهت اين مفسده ذاتى است كه به عنوان عمل شيطان محسوب شده و

ص: 346


1- . بقره: 183.
2- . مائده: 97.
3- . مائده: 90.

از جانب خداوند حرام گرديده است. پس معلوم مى شود اوامر و نواهى شرعى تابع مفاسد و مصالحى مى باشند كه در طبيعت اشيا قرار دارند.

آيه پنجم: از ديگر آياتى كه به آن بر تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى استدلال شده آيه «إِنَّ اللّه َ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإِحْسَانِ وَإِيتَاءِ ذِى الْقُرْبَى وَيَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنكَرِ وَالْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ»(1) است كه در آن خداوند تبارك و تعالى به عدل و احسان امر نموده و از فحشا و منكر نهى مى كند. تقريب استدلال به اين آيه بدين نحو است كه از امر خدا به عدل و احسان و نهى از فحشا و منكر استفاده مى شود كه امر خداوند به چيزى متعلّق مى شود كه ذاتا احسان و عدل محسوب شده و نهى خدا نيز، به چيزى تعلّق مى گيرد كه ذاتا فحشا و منكر است. به عبارت ديگر اين آيه دلالت مى كند بر اين كه در ذات اشيا و طبيعت امور، قبل از تعلّق امر و نهى الهى محسّنات و مقبّحاتى وجود داشته كه به واسطه آن امر و نهى صورت گرفته است؛ مثلاً قبل از تعلّق امر، عدالت و احسان، حَسَن شمرده مى شوند يا قبل از تعلّق نهى، فحشا و منكر، قبيح اند كه خداوند به اين امور امر يا از آن ها نهى كرده است.

از مجموع اين پنج آيه مى توان استفاده كرد كه قبل از تعلّق امر و نهى در طبيعت امور و اشيا، حسن و قبح يا مصلحت و مفسده اى وجود داشته كه موجب امر و نهى گرديده و لذا قول به تبعيت مطلق ثابت مى شود.

دليل سوم: روايات

روايت اول: رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد:

«يَا أَيُّهَا النَّاسُ وَاللّه ِ مَا مِنْ شَيْءٍ يُقَرِّبُكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ وَيُبَاعِدُكُمْ مِنَ النَّارِ إِلاَّ وَقَدْ أَمَرْتُكُمْ بِهِ وَمَا مِنْ شَيْءٍ يُقَرِّبُكُمْ مِنَ النَّارِ وَيُبَاعِدُكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ إِلاَّ وَقَدْ نَهَيْتُكُمْ عَنْه...»(2)

ص: 347


1- . نحل: 90.
2- . الكافى، ج2، كتاب الايمان و الكفر، باب 36، باب الطاعة والتقوى، ص74، ح2؛ وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، باب 12من ابواب مقدمات التجارة، ص45 ح2؛ بحارالانوار، ج67، تتمة كتاب الايمان والكفر، باب 47 من تتمة ابواب مكارم الاخلاق ص96، ح3.

چيزى نيست كه شما را به جنت و بهشت نزديك كند و از آتش دوزخ دور كند مگر آن كه شما را به آن امر نمودم و چيزى نيست كه موجب نزديك شدن شما به آتش باشد يا موجب دور شدن شما از بهشت گردد مگر آن كه شما را از آن نهى كردم.

اين روايت دلالت مى كند بر اين كه امور و اشياى عالم و كارهايى كه انسان انجام مى دهد قبل از تعلّق امر و نهى داراى محاسن و قبايحى است كه به واسطه آن امر و نهى صورت گرفته؛ به عبارت ديگر اشيا فى نفسه خصوصياتى دارند كه موجب قرب به جنت يا جهنم و سبب بُعد از آن دو مى شوند و بر همين اساس كه اين امور در ذات خود داراى مفسده يا مصلحتى مى باشند شارع بدانها امر كرده يا از آن ها نهى نموده است. پس اين روايت دلالت مى كند بر اين كه مصالح و مفاسد در متعلّقات اوامر و نواهى قبل از تعلّق امر و نهى وجود داشته است.

روايت دوم: اميرالمؤمنين عليه السلام در توصيه هاى خويش به امام حسن عليه السلاممى فرمايد:

«فَإِنَّهُ لَمْ يَأْمُرْكَ إِلاَّ بِحَسَنٍ وَلَمْ يَنْهَكَ إِلاَّ عَنْ قَبِيح»؛(1) خداوند تبارك و تعالى امر نكرده تو را، مگر به حسن و نهى نكرده تو را مگر از زشتى».

اين روايت هم به وضوح دلالت مى كند بر اين كه قبل از تعلّق امر و نهى، متعلّقات آن ها داراى مصلحت و مفسده مى باشند.

روايت سوم: روايت سوم روايتى از امام رضا عليه السلاماست كه در پاسخ به نامه محمد بن سنان مى فرمايد:

«جَاءَنِى كِتَابُكَ تَذْكُرُ أَنَّ بَعْضَ أَهْلِ الْقِبْلَةِ يَزْعُمُ أَنَّ اللّه َ تَبَارَكَ وَتَعَالَى لَمْ يُحِلَّ شَيْئا وَلَمْ يُحَرِّمْهُ لِعِلَّةٍ أَكْثَرَ مِنَ التَّعَبُّدِ لِعِبَادِهِ بِذَلِكَ قَدْ ضَلَّ مَنْ قَالَ ذَلِكَ ضَلالاً بَعِيدا وَخَسِرَ

ص: 348


1- . نهج البلاغه صبحى صالح، نامه 31، ص396، تحف العقول، ص73، بحار الانوار، ج74، كتاب الروضة، باب 8 من ابواب المواعظ والحكم، ص221، ح2؛ بحارالانوار، ج74، كتاب الروضة، باب 8 من أبواب المواعظ و الحكم، ص221، ح 2.

خُسْرانا مُبِينا لِأَنَّهُ لَوْ كَانَ ذَلِكَ لَكَانَ جَائِزا أَنْ يَسْتَعْبِدَهُمْ بِتَحْلِيلِ مَا حَرَّمَ وَتَحْرِيمِ مَا أَحَلَّ حَتَّى يَسْتَعْبِدَهُمْ بِتَرْكِ الصَّلاَةِ وَالصِّيَامِ وَأَعْمَالِ الْبِرِّ كُلِّهَا وَالاْءِنْكَارِ لَهُ وَلِرُسُلِهِ وَكُتُبِهِ وَالْجُحُودِ بِالزِّنَا وَالسَّرِقَةِ وَتَحْرِيمِ ذَوَاتِ الْمَحَارِمِ وَمَا أَشْبَهَ ذَلِكَ مِنَ الْأُمُورِ الَّتِى فِيهَا فَسَادُ التَّدْبِيرِ وَفَنَاءُ الْخَلْقِ إِذِ الْعِلَّةُ فِى التَّحْلِيلِ وَالتَّحْرِيمِ التَّعَبُّدُ لاَ غَيْرُه...»؛(1) نامه تو به من رسيد و يادآورى كردى كه بعضى از مسلمانان گمان مى كنند خداوند تبارك و تعالى چيزى را به خاطر علتى بيش از تعبد بندگان به آن شى ء حلال و حرام نكرده است؛ يعنى عقيده بعضى اين است كه اگر خداوند تبارك و تعالى چيزى را حلال يا حرام كرده فقط به خاطر ايجاد تعبد در بندگان بوده و تحليل ها و تحريم ها علتى وراى اين جهت نداشته است. پس اگر اين چنين باشد بايد خدا بتواند به واسطه حلال كردن محرمات و حرام كردن حلال ها نيز اين تعبد را در بندگان ايجاد كند؛ يعنى بتواند آن ها را به ترك صلاة و روزه و به طور كلّى ترك تمام كارهاى نيك متعبّد سازد؛ چون طبق اين نظر علت تحليل و تحريم صرف تعبد است نه چيز ديگر، در حالى كه اين چنين نيست.

بررسى نظريه تبعيت مطلقا

براى بررسى اين نظريه هم ضرورى است ضمن آن كه به ادله صاحبان اين نظريه پاسخ داده مى شود، اشكالات آن نيز بيان گردد. به همين جهت ما اين مطلب را در ضمن دو مقام تعقيب خواهيم كرد.

مقام اول: بررسى ادله
بررسى دليل اول

در دليل اول كه يك دليل عقلى بود گفته شد اگر احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى

ص: 349


1- . علل الشرائع، ج2، باب 385، باب نوادر العلل، ص592، ح43؛ بحارالانوار، ج6، تتمة كتاب العدل والمعاد، باب 23 من ابواب العدل، ص93، ح1؛ مكاتيب الائمة، ج5، ص111.

نباشند مستلزم ترجيح بلامرجح است و ترجيح بلامرجح محال است، پس عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى، نفى شده و تبعيت اثبات مى گردد. از آن جا كه اين دليل در حقيقت يك قياس استثنايى است، مستدل بايد دو مطلب را در آن اثبات كند: اول، ملازمه بين مقدم و تالى و دوم، بطلان تالى تا نتيجه حاصل شود.

اما در مورد مطلب اول اشكال ما اين است كه بين مقدم و تالى ملازمه نيست؛ چون همان گونه كه سابقا گفتيم ممكن است احكام تابع مصالح و مفاسد موجود در متعلّق اشيا نباشند، بلكه چه بسا مصلحتى كه موجب اختيار و ترجيح اين حكم شده غير از مصلحت موجود در متعلّق حكم باشد؛ چون مهم آن است كه مصلحتى هر چند در غير طبيعت آن شى ء وجود داشته باشد تا سبب شود در بين گزينه هاى مختلف اين حكم انتخاب شود و اين مصلحت مى تواند يك علت غايى باشد؛ يعنى شارع غايت و غرضى را در نظر بگيرد كه با جعل اين حكم حاصل مى شود و اين براى آن كه ترجيح بلامرجح لازم نيايد كفايت مى كند.

پس ملازمه بين تالى؛ يعنى ترجيح بلامرجح و مقدم؛ يعنى عدم تبعيت منتفى است و عدم تبعيت حكم از مصلحت و مفسده موجود در متعلّق، مستلزم ترجيح بلامرجح نيست.

اما مطلب دوم؛ يعنى استحاله ترجيح بلامرجح نيز محل بحث است؛ چون برخى قائلند: ترجيح بلامرجح محال نيست. اين دسته ترجيح بلامرجح را بر دو قسم دانسته و مى گويند: اگر ترجيح بلامرجح به قانون علّيت لطمه بزند محال است، و الاّ محال نيست؛ به عبارت ديگر چنان چه قائل به بازگشت ترجيح بلامرجح به ترجّح بلا مرجّح نباشيم ديگر استحاله ندارد. پس بطلان تالى؛ يعنى ترجيح بلامرجح هم محل بحث است. بنابراين نمى توان با دليل اول تبعيت مطلق احكام از مصالح و مفاسد را اثبات كرد.

ص: 350

بررسى دليل دوم

گفته شد كه به پنج آيه براى اثبات تبعيت مطلق احكام از مصالح و مفاسد واقعى استدلال شده، ولى بايد ديد آيا اين آيات دلالت بر تبعيت مى كند يا خير؟

اشكال اول به سه آيه اول: اشكال به استدلال به آيه «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَالْمُنْكَر»(1) اين است كه معلوم نيست بازدارندگى از فحشا و منكر همان مصلحت واقعى موجود در صلاة باشد كه پيش از امر به صلاة در آن محقّق بوده و به واسطه آن صلاة واجب شده، بلكه چه بسا نهى از فحشا و منكر حكمت امر به صلاة باشد، در حالى كه سخن ما در علت و مناط حكم است نه در حكمت حكم.

در رابطه با آيه دوم؛ يعنى آيه «كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ»(2) نيز همين احتمال مطرح است؛ چون معلوم نيست حصول تقوا به عنوان مصلحت واقعى موجود در روزه موجب واجب شدن آن شده باشد، و واضح است كه تقوا يك حالت بازدارندگى از گناه است كه به مرور و در اثر اطاعت و عبادت در انسان حاصل مى شود.

هم چنين در مورد آيه: «جَعَلَ اللّه ُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ قِيَاماً لِلنَّاسِ»(3) شايد سامان دادن به امور مردم حكمت وجوب حج باشد.

پس هيچ يك از اين سه آيه نمى تواند اثبات كند موارد مذكور در اين آيات همان مصلحت هاى واقعى

موجود در متعلّقات اين احكام مى باشند.

اشكال دوم به سه آيه اول: لعلّ اين آيات در مقام بيان آثار مترتّب بر عمل مكلّف باشند؛ يعنى واجب شدن اين اعمال بدان جهت است كه آثارى بر آن ها مترتّب مى شود و اين با مسئله مصحلت و مفسده موجود در متعلّق احكام فرق دارد؛ چون

ص: 351


1- . عنكبوت: 45.
2- . بقره: 183.
3- . مائده: 97.

مصلحت و مفسده واقعى موجود در متعلّق احكام قبل از تعلّق احكام وجود دارند و به جهت همين مصالح و مفاسد است كه حكم جعل شده، ولى اثر مترتّب بر عمل ربطى به متعلّق حكم نداشته و قبل از تعلّق حكم وجود ندارد، بلكه اگر مكلّف اين عمل را انجام دهد، ترتّب اين آثار متوقع است؛ مثلاً كسى كه نماز مى خواند باعث مى شود كه از فحشا دور شود يا كسى كه روزه مى گيرد تقوا پيدا مى كند يا اگر حج به جا آورده شود امور مردم سامان پيدا مى كند.

ممكن است كسى اشكال كند كه اثرى كه با امتثال عمل مترتّب مى شود همان مصلحتى است كه در متعلّق حكم وجود داشته و مكلّف آن را با امتثال تحصيل كرده؛ به عبارت ديگر درست است كه اين آيات دلالت مى كند بر اين كه اين امور؛ يعنى بازدارندگى از فحشاء و منكر و تقوا و قياما للناس، اثر عمل و امتثال اند اما بين اثر عمل و امتثال اين احكام استيفائا للمصلحة با مصلحتى كه در متعلّق احكام است تفاوتى وجود ندارد و اين آثار ذكر شده كاشف از آن مصلحت هاى واقعى هستند.

پاسخ اين است كه بين مصلحت واقعى موجود در متعلّق احكام كه مستدل در مقام اثبات آن و در نتيجه اثبات تبعيت است و بين اثر مترتّب بر عمل تفاوت وجود دارد. مفاد اين آيات آن است كه امتثال اين تكاليف داراى آثار مذكور است، اما اين بدان معنا نيست كه اين آثار همان مصحلت هاى موجود در متعلّق احكام مى باشند؛ به عبارت ديگر بين مقتضى و علت جعل و آن چه كه در اثر عمل و امتثال حاصل مى شود، فرق است. به نظر ما اگرچه ممكن است مصلحت يا مفسده اى در متعلّق باشد كه موجب ايجاب يا تحريم شود، اما از كجا مى توان فهميد آن چه كه در اين آيات ذكر شده همان مصالح و مفاسدى است كه در متعلّق وجود دارد؟ به هر حال مشكل اصلى اين است كه مستدل به دنبال اثبات تبعيت احكام از مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات مى باشد و اين غير از آثار مترتّب بر تكاليف و اعمال است؛ چون يكى مربوط به

ص: 352

مقتضى و ديگرى مربوط به نتيجه است و فرق بين آن ها واضح است. پس آثارى كه در اين آيات ذكر شده امورى است كه نتيجه و اثر امتثال مكلّف است و اين به معناى كشف از وجود يك مصلحت در متعلّق نيست. لذا با فرض عدم وجود مصلحت واقعى در متعلّقات تكاليف هم سازگارى دارد.

اشكال سوم به سه آيه اول: اشكال ديگر اين است كه اين آيات بر فرض صحت دلالتشان، قول به

تبعيت را به نحو موجبه جزئيه اثبات مى كنند؛ به عنوان مثال آيه «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَالْمُنْكَر»(1) در نهايت اثبات مى كند كه در مورد نماز چنين مصلحتى وجود داشته و حكم وجوب نماز از اين مصلحت تبعيت كرده ولى نسبت به موارد ديگر دلالتى ندارد. پس اين آيه و هم چنين چهار آيه ديگر تبعيت را به نحو موجبه جزئيه اثبات مى كنند؛ يعنى ثابت مى شود فقط در بعضى از احكام چنين تبعيتى وجود دارد، در حالى كه مستدل، مدّعى تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى اشيا به نحو مطلق و در همه احكام مى باشد. پس اين آيات نمى توانند مدعاى او را اثبات نمايند.

اشكال به آيه چهارم: آيه «إنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالأَنصَابُ وَالأَزْلاَمُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ»(2) چنان چه قبلاً گفتيم در بين آيات مذكور اين آيه ظهور بيشترى در مدعاى مستدل دارد؛ چون صراحتا اين امور را به عنوان رجس و پليدى كه كار شيطان است معرفى نموده و وجوب اجتناب را بر آن متفرّع مى نمايد و مى فرمايد: از اين جهت كه اين امور، رجس و از عمل شيطان مى باشند بايد از آن ها اجتناب كرد. پس ظهور اين آيه در تبعيت بيش از ظهور آيات قبلى است. اما در عين حال اثبات نمى كند كه تمامى احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى است، بلكه نهايتا تبعيت را فقط در اين امور اثبات مى نمايد.

ص: 353


1- . عنكبوت: 45.
2- . اسراء: 90.

ممكن است اشكال شود: اين امور؛ يعنى خمر، ميسر، انصاب و ازلام به يك وصف مشترك متّصف شده اند كه همان رجس بودن است، پس در واقع هر چيزى كه رجس و از عمل شيطان باشد اجتناب از آن واجب است؛ به عبارت ديگر، نهى از ارتكاب منحصر به اين موارد نيست، بلكه به هر چيزى كه «رِجسٌ مِنْ عَمَل الشّيطَان»باشد متعلّق شده و اين به معناى تبعيت مطلق است.

در پاسخ مى گوئيم: درست است كه هر چيزى كه رجس باشد اجتناب از آن واجب است، اما اين بدان معنا نيست كه چيزى غير از اين نمى تواند واجب الاجتناب باشد، بلكه ممكن است اجتناب از امور ديگرى هم واجب باشد. پس از اين آيه انحصار استفاده نمى شود؛ به عبارت ديگر آيه بر اين مطلب كه «كل ما هو رجس من عمل الشيطان يجب الاجتناب عنه» دلالت مى كند، اما از آن «كل ما هو واجب الاجتناب فهو رجس من عمل الشيطان» به دست نمى آيد. به علاوه بر فرض كه بپذيريم از اين آيه استفاده مى شود كه «كل ما هو واجب الاجتناب فهو رجسٌ من عمل الشيطان» ولى اين مسئله فقط تبعيت مطلق در جانب مفاسد را ثابت مى كند و از اثبات تبعيت در ناحيه مصالح عاجز است. پس آيه چهارم هم قابل استناد نمى باشد.

اشكال به آيه پنجم: آيه پنجم آيه: «إِنَّ اللّه َ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإِحْسَانِ وَإِيتَاءِ ذِى الْقُرْبَى وَيَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنكَرِ»(1) بود. اين آيه هم در مقايسه با آيات ديگر ظهور بيشترى در مدعا دارد؛ چرا كه در آن امر خدا متعلّق به عدل و احسان و نهى او نيز متوجه فحشا و منكر است.

اما به نظر ما اين آيه نيز، نمى تواند تبعيت مطلق احكام از مصالح و مفاسد واقعى را اثبات كند؛ چون دلالت ندارد بر اين كه اوامر يا نواهى الهى منحصر به جايى است كه عدل و احسان يا منكر و فحشا وجود دارد، بلكه ممكن است امر و نهى خداوند

ص: 354


1- . نحل: 90.

نسبت به امور ديگرى غير از عدل و احسان يا فحشاء و منكر نيز صادر شده باشد. بله اگر در آيه از ادات حصر استفاده مى شد و مى فرمود: «ان اللّه لا يأمر الا بالعدل والاحسان وايتاء ذى القربى ولاينهى الا عن الفحشاء والمنكر»، بر مدعاى مستدل دلالت مى كرد. در نتيجه اين آيه هم تبعيت را به نحو موجبه جزئيه اثبات مى كند، در حالى كه مدعاى مستدل اثبات تبعيت به نحو مطلق است.

همان طور كه ملاحظه شد اشكال عدم اثبات تبعيت به نحو موجبه كليه تقريبا به هر پنج آيه وارد است.

بررسى دليل سوم

بررسى روايت اول: روايت اول روايتى بود كه طبق آن پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «واللّه ما من شى ء يقربكم من الجنة ويباعدكم من النار الا وقد امرتكم به وما من شى ء يقربكم من النار ويباعدكم من الجنة الا وقد نهيتكم عنه». ادعاى مستدل در استدلال به اين روايت آن است كه قبل از آن كه امر به چيزى متعلّق شود حتما در آن شى ء يك مصلحت واقعى وجود داشته؛ چون در روايت آمده: هر چيزى كه مقرّب به بهشت بوده و يا مبعّد از جهنم است، به آن امر كردم؛ يعنى قبل از تعلّق امر خصوصيت مقرّبيت و مبعّديت در آن وجود داشته است و هم چنين در مورد نهى.

اشكال ما اين است كه مقرّبيت به جنت و مبعّديت از نار يا مقرّبيت به نار و مبعّديت از جنّت فقط در پرتو امر و نهى حاصل مى شود؛ يعنى افعال انسانى گرچه ممكن است داراى حسن و قبح ذاتى باشند، اما تا قبل از تعلّق امر و نهى، فى الجمله مقرب به بهشت و جهنم نيستند؛ چون بهشت و جهنم، وعده و وعيد يا همان ثواب و عقاب است كه به دنبال اطاعت و عصيان محقّق مى شود و اطاعت و عصيان نيز به معناى موافقت و مخالفت با امر و نهى شارع است. پس تا امر و نهى نباشد مقرب به بهشت و مبعد از دوزخ و هم چنين مقرب به دوزخ و مبعد از بهشت معنا ندارد،

ص: 355

هرچند در مواردى كه امر و نهى شارع ارشادى باشد

ممكن است گفته شود صرف حكم عقل كافى است. اين مطلب نياز به بحث مبسوطى دارد كه بايد در جاى خود مورد بررسى قرار گيرد.

به هر حال اگر سخن از مصلحت و مفسده در ميان بود و تعبير مقرب به بهشت يا نار به كار نمى رفت مى توانستيم بگوييم: اين روايت دلالت بر مدعاى مستدل دارد.

بررسى روايت دوم: از امام على عليه السلامنقل شدكه فرمودند: «فانه لم يامرك الا بحسن ولم ينهك الا عن قبيح» در اين روايت از ادات حصر؛ يعنى نفى و استثناء استفاده شده و به همين دليل به وضوح دلالت مى كند بر اين كه قبل از تعلّق احكام، مصالح و مفاسدى در متعلّق آن ها وجود دارد. پس اين روايت اگرچه در نهج البلاغه نقل شده و از نظر سند به نظر برخى چندان قابل اتكا و اعتماد نيست، اما از حيث دلالت به روشنى بر تبعيت تمامى احكام از مصالح و مفاسد واقعى دلالت مى كند؛ چون مى گويد: اوامر فقط به چيزهايى متعلّق شده كه داراى حُسن و نواهى نيز فقط به امورى متعلّق شده كه داراى قبح هستند. پس اين روايت از نظر دلالت قابل خدشه نيست.

البته در مباحث بعدى به اين نكته اشاره خواهيم كرد كه يك دسته از ادله _ آيات و روايات _ بر وجود مصلحت و مفسده واقعى قبل از تعلّق حكم دلالت مى كنند و دسته ديگر آن را نفى مى كنند، لكن بايد مشكل تعارض ميان اين دو دسته را حل كرد و اين خود مبنايى است براى نظر مختار در مسئله.

بررسى روايت سوم: روايت سوم، روايتى از امام رضا عليه السلام بود كه به گمان مستدل دلالت بر وجود مصالح و مفاسد در متعلّقات احكام مى كند.

اشكال ما به استدلال به اين روايت و روايات مشابه با قطع نظر از اشكال سندى در اين روايت، اين است كه پاسخ امام عليه السلام در مقام رد يك تفكر جبرگرايانه يا اشعرى گونه مبنى بر نفى غرض از افعال خداوند است كه در آن زمان رايج بود؛ زيرا علاوه بر اين

ص: 356

نامه، مكاتبات ديگرى نيز بين امام عليه السلامو محمد بن سنان صورت گرفته و امام عليه السلامدر تمامى آن ها به ردّ اين عقيده پرداخته و به فلسفه تحريم برخى اشيا مثل ميّت و خنزير و طحال و امثال آن اشاره مى نمايد. مثلاً امام عليه السلامدر نامه ديگرى مى فرمايد: گمان نكنيد خداوند تبارك و تعالى چيزى را بى جهت حرام كرده است. تعبير ايشان در مورد حرمت ميت اين است: «... لِمَا فِيهِ مِنْ فَسَادِ الْأَبْدَانِ وَلِأَنَّهُ يُورِثُ الْمَاءَ الْأَصْفَرَ...»(1) ذكر اين مسائل توسط امام عليه السلامدر حقيقت براى نفى اين تفكر بود كه خداوند در افعالش از جمله تشريع، هيچ غرض و هدفى ندارد.

به علاوه نهايت چيزى كه از اين روايت استفاده مى شود اين است كه برخى از احكام مبتنى بر مصالح و مفاسد واقعى مى باشند و اين در حقيقت، تبعيت را به نحو موجبه جزئيه اثبات مى كند ودلالت بر تبعيت مطلق احكام از مصالح و مفاسد واقعى ندارد.

پس اين روايت در مقام نفى تعبد در همه احكام به نحو كلّى است و لذا با اين مطلب كه احكام به نحو موجبه جزئيه تعبدى باشند منافاتى ندارد. پس اين كه امام عليه السلامدر چه مقامى اين سخن را فرموده مهم است و لذا اين روايت نمى تواند تبعيت مطلق را اثبات كند.

مقام دوم: اشكالات
اشاره

علاوه بر بطلان ادله قائلين به تبعيت احكام از مصالح و مفاسد، اشكالاتى نيز، به اين نظريه وارد است.

اشكال اول

ادله اى كه به نوعى متضمن رد تبعيت مى باشند بر دو دسته اند:

دسته اول: بعضى از ادله ظهور قطعى دارند در اين كه بعضى از احكام صرفا براى

ص: 357


1- . عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج2، باب 33، ص94، ح1؛ علل الشرايع، ج2، باب 237، ص485، ح4؛ وسائل الشيعة، ج24، كتاب الاطعمة والأشربة، باب 1 من ابواب الاطعمة المحرمة، ص102، ح3 .

تعبد و سنجش انقياد و اطاعت بندگان جعل شده اند؛ بدين معنى كه تنها علت جعل حكم تعبد بوده و تبعيت آن از مصلحت و مفسده منتفى است؛ مثلاً آيه: «وَمَا جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِى كُنتَ عَلَيْهَا إِلاَّ لِنَعْلَمَ مَن يَتَّبِعُ الرَّسُولَ»(1) فلسفه قرار دادن قبله را امتحان بندگان در پيروى از رسول خدا بيان مى كند. در اين آيه از ادات حصر استفاده شده و معناى آن اين است كه هر گونه علت و جهت ديگرى غير از امتحان بندگان منتفى است بلكه ظهور در تعبد صرف و شناخت تبعيت كنندگان رسول خدا دارد. هم چنين آيه شريفه: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللّه ُ بِشَيْءٍ مِّنَ الصَّيْدِ تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ وَرِمَاحُكُمْ لِيَعْلَمَ اللّهُ مَن يَخَافُهُ بِالْغَيْبِ»(2) كه در مورد تحريم صيد در حال احرام است، وجه حرمت را امتحان بندگان خدا ذكر مى كند تا به واسطه آن مشخص شود چه كسانى نسبت به او خوف دارند. در اين آيه هم هيچ وجهى جز مسئله تعبد و مشخص شدن وضعيت عباد ذكر نشده است.

يا به عنوان مثال در روايتى وارد شده:

«عِدّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ فَضَالَةَ بْنِ أَيّوبَ عَنْ حَمْزَةَ بْنِ مُحَمّدٍ الطّيّارِ عَنْ أَبِى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام قَالَ: إِنّهُ لَيْسَ شَيْءٌ فِيهِ قَبْضٌ أَوْ بَسْطٌ مِمّا أَمَرَ اللّه ُ بِهِ أَوْ نَهَى عَنْهُ إِلاّ وَفِيهِ لِلّهِ

عَزّ وَجَلّ ابْتِلاَءٌ وَقَضَاءٌ»(3) يعنى در چيزى از آن چه كه خدا بدان امر يا نهى كرده محدوديت يا وسعت قرار داده نشده، مگر بخاطر آن كه خداوند تبارك و تعالى به واسطه آن بندگانش را امتحان كند. پس تمام اوامر و نواهى خداوند فقط به خاطر امتحان و ابتلاى بندگان نسبت به حكم الهى است. اين روايت نيز به نوعى تبعيت احكام را از مصلحت و مفسده نفى مى كند؛ به عبارت ديگر ظهور در اين دارد كه احكام تعبدى اند.

ص: 358


1- . بقره: 143.
2- . مائده: 94.
3- . كافى، ج1، كتاب التوحيد، باب الابتلاء والاختبار، ص152، ح2؛ التوحيد للصدوق، باب 57، ص354، ح3؛ بحار الانوار، ج5، كتاب العدل والمعاد، باب 8 من ابواب العدل، ص217، ح1 .

هم چنين جمله اى در دعاى اول صحيفه سجاديه آمده كه به روشنى دلالت مى كند بر اين كه احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى نيستند: «ثُمّ أَمَرَنا لِيَخْتَبِرَ طاعَتَنَا، وَنَهَانَا لِيَبْتَلِيَ شُكْرَنَا»(1) خداوند تبارك و تعالى ما را امر كرد تا اطاعت ما را امتحان كند و ما را نهى نمود تا شكر ما را آزمايش نمايد.

ادله ديگرى نيز بر تعبدى بودن احكام دلالت مى كنند كه ما به آن ها در ضمن بيان نظر مختار اشاره خواهيم كرد.

دسته دوم: بعضى از ادله نيز اگرچه ظهور در تعبدى بودن احكام ندارند، اما به نوعى تبعيت احكام از مصالح و مفاسد موجود در متعلّق احكام را رد مى كنند؛ مثلاً آيه شريفه: «فَبِظُلْمٍ مِّنَ الَّذِينَ هَادُواْ حَرَّمْنَا عَلَيْهِمْ طَيِّبَاتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ وَبِصَدِّهِمْ عَن سَبِيلِ اللّه ِ كَثِيراً»(2) دلالت مى كند بر اين كه بعضى طيبات با آن كه واجد مصلحت بودند اما به دليل ظلم و أعمال مفسده آميز يهود تحريم شده اند. پس حداقل اين است كه در اين حكم وجود هرگونه مصلحتى قبل از تعلّق امر نفى شده و از طرفى هم نمى توان گفت: مفسده اى در متعلّق حكم وجود داشته و به خاطر آن حرام شده؛ چون مى فرمايد: اين ها طيب و حلال بوده و به خاطر مجازات و تنبيه يهود بر آنان حرام شده اند.

البته ما وجود مصلحت يا حسن ذاتى در طيبات را انكار نمى كنيم، بلكه مى گوييم در خصوص اين حكم از مصالح واقعى موجود در اين طيبات تبعيت نشده است.

اشكال دوم

بر طبق برخى مبانى در مورد ماهيات مخترعه شرعى بويژه در باب عبادات نمى توان به تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى موجود در اشيا ملتزم شد؛ زيرا بعضى معتقدند اين ماهيات مانند نماز و روزه با امر شارع محقّق مى شوند و در حقيقت اختراع آن ها با صدور امر است؛ يعنى همان زمان كه امر صادر مى شود ماهيت

ص: 359


1- . صحيفة سجاديه، دعاى اول، ص32؛ رياض السالكين، ج1، ص219.
2- . نساء: 160.

نيز در عالم اعتبار محقّق مى گردد و اين طور نيست كه ابتدا ماهيتى اختراع شود و سپس وجوب يا حرمت براى آن ثابت گردد.

حال اگر كسى به اين مبنا ملتزم شد چگونه مى تواند وجود مصلحت در متعلّق اين اوامر قبل از تعلّق امر را بپذيرد؟ چون قبل از امر ماهيتى تحت عنوان صوم و صلوة و حج نيست تا گفته شود مصلحتى بوده كه موجب تعلّق امر به آن شده است. اما اگر كسى قائل شد ماهيات مخترعه شرعى قبل از تعلّق امر به وجود اعتبارى موجودند، آن گاه بايد ديد آيا قبل از تعلّق امر مصلحتى در اين ماهيات كه هنوز خارجا محقّق نشده اند وجود دارد يا خير؟ ادعا اين است كه در اين ماهيات اگر عبادى باشند قبل از تعلّق امر مصلحتى نيست.

توضيح مطلب اين است كه لازم نيست براى امر و نهى، در خود مأموربه يا منهى عنه، مصلحت يا مفسده اى وجود داشته باشد بلكه صرف ثبوت مصلحت در خود طلب و الزام كفايت مى كند، چنان چه در اوامر امتحانى مانند امر خداوند به ابراهيم در مورد ذبح اسماعيل، مصلحت در جعل حكم بوده و در ذبح اسماعيل مصلحتى وجود نداشت.

محقّق خراسانى در اين رابطه مى فرمايد: در اوامر مربوط به عبادات؛ يعنى امورى كه قصد قربت در آن ها معتبر است نيز، تعلّق امر به دليل وجود مصلحتى كه در متعلّق امر مى باشد نيست؛ چون در اوامر عبادى طلب و امر به چيزى كه فى نفسه و با قطع نظر از امر داراى رجحان يا مصلحت باشد متعلّق نشده؛ زيرا عمل عبادى بدون قصد قربت و قصد امتثالِ امر هيچ رجحان و مصلحتى ندارد. پس اين عمل يا به همراه قصد قربت است يا خير، اگر با قصد قربت انجام نشود هيچ مصلحتى ندارد و اگر هم با قصد قربت باشد تمام المصلحة را دارد و از آن جا كه قصد قربت به معناى قصد امتثال امر بوده و قصد امتثال امر هم متفرع بر ثبوت امر است، پس عمل عبادى قبل از تعلّق امر رجحان و ارزشى ندارد بلكه ارزش و رجحان آن پس از امر محقّق مى شود. در

ص: 360

نتيجه تعلّق امر به عمل عبادى به خاطر وجود مصلحت در آن نيست، بلكه به عكس، مصلحت در عبادات با تعلّق امر به آن ها حاصل مى شود و چون قصد قربت نمى تواند قبل از امر در متعلّق امر اخذ شود، لذا قبل از تعلّق امر، اين عمل هيچ مصلحتى ندارد.

پس معلوم مى شود احكام حداقل در باب عبادات، تابع هيچ مصلحت و مفسده اى در متعلّقاتشان نمى باشند، چون اگر اين گونه بود مى بايست مصلحتى قبل از امر وجود داشته باشد تا به خاطر آن به عبادت امر شود.

به نظر مرحوم آخوند در اين موارد، مصلحت در اصل طلب و الزام است و لازم نيست از قبل در متعلّق طلب مصلحتى موجود باشد و سپس حكم جعل شود.(1) از اين مطلب مى توان استفاده كرد كه در واجبات و مستحبات، مصلحت در اصل طلب و الزام است و قبل از امر در متعلّق آندو هيچ مصلحتى وجود ندارد.

اشكال: ممكن است اين اشكال مطرح شود كه انكار مصلحت قبل از تعلّق امر در اعمال عبادى اعمّ از واجب و مستحب با مبناى خود مرحوم آخوند منافات دارد؛ چون ايشان يكى از مراتب حكم را مرتبه اقتضا قرار داده و اقتضاى حكم هم به معناى وجود مصلحت و مفسده در متعلّق حكم، آن هم قبل از مرتبه جعل حكم مى باشد و اين تناقض است؛ چون از يك طرف مى گويد: در عبادات قبل از امر هيچ مصلحتى وجود ندارد، بلكه تنها با قصد قربت است كه مصلحت در آن پيدا مى شود و اين بدان معنى است كه در عبادات مقتضى حكم وجود ندارد و از طرف ديگر قائل به وجود مرتبه اقتضا براى حكم شده است.

پاسخ: پاسخ اجمالى اين است كه مقتضى حكم الزاما به اين معنا نيست كه مصلحت بايد قبل از حكم در متعلّق وجود داشته باشد، بلكه مقتضى حكم معناى عامى داشته و به معناى هر چيزى است كه اقتضاى حكم را دارد، لذا هم مى تواند به

ص: 361


1- . فوائد الأصول، ص134 و135.

معناى مصلحت موجود در متعلّق حكم باشد كه قبل از امر و نهى وجود دارد و هم مى تواند به معناى مصلحتى باشد كه در خود جعل و انشا وجود دارد؛ مثل آن چه كه در اوامر امتحانيه مشاهده مى شود. هم چنين مقتضى حكم مى تواند نسبت به علت غايى تصوير شود.

ص: 362

گفتار سوم نظريه برگزيده
اشاره

پس از بررسى نظريه تبعيت احكام از مصالح و مفاسد مطلقا و نظريه عدم تبعيت احكام مطلقا، نوبت به بيان نظر مختار مى رسد. تا اين جا مشخص شد كه نه مى توان ملتزم به تبعيت مطلق احكام از مصالح و مفاسد واقعى شد و نه مى توان پذيرفت كه احكام به نحو مطلق تابع مصالح و مفاسد واقعى نيستند.

تحقيق در مسئله و بيان نظر مختار مبتنى بر ذكر چند مقدمه است. البته بخش قابل توجهى از اين مقدمات در لابلاى مطالب گذشته صراحتا يا تلويحا بيان شده ولى براى تحصيل مطلوب و نتيجه مورد نظر لازم است مرورى بر آن ها داشته باشيم.

مقدمات
مقدمه اول: نزاع در مصلحت و مفسده پييشين است

چنان چه سابقا گفتيم بحث درباره تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى در متعلّقات احكام است؛ به اين معنا كه آيا اشيا و افعال قبل از تعلّق امر و نهى به آن ها داراى حسن و قبح يا مصلحت و مفسده پيشين هستند يا خير؟ به عبارت ديگر، آيا

ص: 363

مى توان مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات را به عنوان ملاك، مناط و علت حكم در نظر گرفت يا خير؟

البته از اين نكته هم نبايد غفلت شود كه علت بودن مصالح و مفاسد نسبت به حكم بدان معنا نيست كه

مصالح و مفاسد، علت تامه حكم باشند، بلكه علاوه بر مصالح و مفاسد، نياز به علت فاعلى؛ يعنى اراده خداوند و علت غايى نيز مى باشد و كسانى هم كه معتقدند مصلحت و مفسده موجود در متعلّقات، سبب و علت حكم است اين مسئله را با قطع نظر از مدخليت اراده خداوند و علت غايى بيان مى كنند.

مقدمه دوم: نزاع در اوامر و نواهى جدى است

امر و نهى داراى اقسام و به تعبير دقيق تر داراى اوصاف مختلفى است:

گاهى امر و نهى به وصف جدى بودن متصف مى شوند و از آن جا كه اصل در اين مورد جدّيت است چنان چه در جدى بودن امر يا نهى شك حاصل شود و قرينه اى هم وجود نداشته باشد حمل بر جديت مى شود.

گاهى نيز امر و نهى به وصف امتحانى بودن متصف مى شوند؛ مثل امر به ذبح اسماعيل توسط ابراهيم كه يك امر امتحانى بود.

گاهى نيز امر و نهى تقيه اى است، مثل: «عليكم بالاطاعة عن الائمة»،(1) چنان چه مراد از ائمه حاكمان باشند آن گاه اين امر تقيه اى است و مانند اين كه به بعضى از اصحاب دستور داده شده كه نماز را پشت سر خلفا ترك نكنيد(2).

بعضى از اوامر نيز تعجيزى است؛ مثلاً امر در آيه شريفه: «وَإِن كُنتُمْ فِى رَيْبٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُواْ بِسُورَةٍ مِّن مِّثْلِهِ وَادْعُواْ شُهَدَاءكُم مِّن دُونِ اللّه ِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ»(3)

ص: 364


1- . به اين مضمون روايات زيادى وارد شده است: وسائل الشيعة، ج8، كتاب الصلاة، باب 5 من ابواب صلاة الجماعة، ص301 _ 299.
2- . به اين مضمون روايات زيادى وارد شده است: وسائل الشيعة، ج8، كتاب الصلاة، باب 5 من ابواب صلاة الجماعة، ص301 _ 299.
3- . بقره، آيه 23.

يك امر تعجيزى است كه مى خواهد عجز كافران را از آوردن مثل قرآن ثابت كند.

گاهى نيز امر و نهى تسخيرى است؛ مثل آيه شريفه «فَقُلْنَا لَهُمْ كُونُواْ قِرَدَةً خَاسِئِينَ»(1).

و سرانجام امر و نهى تهديدى هم از ديگر اقسام امر و نهى است؛ مثل «اعملوا ما شئتم».(2)

پس امر و نهى به اوصاف مختلفى متصف مى شوند، لكن در رابطه با اين اوصاف اختلافاتى وجود دارد كه محل بحث ما نيست؛ مثل اين كه آيا اين اوصاف، معانى مختلف امر و نهى اند به اين صورت كه در اين معانى استعمال شده اند(3)، يا دواعى و انگيزه هاى امر و نهى مى باشند؟ بعضى مانند محقّق خراسانى معتقدند كه امر چه از حيث ماده و چه از حيث صيغه يك معنا بيشتر ندارد و اگر در معانى مختلف به كار مى رود به جهت آن است كه دواعى امر و نهى مختلف است.(4) اختلاف ديگرى كه در اين رابطه وجود دارد اين است كه آيا اين معانى، معانى حقيقى امر مى باشند يا يكى حقيقى و ساير معانى مجازى مى باشند؟

مقصود در اين مقام امر و نهى جدى است؛ به اين بيان كه آيا اوامر و نواهى جدى، تابع مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقات احكام قبل از تعلّق امر و نهى مى باشند يا خير؟ وگرنه واضح است كه بعضى اوامر مثل اوامر امتحانى تابع مصلحتى در متعلّق امر نيستند. اما اين كه در بعضى ادله ذكر شده كه خداوند امر و نهى كرده ابتلائا و قضائا(5)، منظور اين است كه اگر مثلاً براى اوامر و نواهى الهى، مصلحتى براى

ص: 365


1- . بقره: 65.
2- . فصّلت: 40.
3- . محاضرات فى الأصول، ج2، ص122 و123.
4- . كفاية الأصول، ص69.
5- . كافى، ج1، كتاب التوحيد، باب الابتلاء والاختبار، ص152، ح2؛ التوحيد للصدوق، باب 57، ص354، ح3؛ بحار الانوار، ج5، كتاب العدل والمعاد، باب 8 من ابواب العدل، ص217، ح1.

بندگان در نظر گرفته مى شود يا تعبير امتحان عباد يا تعبد مطرح مى شود اين غير از اوامر امتحانى است؛ بدين معنا كه اوامر و نواهى با وصف جدى بودن براى امتحان جعل شده اند، وگرنه در اين كه غرض از اوامر امتحانى امتحان است و تحقّق متعلّق آن در خارج اراده نشده، نزاعى نيست.

البته ممكن است توهم شود امر جدى با امر تقيه اى فرقى ندارند؛ چون در هر دو تحقّق مأمورٌبه مورد نظر است، ولى اين توهم باطل است؛ چون در امر تقيه اى هم مانند امر جدى، تحقّق مأموربه در خارج مورد نظر است، با اين تفاوت كه در امر تقيه اى تحقّق مأموربه، اولاً و بالذات مورد نظر نيست، بلكه به جهت عوارضى مثل موافقت با عامه و مصون ماندن از خطر جعل شده، هر چند اگر اتيان شود مجزى از عمل واقعى است، ولى امر و نهى جدى واقعا و حقيقتا براى تحقّق مأموربه جعل شده است.

مقدمه سوم: خداوند در افعال خود داراى غرض است

خداوند تبارك و تعالى در همه افعال خويش داراى غرض و هدف است، همان گونه كه اعمال هر حكيمى تابع غرض است. اين سخن اشاعره هم كه وجود غرض در افعال خداوند موجب محدود كردن او مى شود باطل بوده و قابل قبول نيست و لذا تشريع هم به عنوان فعلى از افعال خدا از روى هدف و غرض صورت مى گيرد.

اما نكته قابل توجه اين است كه غرض تشريع يا همان علت غايى تشريع، نمى تواند خارج از ذات خدا باشد، بر خلاف غير خدا كه علت غايى آن خارج از ذات است؛ چون ذات غير خدا ناقص بوده و مى خواهد با تحقّق اين غايت كمالى را براى خود تحصيل نمايد، اما چون ذات خداوند نقصى ندارد تا بخواهد به وسيله اين علت غايى آن را كامل كند يا با استكمال ديگران براى خودش لذتى حاصل نمايد، لذا علت غايى در خداوند مانند علت فاعلى خارج از ذات او نيست. اما اين سخن بدان معنا نيست كه خداوند نمى تواند به خاطر مصالح و مفاسد، حكمى را جعل و تشريع كند و اين دو مسئله با هم منافاتى ندارند.

ص: 366

توضيح مطلب اين كه گاهى سؤال مى شود چرا خداوند احكامى را جعل كرده؟ چنين سؤالى سؤال از غرض فعل است بنابراين اگر در جواب بگوئيم: خداوند احكام را به خاطر مصلحت عباد جعل كرده، غرض فعل را بيان كرده ايم. ولى گاهى سؤال مى شود چرا خداوند احكامى را براى مصلحت عباد جعل كرده است؟ اين سؤال بر خلاف سؤال قبل، سؤال از فاعليت اوست لذا اگر گفته شود: به اقتضاى كمال ذات و علم خود احكامى را براى مصلحت بندگان جعل كرده، آنگاه غرض فاعل بيان شده است.

پس خداوند در همه افعالش از جمله تشريع غرض دارد كه اين غرض گاهى غرض فعل و گاهى غرض فاعل است و در عين حال كه با هم تفاوت دارند، امّا هيچ منافاتى هم با هم ندارند. آن چه محل بحث مى باشد غرض فعل است كه مصلحت بندگان است.

مقدمه چهارم: عدم ملازمه بين وجود غرض در افعال خداوند و مصلحت و مفسده

بين وجود غرض در افعال خداوند از جمله تشريع و قانون گذارى و بين مسئله مصلحت و مفسده مربوط به متعلّقات احكام، ملازمه اى نيست؛ چون هرچند خداوند در افعال خود از جمله تشريع غرضى دارد ولى لازم نيست كه اين غرض مربوط به مصلحت و مفسده موجود در متعلّقات احكام باشد؛ به عبارت ديگر معناى وجود غرض در افعال خدا و مقتضاى حكمت تشريع اين نيست كه احكام حتما بر اساس مصالح و مفاسد واقعى جعل شوند.

مقدمه پنجم: عدم وجود مصالح پيشين در عبادات

وجود مصلحت هاى پيشين در عبادات امكان ندارد؛ به عبارت ديگر در عبادات قبل از تعلّق امر مصلحتى وجود ندارد. ما در مباحث قبل براى اثبات اين مدعا به دو وجه اشاره كرديم.

ص: 367

وجه اول: اين وجه بر اين مبنا استوار است كه عبادات، ماهيات مخترعه شرعى بوده و اساسا قبل از امر حقيقتى ندارند تا مصلحت پيشين داشته باشند. طبق اين ديدگاه ماهيات شرعى با امر محقّق مى شوند؛ يعنى اين گونه نيست كه مثلاً خداوند نخست ماهيت صلاة را اختراع و سپس به خاطر حسن و مصلحتى كه در آن وجود دارد بدان امر نمايد بلكه صلاة و امثال آن از عبادات با امر موجود مى شوند.

حال اگر ملتزم شويم كه ماهيات مخترعه شرعى با امر محقّق مى شوند وجود مصلحت پيشين در اين ماهيات قبل از تعلّق امر امكان ندارد؛ چون اساسا قبل از تعلّق امر موجوديتى ندارند تا مصلحتى واقعى در آن ها وجود داشته باشد. لكن اين ديدگاه به نظر ما مخدوش است.

محصل كلام اين كه عبادات بدون امر و نهى شارع مصلحت و مفسده اى ندارند و تا شارع حكم نكند عقل ما نمى تواند خوبى يا بدى آن را درك كند؛ چون عبادات يا همان ماهيات مخترعه شرعى بنا بر يك قول قبل از امر شارع حقيقتى ندارند و حتى به وجود اعتبارى هم موجود نيستند بلكه با امر اختراع مى شوند. پس نمى توان تصور كرد كه عباداتى كه با امر شارع خلق مى شوند داراى مصلحت و مفسده اى پيشين باشند.

وجه دوم: اين وجه بر اساس اين مبنا است كه ماهيات مخترعه شرعى قبل از تعلّق امر اختراع مى شوند و اين همان ديدگاهى است كه مورد پذيرش ما نيز واقع شد. طبق اين ديدگاه اين ماهيات با امر محقّق نمى شوند، بلكه قبل از تعلّق امر وجود اعتبارى دارند؛ بدين معنا كه ابتدا به وسيله شارع به عنوان موضوع حكم، جعل و اعتبار شده و سپس حكم صادر مى گردد. اساس اين مطلب آن است كه قبل از امر هيچ رجحان و مصلحتى در عبادات وجود ندارد، اما نه به خاطر آن چه در وجه اول بيان شد بلكه به اين جهت كه از يك طرف عبادت بدون قصد قربت يا همان قصد امتثال امر هيچ رجحان و مصلحتى ندارد و از طرف ديگر قصد قربت متوقف بر امر است پس

ص: 368

مصلحت عبادت متفرع بر ثبوت امر است و عبادت قبل از آن كه امرى بدان متعلّق شود رجحان و مصلحتى ندارد. در نتيجه نمى توان گفت: تعلّق امر به عبادت به خاطر وجود مصلحتى است كه در آن وجود داشته است.

مقدمه ششم: اقسام مصالح و مفاسد

مصالح و مفاسد بر دو دسته اند:

بعضى از مصالح و مفاسد كه از آن به «مصالح و مفاسد واقعى» تعبير مى شود همان مصالح و مفاسد پيشين در متعلّقات احكام است؛ يعنى قبل از آن كه حكمى از ناحيه شارع جعل شود اين مصلحت ها و مفسده ها در متعلّقات احكام و افعال اختيارى انسان وجود دارند و به نظر عقل يا عقلا با قطع نظر از بيان شارع استحقاق مدح يا ذم براى فاعل آن ثابت است.

قسم دوم كه از آن به مصالح و مفاسد پسين تعبير مى كنيم شامل هر نوع مصلحت و مفسده اى است كه به نحوى با حكم مرتبط است.

بر اين اساس، همان گونه كه احكام شرعى ممكن است تابع مصالح و مفاسد پيشين باشند، مى توانند با رعايت مصالح و مفاسد پسين جعل شوند و اين مطلب منافاتى با وجود حسن و قبح واقعى ندارد. يعنى اين چنين نيست كه اگر مصالح و مفاسد پيشين لحاظ نشوند ديگر نتواند حكمى بر اساس ساير مصالح جعل شود.

بنابراين غرض از ذكر اين مقدمه، تنبيه به اين نكته است كه غير از مصالح و مفاسد موجود در متعلّق احكام، مصالح ديگرى نيز وجود دارند كه مى توانند منشأ جعل حكم شوند؛ مثل اين كه مصلحت در خود حكم و تكليف باشد، چنان چه مرحوم آخوند در مورد احكام ظاهرى كه به وسيله اصول عملى ثابت مى شوند، مى فرمايد: در اين موارد مصلحت در خود احكام ثابت است، نه اين كه از قبل و در متعلّق آن وجود داشته باشد.(1) اما دو تن از محشين كفايه دو تفسير متفاوت از اين كلام ارائه

ص: 369


1- . كفاية الاصول، ص309.

كرده اند. آية اللّه حكيم به يك بخش از اين فائده كه مربوط به ملازمه بين عقل و شرع است تمسك كرده و تصريح مى كند كه به نظر آخوند متعلّق احكام داراى مصلحت و مفسده است.(1) اما علامه طباطبايى به بخش ديگرى از همان فائده استناد كرده و مى فرمايد: به نظر مرحوم آخوند اصل تكليف هم داراى مصلحت است.(2)

البته اين دو تفسير قابل جمع است؛ به اين بيان كه به نظر مرحوم آخوند مصالح و مفاسدى كه در متعلّقات احكام وجود دارند براى ثبوت حكم كافى نبوده، بلكه لازم است خود تكليف هم داراى مصلحت باشد يا حداقل مفسده اى نداشته باشد.

ما فعلاً در مقام جمع بين اين سخنان نيستيم بلكه مى خواهيم بگوييم: گاهى مصلحت در نفس حكم است و كلمات بزرگان نيز، گواه بر اين است كه مصلحت و مفسده علاوه بر متعلّقات احكام در خود حكم نيز مى تواند وجود داشته باشد.

اما اين كه مصلحت فقط در خود حكم باشد، مورد اشكال بعضى بزرگان واقع شده؛ مثلاً محقّق نائينى(3)

مى فرمايد: لازمه انحصار مصلحت در خود حكم، انكار حسن و قبح ذاتى اشيا است. اما فارغ از اين جهت، اجمالاً مى توان گفت: مصلحت و مفسده، منحصر در متعلّقات احكام نيست، بلكه گاهى اين مصلحت در خود حكم وجود دارد.

پس چنان چه گفته شود حكم تابع مصلحت و مفسده پيشين نيست به اين معنا نخواهد بود كه آن حكم بى هدف و غرض است بلكه مصالح و مفاسد ديگرى نيز وجود دارند كه حكم مى تواند به خاطر آن جعل شود و اين همان نكته اى است كه باعث مى شود اين مقدمه به بحث ما مربوط شود.

در اين رابطه امام رحمه الله تصريح مى كند كه آن چه از ادله كلامى استفاده مى شود اين

ص: 370


1- . حقايق الأصول، ج2، ص153.
2- . حاشية الكفاية، ج1، ص110.
3- . فوائد الأصول، ج3، ص59 .

است كه افعال خداوند داراى غرض بوده و محال است خداوند كارى را از روى عبث و لغو انجام دهد. تكليف بندگان هم يكى از افعال خداوند است كه در آن غرضى نهفته است؛ خواه آن غرض مربوط به متعلّق تكليف باشد يا مربوط به اصل تكليف يا امرى خارج از آن.(1) ايشان براى قسم دوم به اوامر عرفى مثال زده و مى گويد: گاهى مولا براى اظهار برترى و آمريت دستوراتى صادر مى كند بدون اين كه غرضى از متعلّق امر يا اطاعت ديگران داشته باشد.(2) پس به نظر امام رحمه الله ممكن است مصلحت در اصل تكليف يا حتى در امرى خارج از تكليف يا متعلّق تكليف باشد.

هم چنين محقّق رشتى مى فرمايد: احكامى كه فقط براى وجود مصلحت و مفسده در فعل صادر مى شوند ارشادى اند، اما حكم مولوى حكمى است كه مصلحت در اطاعت آن باشد. البته ممكن است حكم مولوى داراى جهت ارشادى هم باشد به اين معنا كه مصلحت و مفسده هم در متعلّق آن باشد و هم در اصل حكم.(3)

بنابراين ممكن است بخشى از مصالح مربوط به خود حكم باشند؛ مثل مصلحت پرورش و تربيت عباد يا مصلحت تقويت روحيه تعبّد يا مصلحت امتحان كه البته مراد از مصلحت امتحان غير از آن چيزى است كه در مورد اوامر امتحانى گفته شد؛ زيرا در اوامر جدى نيز، گاهى مصلحتى به عنوان مصلحت ابتلا و امتحان وجود دارد. چنان چه در روايتى كه در مباحث گذشته اشاره شد آمده:

«قَالَ إِنّهُ لَيْسَ شَىْ ءٌ فِيهِ قَبْضٌ أَوْ بَسْطٌ مِمّا أَمَرَ اللّه ُ بِهِ أَوْ نَهَى عَنْهُ إِلّا وَفِيهِ للّه ِِ عَزّ وَجَلّ ابْتِلاءٌ وَقَضَاءٌ»(4).

محقّق خويى نيز مى فرمايد: در احكام تكليفى، مصلحت در متعلّقات آن ها وجود

ص: 371


1- . انوار الهداية، ج1، ص156 _ 157 وج2، ص301.
2- . همان، ج1، ص156.
3- . بدايع الأفكار، ص213.
4- . كافى، ج1، كتاب التوحيد، باب الابتلاء والاختبار، ص152، ح2.

دارد يا حداقل امكان آن هست، اما در احكام وضعى؛ مثل زوجيت يا ملكيت كه متعلّق به افعال مكلّفين نيست بلكه غالبا به اعيان خارجى تعلّق مى گيرد، مصلحت و مفسده در جعل و انشاى اين احكام است؛ چون معنا ندارد متعلّقات احكام وضعى مثل زوجيت و ملكيت داراى مصلحت باشند.(1)

پس غرض از ذكر اين مقدمه اين بود كه معلوم شود مصلحت و مفسده منحصر در مصلحت و مفسده واقعى پيشين در متعلّقات احكام نيست، بلكه مصالح و مفاسد مى توانند گاهى در خود حكم و گاهى در هر دو؛ يعنى هم در متعلّق و هم در حكم باشند؛ به اين معنا كه وجود مصلحت در متعلّق علت اصلى جعل حكم نباشد بلكه علاوه بر آن بايد در خود حكم هم مصلحتى باشد و يا حتى ممكن است كه مصلحت و مفسده در امورى خارج از حكم يا متعلّق آن باشد.

مقدمه هفتم: نسبت مسئله تبعيت با قاعده ملازمه

در اين مقدمه پيرامون نسبت بين مسئله تبعيت و بين قاعده ملازمه؛ يعنى قاعده «كل ما حكم به العقل حكم به الشرع» بحث خواهيم كرد. البته قاعده ملازمه بايد در جاى خود به نحو مبسوط مورد رسيدگى قرار گيرد، اما آن چه كه در اين مقام لازم است بدان اشاره شود اين است كه آيا اين دو بحث به يكديگر مرتبط مى باشند يا خير؟ به عبارت ديگر آيا مفاد مسئله تبعيت احكام از مصالح و مفاسد همان چيزى است كه قاعده ملازمه افاده مى كند يا آن كه اين دو امر منفك و مستقل از يكديگر هستند؟ كلمات قائلين به نظريه تبعيت مطلق در اين رابطه مختلف است و به طور واضح مشخص نكرده اند كه آيا اين دو مسئله را بر هم منطبق مى دانند يا مستقل؛ مثلاً از

ص: 372


1- . التنقيح فى شرح العروة الوثقى، ج1، ص 45 «أن الاحكام الوضعية ليست متعلّقة بأفعال المكلّفين لتكون كالأحكام التكليفية تابعة للمصالح والمفاسد فى متعلّقاتهما بل الاحكام الوضعية تتعلّق بالموضوعات الخارجية غالبا كما فى الملكية و الزوجية و نحوهما فلا معنى لكون متعلّقاتهما ذات مصلحة أو مفسدة بل الاحكام الوضعية تتبع المصالح والمفاسد فى جعلها وانشائها».

بعضى كلمات شيخ انصارى و محقّق خراسانى(1) استفاده مى شود كه مسئله تبعيت احكام از مصالح و مفاسد همان مسئله ملازمه بين حكم عقل و شرع است.

لكن ما به طور كلّى و صرف نظر از تعابير بزرگان، بايد ببينيم آيا آنان كه قائل به تبعيت اند منظورشان اين است كه هر جا حكم شرعى وجود دارد دليل بر وجود مصلحت يا مفسده قبلى در متعلّق است يا آن كه معتقدند هر جا كه مصلحت و مفسده لازم التحصيل يا لازم الاجتناب بود حكم شرعى هم وجود دارد؟ به عبارت ديگر آيا مصلحت و مفسده، دلالت بر حكم شرعى و كشف از آن مى كند يا حكم شرعى دلالت بر مصلحت و مفسده و كشف از آن مى نمايد؟

به نظر مى رسد اگر مسئله تبعيت اين گونه تفسير گردد كه وجود حكم شرعى دليل بر وجود مصلحت يا مفسده قبلى در متعلّق آن حكم است، در اين صورت بعيد است كه مسئله تبعيت و مسئله ملازمه؛ يعنى «كل ما حكم به العقل حكم به الشرع» بر هم منطبق باشند. اما اگر مراد كسانى كه قائل به تبعيت اند اين باشد كه هر جا مصلحت لازم التحصيل يا مفسده لازم الاجتناب وجود دارد حكم شرعى نيز وجود دارد در اين صورت بعيد نيست گفته شود مسئله تبعيت با بحث ملازمه ارتباط داشته و بر هم منطبق اند.

پس مشخص شدن نسبت مسئله تبعيت با مسئله ملازمه بستگى به تفسير ما از مسئله تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى در متعلّق اشياء دارد. هم چنين اين بحث مبتنى بر اين است كه تبعيت را بپذيريم. پس اگر كسى احكام را تابع مصالح و مفاسد واقعى نداند نيازى به ورود در اين بحث ندارد.

تفسير چهار قضيه

در اين جا چند قضيه وجود دارد كه بايد معناى آن ها مشخص تا نسبت بين مسئله تبعيت و قاعده ملازمه معلوم شود.

ص: 373


1- . كفاية الأصول، ص364.

قضيه اول: هر جا مصلحت لازم التحصيل يا مفسده لازم الاجتناب باشد حكم شرعى هم وجود دارد. اين جمله بدين معنا است كه مصلحت و مفسده دلالت بر حكم شرعى مى كند؛ يعنى وجود مصلحت و مفسده كاشف از حكم شرعى است.

قضيه دوم: هر جا حكم شرعى وجود دارد مصلحت و مفسده واقعى نيز هست؛ يعنى حكم شرعى كاشف از مصلحت و مفسده در متعلّق مى باشد.

قضيه سوم: «كل ما حكم به العقل حكم به الشرع».

قضيه چهارم: «الواجبات الشرعية ألطافٌ فى الواجبات العقلية».

بايد دقت نمود كدام يك از اين قضايا تفسير ديگرى است و كداميك با ديگرى ارتباطى ندارد.

1 . قضيه «الواجبات الشرعيه الطاف فى الواجبات العقلية»: ما از قضيه اخير شروع مى كنيم و مى خواهيم ببينيم آيا اين قضيه ناظر به مسئله تبعيت است يا ناظر به قاعده ملازمه يا اگر مسئله تبعيت و ملازمه را يكى دانستيم ناظر به هر دو مى باشد؟

محقّق آشتيانى(1) در مورد اين قضيه چند احتمال را در بحث استصحاب ذكركرده كه ما از بين آن احتمالات، دو احتمال را كه به بحث ما نزديك تر بوده و با آن تناسب بيشترى دارد ذكر مى كنيم:

احتمال اول: اين قاعده همان گونه كه شيخ انصارى(2) و محقّق خراسانى(3) گفته اند اشاره به مسئله تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى دارد.

بر اين اساس، معناى اين قضيه آن است كه واجبات شرعى، الطافى الهى براى تحصيل مصالح اند به اين معنا كه براى رسيدن به مصالحى كه در واجبات تحقّق دارند

ص: 374


1- . بحر الفوائد، ج3، ص127 وج 2، ص150.
2- . فرائد الأصول، ج2، ص319 .
3- . كفاية الأصول، ص364.

بايد از طريق احكام شرعى وارد شد. لذا اين قضيه فى الجمله دلالت مى كند بر اين كه احكام شرعى به نوعى تابع ملاكاتى به نام مصالح و مفاسد واقعى مى باشند.

البته مراد از «الواجبات الشرعية» در اين قضيه، خصوص واجبات در مقابل محرمات نيست تا فقط واجبات داراى اين خصوصيت باشند، بلكه منظور از واجبات چنان چه گفته اند ثابتات شرعى است كه تمام احكام خمسه تكليفى حتى مستحبات و مكروهات را نيز شامل مى شود. پس معناى قضيه مورد نظر اين است كه تمام احكام تكليفى بر اساس مصالح و مفاسد جعل شده اند با اين تفاوت كه گاهى اين مصالح و مفاسد، لازم التحصيل و گاهى لازم الاجتناب اند و گاهى هم لزوم تحصيل يا لزوم اجتناب ندارند، بلكه داراى رجحان تحصيل يا رجحان اجتناب مى باشند.

علاوه بر اين، الطاف يا به معناى متعارف آن و يا به معناى مقرّبيت است؛ يعنى احكام شرعى در واقع، مقرّب مكلّف به خداوند به واسطه استيفاء مصالح و اجتناب از مفاسدند. پس اين تقرب به مقام الهى يا به فعل و انجام است و يا به ترك و اجتناب.

بنابراين طبق اين احتمال مى توان گفت كه احكام شرعى تابع مصالح و مفاسد واقعى مى باشند.

احتمال دوم: احكام شرعى مقرّب به احكام عقلى اند؛ يعنى هر جا حكمى از شرع وارد شود عقل نيز قبل از آن همين حكم را داشته است. بر اساس اين احتمال قضيه «الواجبات الشرعيه الطاف فى الواجبات العقلية» مى تواند تفسير قانون ملازمه؛ يعنى «كل ما حكم به العقل حكم به الشرع» باشد؛ چون وقتى گفته مى شود: احكام شرعى مقرّب به احكام عقلى اند به اين معناست كه عقل، احكام و ادراكاتى دارد و حكم شرعى ما را به آن نزديك مى كند.

پس قضيه «الواجبات الشرعية الطاف فى الواجبات العقلية»، هم مى تواند متحمّل مسئله تبعيت و هم مى تواند متحمّل قاعده ملازمه باشد. شيخ انصارى و محقّق

ص: 375

خراسانى(1) با اين كه اين قضيه را با مسئله تبعيت پيوند زده اند، لكن تفسيرى ارائه داده اند كه گويا اين جمله بر قاعده ملازمه هم منطبق است.

2 . قضيه «كل ما حكم به العقل حكم به الشرع»: اين قاعده كه به عنوان قاعده ملازمه معروف است، بدين معنا است كه هر چه عقل به آن حكم كرده شارع هم به آن حكم مى كند. ظاهر اين قضيه با همه قيودى كه براى آن ذكر شده اين است كه وجود مصلحت و مفسده ملزمه بر وجود حكم شرعى دلالت مى كند. طبق اين برداشت، قانون ملازمه بر مسئله تبعيت منطبق نيست.

3 . قضيه «دلالت مصلحت و مفسده بر حكم شرعى»: مفاد اين قضيه كه هر جا مصلحت لازم التحصيل يا مفسده لازم الاجتناب وجود دارد حكم شرعى هم هست در واقع همان مفاد قانون ملازمه؛ يعنى «كل ما حكم به العقل حكم به الشرع» مى باشد.

4 . قضيه «دلالت حكم شرعى بر مصلحت و مفسده»: اين قضيه كه هر جا حكم شرعى باشد مصلحت و مفسده واقعى نيز وجود دارد در واقع به معناى دلالت حكم شرعى بر مصلحت و مفسده يا همان مسئله تبعيت است.

نتيجه: مسئله تبعيت و قاعده ملازمه طبق اين تفسير بر هم منطبق نيستند؛ چون تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى بدين معناست كه وجود حكم شرعى دلالت بر وجود مصلحت و مفسده واقعى مى كند، ولى بر طبق قاعده ملازمه وجود مصلحت و مفسده دلالت بر وجود حكم شرعى مى كند.

اما قضيه «الواجبات الشرعية الطاف فى الواجبات العقلية» طبق يك احتمال به مسئله تبعيت رجوع مى كند و طبق احتمال ديگر به مسئله ملازمه برمى گردد.

بنابراين سخن ما اين است كه بين مسئله تبعيت و قانون ملازمه پيوستگى وجود ندارد، بلكه اين دو مسئله دو مقوله جداگانه مى باشند، اگرچه بعضى آن دو را بر هم منطبق مى دانند.

ص: 376


1- . كفاية الاصول، ص 364.

پس از ذكر اين مقدمات لازم است به بررسى نصوص وارد شده در اين باب بپردازيم.

بررسى نصوص
اشاره

مجموع نصوصى كه در اين رابطه وارد شده چند دسته اند:

دسته اول

1 . آيه شريفه: «فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُم»(1)، سابقا گفتيم طبق اين آيه مى توان ادعا كرد كه حداقل در اين مورد تبعيت حكم تحريم از يك مفسده واقعى فى الجمله منتفى است؛ چون طيبات مفسده اى ندارند تا تحريم تابع مفسده موجود در آن ها باشد بلكه اين حرمت براى مجازات يهود به جهت اعمال فاسدى بوده كه مرتكب مى شدند. لذا اين آيه قطعا بر اين مطلب دلالت دارد كه تبعيت فى الجمله مردود است. پس ممكن است بعضى از احكام شرعى تابع مصالح و مفاسد موجود در متعلّقاتشان نباشند.

2 . مورد دوم آيات منسوخه(2) است. از اين آيات هم مى توان نفى تبعيت را فى الجمله استفاده كرد؛ چون اگر احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى باشند، بدين معناست كه قبل از جعل، مصالح و مفاسدى در متعلّقات احكام وجود داشته كه قابل تغيير نيستند، در حالى كه نسخ به معناى تغيير يافتن اين مصالح و مفاسد است و از آن جا كه نسخ يقينا واقع شده معلوم مى شود كه حداقل برخى از احكام تابع مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقات آن ها نيستند.

دسته دوم

1 . آيه «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالأَنصَابُ وَالأَزْلاَمُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ

ص: 377


1- . نساء: 160.
2- . مانند آيه 12 از سوره مجادله كه معروف به آيه صدقه مى باشد.

الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ»(1) اين آيه چنان چه سابقا اشاره گرديد دلالت مى كند بر اين كه بايد از هر چيزى كه از عمل شيطان است دورى كرد، اما دلالت نمى كند بر اين كه چيزهاى ديگر واجب الاجتناب نيستند. بنابراين انحصار از آن استفاده نمى شود؛ چون اجتناب از بعضى امور ديگر هم واجب است. از اين رو ما مدعى هستيم كه اين آيه فى الجمله تبعيت را اثبات مى كند ولى تبعيت مطلق از آن بدست نمى آيد و ما هم در مقام نفى تبعيت مطلق هستيم.

2 . آيه «إِنَّ اللّه َ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإِحْسَانِ وَإِيتَاءِ ذِى الْقُرْبَى وَيَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنكَرِ»(2) دلالت مى كند بر اين كه خداوند به عدل و احسان، امر و از فحشا و منكر، نهى مى كند، اما از آن انحصار استفاده نمى شود؛ يعنى اوامر الهى منحصر به جايى كه عدل و احسان باشد نيستند. هم چنين نواهى الهى منحصر در فحشا و منكر نمى باشند. بنابراين اگر امر و نهى در اين موارد ثابت شد لازمه اش عدم ثبوت امر و نهى در موارد ديگر نيست. پس اين آيه هم تبعيت را فى الجمله اثبات مى كند.

3 . در مورد آيات مربوط به نماز(3)، حج(4) و زكات(5) و روزه(6) هم گفته شد كه اساسا ممكن نيست اين آيات مبيّن مصلحت پيشين باشند بلكه چه بسا ناظر به بيان حكمت حكم باشند و يا در مقام بيان مصالحى باشند كه بعد از امر بر اين امور مترتّب مى شوند؛ چون همان گونه كه در مباحث گذشته اشاره شد از آن جا كه عبادات محتاج قصد قربت اند ممكن نيست قبل از امر، رجحان و مصلحتى در آن ها وجود داشته باشد، لذا اين آيات دلالت بر مصلحت پيشين در عبادات مذكور ندارند.

ص: 378


1- . مائده: 90.
2- . نحل: 90.
3- . «إِنَّ الصَّلاَةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنكَرِ» عنكبوت: 45
4- . «جَعَلَ اللّه ُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ قِيَاماً لِلنَّاسِ» مائده: 97
5- . «خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّيهِم بِهَا» توبه: 10
6- . «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ» بقره: 183

4 . آيه شريفه «لاَ يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْأَلُونَ»(1) دلالت مى كند بر اين كه كارهاى خداوند بر اساس حكمت و صواب است و اين با تبعيتِ فى الجملة هيچ منافاتى ندارد. برخى از روايات نيز مؤيد آن است: جابر بن يزيد جعفى از امام باقر عليه السلامنقل مى كند:

«فَقُلْتُ لَهُ: يَا ابْنَ رَسُولِ اللّه ِ وَكَيْفَ لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ؟ قَالَ: لِأَنَّهُ لاَ يَفْعَلُ إِلاَّ مَا كَانَ حِكْمَةً وَصَوَاباً»،(2) راوى از امام عليه السلامسؤال مى كند كه چگونه از خداوند نسبت به كارهايى كه انجام مى دهد هيچ سؤال نمى شود؟ امام عليه السلاممى فرمايد: چون خداوند كارى را انجام نمى دهد مگر آن كه از روى حكمت و صواب باشد. نفى سؤال از خداوند دلالت نمى كند بر اين كه او در كارهايش غرض ندارد بلكه دال بر اين است كه

خداوند در افعالش غرض دارد و چون افعال او از روى حكمت و صواب است از او سؤال نمى شود.

شيخ طوسى نيز چنان چه سابقا گفتيم در تفسير تبيان در مورد اين آيه همين بيان را ذكر كرده و مى فرمايد: «لا يسأل عما يفعل لانه لا يفعل الا ما هو حكمة وصواب» كه همان متن روايت است. وى در ادامه مى فرمايد: «وهم يسألون لانه يجوز عليهم الخطأ»، اين كه از بقيه سؤال مى شود براى آن است كه خطا در حق آنان ممكن است.(3)

پس تا اين جا دو دسته از ادله ذكر شد: دسته اول تبعيت از مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات احكام را فى الجمله نفى مى كند. دسته دوم هم تبعيت را فى الجمله اثبات مى نمايد. بنابراين بين اين دو دسته از ادله تعارضى وجود ندارد؛ چون اثبات تبعيت ناظر به بعضى از جهات و نفى تبعيت نيز ناظر به بعضى جهات ديگر است، لذا با هم قابل جمع اند.

ص: 379


1- . انبياء: 23.
2- . كنز الدقايق، ج8، ص400، التوحيد للصدوق باب 61، باب الاطفال وعدل اللّه فيهم، ص397، ح13، الميزان، ج14، ص281.
3- . التبيان فى تفسير القرآن، ج7، ص239.
دسته سوم

اين دسته از ادله بر تبعيت مطلق دلالت مى كنند؛ از جمله روايتى كه از امير المومنين عليه السلاموارد شده است:

«فَإِنَّهُ لَمْ يَأْمُرْكَ إِلاَّ بِحَسَنٍ وَلَمْ يَنْهَكَ إِلاَّ عَنْ قَبِيح»(1) خداوند تبارك و تعالى امر نكرده تو را مگر به حُسن و نهى نكرده تو را مگر از زشتى.

اين روايت ظهور در تبعيت احكام از مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات دارد؛ چون مى فرمايد: چيزى كه داراى حُسن است مورد امر قرار گرفته و چيزى كه قبيح است متعلّق نهى واقع شده است، از اين جمله انحصار فهميده مى شود. پس بايد براى اين دليل در مقابل ادله ديگر چاره اى انديشيد.

دسته چهارم

دسته چهارم از ادله به نوعى تبعيت احكام از مصالح و مفاسد را در مورد اعيان و اشياى خارجى ثابت مى كند. اين ادله مربوط به انتفاع از اعيان و اشياى خارجى اند؛ مثل روايتى كه در كتاب علل الشرايع نقل شده:

«باسناده الى مُحَمَّدِ بْنِ عُذَافِرٍ عَنْ بَعْضِ رِجَالِهِ عَنْ أَبِى جَعْفَرٍ عليه السلام قَالَ: قُلْتُ لَهُ: لِمَ حَرَّمَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ الْخَمْرَ وَالْمَيْتَةَ وَالدَّمَ وَلَحْمَ الْخِنْزِيرِ فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَتَعَالَى لَمْ يُحَرِّمْ ذَلِكَ عَلَى عِبَادِهِ وَأَحَلَّ لَهُمْ مَا سِوَى ذَلِكَ مِنْ رَغْبَةٍ فِيمَا أَحَلَّ لَهُمْ وَلاَ زُهْدٍ فِيمَا حَرَّمَهُ عَلَيْهِمْ وَلَكِنَّهُ تَعَالَى خَلَقَ الْخَلْقَ فَعَلِمَ مَا يَقُومُ بِهِ أَبْدَانُهُمْ وَمَا يُصْلِحُهُمْ فَأَحَلَّهُ لَهُمْ وَأَبَاحَهُ وَعَلِمَ مَا يَضُرُّهُمْ فَنَهَاهُمْ عَنْهُ وَحَرَّمَهُ عَلَيْهِم»؛(2) راوى مى گويد: به امام باقر عليه السلامعرض كردم چرا خداوند تبارك و تعالى خمر، دم، ميته و لحم خنزير را حرام كرده؟

ص: 380


1- . نهج البلاغه صبحى صالحى، نامه 31، ص396؛ تحف العقول، ص73؛ بحار الانوار، ج74، كتاب الروضة، باب 8 من أبواب المواعظ و الحكم، ص221، ح2.
2- . علل الشرايع، ج2، باب 237، ص483، ح1؛ تفسير نور الثقلين، ج1، ص153، ح497؛ بحارالانوار، ج62، كتاب السماء والعالم، باب 2 من ابواب الصيد والذبائح وما يحل و ما يحرم من الحيوان و غيره، ص163، ح2.

امام عليه السلام فرمود: خداوند اين امور را بر بندگان به خاطر بى ميلى و بى رغبتى خود نسبت به آن ها حرام نكرده و غير اين امور را نيز به خاطر ميل و رغبت خود به آن ها حلال ننموده، بلكه خداوند تبارك و تعالى انسان و خلايق را آفريد و آن چه را كه ابدان خلايق به آن قوام پيدا مى كند و موجب صلاح و اصلاح آنان است، مى دانست. پس آن ها را بر ايشان حلال نمود و هم چنين به آن چه كه موجب ضرر خلايق بود علم داشت پس مردم را از آن نهى كرد و بر ايشان حرام نمود.

از اين روايت استفاده مى شود كه علت تحليل و تحريم، صِرف ميل و رغبت خدا يا بى ميلى و بى رغبتى او به اشيا نبوده بلكه ملاك تحليل و تحريم اين است كه در امور حلال، قوام ابدان و صلاح وجود داشته كه به خاطر آن حلال شده و در اشيا محرّم، ضررى نهفته بود كه به واسطه آن تحريم شده اند و اين نشان مى دهد كه ملاك تحريم و تحليل، وجود مصلحت و منفعت يا مفسده و ضرر است.

اما به نظر مى رسد با توجه به قراينى كه در اين روايت وجود دارد نمى توان وجود مصلحت و مفسده پيشين در متعلّقات همه احكام، حتى افعال اختيارى انسان را از آن استفاده كرد. اين قراين عبارتند از:

اولاً: سؤال سائل از اعيان خارجى مثل خمر و خنزير و مسائل غير عبادى است؛ به عبارت ديگر سائل از اين كه چرا بعضى از امور ممنوع الانتفاع مى باشند، سؤال مى كند. امام عليه السلامهم در جواب به ملاك كلّى تحريم و تحليل اشاره نكرده بلكه ملاك تحريم و تحليل را در موارد مذكور كه از اعيان خارجى اند بيان كرده است.

ثانيا: در روايت بحثى از الزام و وجوب نيست، بلكه سخن درباره حليت و اباحه در مقابل تحريم است و اين نشان مى دهد كه روايت در رابطه با انتفاع از اعيان و اشيايى است كه در عالم وجود دارند. بنابراين ملاكى كه در روايت بيان شده ربطى به تعبديات و عبادات ندارد.

ص: 381

ثالثا: امام عليه السلاممى فرمايد: خداوند آن چيزهايى را كه قوام ابدان به آن است و منفعت دارند حلال كرده و آن چه را كه براى ابدان ضرر دارد حرام نموده است و اين خود قرينه اى است بر اين كه روايت شامل

عبادات نمى شود بلكه فقط اعيان خارجى را در بر مى گيرد.

از مجموع اين قراين استفاده مى شود كه تبعيت تحليل و تحريم از مصلحت يا مفسده فقط در رابطه با اعيان است.

دسته پنجم

امام رضا عليه السلامدر پاسخ به نامه محمد بن سنان مى فرمايد:

«جَاءَنِى كِتَابُكَ تَذْكُرُ أَنَّ بَعْضَ أَهْلِ الْقِبْلَةِ يَزْعُمُ أَنَّ اللّه َ تَبَارَكَ وَتَعَالَى لَمْ يُحِلَّ شَيْئا وَلَمْ يُحَرِّمْهُ لِعِلَّةٍ أَكْثَرَ مِنَ التَّعَبُّدِ لِعِبَادِهِ بِذَلِكَ قَدْ ضَلَّ مَنْ قَالَ ذَلِكَ ضَلالاً بَعِيدا وَخَسِرَ خُسْرانا مُبِينا لِأَنَّهُ لَوْ كَانَ ذَلِكَ لَكَانَ جَائِزا أَنْ يَسْتَعْبِدَهُمْ بِتَحْلِيلِ مَا حَرَّمَ وَتَحْرِيمِ مَا أَحَلَّ حَتَّى يَسْتَعْبِدَهُمْ بِتَرْكِ الصَّلاَةِ وَالصِّيَامِ وَأَعْمَالِ الْبِرِّ كُلِّهَا وَالاْءِنْكَارِ لَهُ وَلِرُسُلِهِ وَكُتُبِهِ وَالْجُحُودِ بِالزِّنَا وَالسَّرِقَةِ وَتَحْرِيمِ ذَوَاتِ الْمَحَارِمِ وَمَا أَشْبَهَ ذَلِكَ مِنَ الْأُمُورِ الَّتِى فِيهَا فَسَادُ التَّدْبِيرِ وَفَنَاءُ الْخَلْقِ إذا الْعِلَّةُ فِى التَّحْلِيلِ وَالتَّحْرِيمِ التَّعَبُّدُ لاَ غَيْرُه...»(1)

نامه تو به من رسيد و يادآورى كردى كه بعضى از مسلمانان گمان مى كنند خداوند تبارك و تعالى چيزى را به خاطر علتى بيش از تعبد بندگان به آن حلال يا حرام نكرده است _ يعنى عقيده بعضى اين است كه خداوند تبارك و تعالى اگر چيزى را حلال يا حرام كرده فقط به خاطر ايجاد تعبد در بندگان بوده و علتى وراى اين جهت نداشته است _ آن گاه امام عليه السلاممى فرمايد: پس اگر اين چنين باشد بايد خدا بتواند به واسطه حلال كردن محرمات و حرام كردن حلال ها نيز اين تعبد را ايجاد كند تا آن جا كه به

ص: 382


1- . علل الشرائع، ج2، باب 385، باب نوادر العلل، ص592، ح43؛ بحارالانوار، ج6، تتمة كتاب العدل والمعاد، باب 23 من ابواب العدل، ص93، ح1؛ مكاتيب الائمة عليهم السلام، ج5، ص111.

ترك نماز و روزه و تمام كارهاى نيك امر نمايد؛ چون فرض اين است كه علت در تحريم و تحليل تعبد است نه چيز ديگرى.

طبق اين روايت، امام عليه السلامدر صدد رد عقيده كسانى است كه معتقد به نفى غرض در افعال خداوند مى باشند و مى خواهد به اين نكته تنبّه دهد كه همه افعال خداوند داراى غرض و هدف است، لذا براى نفى تعبد مى گويد: اگر اين چنين بود بايد خداوند مى توانست چيزى را كه حلال كرده حرام كند و بالعكس.

از اين روايت استفاده مى شود كه احكام به جهت تعبد جعل نشده اند، ولى اين بدان معنا نيست كه همه احكام تابع مصلحت و مفسده موجود در متعلّقات مى باشند.

دسته ششم

دسته ششم از نصوص ظهور در اين دارند كه احكام براى تعبد و امتحان جعل شده اند. برخى از اين نصوص عبارتند از:

1 . آيه «وَمَا جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِى كُنتَ عَلَيْهَا إِلاَّ لِنَعْلَمَ مَن يَتَّبِعُ الرَّسُولَ».(1) خداوند در اين آيه صراحتا مى فرمايد: جعل قبله براى اين بوده كه معلوم شود چه كسانى از رسول خدا تبعيت مى كنند و از آن جا كه در اين آيه از ادات حصر استفاده شده، دلالت مى كند بر اين كه چيز ديگرى غير از امتحان در قرار دادن قبله دخيل نبوده است.

2 . آيه شريفه «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللّه ُ بِشَىْ ءٍ مِّنَ الصَّيْدِ تَنَالُهُ أَيْدِيكُمْ وَرِمَاحُكُمْ لِيَعْلَمَ اللّه ُ مَن يَخَافُهُ بِالْغَيْبِ».(2) طبق اين آيه، وجه حرمت صيد در حال احرام اين است كه مشخص شود چه كسانى در غيب نسبت به خدا خوف دارند كه اين هم به نوعى ظهور در امتحان و تعبد دارد. پس نمى توان گفت: جعل حرمت بخاطر وجود يك مفسده ذاتى در صيد بوده؛ چون اگر اين گونه بود مى بايست در غير حال احرام هم حرام باشد. نظير اين مسئله، حرمت صيد در روز شنبه براى يهود است.

ص: 383


1- . بقره: 143.
2- . مائده: 94.

3 . روايتى كه سابقا هم بيان كرديم:

«عَنْ أَبِى عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام قَالَ: إِنّهُ لَيْسَ شَيْءٌ فِيهِ قَبْضٌ أَوْ بَسْطٌ مِمّا أَمَرَ اللّهُ بِهِ أَوْ نَهَى عَنْهُ إِلاَّ وَفِيهِ للّه ِِ عَزّ وَجَلّ ابْتِلاَء وَقَضَاء»(1) چيزى از اوامر و نواهى الهى كه در آن قبض و بسطى باشد نيست، مگر آن كه در آن براى خداى عز و جل آزمايش و حكمى است. طبق اين روايت تمام اوامر و نواهى خداوند فقط به خاطر ابتلا و امتحان بندگان است. اين حصر از نفى و استثناء استفاده شده است.

پس اين دسته از ادله با ادله اى كه ملاك را تبعيت از مصالح و مفاسد دانسته و دلالت بر تبعيت مطلق مى كند تعارض دارد. البته ما در ادامه، اين تعارض را برطرف نموده و بين اين دو دسته از ادلّه جمع خواهيم كرد.

نسبت بين طوائف شش گانه

نسبت بين شش طائفه از ادله اى كه در اين مقام ذكر شد از اين قرار است:

دسته اول و دوم همان گونه كه در ابتداى اين مقدمه گفته شد با هم در تعارض نيستند؛ چون يكى تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى را فى الجمله اثبات مى كند و ديگرى تبعيت را فى الجمله نفى مى نمايد و هر يك ناظر به جهت خاصى مى باشند، لذا قابل جمع اند.

اما دسته سوم از ادله كه ظهور در تبعيت مطلق دارند با رواياتى كه تبعيت را فى الجمله نفى مى كنند، تعارض دارد.

دسته چهارم نيز كه تبعيت احكام را فقط در رابطه با اعيان و اشيا اثبات مى كنند در حقيقت مانند ادله اى است كه تبعيت را فى الجمله اثبات مى كنند؛ يعنى به دسته دوم ملحق مى شوند.

ص: 384


1- . الكافى، كتاب التوحيد، باب الابتلاء والاختبار، ص152، ح2؛ التوحيد للصدوق، باب 57، ص354، ح3؛ بحارالانوار، ج5، كتاب العدل والمعاد، باب 8 من أبواب العدل، ص217، ح 1.

اما دسته پنجم ظهور در نفى تعبد دارند ولى اثبات نمى كنند كه همه چيز تابع مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقات احكام است.

البته مى توان دسته پنجم را به دسته سوم نيز، ملحق كرد، در صورتى كه بپذيريم اين دسته به دلالت التزامى بر وجود مصلحت و مفسده در متعلّقات احكام دلالت دارند، اگرچه از حيث اطلاق مانند دسته سوم نيست. هم چنين دسته دوم كه تبعيت را فى الجمله اثبات مى كنند مى توان مانند دسته سوم دانست.

در دسته ششم هم فقط يك روايت است كه ظهور در تعبد مطلق دارد؛ يعنى تمام اوامر و نواهى الهى را براى امتحان و ابتلا مى داند و إلاّ آيات بر فرض كه دلالت آن ها را بر تعبدى بودن احكام بپذيريم _ كه البته اين چنين است _ تعبد را فقط در موارد مذكور در دو آيه؛ يعنى جعل قبله و صيد در حال احرام اثبات مى كنند و بر اين كه تمامى احكام براى تعبّد و امتحان جعل شده اند دلالت ندارند. پس دسته ششم با توجه به روايتى كه از امام صادق عليه السلامنقل گرديد بر تعبّدى بودن تمامى احكام دلالت مى نمايند و از طرف ديگر بالملازمه بر نفى تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقات دلالت دارد.

نتيجه: پس به طور كلّى بين سه طائفه از اين ادله تعارض وجود دارد؛ از يك طرف، طائفه اى ظهور در تبعيت مطلق دارند و از طرف ديگر دو طائفه دلالت بر نفى تبعيت مى كنند: يكى طائفه اى كه به دلالت مطابقى و به نحو موجبه جزئيه تبعيت را نفى كرده و ديگرى طائفه اى كه به دلالت التزامى تبعيت را نفى نموده؛ مانند طائفه اى كه دلالت بر تعبد و امتحان بندگان دارد و اين به معناى نفى تبعيت است.

جمع بين ادله

به نظر ما ادله اى كه ظهور در تبعيت مطلق دارند ناظر به مواردى مى باشند كه در آن ها امكان تبعيت از مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات احكام وجود دارد. پس

ص: 385

مواردى كه در آن ها امكان تبعيت از مصالح و مفاسد پيشين نيست، موضوع براى اين ادله واقع نمى شوند؛ مثل عبادات كه نمى توان در آن ها مصلحت پيشين فرض كرد. بنابراين به نظر ما ادله تبعيت ناظر به عبادات نيستند، بلكه مربوط به مواردى است كه امكان تبعيت در آن ها وجود دارد. بر اين اساس عبادات به طور كلّى از موضوع اين ادله خارج مى شوند. با اين بيان، ادله اى هم كه نفى تبعيت به نحو موجبه جزئيه مى كنند، تعارضى با اين ادله نخواهند داشت.

ادله اى هم كه ظهور در تعبد و امتحان دارند در مورد عبادات مشكلى ندارند؛ زيرا به حسب اين ادله معلوم مى شود احكام عبادى براى تعبد و امتحان جعل شده اند، هرچند وجود مصالح و منافع پسين(1) در مورد عبادات بر حسب برخى ادله ديگر قابل اثبات است و لذا طبق برخى روايات آثار مختلفى بر عبادات مترتّب مى شود.

در مواردى هم كه تبعيت احكام از مصالح و مفاسد امكان دارد، منافاتى با تعبدى و امتحانى بودن آن ها ندارد و اين دو قابل جمع اند؛ چون يك حكم هم مى تواند به جهت مصلحت و يا مفسده موجود در متعلّق آن جعل شده باشد و هم بندگان به وسيله آن امتحان شوند تا معلوم شود چه كسانى اهل عبوديت اند و چه كسانى اهل عبوديت نيستند. اين مطلب با برخى از روايات نيز قابل تأييد است؛ از جمله روايتى كه از امام صادق عليه السلامدرباره غسل جنابت وارد شده و در آن به هر دو جهت؛ يعنى هم حكمت غسل جنابت و هم تعبد و امتحان بندگان اشاره شده است.(2) پس تعارضى بين اين ادله وجود ندارد.

لذا ادلّه دال بر تبعيت در واقع ناظر به مواردى است كه امكان تبعيت در آن هست و

ص: 386


1- . مراد مصالح و منافعى است كه بعد از تعلّق امر و امتثال مكلّف حاصل مى شود.
2- . الاحتجاج، ج2، ص347؛ «إِنَّ الْجَنَابَةَ بِمَنْزِلَةِ الْحَيْضِ وَ ذَلِكَ أَنَّ النُّطْفَةَ دَمٌ لَمْ يَسْتَحْكِمْ وَلا يَكُونُ الْجِمَاعُ إِلاَّ بِحَرَكَةٍ شَدِيدَةٍ وَ شَهْوَةٍ غَالِبَةٍ فَإِذَا فَرَغَ تَنَفَّسَ الْبَدَنُ وَوَجَدَ الرَّجُلُ مِنْ نَفْسِهِ رَائِحَةً كَرِيهَةً فَوَجَبَ الْغُسْلُ لِذَلِكَ وَ غُسْلُ الْجَنَابَةِ مَعَ ذَلِكَ أَمَانَةٌ ائْتَمَنَ اللّه ُ عَلَيْهَا عَبِيدَهُ لِيَخْتَبِرَهُمْ بِهَا».

آن غير عبادات است. ادله اى هم كه ظهور در تعبد و امتحان دارند، علاوه بر آن كه شامل عبادات مى گردند، مى توانند در غير عبادات نيز جارى شوند؛ چون از آن، انحصار حكم در تعبد و امتحان استفاده نمى شود؛ يعنى ممكن است به وسيله احكام هم بندگان امتحان شده و ميزان عبوديت آنان مشخص شود و هم در مواردى كه مصالح و مفاسدى در متعلّقات احكام وجود دارد آن مصالح را استيفا كرده و از مفاسد در امان بمانند. با اين بيان ادله دالّ بر نفى تبعيت به نحو موجبه جزئيه هم ديگر با ادله اى كه دلالت بر تبعيت به نحو مطلق مى كنند تعارضى ندارد، لذا اساسا تعارض بين اين ادله مرتفع مى شود.

جمع بندى مباحث گذشته

ابتدا به ذكر مقدمات هفت گانه پرداختيم كه اجمال آن از اين قرار است:

مقدمه اول: بحث ما در مسئله تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى، مربوط به متعلّقات احكام است و اين كه آيا قبل از تعلّق امر مصلحت و مفسده پيشين در متعلّقات احكام وجود دارد يا خير؟

مقدمه دوم: بحث در اوامر جدى است و اوامر امتحانى، تقيه اى، تهديدى و تعجيزى از محل بحث خارج اند.

مقدمه سوم: افعال خداوند تبارك و تعالى بدون حكمت و غرض نيست. خداوند در همه كارها از جمله تشريع داراى غرض بوده و بر اساس حكمت، احكام را جعل كرده است.

مقدمه چهارم: وجود غرض در افعال خداوند و از جمله تشريع و قانون گذارى لزوما به مصالح و مفاسدى كه در متعلّقات احكام وجود دارد مربوط نمى شود.

مقدمه پنجم: وجود مصلحت هاى پيشين در عبادات امكان ندارد؛ چون در عبادات با قطع نظر از تعلّق امر مصلحتى تصور نمى شود.

ص: 387

مقدمه ششم: مصلحت، منحصر در متعلّق احكام نيست بلكه مصالح ديگرى هم مى توان براى امر و نهى شارع در نظر گرفت؛ مثل مصلحتى كه در نفس حكم يا امرى خارج از حكم و متعلّق حكم وجود دارد. به هر حال در موارد زيادى ثبوتاً يا اثباتاً احكام منبعث از مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّق احكام نيستند.

مقدمه هفتم: مقدمه هفتم در بررسى نسبت مسئله تبعيت و قاعده ملازمه بود. گفته شد اين دو مسئله بر هم منطبق نيستند اگرچه با هم ارتباط دارند؛ چون در مسئله تبعيت سخن در اين است كه آيا حكم شرعى دلالت بر مصلحت و مفسده موجود در متعلّق خود مى كند يا خير؟ اما در قاعده ملازمه بحث در اين است كه آيا مصلحت و مفسده، دلالت بر حكم شرعى مى نمايد يا خير؟ آن چه كه اين جا محل بحث مى باشد اين است كه آيا هر جا كه حكم شرعى باشد دلالت بر وجود مصلحت و مفسده واقعى در متعلّق آن قبل از تعلّق حكم مى كند يا خير؟ يعنى آيا حكم شرعى، منبعث از مصالح و مفاسد واقعى است يا خير؟

پس از ذكر اين مقدمات به بررسى نصوص وارده در اين مسئله پرداخته و نصوص را به شش طائفه تقسيم كرده و گفتيم: تعارض فقط بين دو طائفه از اين نصوص وجود دارد؛ بين دسته اى كه ظهور در تبعيت مطلق داشته و دسته اى كه به نحو مطلق، تعبد و امتحان بندگان را ملاك حكم و امر و نهى شرعى قرار داده و به دلالت التزامى تبعيت را نفى مى كنند.

در مورد جمع بين اين دو دسته هم گفتيم: ادله و نصوصى كه ظهور در تبعيت مطلق دارند حمل بر مواردى مى شوند كه امكان تبعيت در آن ها باشد و ادله اى كه ظهور در تعبد دارند بر مواردى حمل مى شوند كه امكان تبعيت در آن ها وجود ندارد؛ مانند عبادات. مواردى هم كه امكان تبعيت در آن ها وجود دارد با تعبد و امتحان قابل جمع است؛ زيرا حكم هم مى تواند به جهت مصلحت و مفسده موجود در متعلّق آن جعل شود و هم مى تواند وسيله اى براى امتحان بندگان و سنجش ميزان تعبد آنان به شرع و شارع باشد تا مشخص شود چه كسانى اهل عبوديت اند و چه كسانى اهل عبوديت نيستند.

ص: 388

مجموع اين مقدمات هفت گانه و بررسى نصوص وارده در اين مسئله ما را در مسيرى قرار مى دهد كه از طرفى با مسير بزرگانى مثل محقّق نائينى و از طرف ديگر با مسير اشاعره كاملاً جدا است؛ چون گروه اول معتقدند تمام احكام شرعى تابع مصالح و مفاسد واقعى در متعلّقات احكام اند. محقّق نائينى به صراحت وجود مصلحت در نفس امر و تكليف را رد كرده و مى فرمايد: تصوير مصلحت در خود تكليف و جعل حكم ممكن نيست و در مورد اوامر امتحانى و نظاير آن نيز قائل به وجود مصلحت در متعلّق اوامر امتحانى است.(1) از طرف ديگر اشاعره _ كه البته به گروه هاى مختلفى تقسيم مى شوند _ مى گويند: احكام شرعى تابع مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّق احكام نيستند؛ چون دسته اى از آنان منكر حسن و قبح ذاتى بوده كه در اين صورت، تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى بى معنا خواهد بود. گروه ديگرى از آنان هم معتقدند كه احكام به جهت مصلحتى كه تشريع اقتضا مى كرده جعل شده اند؛ يعنى به رائحه اى از تبعيت نسبت به مصلحت، آن هم در اصل تشريع قائل اند.

چنان چه واضح است بين اين دو نظريه فاصله زيادى وجود دارد؛ چون از يك طرف با نظريه تبعيت مطلق حتى در اوامر امتحانى و احكام ظاهرى و رد وجود هرگونه مصلحت حتى در خود تكليف و تشريع مواجهيم و از طرف ديگر با نظريه عدم تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقات احكام روبرو هستيم.

نظريه برگزيده

اما نظر و راهى كه ما اختيار كرده ايم راه اعتدال و ميانه است؛ چون تبعيت را فى الجمله مى پذيريم؛ يعنى معتقديم مسلما برخى از احكام شرعى تابع مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقات احكام قبل از تعلّق حكم مى باشند، ولى در برخى موارد چنين

ص: 389


1- . فوائد الأصول، ج3، صص59 و219.

تبعيتى وجود ندارد. لكن اين كه دقيقاً در چه مواردى تبعيت وجود دارد و در چه مواردى تبعيت منتفى است را نمى توان تعيين كرد. بله مى توان اجمالاً و به نحو كلّى ضابطه اى ارائه داد كه از اين قرار است:

الف) عبادات: به نظر ما احكام در باب عبادات، تابع مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقاتشان

نيستند؛ چون امكان چنين تبعيتى وجود ندارد و عبادات از اين جهت سالبه به انتفاى موضوع اند _ البته در اين رابطه نكته اى وجود دارد كه در تنبيه به آن اشاره خواهيم كرد _ چون در عبادات قبل از تعلّق امر مصلحت و رجحانى وجود ندارد تا حكم از آن تبعيت نمايد بلكه عبادات به واسطه امر شارع داراى مصلحت مى شوند و اين مصلحت غير از غرضى است كه از جعل احكام تعقيب مى شود، لذا بايد بين مصلحت و غرض يا غايت فرق قائل شد. بنابراين همان گونه كه گفته شد، از آن جا كه مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات غير از غرض و غايتى است كه شارع و قانون گذار از جعل احكام يا حتى يك حكم خاص در نظر مى گيرد، در اين جا نيز مصلحتى كه به امر شارع براى عبادات ايجاد مى شود غير از آن غرض و غايت است؛ به عبارت ديگر در مورد عبادات خود امر موجب حدوث مصلحت مى گردد كه اين مصلحت غير از مصلحت نفس جعل حكم و انشاى آن است؛ زيرا اگر مصلحت فقط متعلّق به جعل باشد آن گاه اين مصلحت با جعل محقّق شده و ديگر نوبت به مرحله امتثال نمى رسد، بنابراين در اين جا مصلحت با جعل ايجاد شده و با امتثال مكلّف استيفا مى شود. به هر حال ما در مورد عبادات تبعيت را مطلقا نمى پذيريم و در اين جهت هم فرقى بين واجبات و مستحبات نيست.

ب) اعيان خارجى: درباره اعيان خارجى معتقديم كه در طبيعت اين اشيا حتى بنا بر وجود تقديرى آن ها مصالح و مفاسد واقعى و به عبارت ديگر حسن و قبح ذاتى وجود دارد. البته از آن جا كه بحث ما در حسن و قبح به معناى مدح و ذم است و

ص: 390

استحقاق مدح و ذم نيز در رابطه با اعيان خارجى معنا ندارد؛ مثلاً ممكن نيست گفته شود: خمر مستحقّ مدح يا ذم است، لذا مراد از حسن و قبحِ اعيان خارجى، حسن و قبحِ افعال اختيارىِ مرتبط با اين اعيان است. به عبارت ديگر از آن جا كه در خود اعيان خارجى مصلحت و مفسده وجود دارد و داراى آثار مادى يا معنوى است كه چه بسا ما بر آن اطلاع نداشته باشيم، حسن و قبحِ افعال اختيارى مرتبط با اين اعيان متناسب با همان مصالح و مفاسدى است كه در آن ها وجود دارد.

پس در اعيان خارجى مصالح و مفاسدى واقعى قبل از تعلّق امر و با قطع نظر از حكم شارع وجود دارد كه موجب تعلّق حكم به آن ها گرديده و به همين دليل معتقديم كه مثلاً شارب خمر نزد عقل مستحق ذم است. البته اين بدان معنا نيست كه عقل حتما آن مصالح و مفاسد را درك مى كند؛ زيرا بسيارى از مصالح و مفاسد، خفى بوده و عقل آن ها را درك نمى كند و اگر شارع آن جهات را براى عقل آشكار كند عقل حتما آن ها را مى پذيرد. لذا در اين موارد حكم شارع كاشف از وجود مصلحت و مفسده واقعى در متعلّقات آن ها است و حتى آن چه كه در بعضى از روايات به عنوان علل الشرايع ذكر شده در واقع حكمت احكام اند نه علت احكام، مگر آن كه به علّيت آن ها تصريح شده باشد. پس على رغم اين كه عقل بسيارى از مصالح و مفاسد موجود در اشيا را درك نمى كند، اما اين اشيا به واسطه مصالح و مفاسد واقعى موجود در آن ها حلال يا حرام شده و اگر چنان چه بعضى موارد على رغم وجود مصلحت در آن ها، حرام و يا على رغم وجود مفسده در آن ها حلال شده باشند، به جهت بعضى از طوارى و عوارض است؛ مانند تحريم بعضى از طيبات براى يهود كه صرفا بدليل ظلم آن ها و مانع شدنشان در برابر راه حق جعل شده بود؛ چنان چه در آيه شريفه «فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُم»(1) به اين مطلب اشاره شده است.

ص: 391


1- . نساء: 160.
چند مؤيد براى نظريه برگزيده
اشاره

قبل از آن كه چند نكته مهم و اساسى را بيان كنيم مناسب است به بعضى از شواهد و مؤيدات نظريه مختار اشاره شود.

1 . سيره عقلا

مؤيد اول روش و سيره عقلا در جعل و قانون گذارى است. عقلا در قانون گذارى و جعل احكام فقط به مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات قوانين نظر ندارند بلكه مصالح عامه اى را هم در ابعاد مختلف سياسى، اقتصادى، نظامى و اجتماعى در نظر مى گيرند و بر اساس آن مقررات را جعل مى كنند، در حالى كه در بسيارى از موارد در متعلّقات اين احكام و مقررات هيچ مصلحت و مفسده اى وجود ندارد و البته اهميت اين مصالح كمتر از مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات نيست. ترديدى هم نيست كه شارع به عنوان يكى از عقلا بلكه رئيس عقلا، ضمن اين كه در جعل احكام به مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقات نظر دارد و مصالح لازمة الاستيفاء يا مفاسد لازمة الاجتناب را ملاحظه مى نمايد، اما در كنار آن براى اداره جامعه بشرى و نظام بخشيدن به زندگى اجتماعى به مصالح و مفاسد عامه نيز توجه داشته و در جعل احكام صرفا به مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات اكتفا نمى كند.

توجه به اين نكته ضرورى است كه ما در صدد نفى تبعيت مطلق احكام از مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات هستيم، ولى اين بدان معنا نيست كه در هيچ موردى حكم شرعى به خاطر وجود ملاك در متعلّق، جعل نمى شود. مهم آن است كه خداوند متعال در تشريع داراى غرض بوده و فعل او عبث و بيهوده نباشد ولى همان گونه كه در مقدمه هفتم اشاره كرديم غرض تشريع منحصر در مصلحت و مفسده موجود در متعلّق حكم نيست و مصالح و مفاسد ديگرى را هم مى توان براى حكم در نظر گرفت؛ مانند مصالح عامه يا مصالحى كه مربوط به نفس تكليف است يا امور ديگرى

ص: 392

مانند تقويت روحيه تعبد و بندگى. پس سيره عقلا در قانون گذارى مؤيد مناسبى براى نظريه مختار است.

2 . عدم وجود ملاك در بعضى از موارد

مؤيد دوم اين است كه حتى در مواردى كه يقينا حكم به واسطه وجود مصلحت و مفسده موجود در متعلّق آن جعل شده، افرادى يافت مى شوند كه واجد آن ملاك نبوده، اما با اين حال حكم در حق آن ها ثابت است.

به عنوان مثال بر فرض كه ملاك لزوم عدّه بر زن، حفظ انساب و جلوگيرى از اختلاط مياه باشد، در اين صورت بايد طبق نظريه تبعيت قائل شد كه اين حكم، فقط در مواردى كه مصلحتِ حفظ انساب و جلوگيرى از اختلاط مياه وجود دارد ثابت است، اما با اين حال مشاهده مى شود در بعضى موارد هم كه قطعا اختلاط مياه پيش نمى آيد، معذلك لزوم عده ثابت است؛ مثلاً برخى گفته اند: زنى كه رحم ندارد نيز بايد عدّه نگه دارد با اين كه ملاك حكم در حق او صدق نمى كند. مگر آن كه گفته شود اين گروه در اصل ملاك بودن حفظ انساب ترديد دارند. پس مواردى كه در آن حكم بدون وجود ملاك ثابت است، شاهد و گواهِ آن است كه حكم در همه موارد تابع مصلحت و مفسده موجود در متعلّق نيست. از اين رو نمى توان به نحو مطلق قائل به تبعيت احكام از مصالح و مفاسد گرديد. البته واضح است كه اين مطلب صرفا بخشى از نظر مختار را تأييد مى كند.

ممكن است گفته شود كه در جعل احكام، مصلحت و مفسده نوعى و غالبى ملاك است نه مصلحت شخصى، بنابراين عدم وجود ملاك در بعضى از افراد خللى به اين قول وارد نمى كند.

پاسخ اين است كه حتى اگر ملاك را مصلحت يا مفسده نوعى و غالبى در نظر بگيريم، اين خود نشان دهنده آن است كه در جعل احكام صرف مصلحت يا مفسده

ص: 393

موجود در متعلّق لحاظ نشده بلكه در كنار آن به امور و مصالح ديگرى مانند ضرب قانون و امثال آن نيز توجه شده است.

پس اگرچه قائلين به تبعيت با اين بيان مى خواهند از محذور عدم وجود ملاك در بعضى از افراد پاسخ داده و بگويند: هيچ خدشه اى بر قانون تبعيت وارد نيست، اما حقيقت آن است كه خود اين مسئله، شاهد و گواه بر سستى و ضعف اين قول است؛ چرا كه اگر مسئله تبعيت صحيح باشد مى بايست در تمام موارد ثابت باشد نه آن كه در بعضى از افراد تخلّف نمايد.

3 . روايات

بعضى از نصوص نيز، تخلّف حكم از ملاك را تأييد مى كند. البته در بين نصوصى هم كه در مباحث قبل ذكر گرديد، رواياتى وجود دارند كه مى توان از آن ها به عنوان مؤيد استفاده كرد، اما آن چه كه در اين مقام

ذكر مى شود غير از آن روايات است.

از جمله نصوصى كه مؤيد تخلف حكم از ملاك مى باشد، روايتى از پيامبر صلى الله عليه و آلهاست كه مى فرمايد:

«لَوْ لاَ أَنْ أَشُقَّ عَلَى أُمَّتِى لَأَمَرْتُهُمْ بِالسِّوَاكِ مَعَ كُلِّ صَلاَةٍ»؛(1) اگر امّتم دچار مشقّت نمى شدند حتما آن ها را به مسواك زدن همراه با هر نمازى امر مى كردم.

طبق اين روايت با اين كه مسواك زدن داراى مصلحت و حُسن است، اما در عين حال واجب نشده؛ يعنى با آن كه شارع به وجود ملاك امر اعتراف كرده؛ چون تعبير «لامرتهم بالسواك» را به كار برده، اما با اين حال به آن امر نكرده است.

از اين روايت معلوم مى شود كه در برخى موارد ملاك حكم وجود دارد، اما حكم جعل نشده و مقصود ما هم اثبات تخلف حكم از ملاك مى باشد. بديهى است اين

ص: 394


1- . الكافى، ج3، كتاب الطهارة، باب 15 باب السواك، ص22، ح1؛ وسائل الشيعة، ج2، كتاب الطهارة، باب 3 من ابواب السواك، ص17، ح4؛ من لا يحضره الفقيه، ج1، باب السواك، ص55، ح123.

تخلف گاهى به اين صورت است كه ملاك وجود ندارد ولى حكم هست و گاهى به اين صورت است كه ملاك وجود دارد اما حكمى نيست مثل ما نحن فيه.

ممكن است گمان شود مورد اين روايت اگر چه داراى مصلحت بوده ولى به حد الزام نرسيده تا حكم لزومى براى آن جعل شود، لكن با دقت در متن روايت معلوم مى شود مصلحت مسواك زدن به حدى بوده كه لازمة الاستيفاء باشد؛ چون طبق روايت اگر مشقتى در آن نبود هر آينه به آن امر مى شد. پس از لحن روايت استفاده مى شود كه مصلحت به حد الزام رسيده ولى مشقت مانع امر شده است.

هم چنين ممكن است اين اشكال مطرح شود كه بحث در جايى است كه احتمال وجود مزاحم مثل مشقت و امثال آن نباشد، در حالى كه نسبت به مورد ذكر شده مانع و مزاحم وجود دارد؛ به عبارت ديگر اين مورد از موارد تخلف حكم از ملاك نيست؛ به اين دليل كه مصلحت موجود مبتلا به مانعِ مشقت شده و لذا ملاك جعل حكم وجود ندارد.

پاسخ اين است كه در بسيارى از تكاليف مشقت وجود دارد، اما با اين حال جعل شده اند؛ مانند مشقتى كه در بيدار شدن براى نماز صبح يا روزه يا جهاد و يا حج وجود دارد كه قطعا بيش از مشقت مسواك زدن است. پس اگر مشقت، مزاحم و مانع جعل حكم بود، مى بايست جلوى تأثير مصلحت موجود در اين موارد را هم مى گرفت. بنابراين روايت مذكور مى تواند مؤيدى براى مسئله تخلف حكم از ملاك باشد.

4 . حديث رفع

حديث رفع(1) دلالت مى كند بر اين كه بعضى از احكام و تكاليف از باب منّت برداشته شده اند. حال اگر احكام تابع ملاكات و مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات باشند، لازم مى آيد كه خداوند بندگانش را از استيفاى مصلحت هاى موجود در

ص: 395


1- . الكافى، ج2، كتاب الايمان والكفر، باب 208، باب ما رفع عن الأمة، ص463، ح2؛ وسائل الشيعة، ج15، كتاب الجهاد، باب 56 من ابواب جهاد النفس، باب جملة مما عفى عنه، ص369، ح1؛ بحارالانوار، ج2، كتاب العقل والعلم والجهل، باب 33، ص280، ح47.

متعلّقات برخى از تكاليف به واسطه برداشتن اين تكاليف از باب منّت محروم كند و اين پذيرفتنى نيست. پس براى آن كه در اين محذور واقع نشويم بايد بگوئيم: برخى از احكام تابع مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات احكام نيستند. لذا حديث رفع نيز شاهد بر مدعاى ما خواهد بود.

ص: 396

گفتار چهارم بررسى اشكالات نظريه برگزيده
اشاره

در پايان اين فصل لازم است به برخى از اشكالات وارد بر نظريه مختار پاسخ دهيم.

اشكال اول

در اين قسمت به بررسى كلام محقّق نائينى درباره مصلحت در عبادات كه به نوعى اشكال بر يكى از مقدمات نظريه مختار است مى پردازيم. چنان چه سابقا گفته شد مصلحت پيشين در متعلّق اوامر عبادى ممكن نيست و نمى توان مصلحت را در متعلّق اوامر عبادى با قطع نظر از امر و بيان شارع تصوير كرد. در واقع آن چه كه ما به عنوان يكى از أضلاع قول به تفصيل بر آن تأكيد داشتيم همين مشكل دور در عبادات بود كه در نتيجه آن، احكام و اوامر عبادى نمى توانند تابع مصلحت موجود در متعلّقات عبادات باشند؛ زيرا از يك طرف اگر بگوييم: احكام تابع مصالح و مفاسدند نتيجه اش آن است كه امر عبادى متوقف بر وجود مصلحت باشد و از طرف ديگر مصالح نيز، متوقف بر اوامرند و تا امر شارع به عبادت تعلّق نگيرد مصلحت و رجحانى ندارد و اين همان دور باطل است.

اما محقّق نائينى در صدد است مشكل دور را برطرف كرده و به اشكالى كه در

ص: 397

رابطه با تصوير مصلحت در متعلّقات اوامر عبادى قبل از تعلّق امر وجود دارد پاسخ دهد. ايشان مى فرمايد: معناى توقف اوامر الهى بر وجود مصلحت در متعلّقات آن ها اين نيست كه فعل فى حد ذاته و با قطع نظر از امر مشتمل بر يك مصلحت ملزمه باشد؛ چون چنين معنايى تشريع محرم است بلكه معناى آن اين است كه در ذات اين افعال مصالح الزام آورى به نحو اقتضا وجود دارد؛ يعنى اين مصالح در مرتبه اقتضا بوده و با امر به مرتبه فعليت مى رسند و با اين بيان مشكل دور برطرف مى شود.(1)

به عبارت ديگر مشكل دور اين بود كه طبق قول به تبعيت مطلق، اوامر الهى متوقف بر مصالح اند و از طرف ديگر مصلحت در عبادت متوقف بر امر است؛ چون عبادت بدون قصد قربت و امتثال امر هيچ

فايده اى ندارد و قصد امر هم متوقف بر خود امر است، بنابراين التزام به تبعيت احكام از مصالح و مفاسد در عبادات منجر به دور خواهد شد. اما محقّق نائينى مى فرمايد: با اين بيان مشكل دور برطرف مى شود؛ چون آن چه كه اوامر بر آن متوقف است مصلحت موجود در مرتبه اقتضا يا همان مصلحت اقتضايى است، ولى آن چه كه بعد از امر تحقّق پيدا مى كند مصلحت موجود در مرتبه فعليت يا همان مصلحت فعلى است؛ يعنى در واقع مصلحت داراى دو وجود است؛ يكى وجود اقتضايى و ديگرى وجود فعلى.

پس تصوير وجود مصلحت پيشين در متعلّقات اوامر عبادى اعّم از واجب و مستحب، قبل از تعلّق حكم و امر ممكن است و آن چه در عبادات به عنوان مصلحت پيشين شناخته مى شود وجود اقتضايى مصلحت است. بنابراين نبود امر در اين مرحله مشكلى ايجاد نمى كند؛ چون وجودِ اين مصالح در مرتبه اقتضا متوقف بر قصد امتثال امر يا همان قصد قربت نيست. با اين بيان، مقدمه ششم از مقدمات نه گانه اى كه قول مختار مبتنى بر آن بود و در آن گفته شد كه متعلّقات اوامر عبادى قبل از تعلّق امر

ص: 398


1- . أجود التقريرات، ج2، ص70.

مصلحتى ندارند دچار مشكل مى شود. بنابراين بر ما لازم است براى تحكيم نظر مختار به كلام محقّق نائينى پاسخ دهيم.

بررسى اشكال اول

به نظر ما در مجموع سه اشكال به كلام محقّق نائينى وارد است كه عمده آن ها اشكال سوم است.

اولاً: آن چه كه به عنوان مذهب عدليه معروف و مشهور شده مبنى بر اين كه احكام تابع مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات احكام اند، ظهور در اين دارد كه اين مصالح و مفاسد قبل از تعلّق امر، بالفعل موجودند، در حالى كه ايشان مدعى است احكام عبادى تابع مصالح در مرحله اقتضا است و اين خلاف ظاهر و متفاهم از كلمات قوم است.

ثانيا: ظاهر عبارت محقّق نائينى اين است كه ايشان در خصوص متعلّقات اوامر عبادى قائل به وجود مصلحت در مرتبه اقتضا مى باشد، آن هم به خاطر حفظ كليت قانون تبعيت احكام از مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات؛ يعنى چون مواجه با مشكلى در رابطه با قانون تبعيت مطلق در عبادات شده، لذا فرمود: در اوامر عبادى آن چه كه در متعلّقات وجود دارد مصلحت اقتضايى است، ولى در بقيه احكام به چنين مسئله اى ملتزم نشده است.

اشكال اين است كه ايشان صرفا براى حفظ كليت قانون تبعيت به نوعى بين متعلّقات احكام تفصيل قائل شده؛ به اين صورت كه در احكام غير عبادى مرتبه فعلى مصلحت را موجب صدور حكم و ملاك امر مى داند ولى در احكام عبادى مرتبه اقتضاى مصلحت را موجب صدور امر دانسته، در حالى كه محذور اين توجيه كمتر از محذور رفع يد از كليت اين قاعده نيست؛ چون بخش زيادى از احكام شرعى و بخش معظمى از اوامر، عبادى مى باشند. پس تفصيل ايشان بين متعلّقات پذيرفتنى نيست.

ثالثا: معناى تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى موجود در متعلّقات آن ها، اين

ص: 399

است كه اين مصالح و مفاسد در سلسله علل احكام اند، و خود ايشان هم مكررا به اين مسئله اشاره مى كند كه قانون تبعيت دلالت بر آن مى كند كه مصالح و مفاسد، علت و مناط و ملاك احكام شرعى اند.(1) حال با توجه به اين مطلب، سؤال اين است كه آيا اقتضاى مصلحت مى تواند باعث صدور و جعل حكم شود؟ به عبارت ديگر، اگر گفته مى شود: مصلحت يا مفسده موجود در متعلّق، مناط و علت حكم و موجب صدور آن است (هرچند به نحو جزء العلة) آيا مراد مصلحت فعلى است يا مصلحت اقتضائى؟ روشن است كه مصلحت اقتضايى از آن جا كه حقيقتا موجود نيست نمى تواند موجب صدور و جعل حكم گردد؛ زيرا مراد از مصلحت اقتضايى كه آن را به وجود مصلحت در مرتبه اقتضا تفسير كرده اند بر اساس معانى مختلف اقتضا يا وجود مصلحت در مرتبه اقتضاء مقابل انشا است و يا وجود مصلحت در مرتبه اقتضا مقابل فعليت، اگرچه ايشان مصلحت اقتضايى را در مقابل مصلحت فعلى به كار برده است.

ولى به هر حال اگر مراد، مصلحت در مرتبه اقتضاى حكم در مقابل مرتبه انشاى حكمِ موجود باشد، اين همان فعليت مصلحت خواهد بود؛ زيرا مرتبه اقتضاى حكم؛ يعنى همان مرتبه وجود مصلحت و ظاهرا هم منظور محقّق نائينى اين نيست. و هم چنين است اگر مراد، مصلحت در مرتبه اقتضاى حكم در مقابل مرتبه فعليتِ حكمِ موجود باشد. پس به ناچار منظور محقّق نائينى از «مصلحت اقتضايى» يا «وجود مصلحت در مرتبه اقتضا»، «اقتضاء المصلحه» مى باشد كه در اين صورت، ديگر اساسا مصلحتى وجود ندارد تا بخواهد علت و مناط حكم قرار گيرد و اگر عنوان «مصلحت موجود» هم بر آن اطلاق شود مبتنى بر مجاز و مسامحه است.

به عبارت ديگر بايد بين «اقتضاء الحكم» و «اقتضاء المصلحه» تفاوت قائل شد. «اقتضاء الحكم» عبارتست از وجود مصالح و مفاسد كه مقتضى انشاى حكم است. بر

ص: 400


1- . فوائد الأصول، ج3، صص120 و399؛ اجود التقريرات، ج2، ص70 .

اين اساس، مصالح و مفاسد وجود داشته و فعليت پيدا كرده اند ولى «اقتضاء المصلحه» يا به تعبير ديگر مصالح و مفاسد اقتضايى به معناى استعداد و قوه مصلحت است. طبق اين بيان، مصلحت موجود نيست و لذا نمى تواند علت و مناط حكم باشد. بله، به يك اعتبار مى توان «اقتضاء المصلحه» را مقتضى و علت حكم دانست و آن اين كه «اقتضاء المصلحه» مقدمه فعليت مصلحت و فعليت مصلحت نيز موجب صدور حكم است، اما در اين صورت، «اقتضاء المصلحه» بدون واسطه و به عنوان سبب قريب، علت حكم نيست، بلكه سبب بعيد است و سبب قريب حكم همان مصلحت فعلى است.

پس در مجموع، كلام محقّق نائينى كه در صدد است مشكل دور در عبادات را با تفصيل بين «مصلحت اقتضايى» و «مصلحت فعلى» حل كند، قابل قبول نيست و سخن ما كه گفتيم: در اوامر عبادى، به علت مشكل دور مصلحتى قبل از تعلّق امر وجود ندارد هم چنان عارى از اشكال است.

اشكال دوم

از آن جا كه ما وجود مصلحت و مفسده را در متعلّق برخى از احكام انكار كرده و گفتيم: در بعضى از تكاليف، مصلحت در نفس تكليف وجود دارد نه در متعلّق آن، لذا بايد كلام محقّق نائينى را كه فرمود: اصلاً ممكن نيست مصلحت در نفس تكليف باشد، پاسخ دهيم؛ چون در غير اين صورت يك ركن از اركان قول به تفصيل مختل مى شود.

چنان چه گفتيم محقّق نائينى ادعاى تبعيت اوامر و نواهى از مصالح و مفاسد موجود در نفس اوامر و نواهى و نه در متعلّقاتِ آن ها را ضعيف دانسته و مى فرمايد: چنين ادعايى هرچند به نحو موجبه جزئيه فاسد است؛ يعنى حتى در بعضى از اوامر و نواهى نيز نمى توان مدعى شد كه مصلحت و مفسده در نفس تكليف است. ايشان مى فرمايد: كسانى كه قائل به وجود مصلحت در خود تكليف اند اوامر امتحانى را به

ص: 401

عنوان مثال ذكر كرده و گفته اند: مصلحتى در متعلّق اوامر امتحانى وجود ندارد بلكه مصلحت آن در نفس تكليف است. آن گاه وى در پاسخ مى فرمايد: لازمه اين سخن آن است كه به مجرد امر، مصلحت محقّق شده و نياز به چيز ديگرى از جمله عمل مكلّف نباشد، در حالى كه در اوامر امتحانى قطعا اين چنين نيست بلكه مصلحت آن در اظهار اطاعت به وسيله عبد است و اظهار اطاعت نيز در صورتى محقّق مى شود كه عبد بر طبق آن چه كه امر به آن تعلّق گرفته عمل كند. با اين وجود چگونه مى توان ادعا كرد كه مصلحت در خود امر است؟ پس مصلحت در اين اوامر با شروع در عمل تحقّق پيدا مى كند و نه به نفس امر و تكليف، لذا ايشان مدعى است كه ممكن نيست مصلحت در نفس تكليف باشد.(1)

پس كلام ايشان داراى دو بخش است؛ يكى اصل ادعاى ايشان است كه مى گويد: ممكن نيست مصلحت در نفس تكليف باشد مطلقا، چه در اوامر امتحانى و چه در غير آن بلكه احكام حتى در اوامر امتحانى تابع مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات احكام مى باشند. بخش دوم مناقشه اى است كه ايشان در اوامر امتحانى دارند. البته كلامى كه از ايشان نقل گرديد طبق تقريرى است كه محقّق كاظمى در فوائد الاصول بيان كرده است. محقّق عراقى نيز بر اين كلام محقّق نائينى تعليقه اى دارند كه در مباحث بعدى متعرض آن خواهيم شد.

بررسى اشكال دوم

اولاً: راجع به اصل ادعاى ايشان با قطع نظر از اوامر امتحانى اين اشكال مطرح است كه مراد از وجود مصلحت در نفس تكليف اين نيست كه خود امر يا نهى، داراى مصلحت مى باشند تا گفته شود: اين مصالح به واسطه خود امر يا نهى ايجاد مى شوند بلكه مى توان گفت كه اين مصلحت به واسطه نفس تكليف در متعلّق تكليف ايجاد

ص: 402


1- . فوائد الأصول، ج3، ص59.

مى شود؛ به عنوان مثال نماز، به واسطه تعلّق امر به آن، داراى مصلحت شده و حُسن پيدا مى كند به گونه اى كه مكلّف با امتثال آن، مصلحتى را كه در نماز به واسطه تعلّق امر ايجاد شده به دست آورده و مستحق مدح و پاداش مى گردد. پس ممكن است مراد از وجود مصلحت در نفس تكليف اين باشد كه به واسطه تكليف، مصلحت در متعلّق آن حادث مى شود نه اين كه در خود تكليف مصلحتى وجود داشته باشد.

ثانيا: بر فرض كه بپذيريم مصلحت در خود تكليف است نه آن كه به وسيله امر و تكليف در متعلّق ايجاد شود، ولى معذلك سخن ايشان مبتلا به اشكال است. براى بيان اشكال لازم است ادعاى محقّق نائينى را كه در واقع يك قياس استثنائى است، بيشتر بررسى كنيم. مقدمه اول قياس اين است كه اگر مصلحت در نفس تكليف باشد پس بايد آن مصلحت به صرف امر و تكليف محقّق شود. در مقدمه دوم نيز مى گويد: مصلحت به نفس تكليف محقّق نمى شود بلكه منوط به امتثال مكلّف است. سپس نتيجه مى گيرد: مصلحت در نفس تكليف وجود ندارد.

اشكال ما متوجه مقدمه دوم ايشان است كه در آن مى فرمايد: مصلحت به نفس امر و تكليف محقّق نمى شود؛ چون به نظر ما مى توان مصلحت هايى را ذكر كرد كه به نفس امر و تكليف محقّق شوند؛ مانند اظهار آمريت، برترى و رياست كه از امورى مى باشند كه متوقف بر عمل و امتثال عبد نيستند، بلكه به نفس تكليف و امر محقّق مى شوند و اين براى ابطال نظر محقّق نائينى كافى است؛ چون ايشان فرمود: وجود مصلحت در نفس تكليف هر چند به نحو موجبه جزئيه باطل است؛ يعنى حتى يك مورد را هم نمى توان پيدا كرد كه در آن، مصلحت به خود تكليف رجوع كند.

ثالثا: اشكال سوم به مناقشه محقّق نائينى در اوامر امتحانى برمى گردد. ايشان در مورد اوامر امتحانى اشكال كرده و مى فرمايد: مصلحت در نفس امر امتحانى وجود ندارد، بلكه در اظهار اطاعت توسط عبد نهفته است، لذا تحقّق مصلحت در اوامر

ص: 403

امتحانى متوقف بر عمل است و با نفس امر محقّق نمى شود. از طرف ديگر اگر چه ايشان صريحا نفرموده كه مصلحت در اوامر امتحانى نيز به متعلّقات برمى گردد، اما از آن جا كه ايشان از يك طرف به طور كلّى مى گويد: مصلحت يا بايد در نفس امر باشد يا در متعلّق آن و از طرف ديگر در اوامر امتحانى وجود مصلحت در خود امر را ممكن نمى داند، معلوم مى شود كه به نظر ايشان در اوامر امتحانى نيز مصلحت در متعلّق آن قرار دارد. با توجه به اين مطلب اشكال اين است كه اظهار اطاعت كه ايشان آن را به عنوان مصلحت معرفى مى كند، نه به نفس امر برمى گردد و نه مربوط به متعلّق اوامر امتحانى مى باشد، بلكه امرى خارج از اين دو است و اين اشتباهى است كه توسط ايشان صورت گرفته؛ چون از طرفى مى فرمايد: مصالح اوامر امتحانى نمى تواند به نفس تكليف برگردد، بلكه طبق برداشتى كه از كلام ايشان ذكر كرديم به متعلّق تكليف مربوط مى شود و از طرف ديگر چيزى را به عنوان مصلحت معرفى مى كند كه ربطى به متعلّقات احكام ندارد.

البته اين اشكال بر طبق تقريرى است كه محقّق كاظمى از كلام محقّق نائينى در فوائد الاصول(1) ارائه كرده، اما بر اساس تقرير محقّق خويى(2) از كلام محقّق نائينى مسئله متفاوت است. طبق اين تقرير محقّق نائينى در جواب صاحب فصول ادعا مى كند كه در واقع، مأموربه در اوامر امتحانى، فعل بعضى از مقدمات است و لذا اتيان به بعضى از مقدمات مشتمل بر مصلحت است؛ يعنى خود ذى المقدمه مأموربه نيست، اگر چه به حسب ظاهر امر به ذى المقدمه تعلّق گرفته است. به عنوان مثال در امر به حضرت ابراهيم عليه السلامبراى ذبح اسماعيل، مصلحتى در ذبح اسماعيل وجود نداشت، بلكه مصلحت در فعل بعضى از مقدمات بوده است.

ص: 404


1- . فوائد الأصول، ج3، صص59 و219.
2- . اجود التقريرات، ج2، ص38.

پس طبق اين تقرير از كلام محقّق نائينى، مصلحت در اوامر امتحانى به متعلّقات برمى گردد؛ چون به نظر ايشان مقدمات داراى مصلحت است، بنابراين اشكال مذكور به ايشان وارد نيست. مگر آن كه گفته شود: مصلحت موجود در فعلِ بعضى از مقدمات همان اظهار اطاعت و موافقت امر است كه در اين صورت به تقرير اول بازمى گردد و همان اشكال در اين جا نيز مطرح مى شود.

پس در مجموع، نظر محقّق نائينى در رابطه با اوامر امتحانى مخدوش است.

محقّق عراقى در ذيل كلام محقّق نائينى مى فرمايد:

«الأولى ان يقال: ان المصلحة الناشئة من قبل الامر معلول للامر فكيف يكون مقتضيا له: أولى آن است كه گفته شود: مصلحتى كه در نفس تكليف و ناشى از امر است معلول امر محسوب مى شود، پس چگونه مى تواند مقتضى براى امر باشد»،(1) اما حقيقت مطلب اين است كه ايشان فقط تعبير و بيان محقّق نائينى را تغيير داده و اشكالى را به ايشان وارد نمى كند.

لكن با توجه به آن چه گفته شد، معلوم مى شود معناى حدوث مصلحت به سبب امر اين نيست كه اين مصلحت مقتضى امر است. اگر مى گفتيم: مصلحتى كه ناشى از امر بوده و معلول آن است سبب براى امر است سخن محقّق عراقى صحيح بود، اما به نظر ما گرچه مصلحت به واسطه نفس تكليف حادث مى شود، اما در عين حال اين مصلحت، علت و مقتضى جعل حكم نيست.

اشكال سوم

ميرزا محمد تقى شيرازى مى گويد: حسن و قبح به معناى مدح و ذم اگر چه قائم به اشخاص است نه مفاهيم، ولى اين كه گفته شود: احكام يا اراده و كراهت كه لازمه امر و نهى است تابع مدح و ذم مى باشد، قابل قبول نبوده و غير معقول است. ولى حسن و

ص: 405


1- . فوائد الأصول، ج3، ص59، قسمت پاورقى.

قبح به معناى مصلحت و مفسده اگر چه از حيث وجود، قائم به عناوين است اما تبعيت احكام نسبت به آن ها واضح و روشن است. در نتيجه سخن ايشان اين است كه نمى توان حسن و قبح در عنوان بحث؛ يعنى تبعيت احكام از حُسن و قبح را به معناى مدح و ذم دانست و در نتيجه قائل شد كه احكام تابع مدح و ذم اند.(1)

ما در مباحث گذشته گفتيم: حسن و قبح سه معنا دارد و معنايى كه محل نزاع مى باشد همين معنا از حسن و قبح؛ يعنى مدح و ذم است، از اين رو بايد به كلام ميرزاى شيرازى پاسخ دهيم.

بررسى اشكال سوم

به نظر ما سخن ميرزاى شيرازى مبتلا به دو اشكال است:

اولاً: ايشان ادعا مى كند كه تبعيت احكام از حسن و قبح به معناى مدح و ذم، معقول نيست. اشكال ما به ايشان اين است كه اگر گفته مى شود: احكام تابع حسن و قبح واقعى اشيا است به اين معنا است كه قبل از تعلّق حكم به يك فعل، فاعل آن، نزد عقل يا عقلا بر اساس اختلافى كه در اين جا وجود دارد استحقاق مدح يا ذم دارد؛ يعنى با قطع نظر از بيان شارع و امر او، فاعل يك فعل اختيارى از سوى عقل يا عقلا مورد نكوهش يا ستايش قرار مى گيرد. پس منظور از مدح و ذم، مدح و ذم در نزد عقل يا عقلا است و اين ربطى به اطاعت و عصيان ندارد و از آثار آن محسوب نمى شود، در نتيجه اشكال ميرزاى شيرازى مبنى بر اين كه «مدح و ذم از آثار اطاعت و عصيان است و اطاعت و عصيان نيز بعد از امر شارع محقّق مى شوند، پس امر و نهى شارع نمى تواند تابع حسن و قبح به معناى مدح و ذم باشد»، وارد نيست.

ثانيا: به نظر ما حسن و قبح به معناى مدح و ذم جدا از حسن و قبح به معناى مصلحت و مفسده نيست بلكه هر دو به يك معنا هستند؛ چون زمانى نسبت به فاعل

ص: 406


1- . تقريرات آية اللّه المجدد الشيرازى، ج4، ص165.

يك فعل، مدح يا ذم صورت مى گيرد كه آن فعل داراى مصلحت يا مفسده باشد؛ به عبارت ديگر زمانى فاعل يك فعل مود ستايش قرار مى گيرد كه فعلش نيكو و زمانى مورد مذمت قرار مى گيرد كه فعلش زشت باشد. پس اين دو معنا كاملاً به هم پيوسته اند و فقط حيثيتشان متفاوت است.

ص: 407

ص: 408

بخش پنجم:كيفيت جعل حكم
اشاره

ص: 409

ص: 410

مقدمه

بحث مهم ديگرى كه لازم است در رابطه با حكم شرعى مطرح شود، مسئله كيفيت جعل و چگونگى تشريع احكام است. در اين رابطه آرا وانظار مختلفى وجود دارد كه بايد مورد بررسى قرار گيرد. اين بخش در ضمن چند فصل ارائه خواهد شد، لكن شايسته است مقدمتا مطالبى را بيان كنيم.

مشهور در بين اصوليين آن است كه احكام و قوانين شرعى به نحو قضاياى حقيقى جعل شده اند. در مواضع متعددى از علم اصول به اين مسئله پرداخته شده و آثار مختلفى هم دارد. به عنوان نمونه، اين موضوع در بحث واجب مشروط و معلّق، شرط متأخر، تمسك به عام در شبهه مصداقيه خاص، ترتّب، واجب تعبدى، حجيت خبر واحد، استصحاب كلّى، استصحاب شرايع سابقه و بعضا در مسئله تقليد مطرح شده است.

اساس اين بحث از زمان شيخ انصارى وارد علم اصول شده، در اين رابطه شهيد مطهرى مى فرمايد: «شيخ انصارى و حاجى سبزوارى به مدت شش ماه در مشهد با هم تلاقى داشتند كه در آن مدت، حاجى سبزوارى نزد شيخ، فقه و اصول تلمذ مى كرده و شيخ انصارى هم فلسفه و منطق را از حاجى سبزوارى فرا مى گرفت. و من گمان مى كنم در همين ايام مرحوم شيخ انصارى بحث قضاياى حقيقى را از حاجى

ص: 411

سبزوارى فرا گرفته و وارد علم اصول كرده چون تعبيرى كه شيخ در اين باره به كار مى برد همان تعبير حاجى سبزوارى است.»(1)

پس از مرحوم شيخ نيز شاگرد مبرز ايشان؛ يعنى مرحوم آخوند اين موضوع را مطرح و سپس اتباع و شاگردان او به خصوص محقّق نائينى اين بحث را بسط دادند. از اين رو شايد بحث از قضاياى حقيقى در علم اصول سابقه طولانى و زيادى نداشته باشد.

اين مسئله با آن كه داراى آثار مختلفى در علم اصول است، ولى مستقلاً و راسا اثر مهمى براى آن متصوّر مى باشد و آن اين كه اگر گفته شود اصل در احكام شرعى، جعل به نحو قضيه حقيقى است در اين صورت، در موقع شك و عدم وجود قرينه، قضايا حمل بر حقيقى مى شوند و اين مسئله مهمى است؛ چون اگر قضيه اى به نحو حقيقى جعل شده باشد حكم مذكور در آن كلّى بوده و براى همه انسان ها در همه زمان ها ثابت است. اما اگر بگوييم: اصل آن است كه احكام به نحو قضيه خارجى جعل شده اند ديگر نمى توان آن را به عنوان يك حكم كلّى كه همه افراد حتى افراد مقدّر را شامل شود در نظر گرفت.

اين مطلب از آن جهت حائز اهميت است كه بسيارى از روايات در خصوص يك مورد وارد شده اند. حال اگر گفتيم ادله مبيّن قضاياى حقيقى اند، آن گاه مى توان از آن ها به عنوان منبع حكم شرعى استفاده كرد، اما اگر مبيّن قضاياى خارجى باشند در اين صورت، معلوم نيست چنين صلاحيت و شأنيتى براى استنباط حكم شرعى داشته باشند.

به عبارت ديگر سخن در اين است كه اصل در تشريع و قانون گذارى چيست؟ آيا اصل اين است كه قوانين به نحو كلّى و به صورت قضاياى حقيقى جعل شده اند يا صرفاً براى زمان صدور و به صورت قضيه خارجى جعل گرديده اند و يا آن كه مربوط به موضوع و شخص خاصى بوده و به صورت قضيه شخصى جعل شده اند، به

ص: 412


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ج9، شرح مبسوط منظومه، ص231، با اندكى تفاوت در تعبير.

گونه اى كه حتى همه افرادى كه در آن زمان بوده اند را هم شامل نمى شدند؟

براى اين كه اهميت اين مسئله بيشتر روشن شود، ما به نمونه اى در اين رابطه اشاره مى كنيم. در باب احتكار و اشيايى كه احتكار آن ها از نظر شرع حرام اعلام شده روايات متعددى(1) وارد گرديده است. در اين روايات، مواردى از جمله گندم، جو وخرما ذكر شده، اما در اين كه آيا احكام احتكار منحصر به اين موارد بوده يا اعم از آن است و شامل مايحتاج عمومى و هر آن چه كه مردم به آن احتياج دارند مى شود يا خير، بحث و اختلاف وجود دارد و از آن جا كه مايحتاج عمومى در زمان ها و مكان هاى مختلف، متفاوت است، فتاوى نيز در اين رابطه مختلف مى باشد. اكثر فقها موارد احتكار را منحصر در همين موارد دانسته اند(2)، حتى اگر در بسيارى از جوامع به عنوان مايحتاج عمومى شناخته نشوند. اما جمعى(3) نيز معتقدند ذكر اين موارد در روايت به عنوان نمونه و مثال بوده و غرض جلوگيرى از احتكار مايحتاج عمومى است.

آن گاه براى تعدّى از موارد منصوص به غير منصوص و شمول نسبت به همه مايحتاج مردم راه هاى مختلفى طى كرده اند. يكى از راه ها اين است كه اين روايات كه در آن ها از ادات حصر مثل انّما استفاده شده از سنخ قضاياى خارجى است نه حقيقى(4)

ص: 413


1- . الكافى، ج5، كتاب المعيشة، باب 64، باب الحكرة، ص164، ح1؛ من لا يحضره الفقيه، ج3، كتاب المعيشة، باب الحكرة والاسعار، ص265، ح3954؛ الخصال، ج1، باب الستة، ص329، ح23؛ تهذيب الاحكام، ج7، كتاب التجارات، باب 13 باب التلقى والحكرة، ص159، ح9، وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، باب 27 من ابواب آداب التجارة، ص425، ح4 و7 و10. در برخى از اين روايات، موارد احتكار منحصر در 5 مورد و در برخى ديگر منحصر در 6 مورد دانسته شده است كه مجموعا عبارتند از «حنطة، شعير، تمر، زبيب، سمن، زيت».
2- . جواهر الكلام، ج22، ص481؛ در اين رابطه صاحب جواهر مى فرمايد: «وصرّح غير واحد من الأصحاب بأن الاحتكار الذي هو محلّ البحث انّما يكون في الحنطة والشعير والتمر والزبيب والسمن دون غيرها، بل هو المشهور فيما بينهم بل عن جماعة الاجماع عليه»؛ مختلف الشيعة، ج5، ص39.
3- . جواهر الكلام، ج22، ص481؛ تفصيل الشريعه _ المكاسب المحرمة، ص258؛ ابتغاء الفضيله، ج1، ص197؛ نظام الحكم في الاسلام للمنتظرى، ص39 و 389 .
4- . نظام الحكم في الاسلام للمنتظرى، ص 390؛ دراسات في ولايت الفقيه وفقه الدولة الاسلامية، ج 2، ص 647.

و اين نشان مى دهد كه در واقع حصر موجود در اين روايات ناظر به وضعيت خارجى آن زمان بوده است، بنابراين مسئله احتكار در زمان هاى ديگر مثل زمان ما منحصر در موارد مذكور نخواهد بود. اما اگر گفتيم روايتى كه با ادات حصر، احتكار را در اين چند مورد خلاصه كرده از سنخ قضاياى حقيقى است در اين صورت حكم آن كلّى و مربوط به تمام زمان ها خواهد بود، لذا به هيچ وجه نمى توان در هيچ زمانى از موارد مذكور تعدّى نمود و احتكار را نسبت به مايحتاج عمومى ثابت كرد.

به هرحال اين بحث داراى اهميت فراوان است. با اين وجود در اين رابطه افراط و تفريط هايى صورت گرفته؛ به اين معنا كه برخى تمام قضاياى شرعى را از نوع قضاياى خارجى دانسته و روايات و نصوص را بر عرف و عادت زمان صدور حمل مى كنند كه نتيجه اش آن است كه بسيارى از اين ادله صلاحيت مرجعيت براى استنباط حكم شرعى را از دست مى دهند و تنها چند حكم بديهى از شريعت باقى مى ماند. البته شهيد مطهرى هم بر خلاف نظر مشهور كه جعل احكام را به نحو قضيه حقيقى مى دانند، از كسانى است كه معتقدند احكام شرعى به نحو قضاياى خارجى جعل شده اند(1) ولى منظور ايشان از قضاياى خارجى مطلب ديگرى است كه اشاره خواهيم كرد.

از طرف ديگر برخى قائلند همه قضايايى كه در شرع وارد شده حقيقى بوده و حتى افعال و احوال شخصى ائمه عليهم السلام كه به عنوان بشر عادى انجام داده اند را به عنوان قضيه حقيقى محسوب مى كنند كه اين يك نوع جمود خطرناك است.

ما نخست بحث مختصرى در رابطه با قضاياى حقيقى و خارجى ذكر مطرح كرده و تعريف منطقيين و اصوليين را از اين اصطلاحات بيان مى كنيم.

ص: 414


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شرح مبسوط منظومه، ج9، ص234.
فصل اول:جعل حكم و قضيه حقيقى و خارجى
اشاره

ص: 415

ص: 416

گفتار اول قضيه حقيقى و خارجى از نظر منطقيين
اشاره

بحث از قضيه حقيقى و خارجى در منطق ارسطو مطرح نشده و اولين كسى كه اين تقسيم را مطرح كرده ابن سينا است. به عقيده بوعلى قضيه حقيقى يك قضيه حمليه است كه بعدها در كلمات حاجى سبزوارى به شكل ديگرى مطرح شده، اما شهيد مطهرى(1) مدعى است حاجى سبزوارى قضيه حقيقى اى را كه بوعلى بيان نموده، درك نكرده است. افراد ديگرى نيز مثل شيخ اشراق و ملا صدرا از آن استفاده كرده و قضاياى معروف بتّيه و غير بتّيه را به وجود آورده اند. در هر صورت، بين منطقيين تعريف واحد و مورد اتفاقى در اين باره وجود ندارد. حتى بين كلام ملاصدرا و حاجى سبزوارى نيز اختلاف است. لذا مناسب است اشاره اى اجمالى به كلمات منطقيين در اين رابطه داشته باشيم.

ابن سينا درباره قضاياى حقيقى و خارجى مى فرمايد: گاهى در يك قضيه به وجود موضوع توجه شده و حكم براى اين موضوع كه در يك زمان مشخص در خارج تحقّق پيدا كرده اثبات مى شود و گاهى نيز، حكم براى موضوع اثبات مى شود بدون

ص: 417


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ج9، شرح مبسوط منظومه، ص 230 _ 231.

آن كه به وجود موضوع در عالم خارج توجه شود.(1) در اين بيان اگرچه نامى از قضيه حقيقى و خارجى برده نشده، اما به هر حال فرق بين اين دو قسم از اين عبارت قابل استفاده است.

بعضى در تعريف قضيه حقيقى گفته اند: قضيه حقيقى قضيه اى است كه موضوع آن در عالم خارج، محقّق يا مقدّر باشد.(2) برخى ديگر، اين تعريف را به مشهور نسبت داده اند.(3) گروهى نيز همين تعريف را ذكر كرده ولى به جاى عالم خارج كلمه نفس الامر را به كار برده و مى گويند: قضيه حقيقى قضيه اى است كه موضوع آن در نفس الامر، محقّق يا مقدّر باشد.(4)

فرق اين دو در آن است كه نفس الامر اعم از خارج است و به تعبير شارح مطالع، نفس الامر شامل افراد ممتنع الوجود شده، اما خارج شامل افراد ممتنع الوجود نمى شود(5). بنابراين نفس الامر، اعمّ از ذهن و خارج است.(6)

خواجه نصيرالدين طوسى نيز مى فرمايد: قضيه حقيقى قضيه اى است كه موضوع آن فرضى است.(7)

همان طور كه مشاهده مى شود در تعريف قضاياى حقيقى و خارجى بين منطقيين اختلاف است.

ص: 418


1- . الشفا المنطق ، ج2، ص28 _ 30.
2- . شرح المنظومه، ج2، ص214 «وهي التي حكم فيها على الافراد الموجودة فى الخارج محقّقة كانت أو مقدّرة» لازم به ذكر است كه ايشان در جاى ديگر قضيه حقيقى را اين گونه تعريف مى كند: «وهي التي حكم فيها على الافراد النفس الامرية محقّقة كانت أو مقدرة». همان، ج1، ص248.
3- . نهاية الدراية، ج 1، ص 330؛ الحاشية على تهذيب المنطق، ص 278.
4- . شرح المواقف، ج2 ص179: «وهى التى حكم فيها على ما يصدق عليه فى نفس الامر الكلى الواقع عنوانا سواء كان موجوداً فى الخارج محقّقا أو مقدرا أو لا يكون موجودا فيه اصلاً»؛ شرح المنظومه، ج1، ص248.
5- . شرح مطالع، ص130.
6- . شرح المنظومه، ج 2، ص 218 ؛ «ثمّ بينا النسبة بين نفس الامر والخارج والذهن بقولنا «من خارج أعم» أى نفس الامر _ حذف لأن الكلام قد كان فيه _ أعم مطلقا من الخارج إذ للذهن عمّ فكل ما هو فى الخارج فهو في نفس الامر من غير عكس».
7- . جوهر النضيد، ص96.

ما براى روشن شدن تعريفى كه نزديك به كلمات اصوليين است نظر حاجى سبزوارى را بيان مى كنيم؛ چون همان گونه كه اشاره شد ريشه ورود قضاياى حقيقى به علم اصول مطالبى بوده كه حاجى سبزوارى به شيخ انصارى تعليم نموده، لذا مناسب است به نقل كلام ايشان بپردازيم.

نظريه حاجى سبزوارى

ايشان مى فرمايد: «قضايا به شخصى و طبيعى و محصور تقسيم مى شوند. محصورات هم يا كلّى اند يا جزئى. محصور كلّى نيز به سه قسم تقسيم مى شود: خارجى، ذهنى و حقيقى»(1). ايشان در مورد قضيه خارجى مى فرمايد: قضيه خارجى، محصوره كليه اى است كه در آن حكم از ابتدا براى عده اى از افراد كه در خارج به صورت بالفعل موجودند ثابت مى شود؛ مثل «كل من في العسكر قتل: تمام افرادى كه در اين سپاه بودند كشته شدند». اين يك قضيه خارجى است كه مجموعى از قضاياى شخصى به حساب مى آيد؛ يعنى به جاى آن كه به تعداد افرادى كه در يك لشكر كشته شدند گفته شود: زيدى كه در اين سپاه بود كشته شد، بكرى كه در اين سپاه بود كشته شد و... ، گفته مى شود: «كل من فى العسكر قتل».

اما قضيه حقيقى قضيه اى است كه در آن حكم بر طبيعت كلّى حمل شده و هيچ محدوديتى از اين جهت كه افراد اين طبيعت در خارج موجود باشند يا نه، ندارد؛ يعنى حكم روى طبيعت رفته اعمّ از اين كه افرادش در زمان حاضر موجود باشند يا آن كه در گذشته يا آينده موجود شده يا مى شوند؛ به عنوان مثال اين كه گفته مى شود: «كل حديد ينبسط عند الحرارة» ناظر به آهن هايى كه در دنيا موجودند نيست بلكه مى خواهد بگويد: طبيعت آهن به گونه اى است كه در اثر حرارت منبسط مى شود. در

ص: 419


1- . شرح المنظومه، ج1، ص235 _ 249.

نتيجه حكم شامل تمام افراد آهن مى گردد؛ چه آن ها كه موجودند و چه آن ها كه در آينده موجود مى شوند.

تفاوت نظريه ابن سينا و حاجى سبزوارى

حاجى سبزوارى موضوع در قضيه خارجى را عبارت از افرادى مى داند كه بالفعل موجودند، ولى موضوع در قضيه حقيقى را افراد موجود بالفعل نمى داند بلكه مى گويد: در اين قضيه حكم بر طبيعت بار شده و به همين دليل شامل همه افراد طبيعت، اعمّ از موجودين بالفعل و غير آن، مى گردد.

بوعلى تعريف ديگرى ارائه مى كند كه با تعريف حاجى متفاوت است و لازم است در آن دقت شود. ايشان قضايايى مثل «كل من فى العسكر قتل» را قضيه كليه نمى داند بلكه آن را يك قضيه شخصى به حساب مى آورد؛ چون مى فرمايد: حتى در جايى كه ما طبيعت كلّى را موضوع قرار داده و مى گوييم: هر آهنى در اثر حرارت منبسط مى شود نظرمان به آهن هايى است كه در خارج محقّق مى شوند؛ چه در گذشته، چه در حال و چه در آينده، پس حكم بر روى وجود اشياء بار شده نه طبيعت آن ها. اما ذهن گاهى علاوه بر افراد محقّق بالفعل بر افراد مقدّر و فرضى هم حكم مى كند و اين در جايى است كه حكم به ذات و ماهيت شى ء تعلّق بگيرد، نه به وجود آن كه در اين صورت، قضيه نيز، يك قضيه حقيقى خواهد بود و در نتيجه حكم از لوازم ماهيت شى ء به شمار خواهد رفت، نه از احكام وجود آن. بنابراين از آن جا كه در اين قضيه حكم به طبيعت و ماهيت شى ء تعلّق گرفته، لذا فقط مختص افرادى كه در گذشته يا حال يا آينده به صورت بالفعل موجود شده يا مى شوند نيست بلكه علاوه بر آن شامل افراد فرضى كه نه در گذشته و حال، وجود پيدا كرده اند و نه در آينده تحقّق پيدا خواهند كرد، نيز مى شود؛ چون اين افراد گرچه وجود نداشته و نخواهند داشت اما فرض وجودشان ممكن است.

ص: 420

همان گونه كه گفته شد به نظر حاجى سبزوارى در قضيه حقيقى حكم روى طبيعت بار شده، اعم از آن كه افرادش الان در خارج موجود باشند يا نباشند. لذا منظور از مقدّر در كلام حاجى سبزوارى افرادى از موضوع است كه الان موجود نيستند؛ يعنى افرادى كه در گذشته وجود داشتند يا در آينده وجود پيدا خواهند كرد.

پس قضيه حقيقى در كلام بوعلى قضيه اى است كه در آن طبيعت كلّى موضوع قرار گرفته و حكم بر ذات و طبيعت موضوع بار شده و به همين جهت ذهن در دايره اى وسيع از افراد محقّق در زمان حال و گذشته و آينده اين حكم را ثابت مى داند؛ مثلاً اگر گفته شود: «آهنى كه در گذشته وجود داشته يا اكنون وجود دارد يا در آينده موجود خواهد شد در اثر حرارت منبسط مى شود» اين يك قضيه خارجى است. اما اگر گفته شود: «طبيعت آهن اقتضا مى كند كه در اثر حرارت منبسط گردد»، اين يك قضيه حقيقى خواهد بود و ديگر موضوع قضيه محدود به آن چه كه در خارج محقّق شده يا مى شود، نيست بلكه ذهن ما براى افراد فرضى كه موجود نشده و نخواهند شد نيز، همين حكم را ثابت مى داند.

يعنى اين حكم اولاً و بالذات براى ماهيت ثابت است و اگر هم براى وجود خارجى ماهيت ثابت مى شود به اعتبار ماهيت آن است.

لذا طبق اين بيان، بر خلاف آن چه كه از كلام حاجى سبزوارى به دست مى آيد، قضاياى خارجى به قضيه شرطيه منحل مى شوند، اما قضاياى حقيقه انحلال به شرطيه پيدا نمى كنند؛ چرا كه صريحا مى فرمايد: قضيه حقيقى يك قضيه حمليه است و چه موجود بشود يا نشود حكم براى اين موضوع، ثابت است.(1)

ص: 421


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شرح مبسوط منظومه، ج9، ص232 _ 235.
گفتار دوم نگاهى اجمالى به قضيه حقيقى و خارجى از نظر اصوليين

پس از ذكر تعريف قضيه حقيقى و خارجى در كلمات منطقيين، لازم است به تعريف اين دو قضيه در كلمات اصوليين بپردازيم. همان طور كه قبلاً اشاره شد اين اصطلاح از زمان شيخ انصارى وارد بحث هاى اصولى شده و بيشتر متأثر از تعريفى است كه حاجى سبزوارى ارائه داده، اما با اين حال در تعريف اصوليين هم اختلافات و اشكالاتى وجود دارد. آن چه كه بوعلى درباره قضيه خارجى و حقيقى فرموده و خود او هم مبدأ اين تقسيم است، كاملاً متفاوت با آن چيزى است كه حاجى سبزوارى فرموده، لذا شهيد مطهرى(1) مى گويد: بر خلاف مشهور بين اصوليين مبنى بر اين كه احكام شرعى از قبيل قضاياى حقيقى اند، بايد بگوييم: احكام شرعى از قبيل قضاياى خارجى اند. اين سخن شهيد مطهرى طبق ممشاى ابن سينا است و دليل ايشان اين مى باشد كه هدف شارع اين است كه حكم روى واقعيات برود. بنابراين وقتى مى گويد: «الخمر حرام» نمى خواهد حرمت را براى خمر فرضى ثابت كند؛ چون فرض وجود براى طبايع ثمره اى ندارد بلكه اگر شارع حكمى را جعل مى كند در واقع

ص: 422


1- . همان، ص234.

نظر به وجودات و واقعيات دارد. البته مراد، وجود بالفعل نيست، بلكه اعم از وجود درگذشته و وجود بالفعل در زمان حال و وجود در زمان آينده مقصود است. لذا شهيد مطهرى مدعى است احكام شرعى به نحو قضاياى خارجى جعل شده اند و منظورشان هم از قضاياى خارجى همان است كه در كلام ابن سينا ذكر شده است.

به نظر مشهور قضيه حقيقى قضيه اى است كه موضوع آن محقّق يا مقدّر باشد، ولى قضيه خارجى آن است كه موضوع آن در خارج محقّق باشد. لكن در تفسير مقدّر كه در تعريف قضيه حقيقى اخذ شده اختلاف است؛ بعضى آن را به نحوى تفسير كرده اند كه حتى شامل افراد ممتنع الوجود نيز مى شود، برخى نيز آن را شامل افراد ممتنع الوجود ندانسته و معتقدند: شامل افراد ذهنى نمى شود.

به نظر امام رحمه الله ، مقدّر شامل افراد موجود در همه زمان ها اعمّ از گذشته و حال و آينده مى شود.(1) بر اين اساس، قضيه حقيقى قضيه اى است كه موضوع آن افراد موجود در همه زمان ها است. ولى قضيه خارجى قضيه اى است كه موضوع آن افراد موجود در زمان نطق مى باشد.

در اين مجال ما در مقام داورى بين اين تعريفات نيستيم؛ چون بيش از آشنايى با تعريف اين دو قضيه در منطق، به شناخت اين دو اصطلاح در نزد اصوليين نيازمند بوده و در اين رابطه به بررسى نظريات برخى از اركان علم اصول مى پردازيم تا مسئله چگونگى تشريع و جعل احكام شرعى واضح شود.

ص: 423


1- . مناهج الوصول، ج2، ص285.
گفتار سوم نظريه مشهور و بررسى آن
اشاره

همان گونه كه سابقا اشاره گرديد، مشهور بر آنند كه احكام شرعى به نحو قضاياى حقيقى جعل شده اند. از آن جا كه كلمات محقّق نائينى يكى از مفصل ترين مطالبى است كه در اين رابطه و درباره قضيه حقيقى و خارجى مطرح شده و در مواضع مختلف(1) به تعريف آن دو پرداخته، ما مطالب ايشان را در ضمن دو قسمت بيان خواهيم كرد.

بخش اول كلام محقّق نائينى
تعريف قضيه حقيقى و خارجى

به نظر ايشان قضيه بر سه قسم است: طبيعى، حقيقى و خارجى.(2)

ص: 424


1- . اجود التقريرات، ج1، صص125 _ 127 و223 _ 224 و441 _ 442 و459؛ فوائد الأصول، ج1، ص170 _ 172 وج 2، ص512 و511 وغير آن.
2- . لازم به ذكر است تقرير محقّق خوئى از كلام تعبير ايشان در اجود التقريرات، ج1، ص441 اين گونه مى باشد: «ان القضية و ان انقسمت إلى أقسام كثيرة الا ان المهم لنا فى المقام هو التعرض لبعض اقسامها» وسپس به تعريف سه قضيه ذكر شده مى پردازد. محقّق كاظمى نيز در فوائد الأصول در تقرير كلام ايشان مى گويد: «قسّم أهل المعقول القضيّة إلى كونها عقليّة، و طبيعيّة، و حقيقيّة، و خارجيّة. و لا يتعلّق لنا غرض بالعقليّة و الطّبيعيّة، و انّما المهمّ بيان الفرق بين الخارجيّة و الحقيقيّة» و سپس تعريف اين دو قضيه را بيان مى فرمايد. فوائد الأصول، ج1، ص170.

قضيه طبيعى قضيه اى است كه در آن حكم بر نفس طبيعتِ مأخوذه به شرط لا نسبت به صدق خارجىِ آن طبيعت بار شده؛ مثلاً قضيه «الانسان نوع» يك قضيه طبيعى است؛ چون در آن طبيعت انسان با قطع نظر از مصاديق و افراد خارجى موضوع قرار گرفته و فرض عموم در آن راه ندارد، لذا اساسا ناظر به افراد نيست. ايشان مى فرمايد: محمول در اين قضايا از معقولات ثانيه است و اين نوع قضايا در اقيسه مورد استفاده قرار نمى گيرند.

قضيه حقيقى قضيه اى است كه در آن حكم بر طبيعت سارى به افراد خارجى بار شده؛ يعنى در اين قضايا يا طبيعت به اين عنوان كه آينه افراد و مصاديقش مى باشد، موضوع قرار گرفته؛ مثل «الانسان ضاحك» و «الخمر حرام». به نظر ايشان در اين قضايا افراد و مصاديق ابتدائا محكوم به حكمى نيستند؛ چون افراد و مصاديق، موضوع قضيه نيستند بلكه موضوع عنوان و طبيعت است و حكم به اين اعتبار كه طبيعت و عنوان در موضوع قضيه أخذ شده، شامل افراد و مصاديق آن نيز مى گردد. پس افراد مستقيما موضوع نبوده بلكه طبيعت موضوع واقع مى شود، اما از آن جا كه طبيعت مرآة براى افراد و مصاديق است، حكم قهرا شامل افراد آن نيز مى گردد.

در واقع ريشه تفسير محقّق نائينى از قضيه حقيقى تنزيل و تقديرى است كه در اين مقام صورت گرفته است. به نظر ايشان موضوع در قضاياى حقيقى افراد موجود بوده، ولى دائره افراد موجود موسّع است؛ يعنى هم فرد موجود حقيقى و هم فرد موجود بالتنزيل را شامل مى شود؛ چون ايشان معتقد است معدومين نازل منزله موجودين قرار گرفته و حكمى كه بر موجودين در اين قضيه بار مى شود براى معدومين نيز ثابت مى گردد و به همين جهت است كه آن ها اگر چه حقيقتا موجود نيستند، ولى ما وجود آن ها را فرض مى كنيم. علت اين كه ايشان قضيه حقيقى را اين گونه معنى كرده شبهه اى است كه بر اساس آن از يك طرف طبق قاعده فرعيت

ص: 425

قضيه نياز به وجود موضوع دارد و از طرف ديگر در قضاياى حقيقى حكم مختص به افراد موجود بالفعل نيست. لذا براى تخلّص از اين شبهه ملتزم به تنزيل و تقدير شده، هرچند اين تقدير و تنزيل محل اشكال است.

اما قضيه خارجى به نظر ايشان قضيه اى است كه حكم در آن بر نفس افراد مستقيما و ابتدائا بار مى شود، بدون اين كه عنوانى واسطه گردد؛ يعنى موضوع در قضاياى خارجى خود افراد و مصاديق اند و عنوان جامعى بين افراد و مصاديق وجود ندارد و اگر هم باشد يك عنوان جامع اتفاقى است كه در حكم دخالت ندارد. پس مراد از عدم وجود عنوان جامع در قضيه خارجى، از حيث مدخليت و تأثير آن در حكم است نه

از جهت صدق بر افراد.(1)

حال با استناد به مطالبى كه محقّق نائينى در مباحث مختلف اصول بيان كرده، تفاوت هاى قضيه حقيقى و خارجى را ذكر مى كنيم. اما قبل از بيان تفاوت ها لازم است به چند نكته اشاره شود:

1 . اين تفاوت ها از لابلاى كلماتى كه مرحوم نائينى در تعريف اين دو قضيه بيان كرده نيز به دست مى آيد.

2 . اين تفاوت ها خالى از اشكال نبوده كه در مباحث آينده به آن خواهيم پرداخت.

3 . محقّق نائينى در صدد است با بيان اين تفاوت ها به خلط هايى كه در كلام منطقيين از جمله در قياس شكل اول و هم چنين در كلام اصوليين واقع شده اشاره كند و به اين نكته توجه دهد كه از جهات و حيثيات مختلف اين دو قضيه متفاوتند.

4 . آن چه به عنوان تفاوت ذكر مى شود بيشتر ناظر به تعريف اين قضايا در علم اصول است؛ يعنى ما در مورد قضيه خارجى و حقيقى با قطع نظر از قضاياى شرعى و اصطلاح آن دو در علم اصول بحث نمى كنيم.

ص: 426


1- . اجود التقريرات، ج1، ص441؛ فوائد الأصول، ج1، ص172 _ 170 وج2، ص512.

5 . در اين جا به تفاوت هاى مهم اشاره خواهد شد و الا مى توان تفاوت هاى ديگرى هم بين آن دو بيان كرد.

6 . اكثر فرق هايى كه بين قضيه حقيقى و خارجى بيان مى شود ناشى از تحليل خود قضيه بوده و ناظر به تفاوت هاى موجود بين موضوع و محمول اين دو قضيه است.

تفاوت هاى قضيه حقيقى و خارجى در نظر محقّق نائينى

تفاوت اول: موضوع در قضاياى خارجى افراد و مصاديق خارجى اند نه عنوان و طبيعتى كه منطبق بر اين افراد است، اما موضوع در قضاياى حقيقى عنوان و طبيعتى است كه بر افرادش منطبق است؛ يعنى افراد ابتدائا موضوع حكم نيستند. بر همين اساس، ايشان مدعى است كه عموم همان گونه كه در قضيه حقيقى تصوير مى شود در قضاياى خارجى نيز متصور است، با اين تفاوت كه عموم در قضاياى خارجى عموم افرادى است، اما در قضاياى حقيقى عموم عنوانى است، لذا تخصيص در قضاياى خارجى، تخصيص افرادى ولى تخصيص در قضاياى حقيقى، تخصيص عنوانى است و فقط نسبت به يك مورد از قضاياى حقيقى كه در شريعت وارد شده تخصيصِ افرادى صورت گرفته كه آن هم مربوط به رفع حد از كسى است كه در نزد اميرالمؤمنين عليه السلاماقرار به لواط كرده بود.(1)

تفاوت دوم: در قضاياى حقيقى عنوان عام در ثبوت حكم براى افراد دخيل است؛ يعنى عام واسطه در ثبوت است، اما در قضاياى خارجى عنوان عام در ثبوت حكم براى افراد دخيل نيست، بلكه حكم در اين قضايا به ملاك ديگرى ثابت مى شود.(2)

تفاوت سوم: در قضاياى خارجى خطاب مختص به مشافهين است و شمول آن نسبت به غائبين و معدومين نيازمند تنزيل و عنايت است؛ به اين معنا كه غايبين و معدومين را

ص: 427


1- . اجود التقريرات، ج1، ص442.
2- . اجود التقريرات، ج1، ص459؛ فوائد الأصول، ج1، ص170 _ 171 وج2، صص512 _ 513 و520.

نازل منزله مشافهين قرار داده و به اين وسيله آن ها نيز مورد خطاب قرار گيرند. اما در قضاياى حقيقى، خطاب علاوه بر مشافهين شامل معدومين و غايبين هم مى شود.

بر اين اساس، ايشان معتقد است همان گونه كه خطاب در قضاياى حقيقى به حسب مقام ثبوت شامل غايبين و معدومين مى شود، اثباتا هم آن دو را شامل مى گردد؛ چون توجيه خطاب به غايب و معدوم در قضاياى حقيقى احتياج به مؤونه زائده ندارد؛ به اين جهت كه قوام قضيه حقيقى به اين است كه خطاب، متوجه طبيعت و عنوان گردد و اگر هم متوجه افراد مى شود به واسطه عنوان است، لذا كارى به وجود و عدم افراد و مصاديق يا حضور و عدم حضور آنان ندارد. از اين رو همه افراد و مصاديق را از ابتدا تا انتها شامل مى شود. بر خلاف قضيه خارجى كه در آن توجّه خطاب به غايبين و معدومين محتاج به مؤونه زائده كه همان مسئله تنزيل و عنايت است مى باشد.(1)

تفاوت چهارم: در قضاياى خارجى خود مولا متكفّل احراز موضوع حكم در افراد معيّن و مشخص در خارج است، اما در قضاياى حقيقى اين مكلّف است كه متكفّل احراز موضوع حكم و تطبيق آن بر افراد مى باشد؛چون موضوع در قضيه خارجى افرادند، از اين رو خود مولا بايد آن را معين كند، اما موضوع در قضيه حقيقى عنوان و طبيعت است. بنابراين آن چه كه به عهده مولا است بيان طبيعت و عنوان بوده و تطبيق عنوان بر مصاديق و احراز موضوع از جهت شمول آن بر افراد به عهده خود مكلّف است.(2)

تفاوت پنجم: حكم در قضيه حقيقى با انحلال موضوعش، به احكام متعدد منحل مى شود؛ چون فرض وجود موضوع به معناى فرض ثبوت حكم براى آن نيز هست؛ به عبارت ديگر چون موضوع در قضيه حقيقى يك عنوان كلّى است كه داراى افراد و مصاديق متعدد است از اين رو با فرض وجود هر موضوع و به تعداد افراد آن، انحلال پيدا مى كند اما در قضيه خارجى اين چنين نيست.(3)

ص: 428


1- . اجود التقريرات، ج1، ص490 _ 491؛ فوائد الأصول، ج2، ص550 _ 551.
2- . اجود التقريرات، ج1، صص128 و459.
3- . اجود التقريرات، ج1، صص148 و 429؛ فوائد الأصول، ج3، صص179 و393 وج 4، ص794.

تفاوت ششم: قضيه حقيقى بر خلاف قضيه خارجى، به قضيه شرطيه منحل مى شود؛ چون در قضيه حقيقى موضوع حكم حتما بايد داراى يك عنوان عام باشد كه به افراد و مصاديق خارجى آن اشاره كند؛ به عبارت ديگر به حمل اولى موضوع قرار گرفته باشد؛ مثلاً در قضيه «الخمر حرام يا مسكر»، آن چه كه در جايگاه موضوع واقع شده خمر به حمل اولى است نه حمل شايع؛ يعنى مصاديق و افراد خمر موضوع نيستند بلكه ماهيت و عنوان خمر موضوع قرار گرفته كه مُشير به افراد و مصاديق خارجى است. حال اگر موضوع قضيه حقيقى اين باشد در اين صورت، قضيه حقيقى به يك قضيه شرطيه منحل خواهد شد؛ مثلاً قضيه «الخمر حرام» به قضيه «اذا فرض فى الخارج شى ء وصدق عليه انه خمر فهو حرامٌ» منحل مى شود؛ به عبارت ديگر قضيه حقيقى به اعتبار اين كه موضوعش همان عنوان و طبيعت است شامل افراد محقّق و مقدر مى شود، لذا حتى اگر وجود موضوع فرض شود حكم براى آن ثابت است و اين نشان مى دهد كه در دل آن شرطى وجود دارد و از اين رو مى تواند به قضيه شرطيه منحل شود.(1) البته امام رحمه اللهدر مورد اين تفاوت اشكالى دارند كه آن را بيان خواهيم كرد.

بخش دوم كلام محقّق نائينى
اشاره

بخش دوم از كلام محقّق نائينى پيرامون خلطى است كه بين قضيه حقيقى و خارجى در كلام اهل معقول و اصوليين واقع شده است.

خلط در كلام اهل معقول

محقّق نائينى در مورد خلط بين قضيه حقيقى و خارجى در كلام اهل معقول مى گويد: در مورد قياس شكل اول بين بعضى از اهل معقول توهمى پيش آمده كه ناشى از خلط بين قضيه حقيقى و خارجى است.

ص: 429


1- . اجود التقريرات، ج1، صص127 و418 و428؛ فوائد الأصول، ج1، ص179 وج 3، ص393.

ايشان مى فرمايد: برخى گفته اند: قياس شكل اول مستلزم دور است؛ زيرا از يك طرف علم به نتيجه متوقف بر علم به مقدمتين يعنى صغرى و كبرى است و از سوى ديگر يكى از شرايط كبرى در قياس شكل اول، كليت است، پس بايد علم به كليت كبرى هم باشد؛ چون علم به نتيجه بدون علم به مقدمتين ممكن نيست.

حال علم به كليت كبرى متوقف بر علم به ثبوت حكم براى همه افراد است؛ چون تا زمانى كه معلوم نشود حكم ثابت شده در كبرى براى همه افراد ثابت است، كليت كبرى نيز براى ما ثابت نمى شود. از طرفى هم يكى از افرادى كه مشمول كليت كبرى است خود موضوع نتيجه است، لذا علم به كليت كبرى متوقف بر علم به خود نتيجه است و اين دور مى باشد.

به عبارت ديگر از يك طرف علم به نتيجه متوقف است بر علم به مقدمتين و از طرف ديگر علم به كبرى كه يكى از مقدمتين است متوقف بر علم به نتيجه است و اين دور است.(1)

اما محقّق نائينى در صدد است از راه تفكيك بين قضيه حقيقى و خارجى اين مشكل را حل كند. ايشان در پاسخ به اين توهم مى فرمايد: اگر كبراى كلّى از قبيل قضاياى خارجى باشد حق با متوهم است كه علم به نتيجه اگر از علم به مقدمتين حاصل شود، دور لازم مى آيد؛ چون بديهى است كه در اين صورت علم به كليت كبرى متوقف بر علم به ثبوت حكمِ ذكر شده در كبرى براى همه افراد موضوعش مى باشد كه از جمله اين افراد، موضوع نتيجه است و اين منجر به دور خواهد شد. اما مسئله اين است كه قضاياى خارجى اصلاً كبرى واقع نمى شوند و در طريق استنتاج قرار نمى گيرند بلكه آن چه كه به عنوان كبراى كلّى قرار مى گيرد قضيه حقيقى است و

ص: 430


1- . و به تعبير ايشان: «ان العلم بالنتيجة موقوف على العلم بالمقدمتين و العلم بالكبرى الكلية يتوقف على العلم بثبوت هذا الحكم لجميع الافراد و منها موضوع النتيجة فيتوقف العلم بالنتيجة على نفسه»؛ اجود التقريرات، ج 1، ص126.

در قضيه حقيقى هم، حكم براى افراد ثابت نمى شود بلكه براى طبيعتى كه آيينه براى افراد است ثابت مى گردد. در نتيجه علم به كبرى و كليت آن متوقف بر وجود موضوع در خارج و ثبوت حكم براى آن نخواهد بود تا گفته شود كه موضوع نتيجه نيز جزء اين افراد است و در نتيجه دور لازم آيد، بلكه علم به كبرى متوقف بر علم به ثبوت حكم براى طبيعت است و كارى به افراد ندارد. لذا علم به نتيجه اگر چه متوقف بر علم به مقدمتين است، اما علم به كبرى متوقف بر علم به ثبوت حكم براى موضوع نتيجه به عنوان يكى از افراد كبرى نيست. بنابراين دور لازم نمى آيد؛ چون يك طرف آن ابطال مى شود. پس محقّق نائينى مدعى است كه اين توهم ناشى از خلط بين قضيه حقيقى و قضيه خارجى است.(1)

ممكن است اين اشكال مطرح گردد كه به نظر محقّق نائينى قضيه حقيقى كبراى قياس قرار مى گيرد، اما قضيه خارجى به عنوان كبرى در قياس واقع نمى شود، در حالى كه اگر كسى قياسى به اين شكل تشكيل دهد كه «زيد فى العسكر وكل من كان فى العسكر قتل» و سپس نتيجه بگيرد كه زيد كشته شده، قياس او صحيح خواهد بود. پس صحت اين قياس ادعاى محقّق نائينى را باطل مى كند.

ايشان در پاسخ مى فرمايد: اگر ما مى گوييم قضاياى خارجى كبراى قياس واقع نمى شوند از اين جهت است كه عنوان مأخوذ در قضاياى خارجى در ثبوت حكم براى افراد دخيل نيست تا بخواهد به عنوان واسطه در ثبوت اكبر براى اصغر باشد، اما از اين قضايا در قياس به عنوان واسطه در اثبات استفاده مى شود، مانند مثالى كه از جانب مستشكل بيان شد.

پس ايشان بين واسطه در ثبوت و واسطه در اثبات فرق مى گذارد؛ يعنى عدم امكان استفاده از قضاياى خارجى در كبراى قياس را مربوط به مواردى مى داند كه اين قضايا

ص: 431


1- . اجود التقريرات، ج1، صص126 و442؛ فوائد الأصول، ج1، ص172 وج2، ص513.

واسطه در ثبوت اكبر براى اصغر باشند، ولى اگر واسطه در اثبات اكبر براى اصغر باشند مى توان از آن ها در كبراى قياس استفاده نمود. لذا اين اشكال وارد نيست.(1)

خلط در كلام اصوليين

محقّق نائينى معتقد است در علم اصول هم در بسيارى از موارد بين قضيه حقيقى و خارجى خلط شده(2) و اين منشأ اشتباهات زيادى گرديده است. ما در اين جا فقط به دو نمونه اشاره مى كنيم.

مورد اول: ايشان در بحث از اين كه آيا خطاب مختص به حاضرين است يا شامل غايبين و معدومين نيز مى شود؟ مى فرمايد: در اين نزاع بين قضاياى حقيقى و خارجى خلط واقع شده؛ چون اين نزاع در جايى صحيح است كه موضوع خطاب، اشخاص و افراد معين باشند؛ يعنى قضيه به نحو خارجى باشد، اما اگر قضيه به نحو حقيقى باشد ديگر اين نزاع جريان ندارد؛ چون موضوع در قضيه حقيقى طبيعت است، بنابراين اختصاصى به مشافهين يا حاضرين در مجلس خطاب ندارد بلكه به تبعِ طبيعت، شامل غايبين و معدومين هم خواهد شد. اما در قضاياى خارجى چون موضوع، افراد است نه طبيعت، لذا جاى اين نزاع وجود دارد كه آيا اين قضايا شامل خصوص حاضرين و مشافهين است يا شامل غايبين و معدومين نيز مى شود.

پس ايشان در واقع مى خواهد بگويد: در خطابات شرعى كه همگى از نوع قضاياى حقيقى اند چنين نزاعى جريان ندارد.(3)

مورد دوم: مورد ديگرى كه ايشان به عنوان خلط بين دو قضيه حقيقى و خارجى در علم اصول ذكر مى كند، مسئله نسخ است. ايشان مى فرمايد: معروف اين است كه

ص: 432


1- . اجود التقريرات، ج1، ص442؛ فوائد الأصول، ج2، ص513.
2- . اجود التقريرات، ج1، صص126 و141 و224 و507؛ فوائد الأصول، ج1، ص172، وج2، ص513 وج 4، صص397 و479.
3- . اجود التقريرات، ج1، ص126؛ فوائد الأصول، ج2، ص550 _ 551.

«نسخ حكم قبل از وقت عمل به آن معقول نيست. بنابراين اگر حكم جديدى قبل از وقت عمل به حكم جعل شود مقيّد يا مخصّص حكم قبلى

محسوب مى شود و ناسخ آن نخواهد بود».

آن گاه بزرگان بر اين مطلب بنايى را استوار كرده و گفته اند: خاصِ متقدّم نسبت به عام متأخرى كه قبل از وقت عمل به خاص وارد شده، مخصّص محسوب مى شود و اين عام متأخر نمى تواند ناسخ خاص متقدّم باشد؛ چون قبل از وقت عمل به خاص وارد شده است.

به نظر محقّق نائينى اين مورد هم ناشى از خلط بين قضيه حقيقى و خارجى است؛ چون احكام شرعى به نحو قضيه حقيقى جعل شده اند كه موضوع در آن، طبيعت به عنوان مرآت براى افراد است، از اين رو افراد محقّق الوجود و مقدر الوجود را شامل مى شود، لذا ديگر جايى براى اين مطلب و بنايى كه استوار كرده اند وجود ندارد.(1)

بررسى كلام محقّق نائينى

مجموعه نظرات محقّق نائينى در دو بخش بيان شد. در بخش اول تفاوت هاى قضاياى حقيقى و خارجى و در بخش دوم خلط هايى كه اهل معقول و منطقيين بين قضاياى حقيقى و خارجى مرتكب شده اند ذكر گرديد. حال لازم است به بررسى نظرات محقّق نائينى در اين دو بخش بپردازيم.

در رابطه با مطالبى كه ايشان در فرق بين قضيه حقيقى و خارجى فرموده، اشكالاتى وجود دارد.

اساس اين تفاوت ها به تعريفى برمى گردد كه ايشان از قضاياى حقيقى و خارجى ارائه داده است. اين تعريف تقريبا همان تعريف معروف و مشهور در علم اصول

ص: 433


1- . اجود التقريرات، ج1، صص507 و508 و513، و ج2، ص516.

بوده و نزديك به تعريف حاجى سبزوارى است، از اين رو نسبت به تعاريف ديگر از اشكالات كمترى برخوردار است. مثلاً به نظر برخى فرق بين قضاياى حقيقى و خارجى در اين است كه حكم در قضاياى حقيقى براى افراد محقّق و مقدر ثابت مى شود، اما در قضاياى خارجى فقط افراد محقّق را در بر مى گيرد. به نظر اين عدّه موضوع، هم در قضاياى حقيقى و هم در قضاياى خارجى، افراد است و فقط دايره شمول آن متفاوت است.(1) ولى به نظر محقّق نائينى موضوع در قضيه حقيقى، طبيعت سارى در افراد و موضوع در قضاياى خارجى، افراد مى باشد و بديهى است كه اشكال اين تعريف كم تر است.

اما با اين حال تعريف محقّق نائينى و فرق هايى كه با اتكا به آن بيان كرده با اشكالاتى مواجه است.

اشكال به تفاوت اول

محقّق نائينى در فرق اول مى گويد: موضوع در قضاياى خارجى افراد و مصاديق است نه طبيعت صادق بر افراد، اما در قضاياى حقيقى طبيعتى است كه شامل افراد مى شود، لذا افراد در قضاياى حقيقى ابتدائا موضوع حكم نيستند، بلكه حكم اولاً و بالذات براى طبيعت كه مرآت براى افراد است ثابت مى شود. ايشان معتقد است اگر در قضاياى خارجى عنوان جامعى هم وجود داشته باشد اتفاقى است و الاّ عنوان دخالتى در حكم ندارد به خلاف قضاياى حقيقى.

اما اين كلام محقّق نائينى مورد اشكال واقع شده است. امام رحمه اللهدر اين باره مى فرمايد: از اين جهت فرقى بين قضاياى حقيقى و خارجى نيست؛ يعنى هم در

ص: 434


1- . اين مطلب از ظاهر كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود. ايشان در بيان علت جريان استصحاب نسبت به احكام شريعت سابقه مى فرمايد: «وذلك لأن الحكم الثابت فى الشريعة السابقة حيث كان ثابتا لأفراد المكلّف كانت محقّقة وجودا أو مقدرة كما هو قضية القضايا المتعارفة المتداولة و هى قضايا حقيقية لا خصوص الأفراد الخارجية كما هو قضية القضايا الخارجية»؛ كفاية الأصول، ص413.

قضاياى حقيقى و هم در قضاياى خارجى، حكم به يك عنوان كلّى متعلّق شده، با اين تفاوت كه عنوان در قضاياى خارجى مقيّد به افراد موجود و محقّق در زمان نطق است، ولى در قضاياى حقيقى مقيّد نيست و الا از اين حيث كه موضوع در هر دو قضيه عنوان و طبيعت است تفاوتى ندارند. بنابراين به نظر امام موضوع در مثل «اكرم العلماء» با فرض اين كه يك قضيه خارجى باشد أفراد علما نيست بلكه عنوان «العلماء» موضوع است، در حالى كه مقيّد به قيد اشخاص موجود در زمان نطق است؛ به عبارت ديگر عنوانى كه موضوع قضيه خارجى واقع شده به واسطه اين قيد فقط منطبق بر افراد موجود و محقّق گرديده و قابليت انطباق خود را بر همه افراد اعمّ از محقّق و مقدّر از دست مى دهد، اما در قضاياى حقيقى اين قيد وجود ندارد. پس اساس سخن ايشان اين است كه در هر دو قضيه، عنوان و طبيعت، موضوع است نه آن كه در قضاياى خارجى، فرد يا افراد و در قضاياى حقيقى عنوان، موضوع باشد.(1)

به نظر مى رسد اين اشكال، فى الجمله و نه بالجمله؛ يعنى فقط در صورتى كه موضوع در قضيه خارجى يك عنوان عام باشد، به محقّق نائينى وارد است؛ چون به نظر ايشان همان گونه كه عموم در قضيه حقيقى تصوير مى شود در قضيه خارجى نيز متصوّر است. پس اگر موضوع قضيه خارجى عام باشد در اين صورت، مى تواند به افراد خارجى موجود در زمان نطق مقيّد شود، اما اگر موضوع قضيه خارجى يك عنوان عام نباشد چنان چه خود مرحوم نائينى مواردى را براى آن ذكر كرده، در اين صورت، نمى توان گفت: موضوع قضيه خارجى يك عنوان مقيد به اين قيد است. امام معتقد است: قضيه خارجى قضيه اى است كه موضوعش امر خارجى باشد چه آن امر خارجى، خاص باشد چه عام و براى هر يك هم در تكليفيات و هم در غير تكليفيات

ص: 435


1- . تنقيح الأصول، ج2، ص384 وج3، صص343 و601، وج4، ص659؛ البيع، ص 217؛ تهذيب الأصول، ج2، ص221؛ جواهر الأصول، ج2، ص348 وج 3، صص57 و344، وج4، صص326 و 449؛ معتمد الأصول، ج2، ص37؛ مناهج الوصول ج2، ص285؛ انوار الهدايه، ج2، ص143.

مثال مى زند. مثال قضيه خارجى اى كه موضوعش خاص و در غير تكليفيات باشد، «مات زيدٌ» و در مورد تكليفيات نيز مثل اين كه مولا به عبدش دستور دهد: «اسقنى هذا الماء»، اما موضوع عام در تكليفيات مثل اين كه مولا به عبدش بگويد: «اكرم كلّ من في دارى» و منظور او اشخاص موجود بالفعل باشد. در غير تكليفيات هم به «كل من فى العسكر قتل» مثال مى زند.(1)

پس اگر بتوان در موضوع قضاياى خارجى عنوان عام يا حتى خاصى كه داراى افراد متعدد باشد تصوير نمود آن گاه مى توان گفت: موضوع در قضاياى خارجى عنوان مقيد به قيد وجود بالفعل در زمان نطق است؛ يعنى در اين فرض اشكال امام رحمه اللهوارد است. اما اگر موضوع قضيه خارجى، خاص به معناى يك فرد و يك شخص باشد، در اين صورت نمى توان مدعى شد كه موضوع، عنوان مقيّد به افراد موجود در زمان نطق است؛ چون فرض اين است كه يك فرد بيشتر ندارد، لذا تقيّد بى معنا بوده و در اين صورت، اشكال امام رحمه اللهوارد نيست. مگر آن كه گفته شود اين قضيه ديگر يك قضيه خارجى نيست بلكه يك قضيه شخصى است، لكن در كلمات محقّق نائينى به اين جهت اشاره نشده(2) و ايشان اين مورد را به عنوان مثال براى قضاياى خارجى ذكر كرده است.

پس ما اجمالاً با نظر امام رحمه الله موافقيم و كلام محقّق نائينى فى الجمله محل اشكال است.

واضح است بحث در اين كه موضوع قضاياى حقيقى و خارجى چيست آثار مهمى دارد؛ چون اساس بسيارى از فرق هايى كه محقّق نائينى مطرح كرده همين است كه موضوع در قضاياى خارجى، افراد ولى در قضاياى حقيقى، طبيعت است.

ص: 436


1- . اجود التقريرات، ج1، ص125.
2- . ولى امام به اين جهت، اشاره كرده و مى فرمايد: «القضية المتكفلة لتعلّق الحكم بالفرد الموجود فليست قضية خارجية، بل هى قضية جزئية غير معتبرة فى المنطق» البيع، ص217، پس با اين بيان مى توان گفت: اشكال امام به محقّق نائينى بالجمله وارد است نه فى الجمله، چون اگر موضوع قضيه، كلّى باشد حكم به عنوان تعلّق گرفته و اگر هم جزئى باشد اساسا چنين قضيه اى، از قضاياى خارجى نيست.

بنابراين اگر اين تفاوت مورد خدشه قرار گيرد، برخى از فرق هاى ديگر هم مورد ترديد واقع مى شوند.

اما با اين حال به نظر مى رسد همان گونه كه اشاره كرديم بيان محقّق نائينى نسبت به تعريف كسانى كه موضوع در هر دو قضيه را افراد مى دانند اولى و احسن است.

توضيح اين مطلب از اين قرار است:

به طور كلّى در رابطه با موضوع قضيه حقيقى و خارجى سه احتمال وجود دارد: احتمال اول آن كه موضوع در هر دو، عنوان است. احتمال دوم آن كه موضوع در يكى عنوان و در ديگرى افراد است و احتمال سوم آن كه موضوع در هر دو افراد است لكن در سعه و ضيق افراد متفاوتند به اين صورت كه موضوع در قضاياى خارجى فقط افراد موجود و در قضاياى حقيقى، اعمّ از افراد موجود و مقدّر است.

قطعا احتمال سوم باطل است و نمى توان موضوع در قضيه حقيقى را افراد دانست؛ چون لازمه اش آن است كه افراد مقدّر؛ يعنى افرادى كه هنوز موجود نشده اند محكوم به حكم شوند و اين صحيح نيست؛ زيرا درست است كه فرد مقدّر وجود ذهنى دارد و به اعتبار اين كه فرد و مصداق ذهنى طبيعت است در دايره آن قرار مى گيرد، اما حكم براى آن ثابت نيست؛ زيرا اگر حكم براى افراد ذهنى هم ثابت باشد، كذب لازم مى آيد.

به عنوان مثال در قضيه «النار حارّة»، در صدق عنوان نار بر مصداق ذهنى نار ترديدى نيست، ولى قطعا حكم قضيه در مورد فرد ذهنى صادق نيست؛ چون نار ذهنى حرارت ندارد. اين مسئله در همه موارد ثابت است؛ يعنى اگر فردى از طبيعت در آينده محقّق شود مصداق اين طبيعت خواهد بود، ولى حكم فعلاً براى او ثابت نيست. پس اين سخن كه موضوع در قضاياى حقيقى نيز مانند قضاياى خارجى افراد است با اين تفاوت كه قضيه حقيقى افراد مقدر را هم شامل مى شود، باطل است؛ چون

ص: 437

لازمه اش آن است كه افراد مقدّر هم محكوم به حكم باشند و اين كذب است؛ زيرا افراد مقدّر اصلاً وجودى ندارند تا محكوم به حكم باشند.

اشكال به تفاوت دوم

محقّق نائينى در بيان فرق دوم فرمود: در قضاياى حقيقى عنوان عام در ثبوت حكم براى افراد دخيل است؛ يعنى عنوان و طبيعت واسطه در ثبوت است، اما در قضاياى خارجى عنوان عام در ثبوت حكم دخيل نيست بلكه حكم بدون واسطه براى افراد ثابت مى شود و ملاك ثبوت حكم چيز ديگرى است. ايشان به نوعى با بيان اين فرق گويا ادعا مى كند كه حكم در قضاياى حقيقى به يك ملاك و در قضاياى خارجى به ملاك ديگرى ثابت مى شود.

اين سخن هم محل اشكال است؛ چون همان گونه كه اشاره كرديم هم در قضاياى حقيقى و هم در قضاياى خارجى آن چه كه موضوع مى باشد طبيعت است و افراد به هيچ وجه مدخليتى ندارند، با اين تفاوت كه در قضاياى حقيقى عنوان بلا قيد، موضوع حكم است ولى در قضاياى خارجى عنوان مع القيد، موضوع حكم

مى باشد. پس ملاك ثبوت حكم در هر دو عنوان يكى است.

اشكال به تفاوت سوم

فرق سوم اين بود كه اگر خطاب به نحو قضيه خارجى جعل شده باشد مختص به مشافهين خواهد بود و شمول خطاب نسبت به غايبين و معدومين نيازمند تنزيل و عنايت است، اما اگر قضيه به نحو حقيقى جعل شده باشد شامل غايبين و معدومين نيز مى شود، بدون آن كه نياز به تنزيل و عنايت باشد؛ چون در قضيه حقيقى طبيعتى كه مرآت براى افراد است موضوع قرار گرفته، اما موضوع در قضيه خارجى افراد محقّق الوجودند، بنابراين بدون عنايت و تنزيل شامل غايبين و معدومين نمى شود.

اين مطلب هم مبتلا به اشكال است؛ چون بر خلاف نظر ايشان كه مى گويد قضيه

ص: 438

خارجى مستبطن تنزيل و عنايت نيست، ولى قضيه حقيقى مستبطن تنزيل و عنايت است، به نظر ما هيچ يك مستبطن تنزيل و عنايت نمى باشند.

توضيح مطلب اين كه در قضيه حقيقى و خارجى آن چه كه موضوع قرار مى گيرد طبيعت است، با اين تفاوت كه در قضيه حقيقى طبيعت بدون هيچ قيدى موضوع واقع مى شود و به همين دليل قابليت صدق بر افراد موجود، معدوم و غايب را دارد، بدون آن كه احتياجى به تنزيل و عنايت داشته باشد؛ چون اين طبيعت فى نفسه بر افرادى كه در ظرف وجودشان تحقّق پيدا كنند صدق مى كند. اما در قضيه خارجى اين طبيعت مقيد به قيدى است كه دايره انطباق آن بر افراد را محدود مى كند و باعث مى شود كه اين طبيعت فقط بر افراد محقّق منطبق گردد و علاوه بر مشافهين، غايبين را نيز شامل شود هر چند شامل معدومين نمى شود.

اشكال به تفاوت چهارم

فرق چهارم بين قضيه حقيقى و خارجى اين بود كه در قضيه خارجى مكلّف متكفّل احراز موضوع نيست بلكه خود شارع و مولا بنفسه متكفل احراز آن است؛ چون در قضيه خارجى مولا حكم را بر افراد و اشخاص معيّن ثابت و خودش به طور صريح موضوع را بيان مى كند، لذا مكلّف نقشى در احراز موضوع ندارد، اما در قضاياى حقيقى مكلّف متكفّل احراز موضوع است؛ چون در اين قضيه طبيعت به اين عنوان كه مرآت براى افراد است موضوع قرار گرفته، از اين رو خود مكلّف بايد طبيعت را بر افراد آن تطبيق نمايد.

اين فرق نيز محل اشكال است؛ چون چنان چه سابقا گفتيم به نظر ما موضوع در هر دو قضيه طبيعت است، با اين تفاوت كه اين طبيعت در قضيه خارجى مقيّد به وجود افراد در زمان نطق است، اما در قضيه حقيقى مقيّد نيست. لذا بر همه افراد و مصاديق اين طبيعت منطبق خواهد شد. با توجه به اين مسئله، احراز

موضوع نيز در هر دو قضيه به عهده مكلّف خواهد بود حتى در قضيه خارجى.

ص: 439

اشكال به تفاوت پنجم

ايشان در فرق پنجم ملتزم شد به اين كه احكام در قضاياى حقيقى به تعداد افراد انحلال پيدا مى كنند.

اين فرق هم از نظر ما بدون اشكال نيست و در مباحث بعدى به نحو مبسوط اثبات خواهيم كرد كه در قضيه حقيقى اساساً انحلال در كار نيست.

اشكال به تفاوت ششم

آخرين فرق اين بود كه قضاياى حقيقى به قضاياى شرطيه منحل مى شوند، اما در قضاياى خارجى انحلال صورت نمى گيرد. ايشان فرمود: در قضاياى حقيقى حكم بر روى طبيعت به عنوان آينه و مرآت افراد بار شده و لذا موضوع در اين قضايا اعمّ از افراد محقّق و مقدّر الوجود است. معناى اين سخن آن است كه اين قضايا فى الواقع به قضاياى شرطيه انحلال پيدا مى كنند؛ مثلاً قضيه «الخمر مسكر» اگرچه در ظاهر يك قضيه حمليه است ولى در واقع به معناى: «اذا وجد شى فى الخارج وصدق عليه انه خمر فهو مسكر» مى باشد كه يك قضيه شرطيه است. ريشه اين سخن هم در كلام منطقين از جمله حاجى سبزوارى(1) است، به خلاف ابن سينا كه مى فرمود: قضاياى حقيقى از نوع قضاياى حمليه است و انحلالى در آن وجود ندارد.(2)

اما اين مطلب باطل است و در اين جهت فرقى بين قضاياى حقيقى و خارجى نيست و در هيچ كدام انحلالى وجود ندارد.

مبناى اشكال ما نيز مطلبى است كه تا به حال گفته ايم مبنى بر اين كه موضوع در قضاياى حقيقى طبيعت است و طبيعت قابليت انطباق بر همه افراد اعمّ از موجود و معدوم را دارد. پس در قضيه حمليه «الخمر مسكر» شرطى وجود ندارد، بلكه إسكار فقط وقتى تحقّق پيدا مى كند كه خمر موجود باشد؛ يعنى چنان چه اين موضوع در

ص: 440


1- . شرح المنظومه، ج 1، ص248 _ 249 .
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شرح مبسوط منظومه، ج9، ص232 _ 235.

ظرف وجود خارجى يافت شود، إسكار هم تحقّق پيدا مى كند و به همين جهت از قضاياى حقيقى تعبير به قضاياى بتيّه مى شود؛ زيرا در آن قطع و جزم و حتميت وجود دارد و هيچ تعليقى مشاهده نمى شود. البته مراد ما از قضاياى حقيقى قضاياى شرطيه نيست؛ چون روشن است كه در اين نوع قضايا تعليق وجود دارد؛ مثلاً در قضيه «ان كان الف فالباء موجود» صرفا به ارتباط بين مقدم و تالى حكم مى كنيم و بيش از اين چيزى وجود ندارد؛ يعنى نه در مقدّم حكمى ثابت است و نه در تالى؛ اما در قضاياى حقيقى چنين تعليقى نيست بلكه براى موضوع حكمى ثابت مى شود، ولى چون اين موضوع طبيعت است و قيدى در آن وجود ندارد، لذا اين حكم هر فردى از افراد طبيعت را شامل مى شود و مشخص مى گردد انحلالى در كار نيست.

اما بررسى آن چه ايشان در مورد خلط بين قضاياى حقيقى و خارجى در كلام اهل معقول و هم چنين در كلام اصوليين بيان كرده، به محل مناسب موكول مى شود و ضرورتى براى بحث درباره آن وجود ندارد.

ص: 441

گفتار چهارم نظريه محقّق عراقى و بررسى آن
نظريه محقّق عراقى

محقّق عراقى در رابطه با چگونگى تشريع حكم شرعى مطالبى را ذكر كرده كه مناسب است آن را مورد بررسى قرار دهيم.

ايشان معتقد است كه قضاياى شرعى نه از سنخ قضاياى حقيقى و نه از سنخ قضاياى خارجى اند بلكه از قبيل قضاياى طبيعى محسوب

مى شوند. وى اين مطلب را در ذيل كلام محقّق نائينى كه فرمود: «احكام شرعى از نوع قضاياى حقيقى اند» بيان كرده است.(1) ابتدا لازم است اصل سخن ايشان را تحليل و سپس آن را مورد بررسى قرار دهيم.

اساس نظر محقّق عراقى مطلبى است كه ايشان درباره حقيقت حكم شرعى گفته است. به نظر وى حقيقيت حكم شرعى تكليفى عبارت است از «اراده تشريعى اظهار شده به وسيله يكى از مُبرِزات»(2) و لذا معتقد است اين تعريف با همه مبادى و

ص: 442


1- . فوائد الاصول، ج3، ص 393، پاورقى شماره 2.
2- . نهاية الأفكار، ج4، ص163: «انّ حقيقة الاحكام التكليفية المستفادة من الخطابات الشرعية ليست الاّ الارادة التشريعية المبرزة بأحد مظهراتها من القول أو الفعل».

مقدماتش از احكام وضعى كاملاً بيگانه است؛ چون حقائق جعلى عبارتند است از امور اعتبارى كه قوام آن در وعاء مناسب به واسطه انشا و قصد است. پس تقوّم يك حقيقيت جعلى اعتبارى مثل زوجيت و ملكيت به انشا و قصد بوده و بدون انشا و قصد تحقّق پيدا نمى كند. لكن انشا و قصد به عنوان جزء اخير علت تامه تحقّق آن محسوب مى شود و قبل از آن حبّ و بغض يا اراده و كراهت به عنوان مقدمات و مبادى لازم است. پس در مورد حقايق جعلى، اراده و كراهت به واسطه انشا موجب تحقّق اين امور اعتبارى يا همان احكام وضعى مى شود، اما در مورد احكام تكليفى چنين معنايى متصور نيست.

دليل ايشان بر اين مسئله آن است كه احكام تكليفى بر خلاف احكام وضعى حقائق جعلى اعتبارى نيستند تا به واسطه قصد و انشا در عالم اعتبار تحقّق پيدا كنند و اساسا تصوير يك حقيقت جعلى اعتبارى در مورد احكام تكليفى، نه نسبت به خود اراده و نه نسبت به ابراز اراده و نه نسبت به بعث و تحريكى كه پس از آن ها پيدا مى شود امكان ندارد.

اما اين كه ممكن نيست اراده در احكام تكليفى به واسطه انشا و قصد، تحقّق اعتبارى در وعاء مناسب پيدا كند بدان جهت است كه اراده يك امر واقعى است و تحقّقش دائر مدار مبادى مختص به خود، اعمّ از علم به مصلحت و تصميم و امثال آن است، لذا نمى توان گفت كه خود اراده از قبيل حقايق جعلى اعتبارى مثل ملكيت مى باشد.

در مورد ابراز اراده به واسطه انشا يا اخبار نيز مى فرمايد: ممكن نيست ابراز اراده در دايره حقايق جعلى قرار گيرد؛ چون ابراز اراده نيز از امور متأصّل خارجى و از مقوله فعل است كه ربطى به انشا و قصد ندارد. پس اراده و ابراز اراده هيچ كدام نمى توانند به عنوان يك امر جعلى مشمول قصد و انشا قرار گرفته و سپس ايجاد شوند.

اما نسبت به بعث و تحريك مى فرمايد: بعث و تحريك و وجوب و امثال آن از

ص: 443

امور اعتبارى انتزاعى اند؛

يعنى عقل ما از مجرد ابراز اراده توسط متكلم در قالب انشا يا اخبار، بعث و تحريك را انتزاع مى كند. پس بعث و تحريك گرچه يك امر اعتبارى محسوب مى شود ولى يك امر انتزاعى است؛ به عبارت ديگر به نظر ايشان اعتبارى بر دو قسم است: يكى اعتبارى قصدى و ديگرى اعتبارى انتزاعى و بعث و تحريك از امور اعتبارى انتزاعى است كه در اين صورت نيز، ربطى به حقايق جعلى ندارد.

ايشان سپس استدراك كرده و مى گويد: بله، به يك معنا مى توان قائل به جعل تكوينى در اين امور شد ولى اين مقدار نمى تواند مستلزم آن باشد كه اين موارد را از حقائق جعلى به همان معنايى كه در احكام وضعى گفته شد بدانيم.

پس اين تعريف از حقيقت حكم شرعى كه آن را يك امر اعتبارى جعلى مى داند، فقط در مورد احكام وضعى ثابت است و در مورد احكام تكليفى صحيح نيست.

سپس محقّق عراقى از اين مطلب كه حكم شرعى يك حقيقت جعلى اعتبارى نيست، نتيجه مى گيرد كه آن چه در بعضى از السنه شهرت پيدا كرده مبنى بر اين كه قضاياى شرعى و احكام طلبى از سنخ قضاياى حقيقى اند، اساس ندارد؛ چون در قضاياى حقيقى فرض وجود موضوع موجب فرض محمول مى شود، از اين رو فعليت حكم در آن ها منوط به فعليت موضوع مى باشد و فعليت موضوع نيز به نوعى تابع تحقّق موضوع به همراه قيود آن است. حال اگر گفتيم: احكام تكليفى از امور جعلى اعتبارى نيست، نمى توان مدعى شد كه قضايايى كه متكفل بيان احكام تكليفى اند از سنخ قضاياى حقيقى مى باشند؛ چون فرض اين است كه در حكم تكليفى روح جعل _ به معناى موجود شدن حكم در عالم اعتبار به واسطه قصد و انشا _ وجود ندارد. پس نمى توان گفت: احكام شرعى به نحو قضيه حقيقى جعل شده اند، بلكه قضاياى حقيقى مصطلح فقط در مثل احكام وضعى كه مجعول اند قابل تصوير است؛ يعنى احكام وضعى از سنخ قضاياى حقيقى اند؛ زيرا احكام وضعى مجعول بوده و لذا مى توانند به نحو قضاياى حقيقى جعل شوند.

ص: 444

سپس ايشان مى فرمايد: اعراض خارجى كه عالم خارج نسبت به آن ها هم ظرف عروض و هم ظرف اتصاف است مى توانند به نحو قضيه حقيقى جعل شوند؛ يعنى در هر جا كه خارج هم ظرف عروض و هم ظرف اتصاف باشد، مى توان گفت: قضيه، قضيه حقيقى است، اما در اوصاف وجدانى كه ظرف عروض آن ذهن، ولى ظرف اتصاف آن، خارج است نمى توان گفت به نحو قضيه حقيقى جعل مى شوند. احكام تكليفى نيز اين گونه اند؛ چون ظرف عروض اراده و كراهت يا حبّ و بغض، ذهن است و اين امور قائم به وجودات ذهنى اند، اما در فعليت خود نيازمند وجود متعلّقات در خارج نمى باشند؛ يعنى ظرف عروضشان ذهن ولى ظرف اتصافشان خارج است. پس از آن جا كه حكم تكليفى از جنس كراهت و امثال آن است لذا براى فعليت محتاج به خارج نبوده و نمى تواند به نحو قضاياى حقيقى جعل شود.(1)

بررسى نظريه محقّق عراقى

چنان چه ملاحظه شد نظر محقّق عراقى متفاوت با سخن مشهور و نظر محقّق نائينى است؛ چون به صراحت مى فرمايد: احكام تكليفى از قبيل قضاياى حقيقى نيستند بلكه از قبيل قضاياى طبيعى اند، لكن تفسير ايشان از قضيه طبيعى متفاوت است.

ما اصل مبناى محقّق عراقى در مورد حقيقت احكام شرعى تكليفى را قبلاً بررسى و اشكالات آن را بيان نموديم، از اين رو ديگر وارد آن بحث نمى شويم. اما ادعاى ايشان را در اين جا بايد مورد بحث و بررسى قرار دهيم. ايشان فرمود: قضاياى شرعى به نحو قضاياى طبيعى جعل شده اند، نه به نحو قضاياى حقيقى. ابتدا بايد ببينيم منظور ايشان از طبيعى چيست؟ و معناى اصطلاحى حقيقى كدام است؟ در اين باره دو احتمال وجود دارد:

ص: 445


1- . نهاية الأفكار، ج4، ص164 _ 166.

احتمال اول: سابقا اشاره كرديم كه قضيه طبيعه قضيه اى است كه موضوع آن طبيعت شى ء به شرط لا نسبت به افراد و مصاديق خارجى است؛ مثل «الانسان نوعٌ». محقّق نائينى نيز، قضيه طبيعى را همين گونه معنا كرده است. ولى اين معنا از قضيه طبيعى مورد نظر محقّق عراقى نيست و ايشان نمى خواهد بفرمايد: قضاياى شرعى از قبيل قضيه «الانسان نوع» مى باشند؛ چون ممكن نيست قوانين و مقررات و احكام شرعى از سنخ قضاياى طبيعى باشند كه موضوع آن طبيعت محضه بوده و هيچ كارى به خارج ندارد و محمول آن نيز از معقولات ثانويه است. پس قطعا اين معنا مورد نظر محقّق عراقى نيست.

احتمال دوم: اين كه قضاياى شرعى به نحو قضيه اى كه موضوعش طبيعت لابشرط نسبت به افراد است جعل شده اند؛ يعنى طبيعت بدون اين كه افراد بما هى هى مورد نظر باشند، موضوع قرار گرفته و به عبارت ديگر در اين نوع قضايا طبيعت مرآة براى افراد نيست. اين معنا از قضيه طبيعى همان تفسيرى است كه قبلاً از قضيه حقيقى ذكر كرديم و امام رحمه اللهنيز آن را پذيرفتند. از جمله اشكالاتى هم كه به محقّق نائينى وارد كرديم اين بود كه ايشان در قضيه حقيقى طبيعت سارى به افراد اعمّ از محقّق و مقدّر را موضوع قرار داده است. اگر مراد محقّق عراقى از قضيه طبيعى اين معنا باشد، آن گاه اختلاف ما با ايشان يك اختلاف اصطلاحى و لفظى خواهد بود.

پس در معناى قضيه طبيعى دو احتمال وجود دارد، لكن مراد محقّق عراقى از قضيه طبيعى احتمال اول نيست. بنابراين، از آن جا كه مقصود ايشان معناى دوم است، سخن ايشان مبنى بر اين كه احكام شرعى از سنخ قضاياى طبيعى اند نه حقيقى، قابل قبول مى باشد.

بنابراين در مجموع مى توان گفت محقّق عراقى جزء كسانى است كه جعل احكام شرعى به نحو قضيه حقيقى را پذيرفته، اما با تعبير ديگرى آن را بيان كرده است.

ص: 446

گفتار پنجم نظريه امام خمينى

همان گونه كه سابقا اشاره شد به نظر امام رحمه الله قضيه حقيقى قضيه اى است كه موضوع آن در همه زمان ها؛ يعنى گذشته، حال و آينده محقّق باشد و در مقابل، قضيه خارجى قضيه اى است كه موضوع آن در زمان نطق در خارج محقّق باشد. بر خلاف محقّق نائينى، به نظر امام قضاياى حقيقى، بتّيه بوده و به طور كلّى قضاياى شرعى اعم از خارجى و حقيقى به شرطيه باز نمى گردند.

امام رحمه الله تفاوت اصلى اين دو قسم را در همين جهت كه اشاره شد مى داند و معتقد است هم در قضاياى خارجى و هم در قضاياى حقيقى افراد، موضوع حكم نبوده بلكه يك عنوان كلّى موضوع حكم است و متكلم در قضاياى خارجى مستقلاً به حال افراد نظر ندارد بلكه با يك عنوان كلّى موضوع را بيان مى كند. لكن خصوصيت قضيه خارجى آن است كه موضوع آن مقيّد به وجود مصاديقش در خارج است؛ يعنى افراد و مصاديق موضوع، بالفعل در زمان حال موجودند. برخلاف قضاياى حقيقى كه موضوع آن مقيّد به وجود بالفعل افراد در حال نطق نيست.(1) ايشان معتقد است در

ص: 447


1- . تنقيح الأصول، ج2، ص384 وج3، صص343 و601 وج6، ص659؛ البيع، ص217؛ تهذيب الأصول، ج2، ص 221؛ جواهر الأصول، ج2، ص348 وج3، صص57 و344 وج4، صص326 و449؛ معتمد الأصول، ج2، ص 37؛ مناهج الوصول، ج2، ص285؛ انوار الهداية، ج2، ص143 .

قضاياى حقيقى، متكلم در صدد بيان حكم افراد نيست بلكه يك حكم كلّى را براى عنوان كلّى ثابت مى كند و لذا اين حكم كلّى منحل نمى شود؛ چون عنوان موضوع حاكى از افراد نبوده و نمى تواند خصوصيات افراد را معرفى كند. اگر هم در اين قضايا از امور كلّى يا جزئى استفاده شود صرفا براى حكايت اجمالى از مصاديق است. به نظر امام رحمه اللهاين

خصوصيت در قضاياى خارجى نيز وجود دارد.(1)

به نظر ايشان برخى از قضاياى شرعى نيز شخصى اند؛ مانند قضايايى كه به واسطه آن برخى احكام وضعى براى خانه كعبه جعل شده است.(2) پس به طور كلّى ايشان مانند ساير بزرگان معتقد است اكثر قضاياى شرعى از نوع قضاياى حقيقى اند، ولى تفسير ايشان از قضاياى حقيقى متفاوت است.

به عقيده ما نيز اين نظر قابل قبول بوده و عارى از اشكالاتى است كه بر ديدگاه محقّق نائينى وارد شد.

ص: 448


1- . مناهج الوصول، ج2، ص287؛ تهذيب الأصول، ج2، ص223.
2- . تنقيح الأصول، ج4، ص74.
فصل دوم: جعل حكم و خطابات قانونى و شخصى
اشاره

ص: 449

ص: 450

مقدمه

اصل نظريه خطابات قانونى توسط امام رحمه الله ابداع شده و ظاهرا قبل از ايشان مطرح نبوده است. البته محقّق خراسانى در كفايه(1) به اين اصطلاح اشاره اى داشته، ولى از اين حد فراتر نرفته است. اين نظريه آثار مختلفى، هم در اصول و هم در فقه دارد. اساس اين نظريه آن است كه رابطه شارع و مردم رابطه مولا و عبيد نيست، بلكه رابطه قانون گذار و مردم است، لذا لوازم و قواعد آن همان است كه در قانون گذارى عرفى موجود مشاهده مى شود.

امام رحمه الله اين بحث را عمدتا در دو موضع از علم اصول مطرح كرده: يكى در بحث از ثمره نهى از ضد بنائا على الاقتضاء(2) و ديگرى در بحث شرطيت ابتلا به تمام اطراف در تنجز علم اجمالى.(3) ولى ابتدا لازم است بحث مختصرى پيرامون بعضى از امورى كه براى درك صحيح نظريه خطابات قانونى لازم است، داشته

باشيم؛ زيرا گاهى مشاهده مى شود عدم دقت در اين امور به تصوير نادرست از اين نظريه و تبيين ناقص از آن و سپس اشكال بر آن منجر شده است.

ص: 451


1- . كفاية الأصول، ص228: «فالحكيم تبارك وتعالى ينشيء على وفق الحكمة والمصلحة طلب شى ء قانونا من الموجود والمعدوم حين الخطاب ليصير فعليا بعد ما وجد الشرايط وفقد الموانع بلا حاجة الى انشاء آخر فتدبر». و نيز فوائد الأصول، ص91.
2- . مناهج الوصول، ج2، ص24 _ 28.
3- . انوار الهداية، ج2، ص220 _ 214؛ تنقيح الأصول، ج2، ص123 _ 128؛ تهذيب الأصول، ج 3، ص228 _ 233؛ جواهر الأصول، ج3، ص45 _ 47 و 301 _ 319؛ معتمد الأصول، ج1، ص127 _ 131.
گفتار اول متعلّق اوامر و نواهى از ديدگاه امام خمينى

مشهور بر اين عقيده اند كه امر متعلق به طبيعت است، لكن بماهى حاكية عن الافراد فى الخارج ولى به نظر امام رحمه الله اين چنين نيست. البته در عبارات ايشان گاهى سخن از تعلق امر به طبيعت و گاهى سخن از تعلّق حكم به طبيعت به ميان آمده است. مثلاً در جايى مى فرمايد: «... فالآمر إذا اراد توجيه الأمر إلى الطبيعة لابدّ من لحاظها في نفسها...»،(1) و در جاى ديگر مى فرمايد: «... إنّ متعلّق الأحكام ليس الوجود الخارجي...».(2)

در اين بحث، امام رحمه الله ضمن اشاره به اضطرابى كه در كلمات قوم درباره تحرير محل نزاع وجود دارد مى فرمايد: برخى اين مسئله را عقلى صرف دانسته يا مبتنى بر آن مى دانند. گروهى نيز مسئله را لغوى فرض كرده و براى اثبات تعلق اوامر به طبايع به تبادر تمسّك جسته اند.

به هر حال از ديدگاه ايشان، متعلَق اوامر و نواهى نه وجود خارجى است و نه وجود ذهنى، بلكه نفس طبيعت است. به عنوان مثال هيئت امر در «أَقِيمُوا الصَّلاَة»نمى تواند به وجود خارجى نماز متعلّق شود؛ چون وجود خارجى نماز همان است كه

ص: 452


1- . مناهج الوصول، ج2، ص 65.
2- . مناهج الوصول، ج 2، ص 130.

توسط افراد ايجاد شده، در حالى كه تعلّق امر به نماز به معناى ايجاد آن به حمل شايع است؛ يعنى تحقّق بخشيدن و ايجاد كردن فرد و مصداقى از نماز در عالم خارج، لكن از آن جا كه طبق فرض، اين نماز در عالم خارج ايجاد شده، بنابراين بعث و تحريك به ايجاد آن تحصيل حاصل خواهد بود. هم چنين امر نمى تواند به وجود ذهنى نماز تعلّق گيرد؛ چون صلاة موجود در ذهنِ آمر، قابل انطباق بر خارج نيست و مكلّف نمى تواند آن را در خارج ايجاد نمايد.

پس هيئت امر نه به وجود خارجى صلاة تعلّق مى گيرد و نه به وجود ذهنى آن بلكه نفس طبيعت صلاة متعلّق حكم شرعى است، اما چون طبيعت نمى تواند متعلّق امر واقع شود مگر آن كه تصور شود و تصور هم همان وجود ذهنى است از اين رو، ظرف تعلّق حكم به طبيعت، عالم ذهن است و اين متفاوت است با آن كه گفته شود: حكم به يك وجود ذهنى تعلّق مى گيرد.

پس به نظر امام رحمه الله طبيعت در عالم ذهن، متعلّق حكم است ولى نه «بما أنها موجودة في الذهن» و نه «بما أنها موجودة فى الخارج» و نه «بما هى مرآة للوجود الخارجى» بلكه متعلَق حكم شرعى ماهيتِ لا بشرط است. اما از آن جا كه مولا مى بيند اتيان صلاة و وجود خارجى آن محصِّل غرض اوست، لذا با امر به طبيعت، عبد را به ايجاد آن تحريك مى كند. پس متعلّق حكم، طبيعت است و هيئت امر نيز باعث و تحريك كننده به ايجاد طبيعت است.(1)

البته اين كه امام رحمه اللهمى فرمايد: بعث به طبيعت تعلّق مى گيرد، هيچ منافاتى با «الماهية من حيث هى ليست الا هى» ندارد؛ چون ايشان نمى خواهد بگويد: اين طبيعت مؤثر در تحصيل غرض است بلكه مى فرمايد: امر به طبيعت براى آن است كه عبد را به سوى ايجاد آن تحريك كند. لذا ايشان به محقّق نائينى كه مى گويد: «تكليف

ص: 453


1- . مناهج الوصول، ج2، ص 130.

به طبيعت به اين اعتبار كه مرآة براى مصاديق خارجى است تعلّق مى گيرد»(1) اشكال كرده و مى فرمايد: تعلّق امر به طبيعتى كه مرآة براى افراد و مصاديق باشد، مستلزم تحصيل حاصل است؛ چون امر در واقع به خود مرئى كه در خارج وجود دارد تعلّق مى گيرد و اين محذور تحصيل حاصل را به دنبال خواهد داشت.

هم چنين محقّق نائينى مى گويد: «طبيعت كاشف از افراد است» ولى امام رحمه اللهآن را رد كرده و مى فرمايد: طبيعت كاشف از افراد نيست، بلكه متّحد و منطبق با آن هاست؛ چرا كه كلّى طبيعى در افراد موجود است. پس ديگر مشكلى ندارد كه هم امر به طبيعت متعلّق شود و وجود ذهنى و وجود خارجى مورد نظر نباشد ولى در عين حال افراد هم محصّل غرض مولا باشند؛ يعنى شارع با امر، مكلّف را به ايجاد افراد در خارج، بعث و تحريك مى كند ودر مقام تحصيل غرض نيز افراد بايد موجود شوند.

ص: 454


1- . فوائد الأصول، ج2، ص401.
گفتار دوم مخاطب خطابات شرعى از ديدگاه امام خمينى

مسئله ديگرى كه براى فهم نظريه خطابات قانونى لازم است دانسته شود ارائه تصوير صحيح از مخاطبين خطابات شرعى است. در گفتار سابق، بحث از متعلق احكام يا اوامر و نواهى و يا خطابات بود. در اين گفتار، سخن از مخاطب اين خطابات است. گاهى مشاهده مى شود بين مخاطب و متعلق خلط صورت گرفته و همين مسئله موجب اشتباهات بعدى شده است.

امام رحمه الله خطابات شرعى را با توجه به مخاطبين آن ها به دو دسته تقسيم كرده و معتقد است: خطابات شرعى بر دو قسم اند: خطابات كلّى و خطابات شخصى. به نظر ايشان، مخاطب خطابات كلّى، عموم مردم و مخاطب خطابات شخصى، اشخاص و افراد مى باشند و بين اين دو قسم فرق هايى وجود دارد كه عدم توجه به اين تفاوت ها، موجب خلط هايى شده است. ايشان به دو موضع كه در آن خلط واقع شده اشاره مى كند:(1)

ص: 455


1- . انوار الهداية، ج2، ص214 _ 220؛ مناهج الوصول، ج2، ص26 _ 27؛ تنقيح الأصول، ج2، ص124 _ 125، وج3، ص414 _ 415؛ تهذيب الأصول، ج1، ص439 و438 وج3، ص228 _ 231؛ جواهر الأصول، ج 3، ص 317 _ 320؛ معتمد الأصول، ج2، ص120 _ 122.

موضع اول: علماى علم اصول مى گويند: در صورتى كه بعضى از افراد از محل ابتلا خارج باشند علم اجمالى منجز نخواهد بود؛ به عنوان مثال در صورتى كه مكلّف، علم اجمالى به نجاست يكى از دو لباس خويش دارد و يكى از آن دو از دسترس او به طور كلّى خارج شده، در اين صورت، علم اجمالى منجز نخواهد بود؛ چون توجه خطاب به طرفى كه از محل ابتلا خارج شده مستهجن است؛ به عبارت ديگر، اگر اصوليين مى گويند: علم اجمالى در صورت خروج بعضى از اطراف از محل ابتلا منجز نخواهد بود، به اين دليل است كه توجه خطاب به طرفى كه از محل ابتلا خارج شده مستهجن است؛ زيرا فرض اين است كه امكان ارتكاب آن وجود ندارد، بنابراين نهى از انجام آن نيز صحيح نخواهد بود. اما امام رحمه اللهمى فرمايد: اين حكم ناشى از خلطى است كه اصوليين بين خطابات كلّى و خطابات شخصى مرتكب شده اند.

موضع دوم: علماى اصول توهم كرده اند كه توجه خطاب به عاجز، غافل و ساهى، معقول نيست؛ چون خطاب براى تحريك و انبعاث مكلّفين است، در حالى كه عاجز، غافل، ساهى و امثال آن از خطاب منبعث نمى شوند؛ چون فرض اين است كه برخى از اين افراد قدرت انجام كار و برخى ديگر توجه به تكليف ندارند و غافل اند. پس صدور خطاب از ناحيه شخص حكيم نسبت به اين افراد لغو است.

امام رحمه اللهپس از ذكر اين دو نمونه مى فرمايد: علت اين كه علماى اصول در اين دو مسئله اين گونه حكم كرده اند اين است كه به فرق بين خطابات شخصى و كليه توجه نكرده و خطابات را به يك سياق ديده اند. در حالى كه خطابات بر دو نوع اند: خطابات قانونى يا كليه و خطابات شخصى. خطابات كلّى و قانونى به عناوين كلّى مثل الانسان، المومنون، الناس تعلّق مى گيرد، اما در خطابات شخصى اساسا عناوين كلّى و عام وجود ندارد، بلكه خطاب متوجه افراد و اشخاص است.

با توجه به اين مطلب روشن مى شود كه اگر خطاب، شخصى باشد توجه آن به

ص: 456

افرادى كه عاجز و غافل اند معنا ندارد؛ چون آن ها از اين خطاب منبعث نمى شوند، ولى در خطابات كلّى همين كه در بين مصاديقِ عنوان عام كسانى وجود داشته باشند كه انبعاث آن ها ممكن باشد، كافى است. وقتى عنوان عامّى مثل «ايها الناس» در خطاب به كار برده مى شود، همين كه بخشى از مردم منبعث شوند و نسبت به آن ها امكان باعثيت وجود داشته باشد، كفايت مى كند و لازم نيست اين خطاب نسبت به همه افراد باعثيت داشته باشد. بنابراين اگر عده اى از آن ها قادر نبوده يا غافل باشند توجه خطاب به آن ها در ضمن يك خطاب عام و كلّى صحيح و بى اشكال است؛ چون خطاب كلّى و قانونى متوجه همه مردم است و استثنا هم ندارد. بنابراين خطاب به عاجز، غافل، ساهى و نائم نيز توجه پيدا مى كند، با اين تفاوت كه اين افراد به جهت مخالفت با

تكليف الهى معذورند و اين غير از آن است كه بگوييم: اصلاً خطاب متوجه آن ها نمى شود.

پس به نظر امام رحمه اللهتوجه خطاب به عاجزين در خطابات شخصى مستهجن است، ولى در خطابات كلّى مستهجن نيست؛ به عبارت ديگر ملاك و معيار قبح و استهجان در خطابات كلّى و شخصى متفاوت است. استهجان خطاب شخصى وقتى است كه مخاطب متمكّن از اتيان نبوده و قدرت بر انجام عمل نداشته باشد. اما خطاب كلّى و عام زمانى مستهجن است كه افراد متمكن از اتيان نباشند. اما اگر فى الجمله متمكن باشند در اين صورت، خطابِ همگان صحيح بوده و ديگر استهجانى ندارد. لذا خطاب طبق نظريه خطابات قانونى متوجه همه مكلّفين حتى عاجزين و غافلين و غير قادرين است و مخاطب قرار دادن افراد عاجز، غافل و غيرقادر در اين نوع از خطابات هيچ استهجانى ندارد؛ چون ملاك تمكن از اتيان توسط افراد فى الجمله است.

خلاصه آن كه به نظر امام رحمه الله بين خطابات كلّى و شخصى خلط صورت گرفته و اين باعث شده علما در مواردى مثل مسئله شرطيتِ ابتلا به عدم تنجّز علم اجمالى با

ص: 457

خروج برخى اطراف از محل ابتلا قائل گردند و يا به عدم شمول خطاب نسبت به عاجزين و غيرقادرين حكم نمايند.

شاهد بر اين كه خطابات قانونى عام بوده و شامل غافل، ساهى و عاجز مى شود، اين است كه خطابات و اوامر الهيه متوجه عُصاة مى باشد و حتى به نظر محقّقين، خطابات و اوامر شرعى شامل كفار نيز مى گردد. حال اگر توجه خطاب به عاجز، غافل و ساهى مستهجن باشد بايد توجه خطاب به كفار از اقبح مستهجنات و توجه خطاب به عصاة نيز قبيح باشد.(1)

پس خطابات كلّى و قانونى متوجه همه افراد است و وجود كسانى كه عاجز، ساهى، غافل، عاصى و يا حتى كافرند موجب استهجان خطاب نمى گردد بلكه صرفا بعضى از آن ها مثل غافلين معذورند و البته بعضى هم معذور نيستند مثل عصاة و كفار.

ص: 458


1- . مناهج الوصول، ج 2، ص26 _ 27؛ جواهر الأصول، ج 3، ص 317؛ تهذيب الأصول، ج 1، ص439؛ معتمد الأصول، ج 1، ص 129.
گفتار سوم تفاوت خطابات شخصى و قانونى
اشاره

امام رحمه الله به اين تفاوت در ضمن دو وجه اشاره مى كند.

وجه اول

وجه اول كه امام رحمه اللهآن را به صورت اشكال و جواب بيان كرده اين است:

اشكال: خطابات شرعى چنانچه مشهور است به عدد نفوس مكلّفين منحل مى شوند؛ مثلاً «اقيموا الصلاة» خطابى است كه در تمام زمان ها متوجه تك تك اشخاص شده، بنابراين به عدد نفوس آن ها و در هر نفسى هم به عدد اوقات نماز منحل مى شود؛ يعنى حكم «اقيموا الصلاة» به عدد افراد مكلّفين به احكام جزئيه انحلال پيدا كرده و به هر يك از آن ها تكليف مستقلى را متوجه مى سازد. لازمه انحلال اين است كه خطاب به عاجزين و غافلين هم تعلّق پيدا كند، در حالى كه توجه تكليف و خطاب به غير قادر و غير عالم مستهجن و قبيح است.

پس همان گونه كه خطابات شخصى نمى توانند به عاجزين و غافلين متوجه شوند، در خطابات كلّى نيز توجه خطاب به عاجزين و غافلين ممكن نيست؛ چون لازمه انحلال خطابات شرعى آن است كه تكليف و حكم موجود در اين خطابات مستقلاً به

ص: 459

عاجزين و غافلين نيز متوجه گردد و از آنجا كه توجه خطاب به اين افراد مستهجن است، بنابراين در خطابات قانونى نيز مانند خطابات شخصى استهجان وجود دارد.

پاسخ: امام رحمه اللهدر پاسخ به اين اشكال مى فرمايد: خطابات شرعى اساسا به خطابات متعدّد، منحل نمى شوند و اشكال در صورتى وارد است كه انحلال را بپذيريم. ايشان مى گويد: اين طور نيست كه به هر مكلّفى يك تكليف و خطاب مستقل متوجه باشد بلكه خطاب در عين آن كه واحد است به مجموع

مخاطبين متوجه مى شود، همان گونه كه در قضيه «كل نار حارّة» بيش از يك خبر وجود ندارد و اين طور نيست كه به تعداد آتش هايى كه در خارج وجود دارند، به قضاياى متعدّد منحل شود و از حرارت هر يك خبر مستقلى ارائه كند بلكه در عين حال كه «مُخبَر عنه» متكثر است اما خبر، واحد است.

به عبارت ديگر، در خطابات عامه، تكليف متوجه عامه مردم و مؤمنين است و متوجه فرد نيست، اما تكليف در خطابات شخصى متوجه فرد است. از اين رو هر مكلّفى تكليف جداگانه اى دارد.

سپس ايشان شاهدى براى اين مطلب ذكر مى كند و آن اين كه اگر كسى گفت: «كل نار باردة» يك دروغ مرتكب شده، در حالى كه اگر انحلال صورت گرفته باشد، لازم مى آيد كه او ميليون ها دروغ گفته باشد؛ چون در فرض انحلال، اين قضيه به تعداد بى شمارى از قضاياى جزئيه منحل مى شود. يا مثلاً در آيه «وَ لاَ تَقْرَبُوا الزِّنَا»(1) خطاب، متوجه عامه مكلّفين شده و اين طور نيست كه به هر يك از مكلّفين تكليف مستقلى را متوجه ساخته و در نتيجه انشائات متعدّد و مستقلى با يك انشاى واحد صورت گرفته باشد.

در ادامه امام رحمه اللهمى فرمايد: گمان نشود كه معناى عدم انحلال خطابات قانونى اين است كه مجموع مكلّفين داراى يك تكليف اند و براى همه آن ها يك تكليف ثابت است؛ زيرا اين بديهى الفساد است و اساساً ممكن نيست كه يك مكلفٌ به واحد را

ص: 460


1- . اسراء: 32.

همه با هم انجام دهند بلكه منظور اين است كه خطاب و انشا، واحد است، اما آن چه كه انشا شده مثل وجوب نماز يا حرمت زنا براى همه مكلّفين ثابت است، بدون آن كه خطاب خاص و مستقلى متوجه هر يك از آن ها شده باشد. لذا ايشان مى فرمايد: چون خطاب مستقلى در رابطه با هر فردى مطرح نيست، اگر برخى از مكلّفين در بعضى از احوال و نسبت به بعضى از مكان ها عادتا يا عقلاً متمكن و قادر به اتيان تكليف نباشند، هيچ استهجانى در اين خطاب عمومى پيش نمى آيد.(1)

پس اساس نظريه امام رحمه الله مبتنى بر اين است كه در خطابات كلّى انحلال صورت نمى گيرد و از اين رو توجه خطاب به افراد ناتوان هيچ اشكال و استهجانى در پى ندارد. مثلاً معناى «الخمر حرام» اين است كه خمر بر هر فردى حرام است اعم از اين كه قادر به رعايت اين تكليف باشد يا نباشد و اين طور نيست كه حرمت شرب خمر فقط براى قادرين و متمكّنين جعل شده باشد و شامل عاجزين نشود بلكه مردم اين خطاب را براى خود حجت دانسته و وظيفه خود مى دانند كه طبق آن عمل كنند.

لذا به نظر ايشان نه تنها مسئله عجز و جهل مانع از توجه تكليف نيست، بلكه حتى خروج از محل ابتلا نيز مانعيت ندارد.

وجه دوم

اراده تشريعى يا همان اراده خداوند تبارك و تعالى كه به تشريع و جعل قوانين و احكام شرعى تعلّق گرفته با اراده اتيان مكلّف و انبعاث او به سوى عملِ به اين احكام تفاوت دارد؛ چون اگر اراده تشريعى همان اراده اتيان مكلّف و انبعاث او به سوى عمل بود لازم مى آمد كه بين اراده الهيه و انبعاث مكلّف انفكاكى وجود نداشته باشد؛ به عبارت ديگر لازم مى آمد كه با تشريع خداوند هيچ عصيانى تحقق پيدا نكند، در حالى كه

ص: 461


1- . انوار الهدايه، ج 2، ص 216 و 215.

قطعا عصيان از ناحيه برخى محقّق مى شود. بنابراين بين اين دو اراده انفكاك وجود دارد، به همين جهت با آن كه خداوند تشريع كرده اما عده اى منبعث نمى شوند.(1)

پس به نظر امام رحمه اللهاراده تشريعى يا اراده تقنين و قانون گذارى به نحو عموم تابع تحقق انبعاث از ناحيه همه افراد نيست بلكه ممكن است بعضى از افراد از اين قانون منبعث شده و برخى ديگر منبعث نشوند و اين مضرّ نيست؛ چون اراده شارع به انبعاث همه مكلّفين تعلّق نگرفته بلكه آن چه شارع اراده كرده تقنين و جعل احكام به نحو عمومى است. لذا صرف وجود تعدادى از افراد كه از اين تكليف منبعث شوند كافى است هر چند تعدادى هم منبعث نشوند. البته انبعاث مكلّفين و اتيان يا ترك عمل توسط آن ها هم در كنار جعل قانون به نحو كلّى و عمومى مهمّ است.

نكته

توجه به اين نكته لازم است كه سعه و ضيق مخاطبين به تنهايى تأثيرى در قانونى يا شخصى بودن خطاب ندارد. مهم آن است كه تكليف به كلّى و عنوان متعلّق شود يا به افراد.

بنابراين توجه خطاب به بعضى اشخاص براى اثبات يك تكليف مستمر و حكم دائمى باعث قانونى بودن خطاب مى شود.

نتيجه آن كه در خطابات قانونى با دو ركن مواجهيم؛ يكى مخاطبين و ديگرى متعلّق تكليف، كه مراد از مخاطبين، عموم جامعه و مراد از متعلّق تكليف، طبيعت است.

ص: 462


1- . مناهج الوصول، ج 2، ص 27.
گفتار چهارم ادله و شواهد نظريه خطابات قانونى
اشاره

از آن جا كه نظريه خطابات قانونى بر عدم انحلال خطابات شرعى استوار مى باشد، لذا بخش مهمى از ادله اين نظريه، در مقام نفى انحلال خطابات است. برخى از ادله نيز صرفاً در مقام تأييد و تثبيت اين نظريه بيان شده اند. بنابراين مى توان گفت: برخى ادله اين نظريه داراى وجهى سلبى و بعضى داراى وجهى ايجابى مى باشند. به عنوان مثال، دليل اول داراى وجه ايجابى و دليل دوم و سوم واجد وجه سلبى هستند، ولى به جهت عدم لزوم تفكيك ادله از اين حيث، آن ها را بدون ملاحظه اين جهت بيان خواهيم كرد.

مجموع ادله، شواهد و مؤيداتى كه از لابلاى كلمات امام خمينى رحمه اللهبراى اثبات اين نظريه استفاده مى شود نُه مورد است.

دليل اول

اين شيوه و روش در جعل قوانين عقلايى و عرفى نيز مرسوم است؛ يعنى قوانين به صورت كلّى و براى عموم جامعه جعل مى شوند و قانون گذار در ذهن خود تك تك افراد جامعه را لحاظ نمى كند و توجهى به اين مسئله ندارد كه ممكن است افرادى

ص: 463

نتوانند اين تكليف را انجام دهند. لذا قانون گذار عموم مردم را مخاطب قرار داده و قانون را به نحو عمومى جعل مى كند و همين كه جمعى توانايى عمل به اين خطاب را داشته باشند، براى جعل قانون كافى است. حال اگر كسى مخالفت كند، به دليل تخلف از يك قانون عمومى استحقاق عقوبت پيدا مى كند، نه به جهت آن كه خطاب در اثر انحلال مستقلاً متوجه او شده است. پس روش عقلا در قانون گذارى اين گونه است و شارع هم در جعل قانون مانند بسيارى از موارد ديگر بر طبق همين روش عمل نموده و طريق جديدى ابداع نكرده است.(1)

دليل دوم

دليل دوم وجدان است. ما بالوجدان مى يابيم كه خطاب واحد، غرض متكلم را با مخاطب قرار دادن جميع تأمين مى كند، بدون آن كه نيازى به مخاطب قرار دادن اشخاص مستقلاًّ باشد. اين طور نيست كه براى هر فردى خطاب و انشاى مستقلى وجود داشته باشد، بلكه قانون به نحو كلّى جعل شده و تعدّدى در كار نيست. البته اين منافات ندارد با اين كه برخى از مخاطبين براى مخالفت عذر داشته باشند؛ چون معناى عذر عدم تكليف نيست، بلكه معذوريت مربوط به مخالفت با تكليف است و عقلا او را در مخالفت معذور مى دانند و معتقدند چنين شخصى استحقاق عقوبت بر مخالفت ندارد.(2)

دليل سوم

به طور كلّى وقتى شارع مى تواند مراد خويش را با يك خطاب بيان كند، تعدّد خطاب لغو خواهد بود و اين اساسا مبتنى بر حكمت است؛ يعنى حكيم هيچ گاه كار بدون غرض يا عبث انجام نمى دهد. لذا از آن جا كه غرض شارع با يك خطاب حاصل

ص: 464


1- . جواهر الأصول، ج 3، ص 47 و 412 _ 413؛ تهذيب الاصول ج 3، ص 228؛ تنقيح الاصول، ج3، ص414.
2- . جواهر الأصول، ج 3، ص 412 _ 413 ؛ تهذيب الأصول، ج 1، ص 437.

مى شود، تعدّد خطاب امرى لغو و مخالف با حكمت است. پس قول به تعدّد خطاب يا انحلال خطاب قابل قبول نيست.(1)

دليل چهارم

دليل چهارم تنظير و تشبيه انشا به إخبار است؛ به اين بيان كه در قضاياى خبرى كه در آن حكمى براى موضوعى كلّى ثابت مى شود، نمى توان گفت: به واسطه تعدّد افراد و مصاديقِ موضوع، حكم قضيه هم متعدّد مى شود. مثلاً كسى كه مى گويد: «النار باردة» مرتكب دروغ هاى متعدّد نشده و اين نشان مى دهد كه در قضاياى خبرى انحلالى صورت نمى گيرد بلكه يك حكم براى موضوعى كه قابل انطباق بر مصاديق مختلف مى باشد، ثابت شده است. در انشا هم همين گونه است؛ به اين معنى كه وقتى حكمى انشا مى شود و در آن عموم مورد خطاب قرار مى گيرند، به جملات و تكاليف متعدّد آن هم به تعداد مصاديق عام منحل نمى شود.(2)

پس، از راه تنظير انشا به اخبار مى توان مدعى شد كه در خطابات قانونى كه از سنخ جملات انشايى اند، انحلالى صورت نمى گيرد.

دليل پنجم

دليل پنجم تنظير احكام تكليفى به احكام وضعى است. در احكام وضعى خطاب، متوجه افراد نيست و به خطابات جزئيه منحل نمى شود. مثلاً نمى توان گفت: قضيه «خون نجس است» به ميليون ها حكم وضعى به عدد افراد خون كه در اين عالم وجود دارند، منحل شده و در حالات و شرايط مختلف تغيير مى كند؛ به اين معنى كه مثلاً گفته شود: خونى كه محل ابتلاى مكلّف است نجس بوده و خونى كه محل ابتلاى او

ص: 465


1- . تهذيب الأصول، ج 1، ص437.
2- . همان؛ تنقيح الأصول، ج 2، ص 126 .

نيست نجس نمى باشد. پس چنين تفصيلى به حسب حالات و شرايط مختلف در مورد احكام وضعى وجود ندارد؛ چون موجب هرج و مرج در فقه مى شود، لذا نتيجه آن است كه احكام وضعى به خطابات متعدّد و مستقل به تعداد افراد موضوع منحل نمى شوند.

احكام تكليفى هم از اين جهت مانند احكام وضعى اند؛ به عبارت ديگر، نحوه جعل احكام تكليفى بر وزان جعل احكام وضعى است؛ چون شارع دو نحوه جعل ندارد، بلكه روش تشريع او در احكام وضعى و احكام تكليفى يكسان است. بنابراين همان طور كه در مورد احكام وضعى حكم را بدون توجه به افراد و مصاديق و شرايط و حالات مكلّفين جعل مى كند، در احكام تكليفى هم حكم را بدون توجه به افراد و مصاديق جعل مى نمايد، اعم از اين كه مكلّفين مثلاً عاجز باشند يا قادر يعنى؛ عموم مكلّفين در آن مورد خطاب قرار مى گيرند و بدون اين كه انحلالى در آن صورت گيرد حكم متوجه تمام افراد مى گردد.(1)

دليل ششم

عدم التزام به خطابات قانونى مستلزم تالى فاسد است؛ چون در اين صورت بايد بگوييم: اراده خداوند به اتيان فعل و ترك آن تعلّق گرفته و از آن جا كه اراده خداوند تبارك و تعالى تخلف ناپذير است، پس عصيان و مخالفت با اوامر و نواهى او امكان پذير نيست. در حالى كه مى بينيم عصيان تحقق دارد و قطعا مى دانيم تعدادى از مكلّفين با دستورات خداوند مخالفت مى كنند.(2)

به عبارت ديگر، اگر نپذيريم كه خطابات شرعى به نحو خطابات قانونى جعل

ص: 466


1- . تهذيب الأصول، ج 1، ص 438، وج 3، ص232؛ كتاب الطهارة، ص153؛ معتمد الأصول، ج2، ص120؛ جواهر الأصول، ج 3، ص 321.
2- . مناهج الوصول، ج 2، ص27.

شده، بايد بگوييم: تك تك افراد مكلّفين مخاطب به خطاب مستقل بوده و نسبت به هر يك انشائات مستقله صورت گرفته و از آنجا كه هدف و غرض شارع از اين خطابات انبعاث مكلّفين است از اين رو ممكن نيست هيچ يك از مكلّفين از اين اوامر و نواهى تخلّف و عصيان نمايند، در حالى كه مى بينيم بسيارى از آن ها منبعث نشده و به اين

تكاليف عمل نمى كنند و اين بدان معنا است كه اراده خداوند در حالى كه تخلّف ناپذير است متخلّف شود و اين باطل است.

پس اگر طريقى غير از نظريه خطابات قانونى در چگونگى تشريع احكام طى شود تالى فاسدى لازم مى آيد كه نمى توان به آن ملتزم شد.

دليل هفتم

رابطه بين پدر و فرزند كه در بعضى موارد متضمن يك تكليف است مى تواند به عنوان شاهدى بر نظريه خطابات قانونى تلقى شود. مثلاً اگر پدرى به فرزند خود تكليف كرده و وظيفه اى را به او واگذار كند، ولى فرزند قدرت بر انجام آن نداشته باشد يا آن را فراموش كند و سپس پدر او را مورد مؤاخذه قرار دهد، در اين صورت، پاسخ فرزند اين خواهد بود كه فراموش كردم و يا قدرت انجام آن را نداشتم و نمى گويد كه من وظيفه و تكليفى نداشتم. پس همين كه عذر مى آورد نشان دهنده آن است كه اين تكليف و خطاب متوجه او شده و عدم قدرت يا نسيان و يا سهو، مانع توجه خطاب به او نبوده است. لذا اين مطلب شاهدى است بر اين كه خطابات شرعى نيز، متوجه همه مكلّفين حتى غافلين و عاجزين مى شود.

دليل هشتم

دليل ديگر بر شمول خطاب نسبت به همه مردم حتى عاجزين اين است كه اگر انسان شك كند كه آيا عاجز از انجام تكليف است يا قادر بر آن، نمى تواند اصل برائت جارى

ص: 467

كرده و تكليف را از خود ساقط كند، بلكه همه مى گويند: بايد فحص كرده تا معلوم شود قدرت بر انجام تكليف دارد يا خير؟ اين مطلب دلالت مى كند بر اين كه تكليف متوجه عاجز نيز هست؛ چون در غير اين صورت دليلى براى وجوب فحص وجود ندارد بلكه بايد مانند همه مواردِ شكّ در تكليف، برائت جارى شود در حالى كه در موارد شكّ در عجز و قدرت نمى توانيم نفى تكليف كنيم و اين نشان دهنده آن است كه قدرت، شرط تعلّق تكليف نيست و اين يكى از ثمرات اين نظريه مى باشد.(1)

دليل نهم

مؤيد ديگر نظريه خطابات قانونى اين است كه اگر چنانچه فرض شود شخصى در همه وقت نماز؛ مثلاً از اذان ظهر تا اذان مغرب خواب باشد، طبق فتواى همه فقها قضاى نماز ظهر و عصر بر او واجب است. در

حالى كه اگر انحلال صورت گرفته بود، نبايد چنين فتوايى داده مى شد؛ زيرا كسى كه در تمام وقت خوابيده تكليفى متوجه او نبوده و اساسا «اقض ما فات» شامل او نمى شود؛ چون كسى كه مكلّف به ادا نيست نمى توان قضا را بر او واجب كرد. پس چاره اى جز التزام به عدم انحلال نيست؛ بدين معنى كه خطاب «اقيموا الصلوة» شامل همه اعم از نائم و غير نائم مى شود، لكن نائم در مخالفت با اين تكليف معذور است. پس همين كه قضا بر نائم واجب است كشف مى كند كه نائم مكلّف محسوب مى شود.(2)

ص: 468


1- . تهذيب الأصول، ج 1، ص 440.
2- . معتمد الأصول، ج 1، ص 203.
گفتار پنجم دو تنبيه
تنبيه اول

تقريرات متفاوتى از نظريه خطابات قانونى ارائه شده ولى ميزان، كلمات خود امام رحمه اللهاست. همان گونه كه قبلاً هم بيان كرديم به نظر امام رحمه الله موضوع در خطابات قانونى كلّى است نه افراد و مصاديق، بلكه كلمات ايشان ظاهر در اين است كه عنوانِ سارى به افراد هم موضوع نيست.

اما در عين حال، برخى از بزرگان(1) در تفسير و تقرير نظر ايشان مى گويد: نظر امام رحمه اللهاين نيست كه تكليف، حتى با عناوينى مثل «الذين آمنوا» به اشخاص و افراد سرايت نمى كند بلكه افراد، متعلّق تكليف اند و تكليف به افراد سرايت مى كند.

اين بيان تا حدودى مبهم است؛ اگر مراد اين باشد كه به نظر امام رحمه اللهموضوع در اين قضايا، عنوان سارى به افراد است، چنين برداشتى قطعا باطل است. ولى اگر مراد ايشان اين باشد كه موضوع قضيه، كلّى است و از آن جا كه كلّى قابل انطباق بر افراد و

ص: 469


1- . خطابات قانونيه، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى رحمه الله، مصاحبه با آيت اللّه مؤمن، ص 78 .

مصاديق است، لذا تكليف نيز فى الواقع متوجه همه افراد مى شود، در اين صورت سخن ايشان صحيح خواهد بود.

هم چنين ايشان پذيرش انحلال را به امام رحمه اللهنسبت داده و مى گويد: امام رحمه الله انحلال را قبول دارند، لكن معناى انحلال اين نيست كه خطابات شخصى كنار هم باشند بلكه امام رحمه الله مى خواهد بگويد: اگر مكلِّف، متوجه شد كه اين شخص، عاجز است و با علم به عجز بخواهد او را مكلَّف به اين تكليف كند، غلط است چون از توان او خارج است. اما اگر خطاب را متوجه جمعى كرد در اين صورت هر چند تعدادى از انجام آن دستور عاجز باشند، اشكالى ندارد.

پس تقرير ايشان در اين دو نقطه با كلمات امام رحمه اللهسازگار نيست، مگر آن كه به نوعى توجيه شود؛ چون امام رحمه اللهصراحتا مسئله انحلال و هم چنين سرايت به افراد را رد مى كند.

تنبيه دوم

انحلال به دو وجه قابل تصوير است: يكى انحلال به حسب مكلّفين و ديگرى انحلال به حسب متعلّق يا مكلّفٌ به. امّا انحلال به حسب مكلّف بدان معناست كه تكليف و خطاب به عدد نفوس مكلّفين، به خطابات و تكاليف مستقله نسبت به هر يك از آن ها منحل شود. اما انحلال به حسب متعلّق يا مكلّفٌ به؛ يعنى اين كه تكليف به يك شى ء به حسب افراد و مصاديق آن، تعلّق گيرد و به عدد افراد و مصاديق آن متعدّد شود؛ مثلاً خطاب أقيموا در «أقيموا الصلوة» به مكلّفين و همه كسانى كه به سن بلوغ برسند و شرايط تكليف را داشته باشند، تعلّق مى گيرد و به عدد مكلّفين منحل مى شود. در نتيجه همه انسان ها از اول تا آخر دنيا را شامل مى گردد. اين انحلال به حسب مكلّفين است كه در آن خطاب و تكليف به تعداد نفوس مكلّفين منحل شده است، اما در

ص: 470

انحلال به حسب متعلّق يا مكلّفٌ به، خطاب و تكليف «أقيموا» به طبيعت صلوة تعلّق گرفته و از آنجا كه اين طبيعت داراى افراد و مصاديق مختلف مثل نماز صبح، نماز ظهر، نماز شب و نماز هر يك از مكلّفين در مكان ها و حالات مختلف مى باشد، از اين رو به تعداد اين افراد و مصاديق مختلف، به احكام و تكاليف مستقله منحل مى گردد. پس انحلال گاهى به حسب متعلّق يا مكلّفٌ به و گاهى به حسب مكلّف است، لكن گاهى مشاهده مى شود در كلمات بزرگان بين اين دو نوع انحلال خلط شده و به جاى هم مورد استفاده قرار گرفته اند.

ص: 471

گفتار ششم آثار نظريه خطابات قانونى
اشاره

نظريه خطابات قانونى آثار مختلفى در فقه و اصول دارد. در اين قسمت لازم است به بعضى از آثار اين نظريه و تطبيقات آن كه خود امام رحمه الله به آن تصريح كرده، اشاره شود.

الف) در فقه
اثر اول

از جمله اين آثار، صحت نماز در صورت مزاحمت آن با امر اهمّ است؛ مانند مزاحمت نماز با وجوب ازاله نجاست از مسجد كه هر دو متعلّق امر شارع واقع شده اند. حال اگر كسى ازاله نجاست از مسجد را رها كرده و نماز بخواند آيا نمازش صحيح است يا خير؟ در اينجا برخى به بطلان نماز حكم كرده و گفته اند: نه تنها امرى نسبت به نماز وجود ندارد بلكه نهى به آن تعلّق گرفته و نهى نيز بر امر غلبه دارد. بعضى نيز

گفته اند: نماز او چون داراى محبوبيت بوده پس صحيح است.

امام رحمه الله در اين جا به استناد نظريه خطابات قانونى به صحت نماز حكم مى كند. بنابراين اگر مكلّف امر به نماز را امتثال كرد، نماز او به خاطر وجود مقتضى و عدم

ص: 472

مانع صحيح مى باشد، هرچند به خاطر عدم امتثالِ امر به ازاله معاقَب است.(1)

اثر دوم

اثر ديگر در مورد وضو و غسل ضررى است. كثيرى از فقها مى گويند: غسل و وضوى ضررى باطل است. بنابراين كسى كه مريض است و آب براى او ضرر دارد اگر به جاى تيمم، وضو بگيرد يا غسل نمايد، وضو و غسل او باطل است. اما بر طبق نظريه خطابات قانونى غسل و وضوى ضررى صحيح است.

اثر سوم

چنان چه استعمال آب در وضو يا غسل، معارَض به واجب اهمّ و مبتلا به مزاحم شود؛ مثل آن كه بدن يا لباس شخص، نجس باشد و آب به اندازه كافى در اختيار او نباشد تا بتواند هم رفع حدث كند و هم رفع خبث نمايد، در اين فرض اكثراً قائل شده اند كه با اين آب رفع خبث نموده و براى نماز تيمّم كند؛ چون وضو بدل دارد، ولى رفع خبث بدل ندارد. لكن امام رحمه الله در اين باره به صحت وضو قائل شده و با وجود ابتلاى آن به مزاحم، مشكلى در صحت آن نمى بيند. مبناى اين قول نيز نظريه خطابات قانونى است كه به نظر ايشان شامل همه مكلفين در همه حالات مى شود و اساساً طبق اين نظريه، ادله ناظر به حال متزاحمات و حال علاج آن ها نيست.(2)

اثر چهارم

اگر كسى نماز خود را در حال نجاست بدن يا لباس بخواند، اطلاق ادله شرطيت طهارت يا مانعيت نجاست اقتضا مى كند نماز او باطل باشد و در اين جهت فرقى بين

ص: 473


1- . جواهر الأصول، ج 3، صص 129 و 328 _ 331؛ تهذيب الأصول، ج 1، صص 429 _ 432 و444؛ معتمد الأصول، ج 1، ص 126 _ 132.
2- . كتاب الطهارة امام خمينى، ج 2، ص 124.

عالم، جاهل و ناسى نيست. اما در عين حال، اصحاب در مورد جاهل و ناسى به صحت نماز حكم كرده اند. توجيه اصحاب در اين باره اين است كه ادله از اثبات حكم براى جاهل قاصر مى باشند، ولى امام رحمه الله در اشكال به مشهور مى گويد: ادله از اثبات تكليف براى مطلق مكلّفين قاصر نيست، اگرچه كسى كه تارك اين شرط باشد و از اين مانع به جهت عذر غفلت كند، معذور است.(1)

اثر پنجم

اگر كسى نماز را شروع كند بدون آن كه بداند قبل از وقت در نماز داخل شده و سپس قبل از اتمام نماز يا پس از آن خطاى او آشكار شود، مشهور به صحت نماز او قائل شده اند. دليل مشهور روايت اسماعيل بن رياح از امام صادق عليه السلاماست كه مى فرمايد: «إذا صلّيت وأنت ترى أنّك في وقت ولم يدخل الوقت فدخل الوقت وأنت في الصلوة فقد أجزأت عنك».(2) به نظر مشهور در اين فرض، اصل توجه تكليف به او مشكوك است، چون در حال وجود اماره به جهت عدم التفات، تكليف واقعى متوجه او نبوده و پس از التفات هم احتمال مى دهد اين تكليف در فرض اتيان به نماز در حالى كه محتمل الامارية قائم شده بود، نيز متوجه او نشده، لذا اين مورد از موارد شك در تكليف است.

لكن طبق نظر امام رحمه الله اين نماز باطل و اعاده آن واجب است؛ چون بر اساس نظريه خطابات قانونى، تكليف واقعى متوجه همه مكلفين است و فرقى بين عالم، جاهل، ناسى و... وجود ندارد. لذا پس از التفات در واقع در امتثال تكليف فعلى و قطعى شك دارد و به همين جهت نماز او صحيح نيست و بايد اعاده كند.(3)

ص: 474


1- . كتاب الطهارة امام خمينى، ج 4، ص 279 و280 .
2- . وسائل الشيعة، ج 4، ص 206.
3- . كتاب الخلل في الصلوة، ص 101.
ب) در اصول
اشاره

با توجه به آن چه تاكنون گفته شد، آثار اين نظريه در علم اصول نيز كاملاً روشن و واضح است، چراكه به مناسبت هاى گوناگون به اين آثار، در خلال مباحث گذشته اشاره شده است. بر اين اساس مرورى اجمالى بر اين آثار خواهيم داشت.

اثر اول

بر طبق نظريه خطابات قانونى، خطابات شرعى متوجه عاجزين، غافلين، ناسين و غير آن ها مى شود، ولى طبق نظريه مشهور شامل اين افراد نخواهد شد.

اثر دوم

اثر ديگر در مورد تنجز علم اجمالى است. مشهورآن است كه ابتلا به يكى از اطراف شبهه شرط تنجز علم اجمالى است، لذا اگر يكى از اطراف شبهه از محل ابتلا خارج شد، ديگر علم اجمالى منجز نخواهد بود.

به عنوان مثال اگر علم اجمالى به نجاست آب در يكى از دو ظرفى كه نزد ما حاضر است حاصل شود، در اين صورت بايد از هر دو اجتناب كرد؛ چون هر دو ظرف، محل ابتلا بوده و در نتيجه علم اجمالى منجّز است. اما اگر يكى از اطراف از محل ابتلا خارج شد؛ مثل اين كه آب داخل يك ظرف روى زمين بريزد، در اين صورت علم اجمالى منجز نيست و اجتناب از ديگرى لازم نمى باشد.

پس طبق نظر مشهور ابتلا به اطراف علم اجمالى شرط تنجز است، اما بنا بر نظريه خطابات قانونى، ابتلا شرط تنجز علم اجمالى نيست. لذا اگر بعضى از اطراف از محل ابتلا خارج شوند، معذلك علم اجمالى منجز است؛ يعنى بايد از ظرف باقى مانده اجتناب كرد.

ص: 475

اثر سوم

اثر ديگر در بحث تعلّق تكليف به افراد گنه كار ظاهر مى شود، به اين بيان كه آيا خطاب و تكليف به اهل عصيان متوجه مى شود يا نه؟ بر اساس اين نظريه، خطاب، همه مكلّفين حتى گنه كاران را شامل مى شود، در حالى كه طبق نظر مشهور كه معتقدند: خطابات شرعى به تعداد افراد مكلّفين، به قضاياى جزئيه منحل مى شوند، توجه خطاب به عاصين ممكن نيست؛ چون لازم مى آيد كه خداوند حكيم با علم به عصيان و نافرمانى مكلّف او را مورد خطاب قرار دهد و روشن است كه اين خطاب لغو خواهد بود. البته مشهور براى حلّ اين مشكل راه هايى را طى كرده اند، ولى همه آن ها مبتلا به اشكال است.

اثر چهارم

اثر ديگر اين نظريه در بحث اجتماع امر و نهى نمايان مى شود. در اين مسئله مشهور در تصوير اجتماع امر و نهى، قيد مندوحه را معتبر مى دانند، اما بنابر نظريه خطابات قانونى، قيد مندوحه معتبر نيست؛ چون خطاب در فرض عجز هم ممكن است.

اثر پنجم

بر اساس نظريه خطابات قانونى تكليف كفار به فروع هيچ مشكلى نخواهد داشت؛ چون خطاب شامل همه حتى كفار مى شود. ولى بنا بر قول مشهور تكليف كفار به فروع دچار اشكال خواهد بود.

اثر ششم

در بحث ترتب، تصوير دو تكليف متزاحم مشكلاتى را ايجاد كرده و راه حل هاى متعدّدى در اين مسئله مطرح شده است، اما امام رحمه اللهبا ابداع راه حل و نظريه خطابات قانونى توانسته فعليت دو تكليف متزاحم را در عرض هم تصوير كند.

ص: 476

اثر هفتم

طبق نظر مشهور، اگر ما بخواهيم حكمى را كه در زمان گذشته ثابت بوده، براى زمان حال استصحاب كنيم، نيازمند كسى هستيم كه هر دو عصر و زمان را درك كرده باشد و در غير اين صورت موضوع استصحاب منتفى و در نتيجه نمى توان حكمِ قبل را استصحاب كرد، لذا محتاج توجيهات و تكلفاتى براى حل اين مشكل مى باشيم. اما طبق نظريه خطابات قانونى اين مشكل به وجود نمى آيد چون در خطابات قانونى، خطاب به عموم مردم و مكلّفين متوجه شده و در نتيجه شامل همه افراد مى شود چه مُدرِك هر دو عصر باشند چه نباشند. البته اين مسئله جاى بحث دارد و بايد در جاى خود مورد بررسى قرار گيرد.

اثر هشتم

طبق نظريه خطابات قانونى توجه تكليف، مشروط به قدرت و علم نيست، و لذا حتى اگر مكلّف عاجز يا غافل باشد تكليف متوجه او مى شود. البته اين اثر بيان ديگرى از اثر اول مى باشد.

اثر نهم

بر طبق نظريه خطابات قانونى، ديگر نيازى به تمسك به قاعده اشتراك براى تسرّى حكم به همه مكلّفين نيست. توضيح مطلب اين كه در قواعد فقهيه قاعده اى به نام قاعده اشتراك(1) وجود دارد كه بر اساس آن مكلّفين تا روز قيامت در احكام مشترك اند؛ به اين معنا كه اگر حكمى براى يكى از مكلّفين يا گروهى از مكلّفين ثابت شد، اين حكم شامل همه مكلّفين در همه زمان ها خواهد بود، اعم از اين كه اين حكم

ص: 477


1- . الانوار البهية في القواعد الفقهية، ص 79؛ الفقه، القواعد الفقهية، ص131؛ القواعد الفقهية للبجنوردى، ج 2، ص 53؛ القواعد الفقهية (للفاضل)، ص 295.

با دليل لفظى ثابت شده باشد يا با دليل لبّى. البته دلالت اين قاعده بر اشتراك همه مكلّفين در حكم، در فرضى است كه قرينه اى موجود نباشد تا حكم را مختص به فرد يا گروهى خاص يا زمان خاصى نمايد؛ زيرا در اين صورت از محل بحث خارج مى شود. لكن طبق نظريه خطاباب قانونى ديگر محتاج قاعده اشتراك نيستيم؛ چون طبق اين نظريه، حكم از ابتدا متوجه عامه مردم بوده و همه آن ها را شامل مى شود و هيچ استثنائى هم وجود ندارد. پس ديگر نيازى به قاعده اشتراك براى اثبات حكم براى همه مكلّفين نيست؛ زيرا همان گونه كه گفتيم قاعده اشتراك فقط در جايى مطرح است كه حكم براى فرد يا افرادى خاص ثابت شده باشد و ما بخواهيم حكم را به همه افراد تسرّى دهيم.

هم چنين با التزام به نظريه خطابات قانونى، ديگر نيازى به بحث از شمول خطاب نسبت به مقصودين به افهام و غير مقصودين به افهام نيست؛ چون طبق اين نظريه، شمول خطاب نسبت به همه واضح است. هم چنين است در مورد شمول خطاب نسبت به مشافهين و غير مشافهين.

اثر دهم

در مسئله واجب مشروط مشكلى وجود دارد و آن اين كه اساساً با توجه به اين كه واجب مشروط، قبل از تحقق شرط در خارج، مراد مولا نيست، پس معقول نيست چنين تكليفى به نحو مشروط انشا شود و لذا براى آن كه محذور لغويت تكليف قبل از تحقق شرط پيش نيايد، بايد مولاى حكيم صبر كند تا شرط محقق شده، آن گاه امر به اتيان آن نمايد.

اصوليين براى حل اين مشكل راه هايى را طى كرده اند، ولى امام رحمه الله اين مشكل را با تكيه بر نظريه خطابات

ص: 478

قانونى حل كرده و مى فرمايد: اين مشكل فقط در خطابات شخصى پيش مى آيد، ولى در خطابات قانونى چنين مشكلى مطرح نيست؛ زيرا شارع حكم را بر عنوان به نحو مشروط جعل مى كند تا كسى كه واجد شرط است از اين خطاب منبعث شده، ولى كسى كه فاقد شرط است، منتظر تحقق شرط مى ماند.(1)

اين آثار، آثارى است كه بر نظريه خطابات قانونى در مباحث مختلف فقهى و اصولى مترتب مى شود.

ص: 479


1- . جواهر الأصول، ج 3، ص 84.
گفتار هفتم بررسى اشكالات نظريه خطابات قانونى
اشاره

گفتار هفتم بررسى اشكالات نظريه خطابات قانونى(1)

اشكال اول

در كلمات امام دو تعبير وجود دارد: گاهى ايشان مى فرمايد: خطاب متوجه عنوان است و گاهى تعبير اين است كه خطاب متوجه كلّى مى باشد و هر دو تعبير دچار اشكال است؛ چون توجه خطاب به كلّى معنى ندارد و كلّى نمى تواند مورد خطاب قرار گرفته و وجه و معبر افراد باشد و اگر بگوييم: عنوان مورد خطاب است، اگرچه عنوان مى تواند معبر و وجه براى افراد باشد، ولى مشكل اين است كه عنوان يك امر ذهنى است و وجود خارجى ندارد و نمى تواند مورد امر و نهى شارع قرار بگيرد. مثلاً «مَن فى المسجد» در جمله «اكرم مَن فى المسجد»، يك عنوان است كه نمى تواند مورد امر و نهى قرار بگيرد. بنابراين نظريه خطابات قانونى طبق هر دو تعبير با اشكال مواجه است.

ص: 480


1- . اشكالات مربوط به نظريه خطابات قانونى عمدتاً اشكالاتى است كه توسط مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى رحمه الله در گفتگو با تنى چند از بزرگان حوزه علميه قم مطرح و مورد بررسى قرار گرفته و در كتابى با عنوان «خطابات قانونيه» به چاپ رسيده است. آن چه در اين گفتار خواهيد ديد، پاسخ هايى است كه به اين اشكالات داده شده است.
پاسخ

دو واژه كلّى و عنوان شباهت هايى با هم دارند و در اين جا هم از هر دو يك معنا اراده شده است؛ يعنى منظور ايشان از كلّى، كلّى طبيعى است نه كلّى عقلى يا كلّى منطقى؛ چون كلّى منطقى و عقلى ارتباطى به افراد ندارند، اما كلّى طبيعى عين و متحد با مصاديق خود مى باشد. پس اين گونه نيست كه اگر موضوع را كلّى دانستيم پيوند آن با افراد منقطع گردد تا اشكال وارد شود بلكه منظور از كلّى كه موضوع خطابات قانونى قرار گرفته همان كلّى طبيعى مى باشد كه قابل انطباق بر مصاديق خود است.

اشكال دوم

امام رحمه اللهمى فرمايد: در خطابات قانونى، قانون گذار به افراد نظر نداشته و مخاطب او افراد نيستند بلكه

خطاب كلّى است، در حالى كه خطابات و احكام تابع مصالح و مفاسد است و اين مصالح و مفاسد نيز به افراد بازگشت مى كنند، پس خطابات هم بايد متوجه افراد باشد. در نتيجه نمى توان گفت: خطابات شرعى به نحو كلّى صادر شده بلكه بايد گفت: متوجه افراد است.

پاسخ

اين اشكال در واقع به نوعى به همان اشكال قبلى برمى گردد؛ چون روح اين اشكال آن است كه خطاب نمى تواند به كلّى متوجه گردد بلكه بايد متوجه افراد باشد. ولى در عين حال وجه اين اشكال با اشكال قبلى تفاوت دارد؛ زيرا در اشكال دوم براى بيان عدم امكان توجه خطاب به كلّى و لزوم توجه خطاب به افراد، از راه مصالح و مفاسد وارد شده است. اين اشكال از عمده ترين اشكالاتى است كه نسبت به اين نظريه مطرح است.

بر اين اساس، پاسخ به اين اشكال از پاسخ به اشكال قبلى روشن مى شود؛ چون

ص: 481

معناى اين سخن امام رحمه اللهكه مى فرمايد: در خطابات قانونى نظر به افراد نيست، آن است كه قانون گذار به خصوصيات و مشخصات فرديه؛ مثل عجز، نسيان، غفلت و مقابلات آن ها توجهى ندارد بلكه كلّى را كه قابل انطباق بر افراد است مخاطب قرار مى دهد. به همين جهت ايشان انحلال را نفى كرده و تكليف را متوجه همه افراد، اعمّ از عاجز، غافل، ناسى و امثال آن ها مى داند. لذا اين اشكال هم وارد نيست.

اشكال سوم

دو اشكال قبلى ناظر به اين جهت بودند كه خطابات قانونى به افراد متعلّق نمى شوند؛ يعنى همان مطلبى كه امام رحمه الله در فرق خطابات قانونى و شخصى بيان كردند مبنى بر اين كه «خطابات شخصى متوجه فرد است اما خطابات قانونى متوجه كلّى يا عنوان است»، مورد اشكال واقع شد. اما اشكال سوم اين است كه اگر حكم به كلّى يا عنوان متعلّق شود، در مسئله اطاعت و عصيان با مشكل مواجه مى شويم؛ به عبارت ديگر، مسئله اطاعت و عصيان مانند مسئله مصالح و مفاسد به فرد مربوط بوده و شخص است كه عاصى و مطيع شمرده مى شود. از اين رو حكم هم بايد متوجه فرد باشد. پس اين كه در نظريه خطابات قانونى گفته مى شود: حكم متوجه فرد نبوده، بلكه متوجه كلّى است سخن صحيحى نيست؛ به عبارت ديگر، لازمه توجه خطاب و تكليف به كلّى اين است كه اطاعت و عصيان به افراد و اشخاص مربوط نباشد.

پاسخ

پاسخ اين اشكال نيز با توجه به پاسخ اشكالات گذشته كاملاً معلوم مى شود.

اولاً: همان گونه كه در پاسخ به اشكال دوم گفتيم، مصلحت و مفسده كه از آن به «اقتضاء الحكم» تعبير كرديم از حقيقت حكم خارج است. بنابراين اگر مصلحت و مفسده به چيزى تعلّق گيرد ضرورتى ندارد كه حكم نيز به همان چيز متعلّق شود؛

ص: 482

چون اين دو مطلب، مستقل از يكديگر بوده و قياس آن ها مع الفارق است. در مورد اطاعت و عصيان نيز همين را مى گوييم؛ زيرا اطاعت و عصيان، متأخر از حكم بوده و مربوط به مقام امتثال و از حقيقت حكم خارج مى باشند. از اين رو، قياس حكم به نتيجه يا اثر حكم صحيح نيست. پس نمى توان گفت: چون اطاعت و عصيان به افراد مكلّفين مربوط است، پس حكم هم بايد به افراد مربوط باشد؛ چون قياس اطاعت و عصيان كه مربوط به مرحله امتثال اند به حكم، آن هم در مرحله جعل، قياس مع الفارق است.

ثانيا: اگرچه در خطابات قانونى حكم به كلّى متوجه است نه افراد، اما اين بدان معنا نيست كه اصلاً پاى افراد در ميان نباشد؛ چون همان گونه كه در بحث قبل اشاره كرديم مراد از كلّى در موضوع خطابات قانونى همان كلّى طبيعى است كه با افرادش اتحاد وجودى دارد. بنابراين اگرچه حكم به طبيعت متوجه مى شود، ولى از آنجا كه طبيعت بر افراد منطبق بوده و با مصاديق خود اتحاد وجودى دارد، لذا منافاتى ندارد كه در مرحله امتثال كه كلّى با افراد متحد مى شود اطاعت و عصيان نسبت به افراد تحقق پيدا كند.

به عبارت ديگر، شارع مى تواند يك قانون كلّى جعل كند تا هر كسى كه مندرج در موضوع آن قانون است، نسبت به آن منبعث يا منزجر شده و اطاعت يا عصيان نمايد و لازم نيست براى تحقق اطاعت و عصيان، احكام متعدّدى را نسبت به هر فرد و مصداق جعل نمايد. در خطابات قانونى نيز شارع با انشاى واحد، حكم را براى كلّى جعل مى كند و از آن جا كه كلّى طبيعى با افراد خود اتحاد وجودى داشته و بر افراد منطبق مى شود، لذا حكم متوجه افراد شده و نسبت به هر يك از آن ها اطاعت يا عصيان تحقق پيدا مى كند.

اشكال چهارم

در اشكال چهارم هم مانند اشكالات قبلى محذورى در رابطه با تعلّق خطاب به كلّى و عنوان مطرح مى شود؛ يعنى مستشكل مى خواهد نتيجه بگيرد كه خطاب بايد متوجه افراد باشد نه كلّى و عنوان.

ص: 483

اشكال اين است كه حجيّت از امورى است كه به حكم تعلّق گرفته و به معناى معذّريت و منجّزيت است. معذّريت و منجّزيت هم به معناى احتجاج و اعتذار فرد در برابر مولا است؛ به اين معنا كه اگر حكم مطابق با واقع بود اين حكم در حق او منجّز مى شود، و لذا اگر مكلّف به آن عمل كند مستحق ثواب و اگر عمل نكند مستحق عقاب خواهد بود. اما اگر حكم مطابق با واقع نبود براى او معذّر است. با اين توضيح معلوم مى شود كه معذّريت و منجّزيت يا همان حجيت يك امر شخصى بوده و به اشخاص و افراد مربوط مى شود. لازمه اين سخن آن است كه متعلّق حجيت هم كه حكم است بايد امرى فردى و شخصى باشد و در نتيجه نمى تواند به كلّى متوجه گردد. پس اين سخن كه خطابات قانونى متوجه كلّى مى شود باطل است.

پاسخ

پاسخ اين اشكال هم با توجه به مطالبى كه سابقا ذكر شد معلوم مى شود؛ چون اگرچه در خطابات قانونى، حكم و خطاب به كلّى متوجه شده، اما اين بدان معنا نيست كه فرد هيچ دخالتى نداشته باشد بلكه اين كلّى در خارج با افراد، متحد و بر اشخاص منطبق است. لذا هيچ مشكلى ايجاد نمى شود؛ چون فرض اين است كه حكم بر اشخاص و افراد انطباق پيدا مى كند و به تبع آن، حجيت نيز به افراد مرتبط مى گردد. در اين صورت، منشأ احتجاج عبد در مقابل مولا در واقع موافقت و مخالفت عبد با قانونى است كه عنوان آن بر مخالفت كننده و موافقت كننده منطبق باشد. لذا با اين بيان اشكال وارد نخواهد بود.

اشكال پنجم

قطعا موضوع در «أَوْفُواْ بِالْعُقُودِ»(1) عقد خارجى است؛ به اين معنى كه بايد به هر

ص: 484


1- . مائده: 1.

عقدى كه بين خودتان مى بنديد وفا نماييد. بنابراين صرف نظر از اين كه «أَوْفُواْ بِالْعُقُودِ»ارشاد به لزوم پايبندى نسبت به اين عقود داشته باشد يا دلالت بر وجوب وفا به عقد به عنوان يك حكم تكليفى نمايد، دلالت مى كند بر اين كه هر چيزى كه در خارج به عنوان عقد، ايجاد شده حكم مستقلى دارد و حكم لزوم يا وجوب وفاء به افراد و مصاديق عقد تعلّق گرفته و نمى تواند به كلّى كه در نظريه خطابات قانونى مطرح است، متعلّق شود و اين به عنوان يك نقض براى اين نظريه به شمار مى رود؛ زيرا اگر حكم، كلّى باشد، نمى تواند به تعداد عقدهاى خارجى منحل شود.

پاسخ

پاسخ اين اشكال هم با عنايت به آن چه در جواب اشكالات قبلى گفته شد معلوم مى شود. اصل اين اشكال هم مانند اشكالات قبلى اشاره به اين نكته دارد كه حكم نمى تواند به كلّى متعلّق شود بلكه به افراد تعلّق مى گيرد، با اين تفاوت كه در اشكالات قبلى به صورت كلّى محاذيرى در رابطه با توجه خطاب به كلّى بيان گرديد، اما در اين اشكال، نمونه و مصداقى از خطابات شرعى كه نمى توان در آن به كلّيتِ خطاب، ملتزم شد بيان گرديده و مستشكل با استناد به اين مصداق و نمونه در صدد است ثابت كند كه توجه خطاب به كلّى به هيچ عنوان صحيح نيست بلكه خطاب بايد متوجه افراد و اشخاص شود؛ چون مشهور در «اوفوا بالعقود» آن است كه هر عقد خارجى خود موضوع مستقلى است، لذا احكام مستقلى هم دارد.

بر اين اساس، پاسخ اين اشكال نيز مانند اشكالات قبلى اين است كه اگرچه حكم در خطابات قانونى كلّى است ولى از آن جا كه اين عنوان منطبق بر افراد و مصاديق؛ يعنى عقدهاى خارجى است، بنابراين دلالت مى كند بر اين كه هر عقدى لازم الوفاء يا واجب الوفاء است، بدون آن كه نسبت به هر عقدى حكم و انشاى مستقل صورت گرفته باشد. لذا خطاب كلّى است و اين اشكال هم وارد نيست.

ص: 485

اشكال ششم

به طور كلّى ما با دو مسئله مواجهيم؛ يكى خطاب و ديگرى تكليف كه در اين ميان خطاب موضوعيت ندارد بلكه آن چه موضوعيت دارد تكليف است. با توجه به اين مسئله، اشكال اين است كه در نظريه خطابات قانونى از يك طرف اگرچه خطاب واحد است، اما تكليف نسبت به همه افراد حتى افراد عاجز فعلى است و عجز مانع فعليت تكليف نيست بلكه فقط معذّر است. از طرف ديگر، طبق تصريح قائل به نظريه خطابات قانونى، حقيقت تكليف عبارت است از: باعثيت در واجبات و زاجريت در محرمات.(1) با ضميمه اين دو مطلب كه از يك طرف تكليف نسبت به همه افراد فعلى است و از طرف ديگر حقيقت تكليف باعثيت و زاجريت است، اين نتيجه به دست مى آيد كه باعثيت نسبت به عاجزين هم وجود دارد و اين واضح البطلان است؛ چون شخص عاجز نمى تواند منبعث شود، و لذا بعث نسبت به شخص عاجز قبيح است و به همين جهت، احكام مقيّد به قدرت اند، در حالى كه قائل به نظريه خطابات قانونى تكليف را متوجه تمام مكلّفين حتى عاجزين دانسته و قدرت را شرط تكليف نمى داند. پس نظريه خطابات قانونى صحيح نيست.

پاسخ

مستشكل در اين اشكال چند مطلب را به عنوان مقدمه استدلال خود ذكر كرده كه مورد پذيرش ما نيز هست. ابتدا آن مطالب را بيان و سپس به اشكال مستشكل پاسخ مى دهيم.

اين مطالب عبارتند از:

مطلب اول: خطاب غير از تكليف است و نبايد بين خطاب و تكليف خلط شود.

مطلب دوم: اگرچه خطاب واحد است اما تكليف نسبت به همه افراد فعليت دارد و حتى عاجزين را هم شامل مى شود و عجز صرفا معذّر است.

ص: 486


1- . معتمد الأصول، ج1، صص42 و46؛ تنقيح الأصول، ج3، ص18؛ جواهر الأصول، ج4، ص96 .

مطلب سوم: حقيقت تكليف طبق عقيده قائل به نظريه خطابات قانونى عبارت است از: بعث و زجر؛ يعنى باعثيت نسبت به واجبات و زاجريت نسبت به محرمات.

مطلب چهارم: شخص عاجز نمى تواند منبعث شود.

مطالب فوق كه در كلام مستشكل آمده، مورد پذيرش ما نيز هست، اما عمده بحث ما با مستشكل بر سر نتيجه اى است كه از اين مطالب و مقدمات گرفته است. مستشكل مى گويد: توجه خطاب به عاجز در حالى كه انبعاث براى او ممكن نيست، عقلاً قبيح است، پس بايد احكام مقيّد به قدرت شوند؛ چه در خطابات شخصى و چه در خطابات قانونى. اما به نظر ما اين مطلب فقط نسبت به خطابات شخصى صحيح است؛ چون چنان چه سابقا گفتيم در خطابات شخصى توجه خطاب به عاجز مستهجن است، اما در خطابات كلّى و قانونى از آن جا كه حكم بر روى كلّى بار شده، لذا توجه خطاب به عاجزين قبيح نيست؛ چون همين كه جمعى از مخاطبين توانايى انجام تكليف را داشته باشند، براى توجه خطاب به همه افراد كفايت مى كند و وجود چند نفر كه توانايى ندارند هيچ لطمه اى به خطاب كلّى نمى زند. پس فرق عمده بين خطابات شخصى و قانونى اين است كه در خطابات قانونى، تكليف متوجه كلّى است، لذا عجز بعضى از افراد و مصاديق مشكلى در توجه خطاب به كلّى ايجاد نمى كند، ولى در خطابات شخصى تكليف به افراد تعلّق مى گيرد. به همين دليل تعلّق اراده جدى به بعث و انشا با فرض علم به عدم انبعاث مكلّف ممكن نيست؛ چون آمر وقتى بداند شخص مكلّف نمى تواند دستور را اجرا كند، اراده جدى در نفس او نسبت به بعث انشايى شكل نمى گيرد؛ زيرا يقين دارد كه بعث و تحريك او لغو و بى فايده است.

پس، از آن جا كه در خطابات قانونى خطاب متوجه عموم است، همين كه بعضى از افراد كلّى امكان انبعاث داشته باشند، براى توجه خطاب كافى است ولى اگر همه افراد

ص: 487

نتوانند آن چه را كه شارع دستور داده انجام دهند، در اين صورت، تعلّق اراده جدى به انشا و بعث انشايى معنا ندارد و لذا توجه خطاب به همه مستهجن است.

خلاصه اين كه مستشكل مى گويد: بين خطابات شخصى و خطابات قانونى فرقى وجود ندارد، ولى ما مى گوييم: بين اين دو فرق است؛ چرا كه در خطابات قانونى بر خلاف خطابات شخصى، قدرت همه افراد بر انجام تكليف شرط نيست. هم چنين به نظر مى رسد مستشكل انحلال را در خطابات پذيرفته، در حالى كه ما معتقديم در خطابات قانونى انحلالى وجود ندارد. هر چند كه تكليف موجود در آن نسبت به همه فعلى باشد و اين بدان جهت است كه در خطابات قانونى، كلّى، متعلّق تكليف واقع مى شود و كلّى نيز منطبق و متحد با افراد است، از اين رو تكليف نسبت به همه افراد فعلى مى گردد.

اشكال هفتم

اشكال هفتم ناظر به دليل سوم است. امام رحمه الله در دليل سوم انشا را به إخبار تنظير كرده و فرمود: در قضاياى خبريه كليه وقتى حكمى براى موضوعى ثابت مى شود، نمى توان به جهت تعدّد افراد و مصاديق موضوع مدعى شد كه اخبار و حكم هم متعدّد است بلكه يك حكم براى يك موضوع كلّى ثابت مى شود؛ مثل «النّار حارّة». از اين رو اگر كسى گفت: «النّار باردة» كذب هاى متعدّد مرتكب نشده؛ چون إخبار او از طبيعت است نه از مصاديق و افراد آن، تا به تعداد اين افراد و مصاديق مرتكب دروغ شده باشد. انشا هم در اين مسئله مانند اخبار است و همان گونه كه در اخبار انحلال صورت نمى گيرد، در انشا هم انحلال در كار نيست.

اين اشكال به دو صورت تقرير شده است:

تقرير اول: مستشكل مى گويد: احكام بر دو دسته اند: در يك دسته از احكام، وحدت و تعدّد، دائر مدار وحدت و تعدّد دال است؛ مثل صدق و كذب. و در دسته

ص: 488

ديگر، وحدت و تعدّد، دائر مدار وحدت و تعدّد مدلول است؛ مثل غيبت و قذف به عنوان مثال گوينده جمله «مَن فى المسجد فاسق» با فرض اين كه تمام افرادى كه در مسجد حضور دارند عادل اند، مرتكب كذب واحد شده؛ چون دال؛ يعنى همين جمله اى كه از دهان گوينده خارج شده واحد است. پس حكمى هم كه در اين جمله وجود دارد واحد است و به همين جهت مى گوييم: يك كذب محقّق شده است. اما گوينده همين جمله، از حيث غيبت و قذف، مرتكب غيبت ها و قذف هاى متعدّد شده؛ چون ملاك در تعدّد اين دو، تعدّد مدلول است و مدلول در اين جا متعدّد است، در نتيجه حكم هم متعدّد است. پس غيبت ها يا تهمت هاى متعدّد واقع شده است. آن چه ذكر شد در مورد إخبار بود. در انشا هم همين طور است؛ مثلاً در «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُود»(1) كه يك خطاب انشايى است از حيث دال، يك قضيه انشايى بيشتر وجود ندارد كه همان «أَوْفُوا بِالْعُقُود» است، اما از جهت مدلول كه وفا به كل عقد باشد، متعدّد است؛ چون افراد و مصاديق عقد، متعدّد است و وفا به هر يك از آن ها مطلوب است، در نتيجه تكليف و حكم نيز متعدّد مى باشد.

در نهايت، مستشكل مى گويد: چرا انشا به اخبار تنظير شده و گفته مى شود همان طور كه در اخبار، تعدّد نيست در انشا هم تعدّد نيست. در حالى كه اساساً مسئله اخبار و انشا موضوعيت ندارد بلكه تعدّد و عدم تعدّد حكم، تابع تعدّد و عدم تعدّد، دال و مدلول است و از اين جهت اخبار و انشا فرقى ندارند.

تقرير دوم: مستشكل مى گويد: چرا انشا به اخبار تنظير شده و گفته مى شود: همان گونه كه در إخبار، انحلال نيست در انشا هم انحلال وجود ندارد، در حالى كه انحلال در اخبار ممكن است. پس اين قياس مع الفارق است.

ص: 489


1- . مائده: 1.
پاسخ

پاسخ اين است كه اصل اين مطلب كه احكام بر دو دسته اند و بعضى مربوط به دال بوده و وحدت و تعدّد آن ها دائر مدار وحدت و تعدّد دال است و برخى ديگر مربوط به مدلول بوده و وحدت و تعدّد آن ها دائر مدار وحدت و تعدّد مدلول است، صحيح نيست؛ چون چنانچه قبلاً هم اشاره كرديم ملاك وحدت و تعدّد احكام، مسئله انحلال است نه وحدت و تعدّد دال و مدلول؛ يعنى اگر انحلال را بپذيريم حكم متعدّد مى شود ولى اگر انحلال را نفى كنيم حكم نيز متعدّد نخواهد شد و از اين جهت فرقى بين اخبار و انشا نيست؛ يعنى همان گونه كه گاهى در إخبار، انحلال صورت مى گيرد و گاهى انحلال صورت نمى گيرد، در انشا هم گاهى انحلال وجود دارد و گاهى وجود ندارد؛ زيرا اگر انشا به صورت خطاب شخصى باشد، انحلال واقع مى شود، ولى اگر به نحو خطاب قانونى باشد انحلال واقع نمى شود؛ چون موضوع در خطابات قانونى كلّى و عنوان است نه افراد، از اين رو به تعداد افراد منحل نمى شود، بر خلاف خطاب شخصى كه متوجه افراد است و لذا تكليف و خطاب منحل شده و حكم متعدّد مى شود.

پس به طور كلّى وحدت و تعدّد احكام، دائر مدار انحلال و عدم انحلال مى باشد و انحلال و عدم انحلال نيز دائر مدار تعلّق حكم به كلّى و عنوان يا افراد و مصاديق است. پس اين كه مستشكل مى گويد: تعدّد و عدم تعدّد حكم، دائر مدار تعدّد و عدم تعدّد دال و مدلول است هيچ دليلى نداشته و نقض هاى زيادى بر آن وارد است.

اشكال هشتم

امام رحمه الله فرمود: اگر شارع بتواند با يك خطاب مراد خويش را بيان كند، تعدّد خطاب لغو خواهد بود، در حالى كه تكرار خطاب در صورتى كه شارع بخواهد به تك تك افراد مستقلاًّ امر يا نهى كند قبيح نيست و هيچ لغويتى را در پى ندارد. پس با ملاحظه

ص: 490

اراده تعلّق حكم به تك تك افراد از سوى شارع، چاره اى جز تعدّد خطاب نيست. پس اين بيان امام رحمه الله صحيح نيست.

پاسخ

اگر مراد شارع، اشخاص باشد و بخواهد آن ها را مورد خطاب شخصى قرار دهد، بديهى است كه تكرار خطاب لغو نخواهد بود و ما نيز قبول داريم كه در اين صورت، چاره اى جز انحلال و تعدّد خطاب نيست.

اما اگر گفتيم: مراد شارع اين است كه حكم را به عموم مردم متوجه كند، در اين صورت توجه خطاب به هر يك از مردم به صورت جداگانه لغو است؛ چون وقتى شارع مى تواند با يك خطاب كلّى مراد خويش را به همه اعلام كند، ديگر عقلايى نيست كه تك تك افراد را مستقلاً مورد خطاب قرار دهد بلكه صحيح آن است كه خطاب را يك جا متوجه عموم نمايد و از آنجا كه اين كلّى بر همه افراد منطبق مى شود، غرض شارع نيز از صدور اين خطاب حاصل مى گردد. لذا اشكال هشتم هم بر نظريه خطابات قانونى وارد نيست.

اشكال نهم

امام رحمه الله ضمن تشريح نظريه خطابات قانونى، نقضى را به انحلال و تعدّد خطاب وارد كرده و فرمود: انحلال و تعدّد خطاب ممكن نيست؛ زيرا تعدّد خطاب به معناى آن است كه خطاب به عدد نفوس مكلّفين انحلال پيدا كرده و به آحاد مردم توجه پيدا كند و از جمله كسانى كه در بين مردم وجود دارند، كفار و عصاة مى باشند، پس بايد بگوييم: اين خطاب شامل كفار و عصاة هم مى شود، در حالى كه توجه خطاب به كافر و عاصى مستهجن است؛ چون فرض اين است كه آن ها از اين خطاب منبعث نمى شوند و مخاطب قرار دادن چنين كسى با علم به عصيان و عدم انبعاث لغو خواهد بود.

مستشكل مى گويد: توجه خطاب خصوصى به كافر و عاصى مستهجن نيست؛

ص: 491

چون توجه خطاب به اين دو گروه از باب اقامه بينه و اتمام حجت است، نه آن كه با خطاب منبعث شوند تا اشكال شود كه عاصى و كافر با خطاب منبعث نمى شوند و در نتيجه توجه خطاب به آن ها مستهجن است. پس توجه خطاب به آنان از اين جهت است كه عقاب كافر و عاصى در روز قيامت، با استناد به بينه و حجت بوده و احتجاج با آن ها ممكن باشد چنانچه آيه شريفه: «... وَلكِنْ لِيَقْضِيَ اللّه ُ أَمْرا كانَ مَفْعُولاً لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَيَحْيى مَنْ حَىَّ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ إِنَّ اللّه َ لَسَميعٌ عَليم»(1) نيز بر اين مطلب كه هلاكت و احيا بايد از روى بينه باشد، دلالت دارد. پس خطاب متعدّد است و توجه آن به كفار و عُصاة نيز مستلزم استهجان نيست؛ چون اين خطاب براى اتمام حجت با آنان است.

پاسخ

هدف مستشكل اين است كه وجهى براى خروج از استهجان توجه خطاب به عاصى و كافر ذكر كند. گويا به نظر وى توجه خطاب به عاصى و كافر از اين جهت مستهجن است كه با خطاب و تكليف منبعث نمى شوند و شارع نيز به اين مطلب علم دارد، ولى مى گويد: توجه خطاب به اين دو گروه از باب اتمام

حجت و اقامه بينه است كه در اين صورت استهجان نيز لازم نمى آيد، اما اشكال اين است كه:

اولاً: اتمام حجت و اقامه بينه ضرورتا با خود اين خطاب حاصل نمى شود بلكه مى تواند به طرق ديگر مثل بيان وعده و وعيد و يا اخبار از آثار اطاعت و عصيان حاصل شود و به همين جهت هم در روايات، آثار اطاعت و عصيان براى مردم بيان شده به علاوه اتمام حجت و اقامه بينه مختص به كفار و عصاة نيست بلكه با سايرين نيز اتمام حجت شده است. به هرحال، اتمام حجت و اقامه بينه صرفاً به اين نيست كه خود تكليف براى مكلّف در قالب انشا بيان شود بلكه با بيان آثار اطاعت و عصيان

ص: 492


1- . انفال: 42.

براى مكلّف آن هم به صورت جمله خبريه و إخبار از آن چه كه در قيامت در برخورد با عاصين و مخالفت با اوامر و نواهى الهى پيش خواهد آمد نيز حاصل مى شود. پس لزومى ندارد خطاب را از باب انحلال و توجه به افراد متوجه عاصى و كافر دانسته و سپس براى خروج از استهجانِ توجه خطاب به آن ها از راه اتمام حجت و اقامه بينه وارد شويم.

ثانيا: بر فرض كه خطاب منحل شده و به عاصى و كافر هم متوجه شود و توجه خطاب نيز از باب اتمام حجت و اقامه بينه باشد، اما سؤال اين است كه شارع چگونه و به چه منظور مى خواهد با كافر اتمام حجت كند؟

اين از دو حال خارج نيست: يا تكليف متوجه شخص كافر و عاصى هست يا نيست.

به عنوان مثال اگر خطاب «صلّ» به تعداد مكلّفين كه كافر و عاصى هم در بين آنان هستند، منحل شده و در نتيجه خطاب به كافرين و عاصين هم متوجه شود، در اين صورت يا به واسطه اين خطاب كه به تك تك افراد متوجه شده، تكليف نيز متوجه كافرين و عاصين گرديده يا تكليف متوجه آن ها نشده است. اگر تكليف متوجه آن ها نشده باشد عصيان و مخالفتى مرتكب نشده اند؛ چون عصيان، فرع تكليف است، لذا ديگر معنى ندارد گفته شود: خطاب از باب اتمام حجت به آن ها متوجه شده است. اگر هم تكليف به آنان تعلّق گرفته باشد در اين صورت مشكلى وجود ندارد تا گفته شود: توجه خطاب از باب اتمام حجت بوده است.

خلاصه آن كه خطابى كه طبق قول به انحلال و تعدّد خطاب، متوجه عاصى و كافر گرديده، اگر براى اتمام حجت باشد در اين صورت يا به همراه اين اتمام حجت تكليفى هم متوجه او مى شود يا تكليفى متوجه او نمى شود. اگر تكليفى متوجه او نشود اتمام حجت معنا ندارد و اگر هم تكليفى متوجه او بشود نيازى به اين كه بگوييم خطاب براى اتمام حجت است، وجود ندارد. پس اشكال نهم هم وارد نيست.

ص: 493

اشكال دهم

بر اساس نظريه خطابات قانونى، انحلال خطاب و حكم به عدد مكلّفين معنا ندارد؛ يعنى خطاب با تعابيرى مثل: «يَا أَيُّهَا النَّاس»، «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا»، «للّه ِِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبيلاً»(1) به همه متوجه مى شود و مكلّفين مستقلاً مخاطب به خطاب خاص شارع نيستند. با توجه به اين مطلب اشكال اين است كه: لازمه عدم انحلال، تفصيل بين عمومات و مطلقات است و سخن امام رحمه اللهرا فقط در مطلقات مى توان پذيرفت؛ چون موضوع در مطلقات، نفس الطبيعة مى باشد نه افراد، اما در عمومات نمى توان به اين نظر ملتزم شد؛ چون موضوع در عمومات، افراد و مصاديق اند؛ مثلاً «اكرم العلماء» ظهور در لزوم اكرام تمام افراد عالِم دارد؛ چون به معناى «وجوب اكرام كل فرد من افراد العالم» است، لذا عام به تعداد افراد عالِم منحل مى شود. پس به نظر مستشكل عدم انحلال در مطلقات قابل پذيرش است، ولى در عمومات ناچاريم به انحلال ملتزم شويم؛ چون موضوع در آن ها افراد است نه طبيعت.

پاسخ

به نظر ما اين اشكال هم وارد نيست؛چون همان گونه كه سابقا گفته شد نظر امام رحمه اللهاين است كه خطابات كلّى در مقابل خطابات شخصى، خطاباتى هستند كه به عموم جامعه تعلّق گرفته اند نه اشخاص مكلّفين، از اين رو به خطابات مستقله به عدد نفوس مكلّفين منحل نمى شوند و از اين جهت بين مطلق و عام فرقى نيست؛ يعنى خطابات قانونى چه به صورت عام باشند و چه به صورت مطلق، انحلالى از حيث مكلّف و كسانى كه خطاب متوجه آنان است، ندارند؛ مثلاً خطاب «اكرم العالم» با اين كه مطلق بوده، ولى مخاطب آن عامه مردم اند، و لذا به عدد نفوس مكلّفين انحلال پيدا نمى كند

ص: 494


1- . آل عمران: 97.

تا تكليف براى هر يك از مكلّفين به صورت مستقل ثابت شود بلكه خطاب واحد است. در عام هم همين طور است؛ مثلاً در خطاب عامّ «اكرم العلماء»، انحلالى از حيث مكلّفين و مخاطبين واقع نشده، بلكه يك خطاب است.

به عبارت ديگر، گويا مستشكل بين دو مطلب خلط كرده: يكى كسى كه خطاب متوجه اوست و حكم بر او وضع مى شود و ديگرى آن چه كه حكم به آن متعلق مى شود. مسئله عموم و اطلاق مربوط به دومى است، نه اولى. بنابراين در هر دو، خطاب متوجه عامه مردم است كه يك خطاب است نه خطابات متعدده. اما در مورد آن چه كه حكم به آن متعلق مى شود، اگر مطلق باشد، مثل «أَحَلَّ اللّه ُ الْبَيْعَ»(1) كه مسئله روشن است كه

مراد طبيعت بيع است، نه افراد آن و اگر عام باشد، مثل اين كه گفته شود «أحل اللّه كلّ بيع» در اين صورت نيز، عنوان عام «كل بيع» مشير به افراد مستقلاًّ نيست بلكه اشاره اجمالى به افراد دارد كه اين هم ناشى از اضافه به طبيعت است.

محصل پاسخ ما به اشكال دهم اين است كه نظريه خطابات قانونى مستلزم تفصيل بين عام و مطلق نيست؛ چون خطاب عام و مطلق از جهت مكلّفين منحل نمى شوند، ولى از جهت متعلّق، همان گونه كه اشاره شد، تفاوتى بين آن ها وجود دارد، لكن لطمه اى به نظريه خطابات قانونى وارد نمى كند.

اشكال يازدهم

عام به دو قسم مجموعى و استغراقى يا افرادى تقسيم مى شود. در عام مجموعى، مجموع بما هو مجموع، متعلّق تكليف است و تا مجموع اتيان نشود تكليف نيز امتثال نمى شود. اما در عام افرادى، هر يك از افراد به تنهايى متعلّق تكليف اند. با توجه به اين مطلب، اشكال اين است كه اگر خطاب انحلال پيدا نكند، چنانچه در خطابات قانونى

ص: 495


1- . بقره: 275 .

اساس بر عدم انحلال است، در اين صورت لازم مى آيد فرقى بين عام مجموعى و عام افرادى نباشد، در حالى كه تفاوت بين اين دو قسم در اين است كه عام افرادى به تعداد مكلّفين منحلّ، ولى عام مجموعى منحل نمى شود؛ مثلاً «اكرم العلماء» عام استغراقى و افرادى است و «يجب الايمان بالائمة» عام مجموعى است. حال اگر بگوييم: خطابات شرعى به نحو خطابات قانونى است و در خطابات قانونى انحلال محقّق نمى شود، لازم مى آيد فرقى بين عام مجموعى و عام افرادى نبوده و اساسا تقسيم عام به اين دو قسم صحيح نباشد، در حالى كه اين تقسيم مورد اتفاق است.

پاسخ

اين طور نيست كه اگر به خطابات قانونى ملتزم شديم، هيچ تفاوتى بين عام استغراقى و مجموعى باقى نماند بلكه در صورت عدم انحلال نيز بين آن دو تفاوت وجود خواهد داشت. توضيح مطلب اين كه:

همان طور كه در پاسخ از اشكال دهم گفتيم انحلال خطابات گاهى به حسب مكلّف و گاهى به حسب متعلّق يا مكلّفٌ به تصوير مى شود. اما از حيث مكلّف، نه در عام مجموعى و نه در عام استغراقى، انحلالى صورت نمى گيرد؛ يعنى مكلّفين به وجوب ايمان به ائمه عليهم السلام در عام مجموعى و مكلّفين به وجوب اكرام علما در عام استغراقى، هر دو مخاطب به يك خطاب عام هستند. پس طبق نظريه خطابات قانونى از جهت عدم انحلال از حيث مكلّف، فرقى بين عام مجموعى و عام افرادى نيست و همه مكلّفين با يك خطاب كلّى مورد خطاب قرار گرفته اند، ولى از جهت متعلّق همان گونه كه گفته شد، بين آن ها تفاوت وجود دارد؛ مثلاً در «اكرم العلماء» اكرام تك تك افراد عالِم مورد نظر است، لذا در مورد هر فردى از افراد عام يك امتثال مستقل صدق مى كند. ولى در عام مجموعى مثل وجوب ايمان به ائمه عليهم السلام چون مجموع بما هو مجموع، موضوع تكليف مى باشد و هر فردى از افراد اين مجموع در

ص: 496

حقيقت جزئى از موضوع است، اگر مكلّف به امامت يكى از ائمه عليهم السلام اعتقاد نداشته باشد، امر «يجب الايمان بالائمة» را اتيان و امتثال نكرده است. پس فرق به قوت خود باقى است.

اشكال دوازدهم

در صورت عدم انحلال خطابات شرعى، قصد امر ممكن و مقدور نخواهد بود؛ به عبارت ديگر، نظريه خطابات قانونى تالى فاسدى دارد كه كسى نمى تواند به آن ملتزم شود؛ چون اگر بگوييم: همه مردم با يك خطاب و بدون اين كه انحلالى در كار باشد، مورد خطاب قرار گرفته اند، لازم مى آيد كه مكلّفين در موقع امتثال نتوانند قصد قربت يا قصد امتثال امر نمايند. از اين رو در تعبديات اساسا امتثال امكان نخواهد داشت و در توصليات هم كه امكان قصد امر وجود دارد، با فرض عدم انحلال، اين امكان از بين خواهد رفت و اين تالى فاسدى است كه كسى نمى تواندآن را بپذيرد؛ چون طبق اين نظريه هيچ مكلّفى به طور خاص، مخاطب امر شارع قرار نمى گيرد و به همين دليل نمى تواند قصد امر كند چون امرى متوجه او نبوده تا امتثال آن را قصد كند، در حالى كه قطعا قصد امر در عبادات معتبر است و در توصليات هم قصد امر موجب حصول ثواب خواهد بود.

پاسخ

درست است كه طبق نظريه خطابات قانونى، خطاب متوجه افراد و اشخاص نبوده و به همين جهت انحلال صورت نمى گيرد، اما اين به معناى عدم توجه تكليف و وظيفه به مكلّفين نيست بلكه طبق نظريه خطابات قانونى قانون گذار وظيفه اى را به نحو كلّى براى عامه مردم جعل مى كند؛ مثلاً وقتى مى فرمايد: «ايها الناس اقيموا الصلوة» هر يك از مردم با شنيدن اين خطاب وظيفه خود مى دانند كه به اين تكليف عمل كنند و عمل

ص: 497

به اين تكليف را هم به قصد همان امرى كه به نحو عمومى اعلام شده انجام مى دهند و هيچ مشكلى هم پيش نمى آيد. پس حتى اگر خطاب منحل نشود و امر به تك تك مكلّفين تعلّق نگيرد، باز هم قصد امتثال امر از جانب مكلّفين ممكن خواهد بود و دليلى هم نداريم بر اين كه مكلّف بايد قصد امتثال امرى را كه به طور خاص متوجه او شده بنمايد بلكه آن چه در تعبديات لازم است رعايت قصد قربت و قصد امتثال امر است، چه اين امر به طور خاص متوجه مكلّف شده باشد چه به طور عام.

اشكال سيزدهم

اشكال ديگر اين است كه اگر چه خطابات شرعى انحلال حقيقى پيدا نمى كنند و واقعا نمى توان گفت كه يك خطاب متضمن خطابات متعدّد به عدد نفوس مكلّفين باشد؛ چون اين با ظاهر خطاب واحد سازگار نيست، ولى نحوه اى از انحلال درآن وجود دارد كه از آن به انحلال ضمنى تعبير مى شود؛ زيرا طبق نظريه خطابات قانونى با آن كه خطاب كلّى است، اما در عين حال اين خطاب كلّى و عام به لحاظ عقلى، شامل كل مكلّفين و از جمله عاجزين هم مى شود. اما مشكل اين است كه بعث نسبت به عاجز لغو است؛ به عبارت ديگر اين تطبيق و انحلال هر چند ضمنى باشد، اما نسبت به غير قادر معقول نيست؛ چون خطاب متضمن بعث بوده و بعث نيز نسبت به عاجز صحيح نيست؛ زيرا بعث نسبت به كسى كه منبعث نمى شود لغو است. اگر هم ادعا شود خطاب متوجه عاجز نيست و تكليف در مورد او فعلى نشده، اين بر خلاف نظريه خطابات قانونى است؛ زيرا بر اساس اين نظريه، تكليف نسبت به همه حتى عاجز نيز فعلى است. پس بايد بگوييم كه خطاب بر عاجز هم تطبيق مى شود، اما مشكل اين است كه اين تطبيق لغو است؛ چون عاجز امكان انبعاث ندارد. لذا به نظر مستشكل همان طور كه بعث مستقيم و بى واسطه نسبت به عاجز، قبيح و مستهجن است، بعث با واسطه و غير مستقيم نيز نسبت به عاجز لغو و مستهجن است.

ص: 498

پاسخ

به نظر مى رسد مستشكل بين بعث عموم با بعث افراد خلط كرده است. طبق اين نظريه، خطاب متوجه عموم مردم بوده و بعث نسبت به همه آن ها به نحو كلّى صورت مى گيرد و اساسا غرض از جعل قانون نيز آن است كه بعث و تحريك عمومى به سوى مطلوب صورت گيرد، لكن به نحوى كه در آن خصوصيات افراد لحاظ نشده و با افراد كارى ندارد. اما از آن جا كه شارع مردم را با عناوينى مانند «يا أيها الناس» و «يا أيها الذين آمنوا» مورد خطاب قرار مى دهد و افراد مختلف از جمله عاجزين در واقع جزئى از مردم بوده و مشمول عنوان ناس هستند، به همين دليل خطاب متوجه آن ها نيز مى شود، ولى نكته آن است كه عاجزين به واسطه عذر عقاب نمى شوند و اگر از آن ها سؤال شود كه چرا به اين دستور عمل نكرديد؟ مى گويند: ما عذر داشتيم. نفس اين سؤال در عرف نشان دهنده آن است كه آنان خطاب را متوجه عاجزين هم مى دانند، در غير اين صورت جايى براى اين سؤال نبود. پس در خطابات قانونى خطاب متوجه افراد نيست. لذا اين كه مستشكل مى گويد: توجه خطاب به عاجز هر چند در قالب خطاب به عامه مردم باشد قبيح است، قابل قبول نيست؛ چون اساسا در خطابات قانونى خطاب متوجه افراد و خصوصيات نمى شود، بلكه متوجه عموم مردم است، ولى افراد از آن جا كه خود را مصداق «الناس» و «الذين آمنوا» مى بينند، تكليف را متوجه

خود نيز مى دانند، لكن خود را در صورت عجز معذور مى شمارند. پس مشكل لغويت پيش نمى آيد؛ چون خطاب متوجه همه شده و فرض هم اين است كه غير از عاجزين، بقيه مى توانند تكليف را اتيان كنند و همين براى بعث كلّى كافى است و استهجان از بين مى رود؛ زيرا استهجان در صورتى است كه هيچ كس از بعث شارع منبعث نشود يا عاجز با خطاب شخصى مورد خطاب قرار بگيرد كه هر دو در اين نظريه منتفى است.

ص: 499

اشكال چهاردهم

اشكال چهاردهم، ناظر به يكى از مؤيداتى است كه امام رحمه اللهبراى اثبات نظريه خطابات قانونى ذكر كرده است. دليل اين بود كه نحوه تشريع احكام تكليفى و وضعى يكسان است، از اين رو اگر ملتزم به انحلال خطابات در احكام تكليفى شويم در احكام وضعى نيز بايد ملتزم به انحلال گرديم، در حالى كه التزام به انحلال خطابات در احكام وضعى موجب هرج و مرج در فقه خواهد شد كه اين بالضرورة باطل است؛ چون نتيجه پذيرش انحلال در احكام وضعى آن است كه نسبت به موضوع واحد، در يك مورد قائل به حكم وضعى شده و در مورد ديگر قائل به عدم ثبوت آن شويم؛ مثلاً خونى كه محل ابتلا است را نجس بدانيم ولى خونى كه از محل ابتلا خارج است را نجس ندانيم يا مثلاً بگوييم: مايع واحد زمانى كه محل ابتلا باشد واجب الاجتناب است، اما وقتى از محل ابتلا خارج شد واجب الاجتناب نيست و اين موجب هرج و مرج در فقه خواهد شد. پس نمى توان انحلال را در احكام وضعى پذيرفت و به تبع آن انحلال در احكام تكليفى نيز منتفى مى شود. اين دليل در واقع، نقضى است كه امام رحمه اللهبه انحلال خطابات وارد كرده اند.

امّا مستشكل مى گويد: اين نقض وارد نيست؛ چون طبق نظريه انحلال خطابات، اگر همان نجسى كه از محل ابتلا خارج است با چيز ديگرى ملاقات كند و آن ملاقى به دست ما برسد قطعا نجس محسوب مى شود. لذا نجاست چيزى كه از محل ابتلا خارج شده داراى اثر است، هرچند نسبت به خود آن تكليفى نباشد. پس اين طور نيست كه مايع يا خونى كه از محل ابتلا خارج شده هيچ اثرى نداشته باشد.

پاسخ

اين اشكال هم وارد نيست زيرا:

اولاً: امام رحمه اللهاين نقض را به عنوان مؤيد براى نظريه خطابات قانونى بيان كرده نه به

ص: 500

عنوان دليل، بنابراين اگر اين نقض را وارد ندانيم، خللى در اركان اين نظريه ايجاد نمى شود. نهايت آن است كه يكى از مؤيدات اين قول مخدوش مى شود.

ثانيا: مستشكل اگر چه در صدد است نقض امام رحمه الله را مرتفع كند، اما در واقع آن را مى پذيرد؛ چون او در اشكال خود فرض جديدى مطرح كرده مبنى بر اين كه اگر چيزى با خونى كه از محل ابتلا خارج شده، ملاقات كند و در دسترس قرار بگيرد نجس است. امّا سؤال اين است كه اگر ملاقاتى در كار نباشد آيا

همان خونى كه از محل ابتلا خارج شده نجس است يا نه؟ به عبارت ديگر، با قطع نظر از ملاقى، آيا به نجاست خونى كه از محل ابتلا خارج شده حكم مى شود يا خير؟ طبق قاعده، قائل به انحلال بايد بگويد: خونى كه از محل ابتلا خارج شده، نجس نيست؛ چون توجه خطاب جزئى به آن مستهجن است، لكن مستشكل ادعا مى كند اين ملاقى اگر در دسترس قرار گيرد نجس است و اين بدان معنى است كه دوباره محل ابتلا واقع شده؛ به عبارت ديگر، فرض وجود يك ملاقى صورت مسئله را عوض نمى كند بلكه مانند آن است كه گفته شود چيزى كه از محل ابتلا خارج بوده به نوعى دوباره محل ابتلا واقع شده، لكن ورود به محل ابتلا گاهى مستقيم و گاهى غيرمستقيم است. پس گويا مستشكل نقض را پذيرفته است؛ زيرا مطرح كردن اين فرض به معناى آن است كه دوباره آن را در محل ابتلا قرار داده و در واقع پاسخى به نقض امام نداده است.

اشكال پانزدهم

لازمه نظريه خطابات قانونى آن است كه ما نتوانيم با استصحاب، هيچ حكم شرعى جزئى را ثابت كنيم؛ چون خطابات قانونى متوجه عموم مردم بوده و هيچ فردى به طور خاص و مستقل، مخاطب خطاب شرعى نيست. حال با توجه به اين خصوصيت، اگر شخصى در ثبوت حكمى براى خود شك كند در اين صورت نمى تواند با استصحاب، آن حكم را براى خويش ثابت نمايد؛ چون فرض اين است

ص: 501

كه هيچ حكم شرعى خاصى براى او ثابت نشده بود تا آن را استصحاب كند. معناى اين سخن آن است كه استصحاب نسبت به آحاد مكلّفين و احكام شرعى مربوط به آن ها جارى نمى شود.

پاسخ

درست است كه بر اساس نظريه خطابات قانونى، تكاليف شرعى به تكاليف متعدّد و مستقل منحل نمى شوند، ولى اين به معناى عدم توجه خطاب و تكليف به مكلّفين نيست؛ چون همه مكلّفين كه مواجه با خطابات عامى مانند: «يا ايها الناس اقيموا الصلوة» و «يا ايها الذين آمنوا اقيموا الصلوة» مى باشند، خود را از اين جهت كه فردى از عامه مردم يا مؤمنين اند، مخاطب اين خطاب دانسته و تكليف را در حق خود بالفعل ثابت مى دانند؛ زيرا تطبيق خطاب بر مكلّف از ناحيه خود مكلّف صورت مى گيرد، بر خلاف نظر مشهور كه قائل به انحلال بوده و بر طبق آن، خود حاكم همه مخاطبين را در ذهنش حاضر مى كند، اما چون نمى تواند تك تك افراد را مستقلاً مورد خطاب قرار دهد، آن ها را تحت يك عنوان عام قرار داده و آن عنوان را مورد خطاب قرار مى دهد و گويا با همين يك خطاب ميلياردها تكليف را در قالب خطابات متعدّد جعل مى كند. پس ظاهرا يك خطاب است، اما در واقع متضمن خطابات متعدّد مى باشد.

پس طبق نظريه خطابات قانونى ظاهر خطاب و واقع آن يكى است، اما مخاطب آن كثير است؛ چون هر مخاطبى اين خطاب را بر خود تطبيق مى كند، لذا اگر شك كند كه اين تكليف براى او ثابت است يا نه، منعى از جريان استصحاب نيست و اين استصحاب، استصحاب حكم شرعى است، لكن يك حكم شرعى خاص كه براى او به خصوص جعل شده را استصحاب نمى كند بلكه از آن جا كه جعل حكم شرعى به نحو عام و به شكل قانون بوده و براى اين مكلّف هم مثل بقيه مكلّفين ثابت شده، همان وظيفه و قانون كلّى را استصحاب مى كند. نظير اين مطلب در رابطه با قصد امر

ص: 502

نيز گفته شد كه حتى اگر قائل به انحلال نشويم، باز هم قصد امر ممكن است؛ چون لازم نيست مكلّف، امرى كه به طور خاص به او متعلّق شده را قصد كند بلكه قصد اتيان همان امرى كه به نحو كلّى جعل شده را مى نمايد. در اين جا نيز مسئله از همين قرار است؛ چون مكلّف به همان ملاكى كه خود را مخاطب به خطاب و قانون عام مى داند و آن را بر خود تطبيق مى كند، مى تواند در صورت شك با تمسك به استصحاب، آن قانون را براى خود ثابت نمايد و نيازى به اين كه خطاب و حكم خاصى متوجه او شده باشد، نيست. لذا منعى براى جريان استصحاب طبق نظريه خطابات قانونى وجود ندارد.

اشكال شانزدهم

يكى از ادله يا شواهدى كه امام رحمه اللهبراى شمول خطابات نسبت به عاجزين بيان كردند، اين بود كه اگر انسان شك كند كه آيا نسبت به انجام تكليف، عاجز است يا قادر، بايد فحص كند تا عجز يا قدرت او معلوم شود و اگر پس از فحص اين مطلب مشخص نشد، در اين صورت مشهور مى گويند: بايد احتياط كرده و تكليف را متوجه خود بداند، ولى در شك در استطاعت به اصالة البرائة تمسك كرده و برائت جارى مى شود. اين سخن نشان دهنده آن است كه تكليف براى عاجز ثابت است؛ چون در غير اين صورت بايد مثل همه مواردى كه مكلّف در اصل تكليف شك كرده و برائت جارى مى كند در اين جا هم برائت جارى كند. پس تمسك به اصالة الاحتياط در اين مقام نشان مى دهد كه قدرت، شرط تكليف نيست و خطاب شامل عاجزين هم مى شود؛ به عبارت ديگر، مشهور در باب استطاعت كه يك شرط شرعى است مى گويند: اگر شك در استطاعت حاصل شود، اصالة البرائة جارى شده و تكليف نفى مى گردد، اما در باب قدرت كه يك شرط عقلى است، اگر شك در عجز و قدرت پيش آيد، اصالة الاحتياط

ص: 503

جارى شده و تكليف ثابت مى شود. اين نشان مى دهد كه خطاب و تكليف شامل عاجزين هم مى باشد.

قبل از بيان اشكال، ذكر اين مطلب لازم است كه قيود تكليف بر دو دسته اند: يك دسته مربوط به اصل تكليف بوده و دسته ديگر مربوط به امتثال تكليف اند و اصالة البرائة در جايى جارى مى شود كه ما در قيد و شرطى كه مربوط به اصل تكليف است، شك داشته باشيم. اما اگر در قيدى كه مربوط به امتثال تكليف

است شك شود، در اين صورت، اصالة الاحتياط جارى مى گردد.

حال با توجه به اين مطلب، اشكال اين است كه اگر قدرت به عنوان قيد تكليف محسوب شود، مربوط به مقام امتثال تكليف است نه اصل تكليف. لذا اگر در صورت شك در قدرت اصالة الاحتياط جارى مى شود كاشف از اين نيست كه قدرت از قيود تكليف نمى باشد و نسبت به آن شرطيت ندارد؛ چون اصالة الاحتياط در قيودى جريان پيدا مى كند كه مربوط به مقام امتثال است. اين اشكال در حقيقت متوجه يكى از ادله اى است كه امام رحمه الله براى اثبات نظريه خطابات قانونى ذكر كرده است.

پاسخ

اين اشكال هم وارد نيست؛ چون بحث در اين است كه هم قدرت و هم استطاعت از نظر مشهور شرط تكليف اند، با اين تفاوت كه استطاعت شرط شرعى، ولى قدرت شرط عقلى است. امام رحمه اللهمى فرمايد: مشهور از يك طرف قدرت را به عنوان شرط تكليف مى دانند و از طرف ديگر در فرض شك در قدرت اصالة الاحتياط جارى مى كنند، در حالى كه قاعدتا بايد برائت جارى نمايند و اين دو با هم سازگار نيست؛ چون ظاهرا اين دو قدرت به يك معنا است و نمى توان گفت: معناى قدرتى كه مشهور شرط تكليف مى دانند، متفاوت از معناى قدرتى است كه در فرض شك در آن به

ص: 504

اصالة الاحتياط رجوع مى كنند. آرى، اگر اين ها به دو معنا بودند اشكال مستشكل وارد بود، ولى اين كه قدرت به دو معنا باشد، صحيح نيست. بنابراين مى توان از جريان اصالة الاحتياط در فرض شك در عجز و قدرت كشف كرد كه قدرت، شرط تكليف نيست و در نتيجه اشكال وارد نمى باشد.

اشكال هفدهم

اگر گفتيم: «طبق نظريه خطابات قانونى قدرت و علم از شرايط تكليف نيستند و اين خطابات متوجه عموم جامعه بوده و شامل عاجز، جاهل، ناسى و غافل هم مى شوند، با اين تفاوت كه عجز، جهل، نسيان و غفلت عذر محسوب مى شوند» در اين صورت طبق قاعده بايد بگوييم: بلوغ و عقل هم از شرايط تكليف نيستند؛ چون فرض اين است كه خطاب متوجه همه مردم است و وقتى شارع مى گويد: «ايها الناس»، اين خطاب همه مردم اعم از بالغ و غير بالغ و عاقل و غير عاقل را در بر مى گيرد. پس همان طور كه طبق نظريه خطابات قانونى قدرت و علم شرط تكليف نيستند بلوغ و عقل هم نبايد از شرايط تكليف باشند بلكه تكليف بايد شامل صبى و مجنون هم بشود، ولى صباوت و جنون عذر محسوب شده و مانع عقاب مجنون و صبى مى باشند. پس طبق اين نظريه بايد بگوييم: اساساً شروطى به عنوان شرايط عامه تكليف نداريم.

پاسخ

به نظر ما اين اشكال وارد نيست؛ چون اگر چه از حيث توجه خطاب در خطابات قانونى فرقى بين بالغ و عاقل با عالم و قادر و غير آن ها وجود ندارد، اما از جهت ديگر بين آن ها فرق است كه موجب مى گردد بلوغ و عقل از شرايط تكليف باشند، اما علم و قدرت از شرايط تكليف محسوب نشوند و آن فرق اين است كه حاكم به شرطيت

ص: 505

بلوغ و عقل، شرع است اما حاكم به شرطيت علم و قدرت به نظر كسانى كه اين دو را از شرايط تكليف مى دانند عقل است. اگر گفته مى شود: خطابات قانونى شامل همه مكلّفين مى شوند هيچ منافاتى ندارد با اين كه همين خطابات قانونى توسط خود شارع مقيّد به گروه خاصى شود. آرى، از ديد عقل تكاليف محدود به گروه و صنف خاصى كند. به همين دليل امام رحمه اللهمى فرمايد: عقل نه كاشف از قيوداتى است كه در شرع بيان مى شود و نه خودش مى تواند مقيِّد خطابات شرعى باشد. اما اگر خود شرع امورى را به عنوان شرط بيان كرد مشكلى به وجود نمى آيد. بلوغ و عقل نيز از اين امورند؛ يعنى شرطيت آن ها به وسيله شرع بيان شده و در اين زمينه رواياتى نيز وارد شده است؛ مانند روايتى كه بر طبق آن اميرالمؤمنين عليه السلامخطاب به خليفه دوم كه مى خواست زن مجنونه اى را به خاطر ارتكاب زنا رجم كند، فرمودند: «اما علِمت انّ القلم يرفع عن ثلاثة: عن الصبى حتى يحتلم عن المجنون حتى يفيق و عن النائم حتى يستيقذ:(1) مگر نمى دانى كه قلم (تكليف) از سه طائفه برداشته شده: از بچه تا زمانى كه بالغ شود، از مجنون تا زمانى كه جنونش برطرف شود و از كسى كه در خواب است تا زمانى كه بيدار شود.» پس اگر بلوغ و عقل از شرايط تكليف شمرده شده اند، براى آن است كه دليل شرعى بر شرطيت آن ها قائم شده و الاّ طبق نظريه خطابات قانونى هيچ فرقى بين بلوغ و عقل با ساير امور مانند قدرت و علم نيست و تكليف شامل غير بالغين (صبايا) و غير عاقلين (مجانين) هم مى شود. لكن ظاهر روايت اين است كه قلم تكليف فقط از اين سه گروه كه صبى و مجنون نيز جزء آن ها هستند برداشته شده است. پس نظريه خطابات قانونى منافاتى با اشتراط بلوغ و عقل كه از شرايط عامه تكليف بوده و حاكم به شرطيت آن ها شرع است، ندارد.

ص: 506


1- . وسائل الشيعه، ج1، باب 4 من ابواب مقدمة العبادات، ص 45، ح11؛ بحار الانوار، كتاب العدل والمعاد، باب14، ص 303، ح13 وج76، كتاب الروضة، باب 77 من ابواب المعاصى والكبائر وحدودها، ص 87، ح2؛ الخصال، ج1، ص 94، ح40 و ص17، ح233 .
نتيجه كلّى

از مجموع مطالبى كه در رابطه با چگونگى تشريع احكام بيان گرديد، معلوم مى شود كه نظريه خطابات

قانونى، نظريه اى متين، محكم و ابتكارى قابل توجه است و هيچ يك از اشكالات هفده گانه اى كه ذكر شد، بر آن وارد نيست. لذا ما نيز به تبع امام رحمه اللهمعتقديم: احكام شرعى به نحو خطابات قانونى جعل شده اند؛ يعنى خطابات متوجه همه مردم بوده، بدون اين كه به تكاليف متعدّد و مستقل به عدد نفوس مكلّفين منحل شوند، لذا خطابات شرعى شامل عاجز، ناسى، عاصى و كافر هم مى شوند، الاّ اين كه عاجز و ناسى معذور بوده، ولى عاصى و كافر عذرى براى مخالفت با تكليف ندارند.

هم چنين با التزام به اين نظريه بسيارى از مشكلات در مسائل مختلف علم اصول حل شده و راه را بر بسيارى از توجيهات و تكلفات كه اصوليين براى حل آن مشكلات مرتكب شده اند، خواهد بست.

ص: 507

ص: 508

خاتمه فصل دوم: عدم شرطيت علم و قدرت در تكليف
اشاره

ص: 509

ص: 510

مقدمه

يكى از مطالبى كه به بحث خطابات قانونى مربوط بوده و امام رحمه اللهنيز آن را مطرح كرده، بحث از شرطيت قدرت و علم در تكليف است. طبق نظر مشهور قدرت و علم در تكليف معتبرند؛ يعنى جاهل و عاجز مكلّف نيستند، اما امام رحمه اللهدر مقابل مشهور معتقد است كه هم جاهل و هم عاجز مكلّف به تكليف اند، اما به جهت جهل و عجز در مخالفت با تكليف معذورند و عقاب نمى شوند. در اين ميان بحث عدم شرطيت علم و قدرت در تكليف يكى از مسائلى است كه به نوعى با بحث چگونگى تشريع احكام پيوند داشته و منجر به نتايجى گرديده، هم چنين به عنوان يكى از ادله يا شواهد براى اثبات نظريه خطابات قانونى مورد استناد واقع شده، از اين رو شايسته است اين بحث را به طور مستقل مورد بررسى قرار دهيم.

به طور كلّى شرايط تكليف بر دو دسته اند: دسته اى از شرايط، شرايط خاصه تكليف اند كه در بعضى از تكاليف به صورت قيد از طرف شارع ذكر شده اند: مثل استطاعت نسبت به حج يا دخول وقت در مورد نمازهاى يوميه.

دسته ديگر نيز از شرايط عامه محسوب مى شوند كه در همه تكاليف شرعى معتبرند؛ مانند: بلوغ و عقل. مشهور، شرايط عامه تكليف را چهار شرط مى دانند كه عبارتند از: بلوغ، عقل، قدرت و علم.

ص: 511

البته قدر متيقن از شرايط عامه تكليف، بلوغ و عقل است، ولى مشهور قدرت و علم را نيز، جزء شرايط عامه تكليف مى دانند. بعضى از بزرگان شروط ديگرى را هم اضافه كرده اند كه ما به عنوان نمونه به كلام مرحوم كاشف الغطاء اشاره مى كنيم.

كلام كاشف الغطاء

ايشان در كتاب كشف الغطاء در بحثى تحت عنوان «فى ما يتعلّق بالامور العامة الجارية فى اقسام الفقه بتمامها»، چند مطلب مفيد را ذكر مى كند كه عنوان مطلب اول عبارت است از: «فى الشرايط المتعلّقة بالفاعلين»؛ يعنى از مطالب عامه اى كه در همه ابواب فقه جريان دارد، شرايطى است كه مربوط به فاعلين است. ايشان در شرايط مربوط به فاعلين شش امر را ذكر مى كند كه عبارتند از: بلوغ، عقل، قدرت، اختيار، معرفت و تعيين.(1) طبق اين بيان، اختيار و معرفت و تعيين به شرايط عامه اى كه مشهور ذكر كرده اند اضافه شده و از طرف ديگر ظاهراً علم، جزء اين شرايط دانسته نشده است.

منظور ايشان از معرفت اين است كه فاعل بايد به نوع عبادت يا عقد يا ايقاع و آن چه كه مشابه آن ها است عارف باشد و اين غير از علم است؛ چون مراد از علم اين است كه فاعل بايد به اصل تكليف علم داشته باشد، نه اين كه نوع عبادت يا عقد يا ايقاع را بداند. پس معرفت با علم تفاوت دارد، اگر چه ممكن است بتوان با تكلّف، معرفت در كلام كاشف الغطاء را به علم كه مشهور گفته اند، برگرداند. ايشان در وجه اعتبار معرفت مى گويد: اين شرط موافق با حكمت است؛ زيرا اگر كسى عقد يا ايقاع يا عبادت را نشناسد، عمل او يك عمل سفيهانه خواهد بود و همين كه بتواند با يك معرفت اجمالى، عبادت يا عقد يا ايقاع مربوطه را از غيرش تمييز دهد كافى است.

ص: 512


1- . كشف الغطاء، ج1، ص251 _ 261.

مراد ايشان از تعيين كه آن را از شرايط عامه تكليف مى داند اين است كه اگر در عبادت، نائب كسى واقع شد يا وكيل در اجراى عقد يا ايقاع گرديد و يا با كسى معامله اى انجام داد، بايد منوب عنه يا موكّل و يا طرف معامله، معيّن باشد. پس تعيين در واقع به معناى تعيين منوب عنه در مواردى كه نايب است و تعيين شخص در مواقعى كه عقد و ايقاعى را از طرف او انجام مى دهد و تعيين طرف مقابل در صورتى كه با كسى عقد يا ايقاعى را انجام مى دهد، مى باشد.

البته ممكن است ذكر معرفت و تعيين در زمره امور عامه اى كه در همه ابواب فقه جريان دارد، به عنوان شرطى از شرايط عامه تكليف نباشد، بلكه از باب ذكر مطالبى باشد كه اختصاص به بابى نداشته، بلكه در همه ابواب فقه جريان دارد. ولى از آن جا كه ايشان اين امور را در عِداد بلوغ و عقل و قدرت ذكر كرده، مى توان گفت: گويا اين دو را از شرايط عامه تكليف مى داند.

بررسى كلام كاشف الغطاء

به نظر مى رسد كه ذكر تعيين و معرفت به عنوان شرايط عامه تكليف، محل اشكال است؛ چون شرايط عامه شرايطى هستند كه بايد در همه تكاليف از ناحيه فاعلين رعايت شوند؛ به عبارت ديگر بايد تمام مكلّفين در تمام تكاليف اين شرايط را داشته باشند، در حالى كه مشاهده مى شود رعايت تعيين در بسيارى از تكاليف، سالبه به انتفاء موضوع است، لذا نمى توان گفت: تعيين، يكى از شرايط عامه تكليف است. در مورد معرفت نيز همين گونه است؛ چون فاعل تا معرفت به نوع فعل نداشته باشد، فاعل واقعى محسوب نمى شود، و سخن ما در مورد نائم و مجنون و غافل نيست، بلكه در مورد كسى است كه قصد جدّى بر انجام فعل دارد و قصد جدّى نيز زمانى محقّق مى شود كه معرفت اجمالى به آن فعل داشته باشد. با اين وجود ذكر معرفت به عنوان يكى از شرايط عامه تكليف وجهى ندارد. پس ذكر معرفت و تعيين به عنوان

ص: 513

شروط عامه تكليف، مخدوش است همان گونه كه بسيارى از بزرگان اين دو را از شروط عامه تكليف ندانسته اند.

هم چنين به نظر مى رسد اختيار هم نمى تواند يكى از شرايط عامه تكليف باشد؛ چون شرايط عامه تكليف؛ يعنى شرايطى كه وجود آن ها سبب توجه تكليف به مكلّف مى شود؛ بدين معنى كه اگر اين شرايط موجود باشند تكليف ثابت است و الا ثابت نيست؛ مثل بلوغ و عقل و به همين دليل مشهور مى گويند: تكليف هيچ گاه متوجه غير بالغ و غير عاقل نمى شود. بر اين اساس اختيار همان گونه كه مشهور قائل اند از شرايط تنجّز تكليف است؛ چون اگر اختيار از شرايط عامه تكليف باشد، بايد التفات هم به عنوان شرطى از شرايط عامه تكليف محسوب گردد، در حالى كه تكليف متوجه ناسى مى شود، اما در حق او منجّز نيست؛ زيرا ناسى عذر دارد. پس با توجه به اين كه فرقى بين التفات و اختيار نيست نمى توان گفت: اختيار از شرايط عامه تكليف است ولى التفات از شرايط عامه تكليف نيست. لذا به نظر مى رسد كه مرحوم كاشف الغطاء بين شرايط توجّه تكليف و شرايط تنجّز تكليف خلط كرده است.

پس قدر متيقن از شرايط عامه تكليف، بلوغ و عقل مى باشند كه بحث از آن دو محتاج به رساله مستقلى است و ما به دليل پرهيز از اطاله كلام متعرض آن نخواهيم شد، بلكه آن را به عنوان يك امر مفروغ عنه مى پذيريم.

ص: 514

بررسى اجمالى اقوال پيرامون شرطيت علم و قدرت در تكليف
اشاره

گفته شد: قدر متيقن از شرايط تكليف، بلوغ و عقل است. حال آيا قدرت و علم هم به عنوان شرايط تكليف محسوب مى شوند يا نه؟ واضح است كسانى كه قائل به شرطيت قدرت و علم در تكليف اند، علم و قدرت را شرط تعلّق و توجه تكليف به مكلّف مى دانند و در مقابل، آن ها كه معتقدند علم و قدرت شرط تكليف نيست، منظورشان اين است كه تكليف در ابتدا شامل همه حتى عاجز و جاهل مى شود، لكن در مقام مؤاخذه كه ناشى از عدم اتيان تكليف است، عجز و جهل براى عاجز و جاهل عذر محسوب مى شود و اين عذر مانع عقاب آن ها مى گردد.

پس نزاع در اين است كه آيا علم و قدرت در توجه تكليف به مكلّفين شرطيت دارند يا خير؟

1 . نظريه مشهور
اشاره

مشهور قائلند كه قدرت و علم از شرايط تكليف اند و حاكم به اين شرطيت هم عقل است؛ يعنى عقل مى گويد: اگر مولا تكليفى را بيان نكرده يا اگر بيان كرده ولى به عبد نرسيده باشد، در اين صورت عبد مكلّف نيست. هم چنين عقل مى گويد: اگر شخصى

ص: 515

عاجز باشد و نتواند مأموربه را اتيان كند، مكلّف نيست. البته منظور از قدرت در اين جا قدرت عقلى؛ يعنى توانايى يا عدم توانايى انجام فعل از طرف مكلّف است و قدرت شرعى مانند استطاعت كه توسط شرع بيان مى شود، از محل بحث خارج است. حال اگر شارع امر به روزه نمود، شخصى كه بالغ نشده يا مجنون است، تكليفى متوجه او نيست و حاكم به شرطيت بلوغ و عقل، شرع مى باشد. كسى هم كه علم به تكليف يا قدرت بر روزه گرفتن ندارد، تكليف متوجه او نمى شود و حاكم به شرطيت قدرت و علم براى تكليف، عقل است.

اشكال

معناى اين كه عقل، حاكم به شرطيت علم و قدرت در تكليف مى باشد، آن است كه در شرع بيانى نسبت به شرطيت اين دو وارد نشده، درحالى كه وقتى به ادله مراجعه مى شود، مشخص مى گردد كه شرطيت علم و قدرت در ادله شرعى بيان شده؛ مثلاً خداوند درباره شرطيت قدرت مى فرمايد: «لاَ يُكَلِّفُ اللّه ُ نَفْسا إِلاَّ وُسْعَها»(1) اين آيه شريفه در واقع، وسع و توانايى شخص را ملاك تعلّق تكليف قرار مى دهد. هم چنين خداوند در مورد شرطيت علم مى فرمايد: «وَمَا كُنَّا مُعَذِّبينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً»(2) بعثِ رسول، كنايه از بيان است؛ يعنى تا بيان نكنيم و مردم به اوامر و نواهى و تكاليف ما علم پيدا نكنند، كسى را به خاطر مخالفت با اين تكاليف عذاب نمى كنيم. حال چگونه مى توان مدعى شد كه حاكم به شرطيت علم و قدرت، عقل مى باشد در حالى كه خود شارع به شرطيت علم و قدرت اشاره كرده است.

پاسخ

به نظر مشهور اين آيات منافاتى با درك شرطيت علم و قدرت توسط عقل ندارد؛

ص: 516


1- . بقره: 286.
2- . اسراء: 15.

چون اين دو آيه ارشاد به حكم عقل مى كنند؛ يعنى عقل شرطيت علم و قدرت را درك مى كند، اما شرع هم ارشاد به درك و فهم عقل دارد.

ملاك حكم عقل به شرطيت علم و قدرت از ديد مشهور

معناى شرطيت چه شرطيت شرعى (بلوغ و عقل) و چه شرطيت عقلى (علم و قدرت) آن است كه تا شرط محقّق نشود مشروط نيز محقّق نمى شود؛ يعنى تا بلوغ و عقل (شرط شرعى) و علم و قدرت (شرط عقلى) نباشد اصلاً تكليف به مكلّف متوجه نمى شود، لكن مهم آن است كه به چه دليل و ملاكى، عقل شرطيت علم و قدرت را براى تكليف درك مى كند؟

عقل به ملاك قبح عقاب بلابيان و قبح عقاب مع العجز، حكم به شرطيت علم و قدرت در تكليف مى كند؛ يعنى از آن جا كه عقل مى بيند تا بيانى به مكلّف نرسيده باشد و تا مكلّف قادر به انجام تكليف نباشد، عقاب او به خاطر عدم اتيان تكليف، قبيح است، حكم مى كند به اين كه علم و قدرت، شرط توجه تكليف به مكلّف است. پس ملاك حكم عقل به شرطيت علم، قبح عقاب بلابيان و ملاك عقل براى شرطيت قدرت،

قبح عقاب مع العجز است.

2 . نظريه امام خمينى

امام رحمه اللهبه نظر مشهور مبنى بر شرطيت علم و قدرت در تكليف اشكال كرده و دو دليل بر عدم شرطيت قدرت در تكليف بيان مى كند.

اشكال امام رحمه الله به مشهور

الف) در مورد شرطيت علم: معناى حكم عقل به قبح عقاب بلابيان اين است كه اگر تكليفى براى مكلّف معلوم و مشخص نباشد و مولا بخواهد مكلّف را به خاطر مخالفت با آن تكليف عقاب و مؤاخذه كند، قبيح است. اين بدان معناست كه تكليف متوجه جاهل بوده ولى او را به خاطر مخالفت با تكليف، عقاب نمى كنند؛ چون اگر

ص: 517

تكليف متوجه جاهل نبود معنا نداشت كه عقل، عقاب بر مخالفت تكليفى كه معلوم نيست را قبيح بداند؛ زيرا به نظر عقل عقاب بلابيان قبيح است و عقاب وقتى گريبان انسان را مى گيرد كه با تكليف مخالفت كرده باشد و مخالفت با تكليف فرع توجه تكليف است؛ يعنى تا تكليفى وجود نداشته باشد، مخالفت با آن معنا ندارد. اگر قرار بود تكليفى نباشد عقل بايد مى گفت تكليف بلابيان قبيح است كه در اين صورت شرطيت علم و بيان براى تكليف استفاده مى شد و مشخص مى گرديدكه جاهل، مكلّف نيست. پس مى توان نتيجه گرفت كه جاهل نيز مكلّف است؛ يعنى به نظر عقل تكليف متوجه جاهل شده، اما چون عذر دارد، مخالفت او با تكليف مستوجب عقاب و مجازات نخواهد بود. آيه شريفه: «وَ ما كُنَّا مُعَذِّبينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً»(1) هم همين مطلب را بيان مى كند؛ چون اگر علم، شرط تكليف بود، بايد مى فرمود: «وَمَا كُنَّا مكلّفين...» در حالى كه آيه مى گويد: «وَمَا كُنَّا مُعَذِّبينَ» يعنى ما تا بعث رسل نكنيم كسى را عقاب نخواهيم كرد. پس مى توان نتيجه گرفت كه قبل از بعث رسل كه كنايه از علم است، تكليف وجود دارد، اما از آن جا كه مخالفت جاهل با تكليف، بدين جهت است كه علم به تكليف ندارد، آيه مى گويد: جاهل را عقاب نمى كنيم؛ چون عذر دارد و عذر هم مانع عقاب است. پس هم عقل و هم آيه كه ارشاد به حكم عقل دارد، دلالت مى كند بر اين كه تكليف متوجه جاهل شده، اما مخالفت با اين تكليف عقاب ندارد؛ به عبارت ديگر عقل نه تنها شرطيت علم را براى تكليف ثابت نمى كند، بلكه اگر در اين حكم عقلى دقت شود، نفى شرطيت از آن استفاده مى شود.

ب) در مورد شرطيت قدرت: همان گونه كه گفته شد به نظر مشهور، عقاب شخص عاجز؛ يعنى كسى كه قدرت بر انجام تكليف ندارد، از ديد عقل قبيح است و نتيجه حكم عقل به قبح عقاب مع العجز، عدم شرطيت قدرت در تكليف است.

ص: 518


1- . اسراء: 15.

امام رحمه الله مى فرمايد: ما از حكم عقل به قبح عقاب مع العجز پى مى بريم به اين كه عقاب وقتى محقّق مى شود كه با تكليف مخالفت شود و اين نشان مى دهد كه تكليف متوجه عاجز بوده ولى عجز، مانع عقاب او شده است. پس موضوع قبح در اين قاعده، عقاب است نه تكليف چرا كه عقل مى گويد: «العقاب مع عدم القدرة العقلية قبيحٌ» و نمى گويد: «التكليف مع العجز قبيحٌ» تا گفته شود قدرت شرط توجه تكليف است.

اشكال: ممكن است اين اشكال مطرح شود كه آيه شريفه: «لاَ يُكَلِّفُ اللّه ُ نَفْسا إِلاَّ وُسْعَها»(1) بر خلاف آياتى مثل «وَمَا كُنَّا مُعَذّبِين حَتَّى نَبعَثُ رَسُولاً»(2) سخن از نفى تكليف به ميان مى آورد و دلالت مى كند بر اين كه در صورت عدم توانايى تكليفى متوجه شخص نمى شود و اين نشان مى دهد كه قدرت شرط تكليف است. پس استدلال امام رحمه اللهمبنى بر اين كه قاعده قبح عقاب مع العجز بيانگر نفى عقاب از عاجز است نه نفى تكليف، صحيح نيست؛ چون در اين صورت بايد مى فرمود: «لايعذب اللّه نفسا الا وسعها».

پاسخ: اين آيه درباره وسع عرفى سخن مى گويد؛ يعنى مى فرمايد: تكليف به امورى كه عرفا خارج از طاقت و توان انسان و فراتر از حد عرف است تعلّق نمى گيرد و اين غير از قدرت عقلى محل بحث است. در اين صورت آيه شريفه حتى ارشاد به حكم عقلى قبح عقاب مع العجز هم ندارد؛ چون سخن ما در حكم عقل به قبح عقاب مع العجز اين است كه حاكم به شرطيت قدرت، عقل است در حالى كه در مسئله وسع عرفى، حاكم، عقل نيست، بلكه خداوند تبارك و تعالى از باب تفضّل، تكاليف را در حدّ وسع عرفى واجب گردانيده است. پس آيه: «لا يُكَلِّفُ اللّه ُ نَفْسا إِلاَّ وُسْعَها» هيچ منافاتى با آن چه ما در اشكال به ملاك حكم عقلى در شرطيت قدرت بيان كرديم نداشته و به هيچ وجه سخن مشهور را تأييد نمى كند.

ص: 519


1- . بقره: 286.
2- . اسراء: 15.

به هر حال به نظر امام رحمه الله ، تكليف براى توجه به مكلّفين، غير از بلوغ و عقل كه با دليل شرعى ثابت شده اند، به هيچ شرط ديگرى محتاج نيست. بنابراين علم و قدرت بر خلاف نظر مشهور، از شرايط تكليف نيستند، بلكه تكليف به عاجزين و جاهلين نيز تعلّق مى گيرد، با اين تفاوت كه اين افراد معذور بوده و به همين دليل عقاب نمى شوند.

ادله امام خمينى بر عدم شرطيت علم در تكليف
دليل اول

دليل اول مبتنى بر يك مقدمه است و آن اين كه به طور كلّى در واجبات مشروط، شك در تحقّق شرط در حقيقت به معناى شك در تحقّق مشروط است؛ چون طبق نظر مشهور، شرط به هيأت رجوع مى كند نه ماده، بنابراين در مثل «ان جائك زيدٌ فاكرمه» وجوب اكرام است كه مشروط به مجى ء زيد گرديده نه خود اكرام. از اين رو در صورت شك در مجى ء زيد، در تحقّق مشروط؛ يعنى وجوب اكرام نيز شك مى شود و از آن جا كه شك در تحقّق مشروط يا وجوب اكرام، شك در اصل تكليف است، نسبت به آن برائت جارى مى شود. در واجبات شرعى هم همين طور است؛ مثلاً اگر مكلّفى معنا و مفهوم استطاعت را بداند، ولى در مورد مصداق استطاعت و اين كه آيا خودش مستطيع است يا نه، شك كند، در اين صورت در خود مشروط؛ يعنى وجوب حج نيز شك حاصل مى شود كه آيا اساسا تكليفى به عنوان حج بر او ثابت شده يا نه؟ حال از آن جا كه اين شبهه يك شبهه وجوبيه بوده و شك هم در اصل تكليف است، طبق نظر مشهور اصالة البرائة جارى مى شود و حكم به عدم وجوب حج بر اين مكلّف مى گردد.

پس خلاصه مطلب اين كه طبق مبناى مشهور با شك در تحقّق شرط، در تحقّق

ص: 520

مشروط يا تكليف نيز شك پيدا مى شود و در موارد شك در تكليف هم اصالة البرائة جارى مى گردد.

حال با توجه به اين مقدمه گفته مى شود: قول به شرطيت علم براى تكليف، منجر به رفع يد از جريان اصالة البرائة در موارد شك در تكليف مى شود؛ چون لازمه شرطيت علم در تكليف آن است كه اگر كسى در ثبوت تكليف شك نمايد، اصلاً تكليفى ثابت نباشد؛ چون تا علم نباشد تكليف ثابت نمى شود. پس بنا بر شرطيت علم در تكليف، صرف شك در تكليف، عدم تكليف را ثابت مى كند و در صورت يقين به عدم تكليف نيز جايى براى جريان اصالة البرائة باقى نمى ماند؛ چون مجراى اصالة البرائة شك در ثبوت تكليف است، نه جايى كه يقين به عدم ثبوت تكليف داريم. پس چاره اى جز التزام به يكى از اين دو مطلب نيست؛ يا آن كه در موارد شك در تكليف اصالة البرائة جارى نشود يا آن كه علم شرط تكليف نباشد، فرض اول باطل است؛ چون در موارد شك در تكليف در شبهات تحريميه و وجوبيه قطعا اصالة البرائة جارى مى شود. لذا ناچاريم بپذيريم علم شرط تكليف نيست و اين همان مطلوب ماست.(1)

دليل دوم

اين دليل مبتنى بر مبناى خود امام رحمه اللهاست؛ يعنى فقط طبق مبناى ايشان قابل استناد مى باشد و بر طبق مبناى مشهور قابل قبول نيست، بر خلاف دليل اول كه امام رحمه الله به مطالب مورد پذيرش مشهور استناد كردند.

مبناى امام رحمه الله كه در واقع مقدمه دليل دوم مى باشد اين است كه حكم فعلى و حكم انشايى دو مرتبه يا دو نوع از حكم اند. احكام فعلى احكامى هستند كه شارع مقدس، اعم از پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام در قالب آيات و روايات و سنت بيان كرده اند، حتى اگر به دست ما هم نرسيده باشد و منظور از احكام انشايى، احكامى است كه توسط شارع

ص: 521


1- . تهذيب الأصول، ج1، ص440.

انشا شده ولى بيان نگرديده و در زمان ظهور حضرت حجت بن الحسن(عج)، توسط آن حضرت بيان شده و فعليت خواهند يافت.(1)

حال با توجه به اين مقدمه اگر علم شرط تكليف باشد دور لازم مى آيد؛ چون از يك طرف معناى شرطيت آن است كه تا شرط تحقّق پيدا نكند مشروط محقّق نمى شود، يعنى تا علم نباشد حكم نيز فعلى نخواهد شد و اين بدان معنا است كه فعليت احكام، متوقف بر علم است. از طرف ديگر، علم هم متوقف بر فعليت احكام است؛ چون طبق مبناى امام رحمه الله حكم زمانى فعليت مى يابد كه بيان شده باشد و تا بيان نشده باشد علم و اطلاع بر آن ممكن نخواهد بود؛ يعنى هيچ مكلّفى نمى تواند ادعا كند كه بر احكامى كه در زمان ظهور بيان خواهد شد علم و آگاهى دارد. پس علم به تكليف به معناى علم به فعليت تكليف بوده و معناى علم به فعليت تكليف هم اين است كه علم متوقف بر فعليت تكليف است. از طرف ديگر فعليت تكليف نيز متوقف بر علم به آن است و اين دور بوده و باطل است. پس نمى توان گفت كه علم شرط تكليف است.

خلاصه دليل دوم اين شد كه در حال حاضر بيش از يك نوع حكم وجود ندارد كه از آن به حكم فعلى تعبير مى شود. حال اگر گفته شود علم شرط تكليف كه طبق فرض همان حكم فعلى است مى باشد، در اين صورت لازم مى آيد كه از يك طرف فعليت حكم متوقف بر علم به حكم و از طرف ديگر علم به حكم هم متوقف بر فعليت آن باشد و اين دور باطل است.

ادله امام خمينى بر عدم شرطيت قدرت در تكليف
اشاره

ادعاى امام رحمه الله اين است كه قدرت شرط تكليف نيست؛ يعنى همه انسان ها اعم از عاجزين و قادرين مكلّف به تكليف بوده و خطاب و تكليف شامل همه آن ها

ص: 522


1- . تنقيح الأصول، ج2، ص124 وج3، ص19 _ 20؛ تهذيب الأصول، ج1، ص434 _ 435؛ جواهر الأصول، ج 3، ص314؛ مناهج الوصول، ج2، ص24.

مى شود؛ مثلاً قول خداوند كه مى فرمايد: «يَا أَيُّهَا

الَّذينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ»(1) شامل همه مردم مى باشد اعم از كسانى كه مى توانند روزه بگيرند و كسانى كه نمى توانند روزه بگيرند. لكن فرق كسانى كه قدرت بر روزه گرفتن دارند با كسانى كه عاجزند، در اين است كه قادرين براى مخالفت با تكليف عذرى ندارند و اگر از آن ها پرسيده شود كه چرا روزه نگرفتيد؟ هيچ پاسخى ندارند، لذا عقاب مى شوند. اما عاجزين معذورند و اگر مورد مؤاخذه و سؤال قرار گيرند، پاسخ مى دهند كه ما عاجز بوديم و نمى توانستيم روزه بگيريم و اين نشان مى دهد كه تكليف و خطاب به آن ها تعلّق گرفته و قدرت شرط توجه تكليف به آن ها نبوده، اما نسبت به مخالفت با تكليف عذر دارند. امام رحمه الله بر اين مدعا، دو دليل اقامه مى كند(2):

دليل اول

دليل اول متشكل از سه مقدمه مى باشد كه از ضميمه آن ها به يكديگر عدم شرطيت قدرت براى تكليف ثابت مى شود.

مقدمه اول: براى مقدمه واجب تقسيمات مختلفى ذكر شده كه يكى از آن تقسيمات تقسيم مقدمه واجب به چهار نوع است كه عبارتند از: مقدمه وجود، مقدمه صحت، مقدمه علم و مقدمه وجوب.

مقدمه وجود: مقدمه اى است كه در وجود ذى المقدمه دخيل است؛ مثل نصب سُلَّم كه مقدمه كون على السطح مى باشد؛ چون كسى كه مى خواهد بر بالاى پشت بام قرار گيرد، بايد از نردبان استفاده كند.

مقدمه صحت: يعنى چيزى كه در صحت شى ء ديگر دخيل است؛ مثل وضوء نسبت به نماز كه تا وضوء نباشد نماز صحيح نيست.

ص: 523


1- . بقره، آيه 183.
2- . جواهر الأصول، ج 3، ص324؛ تهذيب الأصول، ج 1، ص 440؛ مناهج الوصول، ج 2، ص28؛ معتمد الأصول، ج 1، ص129.

مقدمه علم: يعنى چيزى كه در علم و يقين به شى ء ديگر مدخليت دارد.

مقدمه تكليف: مقدمه اى است كه در وجوب شى ء ديگر و اصل تكليف دخالت دارد؛ مثل استطاعت نسبت به حج كه تا استطاعت نباشد حج واجب نمى شود.

مقدمه دوم: در بحث مقدمه واجب گفته شده كه مقدمات وجودى در محل نزاع داخل اند، ولى مقدمات وجوبى از محل بحث خارج مى باشند. محل نزاع و بحث در مقدمه واجب اين است كه آيا انجام كارى كه مقدمه انجام عمل واجب است، علاوه بر لزوم عقلى، وجوب شرعى نيز دارد يا نه؟ به عبارت ديگر آيا اتيان

مقدمه واجب، از نظر شرع واجب است يا خير؟ در آن بحث گفته شد كه از ميان اين اقسام چهارگانه، قسمى كه قطعا داخل در محل نزاع مى باشد مقدمه وجودى است و قسمى كه قطعا از محل نزاع خارج است مقدمه وجوبى است؛ يعنى اگر چيزى مقدمه اصل وجوب و تكليف باشد، قطعا وجوب شرعى ندارد؛ مثلاً تحصيل استطاعت كه مقدمه وجوب حج است، شرعا واجب نيست و نه تنها تحصيل استطاعت لازم نيست بلكه حتى اگر انسان كارى كند كه مستطيع نشود هيچ اشكالى ندارد. پس تحصيل مقدمات وجوبى شرعا واجب نيست، بلكه اگر اين مقدمه خود به خود حاصل شد، تكليف ثابت است و الا تكليف هم ثابت نمى شود.

مقدمه سوم: مقدمه سوم اين است كه شرايط عقلى و شرايط شرعى در اصل شرطيت با هم هيچ تفاوتى ندارند، بلكه فقط حاكم در يكى عقل بوده و در ديگرى شرع مى باشد؛ به عنوان مثال استطاعت كه يك شرط شرعى است با قدرت كه يك شرط عقلى است هيچ فرقى از حيث شرطيت ندارد و منظور مشهور كه مى گويند قدرت شرط عقلى است، اين است كه حاكم به شرطيت قدرت، عقل است و منظور از اين كه مى گويند استطاعت، شرط شرعى است اين مى باشد كه حاكم به شرطيت استطاعت، شرع است.

ص: 524

نتيجه: نتيجه اى كه از اين مقدمات به دست مى آيد كه اگر ما قدرت را شرط تكليف بدانيم، پس بايد بتوانيم مانند استطاعت كه شرط شرعى است، مانع تحقّق قدرت شويم؛ مثلاً قبل از اذان صبح كارى كنيم كه قدرت روزه گرفتن از ما سلب شود، در حالى كه در باب قدرت هيچ كس ملتزم به اين مطلب نشده است. به علاوه عقل مى گويد تا جايى كه ممكن است بايد تلاش كرد تا قدرت بر انجام دستورات مولا حاصل شود، بر خلاف استطاعت كه همه مى گويند انسان مى تواند كارى كند كه مستطيع نشود، در نتيجه حج نيز بر او واجب نگردد. از مجموع مطالب ذكر شده اين نتيجه به دست مى آيد كه قدرت شرط تكليف نيست.

دليل دوم

دليل دوم مبتنى بر دو مطلب است:

مطلب اول: طبق نظر مشهور كه شرط را به هيأت برمى گردانند، شك در شرط مانند شك در استطاعت به مشروط هم سرايت كرده و موجب شك در تحقّق مشروط مانند شك در وجوب حج نيز مى شود؛ يعنى در واقع، شك به اصل تكليف برمى گردد كه به نظر مشهور مجراى اصالة البرائة است.

مطلب دوم: به نظر مشهور اگر كسى شك كرد كه آيا قادر بر انجام تكليف هست يا نه؟ و پس از فحص و جستجو هم به نتيجه اى نرسيد، در اين صورت اصالة الاحتياط جارى مى شود و بايد تكليف را انجام دهد.

حال اگر قدرت شرط تكليف باشد در اين صورت، بايد با شك در قدرت كه شرط است، اصالة البرائة جارى شود نه اصالة الاحتياط؛ چون طبق مبناى مشهور، شك در شرط، به مشروط كه اصل تكليف باشد نيز سرايت مى كند و مشهور در موارد شك در مشروط هم اصالة البرائة جارى مى كنند. فرقى هم بين استطاعت و قدرت، از حيث شرطيت وجود ندارد، مگر آن كه حاكم به شرطيتِ استطاعت، شرع است و حاكم به

ص: 525

شرطيت قدرت، عقل مى باشد، اما اين موجب نمى گردد كه در يكى اصالة البرائة و در ديگرى اصالة الاحتياط جارى شود؛ به عبارت ديگر مشهور از يك طرف قدرت را شرط تكليف مى دانند و از طرف ديگر در موارد شك در قدرت احتياط مى كنند در حالى كه بايد در موارد شك در شرطِ تكليف، اصالة البرائة جارى شود، و اين نشان دهنده آن است كه قدرت شرط تكليف نيست؛ چون اگر شرط تكليف بود بايد در شك در آن نيز مانند شك در استطاعت، اصالة البرائة جارى مى شد نه اصالة الاحتياط.

در نتيجه وجوب الاحتياط فى موارد الشك فى القدرة يدل على عدم شرطية القدرة.

ص: 526

فهرست مطالب

فهرست اجمالى··· 5

سخن آغازين··· 19

پيش گفتار··· 23

بخش اول: حقيقت حكم··· 29

مقدمه: معناى لغوى و اصطلاحى حكم··· 31

الف) معناى لغوى··· 31

ب) معناى اصطلاحى··· 31

فصل اول: اعتبار··· 39

اشاره··· 41

گفتار اول: اهميت بحث اعتباريات··· 43

جهت اول: كاربرد آن در علوم مختلف··· 43

جهت دوم: جلوگيرى از خلط بين امور اعتبارى و حقيقى و انتزاعى··· 44

جهت سوم: فرق بين اعتبار در فلسفه با اعتبار در اصول··· 45

گفتار دوم: اصطلاحات اعتبارى··· 46

ص: 527

اصطلاح اول··· 46

اصطلاح دوم··· 47

اصطلاح سوم··· 47

اصطلاح چهارم··· 48

اصطلاح پنجم··· 48

گفتار سوم: نظريه محقّق نائينى و بررسى آن··· 50

نظريه محقّق نائينى··· 50

بررسى نظريه محقّق نائينى··· 52

گفتار چهارم: نظريه محقّق عراقى و بررسى آن··· 55

نظريه محقّق عراقى··· 55

بررسى نظريه محقّق عراقى··· 60

گفتار پنجم: نظريه محقّق اصفهانى و علامه طباطبايى و بررسى آن··· 62

نظريه محقّق اصفهانى و علامه طباطبايى··· 62

ريشه نظريه علامه طباطبائى و محقّق اصفهانى··· 64

گفتار ششم: نظريه بعضى از بزرگان و بررسى آن··· 66

نظريه بعضى از بزرگان··· 66

امر اول: فرق بين امر اعتبارى و امر تكوينى··· 66

امر دوم: انواع اعتبار و وجوه تفاوت آن ها··· 67

امر سوم: ارتباط وعلاقه بين اعتبار قانونى و ادبى··· 70

بررسى نظريه بعضى از بزرگان··· 71

اشكال اول: عدم فرق بين اعتبار قانونى و ادبى از جهت حقيقت··· 71

اشكال دوم: عدم تفاوت بين دو اعتبار از جهت هدف··· 73

اشكال سوم: عدم تفاوت بين دو اعتبار از حيث وصف··· 74

گفتار هفتم: نظريه امام خمينى··· 77

گفتار هشتم: دسته بندى آرا و انظار درباره اعتبارى··· 80

ص: 528

مسلك اول··· 81

مسلك دوم··· 81

فرق مسلك اول و دوم··· 82

مسلك سوم··· 83

گفتار نهم:بررسى مسلك اول··· 84

اشكال اول··· 85

اشكال دوم··· 85

گفتار دهم: بررسى مسلك دوم··· 87

شاهد اول··· 87

شاهد دوم··· 88

گفتار يازدهم: بررسى مسلك سوم و نظريه برگزيده··· 90

چند نكته··· 92

خاتمه فصل اول: امور انتزاعى··· 95

گفتار اول: نظريه محقّق نائينى و محقّق عراقى··· 97

گفتار دوم: نظريه برگزيده··· 101

فصل دوم: انشا··· 103

گفتار اول: نظريه مشهور و بررسى آن··· 105

نظريه مشهور··· 105

بررسى نظريه مشهور··· 107

اشكال اول··· 107

اشكال دوم··· 109

گفتار دوم: نظريه محقّق خراسانى و بررسى آن··· 111

نظريه محقّق خراسانى··· 111

تفاوت نظريه محقّق خراسانى و نظريه مشهور··· 114

ص: 529

مبرّا بودن نظريه محقّق خراسانى از اشكالات سابق··· 115

فرق بين انشا و اخبار از ديدگاه محقّق خراسانى··· 117

بررسى نظريه محقّق خراسانى··· 117

گفتار سوم: نظريه محقّق اصفهانى و بررسى آن··· 122

نظريه محقّق اصفهانى··· 122

حالت اول: تحقّق معنا بالذات در خارج··· 123

حالت دوم: تحقّق معنا بالذات در ذهن··· 124

صحت احتمال اول··· 124

بررسى نظريه محقّق اصفهانى··· 127

گفتار چهارم: نظريه محقّق خويى و بررسى آن··· 132

نظريه محقّق خويى··· 132

بررسى نظريه محقّق خويى··· 136

گفتار پنجم: نظريه برگزيده··· 138

اركان نظريه··· 139

پاسخ دو اشكال··· 140

خاتمه فصل دوم: تنبيهات··· 145

تنبيه اول: تقسيم انشا به حسب قصد··· 147

تنبيه دوم: معتبِر كيست؟··· 149

تنبيه سوم: تعلّق انشا به امور اعتبارى··· 153

تنبيه چهارم: نسبت بين اعتبار و انشا··· 154

احتمال اول: اعميت انشا و بررسى آن··· 155

بررسى احتمال اول··· 157

احتمال دوم: اعميت اعتبار و بررسى آن··· 159

احتمال سوم: عموم و خصوص من وجه··· 161

ص: 530

احتمال چهارم: تساوى و بررسى آن··· 161

نظريه برگزيده··· 161

فصل سوم اراده تكوينى و اراده تشريعى··· 163

گفتار اول: نظريه محقّق اصفهانى و بررسى آن··· 165

نظريه محقّق اصفهانى··· 165

حقيقت اراده خداوند در نظر محقّق اصفهانى··· 167

تفاوت نظريه محقّق اصفهانى با نظريه محقّق خراسانى··· 169

آثار نظريه محقّق اصفهانى··· 171

دفع يك اشكال··· 172

بررسى نظريه محقّق اصفهانى··· 173

يك نظريه و بررسى آن··· 174

گفتار دوم: نظريه آيه اللّه حكيم و بررسى آن··· 175

نظريه آيه اللّه حكيم··· 175

بررسى نظريه آيه اللّه حكيم··· 178

گفتار سوم: نظريه محقّق عراقى و بررسى آن··· 179

نظريه محقّق عراقى··· 179

بررسى نظريه محقّق عراقى··· 181

گفتار چهارم: نظريه امام خمينى··· 182

بخش اول كلام امام··· 182

بخش دوم كلام امام··· 183

گفتار پنجم: نظريه برگزيده··· 187

فصل چهارم: بررسى نظريات مختلف درباره حقيقت حكم··· 189

مقدمه··· 191

گفتار اول: آرا و انظار و بررسى آن ها··· 194

ص: 531

1 _ نظريه اراده··· 194

بررسى نظريه اراده··· 195

2_ نظريه اراده مبرز··· 195

بررسى نظريه اراده مبرز··· 199

3 _ نظريه خطاب··· 200

بررسى نظريه خطاب··· 201

4 _ نظريه انشا··· 201

بررسى نظريه انشا··· 202

5 _ نظريه بعث··· 203

بررسى نظريه بعث··· 204

اشاره··· 205

دسته بندى انظار··· 205

مسلك اول··· 205

مسلك دوم··· 206

گفتار دوم: نظريه برگزيده··· 208

مرحله اول··· 208

دسته بندى قائلين به اعتبارى بودن حكم··· 210

مرحله دوم··· 211

نتيجه··· 214

بررسى دو اشكال··· 215

گفتار سوم: ديدگاه اهل سنت درباره حكم··· 219

بخش دوم: مراتب حكم··· 223

فصل اول: بررسى نظريات مختلف درباره مراتب حكم··· 225

گفتار اول: نظريه محقّق خراسانى (چهار مرتبه)··· 227

ص: 532

مرتبه اول: مرتبه اقتضا يا شأنيت··· 227

وجوهِ احتساب مرتبه اقتضا از مراتب حكم··· 229

مرتبه دوم: مرتبه انشا··· 231

مرتبه سوم: مرتبه فعليت··· 233

مرتبه چهارم: مرتبه تنجز··· 235

گفتار دوم: نظريه محقّق اصفهانى (سه مرتبه)··· 237

گفتار سوم: نظريه شيخ انصارى و امام خمينى (دو مرتبه)··· 239

گفتار چهارم: نظريه بعضى از بزرگان (يك مرتبه)··· 241

الف) مرتبه فعليت··· 241

ب) مرتبه انشا··· 242

فصل دوم: نظريه برگزيده درباره مراتب حكم··· 243

مقدمه··· 245

گفتار اول: عمليات حكم··· 247

گفتار دوم: بررسى مراتب چهارگانه··· 252

1 _ بررسى مرتبه اقتضا··· 252

2 _ بررسى مرتبه انشا··· 253

اشكال محقّق اصفهانى به محقّق خراسانى··· 254

بررسى اشكال محقّق اصفهانى··· 255

كلام محقّق ايروانى··· 255

بررسى كلام محقّق ايروانى··· 256

كلام امام خمينى··· 256

بررسى كلام امام خمينى··· 256

نتيجه··· 257

3 _ بررسى مرتبه فعليت··· 258

ص: 533

كلام محقّق نائينى··· 258

بررسى كلام محقّق نائينى··· 259

كلام امام خمينى··· 260

بررسى كلام امام خمينى··· 261

انواع فعليت··· 261

كلام محقّق خراسانى··· 261

كلام آيه اللّه بروجردى··· 262

كلام امام خمينى··· 263

حق در مسئله··· 264

4 _ بررسى مرتبه تنجز··· 264

نظريه برگزيده درباره مراتب حكم··· 265

بخش سوم: مصدر حكم··· 269

مقدمه··· 271

1 . خداوند تبارك و تعالى··· 273

2 . پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله··· 278

آيات··· 280

نتيجه··· 283

روايات··· 285

نتيجه··· 293

3 . ائمه اطهار عليهم السلام··· 294

4 . فقيه جامع الشرايط··· 297

خاتمه: معانى تفويض··· 298

نتيجه··· 302

بخش چهارم: ملاك حكم··· 305

ص: 534

فصل اول: تنقيح موضوع بحث··· 307

گفتار اول: تبيين چند اصطلاح··· 309

1 . مقاصد شريعت··· 310

پيشينه بحث··· 310

2 _ 4 علل الشرايع، علت حكم، حكمت حكم··· 313

گفتار دوم: اقسام مصلحت و مفسده··· 316

قسم اول: مصلحت و مفسده در متعلّق تكليف··· 317

قسم دوم: مصلحت و مفسده در خود تكليف··· 317

قسم سوم: مصلحت و مفسده در هر دو··· 317

نتيجه··· 317

فصل دوم: بررسى نظريات مختلف پيرامون ملاك حكم··· 319

مقدمه: سيرى اجمالى در آرا··· 321

گفتار اول: نظريه عدم تبعيت مطلقا و بررسى آن··· 326

نظريه عدم تبعيت مطلقا··· 326

دليل اول: دليل عقلى··· 326

دليل دوم: آيات··· 329

دليل سوم: روايات··· 330

دليل چهارم: مسئله نسخ··· 332

دليل پنجم··· 333

بررسى نظريه عدم تبعيت مطلقا··· 334

مقام اول: بررسى ادله··· 334

مقام دوم: اشكالات··· 339

گفتار دوم: نظريه تبعيت مطلقا و بررسى آن··· 343

نظريه تبعيت مطلقا··· 343

دليل اول: عقل··· 344

دليل دوم: آيات··· 345

ص: 535

دليل سوم: روايات··· 347

بررسى نظريه تبعيت مطلقا··· 349

مقام اول: بررسى ادله··· 349

مقام دوم: اشكالات··· 357

گفتار سوم: نظريه برگزيده··· 363

مقدمات··· 363

بررسى نصوص··· 377

جمع بندى مباحث گذشته··· 387

نظريه برگزيده··· 389

گفتار چهارم: بررسى اشكالات نظريه برگزيده··· 397

بخش پنجم: كيفيت جعل حكم··· 409

مقدمه··· 411

فصل اول: جعل حكم و قضيه حقيقى و خارجى··· 415

گفتار اول: قضيه حقيقى و خارجى از نظر منطقيين··· 417

نظريه حاجى سبزوارى··· 419

تفاوت نظريه ابن سينا و حاجى سبزوارى··· 420

گفتار دوم: نگاهى اجمالى به قضيه حقيقى و خارجى از نظر اصوليين··· 422

گفتار سوم: نظريه مشهور و بررسى آن··· 424

بخش اول كلام محقّق نائينى··· 424

بخش دوم كلام محقّق نائينى··· 429

خلط در كلام اهل معقول··· 429

خلط در كلام اصوليين··· 432

ص: 536

بررسى كلام محقّق نائينى··· 433

گفتار چهارم: نظريه محقّق عراقى و بررسى آن··· 442

نظريه محقّق عراقى··· 442

بررسى نظريه محقّق عراقى··· 445

گفتار پنجم: نظريه امام خمينى··· 447

فصل دوم: جعل حكم و خطابات قانونى و شخصى··· 449

مقدمه··· 451

گفتار اول: متعلّق اوامر و نواهى از ديدگاه امام خمينى··· 452

گفتار دوم: مخاطب خطابات شرعى از ديدگاه امام خمينى··· 455

گفتار سوم: تفاوت خطابات شخصى و قانونى··· 459

وجه اول··· 459

وجه دوم··· 461

نكته··· 462

گفتار چهارم: ادله و شواهد نظريه خطابات قانونى··· 463

دليل اول··· 463

دليل دوم··· 464

دليل سوم··· 464

دليل چهارم··· 465

دليل پنجم··· 465

دليل ششم··· 466

دليل هفتم··· 467

دليل هشتم··· 467

دليل نهم··· 468

گفتار پنجم: دو تنبيه··· 469

ص: 537

تنبيه اول··· 469

تنبيه دوم··· 470

گفتار ششم: آثار نظريه خطابات قانونى··· 472

الف) در فقه··· 472

اثر اول··· 472

اثر دوم··· 473

اثر سوم··· 473

اثر چهارم··· 473

اثر پنجم··· 474

ب) در اصول··· 475

اثر اول··· 475

اثر دوم··· 475

اثر سوم··· 476

اثر چهارم··· 476

اثر پنجم··· 476

اثر ششم··· 476

اثر هفتم··· 477

اثر هشتم··· 477

اثر نهم··· 477

اثر دهم··· 468

گفتار هفتم: بررسى اشكالات نظريه خطابات قانونى··· 480

اشكال اول··· 480

پاسخ··· 481

اشكال دوم··· 481

ص: 538

پاسخ··· 481

اشكال سوم··· 482

پاسخ··· 482

اشكال چهارم··· 483

پاسخ··· 484

اشكال پنجم··· 484

پاسخ··· 485

اشكال ششم··· 486

پاسخ··· 486

اشكال هفتم··· 488

پاسخ··· 490

اشكال هشتم··· 490

پاسخ··· 491

اشكال نهم··· 491

پاسخ··· 492

اشكال دهم··· 494

پاسخ··· 494

اشكال يازدهم··· 495

پاسخ··· 496

اشكال دوازدهم··· 497

پاسخ··· 497

اشكال سيزدهم··· 498

پاسخ··· 499

اشكال چهاردهم··· 500

ص: 539

پاسخ··· 500

اشكال پانزدهم··· 501

پاسخ··· 502

اشكال شانزدهم··· 503

پاسخ··· 504

اشكال هفدهم··· 505

پاسخ··· 505

نتيجه كلّى··· 507

خاتمه فصل دوم: عدم شرطيت علم و قدرت در تكليف··· 509

مقدمه··· 511

كلام كاشف الغطاء··· 512

بررسى كلام كاشف الغطاء··· 513

بررسى اجمالى اقوال پيرامون شرطيت علم و قدرت در تكليف··· 515

1 . نظريه مشهور··· 515

2 . نظريه امام خمينى··· 517

ادله امام خمينى بر عدم شرطيت علم در تكليف··· 520

ادله امام خمينى بر عدم شرطيت قدرت در تكليف··· 522

فهرست مطالب··· 527

ص: 540

جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه:نورمفیدی، سیدمجتبی، ‫1343 -

عنوان و نام پديدآور:حکم: حقیقت، اقسام، قلمرو/ سیدمجتبی نورمفیدی.

مشخصات نشر:قم: ‫مرکز فقهی ائمه اطهار (ع) ‫، 1394.

مشخصات ظاهری:3 ج.

فروست:مرکز فقهی ائمه اطهار (ع)؛ 174 ‫، 175 ‫، 176.

شابک:‫750000 ریال : ‫دوره ‫ 978-600-388-014-6 ‫ : ؛ ‫ج.1 ‫ 978-600-388-015-3 : ؛ ‫ج.2 ‫ 978-600-388-016-0 : ؛ ‫ج.3 ‫ 978-600-388-017-7 :

وضعیت فهرست نویسی:فاپا

يادداشت:ج. 2 و 3 (چاپ اول: 1394).

یادداشت:کتابنامه.

موضوع:اصول فقه شیعه

موضوع:* Islamic law, Shiites -- Interpretation and construction

موضوع:فقه

موضوع:Islamic law

موضوع:کلام

موضوع:*Islamic theology

شناسه افزوده:مرکز فقهی ائمه اطهار (ع)

رده بندی کنگره: ‫ BP159/8 ‫ /ن9ح8 1394

رده بندی دیویی: ‫ 297/312

شماره کتابشناسی ملی:4016056

اطلاعات رکورد کتابشناسی:فاپا

ص: 1

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 3

ص: 4

فهرست اجمالى

بخش ششم: تقسيمات حكم··· 11

مبحث اول: حكم واقعى و ظاهرى··· 15

فصل اول: بررسى نظريات مختلف پيرامون حكم ظاهرى··· 17

گفتار اول: اصطلاحات حكم ظاهرى··· 19

گفتار دوم: تنقيح موضوع بحث··· 23

گفتار سوم: آرا و انظار··· 27

گفتار چهارم: نظريه برگزيده··· 41

گفتار پنجم: بررسى اشكالات نظريه برگزيده··· 63

گفتار ششم: مبعّدات حكم ظاهرى··· 70

فصل دوم: آثار پذيرش يا انكار حكم ظاهرى··· 73

گفتار اول: اج_زا··· 75

گفتار دوم: جريان استصحاب در مؤداى امارات··· 84

فصل سوم: خاستگاه جمع بين حكم واقعى و ظاهرى··· 87

گفتار اول: ادله ابن قبه بر عدم امكان تعبّد به ظن··· 92

ص: 5

گفتار دوم: محذورات تعبّد به ظن··· 95

گفتار سوم: تنقيح موضوع بحث··· 102

خاتمه مبحث اول: تشريع _ قول به غير علم··· 107

گفتار اول: بررسى اقوال··· 110

گفتار دوم: نسبت تشريع و قول به غير علم··· 119

گفتار سوم: مولويت حرمت تشريع و قول به غير علم··· 124

گفتار چهارم: ادله حرمت تشريع و قول به غير علم··· 129

مبحث دوم: حكم تكليفى و وضعى··· 137

فصل اول: بررسى نظريات مختلف پيرامون تعريف حكم تكليفى و وضعى··· 139

گفتار اول: نظريه محقّق نائينى و بررسى آن··· 145

گفتار دوم: نظريه امام خمينى و بررسى آن··· 151فصل دوم: كيفيت تغاير احكام تكليفى··· 155

گفتار اول: نظريه تغاير به بعض ذات و بررسى آن··· 159

گفتار دوم: نظريه تغاير به مقارنات و بررسى آن··· 163

گفتار سوم: نظريه تغاير تشكيكى و بررسى آن··· 165

فصل سوم: محدوده احكام تكليفى··· 167

گفتار اول: شبهه كعبى و بررسى آن··· 170

گفتار دوم: اباحه، حكم تكليفى يا وضعى؟··· 174

گفتار سوم: اباحه اقتضايى و لا اقتضايى··· 178

گفتار چهارم: حصر عقلى احكام تكليفى··· 181

فصل چهارم: تقسيمات مختلف حكم تكليفى··· 183

گفتار اول: اقسام واجب، مستحب، مكروه و حرام··· 185

ص: 6

گفتار دوم: نهى تحريمى و تنزيهى··· 189

گفتار سوم: حكم الزامى و غير الزامى··· 192

فصل پنجم: محدوده احكام وضعى··· 199

گفتار اول: ماهيات مخترع شرعى··· 205

گفتار دوم: ولايت و قضاوت··· 217

فصل ششم: جعل احكام وضعى··· 225

مقدمه: سيرى اجمالى در اقوال··· 227

گفتار اول: نظريه محقّق خراسانى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و...··· 231

گفتار دوم: نظريه محقّق نائينى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و بررسى آن··· 243

گفتار سوم: نظريه محقّق عراقى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و...··· 249

گفتار چهارم: نظريه شيخ انصارى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و...··· 254

گفتار پنجم: نظر برگزيده درباره جعل قسم اول از احكام وضعى··· 257

گفتار ششم: نظريه محقّق خراسانى درباره جعل قسم دوم از احكام وضعى و...··· 259

گفتار هفتم: نظريه محقّق خراسانى درباره جعل قسم سوم از احكام وضعى و...··· 271

گفتار هشتم: بررسى نظريه شيخ انصارى مبنى بر نفى جعل استقلالى در احكام وضعى··· 277

گفتار نهم: بررسى كيفيت جعل بعضى از احكام وضعى··· 281

مبحث سوم: حكم مولوى و ارشادى··· 311فصل اول: موارد استعمال حكم ارشادى··· 315

فصل دوم: بررسى نظريات مختلف پيرامون حكم مولوى و ارشادى··· 323

گفتار اول: نظريه انكار حكم ارشادى··· 327

گفتار دوم: نظريه انكار حكم مولوى··· 330

گفتار سوم: نظريه اختلاف از حيث جهات··· 334

ص: 7

گفتار چهارم: نظريه برگزيده··· 336

فصل سوم: بررسى وجوه فرق بين حكم مولوى و ارشادى··· 339

مقدمه: بيان اجمالى وجوه فرق بين حكم مولوى و حكم ارشادى··· 341

گفتار اول: وجه اول و بررسى آن··· 344

گفتار دوم: وجه دوم و بررسى آن··· 346

گفتار سوم: وجه سوم و بررسى آن··· 348

گفتار چهارم: وجه چهارم و بررسى آن··· 350

گفتار پنجم: وجه پنجم و بررسى آن··· 352

گفتار ششم: وجه ششم و بررسى آن··· 358

گفتار هفتم: وجه هفتم و بررسى آن··· 360

گفتار هشتم: نظريه برگزيده··· 363

فصل چهارم: بررسى اختلاف در مولويت و ارشاديت برخى احكام··· 385

گفتار اول: امر به توبه··· 387

گفتار دوم: اخبار من بلغ··· 389

گفتار سوم: امر به احتياط و توقف··· 395

گفتار چهارم: نهى در معاملات و عبادات··· 397

گفتار پنجم: اوامر غيرى··· 399

مبحث چهارم: حكم اولى و ثانوى··· 403

فصل اول: بررسى تقسيم حكم شرعى به اولى و ثانوى··· 407

گفتار اول: نظريات مختلف پيرامون حكم ثانوى··· 411

گفتار دوم: نظريه برگزيده (مرحله اول)··· 413

گفتار سوم: نظريه برگزيده (مرحله دوم)··· 420

ص: 8

فصل دوم: نكاتى پيرامون حكم ثانوى··· 423

گفتار اول: عدم جريان اين تقسيم در حكم ظاهرى··· 425گفتار دوم: جريان اين تقسيم در احكام وضعى··· 427

گفتار سوم: جعل ثانوى··· 430

گفتار چهارم: تقسيم حكم ثانوى به مشروط و مطلق··· 432

گفتار پنجم: عناوين ثانوى··· 434

گفتار ششم: بررسى تأثير بعضى از عناوين ثانوى در حكم··· 437

فصل سوم: نسبت ادله احكام اولى و ثانوى··· 441

گفتار اول: بررسى نظريات مختلف پيرامون نسبت اين ادله··· 443

گفتار دوم: نظريه برگزيده··· 451

مبحث پنجم: حكم حكومتى و غيرحكومتى··· 453

فصل اول: حكم حكومتى (تعريف، بررسى تقسيم، اقسام، محدوده....··· 461

گفتار اول: نظريات مختلف پيرامون تعريف حكم حاكم··· 463

گفتار دوم: نظريات مختلف پيرامون حكم حكومتى··· 468

گفتار سوم: بررسى تقسيم حكم به حكومتى و غيرحكومتى··· 474

گفتار چهارم: اقسام حكم حكومتى··· 476

گفتار پنجم: محدوده حكم حكومتى··· 479

گفتار ششم: ويژگى ها و ملاك حكم حكومتى··· 487

فصل دوم: نسبت حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى··· 491

گفتار اول: آرا و انظار··· 495

گفتار دوم: نظريه برگزيده··· 498

گفتار سوم: فرق هاى حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى··· 502

ص: 9

گفتار چهارم: نظريه امام خمينى··· 505

گفتار پنجم: نظريه شهيد صدر··· 511

مبحث ششم: حكم تأسيسى و امضايى··· 517

فصل اول: تعريف حكم تأسيسى و امضايى··· 521

گفتار اول: موارد استعمال لفظ امضا··· 523

گفتار دوم: تنقيح موضوع بحث··· 528

فصل دوم: بررسى ديدگاه هاى مختلف پيرامون حكم امضايى··· 535

گفتار اول: اقوال و انظار··· 537

گفتار دوم: بررسى نظريه بعضى از بزرگان··· 541گفتار سوم: نظريه برگزيده··· 549

مبحث هفتم: حكم وجودى و عدمى··· 553

گفتار اول: تنقيح موضوع بحث و اقوال··· 558

گفتار دوم: نظريه برگزيده··· 562

خاتمه بخش ششم··· 567

ساير تقسيمات حكم··· 569

ص: 10

بخش ششم: تقسيمات حكم

ص: 11

ص: 12

اشاره

حكم شرعى به اعتبارات مختلف داراى تقسيمات متعددى است. برخى از اين تقسيمات، طولى است؛ مانند تقسيم حكم شرعى به دو قسم تكليفى و وضعى و تقسيم حكم تكليفى به احكام خمسه. و برخى نيز عرضى است؛ مثل تقسيم حكم شرعى به حكم تكليفى و وضعى و هم چنين تقسيم آن به حكم ظاهرى و واقعى. مقسم در تمام اين موارد حكم شرعى بوده و هر يك از اين تقسيمات از يك حيث و يك اعتبار صورت گرفته است. اين بخش در ضمن هفت مبحث ارائه خواهد شد و در پايان هم خاتمه اى ذكر مى شود.

ص: 13

ص: 14

مبحث اول: حكم واقعى و ظاهرى

اشاره

ص: 15

ص: 16

فصل اول: بررسى نظريات مختلف پيرامون حكم ظاهرى

اشاره

ص: 17

ص: 18

گفتار اول اصطلاحات حكم ظاهرى
اشاره

نخست لازم است اصطلاحات مختلف حكم ظاهرى بيان شود. معروف آن است كه حكم ظاهرى داراى دو اصطلاح مى باشد؛ ولى اصطلاحات ديگرى نيز براى حكم ظاهرى مطرح شده كه در ادامه ذكر خواهد شد.

اصطلاح اول

در اصطلاح اول، حكم ظاهرى فقط به مؤديات اصول عملى اطلاق مى شود؛ يعنى به هر حكمى كه به وسيله يك اصل عملى (مثل برائت يا استصحاب) ثابت شود حكم ظاهرى گفته مى شود؛ به تعبير ديگر، حكم ظاهرى عبارت است از حكمى كه از دليل فقاهتى استفاده مى گردد. دليل فقاهتى دليلى است كه صرفا وظيفه عملى مكلّف را مشخص مى كند و كاشفيتى نسبت به واقع ندارد. در مقابل، به آن چه كه از ادله اجتهادى ظنى (مثل قرآن، روايات، اجماع و...) استفاده مى شود، حكم واقعى اطلاق مى گردد. دليل اجتهادى دليلى است كه كاشف از حكم واقعى است.

با توجه به آن چه گفته شد دو نوع دليل داريم: 1 . دليل فقاهتى؛ 2 . دليل اجتهادى. به مؤداى دليل فقاهتى، «حكم ظاهرى» و به مؤداى دليل اجتهادى، «حكم واقعى» گفته مى شود.

ص: 19

اصطلاح دوم

در اين اصطلاح، به هر حكمى كه ظاهرا و در فرض جهل به حكم واقعى براى مكلّف ثابت است حكم ظاهرى گفته مى شود؛ يعنى خداوند تبارك و تعالى احكامى دارد كه در لوح محفوظ ثابت اند اما از آن جا كه ما راهى براى دسترسى به حكم واقعى نداريم، راه هايى وجود دارند كه به وسيله آن بتوانيم احكام را شناخته و بدان عمل كنيم. طبق اين اصطلاح، حكم ظاهرى، مؤديات امارات و اصول عملى و به عبارت ديگر مؤداى ادله فقاهتى و ادله اجتهادى را شامل مى شود، اعمّ از اين كه در احكام باشد يا در موضوعات. بر اين اساس، حكم واقعى همان حكمى است كه عند اللّه ثابت است و ما نسبت به آن جهل داريم.

اين اصطلاح حكم ظاهرى، اعمّ از اصطلاح اول است؛ چون اصطلاح اول فقط شامل اصول عملى مى شد اما اصطلاح دوم علاوه بر اصول عملى، امارات ظنى را نيز شامل مى شود.

مرحوم آيه اللّه خويى درباره اين اصطلاح مى گويد: در اين اصطلاح، جهل به حكم واقعى، ظرف ثبوت حكم ظاهرى است همان گونه كه در اصطلاح اول نيز جهل به واقع در تعريف حكم ظاهرى اخذ شده است. تفاوت اين دو اصطلاح از آن جهت است كه در اصطلاح اول گفته مى شود: حكم ظاهرى در ظرف جهل يا شك به واقع جعل شده، بدون آن كه نظر به واقع باشد ولى در اصطلاح دوم با اين كه حكم ظاهرىدر فرض جهل به واقع جعل شده اما با اين حال، به واقع نظر دارد و كاشف از آن است.(1) اين مطلب در آينده مورد بررسى قرار خواهد گرفت.

علاوه بر دو اصطلاحى كه بيان شد دو اصطلاح ديگر نيز در كلمات علما و بزرگان مشاهده مى شود كه اطلاق حكم ظاهرى بر آن ها محل بحث و اختلاف است.

ص: 20


1- . المحاضرات فى أصول الفقه، ج2، ص251 _ 252.
اصطلاح سوم

حكم ظاهرى عبارت است از حكمى كه شارع براى حال اضطرار جعل مى كند و يا حكمى كه مبتنى بر تقيه مى باشد. برخى، تعبير حكم ظاهرى را درباره اين قسم از احكام به كار برده اند. مشخصه اصلى اين قسم آن است كه در موقعيتى ثابت مى شود كه در آن، جهات اختيار وجود ندارد و در مقابل آن، حكم واقعى قرار مى گيرد كه مختص به مكلّف بوده و جامع جهات اختيار مى باشد.

اصطلاح سوم از اين جهت كه آيا به اين قسم از احكام، حكم ظاهرى مى توان اطلاق كرد يا خير، محل اختلاف است. از اين رو، در يك تعبير ديگر به اين قسم «حكم واقعى ثانوى» مى گويند كه در مقابل «واقعى اولى» قرار دارد. به نظر مى رسد اصطلاح حكم ظاهرى براى اين قسم از احكام (يعنى حكمى كه براى حال اضطرار يا تقيه جعل شده) اصطلاح صحيحى نبوده و عنوان صحيح «حكم واقعى ثانوى» است.

اصطلاح چهارم

طبق اين اصطلاح، به مظنونات مجتهد در فرض انسداد باب علم، حكم ظاهرى گفته مى شود. مبناى اين اطلاق و اصطلاح، حجيت ظن مطلق است. كسانى كه در فرض انسداد باب علم به حجيت ظن مطلق قائل شده اند مى گويند: هر آن چه كه مجتهد نسبت به آن ظن پيدا كند حجت است و مظنون او يك حكم ظاهرى در مقابل حكم واقعى است.

بر اساس اين ديدگاه، رابطه و نسبت حكم ظاهرى و حكم واقعى، عموم و خصوص من وجه است. ماده افتراق از ناحيه حكم واقعى در جايى است كه شخص به حكم واقعى علم پيدا كند. ماده افتراق از ناحيه حكم ظاهرى در جايى است كه مجتهد يا مكلّف به حكم واقعى ظن پيدا كند و ظن او مصادف با حكم واقعى نباشد. ماده اجتماع در جايى است كه مجتهد به چيزى ظن پيدا كند كه اين ظن به عنوان حكم ظاهرى براى او معتبر است و از قضا مصادف با حكم واقعى باشد.

ص: 21

البته ممكن است كسى ادعا كند: در فرض انسداد باب علم اساسا امكان علم نسبت به حكم واقعى وجودندارد تا گفته شود: «ماده افتراق از ناحيه حكم واقعى در جايى است كه شخص به حكم واقعى علم پيدا كند و نتيجه گرفته شود كه حكم واقعى ثابت است ولى حكم ظاهرى وجود ندارد». در اين صورت، ديگر نمى توان نسبت حكم ظاهرى و واقعى را عموم و خصوص من وجه دانست.

به هر حال، اصطلاح چهارم اصطلاح رايجى نبوده و مبتنى بر مبناى حجيت ظن مطلق مى باشد و در فرض پذيرش اين مبنا قابل قبول است و از آن جا كه حجيت ظن مطلق مورد اختلاف است بنابراين نمى تواند به عنوان يك اصطلاحِ مورد توافق علما و اصوليون پذيرفته شود. علاوه بر اين، به گونه اى مى توان اين اصطلاح را در ضمن اصطلاح دوم قرار داد كه در اين صورت تمام مظنوناتى كه در مقابل اصول عملى هستند در محدوده حكم ظاهرى قرار مى گيرند.

ص: 22

گفتار دوم تنقيح موضوع بحث
اشاره

صحت و سقم تقسيم حكم شرعى به حكم واقعى و حكم ظاهرى، به اين معنا است كه آيا شارع دو جعلو دو انشا دارد: يكى جعل حكم ظاهرى و ديگرى جعل حكم واقعى يا آن كه شارع فقط يك جعل و انشا دارد و آن جعل حكم واقعى است؟

بايد توجه داشت كه از اين جهت، بين دو اصطلاح حكم ظاهرى تفاوتى وجود ندارد. طبق اصطلاح اول كه حكم ظاهرى عبارت است از مؤديات اصول عملى و مفاد ادله فقاهتى، بحث در اين است كه آيا شارع در محدوده اصول عملى و ادله فقاهتى غير از احكام واقعى، حكم ديگرى به عنوان حكم ظاهرى نيز جعل كرده است يا خير؟ طبق اصطلاح دوم بحث در اين است كه آيا بر طبق مؤديات اصول عملى و امارات معتبر، غير از آن چه كه در لوح محفوظ وجود دارد، جعل و انشاى مستقلى تحقّق پيدا كرده يا خير؟ لكن با آن كه بين اين دو اصطلاح از جهت مذكور تفاوتى نيست ولى نزاع در اين مقام در اصطلاح دوم است. پس در حقيقت، سؤال اين است كه آيا شارع دو جعل و انشا دارد (يعنى يك بار حكم واقعى و بار ديگر حكم ظاهرى را جعل مى كند) يا آن چه جعل شده فقط حكم واقعى است؟

ص: 23

در اين باره آرا و انظار مختلفى وجود دارد. برخى اين تقسيم را پذيرفته و برخى آن را مردود دانسته و اساسا حكم ظاهرى را انكار نموده اند. قول به تفصيل نيز در اين رابطه قابل ذكر است. در اين فصل، شمارى از اقوال را نقل و سپس نظر مختار را بيان خواهيم كرد. بديهى است با توجه به مطالبى كه در مقام اثبات نظر مختار ارائه خواهد شد، نادرستى ساير اقوال نيز آشكار مى گردد.

براى آن كه موضوع بحث و محل نزاع به درستى تبيين شود تذكر دو نكته ضرورى مى نمايد. اين دو نكته هرچند قابل بازگشت به يكديگر مى باشند ولى از آن جا كه تعابير برخى از بزرگان به نوعى ناظر به نكته اول و عبارات برخى ديگر ناظر به نكته دوم است و چه بسا با دقت و تأمل در اين دو نكته بتوان آن ها را از يكديگر تفكيك نمود، مناسب ديديم مستقلاً بيان كنيم.

نكته اول

انكار حكم ظاهرى بدين معنا است كه حكم ظاهرى نه به عنوان حكم حقيقى و نه به عنوان حكم طريقى توسط شارع جعل نشده است. توضيح مطلب از اين قرار است كه حكم حقيقى حكمى است كه به تبع مصالح و مفاسد موجود در ذات افعال و اشياء جعل شده و مبادى خاص خود را دارد. بر اين اساس مخالفت با آن در خصوص احكام الزامى موجب تفويت مصلحت ملزمه و در نتيجه مستلزم استحقاق عقاب است. اما حكم طريقى حكمى است كه مصلحت و مفسده اى در متعلّق آن نبوده و مبادى خاصى ندارد. البته نفى مصلحت در اين قسم به معناى انكار مطلق آن نيست بلكه مصلحت يا در نفس جعل نهفته است؛ همان گونه كه محقّق خراسانى معتقد است و لذا طبق نظر ايشان حكم طريقى حكمى صورى بوده وامتثال و استحقاق عقاب در صورت مخالفت در پى ندارد و يا مصلحت آن همان مصلحتى است كه در متعلّق حكم واقعى وجود دارد و اين حكم صرفاً طريق براى تحصيل آن است.

ص: 24

به هر حال، آنان كه حكم ظاهرى را انكار كرده و معتقدند حكم شارع يكى بيش نيست، در واقع بر اين عقيده اند كه حكم ظاهرى نه به عنوان حكم حقيقى و نه به عنوان حكم طريقى از سوى شارع جعل نشده است. در مقابل، گروهى از كسانى كه بر صحت اين تقسيم و وجود حكم ظاهرى پاى مى فشارند آن را به عنوان يك حكم حقيقى به رسميت مى شناسند و گروهى ديگر آن را به عنوان يك حكم طريقى مى پذيرند، هرچند گروه دوم نيز از حيث صورى بودن يا نبودن آن اختلاف نظر دارند.

با ملاحظه اين نكته معلوم مى شود بحث پيرامون پذيرش يا انكار حكم ظاهرى بر چه محورى جريان دارد. همان گونه كه قبلاً اشاره شد در اين مقام سخن در اين است كه آيا شارع دو حكم را براى مكلفين جعل كرده يا مجعول شرعى بيش از يك حكم نيست و جعل حكمى به نام حكم ظاهرى چه به عنوان حكم حقيقى و چه به عنوان حكم طريقى منتفى است.

نكته دوم

نكته ديگرى كه چه بسا مى تواند به روشن شدن موضوع بحث كمك نمايد اين است كه انكار حكم ظاهرى به معناى انكار جعل با واسطه و بى واسطه آن است. مقصود از جعل بى واسطه حكم ظاهرى اين است كه همان گونه كه شارع از ابتدا حكم واقعى را كه منوط به حالت و فرض خاصى نيست، جعل كرده، حكم ظاهرى را هم كه مربوط به فرض خاصى است، جعل نموده است. منظور از جعل با واسطه نيز اين است كه شارع با اعطاى اعتبار و حجيت به اماره يا اصل، در واقع حكم شرعى مستفاد از آن دو را جعل كرده است.

بر اين اساس پذيرندگان حكم ظاهرى چه بسا معتقد به جعل بى واسطه حكم ظاهرى باشند و چه بسا ملتزم به جعل باواسطه آن شوند ولى مسئله اى كه لازم است به

ص: 25

آن توجه شود اين است كه بين اعتبار بخشيدن و جعل حجيت براى امارات و اصول و بين جعل حكم شرعى مستفاد از آن ها ملازمه اى نيست.

برخى توهم كرده اند بين اين دو ملازمه اى برقرار است و لذا گمان مى كنند هر كس قائل به جعل حجيت امارات و اصول باشد، به جعل شرعى حكم مستفاد از آن ها نيز بايد معتقد باشد. در حالى كه چنين ملازمه اى نيست و بعضى از منكرين حكم ظاهرى، قائل به جعل حجيت اماره و اصل مى باشند. به عنوان مثال محقّق خراسانى از طرفى معتقد است مجعول در باب امارات، حجيت يا منجزيت است (بنابر اختلافى كه در عبارت ايشان است) و از سوى ديگر وجود يك حكم ظاهرى تكليفى را در اين موارد انكار مى كند.اين نظر به عنوان يكى از راه حل هاى ايشان در بحث جمع بين حكم واقعى و ظاهرى مورد بررسى قرار خواهد گرفت.

با توجه به اين نكته، موضوع مورد نزاع شامل هر دو قسم جعل است و لذا انكار حكم ظاهرى هم جعل با واسطه و هم جعل بى واسطه را در بر مى گيرد.

واضح است كه دقت در اين نكته نيز همانند نكته اول به چه ميزانى مى تواند موضوع بحث و نزاع را از غبار ابهام خارج كرده و به ما در جهت اتخاذ مبناى صحيح يارى رساند.

ص: 26

گفتار سوم آرا و ان_ظ_ار
1 . نظريه مشهور

مشهور متأخّرين بر اين باورند كه تقسيم حكم شرعى به ظاهرى و واقعى صحيح است. ظاهر كلام مشهور آن است كه خداوند متعال دو جعل و انشا دارد:

1 . حكمى كه بر اساس مفاسد و مصالحى كه در ذات افعال وجود دارد جعل شده و در لوح محفوظ ثابت است؛ مثلاً نماز جمعه از آن جا كه داراى مصلحت لازمة الاستيفا است به وجوب آن حكم شده است.

2 . حكمى كه به دليل وجود مصالح و مفاسدى غير از مصالح و مفاسد واقعى، يا بر طبق مؤديات اصولعملى به تنهايى (طبق اصطلاح اول حكم ظاهرى) يا بر طبق مؤديات اصول عملى و امارات معتبر (طبق اصطلاح دوم حكم ظاهرى)، جعل شده است كه اين حكم گاهى مطابق با واقع و گاهى مطابق با واقع نيست. اگر مطابق با واقع باشد يك حكم مماثل جعل شده است؛ يعنى علاوه بر وجوبى كه مثلاً براى نماز جمعه در متن واقع بر اساس مصلحت واقعى جعل شده، وجوب ديگرى نيز براى آن به عنوان مؤداى خبر واحد جعل مى شود.

ص: 27

همان گونه كه در گفتار پيشين اشاره شد، آنان كه اين تقسيم را پذيرفته و به وجود حكم ظاهرى ملتزم شده اند، بر چند دسته اند: دسته اى حكم ظاهرى را به عنوان حكم حقيقى به رسميت شناخته و به جعل بى واسطه آن معتقدند. دسته دوم آن را به عنوان حكم طريقى مى شناسند و مى گويند: اين حكم به واسطه جعل حجيت امارات و اصول، جعل شده است. گروه سوم ملتزم به اين شده اند كه حكم ظاهرى يك حكم حقيقى است كه به واسطه اعتبار امارات و اصول از ناحيه شارع، مجعول است.

به هر حال مشهور شامل همه كسانى است كه به نوعى بر اين تقسيم تأكيد و وجود حكم ظاهرى را پذيرفته اند.

2. نظريه محقّق خراسانى

2 . نظريه محقّق خراسانى(1)

محقّق خراسانى از جمله كسانى است كه حكم ظاهرى را خصوصا در مورد طرق و امارات انكار كرده است. ايشان راه حل مرحوم شيخ را براى حل مشكل تنافى ميان حكم واقعى و حكم ظاهرى رد كرده و مى فرمايد: اساسا حكمى به نام حكم ظاهرى نداريم تا تنافى پيش آيد و بخواهيم در صدد جمع بين آن ها برآييم؛ چون جمع بين حكم واقعى و حكم ظاهرى، فرع وجود دو حكم و تنافى بين آن دو است و اگر حكمى به عنوان حكم ظاهرى نداشته باشيم ديگر نوبت به جمع بين آن ها نمى رسد.

به نظر مرحوم آخوند آن چه را كه شارع در مورد طرق و امارات (مثل خبر واحد يا بيّنه) جعل كرده، حجيت بوده و درست است كه حجيت يك حكم وضعى است و حكم وضعى طبق مبناى ايشان يك مجعول شرعى است ولى به هر حال حكم ظاهرى نمى باشد. ايشان حجيت را به معذّريت و منجّزيت تفسير مى كند. منظور از معذّريت و منجّزيت اين است كه اگر مؤداى اماره مطابق با واقع باشد (مثل آن كه حكم نماز

ص: 28


1- . كفاية الأصول، ص277 _ 279؛ همان، ج2، ص281 _ 287 .

جمعه در لوح محفوظ، وجوب و خبر واحد نيز بر وجوب آن دلالت كند) در اين صورت، واقع براى ما منجّز مى شود؛ يعنى بر موافقتش ثواب و بر مخالفتش عقاب مترتّب مى گردد. اما اگر اين خبر باواقع مطابق نبود براى ما معذّر است؛ يعنى اگر فرضا نماز جمعه در واقع واجب بود ولى خبر واحد بر حرمت نماز جمعه دلالت داشت در اين صورت ما را به خاطر ترك نماز جمعه مؤاخذه نمى كنند؛ چون خبر واحد كه توسط شارع حجّت قرار داده شده براى ما معذّر است.

به نظر محقّق خراسانى اگر خبرى بر وجوب يا حرمت نماز جمعه قائم شد به اين معنا نيست كه خداوند متعال يك وجوب يا حرمت ظاهرى جعل كرده بلكه معناى حجيت خبر و لزوم تعبّد به مفاد امارات ظنى اين است كه امارات براى ما معذّر و منجّزند. پس اساسا حكمى به نام حكم ظاهرى نداريم تا با حكم واقعى تنافى داشته باشد و بخواهيم به نوعى بين آن ها جمع كنيم. مشكل تنافى اين است كه اگر حكم ظاهرى مثل حكم واقعى باشد، اجتماع مثلين و اگر مخالف با آن باشد، اجتماع ضدين پيش مى آيد. حال اگر از اساس، حكم ظاهرى را انكار كرديم ديگر تنافى وجود نخواهد داشت. مرحوم آخوند با اين بيان، هم به مرحوم شيخ اشكال مى كند و هم در صدد است مشكل تنافى حكم ظاهرى و حكم واقعى را حل نمايد.

از ظاهر اين كلام برمى آيد كه ايشان هم در مورد امارات و هم در مورد اصول عملى به اين مطلب قائل اند. اما اين نظر در مورد أصالة الاباحة دچار مشكل مى شود؛ چون در أصالة الاباحة بر خلاف استصحاب، حجيتى جعل نشده بلكه اباحه و حليت كه حكم تكليفى اند، جعل شده است. شارع وقتى مى فرمايد: «كلّ شيء لك حلال» به اين معنا است كه در مورد مشكوك الحلية و الحرمة، به حليت ظاهرى حكم كرده است. ايشان مى فرمايد: اين حليت ظاهرى با حكم واقعى تنافى دارد؛ چون در بعضى موارد ممكن است چيزى به حسب واقع، حرام بوده اما أصالة الاباحة آن را حلال كرده

ص: 29

باشد؛ يعنى شارع با أصالة الاباحة، إذن و اجازه ارتكاب آن حرام واقعى را به ما داده است و در نتيجه تنافى حكم ظاهرى و حكم واقعى پيش مى آيد.

مرحوم آخوند در صدد است به نوعى اين مشكل را حل كرده و بين حكم واقعى و حكم ظاهرى جمع كند. ما در آينده به نقل و بررسى راه حل ايشان خواهيم پرداخت.

به هر حال مرحوم آخوند از جمله كسانى است كه حكم ظاهرى را در مورد طرق و امارات انكار كرده و مى گويد: آن چه كه در مورد طرق و امارات جعل شده، منجّزيت و معذّريت است.

البته در اين رابطه بحثى وجود دارد كه آيا حجيتى كه شارع در مورد طرق و امارات جعل كرده، تأسيسى است يا امضايى؟ مثلاً اگر شارع خبر واحد را حجت قرار داده آيا حجيت را براى آن تأسيس نموده يا در واقع همان حجيتى را كه عقلا براى خبر واحد قائل اند، امضا كرده است؟ اين بحث بايد در محل خود رسيدگى شود.

3. نظريه محقّق نائينى

3 . نظريه محقّق نائينى(1)

محقّق نائينى از جمله كسانى است كه حكم ظاهرى را انكار مى كند. ايشان مى فرمايد: شارع دو جعل و دو انشا نداشته بلكه تنها يك جعل و يك انشا دارد و آن حكم واقعى است كه ازلاً مجعول است. حكم ظاهرى در واقع همان حكم واقعى است كه به واسطه طرق، امارات معتبر و اصول عملى احراز مى شود. به نظر ايشان، طرقى كه از ناحيه شرع براى رسيدن به حكم واقعى مقرر شده، گاهى امارات ظنى و گاهى اصول عملى اند. اصول عملى بر دو دسته اند: اصول عملى محرز يا تنزيلى، و اصول عملى غيرمحرزه. تفاوت اصول عملى محرزه و غيرمحرزه در اين است كه اصول عملى محرزه به طور نسبى واقع را احراز مى كنند (مانند استصحاب، قاعده فراغ، قاعده

ص: 30


1- . فوائد الأصول، ج3، ص105 _ 112؛ أجود التقريرات، ج2، ص75 _ 80.

تجاوز) ولى اصول عملى غير محرزه حتى به طور نسبى نيز در مقام احراز واقع نيستند (مانند اصل برائت، اصل احتياط و قاعده طهارت). اصول محرزه و غير محرزه را اين گونه مى توان مقايسه كرد؛ مثلاً قاعده طهارت مى گويد: «كلّ شيء لك طاهر حتّى تعلم انه نجس»، اما استصحاب طهارت مربوط به جايى است كه نسبت به طهارت سابق، يقين وجود داشته و سپس مورد شك قرار گرفته است. در اين صورت، به بقاى طهارت متيقن سابق حكم مى شود. پس قاعده طهارت و استصحاب طهارت از يك جهت با هم مشتركند و آن اين كه مؤداى هر دو، طهارت بوده و مورد هر دو، شك در طهارت و نجاست است. اما موضوع قاعده طهارت، نفس شك است و تمام الموضوع براى آن محسوب مى شود و از آن جا كه شك، نسبت به احراز واقع هيچ نقشى، نه نفيا و نه اثباتا ندارد و نمى تواند به كشف واقع كمكى كند به همين دليل، اين قاعده از اصول غيرمحرزه محسوب مى شود. اما موضوع در استصحاب طهارت، نفس شك به تنهايى نيست بلكه شكى است كه مقرون به يقين سابق باشد و از آن جا كه يقين سابق مى تواند راهى را به سمت واقع بگشايد بنابراين، محقّق نائينى استصحاب را جزء اصول محرزه قرار داده و نام اصول عملى تنزيلى بر آن مى گذارد، برخلاف قاعده طهارت كه آن را جزء اصول غير محرزه قرار مى دهد؛ چون هيچ كاشفيتى از واقع ندارد.

محقّق نائينى پس از بيان اين كه طرق رسيدن به حكم واقعى متفاوت بوده و اين طرق گاهى يك اماره معتبر و گاهى يك اصل عملى محرِز و گاهى يك اصل عملى غير محرِز است، مى فرمايد: مجعول در هر يك از اين سه مورد متفاوت است. بر خلاف مرحوم آخوند كه فرمود: مجعول در باب امارات و اصول عملى يك چيز بيشتر نيست و آن حجيت به معناى معذّريت و منجّزيت است.(1) محقّق اصفهانى همانند

ص: 31


1- . كفاية الأصول، ص277 و405 و469.

محقّقخراسانى، مجعول در باب امارات و اصول عملى را حجيت مى داند ولى معتقد است حجيت يك حكم ظاهرى است.(1)

محقّق نائينى مى فرمايد: مواردى كه در آن ها توهّم تضاد بين احكام واقعى و احكام ظاهرى پيش مى آيد عبارتند از:

1 . موارد مخالفت طرق و امارات با واقع

2 . موارد مخالفت اصول محرزه با واقع

3 . موارد مخالفت اصول غير محرزه با واقع.

مجعول در باب طرق و امارات، يك حكم تكليفى نيست تا بين آن و حكم واقعى، تضاد پيش آيد بلكه آن چه در باب طرق و امارات جعل شده نفس طريقيت و وسطيت در اثبات و تتميم كشف است. به عنوان مثال، شارع ملاحظه كرده كه خبر واحد، طريقى براى رسيدن به واقع مى باشد ولى طريقى است كه كاشفيت آن ناقص است از اين رو آن چه را كه در مورد خبر واحد جعل كرده تتميم كشف است؛ يعنى كاشفيت ناقص در خبر واحد را تعبّدا به كشف تام تبديل كرده است. حال اگر مجعول در باب طرق و امارات، تتميم كشف باشد ديگر حكمى وجود ندارد تا اشكال تضاد و تصويب مطرح شود بلكه آن چه وجود دارد فقط يك حكم واقعى است كه چه اين طريق و اماره به واقع اصابت كند و چه نكند تغييرى در آن حاصل نمى شود. اگر اين طريق به واقع اصابت كرد سبب تنجيز حكم واقعى مى شود و اگر اصابت نكرد در مقابل مولا و شارع معذّر است، چنان كه درباره علم و يقين چنين است؛ زيرا كسى كه به چيزى يقين دارد گاهى يقين او مطابق با واقع است كه در اين صورت واقع را براى او منجّز مى كند و گاهى مطابق با واقع نيست كه در اين فرض معذّر بوده و مؤاخذه را برمى دارد. ايشان مى فرمايد: طريقى مثل اماره و ظن معتبر دقيقا مانند يقين است با اين

ص: 32


1- . نهاية الدراية، ج2، ص562.

تفاوت كه در مورد قطع، چيزى جعل نمى شود؛ چون حجيتش ذاتى است، اما اماره به جعل و تتميم كشف از طرف شارع احتياج دارد.

محقّق نائينى درباره اصول عملى محرزه مى فرمايد: حل تنافى در اين باب، كمى مشكل تر از امارات است؛ چون اين اصول، فاقد طريقيت مى باشند و اگر هم به آن ها محرزه گفته مى شود به طور نسبى مراد است وگرنه در شك، فى نفسه جهت كشف واقع وجود ندارد و اخذ شك در موضوع اصول عملى محرزه موجب شده كه اين اصول از دايره امارات خارج شوند. به هر حال، آن چه در اصول عملى تنزيلى جعلشده نه حكم تكليفى است و نه تتميم كشف بلكه در اين موارد مجعول عبارت است از: بناى عملى بر يكى از دو طرف شك على أنه هو الواقع و الغاى طرف ديگر؛ مثلاً در استصحاب يا قاعده فراغ، بناى عملى بر يكى از دو طرف شك گذاشته شده و به عنوان انّه هو الواقع لحاظ مى شود و طرف ديگر مُلغا مى گردد. بنابراين اتصال اصول محرزه با واقع به همين مقدار است. حال در اصول محرزه گاهى مؤداى اصول، مطابق با واقع است و گاهى چنين نيست. اگر مطابق باشد مشكلى ايجاد نمى شود ولى اگر مطابق نباشد بناى عملى بر يك طرف به عنوان انّه هو الواقع صحيح نيست. اما اين مطلب با آن چه گفته مى شود: «در اين جا حكمى به عنوان حكم ظاهرى وجود دارد» متفاوت است. پس به نظر محقّق نائينى چيزى به عنوان حكم ظاهرى در اصول عملى تنزيلى وجود ندارد.

ايشان در نهايت، درباره اصول عملى غير محرزه مثل احتياط و برائت مى فرمايد: مجعول در اين باب عبارت است از صرف بناى عملى بر يكى از دو طرف شك بدون آن كه احتمال طرف ديگر ملغا شود؛ يعنى بر خلاف اصول عملى محرزه، نسبت به يك طرف بنا گذاشته مى شود كه همان واقع است و طرف ديگر كالعدم فرض مى شود. پس در اين قسم نيز حكم ظاهرى وجود ندارد.

ص: 33

محصّل نظر محقّق نائينى اين است كه چه در امارات و ظنون معتبر و چه در اصول عملى محرزه و غير محرزه، حكمى به عنوان حكم ظاهرى وجود ندارد تا با حكم واقعى در تضاد بوده و در نتيجه محذور اجتماع ضدين و اجتماع مثلين و لزوم القاى در مفسده يا محذورات ديگر پيش آيد و لازم باشد در صدد رفع آن برآييم.

4 . نظريه امام خمينى

از جمله كسانى كه حكم ظاهرى را انكار كرده امام رحمه الله مى باشد. اگرچه تفصيل كلام ايشان را بايد در جاى خود بررسى كرد اما محصّل نظر ايشان كه بخشى به زمان انفتاح باب علم و بخشى به زمان انسداد باب علم مربوط است، اين مى باشد كه اگر شارع از عمل به امارات و ظنون معتبر ردع كند، مفاسد كثيرى تحقّق پيدا مى كند كه نمى توان به آن ملتزم شد. از اين رو شارع كه خود از عقلا بلكه رئيس آنان است، براى جلوگيرى از ترتّب آن مفاسد كثير، از اين عمل منع نكرده است.

ايشان مى فرمايد: در باب امارات و طرق عقلايى امضايى غالباً هيچ حكم مجعولى وجود ندارد. طبق اين نظر نه حجيت، نه وسطيت در اثبات و نه حكم تكليفى تعبدى جعل نشده و معناى امضاى شارع هم اين است كه شارع همانند عقلا عمل كرده و در اين طرق عقلايى تصرف نكرده است. به نظر ايشان امضاى شارع حتى به معناى انشاى حكم امضايى هم نيست. بلكه پذيرش طرقى است كه عقلا براى وصول بهواقع از آن ها طى طريق مى كنند؛ مانند ظواهر، خبر ثقه، يد و امثال آن و اين به صرف عدم ردع محقّق مى شود.(1)

بر اساس نظريه امام خمينى رحمه الله در موارد طرق و امارات، نه تنها هيچ حكمى جعل نشده بلكه اساساً جعل اماريت و حجيت و كاشفيت براى اين طرق، بى معنا و لغو و

ص: 34


1- . أنوار الهداية، ج 1، ص 204.

بلكه محال است؛ چون براى آن كه شارع بخواهد چيزى را به عنوان اماره و طريق به سوى واقع قرار دهد، بايد خصوصياتى در آن وجود داشته باشد كه مهم ترين آن ها اين است كه آن چيز نه اماره عقلى باشد و نه اماره عقلايى؛ زيرا اگر شى ء خودش از نظر عقلا اماريت داشته باشد، ديگر معنا ندارد شارع آن را اماره قرار دهد و جعل اماريت براى آن از قبيل تحصيل حاصل است.(1) اين به حال انفتاح باب علم مربوط بوده و در حال انسداد نيز مطلب از همين قرار است.(2)

پرواضح است كه اگر عدم ردع يا امضاى شارع را نوعى جعل بدانيم آن گاه مى توان گفت: عدم ردع يا امضا نيز در واقع ملازم با جعل از سوى شارع است ولى با دقت در حقيقت جعل مشخص مى شود ادعاى جعل در اين موارد خالى از اشكال نيست و در هر صورت در اين نظريه تأثيرى ندارد.

پس به نظر امام رحمه الله نه تنها حكمى به نام حكم ظاهرى نداريم بلكه چيزى هم به نام حجيت يا مانند آن در اين موارد جعل نشده است. بنابراين ايشان نيز از جمله منكرين حكم ظاهرى مى باشد.

ما در آينده در مقام بيان نظريه مختار از اين نظريه بهره خواهيم برد.

5 . نظريه محقّق عراقى

محقّق عراقى در اين باره به نوعى به تفصيل قائل شده و بر طبق برخى مبانى، حكم ظاهرى را پذيرفته و بر اساس برخى مبانى ديگر، آن را انكار كرده است.

ايشان در ابتدا ضمن بيان وجوه سه گانه شبهه اى كه در مسئله تعبّد به ظنون وجود دارد (يعنى لزوم تفويت مصلحت و القاى در مفسده، لزوم اجتماع ضدين يا مثلين و لزوم نقض غرض) مى فرمايد: اين وجوه سه گانه از شئون شبهه تحليل حرام و تحريم

ص: 35


1- . أنوار الهداية، ج 1، ص 105 .
2- . تنقيح الأصول، ج3، ص86 ؛ تهذيب الأصول، ج2، ص372؛ معتمد الأصول، ج1، ص425.

حلال مى باشند و اشكال ابن قبه نيز به همين برمى گردد. بهنظر ايشان، اين محذورات بر فرض تماميت به يك منوال نيستند بلكه بر مبناى موضوعيت و طريقيت و هم چنين در حال انفتاح و در حال انسداد متفاوت اند. پس در مجموع، چهار فرض در اين مسئله وجود دارد: مبناى موضوعيت در حال انفتاح، مبناى موضوعيت در حال انسداد، مبناى طريقيت در حال انفتاح، مبناى طريقيت در حال انسداد. محقّق عراقى مى گويد: براى پاسخ دادن به اين شبهات در تمام فروض يادشده بايد مقدماتى را بيان كنيم. آن گاه چهار مقدمه نسبتا طولانى را بيان نموده و سپس مى فرمايد:

در بعضى از فروض مورد نظر اساسا موضوعى براى برخى از وجوه اين شبهه باقى نمى ماند، مثل شبهه اجتماع ضدين يا مثلين بنابر طريقيت؛ چرا كه مقتضاى مسلك طريقيت، تنجيز واقع عند الإصابة و إعذار عند عدم الإصابة مى باشد. بنابراين، طبق مسلك طريقيت حكمى از طرف شارع جعل نشده تا محذور اجتماع ضدين يا مثلين پيش آيد و در اين جهت، بين زمان انفتاح و زمان انسداد تفاوتى وجود ندارد. آرى، ايشان اشتمال مؤدّا بر حكم ديگر در قبال حكم واقعى را در فرض موضوعيت مى پذيرد ولى مشكل را از راه ديگرى حل مى كند. به هر حال، نظر محقّق عراقى بنا بر مبناى طريقيت تقريبا همان است كه مرحوم آخوند و محقّق نائينى فرموده اند، البته با تفاوت هايى كه در جاى خود بايد بيان شود.

پس مى توان گفت: ايشان به تفصيل قائل شده و طبق برخى مبانى، حكم ظاهرى را پذيرفته و طبق بعضى مبانى ديگر، اصل وجود حكم ظاهرى را انكار كرده است.(1) روشن است كه اگر كسى مسلك موضوعيت را باطل بداند و به مسلك طريقيت معتقد باشد، با نظر محقّق عراقى مخالفتى نخواهد داشت.

ص: 36


1- . نهاية الافكار، ج3، ص 59 _ 69.
6 . نظريه شهيد صدر

عبارات شهيد صدر را مى توان به دو بخش تقسيم كرد. لازمه يك بخش از عبارات ايشان انكار حكم ظاهرى در قبال حكم واقعى به ملاك و جعل مستقل است، هرچند نمى توان وى را در زمره منكرين قرار داد. اما ظاهر بلكه صريح بخش ديگرى از عبارات ايشان پذيرش حكم ظاهرى است.

شهيد صدر درباره تقسيم حكم شرعى به واقعى و ظاهرى مى گويد: حكم واقعى حكمى است كه در موضوعش، شك فرض نشده ولى حكم ظاهرى آن است كه در موضوعش، شك در حكم شرعى سابق، فرض شده است.(1)ايشان در مقام بيان تفاوت امارات و اصول، احكام ظاهرى را به دو قسم تقسيم كرده و مى گويد:(2)

يك قسم از احكام ظاهرى براى إحراز واقع جعل شده ولى يك طريق ظنى است كه درجه اى از كشف در آن وجود دارد و شارع، متولى حكم بر طبق اين طريق ظنى است. به اين قسم، از يك جهت، «اماره» و از جهت ديگر، «حكم ظاهرى» مى گويند كه همان حجيت است و محقّق اصفهانى(3) از آن به حكم ظاهرى اصولى تعبير مى كند؛ مثل حجيت خبر ثقه يا حجيت ظواهر و امثال آن.

قسم ديگر از احكام ظاهرى، احكامى هستند كه براى تقرير وظيفه عملى در جايى كه حكم مشكوك باشد، جعل شده اند. به اين قسم «اصول عملى» مى گويند.

در ادامه، شهيد صدر به مبناى محقّق نائينى(4) اشاره مى كند كه تفاوت دو قسم احكام ظاهرى را در محدوده مجعول اعتبارى در حكم ظاهرى مى داند و به ايشان

ص: 37


1- . دروس فى علم الأصول، ج3، الحلقة الثالثة، ص11.
2- . همان، ص23 _ 25.
3- . نهاية الدراية، ج2، ص562 .
4- . فوائد الأصول، ج3، ص105 _ 112 .

نسبت مى دهد كه اگر مجعول، طريقيت و كاشفيت داشته باشد در امارات داخل است و اگر در محدوده انشاى وظيفه عملى باشد در اصول داخل مى شود. ايشان سپس تفاوت دو قسم اصول را از ديدگاه محقّق نائينى چنين بيان مى كند كه اگر خطاب ظاهرى به لسان تنزيل مؤداى اصل به منزله واقع باشد به آن «اصل محرز» و اگر صرفا به لسان تسجيل وظيفه عملى باشد به آن «اصل عملى غير محرز» گفته مى شود.

مرحوم صدر پس از رد نظر محقّق نائينى مى گويد: تفاوت دو قسم احكام ظاهرى، عميق تر از آن است كه مرحوم نائينى گفته است؛ زيرا تفاوت احكام ظاهرى فقط در محدوده مجعول اعتبارى نيست بلكه تفاوت و اختلاف اين دو، يك تفاوت و اختلاف ماهوى و حقيقى است. ايشان در ادامه، اين تفاوت را به تفصيل بيان مى كند.

شهيد صدر تصريح مى كند كه احكام ظاهرى خطاباتى هستند كه در ميان مبادى و ملاكات واقعى، اهمّ را معين مى كنند؛ يعنى وى در مورد احكام ظاهرى به ملاك يا مبادى مستقلى قائل نبوده بلكه مى گويد: ملاكات احكام ظاهرى، همان ملاكاتى است كه در مورد احكام واقعى وجود دارد. پس در واقع، حكم ظاهرى خطابى براى تعيين اهمّ ملاكات واقعى است. ايشان در ادامه مى فرمايد: اهميتى كه مقتضى حكم ظاهرى است گاهى به لحاظ محتمل، گاهى به لحاظ احتمال و گاهى هم به لحاظ احتمال و هم به لحاظمحتمل مى باشد. وى سپس مواضع اهميّت را توضيح مى دهد.

شهيد صدر در مسئله اجتماع دو حكم ظاهرى مى فرمايد: بنابر آن چه كه در تفسير احكام ظاهرى گفتيم _ مبنى بر اين كه احكام ظاهرى خطاباتى مى باشند كه اهمّ ملاكات واقعى را تعيين و تحديد مى كنند _ بين خود احكام ظاهرى فى نفسها، تضاد و تنافى برقرار است؛ يعنى اگر دليلى بر حرمت ظاهرى و دليل ديگر بر اباحه ظاهرى قائم شود، بين اباحه ظاهرى و حرمت ظاهرى تنافى وجود دارد؛ چون حرمت ظاهرى اهميّت ملاك محرمات واقعى را اثبات مى كند ولى اباحه ظاهرى اهميت ملاك مباحات واقعى را اثبات مى كند و اين ها نمى توانند با هم جمع شوند.

ص: 38

شهيد صدر در مورد وظيفه احكام ظاهرى مى فرمايد: با عنايت به تعريفى كه ما از احكام ظاهرى ارائه داديم، معلوم مى شود كه وظيفه احكام ظاهرى، تنجيز و تعذير است؛ يعنى احكام ظاهرى نسبت به احكام واقعى مشكوك، معذّر و منجّزند. ايشان تصريح مى كند كه احكام ظاهرى، موضوع مستقلى براى حكم عقل به وجوب اطاعت در مقابل احكام واقعى نيستند؛ چون مبادى خاصى وراى مبادى احكام واقعى ندارند.

او هم چنين در ادامه مى فرمايد: اين كه گفته مى شود: «احكام ظاهرى، طريقى هستند نه حقيقى» به اين معنا است كه اين ها مجرد وسائل، ابزار و راه هايى براى مسجّل كردن واقع مجهول مى باشند، اما احكام واقعى احكام حقيقى اند؛ به اين معنا كه مبادى خاصّ و ملاك مستقل داشته و نيز موضوع مستقلى براى اشتغال ذمه مكلّف و حكم عقل به وجوب امتثال و استحقاق عقاب و ثواب بر مخالفت و موافقت دارند.

عباراتى كه از شهيد صدر نقل شد با مطالبى كه پيش از اين در انكار حكم ظاهرى گفتيم سازگار است. اين تعبير كه «احكام ظاهرى براى تعيين اهمّ ملاكات واقعى است» يا اين كه مى گويد: «احكام ظاهرى، موضوع مستقلى براى حكم عقل به وجوب اطاعت در مقابل احكام واقعى نيست» يا اين بيان كه «احكام ظاهرى مبادى خاصى، وراى مبادى احكام واقعى ندارند» يا اين كه مى فرمايد: «احكام ظاهرى، مجرد وسائل، ابزار و راه هايى براى مسجّل كردن واقع بوده و وظيفه آن ها صرفا تنجيز و تعذير است» همگى موافق با انكار حكم ظاهرى حقيقى طبق تفسيرى كه ما از محل بحث ارائه كرديم، مى باشد ولى اين سخنان در واقع مبين طريقى بودن حكم ظاهرى با تفسير خاص ايشان است.

شهيد صدر در بخش ديگرى از سخنان خويش ضمن ردّ شبهاتى كه در باب جمع حكم ظاهرى و واقعى مطرح گرديده و راه حل هايى كه ارائه شده، صريحا مى گويد:

ص: 39

جعل حكم ظاهرى ممكن است(1) و با حكمواقعى، قابل جمع بوده و بين آن ها هيچ منافاتى وجود ندارد و حكم ظاهرى در حكم واقعى تصرف نمى كند؛ چون در صورت تصرف، مسئله تصويب پيش مى آيد.(2)

ص: 40


1- . دروس فى علم الأصول، ج3، الحلقة الثالثة، ص23.
2- . همان، ص27.
گفتار چهارم نظ_ري_ه برگزيده
اشاره

به نظر مى رسد حق در اين مقام آن است كه حكم ظاهرى حكمى در مقابل حكم واقعى نبوده و شارع دو جعل و دو انشا كه يكى متعلّق به حكم واقعى و ديگرى متعلّق به حكم ظاهرى باشد، ندارد؛ يعنى اساسا حكمى به نام حكم ظاهرى نداريم و امارات، طرق و اصول عملى، ابزارى براى رسيدن به واقع يا تعيين وظيفه عملى مى باشند. كسانى كه به اين معنا حكم ظاهرى را انكار مى كنند اگر عباراتشان در وجود چنين حكمى ظهور داشته باشد و اصطلاح حكم ظاهرى را استعمال كنند (مانند مرحوم نائينى كه تصريح مى كند: حكم ظاهرى در مقابل حكم واقعى نيست بلكه حكم ظاهرى عبارت است از حكم واقعى محرَز به وسيله طرق و اصول).(1) اين انكار و استعمال به معناى تناقض در كلام آن ها نبوده بلكه يا از باب تسامح است و يا بر طبق اصطلاح مشهور سخن گفته اند.

ص: 41


1- . أجود التقريرات، ج2، ص13، سطر 18؛ فوائد الأصول، ج1، ص252 ؛ «انّه ليس المراد من الحكم الظّاهرى إلاّ عبارة عن الحكم الواقعى المحرز بالطرق و الأمارات والأصول، و ليس هناك حكمان: حكم واقعيّ و حكم ظاهريّ، بأن يكون للشّارع إنشاءان و جعلان، بل ليس الحكم إلاّ الحكم الواقعيّ المجعول أزلا و الحكم الظّاهريّ عبارة عن إحراز ذلك الحكم بالطّرق و الأصول المقرّرة الشّرعيّة».

به طور كلّى، اقوال و انظار موجود درباره حكم ظاهرى را مى توان در سه قول خلاصه كرد:

1 . صحت تقسيم حكم شرعى به واقعى و ظاهرى؛ و به عبارت ديگر پذيرش حكم ظاهرى كه مشهور به آن ملتزم شده اند.

2 . بطلان تقسيم حكم شرعى به واقعى و ظاهرى؛ و به عبارت ديگر انكار حكم ظاهرى كه برخى همچون محقّق نائينى و مرحوم امام آن را پذيرفته اند.

3 . تفصيل در مسئله بر اساس مبناى طريقيت و موضوعيت كه محقّق عراقى به آن ملتزم شده است. اگرچه به نوعى مى توان قول سوم را به قول دوم برگرداند؛ زيرا همان گونه كه اشاره شد اگر گروه دوم در باب حجيت امارات به مسلك طريقيت قائل باشند در اين صورت، قول دوّم فى الجمله بر قول سوم منطبق مى باشد.

حال بايد به بررسى اصل تقسيم حكم شرعى به واقعى و ظاهرى بپردازيم و ببينيم آيا اين تقسيم صحيح است يا باطل؟ و به عبارت ديگر آيا در شريعت، حكمى به عنوان حكم ظاهرى وجود دارد يا خير؟

قبل از هر چيز لازم است اشاره كنيم كه وقتى گفته مى شود: «حكمى به عنوان حكم ظاهرى در قبال حكم واقعى وجود دارد»، اين بدان معناست كه شارع دو جعل و دو انشا دارد. بر اين اساس، انكار حكم ظاهرى به معناى آن است كه شارع يك جعل و انشا بيشتر ندارد و آن حكم واقعى است.حال كه موضوع نزاع و اقوال و آرا در آن مشخص شد، نظريه مختار را در دو مقام مورد بررسى قرار مى دهيم: 1 . درباره امارات؛ 2 . در مورد اصول عملى.

مقام اول: امارات
اشاره

در اين مقام، بحث در اين است كه آيا در مورد امارات، حكم ظاهرى جعل شده يا خير؟ به عنوان مثال وقتى خبر واحدى بر وجوب نماز جمعه قائم شود، آيا اين به

ص: 42

معناى جعل يك وجوب ظاهرى در مورد نماز جمعه است يا چنين نيست؟ به عبارت ديگر، آيا قيام اماره به اين معنا است كه مؤداى اماره حكمى است كه خداوند آن را جعل نموده است؟

براى اين منظور بايد چند مطلب به عنوان مقدمه بيان گردد كه پس از آن، نتيجه بحث و رأى مختار روشن خواهد شد. تذكر اين نكته لازم است مطالبى را كه در مقدمات متعرض مى شويم به گونه اجمال بوده و تفصيل آن بايد در جايگاه مناسب مطرح شود.

مقدمه اول

مقدمه اول درباره تبيين مسالك مختلف در حجيت طرق و امارات و بيان قول حق در اين باره است. درباره وجه حجيت امارات و طرق اين اختلاف وجود دارد كه آيا اماره، طريق است يا سبب يا هيچ كدام؟ به عبارت ديگر، آيا اعتبار و حجيت امارات از باب طريقيت است به اين معنا كه اماره به جهت كاشفيت از واقع و ايصال إلى الواقع معتبر شده يا آن كه وجه اعتبار و حجيت اماره سببيت است؛ يعنى اماره فى الجمله سبب حدوث مصلحتى در مؤدّاى اماره مى شود يا اساسا اعتبار اماره بر مصلحت سلوكى مبتنى مى باشد چنان كه مرحوم شيخ ادعا مى كند؟

به اين منظور لازم است سه مسلك يادشده را به صورت اجمالى توضيح داده و مورد بررسى قرار دهيم.

1. مسلك سببيت

سببيت بر دو قسم است: سببيت اشعرى و سببيت معتزلى.

الف) سببيت اشعرى: بر اساس سببيت اشعرى اگرچه احكام واقعى در لوح محفوظ به عناوين و موضوعات تعلّق يافته اند ولى اين احكام به كسانى اختصاص دارند كه به آن احكام علم پيدا كنند. بنابراين احكام واقعى فقط براى عالمان به اين احكام

ص: 43

ثابت اند، اما نسبت به غير عالمان و مخصوصا در زمان انسداد باب علم هيچ حكمى براى مكلّفين در لوح محفوظ ثابت نيست بلكه با قيام اماره معتبر و به تبع آن، حكم براى اين اشخاص ثابت مى گردد. براى تقريب به ذهن مى توان گفت: گويا ملائكه منتظرند هر آن چه با قيام اماره ثابت مى شود به عنوان حكم ثبت كنند؛ مثلاً وقتى خبر زراره بر وجوب نماز جمعه قائم شود، آن ها باقلم بر لوح محفوظ مى نويسند: «وجبت صلاة الجمعة» و اگر فرضا مجتهدى از نظرش عدول كند آن حكم نيز پاك شده و حكم جديدى نوشته مى شود.

به نظر اشاعره چنان چه به عنوان مثال، خبرى بر وجوب نماز جمعه قائم شود، خودِ قيام اماره سبب مى شود در فعل نماز جمعه، مصلحت لازمة الاستيفايى تحقّق پيدا كند و به واسطه آن مصلحت، اين حكم در لوح محفوظ ثابت شود؛ يعنى نماز جمعه تا قبل از قيام اماره، مصلحت لازمة الاستيفايى براى غير عالمان نداشته و با قيام اماره چنين مصلحتى حادث شده و در نتيجه، حكم براى آنان ثابت مى شود.

بايد توجه داشت كه سببيت اشعرى به صورت ديگرى نيز قابل تقرير است؛ به اين بيان كه حكم از همان ابتدا نزد خداوند، مطابق آن چه كه بعدا اماره بر آن دلالت مى كند، جعل مى شود.

اشتراك تقرير دوم با تقرير پيشين در اين است كه در هر دو، حكم جاهل، تابع قيام اماره است ولى تفاوت آن ها در چگونگى تبعيت است. در تقرير اول، تبعيت به اين صورت است كه ابتدا اماره قائم مى شود و سپس حكم جاهل مطابق با آن جعل مى گردد ولى در تقرير دوم از همان ابتدا حكم جاهل مطابق اماره جعل مى شود.

ب) سببيت معتزلى: طبق اين مسلك، احكام در لوح محفوظ بر روى عناوين و موضوعات بار شده و مختص كسانى كه به اين احكام علم دارند، نبوده بلكه بين عالم و جاهل مشترك است ولى اگر اماره اى بر خلاف حكمِ ثابت در لوح محفوظ قائم شد، سبب حدوث مصلحتى در مؤدّاى اماره مى شود كه نه تنها مصلحت فوت شده واقع را

ص: 44

جبران مى كند بلكه حتى مصلحت حادث شده، از مصلحت واقع قوى تر است؛ مثلاً اگر نماز جمعه در لوح محفوظ واجب باشد ولى روايتى بر عدم وجوب نماز جمعه قائم شود در اين صورت، در مؤداى اين اماره مصلحتى ايجاد مى شود كه قوى تر از مصلحت واقع بوده و آن را جبران مى كند. نزد معتزله، وجه قوى تر بودن اين مصلحت آن است كه اگر مصلحت مورد نظر با مصلحت واقع مساوى باشد، نوبت به تخيير مى رسد؛ زيرا در صورت تساوى، دليلى بر ترجيح يكى از آن دو بر ديگرى وجود ندارد و از طرف ديگر مى گويند: اگر در زمان انسداد باب علم، اماره اى قائم گردد مؤداى آن متعيّن مى شود. از كنار هم قرار دادن اين دو مطلب، اين نتيجه به دست مى آيد كه بايد مصلحت اماره قوى تر باشد تا مؤداى آن متعيّن شود. البته در مقابل، برخى معتقدند: همين كه دو مصلحت مساوى باشند، كافى است.

تفاوت سببيت اشعرى و معتزلى

تفاوت اين دو نوع سببيت در اين است كه در سببيت اشعرى، حكم جاهل تابع اماره بوده و مسئله تطابق با واقع در آن مطرح نمى باشد ولى در سببيت معتزلى، مسئله مطابقت و عدم مطابقت اماره با واقع مطرحاست؛ به اين بيان كه اگر اماره مطابق با واقع باشد حكم واقعى به فعليت مى رسد و بين عالم و جاهل مشترك است ولى اگر مطابق با واقع نباشد آن گاه حكم جاهل تابع اماره است؛ يعنى حكم واقعى مختص كسى است كه اماره مخالف براى او قائم نشود.

بررسى مسلك سببيت

اساس اين مسلك با هر دو وجه آن محل اشكال مى باشد. مهمترين اشكال سببيت، تصويب است كه قطعا نزد ما باطل است. تصويب گاهى تصويب باطل و گاهى تصويب محال است كه بايد در جاى خود بحث شود. سببيت معتزلى و اشعرى در عين حال كه هر دو باطل اند ولى تفاوتى بين آن ها وجود دارد و آن اين كه

ص: 45

محذور سببيت معتزلى كمتر از محذور سببيت اشعرى است؛ زيرا سببيت اشعرى چند اشكال دارد:

اولاً: مخالف با اجماع قطعى است؛ چون اجماع قطعى قائم است بر اين كه خداوند احكامى را براى همه مكلّفين (اعمّ از عالم و جاهل) جعل نموده و احكام بين عالم و جاهل مشترك است. پس اين كه بگوييم احكام براى كسى كه نسبت به آن جاهل مى باشد، ثابت نيست خلاف اجماع است.

ثانيا: مخالف با روايات متواتره(1) است؛ زيرا مضمون روايات متواتره چنين است: «إنّ للّه في كلّ واقعة حكماً يشترك فيها العالم والجاهل».(2)

ثالثا: مخالف با دليل عقلى است كه به چند صورت تقرير شده است.(3)

پس سببيت اشعرى با سه اشكال اساسى روبه رو است كه اين اشكالات در سببيت معتزلى وجود ندارد؛ زيرا مستلزم محذور عقلى نيست؛ چون طبق اين نظريه، احكام در لوح محفوظ براى همگان ثابت است. هم چنين مخالف اجماع قطعى و روايات متواتره نمى باشد؛ چرا كه اختصاص احكام به عالمِ به احكام را ادعا نمى كند. با اين حال، اشكال اصلى سببيت معتزلى علاوه بر تصويب كه در هر دو نوع سببيت وجود دارد، اين است كه چگونه قيام يك اماره مى تواند باعث حدوث مصلحت در مؤداى آن شود؟! چگونه مى توان ادعا نمود نماز جمعه اى كه واجب نيست و به حسب واقع مصلحتى ندارد، به صرف قيام خبر واحد بر وجوب آن، واجد مصلحت شده، آن هم به حدى كه لازم الاستيفا باشد؟! چرا در مورد قطع و يقين چنين ادعايى نمى شود؟! مثلاً اگر كسى به حكمى يقين پيدا كرد و يقين او مطابق واقع نبود آيا مى توانبه واسطه

ص: 46


1- . الفصول الغروية، ص406، سطر 48 .
2- . فوائد الأصول، ج3، ص12.
3- . بحوث فى علم الأصول، ج4، ص215 _ 216؛ الهداية فى الأصول، ج1، ص319 _ 320؛ الأصول العامة، ص598؛ منتهى الدراية، ج8 ، ص450.

تحقّق قطع، به حدوث يك مصلحت در مقطوعٌ به قائل شد؟! چه فرقى بين قطع و اماره معتبر وجود دارد كه با قيام اماره معتبر، مصلحتى در مؤداى آن حادث مى شود ولى با حصول قطع هيچ مصلحتى در مقطوعٌ به پديد نمى آيد؟! خودِ اين مسئله كه مجرد يك خبر و روايت (اگرچه از ناحيه شخص عادل و ثقه) مى تواند مصلحتى را ايجاد كند محل اشكال است. بنابراين، اگرچه محذور مسلك سببيت معتزلى از سببيت اشعرى كمتر مى باشد اما اين مسلك نيز به اشكال مبتلا است. نتيجه اين كه مسلك سببيت در حجيت امارات و طرق، مسلك باطلى است.

2. مصلحت سلوكى

شيخ انصارى كه مبتكر مبناى مصلحت سلوكى است مى فرمايد: حكم واقعى بين عالم و جاهل مشترك است و حكم جاهل در مؤداى اماره منحصر نيست ولى عمل بر طبق مؤداى اماره و يا سلوك اماره مصلحتى دارد كه در صورت عدم مطابقت اماره با واقع، مصلحت فوت شده واقعى را جبران مى كند.

به نظر مرحوم شيخ، مجرد قيام اماره و خبر، موجب حدوث مصلحت در مؤداى آن نمى شود؛ يعنى اگر خبر واحدى بر وجوب نماز جمعه قائم شد، اين باعث نمى شود كه نماز جمعه اى كه در لوح محفوظ واجب نيست، واجب شود بلكه نفس سلوك و پيروى از اماره، مصلحتى دارد كه مصلحت فوت شده واقعى را جبران مى كند. پس طبق اين مسلك (بر خلاف مسلك سببيت) مصلحتى در مؤداى اماره مثل نماز جمعه ايجاد نمى شود تا اشكال گردد كه چگونه ممكن است نماز جمعه اى كه به حسب واقع داراى مصلحت نبود واجد مصلحت شود بلكه نفس پيروى و عمل به خبر زراره مبنى بر وجوب نماز جمعه، داراى مصلحتى است كه مصلحت فوت شده واقعى را جبران مى كند. سلوك و پيروى از اماره به معناى آن است كه با مؤداى اماره

ص: 47

معامله واقع نماييم؛ يعنى معتقد شويم هر چه را كه اماره مى گويد همان واقع است؛ به عبارت ديگر، همان برخوردى كه با حكم در فرض ثبوت آن در لوح محفوظ صورت مى گرفت، با حكم ثابت شده از طريق اماره نيز صورت گيرد به گونه اى كه گويا از امام معصوم عليه السلامشنيده شده است.

اين مسلك كه شيخ انصارى عنوان آن را مصلحت سلوكى نهاده در واقع حد وسط مسلك سببيت و مسلك طريقيت است. ايشان اين راه حل را در فرض انسداد باب علم و در پاسخ به شبهه ابن قبه در مسئله تعبّد به ظن مطرح كرده و گويا شبهه ابن قبه را در زمان انفتاح باب علم وارد مى داند.(1)

مسلك مصلحت سلوكى مشكل اصلى مسلك سببيت، يعنى تصويب باطل را ندارد؛ چون واقع در جاى خود محفوظ است. علاوه بر اين، مخالف اجماع و روايات متواتره نيز نمى باشد.در اين باره كه منظور شيخ از وجود مصلحت در سلوك اماره چيست، اختلاف وجود دارد. برخى بر اين عقيده اند كه مصلحت در تطبيق عمل با اماره است.(2) برخى ديگر معتقدند: مصلحت، در امر مولا به تطبيق عمل با اماره است(3) و از اين رو، در عبارت شيخ در رسائل، كلمه «الأمر» را اضافه كرده و مى گويند: اصل عبارت شيخ چنين بوده است: «ان الأمر بالعمل على طبق الامارة والإلتزام به فى مقام العمل...».(4)

ص: 48


1- . فرائد الأصول، ج1، ص144.
2- . أجود التقريرات، ج2، ص69 و71؛ أصول الفقه، ج2، ص42.
3- . بحر الفوائد، ج1، ص72، سطر 22؛ فوائد الرضوية، ج1، ص19.
4- . محقّق خويى در تقريرات خود از درس محقّق نائينى، مطلبى را از ايشان نقل مى كند كه از حقيقت امر پرده برمى دارد: «ثم لا يخفى أن عبارة العلامة الأنصارى بحسب النسخ الأولية كان مفادها كون المصلحة السلوكيه قائمة بنفسه السلوك وتطبيق العمل على الأمارة والعدول إلى جعل المصلحة فى الأمر إنما هو لأجل إشكال أورده بعض تلامذته قدس سرهما عليه فأمر قدس سره بتصحيح العبارة فصححوه بزيادة لفظ الأمر فى العبارة»؛ محقّق كاظمى نيز در تقرير كلام محقّق نائينى مى گويد: «لم يكن من أصل العبارة لفظ الأمر وإنما أضافها بعض أصحابه وعلى ذلك جرت نسخ الكتاب»؛ فوائد الأصول، ج3، ص98.
بررسى مسلك مصلحت سلوكى

اشكال اول: اگر مراد از مصلحت سلوكى آن است كه اين مصلحت در هر حال در نفس پيروى از اماره وجود دارد، اعمّ از اين كه مطابق با واقع باشد يا نباشد لازمه اش آن است كه اگر كسى بر طبق اماره اى عمل كرد و اين اماره مطابق با واقع درآمد دو مصلحت نصيب او گردد؛ يكى مصلحتى كه در نفس سلوك اماره وجود دارد و ديگرى مصلحتى كه در خود واقع قرار داده شده است؛ در حالى كه حتى خود شيخ نيز به چنين چيزى ملتزم نيست.

و اگر معناى مصلحت سلوكى آن است كه اين مصلحت فقط در صورتى نصيب مكلّف مى شود و مصلحت فوت شده واقعى را جبران مى كند كه اماره بر خلاف واقع باشد لازمه اش آن است كه اماره فقط در صورتى كه به واقع اصابت كند طريق إلى الواقع باشد در حالى كه اين قطعاً باطل است؛ چون اماره يا طريق است يا نيست و ممكن نيست در يك صورت طريق باشد و در صورت ديگر طريق نباشد.

اشكال دوم: آن چه شيخ در مصلحت سلوكى فرموده و آن چه در مسلك سببيت بيان مى شود از نظر تعابير مختلف اند اما حقيقتا تفاوتى با هم ندارند. به نظر ما مصلحت سلوكى شيخ به همان سببيت و تصويب بازگشت مى كند و با تغيير الفاظ و اصطلاحات چيزى عوض نمى شود. اين كه لفظ را تغيير داده و بگوييم: «مصلحت در سلوك اماره است نه در مؤدّاى اماره»، فقط باعث ايجاد تفاوت در عبارت مى شود نه تغاير حقيقى؛ زيرا سلوك اماره در واقع به معناى عمل به اماره و اتيان به مؤداى آن است. مثلاً اگر اماره اى بروجوب نماز جمعه قائم شد، اتباع و سلوك بر طبق اين اماره غير از اتيان به نماز جمعه نيست و نمى توان حقيقتى وراى مؤداى اماره تحت عنوان سلوك اماره تصوير كرد. بنابراين بين اين كه گفته شود: «مؤداى اماره داراى مصلحت مى شود» و يا اين كه گفته شود: «سلوك اماره داراى مصلحت است» به حسب

ص: 49

واقع تفاوتى وجود ندارد؛ چون طبق جمله اول، مؤداى اماره همان وجوب نماز جمعه است و طبق جمله دوم، سلوك اماره به معناى عمل به اماره و پيروى از آن است كه همان وجوب نماز جمعه مى باشد. پس در واقع مصلحت سلوكى به سببيت معتزلى رجوع مى كند. خود مرحوم شيخ(1) نيز به اين اشكال توجه داشته و آن را به بيان ديگرى مطرح نموده و سعى مى كند به آن پاسخ دهد ولى به نظر مى رسد پاسخ وى قانع كننده نبوده و نمى تواند اشكال بازگشت اين مبنا به سببيت معتزلى را حل كند.

اشكال سوم: اگر مسلك مصلحت سلوكى تمام باشد بايد آن را در همه امارات جارى دانسته و بگوييم: اتباع اماره، لازم است؛ چه اماراتى كه بر وجوب دلالت مى كنند و چه اماراتى كه بر استحباب دلالت دارند. اين مطلب در اماره دال بر وجوب مشكلى ندارد ولى در اماره اى كه بر استحباب دلالت مى كند موجب تنافى است؛ چون بايد بگوييم: در عين حال كه اماره بر استحباب عمل دلالت مى كند ولى اتيان عمل واجب مى باشد و اين مطلبى است كه نمى توان به آن ملتزم شد.

البته مرحوم شيخ در اين باره مى گويد: «ومعنى إيجاب العمل على الأمارة، وجوب تطبيق العمل عليها لا وجوب إيجاد عمل على طبقها؛ إذ قد لا تتضمن الأمارة إلزاما على المكلّف...».(2)

به نظر شيخ معناى سلوك اماره و ايجاب عمل بر طبق اماره آن است كه عمل بايد بر اماره تطبيق شود نه آن كه عمل بر طبق اماره ايجاد شود؛ يعنى عمل بايد به استناد اماره باشد؛ به اين معنا كه اگر اماره، عملى را مستحب يا مباح دانسته مكلّف نيز بايد آن را به عنوان مستحب يا مباح انجام دهد. اين تفسير هرچند مى تواند پاسخى بر اشكال فوق باشد ولى اختصاص به مصلحت سلوكى نداشته و بنا بر ساير مسالك نيز قابل ارائه است.

پس تا اين جا معلوم شد كه نه مسلك سببيت صحيح است و نه مصلحت سلوكى.

ص: 50


1- . فرائد الأصول، ج1، ص115 _ 116.
2- . همان، ص115.
3 . مسلك طريقيت

طبق اين مسلك، امارات، طريق به سوى واقع بوده و لسان آن ها لسان حكايت و كشف از واقع است.بنابراين، غرض از جعل حجيت در امارات، وصول به واقع و محافظت بر آن است. از اين رو، وجه تعبّد به امارات آن است كه راهى به سوى تحصيل واقع مى باشند. حال اگر اماره به واقع اصابت كرد واقع براى مكلّف منجّز مى شود و اگر اصابت نكرد آن چه از او فوت شده تدارك نمى شود بلكه صرفا براى او معذّر است؛ يعنى عقاب را از او رفع مى كند.

قائلين به مسلك طريقيت بر دو دسته اند: دسته اى از آن ها امارات را صرفا طريق به سوى واقع دانسته و معتقدند: بر طبق مؤداى اماره حكمى جعل نمى شود. در مقابل، اكثر آن ها بر اين عقيده اند كه مطابق با مؤداى اماره، حكم ظاهرى جعل مى شود. در ادامه خواهيم گفت كه حق با دسته اول است كه مى گويند: امارات صرفا طريق به سوى واقع بوده و حكمى بر طبق مؤداى آن ها جعل نمى شود.

حق در مسئله

با توجه به اشكالاتى كه اجمالاً بر مسلك سببيت و مسلك مصلحت سلوكى وارد شد، حق با مسلك طريقيت است؛ زيرا علاوه بر عارى بودن مسلك طريقيت از اشكالات مذكور، مى توان دليل نيز براى اين مسلك اقامه نمود.

دليل اين است كه مسئله طريقيت و اين كه امارات طريق به سوى واقع اند يك امر عقلايى است. نزد عقلا، اماراتى مثل خبر واحد يا ظواهر و امثال آن طريق به سوى واقع اند و اگر عقلا ارزش و اعتبارى براى امارات قائل اند، بدين جهت است كه آن ها را راه تحصيل واقع مى دانند؛ به عبارت ديگر، براى عقلا به هيچ وجه مسئله ترتّب مصلحت در سلوك اماره يا مؤداى آن مطرح نيست بلكه آن چه براى آنان اهميت دارد

ص: 51

اين است كه اين امور، واقع مطلوب را به آنان نشان مى دهد. از نگاه عقلا همان اثرى كه بر يقين و قطع مترتّب است بر خبر ثقه و ظواهر نيز مترتّب مى باشد؛ يعنى نزد آنان همه اين امور، راهى به سوى واقع اند و چنان چه طريقى مثل خبر واحد، مخالف واقع درآيد عقلا نمى گويند: «مصلحتى در نفس پيروى از اين خبر بوده، يا خود اين خبر موجِد مصلحتى شده كه مصلحت از دست رفته واقع را جبران مى كند» بلكه اهميتى كه به خبر واحد و امثال آن مى دهند به اين جهت است كه مى بينند بيشتر أخبار آحاد ثقات، مطابق با واقع اند و بيشتر ظواهر كلمات، مراد گويندگان را مى رساند و مواردى را كه مخالف واقع يا مخالف مراد گوينده درمى آيد ناديده مى گيرند؛ چون از راهى پيروى مى كنند كه در بيشتر مواقع آن ها را به واقع و مطلوب مى رساند و همين براى آنان كافى است؛ از طرفى، راه ديگرى كه هميشه آن ها را به واقع هدايت كند در اختيار ندارند. از اين رو، هنگامى كه مشاهده مى كنند اين طرق، غالب المطابقة با واقع اند آن را معتبر دانسته و به آن ترتيب اثر مى دهند.

شارع نيز در مورد امارات به همين طريق و روش عقلايى عمل كرده است؛ يعنى جعل مستقلى در موردامارات ندارد بلكه همان چيزى را كه در نزد عقلا معتبر بوده امضا كرده است. البته شارع همه روش هاى متعارف عقلايى را امضا نكرده بلكه گاهى به آن ها قيودى را اضافه يا از آن ها قيودى را كم نموده است. موارد نادرى نيز در امارات وجود دارند كه شارع نسبت به آن ها روش خاصى در پيش گرفته است؛ مثلاً از بعضى روايات استفاده مى شود كه شارع در مسئله عدالت، حُسن ظاهر را به عنوان راهى براى كشف اين ملكه نفسانى بيان كرده، در حالى كه اين روش در بين عقلا، متعارف نيست. پس فى الجمله و با صرف نظر از اين كه ممكن است شارع نسبت به برخى طرق، جعل تأسيسى داشته و روشى متفاوت اختيار كرده باشد يا در جايى كه جعل امضايى دارد قيودى را اضافه يا كم كرده باشد، مى توان گفت: روش شارع در

ص: 52

باب امارات، امضاى همان بناى عقلاست. بنابراين نتيجه مى گيريم كه مسلك حق در باب امارات و طرق، مسلك طريقيت است.

عمده ترين اشكالى كه بر مسلك طريقيت وارد شده آن است كه اين مسلك چگونه مصلحتى را كه در اثر عمل نمودن به اماره مخالفِ با واقع فوت مى شود، جبران مى كند؟

پاسخ اين است كه اساساً چرا آن مصلحت بايد تدارك شود؟! چه بسا مصلحت هاى ديگرى وجود داشته باشند كه براى ما اهميت دارند؛ مثلاً همين كه ما از طريق معتبرى پيروى كنيم كه كار ما را تسهيل مى كند و از آن به مصلحت تسهيل تعبير مى شود، كافى است. البته اين مصلحت به گونه هاى ديگرى نيز قابل تقرير است كه در آينده به آن اشاره خواهيم كرد.

تا اين جا نتيجه مقدمه اول اين شد كه حق در باب امارات و طرق، مسلك طريقيت است و معناى طريقيت اين است كه امارات به حسب بناى عقلا، طريق به سوى واقع و كاشف از واقع مى باشند؛ يعنى طريقيت امارات و طرق، تعبّدى نبوده بلكه يك امر عقلايى و حقيقى است و شارع نيز فى الجمله امارات و طرق را امضا نموده يا حداقل از آن ردع نكرده است.

مقدمه دوم

مقدمه دوم به اشتراك احكام بين عالم و جاهل مربوط مى شود. اگرچه اين مطلب بايد در محل مناسب بررسى شود ولى در اين مقام اجمالاً به آن اشاره مى كنيم.

اشتراك احكام بين عالم و جاهل، علاوه بر اخبار متواتر،(1) به اجماع قطعى و عقل نيز ثابت مى گردد. البته بااين كه صاحب فصول(2) و شيخ انصارى(3) در مورد اين اخبار

ص: 53


1- . ر.ك: كافى، ج1، ص40، احاديث باب سؤال العالم وتذاكره، وص58، ح 19، وص59، ح2، وص199، ح1؛ بحار الانوار، ج1، باب 1 من أبواب العلم، ص178، ح58.
2- . الفصول الغروية، ص406، سطر 48 .
3- . فرائد الأصول، ج1 ص44 .

ادعاى تواتر كرده اند اما برخى مثل محقّق نائينى در تواتر آن ها اشكال نموده و فرموده اند: اين مطلب فقط در برخى از اخبار آحاد وجود دارد كه صاحب حدائق آن ها را در مقدمه كتابش ذكر كرده است.(1) به هر حال، اگر تواتر مخدوش باشد اما اجماع قطعى و دليل عقلى بر اشتراك احكام بين عالم و جاهل قابل انكار نيست تا جايى كه بعضى گفته اند: اين يك مسئله ضرورى است.(2)

منظور از اشتراك احكام بين عالم و جاهل اين است كه حكم خداوند تبارك و تعالى براى موضوع ثابت است؛ چه مكلّف به آن علم پيدا كند و چه علم پيدا نكند؛ مثلاً نماز براى همه واجب است؛ چه مكلّف آن را بداند و چه نداند؛ به عبارت ديگر، علم و جهل هيچ دخالتى در ثبوت و عدم ثبوت تكليف ندارند بلكه علم و آن چه به منزله آن است (مثل امارات و ظنون معتبر) صرفا در تنجّز تكليف دخالت دارند.

البته بعضى مدخليت علم را به نحو شرطيت و بعضى ديگر به نحو عليت تامه مى دانند. به عنوان مثال، مرحوم آخوند در بحث جمع حكم واقعى و ظاهرى مى فرمايد: حكم واقعى بين «من قامت عنده الامارة» و بين «من لم تقم عنده الامارة» مشترك است ولى زمانى فعلى من جميع الجهات است كه مكلّف به آن علم پيدا كند؛ چون ايشان براى مرتبه فعليت دو مرحله قائل است: فعليت من جميع الجهات و فعليت من بعض الجهات؛ و بر همين اساس مى فرمايد: حكم واقعىِ فعلى من جميع الجهات، به عالم اختصاص دارد و شامل جاهل نمى شود.(3) محقّق اصفهانى نيز با اندك تفاوتى، نظير اين مطلب را بيان كرده است. ايشان مى فرمايد: فعليت حكم بر وصول حكم متوقف است؛ چون انبعاث بر وصول حكم متوقف است.(4) از نظر ايشان، حكم

ص: 54


1- . فوائد الاصول، ج 3، ص 12 .
2- . همان.
3- . كفاية الأصول، ص278؛ درر الفوائد، ص70 _ 71.
4- . نهاية الدراية، ج3، ص442.

داراى سه مرتبه مى باشد. مرتبه اى را كه وى به آن «فعليت تامه» مى گويد همان مرتبه اى است كهمرحوم آخوند از آن به مرحله «تنجّز» تعبير مى كند. با صرف نظر از اين اختلافات، مسلّم است كه علم تا قبل از مرحله تنجّز يا فعليت من جميع الجهات هيچ مدخليتى در حكم ندارد.

پس فى الجمله احكام بين عالم و جاهل مشترك است و دلايل محكمى براى اثبات آن وجود دارد.

مقدمه سوم

اين مقدمه به مجعول در باب امارات و طرق مربوط مى شود. در اين باره كه مجعول در باب امارات چيست، اختلاف شده و چندين نظر ارائه گرديده است كه در اين جا اجمالاً به آن ها اشاره مى كنيم:

1 . به اعتقاد مرحوم شيخ، مجعول در باب امارات خود مؤدّا است.(1) منظور ايشان اين است كه آن چه شارع جعل كرده يك حكم تكليفى است و حجيت از آن انتزاع مى شود؛ زيرا به نظر ايشان احكام وضعى بنفسها مجعول نبوده بلكه منتزع از يك حكم تكليفى مى باشند.(2) بر اين اساس، حجيت نيز بنفسها مجعول نبوده بلكه به تبع جعلى كه به منشأ انتزاع آن تعلّق مى گيرد مى توان گفت مجعول است.

2 . به نظر مرحوم آخوند، مجعول در باب امارات، حجيت، يعنى همان منجّزيت و معذّريت است.(3)

3 . به نظر محقّق نائينى، مجعول در باب امارات، طريقيت و كاشفيت و به عبارت

ص: 55


1- . فرائد الأصول، ج1، ص117 _ 118 .
2- . همان، ج3، ص125.
3- . كفاية الأصول، ص277، «لأن التعبّد بطريق غير علمى إنما هو بجعل حجيته و الحجية المجعولة غير مستتبعة لإنشاء أحكام تكليفية بحسب ما أدى إليه الطريق بل إنماتكون موجبة لتنجز التكليف به إذا أصاب و صحة الاعتذار به إذا أخطأ...»؛ وص 405.

ديگر تتميم كشف است(1) بر خلاف ما كه گفتيم در باب امارات چيزى جعل نشده و طريقيتش واقعى است نه جعلى و تعبّدى.

4 . محقّق اصفهانى، مجعول در باب امارات را حجيت مى داند ولى تفسير ايشان از حجيت غير از تفسير مرحوم آخوند از حجيت است. ايشان حجيت را اين گونه معنا مى كند: «كون الشيء بحيث يصح الاحتجاج به» كه اين حيث در باب حجيت، گاهى ذاتى و غير جعلى است (مثل قطع) و گاهى جعلى است كه خود بر دو قسم است: گاهى انتزاعى است (مثل حجيت ظاهر در نزد عرف) و گاهى اعتبارى است؛ مثل اين كه معصوم عليه السلام بفرمايد: «فلانٌ حجّتى عليكم وأنا حجّة اللّه ».(2)5 . امام رحمه الله مى فرمايد: در باب امارات چيزى جعل نشده بلكه شارع همان طريق عقلا را امضا نموده و يا لااقل ردع نكرده است. بنابراين اعتبار امارات، تعبّدى نمى باشد.

به نظر ايشان به طور كلى اماراتى كه در شرع متداول است عموماً همان امارات عقلايى بوده و چنان چه شارع مى خواست از اين امارات ردع كند، منجر به اختلال نظام زندگى و حيات اجتماعى مى شد و لذا ايشان معتقد است آن چه در نزد همه عقلا حجيت دارد و كاشف از واقع و طريق به سوى آن است، ديگر معنى ندارد حجيت و كاشفيت و طريقيت به آن اعطا شود؛ زيرا قرار دادن چيزى كه واجد وصف طريقيت و اماريت است، به عنوان اماره، تحصيل حاصل است.(3)

به نظر ما در ميان اين پنج نظر، حق با امام رحمه الله بوده و ساير نظرات مبتلا به اشكال است. تفصيل اين اشكالات در مبحث حجيت قطع و نيز حجيت امارات مطرح مى شود.

ص: 56


1- . فوائد الأصول، ج3، ص108، وج 4، ص10 و689.
2- . نهاية الدرايه، ج2، ص126 _ 127.
3- . أنوار الهداية، ج 1، ص 105؛ همان، ص204؛ الاستصحاب، ص151؛ تنقيح الأصول، ج3، ص52.

نيازى به توضيح نيست كه آن چه در مقدمه سوم ارائه گرديد، غير از مطالبى است كه در مقدمه اول بيان شد. چه بسا كسى در مقدمه اول در مورد امارات به طريقيت قائل باشد ولى در اين جا براى امارات، مجعولى در نظر بگيرد؛ مانند مرحوم آخوند كه به مسلك طريقيت قائل است و در عين حال مى گويد: مجعول در باب امارات، منجّزيت و معذّريت است.(1)

نتيجه

با ضميمه نمودن سه مقدمه ياد شده مى توان نتيجه گرفت كه در باب امارات، حكمى به عنوان حكم ظاهرى وجود ندارد؛ چون از طرفى امارات، فى نفسه طريق به واقع بوده و كاشف از آن مى باشند و از طرف ديگر مى گوييم: احكام الهى بين عالم و جاهل مشترك اند و تفاوتى بين «مَن قامت عنده الامارة» و غير او وجود ندارد و هم چنين گفتيم: در باب امارات چيزى جعل نشده است. نتيجه اين سه مطلب آن است كه آن چه شارع جعل كرده فقط حكم واقعى است و امارات و طرق صرفا راه هايى براى وصول به آن مى باشند. اگر اين طرق، موصل به واقع باشند حكم واقعى را در حق ما منجّز مى كنند و اگر موصل به واقع نباشند براى ما عذر آورند. روشن است كه اين سخن غير از آن است كه گفته شود: معذّريت و منجّزيت جعل شده اند.

مقام دوم: اصول عملى
اشاره

مقام دوم به اصول عملى مربوط است. با توجه به مطالبى كه درباره امارات گفتيم تقريبا وضعيت حكم ظاهرى در موارد اصول عملى نيز مشخص مى شود؛ يعنى در مورد اصول عملى نيز حكمى به نام حكم ظاهرى وجود ندارد.

براى اثبات اين ادعا چند مطلب را به عنوان مقدمه ذكر مى كنيم:

ص: 57


1- . كفاية الأصول، صص 277 و405 .
مقدمه اول

به طور كلّى، اصول عملى بر خلاف امارات، طريق به سوى واقع نيستند و اين بدان جهت است كه اصلاً مقتضى كشف و إحراز در اصول عملى وجود ندارد. در اين جهت هم بين اصول محرزه و غير محرزه تفاوتى نيست؛ چون احراز در اصول عملى محرزه (مثل استصحاب، قاعده فراغ و قاعده تجاوز) به مقام عمل مربوط مى شود؛ به تعبير ديگر، اين احراز يك احراز عملى در مقام تطبيق عمل و به معناى بنا گذارى عملى بر احد الطرفين على أنّه هو الواقع مى باشد، چنان كه محقّق نائينى فرموده است(1) و با احراز در امارات (مثل خبر واحد) تفاوت دارد؛ چون احراز در امارات به معناى كاشفيت از واقع است. از اين رو مى توانيم بگوييم: به طور كلّى، اصول عملى طريق به سوى واقع نيستند؛ چون مقتضى كشف و احراز حتى در اصول عملى محرزه وجود ندارد. تنها مطلبى كه درباره اصول عملى مى توان گفت اين است كه اصول عملى عبارتند از: وظايف عملى براى مكلّفى كه در مقام عمل دچار تحير شده است.

مقدمه دوم

در مقدمه دوم كه در حقيقت مكمّل مقدمه اول است فلسفه تشريع اصول عملى تبيين مى شود. تشريع اصول عملى براى دو جهت است: 1 . دفع ضرر و حرج؛ 2 . جلوگيرى از خروج مردم از دين و فراهم نمودن راهى براى التزام به احكام شرعى.

توضيح اين كه اگر قرار بود شارع براى كسانى كه به حكم واقعى دست نيافته اند و

ص: 58


1- . فوائد الأصول، ج3، ص15 و16 و110 و ج 4، ص 10 و14 و486 و596. ايشان در ج4، ص10 مى فرمايد: «انّ المجعول فى باب الأمارات هو نفس الطريقيّة والوسطيّة فى الإثبات والمجعول فى باب الأصول التنزيليّة هو البناء العملى على أحد طرفى الشّك على أنّه هو الواقع و إلغاء الطرف الآخر، و المجعول فى باب الأصول الغير التنزيليّة هو مجرّد الجرى العملى و تطبيق العمل على أحد طرفى الشّك لا على أنّه هو الواقع»؛ أجود التقريرات، ج2، ص416.

به هر دليلى نتوانسته اند به وسيله يك اماره معتبر، حكم شرعى واقعى را كشف كنند، تحفّظ و تحصيل واقع را مقرّر كند و به عبارت ديگر، احتياط را بر آن ها واجب نمايد (چون تنها در صورت احتياط است كه مى توان در موارد ترديد، واقع را تحصيل كرد) موجب ضرر و عسر و حرج بر مردم و اختلال در نظام اجتماعى زندگى بشرمى شد.

از سوى ديگر، اگر شارع مى خواست در اين موارد، تكاليف شرعى را بردارد و بگويد: كسانى كه نتوانسته اند از راه اماره به حكم شرعى دست پيدا كنند هيچ تكليفى ندارند چنين چيزى در بسيارى از موارد، عدم التزام بسيارى از مردم را نسبت به احكام شرعى در پى داشته و در نتيجه، موجب خروج از دايره دين مى گرديد؛ چون مواردى كه در آن ها امكان دسترسى به حكم واقعى وجود ندارد قابل توجه است.

از اين رو، شارع براى اين كه ضرر و حرج پيش نيايد و نيز مردم از دايره التزام به احكام خارج نشوند، وظايف عملى را براى آنان مقرر نمود تا اگر به هر دليلى نتوانستند به حكم واقعى دست يابند، به اين وظايف عملى پاى بند باشند. از طرفى، شارع مى دانست كه اين وظايف عملى گاهى اوقات با واقع مطابقت ندارند ولى چاره اى جز جعل اين وظايف عملى نداشت. در امارات نيز مسئله به همين صورت است؛ يعنى با اين كه شارع مى داند گاهى اوقات امارات به واقع اصابت نمى كنند اما با اين حال، اين طرق عقلايى را امضا كرده است.

مقدمه سوم

همان گونه كه درباره مجعول در باب امارات، اختلاف رأى و نظر وجود داشت درباره مجعول در باب اصول عملى و اين كه به واسطه اصل عملى چه چيزى جعل مى شود نيز اختلاف نظر وجود دارد كه اين مطلب بايد در جاى خود مورد بررسى قرار گيرد. در اين جا اجمالاً مى گوييم:

ص: 59

برخى مانند مرحوم شيخ بر اين عقيده اند كه مجعول در اصول عملى يك حكم شرعى است كه مماثل با حكم واقعى مى باشد؛ يعنى مى گويند: وقتى اصل عملى قائم شد، در واقع با اين اصل عملى، حكمى مماثل با حكم واقعى جعل مى شود.(1) البته در بعضى از كلماتِ مرحوم آخوند در بحث استصحاب، مسئله جعل حكم مماثل بيان شده و همان گونه كه برخى به مرحوم آخوند نسبت داده اند، مى توان از كلمات ايشان اين مطلب را كه وى نيز مانند مرحوم شيخ معتقد است مجعول در باب استصحاب، متيقّن است نه نفس يقين، استظهار نمود.(2) در مقابل، مرحوم نائينى و برخى ديگر معتقدند: مجعول در استصحاب، خود يقين است.(3)اما با اين حال، خود مرحوم آخوند در بسيارى از موارد تصريح مى كند كه مجعول در باب امارات و اصول عملى، منجّزيت و معذّريت است.(4) صرف نظر از اين اختلافات، عده اى قائل اند كه مجعول در باب اصول عملى يك حكم شرعى است.

ص: 60


1- . فرائد الأصول، ج3، صص 20 و234.
2- . كفاية الأصول، صص 392 و414.
3- . با اين تفاوت كه برخى مثل محقّق نائينى، به مجعوليت يقين به لحاظ جرى عملى و بناى بر بقاى حالت سابقه قائل اند. فوائد الأصول، ج3، صص 15 و19، وج 4، ص564، وأجود التقريرات، ج2، ص416. برخى ديگر به مجعوليت يقين به لحاظ طريقيت و كاشفيت آن از واقع قائل مى باشند. دراسات فى علم الأصول، ج1 ص292، و ج3، ص481، و ج4، ص156.
4- . كفاية الأصول، ص264 _ 265 و277 و405 و469.

در مقابل، جمعى مى گويند: مجعول در باب اصول عملى، يك حكم شرعى تكليفى نيست بلكه آن چه در اصول عملى، اعمّ از محرزه و غير محرزه، جعل شده همان «لزوم الجرى العملى على طبق المؤدى» است؛ چه اين بناگذارى عملى بر يكى از دو طرف شك به عنوان أنّه هو الواقع باشد كه در اصول عملى محرزه جريان دارد و چه صرف بناگذارى عملى بر يكى از دو طرف بدون در نظر گرفتن جهت يادشده باشد كه اين در اصول عملى غير محرزه ثابت است. طبق اين نظر، مجعول در باب اصول عملى يك بناگذارى عملى است كه غير از حكم شرعى مى باشد.

براى مشخص شدن قول حق در اين مسئله بايد اقوال مختلف و دلايل آن ها بررسى شود. اما اگر بخواهيم به طور كلّى و صرفا به عنوان يك اصل موضوعى، قول حق را بيان كنيم بايد بگوييم:

مجعول در باب اصول عملى همان لزوم جرى عملى بر طبق مؤداى اصل مى باشد و روشن است كه اين بناگذارى يا وظيفه عملى، حكم شرعى نيست؛ يعنى اين گونه نيست كه شارع يك حكم شرعى را براى شخص شاك جعل كرده باشد تا در نتيجه بگوييم: شارع دو حكم شرعى جعل نموده است: 1. حكم شرعى واقعى كه در مورد عناوين و موضوعات جعل شده است؛ 2. حكم شرعى ظاهرى براى شخص شاك.

پس مجعول در اصول عملى، يك وظيفه عملى است كه خداوند متعال آن را براى شخص شاك، صرفا براى رفع تحيّر و تردّد در مقام عمل مقرر كرده و اين غير از جعل حكم است؛ زيرا جعل وظيفه عملى به اين معنا است كه چون مكلّف، متحيّر است وظيفه او فعلاً اين است نه آن كه حكم، اين گونه باشد. اگر گفته شود: شارع در موارد تحيّر، حكمى را جعل كرده معنايش اين است كه او براى يك موضوع دو حكم دارد: يكى حكم واقعى كه براى اين موضوع در صورتى كه مشكوك نباشد ثابت است و ديگرى حكم ظاهرى كه براى همين موضوع در صورتى كه مشكوك باشد ثابت است؛ به عنوان مثال وقتى با أصالة البرائة ياأصالة الإباحة به حليّت و جواز شرب تتن حكم مى شود، معنايش اين است كه مكلّف فعلاً در مقام عمل و ارتكاب اين فعل مرخّص است، نه آن كه حكم ظاهرى شرب تتن جواز و حليّت باشد. آرى، نتيجه از نظر عملى تفاوتى نمى كند.

نتيجه

با ملاحظه اين سه مطلب كه: اولاً اصول عملى، اعمّ از محرزه و غير محرزه، طريق به واقع نبوده و احراز واقع نمى كنند، و ثانيا: اصول عملى براى رفع ضرر و حرج و

ص: 61

خارج نشدن مكلّفين از دايره تديّن تشريع شده اند، و ثالثا: مجعول در باب اصول عملى يك وظيفه عملى است، اين نتيجه روشن به دست مى آيد كه در باب اصول عملى نيز حكمى به عنوان حكم ظاهرى جعل نشده است.

به عنوان يك مؤيد و شاهد بر اين كه در مورد اصول عملى حكم ظاهرى وجود ندارد مى توان به تعريف علم اصول اشاره كرد كه در آن گفته مى شود: «العلم بالقواعد الممهدة لاستنباط الأحكام الشرعية أو لتعيين الوظيفة العملية».(1) در اين تعريف، وظيفه عملى در مقابل حكم شرعى به كار رفته كه مقصود از آن، اصول عملى است و روشن است كه جنس حكم با جنس وظيفه عملى تفاوت دارد. البته ممكن است به اين تعريف اشكالاتى وارد باشد، اما با اين حال مى توان آن را به عنوان يك مؤيد، مهم به حساب آورد.

گفتار پنجم بررسى اشكالات نظريه برگزيده
اشاره

ص: 62


1- . كفاية الأصول، ص9؛ «أنه صناعة يعرف بها القواعد التى يمكن أن تقع فى طريق استنباط الأحكام أو التى ينتهى إليها فى مقام العمل»؛ تهذيب الأصول، ج1، ص19؛ مناهج الوصول، ج1، ص51؛ «هو القواعد الآليّة التى يمكن أن تقع كبرى استنتاج الأحكام الكلّيّة الإلهيّة أو الوظيفة العمليّة».

نتيجه مطالبى كه در مباحث گذشته بيان شد اين است كه تقسيم حكم شرعى به واقعى و ظاهرى صحيح نيست و در شريعت بيش از يك حكم وجود ندارد كه همان حكم واقعى است. از اين رو حكم ظاهرى به معنايى كه گفته شد مورد قبول ما نمى باشد. براى روشن تر شدن ابعاد اين مطلب لازم است به ابهاماتى كه در اين رابطه وجود دارد يا اشكالاتى كه مطرح شده پاسخ دهيم.

اشكال اول

بعضى از روايات به گونه اى وجود حكم ظاهرى را تأييد كرده و بر جعل مؤدّا دلالت دارند. از باب نمونه دو روايت را ذكر مى كنيم:

1 . امام عليه السلام مى فرمايد: «العمرى وابنه ثقتان فما ادّيا عنّى فعنّى يؤديان».(1) امام عليه السلامدرباره عمرى و پسرش فرمودند: اين دو ثقه هستند، پس هر آن چه كه از من بگويند از من گفته اند.

ص: 63


1- . وسائل الشيعة، ج27، ص138، باب 11 از ابواب صفات قاضى، ح4؛ الكافى، ج2، ص125، باب 77 فى تسمية من رآه عليه السلام، ح 1.

آيا معناى روايت، غير از اين است كه آن چه به وسيله خبر ثقه بيان مى شود همان حكم خداست؟! «فعنّى يؤديان» يعنى هرچه اين دو نفر بگويند گويا من گفته ام؛ چون ثقه مى باشند. پس آن چه آنان بگويند در واقع يك حكم شرعى است كه به وسيله امام عليه السلام به عنوان جعل مؤدّا بيان شده است و اين در حقيقت به معناى تأييد حكم مستقلى به عنوان حكم ظاهرى است و گويا به اين وسيله جعل مستقلى به آن تعلّق گرفته است.

2 . در روايت ديگرى كه شبيه روايت پيشين مى باشد امام عليه السلاممى فرمايد: «لا عذر لأحد من موالينا فى التشكيك فيما يرويه عنّا ثقاتنا».(1)طبق اين روايت كسى حق تشكيك در آن چه ثقات شيعه نقل مى كنند، ندارد. ظاهر روايت اين است كه سخن ثقات شيعه سخن معصومين عليهم السلام است و هر چه بگويند در واقع همان حكم خداست؛ يعنى گويا به واسطه خبر آن ها، مؤداى اين روايات جعل مى شود كه اين همان حكم ظاهرى است.

مستشكل در صدد است با استناد به اين روايات اثبات كند كه حكم ظاهرى وجود دارد.

پاسخ

اگر در معناى اين روايات دقت كنيم، درمى يابيم كه به هيچ وجه بر جعل مؤدّا و وجود حكم ظاهرى دلالت ندارند؛ چون آن چه از هر دو روايت، مخصوصا روايت اول استفاده مى شود اين است كه امام عليه السلام بر وثاقت آن دو نفر شهادت مى دهد و در ادامه مى فرمايد: آن چه اين دو نفر مى گويند، سخن ما مى باشد. اين عبارت در واقع بر وثاقت آن دو تأكيد دارد؛ به تعبير ديگر، تعليق حكم بر وصف، به عليت وصف اشعار دارد؛ يعنى علت اين كه سخن آن ها سخن امام مى باشد اين است كه ثقه اند. در روايت

ص: 64


1- . وسائل الشيعة، ج1، ص38، باب 2، ثبوت الكفر و الارتداد بجحود بعض الضروريات، ح2، و ج27، ص150، باب 11 از ابواب صفات قاضى، ح40.

دوم هم كه مى فرمايد: «كسى از محبّين ما نبايد در آن چه كه از ثقات شيعه نقل و روايت مى شود، تشكيك كند»، چيزى جز پذيرش قول ثقه استفاده نمى شود؛ به اين دليل كه خبر ثقه طريقى به سوى واقع است. در نتيجه، اين روايت بر طريقيت خبر ثقه نسبت به واقع تأكيد كرده و گويا مى گويد: خبر ثقه است كه شما را به واقع و آن چه ما مى گوييم، مى رساند. بنابراين به هيچ وجه از اين دو روايت استفاده نمى شود كه به وسيله خبر واحد ثقه، مؤدّا يا حكم ظاهرى جعل مى شود.

برخى(1) تلاش كرده اند از اين دو روايت، جعل طريقيت را استفاده كنند كه اين نيز نادرست است؛ زيرا بر اساس اين دو روايت، علت پذيرش سخنان راوى، وثاقت او دانسته شده و از آن جا كه خبر ثقه نزد عقلا، طريقى به سوى واقع است بنابراين سخن او پذيرفته مى شود و اين چيزى نيست كه شارع آن را جعل كرده باشد بلكه شارع روش و طريقه عقلا را امضا كرده و يا حداقل ردع نكرده است. پس به هيچ وجه از اين روايات، جعل مؤدّا و جعل طريقيت استفاده نمى شود بلكه روايت اول، شهادت بر وثاقت است و در روايت دوم همان طريق عقلايى معهود و متعارف، امضا و تأييد شده است.

به عبارت ديگر، در واقع ائمه عليهم السلام مى خواهند مردم را به اين مطلب تنبّه دهند كه در مسائل دينى و شرعى نيز همانند ساير امور، از همان طرق معهود و متعارف عقلايى استفاده نمايند و گمان نكنند كه راه رسيدن به معارف و احكام دينى و شرعى راه مخصوصى است؛ مانند اين كه توهّم شود براى شناخت احكامحتما بايد قطع و يقين حاصل گردد، در حالى كه چنين نبوده و به خبر ثقه نيز مى توانند اعتماد كنند.

بر اين اساس آن چه در اين دو روايت بيان شده نه تنها مخالفتى با نظر مختار ندارد بلكه شهادت بر وثاقت و عدم جواز تشكيك در نقل ثقات شيعه، خودْ به نوعى روش عقلا مبنى بر رجوع به خبر ثقه را تأييد مى كند.

ص: 65


1- . دراسات فى علم الأصول تقريرات هاشمى شاهرودى، ج4، ص96.
نكته

اشاره شد بناى عقلا بر اين است كه امارات (مانند خبر ثقه و ظواهر) طريق به سوى واقع اند. بايد توجه داشت كه در بناى عقلا دو احتمال وجود دارد: يك احتمال اين است كه عقلا با خبر ثقه و امثال آن اطمينان يافته و كاشفيّتى حقيقى _ اگرچه به صورت ناقص _ براى اين طرق قائل اند. احتمال دوم آن كه بناى عملى عقلا بر اخذ به اين طرق بوده و كارى به جهت كشف ندارند؛ به عبارت ديگر آنان، امارات را به عنوان طريق اعتبار كرده و بنا را بر طريقيت آن ها مى گذارند، اگرچه واقعا طريقيت نداشته باشند.

محقّق عراقى معتقد است مراد از بناى عقلا در اين مسئله، معناى دوم است؛ يعنى بناى عملى عقلا بر اين است كه امارات را به عنوان طريق اعتبار مى كنند بدون آن كه كاشفيتى براى آن قائل باشند؛ به عبارت ديگر، طريقيت را در مورد آن ها اعتبار مى كنند نه آن كه حقيقتا طريقيت داشته باشند.(1)

ولى همان گونه كه پيش از اين گفتيم اين سخن صحيح نبوده و مراد از بناى عقلا همان معناى اول است؛ يعنى از آن جا كه عقلا امارات را طريق به سوى واقع دانسته و براى آن ها جهت كشف قائل اند به امارات عمل مى كنند و اين گونه نيست كه طريقيت را براى امارات اعتبار كرده باشند.

اشكال دوم

اشكال ديگر اين است كه قضيه معروف «للمصيب أجران وللمخطى أجر واحد» ظاهر در اين است كه در مؤداى اماره مصلحتى وجود دارد كه عايد شخص مجتهد مى شود، چه به واقع اصابت كند و چه نكند. پس اين سخن معروف و مشهور با انكار حكم ظاهرى سازگار نيست.

ص: 66


1- . فوائد الأصول، ج4، پاورقى ص485.
پاسخ

در پاسخ به اين اشكال مى گوييم: اين قضيه مشهور و معروف، در كتب اصولى اهل سنت ريشه داشته و در كتب اصولى شيعه وجود ندارد. از باب نمونه، غزالى(1) در كتب خود اين اصطلاح را به كار برده و اساس آنرواياتى است كه از ابوهريره، عمرو بن عاص و بعضى ديگر نقل شده است. طبق اين نقل، پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده: «إذا حكم الحاكم فاجتهد فأصابه كان له أجران فإن اجتهد فأخطأ كان له أجر».(2) اين در حالى است كه ابوهريره به جعل در حديث معروف بوده و عمرو بن عاص شخص معلوم الحالى است كه اساس شخصيت او بر جعل، كذب و دروغ استوار است. حتى ريشه تاريخى اين روايات و مجعولات، توجيه بعضى از كارهايى بوده كه عليه اميرالمؤمنين عليه السلام انجام مى شد؛ زيرا بعضى از اعمال با هيچ يك از موازين سازگار نبود و اين موجب گرديد آنان با مجعولاتى مثل «اجتهد و أخطأ» به توجيه اعمال خود بپردازند. پس اساس اين سخن مردود بوده و نزد علماى ما مورد پذيرش قرار نگرفته است.

اشكال سوم

انكار حكم ظاهرى و انكار جعل مؤدّا يا انكار عدم وجود مصلحت در نفس پيروى از اماره، موجب فوت بعضى مصلحت ها از مكلّفين يا باعث قرار گرفتن آنان در مفسده مى شود؛ زيرا وقتى اجازه داده مى شود مكلّفين از راهى بروند كه ممكن است به مقصد نرسند آن گاه اين احتمال وجود دارد كه بعضى از مصلحت هاى واقعى را از

ص: 67


1- . المستصفى، ص360.
2- . صحيح البخارى، ج8، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنة، باب أجر الحاكم إذا اجتهد فأصاب أو أخطأ، ص157 وصحيح مسلم، ج5، كتاب الأقضية، باب بيان أجر الحاكم اذا اجتهد، ص131؛ «إذا حكم الحاكم فاجتهد ثم أصاب فله أجران وإذا حكم فاجتهد ثم أخطأ فله أجر». لازم به ذكر است كه متن روايت در كتاب المستصفى اين گونه است: «اذا اجتهد الحاكم فأصاب فله أجران وإن أخطا فله أجر» المستصفى ص296 و360. اين روايت با اين تعبير در كتبى مثل المنتقى لابن الجارود، باب ما جاء فى الاحكام، ص249، ح996 آمده است.

دست داده يا گرفتار مفسده شوند. اين، نتيجه انكار حكم ظاهرى است و شايد بتوان گفت: اگر منكر حكم ظاهرى شويم امارات و طرق معتبر شرعى را از خاصيت ساقط نموده ايم، مخصوصا در جايى كه تمكّن از تحصيل علم و واقع وجود دارد؛ چون كسانى كه به اعتبار اماره قائل اند، حتى در جايى كه امكان تحصيل واقع يا علم وجود دارد اماره را معتبر مى دانند. اما اگر قائل شديم مثلاً به واسطه قيام اماره، مؤدّا جعل مى شود در اين صورت ديگر مصلحتى فوت نمى شود؛ چون خود شارع آن مصلحت هاى فوت شده احتمالى را به واسطه جعل مؤدّا جبران كرده است.

پاسخ

پاسخ اشكال اين است كه اگر شارع به ما اجازه داده تا از امارات و طرق پيروى كنيم به خاطر يكى از اين دو جهت مى باشد:1. شارع مى داند موارد اصابت اماره به واقع با مواردى كه علم و يقين به واقع اصابت مى كند، مساوى است؛ چون يقين نيز با آن كه حجيتش ذاتى است ولى در برخى موارد، مطابق با واقع نبوده و جهل مركب است. بنابراين از آن جا كه شارع مى داند مواردى كه اماره به واقع اصابت مى كند نه تنها مساوى با قطع بلكه چه بسا بيش از مواردى است كه قطع و يقين به واقع اصابت مى كند، اين اجازه را به ما داده كه از امارات پيروى كنيم.

2. اگر شارع امارات را به عنوان طريق براى تحصيل احكام نمى پذيرفت و تنها به علم و يقين اكتفا مى كرد موجب تضييق و مشقّت بر مكلّفين مى شد. اگر شارع مى فرمود: «بايد براى تحصيل هر حكمى از احكام خدا يقين حاصل شود» زندگى مردم دچار اختلال مى گشت، خصوصا آن كه اخذ به امارات در زندگى عادى مردم امرى رايج و متعارف بوده و مردم و عقلا به آن عادت دارند؛ به عبارت ديگر مصلحت تسهيل بر مكلّفين موجب شده شارع اجازه دهد كه از اين امارات و طرق پيروى شود.

ص: 68

مصلحت تسهيل هم يك مصلحت نوعى بوده و در دوران امر بين مصلحت نوعى و مصلحت شخصى قطعا مصلحت نوعى مقدم است؛ مثلاً حفظ نظام اجتماعى زندگى، بسيار مهم تر از رسيدن يك مكلّف به مصلحت واقعى موجود در عمل به فلان حكم است.

بنابراين، شارع يا به اين دليل كه احتمال خطاى امارات ظنى نسبت به قطع، كمتر يا حداقل مساوى با آن است و يا به اين جهت كه راه ديگرى غير از پيروى اماره موجب مشقت مى شود همان روش عقلايى متعارف بين مردم يعنى عمل به امارات را به عنوان طريقى براى رسيدن به واقع مورد تأييد قرار داده است و اين در واقع نه مصلحتى را در مؤدّا به وجود مى آورد و نه مصلحتى را در نفس اتباع اماره ايجاد مى كند بلكه تنها اثرش اين است كه اگر اين اماره به واقع اصابت كرد واقع را منجّز مى كند و اگر به واقع اصابت نكرد، معذّر بوده و جلوى عقاب را خواهد گرفت.

پس مى توان نتيجه گرفت حكمى به نام حكم ظاهرى كه توسط شارع انشا شده باشد، وجود ندارد. شاهد مهم بر اين مطلب آن است كه در مواردى كه شارع نسبت به واقع و تحصيل آن اهتمام دارد و به هيچ وجه نمى خواهد واقع ترك شود خودش مستقيما به احتياط امر كرده است؛ مانند مسئله دماء و فروج. شارع در موارد خاص بنا به ضرورت و اهميت، به احتياط دستور داده اما در بقيه موارد، به همين طرق و امارات اكتفا كرده است؛ چون امر به احتياط در همه موارد، قطعا زندگى عادى بشر را دچار اختلال مى كند.

ص: 69

گفتار ششم مبعّدات حكم ظاهرى
اشاره

وجود حكم ظاهرى مبعّداتى دارد كه به آن ها اشاره مى كنيم:

مبعّد اول

يك مبعّد مهم براى حكم ظاهرى كه هم درباره اصول عملى و هم درباره امارات، قابل ذكر مى باشد، مطلبى است كه بين اصوليين شهرت يافته و آن اين كه تصويب نسبت به احكام واقعى باطل بوده اما نسبت به احكام ظاهرى صحيح است. بر اين اساس چنان چه مجتهدى وجوب تخييرى نماز جمعه در عصر غيبت را از ادلّه استنباط كند، اگر اين حكم به واقع اصابت نمايد آن را منجّز نموده و در غير اين صورت، واقع را تغيير نمى دهد. حال اگر مجتهد ديگر آن را واجب عينى دانست و در همين حال مجتهد سوم به اين نتيجه رسيد كه نماز جمعه در عصر غيبت حرام است؛ هر يك از اين سه مجتهد بر اساس ادلّه و امارات به حكمى دست يافته اند و فرض اين است كه هر سه حكم، ظاهرى بوده و حجت مى باشند. حال آيا واقعا مى توان ملتزم شد كه شارع به تعداد مجتهدين داراى احكام ظاهرى است؟! يا نسبت به مجتهد واحد مى توان گفت: با تغيير مبنا و تبدّل رأى او حكم ظاهرى خداوند نيز تغيير مى كند؟! به

ص: 70

عبارت ديگر، آيا مى توان ادعا كرد خداوند به تعداد مجتهدين و براى مجتهد واحد به تعداد آرا متبدّله، احكام ظاهرى مختلف جعل كرده است؟!

روشن است كه اين گونه نيست و بيش از يك حكم وجود ندارد و آن، حكم واقعى موجود در لوح محفوظ است. آرى، راه هاى رسيدن به واقع مختلف است؛ اين راه گاهى قطع و گاهى اماره مى باشد كه اگر به واقع اصابت كرد آن را منجّز مى كند و در غير اين صورت، براى مكلّف عذرآور است و اگر راهى كه مكلّف را به واقع برساند وجود نداشته باشد بايد به اصول عملى رجوع كند. با توجه به آن چه گفته شد اساس حكمظاهرى زير سؤال مى رود.

مبعّد دوم

ما در مورد احكام واقعى معتقديم كه عقل، به وجوب اطاعت و هم چنين استحقاق عقاب در صورت مخالفت و استحقاق ثواب در صورت موافقت، حكم مى كند. اما آيا مى توان پذيرفت كه عقل در مورد احكام ظاهرى نيز به لزوم امتثال حكم مى كند و براى موافقت و مخالفت احكام ظاهرى به استحقاق عقاب و ثواب حكم مى نمايد؟

به نظر مى رسد اگر عقل در مورد امارات و اصول عملى به لزوم امتثال و استحقاق ثواب بر موافقت و استحقاق عقاب بر مخالفت حكم مى كند، براى وصول به واقع است و نمى توان ملتزم شد كه براى موافقت و مخالفت خود اين حكم ظاهرى، ثواب و عقاب مستقلى وجود داشته باشد؛ زيرا اگر چنين باشد بايد در موارد موافقت امارات و اصول با واقع دو ثواب به ما بدهند؛ مثلاً اگر اماره اى بر وجوب نماز جمعه قائم شد و در واقع نماز جمعه واجب بود، مى بايست هم براى موافقت با حكم ظاهرى مستفاد از اماره و هم براى عمل به حكم واقعى پاداش دريافت كنيم؛ چون بنا به فرض، هر دو، حكم و مجعول شارع مى باشند و عقل هم طبق فرض، به لزوم امتثال و استحقاق ثواب بر موافقت و استحقاق عقاب بر مخالفت حكم نموده است؛ در

ص: 71

حالى كه قطعا اين گونه نيست و هيچ كس ملتزم نشده كه بر عمل به حكم ظاهرى موافق با حكم واقعى دو پاداش مترتّب مى شود. پس از اين كه حكم ظاهرى، عقاب و ثواب مستقلى ندارد كشف مى شود كه اگر ما وظيفه داريم به اماره به عنوان حجت عمل كنيم فقط براى تحصيل واقع است. اين مطلب مى تواند مبعّد جعل حكمى به عنوان حكم ظاهرى از طرف شارع باشد. البته همان گونه كه سابقاً اشاره شد، برخى معتقدند حكم ظاهرى يك حكم طريقى است و حكم طريقى يا به طور كلى حكمى صورى است كه مصلحتى جز مصلحت نفس جعل در آن نيست و يا حكمى است كه مصلحت آن همان مصلحت حكم واقعى و براى وصول به آن است. طبق اين نظر حكم طريقى در هر صورت عقاب و ثواب مستقل ندارد. لذا بر اساس اين ديدگاه، حكم ظاهرى با عدم ثواب و عقاب مستقل قابل جمع است. با توجه به همين نكته است كه ما اين مسئله را به عنوان مبعّد حكم ظاهرى مطرح نموديم، نه به عنوان دليل نفى آن.

مبعّد سوم

نكته ديگرى كه مى تواند به عنوان مبعّد حكم ظاهرى ذكر شود مطلبى است كه برخى از قائلين به حكم ظاهرى نيز به آن تصريح كرده اند و آن عبارت از عدم وجود مبادى خاص و ملاكات مستقل وراى مبادى و ملاكات احكام واقعى است. اگر قرار باشد حكمى به انشاى مستقل توسط شارع جعل شود قطعاً نيازمندمبادى خاص و ملاك مستقل است در حالى كه در حكم ظاهرى نه ملاك مستقلى وجود دارد ونه مبادى خاصى مى توان براى آن برشمرد. بر اين اساس، التزام به جعل حكم ظاهرى از طرف شارع مشكل است.

لازم به ذكر است كه همان نكته اى كه درباره مبعّد دوم بيان كرديم در مورد اين مبعّد هم قابل طرح است.

ص: 72

فصل دوم: آثار پذيرش يا انكار ح_كم ظ_اه_رى

اشاره

پذيرش يا انكار حكم ظاهرى داراى آثار مهمى در علم اصول است. اين مطلب را به جز مبحث محذورات اجتماع حكم ظاهرى و واقعى، در مواضع مهمى از علم اصول مى توان جستجو كرد. در اين فصل به دو نمونه از اين آثار اشاره مى كنيم.

ص: 73

ص: 74

گفتار اول اج__زا
اشاره

بحث اجزا داراى چند بخش است:

1 . اجزاى مأمورٌ به، به امر واقعى اولى از واقع؛

2 . اجزاى مأمورٌ به، به امر واقعى ثانوى (امر اضطرارى) از واقع؛

3 . اجزاى مأمورٌ به، به امر ظاهرى از واقع.

آن چه به موضوع بحث ما مرتبط مى باشد، بخش سوم است. اين بحث با عناوين مختلفى مطرح شده اگرچه عنوان مشهور همان عنوانى است كه بيان نموديم. شايان ذكر است طبق مبنايى كه ما اختيار كرده و بر اساس آن حكم ظاهرى را نفى نموديم، بايد عنوان ديگرى را براى اين بحث انتخاب كنيم؛ به اين صورت كه آيا اتيان مؤداى امارات و اصول عملى، مجزى از مأمورٌ به واقعى مى باشد يا خير؟ يعنى اگر كسى بر طبق مؤداى اماره عمل كند و سپس كشف خلاف شود آيا لازم است در داخل وقت، اعاده و در خارج وقت قضا نمايد؟ البته ممكن است پذيرش يا انكار حكم ظاهرى از حيث نتيجه عملى در اين مبحث يكسان باشد ولى قطعا نوع بيان بر اساس هر يك از اين دو مبنا كاملاً متفاوت است.

ص: 75

به طور كلّى در اين مسئله مى توان سه قول را بيان نمود:

1. قول به اجزا مطلقا؛ يعنى هم در اصول و هم در امارات و هم نسبت به تفصيلاتى كه در مسئله وجود دارد به اجزا قائل شويم.

2. قول به تفصيل؛ با توجه به تفصيلات متعددى كه در مسئله وجود دارد.

3. قول به عدم اجزا مطلقاً.

براى روشن شدن قول دوم، به طور خلاصه به تفصيلاتى كه در اين مسئله وجود دارد اشاره كرده و بررسى بيشتر آن را به آينده موكول مى نماييم و در نهايت، نظر مختار را بيان خواهيم نمود.

تفصيلات مورد نظر از اين قرارند:

1 . تفصيل بين امارات و طرقى كه به احكام شرعى كلى مربوط اند (مثل قيام خبر واحد بر وجوب سوره در نماز، يا مثل اصل عملى كه در شبهات تحريمى تكليفى جارى است) و بين امارات و اصول مربوط بهموضوعات (مانند بينه اى كه بر نجاست آب قائم شود).

2 . تفصيل بين امارات و اصول منقّح موضوع يا متعلّق تكليف و غير آن ها؛ مثل اصالة الطهارة جارى در شبهات موضوعى.

3 . تفصيل بين اصول عملى شرعى و عقلى.

4 . تفصيل بين اعتبار امارات از باب طريقيت و از باب سببيت.

5 . تفصيل بين انكشاف قطعى خلاف و انكشاف ظنى آن.

6 . تفصيل بين صورتى كه لسان دليل امارات لسان تتميم كشف باشد و صورتى كه لسان تنزيل مؤدّا به منزله واقع باشد غير از آن. در مورد لسان اصول عملى نيز فرموده اند: گاهى لسان تنزيل است (مثل استصحاب) و گاهى لسان رفع مشكوك است (مثل حديث رفع) و گاهى لسان اثبات صغرا براى كبرايى كه ثابت شده، مى باشد.

ص: 76

بايد توجه داشت كه بيان اين تفصيلات الزاما به اين معنا نيست كه حكمشان نيز متفاوت است بلكه صرفا براى بررسى دقيق تر مسئله مطرح شده و بزرگانى مانند مرحوم آخوند، محقّق نائينى و محقّق عراقى به آن ها اشاره كرده اند و كسانى مثل امام رحمه الله در باب امارات به طور كلّى اين تفصيلات را كنار گذاشته اند. به هر حال، به طور كلّى در باب اجزا، سه قول وجود دارد و هر يك از آن ها دلايلى دارند كه فعلاً در صدد بررسى آن ها نيستيم و صرفاً اشاره اى اجمالى به اين اقوال خواهيم داشت. تفصيل اين بحث در جاى خود بيان خواهد شد.

1 . نظر محقّق خراسانى

محقّق خراسانى در موارد اصول عملى جارى در موضوع يا متعلّق تكليف، به اجزا قائل شده و مى فرمايد: اگر اصل عملى به گونه اى باشد كه منقّح موضوع يا متعلّق تكليف است (مثل اصالة الطهارة كه در لباس مشكوك شخص نمازگزار جارى مى شود) مقتضى اجزا خواهد بود. اماراتى كه منقّح موضوع يا متعلّق تكليف مى باشند (مثل بينه اى كه بر نجاست يا طهارت لباس قائم مى شود) بنا بر قول به طريقيت، مجزى نمى باشند ولى بنا بر مسلك سببيت، مجزى هستند. ايشان درباره اماراتى كه در احكام شرعى جارى مى شوند قائل به عدم اجزا مى باشد مطلقاً. پس محقّق خراسانى بين اصول و اماراتى كه در موضوعات جارى مى شوند و اصول و اماراتى كه در احكام جريان مى يابند، تفصيل داده و حكم اصول و امارات جارى در احكام را يكى دانسته و در هر دو قائل به عدم اجزا شده است. در مورد اصول جارى در موضوعات نيزآن را مجزى مى داند و در امارات، بين مسلك سببيت و مسلك طريقيت تفصيل داده كه حكم آن بيان شد.(1)

ص: 77


1- . كفاية الأصول، ص86 _ 87 .
2 . نظر محقّق نائينى

محقّق نائينى اين مطلب را به گونه ديگرى بيان كرده و شقوقى كه ذكر مى كند بيشتر از صورت هايى است كه در كلام مرحوم آخوند آمده است. اجمالاً ايشان در مورد امر ظاهرى شرعى كه مؤداى امارات است، در باب احكام كلى شرعى در فرض انكشاف قطعى خلاف قائل به عدم اجزا مى باشد؛ مثلاً اگر خبر واحدى قائم شود كه سوره در نماز يوميه واجب نيست و مجتهد بر اساس آن فتوى دهد ولى بعداً به واسطه يك خبر متواتر قطعى كشف شود كه سوره در نماز واجب بوده، در اين صورت نمازى كه بدون سوره اتيان شده مجزى نيست، نه براى مجتهد و نه مقلدين مجتهد، و بايد در داخل وقت اعاده و در خارج وقت قضا شود.

وى درباره اماراتى كه در موضوعات قائم مى شود (مانند بينه) قائل به عدم اجزا بوده و صورت هاى مختلفى را براى آن بيان كرده و براى هر فرضى بيان مستقلى را ارائه نموده ولى حكم همه آن ها تقريبا يكسان است.

او در مورد امر ظاهرى شرعى كه با اصول عملى شرعى ثابت مى شود (مانند قاعده طهارت و استصحاب) نيز قائل به عدم اجزا بوده و ميان شبهات حكمى و شبهات موضوعى در فرض انكشاف قطعى خلاف، تفاوتى نمى گذارد كه با نظر مرحوم آخوند تفاوت دارد؛ چون مرحوم آخوند بين اصول جارى در احكام و موضوعات فرق گذاشته است.

ايشان در فرض انكشاف ظنى خلاف، چه در مؤداى اصول و چه در مؤداى امارات قائل به عدم اجزا مى باشد.

محقّق نائينى در مورد امر ظاهرى عقلى كه شامل علم و «ما يلحق به من الأصول العقلية» مى شود، قائل به عدم اجزا شده است.

چنان كه ملاحظه شد ايشان در تمام صورت ها قائل به عدم اجزا است. لازم به ذكر

ص: 78

است كه مراد از امر ظاهرى شرعى، امارات و اصول عملى شرعى و مراد از امر ظاهرى عقلى در اصول، همان اصول عملى عقلى (مانند برائت عقلى و تخيير عقلى) است و منظور از امر ظاهرى عقلى در امارات، علم و قطع مى باشد.(1)

3 . نظر محقّق عراقى

ايشان ضمن توجه به تفصيلاتى كه در بيان محقّق نائينى و مرحوم آخوند آمده است، فرض هاى جديدى را مطرح مى كند.

محقّق عراقى در مورد اتيان به مأمورٌ به ظاهرى در فرض كشف خلاف مى فرمايد: اگر آن مأمورٌ به مؤداى اماره باشد، در فرض طريقيت مطلقا مجزى است اما بنا بر مسلك سببيت _ البته به معناى مصلحت سلوكى شيخ نه سببيت باطل _ در صورت كشف خلاف مجزى است.

در برخى صورت هاى ديگر مى فرمايد: بايد ديد كه آيا آن اماره و دليل به لسان تتميم كشف است يا به لسان تنزيل مؤدّا يا به لسان ديگر است؟ اگر لسان دليل، لسان تتميم كشف و يا تنزيل مؤدّا به منزله واقع باشد، قائل به عدم اجزا مى شويم مگر در يك فرض كه لسان، لسان توسعه حقيقى در امر واقعى باشد به گونه اى كه شامل واقع و ظاهر با هم شود. اين بر طبق مسلك سببيت به معناى صحيح آن است، اما بر طبق سببيتِ محال كه شامل سببيت معتزلى و اشعرى مى شود، اجزا امر واضحى است؛ چون اگر كسى قائل شد كه اماره موجب ايجاد يك مصلحت شده و واقع را تغيير مى دهد در اين صورت، وراى مؤداى اماره چيزى نيست تا فرض عدم اجزا از واقع مطرح شود و اساساً كشف خلاف، معنا نخواهد داشت.

پس بنا بر نظر محقّق عراقى طبق مسلك سببيت بايد ملتزم به اجزا شويم. اما

ص: 79


1- . فوائد الأصول، ج1، ص246 _ 260 .

مرحوم آخوند در امارات و اصول كه در احكام شرعى جارى مى شوند قائل به عدم اجزا شده و ميان مسلك سببيت و طريقيت تفاوتى نمى گذارد. شايد عدم تفصيل در كلام مرحوم آخوند از اين جهت باشد كه ايشان به سببيت جائز يعنى همان مصلحت سلوكى نظر داشته وگرنه ايشان نيز على القاعده مى بايست در سببيت باطل قائل به اجزا شود.

محقّق عراقى در مورد اصول عملى نيز تفصيل داده و در اصولى كه به لسان تنزيل مى باشند (مانند استصحاب) قائل به عدم اجزا شده است ولى بين اصولى كه به لسان رفع مشكوك است (مانند حديث رفع) و بين اصولى كه به لسان اثبات صغرى براى يك كبراى كلّى است و از ادلّه واقعى استفاده مى شود (مانند قاعده حلّيت و طهارت) فرق مى گذارد و در مورد استصحاب نيز شقوق مختلفى را مطرح مى كند.

ايشان در مورد قسم اول (مثل حديث رفع و حديث حجب كه به لسان رفع مشكوك است) قائل به عدم اجزا شده است. به طور كلّى شايد بتوان گفت مفصل ترين بيان در اين مسئله بيان محقّق عراقى است.(1)محقّق اصفهانى نيز مطالبى را در اين رابطه بيان كرده(2) كه بايد در جاى خود مطرح شود.

نظر برگزيده
الف) امارات

پيش از اين درباره كيفيت حجيت و اعتبار امارات بيان نموديم كه اعتبار امارات از باب امضاى شارع يا عدم ردع او نسبت به يك طريق عقلايى است و گفتيم: اين كه عقلا به امارات أخذ نموده و آن را معتبر مى دانند صرفا به اين جهت است كه امارات را طريقى براى رسيدن به واقع مى دانند و معتقدند كه امارات و طرق در غالب موارد،

ص: 80


1- . نهاية الافكار، ج1، ص243 _ 255.
2- . بحوث فى الأصول، ج1، ص120 _ 132.

كشف از واقع نموده و به همين جهت از موارد قليلى كه مخالف با واقع است، چشم پوشى مى كنند و شارع نيز اين طريق را نه تنها ردع نكرده بلكه امضا نموده است.

با توجه به اين مطلب، وقتى به سيره عقلا رجوع مى كنيم، مى بينيم اگر عقلا به اماره اى عمل كنند و سپس كشف خلاف شود، نمى گويند: ما ديگر تكليفى نداريم و به وظيفه خود عمل نموده ايم بلكه خود را نسبت به تحصيل واقع موظف مى دانند. در شرعيات نيز وضعيت به همين صورت است؛ مثلاً اگر اماره اى بر وجوب نماز بدون سوره قائم شود و مكلّف، نماز را به همين كيفيت بخواند ولى پس از آن كشف خلاف شود، عقلا او را موظف مى دانند كه نماز را اعاده يا قضا نمايد. بنابراين طبق مبناى ما در امارات چاره اى جز قول به عدم اجزا مطلقاً نداريم، چه در احكام و چه در موضوعات، چه كشف خلاف قطعى باشد چه ظنى؛ البته اين مطلب به حسب قاعده اولى است.

ب) اصول عملى

چنان كه قبلاً گفته شد اصول عملى طريق براى رسيدن به واقع نيستند بلكه علت تشريع اصول عملى دفع محذور ضرر و حرج از يك سو و جلوگيرى از خروج از التزام به دين از سوى ديگر است. پس آن چه در اصول عملى جعل گرديده صرفا وظايفى عملى براى مكلّف در ظرف شك مى باشد. در نتيجه اگر كسى بر طبق اصل عملى رفتار كند، مثلاً با تمسك به اصل برائت، نماز را بدون سوره بخواند ولى بعداً كشف خلاف شود در اين صورت، قاعده اقتضا مى كند كه بگوييم: عمل او مجزى است؛ زيرا به وظيفه اى كه از طرف شارع براى او مقرّر شده بود عمل نموده است. بنابراين اگر معلوم شد كه عمل او بر خلاف واقع انجام گرفته است ديگر لازم نيست در داخل وقت اعاده و در خارج وقت قضا كند.

ص: 81

بايد توجه داشت بيانى كه در مورد اصول عملى گفته شد يك بيان كلّى و اجمالى است و در هر يك از اصول عملى به بيان جداگانه و مستقل براى اثبات اجزا در فرض انكشاف خلاف محتاج هستيم كه در جاى خود بيان شده است.

وجه تفصيل بين امارات و اصول در نظر برگزيده

نكته اى كه لازم است به آن اشاره شود، اين است كه چرا در مورد امارات قائل به عدم اجزا شديم ولى اصول عملى را مقتضى اجزا دانستيم، با اين كه طبق مبناى مختار نه در امارات و نه در اصول عملى، حكم ظاهرى جعل نشده و ما حكم ظاهرى را در هر دو نفى نموديم؟ پس چه چيزى باعث گرديد تا در امارات قائل به عدم اجزا و در اصول عملى قائل به اجزا شويم؟

پيش از اين گفتيم در مورد امارات، حكم ظاهرى جعل نشده و حجيت امارات از باب عدم ردع شارع نسبت به طريق عقلا است كه امارات را طريق براى رسيدن به واقع مى دانند. طريقيت به واقع، نه از سوى شارع جعل شده و نه از سوى عقلا؛ يعنى التزام آن ها به اين طرق حتى از باب تعبّد خود عقلا هم نيست بلكه براى اين است كه امارات را طريق به واقع و غالب المطابقه با آن مى دانند. شارع نيز اين روش را تأييد كرده و يا حداقل از آن ردع نكرده است. طبق اين مبنا با مراجعه به عرف و عقلا مى بينيم وقتى كشف خلاف مى شود، عقلا همچنان خود را به واقع ملتزم مى دانند. بنابراين مسئله عدم اجزا در مورد امارات كاملاً روشن است.

اما وجه اجزا در اصول عملى آن است كه شخص مكلّف به وظيفه خود عمل كرده است؛ همان وظيفه اى كه حيثيت احراز و طريقيت نسبت به واقع در آن نبوده بلكه صرفا براى رفع تحيّر مكلّف در مقام عمل جعل شده است. از اين رو، در فرض انكشاف خلاف، مسئله التزام به واقع مطرح نيست، بر خلاف امارات كه وجه عمل به

ص: 82

آن اين است كه عقلا امارات را طريق به واقع مى دانند. پس، از آن جا كه مقصود در امارات، رسيدن به واقع مى باشد با كشف خلاف، خودشان را هم چنان ملتزم به واقع مى دانند، بر خلاف اصول عملى كه اساسا مسئله رسيدن به واقع در آن ها مطرح نيست و بنابراين التزام به واقع بعد از كشف خلاف معنا ندارد. به اين جهت است كه ما در اصول عملى به اجزا ولى در امارات قائل به عدم اجزا شديم.

تنبيه

لازم است به اين نكته اشاره شود كه مسئله عدم اجزا در مورد امارات و اجزا در مورد اصول عملى به حسب قاعده است؛ بنابراين، اگر در هر دو مورد، دليل خاصى بر خلاف قاعده اقامه شد هيچ منعى وجود ندارد كه به مقتضاى آن دليل خاص ملتزم شويم؛ مثلاً دليل خاصى قائم شود مبنى بر اين كه عمل به فلان اماره مجزى از واقع است يا دليلى قائم شود بر اين كه عمل به فلان اصل عملى در صورت كشف خلاف، مجزى از واقع نيست. پس اين كه گفتيم: «اتيان به مؤداى طرق و امارات، مقتضى عدم اجزا و اتيان به مؤداى اصول عملى، مقتضى اجزا است» به حسب قاعده اولى بوده و اگر دليلى بر خلاف آن چه گفتيم قائم شود بهمقتضاى دليل ملتزم مى شويم.

ص: 83

گفتار دوم جريان استصحاب در مؤداى امارات

در تنبيه دوم از تنبيهات استصحاب، بحثى مطرح شده مبنى بر اين كه اگر براى جريان استصحاب مى بايست يقين به حدوث و شك در بقا فعليت داشته باشد آيا اين يقين بايد وجدانى بوده و ثبوت آن احراز شود يا آن كه فرض و تقدير ثبوت نيز كفايت مى كند؟ اين تنبيه مرتبط با تنبيه اول است كه در آن مسئله فعليت يقين و شك مطرح گرديده و اساس آن براى بيان اين مطلب است كه منعى براى جريان استصحاب در مؤديات امارات وجود ندارد؛ زيرا در مورد امارات، اين سؤال مطرح است كه اگر به وسيله اماره، حكمى ثابت و در بقاى آن شك حاصل شد آيا مى توان حكم مذكور را استصحاب كرد يا خير؟

منشأ اشكال اين است كه در موارد اثبات حكم به وسيله اماره، يقينى نسبت به حدوث حكم وجود ندارد؛ مثلاً اگر خبر واحدى بر وجوب نماز جمعه در حال حضور دلالت كرد وجوب واقعى نماز جمعه براى ما احراز نمى شود و چه بسا در واقع نماز جمعه واجب نباشد. حال اگر در وجوب نماز جمعه در عصر غيبت شك شود آيا مى توان استصحاب را جارى نمود؟ ممكن است كسى بگويد اين جا جاى

ص: 84

جريان استصحاب نيست؛ زيرا در اين فرض يك ركن مهم استصحاب، يعنى يقين به حدوث و فعليت يقين، دچار اختلال است؛ چون وجوب نماز جمعه به وسيله اماره ثابت شده كه موجب يقين به ثبوت حكم نيست؛ پسنمى توانيم استصحاب را جارى كنيم. از سوى ديگر، شك در بقا نيز نداريم؛ چون وقتى يقين به حدوث موجود نبود شك در بقا معنا پيدا نمى كند؛ زيرا شك در بقا متفرّع بر يقين به حدوث است. بنابراين استصحاب در مؤديات امارات دچار مشكل مى شود به اين جهت كه اركان استصحاب منهدم شده است.

مرحوم آخوند براى حل اين مشكل و اثبات جريان استصحاب در مؤديات امارات، تنبيه دوم را منعقد نموده و دو پاسخ به اين توهّم داده اند كه يكى بر طبق مبناى خود ايشان و ديگرى بر طبق مبناى مشهور است.(1) ايشان مى گويد: براى جريان استصحاب، تقدير ثبوت نيز كافى است و احراز آن لازم نمى باشد.

مرحوم آخوند مى فرمايد: اين اشكال فقط بر طبق مبناى ما در باب امارات كه به جعل منجّزيت و معذّريت قائل هستيم، پيش مى آيد اما طبق مبناى مشهور كه قائل اند مؤديات امارات، احكام ظاهرى شرعى مى باشند، وارد نيست و استصحاب جريان مى يابد؛ چون طبق اين مبنا به ثبوت حكم ظاهرى يقين داريم و چنان چه در بقاى آن شك كنيم، مى توانيم استصحاب را جارى نماييم؛ مثلاً اگر قائل شويم يك وجوب ظاهرى براى نماز جمعه به وسيله اماره جعل شده، ديگر اشكالى در جريان استصحاب نيست؛ چون به حدوث وجوب ظاهرى يقين داريم. بنابراين اركان

ص: 85


1- . كفاية الأصول، ص404 _ 405. مرحوم آخوند، جواب اول را در متن ولى جواب دوم را در پاورقى كفايه ذكر مى كند. جواب ايشان بر طبق مبناى مشهور اين است: «وأمّا بناءً على ما هو المشهور من كون موديات الأمارات أحكاما ظاهريةً شرعيه كما اشتهر أن ظنيّة الطرق لا تنافى قطعية الحكم، فالاستصحاب جار، لأن الحكم الذي أُدّت اليه الامارة محتمل البقاء لاِءمكان إصابتها الواقع و كان مما يبقى. والقطع بعدم فعليته حينئذٍ مع احتمال بقائه لكونها بسبب دلالة الأمارة والمفروض عدم دلالتها الاّ على ثبوته لا على بقائه غير ضائِر بفعليته الناشئة باستصحابه، فلا تغفل».

استصحاب بنا بر پذيرش حكم ظاهرى تمام است. اما اگر حكم ظاهرى را نپذيرفته و معتقد باشيم بر طبق مؤداى اماره حكمى جعل نمى شود و حجيت در باب امارات را به معناى معذّريت و منجّزيت بدانيم در اين صورت، جاى اين اشكال است كه ما به ثبوت حكم يقين نداريم تا بخواهيم در بقاى آن شك كرده و سپس استصحاب را جارى كنيم.

پس مرحوم آخوند تنبيه دوم را براى حل اين اشكال منعقد كرده و شايد دليل اين كه مرحوم شيخ اين تنبيه را بيان نكرده آن باشد كه ايشان قائل به حكم ظاهرى است.

ص: 86

فصل سوم: خاستگاه جمع بين حكم واقعى و ظاهرى

اشاره

ص: 87

ص: 88

مق_دم_ه

اساس بحث در اين فصل پيرامون خاستگاه مسئله جمع حكم واقعى و ظاهرى است. از آن جا كه در اين نوشتار در صدد بيان وجوه جمع بين حكم واقعى و ظاهرى و بررسى راه حل هاى ارائه شده نيستيم،(1) لذا صرفاً به بيان خاستگاه اين بحث مى پردازيم.

در بحث تعبّد به ظن و حجيت آن مسئله اى تحت عنوان امكان تعبّد به ظن مطرح شده مبنى بر اين كه آيا اساسا تعبّد به ظن از طرف شارع ممكن است يا نه؟ يعنى آيا شارع مى تواند به ظن خاص يا مطلق ظنون كه ذاتا حجيت ندارند لباس حجيت پوشانده و مردم را موظف كند بر طبق ظن خود عمل كنند؟ بر خلاف يقين كه خود به خود حجت است و نيازى به جعل حجيت از طرف شارع ندارد بلكه اساسا حجيت براى قطع قابل جعل نيست.

در اين كه منظور از امكان در اين بحث، چيست بحث هاى مبسوطى صورت گرفته كه در اين مقام مجال ورود به آن نيست ولى اجمالاً مى توان گفت: مراد از امكان، امكان وقوعى است؛ بدين معنا كه از جعل حجيت براى ظن، محالى لازم نمى آيد.(2)

ص: 89


1- . وجوه جمع بين حكم واقعى و ظاهرى در كتاب مستقلى از مؤلف تحت عنوان «حكم ظاهرى؛ پذيرش يا انكار» مورد بررسى قرار گرفته است.
2- . مرحوم آخوند در اين رابطه مى فرمايد: «المراد من الإمكان في المقام هو الإمكان الوقوعى وهو عدم لزوم محال من فرض وجود الشى ء والاّ فلا مجال ولا اشكال في امكانه الذاتى، ضرورة تساوى طرفى الوجود والعدم بالنسبة اليه وعدم إبائه عن أحدهما». درر الفوائد القديمة، ص504.

در اين رابطه بين ابن قِبه و مشهور اختلاف است. ابن قبه و پيروانش معتقدند: امكان جعل حجيت از طرف شارع براى ظن وجود ندارد و از اين رو، امكان وقوعى آن را انكار مى كنند. در مقابل، مشهور معتقدند: جعل حجيت براى ظن و تعبّد به آن از طرف شارع مستلزم هيچ محالى نبوده و تعبّد به ظن از طرف شارع امكان وقوعى دارد. به عنوان مثال، ابن قبه مى گويد: امكان ندارد شارع بگويد: «أيها الناس صدّق العادل»؛ يعنى به خبر واحد عمل كنيد يا بگويد: «به ظواهر اخذ كنيد»؛ چون اگر شارع بخواهد ظنونى مثل خبر واحد را براى ما حجت قرار دهد مستلزم محال است. آن گاه مشهور پس از فراغ از اين بحث سراغ وقوع آن رفته اند كه آيا اين حجيت توسط شارع جعل شده يا نه و آيا شارع ما را به ظن متعبّد كرده يا خير؟ پس موضوع نزاع، امكان جعل حجيت از ناحيه شارع براى ظنون است.ابن قبه و مشهور براى اثبات مدعاى خويش دلايلى اقامه كرده اند. مشهور مى گويند: ما يقين داريم كه از تعبّد به ظن هيچ تالى فاسدى لازم نمى آيد. شيخ انصارى به مشهور اشكال كرده و مى گويد: شما نتوانستيد امكان جعل حجيت را براى ظن اثبات كنيد و صرف اين كه گفته شود: ما يقين داريم از تعبّد به ظن هيچ تالى فاسدى لازم نمى آيد، دليلى بر امكان تعبّد به ظن از طرف شارع نيست؛ چون يقين به عدم ترتّب فساد بر تعبّد به ظن، منوط به احاطه كامل بر جهات محسَّنة و مقبَّحة است و چنين احاطه اى وجود ندارد. وى آن گاه دو دليل بر امكان تعبّد به ظن اقامه كرده(1) كه توسط محقّق خراسانى مورد اشكال قرار گرفته است.(2) اين مطلب در ميان شاگردان مرحوم آخوند نيز مورد نقد و بررسى قرار گرفته كه ما در اين موضع در مقام بررسى و داورى بين آن ها نمى باشيم.

ص: 90


1- . فرائد الأصول، ج1، ص106 _ 112 .
2- . كفاية الأصول، ص276.

همان طور كه اشاره شد در مورد امكان كه در عنوان بحث اخذ شده نيز، اقوال و انظارى ارائه گرديده است؛ بعضى آن را به معناى امكان تشريعى دانسته(1) و برخى آن را به معناى امكان قياسى مى دانند(2) ولى حق در مسئله همان است كه گفته شد؛ يعنى امكان در اين جا به معناى امكان وقوعى است.

آن چه در بحث امكان و عدم امكان تعبّد به ظن، مهم مى باشد دلايل ابن قبه است. اصل ادعاى وى در علم اصول، تحت عنوان شبهه ابن قبه معروف شده است. ايشان دو دليل بر مدعاى خود اقامه كرده كه يكى در خصوص خبر واحد بوده اما دليل ديگر، عموميت داشته و در همه ظنون جريان دارد.

ص: 91


1- . فوائد الأصول، ج3، ص88؛ «والمراد من الإمكان المبحوث عنه فى المقام هو الإمكان التشريعى، يعنى أنّ من التعبّد بالأمارات هل يلزم محذور فى عالم التشريع: من تفويت المصلحة والإلقاء فى المفسدة واستلزامه الحكم بلا ملاك واجتماع الحكمين المتنافيين وغير ذلك من التوالى الفاسد المتوهّمة فى المقام؟ أو أنّه لا يلزم شى ء من ذلك؟ وليس المراد من الإمكان هو الإمكان التكوينى بحيث يلزم من التعبّد بالظن أو الأصل _ محذور فى عالم التكوين فانّ الإمكان التكوينى لا يتوهّم البحث عنه فى المقام، وذلك واضح». أجود التقريرات، ج2، ص62.
2- . حقائق الأصول، ج2، ص61-64؛ ايشان در توضيح معناى امكان قياسى مى فرمايد: «وهو سلب الضرورة بالنظر إلى القواعد المعلومة شرعا أو عقلا كما يقال: التكليف بالضدين على نحو الترتّب ممكن، بمعنى انه ليس فيما بأيدينا من القواعد ما يوجب امتناعه إذ لا يلزم منه اجتماع الضدين أو النقيضين أو الدور أو نحو ذلك مما ثبت استحالته و يقابله الامتناع القياسى».
گفتار اول ادله ابن قبه بر عدم امكان تعبّد به ظن
اشاره

در اين گفتار، صرفاً اشاره اى به دو دليل ابن قبه خواهيم داشت و بررسى بيشتر آن را به محل مناسب موكول مى كنيم. از آن جا كه اين دو دليل، دروازه ورود به بحث جمع حكم واقعى و ظاهرى است، لازم است اشاره اى به آن داشته باشيم.

دليل اول

دليل اول ابن قبه چنين است: «لو جاز التعبّد بخبر الواحد فى الإخبار عن النبى صلى الله عليه و آلهلجاز التعبّد به فى الإخبار عن اللّه سبحانه ولكن التالى باطل إجماعاً، فالمقدم مثله».(1)

اين دليل به شكل يك قياس استثنايى است: اگر تعبّد به خبر واحد در إخبار از پيامبر جائز باشد (مقدم) تعبّد به خبر واحد در إخبار از ناحيه خدا نيز جائز خواهد بود (تالى)؛ لكن تالى باطل است، پس مقدم نيز باطل است (نتيجه).

توضيح دليل اين است كه اگر خبر واحد حجت باشد، يعنى كسى بتواند قول، فعل و تقرير پيامبر صلى الله عليه و آله رانقل كند و اين خبر براى ما معتبر باشد به گونه اى كه بتوانيم به آن

ص: 92


1- . دلايل ابن قبه بر عدم امكان تعبّد به ظن، در بسيارى از كتب اصولى بيان شده و مورد بررسى قرار گرفته است از جمله: فرائد الأصول، ج1، ص40؛ إفاضة العوائد، ج2، ص42؛ غاية الأصول، ج3، ص81 .

ترتيب اثر دهيم پس بايد تعبّد به خبر واحد در إخبار از خدا هم معتبر باشد؛ يعنى اگر كسى بگويد من رسول خدا هستم و به اين طريق از ناحيه خدا خبر دهد بايد به خبر او نيز ترتيب اثر داده و خبر او براى ما حجت باشد؛ در حالى كه اجماع قائم است بر اين كه نمى توان به خبر كسى كه از ناحيه خدا خبر مى آورد، اخذ كرد. با ابطال تالى، مقدم نيز باطل مى شود؛ يعنى نمى توان به إخبار از پيامبر هم اخذ كرده و ترتيب اثر داد.

اين خلاصه اى از دليل اول ابن قبه است. اما در هر قياس استثنايى، اثبات دو مطلب لازم است: يكى اثبات تلازم بين مقدم و تالى و ديگرى اثبات بطلان تالى. از اين رو، ابن قبه براى اثبات مدعاى خود بايد هر دو را اثبات نمايد.

ما فعلاً به پاسخ هايى كه از اين دليل داده شده اشاره نمى كنيم.

دليل دوم

ابن قبه مى گويد: اگر عمل به خبر واحد جائز باشد، مستلزم تحليل حرام و تحريم حلال خواهد بود و چون تحليل حرام و تحريم حلال جائز نيست، پس عمل به خبر واحد نيز جائز نمى باشد.

اين استدلال به حسب ظاهر در مورد خبر واحد مطرح شده، اما اختصاصى به خبر واحد ندارد و در همه امارات ظنى جريان مى يابد.

توضيح مقدمه اول يعنى اثبات ملازمه بين مقدم و تالى و اين كه اگر به خبر واحد عمل شود تحليل حرام و تحريم حلال لازم مى آيد، اين است:

عمل به خبر واحد در صورتى جايز است كه شارع آن را براى ما حجت قرار داده و عمل به آن را تجويز نمايد؛ چون تا خبر واحد حجت نباشد عمل به آن معنا ندارد؛ در حالى كه جعل حجيت براى خبر واحد از طرف شارع ممكن نيست؛ چون مستلزم تحليل حرام و تحريم حلال خواهد بود؛ زيرا اگر فرض كنيم خبر واحد بر حليت

ص: 93

چيزى دلالت كند كه در واقع و لوح محفوظ حرام است در اين صورت لازم مى آيد كه خود شارع چيزى را كه در واقع حرام بوده به واسطه جعل حجيت براى خبر واحد براى ما حلال نمايد. مثلاً وقتى شارع با گفتن «صدّق العادل» خبر واحد زراره را كه از قول امام صادق عليه السلاممى گويد: «نماز جمعه در عصر غيبت واجب است» حجت قرار مى دهد، در حالى كه طبق فرض، نماز جمعه در عصر غيبت حرام است در اين صورت با جعل حجيت براى ظنونى مثل خبر واحد چيزى را كه حرام بوده حلال نموده است و گاهى به عكس، چيزى را كه در واقع حلال بوده حرام مى كند و ممكن نيست چنين كارى از ناحيه شارع واقع شود. پس نتيجه مى گيريم اصلاً امكان ندارد شارع ما را به ظنّ و خبر واحد متعبّد كند.به اين دليل ابن قبه نيز پاسخ هاى حلّى و نقضى داده شده كه از پاسخ هاى حلّى به عنوان وجوه جمع حكم واقعى و ظاهرى ياد مى شود و ما در اين بخش به بررسى آن ها خواهيم پرداخت. اما در مرحله نخست لازم است خودِ اين محذور به درستى تبيين و تحليل شود.

ص: 94

گفتار دوم محذورات تعبّد به ظن
اشاره

به طور كلّى بر اساس دلايل ابن قبه و پيروان او، جعل حجيت براى ظنون، تالى فاسدهايى دارد كه هم مى توان آن ها را به تحليل حرام و تحريم حلال برگرداند و هم مى توان از آن ها به طور مستقل بحث كرد ولى در مجموع، پنج محذور براى تعبّد به ظن و حجيت آن ذكر شده است. بعضى از اين تالى فاسدها به خود خطاب مربوط بوده و برخى در رابطه با امر متأخّر از خطاب مى باشند كه از آن به لازمه خطاب تعبير مى شود.

بعضى از محذورات نيز در رابطه با امور مقدّم بر خطاب مى باشد كه خود بر دو قسم است: يك قسم در رابطه با ملاكات و مناطات احكام و قسم ديگر در رابطه با مبادى حكمِ صادر از مولا است. بايد توجهداشت كه اين محذورات پنج گانه لزوما مورد قبول بزرگان نيست، چه اين كه برخى سه محذور يا حتى دو محذور را بيان كرده اند كه در آينده به آن اشاره مى كنيم. در اين جا مناسب است توضيح مختصرى درباره اين محذورات ارائه دهيم.

ص: 95

1 . محذور مربوط به خطاب

محذور و تالى فاسدى كه از جعل حجيت براى ظنون در رابطه با خود خطاب پيش مى آيد، اجتماع مثلين يا ضدين است؛ زيرا مثلاً از يك طرف، خود شارع نماز جمعه را واجب كرده و از سوى ديگر، زراره از امام عليه السلام نقل مى كند كه نماز جمعه واجب است و فرض اين است كه بايد به خبر واحد متعبّد شويم. در اين صورت اجتماع مثلين پيش مى آيد؛ چون دو حكمِ مماثل با يكديگر جمع شده اند. گاهى اجتماع ضدين پيش مى آيد؛ مثلاً نماز جمعه در واقع حرام است اما زراره روايتى را از امام معصوم عليه السلام نقل كرده كه بر اساس آن نماز جمعه واجب است؛ در اين صورت اجتماع ضدين پيش مى آيد؛ چون يك فعل، هم حرام و هم واجب شمرده شده است.

البته محقّق عراقى در اين مورد، محذور نقض غرض را نيز اضافه كرده و مى گويد: در محذور خطابى دو جهت وجود دارد: يكى شبهه تضاد بين دو حكم است و ديگرى شبهه نقض غرض مى باشد؛ به اين بيان كه با فرض تعلّق اراده به چيزى، محال است چيز ديگرى جعل شود كه موجب تفويت مراد و غرض مريد گردد. به نظر ايشان، اين شبهه به صورت مخالفت اماره با واقع اختصاص دارد، بر خلاف شبهه تضاد كه هم در صورت مخالفت و هم در صورت موافقت جريان مى يابد؛ چون طبق مبناى محقّق عراقى، مثلين همانند ضدين مى باشند. البته ايشان مى گويد: شبهه تأكّد در اين جا چنان چه بعضى گمان كرده اند، جارى نيست.(1)

2 . محذور مربوط به ملاك حكم

محذورى كه در رابطه با امر مقدّم بر خطاب بوده و به ملاك حكم مربوط مى شود، محذور اجتماع مصلحت ملزمه و مفسده ملزمه مى باشد. البته اين محذور برطبق

ص: 96


1- . فوائد الأصول، ج3، ص89، پاورقى شماره 1.

مبناى تبعيت مطلق احكام از مصالح و مفاسد واقعى پيش مى آيد كه مورد قبول ما نيست. توضيح محذور اين است كه اگر شارع به وجوب چيزى در لوح محفوظ حكم كرده باشد ولى خبر واحد زرارة بر حرمت آن قائم شود، لازم مى آيد ملاك حكم وجوب (يعنى مصلحت) با ملاك حكم حرمت (يعنى مفسده) در يك شى ء اجتماع كنند. پس تعبّد به خبرواحد موجب مى شود كه مصلحت و مفسده با هم جمع شوند.

3 . محذور مربوط به مبادى حكم

اين محذور مانند محذور پيشين، در رابطه با امر مقدّم بر خطاب بوده و به مبادى حكم مربوط مى شود. مراد از مبادى حكم، حب و بغض يا اراده و كراهت مولا است كه سبب مى شود بر طبق آن حكمى را جعل نمايد. توضيح محذور اين است كه اگر شارع ما را به خبر واحد متعبّد نمايد، لازم مى آيد كه در موارد عدم اصابت اماره به واقع، اجتماع اراده و كراهت يا اجتماع حب و بغض در مولا محقّق شود. به عنوان مثال اگر شارع در عين آن كه نماز جمعه را در لوح محفوظ حرام كرده، خبر زراره را كه از قول امام عليه السلامنقل مى كند «نماز جمعه واجب است» حجت قرار دهد، لازم مى آيد نماز جمعه از يك طرف متعلّق كراهت بوده و مبغوض شارع باشد و از طرف ديگر مراد او بوده و محبوب او به شمار آيد. در اين صورت، اجتماع حب و بغض يا اجتماع كراهت و اراده تحقّق خواهد يافت.

4 . محذور مربوط به لازم خطاب

محذورى كه به لازم خطاب مربوط بوده و متأخّر از آن است، مسئله القاى در مفسده و تفويت مصلحت است. اين محذور با توجه به آن چه در توضيح محذورات پيشين گفته شد به توضيح نيازى ندارد.

پس در مجموع با چهار محذور مواجه هستيم: اجتماع مصلحت ملزمه و مفسده

ص: 97

ملزمه (به حسب ملاك حكم)، اجتماع كراهت و اراده يا حب و بغض (به حسب مبادى حكم)، اجتماع مثلين يا ضدين (به حسب خطاب) و القاى در مفسده و تفويت مصلحت (به حسب لازم خطاب).

نظر محقّق خراسانى درباره محذورات
اشاره

به نظر محقّق خراسانى محذورات تعبّد به ظن سه محذور مى باشند:

محذور اول

با قيام يك اماره و پيدايش حكم ظاهرى دو حالت قابل تصور است: 1. حكم واقعى بر واقع خود باقى مى ماند. 2. حكم واقعى از بين مى رود. اگر بگوييم: با آمدن حكم ظاهرى، حكم واقعى ثابت در لوح محفوظ به كلّى حذف مى شود چنين چيزى مستلزم تصويب محال است. و اگر بگوييم: با قيام اماره ظنى، حكم واقعى باقى مى ماند، اين حالت داراى دو صورت است: 1. مؤداى اماره با حكمى كه در واقع وجود دارد موافق است كه در اين صورت، محذور اجتماع مثلين پيش مى آيد. 2. مؤداى اماره با واقع موافق نمى باشد، مانند جايى كه اماره بر وجوب نماز جمعه قائم شود اما نماز جمعه در واقع حرام باشد كه دراين صورت، اجتماع ضدين يا اجتماع اراده و كراهت يا اجتماع مصلحت ملزمه و مفسده ملزمه پيش مى آيد.

محذور دوم

گاهى تعبّد به ظن مستلزم طلب ضدين است كه محال مى باشد و اين در جايى است كه اماره چيزى را طلب كند كه با واقع در ضديت است. مرحوم آخوند در اين محذور، مسئله را روى طلب ضدين از ناحيه خداوند مى برد؛ به اين بيان كه اگر فرض كنيم در روز جمعه نماز ظهر واجب باشد ولى اماره بر وجوب نماز جمعه دلالت كند در اين

ص: 98

صورت لازم مى آيد نماز ظهر واجب به وجوب واقعى و نماز جمعه واجب به وجوب ظاهرى گشته و در نتيجه هر دو مطلوب شارع باشند و چنين چيزى ممكن نيست؛ چون نماز ظهر و نماز جمعه دو فعل متضاد هستند كه طلب هر دو در آنِ واحد ممكن نيست.

محذور سوم

تعبّد به ظن در صورتى كه اماره بر عدم وجوب چيزى كه در واقع واجب است، دلالت كند مستلزم تفويت مصلحت و در صورتى كه بر عدم حرمتِ حرام واقعى دلالت كند، مستلزم القاى در مفسده است كه هر دو قبيح مى باشند.(1)

نظر محقّق نائينى درباره محذورات

محقّق نائينى، اين محذورات را به گونه ديگرى دسته بندى كرده و به طور كلّى مى گويد: محذورات دو دسته اند: محذور ملاكى و محذور خطابى. به نظر ايشان، محذور ملاكى تفويت مصلحت و القاى در مفسده است.(2)

بايد خاطرنشان شود كه محذورات، منحصر در اين دو نبوده و ايشان در اين رابطه مرتكب اشتباه شده است. اشتباه ديگرى كه از ناحيه محقّق نائينى صورت گرفته اين است كه مسئله القاى در مفسده يا لزوم تفويت مصلحت را به عنوان محذور ملاكى بيان مى كند در حالى كه اين محذور، محذور ملاكى نيست بلكه به لازمه خطاب مربوط است؛ زيرا بين مسئله القاى در مفسده و تفويت مصلحت با مسئله اجتماع مصلحت و مفسده تفاوت وجود دارد؛ چون اجتماع مصلحت و مفسده به ملاك مربوط مى باشد ولى القاى در مفسده و تفويت مصلحت به لازم خطاب مربوط است.

ص: 99


1- . كفاية الأصول، ص277 و276.
2- . فوائد الأصول، ج3، ص89.

نظر بعضى از بزرگان درباره محذوراتبعضى از بزرگان نيز محذورات تعبّد به ظن را دو محذور دانسته و گفته اند: مشكل عمده در ثبوت حكم ظاهرى با وجود حكم واقعى، يكى تفويت مصلحت و القاى در مفسده و ديگرى لزوم نقض غرض است.(1)

در كلمات برخى نيز محذورات ديگرى بيان شده ولى به طور كلّى مى توان محذوراتى را كه در كلمات بزرگان آمده اجمالاً اين گونه بيان كرد:

1 . اجتماع اراده و كراهت.

2 . اجتماع حب و بغض.

3 . اجتماع مصلحت و مفسده.

4 . اجتماع مثلين يا ضدين.

5 . طلب ضدين.

6 . نقض غرض.

7 . تفويت مصلحت يا القاى در مفسده.

8 . شبهه تأكّد.

نظر مختار

به نظر ما، اصحّ آن است كه اين محذورات بر طبق آن چه بيان گرديد تفكيك شده و به حسب ملاك حكم، مبادى حكم، خود حكم و لوازم حكم _ كه اين دو محذور اخير را مى توان تحت عنوان محذور مربوط به خطاب قرار داد _ مستقلاً مورد بررسى قرار گيرند. محذورات يادشده، توسط بزرگان مورد بررسى قرار گرفته و راه حل هايى ارائه شده است كه اين راه حل ها در واقع همان وجوه جمع حكم ظاهرى و حكم

ص: 100


1- . منتقى الأصول، ج4، ص166.

واقعى و ناظر به رفع محذورات پيش گفته است.

لازم است مجدداً بر اين نكته تأكيد شود كه اگر حكم ظاهرى به همان معنايى كه بيان نموديم انكار گردد ديگر محذورى پيش نمى آيد تا به جمع حكم ظاهرى و واقعى نياز باشد، چنان كه برخى از راه حل ها در مورد محذورات يادشده ناظر به همين جهت است.

بر اين اساس، اين وجوه جمع عمدتاً بر طبق نظر مشهور مبنى بر پذيرش حكم ظاهرى ارائه شده است.

ص: 101

گفتار سوم تنقيح موضوع بحث
اشاره

براى روشن شدن محل بحث لازم است به دو مطلب اشاره كنيم.

مطلب اول

چنان كه پيش از اين گفتيم درباره حكم ظاهرى دو اصطلاح مقبول وجود دارد:

اصطلاح اول: حكم ظاهرى به معناى مفاد ادلّه فقاهتى، يعنى مؤداى اصول عملى مى باشد؛ مثلاً حكمى كه با استصحاب ثابت مى گردد، حكم ظاهرى است. در مقابل، حكم واقعى به معناى مفاد ادلّه اجتهادى است؛ يعنى آن چه كه از ادلّه معتبر شرعى مثل آيه، روايت و اجماع استفاده مى شود. پس حكم ظاهرى طبق اين اصطلاح، منحصر به مؤدّاى اصول عملى بوده و حكم واقعى مفاد ادلّه اجتهادى است.

اصطلاح دوم: حكم ظاهرى به معناى مؤداى ادلّه اجتهادى و ادلّه فقاهتى بوده و حكم واقعى همان حكم ثابت در لوح محفوظ مى باشد. طبق اين اصطلاح، حكم واقعى يعنى آن چه كه خداوند متعال در لوح محفوظ، جعل و ثبت كرده و در مقابل، حكم ظاهرى حكمى است كه به وسيله آيه يا روايت و يا حتى اصل عملى ثابت

ص: 102

مى شود. اين اصطلاح حكم ظاهرى، اعمّ از اصطلاح اول است؛ چون هم مؤداى اصول عملى و هم مؤداى امارات ظنى را شامل مى شود.

حال با توجه به اين دو اصطلاح مى گوييم: مراد از حكم ظاهرى كه در جمع حكم ظاهرى و واقعى عنوان مى شود اصطلاح دوم است؛ يعنى بحث در اين است كه آيا حكم ظاهرى (مؤدّاى اماره و مؤدّاى اصل عملى) با حكم واقعى ثابت در لوح محفوظ قابل جمع مى باشد؟ بنابراين، محذوراتى كه پيش از اين بيان گرديد طبق اين اصطلاح از حكم ظاهرى مطرح مى شوند؛ به عنوان مثال، اگر فرض كنيم حكم واقعى نماز جمعه در عصر غيبت كه در لوح محفوظ ثابت است، وجوب ولى حكم ظاهرى آن كه توسط خبر واحد ثابت شده، حرمت باشد در اين صورت، لازم مى آيد كه نماز جمعه هم مصلحت و هم مفسده داشته باشد؛ چون حكم وجوب بر وجود مصلحت و حكم حرمت بر وجود مفسده در نماز جمعه دلالت دارند. پس ثبوت حكم ظاهرى براى نماز جمعه طبق اين فرض، به اجتماع مصلحت و مفسده منجر شده است.

با توجه به اين كه شارع، خبر واحد را حجت قرار داده و بايد به آن عمل شود اين پرسش مطرح مى گردد كه چگونه مى توان بين حكم ظاهرى و حكم واقعى جمع نمود؟ اگر بگوييم: هر دو حكم جعل شده اند به اين معنا است كه يك فعل در آنِ واحد، هم داراى مصلحت باشد و هم داراى مفسده و چنين چيزى ممكن نيست.

با توجه به آن چه بيان گرديد معلوم مى شود راه حل هايى كه براى جمع حكم واقعى و حكم ظاهرى ارائه شده در چه محدوده و بر اساس چه معنايى از حكم واقعى و ظاهرى است.

همان گونه كه پيش از اين گفته شد، آن چه در اين مقام مطرح مى شود بر اساس مبناى مشهور است كه مى گويند: حكم ظاهرى توسط شارع، جعل و انشا شده است. بنابراين اگر حكم ظاهرى انكار شود ديگر جايى براى مطرح نمودن اين بحث وجود

ص: 103

نخواهد داشت. اگرچه عدم وجود حكم ظاهرى، خود به عنوان يكى از راه هاى جمع ارائه شده است.(1)

مطلب دوم

دومين مطلبى كه لازم است براى تنقيح موضوع بحث به آن اشاره شود، اين است كه محذوراتى كه در تعبّد به امارات ظنى مطرح شده، از طرف اصوليون مورد اشكال قرار گرفته و به آن ها پاسخ داده شده است. اين پاسخ ها به عنوان وجوه جمع حكم واقعى و ظاهرى ارائه شده ولى از آن جا كه بعضى از اين محذورات مربوط به ملاك حكم و برخى مربوط به مبادى حكم و قسمى مربوط به خود خطاب و بعضى مربوط به لازم خطاب مى باشند، بنابراين راه حل هايى كه ارائه مى شوند بايد ناظر به آن جهات و متناسب با آن ها باشند، در حالى كه آن چه در كلمات اصوليون مشاهده مى شود غير از اين است و ما در پاسخ به اين محذورات چهارگانه، چهار نوع پاسخ را مشاهده نمى كنيم بلكه برخى در مقام پاسخ به اين محذورات، گاهى بين اين جهات، تفكيك نكرده و به صورت كلّى پاسخ داده اند؛ مثلاً درباره دو يا سه محذور، يك راه حل ارائه شده و در رابطه با محذور ديگر پاسخ ديگرى داده اند؛ به عنوان مثال يكى از محذورات، لزوم القاى در مفسده و تفويت مصلحت است؛ يعنى اگر شارع ما را به امارات ظنى متعبّد كند نتيجه اش آن است كه به دست خود، ما را به سوى مفاسد سوق داده و باعث شده مصالح از ما فوت شود. با اين كه راه حل مشكل القاى در مفسده و تفويت مصلحت با راه حل ساير محذورات تفاوت دارد اما اين مطلب به روشنى در برخى كلمات تفكيك نشده و پاسخ ها و راه حل ها بدون رعايت اين جهت مطرح شده اند، اگرچه برخى راه حل ها قابل تسرّى به محذورات ديگر نيز مى باشند.

ص: 104


1- . تنقيح الأصول امام خمينى، ج3، ص86 _ 94؛ تهذيب الأصول، ج2، ص372؛ معتمد الأصول، ج1، ص 425؛ فوائد الأصول، ج3، ص105 _ 112؛ أجود التقريرات، ج2، ص75 _ 80 ؛ كفاية الأصول، ص277 _ 279 .

به هر حال بخشى از راه حل ها ناظر به رفع دو محذور از محذورات چهارگانه است؛ يعنى اجتماع حب و بغض و اجتماع اراده و كراهت كه به مبادى حكم مربوط مى باشند و هم چنين اجتماع مصلحت و مفسده كه به ملاك حكم مربوط بوده و غير از مسئله القاى در مفسده و تفويت مصلحت است؛ چون همان گونه كه اشاره شد اجتماع مصلحت و مفسده به ملاك حكم مربوط مى شود ولى القاى در مفسده و تفويت مصلحت به لازم خطاب مربوط است. بخشى از راه حل ها نيز با تفكيك محذورات به صورت مستقل ارائه شده اند.

در راه حل هاى بعضى از بزرگان تفكيكى ملاحظه نمى شود تا معلوم گردد آنان دقيقا درصدد حلّ كدام مشكل بوده بلكه به طور كلّى راه حل هايى براى اصل شبهه ابن قبه ارائه داده اند. در مقابل، عده اى ديگر مثل مرحوم آخوند، محقّق نائينى و امام رحمه اللهبين اين محذورات تفكيك كرده و براى بعضى از آن ها يك پاسخ و براى بعضى ديگر پاسخ ديگرى داده اند.

شايد وجه اين تفكيك در كلمات برخى و عدم تفكيك در كلمات برخى ديگر، به نوع نگاه آنان به حقيقت حكم يا مراتب آن بستگى داشته باشد ولى اين امر نمى تواند توجيه مناسبى براى عدم تفكيك بين اينمحذورات باشد.

به نظر ما بحث جمع حكم واقعى و ظاهرى، انطباق كاملى با محذورات چهارگانه اى كه بيان شد، دارد و به طور كلّى، جمع حكم واقعى و ظاهرى به هر راه حلّى كه در پاسخ به اين محذورات چهارگانه ارائه شده، اطلاق مى شود. پس بحث جمع حكم واقعى و ظاهرى در واقع بحث از راه حل هاى مختلفِ ارائه شده براى مشكل اجتماع دو حكم واقعى و ظاهرى، چه از حيث ملاك يا مبادى و چه از حيث خود خطاب يا لوازم خطاب مى باشد.

به هر حال همان طور كه گفته شد وجوه جمع بين حكم واقعى و ظاهرى را به نحو مستقل مورد بررسى قرار داده ايم و نيازى به اعاده آن نيست.

ص: 105

ص: 106

خاتمه مبحث اول: تشريع _ قول به غير علم

اشاره

ص: 107

ص: 108

مقدمه

در اين مقام مناسب است بحث مختصرى پيرامون تشريع و قول به غير علم صورت گيرد؛ چون در مسئله تعبد به امارات و ظنون اگر ما به امارات متعبد مى شويم در حقيقت از روى دليل و حجت چيزى را به خداوند متعال و شارع نسبت مى دهيم ولى آيا كسى مى تواند بدون علم حكمى را به خداوند نسبت دهد يا اساسا حكمى را تشريع كند؟ پس اين مسئله به نوعى به مباحث حكم شرعى مربوط مى شود؛ چون تشريع و قول به غير علم در واقع اسناد حكم به شارع بدون حجت و دليل است. بنابراين مناسب است در اين مجال بحث مختصرى درباره دو عنوان تشريع و قول به غير علم داشته باشيم.

ص: 109

گفتار اول بررسى اقوال
اشاره

ظاهر كلمات برخى از جمله محقّق نائينى(1) اين است كه عنوان تشريع و عنوان قول به غير علم يكى است و تشريع همان قول به غير علم و اسناد آن به شارع است. برخى نيز اين دو را تفكيك كرده و معتقدند دوعنوان مستقل از هم مى باشند.(2)

پس به طور كلّى در اين مسئله دو قول وجود دارد.

قول اول

قول اول قول به تفكيك دو عنوان تشريع و قول به غير علم است. توضيح مطلب از اين قرار است:

تشريع به معناى قانون گذارى و جعل حكم است كه وظيفه قانون گذار بوده و بديهى است در محيط شرع قانون گذار خود خداوند يا كسى است كه صلاحيت قانون گذارى دارد؛ مثل پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام ، حال اگر كسى كه صلاحيت

ص: 110


1- . فوائد الأصول، ج3، ص124.
2- . انوار الهداية، ج1، ص225؛ تهذيب الأصول، ج2، ص402 و 410؛ معتمد الأصول، ج1، ص441؛ تنقيح الأصول، ج3، ص121 _ 122.

قانون گذارى ندارد حكمى را جعل كند، تشريع محرّم خواهد بود. پس تشريع در اصطلاح عبارت است از: «ادخال ما ليس فى الدين فى الدين» يا «اخراج ما يكون من الدين من الدين»؛ يعنى چيزى را كه جزء دين نيست جزء دين قرار دادن يا چيزى را كه جزء دين است از دين خارج كردن؛ مثلاً اگر كسى حكم قصاص را جزء دين نداند كار او مصداق تشريع محرّم است. پس تشريع طبق اين قول مساوق با بدعت است؛ يعنى لباس دين پوشاندن به يك حكم و قانون يا لباس دين را از يك حكم و قانون در آوردن.

اما قول به غير علم؛ يعنى چيزى را كه نمى داند از ناحيه شارع است به شارع نسبت دهد؛ بدين معنا كه يقين و قطع به آن ندارد و حجت و اماره معتبرى هم بر آن قائم نشده بلكه به صرف احتمال يا به استناد يك دليل ضعيف مثل قياس و استحسان، آن را به شارع نسبت مى دهد.

طبق اين قول در موضوع قول به غير علم و اسناد چيزى به شارع بدون دليل و حجت، عنوان «عدم العلم» اخذ شده؛ به عبارت ديگر عدم العلم جزء موضوع حرمت قول به غير علم يا اسناد بدون دليل به شارع است، در حالى كه در موضوع حرمت تشريع عنوان «عدم العلم» اخذ نشده؛ زيرا تشريع يك امر واقعى است كه علم و جهل در آن مدخليتى ندارد و آن چه كه موضوع حرمت تشريع قرار گرفته واقعيت تشريع است. پس گرچه «قول به غير علم» و «تشريع» هر دو به دلالت ادله اربعه حرام اند، لكن موضوع آن دو متفاوت است؛ چون در قول به غير علم، «عدم العلم» يا «عدم الحجة» اخذ شده اما در تشريع، واقعيت تشريع موضوع براى حرمت است. مانند آن چه درباره خمر گفته مى شود: «الخمر حرام»؛ يعنى خمر واقعى حرام است ولى گاهى گفته مى شود: «معلوم الخمرية حرام»؛ يعنى چيزى كه خمريت آن معلوم باشد حرام است. در صورت اول چه مكلّف بداند و چه نداند كه اين مايع خمر است و آن را بنوشد مرتكب حرامشده، با اين تفاوت كه اگر نداند جهل او معذّر بوده و مانع عقاب او مى شود. تشريع هم اين گونه است؛ يعنى در حرمت تشريع علم به تشريع مدخليت

ص: 111

ندارد. لذا ممكن است كسى كه مرتكب تشريع مى شود به واقعِ تشريع جهل داشته باشد و نداند كه مرتكب تشريع شده لكن جهل او معذّر است و مانع عقاب او مى شود.

امام رحمه الله از جمله كسانى است كه معتقد است اين دو عنوان مستقل بوده و تأكيد مى كند كه تشريع همان بدعت است.

ايشان در مورد تعبد به اماره غير معلوم الحجية؛ دو احتمال داده و مى گويد:(1) گاهى مراد اين است كه عملى كه عباديت آن معلوم نيست به عنوان عبادت اتيان شود ولى اين احتمال باطل است؛ چون چيزى كه انسان نمى داند عبادت است يا نه، حقيقتا نمى تواند خودش را به آن متعبد كند؛ زيرا اين كه از يك طرف كسى نداند فلان عمل عبادت است ولى از سوى ديگر آن را تعبدا و به عنوان عبادت انجام دهد قابل جمع نيستند.(2) البته امام رحمه الله مواردى را استثنا كرده و مى گويد: ممكن است كسى به واسطه بعضى استحسانات يا ترجيحاتِ ظنى، برخى از اذكار و اوراد را اختراع كند و ضمن آن كه در عباديت آن ها شك دارد اما در عين حال آن را انجام دهد.

و گاهى منظور از تعبد به اماره غير معلوم الحجية اين است كه آن را به شارع نسبت دهد؛ مثلاً نمى داند فلان عمل در فلان روز واجب است يا نه و دليل معتبرى هم بر آن قائم نشده ولى در عين حال آن عمل را به شارع نسبت داده و مى گويد: اين عمل از ناحيه شارع واجب شده است. اين احتمال، ممكن و قابل تحقّق است اما شرعا حرام و عقلاً قبيح است.

پس طبق اين قول تشريع و قول به غير علم دو عنوان مستقل مى باشند. تشريع با ادله اى كه در باب «بِدَع»(3) ذكر شده تحريم گرديده، اما قول به غير حجت با ادله ديگرى

ص: 112


1- . انوار الهداية، ج1، ص225 _ 226؛ تهذيب الأصول، ج2، ص402؛ معتمد الأصول، ج1، ص435 و441.
2- . تهذيب الأصول، ج2، ص402.
3- . الكافى، ج1، كتاب فضل العلم، باب البدع والرأى والمقاييس، ص54؛ وسائل الشيعة، ج 27، كتاب القضاء، باب 6 من ابواب صفات القاضى، ص35.

مانند ادله دال بر حرمت قول به غير علم ياادله حرمت «إفتاء و قضا به غير علم»(1) حرام شده است و اين خود گواه بر آن است كه اين ها دو عنوان مستقل اند.

قول دوم

برخى از جمله محقّق نائينى معتقدند اين دو عنوان بر هم منطبق بوده و تفاوتى با يكديگر نداشته و حقيقت واحدى دارند. به نظر ايشان تشريع واقعيتى ندارد كه گاهى مكلّف به آن اصابت كند و گاهى اصابت نكند، بر خلاف قول اول كه تشريع را مانند خمر مى داند كه واقعيتى داشته و علم و جهل مكلّف در آن مدخليتى ندارد. طبق اين قول حقيقت تشريع اسناد چيزى به شارع است مع عدم العلم بتشريعه ايّاه؛ چه مكلّف علم به عدم تشريع آن داشته باشد و چه ظن و يا حتى شك داشته باشد و چه شارع آن را فى الواقع جعل و تشريع كرده باشد يا نكرده باشد.

محقّق نائينى در توضيح اين مطلب مى گويد: حكم عقل به قبح تشريع مثل حكم عقل به قبح ظلم نيست. به نظر ايشان عقل در باب ظلم دو حكم دارد: يكى حكم موضوعى و ديگرى حكم طريقى. حكم موضوعى عقل در باب ظلم اين است كه مثلاً تصرف در مال ديگران با التفات به اين كه اين تصرف در مال غير است، تصرف عدوانى محسوب شده و ظلم و قبيح دانسته مى شود ولى حكم طريقى در مواردى است كه مكلّف شك دارد اين مصداق از مصاديق موضوع واقعى است يا نه؟ مثلاً اگر كسى در مورد مالى شك دارد كه آيا اين مال از اموال مردم است يا خير، در اين صورت عقل يك حكم طريقى داشته و مى گويد: براى عدم وقوع در مفسده تصرف در مال غير بايد از تصرف در اين مال خوددارى كرد و اگر تصرفى صورت بگيرد قبيح است. پس حكم موضوعى عقل قبح تصرف در مال ديگران است؛ چون قطعا از مصاديق

ص: 113


1- . الكافى، ج1، كتاب فضل العلم، باب النهى عن القول بغير علم، ص42؛ وسائل الشيعة، ج27، كتاب القضاء، باب 4 من ابواب صفات القاضى، ص20.

ظلم محسوب مى شود، اما حكم عقل به قبح تصرف در مال مشكوك يك حكم طريقى است براى اين كه شخص در مفسده تصرف در مال غير گرفتار نشود. لذا اگر مكلّف در مال مشكوك تصرف كرد و در واقع مال ديگرى نبود، در اين صورت فقط آثار تجرّى مترتّب مى شود؛ چون با واقع مخالفت نكرده بلكه متجرى بوده كه قبح فاعلى دارد نه قبح فعلى.

محقّق نائينى سپس مى فرمايد: بايد ديد حكم عقل به قبح تشريع حكم موضوعى است يا طريقى؟ به نظر ايشان عقل در باب تشريع يك حكم بيشتر ندارد كه به يك ملاك همه موارد را شامل مى شود. از ديد عقلتشريع قبيح است؛ چه علم به تشريع باشد چه نباشد؛ يعنى اين گونه نيست كه اگر تشريع اصابت كند حرام و اگر اصابت نكند تجرّى باشد بلكه تشريع مطلقاً حرام است. از اين رو حتى اگر كسى شك داشته باشد كه فلان چيز جزء دين است يا نه ولى در عين حال آن را جزء دين قرار دهد، تشريع و قول به غير علم بوده و حرام است. پس اين دو عنوان با يكديگر تفاوتى ندارند. تشريع همان اسناد بدون حجت به شارع است و اسناد بدون حجت به شارع نيز همان تشريع است.(1)

تنقيح موضوع بحث

حال بايد ديد كدام يك از اين دو قول صحيح است. آيا عنوان «تشريع» و عنوان «اسناد شى ءٍ إلى الشارع بلا حجة» بر هم منطبق اند يا دو عنوان مستقل مى باشند؟ البته امام رحمه اللهعنوان سومى را هم به نام كذب در كنار اين دو عنوان قرار داده و مى فرمايد: ما سه عنوان داريم: يكى كذب؛ يعنى إخبار مخالف واقع و ديگرى تشريع و سومى قول به غير علم است.(2) كذب؛ به معناى خبر دروغ دادن مى باشد؛ يعنى اين كه كسى مى داند

ص: 114


1- . فوائد الأصول، ج3، ص124 _ 125.
2- . انوار الهداية، ج1، ص231؛ «والحاصل: أنّ هاهنا ثلاثة عناوين كلّها محرّمة شرعا بعناوينها: التشريع، والكذب، والقول بغير علم، فإذا صادف القول بغير علم التشريع أوالكذب، ينطبق عليه العنوانان واقعا، لكنّ خطابى التشريع و الكذب قاصران عن شمول مورد الشكّ، لأنّ الشبهة مصداقيّة للعامّ كما هو واضح». معتمد الأصول، ج1، ص441، تنقيح الأصول، ج3، ص121 _ 122.

فلان امر مطابق با واقع نيست، اما با اين حال آن را بيان مى كند. تمايز بين كذب و قول به غير علم واضح است؛ چون كذب اخبار بر خلاف واقع است، اما إسناد و قول به غير علم، لزوما إخبار بر خلاف واقع نيست. اما در صورتى كه كسى بداند فلان چيز جزء دين نيست ولى آن را داخل دين كند تشريع است و عنوان كذب هم بر آن صدق مى كند.

آن چه در اين جا لازم است مورد توجه قرار گيرد اين است كه ذات اين عناوين و مجرد از محمول يعنى حكم حرمت مورد بحث نيست بلكه اين عناوين با وصف موضوعيت براى حرمت شرعى و قبح عقلى محل بحث مى باشند؛ به عبارت ديگر ما دو قضيه داريم؛ يكى اين كه تشريع حرام است و ديگر آن كه قول به غير علم حرام است. يا آن كه گفته مى شود: «التشريع قبيح عقلاً» و: «القول بغير علم قبيح عقلاً». به هر حال هم از ديد شرع و هم از ديد عقل، حرمت و قبح اين دو عنوان ثابت شده است. پس ما مى خواهيم عنوان قول به غير علم و تشريع را با وصف موضوعيت براى حرمت شرعى و قبح عقلى مقايسه كرده و ببينيم آيا منطبق بر يكديگرند يا مستقل مى باشند؟

نظر برگزيده
اشاره

به نظر مى رسد قول اول به صواب نزديك تر است؛ زيرا همان گونه كه قبلا اشاره شد در عنوان قول به غير علم، «عدم العلم» به عنوان جزئى از موضوع اخذ شده، لذا اين عنوان دو مصداق بيشتر ندارد: يكى نسبت دادن چيزى به شارع به نحوى كه علم حقيقى به اين كه شارع آن را گفته باشد وجود ندارد و ديگرى نسبت دادن چيزى به شارع به گونه اى كه ظن معتبر هم به اين كه شارع آن را گفته باشد نيست؛ به عبارت ديگر علم تعبدى هم وجود ندارد؛ چون عدم العلم كه در موضوع اين عنوان اخذ شده اعم از

ص: 115

علم حقيقى و علم تعبدى است؛ يعنى هم شامل يقين و هم شامل ظن معتبر مى شود.

اما در مورد عنوان تشريع صور متعددى وجود دارند كه عبارتند از:

الف) جايى كه شخص علم دارد به اين كه چيزى از دين نيست، اما با اين حال آن را در دين داخل كند؛ يعنى «ادخال ما ليس فى الدين فى الدين»، يا علم دارد كه چيزى جزء دين است اما آن را از دين خارج كند؛ يعنى «اخراج ما يكون من الدين من الدين».

ب) جايى كه شخص ظن معتبر دارد چيزى جزء دين نيست ولى آن را در دين داخل كند؛ مثلاً روايتى معتبر قائم شده بر اين كه فلان عمل از واجبات دينى نيست، اما در عين حال بگويد: فلان عمل واجب است، حتى بدون آن كه مسئله احتياط در كار باشد.

ج) جايى كه شخص شك دارد چيزى جزء دين نيست ولى معذلك آن را داخل در دين كند.

د) جايى كه شخص ظن غير معتبر دارد چيزى جزء دين نيست ولى آن را در دين داخل نمايد؛ مثلاً از راه قياس و استحسان بگويد: فلان عمل واجب است.

پس به طور كلّى شخص گاهى علم دارد به اين كه فلان چيز داخل در دين نيست، گاهى نيز ظن معتبر و گاهى هم شك دارد؛ شك هم اعم از شك اصطلاحى به معناى تساوى طرفين و ظن غير معتبر است كه مجموعا چهار صورت مى شود.

اگر اين صور با واقع سنجيده شوند كه گاهى به حسب واقع، آن شى ء جزء دين است و گاهى به حسب واقع جزء دين نيست، جمعا هشت صورت بدست مى آيد.

صورت اول

صورت اول جايى است كه شخص علم دارد چيزى داخل در دين نيست ولى آن را در دين داخل مى كند يا علم دارد چيزى جزء دين است ولى آن را از دين خارج مى كند. اين صورت مسلما مصداق تشريع است، اما عنوان «قول بغير علم» يا «اسناد ما لم يعلم انه من الشارع إلى الشارع» بر آن صادق نيست؛ چون در موضوع «قول بغير علم»، عدم

ص: 116

العلم اخذ شده؛ يعنى چيزى را كه نمى داند به شارع نسبت دهد، امااين جا فرض اين است كه شخص مى داند آن چيز از دين نيست ولى آن را در دين داخل مى كند. پس صورت اول مصداق تشريع است، اما مصداق «قول بغير علم» يا «اسناد شى ءٍ إلى الشارع بلا حجةٍ» نيست.

صورت دوم

صورت دوم جايى است كه شخص ظن معتبر دارد به اين كه چيزى جزء دين نيست، اما آن را داخل در دين كند. اين صورت هم مصداق «قول بغير علم» يا «اسناد مالم يعلم انه من الشارع الى الشارع» نيست؛ چون ظن معتبر به منزله علم است و در موضوع «قول بغير علم»، عدم العلم به معناى عام كه شامل ظن معتبر هم مى شود اخذ شده ؛ يعنى شخص اگر نسبت به چيزى علم يا ظن معتبر نداشته باشد و آن را به شارع نسبت دهد، قول به غير علم محسوب مى شود، در صورتى كه طبق فرض شخص ظنّ معتبر دارد به اين كه آن چيز جزء دين نيست ولى آن را داخل در دين مى كند. پس اين فرض مصداق «قول بغير علم» يا «اسناد ما لم يعلم انه من الشارع الى الشارع» نيست ولى مى تواند مصداق تشريع باشد؛ چون با وجود ظن معتبر به اين كه آن چيز جزء دين نيست، آن را در دين داخل كرده؛ مثلاً روايت معتبرى قائم شده بر اين كه نماز جمعه در عصر غيبت حرام است ولى حكم به وجوب نماز جمعه مى كند. پس قطعاً اين صورت مصداق تشريع مى باشد.

صورت سوم

صورت سوم جايى است كه شخص شك دارد چيزى جزء دين است ولى آن را در دين داخل مى كند. امّا اين كه عنوان «تشريع» يا عنوان «قول به غير علم» شامل اين صورت مى شود يا نه، در ادامه بيان خواهد شد.

ص: 117

صورت چهارم

صورت چهارم جايى است كه كسى ظن غير معتبر دارد به اين كه چيزى جزء دين نيست ولى آن را در دين داخل كند؛ مثلاً از راه قياس يا استحسان دانسته كه نماز جمعه در عصر غيبت واجب نيست ولى مى گويد: نماز جمعه واجب است. بايد ببينيم آيا عنوان «تشريع» يا «عنوان قول به غير علم» در اين صورت صدق مى كند يا نه؟

بررسى صورت سوم و چهارم

در اين دو صورت قطعا عنوان «قول به غير علم» يا «اسناد شى ء إلى الشارع بلا حجة» صدق مى كند، اما معلوم نيست كه تشريع هم صادق باشد؛ يعنى ما نمى توانيم اين دو را مصداق تشريع بدانيم يا بگوئيم مصداق تشريع نيستند ولى مى توان گفت كه ادله حرمت تشريع شامل اين دو مورد نمى شود؛ چون از موارد شبهه مصداقى بوده و تمسك به عام در شبهات مصداقى جايز نيست.بنابراين اگر شك دارد فلان چيز جزء دين است يا نه، امّا آن را در دين داخل كند در اين صورت عمومات و ادله حرمت تشريع شامل آن نمى شود. پس نسبت به صورت شك و هم چنين صورت ظن غير معتبر، عنوان «قول به غير علم» صادق است، اما صدق عنوان تشريع محل شبهه است. لذا اگرچه ادله حرمت تشريع شامل اين دو مورد نمى شود ولى با تمسك به ادله «قول بغير علم» حرام مى شوند.

نتيجه آن كه «قول بغير علم» و «تشريع» دو عنوان مستقل از يكديگر مى باشند.

ص: 118

گفتار دوم نسبت تشريع و قول به غير علم
اشاره

بحث ديگرى كه لازم است به آن پرداخته شود، اين است گه اگر اين دو عنوان مستقل اند، نسبت ميان آن دو چيست؟ به طور كلّى سه احتمال در اين رابطه وجود دارد: احتمال اول اين كه نسبت عنوان «تشريع» با عنوان «قول به غير علم»، عموم و خصوص مطلق باشد، در صورتى كه دو مورد اخير(صورت شك و ظن غير معتبر) را از مصاديق تشريع بدانيم. احتمال دوم آن كه نسبت بين اين دو عنوان تباين باشد در صورتى كه دو مورد اخير را از مصاديق تشريع ندانيم. احتمال سوم اين كه نسبت بين دو عنوان عموم و خصوص من وجه باشد.

اشكال

ممكن است گمان شود كه نسبت بين دو عنوان «تشريع» و «قول به غير علم» تساوى است؛ به اين بيان كه «عدم العلم بكونه من الشّريعة» مراتبى دارد كه ضعيف ترين مرتبه آن، ظن غير معتبر بكونه من الشريعة است. پس از آن، ظن غير معتبر و در مرحله بعد، ظن معتبر و سرانجام هم علم بعدم كونه من الشريعة قرار دارد؛ چون نقيض علم بكونه من الشريعة، عدم علم بكونه من الشريعة

ص: 119

است و علم بعدم كونه من الشريعةخود يكى از مصاديق عدم علم بكونه من الشريعة مى باشد، لذا تشريع و قول به غير علم كه در موضوع آن، عدم العلم اخذ شده بر هم منطبق اند و نسبت بين آن ها تساوى است.

پ_اس_خ

ما گفتيم: در عنوان «قول بغير علم» يا همان «اسناد ما لا يعلم من الشارع الى الشارع»، عدم العلم اخذ شده، پس عدم العلم جزء موضوع است؛ يعنى براى صدق عنوان قول به غير علم بايد عدم العلم محقّق شود و مراد از عدم العلم؛ عدم علم حقيقى يا تعبدى (ظن معتبر) است. حال اگر فرض كنيد كسى يقين وجدانى و حقيقى دارد كه چيزى جزء شرع نيست، در اين صورت نمى توان گفت: عدم العلم به اين كه آن چيز جزء شرع است محقّق شده و اين عدم العلم خود، جزءِ موضوع قول به غير علم است. لكن اين خصوصيت در تشريع لحاظ نشده؛ چون تشريع، يعنى «ادخال ما ليس فى الدين فى الدين» فقط صورت علم و ظن معتبر را شامل مى شود؛ يعنى شخص، يقين يا ظن معتبر داشته باشد كه چيزى جزء دين نيست ولى در عين حال آن را در دين داخل كند و ظن غير معتبر و شك را شامل نمى شود. بر فرض هم كه تشريع، صورت ظن غير معتبر و شك را شامل شود، هر چهار صورتِ علم، ظن معتبر، شك و ظن غير معتبر از مصاديق تشريع محسوب مى شوند، اما دو صورت اول كه علم و ظن معتبر است از مصاديق قول به غير علم نيست. در نتيجه نسبت بين اين دو عنوان؛ يعنى «تشريع» و «قول به غير علم» نمى تواند تساوى باشد.

نتايج

از مطالبى كه درباره تشريع و قول به غير علم بيان شد نتايجى بدست مى آيد:

اول: تشريع مثل خمر فى نفسه حرام است و ممكن است به واقع اصابت كند يا اصابت نكند. اگر به واقع اصابت نكرد تجرى بوده و قبح فاعلى دارد، نه قبح فعلى.

ص: 120

پس وراى تشريع حقيقتى متصوّر است، اما در قول به غير علم اين چنين نيست كه گاهى مكلّف به واقع اصابت كند و گاهى اصابت نكند. اين ضابطه خوبى براى فرق بين تشريع و قول به غير علم است. مثلاً اگر چيزى را شارع گفته و در واقع هم موجود است، اما ما بدون حجت و از روى عدم علم آن را به شارع نسبت دهيم، باز هم حرام است؛ چون ملاك حرمتِ قول به غير علم، تحقّق عنوان قول به غير علم است. در حالى كه تشريع مانند شرب خمر است كه اگر فى الواقع خمر باشد، شرب آن موجب عقاب و اگر فى الواقع خمر نباشد و كسى به قصد خمر آن را بنوشد، متجرّى بوده و عقاب ندارد و اگر هم عقاب داشته باشد به خاطر تجرى است.

دوم: با توجه به آن چه گفته شد معلوم مى شود در چهار صورتِ ذكر شده؛ يعنى «علم حقيقى، ظن معتبر(علم تعبدى)، ظن غير معتبر و شك» كدام يك از دو عنوان تشريع و عنوان قول به غير علم صادق است. صورت اول، ادخال چيزى در دين است كه يقين دارد جزء دين نيست؛ يعنى به علم حقيقى مى داند جزء دين نيست ولى آن را در دين داخل مى كند. صورت دوم، ادخال چيزى در دين است كه ظن معتبر دارد جزء دين نيست؛ يعنى علم تعبدى دارد آن چيز جزء دين نيست ولى آن را در دين داخل مى كند. صورت سوم، إدخال چيزى در دين است كه ظن غير معتبر دارد جزء دين نيست. و صورت چهارم، إدخال چيزى در دين است كه شك دارد جزء دين هست يا نيست. حال اگر «ما ليس في الدين»، به حسب علم يقينى يا به حسب علم تعبدى، مراد باشد، آن گاه صورت اول و دوم قطعا تشريع است. ملاك هم داخل كردن «ما ليس في الدين» به حسب علم حقيقى يا تعبدى تشريع كننده است، نه به حسب واقع. اما دو مورد اخير؛ يعنى جايى كه ظن غير معتبر يا شك دارد چيزى جزء دين است يا خير، نمى تواند مصداق تشريع باشد؛ چون عنوان «ما ليس في الدين» بر آن صدق نمى كند؛ زيرا طبق فرض، ملاك «ما ليس فى الدين بحسب علمه» است نه به حسب واقع. اما اگر

ص: 121

ملاك به حسب واقع باشد؛ يعنى داخل كردن چيزى در دين كه در واقع جزء دين نيست، آن گاه دو مورد اخير؛ يعنى صورت ظن غير معتبر و شك هم مى تواند مصداق تشريع باشد. پس طبق اين مبنا كه ما ملاك را به حسب علم شخص بدانيم فقط دو صورت اول؛ يعنى صورت علم و ظن معتبر از مصاديق تشريع اند ولى اگر ملاك «ادخال ما ليس فى الدين» به حسب واقع باشد، هر چهار صورت از مصاديق تشريع خواهند بود، البته به شرط آن كه علم و ظنش مطابق با واقع باشد ولى اگر مطابق با واقع نبود ديگر از مصاديق تشريع نيست.

اما در مورد قول به غير علم؛ يعنى كسى چيزى به خدا نسبت دهد، بدون آن كه علم داشته باشد آن چيز از شارع صادر شده، بايد گفت: دو صورت اول يعنى صورت علم و ظن معتبر نمى تواند از مصاديق قول به غير علم باشد، اما دو صورت اخير يعنى صورت شك و ظن غير معتبر از مصاديق قول به غير علم است.

نتيجه آن كه در بعضى موارد هر دو عنوان؛ يعنى هم عنوان تشريع و هم قول به غير علم صادق است و در بعضى موارد فقط يك عنوان صادق مى باشد؛ به اين بيان كه اگر ملاك در «ادخال ما ليس في الدين» به حسب علم شخص باشد نسبت بين تشريع و قول به غير علم تباين است و اگر ملاك در «ادخال ما ليس فى الدين» به حسب واقع باشد نسبت بين اين دو عنوان عموم و خصوص مطلق خواهد بود.

سوم: عنوان تشريع و كذب فى الجمله بر هم منطبق اند؛ چون كذب إخبار مخالف با واقع است و شخص با علم به اين كه چيزى از طرف شارع صادر نشده، آن را به شارع نسبت مى دهد كه گاهى به واقع اصابت و گاهى به واقع اصابت نمى كند. كذب فقط در صورت دوم؛ يعنى جايى كه شخص مطلبى را بگويد و باواقع مخالف باشد مى تواند با تشريع منطبق شود، لكن در مواردى هم با تشريع متفاوت است. لذا عنوان «تشريع» و «كذب» گاهى بر هم منطبق اند ولى عنوان «كذب» و عنوان «اسناد ما لا يعلم

ص: 122

من الشارع الى الشارع» بر هم منطبق نيستند؛ زيرا كذب اخبار مخالف واقع است و به نوعى علم در آن مدخليت دارد و در موضوع آن اخذ شده، اما در قول به غير علم، عدم العلم موضوع واقع شده است.

چهارم: با وجود صدق عنوانى دليل حرمت اين عناوين متفاوت است. بنابراين در اين كه هر سه؛ يعنى هم «تشريع»، هم «قول به غير علم» و هم «كذب» مبغوض شارع مى باشند بحثى نيست، اما مناط مبغوضيت و ملاك حرمت هر يك متفاوت است كه در آينده به اين ملاكات اشاره خواهيم كرد.

ص: 123

گفتار سوم مولويت حرمت تشريع و قول به غير علم
اشاره

در اين گفتار، بحث در اين است كه آيا خطابات و ادله بسيارى كه در حرمت تشريع و قول به غير علم وارد شده؛ مثل «كلّ بدعةٍ ضلالة وكلّ ضلالةٍ سبيلها إلى النار»(1) يا «من أفتى الناس بغير علمٍ ولا هديً لعَنَتهُ ملائكة الرحمة وملائكة العذاب ولَحِقَهُ وزرُ من عمِل بفُتياه»،(2) كه در آن ها با شدت از قول به غير علم و تشريع و بدعت و كذب نهى شده، حمل بر ارشاد مى شوند يا مولوى بوده و عقاب مستقلى دارند؟ اگر معتقد به امكان جعل شرعى درباره اين امور باشيم، مى توانيم حكم شرعى را از راه ملازمه بدست آوريم ولى اگر گفتيم: امكان تعلّق جعل شرعى نيست، طبيعتا نمى توان خطابات و ادله اى كه در اين باره وارد شده را بر حرمت مولوى حمل كرد. در اين

ص: 124


1- . الكافى، ج1، كتاب فضل العلم، باب البدع والرأى والمقايس، ص56 ح8؛ من لا يحضره الفقيه، ح 3، باب معرفة الكبائر التي أوعد اللّه عزّ وجلّ عليها النار، ص572، ح4954؛ وسائل الشيعة، ج16، كتاب الامر بالمعروف والنهى عن المنكر، باب 40 من أبواب الامر والنهى وما يناسبها، ص270، ح6 وص271 ح8 وص 272 ح10 .
2- . كافى، ج1، كتاب فضل العلم، باب النهى عن القول بغير علم، ص42، ح3، وج7، كتاب القضاء والاحكام، باب أن المفتى ضامن، ص409، ح72؛ بحار الانوار، ج2، كتاب العقل والعلم والجهل، باب 16 من أبواب صفات القاضى، ص220، ح1؛ تهذيب الاحكام، ج6، كتاب القضايا و الاحكام، باب 387، ص223، ح23؛ وسائل الشيعة، ج27، كتاب القضاء، باب 4من أبواب صفات القاضى، ح1.

رابطه اختلافى بين شيخ انصارى و محقّق خراسانى وجود دارد كه ذيلاً به آن مى پردازيم.

مرحوم آخوند معتقد است ادله اى كه در رابطه با حرمت تشريع و قول به غير علم وارد شده حمل بر ارشاد مى شوند. به نظر ايشان اين ادله مانند «أَطِيعُوا اللّه َ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ»(1) بوده و همان گونه كه «اطيعوا اللّه » حمل بر ارشاد شده و قابل حمل بر مولويت نيست، اين ادله نيز، حمل بر ارشاد مى شوند.(2)

شيخ انصارى مى فرمايد: درست است كه عقل، حكم به قبح تشريع و قول به غير علم مى كند، اما اين حكم مستتبعِ حكم شرعىِ حرمت هم هست؛ مثل كذب كه از نظر عقل قبيح است، اما ادله اى كه در شرع برحرمت كذب وارد شده دلالت بر تحريم مولوى كذب مى كنند.(3) حال اين كه چگونه ادله حرمت كذب مانند «أَطِيعُوا اللّه َ» حمل بر ارشاديت نمى شوند؟ بايد به تفصيل مورد بحث قرار گيرد. پس با اين كه مرحوم آخوند و شيخ انصارى بر اين كه عقل حكم به قبح تشريع و قول به غير علم مى كند، اتفاق دارند، لكن مرحوم شيخ مى گويد: ما از راه ملازمه يك حكم شرعى مولوى را ثابت مى كنيم، اما مرحوم آخوند معتقد است نمى توان از حكم عقل يك حكم شرعى مولوى اثبات كرد؛ چون اساسا امكان تعلّق جعل شرعى به تشريع و قول به غير علم وجود ندارد. لذا اگر دليلى هم در شرع وارد شد بايد حمل بر ارشاد شود.

كلام محقّق نائينى

محقّق نائينى بر خلاف استاد خود مرحوم آخوند، با مرحوم شيخ موافقت كرده و در توضيح و تأييد كلام شيخ مى فرمايد: اقوى نظر شيخ است؛ يعنى حكم عقل به قبح

ص: 125


1- . النساء :59؛ المائده: 92؛ النور: 54؛ محمد: 33؛ التغابن: 12.
2- . دررالفوائد القديمة، ص512؛ درر الفوائد (الجديدة)، ص78 و80 .
3- . هذا مستفاد من ظاهر كلام الشيخ، حيث استدلّ على حرمة التشريع بالادلة الاربعة. أنظر: فرائد الأصول، ج1 ص125 _ 126.

تشريع و قول به غير علم، به قاعده ملازمه مستتبع خطاب شرعى است. ايشان مى فرمايد: احكام عقلى بر دو دسته اند:

دسته اول: بعضى از احكام عقلى در سلسله معلولات احكام واقع مى شوند؛ مثل قبح معصيت و حسن اطاعت؛ به اين معنا كه اين احكام عقلى در طول حكم شرعى حادث مى شوند؛ يعنى پس از آن كه حكمى از طرف شارع جعل شد، آن گاه عقل به دنبال آن، حكم به حُسن اطاعت عبد از مولا مى كند. لذا اين حكم در سلسله معلولات حكم شرعى است؛ چون پس از حكم شرعى پيدا مى شود؛ يعنى ابتدا بايد مولا به عبد امر كند، سپس عقل به لزوم اطاعت حكم نمايد.

دسته دوم: بعضى از احكام عقلى در سلسله علل احكام واقع مى شوند؛ يعنى عقل فارغ از اين كه شارع حكمى كرده باشد يا خير، مستقلاً حكمى دارد؛ مانند حكم عقل به قبح ظلم و تصرف در مال غير كه به دنبال حكم شرعى و به تبع آن ايجاد نشده بلكه به واسطه مفسده موجود در آن و قبل از حكم شارع و مستقل از آن وجود دارد.

فرق اين دو دسته آن است كه در قسم اول، حكم عقلى مستتبع خطاب شرعى نيست؛ يعنى ما نمى توانيم از حكم عقل يك خطاب شرعى را كشف كنيم؛ چون حكم عقلى پس از حكم شرعى پيدا شده و لذا وجهى ندارد كه خطاب شرعى در پى داشته باشد. اما قسم دوم مورد قاعده ملازمه بوده و مستتبع خطاب شرعى است؛ به اين معنا كه مثلاً وقتى عقل به قبح ظلم حكم مى كند، از راه ملازمه، خطاب شرعى كه دالّ بر حرمت ظلم است كشف مى شود.محقّق نائينى پس از ذكر اين مقدمه مى فرمايد: حكم عقل به قبح تشريع و قول به غير علم از قسم دوم است كه مستتبع خطاب شرعى مى باشد؛ يعنى از آن دسته از احكام عقلى محسوب مى شود كه در سلسله علل احكام شرعى قرار داشته و در رتبه، مقدم بر آن است؛ يعنى عقل ابتداءا و با قطع نظر از هر حكم شرعى، تشريع و قول به

ص: 126

غير علم را قبيح مى داند؛ چون از ديد عقل تشريع عبارت از تصرف در سلطنت مولا، خارج شدن از زىّ عبوديت و ورود به حريم مولا است. هم چنين از ديد عقل، قول به غير علم مستقلاً و با قطع نظر از حكم شرعى قبيح است؛ چون قول به غير علم و نسبت دادن چيزى به خدا در حالى كه خدا آن را نگفته، تصرف در حريم مولا است كه قبيح مى باشد. لذا حرمت تشريع مولوى است. ايشان در پايان مى فرمايد: تشريع از مصاديق كذب است كه عقل مستقلاً به قبح آن حكم مى كند و شرع نيز آن را حرام كرده، لذا حرمت آن هم مولوى است.(1)

بررسى كلام محقّق نائينى

اين كه محقّق نائينى فرمود: «اگر عقل در سلسله علل احكام شرعى به قبح چيزى حكم كند، مستتبع خطاب شرعى است و اين مورد قاعده ملازمه است»، فى الجمله قابل قبول است ولى اشكال اين است كه بين خطاب شرعى مولوى و حكم عقلى به قبح كه در سلسله علل احكام واقع مى شود، هيچ ملازمه اى نيست، اگر چه بين حكم عقل به قبح چيزى و مبغوضيت آن شى ء نزد شارع ملازمه است، لكن چه بسا هنگامى كه شارع مى بيند عقل قبح چيزى را درك مى كند، به فهم عقل اكتفاء كرده و خطاب شرعى صادر نكند و اگر هم خطابى صادر كرد تأكيد همان چيزى باشد كه عقل درك كرده است. پس كلام محقّق نائينى كه در صدد است از راه ملازمه خطاب شرعى مولوى را اثبات كند، ناتمام است.

نظر برگزيده

حال بحث در اين است كه چنان چه يك خطاب شرعى در اين مسئله وجود داشت، بايد آن را بر ارشاد حمل نمود يا مولويت؟ با عنايت به مطالبى كه گفته شد به نظر

ص: 127


1- . فوائد الأصول، ج3، ص120 و121.

مى رسد اين امور؛ يعنى تشريع و قول به غير علم، قابل جعل شرعى بوده و چنان چه دليل شرعى بر حرمت آن ها وارد شد، بر مولويت حمل مى شوند. البته اين مطلب كه چگونه در موارد حكم عقل مى توان دليل و خطاب شرعى را بر مولويت حمل كرد، بحث مبسوطى را طلب مى كند كه در جاى خود به آن پرداخته خواهد شد ولى آن چه فعلاً مى توان ادعا كرد اين است كه از ادله شرعى حرمت مولوى استفاده مى شود؛ زيرا امكان دارد ملاك حرمت شرعىاز ملاك حكم عقل قوى تر باشد، خلافا للمحقّق الخراسانى.

ص: 128

گفتار چهارم ادله حرمت تشريع و قول به غير علم
اشاره

بعضى مانند محقّق نائينى كه قائل به انطباق اين دو عنوان بر يكديگرند و تشريع و قول به غير علم را مساوى مى دانند، ديگر لازم نيست براى هر يك از حرمت تشريع و قول به غير علم به نحو مستقل، دليل اقامه كنند. اما طبق نظر مختار كه اين دو عنوان مستقل اند، لازم است بر حرمت هر يك مستقلاً استدلالشود، گرچه ممكن است بعضى از ادله، بين هر دو عنوان مشترك باشد.

ادله حرمت تشريع
اشاره

براى حرمت تشريع به ادله اربعه استدلال شده كه فهرست وار آن ها را ذكر مى كنيم.

دليل اول: آيات

1 . آيه شريفه: «فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْترَى عَلَى اللّه ِ كَذِباً لِّيُضِلَّ النَّاسَ بِغَيرِْ عِلْمٍ إِنَّ اللّه َ لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ الظَّالِمِين»(1)

2 . آيه شريفه: «فَمَنِ افْتَرَى عَلَى اللّه ِ الْكَذِبَ مِن بَعْدِ ذَلِكَ فَأُوْلَئكَ هُمُ الظَّالِمُون»(2)

ص: 129


1- . الانعام: 144.
2- . آل عمران:94.

3 . آيه شريفه: «... قُلْ ءَاللّه ُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلىَ اللّه ِ تَفْترَُون»(1).

براى حرمت تشريع به اين آيات استناد شده كه با دقت در آن ها روشن مى شود كه اين آيات در مورد افترا يعنى نسبت دروغ دادن به خدا است.

تقريب استدلال به اين آيات اين است كه افترا مطلق اسناد چيزى به خدا نيست بلكه عبارت از اسناد چيزى به خداوند است كه يقين دارد از ناحيه خدا نيامده و در اين صورت شامل تشريع نيز مى شود؛ يعنى اين آيات هم دال بر حرمت كذب و افترا و هم دال بر حرمت تشريع مى باشند. تعبيراتى كه در اين آيات به كار رفته مثل: «إِنَّ اللّه َ لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ الظَّالِمِين» و «فَأُوْلَئكَ هُمُ الظَّالِمُون» بر حرمت افترا و تشريع دلالت مى كند.

دليل دوم: روايات

رواياتى كه براى حرمت تشريع مورد استناد قرار گرفته، همان رواياتى است كه در باب بدعت وارد شده؛ چون تشريع نيز مانند بدعت داخل كردن چيزى در دين است كه جزء دين نيست. پس حرمت تشريع هم از اين روايات استفاده مى شود. بعضى از اين روايات عبارتند از:

1. قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله: «إذا ظَهَرَتِ البِدَع في امّتى فَليُظهِرِ العالمُ عِلمَه فمن لم يفعل فعليه لَعنةُ اللّه »؛(2)هرگاه بدعت ها در امت من ظاهر شد، عالم بايد علمش را اظهار كند و اگر اين كار را نكند لعنت خدا بر او باد.

2. قال النبى صلى الله عليه و آله: «من أتى ذا بِدعةٍ فَعَظَّمَهُ فإنّما يَسعى فى هَدم الإسلام»؛(3) كسى كه

ص: 130


1- . يونس: 59.
2- . الكافى، ج1، كتاب فضل العلم، باب البدع و الرأى و المقاييس، ص54، ح2؛ وسائل الشيعة، ج16، كتاب الامر بالمعروف والنهى عن المنكر، باب 40 من ابواب الامر والنهى و ما يناسبها، ص269، ح1.
3- . الكافى، همان، ح3؛ وسائل الشيعة، ج16، كتاب الامر بالمعروف و النهى عن المنكر، باب 39 من ابواب الامر و النهى و ما يناسبها، ص267، ح2؛ بحار الانوار، ج2، كتاب العقل و العلم والجهل، باب34 من ابواب العلم، ص304، ح45.

نزد اهل بدعتى برود و او را تعظيم كند، در هدم و از بين بردن اسلام تلاش كرده است.

3. قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله: «أَبى اللّه ُ لِصاحب البِدعة بِالتّوبَة قيل يا رسولَ اللّه صلى الله عليه و آله وكيفَ ذلك؟ قال: إنّه قد اُشرِبَ قلبُه حبَّها»؛(1) خداوند إبا دارد كه صاحب بدعت توبه كند؛ يعنى راه توبه را به روى او مى بندد. سؤال شد چرا اين گونه مى باشد يا رسول اللّه صلى الله عليه و آله؟ حضرت فرمودند: زيرا قلبش مملو از عشق و محبت آن بدعت شده و امكان بازگشت ندارد.

4. عن أبي جعفر عليه السلام وأبى عبداللّه عليه السلام قالا: «كلُّ بِدعةٍ ضَلالة وكلُّ ضَلالةٍ سَبيلُها إلى النّار»؛(2) هر بدعتى ضلالت است و هر ضلالتى منجر به جهنم خواهد شد.

5. عن اميرالمؤمنين عليه السلام أنّه قال: «إنّ مِن أَبغَضِ الخَلق إلى اللّه عزّ و جل لَرَجُلَين رجلٌ وكلَهُ اللّه إلى نفسه و هو جائرٌ عَن قَصدِ السّبيل مَشعوفٌ بِكلام بِدعةٍ»؛(3) مبغوض ترين مردم نزد خداوند متعال دو نفرند: كسى كه خدا او را به خودش واگذار كند و او از راه درست جدا مى شود و به سخن بدعت آميز مشعوف مى شود». شعف؛ يعنى اين كه چيزى دل انسان را اشغال كند و آتش بزند و شعله هاى خواستن نسبت به آنبدعت در دلش شعله ور مى شود و قلبش را مى سوزاند.

دليل سوم: اجماع

حرمت تشريع و بدعت اجماعى است.

ص: 131


1- . الكافى، همان، ح54 علل الشرايع، ج2، باب 243، ص492، ح1؛ بحار الانوار، ج2، كتاب العقل و العلم و الجهل، باب 34 من ابواب العلم، ص296، ح14.
2- . الكافى، همان، ص56، ح8؛ من لايحضره الفقيه، ج3، باب معرفة الكبائر الّتى أو عداللّه عزّوجل عليها النار، ص572، ح4954؛ وسائل الشيعة، ج16، كتاب الامر بالمعروف والنهى عن المنكر، باب 40 من ابواب الامر والنهى و ما يناسبها، ص270 ح6 وص271 ح8 وص272 ح10؛ بحار الانوار، ج2، كتاب العقل و العلم و الجهل، باب34 من ابواب العلم، ص303، ح41.
3- . الكافى، ج 1، كتاب فضل العلم، باب البدع و الرأى و المقاييس،ص 54 ، ح 6 . وسائل الشيعه، ج 27، كتاب القضاء، باب 6 من ابواب صفات القاضى، ص 39، ح 5؛ بحارالانوار، ج2، كتاب العقل والعلم والجهل، باب 34 من ابواب العلم، ص 284، ح2.
دليل چهارم: عقل

عقل نيز بر حرمت تشريع دلالت مى كند؛ زيرا تشريع، تصرف در سلطنت مولا و خروج از وظيفه عبوديت و ورود به حريم الهى است، لذا عقل مى گويد: تشريع قبيح است.

پس به ادله اربعه حرمت تشريع ثابت شد.

ادله حرمت قول به غير علم
اشاره

براى حرمت قول به غير علم هم به ادله اربعه استدلال شده است:

دليل اول: آيات

بعضى براى حرمت قول به غير علم، به همان آياتى استناد كرده اند كه براى حرمت تشريع مورد استناد قرار گرفته است.

ممكن است اشكال شود كه آيات مذكور، حرمت افترا را ثابت مى كند و ربطى به قول به غير علم ندارد.

پاسخ اين است كه اگر افترا را به معناى مطلق اسناد چيزى به خدا بدانيم، اعّم از آن كه يقين داشته باشيم خدا آن را نگفته يا يقين نداشته باشيم كه خدا آن را گفته، در اين صورت افترا شامل قول به غير علم نيز مى شود و حرمت آن با استناد به اين آيات ثابت مى شود. اما اگر گفتيم: افترا به معناى اسناد چيزى به خداوند است در حالى كه يقين دارد خدا آن را نگفته، در اين صورت افترا شامل قول به غير علم نمى شود؛ چون در قول به غير علم، عدم العلم اخذ شده و افترا «اسناد ما لا يعلم انه من الشارع الى الشارع» نيست. لذا بر اين اساس اين آيات موضوعا شامل قول به غير علم نخواهند شد.

محقّق نائينى مى فرمايد: حتى اگر افترا را از حيث عنوان و موضوع منطبق بر قول به غير علم ندانيم، اما باز هم مى توان به اين آيات براى تحريم قول به غير علم استناد كرد؛ چون در اين آيات افترا در مقابل إذن قرار گرفته؛ يعنى افترا جايز نيست؛ چون

ص: 132

بدون اذن خداوند چيزى به او نسبت داده شده، اما اگر اين امر با إذن باشد جايز است.

پس به قرينه مقابله افترا با اذن مى توان نتيجه گرفت: هر چيزى كه در آن اذن نباشد، به افتراى محرَّم ملحق مى شود؛ يعنى حكم افترا را دارد، گرچه موضوعا افترا نباشد. در قول به غير علم هم از آن جا كه با عدم العلم چيزى را به خدا نسبت مى دهد، بدين معنا است كه اذن ندارد و به استناد آيات مذكور هر چيزى كهدر آن اذن از طرف خدا نباشد حرام است. لذا قول به غير علم هم به همين جهت حرام است. پس استدلال به اين آيات براى حرمت قول به غير علم با بيانى كه ذكر شد، ممكن خواهد بود.

البته جنس استدلال به اين آيات براى حرمت قول به غير علم با جنس استدلال به اين آيات براى حرمت تشريع تفاوت دارد؛ چون در مورد تشريع اين گونه استدلال مى شود كه اين آيات افترا را حرام كرده و تشريع هم افترا است، لذا تشريع هم حرام مى شود. اما در مورد قول به غير علم نمى توان گفت: قول به غير علم افترا است تا قول به غير علم هم به خاطر افترا بودن حرام باشد بلكه گفته مى شود: آيات موضوعا دلالت بر حرمت قول به غير علم نمى كند، اما حكما دلالت بر حرمت آن دارد؛ چون حرمت قول به غير علم از آيات مربوط به حرمت افترا استفاده مى شود؛ به اين بيان كه اين آيات افترا را در مقابل اذن قرار داده و هر چيزى كه از طرف خدا اذن نداشته باشد، حرام است، پس قول به غير علم هم كه در آن اذن نيست حرام مى باشد، لذا قول به غير علم حكما به افترا ملحق مى شود.(1)

دليل دوم: اجماع

محقّق نائينى از قول وحيد بهبهانى نقل مى كند كه ايشان بر حرمت «العمل بما لا يعلم انه من الشارع» ادعاى اجماع كرده و مى گويد: اين مطلب؛ يعنى حرمت عمل به آن چه

ص: 133


1- . فوائد الأصول، ج3، ص119.

معلوم نيست از جانب شارع است يا نه، از بديهيات در نزد عوام مى باشد، چه رسد به خواص. پس معقد اجماع حرمت عمل بما لا يعلم انه من الشارع است.

بررسى دليل دوم

به نظر ما اين دليل تمام نيست؛ چون موضوع بحث در قول به غير علم، «اسناد ما لايعلم أنه من الشارع الى الشارع» است نه «عمل بما لايعلم»، گر چه در كلمات علما، بين اسناد و عمل تفكيك نشده، اما امام رحمه الله به اين مطلب اشاره كرده است. ايشان مى فرمايد: اگر منظور عمل باشد آن گاه عمل بما لايعلم انه من الشارع ممكن نيست؛ چون عمل بما لايعلم به اين معناست كه انسان با چيزى كه نمى داند از طرف شارع است يا نه، او را عبادت كند، در حالى كه عبادت به اين نحو ممكن نيست؛ چون تعبد و عبادت؛ يعنى اين كه انسان مى داند شارع چيزى را گفته و او به خاطر اطاعت امر مولا آن را انجام دهد. پس معنا ندارد كسى بگويد: من با اين كه نمى دانم چنين چيزى از ناحيه شارع صادر شده يا نه ولى آن را تعبدا و به قصد اين كه شارع گفته، انجام مى دهم. بنابراين تعبد حقيقى نسبت به چيزى كه انسان نمى داند شارع به آن امر كرده يا نه امكان ندارد. لذا در قول به غير علم سخن در حرمت نسبت دادن چيزى به خداست، نه عمل بمالايعلم انه من الشارع.(1) با توجه به اين مطلب اشكال ما اين است كه اجماع مورد ادعاى محقّق نائينى صحيح نيست؛ چون اجماع در صورتى مى تواند دليل بر حرمت قول به غير علم باشد كه بر حرمت «اسناد ما لايعلم انه من الشارع» دلالت كند، نه بر حرمت «عمل بما لايعلم انه من الشارع».

دليل سوم: عقل

عقل نيز بر حرمت قول به غير علم دلالت مى كند؛ چون قول به غير علم تصرف در سلطنت مولا و خروج از زىّ عبوديت محسوب مى شود، بنابراين از نظر عقل قبيح است.

ص: 134


1- . انوار الهدايه، ج1، ص226 ؛ تهذيب الأصول، ج2، ص402 ؛ معتمد الأصول، ج1 ، ص435.
دليل چهارم: روايات

1. قال أبو عبداللّه عليه السلام: «أَنهيك عن خصلتين فيهما هلاك الرّجال أَنهيك عن تدينَ اللّه بالباطل وتُفتِى النّاس بما لا تعلم»؛(1) نهى مى كنم تو را از دو خصلتى كه باعث نابودى انسان مى شود، يكى از آن دو خصلت افتا بما لا يعلم است.

2. عن ابى جعفر عليه السلام قال: «مَن اَفتى النّاس بغير علمٍ و لا هُديً لَعَنَتهُ مَلائكةُ الرّحمة و ملائكةُ العذاب و لحِقَهُ وزرُ مَن عمل بفُتياه»(2) كسى كه بدون علم و از روى جهل فتوا دهد، ملائكه رحمت و ملائكه عذاب او را لعن مى كنند و وِزر و گناه كسانى كه به فتواى او عمل نمايند، بر عهده او خواهد بود.

3. عن أبى عبداللّه عليه السلام قال: «للعالم إذا سُئلَ عن شى ءٍ و هو لا يعلمُه أن يقول: اللّه أعلَم و ليس لغير العالم أن يقولَ ذلك»؛(3) وظيفه عالم اين است كه اگر چيزى از او سؤال شد و او نمى دانست، بگويد: خدا مى داند و غير عالم نمى تواند چنين چيزى را بگويد.

4. عن زرارة قال: «سَئلتُ ابا جعفر عليه السلام ما حقُّ اللّه على العباد قال عليه السلامأَن يقوُلوا ما يَعلمُون ويَقِفوا عند مالا يعلمون»؛(4) زراره مى گويد: از امام صادق عليه السلامسؤال كردم كه حق خداوند بر بندگان چيست؟ حضرت فرمودند: حق خداوند بر بندگان اين است كه آن چه را كه مى دانند بگويند و نسبت به چيزى كه نمى دانند توقف كنند.

ص: 135


1- . الكافى، ج1، كتاب فضل العلم، باب النهى عن القول بغير علم، ص42، ح1.
2- . همان، ح3 و ج7، كتاب القضاء والاحكام، باب أن المفتى ضامن، ص409، ح 2؛ تهذيب الاحكام، ج6، كتاب القضايا والاحكام، باب 87، ص223، ح 23؛ وسائل الشيعة، ج27، كتاب القضاء، باب 4 من ابواب صفات القاضى، ص20، ح 1 و باب 7 من ابواب آداب القاضى، ص220، ح 1؛ بحار الانوار، ج2، كتاب العقل والعلم والجهل، باب 16 من ابواب العلم، ص118، ح 23.
3- . الكافى، ج1، كتاب فضل العلم، باب النهى عن القول بغير علم، ص42، ح 5؛ بحار الانوار، ج2، كتاب العقل والعلم والجهل، باب 16 من ابواب العلم، ص119، ح 27؛المحاسن، ج1، كتاب مصابيح الظلم من المحاسن، باب 5، ص206 ، ح 64.
4- . الكافى، ج1، كتاب فضل العلم، باب النهى عن القول بغير علم، ص43،ح 7 ؛ وسائل الشيعة، ج27، كتاب القضاء، باب 4 من ابواب صفات القاضى، ص23، ح9؛ بحارالانوار، ج2، كتاب العقل والعلم والجهل، باب 16 من ابواب العلم، ص113، ح2.

بعضى از اين روايات، متضمن نهى صريح از قول به غير علم بوده و بعضى ديگر هم به حسب ظاهر، دلالت بر عدم جواز قول به غير علم مى كند. لذا ترديدى نيست كه همان گونه كه تشريع حرام مى باشد قول به غير علم نيز حرام است.

نتيجه بحث اين شد كه دو عنوان تشريع و قول به غير علم، ضمن آن كه مستقل اند، حرام مى باشند و ادله تحريم هر يك نيز فى الجمله متفاوت است.

ص: 136

مبحث دوم: حكم تكليفى و وضعى

اشاره

ص: 137

ص: 138

فصل اول: بررسى نظريات مختلف پيرامون تعريف حكم تكليفى و حكم وضعى

اشاره

ص: 139

ص: 140

مقدمه
بررسى صحت تقسيم

قبل از هر چيز لازم است بدانيم كه آيا اساسا تقسيم حكم شرعى به دو قسم تكليفى و وضعى صحيح است يا خير؛ به عبارت ديگر آيا بين حكم تكليفى و حكم وضعى، جامع و قدر مشتركى وجود دارد يا خير؟

برخى معتقدند: حكم وضعى و حكم تكليفى از دو سنخ و جنس متفاوت بوده و به همين دليل تعريف مستقلى از حكم شرعى ارائه نمى دهند بلكه مى گويند: بايد حكم تكليفى و حكم وضعى را به صورت جداگانه تعريف كنيم. از ظاهر كلمات اين دسته استفاده مى شود كه آنان قائل به وجود قدر مشتركى بين حكم وضعى و حكم تكليفى نيستند.

اما آن چه كه مشهور است و به نظر ما نيز صحيح مى باشد، اين است كه بين حكم تكليفى و حكم وضعى قدر مشترك وجود دارد. شاهد اين مطلب آن است كه حكم تكليفى و وضعى از اقسام حكم شرعى محسوب مى شوند و از آن جا كه مقسم در ضمن اقسام خود وجود دارد و در حقيقت هر قسمى همان مقسم است به ضميمه خصوصيتى كه موجب مى شود با قسيم خود متفاوت گردد، در نتيجه حتما مى بايست

ص: 141

بين حكم تكليفى و وضعى قدر مشتركى وجود داشته باشد. پس حكم تكليفى و وضعى صرفادر لفظ حكم با يكديگر مشترك نبوده بلكه اشتراك آن ها فراتر از حد اشتراك لفظى است.

حال با عنايت به تعريفى كه در بخش اول براى حكم شرعى بيان كرديم مى توان گفت: جامع و قدر مشترك بين حكم وضعى و تكليفى اين است كه هر دو «يك قانون شرعى و مقَرّر شرعى و مجعول شرعى» محسوب مى شوند؛ اعم از اين كه مجعول با واسطه باشند يا بى واسطه، لذا به عقيده شيخ انصارى هم كه احكام وضعى را منتزع از احكام تكليفى مى داند،(1) اين قدر جامع وجود دارد؛ زيرا طبق نظر ايشان حكم تكليفى كه منشأ انتزاع حكم وضعى است نيز، مجعول مى باشد. بنابراين احكام وضعى به تبع جعل احكام تكليفى، مجعول با واسطه محسوب مى شوند. لذا مى توان گفت حكم وضعى نيز مجعول شرعى بوده و قانونى است كه از ناحيه قانون گذار، مع الواسطه، جعل و اعتبار شده است.

بنابراين بين حكم وضعى و حكم تكليفى قطعاً يك جامع و قدر مشتركى وجود دارد و آن مجعول شرعى بودن است و لذا منعى براى صحت تقسيم وجود ندارد.

لكن از برخى كلمات استفاده مى شود اين تقسيم در بعضى از فروض محل اشكال است. محقّق خراسانى در اين رابطه مى فرمايد: حكم شرعى داراى اصطلاحات گوناگونى است. بر اساس برخى از اين اصطلاحات، تقسيم حكم شرعى به حكم تكليفى و وضعى صحيح است ولى طبق بعضى ديگر از اصطلاحات چنين تقسيمى صحيح نمى باشد.(2) مثلاً چنان چه حكم شرعى به معناى طلب فعل يا ترك آن دانسته شود، آن گاه ديگر نمى توان آن را مقسم قرار داده و به دو قسم وضعى و تكليفى تقسيم

ص: 142


1- . فرائد الأصول، ج3، ص126؛ كتاب المكاسب، ج2، ص306؛ كتاب المكاسب المحشى، ج13، ص39 .
2- . كفاية الأصول، ص399.

كرد؛ زيرا طبق اين اصطلاح، حكم شرعى بر حكم وضعى منطبق نمى شود.

به نظر مى رسد اصل مدعاى ايشان صحيح است. بنابراين اگر ملتزم شويم حكم شرعى داراى اصطلاحات و يا به تعبير مناسب تر، تعاريف مختلفى است، در اين صورت قطعا نمى توان طبق برخى از اين تعاريف، حكم شرعى را مقسم قرار داده و به دو قسم تكليفى و وضعى تقسيم كرد؛ زيرا برخى از اين تعاريف صرفا ناظر به حكم تكليفى بوده و چنان چه اشاره شد، برخى از اصوليين در مقام تعريف حكم شرعى، گويا فقط به حكم تكليفى نظر داشته اند.

هم چنين محقّق نائينى معتقد است اگر كسى حكم شرعى را به علم شارع به اشتمال افعال بر مصالح ومفاسد تفسير كند، نمى تواند تقسيم آن را به وضعى و تكليفى بپذيرد.(1) كلام ايشان و بررسى آن در گفتار بعدى خواهد آمد.

به هر حال، براى حكم تكليفى و وضعى تعريفات مختلفى ذكر شده، لكن مشهور اين است كه حكم تكليفى عبارت از احكام خمسه وجوب، استحباب، اباحه، كراهت و حرمت است و حكم وضعى نيز هر حكمى غيراز اين احكام است. بر اين اساس در مقام تعريف حكم تكليفى بعضا تعبيراتى را به كار برده اند تا شامل اين اقسام خمسه شود.

بسيارى از متقدمين نيز حكم شرعى را به گونه اى تعريف كرده اند كه فقط حكم تكليفى را شامل مى شود.

بعضى از اين تعاريف به اين شرح است:

1 . طلب شارع نسبت به فعل يا ترك مكلّف همراه با استحقاق ذم در صورت

ص: 143


1- . فوائد الاصول، ج4، ص379؛ «لو قلنا: بأنّه ليس الحكم الشرعى إلاّ عبارة عن العلم باشتمال الأفعال على المصالح والمفاسد من دون أن يكون فى البين جعل يقتضى الإرادة و الكراهة لا فى المبدأ الأعلى ولا فى المبادى العالية _ كما حكى عن بعض احتماله بل الالتزام به _ فلا يبقى موقع لتقسيم الأحكام إلى التكليفيّة والوضعيّة، كما لا يخفى» و اجود التقريرات، ج2، ص381، سطر 21.

مخالفت او يا بدون آن، يا تساوى ميان آن دو به جهت خصوصياتى كه مقتضى آن است.(1)

2 . حكم شرعى متعلّق به افعال مكلّفين است به صورت اقتضا يا تخيير.(2)

3 . حكم تكليفى همان طلب است.(3)

4 . حكم تكليفى وجوبى عبارت از رجحان الفعل مع المنع من الترك مى باشد.(4) به همين قياس سائر احكام خمسه را مى توان تعريف كرد.

5 . حكم تكليفى انشا به داعى جعل داعى است.(5)

6 . حكم تكليفى اعتبارى است از ناحيه شارع از حيث اقتضا و تخيير.(6)تعاريف ديگرى نيز براى حكم تكليفى و وضعى ذكر شده كه هر يك داراى مزيت ها و نقص هايى مى باشد. لكن در اين مجال ما كلمات بعضى از اعلام را در اين رابطه مورد بررسى قرار داده و در نهايت نظر مختار را بيان خواهيم كرد؛ زيرا اكثر اين تعاريف قابل ارجاع به يكديگر بوده و تنها برخى از آن ها با يكديگر تفاوت ماهوى دارند. به علاوه از آن جا كه بعضى نيز در مقام تعريف حكم شرعى، آن را به گونه اى تعريف نموده اند كه فقط شامل حكم تكليفى شده و ما در بخش اول آن ها را مورد بررسى قرار داده ايم، ديگر نيازى به تكرار آن ها نيست.

ص: 144


1- . زبدة الأصول، ص62.
2- . تمهيد القواعد، ص29.
3- . عوائد الايام، ص281.
4- . معالم الدين، ص64.
5- . نهاية الدراية س، ج3، ص121.
6- . مصباح الأصول (مباحث حجج وامارات)، ج 2، ص78.
گفتار اول نظريه محقّق نائينى و بررسى آن
نظريه محقّق نائينى

محقّق نائينى در تعريف احكام تكليفى مى فرمايد:

«المراد من الاحكام التكليفية هى المجعولات الشرعية التى تتعلّق بأفعال العباد اولاً وبالذات بلا واسطة»(1)؛ احكام تكليفى مجعولات شرعى هستند كه اولاً و بالذات و بدون واسطه به افعال بندگان تعلّق مى گيرند.

ايشان در ادامه مى گويد: اين احكام منحصر در وجوب، استحباب، تحريم، كراهت و اباحه است كه چهار مورد از اين احكام اقتضاى بعث و زجر دارد، اما در اباحه، اقتضاى بعث و زجر نيست بلكه اقتضاى تخييردارد؛ چون نه بعث به فعل است و نه زجر از فعل.

ايشان در مورد احكام وضعى مى فرمايد:

«واما الاحكام الوضعية فهى المجعولات الشرعية التى لا تتضمن البعث والزجر ولا

ص: 145


1- . فوائد الأصول، ج4، ص384.

تتعلّق بالافعال ابتداء اولاً وبالذات وإن كان لها نحو تعلّق بها ولو باعتبار ما يستتبعها من الاحكام التكليفية سواء تعلّق الجعل الشرعى بها ابتدءا تأسيسا او امضاءً او تعلّق الجعل الشرعى بمنشأ انتزاعها»(1)؛ طبق اين بيان، حكم وضعى يك مجعول شرعى است، لكن متضمن بعث و زجر نيست و اولاً و بالذّات و بى واسطه متعلّق به افعال عباد نمى باشد. اگرچه به اعتبار بعضى از احكام تكليفى كه با آن همراه است به افعال هم ارتباط پيدا مى كند.

محقّق نائينى در ذيل كلام خويش فرموده: «فرقى نمى كند كه تعلّق جعل شرعى به نحو تأسيس باشد يا به نحو امضا». اين مطلبى است كه البته در آينده درباره آن بحث خواهيم كرد كه آيا مجعولات شرعى لازم است تأسيسى باشند يا حتى اگر امضايى هم باشند مجعول شرعى بر آن ها صدق مى كند؛ يعنى اگر شارع چيزى را امضا كرد آيا اين امضا هم نوعى جعل است يا خير؟

پس به نظر ايشان فرق بين حكم تكليفى و حكم وضعى در اين است كه اولاً: حكم تكليفى بى واسطه به افعال عباد تعلّق مى گيرد، اما حكم وضعى مع الواسطه به افعال عباد متعلّق مى شود. ثانيا: در حكم تكليفى بعث و زجر وجود دارد، اما درحكم وضعى بعث و زجر نيست. با اين وجود حكم تكليفى و حكم وضعى در يك جهت با هم اشتراك دارند و آن اين كه هر دو مجعول شرعى هستند.

بررسى نظريه محقّق نائينى

محصل كلام محقّق نائينى اين شد كه حكم تكليفى عبارت است از امرى كه مجعول شرعى بوده و اولاً و بالذات و بدون واسطه به افعال مكلّفين متعلّق مى شود و متضمن بعث و زجر است. اما حكم وضعى عبارت است از حكمى كه گرچه همانند حكم

ص: 146


1- . همان.

تكليفى يك مجعول شرعى است، اما مستقيما به افعال مكلّفين مربوط نيست و متضمن بعث و زجر نمى باشد. ما اجمالاً با اين نظر موافقيم، لكن مواضعى از كلام ايشان محل تأمل است.

موضع اول

از كلمات محقّق نائينى استفاده مى شود كه تقسيم حكم شرعى به حكم تكليفى و حكم وضعى صرفاً بنا بر قول به ثبوت جعل شرعى در مورد احكام قابل تصوير است. ايشان با صراحت مى فرمايد: «تقسيم الأحكامإلى التكليفية والوضعية انما يستقيم بعد البناء على ان للشارع جعل وانشاء»(1)؛ تقسيم حكم شرعى به وضعى و تكليفى در صورتى صحيح است كه حكم شرعى را يك امر مجعول بدانيم.

اما به نظر مى رسد ادعاى ايشان صحيح نيست؛ زيرا حتى اگر حكم شرعى مجعول هم نباشد مى توان آن را به حكم تكليفى و وضعى تقسيم كرد، اگرچه به نظر ما حكم شرعى امرى مجعول است. لذا طبق نظر كسانى هم كه حكم شرعى را يك امر مجعول نمى دانند و آن را مثلاً به «علم به اشتمال افعال بر مصلحت و مفسده» يا «اراده» و يا «اراده مبرزه» تعريف مى كنند هم تقسيم حكم شرعى به تكليفى و وضعى صحيح است. دو دليل مى توان بر اين مدعا ذكر كرد:

دليل اول: مصلحت و مفسده فقط در افعال متصوّر نيست تا اگر قائل شديم حكم عبارت از «علم به اشتمال بر مصلحت و مفسده» است، فقط به افعال مربوط شود بلكه متعلّقات احكام وضعى هم مشتمل بر مصالح و مفاسدند. پس حكم شرعى طبق اين تعريف نيز مى تواند بر حكم وضعى اطلاق شود. اگر حكم را عبارت از «اراده» هم دانستيم اين اراده همان گونه كه به صدور يك فعل يا ترك آن از جانب عبد تعلّق مى گيرد، مى تواند به متعلّق احكام وضعى هم تعلّق پيدا كند. پس مانعى از اين تقسيم

ص: 147


1- . همان، ص378 .

بنا بر اين كه حكم يك امر مجعول نباشد، وجود ندارد؛ يعنى به حسب مقام ثبوت اين تقسيم حتى بنا بر قول به اين كه حكم شرعى مجعول نيست، ممكن بوده و هيچ محالى از آن لازم نمى آيد.

دليل دوم: دليل دوم مطالبى است كه از كلمات محقّق عراقى استفاده مى شود. ايشان مى فرمايد: جعل در احكام وضعى به إحداث يك امر اعتبارى در عالم اعتبار برمى گردد؛ يعنى حكم وضعى به نفس جعل حاصل مى شود، اما جعل در احكام تكليفى به تكوين برگردانده مى شود، لذا قوامش به جعل جاعل نيست. بنابراين ايشان جعل را در محدوده حكم تكليفى به معناى ديگرى غير از جعل در حكم وضعى برمى گرداند.(1)

سابقا نيز اشاره كرديم كه به نظر محقّق عراقى جعل به معنايى كه در احكام وضعى وجود دارد، در احكام تكليفى راه ندارد و حكم تكليفى همان اراده مبرزه است.

به هرحال نكته اى كه محقّق عراقى به عنوان اشكال بر محقّق نائينى ذكر مى كند اين است كه تقسيم احكامجعلى به تكليفى و وضعى به مساق واحد نيست و الا اصل تقسيم اشكالى ندارد؛ يعنى جعل در حكم وضعى به يك معنا و در حكم تكليفى به معناى ديگرى است. پس اين كه بگوييم: تقسيم حكم به تكليفى و وضعى مبتنى بر اين است كه حكم شرعى حتما بايد يك امر مجعول باشد سخن درستى نيست.

موضع دوم

محقّق نائينى فرمود: احكام تكليفى اولاً و بالذّات به افعال مكلّفين تعلّق مى گيرند ولى احكام وضعى اولاً و بالذات به افعال مكلّفين متعلّق نمى شوند. لكن ايشان در جاى ديگرى فرموده: حكم تكليفى هميشه اولاً و بالذات به افعال مكلّفين مربوط

ص: 148


1- . فوائد الأصول، ج4، پاورقى ص379؛ «إنّ الجعل فى الأحكام الوضعيّة فى الحقيقة راجع إلى إحداث أمر اعتبارى فى عالم الاعتبار بنفس الجعل، وفي الأحكام التكليفيّة راجع إلى تكوين الوصول الخارجى الّذى هو أجنبيّ عن الاعتباريّات، وإنّما هو موضوع اعتباريّات أخرى قهريّة مترتّبة على هذا الاعلام و الإيصال من دون أن يكون قوامها بجعل جاعل، وحينئذ تقسيم الأحكام الجعليّة إلى التكليفيّة و الوضعيّة ليس بمساق واحد، كما لا يخفى».

نيست بلكه در مواردى به يك امر خارجى متعلّق مى شود؛ مثل وجوب خمس و زكات كه به اموال تعلّق مى گيرند نه افعال مكلّفين.(1)

اين مطلب از ايشان عجيب است؛ زيرا در خمس و زكات نيز وجوب به فعل مكلّف تعلّق گرفته؛ چون متعلّق وجوب در اين موارد اعطاى خمس است. پس حكم به فعل مكلّفين تعلّق گرفته، لكن از اين جهت كه خمس، ملك اين شخص نيست بلكه حكم به ملكيت يك پنجم مال براى ديگرى به عنوان سهم امام و سهم سادات مى شود، يك حكم وضعى محسوب مى گردد، اما وجوب اعطا كه به يك پنجم اموال تعلّق مى گيرد، يك حكم تكليفى و متعلّق به فعل مكلّف است.

اما صرف نظر از اين مسئله، بحث در اين است كه آيا به طور كلّى مى توان تعلّق به افعال مكلّفين را به عنوان يك وصف اختصاصى براى احكام تكليفى ذكر كرد؟

بعضى از جمله مرحوم ملا محمد امين استرآبادى معتقدند: بسيارى از احكام وضعى نيز به فعل مكلّفين تعلّق پيدا مى كنند. ايشان در بيان تفاوت حكم وضعى و حكم تكليفى مى گويد: حكم تكليفى حكمى است كه اولاً و بالذات متعلّق به فاعل است.(2)

به نظر بدوى اين سخن با آن چه محقّق نائينى فرمود، متفاوتند؛ زيرا محقّق نائينى مى گويد: حكم تكليفى اولاً و بالذات به فعل متعلّق مى شود ولى مرحوم استرآبادى مى فرمايد: اولا و بالذات به فاعل تعلّق مى گيرد، لكن به نظر ما اين دو مطلب قابل جمع اند؛ چون اين كه گفته مى شود حكم تكليفى اولاً و بالذات به فاعل متعلّق مى گردد به خاطر آن است كه اين فعل از او صادر مى شود و الا شخص فاعل و ذات او فارغ ازحيث فاعليت و با قطع نظر از فعلى كه از او صادر شده، قابليت و ارزشى براى تعلّق

ص: 149


1- . منية الطالب، ج1، ص16.
2- . الفوائد المدنية، ص398. «أن الخطاب الوضعى لا يتعلّق اولاً وبالذات بالفاعل، بل يتعلّق اولاً و بالذات بفعل الفاعل أو بغير فعل الفاعل والخطاب الاقتضائى والتخييرى يتعلّقان بالفاعل أولاً و بالذات ثم يتعلّقان بفعله ثانيا وبالعرض ومن ثمّ ليس التكليف شرطا فى الوضعى».

حكم ندارد و اگر عنوان فاعل را به مكلّف اطلاق مى كنيم و مى گوييم حكم به فاعل تعلّق گرفته به اين اعتبار است كه «صدر عنه فعلٌ»، لذا مى توان سخن وى را به كلام محقّق نائينى برگرداند.

البته اگر كسى قائل شود حكم تكليفى عبارت است از حكمى كه اولاً و بالذات متعلّق به فعل مكلّف است و ديگر هيچ قيدى را اضافه نكند، دچار مشكل مى شود. اما اگر همانند محقّق نائينى كه فرمود: «حكم تكليفى حكمى است كه اولاً و بالذات به افعال مكلّفين تعلّق پيدا مى كند و متضمن بعث و زجر است»، آن را تعريف كند، در اين صورت، اشكال مرتفع مى شود. اما بدون اين اضافه در مواردى دچار مشكل مى شويم؛ زيرا در برخى موارد تشخيص تعلّق حكم به فعل مكلّف يا خود مكلّف مشكل است؛ مثلاً در مورد حدود الهى آيا به درستى مى توان گفت: حد زنا بدون واسطه متعلّق به اين عمل يا به شخص زناكار است؟ لذا به نظر مى رسد تعريف مرحوم استرآبادى از حكم تكليفى مانع اغيار نخواهد بود و لازم است خصوصيتى اضافه شود تا تمايز آن با حكم وضعى آشكار گردد.

پس طبق نظر محقّق نائينى حكم تكليفى عبارت از امرى است كه مجعول شرعى بوده و بدون واسطه به افعال مكلّفين متعلّق مى شود و متضمن بعث و زجر است.

بر اين اساس حكم وضعى حكمى است كه مجعول شرعى بوده و مع الواسطه به افعال مكلّفين تعلّق پيدا مى كند و متضمن بعث و زجر نيست.

ص: 150

گفتار دوم نظريه امام خمينى و بررسى آن
اشاره

امام رحمه الله معتقد است حكم تكليفى حكمى است كه متضمن بعث و زجر باشد.(1) تفاوت اين تعريف با تعريف محقّق نائينى و تعريف مرحوم استرآبادى كاملاً واضح است. محقّق نائينى در تعريف خود از حكم تكليفى دو خصوصيت تعلّق بى واسطه به افعال مكلّفين و تضمن بعث و زجر را اخذ كرده و مرحوم استرآبادى تعلّق بى واسطه به خود مكلّف را ملاك قرار داده بدون آن كه بعث و زجر را در تعريف اخذ كند، كه البته قابل توجيه است. اما به نظر امام رحمه الله اگر حكم متضمن بعث و زجر باشد حكم تكليفى است و ديگر سخنى از تعلّق بى واسطه به افعال مكلّفين به ميان نمى آورد.

حال بايد ديد آيا صرف تضمّن بعث و زجر براى تعريف حكم تكليفى كفايت مى كند يا خير؟

به نظر مى رسد اگرچه تعريف محقّق نائينى فى الجمله مشكلى ندارد؛ زيرا تعلّق بى واسطه به فعل مكلّف مى تواند از جهتى از خصوصيات حكم تكليفى محسوب شود ولى تعلّق حكم وضعى به فعل مكلّف را نيز نمى توان قاطعانه رد كرد. لكن از

ص: 151


1- . تنقيح الأصول، ج4، ص73.

آن جا كه در مقام تعريف بايد به اخصر عبارات اكتفا كرد، تعريف امام رحمه اللهوافى به مقصود مى باشد.

بر اين اساس تعريف آيه اللّه سيستانى از حكم تكليفى نيز خالى از اشكال نيست. ايشان مى گويد: قوام حكم تكليفى به دو امر است: يكى اين كه حكم تكليفى مستلزم يك حكم جزايى اعمّ از عقاب اخروى، مجازات دنيوى يا مذمت است ولى حكم وضعى بدون ملاحظه حكم تكليفى چنين خصوصيتى ندارد. ديگر اين كه حكم تكليفى مستقيما به عمل فرد مربوط است.(1)

وجه اشكال اين است كه چنان چه ما حكم تكليفى را حكمى دانستيم كه متضمن بعث و زجر است، ديگر ذكر استلزام يك حكم جزايى وجهى ندارد؛ زيرا جزا از لوازم بعث و زجر است، لذا ذكر اين خصوصيت در مقام تعريف در واقع ذكر لازم ماهيت است نه خود آن.

نظريه برگزيده

در مجموع مى توان گفت: تعريفى كه امام رحمه الله براى فرق بين حكم تكليفى و وضعى ذكر كرده، تعريف قابل قبولى است و تعاريف ديگرى كه براى حكم تكليفى و وضعى ذكر شده، هيچ يك خالى از اشكالنيستند؛ مثلا گفته شده: حكم تكليفى عبارت است از احكام خمسه و حكم وضعى عبارت است از هر چيزى كه غير از حكم تكليفى است(2) يا مثلا حكم تكليفى عبارت است از احكام پنج گانه و حكم وضعى عبارت است از سببيت، جزئيت و شرطيت يا مثلاً اين سه به اضافه عليت و علاميت يا حتى بعضى حكم وضعى را عبارت از نُه امر

ص: 152


1- . الرافد فى علم الأصول، ص51؛ «فالحكم التكليفى متقوم بعنصرين: 1 . استبطانه للحكم الجزائى فإن الوجوب و الحرمة مستبطنان للوعيد على الترك أو الفعل والاستحباب والكراهة مستبطنان للوعد على الفعل أو الترك، فحيثية التضمن للحكم الجزائى مقومة للحكم التكليفى؛ 2 . ارتباطه المباشر بعمل الفرد فهو متوجه و متعلّق بالفعل الخارجى، لذلك ورد تعريفه فى كلماتهم بأنه الانشاء بداعى جعل الداعى أو جعل الزاجر فى نفس المكلّف نحو الفعل».
2- . الحلقة الثالثة في أسلوبها الثانى، ج1، ص36؛ الوصائل الى الرسائل، ج12، ص225.

دانسته اند. هم چنين گفته شد اگر عبارات اصحاب خصوصا متقدمين مورد ملاحظه قرار گيرد، معلوم مى گردد كه در مقام تعريف حكم شرعى امورى را ذكر كرده اند كه فقط بر حكم تكليفى قابل انطباق است؛ مانند تعريفى كه صاحب معالم ارائه كرده(1) و يا اين تعريف كه حكم شرعى عبارت از «طلب انجام فعل يا ترك آن همراه با استحقاق مذمت در صورت مخالفت»(2) دانسته شده كه فقط منطبق بر حكم تكليفى است. بنابراين تعريف امام رحمه اللهادق و اصح از ساير تعريفات است.

تنبيه: بساطت احكام تكليفى

در مورد بساطت و تركيب احكام تكليفى دو قول وجود دارد:

قول اول: تركيب

مشهور بين متقدمين آن است كه احكام تكليفى مركب اند؛ زيرا بسيارى از جمله صاحب معالم وجوب را اين گونه معنا كرده اند: «رجحان الفعل مع المنع من الترك»(3) طبق اين نظر، وجوب داراى دو جزء است: يكى رجحان و ديگرى منع. هم چنين حرمت به نظر ايشان «رجحان الترك مع المنع من الفعل» است كه داراى دو جزء است. بر اين اساس استحباب، «رجحان الفعل مع عدم المنع من الترك» و كراهت، «رجحان الترك مع عدم المنع من الفعل» مى باشد كه در هر دو صورت حكم مركب است.

قول دوم: بساطت

مشهور بين متأخرين اين است كه احكام تكليفى بسيط اند. اين مطلب از تعاريف مختلفى كه متأخرين از حكم شرعى ارائه كرده اند، به دست مى آيد. از جمله اين كه

ص: 153


1- . معالم الدين، ص89 .
2- . زبدة الأصول، ص62.
3- . معالم الدين، ص66 و64.

حكم شرعى عبارت است از «اعتبار فعل بر ذمه مكلّف»(1)، يا اين كه حكم شرعى: «همان بعث و زجر يا انشاى بعث و زجر است».(2) طبق هر يك از تعاريف و حتى بر اساس تعريف بعضى از بزرگان حكم شرعى در هر چهار قسمش امرى بسيط است.

برخى معتقدند حكم شرعى «ضمن اين كه متضمن بعث و زجر مى باشد، مستبطن يك حكم جزايى هم هست»(3)؛ يعنى قوام حكم شرعى به دو عنصر است. منظور از حكم جزايى مسئله مجازات و عقاب و ثواب است كه بر مخالفت و موافقت حكم مترتّب مى شود. بساطت حكم تكليفى طبق اين تعريف هم بدين جهت است كه ترتّب حكم جزايى جزء حقيقت حكم نيست بلكه لازمه حكم است. در نتيجه مقوِّم حكم همان متضمن بعث يا زجر بودن است كه در اين صورت، حكم يك امر بسيط خواهد بود. البته اين در صورتى است كه خود ايشان نيز اين عنصر را خارج از حقيقت حكم بداند كه ظاهرا اين گونه است. اما اگر مستلزمِ حكم جزايى بودن جزء مقومات حكم تكليفى محسوب شود، اشكال سابق الذكر مطرح مى شود كه اين مسئله از آثار حكم است نه جزء حقيقت حكم؛ چون اين عقل است كه در صورت موافقت يا مخالفت با حكم شرعى، حكم به استحقاق ثواب يا عقاب مى نمايد.

نظر برگزيده

به نظرمى رسد با عنايت به تعريف اكثر متأخرين و تعريف مورد نظر، حكم تكليفى امرى بسيط مى باشد.

ص: 154


1- . محاضرات فى الأصول، ج3، ص26؛ بحوث فى علم الأصول، ج7، ص130.
2- . مجمع الافكار، ج3، ص249.
3- . الرافد فى علم الأصول، ص51.

فصل دوم: كيفيت تغاير احكام تكليفى

اشاره

ص: 155

ص: 156

مقدمه

با توجه به مطالب پيشين در اين كه بين احكام تكليفى تغاير وجود دارد بحثى نيست. اين مطلب به وضوح از آن چه درباره حقيقت حكم شرعى و معناى حكم تكليفى بيان شد، قابل استفاده است. اما بحث عمده در اين است كه اين تغاير به چه نحوى است. در اين رابطه اقوال و انظار مختلفى مطرح شده، لكن ما اين بحث را در خصوص وجوب و استحباب تعقيب كرده و آن را مورد بررسى قرار خواهيم داد و براى پرهيز از اطاله از ورود در ساير احكام تكليفى اجتناب خواهيم كرد.

مقدمتاً لازم است اشاره كنيم كه به طور كلى تمايز و تغاير بين دو شى ء بر چهار قسم است:

1 . تغاير به تمام ذات كه جنس و فصل است؛ مثل تمايز جوهر و عرض.

2 . تغاير به بعض ذات كه فصل است؛ مثل تمايز انسان و بقر.

3 . تغاير به امر خارج از ذات مثل خصوصيات فردى و عوارض مشخصه و مقارنات كه مربوط به افراد و مصاديق يك نوع است؛ مانند تمايز زيد و عمر از افراد انسان.

ص: 157

4 . تغاير به مرتبه يا تغاير تشكيكى كه به شدت و ضعف يا نقصان و كمال است؛ مثل تمايز نور قوى و نور ضعيف.حال بايد ديد تغاير بين وجوب و استحباب از كدام يك از انواع تغاير است. بدون ترديد تغاير بين اين دو از قبيل قسم اول يعنى تغاير به تمام ذات و تمايز در جنس و فصل نيست و كسى حتى توهم نكرده است كه تغاير وجوب و استحباب مانند تغاير جوهر و عرض باشد كه حتى در جنس هم مشترك نباشند. بنابراين تغاير اين دو خارج از سه قسم ديگر نيست.

بر اين اساس در رابطه با كيفيت تغاير بين وجوب و استحباب سه قول وجود دارد كه اجمالاً مورد بررسى قرار خواهند گرفت.

قول اول: تغاير به بعض ذات يعنى فصل كه برخى به آن معتقدند.

قول دوم: تغاير به امر خارج از ذات كه مقصود در اين مقام برخى مقارنات است و بعضى از جمله مرحوم آيه اللّه بروجردى به آن ملتزم شده اند.

قول سوم: تغاير تشكيكى و تمايز به مرتبه كه بعضى مثل مرحوم آخوند آن را پذيرفته اند.

ص: 158

گفتار اول نظريه تغاير به بعض ذات و بررسى آن
اشاره

طبق اين نظريه تغاير بين وجوب و استحباب به فصل است؛ يعنى اين دو در جنس مشترك بوده و تمايزشان به فصل است. اين نظريه بيشتر در كتب اصولى پيشينيان مطرح و به طرق مختلف تقرير شده است كه ذيلاً مورد بررسى قرار خواهند گرفت.

تقرير اول

اين تقرير بيشتر از كلمات كسانى مانند صاحب معالم كه حكم تكليفى را مركب مى دانند، قابل استفاده است. اگر وجوب را عبارت از: «طلب الفعل مع المنع من الترك» و استحباب را عبارت از: «طلب الفعل مع الاذن فى الترك» بدانيم، آن گاه فعل مميّز وجوب و استحباب منع از ترك و اذن در ترك خواهد بود. بر اين اساس اين دو در جنس يعنى طلب الفعل مشترك بوده و لذا تغاير بين آن ها تغاير به بعض ذات مى باشد.

بررسى تقرير اول

اين تقرير از طرف برخى بزرگان از جمله مرحوم آيه اللّه بروجردى مورد اشكال واقع شده است. ايشان در اين رابطه مى فرمايد:(1) چنان چه فصل مميّز وجوب يعنى

ص: 159


1- . نهاية الأصول، ج1، ص 100.

منع از ترك مورد ملاحظه قرار گيرد معلوم مى شود «منع» به معناى طلب ترك است و اگر ترك به آن اضافه شود، به معناى فعل خواهد بود چون ترك ترك همان فعل است. پس طلب تركِ ترك همان طلب فعل است. حال اگر طلب فعل جنس دو نوع وجوب و استحباب باشد لازمه اش آن است كه وجوب به معناى طلب الفعل مع طلب الفعل باشد و اين باطل است.

تقرير دوم

برخى در تقرير تمايز وجوب و استحباب به بعض ذات گفته اند: از آن جا كه وجوب به معناى طلبى است كه مخالفت با آن موجب استحقاق عقوبت است و استحباب عبارت از طلبى است كه مخالفت با آن مستلزم استحقاق عقوبت نيست، لذا اين دو در اصل طلب كه جنس آن هاست مشترك مى باشند ولى فصل آن ها متفاوت است؛ چون فصل مميّز وجوب عبارت از استحقاق عقوبت و فصل مميّز استحباب، عدم استحقاق عقوبت است.

بررسى تقرير دوم

اين تقرير نيز محل اشكال است و بر طبق آن نمى توان تغاير وجوب و استحباب را به بعض ذات دانست؛چون استحقاق عقوبت و عدم استحقاق عقوبت داخل ذات وجوب و استحباب نبوده بلكه از آثار و عوارض وجوب و استحباب محسوب مى شوند و واضح است كه اثر يك شى ء پس از تماميت آن شى ء مترتب مى شود؛ يعنى ابتدا بايد وجوب و استحباب محقّق شوند و پس از آن چنان چه مخالفت شوند ببينيم عقل حكم به استحقاق يا عدم استحقاق عقوبت مى كند يا خير؟ بله، اگر استحقاق و عدم استحقاق عقوبت را امرى جعلى از ناحيه مولا دانستيم، ممكن است بتوان تغاير را به بعض ذات دانست؛ چون در اين صورت همه چيز تابع اعتبار مولا و شارع بوده و اگر شارع اين گونه اعتبار كرده باشد، مسئله استحقاق عقوبت و عدم آن جزئى از

ص: 160

ذات وجوب و استحباب خواهد بود، لكن همان گونه كه اشاره شد اين مسئله حكم عقل است.

تقرير سوم

طبق اين تقرير تفاوت وجوب و استحباب به كيفيت اراده مولا بازمى گردد؛ يعنى اگر گفتم وجوب عبارت از طلب ناشى از اراده حتمى مولا و استحباب عبارت از طلب ناشى از اراده غيرحتمى مولا است، آن گاه تغاير آن ها به فصل خواهد بود؛ چون در اين صورت آن ها در جنس طلب مشترك بوده و تفاوت در حتميت و غيرحتمى بودن اراده است. پس طبق اين بيان هم تغاير بين وجوب و استحباب تغاير به بعض ذات است.

بررسى تقرير سوم

بر اساس تعريف فوق بازگشت تفاوت وجوب و استحباب به امرى است كه رتبتاً مقدم بر آن دو است و خارج از ذات آن ها مى باشد و لذا نمى توان تغاير وجوب و استحباب را به امرى كه داخل در ذات آن هاست برگرداند؛ چون تفاوت در منشأ و علت به هر حال موجب تفاوت در معلول نخواهد شد به گونه اى كه ذاتاً ان ها را متمايز كند؛ به عنوان مثال حرارت ناشى از آتش با حرارت ناشى از خورشيد تفاوت ذاتى و تمايز در فصل ندارند. پس اين تقرير هم نمى تواند تمايز در بعض ذات را اثبات كند.

تقرير چهارم

برخى ادعا كرده اند كه از آن جا كه وجوب عبارت ازطلبى است كه ناشى از يك مصلحت ملزمه باشد و استحباب عبارت از طلب ناشى از مصلحت غيرملزمه است، بنابراين تغاير اين دو به حسب فصل آن هاست؛ چون هر دو در جنس طلب مشترك بوده ولى فصل مميّز وجوب نشأت از مصلحت ملزمه و فصل مميّز استحباب نشأت از مصلحت غيرملزمه است.

ص: 161

بررسى تقرير چهارم

همان اشكالى كه بر تقرير سوم وارد شد بر اين تقرير هم وارد است؛ زيرا منشأ يك شى ء با خود آن شى ء متفاوتند. اگر منشأ وجوب عبارت از مصلحت ملزمه و منشأ استحباب عبارت از مصلحت غيرملزمه باشد اين موجب تغاير ذاتى نمى شود بلكه نهايت چيزى كه ثابت مى شود اين است كه بين آن ها از اين جهت تفاوت است ولى اين تفاوت به ذات آن ها بازنمى گردد.

تقرير پنجم

بر طبق تعريف مختار از حكم تكليفى مى توان تغاير وجوب و استحباب را تغاير به فصل دانست؛ زيرا طبق اين تعريف حكم تكليفى عبارت از انشايى است كه متضمن بعث و زجر باشد و بر اين اساس وجوب به معناى بعث الزامى و استحباب به معناى بعث غيرالزامى است. آن گاه جنس اين دو همان بعث است و فصل مميّز وجوب الزامى بودن خود بعث و فصل مميّز استحباب هم غيرالزامى بودن آن است و لذا تغاير بين آن ها ذاتى خواهد بود.

ص: 162

گفتار دوم نظريه تغاير به مقارنات و بررسى آن
نظريه مرحوم آيه اللّه بروجردى

مرحوم آيه اللّه بروجردى(1) معتقد است تغاير بين وجوب و استحباب مربوط به مقارنات آن هاست نه خود ذات. به نظر ايشان گاهى مولا به چيزى امر مى كند و در حين امر حالت خاصى در خود آمر وجود دارد؛ مثل آن كه با تندى و غلظت و با عصبانيت و همراه بركوفتن پا بر زمين و حركات خاص دست ها سخن مى گويد. اما برخى اوقات مولا امر خود را به نرمى بيان كرده و مقارن با حركات و رفتارهاى فوق نيست و چه بسا تصريح به عدم اهميت آن مى نمايد. هم چنين ممكن است به نحوى امر كند كه مقارنات آن نه از قبيل قسم اول باشد و نه از قبيل قسم دوم كه در اين صورت برخى معتقدند وجوب از آن انتزاع مى شود و برخى مى گويند استحباب از آن انتزاع مى گردد.

به نظر ايشان اين مقارنات قرينه بر اراده طلب وجوبى يا طلب استحبابى نيست و

ص: 163


1- . نهاية الأصول، ج1، ص101 و 102.

لذا نمى توان گفت: طلب بر دو قسم است بلكه طلب يك قسم بيشتر نيست و وجوب و استحباب از دايره طلب خارج مى باشند. بر اين اساس تغاير بين اين دو نظير تمايز بين افراد يك نوع است كه به واسطه مشخصات فردى و عوارض وجودى مى باشد.

بررسى نظريه مرحوم آيه اللّه بروجردى

اين نظريه از جهاتى مبتلا به اشكال است:

اولاً: مهم ترين مشكل اين نظريه آن است كه ناظر به مقام اثبات است، در حالى كه بحث ما مربوط به مقام ثبوت است؛ چون مقارناتى كه ايشان ذكر كرده مربوط به كيفيت بيان و خطاب است كه به انحا مختلف صورت مى گيرد، نه حقيقت امر. آنچه در اين مقام مورد نظر است حقيقت وجوب و استحباب است كه آيا مشترك ذاتى دارند يا خير و اين مربوط به مقام ثبوت است.

ثانياً: در بسيارى از موارد و چه بسا در اكثر موارد به خصوص در موارد اوامر وارد در شريعت اين مقارنات وجود ندارند و بحث ما درباره اين اوامر است. آن گاه چگونه ممكن است ضابطه اى ارائه شود كه اكثر مصاديق آن خالى از اين ضابطه باشند؛ به عبارت ديگر ملاك تفاوت بين دو چيز بايد به گونه اى باشد كه بتوان بر آن اعتماد كرد و در همه يا اغلب مصاديق يافت شود، در حالى كه در ما نحن فيه اين چنين نيست.

به هر حال اين نظريه قابل پذيرش نبوده و به نظر ما مردود است.

ص: 164

گفتار سوم نظريه تغاير تشكيكى و بررسى آن
اشاره

برخى از جمله مرحوم محقّق خراسانى و محقّق عراقى تغاير بين وجوب و استحباب را از قبيل تغاير تشكيكى دانسته و معتقدند تغاير بين اين دو از حيث شدت و ضعف يا نقص و كمال مى باشد، با اين تفاوت كه به نظر محقّق عراقى اين مطلب از راه اطلاق و مقدمات حكمت استفاده مى شود ولى به نظر مرحوم آخوند اين مطلب به حكم عقل قابل استفاده است.

كلام مرحوم آخوند

مرحوم آخوند در مواضع متعددى از كتاب كفايه از جمله در مبحث استصحاب كلى قسم ثالث اين مطلب را بيان كرده است. به نظر ايشان بين وجوب و استحباب از ديد عرف مغايرت وجود دارد. او هرچند به نوع مغايرت اشاره نكرده ولى از كلمات ايشان تغاير استفاده مى شود. اين مغايرت به حسب بعض ذات است. اما طبق نظر مرحوم آخوند تغاير بين اين دو از ديد عقل به حسب شدت و ضعف يا كمال و نقص بوده و مى فرمايد: وجوب از نظر عقل يك طلب اكيد و شديد و كامل است ولى استحباب يك طلب ضعيف و ناقص مى باشد.(1)

ص: 165


1- . كفاية الاصول، ج 2، ص 314.
كلام محقّق عراقى

ايشان هم مانند محقّق خراسانى معتقد است تغاير بين وجوب و استحباب تغاير تشكيكى است و اختلاف آن ها از حيث مرتبه است. به نظر محقّق عراقى وجوب عبارت از طلب مطلق يا بدون زياده است ولى استحباب عبارت از طلب با زياده مى باشد؛ به عبارت ديگر طلب در وجوب هيچ قيدى ندارد ولى در استحباب قيد وجود دارد. حال چنان چه در مقام اطلاق و مقدمات حكمت جارى شود، اطلاق اقتضا مى كند همراه طلب قيدى نباشد.(1)

بررسى نظريه تغاير تشكيكى

آن چه در اين مجال مورد نظر است اصل سخن اين دو محقّق پيرامون تغاير بين وجوب و استحباب است و مطالب ديگر مخصوصاً آن چه محقّق عراقى و محقّق خراسانى پيرامون نحوه استفاده اين مطلب از اطلاق يا حكم عقل گفته اند در جاى خود بايد مورد بررسى قرار گيرند. مهم ترين اشكال بر اين نظريه آن است كه تشكيك در امور اعتبارى جريان ندارد، در حالى كه اساس اين نظريه بر جريان تشكيك در امور اعتبارى است. اما وجه عدم جريان تشكيك در اين امور آن است كه وقتى اعتبار صورت مى گيرد امر اعتبارى به دنبال آن محقّق مى شود و لذا امر آن داير بين وجود و عدم است. امر اعتبارى يا هست يا نيست نه آن كه ضعيف و قوى داشته باشد. اگر عقلا يا شارع اعتبار كنند امر اعتبارى محقّق مى شود و چنان چه اعتبار نكنند امر اعتبارى محقّق نخواهد شد. آن چه از شدت و ضعف يا كمال و نقص محقّق مى شود در امور واقعى است مثل نور ضعيف و نور قوى.

ص: 166


1- . نهاية الأفكار، ج 1، ص 160 _ 163.

فصل سوم: محدوده احكام تكليفى

اشاره

ص: 167

ص: 168

مقدمه

پس از تعريف حكم وضعى و تكليفى نوبت به بحث از محدوده احكام تكليفى و احكام وضعى مى رسد. علت طرح اين بحث شبهات و اختلافاتى است كه در محدوده احكام تكليفى و احكام وضعى وجود دارد. مثلاً در مورد احكام تكليفى اين شبهه وجود دارد كه آيا اباحه هم در كنار وجوب، حرمت، استحباب و كراهت از اقسام حكم تكليفى است يا آن كه جزء احكام تكليفى نيست؟ در محدوده احكام وضعى نيز در مواردى اختلاف وجود دارد؛ مانند اين كه آيا ماهيات مخترع شرعى مثل صلاة و صوم به عنوان حكم وضعى شناخته مى شوند يا خير؟

در مورد محدوده احكام تكليفى چند مطلب بايد مورد رسيدگى قرار گيرد؛ از جمله آن كه آيا اساسا حكمى به عنوان اباحه وجود دارد يا خير و در صورت پذيرش آيا از احكام تكليفى محسوب مى شود يا از احكام وضعى است؟ مطلب ديگر كلام محقّق خراسانى در حاشيه مكاسب است كه لازم است مورد بررسى قرار گيرد.

ص: 169

گفتار اول شبهه كعبى و بررسى آن
اشاره

نخست لازم است اشاره اى به تعريف اباحه داشته باشيم. تعبيرات مختلفى در تعريف اباحه بيان شده؛ از جمله اين كه اباحه عبارت است از: «حكمى كه در آن غلبه مصلحت و غلبه مفسده وجود ندارد». تعريف ديگر آن كه مباح عبارت است از: «حكمى كه اقتضاى فعل و ترك در آن نيست»، يا آن كه مباح عبارت است از: «حكمى كه در آن طلب فعل و طلب ترك وجود ندارد»، يا در تعريف آن گفته اند: «حكمى كه در آن بعث و زجرى نيست». هم چنين گفته اند: مباح به معناى «تخيير» يا به معناى «ترخيص» است.(1)

آن چه در اين گفتار دنبال مى شود بررسى وجود حكمى به عنوان اباحه است.

اولين كسى كه در وجود حكم اباحه تشكيك كرده كعبى(2) است. اين شبهه را چون ايشان مطرح نموده به نام وى شهرت پيدا كرده ولى به مرور زمان تقريرات مختلفى براى آن ذكر شده و به نقد آن پرداخته اند.(3) از جمله صاحب معالم در كتاب معالم(4) و

ص: 170


1- . به برخى از اين تعريفات در كتاب مفاتيح الأصول، ص294 اشاره شده است.
2- . ابوالقاسم عبداللّه بن احمد بلخى مشهور به كعبى كه از رؤساى معتزله بغداد بوده و به سال317ه ق از دنيا رفته است.
3- . الفصول الغروية، ص337؛ حاشية المكاسب تقريرات، للنجم آبادى، ص572؛ «وانّما هى ترخيصات من الشارع نشأت عن عدم اقتضاء الذات بالنسبة إلى الوجود والعدم أو الفعل والترك».
4- . معالم الدين، ص68.

شيخ بهايى در زبدة الاصول(1) و هم چنين بعضى از متأخرين(2) آن رابررسى كرده اند.

شبهه كعبى

دليلى كه كعبى براى انكار اباحه ذكر كرده اين است كه هر عملى كه به ظاهر مباح است، مقدمه ترك يكى از محرمات بوده و از آن جا كه ترك حرام، واجب بوده و مقدمه واجب هم واجب است، پس عملى كه به ظاهر مباح مى باشد در حقيقت واجب است.(3)

اين استدلال در واقع مركب از سه مقدمه است:

مقدمه اول: «هر عمل مباحى مقدمه ترك حرام است»؛ زيرا اشتغال مكلّف به يك عمل مباح موجب مى شود از ارتكاب حرام باز بماند؛ چون هنگامى كه انسان به فعلى مشغول مى شود، ديگر نمى تواند هم زمان و از همان حيث، كار ديگرى انجام دهد؛ مثلاً اشتغال به شرب ماء مقدمه ترك شرب حرام است.

مقدمه دوم: «ترك حرام واجب است».

مقدمه سوم: «مقدمه واجب، واجب است».

وى با ضميمه اين سه مقدمه نتيجه مى گيرد كه هر فعل مباحى در حقيقت واجب است. پس حكمى به نام اباحه وجود ندارد.

بررسى شبهه كعبى

به اين شبهه پاسخ هايى داده شده كه ما متعرض آن ها نمى شويم. لكن به نظر ما براى رد اين استدلال كافى است يكى از مقدمات آن مخدوش شود ولى ما هر سه مقدمه را رد مى كنيم:

ص: 171


1- . زبدة الأصول، ص80 و81.
2- . اجود التقريرات، ج1، ص261؛ الأصول العامة، ص61 و غير آن.
3- . معالم الدين، ص68 .
بررسى مقدمه اول

اشكال مقدمه اول اين است كه ترك حرام يك امر عدمى است و امر عدمى خواه عدم مطلق باشد يا عدم مضاف، محتاج علت يا مقدمه نمى باشد بلكه چيزى كه مى خواهد لباس وجود پوشيده و رنگ تحقّق به خود بگيرد، محتاج به علت يا مقدمه و شرط است. لذا اين كه گفته شود فعل مباح مقدمه ترك حرام است، قابل قبول نيست؛ چون ترك حرام يك امر عدمى است و امر عدمى چيزى نيست تا محتاج علت و مقدمه باشد. پس اين مقدمه مردود است.

بررسى مقدمه دوم

مقدمه دوم نيز محل تأمل و اشكال است؛ چون همان گونه كه در مباحث گذشته بيان شد، وجوب به معناى انشاى بعث و حرمت به معناى انشاى زجر است. از طرفى نيز بعث و زجر مستقل از يكديگراند. حال با توجه به اين دو مسئله، اگر شارع نسبت به يك فعل، انشاى زجر كرده و حرمت را براى آن جعل نمايد ديگر معنا ندارد نسبت به ترك آن نيز بعث داشته و ترك آن را واجب كند؛ زيرا انشاى دوم لغو و بيهوده است.

البته ممكن است از زجرى كه به فعل تعلّق گرفته، بعث به ترك آن را انتزاع كنيم يا بگوييم تصوّر حرمت فعل ملازم با تصوّر وجوب ترك آن است يا قائل شويم نوعى ملازمه بين اين دو انشا وجود دارد ولى حتى در اين فرض هم مطلوب مستدل حاصل نمى شود. لذا مقدمه دوم نيز باطل است.

بررسى مقدمه سوم

مقدمه سوم اين بود كه «مقدمه واجب، واجب است». اگرچه اين نظر بين قدما شهرت دارد، اما مشهور متأخرين آن را رد مى كنند و به نظر ما نيز مردود است. بر اين اساس

ص: 172

وقتى حكم از جانب مولا نسبت به ذى المقدمه انشا شد، ديگر معنا ندارد حكمى نيز نسبت به مقدمه انشا شود؛ يعنى لازم نيست با وجوب شرعى ذى المقدمه، وجوب شرعى ديگرى به مقدمه متعلّق شود بلكه وجوب آن يك وجوب عقلى است. اين مسئله در جاى خود منقّح شده است. لذا حتى اگر بپذيريم مقدمه واجب، واجب است، معذلك استدلال نتيجه نخواهد داد؛ چون اين مقدمه به تنهايى براى استدلال كافى نيست و نمى تواند مدعاى كعبى را ثابت كند و در نهايت با رد اين شبهه نتيجه اى كه حاصل مى شود اين است كه اباحه به عنوان يك حكم قابل انكار نيست.

ص: 173

گفتار دوم اباحه، حكم تكليفى يا وضعى؟
اشاره

پس از آن كه معلوم شد نظر كعبى درباره اباحه مردود است، اين سؤال مطرح مى شود كه آيا اباحه يك حكم تكليفى است يا يك حكم وضعى و يا اساساً قسم ديگرى محسوب مى شود؟

منشأ اين سؤال مشكلى است كه در رابطه با اباحه وجود دارد و آن اين كه هيچ يك از تعاريف حكم تكليفى بر اباحه قابل انطباق نيست؛ مانند تعريف محقّق نائينى كه مى گويد: «حكم تكليفى عبارت است از مجعول شرعى كه اولاً و بالذّات و بدون واسطه به افعال مكلّفين متعلّق مى شود و متضمن بعث و زجر است»؛(1) يا تعريف امام رحمه الله كه: «حكم تكليفى حكمى است كه متضمن بعث و زجر باشد» و «حكم وضعى حكمى است كه متضمن بعث و زجر نيست»(2)، يا گفته شده حكم تكليفى عبارت است از: «اراده اى كه به فعل يا ترك فعل از ناحيه مكلّف تعلّق مى گيرد»(3)، يا مى گويند: حكم عبارت است از: «انشاء بداعى جعل داعى» يا «انشاء به داعى زجر يا

ص: 174


1- . فوائد الأصول، ج4، ص384.
2- . تنقيح الأصول، ج4، ص73.
3- . بدايع الافكار ميرزا هاشم آملى، ص325.

بعث».(1) طبق اكثر اين تعاريف، اباحه نمى تواند يك حكم تكليفى باشد. بههر حال در رابطه با اباحه سه قول وجود دارد:

قول اول

مشهور معتقدند اباحه يك حكم تكليفى است و شارع در كنار جعل وجوب، جعل حرمت، جعل استحباب و جعل كراهت، ترخيص را نيز كه يك حكم تكليفى است جعل كرده است. به نظر مشهور شارع در جايى ترخيص را جعل مى كند كه نه مصلحت غلبه دارد و نه مفسده؛ به عبارت ديگر اقتضاى فعل و ترك در آن يكسان است. بنا بر اين نظر اباحه يكى از احكام تكليفى است.

البته مشهور به اين نكته توجه داشته اند كه اباحه با چهار قسم ديگر تفاوت دارد؛ به اين بيان كه در چهار قسم ديگر نوعى تكلّف و مشقت براى مكلّف وجود دارد ولى با آن كه اباحه ترخيص است و تكلّفى در آن نيست، از باب تغليب آن را جزء احكام تكليفى قرار داده اند.

بعضى مانند محقّق خويى نيز حكم تكليفى را به گونه اى معنا كرده اند كه شامل اباحه هم مى شود. ايشان در اين باره مى فرمايد: «الاعتبار الصادر من المولى من حيث الاقتضاء و التخيير»(2)؛ حكم تكليفى اعتبارى است كه از ناحيه مولا صادر شده از حيث اقتضا كه با اين قيد چهار حكم وجوب، حرمت، استحباب و كراهت داخل تعريف مى شوند؛ چون در آن ها اقتضاى فعل يا ترك وجود دارد، با اين تفاوت كه گاهى اين اقتضا به حدى است كه فعل يا ترك لازم مى شود و گاهى به حد لزوم نمى رسد و يا از حيث تخيير كه با اين قيد، اباحه را در تعريف داخل مى كند؛ چون در آن اقتضايى

ص: 175


1- . بحوث فى الاصول، ج 1، ص 44 و50 و70 و 121؛ نهاية الدراية، ج 1، ص 284 و288 و334 وج 2، ص 123 و147 و غير آن.
2- . مصباح الأصول مباحث حجج و امارات، ج2، ص78.

نسبت به فعل و ترك وجود ندارد. تعريف حكم تكليفى به اين بيان در عبارات بزرگان اهل سنت هم وارد شده كه حكم شرعى يا حكم تكليفى را به گونه اى معنا كرده اند كه شامل اباحه هم مى شود.

قول دوم

جمعى از قدما قائل اند: اباحه نه حكم تكليفى است و نه حكم وضعى بلكه در عرض آن دو قرار داشته و قسم سومى است. مثلاً به نظر فاضل تونى حكم شرعى داراى اقسامى است: قسم اول اباحه است كه از آن به حكم تخييرى تعبير مى كند. قسم دوم حكم تكليفى است كه از آن به حكم اقتضايى تعبير مى كند و قسمسوم حكم وضعى است.(1)

در بين اهل سنت اين نوع تقسيم كه اباحه يك حكم تخييرى در عرض حكم تكليفى و حكم وضعى باشد بيشتر رايج بوده است.(2)

قول سوم

به نظرامام رحمه الله اباحه يك حكم وضعى است. ايشان تصريح مى كند كه مجعولات شرعى چنان چه متضمن بعث و زجر نباشند به آن حكم وضعى مى گويند؛ مثل شرطيت، سببيت و اباحه.(3)

وجه قرار دادن اباحه از اقسام حكم وضعى اين است كه حكم تكليفى از نظر ايشان عبارت است از «حكمى كه متضمن بعث و زجر است»، در حالى كه اباحه متضمن بعث و زجر نيست. لذا از اقسام حكم وضعى محسوب مى شود.

ص: 176


1- . الوافيه، ص201 و200؛ «الأحكام الشرعيّة تنقسم إلى ستة أقسام: الأوّل والثانى: الأحكام الاقتضائية المطلوب فيها الفعل، وهي الواجب والمندوب، والثالث والرابع: الاقتضائية المطلوب فيها الكفّ والترك، وهى الحرام والمكروه، والخامس: الأحكام التخييريّة الدالّة على الإباحة، والسادس: الأحكام الوضعيّة».
2- . الاحكام آمدى، ج1، ص96؛ المنخول (غزالى)، ص207 و313.
3- . تنقيح الأصول، ج4، ص73؛ الاستصحاب، ص73.
نظر برگزيده

در مجموع با عنايت به ملاك هايى كه براى حكم تكليفى و حكم وضعى بيان كرديم، حق آن است كه اباحه از اقسام حكم وضعى است و هيچ وجهى ندارد كه اباحه را يك حكم تكليفى دانسته يا آن را قسم سومى از احكام بدانيم.

ص: 177

گفتار سوم اباحه اقتضايى و لا اقتضايى
اشاره

اين گفتار در رابطه با اصطلاحى است كه محقّق خراسانى در حاشيه مكاسب تحت عنوان اباحه اقتضايى و اباحه لا اقتضايى بيان كرده و مقصود آشنايى با اين دو اصطلاح است و اين كه آيا مى توان اباحه را بر دو قسم دانست؟ ايشان در حاشيه مكاسب در بحث شرط محرِّمِ حلال آن جا كه به روايت: «انما يحلل الكلام ويحرم الكلام»(1) استناد شده، اين تقسيم را براى اباحه مطرح كرده است. وى در توضيح اين كه بعضى از مباحات وقتى در ضمن عقد شرط گردند، خلاف شرع محسوب مى شوند، فرموده: بعضى از امور فى نفسه و با قطع نظر از شرطيتى كه براى عقد پيدا كرده اند، مباح مى باشند ولى چنان چه به عنوان شرط در ضمنعقد واقع شوند، خلاف شرع محسوب مى شوند، در حالى كه بعضى ديگر از اين امور مى توانند به عنوان شرط در ضمن عقد ذكر شوند. به نظر ايشان دليل اين تفصيل آن است كه اگر فعلى داراى اباحه اقتضايى باشد؛ مثل احكام الزامى، شارع تخلف از آن را جائز نمى داند و لذا نمى توان

ص: 178


1- . الكافى، ج5، كتاب المعيشة، باب 87، باب الرجل يبيع ما ليس عنده، ص201، ح6؛ جامع احاديث الشيعة، ج22، باب 35 از ابواب البيع، ص906، ح4؛ الوافى، ج18، تتمة كتاب المعايش والمكاسب والمعاملات، باب 109 از ابواب احكام التجارة، ص700، ح7 .

آن را در ضمن عقد شرط كرد. اما اگر فعلى داراى اباحه لا اقتضايى باشد مى توان آن را در ضمن عقد شرط نمود. از كلام مرحوم آخوند استفاده مى شود كه اباحه بر دو قسم اباحه اقتضايى و اباحه لا اقتضايى است.(1)

آن چه در اين مجال بايد مورد بررسى قرار گيرد آن است كه اباحه اقتضايى و اباحه لا اقتضايى به چه معناست و آيا تقسيم اباحه به اين دو قسم صحيح است يا خير؟

به طور كلّى در مورد اباحه و تقسيم آن به اباحه اقتضايى و اباحه لا اقتضايى چندين قول وجود دارد:

قول اول

بعضى تقسيم اباحه به اين دو قسم را صحيح نمى دانند بلكه اباحه را يا به نحو اقتضايى و يا به نحو لا اقتضايى تفسير كرده اند. قائلين به اين كه اباحه يك حكم لا اقتضايى است(2) در تفسير آن مى گويند: اباحه يك حكم شرعى است كه نه اقتضاى فعل در آن وجود دارد و نه اقتضاى ترك؛ به عبارت ديگر نه اقتضاى بعث در آن وجود دارد و نه اقتضاى زجر و يا نه اقتضاى تخيير دارد و نه اقتضاى ترخيص، اما قائلين به اين كه اباحه يك حكم اقتضايى است اباحه را اين گونه معنا مى كنند: «اباحه حكم شرعى است كه در آن اقتضاى تخيير يا ترخيص وجود دارد».(3) واضح است كه اين بيان با اباحه اقتضايى سازگار است. پس در حقيقت هر دو دسته معتقدند كه اباحه يك قسم بيشتر نيست.

قول دوم

بعضى ديگر مثل مرحوم آخوند و هم چنين امام خمينى رحمه الله تقسيم اباحه به اقتضايى و لا اقتضايى را مى پذيرند. امام رحمه الله در اين باره مى فرمايد: در اباحه لا اقتضايى مثل ساير

ص: 179


1- . حاشية المكاسب للآخوند، ص241.
2- . حقائق الأصول، ج2، ص561، تعليقه 3؛ مستمسك العروه الوثقى، ج2، ص310؛ حاشية كتاب المكاسب محقّق اصفهانى، ج4 ص107؛ منتهى الدراية، ج5، ص607؛ بحوث فى علم الأصول، ج6، ص196 _ 197 .
3- . الأصول العامة، ص61؛ تحرير العالم، ص20.

احكام شرعى (احكام چهارگانه) يك نحوه اقتضا وجود دارد كه آن اقتضا، يا اقتضاى ترخيص و يا حتى اقتضاى عدم بعث و زجر است (نهعدم اقتضاى بعث و زجر). البته اين تفسير امام رحمه الله على القاعده بايد بر طبق مبناى مشهور باشد؛ چون ايشان اباحه را از احكام تكليفى نمى داند.

اما اباحه لا اقتضايى؛ يعنى حكمى كه علاوه بر آن كه اقتضاى احكام چهارگانه در آن نيست، اقتضاى ترخيص و تخيير نيز در آن وجود ندارد. طبق اين بيان، اباحه حكمى از احكام شرعى به حساب نمى آيد بلكه در واقع همان اباحه عقلى است؛ يعنى بقاى شى ء بر همان حالت عدم حكم كه از ازل و قبل از شرع داشته است.

پس اباحه اقتضايى در واقع يك حكم شرعى است كه اقتضاى تخيير يا ترخيص در آن وجود دارد و مجعول شارع است. اما اباحه لا اقتضايى يك حكم عقلى است و مجعول شرعى محسوب نمى شود. البته در اين فرض، جعل حكم از طرف شارع اشكالى نداشته و لغويتى لازم نمى آيد كه البته بايد در جاى خود مورد بحث قرار گيرد. آن چه ذكر گرديد تفسيرى بود كه از اباحه اقتضايى و اباحه لا اقتضايى در كلام امام رحمه الله بيان شده است.(1)

نظر برگزيده

آن چه اجمالاً مى توان گفت اين است كه به نظر ما نيز اباحه بر دو قسم است: يكى اباحه شرعى كه داخل در محدوده احكام وضعى مى باشد و ديگرى اباحه عقلى كه همان اباحه لا اقتضايى است و از احكام عقل محسوب مى شود.

ص: 180


1- . تهذيب الأصول، ج1، ص424.
گفتار چهارم حصر عقلى احكام تكليفى

در مباحث گذشته بيان كرديم كه احكام تكليفى منحصر در چهار قسم اند، بر خلاف مشهور كه احكام تكليفى را پنج قسم مى دانند. اما سؤال اين است كه حصر اين احكام در پنج قسم يا چهار قسم عقلى است يا استقرايى؟

بر مبناى مشهور كه احكام تكليفى را پنج قسم مى دانند، حصر اين احكام در پنج قسم حصر عقلى است. ملاك حصر عقلى آن است كه تقسيم در هر مرحله دائر بين نفى و اثبات باشد. بر اين اساس بنا بر نظر مشهور درباره احكام تكليفى، يا اقتضايى نسبت به فعل و ترك وجود دارد يا ندارد. اگر هيچ اقتضايى نسبت به فعل و ترك وجود نداشته باشد، اين همان اباحه است. اما اگر اقتضا وجود داشته باشد، در اين صورت يا الزام به مقتضاى آن هست يا نيست. در صورت اول يا اين الزام به مقتضاى فعل است كه همان وجوب و يا الزام به مقتضاى ترك است كه همان حرمت مى باشد. و در صورت دوم كه الزام به مقتضاى فعل يا ترك نباشد، اگر صرف اقتضاى فعل بوده و فعل رجحان داشته باشد، استحباب ناميده مى شود و اگر صرف اقتضاى ترك بوده و ترك رجحان داشته باشد، همان كراهت است. با اين بيان در اين تقسيم، امر دائر بين نفى و اثبات است؛ يعنى حصر عقلى است.

ص: 181

بر مبناى مختار نيز كه احكام تكليفى را بر چهار قسم دانستيم، حصر احكام تكليفى در اين چهار قسم عقلى است. بيان اين مطلب طبق نظر مختار با بيان آن طبق نظر مشهور تقريبا يكى است، با اين تفاوت كه به نظر ما در جايى كه نسبت به فعل يا ترك اقتضايى وجود ندارد، شارع حكمى جعل نكرده؛ چون در اين صورت اصلاً بعث و زجرى وجود ندارد و از آن جا كه به نظر ما حكم تكليفى به حكمى گويند كه متضمن بعث يا زجر باشد، در نتيجه در اين مورد كه اقتضايى نسبت به فعل يا ترك وجود ندارد، حكم تكليفى جعل نشده است.

بنابراين تقسيم حكم تكليفى طبق نظر مختار اين گونه خواهد بود: يا اقتضايى نسبت به فعل يا ترك وجود دارد يا ندارد. در صورت دوم به نظر ما حكمى جعل نشده، برخلاف مشهور كه معتقدند در اين قسم اباحه جعل شده است. اين قسمت از تقسيم نقطه تمايز و تفاوت نظر ما با نظر مشهور است و ساير بخش هاى تقسيم به همان نحوى است كه در تقسيم حكم تكليفى بر طبق نظر مشهور بيان كرديم.

اگرچه طبق نظر مختار كه حكم تكليفى حكمى است كه متضمن بعث و زجر باشد، أصحّ آن است كه در تقسيم حكم تكليفى اين گونه گفته شود: آن چه كه متضمن بعث و زجر است، يا الزامى است و يا الزامى نيست. اگر الزامى بود يا الزام به فعل است يا الزام به ترك كه الزام به فعل همان وجوب و الزام به ترك همان حرمت مى باشد و آن چه كه در آن الزامى نسبت به فعل وترك وجود ندارد، يا فعل در آن رجحاندارد كه مى شود استحباب و يا ترك در آن رجحان دارد كه مى شود كراهت.

ممكن است اشكال شود كه فرضى كه رجحان در آن نيست به چه معنا است و چگونه قابل تفسير است؟ در پاسخ مى گوييم: آن چيزى كه الزام ندارد يا اقتضاى فعل در آن است يا اقتضاى ترك دارد _ چون بايد اين مسئله را نسبت به محمول ذكر كنيم _ يا مى گوييم: آن چه الزام ندارد يا اقتضاى فعل در آن هست يا اقتضاى فعل در آن نيست. لذا به اين بيان مى توان مشكل مذكور را حل كرد.

ص: 182

فصل چهارم: تقسيمات مختلف حكم تكليفى

اشاره

تقسيمات طولى و عرضى متعددى در مورد حكم تكليفى بيان شده كه به حسب آن اين حكم داراى اقسام متفاوتى مى شود. ما به منظور تكميل مباحث گذشته، اين تقسيمات را ذكر كرده و به نحو اجمال آن را مورد بررسى قرار خواهيم داد.

ص: 183

ص: 184

گفتار اول اقسام واجب، مستحب، مكروه و حرام
اقسام واجب

در مورد وجوب و متعلّقش يعنى؛ واجب، تقسيمات مختلفى ذكر شده است. اگر گفتيم: وجوب عبارت است از الزام به فعل، در اين صورت واجب عبارت خواهد بود از فعلى كه خداوند آن را بر بندگان لازم كرده است. هم چنين اگر قائل شديم حرمت عبارت است از الزام به ترك، در اين صورت حرام عبارت است از عملى كه خداوند متعال ترك آن را لازم دانسته است.

به هر حال واجب به اعتبارات مختلف به اقسامى تقسيم مى شود:

اول: واجب عينى و كفايى؛

دوم: واجب تعيينى و تخييرى.

سوم : واجب موقت و غير موقت كه البته خود واجب غير موقت بر دو قسم است: موسّع و مضيّق.

چهارم: واجب مطلق و مشروط.

پنجم: واجب تعليقى و تنجيزى، گفته مى شود مقسم اين دو قسم، واجب مطلق مى باشد.

ص: 185

ششم: واجب تعبدى و توصلى.

هفتم : واجب نفسى و غيرى.

اين اقسام از جهات مختلفى مورد بحث قرار گرفته و اشكالات و ايراداتى نسبت به آن ها مطرح شده كه ما فعلاً وارد بحث هاى تفصيلى آن نمى شويم؛ چون در اين صورت بايد بخش مهمى از مباحث علم اصول را در اين مقام مطرح كنيم.

به عنوان نمونه در مورد واجب مطلق و واجب مشروط، جهات متعددى مورد بحث قرار گرفته؛ از جمله اين كه آيا اساساً واجب مشروط امكان دارد يا نه به اين معنى كه آيا امكان دارد وجوب به نحو مشروط جعل شود و قيد را به خود وجوب برگرداند؟ اين مسئله تحت عنوان رجوع قيد به هيئت و ماده موردبحث قرار مى گيرد.

هم چنين در مورد واجب معلّق و منجّز كه از ابتكارات صاحب فصول(1) مى باشد، بحث هاى مبسوطى مطرح شده است؛ از جمله اين كه شيخ انصارى اين تقسيم بندى را انكار كرده و آن را صحيح نمى داند.(2) از طرف ديگر مرحوم آخوند انكار شيخ را به گونه اى توجيه كرده و گفته است: مرحوم شيخ در صدد انكار واجب مشروط به معناى مورد نظر مشهور بوده است.(3)

در مورد واجب تخييرى نيز كه در اصل امكان آن اشكالى نيست و كثيرا در شرعيات و عرفيات واقع شده، اين جهت مورد بحث قرار گرفته كه چگونه مى توان يك واجب تخييرى را تصوّر كرد كه با حقيقت وجوب تنافى نداشته باشد. لذا راه هاى مختلفى براى تصوير واجب تخييرى ذكر شده است.(4)

ص: 186


1- . الفصول الغروية، ص79، سطر 61.
2- . مطارح الانظار، ص51.
3- . كفاية الأصول، ص101.
4- . فوائد الأصول، ج1 ص232 _ 235؛ منتقى الأصول، ج2، ص483؛ الهداية فى الأصول، ج2، ص183 ؛ كفاية الأصول، ص140 و141 و غير آن.

هم چنين در اصل صحت واجب موسّع و مضيّق اشكال شده و بحث هايى مطرح شده است.(1)

به هر حال از آن جا كه مباحث مذكور مجال واسعى را طلب مى كند، اين بخش را به مبحث اوامر و نواهى و ملحقات آن احاله مى دهيم.

اقسام مستحب

مستحب در يك تقسيم كلّى بر دو قسم مى باشد:

اول: مستحب مؤكد.

دوم: مستحب غير مؤكد.

اين دو قسم در يك جهت مشترك اند و آن اين كه بر ترك آن ها عقاب صورت نمى گيرد؛ چون در آن ها الزام وجود ندارد. لكن ترك مستحب مؤكد مثل اذان و اقامه براى نماز، طبق يك قول، موجب سرزنش وعتاب است(2) و طبق قول ديگر فعلش موجب پاداش مى باشد. مثلاً هنگامى كه در يك مجلس ميهمانى، پذيرايى عالى از ميهمانان به عمل آيد، شركت كنندگان در آن مجلس در مقام تعريف و تمجيد از آن ميهمانى و به منظور تأكيد بر مزاياى آن در مقابل كسانى كه حضور نداشته اند، مى گويند: «از دستتان رفت». اين همان سرزنش است. لذا منظور از سرزنش و مذمت در اين جا مذمت عقلا نسبت به مخالفت عبد با دستور مولا نيست؛ چون مدح و ذم عقلا نسبت به اتيان يا عدم اتيان واجب و ترك يا عدم ترك حرام، مدح و ذمى است كه به دنبال آن ثواب يا عقاب مى باشد بلكه منظور اين است كه حسرتى را در دل تارك آن ايجاد كند. چون كسى كه مستحب مؤكد را ترك كند مثل آن است كه چيز باارزشى را از دست داده و در نتيجه براى آن حسرت مى خورد. البته اين تأكّد نسبى است؛ چون

ص: 187


1- . اصول الفقه، ج1، ص94 _ 96؛ بحوث فى الأصول، ج1، ص68 _ 70 و غير آن.
2- . الأصول العامة، ص58.

ممكن است يك مستحب نسبت به مستحب ديگر مؤكد بوده و نسبت به مستحب ديگر مؤكد نباشد.

اقسام حرام

حرمت به معناى الزام شارع به ترك شى ء است و به جهت متعلّقش به دو قسم تقسيم مى شود: حرمت ذاتى و حرمت عرضى.

حرمت ذاتى الزام به تركى است كه مربوط به ذات عمل است؛ مانند نهى از سرقت و زنا كه از ابتدا يك مفسده لازم الاجتناب در آن وجود دارد.

حرمت عرضى حرمتى است كه به جهت عوارض و طوارى كه اجنبى از ذات فعل مى باشند، حاصل شده است؛ مانند نماز در مكان غصبى يا بيع در موقع نماز جمعه.

بر اين اساس حرام هم به دو قسم تقسيم مى شود: حرام ذاتى و حرام عرضى.

اقسام مكروه

در مورد كراهت تقسيم خاصى وجود ندارد. ولى اصطلاح ديگرى در رابطه با آن وجود دارد كه از آن به نهى تنزيهى تعبير مى شود. اباحه هم كه طبق نظر مختار جزء احكام تكليفى نيست.

ص: 188

گفتار دوم نهى تحريمى و تنزيهى
اشاره

با توجه به اشاره اى كه به نهى تنزيهى شد، مناسب است فرق آن را با نهى تحريمى به صورت كوتاه و مختصر بررسى نماييم.

نظر محقّق خراسانى

مرحوم آخوند در مورد فرق بين نهى تنزيهى و نهى تحريمى مى گويد: «نهى تحريمى مانع از تقرب و نزديكى به خداوند تبارك و تعالى مى شود، هرچند كاشف از منقصت و حزازت فعل نباشد اما نهى تنزيهى مانع از تقرب نيست ولى به نحوى كاشف از يك منقصتى در فعل مى باشد».(1)

به عبارت ديگر نهى تحريمى به نحو مطلق مانع از تقرب است؛ خواه اين نهى كاشف از منقصت و مفسده در فعل باشد يا نباشد. اما نهى تنزيهى فقط در صورتى منع از تقرب مى كند كه يك مفسده يا منقصتى را در فعل كشف نمايد. لازمه بيان مرحوم آخوند اين است كه مانع تقرب يكى از اين دو امر مى باشد: نهى تحريمى يا مفسده و منقصت.

ص: 189


1- . كفاية الأصول، ص163.
بررسى نظر محقّق خراسانى

در بررسى كلام ايشان وارد مسئله عقاب نمى شويم؛ زيرا كأنّ روشن است كه مخالفت با نهى تحريمى مستوجب عقاب بوده ولى مخالفت با نهى تنزيهى مستوجب عقاب نيست. لكن با صرف نظر از اين مسئله،كلام مرحوم آخوند مبتلا به اشكال است؛ چون به نظر ما همان گونه كه موافقت با امر وجوبى و امر استحبابى موجب قرب است _ با اين تفاوت كه موافقت با امر وجوبى مراتب بالاترى از قرب را حاصل مى كند ولى موافقت امر استحبابى موجب قرب به حسب مراتب پايين تر آن مى شود _ مخالفت با نهى نيز مطلقا موجب بُعد است؛ اعم از اين كه نهى تحريمى باشد يا نهى تنزيهى. لذا در اين جا نيز اين تفاوت وجود دارد كه مخالفت با نهى تحريمى موجب بُعد شديدتر و قوى تر نسبت به بُعد حاصل از مخالفت با نهى تنزيهى مى گردد. بر اين اساس نظر مرحوم آخوند قابل قبول نيست.

البته نهى در عبادات اگر از قبيل نهى تنزيهى باشد، نه تحريمى؛ مثل نماز در خانه غصبى كه از باب اجتماع امر و نهى است، معنا و مفهوم ديگرى دارد. نهى و كراهت در عبادات به معناى اقليت ثواب است و موجب بُعد نمى گردد؛ مثلاً نمازى كه مى تواند انسان را در درجه عالى تر قرب قرار دهد، اگر در مكانى مثل حمام واقع شود كه نسبت به آن نهى تنزيهى صورت گرفته، ثواب و قرب كمترى را موجب خواهد شد. اما فارغ از مسئله نهى در عبادات، مخالفت با نهى؛ چه تنزيهى و چه تحريمى، موجب بُعد خواهد گرديد. لذا هر چند ارتكاب مكروهات عقاب ندارد، اما در اين كه موجب بُعد از ساحت احديت مى شود ترديدى نيست.

توجه به اين نكته نيز لازم است كه بُعد از مقصد داراى مراتب و درجاتى است. گاهى متحرّك در جهت مقابل نقطه مقصد حركت مى كند، اين يك مرتبه از بُعد است كه با توجه به شتاب حركت او، خود نيز مى تواند مراتبى داشته باشد. گاهى نيز متحرّك

ص: 190

در نقطه اى ايستاده و اساسا حركت نمى كند كه اين نيز به نوعى دور ماندن از مقصد است و سرانجام ممكن است متحرك با سرعت كم به سمت مقصد در حال حركت باشد. در اين صورت نيز مى توان ادعا كرد كه اين شخص از مقصد دور است. بر اين اساس كسى كه در مسيرتقرب به خداوند متعال، واجبات و محرمات الهى را رعايت مى كند، چنان چه با نهى تنزيهى مخالفت كرده و مرتكب مكروه شود، به هر حال از شتاب او براى رسيدن مقصد كاسته خواهد شد و همين مسئله به نوعى مى تواند بُعد تلقّى شود.

ص: 191

گفتار سوم حكم الزامى و غير الزامى
اشاره

حكم تكليفى در تقسيم ديگر به حكم الزامى و غير الزامى تقسيم مى شود. اين دو قسم از يك جهت با هم مشترك اند و آن اين كه در هر دو مقتضى طلب و بعث به متعلّق يا نهى و زجر از متعلّق وجود دارد؛ يعنى هم در وجوب و حرمت كه حكم الزامى هستند و هم در استحباب و كراهت كه حكم غير الزامى مى باشند، اقتضاى بعث يا زجر وجود دارد.

وجوه تفاوت حكم الزامى و غير الزامى

در اين كه چه فرقى بين حكم الزامى -خواه بعث باشد يا زجر- و حكم غير الزامى وجود دارد، وجوه مختلفى بيان شده است.

وجه اول

وجه اول اين است كه فرق بين حكم الزامى و غير الزامى در ملاك و به تبع آن در مرتبه اراده است؛ يعنى اين اراده يا كراهت است كه موجب مى گردد دو حكم پيدا شود؛ به اين معنى كه اگر اراده يا كراهت شديد باشد حكم الزامى مثل وجوب و حرمت از آن انتزاع و

ص: 192

اگر ضعيف باشد حكم غير الزامى مثل استحباب وكراهت از آن انتزاع مى شود.(1)

طبق اين وجه آن چه سبب تفاوت بين حكم الزامى و غير الزامى مى باشد، مسئله ملاك است؛ يعنى چون ملاك مختلف است دو مرتبه از اراده يا كراهت شكل مى گيرد. لذا اختلاف بين حكم الزامى و غير الزامى را مى توان در شدت و ضعف ملاك دانست.

وجه دوم

دومين وجه اين است كه اختلاف بين حكم الزامى و حكم غير الزامى را به خود اراده برگردانيم و كارى به ملاك نداشته باشيم؛ يعنى اراده در هر يك از حكم الزامى و غير الزامى داراى خصوصيتى است كه در ديگرى وجود ندارد؛ به اين بيان كه اگر به كمك قرائن موجود كشف شد كه ترخيص در كنار اراده وجود دارد در اين صورت به آن حكم غير الزامى مى گويند ولى چنان چه ترخيصى در كنار نباشد، به آن حكم الزامى گويند. طبق اين بيان خصوصيت «بودن ترخيص يا نبودن آن» جزء ذاتيات و مقوّمات حكم الزامى و غير الزامى نيست بلكه تفاوت اين دو حكم مبتنى بر «اختلاف الارادتين» است، لكن اين اراده گاهى مقارن با خصوصيت مذكور است و گاهى نيست.(2)

فرق اين وجه با وجه اول اين است كه در وجه اول اختلاف اراده به اختلاف در ملاك بازمى گردد ولى در اين وجه نظر به خود اراده است كه آيا اين خصوصيت در اراده و طلب هست يا خير؟

وجه سوم

وجه سوم اين كه فرق بين حكم الزامى و غير الزامى در أكيد بودن يا نبودن بعث و زجر است؛(3) يعنى بعث يا زجر گاهى به همراه تأكيد بوده و گاهى بدون تأكيد مى باشد. به

ص: 193


1- . تهذيب الأصول،ج 2، ص52؛ دروس فى علم الأصول ج2، ص13.
2- . منتهى الأصول، ج1، ص303؛ كفاية الأصول، ص72.
3- . نهاية الدراية، ج1، ص222.

عنوان مثال وجوب عبارت است از: «انشاء به داعى بعث أكيد» و استحباب عبارت است از: «انشاء به داعى بعث غير أكيد». البته مراد از بعث يا زجر أكيد و غير أكيد، شدت و ضعف در خود بعث يا زجر نيست؛ چون بعث و زجر يك اعتبار بوده و اعتبار بنفسه قبول شدت و ضعف نمى كند و اين گونه نيست كه مثلاً وجوب اعتبارى كه معتبِر اعتبار مى كند شديدتر از استحباب اعتبارى باشد؛ چون اساسا شدت براى بعث قابل تصوير نيست و همين طور در مورد حرمت نمى توان ادعا كرد زجرى كه مولا اعتبار مى كند شديدتر است بلكه مراد اين است كه اينشدت و ضعف در نفس معتبِر تحقّق پيدا مى كند.

پس طبق اين احتمال فرق بين حكم الزامى و غير الزامى در أكيد بودن و غير أكيد بودن است؛ يعنى بعث معتبر گاهى همراه با تأكيد بوده و گاهى بدون تأكيد است؛ بدين معنا كه آن چه در نفس معتبر است قابل شدت و ضعف مى باشد و بر همين اساس است كه بعث يا زجر، ضعيف تر و يا شديدتر مى شوند.

وجه چهارم

در وجه چهارم كه براى فرق بين حكم الزامى و حكم غير الزامى گفته شده، تفاوت اين دو حكم را هم به حسب مقام ثبوت و هم به حسب مقام اثبات مى داند؛ به اين بيان كه فرق به حسب مقام ثبوت به شدت و ضعف در ملاك است. اساس اين وجه بر تبعيت احكام از مصالح و مفاسد واقعى استوار بوده و در نتيجه اگر مصلحت يا مفسده در شى ء ملزمه و شديده باشد، موجب حكم الزامى وجوب يا حرمت مى شود ولى اگر راجحه و غير شديده باشد، منشأ حكم غير الزامى يعنى استحباب يا كراهت مى گردد. اما فرق آن دو اثباتا از حيث مقارنت حكم با ترخيص و عدم مقارنت آن با ترخيص مى باشد؛ يعنى اگر حكم به نوعى مقارن با ترخيص بود به آن حكم غير الزامى گفته

ص: 194

مى شود كه شامل استحباب و كراهت است و اگر همراه با ترخيص نبود به آن حكم الزامى گويند كه شامل وجوب و حرمت مى باشد.(1)

بررسى وجوه چهارگانه

حال بايد ديد در بين وجوه چهارگانه اى كه براى فرق بين حكم الزامى و غير الزامى گفته شد، كدام يك با مبناى اتخاذ شده در بحث تعريف حكم شرعى سازگارتر است.

به نظر مى رسد فرق هايى كه در وجه اول و دوم گفته شد، معطوف به واقع اند و لذا نمى توانند مورد پذيرش ما واقع شوند. توضيح مطلب اين كه وجه اول در واقع فرق بين دو مرتبه از اراده كه يك امر واقعى است را بيان مى كند و كسانى مى توانند به چنين وجهى ملتزم شوند كه حكم را عبارت از اراده مى دانند. در وجه دوم كه فرق بين حكم الزامى و غير الزامى به وجود يا عدم وجود خصوصيتى در خود اراده و طلب برگردانده مى شود، نيز به نوعى اين فرق معطوف به يك امر واقعى است. بنابراين اين دو وجه طبق مبناى ما كه حكم را يك امر مجعول و اعتبارى دانسته و گفتيم هيچ واقعيتى براى آن متصوّر نيست، نمى تواند فرق هاى قابل قبول بين حكم الزامى و غير الزامى باشند، لذا ما نمى توانيم فرق بين حكم الزامى و غير الزامى را به اراده و طلب برگردانيم؛ چه به نحو وجه اول و چه به نحو وجه دوم.هم چنين در وجه چهارم كه بين مقام ثبوت و اثبات فرق گذاشته و گفته مى شود: فرق ثبوتى حكم الزامى وغير الزامى به شدت و ضعف ملاك و فرق اثباتى آن ها به مقارنت يا عدم مقارنت حكم با ترخيص است، در واقع تلفيقى از وجه اول و وجه دوم مى باشد و گويا يك ملاك و ضابطه مربوط به مقام ثبوت و يك ضابطه مربوط به مقام اثبات است و اين هم به نوعى سبب مى شود كه حقيقت حكم به يك امر واقعى

ص: 195


1- . المحكم في اصول الفقه، ج1، ص36.

تبديل شود. در نتيجه اين وجه نيز طبق مبناى ما كه حكم را يك امر اعتبارى مى دانيم صحيح نمى باشد.

بنابراين در بين اين وجوه چهارگانه وجه سوم اولى است؛ زيرا اگر حكم را عبارت از انشا دانستيم؛ اين انشا گاهى به داعى بعث يا زجر شديد است كه همان وجوب يا حرمت است و گاهى به داعى بعث يا زجر أكيد نيست، كه همان استحباب يا كراهت مى باشد. لذا به نظر ما فرق بين حكم الزامى و غير الزامى در همين جهت است؛ چون جنس حكم الزامى و غير الزامى همان انشا و جعل و اعتبار بوده و فصل آن ها الزامى و غير الزامى بودن است، در حالى كه اگر فرق بين اين دو حكم را ملاك يا اراده يا تفصيل بين مقام اثبات و ثبوت قرار دهيم، در واقع حكم را ملاحظه مجعول بودن تقسيم نكرده ايم. پس با توجه به آن چه كه گفته شد به نظر مى رسد وجه سوم از ساير وجوه اقوى است.

اشكال

ممكن است اين اشكال مطرح شود كه اين وجه با آن چه سابقا در فرق وجوب با استحباب و حرمت با كراهت گفته شد سازگارى ندارد؛ چون در آن مبحث، تغاير بين استحباب و وجوب و هم چنين تغاير بين حرمت و كراهت را تغاير ذاتى دانستيم، بر خلاف محقّق عراقى كه تغاير بين آن ها را تشكيكى دانسته و به شدت و ضعف در اراده مرتبط كرد.

پاسخ

پاسخ اين اشكال با توجه به تعريفى كه ما از حكم تكليفى ارائه كرديم، اين است كه تفاوت انشايى كه به انگيزه بعث أكيد است با انشايى كه به داعى بعث غير أكيد است، در شدت و ضعف بعث نمى باشد تا گفته شود تغاير بين آن ها تغاير ذاتى نيست؛ چون

ص: 196

همان گونه كه قبلاً اشاره شد، خود بعث كه يك اعتبار است قبول شدت و ضعف نمى كند. منشأ اين توهم نيز چه بسا تعبير به بعث أكيد و غير أكيد باشد. بنابراين مى توان گفت تفاوت بين آن دو ذاتى است و همان گونه كه انشا به داعى زجر متفاوت با انشا به داعى بعث است، انشا به داعى بعث اكيد هم متفاوت با انشا به داعى بعث غير اكيد است. بله، شدت و ضعف در نفس معتبِر تصوير مى شود، اما اين ديگر ربطى به حكم ندارد بلكه جزء مبادى حكم است.

ص: 197

ص: 198

فصل پنجم: محدوده احكام وضعى

اشاره

ص: 199

ص: 200

مقدمه

از جمله مسائلى كه لازم است درباره احكام وضعى مورد بررسى قرار گيرد، محدوده آن است. طبق نظر مختار كه حكم وضعى عبارت است از: «مجعول شرعى كه متضمن بعث و زجر نباشد»، احكام وضعى محصور به عدد خاصى نيستند. در مقابل، بسيارى از بزرگان حكم وضعى را محصور و محدود به چند مورد دانسته و آن را با ذكر مواردش تعريف كرده اند؛ در اين ميان بعضى قائل اند حكم وضعى سه مورد و عده اى ديگر آن را پنج مورد و برخى آن را شش مورد و عده اى نيز قائلند كه حكم وضعى هشت مورد است و حتى بعضى، موارد حكم وضعى را نُه مورد مى دانند.(1) به بخشى از اين انظار اشاره مى كنيم:

1 . بعضى حكم وضعى را عبارت از سه مورد «سببيت، مانعيت و شرطيت» مى دانند. اين نظر را مرحوم آخوند از علامه نقل مى كند.(2) عده اى ديگر به جاى مانعيت، جزئيت را در كنار سببيت و شرطيت ذكر كرده و گفته اند: حكم وضعى عبارت است از: «سببيت و شرطيت و جزئيت».(3)

ص: 201


1- . بحر الفوائد، ج 3، ص 66؛ اشارات الاصول، ص 7 .
2- . كفاية الاصول، ص 400؛ القواعد والفوائد، ج 1، ص 39؛ «والوضع هو الحكم على الشئ بكونه سببا أو شرطا أو مانعا».
3- . ايضاح الفوائد، ج 2، ص 620؛ بحر الفوائد، ج 3، ص 66 .

2 . برخى بر اين سه مورد رخصت در معاملات را اضافه كرده و احكام وضعى را چهار مورد برمى شمارند. اين قول را به حاجبى و عضدى نسبت داده اند.(1)3 . دسته ديگر كه حكم وضعى را پنج مورد مى دانند به دو گروه تقسيم مى شوند. گروه اول مى گويند: حكم وضعى عبارت است از: «سببيت، شرطيت، جزئيت، صحت و فساد»(2) و گروه دوم مى گويند: حكم وضعى عبارت است از: «سببيت، شرطيت، جزئيت، عليت و علاميت».(3)

4 . بعضى حكم وضعى را شش مورد دانسته و گفته اند: حكم وضعى عبارت از: «شرطيت، سببيت، جزئيت، صحت، فساد و مانعيت» مى باشد.(4) برخى نيز به جاى مانعيت، فرعيت را ذكر كرده و قائل شده اند: حكم وضعى عبارت است از: «سببيت، شرطيت، جزئيت، صحت، فساد و فرعيت».(5)

5 . سيد مجاهد، احكام وضعى را عبارت از هفت مورد دانسته كه عبارتند از: «جزئيت، ركنيّت، شرطيت، مسببيت، مانعيت، صحت و فساد».(6)

6 . عده اى ديگر قائلند: حكم وضعى هشت مورد است كه به شش مورد مذكور در بند چهارم، دو قسم ديگر يعنى «تقريرات و حجج» را اضافه كرده اند.(7)

7 . جمعى نيز قائل شده اند احكام وضعى نُه مورد هستند كه عبارتند از: شرطيت، سببيت، مانعيت، عليت، علاميت، صحت، فساد، عزيمت و رخصت.(8)

8 . برخى نيز تعداد آن را 25 مورد دانسته اند كه علاوه بر موارد فوق عبارتند از:

ص: 202


1- . اشارات الاصول، ص 7 .
2- . بحر الفوائد، ج 3، ص 66.
3- . كفاية الاصول، ص 400؛ فوائد الاصول للنائينى، ج 4، ص 384.
4- . بحر الفوائد، ج3، ص 66.
5- . بحر الفوائد، ج 3، ص 66.
6- . مفاتيح الاصول، ص 452.
7- . همان.
8- . اشارات الاصول، ص7؛ فوائد الاصول للنائينى، ج 4، ص 385؛ الوصائل الى الرسائل، ج11، ص 156.

«معدّيت، طهارت، نجاست، بطّ، جواز عقد، لزوم عقد، اقاله، فسخ، تزلزل، استقرار، رخصت، ملك، ذمّه، اهلية التصرف، ذمة، ضمان، حجة، تقدير.(1)انظار مختلفى كه بيان شد، همگى در صدد تعريف حكم وضعى بوده و براى اين منظور آن را با ذكر مواردش تعريف كرده اند، نه آن كه صرفا در مقام بيان مثال يا مصاديقى از حكم وضعى باشند. بنابراين به نظر آن ها حكم وضعى محصور در همين موارد است.

در بين مواردى كه به عنوان حكم وضعى ذكر شد، چهار مورد نياز به توضيح دارد كه به نحو اجمال آن ها را تبيين مى كنيم:

منظور از تقدير آن است كه موجود به منزله معدوم فرض شود و بالعكس و مراد از حجّت نيز، هر چيزى است كه قضات مى توانند به آن استناد كنند؛ همانند بينه و اقرار. عزيمت عبارت از: «سقوط امر بجميع مراتبه» و رخصت نيز عبارت از: «سقوط امر ببعض مراتبه» است. بنابراين رخصت و عزيمت در يك جهت مشتركند و آن هم سقوط امر است ولى از جهت ديگر با هم فرق دارند و آن اين كه در عزيمت، امرشارع به كلّى و با تمام مراتبش ساقط مى شود ولى در رخصت بعضى از مراتبش ساقط مى گردد. بر اين اساس اگر مولا به چيزى امر كرده و سپس آن امر را رأسا ساقط كند، آن گاه چنان چه مكلّف آن عمل را با استناد به شارع انجام دهد، تشريع و حرام خواهد بود؛ مثلاً دو ركعت از نمازهاى چهار ركعتى براى مسافر ساقط شده و لذا اگر او اين دو ركعت نماز ساقط شده را به استناد امر مولى اتيان كند، تشريع و حرام است. به اين نحو اسقاط امر عزيمت گفته مى شود. اما اگر رجحان عمل بعد از سقوط امرى كه به آن تعلّق گرفته باقى بماند، رخصت خواهد بود؛ يعنى عمل به آن بعد از سقوط امر حرام نيست؛ مثلاً در مورد تسبيحات اربعه اگر تكرار براى بار دوم و سوم واجب نباشد،

ص: 203


1- . خزائن الاحكام دربندى، ج 1، ص 194.

رخصت است؛ چون امر به اتيان ثلاث مرات ساقط شده ولى اصل رجحانش باقى مانده است؛ يعنى هر چند تركش مانعى ندارد، اما اگر هم انجام شود تشريع نيست و ثواب و رجحان دارد.

به هر حال در محدوده حكم وضعى پيرامون چند مورد اختلاف واقع شده مبنى بر اين كه آيا اين موارد حكم وضعى محسوب مى شوند يا خير؟ ما اين موارد را بررسى خواهيم كرد تا محدوده احكام وضعى معلوم گردد.

ص: 204

گفتار اول ماهيات مخترع شرعى
اشاره

ماهيات مخترع شرعى بر سه دسته اند: يك دسته در محدوده عبادات قرار دارند؛ مثل صلاة، صوم و حج كه مراد عناوين اين امور است نه وجوب آن كه حكم تكليفى است. دسته ديگر در محدوده معاملات مى باشند؛ مثل بيع و صلح. اين دسته از عناوينى هستند كه شرع خصوصيتى را در آن لحاظ كرده كه عرف چنين خصوصيتى را لحاظ نمى كند. دسته سوم از ماهيات در محدوده موضوعات احكام قرار دارند؛ زيرا در موضوعات هم عناوينى به چشم مى خورند كه شارع آن ها را اختراع كرده است، مثل عنوان ميته و مذكّى كه اين دو عنوان در عرف يك معنا و در نزد شارع معناى ديگرى دارند. هم چنين عنوان سفر و مسافر نيز از موضوعاتى است كه شارع براى آن حدّى معين كرده، در حالى كه اين عنوان از ديد عرف معناى ديگرى دارد. براى دسته سوم مثال هاى فراوانى وجود دارد و حتى بلوغ هم طبق برخى از اقوال يك ماهيت مخترع شرعى است؛ به اين بيان كه اگر بگوييم شارع سن بلوغ پسران را 15 سال و سن بلوغ دختران را 9 سال قرار داده، در اين صورت بلوغ يك ماهيت مخترع شرعى است. اما اگر گفتيم در اين سن صرفا تكليف برآن ها واجب مى شود آن گاه بلوغ، موضوع مخترع شرعى نخواهد بود.

ص: 205

در مورد ماهيات مخترع شرعى دو جهت محل بحث است: اول اين كه آيا اين ماهيات مجعول اند يا خير؛ يعنى آيا اساسا ماهيتى وجود دارد كه توسط شارع جعل شده باشد يا نه؟

جهت دوم اين كه اگر ماهيات شرعى مجعول اند جزء كدام دسته از مجعولات شرعى قرار مى گيرند؛ آيا از احكام وضعى بوده و يا آن كه قسم سومى از مجعولات شرعى مى باشند؟

جهت اول
اشاره

در جهت اول بحث در اين است كه آيا ماهيات شرعى مجعول اند يا نه؟ در اين رابطه دو قول وجود دارد:

قول اول
اشاره

عده اى مانند محقّق خويى قائل اند كه ماهيات شرعى مجعول نيستند. در اين مجال به بررسى نظر ايشان و محقّق بجنوردى مى پردازيم.

1. كلام محقّق خويى و بررسى آن

كلام ايشان به صورت خلاصه اين است كه در تعلّق امر به صلاة يا زكات يا صوم دو مرحله وجود دارد كه هيچ يك را نمى توان جعل ماهيت دانست؛ به اين بيان كه وقتى شارع مى گويد: «أَقِيمُوا الصَّلاَة»، در مرحله اول مى خواهد حكم به وجوب صلاة نمايد، لذا صلاة، موضوع براى حكم وجوب است. بنابراين شارع در ابتدا موضوع را به همراه امور متعدد ديگرى لحاظ و تصوّر مى نمايد و سپس حكم را جعل مى كند؛ يعنى شارع در مقام جعل ابتدا امور متعدد را به عنوان اين كه مى خواهد به لزوم آن حكم كند، تصوّر نموده و سپس مى گويد: «أَقِيمُوا الصَّلاَة». ايشان مى فرمايد: تصوّر اجتماع امور متعدد يك عمل حقيقى است و اين تصوّر ذهنى نمى تواند جعل

ص: 206

باشد بلكه يك حقيقت تكوينى است. اگر كسى در ذهنش چيزى را خلق كند در حقيقت به آن لباس وجود پوشانده و موجود كردن امرى تكوينى است، هرچند به وجود ذهنى باشد و در خارج بوجود نيامده باشد لذا جعل و اعتبار در مورد امر تكوينى معنى ندارد. پس در مرحله اول كارى كه شارع انجام مى دهد تصوّر موضوع و قرار دادن اجزاء آن _ از تكبيرة الاحرام تا سلام _ در كنار هم و سپس امر به اقامه نماز است كه در اين مرحله از جعل خبرى نيست.

در مرحله دوم نيز آن چه صورت مى گيرد، جعل حكم براى موضوع مورد نظر است. در نتيجه اين تكليف شرعى است كه جعل مى شود نه ماهيت نماز، لذا مى توان ادعا كرد ماهيات شرعى مجعول نيستند؛ چون مجعول بودن مى بايست در يكى از اين دو مرحله محقّق مى شود، در حالى كه مشخص گرديد در مقام جعل دو مرحله بيشتر وجود ندارد كه يكى از آن دو مرحله تكوينى است و در مرحله دوم هم اگرچه جعلصورت مى گيرد ولى اين جعل اصلاً ربطى به ماهيات ندارد بلكه آن چه جعل مى شود تكليف است نه ماهيت.(1)

اين سخن به نظر ما باطل است؛ چون اگرچه تصوّر اجزاء و شرايط به عنوان يك موجودى كه در ذهن تحقّق پيدا كرده، امرى تكوينى و غير قابل جعل است، اما بين اين اجزاء وحدتى اعتبار شده كه خود اين اعتبار وحدت بين اجزاء يك جعل شرعى است؛ چرا كه ايجاد اين مجموعه و هيأت اجتماعى، جز به اعتبار ممكن نيست. پس اين طور نيست كه شارع صرفا در مقام امر اين اجزاء را كنار هم تصوّر كند ولى هيأت اجتماعى و وحدت بين آن ها را اعتبار نكند، لذا نمى توانيم بگوييم در اين مرحله جعل صورت نمى گيرد.

2. كلام محقّق بجنوردى و بررسى آن

بعضى از بزرگان معتقدند اساسا ماهيات شرعى از امور تكوينى هستند. آيه اللّه

ص: 207


1- . مصباح الأصول، ج3، ص87.

بجنوردى در اين رابطه مى گويد: نماز در عين حال كه يك ماهيت شرعى است، اما توسط مكلّفين در خارج تحقّق پيدا مى كند و لذا نه جعل استقلالى به آن تعلّق گرفته و نه جعل تبعى؛ چون امور اعتبارى و جعلى امورى هستند كه حقيقتى تشريعى دارند و در عالم اعتبار محقّق مى شوند؛ مانند ملكيت كه يك امر اعتبارى بوده و وعاء آن عالم اعتبار است و هيچ گاه در خارج تحقّق پيدا نمى كند، در حالى كه نماز در عالم اعتبار محقّق نمى شود بلكه اين مكلّفين هستند كه آن را در خارج محقّق مى كنند و اين نحوه از تحقّق، يك تحقّق تكوينى است. در نتيجه ماهيت نماز نمى تواند يك امر مجعول به جعل اعتبارى از طرف شارع باشد. بر اين اساس ايشان معتقد است ماهيات شرعى از امور تكوينى بوده و جعل به آن ها متعلّق نمى شود.(1)

اشكال ما به اين كلام تا حدودى نزديك به بيانى است كه در رد نظر محقّق خويى ذكر كرديم. اشكال اين است كه اگر قرار باشد اين امور تكوينى باشند، از آن جا كه اين ها مركب بوده و داراى اجزاء مى باشند، بايد اجزائشان هم تكوينى باشند؛ چون امرى كه مركب واقعى و تكوينى است، قهراً اجزاء آن و وحدت و اتصال و ارتباطى كه بين آن اجزاء وجود دارد، نيز بايد حقيقى باشد. پس در اجزاء يك مركب و موجود خارجى اتصال و وحدت بين اجزاء آن مانند وجود خود آن موجود يك امر حقيقى است؛ يعنى كسى ارتباط و اتصال بين اين اجزاء را اعتبار و جعل نكرده، بر خلاف اجزاء موجود در ماهيات شرعى كه ازآن جا كه امور تكوينى نيستند، وحدت بين اجزاء آن نيز حقيقى نيست بلكه اين وحدت را شارع ايجاد كرده و اگر اعتبار شارع نبود نه اين اجزاء وجود داشت و نه وحدت و اتحاد و هيأت اجتماعى بين آن ها بوجود مى آمد. بنابراين شارع اجزاء و شرايطى را در نظر گرفته و وحدتى بين آن ها

ص: 208


1- . منتهى الأصول، ج2، ص396 _ 397؛ لازم به ذكر است كه ايشان در اين صفحه صراحتا تفاوت بين ملكيت و صلاه را بيان نمى كند بلكه چنين مطلبى از ضميمه مطالب صفحات ذكر شده و مطلبى كه در صفحه 401 بيان مى فرمايد به دست مى آيد.

لحاظ كرده و سپس اين مركب اعتبارى محقّق شده است، لذا نمى توان ادعا كرد كه چنين امرى تكوينى است.

اما آن چه كه ايشان درباره فرق بين ملكيت و صلوة فرموده كه ملكيت هيچ گاه در خارج محقّق نمى شود ولى صلوة توسط مكلّف در خارج تحقّق پيدا مى كند، مستلزم غير اعتبارى بودن صلوة نيست؛ زيرا هر دو در يك جهت اشتراك دارند و آن اين كه امرشان در دست معتبر بوده و تابع اعتبار معتبر مى باشند، در حالى كه امر تكوينى اين چنين نيست. به علاوه آن چه در خارج توسط مكلّف ايجاد مى شود غير از آن چيزى است كه موضوع تكليف واقع شده و مورد بحث ماست. بحث در اين است كه آيا صلوة موضوع تكليف اعتبارى است يا تكوينى؟ لذا بيان آيه اللّه خويى و بيان آيه اللّه بجنوردى در اين كه ماهيات شرعى غير مجعول و تكوينى مى باشند قابل قبول نيست.

قول دوم (نظر برگزيده)

جمعى قائل اند ماهيات شرعى مانند صلاة و صوم و امثال آن از مجعولات شرعى اند. از برخى عبارات شهيد استفاده مى شود كه ايشان اولين كسى است كه مجعول بودن ماهيات مخترع شرعى را مطرح كرده است. عبارت ايشان اين است:

«الماهيات الجعلية كالصلاه والصوم وسائر العقود لا تطلق على الفاسد الا الحج لوجوب المضى فيه»(1)

ايشان در بحث صحيح و اعم، تعبير ماهيات جعلى را به كار برده و به صوم و صلاة مثال زده است. اين رأى در بين متأخرين نيز موافقانى دارد؛ از جمله محقّق نائينى(2) و امام خمينى رحمه الله(3) كه قائل اند ماهياتى مانند صلاة و صوم از اختراعات شرعى اند.

ص: 209


1- . القواعد و الفوائد، ج1، ص521.
2- . فوائد الأصول، ج1، ص77.
3- . الاستصحاب، ص67؛ تنقيح الأصول، ج4، ص75؛ جواهر الأصول، ج3، صص 23 و304؛ تهذيب الأصول، ج1، ص489.

با توجه به اشكالاتى كه به قول اول وارد شد، به نظر ما حق آن است كه ماهيات شرعى مجعول اند.

جهت دوم

پس از آن كه پذيرفتيم ماهيات شرعى مجعول اند، حال بايد ببينيم آيا ماهيات مخترع شرعى از اقسام حكم وضعى بوده يا در كنار حكم تكليفى و حكم وضعى، قسم سومى از مجعولات شرعى محسوب مى شوند؟ در اين باره اختلاف نظر وجود دارد.

بعضى مثل محقّق نائينى قائل اند كه مجعولات شرعى بر سه قسم اند: احكام تكليفى، احكام وضعى و ماهيات شرعى؛ يعنى ماهيات شرعى را قسيم احكام تكليفى و وضعى مى دانند. اما در مقابل، جمعى معتقدند كه ماهيات شرعى از جمله احكام وضعى مى باشند.

ما بايد اين دو قول را بررسى و ببينيم حق با كدام يك از اين دو قول است. ابتدا كلام محقّق نائينى را بررسى مى كنيم.

نظر محقّق نائينى

ايشان در رابطه با ماهيات شرعى مى فرمايد: اساسا نمى توان ماهياتى مثل صلاة، صوم و امثال آن را از قبيل احكام وضعى دانست و كسى كه اهل علم باشد نمى تواند به اين مطلب ملتزم شود. به نظر وى اين ماهيات با قطع نظر از موانع، شرايط و اجزاء آن، قسم مستقلى هستند و همان گونه كه شارع وجوب را براى صلاة وضع نموده يا صحت را براى عملى جعل كرده، ماهيت صلاة را هم جعل كرده است؛ به اين صورت كه مجموعه اى از اجزاء و شرايط را به شرط عدم وجود موانع به عنوان صلوة اعتبار مى كند. لذا وجهى براى اين كه خود اين ماهيات را از احكام وضعى بدانيم، وجود ندارد، مگر به لحاظ اجزاء و شرايط آن ها؛ چرا كه جزئيت، شرطيت و مانعيت از

ص: 210

احكام وضعى بوده، بنابراين مركّبى هم كه از اين اجزاء و شرائط تشكيل مى شود، به تبع آن ها حكم وضعى به حساب مى آيد؛ مثلا چون جزئيت سوره براى نماز يك حكم وضعى است، پس نماز را هم به اين لحاظ مى توانيم حكم وضعى به حساب آوريم يا مثلا از آن جا كه طهارت، شرط صلاة است و شرطيت يك حكم وضعى است، اين مركب يعنى صلاة را هم مى توانيم يك حكم وضعى بدانيم و به همين قياس در مورد موانع.

پس خود نماز با قطع نظر از اجزاء و شرايطش حكم وضعى نيست و اگر بخواهيم ماهيتى مثل نماز را از احكام وضعى بدانيم، فقط به اعتبار اجزاء و شرائط آن ممكن خواهد بود.(1)

بررسى نظر محقّق نائينى

اشكال امام خمينى به محقّق نائينى

امام رحمه الله در مقام اشكال به محقّق نائينى مى فرمايد: عنوان صلاة و زكات بعد از تعلّق امر شارع محقّق شدهو اين گونه نيست كه شارع ابتدا صلاة را جعل و سپس به اتيان آن امر نمايد.

ايشان مى فرمايد: از اين شى ء مركب؛ مثل صلاة كه داراى اجزاء و شرايط و مقيّد به عدم برخى از موانع است، بعد از تعلّق امر شارع عنوان جزئيت و شرطيت و مانعيت انتزاع مى شود. از اين رو، «جزئيت للمأمور به، شرطيت للمأموربه و مانعيت للمأمور به» تا امرى نباشد معنا ندارد. حال اگر قرار باشد جزئيت للمامور به كه يك حكم وضعى است بعد از تعلّق امر انتزاع شود كليت نيز مى بايست اين گونه باشد؛ چون كليت و جزئيت، متضايفين بوده و در مقابل هم هستند، بنابراين اگر جزئيت للمامور

ص: 211


1- . فوائد الأصول، ج4، ص385.

به، به تبع امر و پس از آن حاصل شود، عنوان كليت هم بايد بعد از تعلّق امر پديد آيد؛ يعنى مثلاً وقتى حمد، سوره، ركوع و تكبيرة الاحرام اجزاء نمازند و جزئيت اجزاء للمامور به بعد از تعلّق امر محقّق مى شود عنوان كل _ كه مساوى با عنوان تمام مامور به است _ نيز بعد از تعلّق امر حاصل مى شود و اگر قرار شد جزئيت، حكم وضعى باشد كل نيز اين چنين است؛ به عبارت ديگر به همان دليلى كه جزئيت يك حكم وضعى است، كليت هم بايد حكم وضعى باشد و نمى توان بين كليت و جزئيت فرق گذاشت.(1)

پس اشكال امام رحمه الله به محقّق نائينى اين است كه اساسا قبل از تعلّق امر چيزى به عنوان ماهيت شرعى وجود ندارد كه بخواهد به عنوان يك قسم مستقل، قسيم براى حكم تكليفى و وضعى قرار گيرد بلكه ماهيت شرعى بعد از تعلّق امر به وجود مى آيد و لذا از احكام وضعى محسوب مى شود.

پاسخ به اشكال امام خمينى

به نظر مى رسد اين اشكال به محقّق نائينى وارد نيست و اين مطلب با تأمل در كلام محقّق نائينى واضح مى شود. ايشان فرمود: خود ماهيات شرعى با قطع نظر از جزئيت و شرطيت و مانعيت للمامور به كه قابل جعل و اعتباراند، از احكام وضعى نبوده و مستقل اند. اساس اشكال امام رحمه الله هم اين است كه عنوان جزئيت و شرطيت و مانعيت للماموربه، پس از تعلّق امر معنا پيدا مى كنند و اگر قرار باشد جزئيت للمامور به كه يك حكم وضعى است پس از تعلّق امر پيدا شود، عنوان كليت يعنى تمام مأمور به كه همان ماهيت است هم بايد پس از تعلّق امر محقّق شود و به همان ملاكى كه جزئيت حكم وضعى است، كليت هم بايد حكم وضعى باشد، در حالى كه به نظر محقّق نائينى اساساً وقتى سخن از ماهيت شرعى به بيان مى آيد ديگر عنوان جزئيت

ص: 212


1- . الاستصحاب، ص67 .

للمأموربه و شرطيت للمأموربه مطرح نيست بلكه جزئيت و شرطيت نسبت به ماهيت و با قطع نظر از امر مطرح است. بنابراين مشكلى در جعل اين ماهيت با قطع نظر از امر وجود ندارد.

نظر امام خمينى

نظر امام رحمه الله اين است كه ماهيات مخترع شرعى از جمله احكام وضعى هستند؛ به اين دليل كه ماهيات شرعى قبل از تعلّق امر ثبوت و تحقّقى ندارند و بعد از تعلّق امر است كه محقّق شده و عنوان ماهيت و مقرّر شرعى پيدا مى كنند و همان گونه كه جزئيت و شرطيت براى مأمور به بعد از تعلّق امر انتزاع شده و از احكام وضعى محسوب مى شوند، ماهيات شرعى نيز كه تمام مأمور به مى باشند، بعد از تعلّق امر انتزاع شده و حكم وضعى محسوب مى شوند.

امام رحمه الله در ادامه دو استدراك ذكر مى كند:(1) يكى اين كه خود صلاة و صوم با قطع نظر از تعلّق امر و تبديل شدن به مقررات شرعى، از احكام وضعى و ماهيات مخترع محسوب نمى شوند، كما اين كه ركوع و سجود نيز با قطع نظر از تعلّق امر از احكام وضعى به حساب نمى آيند.

ديگر آن كه گر چه اطلاق حكم بر ماهيات شرعى همانند بسيارى از وضعيات ديگر محتاج تاويل بوده و اطلاق حكم بر آن ها بدون تأويل صحيح نيست، اما اين مسئله منافاتى با اين مطلب كه آن ها از مجعولات و وضعيات باشند ندارد؛ يعنى ضمن اين كه از مجعولات شرعى بوده و به عنوان وضعيات شناخته مى شوند، اما لفظ حكم بر آن ها اطلاق نمى شود و اطلاق حكم به آن ها محتاج تأويل است.

ص: 213


1- . همان؛ «لا مانع من جعل الماهيات الاختراعية من الأحكام الوضعيّة أى من المقررات الشرعية و الوضعيات الإلهية، نعم إطلاق الحكم عليها كإطلاقه على كثير من الوضعيات يحتاج إلى التأويل نعم نفس الصلاة و الصوم كنفس الفاتحة والركوع والسجود مع قطع النّظر عن تعلّق الأمر بهما وصيرورتهما من المقررات الشرعية لا تعدان من الأحكام الوضعيّة ولا من الماهيات المخترعة».
بررسى نظر امام خمينى

نظر امام رحمه الله مبتلا به اشكال است. توضيح اشكال متوقف بر ذكر يك مقدمه است:

به طور كلّى نسبت موضوع به حكم، همانند نسبت علت به معلول است و همان گونه كه علت مى بايست در رتبه قبل از معلول تحقّق داشته باشد، موضوع نيز بايد در رتبه قبل از حكم موجود باشد و سپس حكم بر آن بار شود. در اين مطلب نيز فرقى بين جملات انشايى و خبرى نيست. به عنوان مثال تا زيد موجود نباشد، قضيه خبرى «جاءنى زيدٌ» معنا نخواهد داشت و تا انسان موجود نباشد جمله انشايى «جئنى بإنسان» نيز بى معنا است و نمى توان به نفس اين خبر و انشا، موضوع را ايجاد و هم زمان محمولى را بر آن حمل نمود.

حال با توجه به اين مقدمه، اشكال به كلام امام رحمه الله نيز واضح مى شود؛ چون ايشان فرمود: «ماهياتى مثل صلاة و صوم و زكات قبل از تعلّق امر به آن ها ثبوت و تحقّقى ندارند و به نفس همين امر و خطابى كه بهآن ها تعلّق گرفته محقّق و به عنوان ماهيت شرعى از جانب شارع اختراع شده اند» در حالى كه _ چنان چه در مقدمه ذكر كرديم _ موضوع مى بايست قبل از تعلّق امر تحقّق داشته باشد و امكان ندارد به واسطه خود خطاب و امر محقّق گردد؛ مثلاً خطاب «أَقِيمُوا» به عنوان يك حكم وقتى مى تواند به صلاة تعلّق بگيرد كه عنوان صلاة در رتبه قبل از تعلّق امر هرچند با تحقّق اعتبارى، محقّق شده باشد. لذا تا اين عنوان تحقّق پيدا نكرده، تعلّق امر به آن امكان ندارد و اين كه بگوييم: اين عنوان به نفس خطاب و امر تحقّق يافته و جعل مى شود، سخن درستى نيست.

اگر در دفاع از امام رحمه الله گفته شود كه سخن ايشان به اين معنى نيست كه موضوع در اين موارد، قبل از تعلّق امر، به هيچ عنوان تحقّق نداشته و شارع در هنگام خطاب «صلّ» يا «أَقِيمُوا الصَّلاَة» تصوّرى از موضوع؛ يعنى صلاة در ذهن ندارد بلكه به

ص: 214

عكس، شارع در ابتدا اجزاء و شرايط صلاة از تكبيرة الإحرام تا سلام را در ذهن خود تصوّر و سپس حكم به وجوب آن مى نمايد و روشن است كه تصوّر اجزاء و شرائط در ذهن يك امر تكوينى است. پس شارع «أَقِيمُوا» را روى اجزاء و شرايطى كه در ذهن او به تصوّر ذهنى وجود پيدا كرده اند قرار داده و چه بسا نظر امام رحمه الله اين است كه اعتبار وحدت بين اجزاء وشرايط به نفس تعلّق امر تحقّق پيدا مى كند؛ يعنى تا قبل از تعلّق امر اين وحدت وجود نداشته و در نتيجه صلاة به عنوان يك ماهيت شرعى جعل نشده و گويا شارع با مثل خطاب «أَقِيمُوا الصَّلاَة» دو كار انجام داده: يكى اين كه اعتبار وحدت بين اجزاء و شرايط نموده و به واسطه آن يك موجود اعتبارى واحدى را ايجاد كرده و ديگر آن كه تكليفى به نام وجوب اقامه صلاة را جعل كرده است؛ به عبارت ديگر با امر، هم تكليف به اتيان صلاة را بر ذمه مكلّفين قرار داده و هم موضوع را جعل و اعتبار كرده است. پس در واقع موضوع در ذهن حاكم تصوّر شده و لذا اين اشكال كه نسبت موضوع به حكم همانند نسبت علت به معلول است و لذا بايد موضوع قبل از تعلّق حكم موجود باشد، وارد نخواهد بود.

به نظر ما اين سخن قابل قبول نيست؛ زيرا چگونه ممكن است شارع، اجزاء و شرايط را تصوّر نمايد و در صدد باشد امرى را متوجه اين اجزاء و شرايط كند ولى حيث وحدت و هيأت اجتماعى بين آن ها را لحاظ نكند؛ به عبارت ديگر اساسا موضوع حكم بدون لحاظ وحدت و ارتباط بين اجزاء و شرايط آن تحقّق پيدا نمى كند تا گفته شود شارع قبل از بيان حكم، موضوع را در قالب اجزاء و شرائط هرچند بدون لحاظ ارتباط و وحدت بين آن ها تصوّر نموده و سپس حكم را بيان مى كند. پس نمى توان ادعا كرد به سبب امر، هيأت اجتماعى و اعتبار وحدت حاصل مى شود بلكه اعتبار وحدت قبل از تعلّق امر توسط شارع ايجاد شده و آن گاه امر «أَقِيمُوا» به آن متعلّق مى شود.

ص: 215

لذا در مجموع به نظر مى رسد كه بيان امام رحمه الله تام نيست و حق با محقّق نائينى است كه فرمود: ماهيات مخترع شرعى، قسيم احكام تكليفى و وضعى بوده و در عين حال كه از مجعولات شرعى اند ولى از احكام وضعى محسوب نمى شوند.

ص: 216

گفتار دوم ولايت و قضاوت
اشاره

از موارد ديگرى كه محل اختلاف واقع شده كه آيا از مجعولات شرعى محسوب مى شوند يا خير، مسئله ولايت و قضاوت و امثال آن از جمله رسالت و خلافت و امامت و امارت مى باشد.

ابتدا لازم است براى جلوگيرى از اشتباه، موضوع و محل بحث دقيقا مشخص گردد. منظور از ولايت و قضاوت در اين بحث، جعل والى و قاضى از ناحيه پيامبر صلى الله عليه و آله و امام معصوم عليه السلام بوده و در حقيقت سؤال اين است كه اگر معصومين عليهم السلامكسى را به عنوان والى مردم يا به عنوان قاضى منصوب كردند آيا اين يك مجعول شرعى است و چنان چه مجعول شرعى باشد آيا حكم وضعى به شمار مى رود؟

در اين رابطه، اختلاف نظر وجود دارد و لازم است اقوال مختلف مورد بررسى قرار گيرند.

نظر محقّق نائينى

محقّق نائينى مى فرمايد: نمى توان ولايت و قضاوت را از احكام وضعى قرار داد و حتى اين دو از مجعولات شرعى هم محسوب نمى شوند. ايشان معتقد است اين

ص: 217

مطلب به خصوص در مورد ولايت و قضاوت روشن تر است.

دليل ايشان بر اين ادعا آن است كه ولايت و قضاوت در واقع نوعى نيابت و وكالت است؛ مثلاً هنگامى كه امير المومنين عليه السلام مالك اشتر را به عنوان والى به مصر مى فرستد، در واقع يك نائب يا وكيل را در امر ولايت انتخاب مى كند. در مورد قضاوت نيز مطلب از همين قرار است. پس در حقيقت ولايت و قضاوت، نوعى نيابت و وكالت بوده و لذا حكم وضعى نيستند.

ايشان در ادامه مى فرمايد: اگر قرار باشد ولايت و قضاوت را از احكام وضعى بدانيم، بايد دائره حكم وضعى را به امامت و نبوت نيز تعميم داده و قائل شويم كه امامت و نبوت هم حكم وضعى مى باشند، در حالى كه نمى توان به اين مطلب ملتزم شد. لذا ايشان به طور كلّى اين موارد؛ يعنى «ولايت، قضاوت، نبوت و امامت» را نه تنها از احكام وضعى نمى داند بلكه حتى از مجعولات شرعى نيز به حساب نمى آورد.(1) همان گونه كه اشاره شد ايشان مجعولات شرعى را به سه قسم تقسيم كرد: احكام وضعى، احكام تكليفى و ماهيات مخترع شرعى؛ و اين موارد را از مجعولات شرعى نمى داند.(2)

بررسى نظر محقّق نائينى

اشكالى كه بر محقّق نائينى وارد است و محقّق عراقى هم به آن اشاره كرده،(3) اين است كه گرچه مسئله قضاوت و ولايت به نيابت و وكالت برمى گردند، اما خود نيابت و وكالت از امور جعلى بوده و قطعا وقتى منوب عنه و موكل كسى را به عنوان نائب و وكيل قرار مى دهند، در واقع براى او نيابت و وكالت را جعل مى كنند. بنابراين

ص: 218


1- . فوائد الأصول، ج4، ص385 .
2- . همان، ص386.
3- . همان، ج4، ص385، تعليقه 1.

بازگشت قضاوت و ولايت به نيابت و وكالت مشكلى ايجاد نمى كند. لذا به نظر مى رسد نظر محقّق نائينى قابل قبول نيست و فرقى بين قضاوت و ولايت با ساير احكام وضعى مانند ملكيت وجود ندارد؛ زيرا در هر دو، نوعى جعل و اعتبار مشاهده مى شود.

نظر محقّق عراقى

محقّق عراقى در اين رابطه نظر ديگرى ارائه كرده كه در واقع نوعى تفصيل بين اين موارد است. ايشان بين ولايت و قضاوت كه از طرف معصومين عليه السلام به ديگران واگذار مى شود با نبوت و امامت فرق قائل شده است. محقّق عراقى ولايت و قضاوت را از امور جعلى اعتبارى مى داند، اما در مورد نبوت و امامت مى فرمايد: اين دو قابل جعل نيستند؛ چون مسئله امامت و نبوت مربوط به نفس انسانى است؛ يعنى وقتى نفس انسان به كمال و مراتب والاى انسانى مى رسد به مقام امامت و نبوت دست مى يابد. پس امامت و نبوت كه در واقع مساوى با كمال نفس است از جعل واعتبار ابا دارد. لذا به نظر ايشان امامت و نبوت از امور جعلى نيستند، اما قضاوت و ولايت از مجعولات شرعى محسوب مى شوند.(1)

بررسى نظر محقّق عراقى

اشكالى كه به نظريه محقّق عراقى وارد مى شود، اين است كه گرچه امامت و نبوت به نفوس عادى تعلّق نمى گيرند و اين كمال و تعالى نفس است كه موجب دست يافتن به مقام امامت و نبوت مى شود؛ يعنى بايد نفس به مرحله اى برسد كه ظرفيت امامت و نبوت را پيدا كند ولى مسئله اين است كه كمال نفس انسانى در واقع، مقدمه جعل

ص: 219


1- . فوائد الأصول، ج4، ص385. «أقول: بعد ما كانت النيابة والولاية الجعليّة والوكالة من الأمور الاعتباريّة الجعليّة، لا يرى فرقا فيها مع الملكيّة الشخصيّة مثلاً فى كونها من الأحكام الوضعيّة دونها، اللّهمّ إلاّ أن يعتبر فى الحكميّة جهة الكلّيّة الثابتة لموضوعات كلّيّة، و فيه أيضاً نظر. وعلى أيّ حال لا يقاس الولاية الجعليّة بالنبوّة والإمامة الثابتة للأشخاص لما فيهم من كمال النّفس الآبى عن كونها جعليّة، كما لا يخفى».

نبوت و امامت از طرف خداوند متعال است، نه آن كه خودش عين نبوت و امامت باشد و اين گونه نيست كه اگر نفس انسانى كامل شد، خود به خود امامت يا نبوت براى او حاصل شود بلكهكمال انسانى زمينه ساز جعل امامت و نبوت از ناحيه خداوند تبارك و تعالى است. لذا ما نمى توانيم به صرف اين كه نفس نبى يا امام يك نفس كاملى است و تا اين كمال حاصل نشود امامت و نبوت نيز حاصل نخواهد شد، ادعا كنيم كه اين دو از امور حقيقى بوده و مجعول نمى باشند.

نظر آيه اللّه فاضل لنكرانى

ايشان در مورد كلام محقّق نائينى تفصيل داده و سخن ايشان را در مورد ولايت پذيرفته، اما در مورد قضاوت رد مى كند. وى در توضيح اين مطلب مى فرمايد: روشن است كه ولايت به عنوان نيابت از طرف حاكم است و وقتى حاكم كسى را براى اداره امور منصوب مى كند، يقينا به آن شخص براى انجام امور مربوطه نيابت مى دهد. پس ارجاع ولايت به نيابت، صحيح و بدون اشكال بوده، اما ارجاع قضاوت به نيابت محل اشكال است؛ چون مستلزم يك تالى فاسد است و آن اين كه در اين صورت بايد گفت: «شرايطى مثل عدالت و اجتهاد براى قاضى معتبر و لازم نيست؛ چون قاضى طبق اين فرض كه قضاوت به نيابت يا وكالت برگردد، مثل نائب يا وكيل است و از آن جا كه اين شرايط در وكيل و نائب، معتبر نيست، در قاضى نيز معتبر نمى باشد»، حال آن كه فساد اين تالى كاملاً محرز است، پس نمى توان قضاوت را به وكالت يا نيابت برگرداند.(1)

بررسى نظر آيه اللّه فاضل لنكرانى

اين كلام محل اشكال است؛ زيرا در مسئله نيابت نيز مى بايست بين نائب و منوب عنه سنخيتى باشد؛ يعنى اين گونه نيست كه منوب عنه بتواند هر كسى را به عنوان نايب

ص: 220


1- . دراسات فى الأصول، ج4، ص156 .

قرار دهد؛ مثلاً آيا امام جماعت مى تواند هر كسى هرچند شخص فاسق را كه از شرايط امام جماعت برخوردار نيست، به عنوان نائب خود قرار دهد؟ قطعا اين گونه نيست؛ به عبارت ديگر لازم است نائب نيز واجد همان شرايطى باشد كه در امام جماعت معتبر است. در قضاوت هم همين طور است. پس اگر امام معصوم بخواهد كسى را به عنوان قاضى تعيين كند و فرض كنيم كه قضاوت يك نوع نيابت باشد، بايد بين نايب و منوب عنه سنخيتى وجود داشته باشد. لذا به نظر ما رجوع قضاوت به نيابت مستلزم تالى فاسد نيست. در نتيجه تفصيلى كه ايشان بين ولايت و قضاوت قائل شده صحيح نمى باشد بلكه هر دو حكم واحد دارند.

نظر امام خمينى

امام رحمه الله معتقد است مواردى از قبيل «نبوت، رسالت، خلافت، امامت، اِمارت و حكومت» و امثال آن از مقررات شرعى يا مقررات عرفى محسوب مى شوند. ايشان مى فرمايد: در عرض احكام تكليفى و احكام وضعى قسم ثالثى وجود ندارد و تمام مجعولات و مقررات شرعى در محدوده اين دو قسم قرار مى گيرند و هر حكمى كه حكم تكليفى نباشد، حكم وضعى محسوب مى شود. لذا چون اين امور از قبيل احكام تكليفى نيستند، پس در زمره احكام وضعى قرار مى گيرند.

امام رحمه الله در مقام استدلال بر اين مدعا مى فرمايد: در تمام آيات و رواياتى كه در اين رابطه وارد شده، تعبير جعل و جاعل به كار رفته است؛ مثل آيه شريفه «إِنِّى جَاعِلٌ فِى الْأَرْضِ خَلِيفَةً»(1) كه از مقام خلافت الهى تعبير به جعل نموده يا در آيه ديگر، خطاب به حضرت ابراهيم عليه السلام پس از وصول او به مراتب كمال آمده: «إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً»(2) كه تعبير جاعل را به كار برده است و يا در روز غدير هم كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مقام

ص: 221


1- . سوره بقره، آيه 30 .
2- . همان، آيه 124 .

تعيين جانشين بعد از خود برآمد تعبيرى كه به كار برده اين است كه وى على ابن ابى طالب عليه السلام را امام و امير بر مردم قرار داد كه همان جعل است. حتى در عرف نيز وقتى كه امير يا سلطان كسى را به عنوان خليفه و جانشين يا والى و امير تعيين مى كند، از همين تعابير استفاده مى نمايد. يعنى در تمام اين موارد تعبير جعل و جاعل، هم در عرف و هم در لسان شرع استعمال شده است.

پس رواج اين تعبير و مشتقات آن در لسان شرع و عرف نشان مى دهد كه در اين موارد مسئله جعل مطرح است و از آن جا كه مى توان همه اين موارد مثل: ولايت، امامت، رسالت را تحت عنوان مناصب الهى قرار داد؛ زيرا خداوند اين مناصب را جعل و مقرر فرموده، لذا مى توان گفت همه اين موارد از احكام وضعى مى باشند؛ چون به نظر امام رحمه الله احكام تكليفى مجعولات شرعى هستند كه متضمن بعث و زجر باشند و غير از اين هر چه باشد حكم وضعى محسوب مى شود. پس همه اين امور با توجه به اين كه متضمن بعث و زجر نيستند و در عين حال مجعول شرعى مى باشند، در محدوده احكام وضعى قرار مى گيرند.

ايشان در ادامه مى فرمايد: هرچند كه يقينا حكم به معناى لغوى آن حداقل در بعضى از اين موارد صادق نيست، اما به هر حال همه از وضعيات شمرده مى شوند. و لذا جايى براى استيحاش محقّق نائينى نيست كه بگوييم اين امور از احكام وضعى هستند؛ چون نهايت اين است كه اين موارد از نظر صدق معناى لغوىحكم مشكل دارند كه اين هم يك بحث لغوى بوده و مهم نيست كه لغتا صدق حكم بر آن ها بشود يا خير. به هر حال مسئله اين است كه قسم ثالثى وجود ندارد و مقررات شرعى و عرفى يا حكم تكليفى هستند يا وضعى و اين امور در محدوده احكام وضعى قرار مى گيرند.(1)

ص: 222


1- . الرسائل، جزء اول، ص114 _ 115؛ الاستصحاب، ص66 _ 67 .
بررسى نظر امام خمينى

ما با اساس نظر امام رحمه الله كه فرمود: نبوت، رسالت، خلافت، امامت و امارت و حكومت از امور مجعول بشمار مى روند، موافقيم ولى به نظر ما جعلى بودن لزوما به اين معنا نيست كه اين امور از احكام وضعى باشند. نظير آن چه در مورد ماهيات شرعى گفتيم كه با اين كه از امور مجعول اند ولى حكم وضعى نيستند. به نظر ما موارد مذكور نه حكم تكليفى بوده و نه حكم وضعى و نه از ماهيات مخترع شرعى به شمار مى روند بلكه ما معتقديم مجعولات شرعى چهار قسمند: «حكم وضعى، حكم تكليفى، ماهيات مخترع شرعى و مناصب الهى»؛ بر اين اساس اين موارد در محدوده مناصب الهى قرار مى گيرند و آن چه كه امام رحمه الله راجع به عدم صدق حكم در اين باره ذكر كردند، امرى نيست كه بتوان به راحتى از كنار آن گذشت يا در رابطه با آن تسامح به خرج داد. ما نمى توانيم امورى را كه حقيقتا حكم بر آن ها صادق نيست داخل در محدوده حكم وضعى بدانيم؛ زيرا براى آن كه اين امور بتوانند از احكام وضعى باشند، بايد خصوصيت حكم بودنشان حفظ شود.

به عبارت ديگر اگرگفتيم مجعولات شرعى يا حكم تكليفى اند و يا حكم وضعى، ديگر نمى توانيم ماهيات مخترع شرعى و اين مناصب را داخل در حكم وضعى بدانيم. اما اگر اين تقسيم را به گونه ديگرى مطرح كرده و گفتيم: مقررات شرعى بر دو قسم اند: يا از سنخ تكليف اند و يا از سنخ وضع و نيز هر مجعولى را كه از قسم تكليف نباشد، عبارت از وضع دانستيم- همان گونه كه امام رحمه الله هم اين بيان را در آخر كلامشان ذكر كرده است- آن گاه مى توان ماهيات شرعى و مناصب الهى را در محدوده وضعيات قرار داد. پس اشكال ما اين است كه از طرفى نمى توان اين امور را از احكام وضعى دانست و از طرف ديگر ادعا كرد صدق حكم بر آن ها محل اشكال است.

ص: 223

نظر برگزيده

از خلال اشكال بر نظر امام رحمه الله و آراى ديگران، تقريبا نظر مختار معلوم شد. به نظر ما اگر طبق آن چه كه مصطلح و مشهور است گفتيم: مجعولات شرعى به حكم تكليفى و حكم وضعى تقسيم مى شوند، در اينصورت كه پاى حكم به ميان مى آيد، نمى توان ماهيات شرعى و مناصب الهى را داخل در حكم وضعى دانست، هر چند حكم وضعى عبارت از هر حكم غير تكليفى باشد بلكه بايد بگوييم: اين موارد قسم چهارمى در عرض سه قسم قبلى است؛ چون در اين صورت، مَقسم، مجعول شرعى است. در نتيجه مجعولات شرعى بر چهار قسم خواهند بود: حكم تكليفى، حكم وضعى، ماهيات شرعى و مناصب الهى. اما اگر گفتيم: مجعولات بر دو قسمند: «تكليف و وضع» و سخن از حكم در ميان نباشد، در اين صورت اين موارد در محدوده وضعيات قرار مى گيرند.

ص: 224

فصل ششم: جعل احكام وضعى

اشاره

ص: 225

ص: 226

مقدمه سيرى اجمالى در اقوال

مطلب ديگرى كه واجد اهميت بوده و لازم است درباره آن بحث شود كيفيت جعل احكام وضعى مى باشد.

اين مسئله از زمان شيخ انصارى بيشتر مورد توجه قرار گرفته است. نظر شيخ در اين رابطه آن است كه احكام وضعى منتزع از احكام تكليفى اند؛(1) يعنى جعل استقلالاً به حكم تكليفى تعلّق گرفته و سپس حكم وضعى از آن انتزاع مى شود كه گاهى از آن به جعل تبعى تعبير مى كنند. طبق اين نظر در مورد احكام وضعى دو تعبير به كار رفته: يكى اين كه احكام وضعى منتزع از احكام تكليفى هستند و ديگر آن كه احكام وضعى مجعول تبعى شارع مى باشند.

اين كه گفته شد اين مسئله از زمان شيخ بيشتر مورد توجه قرار گرفته، بدان معنى نيست كه نظريه انتزاع احكام وضعى از احكام تكليفى قبل از او مطرح نبوده بلكه از ظاهر كلمات بعضى از بزرگان قبل از شيخ از جمله صاحب مفتاح الكرامة(2) و

ص: 227


1- . فرائد الأصول، ج3، ص126؛ كتاب المكاسب، ج2، ص306؛ كتاب المكاسب المحشى، ج13، ص39.
2- . مفتاح الكرامة، ج 5، ص239.

مرحوم نراقى(1) و وحيد بهبهانى(2) مى توان اين مطلب را استفاده كرد، هرچنداين نظريه در بين متأخرين به نام شيخ معروف شده است. البته مرحوم آخوند با اين نظر مخالفت كرده و اين بحث بين شاگردان ايشان به نحو مبسوط ترى مورد بررسى قرار گرفته است.

به طور كلّى در مورد جعل احكام وضعى اقوال مختلفى وجود دارد. ابتدا به اين اقوال فهرست وار اشاره كرده و سپس آرا و انظار را تفصيلاً به همراه ادله مورد بررسى قرار خواهيم داد.

1 . گروهى معتقدند به طور كلّى احكام وضعى مجعول نيستند، نه استقلالاً و نه تبعا. اين گروه نسبت به اطلاق حكم وضعى بر بعضى امور اشكال كرده و مى گويند اين امور حكم نيستند، لذا جعل را به نحو مطلق در مورد احكام وضعى انكار مى كنند.

2 . قول دوم اين است كه احكام وضعى از احكام تكليفى انتزاع مى شوند. شيخ انصارى اين نظريه را از شرح زبده و شرح وافيه نقل نموده و خود ايشان هم به آن ملتزم شده است.(3)

3 . قول سوم اين است كه احكام وضعى نيز مانند احكام تكليفى مستقيما و مستقلاً، مجعول شارع اند. اين قول در مقابل قول دوم قرار دارد كه احكام وضعى را منتزع از احكام تكليفى مى داند.

4 . گروه چهارم قائل به تفصيل شده اند؛ يك تفصيل را مرحوم آخوند ذكر نموده ولى پس از ايشان شاگردان بى واسطه و باواسطه وى ضمن اشكالاتى كه به نظر او

ص: 228


1- . مستند الشيعة، ج2، ص280.
2- . حاشية مجمع الفائدة والبرهان، ص79.
3- . فرائد الأصول، ج3، ص126؛ «إنّ المشهور كما فى شرح الزبدة بل الذى استقر عليه رأى المحقّقين كما فى شرح الوافية للسيد صدر الدين أن الخطاب الوضعى مرجعه إلى الخطاب الشرعى وأن كون الشى ء سبباً لواجب هو الحكم بوجوب ذلك الواجب عند حصول ذلك الشى ء فمعنى قولنا إتلاف الصبى سبب لضمانه أنه يجب عليه غرامة المثل أو القيمة إذا اجتمع فيه شرائط التكليف من البلوغ والعقل واليسار وغيرها».

داشته اند، تفصيلات ديگرى را ارائه كرده اند. بنابراين قائلين به تفصيل خود آرا و انظار مختلفى دارند. وجه مشترك اين گروه آن است كه نمى توان حكم واحدى را بر همه احكام وضعى جارى كرد بلكه بايد بين احكام وضعى تفصيل قائل شد. ما به اين تفصيلات اشاره خواهيم كرد.

قبل از بررسى اقوال لازم است به يك نكته كه به تنقيح محل نزاع كمك كرده و از اشتباه جلوگيرى مى كند، اشاره كنيم. همان گونه كه گفته شد در مورد انتزاع احكام وضعى از احكام تكليفى تعبيرات مختلفى به كار مى رود. گاهى گفته مى شود حكم وضعى منتزع از حكم تكليفى است و گاهى گفته مى شود حكم وضعى به تبع حكم تكليفى جعل مى شود؛ يعنى هم تعبير انتزاع به كار مى رود و هم تعبير جعل تبعى. هر دو تعبير در كلمات شيخ و ديگران ذكر شده ولى مقصود واحد است. اما گاهى تعبير تبعيت يا تعبير انتزاع در مقام ديگرى به كار برده مى شود كه از بحث ما خارج است؛ مثلا گفته مى شود احكام تكليفى به تبع حكموضعى پيدا مى شوند يا فلان حكم تكليفى از فلان حكم وضعى انتزاع شده است. در اين موارد منظور آن است كه حكم وضعى موضوع براى حكم تكليفى واقع شده يا حكم وضعى منشأ پيدايش حكمى تكليفى مى شود؛ به اين معنى كه حكم تكليفى از آثار حكم وضعى است.

پس بايد دقت كرد تا اين مسئله كه احكام وضعى منتزع از احكام تكليفى يا مجعول تبعى شارع اند، با اين مطلب كه حكم تكليفى به تبع حكم وضعى پيدا شده يا منتزع از آن است، اشتباه نشود.

وقتى گفته مى شود حكم تكليفى از حكم وضعى انتزاع شده، منظور اين است كه حكم وضعى موضوع براى حكم تكليفى درست مى كند و چه بسا كسى معتقد باشد اين حكم وضعى از حكم تكليفى ديگرى انتزاع شده است. اشكال نشود كه مؤثر بايد قبل از اثر وجود داشته باشد؛ چون منظور اين نيست كه قبل از انتزاع و تبعيت، اين

ص: 229

حكم وضعى يا تكليفى هيچ تحقّقى پيدا نكرده بلكه ممكن است در يك مورد خاص، حكم تكليفى هم جعل شده ولى اين حكم وضعى كه از حكم تكليفى ديگرى انتزاع شده، موضوع براى آن باشد و آن حكم تكليفى اثر اين حكم وضعى محسوب شود.

ناگفته نماند مسئله انتزاع حكم تكليفى از حكم وضعى، به عنوان يك قول مطرح شده و آيه اللّه سيستانى اين قول را به مرحوم شاهرودى نسبت داده است.(1)

مرحوم آخوند در مورد جعل احكام وضعى قائل به تفصيل شده و ضمن رد نظر شيخ انصارى كه احكام وضعى را منتزع از احكام تكليفى مى داند، احكام وضعى را به سه قسم تقسيم كرده و مى فرمايد: هر يك از اين اقسام ثلاثه حكم خاصى دارد. ما ضمن نقل اين اقسام به بررسى آن و هم چنين اقوالى كه در اين رابطه وجود دارد، مى پردازيم.

ص: 230


1- . الرافد فى علم الأصول، ص51.
گفتار اول نظريه محقّق خراسانى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و بررسى آن
اشاره

قسم اول از احكام وضعى احكامى هستند كه نه استقلالاً و نه تبعاً قابل جعل شرعى نيستند؛ يعنى شارع از آن جهت كه شارع است نه به جعل استقلالى و نه به جعل تبعى نمى تواند آن ها را جعل كند. اين موارد عبارتند از: «سببيت، شرطيت، مانعيت و رافعيت»؛ به عنوان مثال وقتى گفته مى شود: دلوك شمس سبب وجوب نماز است، سببيت زوال شمس براى وجوب نماز ظهر به جعل شرعى نيست. ايشان همين بيان را در مورد شرطيت، مانعيت و رافعيت هم ذكر كرده است.(1)

دليل بر عدم جعل در قسم اول

از آن جا كه مدعاى مرحوم آخوند از دو قسمت تشكيل شده، لذا دليلى هم كه ايشان ذكر مى كند، ناظر به دو بخش است: يك بخش ناظر به نفى جعل تبعى و بخش ديگر ناظر به نفى جعل استقلالى است.

ص: 231


1- . كفاية الأصول، ص400 _ 401 .
الف) دليل بر عدم جعل تبعى
اشاره

مرحوم آخوند ابتدا به استدلال در مورد سببيت پرداخته و سپس به همين بيان عدم جعل تبعى را در مورد شرطيت، مانعيت و رافعيت ثابت مى كند.

1. سببيت

ايشان مى فرمايد: اگر موردى مثل سببيت مجعول تبعى باشد لازمه اش آن است كه آن چه مقدم بر تكليف است، از تكليف انتزاع شود و چون اين امر محال است و چيزى كه مقدم بر تكليف است نمى تواند ازتكليف كه مؤخر از آن است انتزاع شود، پس سببيت هم مجعول تبعى نيست. اين استدلال به صورت يك قياس استثنايى است كه در آن بايد دو مطلب ثابت شود: يكى ملازمه بين مقدم و تالى و ديگرى بطلان تالى.

مقدمه اول: اگر سببيت را مجعول تبعى بدانيم بدين معنا است كه همانند شيخ انصارى معتقد باشيم احكام وضعى منتزع از احكام تكليفى اند؛ زيرا طبق نظر شيخ جعل استقلالاً به احكام تكليفى متعلّق شده و احكام وضعى از آن انتزاع مى شوند و انتزاع حكم وضعى فى الواقع به معناى جعل تبعى آن است. از طرفى اگر بگوييم دلوك شمس سبب وجوب نماز است معنايش آن است كه تكليف يعنى وجوب نماز مؤخر از سبب يعنى دلوك شمس است؛ چون مسبّب از آن است پس نخست بايد زوال محقّق شود و سپس نماز واجب گردد.

حال با توجه به دو نكته فوق اگر بگوييم سببيت مجعول تبعى شرعى است لازم مى آيد سببيت مؤخر از تكليف باشد؛ زيرا منشأ انتزاع يك شى ء بر خود شى ء مقدّم است و فرض اين است كه سببيت از تكليف انتزاع شده، پس اول بايد تكليف ثابت شود و سپس سببيت از آن انتزاع شود.

مقدمه دوم: در مقدمه دوم بايد ثابت شود تأخر سببيت از تكليف باطل است. بطلان تأخر سببيت از تكليف هم واضح است؛ زيرا مستلزم خلف است؛ چون طبق

ص: 232

فرض سبب تكليف مقدم بر آن است، در حالى كه اگر سببيت را مجعول تبعى بدانيم تأخر سببيت از تكليف لازم مى آيد و اين خلاف فرض و باطل است.

ممكن است مقدمه دوم به بيان ديگرى نيز ثابت شود؛ به اين صورت كه بگوييم لازمه اين كه سببيت مجعول تبعى باشد، آن است كه آن چه مؤخر بالذات است مقدم شود و تقديم متأخر بالذات هم محال است. پس مرحوم آخوند از راه خلف يا از راه استحاله تقديم متأخر بالذات بر مدعاى خود استدلال كرده است.

به هر حال نتيجه بحث اين است كه سببيت نمى تواند مجعول تبعى باشد و از يك حكم تكليفى انتزاع شود.

2. شرطيت

مرحوم آخوند به همان بيانى كه براى سببيت استدلال كرده، در مورد شرطيت هم استدلال مى كند؛ به اين نحو كه شرط به حسب قاعده نسبت به مشروط تقدم دارد؛ مثلاً هنگامى كه گفته مى شود: «إن جاءك زيد فاكرمه»، ابتدا بايد مجى ء زيد تحقّق پيدا كند تا اكرام واجب شود. حال اگر بخواهد شرطيت كه حكمىوضعى است از مشروط كه طبق فرض يك حكم تكليفى است انتزاع شود، لازم مى آيد شرط مؤخر از مشروط باشد؛ چون هر شى ء منتزعى از منشأ انتزاع خودش مؤخر است و اين باطل است؛ زيرا قول به جعل تبعى و انتزاع شرطيت از تكليف (نظر شيخ انصارى)، مساوى با تأخير شرط است، در حالى كه خود شرط مقدم بر مشروط است و اين ها با هم قابل جمع نيستند.

3. مانعيت

كيفيت استدلال در مورد مانعيت هم به همين نحو است؛ چون عدم المانع هم به شرط برمى گردد. بنابراين اگر بخواهيم مانعيت را از خود تكليف انتزاع كنيم لازم مى آيد كه مانع مؤخر از تكليف باشد، در حالى كه تكليف متأخر از عدم المانع است؛ چون همان گونه كه اشاره شد تكليف در حكم مشروط و عدم المانع در حكم شرط است و روشن است كه مشروط متأخر از شرط مى باشد.

ص: 233

4. رافعيت

اما در مورد رافعيت نكته خاصى وجود دارد كه مرحوم آخوند با توجه به فرق رافعيت با سه مورد قبلى به آن اشاره كرده است و آن اين كه هر كدام از سببيت، شرطيت و مانعيت به حدوث تكليف مربوط اند؛ مثلاً وقتى گفته مى شود «زوال الشمس سببٌ لوجوب الصلاة»؛ يعنى زوال در حدوث وجوب صلوة نقش دارد و وقتى مى گوييم استطاعت شرط وجوب حج است؛ يعنى استطاعت در حدوث وجوب حج مدخليت دارد و هنگامى كه مى گوييم فلان شى ء نسبت به تكليف مانعيت دارد؛ يعنى اين شى ء مانع از حدوث تكليف است و لذا عدم مانع براى حدوث تكليف شرطيت دارد، اما مسئله رافعيت مربوط به حدوث تكليف نيست بلكه مربوط به بقاى آن است؛ يعنى اگر تكليف بخواهد باقى بماند شرطش آن است كه رافعى تحقّق پيدا نكند.

حال با توجه به اين تفاوت، مرحوم آخوند در استدلال بر اين كه رافعيت نيز نمى تواند مجعول تبعى باشد، مى فرمايد: اگر تكليف بخواهد باقى بماند نبايد رافعى وجود داشته باشد. پس مسئله بقاى تكليف متأخر از عدم رافع است. حال اگر بگوييم رافعيت از تكليف انتزاع مى شود معنايش اين خواهد بود كه تكليف مقدّم بر رافعيت باشد؛ چون هميشه منشأ انتزاع يك شى ء مقدم بر خود آن شى ء است. در حالى كه اين خلاف فرض و واقع است؛ چون در واقع بقاى تكليف متأخر از عدم رافع است، پس رافعيت هم نمى تواند از تكليف انتزاع شده و مجعول تبعى باشد.

پس به نظر مرحوم آخوند، سببيت، شرطيت، مانعيت و رافعيت كه همگى از احكام وضعى اند، نمى توانندمجعول به جعل تبعى باشند؛ به اين معنى كه از حكم تكليفى انتزاع شده باشند.(1)

ص: 234


1- . همان.
دليل بر عدم جعل استقلالى

بخش دوم كلام مرحوم آخوند حاوى استدلال بر عدم جعل استقلالى در قسم اول از احكام وضعى است. ايشان در بخش اول استدلال ثابت كردند سببيت، شرطيت، مانعيت و رافعيت مجعول به جعل تبعى شارع نيستند و در بخش دوم بر عدم تعلّق جعل استقلالى به اين امور استدلال مى كند.

مراد از جعل استقلالى اين است كه شارع همان گونه كه وجوب را مستقيما و مستقلاً براى نماز جعل مى كند، سببيت دلوك شمس را نيز نسبت به وجوب نماز جعل كند؛ به اين نحو كه بفرمايد: «جعلت الدلوك سببا لوجوب الصلاة» و به همين طريق در شرطيت و مانعيت و رافعيت نيز جعل مستقيم مانند جعل تكاليف صورت گيرد.

مرحوم آخوند مى فرمايد: جعل استقلالى درباره اين چهار حكم منتفى است؛ زيرا دلوك شمس يك امر واقعى و تكوينى است؛ چون هر روز خورشيد در موقعيتى قرار مى گيرد كه به آن زوال گفته مى شود؛ يعنى زمانى كه سايه شاخص به كوتاه ترين حد خود مى رسد. حال اگر يك امر واقعى و تكوينى بخواهد سببيت براى چيزى داشته باشد مسبَّب آن نيز بايد يك امر تكوينى باشد؛ مثلاً آتش كه سبب حرارت است يك امر واقعى تكوينى است و لذا حرارت هم كه مسبَّب آتش است يك امر تكوينى است. سببيت آتش براى حرارت به خاطر خصوصيتى است كه در آتش وجود دارد، نه اين كه خداوند پس از خلق آتش آن را سبب براى حرارت قرار داده و جعلى غير از خلق و تكوين صورت گرفته باشد. پس جعل سببيّت در امور تكوينى بى معنا است. مرحوم آخوند رحمه الله مى فرمايد: اگر دلوك شمس را يك امر تكوينى و واقعى دانستيم ديگر جعل سببيت براى آن معنا ندارد بلكه اين سببيت لا محاله ناشى از خصوصيتى است كه در ذات سبب وجود دارد و باعث مى شود كه مسبَّب كه وجوب نماز است

ص: 235

مترتّب شود؛ چون اگر سببيّت يك شى ء ناشى از خصوصيت ذاتى آن نباشد لازم مى آيد كه هر چيزى در هر چيز ديگر موثر باشد و اين ضرورى البطلان است.

پس به نظر مرحوم آخوند خصوصيتى كه مستلزم تأثير يك شى ء در تكليف مى شود، يك خصوصيت تكوينى است و مجعول نمى باشد. اين خصوصيت يا در دلوك شمس موجود است يا نيست. اگر اين خصوصيت موجود باشد خواه ناخواه موجب وجوب نماز مى شود و ديگر نيازى به انشا نداشته و انشا و جعل هيچ اثرى از اين حيث نخواهد داشت و اگر اين خصوصيت در ذات دلوك شمس موجود نباشد بهسبب انشا و جعل سببيت موجود نخواهد شد. لذا جعل در رابطه با سببيت نه وجودا و نه عدما تأثيرى در اين خصوصيت ندارد. پس شارع نمى تواند سببيت و هم چنين شرطيت، مانعيت و رافعيت را جعل نمايد.

اين محصل استدلال مرحوم آخوند است كه فرمود: قسم اول از اقسام احكام وضعى نه قابل تعلّق جعل استقلالى اند و نه قابل تعلّق جعل تبعى.

لازم به توضيح نيست كه اگرچه بحث ما بر روى مسئله سببيت متمركز شده ولى استدلال ها، اشكالات يا نظرات مختلفى كه بيان مى شود، در مورد ساير موارد قسم اول؛ يعنى شرطيت، رافعيت و مانعيت نيز جريان دارد، با اين تفاوت كه برخى بين شرطيت للوجوب و شرطيت للواجب، رافعيت للوجوب و رافعيت للواجب، مانعيت للوجوب و مانعيت للواجب تفصيل داده و مى گويند: شرطيت بر دو قسم است: گاهى شرطيت براى تكليف مورد نظر است و گاهى شرطيت براى مكلّف به.(1) در اين ميان بحث ما بر شرطيت للتكليف، مانعيت للتكليف و رافعيت للتكليف متمركز است. اما راجع به شرطيت واجب يا مانعيت واجب يا رافعيت واجب در آينده مطالبى را بيان خواهيم كرد.

ص: 236


1- . بحوث فى الأصول، ج1، ص47.
اشكال محقّق نائينى به محقّق خراسانى و بررسى آن

كلام محقّق نائينى(1) متضمن دو بخش است: بخش اول، اشكال بر ادله مرحوم آخوند است كه دليل ايشان را هم در نفى جعل تبعى و هم در نفى جعل استقلالى رد مى كند. اما بخش دوم كلام محقّق نائينى شامل بيان نظر ايشان و اقامه دليل بر آن است. لذا كلام ايشان را در دو بخش بيان مى كنيم.

اشكال محقّق نائينى

همان گونه كه دانسته شد، استدلال مرحوم آخوند بر عدم جعل در قسم اول از احكام وضعى از دو بخش تشكيل شده است: يك بخش ناظر به نفى جعل تبعى و بخش ديگر ناظر به نفى جعل استقلالى است. از اين رواشكالى هم كه محقّق نائينى به ايشان وارد مى كند، متشكل از دو قسمت است. به همين جهت اشكال محقّق نائينى را نيز در دو قسمت بيان مى كنيم.

اشكال به عدم جعل تبعى

مرحوم آخوند در بخش اول استدلال فرمود: جعل تبعى در مورد سببيت به يكى از دو وجه منتفى است، اما مرحوم نائينى مى فرمايد: اين استدلال باطل است و به هيچ عنوان استحاله به جهت تقديم متأخر بالذات ياخلف پيش نخواهد آمد؛ چون آن چه مقدم بر تكليف است با آن چيزى كه تكليف بر آن مقدم است متفاوت است؛ به اين بيان كه آن چيزى كه مقدم بر تكليف است ذات سبب مى باشد، نه عنوان سببيت؛ زيرا اگر چيزى سبب تكليف باشد بايد مقدم بر آن باشد و آن چه مقدم بر تكليف است ذات سبب است؛ مثلاً وجوب نماز به عنوان يك تكليف، مسبب از دلوك شمس است. در

ص: 237


1- . فوائد الأصول، ج4، ص395 _ 397.

اين مثال آن چيزى كه سببيت براى وجوب دارد و مقدم بر آن است ذات السبب؛ يعنى همان زوال شمس است، اما آن چيزى كه تكليف بر آن مقدم است مسئله سببيت مى باشد كه از ترتّب تكليف بر ذات سبب انتزاع مى شود. پس به هيچ وجه تقديم متأخر بالذات و يا خلف پيش نخواهد آمد.

در امور تكوينى نيز مسئله از همين قرار است؛ مثلاً وقتى گفته مى شود: علت مقدم بر معلول است؛ يعنى ذات علت رتبةً بر معلول مقدم است، هر چند از نظر زمانى تقدم و تأخر نداشته باشند. اما عنوان عليت و عنوان معلوليت پس از تحقّق معلول انتزاع و محقّق مى شوند و تا معلول محقّق نگردد عنوان عليت نيز قابل انتزاع نيست.

لذا اشكال اول محقّق نائينى به مرحوم آخوند اين است كه هيچ يك از محذوراتى كه گفتيد پيش نخواهد آمد.

اشكال به عدم جعل استقلالى

مرحوم آخوند در بخش دوم استدلال خويش فرمود: جعل استقلالى هم مانند جعل تبعى به قسم اول از احكام وضعى؛ يعنى «سببيت، شرطيت، مانعيت و رافعيت» تعلّق نمى گيرد. محقّق نائينى در اشكال به كلام مرحوم آخوند مى فرمايد: تكليف داراى دو مقام است: يكى مقام مصلحت و داعى و ديگرى مقام جعل و تشريع. منظور از مقام مصلحت و داعى اين است كه براى تكليف و جعل. لازم است مصلحتى در فعل باشد تا وصول عبد به آن مصلحت، داعى براى جعل باشد. مراد از مقام جعل و تشريع هم اين است كه حاكم براى تحقّق اين امر يعنى وصول عبد به مصلحت آن را جعل و اعتبار مى كند.

اما مقام اول يعنى مقام مصلحت و داعى امرى تكوينى است نه جعلى و نمى توان دخالت سبب در مصلحت را امرى جعلى دانست؛ مثلاً اگر دلوك سببيتى براى

ص: 238

وجوب دارد به جهت مصلحتى است كه در آن هست و يا به جهت غرضى است كه بر آن مترتّب مى شود. حال با توجه به اين معنى مى گوييم: مصلحت يك امر واقعى است، بنابراين از دايره جعل شارع بما هو شارع خارج است؛ يعنى او نمى تواند مصلحتى را اعتبار و سپس به واسطه آن تكليفى را ايجاد نمايد. پس شيئى كه به عنوان سبب قرار داده شده داراى مصلحت واقعى است و ديگر در سببيت آن شى ء براى مصلحت يا براى اين كه اين سبب در مصلحت دخالتى داشته باشد، جعل مدخليتى ندارد.اما به حسب مقام دوم كه مسئله جعل و اعتبار است، اين كه چيزى سبب براى تكليف قرار داده شود به دست شارع است؛ يعنى همين كه شارع سبب را در موضوع يك حكم دخيل مى كند باعث مى شود كه عنوان سببيت انتزاع گردد و الا سببيت تكليف معنا نخواهد داشت. محل بحث ما همين مقام دوم است؛ يعنى سببيت يك شى ء براى تكليف در مقام جعل است نه سببيت شى ء براى تكليف در مقام مصلحت كه در مقام اول گفته شد. پس اين كه مرحوم آخوند فرمود: «سببيت قابل جعل استقلالى نيست چون سببيت و تأثير، ناشى از خصوصيتى است كه در ذات سبب وجود دارد و اين خصوصيت نيز يك امر تكوينى است و قابل جعل و انشا نمى باشد»، ناشى از خلطى است كه ايشان بين مقام مصلحت و مقام انشا و جعل مرتكب شده است. آن چه محل بحث ماست «سببيه الشى ء للتكليف» به حسب مقام جعل است در حالى كه ايشان مسئله سببيت را نسبت به مقام مصلحت و داعى مورد بررسى قرار داده است. در نتيجه نظر ايشان مبنى بر اين كه سببيت قابل جعل استقلالى نيست، باطل مى باشد.

محقّق نائينى مى فرمايد: هر دو استدلال مرحوم آخوند مبتنى بر خلطى است كه مرتكب شده؛ چون ايشان در بخش اول بين سببيت و ذات سبب و در بخش دوم بين مقام جعل و مقام مصلحت خلط كرده است.

ص: 239

بررسى اشكال محقّق نائينى
بررسى اشكال اول

مرحوم آخوند فرمود: اگر سببيت مجعول بوده و به تبع تكليف جعل شده باشد لازم مى آيد چيزى كه مقدم بر تكليف است از تكليف انتزاع شود، در نتيجه تقديم متأخر بالذات يا به عبارت ديگر خلف پيش خواهد آمد كه محال است. اما اشكال محقّق نائينى اين بود كه مرحوم آخوند بين ذات سبب و عنوان سببيت خلط كرده؛ چون آن چه كه مقدم بر تكليف است ذات سبب و آن چه در صورت انتزاع سببيت از تكليف، مؤخر از تكليف خواهد بود، سببيت است. پس تقديم متأخر بالذات يا خلف لازم نمى آيد؛ چون آن چه كه مقدم است يك شى ء و آن چه كه مؤخر است شى ء ديگرى است. بنابراين مرحوم آخوند مرتكب خلط بين ذات سبب و عنوان سببيت شده است.

ما نيز اشكال محقّق نائينى را فى الجمله مى پذيريم ولى نكته اى در كلام ايشان وجود دارد كه محل تأمل است و آن ملاكى است كه ايشان براى فرق بين اسباب تكوينى و اسباب تشريعى بيان كرده؛ مبنى بر اين كه در تكوينيات عنوان عليت و سببيت از ذات سبب انتزاع مى شود ولى در تشريعيات از ترتّب تكليف بر ذات سبب انتزاع مى گردد. اشكال ما اين است كه بين سببيت تكوينى و سببيت تشريعى از اين حيث؛ يعنى كيفيت انتزاع تفاوتى وجود ندارد؛ چون در هر دو عنوان عليت و سببيت از يك چيز انتزاع مى شود؛ به اينبيان كه سببيت در تكوينيات از ذات سبب انتزاع مى شود ولى وقتى كه علت و سبب به حدى برسد كه مسبب براى آن ضرورى شود؛ يعنى ذات سبب مادامى كه به درجه اى نرسيده كه معلول از آن صادر و ضرورى الوجود گردد، نمى توان عنوان عليت و سببيت را انتزاع كرد. نظير همين مطلب در تشريعيات نيز وجود دارد. به اين معنا كه در تشريعيات هم عنوان سببيت از ذات

ص: 240

سبب انتزاع مى شود، مشروط بر اين كه ذات سبب به حدى برسد كه صدور مسبب و معلول از آن ضرورى شود. تنها تفاوتى كه از اين جهت بين امور تكوينى و تشريعى وجود دارد، اين است كه مسبب در تشريعيات يك امر مجعول ولى در تكوينيات امرى تكوينى و حقيقى است.

خلاصه آن كه اصل اشكال محقّق نائينى به مرحوم آخوند مبنى بر خلط بين ذات سبب و عنوان سببيت وارد است ولى اين كه مى گويد: مسبب در امور تشريعى از يك چيز ولى در تكوينيات از چيز ديگر انتزاع مى شود قابل قبول نيست و به نظر ما ايشان در هر دو مورد بيان قابل قبولى را براى آن چيزى كه عنوان سببيت از آن انتزاع مى شود، ارائه نكرده است.

بررسى اشكال دوم

مرحوم آخوند فرمود: سببيت نمى تواند به نحو استقلالى جعل شود؛ چون سببيت در واقع مربوط به يك خصوصيتى در ذات سبب است كه منشأ تحقّق مسبب شده و ديگر نيازى به جعل و انشا نيست و الا اگر اين خصوصيت نبود هر چيزى مى توانست سبب چيز ديگرى باشد. محقّق نائينى به اين سخن اشكال كرده و فرمود: مرحوم آخوند بين مقام جعل و مقام مصلحت خلط كرده؛ چون آن چه كه محل بحث ما مى باشد سببيت يك شى ء مانند دلوك شمس براى تكليف است، نه سببيت مصلحت براى تكليف؛ به اين معنا كه گفته شود مصلحتى كه در سبب وجود دارد موجب شده تا تكليف استقرار پيدا كند؛ مثلاً گفته شود به خاطر مصلحتى كه در دلوك وجود دارد، نماز واجب شده است. ايشان مى فرمايد: درست است كه در مقام مصلحت مسئله جعل در ميان نيست؛ زيرا يك امر واقعى است، اما در مقام جعل و تشريع، سببيت مى تواند نسبت به تكليف لحاظ شود و در نتيجه پاى جعل به ميان آيد.

در اين بخش نيز همانند اشكال قبلى اصل اشكال محقّق نائينى به مرحوم

ص: 241

آخوند مبنى بر خلط بين مقام جعل و مقام مصلحت وارد است، لكن در يك مطلب با ايشان موافق نيستيم و آن فرقى است كه ايشان بين شرايط جعل و شرايط مجعول گذاشته كه به نظر ما وافى به مقصود نيست. توضيح مطلب اين كه مى توان سببيت را به گونه اى در نظر گرفت و تفسير كرد كه قابل جعل باشد؛ به اين بيان كه وقتى امرى به صلاة تعلّق مى گيرد و وجوبش بر دلوك شمس معلّق مى شود، اين انشا و امر زمانى مى تواند مصداق بعث حقيقىقرار گيرد كه مقترن با دلوك شمس باشد، در غير اين صورت گويا بعث حقيقى محقّق نمى شود، لذا اگر سببيت را اين گونه معنا كنيم قابل جعل خواهد بود.

پس در مجموع اصل اشكال محقّق نائينى به مرحوم آخوند وارد است ولى به نظر ما در مواضعى از كلام محقّق نائينى در هر دو بخش جاى تأمل و نظر وجود دارد.

ص: 242

گفتار دوم نظريه محقّق نائينى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و بررسى آن
نظريه محقّق نائينى
اشاره

ايشان مدعى است سببيت و شرطيت به هيچ وجه نمى توانند مجعول باشند، نه استقلالاً و نه تبعا، نه تكوينا و نه تشريعا. ايشان براى اين مدعا دو دليل ذكر مى كند. اين دو دليل از اشكالاتى كه ايشان به مرحوم آخوندايراد كرده قابل استفاده است.

دليل اول

آن چه در سببيت و شرطيت قابل جعل است ذات سبب و شرط و وجود عينى آن ها است، لكن نه به جعل اعتبارى بلكه به جعل تكوينى؛ يعنى شارع مى تواند آن را ايجاد كند ولى نه بما انه شارع بلكه از اين جهت كه خالق است. سببيت نيز از لوازم ذات سبب است؛ مثل زوجيت براى عدد چهار. بر اين اساس سببيت نيز از لوازم ذات سبب است؛ چون سببيت عبارت است از يك افاضه و ترشحى كه قائم به ذات سبب مى باشد. در نتيجه نه قابل جعل تكوينى است و نه قابل جعل تشريعى؛ چون تكوين

ص: 243

لوازم ماهيات به تكوين خود ماهيات است و ايجاد ماهيت عين ايجاد لوازمش مى باشد؛ مثل جسم كه از لوازم آن، اشغال مكان است. در اين مثال اين گونه نيست كه يك بار جسميت خلق شود و بار ديگر متحيز بودن براى آن جعل گردد؛ چون نياز به مكان از لوازم ذات جسميت است، بنابراين نمى تواند مجعول باشد. سببيت نيز چون از لوازم ذات است، براى تحقّق نياز به جعل ندارد بلكه از مقام ذات انتزاع مى شود. پس سببيت نه در عالم خارج وجود دارد و نه در عالم اعتبار.(1)

دليل دوم

دليل دوم محقّق نائينى اين است كه اگر سببيت دلوك براى وجوب نماز امرى مجعول باشد لازم مى آيد كه وجوب و ساير احكام، اعم از تكليفى و وضعى، بدون انشاى شارع و اختيار او حاصل شود؛ زيرا ترتّب مسبّب بر سبب و حصول معلول عقيب علت امرى قهرى است. بنابراين اگر شارع سببيت دلوك براى وجوب را جعل كند معنايش اين است كه تخلف مسبب از اين سبب جايز نيست، در نتيجه لازم مى آيد وجوب از مُنشَئات شرعى نباشد، در حالى كه نمى توان به آن ملتزم شد.(2)

به هر حال نتيجه نظر محقّق نائينى بعد از ايراد به مرحوم آخوند و اقامه دليل بر مدعاى خود اين است كه سببيت نه تكوينا و تشريعا و نه اصالتا و تبعا قابل جعل نيست.

تفاوت نظريه محقّق نائينى و شيخ انصارى

محقّق نائينى مى فرمايد: سببيت در تكوينيات از ذات علت تكوينى و در تشريعيات از نفس ترتّب مسبّب شرعى بر سبب انتزاع مى گردد، نه آن كه از سبب يا مسبّب انتزاع شود. اما مرحوم شيخ مى فرمايد: سببيت ازنفس حكم تكليفى انتزاع مى شود.

ص: 244


1- . فوائد الأصول، ج4، ص394.
2- . همان.
تفاوت نظريه محقّق نائينى و مرحوم آخوند

مرحوم آخوند مى فرمايد: سببيت قابل جعل استقلالى و تبعى و جعل تكوينى و تشريعى نيست بلكه از خصوصيتى كه در ذات سبب وجود دارد انتزاع مى شود، برخلاف محقّق نائينى كه با آن كه معتقد است سببيت قابل جعل نيست، لكن مى فرمايد: سببيت از ترتّب مسبب شرعى بر سبب انتزاع مى گردد نه از خصوصيتى كه در ذات سبب وجود دارد.

بررسى نظريه محقّق نائينى
بررسى دليل اول

دليل اول محقّق نائينى اين بود كه سببيت عبارت است از افاضه اى كه قائم به ذات سبب بوده و از لوازم ذات آن است. بنابراين وقتى سبب ايجاد گرديد، سببيت كه از لوازم ذات است از مقام ذات سبب انتزاع مى شود، در نتيجه سببيت نمى تواند مجعول باشد.

به نظر ما اين دليل داراى سه اشكال است:

اوّلاً: اشكال اول در مورد تفسير سببيت به افاضه و خلط بين آن دو است، در حالى كه سببيت و افاضه دو مفهوم متفاوت مى باشند؛ زيرا مراد از سببيت خصوصيتى است كه مبدأ به واسطه آن تبديل به يك مبدأ فعلى مى شود ولى افاضه مربوط به مسبب است؛ به عبارت ديگر سببيت مربوط به مقام سبب است به اين معنا كه وقتى سبب فعليت پيدا كرد و مسبّب از آن صادر شد، سببيّت نيز انتزاع و محقّق مى شود ولى افاضه مربوط به مسبب بما انه مسبب است. لذا تفسير سببيّت به افاضه خلط بين دو امرى است كه هر يك به مقامى خاص مربوط مى باشند.

ثانياً: اشكال دوم خلط بين لوازم وجود و لوازم ماهيت است. ايشان رابطه بين سبب و سببيت را به نسبت بين اربعه و زوجيت تنظير كرد، در حالى كه نسبت بين

ص: 245

اربعه و زوجيت، نسبت ماهيت و لازم ماهيت است؛ يعنى ماهيت اربعه لازمى دارد كه عبارت از زوجيت است، اما نسبت سبب و سببيّت، نسبت بين وجود و لوازم وجود است. پس تنظير سبب و سببيّت به اربعه و زوجيت محل اشكال است.

ثالثاً: اشكال سوم قياس و خلط بين اسباب تشريعى و اسباب تكوينى است؛ چون سببيّت چه به معناى مبدئيت براى افاضه و چه به معناى خود افاضه باشد، در هر صورت مربوط به سببيّت تكوينى است و در تشريعيات راه ندارد؛ چون معناى سببيت در تشريعيات غير از سببيت در تكوينيات است. مثلاً وقتى گفته مى شود: «آتش سبب حرارت است»، طبق تفسير محقّق نائينى، سببيت آتش همان افاضه حرارت خواهد بود و طبق تفسير مورد پذيرش ما سببيّت آتش؛ يعنى مبدئيت آن براى حرارت، لكن هيچ يك از اين دو معنى در امور تشريعى جريان ندارد؛ مثلا نمى توانيم عقد بيع را موجب افاضه ملكيت بدانيم يا بگوييم ملكيت ازعقد بيع مترشح است و هم چنين در ساير عقود و ايقاعات نمى توانيم عقد را مبدأ براى حقايق مسببات بدانيم؛ چون در عقود و ايقاعات خصوصيتى وجود ندارد كه بر اساس آن بتواند مبدأ و منشأ براى اين حقايق يعنى مسببات باشد.

علاوه بر اين اگر عقود و ايقاعات منشأ براى امور تكوينى باشند، لازم مى آيد عقود و ايقاعات كه از امور غير حقيقى و غير تكوينى اند، منشأ براى امور حقيقى واقع شوند، در حالى كه اين قطعا باطل است؛ چون امور حقيقى در پيدايش خود محتاج اسباب تكوينى اند.

عقود و ايقاعات هم چنين نمى توانند منشأ براى امور اعتبارى واقع شوند؛ چون در اين صورت نيز لازم مى آيد يك امر اعتبارى مثل عقد، منشأ و سبب براى يك امر اعتبارى ديگر واقع شود، آن هم از جنس سببيّتى كه در امور تكوينى وجود دارد؛ زيرا همان گونه كه گفتيم تفسيرى كه محقّق نائينى از سببيت ارائه كرد مربوط به سببيت تكوينى است، در حالى كه مسبّبات اعتبارى قائم به نفس مُنشِأ مى باشند كه يا شارع

ص: 246

است و يا عرف و عقلا؛ به عبارت ديگر امور جعلى تابع بعضى از اسباب و مناشى ء تكوينى مثل اراده و حب و بغض يا مصالح و مفاسد واقعى هستند، نه تابع عقد و ايقاع. پس اگر سببيّت در امور تشريعى بر وزان سببيت در تكوينيات باشد، در اين صورت نه امور حقيقى و واقعى و نه امور اعتبارى نمى توانند مسبب از عقود و ايقاعات باشند.

بر اين اساس سببيت در امور تشريعى؛ يعنى: «ايجاد موضوع براى اعتبار عقلا»؛ مثلاً وقتى شارع جمله «انت طالق» را همراه با شرايطى سبب رفع علقه زوجيت قرار مى دهد، در واقع با اين جمله موضوع را براى فسخ عقد فراهم مى كند؛ به عبارت ديگر فسخ عقد و طلاق يك اعتبار است كه با جمله «انت طالق» موضوع آن فراهم مى شود. همان گونه كه ملاحظه مى شود در اين ايقاع افاضه اى كه طلاق را ايجاد كند و يا خصوصيتى كه اين ايقاع را به يك مبدأ فعلى براى رفع علقه زوجيت تبديل كند وجود ندارد و قبل از آن كه شارع سببيّت ايقاع براى رفع علقه زوجيت را جعل كند، جمله «انت طالق» موجب رفع علقه زوجيت نبود، لكن شارع اين جمله را سبب براى وقوع طلاق قرار داد ولى سبب قرار دادن نه به اين معناست كه در اين جمله خصوصيتى را ايجاد كند تا طلاق از آن افاضه شود و در نتيجه گفته شود سببيّتى كه در تكوينيات وجود دارد در اين جا نيز جريان مى يابد بلكه سببيّت در اين جا به اين معنا است كه شارع صيغه طلاق را با ملاحظه بعضى امور و شرايط، سبب اعتبارى و جعلى براى رفع علقه زوجيت قرار مى دهد.

دو شاهد بر اين مدعا مى توان ذكر كرد يكى مسئله «لكل قوم نكاح» و ديگرى وجود بعضى از امور اعتبارى كه اگر سببيّت آن ها از سنخ سببيّت تكوينى بود كه نه تبعا و نه استقلالاً و نه تكوينا و نه تشريعا قابل جعل نيست، بايد قبل از اسلام و قبل از شرع هم چنين سببيّتى براى آن ها وجود مى داشت.

ص: 247

اين اشكالات به همراه برخى ديگر از مناقشات را امام رحمه الله ايراد كرده است(1) و به نظر ما نيز اين اشكالات به محقّق نائينى وارد است.

بررسى دليل دوم

دليل دوم محقّق نائينى بر عدم مجعوليت سببيّت اين بود كه اگر سببيت دلوك شمس براى نماز ظهر امرى ممكن باشد لازم مى آيد وجوب يك امر غير اختيارى بوده و بدون انشاى شارع حاصل شود؛ زيرا تحقّق مسبّب عقيب سبب امرى قهرى و تخلف ناپذير است. در نتيجه شارع چه بخواهد و چه نخواهد وجوب نماز ظهر بعد از دلوك شمس محقّق شود و اين از امورى است كه نمى توان به آن ملتزم شد؛ زيرا وجوب و به طور كلّى احكام تكليفى از منشئات شارع و از افعال اختيارى اوست.

اشكال اين است كه سببيّت دلوك براى وجوب صلاة سببيت واقعى نيست تا تخلف از آن محال باشد و وجوب نماز به طور قهرى و بدون اختيار شارع بر دلوك شمس كه سبب آن است مترتّب گردد بلكه سببيّت در اين جا يك سببيّت تشريعى است كه به معناى ايجاد موضوع براى اعتبار عقلا يا شارع مى باشد. شارع مى تواند از راه هاى مختلفى وجوب را براى نماز جعل و انشا كند؛ مثلاً گاهى مى فرمايد: «الصلاة واجبة» و گاهى وجوب را در حالى كه معلّق بر دلوك شمس است انشا مى كند. بنابراين وجوب به طور قهرى و به دنبال اين سبب تحقّق پيدا نمى كند بلكه زمانى كه سبب محقّق مى شود ما وجوب را از آن استفاده مى كنيم. پس يا خود سببيّت مجعول است و يا وجوب مجعول بوده و سببيّت از آن استفاده مى شود. بنابراين سببيت قابل جعل است. البته اين كه جعل آن استقلالى است يا تبعى، در مباحث آينده معلوم خواهد شد. پس دليل دوم محقّق نائينى هم به نظر ما باطل است.

ص: 248


1- . الرسائل، استصحاب، ص118.
گفتار سوم نظريه محقّق عراقى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و بررسى آن
نظريه محقّق عراقى

محقّق عراقى در رابطه با جعل احكام وضعى كلام مفصلى دارند كه داراى چهار بخش است: در بخش اول نظر ايشان در رابطه با سببيت بيان شده است. در بخش دوم ايشان نظر مرحوم آخوند را توجيه كرده و به نظر خويش برمى گرداند. در بخش سوم اشكال محقّق نائينى به مرحوم آخوند را رد كرده و مى فرمايد: با توجه به توجيهى كه براى كلام آخوند بيان كرديم ديگر مجالى براى اشكال بعض الاعاظم به مرحوم آخوند باقى نمى ماند و در بخش چهارم نظر شيخ انصارى و هم چنين نظر كسانى را كه قائل اند: سببيت امرى واقعى و تكوينى است، رد مى كند.

بخش اول كلام محقّق عراقى

ايشان مى فرمايد: به طور كلّى سببيت عبارت است از: «اناطه و ترتّب يك شى ء بر شى ء ديگر». با مراجعه به كتب لغت نيز درمى يابيم همين معنا براى سببيت ذكر شده

ص: 249

است. حال آن شى ء منوط يعنى شيئى كه مترتّب بر شى ء ديگر شده گاهى از امور خارجى است؛ مثل إحراق نسبت به آتش كه در اين صورت سببيت يك سببيت حقيقى است؛ چون در اين فرض سببيت به معناى مؤثريت يك شى ء خارجى در شى ء ديگر بوده و ناشى از خصوصيت ذاتى است كه در آن شى ء وجود دارد و مقتضى افاضه وجود مسبب است؛ مثلا در آتش خصوصيت ذاتى وجود دارد كه وجود حرارت را افاضه مى كند. محقّق عراقى مى فرمايد: سببيت به اين معنا نه قابل انتزاع از تكليف است و نه قابل جعل مى باشد؛ چون در جعل تشريعى صرفا يك امر اعتبارى ايجاد مى شود كه وعاء آن عالم ذهن است و چنين چيزى نمى تواند خصوصيت ذاتى وجود خارجى را تغيير دهد. پس سببيت در چنين فرضى كه منوط يك امر واقعى و خارجى است، يك سببيت حقيقى است. گاهى هم شى ء منوط از اعتباريات جعلى است؛ مثل وجوب و ملكيت كه در اين صورت نيز سببيت به تبع اعتباريت شى ء منوط اعتبارى خواهد بود، نه يك امر واقعى؛ چون به عنوان مثال ملازمه و اناطه بين دلوك شمس و وجوب نماز ظهر زمانى تحقّق مى يابد كه شارع بفرمايد: «اذا تحقّق الدلوك تجب الصلاة» و با اين جمله ملازمه و اناطه بين دلوك و وجوب را جعل كند والا تا قبل از بيان شارع چنين ملازمه اى وجود ندارد و ما نمى توانيم آن را انتزاع كنيم. بنابراين سببيت در اين فرض اعتبارى خواهد بود.

ايشان در ادامه مى فرمايد: آن چه در مسئله سببيّت محل بحث ما است همين فرض دوم است كه در آن از طريق خطابات شرعى كه حكم در آن به وسيله اداة شرط دائر مدار امرى شده، سببيت جعل و اعتبار مى گردد؛ مثل «إذا تحقّق الدلوك تجب الصلاة» كه در آن وجوب معلّقا على الدلوك جعل شده است.بنابراين هم وجوب صلاه و هم سببيّت دلوك با اين بيان شارع جعل و اعتبار مى شود و جعل سببيت جدا از جعل وجوب نيست.

به هر حال ايشان معتقد است جعل سببيّت هم به نحو استقلالى و هم به نحو تبعى ممكن است. لكن استقلالى يا تبعى بودن جعلِ سببيّت از لسان دليل فهميده مى شود؛

ص: 250

به اين صورت كه اگر دليل در مقام بيان جعل حكم به گونه اى باشد كه معلّق بر چيزى است جعل سببيّت يك جعل تبعى خواهد بود. اما اگر دليل صرفا در صدد بيان جعل ملازمه بين دو چيز مثل دلوك و وجوب باشد جعل سببيّت به نحو استقلالى است.

بخش دوم كلام محقّق عراقى

محقّق عراقى در بخش ديگرى از سخنانش نظر مرحوم آخوند را با استناد به قرائنى در كلام خود مرحوم آخوند توجيه نموده و آن را به نظر خود برمى گرداند و مى فرمايد: اگر در كلام مرحوم آخوند دقت شود، معلوم مى گردد تمام همّ ايشان انكار جعليت براى سببيت حقيقى است كه به نظر او عبارت است از مؤثريت ناشى از خصوصيت ذاتى كه در شى ء وجود دارد، نه انكار جعل براى سببيت مطلق و مطلق اناطه و ترتّب بين دو شى ء كه شامل سببيت شرعى نيز مى شود. لذا مراد مرحوم آخوند از سببيت، آن جا كه مى فرمايد: سببيت مجعول نيست، در واقع سببيت حقيقى است و مى خواهد بگويد: سببيّت حقيقى در احكام وضعى و تكليفى كه از خطابات شرعى استفاده شود، راه ندارد؛ زيرا به نظر ايشان آن خصوصيت ذاتى يا در شى ء وجود دارد يا ندارد كه در هر صورت با جعل قابل تحقّق نيست. لذا فرمود: سببيتى كه در خطابات شرعى وجود دارد و ما آن را در مورد احكام شرعى استفاده مى كنيم، يك سببيّت ادعايى است. بر اين اساس محقّق عراقى مى فرمايد: به دليلى كه ذكر شد، كلام مرحوم آخوند به همين مطلبى كه ما در مورد سببيت گفتيم برمى گردد، نه آن گونه كه محقّق نائينى از كلام ايشان استفاده كرده و به آن اشكال نموده است.

بخش سوم كلام محقّق عراقى

بخش سوم كلام محقّق عراقى در رد اشكال محقّق نائينى(1) به مرحوم آخوند است.

ص: 251


1- . فوائد الأصول، ج4 ص395. در پاورقى همين صفحه، پاسخ محقّق عراقى به اشكال محقّق نائينى ذكر شده است.

ايشان مى فرمايد: با توضيحى كه در مورد كلام مرحوم آخوند ذكر كرديم، ديگر مجالى براى اشكال محقّق نائينى به مرحوم آخوند باقى نمى ماند.

اشكال محقّق نائينى به مرحوم آخوند كه سابقا اشاره شد اين بود كه ايشان بين موضوعات احكام و علل شرايع خلط كرده؛ چون مسئله سببيت را فقط در محدوده امور حقيقى فرض كرده، اما محقّق عراقى درپاسخ به اين اشكال مى فرمايد: با دقت در كلام مرحوم آخوند كه فرمود: «سببيت به معناى مؤثريت، نه مجعول است و نه منتزع از تكليف»، معلوم مى شود كه مراد ايشان از سببيّت، سببيت حقيقى است كه در امور تكوينى جريان دارد، اما سببيت به معناى ديگر آن كه عبارت است از «مطلق اناطه و ترتّب يك چيز بر شى ء ديگر»، از خطابات شرعى انتزاع مى شود و يك امر ادعايى است؛ لذا جعل در مورد آن مشكلى ندارد. بنابراين اشكال محقّق نائينى به مرحوم آخوند وارد نيست.

بخش چهارم كلام محقّق عراقى

ايشان در بخش چهارم به بررسى ادعاى شيخ انصارى مبنى بر انتزاعى بودن احكام وضعى از احكام تكليفى مى پردازد، لكن ما فعلا براى رعايت اختصار از بيان آن صرف نظر كرده و در آينده به توضيح بيان مرحوم شيخ مى پردازيم.

در مجموع آن چه از كلام محقّق عراقى استفاده مى شود اين است كه بر خلاف نظر مرحوم آخوند و مرحوم نائينى، سببيت هم قابل جعل استقلالى و هم قابل جعل تبعى است.(1)

بررسى نظريه محقّق عراقى

ما با اصل نظر محقّق عراقى كه فرمود: سببيت هم قابل جعل تبعى و هم قابل جعل

ص: 252


1- . نهاية الافكار، ج4، ص97 _ 93 .

استقلالى است، موافقيم. اما به نظر ما توجيهى كه ايشان براى كلام مرحوم آخوند ذكر كرده و بر اساس آن، اشكال محقّق نائينى را بر آخوند رد نموده، صحيح نبوده و خلاف ظاهر كلام مرحوم آخوند است؛ زيرا مرحوم آخوند صراحتا سببيت به معناى مطلق را قابل جعل استقلالى و تبعى ندانسته و مى فرمايد: سببيّت نه تكوينا و نه تشريعا قابل جعل نيست. تعبير مرحوم آخوند اين است كه اطلاق جعل و نسبت دادن آن به سببيّت حتى در مورد احكام يك امر مجازى است.(1) از نسبت دادن مجاز به جعل در مورد سببيت معلوم مى شود برداشت محقّق عراقى از كلام مرحوم آخوند مبنى بر اين كه مراد مرحوم آخوند از سببيّت، سببيّت حقيقى و نفى آن در مورد احكام شرعى است، صحيح نيست؛ به عبارت ديگر اگر مراد مرحوم آخوند از سببيت، همان معناى مورد نظر محقّق عراقى بود، لزومى نداشت كه مرحوم آخوند بعد از نفى سببيت و مؤثريت حقيقى بفرمايد: اطلاق جعل بر سببيّت در احكام شرعى مجازى است؛ چون در اين صورت ديگر مجاز معنا نخواهد داشت.هم چنين به نظر ما پاسخ محقّق عراقى به محقّق نائينى و رد اشكال محقّق نائينى به مرحوم آخوند صحيح نيست؛ چون مبناى رد اشكال مرحوم نائينى توسط محقّق عراقى همين استفاده و تفسيرى است كه ايشان از كلام مرحوم آخوند كرده و از آن جا كه چنين تفسير و برداشتى از كلام مرحوم آخوند صحيح نيست، بنابراين پاسخى هم كه به اشكال محقّق نائينى طبق اين تفسير ناصحيح داده اند صحيح نخواهد بود.

ص: 253


1- . كفاية الأصول، ص401.
گفتار چهارم نظريه شيخ انصارى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و بررسى آن
نظريه شيخ انصارى

شيخ انصارى معتقد است سببيت مانند ساير احكام وضعى منتزع از حكم تكليفى است.(1) بر اين اساس مرحوم شيخ جعل را در احكام وضعى به طور كلّى انكار نكرده؛ زيرا قول به انتزاع حكم وضعى از حكم تكليفى در واقع به معناى جعل تبعى حكم وضعى است.

براى روشن شدن مراد مرحوم شيخ ابتدا لازم است مطلبى به عنوان مقدمه مطرح و سپس به اصل مسئله بپردازيم. نظر شيخ در مثل «ان جائك زيدٌ فاكرمه» اين است كه قيد «إن جائك زيدٌ» به ماده تعلّق گرفته نه به هيئت؛(2) يعنى اكرام مقيد به قيد مذكور شده نه وجوب اكرام، بنابراين خود وجوب، مطلق بوده و قبلاز تحقّق مجى ء زيد نيز ثابت

ص: 254


1- . فرائد الأصول، ج3، ص126؛ المكاسب المحشى، ج13، ص39؛ المكاسب، ج 2، ص 306.
2- . مطارح الانظار، ص48، سطر 60 و ص52 سطر 56؛ «فإن تقييد الطلب حقيقة مما لا معنى له إذ لا إطلاق فى الفرد الموجود منه المتعلّق بالفعل حتى يصح القول بتقييده بالزمان أو نحوه فكل ما يحتمل رجوعه إلى الطلب الذى يدل عليه الهيئة فهو عند التحقيق راجع إلى المادة».

است. به نظر ايشان در تمام قضاياى شرطيه مطلب از همين قرار است؛ يعنى شرط و قيد متعلّق به ماده و مكلّف به است نه هيئت و تكليف، بنابراين به نظر مرحوم شيخ در مثل «ان جائك زيدٌ فاكرمه»، دو جعل وجود ندارد؛ به اين صورت كه يك جعل به وجوب اكرام زيد و يك جعل هم به سببيّت مجى ء زيد براى وجوب اكرام تعلّق گيرد بلكه در اين جا يك جعل بيشتر نيست كه آن هم مربوط به حكم وجوب است و بعد از جعل وجوب، سببيت از آن انتزاع مى شود.

پس به نظر ايشان شارع سببيت را جعل نكرده بلكه سببيت مانند ساير احكام وضعى از حكم تكليفى انتزاع مى شود. اما با توجه به امكان جعل استقلالى و جعل تبعى سببيت منعى براى تعلّق جعل به سببيّت نيست و بر اين اساس مى توان مدعى شد ديگر نيازى به جعل وجوب نيست.

بررسى نظريه شيخ انصارى

اين كه مرحوم شيخ فرمود: دو جعل نداريم، به نظر ما صحيح است؛ چون اين كه شارع به عنوان مثال يك بار نماز را معلّقا على الدلوك واجب كند؛ يعنى جعلش به حكم تكليفى تعلّق بگيرد و بار ديگر سببيت دلوك براى نماز را جعل كند، بى معنا و لغو است و نيازى به جعل دوم نيست. حال اگر قرار شد يك جعل در كار باشد چرا نگوييم اين جعل به سببيت متعلّق شده است؛ به عبارت ديگر چه مانعى وجود دارد كه بگوييم سببيت مورد جعل شارع واقع شده و وجوب از آن انتزاع شده است؟ چنان چه همين مطلب در بعضى تعابير نيز وارد شده كه تكليف منتزع از حكم وضعى است.(1) به نظر مى رسد هيچ منعى براى آن نيست؛ گرچه به نظر ما در بين دو تصويرى كه از جعل سببيت بيان كرديم، أولى و أوفق با ظاهر ادله آن است كه جعل سببيّت به نحو استقلالى باشد نه تبعى، بنابراين نظر مرحوم شيخ هم قابل قبول نيست.

ص: 255


1- . الرافد فى علم الأصول، ص51؛ آيه اللّه سيستانى اين قول را به مرحوم شاهرودى نسبت داده است.

در همين جا بد نيست به قول ديگرى در اين رابطه اشاره كنيم و آن اين كه در اين موارد دو جعل وجود دارد: يكى جعل سببيت دلوك براى وجوب و ديگرى جعل وجوب عقيب دلوك شمس.

اگر مراد اين باشد كه دو جعل استقلالى وجود دارد اين قابل قبول نيست. اما اگر مراد اين است كه يكى از اين دو، استقلالى و ديگرى تبعى است، در اين صورت اين قول همان است كه گفته شد كه يا سببيت، مستقيما و مستقلاً جعل مى شود و وجوب به تبع آن و به نحو تبعى مورد جعل قرار مى گيرد و يا وجوب عقيب الدلوك به نحو مستقل جعل شده و به تبع آن سببيّت جعل مى گردد.

ص: 256

گفتار پنجم نظريه برگزيده درباره جعل قسم اول از احكام وضعى

نظر مختار در باب سببيت اين است كه به طور كلّى سببيت قابل جعل است هم استقلالاً و هم تبعا.

جعل استقلالى به اين معنا است كه خود سببيّت مستقيما از طرف شارع جعل شود و فرقى ندارد كه مسبّب يك حكم تكليفى باشد؛ مثل وجوب صلاة ظهر كه مسبّب از دلوك شمس است و يا يك حكم وضعى باشد مثل ضمان كه مسبب از يد است و هم چنين فرقى نمى كند كه سبب يك امر تكوينى باشد؛ مثل دلوك شمس كه سبب وجوب صلاة ظهر است يا يك امر تشريعى باشد؛ مثل صيغه نكاح كه سبب تحقّق زوجيت است.

اما تصوير جعل تبعى در مورد سببيت به اين صورت است كه مثلاً شارع بگويد: «جعلت الوجوب عقيبدلوك الشمس» كه در اين صورت آن چه مستقيما مجعول شارع قرار گرفته وجوب است و به تبع آن سببيّت جعل شده است، يا مثلاً ضمان عقيب يد جعل شود. در اين موارد مجعول حكمى است كه به دنبال سبب محقّق شده و سببيت مجعول تبعى است و به تبع وجوبى كه به دنبال دلوك جعل شده، سببيت دلوك

ص: 257

انتزاع مى شود. پس سببيت دلوك به اين معنا مجعول شارع بوده ولى مجعول به جعل تبعى است.

بر اين اساس هر دو نوع جعل براى سببيّت ممكن است ولى براى تشخيص اين كه جعل در هر موردى استقلالى است يا تبعى بايد به لسان دليل مراجعه شود؛ به اين صورت كه اگر جعل در دليل مورد نظر مستقيما متوجه سببيت بود، جعل سببيّت استقلالى است ولى اگر جعل و انشاء شارع مستقيما متوجه سببيّت نبوده بلكه به حكمى از احكام شرعى كه معلّق بر شيئى قرار گرفته تعلّق بگيرد، جعل سببيّت تبعى خواهد بود. اما آن چه بيشتر با لسان ادله سازگار است و در غالب موارد از ادله استفاده مى شود، جعل استقلالى سببيت است هرچند كه بعضى از موارد نيز مجعول به جعل تبعى است.

نكته: آن چه در مورد سببيّت ذكر شد، در مورد شرطيت، رافعيت و مانعيت نيز جارى مى شود. لكن چنان چه در ابتداى بحث بيان كرديم، شرطيت و مانعيت بر دو قسم است: شرطيت للتكليف و شرطيت للمكلّف به و مانعيت للتكليف و مانعيت للمكلّف به. آن چه از اين دو قسم مثل سببيت بوده و حكم آن را دارد، شرطيت للتكليف و مانعيت للتكليف است. لذا در مجموع مى توانيم بگوييم: سببيت مطلقا و مانعيت و شرطيت بالنسبه الى التكليف هم قابل جعل استقلالى و هم قابل جعل تبعى مى باشند.

ص: 258

گفتار ششم نظريه محقّق خراسانى درباره جعل قسم دوم از احكام وضعى و بررسى آن
نظريه محقّق خراسانى

همان گونه كه در گذشته اشاره شد، مرحوم آخوند در مورد جعل احكام وضعى قائل به تفصيل شده و در اين رابطه احكام وضعى را به سه قسم تقسيم كرده است. بحث درباره قسم اول از احكام وضعى گذشت.

قسم دوم عبارت است از جزئيت للماموربه، شرطيت للماموربه و مانعيت للماموربه. البته اگر مانعيت را به معناى اعم آن در نظر بگيريم شامل قاطعيت هم مى شود. مرحوم آخوند مى فرمايد: در اين موارد جعل تشريعى تبعى است؛ يعنى جعل به تبع تكليف تحقّق پيدا مى كند.

چنان چه در بحث هاى گذشته متذكر شديم، مراد از شرطيت و مانعيتى كه داخل در قسم اول بوده و در عداد سببيت قرار مى گيرد، شرطيت و مانعيت نسبت به اصل تكليف است. اما مراد از شرطيت و مانعيت در قسم دوم، شرطيت و مانعيت نسبت به مكلّف به است كه در كنار جزئيت مطرح شده؛ مثلاً وقتى مولا به مجموع مركبى مثل

ص: 259

صلاة كه داراى اجزاء و شرايط است امر مى كند، از آن جزئيت انتزاع مى شود؛ به اين معنا كه هر يك از امورى كه به واسطه آن ها اين مركب تحقّق پيدا كرده براى مركب جزئيت دارند. پس جعل مولا در ابتدا به مركب تعلّق مى گيرد و به تبع تعلّق تكليف به آن، جزئيت انتزاع مى شود. لذا جزئيت مجعول به جعل تشريعى تبعى است.(1)

نحوه جعل در شرط و مانعى كه مربوط به مكلفٌ به است نيز به همين ترتيب است؛ مثلاً وقتى شارع مى فرمايد: «صلّ مع الطهارة»، جعل استقلالى به صلاة متعلّق شده ولى چون ماموربه مقيد به يك امر وجودى يعنى طهارت گرديده شرطيت از آن انتزاع شده و گفته مى شود: طهارة براى نماز شرطيت دارد. پس شرطيت يك امر مجعول است ولى نه استقلالاً بلكه تبعا للتكليف. بنابراين ديگر لازم نيست شارع بگويد: «الطهارة شرط».

در مورد مانع هم مسئله به همين نحو است، لكن بين مانع و شرط تفاوتى وجود دارد و آن اين كه در شرط، وجود شرط براى مشروط و مكلّف به لازم است ولى در مانع، عدمش براى مكلّف به لازم است؛ مثل آن جا كه شارع نماز را مقيّد به عدم حدث يا عدم لبس غير مأكول اللحم مى كند كه جعل در درجه اول به صلاة متعلّق شده ولى چون آن را مقيّد به عدم بعضى از امور مثل حدث نموده است، از اين جعل، مانعيت حدثرا انتزاع كرده و مى گوييم: مجعول به جعل تبعى است.

اساس نظر مرحوم آخوند همان نظر مرحوم شيخ است، لكن مرحوم شيخ تمام احكام وضعى را منتزع از احكام تكليفى دانسته ولى مرحوم آخوند به جعل تبعى در خصوص جزئيت و شرطيت و مانعيت للماموربه قائل شده است.(2)

مرحوم آخوند در اين رابطه مى فرمايد: جزئيت و شرطيت و مانعيت منتزع از

ص: 260


1- . در اين مبحث تعبيرات مختلفى وارد شده؛ مثلاً محقّق عراقى در مورد جزئيت فرموده: جزئيت، انتزاعيه محضه است؛ نهاية الافكار، ج4، قسم 1، صص 91 و96 .
2- . كفاية الأصول، ص401.

تكليف بوده و به تبع تكليف، مجعول شارع واقع شده اند. به نظر ايشان جزئيت داراى سه مرتبه است: يكى جزئيت به لحاظ وفاى به غرض، ديگرى جزئيت از جهت تعلّق لحاظ و ديگرى جزئيت به لحاظ مقام امر و تكليف. ايشان مى فرمايد: به طور كلّى امور متباين و متكثر تا زمانى كه وحدتى بر آن ها عارض نشود، نمى توانند مركبى را تشكيل دهند و سرّ اين كه يك مركب از بعضى اجزاى خاص تشكيل مى شود، اين است كه بين آن ها جهت وحدت حاكم است. اين جهت وحدت يكى از اين سه امر است:

اول: گاهى غرض واحد، اين امور متكثر متباين را گرد هم مى آورد كه در اين صورت جزئيت هر يك از اين اجزاء به لحاظ غرض خواهد بود.

دوم: گاهى مجموع امور متكثر در لحاظ واحد مورد توجه قرار مى گيرند؛ يعنى اگر چند امر متباين در مقام تصوّر ذهنى با هم لحاظ شوند در اين صورت جزئيت اين امور متباين براى مركب، از جهت تعلّق لحاظ واحد خواهد بود.

سوم: گاهى هم جهت وحدت به واسطه تعلّق امر و تكليف است؛ يعنى امر و تكليف واحدى به چند شى ء متباين و متكثر تعلّق مى گيرد، به گونه اى كه هر يك از آن ها جزء ماموربه مى شود.

به نظر مرحوم آخوند اعتبار جزئيت براى واجب و مأمور به فقط از قِبل تعلّق امر و تكليف واحد به امور متكثر و وحدتى كه از اين طريق عارض مى شود، قابل تحقّق است؛ به عبارت ديگر از اين سه قسم جزئيت، آن چه كه در ما نحن فيه وجود دارد، جزئيت از جهت تعلّق امر است و دو قسم ديگر؛ يعنى جزئيت به جهت تعلّق غرض واحد و جزئيت به جهت تعلّق لحاظ واحد، از بحث خارج اند؛ زيرا مراد از جزئيت، جزئيت للمأمور به يا جزئيت للواجب است پس بايد اصل عنوان واجب و مأموربه تحقّق پيدا كند تا جزئيت انتزاع شود و عنوان مأموربه و واجب هم زمانى تحقّق مى يابد كه امر و تكليفى به يك شى ء تعلّق گيرد. پس تا امر نباشد جزئيت

ص: 261

للواجب و للمأموربه معنا ندارد. لذا مرحوم آخوند مى فرمايد: وحدتى كهاين امور متكثر را كنار هم قرار مى دهد و باعث مى شود كه ما جزئيت للواجب را انتزاع كنيم، وحدتى است كه از تعلّق امر و تكليف پيدا مى شود، نه وحدت ناشى از غرض واحد يا لحاظ واحد.

پس به نظر مرحوم آخوند جزئيت للمأمور به از تكليف متعلّق به فعل انتزاع مى شود و لذا مجعول به تبع است و در اين جهت فرقى بين جزئيت و شرطيت و مانعيت نيست.

از كلام مرحوم آخوند دو نكته استفاده مى شود:

نكته اول اين كه اين امور يعنى جزئيت، شرطيت و مانعيت از تكليفى كه به فعل تعلّق گرفته انتزاع شده اند، لذا مجعول تبعى مى باشند و جعل استقلالى در آن ها متصوّر نيست.

نكته دوم اين كه گويا مرحوم آخوند به طور كلّى امكان جعل استقلالى در اين امور را نفى كرده و راه جعل اين امور را منحصر در جعل تبعى مى داند.

بررسى نظريه محقّق خراسانى

اكثر بزرگان، اساس نظر مرحوم آخوند را در مسئله جزئيت و شرطيت و مانعيت للمكلّف به پذيرفته اند ولى دو نكته اى كه از كلام مرحوم آخوند به دست آمده با مخالفت دو تن از بزرگان مواجه شده است: در جهت اول محقّق عراقى مخالفت كرده و قائل به تفصيل بين جزئيت و بين شرطيت و مانعيت شده و در جهت دوم، امام رحمه الله با مرحوم آخوند مخالفت كرده و فرموده: درست است كه اين امور مجعول به جعل تبعى مى باشند، اما جعل اين امور منحصر در جعل تبعى نيست بلكه جعل استقلالى هم در آن ها متصوّر و ممكن است.

ص: 262

اشكال محقّق عراقى به محقّق خراسانى در جهت اول

محقّق عراقى نظر مرحوم آخوند را در مورد جزئيت پذيرفته، اما در مورد شرطيت و مانعيت رد مى كند. بنابراين در اين رابطه قائل به تفصيل شده است.

ملخص اشكال محقّق عراقى اين است: جزئيت للمأموربه با شرطيت و مانعيت للمأمور به تفاوت دارد؛ به اين بيان كه جزئيت للمأموربه با قطع نظر از تعلّق امر واقعيتى ندارد؛ يعنى چيزى به عنوان جزئيت قبل از تعلّق امر تحقّق ندارد ولى شرطيت در رتبه قبل از امر و تعلّق تكليف ثابت بوده و داراى واقعيت است؛ چون _ همان گونه كه مرحوم آخوند فرمود _ جزئيت براى مركب از كنار هم قرار گرفتن اجزاء انتزاع مى شود و آن چيزى كه مى تواند اجزاء را كنار هم قرار داده و سپس جزئيت انتزاع شود، امر است و لذا تا امر به مركب تعلّق نگيرد جزئيت نيز انتزاع نمى شود. البته جزئيت به واسطه غرض يا لحاظ نيز قابل انتزاع است ولى در اين مقام مورد نظر نيست.اما شرطيت قبل از تعلّق امر و تكليف قابل تحقّق و انتزاع است؛ چون اگر چيزى مشروط به شرط يا مقيّد به قيدى شد عنوان شرطيت محقّق مى شود و اضافه اين شرط به مشروط يا اضافه اين قيد به مقيّد و نسبتى كه بين آن دو وجود دارد قبل از تعلّق امر و سابق بر مسئله تكليف وجود داشته و قابل انتزاع است و متوقف بر امر نمى باشد.

واضح و روشن است كه مراد از تحقّق شرطيت و عدم تحقّق جزئيت، قبل از تحقّق امر وجود خارجى آن ها نيست بلكه مراد وجود انتزاعى آن دو مى باشد؛ يعنى شرطيت قبل از تحقّق امر قابل انتزاع بوده ولى جزئيت قابل انتزاع نيست.

اما وجه اين كه شرطيت در مرحله سابق بر تعلّق تكليف و امر تحقّق داشته و قابل انتزاع مى باشد اين است كه امر به مقيّد مثل «صلاة مع الطهارة» فرع آن است كه تقيّد در متعلّق امر لحاظ شده باشد و همين مقدار كه صلاة به همراه قيد طهارت موضوع

ص: 263

براى امر قرار مى گيرد براى اين كه حقيقتى به نام تقيّد انتزاع شود، كافى است. پس تقيّد قبل از آن كه پاى امر در ميان باشد قابل انتزاع است.

به عبارت ديگر محقّق عراقى مى فرمايد: مى توان براى شرطيت و مانعيت يك عنوان جامعى به نام مقدّميت قرار داد؛ چون همه آن ها در حقيقت مقدمات طبيعتند، لكن اين خود دو صورت دارد: صورت اول اين كه ارتباط بين مقدمات و طبيعت، تكوينى باشد؛ مثل نصب نردبان براى كون على السطح كه اين مورد از محل بحث ما خارج است. اما صورت دوم كه مربوط به بحث ما است آن جا است كه ارتباط بين مقدمه و طبيعت ذى المقدمه ارتباط غير تكوينى باشد؛ يعنى اين ارتباط حقيقتا وجود نداشته و بايد به گونه اى اعتبار شود. كيفيت ايجاد اين ارتباط در مورد جزئيت به يك نحو و در مورد شرطيت به نحو ديگر است؛ به اين بيان كه در مورد شرطيت وقتى آمر مى خواهد امر و دستورى را متوجه موضوعى نمايد كه مقيد به يك قيد مى باشد، مى بايست قبل از تعلّق و توجه امر به آن، اين تقيد را در ذهن خود لحاظ كند تا بتواند اين امر را نسبت به موضوع مقيد به يك قيد انشا كند. پس حقيقت شرطيت منتزع از ربط معروض با تكليف است و تحقّق آن متوقف بر وجود امر و تكليف نيست. لذا حتى اگر فرض كنيم كه حكم و امرى وجود ندارد باز هم اين نسبت و تقيّد بين آن ها وجود داشته و قابل انتزاع است. اما جزئيت منتزع از وحدتى است كه بر امور متكثر عارض مى شود و اين وحدت از قِبَل امر و وجوب و پس از آن حادث مى شود.

بنا براين محقّق عراقى معتقد است كه نظر مرحوم آخوند در مورد جزئيت صحيح بوده و جزئيت قابل جعل تبعى مى باشد، اما در مورد شرطيت و مانعيت نظر ايشان را نمى پذيرد.(1)

ص: 264


1- . نهاية الافكار، ج4، قسم 1، ص92.
بررسى اشكال محقّق عراقى

به نظر مى رسد تفصيل بين جزئيت و شرطيت از جهت انتزاع صحيح نيست؛ چون اگر شرطيت در مرحله سابق بر تعلّق امر قابل انتزاع باشد جزئيت نيز در مرحله سابق بر امر قابل انتزاع است؛ به عبارت ديگر آن چه ايشان در مورد شرطيت فرمود مبنى بر اين كه: «اضافه و نسبتى كه قيد و شرط با مقيد و مشروط دارند قبل از تعلّق حكم قابل تصوّر و لحاظ ذهنى است و در نتيجه قبل از حكم نيز مى توان تقيد و شرطيت را انتزاع كرد»، در مورد جزئيت نيز جريان دارد؛ چون همان گونه كه سابقا اشاره شد لحاظ ربط بين اجزاى متباين و متكثر قبل از تعلّق امر وجود دارد و بدون اين لحاظ موضوعى براى حكم باقى نمى ماند، در حالى كه موضوع بايد قبل از تعلّق حكم تحقّق داشته باشد؛ چون نسبت بين موضوع و حكم نسبت علت به معلول است. بنابراين نخست بايد مركبى وجود داشته باشد تا حكم به آن متعلّق شود.

اين مطلب در مورد ماهيات مخترع شرعى هم كه طبق نظر ما از مجعولات شرعى محسوب مى شوند، جريان دارد؛ چون ماهيات مخترع شرعى معمولاً مركباتى مى باشند كه داراى اجزاء بوده كه بين آن ها لحاظ وحدت شده است. پس اين گونه نيست كه تا حكم به ماهيت تعلّق نگيرد، وحدت بين اجزاء متباين و متكثر ايجاد نشود بلكه قبل از تعلّق امر مى توان اين وحدت را بين اجزاء لحاظ كرد و نه تنها اين لحاظ ممكن است بلكه بايد چنين وحدتى را بين اجزاء لحاظ نمود و يك مركب اعتبارى را تشكيل داد تا بتوان حكمى را بر آن بار نمود.

پس به نظر ما همان گونه كه شرطيت قبل از تعلّق امر قابل انتزاع است، جزئيت نيز قابل انتزاع است و بيانى كه محقّق عراقى درباره شرطيت دارند، در مورد جزئيت نيز متصوّر مى باشد.

لكن يك نكته اساسى كه در كلمات محقّق عراقى هم به آن اشاره شده اين است كه عنوان «جزئيت للواجب» دال بر اين است كه اول بايد حكم و وجوب محقّق باشد

ص: 265

تا جزئيت انتزاع شود؛ به عبارت ديگر جزئيت للواجب فقط از قِبل وحدتى كه به وسيله تكليف و امر عارض مى شود قابل انتزاع است. پس نخست بايد وحدت ايجاد شود تا حكم بر آن بار گردد؛ مثلاً جزئيت فاتحة الكتاب نسبت به نمازى كه واجب است پس از تعلّق امر پيدا مى شود. ولى اشكال ما به ايشان اين است كه ما ابتدا واجب را به عنوان يك مركب لحاظ مى كنيم و آن گاه جزئيت براى اين مركب بما انّه مركب و با لحاظ وحدت بين اجزاء قبل از تعلّق وجوب قابل انتزاع خواهد بود ولى پس از آن كه تكليف و وجوب به مركب تعلّق مى گيرد، عنوان جزئيت از «جزئيت للمركب» به «جزئيت للواجب» تغيير كرده و جزئيت براى مركب بما انّه واجب محقّقخواهد شد؛ به عبارت ديگر در اين مقام دو عنوان داريم؛ يكى «مركب بما انّه مركب» و ديگرى «مركب بما انّه واجبٌ» و آن چه براى حكم كردن بدان محتاجيم _ چه در جزئيت و چه در شرطيت و امثال آن _ عنوان «مركب بما انه مركبٌ» است و اين كه بين اجزاى متعدد وحدتى ايجاد شود؛ مثلاً شارع كه مى گويد: «الصلاة واجبة»، بين اجزاء آن وحدتى را لحاظ كرده و مى گويد: «انّه واجب». بنابراين در رتبه قبل از تعلّق وجوب، عنوان جزئيت؛ يعنى «جزئيت للمركب بما أنّه مركب» قابل انتزاع است ولى جزئيت براى «مركب بما انّه واجب» بعد از امر حاصل مى شود. لكن براى انتزاع عنوان جزئيت ما نيازى به اين نداريم كه عنوان «مركب را بما انّه واجب» لحاظ كنيم بلكه «مركب بما انّه مركب» به عنوان موضوع قبل از تعلّق حكم با لحاظ وحدت اعتبارى محقّق مى شود و همين مقدار براى انتزاع معناى جزئيت كافى است.

پس تفصيلى كه محقّق عراقى بين جزئيت و شرطيت داده اند به نظر ما صحيح نيست.

بررسى كلام محقّق خراسانى در جهت اول

با توجه به آن چه در اشكال به محقّق عراقى گفتيم، ايراد ما به محقّق خراسانى نيز معلوم مى شود. ايشان در مورد جزئيت فرمود: «جزئيت للواجب فقط با تعلّق امر

ص: 266

تحقّق پيدا مى كند؛ زيرا انتزاع جزئيت نيازمند اعتبار وحدت بين اجزاء است و اين وحدت از سه راه قابل تحقّق است: غرض واحد يا لحاظ واحد و يا امر و تكليفى كه به مجموع آن اجزاء تعلّق مى گيرد. از بين اين سه طريق فقط راه سوم يعنى تعلّق امر است كه مى تواند امكان انتزاع جزئيت للواجب را فراهم كند».

اما همان گونه كه در اشكال به محقّق عراقى بيان كرديم: در مقام امر و تكليف، تحقّق موضوع لازم وضرورى است؛ مثلاً براى آن كه شارع بتواند بگويد: «الصلاة واجبة»، ابتدا بايد موضوع وجوب كه صلاة است محقّق باشد ولى از آن جا كه صلاة يك ماهيت مركب از اجزايى است كه بدون وحدت اعتبارى هيچ ارتباطى با هم ندارند؛ مثلاً فاتحة الكتاب، ركوع، سجود، سلام و... امورى هستند كه بدون اعتبار وحدت هيچ ارتباطى با هم نداشته و نمى توانند در كنار هم موضوع براى حكمى واقع شوند، بنابراين مى بايست در ابتدا وحدتى را بين آن ها اعتبار نمود تا موضوع حكم محقّق گردد و سپس حكم وجوب به آن ماهيت مخترع مركب متعلّق شود. ادعاى ما اين است كه وحدت بين اجزاء با لحاظى كه آمر _ ولو به لحاظ تصوّرى در ذهنش _ براى وحدت بين اين اجزاء انجام مى دهد و آن ها را يك ماهيت واحد در نظر مى گيرد، محقّق مى شود و در نتيجه مى تواند به آن امر كند و بيش از اين به چيز ديگرى نياز نيست؛ مثلاً ازتعبير شارع به «لا صلاة الا بفاتحة الكتاب»(1) جزئيت فاتحه الكتاب نسبت به صلاة استفاده مى شود، خواه اين صلاة بعدا متعلّق تكليف قرار بگيرد يا خير، اما بعد از تعلّق تكليف به صلاة طبيعتا جزئيت فاتحة الكتاب نسبت به صلاة عنوان جديدى پيدا مى كند كه عبارت از «جزئيت للواجب» است. بنابراين اصطلاح مأموربه يك عنوان مشير است براى آن چيزى كه موضوع وجوب قرار گرفته، نه اين كه اين عنوان فى نفسه موضوعيت داشته باشد.

ص: 267


1- . عوالى اللئالى، ج1، الفصل التاسع، ص196، ح2 وج2، باب الصلاة، ص218، ح 13؛ مستدرك الوسائل، ج4، باب 1 من ابواب القراءة فى الصلاة، ص185، ح5 و8.

لكن امام خمينى رحمه الله مى فرمايد: لحاظ تصوّرى نه در مورد جزئيت و نه در مورد شرطيت كافى و كارگشا نيست بلكه علاوه بر تصوّر اجزاء نيازمند تصديق نيز هستيم و اين لحاظ تصديقى بعد از تعلّق امر و تكليف پيدا مى شود. به نظر ايشان تا اين لحاظ تصديقى حاصل نشود لحاظ تصوّرى براى انتزاع جزئيت و شرطيت كفايت نمى كند. اما به نظر ما نيازى به اين لحاظ تصديقى نيست و آمر مى تواند وحدت را قبل از تعلّق امر بين اجزاء لحاظ كند و در اين صورت مى توان جزئيت را هر چند تحت عنوان «جزئيت للمركب بما انّه مركب»، انتزاع كرد. البته پس از تعلّق تكليف عنوان «جزئيت للمركب» يك عنوان جديد پيدا مى كند ولى آن چه در اين مقام لازم است صرفا همان «جزئيت للمركب» است.

اگر هم بزرگان تعبير «جزئيت للواجب»، «جزئيت للمكلّف به» و «جزئيت للمأموربه» را استعمال مى كنند به اين جهت است كه اين جزء در ضمن مركب، موضوع براى وجوب و متعلّق آن قرار مى گيرد؛ يعنى اين تعبير در نظر آن ها يك عنوان مشير به موضوع حكم است نه اين كه براى اين عنوان خصوصيتى قائل باشند.

اشكال امام خمينى به محقّق خراسانى در جهت دوم

جهت دوم كلام مرحوم آخوند نيز كه در آن جعل استقلالى را نسبت به جزئيت و شرطيت و مانعيت نفى كرده، مورد مخالفت بعضى از جمله امام رحمه الله قرار گرفته است.(1)

نظر مرحوم آخوند اين بود كه جزئيت، شرطيت و مانعيت، مجعول به جعل تبعى بوده و جعل استقلالى در مورد آن ها معنا ندارد و شارع يا مولاى عرفى نمى تواند بگويد: «فلان چيز را به عنوان جزء يا شرط براى فلان شى ء قرار دادم» بلكه زمانى كه تكليفى به شى ء مقيّد يا مركب ذات الاجزا تعلّق بگيرد جزئيت و شرطيت انتزاع مى شود.

ص: 268


1- . الاستصحاب، ص68؛ تنقيح الأصول، ج4، ص77 _ 78؛ تهذيب الأصول، ج1، ص 256 _ 254.

امام رحمه الله در مخالفت با مرحوم آخوند مى فرمايد: جزئيت و شرطيت و مانعيت نسبت به مأموربه همان گونه كه قابل تعلّق جعل تبعى بوده، مى توانند مجعول به جعل استقلالى هم باشند، لكن كيفيت جعل استقلالى اين گونه است كه در ابتدا اصل عمل مورد امر قرار مى گيرد؛ مثل «أَقِيمُوا الصَّلاَة» و هيچ قيد و شرطى براى آن ذكر نمى شود و پس از آن مثلاً پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «لا صلاة إلاّ بفاتحة الكتاب»(1)، كه لسان آن بر خلاف «أَقِيمُوا الصَّلاَة»، لسان امر نيست بلكه به طور واضح و روشنى در مقام جعل جزئيت فاتحه الكتاب براى صلاة است. پس جعل استقلالى در مورد جزئيت و شرطيت ممكن است.

ايشان سپس شاهدى بر جعل استقلالى شرطيت ذكر كرده و مى فرمايد: در جريان تغيير قبله از مسجد الاقصى به مسجد الحرام اين دستور صادر شده كه «فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرام»(2) «از اين پس رو به مسجد الحرام نماز بخوان»؛ يعنى استقبال كعبه به عنوان يك شرط جديد براى نماز ذكر شده و شرط قبلى كه استقبال به مسجد الاقصى بود كنار گذاشته شده، حال آيا در اين مورد مى توان گفت شرط استقبال به سوى مسجد الحرام از يك تكليف انتزاع شده است؟! روشن است كه اين گونه نيست؛ چون تكليف به نماز قبل از بيان اين شرط جديد وجود داشته و تغيير نكرده و با نزول اين آيه شرط جديدى براى نماز ايجاد شد. به نظر ايشان اين آيه شاهدى محكم براى جعل استقلالى در مثل شرطيت للمأموربه است.

اين مطلب به نظر ما نيز صحيح و متين است و همان گونه كه سابقا بيان كرديم، «جزئيت للمكلّف به»، «شرطيت للمكلّف به» و «مانعيت للمكلّف به»، هم قابل جعل تبعى و هم قابل جعل استقلالى مى باشند.

ص: 269


1- . عوالى اللئالى، ج1، الفصل التاسع، ص196، ح2 و ج2، باب الصلاة، ص218، ح13؛ مستدرك الوسائل، ج4، باب 1 من ابواب القراءة فى الصلاة، ص185 ح5 و8.
2- . سوره بقره، آيات 144 و149 و150.

تا به حال درباره دو قسم از اقسام احكام وضعى بحث شد: قسم اول مواردى مانند «سببيت للتكليف»، «شرطيت للتكليف» و «مانعيت للتكليف» است كه به نظر ما هم قابل جعل استقلالى و هم قابل جعل تبعى مى باشند. قسم دوم؛ يعنى «شرطيت للمكلّف به» و «جزئيت للمكلّف به» نيز مانند قسم اول هم قابل جعل استقلالى و هم قابل جعل تبعى هستند.

ص: 270

گفتار هفتم نظريه محقّق خراسانى درباره جعل قسم سوم از احكام وضعى و بررسى آن
اشاره

به نظر مرحوم آخوند در قسم سوم از احكام وضعى مانند ملكيت، زوجيت، قضاوت و امثال آن هم جعل استقلالى امكان دارد و هم جعل تبعى، هرچند اصحّ آن است كه جعل آن ها استقلالى است؛ مثلاً اگر بگوييم وقتى بيع به دنبال عقد محقّق مى شود، شارع حكم به جواز انواع تصرفات از ناحيه بايع و مشترى در ثمن و مثمن مى نمايد كه اين يك حكم تكليفى است و به دنبال آن ملكيت انتزاع مى شود، در اين صورت ملكيت يك مجعول تبعى خواهد بود. ولى اگر بگوييم شارع بعد از تحقّق بيع به نحو استقلالى اعتبار ملكيت مى كند، در اين صورت خود ملكيت با قطع نظر از احكام و آثار آن يك مجعول شرعى است و احكام ى مانند جواز تصرف بر آن متفرع مى شوند، نه آن كه ملكيت از جواز تصرف انتزاع شود. هم چنين در مورد زوجيت مى توان هر دو نوع جعل را تصوّر كرد؛ به اين بيان كه اگر گفته شود شارع و عقلا بعد از عقد بعضى احكام و آثار مانند جواز نظر را جعل مى كنند و سپس از اين احكام زوجيت انتزاع مى شود، در اين صورت يك مجعول تبعى خواهد بود. اما اگر بگوييم اولين چيزى كه شارع و عقلا

ص: 271

بعد از عقد اعتبار مى كنند، زوجيت است و به دنبال جعل زوجيت بعضى احكام و آثار بر آن مترتّب مى شود، در اين صورت زوجيت يك مجعول استقلالى خواهد بود.

پس به نظر مرحوم آخوند هر دو نوع جعل در مثل ملكيت و زوجيت ممكن است. لكن ايشان مى فرمايد: أصح آن است كه بعد از عقد بيع و عقد نكاح و امثال آن، خود ملكيت و زوجيت جعل مى شوند و به دنبال آن جواز تصرّف در ثمن و مثمن و جواز نظر زوج به زوجه و بالعكس مترتب مى شود.

مرحوم آخوند هم چنين موارد ديگرى براى قسم سوم ذكر مى كند؛ از جمله حجيّت، قضاوت، حرّيت و مانند آن.

پس در واقع، كلام مرحوم آخوند از دو بخش تشكيل شده كه يكى ايجابى و ديگرى سلبى است. بخش ايجابى كلام ايشان آن است كه جعل ملكيت و زوجيت و امثال آن استقلالى است و بخش سلبى كلام ايشان كه در واقع ردّ نظر شيخ انصارى مى باشد اين است كه جعل ملكيت و زوجيت و امثال آن جعل تبعى نيست و اين موارد از يك حكم تكليفى انتزاع نشده بلكه رأسا مجعول شارع هستند؛ چون به نظر مرحوم شيخ احكام وضعى منتزع از احكام تكليفى مى باشند.

اشكالات محقّق خراسانى به شيخ انصارى
اشاره

مرحوم آخوند سه دليل بر ردّ نظريه شيخ انصارى اقامه مى كند.(1) ما ابتدا اين سه دليل يا به عبارت ديگر اين سه اشكال را ذكر و سپس به بررسى آن مى پردازيم.

اشكال اول

به مجرد تحقّق عقد، ملكيت و زوجيت و امثال آن محقّق مى شوند و براى تحقّق ملكيت بعد از عقد بيع، مسئله ترتّب احكام و آثار تكليف ملاحظه نمى شود و حتى

ص: 272


1- . كفاية الأصول، ص402.

ممكن است احكام و آثار مرتبط با آن مغفول عنه باشند.

حال اگر ملكيت چنان چه شيخ انصارى قائل است يك امر انتزاعى باشد نبايد بدون ترتّب احكام و آثارتكليف، انتزاع شود، در حالى كه بديهى و روشن است كه ملكيت بعد از عقد بيع يا زوجيت بعد از عقد نكاح تحقّق پيدا مى كنند، هرچند احكام و آثار تكليف مورد غفلت باشند و اين نشان مى دهد كه ملكيت و امثال آن منتزع از حكم تكليفى نيستند.

اشكال دوم

اگر ملكيت يك امر انتزاعى باشد لازم مى آيد با قاعده قطعى و پذيرفته شده «العقود تابعةٌ للقصود» مخالفت گردد. توضيح مطلب از اين قرار است: كسى كه بيع را انشا مى كند، قصد او فقط وقوع تمليك است. حال طبق مقتضاى قاعده مذكور مى بايست وقتى كه بايع، تمليك را قصد مى كند به دنبال عقد بيع، ملكيت هم حاصل شود، در حالى كه طبق نظر شيخ انصارى كه معتقد است ملكيت از حكم تكليفى انتزاع مى شود، لازم مى آيد كه با عقد بيع، ملكيت تحقّق پيدا نكند بلكه فقط بعضى از احكام تكليفى مثل جواز تصرّف در ثمن و مثمن براى بايع و مشترى ثابت شود و سپس ملكيت انتزاع گردد و نتيجه آن اين است كه «ما وقع لم يقصد وما قصد لم يقع»؛ چون قصد بايع از گفتن «بعت»، تمليك است. اما مرحوم شيخ مدعى است كه در اين جا ابتدا جواز تصرّف حاصل شده و سپس ملكيت از آن انتزاع مى گردد. پس آن چه كه قصد گرديده واقع نشده و اين با قانون «العقود تابعةٌ للقصود» سازگارى ندارد.

اشكال سوم

اگر ملكيت از حكم تكليفى مثل جواز تصرف در مال انتزاع شود بايد هر جايى كه جواز تصرّف ثابت است ملكيت هم وجود داشته باشد، در حالى كه در بعضى موارد جواز تصرّف

ص: 273

ثابت بوده ولى ملكيت وجود ندارد؛ مانند كسى كه از طرف مالك مأذون در تصرف است يا مثل ولى كه مى تواند در مال مُوَلّى عليه تصرف كند، اما ملكيت براى آن ها ثابت نيست.

بررسى اشكالات محقّق خراسانى
اشاره

اكنون بايد ديد آيا ادله مرحوم آخوند در ردّ مرحوم شيخ وافى به مقصود ايشان هست يا خير؟ لازم به ذكر است كه ما در اصل اين ادعا كه بخشى از احكام وضعى منتزع از احكام تكليفى نمى باشند، با مرحوم آخوند موافقيم و نظريه مرحوم شيخ را ناتمام مى دانيم، اما ادّله مرحوم آخوند بر رد نظريه شيخ نيز محل تأمل و اشكال است.

بررسى اشكال اول

در مورد اشكال اول بايد گفت: بعيد است ملكيّت و زوجيّت به مجرد تحقّق عقد بيع و نكاح، بدون ملاحظه احكام و آثار تكليف و يا با غفلت از آن ها ترتّب پيدا كنند؛ چون كسى كه عقد بيع يا نكاح را واقع مى كند، يك لحاظ و التفات اجمالى به احكام و آثار آن دارد؛ مثلاً كسى كه مى خواهد با «بعتُ» براى خود ملكيت ايجاد كند و يا مالش را به مشترى تمليك نمايد، قهرا نسبت به مسئله جواز تصرّف، التفات و توجه دارد، هر چند به نحو اجمالى باشد؛ چون صرف ملكيت _ هر چند آن را به معناى واجديت و احاطه بدانيم _ به تنهايى و بدون توجه به آثار و احكامى كه بر آن مترتّب مى شود، نمى تواند مطلوب متعاقدين باشد. لذا دليل اول ايشان مردود است.

بررسى اشكال دوم

ترتّب ملكيت ولو به نحو انتزاعى به معناى تخلف عقد از قصد نيست؛ به عبارت ديگر اين كه مرحوم آخوند به شيخ اعتراض كرده و مدعى است پذيرش انتزاعى بودن ملكيت با قاعده تبعيت عقود از قصود منافات دارد، به نظر ما سخن قابل قبولى

ص: 274

نيست و تخلف عقد از قصد محسوب نمى شود؛ زيرا مهم آن است كه در نهايت آن چه مقصود بايع است هر چند به تبع حكم تكليفى تحقّق پيدا كند و آن چه با عقد محقّق مى شود مخالف و منافى با قصد نباشد. طبق مبناى شيخ نيز عقد بيع واقع شده و نتيجه اش هم ملكيت است و فرض اين است كه قصد بايع هم تمليك بوده، با اين تفاوت كه گاهى ملكيت مستقيما و بدون واسطه تحقّق پيدا مى كند و گاهى با واسطه محقّق مى شود. به هر حال مهم اين است كه مقصود بايع محقّق شود و اين جا قصد بايع تمليك بوده و ملكيت هم هرچند به نحو انتزاعى و مع الواسطه تحقّق پيدا كرده و همين مقدار براى اين كه بگوييم با اين قاعده مخالفت نشده، كافى است.

ممكن است كسى در دفاع از شيخ انصارى بگويد كه خود مرحوم شيخ در كتاب بيع(1) پنج مورد نقض براى لزوم تبعيت عقود از قصود ذكر مى كند؛ يعنى بر فرض كه بپذيريم نظريه انتزاعى بودن ملكيت با قاعده تبعيت عقود للقصود منافات دارد، چه اشكالى پيش مى آيد و به كدام اصل يا مبنا خلل وارد مى شود؟ چون در مواردى اين قاعده نقض شده كه اين مورد هم يكى از آن موارد مى باشد. از جمله «بيع ما يملك مع ما لا يملك»؛ مثلاً بايع گوسفندى را كه ما يملك است به ضميمه خنزير كه ما لايملك است بفروشد. در اين بيع با آن كه قصد بايع به تمليك مبيع تعلّق گرفته، اما بيع فقط نسبت به بعض مبيع يعنى گوسفند واقع مى شود. بنابراين عقد از قصد تبعيت نكرده ولى با اين حال به نظر فقها: بيع نسبت به گوسفند صحيح بوده و نسبت به خنزير باطل است. البته مرحوم شيخ بين موارد تخلف عقد از قصد فرق گذاشته و در بعضى از موارد، تخلف عقد از قصد را به خاطر وجود مانع و در بعضى موارد به جهت عدم مقتضى مى داند. اما بههر حال مى پذيرد كه اين تخلف در مواردى تحقّق پيدا كرده است. حال با توجه به اين نكته چه اشكالى دارد كه در اين مورد يعنى انتزاعى بودن ملكيت نيز، از اين قاعده تخلف شود؟

ص: 275


1- . المكاسب، ج3، ص47.

در پاسخ مى توان گفت: اين مورد با سائر مواردى كه به عنوان نقض قاعده ذكر گرديد، فرق دارد؛ چرا كه بر خلاف بقيه موارد، اين يك مورد استثنايى و مربوط به موارد خاص نيست بلكه با پذيرش آن همه عقود دچار مشكل مى شوند. بنابراين اشكال مرحوم آخوند به قوت خود باقى است و فيه نظر.

بررسى اشكال سوم

به نظر ما منظور مرحوم شيخ اين نيست كه در هر موردى كه جواز تصرّف ثابت باشد، لزوماً ملكيت هم ثابت است تا به ايشان اشكال شود كه در مواردى جواز تصرف ثابت است ولى ملكيت وجود ندارد بلكه مراد مرحوم شيخ اين است كه اگر جايى ملكيت ثابت بود حتما ناشى و منتزع از جواز تصرّف است؛ به عبارت ديگر بين جواز تصرّف ناشى از عقد و جواز تصرّف ناشى از اذن فرق وجود دارد؛ زيرا جواز تصرّفى كه ناشى از عقد باشد موجب انتزاع ملكيت است، اما جواز تصرّفى كه ناشى از اذن يا ناشى از ولايت باشد نمى تواند منشأ انتزاع ملكيت گردد. لذا دليل سوم مرحوم آخوند هم قابل قبول نيست.

از مطالبى كه گفته شد معلوم مى شود اصل ادعاى مرحوم آخوند مورد قبول است اما ادله ايشان وافى به مقصود نيست.

ص: 276

گفتار هشتم بررسى نظريه شيخ انصارى مبنى بر نفى جعل استقلالى در احكام وضعى
اشاره

در بحث از قسم سوم احكام وضعى نظر مرحوم آخوند و اشكالات ايشان به شيخ انصارى و هم چنين پاسخ آن ها بيان گرديد. حال اگرچه نظريه مرحوم شيخ مبنى بر نفى جعل استقلالى در احكام وضعى مختص به قسم سوم احكام وضعى نيست بلكه آن را در مطلق احكام وضعى جارى مى داند،(1) ولى از آن جا كه سخن از اشكالات مرحوم آخوند به شيخ به ميان آمد لازم است نظريه مرحوم شيخ نيز مورد بررسى قرار گيرد.

كلام شيخ انصارى در دو مقام قابل بررسى است: يكى به حسب مقام ثبوت و ديگرى به حسب مقام اثبات؛ به عبارت ديگر پاسخ صحيح به مرحوم شيخ منوط به اين است كه ببينيم مراد ايشان نفى جعل استقلالى به حسب مقام ثبوت است يا به حسب مقام اثبات؟

بررسى نظريه شيخ به حسب مقام ثبوت

اگر منظور مرحوم شيخ نفى امكان جعل استقلالى در احكام وضعى باشد دو اشكال به ايشان وارد است:

ص: 277


1- . فرائد الأصول، ج3، ص126؛ المكاسب المحشى، ج13، ص39؛ المكاسب، ج 2، ص 306.

اولاً: از ايشان سؤال مى كنيم چه دليلى بر امتناع و عدم معقوليت جعل استقلالى در رابطه با احكام وضعى وجود دارد و چرا شارع و عقلا نتوانند احكام وضعى مانند ملكيت و زوجيت و امثال آن را استقلالاً جعل كنند؟ لذا اگر مراد ايشان از نفى جعل استقلالى، استحاله و عدم معقوليت آن باشد بايد دليلى بر آن اقامه نمايد، در حالى كه مرحوم شيخ دليلى بر امتناع جعل استقلالى ارائه نكرده است.

ثانيا: در بعضى از موارد امكان انتزاع حكم وضعى از حكم تكليفى وجود ندارد؛ يعنى نه تنها دليلى بر امتناع جعل استقلالى در مورد احكام وضعى نيست بلكه در مورد بعضى از احكام وضعى مى توان بر امتناع جعل تبعى دليل اقامه كرد؛ زيرا در مثل حجيّت و طريقيت اساساً حكم تكليفى وجود ندارد تا حجيت يا طريقت از آن انتزاع شود؛ به عبارت ديگر امر منتزَع يعنى حكم وضعى احتياج به منشأ انتزاع يعنى حكم تكليفى دارد و چنان چه منشأ انتزاع موجود نباشد انتزاع حكم وضعى از حكم تكليفى ممتنع خواهد بود.

البته در مورد حجيّت اختلاف است كه آيا اساسا از وضعيات محسوب مى شود يا خير؟ لكن بر فرض كه حجيت از وضعيات بوده و معناى آن هم «وسطيت در اثبات» باشد، نه «وسطيت در تنجّز»، همين بيان جارى است. ما اين مسئله را در مباحث قطع و هم چنين مباحث امارات و ظنون به تفصيل بررسى خواهيم كرد. اما آن چه اجمالاً در اين مقام مى توان ذكر كرد اين است كه اساسا حكم تكليفى در حجيت وجودندارد تا حكم وضعى از آن انتزاع شود. لذا اشكال ما به مرحوم شيخ اين است كه نه تنها دليلى بر امتناع جعل استقلالى نسبت به احكام وضعى وجود ندارد بلكه بر امتناع جعل تبعى در بعضى از موارد احكام وضعى مى توان دليل اقامه كرد.

بررسى نظريه شيخ به حسب مقام اثبات

ممكن است مراد مرحوم شيخ از نفى جعل استقلالى در احكام وضعى اين باشد كه ظواهر ادله مساعد با جعل استقلالى احكام وضعى نيست، اگرچه عقلاً و به حسب

ص: 278

مقام ثبوت جعل استقلالى ممكن باشد بلكه حتى ظواهر ادله مساعد با ادعاى انتزاعى بودن احكام وضعى است؛ به عبارت ديگر با بررسى ادله درمى يابيم كه جعل استقلالى در احكام وضعى واقع نشده است.

طبق اين احتمال نيز سخن ايشان قابل قبول نيست؛ زيرا با مراجعه به ادله و بررسى ظواهر آن مشخص مى گردد كه ظواهر ادله با ادعاى انتزاع سازگارى ندارد بلكه ظواهر ادله مساعد با جعل استقلالى احكام وضعى است؛ چون در ادله احكام، امور وضعى موضوع احكام تكليفى قرار گرفته و اين حاكى از تعلّق جعل استقلالى به آن ها است؛ مثلاً در «الناس مسلطون على اموالهم»(1) كلمه اموال به اشخاص اضافه شده؛ يعنى مردم بر اموالى كه ملك آنان است مسلط اند و اين نشان مى دهد كه ابتدا اين اضافه و ملكيت حاصل شده و سپس سلطنت براى افراد نسبت به ملك شان ثابت گرديده يا مثلاً در مورد احكام زوجيت از عباراتى مثل «يجوز للزوج النظر إلى زوجته» به وضوح استفاده مى شود كه جعل استقلالى به زوجيت متعلّق شده؛ چون عنوان زوج در موضوع اين حكم تكليفى اخذ و از آن جا كه موضوع مى بايست قبل از تعلّق حكم تحقّق داشته باشد، پس عنوان زوج قبل از تعلّق حكم تكليفى تحقّق دارد. از سوى ديگر عنوان زوج پس از تحقّق زوجيت معنا پيدا مى كند، بنابراين وقتى گفته مى شود «يجوز للزوج كذا»؛ يعنى ابتدا زوجيت تحقّق پيدا كرده و سپس اين حكم تكليفى براى زوج ثابت شده و اين بدان معناست كه زوجيت به نحو استقلالى جعل شده نه به تبع حكم تكليفى.

پس با ملاحظه ادله و دقت در آن مشخص مى گردد كه ابتدا وضعيات مانند زوجيت اعتبار شده و سپس احكام تكليفى مثل جواز نظر ثابت شده اند؛ زيرا حكم از

ص: 279


1- . بحارالانوار، ج2، باب 33 من تتمة ابواب العلم، ص272، ح 7؛ عوالى اللئالى، ج1، الفصل التاسع، ص222، ح 99.

موضوع متأخر است و تا زوجيت يا ملكيت اعتبار نشده باشد و عنوان زوج و زوجه يا ملك و مالك تحقّق پيدا نكرده باشد، حكم به جواز تصرّف يا حكم به جواز نظر معنا ندارد. پس به حسب مقام اثبات هم نظر مرحوم شيخ صحيح نيست.در مجموع به نظر مى رسد با توجه به رد دو احتمال مذكور در كلام مرحوم شيخ نظريه ايشان صحيح نيست. لذا به نظر ما اصل كلام مرحوم آخوند مبنى بر امكان جعل تبعى و استقلالى در مورد قسم ثالث از احكام وضعى مثل ملكيت و زوجيت و امثال آن قابل قبول است، هرچند اشكالات ايشان به شيخ انصارى مورد مناقشه قرار گرفت.

ص: 280

گفتار نهم بررسى كيفيت جعل بعضى از احكام وضعى
1 . ملكيت و زوجيت

ما در اين جهت كه جعل ملكيت و زوجيت جعل استقلالى است با مرحوم آخوند موافقيم، لكن سابقا هم اشاره شد كه در مواردى مانند ملكيت و زوجيت و به طور كلّى عقود و ايقاعات آن چه تحقّق پيدا مى كند جعل سببيت است نه آن كه مسبّب به دنبال سبب جعل شود؛ مثلاً در مورد «أَحَلَّ اللّه ُ الْبَيْع»(1) بنابراين كه مراد از حليّت، حليّت وضعى باشد نه حليت تكليفى، دو احتمال وجود دارد: احتمال اول در «أَحَلَّ اللّه ُ الْبَيْع»اين است كه خداوند بيع را سبب ملكيت قرار داده است. احتمال دوم آن كه خداوند به دنبال بيع حكم به ثبوت ملكيت نموده؛ به عبارت ديگر در احتمال اول سببيت براى بيع نسبت به ملكيت جعل شده و بر اساس احتمال دوم مسبب عقيب سبب جعل گرديده است و اين دو با هم تفاوت دارند، هر چند طبق هر دو احتمال يك نتيجه به دست مى آيد. ما در جاى خود بيان كرديم كه در وضعياتى كه داراى اسباب اند

ص: 281


1- . بقره، آيه 275.

آن چه كه جعل مى شود سببيت است؛ يعنى خداوند تبارك و تعالى بيع را سبب ملكيت يا نكاح را سبب زوجيت قرار داده است و نيز بيان كرديم كه سببيت در اين امور غير از سببيت در امور تكوينى است؛ زيرا سببيت در ما نحن فيه به معناى جعل و ايجاد موضوع براى اعتبار عقلا است.

پس ما در مورد ملكيت و زوجيت با مرحوم آخوند اختلاف نظر داريم. نظر مرحوم آخوند اين است كه در يك قسم از احكام وضعى هم جعل تبعى و هم جعل استقلالى ممكن است، لكن أصح آن است كه جعل آن ها استقلالى است. ما نيز اصل كلام مرحوم آخوند را قبول داريم و هم چنين با مثال ها و مواردى كه براى اين قسم از احكام وضعى ذكر كرده موافقيم، اما در معناى جعل و اين كه در اين موارد چه چيزى جعل مى شود، با ايشان اختلاف نظر داريم. به نظر ما ضمن آن كه جعل امورى كه داراى سبب مى باشند؛ مثل زوجيت به نحو جعل استقلالى است ولى آن چه در اين موارد جعل مى شود سببيت آن اسباب براى اين امور است؛ مثلاً آن چه كه در عقد نكاح جعل مى شود سببيت عقد نكاح براى زوجيت است و مراد از سببيت هم اين است كه با تحقّق عقد، موضوع براى اعتبار عقلا ايجاد مى شود.

2 . حجيت
اشاره

مرحوم آخوند و بعضى از شاگردان ايشان حجيّت را مانند ملكيت، مجعول به جعل استقلالى دانسته ومى گويند: حجيّت منتزَع از يك حكم تكليفى نيست بلكه مستقيما توسط شارع جعل شده است. به منظور جلوگيرى از اطاله كلام به بررسى آرا و انظار ديگران نمى پردازيم و تفصيل اين بحث را به مباحث حجيّت موكول مى كنيم، اما آن چه در اين مقام اجمالاً مى توان بيان نمود اين است كه حجيت بنا بر قول حق اساسا از مجعولات نيست و قرار دادن آن به عنوان يكى از احكام وضعى صحيح

ص: 282

نيست تا بحث كنيم كه آيا مجعول به جعل استقلالى است يا منتزع از يك حكم تكليفى است.

به نظر ما حجيت يك حكم عقلى يا عقلايى است، لكن از آن جا كه حجيت هم به عنوان وصف براى قطع و هم به عنوان وصف براى امارات معتبر و بعضى از ظنون به كار مى رود و مى گوييم: «القطع حجة» و «خبر الواحد حجة»، لذا بايد در هر دو مورد اين مسئله مورد رسيدگى قرار گيرد.

الف) حجيت قطع

واضح و روشن است كه قطع حجيت دارد ولى مقتضاى تحقيق آن است كه حجيت يك حكم عقلى يا عقلايى است؛ يعنى از نظر عقل و عقلا شخص قاطع در مخالفتش با قطع معذور نيست و عقلا مؤاخذه عبد به وسيله مولا را به خاطر مخالفتش با قطع صحيح مى دانند؛ به عبارت ديگر مولا مى تواند به واسطه قطع بر عليه عبد احتجاج كرده و عبد هم مى تواند با قطع بر عليه مولا احتجاج نمايد. لذا نه قابل اعطا است و نه قابل سلب. لكن مشهور نُه دليل براى اثبات ذاتى بودن حجيت قطع ذكر كرده و معتقدند: حجيت از ذاتيات قطع است و جعل در رابطه با ذاتيات معنا ندارد؛ چون ترتّب حجيت بر قطع يك حكم عقلى است؛ به عبارت ديگر از آن جا كه عقل و عقلا حكم به حجيت قطع مى كنند، لذا جعل حجيت براى قطع لغو است ولى به نظر ما اين مطلب كه حجيت از ذاتيات قطع مى باشد محل تأمل است و بايد در جاى خود مورد بحث قرار گيرد كه آيا حجيت از لوازم ماهيت است يا از لوازم وجود؟

ب) حجيت امارات

در مورد ظنون و امارات هم بعضى گفته اند: همان گونه كه جعل حجيّت براى قطع ممكن نيست، حجيّت امارات هم مجعول نمى باشد. بنابراين حجيت امارات به اين

ص: 283

معناست كه سيره عقلا بر اين قرار گرفته كه بر طبق امارات معتبر عمل و با آن معامله علم و يقين نموده و همان آثارى را كه بر علم مترتّب است بر امارات معتبر بار نمايند، بدون آن كه پاى جعل در ميان باشد. شارع هم نسبت به امارات معتبر به همان روش عقلا عمل كرده است. تفصيل بيشتر اين بحث در جاى خود خواهد آمد.

ممكن است كسى اشكال كند كه چگونه مى توان ادعا كرد جعل حجيت در باب ظنون و امارات ممكن نيست، در حالى كه بعضى روايات و ادله حجيت را براى امارات معتبر جعل كرده اند؛ مانند «الخبر حجةعندى» يا «فإنهم حجّتى عليكم»(1).

در پاسخ به اين اشكال گفته شده كه مفاد اين روايات جعل حجيت نبوده بلكه ارشاد به همان ارتكاز عقلايى است.(2) جمعى نيز ادعا مى كنند كه حتى اگر لسان اين روايات لسان جعل شرعى باشد، معذلك آن چه جعل شده حكم تكليفى وجوب عمل به قول و خبر ثقه است.(3)

البته در اين مقام مباحث ديگرى نيز مطرح است؛ از جمله آن كه آيا آن چه در اين مقام جعل مى شود حجيت است و سپس وجوب عمل به خبر عادل ثابت مى شود يا ابتدا وجوب عمل به خبر عادل، جعل و سپس به دنبال آن حجيت انتزاع مى گردد. اين امور و مانند آن مباحثى است كه بايد در جاى خود مطرح شوند. اما آن چه كه ما فعلاً در مقام اثبات آن مى باشيم اين است كه به نظر ما حجيت، فى الجمله و با قطع نظر از اختلافاتى كه ذكر كرديم، قابل جعل نيست؛ نه به جعل استقلالى و نه به جعل تبعى، لذا در مسئله حجيت كاملاً با مرحوم آخوند مخالفيم. ذكر قيد فى الجمله هم به خاطر اختلافاتى است كه در مورد ظنون و امارات معتبر وجود دارد، بر خلاف قطع كه همه

ص: 284


1- . وسائل الشيعة، ج27، باب 11 من ابواب صفات القاضى، ص140، ح 9؛ بحارالانوار، ج2، باب 14 من تتمة ابواب العلم، ص90، ح 13 و غير آن.
2- . رسائل اصولية سبحانى، ص128؛ المحصول فى علم الأصول، ج3، ص122.
3- . فرائد الأصول، ج1، ص114 _ 115.

معتقدند حجيت آن مجعول نيست، اگرچه ادله متفاوتى بر آن اقامه شده است.

پس در مورد طرق و امارات بعضى قائل اند حجيت آن همانند قطع يك حكم عقلى و عقلايى است ولى در مقابل عده اى معتقدند حجيّت در موارد امارات و طرق مجعول است؛ يعنى مى توان آن را به شارع نسبت داد و گفت: شارع خبر واحد را حجّت قرار داده يا ظنّ حاصل از قياس را لاحجت قرار داده يا در مورد آن جعل حجيت نكرده است. به همين جهت در مورد ظنون و امارات گفتيم اختلاف است كه آيا حجيّت نسبت به آن ها مجعول است يا خير؟

اما آن چه فى الجمله مى توان بيان كرد اين است كه حجيت نسبت به طرق و امارات مجعول است؛ يعنى شارع ظواهر آيات و روايات و قول ثقه و امثال آن را حجت قرار داده؛ زيرا از ديد عقلا و حتى عقل فارقى بين ظن حاصل از خبر واحد و ظن حاصل از قياس و استحسان و مانند آن وجود ندارد. پس با توجه به اين كه اصل اولى در باب ظنون حرمت عمل به ظنّ است، لذا براى خروج از اين اصل چاره اى جز قول بهجعل حجيّت در موارد طرق و امارات نيست.

البته در اين مبحث آرا و انظار ديگرى هم وجود دارد كه بررسى آن را به مباحث ظنون و امارات موكول مى كنيم.

3 . كاشفيت و طريقيت

به نظر ما كاشفيت و طريقيت قابل جعل نيستند؛ زيرا كاشفيت چه در مورد قطع و چه در مورد ظنّ يك امر تكوينى است، با اين تفاوت كه كاشفيّت در مورد قطع به نحو تام ولى در مورد ظن به نحو ناقص است. البته ممكن است كسى ادعا كند كه تتميم كشف در مورد ظن مجعول است يا كسى مثل محقّق نائينى(1) مدعى تنزيل باشد؛ به اين معنا كه

ص: 285


1- . فوائد الأصول، ج3، ص15 _ 18 .

امورى كه كاشفيّت ناقص دارند با تتميم كشف نازل منزله علم و يقين قرار مى گيرند، لكن اين غير از اعتبار و جعل است. در مورد طريقيت نيز همين مسائل مطرح است. اما به هر حال و با صرف نظر از اين مسئله، هم ظن و هم قطع طريقيت الى الواقع دارند و اين طريقيت يك امر تكوينى و واقعى است. لذا در مورد كاشفيت و طريقيت نمى توان ادعاى جعل نمود.

4 . صحت و فساد
نظر محقّق خراسانى

ابتدا نظر مرحوم آخوند را در موردصحت و فساد بيان كرده و سپس به بررسى آن مى پردازيم. اين بحث در مسئله «هل النهى عن الشى ء يقتضى الفساد أم لا؟» در كفايه مطرح شده است.(1) ايشان مقدمتا مى فرمايد: صحّت و فساد به معناى تماميت و نقص است و اگر در علوم مختلف تعاريف گوناگونى براى صحّت و فساد بيان شده نشان دهنده تعدد معناى صحّت و فساد نيست بلكه نزد همه صحيح به معناى تام و فاسد به معناى ناقص است، لكن چون هر يك به جهت خاصى نظر داشته اند، صحت و فساد را متناسب با آن جهت خاص معنا كرده اند.

به عنوان مثال فقها صحت را در عبادات به معناى سقوط اعاده و قضا و فساد را به معناى عدم سقوط اعاده و قضا مى دانند. از نظر آنان صحت در معاملات به معناى ترتّب اثر مقصود و فساد به معناى عدم ترتّب اثر مقصود است؛ مثلاً از ديد يك فقيه نكاح صحيح نكاحى است كه اثر مقصود يعنى زوجيت بر آن مترتّب شود يا نماز صحيح نمازى است كه به دنبال آن اعاده و قضا لازم نباشد. اما متكلمين صحّت را به موافقة الأمر يا موافقة الشريعة تفسير كرده اند؛ چون آنان به مسئله استحقاق ثواب و

ص: 286


1- . كفاية الأصول، ص182 _ 183.

عقاب نظر دارند. اطبا نيزصحت را به معناى اعتدال مزاج و فساد را به معناى عدم تعادل مزاج دانسته اند.

آن گاه ايشان پس از بيان معناى صحّت و فساد به اين بحث مى پردازد كه آيا صحّت و فساد از مجعولات شرعى محسوب مى شوند يا نه؟ به نظر مرحوم آخوند نمى توان به اين سؤال پاسخ كلّى داد بلكه در اين رابطه بايد قائل به تفصيل شد.

الف) صحت و فساد نزد متكلمين

ايشان مى فرمايد: اگر صحّت و فساد را به معناى مطابقت يا عدم مطابقت عمل خارجى مكلّف با مأمور به شرعى كه نزد متكلمين مشهور است در نظر بگيريم، در اين صورت صحت و فساد ربطى به شارع ندارد بلكه به نوعى يك امر واقعى و تكوينى است؛ زيرا اين كه آيا عمل صادر شده از مكلّف مطابق با امر و دستور شارع هست يا خير؟ ربطى به شارع ندارد بلكه اين عقل است كه تشخيص مى دهد چنين مطابقتى وجود دارد يا نه. البته مرحوم آخوند از موافقت امر تعبير به انتزاع كرده و مى فرمايد: «صحت در نزد متكلّم يك وصف انتزاعى است، اما ريشه اين وصف انتزاعى يك امر واقعى غير مجعول است».(1)

بر همين اساس، مرحوم مشكينى مى گويد: بهتر بود مرحوم آخوند در اين جا كلمه انتزاع را استعمال نمى كرد؛ چون ممكن است با معناى ديگر انتزاع كه در رابطه با جعل مطرح مى شود خلط گردد و به همين جهت بايد مى فرمود: صحّت در نزد متكلّم يك امر واقعى و تكوينى است.(2) به هر حال منظور مرحوم آخوند از وصف انتزاعى معلوم است. ايشان نمى خواهد بگويد صحت يك امر مجعول است بلكه مرادشان

ص: 287


1- . ايشان مى فرمايد: «لا شبهة فى أنّ الصحة والفساد عند المتكلم وصفان اعتباريان ينتزعان من مطابقة المأتى به مع المأمور به وعدمها».
2- . كفاية الأصول (با حواشى مشكينى)، ج2، ص225، تعليقه 734.

اين است كه صحت و فساد به لحاظ اين كه ريشه اش يك واقعيت است، اساساً مجعول نيست.

ب) صحّت و فساد نزد فقها

همان گونه كه گفتيم صحت در عبادات با صحّت در معاملات نزد فقها متفاوت است. لذا اين مطلب را در دو قسمت مورد رسيدگى قرار مى دهيم.

1 . صحت و فساد در عبادات

صحّت در عبادات به نظر فقيه عبارت است از سقوط اعاده و قضا. بنابراين نماز صحيح نمازى است كه نه در داخل وقت احتياج به اعاده دارد و نه در خارج وقت محتاج قضا است.

مرحوم آخوند مى فرمايد: مأمور به در عبادات گاهى به امرِ واقعىِ اولى و گاهى به امرِ واقعىِ ثانوى يا امرظاهرى مورد نظر است. امر واقعى اولى مانند امر به صلاة با وضو ولى اگر در جايى آب نباشد ما مأمور به نماز با تيمم هستيم كه اين يك امر واقعى ثانوى است. امر به نماز با استصحاب وضو نيز امر ظاهرى است.

ايشان بين عبادتى كه مأموربه، به امر واقعى اولى است و عبادتى كه مأمور به، به امر واقعى ثانوى يا امر ظاهرى است فرق گذاشته است.

صحت در نوع اول؛ يعنى عبادتى كه مأموربه، به امر واقعى اولى است از احكام وضعى مجعول نيست؛ چون وقتى مكلّف نماز را با وضو و شرايط و اجزايى كه شارع بدان دستور داده و در نزد او معتبر است اتيان نمود، عقل مستقلاً حكم به سقوط اعاده و قضا مى كند و اين جهت به شارع مربوط نيست؛ زيرا او نماز با وضو را خواسته و مكلّف نيز آن را اتيان كرده، لكن عقل با ملاحظه امر و مأموربه و عمل مأتىّ به تشخيص مى دهد آيا عملي كه مكلّف انجام داده بر طبق شرايط مورد نظر شارع بوده تا

ص: 288

محتاج اعاده و قضا نباشد و يا بر طبق شرايط مورد نظر او نبوده تا به اعاده يا قضا نيازمند باشد. لذا صحّت در عبادتى كه مأموربه، به امر واقعى اولى است مجعول شارع نبوده بلكه حكم عقل است.

سپس ايشان اين بحث را با بحث إجزا مقايسه كرده و مى فرمايد: همان گونه كه در باب اجزا گفته شد كه مسئله إجزا مسئله اى عقلى است، مسئله صحت در عبادت نيز امرى عقلى است.

اما در قسم دوم؛ يعنى عبادتى كه مأموربه، به امر واقعى ثانوى يا امر ظاهرى است، نيز بايد ديد آيا صحّت و فساد از مجعولات شرعى محسوب مى شوند يا خير؛ مثلاً آيا بر كسى كه به خاطر عدم دسترسى به آب نمازش را با تيمم خوانده ولى در داخل وقت يا خارج از آن به آب دسترسى پيدا كرده، اعاده يا قضا واجب است يا همان نماز با تيمم كفايت مى كند؟

پس بحث از صحت و فساد در عباداتى كه مأموربه، به امر واقعى ثانوى يا ظاهرى هستند در اين است كه آيا اعاده و قضا ساقط مى شود يا خير و اين كه آيا سقوط اعاده و قضا مجعول شارع است يا نه، مرحوم آخوند مى فرمايد: صحت و فساد در اين قسم، از مجعولات شرعى است؛ يعنى ممكن است شارع به جهت تسهيل و امتنان بر مردم حكم به صحت كند و يا به خاطر بعضى جهات حكم به فساد نمايد. لذا مى بينيم در بعضى موارد حكم به صحّت و در بعضى موارد حكم به فساد كرده است. البته مرحوم آخوند مى فرمايد: اين كه گفته مى شود: صحّت و فساد در اين قسم از عبادات مجعول شرعى است، به نحو كلّى مراد است؛ يعنى شارع حكم سقوط اعاده و قضا را براى عنوان كلّى «نماز با تيمم» جعل ميكند، اما سقوط اعاده و قضا يا عدم سقوط آن دو در موارد جزئى مثل نمازى كه زيد با تيمم خوانده ربطى به شارع ندارد بلكه اين عقل است كه درك مى كند آيا اين نماز مصداق براى آن صلاة كلّى كه شارع

ص: 289

صحّت آن را جعل كرده، مى باشد يا خير؟ پس مرحوم آخوند مجعوليت را نسبت به عنوان كلّى قائل است، اما نسبت به افراد و مصاديق معتقداست اين كار عقل است كه تشخيص دهد آيا اعاده و قضا ساقط است يا خير؟

2 . صحت و فساد در معاملات

همان گونه كه بيان شد، صحت در معاملات به نظر فقيه عبارت از ترتّب اثر مقصود است. مرحوم آخوند مى فرمايد: اين قسم نيز مجعول شارع است و لازم هم نيست كه جعل آن تأسيسى باشد بلكه همين كه شارع معاملات بين مردم را امضا مى كند و اثر مقصود در يك معامله را همان گونه كه نزد عرف مترتّب مى شود، مى پذيرد، براى تحقّق جعل كافى است؛ زيرا امضا و تأييد شارع هم مانند تأسيس، جعل محسوب مى شود.(1)

بررسى نظر محقّق خراسانى

محصل نظر مرحوم آخوند در باب جعل صحّت و فساد اين شد كه صحت در نزد متكلمين كه به معناى موافقة الأمر و موافقة الشريعة وارد شده مجعول شرعى نيست، اما در نزد فقها كه به معناى سقوط اعاده و قضاست در موارد مختلف، متفاوت است؛ به اين بيان كه صحّت در عبادتِ مأمور به، به امر واقعى اولى مجعول نيست، اما در عبادتِ مأموربه، به امر واقعى ثانوى و ظاهرى مجعول است. هم چنين صحت در معاملات نيز مجعول شرعى است.

در مورد فساد هم به قرينه تقابل با صحت مى توان وضعيت آن را مشخص كرد. البته در خاتمه بحث اشاره اى اجمالى به اقوال ديگر نيز خواهيم داشت.

لكن به نظر مى رسد مواضعى از كلام ايشان محل تأمل است كه ما وارد ماهيت آن نمى شويم، زيرا بايد در جاى خود؛ يعنى در بحث دلالت نهى بر فساد و در بحث اجزا

ص: 290


1- . كفاية الأصول، ص184، «وأمّا الصحة فى المعاملات فهى تكون مجعولة حيث كان ترتّب الاثر على معاملة أنه هو بجعل الشارع و ترتيبه عليها و لو امضاءا ضرورة أنّه لولا جعله لما كان يترتّب عليه لاصالة الفساد».

به نحو تام و مستقل مورد بررسى قرار گيرد. از جمله اين كه آيا معناى صحت و فساد تماميت و نقص است يا به معناى ديگرى است و يا اين كه ايشان فرموده: «بحث صحت و فساد مثل إجزا است» آيا در اين جهت خلطى صورت گرفته يا خير، به هر حال اشكالاتى از اين قبيل در كلام مرحوم آخوند وجود دارد كه بايد در جاى خود مورد بررسى قرار گيرد ولى آن چه در اين مجال مى توان به آن اشاره كرد، ذيلاً بيان مى شود.

اشكال در مورد عبادات

مرحوم آخوند در مورد كيفيت جعل صحت و فساد در عبادات قائل به تفصيل شده و فرمود: صحت درعبادتى كه مأموربه، به امر واقعى اولى است، مجعول نمى باشد، اما در عبادتى كه مأموربه، به امر واقعى ثانوى و امر ظاهرى است، مجعول مى باشد. اشكال ما به ايشان اين است كه صحت و فساد در قسم دوم از عبادات هم مجعول شرعى نيست؛ زيرا اگر دقت كنيم درمى يابيم كه در اين موارد آن چه شارع جعل مى كند حكم تكليفى وجوب است؛ مثلاً شارع به اتيان نماز امر نموده و آن را مشروط به طهارت كرده است، لكن در بعضى حالات، طهارت مائيه و در حالت ديگر طهارت ترابيه لازم است. به هر حال متعلّق حكم وجوب، طبيعت نماز است، صرف نظر از اين كه طهارتى كه شرط نماز است، طهارت مائيه باشد يا طهارت ترابيه. پس از يك طرف حكم وجوب به صلاة تعلّق گرفته و از طرف ديگر تا اين نماز در خارج تحقّق پيدا نكند نمى توانيم ادعا كنيم صحيح است يا فاسد؛ زيرا صحت و فساد نماز زمانى قابل سنجش و ارزيابى است كه توسط مكلّف در خارج تحقّق پيدا كند. پس صحّت و فساد دائر مدار فرديت و تشخّص است و لذا ربطى به شارع ندارد بلكه اين عقل است كه مأموربه را با مأتى به مى سنجد و حكم به انطباق يا عدم انطباق آن دو مى كند. اگر منطبق بودند مأتى به صحيح و إلا فاسد است.

البته اين اشكال مبتنى بر آن است كه صحت را به معناى سقوط اعاده و قضا ندانيم،

ص: 291

بنابراين ما به همين معنايى كه مرحوم آخوند از صحت ارائه كرده اشكال داريم.

در مورد مأموربه، به امر ظاهرى هم همين بيان جارى است؛ يعنى آن چه در اين جا متعلّق جعل شارع واقع شده، صرفا وجوب نماز با طهارت ظاهرى است يعنى طهارت استصحابى است و خطاب «أَقِيمُوا الصَّلاَة»اين مورد را نيز شامل مى شود، اما صحت و فساد چنين عملى طبيعتا بعد از تحقّق آن در خارج معلوم مى شود و اين ارزيابى و سنجش هم به دست عقل است و شارع دخالتى در اين جهت ندارد.

از مجموع آن چه ذكر شد مشخص مى شود كه صحت و فساد در عبادات _ چه مأمور به، به امر واقعى اولى و چه مأمور به، به امر واقعى ثانوى و يا مأموربه، به امر ظاهرى _ و تشخيص مسقطيّت آن براى قضا و اعاده يك امر جعلى نبوده و ربطى به شارع ندارد. پس تفصيلى كه مرحوم آخوند در اين جهت داده درست نيست.

البته خود مرحوم آخوند هم بين حكم كلّى و جزئى فرق گذاشته و مى فرمايد: اگرچه جعل صحّت در مورد كلّى نماز با تيمم يا جعل صحّت در مورد كلّى نماز با استصحاب وضو كار شارع است، اما موارد جزئى و اين كه نمازى كه زيد با تيمم خوانده صحيح است يا نه، ديگر مجعول شارع نيست بلكه تشخيص صحت و فساد در اين موارد كار عقل است. اما به نظر ما حتى با ملاحظه اين تفاوت نيز سخن ايشان مردود است؛ زيرا هر جا مسئله فرديت مطرح شود ديگر جعل شارع معنى ندارد و چون در همه اين موارد اين چنيناست پس سنجش انطباق با آن چه كه مأموربه است بر عهده عقل مى باشد.

اشكال در مورد معاملات

به نظر مرحوم آخوند صحت در معاملات مجعول بوده و معنايى متفاوت با صحت در عبادات دارد. صحت در معاملات عبارت است از ترتّب اثر مقصود كه يك امر مجعول است؛ مثلاً اگر به دنبال بيع اثر مقصود از آن كه ملكيت است تحقّق پيدا كند

ص: 292

اين بيع صحيح است و اين شارع است كه مى گويد آيا به دنبال اين بيع ملكيت حاصل مى شود يا خير و اوست كه ترتّب ملكيت را به دنبال بيع و لو به نحو امضايى جعل مى كند؛ يعنى آن چه را كه بين عقلا رايج و متعارف است امضا مى كند و لازم نيست كه جعل او تأسيسى باشد.

اشكال ما به مرحوم آخوند با عنايت به دو نكته معلوم مى شود:

نكته اول اين كه اساسا حكم، چه در عبادات و چه در معاملات، به طبيعت تعلّق گرفته؛ مثلاً «أَحَلَّ اللّه ُ الْبَيْع»(1) به اين معناست كه خداوند تبارك و تعالى طبيعت و ماهيت بيع را حلال كرده و منظور از بيع همان بيعى است كه در بين مردم متعارف است؛ يعنى خداوند با اين بيان طبيعت بيع متعارف و متداول بين عقلا را امضا و انفاذ مى كند.

نكته دوم كه سابقا هم ذكر كرديم اين است كه عقلا عقد بيع و مانند آن را سبب ملكيت مى دانند و شارع هم در واقع همين سببيت متعارف بين مردم را امضا و جعل كرده، لكن همان گونه كه در گذشته نيز اشاره شد، سببيت اعتبارى با سببيت تكوينى متفاوت است. سببيت در امور اعتبارى به معناى جعل موضوع براى اعتبار عقلاست. پس وقتى مى گوييم: شارع سببيت بيع براى ملكيت كه در نزد عقلا ثابت است را امضا كرده؛ يعنى موضوع براى اعتبار ملكيت توسط عقلا ايجاد كرده است.

حال با عنايت به اين دو نكته مى گوييم: اگر در جايى اين سببيت وجود داشت صحّت كه به معناى ترتّب اثر مقصود است نيز حاصل مى شود و اگر اين سببيت در موردى وجود نداشت اثر مقصود هم مترتّب نمى شود؛ به عبارت ديگر با ملاحظه اين دو نكته كه حكم به حليّت روى طبيعت معاملات مى رود و اين كه جعلِ سببيت براى عقود و ايقاعات به معناى ايجاد موضوع براى اعتبار عقلاست، اين نتيجه حاصل مى شود كه صحت در معاملات مجعول شرعى نيست؛ زيرا ترتّب اثر مقصود يعنى صحت و عدم ترتّب اثر مقصود؛ يعنى

ص: 293


1- . سوره بقره، آيه 275 .

فساد، به اين مسئله بستگى دارد كه آيا عقد بيع سبب ملكيت هست يا خير كه اگر چنين سببيتى موجود باشد عقد، صحيح و إلا فاسد است و اين ديگر به دست شارع نيست؛ چون وجود يا عدم وجوداين سببيت و مؤثريت مربوط به فرد خارجى بيع است نه طبيعت آن تا به شارع ارتباط پيدا كند. پس سنجش اين كه آيا اين فرد واجد شرايط مطلوب شارع هست تا مؤثر باشد يا واجد آن نيست تا تأثيرى نداشته باشد، بر عهده عقل است.

لذا به نظر ما صحت و فساد در محدوده معاملات هم مانند عبادات به دست شارع نبوده و مجعول شرعى نيست.

لازم به ذكر است كه چنان چه بگوييم: صحت و فساد مجعول شرعى نيست، ديگر نمى توان آن را استصحاب كرد، مگر آن كه داراى اثرى شرعى باشد؛ چون ما فقط مى توانيم احكام شرعى يا موضوعاتى را كه داراى اثر شرعى باشند، استصحاب كنيم.

ساير اقوال در كيفيت جعل صحت و فساد

تا اين جا دو قول در مورد صحت و فساد بيان شد: يكى قول مرحوم آخوند و ديگرى نظر مختار. اما در اين رابطه اقوال ديگرى نيز وجود دارد:

قول سوم اين كه صحت و فساد مطلقا مجعول مى باشند(1) و قول چهارم اين كه صحت و فساد در معاملات، مجعول ولى در عبادات، مجعول نيست.(2) قول پنجم تفصيل بين صحت واقعى و صحت ظاهرى؛ به اين صورت كه صحت ظاهرى مجعول ولى صحّت واقعى مجعول نيست.(3)

ص: 294


1- . اين قول به عنوان يك احتمال در برخى از آثار ذكر شده است: مناهج الوصول، ج2، ص 154؛ الأصول، ج 1، ص357؛ ارشاد العقول الى مباحث الأصول، ج2، ص299.
2- . محاضرات فى اصول الفقه، ج4، ص140 _ 142.
3- . الأصول العامة، ص67؛ اجود التقريرات، ج1، ص391 _ 392؛ الأصول، ج1، ص357؛ تحقيق الأصول، ج4، ص133.

اگر بخواهيم اين اقوال و ادله آن ها را بررسى كنيم بحث به درازا مى كشد. لذا همين مقدار كه نظر مرحوم آخوند و اشكالاتى كه به ايشان وارد بود مطرح گرديد و دانستيم كه حق اين است كه صحت و فساد مطلقا مجعول نيستند چه در عبادات و چه در معاملات، كافى است.

5 . طهارت و نجاست
اشاره

در مورد طهارت و نجاست، مرحوم آخوند در كفايه صريحا مطلبى نفرموده كه آيا از قبيل زوجيت و ملكيت مى باشند يا خير، اما از عبارات ايشان با عنايت به توضيحاتى كه بعضى از محشين كفايه(1) ارائهكرده اند، استفاده مى شود كه ايشان مسئله طهارت و نجاست را از قبيل قسم سوم مى داند.

در اين رابطه به بررسى انظار چند تن از بزرگان مى پردازيم.

نظر شيخ انصارى

شيخ انصارى معتقد است كه طهارت و نجاست از امور واقعى اند.(2) اگرچه ايشان به طور كلّى احكام وضعى را منتزع از احكام تكليفى دانسته و مى فرمايد: جعل شرعى مستقيما به احكام وضعى متعلّق نمى شود، لكن مى گويد: بعضى از امور نه تنها منتزع از حكم تكليفى نيستند بلكه امر واقعى محسوب مى شوند و طهارت و نجاست از اين قبيل است. ايشان بين ملكيت و زوجيت و بين طهارت و نجاست فرق گذاشته و آن

ص: 295


1- . منتهى الدراية، ج7، ص 280، پاورقى 2.
2- . مطارح الانظار، ص26، سطر 41 و ص41؛ كتاب الطهاره شيخ انصارى، ج5، ص20. لازم به ذكر است كه صاحب منتهى الدراية با استناد به عبارتى از كتاب رسائل شيخ، در صحت استناد اين نظريه به شيخ انصارى، اشكال كرده و فرموده: «اگرچه از ظاهر كلام شيخ در كتاب طهارة، استفاده مى شود كه طهارت و نجاست از امور واقعى اند ولى در چند موضع از كتاب رسائل،غير اين مطلب را بيان فرموده است و از آن جا كه كتاب رسائل بعد از كتاب طهارة نوشته شده، چه بسا مرحوم شيخ، از نظريه سابق خود عدول كرده است» منتهى الدراية، ج7، ص295 _ 296.

دو را از قبيل حكم وضعى منتزع از حكم تكليفى مى داند، اما طهارت و نجاست را به عنوان يك امر واقعى به حساب مى آورد. اشكالات نظريه مرحوم شيخ در ادامه و در ضمن نقل و بررسى كلام محقّق نائينى و محقّق عراقى آشكار خواهد شد.

نظر محقّق نائينى

محقّق نائينى ضمن اشكال به كلام شيخ انصارى ادعا مى كند كه اساسا طهارت و نجاست هيچ فرقى با ملكيت و زوجيت نداشته و هر دو از احكام وضعى محسوب مى شوند. ايشان مى فرمايد: كاش مرحوم شيخ مراد خود را توضيح مى داد؛ چون اگر منظور اين است كه شارع وقتى حكم به طهارت و نجاست بعضى از اشيا مى كند، بدين جهت است كه شى ء طاهر مشتمل بر نظافت معنوى و شى ء نجس مشتمل بر قذارت معنوى است، در اين صورت بازگشت اين سخن به تبعيت احكام شرعى از مصالح و مفاسد واقعى است؛ يعنى هر حكمى كه شارع جعل مى كند به جهت مصلحت يا مفسده اى است كه در متعلّق آن وجود دارد و ديگر اختصاص به باب طهارت و نجاست نداشته بلكه همه موضوعات و متعلّقات احكام شرعى را در بر مى گيرد؛ چون طبق اين نظريه همه متعلّقات احكام مشتمل بر خصوصيت واقعى هستند كه شارع بر طبق آن ها حكم كرده است.

اما اگر منظور اين است كه اصل طهارت و نجاست از امور خارجى و واقعى است، اين هم قابل قبول نيست؛ چون طهارت و نجاست در واقع و در عالم خارج وجود ندارند و ما نمى توانيم آن دو را در عدادواقعيات موجود در عالم خارج قرار دهيم. پس هيچ يك از اين دو احتمال نمى تواند واقعى بودن طهارت و نجاست را اثبات كند.

ايشان در ادامه مى فرمايد: طهارت و نجاست از اعتبارات عرفى بوده و شاهد بر اين مطلب آن است كه بعضى از امور در نزد عرف، قَذِر و برخى غير قذر هستند؛ به

ص: 296

عبارت ديگر عرف نسبت به بعضى از امور استقذار دارد و نسبت به بعضى ديگر استقذار ندارد، لكن گاهى شارع دخالت كرده و بعضى از امور را به قذر عرفى اضافه نموده، مثل خمر كه در نزد عرف قذارت ندارد، اما شارع آن را به امورى كه در نزد عرف قذر محسوب مى شوند، اضافه كرده است.

سپس محقّق نائينى مى فرمايد: ما در طهارت و نجاست سه چيز داريم:

اول: مفهوم طهارت و نجاست؛ كه مانند ساير مفاهيم عرفى و اعتبارات عقلايى همچون ملكيت و زوجيت يك مفهوم عرفى به حساب مى آيد.

دوم: معروض طهارت و نجاست است و مراد از آن مصداقى است كه مفهوم بر آن منطبق مى شود؛ مثل مصاديق ملكيت و زوجيت. لكن گاهى عرف تطبيق مفهوم بر مصداق را درك مى كند و گاهى آن را به جهت عدم احاطه درك نمى كند كه در اين صورت شارع بايد دخالت نموده و عرف را راهنمايى كند. پس معروض طهارت و نجاست عبارت است از امورى كه متصّف به اين وصف مى شوند؛ مثلاً گفته مى شود: مؤمن طاهر و كافر نجس است، در اين مثال مؤمن و كافر معروض طهارت و نجاست بوده، لكن عرف به جهت عدم احاطه نمى تواند مفهوم طهارت و نجاست را بر آن دو منطبق كند، لذا مشكل در تطبيق آن مفهوم بر اين مصداق است.

سوم: حكم شارع به جواز استعمال طاهر و حرمت استعمال نجس است و اين دقيقا مانند حكم شارع به حرمت تصرف در مال غير يا حرمت أكل مال به باطل است.

به نظر محقّق نائينى در اين سه جهت هيچ فرقى بين ملكيت و زوجيت و بين طهارت و نجاست نيست. لذا ايشان بر خلاف شيخ نتيجه مى گيرد كه طهارت و نجاست از احكام وضعى است نه از امور واقعى و تصريح مى كند كه بين ملكيت و زوجيت و بين طهارت و نجاست فرقى نيست.(1)

ص: 297


1- . فوائد الأصول، ج4، ص401 _ 402.
بررسى نظر محقّق نائينى

مواضعى از كلام ايشان محل تأمل است:

موضع اول

ايشان فرمود: اگر مقصود مرحوم شيخ اين است كه حكم شارع به طهارت و نجاست بعضى از اشيا به خاطر اشتمال طاهر و نجس بر نظافت و قذارت معنوى است، در اين صورت اين امر اختصاص به طهارت و نجاست ندارد بلكه جميع موضوعات و متعلّقات احكام شرعى مشتمل بر خصوصيت واقعى هستند كه شارع بر طبق آن ها حكم كرده است.

به نظر مى رسد اين بيان محل اشكال است؛ زيرا ايشان بين طهارت و نجاست و بين مناط حكم به طهارت و نجاست خلط كرده؛ چون شيخ نمى خواهد بگويد مناط حكم به طهارت و نجاست عين نجاست و طهارت است تا اين احتمال در كلام او داده شود؛ به عبارت ديگر سخن در اين نيست كه مناط طهارت و نجاست چيست تا گفته شود نظافت و قذارت حقيقىِ موجود در اشيا سبب طهارت و نجاست ظاهرى شده است. پس مراد مرحوم شيخ اين نيست كه طهارت و نجاست عين قذارت و نظافت معنوى است كه در اشيا وجود دارد. بنابراين به نظر مى رسد اساسا اين احتمال قابل قبول نيست.

موضع دوم

ايشان در احتمال دوم فرمود: اگر مراد شيخ اين باشد كه اصل نجاست و طهارت از امور واقعى و خارجى است، اين قابل قبول نيست چون طهارت و نجاست از امور اعتبارى عرفى محسوب مى شوند و دليل بر اين مدعا مسئله بداهت است.

اين مسئله هم به نظر ما مخدوش بوده و ادعاى بدون دليل است؛ چون اگر اين مطلب يك امر بديهى بود اين چنين مورد اختلاف و بحث قرار نمى گرفت. به علاوه

ص: 298

ايشان دليل ديگرى هم بر اين ادعا اقامه نكرده، مضافا اين كه تعبير «اصل طهارت و نجاست» در كلام ايشان مبهم است و مراد ايشان از اين عبارتِ «اگر منظور شيخ اصل طهارت و نجاست است...» روشن نيست.

موضع سوم

محقّق نائينى شاهدى نيز بر مدعاى خود ذكر و فرموده: اين كه عرف و عقلا «يستقذر عن بعض الاشياء و لا يستقذر عن بعضها» دليل بر اعتبارى بودن طهارت و نجاست و مجعوليت آن دو مى باشد.

اين مطلب نيز به عنوان شاهد قابل قبول نيست؛ زيرا همين مطلب از سوى محقّق عراقى(1) به عنوان شاهد براين كه طهارت و نجاست در بعضى موارد _ مواردى كه نظافت و قذارت آن ها در نظر عرف محسوس است _ از امور واقعى مى باشند ذكر شده؛ يعنى همين كه عرف و عقلا نسبت به بعضى أشيا استقذار دارند و نسبت به بعضى از آن ها استقذار ندارند، دليل و شاهد بر اين گرفته شده كه طهارت و نجاست از امور واقعى اند، لذا خود اين شاهد محل اشكال است.

موضع چهارم

محقّق نائينى هم چنين در بخشى از كلام خود فرمود: «در باب طهارت و نجاست سه چيز داريم: يكى مفهوم طهارت و نجاست، ديگرى مصداق و معروض آن و سوم حكم شارع به جواز استعمال طاهر و حرمت استعمال نجس» و سپس نظر خود را راجع به هر يك از اين سه امر بيان كرده است. اين مطلب تا حدودى مورد قبول است؛ چون همان گونه كه ايشان فرمود مفهوم طهارت و نجاست يك مفهوم عرفى است و مصاديقش هم به وسيله عرف تطبيق مى شود. لكن شارع بعضى از موارد را به مصاديق

ص: 299


1- . همان، ص401، قسمت پاورقى؛ «لا اشكال ظاهرا في أن النظافة والغذارة العرفية المحسوسة من الواقعيات وغير مرتبط بعالم الجعل والاعتبار وانّما الكلام فيهما شرعا بحيث لم يكن فى البين جهة محسوسة».

عرفى اضافه كرده است. هم چنين اين مسئله كه: «شارع حكم به جواز استعمال طاهر و حرمت استعمال نجس مى كند و اين از احكام تكليفى است؛ مثل حرمت تصرف در مال غير يا حرمت اكل مال به باطل محل بحث و اختلاف نيست و قابل قبول است.

ولى بحث اساسى در اين است كه صرف اين كه گفته شود: طهارت و نجاست از مفاهيم عرفى بوده و مصاديق شان هم به وسيله عرف معلوم مى شود و بعضى احكام تكليفى هم در مورد آن ها وضع شده اثبات نمى كند كه آن ها مجعولند و مانند ملكيت و زوجيت مى باشند. لذا اگر چه مطالب سه گانه ايشان درست است، اما نتيجه مذكور را نمى توان بر اين مقدمات استوار كرد.

نظر محقّق عراقى

محقّق عراقى قائل به تفصيل شده و نظر شيخ انصارى را نسبت به پاكى و ناپاكى عرفى كه محسوس است مى پذيرد. به نظر ايشان طهارت و نجاست بر دو قسم است: گاهى طهارت يا نجاست يك شى ء مثل آب، عذره و خون از ديد عرف محسوس است و گاهى محسوس نيست. ايشان مى فرمايد: نسبت به قسم اول يعنى طهارت و نجاست عرفى حق با شيخ است و همين كه عرف و عقلا نسبت به بعضى از اشيا استقذار دارند و نسبت به بعضى از امور استقذار ندارند، دليل بر آن است كه اين ها واقعى هستند؛ به عبارت ديگر در بعضى از امور خصوصيتى وجود دارد كه باعث مى شود عرف حالت انزجار پيدا كند و در بعضى از امور چنين خصوصيتى وجود ندارد؛ مثل آب، خاك، درخت، ميوه و امثال آن. در نتيجه عرف نيز نسبت به اين امور حالت انزجار ندارد و اين نشان دهنده آن است كه نظافت و قذارت از امور واقعى مى باشند.همان گونه كه ملاحظه مى شود يك امر واحد را هم محقّق نائينى و هم محقّق عراقى شاهد بر مدعاى خود گرفته اند، با اين تفاوت كه محقّق نائينى آن را شاهد بر اين

ص: 300

قرار داده كه طهارت و نجاست از امور اعتبارى عرفى مى باشند، اما محقّق عراقى آن را شاهد بر اين مى داند كه طهارت و نجاست از امور واقعى هستند.

محقّق عراقى مى فرمايد: بحث ما در قسم دوم يعنى امورى است كه قذارت محسوس عرفى در آن نيست؛ مثل خمر و كافر كه هيچ كدام قذارت محسوس و قابل مشاهده ندارند و چه بسا ظاهر خمر و انسان كافر، پاك و طاهر هم باشند، اما از ديد شرع قذارت دارند. ايشان نسبت به اين موارد در مرحله نخست دو احتمال مى دهد:

احتمال اول اين كه طهارت و نجاست اين امور هم مثل قسم اول از امور واقعى خارجى است كه شارع با حكم به وجوب اجتناب پرده از قذارت آن ها برداشته است؛ يعنى ما به تنهايى نمى توانيم قذارت آن ها را درك كنيم بلكه با دستور شارع به اجتناب پى به قذارت آن ها مى بريم.

احتمال دوم آن كه طهارت و نجاست اين امور از اعتبارات جعلى است؛ يعنى همان گونه كه شارع ملكيت را عقيب بيع اعتبار كرده - چه به نحو جعل سببيت و چه به نحو جعل مسبَّب عقيب سبب، بنابر اختلافى كه در اين بحث وجود دارد- طهارت و نجاست را هم در اين امور جعل و اعتبار كرده است. گويا شارع فرموده: «جعلتُ الكافر نجساً» و اين هيچ ارتباطى با واقعيت انسان كافر ندارد؛ يعنى در انسان كافر خصوصيت و ناپاكى معنوى وجود ندارد تا به خاطر آن حكم به نجاست او شده باشد بلكه شارع به جهت مصالحى حكم به اجتناب از كافر كرده است؛ از جمله آن كه كافران در تنگنا قرار بگيرند يا در اثر اختلاط با كفار، افكار و عقايد جامعه اسلامى تحت تأثير آنان واقع نشود.

حال اگر احتمال اول پذيرفته شود، بين نظر محقّق عراقى و نظر شيخ انصارى هيچ فرقى نخواهد بود؛ چون طبق اين احتمال به نظر هر دو، طهارت و نجاست از امور واقعى است.

ص: 301

اما طبق احتمال دوم بين نظر شيخ و محقّق عراقى تفاوت ايجاد مى شود. محقّق عراقى احتمال دوم را بر احتمال اول ترجيح داده، لكن براى اين ترجيح دليل محكم و قابل اتكايى ارائه نمى كند و فقط توضيح مى دهد كه منظور از جعلى بودن اين امور جعل حقيقى نيست بلكه مراد ادعا و تنزيل است؛ يعنى شارع ادعائا يا تنزيلاً اين امور را كه در نظر عرف طاهر و پاك هستند قذر و ناپاك قرار مى دهد. البته مصحّح اين ادعا و تنزيل نيز ملاك و مناطى است كه در آن ها وجود دارد و الا شارع نمى تواند بدون جهت چيزى را نازل منزله چيز ديگر قرار دهد.

محقّق عراقى در ادامه مى فرمايد: اگر عرف احاطه داشت و اين ملاك و مناط را مى فهميد آثار قذارت و نجاست را نيز بر آن مترتّب مى كرد، همان گونه كه بر عذره مترتّب مى نمايد. پس اين كه عرف چنين آثارىرا مترتّب نمى كند، بدان جهت است كه احاطه ندارد و نمى تواند و ملاك و مناط را درك كند.(1)

نتيجه سخن محقّق عراقى اين است كه طهارت و نجاست از احكام وضعى نيستند و لذا اين نزاع كه آيا از يك حكم تكليفى انتزاع شده تا مجعول تبعى باشند يا آن كه مجعول استقلالى مى باشند، محلى ندارد؛ چون طبق اين فرض طهارت و نجاست يا از امور واقعى هستند يا از امور ادعايى كه در صورت اول، ديگر به عنوان حكم وضعى شناخته نمى شوند و ارتباطى با جعل ندارند و در صورت دوم نيز جعل حقيقى در آن ها راه ندارد بلكه جعل به معناى ادعا و تنزيل به آن ها متعلّق مى شود.

پس در حقيقت محقّق عراقى نه مانند مرحوم شيخ طهارت و نجاست را به نحو مطلق از امور واقعى دانست و نه مثل محقّق نائينى مطلقا از امور وضعى به حساب آورد بلكه نظر ايشان در واقع حدّ وسط بين نظر شيخ انصارى و محقّق نائينى است.

ص: 302


1- . نهاية الأفكار، ج4، ص98 _ 99.
بررسى نظر محقّق عراقى
اشكال اول

به نظر محقّق عراقى اين كلام شيخ كه فرمود: «طهارت و نجاست از امور واقعى هستند»، فقط در مورد قذارت و طهارت محسوس صحيح است. اشكال ما به ايشان اين است كه پاكى يا ناپاكى عرفى كه ايشان از آن به قذارت و نظافت معنوى تعبير كرده، چيزى نيست كه به وسيله يكى از حواس پنج گانه درك شود. البته طبع انسان نسبت به برخى از اشيا تنفّر و نسبت به بعضى ديگر تمايل دارد ولى تنفّر يا تمايل انسان نسبت به اشيا به جهت پاكى يا ناپاكى آن ها نيست بلكه ناشى از امور ديگرى است كه در جاى خود معلوم است. آن چه كه محسوس است بعضى از خصوصياتى است كه در اشيا وجود دارد؛ مانند بوى نامطبوع يا بوى خوش، طعم نامطبوع و مانند آن كه ممكن است موجب تنفر يا تمايل طبع انسانى نسبت به اشيا گردد، اما همان گونه كه اشاره شد اين مسئله ربطى به پاكى و ناپاكى آن ها ندارد. چه بسا انسان به چيزى تمايل داشته باشد كه ناپاك است و يا از يك شى ء با آن كه پاك است تنفر داشته باشد. اين امر بستگى به تصوّرى دارد كه در ذهن انسان نسبت به آن شى ء شكل مى گيرد.

پس منظور از قذارت و نظافت، تميزى و كثيفى نيست تا قابل حس باشد. اگر چه ممكن است در بسيارى موارد اين امور با يكديگر همراه باشند. بر اين اساس اگر قذارت و نظافت محسوس نباشند ديگر نمى توان ادعا كرد اين ها از امور واقعى محسوب مى شوند؛ چون كلام ايشان مبنى بر واقعى بودن نظافت و قذارتعرفى بر اين اساس است كه عرف آن ها را حس كند.

اشكال دوم

اين اشكال نتيجه اشكال قبلى است؛ زيرا وقتى قذارت و نظافت عرفى را امورى واقعى ندانستيم، ديگر نمى توانيم بگوييم: شارع برخى موارد را نازل منزله قذارت و

ص: 303

نظافت عرفى قرار داده است؛ چون اساس مسئله ادعا و تنزيل مبتنى بر وجود ملاك و مناطى است كه در منزَّل منه وجود دارد و با ملاحظه آن گفته مى شود: اين همان است؛ يعنى منزّل منه بايد واقعيت و حقيقتى داشته باشد تا بتوان امورى را نازل منزله آن قرار داد، در حالى كه طبق فرض قذارت و نظافت عرفى از امور واقعى نبوده و واقعيتى براى آن ها متصوّر نيست، لذا نمى توان گفت: شارع مواردى را نازل منزله آن ها قرار داده و ديگر ادعا و تنزيل معنا نخواهد داشت.

پس در حقيقت اين اشكال نتيجه اشكال قبلى است و اگر بر اساس احتمال ديگرى كه در كلام محقّق عراقى داده شد، اين جهت را مورد بررسى قرار دهيم، سؤال ما از محقّق عراقى اين است كه اگر مراد اين باشد به چه ملاكى چيزى را كه عرف درك نمى كند وجود ادعايى و تنزيلى مى دانيد؟ اگر اين چنين است بايد مثل مرحوم شيخ ادعا كنيد كه «مواردى وجود دارد كه عرف آن را درك نمى كند، لكن همين كه شارع حكم به نجاست آن مى كند، نجاست آن شى ء كشف مى گردد»، در اين صورت چه منعى از اين ادعا وجود دارد؟ مرحوم شيخ هم همين مطلب را فرمود كه حكم شارع به نجاست يك شى ء كشف از وجود واقعيتى به نام نجاست درآن شى ء مى كند. پس در حقيقت سؤال ما از محقّق عراقى اين است كه چرا بين آن چه كه عرف درك مى كند و آن چه كه درك نمى كند فرق مى گذاريد و اوّلى را واقعى ولى دومى را واقعى نمى دانيد؟ در حالى كه فرقى بين آن دو نيست.

البته ايشان به طور كلّى معتقد است كه بايد بين اعتبارات قصدى و اعتبارات محض و حقايق ادعايى تفاوت قائل شد؛ چون مسئله جعل در حقيقت ادعايى و وجودات تنزيلى به آن كيفيتى كه در اعتباريات وجود دارد محقّق نيست و لذا از احكام وضعى محسوب نمى شوند.(1) به نظر ايشان در حقايق ادعايى جعل حقيقى

ص: 304


1- . همان، ص101 _ 104.

وجود ندارد بلكه جعل ادعايى و تنزيلى جريان مى يابد. اما فرق اعتباريات قصدى و اعتباريات محض به نظر محقّق عراقى اين است كه در اعتباريات قصدى به وسيله اعتبار يك واقعيتى در عالم مناسب با خودش پيدا مى شود كه با انقطاع معتبِر و اعتبار همچنان پابرجاست، اما در اعتباريات محض اين چنيننيست و حدوث و بقا دائر مدار اعتبار است.

ما هيچ يك از مصاديق احكام وضعى را كه تا به حال مورد بررسى قرار گرفت به عنوان حقيقت تنزيلى مطرح نكرديم، اما در بحث هاى آينده خواهيم گفت كه محقّق عراقى در مسئله وكالت و نيابت مى فرمايد: وكالت از اعتباريات قصدى ولى نيابت از وجودات تنزيلى و حقايق ادعايى است.

نظر برگزيده

به نظر ما حق در مسئله اين است كه طهارت و نجاست از امور اعتبارى و مجعول است. توضيح مطلب اين كه عرف و عقلا در مورد برخى از اشيا اعتبار نجاست و طهارت مى كنند و البته اين اعتبار مانند ساير اعتبارات بدون پشتوانه نيست بلكه همه اعتباريات حتى اعتبارات محض تابع بعضى بايدها و نبايدها است؛ يعنى اعتبار عقلا ممكن است به جهت بعضى از مصالح و مفاسد در متعلّقات يا برخى امور ديگر باشد. شارع نيز اين اعتبارات عقلايى را امضا كرده است. بنابراين جعل شارع نسبت به امورى كه عقلا در آن اعتبارى دارند، يك جعل امضايى است مثل ملكيت ولى نسبت به امورى كه عقلا اعتبارى ندارند جعل تأسيسى است. به هرحال مى توان ادعا كرد كه طهارت و نجاست مجعولند؛ يا به جعل امضايى و يا به جعل تأسيسى. البته لازم به ذكر است كه با آن كه جعل تبعى در مورد آن ها ممكن است ولى با ملاحظه ظواهر ادله مشخص مى شود كه جعل آن ها استقلالى است.

ص: 305

از مجموع مطالبى كه گفته شد معلوم مى گردد كه ما با محقّق نائينى در اين كه طهارت و نجاست مانند زوجيت و ملكيت مى باشند موافقيم ولى نظر ايشان را كه فرمود: بين طهارت و نجاست و بين زوجيت و ملكيت در كيفيت جعل فرق است، نمى پذيريم و قائليم كيفيت جعل طهارت و نجاست هم مانند زوجيت و ملكيت است.

5 . قضاوت و ولايت

به نظر ما قضاوت و ولايت از امورى هستند كه متعلّق جعل استقلالى قرار مى گيرند و فرقى بين قضاوت و ولايت با نبوت و امامت نيست. ما سابقا به اين موضوع پرداخته و بعضى از انظار از جمله نظر محقّق عراقى و محقّق نائينى را ذكر كرديم.

محقّق عراقى بين قضاوت و ولايت با نبوت و امامت تفاوت قائل شد. به نظر ايشان ثبوت امامت و نبوت براى بعضى از اشخاص به جهت خصوصيتى است كه در نفس آن ها وجود دارد و ناشى از مرتبه كمال نفس آن ها است. بنابراين امامت و نبوت از امور واقعى هستند و با ولايت و قضاوت كه از مجعولات و احكام وضعى مى باشند، فرق دارند، لكن ما در همان موضع بيان كرديم كه در كيفيت جعل بين قضاوت وولايت و بين نبوت و امامت فرقى نيست. البته كمال نفس در مورد نبى و امام عليهماالسلام قابل انكار نيست و ما معتقديم كه امام و نبى واجد شرايط عالى نفسانى هستند، اما وجود چنين مرتبه اى صرفا مقتضى براى جعل امامت و نبوت است نه آن كه موجب شود امامت و نبوت امورى واقعى و تكوينى باشند. ظواهر ادله نيز مساعد همين معنا است و ما به آياتى از قرآن و روايات اشاره كرديم.

پس در مجموع قضاوت و ولايت و امامت و نبوت از امور مجعول بوده و از احكام وضعى محسوب مى شوند. البته با تسامحى كه در گذشته مورد اشاره قرار گرفت.

به نظر محقّق نائينى قضاوت و امامت از احكام وضعى نبوده و جزء مجعولات به حساب

ص: 306

نمى آيند. در اين رابطه به بعضى از آرا و انظار ديگر نيز اشاره شد. اما به نظر ما اين ها مجعول به جعل استقلالى بوده و هيچ منعى از تعلّق جعل استقلالى به آن ها وجود ندارد.

6 . وكالت و نيابت
اشاره

در مورد وكالت و نيابت نيز ما معتقديم كه اين دو از مجعولات بوده و فرقى هم بين آن ها نيست، لكن محقّق عراقى بين وكالت و نيابت تفصيل داده است.

نظر محقّق عراقى

ايشان مى گويد: وكالت از اعتباريات قصدى ولى نيابت از حقايق ادعايى و وجودات تنزيلى است.(1) ما در بحث گذشته به فرق بين اين دو اشاره كرديم؛ اعتباريات قصدى يعنى اعتباريات عرفى كه به وسيله عرف جعل مى شوند؛ بدين معنى كه با انشاى اين امور اعتبارى وصول به آن ها قصد شده و به همين دليل به آن ها اعتباريات قصدى گفته مى شود؛ زيرا به واسطه انشا قصد ايجاد و وصول به آن مورد نظر است. محقّق عراقى ملكيت و زوجيت و هم چنين وكالت را از اين قبيل مى داند، اما در مورد نيابت مى فرمايد: نيابت از سنخ حقايق ادعايى و وجودات تنزيلى است؛ به اين معنا كه در نيابت، شخص نايب به منزله منوب عنه تلقّى شده و ادعا مى شود كه گويا اين شخص همان منوب عنه است و حكم او را دارد، البته در همان محدوده اى كه نيابت به او محوّل شده است. طبق اين بيان نيابت از دايره احكام وضعى خارج است و جعلى هم كه در رابطه با آن و حتى تمامى وجودات ادعايى و حقايق تنزيلى مطرح مى شود، يك جعل حقيقى نيست؛ زيرا خود اين امور حقيقتا جعل نمى شوند بلكه منشأ احداث و ايجاد آن ها است كه مجعول حقيقى مى باشد. پس تعبير به جعل به يك معنا در مورد وجودات ادعايى و حقايق تنزيلى صحيح نيست.

ص: 307


1- . نهاية الافكار، ج4، ص104.

لذا ايشان معتقد است كه نيابت از سنخ تنزيل و ادعا كه غير از اعتبار است مى باشد و به عنوان يك حكم وضعى و امر مجعول تلقّى نمى شود. بر خلاف وكالت كه آن را از اعتباريات قصدى دانسته و مى گويد: جعل به همان نحوى كه در ملكيت و زوجيت وجود دارد در مورد وكالت نيز ثابت است.

البته اساس اين مبنا جاى بحث دارد و بايد مشخص شود چه فرقى بين اعتبار و تنزيل است. در عبارات بسيارى از بزرگان اعتبار و تنزيل به جاى هم به كار رفته و فرق روشنى بين آن دو بيان نشده است. لذا مناسب است اين مسئله در جاى خود مورد رسيدگى قرار گرفته تا فارق بين اعتبار و تنزيل معلوم گردد.

نظر برگزيده

به نظر ما بين نيابت و وكالت از حيث كيفيت جعل فرقى نيست و هر دو از اعتبارات عرفى هستند، لكن فرق بين آن دو در خود معناى وكالت و نيابت است. معناى وكالت اين است كه وكيل ولىّ و سلطان در تصرف در مال يا امور مربوط به موكّل قرار مى گيرد ولى در نيابت اين چنين نيست. اگر چه به يك معنا نايب نيز در آن محدوده اى كه منوب عنه براى او تعيين كرده وظايفى دارد كه بايد انجام دهد، اما در عين حال با وكالت از حيث معنا تفاوت هايى دارد و اين مسئله در اصل كيفيت جعل آن دو تأثيرى ندارد و در هر دو گفته مى شود: «جَعلته نائبا» يا «جَعلته وكيلاً» و فقط متعلَّق جعل در هر يك متفاوت است و اين مسئله همان گونه كه گفتيم تأثيرى در خود جعل ندارد. لذا به نظر ما هر دو از مجعولات اند و از اعتبارات عرفى محسوب مى شوند.

7 . رخصت و عزيمت

آخرين موردى كه در اين بحث مطرح مى شود مسئله رخصت و عزيمت است. در اين مورد هم اين سؤال مطرح است كه رخصت و عزيمت از احكام وضعى و

ص: 308

مجعولات محسوب مى شوند يا خير؟ در گذشته مطالبى راجع به معناى رخصت و عزيمت بيان كرده و گفتيم: رخصت به معناى «سقوط امر على وجه التسهيل» و عزيمت به معناى «سقوط امر على وجه الالزام» است؛ به عبارت ديگر اگر به چيزى امر شود و سپس آن امر رأسا اسقاط گردد، به آن عزيمت مى گويند. اما اگر پس از تعلّق امر به چيزى وجوبش ساقط شود ولى رجحانش باقى بماند، به آن رخصت مى گويند. پس در رخصت اگر مأموربه اى كه امرش ساقط شده اتيان شود تشريع و حرام نيست، اما در عزيمت حرام است؛ چون اگر چه قبلاً امر شارع به آن تعلّق گرفته اما در اين شرايط و در اين ظرف خاص بايد ترك شود؛ مثل دو ركعت نمازى كه از نمازهاى چهار ركعتى در مورد شخص مسافر ساقط مى شود، در نتيجه اگر مسافر نماز خود را كامل بخواند، مرتكب تشريع شده است.اما در مورد اين كه رخصت و عزيمت از احكام وضعى بوده يا از احكام تكليفى محسوب مى شوند، بعضى معتقدند كه رخصت و عزيمت از احكام وضعى بوده ولى حق آن است كه رخصت و عزيمت مندرج در احكام تكليفى مى باشند، نه اين كه خودشان به عنوان حكم تكليفى شناخته شوند؛ به اين بيان كه وقتى مولا به چيزى امر مى كند و سپس اين امر را برمى دارد، رفع وجوب نموده و از آن جا كه رفع وجوب يك حكم تكليفى است و نمى توان آن را جزء احكام وضعى قرار داد، قهراً رخصت و عزيمت از احكام تكليفى محسوب مى شوند. پس اگر بخواهيم به نظر دقيق بنگريم بايد بگوييم احكام تكليفى چهار حكم است و همان گونه كه اباحه را جزء احكام تكليفى قرار نداديم، رخصت و عزيمت نيز از اقسام حكم تكليفى به حساب نمى آيند ولى با بيانى كه گذشت مى توان اين دو را به احكام تكليفى ملحق نمود.

توضيح بيشتر آن كه بايد ديد تعريف احكام تكليفى منطبق بر رخصت و عزيمت هست يا خير. سابقا اشاره شد كه ملاك حكم تكليفى اين است كه متضمن بعث و زجر

ص: 309

باشد، بر خلاف حكم وضعى كه متضمن بعث و زجر نيست. البته محقّق نائينى علاوه بر بعث و زجر قيد ديگرى را هم اضافه كرده و فرمود: حكم تكليفى حكمى است كه اولاً و بالذات به افعال بندگان متعلّق شود و حكم وضعى آن است كه اولاً و بالذات به افعال بندگان تعلّق نگيرد، لكن همان گونه كه اشاره گرديد ذكر اين قيد ضرورتى ندارد.

حال بايد ديد آيا رخصت و عزيمت متضمن بعث و زجر هستند يا خير؟ به بيان ديگر آيا از اين كه شارع از آن امرى كه قبلا صادر كرده بود دست بر داشته و آن را يا به نحو الزام و يا به نحو تسهيل ساقط مى كند مى توان نتيجه گرفت كه در رخصت و عزيمت نحوه اى از بعث و زجر وجود دارد؟ در پاسخ به اين سؤال مى توان گفت: عزيمت و رخصت متضمن بعث و زجراند هر چند كه بعث و زجر موجود در آن دو مثل بعث و زجر موجود در وجوب و استحباب و كراهت و حرمت نبوده بلكه مع الواسطه است؛ چون در رخصت و عزيمت شعبه يا رشحه اى از بعث و زجر وجود دارد. لذا أولى اين است كه رخصت و عزيمت را در محدوده احكام تكليفى قرار دهيم نه در محدوده احكام وضعى.

ص: 310

مبحث سوم: حكم مولوى و ارشادى

اشاره

ص: 311

ص: 312

مقدمه

يكى ديگر از تقسيمات حكم شرعى تقسيم آن به مولوى و ارشادى است. گرچه در اين تقسيم سخن از حكم تكليفى نيست ولى از ظاهر كلمات بسيارى از اصوليين برمى آيد كه مَقسم اين تقسيم حكم تكليفىاست. اين گروه معتقدند در احكام وضعى، مولويت و ارشاديت راه ندارد؛ مثلا صحت و فساد مولوى و صحت وفساد ارشادى نداريم ولى به نظر مى رسد مى توان اين تقسيم را به نوعى در احكام وضعى نيز جارى دانست.

مسئله تقسيم حكم به مولوى و ارشادى از مسائل نسبتا مهم علم اصول است كه در فصل مستقلى به اين عنوان در علم اصول گردآورى نشده بلكه اصوليون در مواضع مختلف متعرّض آن شده اند؛ مثلا در بحث مقدمه واجب يا واجب غيرى و واجب نفسى اين بحث مطرح شده است كه آيا مولويت در واجب غيرى معنا دارد يا خير و آيا مى شود يك واجب غيرى كه مولوى باشد را تصوير نمود؛ به عبارت ديگر آيا واجب غيرى مانند واجب نفسى مى تواند به مولوى و ارشادى تقسيم شود؟

از ديگر مباحثى كه اين مسئله در آن مطرح شده مبحث أصالة الاحتياط است. در

ص: 313

اين بحث اين مسئله مطرح شده كه آيا امر به احتياط مانند «اخوك دينك فاحتط لدينك»(1) يك امر مولوى است يا ارشادى؟ در آن بحث امر به احتياط را با امر به اطاعت در «أَطيعُوا اللّه َ وَأَطيعُوا الرَّسُول»(2) كه مشهور قائل به ارشادى بودن آنند، مقايسه مى كنند.

هم چنين اين مسئله در بحث ملازمه بين حكم شرعى و حكم عقلى مطرح است؛ به اين معنا كه آيا حكم شرعى در مواردى كه با حكم عقلى ملازمه دارد ارشادى است يا مولوى؟

به هر حال مسئله مولويت و ارشاديت از جهات مختلف قابل بررسى است. بر اين اساس ما مباحث مربوط به آن را در ضمن چند گفتار پيگيرى مى نماييم.

ص: 314


1- . وسائل الشيعه، ج 27، باب 12 من ابواب صفات القاضى، ص 167، ح 46؛ بحارالانوار، ج 2، باب 31 من تتمة ابواب العلم، ص 258، ح 4 وغير آن. متن روايت در تمام مصادر اين گونه است: «اخوك دينك فاحتط لدينك بما شئت».
2- . نساء: 59؛ مائده: 92؛ نور: 54؛ محمد: 33؛ تغابن: 12.

فصل اول: موارد استعمال حكم ارشادى

اشاره

ص: 315

ص: 316

موارد استعمال حكم ارشادى

قبل از بررسى ماهيت حكم مولوى و ارشادى و بيان اقوال و انظار مختلف درباره آن لازم است موارد استفاده و استعمال حكم ارشادى ذكر شود:

1 . ارشاد به حكم عقل مبنى بر وجوب اطاعت خدا

در مثل «أَطِيعُوا اللّه َ» كه در آن به اطاعت خداوند متعال امر شده و هم چنين در مواردى كه از معصيت خداوند نهى شده، گفته مى شود اين امر و نهى ارشاد به حكم عقل است؛ زيرا حاكم در مثل اين موارد عقل بوده و چنان چه در لسان شرع نسبت به آن امر يا نهى شود، ارشاد به همان درك عقل مبنى بر وجوب اطاعت خداوند است. البته شيخ انصارى از بعضى نقل مى كند كه وجوب اطاعت، شرعى است(1) ولى چه بسا مراد وجوب اطاعت از غير خدا؛ يعنى رسول اكرم صلى الله عليه و آله باشد كه محل اختلاف است.

در مورد امر به اطاعت و نهى از معصيت گفته مى شود: جعل شارع و امر و نهى مولوى شرعى ممكن نيست. چند دليل نيز بر اين مدعى اقامه شده است:

اول: به طور كلّى اطاعت از اوامر و نواهى مولوى خداوند واجب است. حال اگر امر به اطاعت و نهى از معصيت نيز به عنوان امر و نهى مولوى شرعى قلمداد شود،

ص: 317


1- . مطارح الانظار، ص42، سطر 10 وص 251، سطر 1 .

موجب تسلسل خواهد بود و سلسله نامتناهى از احكام و اوامر و نواهى مولوى پديد خواهد آمد و اين محال است. لذا امر به اطاعت و نهى از معصيت نمى تواند مولوى باشد و قابل جعل توسط شارع نيست.

دوم: در مورد اطاعت و معصيت، وجود امر و نهى مولوى شرعى مستلزم لغويت خواهد بود، از اين رو صدور آن از شارع محال است؛ چون حكم مولوى شرعى به جهت بعث مكلّف صادر مى شود و چنان چه تكاليف شرعى باعثيت داشته باشند، صدور حكم لغو خواهد بود؛ به عبارت ديگر در مورد اطاعت و معصيت از آن جا كه عقل مكلّف را به سوى اطاعت تحريك و از معصيت گريزان مى كند، ديگر صدور امر به اطاعت و نهى از معصيت از سوى شارع لغو خواهد بود. البته در مورد اين محذور نكته اى وجود دارد كه به آن اشاره خواهد شد.

لازم به ذكر است اين ادله از سوى بعضى مورد اشكال واقع شده است.

2 . ارشاد به حكم عقل مبنى بر حسن و قبح

در مواردى كه عقل، حسن و قبح چيزى را درك كند، بحث از ملازمه حكم عقل و حكم شرع مطرحمى شود. بعضى گفته اند: چنان چه كسى اين ملازمه را بپذيرد، در اين صورت ما كشف مى كنيم شارع بر اساس حكم عقل يك حكم شرعى را جعل نموده كه به عنوان حكم مولوى شناخته مى شود و چنان چه كسى ملازمه را انكار نمايد آن گاه حكم شرعى حمل بر ارشاد مى شود. در اين مورد بر خلاف مورد قبلى امكان جعل يك حكم شرعى مولوى وجود دارد.

البته بعضى مثل محقّق نائينى در اين زمينه بين درك عقل نسبت به حسن و قبح در سلسله علل احكام و حسن و قبح در سلسله معلولات احكام تفصيل داده و مى فرمايد: اگر عقل، حسن يا قبح يك فعل را درك كند طبق قاعده ملازمه شارع بر

ص: 318

اساس آن حكمى جعل نموده ولى چنان چه عقل، حسن و قبح چيزى كه در سلسله معلولات احكام است را درك كند، شارع بر اساس آن حكمى را جعل نكرده است.(1) اين بدان معنا نيست كه شارع در اين موارد نمى تواند حكمى جعل كند بلكه بدين معنا است كه نمى توان كشف كرد كه شارع در اين موارد حكمى دارد.

بعضى مثل محقّق اصفهانى نيز اساسا به واسطه لزوم لغويت امكان جعل حكم شرعى را در اين موارد منكرند. ايشان معتقد است: چنان چه احراز شود فعلى داراى مصلحت بوده و مفسده اى بر آن مترتّب نمى باشد، جاى حكم مولوى شرعى نيست؛ چون حقيقت حكم مولوى شرعى عبارت از انشا به داعى جعل داعى يعنى ايجاد انگيزه در مكلّف براى انجام دادن فعل است و وقتى مكلّف وجود مصلحت و عدم مفسده را درك كند، بديهى است كه عقل او به لزوم انجام فعل حكم كرده و با وجود اين انگيزه ديگر جعل داعى از ناحيه شارع لغو است.(2) لذا ايشان به طور كلّى در اين موارد حكم شرعى را ارشادى مى داند.

همان گونه كه ملاحظه گرديد در اين قسم از استعمال ارشادى اگر چه جعل حكم مولوى شرعى مستلزم محذور تسلسل نيست ولى به نظر محقّق اصفهانى محذور لغويت كماكان به قوت خود باقى است.

لكن كلام ايشان از چند جهت محل تأمل و اشكال است:

اولاً: بيان ايشان قابل نقض است؛ زيرا عقل در مواردى مصلحت يا مفسده فعلى را درك كرده ولى معذلك در آن موارد حكم مولوى شرعى وجود دارد؛ مثل كذب و

ص: 319


1- . اجود التقريرات، ج2، ص123؛ فوائد الأصول، ج3، صص 120 و121 و399.
2- . نهاية الدراية، ج2، ص321 _ 323؛ «وأمّا إمكان الحكم المولوى على طبقه أي حكم العقل فقد مرّ مرارا أنّ التّكليف المولوى هو الإنشاء بداعى جعل الدّاعى، و قد مرّ أيضا أنّ التّكليف لا يمكن أن يكون داعيا على أيّ تقدير ولكلّ مكلّف عموما إلاّ بلحاظ ما يترتّب على موافقته من الثّواب وعلى مخالفته من العقاب، وحيث إنّ المفروض أنّ العدل يوجب استحقاق المدح، والظّلم يوجب استحقاق الذمّ عند العقلاء ومنهم الشارع فهو كاف فى الدّعوة من قبل الشارع بما هو عاقل، ولا مجال لجعل الدّاعى بعد ثبوت الدّاعى من قبله».

ظلم؛ يعنى در اين موارد فقط عقل حكم به عدمجواز نكرده بلكه شرع نيز حكم به حرمت نموده و بر آن ها عقاب و عذاب مترتّب كرده است.

ثانيا: پاسخ حلّى به ايشان اين است كه با وجود درك عقل نسبت به مصلحت يا مفسده افعال، جعل داعى از ناحيه شارع محذورى در پى ندارد؛ چون حقيقت حكم شرعى مولوى انشا به داعى جعل داعى است ولى اين بدان معنا نيست كه حتماً داعى و انگيزه فعلى ايجاد كند بلكه منظور اين است كه امكان جعل داعى در آن باشد؛ يعنى قابليت و شأنيت و صلاحيت ايجاد داعى و انگيزه در آن وجود داشته باشد و اين صلاحيت و قابليت در اين موارد وجود دارد، هرچند بالفعل اين انگيزه را ايجاد نكند. به اين مطلب سابقا اشاره گرديد و حتى خود ايشان در مواردى بر اين نكته تأكيد كرده است.

لذا در مجموع به نظر مى رسد در اين نوع از استعمال ارشادى جعل حكم مولوى شرعى ممكن است.

3 . ارشاد به حكم عقلا

شارع در مواردى به حكم عقلا استناد مى كند؛ مثل آن چه از «أَوْفُوا بِالْعُقُود»(1) استفاده مى شود. در اين مثال امر به وجوب وفاى به عقد در حقيقت ارشاد به لزوم عقد و نداشتن حق فسخ است. اين حكم قطعا به عنوان يك حكم عقلى شناخته نمى شود بلكه مى توان آن را يك حكم عقلايى دانست كه شارع آن را امضا كرده و در عين حال يك وجوب تكليفى مولوى هم بر طبق آن جعل كرده است.

البته محقّق خويى فرموده: منظور از ارشادى در مثل «أَوْفُوا بِالْعُقُود»، ارشادىِ در مقابل مولوى نيست بلكه ارشادى مولوى است. به نظر ايشان در ارشادىِ مقابل مولوى مثل «أَطِيعُوا اللّه َ»،(2) اساسا جايى براى إعمال مولويت نيست و اين امر تنها

ص: 320


1- . مائده: 1.
2- . سوره نساء، آيه 59 و غير آن.

ارشاد به حكم عقل است ولى در ارشادىِ مولوى مولويت وجود دارد؛ زيرا امضاى عقد و غير قابل فسخ دانستن آن حكمى مولوى است كه به جعل شارع ثابت شده است.(1) بر اين اساس حكم ارشادى در واقع بر دو قسم است: ارشادى غير مولوى و ارشادى مولوى كه مراد از ارشادى غير مولوى همان ارشادى در مقابل مولوى است.

4 . ارشاد به جزئيت و مانعيت

گاهى امر به چيزى و يا نهى از چيزى ارشاد به جزئيت يا مانعيت آن شى ء تلقّى مى شود؛ مثلاً در مورد نماز امر به ركوع و سجود، ارشاد به جزئيت آن دو و نهى از خنديدن در نماز، ارشاد به مانعيت آن مى باشد. در اين موارد امكان جعل مولوى و تكليفى وجود دارد و شارع مى تواند امر به أجزاء و نهى از موانع به نحو تكليفى داشته باشد ولى اين اوامر و نواهى در واقع اوامر و نواهى ضمنى مى باشند؛ زيرا امر به مركب امر به أجزاء آن نيز مى باشد.

از آن چه گفته شد معلوم مى گردد در همه موارد به جز مورد اول از موارد استعمال ارشادى امكان جعل مولوى شرعى وجود دارد.

ص: 321


1- . مصباح الفقاهه، ج6، ص27.

ص: 322

فصل دوم: بررسى نظريات مختلف پيرامون حكم مولوى و ارشادى

اشاره

ص: 323

ص: 324

مقدمه

در اين فصل بحث در اين است كه آيا تقسيم حكم شرعى به مولوى و ارشادى صحيح است يا خير؟ بعضى بر اين باورند كه اين تقسيم صحيح نيست؛ زيرا همه احكام شرعى را مولوى مى دانند. برخى ديگر نيز از اين جهت كه همه احكام شرعى را ارشادى مى دانند، اين تقسيم را رد مى كنند. در مقابل، گروه كثيرى معتقدند: اين تقسيم صحيح بوده و مى توان حكم شرعى را به دو قسم مولوى و ارشادى تقسيم نمود. البته اين اختلاف چه بسا ناشى از ابهاماتى است كه در تعريف حكم مولوى و ارشادى وجود داشته و به درستى اين دو قسم تبيين نشده اند. به هر حال مناسب است اجمالاً اقوال و انظار موجود در اين بحث مورد رسيدگى قرار گيرد.

ص: 325

ص: 326

گفتار اول نظريه انكار حكم ارشادى
اشاره

بعضى به طور كلّى منكر حكم ارشادى بوده و معتقدند: همه اوامر و نواهى شارع مولوى هستند. از جمله كسانى كه به اين نظريه ملتزم شده مرحوم فيروزآبادى صاحب عناية الاصول(1) و مرحوم آيه اللّه آملى مى باشند.

دليل اول

مرحوم آيه اللّه آملى در اين رابطه مى گويد: حكم شرعى مولوى گاهى داراى ملاك معلوم و واضح براى مكلّف است و گاهى ملاك آن براى مكلّف واضح نيست؛ چون هر تكليفى كه از ناحيه شارع جعل شود از وجود مصلحت و مفسده اى در متعلّق آن حكايت مى كند. حال اگر ملاك حكم و نكته تشريع معلوم نبود حمل بر حكم تكليفى شده ولى چنان چه ملاك حكم معلوم باشد؛ مثل موارد ارشاد به جزئيت، در اين صورت مكلّف كشف مى كند اين حكم شرعى ارشاد به جزئيت دارد.(2)

ص: 327


1- . عناية الأصول، ج1، ص251. «فأوامر الشارع و نواهيه كلها مولوية بهذا المعنى أى تكون عن إرادة وكراهة فى نفسه الشريفة ناشئة عن الخواصّ والآثار والمنافع والمضار الموجودة فى الفعل فيترتّب على موافقتها القرب والثواب وعلى مخالفتها البعد والعقاب».
2- . مجمع الأفكار، ج1، ص93.

طبق اين بيان چنان چه ملاك حكم روشن باشد باز هم حكم مولوى است ولى به تعبير ايشان در عين مولويت ارشاد به جزئيت نيز دارد. لذا از نظر ايشان حكم شرعى حقيقتا همان حكم مولوى است و اطلاق حكم ارشادى به آن صرفا يك اصطلاح است.

بررسى دليل اول

آن چه ايشان فرموده بيش از آن كه جنبه استدلال داشته باشد، به تبيين اصل ادعا شبيه تر است ولى به هر حال اين كه گفته: «اصطلاح حكم ارشادى در جايى استعمال مى شود كه ملاك حكم براى مكلّف واضح باشد؛ مثل ارشاد به حكم عقل» مخدوش است؛ زيرا همان گونه كه اشاره شد موارد استعمال حكم ارشادى مختلف بوده و همه جا ملاك حكم روشن نيست و چنان چه بيان شارع نباشد مكلّف قادر به كشف آننيست. به علاوه آن چه ايشان بيان كرده نمى تواند امكان جعل يك حكم ارشادى را نفى كند بلكه حتى دليل بر عدم وجود حكم ارشادى در شرع هم نيست؛ چون ايشان معتقد است حكم ارشادى فقط يك اصطلاح است و حقيقتى متفاوت از حكم مولوى ندارد، در حالى كه بيان ايشان دلالت بر اين مطلب مى كند كه اين استعمال صرفا يك استعمال مجازى نيست.

دليل دوم

صاحب عناية الاصول نيز معتقد است همه احكام شرعى مولوى اند. مرحوم فيروزآبادى مى گويد: حكم ارشادى كه به مصالح و مفاسد اعمال اشاره مى كند و خالى از اراده و كراهت يا حب و بغض است، فقط در خصوص موالى عرفى صحيح است كه مصالح و مفاسد مربوط به ديگران موجب حب و بغض و يا اراده و كراهت در آنان نمى شود، لذا ثواب و عقابى نيز بر آن مترتّب نيست ولى در مورد خداوند متعال كه

ص: 328

لطف و رحمت او شامل همه است، مصلحت و مفسده موجود در افعال ديگران باعث حبّ و بغض و اراده و كراهت مى گردد؛ يعنى مثلاً چنان چه عملى داراى مصلحت باشد، قطعا خداوند آن را اراده مى كند.(1)

آن چه از بيان ايشان استفاده مى شود انكار حكم شرعى ارشادى است و به نظر ايشان همه احكام شرعى مولوى مى باشند.

بررسى دليل دوم

اولاً: اين كه ايشان مى گويد: «چون حكم ارشادى به مصالح و مفاسد أعمال ارشاد مى كند پس مبادى حكم مولوى مثل حب و بغض و اراده و كراهت در آن راه ندارد»، صحيح نيست چون به هر حال در حكم ارشادى هم مثل حكم مولوى انشاى تحقّق دارد ولى داعى و غرض از اين انشا، بعث و تحريك مكلّف نيست بلكه صرفا تأكيد و نُصح است و به همين جهت منعى از تحقّق مبادى يعنى حب و بغض و اراده و كراهت در آن نيست.

ثانيا: در برخى از مواردِ حكم ارشادى مثل امر به اطاعت و نهى از معصيت قطعا اين استدلال جريان ندارد؛ چون در اين موارد اساسا امكان جعل حكم مولوى وجود ندارد و تحقّق اراده مستقل و ثواب و عقاب مستقل از ناحيه شارع ممكن نيست.

ص: 329


1- . عناية الأصول، ج1، ص249 _ 250.
گفتار دوم نظريه انكار حكم مولوى
اشاره

گروه ديگرى از بزرگان در مقابل گروه نخست به طور كلّى منكر حكم شرعى مولوى بوده و معتقدند: همه اوامر شارع ارشادى هستند و شارع اساسا حكم شرعى مولوى ندارد.

در اين رابطه دو دليل اقامه شده است:

دليل اول

تصوير دو قسم از اوامر در مورد عقلا هيچ مشكلى ندارد. يك قسم از اوامر كه بر مخالفت آن عقاب مترتّب مى شود و قسم ديگر كه مثل اوامر اطبا است و ارشادى مى باشد ولى اين مطلب در مورد قوانين الهى متصوّر نيست؛ چون اوامر و قوانين اسلامى صرفا همانند اوامر اطبا مى باشند كه ارشاد به مصالح اشيا و مفاسد آن ها دارند. در اوامر و نواهى اطبا صرفا خواص و آثار اعمال و تبعات قهرى و تكوينى آن كشف مى شوند و آنان بيماران خويش را از عواقب سوء اين اعمال برحذر مى دارند و يا به حسن عاقبت آن ترغيب مى نمايند. بنابراين همان گونه كه معقول نيست طبيب امر مولوى داشته باشد، در مورد خداوند متعال نيز اين چنين است؛ زيرا اعمال انسان ها داراى عواقب و تبعاتى است كه قهرا بر آن ها مترتّب مى شود و ثواب عقاب ديگرى بر

ص: 330

موافقت و مخالفت جعل نشده است؛ به عبارت ديگر طبق مبناى تجسّم اعمال، ثواب و عقاب اعمال از امور تكوينى بوده و شارع با ارسال پيامبران و انزال كتب صرفا بندگان را نسبت به اين عواقب آگاه مى كند. بر اين اساس، ديگر معقول نيست كه اوامر الهى در اين محيط مولوى باشند بلكهصرفا ارشاد به اين تبعات و عواقب مى باشند.(1)

بررسى دليل اول

اين استدلال از چند جهت محل اشكال است:

اولاً: مبناى اين استدلال آن است كه ثواب و عقاب موجود در شرع صرفا امور تكوينى باشند و مجعول بودن آن ها انكار شود. لذا چنان چه كسى به اين مبنا اشكال داشته باشد كه جاى اشكال نيز هست ديگر نمى توان به اين دليل اخذ نمود.

ثانيا: بر فرض تسليم نسبت به مبنا اشكال اين است كه اين مبنا به مسئله ثواب و عقاب كه از آثار احكام و مخالفت و موافقت با آن ها مى باشد، مربوط است، در حالى كه در احكام ارشادى سخن از ملاكات احكام يعنى مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات احكام است و به نظر مى رسد بين اين دو مسئله خلط شده است.

ثالثا: واجبات تعبدى كه محتاج قصد قربت اند متوقف بر اين مى باشند كه امر آن ها مولوى باشد و چنان چه اوامر مولوى در شريعت انكار شوند، واجب تعبدى و قربى هم مورد انكار واقع خواهد شد، در حالى كه نمى توان به چنين مطلبى ملتزم گرديد.

دليل دوم

اين دليل مبتنى بر مسلك جعلى بودن عقاب و ثواب است و با رعايت اين مبنا در صدد انكار حكم مولوى مى باشد.

محصل اين دليل آن است كه خداوند متعال ذاتا و فعلاً عالى است و همه

ص: 331


1- . تحريرات فى الأصول، ج3، ص152 _ 154.

موجودات به سوى او متوجه اند و از آن جا كه خداوند از همه برتر است، هيچ التفات و توجهى به موجودات پايين تر ندارد؛ يعنى هيچ كارى را براى آن ها انجام نمى دهد و غايت فعل او ذات خود اوست. آن گاه چگونه ممكن است موجودى كه مستعلى بالذات است و اساسا معقول نيست متكفّل امور دانى شود، براى انبعاث بندگان امر مولوى صادر كند. لذا حتى اگر ما تكوينى بودن ثواب و عقاب را هم نپذيريم، مى توانيم حكم مولوى را انكار كنيم.(1)

بررسى دليل دوم

اين دليل تالى فاسدى دارد كه حتى خود مستدل هم نمى تواند بدان ملتزم شود؛ زيرا اگر از اين قاعده كه فلاسفه گفته اند چنين نتيجه اى گرفته شود لازمه اش آن است كه از اساس لزوم هدايت خلق و ضرورت بعث رسل و انزال كتب زير سؤال رود، در حالى كه قطعا نمى توان به اين مطلب ملتزم شد و حتى خود فلاسفه نيز از اين مطلب چنين چيزى را اراده نكرده اند. آن چه منظور نظر آنان مى باشد اين است كه خداوند متعال به موجودات پست تر و دانى نظر و توجه و التفات استقلالى ندارد، نه آن كه اصلاً التفات نداشته باشد؛ به عبارت ديگر التفات و توجه حق تعالى به مخلوقات تابعى از التفات و حبّ او به ذات خويش است و حبّ ذات موجب حبّ مخلوق است.(2)

دليل سوم

اگر امر صادر از خداوند تبارك و تعالى براى خود او هيچ ثمره و اثرى نداشته باشد و مخالفت و موافقت آن مستلزم هيچ منفعت و ضررى براى او نباشد بلكه همه منافع و مضارّ در اوامر و نواهى به بندگان متوجه شود، آن گاه چگونه مى توان پذيرفت كه اين اوامر مولوى باشند.

ص: 332


1- . همان، ص159.
2- . الحكمة المتعالية، ج2، ص264.
بررسى دليل سوم

بطلان اين دليل واضح و روشن است؛ زيرا بين عدم عود منافع و مضار به خداوند تبارك و تعالى و مولوى بودن اوامر هيچ ملازمه اى نيست. در اين كه امر صادر از خداوند تبارك و تعالى براى خود او هيچ اثر و ثمره اى ندارد و منافع و مضار در اوامر و نواهى متوجه بندگان است ترديدى نيست ولى لازمه اين مطلب عدم مولويت اوامر خداوند نيست؛ چون مولويت اوامر الهى مبتنى بر عود يا عدم عود منافع و مضار به خداوند نمى باشد و همه كسانى كه قائل به صحت تقسيم حكم به مولوى و ارشادى مى باشند نيز معتقدند منافع و مضار در اوامر و نواهى متوجه عباد است نه خداوند.

ص: 333

گفتار سوم نظريه اختلاف از حيث جهات
اشاره

بعضى معتقدند كه ارشاديت و مولويت جهات مختلف يك حكم اند، نه آن كه انواع حكم شرعى باشند؛ يعنى هر حكمى از يك جهت داراى جنبه ارشاد به مصلحت و مفسده موجود در متعلّق آن مى باشد و از جهت ديگر ثواب و عقاب بر آن مترتّب مى شود. لذا نمى توان حكم مولوى را قسيم حكم ارشادى دانست؛ چون قسيم يك شى ء با خود آن شى ء قابل جمع نيست، در حالى كه اين دو جنبه با يكديگر قابل جمع مى باشند. پس هر حكمى جامع دو عنوان مولوى و ارشادى است.(1)

بررسى

اين قول نيز ناتمام است؛ چون علاوه بر آن كه مبتنى بر تبعيت مطلق احكام از مصالح و مفاسد موجود در متعلّق احكام است و اين مبنا به نظر ما مخدوش مى باشد، مشكل اصلى آن اين است كه از محل نزاعخارج است؛ چون اساسا بحث در اين است كه آيا احكام شرعى داراى ثواب و عقاب مجعول مى باشند يا خير؟ در اين قول، اصل وجود

ص: 334


1- . بدائع الافكار، ص213؛ فوائد الأصول، ج2، ص438.

ثواب و عقاب مجعول براى همه احكام شرعى مفروض گرفته شده، در حالى كه اگر حكم مولوى را به حكمى كه ثواب و عقاب بر آن مترتّب است و حكم ارشادى را به حكمى كه مستلزم ثواب و عقاب نيست، تفسير كنيم، اين اول نزاع است كه آيا در شريعت مى توان احكام را به اين دو قسم تقسيم كرد و آيا اساسا در همه احكام اين دو جنبه و جهت وجود دارد يا خير؟

بر فرض هم بپذيريم در بعضى احكام اين دو جهت وجود دارد ولى آيا مى توان اين مطلب را به همه احكام شرعى تسرّى داد و آن را در مورد همه احكام پذيرفت؟

ص: 335

گفتار چهارم نظريه برگزيده
اشاره

با توجه به آن چه تاكنون بيان گرديد، مى توان تقسيم حكم شرعى به حكم ارشادى و حكم مولوى را صحيح دانست. اين مطلب با دقت در موارد استعمال امر ارشادى كه در گذشته بيان گرديد و هم چنين تعريف حكم ارشادى و مولوى كه در آينده خواهد آمد واضح مى گردد؛ چون در شرع اوامرى مثل «أَطيعُوا اللّه َ وَأَطيعُوا الرَّسُول»(1) داريم كه در آن ها امكان جعل حكم شرعى مولوى وجود ندارد؛ يعنى از طرفى اين قسم از اوامر در شرع واقع شده و از سوى ديگر اين امر نمى تواند تعيينا يك حكم شرعى و امر الهى مثل «أَقِيمُوا الصَّلاَة» باشد. تفاوت بين «أَطِيعُوا اللّه َ» و «أَقِيمُوا الصَّلاَة» كاملاً واضح است و هر دو هم در شرع وارد شده، پس صرف نظر از موارد حكم ارشادى و حكم مولوى و محدوده آن ها قدر متيقن آن است كه «أَطِيعُوا اللّه َ» به عنوان يك امر الهى نمى تواند يك حكم شرعى مولوى باشد، در حالى كه وقوع آن در شرع هم قابل انكار نيست. پس معلوم مى گردد اين امر قسم ديگرى از اوامر شرعى است. لذا اصل تقسيم حكم شرعى به مولوى و ارشادى صحيح مى باشد.

ص: 336


1- . نساء: 59.
تنبيه

بحث در اين است كه آيا امر ارشادى در مقابل وجوب و استحباب قرار داشته و قسيم آن دو مى باشد يا آن كه امر علاوه بر تقسيم به وجوب و استحباب، به مولوى و ارشادى نيز تقسيم مى شود؟ به عبارت ديگر آيا تقسيم امر به مولوى و ارشادى در عرض تقسيم امر به وجوبى و ندبى است يا آن كه امر در همان ابتدا به امر وجوبى و امر ندبى و امر ارشادى تقسيم مى شود؟

اگر قائل شويم امر ارشادى در مقابل وجوب و ندب است آن گاه حكم تكليفى بر سه قسم خواهد بود: وجوب، ندب و ارشاد ولى اگر بگوييم امر ارشادى در مقابل وجوب و ندب نيست بلكه حكم تكليفى در يك تقسيم به مولوى و ارشادى و در تقسيم ديگر به وجوب و ندب تقسيم مى شود، در اين صورت اين دو تقسيم متداخل خواهند بود و در حقيقت چهار قسم خواهيم داشت.

صريح كلمات بعضى و ظاهر كلمات بعض ديگر آن است كه امر ارشادى يك حقيقت سومى غير از وجوب و ندب است. با دقت در كلمات اين بزرگان دو احتمال داده مى شود:احتمال اول اين كه وقتى صيغه امر در مقام ارشاد استعمال مى شود ديگر انشا نيست بلكه إخبار است و فقط كاشف از واقع بوده و خبر از وجود مصلحتى در متعلّق امر مى دهد.

احتمال دوم آن كه صيغه امرى كه در مقام ارشاد استعمال مى شود انشا است با اين تفاوت كه اين انشا از سنخ انشاى طلب يعنى امرى كه براى وجوب و ندب استعمال مى شود نبوده بلكه مغاير با آن است.

اما احتمال اول خلاف وجدان است؛ چون صيغه امر براى انشاى طلب وضع شده و وقوع آن در مقام ارشاد نمى تواند حقيقت آن را تغيير داده و تبديل به إخبار كند، مگر

ص: 337

آن كه قائل به تجوّز شويم. حتى كسى كه مى گويد: امر ارشادى يك حقيقت سومى در مقابل وجوب و ندب است منكر امر بودن آن نيست. لذا احتمال اول قابل قبول نيست.

اما احتمال دوم كه گفته شود: امر ارشادى معناى انشايى دارد، اما از سنخ انشاى طلب نيست، نيز صحيح نمى باشد؛ چون اگر به صيغه امر ارشادى به حسب موضوع له آن بنگريم اين انشا نمى تواند مغاير انشاى طلب باشد و اگر بگوييم صيغه امر در غير موضوع له استعمال شده و بر معنايى غير از معناى طلب دلالت مى كند لازمه اش ارتكاب تجوّز است؛ يعنى بايد بگوييم صيغه امر در معناى حقيقى خود يعنى انشاى طلب استعمال نشده بلكه مجازا در مقام ارشاد استعمال شده، در حالى كه كسى ملتزم به آن نيست.

بنابراين هر دو احتمال مردود است. لذا طبق مبناى مشهور امر ارشادى حقيقت ثالثى در مقابل وجوب و ندب نيست. اين مطلب با عنايت به فرقى كه براى حكم مولوى و ارشادى بيان خواهيم كرد، بيشتر روشن خواهد شد.

ص: 338

فصل سوم: ب_ررس_ى وج_وه ف_رق بين حكم مولوى و ارشادى

اشاره

ص: 339

ص: 340

مقدمه بيان اجمالى وجوه فرق بين حكم مولوى و حكم ارشادى

در مورد تفاوت هاى حكم مولوى و ارشادى در كتب مختلف مطالبى بيان شده؛ از جمله مرحوم ميرزاى رشتى به چند فرق اشاره كرده است.(1)در اين بخش ما به برخى از تفاوت هايى كه ايشان و غير ايشان ذكر كرده اند، اجمالاً اشاره خواهيم كرد:

1 . حكم ارشادى فى الجمله مستلزم ثواب و عقاب نيست ولى حكم مولوى مستلزم عقاب و ثواب است.

2 . حكم ارشادى مربوط به موردى است كه عقل استقلالاً حكم دارد ولى حكم مولوى در جايى است كه عقل استقلالاً حكمى ندارد.

3 . حكم مولوى از ناحيه آمر «بما أنه مولا وسيد» صادر مى شود اما حكم ارشادى از ناحيه آمر «بما انه ناصحٌ ومرشدٌ» صادر مى گردد؛ يعنى حيثيت هاى آمر در هر يك متفاوت است.

4 . حكم مولوى انشا به داعى بعث و تحريك است ولى حكم ارشادى انشا به

ص: 341


1- . بدائع الافكار، ص212 _ 214.

داعى تأكيد، نصيحت و ارشاد به صلاح و فسادى است كه بر ذات مأموربه يا منهىّ عنه مترتّب مى شود.

5 . حكم ارشادى مشتمل بر تعهد نبوده و مسئوليت آور نيست اما حكم مولوى تعهدآور و مسئوليت آور است. البته اين كه گفته مى شود امر ارشادى مسئوليت آور و تعهد آور نيست نه به اين معناست كه لغو باشد بلكه يعنى به تنهايى مسئوليتى جدا از دستورات و اوامر قبلى ايجاد نمى كند.(1)

6 . مخالفت با حكم مولوى محتاج مغفرت و توبه است اما مخالفت با امر ارشادى محتاج مغفرت و توبه نيست.

7 . حكم مولوى مربوط به مصالح دنيوى و اخروى مكلّفين است اما حكم ارشادى فقط مربوط به مصالح و مفاسد دنيوى است.

8 . در حكم و امر مولوى با قطع نظر از امر مصلحتى در خود مأموربه وجود ندارد اما در حكم ارشادى مصلحت در متعلّق امر با قطع نظر از امر وجود دارد.

9 . اطاعت و معصيت امر و نهى ارشادى از دايره ادله عصمت خارجند ولى اطاعت و مخالفت با امر و حكم مولوى در محدوده ادله عصمت واقع مى شوند؛ مثلاً بسيارى از مفسرين مخالفت حضرت آدم عليه السلام با نهى خداوند از نزديك شدن به درخت ممنوعه را حمل بر نهى ارشادى كرده و گفته اند: مخالفت با اين نهى آسيبى به عصمت نمى زند؛ چون اساسا معصيت امر و نهى ارشادى مستلزم خروج از دايره عصمت نيست. البته برخى از آن تعبير به ترك اولى مى كنند.(2)

10 . در حكم ارشادى مصلحت به مكلّف مربوط بوده ولى در حكم مولوى مصلحت مربوط به آمر است.واضح است كه اين تفاوت ناظر به فرق حكم مولوى و ارشادى در موالى عرفى است نه خداوند تبارك و تعالى.

ص: 342


1- . الامثل فى تفسير كتاب اللّه المنزل، ج4، ص601.
2- . الميزان، ج1، ص136 وج 14، ص222؛ تفسير نمونه، ج1، ص188 وج 6، ص122.

11 . حكم مولوى در صدد بيان اراده يا كراهت مولى نسبت به فعل بوده ولى حكم ارشادى ناظر به بيان مصلحت يا مفسده موجود در فعل است.

12 . مفاد حكم ارشادى إخبار از خصوصياتى است كه در فعل موجود است ولى حكم مولوى ماهيتى انشايى دارد.

13 . حكم مولوى داراى ملاك حقيقى است ولى حكم ارشادى داراى ملاك حقيقى نيست.

14 . حكم ارشادى انشاى ارشاد است ولى حكم مولوى عبارت از طلب بعث است. بر اساس اين بيان همان گونه كه معانى خاص مثل تمنى و ترجى انشا مى شوند، ارشاد اعتبارى هم انشا مى گردد. ميرزاى شيرازى از اين نظر به عنوان ايقاع تعبير كرده و احتمال مى دهد حكم ارشادى از قبيل ايقاعات باشد.(1)

روشن است كه بسيارى از اين وجوه، فرق اين دو حكم را از حيث حقيقت و ماهيت بيان نمى كنند اما در عين حال مبيّن تفاوت بين اين دو حكم از يك حيثى از حيثيات و جهتى از جهات مى باشند.

اكنون بايد ديد از ميان اين وجوه كدام يك قابل قبول بوده و كداميك مخدوش است. در ادامه به بررسى بعضى از اين وجوه مى پردازيم.

ص: 343


1- . تقريرات المجدد الشيرازى، ج2، ص19 _ 20.
گفتار اول وجه اول و بررسى آن
وجه اول

مشهور معتقدند: حكم مولوى حكمى است كه بر مخالفت آن عقاب و بر موافقت آن ثواب مترتّب مى شود ولى حكم ارشادى حكمى است كه بر موافقت و مخالفت آن عقاب و ثواب مترتّب نمى شود؛ مثلا امر به نماز يك امر مولوى است؛ چون بر مخالفت اين امر مجازات و بر موافقت آن پاداش مترتّب مى شود. اما «أَطيعُوا اللّه َ وَأَطيعُوا الرَّسُول»(1) يك حكم ارشادى است؛ چون عقاب و ثواب مستقلى بر موافقت و مخالفت آن، غير از عقاب و ثوابى كه بر موافقت و مخالفت با مأموربه مترتّب مى گردد، ثابت نمى شود؛ زيرا اطاعت خدا به اتيان اوامر و ترك نواهى او محقّق مى شود. اگر كسى نماز خواند اين طور نيست كه يك پاداش به خاطر امتثال «أَقِيمُوا الصَّلاَة» و يك پاداش هم به خاطر «أَطِيعُوا اللّه َ» به او بدهند يا اگر نماز نخواند او را دو بار عقاب كنند؛ يك بار به خاطر مخالفت با «أَقِيمُوا الصَّلاَة»و بار ديگر هم به خاطر مخالفت با «أَطِيعُوا اللّه َ» .

ص: 344


1- . نساء: 59.
بررسى وجه اول

اين وجه را مى توان به عنوان يك فرق بين حكم مولوى و ارشادى پذيرفت، لكن فرق مذكور از حيث آثار و لوازم حكم مولوى و ارشادى است نه از حيث حقيقت آن دو، در نتيجه اين وجه نمى تواند مبيّن تفاوت ماهوى بين اين دو حكم باشد؛ چون ترتّب ثواب و عقاب، خارج از ماهيت و حقيقت اين دو حكم است، در حالى كه در بيان تفاوت بين حكم مولوى و ارشادى مهم آن است كه مشخص گردد در حقيقت اين دو حكم چه خصوصيتى وجود دارد كه به دنبال يكى عقاب و ثواب مترتّب شده ولى به دنبال ديگرى مترتّب نمى شود.

ص: 345

گفتار دوم وجه دوم و بررسى آن
وجه دوم

وجه دوم اين است كه اگر امر در سلسله علل احكام و ملاكات قرار گيرد مولوى است ولى چنان چه در سلسله معلولات احكام قرار گيرد ارشادى خواهد بود.(1)

اگر عقل پس از امر، حكم به وجوب امتثال كند در اين صورت حكم عقلى در سلسله معلولات قرار مى گيرد اما اگر قبل از امر، حكم نمايد، در اين صورت در سلسله علل واقع شده است. بنابراين معناى اين كه امر مولوى در سلسله علل احكام قرار مى گيرد اين است كه امر علت حكم بوده و به واسطه آن و به تبع مصالح و مفاسدى كه در متعلّق امر وجود دارد، حكم ثابت شود. اما وقتى مى گوييم امر ارشادى در سلسله معلولات احكام قرار مى گيرد؛ يعنى در واقع مترتّب بر ثبوت حكم شرعى است؛ به عبارت ديگر اينامر به دنبال ثبوت حكم شرعى وارد مى شود و مربوط به مقام امتثال است؛ مثل امر به اطاعت.

ص: 346


1- . اجود التقريرات، ج2، ص123، سطر 29؛ فوائد الأصول، ج3، صص 120 _ 121 و399.
بررسى وجه دوم

مجرد وقوع امر در سلسله معلولات احكام و مقام امتثال نمى تواند مانع از مولوى بودن حكم شرعى باشد، همان گونه كه در مورد امر به احتياط اين چنين است كه در سلسله معلولات احكام واقع شده و مربوط به مقام امتثال است _ چون احتياط يك حكم شرعى نفسى نيست بلكه براى امتثال تكليف واقعى است؛ زيرا حكم شرعى در اين فرض به دلايل مختلف دچار ابهام بوده، از اين رو احتياط براى آن است كه مكلّف به واسطه آن يقين به امتثال تكليف واقعى پيدا كند _ اما در عين حال اين حكم در نظر بعضى به عنوان حكم مولوى تلقّى شده ولى به جهت قرينه اى كه بر ترخيص به ترك وجود دارد، حمل بر استحباب مى شود.

به عبارت ديگر امر به احتياط نقض روشنى بر فرق دوم است؛ چون امر به احتياط از آن جا كه مترتّب بر ثبوت يك حكم شرعى است و تا حكم شرعى نباشد امر به احتياط معنا ندارد، لذا مربوط به مقام امتثال است و در نتيجه در سلسله معلولات احكام واقع شده ولى با اين حال بعضى آن را مولوى دانسته اند. لذا اين ضابطه هم قابل قبول نيست؛ چون بعضى از موارد كه در سلسله معلولات احكام واقع شده اند، جزء احكام شمرده مى شوند.

البته ممكن است اين وجه به نوعى به وجه چهارم برگردانده شود؛ زيرا وقوع در سلسله معلولات يا سلسله علل احكام ممكن است به درك استقلالى يا عدم درك استقلالى عقل نسبت به يك فعل يا ترك آن تفسير شود كه در اين صورت اشكال وجه چهارم متوجه آن خواهد بود، هر چند ارجاع اين وجه به وجه چهارم محل تأمل است.

ص: 347

گفتار سوم وجه سوم و بررسى آن
وجه سوم

وجه سوم اين است كه حكم مولوى حكمى است كه در آن إعمال مولويت مى شود اما حكم ارشادى حكمى است كه در آن إعمال مولويت محال است.

در اين كه اعمال مولويت به چه معناست دو احتمال وجود دارد:

احتمال اول اين كه مولويت به معناى استتباع عقاب و ثواب باشد؛ يعنى اگر مولى چه عرفى و چه شرعى حكم را به گونه اى بيان كند كه به دنبال آن عقاب و ثواب مترتّب گردد، در اين جا مى گويند اعمال مولويت كرده است. طبق اين احتمال، وجه سوم به وجه اول بازگشت نموده و متفاوت از آن نخواهد بود.

احتمال دوم اين كه مراد از اعمال مولويت آن است كه حكم از مقام علوّ و از جهت استعلا صادر شود. بر همين اساس اگر حكمى از مقام علوّ و از جهت استعلا صادر شد مولوى ولى اگر از اين جايگاه صادر نشد ارشادى است.

بررسى وجه سوم

در مورد اعمال مولويت دو احتمال ذكر شد كه هر دو محل تأمل است.

طبق احتمال اول همان گونه كه سابقا اشاره كرديم مى توانيم اين وجه را به عنوان

ص: 348

يك فرق بين حكم مولوى و ارشادى فى الجمله بپذيريم اما اين فرق از حيث آثار و لوازم حكم مولوى وارشادى است، نه از حيث حقيقت حكم مولوى وارشادى.

احتمال دوم نيز يك ملاك مجمل و غير واضح است و بر فرض كه اجمالش را ناديده بگيريم نهايت آن است كه اين وجه تفاوت بين دو حكم را از حيث جايگاه صدور بيان مى كند و تفاوت حقيقى و ماهوى نيست. لذا در مجموع وجه سوم طبق هر دو احتمال محل اشكال است.

ص: 349

گفتار چهارم وجه چهارم و بررسى آن
وجه چهارم

حكم شرعى در مواردى كه عقل استقلالاً حكمى دارد ارشادى است و ثبوت حكم مولوى در اين موارد لغو است؛ زيرا همان درك عقلى باعثيت و داعويت نسبت به انجام يا ترك اين فعل را دارد. در نتيجه اگر شارع بخواهد با انشاى ديگرى مكلّف را نسبت به اين عمل بعث و تحريك كند لغو خواهد بود اما در موردى كه عقل استقلالاً حكمى ندارد باعثيت و زاجريت را شارع با امر و نهى ايجاد مى كند و در اين صورت است كه حكم مولوى معنا پيدا مى كند.

در اين رابطه محقّق اصفهانى مى فرمايد: حقيقت حكم مولوى انشا به داعى جعل داعى و ايجاد انگيزه براى انجام فعل در مكلّف است و وقتى مكلّف احراز كرد عملى داراى مصلحت است، عقل او به لزوم اتيان آن عمل حكم مى كند و عمل نكردن را خروج از زىّ بندگى و ظلم به مولى مى داند. لذا با وجود اين انگيزه درمكلّف براى انجام دادن فعل، جعل داعى از سوى شارع لغو است.(1)

ص: 350


1- . نهاية الدراية، ج2، ص321 _ 323.

مثلاً امر به اطاعت يك امر ارشادى است؛ زيرا عقل مستقلاً حكم به وجوب امتثال آن مى كند. حال اگر شارع هم بگويد: «أَطِيعُوا اللّه َ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ»(1) حكم او ارشادى خواهد بود اما در مانند «أَقِيمُوا الصَّلاَة» عقل استقلالاً دركى نسبت به وجوب اقامه نماز ندارد، بنابراين حكم شارع نسبت به وجوب نماز مولوى است.

بررسى وجه چهارم

اولاً: اين سخن به مواردى مثل كذب و خيانت و دفاع از خويش قابل نقض است؛ چون در اين موارد صرفا حرمت و وجوب عقلى ثابت نيست بلكه اين امور داراى وجوب و حرمت شرعى مولوى نيز مى باشند. لذا نمى توان ادعا كرد هر جا كه عقل مصلحت يا مفسده اى را درك كند، حكم مولوى نداريم.

ثانيا: هرچند حكم مولوى عبارت از انشا به داعى جعل داعى است ولى لازم نيست داعى فعلى ايجاد كند بلكه همين كه براى ايجاد داعى و انگيزه صلاحيت داشته باشد كافى است. لذا وجود حكم عقل با جعل داعى از سوى شارع منافات ندارد.

ثالثا: اين وجه هم در واقع اختلاف و تفاوت بين دو حكم را از حيث مورد بيان مى كند و نمى تواند فرق ماهوى بين حكم مولوى و حكم ارشادى ارائه دهد.

پس وجه چهارم مانند وجه اول از اين جهت كه به نوعى تفاوت بين حكم مولوى و ارشادى را بيان مى كند، قابل قبول است، اما اين تفاوت از حيث حقيقت و ماهيت حكم مولوى و ارشادى نيست بلكه در وجه اول تفاوت به حسب آثار و لوازم بود و در اين وجه تفاوت به حسب مورد است؛ يعنى طبق اين وجه مورد حكم مولوى جايى است كه عقل حكمى نداشته باشد و مورد حكم ارشادى جايى است كه عقل حكمى داشته باشد.

ص: 351


1- . نساء: 59.
گفتار پنجم وجه پنجم و بررسى آن
وجه پنجم

در امر ارشادى با قطع نظر از امر، مصلحت در خود مأموربه وجود دارد و بر مخالفت و موافقت آن چيزى بيش از آن چه كه قبل از امر بر آن مترتّب مى شد، مترتّب نمى شود؛ مثل امر طبيب به مريض براى خوردن چيزى كه موجب بهبودى بيمارى او مى شود. در اين صورت خود امر موضوعيت نداشته و مصلحتى در آن وجود ندارد بلكه مصلحت در خود مأموربه است؛ يعنى امر تأثيرى در مصلحت عائد به مكلّف نخواهد داشت.

اما در امر مولوى مصلحت در مأموربه با لحاظ و توجه امر وجود دارد و بر مخالفت و موافقت آن بيش از آن چه كه قبل از تعلّق امر مترتّب مى شد، مترتّب مى شود و چه بسا قبل از تعلّق امر اصلاً مصلحتى متوجه مكلّف نگردد بلكه بعد از تعلّق امر متوجه او شود.

طبق اين بيان اوامر ارشادى دو دسته اند: يك دسته از اوامر ارشادى جنبه تأكيد دارند و اين در مواردى است كه امر به چيزى متعلّق شود كه مخاطب به مصلحت

ص: 352

موجود در آن علم دارد؛ مثلاً گاهى فرد مريض علم دارد كه براى بهبودى اش بايد فلان غذا را بخورد. با اين وجود اگر طبيب امر به خوردن غذاى مخصوص كند تأكيد خواهد بود. پس در مواردى كه مكلّف علم به مصلحت موجود در آن شى ء دارد، امر ارشادى جنبه تأكيد پيدا مى كند اما در مواردى مصلحت موجود در متعلّق امر مخفى است و مكلّف به مصلحت موجود در آن علم ندارد، در اين صورت امر ارشادى ديگر جنبه تأكيد نداشته بلكه براى ارشاد به آن مصلحت مى باشد كه خود اين مى تواند فى نفسه واجب باشد و مى تواند وجوب مقدمى داشته باشد.(1)

بررسى وجه پنجم
اشاره

طبق اين وجه در حكم ارشادى قبل از تعلّق امر همان نفعى عايد فاعل مى شود كه با آمدن امر و حكم ارشادى عايد او خواهد شد؛ يعنى پس از امر چيزى بيشتر از آن چه كه قبل از امر عايد مكلّف مى شد عايد او نمى گردد اما در حكم مولوى بعد از آمدن امر چيزى بيش از آن چه كه قبل از امر نصيب مكلّف مى شدعايد او مى شود و چه بسا قبل از امر چيزى عايد او نگردد؛ به عنوان مثال اگر كسى قبل از آن كه امرى به نماز تعلّق گيرد اعمالى را انجام دهد كه اتفاقا همانند نمازى باشد كه بر او واجب شده، در اين صورت با اتيان نماز چيزى عايد او نمى شود؛ چون عملى كه انجام داده قبل از تعلّق امر داراى مصلحت نبوده و اگر هم فرضا داراى مصلحتى بوده، معذلك چيزى عايد او نمى شود؛ چون نمى توانست آن چه كه موجب جلب مصلحت هست را ايجاد كند؛ چرا كه قبل از تعلّق امر متمكن از قصد قربت و امتثال امر كه مصلحت موجود در نماز با وجود آن جلب مى شود نيست. پس در حكم مولوى قبل از امر هيچ منفعتى عايد مكلّف نمى شود.

ص: 353


1- . بدائع الافكار، ص212 _ 213.
اشكال اول

ممكن است گفته شود اين وجه هم بعد از تأمل و دقت به وجه اول باز مى گردد؛ چون طبق وجه پنجم مصلحت در نفس مأموربه با قطع نظر از امر ارشادى وجود دارد، بر خلاف حكم مولوى كه مصلحتى در نفس مأموربه با قطع نظر از امر نيست و اين در حقيقت همان مسئله استتباع ثواب و عقاب است كه در وجه اول بيان شد؛ يعنى با دقت در اين ضابطه معلوم مى شود كه قائل به اين وجه در واقع همان وجه اول را با حذف عنوان عقاب و ثواب بيان كرده و اين بازگشت به همان وجه اول است.

پاسخ اشكال اول

مصلحتى كه گفته مى شود در مأموربه، به امر ارشادى وجود دارد و به فاعل عايد مى شود همان مصلحت واقعى موجود در خود آن عمل است و اصلاً مسئله عقاب و ثواب مطرح نيست؛ يعنى مثلاً اجتناب فرد بيمار از غذاى خاص مصلحتى دارد كه اگر امرى هم نباشد عايد شخص مى شود ولى در حكم مولوى تا امر نيايد اتيان عمل هيچ مصلحت و فايده اى براى شخص فاعل ندارد، لكن با تعلّق امر مصلحتى را نصيب فاعل مى كند كه همان قُرب است؛ يعنى ضمن اين كه اين مصلحت به فاعل مى رسد پاداشى هم به او داده مى شود؛ مثلاً نماز فى نفسه مصلحتى دارد و باعث معراج مؤمن شده يا باز دارنده از فحشا و منكر است. حال اگر كسى نماز بخواند علاوه بر اين كه نماز او ناهى از فحشا و منكر بوده و مصلحتِ معراج نصيب او مى شود، پاداش و ثوابى هم به او داده خواهد شد.

پس مصلحتى كه در حكم مولوى با لحاظ امر و در امر ارشادى با قطع نظر از امر به فاعل مى رسد، غير از پاداش و عقاب است و مربوط به مصالح و مفاسد واقعى موجود در شى ء مى باشد. بنابراين وجه پنجم بازگشت به وجه اول نمى كند.

ص: 354

به عبارت ديگر اگر گفتيم: احكام شرعى تابع مصالح و مفاسد واقعى اند اين مصلحت و مفسده به هرحال متوجه فاعل و تارك مى شود، با اين تفاوت كه در اوامر ارشادى مصلحت و مفسده با قطع نظر از اين امرمتوجه عامل مى شود؛ مثل مريضى كه با خوردن غذاى مناسب از آثار آن بهره مند مى شود و روند بهبودى او سرعت پيدا مى كند؛ چه طبيب امر كند و چه امر نكند ولى در اوامر مولوى با قطع نظر از امر اصلاً مصلحتى نيست تا بخواهد عايد مكلّف شود بلكه مصلحت در متن عمل به حسب واقع وجود دارد ولى اين مصلحت زمانى متوجه عامل خواهد شد كه پاى امر در ميان باشد.

اشكال دوم

اين ملاك و ضابطه فقط در واجبات تعبدى جريان دارد و در واجبات مولوى توصلى كه محتاج قصد قربت و امتثال امر نيست، نمى توان اين مطلب را به عنوان ضابطه براى امر مولوى بيان كرد؛ چون در واجب توصلى هم كه داراى يك مصلحت واقعى است اين مصلحت به فاعل بر مى گردد ولى در اين فرض عود و درك مصلحت متوقف بر قصد امتثال امر نيست؛ چون با قطع نظر از امر در نفس مأموربه مصلحت وجود دارد و نتيجه اين مى شود كه طبق اين ضابطه واجبات مولوى توصلى بايد جزء اوامر ارشادى محسوب شوند، لذا ما مى توانيم از واجبات مولوى توصلى به عنوان يك نقض بر اين ضابطه استفاده كنيم.

تنها نكته اى كه در اين جا وجود دارد اين است كه ما در صدد بيان تفاوت حكم مولوى و حكم ارشادى هستيم، در حالى كه اين ضابطه صرفا فرق بين امر مولوى و امر ارشادى را بيان مى كند و معلوم نيست بتوان به قياس مطلبى كه در مورد امر گفته شد، در مورد نهى هم همين فرق را قائل شد؛ يعنى بگوييم در نهى مولوى مفسده در

ص: 355

خود منهى عنه با قطع نظر از نهى وجود ندارد ولى در نهى ارشادى مفسده در خود منهى عنه با قطع نظر از نهى وجود دارد.

به هر حال اگر قائل شديم اين ضابطه اعم است و شامل نهى مولوى و نهى ارشادى هم مى شود، در اين صورت ديگر اشكالى كه در مورد امر مطرح بود وارد نيست اما اگر اين وجه مختص به فرق بين امر ارشادى و امر مولوى باشد، در اين صورت اين سؤال مطرح است كه فرق بين نهى مولوى و نهى ارشادى چيست؟ به عبارت ديگر ضابطه عامى را مطالبه مى كنيم كه تفاوت مطلق حكم مولوى و حكم ارشادى را بيان كند.

اشكال سوم

قائلين به وجه پنجم اوامر ارشادى را به دو قسم تقسيم كرده و مى گويند: در يك قسم از احكام ارشادى مصلحت موجود در نفس مأموربه براى مخاطب معلوم است و در قسم ديگر مصلحت موجود در مأموربه براى مخاطب مخفى است. حال اگر مصلحت معلوم باشد امر جارى مجراى تأكيد است و اگر معلوم نبوده و مخفى باشد اين امر به عنوان واجب فى نفسه تبديل مى شود.لكن سؤال اين است كه مراد از معلوميت و خفا در نزد مخاطب چيست؟ اگر مراد از معلوميت اين باشد كه عقل استقلالاً لزوم آن را درك مى كند و منظور از خفا عدم درك استقلالى آن باشد، در اين صورت روشن است كه اين تفاوت رجوع به وجه چهارم از وجوه فرق بين حكم مولوى و ارشادى كرده و لازم مى آيد آن چه ملاك فرق بين حكم ارشادى و قسيم آن يعنى حكم مولوى است، ملاك براى تفاوت در اقسام حكم ارشادى باشد و اين باطل است. در وجه چهارم بيان شد كه اگر در موردى كه عقل استقلالاً حكمى دارد خطاب شرعى صادر شود اين امر شرعى از اوامر ارشادى محسوب مى شود و اگر در جايى كه عقل استقلالاً حكمى ندارد خطابى از ناحيه شارع

ص: 356

صادر شود، حكم مولوى خواهد بود. به احتمال زياد مراد از معلوميت و عدم معلوميت كه در اين وجه بيان شده همين استقلال و عدم استقلال عقل در درك مناطات و ملاكات احكام است. بنابراين وجه پنجم بازگشت به وجه چهارم مى كند و همان اشكالى كه در وجه چهارم داشتيم در اين وجه نيز جارى و سارى مى گردد.

به علاوه اگر گفته شود: با اين كه مصلحت مخفى است و عقل استقلالاً حكمى ندارد اما با اين حال امرش ارشادى است، اين سؤال مطرح مى شود كه در اين صورت چگونه مى توان اوامر ارشادى را از اوامر غير ارشادى تشخيص داد و ضابطه تمييز امر ارشادى از غير ارشادى چه خواهد بود؟ اگر اين تقسيم را در مورد اوامر ارشادى ذكر كنيم تشخيص اوامر ارشادى از اوامر مولوى مقدور نخواهد بود. لذا با توجه به اين اشكالات به نظر مى رسد كه وجه پنجم وجه قابل اعتمادى نيست.

ممكن است گفته شود: حكم عقل ارتباطى با درك او از مصالح و مفاسد و وجود آن دو در واقع ندارد، لكن اين سخن مردود است. بله ممكن است عقل در جايى استقلالاً حكمى نداشته باشد ولى يك مصلحت يا مفسده اى در متن واقع براى آن وجود داشته باشد؛ زيرا هرچند در مواردى عقل احاطه ندارد ولى چنان چه احاطه پيدا كند حتما همان حكم را مى پذيرد اما اين كه بگوييم عقل در جايى حكم دارد اما حكم او تابع مصلحت نيست، واضح البطلان است.

ص: 357

گفتار ششم وجه ششم و بررسى آن
وجه ششم

حكم ارشادى عبارت است از آن چه كه اصلح و اليق به حال عبد در امور دنيايى است ولى حكم مولوى حكمى است كه مخالفت آن مستلزم ضرر است اعم از ضرر دنيوى و ضرر اخروى، بنابراين حكم ارشادى براى كسى كه با آن موافقت مى كند منفعت دنيوى و براى كسى كه با آن مخالفت مى كند مفسده دنيوى دارد، بر خلاف حكم مولوى كه مخالفت با آن مستلزم ضرر اخروى بوده و ممكن است ضرر دنيوى هم داشته باشد.(1)

بررسى وجه ششم

در مورد اين وجه دو احتمال وجود دارد:

احتمال اول

احتمال اول آن كه انحصار ضرر مخالفت با حكم ارشادى در امور دنيوى به اين معنا باشد كه مخالفت با حكم ارشادى مستلزم عقاب و ثواب نيست ولى در مورد حكم

ص: 358


1- . جواهر الكلام، ج29، ص396.

مولوى كه گفته شد مخالفت با آن ضرر اخروى و دنيوى به دنبال دارد، همان مسئله استتباع ثواب و عقاب است. اگر اين احتمال مراد باشد اين در حقيقت همان وجه اول است و همان اشكالى كه به وجه اول داشتيم در اين جا نيز جريان مى يابد. اشكال ما در وجه اول اين بود كه اين وجه در واقع تفاوت حكم مولوى و ارشادى را به لحاظ آثار و لوازم آن دو بيان مى كند، نه به لحاظ حقيقت و ماهيت آن ها.

احتمال دوم

احتمال دوم آن كه معناى اين سخن كه مخالفت با حكم ارشادى فقط مستلزم ضرر دنيوى است اين باشدكه بر مخالفت حكم ارشادى همان چيزى كه بر نفس ترك مأموربه با قطع نظر از امر مترتّب مى شود، مترتّب گردد. در اين صورت اين وجه به نوعى به وجه پنجم رجوع مى كند؛ زيرا بنا بر وجه پنجم حكم ارشادى حكمى است كه مصلحت در خود مأموربه با قطع نظر از تعلّق امر وجود دارد؛ يعنى چه امرى باشد و چه نباشد در خود مأموربه مصلحتى وجود دارد كه نصيب فاعل مى شود و تارك فعل از آن محروم است. بر اين اساس محتمل است اين جا كه سخن از ضرر دنيوى يا منفعت دنيوى است به اعتبار خود مأموربه باشد؛ به اين معنا كه اگر كسى امر ارشادى را اتيان كند آن منفعت عايدش مى شود و اگر اتيان نكند ضرر دنيوى براى او خواهد داشت. حكم مولوى هم بنا بر اين وجه عبارت است از آن حكم و امرى كه مصلحت در نفس مأموربه با توجه به امر و تعلّق امر وجود دارد و با قطع نظر از امر هيچ مصلحتى در نفس مأموربه نيست. پس چنان چه اين احتمال مراد باشد، همان اشكالى كه در وجه پنجم مطرح كرديم اين جا هم مطرح مى شود.

ص: 359

گفتار هفتم وجه هفتم و بررسى آن
وجه هفتم

وجه ديگرى كه براى فرق بين حكم مولوى و ارشادى مى توان ذكر كرد اين است كه قدرت بر متعلَّق در امر ارشادى معتبر نيست ولى در امر مولوى قدرت بر متعلَّق معتبر است؛ يعنى تا زمانى كه شخص قدرت بر اتيان مأموربه نداشته باشد خطاب متوجه او نمى شود. فرقى كه ذكر شد از اشكال و جوابى كه در مورد امر ارشادى مطرح شده استفاده مى شود. اشكال اين است كه امر ارشادى از اثبات شرطيت در حال عجزقصور دارد و بعضى پاسخ داده اند كه در امر ارشادى قدرت بر متعلّق اعتبار ندارد.(1) البته فعلاً درستى يا نادرستى اين جواب محل بحث ما نيست اما اين مسئله كه جواب مذكور حداقل مى تواند مبيّن فرق بين امر مولوى و ارشادى از ديدگاه بعضى باشد مورد نظر است.

توضيح اشكال مزبور اين است كه بعضى گفته اند: يكى از موارد امر ارشادى ارشاد

ص: 360


1- . فوائد الأصول، ج4، ص251 _ 253.

به شرطيت است؛ مثلاً امر به طهارت در واقع ارشاد به شرطيت طهارت براى صلاة است. با توجه به اين مسئله برخى گفته اند: امر به طهارت نمى تواند نسبت به كسانى كه عاجزند اثبات شرطيت طهارت نمايد؛ چون اساسا توجه خطاب به كسانى كه عاجزند ممكن نيست. برخى در جواب از اين اشكال گفته اند: قدرت بر متعلّق در اوامر ارشادى معتبر نيست، بر خلاف امر مولوى؛ چون مفاد امر ارشادى فقط اين است كه ارشاد به دخالت متعلّقات آن ها در متعلّق خطاب نفسى كند؛ يعنى اين خطابات در واقع به منزله إخبارند و به همين دليل بعث و تحريك نسبت به متعلّقات آن ها وجود ندارد، لذا قدرت بر متعلّق اوامر ارشادى در آن ها معتبر نيست.

از اين اشكال و جواب _ كه بايد در جاى خود مورد بررسى قرار گيرد چنان چه بسيارى از بزرگان(1) به اين پاسخ اشكال كرده اند _ معلوم مى شود كه از ديدگاه عده اى قدرت بر مأموربه در اوامر ارشادى معتبر نيست، اما در اوامر مولوى معتبر است؛ يعنى اگر كسى عاجز باشد تعلّق امر ارشادى به او اشكال ندارد اما امر مولوى نمى تواند به او متوجه شود.

بررسى وجه هفتم

به نظر مى رسد اين وجه هم محل اشكال است؛ چون:

اولاً: حكم تكليفى كه مقسم حكم مولوى و ارشادى است عبارت است از مجعول شرعى كه متضمن بعث و زجر باشد. پس متضمن بودن نسبت به بعث و زجر هم بايد در حكم مولوى و هم مى بايست در حكم ارشادى لحاظ شود. لذا با توجه به اين مطلب نمى توان گفت: امر ارشادى در مقام إخبار و به معناى إخبار است و به همين دليل قدرت نسبت به متعلّق در آن معتبر نيست؛ چون مستلزم مجازيت در امر

ص: 361


1- . انوار الهداية، ج2، ص376 _ 377.

ارشادى است؛ يعنى بايد ملتزم شد امر ارشادى در مقام بعث و طلب به كار نرفته، در حالى كه چنان چه سابقا گفتيم امر ارشادى به هيچ وجه در غير معناى موضوع له امر استعمال نشده و كسى نگفته كه استعمال امر در امر ارشادى يك استعمال مجازى است. لذا مبناى اين سخن باطل است. بنا بر اين وجه هفتم كه در فرق بينحكم مولوى و ارشادى ذكر شد مبتنى بر يك مبناى باطل است و در نتيجه اين وجه نمى تواند تفاوت امر مولوى و ارشادى را بيان نمايد.

ثانيا: سلمنا كه اين چنين باشد، اما مشكل اين است كه تعريف امر ارشادى به حكمى كه در متعلّق آن قدرت معتبر نيست، تعريف به لوازم شى ء است نه تعريف حقيقى و ماهوى از حكم ارشادى.

ص: 362

گفتار هشتم نظريه برگزيده
اشاره

چنان چه سابقا بيان شد تفاوت اين دو حكم بايد به گونه اى بيان شود كه ناظر به ماهيت و حقيقت حكم بوده و هم چنين متخذ از تعريف حكم باشد. ضوابط و وجوهى كه ارائه و بعضى نيز مورد قبول واقع شد،ناظر به تفاوت آن دو از حيث آثار و لوازم يا از حيث مورد بود نه بيان گر تفاوت ماهوى بين حكم مولوى و ارشادى.

حال با توجه به حقيقت حكم شرعى و تعريفى كه براى حكم شرعى ارائه داديم، مى توانيم اين تفاوت را اين گونه ذكر كنيم: حكم مولوى عبارت است از: «انشا به داعى جعل داعى و به هدف ايجاد بعث و تحريك» اما حكم ارشادى عبارت است از: «انشا به داعى تأكيد و نصح و ارشاد»؛ يعنى غرض از انشا در حكم مولوى آن است كه مكلّف را به سوى انجام فعل تحريك نموده و يا زجرى را در او نسبت به ترك فعل ايجاد كند ولى در حكم ارشادى از آن جا كه اين بعث و تحريك قبلاً توسط عقل محقّق شده، ديگر نيازى به ايجاد بعث و زجر به وسيله انشا نيست بلكه غرض صرفا نصيحت و ارشاد است. تقريبا همين نظر مورد قبول بعضى محقّقين از جمله ميرزاى

ص: 363

رشتى(1) و محقّق عراقى(2) و محقّق اصفهانى(3) قرار گرفته است.

بنابراين وجوه ديگرى كه در گذشته به عنوان فرق حكم مولوى و ارشادى ذكر شد، به نظر ما تام و بدون نقص نيستند. البته برخى از اين وجوه مى توانند براى شناخت حكم مولوى و ارشادى و تمييز آن دو از هم مفيد واقع شوند؛ مثلاً يكى از راه هاى شناخت آن ها معرفت مورد است؛ به اين بيان كه اگر حكمى در مورد بعضى مستقلات عقلى صادر شود ارشادى خواهد بود ولى اگر در مورد غير مستقلات عقليه حكمى صادر گردد ممكن است مولوى محسوب شود.

ممكن است اشكال شود اگر حكم ارشادى به معناى مذكور باشد و صرفا حكم را تأييد يا تأكيد نمايد ديگر انشا نخواهد بود.

پاسخ اين است كه در اين فرض هم انشا تحقّق دارد؛ زيرا حكم ارشادى انشاى تأكيدِ بعثى است كه به وسيله عقل محقّق شده، در مقابل حكم مولوى كه انشاى تأسيسِ بعث است؛ زيرا عقل در آن صورت بعثى ندارد، لذا بعث به وسيله انشا تأسيس مى شود.

هم چنين با توجه به تعريفى كه براى حكم ارشادى ارائه شد جاى اين سؤال هست كه آيا در موارد حكم ارشادى امكان استتباع ثواب و عقاب وجود دارد يا خير؟در پاسخ به اين سؤال مى توان گفت: مطلب در مورد برخى اوامر ارشادى واضح است؛ مثل امر به اطاعت كه مخالفت يا موافقت با آن مستتبع عقاب يا ثواب نيست و نمى توان ادعا كرد كه اطاعت نسبت به «أَطِيعُوا اللّه َ» داراى ثوابى مستقل از «أَقِيمُوا الصَّلاَة» است. لكن در مورد حسن عدل و قبح ظلم با اين كه از مستقلات عقليه مى باشند ولى ممكن است شارع بر مخالفت و موافقت با امر به عدل، ثواب و

ص: 364


1- . بدائع الافكار، ص266.
2- . نهاية الافكار، ج3، ص457.
3- . نهاية الدراية، ج1، ص417.

عقاب مترتّب كند و هم چنين در مورد نهى از ظلم. پس استتباع ثواب و عقاب طبق اين بيان نسبت به مخالفت و موافقت با حكم ارشادى ثبوتا مانعى ندارد و به همين جهت ما در بررسى وجه اول از وجوه تفاوت حكم مولوى و ارشادى فى الجمله آن را پذيرفتيم نه بالجمله.

ص: 365

ص: 366

خاتمه تنبيهات

ص: 367

ص: 368

در اين جا مناسب است امورى را به عنوان تنبيه در مورد حكم مولوى و ارشادى ذكر كنيم. اين تنبيهات از جهات مختلف حائز اهميت است.

تنبيه اول

بر اساس آن چه تا به حال گفتيم معلوم مى شود كه تغاير بين حكم مولوى و ارشادى تغاير ذاتى نيست بلكه تفاوت آن دو بر حسب دواعى است. با آن كه در اشكال به برخى از وجوه مذكور در فرق بين حكم ارشادى و مولوى گفته شد: اين وجوه مبيّن تفاوت بين اين دو حكم از حيث ماهيت و حقيقت نيستند بلكه يا به حسب لوازم و آثار آن هاست يا به حسب مورد و نظائر آن ولى طبق وجه مختار ضمن تأكيد بر عدمتغاير ذاتى بين آن ها، تفاوت بين حكم مولوى و حكم ارشادى با ملاحظه تعريف حكم و حقيقت آن دو بيان شده است.

به هر حال در مباحث گذشته گفتيم كه هم وجوب و هم استحباب به دو قسم مولوى و ارشادى تقسيم مى شوند؛ يعنى هم واجب مولوى داريم و هم واجب ارشادى، هم مستحب مولوى داريم و هم مستحب ارشادى. هم چنين گفتيم بين وجوب و استحباب تغاير ذاتى وجود دارد و نظر بعضى از محقّقين(1) مبنى بر تشكيك

ص: 369


1- . اين نظر از تعريفى كه محقّق عراقى براى حكم ارائه داده اند مبنى بر اين كه «الحكم هو الارادة التشريعيه المبرزه بالخطاب» قابل استفاده است. نهاية الافكار، ج 4، صص 163 و167.

بين وجوب و استحباب را رد كرديم. اما اگر ارشاديت و مولويت را نسبت به وجوب به تنهايى يا استحباب به تنهايى لحاظ كنيم؛ مثلاً وجوب مولوى را با وجوب ارشادى مقايسه نماييم، در اين صورت به نظر ما بين آن دو تغاير ذاتى وجود نخواهد داشت؛ چون هر دو در ماهيت و حقيقتشان؛ يعنى وجوب يا امر كه عبارت از انشا به داعى بعث است، مشتركند، با اين تفاوت كه در مورد حكم مولوى اين انشا، به داعى جعل داعى است ولى در مورد حكم ارشادى به داعى نُصح و ارشاد است. پس هر دو از جنس انشا و ايقاع اند و تغايرشان ذاتى نيست، لكن داعى در هر يك متفاوت است؛ به اين بيان كه داعى در يكى بعث و تحريك است و در ديگرى ارشاد به چيزى است كه مى تواند در هر موردى مختلف باشد. پس تغاير بين حكم مولوى و ارشادى ذاتى نيست.

تنبيه دوم

معروف و مشهور در مذهب عدليه آن است كه واجبات شرعى الطاف در واجبات عقلى هستند. ظاهر اين جمله آن است كه عقل در تمامى واجبات و اوامر شرعى حكمى دارد و شارع هم اگر فعلى را واجب مى كند بر اساس مصالح و مفاسدى است كه عقل آن را درك مى كند. بر اين اساس ادعا شده كه همه اوامر شرعى مولوى داراى دو جهت اند: از يك جهت كه كشف از مصالح و مفاسد مترتّب بر خود افعال مى كنند، ارشادى محسوب مى شوند؛ چون در واقع متضمن ارشاد بندگان بوده و از جهت ديگر كه مستتبع عقاب و ثواب اند، امر مولوى به حساب مى آيند. پس طبق اين بيان همه احكام مولوى از جهتى ارشادى هستند.

اما اين با آن چه تا به حال گفتيم كه حكم مولوى در مقابل حكم ارشادى است، منافات دارد. در نتيجه اين سؤال مطرح مى گردد كه چگونه ممكن است با آن كه حكم ارشادى و حكم مولوى قسيم يكديگر بوده ودو قسم براى يك مقسم يعنى حكم

ص: 370

تكليفى واقع مى شوند اما در عين حال ادعا شود مولويت و ارشاديت در يك حكم قابل جمع اند؟ اين مسئله را چگونه مى توان توجيه كرد؟ در پاسخ به اين سؤال مى گوييم: ارشادى به دو معنا است: يكى ارشادى به معناى أعم كه به معناى «هدايت به آن چه كه در آن مصلحت است» مى باشد. اين معناى عام هر حكمى را كه بندگان را به مصالح و مفاسد ارشاد كند شامل مى شود. طبق اين معنا مى توانيم ادعا كنيم كه تمام احكام مولوى، ارشادى هستند؛ چون بر طبق مبناى تبعيت احكام از مصالح و مفاسد حتما هر حكمى بيانگر مصلحت يا مفسده اى است كه در متعلّق آن وجود دارد و ارشاد به آن مصلحت و مفسده واقعى مى نمايد.

اما ارشادى به معناى خاص همان ارشادى مصطلح است كه در تعريف آن اختلافات و تفاوت هايى وجود دارد. ارشادى به اين معنى در مقابل حكم مولوى است. لذا اگر گفته مى شود: همه احكام مولوى از جهتى ارشادى اند مراد از آن ارشادى مصطلح كه در مقابل حكم مولوى قرار دارد، نيست.

تنبيه سوم

از كلمات برخى(1) استفاده مى شود كه امر ارشادى يك امر صورى است. تعبير امر صورى در مقابل امرحقيقى قرار داشته و در كلمات جمع زيادى از بزرگان به كار رفته است. اين عده مى گويند: امر مولوى و حتى امر امتحانى يك امر حقيقى بوده اما امر ارشادى يك امر صورى است.

اگر مراد اين گروه اين باشد كه اساسا امر ارشادى امر و انشا نبوده بلكه به منزله إخبار است _ چنان چه بعضى بر همين اساس گفتند: قدرت در امر ارشادى اعتبار ندارد(2) _ اين به نظر ما مردود است. اما اگر مراد از امر صورى اين باشد كه در امر

ص: 371


1- . اصطلاحات الأصول ومعظم ابحاثها، ص75؛ مجموعة الرسائل الأصولية، صص 33 و69 و168.
2- . انوار الهداية، ج2، ص376 _ 377.

ارشادى تكليف وجود ندارد و براى همين مسئوليت آور نيست ولى معذلك متضمن انشا است، بر خلاف امر مولوى يا امتحانى كه در آن تكليف وجود دارد، در اين صورت با اين سخن موافقيم و مى توانيم بگوييم: اوامر ارشادى ضمن آن كه متضمن انشا و ايقاع هستند ولى در آن ها تكليفى وجود ندارد و در حقيقت اوامر ارشادى در انشا و ايقاع فرقى با ساير اوامر ندارند. البته اين كه مى گوييم: در امر ارشادى تكليف وجود ندارد به اين معنا نيست كه هيچ ارتباطى با بعث و زجر ندارد بلكه چنان چه سابقا هم گفتيم حكم ارشادى براى تأكيد انبعاثى است كه قبلاً براى نفس حاصل شده يا حداقل مقتضى حصول انبعاث در نفس مخاطب است. پس فرق حكم مولوى و ارشادى در اين است كه در حكممولوى انشا به داعى بعث و تحريك است اما در حكم ارشادى انشا به داعى نصح و ارشاد مى باشد؛ يعنى انشاء در هر دو حكم از ناحيه شخصى به نام آمر صادر شده ولى در امر مولوى اين امر از ناحيه آمر «بما انه مولى وسيد» و در امر ارشادى از ناحيه آمر «بما انه ناصح و مرشد» صادر مى شود. لذا انشا قطعا در امر ارشادى وجود دارد و انكار انشا و قرار دادن امر ارشادى به منزله إخبار به هيچ وجه قابل قبول نيست.

تنبيه چهارم

در بعضى از كتب براى ارشادى دو معنا و اصطلاح ذكر شده: يكى ارشادى در مقابل مولوى و ديگرى ارشادى در مقابل وجوب تكليفى كه با مولويت قابل جمع است. منظور از ارشادى در مقابل وجوب تكليفى، امر يا حكمى است كه ارشاد به يك حكم وضعى دارد؛ مثل «اوفوا بالعقود»(1) كه ارشاد به لزوم عقد مى كند. اين قسم از ارشادى، مولوى است؛ چون امضاى عقد و غير قابل فسخ دانستن آن حكمى است مولوى كه به

ص: 372


1- . مائده: 1 .

جعل شارع ثابت شده است اما مراد از ارشادى در مقابل مولوى، ارشاد به حكم عقل است؛ مثل امر به اطاعت در «أَطيعُوا اللّه َ وَأَطيعُوا الرَّسُول»(1) طبق اين بيان در مواردى كه عقل حكمى دارد مجالى براى حكم مولوى نيست.

پس در بعضى از موارد امر ارشادى در مقابل مولوى نيست؛ مثلاً در مورد آيه شريفه «أَوْفُوا بِالْعُقُود»(2) ادعا شده كه يك امر ارشادى است ولى در عين حال بر مولويت نيز دلالت دارد؛ يعنى هم ارشادى است و هم مولوى؛ به اين بيان كه «أَوْفُوا» به حسب ظاهر اوّلى ظهور در حكم مولوى يعنى وجوب وفاى به عقد دارد ولى از ظهور امر در وجوب تكليفى رفع يد شده و حمل بر ارشاد مى شود، لذا با مولويت منافاتى ندارد؛ يعنى چه حمل بر ارشاد شود و چه نشود امر بر مولويت خود باقى است و به مقتضاى قرينه بر ارشادى مولوى حمل مى شود. بنابراين «أَوْفُوا بِالْعُقُود»ارشاد به لزوم عقد است ضمن آن كه مولويت در جاى خود محفوظ است؛ يعنى امر «اوفوا» هم دلالت بر وجوب وفاى به عقد و هم دلالت بر لزوم عقد مى كند.

ايشان سپس اين مسئله را به امر به وضو به دنبال أحداثى كه ناقض وضو هستند تنظير مى كند؛ مثلاً وقتى از امام( ع) سؤال مى شود آيا حدثى مثل خواب موجب نقض وضو است؟ امام عليه السلام در جواب مى فرمايد:وضو بگير. بر اين اساس امر به وضو به دنبال وقوع يكى از احداثى كه وضو را نقض مى كند، امر ارشادى به بطلان وضو است. هم چنين امر متعلّق به جزئى از اجزاء صلاة يا نهى از يك شى ء در ضمن صلاة ارشاد به جزئيت يا مانعيت دارد و در عين حال مولوى هم هست.

ملخص كلام آن كه غرض از ذكر اين تنبيه آن است كه در بعضى عبارات واژه ارشاد به معنايى غير از ارشادى مقابل مولوى آمده كه بايد دقت شود تا موجب خلط نگردد؛

ص: 373


1- . نساء: 59.
2- . مائده: 1.

اين كه مثلاً در مورد آيه «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» اين بحث وجود دارد كه اگر بر ارشاد به لزوم حمل شود و اين كه اين عقد از ناحيه شارع هم امضا شده، آيا اين موجب رفع يد از مولويت هست يا خير؟ اگر حمل بر امر ارشادى شد نفى مولويت نمى شود؛ زيرا ارشادى در اين جا به معنايى متفاوت از ارشادى در مقابل مولوى است.(1)

تنبيه پنجم

در مباحث قبلى كرارا متذكر شديم كه اوامر ارشادى همان گونه كه در واجبات متصوّرند، در مستحبات هم جريان دارند؛ چون امر ارشادى قسمى از اقسام امر وجوبى يا ندبى است، نه آن كه در مقابل وجوب و ندب باشد و اين بدان معنا است كه در مستحبات هم امر ارشادى تحقّق دارد. بر اين اساس امر ارشادى مسوق براى بيان لزوم يا ندب فعل است ولى نه از آن حيث كه در امر مولوى وجود دارد بلكه از اين جهت كه مثلاً مصلحتى در خود فعل هست، لكن گاهى ارشاد به مصلحتى است كه آن فعل را ايجاب مى كند و گاهى هم ارشاد به مصلحتى است كه جلب و درك آن رجحان دارد، نه آن كه به حد لزوم برسد. بنابراين همان گونه كه امر ارشادى در واجبات تحقّق دارد در مستحبات نيز جريان دارد.

تنبيه ششم

اگر گفتيم در مواردى كه عقل داراى حكم است فقط حكم ارشادى وجود دارد، در اين صورت بحث اين است كه آيا در تحقّق امر ارشادى فعليت حكم عقل دخيل است يا خير؟ به عبارت ديگر آيا ارشادى بودن امر و نهى فقط مربوط به جايى است كه عقل يك حكم فعلى داشته باشد يا آن كه فعليت حكم عقل مدخليت ندارد؟ مراد از فعليت حكم عقل آن است كه عقل علاوه بر آن كه ملاك و كبراى كلّى را درك نموده، از وجود

ص: 374


1- . مصباح الفقاهة، ج6، ص27.

ملاك در صغريات نيز آگاهى داشته باشد؛ به عبارت روشن تر عقل به طور كلّى درك مى كند كه در مواردى كه براى مكلّف يك مصلحت لازمة الإستيفا وجود دارد، بايد به آن عمل نمايد، لكنگاهى علاوه بر درك اين مطلب به نحو كلّى پى به وجود ملاك در صغريات نيز مى برد؛ مثل آن كه مى فهمد عدل داراى يك مصلحت لازمة الإستيفا است. در اين صورت گفته مى شود: حكم عقل فعليت پيدا كرده است. در مقابل، مراد از عدم فعليت حكم عقل آن است كه عقل صرفا ملاك و كبراى كلّى را درك مى نمايد ولى قادر به تشخيص ملاك در صغريات نيست و از خطاب شارع كشف مى كند كه فلان چيز داراى مصلحت لازمة الإستيفا است. حال بحث اين است كه آيا فعليت حكم عقل در تحقّق ارشاديت دخيل است يا خير؟

به نظر مى رسد فعليت حكم عقل در اين مسئله لازم نيست. بهترين شاهد بر اين مدّعا اوامر طبيب است كه يك مثال روشن عرفى براى اوامر ارشادى است. مريض به نحو كلّى مى داند براى خروج از عدم اعتدال مزاج كه در حالت مرض براى او پيش آمده و تصحيح و تعديل آن بايد از بعضى اطعمه و اشربه استفاده نموده و از بعضى ديگر اجتناب كند اما در مورد صغرى و اين كه چه طعام و شرابى موجب تعديل مزاج او مى شود، آگاهى ندارد و آن را با نظر طبيب كشف مى كند. در اين مثال با آن كه حكم عقل طبق تفسيرى كه به عمل آمد فعليت پيدا نكرده ولى در عين حال امر ارشادى محقّق است. اين مطلب نشان مى دهد فعليت حكم عقل در تحقّق ارشاديت دخيل نيست.

تنبيه هفتم

مناسب است به اين سؤال كه قبلاً طرح شده بود پاسخ دهيم كه آيا قبل از امر ارشادى لزوما بايد يك امر مولوى باشد؟ به نظر مى رسد چنين چيزى لازم نيست بلكه براى تحقّق حكم ارشادى صرفا وجود يك حكم عقلى لازم است نه امر مولوى، لكن اين

ص: 375

حكم عقلى گاهى مثل وجوب امتثال دستور مولى است كه به تبع وجود اوامر مولوى تحقّق پيدا مى كند؛ مثلاً اگر «أَطيعُوا اللّه َ وَأَطيعُوا الرَّسُولَ»(1) را يك امر ارشادى مى دانيم براى آن است كه عقل حكم به وجوب اطاعت مولى مى كند، لكن در رتبه قبل اوامرى بوده و عقل حكم به وجوب اطاعت كرده است؛ مثل «أَقِيمُوا الصَّلاَةَ وَآتُوا الزَّكَاة»(2) و مانند آن اما اين مسئله را كه حكم ارشادى لزوما در موردى است كه قبل از آن يك امر مولوى باشد، نمى توان به عنوان يك ملاك براى حكم ارشادى پذيرفت.

تنبيه هشتم

اگر بپذيريم به طور كلّى دستور ارشادى در جايى است كه عقل حكمى داشته باشد در مواردى مثل ارشاد به جزئيت، مانعيت و شرطيت چه حكم عقلى وجود دارد؟

سابقا گفتيم كه دو مبنا در اين رابطه وجود دارد: يك مبنا اين است كه اساسا عنوان جزئيت، شرطيت، مانعيت و امثال آن بعد از امر تحقّق پيدا مى كنند؛ مثلاً در مورد «جزئيت للمأمور به» گفته شد: عنوان مأموربه بعد از تحقّق امر پيدا مى شود. بر اين اساس جزئيتى قبل از امر وجود ندارد و اين بدان معنا است كه عقل حكمى ندارد. مبناى ديگر آن است كه ماهيات مخترع شرعى به عنوان يك مركب داراى اجزاء از ناحيه شارع جعل مى شوند كه حق نيز همين است. آن گاه ممكن است ادعا كنيم انتزاع جزئيت و شرطيت كار عقل است و لذا مى توان بر اين اساس امر به جزء و امر به شرط را امر ارشادى دانست؛ مثلاً صلاة مجموعه اى از اجزاء و شرائط است كه قبل از آن كه امرى صادر شود عقل ما جزئيت، مانعيت و شرطيت را از آن انتزاع مى كند و كارى به امر ندارد.

ص: 376


1- . نساء: 59.
2- . بقره: 43.
تنبيه نهم
اشاره

اصل در مواردى كه قرينه اى بر مولوى يا ارشادى بودن خطاب شرعى وجود نداشته باشد، مولويت است يا ارشاديت؟ در اين رابطه دو قول وجود دارد:

مشهور بين اصوليين(1) آن است كه اصل در امر و نهى مولويت است و حمل آن بر ارشاديت محتاج قرينه است.

در مقابل، بعضى از بزرگان مدعى شده اند اصل در امر و نهى ارشاديت است و حمل بر مولويت محتاج مؤونه زائد و قرينه است و آن قرينه دلالت اقتضا است. به نظر ايشان دلالت اقتضا در طول جهاتى مى باشد كه مقتضى ارشاد است؛ يعنى بعد از تحقّق جهاتى كه محتواى كلام را ارشادى مى كنند، دلالتى به عنوان دلالت اقتضا وجود دارد كه باعث مى شود امر و نهى را بر مولويت حمل كنيم و خود اين دلالت اقتضا يك مؤونه زائد است كه امر و نهى در صورت نبود آن حمل بر ارشاد مى شود.(2)

تبيين نظر بعضى از بزرگان

ايشان در توضيح اين نظريه مقدمه نسبتا مفصلى را مطرح كرده كه اختصاصى به اين بحث ندارد و يك مطلب كلّى است كه در مواضع ديگر هم قابل استفاده است.

آيه اللّه سيستانى معتقد است هر كلامى متشكل از دو عنصر است: يكى عنصر شكلى و ديگرى عنصر معنوى و محتوايى. عنصر شكلى در مدلول لفظى متمثل شده

ص: 377


1- . بحوث فى علم الأصول تقريرات عبد الساتر، ج11، ص84؛ تحقيق الأصول، ج4، ص436 و ج5، صص 256 و368؛ بحر الفوائد (طبع جديد)، ج4، ص411؛ حاشية الكفاية، ج1، ص95 و غير آن.
2- . قاعدة لاضرر ولا ضرار، ص139 و140؛ «إنّه لا يتّجه ما اشتهر فى كلمات الأصوليين من أن الاصل فى الامر والنهى أن يكون مولويا ولا يحمل على الارشاد إلاّ بقرينة، بل الصحيح هو العكس، لأنّ حمل الامر والنهى على الارشاد انما يكون وفق تناسبات ثابتة بحسب طبيعة الموضوع، فلا يحتاج كونه للارشاد الى مؤونة زائدة، وهذا بخلاف حمله على المولوية لأنه انما يكون بموجب دلالة الاقتضاء بعد فقد سائر الجهات التى ترسم للكلام محتوى ارشاديا فهى فى طول تلك الجهات المقتضية لإرشادية الانشاء طبعا».

و عنصر معنوى كه از آن تعبير به محتوا مى شود تحت مدلول لفظى پوشيده است. اين دو عنصر گاهى با هم متحدند و گاهى متحد نيستند. اين كه مى بينيم صيغه واحد مثل صيغه امر يا نهى معانى كثير پيدا مى كند به خاطر محتويات متعددى است كه به حسب اختلاف موارد پيدا مى كند. اختلاف معنا در صيغه مربوط به عنصر محتوايى كلام است نه عنصر شكلى. بايد توجه داشت كه تأثير محتواى كلام كه به نوعى پوشيده در مدلول لفظى است آن قدر زياد است كه آن را به كوه موجود در يك آب تشبيه مى كنند كه بخش كوچكى از آن از آب بيرون آمده و بخش اعظم آن در درون آب است. بر اساس اين تشبيه مدلول لفظى كلام بخش كوچكى از كلام است كه آشكار مى باشد و محتواى كلام كه بخش مهم آن را تشكيل مى دهد تحت اين مدلول لفظى پنهان و پوشيده است.

بر اساس اين مبنا براى تفسير هر كلامى بايد شناخت كافى نسبت به آن پيدا كنيم. البته منظور صرفاً شناخت جهات لفظى مثل مفردات لغوى و هيئات عامه كلام نيست بلكه بايد همه جهاتى كه اين كلام در آن احاطه شده در نظر گرفته شود؛ مثلاً كلام در ظرف زمانى خاصى واقع شده يا در مكان خاصى ايراد شده و يا مخاطب و متكلم داراى صفات نفسانى خاصى مى باشند، يا طبيعت موضوع خصوصيتى دارد كه در تفسير كلام و شناخت آن تأثير دارند. مهمترين شاهد تأثير گذارى اين جهات در يك كلام اين است كه كلامِ واحد در يك زمان يك معنا و مفهوم داشته و در زمان ديگر معنا و مفهوم ديگرى پيدا مى كند و هم چنين معناى كلام با تغيير متكلم و مخاطب متفاوت مى شود. لذا اين نكته در تفسير و شناخت كلام بسيار مهم است.

ايشان از اين روش به منهج تفسير نفسى تعبير مى كند؛ چون اين جهات در حالت نفسى متكلم و مخاطب تأثير مى گذارد.

پس به طور كلّى هر كلامى از اين دو عنصر تشكيل شده كه مهم ترين بخش آن همان عنصر معنوى و محتوايى كلام است و اختلاف محتواى صيغه ها و كلام به

ص: 378

جهت اختلاف در تناسبات مورد و ملابساتىاست كه كلام را احاطه كرده است. اين مطلب مبناى اين ادعا است كه اصل در امر و نهى ارشاديت است نه مولويت.

حال بايد ديد نحوه استفاده از اين مبنا در اين بحث چگونه است و چگونه تفاوت مواضع باعث تفاوت معنا مى شود؟

ايشان در تبيين اين مسئله مى فرمايد: گاهى حكم بر روى يك طبيعت تكوينى كه داراى آثار خارجى است بار مى شود و مكلّفين نسبت به آن شى ء رغبت دارند و يا از آن گريزانند؛ مثلاً خمر يك طبيعت تكوينى است كه آثار خارجى دارد و انسان ها به جهت قواى شهويه و غضبيه شان نسبت به اين طبيعت يا ميل پيدا مى كنند و يا گريزانند. در اين ميان شارع خطابى را به عنوان «لا تشرب الخمر» صادر تا جلوى ميل مكلّف به اين طبيعت را بگيرد. اين خطاب داراى محتوايى است كه از آن به محتواى عام تعبير مى كنند. اين محتواى عام عبارت از وعيد بر فعل يا

ص: 379

ترك است؛ مثلاً در امرِ «صلّ» وعيد بر ترك وجود دارد؛ يعنى بر ترك صلاة، عقاب مترتّب مى شود و يا مثلاً در نهى «لا تشرب الخمر» وعيد بر فعل وجود دارد؛ يعنى اگر شرب خمر واقع شود عقاب دارد. اگر در محتواى يك كلام وعيد بر فعل بود آن فعل حرام و اگر وعيد بر ترك بود آن فعل واجب مى شود؛ به عبارت ديگر آن چه وجوب و حرمت و به عبارت ديگر حكم مولوى را تشكيل مى دهد عبارت از صيغه و محتواى عامى است كه در بر دارد؛ يعنى مولوى بودن حكم از مجموع اين صيغه و محتوا به دست مى آيد. اين محتوا فقط در موارد حكم مولوى وجود دارد و در موارد حكم ارشادى نيست. از اين بيان روشن مى شود كه مولوى بودن يك حكم مستند به صيغه امر يا نهى به تنهايى نيست.

امر و نهى عبارت است از بعث و زجر لزومى، كه هم در اوامر مولوى و هم در اوامر ارشادى وجود دارد. پس مولوى بودن حكم مربوط به محتواى عام است كه در حكم مولوى وجود دارد ولى در حكم ارشادى نيست؛ يعنى همان وعيد بر فعل يا وعيد بر ترك. لذا صيغه اعم از صيغه امر و صيغه نهى بدون اين محتواى عام فقط دلالت بر بعث لزومى يا زجر لزومى مى كند و اين در همه اوامر مولوى و ارشادى وجود داشته و بين آن ها مشترك است ولى نكته اضافه اى كه فقط در امر مولوى وجود دارد همين مسئله محتوا است.

حال سؤال اساسى اين است كه اين مطلب يعنى وعيد بر ترك و وعيد بر فعل كه در اوامر مولوى هست و در اوامر ارشادى نيست چگونه دانسته مى شود؟ به نظر ايشان اين مطلب به دلالت اقتضا فهميده مى شود.

ايشان در توضيح دلالت اقتضا مى گويد: صيغه امر يا نهى به تنهايى و بدون لحاظ و اعتبار مدلولش يعنى بعث يا زجر مفهومى ندارد؛ چون نمى تواند منشأ اثر باشد نه عقلائا و نه خارجا. در حالى كه بايد اين امر يانهى اثر داشته باشد و در صورتى اعتبار بعث و زجر به عنوان مدلول صيغه امر و نهى مى تواند تأثير عقلايى داشته باشد كه محتوايى مسانخ با آن كه همان وعيد بر فعل يا وعيد بر ترك است در كنار آن وجود داشته باشد و ما اين محتوا را به دلالت اقتضا مى فهميم؛ يعنى عقل ما با ضميمه بعضى از مطالب در كنار هم نتيجه مى گيرد كه حتما بايد در اين جا يك اعتبار و تخويفى از ناحيه شارع نسبت به فعل يا ترك صورت گرفته باشد كه از آن به دلالت اقتضا تعبير مى شود، لكن دلالت اقتضا از اقسام دلالت لفظى نيست بلكه به نوعى عقل اين مسئله را استنباط و استفاده مى كند و اين معناى مولويت است.

پس ما براى استفاده مولويت از امر يا نهى علاوه بر مدلول صيغه كه عبارت از بعث و زجر بوده و در همه موارد امر و نهى اعم از ارشادى و مولوى وجود دارد محتاج ضميمه شى ء ديگرى هستيم كه عبارت از وعيد بر فعل و ترك است و اين همان مؤونه زائدى است كه براى استفاده مولويت به آن نيازمنديم.

بر اين اساس از بعث و زجر به تنهايى و از مدلول لفظى صيغه به تنهايى نمى توان

ص: 380

مولويت را استفاده كرد؛ زيرا اين معنا در هر دو وجود دارد اما استفاده يك حكم مولوى از بعث و زجر فقط به دلالت اقتضا ممكن است و اين همان مؤونه زائد مى باشد. لذا ايشان مى گويد: اگر در جايى امر و نهى وارد شود و قرينه اى بر مولويت يا ارشاديت نباشد ما آن را بر ارشاديت حمل مى كنيم؛ چون حمل بر مولويت محتاج يك مؤونه زائد يعنى دلالت اقتضا است.

بررسى نظر بعضى از بزرگان

قبل از بررسى كلام آيه اللّه سيستانى ذكر اين نكته مناسب به نظر مى رسد كه اصل اين سخن كه هر كلامى متشكل از دو عنصر لفظى و معنوى است، متعلّق به ايشان نبوده بلكه اين مطلب در بين فقهاى معاصر به مرحوم آيه اللّه بروجردى نسبت داده شده و شاگردان ايشان مكررا نقل كرده اند كه ايشان مخصوصا در استفاده از روايات بر اين نكته تأكيد داشته كه براى فهم روايات بايد به شرايط صدور روايات و زمان و مكان صدور آن ها و خصوصيات مخاطب توجه شود. پس صرف نظر از اين كه ممكن است آيه اللّه سيستانى تغييرات جزئى و اصطلاحى در اين مطلب داده باشد، اصل سخن مربوط به ايشان نيست.

اما در مقام بررسى اين نظر بايد بگوييم: ما اصل كلام ايشان و مقدمه اى كه فرموده مبنى بر اين كه «كلام متشكل از دو عنصر لفظى و معنوى است و براى فهم و شناخت هر كلامى نيازمند دانستن امورى زائد بر مدلول لفظى هستيم و تا امورى كه كلام را احاطه كرده مثل زمان و مكان وقوع كلام، صفات نفسى مخاطب و متكلم و طبيعت موضوع، دانسته نشود شناخت صحيحى از كلام متكلم به دست نخواهد آمد و از آن به منهج تفسير نفسى تعبير كرده اند»، را قبول داريم.

اما اين كه از آن در ما نحن فيه استفاده شده تا مسئله مولويت به وسيله دلالت اقتضا از صيغه امر و نهىفهميده شود محل تأمل و ابهام است و نمى تواند مدعاى ايشان را

ص: 381

ثابت كند. به طور كلّى با صرف نظر از مطلبى كه مورد پذيرش است، در مواضعى از كلام ايشان اشكال و تأمل وجود دارد كه ما به دو اشكال اشاره مى كنيم.

اشكال اول

ايشان فرمود: مجموع صيغه و محتوا حكم مولوى خاص را تشكيل مى دهد؛ يعنى وجوب و حرمت به دلالت اقتضا از مجموع صيغه و محتوا دانسته مى شود. نقطه اساسى نظر ايشان اين است كه وعيد بر فعل و وعيد بر ترك به دلالت اقتضا از صيغه استفاده مى شود كه از آن تعبير به محتواى عام كرده و اعتبار مدلول صيغه كه بعث و زجر باشد به تنهايى كفايت نمى كند بلكه بايد چيز ديگرى كه مسانخ با آن است به آن ضميمه شود تا صيغه بتواند منشأ ترتّب يك اثر عقلايى بر بعث و زجر گردد. لذا هنگامى كه عقل مى بيند صيغه به دلالت لفظى بعث و زجر را ثابت مى كند ولى بعث و زجر هم به تنهايى فايده اى ندارد، كشف مى كند كه بايد در اين جا وعيد بر فعل و وعيد بر ترك هم به عنوان محتوا براى اين مدلول در نظر گرفته شود.

ما در همين نقطه با ايشان بحث داريم و از ايشان مى پرسيم آيا وعيد بر فعل و وعيد بر ترك كه مقوّم وجوب و حرمت دانسته شده خارج از معناى بعث و زجر است؟ آيا خود بعث و زجر متضمّن چنين معنايى نيست؟ ايشان گمان كرده كه بعث و زجر مفهوم و معنايى است كه خودش به تنهايى منشأ اثر عقلايى و خارجى نيست؛ يعنى اگر صرفا خطابى از ناحيه شارع و مولا صادر شود و بعث به انجام كار يا زجر از انجام كارى داشته باشد، نمى تواند هيچ اثرى در شنونده بگذارد و بايد به آن، اعتبار و محتواى ديگرى كه همان تخويف و ترساندن است ضميمه شود؛ يعنى اول تحريك كند و در كنار آن اعتبار ديگرى باشد مبنى بر اين كه اگر اين كار را نكنى عقاب دارد و يا نخست نهى نمايد و سپس بگويد اگر اين كار را انجام دهى عقوبت دارد. پس اساسا

ص: 382

به نظر ايشان مفهوم مولويت وعيد بر ترك و وعيد بر فعل است؛ چون وقتى بعث و زجر هم در ارشاديات و هم در اوامر و نواهى مولوى وجود دارد، صرف بعث و زجر كافى نيست.

ولى چنين تصوّرى باطل است و حق آن است كه نيازى به ضميمه وعيد بر ترك و فعل نيست و خود بعث و زجر كفايت مى كند؛ زيرا لازم نيست وعيد بر ترك در مواردى كه مولا امر دارد و وعيد بر فعل در مواردى كه مولا نهى دارد، به دست شارع انجام شود بلكه خود عقل آن را مى فهمد؛ چون لزوم امتثال اوامر و نواهى مولا عقلى است و اين عقل است كه ما را ملزم به امتثال امر و نهى مى كند و مخالفت با امر و نهى را مساوى با استحقاق عقاب مى داند. حال با وجود اين حكم عقلى آيا مى توان گفت: مدلول صيغه يعنىبعث و زجر به تنهايى منشأ اثر نيست و حتما بايد معنا و محتواى ديگرى كه مسانخ با آن است به آن ضميمه شود؟ اساس سخن ايشان اين بود كه مادامى كه آن محتواى عام يعنى وعيد بر فعل و وعيد بر ترك به اين بعث و زجر ضميمه نشود، اين بعث و زجر هيچ اثر عقلايى و خارجى نخواهد داشت و اين به نظر ما در نهايت بطلان است؛ لذا ما محتاج اعتبار و محتواى ديگرى نيستيم تا بخواهيم آن را از راه دلالت اقتضا كشف كنيم.

اشكال دوم

اين كه ما در هر امر و نهى مولوى ملتزم شويم كه پاى دو جعل و اعتبار در ميان است، اين خلاف وجدان است؛ يعنى بگوئيم: «شارع نخست بعث مى كند و مى گويد فلان كار را انجام بده و سپس اعتبار دومى دارد مبنى بر اين كه اگر انجام ندهى عقاب مى شوى»، اين چيزى است كه با وجدان نفى مى شود؛ چون براى بى اثر نبودن اعتبار اول نيازى به اعتبار دوم نبوده و به نظر مى رسد بيش از يك اعتبار وجود ندارد.

ص: 383

لذا در اوامر و نواهى بيش از يك اعتبار و جعل وجود ندارد و التزام به وجود دو اعتبار در همه مواردى كه امر و نهى مولوى وجود دارد، مسئله اى است كه نمى توان آن را پذيرفت و هيچ دليلى نيز براى آن وجود ندارد.

نظر برگزيده

به نظر ما حق با مشهور است كه اصل در اوامر مولويت است نه ارشاديت و اين كه برخى مانند آيه اللّه سيستانى گفته اند: براى حمل بر مولويت محتاج مؤونه زائد هستيم، سخن صحيحى نيست. اگر در كنار امر و نهى قرينه اى وجود داشته باشد حمل بر همان معنايى مى شود كه قرينه بر آن دلالت مى كند اما اگر در جايى صيغه امر يا نهى وارد شود و قرينه اى با آن همراه نباشد آن را بر مولويت حمل مى كنيم؛ چون با توجه به آن چه تا به حال در باب اوامر و نواهى و احكام شرعى گفتيم معلوم مى شود امر و نهى به وسيله شارع به داعى بعث يا زجر انشا مى شود، لكن در اوامر مولوى، تأسيس بعث و زجر و در اوامر ارشادى تأكيد بعث و زجر صورت مى گيرد و در دوران امر بين تأكيد و تأسيس، اصل بر تأسيس است؛ به عبارت ديگر درست است كه حكم مولوى و ارشادى هر دو متضمن بعث و زجرند چون مقسم آن ها حكم تكليفى است و حكم تكليفى عبارت از هر حكمى است كه متضمن بعث و زجر باشد اما بعث و زجر در اوامر و نواهى مولوى تأسيس مى شود ولى در اوامر و نواهى ارشادى صرفا تأكيد مى گردد و به همين جهت در مورد شك حمل بر مولويت مى كنيم.

ص: 384

فصل چهارم: بررسى اختلاف در مولويت و ارشاديت برخى از احكام

اشاره

موضوع بحث در اين فصل بعضى از موارد و مصاديق حكم مولوى و حكم ارشادى است كه در مولويت يا ارشاديت آن ها اختلاف شده و يا نيازمند توضيح است. لذا براى اين كه اين بحث تكميل شود به ذكر بعضى از اين موارد خواهيم پرداخت.

ص: 385

ص: 386

گفتار اول امر به توبه

در مورد ارشادى يا مولوى بودن امر به توبه اختلاف شده است. به نظر مى رسد امر به توبه از اوامر ارشادى محسوب مى شود؛ به اين جهت كه توبه براى تخلّص از معصيت سابق است و وجوب تخلّص از معصيت يك واجب شرعى نبوده بلكه واجب عقلى است؛ چون اگر توبه و تخلّص از معصيت واجب شرعى بود مى بايست بر ترك توبه عقاب جديدى غير از عقابى كه بر معاصى سابق مترتّب مى شود، مترتّب گردد، در حالى كه قطعا چنين عقابى وجود ندارد و عقاب بر خود معصيت سابق مترتّب مى شود. پس امر به توبه يك امر ارشادى و براى تأكيد حكم عقل است.

سابقا اشاره شد يكى از فرق هاى حكم مولوى و ارشادى مسئله ترتّب يا عدم ترتّب عقاب و ثواب است؛ به اين بيان كه بر حكم مولوى بر خلاف حكم ارشادى ثواب و عقاب مترتّب مى شود. بر اين اساس نيز مى توان امر به توبه را ارشادى دانست. ملاك ديگر كه برخى بدان ملتزم شده اند وجود يا عدم وجود حكم عقلى در جايى است كه امر يا نهى وارد شده؛ به اين صورت كه «اگر عقل قبل از ورود امر يا نهى شارع چنين حكمى را درك كند امر يا نهى ارشادى خواهد بود ولى اگر عقل آن را

ص: 387

درك نكند امر و نهى مولوى مى باشد»، طبق اين ملاك نيز امر به توبه ارشادى است؛ چون عقل قبل از امر شارع به توبه حكم به لزوم تخلّص از معصيت سابق مى كند. البته ما در بيان اين وجه از وجوه فرق بين حكم مولوى و ارشادى گفتيم: در اين موارد امكان جعل حكم مولوى از ناحيه شارع وجود دارد، لكن چنان چه اين ملاك را بپذيريم قطعا امر به توبه يكى از مصاديق امر ارشادى است.

بنابراين چه فرق بين امر مولوى و ارشادى را به حسب مورد بدانيم و بگوييم: حكم مولوى در جايى است كه عقل حكمى ندارد ولى حكم ارشادى در جايى است كه عقل حكم دارد و چه ملاك را مسئله ترتّب و عدم ترتّب عقاب و ثواب بدانيم، در هر صورت امر به توبه ارشادى است. هم چنين بنا بر نظر مختار در فرق بين حكم مولوى و حكم ارشادى نيز امر به توبه يك امر ارشادى خواهد بود.

تنها مسئله اى كه وجود دارد اين است كه در بعضى از روايات براى توبه ثواب ذكر شده است. حال چگونهمى توان اين مطلب را با ملاك ترتّب و عدم ترتّب ثواب و عقاب جمع نمود؟

پاسخ اين است كه اگر هم ثوابى بر نفس توبه مترتّب شود از باب تفضّل است نه از باب استحقاق و اين كه مى گوييم ملاك ارشادى بودن اين است كه بر آن ثواب و عقابى مستقل از ثواب و عقاب مترتّب بر خود آن فعل بار نمى شود، به اين معنا نيست كه باب ثواب و عقاب به طور كلّى بسته شده باشد بلكه مراد اين است كه استحقاق عقاب و ثواب وجود ندارد و اين منافاتى با اين مسئله كه خداوند از باب تفضل به كسى ثواب عنايت نمايد، ندارد. لذا در بحث از «اخبار مَن بلغ» خواهيم گفت كه از صرف ترتّب عقاب و ثواب، مولوى بودن حكم كشف نمى شود. پس منافاتى ندارد كه امر به توبه ارشادى باشد اما در عين حال تفضلاً از ناحيه خداوند تبارك و تعالى بر نفس توبه ثواب در نظر گرفته شود. لذا حق آن است كه امر به توبه ارشادى است.

ص: 388

گفتار دوم اخبار من بلغ
اشاره

از جمله مواردى كه محل بحث واقع شده كه آيا امر در آن ارشادى است يا مولوى، «اخبار مَن بلغ» است. رواياتى به اين عنوان شهرت پيدا كرده؛ مثل صحيحه هشام كه از امام صادق عليه السلام نقل مى كند: «عن أبى عبداللّه عليه السلام قال: من بلغه عن النبى صلى الله عليه و آلهشى ءٌ من الثواب فعمله، كان أجر ذلك له، و إن كان رسول اللّه صلى الله عليه و آله لم يقله».(1) بر اساس اين روايت كسى كه به او خبرى برسد مبنى بر اين كه پيامبر صلى الله عليه و آلهفرموده: فلان عمل داراى ثوابى است و او بر اساس آن خبر عمل كند ثواب گفته شده به او داده مى شود، اگرچه پيامبر صلى الله عليه و آله چنين چيزى را نفرموده باشد. از اين بحث به تسامح در ادله سنن هم تعبير مى كنند.

ممكن است گفته شود: در اين روايت صيغه امر به كار نرفته تا بحث كنيم اين امر مولوى است يا ارشادى،ولى برخى(2) گفته اند: تعبير «فعمله» كه يك جمله خبريه است در مقام انشاء وارد شده و به معناى «اِعمَل» است، لذا از آن استفاده امر كرده اند. در

ص: 389


1- . وسائل الشيعة، ج1، باب 18 من ابواب مقدمة العبادات، ص81، ح3؛ بحارالانوار، ج2، باب 30 من تتمة ابواب العلم، ص256، ح 3.
2- . فوائد الأصول، ج3، ص412 _ 415؛ نتائج الافكار فى الأصول، ج4، ص202.

مقابل، برخى ديگر(1) از راه بيان ثواب در روايت استفاده امر مى كنند.

به هر حال بعضى(2) معتقدند: اين روايات دلالت بر حجيت خبر ضعيف و در نتيجه اثبات استحباب براى عمل مى كند و بعضى ديگر(3) مى گويند: اين روايات دلالت بر استحباب عمل به عنوان ثانوى مى كند، حتى اگر خبرى كه دال بر استحباب آن است حجت نباشد. اين دو مسئله كاملاً با هم متفاوتند. بنا بر يك فرض مسئله اصولى محسوب مى شود و بنا بر فرض ديگر فقهى است. اگر سخن از حجيت خبر ضعيف باشد مسئله اصولى است ولى اگر فقط سخن از دلالت اين خبر ضعيف بر استحباب عمل باشد مسئله فقهى است. اما صرف نظر از اين كه اين مسئله اصولى است يا فقهى، سخن در اين است كه آيا اين اخبار بر استحباب عمل مستفاد از خبر ضعيف دلالت مى كنند يا چنين دلالتى نداشته بلكه نهايت چيزى كه از اين اخبار استفاده مى شود حُسن انقياد شرعى و ترتّب ثواب است؛ به اين معنا كه اگر ثوابى به شخص داده مى شود به خاطر انقياد او است؛ چون اين شخص همين كه احتمال داده اين عمل مطلوب خداوند تبارك و تعالى است آن را انجام داده؛ به عبارت ديگر سؤال اين است كه امر به اتيان فعل و عملى كه به واسطه خبر ضعيف ثوابى براى آن ذكر شده ارشادى است يا مولوى؟ اگر گفتيم از «اخبار مَن بلغ» استفاده مولويت مى شود آن گاه خبر ضعيفى كه مثلاً در مورد دعاء عند رؤية الهلال وارد شده دلالت مى كند بر اين كه دعا در هنگام ديدن هلال مستحب مولوى است، اما اگر گفتيم از «اخبار مَن بلغ» استفاده ارشاديت مى شود آن گاه مفاد اين اخبار تأكيد حكم عقل مبنى بر حُسن انقياد است و ديگر دلالتى بر استحباب عمل نخواهند داشت. در اين مورد بين بزرگان اختلاف است.

ص: 390


1- . نتائج الافكار فى الأصول، ج4، ص202.
2- . فوائد الأصول، ج3، ص413.
3- . الهداية فى الأصول تقريرات حسن صافى اصفهانى، ج3، ص332.
نظر شيخ انصارى

مرحوم شيخ دلالت اخبار مَن بلغ بر استحباب نفس عمل را نپذيرفته و مى فرمايد: مفاد «اخبار مَن بلغ» مانند صحيحه هشام اين نيست كه نفس عمل مستحب است و صرف ترتّب ثواب مستلزم كشف امرمولوى استحبابى نيست؛ چون «فاء» در جمله «مَن بلغه عن النبى صلى الله عليه و آله شى ء من الثواب فعمله» براى تفريع است؛ يعنى عمل متفرع بر بلوغ خبر شده و چيزى كه باعث انجام اين عمل شده بلوغ خبر است. در نتيجه معناى روايت اين است كه اگر كسى بشنود كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده: فلان عمل داراى ثواب است و آن را انجام دهد ثواب ذكر شده به او مى رسد؛ چون انجام و اتيان عمل به اميد مطلوبيت و رسيدن به ثواب آن است و چنين كارى عنوان احتياط و انقياد پيدا مى كند و بديهى است كه در اين مورد عقل حكم به استحقاق ثواب مى كند. بنابراين به نظر ايشان ما از ترتّب ثواب بر انقياد يك امر مولوى استحبابى را كشف نمى كنيم تا نتيجه بگيريم كه نفس عمل استحباب دارد بلكه طلبى كه در اين اخبار وجود دارد يك طلب ارشادى است؛ چون اين عقل است كه مى فهمد انجام عمل در هر جايى كه احتمال نفع و فايده اى باشد حُسن دارد. پس حُسن انقياد يك حكم عقلى است، لذا طلب موجود در «اخبار مَن بلغ» يك طلب و خواست ارشادى مى باشد.

اما مسئله اى كه در اين جا وجود دارد اين است كه عقل فقط اصل استحقاق ثواب را درك مى كند و ديگر نمى تواند مقدار ثواب را تشخيص دهد. حال با اين وجود اگر خبر ضعيفى وارد شده و مقدار خاصى از ثواب را براى عملى بيان كرده باشد آيا باز هم مى توان گفت: طلب موجود در «اخبار مَن بلغ» نسبت به آن عمل يك طلب ارشادى بوده و مؤكّد حكم عقل است؟ پاسخ اين است كه در اين گونه موارد هم مى توان گفت: اين طلب يك طلب ارشادى بوده و براى تأكيد حكم عقل است و ثواب هاى خاصى هم كه در روايات و لسان شرع براى اين گونه از اعمال ذكر شده از

ص: 391

باب تفضّل است و دلالت بر استحباب آن اعمال نمى كند.

خلاصه نظر مرحوم شيخ اين است كه «اخبار مَن بلغ»، استحباب عملى را كه در خبر ضعيف ثوابى براى آن ذكر شده ثابت نمى كند بلكه اين روايات مؤكّد حكم عقل است و طلب و خواست شارع در اين اخبار يك طلب و خواست ارشادى است. بنابراين از ترتّب ثوابى كه به واسطه «اخبار مَن بلغ» براى انجام عمل مذكور در روايت ضعيف بيان شده نمى توانيم استحباب آن عمل را كشف كنيم.(1)

نظر محقّق خراسانى

مرحوم آخوند معتقد است كه بعضى از أخبار باب مانند صحيحه هشام دلالت بر استحباب نفس عمل مى كند؛ چون در خبر هشام هيچ قيدى وجود ندارد كه بايد اين عمل را به عنوان احتياط و انقياد انجام داد.به نظر ايشان ظاهر روايت هشام اين است كه آن عمل را به نيت خود عمل انجام دهد، نه به عنوان التماس ثوابى كه وعده داده شده، لذا ايشان مى گويد: «فعمله» اطلاق دارد و مقيّد به قصد احتياط نيست. البته بعضى از روايات به ظاهر مقيّد بوده و اطلاق روايت هشام را ندارد؛ مثل روايت «من بلغه عن النبى صلى الله عليه و آله شى ء من الثواب فعمل ذلك العمل التماس ذلك الثواب...».(2) بر اساس اين روايت گويا قيدى براى عمل ذكر شده؛ چون تعبير اين است: عمل را به قصد رسيدن به آن ثواب و به قصد احتياط انجام دهد. در نتيجه اين عمل به نوعى به اين عنوان مقيّد شده است. اما در عين حال به نظر ايشان اين روايت نمى تواند مقيِّد اطلاق صحيحه هشام باشد؛ زيرا نسبت صحيحه هشام با اين روايات نسبت مطلق و

ص: 392


1- . فرائد الأصول، ج2، ص154 _ 158 .
2- . الكافى، ج3، باب 46 من بلغه ثواب من اللّه على عمل، ص225، ح 2؛ وسائل الشيعة، ج 1، باب18 من ابواب مقدمة العبادات، ص82، ح 7؛ بحارالانوار، ج2، باب 30 من تتمة ابواب العلم، ص256، ح4، متن روايت در تمام مصادر روائى اين گونه است: «مَن بلغه ثوابٌ من اللّه على عملٍ فعمل ذلك العمل التماس ذلك الثواب أوتيهُ وإن لم يكن الحديث كما بلغه».

مقيد نيست تا حمل بر مقيد شود بلكه صحيحه هشام به اطلاق خود باقى بوده و بر استحباب نفس عمل دلالت مى كند و نفس عمل به دنبال بلوغ خبر اجر و ثواب دارد. بلوغ خبر هم به نظر ايشان قيد عمل نيست بلكه داعى بر تحقّق عمل است.(1)

پس مرحوم آخوند از ترتّب ثواب حكم مولوى استحبابى را كشف مى كند اما به نظر مرحوم شيخ «اخبار مَن بلغ» متضمن طلب ارشادى بوده و براى تأكيد حكم عقل است.

البته اقوال ديگرى هم در مسئله وجود دارد، لكن تفصيل مطلب بايد در جاى خود يعنى در بحث «اخبار مَن بلغ» مورد بررسى قرار گيرد تا حق در مسئله مشخص گردد. هرچند به نظر ما هم سخن مرحوم شيخ و هم سخن محقّق خراسانى محل اشكال است و از اين اخبار فقط ترتب ثواب تفضلاً استفاده مى شود. ما اين بحث را در جاى خود منقّح كرده ايم.

ص: 393


1- . كفاية الأصول، ص353 _ 352.
گفتار سوم امر به احتياط و توقف

سومين مورد از مواردى كه در مولويت و ارشاديت آن اختلاف شده «امر به احتياط و امر به توقف» است. در بعضى از روايات امر به احتياط شده؛ مثل روايت «اخوك دينك فاحتط لدينك»(1) و در برخى ديگر امر به توقف؛ مثل «قف عند الشبهات فان الوقوف فى الشبهات خيرٌ من الاقتحام فى الهلكات».(2) بعضى از اين روايات بالمطابقة و برخى بالإلتزام دلالت بر وجوب احتياط يا توقف دارند. مشهور اين اوامر را ارشادى دانسته و مى گويند: اگر دليل شرعى بر لزوم احتياط دلالت كند اين امر يك امر ارشادى است؛ مثل لزوم احتياط در موارد علم اجمالى و شبهات بدويه قبل الفحص. در مقابل، عده اى از جمله اخباريين اين اوامر را حمل بر مولويت كرده اند.

به نظر ما حق با مشهور است. وجه ارشادى بودن اين اوامر نيز معلوم است؛ زيرا امر به احتياط يا توقف فقط براى جلوگيرى از وقوع در حرام واقعى است و اگر عقابى

ص: 394


1- . وسائل الشيعة، ج27، باب 12 من ابواب صفات القاضى، ص167، ح 46؛ بحارالانوار، ج2، باب 31، من تتمة ابواب العلم، ص258، ح4 وغير آن. متن روايت در تمام مصادر اين گونه است: «اخوك دينك فاحتط لدينك بما شئت».
2- . به عنوان نمونه: «عن النبى صلى الله عليه و آله أنه قال: لا تجامعوا فى النكاح على الشبهة وقفوا عند الشبهة... فإن الوقوف عند الشبهة خيرٌ من الاقتحام فى الهلكة». وسائل الشيعة، ج27، ص 159، باب 12، وجوب توقف والاحتياط فى القضاء والفتوى، ح15.

هم وجود داشته باشد صرفا به جهتارتكاب حرام واقعى است و الا خود احتياط و توقف عقاب و ثواب مستقلى ندارند. به تعبير مرحوم آخوند(1) وجوب احتياط يك حكم طريقى است نه يك حكم نفسى. شاهد بر اين مطلب هم آن كه در بعضى از اخبار مثل «قف عند الشبهات فان الوقوف فى الشبهات خيرٌ من الاقتحام فى الهلكات» مسئله وجوب توقف به عدم وقوع در هلاكت كه به معناى عقوبت اخروى است، معلّل شده و اين نشان دهنده آن است كه اين اوامر ارشادى مى باشند. لكن در اوامر ارشادى چنان چه الزامى وجود داشته باشد به جهت لزوم موجود در خود مرشداليه است و چنان چه سابقا گفتيم همان گونه كه واجب مولوى و مستحب مولوى داريم، واجب ارشادى و مستحب ارشادى نيز داريم. اما تفاوتى كه بين واجب و مستحب ارشادى از حيث لزوم و عدم لزوم مشاهده مى شود مربوط به لزوم و عدم لزومى است كه در خود مرشداليه وجود دارد؛ يعنى گاهى مرشد اليه به گونه اى است كه موجبى براى الزام دارد و گاهى اين چنين نيست. مثال واضحى كه بتواند تفاوت اين دو سنخ از اوامر ارشادى را نشان دهد اوامر طبيب هستند كه گاهى لزومى و گاهى غير لزومى مى باشند؛ مثلاً اگر طبيبى براى رهايى و تخلص از هلاكت به شرب دوايى امر نمايد اين امر او يك امر ارشادى لزومى خواهد بود ولى اگر به خوردن دارويى براى پيدا شدن كمالى در مزاج يا تقويت قواى جسمى امر كند اين امر يك امر ارشادى غير لزومى است. لذا اگر در بعضى از مواقع احتياط و يا توقف، واجب و لازم مى باشد به خاطر امرى كه به آن ها تعلّق گرفته نيست بلكه به دليل خصوصيتى است كه در خود مرشدإليه وجود دارد.

پس در مجموع به نظر مى رسد كه امر به احتياط يا توقف ارشادى بوده و در اين جهت فرقى بين امور مهمّه؛ مثل دماء و فروج و نكاح و قصاص كه تأكيدات زيادى در شرع نسبت به آن ها شده و امور غير مهمّه وجود ندارد.

ص: 395


1- . كفاية الأصول، ص345.
گفتار چهارم نهى در معاملات و عبادات

مورد چهارم كه در مولوى و ارشادى بودن آن فى الجمله اختلاف شده نهى در معاملات و عبادات است. نهى متعلّق به يك معامله ممكن است مولوى باشد كه دلالت بر حرمت و ممكن است ارشادى باشد كه دلالت بر فساد مى كند. اما اين كه اين نهى چه زمانى دلالت بر نهى مولوى مى كند و چه زمانى فساد و ارشادى بودن از آن استفاده مى شود، مسئله اى است كه بايد در جاى خود مفصلاً مورد بررسى قرار گيرد كه آيا نهى به خود معامله متعلّق شده يا به يك وصفى كه متحد با معامله است يا به امر خارج از ذات معامله تعلّق گرفته است؟

از جمله بحث هاى مربوط به اين مسئله اين است كه اگر نهى مولوى به معامله اى تعلّق گرفت علاوه بر افاده حرمت و مبغوضيت، دلالت بر فساد معامله هم دارد يا نه و آيا مى توان از يك نهى هر دو را استفاده كرد؟ بعضى قائل اند كه هر دو مطلب قابل استفاده است. در مقابل بعضى معتقدند: تحريم و ارشاد به فساد مثل طلب نفسى و طلب غيرى دو معناى متباين اند و امكان اجتماع آن ها در استعمال واحد وجود ندارد؛ چون موجب استعمال لفظ در دو معنا است و استعمال لفظ هم در اكثر از معناى واحد

ص: 396

ممتنع است. به هر حال مقصود در اين مقام اين است كه يكى از معانى نهى در معامله ارشاد به فساد معامله است، تا آن جا كه بعضى اساسا غرض اصلى در معاملات را بررسى صحت و فساد مى دانند و مسئله مبغوضيت و حرمت را در درجه دوم قرار مى دهند.

در عبادات هم گاهى نهى متعلّق به امورى كه به نوعى به عبادات مرتبط مى باشند، ارشادى است؛ مثلاً اگر نهى متوجه به چيزى مثل استدبار يا سخن گفتن شود كه مانع نماز است اين نهى در واقع ارشاد به مانعيت استدبار و مانعيت سخن گفتن در نماز است يا اگر امرى به جزء يك عبادت مثل ركوع يا شرط آن مثل وضو تعلّق گيرد اين امر در واقع ارشاد به جزئيت و شرطيت است و اين جا ديگر مولويت معنا ندارد.

ص: 397

گفتار پنجم اوامر غيرى

از جمله موارد محل بحث كه آيا امر ارشادى است يا مولوى، اوامر غيرى مى باشد. در مورد واجب نفسى و غيرى تعريفات مختلفى ذكر شده كه در اين ميان مشهور آن دو را اين گونه تعريف كرده اند: واجب نفسى عبارت است از: «ما أمر به لنفسه» مثل امرى كه به ذى المقدمه تعلّق مى گيرد و واجب غيرى عبارت است از: «ما أمر به لأجل غيره» مثل امرى كه به مقدمه تعلّق مى گيرد.(1) لكن در مورد مقصود و مراد مشهور از اين تعريف انظار مختلفى مطرح شده و مرحوم آخوند و ديگران تفسيرهاى متفاوتى از اين كلام ارائه نموده و هر يك آن را بر يك معنايى حمل كرده اند. ما اكنون در مقام بررسى اين تعريفات نيستيم بلكه عمده بحث ما در اين است كه آيا امر غيرىِ متوجّه به مقدمه يك امر مولوى است يا ارشادى؟ مشهور اين امر را ارشادى مى دانند به اين جهت كه عقاب و ثواب مستقلى بر موافقت و مخالفت آن مترتّب نمى شود.

وجوه مختلفى براى اين كه عقاب و ثواب مستقلى بر مخالفت و موافقت امر غيرى مترتّب نمى شود ذكر شده: بعضى يك وجه عرفى براى آن ذكر كرده و به مرحوم

ص: 398


1- . منتهى الدراية، ج2، ص229؛ «واعلم: أنّ جلّ الأصوليّين عرّفوا الواجب النفسيّ ب_ «ما أمر به لنفسه». والغيري ب_ «ما أمر به لأجل غيره»».

آخوند(1) نسبت داده اند كه البته در اصل انتساباين مطلب به مرحوم آخوند و اين كه آيا منظور ايشان بيان همين وجه عرفى است يا آن كه در صدد اقامه يك برهان عقلى بوده، بحث وجود دارد. اين دسته مى گويند: بناى عرف و عقلا بر عدم عقاب و ثواب بر مقدمات است و آن ها بر اتيان و عدم اتيان ذى المقدمه مترتّب مى شوند. بنابراين اگر ذى المقدمه اتيان شود ثواب مى دهند و اگر اتيان نشود عقاب مى كنند و كارى به اين كه مقدمات اتيان شده يا خير، ندارند. شاهدش هم اين است كه اگر كسى يك واجب داراى مقدمات متعدد را ترك كند او را مستحق عقاب هاى متعدد نمى دانند؛ به عنوان مثال اگر فرض كنيم واجبى مبتنى بر ده مقدمه است و مكلّف همه اين مقدمات را ترك كرده و به تبع آن ذى المقدمه را هم انجام نداده، در اين صورت واضح است كه عرف و عقلا اين شخص را به اين دليل كه ده مقدمه را ترك كرده مستحق ده بار عقاب نمى دانند و اين نشان مى دهد كه عرف و عقلا نسبت به اتيان يا عدم اتيان واجباتى كه مقدمات متعدد دارند، عقاب و ثواب متعدد به تعداد مقدمات قائل نيستند. بعضى نيز مثل محقّق اصفهانى يك وجه برهانى براى عدم ترتّب عقاب و ثواب مستقل بر موافقت و مخالفت امر غيرى بيان كرده اند.(2)

به هرحال چه وجه عرفى و چه وجه برهانى و عقلى اقامه شود، اين مطلب قطعى است كه عقاب و ثواب مستقلى بر موافقت و مخالفت امر غيرى مترتّب نمى شود. بر اين اساس امر متعلّق به مقدمات مولوى نيست؛ چون هم از ديد عرف و عقلا و هم از نظر عقل مقدمات متعدد موجب عقاب و ثواب متعدد نمى شوند. پس اگر امرى

ص: 399


1- . كفاية الأصول، ص110؛ «وأما استحقاقهما أى الثواب والعقاب على امتثال الغيرى ومخالفته ففيه إشكال وإن كان التحقيق عدم الاستحقاق على موافقته ومخالفته بما هو موافقة و مخالفة ضرورة استقلال العقل بعدم الاستحقاق إلاّ لعقاب واحد أو لثواب كذلك فيما خالف الواجب ولم يأت بواحدة من مقدماته على كثرتها أو وافقه وأتاه بما له من المقدمات».
2- . نهاية الدراية، ج1، ص376.

متوجه مقدمات شد امر غيرى ارشادى خواهد بود. لذا مشهور تصوير امر مولوى در اوامر غيرى را ممكن نمى دانند.

در مقابل، بعضى(1) قائل اند كه طلب متعلّق به مقدمه يك طلب مولوى است؛ يعنى آن را به گونه اى تفسير مى كنند كه نتيجه آن مولويت امر متعلّق به مقدمه است؛ به اين بيان كه وقتى كسى طالب چيزى باشد در نفس او يك طلب اجمالى نسبت به مقدمه آن هم محقّق مى شود؛ به عبارت ديگر اين طلب اجمالى در نفس او مرتكز و منبعث از طلب متعلّق به ذى المقدمه است. شاهد بر اين مطلب آن كه طلب مولوى نسبت به بعضى از مقدمات شرعى واقع شده؛ مثل وضو كه با اين كه يك واجب غيرى است اما مطلوب مولا واقع شده و امر مولوى به آن تعلّق گرفته است، لذا نتيجه مى گيرند كه اگر در بعضى موارد طلب مولوى نسبت به بعضى از مقدمات و واجبات غيرى صحيح باشد در بقيه موارد نيز صحيح است؛ چون علتى كه مصحّحتعلّق طلب مولوى نسبت به يك مقدمه خاص است، مى تواند در همه موارد وجود داشته باشد؛ مثلاً صلاة بدون وضو حاصل نمى شود ولى در عين حال به وضو امر شده و اين طلب مولوى است. پس اگر در اين مورد ممكن بود در همه موارد مى تواند ممكن و صحيح باشد. لذا بر خلاف مشهور بعضى معتقدند: طلب مولوى در واجبات غيرى هم ممكن است.

اما حق آن است كه اوامر غيرى اوامر ارشادى هستند و اين كه در بعضى از موارد مشاهده مى شود كه امر شرعى به واجبات غيرى متعلّق شده، محامل ديگرى دارد كه بايد در جاى خود بحث شود.

لكن نكته اى كه بايد يادآورى شود اين است كه اگر در روايتى براى اتيان مأموربه، به امر غيرى وعده ثواب داده شده باشد، دليل بر اين نيست كه طلب مولوى به

ص: 400


1- . الكافي فى اصول الفقه، ج1، ص416؛ المحكم في اصول الفقه، ج2، ص249 _ 250؛ تعليقة على معالم الأصول موسوى قزوينى، ج3، ص510.

آن متعلّق شده است؛ به عنوان مثال زيارت امام حسين عليه السلام مستحب مؤكد است، لكن مبتنى بر مقدماتى است كه از جمله آن ها گام هايى است كه براى زيارت برداشته مى شود كه بنا بر روايت براى هر قدم ثوابى نوشته مى شود ولى ثواب ذكر شده در اين گونه موارد مثل ساير مواردى كه ذكر كرديم از باب تفضل از ناحيه خداوند است نه از باب استحقاق.

ص: 401

ص: 402

مبحث چهارم: حكم اولى و ثانوى

اشاره

ص: 403

ص: 404

مقدمه

يكى ديگر از تقسيمات حكم شرعى تقسيم آن به اولى و ثانوى است.

اين بحث در مواضع مختلفى از علم اصول مطرح شده؛ از جمله در مباحث اجزا، تمسك به عام در شبهات موضوعى و مصداقى و هم چنين در بحث از موارد جمع عرفى در مبحث تعادل و تراجيح كه نسبت ادله احكام اولى با احكام ثانوى بررسى مى شود. در بعضى از قواعد فقهى مثل قاعده لاضرر و لاحرج نيز اينمسئله مطرح شده و مهم تر از همه آن كه در فقه نيز كاربرد زيادى دارد.

مشهور آن است كه حكم اولى حكمى است كه براى موضوعات به عناوين اولى جعل شده و مربوط به شرايط خاصى نيست. مثلاً در «أَقِيمُوا الصَّلاَة» حكم اولى وجوب براى موضوع صلاة به لحاظ خود عنوان صلاة جعل شده؛ يعنى حقيقت صلاة داراى مصلحتى است كه موجب جعل وجوب براى آن گرديده است. پس حكم اولى حكمى است كه بر موضوعات به لحاظ خود عناوين و موضوعات و بدون لحاظ عروض بعضى شرايط ثابت مى شود.

اما حكم ثانوى حكمى است كه بر اساس عناوين ثانوى جعل شده و مربوط به

ص: 405

شرايط خاصى است. منظور از عناوين ثانوى عناوينى مثل اضطرار، عسر، حرج، اكراه و امثال آن است. با عروض اين عناوين حكمى به نام حكم ثانوى پيدا مى شود كه در طول حكم واقعى اولى است.

ممكن است گفته شود اين تعريف ناتمام است؛ زيرا يك تعريف دورى است به اين دليل كه در تعريف حكم اولى و ثانوى عناوين اولى و ثانوى اخذ شده و خود اين دو عنوان كه در معرِّف آمده در معرَّف هم اخذ شده، لذا دچار مشكل دور است.

ولى اين اشكال وارد نيست؛ زيرا آن چه در معرِّف آمده با آن چه در معرَّف ذكر شده متفاوت اند. اولى و ثانوى كه در معرِّف ذكر شده وصف حكم است ولى در معرَّف وصف عنوان است و بين حكم اولى و ثانوى با عنوان اولى و ثانوى فرق است. عنوان اولى؛ يعنى ذات افعال و اشيا با قطع نظر از عروض عناوين و شرايط خاص بر آن و عنوان ثانوى؛ يعنى ذات افعال و اشيا با لحاظ عروض عناوين و شرايط خاص.

به علاوه اين تعاريف معمولاً تعاريف شرح الاسمى است و تعريف شرح الاسمى جاى چنين اشكالاتى نيست.

ص: 406

فصل اول: بررسى تقسيم حكم به اولى و ثانوى

اشاره

ص: 407

ص: 408

مقدمه

واضح است كه حكم ثانوى غير از عنوان ثانوى است و چنان چه گفته شد در اصطلاح مشهور حكم ثانوى حكمى است كه بر موضوعات به اعتبار عروض عناوين ثانوى مثل عسر و حرج مترتّب مى شود. لذا حكم ثانوى يك مطلب و عنوان ثانوى مطلب ديگرى است.

حال با توجه به اين نكته مى خواهيم ببينيم آيا حكم ثانوى در فرض عروض آن عناوين وجود دارد يا خيرو الا عناوين ثانوى قابل انكار نيستند. البته ممكن است در اصطلاح عنوان ثانوى هم مسامحه اى باشد كه بايد بررسى شود. پس موضوع بحث در حكم ثانوى اين است كه آيا با عروض عناوينى مثل اضطرار يا ضرر و يا عسر و حرج، حكمى ثانوى جعل مى شود يا آن كه با عروض اين عناوين حالت جديدى ايجاد مى شود كه باعث نفى حكم اولى مى گردد؛ به عبارت ديگر بحث در اين است كه آيا با عروض عناوين ثانوى يك حكم وجودى جعل مى شود يا آن كه عدم الحكم است و نفى حكم اولى مى كند و تسامحا به آن حكم ثانوى مى گويند؟ البته خود اين مطلب كه حكم عدمى داريم يا خير محل بحث است كه مستقلاً آن را مورد رسيدگى قرار خواهيم داد. پس محل نزاع در خود حكم ثانوى است و انكار يا نفى حكم ثانوى

ص: 409

هيچ ارتباطى به عناوين ثانوى ندارد؛ يعنى كسى كه عروض عناوين ثانوى را قبول دارد هم ممكن است حكم ثانوى را انكار كند. اگر گفتيم: با عروض اين عناوين حكم جديدى به جعل استقلالى جعل مى شود مشخص مى گردد تقسيم حكم شرعى به اولى و ثانوى صحيح است ولى چنان چه آن را امر مجعولى ندانستيم بديهى است كه اين تقسيم باطل است.

ص: 410

گفتار اول نظريات مختلف پيرامون حكم ثانوى

در اين رابطه اقوال و انظار مختلفى وجود دارد:

مشهور قائل اند حكم ثانوى داراى جعل مستقل و بر اساس مصالح و مفاسد موجود در عناوين خود است و همان طور كه حكم اولى بر اساس مصالح و مفاسد موجود در عناوين اولى جعل مى شود، حكم ثانوى نيز به اعتبار مصالح و مفاسد موجود در عناوين ثانوى جعل مى گردد و فرقى بين عناوين ثانوى مثل عسر و حرج و ضرر و اضطرار و اكراه با نذر و عهد و قسم و مانند آن نمى گذارند.

اما برخى معتقدند كه حكم ثانوى يك حكم مجعول نيست بلكه حكمى است كه با عروض عناوين ثانوى حادث شده و صرفا موجب برداشته شدن حكم اولى مى شود. لذا اين دسته از نفى حكم اولى به عنوان حكم ثانوى نام مى برند و مى گويند: حكم ثانوى خود يك حكم اولى است. مثلاً در حالت اضطرار به اكل ميته گفته مى شود: حكم اولى كه حرمت اكل ميته است برداشته شده و جواز اكل ميته جايگزين مى گردد. طبق اين قول جواز اكل ميته نيز يك حكم اولى است.

هرچند مشهور آن است كه حكم ثانوى قسيم حكم اولى است ولى طبق اين

ص: 411

احتمال حقيقتا حكمى به عنوان حكم ثانوى وجود ندارد.(1) اين قول به بعضى مثل شيخ الشريعه اصفهانى نسبت داده شده است .

البته بايد توجه شود كه حكم ثانوى تغيير دهنده جهات حسن و قبح موجود در اشيا نيست بلكه حكم متعلّق به يك موضوع را به دليل شرايط و حالات خاصى كه بر آن عارض مى گردد، برداشته و حكم جديدى را جايگزين مى كند اما اين كه آيا اين يك جعل مستقل است يا خطابى است كه صرفا مبيّن كيفيت امتثال حكم اولى است؛ مثل حالات نماز خواندن كه گاهى ايستاده و گاهى نشسته و گاهى با اشارهمى باشد، مسئله اى است كه آن را در هنگام بيان نظر مختار بررسى خواهيم كرد اما اجمالاً مى گوييم به نظر ما براى هر حالت يك جعل مستقل وجود ندارد بلكه نحوه و كيفيت امتثال فرق مى كند.

به هر حال محل نزاع در خود حكم ثانوى است كه آيا حكمى است با جعل مستقل در مقابل حكم اولى و داراى مصالح و مفاسد مستقل يا آن كه صرفا نفى حكم اولى است بدون آن كه حكم جديدى را جايگزين نمايد و تسامحا به آن حكم ثانوى گفته مى شود و يا آن كه با نفى حكم اولى يك حكم اولى جديدى را جايگزين حكم اولى قبلى كرده و در طول آن قرار مى گيرد كه در اين صورت نيز اصطلاح حكم ثانوى براى آن بى معنا خواهد بود.

ص: 412


1- . فوائد الأصول، ج3، ص262.
گفتار دوم نظريه برگزيده (مرحله اول)
اشاره

تبيين نظر مختار در مورد حكم ثانوى در دو مرحله صورت مى گيرد. در مرحله نخست بحث در اين است كه آيا اساسا حكمى به عنوان حكم ثانوى وجود دارد يا خير؛ به عبارت ديگر آيا تقسيم حكم شرعى به حكم اولى و ثانوى صحيح است يا نه؟ در مرحله دوم سخن در اين است كه چنان چه تقسيم حكم شرعى به اولى و ثانوى پذيرفته نشد و حكم ثانوى به جعل مستقل مورد قبول قرار نگرفت، عروض عناوين ثانوى چه آثارى به دنبال دارد؟ آيا عروض اين عناوين موجب جعل حكم جديدى همانند ساير احكام اولى است يا صرفا با عروض عناوين ثانوى حكم اولى كه قبل از عروض اين عناوين ثابت بود، رفع مى شود؟

عدم تعدد اوامر و خطابات

براى روشن شدن حق در مسئله ابتدا مى بايست به يك مسئله مبنايى كه در باب اوامر مطرح شده يعنى مسئله تعدّد اوامر و خطابات بپردازيم. البته تفصيل اين بحث در محل مناسب مطرح خواهد شد ولى لازم است در اين مقام اشاره اى اجمالى بدان داشته باشيم.

ص: 413

از كلمات برخى از بزرگان از جمله محقّق خراسانى استفاده مى شود كه اوامر به طور كلّى بر سه قسم اند: امر واقعى اولى، امر واقعى ثانوى و امر ظاهرى؛(1) امر واقعى اولى مانند «صلّ مع الوضوء» در مورد كسى كه وضو براى او ضررى ندارد و امر واقعى ثانوى مانند «صلّ مع التيمم» در مورد كسى كه وضو براى او ضررى يا حرجى است و امر ظاهرى مانند «صلّ مع استصحاب الوضوء» در مورد كسى كه شك مسبوق به يقين به وضو دارد.

لازمه سخن مرحوم آخوند اين است كه ما خطابات متعدّد و مستقل نيز داشته باشيم؛ زيرا لازمه وجود سه امر سه خطاب است به اين جهت كه اين اوامر از خطابات استفاده مى شوند. پس تعدّد خطابات به تبع تعدد اوامر مطرح مى شود؛ مثلاً يك خطاب متوجه كسانى است كه مى توانند وضو بگيرند و يك خطاب متوجه كسانى است كه نمى توانند وضو بگيرند و يك خطاب به كسانى كه شك در طهارت خود دارند متوجه است. در اين صورت وظيفه سومّى نماز با طهارت استصحابى و دومى نماز با طهارت ترابى و اولى نماز با طهارت مائى است.

اگر ما اين مبنا را بپذيريم به تبع آن تقسيم حكم شرعى به اولى و ثانوى مشكلى نخواهد داشت اما چنان چه مسئله تعدّد اوامر را رد كنيم آن گاه تقسيم حكم شرعى به اولى و ثانوى قابل قبول نيست.

سابقا اشاره شد كه اوامر و نواهى به طبيعت تعلّق گرفته و خواست آمر تحقّق طبيعت در خارج است، لكن كيفيت امتثال و اتيان مأموربه در حالات مختلف متفاوت است. بر اين اساس اگر مى بينيم خطابات متعدّد بوده و بيان هاى مختلفى وجود دارد مربوط به تعدّد امر نيست بلكه اين بيان گر صور كيفيت امتثال و نشان دهنده انواع مختلف اتيان به مأموربه و أشكال گوناگون تحقّق يافتن آن طبيعت در خارج است.

ص: 414


1- . كفاية الأصول، ص183.
ادله عدم تعدد اوامر
دليل اول

يك دليل بر اين ادعا ظواهر ادله مى باشد. با مراجعه به ظواهر ادله معلوم مى شود خطابات متعدّد به نحوى كه مبيّن تكاليف مستقلى براى مكلّفين در حالات مختلف باشند، وجود ندارد؛ مثلاً «أَقِيمُوا الصَّلاَة» كه بههمه مكلّفين متوجه شده يك امر بيشتر نيست و اگر هم تعدّدى وجود دارد در رابطه با خصوصيات و حالات همين مأموربه است؛ يعنى در مقام امتثال و اتيان آن حالات مختلفى پديد مى آيد كه موجب تفاوت در نحوه امتثال مى شود. پس آن چه براى شارع مهم است تحقّق اين طبيعت در خارج است؛ مثل نماز با وضو و نماز با تيمم براى واجد الماء و فاقد الماء چنان چه خداوند متعال مى فرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاة فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُءوسِكُمْ وَ أَرْجُلِكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ .....فإن لم تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعيدا طَيِّبا فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْديكُمْ مِنْهُ».(1) در بخش اول مى فرمايد: هنگامى كه مى خواهيد نماز به پا داريد لازم است به كيفيت مذكور وضو بگيريد و در بخش دوم مى فرمايد: چنان چه به آب دسترسى نداريد تيمم كنيد. اين آيه به روشنى نحوه امتثال امر به صلوة را در دو حالت بيان مى كند. نيز در خطاب ديگرى آمده: «التراب احد الطهورين»؛(2) خاك يكى از دو طهور است؛ يعنى در صورتى كه مثلاً وضو ضررى يا حرجى بود براى اتيان طبيعت صلوة مى بايست تيمم كرد. پس اين دو دليل دو خطاب مستقل نيستند بلكه در صدد بيان كيفيت امتثال امر واحد يعنى «أَقِيمُوا الصَّلاَة» در حالات مختلف مى باشند؛ زيرا آن چه شارع از ما خواسته تحقّق اين طبيعت با اجزاء و

ص: 415


1- . المائدة : 6 .
2- . اين، مضمون روايت است. آن چه در روايات وارد شده عباراتى نظير« فان التيمّم أحد الطهورين» الكافى، ج3، كتاب الطهاره باب 41، وسائل الشيعة، ج3، تتمة كتاب الطهارة، باب 23 من ابواب التيمم، ص 386، ح5 يا «... انّ ربّ الماء هو ربّ الصعيد فقد فعل أحد الطهورين» است. وسائل الشيعة، ج3، باب 14 من ابواب التيمم، ص370، ح15؛ تهذيب الاحكام ج1 باب التيمم و احكامه، ص197 ح 45.

شرايطش در خارج است. حال اگر به ما بگويد: در يك موقعيت اين گونه عمل كنيد و در موقعيت ديگر به نحو ديگرى عمل نمائيد اين به معناى تعدد امر و خطاب مستقل نيست بلكه نظير نماز خواندن به صورت ايستاده، نشسته، خوابيده و يا حتى با ايما و اشاره است. كسى نيز ادعا نكرده كه امر به نماز در حالت نشسته و يا خوابيده امر ثانوى است. پس از آن جا كه تحقّق اين طبيعت در خارج براى شارع مهم بوده و به هيچ وجه راضى به ترك آن نيست، لذا راه را براى امتثال آن به اشكال مختلف باز گذاشته و نحوه امتثال طبيعت را در حالات مختلف بيان كرده است.

دليل دوم

دليل ديگر بر عدم تعدد اوامر و خطابات سيره عقلا در اوامر مشابه است.

در موالى عرفى اگر مولايى امرى صادر كند و از عبد خود بخواهد مأموربه را در هر حالتى اتيان كند وخودش نيز نحوه اتيان مأموربه را در حالات مختلف بيان نمايد، در اين صورت طرق اتيان مأموربه تكاليف و اوامر مستقل محسوب نمى شوند. قطعا پيش بينى حالات مختلف و بيان كيفيت امتثال در شرايط گوناگون حاكى از اهميت مأموربه نزد مولا است و نشان دهنده آن است كه مولا نمى خواهد اين طبيعت ترك شود. بر اين اساس ديگر نمى توان گفت: او تكاليف و دستورات مستقلى كه تابع ملاك و مصلحت هاى گوناگون مى باشد جعل كرده است؛ چون جعل حكم تابع ملاك و مبادى خاص خود بوده و اگر بخواهد حكمى مستقلاً جعل شود بايد مبادى و ملاك آن محقّق شود. در نتيجه به نظر ما در اين گونه موارد خطابات مستقلى كه از آن تعدد امر و در نهايت تعدد حكم به جعل مستقل استفاده شود، وجود ندارد.

عدم صحت تقسيم حكم به اولى و ثانوى

نتيجه بحث اين است كه تقسيم حكم شرعى به حكم اولى و ثانوى اگر چه ثبوتا ممكن است ولى اثباتا دليلى بر آن نداريم؛ زيرا با رجوع به ادله و عرف و عقلا

ص: 416

مشخص مى گردد مواردى كه موجب توهم وجود امر يا خطاب مستقل است، در واقع خطاباتى هستند كه متكفّل بيان نحوه امتثال و كيفيت اتيان مأموربه در خارج مى باشند و زمانى مى توان ادعا كرد دو حكم مستقل وجود دارد كه براى هر يك ملاك و خطاب مستقل وجود داشته باشد، در حالى كه از ادله نمى توان اين مطلب را استفاده كرد. بايد توجه داشت كه بحث در جعل اصطلاح و تسميه و نام گذارى نيست بلكه سخن در اين است كه اساسا وجود دو حكم مستقل كه يكى در طول ديگرى به ملاك و خطاب مستقل باشد، قابل قبول نيست. پس اصل اين تقسيم به نظر ما مردود است.

اشكال

اشكال مهمى كه ممكن است مطرح شود اين است كه مقايسه ما نحن فيه با مواردى مانند نماز مع التيمم براى شخصى كه فاقد الماء است يا نماز نشسته و خوابيده براى كسى كه نمى تواند به صورت ايستاده نماز بخواند، قياس مع الفارق است؛ زيرا در موارد مذكور در واقع خود شارع براى مكلّف حالات مختلفى در نظر گرفته و تنويع نموده است؛ مثلاً شارع مكلّف را با توجه به دسترسى او به آب يا عدم دسترسى بر دو نوع كرده و براى واجد الماء، وضو و براى فاقد الماء، تيمم را مقرر نموده است يا در مورد نماز قصر و تمام در واقع خود شارع اين تنويع را انجام داده و نسبت به حاضر، نماز تمام و نسبت به مسافر، نماز شكسته را واجب كرده است.

در اين موارد و امثال آن همه اين احكام اولى مى باشند؛ زيرا شارع همراه با تنويع، احكام را انشا كرده و براى هر نوع حكمى خاص جعل نموده است ولى در ما نحن فيه شارع بدون آن كه در مقام تنويع باشد، بهطور مطلق حكمى را انشا نموده و سپس به خطاب ديگرى متصلاً يا منفصلاً حكم مربوط به فرض عروض عنوان ثانوى را بيان مى كند كه اين حكم همان حكم ثانوى است. پس قياس ما نحن فيه با موارد مذكور قياس مع الفارق است.

ص: 417

بعضى از معاصرين در اين رابطه مى گويند:

عناوينى مانند سفر و حضر از عناوين ثانوى خارجند؛ چون يكى از اين دو عنوان با توجه به عجز از ديگرى لحاظ نشده بلكه اين دو در عرض هم لحاظ شده اند به اين معنى كه آمر مكلّف را به دو قسم مسافر و حاضر تقسيم كرده و بر اوّلى، نماز تمام و بر دوّمى، نماز قصر را واجب نموده، بدون آن كه يكى بر ديگرى مقدم باشد.(1)

اين اشكال مهمى است كه چنان چه پاسخ مناسبى به آن داده نشود، در برابر مدعاى ما مشكل جدى ايجاد مى كند.

پاسخ

به نظر مى رسد اين اشكال وارد نيست؛ زيرا همان گونه كه گفته شد: همه اين موارد در يك جهت مشتركند و آن اين كه امر شارع و خطاب او متوجه طبيعت مأموربه بوده و اين خطابات متعدد در حقيقت در مقام بيان كيفيت امتثال و نحوه اتيان مأموربه مى باشند و حقيقتا تفاوتى ميان خطابى كه نماز قصر را براى مسافر واجب كرده با خطابى كه تيمم را واجب كرده براى شخصى كه وضو براى او ضررى و حرجى است، وجود ندارد. اگر عروض عنوان سفر موجب جعل يك حكم خاص براى مكلّف است عروض عنوان ضرر و حرج و اضطرار نيز موجب جعل يك حكم خاص براى مكلّف مى باشد كه مانند آن حكم اولى است. اين كه ادعا شده شارع گاهى در مقام تنويع مكلّف است و گاهى در اين مقام نيست بلكه به طور مطلق حكمى را انشا نموده و سپس به خطاب ديگرى حكم مربوط به عروض عنوان ثانوى را بيان مى كند، ادعايى است كه نمى توان آن را اثبات كرد. چگونه مى توان گفت: خطاب ديگرى كه به نحو متصل يا منفصل، حكم مربوط به عروض عنوان ثانوى را بيان مى كند يك حكم

ص: 418


1- . افاضة العوائد، ج1، ص117.

ثانوى است؟ وقتى شارع طبق فرض در مقام تنويع باشد، مگر غير از اين است كه به خطاب متصل يا منفصل حكم نوع ديگر را بيان مى كند؟ درست است كه عنوان سفر يك عنوان ثانوى نيست، بر خلاف عنوان ضرر و حرج و امثال آن كه عنوان ثانوى محسوب مى شوند ولى اطلاق عنوان ثانوى بر فرض خاصى دليل بر حكم ثانوى نيست. آن چه ما در مقام تبيين نظريه مختار بيان كرديم نفى امكان حكم ثانوى به جعل مستقل نبود بلكه گفتيم اثباتا دليلى براين مدعا نداريم. تنها مطلبى كه مستشكل در اشكال خود براى فرق بين ما نحن فيه و موارد مذكور ذكر كرده اين است كه حكم وجوب قصر و تمام براى مسافر و حاضر در عرض يكديگر بوده و هيچ يك بر ديگرى تقدم ندارند. ولى در ما نحن فيه اين چنين نيست؛ چون حكم وجوب تيمم در صورت ضررى بودن در طول وجوب وضو و مؤخر از آن است ولى اين مطلب اول كلام است. اگر ادعا شد كه ما نحن فيه هم مثل موارد مذكور است و همانند آن يك حكم اولى است و مربوط به كيفيت امتثال مى باشد ديگر اين ادعا نيز صحيح نخواهد بود و تقدمى در كار نيست بلكه اين حكم هم به عنوان يك حكم اولى و در عرض آن است كه نوع خاصى از امتثال را بيان مى كند.

پس صرف طوليت يك حكم دليل بر ثانوى بودن آن و نشانه جعل مستقل نيست، همان گونه كه حكم وجوب نماز در حالت نشسته، با آن كه در طول حكم وجوب نماز در حالت ايستاده است، يك حكم ثانوى محسوب نمى شود.

لذا در مجموع به نظر مى رسد اين اشكال وارد نيست.

نتيجه آن كه در مرحله اول ادعاى ما اين است كه اساساً حكم ثانوى به اين صورت كه داراى جعل مستقل و تابع ملاك مستقل و در طول حكم اولى باشد، وجود ندارد.

ص: 419

گفتار سوم نظريه برگزيده (مرحله دوم)

مسئله مهمى كه وجود دارد، اين است كه اگر ما تقسيم حكم به اولى و ثانوى را نپذيرفتيم و ادعا كرديم همه احكام شرعى اوّلى مى باشند در اين صورت جاى اين سؤال هست كه با عروض عناوين ثانوى مثل عسر و حرج، ضرر، اكراه و اضطرار و مانند آن آيا حكم جديدى جعل مى شود يا فقط حكم قبلى نفى و برداشته مى شود؟ زيرا هر چند حكم ثانوى انكار شود، لكن عروض عناوين ثانوى قابل انكار نيست. به هرحال سؤال اين است كه عروض اين عناوين چه تغييرى ايجاد مى كند؟ اگر گفتيم حكم جديدى جايگرين مى شود، با فرض عدم پذيرش حكم ثانوى اين سؤال مطرح مى شود كه اين حكم جديد نيز يك حكم اولى است يا آن كه اساسا حكم نيست؟

در پاسخ بايد گفت: بديهى است ما كه حكم ثانوى و تقسيم حكم به اولى و ثانوى را نپذيرفتيم، بايد بگوييم: اگر حكمى جايگزين شود حكم اولى است؛ چون همه احكام تشريعى از يك سنخ بوده و هيچ فرقى با هم ندارند و فى الجمله تابع مصالح و مفاسد موجود در متعلّقات خود مى باشند.

اما آن چه از ادله احكام ثانوى مثل حديث رفع، لا ضرر و لا حرج استفاده مى شود

ص: 420

اين است كه حداقل اين ادله متكفّل اثبات حكم نيستند بلكه فقط حكم قبلى را نفى مى كنند؛ مثلاً ظاهر حديث رفع كه مى فرمايد: «رُفع عن امتى تسعة»(1) اين است كه در وقت عروض اين عناوين نُه گانه خصوصا عناوينى مثل خطا و نسيان و اكراه و اضطرار و عدم قدرت، حكمى كه قبل از عروض اين عناوين و حالات براى مكلّف ثابت بود، برداشته مى شود، البته اگر قائل به تقدير شده و مقدّر را حكم بدانيم. به هر حال قدر متيقن از حديث رفع آن است كه حكم جديدى جايگزين حكم قبلى نمى شود. در دليل لا ضرر و لا حرج هم همين طور است و ظاهر اين دو دليل نيز دلالت بر عدم جايگزينى حكمى به جاى حكم ثابت براى مكلّف قبل از عروض اين عناوين دارند. پس با مراجعه به ادله ثانوى مثل حديث رفع و قاعده لا ضرر و لا حرج و امثال آن مشخص مى شود كه اين ادله متكفّل اثبات حكم نبوده و حكم جديدى را جايگزين حكم قبلى نمى كنند. البته اين مسئله در قاعده لا ضرر مبتنى بر اين است كه نهى در آن را يك نهى شرعى و حكم سلطانى ندانيم. لذا به نظر مى رسد كه ادله عناوين ثانوى جعل حكم نمى كنند.

برخى مى گويند حكم ثانوى چيزى جز نفى حكم اولى نيست. طبق اين نظر كه به شيخ الشريعه اصفهانى نسبت داده شده،(2) چنان چه شارع با عروض عناوين ثانوى حكمى را جايگزين حكم اولىِ قبل از عروض اين عناوين نمايد، يك حكم اولى جديدى است كه پس از نفى حكم اولى قبلى پديد آمده، بر اين اساس حكم ثانوى صرفا نفى حكم اولى مى كند.

بديهى است كه اگر حكم ثانوى صرفا نفى حكم اولى باشد ديگر اطلاق حكم ثانوى بر آن همراه با تسامحاست. لذا مى توان اين ديدگاه را در دايره منكرين حكم

ص: 421


1- . التوحيد للصدوق، باب 56، باب الاستطاعة، ص353، ح 24؛ الخصال، ج2، ص417 ح9؛ وسائل الشيعة ج15، كتاب الجهاد، باب 56، من ابواب جهاد نفس ح1، و غير آن.
2- . فوائد الأصول، ج3، ص262.

ثانوى قرار داد. مگر آن كه حكم عدمى را در كنار حكم وجودى از اقسام حكم شرعى بدانيم كه اين هم باطل است.

محصل كلام اين است كه اگر حكم ثانوى انكار گردد با عروض عناوين ثانوى حكمى جعل نمى شود بلكه عروض اين عناوين سبب نفى حكم اولى مى شود كه براى مكلّف قبل از عروض اين عناوين ثابت بود و بر فرض حكمى به وسيله دليلى بيان شود، از دو حال خارج نيست: يا تكليف مستقلى است كه در اين صورت يك حكم اولى در عرض حكم اولىِ قبلى خواهد بود يا آن كه تكليف مستقلى نبوده بلكه صرفاً بيان گر كيفيت امتثال در اين حالتِ جديد است.

ص: 422

فصل دوم: نكاتى پيرامون حكم ثانوى

اشاره

ص: 423

ص: 424

گفتار اول عدم جريان اين تقسيم در حكم ظاهرى

مشهور حكم شرعى را بر دو قسم واقعى و ظاهرى مى دانند. با توجه به اين مسئله غرض از اين گفتار بررسى اين مطلب است كه آيا مقسم در تقسيم حكم شرعى به اولى و ثانوى خصوص حكم واقعى است يا آن كه حكم ظاهرى هم قابل قسمت به حكم اولى و ثانوى مى باشد؟

با توجه به تعريفى كه براى حكم واقعى و ظاهرى ارائه شد، مشخص مى گردد كه حكم واقعى به دو قسم اولى و ثانوى تقسيم مى شود ولى حكم ظاهرى را نمى توان مشمول اين تقسيم دانست؛ زيرا طبق نظر مشهور حكم واقعى حكمى است كه در موضوع آن شك اخذ نشده و حكم ظاهرى حكمى است كه در موضوع آن شك اخذ شده است. بر اين اساس نمى توان حكم به معناى اعم را مقسم اين تقسيم قرار داد؛ زيرا در موضوع هيچ يك از احكامى كه با عروض عناوين ثانوى ثابت مى شوند شك اخذ نشده است. در كلمات بزرگان نيز وقتى سخن از حكم اولى و ثانوى به ميان مى آيد، بعضا تعبير واقعى اولى و واقعى ثانوى استعمال مى شود و از حكم ظاهرى به عنوان قسيم آن دو حكم نام مى برند.

ص: 425

البته در برخى از مواضع بر حكم ظاهرى نيز حكم ثانوى اطلاق مى شود؛ مثلاً مرحوم شيخ مى فرمايد: چنان چه در مورد شك، حكمى شرعى وارد شود يك حكم ظاهرى خواهد بود؛ چون در مقابل حكم واقعىكه مشكوك است قرار دارد. به اين حكم ظاهرى، حكم واقعى ثانوى نيز اطلاق مى گردد؛ چون حكمى است واقعى براى امرى مشكوك و حكمى است ثانوى نسبت به حكمى كه مشكوك است و علت اين كه به آن ثانوى مى گويند اين است كه موضوع آن واقعه اى است كه در حكم آن شك حادث شده و اين فقط پس از تصوّر حكم واقعى و شك در آن تحقّق مى يابد.(1)

ولى روشن است كه اين اطلاق غير از اصطلاح معمول در مورد حكم اولى و ثانوى است؛ چون عنوان ثانوى كه به لحاظ آن حكم ظاهرى جعل مى شود همان شك و تحيّر است ولى عنوان ثانوى كه به لحاظ عروض آن، حكم ثانوى پديد مى آيد عناوينى همچون اضطرار، اكراه، ضرر، حرج و امثال آن است.

ص: 426


1- . فرائد الأصول، ج2، ص10.
گفتار دوم جريان اين تقسيم در احكام وضعى

در مباحث گذشته گفتيم: تقسيم حكم به واقعى و ظاهرى هم در احكام تكليفى و هم در احكام وضعىجريان مى يابد اما در اين گفتار بحث در اين است كه آيا تقسيم حكم واقعى به اولى و ثانوى علاوه بر احكام تكليفى در احكام وضعى نيز جريان پيدا مى كند؟ البته روشن است كه اين بحث طبق مبناى مشهور قابل طرح است كه اساس اين تقسيم را پذيرفته اند.

ممكن است به نظر بدوى اين تقسيم فقط در حكم تكليفى جارى باشد ولى با دقت در اين امر مشخص مى شود بعضى از احكام وضعى متّصف به اين عنوان مى شوند؛ مثلاً ضرر و حرج كه از عناوين ثانوى هستند بعضا بر احكام وضعى عارض مى شوند يا اكراه كه از عناوين ثانوى است مى تواند بر حكم وضعى مثل زوجيت عارض شود. پس امكان اين تقسيم در احكام وضعى وجود دارد؛ چون حكم ثانوى به لحاظ همين عناوين ثانوى كه بر موضوعات عارض مى شوند، ثابت مى شود و اگر اين عناوين بتوانند بر مصاديق احكام وضعى عارض شوند، مانعى از اين كه حكم ثانوى نيز در محدوده احكام وضعى راه پيدا كند وجود نخواهد داشت. پس با توجه به اين كه

ص: 427

عناوين ثانوى بر احكام وضعى عارض مى شوند، حكم وضعى هم قابليت تقسيم به اولى و ثانوى را دارد.

البته در آينده بايد بررسى شود كه در فرض عروض عناوين ثانوى چه اتفاقى مى افتد و چه چيزى وضع مى شود؟ آيا خود اين احكام وضعى شكل جديدى پيدا مى كنند يا احكام تكليفى مربوط به آن ها برداشته مى شود؟اما صرف نظر از اين جهت قطعا مى توان ادعا كرد برخى احكام وضعى از احكام ثانوى محسوب مى شوند و يا به تعبير دقيق تر برخى از احكام ثانوى حكم وضعى هستند؛ چون ضابطه حكم ثانوى كه عروض عناوين ثانوى بر موضوعات يا متعلّقات احكام است، بر احكام وضعى هم قابل انطباق است.

پس با ملاحظه دو جهت مى توان گفت: اين تقسيم در احكام وضعى هم راه دارد.

جهت اول اين كه احكام وضعى مثل ملكيت، معروض عناوين ثانوى مانند ضرر، اكراه و غير آن واقع مى شوند.

جهت دوم اين كه ملاك حكم ثانوى اين است كه حكمى به لحاظ عروض عناوين ثانوى براى چيزى ثابت شود.

لذا نتيجه مى گيريم كه احكام وضعى مى توانند متّصف به عنوان اولى و ثانوى شوند.

محقّق نائينى هم مى فرمايد: عناوين ثانوى بر نفس احكام شرعى اعمّ از تكليفى و وضعى عارض مى شوند.(1)

نكته اى كه لازم است در اين مجال مورد توجه قرار گيرد اين است كه احكام وضعى بايد هم به لحاظسبب و هم به لحاظ مسبّب بررسى شوند به اين معنى كه آيا عناوين ثانوى مثل اضطرار، اكراه، عسر و حرج و امثال آن بر سبب؛ يعنى عقد بيع و

ص: 428


1- . فوائد الأصول، ج3، ص262. «فانّ الضرر و العسر و الحرج من العناوين الثانوية التى تتصف بها نفس الأحكام الشرعية: من الوضعيّة و التكليفية».

عقد نكاح عارض مى شوند يا بر مسبّب؛ يعنى ملكيت و زوجيت؟ به نظر مى رسد عروض اين عناوين بر خود اسباب يعنى بيع و نكاح و امثال آن مشكلى ندارد؛ زيرا ممكن است شخصى اضطرار به بيع پيدا كند يا بر آن مُكرَه شود ولى عروض عناوين ثانوى نسبت به مسبّبات محل بحث است. از اين رو بايد گفت: عروض عناوين ثانوى بر مسبّبات بدون ملاحظه اسباب آن ها مشكل است و نمى توان ملتزم شد كه مسبّبات معروض اين عناوين واقع مى شوند.

ص: 429

گفتار سوم جعل ثانوى

در برخى كلمات گاهى به عنوان جعل ثانوى برمى خوريم كه منظور از آن حكم ثانوى نيست. محقّق نائينى(1) در موارد متمم جعل، اصطلاح جعل ثانوى را به كار برده و معتقد است كه در بعضى از مواقع اخذ همه قيود و شرايطِ مربوط به مأموربه در امر ممكن نيست، لذا بايد به وسيله امر ديگرى كه متمم جعل اول است بيان شود. به عنوان نمونه ايشان مشكل اخذ قصد قربت در متعلّق امر را از راه متمم جعل حل كرده و مى گويد: شارع نمى تواند در امرى مثل «أَقِيمُوا الصَّلاَة» قصد قربت را اخذ كند؛ چون قصد قربت به معناى قصد امر بوده و اخذ آن در امر اول مستلزم دور و محال است. بر اين اساس اين قيود و شروط در امر اول ذكر نمى شود بلكه به وسيله جعل دوم كه تمام كننده و تكميل كننده جعل اول است بيان مى گردد.

ايشان در اين مورد مثل بسيارى از موارد ديگر مانند ادله اى كه بر وجوب سفر براى حج قبل از موسم آن دلالت مى نمايد، اصطلاح جعل ثانى را به كار برده كه مسلما منظور ايشان از جعل ثانى، اصطلاح حكم ثانوى كه محل بحث ما مى باشد نيست.

ص: 430


1- . اجود التقريرات، ج1، ص117، وج 2، ص8 ؛ فوائد الأصول، ج3، ص114 و339 و ج4 ص172.

در تمام موارد متمّم جعل يك جهت وجود دارد و آن اين كه جعل اوّلى قصور داشته و نمى توان جميع آن چه را كه در مأمور به معتبر است به وسيله آن بيان كرد، لذا با جعل ثانوى يا متمم جعل بيان مى شود.

حتى كسانى كه حكم ظاهرى را پذيرفته و قائل به جعل مستقلى درباره آن مى باشند، ممكن است اصطلاح جعل ثانوى را در احكام ظاهرى به كار برند؛ چون مى گويند: نخست حكم واقعى جعل شده و سپس حكم ظاهرى جعل مى شود؛ زيرا در موضوع حكم ظاهرى شك در حكم واقعى اخذ شده، بنابراين در خود حكم ظاهرى هم طبق بعضى از مبانى اطلاق عنوان جعل ثانوى ممكن است.

ص: 431

گفتار چهارم تقسيم حكم ثانوى به مشروط و مطلق

مرحوم آخوند مى فرمايد: حكم ثانوى براى يك شى ء به عنوان ثانوى كه عنوانى خارج از ذات آن شى ء مى باشد ثابت است ولى حكم اولى براى شى ء به جهت ذات آن شى ء ثابت مى شود. به نظر ايشان حكم ثانوى بر دو قسم است:

گاهى حكم ثانوى مشروط است؛ به اين معنا كه ثبوت حكم ثانوى براى شى ء مشروط به ثبوت يك حكم خاص براى آن شى ء به عنوان اولى است؛ مثلاً وجوب براى صوم در غير ماه رمضان ثابت نيست، مگر به عنوان نذر كه يك عنوان ثانوى و امرى خارج از ذات صوم است و به سبب اين عنوان ثانوى است كه صوم واجب مى شود. اما ثبوت اين حكم ثانوى براى صوم در غير ماه رمضان مشروط است به اين كه حكم اولىِ صوم رجحان باشد يا به عنوان مثال عملى كه فى نفسه مباح است به واسطه امر پدر واجب مى شود ولى ثبوت اين حكم ثانوى مشروط است به اين كه چيزى كه پدر به آن امر مى كند، حرام نبوده بلكه مباح و غير محرَّم باشد.

در مقابل، برخى از احكام ثانوى مطلق اند؛ يعنى ثبوت آن ها مشروط به ثبوت حكمى به عنوان اولى براى شى ء نيست؛ مثل ثبوت حرمت براى غنم موطوئه كه

ص: 432

مشروط به اين نيست كه غنم حكم اولى خاصى داشتهباشد. لذا حتى اگر اباحه و حليتى براى غنم ثابت نباشد اين حكم ثانوى براى آن ثابت است.(1) البته بايد توجه داشت كه مراد از شرط در حكم ثانوىِ مشروط عروض عنوان ثانوى نيست؛ چون اين شرط در تمام احكام ثانوى موجود است بلكه اين شرط به معناى ثبوت يك حكم اولى خاص براى آن شى ء است.

ص: 433


1- . كفاية الأصول، ص224 _ 225؛ منتهى الدراية، ج3، ص551.
گفتار پنجم عناوين ثانوى
اشاره

درباره تعداد عناوين ثانوى به درستى نمى توان عدد خاصى را ذكر كرد ولى مشهور آن را به چهارده عنوان رسانده اند: حفظ نظام، مصلحت نظام، اضطرار، عسر و حرج، اكراه، مقدميت، تقيه، نذر، عهد، قسم، اطاعت از والدين، اشتراط در عقد لازم، اهم و مهم.

در اين كه بعضى عناوين مثل اضطرار، عسر، حرج، اكراه و امثال آن از عناوين ثانوى محسوب مى شوند، ترديدى وجود ندارد اما نسبت به برخى عناوين مثل نذر، عهد، قسم، امر پدر، تقيه و اهم و مهم، اختلاف است. بعضى اين عناوين را در محدوده عناوين ثانوى قرار داده و برخى آن ها را از عناوين ثانوى قلمداد نكرده اند.

از آن جا كه حكم ثانوى به حكمى گفته مى شود كه براى موضوعات به لحاظ عناوين ثانوى جعل مى شود و مربوط به شرايط خاصى است، ابتدا بايد اين عناوين مشخص شوند تا موارد حكم ثانوى نيز قابل تشخيص باشد. لكن تفصيل بحث در مورد عناوين ثانوى مستلزم بحث مبسوطى درباره برخى قواعد فقهى از جمله قاعده لاضرر، لاحرج، الزام، اضطرار و امثال آن است كه بايد در جاى خود مورد بررسى قرار گيرند. هم چنين در مورد اهم و مهم لازم است به تفصيل از مبحث تزاحم سخن

ص: 434

گفت ولى از آن جا كه ورود به اين عرصه تا حد زيادى خروج از دائره مباحث اصولى است، لذا بررسى مشروح اين عناوين را به محل خود موكول كرده و در اين مجال صرفا به برخى نكات اشاره مى نماييم.

نكته اول

برخى از اين عناوين با آن كه مستقلاً به عنوان ثانوى معروفند، لكن بر يكديگر قابل انطباق مى باشند. مثلاً مى توان به استناد برخى ادله مناط جواز تقيه را اضطرار و يا نفى ضرر دانست، چنان چه در كلمات بعضى بزرگان نيز به اين مطلب تصريح شده كه دليل مشروعيت تقيه، قاعده لاضرر يا قاعده لاحرج است.(1) بر اين اساس ديگر نمى توان تقيه را يك عنوان ثانوى مستقل به حساب آورد يا مثلاً برخى ديگر از فقها ضرورت را يك عنوان عام دانسته كه عسر و حرج و تقيه و ضرر از مصاديق آن محسوب مى شوند.(2)

به هر حال اگر چه تعداد عناوين ثانوى در بين مشهور همان است كه اشاره گرديد ولى با توجه به امكان تداخل برخى از عناوين با برخى ديگر مى توان شماره آن را تقليل داد.

نكته دوم

احتساب برخى از عناوين مذكور در زمره عناوين ثانوى محل اشكال است. مهمترين موردى كه شايد بتوان به عنوان نمونه ذكر كرد مسئله اهم و مهم است. اشكال برشمردن اين عنوان در زمره عناوين ثانوى با اندكى تأمل و دقت مشخص مى شود؛ زيرا اين عنوان مربوط به مقام امتثال است و ربطى به بحث از حكم ثانوى ندارد كه به

ص: 435


1- . القواعد الفقهيه للبجنوردى، ج5، ص75.
2- . جواهر الكلام، ج1، ص290، ج18 ص323 و ج36، ص424.

مقام جعل و تشريع مربوط است. به علاوه تزاحم و امتثال حكم اختصاص به حكم ثانوى نداشته بلكه هم در احكام اولى و هم در احكام ثانوى جريان دارد.

در بسيارى موارد در مقام امتثال احكام اولى تزاحم پيش مى آيد كه بنا بر قاعده اهم و مهم يكى از دو حكم اولى بر ديگرى مقدّم مى شود. پس روشن است كه نمى توان اين مورد را از موارد عناوين ثانوى به حساب آورد.

ص: 436

گفتار ششم بررسى تأثير بعضى از عناوين ثانوى در حكم
اشاره

در گفتار قبل در مورد محدوده عناوين ثانوى بحث كرده و گفتيم: مشهور اين عناوين را چهارده عنوان مى دانند كه از جمله آن ها نذر، شرط، عهد و قسم مى باشند. پس در اين كه فى الجمله اين موارد از عناوين ثانوى محسوب مى شوند بحثى نيست مگر در مورد اهم و مهم كه محل اشكال است.

لكن بحث در اين است كه اگر اين عناوين ثانوى مثل عهد، نذر، قسم و شرط به چيزى متعلِّق شدند موجب تغيير حكم مى شوند يا خير؛ مثلاً آيا نماز شب كه فى نفسه استحباب دارد با تعلّق عنوان نذر واجب مى شود يا نه يا اگر يك عمل مستحبى به صورت شرط در ضمن عقدى ذكر شود آيا اين اشتراط باعث تغيير حكم استحباب به وجوب مى شود يا خير؟

نظر مشهور

مشهور معتقدند: تعلّق عناوين ثانوى مثل نذر و عهد و شرط و امثال آن به يك شى ء موجب تغيير حكم آن مى شود؛ مثلاً اگر نذر به يك عبادت مستحب متعلّق شود، با اين كه حكم اولى آن استحباب است ولى به واسطه عروض عنوان نذر كه يك عنوان

ص: 437

ثانوى است، حكمِ استحباب مرتفع و آن عبادت واجب مى گردد؛ مانند نماز شب كه استحباب آن با عروض عنوان نذر مبدّل به وجوب مى شود.

نظر محقّق نائينى

محقّق نائينى در اين رابطه مى فرمايد: وقتى فعلى مانند نماز شب به واسطه امر استحبابى مستحب مى شود، اين امر استحبابى به واسطه عهد و نذر و شرط در امر وجوبىِ مستفاد از «أوفوا بالنذور» و امثال آن مُندك مى گردد. به نظر ايشان در اين موارد دو امر داريم: يكى امر استحبابى كه به خود نماز شب متعلّق شده و ديگرى امر وجوبى كه ناشى از امر به وفاى به نذر يا قسم و امثال آن است، لكن اين دو امر در هم مندك شده و علت اندكاك هم وحدت متعلّق آن دو يعنى نماز شب است. در اثر اين اندكاك هر يك از اين دو امر چيزى را از ديگرى اكتساب مى كند به اين صورت كه امر وجوبى عباديّت را از امر استحبابى و امراستحبابى نيز لزوم را از امر وجوبى كسب مى كند؛ چون امر به نماز شب لزومى نبوده اما تعبدى و محتاج قصد قربت است. از سوى ديگر امر به نذر و وفاى به شرط امرى لزومى است ولى تعبدى نيست. بنابراين وقتى اين دو در هم مندك مى شوند از اندكاكشان يك امر جديد وجوبى عبادى متولد مى شود.(1)

نظر امام خمينى

امام بر خلاف مشهور معتقد است كه عروض عناوين ثانوى موجب تغيير حكم نمى شود و نماز شب حتى بعد از تعلّق نذر به آن بر همان استحبابى كه داشت باقى

ص: 438


1- . اجود التقريرات، ج1، ص365، «انه لا شبهة فى ان النذر إذا تعلّق بعبادة مستحبة فالامر الناشئ من النذر يتعلّق بذات العبادة التى كانت متعلّقة للأمر الاستحبابى فى نفسها فيندك الأمر الاستحبابى فى الأمر الوجوبيّ و يتحد به فيكتسب الأمر الوجوبيّ جهة التعبد من الأمر الاستحبابي كما ان الأمر الاستحبابي يكتسب جهة اللزوم من الأمر الوجوبيّ فيتولد من اندكاك أحد الأمرين في الاخر امر واحد وجوبي» و ج2، ص205،، فوائد الأصول ج2، ص440.

مى ماند. به نظر ايشان با عروض عنوانى مثل نذر يا شرط آن چه كه واجب مى شود وفاى به شرط و نذر است؛ به عبارت ديگر به واسطه نذر اتيان به نماز شبِ مستحب، واجب مى شود؛ چون وجوب به يك عنوان و استحباب به عنوان ديگر متعلّق شده و اين دو عنوان يكى نمى شوند تا وحدتِ متعلّق پيدا شود و در نتيجه حكم از يك عنوان به عنوان ديگر سرايت كند بلكه اين دو عنوان در خارج متّحدند و اين عمل در خارج مجمع العنوانين شده و نسبت به يك فعل از جهت مصداق اتحاد پيدا كرده اند؛ يعنى نماز شب مصداق هر دو حكم شده و اين ربطى به تعلّق امر ندارد. بنابراين به نظر امام رحمه اللهنماز شب هم مصداق وجوب وفاى به نذر و هم مصداق استحباب نماز شب است، با اين تفاوت كه عملى كه شخص در خارج اتيان مى كند مصداق ذاتى براى نماز و مصداق عرضى براى نذر است. پس اتحاد مربوط به عالم مصداق است و ربطى به وحدت متعلّق امر ندارد و اين طور نيست كه نذر بتواند صلاة را متعلّق حكم ديگرى قرار دهد. لذا به نظر ايشان با عروض عناوين ثانوى مانند نذر و قسم و شرط حكم اولى اين افعال تغيير نمى كند و در نتيجه حكم ثانوى براى آن ها وجود ندارد و فقط در عالم خارج اتحاد مصداقى پيدا مى كنند.

امام سپس در اشكال به محقّق نائينى مى فرمايد:

اولاً: تعبير اكتساب و تولد امر جديد از اندكاك يك امر در امر ديگر معناى معقولى ندارد و بيشتر شبيه شعر است تا برهان و لذا قابل تصوّر نيست.

ثانيا: به چه دليل مى توان ادعا كرد كه امر غير عبادى، عباديّت را از امر عبادى كسب مى كند و امر غير وجوبى از امر وجوبى اكتساب وجوب مى نمايد؟ ايشان به طور كلّى مى گويد: تغيير امر از آن چه بر آن بودهمعقول نيست و ممكن نيست متعلّق يك امر با امر ديگر در مقام تشريع متّحد باشند، بر خلاف مقام امتثال و عالم خارج.(1)

ص: 439


1- . مناهج الوصول، ج2، ص141؛ تهذيب الأصول، ج2، ص56 _ 57.
نظر برگزيده

به نظر مى رسد در اين مسئله حق با امام رحمه الله است؛ يعنى عروض عناوين ثانوى بر يك فعل موجب تغيير حكم نمى شود و اشكال امام رحمه اللهبه مرحوم نائينى وارد است و اكتساب عباديّت توسط امر غير عبادى و اكتساب وجوب توسط يك امر غير وجوبى صحيح نيست و دليلى بر آن وجود ندارد.

ص: 440

فصل سوم: نسبت ادله احكام اولى و ثانوى

اشاره

ص: 441

ص: 442

گفتار اول بررسى نظريات مختلف پيرامون نسبت اين ادله
اشاره

بحث ديگر در مورد احكام اولى و ثانوى بحث از نسبت ادله اين احكام با يكديگر است. اگر چه ما حكم ثانوى را نپذيرفتيم ولى از آن جا كه اين بحث از جانب بزرگان مطرح و محل اختلاف واقع شده و اين اختلاف در بحث جعل يا عدم جعل حكم ثانوى مؤثر است ما نيز به اين بحث مى پردازيم.

در اين بحث تقريبا پنج قول وجود دارد: عده اى قائل به جمع و توفيق عرفى بين اين ادله و بعضى قائل به حكومت بوده و برخى قائل به تخصيص و بعضى هم به تعارض بين ادله اين احكام قائل اند. برخى نيز معتقدند بين آن ها تزاحم وجود دارد. ما نخست اشاره اجمالى به اين اقوال كرده و سپس حقّ در مسئله را بيان خواهيم كرد.

قول اول: حكومت
اشاره

شيخ انصارى و جمع ديگرى قائل اند: ادله احكام ثانوى مثل نفى ضرر و حرج بر ادله احكام اولى حكومت دارند و از آن جا كه هميشه دليل حاكم ناظر به دليل محكوم و مفسّر آن است، اين دسته معتقدند: ادلّه ثانوى نسبت به ادله اولى جنبه تفسير و نظارت

ص: 443

دارند؛ مثلاً دليل «لا ضرر» نسبت به دليل «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ»(1) ناظر و شارح و مفسّر است و دائره حكم اوّلى را ضيق مى كند؛ زيرا دليل «لا ضرر» زمانى كه وضو ضررى باشد، وجوب وضو را برمى دارد همانند دليل «لاشك لكثير الشك»(2) كه ناظر به دليل «إذا شككتَ فَابنِ على الاكثر» و مفسّر آن(3) است و شك كثير الشك را ادعائا از دايره شك خارج مى كند. البته در مواردى هم دليل حاكم دايره دليل محكوم را توسعه مى دهد. پس به نظر مرحوم شيخ بين ادلّه اولى و ثانوى نسبت حكومت برقرار است.(4) البته مرحوم شيخ اين مطلب را در خصوص نسبت قاعده لاضرر با ادله احكام اولى بيان كرده ولى از برخى عبارات ايشان مى توان شمول اين نسبت را در مورد ساير ادله احكام ثانوى هم استفاده نمود.(5)

اشكال محقّق خراسانى

مرحوم آخوند مى فرمايد: ادله احكام ثانوى نسبت به ادله احكام اولى حكومت ندارند؛ چرا كه اساسا ناظر به آن نبوده و مفسّر آن نيستند،(6) در حالى كه در حكومت لسان دليل حاكم ناظر بر دليل محكوم بوده ومفسّر آن محسوب مى شود؛ يعنى به

ص: 444


1- . المائده: 6.
2- . يكى از قوائد فقهيه محسوب مى شود كه مستفاد از روايات است و گاهى از آن به « لا حكم للسهو مع كثرته» تعبير مى شود. منبع برخى از اين روايات اين است: الكافى، ج3، باب من شك فى صلاته كلها ولم يدر زاد أو نقص، ص358، ح2 و8 و9؛ تهذيب الاحكام، ج2، باب احكام السهو، ص341 ح4 و11 و12 و13؛ وسائل الشيعة، ج8، باب 16 من أبواب الخلل الواقع فى الصلاة، ص227، ح1 و2 و3 و5 و غير آن.
3- . تعبيرى كه در روايات وارد شده «إذا سهوت فابن على الاكثر» است: تهذيب الاحكام، ج2، باب احكام السهو، ص349، ح36؛ وسائل الشيعة، ج8، باب 8 من ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، ص213، ح3.
4- . شيخ انصارى، كتاب الصلاة، ج2، ص478 و476؛ «والأصل فى إباحة الفرد الواجب لفعل المحرّمات وترك الواجبات _ بعد عموم نفى الضرر و خصوص ما ورد فى الموارد المتفرّقة _ قولهص: «رفع عن أمّتى... ما اضطرّوا إليه»» «وقولهم(ع) «التقيّة فى كلّ ضرورة» و«أنّه لا دين لمن لا تقيّة له» ونحوها، وقد اشتهر أنّ الضرورات تبيح المحظورات، وجميع هذه الأدلّة حاكمة على أدلّة الواجبات والمحرّمات»، فرائد الاصول، ج2، ص462.
5- . فرائد الأصول، ج1، ص408 _ 409، ج2، ص462.
6- . كفاية الأصول، ص383؛ درر الفوائد الجديدة، ص282.

گونه اى است كه اگر دليلِ محكوم نباشد دليل حاكم لغو خواهد بود. به همين دليل مرحوم آخوند معتقد است كه ادله احكام ثانوى مثل «لا ضرر و لاضرار» بر ادله احكام اولى مثل دليل وضو حكومت ندارند؛ چون حتى اگر دليل وضو هم نباشد خود «لا ضرر» به عنوان دليلى كه حكمى را بيان مى كند مورد توجّه است. پس دليل «لا ضرر» به هيچ وجه جنبه نظارت و تفسير نسبت به دليل وجوب وضو ندارد. از اين رو ايشان مسئله حكومت را ردّ كرده و قائل به توفيق عرفى مى شود.

پاسخ محقّق نائينى

محقّق نائينى در پاسخ به اشكال مرحوم آخوند مى فرمايد: نظارت و تفسير و شرحِ يكى از دو دليل بر دليل ديگر در حكومت معتبر نيست، اگر چه ظاهر عبارت شيخ در بحث تعادل و تراجيح موهِم اين معنى است؛ زيرا در بين ادله چنين چيزى يافت نمى شود. فقط در برخى اخبارِ تنصيف مهر در موت زوجه و طلاق او چنين معنايى مشاهده مى شود ولى در اكثر موارد حكومت، دليل حاكم به مدلول لفظى خويش شارح و مفسّر دليل محكوم نيست. آن چه در حكومت معتبر است اين است كه مفاد دليل حاكم همانند نتيجه اى باشد كه از تحكيم قرينه مجاز بر ذوالقرينه و يا تحكيم خاص بر عام يا مقيّد بر مطلق حاصل مى شود.(1)

بررسى پاسخ محقّق نائينى

اساس پاسخ محقّق نائينى به اشكال مرحوم آخوند مبتنى بر تفسير خاصى است كه ايشان از مسئله حكومت دارند و با نظر خود مرحوم شيخ هم مغاير است. ظاهر عبارات شيخ منطبق بر همان برداشتى است كه مرحوم آخوند از حكومت دارند و آن

ص: 445


1- . فوائد الأصول، ج3، ص261.

اين كه در حكومت بايد يكى از دو دليل نسبت به ديگرى جنبه نظارت و شرح و تفسير داشته باشد. اگرچه شيخ به صراحت سخن از شرح و تفسير به ميان نياورده ولى همان طور كه محقّق نائينى فرموده ظاهر عبارت شيخ موهم اين معنى مى باشد. به هرحال آن چه محقّق نائينى در پاسخ به اشكال محقّق خراسانى گفته تمام نيست و به نظر مى رسد اشكال ايشان به مرحوم شيخ وارد است.

قول دوم: تعارض

از كلمات بعضى بزرگان مانند مرحوم نراقى استفاده مى شود كه ايشان بين اين دو دسته از ادله قائل به تعارض است. مرحوم نراقى در اين رابطه مى گويد: از موارد تعارضِ قاعده نفى ضرر با دليل ديگر آن است كه اگر تصرف شخصى در ملك خويش مستلزم ضرر بر ديگرى شود در اين صورت دليل نفى ضرر بادليل دالّ بر جواز تصرف در مال مانند روايت «الناس مسلطون على اموالهم»(1) تعارض دارد و اين تعارض به نحو عموم من وجه است. لذا گاهى ادله نفى ضرر و گاهى نيز دليل ديگر ترجيح داده مى شود.(2) مرحوم شيخ نيز اين نظر را به بعضى نسبت مى دهد.(3) طبيعتا تعارضى كه بين ادله احكام اولى و ادله احكام ثانوى وجود دارد، فقط در ماده اجتماع آن دو مى باشد و الاّ مثلاً بين «لا ضرر» و «فاغسلوا وجوهكم» در مادّه افتراق آن ها تعارضى نيست. در ماده اجتماع نيز بايد به قوانين باب تعارض رجوع كرد.

بررسى قول دوم

به نظر مى رسد اين قول نيز قابل قبول نيست؛ زيرا در تعارض بين مدلول دو دليل تنافى و تكاذب وجود دارد به گونه اى كه جعل هر دو دليل ممكن نيست، در حالى كه

ص: 446


1- . بحار الانوار، ج2، باب 33 من تتمة ابواب العلم، ص272، ح2؛ عوالى اللئالى، ج1، الفصل التاسع، ص222، ح99.
2- . عوائد الايّام، ص57 _ 58.
3- . فرائد الأصول، ج2، ص462.

بين حكم اولى و ثانوى چنين تكاذب و تنافى وجود ندارد؛ مثلاً بين «الناس مسلطون على اموالهم» و «لا ضرر و لاضرار» تكاذب و تنافى مشاهده نمى شود؛ زيرا دليل اول مختص مواردى است كه مستلزم ضرر به غير نباشد ولى چنان چه موجب ضرر بر ديگرى شود دليل لاضرر حاكم بر آن خواهد بود.

قول سوم: جمع عرفى

قول سوم جمع عرفى بين احكام اولى و ثانوى است. مرحوم آخوند(1) از كسانى است كه معتقد به جمع عرفى بين ادله احكام اولى مثل وجوب وضو با ادله احكام ثانوى مثل ادله نافى ضرر و عسر و حرج مى باشد؛ به اين نحو كه ادلّه ثانوى احكام اولى را رفع مى كند؛ مثلاً وجوب وضو كه يك حكم اولى است در صورتى كه وضو موجب ضرر باشد، با دليل نفى ضرر رفع مى شود. حال سؤال اين است كه معمولاً در موارد جمع عرفى هر دو دليل به نوعى حفظ مى شوند، پس چرا مرحوم آخوند مى فرمايد: نتيجه توفيقعرفى بين اين دو دسته از ادلّه آن است كه حكم اوّلى مرتفع مى گردد؟ پاسخ اين است كه به نظر مرحوم آخوند با عروض عناوين ثانوى مانند ضرر مانعى در برابر احكام اولى ايجاد مى شود كه نمى گذارد حكم اوّلى به فعليّت برسد و حكم اولى را در مرحله اقتضا نگه داشته و آن چه به فعليت مى رسد حكم ثانوى است. پس جمع بين اين دو دسته از ادلّه به نظر مرحوم آخوند اين است كه حكم اوّلى، اقتضايى ولى حكم ثانوى، فعلى است. ايشان به طور كلّى در همه احكام ثانوى كه بين موضوعات آن ها ترتّب و طوليّت وجود دارد معتقد است كه از راه جمع و توفيق عرفى مى توان اين مشكل را حل كرد.

ص: 447


1- . كفاية الأصول ص382؛ «و من هنا لا يلاحظ النسبة بين أدلة نفيه وأدلة الأحكام وتقدم أدلته على أدلتها مع أنها عموم من وجه حيث إنه يوفق بينهما عرفاً بأن الثابت للعناوين الأولية اقتضائى يمنع عنه فعلاً ما عرض عليها من عنوان الضرر بأدلته كما هو الحال فى التوفيق بين سائر الأدلة المثبتة أو النافية لحكم الأفعال بعناوينها الثانوية و الأدلة المتكفّلة لحكمها بعناوينها الأولية» و ص437.

مرحوم آخوند مى گويد: نسبت بين ادلّه احكام اولى مثل وضو و ادلّه احكام ثانوى مثل لاضرر عموم و خصوص من وجه است؛ چون يك مادّه افتراق از ناحيه وضو دارند و آن وضوى بدون ضرر است و يك مادّه افتراق از ناحيه ضرر دارند و آن مواردى است كه ضرر هست ولى مربوط به وضو نيست و يك ماده اجتماع نيز دارند كه وضوى ضررى است. لكن ايشان معتقد است اين نسبت لحاظ نمى شود، از اين رو دليل نفى ضرر بر وجوب وضو در ماده اجتماع مقدّم شده و در نتيجه حكم به عدم وجوب وضوى ضررى مى شود.

لازم به ذكر است جمع عرفى دو اطلاق دارد: يكى اطلاق خاص و ديگرى اطلاق عام. در اطلاق خاص، منظور از توفيق عرفى نحوه خاصى از جمع عرفى بين دو دليل است كه به نظر بدوى متعارض مى باشند. اين اطلاق در مقابل حكومت و ورود و تخصيص و امثال آن قرار دارد ولى اطلاق عام، توفيق عرفى براى مطلق جمع دلالى بين متعارضين است كه شامل همه انواع جمع از جمله حكومت، تخصيص، حمل ظاهر بر نص و حمل يكى از دو حكم بر حكم اقتضايى و ديگرى بر حكم فعلى نيز مى شود. آن چه كه مرحوم آخوند درباره نسبت بين ادله احكام اولى و ادله احكام ثانوى گفته، اطلاق خاصِّ توفيق عرفى است كه در مقابل حكومت و ورود قرار دارد. ايشان فرمود: توفيق عرفى اين است كه ما احكام اولى را بر حكم اقتضايى و حكم ثانوى را بر حكم فعلى حمل كنيم؛ مثل دليل وجوب وضو كه گفته مى شود در مرحله حكم اقتضايى است و دليل نفى ضرر كه حكم مستفاد از آن را بر حكم فعلى حمل مى كنيم. به هر حال توفيق عرفى طبق يك معنى كه همان اطلاق عام است شامل همه اقسام جمع خواهد شد.

بررسى قول سوم

به نظر مى رسد اين قول نيز ناتمام است و نمى توان ادله دال بر حكم اولى را بر حكم اقتضايى و ادله دال بر حكم ثانوى را بر حكم فعلى حمل نمود؛ زيرا اين معنا براى

ص: 448

حكم اولى در ما نحن فيه معقول نيست؛ چون طبق فرض حكم اولى به وسيله دليلى كه دال بر آن است ثابت شده ولى حكم اقتضايى اگر به اعتبارمقتضى يعنى مصلحتى كه اقتضاى تحققِّ آن را دارد لحاظ شود، هنوز محقق نشده و آن چه محقق است مصحلتى است كه مقتضى ثبوت حكم مى باشد و روشن است كه بين مقتضى ثبوت يك شى ء و بين ثبوت خود آن شى ء فرق وجود دارد.

به علاوه جمع عرفى نيازمند شاهد و دليل است و براى اين جمع هيچ شاهد و دليلى اقامه نشده است. لذا نمى توان آن را يك جمع عرفى دانست.

قول چهارم: تخصيص

طبق اين قول ادله احكام ثانوى مثل لا ضرر مخصّص ادله احكام اولى هستند؛ به اين معنا كه مثلاً حكم وجوب براى وضو ثابت است، مگر آن كه احتمال ضرر باشد. طبق اين قول نسبت بين ادله احكام اولى و ادله احكام ثانوى نسبت عام و خاص است.

مرحوم آيه اللّه حكيم در اين رابطه مى فرمايد: چه بسا بتوان بين اين دو دسته از ادله به وجه ديگرى غير از جمع عرفى كه مرحوم آخوند فرموده، جمع كرد؛ به اين بيان كه اگر ادله احكام اولى به طور كلّى مقدم شوند، ديگر براى ادله احكام ثانوى موردى باقى نخواهد ماند و لازمه آن طرح احكام ثانوى است ولى چنان چه بنا بر تخصيص ادله احكام اولى به وسيله ادله احكام ثانوى گذاشته شود، اين فقط مستلزم تخصيص است و در دوران امر بين تخصيص احكام اولى و طرح احكام ثانوى، تخصيص اولى است.(1)

بررسى قول چهارم

محتواى اين نظريه با نظريه اول يكى است، اگر چه يكى به نام تخصيص و ديگرى به نام حكومت مطرح شده است. تخصيص و حكومت با اين كه تفاوت هايى دارند ولى

ص: 449


1- . حقائق الأصول، ج2، ص384، تعليقه شماره 7.

نتيجه آن دو واحد است. فرق اين دو در جاى خود بيان شده ولى عمده آن است كه بين قول اول و قول چهارم شباهت بسيارى وجود دارد. اگر چه اين تشابه بين تخصيص و حكومتى است كه دليل محكوم در آن تضييق مى شود. بر اين اساس ملاك و ضابطه تخصيص هم بر ما نحن فيه منطبق نيست، هم چنان كه ضابطه حكومت منطبق نمى باشد.

قول پنجم: تزاحم

طبق اين نظريه كه از ظاهر بعضى عبارات آقاى حكيم(1) استفاده مى شود نسبت بين ادله احكام اولى و ادلهاحكام ثانوى تزاحم است و به همين جهت بايد قانون اهم و مهم را رعايت كرد. در نتيجه ممكن است در بعضى موارد حكم اولى و در موارد ديگر حكم ثانوى مقدم شود، بر خلاف باب تعارض كه تابع قوانين خاص خود مى باشد؛ زيرا تزاحم مربوط به مقام امتثال بوده و در آن، جعل هر دو دليل پذيرفته شده، لكن بايد ديد كدام اهمّ و كدام مهم است و اين طور نيست كه همه جا دليل ثانوى مقدم باشد؛ مثلاً دليل تقيه هميشه مقدم بر دليل حكم اولى نيست بلكه گفته شده: در برخى موارد دليل حكم اولى مقدم است مثل جايى كه تقيه منجر به يك مفسده بزرگ شود. در مورد اكراه و حدّى كه تعيين كرده اند نيز همين گونه است.

بررسى قول پنجم

اين نظريه اگرچه در برخى موارد صحيح است ولى نمى توان به طور كلّى نسبت بين ادله احكام اولى و ادله احكام ثانوى را از اين قبيل دانست؛ زيرا در مورد برخى ادله با توجه به جنبه نظارت و تفسير و شرح آن نسبت به بعضى ادله ديگر بايد ملتزم به حكومت شد و نمى توان تزاحم را در اين موارد پذيرفت.

ص: 450


1- . حقائق الأصول، ج1، ص509.
گفتار دوم نظريه برگزيده

مقتضاى تحقيق در مسئله اين است كه ما ادله احكام ثانوى را مستقلاً بررسى و نسبت يكايك آن ها را با ادله احكام اولى مورد ملاحظه قرار دهيم؛ چون نمى توان ضابطه اى را به نحو مطلق براى تقدم ادله احكام ثانوى بر ادله احكام اولى ارائه داد. لذا بايد براى بررسى دقيق اين مسئله يكايك اين ادله را مورد بررسى قرار دهيم، از اين جهت كه به عنوان مثال در حديث رفع، متعلّق رفع چيست يا اين كه لا ضرر متضمن نهى است يا نفى و اگر دالِّ بر نهى است نهىِ آن حكومتى و سلطانى است يا نه؟ امام رحمه اللهدر اين باب مى فرمايد: لا ضرر به واسطه اين كه يك نهى حكومتى است فقط تقدّم و حكومت بر قاعده سلطنت دارد و بر سايرادله احكام اولى مانند وجوب وضو حاكم نيست؛ زيرا نهى آن سلطانى است.(1) ولى در مورد لا حرج مى فرمايد: دليل لاحرج بر ادله احكام اولى حكومت دارد.(2)

با قطع نظر از اين كه ما تقسيم احكام به ثانوى و اولى را نپذيرفتيم، آن چه مى توان

ص: 451


1- . كتاب البيع، ج5، ص571؛ «...مضافا الى حكومة دليل نفى الضرر على قاعدة السلطنة على فرض اطلاقها، فإن دليله نهى سلطانى من رسول اللّه صلى الله عليه و آله، أو شرعى من اللّه ، مقدّم على دليل السلطنه، لا على سائر الادلة الاولية»؛ بدايع الدرر فى قاعده نفى الضرر، ص129؛ تهذيب الأصول، ج3، ص547.
2- . كتاب البيع، ج1، ص522 و ج4، ص163؛ المكاسب المحرمة، ج2، ص241.

ادعا كرد اين است كه ادله احكام ثانوى بر ادله احكام اولى فى الجمله حكومت دارند؛ يعنى هم ادله نفى ضرر و عسر و حرج و هم حديث رفع و اكراه و اضطرار و خطا و نسيان حاكم بر ادله احكام اولى اند، با اين تفاوت كه حكومت در دليل لا حرج و لا ضرر طبق اين فرض كه نهى در آن ها سلطانى نباشد به اعتبار عقد الحمل و حكومت در ساير ادله به اعتبار عقد الوضع مى باشد؛ مثلاً حكومت لا ضرر بر دليل وجوب وضو به اعتبار عقد الحمل است كه نتيجه آن اين است كه وضوى ضررى «ليس بواجبٍ» نه آن كه وضوى ضررى «ليس بوضوءٍ»، در حالى كه اگر به اعتبار عقد الوضع بود نتيجه اين مى شد كه وضوى ضررى «ليس بوضوءٍ ادعاً».

حديث رفع نيز بر ادله احكام اولى به اعتبار عقد الوضع حكومت دارد؛ مثلاً وقتى گفته مى شود: «لاشك لكثير الشك»(1) حاكم بر «اذا شككت فابن على الاكثر»(2) است، به اين معناست كه دليل دوم در عقد الوضع تصرف مى كند؛ چون معنايش اين است كه «كثير الشك ليس بشاك ادعائا»، در ما نحن فيه نيز موضوع است كه به عنوان اكراه و اضطرار متّصف مى شود و گرنه حكم اكراهى و اضطرارى نداريم و امكان ندارد كه حكم گاهى متّصف به اكراه شود و گاهى نشود.

پس حكومتِ دليلِ لا ضرر بر ادله اولى به اعتبار عقد الحمل است ولى در حديث رفع به اعتبار عقد الوضعمى باشد و ما اين را از لسان دليل مى فهميم. اما برخى ادله از جمله ادله وجوب وفاى به نذر، عهد، قسم و امثال آن، حاكم بر ادله احكام اولى نيستند؛ زيرا نسبت به آن جنبه شرح و نظارت و تفسير ندارند بلكه ممكن است نسبت بين آن ها از قبيل تزاحم باشد.

ص: 452


1- . يكى از قواعد فقهيه محسوب مى شود كه مستفاد از روايات است و گاهى از آن به « لا حكم للسهو مع كثرته» تعبير مى شود. منبع برخى از اين روايات اين است: الكافى، ج3، باب من شك فى صلاته كلها ولم يدر زاد أو نقص، ص358، ح2 و8 و9؛ تهذيب الاحكام، ج2، باب احكام السهو، ص341، ح4 و11 و12 و13؛ وسائل الشيعة، ج 8، باب 16 من ابواب الخلل الواقع فى صلاة، ص227، ح 1 و2 و3 و5 وغير از آن.
2- . تعبيرى كه در روايات بدين نحو است: «إذا سهوت فابن على الأكثر»؛ تهذيب الاحكام، ج2، باب احكام السهو، ص 349، ح36؛ وسائل الشيعة، ج8، باب 8 من ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، ص 213، ح 3.

مبحث پنجم: حكم حكومتى و غيرحكومتى

اشاره

ص: 453

ص: 454

مقدمه

تقسيم ديگر براى حكم شرعى تقسيم آن به حكومتى و غير حكومتى است. البته اساس اين تقسيم بر تسامح است؛ چون حكم شرعى طبق تعريفى كه ما از آن ارائه داديم نمى تواند مقسم براى اين تقسيم قرار گيرد و اين به جهت تفسيرى است كه از حكم حكومتى بيان خواهيم كرد و لذا انطباق تعريف حكمشرعى بر آن مشكل است. بر اين اساس حكم حكومتى از جنس و سنخ ديگرى است.

تعبير حكم حكومتى از تعابيرى است كه در متون فقهى معاصر(1) مورد استفاده قرار گرفته و در متون فقهى قديم و در كلمات فقيهان متقدم اين تعبير و مشابهات آن مانند حكم ولايى، حكم نظامى و امثال آن(2) وجود نداشته است. آن چه در كتب فقهى قديمى استعمال شده عنوان حكم الحاكم و حكم الوالى است.(3) در كتب فقهى اهل سنت هم تعبير احكام سلطانى به كار رفته است.

به هرحال اصطلاح حكم حكومتى از اصطلاحات جديد است. اما صرف نظر از

ص: 455


1- . مانند: تفصيل الشريعة (الغصب، احياء اموات، المشتركات و اللقطه) ص26 و 54؛ دليل تحرير الوسيله، ولاية الفقيه ص27 و29 و32؛ بحوث فقهية هامّة، ص372 و غير آن.
2- . مثل حكم سلطانى كه در كلمات حضرت امام، به كار رفته است: بدايع الدرر فى قاعدة نفى الضرر، ص86 و114 و123؛ تهذيب الأصول، ج3، ص533؛ كتاب البيع، ج5، ص522 و غير آن.
3- . مانند: المختصر النافع، ج2، ص291؛ القواعد والفوائد، ج1، ص320 _ 321 .

اين اختلافِ اصطلاحى بين متأخرين و متقدّمين، بدون ترديد تقريبا همه فقيهان شيعه چه متقدم و چه متأخر معتقدند كه فقيه داراى شأنى به عنوان حكم، غير از شأن فتوا است كه بر اساس آن فقيه مى تواند حكم كند. البته در اين كه ماهيت اين شأن و حكم چيست و محدوده اين حكم و اختيارات حاكم در چه حدى است، اختلافات شديدى وجود دارد ولى در اصل اين كه حاكم داراى شأنى است كه بر اساس آن مى تواند حكم كند اختلافى نيست.

در اين مجال مناسب است به برخى از تعبيراتى كه در اين رابطه وارد شده اشاره كنيم.

شهيد اول با اشاره به وجود اين شأن در مورد پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «تصرُّف النبى صلى الله عليه و آله تارة بالتبليغ و هو الفتوى و تارة بالإمامة كالجهاد و التصرف فى بيت المال و تارة بالقضا كفصل الخصومة بين المتداعيين بالبينة أو اليمين أو الإقرار».(1)

طبق اين بيان، ايشان سه نوع تصرف و شأن براى پيامبر صلى الله عليه و آله قائل است كه عبارتند از: تبليغ، امامت، و قضاوت. ايشان در ادامه مى فرمايد: گاهى نسبت به برخى از موارد تردّد پيش مى آيد كه آيا اين مورد مربوط به شأن قضاوت پيامبر صلى الله عليه و آله است يا مربوط به شأن تبليغ اوست؛ به عنوان مثال برخى مى گويند: اين كهپيامبر صلى الله عليه و آله فرموده: «من أحيا أرضا مواتا فهى له؛ كسى كه زمين مواتى را احيا كند مالك آن مى شود»،(2) مربوط به شأن تبليغ پيامبر صلى الله عليه و آله است و با اين بيان يك حكم شرعى را ابلاغ كرده،(3) اما بعضى ديگر(4) معتقدند: اين مربوط به شأن امامت و حكم كردن از موضع امامت و رياست

ص: 456


1- . القواعد و الفوائد، ج1، ص214 و215.
2- . تهذيب الاحكام، ج7، كتاب التجارة، باب أحكام في الارضين، ص152 ح22؛ وسائل الشيعة، ج25، احياء الموات، باب أنّ من احيا أرضاً مواتا فهي له، ص412، ح5.
3- . الجامع للشرائع، ص142.
4- . المبسوط، ج3، ص 270.

است. فرق اين دو ديدگاه در اين است كه اگر اين جمله را بر تبليغ و بيان حكم شرعى حمل كنيم در اين صورت احياى زمين براى هر كسى جائز است؛ يعنى هر كسى كه زمين مواتى را آباد كرد مالك آن محسوب مى شود و ديگر براى احيا محتاج اذن خاص پيامبر صلى الله عليه و آله و امام عليه السلام نيست. اما اگر گفتيم: اين بيان از موضع امامت است طبيعتا احياء بدون اذن پيامبر صلى الله عليه و آلهو امام عليه السلامجايز نيست. شهيد در اين جا اين شأن را براى پيامبر صلى الله عليه و آلهقائل شده ولى از كلمات ايشان در جاى ديگر كه فرق بين فتوا و حكم را بيان مى كند، استفاده مى شود اين شأن را فى الجمله براى فقيه نيز قائل است. عبارت ايشان اين است: «والحكم إنشاء إطلاق أو إلزام في المسائل الإجتهادية وغيرها مع تقارب المدارك فيها ممّا يتنازع فيه الخصمان لمصالح المعاش».(1)

با توجه به اين كه ايشان شأن حكم را براى پيامبر صلى الله عليه و آله قائل بوده و فرق بين حكم و فتوا را در مورد مجتهد و فقيه بيان مى كند، مشخص مى گردد كه اين شأن براى فقيه نيز ثابت است.

صاحب جواهر نيز در فرق بين حكم و فتوا به اين شأن اشاره كرده(2) و از كلمات ايشان به وضوح استفاده مى شود كه اين شأن را براى فقيه قائل مى باشد.

مرحوم مقدس اردبيلى هم اين مطلب را مورد تصريح قرار داده است.(3)

هم چنين مرحوم شيخ(4) و امام خمينى(5) به اين شأن اشاره مى كنند، با اين تفاوت كه امام خمينى اختياراتگسترده اى براى حاكم قائل است.

محقّق خويى نيز به اين شأن اشاره دارد.(6)

ص: 457


1- . القواعد و الفوائد،ج1،قاعده 114، ص320.
2- . جواهر الكلام،ج40،ص100.
3- . مجمع الفائدة والبرهان، ج7، ص547 و549.
4- . المكاسب المحرمة، ج3، ص545 _ 551.
5- . كتاب البيع، ج2، ص626 و629 و633 و636 و غير آن.
6- . مبانى تكملة المنهاج، ج1، ص3.

پس به طور كلّى در بعضى مباحث فقهى به اين امر اشاره شده؛ به عنوان مثال يكى از راه هاى ثبوت هلال، حكم حاكم دانسته شده است(1) ولى ما فعلاً در صدد اثبات اين شأن براى فقيه نيستيم بلكه آن چه مهم است شناخت اين شأن و به تبع آن، شناخت حكم حكومتى است. بدين منظور بايد اصل اين شأن براى پيامبر صلى الله عليه و آلهثابت شده و سپس در مورد سرايت آن به فقيه بحث شود و چنان چه اين شأن براى پيامبر صلى الله عليه و آلهبخصوصه يا پيامبر صلى الله عليه و آله و جانشينان او و فقيهان ثابت نشود، ديگر بحث از حكم حكومتى معنا نخواهد داشت. به هر حال ما ديگر وارد بحث از ادله عقلى و نقلىِ دال بر ثبوت اين شأن براى فقيه نمى شويم.

از مجموع آن چه گفته شد مشخص مى شود در اصل وجود اين شأن براى فقيه ترديدى نيست و ما آن را به عنوان يك اصل موضوعى مى پذيريم. البته در محدوده اختيارات و گستردگى اين شأن اختلاف وجود دارد؛ بعضى صرفا اين ولايت را در مورد قضاوت مى دانند.(2) برخى آن را از محدوده قضاوت گسترده تر دانسته و شامل امور حسبيه مثل سرپرستى اطفال بى سرپرست و اموال مجهول المالك و امثال آن هم دانسته، و تصريح مى كنند كه ولايت مختص به نبى صلى الله عليه و آله و ائمه عليه السلام است و ثبوت ولايت در غير آن ها خلاف اصل و قاعده است. بنابراين فقط مواردى را كه دليل بيان كند مى توان براى فقيه ثابت دانست. روايات نيز فقط نفوذ قضا و حجيت فتوا و امور حسبيه را در مورد فقها ثابت كرده و در غير اين امور ولايتى براى آنان ثابت نيست.

بعضى ديگر دايره را وسيع تر كرده و زعامت سياسى را هم براى فقيه ثابت مى دانند. البته طبق نظر اين گروه اين ولايت فقط در محدوده احكام فرعى الهى است؛ يعنى فقيه زمانى مى تواند إعمال ولايت كند كه بهاحكام اولى لطمه اى وارد نشود. طبق اين ديدگاه چيزى به نام مصلحت نمى تواند موجب انشاى حكم توسط فقيه شود.

ص: 458


1- . العروة الوثقى للسيد اليزدى، ج2، كتاب الصوم، فصل 12، ص224 _ 225.
2- . جامع المدارك، ج6، ص3 و4.

در مقابل اين دو گروه، گروهى ديگر مانند امام خمينى(1) معتقدند: فقيه مى تواند هر حكمى را كه به مصلحت جامعه اسلامى است، هر چند معارض با احكام فرعى الهى باشد انشا كند و در واقع قائل به يك نحوه اطلاق در محدوده إعمال ولايت فقيه هستند. مرحوم نراقى نيز همين عقيده را دارد.(2)

به هر حال اگر بخواهيم وجود چنين شأنى را انكار كنيم با تالى فاسد بزرگى كه سدّ باب قضاوت است مواجه خواهيم شد. اگرچه ظاهرا حكم قضايى و حكم حكومتى دو حكم متفاوت و جدا از هم مى باشند ولى اين مطلب در اين جهت كه انكار شأن حكم براى فقيه سر از مسدود شدن باب قضاوت در خواهد آورد، تأثيرى ندارد؛ چون اگر فقيه نتواند در مقام رفع خصومت حكم كند قضاوت براى او بى معنا خواهد بود. در حالى كه به تعبير مرحوم صاحب جواهر اثبات قضاوت كه از توابع نبوت و امامت و نيز رياست عامّه است، محتاج دليل نيست؛ يعنى اگر اصل امامت و نبوت ثابت شد ديگر براى قضاوت محتاج دليل نيستيم.(3)

بنابراين بحث ما در اين نيست كه آيا حاكم اين شأن را دارا مى باشد يا نه؟ بلكه وجود چنين شأنى براى حاكم مفروغ عنه است و ما آن را به عنوان يك اصل موضوعى مى پذيريم و همان گونه كه گفتيم وارد بحث از ادله عقلى و نقلى كه اين شأن را براى فقيه اثبات مى كنند نمى شويم بلكه آن چه مورد بحث است اين است كه حكم حكومتى چيست و داراى چه مؤلفه ها و مقدماتى است؟

در اين مبحث ما در مورد تعريف حكم حكومتى، تقسيمات آن، مشروعيت حكم حكومتى، محدوده و ضوابط آن و نسبت حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى مطالبى را بيان خواهيم كرد.

ص: 459


1- . صحيفه امام، ج20، ص452، نامه مورخه 16 دى 1366 .
2- . عوائد الأيام، ص536.
3- . جواهر الكلام، ج40، ص11.

ص: 460

فصل اول:ح_ك__م ح_ك_وم_تى (تعريف، بررسى تقسيم، اقسام، محدوده، ويژگى ها و ملاك)

اشاره

ص: 461

ص: 462

گفتار اول نظريات مختلف پيرامون تعريف حكم حاكم
1 . تعريف شهيد اول از حكم حاكم

شهيد اوّل حكم حاكم را اين گونه معنا كرده است: «الحكم، انشاء اطلاق او الزام فى المسائل الاجتهاديه و غيرها مع تقارب المدارك فيها ممّا يتنازع فيه الخصمان لمصالح المعاش»(1) حكم حاكم عبارت است از انشاى ترخيص و رهايى يا انشاى الزام، چه اين الزام در قالب امر باشد يا نهى.

به نظر ايشان دامنه انشاى الزام يا اطلاق هم مسائل اجتهادى و هم غير مسائل اجتهادى است. ظاهر عبارت «مما يتنازع فيه الخصمان» در ذيل كلام شهيد اين است كه حكم حاكم مختصّ به امور قضايى است. امااين كه آيا ايشان حكم حاكم را منحصر در حكم قضايى مى داند يا آن كه محدوده وسيع ترى براى آن قائل است، دو احتمال در كلام ايشان وجود دارد:

احتمال اول: به قرينه «مما يتنازع فيه الخصمان» مى توان گفت: كلام ايشان ظهور در اين دارد كه حكم حاكم منحصر در حكم قضايى است.

ص: 463


1- . القواعد و الفوائد، ج1، قاعده 114، ص320.

احتمال دوم: دو شاهد و قرينه در كلام ايشان وجود دارد كه بر عموميت حكم حاكم دلالت مى كند:

شاهد اول قيد «لمصالح المعاش» است؛ چون اگر مراد از حكم حاكم صرفا مسئله قضاوت و رفع خصومت بود ديگر نيازى به ذكر اين قيد نبود و اين نشان مى دهد مراد ايشان فقط حكم قضايى نيست؛ زيرا طبق اين تعريف حكم عبارت است از: «انشاى اطلاق يا الزام از ناحيه حاكم كه در جهت مصالح معاش مردم باشد» و روشن است مصلحت معاش مردم اعمّ است و وجهى براى اختصاص آن به مورد تنازع وجود ندارد. لذا عبارت «مما يتنازع فيه الخصمان» دال بر اختصاص آن به حكم قضايى نيست. هم چنين خود ايشان در ادامه توضيح مى دهد كه قيد «لمصالح المعاش» را براى اين در تعريف آورده كه عبادات را خارج كند و اين يعنى هر انشاى الزام يا اطلاقى كه خارج از محدوده عبادات و به مصلحت معاش بندگان باشد، تحت حكم حاكم قرار مى گيرد. بديهى است كه اين محدوده وسيع تر از امور قضايى است.

شاهد دوم بر اين كه ايشان از حكم حاكم معناى عامّ را اراده كرده كلامى است كه در فرق بين فتوا و حكم بيان كرده است.(1) شهيد اوّل در فرق بين فتوا و حكم مى فرمايد: فتوا و حكم هر دو اخبار از حكم خداست و اعتقاد مكلّف به هر دو لازم است ولى فتوا صرف خبر دادن از حكم خداوند در يك قضيه است؛ به عنوان مثال وقتى فقيه ادله نماز مسافر را بررسى كرده و حكم به وجوب قصر نماز در سفر مى كند، در واقع از حكمى كه خداوند تبارك و تعالى انشاء كرده گزارش مى دهد، در حالى كه حكم، انشاى ترخيص و رهايى يا الزام است.

البته صدر كلام شهيد با ذيل آن هم خوانى ندارد؛ چون در ابتدا مى گويد: فتوا و حكم هر دو اخبار از حكم خداست ولى در ادامه مى فرمايد: فتوا صرف خبر دادن از

ص: 464


1- . همان.

حكم خدا در يك قضيه است، در حالى كه حكم، انشاى ترخيص يا الزام است. اين كه نخست مى گويد: هر دو خبر هستند و سپس مى فرمايد: فتوا خبر است ولى حكم حاكم انشا است، محلّ اشكال مى باشد.پس به استناد اين دو شاهد و قرينه مى توان گفت: منظور شهيد اول از حكم حاكم فقط حكم قضايى نيست.

2 . تعريف صاحب جواهر از حكم حاكم

تعريف صاحب جواهر شبيه بيان شهيد اول درباه حكم حاكم است، با اين تفاوت كه در كلمات صاحب جواهر مشكل ظهور بدوى در خصوص حكم قضايى وجود ندارد و عموميت آن روشن تر است. ايشان در تعريف حكم مى گويد: «امّا الحكم فهو إنشاء إنفاذ من الحاكم لا منه تعالى لحكم شرعى تكليفى أو وضعى أو موضوعهما فى شى ء خاص».(1)

همان گونه كه از ظاهر كلمات صاحب جواهر پيدا است، هيچ قرينه يا قيدى در عبارت ايشان وجود ندارد كه دال بر اختصاص حكم به حكم قاضى در موارد نزاع و خصومت باشد. طبق اين تعريف حكم عبارت است از انشاى انفاذ از ناحيه حاكم نسبت به يك حكم شرعى تكليفى يا وضعى يا موضوع آن دو در يك شى ء خاص. نكته مهمّى كه در تعريف ايشان وجود دارد اين است كه در حكم حاكم، انشا از طرف حاكم شرع است نه از جانب خداوند، بر خلاف مواردى مثل: «الصلاة واجبة» كه در آن جعل و انشا به وسيله خداوند تبارك و تعالى صورت مى گيرد.

نكته ديگرى كه از كلمات ايشان استفاده مى شود اين است كه فتوا صرفا خبر دادن از حكم خداوند است ولى حكم، انشا از ناحيه حاكم است.

ص: 465


1- . جواهر الكلام، ج40، ص100.

صاحب جواهر در فرق بين فتوا و حكم مى فرمايد: فتوا خبر دادن از حكم خداوند متعال در يك حكم كلّى شرعى است؛ مثل آن كه فقيه بگويد: ملاقى بول نجس است. ولى اگر فقيه گفت: «مايع موجود در اين ظرف نجس مى باشد؛ چون خمر است» اين فتوا نيست؛ زيرا در آن حكم كلّى بيان نشده بلكه حكمى كه مربوط به يك موضوع جزئى است بيان گرديده است. اگر چه گاهى به آن مجازا فتوا هم مى گويند.(1)

پس فتوا اخبار از حكم خداست امّا حكم دستورى است از ناحيه حاكم براى عمل كردن بر طبق يك حكم شرعى تكليفى يا اعتبار تحقّق يك حكم وضعى يا موضوع حكم تكليفى يا وضعى در موردى خاص. با توجه به اين بيان مرحوم صاحب جواهر نيز حكم را عبارت از انشا مى داند كه فقط براى عمل كردن به يكحكم شرعى يا در جايى كه اصلاً حكم شرعى وجود ندارد، صورت مى گيرد.

3 . تعريف مقدس اردبيلى

مرحوم مقدس اردبيلى هم در فرق بين فتوا و حكم مى گويد: حكم قابل تعدى و تسرى به موارد ديگر نيست امّا فتوا دو صورت دارد: اگر كلّى باشد قابل تعدّى و تسرى است و اگر جزئى باشد در صورتى به جزئى ديگر تسرى پيدا مى كند كه با آن مساوى باشد؛ به عنوان مثال اگر مجتهدى به زيد بگويد: حدَث صلاة تو را باطل مى كند، در اين صورت، اين فتوا كه در يك مورد جزئى صادر شده، به يك جزئىِ ديگر مثل عمرو كه مساوى با زيد است تسرى پيدا مى كند و ديگر لازم نيست كه فقيه فتوا به بطلان صلاة عمرو به واسطه حدث دهد بلكه خود به خود فتوايى كه در مورد زيد داده هر چند جزئى است ولى به جهت تساوى مورد به عمرو هم تسرى پيدا مى كند. امّا حكم به هيچ وجه چه در مورد جزئى صادر شده باشد چه در مورد كلّى

ص: 466


1- . همان.

قابل تعدّى و تسرى نيست؛ چون در خصوص همان مورد انشا مى شود.(1)

آن چه تا كنون ذكر شد تعريف برخى از فقها درباره حكم حاكم بود ولى مشكل عمده اين تعاريف آن است كه بيشتر ناظر به حكمى مى باشند كه از ناحيه قاضى صادر مى شود و يا حداكثر شامل بعضى از احكام فقيه مى شود كه مربوط به امور حسبيه و ثبوت برخى موضوعات مانند هلال و امثال آن است، لكن همه احكام صادر از حاكم اسلامى را شامل نمى شود.

البته تفاوت هايى كه بين تعريف اصحاب در اين رابطه وجود دارد نيز قابل توجه است. مثلاً در تعريف شهيد اول از حكم اين چنين آمده: «انشاء اطلاق او الزام...»، در حالى كه در تعريف صاحب جواهر آمده: «انشاء انفاذ من الحاكم». فرق بين انشاى اطلاق و الزام و بين انشاى انفاذ روشن است. اوّلى به معناى انشاى يك حكم الزامى يا ترخيصى در قالب امر يا نهى است ولى در دوّمى انشاى انفاذ از ناحيه حاكم به معناى انشاى اجراى احكام و موازين شرعى است. البته اين كه آيا اساسا تعلّق انشا به انفاذ صحيح است يا خير، مطلبى است كه بايد در جاى خود مورد بررسى قرار گيرد ولى وقتى سخن از انفاذ به ميان مى آيد، آن گاه نقش حاكم فقط به اجراى احكام شرعى اعمّ از تكليفى يا وضعى و يا موضوع حكم وضعى يا تكليفى در مورد يك شى ء مخصوص محدود مى شود. به هرحال اين نقص در تعاريف مذكور وجود دارد و لذا بايد به سراغ تعاريفى رفت كه از ناحيه متأخرين ارائه شده تا معلوم شود در ديدگاه آنان حكم حاكم به چه معنا است.

ص: 467


1- . مجمع الفائدة والبرهان، ج7، ص549.
گفتار دوم نظريات مختلف پيرامون حكم حكومتى
اشاره

در بين متأخرين و در متون جديد، اصطلاح حكم حكومتى جاى خود را به حكم حاكم داده، لذا مناسب است به چند نمونه در اين رابطه اشاره كنيم:

1 . نظر علامه طباطبايى

علاّمه طباطبايى در توضيح حكم حكومتى اين چنين مى فرمايد: حكم حكومتى يك سلسله تصميمات مقتضى به حسب مصلحت وقت و زمان است كه ولى امر در سايه قوانين شريعت و موافق آن ها اتخاذ مى كند و مقرراتى بر اساس آن ها وضع نموده و به اجرا درمى آورد. مقررات مذكور لازم الاجرا بوده و مثل شريعت داراى اعتبار است، با اين تفاوت كه قوانين آسمانى ثابت و غيرقابل تغييراند ولى مقررات وضعى قابل تغيير بوده و در ثبات و بقا تابع مصلحتى مى باشند كه آن ها را به وجود آورده است.(1)

واضح است اين بيان با تعريف بزرگانى مثل صاحب جواهر و شهيد اوّل، حداقل در حيطه اين مقررات و تصميمات تفاوتهايى دارد.

ص: 468


1- . كتاب بحثى درباره مرجعيت و روحانيت، مقاله ولايت و زعامت، ص83.
2 . نظر بعضى اعاظم

بعضى از اعاظم در تعريف حكم حكومتى مى گويند: احكام ولايى و حكومتى احكامى جزئى مى باشند كه در مسير اجراى احكام كلّى الهى قرار دارند. البته اين تعبير حاوى نكاتى است كه ما در جمع بندى مباحثبه آن اشاره خواهيم كرد؛ به عنوان مثال منظور از جزئى، جزئى اضافى است نه جزئى حقيقى، بر اين اساس احكامى مثل مقررات عبور و مرور هر چند كلّى است ولى چون مقدمه حفظ دماء و نفوس و نظام است، نسبت به ذى المقدمه خود جزئى به حساب مى آيد.(1)

3 . نظر امام رحمه الله

امام رحمه الله رأسا به تفسير و تعريف حكم حكومتى نپرداخته ولى در بيانات ايشان مى توان موارد زيادى يافت كه به عنوان مصداق براى حكم حكومتى ذكر كرده است. به عنوان مثال ايشان مى فرمايد: حاكم مى تواند مسجد يا منزلى را كه در مسير خيابان است خراب كرده و پول آن را به صاحبش رد كند يا حكومت مى تواند قراردادهاى شرعى را كه خود با مردم بسته است در زمانى كه آن قرار داد، مخالف مصالح كشور و اسلام باشد، يك جانبه لغو كند.(2)

نتيجه

اگر نگاهى اجمالى به آن چه از كلام بزرگان نقل شد، داشته باشيم درمى يابيم كه اين كلمات در عين آن كه اختلافات روشن و واضحى در جهات مختلف به ويژه در محدوده حكم حكومتى دارند امّا يك وجه مشترك در آن ها وجود دارد. اين وجه مشترك كه مقوّم حكم حاكم بوده و ركن اصلى آن را تشكيل مى دهد عبارت است از

ص: 469


1- . بحوث فقهيّة هامّة، ص500.
2- . صحيفه امام، ج20، ص452، نامه مورخه 16 دى 1366.

«انشاى حكم از ناحيه حاكم شرع»، البته چارچوب و ضوابط اين انشا در مباحث بعدى به نحو اجمال مورد رسيدگى قرار خواهد گرفت. پس آن چه تا كنون معلوم شد اين است كه به نظر مشهور حكم حكومتى از سنخ انشا آن هم از ناحيه حاكم و سنخ فتوا إخبار از حكم خداوند تبارك و تعالى است.

لازم به ذكر است كه بحث در تبيين ماهيت حكم فقيه است و اين كه آيا حكم حاكم؛ مانند آن جا كه حكم به ثبوت هلال شوال يا رمضان مى كند ماهيت انشايى دارد يا از سنخ إعلام و إخبار است. بنابراين اين بحث هيچ ربطى به وجود حكومت و نظام سياسى ندارد و لزوما در فرض وجود آن مطرح نمى شود.

4 . نظر برگزيده

تعريفى كه به نظر ما مى تواند وافى به مقصود بوده و مقوّمات حكم حكومتى يا حكم حاكم را بيان كند ايناست: «انشاى يك حكم تكليفى يا وضعى يا موضوعِ يك حكم تكليفى و وضعى در شى ء مخصوص به انگيزه حفظ مصالح شرع و مسلمين از ناحيه حاكم شرع، نه از ناحيه خداوند تبارك و تعالى».

ما اين تعريف را با عنايت به قدر متيقن از همه ديدگاه ها ذكر كرديم؛ چون ارائه تعريف دقيق مبتنى بر مبنايى است كه در رابطه با اختيارات ولى فقيه اتخاذ مى شود؛ به عنوان مثال اگر كسى قائل شد كه ولايت فقيه فقط در محدوده قضاوت ثابت است بديهى است حكم نيز از ديد او معناى خاصّى خواهد داشت و تعريف او از حكم با تعريف فقيهى كه قائل به اطلاق در حوزه اختيارات ولى فقيه است، متفاوت خواهد بود. امّا تعريفى كه ما ارائه داديم با همه اين ديدگاهها سازگار است.

در توضيح اين تعريف مى توان گفت: حكمى كه از طرف حاكم شرع انشا مى شود، گاهى تكليفى و گاهى وضعى است؛ يعنى فقيه مى تواند هم مثلاً حرمت يا وجوب را كه حكم تكليفى اند انشا كند و هم امثال صحّت و بطلان يا طهارت و نجاست را

ص: 470

كه حكم وضعى مى باشند، انشا نمايد. اين انشا از ناحيه حاكم شرع بوده و ربطى به خدا ندارد؛ يعنى اين گونه نيست كه خداوند حرمت يا صحّت و بطلان را در اين موارد جعل كرده باشد و فقيه در قالب انشا از آن خبر دهد بلكه اين امور را خود فقيه انشا مى كند. البته در اين كه حاكم چنين اختيارى دارد كه غير از آن چه خداوند جعل كرده حكمى را انشا نمايد، اختلاف وجود دارد ولى به نظر ما اين حق براى حاكم ثابت است.

امّا همان گونه كه فقيه حكمى را انشا مى كند، گاهى نيز موضوع يك حكم تكليفى يا وضعى را انشا مى نمايد و منظور از اين انشا تطبيق كلّى بر فرد است؛ مثلاً وقتى ميرزاى شيرازى مى گويد: «اليوم استعمال تنباكو به منزله محاربه با امام زمان است»، در واقع يك كلّى را بر فردى از آن تطبيق مى كند؛ يعنى در حقيقت استعمال تنباكو يك فرد و مصداق از محاربه با امام زمان است. پس فقيه در اين مورد حكمى جعل نكرده بلكه حكم حرمت محاربه با ولى خدا را كه با استناد به ادله معتبر شرعى استنباط كرده، بر موضوع استعمال تنباكو تطبيق نموده است. پس حكم در اين مثال توسط خداوند تبارك و تعالى انشا شده امّا تطبيق آن حكم كلّى بر يك فرد و مورد خاص از جانب حاكم صورت گرفته است.

توجه به اين نكته نيز لازم است كه اين تطبيق در قالب انشا است؛ چون حاكم انشا مى كندكه اين فرد مصداقى براى آن كلّى است و اين امر غير از تطبيق احكام بر مصاديق است كه خود مقلّدين انجام مى دهند؛ زيرا در تطبيق مقلّدين انشا صورت نمى گيرد بلكه مصاديق و افراد حقيقى كشف مى شوند ولى در موارد حكم حكومتى فقيه فرديت يك شى ء را براى آن حكم كلّى انشا مى نمايد؛ چون حقيقتا از مصاديق آن محسوب نمى شود؛ مثلاً وقتى مجتهد فتوا مى دهد كه خمر حرام است، در اين صورت خود مقلد اگر مايعى را مصداق خمر دانست بايد از آن اجتناب كند و يا به نظر كارشناس رجوع مى كند و بر اساس آنعمل مى نمايد ولى به عنوان مثال در مورد

ص: 471

استعمال تنباكو اين چنين نيست؛ چون ترديدى در عدم فرديت اين مصداق براى محاربه با امام زمان وجود ندارد و در ذهن عموم جامعه و عرف، استعمال تنباكو تا قبل از حكم ميرزاى شيرازى از مصاديق محاربه با امام زمان نبود بلكه امر مباحى به شمار مى رفت، امّا شرايطى مثل تقويت كفر و تضعيف اسلام و مسلمين موجب شد كه ايشان اين فرديّت را انشا كرده و بگويد: استعمال تنباكو از مصاديق محاربه با امام زمان است.

پس مؤلفه اصلى حكم حاكم، انشاى حكم يا موضوع از ناحيه حاكم شرع است. بنابراين تطبيق مجتهد از آن جا كه متضمن نوعى انشا است با تطبيق اصطلاحى كه مقلِّد انجام مى دهد فرق دارد. لذا تعريفى كه بيان كرديم يك ركن اصلى دارد و آن انشا از ناحيه حاكم شرع است. اين نكته در تعريف شهيد اول و صاحب جواهر و ديگران هم مورد توجه قرار گرفته ولى آن چه ما بر آن تأكيد نموديم اين است كه حكم حكومتى انشاى يك حكم تكليفى يا وضعى و يا انشاى موضوع آن دو به منظور حفظ مصالح اسلام و مسلمين است. غرض از انشاى حكم توسط حاكم عامل تعيين كننده اى در حدود اختيارات حاكم و حكم اوست.

فقط مسئله اى كه بايد مورد توجه قرار گيرد اين است كه آيا در تمام مواردى كه حكم از طرف حاكم شرع انشا مى شود، استناد به ادّله و قواعد شرعى مثل حرمت محاربه با امام زمان، ضرورت حفظ بيضه اسلام، ضرورت جلوگيرى از اندراس دين و امثال آن لازم است يا خير؛ به عبارت ديگر آيا حاكم ملزم به استناد به يكى از ادله مى باشد يا آن كه مى تواند صرفا بر اساس مصلحت و بدون استناد به يكى از موارد مذكور حكم كند؟

آن چه اجمالاً در پاسخ مى توان گفت اين است كه حاكم مى تواند بدون استناد به يكى از ادّله اربعه حكمى را انشا كند. البته اين بدان معنا نيست كه فقيه بدون قاعده و

ص: 472

قانون چنين كارى را انجام مى دهد بلكه اولاً خود حاكم بايد داراى شرايطى مثل عدالت، ورع، معرفت حلال و حرام الهى و آشنايى با مصالح اسلام و مسلمين و امثال آن باشد و ثانيا انشا و حكم او تابع مصلحت باشد كه ما به اين مطلب در بحث ضوابط حكم حكومتى اشاره خواهيم كرد.

تفاوت حكم حكومتى با فتوا در مسائل سياسى و اجتماعى

بين فتوا در مورد مسائل مربوط به سياست و حكومت و بين حكم حاكم فرق است. بنابراين اگر فقيهى در مورد مسائل مربوط به اجتماع و سياست فتوا داد نمى توان آن را از قبيل حكم دانست؛ چون چنان چه قبلاً گفتيم فتوا إخبار از حكم خداست و متضمن انشا نيست هر چند كه موضوع آن مربوط به حوزه مسائل اجتماعى يا سياسى بوده و از حوزه عبادات و امور فردى خارج باشد. پس اختلاف بين فتوا و حكم بهتفاوت موضوع و متعلّق آن ها نيست بلكه ملاك در فرق بين اين دو در انشا و إخبار است ولو آن كه موضوع حكم يك امر فردى و موضوع فتوا يك امر اجتماعى باشد.

علاوه بر اين تفاوت جوهرى، تفاوت هاى ديگرى نيز بين حكم و فتوا وجود دارد؛ مثل آن كه فتوا ممكن است به تبع تعدّد فقها حتى در مسائل سياسى و حكومتى متعدّد شود، برخلاف حكم كه تنها از ناحيه يك نفر انشاء مى شود. هم چنين در تعارض بين آن دو حكم مقدّم است.

ص: 473

گفتار سوم بررسى تقسيم حكم به حكومتى و غيرحكومتى

مسئله اى كه لازم است مورد بررسى قرار گيرد، صحت تقسيم حكم به حكومتى و غير حكومتى است و اين كه آيا مى توان گفت: حكم شرعى بر دو نوع است: يكى حكم الحاكم كه «صدر من الحاكم لا منه تعالى» و ديگرى حكم الهى كه «صدر من اللّه تبارك وتعالى»؟

سابقا در بحث از حقيقت حكم شرعى تعريفى از حكم شرعى ارائه داديم. اگرچه در آن مقام ناظر به حكم شرعى الهى يا حكم فرعى بوديم اما مى توان گفت: حكم حاكم بر وزان همان معنا قابل تعريف است. اگر اين تعريف بر حكم حاكم منطبق شود و مانعى در برابر آن نباشد تقسيم حكم به حكومتى و غير حكومتى صحيح خواهد بود. توضيح مطلب آن كه به نظر ما حكم عبارت است از يك امر اعتبارى و غير واقعى كه به غرض بعث و تحريك مكلّفين انشا مى شود و همين مقدار كه صلاحيّت و شأنيّت تحريك و بعث داشته باشد كافى است و بعث و تحريك فعلى لازم نيست. حال با اندكى مسامحه مى توان اين تعريف را بر حكمحاكم هم منطبق دانست.

ص: 474

حتى تعريفات ديگرى هم كه براى حكم شرعى ذكر شده؛ مانند «اعتبار الشى ء على ذمّة المكلّف»(1) بر حكم حكومتى قابل انطباق است؛ به عبارت ديگر مقتضى موجود و مانع مفقود است. بنابراين فى الجمله مى توان حكم شرعى را با هر تعريفى بر حكم حاكم اطلاق كرد، حتّى اگر جنس حكم از قبيل امور واقعى باشد نه اعتبارى.

به هر حال صحّت تقسيم حكم شرعى به حكم الهى و حكم حاكم جاى ترديد و انكار نيست، مگر نسبت به بعضى از قيود و جزئيات كه تأثير چندانى در نتيجه بحث ندارد.

آن چه مهم است اصل پذيرش اين دو قسم است و تسميه و نام گذارى چندان اهميتى ندارد. ممكن است اين دو قسم به عنوان حكم فرعى و حكم حكومتى نام گذارى شوند، هر چند نسبت به اين تسميه اشكالاتى وجود دارد؛ چون اصطلاح حكم فرعى كه از زمان علاّمه رايج شده داراى اطلاقات متعدد است؛ مثلاً گاهى در مقابل حكم اصولى و گاهى نيز در مقابل اصول دين و اصول اعتقادى قرار مى گيرد. لذا قرار دادن آن در مقابل حكم حكومتى ممكن است موجب اشتباه گردد. بنابراين به نظر مى رسد اگر بگوييم: حكم شرعى به حكم الهى و حكم حكومتى تقسيم مى شود مناسب تر است؛ يعنى بعضى از احكام شرعى از ناحيه خدا و بعضى ديگر از ناحيه حاكم انشا مى شوند.

ص: 475


1- . دراسات فى علم الأصول، ج2، ص289 وج 3، ص270، وج 4، ص75؛ محاضرات فى الأصول، ج3، ص 47 وج 4، ص23؛ مصباح الأصول، ج2، ص262 و290؛ الهداية فى الأصول، ج3، ص78 و306 و466 وج 4 ص72.
گفتار چهارم اقسام حكم حكومتى
اشاره

با تأمل در تعريفى كه از حكم حكومتى ذكر كرديم، مى توان به اقسام آن دست يافت؛ به اين بيان كه در اين تعريف دو بخش وجود دارد؛ بخش اوّل اين كه يك حكم تكليفى يا وضعى انشا شود و بخش دوم آن كه موضوع يك حكم تكليفى يا وضعى انشاء گردد. هر يك از اين دو بخش نيز داراى دو صورت است كه مجموعا چهار صورت را تشكيل مى دهند و مى توان آن ها را به عنوان اقسام حكم حكومتى محسوب نمود. اين اقسام عبارتند از:

قسم اول

اين كه حاكم يك حكم تكليفى يا وضعى را در موردى كه از ناحيه خداوند تبارك و تعالى حكمى براى آن بيان نشده، انشا نمايد. به همين دليل اين حكم در چارچوب قواعد و ادّله و عموماتى كه از ناحيه شرع بيان شده قرار نمى گيرد بلكه حكمى است كه از ناحيه حاكم بر اساس مصالح دين يا مصالح معاش مردم انشا مى گردد.

قسم دوّم

آن كه انشاى حكم تكليفى يا وضعى از ناحيه حاكم در طول احكام الهى و در محدوده احكامى باشد كه از ناحيه خداوند انشا شده اند؛ يعنى از آن جا كه فقيه و حاكم

ص: 476

وظيفه اجرايى كردن احكام الهى را بر عهده دارد، بعضى احكام تكليفى يا وضعى را در طول احكام الهى و براى اجرايى شدن آن ها انشا مى كند. قوانين و مقرّراتى كه در نظام اسلامى جعل مى شوند از اين قبيل بوده كه يا مباشرتا ازجانب خود حاكم و ولىّ فقيه و يا غيرمستقيم و با تفويض اين شأن به ساير نهادها و مجامع مربوطه صورت مى گيرد.

به عنوان مثال گاهى براى جلوگيرى از يك منكر يا فساد يا براى اجراى حدود يا ترويج واجبات در جامعه، مقرّرات خاصى در طول احكام كلّى الهى جعل مى شوند يا حاكم براى جلوگيرى از تقويت كافر كه حرمت آن را از ادله شرعى استنباط كرده، قانونى جعل مى كند؛ به عنوان مثال مى گويد: وزارتخانه ها و دستگاه هاى جمهورى اسلامى ايران بايد در كليّه نيازها و مصارف خود از توليدات داخلى استفاده كنند. بديهى است اين هم نوعى انشاى حكم توسط حاكم است.

دو قسمى كه ذكر شد از بخش اوّل تعريف يعنى انشاى حكم تكليفى يا وضعى توسط حاكم استفاده شد. از بخش دوّم تعريف يعنى انشاى موضوع يك حكم تكليفى يا وضعى نيز دو صورت به دست مى آيد.

قسم سوم

قسم سوم تطبيق است به اين معنا كه حاكم فرديّت و مصداقيّت را براى يك فرد نسبت به يك كلّى انشا و از اين راه يك حكم كلّى الهى را بر يك فرد تطبيق كرده و اين فرد را مصداق آن كلّى قرار مى دهد؛ مانند حكم ميرزاى شيرازى كه فرمود: «اليوم استعمال تنباكو به منزله محاربه با امام زمان است» و با اين بيان فرديّت استعمال تنباكو را براى محاربه با امام زمان انشا نمود. چنان چه سابقا گفتيم اين تطبيق متضمّن انشا است و با تطبيقى كه مقلّد انجام مى دهد متفاوت است.

ص: 477

قسم چهارم

اين كه حاكم اعتبار موضوع مى كند و اين غير از تطبيق است؛ به عنوان مثال جايى كه حاكم به ثبوت هلال شوّال حكم مى كند در واقع موضوعى را اعتبار نموده و بدين وسيله هلال شوال را ثابت مى كند.

پس به طور كلّى حكم حاكم به نظر ما بر چهار قسم است:

قسم اوّل: انشاى يك حكم تكليفى يا وضعى در عرض حكم الهى بر اساس مصالح.

قسم دوّم: انشاى يك حكم تكليفى يا وضعى در طول حكم الهى به منظور اجرايى كردن آن.

قسم سوّم: تطبيق يك كلّى بر فرد به وسيله انشاى فرديّت براى يك شى ء نسبت به يك عنوان كلّى. چنين انشايى تابع شرايط و مصالح مى باشد.

قسم چهارم: اعتبار خودِ موضوع بدون آن كه پاى تطبيق در ميان باشد.

نكته

مباحثى كه درباره حكم حكومتى بيان مى شود؛ از جمله ويژگى هاى حكم حكومتى، محدوده حكم حكومتى و مشروعيت حكم حكومتى بستگى تام به بررسى ادلّه ولايت فقيه دارد، از اين رو مى بايست در بحث ولايت فقيه به نحو مستوفى از آن بحث شود. بنابراين ما مباحث مذكور را تا حدّى كه ضرورت اقتضا مى كند مطرح نموده و بحث و بررسى تفصيلى آن را به بحث ولايت فقيه و كتبى كه درباره اثبات ولايت فقيه و محدوده آن نوشته شده ارجاع مى دهيم.

ص: 478

گفتار پنجم محدوده حكم حكومتى
اشاره

درباره محدوده حكم حكومتى اقوال و انظار متعددى وجود دارد كه با كنار نهادن اختلافات جزئى مى توان مجموعه اين اقوال را در چهار قول خلاصه نمود:

قول اوّل

طبق اين قول كه در بين اركان و بزرگان فقه از جمله شيخ انصارى،(1) علامه حلّى(2) محقّق حلّى،(3) صاحب جواهر(4) مشهور بوده و كثيرى از فقها نيز مثل مرحوم آيه اللّه خويى(5) آن را پذيرفته اند، ولايت براى حاكم در مورد قضا و امور حسبيّه ثابت بوده و حاكم مى تواند براى رفع خصومت و به عنوان قضاوت هم نسبت به موضوعات و هم نسبت به احكام و نيز در امور حسبيّه مانند تسلط بر اموال مجهول المالك و سرپرستى اطفال بى سرپرست حكم نمايد و از اين راه موارد مصرف اموال مجهول

ص: 479


1- . كتاب المكاسب ط. جديد، ج3، ص557 _ 558.
2- . ارشاد الاذهان، ج1، ص353؛ مجمع الفائدة والبرهان، ج7، ص550.
3- . شرائع الاسلام، كتاب الأمر بالمعروف ونهى عن المنكر، ج1، ص312؛ البته ايشان در كتاب المختصر النافع، اين قول را به قيل نسبت مى دهد. المختصر النافع، ج1، ص115.
4- . جواهر الكلام، ج21، ص394.
5- . التنقيح فى شرح العروة الوثقى، ج1؛ الاجتهاد والتقليد، ص424.

المالك را معين كند و متصدى امور اطفال بى سرپرست به عنوان قيّم شود. البته بعضى از بزرگان از جمله محقّق نائينى(1) بر خلاف اين عدّهعلاوه بر مسئله قضاوت و امور حسبيّه، اجراى حدود را هم جزء اختيارات حاكم دانسته و در محدوده حكم او قرار ميدهند.

قول دوم

طبق اين قول كه عدّه بسيار قليلى بدان ملتزم شده اند، ولايت براى حاكم فقط در باب قضا آن هم در خصوص موضوعات ثابت است. بنابراين قضاوت در غير موضوعات و نيز اجراى حدود و تعزيرات را در محدوده اختيارات فقيه نمى دانند و در اين كه ولايت را براى حاكم در امور حسبيّه قائل باشند، ترديد وجود دارد. از جمله كسانى كه به اين نظر معتقد است محقّق خوانسارى صاحب جامع المدارك مى باشد. ايشان در اختلاف بين وارث و اجنبى در مورد مازاد بر ثلث مال مورّث مى فرمايد: اگر كسى در حالت مرض معامله اى انجام دهد؛ مثلاً خانه اش را بفروشد و سپس از دنيا برود و پس از آن بين وارث و اجنبى اختلاف پيش آيد به اين ترتيب كه وارث مدّعى گردد اين خانه در زمان مرض موت فروخته شده و به همين دليل از ثلث مال محسوب و چون بيشتر از ثلث مال است محتاج به اجازه وارث مى باشد اما اجنبى مى گويد: با اين كه بيش از ثلث است امّا اجازه وارث لازم نيست؛ چون اين معامله در مرض موت صورت نگرفته، بنابراين مى بايست از اصل مال محسوب شود. حال اگر وارث و اجنبى براى رفع اختلاف نزد حاكم رفته و حاكم نيز حكمى صادر نمايد، در اين صورت اگر حاكم براساس استنباط خويش حكم به خروج اين مال از ثلث يا اصل

ص: 480


1- . المكاسب و البيع، ج2، ص338؛ منية الطالب، ج1، ص329 و328؛ «المقصود من اثبات الولاية للفقيه هو اثبات ماكان للاشتر و قيس بن سعد بن عبادة ومحمد بن ابى بكر و نظائرهم رضوان اللّه تعالى عليهم ولا اشكال فى أنه كان لهم اجراء الحدود و أخذ الزكاة جبرا والخراج والجزية ونحو ذلك من الامور العامة فراجع».

نمايد، چنين كارى صرفا بيان حكم الهى شرعى است، نه حكم و لذا مراجعه كننده به حاكم ملزَم از طرف خداست نه حاكم. سپس چنان چه محكوم عليه و حاكم در حكم مسئله اختلاف كردند، اگر اين اختلاف در موضوعات بود محكوم عليه بايد از نظر حاكم تبعيّت كند امّا اگر در غير موضوعات باشد دليلى براى تبعيت از حكم حاكم وجود ندارد.

از عبارت مذكور چنين استفاده مى شود كه محقّق خوانسارى حكم حاكم را فقط در قضاوتِ در موضوعات نافذ مى داند. عبارت ايشان در ذيل اين قسمت اين است: «غاية ما يمكن ان يقال إن شأن الحاكم إنفاذ حكم الشرع»؛ شأن حاكم صرفا انفاذ حكم شرع است و خودش نمى تواند حكم كند.

ايشان در موضوعات نيز يك مورد را استثنا كرده و مى گويد: اگر در موردى حاكم به زوجيّت زن براى اجنبى حكم كرد چنين حكمى اگر چه در مورد موضوعات است، اما به واسطه برخى ادله براى زن نافذ نيست.(1)پس طبق اين نظريه محدوده حكم حاكم منحصر در باب قضا آن هم در خصوص موضوعات است.

قول سوّم

بر اساس اين قول كه جمعى بدان قائل اند، دامنه اختيارات حاكم علاوه بر باب قضا و اجراى حدود و تعزيرات و امور حسبيّه به زعامت جامعه هم تسّرى يافته و حاكم مى تواند در امورى كه به مسلمين و جامعه اسلامى مربوط مى شود دخالت كند امّا دخالت او محدود و مقيّد به احكام اولى و ثانوى است؛ يعنى اعمال ولايت او فقط در چارچوب احكام شرعى معنا دارد. بنابراين نمى تواند حكمى را كه خارج از احكام

ص: 481


1- . جامع المدارك، ج6، ص3 _ 4.

فرعى الهى است انشا كند. دايره اين نظر از نظر مشهور فقها اوسع ولى در عين حال مقيّد است.

مثلاً حاكم نمى تواند در معاملات مردم دخالت نموده و براى آن حد و مرزى غير از آن چه در شرع بيان شده، تعيين كند؛ چون دليل «الناس مسلطون على اموالهم»(1) اجازه نمى دهد حق سلطنت مردم بر اموالشان محدود گردد. طبق اين بيان حاكم نمى تواند مسجدى را كه در مسير خيابان واقع شده خراب كند، مگر آن كه ضرورت اقتضا نمايد. بر خلاف قول چهارم كه خواهيم گفت چنين حقى را براى حاكم قائل است و آن را محدود به صورت اضطرار نمى داند بلكه فقط بر مدار مصلحت استوار است.

اين گروه خود دو دسته اند:

برخى مانند شهيد صدر قائل به منطقة الفراغ بوده و مى گويند: شارع در بسيارى از موارد به وسيله آيات و روايات تكاليف انسان را مشخص كرده و احكامى را بيان نموده كه دخالت حاكم در اين گونه موارد فقط در حد تطبيق كليّات بر مصاديق است و نمى تواند حكمى را كه مغاير با احكام و تكاليف شرعى است انشا نمايد اما در مواردى مثل محدوده رابطه انسان با طبيعت و محدوده اختيارات و حاكميّت دولت كه در آن نص و دليل شرعى وارد نشده و به عنوان منطقة الفراغ شناخته مى شود، حاكم مى تواند يك حكم الزامى مثل وجوب و حرمت يا حكم ترخيصى جعل كند. بنابراين ايشان فقط در اين محدوده كه خارج از محدوده احكام شرعى است دست حاكم را براى جعل و انشا باز مى داند.(2)

البته بسيارى از بزرگان منطقة الفراغ را قبول نداشته و معتقدند: موردى يافت نمى شود كه شارع نسبت به آن حكمى جعل ننموده و به وسيله نصّ يا عموم و اطلاق

ص: 482


1- . بحار الانوار، ج2، باب33 من تتمة ابواب العلم، ص272، ح7؛ عوالى اللئالى، ج1، الفصل التاسع، ص222، ح99.
2- . اقتصادنا، ص379 _ 382.

آيات و روايات الزام يا ترخيصى را نسبت به آن بيان نكرده باشد.پس در مقابل دسته اول گروهى با آن كه محدوده حكم حاكم را صرفا در چارچوب احكام فرعى مى دانند اما منطقة الفراغ را نيز انكار مى نمايند. از جمله كسانى كه به اين عقيده ملتزم شده مرحوم آيه اللّه گلپايگانى(1) است. ايشان از اين جهت داخل در گروه سوم قرار مى گيرد كه براى ولايت حد قائل است و حد آن هم احكام فرعى است.

اين قول از دو قول قبلى اوسع است و دامنه اختيارات حاكم را علاوه بر باب قضا و امور حسبيّه شامل زعامت و رياست جامعه نيز مى داند اما إعمال اين ولايت را تنها در چارچوب احكام فرعى شرعى اعمّ از اولى و ثانوى قرار داده است.

قول چهارم

طبق قول چهارم كه همان ولايت مطلقه فقيه است، محدوده حكم حكومتى اوسع از همه اقوال است. قائلين به اين قول مثل امام خمينى و محقّق نراقى(2) و تا حدى محقّق كركى(3) معتقدند: فقيه جامع الشرايط در عصر غيبت در حوزه فتوا، قضاوت و اجراى سياسات و مسائل حكومتى مختار است اما صراحتى كه در كلمات امام رحمه اللهوجود دارد و وسعتى كه ايشان در دامنه حكم حكومتى قائل است در كلمات ديگران مشاهده نمى شود. ايشان معتقد است همه امورى كه بر عهده معصوم عليه السلام است غير از جهاد ابتدايى، براى علماى جامع الشرايط نيز ثابت است و آن ها نايب عام حضرت ولى عصر (عجل اللّه فرجه الشريف) مى باشند. از اين رو همان شأنى كه ائمه عليهم السلام و پيامبر صلى الله عليه و آلهداشته اند، دارا مى باشند.(4) هم چنين ايشان در كتاب البيع به مسئله نيابت فقها اشاره و همه مواردى كه براى پيامبر و ائمه عليهم السلام از حكومت و سياست ثابت است را

ص: 483


1- . الهداية الى من له الولايه من الأب و الجد و الفقيه، ص52 _ 20.
2- . عوائد الأيام، ص536.
3- . رسائل المحقّق الكركى، ج1، رسالة صلاة الجمعة، ص142 و153؛ جامع المقاصد، ج11، ص266.
4- . تحرير الوسيله، ج1، ص482.

براى فقيه عادل نيز ثابت مى داند؛ چون به نظر ايشان والى و حاكم مجرى احكام شريعت و اقامه كننده حدود الهى و آخذ خراج و ماليات و متصرف در آن ها در جهت صلاح مسلمين است.

امام رحمه الله مى فرمايد: مقتضاى «الفقهاءُ ورثة الأنبياء» اين است كه ولايت عامه اى كه انبيا بر خلق داشتندبراى فقها نيز ثابت گردد،(1) مگر مواردى كه به دليل خاص اختصاص به پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام پيدا كرده كه اين موارد نيز نوعا مربوط به جنبه رياست و زعامت سياسى آن ها نيست. در اين ميان فقط مسئله جهاد ابتدايى است كه با آن كه مربوط به حيث حكومت و رياست مى باشد ولى به دليل خاص به آن ها اختصاص يافته است. البته در مورد جهاد ابتدايى هم امام رحمه الله مى فرمايد: فيه بحث وتأمل.(2)

نظر برگزيده

در بين اين چهار قول به نظر ما حق قول چهارم است. البته محل اين بحث علم فقه و در موضوع ولايت فقيه است كه بايد ادله آن به نحو مبسوط مورد بررسى قرار گرفته تا هم اصل ولايت و هم دامنه اختيارات فقيه ثابت گردد. بنابراين تفصيل اين بحث را در علم فقه تحت عنوان ولايت فقيه بيان خواهيم كرد ولى اجمالاً با ملاحظه چند امر مى توان رجحان قول چهارم نسبت به اقوال ديگر را بيان نمود:

امر اول: شأن حكم و حكومت در مورد پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام قطعا ثابت است. ادله متعدد و متواتر يكى از شئون پيامبر عظيم الشأن اسلام و ائمه عليهم السلام را در كنار نبوت و تبليغ و قضاوت، شأن زعامت و رياست و رهبرى قرار داده است.

ص: 484


1- . كتاب البيع، ج2، ص453 _ 626.
2- . همان ص664؛ «ثم أنّ المتحصل من جميع ما ذكرنا: ان للفقيه ما للامام عليه السلام الّا اذا قام الدليل على ان الثابت له عليه السلامليس من جهة ولايته وسلطنته بل لجهات شخصيته؛ تشريفا له او دلّ الدليل على انّ الشئ الفلانى و ان كان من شئون الحكومة و السلطنة، لكن يختص بالامام عليه السلام ولا يتعدى منه كما اشتهر ذلك فى الجهاد غير الدفاعى و ان كان فيه بحث و تامل».

امر دوم: اين شأن براى فقها نيز وجود دارد و فقيه و مجتهد جامع الشرائط فى الجمله _ در باب قضا يا در محدوده اى وسيع تر از آن _ حق انشاى حكم دارد و اين امر نزد همه اصحاب پذيرفته شده است.

امر سوم: مردم وظيفه دارند در امور مختلف به فقها مراجعه نموده و از جمله امورى كه بر عهده فقيهان گذاشته شده و فقيه جامع الشرائط متكفّل و متصدى آن است، زعامت و رياست مسلمين است.

امر چهارم: زعامت و رياست و حكومت بر مسلمين بدون توجه به ضرورت ها و مصلحت ها ممكن نيست و اين ضرورت ها و مصلحت ها در شرائط مكانى و زمانى متفاوت، متغيّرند و ثابت نمى مانند.

نتيجه ملاحظه اين چهار امر اين است كه چاره اى جز پذيرش وسعت دامنه حكم حكومتى و حكم حاكم نيست. البته همان گونه كه اشاره شد در اين مقام مجال تحقيق و بررسى اقوال و ارائه ادله به نحو مبسوط وجود ندارد و آن چه بيان گرديد صرفا اشاره اجمالى و كوتاه به نظر مختار در اين مسئله بود. دليل تفصيلىوسعت دائره حكم حاكم و دامنه حكم حكومتى به بحث از اختيارات ولى فقيه مربوط مى شود.

به هرحال اگر بپذيريم فقيه مانند پيامبر صلى الله عليه و آله و امام عليه السلام شأن زعامت دارد و زعامت در دنياى پيچيده امروز و رفع حوائج و تدبير امور محتاج اختيارات است كه هم ادله عقلى و هم نقلى بر آن دلالت دارد، مى توان گفت قول چهارم اصح است.

مشروعيت حكم حكومتى

بحث ديگرى كه بستگى تام به مسئله ولايت فقيه دارد، مشروعيت حكم حكومتى است. در حد اشاره مى گوئيم: ادله اعتبار و مشروعيت حكم حكومتى مفصّل و متعدّد است. بعضى از بزرگان به ادله اربعه استناد كرده و اعتبار حكم حاكم و ولايت فقيه را

ص: 485

از آن استفاده كرده اند. اين بحث نيز مانند بحث از دامنه حكم حكومتى بايد به مبحث ولايت فقيه ارجاع شود تا به نحو كامل و جامع مورد ارزيابى قرار گيرد. براى مطالعه بيشتر مى توان به كتب فقهى برخى از معاصرين مراجعه نمود.(1)

ص: 486


1- . عوائد الأيام، عائد 54، ص582 _ 529؛ امام خمينى، كتاب البيع، ج2، ص654 _ 627؛ حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج1، ص492 _ 425. جوادى آملى، فقيه،،ولايت فقاهت و عدالت؛ كتاب ولايت فقيه، ولايت فقاهت و عدالت؛ مكارم شيرازى، كتاب أنوار الفقاهة كتاب البيع، ص406 _ 551. و كتاب بحوث فقهية هامة، ص391 _ 567.
گفتار ششم ويژگى ها و ملاك حكم حكومتى
ويژگى هاى حكم حكومتى

با توجه به آن چه تا به حال درباره ماهيت حكم حكومتى، اقسام و محدوده و مشروعيت آن بيان كرديم، مى توان ويژگى هاى زير را براى حكم حكومتى ذكر كرد. البته برخى از آن ها از ويژگى هاى ذاتى حكم حكومتى و برخى ديگر مربوط به آثار و لوازم آن مى باشند. اين ويژگى ها عبارتند از:

1. حكم حكومتى از ناحيه حاكم انشا مى شود نه خداوند تبارك و تعالى.

2. حكم حكومتى بر اساس مصالحى انشا مى گردد كه يا به خود حكم يا به اجراى آن يا به تطبيق و يا به اعتبار موضوع مربوط مى شود.

3. حكم حكومتى غالبا موقّت و تابع شرايط مكان و زمان بوده و تغيير مى كند.

4. حكم حكومتى معمولاً در حوزه مسائل اجتماعى و سياسى است و حتى در مواردى هم كه به فرد مربوط مى شود، به نوعى به مسائل اجتماعى و سياسى مرتبط مى شود. البته چنان چه در گذشته اشاره كرديم ممكن است فتوا نيز در بعضى از موارد به مسائل سياسى و اجتماعى مربوط باشد ولى اين موجب صدق عنوان حكم بر آن نمى شود.

ص: 487

5. اين حكم ناظر به مصالح عمومى اسلام و مسلمين و حفظ اسلام و ممالك اسلامى است.

6. اين حكم قابل نقض توسط فقيه ديگر نيست ولى فتوا قابل نقض توسط مجتهد ديگر مى باشد؛ به اين معنا كه ممكن است فقيهى در مقام استنباط و كشف حكم شرعى نظرى مخالف با فقيه ديگر صادر كند. لذا نقض فتوا مانعى ندارد ولى نقض حكم جايز نيست.مجموع اين موارد را مى توان به عنوان ويژگى ها و مختصات حكم حكومتى ذكر كرد. ما از اين شش امر در بيان فرق حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى استفاده و با اين ميزان، تفاوت آن ها را بيان خواهيم كرد.

ملاك حكم حكومتى

ما در بحث فرق بين حكم حكومتى و حكم اولى و ثانوى از جنبه هاى مختلف مانند مُنشِإ، گستره و نقض و ابرام حكم به اين تفاوت ها اشاره خواهيم كرد. يكى از اين جنبه ها ملاك حكم است؛ به اين بيان كه حكم اولى مانند وجوب و حرمت فى الجمله تابع مصالح و مفاسد واقعى است كه در اشيا وجود دارد ولى حكم ثانوى دائر مدار عناوين ثانوى مى باشد. اين ملاك با تفاوت هايى در مورد حكم حكومتى هم وجود دارد؛ يعنى حكم حاكم نيز تابع مصالح و مفاسد است ولى نوع آن با مصالح و مفاسد موجود در حكم اولى و ثانوى فرق مى كند.

اين مطلب با توجه به امورى مثل ماهيت حكم حكومتى، محدوده و ويژگى هاى آن و تفاوت هايى كه با حكم اولى و ثانوى دارد مشخص مى گردد. بر اين اساس مهمترين ملاك حكم حكومتى مصلحت ها و مفسده هاى متغير در جامعه و اجتماع است كه بر اساس مقتضيات زمان تغيير مى كند. البته مصلحت و مفسده در اين مقام

ص: 488

واژه اى است كه محدوده وسيعى از مفاهيم، معانى و سؤالات را در بر مى گيرد. مفاهيم و سؤالاتى مانند مصلحت چيست؟ متعلّق مصلحت كدام است؟ آيا معيار، مصلحت اسلام است يا مسلمين؟ مصلحت دنياست يا آخرت؟ مصلحت نسل حاضر مورد نظر است يا نسل هاى آينده؟ مصلحت مرز جغرافيايى داخل كشور ملاك است يا بيرون از مرزها؟ اين امور گرچه غالبا با هم همراه مى باشند ولى گاهى نيز در تعارض و تنافى با يكديگرند. چه كسى بايد مصلحت را تشيخص دهد و در هنگام تعارض مصالح يكى را بر ديگرى مقدم كند؟ آيا حاكم به تنهايى چنين كارى انجام مى دهد يا با رجوع به كارشناسان و اشخاص خبره مصالح را تشخيص مى دهد؟ در جايى كه رعايت حكم شرعى در تقابل با مصلحت باشد چه بايد كرد؟ پس مباحث مهمى در رابطه با مصلحت وجود دارد كه ما به چند نمونه از آن ها اشاره كرديم و هر يك مى تواند مستقلاً مورد بحث و بررسى قرار گيرد.

درباره فقه المصلحة در بين اهل سنت مباحث بيشترى مطرح شده؛ چون در نزد آن ها مصالح مرسله به عنوان يكى از مصادر تشريع شناخته شده اما در فقه شيعه اين چنين نبوده است. با اين حال در ميان فقيهان شيعه نيز از زمان شيخ طوسى تا به امروز در بعضى از موارد مانند تزاحم يا ولايت كه در آن رعايت مصلحت نسبت به مولّى عليهم مثلاً در خريد و فروش اموال آن ها لازم دانسته شده و نيز در بحث وقف سخن از مصلحت به ميان آمده است. اما با اين حال در كتاب هاى فقهى كمتر مشاهده مى شود كه يكبحث مبنايى و مبسوط راجع به مصلحت و جايگاه آن در فقه شيعه و حكومت و نظام سياسى صورت گرفته باشد.

با توجه به گستردگى اين مباحث ما نمى توانيم وارد آن شويم و فقط اجمالاً مى گوئيم: ملاك حكم حكومتى مصلحت است و اين مصلحت با مصلحت هاى واقعى موجود در اشيا و عناوين ثانوى متفاوت مى باشد. البته ممكن است در بعضى

ص: 489

موارد اين عناوين بر هم منطبق شوند؛ يعنى مصلحت بر اضطرار منطبق شده و در نتيجه يك حكم حكومتى هم از روى مصلحت و هم به دليل وجود اضطرار صادر شود.

اما به هر حال مسئله مهم آن است كه ملاك اصلى و اساسى حكم حكومتى مصلحت است و هر آن چه كه غير از مصلحت به عنوان ملاك حكم حكومتى ذكر شود، به عنوان مصلحت رجوع مى كند؛ به عنوان مثال در بعضى از كتب اهل سنت مواردى به عنوان ملاك حكم حاكم و حكم سلطانى ذكر شده؛ مثل حفظ حدود و ثغور مملكت اسلامى، اجراى حدود، حفظ بيضه اسلام، رفع تنازع و خصومت بين مسلمين و حتى بعضى از نويسندگان اجراى عدالت يا اجراى احكام اسلام را از ملاكات حكم حكومتى ذكر كرده اند ولى فى الواقع همه اين موارد به مصلحت برمى گردد. علاوه بر اين بعضى از اين امور مثل اجراى احكام اسلامى و اجراى عدالت و تكامل روحى و اخلاقى انسان ها از مقاصد و اهداف عالى و كلان شريعت مى باشند كه به طور كلّى بايد مورد توجه قرار گيرند، نه آن كه صرفا در محدوده جعل حكم و قانون مورد ملاحظه باشند. اما با اين حال نمى توان آن ها را به عنوان ملاك حكم حكومتى ذكر كرد.

از طرف ديگر مقاصد عالى و اهداف كلان شريعت امورى هستند كه نمى توانند فداى مصلحت شده و در شرايط خاصى ناديده گرفته شوند. بنابراين گرچه به نظر ما حكم حاكم محدود به احكام فرعى نيست ولى بايد در راستاى تحقّق مقاصد عالى شريعت باشد؛ چون در غير اين صورت تشريعِ چنين شأن و مقامى براى حاكم لغو خواهد بود.

ص: 490

فصل دوم: نسبت حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى

اشاره

ص: 491

ص: 492

مقدمه

موضوعى كه در اين فصل مورد بررسى قرار مى گيرد، نسبت حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى است و اين كه آيا حكم حكومتى يك حكم اولى است يا از سنخ احكام ثانوى مى باشد و يا اساسا متفاوت از حكم اولى و ثانوى است؟

البته ما در گذشته حكم ثانوى را انكار كرده و گفتيم: اين چنين نيست كه شارع يك جعل براى موضوعات به حسب طبيعت و ذات آن ها با قطع نظر از عروض عناوين ثانوى و جعل ديگرى براى همان موضوعات به حسب عروض حالات و طوارى تحت عنوان حكم ثانوى داشته باشد. بنابراين آن چه به عنوان حكم ثانوى مشهور شده در حقيقت بيان كيفيت اتيان به مأموربه در حالت خاصى است. به همين دليل ما اساس حكم ثانوى را بر خلاف مشهور نپذيرفتيم اما انكار حكم ثانوى مانع بررسى نسبت حكم حكومتى با حكماولى و ثانوى نيست؛ چون در فرض انكار حكم ثانوى اين نسبت اين گونه مطرح مى شود كه آيا حكم حكومتى صرفا بيان كيفيت اتيان مأموربه در حالت خاصى است يا همانند ساير احكام اولى از جعل مستقلى برخوردار بوده و اساسا خود يك حكم اولى است و يا آن كه نه حكم اولى و نه حكم ثانوى است بلكه نوعى ديگر از حكم و در عرض آن هاست؟

ص: 493

پس چه بر مبناى مشهور و چه بر مبناى مختار اين بحث قابل طرح است.

در اين رابطه ديدگاه هاى مختلفى وجود دارد و نسبت به برخى از اين ديدگاه ها برداشت هاى متفاوتى نيز صورت گرفته؛ مثلاً نسبت به يك سخن سه برداشت متفاوت شده كه گاهى اين برداشت ها مقابل هم مى باشند.

در بعضى از كلمات صراحتا نسبت بين حكم حكومتى با احكام اولى و ثانوى بيان شده و بعضى ديگر تلويحا به آن اشاره كرده و نظريات مختلفى در اين رابطه ابراز كرده اند.

بار ديگر تأكيد مى شود كه مراد از نسبت بين حكم حكومتى و حكم اولى و ثانوى طبق مبناى مشهور اين است كه آيا حكم حكومتى از نوع احكام ثانوى بوده و به جعل مستقل در فرض عروض بعضى از عناوين مانند اضطرار، اكراه انشاء مى شود؛ مثلاً اگر حاكم مى گويد: استعمال تنباكو حرام است اين مانند ساير احكام ثانوى مى باشد كه در فرض عروض عناوين ثانوى جعل مى شود يا آن كه يك حكم اولى مثل وجوب صوم و صلوة است كه بر اساس مصالح موجود در متعلّقاتشان جعل و انشا مى گردند و يا اساسا غير از حكم اولى و ثانوى است؟

ص: 494

گفتار اول آرا و ان_ظ_ار

در اين مجال به اختصار به برخى از آرا و انظار اشاره مى كنيم:

شهيد صدر تصريح مى كند كه حكم حكومتى از احكام ثانوى است.(1)

بعضى از بزرگان نيز معتقدند: حكم حكومتى در واقع خارج از حكم اولى و ثانوى نيست بلكه براى اجراى احكام شرعى اعمّ از اولى و ثانوى است.(2) در اين عبارت دو احتمال وجود دارد:

احتمال اول اين كه حكم حكومتى از جنس حكم اولى و ثانوى است؛ زيرا عبارت ايشان اين است كه يكى از مناصب فقيه ولايت است كه متعلّق آن بر محور اصلاح نظام جامعه انسانى دور مى زند و چون بحث اجراى احكام اولى و ثانوى را مطرح كرده، لذا طبق اين نظر حكم حكومتى از جنس حكم اولى و ثانوى است.

احتمال دوم آن كه حكم حكومتى غير از حكم اولى و ثانوى مى باشد.

عبارات امام رحمه الله نيز در اين رابطه متفاوت است؛ چون در موردى تصريح مى كند كه حكم حكومتى حكم ثانوى است. ايشان درباره نظر ميرزاى شيرازى درباره حرمت

ص: 495


1- . اقتصادنا، ص400.
2- . بحوثٌ فقهية هامة، ص267 و498 و500 و511 و566.

تنباكو مى فرمايد: از آن جا كه حكم ميرزاى شيرازى در حرمت تنباكو حكم حكومتى بود، براى فقيه ديگر هم واجب الإتباع بوده است و ايشان روى مصالح مسلمين و به عنوان ثانوى اين حكم حكومتى را صادر فرموده اند.(1)

امام رحمه الله در جاى ديگر مى فرمايد: ولايت فقيه و حكم حكومتى از احكام اولى است.(2) ايشان در موضع ديگرى مى فرمايد: احكام ثانوى ربطى به إعمال ولايت فقيه ندارد.(3)ما در آينده درباره بيانات امام رحمه الله توجيهى را ذكر خواهيم كرد؛ زيرا در حال حاضر فقط در مقام نقل نمونه هايى از آراى بزرگان در باب حكم حكومتى هستيم. به هر حال اين بحث كه حكم حكومتى حكم اولى است يا ثانوى در بين متأخرين مطرح شده؛ چون تعبير حكم حكومتى و حكم اولى و حكم ثانوى در كتب متقدمين اساسا مطرح نبوده است. آن چه در كتب بزرگانى مانند شيخ طوسى(4) و شيخ مفيد(5) و امثال آنان وجود دارد، اصل حكم و اثبات اين شأن براى حاكم است ولى به اين عنوان كه حكم حكومتى حكم اولى است يا ثانوى، مورد بحث قرار نگرفته است.

با ملاحظه مجموعه اقوال و آراى موجود در باب حكم حكومتى مى توان در اين رابطه دو مسلك رئيسى را استخراج كرد.

مسلك اول: اين كه حكم حكومتى از سنخ احكام اولى و ثانوى است، با اين تفاوت كه ممكن است كسى آن را حكم اولى و ديگرى آن را از اقسام حكم ثانوى و يا شخص ثالثى، برخى از احكام حكومتى را از سنخ احكام اولى و برخى ديگر را از سنخ احكام

ص: 496


1- . ولايت فقيه، ص124.
2- . صحيفه نور، ج20، ص452، نامه مورخه 16 دى 1366 و ص457، نامه مورخه 23دى 1366.
3- . صحيفه نور، ج17، ص321، پيام مورخه 22 بهمن 1361.
4- . النهاية، ص302 _ 300.
5- . المقنعة، ص811 _ 810.

ثانوى بداند. اما به هرحال طبق اين مسلك اصل حكم حكومتى مورد پذيرش بوده ولى مستقل از حكم اولى و ثانوى نيست.

مسلك دوم: اين كه حكم حكومتى غير از حكم اولى و ثانوى است.

به نظر ما امام رحمه الله با توجه به توجيهى كه از كلام ايشان ارائه خواهيم كرد، قائل است كه حكم حكومتى مستقل از حكم اولى و ثانوى است.

ص: 497

گفتار دوم نظريه برگزيده

به نظر ما حق آن است كه حكم حكومتى غير از حكم اولى و ثانوى مى باشد. اين مطلب را مى توان با ملاحظه چند امر ثابت كرد:

اول: تعريف حكم حكومتى.

دوم: مشروعيت حكم حكومتى و محدوده آن.

سوم: ويژگى هاى حكم حكومتى.

چهارم: اقسام چهارگانه حكم حكومتى.

قول حق با ملاحظه اين چهار امر و توجه به فرق جوهرى بين حكم حاكم و احكام اولى و ثانوى واضح مى گردد.

مهم ترين خصوصيتى كه ما در مورد حكم حاكم بر آن تأكيد كرديم و موجب فرق جوهرى بين حكم حاكم با ساير احكام گرديد، منشأ صدور حكم در حكم حكومتى است؛ يعنى انشاكننده حكم در حكم حكومتى شخص حاكم است كه احكام را بر اساس مصالح و مفاسدِ متغيّر اجتماعى و سياسى انشا مى كند و ايناختيارات از ناحيه شارع به او واگذار شده است. البته اين كه شخص او به تنهايى يا با مشورت و استفاده از

ص: 498

نظر كارشناسان حكم كند امر ديگرى است، اما با ملاحظه اين مسئله كه انشاكننده حكم حكومتى حاكم است و با ملاحظه اين كه احكام حكومتى به نحو قضاياى شخصى و خارجى جعل مى شوند و لذا متغيّر و موقّت و تابع شرايط زمانى و مكانى بوده و قابل نقض توسط فقيه ديگر نيستند، مى توان نتيجه گرفت كه حكم حكومتى غير از حكم اولى و ثانوى است.

صحت اين ادعا حداقل در بعضى از اقسام حكم حكومتى واضح و روشن است؛ از جمله در مواردى كه از طرف حاكم انشاى موضوع يا تطبيق صورت مى گيرد. به ادعاى ما بر طبق همه مبانى و حتى ضيق ترين تفسير از حكم حكومتى نيز اين حكم متفاوت از حكم اولى و ثانوى مى باشد؛ چون فارق و مميّز بين حكم حكومتى و احكام اولى و ثانوى، مقامى است كه حكم از آن صادر مى شود؛ يعنى حكم اولى و ثانوى طبق همه مبانى توسط خداوند تبارك و تعالى انشا مى شود ولى حكم حكومتى توسط حاكم انشا مى گردد. اين كه اين مطلب به عنوان فارق بين حكم حكومتى و احكام اولى و ثانوى ذكر گرديد از اين جهت است كه به نظر ما انشاى حكم از ناحيه حاكم از مقومات حكم حكومتى است و در مقابل، انشاى حكم از ناحيه خداوند تبارك و تعالى از مقومات حكم فرعى الهى است. لذا همان گونه كه گفتيم هم خداوند به عنوان شارع و جاعل حكم شرعى محسوب مى شود و هم حاكم.

پس چنان چه صدور حكم از ناحيه حاكم را قيد حكم بدانيم و بگوئيم: حكم حكومتى عبارتست از «الحكم المُنشَأ بقيد صدوره من الحاكم»، آن گاه ديگر نمى توان اين حكم را از جنس احكام اولى يا ثانوى دانست، همان گونه كه «الحكم المُنشَأ بقيد صدوره من اللّه تبارك و تعالى» مبيّن حكم اولى و ثانوى است و قيد صدور از ناحيه خداوند مقوّم آن ها مى باشد.

ص: 499

البته واضح است كه اگر حاكم داراى چنين شأنى است و مى تواند انشاى حكم نمايد، به اين اعتبار است كه خداوند تبارك و تعالى اين شأن را براى او قائل شده و بنا به دلائلى اين حق را به او واگذار كرده و به همين جهت است كه ما حكم صادر شده از ناحيه حاكم را نيز حكم شرعى دانسته و از اقسام آن به حساب مى آوريم. لازم به ذكر است كه مراد از واگذارى و تفويض اين نيست كه اين كار به پيامبر صلى الله عليه و آله يا جانشينان او واگذار شده كه اين تفويض باطل است بلكه مراد اين است كه خداوند متعال اين اذن و اجازه را به حاكم داده و اين شأن را براى او قائل شده كه با ملاحظه شرائط و مقتضيات و نيازهاى جامعه حكم صادر كند، البته با تفاوتى كه بين پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهم السلام و فقها وجود دارد و الا در اصل شأن حكومت فرقى بين آنان نيست.در اين رابطه سؤالات و ابهاماتى وجود دارد كه در جاى خود مورد رسيدگى قرار خواهد گرفت؛ از جمله اين كه آيا واگذارى جعل حكم به حاكم بر اساس مصالح و مقتضيات موجب عرفى شدن فقه و دستگاه استنباط نخواهد شد؟ اين سؤال و مشابه آن در آينده مورد بررسى قرار مى گيرد.

آن چه اجمالاً در اين مقام مى توان ذكر كرد اين است كه اين يك امر متعارف و معمول در بين عقلاست؛ مثلاً كسى كه نماينده اى را از طرف خود در جايى منصوب مى كند، دستورات و چارچوب هايى براى أعمال و برنامه هاى او معيّن و او را مجرى دستورات خود قرار مى دهد ولى در عين حال در بعضى امور اختياراتى به او واگذار مى شود كه به عنوان مدير و مسئول به آن نياز دارد و بدون آن نمى تواند عهده دار امور گردد؛ زيرا گاهى مسائل خاصى پيش مى آيد كه نياز به دستور او دارد. پيامبر صلى الله عليه و آلههم از طرف خدا براى هدايت جامعه و تشكيل حكومت منصوب شده و بايد جامعه دينى را اداره كند. حال يا بايد خداوند تمام جزئيات را إلى يوم القيامة بيان كند يا آن كه عمومات و اطلاقاتى ذكر كرده و در عين حال اختياراتى هم به پيامبر صلى الله عليه و آله بدهد. بديهى

ص: 500

است چاره اى جز راه دوم نيست؛ چون تغيير شرائط و مقتضيات امكان بيان همه جزئيات را فراهم نمى كند، البته به ضميمه دلائل ديگرى كه مجال ذكر آن نيست.

به هرحال با آن كه بحث به درازا كشيد، لكن با توجه به مطالبى كه تا كنون گفته شد، لازم است فرق بين حكم حكومتى با حكم اولى و حكم ثانوى بيان شود.

ص: 501

گفتار سوم فرق هاى حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى
الف) فرق حكم حكومتى با حكم اولى

فرق اول: حكم اولى حكمى است كه از ناحيه شارع انشا شده و فقيه آن را كشف و استنباط كرده و از آن خبر مى دهد اما حكم حكومتى حكمى است كه از ناحيه حاكم انشا مى شود و إخبارى در آن نيست.

فرق دوم: حكم اولى فى الجمله تابع مصالح و مفاسد واقعى موجود در اشيا است كه اقتضاى ثبات دارند اما حكم حكومتى تابع مصالح و مفاسدى است كه حاكم آن را تشخيص مى دهد و نوعا متغيّر است؛ چون اين مصالح و مفاسد به حسب شرايط حادث شده و پس از مدتى از بين مى روند.

فرق سوم: حكم اولى دايمى و هميشگى است اما حكم حكومتى متغيّر و موقّت است و با تغيير شرائط عوض مى شود.

فرق چهارم: حكم اولى از ناحيه فقيه ديگر قابل نقض است؛ به اين معنا كه فقيه ديگر مى تواند حكمى متفاوت با فقيه قبلى استنباط كند اما حكم حاكم قابل نقض نيست.

ص: 502

فرق پنجم: قلمرو احكام اولى امور فردى و اجتماعى است ولى محدوده حكم حكومتى منحصر در امور اجتماعى مى باشد و چنان چه به اشخاص و افراد هم مربوط شود، به نحوى مرتبط با جنبه هايى از روابط اجتماعى و عمومى است.

فرق ششم: حكم اولى به نحو قضيه حقيقى ولى حكم حكومتى به نحو قضيه خارجى جعل مى شود. مادر مباحث گذشته و در ضمن بحث از كيفيت جعل احكام شرعى به اين مسئله اشاره كرديم.

ب) فرق حكم حكومتى با حكم ثانوى

فرق اول: حكم ثانوى دائر مدار عناوينى است كه در ادله ذكر شده و حداكثر آن است كه بعضى از عناوين ديگر مانند شرط و عهد و قسم و نذر نيز به آن عناوين ضميمه شود اما حكم حكومتى بر مدار مصلحت عمومى و مقتضيات اجتماعى استوار است. البته ممكن است حاكم در انشاى حكم حكومتى به بعضى از عناوين ثانوى هم استناد كند.

فرق دوم: حكم ثانوى همانند حكم اولى يك حكم الهى است كه فقيه آن را كشف و از آن خبر مى دهد ولى حكم حكومتى حكمى است كه از طرف حاكم انشا شده و جهت إخبار در آن نيست.

فرق سوم: حكم ثانوى و حكم حكومتى اگرچه به نوعى غيردايمى مى باشند، اما ارتفاع حكم ثانوى به رفع عناوين ثانوى وابسته است ولى ارتفاع حكم حكومتى به تغيير مصالح و نظر حاكم بستگى دارد.

فرق چهارم: حكم ثانوى قابل نقض توسط فقيه ديگر مى باشد و او مى تواند بر خلاف آن فتوا دهد ولى حكم حكومتى قابل نقض نيست.

فرق پنجم: كه با اندكى مسامحه همراه است اين است كه حكم ثانوى به نحو قضيه حقيقى ولى حكم حكومتى به نحو قضيه خارجى جعل شده است.

ص: 503

نتيجه

به طور كلّى با عنايت به فرق هايى كه بين حكم حكومتى و حكم اولى و ثانوى بيان شد مى توان نتيجه گرفت حكم حكومتى يا حكم حاكم يا حكم سلطانى در عرض حكم اولى و ثانوى بوده و متفاوت با آن دو مى باشد. البته اين بدان معنا نيست كه هيچ اشتراكى بين آن ها وجود ندارد؛ زيرا حكم اولى با حكم ثانوى و هم چنين حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى در بعضى از جهات اشتراكاتى دارند اما در عين حال اين مسئله مانع از اين نيست كه بگوييم حكم حكومتى از سنخ حكم اولى و حكم ثانوى نيست.

ص: 504

گفتار چهارم نظريه امام خمينى

پس از ذكر انظار و آراى مختلف درباره حكم حكومتى مشخص شد حكم حكومتى يا حكمُ الحاكم غير از حكم اولى و حكم ثانوى است. اما از آن جا كه در كلمات امام تعبيرات متفاوتى به كار رفته و ايشان به صراحت در اين رابطه اظهار نظر نكرده، لازم است به بررسى و توجيه كلمات ايشان پرداخته تا روشن شود نظر ايشان مطابق با كدام يك از آرا و انظار مى باشد.

عبارت امام رحمه الله

امام رحمه الله در سه موضع در رابطه با حكم حكومتى سخن گفته كه به نگاه بدوى بين آن ها تنافى وجود دارد. در ابتدا نظر ايشان را در آن سه موضع بيان كرده و سپس كيفيت جمع بين آن ها را ذكر خواهيم كرد.

موضع اول: ايشان در جايى تصريح كرده كه حكم حكومتى يك حكم ثانوى است. عبارت ايشان در اين رابطه اين است: فتواى تحريم تنباكو توسط ميرزاى شيرازى حكم ثانوى است.(1)

ص: 505


1- . ولايت فقيه، ص124.

موضع دوم: امام رحمه الله در جاى ديگرى فرموده كه احكام ثانوى ربطى به إعمال ولايت فقيه ندارد.(1) معناى اين سخن آن است كه احكام ثانوى توسط همه فقها به صورت فتوا بيان مى شود و نيازى به حكم حاكم ندارد. با اين بيان معلوم مى شود حكم حاكم غير از حكم ثانوى است.

موضع سوم: امام رحمه الله در موضع ديگر مى فرمايد: حكومت كه شعبه اى از ولايت مطلقه رسول اللّه است يكى از احكام اولى اسلام مى باشد و مقدّم بر تمام احكام فرعيه حتى نماز و روزه و حج است.(2) هم چنين ايشان در پاسخ نامه اى فرموده: ولايت فقيه و حكم حكومتى از احكام اولى است.(3)

همان گونه كه ملاحظه شد، امام رحمه الله سه تعبير متفاوت را درباره نسبت حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى به كار برده و چه بسا اين عبارات متناقض به نظر مى رسند؛ زيرا در يك جا مى گويد: حكم حكومتى حكم ثانوى است و در جاى ديگر مى فرمايد: حكم حكومتى حكم ثانوى نيست.

جمع بين عبارات امام رحمه الله

به نظر ما از مجموع كلمات امام رحمه الله استفاده مى شود كه اصل حكومت و ولايت از احكام اولى است؛ يعنى همان گونه كه نماز، روزه، حج، صوم و خمس واجب شده، اصل حكومت و ولايت نيز به عنوان يك مسئله لازم و ضرورى براى زندگى اجتماعى بشر متعلّق حكم شرعى وجوب قرار گرفته است. پس اصل حكومت و ولايت از اين جهت در عداد ساير احكام اولى بلكه مقدّم بر آن ها مى باشد.

ممكن است گفته شود: منظور از اين كه حكم حكومتى از احكام اولى مى باشد،

ص: 506


1- . صحيفه نور، ج17 ص321، پيام مورخه 22 بهمن 1361.
2- . همان، ج20 ص452، نامه مورخه 16 دى 1366.
3- . همان، ص457، نامه مورخه 23دى 1366.

اين است كه اصل ولايت اعتبارى الهى داشته و از جانب خداوند تبارك و تعالى تشريع شده، نه آن كه يك حكم اولى مانند وجوب نماز و روزه باشد، لكن واضح است كه اعتبار شرعى و الهى هم به نوعى به همان حكم اولى برمى گردد؛ چون حكم اولى نيز حكمى است كه اعتبار الهى داشته و از ناحيه خداوند تبارك و تعالى صادر شده است.

اما منظور از اين سخن امام رحمه الله كه فرمود: احكام ثانوى ربطى به إعمال ولايت فقيه ندارد اين است كه دستورات حاكم حكم ثانوى نيست بلكه از جنس ديگرى است و الا بقيه فقها هم بر اساس عناوين ثانوى فتوا مى دهند. پس ايشان مى خواهد با اين بيان بين فقيه حاكم با ساير فقيهان تمييز داده و فرق بگذارد و در اين مقام نيست كه بگويد: حكم حاكم يك حكم اولى است؛ به عبارت ديگر در مقام سلب وصف ثانوىبودن براى حكم حاكم است نه اثبات وصف اولى بودن براى آن و به عبارت سوم معناى اين سخن كه احكام ثانوى ربطى به إعمال ولايت فقيه ندارند اين است كه احكام ثانوى را هر مجتهدى مى تواند استنباط كند، بر خلاف حكمى كه توسط حاكم از منظر حكومت و حاكميت صادر مى شود كه در اين كار فقهاى ديگر با او شراكتى ندارند ولى حاكم در اين كه مى تواند بر اساس عناوين ثانوى فتوا دهد با آن ها شريك است.

اما اين كه ايشان تحريم تنباكو توسط ميرزاى شيرازى را يك حكم ثانوى قلمداد كرده، ظاهرا بر طبق ممشاى مشهور است كه حكم حاكم را به اين اعتبار كه يك حكم ثانوى است نافذ مى داند. پس ايشان با اين بيان بر حكم بودن آن و اين كه در مقابل فتوا مى باشد، تأكيد كرده و الاّ همان طور كه گفته شد امام رحمه الله قطعا حكم حاكم را از قبيل حكم ثانوى نمى داند؛ چون به صراحت و به طور كلّى مى گويد: حكم ثانوى ربطى به إعمال ولايت فقيه ندارد. بر فرض هم كه بپذيريم ايشان تحريم تنباكو توسط ميرزاى شيرازى را يك حكم ثانوى دانسته، باز نمى توان نتيجه گرفت كه ايشان قائل به

ص: 507

ثانوى بودن احكام حكومتى است؛ چون عبارت دوم ايشان كلّى بوده و بر كلام سابق كه درباره يك امر جزئى گفته شده مقدم است. بنابراين مى توانيم به طور قطع بگوييم كه امام رحمه الله حكم حكومتى را يك حكم ثانوى نمى دانند.

در نتيجه آن چه ما از كلمات امام رحمه الله استفاده مى كنيم اين است كه ايشان اگر چه اصل حكومت را حكم اولى مى داند اما حكم حكومتى در نظر ايشان غير از حكم اولى و ثانوى است.

ما براى اثبات اين مدّعا از بعضى از كلمات امام رحمه الله استفاده مى كنيم.

ايشان معتقد است: خداوند تبارك و تعالى به رسول اكرم صلى الله عليه و آله در تشريع حكم إذن داده و اگر اين إذن الهى نبود خود پيامبر صلى الله عليه و آله هم حق انشاى حكم نداشت؛ چون اصل اولى آن است كه هيچ كس غير از خداوند متعال نمى تواند حكمى را جعل كند. اين حق مختصّ به خدا است و حتى پيامبر صلى الله عليه و آله نيز چنين حقى ندارد، مگر آن كه خود خداوند اين حق را براى او قائل شود و از آن جا كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين إذن را از ناحيه خداوند تبارك و تعالى دريافت كرده، لذا مى تواند انشاى حكم كند، چنان چه بعضى از احكام توسط نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله جعل شده است.(1)

البته در اين كه اين حق براى پيامبر صلى الله عليه و آله در محدوده امور دينى و غير دينى يا صرفا در محدوده امور دينى ثابت است، اختلاف وجود دارد كه ما فعلاً به اين جهت نمى پردازيم؛ زيرا مهم آن است كه اين إذن بهپيامبر صلى الله عليه و آله داده شده است. از طرف ديگر در برخى آيات و روايات به اطاعت پيامبر صلى الله عليه و آله در عرض اطاعت خداوند تبارك و تعالى امر شده و در مواردى نيز نافرمانى از پيامبر صلى الله عليه و آله در عرض عصيان خداوند مطرح شده است؛ مانند آيه «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللّه َ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُم».(2) و آيه «وَما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللّه ُ وَ رَسُولُهُ أَمْرا أَنْ يَكُونَ

ص: 508


1- . الاجتهاد و التقليد، ص18؛ تهذيب الأصول، ج2، ص575.
2- . النساء، 59.

لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللّه َ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِيناً»(1) در اين آيات همان گونه كه مشاهده مى شود اطاعت پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار اطاعت خدا و عصيان پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار عصيان خداوند تبارك و تعالى قرار گرفته است. ذكر اطاعت و عصيان پيامبر صلى الله عليه و آله، مستقل از اطاعت و عصيان خداوند تبارك و تعالى نشان دهنده تفاوت حكم صادر از ناحيه پيامبر صلى الله عليه و آله با حكم صادر از ناحيه خداوند است؛ چون اگر دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله همان احكام و دستورات الهى بود در اين صورت دستور به اطاعت مستقل و نهى از عصيان مستقل نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله معنا نداشت و اين يعنى دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله به دستور و حكم الهى مبدّل نمى شوند بلكه حكم مستقلى است.(2) ايشان اين مسئله را به امر به اطاعت از پدر تنظير كرده و مى گويد: اگر در ادله به اطاعت پدر سفارش شده، به اين معنا نيست كه دستورات پدر همان دستورات الهى است و استعمال «أَطِيعُوا» نسبت به اوامر پدر موجب نمى گردد كه اوامر پدر به اوامر الهى مبدّل شود بلكه آن چه كه دستور الهى است اصل لزوم اطاعت از پدر است.(3)

در مورد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هم همين طور است؛ يعنى دستور خداوند تبارك و تعالى به اطاعت كردن از اوامر پيامبر صلى الله عليه و آله يك دستور كلّى الهى است ولى بدين معنا نيست كه امر پيامبر صلى الله عليه و آله حكم الهى است بلكه به معناى آن است كه خود پيامبر صلى الله عليه و آلهشأنيت حكم كردن دارد و اگر دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله فقط جنبه تبليغى داشت و «أَطِيعُوا الرَّسُولَ»ناظر به اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله را از اين جهت كه مبلّغ احكام الهى است اطاعت كنيد، در اين صورت اطاعت و عصيان مستقل بى معنا بود.

پس با ملاحظه دو مطلب نظر امام رحمه الله مشخص مى گردد:

مطلب اول: خداوند تبارك و تعالى براى قانون گذارى و تشريع به پيامبر صلى الله عليه و آله اذن

ص: 509


1- . الاحزاب، 36.
2- . الاجتهاد و التقليد، ص19؛ بدايع الدرر، ص106؛ تنقيح الأصول، ج3، ص606 و ج4 ص593.
3- . تهذيب الأصول، ج2، ص576 و ج3، ص525 و526.

داده است. اين مطلب از آياتى مانند «النَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ»(1) و «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللّه ُ وَرَسُولُهُ»(2) استفاده مى شود.

مطلب دوم: براى پيامبر صلى الله عليه و آله عصيان و اطاعت مستقل ذكر شده است.

نتيجه: حكم سلطانى و حكومتى پيامبر صلى الله عليه و آله غير از حكم الهى است كه شارع مستقلاً جعل كرده است. امام رحمه الله مى فرمايد: مواردى كه فعل يا عملى با لفظ «قضى» و «حَكم» و «أَمَر» به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده شده به اين معنا كه پيامبر صلى الله عليه و آله با اين الفاظ حكمى را صادر فرموده، بيانگر حكم مولوى سلطانى است كه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آلهتشريع شده است.(3)

پس از اين مطالب مى توان استفاده كرد كه از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله احكامى غير از احكام الهى صادر شده و اگر مانند امام رحمه الله قائل شويم اين شأن براى همه فقها ثابت است آن گاه ادعاى تفاوت حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى ثابت خواهد گرديد.

ص: 510


1- . الاحزاب، 6.
2- . المائده، 55.
3- . بدايع الدرر، ص107؛ تنقيح الأصول، ج3، ص606؛ تهذيب الأصول، ج3، ص528.
گفتار پنجم نظريه شهيد صدر

شهيد صدر نظريه اى را تحت عنوان منطقة الفراغ مطرح كرده، لكن تا حدودى عبارات ايشان در اين باره دچار اضطراب است و همين موجب گرديده برداشت هاى متفاوتى از كلمات وى صورت گيرد كه بعضا با مبناى خود ايشان ناسازگار است.

به عنوان مثال يكى از اين برداشت ها آن است كه منطقة الفراغ منطقه و محدوده اى خالى از تشريع است كه در آن صلاحيت تشريع و قانون گذارى به ولى امر داده شده و حاكم فقط در اين محدوده حق قانون گذارى دارد. حال اگر مراد شهيد صدر از منطقة الفراغ همين باشد اين مطلب با سخن ديگر ايشان كه در آن حكم حكومتى را از احكام ثانوى دانسته منافات خواهد داشت؛ چون حكم ثانوى در جايى است كه يك حكم اولى جعل شده اما به واسطه عروض بعضى از عناوين ثانوى اين حكم جايگزين حكم اولى شده است. لازمه اين سخن آن است كه حكم حكومتى در موارد احكام اولى نيز قابل جعل است و اين با برداشتى كه از منطقة الفراغ ذكر شد تنافى دارد.

برداشت ديگر از منطقة الفراغ آن است كه منطقة الفراغ به محدوده غير واجبات و محرمات گفته مى شود كه شارع در آن قانون عامى را تحت عنوان اباحه جعل كرده

ص: 511

است. طبق اين برداشت مى توان ملتزم شد كه حكم حكومتى از احكام ثانوى است؛ يعنى حاكم مى تواند در اين محدوده بر اساس عناوين ثانوى يك حكم الزامى مثل وجوب يا تحريم را بر خلاف اباحه شرعى جعل كند كه در اين صورت چنين حكمى از احكام ثانوى خواهد بود. بنابراين اگر مراد شهيد صدر از منطقة الفراغ اين برداشت باشد با سخن ايشان مبنى بر ثانوى بودن احكام حكومتى سازگار است.

فرق اين دو برداشت در اين است كه طبق برداشت اول در محدوده فراغ هيچ حكمى حتى اباحه جعل نشده و اگر هم اباحه اى وجود دارد همان اباحه اصلى قبل از شرع است اما طبق برداشت دوم در منطقه الفراغ اباحه شرعى جعل شده ولى حاكم مى تواند آن را تغيير دهد. چنان چه گفتيم به نظر مى رسد منشأ اين دو برداشت اضطرابى است كه در كلام شهيد صدر وجود دارد.

ايشان در يك جا مى گويد: «و لايقتصر تدخّل الدولة على مجرد تطبيق الأحكام الثابتة فى الشريعة بل يمتدّ الى ملأ منطقة الفراغ من التشريع... و فى المجال التشريعى تملأ الدولة منطقة الفراغ التى تركه التشريع الإسلامى للدولة لكى تملأها فى ضوء الظروف المتطوّره بالشكل الذى يضمن الأهداف العامةللإقتصاد الإسلامى و يحقّق الصورة الإسلامية للعدالة الإجتماعية التى تركه التشريع الإسلامى للدولة»؛(1) يعنى محدوده دخالت دولت اسلامى صرف تطبيق احكام ثابت در شريعت؛ مانند تعيين مصداق ربا يا اراضى موات نيست بلكه اين دخالت به محدوده فراغ از تشريع نيز امتداد پيدا مى كند. وى سپس در ادامه و در توضيح منطقة الفراغ مى فرمايد: منطقة الفراغ منطقه اى است كه تشريع اسلامى آن را رها كرده تا دولت اين منطقه را با وضع مقررات و قوانين پر نمايد، به گونه اى كه اهداف عام اقتصاد اسلامى را تضمين كرده و ساختار اسلامى را براى پياده كردن عدالت اجتماعى محقّق سازد.

ص: 512


1- . اقتصادنا، ص685.

اما در جاى ديگر درباره منطقة الفراغ مى فرمايد: «ولا تدلّ منطقة الفراغ على نقصٍ فى الصورة التشريعية أو إهمال من الشريعة لبعض الوقايع و الأحداث بل تعبر عن استيعاب الصورة و قدرة الشريعة على مواكبة العصور المختلفة لأن الشريعة لم تترك منطقة الفراغ بالشكل الذى يعنى نقصا أو اهمالاً و إنّما حدّدت للمنطقة أحكامها بمنح كل حادثة صفتها التشريعية الأصلية مع إعطاء ولى الأمر صلاحية منحها صفة تشريعيةً ثانويةً حسب الظروف، فإحياء الفرد للأرض مثلاً عمليةٌ مباحة تشريعيا بطبيعتها و لولى الأمر حق المنع عن ممارستها وفقا لمقتضيات الظروف»؛(1) منطقة الفراغ دلالت بر نقص در صورت قانون گذارى يا اهمال نسبت به برخى وقايع و حوادث از حيث جعل و تشريع نمى كند بلكه اين منطقه به عنوان يك مركز مانور و قدرت دستگاه قانون گذارى در اختيار ولى امر گذاشته شده است. از اين رو نبايد پنداشت منطقة الفراغ يك منطقه رها شده و آزاد است تا نقص و اهمال در شرع محسوب شود بلكه شارع اين منطقه را با احكامى كه براى آن بيان فرموده محدود كرده، به گونه اى كه حوادثى كه در اين منطقه هست بر همان صفت تشريعى اصلى است و به ولى امر اين صلاحيت داده شده تا در اين منطقه قانون گذارى ثانوى انجام دهد. سپس ايشان مثال زده و مى گويد: احياى زمين موات توسط فرد كار مباحى است بحسب تشريع، لكن به ولى امر اين اختيار داده شده كه به حسب ظروف زمانى و مكانى و اقتضائات آن ها مانع اين امر شود.

هم چنين ايشان در جاى ديگر هنگامى كه ادله اثبات اين حق را براى ولىّ امر مانند آيه «أَطِيعُوا اللّه َ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ»(2) ذكر مى كند، مى فرمايد: «وحدود منطقة الفراغ التى تتسع لها صلاحيات اولىالامر تضم فى ضوء هذا النص الكريم كل

ص: 513


1- . اقتصادنا، ص689.
2- . النساء، 59.

فعل مباح تشريعيا بطبيعته» حدود منطقه فراغ كه گستره صلاحيت ولى امر است، هر فعل مباحى را كه به حسب طبيعتش قانون اباحه در مورد آن جعل شده شامل مى شود.

و در نهايت مى فرمايد: «فأيّ نشاطٍ و عملٍ لم يرد نصٌ تشريعيٌ يدل على حرمته أو وجوبه يسمح لولى الأمر بإعطائه صفة ثانوية بالمنع عنه أو الأمر به» هر محدوده اى كه يك نص تشريعى دال بر حرمت يا وجوب در آن وارد نشده باشد، در اختيار ولىّ فقيه گذاشته شده تا به عنوان دستور ثانوى آن عمل را ممنوع يا واجب اعلام كند. لذا هر عملى را كه ولىّ امر واجب يا ممنوع كند لازم الاطاعه است. پس ايشان آزادى عمل ولىّ امر را منحصر به امورى مى داند كه از طرف شارع مباح اعلام شده باشد.

سپس چهار نمونه كه در آن ها به نوعى يك اباحه اصلى ثابت بوده ولى شارع يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله آن ها را از اباحه اصلى خارج كرده اند، ذكر مى كند.(1)

در اين عبارات چنان چه مشاهده مى شود دو احتمال وجود دارد:

يكى اين كه بگوئيم: شارع در اين منطقه خالى از تشريع شخصى را به عنوان قانون گذار معرفى كرده كه حكم كند. عباراتى همچون «التى تركها التشريع الإسلامى للدولة» مساعد با اين احتمال است. هم چنين وقتى سخن از اهمال شريعت به ميان آمده، مى فرمايد: گمان نكنيد اين منطقه رها شده و از ناحيه شارع مهمل گذاشته شده تا نقص باشد بلكه با تعيين شخص واجد صلاحيت براى قانون گذارى اين خلأ را پر كرده است. بر اين اساس منطقة الفراغ؛ يعنى منطقه خالى از تشريع كه تشريع در آن به عهده ولىّ امر گذاشته شده است.

طبق اين احتمال نمى توان گفت: حكم حاكم حكم ثانوى است؛ چون حكم ثانوى در جايى است كه حكم اولى وضع شده ولى به واسطه عروض عناوين ثانوى يك حكم جديد به جاى حكم اولى جعل مى شود.

ص: 514


1- . اقتصادنا، ص692 _ 689.

احتمال دوم آن كه بگوييم: منطقة الفراغ منطقه اى است كه خالى از تشريع نبوده بلكه شارع در آن حكم اباحه را جعل كرده، در اين صورت مى توان حكم حاكم را حكم ثانوى قلمداد نمود.

نتيجه آن كه در كلمات ايشان عبارت روشن و واضحى كه يكى از دو احتمال را بر ديگرى ترجيح دهد وجود ندارد ولى از مجموع كلام ايشان شايد بتوان استفاده كرد كه منطقة الفراغ جايى است كه اباحه در آن جعل شده ولى حاكم با مصالحى كه تشخيص مى دهد آن را به حكم الزامى تبديل مى كند.مسئله اى كه باقى مى ماند بررسى اصل نظريه منطقة الفراغ است كه در آينده درباره آن بحث خواهيم كرد.

ص: 515

ص: 516

مبحث ششم: حكم تأسيسى و امضايى

اشاره

ص: 517

ص: 518

مقدمه

تقسيم ششم از تقسيمات حكم شرعى تقسيم آن به تأسيسى و امضايى است.

به طور كلّى اصطلاح تأسيسى و امضايى بعد از شيخ انصارى رايج شده و از عباراتى كه در كتب شيخ(1) آمده، مى توان استفاده كرد كه به نظر ايشان حكم شرعى بر دو نوع است: حكم تأسيسى و حكم امضايى. تا قبل از ايشان چنين اصطلاحى در كلمات و عبارات ديده نمى شود بلكه فقط تعبير «امضاى شارع» در كلمات وجود دارد. البته در كنار تعبير «امضاى شارع» تعابيرى مانند «امضاى حاكم شرع» نيز ذكر شده اما تعبير حكم امضايى در كلمات بزرگان ديده نمى شود.

مثلاً مرحوم نراقى در بحث معاطات مى فرمايد: «و يلزم من جوازه شرعا و امضاء الشارع اياه زوال ملكية المبيع من البايع و حصولها للمشترى شرعا اذ لا معنى لتحليل الشارع و امضائه نقل الملك الذى هو معنى البيع بل قوله فى موارد متكثرة: بع و بيعوا وامثالهما الا تحقّق النقل شرعا»(2).

مرحوم نراقى درباره بيع بدون صيغه يعنى معاطات مى فرمايد: «شارع اين نحوه از

ص: 519


1- . فرائد الأصول، ج1، ص414، كتاب المكاسب، ج3، ص52 و53 و87 و403 و451 وغير آن.
2- . مستند الشيعة، ج4، ص251.

معامله را كه در عرف واقع مى شود امضا كرده و امضاى شارع نسبت به بيع به معناى تحقّق شرعى نقل است».

وحيد بهبهانى در بحث از آيه «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»(1) مى فرمايد: «لانه ظاهر فى الامضاء و التقرير».(2)

پس تا قبل از شيخ عبارت امضا يا تقرير شارع مصطلح بوده ولى تعبير حكم امضايى و حكم تأسيسىوجود ندارد.

ص: 520


1- . المائده: 1.
2- . الفوائد الحائريه، فائده 16، ص435.

فصل اول: تعريف حكم تأسيسى و امضايى

اشاره

ص: 521

ص: 522

گفتار اول موارد استعمال لفظ امضا
اشاره

با اين كه اصطلاح حكم امضايى و تأسيسى در بين اصوليين متأخر شهرت پيدا كرده و در بين فقها نيز رايج شده اما معذلك مواردى وجود دارد كه واژه امضا در مقابل كلمات و لغات ديگرى غير از تأسيس استعمال شده، هرچند ممكن است بتوان اين استعمالات را به نوعى به اصطلاح متعارف برگرداند. به هر حال در اين كه كلمه امضا در مقابل بعضى الفاظ ديگر غير از تأسيس و يا حتى به مفهوم ديگر به كار رفته ترديدى نيست.

1 . امضا در مقابل ارشاد

در بعضى از عبارات لفظ امضا در مقابل ارشاد به كار رفته؛ مثلاً بعضى در مورد آيه نبأ(1) گفته اند: «والحاصل ينبغى ان يقال ان الآية سواء كانت إمضاء لبنائهم او ارشادا، يكون هذا لملاك الوثوق».(2) در اين عبارت امضا در مقابل ارشاد به كار رفته است.

ص: 523


1- . حجرات، آيه 6 .
2- . مجمع الافكار، ج3، ص167؛ أوثق الوسائل، ص499، سطر 84.
2 . امضا در مقابل تعبد

گاهى نيز واژه امضا در مقابل تعبد به كار رفته است؛ مثل «و ليس فيها ما يدل على تعبد من الشارع بالمعنى الذى يدعيه بعضهم بل جميعها امضاء لطريقة العقلاء».(1) در اين عبارت كه درباره ادله حجيت خبر واحد است، امضا در مقابل تعبد به كار رفته و چه بسا به معناى امضا در مقابل تأسيس است؛ يعنىمنظور از تعبد آن است كه شارع چيزى را جعل و تأسيس كرده كه در مقابل امضاى طريقه عقلا است.

3 . امضا در مقابل جعل

امضا در مقابل جعل و انشا نيز استعمال شده: «والمفروض انّه ليس فى مورد القياس على خلاف ما يعتبره العقل من الظن اثرٌ شرعىٌ وحكمٌ مجعولٌ من الشارع أصلاً وانّما الثابت من قبله امضاء الحكم العقلى اللاحق لوصف الظن المرتفع قهرا في مفروض البحث»(2).

در اين عبارت در مورد قياس مى گويد: نه حكم مجعول شرعى و نه حتى امضاى حكم عقلى از ناحيه شرع وجود ندارد. پس امضا در مقابل جعل به كار رفته و اين مشعر به امضاء الحكم است نه حكم امضايى. حداقل آن است كه اين امضا به معناى جعل نيست.

4 . امضا در مقابل تأسيس

گاهى هم امضا به معناى تأييد و تأكيد بوده و در مقابل تأسيس قرار دارد.

مثلاً در اين عبارت: «كاصالة الاباحه بناء على عدم كون المراد مما ورد فيها من

ص: 524


1- . وقاية الاذهان، ص500.
2- . بحر الفوائد ط. قديم، ج1، ص294؛ همان (طبع جديد)، ج4، ص169.

الاخبار امضائا لحكم العقل و تأكيدا لمفاده بل تأسيسا للاباحة الظاهرة الشرعية»(1) امضا به معناى تأكيد به كار رفته؛ چون با عبارت «امضائا و تأكيدا»، امضا را به تأكيد تفسير مى كند و مى گويد: آن چه كه در مورد اصالة الاباحه وارد شده امضا و تأكيد حكم عقل نيست بلكه تأسيس است. پس در اين جا امضا به معناى تأكيد و در مقابل تأسيس به كار رفته است.

اين جمله معروف كه در دوران بين تأكيد و تأسيس، حملِ بر تأسيس اولى است شاهد بر اين مدعا است.

5 . حكم تأسيسى با طعم امضا

تعبير حكم تأسيسى محض و حكم تأسيسى با طعم امضا از اصطلاحات شهيد صدر است. ايشان در مورد حديث رفع مى فرمايد: «والذي ينبغى ان يقال: ان المعذرية المستفادة من الحديث للعناوين المذكورة فيها طعم امضاء المعذرية العرفية العقلائية المركوزة في مثل هذه العناوين»(2)

معذوريتى كه از اين حديث براى عناوين نه گانه استفاده مى شود، به گونه اى است كه در آن طعم امضاىمعذريت عرفى عقلايى وجود دارد. پس شهيد صدر حكم تأسيسى محض را در برابر حكمى با طعم امضا استعمال كرده است. در مورد اين اصطلاح دو احتمال وجود دارد:

احتمال اول آن كه مراد ايشان از حكم با طعم امضا همان حكم امضايى باشد ولى اين با تعبير حكم تأسيسى با طعم امضا ناسازگار است، مگر آن كه استفاده از لفظ تأسيس در اين اصطلاح را ناظر به حيث جعل در حكم امضايى بدانيم و بگوئيم: به

ص: 525


1- . همان، ج1،ص 172.
2- . بحوث فى علم الأصول، ج5، ص55.

نظر شهيد صدر حكم امضايى نيز حكمى مجعول است؛ يعنى ايشان مى خواهد بگويد: جعل احكام توسط شارع گاهى ناظر به روش و طريقه عقلا نيست و صرفا تعبد است و گاهى ناظر به روش و طريقه عقلا است. طبق اين احتمال، ديگر وجود قسمى به عنوان حكم امضايى در مقابل تأسيسى معنا ندارد.

احتمال دوم آن كه مراد از حكم تأسيسى با طعم امضا قسم خاصى از حكم تأسيسى باشد نه حكم امضايى. بر اين اساس دو تعبير تأسيسى محض و تأسيسى با طعم امضا در مقابل هم نبوده و صرفا مبيّن دو جهت از حكم شرعى مى باشند ولى اين بيان تا حدى مبهم به نظر مى رسد.

نمونه هايى كه از عبارات بزرگان نقل كرديم از جهات مختلفى قابل تحليل است؛ مثلاً اين كه آيا از اين عبارات مى توان استفاده كرد كه به نظر آنان حكم شرعى داراى دو قسم تأسيسى و امضايى است يا خير؟ اما به هرحال هدف اصلى از نقل اين عبارات اين است كه بدانيم فى الجمله امضا در مقابل غير تأسيس هم به كار رفته است.

شايد به نظر برسد كسانى كه عبارت امضاى شارع را به كار برده اند، به نوعى اين تقسيم را قبول دارند اما نكته قابل توجه اين است كه در صورتى مى توان تقسيم حكم شرعى به امضايى و تأسيسى را پذيرفت كه امضاى شارع را نوعى جعل بدانيم. بنابراين اگر كسى ماهيت امضا را غير از جعل بداند، نمى تواند بگويد: حكم شرعى به تأسيسى و امضايى تقسيم مى شود.

همان گونه كه در بحث تقسيم حكم شرعى به وجودى و عدمى، قبل از هر چيز اثبات كرديم كه امكان جعل حكم عدمى وجود دارد، در اين تقسيم نيز بايد در ابتدا ثابت گردد امضاى شارع از سنخ جعل است تا بتوان گفت: تقسيم حكم به امضايى و تأسيسى صحيح است. از اين رو اگر كسى امضا را از سنخ جعل ندانست، چنان چه از ظاهر بعضى عبارات استفاده مى شود، در اين صورت نمى تواند چنين تقسيمى را بپذيرد.

ص: 526

از مجموع آن چه گفته شد بدست مى آيد كه اصطلاح حكم امضايى و حكم تأسيسى از زمان شيخ به بعد وارد علم اصول شده و قبل از آن تعبير امضاى شارع وجود داشته كه ما به چند نمونه اشاره كرديم. هم چنين به برخى از عبارات علماى پس از شيخ هم اشاره شد تا معلوم گردد امضا گاهى در مقابل غيرتأسيس هم استعمال مى شود.

تعريف حكم تأسيسى و امضايى

مى توان بدون لحاظِ بعضى از جزئيات و با اندكى مسامحه گفت: حكم تأسيسى حكمى است كه شارع آن را مستقل از عرف يا عقلا جعل كرده است. بر همين اساس حكم امضايى حكمى است كه شارع آن چه را كه عرف يا عقلا مستقلاً معتبر مى دانند، پذيرفته و بر اساس آن حكمى را جعل كرده است.

پس طبق اين بيان در حكم تأسيسى سخن از جعل جديد، تأسيس، ايجاد، بنيان گذارى و پى ريزى است. چيزى كه سابقه اى در بين عرف و عقلا نداشته و به همين دليل به آن حكم تأسيسى گفته مى شود ولى حكم امضايى به معناى تأييد، پذيرش و به رسميّت شناختن و مشروعيت بخشيدن به چيزى است كه بين عرف و عقلا رايج مى باشد.

ص: 527

گفتار دوم تنقيح موضوع بحث
اشاره

قبل از آن كه به بررسى صحت تقسيم حكم شرعى به تأسيسى و امضايى بپردازيم، لازم است محل بحث و نزاع منقّح شود. براى اين منظور به چند نكته اشاره مى كنيم.

نكته اول

در بحث از حجيت سيره عقلايى سخن در اين است كه آيا امضاى شارع نسبت به سيره عقلايى لازم است يا آن كه صرف عدم ردع شارع كافى است؛ به عبارت ديگر آيا سيره عقلا در صورتى حجت است كه در شرع دليل خاصى بر تأييد و امضاى آن يافت شود يا همين كه شارع از آن منع نكند با اين كه مى توانسته منع كند، كافى است و ديگر نيازى به جستجوى دليل خاص مبنى بر تأييد آن سيره نيست. در اين ميان بعضى قائل اند: براى حجيت سيره صرف عدم ردع كافى نيست بلكه بايد امضاى شارع نسبت به اين سيره در قالب يك دليل لفظى از ناحيه شارع كشف گردد.(1) بديهى است رتبه امضا بالاتر از عدم ردع بوده و طبيعتا كشف آن نيز مشكل تر است.

از اين مطلب مى توان استفاده كرد كه امضا داراى دو معناى عام و خاص است.

ص: 528


1- . الهداية فى الأصول، ج3، ص299.

معناى عامّ امضا شامل عدم ردع نيز مى شود ولى امضا به معناى خاص در مقابل عدم ردع قرار دارد. آن چه كه محل بحث است امضا به معناى عام آن است؛ چون عدم ردع شارع نيز به هرحال نوعى امضا است و برخى به اين مطلب تصريح كرده اند.(1) تفاوت امضا به معناى خاص و عدم ردع تنها در اين است كه در اولى تأييد شارع به وسيله دليل خاص شرعى كشف مى شود ولى در دومى تأييد و موافقت شارع صرفا با عدم ارائه نظر خاص و عدم وجود دليل خاص در مخالفت با موضوع مورد نظر بدست مى آيد. پس آن چه مورد بحث است امضا به معناى عام مى باشد.

نكته دوم

بحث در وجود حكم امضايى به معناى حكمى است كه توسط شارع جعل شده؛ به اين معنا كه مى خواهيم ببينيم آيا حكم مجعولى به نام حكم امضايى در شرع وجود دارد يا خير و الاّ حتى كسانى هم كه منكر حكم امضايى مى باشند، اصل امضا و تأييد شارع را نسبت به بعضى موارد كه در بين عرف و عقلا رايج است، قبول دارند. اگر چه ممكن است در تفسير امضا اختلاف داشته باشند كه اين امر ديگرى است. پس تمام بحث در اين است كه آيا حكمى به عنوان حكم امضايى در مقابل حكم تأسيسى جعل شده يا نه و آيا مى توان امضاى شارع را به عنوان يك جعل محسوب كرد يا خير؟

نكته سوم

بين اصطلاح امضاى شارع و تقرير معصوم عليه السلام فرق است. تقرير همان سنت است كه يكى از ادله احكام شرعى محسوب مى شود و به اين معنا است كه معصوم عليه السلام در برابر

ص: 529


1- . عناية الأصول، ج3، ص77، برخى ديگر نيز اگرچه بدين مطلب تصريح نكرده اند امّا از عبارتشان چنين مسئله اى استفاده مى شود: بحوث فى علم الأصول، ج4، ص247 وج7، ص203، دروس فى علم الأصول، ج1، ص99 وج3، ص117.

عمل يا قولى كه از يك شخص در محضر آن بزرگوار صادر شده يا قولى را به ايشان يا دين نسبت داده سكوت كند، به شرط آن كه شرايط تقيه حاكم نباشد. چنين چيزى دلالت بر جواز يا صحت آن قول يا عمل مى كند؛ به عبارت ديگر تقرير يعنى كشف تأييد و رضايت معصوم عليه السلام نسبت به يك گفتار يا رفتار كه همانند قول و فعل معصوم عليه السلاممعتبر است و مى توان از آن حكم شرعى را كشف كرد ولى مراد از امضاى شارع اين است كه شارع رفتارى را كه عرف و عقلا بدون استناد به شارع مرتكب شده اند تأييد كند.

پس در هر دو مورد سخن از تأييد است، با اين تفاوت كه در تقرير، عمل يا قول اشخاص در محضر معصوم عليه السلام بما أنهم متشرعه از آن ها صادر مى شود و از سكوت و عدم مخالفت معصوم عليه السلام صرفا جواز يا صحت عمل يا قول را مى توان كشف كرد ولى بالاتر از آن يعنى استحباب و وجوب را نمى توان استفاده نمود. اما در امضا عمل اشخاص بما انهم من العقلا صادر مى شود. حال با توجه به اين فرق مى گوئيم: بحث ما در امضا است بنابراين تقرير از محل بحث ما خارج است.

نكته چهارم

بعضى ما نحن فيه را با بحث توقيفى بودن احكام خلط كرده و گفته اند: توقيفى طبق يك اصطلاح در مقابل غير توقيفى به معناى امضايى است. معناى توقيفى بودن احكام شرعى آن است كه مكلّفين فقط مى توانند عبادت يا معامله اى را انجام دهند كه شارع به آن تصريح كرده و در دليلى از آن ها نام برده شده است و معناى غير توقيفى بودن آن است كه مى توان هر عملى را انجام داد، اگر چه در يك دليل شرعى از آن نامى برده نشده است.

وحيد بهبهانى مى فرمايد: منظور از توقيفى بودن احكام، ماهيات آن هاست كه

ص: 530

توسط شارع جعل مى شود.(1) در مورد عبادات همه قائل به توقيفى بودن آن مى باشند ولى در مورد معاملات اختلاف است. برخى معاملات را نيز مانند عبادات توقيفى مى دانند؛ مثل فخرالمحقّقين،(2) محقّق ثانى(3) و شهيد ثانى.(4) در مقابل،برخى معتقدند: معاملات غير توقيفى مى باشند؛ به اين معنا كه ادله عامّى وجود دارند كه بر حسب آن شارع هر معامله عرفى و عقلايى را امضا كرده است؛ مانند وحيد بهبهانى(5) و شيخ انصارى.(6) البته مرحوم شيخ مى فرمايد: قول به توقيفى بودن معاملات محصّلى ندارد و عمومات براى امضاى معاملات كافى است.(7)

به هر حال آن چه موجب ارتباط اين بحث با مسئله تقسيم حكم شرعى به تأسيسى و امضايى مى گردد اين است كه در بحث توقيفيت احكام سخن در اين است كه آيا در بين ادله شرعى دليل عامّى وجود دارد كه همه عبادات و معاملات را به طور كلّى و با قطع نظر از عناوين آن ها امضا كند يا آن كه چنين دليلى وجود نداشته و صرفا عناوينى كه در ادله به آن ها تصريح شده جائز و صحيح بوده و مى توان به آن عمل كرد. با دقت در اين دو مسئله تفاوت آن ها آشكار مى گردد؛ زيرا در ما نحن فيه بحث در اين است كه آيا مى توان مجعولات شرعى را به دو دسته تقسيم كرد و گفت: يك دسته از مجعولات شرعى تأسيسى و قسم ديگر امضايى مى باشند؟ اما در بحث توقيفيت احكام شرعى سخن از تقسيم احكام شرعى بر مدار فوق نيست؛ به عبارت ديگر نمى توان حكم تأسيسى را معادل احكام توقيفى و حكم امضايى را معادل احكام غير

ص: 531


1- . الفوائد الحائرية، فائده 2، ص97.
2- . ايضاح الفوائد، ج3، ص12.
3- . جامع المقاصد، ج7، ص392.
4- . مسالك الافهام، ج7، ص88؛ «والعقود اللازمة موقوفة على ثبوت أمر من الشارع لأنها أسباب توقيفية».
5- . الفوائد الحائرية، ص475.
6- . كتاب المكاسب، ج3، ص128 و 127.
7- . همان.

توقيفى دانست. اگر اين دو مسئله بر هم منطبق بودند قهرا بايد اين معادل سازى صحيح مى بود، در حالى كه قطعا نمى توان اين دو موضوع را يكى دانست؛ چون اختلاف در توقيفى و غير توقيفى بودن احكام معاملات در واقع در اين است كه آيا يك حكم امضايى عام براى اعتبار بخشيدن به معاملات عرفى و عقلايى وجود دارد يا خير؟ لذا ممكن است كسى در باب معاملات توقيفى باشد ولى در عين حال حكم امضايى را نيز بپذيرد. در اين صورت اين حكم امضايى در مورد معامله اى خاص مورد قبول او بوده و منافاتى با توقيفى بودن معاملات ندارد و آن چه در نظر او مردود است وجود يك دليل عامّى است كه همه معاملات عرفى و عقلايى را امضا كند.

نكته پنجم

بحث در اين است كه آيا امضا فقط مربوط به مواردى است كه عقلا قبل از شرع احكامى داشته و شارع آن ها را تأييد و امضا مى كند يا آن كه امضاى شارع شامل مواردى كه بين عرف و عقلا حتى بعد از زمانشرع و در طول زمان هاى متأخر شيوع پيدا كرده نيز مى شود؛ به عبارت ديگر آيا شارع مى تواند به طور عام قانونى را جعل كند كه شامل احكام عرفى و عقلايى در زمان هاى متأخر هم باشد و به عبارت واضح تر آيا امضاى شارع مى بايست از حيث زمان مؤخّر از احكام عرف و عقلا باشد يا مى تواند نسبت به حكم عرف و عقلا مقدّم باشد؟

واضح است كه اين بحث بر فرض انكار حكم امضايى هم قابل طرح است؛ يعنى حتى اگر كسى قائل شود حكمى به نام حكم امضايى در مقابل حكم تأسيسى وجود ندارد؛ به اين معنا كه حقيقت امضا را غير از جعل مى داند، نيز بايد به اين سؤال پاسخ دهد.

آن چه اجمالاً مى توان در پاسخ به اين سؤال گفت اين است كه شارع مى تواند آن چه كه در آينده در بين عقلا تحقّق پيدا مى كند را امضا نمايد؛ چون فرض اين است

ص: 532

كه شارع به مسائل و حوادث مستحدثه علم دارد و مى تواند با يك بيان عام و مطلق آن چه را كه بعدا در بين عقلا حادث مى شود، امضا كند و اين امر هيچ مانع و محذورى ندارد. پس امضاى شارع مى تواند هم به آن چه كه بين عرف و عقلا رايج بوده و قبل از شرع تحقّق داشته و هم به آن چه كه در آينده تحقّق پيدا مى كند متعلّق شود؛ چه اين امضا به صورت جعل باشد به اين نحو كه مثلاً شارع يك حكم عام و مطلقى را كه شامل همه موارد مى شود جعل كند و چه صرف امضا و تأييد باشد، بدون آن كه پاى جعل در ميان باشد.

به عنوان مثال «أَحَلَّ اللّه ُ الْبَيْعَ»(1) يك بيان مطلق است كه علاوه بر آن كه بيع هاى عرفى متحقّق در زمان نزول آيه را امضا مى كند، أشكال جديد بيع را هم كه در آينده به وجود مى آيد شامل مى گردد.

ص: 533


1- . البقرة، 275.

ص: 534

فصل دوم:بررسى ديدگاه هاى مختلف پيرامون حكم امضايی

اشاره

به طور كلّى در مسئله تقسيم حكم شرعى به امضايى و تأسيسى و يا به تعبير ديگر، در وجود و عدم حكم شرعى امضايى سه ديدگاه وجود دارد كه در اين فصل به بررسى آن ها مى پردازيم.

ص: 535

ص: 536

گفتار اول اقوال و انظار
اشاره

در اين رابطه چند قول وجود دارد:

قول اول: مشهور متأخرين

طبق اين ديدگاه تقسيم حكم شرعى به تأسيسى و امضايى صحيح است؛ زيرا بر اساس آن حكم امضايى همانند حكم تأسيسى توسط شارع جعل شده و مى توان آن را به عنوان يك حكم شرعى به حساب آورد؛ يعنى همان گونه كه احكام عبادات تأسيسى مى باشند و توسط شارع جعل شده اند، احكام امضايى هم كه عمدتا در باب معاملات وجود دارند، توسط شارع جعل شده اند. بنابراين تقسيم حكم شرعى به حكم امضايى و تأسيسى صحيح است.

مشهور متأخرين به اين نظر قائل اند؛ از جمله محقّق اصفهانى(1) و محقّق نائينى(2) كه در چند موضع به اين نظر تصريح كرده است. هم چنين محقّق عراقى(3) و محقّق خويى(4) به

ص: 537


1- . نهاية الدارايه، ج2، ص751 وج3، ص131.
2- . فوائد الأصول، ج3 ص195 وج 4، ص325 و389 و 603.
3- . نهاية الافكار، ج2، ص459 وج 3، ص167 و225، وج 4، ص90 و 98 و 100 و 103 و 186.
4- . محاضرات فى اصول الفقه، ج2 و ص270 و283 وج 5، ص12؛ دراسات فى علم الأصول، ج1 ص91 وج4، ص96 و141 و الهداية فى الأصول، ج1 ص121، ج4 ص224.

دفعات، تعبير جعل تأسيسى و جعلامضايى را به كار برده اند. محقّق بروجردى(1) نيز صريحا مى گويد: صحت در معاملات از مجعولات شارع است؛ چون ترتّب اثر مبتنى بر جعل شرعى است هر چند امضايى و تقريرى باشد.(2)

البته شايد برخى از اين عده تصريح به اين تقسيم نكرده باشند ولى از آن جا كه حكم امضايى را در مقابل حكم تأسيسى به كار برده و در حكم امضايى سخن از جعل به ميان مى آورند، مشخص مى گردد كه از ديد آنان حكم امضايى هم يك حكم شرعى است.

قول دوم: امام خمينى

طبق ديدگاه دوم حكم امضايى به عنوان يك مجعول شرعى در مقابل حكم تأسيسى نيست بلكه فقط در جايى كه شارع حكمى را تأسيس مى كند، مسئله جعل مطرح بوده و در مواردى كه شارع حكم عقلا را پذيرفته، جعل محقّق نمى شود و در نتيجه امضا غير از جعل است، لذا تقسيم حكم شرعى به امضايى و تأسيسى صحيح نيست؛ چون همان گونه كه در تنقيح محل نزاع گفتيم، پذيرش صحت اين تقسيم فقط در صورتى ممكن است كه حكم امضايى را به عنوان يك مجعول شرعى به حساب آوريم.

در ابتداى اين بحث عبارات بعضى از بزرگان را نقل كرده و گفتيم: برخى از بزرگان مثل مرحوم آشتيانى(3) و امام رحمه الله(4) كلمه امضا را در مقابل جعل و انشا به كار برده اند و اين حاكى از آن است كه طبق اين نظر در امضا، مسئله جعل و انشاء مطرح نيست.

امام رحمه الله معتقد است: شارع مى تواند مطابق با بناى عقلا حكمى را تشريع كند و

ص: 538


1- . الحاشية على كفاية الأصول، ج1، ص420.
2- . لازم به ذكر است: آن چه ذكر شد نظر خود مرحوم بروجردى نيست بلكه ايشان اين كلام را در توضيح سخن مرحوم آخوند بيان كرده اند، چنان چه مى فرمايد: «... وامّا فى المعامله فالصحة فيها تكون مجعولة حيث كان ترتّب الاثر عليها بجعل الشارع ولو إمضاء وتقريرا، هذا ما أفاده المصنف قدس سره»، البته مرحوم بروجردى نيز تعبير تأسيس و إمضاء را در جاى ديگر به كار برده اند: الحاشية على كفاية الأصول، ج2، ص 470.
3- . بحر الفوائد ط. قديم، ج1، ص294؛ همان (طبع جديد)، ص169.
4- . الرسائل العشرة، قاعده من ملك، ص173.

محذورى لازم نمى آيد ولى نيازى به اين كار نيست.(1) بنابراين در اين جا دو مسئله مطرح است: يكى اين كه شارع مى تواند در جايىكه عقلا حكمى دارند حكمى را جعل كند و ديگر آن كه به چنين كارى نياز نيست. طبق نظر امام رحمه الله ادله اى كه در مورد بناى عقلا وارد شده ارشاد به حكم عقلا خواهد بود و شارع در اين موارد حكمى جعل نكرده بلكه صرفا مسئله امضا مطرح است. امضا به اين معنا است كه شارع جايى را كه عقلا حكمى دارند رها كرده و همان حكم عقلا را براى بعث و تحريك مكلّف كافى دانسته و خودش در آن تصرّفى نكرده است. سپس ايشان نتيجه مى گيرد كه در صحت بنا و سيره عقلا صرف عدم ردع شارع كافى است.(2) اين سخن به معناى انكار جعل در امضا و در نتيجه به معناى انكار حكم امضايى است.

البته امام رحمه الله در جاى ديگر مى فرمايد: اساسا شارع نمى تواند در احكام عقلا تصرف كند؛ چون هيچ حاكمى حق تصرف در اعتبارات حاكم ديگر را ندارد و اگر شارع در موردى از بناى عقلا منع مى كند، در حقيقت آن را تخصيص مى زند نه آن كه اعتبار عقلا را تغيير دهد.(3)

واضح است كه بين اين سخن كه «شارع مى تواند مطابق حكم عقلا حكمى را تشريع كند ولى نيازى به اين كار نيست» و اين مطلب كه «شارع نمى تواند در احكام عقلا تصرف كند»، تنافى وجود ندارد.

به هر حال بر اساس ديدگاه دوم تقسيم حكم شرعى به امضايى و تأسيسى صحيح نيست.

ص: 539


1- . كتاب البيع، ج3، ص58، «أن الامور العقلائية الثابتة من اول الامر، لا احتياج فى تثبيتها إلى جعل الهى و تشريع ولو ورد من الشارع شى ء لكان امضاء لها، لا تاسيسا» وج4، ص407.
2- . انوار الهدايه، ج1، ص204.
3- . مناهج الوصول ج1، ص173؛ كتاب البيع، ج1، ص78؛ تهذيب الأصول، ج1، ص124 _ 126؛ تنقيح الأصول، ج1، ص130.
قول سوم: بعضى از بزرگان

اين ديدگاه در واقع غير از دو ديدگاه قبلى است، گرچه مى توان آن را با تكلّف به يكى از آن دو برگرداند. طبق اين نظر در مواردى كه عقلا داراى حكمى باشند، امضاى شارع به معناى جعل حكم مماثل با حكم عقلا است. بر اساس اين ديدگاه در حقيقت حكم امضايى نوعى تأسيس است و به حسب عنوان ظاهرى به آن امضا اطلاق مى شود.

اين ديدگاه به نوعى جمع بين دو ديدگاه قبلى است و صاحب منتقى الاصول معتقد به آن مى باشد و ما آن را در گفتار بعدى مورد بررسى قرار خواهيم داد و پس از آن طى گفتار سوم ضمن بيان نظر مختار، دو قول ديگر هم ارزيابى خواهند شد.

ص: 540

گفتار دوم بررسى نظريه بعضى از بزرگان
كلام صاحب منتقى الاصول

ايشان مى گويد:(1) به طور كلّى دليلى كه متكفّل بيان حكم مماثل با يك حكم محقَّق و موجود كه توسط عقل يا عقلا اعتبار شده است، مى باشد از سه حال خارج نيست؛ چون دليل حكم مماثل گاهى إخبارى و گاهى انشايى است و انشايى نيز خود بر دو قسم است. پس مجموعا سه فرض در اين جا وجود دارد:

فرض اول: اين كه دليلِ متكفّلِ بيانِ حكم مماثل، إخبارى بوده و از تحقّق حكم خبر دهد، هر چند در ظاهر به صورت انشاى حكم باشد. ايشان براى اين نوع به اوامر ارشادى مثال مى زند كه در ظاهر بهصورت انشا ولى در واقع إخبار از تحقّق متعلّق آن اوامر در خارج است.

فرض دوم: اين كه دليلِ متكفّلِ بيانِ حكم مماثل، انشايى باشد كه به دو صورت است؛ گاهى دليل بيان گر حكمى است كه غرض مُنشِا از انشاى آن رساندن يك حكم

ص: 541


1- . منتقى الأصول، ج7، ص24 _ 26

ديگر به مخاطب است؛ مانند اوامر تبليغى؛ به اين بيان كه مثلاً وقتى پدر به فرزندش نسبت به نماز امر مى كند در واقع اين امر را براى بعث و تحريك فرزند انجام مى دهد نه براى إخبار، بنابراين در مقام انشا است و غرض او نيز از اين بعث و تحريك، إيصال فرمان غير يعنى خداوند تبارك و تعالى به فرزندش مى باشد.

فرض سوم: اين كه دليلِ متكفّلِ بيانِ حكم مماثل، انشايى است ولى دليل نه در مقام إخبار از حكم است و نه در مقام ايصال امر غير بلكه صرفا انشاءُ الحكم است، لكن حكمى كه انشا شده مماثل با حكمى است كه غير اعتبار كرده نه بيشتر.

ايشان در ادامه مى فرمايد: از اين دليل به هر سه نحو آن عنوان امضا و تقرير نسبت به حكم غير انتزاع مى شود؛ چون در هر سه صورت پاى حكم غير در ميان است و اين دليل شرعى متكفّلِ بيانِ حكمى است كه مماثل با حكم ديگر است، با اين تفاوت كه گاهى اين دليل فقط از آن حكم خبر مى دهد(فرض اول) و گاهى حكمى را به غرض ايصال حكم غير انشا مى كند (فرض دوم) و گاهى نيز صرفا يك حكم مماثل با حكم غير جعل مى كند بدون لحاظ ايصال حكم غير و بدون لحاظ إخبار از آن(فرض سوم).

پس در هر سه فرض عنوان امضا انتزاع مى شود؛ يعنى مى توان گفت: شارع در هر سه صورت حكم غير را امضا كرده ولى آن چه به بحث ما مربوط مى شود صورت سوم است؛ زيرا ادله شرعى كه متكفلِ انشاى احكام مماثل با احكام عقلايى عرفى هستند، همه از اين قبيل مى باشند؛ يعنى در تمامى اين ادله صرفا انشاى حكم بدون لحاظ ايصال حكم عقلا به مكلّف يا إخبار از حكم عقلا مورد توجه است. بنابراين اگر در مواردى كه عقلا و عرف حكمى دارند دليلى وارد مى شود، بيان گر اين است كه خداوند تبارك و تعالى حكمى مماثل با حكم عقلا و عرف جعل مى كند كه اين هم امضا است.

سپس ايشان از اين مطلب نتيجه مى گيرد كه اگر چنان چه در حليت بعضى از

ص: 542

بيع هايى كه نزد عرف معتبر نيست ترديد شود، مى توان به اطلاق آيه «أَحَلَّ اللّه ُ الْبَيْعَ»(1) تمسك كرده و حليت آن ها را ثابت نمود؛ چون لسان اين دليل لسان انشاى يك حكم مستقل است كه در آن إخبار از حكم عقلا و ايصال به آن لحاظ نشده و فقط مماثل با حكم عقلا است كه اين ضررى به اطلاق نمى زند. توضيح مطلب آن است كه «أَحَلَّاللّه ُ الْبَيْعَ»يك دليل امضايى است كه خداوند توسط آن معاملاتى را كه درعرف، بيع محسوب مى شوند حلال كرده و اين در درجه اول دائر مدار صدق عرفى است؛ يعنى علاوه بر اين كه صدق موضوعى براى بيع مهم است، هم چنين آن بيع بايد از نظر عرف نيز معتبر باشد. پس هر بيعى كه از نظر عرف حلال باشد «أَحَلَّ اللّه ُ الْبَيْعَ» آن را شرعا حلال مى كند، مگر بيع ربوى و امثال آن كه دليل خاصى بر منع شارع از حليت آن ها وجود دارد.

حال سؤال اين است كه اگر در معتبر بودن بيعى در نزد عرف شك كرديم آيا مى توان به اطلاق «أَحَلَّ اللّه ُ الْبَيْعَ» تمسك كرد يا خير؟ به نظر بدوى بايد بگوئيم: نمى توان به اطلاق آن تمسك كرد؛ چون اين دليل بيع هايى را كه در نزد عرف معتبرند امضا كرده، در حالى كه مورد سؤال آن جايى است كه نمى دانيم اين بيع نزد عرف معتبر است يا نه، تا بعد از آن سخن از امضاى شارع به ميان آيد. پس به نظر بدوى نمى توان به اطلاق آيه اخذ كرد.

ولى اگر گفتيم: «دليلى كه متكفّل بيان حكم است حكمى مماثل با حكم عرف و عقلا جعل مى كند و جعل حكم مماثل نيز منافاتى با اين كه عنوان امضا از آن انتزاع شود ندارد؛ يعنى خود دليل، حليت شرعى را نسبت به بيع تأسيس مى كند كه در اين صورت در واقع تأسيس است و فقط صورت امضا دارد»، در اين صورت مى توان در مواردى كه در اعتبار بيع نزد عرف شك مى شود به اطلاق «أَحَلَّ اللّه ُ الْبَيْعَ» تمسك

ص: 543


1- . البقره، 275

كرد؛ چون همان گونه كه گفته شد لسان اين دليل لسان انشاى حكم مستقل است كه در آن فقط انشاى حكم لحاظ شده، نه إيصال حكم عقلا به مكلّف و نه إخبار از آن، لذا در فرض شك مى توان به آن تمسك كرد؛ زيرا صدق موضوعى بيع چه عرف آن را حلال بداند چه نداند، براى تمسك به اطلاق «أَحَلَّ اللّه ُ الْبَيْعَ»كافى است ولى اگر اين دليل را متكفلِ جعلِ حكمِ مماثل ندانيم تمسك به اطلاق مشكل است؛ چون در اين فرض ديگر حكمى وجود ندارد تا به اطلاق آن اخذ شود.

در ادامه ايشان ادعايى را مطرح و سپس آن را رد مى كند كه براى فهم بهتر كلام ايشان لازم است به آن اشاره كنيم: اگر كسى ادعا كند كه نمى توان از امثال اين دليل عنوان امضا را انتزاع كرد؛ چون در دليل امضايى بايد حكمِ غير لحاظ شود و اساسا معناى امضا همين است؛ زيرا وقتى سخن از امضا و دليل امضايى به ميان مى آيد، معنايش اين است كه بايد چيزى وجود داشته باشد تا اين دليل امضاى آن محسوب شود. پس حكم غير حتما لحاظ شده، در حالى كه شما در فرض سوم مى گوئيد: حكم مماثلى كه انشا شده فقط مماثل با حكم غير است و در آن نه إخبار از حكم غير و نه ايصال به آن لحاظ نشده است و اين بدان معناست كه در اين دليل حكم غير لحاظ نشده و اين با امضايى بودن دليل منافات دارد؛ چون ادله شرعىكه اصطلاحا دليل امضايى ناميده مى شوند در مقام امضا و تقرير احكامِ غير وارد شده اند.

ايشان در جواب مى گويد اين ادعا قابل قبول نيست؛ چون اطلاق لفظ امضا بر ادله شرعى مذكور به اعتبار لحاظ حكم غير در آن ها نيست؛ چون اساسا لسان اين ادله از اين مسئله كه حكم غير در آن لحاظ شود إبا دارد.

اما اين كه چرا به اين ادله، ادله امضايى مى گويند فقط به اين جهت است كه حكمى كه به واسطه اين ادله انشا شده مماثل با حكم عقلا است و ارتباط اين دليل با حكم غير فقط به خاطر شباهت و مماثلت آن دو به يكديگر است نه به خاطر إخبار يا إيصال به

ص: 544

حكم غير. با اين بيان معلوم مى شود كه اين احكام و ادله تأسيسى مى باشند، گرچه عنوان و صورت امضايى دارند. ايشان در آخر مى گويد: امضا مساوقِ موافقت و عدم ردع است نه إنفاذ آن چيزى كه ديگران گفته اند.

خلاصه آن كه چنان چه دليل شرعى متكفّل بيان حكمى مماثل با حكم عرف و عقلا باشد، در واقع يك حكم مماثل با حكم عرف و عقلا را جعل مى كند و اين هم يك نوع تأسيس است.

بررسى كلام صاحب منتقى الاصول
اشاره

مواضعى از كلام ايشان محل تأمل است كه به چند نمونه اشاره مى شود:

موضع اول

ايشان در پاسخ به اين اشكال كه «ظاهر دليل امضايى اين است كه در آن، حكم غير لحاظ شود در حالى كه به گفته شما در دليل نوع سوم حكم غير لحاظ نشده، پس نمى توان اين دليل را امضايى دانست»، اين چنين فرمود كه: اطلاق لفظ امضا بر ادله شرعى مذكور فقط به اين اعتبار است كه حكمى كه به واسطه اين ادله انشا شده مماثل با حكم عقلا است و به هيچ وجه لحاظ حكم غير در آن نيست؛ زيرا لسان ادله از اين مسئله إبا دارد.

اشكال اين است كه چرا لسان ادله از اين مسئله كه حكم غير در آن لحاظ شده باشد، إبا دارد؟ چگونه بايد لحاظ حكم غير بيان مى شد؟ مگر در اوامر ارشادى كه ايشان معتقد است متكفّل إخبار از تحقّق حكم غير است يا در اوامر تبليغى كه مدّعى است منبعث از اراده ايصالِ حكمِ غير است، چه خصوصيتى در لسان دليل وجود دارد كه نسبت به اين جهت إبا ندارند اما اين قسم از دليل نسبت به اين مسئله ابا دارد؟ چه فرقى ميان آن ها وجود دارد كه در يكى مى توان حكم غير را لحاظ كرد ولى در ديگرى

ص: 545

ممكن نيست؟ اين مطلبى است كه ايشان فقط ادعا نموده و دليلى بر آن اقامه نكرده است.

موضع دوم

ايشان فرمود: اطلاق لفظ امضا به اين لحاظ است كه حكمى كه توسط اين ادله انشا شده مماثل با حكم عقلا است.

سؤال اين است كه ايشان به چه دليل اطلاق لفظ امضا را به جهت مماثلت آن با حكم عقلا مى داند؟ آيا به اين خاطر است كه عقلا در اين مسئله حكمى دارند؛ يعنى آيا از اين مسئله كه عقلا حكمى دارند و شارع هم دليلى را بيان كرده كه متكفّل يك حكم مشابه با حكم عقلا است، مى توان نتيجه گرفت كه اين دليل متكفلِ جعلِ حكمِ مماثل است؟ چرا نتوان گفت: اين بيانِ شارع إرشاد به حكم عقلا است؟ به عبارت ديگر اين جا دو احتمال وجود دارد: يكى اين كه اين دليل شارع ارشاد به حكم عقلا باشد و ديگر اين كه اين دليل حكمى مماثل با حكم عقلا جعل مى كند. ايشان در بين اين دو احتمال، احتمال دوم را بر احتمال اول بدون آن كه مرجّحى ذكر كند ترجيح داده است.

ولى به نظر ما احتمال اول يعنى همان ارشاد به حكم عقلا صحيح است و مؤيد اين سخن هم آن است كه امضا به معناى تأييد حكم غير است و لفظ امضا با جعل حكم مماثل سازگار نيست.

ممكن است گفته شود: احتمال دوم مرجّح دارد و آن اين كه در دوران امر بين تأسيس و تأييد، تأسيس مقدّم است. به عبارت ديگر ممكن است كسى در دفاع از صاحب منتقى الاصول بگويد: علت اين كه ايشان احتمال دوّم را ترجيح داده اين است كه جعل حكم مماثل، تأسيس است و تأسيس بر تأييد مقدّم است.

ص: 546

ولى حقيقت آن است كه اين جا دوران بين تأييد و تأسيس نيست؛ زيرا همان گونه كه گفته شد با وجود يك حكم عقلايى ديگر نيازى به جعل حكم از ناحيه شارع وجود ندارد ولو آن كه مماثل با حكم عرف و عقلا باشد. پس در اين مقام غير از تأييد و امضا امر ديگرى نيست تا مسئله دوران پيش آيد. البته ايشان مى فرمايد: اين قسم در ظاهر امضا بوده ولى در واقع تأسيس است ولى چه ضرورتى ايجاب مى كند كه ادعا شود اين ادله صورتا امضايى ولى حقيقتا تأسيسى است؛ به عبارت ديگر اساسا در اين جا بيش از يك احتمال وجود ندارد.

موضع سوم

ايشان تأكيد مى كند كه دليل شرعى در اين موارد حكمى مماثل با حكم عرف و عقلا جعل مى كند. سخن ما اين است كه اساسا نيازى به جعل حكم مماثل در مواردى كه عقلا حكمى دارند نيست؛ چون به نظر مى رسد همين حكم عقلا براى تحريك و بعث مكلّفين يا تعيين بعضى از آثار و عوارض افعال كفايت مى كند. البته ما وارد بحث از امكان نمى شويم؛ چون چه بسا كسى ادعا كند در مواردى كه عقلا حكمى دارند اصلاً امكان جعل حكم از ناحيه شارع نيست و دليل اقامه كند كه چنين كارى مستلزم لغويّت بوده و باطل است، لكن اين مطلب جاى بحث دارد كه آيا همان گونه كه در مورد حكم عقل ادعا شده كه امكانجعل حكم از ناحيه شارع نيست در موردى كه عقلا حكمى دارند نيز امكان جعل حكم هست يا خير؟ به هرحال بر فرض كه امكان آن را بپذيريم، مسئله اين است كه نيازى به جعل حكم نيست؛ چون غرض از جعل حكم همان بعث و تحريك است كه با وجود حكم عقلا حاصل مى شود. بنابراين ديگر نيازى به جعل حكم از ناحيه شارع نيست و تأييد و امضاى آن كفايت مى كند.

ص: 547

موضع چهارم

ايشان فرموده از آن جا كه در ادله شرعى متكفّلِ انشاى احكامِ مماثلِ با احكام عقلايى و عرفى نه ايصال حكم عقلا به مكلّف و نه إخبار از آن لحاظ نشده و صرفا انشاى حكم لحاظ گرديده، مى توان براى اثبات حلّيتِ بعضى از بيوعِ غير معتبر به اطلاق «أَحَلَّ اللّه ُ الْبَيْعَ»(1) تمسك كرد ولى چنان چه ادله متكفلِ جعل حكم مماثل نباشند، جاى تمسك به اطلاق نيست. اشكال اين است كه در تمسك به اطلاق فرقى بين اين كه قائل شويم: ادله شرعى جعل حكم مماثل مى كنند يا بگوئيم: صرفا حكم ديگر را امضا مى نمايند، نيست؛ چون اگر دليل شرعى حكم عقلا و عرف را هم امضا كند به هرحال به عنوان يك دليل لفظى قواعد و قوانين مربوطه در آن جارى مى شود؛ اعمّ از آن كه متضمّنِ جعل حكم باشد يا نباشد. مهم آن است كه شارع به واسطه اين دليل همان حكم را تأييد نموده است و براى آن كه بتوان به اطلاق دليل اخذ كرد، صدق عرفى بيع بر معامله مورد شك كفايت مى كند. پس در دليل امضايى با آن كه حكمى جعل نشده ولى به هرحال متكفّل بيان حكم مى باشد، اگر چه بيان حكم به صورت تأييد و امضاى حكمِ غير باشد. لذا به نظر مى رسد در اين فرض نيز مانعى از تمسك به اطلاق نيست.

به علاوه اگر از اشكال فوق هم صرف نظر كنيم معذلك كلام ايشان قابل پذيرش نيست؛ زيرا اگر گفته شود: دليل شرعى در مورد حكم عرف و عقلا متكفّل انشاى يك حكم مماثل است، سؤال اين است كه آيا اين مماثلت در اصل حكم است يا علاوه بر مماثلت در اصل حكم، در سعه و ضيق هم با حكم عرف و عقلا مماثلت دارد. اگر مماثلت در اصل حكم باشد تمسك به اطلاق مانعى ندارد ولى اگر مماثلت در سعه و ضيق باشد معلوم نيست در اين صورت بتوان به اطلاق دليل شرعى اخذ كرد.

ص: 548


1- . البقره، 275 .
گفتار سوم نظريه برگزيده
اشاره

تحقيق مطلب متوقّف بر چهار مقدمه است:

مقدمه اول

بدون ترديد در بين ادله شرعى، دليل شرعى امضايى وجود دارد و اين امر مورد توافق همه مى باشد؛ يعنى چه آن ها كه دليل شرعى امضايى را متكفّل جعل حكم مى دانند و چه آن ها كه متكفّل جعل نمى دانند، بر اين مطلب اتفاق نظر دارند كه در برخى موارد عرف و عقلا حكمى دارند كه شارع آن را امضا كرده است.

مقدمه دوم

در ظاهرِ دليل امضايى به نوعى حكمِ غير لحاظ شده است. با تحليل وبررسى مفهوم امضا مشخص مى شود كه امضا نسبت به حكم غير معنا پيدا مى كند؛ چه اين حكم در گذشته محقّق شده باشد يا در آينده موجود شود؛ چون همان گونه كه سابقا گفتيم يك دليل عام مى تواند حكمى را كه در آينده در بين عقلا به وجود مى آيد امضا كند.

ص: 549

پس اگر امضا به درستى تحليل شود به ناچار بايد وجود يك حكم ديگر را پذيرفت و در غير اين صورت امضا معنا ندارد.

مقدمه سوم

امضا و پذيرش حكم عقلا از سوى شارع ملازم با جعل حكم از ناحيه او نيست. آن چه در امضا مهم مى باشد اين است كه شارع به وضوح آن حكم را تأييد يا حداقل با آن مخالفت نكند؛ يعنى به نوعى رضايت شارع كشف شود و بيش از اين هم ضرورتى ندارد؛ به عبارت ديگر اگر گفته شود: «شارع با حكمى كه مورد پذيرش عقلا است مخالفتى نداشته و نسبت به آن راضى است و آن را امضا كرده» كفايت مى كند. پس اعلام رضايت يا كشف عدم مخالفت ملازم با جعل حكم نيست و عدم جعل حكم از ناحيه شارع مستلزم هيچ محذورى نمى باشد؛ يعنى ثبوتا مشكلى براى امضا بدون آن كه جعل در كار باشد نيست، علاوه بر آن كه نظائرى هم در شرع دارد. البته اين سخن كه پذيرش حكم عقلا ملازم با جعل حكم از ناحيه شارع نيست، در فرض قول به عدم امكان جعل از ناحيه شارع در اين موارد به جهت لزوم لغويت يا مانند آن روشن تر است؛ چون در اين صورت حتما بايد گفت: تأييد شارع به معناى ارشاد به حكم عقلا است.در مواردى هم كه شارع با عموم يا اطلاق حكم عقلا مخالف باشد، لازم نيست عدم موافقت خود را به صورت جعل بيان كند؛ به عنوان مثال شارع نسبت به بيع ربوى با عقلا موافق نيست ولى براى بيان عدم موافقت خويش حكم جديدى جعل نمى كند بلكه فقط دايره حكم عقلا را به وسيله تخصيص يا تقييد محدود مى كند.

پس مخالفت با بخشى از محدوده حكم عقلا ضرورتا ملازم با جعل نيست بلكه فقط عدم الامضاء است. بنابراين امكان جعل حكم مخالف با اعتبار عقلا از ناحيه شارع وجود دارد؛ مثل آن كه شارع حرمت را براى بيع ربوى جعل نمايد ولى سخن ما فقط در نفى لزوم و ضرورت جعل است.

ص: 550

مقدمه چهارم

هر جاعل و معتبِرى غرض خاصى از جعل دارد؛ به عبارت ديگر جعل و اعتبار بدون غرض و غايت معنا ندارد. غرض شارع نيز از جعل احكام تحريك و بعث مكلّفين به انجام يا ترك فعل است. حال با توجه به اين مسئله مى گوئيم: در مواردى كه عقلا حكمى دارند كه براى بعث كافى است، در اين صورت ديگر شارع غرض و غايتى براى جعل ندارد تا دست به جعل و اعتبار بزند. تنها چيزى كه ممكن است به عنوان غرض جعل در نظر گرفته شود تأكيد است؛ يعنى شارع حكمى را به منظور تأكيد حكم عرفى و عقلايى انشاء نمايد؛ مانند اوامر ارشادى كه انشا در آن به غرض نصح و تأكيد است. به همين دليل شايد اطلاق انشا و امر در اين گونه موارد از روى تسامح باشد.

پس حكمى كه بين عقلا رايج است فقط محتاج ارشاد و راهنمايى است و شارع نيز مى تواند با يك دليل امضايى اين كار را انجام دهد. مهم آن است كه حكم عرفى از ديد شارع ممنوع نباشد.

نتيجه

با ملاحظه مقدمات چهارگانه مى توان نتيجه گرفت كه در مواردى كه شارع حكم عقلايى را امضا مى كند، جعل و انشايى در كار نيست. بر همين اساس حكمى به نام حكم امضايى در مقابل حكم تأسيسى نداريم. در نتيجه تقسيم حكم و مجعول شرعى به دو قسم امضايى و تأسيسى صحيح نيست و همه مواردى كه به عنوان حكم امضايى شناخته مى شوند در واقع امضاء الشارع است و امضاء الشارع الزاما به معناى جعل نيست.

پس ما امضا و تأييد شارع را نسبت به اعتبارات عقلايى قبول داريم ولى منكر جعل شارع در اين موارد هستيم. البته اين در صورتى است كه دليل امضايى خاصى وجود داشته باشد و الاّ مسئله روشن تر است.

ص: 551

ص: 552

مبحث هفتم: حكم وجودى و عدمى

اشاره

ص: 553

ص: 554

مقدمه

تقسيم هفتم و آخرين تقسيم براى حكم شرعى تقسيم به حكم وجودى و حكم عدمى است؛ هرچند به طور صريح در كلمات علما درباره آن مطالب چندانى مشاهده نمى شود و فقط در لابلاى كلمات اشاراتى به مصاديق و نمونه هاى حكم عدمى شده است. به هرحال از آن جا كه اكثر احكام شرعى وجودى مى باشند، تصوير آن چندان مشكل نيست ولى درباره حكم عدمى مسئله متفاوت است، لذا مناسب است ابتدائا بعضى از مصاديق حكم عدمى را كه در كلمات اصحاب به آن اشاره شده، ذكر كنيم.

1 . در مورد اباحه كه طبق نظر مشهور يكى از احكام تكليفى است، اين بحث وجود دارد كه آيا اباحه قابلجعل است يا خير؟ در بين قائلين به جعلى بودن اباحه برخى مانند آيه اللّه سيستانى(1) آن را يك حكم عدمى و بعضى ديگر(2) آن را حكم وجودى مى دانند.

2 . بعضى از ماهيات مخترع شرعى مثل صوم بنا بر اين كه از احكام وضعى

ص: 555


1- . قاعده لاضرر، ص291؛ «إن الاباحة التكليفية حكم عدمى و ليس عدم الحكم بحسب الدّقة لأنها تنشأ من قبل الشارع بعنوان إرخاء العنان بالنسبة الى كل من الفعل والترك للمكلّف و كذلك الحلية فانها بمعنى حلّ عقدة الحظر ومرجعها الى هدم الحكم التحريمى المجعول».
2- . مكارم شيرازى، القواعد الفقهية، قاعده لا ضرر، ج1 ص85؛ انوار الأصول، ج3، ص53.

محسوب شده و آن را يك امر عدمى بدانيم، يك حكم عدمى خواهد بود؛ يعنى با اين فرض كه اولاً ماهيت مخترع شرعى از سنخ احكام وضعى باشد و ثانيا خود آن ماهيت نيز يك امر عدمى باشد، مى توان گفت كه آن ماهيت يك حكم عدمى و در عين حال مجعول است؛ چنان چه بعضى از فقها مانند صاحب جواهر صوم را عبارت از «امساك يا ترك بعض الاعمال»(1) دانسته و به صراحت مى فرمايد: صوم يك امر عدمى است.(2) بديهى است وجوب صوم حكم وجودى است، اگر چه بعضى براى حقيقت وجوب هم يك جزء عدمى ذكر مى كنند، به اين جهت كه حقيقت وجوب را مركب دانسته و در تعريف آن مى گويند: «طلب الفعل مع المنع من الترك».(3) در اين صورت به اعتبار اين قيد عدمى؛ يعنى «المنع من الترك» شايد بتوان گفت كه خود وجوب نيز يك جزء عدمى دارد. البته اين تعريف خالى از اشكال نيست. پس طبق آن چه گفته شد صوم يك ماهيت مخترع شرعى و يك حكم وضعى مجعول و در عين حال يك حكم عدمى است.

3 . مثال ديگرى كه در كلمات برخى براى حكم عدمى ذكر شده فساد در مقابل صحت است. مسلما فساد و صحت از احكام وضعى و مجعول اند اما در عين حال اين عدّه معتقدند كه فساد يك امر عدمى و مثلاً به معناى عدم الصحة است.(4) هم چنين مرحوم كاشف الغطاء معتقد است طهارت از خبث يك امر عدمىاست.(5) امام رحمه الله هم طهارت از خبث را يك امر عدمى مى داند.(6)

ص: 556


1- . جواهر الكلام، ج16 ص259 و 281 و 329 و غير آن؛ « حقيقة الصوم ليست إلّا عبارة عن الامساك عن المفطرات».
2- . همان، ج29، ص22.
3- . غاية المسئول، ص265؛ هداية المسترشدين، ص222 و229؛ معالم الدين، ص64.
4- . اجود التقريرات، ج1، ص388؛ منتهى الأصول، ج1، ص52؛ نهاية الأصول، ص46 و283.
5- . كشف الغطاء، ج2، ص347 ؛ «وهى أي الطهارة الخبثية امّا صفة عدمية انفعالية عبارة عن ارتفاع حكم الحدث والتطهير رفعه، أو وجودية، كما قيل مثله في طهاره الحدث، مع ادعاء ادراكها عند حصولها و ليس من لم يعلم حجة على من يعلم، واللّه اعلم».
6- . امام خمينى رحمه الله، كتاب الطهارة، ج4، ص11 و42؛ محمد فاضل لنكرانى، كتاب الطهارة تقريرات درس امام الامام خمينى رحمه الله، ص268 _ 267.

پس با مراجعه به كلمات اصحاب مشخص مى شود كه بعضى از امور با آن كه به عنوان حكم وضعى و يا حتى حكم تكليفى شناخته مى شوند ولى از امور عدمى محسوب شده؛ بدين معنا كه از طرفى مجعول بوده و از سوى ديگر امر عدمى مى باشند.

ذكر اين موارد توسط برخى از اصحاب نشان دهنده آن است كه تقسيم حكم شرعى به حكم وجودى و عدمى توسط آنان پذيرفته شده است.

ص: 557

گفتار اول تنقيح موضوع بحث و اقوال

تنقيح محل بحث
اشاره

براى روشن شدن موضوع بحث لازم است به سه نكته اشاره شود:

نكته اول

بحث در اين است كه آيا حكم عدمى به عنوان قسيم حكم وجودى در شرع تحقّق دارد يا نه؛ به عبارت ديگر سخن در اين نيست كه موضوعات احكام به دو قسم وجودى و عدمى تقسيم مى شوند بلكه موضوع بحث جريان تقسيم مذكور در محمولات و احكام تكليفى و وضعى و ماهيات مخترع شرعى مى باشد. البته گاهى يك ماهيت مخترع شرعى مثل صوم موضوع براى حكم تكليفى واقع مى شود ولى در اين صورت جريان تقسيم مذكور در موضوع به دليل آن است كه صوم فى نفسه از ماهيات مخترع شرعى بوده و لذا جريان اين تقسيم ربطى به وقوع آن در جايگاه موضوع ندارد.

ص: 558

نكته دوم

نكته حائز اهميت ديگر اين است كه بين حكم به عدم و عدم الحكم فرق است، در حالى كه بعضى بين اين دو خلط كرده و حتى عدم حكم شارع را به حكم شارع به عدم تفسيركرده اند. عدم الحكم در مواردى صادق است كه شارع هيچ حكمى را جعل نكرده، حتى اگر قابليت جعل نيز وجود داشته باشد؛ به عبارت ديگر در صورتى كه شارع عدم ازلى را نقض نكرده و همان عدم حكم را استمرار دهد در اين صورت حكم شرعى فعليت پيدا نمى كند، هرچند قابليت جعل از ناحيه شارع وجود داشته، اما در صورتى كه شارع حكم به عدم نمايد در اين صورت حكم شرعى فعليت پيدا مى كند.

حال با توجه به اين مطلب مى گوئيم: مراد از حكم عدمى در اين تقسيم عدم الحكم نيست بلكه حكم به عدم است؛ چون مقسم حكم شرعى است؛ يعنى آن جا كه حكم از مرحله عدم ازلى بيرون آمده و در مرتبه انشا يا فعليت باشد. پس مهم آن است كه حكم شرعى از مرحله قابليت محض بيرون آمده باشد.بنابراين منظور از حكم عدمى در تقسيم حكم به عدم از ناحيه شارع است و مى خواهيم ببينيم آيا همان گونه كه شارع حكمى را جعل مى كند حكم به عدم را هم جعل مى كند يا خير؟ لذا عدم الحكم كه همان عدم ازلى است از محل بحث خارج است، با آن كه شارع مى توانسته در آن موارد حكمى جعل كند ولى معذلك حكمى جعل نكرده است.

نكته سوم

ممكن است در مواردى يك حكم عدمى مثل عدم حرمت از يك حكم وجودى مثل وجوب انتزاع شود اما بايد توجه نمود كه چنين مواردى از قبيل حكم نيست؛ چون شارع در اين گونه موارد اعتبارى ندارد، در حالى كه مراد ما از حكم عدمى آن است كه

ص: 559

شارع يك حكم عدمى را اعتبار كند، نه آن كه از اعتبار شارع حكم ديگرى انتزاع شود. پس چنين مواردى از محل بحث خارج است؛ زيرا انتزاع غير از جعل و انشا است و بحث در جعل و انشاى حكم عدمى است.

اقوال
اشاره

به طور كلّى درباره تقسيم حكم شرعى به وجودى و عدمى دو قول وجود دارد:

قول اول

عده اى قائل اند: واژه حكم بر حكم عدمى اطلاق نمى شود؛ چون جعل صرفا به احكام وجودى، اعمّ از تكليفى و وضعى تعلّق مى گيرد اما حكم عدمى يك حكم مكتوب الهى نيست؛ مثلاً در كتاب اجاره مسئله اى مطرح است كه آيا اشتراط ضمان از طرف موجر براى مستأجر نسبت به عين مستأجره صحيح است يا خير؟ در ابتدا به نظر مى رسد كه اين شرط مخالف با كتاب است؛ چون آن چه در كتاب وارد شده عدم ضمان است. اما بعضى ادعا كرده اند: شرط ضمان نسبت به عين مستأجره مخالف با كتاب نيست؛ چون عدم الضمان يك حكم مكتوب الهى نيست بلكه يك حكم عدمى است و شرط در صورتى مخالف كتاب محسوب مى شود كه با يك حكم مكتوب الهى يا همان حكم وجودى الهى مخالف باشد.(1) پس عده اى قائل اند كه احكام عدمى حكم نيستند و بر آن ها حكم اطلاق نمى شود بلكه حكم مكتوب و مجعول الهى حكمى است كه وجودى باشد.

قول دوم

در مقابل، گروهى معتقدند: حكم عدمى هم از احكام الهى است؛ چون حكم عبارت است از «ما اعتبرهالشارع من مجعولاته التكليفية أو الوضعية»، بنابراين هر چه شارع

ص: 560


1- . تفصيل الشريعه، كتاب التجارة، ص587.

اعتبار كند حكم محسوب مى شود و فرقى هم نمى كند آن چه اعتبار شده يك امر وجودى باشد يا يك امر عدمى بلكه مهم اعتبار كردن شارع است.

اكثر معاصرين مانند محقّق خويى(1) و آيه اللّه فاضل لنكرانى(2) و آيه اللّه سيستانى(3) حكم عدمى را پذيرفته و لذا تقسيم حكم شرعى به حكم وجودى و حكم عدمى از ديد آنان صحيح است.

ص: 561


1- . مصباح الأصول، ج2، ص560.
2- . تفصيل الشريعة، كتاب الإجاره، ص587.
3- . قاعده لاضرر و لاضرار، ص291.

گفتار دوم نظريه برگزيده

به نظر ما تقسيم حكم به وجودى و عدمى صحيح است. استدلال بر اين مدعا با ذكر چهار مقدمه حاصل مى شود:

مقدمه اول

عدم به حسب واقع باطل محض است و هيچ حظّى از وجود ندارد. در اين جهت هم فرقى بين عدم مطلق و عدم مضاف نيست؛ چون عدم مضاف اگرچه به واسطه اضافه عدم به اشياى موجود ايجاد شده و با عدم مطلق متفاوت است اما اين فقط در ذهن است و الاّ به حسب عالم واقع هيچ فرقى نداشته و هر دو باطل محض اند. بر اين اساس عدم نمى تواند با چيزى اتحاد وجودى پيدا كند ولو بالعرض؛ چون عدم حقيقت و واقعيتى ندارد تا با چيز ديگرى در عالم خارج اتحاد وجودى پيدا كند. اما به حسب ذهن مى توان يك نحو تقرّر و تحقّقى را براى آن تصوير كرد؛ به اين بيان كه ذهن انسان مى تواند مفهومى را خلق و تصوّر كند كه در خارج وجود ندارد و آن را به عنوان يك مفهوم عدمى مى شناسد؛ مثل مفهوم شريك البارى كه نه تنها در خارج موجود نيست بلكه امكان تحقّق در خارج هم ندارد اما در عين حال يك مفهوم ذهنى

ص: 562

است. خلاصه آن كه عدم در خارج تحقّقى ندارد ولى در ذهن تقرر داشته و مى تواند موضوع قضاياى مختلفى قرار گرفته و يا حتى بر موضوعى حمل شود.

مقدمه دوم

براى قضيه تقسيمات متعددى ذكر شده كه از جمله آن ها تقسيم قضيه به موجبه و سالبه و تقسيم هر يك از اين دو به محصّله و معدوله است. در مجموع با توجه به اقسام مختلف معدوله هشت قسم براى قضيه حاصل مى شود:

قسم اول موجبه محصّله مثل «زيدٌ قائمٌ» و قسم دوم سالبه محصّله مثل «ليس زيدٌ بقائم» است و از آن جا كه معدوله هم به معدولة الموضوع و معدولة المحمول و معدولة الطرفين تقسيم مى شود و به اعتبار اين كه موجبه و سالبه هم دارد، در مجموع شش قسم مى توان براى معدوله تصوير كرد كه با احتساب دو قسممحصّله مجموعا هشت قسم حاصل مى گردد.

البته ما به اين تقسيمات فرعى و طولى معدوله كارى نداريم. از اين رو فقط يك قسم از آن يعنى قضيه موجبه معدولة المحمول را در نظر مى گيريم؛ مثل «زيدٌ لا قائم» كه از اين جهت كه در آن يك شى ء بر شى ء ديگر حمل شده، موجبه است ولى از آن جا كه محمول آن يك مفهوم سلبى و عدمى است به آن معدولة المحمول گفته مى شود. قسم چهارم نيز سالبه معدولة المحمول است؛ مثل «ليس زيدٌ بلا قائم».

فرق سالبه محصّله با موجبه معدوله در اين است كه در موجبه معدوله حمل السلب است؛ به اين معنا كه در آن يك مفهوم سلبى بر موضوعى حمل مى شود اما در سالبه محصّله سلب الحمل است؛ يعنى حمل يك شى ء از شى ء ديگر سلب مى گردد. البته امام رحمه الله قسم ديگرى را به نام موجبه سالبة المحمول اضافه كرده و براى آن به «زيدٌ هو الذى ليس بقائم» مثال زده است.(1)

ص: 563


1- . معتمد الأصول، ج1، ص295؛ جواهر الأصول، ج4؛ ص408؛ مناهج الوصول، ج2، ص262؛ تهذيب الأصول، ج2 ص195.

به هر حال قضاياى موجبه به موضوعى كه در خارج تحقّق داشته باشد نياز دارند و تا موضوعى نباشد نمى توان چيزى را بر چيز ديگر حمل كرد و قضيه اى تشكيل داد اما در قضاياى سالبه اين گونه نيست. چنان چه يكى از اقسام سالبه، سالبه به انتفاء موضوع مى باشد. در قضاياى سالبه كه سلب الحمل عن الموضوع شده نيازى به وجود خارجى موضوع نيست اما در عين حال مى بايست براى تشكيل اين قضيه چيزى را به عنوان موضوع فرض كرده و يك تقرّر ذهنى به آن داد؛ به عنوان مثال موضوع در اين قضيه كه «پدر حضرت عيسى آب نمى خورد» وجود خارجى ندارد اما وجود و تقرر ذهنى دارد، بر خلاف قضاياى موجبه كه در آن به وجود موضوع احتياج داريم؛ چون اتحاد دو چيز با يكديگر در ظرف واحد فرع تحقّق آن دو چيز در آن ظرف است.

محمول در قضاياى معدولة المحمول نيز كه يك مفهوم عدمى است، تا تقررى نداشته باشد حملش بر موضوع معنا ندارد؛ چون به عنوان مثال بين «زيدٌ» و «لا قائم» مى بايست يك نحوه اتحاد باشد تا بتوان هوهويّت و اين همانى را بين آن دو اعتبار كرده و گفت: زيد لا قائم است. فرض اتحاد بين اين دو نيز در صورتى ممكن است كه هم موضوع و هم محمول يك نحوه تقررى داشته باشند و الاّ اين قضيه تشكيل نمى شود.

پس با عنايت به اين كه يكى از اقسام قضيه، معدولة المحمول است كه در آن يك امر عدمى بر موضوعى حمل مى شود، معلوم مى گردد كه محمول در اين قضايا داراى يك نحوه تقرر است.

مقدمه سوم

حقيقت حكم و قانون گذارى با صرف نظر از اختلافاتى كه درباره آن وجود دارد، اعتبار و انشايى است كه توسط قانون گذار صورت مى گيرد و اين اعتبار و انشا همان گونه كه به امور وجودى متعلّق مى شود به مفاهيم عدمى نيز در صورتى كه يك نحوه تقرّر و تحقّق هر چند در ذهن داشته باشند، مى تواند متعلّق گردد.

ص: 564

پس سخن ما در مقدمه سوم اين است كه اگر بتوان براى مفهوم عدمى يك نحوه تقررى را فرض كرد هيچ مشكل و منعى براى جعل آن وجود نخواهد داشت؛ مثلاً اگر طهارت را به معناى عدم قذارت عرفى بدانيم يك مفهوم عدمى خواهد بود اما از اين جهت كه مى توان براى آن يك نحوه تقررى را فرض نمود، جعل شارع مى تواند به آن تعلّق بگيرد؛ به اين صورت كه مثلاً درباره آبى كه قابل شرب نيست بگويد: «جعلت هذا الماء طاهرا أى جعلتُ له عدم القذارة» و محذورى هم لازم نمى آيد.

مقدمه چهارم

مواردى در شرع به عنوان حكم عدمى وجود دارد كه به بعضى از آن ها در ابتداى اين بحث اشاره كرديم. مثلاً گفتيم: بعضى از قائلين به جعلى بودن اباحه آن را يك امر عدمى مى دانند. هم چنين بيان كرديم كه ماهيات مخترع شرعى مثل صوم از ديد برخى امورى عدمى هستند. فساد و طهارت از خبث و عدم ضمان نيز در نظر برخى به عنوان امور عدمى شناخته شده اند. پس مواردى از حكم عدمى در شرع وارد شده است.

نتيجه

با ملاحظه اين چهار مقدمه كه «اولاً: مفاهيم عدمى تقرر ذهنى دارند. ثانيا: در قضاياى معدولة المحمول يك مفهوم عدمى بر موضوع حمل مى شود و اين ملازم با ثبوت و تقرر محمول است. ثالثا: حقيقت حكم امرى است كه مربوط به عالم اعتبار و انشا بوده و ربطى به عالم خارج ندارد. رابعا: نمونه هايى از حكم عدمى در شرع وجود دارد كه محتاج توجيه و تأويل نيستند»، اين نتيجه حاصل مى شود كه محذور و مشكلى براى جعل حكم عدمى وجود ندارد و اگر چنان چه محذور و مانع عقلى وجود داشت به ناچار مى بايست مواردى را كه در شرع وارد شده توجيه كنيم.

پس به نظر ما اصل تقسيم حكم شرعى به حكم وجودى و عدمى، صحيح و قابل قبول است. چنان چه جمع زيادى هم آن را پذيرفته اند.

ص: 565

ص: 566

خاتمه بخش ششم

ص: 567

ص: 568

ساير تقسيمات حكم

اشاره

با مراجعه به كلمات و عبارات علما مشاهده مى شود غير از تقسيمات هفت گانه اى كه براى حكم شرعى ذكر كرديم، تقسيمات ديگرى هم براى حكم شرعى وجود دارد؛ از جمله حكم حقيقى و حكم طريقى، حكم اقتضايى و حكم غير اقتضايى، حكم فعلى و شأنى يا حكم منجّز و غير منجّز. ما نيز به صورت خلاصه بعضى از اين تقسيمات را بيان مى كنيم.

1 . حكم حقيقى و حكم طريقى

يكى از تقسيماتى كه براى حكم شرعى ذكر شده تقسيم حكم به حقيقى و طريقى است. مرحوم آخوند دربحث جمع بين حكم واقعى و ظاهرى مى فرمايد: حكم ظاهرى، طريقى و حكم واقعى، حقيقى است.(1)

منظور از حكم حقيقى حكمى است كه به لحاظ مصلحت يا مفسده موجود در متعلّق آن انشا شده و همان گونه كه از نامش پيداست حقيقتا حكم محسوب مى شود ولى مراد از حكم طريقى حكمى است كه ناشى از مصلحت يا مفسده موجود در متعلّق آن نبوده و لذا اراده و كراهت و بعث و زجر در آن محقّق نيست بلكه مصلحتِ

ص: 569


1- . كفاية الأصول، ج2، ص49؛ كفاية الأصول، ص277 و278.

حكم طريقى يا در نفس امر و انشا است چنان چه مرحوم آخوند فرموده و يا همان مصلحت موجود در وراى احكام واقعى است چنان چه برخى ديگر گفته اند.(1)

مرحوم آيه اللّه حكيم در توضيح اين دو قسم كه در كلام مرحوم آخوند آمده مى فرمايد: حكمِ مجعول بر دو قسم است: حكم حقيقى كه عبارت از حكمى است كه ناشى از اراده يا كراهت يا رضايت است و حكم صورى كه حكمى است كه ناشى از اين امور نيست. به نظر ايشان تفاوت حكم حقيقى و صورى در منشأ صدور موجب تفاوت ديگرى نيز مى شود و آن اين كه اگر حكم حقيقى وجوب يا استحباب باشد موضوعش مشتمل بر مصلحت ملزمه است و اگر تحريم يا كراهت باشد موضوعش مشتمل بر مفسده مى باشد؛ لكن اگر حكم حقيقى اباحه باشد موضوعش نه مصلحت دارد و نه مفسده؛ چون محال است اراده به چيزى متعلّق شود كه در آن مصلحت نيست و يا كراهت به چيزى تعلّق گيرد كه در آن مفسده وجود ندارد ولى در حكم صورى چنين نيست؛ چون اساسا حكم صورى ناشى از اراده يا كراهت يا رضايت نيست.(2)

طبق اين بيان حكم طريقى حكمى صورى است؛ بدين معنا كه امتثال ندارد و مخالفت با آن مستلزم استحقاق عقاب نيست ولى حكم حقيقى امتثال داشته و مخالفت با آن مستلزم استحقاق عقاب است. در مورد اوامر امتحانى نيز ممكن است گفته شود: نمى توان آن ها را از مصاديق حكم طريقى دانست؛ زيرا در اوامر امتحانى ملاك در نفس جعل و انشا نيست بلكه غرض از صدور آن شناخت عبد است از اين جهت كه آيا مطيع است يا عاصى. لذا مصلحت امر امتحانى در امتثال مأموربه است، در حالى كه در حكم طريقى ملاك در نفس انشا و جعل است و با مجرد جعل اين ملاك حاصل مى شود. پس طبق اين بيان اگرچه اوامر امتحانى از موارد حكم طريقى

ص: 570


1- . دروس فى علم الأصول، ج3، الحلقة الثالثة، الجزء الاول، ص37 و36، «التكليف الطريقى ليس الاّ وسيلة لتنجيز التكليف الواقعى».
2- . حقائق الأصول، ج2، ص67، حاشيه شماره 4.

دانسته شده ولى به نظر مى رسد احتساب اين اوامر از موارد حكم طريقىخالى از اشكال نباشد.

طبق تفسير مرحوم شهيد صدر از حكم طريقى مصلحت موجود در حكم طريقى در نفس جعل و انشا نيست بلكه مصلحت آن همان مصلحت موجود در احكام واقعى است و اين حكم طريقى از وجود مصلحت واقعى كه در حكم واقعى وجود دارد خبر مى دهد. پس در واقع حكم طريقى براى رسيدن به مصلحت واقعى موجود در متعلّق حكم واقعى است. بر اساس اين تفسير حكم طريقى امتثال دارد ولى صرفا براى تعذير و تنجيز واقع جعل شده و خود، تنجيز و تعذير مستقل ندارد؛ بدين معنا كه اگر حكم طريقى مطابق با حكم واقعى بود و مكلّف با آن موافقت كرد دو ثواب ندارد و اگر با آن مخالفت نمود دو عقاب ندارد. ايشان مى فرمايد: اين كه مى گويند حكم ظاهرى، طريقى است بدين معنا است كه حكم ظاهرى، طريقى براى تنجيز حكم واقعى مشكوك است و الا خودش مستقلاً و با قطع نظر از واقع تكليفى ايجاد نمى كند. لذا اگر كسى در جايى كه بايد احتياط كند، احتياط نكند مستحق دو عقاب نيست بلكه فقط يك عقاب دارد ولى حكم واقعى حكمى حقيقى است كه مستقلاً بر عهده مكلّف مى آيد و موضوع حكم عقل به وجوب امتثال و استحقاق عقاب بر مخالفت قرار مى گيرد.(1)

پس بنا بر نظر شهيد صدر حكم طريقى فقط به ملاك و مصلحت حكم واقعى اشاره مى كند كه مولا نمى خواهد عبد به علت جهل آن را از دست بدهد؛ مثلاً اگر عبد نمى داند كدام يك از اين دو مايع شراب است، وجوب اجتناب به عنوان حكم طريقى جعل شده تا عبد به سبب جهل، به مفسده شراب واقعى دچار نشود و همين طور است در مورد اباحه.

البته ما در اين مقام در صدد داورى بين نظر مرحوم آخوند و شهيد صدر و اين كه كدام يك از اين دو تفسير از حكم طريقى صحيح است و كدام نادرست، نيستيم؛ چون

ص: 571


1- . دروس فى علم الأصول، ج3، الحلقة الثالثة، الجزء الاول، ص36 و37.

هر دو، حكم ظاهرى را حكم طريقى و حكم واقعى را حكم حقيقى دانسته و از اين راه مى خواهند بين حكم واقعى و ظاهرى جمع كنند، لكن صرف نظر از اين تطبيق، هم مرحوم آخوند و هم شهيد صدر تفسير خاصى از حكم طريقى ارائه داده اند با آن كه بين اين دو تفسير اشتراكاتى نيز وجود دارد.

آن چه در اين مجال مهم مى باشد اين است كه آيا حكم طريقى از اقسام حكم شرعى محسوب مى شود يا خير؟ در اين كه مى توان حكم طريقى را از اقسام مجعولات شرعى دانست ترديدى نيست؛ زيرا چه طبق تفسير اول و چه طبق تفسير دوم به هر حال شارع حكمى را جعل كرده، لكن مسئله اين است كه از آن جاكه حكم طريقى بنا بر هر دو تفسير متضمن بعث و زجر نيست آيا مى توان تعريف حكم شرعى را بر آن منطبق دانست؟ به نظر مى رسد با توجه به آن چه سابقا گفته شد مشكلى در اطلاق حكم شرعى بر اين قبيل احكام نيست؛ زيرا ملاك در حكم شرعى بعث و زجر فعلى نيست بلكه امكان بعث و زجر كه در اين موارد وجود دارد، كفايت مى كند.

2. حكم اقتضايى و حكم غيراقتضايى

اين تقسيم در عبارات علما به مناسبت هاى مختلف و در مواضع گوناگون بيان شده كه ما نخست به اين مواضع اشاره مى كنيم.

اصطلاحات حكم اقتضايى
الف) حكم اقتضايى در مقابل حكم غيراقتضايى

يك اصطلاح حكم اقتضايى كه در ميان فقها مشهور و مصطلح مى باشد همان مرتبه اول از مراتب چهارگانه حكم است كه در كلام مرحوم آخوند وارد شده(1) و

ص: 572


1- . فوائد الأصول ص81 و148؛ درر الفوائد الجديدة، ص70؛ كفاية الأصول ص278 و279.

منظور از آن همان مصلحت و مفسده اى است كه در نفس اعمال و اشيا وجود دارد. بنابراين در مرتبه اول فقط مصلحت و مفسده واقعى وجود دارد بدون آن كه در اين مرتبه حكمى بر طبق مصلحت و مفسده موجود انشا گردد. پس اطلاق حكم به اين مرتبه تحت عنوان حكم اقتضايى به اين معناست كه مقتضى حكم در اين مرتبه موجود است و به دليل وجود مقتضى وجود مقتضا يعنى حكم را هم فرض گرفته و به اين مرتبه حكم اقتضايى اطلاق مى شود.

بنابراين كاملاً روشن است كه اين اصطلاح از حكم اقتضايى قسمى از اقسام حكم شرعى محسوب نمى گردد و اطلاق حكم بر آن از روى مجاز و تسامح است.

از بين بزرگان هم كسى قائل نشده كه حكم اقتضايى از اقسام حكم شرعى است، بر خلاف تقسيمات قبل كه حداقل قائلى براى آن وجود داشت. محل نزاع نيز كه از ابتدا بر آن تأكيد داشتيم اين بود كه آيا هر يك از اين اقسام به عنوان مجعول شرعى به حساب مى آيند يا خير؟ با توجه به اين مسئله از آن جا كه حكم غيراقتضايى به معنايى كه گفته شد يا ناظر به حكم انشايى است يا حكم فعلى، لذا نمى توان آن را در زمره تقسيمات حكم شرعى قرار داد؛ چون ناظر به مراتب حكم است و اساسا اطلاق حكم به آن از روى تسامح است؛ زيرا در واقع اقتضاء الحكم است نه حكم اقتضايى.

ب) حكم اقتضايى در مقابل حكم فعلى

معناى ديگر حكم اقتضايى ثبوت حكم براى يك موضوع بدون لحاظ عوارض و طوارى است كه در مقابل حكم فعلى قرار دارد. طبق اين اصطلاح حكم اقتضايى حكمى مجعول و محقّق شده است كه به واسطه وجود موانع و عوارض فعليت پيدا نكرده و قابل اتيان و امتثال نيست.

البته اين اصطلاح مورد پذيرش همه نيست بلكه بعضى به آن اشكال كرده و به جاى تعبير حكم اقتضايى اصطلاح حكم شأنى را به كار مى برند. مثلا محقّق خويى

ص: 573

معتقد است اطلاق حكم اقتضايى بر اين حكم محل اشكال است.(1) اما در عين حال در كلمات بسيارى از بزرگان حكم اقتضايى در مقابل حكم فعلى استعمال شده و مراد از آن نيز حكمى است كه اگر مانعى در برابر آن نباشد فعلى خواهد شد.

در موارد متعددى حكم اقتضايى به اين معنا استعمال شده؛ از جمله در بحث اجتماع امر و نهى در مورد صلاة در دار غصبى كه مرحوم آخوند مى فرمايد: دليل دو حكم در مورد اجتماع گاهى بر حكم فعلى و گاهى بر حكم اقتضايى دلالت مى كند. ايشان مى فرمايد: اجتماع امر و نهى در جايى است كه مدلول هر دو دليل يا اقتضايى و يا فعلى باشد.(2) ديگران هم به تبع مرحوم آخوند همين مطلب را گفته اند. سپس مرحوم آخوند يكى از راه هاى جمع عرفى در مورد اجتماع امر و نهى را اين گونه ذكر مى كند: دليل حكمى كه داراى ملاك اقوى است بر حكم فعلى حمل مى شود و دليل ديگر كه ملاك غير اقوى دارد بر حكم اقتضايى حمل مى گردد.

مورد ديگر از موارد اطلاق حكم اقتضايى در مقابل حكم فعلى مربوط به جمع بين احكام اولى و ثانوى است. مرحوم آخوند ادله متكفّل احكام ثانوى مثل ادلّه نفى ضرر يا حرج را بر ادلّه متكفّل احكام اولى مقدّم دانسته و وجه تقدم را فعلى بودن احكام ثانوى و اقتضايى بودن احكام اولى ذكر مى كند؛ به عبارت ديگر در مقام جمع بين احكام اولى و ثانوى مى فرمايد: حكم اولى، اقتضايى و حكم ثانوى، فعلى است لذا حكم ثانوى مقدم است.(3)

اين معنا از حكم اقتضايى دقيقا همان معنايى است كه از حكم اقتضايى در بحث اجتماع امر و نهى

ص: 574


1- . مصباح الأصول، ج2 ص12 و46؛ دراسارت فى علم الأصول، ج3، ص64 و 514 محاضرات فى الأصول، ج4 ص213.
2- . كفاية الأصول، ص156، ج155 و174 _ 175 و383؛ فوائد الأصول، ص146 و 148 _ 149 و 163.
3- . كفاية الأصول، ص382.

اراده شده است. مرحوم آخوند در بحث اجتماع امر و نهى مى فرمايد: بنا بر قول به امتناع حكمى كه در حالاجتماع ملاك اقوى دارد بر حكمى كه ملاكش غير اقوى است مقدّم مى شود؛ چون حكمى كه ملاك اقوى دارد فعلى است ولى حكم ديگر اقتضايى. شايد در همه موارد تزاحم نيز همين مسئله مطرح شود كه چون امكان امتثال دو حكم متزاحم در آنِ واحد وجود ندارد، بنابراين اهمّ بر مهم مقدم مى شود. يكى از وجوهى كه براى تقديم اهمّ بر مهمّ گفته شده همين است كه حكم اهمّ فعلى ولى حكم مهمّ اقتضايى است.

از جمله مواردى كه در آن حكم اقتضايى در مقابل حكم فعلى استعمال شده بحث جمع بين حكم واقعى و ظاهرى است. يكى از وجوهى كه در جمع بين حكم واقعى و ظاهرى گفته شده اين است كه حكم واقعى بر حكم اقتضايى و حكم ظاهرى بر حكم فعلى حمل مى شود. از اين رو حكم ظاهرى بر حكم واقعى مقدّم بوده و تنافى برطرف مى گردد.(1)

البته برخى در مورد اين اصطلاحِ حكم اقتضايى تعبير به حكم انشايى هم كرده اند، چنان چه در برخى استعمالات نيز حكم شأنى را به حكم اقتضايى و حكم انشايى در مقابل حكم فعلى تقسيم كرده اند كه در آينده به آن اشاره خواهيم كرد.

بر طبق اصطلاح دومِ حكم اقتضايى هم تقسيم حكم شرعى به اقتضايى و فعلى صحيح نيست؛ زيرا اين يك قسم مستقل براى حكم نيست و به همين دليل گاهى متّحد با عنوان حكم واقعى در مقابل حكم ظاهرى و گاهى متّحد با عنوان حكم اولى در مقابل حكم ثانوى است.

لذا در مجموع دو اصطلاح براى حكم اقتضايى وجود دارد كه اصطلاح اول مشهور بوده و حكم اقتضايى بيشتر به اين عنوان شناخته شده ولى اصطلاح دوم نيز كثير الاستعمال است.

ص: 575


1- . درر الفوائد الجديدة، ص72 و73 .

به هر حال حكم اقتضايى به هر دو معنا نمى تواند قسمى از اقسام حكم شرعى محسوب شود؛ چون طبق معناى اول ناظر به مرتبه اول از مراتب اربعه حكم است كه اساسا اطلاق حكم بر آن مسامحه است و طبق معناى دوم هم يك قسم مستقل براى حكم شرعى نيست.

3 . حكم فعلى و حكم شأنى
اشاره

از جمله تقسيماتى كه براى حكم شرعى ذكر شده تقسيم آن به حكم فعلى و شأنى است كه به يك معنا در مقابل حكم اقتضايى و غيراقتضايى قرار دارد. حكم فعلى نيز مانند حكم اقتضايى اصطلاحات متعددى دارد:

اصطلاح اول

مراد از حكم فعلى همان مرتبه فعليت از مراتب اربعه حكم است؛ يعنى حكمى كه به مرتبه بعث و زجررسيده و يا به تعبير ديگر اراده فعلى به تحقّق آن متعلّق شده است. اين معنا از حكم طبق نظر بعضى از اصوليين همان حقيقت حكم است؛ چون همان گونه كه سابقا در بحث از حقيقت حكم گفتيم برخى حكم شرعى را عبارت از فعلية الحكم مى دانند؛(1) به اين جهت كه قبل از مرتبه فعليت اصلاً حكم نيست و در اين مرحله است كه حقيقت حكم تبلور پيدا مى كند.

حال اگر مراد از حكم فعلى اين اصطلاح باشد نمى توان آن را قسمى از اقسام حكم شرعى دانست بلكه اين خود حكم است. هم چنين طبق نظر بعضى ديگر از بزرگان(2) كه حقيقت حكم را متشكل از مرتبه فعليت و مرتبه انشا مى دانند باز هم حكم فعلى

ص: 576


1- . مجمع الافكار، ج5، ص25 و148.
2- . انوار الهدايه، ج1، ص39 وتحريرات فى الأصول، ج3 ص429، حواشى مشكينى، ج2، ص131، تعليقيه 637 و، ص412 تعليقيه 858؛ منتهى الدرايه، ج4 ص31.

نمى تواند قسمى از اقسام حكم شرعى باشد بلكه جزئى از حقيقت حكم است. البته تعبير به حكم فعلى در كلمات اين گروه كمتر وجود دارد.

پس طبق اين بيان كه حكم فعلى ناظر به مرتبه فعليت بوده يا مركب از اين مرتبه و مرتبه ديگر باشد، نمى تواند قسمى از اقسام حكم شرعى محسوب شود بلكه ناظر به مرتبه سوم از مراتب اربعه حكم بوده و در مقابل حكم اقتضايى به معناى اولِ آن كه ناظر به مرتبه اول از مراتب اربعه حكم است به كار مى رود.

اصطلاح دوم

مراد از حكم فعلى حكم طبيعت به ملاحظه و اعتبار عوارض و طوارى است. حكم فعلى طبق اين معنا ناظر به مرتبه خاصى از مراتب اربعه نبوده و در برابر حكم اقتضايى به معناى دوم قرار دارد.

اين اصطلاح از حكم فعلى نيز نمى تواند قسمى از اقسام حكم شرعى محسوب شود. دليل بر اين مطلب نيز همان است كه درباره حكم اقتضايى به معناى دوم گفته شد. در مورد اصطلاح دوم حكم اقتضايى گفتيم: نمى توان آن را قسم مستقلى از اقسام حكم شرعى دانست؛ زيرا گاهى متّحد با عنوان حكم واقعى و گاهى متّحد با عنوان حكم اوّلى است. در مورد حكم فعلى نيز همين بيان قابل ذكر است چون حكم فعلى گاهى متّحد با عنوان حكم ظاهرى و گاهى متّحد با عنوان حكم ثانوى است بنابراين قسمى از اقسام حكم شرعى به حساب نمى آيد.

4 . حكم منجّز و حكم غيرمنجّز

يكى ديگر از تقسيمات حكم شرعى تقسيم آن به حكم منجّز و غير منجّز است.حكم منجّز يعنى حكمى كه بر موافقت و مخالفت آن استحقاق

ص: 577

ثواب و عقاب مترتّب مى شود و حكم غير منجّز يعنى حكمى كه بر موافقت و مخالفت آن استحقاق ثواب و عقاب مترتّب نيست. حال آيا مى توان گفت: احكام شرعى بر دو قسم اند؛ يك قسم از آن ها عقاب دارد و قسم ديگر عقاب ندارد؟

به نظر ما اين تقسيم هم براى حكم شرعى صحيح نيست؛ زيرا تنجّز و عدم تنجّز يك حكم عقلى است پس نمى تواند از اقسام حكم شرعى باشد بلكه حتى از مراتب حكم هم نيست و در حقيقت از لوازم و آثار حكم است؛ به اين معنا كه لازمه بعضى از احكام اين است كه ثواب يا عقاب را در پى داشته باشند و بعضى ديگر اين اثر را ندارند.

خلاصه سخن اين كه حكم اقتضايى و غير اقتضايى، حكم فعلى و شأنى، حكم منجز و غير منجز از تقسيمات حكم شرعى نبوده بلكه اصطلاحاتى درباره احكام شرعى مى باشند كه به مناسبت هاى خاصى استعمال مى شوند.

ص: 578

فهرست مطالب

بخش ششم: تقسيمات حكم··· 11

مبحث اول: حكم واقعى و ظاهرى··· 15

فصل اول: بررسى نظريات مختلف پيرامون حكم ظاهرى··· 17

گفتار اول: اصطلاحات حكم ظاهرى··· 19

اصطلاح اول··· 19

اصطلاح دوم··· 20

اصطلاح سوم··· 21

اصطلاح چهارم··· 21

گفتار دوم: تنقيح موضوع بحث··· 23

گفتار سوم: آرا و انظار··· 27

1 . نظريه مشهور··· 27

2 . نظريه محقّق خراسانى··· 28

3 . نظريه محقّق نائينى··· 30

4 . نظريه امام خمينى··· 34

5 . نظريه محقّق عراقى··· 35

6 . نظريه شهيد صدر··· 37

ص: 579

گفتار چهارم: نظريه برگزيده··· 41

مقام اول: امارات··· 42

مقدمه اول··· 43

1. مسلك سببيت··· 43

بررسى مسلك سببيت··· 45

2. مصلحت سلوكى··· 47

بررسى مسلك مصلحت سلوكى··· 49

3 . مسلك طريقيت··· 51

حق در مسئله··· 51مقدمه دوم··· 53

مقدمه سوم··· 55

نتيجه··· 57

مقام دوم: اصول عملى··· 57

مقدمه اول··· 58

مقدمه دوم··· 58

مقدمه سوم··· 59

نتيجه··· 61

گفتار پنجم: بررسى اشكالات نظريه برگزيده··· 63

اشكال اول··· 63

پاسخ··· 64

نكته··· 66

اشكال دوم··· 66

پاسخ··· 67

اشكال سوم··· 67

پاسخ··· 68

گفتار ششم: مبعّدات حكم ظاهرى··· 70

ص: 580

مبعّد اول··· 70

مبعّد دوم··· 71

مبعّد سوم··· 72

فصل دوم: آثار پذيرش يا انكار حكم ظاهرى··· 73

گفتار اول: اج_زا··· 75

1 . نظر محقّق خراسانى··· 77

2 . نظر محقّق نائينى··· 78

3 . نظر محقّق عراقى··· 79

نظر برگزيده··· 80

الف) امارات··· 80

ب) اصول عملى··· 81

وجه تفصيل بين امارات و اصول در نظر برگزيده··· 82تنبيه··· 83

گفتار دوم: جريان استصحاب در مؤداى امارات··· 84

فصل سوم: خاستگاه جمع بين حكم واقعى و ظاهرى··· 87

مق_دم_ه··· 89

گفتار اول: ادله ابن قبه بر عدم امكان تعبّد به ظن··· 92

دليل اول··· 92

دليل دوم··· 93

گفتار دوم: محذورات تعبّد به ظن··· 95

1 . محذور مربوط به خطاب··· 96

2 . محذور مربوط به ملاك حكم··· 96

3 . محذور مربوط به مبادى حكم··· 97

4 . محذور مربوط به لازم خطاب··· 97

نظر محقّق خراسانى درباره محذورات··· 98

محذور اول··· 98

ص: 581

محذور دوم··· 98

محذور سوم··· 99

نظر محقّق نائينى درباره محذورات··· 99

نظر بعضى از بزرگان درباره محذورات··· 100

نظر مختار··· 100

گفتار سوم: تنقيح موضوع بحث··· 102

مطلب اول··· 102

مطلب دوم··· 104

خاتمه مبحث اول: تشريع _ قول به غير علم··· 107

مقدمه··· 109

گفتار اول: بررسى اقوال··· 110

قول اول··· 110

قول دوم··· 113

تنقيح موضوع بحث··· 114نظر برگزيده··· 115

صورت اول··· 116

صورت دوم··· 117

صورت سوم··· 117

صورت چهارم··· 118

بررسى صورت سوم و چهارم··· 118

گفتار دوم: نسبت تشريع و قول به غير علم··· 119

اشكال··· 119

پ_اس_خ··· 120

نتايج··· 120

گفتار سوم: مولويت حرمت تشريع و قول به غير علم··· 124

كلام محقّق نائينى··· 125

ص: 582

بررسى كلام محقّق نائينى··· 127

نظر برگزيده··· 127

گفتار چهارم: ادله حرمت تشريع و قول به غير علم··· 129

ادله حرمت تشريع··· 129

دليل اول: آيات··· 129

دليل دوم: روايات··· 130

دليل سوم: اجماع··· 131

دليل چهارم: عقل··· 132

ادله حرمت قول به غير علم··· 132

دليل اول: آيات··· 132

دليل دوم: اجماع··· 133

بررسى دليل دوم··· 134

دليل سوم: عقل··· 134

دليل چهارم: روايات··· 135

مبحث دوم: حكم تكليفى و وضعى··· 137

فصل اول: بررسى نظريات مختلف پيرامون تعريف حكم تكليفى و وضعى··· 139

مقدمه··· 141

بررسى صحت تقسيم··· 141

گفتار اول: نظريه محقّق نائينى و بررسى آن··· 145

نظريه محقّق نائينى··· 145

بررسى نظريه محقّق نائينى··· 146

گفتار دوم: نظريه امام خمينى و بررسى آن··· 151

نظريه برگزيده··· 152

تنبيه: بساطت احكام تكليفى··· 153

قول اول: تركيب··· 153

قول دوم: بساطت··· 153

ص: 583

نظر برگزيده··· 154

فصل دوم: كيفيت تغاير احكام تكليفى··· 155

مقدمه··· 157

گفتار اول: نظريه تغاير به بعض ذات و بررسى آن··· 159

گفتار دوم: نظريه تغاير به مقارنات و بررسى آن··· 163

نظريه مرحوم آيه اللّه بروجردى··· 163

بررسى نظريه مرحوم آيه اللّه بروجردى··· 164

گفتار سوم: نظريه تغاير تشكيكى و بررسى آن··· 165

كلام مرحوم آخوند··· 165

كلام محقّق عراقى··· 166

بررسى نظريه تغاير تشكيكى··· 166

فصل سوم: محدوده احكام تكليفى··· 167

مقدمه··· 169

گفتار اول: شبهه كعبى و بررسى آن··· 170

شبهه كعبى··· 171

بررسى شبهه كعبى··· 171

بررسى مقدمه اول··· 172

بررسى مقدمه دوم··· 172

بررسى مقدمه سوم··· 172گفتار دوم: اباحه، حكم تكليفى يا وضعى؟··· 174

قول اول··· 175

قول دوم··· 176

قول سوم··· 176

نظر برگزيده··· 177

گفتار سوم: اباحه اقتضايى و لا اقتضايى··· 178

قول اول··· 179

ص: 584

قول دوم··· 179

نظر برگزيده··· 180

گفتار چهارم: حصر عقلى احكام تكليفى··· 181

فصل چهارم: تقسيمات مختلف حكم تكليفى··· 183

گفتار اول: اقسام واجب، مستحب، مكروه و حرام··· 185

اقسام واجب··· 185

اقسام مستحب··· 187

اقسام حرام··· 188

اقسام مكروه··· 188

گفتار دوم: نهى تحريمى و تنزيهى··· 189

نظر محقّق خراسانى··· 189

بررسى نظر محقّق خراسانى··· 190

گفتار سوم: حكم الزامى و غير الزامى··· 192

وجوه تفاوت حكم الزامى و غير الزامى··· 192

وجه اول··· 192

وجه دوم··· 193

وجه سوم··· 193

وجه چهارم··· 194

بررسى وجوه چهارگانه··· 195

اشكال··· 196

پاسخ··· 196فصل پنجم: محدوده احكام وضعى··· 199

مقدمه··· 201

گفتار اول: ماهيات مخترع شرعى··· 205

جهت اول··· 206

قول اول··· 206

ص: 585

قول دوم (نظر برگزيده)··· 209

جهت دوم··· 210

نظر محقّق نائينى··· 210

بررسى نظر محقّق نائينى··· 211

نظر امام خمينى··· 213

بررسى نظر امام خمينى··· 214

گفتار دوم: ولايت و قضاوت··· 217

نظر محقّق نائينى··· 217

بررسى نظر محقّق نائينى··· 218

نظر محقّق عراقى··· 219

بررسى نظر محقّق عراقى··· 219

نظر آيه اللّه فاضل لنكرانى··· 220

بررسى نظر آيه اللّه فاضل لنكرانى··· 220

نظر امام خمينى··· 221

بررسى نظر امام خمينى··· 223

نظر برگزيده··· 224

فصل ششم: جعل احكام وضعى··· 225

مقدمه: سيرى اجمالى در اقوال··· 227

گفتار اول: نظريه محقّق خراسانى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و...··· 231

دليل بر عدم جعل در قسم اول··· 231

الف) دليل بر عدم جعل تبعى··· 232

دليل بر عدم جعل استقلالى··· 235

اشكال محقّق نائينى به محقّق خراسانى و بررسى آن··· 237

اشكال محقّق نائينى··· 237اشكال به عدم جعل تبعى··· 237

اشكال به عدم جعل استقلالى··· 238

ص: 586

بررسى اشكال محقّق نائينى··· 240

گفتار دوم: نظريه محقّق نائينى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و بررسى آن··· 243

نظريه محقّق نائينى··· 243

دليل اول··· 243

دليل دوم··· 244

تفاوت نظريه محقّق نائينى و شيخ انصارى··· 244

تفاوت نظريه محقّق نائينى و مرحوم آخوند··· 245

بررسى نظريه محقّق نائينى··· 245

بررسى دليل اول··· 245

بررسى دليل دوم··· 248

گفتار سوم: نظريه محقّق عراقى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و...··· 249

نظريه محقّق عراقى··· 249

بخش اول كلام محقّق عراقى··· 249

بخش دوم كلام محقّق عراقى··· 251

بخش سوم كلام محقّق عراقى··· 251

بخش چهارم كلام محقّق عراقى··· 252

بررسى نظريه محقّق عراقى··· 252

گفتار چهارم: نظريه شيخ انصارى درباره جعل قسم اول از احكام وضعى و...··· 254

نظريه شيخ انصارى··· 254

بررسى نظريه شيخ انصارى··· 255

گفتار پنجم: نظريه برگزيده درباره جعل قسم اول از احكام وضعى··· 257

گفتار ششم: نظريه محقّق خراسانى درباره جعل قسم دوم از احكام وضعى و...··· 259

نظريه محقّق خراسانى··· 259

بررسى نظريه محقّق خراسانى··· 262

اشكال محقّق عراقى به محقّق خراسانى در جهت اول··· 263

بررسى اشكال محقّق عراقى··· 265

ص: 587

بررسى كلام محقّق خراسانى در جهت اول··· 266اشكال امام خمينى به محقّق خراسانى در جهت دوم··· 268

گفتار هفتم: نظريه محقّق خراسانى درباره جعل قسم سوم از احكام وضعى و...··· 271

اشكالات محقّق خراسانى به شيخ انصارى··· 272

اشكال اول··· 272

اشكال دوم··· 273

اشكال سوم··· 273

بررسى اشكالات محقّق خراسانى··· 274

بررسى اشكال اول··· 274

بررسى اشكال دوم··· 274

بررسى اشكال سوم··· 276

گفتار هشتم: بررسى نظريه انصارى مبنى بر نفى جعل استقلالى در احكام وضعى··· 277

بررسى نظريه شيخ به حسب مقام ثبوت··· 277

بررسى نظريه شيخ به حسب مقام اثبات··· 278

گفتار نهم: بررسى كيفيت جعل بعضى از احكام وضعى··· 281

1 . ملكيت و زوجيت··· 281

2 . حجيت··· 282

الف) حجيت قطع··· 283

ب) حجيت امارات··· 283

3 . كاشفيت و طريقيت··· 285

4 . صحت و فساد··· 286

نظر محقّق خراسانى··· 286

الف) صحت و فساد نزد متكلمين··· 287

ب) صحّت و فساد نزد فقها··· 288

بررسى نظر محقّق خراسانى··· 290

ساير اقوال در كيفيت جعل صحت و فساد··· 294

ص: 588

5 . طهارت و نجاست··· 295

نظر شيخ انصارى··· 295

نظر محقّق نائينى··· 296

بررسى نظر محقّق نائينى··· 298نظر محقّق عراقى··· 300

بررسى نظر محقّق عراقى··· 303

نظر برگزيده··· 305

5 . قضاوت و ولايت··· 306

6 . وكالت و نيابت··· 307

نظر محقّق عراقى··· 307

نظر برگزيده··· 308

7 . رخصت و عزيمت··· 308

مبحث سوم: حكم مولوى و ارشادى··· 311

مقدمه··· 313

فصل اول: موارد استعمال حكم ارشادى··· 315

موارد استعمال حكم ارشادى··· 317

1 . ارشاد به حكم عقل مبنى بر وجوب اطاعت خدا··· 317

2 . ارشاد به حكم عقل مبنى بر حسن و قبح··· 318

3 . ارشاد به حكم عقلا··· 320

4 . ارشاد به جزئيت و مانعيت··· 321

فصل دوم: بررسى نظريات مختلف پيرامون حكم مولوى و ارشادى··· 323

گفتار اول: نظريه انكار حكم ارشادى··· 327

دليل اول··· 327

بررسى دليل اول··· 328

دليل دوم··· 328

بررسى دليل دوم··· 329

ص: 589

گفتار دوم: نظريه انكار حكم مولوى··· 330

دليل اول··· 330

بررسى دليل اول··· 331

دليل دوم··· 331

بررسى دليل دوم··· 332

دليل سوم··· 332

بررسى دليل سوم··· 333گفتار سوم: نظريه اختلاف از حيث جهات··· 334

بررسى··· 334

گفتار چهارم: نظريه برگزيده··· 336

تنبيه··· 337

فصل سوم: بررسى وجوه فرق بين حكم مولوى و ارشادى··· 339

مقدمه: بيان اجمالى وجوه فرق بين حكم مولوى و حكم ارشادى··· 341

گفتار اول: وجه اول و بررسى آن··· 344

وجه اول··· 344

بررسى وجه اول··· 345

گفتار دوم: وجه دوم و بررسى آن··· 346

وجه دوم··· 346

بررسى وجه دوم··· 347

گفتار سوم: وجه سوم و بررسى آن··· 348

وجه سوم··· 348

بررسى وجه سوم··· 348

گفتار چهارم: وجه چهارم و بررسى آن··· 350

وجه چهارم··· 350

بررسى وجه چهارم··· 351

گفتار پنجم: وجه پنجم و بررسى آن··· 352

ص: 590

وجه پنجم··· 352

بررسى وجه پنجم··· 353

اشكال اول··· 354

پاسخ اشكال اول··· 354

اشكال دوم··· 355

اشكال سوم··· 356

گفتار ششم: وجه ششم و بررسى آن··· 358

وجه ششم··· 358

بررسى وجه ششم··· 358احتمال اول··· 358

احتمال دوم··· 359

گفتار هفتم: وجه هفتم و بررسى آن··· 360

وجه هفتم··· 360

بررسى وجه هفتم··· 361

گفتار هشتم: نظر برگزيده··· 363

تنبيه اول··· 369

تنبيه دوم··· 370

تنبيه سوم··· 371

تنبيه چهارم··· 372

تنبيه پنجم··· 374

تنبيه ششم··· 374

تنبيه هفتم··· 375

تنبيه هشتم··· 376

تنبيه نهم··· 377

تبيين نظر بعضى از بزرگان··· 377

بررسى نظر بعضى از بزرگان··· 381

ص: 591

اشكال اول··· 382

اشكال دوم··· 383

نظر برگزيده··· 384

فصل چهارم: بررسى اختلاف در مولويت و ارشاديت برخى از احكام··· 385

گفتار اول: امر به توبه··· 387

گفتار دوم: اخبار من بلغ··· 389

نظر شيخ انصارى··· 391

نظر محقّق خراسانى··· 392

گفتار سوم: امر به احتياط و توقف··· 395

گفتار چهارم: نهى در معاملات و عبادات··· 397

گفتار پنجم: اوامر غيرى··· 399

مبحث چهارم: حكم اولى و ثانوى··· 403مقدمه··· 405

فصل اول: بررسى تقسيم حكم به اولى و ثانوى··· 407

مقدمه··· 409

گفتار اول: نظريات مختلف پيرامون حكم ثانوى··· 411

گفتار دوم: نظريه برگزيده (مرحله اول)··· 413

عدم تعدد اوامر و خطابات··· 413

ادله عدم تعدد اوامر··· 415

دليل اول··· 415

دليل دوم··· 416

عدم صحت تقسيم حكم به اولى و ثانوى··· 416

اشكال··· 417

پاسخ··· 418

گفتار سوم: نظريه برگزيده (مرحله دوم)··· 420

فصل دوم: نكاتى پيرامون حكم ثانوى··· 423

ص: 592

گفتار اول: عدم جريان اين تقسيم در حكم ظاهرى··· 425

گفتار دوم: جريان اين تقسيم در احكام وضعى··· 427

گفتار سوم: جعل ثانوى··· 430

گفتار چهارم: تقسيم حكم ثانوى به مشروط و مطلق··· 432

گفتار پنجم: عناوين ثانوى··· 434

نكته اول··· 435

نكته دوم··· 435

گفتار ششم: بررسى تأثير بعضى از عناوين ثانوى در حكم··· 437

نظر مشهور··· 437

نظر محقّق نائينى··· 438

نظر امام خمينى··· 438

نظر برگزيده··· 440

فصل سوم: نسبت ادله احكام اولى و ثانوى··· 441

گفتار اول: بررسى نظريات مختلف پيرامون نسبت اين ادله··· 443

قول اول: حكومت··· 443اشكال محقّق خراسانى··· 444

پاسخ محقّق نائينى··· 445

بررسى پاسخ محقّق نائينى··· 445

قول دوم: تعارض··· 446

بررسى قول دوم··· 446

قول سوم: جمع عرفى··· 447

بررسى قول سوم··· 448

قول چهارم: تخصيص··· 449

بررسى قول چهارم··· 449

قول پنجم: تزاحم··· 450

بررسى قول پنجم··· 450

ص: 593

گفتار دوم: نظريه برگزيده··· 451

مبحث پنجم: حكم حكومتى و غيرحكومتى··· 453

مقدمه··· 455

فصل اول: حكم حكومتى (تعريف، بررسى تقسيم، اقسام، محدوده....··· 461

گفتار اول: نظريات مختلف پيرامون تعريف حكم حاكم··· 463

1 . تعريف شهيد اول از حكم حاكم··· 463

2 . تعريف صاحب جواهر از حكم حاكم··· 465

3 . تعريف مقدس اردبيلى··· 466

گفتار دوم: نظريات مختلف پيرامون حكم حكومتى··· 468

1 . نظر علامه طباطبايى··· 468

2 . نظر بعضى اعاظم··· 469

3 . نظر امام رحمه الله··· 469

نتيجه··· 469

4 . نظر برگزيده··· 470

تفاوت حكم حكومتى با فتوا در مسائل سياسى و اجتماعى··· 473

گفتار سوم: بررسى تقسيم حكم به حكومتى و غيرحكومتى··· 474

گفتار چهارم: اقسام حكم حكومتى··· 476

قسم اول··· 476

قسم دوّم··· 476

قسم سوم··· 477

ص: 594

قسم چهارم··· 478

نكته··· 478

گفتار پنجم: محدوده حكم حكومتى··· 479

قول اوّل··· 479

قول دوم··· 480

قول سوّم··· 481

قول چهارم··· 483

نظر برگزيده··· 484

مشروعيت حكم حكومتى··· 485

گفتار ششم: ويژگى ها و ملاك حكم حكومتى··· 487

ويژگى هاى حكم حكومتى··· 487

ملاك حكم حكومتى··· 488

فصل دوم: نسبت حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى··· 491

مقدمه··· 493

گفتار اول: آرا و انظار··· 495

گفتار دوم: نظريه برگزيده··· 498

گفتار سوم: فرق هاى حكم حكومتى با حكم اولى و ثانوى··· 502

الف) فرق حكم حكومتى با حكم اولى··· 502

ب) فرق حكم حكومتى با حكم ثانوى··· 503

نتيجه··· 504

گفتار چهارم: نظريه امام خمينى··· 505

عبارت امام رحمه الله··· 505

جمع بين عبارات امام رحمه الله··· 506

گفتار پنجم: نظريه شهيد صدر··· 511

مبحث ششم: حكم تأسيسى و امضايى··· 517

مقدمه··· 519فصل اول: تعريف حكم تأسيسى و امضايى··· 521

گفتار اول: موارد استعمال لفظ امضا··· 523

1 . امضا در مقابل ارشاد··· 523

2 . امضا در مقابل تعبد··· 524

3 . امضا در مقابل جعل··· 524

4 . امضا در مقابل تأسيس··· 524

ص: 595

5 . حكم تأسيسى با طعم امضا··· 525

تعريف حكم تأسيسى و امضايى··· 527

گفتار دوم: تنقيح موضوع بحث··· 528

نكته اول··· 528

نكته دوم··· 529

نكته سوم··· 529

نكته چهارم··· 530

نكته پنجم··· 532

فصل دوم: بررسى ديدگاه هاى مختلف پيرامون حكم امضايى··· 535

گفتار اول: اقوال و انظار··· 537

قول اول: مشهور متأخرين··· 537

قول دوم: امام خمينى··· 538

قول سوم: بعضى از بزرگان··· 540

گفتار دوم: بررسى نظريه بعضى از بزرگان··· 541

كلام صاحب منتقى الاصول··· 541

بررسى كلام صاحب منتقى الاصول··· 545

موضع اول··· 545

موضع دوم··· 546

موضع سوم··· 547

موضع چهارم··· 548

گفتار سوم: نظريه برگزيده··· 549

مقدمه اول··· 549

مقدمه دوم··· 549

مقدمه سوم··· 550

مقدمه چهارم··· 551

نتيجه··· 551

ص: 596

مبحث هفتم: حكم وجودى و عدمى··· 553

مقدمه··· 555

گفتار اول: تنقيح موضوع بحث و اقوال··· 558

تنقيح محل بحث··· 558

نكته اول··· 558

نكته دوم··· 559

نكته سوم··· 559

اقوال··· 560

قول اول··· 560

قول دوم··· 560

گفتار دوم: نظريه برگزيده··· 562

مقدمه اول··· 562

مقدمه دوم··· 563

مقدمه سوم··· 564

مقدمه چهارم··· 565

نتيجه··· 565

خاتمه بخش ششم··· 567

ساير تقسيمات حكم··· 569

1 . حكم حقيقى و حكم طريقى··· 569

2. حكم اقتضايى و حكم غيراقتضايى··· 572

اصطلاحات حكم اقتضايى··· 572

3 . حكم فعلى و حكم شأنى··· 576

اصطلاح اول··· 576

اصطلاح دوم··· 577

4 . حكم منجّز و حكم غيرمنجّز··· 577

فهرست مطالب··· 579

ص: 597

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109