سرشناسه : خمینی، روح الله، رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، 1279 - 1368.
Khomeyni, Ruhollah, Leader and Founder of IRI
عنوان قراردادی : اربعین . شرح
عنوان و نام پديدآور : موسوعة الامام الخمیني قدس سرة الشریف المجلد 46 شرح چهل حدیث (اربعین حدیث)/ نویسنده امام خمینی (س).
وضعيت ويراست : [ویراست ؟].
مشخصات نشر : تهران: موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)، 1394.
مشخصات ظاهری : 923ص.
فروست : موسوعه الامام الخمینی قدس السره الشریف.
شابک : 300000 ریال: 978-964-335-011-6
يادداشت : چاپ پنجاه و نهم.
يادداشت : چاپ قبلی : موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)، 1386 (800ص.).
یادداشت : کتابنامه : ص. [867] - 888 ؛ همچنین به صورت زیرنویس.
یادداشت : نمایه.
موضوع : خمینی، روح الله، رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، 1279 - 1368 . اربعین -- نقد و تفسیر
موضوع : اربعینات -- قرن 14
*Arab'inat -- 20th century
اربعینات -- قرن 14 -- نقد و تفسیر
*Arab'inat -- 20th century -- Criticism and interpretation
شناسه افزوده : خمینی، روح الله، رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، 1279 - 1368 . اربعین . شرح
شناسه افزوده : موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)
شناسه افزوده : Institute for Compilation and Publication of Imam Khomeini's Works
رده بندی کنگره : BP143/9/خ8الف420217 1394
رده بندی دیویی : 297/218
شماره کتابشناسی ملی : 4939768
اطلاعات رکورد کتابشناسی : ركورد كامل
آدرس سایت : https://www.icpikw.ir
خیراندیش دیجیتالی : مرکز خدمات حوزه علمیه اصفهان
ویراستار: محمّد علی ملک محمّد
ص: 1
ص: 2
ص: 3
ص: 4
مقدمه ناشر ... هفت
مقدمه چاپ سابق ... يازده
متن (شرح چهل حديث) ... 1 - 734
حديث اوّل: جهاد نفس ... 3
حديث دوم: ريا ... 39
حديث سوم: عجب ... 69
حديث چهارم: كبر ... 89
حديث پنجم: حسد ... 119
حديث ششم: حبّ دنيا ... 133
حديث هفتم: غضب ... 149
حديث هشتم: عصبيت ... 163
حديث نهم: نفاق ... 173
حديث دهم: هواى نفس و طول امل ... 185
حديث يازدهم: فطرت ... 199
حديث دوازدهم: تفكّر ... 211
حديث سيزدهم: توكّل ... 239
حديث چهاردهم: خوف و رجا ... 247
حديث پانزدهم: امتحان و آزمايش مؤمنان ... 261
حديث شانزدهم: صبر ... 279
حديث هفدهم: توبه ... 299
حديث هجدهم: ذكر خدا ... 317
حديث نوزدهم: غيبت ... 329
حديث بيستم: اخلاص ... 355
حديث بيست و يكم: شكر ... 373
حديث بيست و دوم: كراهت از مرگ ... 395
حديث بيست و سوم: اصناف جويندگان علم ... 407
حديث بيست و چهارم: اقسام علم ... 425
ص: 5
حديث بيست و پنجم: وسوسه و شك ... 441
حديث بيست و ششم: فضيلت عالم ... 453
حديث بيست و هفتم: عبادت و حضور قلب ... 467
حديث بيست و هشتم: لقاء اللّه ... 497
حديث بيست و نهم: وصاياى رسول اكرم به اميرالمؤمنين على ... 515
حديث سى ام: اقسام قلوب ... 583
حديث سى و يكم: توصيف نشدن حق تعالى و رسول اللّه(صلی الله علیه وآله وسلم) و أئمّه(علیهم السلام) ومؤمنين ... 597
حديث سى و دوم: يقين و رضا ... 619
حديث سى و سوم: ولايت و اعمال ... 629
حديث سى و چهارم: مقام مؤمن نزد حق تعالى ... 645
حديث سى و پنجم: معرفت اسماء حق، مسألۀ جبر و تفويض ... 663
حديث سى و ششم: صفات حق ... 671
حديث سى و هفتم: معرفت خدا و رسول و اُولى الأمر ... 689
حديث سى و هشتم: آفرينش آدم بر صورت خداوند ... 699
حديث سى و نهم: خير و شرّ ... 707
حديث چهلم: تفسير سورۀ «توحيد» و آيات آغازين سورۀ «حديد» ... 719
فهرست آيات كريمه ... 737
فهرست احاديث شريفه (عربى - فارسى) ... 753
فهرست اسماء معصومين علیهم السلام ... 773
فهرست اعلام ... 777
فهرست كتب ... 785
فهرست اشعار ... 789
فهرست لغات ... 791
فهرست واژگان، نمايه ها و اصطلاحات ... 803
فهرست منابع ... 867
فهرست موضوعات ... 889
ص: 6
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمد للّه ربّ العالمين والصلاة والسلام على محمّد وآله الطاهرين
سنّت «اربعين» نويسى به معناى شرح چهل حديث برگزيده، در ميان عالمان اسلامى، آموزه اى است برگرفته از سخن سرور كائنات رسول خاتم محمد مصطفى صلی الله علیه و آله وسلم كه فرمود: «من حفظ على اُمّتي أربعين حديثاً ممّا يحتاجون إليه في أمر دينهم، بعثه اللّه يوم القيامة فقيهاً عالماً». عالمان شيعه و سنّى در تأسّى به اين كلام نورانى نبوى، كتب و رسائل فراوان و پرتعدادى پديد آورده اند كه شايد قديمى ترين كتاب اربعين به سدۀ چهارم قمرى مى رسد و كتاب «اربعين حديث» يا «شرح چهل حديث» امام خمينى(س) در راستاى همين سنّت اسلامى و عمل به اين سخن نبوى است.
از جانب ديگر، يكى از دروس متداول در حوزه هاى علميه كه توسط علماى عامل و بزرگان اهل معرفت ارائه مى گرديد، درس اخلاق بوده كه آميزه اى از علم اخلاق اسلامى بر پايه احاديث نورانى معصومين علیهم السلام و نصايح تأثيرگذار بر اساس انفاس قدسيۀ استاد بوده است. امام خمينى(س) نيز چند سال در سال هاى ميانى بين رحلت آيت اللّه العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى قدّس سرّه (1355 ش) تا هجرت آيت اللّه العظمى حاج سيد حسين طباطبايى بروجردى قدّس سرّه (1323 ش) به قم، در مدرسه ملاصادق و سپس فيضيه براى طلاب و گروهى از غير طلبه ها، درس اخلاق مى فرمودند و علاوه بر تدريس فلسفه و عرفان و سطوح عاليه فقه و اصول، به تربيت روحى و تهذيب نفوس طلاب و فضلاى حوزه علميه قم اهتمام داشتند.
ص: 7
ايشان در همين دوره، اقدام به نگارش چهار كتاب اخلاقى - عرفانى نموده اند كه به ترتيب عبارتند از: «شرح چهل حديث»، «سر الصلوة»، «آداب الصلوة»، «شرح حديث جنود عقل و جهل» و ظاهراً بسيارى از مضامين اين كتاب ها را در درس اخلاق خود نيز تبيين مى فرمودند. كتاب «شرح چهل حديث» در چهارم محرم 1358 / چهارم اسفند 1317 ش. به اتمام رسيده و در آن، ابتدا روايات اخلاقى و سپس روايات عرفانى مورد شرح و تفسير قرار گرفته است.
امام خمينى(س) در ابتداى كتاب و به هنگام نقل اولين حديث، اسناد حديثى خود را به مرحوم ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى قدّس سرّه ذكر فرموده است كه از طريق بزرگان فقه و حديث، روايات كتاب «كافى» را با سند متصل خويش نقل مى فرمايند. ايشان در هنگام نقل احاديث اين كتاب، از مرحوم كلينى با القاب و اوصاف والايى همانند: «ثقة الاسلام و المسلمين، فخر الطائفة الحقّة ومقدّمهم»، «الإمام الأقدم، حجّة الفرقة و رئيس الاُمة»، «فخر الطائفة وذخرها»، «الشيخ الثقة الجليل»، «حجّة الفرقه وإمامهم»، «حجّة الفرقة وثقتها»، «شيخ المحدّثين وأفضلهم»، «الشيخ الأجل والثقة الجليل»، «عماد الإسلام والمسلمين»، «ركن الإسلام»، «الشيخ الأقدم والركن الأعظم» ياد كرده اند.
حضرت امام در اين كتاب، به آراء بزرگان عرفان و فلسفه و نيز فقها و محدثين عظام اشاره فرموده و در مقام تأييد يا نقد ايشان برآمده اند. ايشان به تناسب مضمون احاديث، مبانى فكرى خويش را گاه به صورت تفصيلى و گاه به طور مختصر مورد تأكيد قرار داده اند و به مسائل فراوانى از قبيل: فطرت، نظام احسن، قواى نفس، براهين اثبات خداوند و تجرد نفس، تجسم اعمال، عصمت، سريان صفات كمالى در موجودات، انسان كامل، حجب نورانى و ظلمانى، اسماء و صفات الهى، اعيان ثابته، توحيد و... پرداخته اند.
نام كتاب بر اساس تعبيراتى كه حضرت امام فرموده اند «شرح اربعين حديث» است امّا با نام هاى چهل حديث، اربعين حديث، و شرح چهل حديث نيز از آن ياد مى شود.
نسخه اصلى و دست خط امام از اين كتاب، طى حمله مأموران ساواك به منزل حضرت امام در قم به سال 1342 ش. مفقود گرديده است، امّا برگه هايى از چرك نويس
ص: 8
كتاب كه اكثراً ايشان در كاغذهاى باطله يا در اطراف و پشت نامه ها نوشته اند در كتابخانه عمومى حضرت آيت اللّه العظمى گلپايگانى رحمه الله علیه موجود و حاوى اكثر صفحات تا حديث 29 مى باشد. پس از پيروزى انقلاب اسلامى، حضرت امام متذكّر شده اند كه ممكن است نسخه اى از كتاب در كتابخانه آيت اللّه ملا على معصومى همدانى موجود باشد و به اين ترتيب، يك استنساخ كامل از اين اثر، به دست آمد. استنساخ ديگرى نيز از كتاب وجود دارد كه فقط مشتمل بر سيزده حديث بوده و ناقص است.
براى نخستين بار حديث اول از اين كتاب، همراه با شرح تفصيلى مرحوم آيت اللّه فهرى در سال 1363 ش. توسط «انتشارات طه» قزوين منتشر گرديد و پس از آن، چهار حديث اول با شرح آقاى فهرى در سال 1365 ش از سوى انتشارات اطلاعات چاپ گرديد.
سپس در سال 1366 ش. مجموعۀ چهل حديث بدون شرح، به طور كامل و در دو مجلد با عنوان «اربعين حديث» توسط انتشارات طه به چاپ رسيد و در همان سال ها، حدود بيست حديث از كتاب در مجله اعتصام وابسته به سازمان تبليغات اسلامى انتشار يافته است. مركز نشر فرهنگى رجاء در سال 1368 ش. و بلافاصله پس از رحلت امام خمينى(س)، كتاب را با تصحيح جديد و پاورقى تعيين مصادر با عنوان «چهل حديث» در اختيار علاقه مندان قرار داد.
مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى(س) در سال 1371 ش. با تصحيح متن و پاورقى هاى توضيحى و تعيين مصادر كتاب به همراه فهارس فنى، كتاب را با عنوان «شرح چهل حديث (اربعين حديث)» منتشر نمود و از آن پس همان متن ملاك چاپ هاى بعدى قرار گرفت.
اين كتاب تا كنون به زبان هاى عربى، اردو و اندونزيايى ترجمه شده است. ترجمه عربى با عنوان «الاربعون حديثاً» توسط آقاى سيد محمد غروى در سال 1370 ش / 1411 ق در شهر صور لبنان انجام شده و توسط دارالتعارف بيروت، دار الكتاب الاسلامى قم و در نجف اشرف به چاپ رسيده است. ترجمه اردو در سال 1387 ش توسط معاونت امور بين الملل مؤسسه با نام «چاليس حديثين» منتشر شده است و
ص: 9
ترجمۀ اندونزيايى آن از روى متن عربى به سال 2004 م. در جاكارتا توسط مركز فرهنگى اسلامى (ميزان) منتشر گرديده است.
كتب ديگرى نيز بر اساس كتاب حاضر منتشر شده است كه برخى از آن عبارتند از: «بركرانه شرح چهل حديث امام خمينى» كه به قلم آقاى جواد محدثى با حفظ مفاد و محتواى مطالب امام، نوشته شده و توسط مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى(س) در سال 1387 منتشر گرديده است؛ «برگزيده اى از كتاب شرح چهل حديث» تلخيص بدون تصرف در الفاظ كتاب كه به كوشش آقاى سيد حسن اسلامى انجام شده و توسط اين مؤسسه در سال 1388 انتشار يافته است؛ «زبدة الأربعين حديثاً» كه در سال 1415 ق. به گزينش آقاى سامى خضرة از ترجمه آقاى غروى توسط دارالهادى بيروت چاپ گرديده است.
اينك مؤسسه تنظيم ونشر آثار امام خمينى(س) به مناسبت چاپ «موسوعه امام خمينى(س)» تصحيحى دوباره بر متن و ويرايش كتاب انجام داده و با تكميل و اصلاح پاورقى ها، اقدام به نشر آن نموده است.
روش تحقيق
1 - مقابله با نسخه هاى موجود و تصحيح متن.
2 - ويرايش متن.
3 - اضافه نمودن عناوين لازم كه در كروشه [] قرار داده شده است.
4 - اصلاح و تكميل پاورقى هاى تحقيقى.
5 - تنظيم مجدد فهارس فنى كتاب.
در پايان لازم است از محققين بزرگوارى كه در تصحيح و تحقيق كتاب تلاش وافر نموده اند، تشكر نماييم.
مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى(س)
دفتر قم
ص: 10
بسم اللّه الرحمن الرحيم
چهل حديث يكى ديگر از آثار ضمير فيض پذير عارف و عالم ربّانى، حضرت امام خمينى - سلام اللّه عليه - است. معظم له اين كتاب را در شرح و بيان چهل حديث از احاديث موروث از معصومان نگاشته اند. سنت «اربعين» نويسى از قديم الايام در ميان علماى دين معمول بوده است، و حضرت امام نيز براى مسلوك داشتن سنت سلف بر عهده گرفته بودند كه كتابى در اين زمينه تصنيف كنند. مطاوى كتاب همه در تفحص از حقيقت اخبارى از پيشوايان معصوم دين و سرشار از تذكرات اخلاقى و نكات عرفانى و حِكمى است.
«اربعين» (چهل حديث) عنوان كتاب هايى است كه معمولاً در بردارندۀ چهل حديث است، يا آنكه چهل باب است در حديث. تأليف «اربعينيات» ظاهراً از قرن چهارم هجرى معمول شده و در كتاب هاى عربى به «كتب الاربعينيات» معروف است. بناى اربعينيات حديث مشهورى است كه در طرق كثير روايت شده، و آن حديث چنين است: «من حفظ على اُمّتي أربعين حديثاً في أمر دينها، بعثه اللّه تعالى يوم القيامة في زمرة الفقهاء و العلماء». كسانى همچون ابوبكر كلاباذى (وفات 380) و أبو عبدالرحمن سلمى و أبونعيم اصفهانى و شيخ بهايى، و غير ايشان در اين باب تأليف كرده اند، و هر يك اربعين خود را به قصدى پرداخته اند، مثلاً يكى احاديث مربوط به توحيد، و يكى احاديث دربارۀ زهد و نسك و مواعظ، و ديگرى احاديث در باب عبادات را جمع كرده، مانند اربعين - حاوى چهل حديث از طريق اهل بيت نبوت - از شيخ بهايى، كه ابن خاتون، از علماى شيعه و از
ص: 11
شاگردان شيخ، بر آن شرح نوشته است. اربعين مجلسى دوم، شرحى مفصل به عربى بر چهل حديث كه تقريرات درسى مجلسى است. يا كتاب الاربعين از شهيد اوّل كه مشتمل است بر چهل حديث، بدون شرح و توضيح، و بيشتر احاديث آن در باب عبادات است. يا اربعين نور الدين عبدالرحمن جامى كه حاوى چهل حديث و ترجمۀ منظوم آنهاست.
كتاب حاضر در اصل تقريرات امام خمينى - قدس اللّه روحه - بوده است كه مضامين آن را در مدرسۀ فيضيه و ملا صادق در قم براى شاگردان خود ايراد فرموده بودند، سپس تصميم گرفتند كتابى در همين زمينه تأليف كنند، و اين كتاب را در 1358 ه-. ق. به پايان آوردند. سى وسه حديث از احاديث اين دفتر مربوط به اخلاقيات و مهلكات و منجيات، و هفت حديث آخر در باب اعتقادات و معارف است. روش معظم له در توضيح احاديث چنين است كه ابتدا حديث را نقل مى كنند، سپس آن را به فارسى ترجمه مى كنند، و آن گاه كلمات اصلى حديث، و گاه غالب تعبيرات و كلمات آن، را شرح و معنا مى كنند، و در معناى حديث متعرض نكته اى كه در شرح حديث سودمند است مى شوند، و پس از فراغ از شرح تعبيرات و اصطلاحات و تمهيدات لازم، به شرح متن مى پردازند، و طى چند «فصل» شرح حديث را به پايان مى برند.
همان طور كه در بالا ياد شد، سى وسه حديث اوّل مربوط به مسائل اخلاقى است. در اين قسمت وجهۀ همت مصنف بزرگوار كتاب اين است كه تمويهات نفس را آشكار كنند و مفاسد هر يك از ذمايم اخلاقى همچون كبر، ريا، غضب و حسد، را شرح دهند و در خلال مطالب مواعظى درج كنند كه در بازداشت نفس از معصيت سودمند قرار گيرد. در هر باب آياتى از كلام آسمانى استشهاد كرده اند و گه گاه از سخنان ارباب ضماير پاك نيز استفادت جسته اند كه در بين آنان در درجۀ اوّل معلم روحانى و ارجمند خود ايشان، مرحوم شاه آبادى، است كه در زمان تأليف اين كتاب در قيد حيات بوده اند.
چنانكه گفته شد، آنچه در شرح اين روايات مطمح و مطرح نظر معظم له بوده بيدار ساختن خواننده و تنبه دادن به اوست كه از مباشرت لذات دست بردارد و مباشر اعمال صالح گردد، و با طى طريق سلوك خود را از صفات بد و ناپسند مبرّا سازد، تا به فيض
ص: 12
هدايت نايل گردد و با ايمان درست و عمل پاكيزه خداى خويش را ملاقات كند. مصنف بزرگوار كه معلم بزرگ اخلاق بوده اند در اين ابواب بياناتى عالى و قوى و مؤثر دارند كه در شدت تأثير و نفوذ در قلب مى توان گفت كه در وقت تحرير مطالب سرّ ايشان از عالم قدس فايض بوده است.
هفت حديث آخر كتاب در شرح مطالبى است كه از سنگين ترين و در عين حال عالى ترين و نفيس ترين مطالب و مباحث عرفانى محسوب است. مباحثى از قبيل جبر و تفويض عرفانى، بحث ذات و اسماء و صفات حق تعالى، شناخت بارى و آفرينش آدم بر صورت او، و مانند آن. اين احاديث را كه همه بنيه و جنبۀ عرفانى دارند و هر يك از مستندات محكم عارفان است طبعاً معظم له به مذاق عرفان تفسير كرده اند، اما در جاى خود متذكر شده اند كه حمل اين روايات و آيات بر معانى عرفانى به سائقۀ ذوق شخصى نبوده و بر طبق أهواى كسان تفسير نكرده اند، بلكه اينها معارفى است كه اصحاب حال و ارباب علوم افاضى، با معيارى كه همان ضمير صافى برخوردار از فيض هدايت ايشان است، به دست داده اند. و در عين حال كلام الهى را منزه از كنه يابى دانسته اند و علم آن را مخصوص انبيا و ائمه شمرده اند. حضرت امام خمينى در عرفان نظرى ممحّض بوده اند و در شرح اين احاديث به طرح مباحث نفيس عرفانى پرداخته اند، اما چنانكه فرموده اند همه جا توجه داشته اند كه عقايد غير مستفاد از شرح را در شرح
خويش وارد نسازند و بر وفق منهج مستقيم شرع گام بردارند، و گاه به تناسب به ايرادات اهل قشور نيز پاسخ گفته اند.
اهل عرفان و نظر پايۀ عالى و مايۀ ارجمند اين كتاب را مى شناسند. براى آنان اين كتاب نياز به معرفى ندارد. براى غير آنان نيز مقالتى معجل عهده دار باز نمودن همۀ نفايس اين اثر نتواند بود. كتاب چهل حديث پيش از اين (و پس از پيروزى انقلاب اسلامى) به چند صورت به چاپ رسيد. يك بار چهار حديث از آن همراه با شرح در انتشارات اطلاعات چاپ شد. سپس انتشارات طه (در قزوين) آن را منتشر ساخت. و مركز نشر فرهنگى رجا نيز آن را بار ديگر به چاپ رساند. امتياز مهم چاپ حاضر بر
ص: 13
ساير چاپ ها مقابلۀ دقيق با دو نسخۀ موجود(1) و اصلاح اغلاطى است كه در چاپ هاى ديگر وجود دارد، به اضافۀ ويرايش فنى مطابق آيين و پاراگراف بندى صحيح، و ترجمۀ عبارات و رواياتى كه در متن ترجمه نشده است، و اعراب گذارى همۀ عبارات عربى. همچنين فهارس مختلف كه براى كتاب تنظيم شده و ارجاعات به مآخذ و منابع كه همچون دو كتاب ديگر چاپ مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام (سرّ الصلوة و آداب الصلوة)
تا حد مقدور دقيق به عمل آمده است.
بهترين درودهاى ما نثار روح پر فتوح امام خمينى (س)، بر پا كنندۀ نظام عدل و حق، و راهگشاى تلاشگران راستى و رستگارى باد.
مؤسسۀ تنظيم و نشر آثار امام خمينى (س)
ص: 14
شرح چهل حديث
اربعين حديث
ص: 15
ص: 16
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
الحمدللّه ربّ العالمين والصَّلاةُ على
محمّدٍ وآله أَجمعين ولعنة اللّه على أَعدائهم إلى يوم الدّين
خداوندا! آينۀ دل را به نور اخلاص روشنى بخش ؛ و زنگار شرك و دوبينى را از لوح دل پاك گردان ؛ و شاهراه سعادت و نجات را به اين بيچارگان بيابان حيرت و ضلالت بنما ؛ و ما را به اخلاق كريمانه متخلق فرما ؛ و از نفحات و جلوه هاى خاص خود كه مختص اولياى درگاه است ما را نصيبى ده ؛ و لشكر شيطان و جهل را از مملكت قلوب ما خارج فرما ؛ و جنود علم و حكمت و رحمان را به جاى آنها جايگزين كن ؛ و ما را با حبّ خود و خاصّان درگاهت از اين سراى درگذران ؛ و در وقت مرگ و بعد از آن با ما با رحمت خود رفتار فرما ؛ و عاقبت كار ما را با سعادت قرين كن ؛ بحقّ محمّد و آله الطاهرين ، صلوات اللّه عليهم أجمعين .
و بعد ، اين بندۀ بى بضاعت ضعيف مدتى بود با خود حديث مى كردم كه چهل حديث از احاديث اهل بيت عصمت و طهارت - عليهم السلام - كه در كتب معتبرۀ اصحاب و علماء ، رضوان اللّه عليهم ، ثبت است ، جمع آورى كرده ، و هر يك را به مناسبت شرحى كند كه با حال عامه مناسبتى داشته باشد ؛ و از اين جهت آن را به زبان فارسى نگاشته كه فارسى زبانان نيز از آن بهره برگيرند ؛ شايد ، ان شاء اللّه ، مشمول حديثِ شريفِ
ختمى مرتبت - صلّى اللّه عليه وآله - شوم كه فرموده است : «مَنْ حَفِظَ عَلى أُمَّتي أَرْبَعينَ حَديثاً يَنْتَفِعُونَ بِهَا بَعَثَهُ اللّه ُ يَوْمَ الْقيامَةِ فقيهاً عالِماً»(1) ، تا - بحمداللّه و حُسنِ توفيقه - موفّق به شروع آن شدم و از خداى تعالى توفيق اتمام مى طلبم ؛ إنّه وَلِيُّ التَّوْفيق .
ص: 1
ص: 2
حدیث اوّل [ جهاد نفس ]
الحديث الأوَّل : أَخْبَرَني إجازَةً ، مُكاتبَةً وَمُشافهَةً(1) عِدَّةٌ مِنَ الْمَشايخ العِظامِ وَالثِقاتِ الكِرامِ مِنْهُم الشَّيْخُ العَلاّمةُ المُتَكَلِّمُ الفَقيهُ الأُصُولي الأَديبُ المُتَبَحِّرُ الشَّيخُ مُحمَّدرضا آل العَلاّمَةِ الوَفِي الشَّيخِ مُحَمَّد تَقيّ الأصفهاني(2) - أَدامَ اللّه ُ تَوْفيقَهُ - حينَ تَشَرُّفِهِ بِقُمِ
ص: 3
الشَّريفِ ، والشَّيخُ العالمُ الجَليلُ المُتَعَبِّدُ الثِّقَةُ الثَّبْتُ الحاج شيخ عَبّاس القمّي(1) - دامَ تَوْفيقُهُ - كِلاهُما عَنِ المَوْلَى العالمِ الزّاهدِ العابدِ الفقيهِ المحدِّثِ الآميرزا حسين النوريِ(2) - نوّر اللّه مَرْقَدَهُ الشَّريفَ - عَن العلاّمةِ الشَّيخِ مُرتَضَى الأَنصاري(3) ، قَدَّسَ اللّه ُ سِرَّه. وَمِنْهُم السَيِّدُ السَّنَدُ الْفقيهُ الْمُتَكلِّمُ الثِقَةُ الْعَيْنُ الثَّبْتُ الْعَلاّمَةُ السَيِّد مُحسن الأَمين العاملي(4) - أَدام اللّه تأييداته - عَنِ الفقيهِ العَلاّم ، صاحِبِ المصنَّفاتِ العديدةِ السيِّد محمَّد بن هاشم
ص: 4
الموسوي الرضوي الهندي(1) ، الْمُجاوِر في النجف الأَشرف حيّاً وميِّتاً - قدَّس اللّه سرّه - عَنِ العلاّمةِ الأَنصاري . ومنهم السيِّدُ العالِمُ الثِّقَةُ الثَّبْتُ السيِّدُ أَبوالقاسم الدِهكردي الأصفهانيْ(2) ، عَنِ السيّدِ السَّندِ الأَمْجَدِ الآميرزا محمّد هاشم الأصفهاني(3) - قدّس سرّه - عَنِ العَلاّمَةِ الأَنصاري (وَ لَنا طُرُقٌ أُخْرى غَيرُ مُنْتَهيةٍ إلَى الشَّيْخِ تَرَكْناها) عَنِ الْمَوْلَى الأَفْضَلِ أَحْمَدَ النَّراقي(4) ، عَن السَيّد مَهدي الْمَدْعُوِّ بِبَحْرِ العُلومِ صاحبِ الكرامات(5) - رضوان اللّه عليه - عَن أُستادِ الكلّ الآقا محمّد باقر البهبهاني(6) ، عَن والدِهِ الأكمل مُحمَّد
ص: 5
أَكمل(1) ، عَنِ المَوْلى مُحمّد باقر المجلسي(2) ، عَن والِدِهِ المُحقِّق المَوْلى مُحمّد تقيّ المجلسي(3) ، عَن الشَّيخِ المُحقِّق البَهائي(4) ، عَن والِدِهِ الشِّيخ حُسين(5) ، عَنِ الشَّيخ زَيْنِ
ص: 6
الدّينِ الشهيرِ بالشّهيد الثاني(1) ، عَنِ الشَّيخ عَليِ بْنِ عَبْدِ العالي الميسي(2) ، عَنِ الشَّيخِ شَمسِ الدّين مُحمّد بْنِ المُؤَذِّن الجَزيني(3) ، عَنِ الشَّيخ ضياء الدّين علي(4) ، عَن والدِهِ الحائزِ للمرتبتيْن الشيخِ شمس الدّين محمّد بن مَكّي(5) ، عَن الشَّيخِ أَبي طالِب مُحمّد فَخرِ الْمُحَقّقين(6) ، عَن والدِهِ آية اللّه ِ الْحَسن بنِ مُطهَّرِ العلاّمة الحِلّي(7) ، عَن الشَّيخ أَبي
ص: 7
القاسم جَعفرِ بنِ الحسنِ بنِ سعيدِ الحِلّي المُحقّقِ عَلى الإِطلاقِ(1) ، عَن السَيّد أَبي عَلي فَخّار بنِ المَعدِ المُوسَوي(2) ، عَن الشَّيخ شاذانِ بنِ جَبرئيلِ القُمّي(3) ، عَن الشَّيخِ مُحمّدِ بنِ أَبي القاسم الطَبري(4) ، عَن الشَّيخِ أَبي عَليِّ الحسنِ(5) ، عَن والدِهِ شَيخِ الطائفةِ أَبي جَعفر مُحمّد بنِ الحَسنِ الطُوسي(6) جامِع التهذيب والاستبصار ، عَنْ إمام الفُقهاءِ
ص: 8
وَالمُتكلّمين الشيخِ أَبي عَبداللّه مُحَمَّدِ بنِ مُحمّدِ بنِ نُعْمانَ الشَّيخِ المُفيد(1) ، عَن شَيْخِهِ رَئيسِ المُحدِّثين الشّيخ أَبي جَعفرٍ مُحمّدِ بنِ عليّ بنِ الْحُسينِ بنِ مُوسى بْنِ بابِوَيْهِ القُمّي(2) صاحِب كتاب مَنْ لا يَحْضُرُهُ الْفَقيهِ ، عَنِ الشَّيخِ أَبي القاسمِ جَعْفَرِ بْنِ قُولَوَيْهِ(3) ، عَن الشَّيخِ الأَجلّ ثِقهِ الإسلامِ مُحمّد بن يعقوبَ الكلينيّ(4) صاحب الكافي ، عَن عَليِّ بنِ
ص: 9
إبراهيمَ(1) ، عن أَبيهِ(2) ، عَن النَّوْفَليِّ(3) ، عَن السَّكْوني(4) ، عَن أَبي عَبْدِاللّه ِ عليه السلام : «إنَّ النَّبيَّ - صلّى اللّه عليه وآله - بَعَثَ سَرِيَّةً فَلَمّا رَجَعُوا قالَ : مَرْحَباً بِقَوْمٍ ، قَضَوُا الجِهادَ الأَصْغَرَ ، وَبَقِيَ عَلَيْهِمُ الجِهادُ الأَكْبَرُ . فَقيلَ : يا رَسُولَ اللّه ِ مَا الجِهادُ الْأَكْبَرُ؟ قالَ : جِهادُ النَّفسِ»(5) .
ترجمه : «سكونى از حضرت ابى عبداللّه ، الصادق - عليه السلام - حديث كند كه فرمود : همانا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرستاد لشكرى را . پس چون كه برگشتند فرمود : "آفرين باد به گروهى كه به جاى آوردند جهاد كوچك را ، و به جاى ماند بر آنها جهاد بزرگ" . گفته شد اى پيغمبرِ خدا چيست جهاد بزرگ؟ فرمود : "جهاد نفس است"» .
شرح : «السريّة» قطعة من الجيش . يقال : خير السّرايا أَربَعُمِائَةِ رَجُلٍ(6) . باقى الفاظ روايت معلوم است .
ص: 10
[ اشاره به بعضى مقامات نفس انسان ]
بدان كه انسان اعجوبه اى است داراى دو نشئه و دو عالَم :
نشئۀ ظاهرۀ ملكيۀ دنيويه كه آن بدن او است ؛ و نشئۀ باطنۀ غيبيۀ ملكوتيه كه از عالَم ديگر است .
و نفس او ، كه از عالم غيب و ملكوت است ، داراى مقامات و درجاتى است كه به طريق كلّى گاهى تقسيم كرده اند آن را به هفت قسمت(1) ؛ و گاهى به چهار قسمت(2) ؛ و گاهى به سه قسمت(3) ؛ و گاهى به دو قسمت(4) .
و از براى هر يك از مقامات و درجات آن جنودى است رحمانى و عقلانى ، كه آن را جذب به ملكوت اعلى و دعوت به سعادت مى كنند ؛ و جنودى است شيطانى و جهلانى كه آن را جذب به ملكوت سفلى و دعوت به شقاوت مى كنند . و هميشه بين اين دو لشكر جدال و نزاع است ؛ و انسان ميدان جنگ اين دو طايفه است :
اگر جنود رحمانى غالب شد ، انسان از اهل سعادت و رحمت است و در سلك ملائكه منخرط ، و در زمرۀ انبيا و اوليا و صالحين محشور است .
و اگر جنود شيطانى و لشكر جهل غالب آمد ، انسان از اهل شقاوت و غضب است ، و در زمرۀ شياطين و كفار و محرومين محشور است .
و چون در اين اوراق بناى تفصيل نيست ، به بعضى مقامات نفس اشاره كرده و وجوه سعادت و شقاوت آن را اجمالاً بيان نموده ، كيفيت جهاد نفس را در آن مقام بيان مى كنيم . ان شاء اللّه .
ص: 11
مقام اوّل [ نشئۀ ملك و ظاهر ]
و در آن چند فصل است :
فصل : [ بدن و قواى آن ]
بدان كه مقام اوّل نفس و منزل اسفل آن ، منزل «مُلك» و ظاهر و دنياى آن است ، كه اشعه و انوار غيبيۀ آن در اين بدنِ محسوس و بنيۀ ظاهره تابيده و او را زندگانى عَرَضى بخشيده و تجييش جيوش در اين بدن كرده ؛ و ميدان جنگ آن همين بدن است ؛ و قواى ظاهرۀ آن ، لشكر آن است كه در اقاليم سبعۀ ملكيه ، يعنى گوش و چشم و زبان و شكم و فرج و دست و پا ، بسط پيدا كرده . و تمام اين قواى منتشرۀ در اين ممالك سبعه
در تحت تصرف نفس است به مقام «وهم» ، زيرا كه وهم سلطانِ قواى ظاهره و باطنۀ نفس است(1) . پس اگر وهم حكومت نمود در آنها به تصرف خود يا شيطان ، اين قوا جنودِ شيطان گردند و مملكت در تحت سلطنت شيطان واقع شود ، و لشكر رحمان و جُنود عقل مضمحل گردند و شكست خورده رخت از نشئۀ ملك و دنياى انسان دركشند و هجرت نمايند ، و مملكتْ خاص به شيطان گردد . و اگر وهم در تحت تصرف عقل و شرع در آنها تصرّف نمايد و حركات و سكنات آنها در تحت نظام عقل و شرع باشد ، مملكت رحمانى و عقلانى شود و شيطان و جنودش از آن رخت بربندند و دامن دركشند . پس جهاد نفس كه جهاد بزرگ است ، و از كشته شدن در راه حق تعالى بالاتر است ، در اين مقام عبارت است از غلبه كردن انسان بر قواى ظاهرۀ خود ، و آنها را در تحت فرمان خالق قرار دادن ، و مملكت را از لوث وجود قواى شيطان و جنود آن خالى نمودن است .
ص: 12
بدان كه اوّل شرط مجاهدۀ با نفس و حركت به جانب حق تعالى «تفكّر» است . و بعضى از علماى اخلاق آن را در بدايات در مرتبۀ پنجم قرار داده اند(1) . و آن نيز در مقام خود صحيح است .
و تفكر در اين مقام عبارت است از آن كه انسان لااقل در هر شب و روزى مقدارى - ولو كم هم باشد - فكر كند در اين كه آيا مولاى او كه او را در اين دنيا آورده و تمام اسباب آسايش و راحتى را از براى او فراهم كرده ، و بدن سالم و قواى صحيحه ، كه هر يك داراى منافعى است كه عقل هر كس را حيران مى كند ، به او عنايت كرده ، و اين همه بسطِ بساط نعمت و رحمت كرده ، و از طرفى هم اين همه انبيا فرستاده ، و كتاب ها نازل
كرده و راهنمايى ها نموده و دعوت ها كرده ، آيا وظيفۀ ما با اين مولاى مالك الملوك چيست؟ آيا تمام اين بساط فقط براى همين حيات حيوانى و اداره كردن شهوت است كه با تمام حيوانات شريك هستيم ، يا مقصود ديگرى در كار است؟ آيا انبياء كرام و اولياء معظّم و حكماى بزرگ و علماى هر ملت كه مردم را دعوت به قانون عقل و شرع مى كردند و آنها را از شهوات حيوانى و از اين دنياى فانى پرهيز مى دادند با آنها دشمنى داشتند و دارند ، يا راه صلاح ما بيچاره هاى فرورفته در شهوات را مثل ما نمى دانستند؟
اگر انسان عاقل لحظه اى فكر كند مى فهمد كه مقصود از اين بساط چيز ديگر است ؛ و منظور از اين خلقتْ عالم بالا و بزرگ ترى است ؛ و اين حيات حيوانى مقصود بالذات نيست . و انسان عاقل بايد در فكر خودش باشد ؛ و به حال بيچارگى خودش رحم كند و با خود خطاب كند : اى نفس شقى كه سال هاى دراز در پى شهوات عمر خود را صرف كردى و چيزى جز حسرت نصيبت نشد ، خوب است قدرى به حالِ خود رحم كنى ؛ از
ص: 13
مالك الملوك حيا كنى ؛ و قدرى در راه مقصود اصلى قدم زنى ، كه آن موجب حيات هميشگى و سعادت دائمى است ؛ و سعادت هميشگى را مفروش به شهوات چند روزۀ فانى ، كه آن هم به دست نمى آيد حتى با زحمت هاى طاقت فرسا . قدرى فكر كن در حال اهل دنيا از سابقين تا اين زمان كه مى بينى . ملاحظه كن زحمت هاى آنها و رنج هاى آنها در مقابل راحتى آنها چقدر زيادتر و بالاتر است ، در صورتى كه براى هر كس هم راحتى و خوشى پيدا نمى شود . آن انسانى كه در صورت انسان و از جنود شيطان است و از طرف او مبعوث است و تو را دعوت به شهوات مى كند و مى گويد زندگانى مادى را بايد تأمين كرد ، قدرى در حال خود او تأمل كن ؛ و قدرى او را استنطاق كن ببين آيا خودش از وضعيت راضى است؟ يا آن كه خودش مبتلا است مى خواهد بيچارۀ ديگرى را هم مبتلا كند؟
و در هر حال از خداى خود با عجز و زارى تمنّا كن كه تو را آشنا كند به وظايف خودت كه بايد منظور شود مابين تو و او . و اميد است اين تفكر كه به قصد مجاهدۀ با شيطان و نفس امّاره است ، راه ديگرى براى تو بنماياند و موفق شوى به منزل ديگر از مجاهده .
منزل ديگر كه بعد از تفكر از براى انسان مجاهد پيش مى آيد ، منزل «عزم» است . و اين غير از «اراده» است كه شيخ الرئيس در اشارات آن را اوّل درجات عارفين دانسته(1) .
بعضى از مشايخ ما - أَطالَ اللّه ُ عمرَه - مى فرمودند كه «عزم» جوهرۀ انسانيت و ميزان امتياز انسان است ؛ و تفاوت درجات انسان به تفاوت درجات عزم او است(2) .
و عزمى كه مناسب با اين مقام است عبارت است از بناگذارى و تصميم بر ترك
ص: 14
معاصى ، و فعل واجبات ، و جبران آنچه از او فوت شده در ايّام حيات ؛ و بالأخره عزم بر اين كه ظاهر و صورت خود را انسان عقلى و شرعى نمايد كه شرع و عقل به حسب ظاهر حكم كنند كه اين شخص ، انسان است . و انسان شرعى عبارت از آن است كه موافق مطلوبات شرع رفتار كند ، و ظاهرش ظاهر رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - باشد ؛ و تأسّى به آن بزرگوار بكند در جميع حركات و سكنات و در تمام افعال و تروك .
و اين امرى است بس ممكن ، زيرا كه ظاهر را مِثل آن سَرور كردن امرى است مقدور هر يك از بندگان خدا .
و بدان كه هيچ راهى در معارف الهيه پيموده نمى شود مگر آن كه ابتدا كند انسان از ظاهر شريعت . و تا انسان متأدّب به آداب شريعت حقّه نشود ، هيچ يك از اخلاق حسنه از براى او به حقيقت پيدا نشود ؛ و ممكن نيست كه نور معرفت الهى در قلب او جلوه كند و علم باطن و اسرار شريعت از براى او منكشف شود ، و پس از انكشاف حقيقت و بروز انوار معارف در قلب نيز متأدّب به آداب ظاهره خواهد بود . و از اين جهت دعوى بعضى باطل است كه به ترك ظاهر ، علم باطن پيدا شود . يا پس از پيدايش آن به آداب ظاهره احتياج نباشد ، و اين از جهل گوينده است به مقامات عبادت و مدارج انسانيت . و شايد موفّق شدم به بيان بعضى از آن در اين ورقه ها ، إن شاء اللّه تعالى .
فصل [ در اهميّت عزم ]
اى عزيز ، بكوش تا صاحب «عزم» و داراى اراده شوى ، كه خداى نخواسته اگر بى عزم از اين دنيا هجرت كنى ، انسان صورى بى مغزى هستى كه در آن عالم به صورت انسان محشور نشوى ، زيرا كه آن عالم محل كشف باطن و ظهور سريره است ، و جرأت بر معاصى كم كم انسان را بى عزم مى كند ، و اين جوهر شريف را از انسان مى ربايد . استاد معظّم ما - دامَ ظِلُّهُ - مى فرمودند : بيشتر از هر چه گوش كردن به تغنّيات سلب اراده و عزم از انسان مى كند .
ص: 15
پس اى برادر ، از معاصى احتراز كن ، و عزم هجرت به سوى حق تعالى نما ، و ظاهر را ظاهر انسان كن ، و خود را در سلك ارباب شرايع داخل كن ؛ و از خداوند تبارك و تعالى در خلوات بخواه كه تو را در اين مقصد همراهى فرمايد ؛ و رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - و اهل بيت او را شفيع قرار ده كه خداوند به تو توفيق عنايت فرمايد و از تو دستگيرى نمايد در لغزش هايى كه در پيش دارى ؛ زيرا كه انسان در ايّام حيات لغزشگاه هاى عميقى دارد كه ممكن است در آنِ واحد به پرتگاه هلاكت چنان افتد كه ديگر نتواند از براى خود چاره بكند ، بلكه در صدد چاره جويى هم برنيايد ؛ بلكه شايد شفاعت شافعين هم شامل حال او نشود . نَعُوذُ باللّه مِنْها .
و از امورى كه لازم است از براى مجاهد ، مشارطه و مراقبه و محاسبه است .
«مشارطه» آن است كه در اوّل روز مثلاً با خود شرط كند كه امروز برخلاف فرمودۀ خداوند - تبارك و تعالى - رفتار نكند . و اين مطلب را تصميم بگيرد . و معلوم است يك روز خلاف نكردن امرى است خيلى سهل ، انسان مى تواند به آسانى از عهده برآيد . تو عازم شو و شرط كن و تجربه نما ببين چقدر سهل است . ممكن است شيطان و جنود آن ملعون بر تو اين امر را بزرگ نمايش دهند ، ولى اين از تلبيسات آن ملعون است ؛ او را از روى واقع و قلب لعن كن ، و اوهام باطله را از قلب بيرون كن ، و يك روز تجربه كن ، آن وقت تصديق خواهى كرد .
و پس از اين مشارطه ، بايد وارد «مراقبه» شوى . و آن چنان است كه در تمام مدّت شرط ، متوجه عمل به آن باشى ؛ و خود را ملزم بدانى به عمل كردن به آن ؛ و اگر خداى نخواسته در دلت افتاد كه امرى را مرتكب شوى كه خلاف فرمودۀ خداست ، بدان كه اين از شيطان و جنود اوست كه مى خواهند تو را از شرطى كه كردى بازدارند . به آنها لعنت كن و از شرّ آنها به خداوند پناه ببر ؛ و آن خيال باطل را از دل بيرون نما ؛ و به شيطان
ص: 16
بگو كه من يك امروز با خود شرط كردم كه خلاف فرمان خداوند تعالى نكنم ، ولى نعمت من سال هاى دراز است به من نعمت داده ، صحت و سلامت و امنيت مرحمت فرموده و مرحمت هايى كرده كه اگر تا ابد خدمت او كنم از عهدۀ يكى از آنها برنمى آيم ، سزاوار نيست يك شرط جزئى را وفا نكنم . اميد است - ان شاء اللّه - شيطان طرد شود و منصرف گردد و جنود رحمان غالب آيد . و اين مراقبه با هيچ يك از كارهاى تو ، از قبيل
كسب و سفر و تحصيل و غيرها ، منافات ندارد .
و به همين حال باشى تا شب كه موقع «محاسبه» است . و آن عبارت است از اين كه حساب نفس را بكشى در اين شرطى كه با خداى خود كردى كه آيا بجا آورد ، و با ولى نعمت خود در اين معاملۀ جزئى خيانت نكردى؟ اگر درست وفا كردى ، شكر خدا كن در اين توفيق ، و بدان كه يك قدم پيش رفتى و مورد نظر الهى شدى ؛ و خداوند - ان شاء اللّه - تو را راهنمايى مى كند در پيشرفت امور دنيا و آخرت ، و كار فردا آسان تر خواهد شد . چندى به اين عمل مواظبت كن ، اميد است ملكه گردد از براى تو ، به طورى كه از براى تو ، كار خيلى سهل و آسان شود ؛ بلكه آن وقت لذت مى برى از اطاعت فرمان خدا و از ترك معاصى در همين عالم ، با اين كه اين جا عالَم جزا نيست لذت مى برى و جزاى الهى اثر مى كند و تو را ملتذّ مى نمايد .
و بدان كه خداى تبارك و تعالى تكليف شاق بر تو نكرده و چيزى كه از عهدۀ تو خارج است و در خور طاقت تو نيست بر تو تحميل نفرموده ، لكن شيطان و لشكر او كار را بر تو مشكل جلوه مى دهند . و اگر خداى نخواسته در وقت محاسبه ديدى سستى و فتورى شده در شرطى كه كردى ، از خداى تعالى معذرت بخواه و بنا بگذار كه فردا مردانه به عمل شرط قيام كنى . و به اين حال باشى تا خداى تعالى ابواب توفيق و سعادت را بر روى تو باز كند و تو را به صراط مستقيم انسانيت برساند .
ص: 17
و از امورى كه انسان را معاونت كامل مى نمايد در مجاهدۀ با نفس و شيطان ، و بايد انسان سالك مجاهد خيلى مواظب آن باشد ، «تذكّر» است . و ما اين مقام را به ذكر آن ختم مى كنيم با اين كه خيلى از مطالب باقى است . و آن در اين مقام عبارت است از ياد خداى تعالى و نعمت هايى كه به انسان مرحمت فرموده .
بدان كه از امور فطريه ، كه هر انسان جبلّتاً و فطرتاً بدان حكم مى كند ، احترام مُنعِم است(1) . و هر كس در كتاب ذات خود اگر تأمّلى كند ، مى بيند كه مسطور است كه بايد از كسى كه به انسان نعمتى داد احترام كند . و معلوم است هر چه نعمت بزرگ تر باشد و منعم در آن انعام بى غرض تر باشد ، احترامش در نظر فطرت لازم تر و بيشتر است . مثلاً فرق واضح است در احترام بين كسى كه به شما يك اسب مى دهد و آن منظور نظرش هست ، با كسى كه يك ده ششدانگى بدهد و در اين دادن منّتى هم نگذارد . مثلاً اگر دكترى شما را از كورى نجات داد فطرتاً او را احترام مى كنيد ، و اگر از مرگ نجات داد بيشتر احترام مى كنيد . اكنون ملاحظه كن نعمت هاى ظاهره و باطنه كه مالك الملوك - جلّ شأنه - به ما مرحمت كرده كه اگر جنّ و انس بخواهند يكى از آنها را به ما بدهند نمى توانند و ما از آن غفلت داريم . مثلاً اين هوايى كه ما شب و روز از آن استفاده مى كنيم و حيات ما و همۀ موجودات محيط بسته به وجود آن است ، كه اگر يك ربع ساعت نباشد هيچ حيوانى زنده نمى ماند ، چه نعمت بزرگى است ؛ كه اگر تمام جنّ و انس بخواهند شبيه آن را به ما بدهند عاجزند . و همين طور قدرى متذكر شو ساير نعم الهى را از قبيل صحّت بدن [و] قواى ظاهره از قبيل : چشم و گوش و ذوق و لمس ، و قواى باطنه از قبيل : خيال و وهم و عقل و غير آن ، كه هر يك منافعى دارد كه حدّ ندارد . تمام اينها را مالك الملوك به ما عنايت فرموده بدون اين كه از او بخواهيم ؛ و بدون اين كه
ص: 18
به ما منّتى تحميل فرمايد . و به اينها نيز اكتفا نفرموده و انبيا و پيغمبران فرستاده و كتبى فرو فرستاده و راه سعادت و شقاوت و بهشت و جهنم را به ما نموده ؛ و هر چه محتاج به او بوديم در دنيا و آخرت به ما عنايت فرموده ، بدون اين كه به طاعت و عبادت ما احتياجى داشته باشد ؛ يا به حال او طاعت و معصيت ما فرقى كند . فقط از براى نفع خود ما امر و نهى فرموده . بعد از تذكر اين نعمت ها و هزاران نعمت هاى ديگر ، كه حقيقتاً از شمردن كلّيات آن تمام بشر عاجز است چه برسد به جزئيات آن ، آيا در فطرت شما احترام همچو منعمى لازم است؟ و آيا خيانت نمودن به همچو ولى نعمتى در نظر عقل چه حالى دارد؟
و نيز از امورى كه در فطرت ثبت و مسطور است ، احترام شخص بزرگ و عظيم است . اين همه احتراماتى كه مردم از اهل دنيا و ثروت مى كنند و از سلاطين و بزرگان مى نمايند ، براى اين است كه آنها را بزرگ و عظيم تشخيص داده اند . آيا چه عظمتى به عظمت و بزرگى مالك الملوك است كه دنياى پست و مخلوق ناقابل آن ، كه كوچك ترين عوالم است و تنگ ترين نشآت است ، تاكنون عقل هيچ موجودى به آن نرسيده؟ بلكه به همين منظومۀ شمسى خودمان ، كه از منظومات شمسى ديگر كوچك تر و در پيش شموس ديگر قدر محسوس ندارد ، مستكشفين بزرگ دنيا اطلاع پيدا نكرده اند . آيا اين عظيم كه با يك اشاره اين همه عوالم و هزاران هزار عوالم غيبيه را خلق فرموده لازم الاحترام نيست در فطرت عقل؟
و نيز ، حاضر در كتاب فطرت ، لازم الاحترام است . مى بينيد كه اگر انسان از كسى خداى نكرده بدگويى كند در غيابش ، اگر حاضر شد فطرتاً سكوت مى كند و از او احترام مى نمايد . و معلوم است خداى تبارك و تعالى در همه جا حاضر و تمام ممالك وجود در تحت نظر او اداره مى شود ؛ بلكه همه نفسِ حضور و همۀ عالمْ محضر ربوبيت است .
اكنون متذكر شو اى نفس خبيث نويسنده كه چه ظلمى است بزرگ و چه گناهى است عظيم اگر معصيت همچو عظيمى را به نعمت خودش كه قواى تو است در محضر مقدس خودش بنمايى . آيا اگر داراى يك خردله حيا باشى ، نبايد از خجلت آب شوى و به زمين فرو بروى؟
ص: 19
پس ، اى عزيز متذكر عظمت خداى خودت باش ؛ و متذكر نعمت ها و مرحمت هاى او شو ؛ و متذكر حضور باش ؛ و ترك كن نافرمانى او را ؛ و در اين جنگ بزرگ بر جنود شيطان غلبه كن ؛ و مملكت خود را مملكت رحمانى و حقّانى كن ؛ و به جاى جنود شيطان محل اقامت لشكر حق تعالى نما ، تا آن كه خداوند - تبارك و تعالى - تو را توفيق دهد در مجاهدۀ مقام ديگر و در ميدان جنگ بزرگ تر كه در پيش است ؛ و آن جهاد نفس است در عالم باطن و مقام دوم نفس كه - ان شاء اللّه - به آن اشاره مى كنيم .
و باز تذكر دهم كه در هر حال به خود اميدى نداشته باش كه از غير خداى تعالى از كسى كارى برنمى آيد . و از خود حق تعالى با تضرّع و زارى توفيق بخواه كه تو را در اين مجاهده اعانت فرمايد تا بلكه - ان شاء اللّه - غالب آيى . إنّه وليّ التوفيق .
مقام دوم نشئه ملكوت و باطن
و در آن چند فصل است :
فصل : [ نزاع جنود رحمانى و شيطانى در باطن نفس ]
بدان كه از براى نفس انسانى يك مملكت و مقام ديگر است كه آن مملكت باطن و نشئۀ «ملكوت» اوست كه جنود نفس در آن جا بيشتر و مهمتر از مملكت ظاهر است . و نزاع و جدال بين جنود رحمانى و شيطانى در آن جا عظيم تر و مغالبه در آن نشئه بيشتر و با اهميت تر است . بلكه هر چه در مملكت ظاهر است از آن جا تنزّل كرده و ظهور در «مُلك» نموده ؛ و اگر هر يك از جنود رحمانى و شيطانى در آن مملكت غالب آيند ، در اين
مملكت نيز غالب شوند . و جهاد نفس در اين مقام پيش مشايخ عظام از اهل سلوك و اخلاق خيلى اهمّيت دارد ؛ بلكه مى توان سرچشمۀ تمام سعادات و شقاوات و درجات و دركات را آن مقام دانست . انسان بايد خيلى ملتفت خود در اين جهاد باشد .
ممكن است خداى نخواسته به واسطۀ مغلوبيت جنود رحمانى در آن مملكت و خالى گذاشتن آن را براى غاصبين و نااهل ها از جنود شيطان ، هلاكت هميشگى از براى
ص: 20
انسان پيدا شود كه قابل جبران نباشد ، و شفاعت شافعين شامل حال او نگردد ؛ و ارحم الراحمين - نعوذ باللّه - نيز به نظر سخط و غضب به او نگاه كند ؛ بلكه شفعاء او خصماء او شوند . واى بر كسى كه شفيع او خصمش شود .
خدا مى داند چه عذاب هايى و ظلمت هايى و سختى هايى و بدبختى هايى دنبال اين غضب الهى و دشمنى اولياى حق است كه تمام آتش هاى جهنم و تمام زقّوم ها و مارها و عقرب ها پيش آن هيچ است . خدا نكند آنچه حكما و عرفا و اهل رياضت و سلوك خبر مى دهند راجع به اين عذاب ها ، به سر ما ضعفا و بيچارگان بيايد ، كه تمام عذاب ها كه تصور مى كنيد پيش آن سهل و آسان است ، و تمام جهنم ها كه شنيديد پيش آن رحمت و بهشت است .
غالباً وصف جهنم و بهشت كه در كتاب خدا و اخبار انبيا و اوليا شده جهنم و بهشت اعمال است كه از براى جزاى عمل هاى خوب و بد تهيه شده است . گاهى اشارۀ خفيه اى نيز به بهشت و جهنم اخلاق كه اهمّيتش بيشتر است شده ؛ و گاهى هم به بهشت لقاء و جهنم فراق ، كه از همه مهمتر است ، گرديده ؛ ولى همه در پرده و از براى اهلش . من و تو اهلش نيستيم ، ولى خوب است منكر هم نشويم و ايمان داشته باشيم به هر چه خداوند تعالى و اوليايش فرموده اند ؛ شايد اين ايمان اجمالى هم براى ما فايده داشته باشد .
گاهى هم ممكن است كه انكار بى جا و ردّ بى موقع و بدون علم و فهم براى ما ضررهاى خيلى زياد داشته باشد ؛ و اين دنيا عالم التفات به آن ضررها نيست . مثلاً تا شنيدى فلان حكيم يا فلان عارف يا فلان مرتاض چيزى گفت كه به سليقۀ شما درست در نمى آيد و با ذائقۀ شما گوارا نيست ، حمل به باطل و خيال مكن . شايد آن مطلب ، منشأ داشته باشد از كتاب و سنت و عقل ، و شما به آن برنخورده باشيد .
چه فرق مى كند كه يك نفر فقيه يك فتوا بدهد ، از باب ديات مثلاً ، كه شما كمتر ديده ايد . و شما بدون مراجعه به مدركش رد كنيد او را ، يا آن كه يك نفر سالك الى اللّه يا عارف باللّه يك حرف بزند راجع به معارف الهيه يا راجع به احوال بهشت و جهنم ، و شما بدون مراجعه به مدركش او را رد كنيد ، سهل است توهين كنيد يا جسارت نماييد . ممكن است آن شخصى كه اهل آن وادى است و صاحب آن فن است يك مدركى از كتاب خدا داشته باشد ، يا از اخبار ائمۀ هدى داشته
ص: 21
باشد ، و شما به آن برنخورده باشيد ؛ آن وقت شما ردّ خدا و رسول كرديد بدون عذر موجّه . و معلوم است «به سليقۀ من درست نبود» يا «علم من به اين جا نرسيده بود» يا «از اهل منبر برخلاف آن شنيدم» عذر نيست .
در هر حال ، از مقصود نگذرم . آنچه آنها راجع به بهشت اخلاق و ملكات و جهنّم اخلاق و دركات گفته اند مصيبتى است كه طاقت شنيدنش را هم نداريم .
پس اى عزيز فكرى كن و چاره جويى نما و راه نجاتى و وسيلۀ خلاصى از براى خود پيدا كن . و به خداى ارحم الراحمين پناه ببر ؛ و در شب هاى تاريك با تضرّع و زارى از آن ذات مقدّس تمنّا كن كه تو را اعانت كند در اين جهاد نفس ، تا - ان شاء اللّه - غالب شوى و مملكت [باطن] را رحمانى گردانى و جنود شيطان را از آن بيرون كنى ؛ و خانه را به دست صاحبش دهى تا سعادت ها و بهجت ها و رحمت هايى خداوند به تو عطا فرمايد كه تمام چيزهايى كه شنيدى از وصف بهشت و حور و قصور پيش آنها چيزى نباشد ؛ و آن سلطنت كليۀ الهيه است كه خبر دادند اولياى خدا از اين ملّت بيضاى حنيف ؛ و بالاتر از آن چيزهايى است كه نه گوش احدى شنيده و نه چشمى ديده و نه به قلب بشرى خطور كرده(1) .
بدان كه خداوند تبارك و تعالى به يد قدرت و حكمتش در عالَم غيب و باطن نفس قوايى خلق فرموده داراى منافع بى شمار و آنچه مورد بحث ما است در اين مورد سه قوّه است و آن «واهمه» و «غضبيه» و «شهويه» است . و هر يك از اين قوا منافع كثيره دارند از براى حفظ نوع و شخص و تعمير دنيا و آخرت ، كه علما ذكر كرده اند و اكنون
ص: 22
ما را به آن احتياجى نيست . و آنچه لازم است در اين مقام تنبّه دهم آن است كه اين سه قوّه سرچشمۀ تمام ملكات حسنه و سيّئه و منشأ تمام صور غيبيۀ ملكوتيه است .
و تفصيل اين اجمال آن كه انسان همين طور كه در اين دنيا يك صورت مُلكى دنياوى دارد ، كه خداوند - تبارك و تعالى - آن را در كمال حسن و نيكويى و تركيب بديع خلق فرموده كه عقول تمام فلاسفه و بزرگان در آن متحيّر است و علم معرفة الاعضاء و تشريح تاكنون نتوانسته است معرفت درستى به حال آن پيدا كند و خداوند انسان را از بين مخلوقات امتياز داده به حسن تركيب و جمال نيكو منظر ، كذلك از براى او يك صورت و شكل ملكوتى غيبى است ، كه آن صورت تابع ملكات نفس و خُلق باطن است در عالم بعد از موت ، چه برزخ باشد يا قيامت . انسان اگر خُلق باطن و ملكه و سريره اش انسانى باشد ، صورت ملكوتى او نيز صورت انسانى است . ولى اگر ملكاتش غير ملكات انسانى باشد ، صورتش انسانى نيست و تابع آن سريره و ملكه است . مثلاً اگر ملكۀ شهوت و بهيميت بر باطن او غلبه كند و حُكم مملكت باطن ، حكم بهيمه شود ، انسان صورتِ ملكوتيش صورت يكى از بهائم است مناسب با آن خُلق . و اگر ملكۀ غضب و سبعيّت بر باطن و سريره اش غلبه كند و حكم مملكت باطن و سريره حُكم سبع شود ، صورت غيبيۀ ملكوتيه صورت يكى از سباع است . و اگر وهم و شيطنت ملكه شد و باطن و سريره اش داراى ملكات شيطانيه شد ، از قبيل خدعه ، تقلب ، نميمه ، غيبت ، صورت غيب و ملكوتش صورت يكى از شياطين است به مناسبت آن . و گاهى ممكن است به طريق تركيب ، دو ملكه يا چند ملكه منشأ صورت ملكوتى شود . آن وقت به شكل هيچ يك از حيوانات نمى شود ، بلكه صورت غريبى پيدا مى كند كه هيچ آن صورت مدهش و موحش بدتركيب در اين عالم سابقه ندارد . از پيغمبر خدا - صلّى اللّه عليه و آله - نقل شده كه بعضى مردم در قيامت محشور مى شوند به صورت هايى كه نيكوست پيش آنها ميمون[ها] و انترها(1) . بلكه ممكن است از براى يك نفر در آن عالَم چند
ص: 23
صورت باشد ؛ زيرا كه آن عالَم مثل اين عالم نيست كه يك چيز بيش از يك صورت قبول نكند . و اين مطلب مطابق با برهان نيز هست و در محل خود مقرّر است .
و بدان كه ميزان در اين صور مختلفه ، كه يكى از آنها انسان است ، و باقى چيزهاى ديگر ، وقت خروج نفس است از اين بدن و پيدا شدن مملكت برزخ و غلبۀ سلطان آخرت كه اوّلش در برزخ است . در وقت خروج از بدن با هر ملكه اى از دنيا رفت با آن ملكه صورت آخرتى مى گيرد ، و چشم ملكوتى برزخى او را مى بيند ؛ و خود او هم وقت گشودن چشم برزخى خود را به هر صورتى هست مى بيند ، اگر چشم داشته باشد . لازم نيست كسى كه در اين دنيا به صورتى هست آن جا هم به همان صورت باشد . خداى تعالى مى فرمايد [به] نقل از بعضى كه در وقت حشر مى گويند : "خدايا چرا مرا كور محشور كردى با آن كه در دنيا چشم داشتم؟" جواب مى فرمايد : "چون تو آيات ما را فراموش كردى امروز فراموش شدى"(1) .
اى بيچاره ، تو چشم مُلكى ظاهربين داشتى ، ولى باطن و ملكوتت كور بود . كورى خودت را حالا ادراك كردى ، و الاّ از اوّل كور بودى ؛ چشم بصيرت باطنى كه آيات خدا را به آن مى بينند نداشتى .
اى بيچاره ، تو قامت مستقيم و صورت خوش تركيب مُلكى دارى ، ميزان ملكوت و باطن ، غير از اين است ؛ بايد استقامت باطنى پيدا كنى تا مستقيم القامة در قيامت باشى . بايد روحت روح انسانى باشد تا صورت عالم برزخ و آخرتت صورت انسان باشد . تو گمان مى كنى كه عالم غيب و باطن ، كه عالَم كشف سراير و ظهور ملكات است ، مثل عالم ظاهر و دنيا است كه اختلاط و اشتباه در كار باشد : چشم و گوش و دست و پا و ساير اعضايت ، همه با زبان هاى ملكوتى ، بلكه به قول بعضى با صورت هاى ملكوتى ، شهادت به هر چه كردى مى دهند .
ص: 24
هان اى عزيز گوش دل باز كن و دامن همت به كمر زن و به حال بدبختى خود رحم كن ، شايد بتوانى خود را به صورت انسان گردانى و از اين عالم به صورت آدمى بيرون روى كه آن وقت از اهل نجات و سعادتى . مبادا گمان كنى اينها موعظه و خطابه است ؛ اينها همه نتيجۀ برهان حِكمى حكماى عظام و كشف اصحاب رياضت و اخبار صادقين و معصومين است ؛ در اين اوراق بناى اقامۀ برهان و نقل اخبار و آثار زياد نيست .
بدان كه وهم و غضب و شهوت ممكن است از جنود رحمانى باشند و موجب سعادت و خوشبختى انسان گردند ، اگر آنها را تسليم عقل سليم و انبياء عظيم الشأن نمايى . و ممكن است از جنود شيطانى باشند ، اگر آنها را سرخود گردانى و «وهم» را بر آن دو قوّه با اطلاق عنان ، حكومت دهى . و اين نيز پوشيده نماند كه هيچ يك از انبياء عظام - عليهم السلام - جلو شهوت و غضب و وهم را به طور كلى نگرفته اند ، و هيچ داعى الى اللّه
تاكنون نگفته است بايد شهوت را به كلى كشت و نائرۀ غضب را به كلى خاموش كرد و تدبير «وهم» را از دست داد ؛ بلكه فرموده اند بايد جلو آنها را گرفت كه در تحت ميزان عقلى و قانون الهى انجام وظيفه دهند ؛ زيرا اين قوا هر يك مى خواهند كار خود را انجام دهند و به مقصود خويش نائل شوند اگر چه مستلزم فساد و هرج و مرج هم شود . مثلاً نفس بهيمى مستغرق شهوت خودسر عنان گسيخته مى خواهد مقصد و مقصود خود را انجام دهد ، اگر چه به زناى با محصنات در خانۀ كعبه باشد . و نفس غَضوب خودسر مى خواهد انجام مطلوب خود دهد ، اگر چه مستلزم قتلِ انبيا و اوليا گردد . و نفس داراى واهمۀ شيطانيه مى خواهد كار خود را انجام دهد ، اگر چه مستلزم فساد در ارض باشد و عالم درهم و برهم گردد .
انبيا - عليهم السلام - آمدند ، قانون ها آوردند و كتاب هاى آسمانى بر آنها نازل شد كه جلوگيرى از اطلاق و زياده روى طبيعت كنند و نفس انسانى را در تحت قانون عقل و
ص: 25
شرع درآورند و آن را مرتاض و مؤدَّب كنند كه خارج از ميزان عقل و شرع رفتار نكند . پس هر نفسى كه با قوانين الهيه و موازين عقليه ملكات خود را تطبيق كرد ، سعيد است و از اهل نجات مى باشد ؛ و الاّ پناه ببرد به خداى تبارك و تعالى از آن شقاوت ها و بدبختى ها و ظلمت ها و سختى ها كه در پيش دارد و از آن صورت هاى موحشه و مدهشه كه در برزخ و قبر و در قيامت و جهنم مصاحب اوست ، و از نتيجۀ ملكات و اخلاق فاسده كه پايبند اوست .
بدان كه اوّل شرط از براى مجاهد در اين مقام و مقامات ديگر ، كه مى توا[ند] منشأ غلبه بر شيطان و جنودش شود ، حفظ طائر خيال است . چون كه اين خيال مرغى است بس پرواز كُن كه در هر آنى به شاخى خود را مى آويزد ؛ و اين موجب بسى از بدبختى هاست . و خيال يكى از دستاويزهاى شيطان است كه انسان را به واسطۀ آن بيچاره كرده به شقاوت دعوت مى كند .
انسان مجاهد كه درصدد اصلاح خود برآمده و مى خواهد باطن را صفايى دهد و از جنود ابليس آن را خالى كند ، بايد زمام خيال را در دست گيرد و نگذارد هر جا مى خواهد پرواز كند ؛ و مانع شود از اين كه خيال هاى فاسدِ باطل براى او پيش آيد ، از قبيل خيال معاصى و شيطنت ؛ هميشه خيال خود را متوجه امور شريفه كند . و اين اگر چه در اوّل امر قدرى مشكل به نظر مى رسد و شيطان و جنودش آن را به نظر بزرگ جلوه مى دهند ، ولى با قدرى مراقبت و مواظبت امر سهل مى شود .
ممكن است براى تجربه ، تو نيز چندى درصدد جمع خيال باشى و مواظبت كامل از آن كنى ، هر وقت مى خواهد متوجه امر پستى و خسيسى شود ، آن را منصرف كنى و متوجه كنى به امور ديگر ، از قبيل مباحات يا امور راجحۀ شريفه . اگر ديدى نتيجه گرفتى ، شكر خداى تعالى كن بر اين توفيق ؛ و اين مطلب را تعقيب كن شايد خداى تو به
ص: 26
رحمت خود راهى براى تو باز كند از ملكوت كه هدايت شوى به صراط مستقيم انسانيت و كار سلوك الى اللّه تعالى براى تو آسان شود .
و ملتفت باش كه خيالات فاسدۀ قبيحه و تصورات باطله از القائات شيطان است كه مى خواهد جنود خود را در مملكت باطن تو برقرار كند ؛ و تو كه مجاهدى با شيطان و جنودش و مى خواهى صفحۀ نفس را مملكت الهى [و] رحمانى كنى ، بايد مواظب كيد آن لعين باشى و اين اوهام برخلاف رضاى حق تعالى را از خود دور نمايى تا - إن شاء اللّه - در اين جنگ داخلى اين سنگر را كه خيلى مهم است از دست شيطان و جنودش بگيرى ، كه اين سنگر به منزلۀ سرحدّ است ، اگر اين جا غالب شدى اميدوار باش .
و اى عزيز ، از خداى تبارك و تعالى در هر آن استعانت بجوى و استغاثه كن در درگاه معبود خود ، و با عجز و الحاح عرض كن :
بار الها! شيطان دشمن بزرگى است كه طمع بر انبيا و اولياء بزرگ تو داشته و دارد ، تو خودت با اين بندۀ ضعيف گرفتار امانى و اوهام باطله و خيالات و خرافات عاطله همراهى كن كه بتواند از عهدۀ اين دشمن قوى برآيد ؛ و در اين ميدان جنگ با اين دشمن قوى كه سعادت و انسانيت مرا تهديد مى كند تو خودت با من همراهى فرما كه بتوانم جنود او را از مملكت خاص تو خارج كنم و دست اين غاصب را از خانۀ مختصّ به تو كوتاه نمايم .
و از چيزهايى كه انسان را در اين سلوك معاونت مى كند و انسان بايد مواظب آن باشد «موازنه» است . و آن چنان است كه انسان عاقل منافع و مضارّ هر يك از اخلاق فاسده و ملكات رذيله را كه زاييده شدۀ شهوت و غضب و واهمه است ، كه سرخودند و در تحت تصرف شيطان ، مقايسه كند با منافع و مضارّ هر يك از اخلاق حسنه و فضائل نفسانيه و ملكات فاضله كه زاييده شدۀ اينهاست كه در تحت تصرّف عقل و شرع اند . و
ص: 27
ملاحظه كند آيا كدام يك را خوب است اقدام كند .
مثلاً منافعى كه از براى نفسى كه داراى شهوت مطلق العنان است و آن در او رسوخ پيدا كرده و ملكۀ مستقرّه شده و از آن ملكات بسيارى پيدا شده و رذائل بى شمارى فراهم آمده اين است كه به هر فجورى دسترسى پيدا كند مضايقه نكند ، و هر مالى از هر راهى به دستش مى آيد از آن روبرگردان نباشد ، و هر چه مطابق با ميل او است مرتكب شود ، و اگر چه مستلزم هر امر فاسدى گردد .
و منافع غضب كه ملكۀ نفس شد و از آن ملكات و رذائل ديگر پيدا شد آن است كه به هر كس دستش رسيد با قهر و غلبه ظلم كند ، و هر كس با او مختصر مقاومتى كند هر چه بتواند با او بكند ، و با اندك ناملايمى جنگ و غوغا به پا كند ، و به هر وسيله شده مضارّ ناملايمات خود را از خود دور كند ولو منجر به هر فسادى در عالم هم بشود .
و همين طور منافع نفس صاحب واهمۀ شيطانيه كه در آن اين ملكه رسوخ پيدا كرده اين است كه با هر شيطنت و خدعه شده كار غضب و شهوت را راه بيندازد ، و با هر نقشۀ باطله شده بر بندگان خدا رياست كند ، گرچه به بيچاره نمودن يك عائله باشد يا به بينوا نمودن يك شهر يا مملكت .
اينها منافعى است كه اين قوا دارند در صورتى كه در تحت تصرف شيطان باشند . در صورتى كه وقتى درست فكر كنيد و ملاحظۀ حال اين اشخاص را بنماييد ، هر كس هر چه قوى هم باشد و هر قدر به آمال و آرزويش هم برسد ، باز هزار يك آمالش را به دست نياورده ؛ بلكه در اين عالم ممكن نيست آمال انسان اداره شود و هر كس به آرزويش برسد ، براى اين كه اين عالم دار مزاحمت است و موادّ اين عالم از اجراى ارادۀ
ما تعصّى دارند ، و ميل و آرزوى ما نيز محدود به حدّى نيست . مثلاً قوّۀ شهويه در انسان طورى است كه اگر زن هاى يك شهر - به فرض محال - به دست او بيايد ، باز متوجه زن هاى شهر ديگر است . و اگر از يك مملكت نصيبش شد ، متوجه مملكت ديگر است . و هميشه آنچه ندارد مى خواهد . با اين كه اينها كه گفته شد فرضى است محال و خيالى است خام ، با وجود اين تنور شهوت باز فروزان است و انسان به آرزوى خود نرسيده .
ص: 28
و همين طور قوّۀ غضب در انسان طورى مخلوق است كه اگر مالك الرقاب مطلق يك مملكت شود ، متوجه مملكت ديگر مى شود كه آن را به دست نياورده . بلكه هر چه به دستش بيايد ، در او اين قوه زيادتر مى شود . هر كس منكر است مراجعه به حال خود كند و به حال اهل اين عالم از قبيل سلاطين و متموّلين و صاحبان قدرت و حشمت ، آن وقت خود تصديق ما را مى كند .
پس انسان هميشه عاشق چيزى است كه ندارد و به دست او نيست . و اين فطرتى است كه مشايخ عظام و حكماى بزرگ اسلام ، خصوصاً استاد و شيخ ما در معارف الهيه ، جناب عارف كامل ، آقاى آقا ميرزا محمد على شاه آبادى ، روحى له الفداء ، به آن كثيرى از معارف الهيه را ثابت مى فرمايند(1) كه آنها به مقصد ما مربوط نيست .
در هر حال وقتى كه انسان فرضاً به مقاصد خود برسد ، آيا استفادۀ او چند وقت است؟ آيا قواى جوانى تا چند وقت برقرار است؟ وقتى بهار عمر رو به خزان گذاشت ، نشاط از دل و قوّه از اعضا مى رود : ذائقه از كار مى افتد ؛ طعم ها درست ادراك نمى شود ؛ چشم و گوش و قوۀ لمس و قواى ديگر بى كاره مى شوند ؛ لذّات به كلى ناقص يا نابود مى شود . امراض مختلفه هجوم مى آورد ؛ جهاز هضم و جذب و دفع و جهاز تنفس كار خود را نمى تواند انجام دهد ؛ جز آه سرد و دل پر درد و حسرت و ندامت چيزى براى انسان باقى نمى ماند .
پس مدت استفادۀ انسان از اين قواى جسمانى ، از بعد از تميز و فهم خوب و بد تا زمان افتادن قوا از كار يا ناقص شدن آنها ، بيش از سى چهل سال براى مردم قوى البنيه و صحيح و سالم نيست ؛ آن هم در صورتى كه به امراض و گرفتارى هاى ديگر كه همه روزه مى بينيم و غافل هستيم برنخورد .
من عجالتاً براى جنابعالى فرض مى كنم در عالم خيال - كه مايه ندارد! - صد و پنجاه سال عمر و فراهم بودن تمام بساط شهوت و غضب و شيطنت ، و فرض مى كنم كه هيچ
ص: 29
ناملايمى هم براى شما پيش آمد نكند ، و هيچ چيز بر خلاف مقصد شما نشود ، آيا بعد از اين مدت كم ، كه مثل باد مى گذرد ، عاقبت شما چيست؟ آيا از اين لذّات چه ذخيره اى كرديد براى زندگى هميشگى خود ، براى روز بيچارگى و روز فقر و تنهايى خود ، براى برزخ و قيامت خود ، براى ملاقات ملائكۀ خدا و اولياء خدا و انبياء او؟ جز يك اعمال قبيحۀ منكره كه صورت آنها را در برزخ و قيامت به شما تحويل مى دهند ، كه صورت آنها را جز خداوند - تبارك و تعالى - كس ديگر نمى داند چيست .
تمام آتش دوزخ و عذاب قبر و قيامت و غير آنها را كه شنيدى و قياس كردى به آتش دنيا و عذاب دنيا ، اشتباه فهميدى ؛ بد قياس كردى . آتش اين عالم يك امر عرَضى سردى است . عذاب اين عالَم خيلى سهل و آسان است ؛ ادراك تو در اين عالَم ناقص و كوتاه است . همۀ آتش هاى اين عالَم را جمع كنند روح انسان را نمى تواند بسوزاند ؛ آن جا آتشش علاوه بر اين كه جسم را مى سوزاند روح را مى سوزاند ، قلب را ذوب مى كند ، فؤاد را محترق مى نمايد . تمام اينها را كه شنيدى و آنچه تاكنون از هر كه شنيدى جهنم اعمال تو است كه در آن جا حاضر مى بينى كه خداى تعالى مى فرمايد : (وَوَجَدُوا ما عَمِلُوا حَاضِراً)(1) . يعنى «يافتند آنچه كرده بودند حاضر» . اين جا مال يتيم خوردى لذّت بردى ، خدا مى داند آن صورتى كه در آن عالَم از آن در جهنم مى بينى و آن ذلّتى كه در آن جا نصيب تو است چيست؟ اين جا بد گفتى به مردم ، قلب مردم را سوزانيدى ، اين سوزش قلب عباد خدا را خدا مى داند چه عذابى دارد در آن دنيا ؛ وقتى كه ديدى مى فهمى چه عذابى خودت براى خودت تهيه كردى . وقتى غيبت كردى ، صورت ملكوتى او براى تو تهيه شد ، به تو ردّ مى شود ؛ با او محشورى و خواهى عذاب آن را چشيد . اينها جهنّم اعمال كه جهنّم سهل و آسان و سرد و گوارا و مال كسانى است كه اهل معصيت هستند ؛ ولى براى اشخاصى كه ملكۀ فاسده و رذيلۀ باطله پيدا كردند ؛ از قبيل ملكۀ طمع ، حرص ، جحود ، جدال ، شره ، حبّ مال و جاه و دنيا و ساير ملكات پست ، جهنّمى است كه نمى شود تصور كرد ؛ صورت هايى است كه در قلب من و تو خطور نمى كند كه
ص: 30
از باطن خودِ نفس ، ظهور مى كند كه اهل آن جهنّم از عذاب آنها گريزان و به وحشت هستند .
در بعضى از روايات موثّقه است كه در جهنّم يك وادى است از براى متكبّرها كه او را «سَقَرْ» مى گويند ؛ شكايت كرد به خداى تعالى از شدّت گرمى و حرارت و خواست از خداى تعالى كه اذن دهد او را نفس بكشد ؛ پس از اذن ، نفسى كشيد كه جهنّم محترق گرديد(1) .
گاهى اين ملكات اسباب مى شود كه انسان را مخلّد در جهنم مى كند ، زيرا كه ايمان را از انسان مى گيرند ؛ مثل حسد كه در روايات صحيحۀ ماست كه ايمان را حسد مى خورد ، همان طور كه آتش هيزم را مى خورد(2) . و مثل حبّ دنيا و شرف و مال كه در روايات صحيحه است كه دو گرگ اگر در گلۀ بى شبان رها شود ، يكى از آنها در اوّل گله و يكى در آخرش ، زودتر آنها را هلاك نمى كنند از حبّ شرف و حبّ دنيا كه دين مؤمن را از او مى گيرد(3) .
خدا نكند عاقبت معاصى منتهى بشود به ملكات و اخلاق ظلمانى زشت ، و آنها منتهى شود به رفتن ايمان و مردن انسان با حال كفر ، كه جهنّم كافر و جهنّم عقايد باطله از آن دو جهنّم به مراتب سخت تر و سوزان تر و ظلمانى تر است .
اى عزيز ، در علوم عاليه ثابت شده است(4) كه مراتب اشتداد غير متناهى است . هر چه تو تصور كنى و تمام عقول تصور كنند شدت عذاب را ، از آن شديدتر هم ممكن
ص: 31
است . اگر برهان حكما را نديدى يا كشف اهل رياضت را باور ندارى ، تو كه بحمداللّه مؤمنى ، انبيا - صلوات اللّه عليهم - را صادق مى دانى ، تو كه اخبار وارده در كتب معتبرۀ ما را ، كه همۀ علماى اماميه قبول دارند ، درست مى دانى ، تو كه ادعيه و مناجات وارده از ائمۀ معصومين - سلام اللّه عليهم - را صحيح مى دانى ، تو كه مناجات مولاى متقيان ، امير المؤمنين - سلام اللّه عليه - را ديدى ، تو كه مناجات سيد الساجدين - عليه السلام - را در دعاى ابوحمزه ديدى ، قدرى تأمّل كن در مضمون آنها ؛ قدرى تفكر نما در فقرات آنها . لازم نيست يك دعاى طولانى را يك دفعه با عجله و شتاب بخوانى و تفكّر در معانيش نكنى ، بنده و شما حال سيد سجّاد - عليه السلام - را نداريم كه آن دعاى مفصّل را با حال بخوانيم ، شبى يك ربع آن را ، يك ثُلْثِ آن را ، با حال بخوان و تفكّر كن در فقراتش شايد صاحب حال شوى .
از همه گذشته ، قدرى تفكّر در قرآن كن ببين چه عذابى را وعده كرده كه اهل جهنّم از مالك مى خواهند كه آنها را بكشد ؛ هيهات! كه مرگ در كار نيست(1) .
ببين خداى تعالى مى فرمايد : (يَا حَسْرَتَى عَلَى مَا فَرَّطتُ فِى جَنْبِ اللّه ِ)(2) . آيا اين چه حسرتى است كه خداى تعالى با آن عظمت با اين تعبير ذكر مى فرمايد .
تدبّر كن در آيۀ شريفۀ قرآن ؛ بى تأمّل و تدبّر از آن مگذر : (يَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَتَضَعُ كُلُّ ذَاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَتَرَى النَّاسَ سُكارى وَمَا هُمْ بِسُكَارَى وَلكِنَّ عَذَابَ اللّه ِ شَدِيدٌ)(3) . وصف روز قيامت را مى كند مى فرمايد : «روزى كه فراموش مى كند هر شيردهى از آنچه شير مى دهد ؛ و مى اندازد هر آبستنى بچۀ خود را ؛ و مى بينى مردم را مست ، با اين كه آنها مست نيستند و لكن عذاب خدا سخت است» .
درست تفكّر كن عزيزم ، قرآن - نعوذ باللّه - كتاب قصّه نيست ؛ شوخى با شما نمى كند ؛ ببين چه مى فرمايد؟ اين چه عذابى است كه عزيزها را از ياد مى برد ، حامله را
ص: 32
بى بار مى كند . آيا چه عذابى است كه خداوند تبارك و تعالى با آن عظمت او را وصف مى كند به «شدّت» و جاى ديگر به «عظمت» . چيزى را كه خداى تبارك و تعالى كه عظمت او حدّ و حصر ندارد و عزّت و سلطنت او منتها ندارد توصيف به شدّت و عظمت كند آيا چه خواهد بود؟ خدا مى داند عقل من و تو و فكر همۀ بشر از تصورش عاجز است .
اگر مراجعه به اخبار و آثار اهل بيت عصمت و طهارت كنى و تأمّل در آنها نمايى ، مى فهمى كه قضيۀ عذاب آن عالم غير از اين عذاب هايى است كه فكر كردى . قياس به عذاب اين عالَم كردن قياس باطل غلطى است .
من براى تو يك حديث شريف از شيخ جليل القدر ، صدوق طايفه ، نقل مى كنم كه بدانى مطلب چيست ، مصيبت چقدر است ؛ با اين كه اين حديث راجع به جهنّم اعمال است كه سردتر از همۀ جهنّم هاست . اولاً : بايد بدانى كه شيخ صدوق ، كه اين حديث از اوست ، كسى است كه تمام علماء اعلام از او كوچكى مى كنند و او را به جلالت قدر مى شناسند .
آن بزرگوار كسى است كه به دعاى امام - عليه السلام - متولّد شده(1) . آن كسى است كه مورد لطف امام زمان - عليه السلام و عَجَّلَ اللّه ُ تعالى فَرَجَهُ - بوده ؛ و نويسنده به طريق هاى عديده از بزرگان علماء اماميه - عليهم رضوان اللّه - متّصل به شيخ صدوق حديث را نقل مى كند ، و مشايخ بين ما و صدوق همه از بزرگان و ثقات اصحاب اند . پس اگر از اهل ايمانى بايد به اين حديث عقيده مند باشى :
رَوَى الصَّدوقُ بِإسْنادِهِ عَنْ مَوْلانا الصّادِقِ - عليه السلام - قالَ : «بَيْنا رَسُولُ اللّه ِ - صلّى اللّه عليه وآله - ذاتَ يَوْمٍ قاعِداً إذْ أَتاهُ جَبْرَئيلُ - عليه السلام - وَهُوَ كَئيبٌ حَزينٌ مُتَغَيِّرُ اللَّوْنِ ، فَقالَ رَسُولُ اللّه ِ صلّى اللّه عليه وآله : يا جَبْرَئيلُ ما لي أَرَاكَ كئيباً حَزيناً؟ فقالَ : يا مُحَمَّدُ ، فَكَيْفَ لا أَكوُنُ كَذلِكَ وإِنَّما وُضِعَتْ مَنافيخُ جَهَنَّمَ الْيَوْمَ . فَقالَ رَسُولُ اللّه ِ صلّى اللّه عليه وآله : وَما مَنافيخُ جَهَنَّمَّ يا جَبْرَئيل؟ فقالَ : إنَّ اللّه َ تَعالى أَمَرَ بِالنّارِ فَأُوْقِدَ عَلَيْها أَلْفَ عامٍ حَتَّى احْمَرَّتْ ، ثُمَّ أَمَرَ بِهَا فَأُوْقِدَ عَلَيْها أَلْف عامٍ حَتَّى ابْيَضَّتْ ، ثُمَّ أمَرَ بِها فَأُوْقِدَ عَلَيْها أَلْفَ عامٍ حَتَّى
ص: 33
اسْوَدَّتْ ، وَهِيَ سَوْداءُ مُظْلِمَةٌ . فَلَوْ أَنَّ حَلْقَةً مِنَ السِّلْسِلَةِ الَّتي طُولُها سَبْعُونَ ذِراعاً وُضِعَتْ عَلَى الدُّنيا ، لَذابَتِ الدُّنْيا مِنْ حَرِّها ، وَلَوْ أَنَّ قَطْرَةً مِنَ الزَّقُّومِ وَالضّريعِ قَطَرَتْ في شَرابِ أَهْلِ الدُّنْيا ، ماتَ أَهْلُ الدُّنْيا مِنْ نَتْنِها . قالَ : فَبَكى رَسُولُ اللّه ِ - صلّى اللّه عليه وآله - وَبَكى جَبْرَئيلُ ؛ فَبَعَثَ اللّه ُ إلَيْهِما مَلَكاً ، فَقال : إنّ رَبَّكُما يُقْرِئكما السَّلامَ وَيَقُولُ : إِنِّي قَد أَمَّنْتُكُما مِنْ أنْ تُذْنِبا ذَنْباً اُعَذِّبُكُما عَلَيْهِ»(1) انتهى .
حاصل ترجمۀ حديث شريف اين است كه «در بين اين كه روزى رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - نشسته بود جبرئيل آمد در خدمتش ، در صورتى كه افسرده و محزون بود و رنگش متغير بود . پيغمبر فرمود : "اى جبرئيل چرا تو را افسرده و محزون مى بينم؟" گفت : "اى محمّد - صلّى اللّه عليه و آله - چرا چنين نباشم در صورتى كه امروز گذاشته شد دَم هاى جهنّم" . پيغمبر خدا - صلّى اللّه عليه و آله - گفت : "چه چيز است دم هاى جهنّم؟" عرض كرد : "همانا خداى تعالى امر فرمود به آتش ، برافروخته شد هزار سال تا سرخ شد . بعد از آن امر فرمود به آن ، افروخته شد هزار سال تا سفيد شد . پس از آن امر فرمود به آن ، افروخته شد هزار سال تا سياه شد و آن سياه و تاريك است . پس اگر يك حلقه از زنجيرى كه بلندى آن هفتاد ذراع است گذاشته شود بر دنيا ، هر آينه آب مى شود دنيا از حرارت آن . و اگر قطره اى از زقّوم و ضريع آن بچكد در آب هاى اهل دنيا ، همه مى ميرند از گَند آن ." پس گريه كرد رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - و جبرئيل گريان شد . پس خداى تعالى فرستاد به سوى آنها فرشته[اى] . عرض كرد : "خداى شما سلام مى رساند به شما و مى فرمايد من ايمن كردم شما دو تن را از اين كه گناهى كنيد كه عذاب كنم شما را به واسطۀ آن"» .
اى عزيز ، امثال اين حديث شريف بسيار است ؛ و وجود جهنّم و عذاب اليم آن از ضروريات جميع اديان و واضحات برهان است ، و اصحاب مكاشفه و ارباب قلوب در همين عالم نمونۀ آن را ديده اند . درست تصور و تدبّر كن در مضمون اين حديث كمرشكن ، آيا اگر احتمال صحت هم بدهى ، نبايد مثل ديوانه ها سر به بيابان بگذارى؟
ص: 34
چه شده كه ما اين قدر در خواب غفلت و جهالتيم؟ آيا مَلَكى مثل رسول اللّه و جبرئيل بر ما نازل شده و ما را از عذاب خدا ايمن كرده؟ با اين كه رسول خدا و اولياء او تا آخر عمر هم از خوف خدا قرار نداشتند و خواب و خوراك نداشتند . ولىِّ كارخانۀ خدا از خوف غش مى كرد . على بن الحسين - عليهما السلام - امام معصوم ، گريه ها و زارى هايش و مناجات و عجز و ناله هايش دل را پاره پاره مى كند . ما را چه شده كه هيچ حيا نكرده در
محضر ربوبيت اين قدر هتك حرمات و نواميس الهى را مى كنيم؟ اى واى بر ما و بر غفلت ما! اى واى بر ما و بر شدّت سكرات موت ما! اى واى بر حال ما در برزخ و سختى هاى آن ، و در قيامت و ظلمت هاى آن! اى واى بر حال ما در جهنّم و عذاب و عقاب آن!
هان اى عزيز ، از خواب بيدار شو . از غفلت تنبّه پيدا كن و دامن همت به كمر زن ، و تا وقت است فرصت را غنيمت بشمار ، و تا عمر باقى است و قواى تو در تحت تصرف تو است و جوانى برقرار است و اخلاق فاسده بر تو غالب نشده و ملكات رذيله بر تو چيره نگرديده ، چاره اى كن و دوايى براى رفع اخلاق فاسده و قبيحه پيدا كن و راهى براى اطفاء نائرۀ شهوت و غضب پيدا نما .
بهترين علاج ها كه علماء اخلاق و اهل سلوك از براى اين مفاسد اخلاقى فرموده اند اين است كه هر يك از اين ملكات زشت را كه در خود مى بينى ، در نظر بگيرى و برخلاف آن تا چندى مردانه قيام و اقدام كنى و همّت بگمارى بر خلاف نفس تا مدتى ، و بر ضد خواهش آن رذيله رفتار كنى و از خداى تعالى در هر حال توفيق طلب كنى كه با تو اعانت كند در اين مجاهده ، مسلماً بعد از مدّت قليلى آن خُلق زشت رفع شده و شيطان و جندش از اين سنگر فرار كرده جنود رحمانى به جاى آنها برقرار مى شود .
مثلاً يكى از ذمايم اخلاق ، كه اسباب هلاكت انسان است و موجب فشار قبر است و
ص: 35
انسان را در دو دنيا معذّب دارد ، بدخُلقى با اهل خانه يا همسايگان يا هم شغل ها يا اهل بازار و محلّه است ، كه اين زاييدۀ غضب و شهوت است .
اگر انسان مجاهد مدّتى درصدد برآيد كه هر وقت ناملايمى پيش آمد مى كند از براى او ، و آتش غضب شعله ور مى شود و بناى سوزاندن باطن را مى گذارد و دعوت مى كند او را بر ناسزا گفتن و بدگويى كردن ، برخلاف نفس اقدام كرده عاقبت بد و نتيجۀ زشت اين خلق را ياد بياورد در عوض ملايمت به خرج بدهد و در باطن شيطان را لعن كند و به خدا از او پناه ببرد ، من به شما قول مى دهم كه اگر چنين رفتارى كنيد ، بعد از چند مرتبه
تكرار آن خُلق به كلّى عوض شده و خلق نيكو در باطن مملكت شما منزل مى كند . ولى اگر مطابق ميل نفس رفتار كنيد ، اوّلاً در همين عالم ممكن است شما را نيست و نابود كند . پناه مى برم به خداى تعالى از غضب كه مى شود در يك آن، انسان را در دو دنيا هلاك كند ؛ خداى نخواسته موجب قتل نفسى بشود . ممكن است انسان در حال غضب به نواميس الهيه ناسزا بگويد ؛ چنانچه ديديم مردم را در حال غضب كه ردّه گفتند و مرتد شدند .
حكما فرموده اند كه كشتى بى ناخدا كه در موج هاى سخت دريا گرفتار شود به نجات نزديك تر است از انسان در حال غضب(1) .
يا اگر خداى نخواسته اهل جدال و مِراء در مباحثۀ علميه هستى - كما اين كه بعضى از ما طلبه ها گرفتار اين سريرۀ زشت هستيم - مدّتى برخلاف نفس اقدام كن . در مجالس رسمى كه مشحون به علما و عوام است مباحثه كه پيش آمد كرد ديدى طرف صحيح مى گويد ، معترف به اشتباه خودت بشو و تصديق آن طرف را بكن . اميد است در اندك زمانى رفع اين رذيله شود .
خدا نكند كه حرف بعضى از اهل علم و مدّعى مكاشفه درست باشد : مى گويد : براى من در يكى از مكاشفات كشف شد كه تخاصم اهل نار ، كه خداى تعالى اطّلاع مى دهد ،
ص: 36
مجادلۀ اهل علم و حديث است(1) . انسان اگر احتمال صحت هم بدهد ، بايد خيلى درصدد رفع اين خصلت باشد .
رُوِيَ عَنْ عِدَّةٍ مِنَ الأَصْحابِ أَنَّهُمْ قالُوا : خَرَجَ عَلَيْنا رَسُولُ اللّه ِ - صلّى اللّه عليه وآله - يَوْماً وَنَحْنُ نَتَمارى في شَيْءٍ مِنْ أَمْرِ الدّين ، فَغَضِبَ غَضَباً شَديداً لَمْ يَغضَبْ مِثْلَهُ . ثمَّ قالَ : «إنَّما هَلَكَ مَنْ كانَ قَبْلَكُمْ بِهذا ، ذَرُوا المِراءَ ، فَإنَّ المُؤْمِنَ لايُماري ، ذَرُوا المِراءَ فَإنَّ المُمارِيَ قَدْ تَمَّتْ خَسارَتُهُ ، ذَرُوا المِراءَ ، فَإنَّ المُمارِيَ لا أَشْفَعُ لَهُ يَوْمَ القِيامَةِ ، ذَرُوا المِراءَ فَإنّي زَعيمٌ بِثَلاثِ أَبْياتٍ في الجَنَّةِ ؛ في رِياضِها وأَوْسَطِها وَأَعلاها لِمَنْ تَرَكَ المِراءَ وَهُوَ صادِقٌ ، ذَرُوا المِراءَ ، فَإنَّ أوَّلَ ما نَهاني عَنْهُ رَبّي بَعْدَ عِبادَةِ الأَوْثانِ المِراءُ»(2) .
وعَنْهُ صلّى اللّه عليه وآله : «لا يَسْتَكْمِلُ عَبْدٌ حَقيقَةَ الإِيمانِ حَتّى يَدَعَ المِراءَ وَإنْ كانَ مُحِقّاً»(3) .
احاديث در اين باب بسيار است . چقدر زشت است كه انسان به واسطۀ يك مغالبۀ جزئى ، كه هيچ ثمرى و اثرى ندارد ، از شفاعت رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - محروم بماند ؛ و مذاكرۀ علم [را] ، كه افضل عبادات و طاعات است اگر با قصد صحيح باشد ، به صورت اعظم معاصى درآورد و تالى عبادت اوثانش كند .
ص: 37
در هر حال ، انسان بايد يك يك از اخلاق قبيحۀ فاسده را در نظر گرفته به واسطۀ خلاف نفس از مملكت روح خود بيرون كند . وقتى غاصب بيرون رفت ، صاحب خانه خودش مى آيد ، محتاج به زحمت ديگرى نيست ، وعده خواهى نمى خواهد .
فصل [ در ثمرۀ مجاهدۀ نفس در اين مقام ]
چون كه مجاهدۀ نفس در اين مقام به اتمام رسيد و انسان موفق شد كه جنود ابليس را از اين مملكت خارج كند و مملكتش را سكناى ملائكه اللّه و معبد عباداللّه الصالحين قرار داد ، كار سلوك الى اللّه آسان مى شود و راه مستقيم انسانيت روشن و واضح مى گردد ، و ابواب بركات و جنّات به روى او مفتوح مى گردد ، و ابواب جهنّم و دركات آن به روى او بسته مى گردد ، و خداى تبارك و تعالى به نظر لطف و مرحمت به او نظر مى كند و در سلك اهل ايمان منخرط مى شود و از اهل سعادت و اصحاب يمين مى شود ، و راهى از باب معارفِ الهيه كه غايت ايجاد خلق جنّ و انس است(1) بر او باز مى شود ، و خداى تبارك و تعالى در آن راه پرخطر از او دستگيرى مى فرمايد .
و ما مى خواستيم اشاره به مقام سوم نفس و كيفيت مجاهدۀ آن بنماييم و مكايد شيطان را در آن مقام نيز خاطر نشان كنيم ، ليكن مقام را مناسب نديديم ؛ اين است كه صرف نظر نموده از خداى تبارك و تعالى توفيق و تأييد مى طلبم كه رسالۀ مفرده اى در آن باب بنگارم .
ص: 38
حديث دوم [ ريا ]
الحديث الثانى: بالسَّنَدِ المُتَّصِلِ إلى مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ، عَنْ عَليِّ بْنِ إبْراهِيمَ، عَنْ أبيه، عَنْ [ابن أبي عمير ، عن] أَبِي المَغْرا ، عَنْ يَزيدَ بْن خَليفَةَ ، قالَ : قالَ أَبو عَبْدِاللّه عليه السلام : «كُلُّ رياءٍ شِرْكٌ ، إنَّهُ مَنْ عَمِلَ لِلنّاسِ كانَ ثَوابُهُ عَلَى النّاسِ ، وَمَنْ عَمِلَ لِلّه كانَ ثَوابُهُ عَلَى اللّه ِ»(1) .
ترجمه : «به سند مذكور ، يزيد بن خليفه از حضرت صادق - عليه السلام - نقل مى كند كه فرمود : "هر ريايى شرك است . همانا كسى كه كار كند براى مردم ، مى باشد ثواب او بر مردم ؛ و كسى كه عمل كند براى خدا ، مى باشد ثواب او بر خدا"» .
شرح : بدان كه «ريا» عبارت از نشان دادن و وانمود كردن چيزى از اعمال حسنه يا خصال پسنديده يا عقايد حقّه است به مردم ، براى منزلت پيدا كردن در قلوب آنها و اشتهار پيدا كردن پيش آنها به خوبى و صحّت و امانت و ديانت ، بدون قصد صحيح الهى . و آن تحقّق پيدا مى كند در چند مقام :
مقام اوّل : و آن داراى دو درجه است : اوّل آن كه اظهار عقايد حقّه و معارف الهيه كند براى اين كه اشتهار به ديانت پيدا كند و منزلت در قلوب پيدا نمايد . مثل اين كه بگويد : من كسى را جز خدا مؤثّر در وجود نمى دانم . يا اين كه : من به غير خدا توكّل به كسى ندارم .
ص: 39
يا بالكناية و اشاره خود را معرفى كند به عقايد حقّه . و اين طور دوم رايج تر است . مثلاً صحبت توكّل يا رضاى به قضاى الهى پيش آمد مى كند ، شخص مرائى با يك آه يا يك سر تكان دادن خود را در سلك آن جمعيت محسوب مى دارد .
درجۀ دوم آن كه عقايد باطله را از خود دور كند و نفس خود را از آن تزكيه كند به قصد جاه و منزلت در قلوب ، چه به صراحت لهجه باشد يا به اشاره و كنايه .
مقام دوم : و در آن نيز دو مرتبه است : يكى آن كه اظهار خصال حميده و ملكات فاضله نمايد .
و يكى تبرّى از مقابلات آنها نمايد و تزكيۀ نفس كند بدان غرض كه معلوم شد .
مقام سوم : كه رياى معروف پيش فقها - رضوان اللّه عليهم - است ، داراى همين دو درجه است : يكى آن كه اتيان به عمل و عبادت شرعى كند يا اتيان به راجحات عقلى نمايد به قصد ارائه به مردم و جلب قلوب ؛ چه آن كه ذات عمل را به قصد ريا كند ، يا كيفيت ، يا شرط ، يا جزء آن را ، به طورى كه در كتب فقهيه متعرّض اند(1) .
ديگر آن كه ترك عملى كند به همان مقصود . و ما در اين اوراق شرح بعضى از مفاسد هر يك از اين سه مقام را بيان مى كنيم ، و آنچه به نظر مى رسد از براى علاج آن ، اشاره مى نماييم به طريق اختصار .
مقام اوّل [ ريا در عقايد ]
در آن چند فصل است :
فصل : [ ريا در عقايد بدترين نوع ريا ]
بدان كه ريا در اصول عقايد و معارف الهيه از جميع اقسام رياها سخت تر و عاقبتش از همه بدتر و ظلمتش از تمام رياها بيشتر و بالاتر است . صاحب اين ريا اگر در واقع
ص: 40
معتقد به آن امرى كه ارائه مى دهد نباشد ، از جملۀ منافقين است كه مخلّد در نار و هلاك ابدى از براى اوست ، و عذابش اشدّ عذاب هاست . و اگر معتقد باشد ولى براى اين كه در قلوب مردم رتبه و منزلت پيدا كند اظهار مى كند ، اين شخص گرچه منافق نيست ولى اين ريا باعث مى شود كه نور ايمان از قلب او برود ، و ظلمت كفر به جاى آن در قلب وارد شود ؛ زيرا كه اين شخص گرچه در اوّل امر مشرك است به شرك خفى ، زيرا كه معارف الهيه و عقايد حقّه را كه خالص بايد باشد از براى خدا - و صاحب آن ، ذات مقدّس حضرت حق است - به مردم تحويل داده و غير را در آن شركت داده و شيطان را در آن متصرّف نموده و اين عمل قلبى از براى خدا نبوده - ما در يكى از فصول(1) بيان مى كنيم كه ايمان از اعمال قلبيه است نه مجرّد علم ؛ كما اين كه در اين حديث شريف مى فرمايد : «هر ريايى شرك است» - وليكن اين فجيعۀ موبقه و اين سريرۀ مظلمه و اين ملكۀ خبيثه بالاخره كار انسان را منجر مى كند به اين كه خانۀ قلب مختصّ به غير خدا شود ، و كم كم ظلمت اين رذيله اسباب مى شود كه انسان بى ايمان از دنيا برود ؛ و اين ايمان خيالى كه دارد صورت بى معنا و جسد بى روح و پوست بى مغزى است و مورد قبول خداى تعالى نشود . كما اين كه اشاره به اين فرموده در حديثى كه در كافى شريف از على بن سالم نقل مى كند : قال : سَمِعْتُ أَبا عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - يقولُ : «قالَ اللّه عزَّ وجلَّ : أَنا خَيْرُ شَريكٍ ، مَنْ أَشْرَكَ مَعي غَيْري في عَمَلٍ عَمِلَهُ ، لَم أَقْبَلْهُ إلاّ ما كانَ لي خالِصاً»(2) . يعنى راوى گفت : «شنيدم حضرت صادق - عليه السلام - مى فرمود : خداى تعالى گفت : "من بهترين شريك هستم ." كسى كه با من شريك قرار دهد غير مرا در كارى كه كرده است ، قبول نكنم او را مگر آن كه براى من خالص باشد» .
و معلوم است اعمال قلبيه در صورت خالص نبودن مورد توجه حق تعالى واقع نشود ، و او را نپذيرد و به شريك ديگر واگذار فرمايد ، كه آن شخصى است كه براى نشان دادن به او عمل مى شود ، پس اعمال قلبيه مختص به آن شخص مى شود ، و از حد
ص: 41
شرك بيرون رفته به كفر محض وارد مى شود . بلكه مى توان گفت : اين شخص نيز از جملۀ منافقين است ، همان طور كه شركش خفى است ، نفاقش نيز خفى است . بيچاره گمان كرده مؤمن است ولى مشرك است در اوّلِ امر ، و در نتيجه منافق است ، و عذاب منافقين را بايد بچشد . و واى به حال كسى كه كارش به نفاق منجر شود .
فصل در بيان آن كه علم غير از ايمان است
بدان كه «ايمان» غير از علم به خدا و وحدت و ساير صفات كماليۀ ثبوتيه و جلاليه و سلبيه ، و علم به ملائكه و رسل و كتب و يوم قيامت است . چه بسا كسى داراى اين علم باشد و مؤمن نباشد : شيطانْ عالِم به تمام اين مراتب به قدر من و شما هست و كافر است . بلكه ايمان يك عمل قلبى است كه تا آن نباشد ايمان نيست . بايد كسى كه از روى برهان عقلى يا ضرورت اديان چيزى را علم پيدا كرد ، به قلب خود نيز تسليم آنها شود ،
و عمل قلبى را ، كه يك نحو تسليم و خضوعى است و يك طور تقبّل و زير بار رفتن است ، انجام دهد تا مؤمن گردد . و كمال ايمان «اطمينان» است . نور ايمان كه قوى شد ،
دنبالش اطمينان در قلب حاصل مى شود . و تمام اينها غير از علم است . ممكن است عقل شما به برهان چيزى را ادراك كند ، ولى قلب تسليم نشده باشد و علم بى فايده گردد . مثلاً شما به عقل خود ادراك كرديد كه مرده نمى تواند به كسى ضرر بزند و تمام مرده هاى عالم به قدر مگس حس و حركت ندارند و تمام قواى جسمانى و نفسانى از او مفارقت كرده ، ولى چون اين مطلب را قلب قبول نكرده و تسليم عقل نشده شما نمى توانيد با مرده ، شب تاريك به سر بريد . ولى اگر قلب تسليم عقل شد و اين حكم را از او قبول كرد ، هيچ اين كار براى شما اشكالى ندارد . چنانچه بعد از چند مرتبه اقدام ، قلب تسليم شده ديگر باكى از مرده نمى كند .
پس ، معلوم شد كه تسليم ، كه حظّ قلب است ، غير از علم است ، كه حظّ عقل است . ممكن است انسان به برهان عقلى اثبات صانع تعالى و توحيد او و يوم معاد و ديگر از
ص: 42
عقايد حقّه نمايد ، ولى اين عقايد را ايمان نگويند و او را مؤمن حساب نكنند ، و در جملۀ كفّار يا منافقين يا مشركين باشد . منتها امروز چشم دل شما بسته است و بصيرت ملكوتى نداريد ، اين چشم مُلكى ادراك نمى كند ؛ وقتى كشف سريره شد و سلطنت حقّۀ الهيه بروز كرد و طبيعت خراب شد و حقيقت به پا گرديد ، ملتفت مى شويد مؤمن به خدا نبوديد ، و اين حكم عقل به ايمان مربوط نبود . تا لا إلهَ إلاّ اللّه با قلم عقل بر لوح صافى قلب نگاشته نشود ، انسان مؤمن به وحدت خدا نيست . و وقتى اين كلمۀ طيبۀ الهيه در قلب وارد شد ، سلطنت قلب با خودِ حق تعالى مى شود ، و ديگر انسان كس ديگر را مؤثر در مملكت حق نمى داند و از كسى ديگر متوقّع جاه و جلال نيست و منزلت و شهرت را پيش ديگران طالب نمى شود ؛ پس قلب ، رياكار و سالوس نمى شود . پس ، اگر در قلب ، ريا ديديد ، بدانيد قلب شما تسليم عقل نشده و ايمان در دل شما نور افكن نگرديده ، و ديگرى را اله و مؤثر عالم مى دانيد نه حق تعالى را ، و شما در زمرۀ منافقين يا مشركين يا كفّاريد .
فصل در وخامت امر ريا
هان ، اى شخص مُرائى كه عقايد حقّه و معارف الهيه را به دست دشمن خداى تعالى ، كه شيطان است سپردى و مختصّات حق تعالى را به ديگران دادى ، و آن انوارى كه روشنى بخش روح و قلب و سرمايۀ نجات و سعادت ابدى و سرچشمۀ لقاء الهى و بذر جوار محبوب است مبدّل به ظلمات موحشه و شقاوت و هلاك ابدى و سرمايۀ بُعد از ساحت قدس محبوب و دورى از لقاء حضرت حق تعالى كردى ، مُهيّا باش از براى ظلمت هايى كه نور در دنبال ندارند و تنگنايى كه گشايشى ندارد و امراضى كه شفاپذير نيست ؛ مردنى كه حيات ندارد . آتشى كه از باطن قلب ظهور كند و ملكوت نفس و ملك بدن را بسوزاند چنان سوزاندنى كه خطور در قلب من و تو نكرده ؛ چنانچه خداى تعالى خبر مى دهد در كتاب مُنزَل خود در آيۀ شريفۀ (نَارُ اللّه ِ المُوقَدَةُ * الَّتِى تَطَّلِعُ عَلَى
ص: 43
الأفْئِدَةِ)(1) . از وصف آتشى كه (آتش خدا) استيلاى بر قلوب پيدا مى كند و قلوب را مى سوزاند . هيچ آتشى قلبْ سوزان نيست جز آتش الهى . اگر فطرت توحيد از دست رفت ، كه فطره اللّه است و به جاى آن شرك و كفر جايگزين شد ، ديگر شفاعت شافعين نصيب انسان نشود ، و انسان مخلّد در عذاب است ، آن هم چه عذابى؟ عذابى كه از قهر الهى و غيرت ربوبى بروز كند .
پس اى عزيز ، براى يك خيال باطل ، يك محبوبيت جزئى بندگان ضعيف ، يك توجه قلبى مردم بيچاره ، خود را مورد سخط و غضب الهى قرار مده ؛ و مفروش آن محبّت هاى الهى ، آن كرامت هاى غيرمتناهى ، آن الطاف و مراحم ربوبيت را به يك محبوبيت پيش خلق كه مورد هيچ اثرى نيست و از او هيچ ثمرى نبرى جز ندامت و حسرت . وقتى دستت از اين عالم كوتاه شد ، كه عالم كسب است ، و عملت منقطع گرديد ، ديگر پشيمانى نتيجه ندارد و رجوع بى فايده است .
فصل يك تنبّه علمى براى قلع مادۀ ريا
ما در اين جا تذكّر مى دهيم به چيزى كه اميد است براى اين مرض قلبى مؤثر افتد در اين مقام و مقامات ديگر . و آن چيزى است كه مطابق برهان و مكاشفه و عيان و اخبار معصومين و كتاب خداست ، و عقل شما هم تصديق دارد . و آن اين است كه خداى تبارك و تعالى به واسطۀ احاطۀ قدرتش در جميع موجودات و بسط سلطنتش در تمام كائنات و احاطۀ قيّوميش به كافّۀ ممكنات ، تمام قلوب بندگان در تحت تصرّف او و به يد
قدرت و در قبضۀ سلطنت اوست ، و كس ديگر را در قلوب بندگان بدون اذن قيّومى و اجازۀ تكوينى او تصرّفى نيست و نخواهد بود ؛ خود صاحبان قلب نيز بى اذن و تصرّف حق تعالى تصرف در قلوب خود ندارند . و بدين معنى اشارةً و كناية و صراحة در قرآن و اخبار اهل بيت - عليهم السلام - اِخبار شده است . پس خداى تبارك و تعالى صاحب
ص: 44
قلب و متصرّف در اوست ، و شما كه يك بندۀ ضعيف عاجز هستيد نمى توانيد تصرّف در قلوب كنيد بى تصرّف حق ، بلكه ارادۀ او قاهر است بر ارادۀ شما و همۀ موجودات ؛ پس ريا و سالوس شما اگر براى جلب قلوب عباد است و جانب دل ها نگاه داشتن و منزلت و قدر در قلوبْ پيدا كردن و اشتهار به خوبى يافتن است ، اين از تصرّف شما به كلّى خارج و در تحت تصرّفِ حق است . خداوندِ قلوب و صاحبِ دل ها به هر كس مى خواهد قلوب را متوجه مى فرمايد . بلكه ممكن است شما نتيجۀ به عكس بگيريد . ديديم و شنيديم اشخاص سالوس دورو كه قلوب آنها پاك نبود ، آخرِ كار رسوا شدند و آنچه مى خواستند نتيجه بگيرند به عكس اتفاق افتاد ؛ چنانچه به همين معنى اشاره فرموده در حديث شريف كافى : عَن جَرّاحِ المَدائني ، عَنْ أبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - فِي قَوْلِ اللّه عزّ وجلّ : (فَمَنْ كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً وَلا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً) . قال عليه السلام : «الرَّجُلُ يَعْمَلُ شَيْئاً مِنَ الثَّوابِ لا يَطْلُبُ بِه وَجْهَ اللّه ، إنَّما يَطْلُبُ تَزْكِيَةَ النّاسِ ، يَشْتَهي أَنْ يَسْمَعَ بِهِ النّاسُ ، فَهذا الَّذي أشْرَكَ بِعِبادَةِ رَبِّهِ» . ثُمَّ قالَ : «ما مِنْ عَبْدٍ أسَرَّ خَيرْاً فَذَهَبَتِ الأَيّامُ أَبَدَاً حَتّى يُظْهِرَ اللّه لَهُ خَيرْاً ؛ وَما مِنْ عَبْدٍ يُسِرُّ شَرَّاً فَذَهَبَتِ الأيّامُ أبَدَاً حَتّى يُظْهِرَ اللّه لَهُ شرّاً»(1) .
يعنى راوى ، كه جرّاح مدائنى است ، از امام صادق - عليه السلام - نقل مى كند در تفسير قول خداى عزّ وجلّ : «پس كسى كه اميدوار ملاقات پروردگار خويش است بايد به جاى آرد كار نيكو ، و شريك نكند در عبادت پروردگارش كسى را» كه فرمود امام صادق عليه السلام : «آن مردى كه عمل مى كند چيزى از ثواب را كه خواهش نمى كند به آن كار ملاقات خدا را ، فقط ملاحظه مى كند پاكيزه شمردن مردم او را ، ميل دارد مردم
بشنوند آنچه كرده ، پس اين كسى است كه شريك قرار داده در عبادت پروردگارش» . پس از آن فرمود : «هيچ بنده[اى] نيست كه پنهان كند خوبى را ، پس بگذرد روزگار بر او هميشه ، تا آن كه آشكار كند خدا از براى او نيكويى را ؛ و هيچ بنده[اى] نيست كه پنهان مى كند شرى را ، پس بگذرد روزگار بر او هميشه ، تا آشكارا كند خدا براى او شرى را» .
ص: 45
پس اى عزيز ، نام نيك را از خداوند بخواه . قلوب مردم را از صاحبِ قلب خواهش كن با تو باشد . تو كار را براى خدا بكن ، خداوند علاوه بر كرامت هاى اُخروى و نعمت هاى آن عالَم در همين عالم هم به تو كرامت ها مى كند ، تو را محبوب مى نمايد ، موقعيت تو را در قلوب زياد مى كند ، تو را در دو دنيا سربلند مى فرمايد .
ولى اگر بتوانى با مجاهده و زحمت قلب خود را از اين حبّ هم به كلّى خالص نما ، باطن را صفا ده تا عمل از اين جهت خالص شود و قلبْ متوجه حق گردد ، روح بى آلايش شود ، كدورت نفس برطرف گردد . حبّ و بغض مردم ضعيف ، شهرت و اسم نزد بندگانِ ناچيز ، چه فايده اى دارد . فرضاً فايده داشته باشد ، يك فايدۀ ناچيز جزئى چند روزه است . ممكن است اين حبّ ، عاقبت كار انسان را به ريا برساند و خداى نخواسته آدم را مشرك و منافق و كافر كند ، اگر در اين عالم رسوا نشود ، در آن عالَم در محضر عدل ربوبى پيشِ بندگانِ صالح خدا و انبياء عظام او و ملائكۀ مقرّبين رسوا شود ؛ سرافكنده گردد ؛ بيچاره شود . رسوايى آن روز را نمى دانى چه رسوايى است . سرشكسته در آن محضر را خدا مى داند چه ظلمت ها دنبال دارد . آن روز است كه به فرمودۀ حق تعالى كافر مى گويد : «اى كاش خاك بودم»(1) . و ديگر فايده ندارد .
اى بيچاره ، تو به واسطۀ يك محبت جزئى ، يك شهرت بى فايده پيش بندگان ، از آن كرامت ها گذشتى ؛ رضاى خدا را از دست دادى ؛ خود را مورد غضب خداى تعالى نمودى . اعمالى را كه بايد به آنها دار كرامت تهيه كنى ، زندگانى ابدى و فرحناكى هميشگى فراهم كنى و به واسطۀ آنها در اعلى علّيين بهشت قرارگيرى، مبدّل كردى به ظلمات شرك و نفاق ؛ و براى خود حسرت و ندامت و عذاب هاى شديد تهيه نمودى ، و خود را سجّينى نمودى ؛ چنانچه در حديث شريف كافى مى فرمايد حضرت امام صادق - عليه السلام - كه پيغمبر فرمود كه «همانا فرشته بالا مى برد كار بنده را با فرحناكى .
ص: 46
پس چون كارهاى نيكوى او را بالا برد ، خداى عزّ و جلّ مى فرمايد : "قرار بدهيد اين اعمال را در سجّين . همانا اين شخص در اين اعمال فقط مرا نخواسته است"»(1) . من و تو با اين حال نمى توانيم سجّين را تصور كنيم ، و ديوان عمل فُجّار را بفهميم ، و صورت اين اعمال [را] كه در سجّين است ببينيم . يك وقت حقيقت امر را مى بينيم كه ديگر دستمان كوتاه [است] و چاره منقطع .
اى عزيز ، بيدار شو و غفلت و مستى را از خود دور كن ؛ و در ميزان عقل بسنج اعمال خود را قبل از آن كه در آن عالَم ميزان كنند ؛ و حساب خود را بكش قبل از آن كه از تو حساب كشند ، و آينۀ دل را از شرك و نفاق و دورويى پاك كن ؛ و مگذار زنگار شرك و كفر او را طورى بگيرد كه به آتش هاى آن عالم پاك نگردد ؛ نگذار نور فطرتْ مبدل به ظلمت كفر شود ؛ نگذار (فِطْرَتَ اللّه ِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا)(2) ضايع گردد . اين قدر خيانت مكن بر اين امانت الهى! پاك كن آينۀ قلب را تا نور جمال حق در او جلوه كند ، و تو را از عالم و هر چه در اوست بى نياز كند ؛ و آتش محبت الهى در قلب افروخته شده تمام محبت ها را بسوزاند كه همۀ عالم را به يك لحظۀ آن ندهى ، و چنان لذّتى ببرى از ياد خدا و ذكر آن كه تمام لذّات حيوانى را بازيچه بدانى .
اگر اهل اين مقام هم نيستى و اين معانى در نظرت عجيب مى آيد ، نعمت هاى الهى را در عالم ديگر كه قرآن مجيد و اخبار معصومين از آنها اطلاع داده اند از دست مده ؛ به واسطۀ جلب قلوب مخلوق براى شهرت چند روزۀ موهوم ، آن همه ثواب ها را ضايع مكن ؛ از آن همه كرامات خود را محروم مكن ؛ سعادت ابدى را به شقاوت هميشگى مفروش .
ص: 47
بدان كه مالك الملوك حقيقى و ولى نعمت واقعى ، كه اين همه كرامات به ما كرده و اين همه تهيه ها براى ما ديده از قبل از آمدن ما در اين عالَم ، از غذاى لطيف داراى موادّ صالحۀ مناسبه با معدۀ ضعيف ما و مربّى و خدمتگزار با حبّ جبلّى ذاتى كه خدمتش بى منّت باشد و محيط و هواى مناسب و ساير نِعَم و آلاء ظاهره و باطنه ، و اين همه تهيه ها ديده در عالَم آخرت و برزخ براى ما قبل از رفتن در آن جا ، و از ما خواسته است
كه اين قلب را براى من يا براى كرامتِ من خالص كن تا براى خودت نتيجه دهد ، خودت فايده ببرى ، باز ما گوش ندهيم و نافرمانى كنيم و برخلاف رضاى او قدم زنيم ، چه ظلم بزرگى كرديم و با چه مالك الملوكى ستيزه نموديم كه نتيجه اش ظلم به خود ماست و به سلطنت او لطمه اى وارد نمى شود . از تحت سلطنت و سلطۀ او خارج نمى شويم ، مشرك باشيم يا موحّد فرقى براى او نكند ؛ عارف باللّه يا متّقى زكىّ النفس باشيم براى خود هستيم ؛ كافر و مشرك باشيم به خود ضرر زديم : (فَإِنَّ اللّه غَنِىٌّ عَنِ الْعالَمِينَ)(1) ؛ «همانا خداى بى نياز است از همۀ مخلوقات» . احتياجى به عبادت ما ، به اخلاص ما ، به بندگى ما
ندارد ؛ نافرمانى و شرك و دورويى ما به مملكت او لطمه اى وارد نمى كند . ليكن چون «ارحم الراحمين» است ، رحمت واسعه و حكمت بالغه اش اقتضا مى كند كه طرق هدايت و راه خير و شر و زشت و زيبا را به ما بنماياند ، و پرتگاه هاى راه انسانيت و لغزشگاه هاى طريق سعادت را به ما ارائه دهد . خداى تعالى در اين هدايت و راهنمايى ، بلكه در اين عبادت ها و اخلاص ها و بندگى ها ، بر ما منّت هاى عظيم جسيم دارد كه تا چشم بصيرت و ديدۀ برزخى واقع بين باز نشود نمى توانيم بفهميم . و مادامى كه در اين عالَم تنگ و تاريك و ظلمتكدۀ طبيعت هستيم و دچار سلسله هاى زمان و حبس تاريك امتداد مكانيم ، ادراك منّت هاى بزرگ خدا را نمى كنيم ، و نعمت هاى خداوند را در همين
ص: 48
اخلاص و عبادت و در آن راهنمايى و هدايت تصور نمى نماييم .
مبادا گمان كنى كه ما منّت داريم بر انبياء معظّم يا اولياء مكرم خدا ، يا بر علماء امّت ، كه راهنماى سعادت و خلاصى ما هستند و ما را از جهل و ظلمت و بدبختى نجات دادند و به عالم نور و سرور و بهجت و عظمت دعوت كردند ، و آن همه تحمّل مشقت ها و زحمت ها نمودند و مى كنند براى تربيت ما و براى نجات ما از آن ظلمت هايى كه لازمۀ اعتقادات باطله و جهل هاى مركب است ، و از آن فشارها و عذاب هايى كه صورت ملكات و اخلاق رذيله است ، و از آن صورت هاى موحشۀ مدهشه كه ملكوت اعمال و افعال قبيحۀ ماست ، و براى رسيدن ما به آن نورها و بهجت ها و سرورها و راحتى و خوشى ها و حور و قصور كه نمى توانيم تصور آنها را بكنيم .
و اين عالم ملك به همۀ عظمت كه دارد تنگ تر از آن است كه يكى از حلّه هاى بهشتى را در او بياورند ، و اين چشم هاى ما طاقت ديدن يك تار موى حور العين را ندارد ، كه تمام اينها صورت ملكوتى آن عقايد و اخلاق و اعمالى است كه انبياء عظام ، خصوصاً صاحب كشف كلى و دستور جامع ، خاتم پيغمبران - صلّى اللّه عليه و آله و عليهم - آنها را به وحى الهى درك فرموده و ديده و شنيده و ما را بدان ها دعوت فرموده اند . و ما بيچاره ها مثل اطفالى كه از حكم عقلا سرپيچند ، بلكه عقلا را تخطئه مى كنند ، هميشه با آنها در مقام ستيزه و جنگ و جدال برآمديم ، و آن نفوس زكيۀ مطمئنه و ارواح طيبۀ طاهره به واسطۀ شفقت و رحمتى كه بر بندگان خدا داشتند هيچ گاه از دعوتِ خويش به واسطۀ نادانى ما كوتاهى نفرمودند و با زور و زر ما را به سوى بهشت و سعادت كشيدند ، بدون اين كه اجر و مزدى از ما بخواهند . آن وقت هم كه رسول اكرم - صلّى اللّه
عليه و آله - منحصر مى كنند اجر خود را به «مودّت ذوى القربى»(1) ، صورت اين مودّت و محبت در عالَم ديگر براى ما شايد از همۀ صور نورانى تر باشد ، آن هم براى خود ماست و رسيدن ما به سعادت و رحمت . پس مزد رسالت عايد خود ما شد و ما از آن
ص: 49
بهره مند گرديديم ؛ ما بيچاره ها چه منتى بر آنها داريم ؛ اخلاص و ارادت ما براى آنها چه نفعى دارد ؛ شما و ما بر علماء امت چه منتى داريم؟ از آن شخص مسأله گو گرفته تا آن نبى مكرَّم ، تا ذات مقدس حق - جَلّ جلالُه - هر كس به مرتبه و مقام خود كه راه هدايت را به ما نشان مى دهند ، بر ما منّت ها دارند كه جزاى آنها را در اين عالم نمى توانيم بدهيم ؛ اين عالَم لايق جزاى آنها نيست : فَلِلّهِ وَلِرَسُولِه ولِأوْلِيائهِ المِنَّةُ . چنانچه خداى تعالى مى فرمايد : (قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَىَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اللّه يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَديكُمْ لِلاْءِيمَانِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ * إِنَّ اللّه َ يَعْلَمُ غَيْبَ السَّموَاتِ وَاْلأَرْضِ وَاللّه ُ بَصِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ)(1) . يعنى : «بگو به آنها كه به تو منّت گذاشتند به اسلام خود ، و گفتند ما اسلام آورديم بى جنگ : "منّت نگذاريد بر من به اسلام خود ، بلكه خدا منّت مى گذارد بر شما به هدايت كردن شما را به ايمان كه مدعى آن هستيد ، اگر شما راستگو هستيد در اين ادعا ؛ همانا خدا مى داند پنهانى هاى آسمان ها و زمين را ، و خدا بيناست به آنچه مى كنيد"» .
پس ، اگر ما صادق باشيم در دعوى ايمان ، خداوند در همين ايمان هم بر ما منّت دارد . خداوند بصير به عالم غيب است و مى داند صور اعمال ما و صورت ايمان و اسلام ما در عالَم غيب چيست . ما بيچاره ها چون اطلاع از حقيقت نداريم ، از مسأله گو كسب علم مى كنيم و به او منّت مى گذاريم ، تقليد عالم مى كنيم ، منّت مى گذاريم ؛ نماز جماعت به عالم مى خوانيم ، به او منّت مى گذاريم ، با اين كه آنها بر ما منّت دارند و خود ما خبر نداريم ، بلكه اين منّت ها اعمال ما را واژگون مى نمايد و در سجّين كشيده آنها را به باد فنا مى دهد .
ص: 50
و در آن دو فصل است :
فصل اوّل : [ ميزان در رياضت هاى باطل و شرعى ]
بدان كه ريا در اين مقام گرچه به شدت مقام اوّل نيست ، ولى بعد از تنبّه به يك مطلب ممكن است كار مُرائى در اين مقام نيز منجر شود به جائى كه در نتيجه با مرائى در آن مقام يكى گردد .
ما در شرح حديث سابق بيان كرديم كه از براى انسان در عالم ملكوت صورت هايى ممكن است باشد غير از صورت انسانى ، و آن صورت ها تابع ملكوت نفس و ملكات آن است . اگر شما داراى ملكات فاضلۀ انسانيه باشيد ، در وقتى آن ملكات صورت شما را انسانى مى كند كه با آن ملكات بدون اين كه از طريق اعتدال خارج شده باشند محشور گرديد ، بلكه ملكات در صورتى فاضله است كه نفس امّاره در آن تصرّف نكند و در تشكيل آن ، قدم نفس دخيل نباشد . بلكه شيخ استاد ما - دام ظلّه - مى فرمودند : ميزان در رياضت باطل و رياضت شرعى صحيح ، قدم نفس و قدم حق است . اگر سالك به قدم نفس حركت كرد و رياضت او براى پيدايش قواى نفس و قدرت و سلطنت آن باشد ، رياضتْ باطل و سلوك آن منجر به سوء عاقبت مى باشد . و دعوى هاى باطله نوعاً از همين اشخاص بروز مى كند . و اگر سالك به قدم حق سلوك كرد و خداجو شد ، رياضت او حق و شرعى است ، و حق تعالى از او دستگيرى مى كند به نصّ آيۀ شريفه كه مى فرمايد : (وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا)(1) . «كسى كه مجاهده كند در راه ما ، هر آينه هدايت مى كنيم او را [به] راه هاى خود» . پس كارش به سعادت منجر شده خودى از او افتد و خودنمايى از او دور گردد .
ص: 51
و معلوم است كسى كه اخلاق حسنه خود و ملكات فاضلۀ نفس را به چشم مردم بكشد و ارائه به مردم بدهد ، قدمش قدم نفس است ؛ و خودبين و خودخواه و خودپرست است ؛ و با خودبينى ، خداخواهى و خدابينى ، خيالى است خام و امرى است باطل و محال . مادامى كه مملكت وجود شما از حبّ نفس و حبّ جاه و جلال و شهرت و رياست به بندگان خدا پر است ، نمى توان ملكات شما را ملكات فاضله دانست و اخلاق شما را اخلاق الهى شمرد . كاركن در مملكت شما شيطان است ، و ملكوت و باطن شما صورت انسان نيست . و پس از گشودن چشمِ برزخ ملكوتى خود را به صورت غير انسان ، مثل يكى از شياطين مثلاً ، مى بينيد . و حصول معارف الهيه و توحيد صحيح از براى همچو قلبى كه منزلگاه شيطان است محال است . و تا ملكوت شما ملكوت انسانى نباشد و قلب شما از اين اعوجاج ها و خودخواهى ها پاك نباشد ، منزل حق تعالى نباشد . در حديث قدسى است كه مى فرمايد : «لا يَسَعُني أَرْضِي ولا سَمائي ، بل يَسَعُني قَلْبُ عَبْدِيَ الْمُؤمنِ»(1) . هيچ موجودى آينۀ جمال محبوب نيست ، مگر قلب مؤمن . متصرّف در قلب مؤمن ، حق است نه نفس . كاركن در وجود او محبوب است . قلب مؤمن ، خودسر نيست ، هرزه گرد نيست : «قَلْبُ الْمُؤْمِنِ بَيْنَ إصْبَعَيِ الرَّحْمنِ ، يُقَلِّبُهُ كَيْفَ يَشاءُ»(2) . دست حق در مملكت قلب او متصرّف است ، تقليب و تقلّب قلب او با خود حق تعالى است . اى بيچاره ، تو كه عابد نفسى و متصرّف در قلب تو شيطان و جهل است و دستِ تصرّف حق را از قلب خود منقطع كردى ، چه ايمانى دارى كه مورد تجلّى حق و سلطنت مطلق گردى؟ پس ، بدان تا بدين حال هستى و اين رذيلۀ «خودنمايى» در تو است ، تو كافر باللّه هستى و در سلك منافقين محسوب مى شوى ، گرچه به خيال خود مسلمى و مؤمن به خدايى .
ص: 52
فصل دوم [ ستّاريت حق و غيور بودن او ]
پس اى عزيز ، بيدار شو و پنبۀ غفلت را از گوش برون كن و خواب غفلت را بر چشم خود حرام نما ؛ و بدان كه تو را خداى تعالى براى خود آفريده ؛ چنانچه در حديث قدسى مى فرمايد : «يَابْنَ آدَمَ خَلَقْتُ الأشْياءَ لِأجْلِكَ ، وَخَلَقْتُكَ لِأجْلي»(1) . يعنى «اى پسر آدم ، همه چيز را براى تو آفريدم و تو را براى خود آفريدم» . و قلب تو را منزلگاه خود قرار داده . تو و قلب تو يكى از نواميس الهيه هستيد ؛ حق تعالى غيور است نسبت به ناموسِ خود ؛ اين قدر پرده درى مكن به ناموسِ حق تعالى ؛ دست درازى را روا مدار . بترس از غيرت حق تعالى كه تو را در اين عالَم همچنان رسوا كند كه هر چه خواهى اصلاح كنى نتوانى .
تو در ملكوت خود در حضور حضرات ملائكه و انبياء عظام پردۀ ناموس الهى را پاره مى كنى ، و اخلاق فاضله را ، كه به واسطۀ آنها اوليا تشبّه به حق پيدا مى كنند ، تسليم غير حق مى كنى و قلب خود را به دشمن حق مى دهى و شرك مى ورزى در باطن ملكوتِ خود ؛ بترس از آن كه حق تعالى علاوه بر آن كه ناموس ملكوت تو را پاره كند و تو را پيش انبياء عظام و ملائكۀ مقرّبين مفتضح و رسوا كند ، در همين عالَم تو را مفتضح كند و مبتلا كند به فضيحتى كه جبران پذير نباشد و پاره شدن عصمتى كه وصله بردار نباشد . حق تعالى «ستّار» است ولى «غيور» هم هست ؛ «ارحم الراحمين» است ولى «اشدّ المُعاقِبين» هم هست . ستر مى فرمايد تا وقتى از حد نگذرد . ممكن است خداى نخواسته اين كار بزرگ و اين رسوايى ناهنجار غيرت را بر ستر غلبه دهد ، چنانچه در حديث شريف شنيدى(2) .
پس قدرى به خود آى و رجوع به خدا كن و بازگشت به سوى او نما ، كه خداى تعالى رحيم است و پى بهانه مى گردد براى رحمت . اگر رجوع كردى ، به غُفران خود ستر
ص: 53
مى فرمايد عيوب گذشته را و نمى گذارد كسى بر آن مطلع شود ، و تو را صاحب فضيلت مى كند و اخلاق كريمه را در تو جلوه مى دهد ، و تو را مرآت صفات خود مى فرمايد و ارادۀ تو را در آن عالم كاركن مى فرمايد، چنانچه ارادۀ خود [او] در همۀ عوالم نافذ است.
چنانچه [در] حديثى منقول است كه وقتى كه اهل بهشت قرار گرفتند ، نامه اى از جانب حق تعالى براى آنها مى آيد كه مضمونش اين است : «از جانب زندۀ پاينده اى كه نمى ميرد به سوىِ زندۀ پاينده اى كه نمى ميرد . من هر چه را مى خواهم موجود شود به او مى گويم باش ، پس موجود مى شود ؛ تو را هم امروز قرار دادم كه هر چه را مى خواهى بشود امر كن ، مى شود»(1) .
تو خودخواهى اين قدر نداشته باش ، تو ارادۀ خود را تسليم حق كن ، ذات مقدس هم تو را مظهر ارادۀ خود مى فرمايد ؛ تو را متصرّف در امور خود قرار مى دهد ؛ مملكت ايجاد را در آخرت در تحت قدرت تو قرار مى دهد ، و اين غير تفويض محال باطل است ؛ چنانچه در محل خود معلوم است(2) .
هان اى عزيز تو خود دانى ، مى خواهى اين را بپذير يا آن را ، كه خداى تعالى بى نياز است از ما و همۀ مخلوقات و اخلاص ما و همۀ موجودات عالم .
مقام سوم [ ريا در اعمال ]
در آن چند فصل است :
فصل : [ در تصرّف شيطان و مكائد نفس در اين مقام ]
بدان كه «ريا» در اين مقام از مقامات ديگر بيشتر و شايع تر است ؛ زيرا كه ما مردم نوعاً اهل آن دو مقام نيستيم ؛ از همين جهت شيطان از آن طريق وارد بر ما نمى شود .
ص: 54
ولى چون عمدۀ مردم متعبّدْ اهل مناسك و عبادات صورى هستند ، شيطان در اين مقام بيشتر تصرف مى كند و مكايد نفس در اين مرحله بيشتر است . و به عبارت ديگر : چون نوع مردم داراى بهشت جسمانى اعمالى هستند ، و از طريق اعمال حسنه و ترك اعمال سيّئه داراى مقامات اخروى مى شوند ، شيطان از همين راه وارد شده ريشۀ ريا و سالوس را در اعمال آنها آبيارى مى كند تا شاخ و برگ پيدا كرده حسنات آنها را مبدل به سيّئات كرده آنها را از طريق مناسك و عبادات وارد جهنم دركات مى كند ؛ و چيزهايى را كه با آن مى خواهند تهيۀ تعمير آخرت كنند اسباب تخريب آن مى نمايد ؛ و چيزى كه از عليّين است كارى مى كند كه به امر حق تعالى ملائكه در سجّين قرار دهند .
پس كسانى كه فقط داراى همين جنبه هستند و زاد و راحله اى جز زاد اعمال ندارند ، بايد خود را كاملاً مواظب باشند كه مبادا خداى نخواسته اين امر هم از دست رفته به كلّى جهنّمى گردند و راهى به جانب سعادت نداشته باشند ، و درهاى بهشت به روى آنها بسته شده درهاى جهنّم براى آنها باز گردد .
بسيار اتفاق افتد كه شخص رياكار خودش هم ملتفت نيست كه ريا در اعمال او رخنه كرده و اعمالش ريايى و ناچيز است ، زيرا كه مكايد شيطان و نفس به قدرى دقيق و باريك است و صراط انسانيت به طورى نازك و تاريك است كه تا انسان موشكافى كامل نكند نمى فهمد چه كاره است . خودش گمان مى كند كارهايش براى خداست ، ولى براى شيطان است .
انسان چون مفطور به حبّ نفس است ، لهذا پردۀ خودخواهى معايب او را بر خود او مى پوشاند . شايد - ان شاء اللّه - شمّه اى از اين مطلب در ضمن شرح بعضى احاديث(1) پيش آيد . از خداى تعالى توفيق مى خواهم .
ص: 55
مثلاً تحصيل علم ديانت ، كه از مهمّات اطاعات و عبادات است ، انسان گاهى مبتلا مى شود در اين عبادت بزرگ به ريا ؛ در صورتى كه خودش هم ملتفت نيست ، به واسطۀ همان حجاب غليظ حبّ نفس . انسان ميل دارد در محضر علما و رؤسا و فضلا مطلب مهمّى را حل كند به طورى كه كسى ديگر حل نكرده باشد ، و خود او متفرّد باشد به فهم آن ، و هر چه مطلب را بهتر بيان كند و جلب نظر اهل مجلس را بنمايد بيشتر مبتهج است ، و هر كس با او طرف شود ميل دارد بر او غلبه كند و او را در بين جمعيت خجل و سرافكنده كند ، و حرف خود را - حق يا باطل - به حلق خصم فرو ببرد ، و بعد از غلبه يك
نحو تدلل و فضل فروشى در خود ادراك مى كند ؛ اگر يكى از رؤسا هم تصديق آن كند نور على نور مى شود . بيچاره غافل از آن كه اين جا در نظر علما و فضلا موقعيت پيدا كرده ، ولى از نظر خداى آنها و مالك الملوك همۀ عالم افتاد ، و اين عمل را به امر حق تعالى وارد سجّين كردند . در ضمن ، اين عمل ريايى مخلوط به چندين معصيت ديگر هم بود ، مثل : رسوا كردن و خوار نمودن مؤمن ، اذيت كردن برادر ايمانى ، گاهى جسارت كردن و هتك كردن از مؤمن ، كه هر يك از آنها از موبقات و براى جهنّمى كردن انسان ، خود مستقل اند .
اگر نفس ، باز دام كيد خود را بيفكند و به تو بگويد كه مقصود من معلوم شدن حكم شرعى است و اظهار كلمۀ حق است ، كه از افضل طاعات است نه اظهار فضيلت و خودنمايى ، در باطن خود از او استفسار كن كه اگر اين حكم شرعى را رفيق و همدرجۀ من مى گفت و او حل اين معضله را مى كرد و شما در آن محضر مغلوب شده بوديد ، آيا به حال شما فرقى نمى كرد؟! اگر چنين است ، تو در اين دعوا صادق هستى .
اگر باز از كيد و مكرش دست نكشد و بگويد : اظهار حق چون فضيلت دارد و ثواب پيش حق دارد ، من مى خواهم به اين فضيلت نائل گردم و دار ثواب اللّه را تعمير كنم ، به او بگو : اگر فرض شود كه عين آن فضيلت را خداوند به شما عنايت كند در صورت مغلوبيت و تصديق حق ، آيا باز طالب غلبه هستى؟ پس اگر رجوع به باطن ذات خود كرديد ديديد باز مايل به غلبه هستيد و اشتهار پيش علما به علم و فضل ، و اين بحث علمى براى حصول منزلت بود در قلوب آنها ، پس شما بدانيد كه در اين بحث علمى ، كه
ص: 56
از افضل طاعات و عبادات است مرائى هستيد ؛ و اين عمل شما به حسب روايت شريف كافى(1) ، در سجّين است و شما مشرك به خدا هستيد . اين عمل براى حبّ جاه و شرف است ، كه به حسب روايت از دو گرگ كه در گلۀ بى چوپان رها شود ضررش بيشتر است به ايمان(2) .
پس شما كه اهل علم و متكفّل اصلاح امتى و راهنماى آخرت و طبيب امراض نفسى ، لازم است اوّل خود را اصلاح نمايى و مزاج نفس خود را سالم كنى تا از جملۀ عالمان بى عمل ، كه حالش معلوم است ، نباشى .
خداوندا! دل ما را از كدورت شرك و نفاق پاك فرما ؛ و آيينۀ قلب ما را از زنگار حبّ دنيا كه منشأ اين همه امور است ، صافى فرما ؛ و با ما همراهى فرما ، و از ما بيچاره هاى گرفتار هواى نفس و حبّ جاه و شرف دستگيرى كن در اين سفر پرخطر و اين راه پرپيچ و خم و تنگ و تاريك . تويى قادر و تواناى همه چيز .
و يكى از عبادات بزرگ اسلام «جماعت» است ؛ و فضل «امامت» بيشتر است . و از اين جهت ، شيطان در اين عبادت بزرگ بيشتر رخنه مى كند ؛ و با امام جماعت بيشتر دشمن ، و در صدد است كه او را از اين فضيلت باز دارد و عمل او را از اخلاص تهى كرده وارد سجّين كند و او را مشرك به خدا نمايد . و لهذا وارد مى شود در قلب بعضى از امام ها از طريق هاى مختلف . مثل «عُجب» ، كه بعدها - ان شاء اللّه - ذكرى از آن مى شود ، و مثل «ريا» ، كه آن نشان دادن به مردم است اين عبادت بزرگ را براى منزلت پيدا كردن در قلوب و اشتهار به عظمت و بزرگى پيدا كردن . مثلاً مى بيند فلان مقدّس به نماز جماعت حاضر شده است ، براى جلب قلب او خضوع را بيشتر كرده از راه هاى مختلفى و حيله هاى كثيرى او را به دام مى كشد ؛ و در مجالس براى رساندن به غايبين مقام خود را ذكرى از آن مقدّس به ميان مى كشد ، يا يك طورى به مردم مى رساند كه فلانى در جماعات من حاضر شده . در قلب خود هم به طورى به اين شخص ارادت پيدا كرده كه
ص: 57
در نماز او حاضر شده است و اظهار حبّ و اخلاص به او مى كند كه در عمرش به خداى تعالى و اولياء او يك لحظه نكرده ؛ خصوصاً اگر از تجّار محترم باشد! و اگر خداى نخواسته يكى از اشراف راه را گم كرده به صف جماعت ملحق شود ، مصيبت زيادتر مى گردد!
در عين حال ، شيطان از امام جماعت كم جمعيت نمى گذرد . پيش او رفته به او مى گويد : به مردم بفهمان كه من از دنيا گذشته ام و در مسجد كوچك محلّه با فقرا و ضعفا مى گذرانم! اين هم مثل آن يا بدتر است ؛ زيرا كه رذيلۀ حسد را هم در قلب او بارور مى كند . از دنيا كه بهره اى ندارد ، مايۀ آخرت را از او مى گيرد ، ورشكست در دنيا و آخرت مى شود .
در همين حال ، شيطان دست از گريبان من و شما كه دستمان از جماعت كوتاه است ، و از غم بى آلتى افسرده هستيم برنداشته و ما را وادار مى كند به جماعت مسلمين خدشه كرده ، طعن به آنها زده و عيوبى براى جماعت تراشيده ؛ جماعت نداشتن خود را كناره گيرى قلمداد كنيم ، و خود را از دنيا گذشته و منزه از حبّ جاه و نفس معرفى نماييم . ما از اين دو طايفه بدتريم! نه دنياى تام دستۀ اوّل ، و نه دنياى ناقص دستۀ دوم ، و نه آخرت داريم . در صورتى كه ما هم اگر دستمان برسد ، از آن دو دسته جاه طلب تر و حب شرف و مال را بيشتر داريم .
شيطان به امام تنها اكتفا نكرده ، از جهنّمى شدن او نائرۀ شهوتش فرو ننشسته ، وارد صف مأمومين مى شود . صف اوّل چون فضلش بيشتر و ميامن صفوف از مياسر بيشتر ، آنها را بيشتر مورد هدف خود قرار مى دهد . بيچاره مقدّس را از منزلِ دور كشيده در صف اوّل در طرف يمين نشانده ، با او وسوسه مى كند كه اين فضيلت را به چشم مردم بكش! اين بيچاره هم نفهميده از كجا مى خورد با يك عشوه و نازى اظهار فضل خود را مى كند! شرك باطن را بروز داده عمل را به سجّين مى فرستد . از آن جا به ساير صفوف رفته آنها را وادار مى كند از صف اوّل با كنايه و اشاره تكذيب كرده مقدّس بيچاره را موردِ سهام طعن و شتم قرار دهند و خود را از اطوارِ آن منزّه شمارند .
ص: 58
گاهى ديده مى شود يك شخص محترمى را خصوصاً اگر از اهل فضل و علم باشد ، شيطان دستگيرى كرده به صف آخر مى نشاند ، براى اين كه بفهماند با اين كه من با اين مقام نبايد با اين شخص نماز كنم ، وليكن از بس از دنيا گذشته ام و هواى نفس ندارم آمده ام در صف آخر هم نشسته ام! بعضى از اين قبيل اشخاص را در صف اوّل ملاقات نخواهيد كرد .
شيطان به امام و مأموم اكتفا نكرده به ريش بعضى از منفردين مى چسبد . او را از بازار يا منزل افسار كرده ، با يك كرشمه و ناز در كنج مسجد يك سجّاده پهن كرده ، هيچ امامى را عادل ندانسته ، در حضور مردم به يك طول سجود و ركوع و يك ذكرهاى طويلى نماز مى خواند! اين در باطن ذاتش مخمَّر است كه به مردم بفهماند من اين قدر مقدّس و محتاطم كه ترك جماعت مى كنم مبادا به غير عادل گرفتار شوم! اين علاوه بر آن كه مُعجب و مُرائى است ، مسائل شرعيه را هم نمى داند! براى اين كه مرجع تقليد اين شخص بيش از حسن ظاهر را معلوم نيست در صحت اقتدا شرط كند ؛ ولى اين نه از اين باب است ، بلكه براى ارائه به مردم است كه در قلوب منزلت پيدا كند . و همين طور ساير كارهاى ما در تحت تصرف شيطان است . و آن ملعون هر قلب كدرى پيدا كرد ، در آن جا منزل كرده و اعمال ظاهره و باطنه را مى سوزاند و ما را از راه اعمال حسنه جهنّمى مى كند .
پس اى عزيز ، در كارهاى خود دقيق شو و از نفس خود در هر عملى حساب بكش ، و او را در برابر هر پيش آمدى استنطاق كن كه آيا اقدامش در خيرات و در امور شريفه براى چيست؟ دردش چيست كه مى خواهد از مسائل نماز شب سؤال كند ، يا اذكار آن را تحويل بدهد؟ مى خواهد براى خدا مسأله بفهمد يا بگويد ، يا مى خواهد خود را از اهل آن قلمداد كند؟ چرا سفر زيارتى كه رفته با هر وسيله است به مردم مى فهماند؟ حتى
ص: 59
عددش را! چرا صدقاتى را كه در خفا مى دهد راضى نمى شود كه كسى از او مطّلع نشود ، با هر راهى شده سخنى از آن به ميان آورده به مردم ارائه مى دهد؟ اگر براى خداست و مى خواهد كه مردم ديگر به او تأسّى كنند و مشمولِ «الدَالُّ عَلَى الخَيْرِ كَفاعِلِه»(1) گردد ، اظهارش خوب است ؛ شكر خدا كند به اين ضمير صاف و قلب پاك ؛ ولى ملتفت باشد كه در مناظرۀ با نفس گول شيطنت او را نخورده باشد ، و عمل ريايى را با صورت مقدّسى به خوردش ندهد . و اگر براى خدا نيست ، ترك آن اظهار كند كه اين «سُمْعه» است ، و از شجرۀ ملعونۀ ريا است و عمل او را خداوند منّان قبول نمى فرمايد و امر مى فرمايد در سجّين قرار دهند .
بايد به خداى تعالى از شرّ مكايد نفس پناه ببريم كه مكايد آن خيلى دقيق است ولى اجمالاً مى دانيم كه اعمال ما خالص نيست . اگر ما بندۀ مخلص خداييم ، چرا شيطان در ما اين قدر تصرف دارد؟ با آن كه او با خداى خود عهد كرده است كه به «عِباد اللّه المخلَصين» كار نداشته باشد و دست به ساحت قدس آنها دراز نكند(2) . به قول شيخ بزرگوار(3) ما - دامَ ظلُّه - شيطان سگ درگاه خداست ؛ اگر كسى با خدا آشنا باشد ، به او عوعو نكند و او را اذيت نكند . سگ درِ خانه ، آشنايان صاحب خانه را دنبال نكند . شيطان نمى گذارد كسى كه آشنايى با صاحب خانه ندارد وارد خانه شود . پس ، اگر ديدى شيطان با تو سر و كار دارد ، بدان كارهايت از روى اخلاص نيست و براى حق تعالى نيست . اگر شما مخلصيد ، چرا چشمه هاى حكمت از قلب شما به زبان جارى نشده ، با اين كه چهل سال است به خيال خود قربة الى اللّه عمل مى كنيد ؛ با اين كه در حديث وارد است كه «كسى كه اخلاص ورزد از براى خدا چهل صباح ، جارى گردد
ص: 60
چشمه هاى حكمت از قلبش به زبانش»(1) . پس بدان اعمال ما براى خدا نيست و خودمان هم ملتفت نيستيم و درد بى درمان همين جاست .
واى به حال اهل طاعت و عبادت و جمعه و جماعت و علم و ديانت كه وقتى چشم بگشايند و سلطان آخرت خيمه بر پا كند ، خود را از اهلِ معاصى كبيره ، بلكه از اهل كفر و شِرك ، بدتر ببينند و نامۀ اعمالشان سياه تر باشد .
واى به حال كسى كه با نماز و طاعتش وارد جهنّم شود! امان از كسى كه صورت صدقه و زكات و صلاتش صورت هايى باشد كه زشت تر از آنها تصور نشود!
بيچاره! تو مشركى ، خداوند به فضل خود موحّد اهل معصيت عصيان كار را مى آمرزد - ان شاء اللّه - وليكن فرموده است كه مشرك را نمى آمرزم اگر بى توبه از اين دنيا برود(2) .
در احاديث شريفه ، چنان كه شنيدى ، مى فرمايد : «مُرائى مشرك است» . كسى كه رياست دينى خود ، و امامت خود ، تدريس خود ، تحصيل خود ، روزۀ خود ، نماز خود ، و بالاخره اعمال صالحۀ خود ، را ارائه به مردم دهد براى منزلت در قلوب ، مشرك است ؛ و به موجب اخبار اهل عصمت - صلوات اللّه عليهم - و به موجب آيۀ شريفه مشمول غفران حق نمى شود . پس ، اى كاش اهل معاصى كبيره بودى و متجاهر به فسق بودى و متهتّك حرمات ظاهره بودى ، و موحّد بودى شرك به خدا نمى آوردى .
حال اى عزيز ، فكرى كن و چاره اى براى خود پيدا كن ؛ و بدان كه شهرت پيش اين مردم ناچيز چيزى نيست ؛ و قلوب اين مردم كه اگر گنجشكى بخورد سير نمى شود(3) ،
ص: 61
قدر و قابليتى ندارد ؛ و اين مخلوق ضعيف را قدرتى نيست ؛ قدرت فقط در دستگاه قدس ربوبيت پيدا مى شود و فاعل على الاطلاق و مسبب الاسباب ، آن ذات مقدس است . تمام مخلوقات اگر پشت به پشت هم دهند كه يك پشه خلق كنند نتوانند ؛ و اگر پشه اى از آنها چيزى بربايد ، نتوانند پس بگيرند(1) . قدرت ، پيش حق تعالى است . اوست مؤثر در تمام موجودات . با هر زحمت و رياضتى شده در قلب خود با قلم عقل نگارش ده كه لا مؤثِّرَ في الوجود إلاّ اللّه «نيست كاركنى در دار تحقق جز خدا» .
«توحيد فعلى» را ، كه اوّل درجۀ توحيد است در قلب ، با هر وسيله اى است جايگزين كن ، و قلب را مؤمن و مسلِم نما به اين كلمۀ مباركه و مهر شريف لا إله إلاّ اللّه را بر قلب بزن ، و صورت قلب را صورت كلمۀ توحيد كن و به مقام «اطمينان» برسان ؛ و به او بفهمان كه مردم نفع و ضرر نمى توانند برسانند ؛ نافع و ضارّ خداست . اين كورى و نابينايى را از چشم خود برطرف كن كه بيم آن است مشمول )رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِى أَعْمَى((2) گردى ، و در روز بُروز سراير كور محشور گردى . ارادۀ حق تعالى قاهر به همۀ ارادات است ؛ اگر قلبت به اين كلمۀ مباركه اطمينان حاصل كرد و او را تسليم اين عقيده نمودى ، اميد است كارت به انجام رسد و ريشۀ شرك و ريا و كفر و نفاق از قلبت قطع شود . و بدان كه اين عقيدۀ حقّه مطابق با عقل و شرع است و توهّم جبر در اين نيست . ممكن است بعضى ها كه از مبادى و مقدمات آن بى اطلاع اند و گوش آنها آشناى به بعضى مطالب نيست اين را رمى به جبر كنند ، با اين كه مربوط به جبر نيست . اين توحيد است ، جبر شرك است ؛ اين هدايت است ؛ جبر ضلالت است . اين جا مناسب بيان
ص: 62
جبر و قَدَر نيست ، ولى پيش اهلش مطلب روشن است ، و غير آن را حق ورود در اين مطالب نيست ؛ بلكه صاحب شريعت نهى فرموده است از دخول به اين مطالب(1) .
در هر حال ، از خداى مهربان در هر وقت خصوصاً در خلوات ، با تضرّع و استكانت و عجز و مذلّت بخواه كه تو را هدايت كند به نور توحيد ، و قلب تو را منوّر كند به بارقۀ غيبى يك بينى و يك پرستى ، تا از همۀ عالم وارهى و همه چيز را ناچيز دانى . و با تضرّع از آن ذات مقدّس خواهش كن كه اعمال تو را خالص گرداند و تو را هدايت فرمايد به طريق خلوص و ارادت . و اگر داراى حالى شدى ، اين بندۀ ضعيف بطّال خالى از حقيقت را كه عمر خود را صرف هوى و هوس نموده و دل او از كدورت معاصى و امراض قلبيه طورى شده است كه هيچ نصيحتى و هيچ آيه و روايتى و هيچ برهان و دليل و آيتى در او اثر نمى كند به دعايى ياد كرده ، شايد به دعاى شما راه نجاتى پيدا كند ؛ زيرا كه مؤمن را خدا ردّ نمى كند از درگاهِ خود و دعاى او را مى پذيرد .
پس از تذكّر به اين مطالب ، كه خودت نيز مى دانستى و حرف تازه اى نبود ، مدّتى مواظبت كن از قلب خود ، و اعمال و رفتار و حركات و سكنات خود را در تحت مداقّه آورده ، و خفاياى قلب را تفتيش كن و حسابِ شديد از او بكش ، مثل اين كه اهل دنيا از يك نفر شريك ، حساب مى كشند : هر عملى را كه شبهۀ ريا و سالوسى در اوست ترك كن گرچه عمل خيلى شريفى باشد . حتى اگر ديدى واجبات را در علن كردن خالص نمى توانى بكنى ، در خفا بكن ؛ با اين كه مستحب است اتيان به آنها در علن(2) . بلكه كمتر اتّفاق مى افتد در اصل واجب ريا شود ؛ بيشتر در خصوصيات و مستحبات و زوايد اتّفاق مى افتد .
ص: 63
در هر صورت ، با جدّيت كامل و مجاهدۀ شديده قلب خود را از لوث شرك پاك كن ؛ مبادا خداى نخواسته با اين حال از اين عالَم درگذرى كه كارت زار است و اميد نجات به هيچ وجه برايت نيست و خداى تبارك و تعالى غضبناك بر تو باشد . چنانچه در حديث شريف است كه در وسائل از قرب الإسناد نقل مى فرمايد و سند به امير المؤمنين - عليه السلام - مى رساند : «إنَّهُ قال : قال رَسُولُ اللّه ، صلّى اللّه عليه وآله : مَنْ تَزَيَّنَ لِلنّاسِ بِما يُحبُّ اللّه وبارَزَ للّه فِي السِّرِّ بِما يَكْرَهُ اللّه ، لَقِيَ اللّه وَهُوَ عَلَيْهِ غَضْبانُ لَهُ ماقِتٌ»(1) . يعنى «گفت امير المؤمنين عليه السلام : رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله - گفت : "كسى كه جلوه دهد براى مردم به چيزى كه دوست دارد خدا ، و ظاهر كند در باطن براى خدا چيزى را كه مكروه دارد او را خدا ، ملاقات كند خدا را ، و حال آن كه خدا بر او غضبناك و خشمناك باشد"» .
در حديث شريف دو احتمال است : يكى آن كه كسى كه اعمال صالحه را جلوه دهد به مردم و اعمال قبيحه را در باطن آورد . و ديگر آن كه كسى كه پيكر عمل را به مردم نشان دهد و در باطن قصد ريا داشته باشد . و در هر صورت ريا را شامل است ؛ زيرا كه اتيان به واجبات و راجحات بدون قصد ريا مورد غضب نيست . بلكه مى توان گفت : معنى دوم بهتر است ؛ زيرا كه اعمال قبيحه را علناً آوردن شدّتش بيشتر است . در هر حال ، خدا نكند مالك الملوك و ارحم الراحمين به انسان غضبناك باشد ؛ أَعُوذُ بِاللّه مِنْ غَضَبِ الْحَليمِ .
ما اين مقام را ختم مى كنيم به حديث شريفى كه در كافى شريف از مولاى متقيان ، امير مؤمنان - عليه السلام - روايت كرده ، و شيخ صدوق - رضوان اللّه عليه - مثل همين
ص: 64
حديث را از حضرت صادق - عليه السلام - نقل كرده كه از جملۀ وصيت هاى رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - به امير المؤمنين - عليه السلام - است . و آن اين است : بِإسْنادِهِ عَنْ أَبي عَبْدِاللّه علیه السلام قالَ : «قالَ أَميرالْمُؤْمِنينَ ، عليه السلام : ثَلاثُ علاماتٍ لِلْمُرائي : يَنْشَطُ إذا رَأَى النّاسَ ؛ ويَكْسَلُ إذا كانَ وَحْدَهُ ؛ ويُحِبُّ أَنْ يُحْمَدَ في جَميعِ اُمُوره»(1) .
يعنى : «گفت امام صادق ، عليه السلام : امير المؤمنين - عليه السلام - گفت : "سه نشانه است براى رياكار : بهجت و نشاط دارد وقتى كه ببيند مردم را ؛ و كسالت پيدا مى كند وقتى تنها است ؛ و دوست دارد كه ثنا كرده شود در جميع امورش"» .
چون اين سيّئۀ خبيثه گاهى چنان مخفى است كه انسان خودش بى خبر است از آن - در باطن اهل ريا است و گمان مى كند عملش خالص است - لهذا براى آن علامت ذكر فرموده اند كه انسان به واسطۀ آن علامت اطلاع بر سريرۀ خود پيدا كند و در صدد معالجه برآيد .
انسان در نفس خود مشاهده مى كند كه وقتى تنهاست مايل به طاعات نيست ، اگر با زحمت يا از روى عادت هم عبادتى بكند آن را با حال نمى كند ، بلكه سر و دست عمل را شكسته پاك و پاكيزه آن را تحويل نمى دهد . ولى وقتى در مساجد و مجامع حاضر شد ، و در محضر عمومى مشغول آن گرديد ، آن را از روى نشاط و دل چسبى و سرور و حضور قلب انجام مى دهد . مايل است ركوع و سجودش طولانى شده ، مستحباتش نيكو انجام گرفته ، اجزاء و شرايطش درست ملاحظه شود . اگر انسان قدرى هم ملتفت باشد [و] از نفس خود سؤال كند علت آن را ، دام خويش را از راه قدس پهن كرده به انسان تعميه مى كند كه مثلاً عبادت در مسجد چون ثوابش بيشتر است يا جماعت چون چنين و چنان است ، نشاط دارى . يا اگر در غير جماعت و مسجد شد مى گويد : مستحب است عمل را پيش مردم نيكو انجام دادن تا اين كه كسان ديگر اقتدا كنند و تأسّى نمايند و رغبت به مذهب پيدا كنند انسان را با هر وسيله اى هست گول مى زند . اين سرور و
ص: 65
نشاط نيست جز از آن مرض قلبى كه انسان بيچاره به آن مبتلاست ؛ و خود را صحيح و سالم مى داند و در خيال معالجه نمى افتد . مريضى كه خود را سالم مى داند ، اميد صحّت از او منقطع است . بدبخت در باطن ذات و لبّ سريره ميل دارد عمل خود را به مردم ارائه دهد و خود غفلت از آن دارد ، بلكه معصيت را به صورت عبادت جلوه مى دهد و خودنمايى را به شكل ترويج مذهب در مى آورد .
با اين كه اتيان به مستحبات در خلوات مستحب است ، چرا نفس مايل است در علن هميشه بجا آورد؟
گريه از خوف در مجامع عمومى از روى نشاط و بهجت مى كند ، ولى در خلوات هر چه خود را فشار مى دهد چشمش تر نمى شود! خوف خدا چه شد در مجامع پيدا مى شود؟
در شب هاى قدر ، آه و ناله و سوز و گداز در بين چند هزار جمعيت دارد ، صد ركعت نماز و جوشن كبير و صغير و چند جزو قرآن مجيد را مى خواند ، خم به ابرويش نمى آيد ؛ خستگى احساس نمى كند ؛ ولى ده ركعت نماز در خلوت اگر بكند ، كمرش خسته شده حالش وفا نمى كند .
اگر انسان كارهايش محض رضاى خدا يا براى جلب رحمت يا براى خوف از جهنّم و شوق به بهشت است ، چرا ميل دارد هر كارى مى كند مردم مداحى او را بكنند؟ گوشش به زبان مردم و دلش پيش آنهاست كه ببيند كى از او مدح مى كند ؛ كى مى گويد : آقا چه آدم مقدّس مواظب به اوّل وقتى ، مراقب مستحبّاتى است! حاجى آقا چه آدم صحيح درستى است! در معاملات كذا و كذاست! اگر خدا منظور است اين حبّ مفرط چيست؟ اگر بهشت و جهنّم تو را به عمل وادار كرده است ، اين حبّ چه مى گويد؟ ملتفت باش كه اين حبّ از همان شجرۀ خبيثۀ رياست ، و تا مى توانى در صدد اصلاح برآ و خود را اگر ممكن است از امثال اين محبت ها خالص كن .
در اين مقام يك مطلب را تنبّه مى دهم ، و آن اين است كه از براى هر يك از اين صفات نفسانيه ، چه ملكات حسنه و چه ملكات سيّئه ، مراتبى است بسيار كثير . بسا باشد كه يك مرتبه از اتصاف به آن در حسنات و تنزيه آن در سيّئات از مختصّات عرفاء باللّه يا
ص: 66
اولياء خدا باشد ؛ و ساير مردم به حسب مقامى كه دارند ، آن صفت كه براى دستۀ اوّل نقص است براى آنها نقص نباشد ؛ بلكه به يك معنا كمال هم باشد . و همين طور حسنات اين دسته سيّئات دستۀ ديگر باشد . از آن جمله رياست كه كلام ما عجالتاً در آن است .
خلوص از همۀ مراتب آن از مختصّات اولياست و ديگران در آن شريك نيستند . و اتصاف عامۀ مردم به يك مرتبه از آن ، نقص آنها - به حسب آن مقام كه دارند - نيست و به ايمان آنها يا اخلاص آنها ضرر نمى رساند . مثلاً نفس عامّۀ مردم به حسب جبلّت مايل است كه خيرات آنها پيش مردم ظاهر گردد ؛ گرچه خيرات را به نيّت ظاهر شدن نكنند ، ولى نفسشان مفطور به اين حبّ است . اين موجب بطلان عمل يا شرك و نفاق و كفر نيست ؛ گرچه اين نقص اولياست ، و در نظر ولىّ يا عارف باللّه شرك و نفاق است . و تنزيه از مطلق شرك و اخلاص از همۀ مراتب آن ، اوّل مقامات اولياست . و از براى آنها مقامات ديگر است كه ذكرش با اين مقام مناسب نيست . حتى فرمودۀ ائمّه - عليهم السلام - كه عبادت ما عبادت احرار است ، كه فقط براى حب خداست نه طمع به بهشت يا ترس از جهنم است(1) ، از مقامات معمولى و اوّل درجۀ ولايت است . از براى آنها در عبادات حالاتى است كه به فهم ما و شما نمى گنجد .
و به اين بيان كه شنيدى جمع بين اين حديث سابق منقول از رسول اللّه و امير المؤمنين - صلوات اللّه عليهما و آلهما - و حديث ديگرى كه زراره از حضرت أبى جعفر - عليه السلام - نقل مى كند مى توان نمود . و آن حديث اين است :
محمّد بن يعقوب بإسْنادِهِ عَنْ أَبي جعفر - عليه السلام - قالَ : سَأَلْتُهُ عَنِ الرَّجُلِ يَعْمَلُ الشَّيْءَ مِنَ الخَيْرِ فَيَراهُ إنْسانٌ فَيَسُرُّهُ ذلِكَ . قال : «لا بَأْسَ ، ما مِنْ أَحَدٍ إلاّ وَهُوَ يُحِبُّ أَنْ يَظْهَرَ لَهُ فِي النّاسِ الخَيْرُ إذا لَمْ يَكُنْ صَنَعَ ذلِكَ لِذلِكَ»(2) . «زراره گفت : از حضرت باقر - صلوات اللّه عليه - سؤال كردم از مردى كه چيزى از كارهاى نيك بجا مى آورد ، آن كار را كسى مى بيند ، پس آن شخص را مسرور مى كند ديدن او . فرمود : "عيبى ندارد . هيچ كس
ص: 67
نيست مگر اين كه دوست دارد كه ظاهر شود در مردم براى او خيرى ، وقتى نكند آن كار را براى ديدن مردم"» .
در يكى از دو حديث حب محمدت را علامت ريا گيرد ؛ و در ديگرى سرور به ظاهر شدن خيرات را نفى بأس مى فرمايد ؛ اين به حسب اختلاف مراتب اشخاص است . وجه جمع ديگرى نيز هست كه از آن صرف نظر شد .
بدان كه «سُمْعه» ، كه عبارت است از رساندن به گوش مردم خصال خود را براى جلب قلوب و اشتهار ، از شجرۀ خبيثۀ رياست ؛ و از اين سبب ما او را با ريا دريك باب ذكر كرده و به ذكر هر يك جداگانه نپرداختيم .
ص: 68
حديث سوم [ عجب ]
الحديث الثّالث : بِالسَّنَدِ المتّصلِ إلى مُحمَّدِ بنِ يَعقوب ، عَن عَليّ بنِ إبراهيم ، عَن أَبيه ، عَن عَليِّ بنِ أَسباط ، عن أَحْمَدَ بنِ عُمَرَ الحَلاّلِ ، عن عَليّ بنِ سُوَيد ، عَن أَبِي الْحَسَنِ(1) - عليه السلام - قالَ : سَأَلْتُهُ عَنِ العُجْبِ الّذي يُفْسِدُ العَمَلَ . فقالَ : «العُجْبُ درجاتٌ : مِنْها : أنْ يُزَيَّنَ لِلْعَبْدِ سُوءُ عَمَلِهِ فَيَراهُ حَسَناً ، فَيُعْجِبُهُ وَيَحْسَبُ أنَّهُ يُحْسِنُ صُنْعاً . وَمِنْها : أن يُؤْمِنَ العَبْدُ بِرَبِّه فَيَمُنَّ عَلَى اللّه تَعالى وَلِلّهِ عَلَيْهِ فيهِ المَنُّ»(2) .
ترجمه : «على بن سويد گويد : از حضرت موسى بن جعفر - عليه السلام - پرسيدم از عُجبى كه فاسد مى نمايد عمل را . پس گفت : "عجب [را] درجاتى است . از آنها اين است كه زينت پيدا كند از براى بنده بدى عمل او ، پس ببيند او را نيكو ، پس به عجب آورد او را و گمان كند او نيكو عملى كرده است . و از آنهاست آن كه ايمان آورده بنده به پروردگار خود ، پس منت گذارد بر خدا ؛ و حال آن كه از براى خداست بر او در آن ايمان منت"» .
ص: 69
شرح : «عُجب» بنا به فرمودۀ علماء - رضوان اللّه عليهم - عبارت است از : «بزرگ شمردن عمل صالح و كثير شمردن آن و مسرور شدن و ابتهاج نمودن به آن ، و غنج و دلال كردن است به واسطۀ آن ، و خود را از حد تقصير خارج دانستن است . و اما مسرور شدن به آن با تواضع و فروتنى كردن از براى خداى تعالى و شكر ذات مقدس حق كردن بر اين توفيق و طلبِ زياده كردن عُجب نيست و ممدوح است»(1) .
جناب محدّث عظيم الشأن ، مولانا علامۀ مجلسى - طاب ثراه - از جناب محقق خبير و دانشمند كبير ، شيخ اجل ، بهاء الدين عاملى - رضوان اللّه عليه - چنين نقل مى فرمايد كه «فرموده است شيخ اَجل كه شك نيست كسى كه اعمال صالحه كند ، از قبيل روزه و بيدارى شب و غير آن ، در نفس او بهجت و سرورى حاصل شود ؛ پس اگر اين بهجت براى آن است كه خداى تعالى به او عطايى فرموده و نعمت عنايت كرده كه آن نعمت و عطا اين اعمال صالحه است ، و با اين وصف ترسناك باشد از نقص آنها و بيمناك باشد از زوال نعمت و از خداى تعالى زياده طلب كند ، اين ابتهاج و سرورْ عُجب نيست . و اگر اين ابتهاج از جهت آن است كه اين اعمال از اوست و اوست كه داراى اين صفت است ، و بزرگ شمارد اعمالش را و اعتماد كند بر آنها و خود را از حد تقصير خارج داند و به جايى رسد كه گويى منّت گذارى كند بر خداى تعالى به واسطۀ اين اعمال ، پس اين سرور عُجب است» . - انتهى(2) .
فقير گويد : تفسير «عُجب» به طورى كه ذكر فرموده اند صحيح است ، ولى بايد عمل را اعم از عمل قلبى و قالبى دانست ؛ و كذلك اعم از عمل قبيح و حسن دانست . زيرا كه عُجب همان طور كه وارد بر اعمال جوارح مى شود ، وارد مى شود بر اعمال جوانح و فاسد مى كند آنها را ؛ و همين طور كه صاحب خصلت نيكو معجب شود به خصال خود ، صاحبِ خصال ناهنجار نيز چنين شود كه معجب شود به خصلت خويش . چنانچه در
ص: 70
اين حديث شريف تصريح به هر دو شده و اين دو را مخصوص به ذكر نموده ، زيرا كه از نظرِ غالب ، مخفى است . و پس از اين ذكر هر دو به ميان آيد(1) ، ان شاء اللّه .
و نيز بايد دانست كه سرورى را كه از آن نفى كردند عُجب را و از صفات ممدوحه شمردند به حسب حال نوع است ؛ چنانچه در فصلى از فصول لاحقه ، بيان آن مى شود .
[درجات عجب ]
و بدان كه از براى عجب چنانچه در حديث شريف اشاره فرموده درجاتى است :
درجۀ اوّل : عجب به ايمان و معارف حقّه است ؛ و در مقابل آن ، عُجب به كفر و شرك و عقايد باطله است .
درجۀ دوم : عجب به ملكات فاضله و صفات حميده است ؛ و در مقابل آن ، عجب به سيّئات اخلاق و قبايح ملكات است .
درجۀ سوم : عجب به اعمال صالحه و افعال حسنه است ؛ و در ازاء آن ، عجب به اعمال قبيحه و افعال ناهنجار است .
و غير از اينها درجات ديگرى است كه مهم به مقام نيست . ما ان شاء اللّه اشاره مى كنيم به اين درجات ، و آنچه منشأ آن است ، و آنچه علاج براى آن تواند بود ، در ضمن فصولى . و به نستعين .
فصل در مراتب عُجب(2)
بدان كه از براى عجب در هر يك از اين درجات سابق الذكر مراتبى است ، كه بعضى از آن مراتب واضح و روشن است كه انسان به اندك تنبّه و التفات پى به آن مى برد ؛ و
ص: 71
بعضى ديگر به غايت دقيق و باريك است كه انسان تا تفتيش كامل نكند و مداقّۀ صحيحه به عمل نياورد ادراك آن نمى تواند كند ؛ و نيز بعضى از مراتبش شديدتر و سخت تر و مهلك تر از بعضى مراتب ديگر است .
مرتبۀ اولى ، كه از همه بالاتر و هلاكش بيشتر است ، حالى است كه در انسان به واسطۀ شدت عجب پيدا شود كه در قلب خود بر ولىّ نعمت خود و مالك الملوكْ به ايمان يا خصال ديگرش منّت گذارد . گمان كند كه به واسطۀ ايمان او در مملكت حق وسعتى يا در دين خدا رونقى پيدا شد ؛ يا به واسطۀ ترويج او از شريعت يا ارشاد و هدايت او يا امر به معروف و نهى از منكر او يا اجراى حدود يا محراب و منبرش به دين خدا رونقى بسزا داده ؛ يا به واسطۀ آمدن در جماعت مسلمين يا به پا كردن تعزيۀ حضرت ابى عبداللّه الحسين - عليه السلام - رونقى در ديانت حاصل شد كه به سبب آن بر خدا و بر سيّد مظلومان و بر رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - منّت دارد . هر چند اظهار اين معنا نكند ، در دلش منّت مى گذارد . و از همين باب است منّت گذارى بر بندگان خدا در امور دينيه . مثل آن كه در دادن صدقات واجبه و مستحبه و در دستگيرى از ضعفا و فقرا بر آنها منّت گذارى كند . گاهى اين منّت گذارى مخفى است حتى بر خود انسان . (شرح منّت نداشتن مردم بر خدا و منّت داشتن ذات مقدس حق تعالى بر آنها در «حديث دوم» گذشت) .
مرتبۀ ديگر آن است كه به واسطۀ شدّت عجبى كه در قلب است ، غنج و دلال كند بر حق تعالى . و اين غير از منّت گذارى است ؛ گرچه بعضى فرق نگذاشته اند . صاحب اين مقام خود را محبوب حق تعالى مى پندارد و خود را در سلك مقربين و سابقين مى شمارد، و اگر اسمى از اولياء حق برده شود يا از محبوبين و محبّين يا سالك مجذوب سخنى پيش آيد ، در قلبْ خود را از آنها مى داند . ممكن است رياءً شكسته نفسى كرده و اظهار خلاف آن كند ، يا براى اثبات آن مقام براى خود طورى نفى مقام از خود كند كه ملازم اثبات باشد . و اگر خداى تعالى او را مبتلا كند به بلايى ، كوسِ البَلاءُ
ص: 72
لِلْولاءِ(1) زند . مدعى هاى ارشاد از عرفا و متصوفه و اهل سلوك و رياضت به اين خطر نزديك ترند از ساير مردم .
درجۀ ديگر آن است كه خود را از خداى تعالى به واسطۀ ايمان يا ملكات يا اعمالْ طلبكار بداند و مستحق ثواب شمارد ، و لازم بداند بر خدا كه او را در اين عالمْ عزيز ، و در آخرتْ صاحب مقامات كند ؛ و خود را مؤمن صاف و پاك بداند و هر وقت اسمى از مؤمنينِ به غيب آيد سرش را داخل سرها كند و در دلش انديشد كه خداوند اگر با عدل هم با من رفتار كند من مستحق ثواب و اجرم! بلكه بعضى بر قباحت و وقاحت افزوده تصريح به اين كلام باطل مى كنند! و اگر براى او بلايى رخ دهد و براى او ناملايمى پيش آيد ، در دل اعتراض به خدا دارد و تعجب از كارهاى خداى عادل كه مؤمن پاك را مبتلا كند و منافق فاسق را مرزوق كند ؛ و در باطن به حق تبارك و تعالى و به تقديرات او غضبناك باشد و در ظاهر اظهار رضايت كند . غضب خود را به ولىّ نعمت خود تحويل دهد ، و رضاى به قضا را به مخلوق ارائه دهد . و وقتى بشنود مؤمنين را در اين دنيا خداوند مبتلا مى فرمايد ، به دل خود تسليت مى دهد . نمى داند منافق مبتلا هم بسيار است ، نه هر مبتلا مؤمن است .
رتبۀ ديگر از عجب آن است كه خود را از مردم ديگر ممتاز بداند و بهتر شمارد به اصل ايمان از غير مؤمنين ، و به كمال ايمان از مؤمنين ، و به اوصاف نيكو از غير متصفين ، و به عمل به واجب و ترك محرّم از مقابل آن ، و به اتيان به مستحبات و مواظبت به جمعه و جماعات و مناسك ديگر و ترك مكروهات از عامۀ مردم خود را كامل تر دانسته و امتياز براى خود قائل باشد ؛ و اعتماد به خود و ايمان و اعمال خود كند و ديگر مخلوق را ناچيز و ناقص شمارد و به همۀ مردم به نظر خوارى نگاه كند ، و در دل يا زبان بندگان خدا را سرزنش و تعيير كند . هر كس را به طورى از درگاه رحمت حق دور كند و رحمت را خاص خود و يك دسته مثل خود قرار دهد . صاحب اين مقام به جايى رسد كه هر چه عمل صالح از مردم ببيند به آن مناقشه كند و در دل در آن به يك
ص: 73
نحو خدشه كند ، و اعمال خود را از آن خدشه و مناقشه پاك بداند . اعمال حسنۀ مردم را چيزى نشمارد ؛ و همان عمل اگر از خودش صادر شد بزرگ بداند . عيوب مردم را خوب ادراك كند و از عيب خود غافل باشد . اينها علامت عجب است ، گرچه خود انسان از آن غافل است .
و از براى عجب درجات ديگرى است كه بعضى از آن را ذكر ننمودم و از بعضى ديگر ناچار غافلم .
اهل كفر و نفاق و مشركين و ملحدين و صاحبان اخلاق زشت و ملكات پست و اهل معصيت و نافرمانى گاهى كارشان به جايى رسد كه به آن كفر و زندقۀ خويش يا سيّئات اخلاق و موبقات اعمال خود عجب كنند و ابتهاج نمايند! خود را به واسطۀ آن داراى روح آزاد خارج از تقليد و غير معتقد به موهومات شمارند و خويشتن را داراى شهامت و مردانگى دانند ، و ايمان به خدا را از موهومات و تعبد به شرايع را از كوچكى فكر تصور كنند ، و اخلاق حسنه و ملكات فاضله را از ضعف نفس و بيچارگى شمارند ، و اعمال حسنه و مناسك و عبادات را از ضعف ادراك و نقصان مشاعر محسوب كنند . خود را به واسطۀ آن روحِ آزادِ غيرِ معتقد به موهوماتِ بى اعتناى به شرايع مستحق مدح و ثنا مى دانند . خصال زشت ناهنجار در دل آنها ريشه كرده و مأنوس به آنها شده ، چشم و گوششان از آن پُر شده ، در نظرشان زينت پيدا كرده آنها را كمال پندارند ؛ چنانچه در اين حديث شريف اشاره به آن شده آن جا كه فرمود : «يكى از درجات آن اين است كه زينت پيدا كند از براى بنده بدى عملش و آن را نيكو ببيند» . و اين اشاره است به قول خداى تعالى : )أَفَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً((1) . كما اين كه در آن جا كه مى فرمايد : «گمان مى كند كه نيكو عمل مى كند» . اشاره است به قول خداى
ص: 74
تعالى : (قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالأَخْسَرينَ أَعْمالاً * الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً * أُوْلئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ وَلِقائِهِ فَحَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَلاَ نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْنا)(1) .
اين دسته از مردم كه جاهل و بى خبرند و خود را عالم و مطّلع مى دانند بيچاره ترين مردم و بدبخت ترين خلايق اند . اطباى نفوس از علاج آنها عاجزند و دعوت و نصيحت در آنها اثر نمى كند ؛ بلكه گاهى نتيجۀ عكس مى دهد . اينها به برهان گوش نمى دهند ؛ چشم و گوش خود را از هدايت انبيا و برهان حكما و موعظۀ علما مى بندند . بايد به خدا پناه برد از شرّ نفس و مكايد آن كه انسان را از معصيت به كفر مى كشد ، و از كفر به عجبِ به كفر مى كشد . نفس و شيطان به واسطۀ كوچك شمردن بعضى از معاصى انسان را مبتلا كنند به آن معصيت ؛ و پس از ريشه [كردن] آن در دل و خوار شمردن آن ، انسان به معصيت ديگر كه قدرى بالاتر است در نظر از اوّلى مبتلا شود ؛ و پس از تكرار ، آن نيز از نظر افتد و در چشم انسان كوچك و خوار شود و به بزرگ تر مبتلا شود . همين طور قدم قدم انسان پيش مى رود و كم كم معصيت هاى بزرگ در نظر انسان كوچك مى شود تا آن كه به كلّى معاصى از نظرش افتد و شريعت و قانون الهى و پيغمبر و خدا در نظرش خوار شود ، و كارش منجر به كفر و زندقه و اعجاب به آنها شود . شايد در آتيه ذكرى از اين پيش آيد .
همان طور كه صاحبان عجب در معاصى از مرتبه اى به مرتبه اى ترقى كرده تا به كفر و زندقه انجامشان رسد ، صاحبان عجب در طاعات از درجۀ ناقصۀ عجب به درجۀ
ص: 75
كاملۀ آن ترقى كنند . مكايد نفس و شيطان در دل از روى ميزان و اساس است . هيچ گاه ممكن نيست نفس به شما كه داراى ملكۀ تقوا و خوف از خدا هستيد تكليف قتل نفس يا زنا كند ؛ يا به كسى كه داراى خصلت شرافت و طهارت نفس است پيشنهاد دزدى و راهزنى نمايد . از اوّل امر ممكن نيست به شما بگويد در اين ايمان و اعمال به خداى خود منّت گذار ، يا خود را از زمرۀ محبوبين و محبّين و مقرّبين درگاه قلمداد كن . ابتداى امر از درجۀ نازله گرفته رخنه در دل شما باز مى كند و شما را وادار مى كند به شدت مواظبت در مستحبات و اذكار و اوراد ، و در ضمنْ عمل يكى از اهل معصيت را در نظر شما به مناسبت حال شما جلوه مى دهد و به شما القا مى كند كه شما از اين شخص به حكم شرع و عقل بهتريد و اعمال شما موجب نجات شماست و بحمداللّه شما پاك و پاكيزه هستيد و از معاصى عارى و برى هستيد . از اين ، دو نتيجه مى گيرد : يكى بدبينى
به بندگان خدا ، و ديگر خودپسندى ؛ كه هر دو از مهلكات و سرچشمۀ مفاسد است . به نفس و شيطان بگوييد ممكن است اين شخصى كه مبتلاست به معصيت داراى ملكه اى باشد يا اعمال ديگرى باشد كه خداى تعالى او را به رحمت خود مستغرق كند و نور آن خُلق و ملكه او را هدايت كند و منجر شود كار او به حسن عاقبت ؛ شايد اين شخص را خدا مبتلا به معصيت كرده تا مبتلاى به عجب كه از معصيت بدتر است نشود - چنانچه در حديث كافى است : عَن أَبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قالَ : «إنَّ اللّه عَلِمَ أَنَّ الذَّنْبَ خَيْرٌ لِلْمُؤْمِنِ مِنَ الْعُجْبِ ؛ وَلَوْلا ذلِكَ مَا ابْتَلى مُؤْمِناً بِذَنْبٍ أَبَداً»(1) . يعنى «گفت امام صادق ، عليه السلام : "همانا خدا دانست كه گناه بهتر است براى مؤمن از عجب ؛ و اگر نه اين بود هيچ گاه مؤمن را مبتلا به گناهى نمى كرد"» . و شايد من به واسطۀ همين بدبينى ، كارم منجر به بدى عاقبت شود .
شيخ جليل ما ، عارف كامل ، شاه آبادى - روحى فداه - مى فرمودند : تعيير به كافر
ص: 76
نيز نكنيد در قلب ؛ شايد نور فطرتش او را هدايت كند ، و اين تعيير و سرزنش كار شما را منجر به سوء عاقبت كند . امر به معروف و نهى از منكر غير از تعيير قلبى است . بلكه مى فرمودند : كفارى كه معلوم نيست با حال كفر از اين عالم منتقل شدند لعن نكنيد . شايد در حال رفتن هدايت شده باشند و روحانيت آنها مانع از ترقيات شما شود . در هر حال ، نفس و شيطان شما را وارد مرحلۀ اولى از عجب مى كنند ؛ كم كم از اين مرحله شما
را به مرحلۀ ديگر و از آن درجه به درجۀ بالاتر ، تا بالاخره كار انسان را به جايى برساند كه به ايمان يا اعمال خود به ولىّ نعمت خويش و مالك الملوك منّت گذارى كند و كارش به آخر درجه رسد .
بدان كه عجب خودش بنفسه از مهلكات و موبقات است و ايمان و اعمال انسان را به باد فنا مى دهد و فاسد مى كند . چنانچه راوى سؤال مى كند در اين حديث شريف از عجبى كه فاسد مى كند عمل را . امام - عليه السلام - يك درجۀ آن را عجب در ايمان قرار داده است . و در حديث سابق(1) شنيدى كه عجب از گناه شديدتر است در درگاه حق تعالى ، و از آن جهت مؤمن را مبتلاى به گناه مى فرمايد تا ايمن شود از عجب . و رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - آن را يكى از مهلكات قرار داده(2) . و در امالى صدوق سند به امير المؤمنين - عليه السلام - رساند كه فرموده است : «مَنْ دَخَلَهُ العُجْبُ هَلَكَ»(3) . يعنى «كسى كه راه يابد در او عجب ، هلاك شود» . و صورت اين سرور در برزخ و ما
ص: 77
بعدالموت وحشت و هولناكى سخت است كه هيچ وحشتى شبيه آن نيست . بسا باشد اشاره به آن باشد فرمايش رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله و سلم - در وصيتش به امير المؤمنين عليه السلام : «وَلا وَحْدَةَ أَوْحَشُ مِنَ العُجْبِ»(1) . يعنى «هيچ تنهايى ترسناك تر نيست از عجب» .
«موسى بن عمران - على نبيّنا و آله و عليه السلام - از شيطان پرسيد : "خبر ده مرا به گناهى كه اولاد آدم وقتى مرتكب شود آن را ، بر او راه يابى و تسلط پيدا كنى" . گفت : "وقتى عجب كند بر نفس خود و بزرگ شمارد عملش را و كوچك شود در چشمش گناه او ." خداوند تعالى به داود - عليه السلام - مى فرمايد : "اى داود ، بشارت ده گناهكاران را و بترسان صديقان را" . عرض كرد : "چطور بشارت دهم آنها را و بترسانم اينها
را؟"فرمود : "بشارت ده گناهكاران را كه همانا من قبول مى كنم توبه را و مى گذرم از گناه ؛ و بترسان صديقان را كه عجب نكنند به اعمال خودشان ؛ زيرا كه همانا نيست بنده اى كه من به پا دارم از براى حساب مگر آن كه هلاك شود»(2) .
پناه مى برم به خداى تعالى از مناقشه در حساب كه صديقين و بزرگ تر از آنها را هلاك مى كند .
شيخ صدوق در خصال سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند كه فرمود : «شيطان گويد : "اگر در سه چيز چيره گردم به پسر آدم باكى ندارم از هر چه بكند ، زيرا كه آنها قبول نشود از او : وقتى كه بسيار شمارد عمل خود را ، و فراموش كند گناه خود را ، و راه يابد در او عجب"»(3) .
ص: 78
علاوه بر مفاسدى كه از عجب شنيدى ، او شجرۀ خبيثه اى است كه بار او بسيارى از كبائر و موبقات است ، و در دل كه ريشه كرد كار انسان را به كفر و شرك و بالاتر از آنها منجر مى كند .
يكى از مفاسد آن كوچك شمردن معاصى است . بلكه انسان معجب درصدد اصلاح نفس خويش برنمى آيد و خود را پاك و پاكيزه پندارد و هيچ گاه در فكر نمى افتد كه خود را از لوث معاصى پاك كند . پردۀ عجب و حجاب غليظ خودپسندى مانع شود از آن كه بدى هاى خود را ببيند . و اين مصيبتى است كه انسان را از جميع كمالات باز دارد و به انواع نواقص مبتلا كند و كار انسان را منجر كند به هلاك ابد و اطباء نفوس را عاجز كند از علاج .
و ديگر آن كه اعتماد بر نفس و بر اعمال خود كند . و اين سبب شود كه انسان جاهل بيچاره خود را از حق تعالى مستغنى داند و توجه به فضل حق تعالى نكند ، و حق تعالى را ملزم داند به عقل كوچك خود به اين كه او را اجر و ثواب دهد . و گمان كند كه اگر با عدل هم با او رفتار شود مستحق ثواب است . پس از اين ذكرى از اين مطلب مى شود ، ان شاء اللّه (1) .
و از مفاسد ديگرش آن كه به بندگان خدا با نظر حقارت بنگرد و اعمال مردم را ناچيز شمارد ، گرچه از اعمال خودش بهتر باشد . و اين نيز يكى از طرق هلاك انسان و خار طريق اوست .
و از مفاسد ديگر آن كه انسان را به ريا وادار كند . زيرا كه انسان نوعاً اگر اعمالش را ناچيز شمارد و اخلاقش را فاسد داند و ايمانش را قابل نشمارد و معجب نباشد به ذات و صفات و اعمال خويش ، بلكه خود و همه چيز خود را زشت و پليد داند ، آنها را در معرض نمايش برنياورد و خودنمايى نكند ؛ متاع فاسد زشت را به بازار مكاره نبرند . ولى چون خود را كامل ديد و اعمال را قابل ، درصدد جلوه برآيد و خودفروش گردد .
در حديث دوم مفاسد ريا گذشت ، بايد آنها را مفاسد عجب هم دانست . و مفسدۀ
ص: 79
ديگر آن كه اين رذيله موجب رذيلۀ مهلكۀ «كبر» گردد و به مصيبت تكبرْ انسان را مبتلا كند . - ان شاء اللّه پس از اين يادى از آن مى شود - و مفاسد ديگر نيز از خود او بى واسطه يا به وسايط بروز كند ، كه شرحش موجب تطويل است .
پس ، شخص معجب بداند كه اين رذيله تخم رذائل ديگر است ، و منشأ امورى است كه هر يك براى هلاك ابدى و خلود در عذاب خود سببى مستقل است . و اگر اين مفاسد را درست فهميد و با دقت ملاحظه كرد ، و رجوع به اخبار و آثار وارده از رسول اكرم و اهل بيت آن سرور - صلوات اللّه عليهم اجمعين - كرد ، البته بر خود لازم مى داند كه در صدد اصلاح نفس برآيد و خود را از اين رذيله پاك و ريشۀ آن را از باطن نفس براندازد كه مبادا خداى نخواسته با اين صفت زشت به عالم ديگر منتقل شود . يك وقت كه چشم دنيايى مُلكى بسته شد و سلطان برزخ و قيامت طلوع كرد ، ببيند حال اهل معاصى كبيره از او بهتر است : آنها را خداوند مستغرق بحار رحمت خود فرموده به واسطۀ ندامتى كه داشتند يا اعتمادى كه به فضل حق تعالى داشتند ، و اين بيچاره چون خود را مستقل ديده بود و در باطن ذاتش از فضل حق بى نياز شمرده بود ، خداى تعالى در حساب او نيز مناقشه فرمود و او را چنان كه خود او مى خواست در تحت ميزان عدل درآورده و به خود او بفهماند كه هيچ عبادتى براى حق نكرده و تمام عباداتش بُعد از ساحت حق آورده ؛ اعمال و ايمانش باطل و ناچيز است ، سهل است ، خود آنها موجب هلاكت و تخم عذاب اليم و مايۀ خلود در جحيم است . خدا نكند كه خداى تعالى با كسى با عدلش رفتار كند ، كه اگر همچو ورقى پيش آيد احدى از اوّلين و آخرين راه نجاتى ندارند . ائمۀ هدى - عليهم السلام - و انبياء عظام در مناجات خود تمناى فضل را داشته اند و از عدل و مناقشۀ در حساب خوفناك بودند(1) . مناجات خاصان درگاه حق و ائمۀ معصومين - صلوات اللّه عليهم - مشحون به اعتراف به تقصير و عجز از قيام به عبوديت است(2) .
ص: 80
جايى كه افضل موجودات و ممكنِ اقربْ اعلان «مَا عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ ، وما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ»(1) دهد حال ساير مردم چه خواهد بود؟
آرى ، آنها عارف اند به عظمت حق تعالى و نسبت ممكن به واجب را مى دانند . آنها مى دانند كه اگر تمام عمر دنيا را به عبادت و اطاعت و تحميد و تسبيح بگذرانند ، شكر نعمت حق نكرده اند تا چه رسد به آن كه حق ثناى ذات و صفات را بجا آورده باشند . آنها مى دانند كه هيچ موجودى از خود چيزى ندارد ، حيات و قدرت ، علم و قوّت [و] ساير كمالات ، ظل كمال اوست ، و ممكن ، فقير ، بلكه فقر محض و مستظل است نه مستقل . ممكن از خود چه كمالى دارد تا كمال فروشى كند؟ چه قدرتى دارد تا عمل فروشى نمايد؟ آنها عرفاء باللّه هستند و عرفاء به جمال و جلال حق اند . آنها از روى شهود و عيانْ نقص و عجز خود و كمال واجب را مشاهده كردند ؛ ما بيچاره ها هستيم كه حجاب جهل و نادانى و غفلت و خودپسندى و پردۀ معاصى قلب و قالب چنان چشم و گوش و عقل و هوش و ساير مداركمان را گرفته است كه در مقابل سلطنت قاهرۀ حق عرض اندام مى كنيم و براى خود استقلال و شيئيّت قائليم .
اى بيچارۀ ممكن بى خبر از خود و نسبت خود با خالق ، اى بدبختِ ممكنِ غافل از وظيفۀ خود با مالك الملوك ، اين جهل و نادانى است كه اسباب اين همه بدبختى ها شده و ما را مبتلاى به اين همه ظلمت ها و كدورت ها كرده . خرابى كار از سرمنشأ است و آلودگى آب از سرچشمه . چشم معارف ما كور است و دل ما مرده است ، و اين موجب همۀ مصيبت هاست ؛ و درصدد اصلاح هم نيستيم .
خداوندا! تو به ما توفيق عنايت كن . تو ما را به وظايف خود آشنا كن . تو از انوار معارف خود كه قلوب عرفا و اوليا را لبريز كردى يك نصيبى به ما عنايت فرما . تو
ص: 81
احاطۀ قدرت و سلطنت خود را به ما نشان ده و نواقص ما را به ما بنما . تو معنىِ (الحَمْدُ للّه ِ رَبّ العالَمِينَ) را به ما بيچاره هاى غافل ، كه همۀ محامد را به خلق نسبت مى دهيم ، بفهمان . تو قلوب ما را آشنا كن به اين كه هيچ محمده اى از مخلوق نيست . تو حقيقتِ (مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّه ِ وَمَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ)(1) . را به ما بنما . تو كلمۀ مباركۀ توحيد را به قلوب قاسيۀ مكدرۀ ما وارد كن . ما اهل حجاب و ظلمتيم و اهل شرك و نفاق ، ما خودخواه و خودپسنديم ، تو حب نفس و حب دنيا را از دل ما بيرون كن . تو ما را خداخواه و خداپرست كن . (إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيرٌ)(2) .
بدان كه رذيلۀ عجب از حب نفس پيدا شود ؛ چون كه انسان مفطور به حب نفس است و سرمنشأ تمام خطاهاى انسانى و رذائل اخلاقى حب نفس است . و از اين جهت است كه انسان اعمال كوچك خودش به نظرش بزرگ آيد و خود را به واسطۀ آن از خوبان و خاصان درگاه حق شمارد ، و خود را به واسطۀ اعمال ناقابل مستحق ثنا و مستوجب مدح داند ؛ بلكه قبايح اعمالش گاهى در نظرش نيكو جلوه كند ؛ اگر از غيرْ اعمال بهتر و بزرگ تر از اعمال خود ديد ، چندان اهميت نمى دهد و هميشه انسان كارهاى خوب مردم را تأويل به يك مرتبه از بدى مى كند ، و كارهاى زشت و ناهنجار خود را تأويل به يك مرتبه از خوبى مى كند . نسبت به خلق خدا بدبين است ، ولى نسبت به خودش خوش بين . به واسطۀ اين حب نفس با يك عمل كوچك مخلوط به هزار كثافت و مبعّدات خود را طلبكار حق تعالى و مستوجب رحمت داند . خوب است اكنون ما قدرى در اعمال حسنۀ خود تفكر كنيم و افعال عباديه كه از ما صادر مى شود قدرى در تحت اعتبار عقل آورده با نظر انصاف به آنها نظر كنيم ببينيم آيا به واسطۀ آنها ما مستوجب مدح و ثنا و
ص: 82
مستحق ثواب و رحمت هستيم ، يا لايق لوم و عقاب و غضب و نقمت . و اگر حق تعالى ما را به واسطۀ همين اعمالى كه در نظر ما حسنه است به آتش قهر و غضب بسوزاند بجا است و موافق عدل است .
من اكنون خود شما را در اين سؤالى كه مى خواهم بكنم حَكَم قرار مى دهم و از شما به نظر انصاف ، بعد از فكر و تأمّل ، تصديق مى خواهم . و آن سؤال اين است كه اگر نبى اكرم - صلوات اللّه عليه و آله - كه صادق و مصدّق است ، به شما خبر دهد كه اگر در تمام عمر عبادت خدا كنيد و اطاعت اوامر او نماييد و ترك شهوات و خواهش نفس نماييد ، يا در تمام عمر خلاف گفتۀ او كنيد و مطابق ميل نفسانى و شهوات خود رفتار كنيد ، در درجات آخرتِ شما فرقى نمى كند و در هر صورت شما اهل نجات هستيد و بهشت خواهيد رفت و از عذاب ايمن خواهيد بود ، نماز كنيد يا زنا كنيد تفاوتى ندارد ، ولى رضاى حق تعالى فقط در اين است كه شما عبادت او كنيد و ثنا و مدح او نماييد و ترك شهوات خود و ميل هاى نفسانى را در اين عالَم نماييد ، در مقابل اين هم اجرى نمى دهند و ثوابى عطا نمى كنند ، آيا شما از اهل معصيت مى شديد يا اهل عبادت؟ شما ترك شهوات مى كرديد ، و لذات نفسانى را بر خود براى رضاى حق تعالى و خاطرخواهى او حرام مى كرديد يا نه؟ شما باز مواظبت به مستحبات و جمعه و جماعات مى نموديد يا منغمر در شهوات و ملازم لهو و لعب و تغنيات و غير ذلك مى گرديديد؟ با يك نظر انصاف بدون ظاهرسازى و رياكارى جواب دهيد . بنده از خودم و كسانى كه مثل خودم هستند خبر مى دهم كه اهل معصيت مى شديم و اطاعات را تارك و فاعل مشتهيات نفسانى مى شديم .
پس ، از اين نتيجه حاصل شد كه تمام كارهاى ما براى لذات نفسانى و براى اداره كردن بطن و فرج است . ما شكم پرست و شهوت پرستيم : ترك لذت براى لذت بزرگ تر مى كنيم . وجهۀ نظر و قبلۀ آمال ما راه انداختن بساط شهوات است . نماز كه معراج قرب الهى است ما بجا مى آوريم براى قرب به زن هاى بهشت! ربطى به تقرب حق ندارد ؛ مربوط به اطاعت امر نيست ؛ با رضاى خدا هزاران فرسنگ دور است .
ص: 83
اى بيچارۀ بى خبر از معارف الهيه كه جز ادارۀ شهوت و غضب خود چيز ديگر نمى فهمى ، تو مقدس مواظب به ذكر و ورد و مستحبات و واجبات و تارك مكروهات و محرمات و متخلق به اخلاق حسنه و متجنب از سيّئات اخلاق ، در ترازوى انصاف بگذار كارهايى را كه مى كنى از براى رسيدن به شهوات نفسانى و نشستن بر تخت هاى زمردين و هم آغوش شدن با لعبت هاى شوخ وشنگ بهشتى و پوشيدن لباس هاى حرير و استبرق و سكنا كردن در قصرهاى نيكومنظر و رسيدن به آرزوهاى نفسانى ، آيا بايد اينها را ، كه تمام براى خودخواهى و پرستش نفس است ، به خدا نسبت داد و پرستش حق دانست؟ آيا شما با عمله اى كه براى مزد كار مى كند چه فرقى داريد كه اگر او بگويد من محض صاحب كار اين عمل را كردم ، او را تكذيب مى كنيد؟ آيا شما دروغگو نيستيد كه مى گوييد : نماز مى كنم براى تقرب به خدا؟ آيا اين نماز شما براى نزديكى به خداست ، يا براى تقرب به زن هاى بهشت است و رسيدن به شهوات است؟ فاش بگويم : پيش عرفاى باللّه و اولياء خدا تمام اين عبادات ما از گناهان كبيره است . بيچاره ، در حضور حضرت حق جل جلاله و در محضر ملائكه مقربين او برخلاف رضاى حق رفتار مى كنى ، و عبادتى كه معراج قرب حق است براى نفس اماره و شيطان مى كنى ؛ آن وقت حيا نكرده در هر عبادت چندين دروغ در محضر ربوبيت و ملائكه مقربين مى گويى و چندين افترا مى زنى و منت گذارى هم مى كنى و عجب و تدلّل هم مى نمايى و خجالت هم نمى كشى . اين عبادت من و تو با معصيتِ اهل عصيان ، كه اشد آنها ريا است ، چه فرقى دارد؟ زيرا كه ريا شرك است و بدى و بزرگى آن از جهت آن است كه عبادت را براى خدا نكردى . تمام عبادات ما شرك محض است و شائبه ، خلوص و اخلاص در آن نيست ؛ بلكه رضاى خدا به طريق اشتراك هم در آن مدخليت ندارد ؛ فقط براى شهوات و تعمير [و] ادارۀ بطن و فرج است .
اى عزيز ، نمازى كه براى خاطرخواهى زن باشد - چه زن دنيايى يا بهشتى - اين نماز براى خدا نيست ؛ نمازى كه براى رسيدن به آمال دنيا باشد يا آمال آخرت به خدا ارتباط ندارد ؛ پس چرا اين قدر ناز و غمزه فروشى مى كنى و عشوه و غنج و دلال مى كنى ، به بندگان خدا به نظر حقارت نگاه مى كنى ، خود را از خاصّان درگاه حق حساب مى كنى؟
ص: 84
بيچاره ، تو با همين نماز مستحق عذابى و مستوجب زنجير هفتاد ذراعى(1) هستى ؛ پس چرا خود را طلبكار مى دانى ، و براى خود در همين طلبكارى و تدلّل و عجب عذابى ديگر تهيه مى كنى؟ تو اعمالى را كه مأمورى بكن و متوجه باش كه از براى خدا نيست ؛ و بدان كه خداى تعالى با تفضل و ترحم تو را به بهشت مى برد ، و يك قسمت از شرك را خداى تعالى براى ضعف بندگانش به آنها تخفيف داده و به واسطۀ غفران و رحمتش پردۀ ستاريت به روى آنها پوشيده است . بگذار اين پرده دريده نشود ، و حجاب غفران حق به روى اين سيّئات ، كه اسمش را عبادت گذاشتيم ، افتاده باشد ، كه خداى نخواسته اگر اين ورق برگردد و ورق عدل پيش آيد ، گند عبادات ما كمتر از گند معصيت هاى موبقۀ اهل معصيت نيست .
ما اشاره كرديم پيش از اين به حديثى كه ثقة الاسلام كلينى ، در كافى سند به حضرت صادق - عليه السلام - رسانده ؛ و اين جا بعضى از آن حديث را به عين عبارت نقل مى كنيم تَبَرُّكاً وَتَيَمُّناً .
عَنْ أَبي عَبْدِاللّه في حديثٍ ، قالَ - أي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله - : «قالَ اللّه عَزَّ وَجَلَّ لِداودَ : يا داودُ ، بَشِّرِ المُذْنِبينَ وَأنْذِرِ الصِّدّيقينَ! قالَ : كَيْفَ اُبَشِّرُ المُذْنِبينَ وَاُنْذِرُ الصِّديقينَ؟ قالَ : يا داوُدُ ، بَشِّرِ المُذْنِبينَ أنّي أقْبَلُ التَّوْبَةَ وَأعْفُو عَنِ الذَّنْبِ ؛ وَأنْذِرِ الصِّدّيقينَ أنْ لا يُعْجِبُوا بِأَعْمالِهِمْ ، فَإنَّهُ لَيْسَ عَبْدٌ أَنْصِبُهُ لِلْحِسابِ إلاّ هَلَكَ»(2) .
«جناب امام صادق - سلام اللّه عليه - از جناب رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - نقل مى فرمايد كه گفت : خداى عزّ وجلّ به داود فرمود : "اى داود بشارت ده گناهكاران را و بترسان صدّيقين را!" گفت : "چگونه بشارت دهم گناهكاران را و بترسانم صدّيقين را؟"گفت : " اى داود بشارت ده گناهكاران را كه من همانا توبه قبول مى كنم و از گناه مى گذرم ، و بترسان صديقان را كه عجب نكنند به اعمالشان ، زيرا كه نيست بنده اى كه
ص: 85
من به پا دارم براى حساب مگر آن كه هلاك گردد"» .
بعد از آن كه صدّيقين در حساب هلاك اند ، با آن كه آنها از گناه و معصيت پاك اند ، من و تو چه مى گوييم؟ اينها همه در صورتى است كه اعمال من و شما از رياء دنيايى ، كه از موبقات و محرّمات است ، خالص باشد ؛ و كم اتفاق افتد براى ما عمل خالى از ريا و نفاق . بگذار نگفته ماند . اكنون اگر باز جاى عجب است و تدلّل و ناز و غمزه ، بكن ؛ و اگر انصافاً جاى خجلت و سرافكندگى و اعتراف به تقصير است ، بعد از هر عبادتى كه كردى از روى جدّ و واقع از آن عبادت و از آن دروغ ها كه در محضر حق تعالى گفتى ، از آن نسبت ها كه بى جهت به خود دادى ، استغفار و توبه كن . آيا توبه ندارد كه در مقابل حق مى گويى قبل از ورود در نماز : «وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّموَاتِ وَالأَرْضَ حَنِيفاً مُسْلِماً وَما أنا مِنَ الْمُشْرِكينَ ، إنَّ صَلاتي وَنُسُكي وَمَحْياىَ وَمَماتي للّه ِِ رَبِّ الْعالَمينَ»(1) . آيا وجهۀ قلب شما به فاطر سماوات و ارض است؟ آيا شما مسلِميد و از شرك خالصيد؟ آيا نماز و عبادت و محيا و ممات شما براى خداست؟ آيا خجالت ندارد در نماز مى گويى : (اَلْحَمْدُ للّه رَبِّ الْعالَمينَ)؟ آيا شما جميع محامد را از آن حق مى دانيد ، يا اين كه براى بندگان ، بلكه براى دشمنان او محمدت ثابت مى كنيد؟ آيا دروغ نيست قول تو كه مى گويى : (ربّ العالمين) ، با اين كه ربوبيت را در همين عالم براى غير ثابت مى كنى؟ آيا توبه ندارد؟ خجلت ندارد (إيّاكَ نَعْبُدُ وَإيّاكَ نَسْتَعين*؟ آيا تو عبادت خدا مى كنى يا عبادت بطن و فرج خود؟ آيا تو خداخواهى يا حورالعين خواه؟ آيا تو استعانت از خدا فقط مى طلبى ، يا در كارها چيزى كه در نظر نيست خدا [است]؟ آيا تو به زيارت بيت اللّه كه مى روى ، مقصد و مقصودت خداست و مطلب و مطلوبت صاحب خانه است و قلبت مترنم است به قول شاعر : وَما حُبُّ الدِّيارِ شَغَفْنَ قَلْبي؟(2) خداجو هستى؟ آثار جمال و
ص: 86
جلال حق را مى طلبى؟ آيا تو براى سيد مظلومان اقامۀ عزا مى كنى به سر و سينه براى او مى زنى ، يا براى رسيدن به آمال و آرزوى خودت؟ شكمت تو را وادار مى كند مجلس عزادارى بر پا كنى ، شهوت وقاع تو را وادار مى كند نماز جماعت بروى؟ هواى نفس تو را به مناسك و عبادات مى كشد؟
اى برادر ، در مكايد نفس و شيطان دقيق شو . بدان كه نمى گذارند تو بيچاره يك عمل خالصى بكنى ؛ و همين اعمال غير خالصه را كه خداوند به فضلش از تو قبول كرده نمى گذارند به سرمنزل برسانى . كارى مى كنند كه به واسطۀ اين عجب و تدلّل بى جا همۀ اعمالت به باد فنا برود ؛ اين نفع هم از جيبت برود . از خدا و رضاى او كه دورى ، به بهشت و حورالعين هم نمى رسى ؛ سهل است ، مخلّد در عذاب و معذب در آتش قهر هم مى شوى . تو گمان كردى به واسطۀ اين اعمال پوسيدۀ گنديدۀ سر و دست شكستۀ مخلوط به ريا و سمعه و هزار مصيبت ديگر ، كه هر يك مانع از قبولى اعمال است ، استحقاق بر حق تعالى پيدا كردى؟! يا از محبين و محبوبين شدى ، اى بيچارۀ بى خبر از حال محبّين ، اى بدبخت بى اطلاع از دل محبّين و آتش قلب آنها ، اى بى نواى غافل از سوز مخلصين و نور اعمال آنها ، تو گمان كردى آنها هم اعمالشان مثل من و توست! تو خيال مى كنى كه امتياز نماز حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - با ما اين است كه «مدّ» )وَلاَ الضَّالِّين( را طولانى تر مى كند؟ يا قرائتش صحيح تر است؟ يا طول سجود و ركوع و اذكار و اورادش بيشتر است؟ يا امتياز آن بزرگوار به اين است كه شبى چند صد ركعت نماز مى خواند؟ يا مناجات سيدالساجدين - عليه السلام - هم مثل مناجات من و تو است؟ او هم براى حورالعين و گلابى و انار اين قدر ناله و سوز و گداز داشت؟ به خودشان قَسَم است - و إنَّهُ لَقَسَمٌ عَظيمٌ(1) - كه اگر بشر پشت به پشت يكديگر دهند و بخواهند يك لا إلهَ إلاَّ اللّه امير المؤمنين را بگويند نمى توانند! خاك بر فرق من با اين معرفت به مقام
ص: 87
ولايت على ، عليه السلام! به مقام على بن ابى طالب قسم كه اگر ملائكه مقرّبين و انبياء مرسلين - غير از رسول خاتم كه مولاى على و غير اوست - بخواهند يك تكبير او را بگويند نتوانند . حالِ قلب آنها را جز خود آنها نمى داند كسى .
اى عزيز ، اين قدر لاف خدا مزن! اين قدر دعوى حب خدا مكن . اى عارف ، اى صوفى ، اى حكيم ، اى مجاهد ، اى مرتاض ، اى فقيه ، اى مؤمن ، اى مقدّس ، اى بيچاره هاى گرفتار ، اى بدبخت هاى دچار مكايد نفس و هواى آن ، اى بيچاره هاى گرفتار آمال و امانى و حب نفس - همه بيچاره هستيد! همه از خلوص و خداخواهى فرسنگ ها دوريد . اين قدر حسن ظنّ به خودتان نداشته باشيد . اين قدر عشوه و تدلّل نكنيد . از قلوب خود بپرسيد ببينيد خدا را مى جويد يا خودخواه است؟ موحد است و يكى طلب ، يا مشرك است؟ پس اين عجب ها يعنى چه؟ اين قدر به عمل باليدن چه معنا دارد؟ - عملى كه فرضاً تمام اجزاء و شرايطش درست باشد و خالى از ريا و شرك و عجب و ساير مفسدات باشد ، قيمتش رسيدن به شهوات بطن و فرج است چه قابليتى دارد كه اين قدر تحويل ملائكه مى دهيد؟ اين اعمال را بايد مستور از چشم ها داشت . اين اعمال از قبايح و فجايع است! بايد انسان از آنها خجلت بكشد و ستر آنها كند .
خداوندا به تو پناه مى بريم ما بيچاره ها از شرّ شيطان و نفس اماره . تو خودت ما را از مكايد آنها حفظ فرما بحق محمد و آله صلّى اللّه عليهم .
ص: 88
حديث چهارم [ كبر ]
الحديث الرابع : بِالسَّنَدِ الْمُتَّصل إلى مُحَمَّدِ بْن يَعْقُوبَ عَن عَليِّ بنِ إبْراهيمَ ، عَن مُحمّدِ بنِ عيسى ، عَن يُونُسَ ، عَن أَبانٍ ، عَن حكيمٍ ، قالَ : سألتُ أَبا عَبْدِاللّه - عليه السلام - عَنْ أدْنَى الإِلْحادِ ، فَقالَ : «إنَّ الكِبْرَ أَدْناهُ»(1) .
ترجمه : «حكيم گفت : پرسيدم از امام صادق - عليه السلام - از پست تر و پايين تر درجۀ برگشت از حق . پس فرمود : "همانا كِبْر پايين تر درجۀ اوست"» .
شرح : «كبر» عبارت است از يك حالت نفسانيه كه انسان ترفّع كند و بزرگى كند و بزرگى فروشد بر غير خود . و اثر آن اعمالى است كه از انسان صادر مى شود و آثارى است كه در خارج بروز كند كه گويند تكبّر كرد . و اين صفت غير از عجب است . بلكه به طورى كه سابق ذكر شد(2) ، اين صفت زشت و اين رذيلۀ خبيثه ، وليده و ثمرۀ عجب است ؛ زيرا كه عُجبْ خودپسندى است ، و كبر بزرگى كردن بر غير و عظمت فروشى است . انسان كه در خود كمالى ديد ، يك حالتى به او دست مى دهد كه آن عبارت از
ص: 89
سرور و غنج و تدلّل و غير آن است ، و آن حالت را عجب گويند ؛ و چون غير خود را فاقد آن كمال متوهم گمان كرد ، در او حالت ديگرى دست دهد كه آن رؤيت تفوّق و تقدّم است ، و از اين رؤيتْ يك حالت بزرگى فروشى و ترفّع و تعظّمى دست دهد كه آن را «كبر» گويند . و اينها تمام در قلب و باطن است و اثر آن در ظاهر ؛ چه در هيئت بدن و چه در افعال و اقوال باشد تكبّر است . و بالجمله ، انسان خودبينْ خودخواه شود ؛ و چون خودخواهى افزايد ، خودپسند گردد ؛ و چون خودپسندى لبريز آيد ، خودفروشى كند .
و بدان كه صفات نفسانيه ، چه در جانب نقص و رذائل و چه در جانب كمال و فضائل ، بسيار دقيق و مختلط است ؛ و از اين جهت فرق بين بعضى با بعضى به غايت مشكل است ؛ و چه بسا باشد كه اختلاف شديد بين علماء اعلام در تحديد آنها واقع گردد ، يا نشود صفت وجدانى را به طورى كه خالى از خدشه باشد تعريف كرد . لهذا بهتر اين است كه اين امور را واگذار به وجدان كنيم و خود را از قيد مفهوم تراشى رهايى دهيم و از اصل مقصد و مقصود باز نمانيم .
پس بايد دانست كه از براى كبر درجاتى است شبيه درجاتى كه در عجب ذكر شد . و بعضى از درجات ديگر كه در عجب نيز نظير داشت ولى چون در آن جا مهم نبود و در اين جا مهم است ذكر مى شود . اما آنچه كه شبيه آن در عجب گذشت شش درجه است :
يكى كبر به واسطۀ ايمان و عقايد حقه ؛ و در مقابل آن ، كبر به واسطۀ كفر و عقايد باطله است .
ديگر كبر به واسطۀ ملكات فاضله و صفات حميده ؛ و در مقابل آن ، كبر به واسطۀ رذائل اخلاق و ملكات ناهنجار است .
و ديگر كبر به واسطۀ مناسك و عبادات و صالحات اعمال است ؛ و در مقابل آن ، كبر به واسطۀ معاصى و سيّئات افعال است .
و هر يك از اينها ممكن است وليدۀ همان درجه عجب باشد كه در نفس است ؛ و ممكن است آن را سبب ديگر باشد كه بعد از اين اشاره به آن مى شود . و اما آنچه كه اين جا بالخصوص مورد نظر مى شود ، كبر به واسطۀ امور خارجيه است ؛ مثل نسب و حسب و مال و منال و سيادت و رياست و غير آن . و ما ان شاء اللّه در ضمن فصولى چند اشاره
ص: 90
به بعضى مفاسد اين رذيله و علاج آن به مقدار مقدور خود مى نماييم ، و از خداى تعالى توفيق تأثير در خويشتن و غير مى طلبيم .
بدان كه از براى كبر به اعتبار ديگر درجاتى است : اوّل ، كبر به خداى تعالى . دوم ، كبر به انبيا و رسل و اوليا ، صلوات اللّه عليهم . سوم ، كبر به اوامر خداى تعالى ؛ كه اين دو نيز به كبر به خداى تعالى برگردد . چهارم ، كبر بر بندگان خدا ؛ كه آن نيز پيش اهل معرفت به كبر به خدا برگردد .
اما كبر به خداى تعالى ، كه از همه قبيح تر و مهلك تر و مرتبۀ اعلاى آن است ، در اهل كفر و جحود و مدعيان الوهيت پيدا شود . و گاهى نمونه اى از آن در بعض اهل ديانت پيدا شود كه ذكر آن مناسب نيست . و اين از غايت جهل و نادانى و ندانستن ممكن است حدّ خويش و مقام واجب الوجود را .
و اما كبر بر انبيا و اوليا در زمان انبيا بسيار اتفاق مى افتاد و خداى تعالى خبر داده است از حال آنها كه گفتند : (أَنُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنَا)(1) . و از اهل اين ملت گفتند : (لَوْلاَ نُزِّلَ هذَا الْقُرآنُ عَلَى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ)(2) . و در صدر اسلام ، تكبر بر اولياء خدا بسيار واقع گرديد و در اين زمان ها نمونه اى از آن در بعضى از منتحلين به اسلام است .
و اما كبر به اوامر خدا در بعض اهل معصيت پيدا شود ؛ چنانچه ترك حج كند براى آن كه اعمال آن را از قبيل لباس احرام و غيره را بر خود روا ندارد ؛ و ترك نماز كند ، زيرا كه وضع سجده را با مقام خود مناسب نداند . و گاهى در بعض اهل مناسك و عبادات و اهل علم و ديانت پيدا شود ؛ چنانچه ترك اذان كند تكبراً ؛ و قبول قول حق نكند اگر از مثل خود يا پايين تر از خود شنيد . گاهى اتفاق مى افتد كه انسان مطلبى را از رفيق يا
ص: 91
هم قطارش مى شنود و آن را با كمال شدت رد مى كند و طعن به قائلش مى زند ، ولى همان مطلب را از بزرگى در دين يا دنيا اگر شنيد قبول مى كند(1) . حتى ممكن است در اوّل از روى جد رد كند ، و در دوم از روى جد قبول كند . اين شخص طالب حق نيست . تكبرش پرده به روى حق مى پوشد ، و تملقش از بزرگ - كه غير از صفت تواضعِ ممدوح است - او را كر و كور مى كند . و از همين تكبر است ترك تدريس علمى يا كتابى كه با شأن خود مناسب نداند ، و ترك تدريس براى اشخاص بى عنوانِ ظاهرى ، يا براى عدۀ قليله ، و ترك جماعت در مسجد كوچك و قناعت به عدۀ كم ، گرچه بداند كه رضاى حق تعالى در آن است . و گاهى از بس مطلب دقيق مى شود صاحب اين خُلق نمى فهمد كه عملش مستند به خُلق كبر است ، مگر آن كه در صدد اصلاح نفس برآيد و دقيق شود در مكايد آن .
اما كبر بر بندگان خدا ، از همه بدتر كبر بر علماء باللّه و دانشمندان است ، كه مفاسد آن از همه بيشتر و ضررش مهمتر است . و از اين كبر است ترك مجالست فقرا و تقدم در مجالس و محافل و در راه و رفتار . و اين در جميع طبقات ، از اشراف و اعيان گرفته تا علما و محدّثين ، و از اغنيا گرفته تا فقرا- مگر كسى را كه خداى تعالى حفظ فرمايد - رايج و شايع است . و تمييز بين تواضع و تملق ، و تكبر و تأبى نفس گاهى به غايت مشكل شود و بايد انسان به خداى تعالى پناه برد تا او را هدايت بنمايد . و اگر انسان در صدد اصلاح برآيد و حركت به جانب مطلوب كند ، ذات مقدس حق تعالى به رحمت واسعۀ خود راهنمايى مى فرمايد و سير را آسان مى كند .
كبر را اسباب بسيارى است كه برگشت تمام آنها به اين است كه انسان در خود
ص: 92
كمالى توهّم كند كه آن باعث عجب شود و مخلوط با حب نفس گرديده حجاب كمال ديگران شده آنها را ناقص تر از خود گمان كند ، و اين سبب ترفّع قلبى يا ظاهرى گردد .
مثلاً در علماء عرفان گاهى پديد آيد كسى كه خود را از اهل معارف و شهود داند و از اصحاب قلوب و سابقۀ حُسنى انگارد و بر ديگران لاف ترفّع و تعظّم زند ، و حكما و فلاسفه را قشرى و فقها و محدّثين را ظاهربين و ساير مردم را چون بهائم داند ؛ و به همۀ بندگان خدا به نظر تحقير و تعيير نگاه كند . و بيچاره خود لاف از فناء فى اللّه و بقاء باللّه زند و كوس تحقق كوبد ، با آن كه معارف الهيه اقتضا مى كند خوش بينى به موجودات را . و اگر شمّ معرفت اللّه كرده بود به مظاهر جمال و جلال حقّ ، تكبر نمى كرد ؛ چنانچه در مقام بيان و علمْ خود او نيز تصريح به خلاف حالت خود كند . و اين نيست جز آن كه معارف به قلبش وارد نشده . و بيچاره به مقام ايمان هم نرسيده دم از عرفان مى زند ؛ و از عرفان حظّى نداشته از تحقق سخن مى راند .
و در حكما نيز اشخاصى پيدا مى شود كه چون خود را داراى برهان و علم به حقايق داند و خود را از اهل يقين باللّه و ملائكته و كتبه و رسله شمارد ، به سايرين به نظر حقارت نگاه كند و ساير علوم را جزو علم حساب نكند ؛ و تمام بندگان خدا را ناقص داند در علم و ايمان ؛ و به آنها تكبر نمايد در قلب ، و در ظاهر نيز با نخوت و تكبر با مردم رفتار كند ؛ با آن كه علم به مقام ربوبيت و فقرِ ممكنْ اقتضا مى كند خلاف آن را ، و حكيم آن است كه داراى ملكۀ تواضع باشد به واسطۀ علم به مبدأ و معاد . خداى تعالى لقمان را حكمت عطا فرمود به نصّ قرآن شريف(1) ، و از دستورات آن بزرگوار به فرزندش آن است كه خداى تعالى نقل مى فرمايد : (وَلاَ تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَلاَ تَمْشِ فِى الأَرْضِ مَرَحاً إِنَّ اللّه َ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ)(2) .
و در مدعى هاى ارشاد و تصوّف و تهذيب باطن گاهى شخصى پيدا مى شود كه به
ص: 93
تكبّر با مردم رفتار كند ، و بدبين به علما و فقها و تابعين آنها گردد ، و به حكما و علما طعن ها زند و غير خود و سرسپردگان به خود را اهل هلاك داند ، و چون دستش از علوم تهى است علوم را خار طريق خواند و اهل آن را شيطان راه سالك شمارد ؛ با آن كه آنچه در مقام دعوى مقام خود گويد اقتضاى خلاف اينها نمايد ؛ و هادى خلايق و مرشد گمراهان بايد خود از مهلكات و موبقات مبرّا باشد ، و از دنيا گذشته و محو جمال حق شده ، بايد به بندگان خدا تكبر نكند و بدبين به آنها نباشد .
و در فقها و علماى فقه و حديث و طلاب آن نيز گاهى كسى پيدا شود كه مردم ديگر را حقير شمارد و به آنها تكبر فروشى كند و خود را مستحق همه طور اكرام و اعظام داند ، و لازم داند كه همۀ مردم اطاعت امر او كنند و هر چه گويد چون و چرا نكنند ؛ خود را (لاَ يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْأَلُونَ)(1) انگارد ؛ و جز خود و چند نفر معدودى مثل خود را اهل بهشت نداند ؛ و اسم هر طايفه اى از هر علمى در ميان آيد ، به آن طعن زند و جز علم خود را ، كه از آن نيز بهرۀ كافى ندارد ، ساير علوم را نديده و نسنجيده طرد كند و اسباب هلاك داند ، و علما و ساير علوم را از روى جهل و نادانى طرد كند و چنين ارائه دهد كه ديانتش موجب شده كه اينها را تحقير و توهين كند ، با آن كه علم و ديانت مبرا از اين اطوار و اخلاق اند . «قول به غير علم» را شريعت مطهره حرام كرده(2) و حرمت مسلم را واجب دانسته(3) ، اين بيچارۀ بى خبر از ديانت و علم خلاف قول خدا و رسول كرده و آن را به صورت دين درآورده ، با آن كه سيرۀ سلف و خلف از علماى بزرگ غير از اين بوده .
اين حال علوم شرعيه كه هر يك اقتضا دارد كه علماى آن متصف به تواضع باشند و ريشۀ تكبر را از قلوب قلع كنند . هيچ علمى تكبر نياورد و با تواضع مخالف نيست . پس
ص: 94
از اين ، علت آن كه اين اشخاص عملشان خلاف علمشان است بيان مى نماييم(1) ، در علماى ساير علوم ، از قبيل طب و رياضى و طبيعى ، و همين طور صاحبان صنعت دقيق ، مثل برق و مكانيك و غير آن ، نيز تكبرفروشى بسيار پيدا مى شود . ساير علوم را هر چه باشد چيزى ندانند و به اهل آن با نظر تحقير نگاه كنند و هر يك گمان كنند كه علم آن است كه پيش اوست و در ظاهر و قلب به مردم كبريايى كنند ، با آن كه علم آنها اين اقتضا را ندارد .
اما غير اهل علم ، بعضى از اهل مناسك و عبادت نيز بسيار به مردم تكبر كنند و آنها را حقير شمارند و تحقير كنند ؛ ساير مردم را ، حتى علما را ، اهل نجات ندانند ؛ هر وقت از علم سخنى پيش آيد ، گويند : علم بى عمل چه فايده دارد؟ عمده عمل است ؛ و به عملى كه خود اشتغال دارند خيلى اهميت مى دهند ، و به همۀ طبقات از روى كبر و عُجب نظر كنند ؛ با اين كه اگر اهل عبادت حقيقى و اخلاص باشد بايد عملش او را اصلاح كند . نماز از منكر و فحشا نهى مى نمايد و معراج مؤمن است ، اين پنجاه سال نمازخوان و مواظب اعمال واجبه و مستحبه ، به رذيلۀ كبر كه الحاد است ، و عُجب كه از فحشاء و منكر بزرگ تر است ، متصف شده و به شيطان و خُلق او نزديك گرديده! نمازى كه از فحشا نهى نكند و نگاهدار قلب نباشد ، بلكه به واسطۀ كثرت آن قلب ضايع گردد ، نماز نيست .
نمازى كه وقتى خيلى مواظبت كردى از او ، تو را به شيطان و خاصۀ او ، كه كبر است ، نزديك كند نماز نيست ؛ نه آن كه نماز اين اقتضا را دارد . اينها كبر حاصل از علم و عمل .
و اما آنچه از غير اينها حاصل شود نيز برگشت كند به رؤيت يك نحو كمال در خود و غير را فاقد آن ديدن . مثلاً كسى كه داراى نسب و حسب است ، بر فاقد آن تكبر كند گاهى . و كسى كه داراى جمال و زيبايى است ، بر فاقد آن يا طالب آن تكبر نمايد . يا مثلاً داراى اتباع و انصار و قبيله و تلاميذ و غير آن ، بر فاقد آن تكبر فروشد . پس رويهم رفته ، سبب كبْر رؤيت كمال متوهّم است و بهجت به آن و عجب به آن ، و فاقدْ ديدن غير است از آن . حتى صاحبان اخلاق فاسده و اعمال قبيحه نيز گاهى به غير خود كبر كنند ،
ص: 95
چون آن را كه در خود است يك نحو كمال انگارند!
و بدان كه صاحب صفت كبر گاهى به واسطۀ بعضى جهات خوددارى كند از اظهار آن و هيچ ترتيب آثار ندهد ، ولى اين شجرۀ خبيثه در قلبش ريشه دارد ؛ و لهذا از او تراوش كند آثار وقتى كه از حال طبيعى خارج شود . مثل آن كه غضب عنان را از دست او بگيرد ، در آن حال شروع كند به اظهار كبريا و عظمت و دارايى خود را از هر قبيل است - علم است يا عمل يا چيز ديگر - به چشم ديگرى كشد و بر او افتخار كند . و گاهى ظاهر كند كبر خود را و اعتنا به جهات خارجيه نكند ، و شدت كبر آن را گسيخته عنان كند ؛ پس ، گاهى ظاهر شود كبر در اعمال و حركات و سكناتش ؛ مثل آن كه تقدم در مجالس كند و از ديگران در ورود و خروج جلو افتد ؛ و فقرا را در مجلس خود راه ندهد ، و ترك مجالست آنها كند ؛ و براى خود حريم قرار دهد ؛ و در راه رفتن و نگاه كردن و جواب و سؤال با مردم و ديگر اَعمالْ كبر كند .
و بعضى از محققين ، كه ما بسيارى از اصول مطالب را در اين حديث از او اخذ كرده و ترجمه كرديم ، گويد كه : «درجۀ نازلۀ كبر در عالِم اين است كه روى خود را از مردم برگرداند و از آنها گويى اعراض كند . و در عابدْ آن است كه عبوس كند بر مردم و چين بر جبين اندازد ، گويى از مردم پرهيز كند يا به آنها غضب كرده است ؛ و بيچاره نمى داند كه ورع در پيشانى نيست و چين آن ، و در عبوس صورت نيست ، و در برگرداندن صورت و اعراض از مردم نيست ، و در گردن كج كردن و سر پايين انداختن نيست ، و در دامن جمع كردن نيست ، بلكه ورع در قلب است . پيغمبر - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود : «تقوا اين جاست» . و اشاره فرمود به سينۀ خود(1)»(2) .
و گاهى ظاهر شود كبر در زبان او و به ديگران مفاخره و مباهات كند و تزكيۀ نفس نمايد . عابد در مقام تفاخر گويد من فلان عمل را كردم . و ديگران را تنقيص كند و اعمال خود را بزرگ شمارد . گاهى هم تصريح نمى كند ولى چيزى مى گويد كه لازمه اش تزكيۀ
ص: 96
نفس است . و عالِم گويد به غير : تو چه مى دانى؟ من فلان كتاب را چندين دفعه ديدم ، چندين سال در مجامع علمى بودم و اساتيد و اساطين ديدم و زحمت ها كشيدم ، كتاب ها نوشتم ، تصنيف و تأليف ها كردم . و همين طور . پس ، در هر حال بايد به خدا پناه برد از شر نفس و مكايد آن .
بدان كه اين صفت زشت ناهنجار هم فى نفسه داراى مفاسد است و هم از او مفاسد بسيار زاييده شود . اين رذيله انسان را از كمالات ظاهرى و باطنى و از حظوظ دنيوى و اخروى باز دارد ، و توليد بغض و عداوت كند و انسان را از چشم خلايق بيندازد و پست و ناچيز كند ، و مردم را وادار كند كه با او معارضۀ به مثل كنند و او را خوار كنند و تحقير نمايند .
در حديث كافى وارد است كه حضرت صادق - عليه السلام - فرموده : «هيچ بنده اى نيست مگر آن كه در سر او لجامى است و فرشته اى است كه آن را نگاه مى دارد . پس وقتى كه تكبر كند ، مى گويد : "پايين بيا ، خداىْ تو را پايين بياورد ." پس او هميشه در پيش خود بزرگ ترين مردم است و در چشم مردم كوچك ترين آنهاست . و هنگامى كه تواضع نمايد ، خداى تعالى آن لجامى را كه در سر اوست مرتفع فرمايد ، و گويد به او كه
"بزرگ شو ، خداوند تو را بزرگ و رفيع كند ." پس هميشه كوچك ترين مردم است نزد خود و رفيع ترين مردم است در نزد آنها»(1) .
اى عزيز ، همان دِماغى كه تو دارى و همان نفسى كه تو دارى ديگران هم دارند ؛ تو
ص: 97
اگر فروتن شدى ، قهراً مردم تو را احترام كنند و بزرگ شمارند ؛ و اگر تكبر كنى پيشرفت ندارد . اگر توانستند تو را خوار و ذليل مى كنند و به تو اعتنا نمى كنند ؛ و اگر نتوانستند در دل آنها خوارى و در چشم آنها ذليلى و مكانت ندارى . تو با تواضع دل مردم را فتح كن ؛ دل كه پيش تو آمد ، آثار خود را ظاهر مى كند . و اگر قلوب از تو برگشت ، آثار آن بر خلاف مطلوب تو است . پس ، تو اگر فرضاً احترام طلب و بزرگى خواه هم هستى ، بايد از راه آن وارد شوى ؛ و آن مماشات با مردم و تواضع با آنهاست ؛ نتيجۀ تكبر خلاف مطلوب و مقصود تو است ؛ پس ، نتيجۀ دنيايى كه نمى گيرى سهل است ، نتيجۀ به عكس مى گيرى . [به] علاوه ، اين خُلقْ موجب ذلت در آخرت و خوار شدن در آن عالم مى شود : همان طور كه در اين عالم مردم را حقير شمردى و به بندگان خدا بزرگى كردى و به آنها عظمت و جلال و عزت و حشمت فروختى ، در آخرت صورت همين بزرگىْ ذلت است و خوار شدن .
چنانچه در حديث شريف كافى وارد است : بِإسناده عَنْ داوُدِ بن فَرْقَدِ عَنْ أَخيهِ قال : سَمِعْتُ أَبا عَبْدِاللّه - عليه السلام - يقول : «إنَّ المُتَكَبِّرينَ يُجْعَلُونَ في صُوَرِ الذَّرِّ يَتَوَطَّأُهُمُ النّاسُ حَتّى يَفْرَغَ اللّه مِنَ الحِسابِ»(1) . «برادرِ داود بن فرقد گويد شنيدم حضرت صادق - عليه السلام - مى گفت : "همانا متكبران قرار داده شوند به صورت مورچگانِ ضعيف ، پايمال نمايند مردم آنها را تا خدا از حساب فارغ شود"» . و در وصيت هاى حضرت صادق - عليه السلام - است به اصحاب خود . قال : «إيّاكُمْ وَالْعَظَمَةَ وَالْكِبْرَ ؛ فإنَّ الكِبرَ رِداءُ اللّه ، عَزَّ وَجَلَّ ؛ فَمَنْ نازَ عَ اللّه رِداءَهُ ، قَصَمَهُ اللّه وَأَذَلَّهُ يَوْمَ القِيامَةِ»(2) . حاصل معنى آن كه : «بترسيد از عظمت و كبر كردن ؛ زيرا كه كبر مختص به خداى عزّ وجلّ است ؛ و كسى كه منازعه كند خدا را در آن ، خداى تعالى او را در هم شكند و ذليلش كند روز قيامت» . و نمى دانم كه اگر خداى تعالى كسى را ذليل كند چه خواهد كرد با او و به چه حالى مبتلا
ص: 98
مى شود؟ زيرا كه امور آخرتى با دنيا فرق ها دارد . ذلت در آخرت غير از ذلت در دنياست ؛ چنانچه نعمت ها و عذاب هاى آن جا مناسبت با اين جا ندارد : نعمتش فوق تصور ماست ؛ عذابش خارج از حوصلۀ ماست ؛ كرامتش بالاتر از آنچه هست كه ما خيال مى كنيم . ذلت و خواريش غير از اين ذلت و خوارى هايى است كه ما گمان مى كنيم .
و عاقبت كار متكبر هم جهنم است . در حديث است كه «الكِبْرُ مَطايَا النّارِ»(1) كسى كه مركب كبر سوار است او را به آتش مى برد ، و روى بهشت را نخواهد ديد تا در او از اين صفت اثرى باشد .
چنانچه از رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - نقل است كه فرمود : «لَنْ يَدْخُلَ الجَنَّةَ مَنْ في قَلْبِهِ مِثْقالُ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ مِنْ كِبْر»(2) . و جناب امام باقر و امام صادق - عليهما السلام - نيز قريب به همين را فرموده اند(3) .
و در حديث شريف كافى است كه حضرت باقر - عليه السلام - فرمودند : «العِزُّ رِداءُ اللّه وَالِكبْرُ إزارُهُ ؛ فَمَنْ تَناوَلَ شَيْئاً مِنْهُ أَكَبَّهُ اللّه في جَهَنَّمَ»(4) . حاصل معنا آن كه «عزت و كبريا از خداست . كسى كه چيزى از او را داشته باشد ، خداى تعالى او را به روى در جهنم افكند» . آن هم چه جهنمى براى متكبرين تهيه شده است [كه] غير از جهنم ساير مردم است . بس است ، حديث كمرشكنى كه سابقاً ترجمۀ آن را نقل كردم(5) ، اين جا كه محل اوست نقل مى كنم :
ص: 99
مُحمّدِ بنِ يَعقوبَ ، عَنْ عَليِّ بنِ إبراهيمَ ، عَنْ أَبيه ، عَن ابْنِ أبي عُمَيْرٍ ، عن ابْنِ بُكَيْرٍ ، عن أَبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قالَ : «إنّ في جَهَنَّمَ لَوادِياً لِلْمُتَكَبِّرينَ يُقالُ لَهُ «سَقَرُ» ؛ شَكى إلَى اللّه ، عَزَّ وَجَلَّ ، شِدَّةَ حَرِّهِ وَسَأَلَهُ أَنْ يَأْذَنَ لَهُ أَنْ يَتَنَفَّسَ ؛ فَتَنَفَّسَ فَأَحْرَقَ جَهَنَّمَ»(1) .
حديث در كمال اعتبار است ، بلكه مثل «صحيح» است . «ابن بكير از حضرت صادق - عليه السلام - نقل مى كند كه گفت : "همانا در جهنم وادى هست از براى متكبران كه او را «سقر» گويند . شكايت كرد به خداى عزّ وجلّ از شدت حرارت خود و خواست از خدا كه اذن دهد او را كه نفس بكشد . پس تنفس كرد ؛ پس محترق كرد جهنم را"» .
پناه مى برم به خدا از جايى كه خودش با آن كه دار عذاب است از حرارت خودش شكايت كند و جهنم از نفَس او بسوزد .
سختى و شدت حرارت آتش آخرت را ما نمى توانيم در اين عالم ادراك كنيم ؛ زيرا كه سبب اختلاف شدت و ضعف عذاب :
يكى قوت و ضعف ادراك است ؛ هر چه مدرك قوى تر و ادراك تام تر و خالص تر باشد بيشتر ادراك الم و درد كند .
و يكى ديگر اختلاف موادى است كه حسّ به او قائم است در قبول حرارت . چون مواد مختلف است در قبول حرارت . مثلاً طلا و آهن بيشتر قبول حرارت مى كنند از سرب و قلع ؛ و اينها بيشتر قبول مى كنند از چوب و زغال و اينها از گوشت و پوست .
و يكى ديگر شدت ارتباط قوۀ ادراك است به محل قابل . مثلاً مغز سر انسان با آن كه قبول حرارت كمتر مى كند از استخوان ها ، مع ذلك تأثرش بيشتر است ؛ زيرا كه قوۀ ادراك در آن بيشتر نمايش دارد .
و يكى ديگر نقص و كمال خود حرارت است . اگر حرارت صد درجه باشد ، بيشتر متألم مى كند از آن كه پنجاه درجه باشد .
و يكى ديگر اختلاف ارتباط مادۀ فاعلۀ حرارت است به مادۀ قابلۀ آن . مثلاً آتش اگر مقارن با دست باشد يا بچسبد به دست ، در سوختن فرق مى كند .
ص: 100
تمام اين اسباب خمسه كه ذكر شد در اين عالم در كمال نقص است ، و در آن عالم در كمال قوّت و تماميت است .
جميع ادراكات ما در اين عالم ناقص و ضعيف و محجوب به حجب كثيره اى است كه ذكر آنها موجب تطويل و مناسب با اين مقام نيست . امروز چشم ما ملائكه و بهشت و جهنم را نمى بيند ؛ گوش ما صداهاى عجيب و غريب برزخ و برزخيان و قيامت و اهل آن را نمى شنود ؛ حسّ ما ادراك حرارت آن جا را نمى كند - همه از نقص خود اينهاست . آيات و اخبار اهل بيت - صلوات اللّه عليهم - مشحون به ذكر اين مطلب است تلويحاً و تصريحاً ؛ علاوه بر آن كه مطابق برهان است در محل خود .
اما بدن انسان در اين عالم قابل قبول حرارت نيست . يك ساعت اگر در اين آتش سرد دنيا بماند خاكستر مى شود ؛ ولى خداوند قادر در قيامت اين بدن را طورى قرار مى دهد و خلق مى فرمايد كه در آن آتش جهنم - كه به شهادت جبرئيل امين اگر يك حلقه از سلسلۀ هفتاد ذراعى اهل جهنم را در اين عالم بياورند ، تمام كوه ها از شدت حرارت آن ذوب مى شود(1) - باقى مى ماند هميشه و ذوب نمى شود و تمام نمى گردد . پس ، بدن انسان هم در قيامت قابليتش طرف قياس نيست با اين عالَم .
و اما ارتباط نفس به بدن در اين عالَم خيلى ضعيف و ناقص است . اين عالَم تعصى دارد از آن كه نفس در او به قواى خود ظاهر گردد ؛ ولى آن عالَمْ مملكت ظهورِ نفس است ؛ و نسبت نفس به بدنْ نسبت فاعليت و خلاقيت است ؛ چنانچه در محل خود ثابت است(2) . و اين نسبت اتمّ مراتب نسبت ها و ارتباط هاست .
و اما آتش اين عالم يك آتش افسردۀ سردى است ، و يك امر عَرَضى مشوب به مواد خارجيۀ غير خالص است ؛ ولى آتش جهنمْ خالص و بى خلط و جوهر قائم بالذات حىّ مريدى است كه از روى شعور اهل خود را مى سوزاند ؛ و به هر قدر كه مأمور است
ص: 101
فشار به اهل خود مى آورد . در وصفش شنيدى فرمودۀ صادق مصدَّق جبرئيل امين را . قرآن خدا و اخبار انبيا پُر است از وصف آن .
و اما ارتباط آتش جهنم و التصاق آن به بدن در اين عالم شبيه ندارد . جميع آتش هاى اين عالم اگر به انسان احاطه كند بيش از احاطۀ به سطوح نكند ، ولى آتش جهنم به ظاهر و باطن و به خود مدارك و متعلقات آنها يك نحو احاطه دارد . آن آتش است كه قلب و روح و قوا را مى سوزاند و با آنها يك نحو اتحاد پيدا مى كند كه در اين عالَم بى نظير است.
پس ، معلوم شد كه موجبات عذاب در اين عالَم به هيچ وجه فراهم نيست : نه مواد اين جا لايق قبول ، و نه فاعل حرارت تامّ الفاعلية ، و نه ادراك تام است . آتشى كه جهنم از نفس او بسوزد ما ادراك آن را و تصور آن را نمى توانيم بكنيم ، مگر آن كه خداى نخواسته جزو متكبران گرديم و اين خُلق زشت ناهنجار را اصلاح نكرده از اين عالم منتقل شويم و بالمعاينه آن را ببينيم . (فَلَبِئْسَ مَثْوَى المُتَكَبِّرِينَ)(1) .
بدان كه از موجبات تكبّر كردن ، به واسطۀ آن امورى كه ذكر شد ، يكى كوچكى دِماغ و ضعف قابليت و پستى و كم حوصلگى است ؛ و بالجمله چون ظرفيتش كم است ، به مجرد آن كه يك كمالى در خود مى بيند و يك امتيازى در خود مشاهده مى كند گمان مى كند داراى مقام و مرتبه اى است ؛ با آن كه اگر با نظر اعتبار و انصاف نظر كند ، به هر رشته اى كه وارد است و به هر كمالى كه متصف است ، مى فهمد كه آنچه را كه كمال گمان كرده و به آن افتخار و تكبّر نموده ، يا اصلاً كمال نبوده ، يا اگر بوده در مقابل كمالات ديگران قدر قابلى نداشته ، و بيچاره صورت خود را به سيلى سرخ كرده و اِسْتَسْمَنَ ذا وَرَم(2) ، مثلاً عارفى كه به واسطۀ عرفان خود به سايرين به چشم حقارت
ص: 102
نظر كرده تكبر مى كند و «قشرى» و ظاهرى مى گويد ، آيا از معارف الهيه چه دارد جز يك دسته مفهومات كه همه حجاب حقايق اند و سدّ طريق ؛ و يك مقدار اصطلاحات دل فريب با زرق و برق كه به معارف الهيه ارتباطى ندارد و با خداشناسى و علم به اسماء و صفات مراحلى فاصله دارد؟ معارفْ صفت قلب است . و به عقيدۀ نويسنده تمام اين علومْ عملى هستند نه محض دانستن مفاهيم و بافتن اصطلاحات . ما به اين عمر كوتاه و اطلاع كم ، در اين عرفاء اصطلاحى ، و در علماء ساير علوم ، اشخاصى ديديم كه به حق عرفان و علم قسم است كه اين اصطلاحات در دل آنها اثر نكرده ، بلكه اثر ضد كرده!
اى عزيز ، عرفان باللّه به قول تو قلب را محل تجليات اسماء و صفات و جلوۀ ذات و محل ورود سلطان حقيقى مى نمايد كه محو آثار مى نمايد و تلوين را مى برد و تعيّنات را مى زدايد : (إِنَّ الْمُلُوكَ إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً)(1) . قلب را احدى احمدى مى كند ؛ پس چرا قلب تو را محو جمال خودت كرده! تلوين را افزوده اضافات و تعيّنات را افزايش داده ؛ تو را از حق تعالى و تجليات اسمائى او غافل نموده ؛ قلب تو را منزلگاه شيطان نموده ؛ بندگان خدا و خاصان درگاه حق و جلوات جمال محبوب را به نظر تحقير و پستى نگاه مى كنى! واى به حال تو عارف كه حالت از همه كس بدتر است و حجت بر تو تمام تر است . تو تكبر به حق مى كنى؟! فرعونيت به حضرت اسماء و صفات و تجليات ذات مى نمايى؟!
اى طلبۀ مفاهيم! اى گمراه حقايق! قدرى تأمّل كن ببين چه دارى از معارف؟ چه اثرى در خود از حق و صفاتش مى بينى؟ علم موسيقى و ايقاع شايد از علم تو دقيق تر باشد ؛ هيئت و مكانيك و ساير علوم طبيعى و رياضى در اصطلاحات و دقت با علم تو همدوش است ؛ همان طور كه آنها عرفان باللّه نمى آورد ، علم تو هم تا محجوب به حجاب اصطلاحات و پردۀ مفاهيم و اعتبارات است ، نه از او كيفيتى حاصل شود نه
ص: 103
حال(1) . بلكه در شريعت علمْ علوم طبيعى و رياضى از علوم شما بهتر است ، زيرا كه آنها نتيجۀ خود را مى دهد ، و از شما بى نتيجه يا به عكس نتيجه مى دهد! مهندس نتيجۀ هندسه را ، و زرگر نتيجۀ صنعت خود را مى برد ؛ شما از نتيجۀ دنيايى باز مانده به نتيجۀ معارف هم نرسيديد ؛ بلكه حجاب شما غلظتش بيشتر است . تا صحبت احديت در پيش مى آيد ، يك ظلمت بى انتهايى تصور مى كنيد! و تا از حضرت اسماء و صفات سخنى مى شنويد يك كثرت لايتناهى در نظر مى آوريد! پس راهى به حقايق و معارف از اين اصطلاحات پيدا نشد ، و خود سرمايۀ افتخار و تكبّر بر علماى حقه گرديد . معارفى كه كدورت قلب را بيفزايد معارف نيست . واى بر معارفى كه عاقبت امر صاحبش را وارث شيطان كند ؛ كبر از اخلاق خاصۀ شيطان است . او به پدر تو آدم كبر كرد ، مطرود درگاه شد ؛ تو كه به همۀ آدم و آدم زاده ها كبر مى كنى نيز مطرودى . از اين جا حال ساير علوم را بفهم . حكيم اگر حكيم است و نسبت حق را با خلق و خود را با حق فهميده ، كبريا از دل او بيرون رود و وارسته شود ؛ ولى بيچاره طالب اين مفاهيم و اصطلاحات گمان كرده حكمت اينهاست و حكيمْ عالم به اينهاست . گاهى خود را متصف به صفات واجب شمارد و گويد : حكيم از صفات حق است . الْحِكْمَةُ هِيَ التَشَبُّهُ بِالإلهِ(2) . و گاهى خود را در زمرۀ انبيا و مرسلين قلمداد كند )وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ((3) تلاوت كند . و گاهى «الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤمِنِ»(4) و (مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِىَ خَيْراً كَثِيراً)(5) قرائت كند . قلب او از حكمت بى خبر و هزاران مراحل از خيرات دور و از حكمت مهجور است .
حكيم متأله و فيلسوف بزرگ اسلام ، جناب محقّق داماد(6) - رضوان اللّه عليه -
ص: 104
مى فرمايد : «حكيم آن است كه بدن از براى او چون لباس باشد ؛ هر وقت اراده كند ، او را رها كند»(1) . او چه مى گويد و ما چه مى گوييم! او از حكمت چه فهميده و ما چه فهميديم! پس ، تو كه به واسطۀ چند مفهوم و پاره اى اصطلاحات به خود مى بالى و به مردم كبريا مى كنى ، معلوم شد از كم ظرفيتى و كوچكى حوصله است و كمى قابليت است .
آن بيچاره اى كه خود را مرشد و هادى خلايق داند و در مسند دستگيرى و تصوف قرار گرفته از اين دو حالش پست تر و غمزه اش بيشتر است . اصطلاحات اين دو دسته را به سرقت برده و سر و صورتى به متاع بازار خود داده و دل بندگان خدا را از حق منصرف و مجذوب به خود نموده و آن بيچارۀ صاف و بى آلايش را به علما و ساير مردم بدبين نموده ؛ براى رواج بازار خود فهميده يا نفهميده پاره اى از اصطلاحات جاذب را به خورد عوام بيچاره داده گمان كرده به لفظِ «مجذوبعلى شاه» يا «محبوبعلى شاه» حال جذبه و حب دست دهد! اى طالب دنيا و اى دزد مفاهيم! اين كار تو هم اين قدر كبر و افتخار ندارد . بيچاره از تنگى حوصله و كوچكى كلّه گاهى خودش هم بازى خورده خود را داراى مقامى دانسته . حب نفس و دنيا به مفاهيم مسروقه و اضافات و اعتبارات پيوند شده يك وليدۀ ناهنجارى پيدا شده ؛ و از انضمام اينها يك معجون عجيبى و اُخلوطۀ غريبه اى فراهم شود! و خود را با اين همه عيب مرشد خلايق و هادى نجات امت و داراى سرّ شريعت ، بلكه وقاحت را گاهى از حدّ گذرانده ، داراى مقامِ ولايتِ كليه دانسته! اين نيز از كمى استعداد و قابليت و تنگى سينه و ضيق قلب است .
تو طلبۀ فقه و حديث و ساير علوم شرعيه نيز در مقام علم بيش از يك دسته
ص: 105
اصطلاحات كه در اصول و حديث به خرج رفته ندانى . اگر اين علوم كه همه اش مربوط به عمل است در تو اضافه اى نكرده و تو را اصلاح ننموده ، بلكه مفاسد اخلاقيه و عمليه بار آورده ، كارت از علماى ساير علوم پست تر و ناچيزتر ، بلكه از كار همۀ عوام پست تر است . اين مفاهيم عرضيه و معانى حرفيه و نزاع هاى بى فايده ، كه بسيارى از آن به دين خدا ارتباطى ندارد و از علوم هم حساب نمى شود كه اسمش را بگذارى ثمرۀ علميه دارد ، اين قدر ابتهاج و تكبّر ندارد . خدا شاهد است - وَكَفَى بِهِ شَهيداً(1) - كه علم اگر نتيجه اش اينها باشد و تو را هدايت نكند و مفاسد اخلاقى و عملى را از تو دور نكند ، پست ترين شغل ها از آن بهتر است ؛ چه كه آنها نتيجۀ عاجلى دارد و مفاسد دنيوى و اخرويش كمتر است ، و تو بيچاره جز وزر و وبال نتيجه اى نبرى و جز مفاسد اخلاقى و اعمال ناهنجار حاصلى برندارى . پس ، علم تو هم از نظر اعتبار علمى تكبّر ندارد . منتها از بس افق فكرت كوتاه است به مجرد آن كه دو تا اصطلاح درهم و برهم كردى ، خود را عالم و ساير مردم را جاهل دانى ؛ و پَر ملائكۀ مقربين را به زير پاى خود پهن مى كنى(2) و جايگاه را در مجالس و راه را در كوچه ها بر بندگان خدا تنگ مى نمايى ، و علم و علماى آن [را] تضييع مى كنى و توهين به نوع خود مى نمايى .
از همۀ اينها پست تر و كوچك تر كسى است كه به امور خارجيه ، از قبيل مال و منال و حشم و طايفه ، تكبّر كند . بيچاره از جميع اخلاق آدمى و آداب انسانى دور است و دستش از تمام علوم و معارف تهى است ، ولى چون لباسش پشم گوسفند است و پدرش فلان و فلان است به مردم تكبّر كند! چه فكر كوچك و قلب تنگ و تاريكى دارد كه قانع شده از تمام كمالات به لباس زيبا و از تمام زيبايى ها به كلاه و قبا! بيچاره به مقام
حيوانى و حظوظ حيوانيت ساخته ، و قناعت كرده از جميع مقامات انسانيه به يك صورت خالى از مغز و شكل تهى از حقيقت ، و خود را با اين وصف داراى مقام دانسته . اين قدر پست و نالايق است كه اگر كسى از او يك رتبۀ دنيايى بالاتر باشد ، چنان با او
ص: 106
رفتار كند كه گويى بنده با مولاى خود . البته كسى كه همّش جز دنيا نباشد ، بندۀ دنيا و اهل دنيا است ؛ ذليل است پيش كسانى كه معبود او نزد اوست .
در هر صورت ، يكى از عوامل قويۀ تكبّر كوچكى افق فكر و پستى حد قابليت است ؛ و لهذا چيزهايى كه كمال نيست ، يا كمال لايق نيست ، در او تأثير شديد كرده او را به عجب و كبر وادار مى كند ؛ و هر چه در او حبّ نفس و دنيا بيشتر باشد ، اين امور در او بيشتر مؤثر واقع شود .
اكنون كه مفاسد كبر را دانستى ، در صدد علاج نفس برآ ؛ و دامن همّت به كمر زن براى پاك كردن قلب از اين كدورت و صاف كردن آيينۀ دل از اين غبار غليظ .
اگر اهل قوّت نفس و سعۀ صدرى و ريشۀ حبّ دنيا در دلت محكم نشده و زخارف دنيا در قلبت پر جلوه نكرده است و چشم اعتبار و انصافت باز است ، همان فصل سابق بهترين علاج هاى علمى است .
و اگر در اين مرحله وارد نيستى ، قدرى تفكّر در حالات خودت كن شايد دلت بيدار شود . اى انسانى كه اوّل امرت هيچ نبودى و در كتم عدم دهرهاى غير متناهيه بودى ، ناچيزتر از عدم و محو از صفحۀ وجود چيست؟ پس از آن كه ارادۀ حق تعلق گرفت به پيدايش تو ، از بس ناقص القابليه و پست و ناچيز بودى و قابل قبول فيض نبودى تو را از هيولاى عالم ، كه جز قوۀ محض و ضعف صِرف چيزى نبود ، به صورت جسميه و عنصريه ، كه أخسّ موجودات و پست ترين كائنات است ، در آورد . و از آن جا تو را به صورت نطفه اى كه اگر دستت به آن آلوده گردد استقذار كنى و او را با زحمت پاك كنى در آورد و در منزلى بس تنگ و پليد ، كه آن اُنثيين پدر است ، جايگزين كرد . و از مجراى بول تو را در حال زشت فجيعى به رحم مادر وارد كرد ؛ و تو را در جايى منزل داد كه از ذكر آن متنفر شوى . و در آن جا تو را به شكل علقه و مضغه درآورد ؛ و با غذايى تربيت
ص: 107
كرد كه از شنيدنش وحشت كنى و بايد خجلت كشى، ولى چون همه مبتلاى به اين بليه ها هستند خجلت زائل شود : و البَلِيَّةُ إذا عَمَّتْ طابَتْ(1) . تو در تمام اين تطوّراتْ ارذل و اذل و پست ترين موجودات بودى . از جميع ادراكات ظاهرى و باطنى عارى و از تمام كمالات برى بودى . پس از آن كه به رحمت واسعۀ خود تو را قابل حيات فرمود ، حياتْ چنان در تو ناقص هويدا شد كه از كرمى پست تر بودى در شؤون حياتى براى نقصان قابليت تو . و به رحمت خود به تدريج حيات و شؤون آن را در تو زياد كرد تا آن كه لايق شدى به آمدن [به] محيط دنيا . از پست ترين مجراها در پست ترين حالات تو را وارد اين فضا كرد، درصورتى كه در تمام كمالات و شؤون حيات از جميع بچه هاى حيوانات ضعيف تر و پست تر بودى . پس از آن كه تو را به قدرت كامله داراى قواى ظاهره و باطنه فرمود ، باز به قدرى ضعيف و ناچيزى كه هيچ يك از قواى خودت در تحت تصرف نيست :
صحت خود را حفظ نتوانى كرد ؛ قدرت و حيات خود را نگاهدارى نتوانى نمود ؛ جوانى و جمال خود را محفوظ نتوانى كرد ؛ اگر آفتى و مرضى به تو هجوم آورد به دفعش قادر نيستى . بالجمله ، هيچ يك از وجود و شؤون آن در تحت اختيارت نيست . اگر يك روز گرسنه بمانى ، به خوردن هر مردار گنديده اى حاضر شوى ؛ و اگر تشنگى به تو غلبه كند ، به هر آب گنديدۀ پليدى رضايت دهى . و همين طور در تمام چيزها يك بندۀ ذليل بيچاره هستى كه به هيچ چيزى قادر نيستى . و اگر حظ خود را از وجود و كمالات وجود مقايسه كنى با ساير موجودات ، مى بينى تو و تمام كرۀ زمين ، بلكه تمام منظومۀ شمسى ، در مقابل عالم جسمانى ، كه پست ترين همۀ عوالم است و كوچك ترين همۀ نشآت است ، قدر محسوسى نداريد .
عزيزم ، جز خودت كسى را نديدى ؛ و آنچه ديدى به نظر اعتبار و موازنه در نياوردى . خودت را با هر چه دارى از شؤون حيات و از زخارف دنيا قياس كن به شَهرت ، و شَهرت را به مملكتت ، و آن را به ساير ممالك دنيا - كه از صد يكى از آنها را نشنيدى - و تمام ممالك را به خود زمين ، و زمين را به منظومۀ شمسى و كرات
ص: 108
وسيعه اى كه ريزه خوار اشعۀ منيرۀ شمس اند ، و تمام منظومۀ شمسى را كه از محيط فكر من و تو خارج است به منظومه هاى ديگرى كه شمس ما با همۀ سياراتش يكى از سيارات يكى از آنهاست ، كه هر يك آنها طرف قياس با شمس ما و سيارات آن نيست و آنچه از آنها تاكنون - از قرارى كه مى گويند - كشف شده است چندين مليون مَجرَّة(1) است ، كه در اين مجرّۀ نزديك كوچك چندين مليون منظومۀ شمسى است ، كه كوچك ترين آنها از شمس ما مليون ها مليون بزرگ تر است و نورانى تر! اينها همه از عالم جسمانى است كه قدر آن را جز خالق آنها نمى داند ؛ و كشف ارباب كشف به مقدار قليلى از آن بيشتر موفق نشده . و تمام عالم اجسام در مقابل عالم ماوراءالطبيعه هيچ قدر محسوسى ندارد ؛ و در آن جا عوالمى است كه در فكر بشر نگنجد . اينها شؤون حيات تو و حظوظ تو و من است از اين عالمِ وجود .
و پس از آن كه ارادۀ حق تعلق گرفت كه تو را از اين دنيا ببرد ، امر كند به جميع قوايت كه رو به ضعف گذارند ؛ و فرمان دهد به تمام ادراكاتت كه از كار بايستند ؛ كارخانۀ وجودت را مختل فرمايد ؛ سمع و بصر و قوّت و قدرتت را بگيرد ؛ و تو يك جمادى شوى كه پس از چند روز از گند و تعفنت مشام مردم متأذى شود ؛ و از صورت هيئتت آدم ها گريزان گردند ؛ و تمام اجزاء و اعضايت پس از مدتى از هم بگسلد و پاشيده گردد . اينها
حال جسم تو . مال و منال و حشمَت هم كه حالش معلوم است .
اما برزخ تو اگر اصلاح نشده خداى نخواسته بروى خدا مى داند در چه صورتى و در چه حالتى هستى . ادراكات اهل اين عالَم از ديدن و شنيدن و شم آن عاجز است . ظلمت و وحشت و فشار قبر را تو هر چه بشنوى به تاريكى ها و وحشت ها و فشارهاى اين عالم قياس مى كنى ، با آن كه قياس باطلى است . خداوند به فرياد ما برسد از آنچه براى خود به اختيار خود تهيه كرديم . عذاب قبر - كه نمونه اى از عذاب آخرت است ، و از بعض روايات استفاده شود كه دست ما از دامن شفعا هم كوتاه است(2) -
ص: 109
خدا مى داند چه عذابى است؟
حال نشئۀ آخرت ما از همۀ حالات سابقه بدتر و وحشتناك تر است ؛ روزِ بُروز حقايق است ؛ روز كشف سراير است ؛ روز تجسم اعمال و اخلاق است ؛ روز رسيدن به حساب است ؛ روز ذلت در مواقف است . اين هم حال قيامت .
و اما حال جهنم ، كه بعد از قيامت است ، آن هم معلوم است . از جهنم خبرى مى شنوى! عذاب جهنم فقط آتشش نيست ؛ يك در هولناكى از آن به چشمت باز شود كه اگر در اين عالَم باز شود تمام اهل آن از وحشت هلاك شوند ؛ و همين طور يك در آن به گوشت باز شود و يكى به بينى ات باز شود كه هر يك از آنها اگر به اهل اين عالم باز شود ، از شدت عذاب آن هلاك شوند . يكى از علماى آخرت گويد كه همان طور كه حرارت جهنم در كمال شدت است ، سرماى آن هم در كمال شدت است . خداى تعالى قادر است جمع بين سرما و گرما را بنمايد(1) . اين هم حال آخر كارت . پس ، كسى كه اوّل امرش عدمى است غير متناهى ، و از وقتى كه پا به عرصۀ وجود مى گذارد جميع تطوراتش زشت و نازيباست و تمام حالاتى كه بر او رخ مى دهد خجالت آور است ، و دنيا و برزخ و آخرتش هر يك از ديگرى فجيع تر و مفتضح تر است ، آيا به چه چيز تكبّر مى كند؟ با چه كمال و جمالى افتخار مى نمايد؟
پس ، معلوم شد كه تكبّر نيست مگر از غايت جهل و نادانى! هر كس جهلش بيشتر و عقلش ناقص تر است ، كبرش بيشتر است . هر كس علمش بيشتر و روحش بزرگ تر و
ص: 110
صدرش منشرح تر است ، متواضع تر است . رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - كه علمش از وحى الهى مأخوذ بود و روحش به قدرى بزرگ بود كه يك تنه غلبه بر روحيات مليون ها مليون بشر كرد - تمام عادات جاهليت و اديان باطله را زير پا گذاشت و نَسخ جميع كتب كرد و ختم دايرۀ نبوت به وجود شريفش شد ، سلطان دنيا و آخرت و متصرف در تمام عوالم بود باذن اللّه - تواضعش با بندگان خدا از همه كس بيشتر بود . كراهت داشت كه اصحاب براى احترام او به پا خيزند . وقتى وارد مجلس مى شد پايين مى نشست . روى زمين طعام ميل مى فرمود و روى زمين مى نشست و مى فرمود : «من بنده اى هستم ، مى خورم مثل خوردن بنده و مى نشينم مثل نشستن بنده»(1) .
از حضرت صادق - عليه السلام - نقل است كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه و آله - دوست داشت بر الاغ بى پالان سوار شود و با بندگان خدا در جايگاه پست طعام ميل فرمايد ، و به فقرا به دو دست خود عطا فرمايد . آن بزرگوار سوار الاغ مى شد و در رديف خود بندۀ خود يا غير آن را مى نشاند(2) . در سيرۀ آن سَرور است كه با اهل خانۀ خود شركت در كارِ خانه مى فرمود ؛ و به دست مبارك گوسفندان را مى دوشيد ؛ و جامه و كفش خود را مى دوخت ؛ و با خادم خود آسيا مى كرد و خمير مى نمود ؛ و بضاعت خود را به دست مبارك مى برد ؛ و مجالست با فقرا و مساكين مى كرد و هم غذا مى شد(3) . اينها و بالاتر از اينها سيرۀ آن سرور است و تواضع آن بزرگوار است . در صورتى كه علاوه بر مقامات معنوى رياست و سلطنت ظاهرى آن بزرگوار نيز به كمال بود . همين طور على بن ابى طالب - صلوات اللّه عليه - نيز اقتداى به آن بزرگوار كرده سيره اش سيرۀ رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله - بود .
پس ، اى عزيز اگر تكبّر به كمال معنوى است ، از [آنِ] آنها بالاتر از همه بود ، و اگر به
ص: 111
رياست و سلطنت است دارا بودند ، با اين وصف تواضعشان بيشتر از همه كس بود .
پس ، بدان كه تواضع وليدۀ علم و معرفت است ، و كبر و سركشى زاييدۀ جهل و نادانى است . اين ننگ جهل و عار پستى نظر را از خود دور كن ؛ و متصف به صفات انبيا شو ؛ و صفت شيطان را به يك سو انداز ؛ و منازعه با خداى خود در رداى كبرياى او مكن كه منازع با حقْ مقهور غضب او خواهد شد و به رو در آتش خواهد افتاد .
اگر در صدد اصلاح نفس برآمدى ، طريق عملى آن نيز با قدرى مواظبت سهل و آسان است . و در اين طريق با همت مردانه و حريت فكر و بلندى نظر به هيچ مخاطره تصادف نمى كنى .
تنها راه غلبۀ به نفس اماره و شيطان و راه نجات برخلاف ميل آنها رفتار كردن است . هيچ راهى بهتر براى سركوبى نفس از اتصاف به صفت متواضعين و رفتار كردن مطابق رفتار و سيره و طريقۀ آنها نيست . در هر مرتبه از تكبر كه هستى و اهل هر رشتۀ علمى و عملى و غير آن كه هستى ، برخلاف ميل نفسانى چندى عمل كن ، با تنبّهات علمى و تفكر در نتايج دنيايى و آخرتى ، اميد است راهْ آسان و سهل شده نتيجۀ مطلوبه بگيرى . اگر نفس از تو تمنا كرد كه صدر مجلس را اشغال كن و تقدم بر هم قطار خود پيدا كن ، تو برخلاف ميل آن رفتار كن . اگر تأنّف مى كند از مجالست با فقرا و مساكين ، تو دماغ او را به خاك ماليده با فقرا مجالست كن ، هم غذا شو ، هم سفر شو ، مزاح كن . ممكن است نفس از راه بحث با تو پيش آيد و بگويد : تو داراى مقامى ، بايد مقام خود را براى ترويج شريعت حفظ كنى ، با فقرا نشستن وقع تو را از قلوب مى برد ، مزاح با زيردستان تو را كم وزن مى كند ، پايين نشستن در مجالس از مقام تو كاسته مى كند ، آن وقت خوب نمى توانى به وظيفۀ شرعى خود اقدام كنى ؛ بدان تمام اينها دام هاى شيطان و مكايد نفس است . رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - موقعيتش در دنيا از حيث رياست از تو بيشتر بود ، و سيره اش آن بود كه ديدى . من خود در علماى زمان خود كسانى را ديدم كه رياست تامّۀ يك مملكت ، بلكه قُطر شيعه را داشتند ، و سيرۀ آنها تالى تلو سيرۀ رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - بود . جناب استاد معظم و فقيه مكرم ،
ص: 112
حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى(1) ، كه از هزار و سيصد و چهل تا پنجاه و پنج رياست تامه و مرجعيت كاملۀ قطر شيعه را داشت ، همه ديديم كه چه سيره اى داشت . با نوكر و خادم خود هم سفره و غذا بود ؛ روى زمين مى نشست ؛ با اصاغر طلاّب مزاح هاى عجيب و غريب مى فرمود . اخيراً كه كسالت داشت ، بعد از مغرب بدون ردا يك رشتۀ مختصرى دور سرش پيچيده بود و گيوه به پا كرده در كوچه قدم مى زد . وقعش در قلوب بيشتر مى شد و به مقام او از اين كارها لطمه اى وارد نمى آمد . غير از آن مرحوم ، از علماى خيلى محترم قم بودند كه به هيچ وجه اين قيودى كه شيطان شما براى شما مى تراشد در آنها نبود . خود بضاعت خود را از بازار مى خريد ؛ براى منزل خود آب از آب انبارها مى آورد ؛ اشتغال به كار منزل پيدا مى كرد ؛ مقدم و مؤخر و صدر و ذيل پيش نظر پاك آنها يكسان بود . تواضعشان به طورى بود كه مايۀ تعجب انسان مى شد ، و مقامات آنها محفوظ بود ؛ محل آنها در قلوب بيشتر مى شد .
در هر حال ، صفت نبى اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - و على بن ابى طالب - عليه السلام - انسان را كوچك نمى كند . ولى بايد ملتفت كيد نفس در اين مخالفت با او باشى كه گاهى دام خود را باز كرده از راه ديگر تو را زمين مى زند . مثلاً مى بينى بعضى ها به طورى در پايين مجلس مى نشينند كه مى فهمانند به حضار كه مقام من بالاتر از اينهاست ، ولى تواضع كردم! يا مثلاً يك نفر كه مشتبه است كه بر او مقدم است اگر بر خود مقدم داشتند ، يك نفر ديگر را كه معلوم التأخر است مقدم مى دارند كه رفع اشتباه كنند كه تقدم داشتن براى تواضع بود! اينها و صدها قبيل اين از مكايد نفس است ؛ و علاوه
ص: 113
نمودن كبر و اضافه نمودن است به آن رياكارى و سالوسى را .
بايد وارد مجاهده با قصد خالص شد البته آن وقت نفس اصلاح مى شود . تمام صفات نفسانيه قابل اصلاح است ؛ ليكن در اوّل امر كمى زحمت دارد . آن هم بعد از ورود در اصلاحْ سهل و آسان مى شود . عمده به فكر تصفيه و اصلاح افتادن است و از خواب بيدار شدن است . منزل اوّل انسانيت «يقظه» است . و آن بيدار شدن از خواب غفلت و هشيار شدن از سكر طبيعت است ، و فهميدن اين كه انسان مسافر است ؛ و هر مسافر زاد و راحله مى خواهد . زاد و راحلۀ انسان خصال خود انسان است . مركوب اين سفر پرخوف و خطر و اين راه تاريك و باريك و صراطِ اَحَدّ از سيف و ادقّ از شَعر(1) ، همت مردانه است . نور اين طريق مُظلِم ايمان و خصال حميده است . اگر سستى كند و فتور نمايد ، از اين صراط نتواند گذشت ؛ به رو در آتش افتد و با خاك مذلت يكسان شده به پرتگاه هلاكت افتد . و كسى كه از اين صراط نتواند گذشت ، از صراط آخرت نيز نتواند گذشت .
اى عزيز ، همت كن و پردۀ جهل و نادانى را پاره كن و از اين ورطۀ هولناك خود را نجات ده . حضرت مولاى متقيان و يگانه سالك راه و راهنماى حقيقى در مسجد فرياد مى زد به طورى كه همسايه هاى مسجد مى شنيدند : «تَجَهَّزُوا رَحِمَكُمُ اللّه ُ ؛ فَقَدْ نُودِيَ فِيكُمْ بِالرَّحِيلِ»(2) . هيچ تجهيزى در سفر آخرت براى شما مفيد نيفتد الاّ كمالات نفسانيه و تقواى قلب و اعمال صالحه و صفاى باطن ، بى عيب بودن و بى غِش بودن .
فرضاً كه اهل ايمان ناقص صورى باشى ، بايد از اين غش ها خالص شوى تا در زمرۀ سعدا و صالحين قرارگيرى. رفع غش با آتش توبه و ندامت و گذاشتن نفس را در كورۀ عتاب و مَلام و ذوب كردن آن را به آتش پشيمانى و برگشت به سوى خداست . در
ص: 114
اين عالم ، خودت بكن ، والا در كورۀ عذاب الهى و (نَارُ اللّه ِ الْمُوقَدَةُ)(1) قلبت را ذوب كنند و خدا مى داند چند قرن از قرن هاى آخرت اين اصلاح طول مى كشد . پاك شدن در اين عالم سهل و آسان است ؛ تغييرات و تبديلات در اين نشئه خيلى زود واقع مى شود ؛ و اما در آن عالم تغيير به طور ديگرى است و زوال يك ملكه از ملكات نفس قرن ها طول دارد . پس ، اى برادر تا عمر و جوانى و قوّت و اختيار باقى است اصلاح نفس كن . اعتنا به اين جاه و شرف ها مكن ؛ اين اعتبارات را زير پا بگذار . تو آدمزاده اى ، صفت شيطان را از خود دور كن . ممكن است شيطان به اين رذيله از ساير رذائل بيشتر اهميت دهد ؛ و چون اين صفت خود اوست و موجب طرد او از درگاه خداى متعال ، عارف و عامى و عالم و جاهل را بخواهد همسلك خود كند ؛ و در آن عالم كه ملاقات كنى او را با اين رذيله ، گرفتار ملامت او هم بشوى ؛ بگويد : اى آدمزاده! مگر انبيا به تو خبر ندادند كه براى تكبّر به پدر تو من مطرود درگاه حق شدم ، براى تحقير مقام آدم و تعظيم مقام خود ملعون شدم ، تو چرا خود را گرفتار اين رذيله كردى؟ در آن هنگام تو بيچاره علاوه بر عذاب ها
و گرفتارى ها و حسرت و ندامت هايى كه به شنيدن درست نيايد ، گرفتار سرزنش اذلّ مخلوقات و پست ترين موجودات هم هستى! شيطان كه تكبّر به خدا نكرده بود ؛ تكبّر كرد به آدم كه مخلوق حق است ، گفت : (خَلَقْتَنِى مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ)(2) . خود را بزرگ شمرد و آدم را كوچك . تو آدمزاده ها را كوچك شمارى و خود را بزرگ . تو نيز از اوامر خدا سرپيچى كنى : فرموده : فروتن باش ، تواضع كن با بندگان خدا ، تكبر كنى ؛ سرافرازى نمايى . پس چرا فقط شيطان را لعن مى كنى ، نفس خبيث خودت را هم شريك كن در لعن ؛ همان طور كه شريك با او در اين رذيله اى . تو از مظاهر شيطانى! شيطان مجسمى! شايد صورت برزخى و قيامتى تو شيطان باشد! ميزان در صور آخرت ملكات نفس است : مانع ندارد صورت شيطان باشى ؛ صورت مورچۀ كوچك هم باشى . موازين عالم آخرت غير از اين جاست .
ص: 115
بدان كه گاهى چنين اتفاق افتد كه فاقد كمال به واجد كمال تكبر كند . مثلاً فقير به غنىّ ، جاهل به عالم . و بايد دانست كه همان طور كه عجب گاهى مبدأ تكبر است ، حسد نيز گاهى مبدأ آن شود . ممكن است انسان چون خود را فاقد آن كمال ديد كه در غير است ، به آن حسد ورزد ؛ و اين سبب شود كه كبر كند به غير و آن را هر چه تواند تذليل و توهين كند . در كافى شريف از حضرت صادق - عليه السلام - حديث كند كه فرمود كه «كبر گاهى مى باشد در اشرار مردم از هر جنس» . پس از آن فرمودند - بعد از كلامى - كه «رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - مى گذشت در بعضى از كوچه هاى مدينه ، يك زن سياهى سرگين جمع مى كرد . گفته شد به او : دور شو از سر راه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله . گفت : "راه گشاد است!" بعضى از همراهان به او قصد تعرض كردند ، پيغمبر فرمود : "واگذاريد او را كه او متكبر است"»(1) .
و گاهى در بعضى از اهل علم اين صفت پيدا شود و عذر تراشد كه تواضع براى اغنيا خوب نيست ؛ و نفس اماره به او گويد كه تواضع از براى اغنيا ايمان را ناقص كند . بيچاره فرق نمى گذارد بين تواضع براى غناى اغنيا و غير آن : يك وقت رذيلۀ حب دنيا و جذبۀ طلب شرف و جاه انسان را به تواضع وامى دارد ، اين خُلقِ تواضع نيست ؛ اين تملق و چاپلوسى است ، و از رذائل نفسانيه است . صاحب اين خُلق از فقرا تواضع نكند مگر آن كه در آنها طمعى داشته باشد يا طعمه سراغ كند .
ص: 116
يك وقت ، خُلقِ تواضع انسان را دعوت به احترام و فروتنى مى كند ؛ غنى باشد يا فقير ، مطمح نظر باشد يا نباشد . يعنى تواضع او بى آلايش است ؛ روح او پاك و پاكيزه است ؛ جاه و شرفْ مجامع قلب او [را] به خود جذب نكرده . اين تواضع براى فقرا خوب است ؛ براى اغنيا هم خوب است . هر كس را به فراخور حال او احترام بايد كرد . ولى اين تحقير تو و تكبر تو از اهل جاه و شرف نه از آن است كه متملق نيستى ؛ بلكه براى آن است كه حسودى و خودت هم در اشتباهى . و لهذا اگر به تو احترامِ غيرِ متوقع كند ، او را تواضع كنى و براى او فروتن شوى! در هر صورت ، مكايد نفس و شاهكارهاى او به قدرى دقيق است كه انسان جز پناه به خدا چاره اى ندارد . وَالْحَمْدُ للّه أوَّلاً و آخِراً .
ص: 117
ص: 118
حديث پنجم [ حسد ]
الحديث الخامس : بِالسَّنَدِ المُتَّصل إلى مُحمَّدِ بن يَعقوبَ عَنْ عَليِّ بنِ إبراهيم ، عَن مُحمّدِ بنِ عيسى ، عَن يُونُسَ ، عَنْ دَاوُدَ الرَّقِّي ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «قَالَ رَسُولُ اللّه ، صَلّى اللّه عليه وآله : قَالَ اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ لِمُوسَى بْنِ عِمْرَانَ : يَا ابْنَ عِمْرَانَ لاَ تَحْسُدَنَّ النَّاسَ عَلَى مَا آتَيْتُهُمْ مِنْ فَضْلِي ، وَلاَ تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلَى ذَلِكَ ، وَلاَ تُتْبِعْهُ نَفْسَكَ ؛ فَإِنَّ الْحَاسِدَ سَاخِطٌ لِنِعَمِي صَادٌّ لِقَسْمِيَ الَّذِي قَسَمْتُ بَيْنَ عِبَادِي وَمَنْ يَكُ كَذَلِكَ فَلَسْتُ مِنْهُ وَلَيْسَ مِنِّي»(1) .
ترجمه : «داود حديث مى كند از حضرت صادق - عليه السلام - كه فرمود رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - گفت : خداى عز ّوجلّ به موسى بن عمران فرمود : "اى پسر عمران ، البته حسد نَوَرز به مردم بر آنچه به آنها دادم از فضل خود ، و چشمان خود را به سوى آن خيره مكن و نفرست دنبال او نفس خود را ، زيرا كه همانا حسد كننده غضبناك است به نعمت من ؛ روبرگردان است از قسمت هايى كه مابين بندگان خود بخش كردم . و كسى كه چنين باشد ، پس من از او نيستم و او از من نيست"» .
شرح : «حسد» حالتى است نفسانى كه صاحب آن آرزو كند سلب كمال و نعمت متوهّمى را از غير ؛ چه آن نعمت را خود دارا باشد يا نه ، و چه بخواهد به خودش برسد
ص: 119
يا نه . و آن ، غير از «غبطه» است ؛ چه كه صاحب آن مى خواهد از براى خود نعمتى را كه در غير توهّم كرده است ، بدون آن كه ميل زوال آن را از او داشته باشد . و اين كه گفتيم : كمال و نعمت «متوهم» ، زيرا كه لازم نيست آن چيزى را كه حسود ميل زوال آن را دارد كمال و نعمت باشد فى نفسه ؛ چه بسا چيزهايى كه فى نفسه از نقايص و رذائل است ، ولى حسود آن را كمال گمان كرده زوال آن را مى خواهد . يا آن كه چيزى از نقايص انسانيه و كمالات حيوانيه است و حسود چون در حد حيوانيت است آن را كمال داند و زوال آن را مى طلبد . مثلاً در بين مردم كسانى هستند كه فتّاكى و خونريزى را هنر دانند! و اگر كسى چنين باشد به او حسد ورزند . يا بذله گويى و هرزه سرايى را كمال پندارند و به آن حسد مى كنند . پس ميزانْ توهّمِ كمال است و گمان نعمت ، نه خود آنها . مقصود آن است كه شخصى كه در غيرْ نعمتى ديد ، چه واقعاً نعمت باشد يا نباشد ، و زوال آن را مايل بود ، چنين شخصى را حسود گويند .
و بدان كه از براى حسد اقسامى است و درجاتى ، به حسب حال محسود ، و به حسب حال حسود ، و به حسب حال حسد فى نفسه .
اما به حسب حال محسود ، چنانچه به كمالات عقليه يا خصال حميده يا مناسك و اعمال صالحه يا امور خارجيه از قبيل مال و منال و عظمت و حشمت و غير آن حسد برند ؛ يا به مقابلات هر يك از اينها حسد برند در صورتى كه كمال توهم شود .
و اما به حسب حال حسود ، چنانچه حسد از عداوت يا تكبّر يا خوف يا غير آن پيدا شود از اسبابى كه بعدها ذكر آن مى شود .
و اما به حسب حال حسد فى نفسه ، كه مى توان گفت : درجات و تقسيمات حقيقيۀ حسد اين است نه آن سابقى ها ، پس ، از براى آن در جانب شدت و ضعف مراتبى است كثيره كه به حسب اسبابْ مختلف شود ، و نيز به حسب آثار اختلاف پيدا كند . ما ان شاء اللّه در ضمن فصولى چند اشاره به مفاسد و علاج آن به مقدار مقدور خويش مى نماييم .
وَمِنْهُ التَّوْفيق .
ص: 120
از براى حسد اسباب بسيارى است كه عمدۀ آن به رؤيت ذلّ نفس برگردد ؛ چنانچه در كبر به حسب نوع عكس آن است . همان طور كه انسان كه رؤيت كمالى در خود كرد و غير را فاقد ديد از آن يك حالت تعزّز و ترفّع و سركشى از براى نفس او پيدا شود و تكبّر كند ، وقتى كه غير را كامل ديد ، در او يك حالت ذلّ و انكسارى رخ دهد كه اگر عوامل خارجيه و مصلحات نفسانيه نباشد حسد توليد كند . و گاه شود كه ذلّ خود را در همسرى غير با خود پندارد ؛ چنانچه صاحب كمال و نعمتْ بر مثل خود يا تالى تلو خود حسد ورزد . و توان گفت : حسد همان حال انقباض و ذلّ نفس است كه اثر آن ميل زوال نعمت و كمال است از غير .
و بعضى - چنانچه علامۀ مجلسى قدس سره ، نقل فرمودند(1) - «اسباب حسد را منحصر كرده اند در هفت چيز :
اوّل : عداوت .
دوم : تعزّز . و آن چنان است كه بداند كه محسود به واسطۀ نعمتى كه دارد بر او تكبر كند ، و او طاقت كبر و فخر او را نداشته باشد ، پس زوال آن را بخواهد .
سوم : كبر . و آن چنان است كه حسود بخواهد به صاحب نعمت تكبّر كند و ممكن نباشد جز به زوال آن .
چهارم : تعجب . و آن چنان است كه تعجب كند از اين كه اين نعمت بزرگ را اين شخص داراست . چنانچه خداى تعالى از امم سابقه خبر مى دهد كه گفتند : (مَا أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنَا)(2) . و گفتند : (أَنُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنَا)(3) تعجب كردند از آن كه كسى كه مثل خود
ص: 121
آنهاست فائز به مرتبۀ رسالت و وحى شود ، پس حسد ورزيدند .
پنجم : خوف . و آن چنان است كه بترسد از مزاحمت صاحب نعمت به واسطۀ آن با مقاصد محبوبۀ او .
ششم : حب رياست . چنانچه مبتنى باشد رياست او به اين كه كسى در نعمت مساوى او نباشد .
هفتم : خُبث طينت كه كسى را نتواند در نعمت ببيند»(1) انتهى كلامه .
ولى به عقيدۀ نويسنده چنانچه اشاره به آن شده ، غالب اينها ، بلكه تمام اينها ، برگشت مى كند به رؤيت ذلّ نفس ؛ و سبب بلاواسطۀ حسد - به آن معنى كه مشهور حسد را معنى كنند - آن است . و اما بنابر آنچه كه ما در معنى حسد گفتيم : كه خود اين حالت حسد باشد ، مضايقه نيست در صحت آنچه ذكر شده است . و در هر صورت ، بحث در اطراف اين معانى خارج از مقصود ما و وضع اين اوراق است .
بدان كه حسد خودش يكى از امراض مهلكۀ قلبيه است . و از او نيز زاييده شود امراض كثيرۀ قلبيه و كبر و مفاسد اعمالى كه هر يك از موبقات است و براى هلاك انسان سببى مستقل است . و ما به ذكر بعضى از آنها كه پر ظاهر است مى پردازيم ؛ و ناچار مفاسد خفيه اى دارد كه از نظر نويسنده پوشيده است .
اما مفاسد خودش ، پس بس است براى آن آنچه صادق مصدَّق خبر داده است في صحيحة مُعاوِيَةَ بْنِ وَهَبٍ قَالَ : قَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه عليه السلام : «آفَةُ الدِّينِ الْحَسَدُ وَالْعُجْبُ وَالْفَخْرُ»(2) .
ص: 122
وفي صحيحة مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَن أَبي جَعْفَر عليه السلام : «إِنَّ الرَّجُلَ لَيَأْتِي بِأَيِّ بَادِرَةٍ فَيُكَفَّرُ وَإِنَّ الْحَسَدَ لَيَأْكُلُ الإيمَانَ كَمَا تَأْكُلُ النَّارُ الْحَطَبَ»(1) .
يعنى «حضرت باقر - عليه السلام - فرمود : "همانا مرد بيايد با هر لغزش فعلى يا زبانى كه در غضب از او صادر شود پس آمرزيده شود ، و همانا حسد هر آينه مى خورد ايمان را چنانچه آتش هيزم را مى خورد"» .
معلوم است ايمان نورى است الهى كه قلب را مورد تجلّيات حق - جلّ جلاله - قرار دهد ؛ چنانچه در احاديث قدسيه منقول است : «لا يَسَعُنِي أَرضي وَلا سَمائي بل يَسَعُني قَلْبُ عَبْدِيَ الْمُوْمِنِ»(2) . اين نور معنوى ، اين بارقۀ الهيه ، كه قلب را وسيع تر از جميع موجودات قرار مى دهد ، منافات دارد با آن تنگى و تاريكى كه در قلب از كدورت اين رذيله پيدا مى شود . اين صفت خبيث و زشت چنان قلب را گرفته و تنگ مى كند كه آثار آن در تمام مملكت باطن و ظاهر پيدا شود . قلب محزون و افسرده ، سينه گرفته و تنگ ، چهره عبوس و چين در چين شود . البته اين حالت نور ايمان را باطل كند و قلب انسانى را بميراند ؛ و هر قدر قوّت پيدا كند ، نور ايمان رو به ضعف گذارد .
تمام اوصاف معنويه و صوريۀ مؤمن منافى است با آثارى كه از حسد در ظاهر و باطن پيدا شود : مؤمن خوش بين است به خداى تعالى و راضى است به قسمت هايى كه بين بندگانش فرموده ؛ حسودْ غضبناك است به حق تعالى و روبرگردان است از تقديرات او ؛ چنانچه در حديث شريف ذكر شده .
مؤمن بدى مؤمنين را نمى خواهد و آنها را عزيز دارد ؛ حسود برخلاف آن است .
مؤمن حب دنيا بر او غلبه نكرده ؛ حسود از شدت حب دنيا گرفتار اين رذيله شده .
مؤمن خوف و حزنى ندارد جز از مبدأ تعالى و مرجع ؛ حسود خوف و حزنش در اطراف محسود چرخ مى زند .
ص: 123
مؤمن گشاده جبين است و بشراى او در صورت اوست ؛ حسود جبينش درهم و عبوس است .
مؤمن متواضع است ؛ حسود تكبر كند در بسيارى از اوقات .
پس حسد آفت ايمان است و آن را مى خورد آن سان كه هيزم را آتش . بس است در زشتى اين رذيله كه ايمان را كه سرمايۀ نجات آخرت و حيات قلوب است از دست انسان بگيرد و او را مفلس و بيچاره كند .
و از مفاسد بزرگى كه از لوازم غير منفكۀ حسد است غضبناكى بر خالق و ولىّ نعمت و اعراض از تقديرات اوست . امروز حجاب هاى ظلمانى غليظ عالم طبيعت و اشتغال به آن تمام مدارك ما را محجوب كرده و چشم و گوش ما كور و كر است ؛ نه مى فهميم كه غضبناكيم از مالك الملوك و روبرگردانيم از او ، و نه مى دانيم صورت اين غضب و اِعراضْ در ملكوت و مسكن دائمى اصلى ما چيست . همين به گوش ما مى رسد از قول امام صادق عليه السلام : «وَمَنْ يَكُ كَذَلِكَ فَلَسْتُ مِنْهُ وَلَيْسَ مِنِّي» . «كسى كه از من معرض باشد و سخط كند به من ، نه من از او هستم و نه او از من» . نمى فهميم اين برائت حق تعالى از ما و اين بيزارى چه مصيبتى است و چه چيزها در زير سر دارد . كسى كه خارج شد از ولايت حق و بيرونش كردند از زير پرچم رحمت ارحم الراحمين ، ديگر اميد نجات براى او نيست ؛ شفاعت شافعان نصيب او نخواهد شد : (مَنْ ذَا الَّذِى يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاّ بِإِذْنِهِ)(1) . كى شفاعت مى كند كسى را [كه] سخطناك به خدا است و از حرز ولايت او خارج است و ريسمان مودت مابين او و مالك رقابش پاره شده؟ واسوأتا ، واحسرتا ، بر آنچه خود ما به سر خود آورديم ، هر چه انبيا و اوليا فرياد كردند و ما را از خواب خواستند بيدار كنند ، بر غفلت ما روز به روز افزوده شد و شقاوت ما زياد شد .
و از مفاسد اين خُلق ، از قرار فرمودۀ علماى آخرت ، فشار قبر و ظلمت آن است ؛ زيرا كه مى فرمايند : صورت قبرى و برزخى اين اخلاق فاسدۀ رديّه ، كه فشار روحى دارد و
ص: 124
كدورت قلبى دارد ، فشار و ظلمت قبر است . تنگى و فراخى قبر تابع انشراح صدر و عدم آن است .
از حضرت صادق - عليه السلام - روايت شده كه «رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - بيرون رفتند در تشييع جنازۀ سعد در صورتى كه تشييع كردند او را هفتاد هزار فرشته . پس رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - سر خود را به سوى آسمان بلند كرد ، پس از آن گفت : "آيا مثلِ سعد فشار داده مى شود؟ "راوى به امام - عليه السلام - عرض مى كند : فدايت شوم براى ما نقل شده كه سعد استخفاف به بول مى كرد . فرمود : "معاذاللّه! فقط يك درشتى و بدى در خُلق او بود با اهل خانه اش"» انتهى(1) .
و تنگى و فشار و كدورت و ظلمتى كه در قلب به واسطۀ حسد پيدا مى شود در كمتر از اخلاق فاسده است . در هر حال ، صاحب اين خُلق هم در دنيا معذب و مبتلاست ، و هم در قبر در فشار و ظلمت است ، و هم در آخرت گرفتار و بيچاره است . اينها مفاسد خود حسد است در صورتى كه از او خُلق فاسد ديگر يا عمل باطل فاسدى توليد نشود ؛ و كم اتفاق افتد كه آن ، سبب فساد ديگر نشود ؛ بلكه از او سيّئات اخلاقى و اعمال ديگرى زاييده شود ؛ مثل كبر در بعضى موارد ، چنانچه گذشت ؛ و غيبت و نميمه و فحش و ايذا و غير آن كه هر يك از موبقات و مهلكات است .
پس ، لازم است بر انسان عاقل كه دامن همت به كمر زند و خود را از اين ننگ و ايمان خود را از اين آتش سوزان و آفت سخت نجات دهد ؛ و خود را از اين فشار فكر و تنگى قلب در اين عالم ، كه خود يك عذابى است دائمى (مادام العمر) ، و از فشارها و ظلمت هاى قبر و عالم برزخ و غضب خداوند تعالى رهايى دهد . قدرى تفكر كند كه چيزى كه اين قدر مفاسد دارد لازم العلاج است ؛ در صورتى كه حسد تو براى محسود هم هيچ ضررى ندارد . از حسد تو نعمت او زائل نمى شود ؛ بلكه براى او نفع دنيوى و اخروى هم دارد ،
ص: 125
زيرا كه گرفتارى تو ، كه حسود و دشمن اويى ، و عذاب و حزن تو براى او خود منفعتى است ؛ مى بيند خود متنعم است و تو از تنعم او معذبى ، اين خود نعمتى براى او مى شود . اگر تو تَنبه به اين نعمت دومى نيز پيدا كنى ، براى تو عذابِ ديگر و فشارِ فكرِ ديگر مى شود ، و او را اين عذابْ نعمتى است ، و همين طور ؛ پس تو هميشه در رنج و غم و فشارى ، و او در نعمت و فرح و انبساط است . و در آخرت نيز حسد تو براى او نفع بخشد ؛ خصوصاً اگر به غيبت و تهمت و ساير موذيات منجر شود كه حسنات تو را به او دهند و تو بيچاره و مفلس شوى و او داراى نعمت و عظمت . اگر قدرى در اين امور تفكر كنى ، البته خود را از اين رذيله پاك مى كنى و نفس را از اين مهلكه نجات مى دهى .
گمان مكن كه رذائل نفسانى و اخلاق روحى ممكن الزوال نيست . اينها خيال خامى است كه نفس امّاره و شيطان القا مى كند ، مى خواهد تو را از سلوك راه آخرت و اصلاح نفس باز دارد . انسان تا در اين دار تغيّر و نشئۀ تبدّل است ، ممكن است در تمام اوصاف و اخلاق تغيير پيدا كند . و هر چه ملكات محكم هم باشد تا در اين عالم است قابل زوال است ؛ منتها به حسب اختلاف شدت و ضعف ، زحمت تصفيه تفاوت مى كند . البته اوّل پيدايش صفتى در نفسْ با زحمت و رياضتِ كمى او را مى توان ازاله كرد ، مثل نهال نورسى كه ريشه ندوانيده باشد و متمكن در زمين نشده باشد ؛ ولى بعد از آن كه آن صفتْ متمكن در نفس شد و از ملكات مستقرۀ نفس گرديد ، زوالش ممكن است ولى زحمتش زياد مى شود ؛ مثل درختى كه كهنسال شده و ريشه كرده ، زحمت كندنش زيادتر است . تو هر چه ديرتر در فكر قلع ريشه هاى مفاسد روحى افتى ، ناچار زحمت و رياضتت بيشتر گردد .
اى عزيز ، اولاً مگذار مفاسد اخلاقى يا عملى در مملكت ظاهر و باطنت وارد شود كه اين خيلى سهل تر است از آن كه بعد از ورود بخواهى اخراج آنها كنى ؛ همان طور كه دشمن را اگر نگذارى وارد سرحد مملكت گردد يا وارد قلعه شود آسان تر است دفع آن تا بعد از وارد شدن و برج و بارو را گرفتن در صدد دفع و اخراج برآيى . و اگر وارد شد ، هر چه ديرتر در صدد دفع برآيى زحمتت زياد مى شود و قوۀ داخلى رو به نقصان مى گذارد .
ص: 126
شيخ جليل ما و عارف بزرگوار ، آقاى شاه آبادى - روحى فداه - فرمودند كه تا قواى جوانى و نشاط آن باقى است بهتر مى توان قيام كرد در مقابل مفاسد اخلاقى و خوب تر مى توان وظايف انسانيه را انجام داد . مگذاريد اين قوا از دست برود و روزگار پيرى پيش آيد كه موفق شدن در آن حال مشكل است . و بر فرض موفق شدن ، زحمت اصلاح خيلى زياد است .
پس ، انسان عاقل كه تفكّر كرد در مفاسد چيزى ، اگر وارد در آن نيست ، گِرد آن نمى گردد و خود را آلوده نمى كند . و اگر خداى نخواسته وارد شد ، هر چه زودتر در صدد اصلاح برمى آيد و نمى گذارد ريشه كند . و اگر خداى نخواسته ريشه كرد ، با هر زحمت و مشقتى است ريشۀ او را مى كند كه مبادا به ثمرۀ برزخى و آخرتى برسد و ميوۀ آن را بار دهد ، كه اگر با آن خلق فاسد از اين عالم ، كه نشئۀ تبدّلات هيولانى و تغيرات مادى است ، منتقل شد ، قلع آن از دست خود او خارج مى شود و تا در آخرت يا برزخ يك خُلق از اخلاق نفسانى بخواهد تبديل شود هيهات است!
در حديث است از رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله و سلم - كه هر يك از اهل بهشت و جهنّم مخلدند در آن به واسطۀ نيّات خود(1) . نيّات فاسده ، كه زاييدۀ اخلاق رذيله است ،
ص: 127
ممكن نيست زائل شود مگر آن كه منشأ آن زائل گردد . در آن عالم ملكات به قدرى با شدت و قوّت ظهور مى كند كه زوال آن يا ممكن نيست - آن وقت انسان مخلد است در جهنم - و اگر با فشارها و سختى ها و آتش ها زائل شود ، پس از قرن هاى ربوبى شايد زائل شود .
پس ، اى عاقل چيزى را كه با يك ماه يا يك سال زحمت جزئى دنيايى با اختيار خود ممكن است اصلاح كرد و گرفتارى دنيا و آخرت را به آخر رساند ، نگذار بماند و تو را هلاك كند .
پيش از اين ذكر شد كه ايمان ، كه حظّ قلب است ، غير از علم ، كه حظّ عقل است ، مى باشد(1) . كلّيۀ مفاسد اخلاقى و اعمالى از اين است كه قلب بى خبر از ايمان است و آنچه عقلْ ادراك به واسطۀ برهان عقلى يا اخبار انبيا كرده به قلب نرسانده و دل از او بى خبر است .
يكى از معارفى كه حكيم و متكلّم و عامۀ مردم از اهل شرايع تصديق دارند و جاى شبهه براى احدى نيست ، آن است كه آنچه به قلم قدرت حكيم على الاطلاق - جلّت قدرته - جريان پيدا كرده ، از وجود و كمالات آن و از بسط نعمت و تقسيم آجال و ارزاق ، بهترين نقشه و جميل ترين نظام است و مطابق با مصالح تامّه ؛ و نظام كلّى اتمّ نظام متصوَّر است . منتها هر يك به لسان خاص خود و اصطلاح مخصوص به فن خود طورى بيان اين لطيفۀ الهيه و حكمت كامله را كرده[اند] : عارف گويد : ظلّ جميلِ
ص: 128
على الاطلاقْ جميل على الاطلاق است(1) . حكيم گويد : نظام عينى مطابق نظام علمى ، خالى از نقص و شرور است ؛ و شرور متوهّمۀ جزئيه براى رساندن موجودات به كمالات لايقۀ به خود است(2) . و متكلّم و اهل شرايع گويند : حكيم افعالش از روى حكمت و صلاح است ، و دست عقول جزئيۀ محدودۀ بشر از دامن ادراك مصالح [كامنه] در تقديرات الهيه كوتاه است(3) . اين مطلب در لسان همه جريان دارد و هر كس به اندازۀ سعۀ علم و عقلش براى آن برهانى اقامه كرده ؛ ولى چون از حدّ قيل و قال تجاوز نكرده و به مرتبۀ قلب و حال نرسيده ، لسان هاى اعتراض باز است و هر كس حظّ ايمانى ندارد ، به لسانى تكذيب قول و برهان خود كند . فسادهاى اخلاقى هم روى اين زمينه است ؛ آن كس كه حسد مى ورزد و زائل شدن نعمت غير را آرزو كند و كينۀ صاحب نعمت را در دل دارد ، بداند كه ايمان ندارد كه حق تعالى از روى صلاح تام اين نعمت را نصيب او كرده و دست فهم ما از آن كوتاه است . و بداند كه ايمان ندارد به عدل خداى تعالى و قسمت را عادلانه نمى داند . تو در اصول عقايد مى گويى خداى تعالى عادل است ، اين جز لفظ چيز ديگر نيست ؛ ايمان به عدل با حسد منافى است . تو اگر او را عادل مى دانى ، تقسيم او را هم عادلانه بدان . چنانچه در حديث شريف فرمود : «حق تعالى مى فرمايد : "حسود روبرگردان است از قسمت هايى كه بين بندگان كرده ام ، و غضبناك است از نعمت هاى من"» . قلبْ فطرتاً در مقابل قسمت عادلانه خاضع است و از جور و اعتسافْ فطرتاً گريزان و متنفر است . از فطرت هاى الهيه ، كه در كمون ذات بشر مخمّر است ، حب عدل و خضوع در مقابل آن است ، و بغض ظلم و عدم انقياد در پيش آن است ؛ اگر خلاف آن را ديد ، بداند در مقدمات نقصانى است . اگر ساخط از نعمت و معرض از قسمت شد ، از آن است كه آن را عادلانه نمى داند ؛ بلكه ، نعوذ باللّه ، جائرانه مى داند ؛ نه اين كه قسمت را عادلانه مى داند و از او معرض است و نقشه را مطابق نظام اتمّ و مصالح تامّه مى داند و
ص: 129
غضبناك از اوست . هيهات كه ايمان ما ناقص است و مطالب عقلى برهانى از حد عقل و ادراك به حدّ قلب وارد نشده . ايمان به گفتن و شنيدن و خواندن و بحث و قيل و قال نيست ؛ خلوص نيّت مى خواهد . خداجو خداياب است ؛ معارف طلب معارف جوست ؛ (مَنْ كانَ فِى هذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِى الآخِرَةِ أَعْمَى وَأَضَلُّ سَبِيلاً)(1) ، (وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّه ُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ)(2) .
علاوه بر علاج علمى ، كه شمّه اى از آن ذكر شد ، علاج عملى نيز از براى اين رذيلۀ فضيحه است . و آن چنان است كه با تكلّفْ اظهار محبت كنى با محسود و ترتيب آثار آن را دهى ، و مقصودت از آن علاج مرض باطنى باشد . نفس تو را دعوت مى كند كه او را اذيت كن ، توهين كن ، دشمن داشته باش ، مفاسد او و مَساوى او را به تو عرضه مى دارد ، تو به خلاف ميل نفس به او ترحّم كن و تجليل و توقير نما ؛ زبان را به ذكر خير او وادار كن ؛ نيكويى هاى او را بر خود و بر ديگران عرضه دار ؛ صفات جميلۀ او را خاطرنشان خود كن . گرچه اينها كه مى كنى در اوّل امر با تكلّف است ، از روى مجاز و غير واقع است ، ليكن چون مقصود اصلاح نفس و برطرف كردن اين نقص و رذيله است بالاخره به حقيقت نزديك مى شود و كم كم تكلّف كم مى شود و نفس عادى مى شود و واقعيت پيدا مى كند . لااقل به نفس عرضه دار و بفهمان كه اين شخص بندۀ خداست و شايد خداوند تعالى به او نظر لطف داشته كه او را متنعم كرده و اختصاص داده به خاصۀ نعم خود . خصوصاً اگر محسودْ اهل علم و ديانت باشد و حسد به واسطۀ آنها باشد ، كه البته حسد ورزيدن به آنها قبيح تر و عداوت با آنها عاقبتش بدتر است . البته به نفس بايد فهماند كه اينها بندگان خاص خدا هستند كه توفيق الهى شامل حالشان شده و
ص: 130
آنها را به اين نعمت عظمى اختصاص داده . و اين نعم بايد محبت در نفس ايجاد كند نسبت به صاحبان آنها ؛ و بايد انسان آنها را محترم دارد و خاضع نسبت به آنها باشد ؛ پس اگر ديد كه چيزهايى كه بايد موجب محبت و خضوع شود در نفس ضد آن بروز كرد ، بداند كه خيلى شقاوت به او چيره شده و ظلمت به باطن او غلبه كرده ؛ و حتماً در صدد اصلاح از طرق علميه و عمليه برآيد . و بداند كه اگر در صدد ايجاد محبت برآمد زود موفق مى شود ؛ زيرا كه نور محبت قاهر است بر ظلمت و كدورت ، و خداى تبارك و تعالى وعده فرموده كه مجاهدان را هدايت كند(1) و آنها را به لطف خفى خود اعانت فرمايد و توفيق عنايت نمايد . إنّهُ وَليُّ التَوْفيقِ وَالْهِدايَةِ .
بدان كه در بعضى از احاديث شريفه وارد شده كه رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود كه «برداشته شده است از امت من نُه چيز ، و از جملۀ آنها حسد است در صورتى كه ظاهر نشود به دست يا زبان»(2) . البته امثال اين حديث شريف نبايد مانع شود از جديت در قلع اين شجرۀ خبيثه از نفس و پاك كردن روح را از اين آتش ايمان سوز و آفتِ دين برانداز ؛ زيرا كه كم اتفاق مى افتد كه اين مادۀ فسادْ قدم به نفس بگذارد و در نفس توليد فسادهاى گوناگون نكند و به هيچ نحو از او اثرى ظاهر نگردد و ايمان انسان محفوظ بماند . با اين كه در احاديث صحيحه وارد شده كه اين صفتْ ايمان را مى خورد و آفت ايمان است(3) ، و خداى تعالى از صاحب آن برائت كرده و خود را از او و او را از خود نفى كرده . پس يك چنين امر بزرگى و فساد مهمى را كه به واسطۀ آن همه چيز
ص: 131
انسان در خطر است نبايد انسان از او غفلت كند و به واسطۀ حديثِ «رفع» مغرور گردد . پس ، تو جديت خود را بكن و شاخه هاى او را بزن و در صدد اصلاح باش و نگذار از او ترشحى در خارج بشود ، آن وقت ريشۀ آن سست مى شود و از نمو و ترقى مى افتد . و اگر در بين رياضت و اصلاح ، مرگ در رسيد ، رحمت الهى شامل حالت مى شود و با رحمت واسعه و بركت روحانيت رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - مشمول عفو مى شوى ؛ و بارقۀ رحمانيه اگر بقيه اى از آن مانده باشد ، مى سوزاند و نفس را پاك و پاكيزه مى كند .
و اما آنچه در روايت حمزة بن حمران وارد است : عَن أبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قالَ : «ثَلاَثَةٌ لَمْ يَنْجُ مِنْهَا نَبِيٌّ فَمَنْ دُونَهُ : التَّفَكُّرُ فِي الْوَسْوَسَةِ فِي الْخَلْقِ وَالطِّيَرَةُ وَالْحَسَدُ ، إِلاَّ أَنَّ الْمُؤمِنَ لاَ يَسْتَعْمِلُ حَسَدَهُ»(1) يا آن كه مبالغه فرموده اند و مقصودْ كثرت ابتلاى به آن است ؛ يا اين كه اين تركيب كنايه از كثرت ابتلاست ، بدون آن كه مقصود بالذاتْ خودِ مضمون جمله باشد ؛ يا آن كه حسد را اعم از غبطه اراده فرمودند مجازاً ؛ يا آن كه ميل زوال بعض نعم از كفار را كه استعمال مى كنند در ترويج مذهب باطل خود ، حسد نام نهاده اند ، و الا از حسد به معناى حقيقى خودش انبيا و اوليا - عليهم السلام - پاك و پاكيزه اند ؛ قلبى كه آلوده به مَساوى اخلاقى وقذارات باطنى شد ، مورد وحى و الهام الهى نشود و مورد تجلّيات ذاتى و صفاتى حق نگردد . پس ، بايد يا توجيهى از روايت شود به نحوى كه ذكر شد ، يا به نحو ديگر ، يا ردّ علمش به قائلش - صلوات اللّه عليه - شود . وَالْحَمْدُ للّه أَوَّلاً وَآخِراً .
ص: 132
حديث ششم [ حبّ دنيا ]
الحديث السادس : بالسَّنَدِ المُتَّصل إلى مُحمّدِ بنِ يَعقوبَ ، عَن مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيى ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ ، عَنْ عَبْدِاللّه ِ بْنِ سِنَانٍ وَعَبْدِالْعَزِيزِ الْعَبْدِيِّ ، عَنْ عَبْدِاللّه ِ بْنِ أَبِي يَعْفُورٍ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «مَنْ أَصْبَحَ وَأَمْسَى وَالدُّنْيَا أَكْبَرُ هَمِّهِ ، جَعَلَ اللّه الْفَقْرَ بَيْنَ عَيْنَيْهِ وَشَتَّتَ أَمْرَهُ ، وَلَمْ يَنَلْ مِنَ الدُّنْيَا إِلاَّ مَا قُسِمَ لَهُ . وَمَنْ أَصْبَحَ وَأَمْسَى وَالآخِرَةُ أَكْبَرُ هَمِّهِ ، جَعَلَ اللّه ُ الْغِنى فِي قَلْبِهِ وَجَمَعَ لَهُ أَمْرَهُ»(1) .
ترجمه : «ابن ابى يعفور گويد كه حضرت صادق - عليه السلام - گفت : "كسى كه صبح كند و شام كند و حال اين كه دنيا بزرگ ترين همّ او باشد ، قرار دهد خدا فقر را بين دو چشمش ؛ و در هم كند كار او را ؛ برخوردار نگردد از دنيا مگر آنچه قسمت شده است براى او . و كسى كه صبح و شام كند در صورتى كه آخرتْ بزرگ ترين همّ او باشد ، قرار دهد خدا بى نيازى را در دل او ، و گرد آورد براى او كار او را"» .
شرح : بدان كه از براى «دنيا» و «آخرت» اطلاقاتى است به حسب انظار ارباب علوم و ميزان معارف و علوم آنها ، كه بحث از حقيقت آن به حسب اصطلاح علمى مهم به امر ما
ص: 133
نيست ، و صرف همت در فهم اصطلاحات و رد و قبول و جرح و تعديلْ بازدارد پياده را ز سبيل(1) . آنچه در اين باب مهم است فهم دنياى مذمومه است كه انسانِ طالب آخرت اگر بخواهد از آن احتراز كند ، با خُبرت احتراز نمايد . و آنچه اعانت كند انسان را در اين سلوك راه نجات ، و ما آن را ان شاء اللّه در ضمن چند فصل بيان مى كنيم . و از خداى تعالى توفيق مى طلبيم در سلوك اين طريق .
جناب محقّق خبير و محدّث بى نظير ، مولانا مجلسى - عليه الرحمة - مى فرمايد : بدان آنچه از مجموع آيات و اخبار ظاهر مى شود به حسب فهم ما ، اين است كه دنياى مذمومه مركّب است از يك امورى كه انسان را باز دارد از طاعت خدا و دوستى او و تحصيل آخرت . پس دنيا و آخرت با هم متقابل اند . هر چه باعث رضاى خداى سبحان و قرب او شود ، از آخرت است اگر چه به حسب ظاهر از دنيا باشد ؛ مثل تجارات و زراعات و صناعاتى كه مقصود از آنها معيشت عيال باشد براى اطاعت امر خدا ، و صرف كردن آنها در مصارف خيريه و اعانت كردن به محتاجان و صدقات و بازايستادن از سؤال از مردم ، و غير آن ؛ و اينها همه از آخرت است ، گرچه مردم آن را از دنيا دانند . و رياضات مبتدعه و اعمال ريائيه ، گرچه با تزهد و انواع مشقت باشد ، از دنياست ؛ زيرا كه باعث دورى از خدا شود و قرب به سوى او نياورد ؛ مثل اعمال كفار و مخالفان(2) ، انتهى .
و از يكى از محققان(3) نقل فرمايد كه دنيا و آخرتِ تو عبارت است از دو حالت از حالات قلب تو : آنچه نزديك است و قبل از مردن ، نامش دنياست ، و آنچه بعد از اين آيد
ص: 134
و پس از مردن است ، نامش آخرت است . پس آنچه از براى تو در آن حظ و نصيب و شهوت و لذّت است قبل از موت ، آن دنياست در حق تو(1) .
فقير گويد كه مى توان گفت كه دنيا گاهى گفته مى شود به نشئۀ نازلۀ وجود كه دار تصرّم و تغيير و مجاز است ؛ و آخرت به رجوع از اين نشئه به ملكوت و باطن خود كه دار ثبوت و خلود و قرار است . و اين نشئه از براى هر نفسى از نفوس و شخصى از اشخاص متحقّق است . بالجمله ، از براى هر موجودى مقام ظهور و مُلك و شهودى است ، و آن مرتبۀ نازلۀ دنياويۀ آن است ؛ و مقام بطون و ملكوت و غيبى است ، و آن نشئۀ صاعدۀ اخرويۀ آن است . و اين نشئۀ نازلۀ دنياويه گرچه خود بذاته ناقص و اخيرۀ مراتب وجود است ولى چون مهد تربيت نفوس قدسيه و دارالتحصيل مقامات عاليه و مزرعۀ آخرت است ، از احسن مشاهد وجوديه و اعز نشآت و مغتنم ترين عوالم است پيش اوليا و اهل سلوك آخرت . و اگر اين مواد ملكيه و تغييرات و حركات جوهريۀ طبيعيه و اراديه نبود و خداى تعالى مسلط نكرده بود بر اين نشئه تبدلات و تصرمات را ،
احدى از نفوس ناقصه به حد كمال موعود خود و دار قرار و ثباتِ خود نمى رسيد ، و نقص كلى در ملك و ملكوت وارد مى شد . و آنچه در لسان قرآن و احاديث وارد شده از مذمت اين عالم در حقيقت به خود او رجوع نمى كند ، به حسب نوع و اكثريت ؛ بلكه به توجه به آن به علاقۀ قلبيه و محبت به آن رجوع مى كند .
پس ، معلوم شد كه از براى انسان دو دنياست : يكى ممدوح و يكى مذموم . آنچه ممدوح است ، حصول در اين نشئه كه دارالتربية و دارالتحصيل و محل تجارت مقامات و اكتساب كمالات و تهيه زندگانى سعادتمند ابدى است كه بدون ورود در اين جا امكان پذير نيست . چنانچه حضرت مولى الموحدين و امير المؤمنين - صلوات اللّه عليه - در يكى از خطبه هاى خود مى فرمايد - پس از آن كه شنيد از يك نفر كه ذم دنيا مى كند - : «إِنَّ الدُّنْيَا دَارُ صِدْقٍ لِمَنْ صَدَقَهَا ، وَدَارُ عَافِيَةٍ لِمَنْ فَهِمَ عَنْهَا ؛ وَدَارُ غِنىً لِمَنْ تَزَوَّدَ مِنْهَا ؛ وَدَارُ مَوْعِظَةٍ لِمَنِ اتَّعَظَ بِهَا ؛ مَسْجِدُ أَحِبَّاءِ اللّه ِ وَمُصَلّى مَلاَئِكَةِ اللّه ِ وَمَهْبِطُ وَحْيِ اللّه ِ وَمَتْجَرُ أَوْلِيَاءِ اللّه ِ .
ص: 135
اكْتَسَبُوا فِيهَا الرَّحْمَةَ وَرَبِحُوا فِيهَا الْجَنَّةَ .. .»(1) و قول خداى تعالى : (وَلَنِعْمَ دَارُ الْمُتَّقِينَ)(2) . به حسب روايت عيّاشى(3) از حضرت باقر - عليه السلام - تفسير به «دنيا» شده است(4) .
پس ، عالم مُلك ، كه مظهر جمال و جلال است و حضرت شهادت مطلقه است ، به يك معنا مذمتى ندارد و آنچه مذموم است دنياى خود انسان است ، به معنى وجهۀ قلب به طبيعت و دلبستگى و محبت آن است كه آن منشأ تمام مفاسد و خطاهاى قلبى و قالبى است .
چنانچه در كافى شريف از جناب صادق - عليه السلام - حديث مى كند : قال عليه السلام : «رَأْسُ كُلِّ خَطِيئَةٍ حُبُّ الدُّنْيَا»(5) . و عن أَبي جَعْفَر عليه السلام : «مَا ذِئْبَانِ ضَارِيَانِ فِي غَنَمٍ لَيْسَ لَهَا رَاعٍ ، هَذَا فِي أَوَّلِهَا وَهَذَا فِي آخِرِهَا ، بِأَسْرَعَ فِيهَا مِنْ حُبِّ الْمَالِ وَالشَّرَفِ فِي دِينِ الْمُؤمِنِ»(6) .
پس ، تعلق قلب و محبت دنيا عبارت از دنياى مذموم است ؛ و هر چه دلبستگى به آن زيادتر باشد ، حجاب بين انسان و دار كرامت او و پردۀ مابين قلب و حق بيشتر و
ص: 136
غليظ تر شود . و آنچه در بعضى از احاديث شريفه است كه از براى خدا هفتاد هزار حجاب است از نور و ظلمت(1) ، «حجاب هاى ظلمانى» تواند همين تعلقات قلبيه باشد به دنيا . و هر قدر تعلقات بيشتر باشد ، حجاب ها زيادتر است . و هر چه تعلق شديدتر باشد ، حجاب غليظ تر و خرق آن مشكل تر است .
بدان كه انسان چون وليدۀ همين عالم طبيعت است و مادر او همين دنياست و اولاد اين آب و خاك است ، حب اين دنيا در قلبش از اولِ نشو و نما مغروس است ؛ و هر چه بزرگ تر شود ، اين محبت در دل او نمو مى كند . و به واسطۀ اين قواى شهويه و آلات التذاذيه كه خداوند به او مرحمت فرموده براى حفظ شخص و نوع ، محبت او روزافزون شود و دلبستگى او رو به ازدياد گذارد . و چون اين عالم را محل التذاذات و تعيشات خود
مى پندارد و مردن را اسباب انقطاع از آنها مى داند ، و اگر به حسب برهان حكما يا اخبار انبيا - صلوات اللّه عليهم - عقيده مند به عالم آخرت شده باشد و به كيفيات و حيات و كمالات آن ، قلبش باز از آن بى خبر است و قبول ننموده ، چه رسد به آن كه به مقام اطمينان رسيده باشد ؛ لهذا حُبش به اين عالم خيلى زياد مى شود .
و نيز چون فطرتاً انسان حب بقاء دارد و از فنا و زوال متنفر و گريزان است ، و مردن را فنا گمان مى كند ، گرچه عقلش هم تصديق كند كه اين عالم دارفنا و گذرگاه است و آن عالم باقى و سرمدى است ، ولى عمده ورود در قلب است ؛ بلكه مرتبۀ كمال آن اطمينان است ؛ چنانچه حضرت ابراهيم خليل الرحمان - عليه السلام - از حق تعالى مرتبۀ اطمينان را طلب كرد و به او مرحمت گرديد(2) . پس چون قلوب يا ايمان به آخرت ندارند ،
ص: 137
مثل قلوب ما گرچه تصديق عقلى داريم ، يا اطمينان ندارند ، حب بقاء در اين عالم را دارند و از مرگ و خروج از اين نشئه گريزان اند . و اگر قلوب مطلع شوند كه اين عالم دنيا پست ترين عوالم است و دارفنا و زوال و تصرم و تغير است و عالم هلاك و نقص است ، و عوالم ديگر كه بعد از موت است هر يك باقى و ابدى و داركمال و ثبات و حيات و بهجت و سرور است ، فطرتاً حب آن عالم را پيدا مى كنند و از اين عالَم گريزان گردند . و اگر از اين مقام بالا رود و به مقام شهود و وجدان رسد و صورت باطنيۀ اين عالم را و علاقۀ به اين عالم را [و صورت باطنيۀ آن عالم را] و علاقۀ به آن را ببيند ، اين عالم براى او سخت و ناگوار شود و تنفر از آن پيدا كند ؛ و اشتياق پيدا كند كه از اين محبس ظلمانى و غل و زنجير زمان و تصرم خلاص شود .
چنانچه در كلمات اوليا اشاره به اين معنا شده است : حضرت مولى الموالى مى فرمايد : «وَاللّه ِ لاَبْنُ أَبِي طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ»(1) . «به خدا قسم كه پسر ابوطالب مأنوس تر است به مردن از بچه به پستان مادرش» . زيرا كه آن سرور حقيقت اين عالم را مشاهده كرده به چشم ولايت ، و جوار رحمت حق تعالى را به هر دو عالم ندهد . و اگر به واسطۀ مصالحى نبود ، در اين محبس ظلمانى طبيعت نفوس طاهرۀ آنها لحظه اى توقّف نمى كرد . و خود وقوع در كثرت و نشئۀ ظهور و اشتغال به تدبيرات مُلكى ، بلكه تأييدات ملكوتى ، براى محبين و مجذوبين رنج و المى است كه ما تصور آن را نمى توانيم كنيم .
بيشتر نالۀ اوليا از درد فراق و جدايى از محبوب است و كرامت او ؛ چنانچه در مناجات هاى خود اشاره بدان كرده اند(2) ؛ با اين كه آنها احتجابات ملكى و ملكوتى را
ص: 138
نداشته اند و از جهنم طبيعت گذشته اند و آن خامده بوده و فروزان نبوده(1) و تعلقات عالم در آنها نبوده و قلوب آنها خطيئۀ طبيعى نداشته ، ولى وقوع در عالم طبيعتْ خود حظ طبيعى است ؛ و التذاذ قهرى كه در ملك حاصل مى شد ، براى آنها ولو به مقدار خيلى كم هم باشد اسباب حجاب بوده . چنانچه از حضرت رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - منقول است كه مى فرمود : «لَيُغَانُ عَلَى قَلْبِي وَإِنِّي لأَسْتَغْفِرُ اللّه َ فِي كُلِّ يَوْمٍ سَبْعِينَ مَرَّةً»(2) .
و شايد خطيئۀ حضرت آدم ابوالبشر ، همين توجه قهرى به تدبير ملك و احتياج قهرى به گندم و ساير امور طبيعيه بوده ؛ و اين از براى اولياء خدا و مجذوبين خطيئه است . و اگر به آن جذبۀ الهيه حضرت آدم مى ماند و وارد در ملك نمى شد ، اين همه بساط رحمت در دنيا و آخرت بسط پيدا نمى كرد . از اين مقام بگذرم . تا اين اندازه هم از طور اين اوراق خارج شدم .
بدان كه نفس در هر حظى كه از اين عالم مى برد در قلب اثرى از آن واقع مى شود كه آن تأثر از مُلك و طبيعت است و سبب تعلق آن است به دنيا . و التذاذات هر چه بيشتر باشد قلب از آن بيشتر تأثر پيدا مى كند و تعلق و حبش بيشتر مى گردد ، تا آن كه تمام وجهۀ قلب به دنيا و زخارف آن گردد . و اين منشأ مفاسد بسيارى است . تمام خطاهاى انسان و گرفتارى به معاصى و سيّئات براى همين محبت و علاقه است ؛ چنانچه در حديث كافى گذشت(3) .
ص: 139
و از مفاسد بسيار بزرگ آن ، چنانچه حضرت شيخ عارف(1) ما - روحى فداه - مى فرمودند ، آن است كه اگر محبت دنيا صورت قلب انسان گردد و انس به او شديد شود ، در وقت مردن كه براى او كشف شود كه حق تعالى او را از محبوبش جدا مى كند و مابين او و مطلوباتش افتراق مى اندازد با سخطناكى و بغض به او از دنيا برود . و اين فرمايش كمرشكن بايد انسان را خيلى بيدار كند كه قلب خود را خيلى نگاه دارد . خدا نكند كه انسان به ولىّ نعمت خود و مالك الملوك حقيقى سخطناك باشد كه صورت اين غضب و دشمنى را جز خداى تعالى كسى نمى داند .
و نيز شيخ بزرگوار ما - دام ظله - از پدر بزرگوار خود نقل كردند كه در اواخر عمر وحشتناك بود از براى محبتى كه به يكى از پسرهاى خود داشت . و پس از اشتغال چندى به رياضت از آن علاقه راحت شد و خشنود گرديد و به دارسرور انتقال پيدا كرد - رضوان اللّه عليه - .
في الكافي بإسْنادِهِ عَنْ طَلْحَةَ بْنِ زَيْدٍ ، عَنْ أَبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قالَ : «مَثَلُ الدُّنْيَا كَمَثَلِ مَاءِ الْبَحْرِ ، كُلَّمَا شَرِبَ مِنْهُ الْعَطْشَانُ ازْدَادَ عَطَشاً حَتَّى يَقْتُلَهُ»(2) . يعنى حضرت صادق - عليه السلام - فرمود : «مَثل دنيا ، مَثل آب درياست ؛ هر چه تشنه از او بياشامد ، تشنگى را زيادتر كند تا بكشد او را» . محبت دنيا انسان را منتهى به هلاكت ابدى مى كند و مادۀ تمام ابتلائات و سيّئات باطنى و ظاهرى است .
و از جناب رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - منقول است كه «درهم و دينارْ كسانى را كه قبل از شما بودند كشتند ، و كُشندۀ شما هم آنهاست»(3) .
فرضاً كه انسان مبتلاى به معاصى ديگر نگردد - گرچه بعيد بلكه محال عادى است - خودِ تعلق به دنيا و محبت به آن ، اسباب گرفتارى است ؛ بلكه ميزان در طول كشيدن عالم قبر و برزخْ همين تعلقات است . هر چه آنها كمتر باشد ، برزخ و قبر انسان
ص: 140
روشن تر و گشاده تر و مكث انسان در آن كمتر است ؛ و لهذا براى اولياء خدا بيشتر از سه روز - چنانچه در بعضى روايات است - عالَم قبر نيست ؛ آن هم براى همان علاقۀ طبيعى و تعلق جبلّى است .
و از مفاسد حب دنيا و تعلق به آن اين است كه انسان را از مردن خائف كند . و اين خوف ، كه از محبت دنيا و علاقۀ قلبى به آن پيدا شود ، بسيار مذموم است ، و غير از خوف از مَرجع است كه از صفات مؤمنين است . و عمدۀ سختىِ مردنْ همين فشار رفعِ تعلقات و خوف از خود مرگ است .
جناب محقّق بارع و مدقّق بزرگ اسلام ، سيّد عظيم الشأن داماد ، كرّم اللّه وجهه ، در قبسات - كه يكى از كتب كم نظير است - در باب خود مى فرمايد : «لا تَخافَنَّكَ الْمَوْتُ ، فإنَّ مَرارَتَهُ في خَوْفِهِ»(1). «نترساند البته تو را مرگ، زيرا كه تلخى آن در ترسناكى از اوست».
و از مفاسد بزرگ حب دنيا آن است كه انسان را از رياضات شرعيه و عبادات و مناسك باز دارد ، و جنبۀ طبيعت را قوّت دهد و تعصّى نمايد طبيعت از اطاعت روح ، و انقياد آن را نكند و عزم انسانى را سست كند و اراده را ضعيف نمايد ؛ با اين كه يكى از اسرار بزرگ عبادات و رياضات شرعيه آن است كه بدن و قواى طبيعيه و جنبۀ ملكْ تابع و منقاد روح گردد و ارادۀ نفس در آنها كار كن شود و ملكوت نفس بر ملك غالب شود ، و به طورى روح داراى سلطنت و قدرت و نفوذ امر شود كه به مجرّد اراده بدن را به هر كار بخواهد وادار كند ، و از هر كار بخواهد بازدارد ؛ ملك بدن و قواى ظاهره مُلكيه تابع و مقهور و مسخّر ملكوت گردد به نحوى كه بى مشقت و تكلف هر كارى را بخواهد انجام دهد . و يكى از فضائل و اسرار عبادات شاقّه و پرزحمت آن است كه اين مقصد از آنها بيشتر انجام گيرد ، و انسان به واسطۀ آنها داراى عزم مى شود و بر طبيعت غالب مى آيد و بر ملك چيره مى شود . و اگر اراده تام و تمام شود و عزم قوى و محكم گردد ، مَثل مُلك بدن و قواى ظاهره و باطنۀ آن مَثل ملائكة اللّه شود كه عصيان خدا نكنند ؛ به
ص: 141
هر چه آنها را امر فرمايد اطاعت كنند(1) ، و از هر چه نهى فرمايد منتهى شوند ، بدون آن كه با تكلف و زحمت باشد . قواى مُلك انسان هم اگر مسخّر روح شد ، تكلف و زحمت از ميان برخيزد و به راحتى مبدل گردد ، و اقاليم سبعۀ مُلك تسليم ملكوت شود و همۀ قوا عُمّال آن گردند .
و بدان اى عزيز كه عزم و ارادۀ قويّه در آن عالَم خيلى لازم است و كاركن است . ميزانِ يكى از مراتب بهشت ، كه از بهترين بهشت هاست ، اراده و عزم است كه انسان تا داراى ارادۀ نافذه و عزم قوى نباشد ، داراى آن بهشت و مقام عالى نشود . در حديث است كه وقتى اهل بهشت در آن مستقر گردند ، يك مرقومه از ساحت قدس الهى - جلّت عظمته - صادر گردد براى آنها به اين مضمون : «اين كتاب از زندۀ پايدار جاويدان است
به سوى زندۀ پايدار جاويدان . من چنانم كه به هر چه بفرمايم بشو مى شود ؛ تو را نيز امروز چنان كردم كه به هر چه امر كنى بشود مى شود»(2) .
ملاحظه كن اين چه مقامى و سلطنتى است ، و اين چه قدرتى است الهى كه ارادۀ او مظهر اراده اللّه شود : معدومات را لباس وجود دهد . از تمام جنّات جسمانى ، اين قدرت و نفوذِ اراده بهتر و بالاتر است . و معلوم است اين مرقومه عبث و جزاف رقم نشود . كسى كه اراده اش تابع شهوات حيوانى باشد و عزمش مرده و خمود باشد به اين مقام نرسد . كارهاى حق تعالى از جزاف مبرّاست : در اين عالم از روى نظام و ترتيب اسباب و مسببات است ، در آن عالم هم همين طور است . بلكه آن عالم اَلْيَقْ به نظام و اسباب و مسببات است . تمام نظام عالم آخرت از روى تناسبات و اسباب است : نفوذ اراده از اين عالم بايد تهيه شود ؛ دنيا مزرعۀ آخرت و مادۀ همۀ نعم بهشتى و نقم جهنمى است .
پس ، در هر يك از عبادات و مناسك شرعيه علاوه بر آن كه خودش داراى صورت اخروى ملكوتى است ، كه به آن تعمير بهشت جسمانى و قصور آن، تهيه غلمان و
ص: 142
حوران شود - چنانچه مطابق برهان و احاديث است(1) - همين طور در هر يك از عباداتْ اثرى در نفس حاصل شود و كم كم تقويت ارادۀ نفس كند و قدرت آن كامل گردد ؛ و لهذا عباداتْ هر چه مشقت داشته باشد مرغوب است و«أفْضَلُ الأعْمالِ أحْمَزُها»(2) . مثلاً در زمستان سرد ، شب از خواب ناز گذشتن و به عبادت حق تعالى قيام كردن روح را بر قواى بدن چيره مى كند و اراده را قوى مى كند . و اين در اوّل امر اگر قدرى مشكل و ناگوار باشد ، كم كم پس از اقدام ، زحمت كم مى شود و اطاعت بدن از نفس زياد مى شود ؛ چنانچه مى بينيم اهل آن بدون تكلف و زحمت قيام مى كنند . و اين كه ما تنبلى مى كنيم و بر ما مشكل و شاق است ، براى آن است كه اقدام نمى كنيم ؛ اگر چند مرتبه اقدام كنيم ، كم كم زحمت مبدل به راحت مى شود . بلكه اهل آن ، التذاذ از آن مى برند بيشتر از آن التذاذى كه ما از مشتهيات دنيايى مى بريم ؛ پس به اقدامِ نفسْ عادى مى شود والخَيْرُ عادَةٌ(3) .
و اين عبادت چندين ثمره دارد : يكى آن كه خود صورت عمل در آن عالم به قدرى زيبا و جميل است كه نظير آن در اين عالم نيست و از تصور آن عاجزيم . و ديگر آن كه نفسْ صاحب عزم و اقتدار مى شود ؛ و اين نتايج كثيره دارد كه يكى از آنها را شنيدى . و ديگر آن كه انسان را كم كم مأنوس با ذكر و فكر و عبادت مى كند . شايد مَجاز به حقيقت نزديك كند انسان را و توجه قلبى به مالك الملوك شود و محبت به جمال محبوب حقيقى پيدا شود و محبت قلب و تعلق آن از دنيا و آخرت كم گردد . شايد اگر جذبۀ ربوبى پيدا شود و حالتى دست دهد ، نكتۀ حقيقى عبادت و سرّ واقعى تذكر و تفكر حاصل آيد ، و هر دو عالم از نظر افتد و جلوۀ دوست غبار دوبينى را از دل بزدايد . و جز خدا كسى نمى داند كه با همچو بنده اى خدا چه كرامت كند . و چنانچه در رياضات شرعيه و عبادات و مناسك و ترك مشتهيات ، عزمْ قوّت گيرد و انسان صاحب عزم و اراده شود ، در
ص: 143
معاصىْ طبيعت غلبه كند و عزم و ارادۀ انسان ناقص شود . چنانچه شمه اى از آن سابق ذكر شد .
پوشيده نيست بر هر صاحب وجدانى كه انسان به حسب فطرت اصلى و جبلّت ذاتى عاشق كمال تام مطلق است و شطر قلبش متوجه به جميل على الاطلاق و كامل من جميع الوجوه است ؛ و اين از فطرت هاى الهيه است كه خداوند تبارك و تعالى مفطور كرده است بنى نوع انسان را بر آن ؛ و به اين حب كمال ، ادارۀ ملك و ملكوت گردد و اسباب وصول عشاق كمال مطلق شود ، ولى هر كسى به حسب حال و مقام خود تشخيص كمال را در چيزى دهد و قلب او متوجه آن گردد :
اهل آخرت تشخيص كمال را در مقامات و درجات آخرت داده قلوبشان متوجه آنهاست .
و اهل اللّه در جمال حقْ كمالْ و در كمال او جمال را يافته (وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذِى فَطَرَ السَّموَاتِ وَالأَرْضَ)(1) . گويند ، و«لي مَعَ اللّه حالٌ»(2) فرمايند ، و حب وصال و عشق جمال او را دارند .
و اهل دنيا چون تشخيص داده اند كه كمال در لذايذ دنياست و جمال دنيا در چشم آنها زينت يافته ، فطرتاً متوجه آن شدند ؛ وليكن با همه وصف ، چون توجه فطرى و عشق ذاتى به كمال مطلقْ متعلق است و ساير تعلقات ، عرَضى و از قبيل خطا در تطبيق است ، هر چه انسان از ملك و ملكوت دارا شود و هر چه كمالات نفسانى يا كنوز دنيايى يا سلطنت و رياست پيدا كند ، اشتياقش روزافزون گردد و آتش عشقش افروخته گردد . مثلاً نفس صاحب شهوت هر چه مشتهيات براى او زيادتر گردد تعلق قلبش به
ص: 144
مشتهيات ديگرى كه در دسترس او نيست بيشتر شود و آتش اشتياقش شعله ورتر گردد . و همين طور نفس رياست طلب اگر قطرى را در زير پرچم اقتدار درآورد ، متوجه قطر ديگر گردد ، و اگر تمام كرۀ زمين را در تحت سلطنت درآورد ، ميل آن كند كه پرواز به كرات ديگر كند و آنها را متصرف شود ، ولى بيچاره نمى داند فطرت چيز ديگر را طالب است . عشق جبلّى فطرى متعلق به محبوب مطلق است . تمام حركات جوهرى و طبيعى و ارادى و جميع توجهات قلبى و تمايلات نفسانى به جمال زيباى جميل على الاطلاق است و خود آنها نمى دانند ، و اين محبت و اشتياق و عشق را ، كه بُراق معراج و رَفْرَفِ وصول است ، در غير مورد خود صرف مى كنند و آن را تحديد و تقييد بى جا مى نمايند .
بالجمله ، از مقصود اصلى خود دور افتاديم ، منظور اين است كه انسان چون قلباً متوجه به كمال مطلق است ، هر چه از زخارف دنيا را جمع آورى كند تعلق قلبش بيشتر مى شود . و چون تشخيص داده كه دنيا و زخارف آن كمال است ، حرصش رو به ازدياد گذارد و عشقش افزونتر شود و احتياجش به دنيا بيشتر گردد و فقر و نيازمندى نصب عين او گردد . به عكسِ اهل آخرت ، كه توجه آنها از دنيا سلب شود ، و هر چه توجه به عالم آخرت بيشتر كنند ، ميل آنها و توجه قلبى آنها به اين عالم كمتر گردد ، تا از تمام دنيا بى نياز شوند و غِنى در قلب آنها ظاهر گردد و عالم دنيا و زخارف آن را ناچيز شمارند . چنانچه اهل اللّه از هر دو عالم مستغنى هستند و از هر دو نشئه وارسته اند ، و احتياج آنها فقط به غنى على الاطلاق است و جلوۀ غنى بالذاتْ صورت قلب آنها شده است ؛ هَنيئاً لهم(1) .
پس مضمون حديث شريف اشاره تواند بود به اين كه شرح داده شد كه مى فرمايد : «كسى كه صبح و شام كند و دنيا بزرگ ترين همّ او باشد ، قرار دهد خداوند فقر را بين دو چشمش . و كسى كه صبح و شام كند و آخرت بزرگ ترين همِّ او باشد ، قرار دهد خداوند غِنى را در قلب او» .
ص: 145
معلوم است كسى كه توجه قلبش به آخرت باشد ، امور دنيا و كارهاى صعب او در نظرش حقير و سهل شود ؛ و اين دنيا را متصرم و متغير و عبورگاه خود و متجر و دارالتربيۀ خود داند و به هيچ يك از سختى و خوشى آن اعتنا نكند ، و احتياجات او كم گردد و افتقارش به امور دنيا و به مردم آن كم شود ؛ بلكه به جايى رسد كه بى احتياج شود ؛ پس امورش جمع شود و تنظيم در كارش پيدا شود و غناى ذاتى و قلبى پيدا كند . پس ، هر چه به اين عالم به نظر عظمت و محبت نگاه كنى و قلبت علاقه مند به آن شود به حسب مراتب محبت ، احتياجات زياد شود و فقر در باطن و ظاهر تو نمايان شود ، و امورت متشتّت و درهم شود و قلبت متزلزل و غمناك و خائف شود ، و امورت بر وفق دل خواه انجام نگيرد ، و آرزو و حرصت روزافزون گردد و غم و حسرت بر تو چيره شود و يأس و حيرت در دلت جايگزين گردد . چنانچه در حديث شريف به بعضى از اين معانى اشاره فرموده .
روي في الكافي بإسْنادِهِ عَنْ حَفْصِ بْنِ قُرْطٍ ، عَنْ أبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قالَ : «مَنْ كَثُرَ اشْتِبَاكُهُ بِالدُّنْيَا ، كَانَ أَشَدَّ لِحَسْرَتِهِ عِنْدَ فِرَاقِهَا»(1) .
وَعَنْ ابْنِ أبي يَعْفُور قالَ : سَمِعْتُ أبا عَبْدِاللّه - عليه السلام - يقولُ : «مَنْ تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِالدُّنْيَا ، تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِثَلاَثِ خِصَالٍ : هَمٍّ لاَ يَفْنَى ، وَأَمَلٍ لاَ يُدْرَكُ ، وَرَجَاءٍ لاَ يُنَالُ»(2) . يعنى «كسى كه تعلق داشته باشد دلش به دنيا ، تعلق پيدا كند قلبش به سه چيز : اندوهى بى زوال ؛ و آرزويى كه به او رسيده نشود ؛ و اميدى كه به او نائل نشود» .
و اما اهل آخرت هر چه به دار كرامت حق نزديك شوند ، قلبشان مسرور و مطمئن شود ، و از دنيا و مافيها منصرف و گريزان و متنفر گردند . و اگر خداى تعالى براى آنها آجال معينه قرار نداده بود ، لحظه اى در اين دنيا نمى ماندند ؛ چنانچه حضرت
ص: 146
مولى الموحدين مى فرمايد(1) : پس آنها در اين عالم مثل اهل اين جا در رنج و تعب نيستند و در آخرت مستغرق بحار رحمت حق اند . جَعَلَنَا اللّه وَإيّاكُمْ مِنْهُمْ إنْ شاءَ اللّه (2) .
پس اى عزيز ، اكنون كه مفاسد اين علقه و محبت را متذكّر شدى و دانستى كه انسان را اين محبت به هلاكت دچار مى كند و ايمان انسان را از دست او مى گيرد و دنيا و آخرت انسان را درهم و آشفته مى كند ، دامن همت به كمر زن و هر قدر توانى بستگى دل را از اين دنيا كم كن و ريشۀ محبت را سست كن ، و اين زندگى چند روزه را ناچيز شمار و اين نعمت هاى مشوب به نقمت و رنج و الم را حقير دان ، و از خداى تعالى توفيق بخواه كه تو را كمك كند و از اين رنج و محنت خلاصى دهد و دل تو را مأنوس به دار كرامت خود كند . )وَمَا عِنْدَ اللّه ِ خَيْرٌ وَأَبْقَى((3) .
ص: 147
ص: 148
حديث هفتم [ غضب ]
الحديث السابع : بالسَّنَدِ الْمتَّصلِ إلى مُحمّدِ بنِ يَعقوبَ ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى ، عَنْ يُونُسَ ، عَنْ دَاوُدَ بْنِ فَرْقَدٍ قَالَ : قَالَ أَبُو عَبْدِاللّه ِ عليه السلام : «الْغَضَبُ مِفْتَاحُ كُلِّ شَرٍّ»(1) .
ترجمه : «داود پسر فرقد گويد : حضرت صادق - عليه السلام - گفت : "خشم كليد همۀ شرّهاست"» .
شرح : محقق كبير ، احمد بن محمد ، معروف به ابن مسكويه(2) ، در كتاب طهارة الاَعراق ، كه از كتب نفيس كم نظير است در نيكويى ترتيب و حسن بيان ، چيزى مى فرمايد كه حاصل ترجمه اش قريب به اين مضمون است :
كلام ابن مسكويه در تعريف غضب : «غضب در حقيقت عبارت از حركتى است نفسانى كه به واسطۀ آن جوشش در خون قلب حادث شود براى شهوت انتقام ، پس وقتى كه اين حركت سخت شود آتش غضب را فروزان كند و برافروخته نمايد و متمكن
ص: 149
كند جوشش خون قلب را در آن ، و پر كند شريان ها و دماغ را از يك دود تاريك مضطربى كه به واسطۀ آن حال عقل بد و ناچيز شود و كار او ضعيف شود . و مَثل انسان در اين هنگام ، چنانچه حكما گويند ، مَثل غارى شود كه در او آتش افروزند و پر گردد از شعله ، و محبوس و مختنق گردد در آن دود و اشتعال آتش ، و بپا خيزد نفير آن و بلند شود نايره و صداى آن از شدت اشتعال ؛ پس سخت شود علاج آن و مشكل گردد خاموش نمودن آن ، و چنان شود كه هر چه بَر وى افكنند كه او را فرو نشاند ، خود او نيز جزء آن شود و بر مادۀ آن افزايد و سبب ازدياد شود . پس ، از اين سبب است كه انسان در اين حال كور شود از رشد و هدايت ، و كر گردد از موعظه و پند ؛ بلكه موعظه در اين حال سبب ازدياد در غضب شود و مايۀ شعله و نايرۀ آن گردد ؛ و از براى اين شخص راه چاره اى در اين حال نيست» . پس از آن فرمايد : «و اما بقراط(1) گويد كه من از كشتيى كه دچار بادها و طوفان هاى سخت شود و متلاطم كند آن را موج هاى دريا و بيندازد آن را در لجه هايى كه در آن كوه هاى دريايى است اميدوارترم از شخص غضبناك برافروخته ؛ زيرا كه كشتى را در اين حالْ ملاحان با لطايف الحيل نجات دهند ، و اما نفس وقتى آتش غضبش شعله ور گرديد اميد حيله براى او نيست البته ؛ زيرا كه هر چه حيله به خرج برى ، از قبيل مواعظ و نصايح ، و هر چه با او فروتنى كنى و زارى نمايى ، بر شعله و مايۀ آن افزايد»(2) انتهى .
بدان كه قوۀ غضبيه يكى از نعم بزرگ الهى است كه به واسطۀ آن تعمير دنيا و آخرت شود ، و با آن حفظ بقاى شخص و نوع و نظام عايله گردد ، و مدخليت عظيم در
ص: 150
تشكيل مدينۀ فاضله و نظام جامعه دارد . اگر اين قوۀ شريفه در حيوان نبود ، از ناملايمات طبيعت دفاع نمى كرد و دست خوش زوال و اضمحلال مى گرديد . و اگر در انسان نبود ، علاوه بر اين ، از بسيارى از كمالات و ترقيات باز مى ماند . بلكه حد تفريط و نقص از حال اعتدال نيز از مذامّ اخلاق و نقايص ملكات شمرده شود كه بر آن مفاسدى بسيار و معايبى بى شمار مترتب گردد ؛ از قبيل ترس و ضعف و سستى و تنبلى و طمع و كم صبرى و قلّت ثبات - در مواردى كه لازم است - و راحت طلبى و خمودى و زير بار رفتن و انظلام و رضاى به رذائل و فضايح كه پيش آيد براى خود يا عايله اش و بى غيرتى و كم همتى . خداى تعالى در صفت مؤمنين فرمايد : )أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ((1) .
ادارۀ امر به معروف و نهى از منكر و اجراى حدود و تعزيرات و ساير سياسات دينيه و عقليه نشود جز در سايۀ قوۀ شريفۀ غضبيه ؛ پس آنها كه گمان كردند كشتن قوۀ غضب و خاموش كردن آن از كمالات و معارج نفس است ، خود خطايى بزرگ و خطيئۀ عظيمه اى كردند و از حد كمال و مقام اعتدال غافل اند . بيچاره ها ندانند كه خداى تبارك و تعالى در جميع سلسلۀ حيوانات اين قوّۀ شريفه را عبث خلق نفرموده و در بنى آدم اين قوه را سرمايۀ زندگانى ملكى و ملكوتى و مفتاح خيرات و بركات قرار داده .
جهاد با اعداء دين و حفظ نظام عايلۀ بشر و ذَبّ از جان و مال و ناموس و ساير نواميس الهيه ، و جهاد با نفس كه اعدا عدوّ انسان است(2) ، صورت نگيرد مگر به اين قوۀ شريفه . حفظ تجاوزات و تعديات و حدود و ثغور و دفع موذيات و مضرات از جامعه و شخص در زير پرچم اين قوه انجام گيرد . از اين جهت است كه حكما براى دفع خاموشى و خمودى آن علاج ها قرار دادند . و براى بيدار كردن و تحريك نمودن آن معالجات علمى و عملى است ، از قبيل اقدام در امور مهمۀ هايله ، و رفتن در ميدان هاى جنگ ، و در
ص: 151
موقع خود جهاد با اعداى خدا . حتى از بعضى از متفلسفين منقول است كه در محل هاى خوفناك مى رفت و توقف مى كرد و نفس خود را در مخاطرات عظيمه مى انداخت و سوار كشتى مى شد در موقع تلاطم دريا ، تا آن كه نفسش از خوف نجات پيدا كند و از كسالت و سستى رهايى يابد(1) .
در هر صورت ، در باطن ذات انسان و حيوان قوۀ غضبيه موجود و مودوع است ؛ الاّ آن كه در بعضى خاموش و افسرده است ، مثل آتشى كه زير خاكستر باشد . بايد اگر انسان در خود حال خاموشى و سستى و بى غيرتى احساس كرد ، با معالجۀ به ضد از آن حال بيرون آيد و نفس را در حال اعتدال درآورد ، كه آن شجاعت است كه از ملكات فاضله و صفات حسنه است . كه پس از اين اشاره اى به آن مى شود .
چنانچه حال تفريط و نقصِ از اعتدالْ از صفات رذيله و موجب مفاسد بسيارى است ، كه شمه اى از آن را شنيدى ، همين طور حد افراط و تجاوز از حد اعتدال نيز از رذائل اخلاقى و موجب فسادهاى بى شمار است . كفايت مى كند در فساد آن حديث شريف كافى : عَن أَبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قالَ : «قالَ رَسُولُ اللّه ، صلّى اللّه عليه وآله : الْغَضَبُ يُفْسِدُ الإِيمَانَ كَمَا يُفْسِدُ الْخَلُّ الْعَسَلَ»(2) . يعنى «از حضرت صادق - عليه السلام - منقول است كه فرمود : رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود : "غضب فاسد كند ايمان را ، چنانچه فاسد كند سركه عسل را"» .
چه بسا باشد كه انسان غضب كند و از شدت آن از دين خدا برگردد و نور ايمان را خاموش كند و ظلمت غضب و آتش آن ، عقايد حقّه را بسوزاند ؛ بلكه كفرِ جحودى پيدا
ص: 152
كند و او را به هلاكت ابدى رساند ؛ و در وقتى تنبه پيدا كند كه پشيمانى سودى ندارد . و تواند بود كه همين آتش غضب كه در قلب بروز كند- و آن «جَمْرۀ شيطان» است ، چنانچه حضرت باقر العلوم - عليه السلام - فرمايد : «إِنَّ هَذَا الْغَضَبَ جَمْرَةٌ مِنَ الشَّيْطَانِ تُوقَدُ فِي قَلْبِ ابْنِ آدَمَ»(1) . يعنى «همانا اين غضبْ برقۀ آتشى است از شيطان كه افروخته شود در قلب پسر آدم» . - صورتش در آن عالمْ صورتِ آتشِ غضب الهى باشد . چنانچه حضرت باقر العلوم - عليه السلام - فرمايد در حديث شريف كافى : «مَكْتُوبٌ فِي التَّوْرَاةِ فِيمَا نَاجَى اللّه ُ - عَزَّ وَجَلَّ - بِهِ مُوسَى : يَا مُوسَى ، أَمْسِكْ غَضَبَكَ عَمَّنْ مَلَّكْتُكَ عَلَيْهِ أَكُفَّ عَنْكَ غَضَبِي»(2) . يعنى «در تورات نوشته است ، در ضمن اسرارى كه خداى تعالى به موسى فرمود : "اى موسى ، نگاه دار غضب خود را از كسى كه تو را مسلط نمودم بر او ، تا آن كه نگه دارم از تو غضب خودم را» . و بدان كه هيچ آتشى از آتش غضب الهى دردناك تر نيست . چنانچه در حديث وارد است كه از حضرت عيسى بن مريم - عليهماالسلام - حواريين او سؤال كردند : چه چيز از همۀ اشيا سخت تر است؟ فرمود : سخت ترين اشيا غضب خداست . گفتند : به چه چيز حفظ كنيم خود را از آن؟ فرمود : به آن كه غضب نكنيد(3) .
پس ، معلوم شد كه غضب خدا از هر چيز سخت تر و شديدتر است و آتش غضبش سوزنده تر است ؛ و صورت غضب در اين عالَمْ صورت آتشِ غضب خداست در آن عالَم . و چنانچه خودِ غضب از قلب بروز كند ، شايد آتش غضب الهى ، كه مبدأ آن ، غضب و ساير رذائل قلبيه است ، از باطن قلب بروز كند و بر ظاهر سرايت كند و از
ص: 153
مدارك ظاهرۀ انسان ، از قبيل چشم و گوش و زبان و غير اينها ، شعله هاى سخت دردناكش بيرون آيد . بلكه خود اين مدارك ابوابى است كه به جانب آن جهنم گشاده شود ، و آتش جهنمِ اعمال و دوزخ جسمانىِ آثار بر ظاهر بدن انسان احاطه كند و رو به باطن رود . پس ، انسان بين اين دو جهنم ، كه يكى از باطن قلب بروز كرده و نايره و شعله اش از طريق ام الدماغ به ملك بدن وارد گردد ، و ديگرى صورت قبايح اعمال و تجسم افعال است و از ظاهر رو به باطن تصاعد كند ، در فشار و عذاب است . و خداى تبارك و تعالى مى داند كه اين چه فشارى و چه زحمتى است غير از سوختن و گُداختن .
تو گمان مى كنى احاطۀ جهنم مثل اين احاطه هاست كه تو تصور مى كنى؟ احاطۀ اين جا فقط به سطح ظاهر است ، ولى احاطۀ آن جا به ظاهر و باطن و به سطوح و اعماق است .
و اگر خداى نخواسته صورت غضب در انسان ملكۀ راسخه گردد كه فصل اخيرش صورت غضب گردد ، مصيبت افزون شود ، و صورت برزخ و قيامتْ صورت سَبُع است - آن هم سبعى كه در اين عالَم نظير ندارد ؛ زيرا كه سبعيّت انسان را در اين حال مقايسه
با هيچ يك از حيوانات نتوان كرد ؛ همان طور كه در جانب كمالْ احدى از موجودات هم ترازوى اين اعجوبۀ دهر نيست ، در جانب نقص و اتصاف به صفات رذيله و ملكات خسيسه نيز با او هيچ يك از موجودات در ميزان مقايسه نيايد . (أُولئِكَ كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ)(1) در شأن او وارد شده ؛ (فَهِىَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً)(2) دربارۀ قلوب قاسيۀ بشر نازل گرديده است .
اينها كه شنيدى شمّه اى است از فساد اين نايرۀ سوزناك غضب در صورتى كه از آن معاصى و مفاسد ديگر بروز نكند - و خودِ آتش درونى ظلمانى در باطن درهم پيچيده و محبوس شود و مختنق شده اطفاء نور ايمان كند ؛ چنانچه شعلۀ مختنق به هم پيچيده و با دودهاى ظلمانى ملتوى شده نور را منطفى و خاموش نمايد - ولى خيلى بعيد
ص: 154
است ، بلكه عادتاً از جملۀ ممتنعات است ، كه در حال شدت غضب و اشتعال نايرۀ آن ، انسان از ساير معاصى بلكه موبقات و مهلكات نجات پيدا كند . چه بسا به واسطۀ غضب يك دقيقه و شدت اشتعال اين جمرۀ ملعونۀ شيطانى انسان به پرتگاه هاى نيستى و هلاكت افتد : سَبّ انبيا و مقدسات - نعوذ باللّه - كند ؛ قتل نفس مظلومه كند و هتك حرمات نمايد ، و دنيا و آخرت خود را به باد فنا دهد . چنانچه در حديث شريف كافى است : عَنْ أَبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - في حَديثٍ : «كَانَ أَبِي يَقُولُ : أَيُّ شَيْءٍ أَشَدُّ مِنَ الْغَضَبِ؟ إِنَّ الرَّجُلَ لَيَغْضَبُ فَيَقْتُلُ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللّه ُ وَيَقْذِفُ الْمُحْصَنَةَ»(1) . يعنى «حضرت صادق - عليه السلام - فرمود كه پدرم مى فرمود : "چه چيز شديدتر است از غضب؟ همانا مرد غضب مى كند ، پس قتل نفسى را كه خدا حرام كرده مى كند ، و افترا به زن محصنه مى زند"» .
و بيشتر فتنه هاى بزرگ و كارهاى فجيع در اثر غضب و اشتعال آن واقع شده . انسان در حال سلامت نفسْ بايد خيلى خوفناك باشد از حال غضبناكى خود . و اگر داراى اين آتش سوزان است ، در وقتى كه حالت سكونت از براى نفس است در صدد علاج برآيد و با تفكر در مبادى آن و مفاسد آن در حال اشتداد و آثار و مفاسد آن در آخر امر بلكه خود را نجات دهد . فكر كند قوه اى را كه خداى تعالى براى حفظ نظام عالم
و بقاى نوع و شخص و ترتيب نظام عايله و تمشيت بنى الانسان و حفظ حدود و حقوق مرحمت فرموده ، و در سايۀ آن بايد نظام ظاهر و باطن و عالم غيب و شهادت اصلاح شود ، اگر انسان در خلاف آن و بر ضد مطلوبات حق تعالى و خلاف مقاصد الهى صرف كند ، چقدر خيانت كرده و مستحق چه ملامت ها و عقوبت هايى است . و چقدر ظلوم و جهول(2) است كه رد امانت حق تعالى را نكرده ، سهل است ، او را صرف در راه عداوت و تحصيل غضب او كرده . معلوم است چنين شخصى امان از غضب الهى ندارد .
ص: 155
پس از آن ، تفكر كند در مفاسد اخلاقى و اعمالى كه از غضب توليد شود ؛ و آثار اين خلق ناهنجار است كه هر يك ممكن است انسان را تا ابد مبتلا كند ، در دنيا گرفتار زحمت و بليه نمايد ، و در آخرت گرفتار عذاب و عقاب .
اما مفاسد اخلاقى ، مثل كينۀ بندگان خدا كه از اين خُلق زاييده شود ؛ بلكه گاهى منتهى شود به كينۀ انبيا و اوليا ؛ بلكه كينۀ ذات مقدس واجب الوجود و ولىّ الِنعم! و معلوم است قباحت و فساد آن چقدر عظيم است . پناه مى برم به خداى تعالى از شر نفس سركش كه اگر عنانش لحظه اى گسيخته شود ، انسان را به خاك مذلت مى نشاند و به هلاكت ابد مى كشاند . و مثل حسد ، كه شمّه اى از فضايح آن را در سابق شنيدى در شرح حديث پنجم ؛ و غير از اينها از مفاسد ديگر .
و اما مفاسد اعمالى ، پس محصور نيست . شايد در آن حال ، ردّه اى گويد ، يا سبّ انبيا و اوليا - نعوذ باللّه - كند ، يا هتك حرمات الهيه و خرق نواميس محترمه نمايد ، يا قتل نفوس زكيّه كند ، يا خانمان بيچاره اى را به خاك مذلّت نشاند و نظام عايله اى را مختل كند ، و كشف اسرار و هتك استار نمايد ، و ديگر از مفاسد بى شمار كه در حال فوران اين آتش ايمان سوز خانمان خراب كُن انسان به آن مبتلا شود . پس اين خلق را مى توان گفت ام امراض نفسانيه و كليد هر شرّ است ؛ و در مقابل آن كظم غيظ و فرو نشاندن نايرۀ غضب ، جوامع كلم و نقطۀ تمركز محاسن و مجمع كرامات است . چنانچه در حديث شريف كافى وارد است :
عِدَّةٌ مِنْ أَصْحابِنا ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْن خالِدٍ ، بِإسْنادِه عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قَالَ : «سَمِعْتُ أَبِي يَقُولُ : أَتَى رَسُولَ اللّه رَجُلٌ بَدَوِيٌّ ، فَقَالَ : إِنِّي أَسْكُنُ الْبَادِيَةَ ، فَعَلِّمْنِي جَوَامِعَ الْكَلاَمِ . فَقَالَ : آمُرُكَ أَنْ لاَ تَغْضَبَ ، فَأَعَادَ عَلَيْهِ الأَعْرَابِيُّ الْمَسْأَلَةَ ثَلاَثَ مَرَّاتٍ ، حَتَّى رَجَعَ الرَّجُلُ إِلَى نَفْسِهِ ، فَقَالَ : لاَ أَسْأَلُ عَنْ شَيْءٍ بَعْدَ هَذَا ؛ مَا أَمَرَنِي رَسُولُ اللّه إِلاَّ بِالْخَيْرِ . قَالَ : وَكَانَ أَبِي يَقُولُ : أَيُّ شَيْءٍ أَشَدُّ مِنَ الْغَضَبِ؟ إِنَّ الرَّجُلَ لَيَغْضَبُ فَيَقْتُلُ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللّه ُ وَيَقْذِفُ الْمُحْصَنَةَ»(1) .
ص: 156
يعنى «حضرت صادق - عليه السلام - فرمايد : شنيدم پدرم مى فرمود : مرد بيابان نشينى خدمت رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - آمد ، عرض كرد : "من ساكن باديه هستم ؛ تعليم فرما مرا جوامع كَلِم را ،" (يعنى چيزى كه كم لفظ و داراى معانى بسيار باشد) . پس رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود : "من امر مى كنم تو را كه غضب نكنى ." پس شخص اعرابى پرسش خود را سه مرتبه تكرار كرد تا آن كه رجوع به نفس خود كرد و گفت : بعد از اين سؤال نمى كنم از چيزى ؛ رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - امر نمى كند مرا مگر به خير» . حضرت صادق - عليه السلام - فرمايد : «پدرم مى فرمود : "چه چيز سخت تر از غضب است؟ همانا مرد غضب مى كند پس مى كُشد كسى را كه خداوند خون آن را حرام كرده و افترا به محصنه مى بندد"» .
پس از آن كه انسان عاقل در حال سكونت نفس و خاموشى غضبْ ملاحظۀ مفاسد آن و مصالح كظم غيظ را نمود ، لازم است بر خود حتم كند كه با هر قيمتى است و با هر رنجى و زحمتى ممكن است اين آتش سوزان و نايرۀ فروزان را از قلب خود فرو نشاند و دل خود را از ظلمت و كدورت آن صافى نمايد . و اين با قدرى اقدام و برخلاف نفس و خواهش آن رفتار نمودن و تدبر نمودن در عواقب امر و نصيحت نمودن نفسْ كارى است بس ممكن . چنانچه تمام اخلاق فاسده ملكات زشت را مى توان از ساحت نفس خارج كرد ، و جميع محاسن و ملكات حسنه را مى توان در قلب وارد كرد و روح را با آن متحلى نمود .
از براى علاج غضب در حال اشتعال آن نيز علاج علمى و عملى است .
اما علمى ، تفكر در اين امور كه ذكر شد ، كه آن نيز خود از طرق معالجات عمليه است در اين حال .
اما عملى ، پس عمدۀ آن انصراف نفس است در اولِ پيدايش آن ؛ چون اين قوه مثل
ص: 157
آتش كم كم اشتعال پيدا مى كند و رو به اشتداد مى گذارد تا اين كه تنورش سوزان و نايره اش سخت فروزان شود و عنان را از دست انسان به كلى بگيرد و نور عقل و ايمان را خاموش كند و چراغ هدايت را يكسره منطفى نمايد و انسان را بيچاره و ذليل كند . بايد انسان ملتفت باشد تا اشتعال آن زياد نشده و نايرۀ آن شدت پيدا نكرده ، خود را به وسايلى منصرف كند ؛ يا به رفتن از آن محلى كه اسباب غضب در آن جا فراهم شده ؛ و يا به تغيير حال ؛ اگر نشسته است برخيزد ، و اگر ايستاده است بنشيند ؛ يا به ذكر خداى تعالى اشتغال پيدا كند - بلكه بعضى ذكر خدا را در حال غضب واجب دانند(1) ؛ و يا مشغول كارهاى ديگر شود . در هر صورت ، ابتداى ظهور آن خيلى سهل است جلوگيرى از آن . و اين دو نتيجه دارد :
يكى آن كه در آن حال نفس را ساكن كند و شعلۀ غضب را فرو نشاند . و ديگر آن كه سبب معالجۀ اساسى نفس شود . اگر چندى انسان مواظب حال خود باشد و با نفس چنين معامله كند ، به كلى حال تغيير پيدا مى كند و رو به اعتدال مى گذارد . و به بعض اين معانى اشاره فرموده در احاديث شريفۀ كافى : بِإسْنادِه عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «إِنَّ هَذَا الْغَضَبَ جَمْرَةٌ مِنَ الشَّيْطَانِ تُوقَدُ فِي قَلْبِ ابْنِ آدَمَ . وَإِنَّ أَحَدَكُمْ إِذَا غَضِبَ احْمَرَّتْ عَيْنَاهُ وَانْتَفَخَتْ أَوْدَاجُهُ وَدَخَلَ الشَّيْطَانُ فِيهِ ، فَإِذَا خَافَ أَحَدُكُمْ ذَلِكَ مِنْ نَفْسِه ، فَلْيَلْزَمِ الأَرْضَ ؛ فَإِنَّ رِجْزَ الشَّيْطَانِ لَيَذْهَبُ عَنْهُ عِنْدَ ذَلِكَ»(2) . يعنى «حضرت باقر العلوم - عليه السلام - فرمود : "همانا اين غضبْ برقۀ آتشى از شيطان است كه در قلب پسر آدم افروخته شود . و همانا يكى از شماها وقتى خشمناك شود ، چشمان او سرخ شود و رگ هاى گردن او باد كند ، و شيطان در او وارد شود . پس وقتى كه ترسيد يكى از شما آن را از خودش ، به زمين بچسبد و ملازم آن شود ، زيرا كه پليدى شيطان از او برود در
اين هنگام"» .
ص: 158
وَ بِإسْنَادِه عَنْ مُيَسِّرٍ قَالَ : ذُكِرَ الْغَضَبُ عِنْدَ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - فَقَالَ : «إِنَّ الرَّجُلَ لَيَغْضَبُ فَمَا يَرْضَى أَبَداً حَتَّى يَدْخُلَ النَّارَ . فَأَيُّمَا رَجُلٍ غَضِبَ عَلَى قَوْمٍ وَهُوَ قَائِمٌ فَلْيَجْلِسْ مِنْ فَوْرِهِ ذَلِكَ ، فَإِنَّهُ سَيَذْهَبُ عَنْهُ رِجْزُ الشَّيْطَانِ ، وَأَيُّمَا رَجُلٍ غَضِبَ عَلَى ذِي رَحِمٍ فَلْيَدْنُ مِنْهُ فَلْيَمَسَّه ، فَإِنَّ الرَّحِمَ إِذَا مُسَّتْ سَكَنَتْ»(1) . راوى گويد : «ذكر شد غضب خدمت حضرت باقر - عليه السلام - پس فرمود : "همانا مرد غضب مى كند ، پس راضى نشود هرگز تا داخل آتش شود . (يعنى غضب او فرو ننشيند تا او را به آتش جهنم كشاند) . پس هر مردى كه غضب كرد بر قومى و حال آن كه ايستاده است ، فوراً بنشيند كه همانا به زودى برود از او وسوسۀ شيطان ، و هر مردى كه غضب كند بر خويشاوندان خود ، نزديك او رود و او را مسّ كند ، زيرا كه رَحِم وقتى ممسوس شد به مثل خود ، ساكن شود"» .
و از اين حديث شريف دو علاج عملى استفاده شود براى حالِ ظهور غضب : يكى عمومى كه آن نشستن و تغيير وضع دادن است چنانچه در حديث ديگر است كه اگر نشسته بود و غضب كرد برخيزد(2) . و از طرق عامه منقول است كه پيغمبر خدا - صلّى اللّه عليه و آله - وقتى غضب مى فرمود ، اگر ايستاده بود مى نشست ، و اگر نشسته بود به پشت مى خوابيد ، غضبش ساكن مى شد(3) . و ديگر علاج خصوصى راجع به ارحام كه
ص: 159
اگر رَحِمى غضب كرد بر رحم خود ، او را مسّ كند غضبش مى نشيند . اينها معالجۀ شخص غضبناك از خودش .
و اما ديگران اگر بخواهند علاج او را كنند در حال ظهور غضب ، اگر در اوّل امر باشد به يك نحوى از انحاى علمى و عملى كه ذكر شد مى توان او را علاج كرد . ولى اگر شدت كرد و اشتعال پيدا نمود ، نصايحْ بر خلافْ نتيجه دهد . و علاج آن بسيار در اين حال مشكل است ، مگر به تخويف كسى كه از او حشمت بَرد . زيرا كه ظهور غضب براى كسانى بشود كه انسان خود را بر آنها غالب و چيره ببيند يا لااقل قوه خود را با آن متساوى يابد . و اما بر كسانى كه نفس حس غلبه آنها را كند غضب ظهور پيدا نكند ، بلكه غليان و جوششِ خونِ قلبْ موجب يك اشتعال باطنى گردد ، آن در باطن مختنق شود و محبوس گردد و حزن در قلب توليد شود . پس علاج حال شدت غضب و فوران آن كارى است بس دشوار و مشكل . نَعُوذُ بِاللّه مِنْهُ .
از معالجات اساسى غضب قلع مادۀ آن است به بر طرف كردن اسباب مهيّجۀ آن . و آن امورِ بسيارى است كه ما بعضى از آن را كه مناسب با اين اوراق است ذكر مى كنيم .
يكى از آنها حب نفس است كه از آن حب مال و جاه و شرف و حب نفوذ اراده و بسط قدرت توليد شود ؛ و اينها نوعاً اسباب هيجان آتش غضب شود . زيرا كه انسان داراى اين محبت ها به اين امور خيلى اهميت دهد و موقعيت اينها در قلبش بزرگ است ؛ و اگر فى الجمله مزاحمتى در يكى از اينها برايش پيش آمد كند ، و يا احتمال مزاحمت دهد ، بيموقع غضب كند و جوش و خروش نمايد ، و متملك نفس خود نشود ، و طمع و حرص و ساير مفسدات كه از حب نفس و جاه در دل پيدا شده عنان را از دست او بگيرد و كارهاى نفس را از جادۀ عقل و شرع خارج كند . ولى اگر حبّش شديد نباشد ، به امور اهميت كم دهد ، و سكونت نفس و طمأنينۀ حاصله از ترك حب جاه و شرف و ساير
ص: 160
شعبات آن نگذارد نفس بر خلاف رويّه و عدالت قدمى گذارد . و انسان بى تكلّف و زحمت در مقابل ناملايمات بردبارى كند و عنان صبرش گسيخته نشود و بى موقع و بى اندازه غضب نكند . و اگر حب دنيا از دلش بيخ كن شود و قلع اين مادۀ فاسده به كلى شود ، تمام مفاسد نيز از قلب هجرت كند و تمام محاسن اخلاقى در مملكت روح وارد گردد .
و سبب ديگر از مهيّجات غضب آن است كه انسان غضب و مفاسد حاصله از آن را ، كه از اعظم قبايح و نقايص و رذائل است ، به واسطۀ جهل و نادانى كمالْ گمان كند و از محاسن شمرد ، چنانچه بعضى از جهال آنها را جوانمردى و شجاعت و شهامت و بزرگى دانند و از خود تعريف ها و توصيف ها كنند كه ما چنين و چنان كرديم ، و شجاعت را ، كه از اعظم صفات مؤمنين و از صفات حسنه است ، اشتباه به اين رذيلۀ مهلكه كردند .
اكنون بايد دانست كه شجاعت غير از آن است و موجبات و مبادى و آثار و خواص آن غير از اين رذيله است . مبدأ شجاعت قوّت نفس و طمأنينۀ آن و اعتدال و ايمان و قلّت مبالات به زخارف دنيا و پست و بلند آن است . اما غضب از ضعف نفس و تزلزل آن و سستى ايمان و عدم اعتدال مزاج روح و محبت دنيا و اهميت دادن به آن و خوف از دست رفتن لذايذ نفسانيه است . و لهذا اين رذيله در زن ها بيشتر از مردها ، و در مريض ها
بيشتر از صحيح ها ، و در بچه ها بيشتر از بزرگ ها ، و در پيرها از جوان ها بيشتر است . و شجاعت عكس آن است . و كسانى كه داراى رذائل اخلاقى هستند زودتر غضبناك شوند از كسانى كه فضائل مآب اند ؛ چنانچه مى بينيم بخيل زودتر و شديدتر غضب كند اگر متعرض مال و منالش شوند از غير او .
اينها راجع به مبادى و موجبات شجاعت و غضب . و اما در آثار نيز مختلف اند . شخص غضبناك در حال شدت و فوران غضب مثل ديوانه ها عنان عقلش گسيخته شده مثل حيوانات درنده بدون ملاحظۀ عواقب امور و بدون رويّه و حكم عقل تهاجم كند و افعال و اطوار زشت و قبيح از او صادر شود ؛ متملك زبان و دست و پا و ساير اعضاى خود نيست : چشم و لب و دهن را به طورى زشت و بدتركيب كند كه اگر در آن حال آيينه به دست او دهند از زشتى صورت خود خجل و شرمسار گردد . بعضى از صاحبان اين
ص: 161
رذيله به حيوانات بى شعور ، بلكه به جمادات ، غضب كنند ؛ هوا و زمين و برف و باد و باران و ساير حوادث را سبّ كنند اگر خلاف مطلوبات آنها جريان پيدا كند . گاهى بر قلم و كتاب و كاسه و كوزه غضب كنند ، آنها را درهم شكنند يا پاره كنند . اما شخص شجاع در جميع اين امور به خلاف آن است . كارهايش از روى رويّه و ميزان عقل و طمأنينۀ نفس [است] . در موقع خود غضب مى كند و در موقع خود حلم و بردبارى كند ؛ و هر چيز او را حركت ندهد و به غضب نياورد . و در موقع غضب به اندازه غضب كند و با تميز و عقل انتقام كشد . مى فهمد از كه انتقام كشد و به چه اندازه و به چه كيفيت انتقام كند ، و از كه عفو و اغماض نمايد . در وقت غضب عنان عقلش در دستش است و به حرف هاى زشت و اعمال ناهنجار مبادرت نكند . و كارهايش همه از روى ميزان عقل و شرع و عدل و انصاف است ؛ به طورى اقدام كند كه در آخر كار پشيمان نشود .
پس ، انسان آگاه نبايد بين اين خُلق ، كه يكى از اوصاف انبيا و اوليا و مؤمنين و از فضائل كمالات نفسانيه است ، و ديگرى ، كه از صفات شيطان و وسوسۀ خناس و رذائل نفسانيه و نقايص قلبيه است ، فرق نگذارد و در اشتباه بيفتد . ولى حجاب جهل و نادانى و حجاب حب دنيا و نفسْ چشم و گوش انسان را مى بندد و انسان را بيچاره و هلاك مى كند .
و اسباب ديگرى براى غضب ذكر كرده اند مثل عُجب و افتخار و كبر و مراء و لجاج و مزاح و غير آن كه تفصيل هر يك موجب طول مقام و مقال و ملالت حال گردد . و شايد بيشتر يا تمام آنها به اين دو مبدأ و مطلب كه ذكر كرديم برگشت كند ، يا به واسطه و يا بلاواسطه . وَالْحَمْدُللّه .
ص: 162
حديث هشتم [ عصبيت ]
الحديث الثامن : بِسَنَدي الْمتَّصلِ إلى مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ ، عَنْ أَبِيهِ ، عَنِ النَّوْفَلِي ، عَنِ السَّكُونِي ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلّى اللّه عليه وآله : مَنْ كَانَ فِي قَلْبِهِ حَبَّةٌ مِنْ خَرْدَلٍ مِنْ عَصَبِيَّةٍ ، بَعَثَهُ اللّه ُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَعَ أَعْرَابِ الْجَاهِلِيَّةِ»(1) .
ترجمه : «سكونى از حضرت صادق - عليه السلام - نقل كند كه فرمود : فرمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله : "كسى كه بوده باشد در دل او دانۀ خردلى از عصبيت ، برانگيزاند خدا او را روز قيامت با عرب هاى جاهليت"» .
شرح : «خردل» را در فُرس قديم «اسپندان» گويند ؛ و در فارسى اين زمان «خردل» گويند . و آن دوايى است معروف كه خواص بسيار دارد ، و از آن مشمّع سازند(2) .
و «عصبى» كسى است كه حمايت كند خويشاوندان خود را در ظلم . و «عَصَبة» اَقرباء از جانب پدر است ، زيرا كه آنها احاطه كنند به او و او شديد شود به واسطۀ آنها .
ص: 163
و «عصبيت» و «تعصب» حمايت كردن و مدافعه نمودن است(1) . اينها كه ذكر شد كلمات اهل لغت بود .
فقير گويد : عصبيت يكى از اخلاق باطنۀ نفسانيه است كه آثار آن مدافعه كردن و حمايت نمودن از خويشاوندان و مطلق متعلقان است ، چه تعلق دينى و مذهبى و مسلكى باشد ، يا تعلق وطنى و آب و خاكى يا غير آن ، مثل تعلق شغلى و استاد و شاگردى و جز اينها . و اين از اخلاق فاسده و ملكات رذيله اى است كه منشأ بسيارى از مفاسد اخلاقى و اعمالى گردد . و خود آن فى نفسه مذموم است گرچه براى حق باشد ؛ يا در امر دينى باشد و منظور اظهار حق نباشد ، بلكه منظور غلبۀ خود يا هم مسلك خود يا بستگان خود باشد . اما اظهار حق و ترويج حقيقت و اثبات مطالب حقه و حمايت براى آن يا عصبيت نيست ، يا عصبيت مذمومه نيست . ميزان در امتيازْ اغراض و مقاصد و قدم نفس و شيطان و حق و رحمان است .
و به عبارت ديگر ، انسان در عصبيت هايى كه مى كشد و حمايت هايى كه مى كند از بستگان و متعلقان خود ، يا نظرش محض اظهار حق و اماتۀ باطل است ، اين عصبيت ممدوحه و حمايت از جانب حق و حقيقت است و از بهترين صفات كمال انسانى و خلق انبيا و اوليا است ؛ و علامت آن ، آن است كه حق با هر طرف هست از آن طرف حمايت كند گرچه از متعلقان او نباشد ، بلكه از دشمنان او باشد . چنين شخصى از حمايت كنندگان حِماى حقيقت و در زمرۀ طرفداران فضيلت و حاميان مدينۀ فاضله به شمار آيد و عضو صالح جامعه و مصلح مفاسد جمعيت است . و اگر نفسيت و قوميت او را تحريك كرد كه اگر باطلى هم از خويشاوندان و منسوبان خود ببيند با آنها همراهى كند و از آنها حمايت كند ، چنين شخصى داراى ملكۀ خبيثۀ عصبيت جاهليت است ، و از اعضاى فاسدۀ جامعه و مفسد اخلاط صالحه است ، و در زمرۀ اعراب جاهليت به شمار رود - و آنها يك دسته از عرب هاى بيابان نشين بودند قبل از اسلام در زمان غلبۀ ظلمت و جهالت و نادانى ؛ و در آنها اين خُلق زشت و ملكۀ ناهنجار كمال قوّت را داشته . بلكه
ص: 164
در مطلق عرب - الاّ كسانى كه به نور هدايت مهتدى هستند - اين خلق بيشتر است از ساير طوايف . چنانچه در حديث شريف از حضرت امير - عليه السلام - منقول است كه خداوند تعالى عذاب كند شش طايفه را به شش چيز : عرب را به عصبيت ؛ و دهقانان را به كبر ؛ و اميران را به ستم ؛ و فقيهان را به حسد ؛ و تاجران را به خيانت ؛ و اهل رستاق را به نادانى(1) .
از احاديث شريفۀ اهل بيت عصمت و طهارت استفاده شود كه خُلق عصبيت از مهلكات و موبقات و موجب سوء عاقبت و خروج از ايمان است ، و آن از ذمائم اخلاق شيطان است .
كافى بِسَنَدِهِ الصَّحيحِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «مَنْ تَعَصَّبَ أَوْ تُعُصِّبَ لَهُ فَقَدْ خَلَعَ رِبْقَ(2) الإِيمَانِ مِنْ عُنُقِهِ»(3) . يعنى «كسى كه عصبيت كشد يا عصبيت كشيده شود ، گشاده شود ريسمان ايمان از گردن او» . يعنى از ايمان بيرون رود و سرخود گردد . و لابد متعصب له براى رضايت داشتن او به عمل متعصب با او در جزا شريك است ؛ چنانچه در حديث است كه كسى كه راضى باشد به كار قومى ، از آنها به شمار آيد(4) ؛ و الاّ اگر راضى نباشد و منزجر باشد از خُلق آنها مشمول حديث شريف نيست .
وَعَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قالَ : «مَنْ تَعَصَّبَ ، عَصَبَهُ اللّه ُ بِعِصَابَةٍ مِنَ النّارِ»(5) . يعنى
ص: 165
«فرمود حضرت صادق عليه السلام : "كسى كه عصبيت كشد ، ببندد خدا بر سر او سرپيچى از آتش"» .
وعَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ - عليهما السلام - قَالَ : «لَمْ يَدْخُلِ الْجَنَّةَ حَمِيَّةٌ غَيْرُ حَمِيَّةِ حَمْزَةَ بْنِ عَبْدِالْمُطَّلِبِ ؛ وَذَلِكَ حِينَ أَسْلَمَ غَضَباً لِلنَّبِيِّ»(1) . يعنى «جناب على بن الحسين - عليهما السلام - فرمود : "داخل نشده است به بهشت حميتى مگر حميت حمزة بن عبدالمطلب ؛ و آن در وقتى بود كه اسلام آورد براى غضبى كه كرد براى حمايت پيغمبر صلّى اللّه عليه
و آله"» . و قضيۀ اسلام حضرت حمزه به چند طور نقل شده است(2) كه از مقصد ما خارج است .
بالجمله ، معلوم است كه ايمان ، كه عبارت است از نور الهى و از خلعت هاى غيبيۀ ذات مقدس حق جلّ و علاست بر بندگان خاص و مخلصان درگاه و مخصوصان محفل انس ، منافات دارد با چنين خُلقى كه حق و حقيقت را پايمال كند و راستى و درستى را زير پاى جهل و نادانى نهد . البته آيينۀ قلب اگر به زنگار خودخواهى و خويشاوندپرستى و عصبيت بى موقع جاهليت محجوب شود ، در او جلوۀ نور ايمان نشود و خلوتگاه خاص ذوالجلال تعالى نشود . قلب كسى مورد تجليات نور ايمان و معرفت گردد و گردن كسى بستۀ حبل متين و عروۀ وثيق ايمان و گروگان حقايق و معارف است كه پايبند قواعد دينيه و ذمۀ او رهين قوانين عقليه باشد ، و متحرك به تحريك عقل و شرع گردد و هيچ يك از عادات و اخلاق و مأنوسات وجود او را نلرزاند و مايل از راه مستقيم نكند . وقتى انسان دعوى اسلام و ايمان مى تواند نمايد كه تسليم حقايق و خاضع براى آنها باشد و مقاصد خود را هرچه بزرگ است فانى در مقاصد ولىّ نعمت خود كند و خود و ارادۀ خود را فداى ارادۀ مولاى حقيقى كند . البته چنين شخصى از عصبيت جاهليت عارى و برى گردد ، و وجهۀ قلبش به سوى حقايق متوجه
ص: 166
و پرده هاى ضخيم جهل و عصبيت چشم او را نگيرد ؛ و در مقام اجراى حق و اظهار كلمۀ حقيقت پاى بر فرق تمام تعلقات و ارتباطات نهد و تمام خويشاوندى ها و عادات را در پيشگاه مقصد ولىّ النعم قربان كند ؛ و اگر عصبيت اسلاميت با عصبيت جاهليت تعارض كند ، عصبيت اسلاميت و حق خواهى را مقدم دارد .
انسان عارف به حقايق مى داند كه تمام عصبه ها و ارتباطات و تعلقات يك امور عرضيه زايله اى است ، مگر ارتباط بين خالق و مخلوق و عصبۀ حقيقيه كه آن امر ذاتى غير قابل زوال است كه از تمام ارتباط ها محكم تر و از جميع حسب و نسب ها بالاتر است . در حديث وارد است كه رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود : «كُلُّ حَسَبٍ وَنَسَبٍ مُنْقَطِعٌ يَوْمَ القيامَةِ إلاّ حَسَبي وَنَسَبي»(1) . يعنى «تمام حسب ها و نسب ها پاره گردد و به آخر رسد روز قيامت مگر حسب و نسب من» . معلوم است حسب و نسب آن حضرت روحانى و باقى است و از تمام عصبيت هاى جاهليت دور است . آن حسب و نسب روحانى در آن عالم ظهورش بيشتر و كمالش هويداتر است . اين ارتباط هاى جسمانى مُلكى ، كه از روى عادات بشريه است ، به اندك چيزى منقطع شود ؛ و هيچ يك از آنها در عوالم ديگر ارزشى ندارد ، مگر ارتباطات در تحت نظام ملكوتى الهى باشد و در سايۀ ميزان قواعد شرعيه و عقليه باشد كه ديگر آن انفصام و انقطاع ندارد .
در شرح بعضى از احاديث سالفه گذشت(2) كه ميزان در صورت هاى ملكوتى و برزخى و قيامتى ، ملكات و قوّت آن است ؛ و آن عالَم محل بروز سلطان نفس [است] ، و ملكِ بدنْ تعصّى از آن نكند . ممكن است در آن عالم انسان به صورت حيوانات يا به صورت شيطان محشور شود . و در اين حديث شريف كه ما به شرح آن پرداختيم كه
ص: 167
مى فرمايد : «كسى كه در دلش حبّۀ خردلى عصبيت باشد ، برانگيزاند خداوند او را با اعراب جاهليت» تواند اشاره به آن معنا كه ذكر شد باشد .
انسانِ داراى اين رذيله وقتى از اين عالم منتقل شد ، شايد خود را يكى از اعراب جاهليت ببيند كه نه ايمان به خداى تعالى دارد ، نه به رسالت و نبوت معتقد است ، و به هر صورت كه صورت آن طايفه است خود را محشور ببيند ، و خود نيز نفهمد كه در دنيا اظهار عقيدۀ حقه مى كرده و در سلك امت رسول خاتم - صلّى اللّه عليه و آله - منسلك بوده . چنانچه در حديث وارد است كه اهل جهنم اسم رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله - را فراموش كنند و خود را نتوانند معرفى كنند ، مگر بعد از آن كه ارادۀ حق تعالى به خلاص آنها تعلق گيرد(1) . و چون اين خُلق به حسب بعضى احاديث از خواص شيطان
است ، شايد اعراب جاهليت و انسان داراى عصبيت جاهليت به صورت شيطان محشور گردد .
كافى فِي الصَّحيحِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «إِنَّ الْمَلاَئِكَةَ كَانُوا يَحْسَبُونَ أَنَّ إِبْلِيسَ مِنْهُمْ ، وَكَانَ فِي عِلْمِ اللّه ِ أَنَّهُ لَيْسَ مِنْهُمْ ؛ فَاسْتَخْرَجَ مَا فِي نَفْسِهِ بِالْحَمِيَّةِ وَالْعَصَبِ»(2) ، فَقَالَ : «خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ»(3) . يعنى : «همانا ملائكه گمان مى كردند كه شيطان از آنهاست ، و در علم خدا چنين بود كه او از آنها نيست ، پس خارج كرد آنچه در نفسش بود به حميت و عصبيت ، پس گفت : "مرا خلق كردى از آتش و آدم را خلق كردى از گِل"» .
پس اى عزيز بدان كه اين خلق خبيث از شيطان است ؛ و اغلوطۀ آن ملعون و قياس باطل غلطش به واسطۀ اين حجاب غليظ بود . اين حجاب كليۀ حقايق را از نظر مى برد ، بلكه تمام رذائل را محاسن جلوه مى دهد و تمام محاسن غير را رذيله نمايش دهد ؛ و معلوم است كار انسانى كه جميع اشيا را بر غير واقعيت خود ببيند به كجا منتهى شود .
ص: 168
و علاوه بر آن كه خود اين رذيله موجب هلاك انسان است ، منشأ بسيارى از رذائل نفسانى و مفاسد اخلاقى و اعمالى شود كه ذكر آنها موجب ملالت است .
پس ، انسان عاقل كه اين مفاسد را از اين خُلق فاسد فهميد و به شهادت صادق مصدَّق رسول اكرم و اهل بيت معظمش - صلوات اللّه عليهم أجمعين - اذعان كرد كه اين ملكه انسان را به هلاكت مى كشاند و اهل آتش مى كند ، بايد درصدد علاج نفس برآيد ؛ و اگر خداى نخواسته در دل او از اين خُلق به قدر خردلى هست ، خود را از آن پاك و پاكيزه كند كه در وقت مهاجرت از اين عالم و انتقال به عالم آخرت و رسيدن اجل مقدر پاك باشد و با نفس صافى منتقل شود . و بايد بداند انسان كه مجال بسيار كم است و وقت تنگ است ، زيرا كه انسان نمى داند چه وقت روز ارتحال اوست .
اى نفس خبيث نويسنده ، شايد در همين حال كه مشغول نوشتنى ، اجل مقدَّر برسد و تو را با اين همه رذائل اخلاقى منتقل كند به عالمى كه بازگشت ندارد .
اى عزيز ، اى مطالعه كنندۀ اين اوراق ، عبرت كن از حال اين نويسنده كه اكنون در زير خاك و در عالم ديگر گرفتار اعمال زشت و اخلاق ناهنجار خويش است ، و تا فرصت داشت به بطالت و هوى و هوس عمر عزيز را گذراند و آن سرمايۀ الهى را ضايع و باطل كرد ؛ تو ملتفت خود باش كه نيز روزى مثل مايى و خودت نمى دانى آن چه روز است ؛ شايد الآن كه مشغول قرائتى ، باشد . اگر تعللى كنى ، فرصت از دست مى رود . اى
برادر من ، اين امور را تعويق نينداز كه تعويق انداختنى نيست . چقدر آدم هاى صحيح و سالم با موت ناگهانى از اين دنيا رفتند و ندانيم عاقبت آنها چيست؟
پس فرصت را از دست مده و يك دم را غنيمت شمار كه كار خيلى اهميت دارد و سفر خيلى خطرناك است . دستت از اين عالَم ، كه مزرعۀ آخرت است ، اگر كوتاه شد ، ديگر كار گذشته است و اصلاح مفاسد نفس را نتوانى كرد ؛ جز حسرت و حيرت و عذاب و مذلت نتيجه نبرى .
اولياى خدا آنى راحت نبودند و از فكر اين سفر پرخوف و خطر بيرون نمى رفتند . حالات على بن الحسين - عليهما السلام - امام معصوم ، حيرت انگيز است . ناله هاى امير المؤمنين - عليه السلام - ولىّ مطلق ، بهت آور است . چه شده است كه ما اين طور
ص: 169
غافليم؟ كى به ما اطمينان داده جز شيطان كه كارهاى ما را از امروز به فردا مى اندازد . مى خواهد اصحاب و انصار خود را زياد كند و ما را با خُلق خود و در زمرۀ خود و اتباع خود محشور كند . هميشه آن ملعون امور آخرت را در نظر ما سهل و آسان جلوه دهد و ما را با وعدۀ «رحمت خدا» و «شفاعت شافعين» از ياد خدا و اطاعت او غافل كند . ولى افسوس كه اين اشتهاى كاذب است و از دام هاى مكر و حيلۀ آن ملعون است .
رحمت خدا الآن به تو احاطه كرده ، رحمت صحت و سلامت و حيات و امنيت و هدايت و عقل و فرصت و راهنمايى اصلاح نفس . در هزاران رحمت گوناگون حق تعالى غوطه ورى و استفاده از آنها نمى كنى و اطاعت شيطان مى كنى . اگر از اين رحمت ها در اين عالم استفاده نكنى ، بدان كه در آن عالم نيز بى بهره هستى از رحمت هاى بى تناهى حق و از شفاعت شفيعان نيز محروم مانى .
جلوۀ شفاعت شافعان در اين عالم هدايت آنهاست ، و در آن عالمْ باطنِ هدايتْ شفاعت است . تو از هدايت اگر بى بهره شدى ، از شفاعت بى بهره اى ؛ و به هر قدر هدايت شدى ، شفاعت شوى . شفاعت رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - مثل رحمت حق مطلق است ، محل قابل بايد از او استفاده كند . اگر خداى نخواسته شيطان با اين وسايل ايمان را از چنگ تو ربود ، ديگر قابليت رحمت و شفاعت نخواهى داشت .
بلى ، رحمت حق سرشار است در دو دنيا ؛ تو اگر طالب رحمتى ، چرا از اين رحمت هاى پياپى كه در اين عالم مرحمت فرموده و بذر رحمت هاى عوالم ديگر است برخوردار نمى شوى . اين همه انبيا و اولياء خدا تو را دعوت كردند به خوان نعمت و مهمان خانۀ الهى ، نپذيرفتى و با يك وسوسۀ خنّاس و القاء شيطانى همه را كنار گذاشتى . محكمات كتاب خدا و متواترات احاديث انبيا و اوليا و ضروريات عقول عقلا و براهين قطعيۀ حكما را فداى خطرات شيطانى و هواهاى نفسانى كردى . اى واى به حال من و تو از اين غفلت و كورى و كرى و جهالت!
ص: 170
يكى از عصبيت هاى جاهليت ايستادگى در مطالب علميه است و حمايت كردن از حرفى است كه از خودش يا معلمش يا شيخش صادر شده ، نه براى اظهار حق و ابطال باطل . معلوم است اين عصبيت از جهاتى زشت تر و از حيثياتى نارواتر است از ساير عصبيت ها : يكى از جهت متعصّب ؛ زيرا كه اهل علم ، كه بايد مربى بنى نوع بشر باشد و شاخۀ شجرۀ نبوت و ولايت است و به وخامت امور مطّلع و عواقب اخلاق فاسده را مى داند ، اگر خداى نخواسته خود عصبيت جاهليت داشته باشد و متصف به صفات رذيلۀ شيطانيه باشد ، حجت بر او تمام تر و مورد مؤاخذه بيشتر واقع گردد .
كسى كه خود را معرفى كند به اين كه چراغ هدايت مردم و شمع محفل انس و راهنماى سعادت و معرِّف طرق آخرت است ، اگر خداى نخواسته عامل به قول خود نباشد و باطنش با ظاهر مخالف باشد ، در زمرۀ اهل ريا و نفاق به حساب آيد و از علماى سوء و عالم بلاعمل است كه جزاى آن بزرگ تر و عذاب آن اليم تر است ؛ و مثل آنها را در قرآن كريم ذكر فرموده : (بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللّه ِ وَاللّه لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ الظّالِمينَ)(1) .
پس ، بر اهل علم خيلى لازم است كه اين مقامات را حفظ كنند و خود را كاملاً از اين مفاسد پاك كنند تا هم اصلاح آنها شود و هم اصلاح جامعه را كرده وعظ آنها مؤثر گردد و پند آنها در قلوب موقعيت پيدا كند .
فسادِ عالِم موجب فساد امت شود ، و معلوم است فسادى كه مادۀ فسادهاى ديگر شود و خطيئه اى كه خطيئات ديگر زايد ، بالاتر و بزرگ تر است پيش ولىّ النعم از فساد
جزئى غير متعدى .
ص: 171
و يكى ديگر [از] جهات قباحت و وقاحت اين خُلق در اهل علم از ناحيۀ خود علم است . زيرا كه اين عصبيت خيانت به علم و حق ناشناسى از آن است ؛ و كسى كه حامل بار اين امانت گرديد و مخلّع به اين خلعت شد ، بايد حفظ حرمت آن را بنمايد و آن را صحيح و سالم به صاحبش تحويل دهد ؛ و اگر تعصب جاهليت كند ، البته خيانت به آن كرده و ظلم و تعدى نموده ، و اين خود خطيئۀ عظيمه اى است .
و يكى ديگر از جهات قباحت آن از ناحيۀ طرف است . زيرا كه طرف آن در مباحث علمى اهل علم است ، و او از ودايع الهيه و حفظ حرمتش لازم و هتك آن از حرمات الهيه و موبقات عظيمه است . و عصبيت هاى بى موقع گاه باعث شود كه انسان مبتلا به هتك حرمت اهل علم شود . پناه مى برم به خداى تعالى از اين خطيئۀ بزرگ .
و يكى ديگر از ناحيۀ متعصَّب له است ، كه استاد و شيخ انسان است ، كه البته موجب عقوق شود . زيرا كه مشايخ عظام و اساطين كرام - نضّر اللّه وجوههم -(1) طرفدارى حق را مايل و از باطل گريزان ، و سخط كنند بر كسى كه براى عصبيت جاهليت حق كُشى كند و ترويج باطل كند . و البته عقوق روحانى بالاتر است از عقوق جسمانى ، و حق ولادت روحانيه بالاتر است از حق ولادت جسمانيه .
پس بر اهل علم - زَادَهُمْ اللّه شَرَفاً وَعَظَمَةً(2) - لازم و حتم است كه خود را از مفاسد اخلاقى و اعمالى مبرا نمايند ، و به حليۀ اعمال حسنه و اخلاق كريمه مزيّن نمايند ؛ و
خود را از منصب شريفى كه حق تعالى به آنها مرحمت فرموده منخلع ننمايند ، كه خسران آن را جز خداى تعالى كسى نداند . والسلام .
ص: 172
حديث نهم
[ نفاق ]
الحديث التاسع : بالسَّنَدِ الْمتَّصلِ إلى ثِقَةِ الإِسْلامِ مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الكُلَيْني ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ ، عَنْ عَوْنٍ الْقَلاَنِسِي ، عَنِ ابْنِ أَبِي يَعْفُورٍ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «مَنْ لَقِيَ الْمُسْلِمِينَ بِوَجْهَيْنِ وَلِسَانَيْنِ ، جَاءَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلَهُ لِسَانَانِ مِنْ نَارٍ»(1) .
ترجمه : «حضرت صادق - سلام اللّه عليه - فرمود : "كسى كه ديدار كند مسلمانان را به دورو و دو زبان ، بيايد روز قيامت و حال اين كه از براى اوست دو زبان آتشى"» .
شرح : معنى «دورويى» بين مسلمانان آن است كه انسان ظاهر حال و صورت ظاهرش را به آنها طورى نمايش دهد كه باطن قلب و سريره اش به خلاف اوست . مثلاً در ظاهر نمايش دهد كه من از اهل مودّت و محبت شما هستم و با شما صميميت و خلوص دارم ، و در باطن به خلاف آن باشد ؛ و در نزد آنها معاملۀ دوستى و محبت كند ، و در غياب آنها غير آن باشد .
و معنى «دو زبانى» آن است كه با هر كس ملاقات كند از او تعريف كند و مدح نمايد يا اظهار دوستى و چاپلوسى كند ، و در غياب او به تكذيب او و غيبتش قيام كند . بنابراين تفسير ، صفت اوّل نفاقِ عملى است ، و صفت دوم نفاقِ قولى است . و شايد كه حديث
ص: 173
شريف اشاره باشد به صفت زشت نفاق ؛ و چون اين دو صفت از اظهر صفات و اخص خواص منافقان است ، به ذكر آنها بالخصوص پرداخته . و نفاق يكى از رذائل نفسانيه و ملكات خبيثه است كه اينها آثار آن است ؛ و از براى آن درجات و مراتبى است . و ما ان شاءاللّه در ضمن چند فصل به ذكر مراتب و مفاسد آن و علاج آن به قدر مقدور مى پردازيم .
بدان كه از براى نفاق و دورويى ، مثل ساير اوصاف و ملكات خبيثه يا شريفه ، درجات و مراتبى است در جانب شدت و ضعف . هر يك از اوصاف رذيله را كه انسان در صدد علاج آن برنيايد و پيروى از آن نمايد ، رو به اشتداد گذارد . و مراتب شدت رذائل چون شدت فضائل غير متناهى است .
انسان اگر نفس امّاره را به حال خود واگذار كند ، به واسطۀ تمايل ذاتى آن به فساد و ناملايمات عاجلۀ نفسانيه و مساعدت شيطان و وسواس خنّاس ميل به فساد كند ؛ و رذائل آن در هر روز رو به اشتداد و زيادت گذارد تا آن جا رسد كه آن رذيله اى كه از آن پيروى كرده صورت جوهريۀ نفس و فصل اخير آن گردد و تمام مملكت ظاهر و باطن در حكم آن درآيد . پس ، اگر آن رذيله رذيلۀ شيطانيه باشد ، همچون نفاق و دورويى كه از خواص آن ملعون است - چنانچه قرآن شريف از آن خبر داده بقوله : (وَقاسَمَهُمَا إِنِّى لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِينَ)(1) ؛ «قسم خورد از براى حضرت آدم و حوّا - سلام اللّه عليهما - كه من از پند دهندگان شما هستم» . با آن كه به خلاف آن بود - مملكتْ تسليم شيطان شود ،
و صورت اخيرۀ نفس و باطن ذات و جوهر آن صورتِ شيطان گردد ؛ و صورت ظاهر آن نيز در آن دنيا ممكن است صورت شيطان باشد ، گرچه در اين جا به صورت و شكل انسانى است .
ص: 174
پس ، اگر انسان از اين صفت جلوگيرى نكند و نفس را سرخود كند ، به اندك زمان چنان مهار گسيخته شود كه تمام همت و همش را مصروف اين رذيله كند ؛ و با هركس ملاقات كند با دورويى و دوزبانى ملاقات كند ؛ و خلط و آميزش با كسى نكند جز آن كه آلوده باشد به كدورت دورنگى و نفاق ؛ و جز منافع شخصى و خودخواهى و خودپرستى چيزى در نظرش نباشد ؛ و صداقت و صميميت و همت و مردانگى را به كلى زير پا نهد و در تمام كارها و حركات و سكنات دورنگى را به كار برد ، و از هيچ گونه فساد و قباحت و وقاحت پرهيز نكند . چنين شخصى از زمرۀ بشريت و انسانيت دور و با شياطين محشور است .
اينها كه گفته شد به حسب مراتب شدت و ضعف در خود جوهر نفاق بود ؛ و نيز به حسب متعلقْ فساد آن فرق دارد . زيرا كه گاهى نفاق كند در دين خدا ؛ و گاهى در ملكات حسنه و فضائل اخلاق ؛ و گاهى در اعمال صالحه و مناسك الهيه ؛ و گاهى در امور عاديه و متعارفات عرفيه . و همين طور گاهى نفاق كند با رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - و ائمۀ هدى - عليهم السلام - و گاهى با اوليا و علما و مؤمنين ؛ و گاهى با مسلمانان
و ساير بندگان خدا از ملل ديگر .
البته اينها كه ذكر شد در زشتى و وقاحت و قباحت فرق دارند ، گرچه تمام آنها در اصل خباثت و زشتى شركت دارند و شاخ و برگ يك شجرۀ خبيثه هستند .
نفاق و دورويى علاوه بر آن كه خود صفتى است بسيار قبيح و زشت كه انسان شرافت مند هيچ گاه متصف به آن نيست و داراى اين صفت از جامعۀ انسانيت خارج ، بلكه با هيچ حيوانى نيز شبيه نيست ، و مايۀ رسوايى و سرشكستگى در اين عالَم پيش اقران و امثال است ، ذلت و عذاب اليم در آخرت است ، و به طورى كه در حديث شريف ذكر فرموده : صورتش در آن عالَم آن است كه انسان با دو زبان از آتش محشور گردد ،
ص: 175
و اسباب رسوايى او پيش خلق خدا و سرافكندگى او در محضر انبياء مرسلين و ملائكۀ مقربين گردد . و شدت عذابش نيز از اين روايت مستفاد شود ، زيرا كه اگر جوهر بدنْ جوهر آتش شد ، احساس شديدتر و الم بيشتر گردد . پناه مى برم به خدا از شدت آن .
و در حديث ديگر وارد است كه رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود : «مى آيد روز قيامت آدم دورو ، در صورتى كه يكى از دو زبانش از پشت سرش خارج شده و يكى از آنها از پيش رويش ؛ و هر دو زبانْ آتش گرفته و تمام جسدش را آتش زده اند . پس از آن گفته شود اين است كسى كه در دنيا دورو بود و دو زبان بود ؛ معروف شود به اين روز قيامت»(1) . و مشمول آيۀ شريفه است كه مى فرمايد : )وَيَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللّه ُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِى الأَرْضِ أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدَّارِ((2) . سرمنشأ بسيارى از مفاسد و مهالك است كه هر يك دنيا و آخرت انسان را ممكن است به باد فنا دهد ؛ از قبيل تفتين نمودن ، كه به نصّ قرآن كريم از قتل نفس بزرگ تر است(3) ؛ و مثل نميمه ، كه حضرت باقر - عليه السلام - فرمايد : «مُحَرَّمَةٌ الْجَنَّةُ عَلَى الْقَتَّاتِينَ الْمَشَّائينَ بِالنَّمِيمَةِ»(4) . يعنى : «حرام است بهشت بر سخن چين هايى كه كارشان آن باشد كه راه روند در نميمه و سخن چينى» ؛ و مثل غيبت ، كه شديدتر است از زنا به فرمودۀ پيغمبر(5) - صلّى اللّه عليه
ص: 176
و آله - و مثل ايذاء مؤمن و سبّ او و هتك ستر و كشف سرّ او ، و غير اينها كه هر يك از آنها براى هلاكت انسان سببى مستقل است .
و بدان كه داخل است در نفاق و دورويى كنايات و اشارات و غمز و لمزهايى كه بعضى نسبت به بعضى دارند ، با آن كه در مقابل آنها اظهار دوستى و صميميت كنند . و انسان بايد خيلى مواظبت از حال خود كند و در اطوار و اعمال خود دقيق شود كه مكايد نفس و دام هاى شيطان خيلى دقيق است و كمتر شخصى مى تواند از آن نجات پيدا كند . ممكن است انسان با يك اشاره در غير موقع يا يك كنايۀ بى جا از اهل دورويى و دو زبانى به شمار آيد . و شايد انسان تا آخر عمر مبتلاى به اين رذيله باشد و خود را صحيح و سالم و پاك و پاكيزه پندارد .
پس ، انسان بايد مثل طبيب دلسوز حاذقى و پرستار شفيق مطلعى از حالات نفس و اعمال و اطوار خود مواظبت كند ؛ و هيچ گاه از مراقبت كوتاهى نكند و بداند كه هيچ مرضى از امراض قلبيه مستورتر نيست و در عين حال كُشنده تر نيست ؛ و هيچ پرستارى نبايد شفيق تر و دلسوزتر از انسان به خودش باشد .
بدان كه علاج اين خطيئۀ بزرگ و نقص عظيم دو چيز است : يكى تفكر در مفاسدى كه مترتب بر اين رذيله است : چه در اين دنيا كه اگر انسان به اين صفت معرفى شد ، از انظار مردم مى افتد و رسواى خاص و عام مى شود و بى آبرو پيش همۀ اقران و امثال مى گردد و از مجالس خود طردش كنند و از محافل انس باز ماند ، و از كسب كمالات و رسيدن به مقاصد باز ماند . و انسان با شرف و وجدان بايد خود را از اين ننگ شرف سوز پاك كند كه گرفتار اين ذلت ها و خوارى ها نگردد . و چه در عالَم ديگر كه
ص: 177
عالَم كشف اسرار است ، و هر چه را در اين عالَم از نظر مردم پوشانيد در آن جا نتواند مستور كرد . و در آن جا مشوَّه الخلقة با دو زبان از آتش محشور گردد و با منافقان و شياطين معذب شود .
پس ، انسان عاقل كه اين مفاسد را ديد و از براى اين خُلق جز زشتى و پليدى نتيجه اى نديد ، بر خود حتم و لازم كند كه اين صفت را از خود دور كند ، و وارد شود در مرحلۀ عمل كه طريقۀ ديگر علاج نفس است . و آن چنان است كه انسان مدتى با كمال دقت مواظبت كند از حركات و سكنات خود و كاملاً مداقه در اعمال خويش كند ، و بر خلاف خواهش و آرزوى نفس اقدام كند و مجاهده نمايد ؛ و اعمال و اقوال خود را در ظاهر و باطن خوب كند و تظاهرات و تدليسات را عملاً كنار گذارد ؛ و از خداى متعال در خلال اين احوال توفيق طلب كند كه او را بر نفس امّاره و هواهاى آن مسلط كند و در اين اقدام و علاج با او همراهى فرمايد . خداوند تبارك و تعالى فضل و رحمتش بر بندگان بى پايان است ، و هر كس به سوى او و اصلاح خود قدمى بردارد ، با او مساعدت فرمايد و از او دستگيرى نمايد . و اگر چندى بدين حال باشد ، اميد است كه نفسْ صفا پيدا كند و كدورت نفاق و دورويى از او زائل گردد و آيينۀ قلب و باطنش از اين رذيله پاك و پاكيزه گردد و مورد الطاف حق و رحمت ولىّ النعمة حقيقى گردد ؛ زيرا كه مبرهن(1) است و به تجربه نيز پيوسته است كه نفس تا در اين عالَم است از اعمال و افعال صادره از خود منفعل مى گردد ، چه اعمال صالحه و چه فاسده ؛ در هر يك از اعمالْ در نفس اثرى حاصل شود : اگر عمل نيكو و صالح است ، اثر نورانى كمالى ؛ و اگر به خلاف آن است ، اثر ظلمانى ناقص در آن حاصل شود تا يكسره قلب يا نورانى شود يا ظلمانى و منسلك در سلك سعدا شود يا اشقيا . پس ، تا در اين دار عمل و منزل زراعت هستيم ، با اختيار خود مى توانيم قلب را به سعادت يا شقاوت كشانيم و رهين اعمال و افعال خود هستيم . (فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ)(2) .
ص: 178
بدان اى عزيز ، كه يكى از مراتب نفاق و دورويى و دوزبانى نفاق با خداوند متعال و دورويى كردن با مالك الملوك و ولىّ النعم است ، كه ما در اين عالم مبتلاى به آن هستيم و از آن غافليم ؛ و پرده هاى ضخيم جهل و نادانى و حجاب هاى ظلمانى خودخواهى و حبّ دنيا و نفس به طورى آن را به ما مستور كرده كه بعيد است تا پس از كشف سراير و رفع حجب و كوچ كردن از عالم طبيعت و رخت بستن از دار غرور و نشئۀ غفلت انگيز تنبّه بر آن پيدا كنيم . اكنون به خواب غفلت فرو رفته و سكر طبيعت و مستى هواى و هوس ما را گرفته و تمام زشتى ها و اخلاق و اعمال و اطوار فاسده را در نظر ما خوب و زيبا جلوه مى دهد . يك وقت هم كه از خواب بيدار شويم و از اين مستى و سرگرمى به خود آييم ، كار از دست رفته و در زمرۀ منافقان و دورو و دو زبانان محشور شده با دو زبان از آتش يا دو صورت مشوّه زشت محشور شويم ؛ و هرچه فرياد كنيم : (رَبِّ ارْجِعُونِ)(1) ، كَلاّ جواب آيد .
و اين دورويى چنان است كه من و تو در تمام مدت عمر اظهار كلمۀ توحيد و دعوى اسلام و ايمان ، بلكه محبت و محبوبيت ، مى كنيم ؛ هر كدام هر قدر اشتها داريم دعوى مى كنيم : اگر از عامه خلق و عوام هستيم ، دعوى اسلام و ايمان يا زهد و خلوص كنيم و اگر از اهل علم و فقاهت هستيم دعوى كمال اخلاص و ولايت و خلافت رسول كنيم ، و متشبّث مى شويم به قول منقول از رسول اكرم صلّى اللّه عليه وآله : «اللَّهُمَّ ارْحَمْ خُلَفَائِي»(2) و قول صاحب الأمر روحى له الفداء : «إِنَّهُمْ حُجَّتِي»(3) ، و ساير اقوال منقوله از
ص: 179
ائمۀ هدى - سلام اللّه عليهم - در شأن علما و فقها . و اگر از اهل علوم عقليه هستيم ، دعوى ايمان حقيقى برهانى و خود را صاحب علم اليقين و عين اليقين و حق اليقين دانيم و ديگر مردم را ناقص العلم و الايمان شماريم ، و آيات قرآنى و احاديث شريفه را در شأن خود فرو خوانيم . و اگر از اهل عرفان و تصوفيم ، دعوى معارف و جذبه و محبت و فناء فى اللّه و بقاء باللّه و ولايت امر ، و هر چه از اين مقوله الفاظ جالب در نظر آيد مى نماييم . و همين طور هر طايفه اى از ما به زبان قال و ظهور حالْ دعوى مرتبه اى از براى خود كند و نمايش حقيقتى از حقايق رايجه را دهد .
پس ، اگر اين ظاهر با باطن موافق شد و اين علن با سرّ مطابق افتاد و در اين دعوى صادق و مصدَّق بود ، هَنيئاً له و لأربابِ النَعيم نَعيمهم(1) . و الاّ اگر مثل نويسنده روسياه زشت مشوّه الخلقه باشد ، بداند كه از زمرۀ منافقان و در سلك دورويان و دوزبانان است ؛ و به علاج خود قيام كند و تا فرصت از دست نرفته براى حال بدبختى خود و روز ذلت و ظلمت خود فكرى نمايد .
اى عزيز مدعى اسلام ، در حديث شريف كافى از حضرت رسول - صلّى اللّه عليه و آله - منقول است : «الْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ يَدِهِ وَلِسَانِهِ»(2) . «مسلمان كسى است كه مسلمانان سالم باشند از دست و زبان او» . چه شده است كه من و تو به هر اندازه كه قدرت داشته باشيم و دستمان برسد آزار زيردستان را روا مى داريم و از ايذا و ظلم به آنها مضايقه نداريم ؛ و اگر با دست نتوانستيم آزارشان كنيم ، با تيغ زبان در حضور آنها ، و گرنه در غيابْ اشتغال به كشف اسرار و هتك استار آنها پيدا مى كنيم و به تهمت و غيبتشان مى پردازيم . پس ، ما كه مسلمانان از دست و زبانمان سالم نيستند ، دعوى اسلاميتمان مخالف با حقيقت و قلبمان مخالف با علنمان است ؛ پس در زمرۀ منافقان و دورويانيم .
ص: 180
اى مدعى ايمان و خضوع قلب ، در بارگاه ذوالجلال اگر تو به كلمۀ توحيد ايمان دارى و قلبت يكى پرست و يكى طلب است و الوهيت را جز براى ذات خداى تعالى ثابت ندانى ، اگر قلبت موافق با ظاهرت است و باطنت موافق با دعويت است ، چه شده است كه براى اهل دنيا اين قدر قلبت خاضع است؟ چرا پرستش آنها را مى كنى؟ جز اين است كه آنها را مؤثر در اين عالَم مى دانى و ارادۀ آنها را نافذ و زر و زور را مؤثر مى دانى؟ چيزى را كه كاركن در اين عالم نمى دانى ارادۀ حق تعالى است . پيش تمام اسباب ظاهرى خاضعى ، و از مؤثر حقيقى و مسبب جميع اسباب غافل - با همه حال دعوى ايمان به كلمۀ توحيد مى كنى! پس ، تو نيز از زمرۀ مؤمنان خارج و در سلك منافقان و دوزبانان محشورى .
و اى مدعى زهد و اخلاص ، اگر تو مخلص هستى و براى خدا و دار كرامت او زهد از مشتهيات دنيا مى كنى ، چه شده است كه از مدح و ثناى مردم ، كه فلان اهل صلاح و سداد است ، اين قدر خوشحال مى شوى و در دل غنج و دلال مى كنى ، و براى هم نشينى با اهل دنيا و زخارف آن جان مى دهى ، و از فقرا و مساكين فرار مى كنى؟ پس ، بدان كه اين زهد و اخلاص حقيقى نيست . زهد از دنيا براى دنياست ، و قلبت خالص از براى حق نيست ، و در دعواى خود كاذبى و از دورويان و منافقانى .
و اى مدعى ولايت از جانب ولىّ اللّه و خلافت از جانب رسول اللّه - صلّى اللّه عليه وآله - اگر مطابق حديث شريف احتجاج هستى «صَائِناً لِنَفْسِهِ ، حَافِظاً لِدِينِهِ ، مُخَالِفاً عَلَى هَوَاهُ ، مُطِيعاً لِأَمْرِ مَوْلاَهُ»(1) . و اگر برگ شاخۀ ولايت و رسالتى و مايل به دنيا نيستى ، و مايل به قرب سلاطين و اشراف و منزجر از مجالست با فقرا نيستى ، اسمت مطابق با مسمّى و از حجج الهيه در بين مردم هستى ، و الاّ در زمرۀ علماء سوء و در زمرۀ منافقان ، و از طوايف ديگر كه ذكر شد حالت بدتر و عملت زشت تر و روزگارت تباه تر است ، زيرا كه حجت بر علما تمام تر است .
و اى مدعى حكمت الهى و علم به حقايق و مبدأ و معاد ، اگر عالم به حقايق و ربط
ص: 181
اسباب و مسبباتى ، و اگر راستى عالِم به صور برزخيه و احوال بهشت و دوزخى ، بايد آرام نداشته باشى و تمام اوقات خود را صرف تعمير عالَم باقى نمايى و از اين عالم و مشتهيات آن فرار كنى .
تو مى دانى كه چه مصيبت ها در پيش است و چه ظلمت ها و عذاب هاى طاقت فرسايى در جلو است ، پس چرا از حجاب الفاظ و مفاهيم قدمى بيرون نگذاشتى و ادله و براهين حكميه در دلت به قدر بال مگسى تأثير نكرده؟ پس با اين حال بدان كه از زمرۀ مؤمنين و حكما خارج و در صف منافقان محشورى . و واى به حال كسى كه صرف عمر و همت در علوم مابعدالطبيعه كرده و سكر طبيعت نگذاشت لااقل يكى از حقايق در قلب او وارد شود .
اى مدعى معرفت و جذبه و سلوك و محبت و فنا ، تو اگر براستى اهل اللّه و از اصحاب قلوب و اهل سابقۀ حُسنايى ، هَنيئاً لَكَ ؛ ولى اين قدر شطحيات و تلوينات و دعوى هاى جزاف ، كه از حب نفس و وسوسۀ شيطان كشف مى كند ، مخالف با محبت و جذبه است : «إنَّ أَوْلِيائي تَحتَ قِبابي لايَعْرِفُهُمْ غَيْري»(1) . تو اگر از اولياى حق و محبين و مجذوبينى ، خداوند مى داند ؛ به مردم اين قدر اظهار مقام و مرتبت مكن ، و اين قدر قلوب ضعيفۀ بندگان خدا را از خالق خود به مخلوق متوجه مكن و خانۀ خدا را غصب مكن . بدان كه اين بندگان خدا عزيزند و قلوب آنها پرقيمت است ؛ بايد صرف محبت خدا شود ؛ اين قدر با خانۀ خدا بازى مكن و به ناموس او دست درازى مكن : فإِنَّ لِلْبَيْتِ رَبّاً(2) . پس اگر در دعوى خود صادق نيستى ، در زمرۀ دورويان و اهل نفاقى . بگذرم ، و بيش از اين طول كلام سزاوار من روسياه نيست .
اى نفس لئيم نويسنده كه اظهار مى كنى بايد فكرى براى روز سياه كرد و از اين بدبختى بايد خود را نجات داد ، اگر راست مى گويى و قلبت با زبانت همراه است و سرّ و علنت موافق است ، چرا اين قدر غافلى و قلبت سياه و شهوات نفسانيه بر تو غالب است و
ص: 182
هيچ در فكر سفر پرخطر مرگ نيستى . عمرت گذشت و دست از هوى و هوس بر نداشتى ؛ عمرى را در شهوت و غفلت و شقاوت گذراندى . عن قريب اجل مى رسد و پايبند و گرفتار اعمال و اخلاق زشت و ناهنجار خودى . تو خود واعظ غير متعظى و در زمرۀ منافقان و دورويانى ؛ و بيم آن است كه اگر به اين حال بگذرى ، با دو زبان از آتش و دو صورت از آتش محشور شوى .
خداوندا ، ما را از اين خواب طولانى بيدار كن ؛ و از مستى و بى خودى هشيار فرما ؛ و دل ما را به نور ايمان صفا بده ؛ و به حال ما ترحّم فرما ؛ ما مرد اين ميدان نيستيم ، تو خود ما را دستگيرى نما و از چنگال شيطان و هواى نفس نجات بده . بِحَقِّ أوْلِيائكَ مُحَمّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرِينَ ، صلوات اللّه عليهم أجمعين .
ص: 183
ص: 184
حديث دهم [ هواى نفس و طول امل ]
الحديث العاشر : بِالأَسْنادِ المُتَّصِلَةِ إلى رَئيسِ الْمُحَدِّثينَ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ - رضوان اللّه عليه - عَن الْحُسَيْنِ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنْ مُعَلَّى بْنَ مُحَمَّدٍ ، عَنِ الْوَشَّاءِ ، عَنْ عَاصِمِ بْنِ حُمَيْدٍ ، عَنْ أَبِي حَمْزَةَ ، عَنْ يَحْيَى بْنِ عُقَيْلٍ قَالَ : قَالَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ عليه السلام : «إِنَّمَا (إنّي ن . خ) أَخَافُ عَلَيْكُمُ اثْنَتَيْنِ : إتِّبَاعَ الْهَوَى ، وَطُولَ الأَمَلِ . أَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَى فَإِنَّهُ يَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ وَأَمَّا طُولُ الأَمَلِ ، فَيُنْسِي (فَإنَّهُ يُنْسِي ن .خ) الآخِرَةَ»(1) .
ترجمه : «يحيى بن عقيل گفت : فرمود امير المؤمنين عليه السلام : "همانا نترسم من بر شما مگر دو چيز را : پيروى هوى ، و درازى اميد . امّا پيروى هوى ، پس همانا او باز مى دارد از حق ؛ و اما درازى اميد ، پس از ياد مى برد آخرت را"» .
شرح : «هوى» به حسب لغت دوست داشتن و اشتهاست ؛ و فرقى در متعلق نكند ، خواه چيز خوب ممدوحى باشد يا زشت مذمومى(2) . ولى غالب استعمالات آن در مشتهيات مذمومه است : يا براى آن كه غالباً نفس مايل است به هوس رانى و شهوات مذمومه ؛ يا براى آن كه به حسب مقتضاى طبيعتْ نفس مايل است به شهوات باطله و هواهاى نفسانيه اگر مهار عقل و شرع نباشد . و اما احتمال حقيقت شرعيه چنانچه
ص: 185
بعضى محققين فرمودند(1) ، بعيد است .
و «صدّ» از شى ء به معناى منع و اِعراض و صَرف از آن آمده(2) و همه مناسب است . ولى اين جا به معنى منع و صَرف است ، زيرا كه «صدّ» به معناى «اعراض» ، لازم است . ما ان شاء اللّه در ضمن دو مقام به ذكر فساد اين دو خصلت و كيفيت منع اوّل از حق ، و از ياد بردن دوم آخرت را مى پردازيم . و از خدا توفيق مى طلبيم .
و در آن چند فصل است :
بدان كه نفس انسانى گرچه به يك معنى ، كه اكنون ذكر آن از مقصود ما خارج است ، مفطور بر توحيد بلكه جميع عقايد حقه است ولى از اوّل ولادت آن در اين نشئه و قدم گذاشتن در اين عالَم ، با تمايلات نفسانيه و شهوات حيوانيه نشو و نما كند ؛ مگر كسى كه مؤيَّد من عنداللّه باشد و حافظ قدسى داشته باشد . و آن چون از نوادِر وجود است ، جزو حساب ما نيايد ؛ ما متعرض حال نوع هستيم .
و در مقام خود مبرهن است كه انسان در اوّل پيدايش ، پس از طى منازلى ، حيوان ضعيفى است كه جز به قابليت انسانيّتْ امتيازى از ساير حيوانات ندارد . و آن قابليّتْ ميزان انسانيت فعليه نيست .
پس ، انسان حيوانى بالفعل است در ابتداى ورود در اين عالم ؛ و در تحت هيچ ميزان جز شريعت حيوانات ، كه ادارۀ شهوت و غضب است ، نيست . و چون اين اعجوبۀ دهر ذات جامع يا قابل جمعى است ، از اين جهت براى ادارۀ آن دو قوّه صفات شيطانى را از
ص: 186
قبيل كذب و خديعه و نفاق و نميمه و ساير شيطنت هاى ديگر نيز به كار مى برد ؛ و با همين سه قوّه ، كه اصول مفسدات و مهلكات است ، ترقى كند ؛ و اينها نيز در او نموّ و ترقى روزافزون نمايند . و اگر در تحت تأثير مربى و معلمى واقع نشود ، پس از رسيدن به حد رشد و بلوغ يك حيوان عجيب و غريبى شود كه در هر يك از شؤون مذكوره گوى سبقت از ساير حيوانات و شياطين ببرد ، و از همه قوى تر و كامل تر در مقام حيوانيت و
شيطنت شود . و اگر بر همين حال روزگار بر او بگذرد ، و جز تبعيت هواىِ نفس در شؤون ثلاثه نكند ، هيچ يك از معارف الهيه و اخلاق فاضله و اعمال صالحه در او بروز نكند ؛ بلكه جميع انوار فطريۀ او نيز خاموش گردد .
پس ، تمام مراتب حق كه از اين سه مقام كه ذكر شد ، يعنى معارف الهيه و اخلاق و ملكات فاضله و اعمال صالحه ، خارج نيست ، زير پاى هواهاى نفسانيه پايمال گردد ، و متابعت از تمايلات نفسانيه و ملايمات حيوانيه نگذارد در او حق به هيچ يك از مراتب جلوه كند ، و كدورت و ظلمت هواى نفس تمام انوار عقل و ايمان را خاموش كند ، و ولادت ثانويه ، كه ولادت انسانيه است ، از براى او رخ ندهد ؛ و در همان حال بماند و
ممنوع و مصدود از حق و حقيقت شود تا آن كه از اين عالم با همين حال رحلت كند . و در آن عالَم ، كه كشف سريره شود ، خود را جز حيوان يا شيطانى نيابد ، و از انسان و انسانيت اصلاً يادى نكند ؛ و در آن حال در ظلمت ها و عذاب ها و وحشت هاى بى پايان بماند تا خداى تعالى چه خواهد .
پس ، اين حالِ تبعيت كامل است از هواى نفس ، كه منع كامل كند از حق . و از اين جا مى توان فهميد كه ميزان باز ماندن از حق متابعت هواى نفس است ؛ و مقدار بازماندن نيز متقدر شود به مقدار تبعيت . مثلاً اگر به واسطۀ تعليم انبيا و تربيت علما و مربيان ، مملكت انسانيت اين انسان كذايى ، كه در اوّل ولادت با آن سه قوّه هم آغوش بود و با ترقى و تكامل او آنها نيز ترقى و تكامل مى كردند ، در تحت تأثير تربيت واقع شد ، و كم
كم تسليم قوّۀ مربيۀ انبيا و اوليا - عليهم السلام - گرديد ، ممكن است چيزى بر او نگذرد جز آن كه قوّۀ كاملۀ انسانيه ، كه در او به طريق استعداد و قابليت وديعه گذاشته شده بود ، فعليت پيدا كند و ظهور نمايد و تمام شؤون و قواى مملكت برگردد به شأن
ص: 187
انسانيت . شيطان ايمان آورد به دستش ؛ چنانچه در دست رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - ايمان آورد ، فرمود : «إنَّ شَيْطاني آمَنَ بِيَدي»(1) . «شيطان من به دست من ايمان آورد» . و مقام حيوانيت او تسليم مقام انسانيتش شود ، به طورى كه مركب مرتاض راهوار عالم كمال و ترقى و براق آسمان پيماى راه آخرت شود و ابداً سرخودى نكند و چموشى ننمايد . و بعد از تسليم شدن شهوت و غضب به مقام عدل و شرع ، عدالت در مملكت بروز كند و حكومت عادلۀ حقه تشكيل شود كه كاركن در آن و حكم فرماى در آن حق و قوانين حقه باشد ، و قدمى بر خلاف حق در آن گذاشته نشود و به كلى از باطل و جور عارى و برى گردد .
پس ، همان طور كه ميزان در منع حق و صدّ آن اتّباع هواى نفس است ، ميزان در جلب حق و پيدايش آن متابعت شرع و عقل است . و بين اين دو منزل ، كه يكى متابعت كاملۀ هواى نفس است و ديگرى متابعت مطلقۀ كاملۀ عقل است ، منازل غير متناهيه است ، به طورى كه هر قدمى كه به تبعيت هواى نفس برداشته شود ، به همان اندازه منع از حق كند و حجاب از حقيقت شود و از انوار كمال انسانيت و اسرار وجود آدميت محجوب گردد ؛ و به عكس ، هر قدمى كه بر خلاف ميل نفس و هواى آن بردارد ، به همان اندازه رفع حجاب شود و نور حق در مملكت جلوه كند .
خداوند تبارك و تعالى در ذمّ اتّباع نفس و هواى آن فرمايد : )وَلا تَتَّبِعِ الْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللّه ِ((2) . «پيروى هواى نفس مكن كه گمراه كند تو را از راه خدا» . و در آيۀ ديگر
ص: 188
فرمايد : (وَمَنْ أضَلُّ مِمَّنِ اتّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اللّه)(1) . «كيست گمراه تر از كسى كه پيروى هواى خود كند بى راهنمايى از خدا» .
و در كافى شريف سند به حضرت باقر - عليه السلام - رساند : قَالَ : «قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صَلّى اللّه عليه وآله : يَقُولُ اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ : وَعِزَّتِي وَجَلاَلِي وَعَظَمَتِي وَكِبْرِيَائِي وَنُورِي وَعُلُوِّي وَارْتِفَاعِ مَكَانِي لاَ يُؤثِرُ عَبْدٌ هَوَاهُ عَلَى هَوَايَ إِلاَّ شَتَّتُّ عَلَيْهِ أَمْرَهُ وَلَبَّسْتُ عَلَيْهِ دُنْيَاهُ وَشَغَلْتُ قَلْبَهُ بِهَا ، وَلَمْ أُوتِهِ مِنْهَا إِلاَّ مَا قَدَّرْتُ لَهُ . وَعِزَّتِي وَجَلالِي وَعَظَمَتِي وَنُورِي وَعُلُوِّي وَارْتِفَاعِ مَكَانِي لاَ يُؤثِرُ عَبْدٌ هَوَايَ عَلَى هَوَاهُ إِلاَّ اسْتَحْفَظتُهُ مَلائِكَتِي وَكَفَّلْتُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرَضِينَ رِزْقَهُ ، وَكُنْتُ لَهُ مِنْ وَرَاءِ تِجَارَةِ كُلِّ تَاجِرٍ وَأَتَتْهُ الدُّنْيَا وَهِيَ رَاغِمَةٌ»(2) .
«پيغمبر - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - فرمود : خداى عزّ وجلّ مى فرمايد : "قسم به عزت و جلال و عظمت و كبريا و علوّ و ارتفاع مكانتم كه اختيار نكند بنده اى هواى خودش را بر هواى من ، مگر آن كه به تفرقه اندازم كارش را و درهم نمايم دنيايش را و مشغول فرمايم به دنيا قلبش را ، و حال آن كه ندهم به او از آن مگر آنچه مقدر فرمودم براى او . و به عزّت و جلال و عظمت و نور و بزرگى و رفعت مكانتم قسم است كه اختيار نكند بنده هواى مرا بر هواى خود ، مگر آن كه ملائكۀ من حفظ كنند او را ، و متكفل شوند آسمان ها و زمين ها روزى او را ، و مى باشم من از براى او از دنبالۀ تجارت هر تاجر .
(يعنى من براى او تجارت كنم و روزى او رسانم) و بيايد او را دنيا در صورتى كه منقاد و ذليل اوست"» . يعنى با آن كه قلبش از او منصرف است باز به او اقبال كند ، پس خوار و ذليل پيش او باشد .
و اين حديث شريف از محكمات احاديث است كه مضمونش شهادت دهد كه از سرچشمۀ زلال علم خداى تبارك و تعالى است ، گو كه به حسب سند مرمىِّ به ضعف باشد . ما اكنون در صدد شرح آن نيستيم .
و از حضرت مولى امير المؤمنين - عليه السلام - جز اين حديث كه ما به شرح آن
ص: 189
پرداختيم ، منقول است كه فرمود : «إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَيْكُمُ اثْنَتَانِ : اتِّبَاعُ الْهَوَى .. .»(1) . يعنى «همانا ترسناك تر چيزى كه بر شما مى ترسم ، دو چيز است .. .» . بقيۀ فرموده مطابق حديث ابن عقيل است . و از جناب صادق - سلام اللّه عليه - در كافى شريف حديث شده كه فرمود : «إحْذَرُوا أَهْوَاءَكُمْ كَمَا تَحْذَرُونَ أَعْدَاءَكُمْ ؛ فَلَيْسَ شَيْءٌ أَعْدَى لِلرِّجَالِ مِنِ اتِّبَاعِ أَهْوَائِهِمْ وَحَصَائِدِ أَلْسِنَتِهِمْ»(2) ؛ «بترسيد هواهاى خودتان را همان طور كه مى ترسيد از دشمنان خويش ؛ پس نيست چيزى دشمن تر از براى مردم از متابعت هواهاى خود ، و چيده هاى زبان هاى آنها» . يعنى از آنچه زبان آنها براى آنها تحصيل كند .
اى عزيز ، بدان كه خواهش و تمناى نفس منتهى نشود به جايى و به آخر نرسد اشتهاى آن ؛ اگر انسان يك قدم دنبال آن بردارد ، مجبور شود پس از آن چند قدم بردارد ؛ و اگر با يكى از هواهاى آن همراهى كند ، ناچار شود با چندين تمناى آن همراهى كند . اگر يك در به روى خواهش نفس باز كنى ، لابدّى كه درهاى بسيارى به روى آن باز كنى . يك وقت به واسطۀ يك متابعت نفس به چندين مفاسد و از آن به هزاران مهالك مبتلا شوى ، تا آن كه خداى نخواسته در دم آخر جميع راه حق را بر تو منسد كند ؛ چنانچه خداى تعالى در نص كتاب كريم از آن خبر داده است(3) . و البته امير مؤمنان و ولىّ امر و مولا و مرشد و متكفل هدايت و راهنماى عايلۀ انسانيت از اين خوف دارد و ترسناك است . بلكه روح مكرم رسول اكرم و ائمۀ هدى - صلّى اللّه عليه و آله و عليهم اجمعين - در اضطراب و وحشت است كه مبادا برگ هاى درخت نبوت و ولايت ريخته شود و خزان گردد . حضرت مى فرمايد : «تَنَاكَحُوا تَنَاسَلُوا ، فَإنّي أُبَاهِي بِكُمُ الأُمَمَ وَلَوْ بالسِّقْطِ»(4) . يعنى «زناشويى كنيد تا فرزند آوريد ؛ پس همانا من فخر مى كنم به واسطۀ شما به امت هاى ديگر گرچه به بچۀ ساقط شده» . و معلوم است كه انسان اگر
ص: 190
در يك هم چو راه خوفناكى واقع شود كه بيم آن است كه انسان را به پرتگاه نيستى اندازد و اسباب عقوق والد حقيقى او ، يعنى رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - شود و آن سرور ، كه «رحمةً للعالمين» است ، از انسان سخطناك شود ، چقدر بدبخت است و چه مصيبت ها و گرفتارى ها در پس پرده دارد . پس ، اگر با رسول خدا آشنايى دارى و اگر محبت مولى امير المؤمنين را دارى و دوست اولاد طاهرين آنها هستى ، قلب مبارك آنها را از ترس و اضطراب و تزلزل بيرون بياور .
در آيۀ شريفه در سورۀ «هود» وارد است : (فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ)(1) ؛ يعنى «استقامت كن و بر جاى ايست آن طور كه مأمورى ، با كسى كه توبه كرد با تو» . و در حديث وارد است كه جناب رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود : «شَيَّبَتْني سُورَةُ هُودٍ لِمَكانِ هذِهِ الآيةِ»(2) ؛ يعنى «پير كرد مرا سورۀ هود ، براى خاطر اين آيه» . شيخ عارف كامل شاه آبادى - روحى فداه - فرمودند : با اين كه اين آيۀ شريفه در سورۀ «شورى»(3) . نيز وارد است ، ولى بدون )وَمَنْ تابَ مَعَكَ( ، جهت اين كه حضرت سورۀ «هود» را اختصاص به ذكر دادند براى آن است كه خداى تعالى استقامت امت را نيز از آن بزرگوار خواسته است و حضرت بيم آن داشت كه مأموريت انجام نگيرد ، و الا خود آن بزرگوار استقامت داشت . بلكه آن حضرتْ مظهر اسمِ حكيمِ «عدل» است .
پس اى برادر من ، اگر تو خود را از متابعان آن حضرت مى دانى و مورد مأموريت آن ذات مقدس ، بيا و نگذار آن بزرگوار در اين مأموريت خجل و شرمسار شود به واسطۀ كار زشت و عمل ناهنجار تو . تو خود ملاحظه كن اگر اولاد يا ساير بستگان تو كارهاى زشت نامناسب كنند كه با شؤون تو مخالف باشد ، چقدر پيش مردم خجل و سرشكسته مى شوى ؛ بدان كه رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - و امير المؤمنين - عليه
السلام - پدر حقيقى امت اند به نص خود آن بزرگوار كه فرمود : «أَنَا وَعَلِيٌّ أَبَوا هذِهِ
ص: 191
الأُمَّةِ»(1) . يعنى «من و على دو پدر اين امتيم» ؛ و اگر ما را در محضر ربوبيت حاضر كنند و حساب كشند در مقابل روى آن بزرگواران و از ما جز زشتى و بدى در نامۀ عمل نباشد ، به آن بزرگوارها سخت مى گذرد و آنها در محضر حق تعالى و ملائكه و انبيا شرمسار شوند . پس ، ما چه ظلمى بزرگ كرديم به آنها ، و به چه مصيبتى مبتلا شديم و خداى تعالى با ما چه معامله خواهد كرد؟
پس ، اى انسان ظلوم جهول كه به خود ظلم كنى و به اولياء نعم خود ، كه جان و مال و راحت خود را در راه هدايت تو فدا كردند و با اشدّ مصيبت ها و ابتلا كشته شدند و زن و فرزند آنها اسير و دستگير شد - همه در راه هدايت و نجات تو - در عوض آن كه تشكر از زحمات آنها كنى و پاس مراحم آنها را نگاه دارى ، چنين ظلم فاحشى كنى و گمان كنى كه فقط ظلم به نفس كردى. قدرى از خواب غفلت بيدارشو و پيش نفس خود خجلت بكش؛ و بگذار آنها را با همان ظلم هايى كه از اعداى دين ديدند ؛ ديگر تو كه دعوى دوستى مى كنى به آنها ظلم مكن كه ظلم از دوست و مدعى دوستى ناگوارتر است و زشت تر .
بايد دانست كه هواهاى نفسانى بسيار مختلف و گوناگون است به حسب مراتب و متعلقات . و گاهى به قدرى دقيق است كه انسان خود نيز از آن غافل شود كه آن كيد شيطانى و هواى نفسانى است ، مگر آن كه او را تنبه دهند و از غفلت بيدار كنند . و با همۀ اختلاف تمامت آنها در سدّ راه حق و منع طريق خدا شركت دارند ، گرچه در مراتب آن متفاوت اند : چنانچه اهل اَهويۀ باطله و اتخاذ خدايان از طلا و غير آن - چنانچه خداى
تعالى از آنها خبر دهد : (أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ)(2) . و ديگر آيات شريفه - به طورى از خدا بازمانند . و اهل متابعت هواهاى نفسانى و اباطيل شيطانى در ساير عقايد باطله
ص: 192
يا اخلاق فاسده ، طور ديگر از حق محجوب شوند . و اهل معاصى كبيره و صغيره و موبقات و مهلكات ، به حسب درجات آن ، به نوعى از سبيل حق بازمانند . و اهل متابعت هواى نفس در مشتهيات نفسانيۀ مباحه و صرف همت و كثرت اشتغال به آن ، نوع ديگر از راه حقيقت بازمانند . و اهل مناسك و اطاعات صوريه براى تعمير عالم آخرت و ادارۀ مشتهيات نفسانيه و رسيدن به درجات يا خوف از عذاب و رهايى از دركات ، به طورى ديگر محجوب از حق و سبيل آن مانند . و اصحاب تهذيب نفس و ارتياض آن براى ظهور قدرت نفس و رسيدن به جنت صفات ، به نوعى محجوب از حق و از لقاء آن هستند . و اهل معارف و سلوك و جذبات و مقامات عارفين ، كه نظرى جز لقاء حق و وصول به مقام قرب ندارند ، نيز نوعى ديگر محجوب از حق و از تجليات خاص محروم اند چون در آنها نيز تلوينْ باقى و از خودى آثارى هست . پس از اين ، مراتب ديگرى است كه ذكر آن مناسب مقام نيست .
پس ، هر يك از اهل مراتب مذكوره بايد تفتيش حال خود كنند و خود را از هواهاى نفسانيه پاك و پاكيزه كنند تا از سبيل حق باز نمانند و از راه سلوك حقيقت گمراه نگردند ، و ابواب رحمت و عواطف ، در هر مقامى هستند ، به روى آنها مفتوح گردد . وَاللّه وَلِىُّ الهِدايَةِ وَالتَوْفيق .
و در آن دو فصل است :
بدان كه اوّل منزل از منازل انسانيت منزل يقظه و بيدارى است ؛ چنانچه مشايخ اهل سلوك در منازل سالكان بيان فرموده اند(1) . و از براى اين منزل ، چنانچه شيخِ عظيم
ص: 193
الشأن شاه آبادى - دام ظلّه - بيان فرمودند ، ده بيت است كه اكنون در مقام تعداد آن نيستيم ؛ ولى آنچه اكنون لازم است بيان شود اين است كه انسان تا تنبه پيدا نكند كه مسافر است و لازم است از براى او سير و داراى مقصد است و بايد به طرف آن مقصد ناچار حركت كند و حصول مقصد ممكن است ، «عزم» براى او حاصل نشود و داراى اراده نگردد . و هر يك از اين امور داراى بيان و شرحى است كه به ذكر آن اگر بپردازيم ، به طول انجامد .
و بايد دانست كه از موانع بزرگ اين تيقّظ و بيدارى ، كه اسباب نسيانِ مقصد و نسيانِ لزوم سير شود و اراده و عزم را در انسان مى ميراند ، آن است كه انسان گمان كند وقت براى سير وسيع است ؛ اگر امروز حركت به طرف مقصد نكند ، فردا مى كند ؛ و اگر در اين ماه سفر نكند ، ماه ديگر سفر مى كند . و اين حال طول امل و درازى رجا و ظن بقا و اميد حيات و رجاء سعۀ وقت انسان را از اصل مقصد ، كه آخرت است ، و لزوم سير به سوى او و لزوم اخذ رفيق و زاد طريق باز مى دارد ؛ و انسان به كلّى آخرت را فراموش مى كند و مقصد از ياد انسان مى رود . و خدا نكند كه انسان سفر دور و دراز پرخطرى در پيش داشته باشد و وقت او تنگ باشد و عُدّه و عِدّه براى او خيلى لازم باشد ، و هيچ نداشته باشد ، و با همه وصف از ياد اصل مقصد بيرون رود . و معلوم است اگر اين نسيان حاصل شد ، هيچ در فكر زاد و توشه بر نيايد و لوازم سفر را تهيه نكند ؛ و ناچار وقتى سفر پيش آيد ، بيچاره شود و در آن سفر افتاده و در بين راه هلاك گردد و راه به جايى نبرد .
پس اى عزيز ، بدان كه يك سفر پرخطر لازمى در پيش است كه عُدّه و عِدّۀ آن و زاد و راحلۀ آن علم و عمل نافع است ، و وقت سفر معلوم نيست چه وقت است ؛ ممكن است وقت خيلى تنگ باشد و فرصت از دست برود . انسان نمى داند چه وقت كوس رحيل مى زنند كه بايد ناچار كوچ كند . اين طول امل كه من و تو داريم ، كه از حبّ نفس و مكايد شيطان و شاهكارهاى آن ملعون است ، به طورى ما را از توجه به عالم آخرت باز داشته
ص: 194
كه در فكر هيچ كار نيفتيم . و اگر مخاطرات سير و موانع حركت داشته باشيم ، در صدد اصلاح آن به توبه و انابه و رجوع به حق برنياييم و هيچ در صدد جمع زاد و راحله نباشيم ، ناگاه اجل موعود در رسد و ما را بى زاد و راحله و بى تهيۀ سفر ببرد : نه عمل صالحى داريم و نه علم نافعى ؛ و مؤونۀ آن عالم روى اين دو مطلب چرخ مى زند ، و ما هيچ يك را تهيه نكرديم . اگر عملى هم كرده باشيم ، خالص و بى غل و غش نبوده ؛ بلكه با
هزاران موانع قبول بجا آورديم . و اگر علمى تحصيل نموديم ، علم بى حاصل و نتيجه بوده كه خود يا لغو و باطل است و يا از موانع بزرگ راه آخرت است .
اگر اين علم و عمل ما نافع بود ، در ما كه سال هاى سال است دنبال آن هستيم بايد تأثير واضحى كرده باشد و در اخلاق و اطوار ما تفاوتى حاصل شده باشد ؛ چه شده است كه علم و عمل چهل پنجاه سالۀ ما در قلوب ما اثر ضد بخشيده و دل هاى ما را از سنگ خارا سخت تر كرده؟ از نماز كه معراج مؤمنان است ما را چه حاصل شده؟ كو آن خوف و خشيتى كه لازم علم است؟(1) اگر خداى نخواسته با اين حال كه هستيم ما را كوچ دهند ، خسارت هاى بزرگى و حسرت هاى بسيارى در پيش داريم كه زائل شدنى نيست .
پس ، نسيان آخرت از امورى است كه اگر ولىّ اللّه اعظم ، امير المؤمنين - سلام اللّه عليه - بر ما بترسد از آن و از موجب آن ، كه طول امل است ، حق است ؛ زيرا كه او مى داند اين چه سفر پرخطرى است . و انسانى كه بايد آنى راحتى نداشته باشد و در هر حال مشغول جمع زاد و راحله باشد و دقيقه اى ننشيند ، اگر نسيان كرد آن عالم را و به خواب رفت و نفهميد كه چنين عالَمى هم هست و چنين سيرى هم در پيش است ، چه به سر او خواهد آمد و به چه بدبختى هايى خواهد گرفتار شد . خوب است قدرى در حال آن حضرت و حضرت رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - كه اشرف خليقه و معصوم از خطا و نسيان و لغزش و طغيان هستند ، تفكر كنيم و بفهميم كه ما در چه حال هستيم و
ص: 195
آنها در چه حال بودند . علم آنها به بزرگى سفر و خطر آن ، از آنها راحت را سلب كرده ، و جهل ما نسيان در ما ايجاد كرده .
حضرت ختمى مرتبت به قدرى رياضت كشيد و قيام در مقابل حق كرد كه قدم هاى مباركش ورم كرد و از طرف ذات مقدّس حق جلّ جلاله آيه نازل شد : )طه * مَا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى((1) .(2) جناب امير المؤمنين - عليه السلام - كه حالات و عبادات و خوفش از حق تعالى معلوم است(3) .
پس ، بدان كه سفر خيلى پرخطر است ، و اين نسيان و فراموشى كه در ما است از مكايد نفس و شيطان است ، و اين اميدها و آمال طولانى و دراز از دام هاى بزرگ ابليس و از مكايد نفس است .
پس ، از اين خواب برخيز و تيقظ و تنبه پيدا كن . بدان كه مسافرى و داراى مقصدى . مقصد تو عالم ديگر است و تو را از اين عالم خواهى نخواهى مى برند . اگر تهيۀ سفر و زاد و راحلۀ آن را ديدى ، در اين سفر درمانده نشوى و در اين سير بيچاره نشوى ؛ و الاّ فقير و بيچاره و بينوا گردى ؛ و خواهى رفت به سوى شقاوتى كه سعادت ندارد ، ذلتى كه عزت ندارد ، فقرى كه غنا دنبالش نيست ، عذابى كه راحت ندارد ، آتشى كه خاموشى پيدا نكند ، فشارى كه برطرف شدن ندارد ، حزن و اندوهى كه خوشحالى در پى آن نيست ، حسرت و ندامتى كه آخر ندارد .
اى عزيز ببين مولى در دعاى «كميل» در مناجات با خداى تعالى چه عرض مى كند :
«أَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفي عَنْ قَليلٍ مِنْ بَلاءِ الدُّنْيا وَعُقُوباتِها» . تا آن كه مى گويد : «وَهذا مَا لاَ تَقُومُ لَهُ السَّمواتُ وَالأرْضُ»(4) .
ص: 196
اين چه عذابى است كه آسمان ها و زمين طاقت آن را ندارند و براى تو تهيه شده و باز تنبه ندارى و روز بروز در نسيان و غفلت و خوابت افزوده مى شود .
هان ، اى دل غافل! از خواب برخيز و مهياى سفر آخرت شو «فَقَدْ نُودِيَ فِيكُمْ بِالرَّحِيلِ»(1) . صداى رحيل و بانگ كوچ بلند است . عُمال حضرت عزرائيل در كارند و تو را در هر آن به سوى عالم آخرت سوق مى دهند و باز غافل و نادانى .
«اللّهُمَّ إنّي أَسْأَ لُكَ التَّجافِيَ عَنْ دارِ الغُرُورِ ، وَالإنابَةَ إِلَى دارِ السُّرُورِ وَالاسْتِعْدادَ لِلْمَوْتِ قَبْلَ حُلُولِ الْفَوْتِ»(2) .
ص: 197
ص: 198
حديث يازدهم [ فطرت ]
الحديث الحادي عشر : بِالسَّنَدِ المُتَّصِلِ إلى مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ ، عَنْ عَليِّ بْنِ رِئَابٍ ، عَنْ زُرَارَةَ ، قَالَ : سَأَلتُ أَبَا عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - عَنْ قَوْلِ اللّه ِ عَزَّ وَجَلَّ : (فِطْرَتَ اللّه ِ الَّتِى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْهَا) قَالَ : «فَطَرَهُمْ جَمِيعاً عَلَى التَّوْحِيدِ»(1) .
ترجمه : «زراره گويد : پرسش كردم از حضرت صادق - عليه السلام - از فرمودۀ خداى تعالى : )فِطْرَتَ اللّه ِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا( . فرمود : "خلق كرد ايشان را همگى بر توحيد"» .
شرح : اهل لغت و تفسير گويند : «فطرت» به معناى «خلقت» است . در صحاح است : «الفطرة - بالكسر - الخلقة»(2) . و تواند بود كه اين «فطرت» مأخوذ باشد از «فطر» به معناى شق و پاره نمودن ، زيرا كه «خلقت» گويى پاره نمودن پردۀ عدم و حجاب غيب است . و به همين معنا نيز «افطار» صائم است : گويى پاره نموده هيئت اتصاليۀ امساك را . در هر حال ، بحث از لغت خارج از مقصود ماست . بالجمله ، حديث شريف اشاره
ص: 199
است به آيۀ شريفه در سورۀ «روم» : )فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللّه ِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّه ِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ((1) . ما ان شاء اللّه اشارۀ اجماليه به اين فطرت ، و كيفيت آن ، و چگونگى بودنِ مردم بر فطرت توحيد ، در ضمن فصول و مقاماتى چند مى نماييم .
بدان كه مقصود از فطرت اللّه ، كه خداى تعالى مردم را بر آن مفطور فرموده ، حالت و هيئتى است كه خلق را بر آن قرار داده ، كه از لوازم وجود آنها و از چيزهايى است كه در اصل خلقتْ خميرۀ آنها بر آن مخمّر شده است . و فطرت هاى الهى ، چنانچه پس از اين معلوم شود ، از الطافى است كه خداى تعالى به آن اختصاص داده بنى الانسان را از بين جميع مخلوقات ؛ و ديگر موجودات يا اصلاً داراى اين گونه فطرت هايى كه ذكر مى شود نيستند ، يا ناقص اند و حظّ كمى از آن دارند .
و بايد دانست كه گرچه در اين حديث شريف و بعضى از احاديث ديگر(2) «فطرت» را تفسير به «توحيد» فرمودند ، ولى اين از قبيل بيان مصداق است ؛ يا تفسير به اشرف اجزاء شى ء است ؛ چنانچه نوعاً تفاسير وارده از اهل عصمت - سلام اللّه عليهم - از اين قبيل است ؛ و در هر وقت به مناسبت مقامى مصداقى مثلاً ذكر شده و جاهل گمان متعارض كند . و دليل بر آن كه در اين مورد چنين است ، آن است كه در آيۀ شريفه «دين» را عبارت از فطرت اللّه دانسته ، و دين شامل توحيد و ديگر معارف شود . و در
ص: 200
«صحيحۀ» عبداللّه بن سنان(1) تفسير به «اسلام» شده . و در «حسنۀ» زراره(2) تفسير به «معرفت» شده . و در حديث معروف «كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ» در مقابل «تهوّد» و «تنصّر» و «تمجّس» ذكر شده(3) . و نيز حضرت ابى جعفر - عليه السلام - حديث «فطرت» را در همين حسنۀ زراره به «معرفت» تفسير فرموده است . پس ، از اين جمله معلوم شد كه «فطرت» اختصاص به توحيد ندارد ؛ بلكه جميع معارف حقه از امورى است كه حق - تعالى شأنه - مفطور فرموده بندگان را بر آن .
ص: 201
ببايد دانست كه آنچه از احكام فطرت است چون از لوازم وجود و هيآت مخمّره در اصل طينت و خلقت است ، احدى را در آن اختلاف نباشد ، عالم و جاهل و وحشى و متمدن و شهرى و صحرانشين در آن متفق اند ؛ هيچ يك از عادات و مذاهب و طريقه هاى گوناگون در آن راهى پيدا نكند و خلل و رخنه اى در آن از آنها پيدا نشود . اختلاف بلاد و اهويه و مأنوسات و آراء و عادات كه در هر چيزى ، حتى احكام عقليه ، موجب اختلاف و خلاف شود ، در فطريات ابداً تأثيرى نكند . اختلاف افهام و ضعف و قوت ادراك لطمه اى بر آن وارد نياورد ؛ و اگر چيزى بدان مثابه نشد ، از احكام فطرت نيست و بايد آن را از فطريات خارج دانست ؛ و لهذا در آيۀ شريفه فرموده : )فَطَرَ النّاسَ عَلَيْهَا( يعنى ، اختصاص به طايفه اى ندارد ؛ و نيز فرموده : )لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّه ِ( . چيزى او را تغيير ندهد ؛ مثل امور ديگر كه به عادات و غير آن مختلف شوند . ولى از امور معجبه آن است كه با اين كه در فطريات احدى اختلاف ندارد - از صدر عالم گرفته تا آخر آن - ولى نوعاً مردم غافل اند از اين كه با هم متفق اند ؛ و خود گمان اختلاف مى نمايند ، مگر آن كه به آنها تنبه داده شود ، آن وقت مى فهمند موافق بودند در صورت مخالفت ؛ چنانچه پس از اين به وضوح رسد - ان شاء اللّه - . و به همين معنا اشاره شده است در ذيل آيۀ شريفه كه مى فرمايد : (وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ) .
و از آنچه ذكر شد ، معلوم گرديد كه احكام فطرت از جميع احكام بديهيه بديهى تر است ، زيرا كه در تمام احكام عقليه حكمى كه بدين مثابه باشد كه احدى در آن خلاف نكند و نكرده باشد نداريم ؛ و معلوم است چنين چيزى اوضح ضروريات و ابده بديهيات است ؛ و چيزهايى كه لازمۀ آن باشد نيز بايد از اوضح ضروريات باشد . پس اگر توحيد يا ساير معارف از احكام فطرت يا لوازم آن باشد ، بايد از اجلاى بديهيات و اظهر ضروريات باشد ، (وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ) .
ص: 202
بدان كه مفسرين ، از عامه و خاصه ، هر يك به حسب طريقۀ خود طورى بيان كيفيت فطرى بودن دين يا توحيد را كرده اند ؛ و ما در اين اوراق بر طبق آراء آنها سخن نگوييم ؛ بلكه در اين مقام آنچه از محضر شريف شيخ عارف كامل ، شاه آبادى - دام ظلّه - كه متفرّد است در اين ميدان ، استفاده نمودم بيان مى كنم(1) ؛ گرچه بعضى از آنها به طريق رمز و اشاره در كتب بعضى از محققين از اهل معارف هست ، و بعضى از آن به نظر خود قاصر رسيده است .
پس ، بايد دانست كه از فطرت هاى الهى يكى فطرت بر اصل وجود مبدأ - تعالى و تقدس - است ؛ و ديگر فطرت بر توحيد است ؛ و ديگر فطرت بر استجماع آن ذات مقدس است جميع كمالات را ؛ و ديگر فطرت بر يوم معاد و روز رستخيز است ؛ و ديگر فطرت بر نبوت است ؛ و ديگر فطرت بر وجود ملائكه و روحانيين و انزال كتب و اعلام طرق هدايت است؛ كه بعضى از اينها كه ذكر شد از احكام فطرت، و برخى ديگر از لوازم فطرت است . و ايمان به خداى تعالى و ملائكه و كتب و رسل و يوم قيامت ، دين قيم محكم مستقيم حق است در تمام دورۀ زندگانى عايلۀ سلسلۀ بشر . و ما اشاره به بعضى از آنها كه با حديث شريف مناسب است مى نماييم ، و از حق تعالى توفيق مى طلبيم .
مقام اوّل در بيان آن كه اصل وجود مبدأ متعال جلّ و علا از فطريات است و آن با تنبّه به يك مقدمه معلوم گردد . و آن اين است كه يكى از فطرت هايى كه جميع سلسلۀ بنى الانسان مخمّر بر آن هستند و يك نفر در تمام عايلۀ بشر پيدا نشود كه بر
ص: 203
خلاف آن باشد ، و هيچ يك از عادات و اخلاق و مذاهب و مسالك و غير آن آن را تغيير ندهد و در آن خلل وارد نياورد ، فطرت عشق به كمال است ؛ كه اگر در تمام دوره هاى زندگانى بشر قدم زنى و هر يك از افراد هر يك از طوايف و ملل را استنطاق كنى ، اين عشق و محبت را در خميرۀ او مى يابى و قلب او را متوجه كمال مى بينى ، بلكه در تمام حركات و سكنات و زحمات و جديت هاى طاقت فرسا ، كه هر يك از افراد اين نوع در هر رشته اى واردند مشغول اند ، عشق به كمالْ آنها را به آن واداشته ؛ اگرچه در تشخيص كمال و آن كه كمال در چيست و محبوب و معشوق در كجاست ، مردم كمال اختلاف را دارند . هر يك معشوق خود را در چيزى يافته و گمان كرده و كعبۀ آمال خود را در چيزى توهم كرده و متوجه به آن شده از دل و جان آن را خواهان است .
اهل دنيا و زخارف آن كمال را در دارايى آن گمان كردند و معشوق خود را در آن يافتند ؛ از جان و دل در راه تحصيل آن خدمت عاشقانه كنند ؛ و هر يك در هر رشته هستند و حب به هر چه دارند ، چون آن را كمال دانند بدان متوجه اند .
و همين طور اهل علوم و صنايع هر يك به سعۀ دِماغ خود چيزى را كمال دانند و معشوق خود را آن پندارند .
و اهل آخرت و ذكر و فكر ، غير آن را .
بالجمله ، تمام آنها متوجه به كمال اند ، و چون آن را در موجودى يا موهومى تشخيص دادند ، با آن عشق بازى كنند . ولى ببايد دانست كه با همه وصف ، هيچ يك از آنها عشق شان و محبت شان راجع به آنچه گمان كردند نيست ؛ و معشوق آنها و كعبۀ آمال آنها آنچه را توهم كردند نمى باشد ؛ زيرا هر كس به فطرت خود رجوع كند مى يابد كه قلبش به هر چه متوجه است ، اگر مرتبۀ بالاترى از آن بيابد فوراً قلب از اوّلى منصرف شود و به ديگرى كه كامل تر است متوجه گردد ؛ و وقتى كه به آن كامل تر رسيد ، به اكمل از آن متوجه گردد ؛ بلكه آتش عشق و سوز و اشتياق روزافزون گردد و قلب در هيچ مرتبه از مراتب و در هيچ حدى از حدود رحل اقامت نيندازد . مثلاً اگر شما مايل به جمال زيبا و رخسار دل فريب هستيد و چون آن را پيش دلبرى سراغ داريد دل
ص: 204
را به سوى كوى او روان كرديد ، اگر جميل تر از آن را ببينيد و بيابيد كه جميل تر است ، قهراً متوجه به آن شويد ، و لااقل هر دو را خواهان شويد ؛ و باز آتش اشتياق فرو ننشيند و زبان حال و لسان فطرت شما آن است كه «چيزيم نيست ورنه خريدار هر ششم»(1) . بلكه خريدار هر جميلى هستيد . بلكه با احتمال هم اشتياق پيدا كنيد : اگر احتمال دهيد كه جميلى دل فريب تر از اينها كه ديديد و داريد در جاى ديگر است ، قلب شما سفر به آن بلد كند ؛ «من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است»(2) گوييد . بلكه با آرزو نيز مشتاق شويد : وصف بهشت را اگر بشنويد و آن رخسارهاى دلكش را - گر چه خداى نخواسته معتقد به آن هم نباشيد - با اين وصف ، فطرت شما گويد : اى كاش چنين بهشتى بود و چنين محبوب دلربايى نصيب ما مى شد .
و همين طور كسانى كه كمال را در سلطنت و نفوذ قدرت و بسط ملك دانسته اند و اشتياق به آن پيدا كرده اند ، اگر چنانچه سلطنت يك مملكت را دارا شوند متوجه مملكت ديگر شوند ؛ و اگر آن مملكت را در تحت نفوذ و سلطه درآورند ، به بالاتر از آن متوجه شوند ؛ و اگر يك قُطرى را بگيرند ، به اقطار ديگر مايل گردند ؛ بلكه آتش اشتياق آنها روزافزون گردد ؛ و اگر تمام روى زمين را در تحت سلطنت بياورند و احتمال دهند در كرات ديگر بساط سلطنتى هست ، قلب آنها متوجه شود كه اى كاش ممكن بود پرواز به سوى آن عوالم كنيم و آنها را در تحت سلطنت درآوريم . و بر اين قياس است حال اهل صناعات و علوم .
و بالجمله ، حال تمام سلسلۀ بشر در هر طريقه و رشته اى كه داخل اند به هر مرتبه اى از آن كه رسند ، اشتياق آنها به كامل تر از آن متعلق گردد و آتش شوق آنها
ص: 205
فرو ننشيند و روزافزون گردد . پس اين نور فطرتْ ما را هدايت كرد به اين كه تمام قلوب سلسلۀ بشر ، از قاره نشينان اقصى بلاد آفريقا تا اهل ممالك متمدنۀ عالم ، و از طبيعيين و ماديين گرفته تا اهل ملل و نحل ، بالفطره شطر قلوبشان متوجه به كمالى است كه نقصى ندارد و عاشق جمال و كمالى هستند كه عيب ندارد و علمى كه جهل در او نباشد و قدرت و سلطنتى كه عجز همراه آن نباشد ، حياتى كه موت نداشته باشد ؛ و بالاخره كمال مطلقْ معشوق همه است . تمام موجودات و عايلۀ بشرى با زبان فصيح يك دل و يك جهت گويند ما عاشق كمال مطلق هستيم ، ما حب به جمال و جلال مطلق داريم ، ما طالب قدرت مطلقه و علم مطلق هستيم . آيا در جميع سلسلۀ موجودات در عالم تصور و خيال ، و در تجويزات عقليه و اعتباريه ، موجودى كه كمال مطلق و جمال مطلق داشته باشد جز ذات مقدس ، مبدأ عالم جلّت عظمته سراغ داريد؟ و آيا جميل على الاطلاق كه بى نقص باشد جز آن محبوب مطلق هست؟
اى سرگشتگان وادى حيرت و اى گمشدگان بيابان ضلالت ، نه ، بلكه اى پروانه هاى شمع جمال جميل مطلق ، و اى عاشقان محبوب بى عيب بى زوال ، قدرى به كتاب فطرتْ رجوع كنيد و صحيفۀ كتاب ذات خود را ورق زنيد ، ببينيد با قلم قدرتِ فطرت اللّهى در آن مرقوم است : (وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذِى فَطَرَ السَّموَاتِ وَالأَرْضَ)(1) آيا (فِطْرَتَ اللّه ِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا) . فطرت توجه به محبوب مطلق است؟ آيا آن فطرت غير متبدّله - لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللّه - فطرت معرفت است؟ تا كى به خيالات باطله اين عشق خداداد فطرى و اين وديعۀ الهيه را صرف اين و آن مى كنيد؟ اگر محبوب شما اين جمال هاى ناقص و اين كمال هاى محدود بود ، چرا به وصول به آنها آتش اشتياق شما فرو ننشست و شعلۀ شوق شما افزون گرديد؟ هان ، از خواب غفلت برخيزيد و مژده دهيد و سرور كنيد كه محبوبى داريد كه زوال ندارد ، معشوقى داريد كه نقصى ندارد ، مطلوبى داريد بى عيب ، منظورى داريد كه نور طلعتش (اللّه ُ نُورُ السَّموَاتِ وَالأَرْضِ)(2) است ؛ محبوبى داريد كه
ص: 206
سعۀ احاطه اش «لَوْ دُلِّيتُمْ بِحَبْلٍ إلَى الأرَضِينَ السُّفلى لَهَبَطْتُمْ عَلَى اللّه ِ»(1) است .
پس اين عشق فعلى شما معشوق فعلى خواهد ؛ و نتواند اين موهوم و متخيل باشد ، زيرا كه هر موهومْ ناقص است و فطرت متوجه به كامل است . پس ، عاشق فعلى و عشق فعلى بى معشوق نشود ، و جز ذاتِ كاملْ معشوقى نيست كه متوجهٌ اليه فطرت باشد . پس ، لازمۀ عشق به كامل مطلقْ وجود كامل مطلق است . و پيشتر معلوم شد كه احكام فطرت و لوازم آن از جميع بديهيات واضح تر و روشن تر است : (أَفِى اللّه ِ شَكٌّ فاطِرِ السَّموَاتِ وَالأَرْضِ)(2) .
مقام دوم در بيان آن كه توحيد حق و ديگر صفات او فطرى است
در بيان آن كه توحيد حق - تعالى شأنه - و استجماع آن ذاتْ تمام كمالات را از فطريات است . و آن نيز به توجه به آنچه در مقام اوّل ذكر شد معلوم گردد ؛ ولى ما اين جا به بيان ديگر اثبات آن كنيم .
بدان كه از فطرت هايى كه (فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها) ، فطرت تنفر از نقص است ؛ و انسان از هر چه متنفر است ، چون در او نقصانى و عيبى يافته است از آن متنفر است . پس ، عيب و نقص مورد تنفر فطرت است ؛ چنانچه كمال مطلق مورد تعلق آن است . پس ، متوجهٌ إليه فطرت بايد «واحد» و «احد» باشد ؛ زيرا كه هر كثير و مركبى ناقص است ، و كثرتْ بى محدوديت نشود ، و آنچه ناقص است مورد تنفر فطرت است ، نه توجه آن ؛ پس ، از اين دو فطرت ، كه فطرت تعلق به كمال و فطرت تنفر از نقص است ، توحيد نيز ثابت شد . بلكه استجماع حق جميع كمالات را و خالى بودن ذات مقدّس از جميع نقايص نيز ثابت گرديد . و سورۀ مباركۀ «توحيد» كه نسبت حق - جلّ و علا - را بيان مى فرمايد - به حسب
ص: 207
فرمودۀ شيخ بزرگوار ما(1) روحى فداه از هويّت مطلقه كه متوجهٌ إليه فطرت است و در صدر سورۀ مباركه به كلمۀ مباركۀ «هو» اشاره به آن شده است ، برهان بر شش صفتى است كه در دنبالۀ آن مذكور است ؛ زيرا كه چون ذات مقدسش هويت مطلقه است و هويت مطلقه بايد كامل مطلق باشد ، و الاّ هويت محدوده است ، پس مستجمع جميع كمالات است ، پس «اللّه» است . و در عين استجماع جميع كمالات بسيط است ، و الاّ هويت مطلقه نخواهد شد ، پس «احَد» است ، و لازمۀ احديتْ واحديت است . و چون هويت مطلقۀ مستجمعۀ همۀ كمالاتْ از جميع نقايص ، كه منشأ همه برگشت به ماهيت نمايد ، مبراست ، پس آن ذات مقدس «صَمَد» است و ميان تهى نيست . و چون هويت مطلقه است ، چيزى از او توليد و منفصل نشود و او نيز از چيزى منفصل نگردد ؛ بلكه او مبدأ همۀ اشياست و مرجع تمام موجودات است ، بدون انفصال كه مستلزم نقصان است . و هويت مطلقه نيز كفوى ندارد ، زيرا كه در صرف كمالْ تكرار تصور نشود . پس ، سورۀ مباركه از احكام فطرت ، و نسبت حق تعالى است .
در بيان آن كه وجود يوم معاد و روز رستخيز از فطريات است كه تخمير در خميرۀ بشر گرديده . و آن نيز چون دو مقام سابق با طريق هاى بسيار و فطرت هاى عديده ثابت شود ؛ ولى ما در اين مقام به بعضى از آنها اشاره مى نماييم .
بدان كه يكى از فطرت هاى الهيه ، كه مفطور شده اند جميع عايلۀ بشر و سلسلۀ انسان بر آن ، فطرت عشق به راحت است ، كه اگر در تمام دوره هاى تمدن و توحش و تدين و سرخودىِ اين نوع مراجعه شود ، و از تمام افراد عالم و جاهل ، وضيع و شريف ، صحرايى و شهرى ، سؤال شود كه اين تعلقات مختلفه و اهويۀ متشتته براى چيست ، و
ص: 208
اين همه تحمل مَشاقّ و زحمات در دورۀ زندگانى براى چه مقصد است ، همه متفق الكلمه با يك زبان صريح فطرى جواب دهند كه ما همه هر چه مى خواهيم براى راحتى خود است .
غايت مقصد و نهايت مرام و منت هاى آرزو ، راحتى مطلق و استراحت بى شوب به زحمت و مشقت است . و چون چنين راحت غير مشوب به زحمت و استراحت غير مختلط به رنج و نقمت معشوق همه است ، و آن معشوق گمشده را هر كس در چيزى گمان مى كند ، از اين جهت تعلق به هر چه در او محبوب را گمان كرده پيدا مى كند ؛ با اين كه در تمام عالم مُلك و جميع سرتاسر دنيا چنين راحتى مطلقى يافت نشود و چنين استراحت غير مشوبى ممكن نيست . تمام نعمت هاى اين عالم مختلط با زحمت ها و رنج هاى طاقت فرساست ؛ همۀ لذت هاى دنيا محفوف به آلامى است كمرشكن ؛ درد و رنج و تعب و حزن و اندوه و غصه سرتاسر اين عالم را فرا گرفته است . در تمام دوره هاى زندگانى بشر يك نفر يافت نشود كه رنجش مساوى با راحتش باشد و نعمتش مقابل تعب و نقمتش باشد ، تا چه رسد به آن كه راحتى خالص و استراحت مطلق داشته باشد . پس ، معشوق بنى الانسان در اين عالم يافت نشود ؛ عشق فطرى جبلّى فعلى آن هم در تمام سلسلۀ بشر و عايلۀ انسان بى معشوق فعلى موجود ممكن نيست . پس ، ناچار در دار تحقق و عالم وجود ، بايد عالمى باشد كه راحتى او مشوب نباشد به رنج و تعب : استراحت مطلق بى آلايش به درد و زحمت داشته باشد ، و خوشى خالص بى شوب به حزن و اندوه در آن جا ميسر باشد ؛ و آن دار نعيم حق و عالم كرامت ذات مقدس است .
و مى توان آن عالَم را به فطرت حريّت و نفوذ اراده ، كه در فطرت هر يك از سلسلۀ بشر است ، اثبات كرد . چون مواد اين عالم و اوضاع اين دنيا و مزاحمات آن و تنگى و ضيق آن تعصى دارد از حرّيت و نفوذ ارادۀ بشر ، پس بايد عالمى در دار وجود باشد كه اراده در آن نافذ باشد و مواد آن عصيان از نفوذ اراده نداشته باشد ، و انسان در آن عالم فعّال مايشاء و حاكم مايُريد باشد ؛ چنانچه فطرتْ مقتضى است .
پس ، جناح عشق به راحت ، و عشق به حريّت ، دو جناحى است كه به حسب فطرة اللّه
ص: 209
غير متبدّله در انسان وديعه گذاشته شده كه با آنها انسان طيران كند به عالم ملكوت اعلى و قرب الهى .
و در اين مقام مطالب ديگرى است كه با وضع اين اوراق تناسب ندارد ؛ و فطرت هاى ديگرى است براى اثبات معارف حقه از قبيل اثبات نبوات و بعث رسل و انزال كتب . بلكه از هر يك از اين فطرت ها كه ذكر شد جميع معارف ثابت گردد ؛ ولى ما اكنون اكتفا كرديم به همين اندازه كه بيش از اين از مقصود خارج نشويم و شرح بى مناسبت با حديث شريف نشود .
تا اين جا معلوم شد كه علم به مبدأ و كمالات و وحدت آن و علم به يوم معاد و عالم آخرت از فطريّات است . والْحَمْدُ للّه .
ص: 210
حديث دوازدهم [ تفكّر ]
الحديث الثاني عشر : بِسَندي الْمتَّصلِ إلى مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ - رضوان اللّه عليه - عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ ، عَنْ أَبِيهِ ، عَنِ النَّوْفَلِيِّ ، عَنِ السَّكُونِيِّ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «كَانَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ [عليه السلام] يَقُولُ : نَبِّهْ بِالتَّفَكُّرِ قَلْبَكَ ؛ وَجَافِ عَنِ اللَّيْلِ جَنْبَكَ ؛ وَاتَّقِ اللّه َ رَبَّكَ»(1) .
ترجمه : «حضرت صادق - عليه السلام - فرمود : بود امير المؤمنين علیه السلام كه مى فرمود : "آگاه نما دل خود را به انديشه نمودن ؛ و دور كن از شبْ پهلوى خود را ؛ و بپرهيز خداوند پروردگار خويش را"» .
شرح : «كان يقول» مفادش غير از «قال» يا «يقول» است ؛ زيرا كه از آن استفادۀ دوام و استمرار مى شود . معلوم مى شود حضرت اين كلام را مكرر مى فرمودند .
و «تنبيه» آگاهى دادن از غفلت و بيدار كردن از خواب است . و در اين جا هر دو معنا مناسب است ؛ زيرا كه قلوبْ قبل از تفكر در غفلت مغمور و در خواب اندرند ، و با آن از غفلت درآيند و از خواب انگيخته شوند . و خواب و بيدارى و غفلت و هشيارى مُلك بدن و ملكوت نفس با هم مختلف اند : چه بسا چشم ظاهرْ بيدار و جنبۀ مُلك هوشيار است ، و چشم باطن و بصيرت در خواب گران و جنبۀ ملكوت نفس در غفلت و بيهوشى است .
ص: 211
و «تفكر» اِعمال فكر است . و آن عبارت است از ترتيب امور معلومه براى به دست
آوردن نتايج مجهوله(1) . و آن اعم است از تفكرى كه از مقامات سالكين است ؛ زيرا كه آن را خواجۀ انصارى(2) چنين تعريف فرموده : «اعْلَمْ أَنَّ التَّفَكُّرَ تَلَمُّسُ البَصيرَةِ لاسْتِدْراكِ البُغْيَةِ»(3) . يعنى : «بدان كه تفكر عبارت است از جستجو نمودن بصيرت قلب و چشمِ ملكوتْ مطلوب خود را براى ادراك آن» . و معلوم است مطلوبات قلوبْ معارف است . و از اين جهت در اين حديث شريف نيز مقصود از «تفكر» ، معنى خاص راجع به قلوب و حيات آنهاست .
و «قلب» را اطلاقات بسيار و اصطلاحات بى شمارى است . پيش اطباء و عامۀ مردم اطلاق شود بر پارچۀ گوشت صنوبرى كه با قبض و بسط آن خون در شريان ها جريان پيدا كند ، و در آن توليد روح حيوانى ، كه بخار لطيفى است ، گردد . و پيش حكما به بعضى مقامات نفس اطلاق شود . و اصحاب عرفان براى آن مقامات و مراتبى قائل اند كه غور در بيان اصطلاحات آنها خارج از وظيفه است . و در قرآن كريم و احاديث شريفه ، در مقامات مختلفه ، به هر يك از معانى متداوله بين عامه و خاصه اطلاق شده است ؛ چنانچه (إِذِ الْقُلُوبُ لَدَى الْحَنَاجِرِ)(4) به معناى متعارف پيش اطباء ، و(لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ يَفْقَهُونَ بِهَا)(5) به معنى متداول در ألسنۀ حكما ، و(إِنَّ فِى ذلِكَ لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ)(6) بر طبق اصطلاح عرفا جريان يافته . و در حديث شريف به مناسبت «تفكر» مقصود معنى متداول پيش حكماست . و امّا «قلب» به اصطلاح عرفا با
ص: 212
«تفكر» مناسبتى ندارد ، خصوصاً بعضى از مراتب آن ؛ چنانچه اهل اصطلاح مى دانند .
قوله : «جَافِ عَنِ اللَّيْلِ جَنْبَكَ» . «جَفا» به معنى بَعُدَ است . و جافاهُ عَنْهُ ، فَتَجافا جَنْبُهُ عَنِ الفَراشِ . أَيْ نَبا . چنانچه در صحاح است(1) . و «مجافاة» به شب نسبت دادن ، مجاز در اِسناد است ؛ يا آن كه شب را فراش قرار داده ادعائاً ؛ يا آن كه حقيقت در كلمه و اِسناد است ؛ و فرق در ارادۀ جدّى و استعمالى است ؛ چنانچه در مطلق مجازات احتمال داده اند ؛ و شيخ فقيه ، اصولى اديب متبحر ، آقا شيخ محمدرضاى اصفهانى ، در جليّة الحال در اطراف آن بسط مقال داده است(2) . و بالجمله ، آن كنايه آورده شده از برخاستن از فراش خواب در شب براى عبادت . و پس از اين ، بيان تقوا و مراتب آن مى شود ان شاءاللّه . و ما در ضمن فصولى چند بيان مناسبات حديث شريف را مى نماييم .
بدان كه از براى تفكر فضيلت بسيار است . و تفكر مفتاح ابواب معارف و كليد خزائن كمالات و علوم است ، و مقدمۀ لازمۀ حتميۀ سلوك انسانيت است . و در قرآن شريف و احاديث كريمه تعظيم بليغ و تمجيد كامل از آن گرديده ، و از تارك آن تعيير و تكذيب شده .
و در كافى شريف سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند كه فرمود : «أَفْضَلُ الْعِبَادَةِ إِدْمَانُ التَّفَكُّرِ فِي اللّه ِ وَفِي قُدْرَتِهِ»(3) . و پس از اين ذكرى از اين حديث پيش مى آيد .
و در حديث ديگر يك ساعت تفكر را از عبادت يك شب بهتر دانسته(4) .
ص: 213
و در حديث نبوى - صلّى اللّه عليه و آله - است كه تفكر يك ساعت از عبادت يك سال بهتر است(1) .
و در حديث ديگر است كه تفكر يك ساعت بهتر است از عبادت شصت سال(2) ، و در حديث ديگر هفتاد سال(3) ؛ و از بعض علماى فقه و حديث هزار سال هم حديث شده .
در هر صورت ، از براى آن درجات و مراتبى است ، و از براى هر مرتبه اى نتيجه يا نتايجى است كه ما به ذكر بعضى از آن مى پردازيم .
[ تفكر در حق و برهان صديقين ]
اوّل تفكر در حق و اسماء و صفات و كمالات اوست . و نتيجۀ آن علم به وجود حق و انواع تجلّيات است و از آن ، علم به اعيان و مظاهر رخ دهد . و اين افضل مراتب فكر و اعلى مرتبۀ علوم و اتقن مراتب برهان است ؛ زيرا كه از نظر به ذات علت و تفكر در سبب مطلقْ علم به او و مسبَّبات و معلولات پيدا شود . و اين نقشۀ تجلّيات قلوب صدّيقين است ، و از اين جهت آن را «برهان صدّيقين» گويند(4) ؛ زيرا كه «صدّيقين» از مشاهدۀ ذاتْ شهود اسماء و صفات كنند ، و در آيينۀ اسماءْ اعيان و مظاهر را شهود نمايند .
و اين كه اين قسم برهان را «برهان صدّيقين» گوييم براى آن است كه اگر صدّيقى
ص: 214
بخواهد مشاهدات خود را به صورت برهان در آورد و آنچه ذوقاً و شهوداً يافته به قالب الفاظ بريزد ، اين چنين شود ؛ نه آن كه هر كس بدين برهان علم به ذات و تجلّيات آن پيدا كرد ، از صدّيقين است ؛ يا آن كه معارف صدّيقين از سنخ براهين است ، منتها براهين مخصوصى . هيهات كه علوم آنها از جنس تفكر باشد ، يا مشاهدات آنها را با برهان و مقدمات آن مشابهتى . تا قلب در حجاب برهان است و قدم او قدم تفكر است ، به اوّل مرتبه صدّيقين نرسيده . و چون از حجاب غليظ علم و برهان رست ، با تفكر سر و كارى ندارد و بى واسطۀ برهان ، بلكه بى واسطۀ موجودى ، در آخر كار و منت هاى سلوك ، به مشاهدۀ جمال جميل مطلق نائل گردد و به لذت دائم سرمد برسد ، و از عالم و هر چه در اوست وارهد و در تحت قباب كبريايى به فناى كلى باقى ماند ، و از او اسم و رسمى باقى نماند و مجهول مطلق گردد ؛ مگر آن كه عنايت حق شامل حال او گردد و او را ارجاع به مملكت خود و ممالك وجود به مقدار سعۀ وجود عين ثابت او نمايد ؛ و در اين رجوعْ كشف سبحات جمال و جلال براى او گردد ، و در آيينۀ ذاتْ اسماء و صفات را مشاهده نمايد ، و از آن به شهود عين ثابت خود و هر چه در ظل حمايت اوست نائل شود ، و كيفيت سلوك مظاهر و رجوع به ظاهر بر قلب او كشف شود ؛ پس ، به خلعت نبوت مفتخر گردد . و اختلاف مقامات انبيا و رسل در اين مقام ظاهر شود ؛ و مقدار سعه و ضيق دايرۀ رسالت و مبعوث منه و مبعوث اليه در اين مقام براى آنها منكشف گردد ، و بسط مقال در اين مقام مناسبتى با وضع اين اوراق ندارد . پس ، از آن ، بلكه از برهان صدّيقين نيز ، صرف نظر نموديم ؛ زيرا كه آن را مقدماتى است كه شرح آنها موجب تطويل شود .
ببايد دانست كه اين كه ما گفتيم : تفكر در ذات و اسماء و صفات ، ممكن است جاهل گمان كند كه تفكر در ذات ممنوع است به حسب روايات ، و نداند كه آن تفكر كه ممنوع
ص: 215
است تفكر در اكتناه ذات و كيفيت آن است ؛ چنانچه از روايات شريفه استفاده مى شود . و گاهى نيز غير اهل را منع كردند از نظر به بعضى معارف كه مقدمات دقيقه داشته ، چنانچه حكما نيز در هر دو مقام موافق اند . اما استحالۀ اكتناه ذات در كتب آنها مبرهن است(1) ، و منع از تفكر آن نزد جميع مسلّم . و اما شرايط دخول در اين علوم و منع تعليم غير اهل ، در كتب آنها مذكور و وصيت آنها در اوايل كتب يا اواخر آن مسطور است ، چنانچه دو امام فن و فيلسوف بزرگ اسلام ، شيخ ابوعلى سينا ، و صدر المتألّهين(2) ، در آخر اشارات(3) ، و اوّل اسفار(4) ، وصيت بليغ در اين باب فرمودند . فراجع .
و اما نظر در ذات براى اثبات وجود و توحيد و تنزيه و تقديس آن ، غايت ارسال انبيا و آمال عرفا بوده ؛ و قرآن كريم و احاديث شريفه مشحون از علم به ذات و كمالات و اسماء و صفات ذات مقدس است ، و ملحدين اسماء را حق تعالى تعيير فرموده(5) . و هيچ كتابى از كتب حكما و متكلمين بيشتر از كتاب كريم الهى و كتب معتبرۀ اخبار ، مثل اصول كافى و توحيد شيخ صدوق ، غور در اثبات ذات و اسماء و صفات ننمودند . و فرق بين مأثورات از انبيا و كتب حكما فقط در اصطلاحات و اجمال و تفصيل است ؛ چنانچه
ص: 216
فرق بين فقه و اخبار راجعۀ به فقه در اصطلاحات و اجمال و تفصيل است ، نه در معنا . ليكن مصيبت در آن است كه در لباس اهل علم بعضى از جاهلان پيدا شده در قرون اخيره كه نديده و نسنجيده و از كتاب و سنّت عارى و برى بوده ، مجرد جهل خود را دليل بطلان علم به مبدأ و معاد دانسته ، براى رواج بازار خود نظر در معارف را ، كه غايت مقصد انبيا و اوليا - سلام اللّه عليهم - است و سر تا پاى كتاب خدا و اخبار اهل بيت - سلام اللّه عليهم - مشحون از آن است ، حرام شمرده و هر ناسزايى و تهمتى را از اهل آن دريغ ندانسته و قلوب بندگان خدا را از علم به مبدأ و معاد منصرف كرده و اسباب تفرقۀ كلمه و شتات جمعيت مسلمين گرديده ؛ و از او اگر سؤال شود كه اين همه تكفير و تفسيق براى چيست ، متشبّث شود به حديث «لاَ تَتَفَكّروُا في ذَاتِ اللّه»(1) . اين بيچارۀ جاهل از دو جهت در اشتباه و جهالت است : يكى آن كه گمان كرده حكماء تفكر در ذات مى كنند ، با آن كه آنها تفكر در ذات را و اكتناه آن را ممتنع مى دانند ؛ و اين خود يكى از مسائل مبرهنۀ آن علم است . و ديگر آن كه معنى حديث را ندانسته ، گمان كرده مطلقاً راجع به ذات مقدس نبايد اسمى برده شود .
ما اكنون بعضى از روايات را مى نگاريم ، و جمع بين آنها - آنچه به نظر قاصر خويش رسد - مى كنيم و حَكَم را انصاف قرار مى دهيم . گرچه اين از شرح حديث و قرارداد ما قدرى خارج است ، ولى براى رفع شبهه و ابطال باطل شايد ضرور باشد .
كافى بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ ، قَالَ : قَالَ أَبُو جَعْفَر عليه السلام : «تَكَلَّمُوا فِي خَلْقِ اللّه ِ وَلاَ تَتَكَلَّمُوا فِي اللّه ِ ، فَإِنَّ الْكَلاَمَ فِي اللّه ِ لاَ يَزْدَادُ صَاحِبَهُ إِلاَّ تَحَيُّراً»(2) . و اين حديث شريف خود دلالت دارد بر آن كه مقصود از تكلم [تكلم] در اكتناه ذات و كيفيت آن است به مناسبت تعليل آن ؛ و الاّ تكلم در اثبات ذات و ساير كمالات و توحيد و تنزيه آن موجب تحير نگردد . و مى شود كه نهى باشد از كسانى كه تكلم در اين مقامات هم براى آنها اسباب
ص: 217
تحير شود . و مرحوم محدّث مجلسى - رحمه اللّه - اين دو احتمال را بدون بيانى كه ما تقريب كرديم احتمال داده اند و اوّلى را تقويت فرموده(1) .
وَفِي رِوَايَةٍ أُخْرَى عَنْ حَرِيزٍ : «تَكَلَّمُوا فِي كُلِّ شَيْءٍ ، وَلاَ تَتَكَلَّمُوا فِي ذَاتِ اللّه ِ»(2) . و به اين مضمون و قريب به آن بعض روايات ديگر وارد است كه ذكر همه ضرور نيست(3) .
وَفِي الكافي عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «إِيَّاكُمْ وَالتَّفَكُّرَ فِي اللّه ِ ؛ وَلَكِنْ إِذَا أَرَدْتُمْ أَنْ تَنْظُرُوا إِلَى عَظَمَتِهِ ، فَانْظُرُوا إِلَى عَظِيمِ خَلْقِهِ»(4) . و اين روايت نيز ظاهر در اين است كه مراد از تفكر تفكر در كنه ذات است ، زيرا كه در ذيل حديث فرمايد : «اگر خواستيد عظمت حق تعالى را نظر كنيد ، استدلال كنيد از عظمت خلق بر عظمت حق تعالى» . و اين بر سبيل مثال است و براى نوع مردم است كه طريق معرفت آنها تفكر در خلق است .
اينها ، و بعض احاديث ديگر كه قريب به اينهاست ، احاديث وارده در نهى از تكلم و تفكر است كه معلوم شد خود آنها بنفس ها دلالت بر مطلوب ما مى نمايد .
و چيزى كه واضح مى نمايد مقصد را ، حديث شريف كافى است در باب تفكر : بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «أَفْضَلُ الْعِبَادَةِ إِدْمَانُ التَّفَكُّرِ فِي اللّه ِ وَفِي قُدْرَتِهِ»(5) . پس تفكر در حق و اثبات ذات ، و تفكر در قدرت و ساير اسماء و صفات ، علاوه بر آن كه مَنهى نيست ، افضل عبادات است .
و در حديث شريف كافى وارد است كه سُئِلَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ - عَلَيْهِمَا السَّلام - عَنِ التَّوْحِيدِ ، فَقَالَ : «إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ عَلِمَ أَنَّهُ يَكُونُ فِي آخِرِ الزَّمَانِ أَقْوَامٌ مُتَعَمِّقُونَ ، فَأَنْزَلَ اللّه ُ
ص: 218
تَعَالَى : (قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ)وَالآيَاتِ مِنْ سُورَةِ «الْحَدِيدِ» إِلَى قَوْلِهِ : (وَهُوَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ)فَمَنْ رَامَ وَرَاءَ ذَلِكَ فَقَدْ هَلَكَ»(1) . پس ، معلوم مى شود اين آيات شريفه ، كه توحيد و تنزيه حق و بعث و رجوع موجودات در آن وارد است ، براى متعمقين و ارباب فكرهاى دقيق نازل شده . باز هم بايد گفت : فكر در حق تعالى حرام است؟ آيا كدام عارف و حكيم بيشتر از معارف وارده در اوّل سورۀ «حديد» آورده؟ غايت معرفت آنها رسيدن به اين است كه )سَبَّحَ للّه ِِ مَا فِى السَّموَاتِ وَالأَرْضِ((2) . آيا از آيۀ شريفۀ (هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْباطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَىْ ءٍ عَلِيمٌ)(3) . كى براى توصيف حق تعالى و جلوات ذات مقدسش بهتر بيانى دارد؟ به جان دوست قسم كه اگر براى حقّيت كتاب كريم الهى جز اين آيۀ شريفه نبود ، براى اهل دل كفايت مى كرد . قدرى مراجعه نماييد به كتاب خدا و خطب و آثار و اخبار رسول اكرم و خلفاى معصومين او - سلام اللّه عليهم - ببينيد در هر مقصد از مقاصد معارف كه تصور مى شود كدام حكيم و عارف بيشتر از آنها بيانى نموده . تمام كلماتشان مشحون از توصيف حق و استدلال بر ذات و صفات ذات مقدس است ، به طورى كه هر طايفه اى به قدر فهم خود از آن برخوردار مى شود .
پس ، از مجموع اين اخبار معلوم مى شود كه تفكر در ذات به يك مرتبه ممنوع است كه آن تفكر كنه ذات و كيفيت آن است ؛ چنانچه در حديث شريف كافى وارد است : «مَنْ نَظَرَ فِي اللّه ِ كَيْفَ هُوَ هَلَكَ»(4) يا آن كه جمع بين اخبار ناهيه و آمره شود به اين كه يك دسته از مردم كه قلوبشان طاقت استماع برهان ندارد و استعداد ورود در اين گونه مباحث
ص: 219
ندارند ، وارد نشوند ؛ چنانچه شاهد بر اين جمع در خود روايات است . و اما كسانى كه اهل آن هستند ، براى آنها راجح ، بلكه افضل از جميع عبادات ، است .
در هر صورت ، ما از مقصد و قرارداد خود به كلى خارج شديم ، ولى چاره اى نبود جز تعرض به اين مطلب فاسد و تهمت غير مرضىِّ حق ، كه در اين عصرهاى اخير متداول شده در السنه ، شايد تأثيرى در بعض قلوب كند . و اگر يك نفر قبول اين قول كند ، براى من كفايت كند . وَالْحَمْدُ للّه ِِ وَإلَيْهِ الْمُشْتَكى(1) .
يكى ديگر از درجات تفكر ، فكرت در لطايف صنعت و اتقان آن و دقايق خلقت است ، به قدرى كه در طاقت بشر است . و نتيجۀ آن علم به مبدأ كامل و صانع حكيم است . و اين عكس برهان صدّيقين است ؛ زيرا كه مبدأ برهان در آن مقام حق تعالى عزّ اسمه است ، و از آن علم به تجليات و مظاهر و آيات حاصل شود ؛ و در اين مقامْ مبدأ برهان مخلوقات است ، و از آنها علم به مبدأ و صانع حاصل شود . و اين برهان براى عامه است و آنها را حظى از برهان صدّيقين نيست ؛ و لهذا شايد بسيارى انكار نمايند كه نظر در حق مبدأ علم به خود او شود ، و علم به مبدأ موجب شود علم به مخلوق را .
بالجمله ، تفكر در لطايف و دقايق صنعت و اتقان نظام خلقت از علوم نافعه و از فضائل اعمال قلبيه و افضل از جميع عبادات است ؛ زيرا كه نتيجۀ آن اشرف نتايج است . گرچه جميع عبادات نتيجۀ اصلى و سرّ واقعى آنها حصول معارف است ، ولى كشف اين سرّ و حصول اين نتيجه براى ماها نشود ؛ و از براى آن اهلى است كه هر عبادتى براى آنها بذر مشاهده يا مشاهداتى است . در هر صورت ، اطلاع بر لطايف صنعت و اسرار خلقت به حقيقت تاكنون براى بشر [ميسر] نگرديده . و به طورى پايۀ آن دقيق و محكم است و نظام آن جميل و از روى اسلوب كمال است كه در هر موجودى ، اگر چه
ص: 220
حقير به نظر آيد ، اگر بشر با كمال علمى كه در قرن ها حاصل كردند دقيق شوند ، به هزار يك از آن اطلاع پيدا نكنند ، تا چه رسد به آن كه نظام كلى جُمَلى را در تحت نظر درآورند و بخواهند با افكار جزئيۀ ناقصۀ خود پى به لطايف و دقايق آن برند .
ما اكنون نظر شما را جلب مى كنيم به يكى از دقايق خلقت كه نسبتاً نزديك به افهام و از محسوسات به شمار آيد ، تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل .
اى عزيز ، نظر كن و تفكر نما در اين نسبتى كه در بين شمس و زمين است به مسافت معيّن و حركت خاص كه زمين دارد به دور خود و شمس ، كه با مدار معيّنى حركت مى كند كه شب و روز و فصول از آن حاصل مى شود ؛ چه اتقان صنع و حكمت كاملى است كه اگر با اين ترتيب نبود ، يعنى شمس نزديك بود يا دور بود ، در صورت اوّل از حرارت و در صورت دوم از سرما و برودت ، در زمينْ تكوين معدن و نبات و حيوان نمى شد . و اگر چنانچه با همين نسبت ساكن بود زمين ، توليد روز و شب و فصول نمى شد ، و بيشتر زمين يا تمام آن قابل تكوين نمى شد . اكتفا به اين نيز نشده ، اوج ، يعنى غايت دورى زمين از شمس ، در جانب شمال واقع شده كه حرارت زياد نشود و صدمه به مكوّنات وارد نيايد ؛ و حضيض ، يعنى غايت نزديكى شمس به زمين ، در جانب جنوب واقع شده كه از سرما ضرر به ساكنين زمين وارد نشود . به اين نيز اكتفا نشده ، ماه را ، كه تأثير در تربيت موجودات زمين دارد ، در سير با زمين مختلف قرار داده ، به طورى كه شمس وقتى در شمال زمين است ، قمر در منطقۀ جنوبى ؛ و به عكس ، وقتى آن يك در منطقۀ جنوبى است ، اين يك در منطقۀ شمالى است ، براى انتفاع سكّان ارض از آنها .
اينها يكى از امور محسوسۀ ضروريه است ؛ ليكن احاطۀ به دقايق و لطايف آن جز خالق آن ، كه علمش محيط است ، احدى پيدا نكند .
چرا اين قدر دور رفتيم ، اگر كسى در خلقت خود ، به قدر سعۀ علم و طاقت خود ، تفكر نمايد : اولاً : در مدارك ظاهرۀ خود كه آنها بر طبق مدركات و محسوسات ساخته شده ؛ از براى هر دسته از مدركاتى كه در اين عالم يافت مى شود قوّۀ ادراكى قرار داده شده ، با چه وضعيت و ترتيب محيّر العقولى ؛ و امور معنويه را ، كه با حواسّ ظاهره ادراك نتوان
كرد ، حواس باطنه قرار داده شده كه آنها را ادراك نمايد .
ص: 221
از علم الروح و قواى روحانيّۀ نفس ، كه دست بشر از اطلاع بر آن كوتاه است ، صرف نظر نما ؛ علم بدن و تشريح و ساختمان طبيعى و خواص هر يك از اعضاى ظاهره و باطنه را در تحت نظر و فكر بياور ؛ ببين چه نظام غريبى و ترتيب عجيبى است ، با آن كه علم بشر با صدها قرن سال به هزار يك آن نرسيده و تمام علما اظهار عجز خود را با زبان فصيح مى نمايند ؛ با اين كه بدن اين انسان در مقابل ديگر موجودات زمين يك ذرۀ ناقابلى است ، و زمين و همۀ موجودات آن در مقابل نظام شمسى قدر قابلى ندارد ، و تمام منظومۀ شمسى ما در مقابل منظومات شمسيۀ ديگر قدر محسوسى ندارد ؛ و تمام اين نظامات كليه و جزئيه با يك ترتيب منظم و نظام مرتبى بنا شده است كه به ذره اى از آن كسى ايراد نتواند كرد ، و عقول تمام بشر از فهم دقيقه اى از دقايق آن عاجز است . آيا پس از اين تفكر ، عقل شما محتاج به مطلب ديگرى است براى آن كه اذعان كند به آن كه يك موجود عالِم قادر حكيمى كه هيچ چيزش شبيه موجودات ديگر نيست اين موجودات را با اين همه حكمت و نظام و ترتيب متقن ايجاد فرموده؟ (أَفِى اللّه ِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّموَاتِ وَالأرْضِ)(1) .
اين همه صنعت منظم ، كه عقول بشر از فهم كليات آن عاجز است ، بى ربط و خود به خود پيدا نشده . كور باد چشم دلى كه حق را نبيند و جمال جميل او را در اين موجودات مشاهده نكند . نابود باد كسى كه با اين همه آيات و آثار باز در شك و ترديد باشد . ولى چه كند انسان بيچاره كه گرفتار اوهام است؟ اگر شما تسبيح خود را ارائه دهيد و دعوى كنيد كه اين تسبيح خود به خود بدون آن كه كسى او را تنظيم كرده باشد منظم شده ، همۀ بشر به عقل شما مى خندند . مصيبت آن جاست كه اگر ساعت بغلى را درآورده همين دعوى را دربارۀ آن نيز نماييد ، آيا شما را از زمرۀ عقلا خارج مى كنند و تمام عقلاى عالم شما را رمى به جنون مى كنند يا نه؟ آيا كسى كه اين نظام سادۀ جزئى را از رشتۀ علل و اسباب خارج دانست ، بايد گفت مجنون است و از حقوق عقلا بايد او را محروم دانست ، پس چه بايد كرد با كسى كه اين نظام عالم ، نه بلكه اين انسان و نظام
ص: 222
روح و بدن او ، را مدعى است خود به خود پيدا شده؟ او را باز بايد در زمرۀ عقلا حساب كرد؟ آيا كدام بى خرد از اين بى خردتر است . )قُتِلَ الإِنْسَانُ مَا أكْفَرَهُ((1) مرده باد انسان كه باز زنده به علم نيست و در بحر ضلالت خود غوطه ور است .
يكى از درجات تفكر ، فكر در احوال نفس است كه از آن نتايج بسيار و معارف بى شمار حاصل شود . و ما اكنون نظر به دو نتيجه داريم : يكى علم به يوم معاد ؛ و ديگر علم به بعث رسل و انزال كتب ، يعنى ، نبوت عامه و شرايع حقه .
يكى از حالات نفس ، حال تجرد آن است كه حكماء شامخين كمتر مسأله اى از مسائل حكميه را به مثابه آن اهميت داده و مبرهن و واضح نموده اند(2) . و ما اكنون در صدد اثبات تجرد آن به وجه تفصيلى نيستيم ؛ از اين جهت به بعضى ادله ، كه مبادى آن كم مؤونه است ، اكتفا مى نماييم و به ذكر مقصد مى پردازيم .
[برهان اوّل بر تجرّد نفس ]
پس گوييم كه به اتفاق اطبا و علما معرفة الاعضاء و حكم تجربه ، تمام اجزاء بدن انسان ، از امّ الدِماغ ، كه مركز ادراكات و محل ظهور قواى نفس است ، تا آخرين اجزاء كثيفۀ صلبۀ بدن ، از سن سى و پنج سالگى يا سى سالگى به بعد رو به انحطاط و نقصان گذارد و به افق ضعف و سستى نزديك شود . و ما خود نيز تجربه كرديم كه ضعف و سستى در تمام قوا نمايان شود . ولى در همين موقع ، يعنى از سن سى و چهل به بعد ، قواى روحانيه و ادراكات عقليه كامل تر است و رو به ترقى و اشتداد است . از اين ، نتيجه حاصل آيد كه قواى ادراكيه عقليه جسمانى نيست ؛ چه اگر جسمانى بودى ، چون ساير
ص: 223
قواى جسمانى رو به ضعف گذاشتى . و نتوان توهم كرد كه از كثرت اعمال قواى فكريه و حصول تجربه قواى عقليه قوى گرديده ، زيرا كه تمام قواى جسمانيه با كثرت اعمال آن و به كار انداختن آن رو به انحلال و زوال رود نه رو به قوت و كمال ؛ و اين خود دليل بر اين است كه قواى عقليه جسم و جسمانى نيست .
و نقض به حال كهولت كه قواى فكريه هم ناقص مى شود بى محل است ، زيرا كه اولاً : هيچ يك از قواى جسمانى تا سن كهولت رو به اشتداد نيست تا آن كه گفته شود كه فلان محل از جسم مورد ادراكات عقليه است و تا سن كهولت رو به اشتداد و قوّت بوده ، و اكنون كه ضعيف شده قوۀ فكر هم ضعيف شده . و ثانياً : آن ضعفِ در حالِ كهولت نيز راجع به فكر است كه از قواى حالّۀ در جسم است ، يا آن كه احتياج به قواى جسمانيه دارد ؛ و اما ادراكات محضه و ملكات خبيثه يا فاضله در آن وقت نيز قوى تر از سابق است ، گرچه اظهار يا ظهورش كمتر باشد . بالجمله ، براى اثبات مدعاى ما همان قوّت ادراك در سن چهل پنجاه سالگى كفايت كند .
و حلّ نقض آن است كه چون نفس بساط خود را از مُلك بدن جمع مى كند و قواى او رجوع به باطن ذاتش مى نمايد ، هر يك از قوا كه به عالم جسم و جسمانى نزديكتر است زودتر رو به سستى و كلال گذارد ، و هر يك بعيدتر است ديرتر ضعيف شود . و اما قوايى كه از عالم تجرد و ملكوت است قويتر گردد و اشتدادش بيشتر شود ؛ و اين دليل بر آن است كه نفسْ جسم و جسمانى نيست .
[برهان دوم بر تجرّد نفس ]
و نيز خواص و آثار و افعال نفس مضاد است با خواص و آثار و افعال مطلق اجسام ؛ و اين دليل بر آن است كه نفس جسم نيست . مثلاً ما بالضروره مى دانيم كه يك جسم بيش از يك صورت قبول نمى كند ، و اگر بخواهد صورت ديگرى بر او وارد شود بايد صورت اوّل از او مفارقت كند تا صورت دوم را قبول نمايد . مثلاً اگر روى صفحۀ كاغذى يك صورت نقش كنى ، در محلى كه نقش است صورت ديگر منتقش نشود ، مگر اين كه صورت اوّلى به كلى زائل شود . و اين حكم در تمام اجسام جارى است به
ص: 224
ضرورت عقل . اما نفس در عين حال كه صورتى در او منتقش است صورت هاى مضادۀ با او نيز در او منتقش مى شود بدون اين كه صورت اوّل زائل گردد .
و نيز در هر جسمى صورت متناهى نقش بندد ، ولى در نفس صورت غير متناهيه منتقش شود ؛ و از اين جهت حكم كند بر امور غير متناهيه .
و نيز هر جسمى كه صورتى از او زائل گرديد ، آن صورت در آن بدون سبب مستأنف پيدا نشود ، ولى نفسْ صورت هايى [را] كه از او غيبت مى كند بى سببِ خارج عود مى دهد .
[اثبات معاد از طريق تجرّد و جاودانگى نفس ]
پس ، معلوم شد كه نفس با همۀ اجسام در خواص و آثار و افعال مضاد است ؛ پس ، آن مجرد است و از سنخ اجسام و جسمانيات نيست ، و مجردات تفاسد پيدا نمى كنند - چنانچه در محل خود مبرهن است(1) - زيرا كه فساد بى مادۀ قابله نشود ، و مجردْ مادّۀ قابله ندارد ، زيرا كه آن از لوازم اجسام است ، پس تفاسد بر او جايز نيست .
پس ، از اينها نتيجه حاصل شد كه نفس به خراب بدن و مفارقت از آن فاسد و خراب نشود ؛ بلكه باقى در عالم ديگرى است و فنا براى آن نيست . و اين معاد روحانى است از براى نفوس و ارواح كه قبل از قيامت براى آنها حاصل است ، تا آن كه ارادۀ حق تعلق گيرد به عود آنها به ابدان . و ما اكنون در مقام اثبات مطلق معاد هستيم در مقابل منكر مطلق ؛ و از اين مقدمات به وضوح پيوست .
[اثبات نبوّت عامّه از طريق نظام احسن اتمّ ]
و ببايد دانست كه از براى نفوسْ صحت و مرض و صلاح و فساد و سعادت و شقاوتى است كه پى بردن به طرق آن و دقايق مصالح و مفاسد آن براى احدى جز ذات مقدس حق ممكن نيست ؛ ناچار در نظام اتمّ ، كه احسن نظام است و قبل از اين معلوم شد كه منظِّم آن حكيم على الاطلاق است و واقف بر همۀ امور است ، تعليم طرق سعادت و
ص: 225
شقاوت و هدايت راه صلاح و فساد و اعلام طرق علاج نفوس ممتنع است اهمال شود ؛ زيرا كه در اهمال آن يا نقص در علم لازم آيد يا نقص در قدرت يا بخل و ظلم بى جهت . معلوم شد كه ذات مقدس مبدأ از تمام اينها برى است ، او كامل على الاطلاق و مفيض على الاطلاق است . و در اهمال هدايت طرق سعادت و شقاوتْ خللى عظيم در حكمت وارد آيد و فساد و اختلال بزرگ بر نظام و مملكت آشكار شود . پس ، در نظام اتمّ لازم شد كه طريق سعادت و شقاوت و طرق هدايت را اعلام فرمايد . و از اين بيان دو نتيجۀ واضحه حاصل شد : يكى آن كه شريعت ، كه عبارت از نسخۀ اصلاح امراض نفسانيه است ، جز پيش ذات مقدس حق نيست . و ديگر آن كه حق تعالى اعلام آن را ناچار مى فرمايد . و معلوم است يك چنين مقصد بزرگ و علم كامل دقيقى كه عقل عقلا از ادراك آن عاجز است و ربط ملك و ملكوت و تأثير صور ملكيه در باطن نفس را احدى نداند ، لابد بايد به طريق وحى و الهام واقع شود ؛ يعنى بايد به تعليم حق باشد . و واضح است كه تمام افراد بشر قابل اين خلعت نيستند و استعداد اين مقام و انجام اين وظيفه را ندارند ، و در هر چند قرن يكى پيدا شود كه لايق يك همچو وظيفه باشد و بتواند يك همچو مقصد بزرگى را انجام دهد . حق تعالى او را مبعوث فرمايد كه طرق سعادت و شقاوت را به بشر بفهماند و مردم را به صلاح خود آگاه نمايد . و اين عبارت از «نبوّت عامه» است .
[ كامل بودن شريعت اسلام ]
و چون كلام منتهى شد بدين جا ، به طريق استطراد يك مطلبى را بيان مى كنيم ، كه آن را هم به نظر نويسنده از بديهيات بايد محسوب داشت . و آن اين است كه پس از آن كه مى دانيم با علم ضرورى كه شريعتى از جانب حق تعالى در بين بشر بايد باشد ، و رجوع نماييم به شرايع معمولۀ در بين بشر- كه عمدۀ آنها سه شريعت است : يكى شريعت يهود ، و ديگر شريعت نصارى ، و ديگر شريعت اسلام- مى بينيم بالضرورة كه شريعت اسلام در سه مقام ، كه اساس شرايع و مدار تشريع بر آن است - كه يكى راجع به عقايد حقه و معارف الهيه و توصيف و تنزيه حق و معاد و كيفيت آن و علم به ملائكه و توصيف و تنزيه انبيا - عليهم السلام - كه عمده و اصل شرايع است ؛ و ديگر راجع به
ص: 226
خصال حميده و اصلاح نفس و اخلاق فاضله ؛ و سوم راجع به اعمال قالبيۀ فرديه و اجتماعيه ، سياسيه و مدنيه و غير آن - كامل تر از ديگران است . بلكه هر منصف بى غرض نظر كند ، مى يابد كه طرف نسبت با آنها نيست . و در تمام دورۀ زندگانى بشر ، قانون و شريعتى كه به اين اتقان باشد و در تمام مراحل دنيايى و آخرتى كامل و تامّ باشد وجود نداشته ؛ و اين خود بزرگ تر دليل بر حقانيت آن است .
بالجمله ، بعد از اثبات نبوّت عامه و اين كه شريعتى از براى بشر خداى تعالى تشريع فرموده و طرق هدايت را به آنها فهمانده و آنها را در تحت نظم و نظام درآورده ، اثبات حقّيت دين اسلام احتياج به هيچ مقدمه ندارد جز نظر كردن به خود آن و مقايسۀ بين آن و ساير اديان و شرايع در جميع مراحلى كه تصور مى شود احتياج بنى الانسان ، از معارف حقه و ملكات نفسانيه ، تا وظايف نوعيۀ و شخصيه و تكاليف فرديه و اجتماعيه . و اين يكى از معانى حديث شريف است كه مى فرمايد : «الإسْلامُ يَعْلُو وَلا يُعلَى عَلَيْهِ»(1) . زيرا كه هر چه عقول بشر ترقى كند و ادراكات آنها زياد گردد ، وقتى به حُجج و براهين اسلام نظر كنند ، پيش نور هدايت آن خاضعتر شوند و حجتى در عالم غلبه بر آن نكند .
[اثبات نبوّت خاصّه ]
محصّل برهان ما بر اثبات نبوت خاتم النبيين - صلّى اللّه عليه و آله - اين شد كه همين طور كه اتقانِ خلقت كائنات و حسن ترتيب و نظم آن ما را هدايت مى كند كه يك موجودى منظِّم اوست كه علمش محيط به دقايق و لطايف و جلايل است ، اتقان احكام يك شريعت و حسن نظام و ترتيب كامل آن كه متكفل تمام احتياجات مادى و معنوى ، دنيوى و اخروى ، اجتماعى و فردى است ، ما را هدايت مى كند به آن كه مشرِّع و منظِّمِ آن يك علم محيط مطلع بر تمام احتياجات عايلۀ بشر است ؛ و چون به بداهت عقل مى دانيم كه از عقل يك نفر بشر ، كه تاريخ حيات او را همۀ مورخين ملل نوشته اند و شخصى بوده كه تحصيل نكرده و در محيط عارى از كمالات و معارف تربيت شده ، اين ترتيب
ص: 227
كامل و نظام تام و تمام صادر نتواند شد ، بالضروره مى فهميم كه از طريق غيب و ماوراءالطبيعه اين شريعت تشريع شده و به طريق وحى و الهام به آن بزرگوار رسيده . وَالْحَمْدُ للّه عَلى وُضُوحِ الحُجَّةِ .
در نظر داشتم كه مقام ديگرى از تفكر را ، كه آن فكرت در عالم ملك است و نتيجۀ آن زهد است ، بيان نمايم ولى چون در مقامات سابقه عنان قلم گسيخته شد و مطلب طولانى ، بلكه خارج از موضوع شد ، لهذا از آن صرف نظر نمودم .
باقى ماند بر ذمّۀ ما بيان دو فقرۀ ديگر از حديث شريف كه مى فرمايد : «جَافِ عَنِ اللَّيْلِ جَنْبَكَ وَاتَّقِ اللّه َ رَبَّكَ» . جناب مولى امير المؤمنين - سلام اللّه عليه - در اين كلام مبارك قرين اعمال قلبيه و تفكرات منبّهه و تقواى پروردگار ، بيدارى شب و تجافى از فراش را براى عبادت قرار داده است ؛ و اين دليل بر كمال فضيلت و اهميت آن است . چنانچه در احاديث شريفه از اين عمل شريف خيلى تمجيد شده ، و سيرۀ ائمۀ هدى و مشايخ عظام و علماء اعلام بر مواظبت بر آن بوده بلكه بيدارى در آخر شب را با قطع نظر از عبادت اهميت مى دادند .
در كتاب وسائل الشيعة ، كه اعظم كتب اماميه و مدار مذهب و مرجع علما و فقها است ، 41 حديث در فضل آن ، و چندين حديث بر كراهت ترك آن ذكر فرموده ، و باز حواله به سابق و لاحق مى فرمايد(1) .
و البته احاديث در كتب ادعيه و غيره بيش از حد احصاست ؛ ولى ما براى تيمن و تبرك به ذكر چند حديث مى پردازيم :
عَنِ الكافي بِإسْنادِه عَنْ مُعَاوِيَةَ بْنِ عَمَّارٍ ، قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - يَقُولُ : «كَانَ فِي وَصِيَّةِ النَّبِيِّ - صلّى اللّه عليه وآله - لِعَلِيٍّ قَالَ : يَا عَلِيُّ أُوصِيكَ فِي نَفْسِكَ بِخِصَالٍ
ص: 228
فَاحْفَظْهَا . ثُمَّ قَالَ : اللَّهُمَّ أَعِنْهُ .. . إلى أنْ قالَ : وَعَلَيْكَ بِصَلاَةِ اللَّيْلِ وَعَلَيْكَ بِصَلاَةِ اللَّيْلِ وَعَلَيْكَ بِصَلاَةِ اللَّيْلِ»(1) .
«معاوية بن عمّار گويد شنيدم حضرت صادق - عليه السلام - مى فرمود : بود در جملۀ وصيت هاى پيغمبر - صلّى اللّه عليه و آله - كه به على - عليه السلام - گفت : "يا على وصيت مى كنم تو را در خودت به خصلت هايى ؛ پس حفظ كن آنها را ." پس از آن گفت : "بار خدايا اعانت فرما او را ." تا آن كه فرمود : "و بر تو باد به نماز شب ، و بر تو باد به نماز شب ، و بر تو باد به نماز شب"» . از صدر و ذيل حديث كمال اهميت فهميده مى شود .
وعَنِ الخِصالِ بِإسْنادِه عَنْ أَبِي عَبْدِ اللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «قَالَ النَّبِيُّ - صلّى اللّه عليه وآله - لِجَبْرَئِيلَ : عِظْنِي . فَقَالَ : يَا مُحَمَّدُ ، عِشْ مَا شِئْتَ فَإِنَّكَ مَيِّتٌ ؛ وَأَحْبِبْ مَا شِئْتَ فَإِنَّكَ مُفَارِقُهُ ؛ وَاعْمَلْ مَا شِئْتَ فَإِنَّكَ مُلاَقِيهِ ؛ وَاعْلَمْ ، أنَّ شَرَفُ الْمُؤمِنِ قِيَامُهُ بِاللَّيْلِ ، وَعِزُّهُ كَفُّهُ عَنْ أَعْرَاضِ النَّاسِ»(2) . اختصاص دادن به ذكر ، و موعظه نمودن رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله - را به اين امر ، از كمال اهميت آن كشف مى كند . و اگر جبرئيل امين چيزى مهمتر از آن را مى دانست در مقام موعظه آن را عرض مى كرد .
وفي المجالس بِإسْنادِه عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ - رضي اللّه عنه - قَالَ : قَالَ رَسُولُ اللّه ِ - صلّى اللّه عليه وآله - فِي حَدِيثٍ : «فَمَنْ رُزِقَ صَلاَةُ اللَّيْلِ مِنْ عَبْدٍ ، أَوْ أَمَةٍ ، قَامَ لِلَّهِ مُخْلِصاً ، فَتَوَضَّأَ وُضُوءاً سَابِغاً ، وَصَلَّى لِلَّهِ عَزَّ وَجَلَّ بِنِيَّةٍ صَادِقَةٍ وَقَلْبٍ سَلِيمٍ وَعَيْنٍ دَامِعَةٍ ، جَعَلَ اللّه ُ تَعَالَى خَلْفَهُ
ص: 229
سَبْعَةَ صُفُوفٍ مِنَ الْمَلاَئِكَةِ ، فِي كُلِّ صَفٍّ مَا لاَ يُحْصِي عَدَدَهُمْ إِلاَّ اللّه ُ ، أَحَدُ طَرَفَيْ كُلِّ صَفٍّ بِالْمَشْرِقِ وَالآخَرُ بِالْمَغْرِبِ ؛ فَإِذَا فَرَغَ ، كَتَبَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ لَهُ بِعَدَدِهِمْ دَرَجَاتٍ»(1) .
«ابن عباس گفت : فرمود رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - در حديثى : "پس كسى كه روزى شود او را نماز شب از مرد يا زن ، بپا خيزد براى خدا با اخلاص ، پس وضو بگيرد وضوى شادابى ، و نماز كند براى خداى عزّ وجلّ با نيت راستى و قلب سليمى و چشم گريانى ، قرار دهد خداى تعالى پشت سر او هفت صف از ملائكه كه هر صفى را شماره ننمايد عددشان را مگر خدا ، يك جانب هر صف به مشرق و ديگرى به مغرب است . پس وقتى كه فارغ شود ، بنويسد خداى تعالى از براى او به عدد آنها درجاتى"» .
وَ عَنِ العِلَل بِإسْنادِه إلى أَنَسٍ قَالَ : سَمِعْتُ رَسُولَ اللّه ِ - صلّى اللّه عليه و آله - يَقُولُ : «الرَّكْعَتَانِ فِي جَوْفِ اللَّيْلِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنَ الدُّنْيَا وَمَا فِيهَا»(2) .
«انس گويد : شنيدم رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - مى فرمود : "دو ركعت در داخل شب محبوب تر است پيش من از دنيا و آنچه در اوست"» .
و در احاديثِ بسيار وارد است كه نماز شب شرف مؤمن است و زينت آخرت ؛ چنانچه مال و اولاد زينت دنياست(3) .
وَ عَنِ العِلَلِ بِإسْنَادِهِ إلى جَابِرِ بْنِ عَبْدِاللّه ِ الأَنْصَارِيِّ قَالَ : سَمِعْتُ رَسُولَ اللّه - صلّى اللّه عليه وآله - يَقُولُ : «مَا اتَّخَذَ اللّه ُ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلاً إِلاّ لإطْعَامِ الطَّعَامِ وَالصَّلاَةِ بِاللَّيْلِ وَالنَّاسُ نِيَامٌ»(4) .
ص: 230
«جابر گويد : شنيدم رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - مى فرمود : "نگرفت خدا ابراهيم را دوست ، مگر براى خورانيدن طعام و نماز كردن در شب و حال آن كه مردم خواب بودند"» . و اگر نبود براى نماز شب جز اين يك فضيلت كفايت مى كرد ، ولى براى اهلش ؛ و آن امثال من نيست . ماها نمى دانيم خلعتِ «خِلَّت» چه خلعتى است و دوست گرفتن حق تعالى بنده اى را چه مقامى است ؛ تمام عقول عاجز است از تصور آن . تمام بهشت ها را اگر به خليل دهند به آنها نظر نكند . تو نيز اگر محبوب عزيزى يا صديق محبوبى داشته باشى و بر تو وارد شود ، از هر ناز و نعمتى غفلت كنى و به جمال محبوب و لقاء صديق از آنها مستغنى گردى ، با آن كه اين مَثل خيلى بى تناسب و فرق بين المشرقين است .
وَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إبْراهيمَ - في تفسيره - بِإسْنادِه عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «مَا مِنْ عَمَلٍ حَسَنٍ يَعْمَلُهُ الْعَبْدُ إِلاَّ وَلَهُ ثَوَابٌ فِي الْقُرْآنِ إِلاَّ صَلاَةَ اللَّيْلِ ؛ فَإِنَّ اللّه َ لَمْ يُبَيِّنْ ثَوَابَهَا لِعَظيمِ خَطَرِهِ عِنْدَهُ ، فَقَالَ : (تَتَجَافَى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَطَمَعاً وَمِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ * فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ)»(1) .
سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند كه فرمود : «نيست عمل نيكويى كه بجا مى آورد آن را بنده مگر اين كه از براى آن ثوابى است در قرآن ، به جز نماز شب ؛ پس همانا خداوند بيان نفرموده ثواب آن را براى عظمت شأن آن نزد او پس فرموده : "دور مى كنند پهلوهاى خود را از خوابگاه ها ؛ مى خوانند پروردگار خود را ترسان و طمعكار ؛ و از چيزى كه روزى كرديم آنها را انفاق مى كنند ؛ پس نمى داند كسى چيزى كه پنهان شده از براى آنها از روشنى ديده و سرور آن جزاى آنچه را عمل مى كردند"» .
آيا اين «قرّة العينى» كه خداى تعالى ذخيره فرموده و مخفى نموده ، كه هيچ كس بر آن آگاه نيست ، چيست و چه خواهد بود؟ اگر از جنس انهار جاريه و قصور عاليه و نعمت هاى گوناگون بهشتى بود بيان مى فرمود ، چنانچه براى ساير اعمال بيان
ص: 231
فرموده ، و ملائكه اللّه بر آن مطلع شدند . معلوم مى شود غيرِ اين سنخ است و عظمت آن بيشتر از آن است كه گوشزد كسى توان كرد - خصوصاً براى ساكنين اين عالم دنيا - نعمت هاى آن عالم را مقايسه مكن به نعمت هاى اين جا ؛ گمان مكن بهشت و جنّات آن مثل باغستان هاى دنيا منتها قدرى وسيع تر و عالى تر است ؛ آن جا دار كرامت حق و مهمانخانۀ الهى است ؛ تمام اين دنيا مقابل يك تار موى حورالعين بهشتى نيست ، بلكه مقابل يك تار از حُلّه هاى بهشتى كه براى اهل آن فراهم شده نيست ؛ با اين تفصيل حق تعالى جزاى نمازگزار در شب را اينها قرار نداده و در مقام تعظيم آن بدان بيان ذكر فرموده . ولى هيهات كه ايمان ما سست و اهل يقين نيستيم ، والاّ ممكن نبود اين طور به غفلت بگذرانيم و تا صبح با خواب گران هم آغوش شويم . اگر چنانچه بيدارى شب انسان را به حقيقت و سرّ نماز آگاه كند و با ذكر و فكر حق انس بگيرد و شب ها مطيّۀ معراج قرب او شود كه ديگر جز جمال جميل حق براى او جزايى نتواند بود .
اى واى به حال ما اهل غفلت كه تا آخر عمر از خواب برنمى خيزيم و در سكر طبيعت باقى هستيم ، بلكه هر روز بر مستى و غفلت ما مى افزايد . جز مقام حيوانيت و مأكل و مشرب و منكح آنها چيز ديگر نمى فهميم ، و هر چه مى كنيم ، گرچه از سنخ عبادات هم باشد ، باز براى ادارۀ بطن و فرج مى كنيم . گمان كردى كه نماز خليل الرحمان مثل نماز ما بوده؟ خليل عرض حاجت به جبرئيل امين نفرمود(1) و ما حاجات خود را از شيطان - اگر گمان كنيم حاجت رواكن است - مى طلبيم! ولى باز نااميد نبايد شد . ممكن است پس از مدتى بيدارى شب و انس و عادت به آن ، خداى تعالى كم كم دستگيرى فرمايد و با يك لطف خفى خلعت رحمت بر تو بپوشاند . ولى از سرّ عبادت مجملاً غافل مباش و همه را به تجويد قرائت و تصحيح ظاهر فقط مپرداز . اگر نمى توانى مخلص شوى ، لااقل براى آن قرّه العينى كه حق تعالى مخفى فرموده بكوش و يادى از فقير عاصى حيوان سيرت
ص: 232
كه از همۀ درجات به حيوانيت قناعت كرده - اگر مايل شدى - بكن ، و با توجه و خلوص نيت بخوان : «أَللّهُمَّ ارْزُقْني التَّجافِيَ عَنْ دارِ الغُرُورِ ، وَالإِنابَةَ إِلَى دارِ الخُلُودِ ، وَالاسْتِعْدادَ لِلْمَوْتِ قَبْلَ حُلُولِ الفَوْتِ»(1) .
بدان كه «تقوا» از «وقايه» به معنى «نگاهدارى» است . و در عرف و لسان اخبار ، عبارت است از حفظ نفس از مخالفت اوامر و نواهى حق و متابعت رضاى او . و كثيراً استعمال شود در حفظ بليغ و نگاهدارى كامل نفس از وقوع در محظورات به ترك مشتبهات . «وَمَنْ أَخَذَ بِالشُّبَهَاتِ ، وَقَعَ فِي الْمُحَرَّمَاتِ وَهَلَكَ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُ»(2) . «وَمَنْ رَتَعَ حَوْلَ الْحِمَى يُوشِكُ أَنْ يَقَعَ فِيهِ»(3) .
و ببايد دانست كه «تقوا» گرچه از مدارج كمال و مقامات نيست ولى بى آن نيز حصول مقامى امكان ندارد ؛ زيرا كه مادامى كه نفس ملوّث به لوث محرّمات است ، داخل در باب انسانيت و سالك طريق آن نيست ؛ و مادامى كه تابع مشتهيات و لذايذ نفسانيه است و حلاوت لذايذ در كام اوست ، اوّل مقام كمالات انسانيه براى او رخ ندهد ؛ و تا حبّ و علاقه به دنيا در قلب او باقى است ، به مقام متوسطين و زاهدين نرسد ؛ و تا حب نفس
ص: 233
در كامن ذات اوست ، به مقام مخلصين و محبين نائل نگردد ؛ و تا كثرات ملك و ملكوت در قلب او ظاهر است ، به مقام مجذوبين نرسد ؛ و تا كثرات اسماء در باطن ذات او متجلى است ، به فناى كلى نائل نگردد ؛ و تا قلب التفات به مقامات دارد ، به مقام كمال فنا نرسد ؛ و تا تلوين در كار است ، به مقام تمكين نرسد و ذات به مقام اسم ذاتى در سرّ او تجلى ازلى و ابدى نكند . پس ، تقواى عامه از محرّمات است ؛ و خاصه از مشتهيات ؛ و زاهدان از علاقۀ به دنيا ؛ و مخلصان از حب نفس ؛ و مجذوبان از ظهور كثرات افعالى ؛ و فانيان از كثرات اسمائى ؛ و واصلان از توجه به فنا ؛ و متمكنان از تلوينات : (فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ)(1) .
و از براى هر يك از اين مراتب شرحى است كه ذكر آن جز حيرت در اصطلاحات و محتجب ماندن در حجب مفاهيم براى امثال ما نتيجه اى ندارد ، و از براى هر ميدانى اهلى است . اكنون عطف توجه نماييم به ذكر شمه اى از تقوا در اوّل امر كه براى نوع مهم است .
بدان اى عزيز كه چنانچه از براى اين بدن صحت و مرضى است و علاج و معالجى ، براى نفس انسانى و روح آدميزاده نيز صحت و مرض و سقم و سلامتى و علاج و معالجى است . صحت و سلامت آن عبارت است از اعتدال در طريق انسانيت ؛ و مرض و سقمِ آن اعوجاج از طريق و انحراف از جادۀ انسانيت است . و اهميت امراض نفسانيه هزاران درجه بيشتر از امراض جسمانيه است ، زيرا كه غايت اين امراضْ منتهى مى نمايد انسان را به حلول موت ، و همين كه مرگ آمد و توجه نفس از بدن سلب شد ، تمام امراض جسمانيه و خلل هاى ماديه از او مرتفع شود و هيچ يك از آلام و اسقام بدنيه براى او باقى نماند . وليكن اگر خداى نخواسته داراى امراض روحيه و اسقام نفسيه
ص: 234
باشد ، اوّلِ سلبِ توجهِ نفس از بدن و حصول توجه به ملكوت خويش ، اوّلِ پيدايشِ امراض و اسقام آن است . مَثل توجه به دنيا و تعلق به آن ، مَثل مخدراتى است كه انسان را از خود بى خود نموده ؛ و سلب علاقۀ روح از دنياى بدن باعث به خود آمدن آن است . و همين كه به خود آمد ، آلام و اسقام و امراضى كه در باطن ذات داشت همه به او هجوم كند و تمام آنها كه تا آن وقت مخفى بوده و مثل آتشى بوده كه در زير خاكستر پنهان بوده هويدا گردد . و آن امراض و آلام يا از او زائل نشود و ملازم او باشد ؛ يا اگر زائل شدنى باشد ، پس از هزاران سال در تحت فشارها و زحمت ها و آتش ها و داغ ها مرتفع شود : «آخِرُ الدَّوَاءِ الْكَيُّ»(1) . قال تعالى : (يَوْمَ يُحْمى عَلَيْهَا فِى نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوَى بِهَا جِباهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ)(2) .
و منزلۀ انبيا - عليهم السلام - منزلۀ اطبّاء مشفق است كه با كمال شفقت و علاقه مندى به صحت مرضى نسخه هاى گوناگون به مناسبت حال آنها براى آنها آوردند و آنها را هدايت فرمودند به طرق هدايت : «ما طبيبانيم شاگردان حق»(3) . و منزلۀ اعمال روحيه و قلبيه و اعمال ظاهريه و بدنيه منزلۀ دواى امراض است ؛ چنانچه منزلۀ تقوا در هر مرتبه از مراتبِ آن منزلۀ پرهيز از چيزهاى مضر است براى مرض ؛ تا پرهيز در كار نباشد ممكن نيست كه مرضى مبدل به سلامت شود و نسخۀ طبيب مؤثر افتد .
در امراض جسمانيه گاهى ممكن است كه با ناپرهيزىِ جزئى باز دوا و طبيعتْ غالب آيد و صحت عود كند ، زيرا كه طبيعتْ خود حافظ صحت است و دوا مُعينِ آن ؛ وليكن در امراض روحيه امر خيلى دقيق است ، زيرا كه طبيعت بر نفس از اوّل امر چيره شده و
ص: 235
وجهۀ نفس رو به فساد و منكوس است (إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ)(1) . از اين جهت به مجرد فى الجمله ناپرهيزى امراض بر او غلبه كند و رخنه ها از اطراف بر او باز كند تا صحت را بكلى از بين ببرد .
پس ، انسانِ مايل به صحت نفس و شفيق به حال خود و علاقه مند به صحت ، پس از تنبه به اين كه راه چاره از خلاصى از عذاب اليم منحصر است به عمل كردن به دستور انبيا و دستورات آنها منحصر است به دو چيز ؛ يكى اتيان به مصلحات و مستصحّات نفسانيه و ديگر پرهيز از مضرات و مولمات آن ، و معلوم است كه ضرر محرّمات در مفسدات نفسانيه از همه چيز بيشتر است و از اين سبب محرّم شده اند ، و واجبات در مصلحات از هر چيز مهمتر است و از اين جهت واجب شده اند ، و افضل از هر چيز و مقدم بر هر مقصد و مقدمۀ پيشرفت و راه منحصر مقامات و مدارج انسانيه اين دو مرحله است كه اگر كسى مواظبت به آنها كند از اهل سعادت و نجات است ، و مهمترين اين دو تقواى از محرّمات است - و اهل سلوك نيز اين مقام را مقدم شمارند بر مقام اوّل ، و از مراجعۀ به اخبار و آثار و خطب نهج البلاغه واضح شود كه حضرات معصومين نيز به اين مرحله بيشتر اهميت داده اند - پس ، اى عزيز اين مرحلۀ اوّل را خيلى مهم شمار و مواظبت و مراقبت در امر آن نما كه اگر قدم اوّل را درست برداشتى و اين پايه را محكم كردى ، اميد وصول به مقامات ديگر است ، والاّ رسيدن به مقاماتْ ممتنع و نجات بس مشكل و صعب مى شود .
جناب عارف بزرگوار و شيخ عالى مقدار ما(2) مى فرمودند كه مواظبت به آيات شريفۀ آخر سورۀ «حشر» ، از آيۀ شريفۀ (يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّه َ وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ)(3) تا آخر سورۀ مباركه با تدبّر در معنى آنها در تعقيب نمازها خصوصاً در اواخر شب كه قلب فارغ البال است ، خيلى مؤثر است در اصلاح نفس . و نيز براى
ص: 236
جلوگيرى از شرّ نفس و شيطان دوام بر وضو را سفارش مى فرمودند و مى گفتند : وضو به منزلۀ لباس جُندى(1) است . و در هر حال از قادر ذوالجلال و خداوند متعال جلّ جلاله با تضرع و زارى و التماس بخواه كه تو را توفيق دهد در اين مرحله ، و از تو يارى فرمايد در حصول ملكۀ تقوا .
و بدان كه اوايلِ امر قدرى مطلب سخت و مشكل مى نمايد ، ولى پس از چندى مواظبتْ زحمت به راحت مبدل مى شود و مشقت به استراحت ، بلكه به يك لذت روحانى خالصى بدل مى شود كه اهلش آن لذت را با جميع لذات مقابل نكنند . و ممكن است - ان شاء اللّه - پس از مواظبت شديد و تقواى كامل از اين مقام به مقام تقواى خواص ترقى كنى كه آن تقواى از مستلذات نفسانيه است ؛ زيرا كه لذت روحانى را كه چشيدى ، از لذات جسمانيه كم كم منصرف شوى و از آنها پرهيز كنى ؛ پس راه بر تو سهل و آسان شود ، و بالاخره لذات فانيۀ نفسانيه را چيزى نشمارى ، بلكه از آنها متنفر شوى و زخارف دنيا در چشمت زشت و ناهنجار آيد ؛ و وجدان كنى و بيابى كه از هر يك از لذات اين عالَم در نفس اثرى و در قلب لكۀ سودايى حاصل شود كه باعث شدت انس و علاقه به اين عالم شود ، و اين خود اسباب اخلاد در ارض گردد و در حين سكرات موت به ذلت و سختى و زحمت و فشار مبدل گردد ، چه كه عمدۀ سختى سكرات موت و نزع روح و شدت آن در اثر همين لذات و علاقۀ به دنياست ؛ چنانچه پيش از اين اشاره به آن شد .
و چون انسان وجدان اين معنى كرد ، لذات اين عالم از نظرش به كلى بيفتد و از تمام دنيا و زخارف آن متنفر گردد و گريزان شود . و اين خود ترقى از مقام دوم است به مقام سوم تقوا . پس ، راه سلوك الى اللّه سهل و آسان شود و طريق انسانيت براى او روشن و وسيع گردد ، و قدم او كم كم قدم حق شود و رياضت او رياضت حق گردد ، و از نفس و آثار و اطوار آن گريزان شود و در خود عشق به حق مشاهده كند و به وعده هاى بهشت و حور و قصور قانع نشود ، و مطلوب ديگرى و منظور ديگرى طلب كند و از خودبينى و خودخواهى متنفر گردد . پس ، تقوا از محبت نفس نمايد و متقى از توجه به
ص: 237
خود و خودخواهى شود . و اين مقامى است بس شامخ و رفيع و اوّل مرتبۀ حصول روايح ولايت است . و حق تعالى او را در كنف لطف خود جاى دهد و از او دستگيرى فرمايد و مورد الطاف خاصۀ حق شود . و آنچه پس از اين براى سالك رخ دهد از حوصلۀ تحرير خارج است . وَالْحَمْدُ للّه أَوَّلاً وآخِراً وَظاهِراً وباطِناً ، وَالصَّلاةُ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطاهِرينَ .
ص: 238
حديث سيزدهم [ توكّل ]
الحديث الثالث عشر : بِالسَّنَدِ المُتَّصِل إلَى الشَّيْخِ الجَليلِ ، ثِقَةِ الإسْلامِ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ ، عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ ، عَنْ غَيْرِ وَاحِدٍ ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَسْبَاطٍ ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ عُمَرَ الْحَلاَّلِ ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ سُوَيْدٍ ، عَنْ أَبِي الْحَسَنِ الأَوَّلِ - عليه السلام - قَالَ : سَأَلْتُهُ عَنْ قَوْلِ اللّه ِ عَزَّ وَجَلَّ : (وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللّه ِ فَهُوَ حَسْبُهُ)(1) . فَقَالَ : «التَّوَكُّلُ عَلَى اللّه ِ دَرَجَاتٌ . مِنْهَا : أَنْ تَتَوَكَّلَ عَلَى اللّه ِ فِي أُمُورِكَ كُلِّهَا ، فَمَا فَعَلَ بِكَ كُنْتَ عَنْهُ رَاضِياً ، تَعْلَمُ أَنَّهُ لاَ يَأْ لُوكَ خَيْراً وَفَضْلاً ، وَتَعْلَمُ أَنَّ الْحُكْمَ فِي ذَلِكَ لَهُ ، فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّه ِ بِتَفْوِيضِ ذَلِكَ إِلَيْهِ وَثِقْ بِهِ فِيهَا وَفِي غَيْرِهَا»(2) .
ترجمه : «على بن سويد گويد : پرسش كردم حضرت موسى بن جعفر - عليهما السلام - را از قول خداى عزّ وجلّ : (وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللّه ِ فَهُوَ حَسْبُهُ) . پس فرمود : "توكل بر خدا را درجاتى است . از آنها اين است كه توكل كنى بر خدا در كارهاى خودت ، تمام آنها ؛ پس آنچه كرد به تو ، بوده باشى از او خشنود . بدانى همانا او منع نكند تو را نيكويى و فضل را ؛ و بدانى همانا فرمان در آن مر او راست . پس ، توكل كن بر خدا به واگذارى آن به سوى او ، و اعتماد كن به خدا در آنها و غير آنها"» .
شرح : «حلاّل» ، به تشديد ، فروشندۀ «حَلّ» است و آن روغن كنجد است . و
ص: 239
«ابوالحسن اوّل» حضرت كاظم - عليه السلام - است ؛ چنانچه «ابوالحسن» مطلق نيز آن بزرگوار است . و ابوالحسن ثانى حضرت رضا - عليه السلام - و ثالث حضرت هادى - عليه السلام - است .
و «توكّل» به حسب لغت اظهار عجز است و اعتماد بر غير است . واتَّكَلْتُ عَلى فُلانٍ في أَمْري ، اِعْتَمَدْتُهُ . وأَصْلُه : إوْ تَكَلْتُ . وَ«حَسْبُهُ» أَيْ ، مُحْسِبُهُ وَكافِيِه(1) . و «يَأْلُوكَ» از أَلا ، يَأْلُو ، أَلْواً ، به معنى «تقصير» است . بعضى گفته اند : وقتى كه متعدّى به دو مفعول شود ، تضمين شود معنى منع را(2) . و آن بد نيست و معنى سليس تر آيد ؛ گرچه لزومى هم ندارد و با معنى تقصير هم درست آيد ؛ چنانچه از صحاح هم خلاف آن استفاده شود ؛ زيرا كه او گويد : «أَلا يَأْلُو ، أَىْ قَصَّرَ . وفُلانٌ لا يَأْلُوكَ نُصْحاً»(3) . از آن معلوم شود كه با دو مفعول نيز به همان معنى است . و توكل غير از تفويض است و هر دو غير از «رضا» و غير از «وثوق» هستند ؛ چنانچه پس از اين بيان خواهد شد ان شاء اللّه . و ما در ضمن چند فصل آنچه محتاج است حديث شريف به بيان شرح دهيم .
بدان كه از براى «توكل» معانى متقاربه اى با تعبيرات مختلفه نمودند به حسب مسالك مختلفه :
چنانچه صاحب منازل السائرين فرمايد : التَّوَكُّلُ كِلَةُ الأَمْرِ كُلِّه إلى مالِكِه وَالتَّعْويلُ عَلى وِكالَتِهِ(4) . يعنى «توكل» واگذار نمودن تمام امور است به صاحب آن و اعتماد نمودن است [بر] وكالت او . و بعض عرفا فرمودند : التَّوَكُّلُ طَرْحُ البَدَنِ فِي العُبُودِيَّةِ وَتَعَلُّقُ القَلْبِ
ص: 240
بِالرُّبُوبِيَّةِ(1) . يعنى «توكل» انداختن بدن است در بندگى و تعلق قلب است به پرورندگى . يعنى صرف قواى بدن را در راه اطاعت حق ، و تصرف ننمودن در امور و واگذار نمودن آنها را به پروردگار .
و بعضى گفته اند : التَّوَكُّلُ عَلَى اللّه انْقِطاعُ العَبْدِ في جَميعِ ما يَأْمُلُهُ مِنَ المَخْلُوقينَ(2) . يعنى «توكل بر خدا بريدن بنده است تمام آرزوهاى خود را از مخلوق و پيوستن به حق است از آنها» .
بالجمله ، معانى مذكوره متقارب در معنى هستند و بحث در مفهوم لزومى ندارد . و آنچه گفتنى است آن است كه از براى آن درجات مختلفه است به حسب اختلاف مقامات بندگان ، و چون علم به درجات توكل مبتنى است بر علم به درجات عباد در معرفت ربوبيت حق - جلّ جلاله - ناچار ذكرى از آن در ميان آريم .
پس ، بدان كه يكى از اصول معارف ، كه مقامات سالكين بدون آن حاصل نشود ، علم به ربوبيت و مالكيت حق است و كيفيت تصرف ذات مقدس است در امور . و ما وارد در اين بحث از وجهۀ علمى نشويم ، زيرا كه مبتنى است بر تحقيق جبر و تفويض ، و آن با وضع اين اوراق مناسبتى ندارد(3) ، و فقط بيان درجات مردم را در معرفت به آن مى نماييم .
پس ، گوييم كه مردم در معرفت ربوبيت ذات مقدس بسى مختلف و متفاوت اند . عامۀ موحدين حق تعالى را خالق مبادى امور و كليات جواهر و عناصر اشيا مى دانند ، و تصرف او را محدود مى دانند و احاطۀ ربوبيت را قائل نيستند . اينها به حسب لقلقۀ لسان گاهى مى گويند : مقدِّر امور حق است و همه چيز در تحت تصرف اوست و هيچ موجودى بى ارادۀ مقدسۀ او موجود نشود ، ولى صاحب اين مقام نيستند ، نه علماً و نه ايماناً و نه شهوداً و وجداناً . اين دسته از مردم ، كه ما خود نيز گويى داخل آنها هستيم ،
ص: 241
علم به ربوبيت حق تعالى ندارند و توحيدشان ناقص و از ربوبيت و سلطنت حق محجوب اند به اسباب و علل ظاهره ، و داراى مقام توكل ، كه اكنون سخن در آن است ، نيستند جز لفظاً و ادعائاً ؛ و لهذا در امور دنيا به هيچ وجه اعتماد [به حق] نكنند و جز به اسباب ظاهره و مؤثرات كونيه به چيز ديگر متشبث نشوند ؛ و اگر گاهى در ضمن توجهى به حق كنند و از او مقصدى طلبند ، يا از روى تقليد است يا از روى احتياط است ،
زيرا كه ضررى در آن تصور نكنند و احتمال نفع نيز مى دهند ، در اين حال رائحه اى از توكل در آنها هست ؛ ولى اگر اسباب ظاهره را موافق ببينند ، به كلى از حق تعالى و تصرف او غافل شوند .
و اين كه گويند : توكل منافات ندارد با كسب و عمل ، مطلب صحيحى است ، بلكه مطابق برهان و نقل است ، ولى احتجاب از ربوبيت و تصرف [او] و مستقل شمردن اسبابْ منافى توكل است . اين دسته از مردم كه در كارهاى دنيايى هيچ تمسك و توكّلى ندارند ، راجع به امور آخرت خيلى لاف از توكل زنند! در هر علم و معرفت يا تهذيب نفس و عبادت و اطاعت كه تهاون كنند و سستى و تنبلى نمايند ، فوراً اظهار اعتماد بر حق و
فضل او و توكل بر او نمايند . مى خواهند بدون سعى و عمل با لفظ «خدا بزرگ است» و «متوكليم به فضل خدا» درجات آخرتى را تحصيل كنند! در امور دنيا گويند : سعى و عمل و توكل با اعتماد به حق منافات ندارد ، و در امور آخرتْ سعى و عمل را منافى با اعتماد به فضل حق و توكل بر او شمارند . اين نيست جز از مكائد نفس و شيطان ، زيرا كه اينها نه در امور دنيا و نه در امور آخرت متوكل اند و در هيچ يك اعتماد به حق ندارند ؛ لكن چون امور دنيوى را اهميت مى دهند ، به اسباب متشبث مى شوند و به حق و تصرف او اعتماد نكنند ؛ و به عكس كارهاى آخرت را چون اهميت نمى دهند و ايمان حقيقى به يوم معاد و تفاصيل آن ندارند ، براى آن عذرى مى تراشند . گاهى مى گويند : خدا بزرگ است ، گاهى اظهار اعتماد به حق و شفاعت شافعين مى كنند ، با اين كه تمام اين اظهارات جز لقلقۀ لسان و صورت بى معنى چيز ديگر نيست و حقيقت ندارد .
طايفۀ دوم اشخاصى هستند كه يا با برهان يا با نقل معتقد شدند و تصديق كردند كه حق تعالى مقدّر امور است و مسبِّب اسباب و مؤثر در داروجود و قدرت و تصرف او
ص: 242
محدود به حدى نيست . اينها در مقام عقل توكل به حق دارند ، يعنى اركان توكل پيش آنها عقلاً و نقلاً تمام است ، از اين جهت خود را متوكل دانند . و دليل بر لزوم توكل نيز اقامه كنند ؛ زيرا كه اركان توكل را ثابت نمودند ، و آن چند چيز است : يكى آن كه حق تعالى عالِم به احتياج عباد است ؛ يكى آن كه قدرت دارد به رفع احتياجات ؛ يكى آن كه بخل در ذات مقدسش نيست ؛ يكى آن كه رحمت و شفقت بر بندگان دارد ؛ پس ، لازم است توكل كردن بر عالمِ قادرِ غير بخيلِ رحيم بر بندگان ؛ زيرا كه قائم به مصالح آنها مى شود و نگذارد از آنها فوت شود مصلحتى ، گرچه خود آنها تميز ندهند مصالح را از مفاسد . اين طايفه گرچه علماً متوكل اند ، ولى به مرتبۀ ايمان نرسيده ، و از اين جهت در امور متزلزل اند و عقل آنها با قلب آنها در كشمكش است و عقل آنها مغلوب است ؛ زيرا كه قلوب آنها متعلق به اسباب است و از تصرف حق محجوب است .
طايفۀ سيّم آنان اند كه تصرف حق را در موجودات به قلوب رسانده و قلوب آنها ايمان آورده به اين كه مقدّر امورْ حق تعالى و سلطان و مالك اشيا اوست ؛ و با قلم عقل در الواح دل ها اركان توكل را رسانده اند . اينها صاحب مقام توكل هستند . ولى اين طايفه نيز در مراتب ايمان و درجات آن بسيار مختلف اند تا به درجۀ اطمينان و كمال آن رسد كه آن وقت درجۀ كاملۀ توكل در قلوب آنها ظاهر شود و تعلق و دلبستگى به اسباب پيدا نكنند و دل آنها چنگ به مقام ربوبيت زند و اطمينان و اعتماد به او پيدا كند ؛ چنانچه آن عارف توكل را تعريف كرد به «طرح بدن در راه عبوديت و تعلق قلب به ربوبيت» .
اينها كه ذكر شد در صورتى است كه قلب واقع باشد در مقام كثرت افعالى ، و الاّ از مقام توكل بگذرد و خارج از مقصود گردد .
پس ، معلوم شد كه توكل را درجاتى است ، و شايد درجه اى را كه حديث شريف متعرض شده است توكلى است كه در طايفۀ دوم باشد ، زيرا كه مبادى آن را علم قرار داده . و شايد اشاره به درجات ديگر كه در اعتبار ديگر است باشد ؛ زيرا كه از براى توكل درجات ديگرى به تقسيم ديگر است . و آن چنان است كه همان طور كه در درجات سلوكْ اصحاب عرفان و رياضتْ از مقام كثرت به وحدت مثلاً كم كم رسند و فناى مطلق افعالى دفعتاً واقع نشود ، بلكه تدريجاً شود - اوّل در مقام خود و پس از آن در
ص: 243
ساير موجودات مشاهده شود - حصول توكل و رضا و تسليم و ساير مقامات نيز به تدريج گردد : ممكن است اوّل در پاره اى امور و در اسباب غائبۀ خفيه توكل كند ؛ پس از آن كم كم به مقام مطلق رسد ، چه اسباب ظاهرۀ جليّه داشته باشد يا اسباب باطنۀ خفيه ، و چه در كارهاى خود باشد يا بستگان و متعلقان خود . از اين جهت در حديث شريف فرمود : يكى از درجات آن است كه در تمام امورت توكل كنى .
بدان كه مقام «رضا» غير از مقام توكل است ؛ بلكه از آن شامخ تر و عالى تر است ، زيرا كه «متوكل» طالب خير و صلاح خويش است ، و حق تعالى را كه فاعل خير داند وكيل كند در تحصيل خير و صلاح ؛ و «راضى» فانى كرده است ارادۀ خود را در ارادۀ حق و از براى خود اختيارى نكند ؛ چنانچه از بعض اهل سلوك پرسيدند : ما تُريدُ؟ قالَ : اُريدُ أَنْ لا اُريدَ(1) مطلوب او مقام «رضا» بود .
و اما در حديث شريف كه فرموده است : «فَما فَعَلَ بِكَ كُنْتَ عَنْهُ راضِياً» . مقصود از آن ، مقام رضا نيست ؛ و لهذا دنبال آن فرموده : "بدانى كه حق تعالى هرچه مى كند خير و فضل تو در آن است ." گويى حضرت خواسته است در سامع ايجاد مقامِ توكل فرمايد ، لهذا از براى آن مقدماتى ترتيب داده است : اوّل فرموده : «تَعْلَمُ أَنَّهُ لاَ يَأْ لُوكَ خَيْراً وَفَضْلاً» . و پس از آن فرموده است : «وَتَعْلَمُ أَنَّ الْحُكْمَ فِي ذَلِكَ لَهُ» .
البته كسى كه بداند حق تعالى قادر است بر هر چيز و خير و فضل او را از دست ندهد ، مقام توكل براى او حاصل شود ؛ زيرا كه دو ركن بزرگ توكل همان است كه ذكر فرموده ، و دو ركن يا سه ركن ديگر را براى وضوح آن ذكر نفرموده .
پس ، نتيجه از مقدمات مذكوره و مطويۀ معلومه حاصل شود كه هرچه حق تعالى
ص: 244
كند موجب خشنودى و رضايت است ، زيرا كه خير و صلاح در آن است ؛ پس مقام توكل حاصل آيد ، و لهذا تفريع فرموده است : فَتَوكَّلْ عَلَى اللّه .
بدان كه «تفويض» نيز غير از توكل است ؛ چنانچه «ثقه» غير از هر دو است . و از اين جهت آنها را در مقامات سالكان جداگانه شمرده اند . خواجه فرمايد : التَّفْويضُ أَلْطَفُ إشارَةً وَأَوْسَعُ مَعْنىً مِنَ التَوَكُّلِ . ثُمَّ قالَ : التَوَكُّلُ شُعْبَةٌ مِنْهُ(1) . يعنى «تفويض» لطيف تر و دقيق تر از توكل است ، زيرا كه تفويض آن است كه بنده حول و قوت را از خود نبيند و در تمام امور خود را بى تصرف داند و حق را متصرف ؛ و اما در توكل چنان نيست ، زيرا كه متوكلْ حق را قائم مقام خود كند در تصرف و جلب خير و صلاح .
و اما [تفويض] اوسع است و توكل شعبه اى است از آن ، زيرا كه توكل در مصالح است ، به خلاف تفويض كه در مطلق امور است . و نيز توكل نمى باشد مگر بعد از وقوعِ سبب موجبِ توكل ، يعنى امرى كه در آن توكل مى كند بنده بر خدا ، مثل توكل پيغمبر - صلّى اللّه عليه و آله - و اصحابش در حفظ از مشركين وقتى كه گفته شد به آنها : (إِنَّ النّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَاناً وَقَالُوا حَسْبُنَا اللّه ُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ)(2) . و اما تفويض قبل از وقوع سبب است ، چنانچه در دعاى مروى از رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - است : «اَللّهُمَّ إنّي أَسْلَمْتُ نَفْسي إلَيْكَ وَألْجَأْتُ ظَهْري إلَيْكَ وَفَوَّضْتُ أَمري إلَيْكَ»(3) . و گاهى بعد از وقوع سبب است ، مثل تفويض مؤمن آل فرعون(4) . اين كه ذكر كردم
ص: 245
محصَّل ترجمۀ شرح عارف معروف ، عبدالرزّاق كاشانى(1) است از كلام جناب عارف كامل ، خواجه عبداللّه ، با مختصر تفاوت و اختصار(2) . و كلام خواجه نيز دلالت بر آن دارد .
ليكن در بودن توكلْ شعبه اى از تفويضْ نظر است ؛ و در اعم شمردن تفويض را از توكل مسامحۀ واضحه است . و نيز دليلى نيست بر آن كه توكل فقط بعد از وقوع سبب است ، بلكه در هر دو مورد جاى توكل هست .
و اما در حديث شريف كه فرمود : «فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّه ِ بِتَفْوِيضِ ذَلِكَ إِلَيْهِ» تواند بود كه چون توكل نيست مگر با رؤيت تصرف خويش ، لهذا براى خود وكيل اتخاذ نموده در امرى كه راجع به خود مى داند ، حضرت خواسته است او را ترقى دهد از مقام توكل به تفويض ، و به او بفهماند كه حق تعالى قائم مقام تو نيست در تصرف ، بلكه خود متصرف ملك خويش و مالك مملكت خود است . خواجه نيز در منازل السائرين ، در درجۀ ثالثۀ توكل ، تنبه به اين معنى داده(3) .
و امّا «ثقه» نيز غير از توكل و تفويض است ؛ چنانچه خواجه فرموده : الثَّقَةُ سَوادُ عَيْنِ التوَكُّلِ ، وَنُقْطَةُ دائِرَةِ التَّفْويضِ ، وَسُوَيْداءُ قَلْبِ التَّسْليم(4) . يعنى مقامات ثلاثه بدون آن حاصل نشود . بلكه روح آن مقاماتْ ثقۀ به خداى تعالى است ؛ و تا بنده وثوق به حق تعالى نداشته باشد داراى آنها نشود . پس ، معلوم شد نكتۀ آن كه حضرت پس از توكل و تفويض فرمودند : «ثِقْ بِه فيها وَفِي غَيْرِها» .
ص: 246
حديث چهاردهم [ خوف و رجا ]
الحديث الرابع عشر : بِسَنَدِيَ المُتَّصِلِ إلى مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ ، ثِقَةِ الإِسْلام وَعِمادِ المُسْلِمينَ ، عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ حَدِيدٍ ، عَنْ مَنْصُورِ بْنِ يُونُسَ ، عَنِ الْحَارِثِ بْنِ الْمُغَيْرَةِ ، أَوْ أَبِيهِ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - علیه السلام - قَالَ : قُلْتُ لَهُ : مَا [كَانَ] فِي وَصِيَّةِ لُقْمَانَ؟ قَالَ : «كَانَ فِيهَا الأَعَاجِيبُ ؛ وَكَانَ أَعْجَبَ مَا كَانَ فِيهَا أَنْ قَالَ لابْنِهِ : خَفِ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ خِيفَةً لَوْ جِئْتَهُ بِبِرِّ الثَّقَلَيْنِ لَعَذَّبَكَ ؛ وَارْجُ اللّه َ رَجَاءً لَوْ جِئْتَهُ بِذُنُوبِ الثَّقَلَيْنِ لَرَحِمَكَ» ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِاللّه ِ عليه السَّلام : «كَانَ أَبِي يَقُولُ : إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ عَبْدٍ مُؤمِنٍ إِلاَّ وَفِي قَلْبِهِ نُورَانِ : نُورُ خِيفَةٍ ، وَنُورُ رَجَاءٍ ، لَوْ وُزِنَ هَذَا لَمْ يَزِدْ عَلَى هَذَا ؛ وَلَوْ وُزِنَ هَذَا لَمْ يَزِدْ عَلَى هَذَا»(1) .
ترجمه : راوى گويد : «گفتم به حضرت صادق - عليه السلام - چه چيز بود وصيت لقمان؟ گفت : بود در آن شگفت ها . و عجب تر چيزى كه بود در آن اين بود كه گفت مر پسر خويش را : "بترس خداى عزّ وجلّ را ترسيدنى كه اگر آورده باشى به طاعت جن و انس ، هر آينه عذاب كند تو را ؛ و اميدوار باش خداوند را اميدى كه اگر آورده باشى او را به گناه هاى جن و انس ، هر آينه بيامرزد تو را ." پس از آن گفت حضرت صادق عليه السلام : بود پدرم كه مى گفت : "همانا نيست بندۀ مؤمنى مگر در دل او دو نور است : نور ترس و نور اميد . اگر كشيده شود اين ، افزون نشود بر اين ؛ و اگر كشيده شود اين ، افزون نيايد بر اين"» .
ص: 247
شرح : جوهرى(1) در صحاح گويد كه گويا «اعاجيب» جمع «اعجوبه» است ؛ چنانچه «احاديث» جمع «احدوثه» است(2) . و بعضى گويند كه «اعجوبه» چيزى است كه نيكويى يا زشتى آن به شگفت آورد . و در اين حديث مراد اوّل است(3) . و چنين نمايد كه آن در اصل مختص به چيزى باشد كه حُسْنش شگفت آورد ؛ گرچه در استعمال تطفلاً در اعم مستعمل شود .
و «برّ» بر خلاف عقوق است ، و فلانٌ يَبَرُّ خالِقَهُ ؛ يعنى اطاعت مى كند او را . چنانچه جوهرى تصريح كرده(4) و «ثقلان» جن و انس است .
و اين حديث شريف دلالت دارد بر اين كه خوف و رجا هر دو بايد به مرتبۀ كمال باشد ؛ و يأس از رحمت و ايمنى از مكر به كلّى ممنوع است ؛ چنانچه احاديث بسيار بر آن دلالت كند(5) ، و كتاب كريم تنصيص بر آن فرمايد(6) . و ديگر آن كه بايد هيچ يك بر ديگرى رجحان نداشته باشد . و ما ان شاء اللّه در ضمن چند فصل بيان آن و ديگر مناسبات حديث شريف را مى نماييم .
بدان كه انسان عارف به حقايق و مطلع از نسبت بين ممكن و واجب - جلّ [و] علا - داراى دو نظر است : يكى نظر به نقصان ذاتى خود و جميع ممكنات و سيه رويى كائنات ،
ص: 248
كه در اين نظر علماً يا عيناً بيابد كه سر تا پاى ممكن در ذُلّ نقص و در بحر ظلمانى امكان و فقر و احتياج فرو رفته ازلاً و ابداً و به هيچ وجه از خود چيزى ندارد و ناچيز صرف و بى آبروى محض و ناقص على الاطلاق است ؛ بلكه اين تعبيرات نيز در حق او درست نيايد و از تنگى تعبير است و ضيق مجال سخن ، والاّ نقص و فقر و احتياجْ فرع شيئيت است و براى جميع ممكنات و كافۀ خلايق از خود چيزى نيست . در اين نظر اگر تمام عبادات و اطاعات و عوارف و معارف را در محضر قدس ربوبيت برد ، جز سرافكندگى و خجلت و ذلت و خوف چاره اى ندارد . چه اطاعت و عبادتى؟ از كى براى كى؟ تمام محامد راجع به خود اوست ، و ممكن را در او تصرفى نيست ، بلكه از تصرف ممكنْ نقص عارض اظهار محامد و ثناى حق شود كه اكنون عنان قلم را از او منصرف مى نماييم . و در اين مقام فرمايد : (مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّه ِ وَمَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ)(1) . چنانچه در مقام اوّل فرمايد : (قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّه ِ)(2) و قائل در اين مقام گويد :
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت++آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد(3) قول پير راجع به مقام دوم و قول خود قائل راجع به مقام اوّل است . پس ، در اين نظر خوف و حزن و خجلت و سرافكندگى انسان را فرا گيرد .
و ديگر نظر به كمال واجب و بسط بساط رحمت و سعۀ عنايت و لطف او . مى بيند اين همه بساط نعمت و رحمت هاى گوناگون ، كه احاطۀ بر آن از حوصلۀ حصر و تحديد خارج است ، بى سابقۀ استعداد و قابليت است ؛ ابواب الطاف و بخشش را به روى بندگان گشوده است بى استحقاق ؛ نعم او ابتدايى و غير مسبوق به سؤال است ؛ چنانچه حضرت سيد الساجدين ، زين العابدين - عليه السلام - در ادعيۀ صحيفه و غير آن مكرر اشاره
ص: 249
فرموده اند بدين معنا(1) ؛ پس رجاء او قوّت گيرد و اميدوار به رحمت حق گردد . كريمى كه كرامت هاى او به محض عنايت و رحمت است ، و مالك الملوكى كه بى سابقۀ سؤال و استعداد به ما عناياتى فرموده كه تمام عقول از علم به شمه اى از آن عاجز و قاصر است ، و عصيان اهل معصيت به مملكت وسيع او خللى وارد نكند و طاعت اهل طاعت در آن افزونى نياورد ؛ بلكه هدايت آن ذات مقدس طرق طاعت را ، و منع آن ذات اقدس از عصيان ، براى عنايات كريمانه و بسط رحمت و نعمت است ، و براى رسيدن به مقامات كمال و مدارج كماليه و تنزيه از نقص و زشتى و تشوّه است . پس ، اگر برويم در درگاه عز و جلالش و پيشگاه رحمت و عنايتش و عرض كنيم : بار الها ، ما را لباس هستى پوشانيدى و تمام وسايل حيات و راحت ما را فوق ادراك مدركين فراهم فرمودى و تمام طرق هدايت را به ما نمودى ، تمام اين عنايات براى صلاح خود ما و بسط رحمت و نعمت بود ، اكنون ما در دار كرامت تو و در پيشگاه عزّ و سلطنت تو آمديم با ذنوب ثقلين ، در صورتى كه ذنوب مذنبين در دستگاه تو نقصانى وارد نكرده و بر مملكت تو خللى وارد نياورده ؛ با يك مشت خاك كه در پيشگاه عظمت تو به چيزى و موجودى حساب نشود چه مى كنى جز رحمت و عنايت؟ آيا از درگاه تو جز اميد رحمتْ چيز ديگر متوقع است؟
پس ، انسان هميشه بايد بين اين دو نظر متردد باشد : نه نظر از نقص خود و تقصير و قصور از قيام به عبوديت ببندد ؛ و نه نظر از سعۀ رحمت و احاطۀ عنايت و شمول نعمت و الطاف حق - جلّ جلاله - بپوشد .
ص: 250
بدان اى عزيز كه از براى «خوف» و «رجا» مراتب و درجاتى است حسب حالات بندگان و مراتب معرفت آنها ؛ چنانچه خوف عامه از عذاب است ، و خوف خاصه از عتاب ، و خوف اخص خواص از احتجاب است . و ما اكنون در صدد شرح آن نيستيم ، و آنچه راجع به مطلب سابق است با بيانى ديگر ذكر مى نماييم .
پس ، بدان كه حق تعالى را احدى از مخلوق نتواند بسزا عبادت كند ، زيرا كه عبادتْ ثناى مقام آن ذات مقدس است ، و ثناى هر كسى فرع معرفت به اوست ، و چون دست آمال بندگان از عزّ جلال معرفت ذات او به حقيقت كوتاه است ، پس به ثناى جمال و جلال او نيز نتواند قيام كرد ؛ چنانچه اشرف خلايق و اعرف موجودات به مقام ربوبيت اعتراف به قصور فرمايد و عرض كند : «ما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِك وَمَا عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ»(1) . و جملۀ دوم به منزلۀ تعليل است براى جملۀ اوّل . و قال : «أنْتَ كَمَا أثْنَيْتَ عَلَى نَفْسِكَ»(2) . پس ، قصور ذاتىْ حقِ ممكن است ، و علوّ ذاتى مخصوص ذات كبريايى جلّ جلاله .
و چون دست بندگان از ثنا و عبادت ذات مقدس كوتاه بوَد و بدون معرفت و عبوديت حق هيچ يك از بندگان به مقامات كماليه و مدارج اخرويه نرسند - چنانچه در محل خود پيش علماى آخرت مبرهن است ، و عامه از آن غفلت دارند و مدارج اخرويه را جزاف يا شبه جزاف دانند ، تعالى اللّه عن ذلك علوّاً كبيراً - حق تعالى به لطف شامل و رحمت واسعۀ خود بابى از رحمت و درى از عنايت به روى آنها باز كرد ، به تعليمات غيبيه و وحى و الهام به توسط ملائكه و انبيا - و آن باب عبادت و معرفت است - طرق عبادت
ص: 251
خود را بر بندگان آموخت و راهى از معارف بر آنها گشود تا رفع نقصان خويش حتى الامكان بنمايند و تحصيل كمال ممكن بكنند ، و از پرتو نور بندگى هدايت شوند به عالم كرامت حق و به روح و ريحان و جنت نعيم ، بلكه به رضوان اللّه اكبر رسند .
پس ، فتح باب عبادت و عبوديت يكى از نعمت هاى بزرگى است كه تمام موجودات رهين آن نعمت اند و شكر آن نعمت را نتوانند كنند ؛ بلكه هر شكرى فتح باب كرامتى است كه از شكر آن نيز عاجزند . پس ، اگر انسان علم به اين مشرب پيدا كرد و قلبش از آن مطلع گرديد ، معترف به تقصير شود ؛ و اگر عبادت جن و انس و ملائكۀ مقربين را در درگاه حق - جلّ و علا - برد باز خائف باشد و مقصر باشد . و نيز بندگان عارف حق و اولياء خاص او ، كه از سرّ قَدَر درى به روى آنها باز شده و دل آنها به نور معرفت روشن گرديده ، قلبشان به طورى از خوف لرزان و دلشان متزلزل است كه اگر تمام كمالات به آنها روى آورد و مفتاح همۀ معارف به دست آنها داده شود و قلوب آنها از تجليات مالامال گردد ، ذره اى خوف آنها كم نگردد و تزلزل آنها تخفيف پيدا نكند . چنانچه يكى از آنها گويد : همه از آخر كار ترسند و من از اوّل مى ترسم»(1) . سبحانَ اللّه وَلا حَوْلَ وَلا قُوّةَ إلا بِاللّه . پناه مى برم به خداى تعالى . خدا مى داند بايد قلب انسان از اين كلام پاره پاره شود و دل انسان از خوف ذوب شود و سر به بيابان گذارد . چقدر انسان غافل است!
و ديگر آن كه ما پيش از اين ذكر كرديم ، در شرح يكى از احاديث(2) ، كه تمام عبادات و اطاعات ما براى تحصيل اغراض خويش و محرِّك ما حب نفس است ، و فى الحقيقة زهد دنيا براى آخرت است ، و آن مثل زهد دنيا براى دنياست پيش احرار ؛ پس ، اگر عبادت ثقلين را در محضر قدس ربوبيت ببريم ، جز بُعد از ساحت مقدس چيز ديگر استحقاق نداريم . حق - تبارك و تعالى - ما را دعوت فرموده به مقام قرب خود و بارگاه انس خود
ص: 252
و «خَلَقْتُكَ لِأجْلي»(1) فرموده و غايت خلقت را معرفت به خود قرار داده و طرق معارف و راه عبوديت را به ماها نشان داده ، با اين وصف ما به تعمير بطن و فرج و شكم به چيز ديگر مشغول نيستيم و جز خودخواهى و خودپسندى مقصد ديگرى نداريم .
پس ، اى انسان بيچاره كه عبادات و مناسك تو بُعد از ساحت قدس آورد و مستحق عتاب و عقاب كند ، به چه اعتماد دارى؟ و چرا خوف از شدت بأس حق تو را بى آرام نكرده و دل تو را خون ننموده . آيا تكيه گاهى دارى؟ آيا به اعمال خود وثوق و اطمينان دارى؟ اگر چنين است واى به حال تو و معرفتت به حال خود و مالك الملوك! و اگر اعتماد به فضل حق و رجاء به سعۀ رحمت و شمول عنايت ذات مقدس دارى ، بسيار بجا و به محل وثيقى اعتماد كردى و به پناهگاه محكمى پناه بردى .
خداوندا ، بار الها ، ما دستمان از همه چيز كوتاه و خود مى دانيم كه ناقص و ناچيزيم و لايق درگاه تو و فراخور بارگاه قدس تو چيزى نداريم ؛ سر تا پا نقص و عيب و ظاهر و باطن ما به لوث معاصى و مهلكات و موبقات آغشته است ؛ ما چه هستيم كه اظهار ثناى تو كنيم! جايى كه اولياء تو گويند : «أفَبِلِساني هذَا الكَالِّ أَشْكُرُكَ»(2) و عجز و ضعف و قصور خود را اعلان كنند ، ما اهل معصيت و محجوبين از ساحت كبريا چه بگوييم . جز آن كه با لقلقۀ لسان عرض كنيم رجاء ما به مراحم تو است و اميد و ثقۀ ما به فضل و مغفرت تو است و به جود و كرم آن ذات مقدس است . چنانچه در لسان اولياى تو وارد است :
كافي بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السَّلام - قَالَ : «قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلّى اللّه عليه وآله : «قَالَ اللّه ُ تَبَارَكَ وَتَعَالَى : لاَ يَتَّكِلِ الْعَامِلُونَ لي عَلَى أَعْمَالِهِمُ الَّتِي يَعْمَلُونَهَا لِثَوَابِي ، فَإِنَّهُمْ لَوِ اجْتَهَدُوا وَأَتْعَبُوا أَنْفُسَهُمْ أَعْمَارَهُمْ فِي عِبَادَتِي كَانُوا مُقَصِّرِينَ غَيْرَ بَالِغِينَ فِي عِبَادَتِهِمْ كُنْهَ عِبَادَتِي فِيمَا يَطْلُبُونَ عِنْدِي مِنْ كَرَامَتِي وَالنَّعِيمِ فِي جَنَّاتِي وَرَفِيعِ الدَّرَجَاتِ الْعُلَى فِي جِوَارِي ؛ وَلَكِنْ بِرَحْمَتِي فَلْيَثِقُوا وَبِفَضْلِي فَلْيَرْجُوا وَإِلَى حُسْنِ الظَّنِّ بِي فَلْيَطْمَئِنُّوا ؛ فَإِنَّ رَحْمَتِي عِنْدَ ذَلِكَ
ص: 253
تُدْرِكُهُمْ ، وَمَنِّي يُبَلِّغُهُمْ رِضْوَانِي ، وَمَغْفِرَتِي تُلْبِسُهُمْ عَفْوِي ؛ فَإِنِّي أَنَا اللَّهُ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ وَبِذَلِكَ تَسَمَّيْتُ»(1) .
يعنى «حضرت باقر - عليه السلام - گفت : رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - گفت : خداى تبارك و تعالى [فرمود] : "اعتماد نكنند عمل كنندگان براى من بر اعمال خودشان كه بجا مى آورند آن را براى ثواب من . پس همانا آنها اگر جديت كنند و به زحمت اندازند خودشان را در مدت عمرشان در عبادت من ، مى باشند مقصر ، و نارسايند در عبادت خودشان كنه عبادت مرا در آن چيزى كه مى طلبند نزد من از كرامت من و نعمت ها در بهشت هاى من و درجات عاليۀ بلند در جوار من ؛ ولكن به رحمت من هر آينه وثوق كنند و به فضل من هر آينه اميدوار باشند و اطمينان به حسن ظن به من داشته باشند ، پس همانا رحمت من در اين هنگام ادراك مى كند آنها را و عطاى من مى رساند آنها را به رضوان من و مغفرت من مى پوشاند به آنها عفو مرا . پس ، همانا منم كه هستم خداى «بخشندۀ مهربان» و به اين نام برده شدم"» .
و نيز از اسباب خوفْ تفكر در شدت بأس حق و دقت سلوك راه آخرت ، و خطرات متوجه بر انسان در ايام حيات و در حين موت ، و سختى هاى برزخ و قيامت ، و مناقشات در حساب و ميزان است ؛ چنانچه ملاحظۀ آيات و اخبارى كه وعده هاى حق تعالى را شامل است رجاء كامل آورد . حديث كنند كه حق تعالى به طورى در قيامت بسط بساط رحمت كند كه شيطان طمع مغفرت حق را كند(2) . در اين عالم كه حضرت حق به حسب روايت نظر لطف به آن نفرموده از وقتى كه خلقت فرموده آن را(3) و رحمت در آن نازل
ص: 254
نشده مگر ذره اى نسبت به عوالم ديگر(1) ، اين همه رحمت و نعمت الهى و لطف و بخششِ ذات مقدس سر تا پاى همه را فرا گرفته ، و هر چه پيدا و ناپيداست سفرۀ نعم و عطاى حضرت بارى تبارك و تعالى است كه اگر جميع عالم بخواهند به شمه اى از نعمت و رحمت او احاطه كنند نتوانند ؛ پس چه خواهد بود در عالَمى كه عالم كرامت و مهمانخانۀ عطاى ربوبيت و جايگاه رحمت و بسط رحيميت و رحمانيت است ؛ شيطان حق دارد طمع به رحمت كند و اميد عطاى حق نمايد .
پس ، حسن ظن خود را به حق كامل كن و اعتماد به فضل او نما ؛ )إِنَّ اللّه َ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً((2) . خداى تعالى جميع گناهان را بيامرزد و همه را در بحر عطا و رحمت خود مستغرق نمايد . تخلف در «وعدۀ» حق محال است ، گرچه تخلف در «وعيد» ممكن است و چه بسا بسيار واقع شود . پس دل خوش دار به رحمت كامل او كه اگر رحمت حق شامل حالت نبود مخلوق نبودى . هر مخلوقى مرحوم است : «وَسِعَتْ رَحْمَتُهُ كُلَّ شَيْءٍ»(3) .
ولى اى عزيز ملتفت باش كه «رجا» را از «غرور» تمييز دهى . ممكن است اهل غرور باشى و گمان كنى اهل رجا هستى . و تمييز آن از مبادى آن سهل است ، ببين اين حالتى
ص: 255
كه در تو پيدا شده و بدان خود را راجى مى دانى از تهاون به اوامر حق و كوچك شمردن حق و اوامر او پيدا شده ، يا از اعتقاد به سعۀ رحمت و عظمت آن ذات مقدس؟ و اگر تمييز آن نيز مشكل است ، از آثار مى توان تمييز داد ؛ اگر عظمت حق در دل باشد و قلبْ مؤمن به احاطۀ رحمت و عطاى آن ذات مقدس باشد ، قيام به اطاعت و عبوديت مى كند ؛ چون تعظيم و عبادتِ عظيم و منعم از فطريات است و تخلف ناپذير است ؛ پس اگر با قيام به وظايف عبوديت و جد و جهد در طاعت و عبادت ، اعتماد به اعمال خود نداشته باشى و آنها را به چيزى نشمرى و اميد به رحمت حق و فضل و عطاى او داشته باشى و خود را به واسطۀ اعمال خود مستوجب هر ذمّ و لوم و سخط و غضب بدانى و تكيه گاه تو رحمت و جود جواد على الاطلاق باشد ، داراى مقام «رجا» هستى ؛ و شكر خداى تبارك و تعالى كن و از ذات مقدس بخواه كه آن را در قلب تو محكم كند و مقام بالاتر از آن را به تو عنايت فرمايد . و اگر خداى نخواسته متهاون به اوامر حق بودى و بى اهميت و ناچيز شمردى فرموده هاى ذات اقدس را ، بدان كه آن غرور است كه در دل تو پيدا شده از مكايد شيطان و نفس امارۀ تو . اگر ايمان به سعۀ رحمت و عظمت داشتى ، اثرى از آن نمايان بود در تو . مدعى كه عملش مخالف با دعوايش باشد خود مكذِّب خود است . شاهد بر اين كلام در احاديث معتبره بسيار است :
كافى بِإسْنادِهِ عَنْ ابْنِ أَبِي نَجْرَانَ ، عَمَّنْ ذَكَرَهُ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ قُلْتُ لَهُ : قَوْمٌ يَعْمَلُونَ بِالْمَعَاصِي وَيَقُولُونَ نَرْجُو! فَلاَ يَزَالُونَ كَذَلِكَ حَتَّى يَأْتِيَهُمُ الْمَوْتُ . فَقَالَ : «هَؤلاَءِ قَوْمٌ يَتَرَجَّحُونَ فِي الأَمَانِيَّ . كَذَبُوا ، لَيْسُوا بِرَاجِينَ . إِنَّ مَنْ رَجَا شَيْئاً طَلَبَهُ ؛ وَمَنْ خَافَ مِنْ شَيْءٍ هَرَبَ مِنْهُ»(1) .
راوى گويد : «گفتم به حضرت صادق - عليه السلام - يك دسته از مردم اند كه به جاى مى آورند معصيت ها را و گويند : ما اميدواريم و هميشه چنين هستند تا بيايد آنها را مرگ . فرمود : "آنها قومى هستند مايل شده اند از اعتدال به آرزوهاى بى جا . دروغ همى گويند ، راجى نيستند . همانا كسى كه اميد داشته باشد چيزى را ، طلب نمايد ؛ و
ص: 256
كسى كه ترسناك باشد از چيزى ، فرار كند از آن"» . و قريب به اين مضمون روايت ديگر است در كافى شريف :
وَ بِإسْنادِهِ عَنِ الحُسَيْنِ بْنِ أَبِي سَارَةَ قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللّه ِ - علیه السلام - يَقُولُ : «لاَ يَكُونُ الْمُؤمِنُ مُؤمِناً حَتَّى يَكُونَ خَائِفاً رَاجِياً ، وَلاَ يَكُونُ خَائِفاً رَاجِياً حَتَّى يَكُونَ عَامِلاً لِمَا يَخَافُ وَيَرْجُو»(1) .
راوى گويد : «شنيدم حضرت صادق - عليه السلام - مى فرمود : "نمى باشد مؤمن مؤمن مگر آن كه ترسناك و اميدوار باشد . و نمى باشد ترسناك و اميدوار تا اين كه بجا آورد آنچه را كه مى ترسد و اميدوار است"» .
و بعضى ها گفته اند : مَثل كسى كه عمل نكند و انتظار و رجا داشته باشد ، مثل كسى است كه بى مهيا كردن اسباب به اميد مسبّب نشيند(2) . مثل زارعى كه يا بدون افشاندن تخم يا بى مراقبت نمودن از زمين و آبيارى نمودن و بدون رفع موانع بنشيند به انتظار زراعت . اين را نتوان گفت رجا دارد ؛ بلكه حمق دارد و ابله است .
و مَثل كسى كه اصلاح اخلاق نكرده يا از معاصى اجتناب نكرده اعمالى كند ، مَثل كسى است كه بذر را در شوره زار كشت كند ؛ البته چنين زرعى نتيجۀ مطلوبه ندهد .
پس رجاء محبوب و مستحسن آن است كه انسان تمام اسبابى كه تحت تصرف اوست و حق تعالى به عنايت كاملۀ خود به او قدرت عنايت كرده و هدايت به طرق صلاح و فساد فرموده و امر به تهيۀ آنها نموده ايجاد كند ، پس از آن به انتظار و اميد آن باشد كه حق تعالى به عنايات سابقۀ خود اسبابى كه در تحت اختيار او نيست فراهم فرمايد و رفع موانع و مفسدات را بنمايد .
پس ، بنده اگر زمين دل را از خارهاى اخلاق فاسده و سنگ و شوره هاى معاصى پاك نمود و بذر اعمال را در او كشت و به آب صافى علم نافع و ايمان خالص آن را
ص: 257
آبيارى كرد و از مفسدات و موانع ، مثل عُجب و ريا و امثال آنها كه به منزلۀ علف هايى است كه مانع از سبز شدن زراعت است ، خالص نمود ، پس از آن به انتظار فضل خدا نشست كه حق تعالى او را ثابت نگه دارد و عاقبت او را ختم به خير فرمايد ، اين رجاء مستحسن است چنانچه حق تعالى فرمايد : (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِى سَبِيلِ اللّه ِ أُولئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَتَ اللّه ِ)(1) «آنان كه ايمان آوردند و مهاجرت كردند و جهاد در راه خدا نمودند ، آنها اميدوار رحمت خداوندند» .
در ذيل اين حديث شريف مذكور است كه خوف و رجا نبايد يكى بر ديگرى رجحان داشته باشد . چنانچه در مرسلۀ ابن ابى عمير از حضرت صادق - عليه السلام - نيز به همين مضمون وارد است(2) . و انسان وقتى كه كمالِ نقص خود را از قيام به عبوديت ملاحظه كرد و دقت و ضيق راه آخرت را تفكر نمود ، خوف در او حادث شود به اعلى درجه . و وقتى ملاحظۀ ذنوب خود را نمود و تفكر در حال مردمى كرد كه عاقبت امر بى ايمان و عمل صالح از دنيا رفتند و حالشان با اين كه در اوّل امر خوب بود منجر به بدى شد و مبتلا به سوء عاقبت شدند ، در او خوف شديد شود .
در حديث شريف كافى از حضرت صادق - عليه السلام - نقل كند : قَالَ : «الْمُؤمِنُ بَيْنَ مَخَافَتَيْنِ : ذَنْبٍ قَدْ مَضَى لاَ يَدْرِي مَا صَنَعَ اللّه ُ فِيهِ ؛ وَعُمْرٍ قَدْ بَقِيَ لاَ يَدْرِي مَا يَكْتَسِبُ فِيهِ مِنَ الْمَهَالِكِ . فَهُوَ لاَ يُصْبِحُ إِلاَّ خَائِفاً وَلاَ يُصْلِحُهُ إِلاَّ الْخَوْفُ»(3) .
فرمايد حضرت صادق - عليه السلام - كه : «مؤمن بين دو خوف است : گناهى كه همانا گذشته و نداند چه معامله كند خداوند در آن ؛ و عمرى كه باقى مانده و نداند چه
ص: 258
كسب مى كند در آن از مهلكه ها . پس او صبح نكند مگر ترسناك ؛ و اصلاح نكند او را مگر ترس» .
و در خطبۀ رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - كه در حديث كافى از جناب صادق - عليه السلام - نقل مى نمايد ، به همين مضمون وارد است(1) .
بالجمله ، خود در كمال نقص و تقصير ، و حق در كمال عظمت و جلالت و سعۀ رحمت و عطاست . و عبد در بين اين دو نظر هميشه در حد اعتدال خوف و رجاست . و چون اسماء جلاليه و جماليه به يك سان در قلب سالك جلوه كند ، خوف و رجا رجحان بر هم پيدا نكنند .
و بعضى گفته اند : در بعضى اوقات خوف براى انسان نافع تر است ، مثل حال صحت و سلامت ، تا انسان در كسب كمال و عمل صالح كوشد . و در بعضى حالات رجا بهتر است ، مثل حال پيدايش امارات موت ، تا انسان ملاقات كند حق را با حالتى كه محبوب تر است پيش او(2) . و اين سخن مطابق گفته هاى سابق و احاديث مذكوره درست نيايد ؛ زيرا كه رجاء محبوب نيز باعث بر عمل و كسب آخرت است ؛ و خوف از حق هميشه محبوب و منافات با رجاء واثق ندارد .
و بعضى گفته اند : خوفْ از فضائل نفسانيه و كمالات عقليه نيست در دار آخرت ؛ و فقط آن در دار دنيا ، كه دار عمل است ، از امور نافعه است براى فعل عبادات و ترك معاصى و بعد از خروج از دنيا فايده اى ندارد ؛ به خلاف رجا كه منقطع نشود و در دار آخرت نيز باقى است ، زيرا كه بنده هر چه از رحمت خدا بيشتر نائل شود ، طمعش به فضل حقْ افزون گردد ؛ زيرا كه خزاين رحمت و جود حق تناهى ندارد . پس ، خوف منقطع شود و رجا باقى ماند(3) .
محدّث محقق ، مجلسى - رحمه اللّه - فرمايد كه حق اين است كه بنده مادامى كه در
ص: 259
دار تكليف است ، لابد است از خوف و رجا ؛ و بعد از مشاهدۀ امور آخرت ، يكى از آنها لابد بر ديگرى رجحان پيدا مى كند(1) .
نويسنده گويد : آنچه ذكر كردند از غلبۀ خوف و رجا در عالَم آخرت مطابق آنچه ذكر شد در معنى رجا درست نيايد ، و بر فرض صحت ، راجع به متوسطين است كه خوف و رجاء آنها راجع به ثواب و عقاب است . و اما حال خواص و اوليا غير از آن است كه ذكر كرده اند ، زيرا كه خوف و رجايى كه [از] مشاهدۀ عظمت و جلال و تجلى اسماء لطف و جمال در قلب حاصل شود به معاينۀ امور آخرت زائل نشود و رجحان بر يكديگر پيدا نكند ؛ بلكه آثار جلال و عظمت و تجليات جمال و لطف در عالم آخرت بيشتر است ، و خوف حاصل از عظمت حق از لذايذ روحانيه است و منافات با آيۀ كريمۀ (أَلاَ إِنَّ أَوْلِياءَ اللّه ِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ)(2) ندارد . چنانچه با تأمل معلوم شود . و آنچه از آن قائل نقل شد كه خوف از فضائل نفسانيه نيست ، خوفِ از جلال و عظمت نيست ؛ زيرا كه آن كمال است و از كاملين مكمّلين از غير آنها بيشتر است . وَالْحَمْدُ للّه عَلى جَمالِهِ وَجَلالِهِ وَالصَّلاةُ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ .
ص: 260
حديث پانزدهم [ امتحان و آزمايش مؤمنان ]
الحديث الخامس عشر : بِسَنَدِنَا المُتَّصِلِ إلى سُلْطانِ المحدِّثينَ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الكُلَيْني - رضوان اللّه عليه - عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ ، عَنْ أَبِيهِ ، عَنْ ابْنِ مَحْبُوبٍ ، عَنْ سَماعَةَ ، عَنْ أَبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قالَ : «إِنَّ في كِتابِ عَلِيٍّ عليه السَّلام : أَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ بَلاَءً النَّبِيُّونَ ، ثُمَّ الْوَصِيُّونَ ، ثُمَّ الأَمْثَلُ فَالأَمْثَلُ . وَإِنَّمَا يُبْتَلَى الْمُؤمِنُ عَلى قَدْرِ أَعْمَالِهِ الْحَسَنَةِ ؛ فَمَنْ صَحَّ دِينُهُ وَحَسُنَ عَمَلُهُ ، اشْتَدَّ بَلاَؤُهُ ، وَذَلِكَ أَنَّ اللّه َ تَعالى لَمْ يَجْعَلِ الدُّنْيَا ثَوَاباً لِمُؤمِنٍ وَلاَ عُقُوبَةً لِكَافِرٍ ، وَمَنْ سَخُفَ دِينُهُ وَضَعُفَ عَقْلُهُ قَلَّ بَلاَؤُهُ ، وَأنَّ الْبَلاَءَ أَسْرَعُ إِلَى الْمُؤمِنِ التَّقِيِّ مِنَ الْمَطَرِ إِلَى قَرَارِ الأَرْضِ»(1) .
ترجمه: «سماعه از حضرت صادق - عليه السلام - حديث كند كه گفت: همانا در كتاب على - عليه السلام - است اين كه "همانا سخت ترين مردم از حيث بلا پيغمبران اند ؛ پس جانشينان آنها ؛ پس نيكوتر پس نيكوتر . و همانا چنين است كه مبتلا مى شود مؤمن به اندازۀ كارهاى نيكويش ؛ پس كسى كه درست باشد دين او و نيكو باشد كار او ، سخت گردد بلاى او . و اين براى آن است كه خداى تعالى قرار نداده است دنيا را ثواب از براى مؤمنى و نه سزا براى كافرى . و كسى كه تنگ است دينش و ضعيف است عقلش ، كم باشد بلايش . و همانا بلا تندتر است به سوى مؤمن پرهيزگار از باران به سوى آرامگاه زمين"» .
ص: 261
شرح : بعضى گفته اند كه مراد از «ناس» در مثل اين حديث شريف ، كاملين از قبيل انبيا و اوليا و اوصيا ، است ؛ و در حقيقت آنها ناس هستند و ساير مردم «نسناس»(1) . چنانچه در احاديث است(2) . و اين وجهى ندارد . بلكه مناسب مقام اين است كه در اين جا عموم مردم اراده شود ؛ چنانچه وجهش پرواضح است . و از احاديث اين باب كافى نيز استفاده شود . و اگر در حديثى وارد باشد كه «ناس» كاملين باشند ، نه آن است كه هر جا كه اين كلمه وارد شد مراد آنهاست .
و «بلاء» اختبار و امتحان است ؛ و در نيك و بد استعمال شود . چنانچه اهل لغت تصريح كرده اند . جوهرى گويد در صحاح : «وَالْبَلاءُ الاخْتِبارُ يَكُونُ بِالْخَيْرِ وَالشَرِّ . يُقالُ : أَبْلاهُ اللّه بَلاءً حَسَناً وَأبلَيْتُهُ مَعْرُوفاً»(3) . و حق تعالى نيز فرمايد : (بَلاءً حَسَناً)(4) . بالجمله ، هر چه حق جلّ جلاله به آن بندگان خود را امتحان فرمايد بلا و ابتلاست ؛ چه از قبيل امراض و اسقام و فقر و ذلت و ادبار دنيا باشد ، يا مقابلات آنها ؛ كه بسا باشد كه انسان به كثرت جاه و اقتدار و مال و منال و رياست و عزت و عظمت امتحان شود . ولى هر وقت «بلا» يا «بليه» يا «ابتلا» يا امثال آنها مطلق ذكر شود ، منصرف به قسم اوّل شود .
و «أمْثل» به معنى اشرف و افضل است . يُقالُ : هذا أَمْثَلُ مِنْ هذا . أَيْ أَفْضَلُ وَأَدْنى إلَى الْخَيْرِ . وَأَماثِلُ النّاسِ ، خِيارُهُمْ(5) . پس معنى «ثُمَّ الأمثَلُ فَالأمثَلُ» چنان آيد كه هر كس پس از اوصيا افضل و نيكوتر است ، بلاى او سخت تر از سايرين باشد ؛ و هر كس پس از آنها افضل است ، بلايش از ديگران بيشتر است . و درجات كثرت ابتلا به مقدار و بر وزان
ص: 262
درجات فضل است . و اين نحو تعبير در فارسى نيست .
و «سَخُف» به معنى رقت و خفت عقل است . چنانچه در صحاح(1) و غير آن است .
و «قرار» به معنى مستقر و جايگاه است . چنانچه از لغت استفاده شود . و فى القاموس : «القَرارُ والقَرارَةُ مَا قُرَّ فيهِ ، والمُطْمَئنُّ مِنَ الأَرْضِ»(2) . وجه مناسبت و تشبيه آن است كه همان طور كه زمين قرارگاه و مستقر باران است و باران بر او رو آورد و قرار گيرد ، مؤمن نيز قرارگاه بليّات است كه آنها به او تهاجم كند و قرار گيرد و از او مفارقت نكند .
ما با خواست خداى تعالى در خلال فصولى چند بيان آنچه محتاج به ذكر است در حديث شريف مى نماييم .
فصل
در بيان معنى امتحان و نتيجۀ آن و چگونگى نسبت آن به ذات مقدّس حق تعالى حسب مناسبت و گنجايش اين اوراق
بدان كه نفوس انسانيه در بدو ظهور و تعلق آن به ابدان و هبوط آن به عالم مُلك در جميع علوم و معارف و ملكات حسنه و سيّئه ، بلكه در جميع ادراكات و فعليات ، بالقوه است و كم كم رو به فعليت گذارد به عنايت حق - جلّ و علا - و ادراكات ضعيفۀ جزئيّه اوّل در او پيدا شود ، از قبيل احساس لمس و حواس ظاهرۀ ديگر الأخسّ فالأخسّ ؛ و پس از آن ادراكات باطنيه نيز به ترتيب در او حادث گردد . ولى در جميع ملكات باز بالقوّه
باشد ؛ و اگر در تحت تأثيراتى واقع نشود ، به حسب نوع ملكات خبيثه در او غالب شود و متمايل به زشتى و ناهنجارى گردد ؛ زيرا كه دواعى داخليه از قبيل شهوت و غضب و غير آن او را طبعاً به فجور و تعدى و جور دعوت كند ؛ و پس از تبعيت آنها به اندك زمانى حيوانى بس عجيب و شيطانى بى اندازه غريب گردد . و چون عنايت حق تعالى و
ص: 263
رحمتش شامل حال فرزند آدم در ازل بود ، دو نوع از مربّى و مهذِّب به تقدير كامل در او قرار داد كه آن دو به منزلۀ دو بال است از براى بنى آدم كه مى تواند به واسطۀ آنها از حضيض جهل و نقص و زشتى و شقاوت به اوج علم و معرفت و كمال و جمال و سعادت پرواز نمايد و خود را از تنگناى ضيق طبيعت به فضاى وسيع ملكوت اعلى رساند . و اين دو يكى مربّى باطنى ، كه قوّۀ عقل و تمييز است ؛ و ديگر مربّى خارجى ، كه انبيا و راهنمايان طرق سعادت و شقاوت مى باشند . و اين دو هيچ كدام بى ديگرى انجام اين مقصد ندهند ، چه كه عقل بشر خود نتواند كشف طرق سعادت و شقاوت كند و راهى به عالم غيب و نشئۀ آخرت پيدا كند ، و هدايت و راهنمايى پيمبران بدون قوّۀ تميز و ادراك عقلى مؤثر نيفتد . پس حق تبارك و تعالى اين دو نوع مربّى را مرحمت فرموده كه به واسطۀ آنها تمام قواى مخزونه و استعدادات كامنۀ در نفوس به فعليت تبديل پيدا كند . و اين دو نعمت بزرگ را حق تعالى براى امتحان بشر و اختبار آنها مرحمت فرموده ؛ زيرا كه بدين دو نعمتْ ممتاز شوند افراد بنى نوع انسان از يكديگر ، و سعيد و شقى و مطيع و عاصى و كامل و ناقص از هم جدا شوند . چنانچه جناب ولايت مآب فرمايد : «وَالَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً وَلَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً»(1) .
و در كافى شريف ، در باب تمحيص و امتحان ، ابن ابى يعفور از حضرت صادق - عليه السلام - نقل كند كه قال : «لاَبُدَّ لِلنَّاسِ مِنْ أَنْ يُمَحَّصُوا وَيُمَيَّزُوا وَيُغَرْبَلُوا وَيُسْتَخْرَج فِي الْغِرْبَالِ خَلْقٌ كَثِيرٌ»(2) . فرمود : «لابد است از براى مردم از اين كه خالص شوند و امتحان گردند و تميز داده شوند و غربال شوند ؛ و استخراج شود در غربال خلق بسيارى» .
و بإسْنادِه عَنْ مَنْصُورٍ ، قَالَ : قَالَ لِي أَبُو عَبْدِاللّه ِ عليه السلام : «يَا مَنْصُورُ ، إِنَّ هَذَا الأَمْرَ لاَ يَأْتِيكُمْ إِلاَّ بَعْدَ إِيَاسٍ [وَلاَ] وَاللّه ِ حَتَّى تُمَيَّزُوا وَلاَ وَاللّه ِ حَتَّى تُمَحَّصُوا ، وَلاَ وَاللّه ِ حَتَّى يَشْقَى مَنْ يَشْقَى وَيَسْعَدَ مَنْ يَسْعَدُ»(3) .
ص: 264
فرمود : «اى منصور ، همانا اين امر (يعنى قيام قائم) نمى آيد شما را مگر بعد از مأيوس [شدن] . و نه به خدا قسم تا تميز داده شويد ، و نه به خدا قسم تا خالص شويد ، و نه به خدا قسم تا شقى شود هر كس شقى مى شود و سعيد شود هر كس سعيد مى شود» .
و در حديث ديگر است از حضرت ابوالحسن - عليه السلام - قال : «يُخْلَصُونَ كَمَا يُخْلَصُ الذَّهَبُ»(1) .
و در كافى شريف ، در باب ابتلا و اختبار ، سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند ، قَالَ : «مَا مِنْ قَبْضٍ وَلاَ بَسْطٍ إِلاَّ وَللّه ِِ فِيهِ مَشِيئَةٌ وَقَضَاءٌ وَابْتِلاَءٌ»(2) .
و در حديث ديگر از حضرت منقول است ، قال : «إِنَّهُ لَيْسَ شَيْءٌ فِيهِ قَبْضٌ أَوْ بَسْطٌ مِمَّا أَمَرَ اللّه بِهِ أَوْ نَهى عَنْهُ إِلاَّ وَفِيهِ لِلَّهِ عَزَّ وَجَلَّ ابْتِلاَءٌ وَقَضَاءٌ»(3) . يعنى «نيست چيزى كه در آن منع و عطايى باشد از چيزهايى كه امر فرموده خداوند تعالى به آن يا نهى فرموده از آن ، مگر آن كه در آن از براى خداى عزّ وجلّ امتحان و حكمى است . و «قبض» در لغت امساك و منع و اخذ است ؛ و «بسط» نشر و اعطاست . پس ، هر عطا و توسعه و منعى و هر امر و نهى و تكليفى براى امتحان است .
پس ، معلوم شد كه بعث رسل و نشر كتب آسمانى همه براى امتياز بشر و جدا شدن اشقيا از سعدا و مطيعين از عاصين است . و معنى امتحان و اختبار حق همين امتياز واقعى خود بشر است از يكديگر ، نه علم به امتياز ؛ زيرا كه علم حق تعالى ازلى و متعلق و محيط به هر چيز است قبل از ايجاد . و حكما در تحقيق امتحان و ابتلا بسط كلام داده اند كه ذكر آن خارج از ميزان است(4) .
ص: 265
پس ، نتيجۀ امتحان مطلقاً - كه اين دو كه ذكر شد از بزرگ ترين آنها است - امتياز سعيد و شقى است . در اين امتحان و اختبار نيز حجت خدا بر خلق تمام شود و هلاكت و شقاوت و سعادت و حيات هر كسى از روى حجت و بيّنه واقع گردد و راه اعتراض باقى نماند . هر كس تحصيل سعادت و حيات جاويدان نمايد ، به هدايت و توفيق حق است ؛ زيرا كه تمام اسباب تحصيل را مرحمت فرموده . و هر كس تحصيل شقاوت نمايد و رو به هلاكت رود و تبعيت نفس و شيطان كند ، با فراهم بودن جميع طرق هدايت و اسباب كسب سعادت ، خود به اختيار خود به هلاكت و شقاوت فرو رفته و حجت بالغۀ حق بر او تمام است : )لَها ما كَسَبَتْ وَعَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ((1) .
بدان كه پيش از اين مذكور شد(2) كه هر عملى كه از انسان صادر مى شود ، بلكه هر چه در ملك بدن واقع شود و متعلقِ ادراك نفس شود ، از آن يك نحو اثرى در نفس واقع شود ؛ چه اعمال حسنه باشد يا سيّئه ؛ كه از اثر حاصل از آنها در لسان اخبار به «نكتۀ بيضاء» و «نكتۀ سوداء» تعبير شده(3) ؛ و چه از سنخ لذايذ باشد يا سنخ آلام باشد . مثلاً از هر لذتى كه از مطعومات يا مشروبات يا منكوحات و جز آنها انسان مى برد ، در نفسْ اثرى از آن واقع مى شود و ايجاد علاقه و محبتى در باطن روح نسبت به آن مى شود و
ص: 266
توجه نفس به آن افزون مى شود . و هر چه در لذات و مشتهيات بيشتر غوطه زند ، علاقه و حب نفس به اين عالم شديدتر گردد و ركون و اعتمادش بيشتر شود ؛ و نفس تربيت شود و ارتياض پيدا كند به علاقۀ به دنيا ؛ و هر چه لذايذ در ذائقه اش بيشتر شود ، ريشۀ محبتش بيشتر گردد ؛ و هر چه اسباب عيش و عشرت و راحت فراهم تر باشد ، درخت علاقۀ دنيا برومندتر گردد . و هر چه توجه نفس به دنيا بيشتر گردد . به همان اندازه از
توجه به حق و عالم آخرت غافل گردد ؛ چنانچه اگر ركون نفس بكلى به دنيا شد و وجهۀ آن مادى و دنياوى گرديد ، سلب توجه از حق تعالى و دار كرامت او به كلى گردد و (أَخْلَدَ إِلَى الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ)(1) شود .
پس ، استغراق در بحر لذايذ و مشتهياتْ قهراً حب به دنيا آورد ؛ و حب به دنيا تنفر از غير آن آورد ، و وجهه به مُلك غفلت از ملكوت آورد . چنانچه به عكس ، اگر انسان از چيزى بدى ديد و ادراك ناملايمات كرد ، صورت آن ادراك در نفسْ ايجاد تنفر نمايد . و هر چه آن صورت قوى تر باشد ، آن تنفر باطنى قوى تر گردد . چنانچه اگر كسى در شهرى رود كه در آن جا امراض و آلام بر او وارد شود و ناملايمات خارجى و داخلى بر او رو آورد ، قهراً از آن جا متنفر و منصرف شود . و هر چه ناملايمات بيشتر باشد ، انصراف و تنفر افزون شود . و اگر شهر بهترى سراغ داشته باشد ، كوچ به آن جا كند . و اگر نتواند به آن جا حركت كند ، علاقۀ به آن جا پيدا كند و دلش را به آن جا كوچ دهد .
پس ، اگر انسان از اين عالم هر چه ديد بليّات و آلام و اسقام و گرفتارى ديد و امواج فتنه ها و محنت ها بر او رو آورد ، قهراً از آن متنفر گردد و دلبستگى به آن كم شود و اعتماد بر آن نكند . و اگر به عالَم ديگرى معتقد باشد و فضاى وسيع خالى از هر محنت و المى سراغ داشته باشد ، قهراً بدان جا سفر كند . و اگر سفر جسمانى نتوان كرد ، سفر روحانى كند و دلش را بدان جا فرستد . و پر واضح است كه تمام مفاسد روحانى و اخلاقى و اعمالى از حب به دنيا و غفلت از حق تعالى و آخرت است . و حب به دنيا سر
ص: 267
منشأ هر خطيئه است(1) ؛ چنانچه تمام اصلاحات نفسانى و اخلاقى و اعمالى از توجه به حق و دار كرامت آن و از بى علاقگى به دنيا و عدم ركون و اعتماد به زخارف آن است .
پس ، معلوم شد از اين مقدمه كه حق تعالى عنايت و الطافش به هر كس بيشتر باشد و مراحم ذات مقدس شامل حال هر كس زيادتر باشد ، او را بيشتر از اين عالم و زخارف آن پرهيز دهد ، و امواج بليّات و فتن را بر او بيشتر متوجه فرمايد ، تا اين كه روحش از اين دنيا و زخارف آن منصرف و منزجر گردد و به مقدار ايمانش رو به عالم آخرت رود و وجهۀ قلبش متوجه به آن جا گردد . و اگر نبود از براى تحمل شدت ابتلا مگر همين يك جهت ، هر آينه كفايت مى كرد . و در احاديث شريفه اشارت به اين معنا دارد :
مُحَمّدُ بْن يَعْقُوبَ بِإسْنادِهِ عَنْ أَبي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «إِنَّ اللّه َ تَعالى لَيَتَعَاهَدُ الْمُؤمِنَ بِالْبَلاَءِ كَمَا يَتَعَاهَدُ الرَّجُلُ أَهْلَهُ بِالْهَدِيَّةِ مِنَ الْغَيْبَةِ ، وَيَحْمِيهِ الدُّنْيَا كَمَا يَحْمِي الطَّبِيبُ الْمَرِيضَ»(2) .
حضرت باقر - عليه السلام - فرمايد : «همانا خداى تعالى هر آينه تفقد كند مؤمن را به بلا چنانچه تفقد كند مردى عيال خود را به هديه از سفر ، و هر آينه پرهيز دهد او را از دنيا ، چنانچه پرهيز دهد طبيب مريض را» .
و در حديث ديگر نيز به همين مضمون وارد است(3) .
و گمان نشود كه محبت حق و شدت عنايت ذات اقدس به بعضى بندگان - نعوذ باللّه - جزاف و بى جهت است ؛ بلكه هر قدمى كه مؤمن و بندۀ خدا به سوى او بردارد ، عنايت حق به او متوجه شود ، حق تعالى به قدر ذراعى به او نزديك شود(4) .
ص: 268
مَثل مراتب ايمان و تهيۀ اسباب توفيق ، مثل انسانى است كه با چراغى در راه تاريك حركت كند : هر قدمى كه بردارد ، جلو او روشن گردد و راهنمايى براى قدم ديگر نمايد .
هر قدمى كه انسان به سوى آخرت بردارد ، راه روشن تر شود و عنايات حق به او بيشتر گردد و اسباب توجه به عالم قرب و تنفر از عالَم بُعد را فراهم فرمايد . و عنايات ازليۀ حق تعالى به انبيا و اوليا به واسطۀ علم ازلى اوست به اطاعت آنها در زمان تكليف . چنانچه شما اگر دو بچه داشته باشيد كه در حال طفوليتِ آنها علم پيدا كنيد كه يكى موجبات رضايت شما را فراهم مى كند و يكى موجبات سخط و غضب شما را ، البته عنايت شما از اوّل به آن مطيع بيشتر از ديگرى است .
و ديگر از نكات شدت ابتلاى بندگان خاص اين است كه آنها در اين ابتلا و گرفتارى ها به ياد حق افتند و مناجات و تضرّع در درگاه قدس ذات مقدس نمايند و مأنوس با ذكر و فكر او گردند . و طبيعى اين نوع بنى الانسان است كه در وقت بليّات تشبث به هر ركنى كه احتمال نجات در او دهند پيدا مى كنند ، و در وقت سلامت و راحتْ غفلت از آن پيدا مى كنند ؛ و چون خواصْ ركنى جز حق سراغ ندارند ، بدان متوجه شوند و انقطاع به مقام مقدس او پيدا كنند . و حق تعالى از عنايتى كه به آنها دارد ، خود سبب انقطاع را فراهم فرمايد . گرچه اين نكته ، بلكه نكتۀ سابقه ، نسبت به انبيا و اولياء كمل درست نيايد ؛ چه كه آنها مقامشان مقدس تر از آن است و قلبشان محكم تر از آن است كه به اين امور علاقه به دنيا پيدا كنند ، يا در توجه و انقطاعشان به حق فرقى حاصل شود .
و تواند بود كه انبيا و اولياء كمل چون به نور باطنى و مكاشفات روحانى يافته اند كه حق تعالى به اين عالم و زخارف آن نظر لطف ندارد و دنيا و هر چه در اوست خوار و پست است در پيشگاه مقدس او ، از اين جهت اختيار كردند فقر را بر غنا و ابتلا را بر راحتى و بليّات را بر غير آنها . چنانچه در احاديث شريفه شاهد بر اين معنا است :
در حديث است كه جبرئيل كليد خزاين ارض را در حضور خاتم النبيين - صلّى اللّه عليه و آله - آورد و عرض كرد در صورت اختيارِ آن از مقامات اخروى شما نيز چيزى
ص: 269
كم نشود . حضرت براى تواضع از حق تعالى قبول نفرمود و فقر را اختيار فرمود(1) . و در كافى شريف سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند در حديثى ، قالَ : «إِنَّ الْكَافِرَ لَيَهُونُ عَلَى اللّه ِ حَتَّى لَوْ سَأَلَهُ الدُّنْيَا بِمَا فِيهَا أَعْطَاهُ ذَلِكَ»(2) . و اين از خوارى دنياست در نظر كبرياى حق . و در حديث است كه حق تعالى از وقتى كه عالَم اجسام را خلق فرموده به آن نظر لطف نفرموده است(3) .
و ديگر از نكات شدت ابتلاء مؤمنين آن است كه در اخبار به آن اشاره شده است كه از براى آنها درجاتى است كه به آنها نائل نشوند مگر با بليّات و امراض و آلام . و ممكن است اين درجاتْ صورت اعراض از دنيا و اقبال به حق باشد ؛ و ممكن است از براى خود اين بليّات صورت ملكوتى باشد كه نيل به آنها نشود مگر با ظهور در عالم ملك و ابتلاى آنها به آن .
چنانچه در حديث شريف كافى سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند : قَالَ : «إِنَّهُ لَيَكُونُ لِلْعَبْدِ مَنْزِلَةٌ عِنْدَ اللّه ِ ؛ فَمَا يَنَالُهَا إِلاَّ بِإِحْدَى الخَصْلَتَيْنِ : إِمَّا بِذَهَابِ مَالِهِ ، أَوْ بِبَلِيَّةٍ فِي جَسَدِهِ»(4) . فرمود : «همانا چنين است : هر آينه مى باشد از براى بنده درجه اى پيش خدا ؛ پس نمى رسد به آن مگر به دو خصلت : يا به رفتن مالش ، يا به بليه در جسم او» .
و در خبر شهادت حضرت سيد الشهداء - عليه السلام - وارد است كه حضرت رسول صلی الله علیه و آله وسلم را در خواب ديد . حضرت فرمود به آن مظلوم كه از براى تو درجه اى است در بهشت ؛ نمى رسى به آن مگر به شهادت(5) . البته صورت ملكوتى شهادت در راه خدا حاصل نمى شود مگر به وقوع آن در مُلك چنان كه مبرهن است در علوم عاليه ؛ و در
ص: 270
اخبار متواتره وارد است كه از براى هر عملى صورتى است در عالم ديگر(1) .
و در كافى از حضرت صادق - عليه السلام - نقل شده است ، قَالَ : «إِنَّ عَظِيمَ الأَجْرِ لَمَعَ عَظِيمِ الْبَلاَءِ ؛ وَمَا أَحَبَّ اللّه ُ قَوْماً إِلاَّ ابْتَلاَهُمْ»(2) . فرمود : «همانا بزرگى مزد هر آينه با بزرگى بلاست . و دوست ندارد خدا قومى را مگر آن كه مبتلا كند آنها را» . و احاديث به اين مضمون بسيار است(3) .
محدِّث بزرگ ، مجلسى - عليه الرحمه - فرمايد : «در اين احاديث (يعنى احاديث ابتلاء انبيا كه وارد شده از طرق عامه و خاصه) دلالت واضحه است بر آن كه انبيا و اوصيا در امراض حسيه و بليّات جسميه مثل غيرشان هستند . بلكه آنها اولى به آن هستند از غير ، براى بزرگ شدن اجر آنها كه موجب تفاضل در درجات است . و اين منافات با مقام آنها ندارد ؛ بلكه آن موجب تثبيت امر آنها شود . و اگر آنها مبتلا نشوند به بليّات ، با آن كه از دست آنها معجزات و خارق عادات صادر مى شود ، گفته شود دربارۀ آنها آنچه نصارى دربارۀ پيغمبرشان گفتند . و اين تعليل در روايات وارد است»(4) ، انتهى .
و محقق مدقق طوسى(5) و حكيم عظيم قدوسى - عطّر اللّه مرقده - در تجريد فرمايد در ضمن آنچه انبيا بايد از آن مبرا باشند : «و هرچه تنفر از آن حاصل آيد»(6) . و علامۀ علماى اسلام - رضوان اللّه عليه - فرمايد در شرح آن : «و بايد منزه باشد از امراض
ص: 271
منفّره ، مثل سَلَس و جذام و برص ؛ براى اين كه اينها تنفر آورد و منافى با غرض از بعثت است»(1) .
نويسنده گويد : گرچه مقام نبوت تابع كمالات نفسانيه و مدارج روحانيه است و ربطى به مقام جسمانيت ندارد و امراض و نقايص جسمانيه ضررى به مقام روحانى آنها نرساند و امراض منفّره از علوّ شأن و عظمت رتبۀ آنها چيزى ناقص نكند ، اگر مؤكد كمالات آنها نباشد و مؤيد درجات آنها نگردد ، چنانچه اشاره به آن شد ، ليكن آنچه اين دو محقق اشاره بدان كردند خالى از وجه نيست ؛ زيرا كه چون عامۀ مردم تميز مابين مقامات را نمى دهند و گمان مى كنند كه نقص جسمانى از نقص روحانى يا ملازم با او است ، و بعضى از نقايص را منافى با مقام علوّ شأن و عظمت مرتبت دانند ، لهذا عنايت حق چنان اقتضا كند كه پيغمبران را كه صاحب شريعت و مبعوث به رسالت هستند به امراضى كه موجب تنفر طباع و استيحاش مردم است مبتلا نفرمايد . پس ، عدم ابتلاى آنها نه از براى آن است كه ابتلاى به آن نقص مقام نبوت است ؛ بلكه براى اكمال فايدۀ تبليغ است . بنابراين ، مانع ندارد ابتلاى بعض انبيا كه صاحب شريعت نيستند ، و ابتلاى اولياء بزرگ و مؤمنين به اين گونه بليّات . چنانچه حضرت ايّوب و جناب حبيب نجار مبتلا بودند . و اخبار كثيره وارد شده در ابتلاى حضرت ايّوب .
فَمِنْ ذَلِكَ مَا رُوِيَ عَنْ تَفْسيرِ عَلِيّ بْنِ إبْراهيمَ ، عَنْ أَبي بَصيرٍ ، عَنْ أَبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - في حَديثٍ طَويلٍ قالَ : «فَسَلَّطَهُ عَلى بَدَنِه ما خَلا عَقْلَهُ وَعَيْنَيْهِ ؛ فَنَفَخَ فيهِ إبْليسُ فَصارَ قَرْحَةً وَاحِدَةً مِنْ قَرْنِهِ إلى قَدَمِهِ ، فَبَقِيَ في ذلِكَ دَهْراً طَويلاً يَحْمَدُ اللّه وَيَشْكُرُهُ حَتّى وَقَعَ في بَدَنِهِ الدُّودُ وَكانَتْ تَخْرُجُ مِنْ بَدَنِه فَيَرُدُّها . وَيَقُولُ لَها : اِرْجعي إلى مَوْضِعِكِ الَّذي خَلَقَكِ اللّه مِنْهُ . ونَتَنَ حَتّى أَخْرَجَهُ أَهْلُ القَرْيَةِ مِنَ القَرْيَةِ وَأَلْقَوْهُ فِي المَزْبَلَةِ خَارِجَ القَرْيَةِ»(2) .
ص: 272
وَفِي الكافى بِإِسْنادِهِ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : قُلْتُ لَهُ : (فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّه ِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَعَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ)(1) . فَقَالَ : «يَا أَبَا مُحَمَّدٍ يُسَلَّطُ وَاللّه ِ مِنَ الْمُؤمِنِ عَلَى بَدَنِهِ وَلاَ يُسَلَّطُ عَلَى دِينِهِ . قَدْ سُلِّطَ عَلَى أَيُّوبَ فَشَوَّهَ خَلْقَهُ ، وَلَمْ يُسَلَّطْ عَلَى دِينِهِ . وَقَدْ يُسَلَّطُ مِنَ الْمُؤمِنِينَ عَلَى أَبْدَانِهِمْ وَلاَ يُسَلَّطُ عَلَى دِينِهِمْ»(2) .
وبِإسْنادِهِ عَنْ نَاجِيَةَ ، قَالَ : قُلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - إِنَّ الْمُغِيرَةَ يَقُولُ : إِنَّ الْمُؤمِنَ لاَ يُبْتَلَى بِالْجُذَامِ وَلاَ بِالْبَرَصِ وَلاَ بِكَذَا وَلاَ بِكَذَا . فَقَالَ : «إِنْ كَانَ لَغَافِلاً عَنْ صَاحِبِ يَاسِينَ ، إِنَّهُ كَانَ مُكَنَّعاً» . ثُمَّ رُدَّ أصَابِعُهُ فَقَالَ : «كَأَ نِّي أَنْظُرُ إِلَى تَكْنِيعِهِ ، أَتَاهُمْ فَأَنْذَرَهُمْ ؛ ثُمَّ عَادَ إِلَيْهِمْ مِنَ الْغَدِ فَقَتَلُوهُ» . ثُمَّ قَالَ : «إِنَّ الْمُؤمِنَ يُبْتَلَى بِكُلِّ بَلِيَّةٍ وَيَمُوتُ بِكُلِّ ميتَةٍ ، إلاَّ أَ نَّهُ لاَ يَقْتُلُ نَفْسَهُ»(3) .
ص: 273
«صاحب ياسين» حبيب نجّار است . و «تكنيع» با نون ، كه در اكثر نسخ است ، بنا به فرمودۀ مجلسى رحمه الله علیه : تشنج و مُثله بودن است . مجلسى فرمايد : گويا جذام سبب تكنيع اصابع او شده بوده است(1) . و در اين فرموده تأمل است .
از اين احاديث و احاديث بسيار ديگر استفاده شود كه مؤمنين و انبيا گاهى براى بعض مصالح مبتلا شوند به امراض منفّره . گرچه در مقابل اين اخبار بعض اخبار ديگر است كه نفى كرده است تشويۀ خلقت حضرت ايوب - عليه السلام - و بو افتادن بدن شريفش را(2) . و بحث و تطويل در ذكر و جمع آنها نفع بسيارى ندارد .
بالجمله ، اين نحو از امراض ضررى به حال مؤمنين و نقص براى آنها و انبيا - عليهم السلام - نيست ، بلكه ترفيع رتبه و علوّ مقام و درجه است . وَاللّه تَعالى أعْلَمُ بِالصَّوابِ .
ص: 274
بدان كه اين عالم دنيا براى نقص و قصور و ضعفى كه در آن است نه داركرامت و جاى ثواب حق تعالى است ، و نه محل عذاب و عقاب است ؛ زيرا كه داركرامت حق عالمى است كه نعمت هاى آن خالص و اختلاط به نقمت ندارد و راحت آن مشوب به تعب و رنج نيست . و در اين عالم چنين نعمتى امكان ندارد ، زيرا كه دار تزاحم است و به هر نعمتى انواع رنج و زحمت و نقمت اختلاط دارد . بلكه حكما گفته اند : لذات اين عالم دفع آلام است(1) . و توان گفت كه لذاتش موجب آلام است ، زيرا كه اين جا هر لذتى در پى ، رنج و الم و تعبى دارد . بلكه مادۀ اين عالم تعصى دارد از قبول رحمت خالص و نعمت غير مشوب . و همين طور عذاب و زحمت و رنج و تعب اين عالَم نيز خالص نيست ؛ بلكه هر رنجى و تعبى محفوف به نعمتى و نعمت هايى است . و هيچ يك از آلام و اسقام و رنج و محنت در اين عالم غير مشوب نيست ؛ و مواد اين عالم تعصّى دارد از قبول عذاب خالص مطلق . و دار عذاب و عقاب حق دارى است كه در آن عذاب محض و عقاب خالص باشد . آلام و اسقام آن جا مثل اين عالم نيست كه به عضوى دون عضوى متوجه باشد ؛ يك عضو سالم و راحت باشد و عضو ديگر در تعب و زحمت .
و به بعض آنچه ذكر شد اشاره فرموده در حديث شريف ، كه ما به شرح آن پرداختيم ، آن جا كه فرمايد : «وَذَلِكَ أَنَّ اللّه َ لَمْ يَجْعَلِ الدُّنْيَا ثَوَاباً لِمُؤمِنٍ وَلاَ عُقُوبَةً لِكَافِرٍ» .
يعنى جهت اين كه مؤمن در اين عالم مبتلا به بليّات شود آن است كه خداى تعالى قرار نداده اين دنيا را ثواب براى مؤمنى و نه سزا براى كافرى . اين جا دارتكليف و «مزرعۀ آخرت» و عالم كسب است ؛ و عالم آخرت دار جزا و سزا و ثواب و عقاب است . آنها كه متوقع اند كه حق تعالى هر كس را كه در اين عالَم مرتكب معصيت و فحشايى شد يا ظلم و تعدى به كسى ، فوراً جلو او را بگيرد و دست او را منقطع كند و او را قلع و قمع فرمايد ،
ص: 275
غافل از آن هستند كه خلاف ترتيب و مخالف سنّه اللّه جاريه است . اين جا دار امتحان و امتياز شقى از سعيد و مطيع از عاصى است ؛ و عالم ظهور فعليات است نه دار بروز نتايج اعمال و ملكات . و اگر نادراً حق تعالى ظالمى را گرفتار كند ، مى توان گفت از عنايات حق تعالى به آن ظالم است . اگر اهل معصيت و ظلم را به حال خودشان واگذار فرمايد «استدراج» است . چنانچه خداى تعالى مى فرمايد : (سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ * وَأُمْلِى لَهُمْ إِنَّ كَيْدِى مَتِينٌ)(1) . يعنى «زود است كه نعمت دهيم آنها [را] درجه درجه از جهتى كه نمى دانند . و مهلت دهيم آنها را . همانا اخذ من شديد است» . و مى فرمايد : )وَلا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِى لَهُمْ خَيْرٌ لأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِى لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْماً وَلَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ((2) . يعنى «گمان نكنند آنان كه كافر شدند اين كه مهلت ما براى آنها خير است ؛ همانا چنين است كه مهلت داديم آنها را تا زياد كنند گناه را . و از براى آنها عذاب [خوار كننده(3)] است» .
و در مجمع البيان روايت كند از حضرت صادق عليه السلام : أَنَّهُ قال : «إذا أَحْدَثَ الْعَبْدُ ذَنْباً ، جُدِّدَ لَهُ نِعْمَةٌ فَيَدَعُ الاسْتِغْفارَ . فَهُوَ الاسْتِدْراجُ»(4) فرمود : «وقتى حادث كند بنده گناهى را ، تجديد شود براى او نعمتى ، پس واگذارد استغفار را ، پس آن استدراج است» .
در ذيل حديث شريف كه مى فرمايد : «وَمَنْ سَخُفَ دِينُهُ وَضَعُفَ عَقْلُهُ قَلَّ بَلاَؤهُ» چنين ظاهر شود كه بليّات اعم از جسمانيه و روحانيه است ؛ زيرا كه اشخاص ضعيف العقل و كم ادراك به مقدار ضعف عقل و ادراك خود از بليّات روحانيه و ناملايمات عقليه مأمون اند . به خلاف كسانى كه عقلشان كامل و ادراكشان شديد است ، كه به مقدار كمال
ص: 276
عقل و شدت ادراك خود بليّات روحانى آنها زياد شود . و هر چه ادراكات كامل تر و روحانيت قوى تر باشد ، بليّات بيشتر و ادراك ناملايمات افزون گردد . و تواند بود كه فرمودۀ حضرت رسالت پناه - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - كه فرمود : «مَا أُوذِيَ نَبِيُّ مِثْلَ مَا أُوذيتُ»(1) . يعنى «اذيت نشد پيغمبرى مثل اذيتى كه من شدم» . نيز به اين معنى برگردد ؛ زيرا كه هر كس عظمت و جلالت ربوبيت را بيشتر ادراك كند و مقام مقدّس حق - جلّ و علا - را زيادتر بشناسد ، از عصيان بندگان و هتك حرمت آنها بيشتر متأثر و متألم گردد ؛ و نيز هر كس رحمتش و عنايت و لطفش به بندگان خدا بيشتر باشد ، از اعوجاج و شقاوت آنها بيشتر اذيت مى شود ؛ و البته خاتم النبيين - صلّى اللّه عليه و آله - در اين مقامات و ساير مدارج كماليه از انبيا و اوليا و ساير بنى الانسان كامل تر بوده ، پس اذيتش بيشتر و تأثرش بالاتر بوده . و نيز توجيه ديگر دارد كه مناسب اين مقام ذكر آن نيست . وَاللّه الْعالِمُ وَلَهُ الْحَمْدُ .
ص: 277
ص: 278
حديث شانزدهم [ صبر ]
الحديث السادس عشر : بِأسْنادِنا المُتَّصِلَةِ إلى ثِقَةِ الإسْلامِ وَالْمُسْلِمينَ ، فَخْرِ الطائِفةِ الْحَقَّةِ وَمُقَدَّمِهِمْ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الكُلَيْنيّ - رَضي اللّه عنه - عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ ، عَنْ أَبِيهِ ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ النُّعْمَانِ ، عَنْ عَبْدِاللّه ِ بْنِ مُسْكَانَ ، عَنْ أَبِي بَصِيرٍ ، قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللّه ِ - عليه السَّلام - يَقُولُ : «إِنَّ الْحُرَّ حُرٌّ عَلَى جَمِيعِ أَحْوَالِهِ ؛ إِنْ نَابَتْهُ نَائِبَةٌ صَبَرَ لَهَا ؛ وَإِنْ تَدَاكَّتْ عَلَيْهِ الْمَصَائِبُ لَمْ تَكْسِرْهُ وَإِنْ أُسِرَ وَقُهِرَ وَاسْتَبْدَلَ بِالْيُسْرِ عُسْراً ؛ كَمَا كَانَ يُوسُفُ الصِّدِّيقُ الأَمِينُ لَمْ يَضْرُرْ حُرِّيَّتَهُ أَنْ اسْتُعْبِدَ وَقُهِرَ وَأُسِرَ ؛ وَلَمْ تَضْرُرْهُ ظُلْمَةُ الْجُبِّ وَوَحْشَتُهُ وَمَا نَالَهُ ، أَنْ مَنَّ اللّه ُ عَلَيْهِ فَجَعَلَ الْجَبَّارَ الْعَاتِيَ لَهُ عَبْداً بَعْدَ إِذْ كَانَ [لَهُ] مَالِكاً ؛ فَأَرْسَلَهُ وَرَحِمَ بِهِ أُمَّةً . وَكَذَلِكَ الصَّبْرُ يُعَقِّبُ خَيْراً ، فَاصْبِرُوا وَوَطِّنُوا أَنْفُسَكُمْ عَلَى الصَّبْرِ تُوجَرُوا»(1) .
ترجمه : «ابوبصير گفت : شنيدم حضرت صادق - عليه السلام - را كه مى گفت : آزاد ، آزاد است بر همۀ احوال خود ؛ اگر بيايد او را مصيبتى ، صبر كند مر آن را ؛ و اگر فرو كوبيده شود بر او مصيبت ها ، نمى شكند او را گرچه اسير شود و مقهور گردد و سختى را به آسانى بَدَل گيرد . چنانچه بود يوسف - عليه السلام - بسيار راستگوىِ امين كه ضرر نرساند آزادى او را اين كه به بندگى گرفته شد و اسير شد و مقهور گرديد . و زيان نرساند او را تاريكى چاه و ترس آن و آنچه رسيد او را ؛ تا آن كه منت گذاشت خدا بر او ،
ص: 279
پس قرار داد جبار متكبر را بندۀ او ، بعد از آن كه مالك بود ؛ پس ، فرستاد خدا او را (يعنى به پيغمبرى) و ترحم فرمود به واسطۀ او امتى را . و همين طور صبر دنبال آورد خير را ، پس صبر كنيد و مهيا كنيد خود را بر صبر تا مزد داده شود» .
شرح : «نائبة» مفرد «نوائب» است . و آن حوادث و مهمات نازله است . و در صحاح گويد به معنى مصيبت است .
و «دكّ» به معنى «دقّ» يعنى كوبيدن است . و در صحاح است : «وَقَدْ دَكَكْتُ الشَّيء أَدُكُّهُ دَكّاً إذا ضَرَبْتُهُ وَكَسَرْتُهُ حَتّى سَوَّيْتُهُ بِالاَْرْضِ» انتهى(1) . و تَداكَّتْ عَلَيْهِ ، أَيْ ، تَداقَّتْ . و به معنى اجتماع و ازدحام نيز آمده ؛ چنانچه از نهايه منقول است در حديث حضرت امير المؤمنين عليه السلام : «ثُمَّ تَدَاكَكْتُمْ عَلَيَّ تَدَاكُكَ الأبِلِ إلهيمِ عَلَى حِيَاضِهَا» . أَي ، اِزْدَحَمْتُمْ(2) . و از نهايه نيز نقل شده كه اصل «دكّ» به معنى «كسر» است(3) . و در اين حديث شريف به مناسبت لم تكسره به معنى اوّل انسب است ، گرچه معنى دوم نيز مناسب است .
و كلمۀ [إن] در «وَإنْ اُسِرَ» وصليّه است ، و «قهر» و «استبدل» عطف به آن است . و مجلسى - رحمه اللّه - فرموده در بعض نسخه ها «واستبدل بالعسر يسرا» وارد است(4) . بنابراين عطف است بر «لم تكسره» ، پس غايتِ صبر شود .
جملۀ «أن استُعبد» مبنى للمفعول و فاعلِ لَم يَضرُرْ است . و در نسخۀ مرآة العقول به تقديم «باء» موحّده بر «عين» مهمله وارد است(5) . و در وسائل به تقديم «عين» بر «باء» منقول است(6) . و مظنون است كه نسخۀ مرآة از غلط كاتب باشد ، گرچه معنى آن نيز
ص: 280
خالى از صحت نيست . ولى مناسب با مقام و سر تا پاى حديث شريف آن است كه در نسخۀ وسائل است .
و «ما نالَهُ» عطف است به «ظُلمةُ الجُبِّ» . يعنى ، ضرر نرساند او را آنچه به او رسيد از ظلم برادرها و حزن و بليّات .
و قوله : «أنْ مَنَّ اللّه» اظهر آن است كه به تقدير «إلى» است ، و متعلق است به «لَمْ تَضرُرْ» در دو موضع بر سبيل تنازع . و مرحوم مجلسى احتمالات كثيره در آن داده(1) كه ذكر آنها خالى از تطويل نيست .
و مراد به آن كه «مالك آن حضرت بندۀ او گرديد» اين است كه مطيع او گرديد .
بدان كه انسان اگر مقهور در تحت سلطۀ شهوت و هواهاى نفسانيه گرديد ، رقّيت و عبوديت و ذلت در او به قدر مقهوريتش در تحت سلطۀ آنها زياد شود . و معنى عبوديت از كسى ، خضوع تامّ و اطاعت از اوست . و انسان مطيع شهوات و مقهور نفس امّاره بنده فرمانبر آنهاست ؛ و هرچه آنها امر كنند ، با كمال خضوع اطاعت كند ، و در پيشگاه آنها عبد خاضع و بندۀ مطيع گردد تا كار به جايى رسد كه اطاعت آنها را مقدم دارد بر اطاعت خالق سماوات و ارض ، و بندگى آنها را برگزيند بر بندگى مالك الملوك حقيقى . و در اين حال عزت و حريت و آزادمردى از قلبش [رخت] بندد ، و غبار ذلت و فقر و عبوديت بر چهرۀ قلبش بنشيند ، و خاضع اهل دنيا گردد و قلبش در پيش اهل دنيا و صاحبان حشمت سجده كند و از براى به دست آوردن مشتهيات نفسانيۀ خود ، از هم نوع خود ذلت ها و منّت ها كشد و خوارى ها در راه تعمير بطن و فرج برد ؛ و تا اسير بند شهوت و نفس است ، از هيچ گونه خلاف شرف و فتوت و حريتى مضايقه نكند ؛ و سر به زير بار اطاعت هر كس و ناكس درآورد ، و از هر ناچيز منت كشد به مجرد
ص: 281
احتمال حصول مطلوب پيش او ، گرچه آن شخص از ساير خلق بى ارزش تر و پست تر باشد و احتمال موهوم باشد . و گويند «وهم» در باب طمع حجت است . آنهايى كه بندۀ دنيا و شهوت خويش اند و طوق بندگى هواى نفس را در گردن نهادند ، بندگى از هر كسى كه دنيا را پيش او سراغ دارند ، يا احتمال مى دهند ، مى كنند و خاضع او مى شوند . و اگر در ظاهر زبان منيّت و عفت نفس گشايند ، تدليس محض است ، و اعمال آنها و اقوال آنها اين كلام را تكذيب كنند . و اين اسارت و رقّيت از امورى است كه انسان را هميشه در زحمت و ذلت و رنج و تعب دارد . و انسان با شرف و عزت نفس بايد با هر وسيله و جديت خود را از آن پاك و پاكيزه كند . و پاك شدن از اين كثافت و رهايى از اين قيد خوارى و مذلّت به معالجۀ اساس نفس است ؛ و آن با علم و عمل نافع صورت گيرد .
اما عمل ، پس آن به ارتياضات شرعيه و مخالفت نفس است . در مدتى آن را از محبت مفرط به دنيا و تبعيت شهوات و هواهاى نفسانيه منصرف كند تا آن كه نفس عادت به خيرات و كمالات كند .
و اما علم ، به آن است كه انسان به نفس خود بفهماند و به قلب خويشتن برساند كه مخلوقات ديگر چون خود ضعيف و محتاج و فقير و بينوا هستند ؛ و آنها نيز مثل خود من در تمام امور جزئيه و كليه محتاج به غنى مطلق و قادر توانا هستند ؛ و آنها قابل آن نيستند كه حاجت كسى را برآورند ، و كوچك تر از آن هستند كه نفس به آنها متوجه گردد و قلبْ خاضع آنها گردد ، و همان قادر توانايى كه به آنها عزت و شرف و مال و منال داده قادر است به هر كس بدهد .
حقيقتاً انسان را عار آيد كه به واسطۀ شكم خود يا راه انداختن شهوت خويش اين قدر ذلّت و خوارى به خود راه دهد ، و از اين مخلوق بى همه چيز و فقراى بى دست و پا و اذلاّء بى دانش و بينش منّت كشد . منت اگر مى كشى ، از غنى مطلق و خالق سماوات و ارض بكش ؛ كه اگر توجه به ذات مقدس او پيدا كردى و دلت خاضع در محضر او گرديد ، از هر دو عالم وارهى و طوق عبوديت مخلوق را از گردن بيرون كنى : «العُبُودِيَّةُ جَوْهَرَةٌ
ص: 282
كُنْهُهَا الرُبوبِيَّةُ»(1) . بندگى خدا گوهر گران بهايى است كه باطن آن آزادى و ربوبيت است . به واسطۀ عبوديت حق و توجه به نقطۀ واحدۀ مركزيه و افناء تمام قوا و سلطنت ها در تحت سلطنت مطلقۀ الهيه ، چنان حالتى در قلب پيدا شود كه قهر و سلطنت بر همه عوالم كند ؛ و از براى روح حالت عظمت و رفعتى پيدا شود كه جز در پيشگاه ربوبيت و آنها كه اطاعت آنها اطاعت ذات مقدس حق است سر به اطاعت احدى ننهد . و اگر به حسب پيش آمدن روزگار در تحت سلطه و قدرت كسى باشد ، قلب را از آن لرزه نيفتد و استقلال و حريت نفس محفوظ ماند ؛ چنانچه حضرت يوسف و حضرت لقمان را عبوديت ظاهريه به حريت و آزادى قلبى آنها ضرر نرساند .
اى بسا قدرتمندان و داراى سلطنت هاى ظاهره كه از حريت و آزادى نفس و بزرگوارى و بزرگمنشى بويى نبردند و بندۀ ذليل و عبد مطيع نفس و هوى هستند ، و بدين جهت از مخلوق ناچيز نيز تملق گويند .
از حضرت على بن الحسين - سلام اللّه عليهما - منقول است كه فرمود در ضمن كلامى : «إنّي لآنَفُ أنْ أَطْلُبَ الدُّنْيا مِنْ خالِقِها ، فَكَيْفَ مِنْ مَخْلُوقٍ مِثْلي!»(2) يعنى «همانا من عار دارم اين كه دنيا را خواهش كنم از آفريدگارِ آن ، پس چگونه از مخلوقى مثل خود طلب كنم!»
اى عزيز ، تو اگر عار ندارى از طلب دنيا ، لااقل از مخلوق ضعيف كه مثل خود تو است طلب مكن . بفهم كه مخلوق را قدرتى نيست براى تعمير دنياى تو . گيرم كه با هزار منت و ذلت ارادۀ او را جلب كردى ، ارادۀ او در ملك حق كاركن نيست ، و كسى را تصرفى در مملكت مالك الملوك نيست ؛ پس اين قدر براى اين چند روزۀ دنيا و شهوات محدودۀ موقته از خلق بى همه چيز تملق مگو ؛ و از خداى خود غافل مشو و حريت و
ص: 283
آزادى خود را حفظ كن و قيد عبوديت و اسارت را از گردن خود بردار و در جميع احوال آزاد شو ؛ چنانچه در حديث شريف فرمايد : «إِنَّ الْحُرَّ حُرٌّ عَلَى جَمِيعِ أَحْوَالِهِ»(1) .
و بدان كه غنا به غناى قلب ، و بى نيازى ، از حالات روح است ، به امور خارجيۀ غير مربوطۀ به انسان نيست .
من خود در ميان اهل ثروت و مال و منال كسانى را ديدم كه اظهارات آنها را هيچ فقير با آبرويى نمى كرد و بيانات آنها شرم آور بود! آن بيچاره غبار ذلّت و مسكنت چهرۀ قلبش را فرو گرفته بود . ملت يهود با آن كه در دنيا به نسبت جمعيت خود متمول و با ثروت ترين تمام سكنۀ ارض هستند ، مع ذلك ذلت و مسكنت و فقر و فاقه از چهرۀ آنها ظاهر و تمام مدت عمر را با زحمت و خوارى و عجز و بى نوايى به سر مى برند . اين نيست مگر همان فقر قلبى و ذلت روحى .
در بين اهل زهد و درويش منشى كسانى را ديديم كه قلوب آنها به قدرى غنى و بى نياز است كه به همۀ مُلك دنيا از روى بى اعتنايى نظر مى كنند ، و به جز ذات مقدس حق تعالى احدى را لايق عرض حاجت نمى دانند .
تو خود نيز در حالات اهل دنيا و اهل طلب رياست با نظر دقت و تفتيش مطالعه كن ، ببين ذلت آنها و تملّق آنها از مردم از سايرين بيشتر است و در پيش [مردم] خضوعشان بيشتر است . مريدپرورها و مدعيان ارشاد خوارى ها مى كشند و ارادت ها مى ورزند تا چند روزى بطن و فرج را تعمير كنند . قلب مراد طالب بيشتر خاضع است پيش مريد از قلب مريد پيش او ؛ با آن كه در سنخ اين دو ارادت نيز فرق هاست : ارادت مريد روحانى و
الهى است ، گرچه در اشتباه باشد ؛ و ارادت مراد دنياوى و شيطانى است .
اينها كه ذكر شد ذل ها و مفاسد دنيايى است . اگر پرده برداشته شود ، معلوم مى شود كه صورت اين اسارت در تحت قيود و كُند و زنجيرهاى شهوات و هواهاى نفسانيّه چه صورتى است . شايد اين سلسله اى كه طولش هفتاد ذراع است ، و خداى تعالى از آن اطلاع داده(2) ، و آن حبس و غلى كه براى ماست ، در اين دنيا صورت همين
ص: 284
اسارت و رقيت در تحت فرمان شهوت و غضب باشد . خداى تعالى فرمايد : (وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِراً)(1) . «[و] يافتند آنچه كرده بودند حاضر» . و فرمايد : )لَهَا مَا كَسَبَتْ وَعَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ((2) . آنچه به ما مى رسد در آن عالم ، صورت اعمال خود ماست .
سلسله هاى پيچ در پيچ شهوات و هواها را پاره كن و كند قلب را بشكن و از اسارت بيرون بيا و در اين عالم آزادانه زيست كن تا در آن عالم آزاد باشى ؛ وگرنه صورت اين اسارت را در آن جا حاضر خواهى ديد . و بدان كه آن طاقت فرساست . اولياى خدا با آن كه از اَسر و رقّيت به كلى خارج شده بودند و به حريت مطلقه نائل بودند ، با اين حال دل هاى آنها چنان لرزان بود و از عاقبت امر چنان ناله مى كردند و جزع مى نمودند كه عقول متحير از آن است .
گرچه مطالبى كه در اين اوراق است از امور شايعۀ رايجه و از مكررات بايد به شمار آورد ، ولى باكى از اين تكرار نيست . تذكر نفس و تكرار حق امر مطلوبى است ؛ و از اين جهت در اذكار و اوراد و عبادات و مناسكْ تكرار مطلوب است . و نكتۀ اصلى آن عادت دادن نفس و مرتاض نمودن آن است . پس ، از تكرار اى عزيز [ملول] مشو ؛ و بدان كه تا انسان در قيد اسارت نفس و شهوات آن است و سلسله هاى طولانى شهوت و غضب در گردن اوست ، به هيچ يك از مقامات معنوى و روحانى نائل نمى شود ، و سلطنت باطنيۀ نفس و ارادۀ نافذۀ آن بروز و ظهور نمى كند و مقام استقلال و عزت نفس ، كه از بزرگ ترين مقامات كمال روحانى است ، در انسان پيدا نمى شود . بلكه اين اسارت و رقّيتْ باعث مى شود كه انسان سرپيچ از اطاعت نفس نباشد در هيچ حال .
و چون سلطنت نفس اماره و شيطان در باطن قوى شد و تمام قوا سر به رقّيت و
ص: 285
طاعت آنها گذاشتند و خضوع در پيشگاه آنها نمودند و تسليم تام شدند ، آنها قانع به معاصى تنها نمى شوند كم كم از معصيت هاى كوچك انسان را به معاصى بزرگ ، و از آنها به سستى عقايد ، و از آن به ظلمت افكار ، و از آن به تنگناى جحود ، و از آن به بغض و دشمنى انبيا و اوليا مى كشانند . و نفس كه در تحت سلطه و رقّيت آنهاست نتواند از آن سرپيچى نمايد . پس ، عاقبتِ امرِ طاعت و اسارت خيلى وخيم است و به جاهاى خيلى هولناك انسان را ممكن است بكشد . انسان عاقل رئوف به حال خود ، بايد به هر وسيله اى شده خود را از اين اسارت خارج كند ، و تا فرصت دارد و قواى او سالم است و حيات و صحت و جوانى برقرار است و قوا به كلى مسخّر نشده ، در مقابل آن قيام كند ؛ و مدتى مواظبت اوقات خويش كند و مطالعه در حالات نفس كند و حالات گذشتگان و سوء عاقبت آنها را مداقّه نمايد و گذشتن اين چند روزه را به باطن قلب خود بفهماند و قلب را بيدار كند و به قلب بفهماند حقيقت منقول از رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - به ما ، كه فرمود : «الدُّنْيا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ»(1) . «دنيا كشتگاه بازپسين است» ، اگر اين چند روزه كشت نكنيم و عمل صالح ننماييم ، فرصت از دست مى رود ؛ عالم ديگر كه فرا رسيد و موتْ حلول كرد ، تمام اعمال منقطع مى شود و آمال پايمال مى گردد . و اگر خداى نخواسته با اين عبوديت از شهوات و اسارت از قيد گوناگون هواهاى نفسانيه ملك الموت در رسد ، شيطان ممكن است مقصد آخر را كه ربودن ايمان است انجام دهد ، و با ما طورى سلوك كند و به قلب ما طورى نمايش دهد كه با دشمنى حق و انبيا و اولياء او از دنيا برويم . و خدا مى داند كه در پس اين پرده چه بدبختى هاست و چه ظلمت ها و وحشت هاست .
هان اى نفس خسيس و اى دل غافل! از خواب برخيز و در مقابل اين دشمنى كه سال هاست تو را افسار كرده و در قيد اسيرى در آورده و به هر طرف مى خواهد مى كشاند و به هر عمل زشتى و خُلق ناهنجارى دعوت مى كند و وادار مى نمايد قيام كن
ص: 286
و اين قيود را بشكن و زنجيرها را پاره كن و آزادى خواه باش و ذلت و خوارى را بركنار گذار و طوق عبوديّت حق - جلّ جلاله - را به گردن نِه كه از هر بندگى و عبوديتى وارهى و به سلطنت مطلقه الهيه در دو عالم نائل شوى .
اى عزيز ، با آن كه اين عالم دار جزا نيست و محل بروز سلطنت حق نيست و زندان مؤمن است(1) ، اگر تو از اسارت نفس بيرون آيى و به عبوديت حق گردن نهى و دل را موحد كنى و زنگار دوبينى را از آيينۀ روح بزدايى و قلب را به نقطۀ مركزيّۀ كمال مطلق متوجه كنى ، در همين عالَم آثار آن را بعيان مى يابى ؛ چنان وسعتى در قلبت حاصل شود كه محل ظهور سلطنت تامۀ الهيه شود و از تمام عوالم فسحت و سعۀ آن بيشتر گردد : «لا يَسَعُني أَرْضي وَلا سَمائي بَلْ يَسَعُني قَلْبُ عَبْدِيَ الْمُؤْمِن»(2) . و چنان غنا در آن ظاهر گردد كه تمام ممالك باطن و ظاهر را به پشيزى نشمرى ، و چنان اراده ات قوىّ گردد كه متعلق به ملك و ملكوت نگردد و هر دو عالم را لايق خود نداند .
«طيران مرغ ديدى تو ز پايبند شهوت++بدر آى تا ببينى طيران آدميت»(3)
فصل در معناى صبر و در بيان آن كه صبر نتيجۀ حريت از قيد نفس است
از نتايج بزرگ و ثمرات عظيمۀ اين حريت و خروج از عبوديت نفس ، صبر در بليّات و نوائب است . و بر ذمّۀ ماست كه بيان معناى «صبر» را مجملاً و اقسام و ثمرات آن و ارتباط آن را به حريت بنماييم .
«صبر» را چنانچه محقّق طايفۀ حقّه و مدقّق فرقۀ محقّه ، كامل در علم و عمل ، نصيرالدين طوسى - قدّسه اللّه نفسه القدّوسى - تعريف نمودند ، عبارت از «نگاهدارى
ص: 287
نفس است از بى تابى نزد مكروه»(1) . و عارف محقّق مشهور در منازل السائرين فرمايد : «صبر نگاهدارى نفس است از شكايت بر جزع مستور»(2) انتهى .
و بدان كه صبر را از مقامات متوسطين محسوب داشتند ؛ زيرا مادامى كه نفس مصيبات و بليّات را مكروه شمارد و آن را جزع باطنى از آنها باشد ، مقام معرفتش ناقص است ؛ چنانچه مقام رضاى به قضا و خشنودى از توجه بليّات مقام شامخ ترى است ؛ گرچه آن را نيز از مقامات متوسّطين محسوب نماييم . و همين طور صبر در معاصى و بر طاعات نيز از نقصان معرفت به اسرار عبادات و صور معاصى و طاعات است ؛ زيرا كه اگر كسى حقيقت عبادت را بفهمد و به صور برزخيه بهيۀ آن ايمان داشته باشد ، و همين طور به صور برزخيۀ موحشۀ معاصى مؤمن باشد ، صبر در اين مقامات براى او معنى ندارد ، بلكه مطلب منعكس مى شود : اگر براى او خوشى و راحتى پيش آمد كند يا كارش منجر به ترك عبادتى يا فعل معصيتى شود ، آنها نزد او مكروه افتد و جزع باطنى او بيشتر باشد از جزع اهل صبر در بليّات و مصيبات .
از جناب عبد صالح عارف به وظايف عبوديت ، صاحب مقامات و كرامات ، على بن طاووس(3) - قدّس اللّه نفسه - منقول است كه روز اوّل تكليف خود را جشن مى گرفته و سور و سرور مى كرده و عيد محسوب مى كرده ، براى آن كه خداى تبارك و تعالى او را در آن روز مفتخر فرموده به اذن در فعل طاعات(4) . آيا براى اين روح لطيف بايد فعل طاعات را صبر در مكروهات كامنۀ در باطن به شمار آورد؟! ماها كجا هستيم و اين بندگان فرمانبر حق كجا؟! ما باز گمان مى كنيم حق تعالى تحميل به ما فرموده و تكاليف را زحمت و كلفت مى دانيم . اگر يكى از ما هم زحمت كشد و در اوّل وقت فريضه را بجا
ص: 288
آورد ، مى گويد كه انسان بايد اين كار را بكند زودتر خود را راحت كنيم! همۀ بدبختى هاى ما از جهل و نادانى است و نقصان و فقدان ايمان است . در هر حال ، به حقيقتْ صبر [نگاهدارى نفس از شكايت بر] جزع كامن است . و آنچه دربارۀ ائمۀ هدى يا انبياء عظام وارد شده كه توصيف شدند به صبر ، تواند كه صبر بر آلام جسمانيه بوده كه به مقتضاى طبايع بشريه باعث تأثر است ؛ يا صبر بر فراق محبوب بوده كه از مقامات بزرگ محبين است ؛ و پس از اين ذكرى از آن مى شود ؛ و الاّ صبر بر طاعات و معاصى و بليّات غير آنچه ذكر شد دربارۀ آنها ، بلكه شيعيان آنها ، معنا ندارد .
عارف معروف ، كمال الدين عبدالرزاق كاشانى ، در شرح منازل گويد : «مراد شيخ كه فرمايد : صبر خوددارى از شكايت است ، شكايت به مخلوق است ؛ و الاّ شكايت به حق تعالى و اظهار جزع در درگاه قدس او با صبر منافات ندارد ؛ چنانچه حضرت ايوب عَرض شكوى به حق نمود : (أَ نِّى مَسَّنِىَ الشَّيْطَانُ بِنُصْبٍ وَعَذَابٍ)(1) با آن كه حق تعالى او را مدح فرمايد : بقوله : (إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ)(2) . و حضرت يعقوب عرض مى كند : (إِنَّما أَشْكُوا بَثِّى وَحُزْنِى إِلَى اللّه ِ)(3) با آن كه او از صابران بود . بلكه ترك شكايت به سوى حق اظهار تجلّد و ظهور به دعوى است»(4) انتهى .
از سيرۀ انبياء عظام و حضرات ائمۀ معصومين - صلوات اللّه عليهم اجمعين - نيز چنان ظاهر مى شود كه با آن كه مقامات آنها بالاتر از صبر [و] رضا و تسليم بوده ، مع ذلك هيچ گاه از دعا و عجز و تضرع در درگاه معبود خوددارى نمى كردند ، و عرض حاجات خود را به حضرت حق تعالى مى نمودند . و اين مخالف با مقامات روحانيه نيست ؛ بلكه تذكر حق و انس و خلوت با محبوب و اظهار عبوديت و ذلت در پيشگاه عظمت كامل مطلق ، غايت آمال عارفين و نتيجۀ سلوك سالكين است .
ص: 289
بدان كه از براى صبر نتايج بسيار است ، كه از جملۀ آنها ارتياض و تربيت نفس است . اگر انسان مدتى در پيشامدهاى ناگوار و بليّات روزگار و در مشقّت عبادات و مناسك و تلخى ترك لذات نفسانيه ، به واسطۀ فرمان حضرت ولىّ النعم ، صبر كند و تحمل مشاق را گرچه سخت و ناگوار باشد بنمايد ، كم كم نفس عادت مى كند و مرتاض مى شود و از چموشى بيرون مى آيد و سختى تحمل مشاق بر آن آسان مى شود ، و از براى نفس ملكۀ راسخۀ نوريه پيدا مى شود كه به واسطۀ آن از مقام صبر ترقى مى كند و به مقامات عاليۀ ديگر نائل مى شود ، بلكه صبر در معاصى منشأ تقواى نفس شود ، و صبر در طاعات منشأ انس به حق گردد ، و صبر در بليّات منشأ رضا به قضاى الهى شود . و اينها از مقامات بزرگ اهل ايمان ، بلكه اهل عرفان است . و در احاديث شريفۀ اهل بيت عصمت [ستايش] بليغ از صبر گرديده ؛ چنانچه در كافى شريف سند به حضرت صادق - سلام اللّه عليه - رساند :
قال : «الصَّبْرُ مِنَ الإِيمَانِ بِمَنْزِلَةِ الرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ ؛ فَإِذَا ذَهَبَ الرَّأْسُ ، ذَهَبَ الْجَسَدُ ؛ وكَذَلِكَ إِذَا ذَهَبَ الصَّبْرُ ، ذَهَبَ الإِيمَانُ»(1) .
فرمود : «صبر نسبت به ايمان به مثابه سر است نسبت به بدن ، پس وقتى رفت سر ، جسد برود ؛ و همين طور وقتى كه صبر رفت ، ايمان برود» .
و در حديث ديگر سند به حضرت سجاد ، على بن الحسين - عليهما السلام - رساند : قال : «الصَّبْرُ مِنَ الإِيمَانِ بِمَنْزِلَةِ الرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ ؛ وَلاَ إِيمَانَ لِمَنْ لاَ صَبْرَ لَهُ»(2) .
ص: 290
و احاديث بسيار در اين باب است كه ما پس از اين به مناسبت به ذكر بعضى از آن مى پردازيم .
صبر كليد ابواب سعادات و سرمنشأ نجات از مهالك است . بلكه صبرْ بليّات را بر انسان آسان مى كند و مشكلات را سهل مى نمايد و عزم و اراده را قوّت مى دهد و مملكت روح را مستقل مى نمايد . و جزع و بى تابى علاوه بر عارى كه خود دارد و كاشف از ضعف نفس است ، انسان را بى ثبات و اراده را ضعيف و عقل را سست مى كند . جناب محقق خبير خواجه نصير - قدّس اللّه سرّه - فرمايد : «وَهو (أَىِ الصَّبْرُ) يَمْنَعُ الباطِنَ عَنِ الاضْطِرابِ ، وَاللِّسانَ عَنِ الشِّكايَةِ ، وَالأَعْضاءَ عَنِ الحَرَكاتِ الْغَيْرِ الْمُعْتادَةِ»(1) . يعنى «صبر جلوگيرى كند باطن را از بى تابى ، و زبان را از شكايت ، و اعضا را از كارهاى خلاف عادت» . و به عكس انسان غير صابر باطن و قلبش مضطرب و وحشتناك است و دلش لرزان و متزلزل است . و اين خود بليّه اى است فوق بليّات و مصيبتى است بالاترين مصيبت ها كه سر بار انسان مى شود و راحتى را از انسان سلب مى كند . اما صبر تخفيف مى دهد مصيبت را ، و قلب غالب مى شود بر بليّات و اراده قاهر مى شود بر مصيبات وارده . و همين طور انسان غير صابر و بى شكيب زبانش به شكايت پيش هر كس و ناكس باز شود ؛ و اين علاوه بر رسوايى پيش مردم و معروفيت به سست عنصرى و كم ثباتى و افتادن از نظر خلق ، پيش ملائكة اللّه و در درگاه قدس ربوبيت از ارزش مى افتد .
بنده اى كه نتواند يك مصيبت كه از حق و محبوب مطلق به او مى رسد تحمل كند ، و انسانى كه از ولى نعمت خود ، كه هزاران هزار نعمت ديده و هميشه مستغرق نعمت هاى اوست ، يك بليّه ديد زبان به شكايت پيش خلق گشود ، چه ايمانى دارد و چه تسليمى در مقام مقدس حق دارد؟ پس درست است كه گفته شود : «كسى كه صبر ندارد ايمان ندارد» . اگر تو به جناب ربوبى ايمان داشته باشى و مجارى امور را به يد قدرت كاملۀ او
بدانى و كسى را متصرف در امور ندانى ، البته از پيشامدهاى روزگار و از بليّات وارده
ص: 291
شكايت پيش غير حق تعالى نكنى ؛ بلكه آنها را به جان و دل بخرى و شكر نعم حق كنى .
پس ، آن اضطراب هاى باطنى و آن شكايت هاى زبانى و آن حركات زشت غير معتادِ اعضا همه شهادت دهند كه ما از اهل ايمان نيستيم . تا نعمت در كار است ، صورتاً شكرى مى كنيم . و آن نيز مغزى ندارد ، بلكه براى طمع ازدياد است . وقتى كه يك مصيبت پيشامد كرد ، يا يك درد و مرضى رو آورد ، شكايت ها از حق تبارك و تعالى پيش خلق مى بريم و زبان اعتراض و كنايه گويى را باز كرده پيش كس و ناكس شكوه ها مى كنيم . كم كم اين شكايت ها و جزع و فزع ها در نفسْ تخم بغض به حق و قضاى الهى مى كارد ؛ و آن به تدريج سبز مى شود و قوّت مى گيرد تا آن كه ملكه مى شود ؛ بلكه خداى نخواسته صورتِ باطنِ ذاتْ صورتِ [بغض] به قضاى حق و دشمنى ذات مقدس شود . آن وقت عنان از كف گسيخته شود و مهار اختيار از چنگ رها شود و انسان به هيچ وجه نتواند ضبط حال و خيال نمايد و ظاهر و باطن رنگ دشمنى حق تعالى گيرد ، و با يك پارچه بغض و عداوت مالك النعم از اين عالم منتقل گردد و به شقاوت ابدى و ظلمت هميشگى دچار شود . پناه مى برم به خدا از بدى عاقبت و ايمان مستودع . پس ، صحيح است كه مى فرمايد وقتى كه صبر برود ايمان مى رود .
پس اى عزيز ، مطلب بس مهم و راه خيلى خطرناك است . از جان و دل بكوش و در پيشامدهاى دنيا صبر و بردبارى را پيشۀ خود كن ، و در مقابل بليّات و مصيبات مردانه قيام [كن] ، و به نفس بفهمان كه جزع و بيتابى علاوه بر آن كه خود ننگى بزرگ است ، براى رفع بليّات و مصيبات فايده اى ندارد ؛ و شكايت از قضاى الهى و ارادۀ نافذۀ حق پيش مخلوقِ ضعيف بى قدرت و قوّه مفيد فايده نخواهد بود . چنانچه اشاره به آن در حديث شريف كافى فرمايد :
مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ بِإسْنادِهِ عَنْ سَماعَةَ بْنِ مِهْرانَ ، عَنْ أبي الحَسَنِ - عليه السلام - قَالَ : قَالَ لِي : «مَا حَبَسَكَ عَنِ الْحَجِّ؟» قَالَ قُلْتُ : جُعِلْتُ فِدَاكَ ، وَقَعَ عَلَيَّ دَيْنٌ كَثِيرٌ وَذَهَبَ مَالِي ؛ وَدَيْنِيَ الَّذِي قَدْ لَزِمَنِي هُوَ أَعْظَمُ مِنْ ذَهَابِ مَالِي ؛ فَلَوْ لاَ أَنَّ رَجُلاً مِنْ أَصْحَابِنَا أَخْرَجَنِي مَا قَدَرْتُ أَنْ أَخْرُجَ . فَقَالَ لِي : «إِنْ تَصْبِرْ تُغْتَبَطْ ؛ وَإِلاَّ تَصْبِرْ يُنْفِذِ اللَّهُ مَقَادِيرَهُ ،
ص: 292
رَاضِياً كُنْتَ أَمْ كَارِهاً»(1) .
«سماعه گفت : فرمود ابوالحسن كاظم - عليه السلام - به من : "چه چيز مانع شد تو را از حج؟" گفت : گفتم : "فدايت شوم ، واقع شد بر من قرض بسيارى ، و مالم رفته است ؛ و قرضى كه لازم شده بزرگ تر است از رفتن مالم . اگر نبود مردى از رفقاى ما كه خارج كرد مرا ، قدرت نداشتم كه خارج شوم ." پس فرمود به من : "اگر صبر كنى ، مورد غبطه شوى ؛ و اگر صبر نكنى ، اجرا مى كند خدا تقديراتِ خود را ، خشنود باشى يا كراهت داشته باشى"» .
پس معلوم شد كه جَزع و بى تابى مفيد فايده نيست ، بلكه ضررهاى بس هولناك دارد و هلاكت هاى بس ايمان سوز در دنبال آن است ؛ و صبر و بردبارى خود داراى ثواب جزيل و اجر جميل و صور بهيّه و تمثال شريف برزخى است ؛ چنانچه در ذيل حديث شريف كه ما به شرح آن پرداختيم فرمايد : «وَ كَذَلِكَ الصَّبْرُ يُعَقِّبُ خَيْراً ؛ فَاصْبِرُوا وَوَطِّنُوا أَنْفُسَكُمْ عَلَى الصَّبْرِ تُوجَرُوا» . پس صبر را عاقبت خير است در اين عالم ، چنانچه از تمثيل به حضرت يوسف - عليه السلام - معلوم مى شود ، و موجب اجر است در آخرت .
و در حديث شريف كافى سند به ابوحمزۀ ثُمالى - رحمه اللّه - رساند . قالَ : قَالَ أَبُو عَبْدِاللّه ِ عليه السَّلام : «مَنِ ابْتُلِيَ مِنَ الْمُؤمِنِينَ بِبَلاءٍ فَصَبَرَ عَلَيْهِ ، كَانَ لَهُ مِثْلُ أَجْرِ أَلْفِ شَهِيدٍ»(2) . «فرمود : حضرت صادق عليه السلام : "كسى كه مبتلا به بليه اى شود و صبر كند ، براى او اجر هزار شهيد است"» .
و احاديث كثيره در اين باب وارد است كه ما بعضى آنها را در فصل بعد ذكر مى كنيم . اما اين كه از براى صبر صورت بهيّۀ برزخيه است ، علاوه بر اين كه مطابق قسمى از برهان است(3) ، در احاديث شريفه نيز از آن ذكر شده است ؛ چنانچه در كافى شريف سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند ، قال : «إِذَا دَخَلَ الْمُؤمِنُ [فِي] قَبْرِهِ ، كَانَتِ الصَّلاَةُ عَنْ يَمِينِهِ وَالزَّكَاةُ عَنْ يَسَارِهِ وَالْبِرُّ مُطِلٌّ عَلَيْهِ وَيَتَنَحَّى الصَّبْرُ نَاحِيَةً ؛ فَإِذَا دَخَلَ
ص: 293
عَلَيْهِ الْمَلَكَانِ اللَّذَانِ يَلِيَانِ مُسَأَلَتَهُ ، قَالَ الصَّبْرُ لِلصَّلاةِ وَالزَّكَاةِ وَالْبِرِّ : دُونَكُمْ صَاحِبَكُمْ ؛ فَإِنْ عَجَزْتُمْ عَنْهُ فَأَنَا دُونَهُ»(1).
فرمود : «وقتى داخل شود مؤمن به قبرش ، مى باشد نماز از راست او و زكات از چپ او و نيكى و احسان مشرف بر او ؛ و دور شود [صبر] بر طرفى . پس وقتى كه داخل شوند بر او دو ملكى كه كارگزار مسألت از او هستند ، گويد صبر به نماز و زكات و نيكويى : "بگيريد رفيق خود را . (يعنى همراهى كنيد او را) . پس اگر شما از او عاجز[يد] ، من او را مى گيرم"» .
بدان كه از براى صبر ، به حسب آنچه از احاديث شريفه معلوم مى شود ، درجاتى است ؛ و اجر و ثواب آن به حسب درجات آن مختلف است . چنانچه در كافى شريف ، سند به حضرت مولاى متقيان ، امير مؤمنان - عليه السلام - رساند : قَالَ : «قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلّى اللّه عليه وآله : الصَّبْرُ ثَلاَثَةٌ : صَبْرٌ عِنْدَ الْمُصِيبَةِ ؛ وَصَبْرٌ عَلَى الطَّاعَةِ ؛ وَصَبْرٌ عَنِ الْمَعْصِيَةِ . فَمَنْ صَبَرَ عَلَى الْمُصِيبَةِ حَتَّى يَرُدَّهَا بِحُسْنِ عَزَائِهَا ، كَتَبَ اللَّهُ لَهُ ثَلاَثَمِائَةِ دَرَجَةٍ مَا بَيْنَ الدَّرَجَةِ إِلَى الدَّرَجَةِ ، كَمَا بَيْنَ السَّمَاءِ وَالأَرْضِ . وَمَنْ صَبَرَ عَلَى الطَّاعَةِ ، كَتَبَ اللّه ُ لَهُ سِتَّمِائَةِ دَرَجَةٍ مَا بَيْنَ الدَّرَجَةِ إِلَى الدَّرَجَةِ ، كَمَا بَيْنَ تُخُومِ الأَرْضِ إِلَى الْعَرْشِ . وَمَنْ صَبَرَ عَنِ الْمَعْصِيَةِ ، كَتَبَ اللّه ُ لَهُ تِسْعَمِائَةِ دَرَجَةٍ مَا بَيْنَ الدَّرَجَةِ إِلَى الدَّرَجَةِ ، كَمَا بَيْنَ تُخُومِ الأَرْضِ إِلَى مُنْتَهَى الْعَرْشِ»(2) .
«فرمود حضرت امير - عليه السلام - كه فرمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله : "صبر سه گونه است : صبر نزد مصيبت است ، و صبر بر طاعت است ، و صبر از معصيت . پس كسى كه صبر كند بر مصيبت تا آن كه برگرداند مصيبت و شدت آن را به نيكويى عزاى آن (يعنى با صبر جميل شدت مصيبت را ردّ كند) ، بنويسد خدا براى او
ص: 294
سيصد درجه ؛ مابين هر درجه تا درجه مثل مابين آسمان و زمين . و كسى كه صبر نمايد بر اطاعت ، بنويسد خدا از براى او ششصد درجه ؛ ميانۀ درجه تا درجه مثل ميانۀ قعر زمين تا عرش . و كسى كه صبر كند بر معصيت ، بنويسد خداوند براى او نهصد درجه ؛ ميانۀ درجه تا درجه مثل ميانۀ منتهاى زمين تا منتهاى عرش"» .
و از اين حديث شريف معلوم مى شود كه صبر بر معصيت افضل است از ساير مراتب صبر ؛ چه كه هم درجات آن بيشتر است ، و هم سعۀ بين درجات بسيار زيادتر است . و نيز معلوم شود كه سعۀ بهشت بيش از آن است كه در اوهام ما محجوبين و مقيدين است . و آنچه در تحديد بهشت وارد است كه )عَرْضُهَا كَعَرْضِ السَّمواتِ وَالأَرْضِ((1) شايد راجع به بهشت اعمال باشد . و اين كه در حديث شريف است ، بهشت اخلاق است ؛ و ميزان در بهشت اخلاق قوّت و كمال اراده است ؛ و آن را محدود به حدى نبايد كرد .
بعضى فرموده اند كه اين جا مقصودْ ارتفاع است ، و در آيۀ شريفه عرض(2) . و تنافى نيست : ممكن است در عرض برابر و در ارتفاع مختلف باشند . و اين بعيد است . زيرا چنين نمايد كه مقصود از عرضْ ميزان سعه باشد نه عرض مقابل طول . چنانچه سماوات و ارض نيز عرضِ مقابلِ طول به معناى متفاهم عرفى و لغوى ندارند ، گرچه عرض به معناى بُعد ثانى به اصطلاح طبيعيين دارند ، و كتاب الهى مشى بر طبق اصطلاح نمى فرمايد .
و در كافى شريف سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند : قَالَ : «قَالَ رَسُولُ اللّه ِ - صلّى اللّه عليه وآله - سَيَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ لاَ يُنَالُ فِيهِ الْمُلْكُ إِلاَّ بِالْقَتْلِ وَالتَّجَبُّرِ ؛ وَلاَ الْغِنَى إِلاَّ بِالْغَصْبِ وَالْبُخْلِ ؛ وَلا المُحبَّةُ إِلاَّ بِاسْتِخْرَاجِ الدِّينِ وَاتِّبَاعِ الْهَوَى ، فَمَنْ أَدْرَكَ ذَلِكَ الزَّمَانَ فَصَبَرَ عَلَى الْفَقْرِ وَهُوَ يَقْدِرُ عَلَى الْغِنَى وَصَبَرَ عَلَى الْبِغْضَةِ وَهُوَ يَقْدِرُ عَلَى الْمَحَبَّةِ وَصَبَرَ عَلَى الذُّلِّ وَهُوَ يَقْدِرُ عَلَى الْعِزِّ ، آتَاهُ اللّه ُ ثَوَابَ خَمْسِينَ صِدِّيقاً مِمَّنْ صَدَّقَ بِي»(3) .
ص: 295
«فرمود جناب صادق - عليه السلام - كه فرمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم : "زود است كه مى آيد بر مردم زمانى كه رسيده نشود در آن سلطنت ، مگر به كشتن و جور كردن ؛ و نه بى نيازى ، مگر به غصب نمودن و بخل ورزيدن ؛ و نه محبت و جلب قلوب ، مگر [به] خروج از دين و متابعت هواى نفس ، پس كسى كه ادراك كند آن زمان را ، پس صبر كند بر بى چيزى و حال آن كه توانا باشد بر توانگرى ، و صبر كند بر
بغضاى مردم و حال آن كه او قادر باشد بر محبت و جلب آنها ، و صبر كند بر ذلّت و حال آن كه توانا باشد بر عزت ، بدهد او را خداوند ثواب پنجاه صدّيق از كسانى كه تصديق مرا كردند"» .
و قريب به اين مضمون نيز حديثى از جناب امير المؤمنين - عليه السلام - وارد شده است(1) .
بالجمله ، احاديث در اين باب بسيار است ؛ ما اكتفا نموديم به همين چند حديث شريف .
بدان كه تا اين مقام آنچه ذكر شد ، راجع به حال عامه و متوسطين بود ؛ چنانچه در اوّل اين فصول اشاره به آن نمودم كه صبر را از مقامات متوسطين به شمار آوردند . ولى از براى صبر درجات ديگرى است كه راجع به اهل سلوك و كمّل و اولياست ؛ چنانچه از آن «صبر في اللّه» است . و آن ثبات در مجاهده است ، و ترك مألوفات و مأنوسات ، بلكه ترك خويشتن است در راه محبوب . و اين راجع به اهل سلوك است .
و مرتبۀ ديگر «صبر مع اللّه» است . و آن راجع به اهل حضور و مشاهدۀ جمال است در وقت خروج از جلباب بشريت ، و تجرد از ملابس افعال و صفات ، و متجلى شدن قلب به تجليات اسماء و صفات ، و توارد واردات انس و هيبت ، و حفظ نفس از تلوّنات
ص: 296
و غيبت از مقام انس و شهود .
و درجۀ ديگر «صبر عن اللّه» است . و آن از درجات عشاق و مشتاقين است از اهل شهود و عيان ، در صورتى كه رجوع به عالَم خود كنند و به عالم كثرت و صحو برگردند . و اين اَشقّ مراتب صبر و مشكل ترين مقامات است . و به اين مرتبه اشاره فرموده مولاى سالكان و پيشواى كاملان و امير مؤمنان - عليه السلام - در دعاى شريف «كميل» : «وَهَبْني صَبَرْتُ عَلى عَذابِكَ ، فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلى فِراقِكَ»(1) : وَرُوِيَ أَنَّ شابّاً مِنَ المُحِبّينَ سَأَلَ الشِّبْليَ عَنِ الصَّبْرِ فَقالَ : أَيُّ الصَّبْرِ أَشَدُّ؟ فَقالَ : الصَّبْرُ للّه ِِ . فَقالَ : لا . فَقالَ : الصَّبْرُ باللّه . فَقالَ : لا . فَقالَ : الصَّبْرُ عَلَى اللّه . فَقالَ : لا . فَقالَ : الصَّبْرُ فِي اللّه . فَقالَ : لا . فَقالَ : الصَّبْرُ مَعَ اللّه . فَقالَ : لا . فَقالَ : وَيْحَكَ فَأَيُّ؟ فَقالَ : الصَّبْرُ عَنِ اللّه . فَشَهِقَ الشِّبْليُ وَخَرَّ مَغْشِيّاً عَلَيْهِ(2) .
و درجۀ ديگر «صبر باللّه» است . و آن از براى اهل تمكين و استقامت است . كه بعد از حال صحو و بقاء باللّه ، و پس از تخلق به اخلاق اللّه ، براى آنها رخ دهد . و از آن جز كمّل را نصيبى نيست . و چون از اين مراتب ما را نصيبى و حظّى نمى باشد ، از اين جهت مبناى اين اوراقْ تفصيل در اطراف آن نيست . وَالْحَمدُ للّه أوّلاً وَآخِراً وَصلّى اللّه عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرينَ .
ص: 297
ص: 298
حديث هفدهم [ توبه ]
الحديث السابع عشر : بِالسَّنَدِ المُتَّصِل إلَى الإِمامِ الأَقْدَمِ ، حُجَّةِ الفِرْقَةِ وَرَئيسِ الأُمَّةِ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الكُلَيْني - رضي اللّه عنه - عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى ، عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ ، عَنْ مُعَاوِيَةَ بْنِ وَهْبٍ ، قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - يَقُولُ : «إِذَا تَابَ الْعَبْدُ تَوْبَةً نَصُوحاً ، أَحَبَّهُ اللَّهُ ، فَسَتَرَ عَلَيْهِ فِي الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ» . فَقُلْتُ : وَكَيْفَ يَسْتُرُ عَلَيْهِ؟ قَالَ : «يُنْسِي مَلَكَيْهِ مَا كَتَبَا عَلَيْهِ مِنَ الذُّنُوبِ ، ثُمَّ يُوحِي إِلَى جَوَارِحِهِ : اُكْتُمِي عَلَيْهِ ذُنُوبَهُ . وَيُوحِي إِلَى بِقَاعِ الأَرْضِ ؛ اكْتُمِي عَلَيْهِ مَا كَانَ يَعْمَلُ عَلَيْكِ مِنَ الذُّنُوبِ . فَيَلْقَى اللّه َ حِينَ يَلْقَاهُ وَلَيْسَ شَيْءٌ يَشْهَدُ عَلَيْهِ بِشَيْءٍ مِنَ الذُّنُوبِ»(1) .
ترجمه : «معاوية بن وهب گفت : شنيدم از حضرت صادق - عليه السلام - مى فرمود : "وقتى كه توبه كند بنده اى توبۀ خالص ، دوستدار شود او را خداوند ؛ پس ستر كند بر او در دنيا و آخرت ." پس گفتم : "و چگونه بپوشاند بر او؟" گفت : "به فراموشى اندازد دو فرشتۀ او را آنچه را نوشته اند بر او از گناهان . و وحى مى فرمايد به سوى اعضاى او : كتمان كنيد بر او گناهان او را . و وحى مى فرمايد به سوى بقعه هاى زمين : بپوشانيد بر او آنچه را عمل مى كرد بر شما از گناهان . پس ملاقات مى كند خدا را زمانى كه ملاقات مى كند او را و حال آن كه نيست چيزى كه شهادت بدهد بر او به چيزى از گناهان"» .
ص: 299
شرح : بدان كه «توبه» يكى از منازل مهمۀ مشكله است . و آن عبارت است از رجوع از طبيعت به سوى روحانيت نفس ، بعد از آن كه به واسطۀ معاصى و كدورت نافرمانى نور فطرت و روحانيت محجوب به ظلمت طبيعت شده .
و تفصيل اين اجمال اجمالاً اين است كه نفس در بدو فطرت ، خالى از هر نحو كمال و جمال و نور و بهجت است ؛ چنانچه خالى از مقابلات آنها نيز هست . گويى صفحه اى است خالى از مطلق نقوش : نه داراى كمالات روحانى ، و نه متصف به اضداد آن است . ولى نور استعداد و لياقت براى حصول هر مقامى در او وديعه گذاشته شده است ، و فطرت او بر استقامت و خميرۀ او مخمّر به انوار ذاتيه است . و چون ارتكاب معاصى كند ؛ به واسطۀ آن در دل او كدورتى حاصل شود . و هر چه معاصى بيشتر شود ، كدورت و ظلمت افزون گردد تا آن كه يكسره قلب تاريك و ظلمانى شود و نور فطرت منطفى گردد و به شقاوت ابدى رسد . اگر در بين اين حالات ، قبل از فراگرفتن ظلمت تمام صفحۀ قلب را ، از خواب غفلت بيدار شد و پس از منزل يقظه به منزل توبه وارد شد و حظوظ اين منزل را به شرايطى ، كه اجمالى از آن در اين اوراق ان شاء اللّه ، ذكر مى شود
استيفا كرد ، از حالات ظلمانيه و كدورات طبيعيه برگشت مى نمايد به حال نور فطرت اصلى و روحانيت ذاتيۀ خود . گويى صفحه اى مى شود باز خالى از كمالات و اضداد آن . چنانچه در حديث شريف مشهور است : «التَّائِبُ مِنَ الذَّنْبِ كَمَنْ لاَ ذَنْبَ لَهُ»(1) . «رجوع كننده از گناه مثل كسى است كه گناه نداشته باشد» .
پس ، معلوم شد كه حقيقت «توبه» رجوع از احكام و تبعات طبيعت است به سوى احكام روحانيت و فطرت . چنانچه حقيقت «انابه» رجوع از فطرت و روحانيت است به سوى خدا، و سفر كردن و مهاجرت نمودن از بيت نفس است به سوى سر منزل مقصود. پس منزل توبه مقدم بر منزل انابه است . و تفصيل آن در اين اوراق مناسب نيست .
ص: 300
نكتۀ مهمه : [ به تأخير نينداختن توبه ]
بر سالك طريق نجات و هدايت لازم است تنبّه به يك نكتۀ مهمه . و آن اين است كه توفيق به توبۀ صحيحۀ كامله با حفظ شرايط آن ، چنانچه ذكر مى شود ، از امور مشكله است ؛ و انسان كمتر مى تواند نائل به اين مقصد شود ؛ بلكه دخول در گناهان ، خصوصاً كبائر و موبقات ، باعث مى شود كه انسان را از ياد توبه به كلى غافل مى كند . و اگر درخت معاصى در مزرعۀ دل انسانى بارمند و برومند گرديد و ريشه اش محكم شد ، نتايجى بس ناهنجار دهد ، كه يكى از آنها آن است كه انسان را از توبه به كلى منصرف مى كند ؛ و اگر گاه گاهى نيز متذكر آن شود ، به تسويف و امروز و فردا و اين ماه و آن ماه كار را مى گذراند ، و با خود مى گويد كه در آخر عمر و زمان پيرى توبۀ صحيحى مى كنم . غافل از آن كه اين مكر با خدا است ، )وَاللّه ُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ((1) .
گمان نكن كه پس از محكم شدن ريشۀ گناهان انسان بتواند توبه نمايد ، يا آن كه بتواند به شرايط آن قيام نمايد . پس بهار توبه ايام جوانى است كه بار گناهان كمتر و كدورت قلبى و ظلمت باطنى ناقص تر و شرايط توبه سهل تر و آسان تر است . انسان در پيرى حرص و طمع و حب جاه و مال و طول املش بيشتر است . و اين مجرّب است ؛ و حديث شريف نبوى(2) شاهد بر آن است . گيرم كه انسان بتواند در ايام پيرى قيام به اين امر كند ، از كجا به پيرى برسد و اجل موعود او را در سن جوانى و در حال اشتغال به نافرمانى نربايد و به او مهلت دهد؟ كمياب بودن پيران دليل است كه مرگ به جوانان
ص: 301
نزديك تر است . در يك شهر پنجاه هزار نفرى ، پنجاه نفر پير هشتاد ساله انسان نمى بيند .
پس اى عزيز ، از مكايد شيطان بترس و در حذر باش ؛ و با خداى خود مكر و حيله مكن كه پنجاه سال يا بيشتر شهوت رانى مى كنم ، و دم مرگ با كلمۀ استغفار جبران گذشته مى كنم . اينها خيال خام است . اگر در حديث ديدى يا شنيدى كه حق تعالى بر اين امت تفضل فرموده و توبۀ آنها را تا قبل از وقت معاينۀ آثار مرگ يا خود آن قبول مى فرمايد(1) ، صحيح است ؛ ولى هيهات كه در آن وقت توبه از انسان متمشّى شود . مگر توبه لفظ است! قيام به امرِ توبه زحمت دارد ؛ برگشت و عزم بر برگشت نكردن رياضات علميه و عمليه لازم دارد ، و الاّ خود به خود انسان نادر اتفاق مى افتد كه در فكر توبه بيفتد يا موفق به آن شود ؛ يا اگر شد بتواند به شرايط صحت و قبول آن ، يا به شرايط كمال آن ، قيام كند . چه بسا باشد كه قبل از فكر توبه يا عملى كردن آن ، اجل مهلت ندهد ، و انسان را با بار معاصى سنگين و ظلمت بى پايان گناهان از اين نشئه منتقل نمايد . آن وقت خدا مى داند كه به چه گرفتارى ها و بدبختى ها دچار مى شود . جبران معاصى در آن عالَم ، فرضاً كه اهل نجات و عاقبت امرش سعادت باشد ، كار سهلى نيست . فشارها و زحمت ها و سوختن هايى در دنبال است تا انسان لايق شفاعت شود و مورد رحمت ارحم الراحمين گردد .
ص: 302
پس اى عزيز ، هر چه زودتر دامن [همت] به كمر بزن و عزم را محكم و اراده را قوى كن ، و از گناهان ، تا در سن جوانى هستى يا در حيات دنيايى مى باشى ، توبه كن ، و مگذار فرصت خداداد از دستت برود ، و به تسويلات شيطانى و مكايد نفس اماره اعتنا مكن .
نكتۀ مهمه : [ توبه نفس را به صفاى اصلى آن باز نمى گرداند ]
و نيز به يك نكتۀ مهمه بايد توجه داشت . و آن اين است كه شخص تائب پس از توبه نيز ، آن صفاى باطنى روحانى و نور خالص فطرى برايش باقى نمى ماند . چنانچه صفحۀ كاغذى را اگر سياه كنند و باز بخواهند جلا دهند ، البته به حالت جلاى اوّلى برنمى گردد ؛ يا ظرف شكسته را اگر اصلاح كنند ، باز به حالت اولى مشكل است عود كند ، خيلى فرق است ميانۀ دوستى كه در تمام مدت عمر با صفا و خلوص با انسان رفتار كند ، يا دوستى كه خيانت كند و پس از آن عذر تقصير طلب نمايد . علاوه بر آن كه كم كسى است كه بتواند درست قيام به وظايف توبه بنمايد . پس ، انسان بايد حتى الامكان داخل در معاصى و نافرمانى نشود كه اصلاح نفس پس از افساد از امور مشكله است . و اگر خداى نخواسته گرفتارى پيدا كرد ، هر چه زودتر در صدد علاج برآيد كه هم فسادِ كم را زود مى شود اصلاح كرد ، و هم كيفيت اصلاح بهتر مى شود .
اى عزيز ، با بى اعتنايى و سرسرى از اين مقام مگذر . تدبر و تفكر در حال خود و عاقبت امر خويشتن كن ، و به كتاب خدا و احاديث خاتم انبياء و ائمۀ هدى - سلام اللّه عليهم اجمعين - و كلمات علماى امت و حكم عقل وجدانى رجوع نما ؛ و اين باب را كه مفتاح ابواب است ، به روى خود بگشا ؛ و در اين منزل - كه عمدۀ منازل انسانيت است نسبت به حال ماها - وارد شو و اهميت به آن بده و مواظبت از آن كن . و از خداوند تبارك و تعالى توفيق حصول مطلوب بخواه ؛ و از روحانيت رسول اكرم و ائمۀ هدى - سلام اللّه عليهم - استعانت كن ، و به ولىّ امر و ناموس دهر ، حضرت امام عصر - عجّل اللّه فرجه - پناه ببر ، البته آن بزرگوار دستگيرى ضعفا و بازماندگان را مى فرمايد و بيچارگان را دادرسى مى نمايد .
ص: 303
بدان كه از براى توبۀ كامله اركان و شرايطى است كه تا آنها محقق نشود ، توبۀ صحيحه حاصل نشود . و ما به ذكر عمدۀ آنها كه لازم است مى پردازيم .
يكى از آنها ، كه ركن ركين اوست ، ندامت و پشيمانى است از گناهان و تقصيرات گذشته ؛ و ديگر ، عزم بر برگشت ننمودن بر آن است هميشه . و اين دو در حقيقت محقق اصل حقيقت توبه و به منزلۀ مقومات ذاتيۀ آن است . و عمده در اين باب تحصيل اين مقام و تحقق به اين حقيقت است . و آن ، چنان صورت پذيرد كه انسان متذكرِ تأثير معاصى در روح و تبعات آن در عالم برزخ و قيامت بشود از وجه معقول و منقول . چنانچه پيش اصحاب معرفت مبرهن(1) و در اخبار اهل بيت عصمت - عليهم السلام - وارد است(2) كه از براى معاصى در عالم برزخ و قيامت صورت هايى است به مناسبت آنها ، كه در آن عالم داراى حيات و اراده هستند و انسان را از روى شعور و اراده عذاب و آزار مى نمايند ؛ چنانچه آتش جهنم نيز از روى شعور و اراده انسان را مى سوزاند ، زيرا كه آن نشئه نشئۀ حيات است . پس ، در آن عالم صورت هايى نتيجۀ اعمال حسنه يا قبيحۀ ماست كه با ما محشور مى گردد . و در احاديث شريفه و قرآن كريم تصريحاً و تلويحاً ذكر اين مطلب بسيار شده ، و مطابق است با مسلك حكماى اشراق(3) و ذوق و مشاهدات اهل سلوك و عرفان(4) . و همين طور از براى هر معصيتى در روح اثرى حاصل شود ، كه آن را در احاديث شريفه به «نقطۀ سوداء(5)» تعبير فرمودند ، و آن
ص: 304
كدورتى است كه در قلب و روح پيدا شود و كم كم افزون مى شود و انسان را منتهى مى كند به كفر و زندقه و به شقاوت ابدى مى رساند ؛ چنانچه پيش از اين تفصيل اين جمله داده شد(1) .
پس ، انسان عاقل اگر تنبّه بر اين معانى پيدا كرد ، و به فرموده هاى انبيا و اوليا - عليهم السلام - و عرفا و حكما و علما - رضوان اللّه عليهم - به قدر قول [يك] نفر طبيب معالج اعتنا كرد ، لابد از معاصى پرهيز مى كند و گرد آنها نمى گردد . و اگر خداى نخواسته مبتلا شد ، به زودى از آن منزجر مى شود و پشيمان مى گردد ، و صورت ندامت در قلبش ظاهر مى شود . و نتيجۀ اين پشيمانى و ندامت خيلى بزرگ است . و آثار آن خيلى نيكو است ؛ و عزم بر ترك مخالفت و معصيت بر اثر ندامت حاصل شود . و همين كه اين دو ركن توبه حاصل شد ، كار سالك طريق آخرت آسان شود و توفيقات الهيه شامل حال او شود ، و به حسب نصّ آيۀ شريفۀ )إِنَّ اللّه َ يُحِبُّ التَّوّابِينَ((2) . و اين روايت شريفه محبوب حق تعالى شود اگر در اين توبه خالص باشد .
و بايد انسان با رياضات علمى و عملى و تفكرات و تدبرات لايقۀ لازمه در تخليص توبه بكوشد ؛ و بفهمد كه محبوبيت پيش حق تعالى به ميزان حساب در نيايد . خدا مى داند . صورت حب حق در آن عوالم چه انوار معنويه و تجليات كامله اى است و خداوند تبارك و تعالى با محبوب خود چه معامله مى فرمايد .
اى انسان چقدر ظلوم و جهولى و قدر نعم ولىّ النعم را نمى دانى . سال ها در نافرمانى
ص: 305
و ستيزه با چنين ولىّ نعمى كه تمام وسايل آسايش و راحت تو را فراهم فرموده بدون آن كه براى او - نعوذ باللّه - فايده و عايده اى تصور شود ، به سر بردى و هتك حرمت كردى و بى حيايى و سرخودى را به آخر رساندى ؛ اكنون كه نادم شدى و برگشت نمودى و توبه كردى ، حق تعالى تو را محبوب خود گرفت . اين چه رحمت واسعه و نعم وافره اى است!
خداوندا ، ما عاجزيم از شكر نعم تو ؛ لسان ما و همۀ موجودات الكن است از حمد و ثناى تو ؛ جز آن كه سر خجلت به پيش افكنيم و از بى حيايى هاى خويش عذر بخواهيم چاره نداريم . ما چه هستيم كه لايق رحمت هاى تو باشيم ، ولى سعۀ رحمت و عموم نعمت تو بيش از آن است كه در حوصلۀ تقرير آيد . «أَنْتَ كَمَا أَثْنَيْتَ عَلَى نَفْسِكَ»(1) .
و نيز بايد انسان بكوشد تا آن كه صورت ندامت را در دل قوّت دهد تا - ان شاء اللّه - به بيت «احتراق» وارد شود . و آن چنان است كه به واسطۀ تفكر در تبعات و آثار موحشۀ معاصى ندامت را در دل قوّت دهد ، و نمونۀ (نَارُ اللّه ِ الْمُوقَدَةُ)(2) را خود به اختيار خود در دل خود روشن كند و قلب را به آتش ندامت محترق كند تا آن كه همۀ معاصى از آن آتش بسوزد و كدورت و زنگار قلب مرتفع شود . بداند كه اگر اين آتش [را] در اين عالم خود براى خود روشن نكند ، و اين درِ جهنم را ، كه خود باب الابواب بهشت است ، به روى خود مفتوح نكند ، از اين عالم كه منتقل شد ، ناچار در آن عالم آتش سخت سوزناكى براى او تهيه شود و ابواب جهنم به روى او باز گردد و ابواب بهشت و رحمت به روى او منسد گردد .
خداوندا ، سينۀ سوزناكى به ما عنايت فرما ، و از آتش ندامت جذوۀ ندامت در قلب ما بيفكن و آن را به اين آتش دنيايى بسوزان و كدورت قلبيۀ ما را برطرف فرما ، و ما را از اين عالَم بى تبعات معاصى ببر . إنَّكَ وَلِيُّ النِعَم وَعَلى كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ .
ص: 306
آنچه در فصل سابق ذكر شد ، اركان توبه بود . و از براى آن شرايط قبول و شرايط كمالى است ، كه آنها را به ترتيب مذكور مى داريم . عمدۀ شرايط [قبول] دو امر است ؛ چنانچه عمدۀ شرايط كمال نيز دو امر است . و ما در اين باب مى پردازيم به ذكر كلام شريف حضرت مولى الموالى ، زيرا كه آن در حقيقت از جوامع كلم و كلام ملوك و ملوك كلام است .
رُوِيَ في نَهْجِ البَلاغةِ أَنَّ قائِلاً قَالَ بِحَضْرَتِهِ عليه السَّلام : أَسْتَغْفِرُ اللّه َ . فقالَ لَهُ : «ثَكِلَتْكَ أُمُّكَ! أَتَدْرِي مَا الاسْتِغْفَارُ؟ إنَّ الاسْتِغْفَارَ دَرَجَةُ الْعِلِّيِّينَ ؛ وَهُوَ اسْمٌ وَاقِعٌ عَلَى سِتَّةِ مَعَانٍ : أَوَّلُهَا النَّدَمُ عَلَى مَا مَضَى . وَالثَّانِي الْعَزْمُ عَلَى تَرْكِ الْعَوْدِ إِلَيْهِ أَبَداً . وَالثَّالِثُ أَنْ تُؤدِّيَ إِلَى الْمَخْلُوقِينَ حُقُوقَهُمْ حَتَّى تَلْقَى اللّه َ سُبْحانَهُ أَمْلَسَ لَيْسَ عَلَيْكَ تَبِعَةٌ . وَالرَّابِعُ أَنْ تَعْمِدَ إِلَى كُلِّ فَرِيضَةٍ عَلَيْكَ ضَيَّعْتَهَا فَتُؤدِّيَ حَقَّهَا . وَالْخَامِسُ أَنْ تَعْمِدَ إِلَى اللَّحْمِ الَّذِي نَبَتَ عَلَى السُّحْتِ ، فَتُذِيبَهُ بِالأَحْزَانِ حَتَّى تُلْصِقَ الْجِلْدَ بِالْعَظْمِ وَيَنْشَأَ بَيْنَهُمَا لَحْمٌ جَدِيدٌ . وَالسَّادِسُ أَنْ تُذِيقَ الْجِسْمَ أَلَمَ الطَّاعَةِ كَمَا أَذَقْتَهُ حَلاَوَةَ الْمَعْصِيَةِ»(1) .
جناب سيد جليل القدر ، السيد الرضى(2) ، رضى اللّه عنه ، در نهج البلاغه روايت فرمود كه «همانا گوينده اى در محضر حضرت امير - عليه السلام - گفت : "استغفراللّه ." پس فرمود به او : "مادرت در عزايت گريه كناد ، آيا مى دانى چيست استغفار؟ همانا استغفار
ص: 307
درجۀ علّيين است . و آن اسمى است كه واقع مى شود بر شش معنا . اوّل آنها پشيمانى بر گذشته است . دوم ، عزم بر برگشت ننمودن است به سوى آن هميشگى . سوم ، ادا كنى به سوى مخلوق حق آنها را تا ملاقات كنى خداى سبحان را پاكيزه كه نبوده باشد بر تو دنباله اى . (يعنى حقى از كسى به عهدۀ تو نباشد) . چهارم ، آن كه روى آورى به سوى هر فريضه كه بر تو است كه ضايع كردى آن را ، پس ادا كنى حق آن را . پنجم ، روى آورى به سوى گوشتى كه روييده شده است بر حرام ، پس آب كنى آن را به اندوه ها تا بچسبد گوشت به استخوان و روييده شود بين آنها گوشت تازه . ششم آن كه ، بچشانى جسم را درد فرمانبُردارى ، چنانچه چشاندى آن را شيرينى نافرمانى"» .
اين حديث شريف مشتمل است اوّلاً بر دو ركن توبه كه «پشيمانى» و «عزم بر عدم عود» است . و پس از آن ، بر دو شرط مهم قبول آن كه «ردّ حقوق مخلوق» و «ردّ حقوق خالق» است . انسان به مجرد آن كه گفت : توبه كردم ، از او پذيرفته نمى شود . انسان تائب آن است كه هرچه از مردم بناحق برده ردّ به آنها كند ؛ و اگر حقوق ديگرى از آنها در عهدۀ اوست ، و ممكن است تأديه يا صاحبش را راضى نمايد ، قيام به آن كند . و هر چه از فرائض الهيه ترك كرده ، قضا كند يا تأديه نمايد ؛ و اگر تمام آنها را ممكنش نيست ، قيام به مقدار امكان كند . بداند كه اينها حقوقى است كه از براى هر يك از آنها مُطالبى است ، و در نشئۀ ديگر از او به اشق احوال [مطالبه] مى كنند ؛ و در آن عالم راهى براى تأديۀ آنها ندارد جز آن كه حمل بار گناهان ديگران را كند و ردّ اعمال حسنۀ خود را نمايد . پس ، در آن وقت بيچاره و بدبخت مى شود و راهى براى خلاص و چاره براى استخلاص ندارد .
اى عزيز ، مبادا شيطان و نفس امّاره وارد شوند بر تو و وسوسه نمايند و مطلب را بزرگ نمايش دهند و تو را از توبه منصرف كنند و كار تو را يكسره نمايند . بدان كه در اين امور هر قدر ، ولو به مقدار كمى نيز باشد ، اقدام بهتر است . اگر نمازهاى فوت شده و روزه ها و كفّارات و حقوق خدايى بسيار است و حقوق مردم بى شمار است ، گناهان متراكم است و خطايا متزاحم ، از لطف خداوند مأيوس مشو و از رحمت حق نااميد مباش كه حق تعالى اگر تو به مقدار مقدور اقدام كنى ، راه را بر تو سهل مى كند و راه
ص: 308
نجات را به تو نشان مى دهد . بدان كه يأس از رحمت حق بزرگ ترين گناهى است كه در نفس گمان نمى كنم هيچ گناهى بدتر و بيشتر از آن تأثير نمايد . انسان مأيوس از رحمت چنان ظلمتى قلبش را فرابگيرد و چنان افسارش گسيخته شود كه با هيچ چيز اصلاحش نمى توان نمود . مبادا از رحمت حق غافل شوى و گناهان و تبعات آن در نظرت بزرگ آيد . رحمت حق از همه چيز بزرگ تر و به هر چيز شامل است : «داد حق را قابليت شرط نيست»(1) تو از اوّل چه بودى؟ در ظلمتِ عدمْ قابليت و استعدادى نيست ؛ حق - جلّ و علا - بى استحقاق و استعداد و بدون سؤال و سابقۀ دعا ، تو را نعمت وجود و كمالات وجود بخشيد ؛ بسط بساط نعم غير محصوره و رحمت هاى غير متناهيه فرمود ، و تمام موجوداتْ [را] مسخّر تو كرد ؛ اكنون هم از عدم صِرف و از نابودى محض حالت بدتر نشده [است] . خداوند وعدۀ رحمت داده ، وعدۀ مغفرت فرمود ؛ تو يك قدم پيش بيا و به سوى درگاه قدس او قدم گذار ، او خود از تو با هر وسيله اى هست دستگيرى مى فرمايد . و اگر نتوانستى تأديۀ حقوق او كنى ، از حقوق خود مى گذرد ؛ و حقوق ديگران را اگر نتوانستى تأديه نمايى ، جبران مى فرمايد . قضيۀ جوان نبّاش(2) را ، كه در عهد رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - بود ، شنيدى .
ص: 309
اى عزيز ، راه حق سهل است و آسان ، ولى قدرى توجه مى خواهد . اقدام بايد كرد . با تسويف و تأخير امر را گذراندن و بار گناهان را هر روز زياد كردن كار را سخت مى كند ؛ ولى اقدام در امر و عزم بر اصلاح امر و نفسْ راه را نزديك و كار را سهل مى كند . تو تجربه كن و چندى اقدام كن ، اگر نتيجه گرفتى ، صحت مطلب بر تو ثابت مى شود ؛ والاّ راه فساد باز است و دست گنهكار تو دراز .
و اما آن دو امر ديگر كه جناب امير المؤمنين - عليه السلام - فرموده است از شرايط كمال توبه و توبۀ كامله است ؛ نه آن كه توبه بدون آنها تحقق پيدا نمى كند يا قبول نمى شود ، بلكه توبه بدون آنها كامل نيست .
بدان كه از براى هر يك از منازل سالكان مراتبى است كه به حسب حالات قلوب آنها فرق مى كند . شخص تائب اگر بخواهد به مرتبۀ كمال آن نائل شود ، بايد تدارك تروك را كه كرد - يعنى آنچه را كه ترك كرده بود تدارك كرد - تدارك حظوظ را نيز بكند . يعنى حظوظ نفسانيه اى كه در ايام معاصى براى او حاصل شده بود بايد تدارك كند . و آن به اين نحو صورت پذيرد كه آثار جسميه و روحيه كه در مملكت او حاصل شده بود از معاصى ، در صدد برآيد كه از آن به كلى حك نمايد تا نفس به صقالت اوليه و روحانيت فطريۀ خود عود كند و تصفيۀ كامله از براى او حاصل آيد ؛ چنانچه دانستى كه از براى هر معصيتى و هر لذتى در روح اثرى حاصل آيد ؛ چنانچه در جسم نيز قوّتى حاصل شود از بعضى از آنها . پس شخص تائب بايد مردانه قيام كند و آن آثار را به كلى قلع كند ؛ و رياضات جسميه و روحيه به خود دهد تا تبعات و آثار آن به كلى مرتفع شود . همان طور كه حضرت مولى دستور داده است .
پس به واسطۀ رياضات جسميه و امساك از مقوّيات و مفرّحات و گرفتن روزۀ مستحبى و يا واجبى ، اگر به عهدۀ اوست ، گوشت حاصل از معاصى يا در ايام معاصى را ذوب كند . و به واسطۀ رياضات روحيه و عبادات و مناسك ، حظوظ طبيعت را تدارك كند ؛ زيرا كه در ذائقۀ روح صورت لذات طبيعيه موجود است ، و تا آن صورت ها متحقق است ، نفس متمايل به آنها و قلب عاشق به آنهاست ، و بيم آن است كه خداى نخواسته باز نفس سركشى كند و عنان را از دست بگيرد . پس بر سالك راه آخرت و تائب از
ص: 310
معاصى لازم است كه الم رياضت و عبادت را به ذائقۀ روح بچشاند ؛ و اگر شبى در معصيت و عشرت به سر برده ، تدارك آن شب را بكند به قيام به عبادت خدا ؛ و اگر روزى را به لذات طبيعيه نفس را مشغول كرده ، به صيام و مناسك مناسبه جبران كند ؛ تا نفس به كلى از آثار و تبعات آن ، كه حصول تعلقات و رسوخ محبت به دنياست ، پاك و پاكيزه شود . البته توبه در اين صورت كامل تر مى شود و نورانيت فطريّۀ نفس عود مى كند . و پيوسته در خلال اشتغال به اين امور تفكر و تدبر كند در نتايج معاصى و شدت بأس حق تعالى و دقت ميزان اعمال و شدت عذاب عالم برزخ و قيامت ؛ و بفهمد و به نفس و قلب بفهماند كه تمام اينها نتايج و صور اين اعمال قبيحه و مخالفت هاى با مالك الملوك است ؛ اميد است كه پس از اين علم و تفكر ، نفس از معاصى متنفر شود و انزجار تام و تمام برايش حاصل شود ، و به نتيجۀ مطلوبه در باب توبه برسد و توبۀ او كامل و تمام شود .
پس ، اين دو مقام از متممات و مكملات منزل توبه است . و البته انسان كه در مرحلۀ اولى مى خواهد وارد منزل توبه شود گمان نكند آخر مراتب را از او خواستند ، و به نظرش راه صعب و منزل پر زحمت آيد و يكسره ترك آن كند . هر مقدارى كه حال سالكِ طريق آخرت اقتضا مى كند ، همان اندازه مطلوب و مرغوب است . پس از آن كه وارد طريق شد ، راه را خداى تعالى بر او آسان مى كند . پس نبايد سختى راه انسان را از اصل مقصد باز دارد ؛ زيرا كه مقصد خيلى بزرگ و مهم است . اگر عظمت مقصد را بفهميم ، هر زحمتى در راه آن آسان مى شود . آيا چه مقصدى از نجات ابدى و روح و ريحان هميشگى بالاتر است ، و چه خطرى از شقاوت سرمدى و هلاكت دائمى عظيم تر است؟ با ترك توبه و تسويف و تأخير آن ممكن است انسان به شقاوت ابدى و عذاب خالد و هلاك دائم برسد ؛ و با دخول در اين منزل ، ممكن است انسان سعيد مطلق شود و محبوب حق گردد . پس وقتى مقصد بدين عظمت است ، از زحمت چند روزه چه باك است .
و بدان كه اقدام به قدر مقدور هر چه هم كم باشد مفيد است . مقايسه كن امور آخرتى را به امور دنيايى كه عقلا [اگر] نتوانستند به مقصد عالى خود برسند ، از مقصد كوچك
ص: 311
دست بر نمى دارند ؛ و اگر مطلوب كامل را نتوانستند تحصيل كنند ، از مطلوب ناقص صرف نظر نمى كنند ؛ تو نيز اگر به كمال آن نمى توانى نائل شوى ، از اصل مقصد و از صرفِ حقيقت آن باز نمان و هر مقدارى ممكن است در تحصيل آن اقدام كن .
از امورى كه براى شخص تائب لازم است بدان اقدام كند پناه بردن به مقام غفّاريت حق تعالى و تحصيل حالت استغفار است . از حضرت حق - جلّ جلاله - و مقام غفّاريت آن ذات مقدس با زبان قال و حال و سرّ و علن در خلوات ، با عجز و ناله و تضرّع و زارى ، طلب كند كه بر او ستر كند ذنوب و تبعات آن را . البته مقام غفّاريت و ستّاريت ذات مقدس اقتضا مى كند ستر عيوب و غفران تبعات ذنوب را . چون كه صور ملكوتيۀ اعمال به منزلۀ وليدۀ انسان ، بلكه بالاتر از آن ، است ، و حقيقت توبه و صيغۀ استغفار به منزلۀ لِعان است ؛ حق تعالى به واسطۀ غفاريت و سترش آن وليده ها را با لعان مستغفر از او منقطع مى فرمايد . و هر يك از موجودات كه اطلاع بر حال انسان پيدا كردند ، چه از ملائكه و كُتّاب صحائف جرائم ، و چه از زمان و مكان و اعضا و جوارح خود او ، آنها را از آن گناه محجوب مى فرمايد ، و همه را اِنساء مى فرمايد ؛ چنانچه در حديث شريف اشاره به آن شده است كه مى فرمايد : «يُنْسِي مَلَكَيْهِ مَا كَتَبَا عَلَيْهِ مِنَ الذُّنُوبِ» . و ممكن است وحى حضرت حق تعالى به اعضا و جوارح و بقاع ارض به كتمان معاصى ، كه در حديث شريف است ، همين انساء آنها باشد ؛ چنانچه ممكن است فرمان به عدم شهادت باشد . و شايد مراد رفع آثار معاصى از اعضا باشد كه به واسطۀ آن شهادت تكوينى حاصل آيد ؛ چنانچه اگر توبه نكند ، هر يك از اعضايش ممكن است به لسان قال يا حال شهادت دهند بر كرده هاى او در هر حال . چنانچه مقام غفّاريت و ستّاريت حق اقتضا كرده است كه الآن كه در اين عالم هستيم ، اعضاى ما شهادتى بر اعمال ما ندهند ، و زمان و مكان كرده هاى ما را مستور دارند ، همين طور در عوالم ديگر ، اگر با توبۀ
ص: 312
صحيحه و استغفار خالص از دنيا برويم ، اعمال ما را مستور مى دارند ؛ يا آن كه از اعمال ما به كلى محجوب مى شوند . و شايد مقتضاى كرامت حق - جلّ جلاله - دومى باشد كه انسان تائب پيش احدى سرافكنده نباشد و خجلت زدگى نداشته باشد . وَاللّه العالِمُ .
بدان كه در تفسير توبۀ «نصوح» اختلافاتى است ، كه ذكر آن مجملاً در اين مقام مناسب است .
و ما در اين جا اكتفا مى نماييم به ترجمۀ كلام محقق جليل ، شيخ بهايى - قدّس اللّه نفسه - محدّث خبير ، مجلسى - رحمه الله علیه - نقل مى فرمايد كه شيخ بهايى فرموده است كه :
«همانا ذكر كرده اند مفسرين در معنى توبۀ «نصوح» وجوهى :
يكى آن كه مراد توبه اى است كه نصيحت كند مردم را ؛ يعنى ، دعوت كند مردم را كه بياورند مثل آن را براى ظاهر شدن آثار جميلۀ آن در صاحبش . يا آن كه نصيحت [كند] صاحبش را تا از جاى بكند گناهان را ، و ديگر عود نكند به سوى آنها هيچ گاه .
و ديگر آن كه «نصوح» توبه اى است كه خالص باشد براى خداوند ؛ چنانچه عسل خالص از شمع را عسل «نصوح» گويند . و خلوص آن است كه پشيمان شود از گناهان براى زشتى آنها ، يا براى آن كه خلاف رضاى خداى تعالى هستند ؛ نه براى ترس از آتش .
جناب محقق طوسى در تجريد حكم فرموده است(1) به اين كه پشيمانى از گناهان براى ترس از آتش توبه نيست .
و ديگر آن كه نصوح از «نصاحة» است ، و آن خياطت است . زيرا كه توبه مى دوزد از
ص: 313
دين آنچه را گناهان پاره كرده است . يا آن كه جمع مى كند ميانۀ تائب و اولياى خدا و احبّاى او ، چنان كه خياطت جمع مى كند مابين پارچه هاى لباس .
و ديگر آن كه نصوح وصف از براى تائب است ، و اِسناد آن به سوى توبه از قبيل اسناد مجازى است . يعنى توبۀ نصوح توبه اى است كه نصيحت مى كنند صاحبان آن خود را به اين كه به جاى آورند آن را به كامل [ترين] طورى كه سزاوار است توبه را بدان نحو آورند تا آن كه آثار گناهان را از قلوب پاك كند به كلى . و آن به اين است كه آب كنند نفوس را به حسرت ها و محو كنند ظلمات بدى ها را به نور خوبى ها»(1) .
بدان كه از براى توبه حقايق و لطايف و سرايرى است . و از براى هر يك از اهل سلوك الى اللّه توبۀ خاصى است كه مختص به مقام خودشان است . و چون از آن مقامات ما را حظ و نصيبى نيست ، اشتغال به آن به تفصيل چندان مناسب با اين اوراق نيست .
پس ، بهتر آن است كه ختم كنيم مقام را به ذكر نكته[اى] كه از حديث شريف مستفاد مى شود ، و مطابق ظاهر كتاب كريم الهى و احاديث كثيره در ابواب متفرقه است . و آن اين است كه هر يك از موجودات داراى علم و حيات و شعور است ؛ بلكه تمام موجودات داراى معرفت به مقام مقدّس حق - جلّ و علا - هستند ؛ چنانچه وحى به اعضا و جوارح و به بقاع ارض به كتمان و اطاعت آنها فرمان الهى را ، و تسبيح تمام موجودات ، كه در قرآن شريف نصّ بدان شده و احاديث شريفه مشحون به ذكر آن است(2) ، خود دليل بر علم و ادراك و حيات آنها ، بلكه دليل بر ربط خاص بين خالق و مخلوق است كه احدى از
ص: 314
آن مطلع نيست جز ذات مقدّس حق تعالى : «وَمَنِ ارْتَضى مِنْ عِبادِهِ»(1) . و اين خود يكى از معارف است كه قرآن كريم و احاديث ائمۀ معصومين گوشزد بنى الانسان فرمودند ، و موافق با برهان حكماى اشراق و ذوق اصحاب عرفان و مشاهدات ارباب سلوك و رياضت است .
و در علوم عاليۀ ماقبل الطبيعه به ثبوت پيوسته است كه وجودْ عين كمالات و اسماء و صفات است ؛ و در هر مرحله ظهور پيدا كند و در مرآتى تجلى نمايد ، با جميع شؤون و كمالات ، از حيات و علم و ساير امهات سبعه ، ظاهر گردد و متجلى شود ، و هر يك از مراحلِ تجلى حقيقت وجود و مراتب تنزلات نور جمال كامل معبود داراى ربط خاص به مقام «احديت» و معرفت كامنۀ خفيه به مقام ربوبيت مى باشد ؛ چنانچه در آيۀ شريفه فرمايد : (مَا مِنْ دابَّةٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا)(2) . گويند : «هو» اشاره به مقام غيب هويّت . و «اخذ ناصيه» همان ربط اصل غيبى سرّى وجودى است كه هيچ موجودى را راهى به معرفت آن نيست(3) .
ص: 315
ص: 316
حديث هجدهم [ ذكر خدا ]
الحديث الثامن عشر : بالسَّنَدِ المُتَّصِلِ إلى فَخْرِ الطّائِفَةِ وَذُخْرِها ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الكُلَيْني ، رضوان اللّه عليه ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى ، عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ ، عَنْ عَبْدِاللّه ِ بْنِ سِنَانٍ ، عَنْ أَبِي حَمْزَةَ الثُّمَالِيِّ ، عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «مَكْتُوبٌ فِي التَّوْرَاةِ الَّتِي لَمْ تُغَيَّرْ أَنَّ مُوسَى [ علیه السلام ] سَأَلَ رَبَّهُ فَقَالَ : يَا رَبِّ ، أَقَرِيبٌ أَنْتَ مِنِّي فَأُنَاجِيَكَ ، أَمْ بَعِيدٌ فَأُنَادِيَكَ؟ فَأَوْحَى اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ إِلَيْهِ ؛ يَا مُوسَى ، أَنَا جَلِيسُ مَنْ ذَكَرَنِي . فَقَالَ مُوسَى : فَمَنْ فِي سِتْرِكَ يَوْمَ لا سِتْرَ إِلاّ سِتْرُكَ؟ فَقَالَ : الَّذِينَ يَذْكُرُونَنِي فَأَذْكُرُهُمْ وَيَتَحَابُّونَ فِيَّ فَأُحِبُّهُمْ ؛ فَأُولَئِكَ الَّذِينَ إِذَا أَرَدْتُ أَنْ أُصِيبَ أَهْلَ الأَرْضِ بِسُوءٍ ، ذَكَرْتُهُمْ فَدَفَعْتُ عَنْهُمْ بِهِمْ»(1) .
ترجمه : «ابوحمزۀ ثُمالى حديث كند از حضرت باقر - عليه السلام - كه فرمود : نوشته شده است در توراتى كه تغيير ننموده : همانا موسى سؤال كرد پروردگار خود را ، پس گفت : "اى پروردگار من ، آيا نزديكى تو به من تا مناجات كنم تو را ، يا دورى تا صدا زنم تو را؟" پس وحى كرد خداى عزّ وجلّ به سوى او : "اى موسى ، من همنشين كسى هستم كه ياد كند مرا ." پس [سؤال] كرد موسى : "كيست در پناه تو روزى كه پناهى نيست مگر پناه تو؟" فرمود : "آنها كه ياد مى كنند مرا ، پس من ياد مى كنم آنها را ؛ و با هم دوستى مى كنند در راه من ، پس دوست دارم آنها را . اينها آنان اند كه وقتى
ص: 317
بخواهم به اهل زمين بدى رسانم ، ياد آنها كنم ، پس رفع كنم آن را از آنان به واسطه آنها"» .
شرح : از اين حديث شريف معلوم مى شود كه تورات رايج بين يهود محرَّف است و تغييراتى يافته . و علم تورات صحيح پيش اهل بيت - عليهم السلام - بوده . و از مطالب تورات و انجيل رايج نيز معلوم مى شود كه كلام يك نفر بشر متعارف هم نيست ، بلكه با اوهام بعض اهل شهوت و هواى نفس منسجم گرديده .
محدّث محقّق ، مرحوم مجلسى - رحمه اللّه - فرمايد : «گويا غرض حضرت موسى از اين سؤال اين بوده كه آداب دعا را سؤال كند ، با علمش به اين كه حق تعالى اقرب است به ما از حبل وريد به احاطۀ علمى و قدرت و عليت . يعنى آيا دوست دارى مناجات كنم تو را چنان كه نزديك مناجات مى كند ؛ يا صدا زنم تو را چنان كه بعيد صدا مى زند . و به عبارت ديگر ، وقتى به سوى تو نظر مى كنم تو از هر نزديكى نزديكترى ؛ و وقتى به سوى خودم نظر مى كنم خود را در غايت دورى مى بينم . پس نمى دانم در دعا حال تو را ملاحظه كنم يا حال خود را . و احتمال مى رود اين سؤال از غير يا از قِبل غير باشد ، مثل سؤال رؤيت»(1) انتهى كلامه .
محتمل است كه جناب موسى حال عجز خود را از كيفيت دعا بيان مى كند . عرض مى كند : بار پروردگارا ، تو منزّهى از اتصاف به قرب و بعد تا چون قريبان يا بعيدان تو را بخوانم ؛ پس من متحيّرم در امر و هيچ گونه دعا را در خور پيشگاه جلال تو نمى دانم . تو خود به من اجازۀ ورود به دعا و كيفيت آن را مرحمت فرما ؛ و تعليم فرما مرا آنچه مناسب مقام مقدّس تو است . پس جواب از مصدر جلال عزّت صادر شد كه من حضور قيّومى دارم در جميع نشآت ؛ همۀ عوالم محضر من است ؛ من جليس آنانم كه يادم كنند و همنشين كسانى هستم كه متذكرم شوند . البته آن ذات مقدس متصف به قرب و بعد
ص: 318
نشود و احاطۀ قيّومى و شمول وجودى دارد به جميع دايرۀ وجود و سلسلۀ تحقق . و اما آنچه در آيات شريفۀ كتاب كريم الهى وارد است از توصيف حق تعالى به قرب ، مثل قوله تعالى : (وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِى عَنِّى فَإِنِّى قَرِيبٌ)(1) . و قوله عَزَّ مِنْ قائل : (نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ)(2) . و غير اينها ، مبنى بر يك نحو مجاز و استعاره است ؛ و الاّ ساحت مقدّسش منزّه از قرب و بعد حسى و معنوى است ؛ چه كه اينها مستلزم يك نحو تحديد و تشبيه است كه حق تعالى منزّه از آن است . بلكه حضور قاطبۀ موجودات در بارگاه قدس او حضور تعلقى است ؛ و احاطۀ آن ذات مقدّس به ذرات كائنات و سلاسل موجودات احاطۀ قيّومى است ؛ و آن از غير سنخ حضور حسى و معنوى و احاطۀ ظاهرى و باطنى است .
و از اين حديث شريف و بعضى احاديث ديگر(3) استفاده شود رجحان اِسرار به ذكر و استحباب ذكر قلبى و سرّى ؛ چنانچه در آيۀ شريفه نيز فرمايد : (وَاذْكُرْ رَبَّكَ فِى نَفْسِكَ تَضَرُّعاً وَخِيفَةً)(4) . و در حديث شريف وارد است كه ثواب اين ذكر را احدى نمى داند غير از خداى تعالى براى عظمت آن(5) . و در بعضى حالات و مقامات و طريان بعضى عناوين ، گاه شود كه رجحان در إعلان ذكر باشد . مثل ذكر پيش اهل غفلت براى تذكر آنها .
ص: 319
چنانچه در حديث شريف كافى است كه ذاكر خداى عزّ وجلّ در بين غافلين مثل قتال كننده است در بين محاربين(1) .
و از عُدَّة الداعى جناب ابن فهد(2) منقول است : قَالَ : «قَالَ النَّبِيُّ صلّى اللّه عليه وآله : مَنْ ذَكَرَ اللّه َ فِي السُّوقِ مُخْلِصاً عِنْدَ غَفْلَةِ النَّاسِ وَشُغُلِهِمْ بِمَا فِيهِ ، كَتَبَ اللّه ُ لَهُ أَلْفَ حَسَنَةٍ وَغَفَرَ اللَّهُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَغْفِرَةً لَمْ تَخْطُرْ عَلَى قَلْبِ بَشَرٍ»(3) . حديث كند كه : «فرمود پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله : "كسى كه ذكر خدا كند در بازار از روى اخلاص نزد غفلت مردم و اشتغال آنها به آنچه در اوست ، بنويسد خداوند براى او هزار حسنه ، و بيامرزد او را در روز قيامت ، آمرزشى كه خطور نكرده است در قلب بشرى"» .
و همين طور مستحب است در اذان اِعلامى و خطبه و غير آن اِجهار به ذكر .
از اين حديث شريف استفاده شود كه ذكر خدا و دوستى نمودن با يكديگر در راه او داراى چند خصلت است :
يكى از آنها - و آن اعظم از ديگران است - آن است كه ذكر كردن بنده ، خداوند را موجب شود ذكر كردن خداوند او را . چنانچه احاديث ديگرى نيز بدين مضمون وارد است(4) . و اين ذكر مقابل آن نسيانى است كه حق تعالى دربارۀ ناسى از آيات مى فرمايد
ص: 320
حَيْثُ قالَ : (كَذلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَكَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسَى)(1) .
چنان [كه] نسيان آيات و كورى باطنى از رؤيت مظاهر جمال و جلال حق سبب عَماى در عالم ديگر شود ، تذكر آيات و اسماء و صفات و يادآورى حق و جمال و جلال او قوّت دهد بصيرت را و رفع حجب نمايد به قدر قوّت تذكر و نورانيت آن . چنانچه تذكر آيات حق و ملكه شدن آن ، بصيرت باطنى را به قدرى قوّت دهد كه جلوۀ جمال حق را در آيات مشاهده نمايد ؛ و تذكر اسماء و صفات موجب شود كه حق را در تجليات اسمائيه و صفاتيه شهود كند ؛ و تذكر ذات بى حجاب آيات و اسماء و صفات رفع جميع حجب كند و يار بى پرده تجلى نمايد . و اين يكى از توجيهات و تأويلات فتوحات ثلاثه است كه قرّه العين عرفا و اولياست : «فتح قريب» و «فتح مبين» و «فتح مطلق» كه فتح الفتوح است(2) .
همين طور كه تذكرات ثلاثه رفع حجب سه گانه را نمايد ، محبت با يكديگر در راه خدا سبب حبّ خدا شود . و اين حبّ نيز نتيجه اش رفع حجب مى باشد ، چنانچه عرفاى شامخين فرمايند . معلوم است اين محبوبيت نيز داراى مراتب است ؛ چنانچه حبّ فى اللّه از حيث شوب و خلوص نيز داراى مراتب كثيره است . و خلوص تام آن است كه شوب به كثرات اسمائى و صفاتى هم نداشته باشد . و اين موجب حبّ تام است ؛ و محبوب مطلقْ محجوب از وصال نخواهد شد در شريعت عشق ، و بين او و محبوبش حجابى نخواهد ماند . و بدين بيان مى توان ربط داد بين دو سؤال جناب موسى - عليه السلام - زيرا كه پس از آن كه آن حضرت شنيد كه حق تعالى فرمود : من جليس ذاكرم هستم ، وعدۀ وصال و وصول به جمال ، كه در دل داشت از محبوب شنيد ، خواست ارباب وصال را استقصا كند تا به همۀ شؤونْ قيام به وظيفه نمايد ، عرض كرد : «فَمَنْ فِي سِتْرِكَ يَوْمَ لا سِتْرَ إلاّ سِتْرُكَ؟» كيان اند در پناه تو كه از تعلقات رسته و در قيد حجب نيستند و به
ص: 321
وصال جمال جميل تو رسند؟ فرمايد : دو طايفه : آنهايى كه متذكر من اند ابتدائاً . يا آن كه در راه من با يكديگر محبت ورزند ، كه آن نيز تذكر من است در مظهر جمال تام من ، يعنى انسان . اينها در پناه من و جليس من اند و من جليس آنانم .
پس معلوم شد كه از براى اين دو طايفه يك خصلت بزرگ است ، و نتيجۀ آن يك خصلتِ بزرگِ ديگر ؛ زيرا كه حق تعالى ياد آنها كند و آنها محبوب حق شوند . و نتيجۀ آن آن است كه در ستر و پناه حق واقع شوند در روزى كه سترى نيست ، و جليس آنها حق باشد در خلوتگاه مطلق .
و ديگر از خصلت ها آن است كه خداوند عزت به واسطۀ كرامت آنها رفع عذاب از بندگان خود فرمايد ؛ يعنى ، تا آنها بين بندگان هستند به واسطۀ آنها عذاب و بليّات فرو نفرستد .
بدان كه تذكر از نتايج تفكر است ؛ و لهذا منزل تفكر را مقدّم دانسته اند از منزل تذكر . جناب خواجه عبداللّه فرمايد : «التَّذَكُّر فَوْقَ التَّفَكُّرِ ؛ فَإنَّ التَّفَكّرَ طَلَبٌ ، وَالتَّذَكُّرَ وُجُودٌ»(1) . «تذكر فوق تفكر است ؛ زيرا كه اين طلب محبوب است و آن حصول مطلوب» . تا انسان در راه طلب و دنبال جستجوست ، از مطلوب محجوب است ؛ چنانچه به وصول به محبوب از تعب تحصيل فارغ آيد . و قوّت و كمال تذكر بسته به قوّت و كمال تفكر است . و آن تفكر كه نتيجه اش تذكر تام معبود است ، در ميزان ساير اعمال نيايد و با آنها در فضيلت طرف مقايسه نشود ؛ چنانچه در روايات شريفه از عبادت يك سال و شصت سال و هفتاد سال تفكر يك ساعت را بهتر شمرده اند(2) . معلوم است غايت و ثمرۀ مهمۀ عبادات حصول معارف و تذكر از معبود حق است ، و اين خاصيت از تفكر صحيح بهتر
ص: 322
حاصل مى شود . شايد تفكر يك ساعت ابوابى از معارف به روى سالك بگشايد كه عبادت هفتاد سال نگشايد يا انسان را چنان متذكر محبوب نمايد كه از مشقت ها و زحمت هاى چندين ساله اين مطلوب حاصل نشود .
و بدان اى عزيز كه تذكر از محبوب و به ياد معبود به سر بردن نتيجه هاى بسيارى براى عموم طبقات دارد : اما براى كمّل و اوليا و عرفا ، كه خود آن ، غايت آمال آنهاست و در سايۀ آن به وصال جمال محبوب خود رسند . هَنيئاً لَهُمْ . و اما براى عامه و متوسطين بهترين مُصلحات اخلاقى و اعمالى و ظاهرى و باطنى است .
انسان اگر در جميع احوال و پيشامدها به ياد حق تعالى باشد و خود را در پيشگاه آن ذات مقدس حاضر ببيند ، البته از امورى كه خلاف رضاى اوست خوددارى كند و نفس را از سركشى جلوگيرى كند .
اين همه مصيبات و گرفتارى به دست نفس امّاره و شيطان رجيم از غفلت از ياد حق و عذاب و عقاب اوست .
غفلت از حق كدورت قلب را زياد كند و نفس و شيطان را بر انسان چيره كند و مفاسد را روز افزون كند ؛ و تذكر و يادآورى از حق دل را صفا دهد و قلب را صيقلى نمايد و جلوه گاه محبوب كند ، و روح را تصفيه نمايد و خالص كند و از قيد اسارت نفس انسان را براند ؛ و حبّ دنيا [را كه] منشأ خطيئات و سرچشمۀ سيّئات است از دل بيرون كند ؛ و همّ را همّ واحد كند و دل را براى ورود صاحب منزلْ پاك و پاكيزه نمايد .
پس اى عزيز ، در راه ذكر و ياد محبوب تحمل مشاقّ هر چه بكنى كم كردى . دل را عادت بده به ياد محبوب ، بلكه به خواست خدا صورت قلبْ صورت ذكر حق شود ، و كلمۀ طيبۀ لا إله إلاّ اللّه صورت اخيره و كمال اقصاى نفس گردد ؛ كه از اين زادى بهتر براى سلوك الى اللّه و مُصلحى نيكوتر براى معايب نفس و راهبرى خوبتر در معارف الهيه يافت نشود . پس اگر طالب كمالات صوريه و معنويه هستى و سالك طريق آخرت و مسافر و مهاجر الى اللّه هستى ، قلب را عادت بده به تذكر محبوب و دل را عجين كن با ياد حق تبارك و تعالى .
ص: 323
فصل در بيان آن كه ذكر تام آن است كه حكمش به تمام مملكت سرايت كند
گرچه ذكر حق و تذكر از آن ذات مقدس از صفات قلب است و اگر قلب متذكر شد تمام فوايدى كه براى ذكر است بر آن مترتب مى شود ، ولى بهتر آن است كه ذكر قلبى متعقّب به ذكر لسانى نيز گردد .
اكمل و افضل تمام مراتب ذكر آن است كه در نشئات مراتب انسانيه سارى باشد و حكمش به ظاهر و باطن و سرّ و علن جارى شود ؛ پس ، در سرّ وجودْ حق - جلّ و علا - مشهود باشد و صورت باطنيۀ قلب و روح صورت تذكر محبوب باشد ، و اعمال قلبيه و قالبيه تذكرى باشد ، و اقاليم سبعۀ ظاهريه و ممالك باطنيه مفتوح به ذكر حق و مسخر به تذكر جميل مطلق باشند . بلكه اگر حقيقت ذكرْ صورت باطنى قلب شد و فتح مملكت قلب به دست آن گرديد ، حكمش در ساير ممالك و اقاليم سرايت مى كند : حركات و سكنات چشم و زبان و دست و پا و اعمال ساير قوا و اعضا با ذكر حق انجام گيرند و برخلاف وظايف انجام امرى ندهند ؛ پس حركات و سكنات آنها مفتوح و مختوم به ذكر حق شود ؛ و(بِسْمِ اللّه ِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا)(1) در تمام ممالك نفوذ كند ، و در نتيجه متحقق به حقيقت اسماء و صفات شود ، بلكه صورت اسم اللّه اعظم و مظهر آن گردد . و اين غاية القصواى كمال انسانى و منتهى الآمال اهل اللّه است . و به هر مرتبه كه از اين مقام نقصان حاصل شود و نفوذ ذكر كم شود ، كمال انسانى به همان اندازه ناقص گردد ؛ و نقصان ظاهر و باطن هر يك به ديگرى سرايت كند ؛ زيرا كه نشئات وجود انسانى با هم مرتبط و از هم متأثرند . و از اين جا معلوم مى شود كه ذكر نطقى و زبانى ، كه از تمام مراتب ذكر نازل تر است ، نيز مفيد فايده است ؛ زيرا كه اوّلاً : زبان در اين ذكر به وظيفۀ خود قيام كرده ، گرچه قالب بيروحى باشد . و ثانياً : اين كه ممكن است اين تذكر پس از مداومت و قيام به شرايط آن ، اسباب باز شدن زبان قلب نيز شود .
ص: 324
شيخ عارف كامل ما ، جناب شاه آبادى - روحى فداه - مى فرمودند : شخص ذاكر بايد در ذكر مثل كسى باشد كه به طفل كوچك كه زبان باز نكرده مى خواهد تعليم كلمه را كند : تكرار مى كند تا اين كه او به زبان مى آيد و كلمه را ادا مى كند . پس از آن كه او اداى كلمه را كرد ، معلم از طفل تبعيت مى كند ؛ و خستگى آن تكرار برطرف مى شود و گويى از طفل به او مددى مى رسد . همين طور كسى كه ذكر مى گويد بايد به قلب خود ، كه زبان ذكر باز نكرده ، تعليم ذكر كند . و نكتۀ تكرار اذكار آن است كه زبان قلب گشوده شود . و علامت گشوده شدن زبان قلب آن است كه زبان از قلب تبعيت كند و زحمت و تعب تكرار مرتفع شود . اوّل زبانْ ذاكر بود و قلب به تعليم و مدد آن ذاكر شد ، و پس از گشوده شدن زبان قلب ، زبان از آن تبعيّت كرده به مدد آن يا مدد غيبى متذكر مى شود .
و ببايد دانست كه اعمال ظاهريۀ صوريه لايق مقام غيب و حشر در ملكوت نشوند ، مگر آن كه از باطن روحانيت و لبابِ قلب به آن مددى رسد و او را حيات ملكوتى بخشد . و آن نفخۀ روحى ، كه خلوص نيت و نيت خالصْ صورت اوست ، به منزلۀ روح و باطن است كه به تبع آن جسد نيز محشور در ملكوت شود و لايق قبول درگاه گردد . و لهذا در روايات شريفه وارد است كه قبولى اعمال به قدر اقبال قلب است(1) . با همه وصف ، ذكر لسانى نيز محبوب و مطلوب است و انسان را بالاخره به حقيقت مى رساند ؛ لهذا در اخبار و آثار از ذكر لسانى مدح عظيم شده ، و كمتر بابى مثل باب «ذكر» كثير الحديث است(2) . و در آيات شريفۀ كتاب كريم نيز بسيار از آن مدح شده(3) ؛ گرچه غالب آنها منزَّل بر ذكر قلبى يا ذكر با روح است ؛ ولى تذكر حق در هر مرتبه محبوب است .
و ما در اين مقام ختم كلام مى كنيم به ذكر چند حديث شريف براى تيمن و تبرك .
ص: 325
كافى بِسَنَدٍ صَحيحِ عَنِ الْفُضَيْلِ بْنِ يَسَارٍ قَالَ : قَالَ أَبُو عَبْدِاللّه ِ عليه السَّلام : «مَا مِنْ مَجْلِسٍ يَجْتَمِعُ فِيهِ أَبْرَارٌ وَفُجَّارٌ فَيَقُومُونَ عَلَى غَيْرِ ذِكْرِ اللّه ِ عَزَّ وَجَلَّ إِلاَّ كَانَ حَسْرَةً عَلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»(1) . «هيچ مجلسى نيست كه مجتمع شوند در آن نيكان و بدانى ، پس برخيزند بى ذكر خدا ، مگر آن كه حسرت شود براى آنها در روز قيامت» . معلوم است انسان پس از آن كه بر او منكشف شد در قيامت نتايج بزرگ ذكر خدا ، و خود را از آن محروم ديد و فهميد كه چه نعمت ها و بهجت ها از دستش رفته و ديگر قابل جبران نيست ، حسرت و ندامت بر او روآور گردد . پس انسان بايد تا فرصت دارد ، غنيمت شمارد و مجالس و محافل خود را از ذكر خدا [خالى] نگذارد .
كافى بِسَنَدٍ مُوَثَّقٍ عَنْ أَبى جَعْفَرٍ عليه السَّلام : «مَنْ أَرَادَ أَنْ يَكْتَالَ بِالْمِكْيَالِ الأَوْفَى فَلْيَقُلْ ، إِذَا أَرَادَ أَنْ يَقُومَ مِنْ مَجْلِسِهِ : (سُبْحَانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ * وَسَلاَمٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ * وَالْحَمْدُ للّه ِِ رَبِّ الْعَالَمِينَ)»(2) .
«هر كس بخواهد كشيده شود به كيل تمام (يعنى ثواب او از خداى تعالى كامل باشد و نقصى نداشته باشد) وقتى كه خواست از مجلس برخيزد ، بخواند اين آيات شريفه را . . .» .
و از جناب صادق - عليه السلام - منقول است كه حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمودند : «هر كس بخواهد كيلش تمام باشد از ثواب در روز قيامت ، اين آيات شريفه را در تعقيب هر نماز بخواند»(3) .
ص: 326
و از حضرت صادق - عليه السلام - مرسلاً منقول است كه قرائت اين آيات در وقت قيام از مجلس كفّارۀ گناهان است(1) .
كافى بِإسْنادِه عَنِ ابْنِ فَضَّالٍ رَفَعَهُ قَالَ : «قَالَ اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ لِعِيسَى ، عليه السَّلام : يَا عِيسَى ، اُذْكُرْنِي فِي نَفْسِكْ ، أَذْكُرْكَ فِي نَفْسِي ، وَاذْكُرْنِي فِي مَلَئِكَ أَذْكُرْكَ فِي مَلاَءٍ خَيْرٍ مِنْ مَلاَءٍ الآدَمِيِّينَ ، يَا عِيسَى ، أَلِنْ لِي قَلْبَكَ وَأَكْثِرْ ذِكْرِي فِي الْخَلَوَاتِ ، وَاعْلَمْ أَنَّ سُرُورِي أَنْ تُبَصْبِصَ إِلَيَّ ؛ وَكُنْ فِي ذَلِكَ حَيّاً وَلاَ تَكُنْ مَيِّتاً»(2) .
مى گويد : «خداى عزّ وجلّ به عيسى فرمود : "اى عيسى ، ياد كن مرا پيش خود تا ياد كنم تو را در نزد خودم ؛ و ياد كن مرا در جمعيت تا ياد كنم تو را در جمعيتى بهتر از جمعيت آدمزادگان . اى عيسى ، نرم كن از براى من دل خود را ، و بسيار ياد من كن در خلوت ها ؛ و بدان كه خشنودى من آن است كه تَبَصبُص كنى به سوى من . (تَبَصبُص حركت دم سگ است از خوف يا طمع . و اين كنايه از شدت التماس و مسكنت است) و زنده باش در اين ذكر نه مرده"» . مقصود از «زندگى» در ذكر ، توجه و حضور قلب است .
كافى بِإسْنادِه عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السَّلام - قَالَ : «إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ يَقُولُ : مَنْ شُغِلَ بِذِكْرِي عَنْ مَسْأَلَتِي ، أَعْطَيْتُهُ أَفْضَلَ مَا أُعْطِي مَنْ سَأَلَنِي»(3) . حضرت صادق - عليه السلام - فرمايد : «خداى عزّ وجلّ مى فرمايد : "كسى كه باز بماند به واسطۀ ذكر من از سؤال من ، عطا مى كنم او را افضل چيزى كه عطا مى كنم كسى را كه سؤال كرده مرا"» .
عَنْ أَحْمَدَ بْنِ فَهْدٍ فِي عُدَّةِ الدَّاعِي ، عَنْ رَسُولِ اللّه ِ - صلّى اللّه عليه وآله - قَالَ : «... وَاعْلَمُوا أَنَّ خَيْرَ أَعْمَالِكُمْ [عِنْدَ مَلِيكِكُمْ] وَأَزْكَاهَا وَأَرْفَعَهَا فِي دَرَجَاتِكُمْ وَخَيْرَ مَا طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ ذِكْرُ اللّه ِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى ؛ فَإِنَّهُ أَخْبَرَ عَنْ نَفْسِهِ فَقَالَ : أَنَا جَلِيسُ مَنْ ذَكَرَنِي»(4) .
ص: 327
«فرمود حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله : "بدانيد بهترين اعمال شما پيش خداوند و پاكيزه ترين آنها و رفيع ترين آنها در درجات شما و بهتر چيزى كه طلوع كرده آفتاب بر او ، ذكر خداوند سبحان است ؛ زيرا كه خبر داده خداى تعالى از خودش ، پس فرمود : من همنشين كسى هستم كه ياد كند مرا"» .
اخبار فضيلت ذكر و كيفيت آن و آداب و شرايط آن به قدرى زياد است كه در حوصلۀ احصاى اين اوراق درنيايد(1) . وَالْحَمْدُ للّه ِِ أَوَّلاً وَآخِراً وَظاهِراً وَباطِناً .
ص: 328
حديث نوزدهم [ غيبت ]
الحديث التاسع عشر : بِسَنَدِيَ المُتَّصِلِ إلى ثِقَةِ الإِسْلامِ وَالمُسْلِمينَ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الكُلَيْني ، رضوان اللّه تعالى عليه ، عَنْ عَلِي بْنِ إِبْرَاهِيمَ ، عَنْ أَبِيهِ ، عَنِ النَّوْفَلِيِّ ، عَنِ السَّكُونِيِّ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - علیه السلام ، قَالَ : «قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلّى اللّه عليه وآله : الْغِيبَةُ أَسْرَعُ فِي دِينِ الرَّجُلِ الْمُسْلِمِ مِنَ الأَكِلَةِ فِي جَوْفِهِ» .
قَالَ : «وَقَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلّى اللّه عليه وآله : الْجُلُوسُ فِي الْمَسْجِدِ انْتِظَارَ الصَّلاَةِ عِبَادَةٌ مَا لَمْ يُحْدِثْ . قِيلَ : يَا رَسُولَ اللّه ِ وَمَا يُحْدِثُ . قَالَ : الاغْتِيَابَ»(1) .
ترجمه : «سكونى گويد : فرمود حضرت صادق - عليه السلام - فرمود : رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله : "غيبت سريع تر است در دين مرد مسلمان از مرض «اَكله» در جوفش ." گفت : و فرمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله : "نشستن در مسجد براى انتظار نماز عبادت است مادامى كه اِحداث نكند ." گفته شد : "اى رسول خدا ، چه چيز را احداث نكند؟" فرمود : "غيبت را"» .
شرح : «غيبت» مصدر «غاب» ، و هم [اسم] مصدر «اغتياب» است ؛ چنانچه در لغت است . قال الجوهرى : «اغْتابَهُ اغْتِياباً ، إذا وَقَعَ فيهِ ، وَالاسْمُ الْغَيبَةِ ، وَهُوَ أنْ يَتَكَلّمَ خَلْفَ إنْسانٍ مَسْتُورٍ بمَا يَغُمُّهُ لَوْ سَمِعَهُ ، فَإنْ كانَ صِدْقاً سُمِّىَ غَيْبَةٌ ؛ وإنْ كانَ كِذْباً
ص: 329
سُمِّىَ بُهْتاناً»(1) انتهى .
محقق محدّث ، مجلسى - عليه الرحمة - فرمايد : «اين معنى لغوى است»(2) . انتهى . ولى ظاهر چنين نمايد كه صاحب صحاح معنى اصطلاحى را بيان كرده نه معنى لغوى را ؛ زيرا كه معنى لغوى «غاب» و «اغتاب» ، و ساير تصاريف آن ، اين نيست ، بلكه معناى اعمّى از آن است . و لغويّين گاه معنى اصطلاحى يا شرعى را در كتب خود مى نگارند .
و از صاحب قاموس منقول است كه «غاب» را به معنى «عاب» گرفته(3) . و عن المصباح المنير : «اغْتابَهُ إذا ذَكَرَهُ بِما يَكْرَهُهُ مِنَ الْعُيُوبِ ، وَهُوَ حَقٌّ»(4) .
به گمان نويسنده هيچ يك از مذكورات متن معنى لغوى نباشد ؛ بلكه در هر يك قيودى است كه با معنى اصطلاحى اختلاط پيدا كرده . در هر صورت بحث در اطراف معنى لغوى چندان فايده ندارد ؛ عمده به دست آوردن موضوع شرعى است كه متعلق تكليف شده . و على الظاهر در اين مورد اين موضوع قيود شرعيه دارد كه خارج از فهم عرفى و معنى لغوى است . و پس از اين در اطراف موضوع بيانى پيش مى آيد .
«وَالأكْلَةُ» ، كَفَرْحَةِ ، داءٌ فِي الْعُضْوِ يأْتَكِلُ مِنْهُ . كَما فِي الْقامُوس وَغَيْرهِ . وَقَدْ يُقْرَءُ بِمَدِّ الْهَمْزَةِ عَلى وَزْنِ فاعِلَة ؛ أَي الْعِلَّةُ الَّتي تَأْكُلُ اللَّحْمَ . وَالأوَّلُ أَوْفَقُ بِاللّغَةِ . كَذا قالَ الْمَجْلِسىَّ(5) .
«مجلسى فرموده : اكلة بر وزن فَرْحَة ، دردى است در عضو كه از آن مى خورد . چنانچه در قاموس و غير آن مذكور است . و گاهى بر وزن «فاعلة» خوانده شده ؛ يعنى
ص: 330
دردى كه گوشت را مى خورد . و اوّلى مناسب تر با لغت است» .
در هر حال ، مقصود آن است كه همان طور كه اين مرض وقتى پيدا شد در عضو ، خصوصاً اعضاى لطيفه مثل باطن . آن را به زودى مى خورد و فانى مى كند ، غيبتْ دين انسان را از آن سريع تر مى خورد و فاسد و فانى مى كند .
و «ما لَمْ يُحْدِثْ» از باب اِفعال است . و ضمير مستتر در آن راجع به «جالس» مستفاد از «جلوس» مذكور است . و «اغتياب» منصوب است ، و مفعول فعل مقدَّر مفهوم از كلام سائل است . و در بعضى نسخ به جاى «ما يُحدِث» «ما الحدث» است ؛ بنابراين ، «اغتياب» مرفوع است بنابر خبريّت .
بدان كه فقها - رضوان اللّه عليهم اجمعين - از براى «غيبت» تعريف هاى بسيارى كردند كه بيان آنها و مناقشه در طرد و عكس هر يك خارج از وظيفۀ اين اوراق است مگر به طور اجمال(1) .
شيخ محقق سعيد شهيد در كشف الريبة مى فرمايد : از براى آن دو تعريف است : اوّل : و آن مشهور بين فقهاست - : «هُوَ ذِكْرُ الإِنْسانِ حالَ غَيْبَتِهِ بِما يَكْرَهُ نِسْبَتَهُ إلَيْهِ ، مِمّا يُعَدُّ نُقْصاناً فِي العُرْفِ بِقَصْدِ الانْتقاصِ وَالذَّمِّ» . وَالثاني : «التَّنْبيهُ عَلى مَا يَكْرَهُ نِسْبَتَهُ إلَيْهِ .. .»(2) إلى آخره .
حاصل معنى آن است كه «غيبتْ عبارت است از ذكر كردن انسان را در حال غايب بودنش به چيزى كه خوش آيند نيست نسبت دادن آن را به سوى او ، از چيزهايى كه پيش عرف مردم نقصان است ، به قصد انتقاص و مذمت او» .
و حاصل معنى دوم آن است كه «آن عبارت است از آگاهى دادن بر چيزى كه چنين باشد» .
ص: 331
و تعريف دوم اعم است از اوّل در صورتى كه «ذكر» به معنى قول باشد ؛ چنانچه متفاهم عرفى است ؛ زيرا كه «تنبيه» اعم است از قول و كتابت و حكايت ، و غير آن از ساير طرق تفهيم . و اگر «ذكر» اعم از قول باشد ، چنانچه مطابق لغت است ، مرجع هر دو تعريف به يك امر برگردد ، و مفاد اخبار نيز دلالت بر اين دو تعريف دارد . مثل ما في مَجالس الشيخ فى حديث أَبِي اْلأسْوَدِ ، في وَصِيَّةِ النَبيّ - صلّى اللّه عليه وآله - لأبي ذَرٍّ - رضوان اللّه عَليهِ - وَفيهِ : قُلْتُ : يَا رَسُولَ اللّه ِ ، مَا الْغِيبَةُ؟ قَالَ : «ذِكْرُكَ أَخَاكَ بِمَا يَكْرَهُ» . قُلْتُ : يَا رَسُولَ اللّه ِ ، فَإِنْ كَانَ فِيهِ الَّذِي يُذْكَرُ بِهِ؟ قَالَ : «إعْلَمْ أَنَّكَ إِذَا ذَكَرْتَهُ بِمَا هُوَ فِيهِ ، فَقَدِ اغْتَبْتَهُ ؛ وَإِذَا ذَكَرْتَهُ بِمَا لَيْسَ فِيهِ ، فَقَدْ بَهَتَّهُ»(1) .
حضرت ابى ذر گويد : «گفتم : اى رسول خدا ، چيست غيبت؟ فرمود : "ذكر تو است برادر خود را به چيزى كه مكروه است ." گفتم : "يا رسول اللّه ، اگر باشد در او آنچه ذكر شده ، غيبت است؟" فرمود : "اگر باشد غيبت است ؛ و اگر نباشد تهمت است"» .
و در نبوى مشهور وارد است : «هَلْ تَدْرُونَ مَا الغيبَةُ؟» فقالُوا : اللّه وَرَسُولُهُ أَعْلَمُ . قالَ : «ذِكْرُكَ أَخاكَ بِما يَكْرَهُ .. .»(2) إلى آخره . و اين برگشت كند به معنى اوّل ، بنابر متفاهمِ عرفىِ معنى «ذكر» ؛ يا معنى دوم ، بنابر اعميّت «ذكر» از قول . و غايب بودن برادر را نفرمود ، زيرا كه از مفهوم غيبت معلوم بوده و محتاج به ذكر نبوده . و برادر نيز معلوم است كه برادر ايمانى است نه نسبى . و ما يَكرَه عبارت است از چيزهايى كه نقصان عرفى است .
و «قصد انتقاص و مذمت» گرچه در حديث شريف ابى ذر ، و نبوى مشهور ، مذكور نيست ، وليكن از فحواى كلام متفاهم مى شود ؛ بلكه صدر روايت ابى ذر دلالت بر آن [دارد] و مستغنى از ذكر بوده ؛ زيرا كه در صدر روايت است : «الْغِيبَةُ أَشَدُّ مِنَ الزِّنَا» .
قُلْتُ : وَلِمَ ذَاكَ يَا رَسُولَ اللّه ِ [صلّى اللّه عليه وآله]؟ قَالَ : «لِأَنَّ الرَّجُلَ يَزْنِي فَيَتُوبُ إِلَى اللّه ِ
ص: 332
فَيَتُوبُ اللّه ُ عَلَيْهِ ، وَالْغِيبَةُ لاَ تُغْفَرُ حَتَّى يَغْفِرَهَا صَاحِبُهَا .. .» ثُمَّ قالَ : «وأَكْلُ لَحْمِهِ مِنْ مَعَاصِي اللّه ِ»(1) . از اين دو جمله معلوم شود كه با قصد انتقاص مقصود است ؛ والاّ اگر تلطفاً و ترحماً ذكرى از غير شود ، معصيت او نيست تا محتاج به آمرزش شود ، و اكل لحم او نيست .
و اعميّت غيبت از ذكر قولى نيز معلوم شود از روايت عايشه ، قالَتْ : دَخَلَتْ عَلَيْنا امْرأةٌ ؛ فَلَمّا وَلَّتْ ، أوْمَأتُ بِيَدي أنّها قَصيرَةٌ فَقَالَ صلّى اللّه عليه و آله : «اغْتَبتِها»(2) . عايشه گويد : «يك زنى پيش ما آمد ؛ چون رو برگرداند ، به دستم اشاره [كردم] كه كوتاه قامت است . رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود كه غيبت او را كردى» .
بلكه عرف از نفسِ اَخبار غيبتْ خصوصيّت تلفظ را نمى فهمد ، بلكه آن را از جهت افهام نوعى مورد حرمت مى داند ؛ يعنى ، اختصاص تلفظ به «ذكر» از باب اين است كه غالباً غيبت با تلفظ واقع مى شود ؛ نه از جهت خصوصيت آن است .
باقى ماند يك مطلب : و آن اين است كه از اطلاق بسيارى از اخبار معلوم مى شود كه كشف سرّ مؤمنين حرام است(3) ؛ يعنى ، عيوبى كه از مؤمنين مستور و مخفى است ، چه خَلقى يا خُلقى يا عملى باشد ، حرام است اظهار آن را و افشاى آن را ؛ چه شخص متصفْ راضى به آن باشد يا نه ؛ و چه قصد انتقاص در كار باشد يا نباشد . ولى از ملاحظۀ مجموع اخبار استفاده مى شود كه قصد انتقاص دخيل در حرمت است ؛ مگر آن كه نفس عمل از امورى باشد كه ذكر آن و اشاعۀ آن محرَّم شرعى باشد ، چون
ص: 333
معاصى خدا كه صاحب معصيت نيز نمى تواند اظهار آن كند و از جملۀ اشاعۀ فاحشه است . و اين مربوط به حرمت غيبت نيست . و بعيد نيست اظهار مستورات مؤمنين در صورت عدم رضايت آنها نيز محرّم باشد ، ولو قصد انتقاص در كار نباشد . در هر صورت بيش از اين تفصيل در اين باب خارج از مقصود ماست(1) .
بدان كه حرمت غيبت فى الجمله اجماعى ، بلكه از ضروريات فقه است . و از كبائر و موبقات است . و بحث در اطراف آن و مستثنيات آن از وظيفۀ اين اوراق خارج است(2) . آنچه لازم است در اين مقام ذكر آن ، تنبه دادن بر فساد اين سيّئۀ موبقه و تبعات آن است كه بلكه ان شاء اللّه با تفكر در آن بدان مبتلا نشويم ؛ يا اگر خداى نخواسته شديم ، به زودى رجوع كنيم ، توبه كنيم و قلع مادۀ فساد آن را كرده نگذاريم با اين آلودگى و ابتلاى به اين كبيرۀ ايمان كُش از اين عالم منتقل شويم ، كه از براى اين موبقۀ كبيره در عالم غيب و پس پردۀ ملكوت صورت مشوَّه زشتى است كه علاوه بر بدى آن موجب رسوايى در ملأ اعلى و محضر انبياء مرسلين و ملائكۀ مقربين مى شود . صورت ملكوتى آن همان است كه خداوند تبارك و تعالى در كتاب كريمش اشاره به آن مى فرمايد و احاديث شريفه نيز صراحتاً و اشارتاً بيان آن را كرده اند . قال اللّه عزّ وجلّ : (وَلا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ)(3) . فرمود : «غيبت نكند بعض شما بعضى را . آيا دوست دارد يكى از شما كه گوشت برادر خود را بخورد در صورتى كه مردار است؟ پس كراهت داريد او را البته» .
ما غافليم از آن كه اعمال ما عيناً با صورت هاى مناسبۀ با آنها در عالم ديگر به ما
ص: 334
رجوع مى كند . نمى دانيم كه اين عملْ صورتِ مردارْ خوردن است . صاحب اين عمل همان طور كه چون سگ هاى درنده اعراض مردم را دريده و گوشت آنها را خورده ، در جهنم نيز صورت ملكوتى اين عمل به او رجوع مى كند .
وَفِي رِوايَةٍ أَنَّ رَسُول اللّه لَمّا رَجَمَ الرَّجُلَ فِي الزِّنا ، قالَ رَجُلٌ لِصاحِبِه : هذا اُقْعِصَ كَما يُقْعَصُ الْكَلْبُ . فَمَرَّ النَّبِيُّ مَعَهُما بِجيفَةٍ ، فَقالَ : «اِنْهَشا مِنْها» . فَقالا : يَا رَسُولَ اللّه ، نَنْهَشُ جيفَةً؟! فَقالَ : «ما أَصَبْتُما مِنْ أَخيكُما أَنْتَنُ مِنْ هذِهِ»(1) .
«رسول خدا [صلّى اللّه عليه و آله] به واسطۀ زنا مردى را سنگسار فرمود . يكى از حضار به رفيقش گفت : "اين شخص در جايگاه خود كشته شد مثل سگ ." پس از آن پيغمبر [صلّى اللّه عليه و آله] با آن دو نفر به مردارى عبور كردند . فرمود به آنها : "با دندان هاى خود از گوشت اين مردار بِكَنيد ." عرض كردند : يا رسول اللّه ، از گوشت مردار بخوريم؟! فرمود : "آنچه از برادرتان به شما رسيد ، گندش بيش از اين است!"» .
آرى ، رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - به قوّت نور بصيرت و مشاهده مى ديد عمل آنها را كه گندش از مردار بيشتر است و صورت آن فضيح تر و فظيع تر است .
و در روايت ديگر است كه غيبت كننده در روز قيامت گوشت خود را مى خورد(2) . و در وسائل از مجالس صدوقِ طائفه - رضوان اللّه عليه - سند به حضرت امير - عليه السلام - رساند در ضمن مواعظش به نوف البكالى : قَالَ قُلْتُ : زِدْنِي . قَالَ : «اجْتَنِبِ الْغِيبَةَ ، فَإِنَّهَا إِدَامُ كِلاَبِ النَّارِ» . ثُمَّ قَالَ : «يَا نَوْفُ ، كَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَ نَّهُ وُلِدَ مِنْ حَلاَلٍ وَهُوَ يَأْكُلُ لُحُومَ النَّاسِ بِالْغِيبَةِ .. .»(3) الحَدِيثَ .
نوف گويد : «گفتم به مولى عليه السلام : "زياده از اين موعظه فرما مرا ." فرمود : "دورى كن از غيبت ، زيرا كه آن نان خورش سگ هاى آتش است ." پس از آن فرمود : "اى نوف ، دروغ گوست كسى كه گمان كند زاييدۀ حلال است و حال آن كه گوشت هاى مردم
ص: 335
را مى خورد به غيبت"» .
و منافات ميانۀ اين روايات شريفه نيست ؛ همۀ اينها ممكن است واقع شود : هم گوشت مردار بخورد ، و هم از گوشت خود بخورد ، و هم به صورت سگ باشد و خوراكش مردار باشد ، و هم به صورت مردار باشد و خوراك سگ هاى جهنم باشد . آن جا صورْ تابع جهات فاعليه است و يك موجودْ صور عديده ممكن است داشته باشد . چنانچه در محل خود مقرّر است(1) .
و عن عقاب الأعمال بِإسْنادِه عَنْ رَسُولِ اللّه - صلّى اللّه عليه و آله - في حديثٍ : «.. . وَمَنْ مَشَى فِي غيبَةِ أَخِيهِ وَكَشْفِ عَوْرَتِهِ ، كَانَتْ أَوَّلُ خُطْوَةٍ خَطَأَهَا وَضَعَهَا فِي جَهَنَّمَ وَكَشَفَ اللّه ُ عَوْرَتَهُ عَلَى رُؤوسِ الْخَلاَئِقِ .. .»(2) إلى آخره .
فرمود : «كسى كه راه رفت در غيبت برادرش و كشف سرّ او ، اوّل قدمى كه بردارد در جهنم گذارد ، و كشف كند خداوند سرّ او را در بين خلايق» . اينها حال روز قيامت و جهنم او كه اين طور خداوند تعالى او را مفتضح در بين خلايق و در محضر ملكوتيين فرمايد .
و در وسائل سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند كه از حضرت رسول - صلّى اللّه عليه و آله - روايت فرموده ، تا مى فرمايد : «وَقَالَ : مَنِ اغْتَابَ امْرءاً مُسْلِماً ، بَطَلَ صَوْمُهُ وَنُقِضَ وُضُوؤه وَجَاءَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ يَفُوحُ مِنْ فِيهِ رَائِحَةٌ أَنْتَنُ مِنَ الْجِيفَةِ ، يَتَأَذَّى بِهِ أَهْلُ الْمَوْقِفِ . وَإِنْ مَاتَ قَبْلَ أَنْ يَتُوبَ ، مَاتَ مُسْتَحِلاًّ لِمَا حَرَّمَ اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ»(3) .
فرمود رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله : «كسى كه غيبت كند مرد مسلمى را ، باطل شود روزۀ او و شكسته شود وضوى او ؛ و بيايد روز قيامت در حالى كه از دهن او بويى مى آيد كه از بوى مردار گندش بيشتر است ؛ در آزار مى آيند از آن اهل موقف . و اگر
ص: 336
بميرد قبل از توبه ، مرده است در صورتى كه حلال شمرده چيزى را كه خداوند حرام شمرده است» . اين هم حال قبل از ورودش به جهنم كه در نزد اهل «موقف» مفتضح و رسواست و در شمار كفار است ؛ زيرا كه مستحلِّ محرَّمِ الهى كافر است . و مُغتاب در اثر او مثل اوست ، بنابر اين حديث شريف . و حال برزخ او نيز روايت از رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - گرديده :
عَنْ أَنَسٍ قَالَ : قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلّى اللّه عليه و آله : «مَرَرْتُ لَيْلَةً أُسْرِيَ بِي عَلَى قَوْمٍ يَخْمِشُونَ وُجُوهَهُمْ بِأَظافيرِهِمْ . فَقُلْتُ : يَا جَبْرَئِيلَ مَنْ هَؤلاَءِ؟ قَالَ : هَؤلاَءِ الَّذِينَ يَغْتَابُونَ النَّاسَ وَيَقَعُونَ فِي أَعْرَاضِهِمْ»(1) .
انس بن مالك [گويد] : «رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود : گذشتم در شب معراج به قومى كه روى هاى خود را با چنگال خويش خراش مى دادند . از جبرئيل پرسيدم : اينها كيان اند؟ گفت : "اينها كسانى هستند كه غيبت مردم را مى كردند و واقع مى شدند در اعراض آنها"» .
پس ، معلوم شد كه شخص مُغتاب در برزخش رسوا و مفتضح است ، و در موقفش پيش اهل آن خجل و شرمسار است ، و در جهنم نيز با رسوايى و بى آبرويى خواهد به سر برد ؛ بلكه بعض مراتب آن نيز اسباب رسوايى در اين عالم شود . چنانچه در حديث شريف كافى وارد است :
عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللّه ِ - عليه السَّلام - يَقُولُ : «قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلّى اللّه عليه وآله : يَا مَعْشَرَ مَنْ أَسْلَمَ بِلِسَانِهِ وَلَمْ يَخْلُصِ الإيمَانُ إِلَى قَلْبِهِ لاَ تَذُمُّوا الْمُسْلِمِينَ وَلاَ تَتَبَّعُوا عَوْرَاتِهِمْ فَإِنَّ مَنْ تَتَبَّعَ عَوْرَاتِهِمْ ، تَتَبَّعَ اللّه ُ عَوْرَتَهُ ؛ وَمَنْ تَتَبَّعَ اللّه عَوْرَتَهُ ؛ يَفْضَحُهُ وَلَوْ فِي بَيْتِهِ»(2) .
حضرت صادق - عليه السلام - از حضرت رسول - صلّى اللّه عليه و آله - حديث مى كند كه فرمود : «اى گروهى كه به زبان اسلام آورديد و ايمان به قلب شما وارد نشده ؛
ص: 337
مذمّت نكنيد مسلمانان را و جستجو نكنيد قبايح مستورۀ آنها را ؛ زيرا كه كسى كه عورات آنها را جستجو كند ، خداوند جستجو كند عورات او را ؛ و كسى را كه خدا جستجوى عورت او كند ، مفتضح كند او را و اگر چه در خانه اش باشد» .
خداوند - تبارك و تعالى - غيور است و هتك مستور مؤمنين و كشف عورات آنها هتك ناموس الهى است . اگر انسان بى حيايى را از حدّ گذراند و هتك حرمات الهيه نمود ، خداوند غيور مستورات او را ، كه به لطف و ستّاريت خود ستر فرموده بود ، مكشوف مى فرمايد و هتك مستور آن را مى فرمايد ، و در بين مردم در اين عالم و ملائكه و انبيا و اوليا - عليهم السلام - در آن عالم مفتضح مى شود .
و در حديث شريف كافى سند به حضرت باقر العلوم - عليه السلام - رساند : قَالَ : «لَمَّا أُسْرِيَ بِالنَّبِيِّ - صلّى اللّه عليه وآله - قَالَ : يَا رَبِّ ، مَا حَالُ الْمُؤمِنِ عِنْدَكَ . قَالَ : يَا مُحَمَّدُ ، مَنْ أَهَانَ لِي وَلِيّاً ، فَقَدْ بَارَزَنِي بِالْمُحَارَبَةِ ، وَأَنَا أَسْرَعُ [شَيْءٍ] إِلَى نُصْرَةِ أَوْلِيَائِي»(1) .
فرمود باقر العلوم - عليه السلام - در معراج رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - عرض كرد : «"اى پروردگار چگونه است حال مؤمن پيش تو؟" فرمود : "اى محمد ، كسى كه اهانت كند براى من دوستى را ، پس به تحقيق ظاهر شده است به محاربۀ با من ؛ و من سريع تر هستم به سوىِ يارى كردنِ دوستانِ خودم از هر چه"» . و احاديث در اين رديف بسيار است .
و شيخ صدوق سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند كه فرمود در ضمن حديثى : «وَمَنِ اغْتَابَهُ بِمَا فِيهِ ، فَهُوَ خَارِجٌ مِنْ وَلاَيَةِ اللّه تَعالى دَاخِلٌ فِي وَلاَيَةِ الشَّيْطَانِ»(2) . يعنى «كسى كه غيبت كند او را (كسى را كه اهل ستر و عدالت است در ظاهر ، گرچه مذنب باشد پيش خودش) خارج شود از ولايت خداى تعالى و در ولايت شيطان وارد شود» . معلوم است كسى كه از ولايت حق خارج شود و در ولايت شيطان داخل شود ، از
ص: 338
اهل نجات و ايمان نخواهد بود . چنانچه در حديث سابق اسحاق بن عمّار نيز گذشت كه اسلامِ مغتابْ لسانى است و ايمان در قلبش وارد نشده . معلوم است كسى كه مؤمن به خدا باشد و مصدِّق به روز جزا و معتقد به رسيدن به صور اعمال و حقايق سيّئات ، چنين موبقۀ كبيره را ، كه در عوالم غيب و شهادت و در نشئۀ دنيا و برزخ و عقبا او را رسوا و مفتضح مى كند و او را به جهنم به شرّ بليّات مبتلا مى كند و از ولايت حق خارج
مى كند و به ولايت شيطان داخل مى كند ، مرتكب نشود . اگر ما اقدام بدين امر بزرگ كرديم ، بايد بفهميم كه سرچشمه خرابى دارد و حقيقت ايمان در قلب ما وارد نشده .
اگر ايمان وارد قلب شود ، كارها اصلاح مى شود : آثار آن سرايت مى كند به تمام ظاهر و باطن و سرّ و علن . پس ، بايد معالجۀ باطن را بكنيم و مرض قلب را علاج نماييم .
و از احاديث ظاهر شود كه همان طور كه سستى ايمان و عدم خلوص آن موجب مفاسد اخلاقى و اعمالى شود ، اين مفاسد نيز موجب نقصان ايمان ، بلكه زائل شدن آن ، مى شود . و اين مطابق با نوعى از برهان است ؛ چنانچه در محل خود مقرر است(1) .
و بدان كه اين معصيت از جهت ديگر هم از معاصى شديدتر و تبعاتش بيشتر است . و آن اين است كه علاوه بر آن كه جنبۀ حق اللّه دارد ، جنبۀ حق الناس هم دارد ، و خداوند نمى آمرزد مغتاب را تا صاحبش از او راضى شود ؛ چنانچه در حديث شريف با چندين طريق به همين مضمون وارد شده :
عن مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ فِي الْمَجَالِسِ وَالأَخْبَارِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ أَبِيذَرٍّ ، عَنِ النَّبِي - صلّى اللّه عليه و آله - فِي وَصِيَّةٍ لَهُ قَالَ : «يَا أَبَاذَرٍّ ، إِيَّاكَ وَالْغِيبَةَ! فَإِنَّ الْغِيبَةَ أَشَدُّ مِنَ الزِّنَا» . قُلْتُ : وَلِمَ ذَاكَ يَا رَسُولَ اللّه ِ؟ قَالَ : «لِأَنَّ الرَّجُلَ يَزْنِي فَيَتُوبُ إِلَى اللّه ِ فَيَتُوبُ اللّه ُ عَلَيْهِ ، وَالْغِيبَةُ لاَ تُغْفَرُ حَتَّى يَغْفِرَهَا صَاحِبُهَا»(2) .
«رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - در ضمن وصيت هايش به جناب ابى ذرّ - رضى
ص: 339
اللّه عنه - مى فرمايد : "بترس از غيبت ، زيرا كه آن از زنا شديدتر است ." عرض كرد[م] : "براى چه يا رسول اللّه؟" فرمود : "براى آن كه زانى اگر توبه كرد خداوند مى آمرزد او را ، ولى غيبت آمرزيده نشود تا آن كه صاحبش بيامرزد"» .
و در علل و خصال و مجمع البيان و كتاب اخوان به همين مضمون ، يا قريب به اين ، حديث نموده اند(1) .
و اگر خداى نخواسته انسان با حقوق مردم از دنيا برود ، كارش بسيار مشكل شود . در حقوق الهى سر و كار با كريم و رحيم مى باشد كه در ساحت مقدسش بغض و كينه ، عداوت و تشفّى راه ندارد ؛ ولى اگر سر و كار با بندگان شد ، ممكن است گرفتار كسى شود كه داراى اين گونه اخلاق باشد و از انسان بدين زودى ها نگذرد يا هيچ وقت از او راضى نشود .
پس ، بر انسان لازم است كه مواظب حال خودش خيلى باشد ، و اين ملاحظات را بنمايد كه مطلب بسيار خطرناك است و امر بسيار مشكل است .
و احاديث در تشديد امر غيبت بيش از اين است كه در حوصلۀ اين اوراق بگنجد . و ما به ذكر مختصرى از آن قناعت مى كنيم .
مِثلُ ما رُويَ عَنِ النَّبِيّ - صلّى اللّه عليه و آله - أَنَّهُ خَطَبَ يَوْمَاً ، فَذَكَرَ الرِّبا وَعَظَّمَ شَأْنُه فَقالَ : «إنَّ الدِّرْهَمَ يُصيبُهُ الرَّجُلُ مِنَ الرِّبا أَعْظَمُ مِنْ ستّةٍ وثَلاثينَ زَنْيَةً . وَإنَّ أَرْبَى الرِّبا عِرْضُ الرَّجُلِ المُسْلِمِ»(2) .
جناب رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - در ضمن خطبه اى چنانچه در اين حديث است ، ذكر «ربا» را كردند و او را بزرگ شمردند و فرمود [ند] «يك درهم از آن از سى و شش زنا بزرگ تر است ؛ و از ربا بالاتر آبروى مسلمان است» .
ورُويَ عنه - صلّى اللّه عليه وآله - أَنَّهُ قالَ : «مَا النّارُ في اليَبْسِ بِأَسْرَعَ مِنَ الغيبَةِ في
ص: 340
حَسَناتِ العَبْدِ»(1) . «آتش سريع تر در سوزاندن و فانى كردن چيزِ خشك نيست از غيبت در اِفناى حسنات بنده» .
وَ عَنِ النَّبيّ صلّى اللّه عليه وآله : «يُؤْتى بِأَحدٍ يَوْمَ القِيامَةِ فَيُوقَفُ بَيْنَ يَدَيِ الربِّ عَزَّ وَجَلَّ وَيُدْفَعُ إلَيْهِ كِتابُهُ ، فَلا يَرى حَسَناتِهِ فيهِ . فَيَقُولُ : إلهي ، لَيْسَ هذا كِتابي لا أَرى فيهِ حَسَناتي . فَيُقالُ لَهُ : إنَّ رَبَّكَ لا يَضِلُّ وَلا يَنْسى ، ذَهَبَ عَمَلُكَ بِاغْتِيابِ النّاسِ . ثُمَّ ، يُؤْتى بآخَرَ وَيُدْفَعُ إلَيْهِ كِتابُهُ ، فَيَرى فيهِ طاعاتٍ كَثيرةً . فَيَقُولُ : إِلهي ، ما هذا كِتابي ، فَإنّي ما عَمِلْتُ هذِهِ الطّاعاتِ . فَيُقالُ لَهُ : إنَّ فُلاناً اغْتابَكَ فَدُفِعَ حَسَناتُهُ إلَيْكَ .. .»(2) إلى آخره .
«از رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - حديث شده كه آورده شود روز قيامت يك نفرى در پيشگاه حق ، نگاه داشته شود و كتابش به او داده شود . پس حسنات خود را در آن نبيند . گويد : "خداوندا ، اين كتاب من نيست! نمى بينم در اين حسنات خود را ." به او گفته شود : "همانا پروردگار تو گمراه نيست و نسيان نكند ؛ از بين رفت عمل تو به واسطۀ غيبت كردن از مردم ." پس از آن ، ديگرى آورده شود و داده شود به او كتابش . پس در آن طاعت هاى بسيارى ببيند . بگويد : "بارالها ، اين كتاب من نيست ، زيرا كه من اين طاعات را نكردم!" گفته شود به او "فلانى غيبت تو كرده ، پس داده شد حسنات او به تو"» .
وَعَنِ النَّبيِّ ، صلّى اللّه عليه وآله : «أَدْنَى الكُفْرِ أَنْ يَسْمَعَ الرَّجُلُ مِنْ أخيهِ كَلِمَةً فَيَحْفَظها عَلَيْهِ يُريدُ أنْ يَفْضَحَهُ بِهَا ، اُولئِكَ لا خَلاقَ لَهُمْ»(3) .
از پيغمبر - صلّى اللّه عليه و آله - منقول است كه «اوّل مرتبۀ كفر آن است كه شخص بشنود از برادر خود كلمه[اى] را و حفظ كند آن را و بخواهد مفتضح كند او را به واسطۀ آن كلمه . براى چنين اشخاص نصيب و بهره اى نيست» .
ص: 341
اين مختصّ از اخبار اين باب ؛ در صورتى كه عناوين ديگر نيز به غيبت منطبق مى شود و گناهان و مفاسد آنها شامل حال مغتاب مى باشد ، از قبيل اهانت مؤمن و اذلال و احتقار و استخفاف آن ، و تعيير و احصاء عثرات و طعن بر او ، كه هر يك براى هلاكت انسان سببى است مستقل . و اخبار وارده در مذمت هر يك از آنها كمرشكن است . و ما از ذكر آنها چشم پوشيديم براى اختصار .
چنانچه اين معصيت كبيره و اين موبقۀ عظيمه از مفسدات ايمان و اخلاق و ظاهر و باطن است و در دنيا و آخرت انسان را منجر به رسوايى و بى آبرويى مى كند ، چنانچه شمّه اى از آن را در فصل گذشته شنيدى ، همين طور اين رذيله مفاسد اجتماعى و نوعى نيز دارد ؛ و از اين جهت از بسيارى از معاصى قبح و فسادش افزون مى باشد .
يكى از مقاصد بزرگ شرايع و انبياء عظام - سلام اللّه عليهم - كه علاوه بر آن كه خود مقصود مستقل است ، وسيلۀ پيشرفت مقاصد بزرگ و دخيل تام در تشكيل مدينۀ فاضله مى باشد ، توحيد كلمه و توحيد عقيده است ، و اجتماع در مهامّ امور و جلوگيرى از تعديات ظالمانۀ ارباب تعدى است ، كه مستلزم فساد بنى الانسان و خراب مدينۀ فاضله است . و اين مقصد بزرگ ، كه مصلح اجتماعى و فردى است ، انجام نگيرد مگر در سايۀ وحدت نفوس و اتحاد همم و الفت و اخوّت و صداقت قلبى و صفاى باطنى و ظاهرى ؛ و افراد جامعه به طورى شوند كه نوع بنى آدم تشكيل يك شخص دهند ، و جمعيت به منزلۀ يك شخص باشد و افراد به منزلۀ اعضا و اجزاى آن باشد ؛ و تمام كوشش ها و سعى ها حول يك مقصد بزرگ الهى و يك مهم عظيم عقلى ، كه صلاح جمعيت و فرد است ، چرخ زند . و اگر چنين مودّت و اخوّتى در بين يك نوع يا يك طايفه پيدا شد ، غلبه كنند بر تمام طوايف و مللى كه بر اين طريقه نباشند . چنانچه از مراجعۀ به تواريخ ، خصوصاً تاريخ جنگ هاى اسلام و فتوحات عظيمۀ آن ، مطلب خوب روشن
ص: 342
مى شود ، كه در اوايل طلوع اين قانون الهى ، چون شمّه اى از اين اتحاد و وحدت در بين مسلمين بوده و مساعى آنها مشفوع به تخليص نيّات نوعاً بوده ، در مدت كمى چه فتوحات بزرگى كردند ، و در اندك زمانى به سلطنت هاى بزرگ آن زمان ، كه عمدۀ آن ايران و روم بوده ، غلبه كردند و با عدۀ كم بر لشكرهاى گران و جمعيت هاى بى پايان غالب شدند .
و پيغمبر اسلام عقد اخوّت بين مسلمين در صدر اوّل اجرا فرمود و به نصّ (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ)(1) . اخوّت بين تمام مؤمنين برقرار شد .
و در كافى شريف است : عَنِ الْعَقَرْقُوفِيِّ ، قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللّه ِ - عليه السَّلام - يَقُولُ لِأَصْحَابِهِ : «اتَّقُوا اللّه َ وَكُونُوا إِخْوَةً بَرَرَةً مُتَحَابِّينَ فِي اللّه ِ مُتَوَاصِلِينَ مُتَرَاحِمِينَ ؛ تَزَاوَرُوا وَتَلاقَوا وَتَذَاكَرُوا أَمْرَنَا وَأَحْيُوهُ»(2) .
وَ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «يَحِقُّ عَلَى الْمُسْلِمِينَ الاجْتِهَادُ فِي التَّوَاصُلِ وَالتَّعَاوُنُ عَلَى التَّعَاطُفِ وَالْمُوَاسَاةِ لأَهْلِ الْحَاجَةِ وَتَعَاطُفُ بَعْضِهِمْ عَلَى بَعْضٍ حَتَّى تَكُونُوا كَمَا أَمَرَكُمُ اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ )رُحَماءُ بَيْنَهُمْ .. .((3)» الآية .
وعنه عليه السَّلام : «تَوَاصَلُوا وَتَبَارُّوا وَتَرَاحَمُوا وَكُونُوا إِخْوَةً أَبْرَاراً كَمَا أَمَرَكُمُ اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ»(4) .
ص: 343
مسلمين مأمورند به دوستى و مواصلت و نيكويى به يكديگر و مودّت و اخوّت . و معلوم است آنچه موجب ازدياد اين معانى شود ، محبوب و مرغوب است ؛ و آنچه اين عقد مواصلت و اخوّت را بگسلد و تفرقه در بين جمعيت اندازد ، مبغوض صاحب شرع و مخالف مقاصد بزرگ اوست . و پر واضح است كه اين كبيرۀ موبقه اگر رايج شود در بين جمعيتى ، موجب كينه و حسد و بغض و عداوت شده و ريشۀ فساد در جمعيت بدواند ؛ درخت نفاق و دورويى در آنها ايجاد كند و برومند نمايد ، و وحدت و اتحاد جامعه را گسسته كند ، و پايۀ ديانت را سست كند . و از اين جهت بر فساد و قبح آن افزوده گردد .
پس بر هر مسْلم غيورِ ديندارى لازم است براى [حفظ] شخص خود از فساد و نوع اهل دين از نفاق و نگهدارى حوزۀ مسلمين و نگهبانى وحدت و جمعيت و اِحكام عقد اخوّت ، خود را از اين رذيله [حفظ] كند و آنها را نهى از اين عمل قبيح نمايد ؛ و اگر خداى نخواسته تا كنون داراى اين عمل زشت [بوده] ، از آن توبه كند ، و در صورت امكان و عدم فساد ، از صاحبش استرضاء و استحلال نمايد ، والاّ براى او استغفار كرده ، و ترك
اين خطيئه را نموده ، و ريشۀ صداقت و وحدت و اتحاد را در قلب خود كشت كرده ، تا از اعضاى صالحۀ جامعه به شمار آيد و يكى از اجزاى دخيله در چرخ اسلام باشد . وَاللّه الْهَادِي إِلَى سَبِيلِ الرَّشَادِ .
بدان كه علاج اين خطيئۀ عظيمه چون خطيئات ديگر به علم نافع و عمل توان نمود .
اما علم ، پس چنين است كه انسان تفكر كند در فايدۀ مترتبۀ بر اين عمل و آن را مقايسه كند با نتايج سوء و ثمرات زشتى كه بر آن مترتب است ، و آن را در ميزان عقل
ص: 344
گذاشته از آن استفتا نمايد . البته انسان با خود دشمنى ندارد ؛ تمام معاصى از روى جهالت و نادانى و غفلت از مبادى آن و نتايج آن از انسان صادر مى شود . اما فايدۀ خيالى مترتّب بر آن ، آن است كه انسان به قدر چند دقيقه قضاى شهوت نفسانى خود را در ذكر مَساوى مردم و كشف عورات آنها كرده ، و با بذله گويى و هرزه سرايى ، كه ملايم با طبيعت حيوانى يا شيطانى است ، صرف وقت نموده مجلس آرايى نموده و تشفّى قلبى از محسودان نموده است .
اما آثار زشت آن ، شمّه اى از آن را در فصل هاى سابق شنيدى . اكنون شمّه اى از آن را گوش كن و عبرت گير و در ميزان مقايسه گذار . البته اين تفكر و موازنه نتايج حسنه دارد .
اما آثار آن در اين عالم ، آن است كه انسان از چشم مردم مى افتد و اطمينان آنها از او سلب مى شود . طباع مردم بالفطره مجبول به حبّ كمال و نيكويى و خوبى و متنفر از نقص و پستى و زشتى است ؛ و بالجمله ، فرق مى گذارند بين اشخاصى كه احتراز از هتك مستور و از كشف اَعراض و سراير مردم كنند ، و غير آنها . حتى خود مغتاب نيز شخص محترز از اين امور را از خود ممتاز داند ، فطرتاً و عقلاً . اگر كار را از حد گذراند
و پردۀ ناموس اَعراض مردم را دريد ، خداوند او را در همين عالم رسوا مى كند . چنانچه در روايت اسحاق بن عمّار ، كه سبق ذكر يافت(1) ، مذكور است . و بايد انسان بترسد از آن رسوايى كه به دست حق تعالى واقع شود كه جبران پذير نخواهد بود . پناه مى برم به خداوند از غضب حليم . بلكه ممكن است هتك حرمات مؤمنين و كشف عورات آنها انسان را منتهى به سوء عاقبت كند ؛ زيرا كه اگر اين عمل در انسان ملكه شد ، تأثيراتى در نفس دارد كه يكى از آنها اين است كه توليد بغض و عداوت مى كند نسبت به صاحبش ؛ و كم كم زياد مى شود . و ممكن است اين بغض و عداوت باعث شود كه در وقت مردن كه كشف بعض حقايق بر انسان شود و معاينۀ بعض عوالم را كرد و پردۀ ملكوت برداشته شد ، انسان به واسطۀ رؤيت مقامات آنها و اكرام و اعظام حق تعالى از
ص: 345
آنها به حق تعالى بغض پيدا كند : انسان بالجمله دشمنِ دوستِ دشمن است ، و مبغضِ محبّ مبغوض است ؛ پس ، با دشمنى حق و ملائكۀ او ، از اين عالم منتقل شده به خذلان ابدى و شقاوت دائمى رسد .
عزيزم ، با بندگان خدا ، كه مورد رحمت و نعمت او هستند و مخلّع به خلعت اسلام و ايمان اند ، دوستى پيدا كن و محبت قلبى داشته باش . مبادا به محبوب حق دشمنى داشته باشى كه حق تعالى دشمنِ دشمنِ محبوب خود است ، و تو را از ساحت رحمت خود طرد مى كند . و بندگان خاص خدا در بين بندگان مخفى هستند ، و معلوم نيست اين دشمنى تو و هتك ستر و كشف عورت اين مؤمن برگشت به هتك ستر خدا نكند . مؤمنين اولياء حق اند . دوستى با آنها دوستى با حق است ؛ و دشمنى آنها دشمنى با حق است . بترس از غضب حق و برحذر باش از خصومت شفعاء روز جزا- «وَيلٌ لِمَنْ شُفَعاؤهُ خُصَماؤهُ»(1) .
قدرى تفكر كن در اين نتايج دنيويه و اخرويۀ اين معصيت ؛ و قدرى تأمل كن در آن صورت هاى موحشۀ مدهشه كه در قبر و برزخ و قيامت به آن مبتلا مى شوى ؛ و مراجعه كن به كتب معتبرۀ اصحاب - رضوان اللّه عليهم - و اخبار مأثوره از ائمۀ اطهار - سلام اللّه عليهم - كه حقيقتاً كمرشكن است ؛ پس ، موازنه و مقايسه كن بين يك ربع ساعت هرزه گويى و بذله سرايى و قضاى شهوت خيالى ، و هزاران هزار سال گرفتارى ، در صورتى كه اهل نجات باشى و با ايمان از اين عالم بروى ؛ و الاّ مقايسه كن آن را با خلود در جهنم و عذاب اليم هميشگى نَعُوذُ بِاللّه مِنْهُ .
علاوه بر اين ، تو اگر دشمنى نيز دارى با شخصى كه از او غيبت مى كنى ، مقتضاى دشمنى نيز آن است كه از او غيبت [نكنى] اگر ايمان به احاديث دارى ؛ زيرا كه در حديث وارد است كه حسنات غيبت كن منتقل مى شود به نامۀ عمل كسى كه از او غيبت كرده ، و سيئات اين به نامۀ آن منتقل مى شود(2) . پس خواستى دشمنى با او كنى ، با خود دشمنى
ص: 346
كردى . پس بدان با خداوند نمى توانى ستيزه كنى . خداوند قادر است با همين غيبت تو آن شخص را در نظر مردم عزيز و محترم كند ؛ و تو را به واسطۀ همين در نظر آنها خوار و ناچيز كند ؛ و در محضر كروبيين نيز همين معامله را كند : نامۀ اعمال تو را از سيّئات پر كند ، پس تو را مفتضح كند ؛ و نامۀ اعمال او را از حسنات پر كند ، و او را معزّز و محترم كند . پس ، بفهم كه با چه قادر جبّارى در ستيزه هستى ، و از دشمنى او بترس .
و اما عملى ، به اين است كه تا چندى با هر زحمت شده كفّ نفس از اين معصيت كرده ، مهار زبان خود را در دست گرفته كاملاً از خود مراقبت كنى ؛ و با خود قرارداد كنى كه چندى مرتكب اين خطيئه نشوى ، و از خود مراقبت و محافظت كنى و حساب خود را بكشى ؛ اميد است ان شاء اللّه پس از مدت كمى اصلاح شده قلع مادۀ آن بشود . و كم كم كار بر تو آسان مى شود ؛ پس از چندى احساس مى كنى كه طبعاً از آن منزجر و متنفرى ؛ پس راحتى نفس و التذاذ آن در ترك اين مى شود .
بدان كه علما و فقها - رضوان اللّه عليهم - مواردى را از حرمت غيبت استثنا فرمودند كه در كلمات بعضى بالغ بر ده موضوع مى شود . و ما در صدد شمردن آنها نيستيم ، زيرا كه اين اوراقْ موضوع براى بحث فقهى نيست . آنچه لازم است در اين مورد ذكر كنيم اين است كه انسان بايد در همۀ موارد از مكايد نفس ايمن نباشد و با كمال دقت و احتياط تامّ مشى كند ؛ و در صدد عذرتراشى نباشد كه يكى از موارد استثنا را به دست آورده به عيبجويى و بذله گويى سرگرم شود .
مكايد نفس بسيار دقيق است . ممكن است انسان را از راه شرعْ مموَّه [نموده] گول زند و وارد در مهالك كند . مثلاً غيبتِ متجاهر به فسق گرچه جايز است . بلكه در بعض موارد كه موجب ردع او شود واجب است و از مراتب نهى از منكر به شمار مى آيد ، ولى
ص: 347
انسان بايد ملاحظه كند كه داعى نفسانى او در اين غيبت آيا همين داعى شرعى الهى است ، يا داعى شيطانى و محرّك نفسانى در آن مدخليت دارد . اگر داعى الهى دارد ، از عبادات به شمار مى آيد ؛ بلكه غيبت با قصد اصلاح متجاهر و عاصى از اوضح مصاديق احسان و انعام به اوست ، گرچه خودش نفهمد . ولى اگر مشوب به فساد و هواهاى نفسانى است ، در صدد تخليص نيت برآيد و از اعراض مردم بدون قصد صحيح اِعراض كند بلكه عادت دادن نفس را به غيبت در مورد جايز نيز مضر به حال آن است ؛ زيرا كه نفس مايل به شرور و قبايح است ، ممكن است به واسطۀ احتراز ننمودن از آن در موارد جايز ، كم كم وارد شود به مرحلۀ ديگر كه آن موارد محرّمه است . چنانچه ورود در شبهات با آن كه جايز است ولى نيكو نيست ؛ چون آنها حِماى محرّمات است و ممكن است انسان به واسطۀ ورود در آنها در محرّمات نيز وارد شود . انسان بايد حتى الامكان نفس را پرهيز از اين امور دهد و از چيزهايى كه احتمال سركشى نفس در آنها مى رود احتراز كند .
بلى ، در مواردى كه غيبت واجب مى شود ، مثل مورد سابق و بعضى موارد ديگر كه علما ذكر فرموده اند ، البته بايد اقدام نمود ، ولى نيت را از هواى نفس و متابعت شيطان بايد تخليص نمود . ولى در موارد جواز ترك آن اولى و احسن است . هر امر جايزى را انسان نبايد مرتكب شود ؛ و خصوصاً اين طور از امور كه مكايد نفس و شيطان در آن خيلى كارگر است .
در روايت است كه حضرت عيسى - سلام اللّه عليه - با حواريّين به مردار سگى گذشتند . حواريّين گفتند : چقدر بوى اين مردار بد است! حضرت عيسى - عليه السلام - فرمود : چقدر دندان هاى او سفيد است!(1) البته مربى نوع بشر بايد صاحب چنين نفس تزكيه شده اى باشد . راضى نشد از مصنوع حق تعالى ذكر سوء شود . آنها نقص او را ديدند ، آن حضرت كمال آن را گوشزد آنها كرد .
ص: 348
شنيدم در حديث است از حضرت عيسى - عليه السلام - كه فرموده : مِثل مگس كه بر قاذورات مى نشيند نباشيد كه به موارد عيوب مردم متوجه باشيد(1) .
و از حضرت رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - روايت شده ، قال : «طوبى لِمَنْ شَغَلَهُ عَيْبُهُ عَنْ عُيُوبِ النّاسِ»(2) . انسان خوب است كه همان طور كه تفحص از عيوب مردم مى كند ، قدرى از عيوب خود تفحص كند . چقدر زشت است كه انسانِ داراى هزاران معايب از خود غفلت كند و به معايب ديگران بپردازد و آن را سربار معايب خود كند . اگر انسان قدرى در حالات و اخلاق و اعمال خود سير كند و به اصلاح آنها بپردازد ، كارهايش اصلاح مى شود . و اگر خود را خالى از عيب بداند ، از كمال جهل و نادانى او است . و هيچ عيبى بالاتر از آن [نيست] كه انسان عيب خود را نفهمد و از آن غافل باشد و با آن كه مجموعۀ عيوب است به عيوب ديگران بپردازد .
چنانچه غيبت حرام است ، گوش كردن به آن نيز رفيق آن است در حرمت . بلكه از بعض روايات ظاهر شود كه مستمع مثل مغتاب است در همۀ عيوب حتى وجوب استحلال و كبيره بودن آن . مثل النبوى ، صلّى اللّه عليه و آله : «المُسْتَمِعُ أَحَدُ المُغْتابَيْنِ»(3) . وَعَنْ عَلِيٍّ عليه السلام : «السّامِعُ أَحَدُ الُمغتَابَيْنِ»(4) . «گوش كنندۀ به غيبت نيز غيبت كُن
ص: 349
است» . و مقصود از «سامع» نيز مستمع است .
بلكه از روايات بسيارى ظاهر مى شود كه ردّ غيبت واجب است :
عَنِ الصَّدُوقِ بِإسْنادِه عَنِ الصَّادِقِ - عليه السَّلام - فِي حَدِيثِ مَنَاهِي النَّبِي صلّى اللّه عليه و آله : «أنَّ رَسُولَ اللّه - صلّى اللّه عليه وآله - نَهَى عَنِ الْغِيبَةِ وَالاِسْتِمَاعِ إِلَيْهَا» . إلى أنْ قالَ : «أَلا ، وَمَنْ تَطَوَّلَ عَلَى أَخِيهِ فِي غِيبَةٍ سَمِعَهَا فِيهِ فِي مَجْلِسٍ فَرَدَّهَا عَنْهُ ، رَدَّ اللّه ُ عَنْهُ أَلْفَ بَابٍ مِنَ الشَّرِّ فِي الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ . فَإِنْ هُوَ [لَمْ يَرُدَّهَا وَهُوَ] قَادِرٌ عَلَى رَدِّهَا ، كَانَ عَلَيْهِ كَوِزْرِ مَنِ اغْتَابَهُ سَبْعِينَ مَرَّةً»(1) .
«پيغمبر اكرم - صلى اللّه عليه و آله - از غيبت و گوش كردن آن نهى فرمود . و بعد از آن فرمود : "آگاه باش كه كسى كه بر برادر خود منت گذارد و غيبتى را كه دربارۀ او شنيد در مجلسى ردّ نمايد از او ، خداى تعالى از او ردّ فرمايد هزار باب از شرّ در دنيا و آخرت . و اگر ردّ نكند آن را با آن كه قادر بر ردّ آن باشد ، مى باشد بر او مثل گناه كسى كه غيبت كرده است او را هفتاد بار"» .
وَ عَنِ الصَّدوق بِإسْنادِهِ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ - عليهما السلام - عَنْ آبَائِهِ فِي وَصِيَّةِ النَّبِيِّ لِعَلِيٍّ ، عليهما السلام : «يَا عَلِيُّ ، مَنِ اغْتِيبَ عِنْدَهُ أَخُوهُ الْمُسْلِمُ فَاسْتَطَاعَ نَصْرَهُ فَلَمْ يَنْصُرْهُ خَذَلَهُ اللّه ُ فِي الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ»(2) .
«فرمود رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - در ضمن وصيت هايش به حضرت امير المؤمنين عليه السلام : "اى على ، كسى كه پيش او غيبت شود برادر مسلمانش و قادر باشد بر يارى او و يارى نكند او را ، رسوا كند او را خداوند در دنيا و آخرت"» .
وَ عَنْ عِقابِ اْلأعْمالِ بِسَنَدِهِ عَنِ النَّبيِّ صلّى اللّه عليه و آله : «مَنْ رَدَّ عَنْ أَخِيهِ غِيبَةً سَمِعَهَا فِي مَجْلِسٍ ، رَدَّ اللّه ُ عَنْهُ أَلْفَ بَابٍ مِنَ الشَّرِّ فِي الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ فَإِنْ لَمْ يَرُدَّ عَنْهُ وَأَعْجَبَهُ ، كَانَ
ص: 350
عَلَيْهِ كَوِزْرِ مَنِ اغْتَابَ»(1) .
علاّمه علماى متأخرين ، محقق جليل و جامع فضيلت علم و عمل ، شيخ انصارى - رضوان اللّه تعالى عليه - مى فرمايد :
«ظاهر اين است كه اين ردّ غير از نهى از غيبت است . و مراد به آن يارى كردن از غايب است به آن چيزى كه مناسب غيبت است : پس اگر عيب دنيوى باشد ، به اين طور يارى كند او را كه عيبْ آن است كه خداى تعالى عيب شمرده ، مثل معاصى كه بالاتر آن همين غيبت تو است از برادرت به چيزى كه خداى تعالى عيب نكرده او را . و اگر عيب دينى باشد ، توجيه كند او را به چيزى كه از معصيت خارج شود . و اگر قابل توجيه نيست ، يارى كند از او به اين كه مؤمن گاهى مبتلا مى شود به معصيت ، پس سزاوار چنين است كه استغفار شود براى او ، نه تعيير شود از او ؛ و شايد تعيير تو او را بزرگ تر باشد پيش خداى تعالى از معصيت او»(2) . انتهى كلامه و رفع مقامه .
و گاه مى شود كه مستمع علاوه بر آن كه ردّ غيبت كه واجب است نمى كند ، مغتاب را به غيبت وادار مى كند ، يا به شركت با او و هم نفس شدن و عَجَب هاى بى موقع پى در پى گفتن ؛ يا اگر از اهل صلاح به شمار آيد ، به واسطۀ ذكرى يا استغفارى يا چيزهاى ديگرى كه وسايل شيطانى است ، مغتاب را به غيبت وادار كند . و تواند بود كه حديث شريف كه وزر او را هفتاد مرتبه مثل وزر مغتاب قرار داده بود ، اشاره به چنين اشخاصى باشد . نَعُوذُ بِاللّه مِنْهُ .
شيخ بزرگوار و محقق عالى مقدار ، شهيد سعيد - رضوان اللّه عليه - را كلامى است كه ما تتميم مى كنيم اين مقام را به ترجمۀ آن كلام شريف . فرمايد :
ص: 351
«از پليدترين انواع غيبت ، غيبتى است كه بعض اشخاص كه در صورتْ اهل علم و فهم هستند و اهل ريا هستند ، مى كنند . زيرا كه آنها مقصود خود را مى فهمانند به صورت اهل صلاح و تقوا . اينها غيبت مى كنند و اظهار مى كنند كه ما از آن پرهيز مى كنيم ، ولى نمى دانند به واسطۀ نادانى و جهل خود كه آنها جمع بين دو زشتى نموده اند ؛ يكى ريا و يكى غيبت . و مثل اين است كسى كه ذكر شود پيش او انسانى ، بگويد : الحمدللّه كه ما مبتلا به حبّ رياست نيستيم . يا مثلاً مبتلا به حبّ دنيا نيستيم . يا ما صفت كذايى را نداريم . يا بگويد : نعوذ باللّه از كمى حيا ؛ يا از بى توفيقى . يا بگويد : خداوند ما را حفظ كند از فلان عمل مثلاً . بلكه گاهى مجرد حمد خدا غيبت است ، اگر از آن عيب كسى فهميده شود ؛ منتها اين غيبتى است كه در صورت اهل صلاح واقع شده . اين شخص خواسته كه عيب كند غير را به قسمى از كلام كه مشتمل بر غيبت و رياست ، و دعواى خلاصى از عيب و مبرا بودن از آن است با آن كه واقع است در آن ؛ بلكه بزرگ تر از آن . و از طرق غيبت آن است كه گاهى پيش از آن كه بخواهد غيبت كسى را كند ، از او مدحى مى كند و مثلاً مى گويد : فلانى چه حالات خوبى دارد! در عبادات كوتاهى نمى كند ؛ ولى به واسطۀ كم صبرى ، كه همۀ ماها به آن مبتلا هستيم ، سستى در عبادت براى او پيدا شده . خود را مذمت مى كند و مقصودش مذمت از اوست! و از خود مى خواهد مدح كند به تشبيه كردن خود را به اهل صلاح در مذمت كردن از خود . اين شخص جمع كرده بين سه فاحشۀ غيبت و ريا و تزكيۀ نفس . و گمان مى كند كه از صالحين است و از غيبت تعفف مى كند! اين چنين شيطان بازى مى كند با اهل جهل و نادانى در صورتى كه اشتغال به علم و عمل پيدا كردند بدون آن كه طريقه را محكم كنند . پس ، شيطان تعقيب كند آنها را و به مكايد خود حبط كند عمل آنها را و به آنها
بخندد .
و از اين قبيل است آن كه اگر در مجلسى غيبتى شود و بعضى حاضرين نشنوند و يكى از آنها بخواهد غافلين را متوجه كند به غيبت ، بگويد : سبحان اللّه چه چيز عجيبى است! اين شخص ذكر خدا كند و آن را وسيلۀ تحقق باطل و خبث خود قرار دهد ؛ مع الوصف به حق تعالى در اين ذكر منت گذارد . اين نيست جز از جهل و غرور .
ص: 352
و از اين قبيل است آن كه بگويد : فلان شخص براى او فلان اتفاق افتاد يا مبتلا به فلان چيز شد ، بلكه بگويد : براى رفيق ما يا دوست ما چنين ابتلايى پيش آمد كرد ، خداوند ما و او را بيامرزد . اين شخص اظهار دعا و تألم و دوستى و رفاقت مى كند و غيبت خود را با اين امور انجام مى دهد . و خداوند از خبث باطن و فساد نيت او مطلع است . و او به واسطۀ جهل خود نمى داند كه غضب حق نسبت به او بيشتر است از جهّال كه متجاهر به غيبت هستند .
و از اقسام خفيۀ غيبت ، گوش كردن به آن است از روى تعجب ؛ زيرا كه او اظهار تعجب مى كند كه نشاط مغتاب زياده گردد در غيبت و او را وادار به غيبت مى كند به تعجب . مثلاً مى گويد : من تعجب مى كنم از اين حرف! من تاكنون نمى دانستم آن را! من از فلانى اين كار را نمى دانستم! مى خواهد تصديق كند با اين كلماتْ مغتاب را و از او طلب زيادت كند با لطايف ، با آن كه تصديق غيبت نيز غيبت است و گوش كردن به آن ، بلكه سكوت كردن در وقت شنيدن آن ، غيبت است»(1) انتهى ترجمة كلامه ، رفع مقامه .
و گاه شود كه عناوين ديگر بر غيبت نيز افزوده شود و بر فساد و قبح و عقاب آن افزوده گردد ؛ مثل آن كه شخص مغتاب در پيش روى آن كس كه غيبت او را كند اظهار دوستى كند و مدح و منقبت از او كند . و اين از مراتب نفاق و دورويى و دوزبانى است كه در اخبار از آن مذمت بليغ شده است .
فَفِي الكافي الشَّريف بِإسْنادِه عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السَّلام - قَالَ : «مَنْ لَقِيَ الْمُسْلِمِينَ بِوَجْهَيْنِ وَلِسَانَيْنِ جَاءَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلَهُ لِسَانَانِ مِنْ نَارٍ»(2) .
فرمايد : «كسى كه ملاقات كند مسلمانان را با دو رو و با دو زبان ، بيايد در روز قيامت و حال آن كه از براى او دو زبان است از آتش» .
اين است صورت اين عمل قبيح و نتيجۀ اين نفاق در عالم آخرت . پناه مى برم به خداى تعالى از شرّ زبان و نفس امّارۀ خود . وَالْحَمْدُ للّه ِِ أَوَّلاً وَآخِراً .
ص: 353
ص: 354
حديث بيستم [ اخلاص ]
الحديث العشرون : بالسَّنَدِ المُتَّصِلِ إلى الشَّيخِ الثِّقَةِ الجَليلِ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الكُلَيْني - قُدِّسَ سِرُّه - عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ ، عَنْ أَبِيهِ ، عَنِ الْقَاسِمِ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنِ الْمِنْقَرِيِّ ، عَنْ سُفْيَانَ بْنِ عُيَيْنَةَ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السَّلام - فِي قَوْلِ اللَّه تَعالى : (لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً)(1) . قَالَ : «لَيْسَ يَعْنِي أَكْثَرَكُمْ عَمَلاً ، وَلَكِنْ أَصْوَبَكُمْ عَمَلاً . وَإِنَّمَا الإِصَابَةُ خَشْيَةُ اللّه ِ وَالنِّيَّةُ الصَّادِقَةُ وَالْخَشيَةُ» . ثُمَّ قَالَ : «الإِبْقَاءُ عَلَى الْعَمَلِ حَتَّى يَخْلُصَ أَشَدُّ مِنَ الْعَمَلِ . وَالْعَمَلُ الْخَالِصُ ، الَّذِي لاَ تُرِيدُ أَنْ يَحْمَدَكَ عَلَيْهِ أَحَدٌ إِلاَّ اللّه تَعالى ؛ وَالنِّيَّةُ أَفْضَلُ مِنَ الْعَمَلِ . أَلا وَإِنَّ النِّيَّةَ هِيَ الْعَمَلُ» . ثُمَّ تَلاَ قَوْلَهُ عَزَّ وَجَلَّ : (قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَى شَاكِلَتِهِ)(2) يَعْنِي عَلَى نِيَّتِهِ»(3) .
ترجمه : «سفيان از حضرت صادق - عليه السلام - نقل كند در تفسير فرمودۀ خداى تعالى : (لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) . «تا امتحان كند شما را كدام يك نيكوتريد از حيث عمل ها» .
فرمود : "قصد نكرده بيشترِ شما را از حيث عمل ، و ليكن درست تر شما را از حيث عمل . و جز اين نيست كه اين درستىْ ترس از خدا و نيت راست است با ترس ." پس از آن گفت : "مراعات كردن عمل را تا خالص شود سخت تر از عمل است . و عمل خالص [آن
ص: 355
است] كه نخواهى كه ثنا كند تو را بر آن كس مگر خداى تعالى ؛ و نيّت برتر از عمل است . آگاه باش ، همانا نيتْ عملْ است ." پس از آن تلاوت كرد قول خداى عزّ وجلّ را : )قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَى شَاكِلَتِهِ( . «بگو هر كسى عمل مى كند بر شكل خود» يعنى بر نيت خود"» .
شرح : «بلاء» به معنى امتحان و تجربه است . چنانچه در صحاح گويد : «بَلَوْتُهُ بَلْوى ، جَرَّبْتُهُ وَاخْتَبَرْتُهُ . وَبَلاهُ اللّه بَلاءً ؛ وَأَبْلاهُ إبْلاءً حَسَناً . وَابْتَلاهُ ، أَي اخْتَبَرَهُ(1)» .
و(أَيّكُم) مفعول دوم است از براى (لِيَبْلُوَكُم) به تضمين معناى «علم» ، بنا به فرمودۀ مجلسى(2) . و اين درست نيايد . زيرا كه «أَىّ» استفهاميه فعل را معلّق مى كند از عمل . و صواب آن است كه )أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً( جملۀ مبتدا و خبر است ؛ و در معناى مفعولِ فعلِ «بلوى» است . و اگر «أَىّ» را موصوله بگيريم ، براى كلام مرحوم مجلسى وجهى است ؛ ولى استفهاميه بودن آن اظهر است .
و «صوابْ» نقيض خطا است ؛ چنانچه جوهرى گويد(3) .
و «خشية» دوم در بعضى از نسخ ، چنانچه مجلسى فرمايد ، نيست(4) . و اگر باشد احتمالاتى دارد كه اظهر آن اين است كه «واو» به معنى «مَعَ» باشد .
و از أسرار الصلوة شهيد ثانى - رحمه اللّه - منقول است كه «النِّيَّةُ الصَّادِقَةُ الْحَسَنَةُ»(5) .
و «ابقاء بر عمل» مراعات و محافظت آن است . چنانچه جوهرى گويد : «أَبْقَيْتُ عَلى فُلانٍ . إذا أَرْعَيْتُ عَلَيْهِ وَرَحِمْتُهُ» .
ص: 356
و «شاكلة» به معنى طريقه و شكل و ناحيه است ؛ چنانچه در قاموس و صحاح(1) است . فعن القاموس : «الشاكلةُ ، الشكل ، والناحية ، والنيّة ، والطريقة»(2) .
و ما بيان آنچه شرح دادنى است در حديث شريف در ضمن فصولى چند به رشتۀ تحرير درمى آوريم ان شاءاللّه .
(لِيَبْلُوَكُمْ) اشاره است به قول خداى تعالى : (تَبَارَكَ الَّذِى بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيرٌ * الَّذِى خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيوةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً)(3) . «فرخنده است آن كه به دست اوست ملك و سلطنت . و او بر هر چيز تواناست . آن كس كه آفريد مردن و زندگانى را تا امتحان كند شما را كدام يك نيكوتريد در عمل» .
محقق مجلسى - قدّس سرّه - فرمايد : «اين آيۀ شريفه دلالت دارد بر آن كه موتْ امر وجودى است . و مراد از آن يا موت طارى بر حيات است ، يا عدم اصلى است»(4) . انتهى .
دلالت نمودن آيۀ شريفه مبنى بر آن است كه خلق متعلق به آن باشد بالذات . و اما اگر بالعرض مورد تعلق باشد ، دلالتى ندارد ؛ چنانچه محققين گويند . و بر فرض دلالت ، احتمال آن كه موتْ عدم اصلى باشد وجهى ندارد . زيرا كه وجودى بودن عدم اصلى جمع نقيضين است ؛ با آن كه موت را به معنى عدم اصلى دانستن خود فى حدّ ذاته صحيح ننمايد .
بالجمله ، تحقيق آن است كه «موت» عبارت است از انتقال از نشئۀ ظاهرۀ مُلكيه به نشئۀ باطنۀ ملكوتيه . يا آن كه موت عبارت است از حيات ثانوى ملكوتى بعد از حيات اولى مُلكى . و بر هر تقدير ، امر وجودى است ، بلكه اتمّ از وجود مُلكى است ؛ زيرا كه
ص: 357
حيات ملكى دنيوى مشوب به مواد طبيعيۀ ميّته است و حيات آنها عَرَضِ زائل است ، به خلاف حيات ذاتى ملكوتى كه در آن جا از براى نفوس استقلال حاصل شود . و آن دار دارِ حيات و لوازم حيات است ؛ و ابدانِ مثالى برزخى قيام صدورى به نفوس دارند ؛ چنانچه در محل لايق مقرر است . بالجمله ، حيات ملكوتى - كه از آن تعبير به موت شود تا به سمع شنوندگان سنگين نيايد - متعلِّق جعل و خلقت ، و در تحت قدرت ذات مقدس است .
و معنى «اختبار» و امتحان و كيفيت نسبت آنها را به حق تعالى - جلّ جلاله - پيش از اين در شرح بعضى احاديث مذكور داشتيم(1) به طورى كه جهل بر ذات مقدس لازم نيايد ، و محتاج به تكلفات و تأويلات نباشد . و اجمال آن را به طريق اشاره مذكور مى داريم . و آن اين است كه نفوس انسانيه در بدو فطرت و خلقت جز محض استعداد و نفس قابليت نيستند ، و عارى از هر گونه فعليت در جانب شقاوت و سعادت هستند ؛ و پس از وقوع در تحت تصرف حركات طبيعيۀ جوهريه و فعليۀ اختياريه ، استعداداتْ متبدل به فعليت شده و تميزات حاصل مى گردد . پس ، امتياز سعيد از شقى و غثّ از سمين به حيات مُلكى پيدا شود . و غايت خلقت حيات امتياز و اختبار نفوس است . پس ، ترتب امتحان بر خلقْ معلوم شد . و اما خلق موت نيز دخيل در اين امتيازات هست ، بلكه جزء اخير علت است ؛ زيرا كه ميزان در فعلياتْ صور اخيره است كه انسان با آن صورت منتقل [شود] . و بالجمله ، ميزانِ امتيازاتْ صور اُخرويۀ ملكوتيه است ، و حصول آنها به حركات جوهريه و اختياريۀ دنيويۀ ملكيه است . پس ، ترتب امتحان و اختبار بر خلقت موت و حيات معلوم شد بدون جهل . و تفصيل در اين باب تا رفع اشكال به كلى شود منوط است به بيان علم «ذاتى» قبل الايجاد و علم «فعلى» مع الايجاد . و آن از حوصلۀ اين اوراق خارج است .
ص: 358
و اين كه فرموده است : (أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) و امتحان را كه راجع به نيكوترى «اعمال» قرار داده ، آن نيز برگشت به همين معنى كه ذكر شد كند ، بنابر اين حديث شريف ؛ زيرا كه «احسنيت» را تفسير به «اصوبيّت» فرموده ، و اصوبيّت را به «خشيت» و «نيت صادقه» ارجاع نموده ، و اينها صور باطنيۀ نفس و مورد امتيازات واقعيۀ ارواح اند ، يا آن كه مظاهر امتيازات غيبيۀ ذاتيه هستند ؛ بلكه بنابر تأثر قلب و باطن از اعمال ظاهريه ، كه پيش از اين ذكر شد(1) ، اين امتيازات نيز به واسطۀ اعمال واقع شود ؛ پس ، امتحان اعمالْ امتحان ذاتيات نيز هست .
و اگر چنانچه آيۀ شريفه را بر ظاهر خود حمل كنيم و قطع نظر از تفسير امام - عليه السلام - كنيم ، نيز «امتحان» به همان معنى مذكور خواهد بود ؛ زيرا كه نفس حصول در نشئۀ دنيا و خلقت موت و حيات ، موجب امتيازات اعمال حسنه و سيّئه است : اما خلقت حيات ، معلوم است . و اما موت ، زيرا كه با علم به عدم ثبات حيات دنيايى و حصول انتقال از اين نشئۀ فانيه ، البته اعمال انسان فرق مى نمايد و امتيازات حاصل مى گردد .
بدان كه در اين حديث شريف صواب و نيكويى عمل را مبتنى بر دو اصل شريف قرار داده است ، و ميزان در كمال و تماميت آن را اين دو اصل قرار داده : يكى خوف و خشيت از حق تعالى ؛ و ديگر نيت صادقه و ارادۀ خالصه . و بر ذمّۀ ماست كه ارتباط اين دو اصل را با كمال عمل و صواب و درستى آن بيان نماييم .
پس ، گوييم كه خوف و ترس از حق تعالى موجب تقواى نفوس و پرهيزگارى آنها است ؛ و آن باعث شود كه قبولِ آثارِ اعمال را بيشتر نمايد .
و تفصيل اين اجمال آن است كه ما پيش از اين در شرح بعضى از احاديث سالفه ذكر
ص: 359
كرديم(1) كه هر يك از اعمال حسنه يا سيّئه را در نفس تأثيرى است ؛ پس اگر آن عمل از سنخ عبادات و مناسك باشد ، تأثيرش آن است كه قواى طبيعيه را خاضع قواى عقليه كند و جنبۀ ملكوت نفس را بر ملك قاهر نمايد و طبيعت را منقاد روحانيت نمايد تا برسد به آن مقام كه جذبات روحيه دست دهد و به مقصود اصلى رسد . و هر عملى كه اين تأثير را بيشتر كند و اين خدمت را بهتر انجام دهد ، آن عمل مصاب تر و مقصود اصلى بر آن بهتر مترتب است ؛ و هر چيزى كه دخيل در اين تأثير باشد ، مكفّل اصابۀ عمل است . و غالباً افضليت اعمال را ميزان همين است . و توان حديث معروف «أَفْضَلُ الاَْعْمالِ أَحْمَزُها»(2) را نيز به همين نكته منطبق نمود .
پس از معلوم شدن اين مقدمه ، بايد دانست كه تقوا نفوس را صاف و پاك كند از كدورات و آلايش ؛ و البته اگر صفحۀ نفوس از حجب معاصى و كدورات آنها صافى باشد ، اعمال حسنه در آن مؤثرتر و اصابۀ به غرض بهتر نمايد ، و سرّ بزرگ عبادات ، كه ارتياض طبيعت و قهر ملكوت بر مُلك و نفوذ ارادۀ فاعلۀ نفس است ، بهتر انجام گيرد .
پس ، خشيت از حق را ، كه مؤثر تامّ در تقواى نفوس است ، يكى از عوامل بزرگ اصلاح نفوس و دخيل در اصابۀ اعمال و حسن و كمال آنها بايد شمرد ؛ زيرا كه تقوا علاوه بر آن كه خود يكى از مصلحات نفس است ، مؤثر در تأثير اعمال قلبيه و قالبيۀ انسان و موجب قبولى آنها نيز هست ؛ چنانچه خداى تعالى فرمايد : (إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّه ُ مِنَ الْمُتَّقِينَ)(3) . «خداوند از پرهيزگاران قبول مى كند و بس» .
و دوم عامل بزرگ در اصابه و كمال اعمال - كه فى الحقيقه به منزلۀ قوۀ فاعله است ، چنانچه خشيت و تقواى حاصل از آن به منزلۀ شرايط تأثير [است] و در حقيقت تصفيۀ قابل نمايند و رفع مانع كنند - نيت صادقه و ارادۀ خالصه است كه كمال و نقص و صحت
ص: 360
و فساد عبادات كاملاً تابع آن است ؛ و هر قدر عبادات از تشريك و شوب نيات خالص تر باشند كامل ترند . و هيچ چيز در عبادات به اهميت نيت و تخليص آن نيست ، زيرا كه نسبت نيات به عبادات ، نسبت ارواح به ابدان و نفوس به اجساد است ؛ چنانچه پيكرۀ آنها از مقام ملك نفس و بدن آن صادر شود و نيت و روح آنها از جنبۀ باطن نفس و مقام قلب صادر شود - و هيچ عبادتى بى نيت خالصه مقبول درگاه حق تعالى نيست ؛ الاّ آن كه اگر خالص از ريا و شرك ظاهرى ملكى نباشد - و آن ريايى است كه فقها - رضوان اللّه عليهم - ذكر فرمودند- موجب بطلان و عدم اجزاى ظاهر است ؛ و اگر خالص از تشريك باطنى نباشد ، گرچه به حسب ظاهر شرع و حكم فقهى صحيح و مجزى است ، ولى به حسب باطن شرع و حقيقت و اسرار عبادات ، صحيح نيست و مقبول پيشگاه مقدس نمى باشد . پس ، ملازمه نيست بين صحت عبادت و قبول آن . چنانچه در اخبار نيز ذكر اين مطلب بسيار است(1) .
و تعريف جامع شرك در عبادت ، كه تمام مراتب آن را شامل گردد ، ادخال رضاى غير حق است در آن ، چه رضاى خود باشد يا غير خود ؛ الاّ آن كه اگر رضاى غير خود از ساير مردم باشد ، شرك ظاهر و رياى فقهى است ؛ و اگر رضاى خود باشد ، آن شرك خفى باطنى است ؛ و در نظر اهل معارف باطل و ناچيز است و مقبول درگاه حق نيست . مثلاً كسى كه نماز شب بخواند براى وسعت روزى ، يا صدقه دهد براى رفع بليّات ، يا زكات دهد براى تنميۀ مال ، يعنى اينها را براى حق تعالى بكند و از عنايت او اين امور را بخواهد ، اين عبادات گرچه صحيح و مجزى و با اتيان به اجزا و شرايط شرعيه اين آثار نيز بر او مترتب شود ، لكن اين عبادت حق تعالى نيست ، و داراى نيت صادقه و ارادۀ خالصانه نخواهد بود ؛ بلكه اين عبادت براى تعمير دنيا و رسيدن به مطلوبات نفسانيۀ دنيويه است ؛ پس عمل او مصاب نيست . چنانچه اگر عبادات براى ترس از جهنم و شوق بهشت باشد ، نيز خالص براى حق نيست و نيت صادقانه در آن ندارد . بلكه توان گفت كه اين عبادات خالص براى شيطان و نفس است ؛ و انسانِ داراى اين نحو عبادات ،
ص: 361
رضاى حق را به هيچ وجه داخل در آنها نكرده تا تشريك باشد ؛ بلكه فقط بت بزرگ را پرستيده ، «مادر بت ها بت نفس شماست»(1) .
اين گونه از عبادات را حق تعالى به واسطۀ ضعف ما و رحمت واسعۀ خود به يك مرتبه قبول فرموده ؛ يعنى ، آثارى بر آنها مترتب فرموده و عناياتى در مقابل آنها قرار داده كه اگر انسان به شرايط ظاهريه و اقبال قلب و حضور آن و شرايط قبول آنها قيام كند ، تمام آن آثار بر آنها مترتب شود و تمام وعده ها انجاز گردد .
اينها حال عبادت عبيد و اجراء . و اما عبادت احرار كه براى حب حق تعالى و يافتن آن ذات مقدس را اهل عبادت واقع مى شود ، و خوف از جهنم و شوق بهشت محرّك آنها در آن نيست ، اوّل مقام اوليا و احرار است . و از براى آنها مقامات و معارج ديگر است كه به بيان نيايد و از حوصله خارج است . مادامى كه نفس توجه به عبادت و عابد و معبود دارد ، خالص نيست ؛ بايد دل خالى از اغيار گردد و در آن غير حق راهى نداشته باشد تا
خالص باشد . چنانچه در حديث شريف كافى وارد است :
قَالَ : سَأَلْتُهُ عَنْ قَوْلِ اللّه ِ عَزَّ وَجَلَّ : (إِلاّ مَنْ أَتَى اللّه َ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ) . قَالَ : «الْقَلْبُ السَّلِيمُ الَّذِي يَلْقَى رَبَّهُ وَلَيْسَ فِيهِ أَحَدٌ سِوَاهُ» . قَالَ : «وَكُلُّ قَلْبٍ فِيهِ شِرْكٌ أَوْ شَكٌّ فَهُوَ سَاقِطٌ . وَإِنَّمَا أَرادَ بالزُّهْدِ فِي الدُّنْيَا لِتَفْرَغَ قُلُوبُهُمْ للآخِرَةِ»(2) .
سفيان بن عُيَينَة ، راوى حديث سابق ، گفت : سؤال كردم از حضرت صادق - عليه السلام - از فرمودۀ خداى عزّ وجلّ كه در وصف روز قيامت مى فرمايد : (يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ مَالٌ
ص: 362
وَلاَ بَنُونَ * إِلاّ مَنْ أَتَى اللّه َ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ)(1) . «روزى كه نفع نمى دهد مال و نه اولاد ، مگر كسى كه بيايد با قلب سالم» فرمود : «قلب سليم آن است كه ملاقات مى كند پروردگار خود را و حال آن كه نيست در آن احدى سواى او» . فرمود : «و هر قلبى كه در آن شرك يا ترديد باشد ، ساقط است آن . و جز آن نيست كه اراده فرموده خدا زهد را در دنيا تا فارغ شود دل هاى آنها براى آخرت» .
البته قلوبى كه در آن غير حق راه داشته باشد و دستخوش شرك و شك باشد ، چه شرك جلى و چه شرك خفى ، از درجۀ اعتبار در محضر قدس پروردگار ساقط است .
و از شرك خفى است اعتماد بر اسباب و ركون بر غير حق . حتى در روايت(2) وارد است كه تحويل انگشترى براى ياد ماندن مطلبى در خاطر از شرك خفى است(3) . و راه داشتن غير حق در دل از شرك خفى به شمار مى رود .
و اخلاص نيتْ اخراج غير حق است از منزلگاه آن ذات مقدس .
چنانچه براى شكّ نيز مراتبى است كه بعض از آن را شك جلى و بعضى را شك خفى بايد دانست كه از ضعف يقين و نقصان ايمان حاصل شود . مطلق اعتماد بر غير حق و توجه به مخلوق از ضعف يقين و سستى ايمان است ؛ چنانچه تزلزل در امور نيز از آن است . و مرتبۀ اخفاى شك ، حالت تلوين و عدم تمكين در توحيد است .
پس ، توحيد حقيقى اسقاط اضافات و تعينات و كثرات است ، حتى كثرات اسمائى و صفاتى ؛ و تمكين در آن خلوص از شك است . و «قلب سليم» قلب خالى از مطلق شرك و شك است .
ص: 363
و در اين حديث شريف كه مى فرمايد : «وَإِنَّمَا أَرادَ بِالزُّهدِ .. .» اشاره به آن است كه غايت زهد در دنيا [آن است كه] كم كم قلب از آن منصرف شود و متنفر گردد ، و توجه به مقصود اصلى و مطلوب واقعى پيدا كند .
و از صدر حديث ظاهر شود كه مقصود از «آخرت» غاية القصواى دايرۀ وجود و نهايت رجوع است ؛ و آخرت به قول مطلق همان است . بنابراين ، دنيا تمام دايرۀ ظهور ، و زهد در آن مستلزم خلوص قلب است از غير حق تعالى . پس ، هر كس كه در قلب او غير حق باشد و توجه به اغيار داشته باشد ، چه از امور ملكى مادى باشد يا امور معنوى ، چه صور اخروى يا كمالات و مدارج ، بالجمله هر چه غير حق است ، از اهل دنياست و زاهد نيست در دنيا ، و محروم از آخرت حقيقى و بهشت لقاء ، كه اعلى مراتب بهشت است ، مى باشد ، گرچه داراى مراتب ديگر از كمالات معنوى و بهشت هاى عالى مرتبه باشد ؛ چنانچه اهل دنيا در اموال دنيوى و مقامات آن مختلفند . و آن مقامات از اهل اللّه بودن بسى دور است .
بدان كه از براى «اخلاص» تعريف هايى كردند كه ما ذكر بعضى از آنها را كه پيش اصحاب سلوك و معارف متداول [است] مى كنيم به طريق اجمال .
جناب عارف حكيم سالك ، خواجه عبداللّه انصارى - قدّس سرّه - فرمايد : الإِخْلاصُ تَصْفِيَةُ الْعَمَلِ مِنْ كُلِّ شَوبٍ(1) . «اخلاص صافى نمودن عمل است از هر خلطى» . و اين اعم است از آن كه شوب به رضاى خود داشته باشد ، يا شوب به رضاى مخلوقات ديگرى .
و از شيخ اجل بهايى منقول است كه اصحاب قلوب از براى آن تعريفاتى كرده اند : قيل : تَنْزيهُ الْعَمَلِ أَنْ يَكُونَ لِغَيْرِ اللّه فيهِ نَصيبٌ . «گفته شده است كه آن پاكيزه نمودن
ص: 364
عمل است از اين كه از براى غير خدا در آن نصيبى باشد» . و اين نيز قريب به تعريف سابق است . وَقيلَ : أَنْ لاَ يُريد عامِلُهُ عَلَيْهِ عِوَضاً فِي الدّارَيْنِ(1) . و «گفته شده كه آن اين است كه اراده نكند عامل آن عوضى براى آن در دو دنيا» .
و از صاحب غرائب البيان(2) نقل شده است كه «مخلصان آنها هستند كه عبادت خدا كنند به طورى كه نبينند خود را در عبوديت او و نه عالَم و اهل آن را ؛ و تجاوز نكنند از حدّ عبوديت در مشاهدۀ ربوبيت . پس ، وقتى كه ساقط شد از بنده حظوظ او از خاك تا عرش ، راه دين را سلوك كرده . و آن طريق بندگى و عبوديتى است كه خالص باشد از ديدن حوادث به واسطۀ شهود روح جمال پروردگار را . و اين است دينى كه حق تعالى اختيار فرموده است براى خود و از غير حق تخليص فرمود آن را و فرمود : )أَلا للّه ِِ الدِّينُ الْخَالِصُ((3) . و دين خالص نورِ قِدَم است پس از متلاشى شدن حدوث ، در بيابان نور عظمت و وحدانيت . گويى خداى تعالى دعوت فرموده بندگان خود را بر سبيل تنبيه و اشاره به سوى تخليص نمودن سرّ خود را از اغيار در اقبال آنها به سوى او»(4) .
و از شيخ محقق ، محيى الدين عربى(5) ، نقل است كه گفته است : أَلا ، للّه الدّينُ الخالِصُ
ص: 365
عَنْ شَوْبِ الغَيْرِيَّةِ وَالأنانِيَّةِ ؛ لأنَّكَ لِفَنائِكَ فيهِ بِالْكُلِّيَّةِ فَلا ذاتَ لَكَ وَلا صِفَةَ وَلا فِعْلَ وَلا دينَ وَإلاّ لَما خَلُصَ الدّينُ بالحقيقة فَلا يَكُونُ للّه ِِ(1) .
تا رسوم عبوديت و غيريت و انانيت باقى است و عابد و معبود و عبادت و اخلاص و دين در كار است ، شوب به غيريت و انانيت است . و اين شرك است پيش ارباب معارف . عبادت اهل خلوص نقشۀ تجليات محبوب است ؛ و در قلب آنها جز ذات حقِ واحد راه ندارد . و با آن كه افق امكان به وجوب متصل و تدلّى ذاتى و دنوّ مطلق حقيقى براى آنها پيدا شده و رسوم غيريت به كلى مرتفع شده ، با اين وصف ، به تمام وظايف عبوديت اقدام و قيام مى نمايند . و عبوديت آنها بالرويّه و بالتفكر نيست ، بلكه عبوديت بالتجلى است ؛ چنانچه اشارۀ به اين معنى دارد نماز شب معراج رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله(2) .
بدان كه آنچه در حديث شريف است كه «الإِبْقَاءُ عَلَى الْعَمَلِ حَتَّى يَخْلُصَ أَشَدُّ مِنَ الْعَمَلِ» تحريص بر آن است كه انسان از اعمالى كه مى كند بايد مراعات و مواظبت نمايد ، چه در حين اتيان آن و چه بعد از آن . زيرا كه گاه شود كه انسان در حال اتيان عمل آن را بى عيب و نقص تحويل دهد و خالى از ريا و عجب و غير آن باشد ، ولى بعد از عمل به واسطۀ ذكر آن به ريا مبتلا شود . چنانچه در حديث شريف كافى وارد است :
عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السَّلام - أَنَّهُ قَالَ : «الإِبْقَاءُ عَلَى الْعَمَلِ أَشَدُّ مِنَ الْعَمَلِ» . قَالَ : وَمَا الإِبْقَاءُ عَلَى الْعَمَلِ؟ قَالَ : «يَصِلُ الرَّجُلُ بِصِلَةٍ وَيُنْفِقُ نَفَقَةً لِلّهِ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ ، فَكُتِبَ لَهُ سِرّاً ؛
ص: 366
ثُمَّ يَذْكُرُهَا فَتُمْحى فَتُكْتَبُ لَهُ علاَنِيَةً ؛ ثُمَّ يَذْكُرُهَا فَتُمْحَى ، فَتُكتَبُ لَهُ رِيَاءً»(1) .
«از حضرت باقر العلوم - عليه الصلاة والسلام - روايت شده كه فرمود : "مراعات عمل سخت تر است از عمل ." راوى گفت : "مراعات عمل چيست؟" فرمود : "مرد صله مى كند يا انفاقى مى نمايد براى خداى واحد بى شريك (يعنى ريا در عمل نمى كند) ، پس نوشته شود آن عمل براى او پنهانى و ثواب پنهانى به او دهند ؛ پس از آن ذكر مى كند آن عمل را ، پس محو شود آن و نوشته شود براى او آشكارا . (يعنى ثواب عبادت آشكارا به او دهند) . پس از آن ذكر كند آن را ، پس محو شود آن و نوشته شود براى او ريا"» .
انسان تا آخر عمرش هيچ گاه از شرّ شيطان و نفس مأمون نيست . گمان نكند كه عملى را كه بجا آورد براى خدا و رضاى مخلوق را در آن داخل نكرد ، ديگر از شرّ نفس خبيث در آن محفوظ ماند ؛ اگر مواظبت و مراقبت از آن ننمايد ، ممكن است نفس او را وادار كند به اظهار آن . و گاه شود كه اظهار آن را به كنايه و اشاره نمايد . مثلاً نماز شب خود را بخواهد به چشم مردم بكشد ، با حقه و سالوس از هواى خوب يا بد سحر و مناجات يا اذان مردم ذكرى كند ؛ و با مكايد خفيۀ نفس عمل خود را ضايع و از درجۀ اعتبار ساقط كند . انسان بايد مثل طبيب و پرستار مهربان از حال خود مواظبت نمايد ، و مهار نفس سركش را از دست ندهد كه به مجرد غفلت مهار را بگسلاند و انسان را به خاك مذلت و هلاكت كشاند ؛ و در هر حال به خداى تعالى پناه برد از شرّ شيطان و نفس امّاره . (إِنَّ النَّفْسَ لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاّ مَا رَحِمَ رَبِّى)(2) .
و ببايد دانست كه تخليص نيت از تمام مراتب شرك و ريا و غير آن ، و مراقبت و ابقاءِ بر آن ، از امور بسيار مشكل و مهم است ، بلكه بعض مراتب آن جز براى خلّص اولياء اللّه ميسر و ميسور نيست ؛ زيرا كه نيت عبارت است از ارادۀ باعثۀ به عمل ، و آن تابع غايات اخيره است ، چنانچه اين غايات تابع ملكات نفسانيه است كه باطن ذات
ص: 367
انسان و شاكلۀ آن را تشكيل دهد .
كسى كه داراى حب جاه و رياست است و اين حب ملكۀ نفسانيّه و شاكلۀ روح او شده است ، غايت آمال او رسيدن به آن مطلوب است ، و افعال صادره از او تابع آن غايت است و داعى و محرك او همان مطلوب نفسانى است و اعمال او براى وصول به آن مطلوب از او صادر گردد . مادامى كه اين حب در قلب اوست ، عمل او خالص نتواند شد .
و كسى كه حب نفس و خودخواهى ملكه و شاكلۀ نفس اوست ، غايت مقصد و نهايت مطلوب او رسيدن به ملايمات نفسانيه است و محرك و داعى او در اعمال همين غايت است ؛ چه اعمال او براى وصول به مطلوبات دنيويه باشد ، يا مطلوبات اخرويه از قبيل حور و قصور و جنّات و نعم آن نشئه . بلكه مادامى كه انانيت و خودخواهى و خودبينى در كار است ، اگر براى تحصيل معارف و كمالات روحيه نيز اقدامى كند يا قدمى زند ، براى خود و نفسانيت خويش است ؛ و آن نيز خودخواهى است نه خداخواهى . و معلوم است خودخواهى و خداخواهى با هم جمع نشود . بلكه اگر خدا را خواهد ، براى خود خواهد و غايت مقصد و نهايت مطلوبْ خود و نفسانيت است .
پس ، معلوم شد كه تخليص نيت از مطلق شرك كار بسيار بزرگى است كه از هر كس نيايد ، و كمال و نقص اعمال تابع كمال و نقص نيّات است ، زيرا كه نيّت صورت فعليه و جنبۀ ملكوتيۀ عمل است ، چنانچه اشاره به آن نموديم . و در حديث شريف اشاره به همين مطالب مى نمايد آن جا كه فرمايد : «وَالنيَّةُ أَفْضَلُ مِنَ الْعَمَلِ . أَلا ، وَإِنَّ النيَّةَ هِيَ الْعَمَلُ» . «نيت از عمل افضل است ، بلكه نيتْ تمام حقيقت عمل است» . و اين مبنى بر مبالغه نيست ، چنانچه بعضى احتمال داده اند(1) ، بلكه مبنى بر حقيقت است ؛ زيرا نيتْ صورت كاملۀ عمل و فصل محصِّل او است ، و صحت و فساد و كمال و نقص اعمال به آن است . چنانچه عملِ واحد به واسطۀ نيت گاهى تعظيم و گاهى توهين است ؛ و گاهى تامّ و گاهى ناقص است ؛ و گاهى از سنخ ملكوتِ اعلى و صورت بهيّۀ جميله دارد ، و گاهى از ملكوت اسفل و صورت موحشۀ مدهشه دارد .
ص: 368
ظاهر نماز على بن ابى طالب - عليه السلام - و نماز فلان منافق در اجزاء و شرايط [و] صورت ظاهرى عمل هيچ تفاوتى ندارد ، ليكن آن يك با آن عمل معراج الى اللّه كند و صورتش ملكوت اعلى است ؛ و ديگرى با آن عمل به جهنم سقوط كند و صورتش ملكوت اسفل است و از شدت ظلمت شبيه ندارد .
به واسطۀ چند قرص نان جوين كه خانوادۀ عصمت علیهم السلام در راه خدا مى دهند ، چندين آيه خداى تعالى در مدح آنها فرو مى فرستد(1) . جاهل گمان مى كند دو سه روز گرسنگى و غذاى خود را به فقرا دادن امر مهمى است . با اين كه صورت اين قبيل اعمال از هر كس
مى شود صادر شود و چيز مهمى نيست ، اهميت آن به واسطۀ قصد خالص و نيت صادقانه است .
روح عمل ، قوى و لطيف و از قلب سليم صافى صادر است كه داراى اين قدر اهميت است . صورت ظاهر نبى اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - و ساير مردم فرقى نداشت ، و لهذا بعضى از اعراب غريب كه به حضور مباركش مى رسيدند و آن حضرت با جمعى نشسته بودند ، مى پرسيدند : كدام يك پيغمبر هستيد(2)؟ آنچه پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را از غير ممتاز مى كند ، روح بزرگ قوى لطيف آن سرور است ، نه جسم مبارك و بدن شريفش . و در علوم عقليه مقرر است كه شيئيت شى ء به صورت آن است نه مادۀ آن(3) . بلكه تحديد به فصلْ حدّ تامّ است ، و به جنس و فصلْ ناقص است ؛ زيرا كه اختلاط به غرايب و اجانب و معرفى به منافى شى ء ، مضرّ به حقيقت و تعريف و تماميت آن است ؛ و ماده و جنس از غرايب و اجانب است نسبت به حقيقت شى ء كه عبارت از صورت و فعليت و فصل است .
پس ، تمام حقيقت اعمال همان صور اعمال و جنبۀ ملكوتيۀ آنها است كه نيت است . و
ص: 369
از اين بيان معلوم شد كه حضرت صادق - عليه السلام - در اين حديث شريف اوّل نظر به صور اعمال و مواد آنها فرموده ، و فرموده است : جزء صورى افضل از جزء مادى و نيت افضل از عمل است ، چنانچه گوييم : روح افضل از بدن است . و لازم نيايد كه عملِ بى نيتْ صحيح باشد ، و بدنِ بى روح بدن باشد ؛ بلكه به تعلق نيت به عمل و روح به بدن آن يك عمل و اين يك بدن گردد . و اين معجون مختلط از نيت و عمل و روح و بدن ، جزء صورى ملكوتى هريك افضل از جزء مادى مُلكى آن است . و اين معنى حديث مشهور است : «نِيَّةُ الْمُؤمِنِ خَيْرٌ مِنْ عَمَلِهِ»(1) . و در ثانى آن حضرت نظر فرموده به فناى عمل در نيت و ملك در ملكوت و مظهر در ظاهر ، و فرموده است : «أَلا ، وَإِنَّ النِّيَّةَ هِيَ الْعَمَلُ» . عمل همان نيت است ، و غيرِ نيّت چيزى در كار نيست . و تمام اعمال در نيات فانى هستند و از خود استقلالى ندارند . پس از آن ، استشهاد فرمود به قول خداى تعالى : (قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَى شَاكِلَتِهِ) . هر كس بر شاكلۀ خود عمل مى نمايد ، و اعمالْ تابع شاكلۀ نفس است . و شاكلۀ نفس گرچه هيئت باطنى روح و ملكات مخمّرۀ در آن است ، لكن نيّاتْ شاكلۀ ظاهريۀ نفس اند . توان گفت كه ملكاتْ شاكلۀ اوّليۀ نفس ، و نيّات شاكلۀ ثانويۀ آن هستند ، و اعمال تابع آنهاست ، چنانچه حضرت فرموده است : شاكله نيّت است .
و از اين جا ظاهر شود كه طريق تخليص اعمال از جميع مراتب شرك و ريا و غير آن ، منحصر به اصلاح نفس و ملكات آن است ، كه آن سرچشمۀ تمام اصلاحات و منشأ جميع مدارج و كمالات است .
چنانچه اگر انسان حبّ دنيا را به رياضات علمى و عملى از قلب خارج كند ، غايت مقصد او دنيا نخواهد بود ؛ و اعمال او از شرك اعظم ، كه جلب انظار اهل دنيا و حصول موقعيت در نظر آنهاست ، خالص شود و جلوت و خلوت و سرّ و علن او مساوى شود . و اگر با رياضات نفسانيه بتواند حبّ نفس را از دل بيرون كند ، به هر مقدارى كه دل از خودخواهى خالى شد خداخواه شود و اعمال او از شرك خفى نيز خالص شود . و
ص: 370
مادامى كه حب نفس در دل است و انسان در بيت مظلم نفس است ، مسافر الى اللّه نيست ؛ بلكه از مخلّدين الى الارض است .
و اوّل قدم سفر الى اللّه ترك حبّ نفس است و قدم بر انانيت و فرق خود گذاشتن است . و ميزان در سفر همين است .
و بعضى گويند : يكى از معانى آيۀ شريفۀ (وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللّه ِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّه ِ)(1) اين است كه كسى كه خارج شد از بيت نفس و هجرت به سوى حق كرد به سفر معنوى ، پس از آن او را فناى تامّ ادراك كرد ، اجر او بر خداى تعالى است(2) . و معلوم است براى چنين مسافرى جز مشاهد ذات مقدس و وصول به فناء حضرتش اجرى لايق نيست ؛ چنانچه از زبان آنها گفته شده :
«در ضمير ما نمى گنجد به غير دوست كس++هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس»(3)
والسلام
ص: 371
ص: 372
حديث بيست و يكم [ شكر ]
الحديثُ الحادي والعشرون : بِالسَّنَدِ الْمُتَّصِلِ إلى حُجَّةِ الْفِرْقَةِ وَإمامِهِمْ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الكُلَيْنيّ - كَرَّمَ اللّه وَجْهَهُ - عَنْ حُمَيْدِ بْنِ زِيَادٍ ، عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ سَمَاعَةَ ، عَنْ وُهَيْبِ بْنِ حَفْصٍ ، عَنْ أَبِي بَصِيرٍ ، عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «كَانَ رَسُولُ اللّه ِ - صلّى اللّه عليه وآله - عِنْدَ عَائِشَةَ لَيْلَتَهَا ؛ فَقَالَتْ : يَا رَسُولَ اللّه ِ لِمَ تُتْعِبُ نَفْسَكَ وَقَدْ غَفَرَ اللَّهُ لَكَ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ؟ فَقَالَ : يَا عَائِشَةُ ، أَلا أَكُونُ عَبْداً شَكُوراً؟» قَالَ : «وَكَانَ رَسُولُ اللّه ِ - صلّى اللّه عليه وآله - يَقُومُ عَلَى أَطْرَافِ أَصَابِعِ رِجْلَيْهِ ، فَأَنْزَلَ اللّه ُ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى : (طه * مَا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى)»(1) .
ترجمه : «از ابى بصير نقل شده كه فرمود حضرت باقر عليه السلام : «بود رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - پيش عايشه در شب او ؛ پس گفت : "اى رسول خدا چرا به زحمت مى اندازى جان خود را و حال آن كه آمرزيده است خداوند براى تو آنچه پيش بوده است از گناه تو و آنچه پس از اين آيد؟" فرمود : "اى عايشه آيا نباشم بندۀ سپاسگزار!»" فرمود حضرت باقر عليه السلام : «و بود رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - كه مى ايستاد بر سر انگشت هاى دو پاى خود ، پس فرو فرستاد خدا سبحانه و تعالى : (طه * مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى)»(2) ؛ «يعنى محمد - يا اى طالب حق هادى - ما
ص: 373
فرو نفرستاديم بر تو قرآن را تا به مشقت افتى» .
شرح : «قَدْ غَفَرَ اللّه لَكَ» اشاره است به قول خداى تعالى در سورۀ «فتح» : (إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً * لِيَغْفِرَ لَكَ اللّه ُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ)(1) ؛ «ما گشوديم براى تو گشودنى آشكارا ، تا بيامرزد براى تو آنچه پيشى گرفته از گناه تو و آنچه پس از اين آيد» .
بدان كه علما - رضوان اللّه عليهم - توجيهاتى در آيۀ شريفه فرموده اند كه منافات نداشته باشد با عصمت نبى مكرّم . و ما به ذكر بعضى از آنها كه مرحوم علامۀ مجلسى - رحمه اللّه تعالى - نقل فرمودند(2) مى پردازيم ، و پس از آن آنچه اهل معرفت به حسب مسلك خود بيان كردند مجملاً بيان مى نماييم .
مرحوم مجلسى فرموده : از براى شيعه در تأويل اين آيه اقوالى است :
يكى : آن كه مقصود از گناه گناه امّت است كه به شفاعت حضرت آمرزيده شود . و نسبت گناهان امّت به آن حضرت براى اتصالى است كه بين آن حضرت و امت است . و مؤيد اين احتمال است آنچه روايت كرده مفضّل بن عمر از حضرت صادق عليه السلام : قالَ : سَأَلَهُ رَجُلٌ عَنْ هذِهِ الآيَةِ ، فَقالَ : «وَاللّه ، ما كانَ لَهُ ذَنْبٌ وَلكِنَّ اللّه سُبْحانَهُ ضَمِنَ لَهُ أَنْ يَغْفِرَ ذُنُوبَ شيعَةِ عَليٍّ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِمْ وَما تَأَخَّرَ»(3) . ورَوى عمرُ بنُ يَزيدَ عنه - عليه السلام - قالَ : «ما كانَ له ذَنْبٌ ، وَلا هَمَّ بِذَنْبٍ ؛ وَلكِنَّ اللّه حَمَّلَهُ ذُنوبَ شيعَتِهِ ثُمَّ غَفَرَها لَهُ» . فرمود : «نبود از براى او گناهى ، و نه ارادۀ گناهى كرد ؛ وليكن خداى تعالى ذنوب شيعۀ او را بر او تحميل كرد ، پس از آن آمرزيد آن را براى او»(4) .
نويسنده گويد : از براى اين توجيه در مشرب عرفان وجه وجيهى است كه اشارۀ به
ص: 374
آن [به] طريق اجمال خالى از فايده نيست . بايد دانست كه در محل خود مقرر است كه عين ثابتِ انسان كامل مظهر اسم «اللّه» الاعظم ، كه امام ائمۀ اسماء است ، مى باشد ؛ و اعيان ساير موجودات در ظل عين انسان كامل در علم و عالَم اعيانْ مقرر ، و در عين و عالَم تحققْ موجود است(1) . پس ، اعيان جميع دايرۀ وجود مَظهر عين انسان كامل است در عالم اعيان ؛ و جميع موجودات مظاهر جمال و جلال او هستند در عالم ظهور . و از اين جهت ، هر نقص كه در عالمِ تحقق واقع شود و هر ذنبى كه از مظاهر بروز كند ، چه ذنوب تكوينى يا تشريعى باشد ، به حكم ظاهر و مَظهر به ظاهر منسوب است حقيقتاً و بى شائبۀ مجاز . گرچه (مَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ)(2) ، ولكن (قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّه ِ)(3) . و اشاره به اين مطلب در اخبار بسيار است ؛ چنانچه فرمايد : «نَحْنُ السّابِقُونَ الآخِرُونَ»(4) . و فرمايد : «آدَمُ وَمَنْ دُونَهُ تَحْتَ لِوائي يَوْمَ الْقِيامَةِ»(5) . و فرمايد : «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللّه رُوحي - يا - نُوري»(6) و فرمايد : «سَبَّحْنا فَسَبَّحَتِ الْمَلائِكَةُ ؛ قَدَّسْنا فَقَدَّسَتِ الْمَلائِكَةُ»(7) . و فرمايد : «لَوْلانا مَا عُرِفَ اللّه»(8) و فرمايد : «لَوْلاكَ لَما خَلَقْتُ
ص: 375
الأفْلاكَ»(1) . و فرمايد : «نَحْنُ وَجْهُ اللّه ِ»(2) . و در حديثى است كه رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - به منزلۀ ساقۀ شجر است ، و ائمۀ هدى - عليهم السلام - به منزلۀ شاخه هاى آن ، و شيعيان به منزلۀ برگ آن درخت هستند(3) . پس زينت شجرۀ طيبۀ ولايت به مظاهر است ؛ و هر يك از مظاهر كه نقصانى يابد ، در شجرۀ طيبه نقصانى واقع گردد . پس ، ذنوب جميع موجودات ذنوب ولىّ مطلق است ؛ و حق تعالى به رحمت تامۀ خود و به غفران شامل خود رحمت بر نبى اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - فرموده مى فرمايد آنچه گناه است از پيشينيان و آنچه پس از اين گناهى واقع شود ، در تحت مغفرت تامه واقع گردد ، و به شفاعت تو تمام دايرۀ تحقق به سعادت كاملۀ خود رسند ؛ و آخَرُ مَنْ يَشْفَعُ أَرْحَمُ الرّاحِمينَ(4) .
و بر اين مسلك آيۀ شريفه در عداد آن آيه است كه مى فرمايد : (وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَى)(5) . كه فرمودند : «أَرْجى آيَةٍ فِي الْقُرآنِ»(6) و بنابر اين مسلك ، ذنوب متقدمه ممكن است ذنوب اُمم سالفه باشد ، زيرا كه جميع اُمم امت اين ذات مقدس اند ، و جميع دعوت انبيا دعوت به شريعت ختميه و مظاهر ولىّ مطلق هستند ؛ و «آدَمُ وَمَنْ دُونَهُ» از اوراق شجرۀ ولايت هستند .
توجيه دوم : آن است كه سيّد مرتضى(7) - رضي اللّه عنه - ذكر فرمودند كه «ذَنْب»
ص: 376
مصدر است ، و جايز است اضافۀ آن به فاعل و به مفعول ؛ و در اين جا اضافه به مفعول شده و مراد آنست كه آنچه گذشته است از گناه كردن آنها تو را در منع نمودن آنها تو را از مكه و جلوگيرى نمودن از مسجدالحرام . و معنى «مغفرت» بنابر اين تأويل ازاله و نسخ احكام اعداء آن سرور است از مشركين بر آن حضرت ؛ يعنى ازاله مى فرمايد خدا آن را نزد فتح ، و سَتر مى فرمايد بر تو آن عار را به فتح مكه ؛ پس زود است كه داخل مكه شوى بعد از اين . و از اين جهت قرار داده است غفران را جزاى جهاد و فايدۀ فتح .
فرموده است سيّد - رحمه اللّه - اگر مراد مغفرتِ «ذنوب» باشد معناى معقولى از براى آيه نتوان نمود ؛ براى اين كه مغفرت ذنوب تعلقى [به فتح] ندارد و غرض و فايدۀ آن نمى باشد . و اما قوله : «ما تَقَدَّمَ وَما تَأخَّرَ» مانعى ندارد كه مراد اين باشد كه آنچه در زمان سابق گذشته از افعال قبيحى كه نسبت به تو و به قوم تو كردند(1) .
سوم : آن كه معنى چنين است كه اگر گناهى براى تو باشد در قديم يا پس از اين ، هر آينه آمرزيدم تو را . و قضيۀ شرطيه مستلزم صدق و وقوع طرفين نيست .
چهارم : آن كه مراد به گناه ترك مستحب باشد ؛ زيرا كه واجبات از آن حضرت ترك نشده . و جايز است كه به واسطۀ علوّ قدر و رفعت مقام آن حضرت آنچه از ديگران گناه نيست نسبت به آن حضرت گناه شمرده شود .
پنجم : آن كه اين آيه براى تعظيم آن حضرت وارد است و در مقام حسن خطاب است ، چنانچه گويى مثلاً : غَفَرَاللّه لَكَ(2) .
مجلسى فرموده : وَقَدْ رَوَى الصَّدوقُ فِي الْعيونِ بِإِسْنادِهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الْجَهْمِ
ص: 377
قالَ : حَضَرْتُ مَجْلِسَ الْمَأمونِ وَعِنْدَهُ الرِّضا - عليه السلام - فَقالَ لَهُ الْمَأمونُ : يَا بْنَ رَسولِ اللّه ، ألَيْسَ مِنْ قَوْلِكَ : أَنَّ الأنْبياءَ مَعْصومونَ؟ قالَ : «بَلى» . قالَ : فَما مَعْنى قَوْلِ اللّه : (لِيَغْفِرَ لَكَ اللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَما تَأَخَّرَ)»؟ قالَ الرَّضا عليه السلام : «لَمْ يَكُنْ أَحَدٌ عِنْدَ مُشْرِكي مَكَّةَ أَعْظَمَ ذَنْباً مِنْ رَسولِ اللّه - صلّى اللّه عليه وآله - لأَنَّهُمْ كانُوا يَعْبُدونَ مِنْ دونِ اللّه ثَلاثَمِاَئةٍ وسِتِّينَ صَنَماً ؛ فَلَمّا جاءَهُمْ - صلّى اللّه عليه وآله - بِالدَّعْوَةِ إِلى كَلِمَةِ الإِخْلاصِ ، كَبُرَ ذلِكَ عَلَيْهِمْ وَعَظُمَ وَقالُوا : (أَجَعَلَ الآلِهَةَ إِلَهاً وَاحِداً إِنَّ هذَا لَشَىْ ءٌ عُجَابٌ)إلى قَوْلِهِ : (إِنْ هذا إِلاَّ اخْتِلاقٌ)(1) . فَلَمّا فَتَحَ اللّه تَعالى عَلى نَبِيِّهِ - صلّى اللّه عليه وآله - مَكَّةَ ، قالَ لَهُ : يا مُحَمَّدُ ، (إنّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبيناً * لِيَغْفِرَ لَكَ اللّه ُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذنْبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ) . عِنْدَ مُشْرِكي أَهْلِ مَكَّةَ بِدُعائِكَ إلى تَوْحيدِ اللّه فيما تَقَدَّمَ وَما تَأخَّرَ ؛ لِأنَّ مُشْرِكي مَكَّةَ أَسْلَمَ بَعْضُهُمْ ، وَخَرَجَ بَعْضُهُمْ عَنْ مَكَّةَ ؛ وَمَنْ بَقِيَ مِنْهُمْ لَمْ يَقْدِرْ عَلى إنْكارِ التَّوْحيدِ عَلَيْهِ إذا دَعَا النّاسَ إلَيْهِ ؛ فَصارَ ذَنْبُهُ عِنْدَهُمْ في ذلِكَ مَغْفوراً بِظُهورِهِ عَلَيْهِمْ» . فَقالَ الْمَأمُونُ : للّه دَرُّكَ يا أَبا الْحَسَنِ!(2)
«على بن محمد بن الجَهْم گويد : حاضر شدم در مجلس مأمون و حال آن كه حضرت رضا - عليه السلام - پيش او بود . پس مأمون به آن حضرت عرض كرد : "اى پسر رسول خدا [صلی الله علیه وآله وسلم] آيا از فرمودۀ تو نيست كه انبيا معصوم اند؟" فرمود : "چرا" ، گفت : "پس چيست معنى قول خدا : (لِيَغْفِرَ لَكَ .. .)؟" حضرت فرمود : "نبود كسى پيش مشركان [مكه] كه گناهش بزرگ تر از رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - باشد ، زيرا كه آنها عبادت غير خدا مى كردند سيصد و شصت بت را . پس چون كه پيغمبر آمد آنها را دعوت به كلمۀ اخلاص كرد ، بزرگ و گران آمد آن بر آنها ، و گفتند : «آيا خدايان را يك خدا قرار داد؟ همانا اين چيز عجيبى است! تا قول خدا : (إِنْ هذا إِلاَّ اخْتِلاقٌ) (نيست اين مگر دروغ) . پس ، چون كه خداى تعالى مفتوح كرد مكه را براى رسول خدا ، فرمود به او :
«اى محمّد ، ما فتح نموديم براى تو فتح آشكارا ، تا بيامرزد خداوند گناه قبل و بعد تو را
ص: 378
پيش مشركان اهل مكه به دعوت كردن [تو] به سوى توحيد قبل و بعد» . زيرا كه مشركان مكه بعضى اسلام آوردند ، و بعضى از مكه خارج شدند ؛ و كسى كه از آنها باقى ماند قدرت انكار توحيد بر آن حضرت نداشت ، وقتى كه حضرت دعوت مى فرمود مردم را به سوى آن ؛ پس گرديد گناه او آمرزيده به غلبۀ بر آنها ." پس مأمون گفت : "للّه دَرُّكَ اى أبوالحسن"» .
نويسنده گويد كه اين توجيه ششمى است كه در حديث شريف از آيۀ مباركه شده است . و حاصل آن آن است كه مراد گناه آن بزرگوار است در نظر اهل شرك و به زعم فاسد آنها .
بدان كه از براى آيۀ شريفه توجيهى است بر مشرب اهل عرفان و مسلك اصحاب قلوب ، كه براى ذكر آن لابدّيم از ذكر «فتوحات ثلاثۀ» متداولۀ نزد آنها(1) . پس ، گوييم كه «فتح» در مشرب آنها عبارت است از گشايش ابواب معارف و عوارف و علوم و مكاشفات از جانب حق بعد از آن كه آن ابواب بر او مُغلَق و بسته است . مادامى كه انسان در بيت مُظلِم نفس است و بسته به تعلقات نفسانيه است ، جميع ابواب معارف و مكاشفات به روى او مغلق است ؛ و همين كه از اين بيت مظلم به قوّت رياضات و انوار هدايات خارج شد و منازل نفس را طى كرد ، فتح باب قلب به روى او شود و معارف در قلب وى ظهور كند و داراى مقام «قلب» گردد . و اين فتح را «فتح قريب» گويند ، زيرا كه
اين اوّل فتوحات و اقرب آنهاست . و گويند اشاره بدين فتح است قول خداى تعالى : (نَصْرٌ مِنَ اللّه ِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ)(2) . البته با يارى و نصر خداوند و نور هدايت و جذبۀ آن ذات
ص: 379
مقدس اين فتح و ساير فتوحات واقع مى شود . و مادامى كه سالك در عالم قلب است و رسوم و تعينات قلبيه در او حكمفرماست ، باب اسماء و صفات بر او مغلق و منسد است .
و پس از آن كه به تجليات اسمائى و صفاتى رسوم عالم قلب فانى شد و آن تجلياتْ صفات قلب و كمالات آن را افنا نمود «فتح مبين» رو دهد ، و باب اسماء و صفات به روى او مفتوح گردد و رسوم متقدمۀ نفسيه و متأخرۀ قلبيه زائل و فانى شود و در تحت غفاريت و ستاريت اسماء مغفور گردد . و گويند : اشاره به اين فتح است قول خداى تعالى : (إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً * لِيَغْفِرَ لَكَ اللّه ُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ) . ما فتح آشكاراى عالم اسماء و صفات را بر تو نموديم تا در تحت غفاريت اسماء الهيه ذنوب نفسيۀ متقدمه و قلبيۀ متأخره مغفور شود . و اين فتح باب «ولايت» است .
و مادامى كه سالك در حجاب كثرت اسمائى و تعينات صفاتى است ، ابواب تجليات ذاتيه به روى او مغلق است . و چون تجليات ذاتيۀ احديه براى او شود و جميع رسوم خَلقيه و امريه را فانى نمايد و عبد را مستغرق در عين جمع نمايد ، «فتح مطلق» شود و ذنب مطلق مغفور گردد ؛ و با تجلّى احدى ذنب ذاتى ، كه مبدأ همۀ ذنوب است ، سَتر شود ؛ «وُجودُكَ ذَنْبٌ لا يُقاسُ بِهِ ذَنْبٌ»(1) . و گويند اشاره به اين فتح است قول خداى تعالى : (إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللّه ِ وَالْفَتْحُ)(2) .
پس با «فتح قريب» ابواب معارف قلبيه مفتوح شود و ذنوب نفسيه مغفور گردد . و با «فتح مبين» ابواب ولايت و تجليات الهيه مفتوح گردد ، و بقاياى ذنوب نفسيۀ متقدمه و ذنوب قلبيۀ متأخره آمرزيده شود . و با «فتح مطلق» فتح تجليات ذاتيۀ احديه گردد و ذنب مطلق ذاتى مغفور شود .
و بايد دانست كه فتح قريب و فتح مبين عام است نسبت به اوليا و انبيا و اهل معارف .
ص: 380
و اما فتح مطلق از مقامات خاصۀ ختميه است ، و اگر براى كسى حاصل شود ، بالتبعيه و به شفاعت آن بزرگوار واقع مى شود .
و از اين بيانات معلوم شد كه از براى ذنب و گناه مراتبى است كه بعضى از آن از حسناتِ ابرار شمرده شود ؛ و بعضى براى خُلَّصْ ذنب است . و گويند كه رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - فرموده : «لَيُرانُ (أو لَيُغانُ) عَلَى قَلْبِي ؛ وَإِنِّي لأَسْتَغْفِرُ اللّه َ فِي كُلِّ يَوْمٍ سَبْعِينَ مَرَّةً»(1) . اين كدورتْ توجه به كثرت تواند بود ، ولى از قبيل خواطر بوده كه به زودى زائل مى شده . و در حديث است كه رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - از هيچ مجلسى بيرون تشريف نمى برد مگر آن كه بيست و پنج مرتبه استغفار مى كرد(2) .
و از اين احاديث معلوم مى شود كه «استغفار» فقط منحصر به گناهِ منافىِ عصمت نيست ؛ و «مغفرت» و «ذنب» به اصطلاح عرف عام نيست . پس ، اين آيۀ شريفه منافات بامقام معنويه ندارد ؛ بلكه مؤكد آن است ، زيرا كه از لوازم سلوك معنوى و عبور از مدارج و رسيدن به اوج كمال انسانى غفران ذنوبِ لازمۀ مقامات و مدارج است ؛ زيرا كه هر موجودى در اين عالم است وليدۀ همين نشئۀ ملكيه و مادۀ جسمانيه است و داراى تمام شؤون ملكى حيوانى و بشرى و انسانى است ، بعضى بالقوّه و برخى بالفعل ؛ پس ، اگر بخواهد از اين عالم به عالم ديگر و از آن جا به مقام قرب مطلق سفر كند ، بايد اين مدارج را طى كرده و از منازل متوسطه كوچ نمايد ؛ و به هر مرتبه اى كه رسد ، در آن مرتبه مغفور شود ذنوب مرتبۀ سابقه ، تا در تحت تجليات ذاتيۀ احديه تمام ذنوب مغفور گردد ، و ذنب وجودى كه مبدأ و منشأ تمام ذنوب است در ظل كبرياى احدى مستور گردد . و اين غايت عروج كمال موجود است . و در اين مقام موت و فناى تامّ دست دهد . و لهذا وقتى كه آيۀ شريفۀ (إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللّه ِ وَالْفَتْحُ)نازل شد ، رسول اكرم
ص: 381
- صلّى اللّه عليه و آله - فرمود : اين سوره خبر موت من است(1) وَاللّه الْعالِمُ .
بدان كه «شكر» عبارت است از قدردانى نعمت مُنعم . و آثار اين قدردانى در قلب به طورى بروز كند ؛ و در زبان به طورى ؛ و در افعال و اعمال قالبيه به طورى . اما در قلب ، آثارش از قبيل خضوع و خشوع و محبت و خشيت و امثال آن است . و در زبان ، ثنا و مدح و حمد . و در جوارح ، اطاعت و استعمال جوارح در رضاى منعم ، و امثال اين است .
و از راغب (2)منقول است كه «شكر» تصور نعمت و اظهار آن است . و گفته شده كه آن مقلوب «كَشْر» به معنى «كَشْف» است . و ضدّ آن «كفر» است و آن نسيان نعمت و سَتر آن است . و دابّۀ شكور آن است كه به چاقىِ خود اظهار نعمت صاحب خود كند . و گفته شده : اصل آن از «عَيْنٌ شَكْرى» يعنى مُمْتَلِئة و پر شده است . و بنابراين «شكر» عبارت از پر شدن از ذكر منعم است . و شكر بر سه قسم است : «شكر قلب ؛ و آن تصور نعمت است . و شكر به زبان ؛ و آن ثناى بر منعم است . و شكر به ساير اعضا ؛ و آن مكافات نعمت است به قدر استحقاق آن»(3) .
و عارف محقق ، خواجۀ انصارى ، فرمايد : «شكر اسمى است براى معرفت نعمت ، زيرا كه آن طريق معرفت منعم است»(4) . و شارح محقق گويد : «تصور نعمت از منعم و معرفتِ اين كه آن نعمتِ اوست عين شكر است . چنانچه از حضرت داود - عليه السلام -
ص: 382
روايت شده كه گفت : "اى پروردگار ، چگونه شكر تو كنم با آن كه شكرْ نعمت ديگرى است و شكرى خواهد؟!" خداى تعالى وحى فرمود به سوى او : "اى داود ، وقتى كه دانستى كه هر نعمتى كه به تو متوجه است از من است شكر مرا كردى"»(1) .
نويسنده گويد كه آنچه را كه اين محققين ذكر فرمودند مبنى بر مسامحه است . و الاّ شكر عبارت از نفسِ معرفت به قلب و نفسِ اظهار به لسان و عمل به جوارح نيست ؛ بلكه عبارت از يك حالت نفسانيه است كه آن حالت خود اثر معرفت منعم و نعمتْ و اين كه آن نعمت از منعم است مى باشد ؛ و ثمرۀ اين حالت اعمال قلبيه و قالبيه است .
چنانچه بعضى محققين قريب به اين معنى فرمودند ، گرچه آن فرموده نيز خالى از مسامحه نيست . فرموده است : «بدان كه شكر مقابلْ نمودن نعمت است به قول و فعل و نيّت . و از براى آن سه ركن است :
اوّل ، معرفت منعم و صفات لايقۀ به او ؛ و معرفت نعمت از حيث اين كه آن نعمت است . و كامل نشود اين معرفت مگر آن كه بداند كه تمام نعمت هاى ظاهره و خفيه از حق تعالى است و ذات مقدس او منعم حقيقى است ، و وسايط هر چه هست منقاد حكم او و مسخر فرمان او هستند .
دوم ، حالتى است كه ثمرۀ اين معرفت است . و آن خضوع و تواضع و سرور به نعمت است از جهت آن كه آن هديه اى است كه دلالت كند بر عنايت منعم به تو . و علامت آن آنست كه فرحناك نشوى از دنيا مگر به آن چيزى كه موجب قرب به حق شود .
سوم ، عملى است كه ثمرۀ اين حالت است . زيرا كه اين حالت وقتى در قلب پيدا شد ، يك حالت نشاطى براى عمل موجب قرب حق در قلب حاصل شود ؛ و آن عمل متعلق است به قلب و زبان و ديگر جوارح . اما عمل قلب ، عبارت است از قصد تعظيم و تحميد و تمجيد منعم و تفكر در صنايع و افعال و آثار لطف او و قصد رساندن خير و احسان نمودن بر جميع بندگان او . و اما عمل زبان ، اظهار آن مقصود است به تحميد و تمجيد و
تسبيح و تهليل و امر به معروف و نهى از منكر و غير آن . و اما عمل جوارح ، استعمال
ص: 383
نعمت ظاهر و باطن است در طاعت و عبادت او و استعانت نمودن به آنها در نگهدارى از معصيت و مخالفت او ؛ چنانچه چشم را استعمال كند در مطالعۀ مصنوعات و قرائت كتاب خدا و تذكر علوم مأثوره از انبيا و اوصيا - عليهم السلام - و همين طور ساير جوارح» . انتهى كلامُهُ مُتَرْجَماً(1) .
بدان كه شكر نعمت هاى ظاهره و باطنۀ حق تعالى يكى از وظايف لازمۀ عبوديت و بندگى است كه هر كس به قدر مقدور و ميسور بايد قيام به آن نمايد ؛ گرچه از عهدۀ شكر حق تعالى احدى از مخلوقات بر نمى آيد . و غايت شكر معرفتِ عجز از قيام به حق آن است ؛ چنانچه غايت عبوديت معرفت عجز به قيام به آن است ، چنانچه رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - اعتراف به عجز فرموده است(2) با آن كه احدى از موجودات قيام به شكر و عبوديت مثل ذات مقدس آن سرور ننمودند ، زيرا كه كمال و نقصِ شكر تابع كمال و نقصِ معرفت منعم و عرفان نعم اوست . لذا احدى قيام به حق شكر نتواند كرد .
وقتى عبد شكور شود كه ارتباط خلق را به حق و بسط رحمت حق را از اوّل ظهور تا ختم آن و ارتباط نعم را به يكديگر و بدء و ختم وجود را على ما هو عليه بداند . و معرفت آن [جز] براى خُلَّص اولياء ، كه اشرف و افضل آنها ذات مقدس نبى ختمى - صلّى اللّه عليه و آله - است ، رخ ندهد . و ساير مردم محجوب از بعض مراتب آن ، بلكه بيشتر و بزرگ تر مراتب آن ، هستند . بلكه تا در قلب بنده حقيقتِ سريانِ الوهيت حق نقش نبندد و ايمان نياورد به اين كه لاَ مُؤثِّرَ فِي الْوُجُودِ إِلاَّ اللّه و كدورت شرك و شك در قلب اوست ، شكر حق را چنانچه شايد و بايد نتوان انجام داد . كسى كه نظر به اسباب دارد و تأثير موجودات را مستقل مى داند و نعم را به ولىّ نعم و صاحب آن ارجاع نمى كند ، كفران به
ص: 384
نعمت حق تعالى [كرده] است ؛ بتهايى تراشيده و هر يك را مؤثرى داند . گاهى اعمال را به خود نسبت دهد ، بلكه خود را متصرف در امور مى داند ؛ و گاهى طبايع عالم كَوْن را مؤثرات بخواند ؛ و گاهى نعم را به ارباب ظاهريۀ صوريۀ آن منسوب كند و حق را از تصرف عارى نمايد و يداللّه را مَغلول بشمارد : (غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا)(1) . دست تصرف حق باز است و تمام دايرۀ تحقق بالحقيقة از اوست و ديگرى را در آن راهى نيست ؛ بلكه همۀ عالمْ ظهور قدرت و نعمت اوست و رحمت او شامل هر چيز است ؛ و تمام نعم از اوست و براى كسى نعمتى نيست تا منعم باشند ؛ بلكه هستى عالم از اوست و ديگرى را هستى نيست تا به او چيزى منسوب شود ، ولى چشم ها كور و گوش ها كر و قلب ها محجوب است . «ديده مى خواهم سبب سوراخ كن»(2) .
تا كى و چند اين قلوب مردۀ ما كفران نعم حق كند و به عالم و اوضاع و به اشخاص آن متعلق شود؟ اين تعلقات و توجهاتْ كفرانِ نعمت ذات مقدس است و ستر رحمت اوست . و از اين جا معلوم مى شود كه قيام به حق شكر كار هر كس نيست ؛ چنانچه ذات مقدس حق تعالى - جلَّ جلاله - فرمايد : (وَقَلِيلٌ مِنْ عِبادِىَ الشَّكُورُ)(3) . كمتر بنده اى است كه معرفت نعم حق را آن طور كه سزاوار است داشته باشد . و از اين جهت كمتر از بندگان هستند كه قيام به وظيفۀ شكر نمايند .
و ببايد دانست كه چنانچه معارف بندگان خدا مختلف است ، شكر آنها نيز مختلف است . و نيز از راه ديگر ، مراتب شكر مختلف است ؛ زيرا كه شكرْ ثناى نعمى است كه منعم مرحمت فرموده ، پس اگر آن نعمت از قبيل نعم ظاهريه باشد شكرى دارد ؛ و اگر از نعم باطنيه باشد شكرى دارد ؛ و اگر از قبيل معارف و علوم باشد شكرش به نحوى است ؛ و اگر از قبيل تجلّيات اسمائى باشد به نحوى است ؛ و اگر از قبيل تجلّيات ذاتيۀ
احديه باشد به نحوى است ؛ و چون جميع مراتب نعم براى كمى از بندگان جمع است ،
ص: 385
قيام به وظيفۀ شكر به جميع مراتب براى كمى از بندگان ميسور است . و آن خُلَّص اوليا هستند كه جامع جميع حضرات و برزخ برازخ و حافظ همۀ مراتب ظاهره و باطنه هستند ؛ و از اين جهت ، شكر آنها به جميع السنۀ ظاهره و باطنه و سرّيه است .
و شكر را گرچه گفته اند از مقامات عامه است(1) ، زيرا كه مقرون به دعوى مُجازات منعم است و اين اسائۀ ادب به شمار مى رود ، ولى اين مقارنت از براى غير اولياست ؛ خصوصاً كمّل از آنها كه جامع حضرات و حافظ مقام كثرت و وحدت هستند ؛ و لهذا شيخ عارف ، خواجۀ انصارى ، با آن كه گفته است : شكر از مقامات عامه است فرموده : وَالدَّرَجَةُ الثّالِثَةُ أَنْ لا يَشْهَدَ الْعَبْدُ إلاَّ الْمُنْعِمَ . فَإذا شَهِدَ الْمُنْعِمَ عُبودَةً ، اسْتَعْظَمَ مِنْهُ النِّعْمَةَ ؛ وَإذا شَهِدَهُ حُبّاً ، اسْتَحْلى مِنْهُ الشِّدَّةَ ؛ وَإذا شَهِدَهُ تَفْريداً ، لَمْ يَشْهَدْ مِنْهُ نِعْمَةً وَلا شِدَّةً(2) .
«درجۀ سيم از شكر آن است كه بنده مشاهده نكند مگر جمال منعم را و مستغرق شهود جمال او شود . و از براى آن سه مقام است : اوّل آن كه مشاهده كند او را ، مشاهدۀ بندۀ ذليل مولاى خود را . و در اين حال از خود غافل و مستغرق ادب حضور است و براى خود قدرى قائل نيست . و وقتى [خود را] حقير شمرد ، نعمتى اگر به او عنايت شود عظيم شمارد و خود را در جنب او حقير داند و لايق آن نداند . و دوم ، مشاهدۀ اوست ، شهودِ دوستْ دوست را . و در اين حال مستغرق جمال محبوب شود ، و هر چه از او بيند محبوب باشد و لذت از آن برد ، گرچه شدت و زحمت باشد . سيّم ، مشاهدۀ اوست تفريداً بى تعينات اسمائى ؛ بلكه مشاهدۀ نفس ذات كند . و در اين حال از خود و غير خود غافل شود و جز ذات حق مشهود او نيست - نه نعمتى بيند و نه شدتى مشاهده كند» .
پس ، معلوم شد كه اوايل مقامات در هر يك از مقامات سالكين از سبل عامه است و در آخر مقامات مخصوص به خُلّص بلكه كمّل است .
ص: 386
ما اين مقام را تكميل نماييم به ذكر بعضى از احاديث شكر :
كافى بِإِسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «قَالَ رَسُولُ اللّه صلّى اللّه عليه وآله : الطَّاعِمُ الشَّاكِرُ لَهُ مِنَ الأَجْرِ كَأَجْرِ الصَّائِمِ الْمُحْتَسِبِ . وَالْمُعَافَى الشَّاكِرُ لَهُ مِنَ الأَجْرِ كَأَجْرِ الْمُبْتَلَى الصَّابِرِ . وَالْمُعْطَى الشَّاكِرُ لَهُ مِنَ الأَجْرِ كَأَجْرِ الْمَحْرُومِ الْقَانِعِ»(1) .
«از حضرت صادق - عليه السلام - حديث كند كه فرمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله : "خورندۀ شكركننده ، اجر و مزد او مثل مرد روزه دار در راه خداست . و كسى كه در عافيت و سلامت است و شاكر است ، اجرش مثل اجر كسى است كه مبتلا باشد و صبر داشته باشد . و كسى كه نعمت به او عطا شده و شاكر است ، اجر او مثل كسى است كه محروم از عطاست و قانع و راضى است به آنچه خداوند به او عطا فرموده"» .
و بِإسْنادِهِ عَنْ عَبْدِاللّه ِ بْنِ الْوَلِيدِ قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللّه - عليه السلام - يَقُولُ : «ثَلاَثٌ لاَ يَضُرُّ مَعَهُنَّ شَيْءٌ : الدُّعَاءُ عِنْدَ الْكَرْبِ ؛ وَالاْسْتِغْفَارُ عَلَى الذُّنوبِ ؛ وَالشُّكْرُ عِنْدَ النِّعْمَةِ»(2) .
«گويد : شنيدم حضرت صادق - عليه السلام - مى فرمود : "سه چيز است كه ضرر نمى رساند با آنها چيزى : دعا نزد شدت ؛ و استغفار بر گناهان ؛ و شكر نزد نعمت"» .
و بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ قَالَ : قَالَ أَبُو عَبْدِاللّه عليه السلام : «إِنَّ الرَّجُلَ مِنْكُمْ لَيَشْرَبُ الشَّرْبَةَ مِنَ الْمَاءِ ، فَيُوجِبُ اللَّهُ لَهُ بِهَا الْجَنَّةَ» . ثُمَّ قَالَ : «إِنَّهُ لَيَأْخُذُ الإِنَاءَ فَيَضَعُهُ عَلَى فِيهِ فَيُسَمِّي ، ثُمَّ يَشْرَبُ فَيُنَحِّيهِ وَهُوَ يَشْتَهِيهِ فَيَحْمَدُ اللّه ، ثُمَّ يَعُودُ فَيَشْرَبُ ، ثُمَّ يُنَحِّيهِ فَيَحْمَدُ اللّه َ ، ثُمَّ يَعُودُ فَيَشْرَبُ ثُمَّ يُنَحِّيهِ فَيَحْمَدُ اللّه َ ، فَيُوجِبُ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ بِهَا لَهُ الْجَنَّةَ»(3) .
«فرمود : حضرت صادق عليه السلام : "همانا مردى از شما مى آشامد شربت آبى ،
ص: 387
پس واجب مى كند خدا به واسطۀ آن به او بهشت را ." پس از آن فرمود : "همانا او برمى دارد ظرف را و مى گذارد بر دهان خود و اسم خدا را برده مى آشامد ؛ پس دور مى كند آن را و حال آن كه مايل به آن است، پس حمد خدا مى كند؛ پس از آن اعاده مى دهد و مى آشامد ، پس از آن دور مى كند ، پس حمد خدا مى كند ؛ پس از آن اعاده مى دهد و مى آشامد ، پس حمد خدا مى كند ؛ پس خدا واجب مى كند به سبب آن بر او بهشت را"» .
و حمد خدا مساوق شكر است . چنانچه در روايات كثيره وارد است كه كسى كه بگويد : اَلْحَمْدُللّه شكر خدا را ادا كرده ؛ چنانچه در كافى شريف سند به عمر بن يزيد رساند ، قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - يَقُولُ : «شُكْرُ كُلِّ نِعْمَةٍ ، وَإِنْ عَظُمَتْ ، أَنْ تَحْمَدَ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ [عَلَيهَا .]»(1)
فرمود : «شكر هر نعمتى ، و اگر چه بزرگ باشد ، اين است كه حمد خداى عزّ وجلَّ كنى» .
و بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قَالَ : «شُكْرُ النِّعْمَةِ اجْتِنَابُ الْمَحَارِمِ ؛ وَتَمَامُ الشُّكْرِ قَوْلُ الرَّجُلِ : اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»(2) .
فرمود : «شكر نعمتْ دورى جستن از محرّمات است ؛ و كمال شكر گفتن مرد است : «الْحَمْدُ للّه ِ رَبِّ الْعالَمينَ» .
و بِإسْنادِهِ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عُثْمَانَ قَالَ : خَرَجَ أَبُو عَبْدِاللّه - عليه السلام - مِنَ الْمَسْجِدِ وَقَدْ ضَاعَتْ دَابَّتُهُ ، فَقَالَ : «لَئِنْ [رَدَّهَا] اللّه عَلَيَّ ، لَأَشْكُرَنَّ اللّه َ حَقَّ شُكْرِهِ» . قَالَ : [فَمَا] لَبِثَ أَنْ أُتِيَ بِهَا ، فَقَالَ : «الْحَمْدُ للّه ِِ» . فَقَالَ لَهُ قَائِلٌ : جُعِلْتُ فِدَاكَ ، أَلَيْسَ قُلْتَ : لَأَشْكُرَنَّ اللّه َ حَقَّ شُكْرِهِ؟ فَقَالَ أَبُو عَبْدِاللّه عليه السلام : «أَلَمْ تَسْمَعْنِي قُلْتُ : اَلْحَمْدُ للّه ِِ»(3) .
«گفت : بيرون آمد حضرت صادق - عليه السلام - از مسجد و حال آن كه گم شده بود مركوب آن حضرت . فرمود : "اگر خداوند ردّ كند آن را به من ، هر آينه شكر مى كنم او را
ص: 388
حق شكر او ." گفت : درنگى نكرد تا آن كه آن مركوب آورده شد . پس فرمود : "الحمدللّه ."قائلى عرض كرد : "فدايت شوم ، آيا شما نگفتيد كه شكر خدا مى كنم حق شكر او را؟" فرمود : "آيا نشنيدى كه من گفتم : الحمدللّه"» .
از اين روايت معلوم شود كه حمد خداوند افضل اَفرادِ شكر لسانى است . و از آثار شكر زيادت نعمت است ؛ چنانچه در كتاب كريم منصوص است : (لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ)(1) .
و در كافى شريف سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند ، قَالَ : «مَنْ أُعْطِيَ الشُّكْرَ أُعْطِيَ الزِّيَادَةَ ؛ يَقُولُ اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ : (لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ)»(2) .
«كسى كه اداى شكر كند زيادت به او عنايت شود . خداوند عزَّ وجلَّ مى فرمايد : "اگر شكر نماييد زيادت كنم براى شما"» .
بدان كه عايشه گمان كرده بود كه سرّ عبادات منحصر به خوف از عذاب يا محو سيّئات است ؛ و تصور كرده بود كه عبادت نبى مكرم - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ، نيز مثل عبادت ساير مردم است ؛ از اين جهت ، مبادرت به اين اعتراض نمود كه چرا اين قدر خود را به زحمت مى اندازى . و اين گمان ناشى از جهل او به مقام عبادت و عبوديت بود ؛ و از جهل به مقام نبوت و رسالت نمى دانست كه عبادت عبيد و اُجَراء از ساحت مقدس آن سرور دور است ، و عظمت پروردگار و شكر نعماى غير متناهيۀ او آرام و قرار را از آن حضرت بريده بود . بلكه عبادات اولياى خلّص نقشۀ تجليات بى پايان محبوب است ؛ چنانچه در نماز معراج(3) اشاره به آن شده . حضرات اوليا - عليهم السلام
- با آن كه محو
ص: 389
جمال اند و جلال و فانى در صفات و ذات ، مع ذلك هيچ يك از مراحل عبوديت را غفلت نكنند . حركات ابدان آنها تابع حركات عشقيۀ روحانيۀ آنهاست ؛ و آن تابع كيفيت ظهور جمال محبوب است . ولى با مثل عايشه جز جواب اقناعى نتوان گفت : يكى از مراتب نازله را بيان فرمود كه همين قدر بداند عبادات آن سرور براى اين امور دنيّه نيست . وَالْحَمْدُللّه .
رَوى عَلِيُّ بْنُ إبراهيمَ في تَفْسيرهِ ، بِإسْنادِهِ عن أَبي جَعْفَرٍ وأَبي عَبْدِاللّه - عليهما السلام - قالا : «كانَ رَسُول اللّه إِذَا صَلّى قامَ عَلى أَصابعِ رِجْلَيْهِ حَتّى تَوَرَّمَتْ ؛ فَأَنْزَلَ اللّه تَبارَكَ وتَعَالى : (طه) بِلُغَةِ طَيٍّ : يا مُحَمَّدُ . (مَا أنْزَلْنا .. .)(1)» الآيَة .
«على بن ابراهيم در تفسيرش روايت نموده از حضرت باقر و حضرت صادق - عليهما السلام - گفتند : "رسول خدا وقتى نماز مى خواند مى ايستاد بر انگشت هاى دو پاى خود تا ورم كرد ؛ پس فرو فرستاد خداى تبارك و تعالى «طه» را . و آن به لغت «طىّ» يعنى : اى محمّد الآيه"»(2) .
ص: 390
وَعَنِ الصَّدوقِ في مَعانِي الأخْبارِ بِإسْنادِهِ عَنْ سُفْيانَ الثَّوْريِ ، عَنِ الصّادِقِ - عليه السلام - في حَديثٍ طَويلٍ قالَ فيه : «وَأَمّا (طه) فَاسْمٌ مِنْ أَسْماءِ النَّبِيِّ - صلّى اللّه عليه وآله - وَمَعْناهُ : يَا طَالِبَ الْحَقِّ الْهادي إلَيْهِ»(1) .
از حضرت نقل نموده كه )طه( اسمى است از اسم هاى پيغمبر - صلّى اللّه عليه و آله - و معناى آن اين است كه : اى جويندۀ حق و هدايت كنندۀ به سوى آن» .
و از ابن عبّاس(2) و بعضى ديگر منقول است كه (طه) يعنى اى مرد(3) .
و از بعض عامه منقول است كه «طاء» اشاره است به طهارت قلب آن بزرگوار از غير خدا ؛ و «هاء» اشاره است به هدايت شدن قلب آن سرور به سوى خدا(4) .
و گفته شده «طاء» طرب اهل بهشت است ؛ و «هاء» هَوان اهل جهنم است(5) .
و طبرسى(6) - رحمه اللّه - گفته : «از حسن منقول است كه قرائت نموده : «طه» ، به فتح طاء و سكون هاء . اگر اين قرائت صحيح باشد از او ، پس اصل او «طأ» بوده ، همزه بدل به «هاء» شده و معنى چنين است : طَإ الأرْضَ بِقَدَمَيْكَ جَميعاً» - انتهى(7) .
بالجمله ، در حروف مقطّعۀ اوائل سُوَر اختلاف شديد است ؛ و آنچه بيشتر موافق
ص: 391
اعتبار آيد آن است كه آن از قبيل رمز بين محبّ و محبوب است ، و كسى را از علم آن بهره اى نيست . و چيزهايى را كه بعضى مفسرين به حسب حدس و تخمين خود ذكر كردند ، غالباً حدس هاى بارد بى مأخذى است . و در حديث سفيان ثورى نيز اشاره به رمز بودن شده است(1) . و هيچ استبعاد ندارد كه امورى باشد كه از حوصلۀ بشر فهم آن خارج باشد و خداى تعالى به مخصوصين به خطابْ اختصاص داده باشد ؛ چنانچه وجود «متشابه» براى همه نيست بلكه آنها تأويل آن را مى دانند .
و «شَقا» و «شقاوت» ضدّ سعادت است ؛ و به معنى تعب و زحمت است . قال الْجَوْهَريُّ : «الشَّقاءُ وَالشَّقاوَةُ ، بِالْفَتْحِ ، نَقيضُ السَّعادَةِ»(2) .
رَوَى الطَّبرسِىُّ فِي الاحْتِجاجِ عَنْ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ - عليه السلام - عَنْ آبائِهِ - عليهم السلام - قالَ : «قالَ أَميرُالْمُؤْمِنينَ عليه السلام : وَلَقَدْ قامَ رَسولُ اللّه - صلّى اللّه عليه وآله - عَشْرَ سِنينَ عَلى أَطْرافِ أَصابِعِهِ حَتّى تَوَرَّمَتْ قَدَماهُ وَاصْفَرَّ وَجْهُهُ . يَقُومُ اللَّيْلَ أَجْمَعَ حَتّى عُوتِبَ في ذلِكَ ، فَقالَ اللّه عَزَّ وَجَلَّ : (طه * مَا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى)بَلْ لِتَسْعَدَ بِهِ»(3) .
«مرحوم طبرسى(4) در احتجاج سند به حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - رسانده كه فرمود : "ده سال رسول خدا ايستاد بر سر انگشتان خود تا قدم هاى آن حضرت ورم نمود و رويش زرد شد . مى ايستاد تمام شب را تا عتاب به او شد در آن ؛ پس فرمود خداى عزَّ وجلَّ : (طه) ، ما فرو نفرستاديم بر تو قرآن را تا به تعب افتى ؛ بلكه
ص: 392
براى آن كه به سعادت و راحتى رسى به واسطۀ آن"» .
و از حضرت صادق - عليه السلام - مروى است كه رسول خدا در عبادت يكى از پاهاى مباركش را بلند مى فرمود تا زحمت و تعبش زياد شود . پس خداى تعالى اين آيۀ شريفه را فرو فرستاد(1) .
و بعضى مفسرين گفتند : اين آيۀ شريفه جواب مشركين [است] كه گفتند : پيغمبر به زحمت افتاد به واسطۀ ترك دين ما ؛ پس اين آيه نازل شد(2) .
و شيخ عارف كامل ، شاه آبادى - دام ظلّه - مى فرمودند : پس از آن كه آن وجود مبارك مدتى دعوت فرمود و مؤثر نشد آن طورى كه حضرت مايل بود ، آن سرور احتمال داد كه شايد نقص در دعوت او باشد . پس اشتغال به رياضت پيدا كرد مدت ده سال تا آن كه قدم هاى مباركش ورم كرد . آيۀ شريفه نازل شد كه خود را مشقت مده ؛ تو طاهر و هادى هستى و نقص در تو نيست ، بلكه نقص در مردم است . (إِنَّكَ لاَ تَهْدِى مَنْ أَحْبَبْتَ)(3) .
در هر صورت ، از آيۀ شريفه استفاده مى شود كه آن حضرت اشتغال به رياضت و زحمت و تعب داشته . و از مجموع كلام مفسرين نيز اين معنى مستفاد مى شود ، گرچه در كيفيت آن اختلاف است . و اين بايد براى امت سرمشق باشد ، خصوصاً براى اهل علم كه دعوت الى اللّه مى خواهند كنند . آن وجود محترم با آن طهارت قلب و كمالى كه داشت باز اين طور به رياضت خود را به تعب انداخت تا آيۀ شريفه از جانب ذات مقدس حق نازل شد ، و ما با اين همه بار گناهان و خطايا هيچ گاه در فكر مرجع و معاد خود نيستيم . گويى براى ما برات آزادى از جهنم و امنيت از عذاب نازل شده . اين نيست جز آن كه حبّ دنيا پنبه در گوش ما كرده و كلمات اوليا و انبيا را اصغاء نمى كنيم .
ص: 393
ص: 394
حديث بيست و دوم [ كراهت از مرگ ]
الحديثُ الثاني والْعِشرونَ : بِالسَّنَدِ المُتَّصلِ إلى رُكْنِ الإِسْلامِ وَثِقَتِهِ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقوبَ الكُليْنيِّ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِهِ ، عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي عُثْمَانَ ، عَنْ وَاصِلٍ ، عَنْ عَبْدِاللّه ِ بْنِ سِنَانٍ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «جَاءَ رَجُلٌ إِلَى أَبِي ذَرٍّ فَقَالَ : يَا أَبَا ذَرٍّ ، مَا لَنَا نَكْرَهُ الْمَوْتَ؟ فَقَالَ : لأَنَّكُمْ عَمَّرْتُمُ الدُّنْيَا وَأَخْرَبْتُمُ الآخِرَةَ ، فَتَكْرَهُونَ أَنْ تُنْقَلُوا مِنْ عُمْرَانٍ إِلَى خَرَابٍ . فَقَالَ لَهُ : فَكَيْفَ تَرَى قُدُومَنَا عَلَى اللّه ِ؟ فَقَالَ : أَمَّا الْمُحْسِنُ مِنْكُمْ ، فَكَالْغَائِبِ يَقْدَمُ عَلَى أَهْلِهِ ؛ وَأَمَّا الْمُسِيءُ مِنْكُمْ ، فَكَالآبِقِ يُرَدُّ عَلَى مَوْلاَهُ . قَالَ : فَكَيْفَ تَرَى حَالَنَا عِنْدَ اللّه ِ؟ قَالَ : اعْرِضُوا أَعْمَالَكُمْ عَلَى الْكِتَابِ : إِنَّ اللّه َ يَقُولُ : (إِنَّ الأَبْرارَ لَفِى نَعِيمٍ * وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِى جَحِيمٍ)(1) . قَالَ : فَقَالَ الرَّجُلُ : فَأَيْنَ رَحْمَةُ اللّه؟ قَالَ «رَحْمَةُ اللّه ِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ» .
قَالَ أَبُو عَبْدِاللّه عليه السلام : «وَكَتَبَ رَجُلٌ إِلَى أَبِي ذَرٍّ ، رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ : يَا أَبَا ذَرٍّ ، أَطْرِفْنِي بِشَيْءٍ مِنَ الْعِلْمِ . فَكَتَبَ إِلَيْهِ : إِنَّ الْعِلْمَ كَثِيرٌ ، وَلَكِنْ إِنْ قَدَرْتَ أَنْ لاَ تُسِيءَ إِلَى مَنْ تُحِبُّهُ ، فَافْعَلْ فَقَالَ لَهُ الرَّجُلُ : وَهَلْ رَأَيْتَ أَحَداً يُسِيءُ إِلَى مَنْ يُحِبُّهُ! فَقَالَ لَهُ : نَعَمْ ، نَفْسُكَ أَحَبُّ الأَنْفُسِ إِلَيْكَ ؛ فَإِذَا أَنْتَ عَصَيْتَ اللّه ، فَقَدْ أَسَأْتَ إِلَيْهَا»(2) .
ترجمه : «فرمود : حضرت صادق - سلام اللّه عليه - آمد مردى به سوى ابى ذرّ ؛ پس
ص: 395
گفت : "اى ابى ذرّ ، چيست ما را كه مرگ را كراهت داريم؟" فرمود : "براى اين كه شما تعمير كرديد دنيا را و خراب كرديد آخرت را ، پس كراهت داريد كه منتقل شويد از آبادان به سوى خرابه ." پس گفت به او : "چگونه مى بينى وارد شدن ما را بر خدا؟"فرمود : "اما نيكوكاران از شما مثل غايب وارد شود بر اهلش ؛ و اما بدكار از شما مثل بندۀ گريزانى كه برگردانده شود به سوى مولايش ." گفت : "پس چگونه مى بينى حال ما را پيش خدا؟" فرمود : "عرضه داريد اعمال خود را بر قرآن ، همانا خداوند مى فرمايد : «همانا نيكويان در نعمت ها هستند ، و همانا بدان در جهنم اند» ." حضرت فرمود : آن مرد گفت : "پس كجاست رحمت خدا؟" گفت : "رحمت خدا نزديك است به نيكوكاران"» .
«فرمود حضرت صادق عليه السلام : و نوشت مردى به سوى ابى ذرّ ، رَضِىَ اللّه عَنْه : "اى اباذَرّ ، تحفه اى بفرست مرا به چيزى از علم ." پس نوشت به او : "همانا علم بسيار است ؛ وليكن اگر بتوانى بدى نكنى به كسى كه دوست دارى او را ، بكن ." گفت آن مرد به او : "آيا ديدى كسى را كه بدى كند به كسى كه دوست مى دارد او را!" پس فرمود به او : "آرى ، نفس تو دوست ترين نفس هاست به تو ، پس وقتى كه تو عصيان خدا كنى بدى كردى به سوى او"» .
شرح : بدان كه مردم در كراهت داشتن موت و ترس از آن بسيار مختلف هستند و مبادى كراهت آنها مختلف است . و آنچه را كه حضرت ابى ذرّ - رضوان اللّه تعالى عليه - بيان فرمودند حال متوسطان است ؛ و ما اجمالاً حال ناقصين و كاملين را بيان مى نماييم .
پس ، بايد دانست كه كراهت ما مردن را و خوف ما ناقصان از آن ، براى نكته اى است كه پيش از اين در شرح بعضى احاديث بدان اشاره نموديم . (1) و آن اين است كه انسان به حسب فطرت خداداد و جبلّت اصلى ، حبّ بقا و حيات دارد [و] متنفر است از فنا و ممات . و اين متعلق است به بقاى مطلق و حيات دائمى سرمدى ؛ يعنى بقايى كه در آن فنا
ص: 396
نباشد و حياتى كه در آن زوال نباشد .
بعضى از بزرگان(1) با همين فطرتْ اثبات معاد مى فرمودند به بيانى كه ذكر آن اكنون خارج از مقصد ماست . و چون در فطرت انسان اين حبّ است و آن تنفر ، آنچه را كه تشخيص بقا در آن داد و آن عالمى را كه عالم حيات دانست ، حبّ و عشق به آن پيدا مى كند ، و از عالم مقابل آن متنفر مى شود . و چون ما ايمان به عالم آخرت نداريم و قلوب ما مطمئن به حيات ازلى و بقاى سرمدى آن عالم نمى باشد ، از اين جهت علاقه مند به اين عالم و گريزان از موت هستيم به حسب آن فطرت و جبلّت .
و ما پيش از اين ذكر كرديم(2) كه ادراك و تصديق عقلى غير از ايمان و طمأنينۀ قلبى است . ماها ادراك عقلى يا تصديق تعبدى داريم به اين كه موت - كه عبارت از انتقال از نشئۀ نازلۀ مُظلمۀ مُلكيه است به عالم ديگر كه عالم حيات دائمى نورانى و نشئۀ باقيۀ عاليۀ ملكوتيه است - حق است ؛ اما قلوب ما از اين معرفت حظى ندارد و دل هاى ما از آن بى خبر است . بلكه قلوب ما اِخلاد به ارض طبيعت و نشئۀ ملكيه دارد و حيات را عبارت از همين حيات نازل حيوانى ملكى مى داند ، و براى عالم ديگر كه عالم آخرت و دار حيوان است حيات و بقايى قائل نيست . از اين جهت ، ركون و اعتماد به اين عالم داريم و از آن عالم فرارى و خائف و متنفر هستيم . اين همه بدبختى هاى ما براى نقص ايمان و عدم اطمينان است . اگر آن طورى كه به زندگانى دنيا و عيش آن اطمينان داريم و مؤمن به حيات و بقاى اين عالم هستيم ، به قدر عُشر آن به عالم آخرت و حيات جاويدان ابدى ايمان داشتيم ، بيشتر دل ما متعلق به آن بود و علاقه مند به آن بوديم و قدرى در صدد اصلاح راه آن و تعمير آن بر مى آمديم ؛ ولى افسوس كه سرچشمۀ ايمان ما آب ندارد و بنيان يقين ما بر آب است ؛ ناچار خوف ما از مرگ از فنا و زوال است . و علاج قطعى منحصر آن وارد كردن ايمان است در قلب به فكر و ذكر نافع و علم و عمل صالح .
و اما خوف و كراهت متوسطين ، يعنى آنهايى كه ايمان به عالم آخرت ندارند ، براى آنست كه وجهۀ قلب آنها متوجه به تعمير دنياست و از تعمير آخرت غفلت ورزيدند ؛ از
ص: 397
اين جهت ميل ندارند از محل آبادان معمور به جاى خراب منتقل شوند ؛ چنانچه حضرت ابى ذرّ - رضى اللّه عنه - فرمود . و اين نيز از نقص ايمان و نقصان اطمينان است ، والاّ با ايمان كامل ممكن نيست اشتغال به امور دنيّۀ دنيويه و غفلت از تعمير آخرت .
بالجمله ، اين وحشت ها و كراهت و خوف ها براى نادرستى اعمال و كج رفتارى و مخالفت با مولاست ، و الاّ اگر مثلاً حساب ما درست بود و خود ما قيام به محاسبۀ خود كرده [بوديم] وحشت از حساب نداشتيم ؛ زيرا كه آن جا حسابْ عادلانه و مُحاسبْ عادل است ، پس ترس ما از حساب از بدحسابى خود ما است و از دغل بودن و دزدى ، [نه] از محاسبه است .
و در كافى شريف سند به حضرت موسى بن جعفر - عليه السلام - رساند ، قَالَ : «لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يُحَاسِبْ نَفْسَهُ فِي كُلِّ يَوْمٍ ، فَإِنْ عَمِلَ حَسَناً ، استَزادَهُ اللّه ؛ وَإِنْ عَمِلَ سَيِّئاً ، اسْتَغْفَرَ اللّه َ مِنْهُ وَتَابَ إِلَيْهِ»(1) . فرمود : «نيست از ما كسى كه محاسبه نكند نفس خود را در هر روز ؛ پس اگر عمل نيكى كرده ، از خداى تعالى زيادت طلبد ؛ و اگر عمل بدى كرده ، طلب مغفرت كند از خداوند از آن و توبه كند به سوى او» .
پس اگر حساب خود را كشيدى ، در موقف حساب گرفتارى ندارى و از آن باكى براى تو نيست . و همين طور ساير مهالك و مواقف آن عالم تابع اعمال اين عالم است . مثلاً اگر در اين عالم به راه راست نبوت و طريق مستقيم ولايت قدم زده باشى و از جادۀ ولايت على بن ابى طالب - عليه السلام - اعوجاج پيدا نكرده باشى و لغزش پيدا نكنى ، خوفى براى تو در گذشتن از صراط نيست ؛ زيرا كه حقيقت صراطْ صورت باطن ولايت است ؛ چنانچه در احاديث وارد است كه امير المؤمنين صراط است(2) . و در حديث ديگر است كه «ماييم صراط مستقيم»(3) . و در زيارت مباركۀ جامعه است كه «أَنْتُمُ السَّبِيلُ
ص: 398
الأَعْظَمُ وَالصِّرَاطُ الأَقْوَمُ»(1) . و هر كس در اين صراط به استقامت حركت كند و پاى قلبش نلرزد ، در آن صراط نيز پايش نمى لغزد و چون برق خاطف از آن بگذرد . و همين طور اگر اخلاق و ملكاتش عادلانه و نورانى باشد ، از ظلمت ها و وحشت هاى قبر و برزخ و قيامت و از اهوال آن عوالم در امان است ، و خوفى از آن نشآت براى او نيست . پس ، در اين مقام درد از خود ما است و دواى آن نيز در خود ما است ؛ چنانچه حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - در اشعار منسوب به او به اين معنى اشاره فرموده كه مى فرمايد :
دَواؤُكَ فيكَ وَما تَشْعُرُ+وَداؤُك مِنْكَ وَما تُبْصِرُ(2)
و در كافى شريف سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند : أَنَّهُ قالَ لِرَجُلٍ : «إِنَّكَ قَدْ جُعِلْتَ طَبِيبَ نَفْسِكَ ، وَبُيِّنَ لَكَ الدَّاءُ ، وَعُرِّفْتَ آيَةَ الصِّحَّةِ وَدُلِلْتَ عَلَى الدَّوَاءِ ؛ فَانْظُرْ كَيْفَ قِيَامُكَ عَلَى نَفْسِكَ»(3) .
فرمود به مردى : «همانا تو قرار داده شدى طبيب نفس خويش ؛ و بيان شده براى تو درد ، و شناسا شدى نشانۀ صحت را و دلالت شدى بر دوا ؛ [پس بنگر كه چگونه در اصلاح نفس خود قيام مى كنى]» .
در تو اعمال و اخلاق و عقايد فاسده است . و علامات صحت ، نسخه هاى انبيا و انوار فطرت و عقل است ؛ و دواى اصلاحِ نفوس اقدام در تصفيۀ آن است . اين حال متوسطين .
و اما حال كمّل و مؤمنين مطمئنين ، پس آنها كراهت از موت ندارند گرچه وحشت و
ص: 399
خوف دارند . زيرا كه خوف آنها از عظمت حق تعالى و جلالت آن ذات مقدس است ؛ چنانچه رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - مى فرمود : «فَأَيْنَ هَوْلُ الْمُطَّلَعِ»(1)!
و حضرت امير المؤمنين - سلام اللّه عليه - در شب نوزدهم وحشت و دهشت عظيمى داشت(2) ، با آن كه مى فرمود : «وَاللّه ِ لاَبْنُ أَبِي طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ»(3) . «به خدا قسم كه پسر ابوطالب به مرگ مأنوس تر است از بچه به پستان مادرش» .
بالجمله ، خوف آنها از امور ديگر است ؛ مثل خوف ما پابستگان به آمال و امانى و دل دادگان به دنياى فانى نيست .
و قلوب اولياء نيز در كمال اختلاف است كه در تحت احصا و رشتۀ تحرير نيايد . و ما اشارۀ اجمالى به بعضى از آنها مى نماييم .
پس گوييم كه قلوب اوليا در قبول تجليات اسماء مختلف است ؛ چنانچه بعضى قلوب عشقى و شوقى است ؛ و حق تعالى در مثل آن به اسماء جمال تجلى فرمايد . و آن تجلىْ هيبت مشوب به شوق آورد ، و هيبتِ خوفْ از تجلى عظمت و ادراك آن است . دل عاشق در وقت ملاقات مى تپد و وحشتناك و خائف شود ، ولى اين خوف و وحشت غير از خوف هاى معمولى است .
و بعض قلوبْ خوفى و حزنى است ؛ و حق تعالى در آن قلوب به اسماء جلال و عظمت تجلى فرمايد ، و آن تجلى هَيمان آورد مشوب به خوف ، و حيرت مى آورد مشوب به حزن .
و در حديث است كه حضرت يحيى - عليه السلام - ديد كه حضرت عيسى - عليه السلام - مى خندد . با عتاب به او گفت : گويا تو مأمونى از مكر خدا و عذاب او . حضرت
ص: 400
عيسى جواب داد : گويا تو مأيوسى از فضل خدا و رحمت او . پس خداى تعالى وحى فرمود به آنها كه هر يك از شما حسن ظنتان به من بيشتر است ، او محبوبتر است پيش من(1) .
چون حق در قلب حضرت يحيى به اسماء جلال تجلى فرموده بود ، هميشه خائف بود و به حضرت عيسى - عليه السلام - آن طور عتاب نمود ؛ و حضرت عيسى به مقتضاى تجليات رحمت آن طور جواب داد .
بدان كه ظاهر اين حديث كه مى فرمايد : «عَمَّرْتُمُ الدُّنْيَا وَأَخْرَبْتُمُ الآخِرَةَ» آن است كه دار آخرت و بهشت معمور و آبادان است و به اعمال ما خراب مى شود . ولى معلوم است كه مقصود تشابه در تعبير است و چون نسبت به دنيا «تعمير» تعبير فرموده ، به مناسبت آن نسبت به دارآخرت «تخريب» تعبير فرموده . و عالم جهنم و بهشت گرچه مخلوق هستند ، تعمير دارجنت و مواد جهنم تابع اعمال اهل آن است .
و در روايت است كه زمين بهشت ساده است و مواد تعمير آن اعمال بنى الانسان(2) . و اين مطابق است با برهان و كشف اهل مكاشفه ؛ چنانچه بعضى از عرفاى محققين گويد : «بدان ، عَصَمنا اللّه وَإيّاكَ ، كه جهنم از اعظم مخلوقات است ؛ و آن زندان خداوند است در آخرت . و او را «جهنم» گويند براى بعيد بودن قعر آن ؛ چنانچه چاهى را كه قعرش بعيد است بِئْر «جَهنام» گويند . و آن شامل حرارت و زمهرير است . و در آن برودت است به آخر درجۀ آن ، و حرارت است به آخر درجۀ آن ؛ و بين اعلاى آن و قعر آن هفتصد و پنجاه سال راه است . و مردم اختلاف دارند كه آن مخلوق است يا غير مخلوق . و خلافْ مشهور است در آن . و همين طور در بهشت نيز اختلاف كردند . و اما
ص: 401
پيش ما و پيش اصحاب ما ، اهل مكاشفه و معرفت ، آنها مخلوق هستند و مخلوق نيستند . اما اين كه گفتيم مخلوق اند ، مثل آن است كه مردى خانه اى را بنا كند و ديوارهاى محيطۀ به فضاى آن را فقط بر پا كند ؛ در اين صورت گفته شود كه اين خانه است ؛ و وقتى كه داخل آن شوى ديده نشود در آن مگر ديوارى كه بر فضا و ساحتى داير است . پس از آن ، انشاء خانه ها و بيوت آن را نمايند به حسب اغراض ساكنان آن از
غرفه ها و قصرها و مخزن ها و آنچه سزاوار است در آن باشد»(1) - انتهى .
و در حديث است كه رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - وقتى به معراج تشريف بردند ، در بهشت ملائكه اى چند ديدند كه گاه اشتغال به بناى ابنيه دارند و گاه از كار باز مى ايستند . فرمود به جبرئيل : سبب اين چيست؟ عرض كرد : مواد اين بِناها كه مى كنند اذكار امت است . هر وقت ذكر گويند ، موادى براى آنها حاصل شود ، پس ملائكه مشغول بنا شوند ؛ و وقتى آنها از ذكر باز مانند ، اينها از عمل نيز باز ايستند(2) .
بالجمله ، صورت بهشت و جهنم جسمانى همان صور اعمال و افعال حسنه و سيّئۀ بنى آدم است كه در آن عالم به آنها رجوع كنند ؛ چنانچه در آيات شريفه نيز به آن اشاره
و تلويح شده ؛ مثل قول خداى تعالى : )وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِراً((3) . و قوله : «إنَّما هِىَ
ص: 402
أَعْمالُكُمْ تُرَدُّ إلَيْكُمْ»(1) . و تواند بود كه عالم بهشت و جهنم دو نشئه و دار مستقلى باشند كه بنى آدم به حركات جوهريه و سوق هاى ملكوتى و حركات اراديۀ عمليه و خُلقيه به سوىِ آنها مسافرت مى كنند ، گرچه هر يك از آنها حظوظشان از صور اعمال خودشان باشد .
و بالجمله ، عالمِ ملكوتِ اعلى عالم بهشت است كه خود عالم مستقلى است ، و نفوس سعيده سوق [داده] مى شود به سوى آن ؛ و عالم جهنم ملكوت سُفلى است كه نفوس شقيه به سوى آن مسافرت كند . ولى آنچه به آنها در هر يك از دو نشئه رجوع مى كند ، صورت بهيۀ حسنه يا مولمۀ مدهشۀ اعمال خود آنها است . و به اين بيان جمع بين ظواهر كتاب و اخبار ، كه به حسب ظاهر متخالف نمايد ، شود ، و نيز موافق با برهان و مسلك اهل معرفت است .
پوشيده نيست كه كلام حضرت ابى ذرّ ، رضى اللّه عنه ، در اين مقام كلام جامع و دستور محكمى است كه انسان بايد مواظبت بر آن نمايد . پس از آن كه حضرت ابى ذرّ فرمود : اعمالتان را به كتاب خدا عرضه داريد ، و خداوند مى فرمايد : "مردم دو طايفه اند : ابرار ، و آنها در نعيم اند ؛ و فُجّار ، و آنها در جحيم اند ." آن مرد تشبث به ذيل رحمت كرد كه اگر اين طور است ، رحمت حق تعالى پس كجاست؟ جواب داد : رحمت حق نيز جَزاف نيست ، و آن قريب به نيكوكاران است .
بدان كه شيطان ملعون و نفس خبيث امّارۀ بالسوء انسان را از طرق بسيارى مغرور مى كنند و به هلاكت ابدى هميشگى مى كشانند . و آخر تيرى كه در كمان دارند مغرور كردن انسان است در اوايل امر به رحمت حق . و انسان را به واسطۀ اين غرور از عمل
ص: 403
باز مى دارند . و اين اتكال به رحمت از مكايد شيطان و غرور آن است . و شاهد و دليل آن اين است كه ما در امور دنيايى به هيچ وجه اتكال به رحمت حق تعالى نداريم و يكسره اسباب طبيعى و ظاهرى را مستقل و كاركن مى دانيم ، به طورى كه گويى در عالم مؤثرى جز اسباب ظاهرى نيست . و در امور اخروى غالباً اتكال به رحمت حق در گمان خود مى كنيم و از دستورات خدا و رسول - صلّى اللّه عليه و آله - غفلت مى نماييم ، گويى
خداوند ما را قدرت عمل نداده و راه صحت و سقم نياموخته .
بالجمله ، در امور دنيايى تفويضى مسلك ، و در امور آخرتى جبرى مسلك مى شويم ؛ غافل از اين كه اين هر دو باطل و غلط و خلاف دستورات انبيا - صلّى اللّه عليهم - و طريقۀ مستمرۀ ائمۀ هدى و اولياى مقرّبين است . با آن كه آنها همه رحمت حق را معتقد بودند و ايمان آنها از همه بيشتر بود ، با اين وصف آنى غفلت از انجام وظايف نمى كردند و دقيقه اى از سعى و كوشش باز نمى ماندند . بردار صحيفۀ اعمال آنها را مطالعه كن .
ادعيه و مناجات هاى سيد الساجدين و زين العابدين - عليه السلام - را ملاحظه كن و دقت نما ببين در مقام عبوديت چه معامله مى كند و چطور به وظيفۀ بندگى قيام مى كند ، با اين وصف ، وقتى صحيفۀ اعمال حضرت مولاى متقيان ، امير مؤمنان - عليه السلام - را مى بيند ، تأسف مى خورد و اظهار عجز مى كند(1) !
پس ما يا بايد آنها را - نعوذ باللّه - تكذيب كنيم و بگوييم اطمينان و ايمان به رحمت حق نداشتند مثل ما؟! يا بايد خود را تكذيب كنيم و بفهميم كه اينها كه ما مى گوييم از مكايد شيطان و غرور نفس است كه مى خواهند ما را از راه مستقيم منحرف كنند . پناه مى بريم به خداى تعالى از شرّ آنها .
پس اى عزيز ، همان طور كه حضرت ابى ذر دستور به آن مرد داده ، علوم بسيار است ولى علم نافع براى امثال ماها آن است كه با خود اين قدر بدى نكنيم . بفهميم كه دستورات انبيا و اوليا - عليهم السلام - كشف حقايقى است كه ماها از آنها محجوب
ص: 404
هستيم . آنها مى دانند كه اين اخلاق ذميمه و اعمال سيّئه چه صورت هايى دارد و چه ثمراتى از آنها حاصل مى شود ؛ و اين اعمال حسنه و اخلاق كريمه چه صورت هاى خوب ملكوتى دارد . همه را فرمودند و دوا و درمان و درد و مرض را بيان كردند . تو اگر عاطفه با خود دارى ، بايد از آن دستورات نگذرى و درد خود را دوا نمايى و مرض خود را معالجه كنى ، خدا مى داند كه اگر با اين حال كه هستيم به آن عالم منتقل شويم ، به چه مصيبت ها و دردها و مرض ها گرفتار مى شويم . وَالْحَمْدُ للّه أوّلاً وآخِراً .
ص: 405
ص: 406
حديث بيست و سوم [ اصناف جويندگان علم ]
الحديثُ الثالِثُ والْعِشرونَ : بالسَّنَدِ الْمُتَّصِلِ إلى حُجَّةِ الْفِرْقَةِ وَثِقَتِها ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الكُلَيْنيِّ - رَضِيَ اللّه عَنْهُ - عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ ، رَفَعَهُ إِلَى أَبِي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قَالَ : «طَلَبَةُ الْعِلْمِ ثَلاَثَةٌ . فَاعْرِفْهُمْ بِأَعْيَانِهِمْ وَصِفَاتِهِمْ : صِنْفٌ يَطْلُبُهُ لِلْجَهْلِ وَالْمِرَاءِ ؛ وَصِنْفٌ يَطْلُبُهُ لِلاسْتِطَالَةِ وَالْخَتْلِ ؛ وَصِنْفٌ يَطْلُبُهُ لِلْفِقْهِ وَالْعَقْلِ ، فَصَاحِبُ الْجَهْلِ وَالْمِرَاءِ مُوذٍ مُمَارٍ مُتَعَرِّضٌ لِلْمَقَالِ فِي أَنْدِيَةِ الرِّجَالِ بِتَذَاكُرِ الْعِلْمِ وَصِفَةِ الْحِلْمِ ؛ قَدْ تَسَرْبَلَ بِالْخُشُوعِ وَتَخَلَّى مِنَ الْوَرَعِ ؛ فَدَقَّ اللَّهُ مِنْ هَذَا خَيْشُومَهُ وَقَطَعَ مِنْهُ حَيْزُومَهُ . وَصَاحِبُ الاسْتِطَالَةِ وَالْخَتْلِ ذُو خِبٍّ وَمَلَقٍ ؛ يَسْتَطِيلُ عَلَى مِثْلِهِ مِنْ أَشْبَاهِهِ ، وَيَتَوَاضَعُ لِلأَغْنِيَاءِ مِنْ دُونِهِ ؛ فَهُوَ لِحَلْوَائِهِمْ هَاضِمٌ وَلِدِينِهِ حَاطِمٌ ؛ فَأَعْمَى اللَّهُ عَلَى هَذَا خُبْرَهُ وَقَطَعَ مِنْ آثَارِ الْعُلَمَاءِ أَثَرَهُ ، وَصَاحِبُ الْفِقْهِ وَالْعَقْلِ ذُو كآبَةٍ وَحُزْنٍ وَسَهَرٍ ؛ قَدْ تَحَنَّكَ فِي بُرْنُسِهِ وَقَامَ اللَّيْلَ فِي حِنْدِسِهِ ؛ يَعْمَلُ وَيَخْشَى وَجِلاً ، دَاعِياً مُشْفِقاً مُقْبِلاً عَلَى شَأْنِهِ ، عَارِفاً بِأَهْلِ زَمَانِهِ مُسْتَوْحِشاً مِنْ أَوْثَقِ إِخْوَانِهِ ؛ فَشَدَّ اللَّهُ مِنْ هَذَا أَرْكَانَهُ وَأَعْطَاهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَمَانَهُ» .
قالَ الْكُلَيْنيُّ رَحِمَه اللّه : وَحَدَّثَنِي بِهِ مُحَمَّدُ بْنُ مَحْمُودٍ ، أَبُو عَبْدِاللّه ِ الْقَزْوِينِيُّ عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا ، مِنْهُمْ جَعْفَرُ بْنُ أحْمَدَ الصَّيْقَلُ بِقَزْوِينَ ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ عِيسَى الْعَلَوِيِّ ، عَنْ عَبَّادِ بْنِ صُهَيْبٍ الْبَصْرِيِّ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ ، عليه السلام(1) .
ص: 407
ترجمه : «فرمود حضرت صادق ، عليه السلام : طلب كنندگان علم سه اند . پس بشناس آنها را به شخصيات و صفاتشان . يك صنف طلب مى كنند آن را براى جهل و جدال . و يك صنف طلب مى كنند آن را براى رفعت جستن و فريب دادن . و يك صنف طلب مى كنند آن را براى دانش و بينش .
پس ، داراى جهل و جدال آزارده است و جدل كن است ؛ تعرض كنِ گفتگوهايى است در انجمن مردان به گفتگوى دانش و توصيف بردبارى ؛ پوشيده است پيراهن فروتنى را ، و تهى گرديده از پرهيزگارى . پس ، بكوبد خداوند از اين روى بينى او را ، و دو تا كند از آن كمر او را .
و صاحب بلندپروازى و فريب داراى فريب است و چاپلوسى ؛ بلندى جويد بر مثل خود از شبيهان خويش ، و فروتنى كند از براى دارايان از غير خود . پس او حلواى آنان را هضم كننده ، و دين خود را شكننده است . پس ، كور كند خداوند بر اين جهت بينايى او را ، و جدا كند از نشانه هاى دانشمندان نشانۀ او را .
و داراى دانش و بينش داراى شكستگى و اندوه و شب زندگى است ، حَنَك بندد بر كلاه خود ، و برخيزد شب را در تاريكى آن ؛ عمل مى كند و مى ترسد ترسيدنى ؛خواننده است ؛ برحذر است ؛ روآورنده است بر شأن خويشتن ؛ شناسندۀ مردم زمان خود است ؛ وحشتناك است از موثق ترين برادران خود . پس ، محكم كند خداوند از اين روى پايه هاى او را ، و ببخشايد به او در روز رستاخيز امان خود را .
شرح : «بِأَعْيانِهِمْ» تأكيد است از براى ضمير «اعْرِفْهُمْ» . يعنى ، بشناس آنها را خودشان را به طورى كه مشخص و معيّن گردند و مشتبه به غير نشوند ؛ چنانچه گويى : «رَأَيْتُهُ بِعَيْنِهِ . و «كُلُّ شَىْ ءٍ فِيهِ حَلاَلٌ وَحَرَامٌ ، فَهُوَ لَكَ حَلاَلٌ حَتَّى تَعْرِفَ الْحَرَامَ بِعَيْنِهِ»(1) .
جناب محقق محدّث مجلسى - رحمه اللّه - احتمالاتى داده اند و نقل فرمودند در اين
ص: 408
مقام ، كه اين احتمال كه متعين و واضح است هيچ يك از آنها نيست ، و آنها نيز به غايت بعيد است ؛ مثل اين كه فرمودند : «بِأَعْيانِهِمْ أَي ، بِخَواصِّهِمْ وَأَفْعالِهِمْ الْمَخْصوصَةِ بِهِمْ ، أَوْ بِالشّاهِدِ وَالْحاضِرِ مِنْ أَفْعالِهِمْ» . پس از آن فرمايند : «وَقيلَ : بِأَعيانِهِمْ أيْ ، أَقْسامِهِمْ وَمَفهُوماتِ أَصْنافِهِم . وَقيلَ : الْمُرادُ بِأَعْيانِهِمْ مَناظِرُهُمْ مِنْ هَيئَتِهِمْ وَأَوْضاعِهِمْ كَالتَسَرْ بُلِ بِالْخُشوعِ»(1) . و ديگر احتمالات بعيده .
قَوْلُهُ : «وَصِفاتِهِمْ» مقصود از اوصاف ، آن حالاتى است كه تابع مَلَكات و مقاصد اين سه صنف است ، مثل موذى بودن و مراء نمودن و غير آن . پس ، به اين اوصاف معرفى حال آنان گردد و آنها باعيانهم شناخته شوند .
و «جهل» خلاف علم است . و در اين مقام شايد مراد تعميه و اخفاء حق باشد ، يا تجاهل و عدم قبول حق باشد . و ما پس از اين ، بيان اين مطلب را بيش از اين مى نماييم . و مجلسى فرموده «الجَهْلُ السَّفاهَةُ وَتَرْكُ الْحِلْمِ . وَقيلَ : ضِدُّ الْعَقْلِ»(2) .
و «مِراء» جدال در آرا و كلام است . و از همين مادّه است «جَدَل» كه يكى از صناعات خَمْس مُعَنْوَنه در منطق است . يُقالُ : مارَيْتُ الرَّجُلَ أُماريهِ مِراءً ، إِذَا جادَلْتَهُ . چنانچه در صحاح جوهرى است(3) . و اين كلام گرچه مطلق است ، ولى مقصود على الظاهر همين است كه ذكر شد . و در اين مقام احتمال ديگرى است كه ما پس از اين به آن اشاره در يكى از فصول آتيه [مى كنيم] (4) .
و «استطالة» طلب بلندى و ارجمندى است .
ص: 409
و «خَتْل» ، به فتح «خاءِ» معجمه و سكون «تاء» ، به معنى خدعه و فريب است . قالَ الجَوْهَريُّ : «خَتَلَهُ وَخاتَلَهُ ، أَيْ خَدَعَهُ . والتَخاتُلُ ، التَّخادُعُ»(1) .
قَوْلُهُ : «مُمارٍ» پس از اين ذكر شود كه چگونه معرفى شده است صاحب مِراء به «مُمارى» ؛ و صاحب استطاله و خَتْل به «استطالۀ» بر امثال ؛ و صاحب «خِبّ» بودن كه به معنى خدعه است(2) .
قَوْلُهُ : «مُتَعَرِّضٌ لِلْمَقَال» يعنى اظهار نمودن مقالات را . يُقالُ : عَرَضْتُ لَهُ الشِّيءَ إذا أَظْهَرْتَهُ لَهُ وَعَرَضَ لَهُ أَمْرُ كَذا . وَيَعْرِضُ ، أَيْ ظَهَرَ(3) .
و «أنْدِيَة» جمع «نادي» است . و آن محل اجتماع قوم و مجلس و مذاكرات آنان است . و چون متفرق شدند آن را «نادى» نگويند . و از آن است «دارُ النَّدْوَة» كه در مكه بوده ، كه آن را بنا نمودند براى اجتماع در مشاورات . و «نَدىّ» بر وزن فعيل ، و «نَدْوَة» و «مُنْتَدى» و «مُتَنَدّى» به همين معنى [است] چنانچه جوهرى گويد(4) :
«بِتَذاكُرِ الْعِلْمِ» متعلق است به «مَقال» ، يا بَدَل است از «مَقال» . و «صِفَةِ الْحِلْمِ» عطف به آن است . و مقصود آن است كه مذاكرات علميه مى كند كه خود را از اهل آن منسوب دارد ، و توصيف و تحسين حلم كند كه خود را در زمرۀ آنان به شمار آورد ، با اين كه نه از اهل آن است و نه در شمار اصحاب اين . علمش جهلى است به صورت دانش ؛ و حلمش از اوصاف كاملۀ معتدله خارج . و ما پس [از] اين ذكرى از اين مقوله مى نماييم .
قَوْلُهُ : «تَسَرْبَلَ» از باب تَفَعْلُل ، به معنى لَبس «سِربال» ، كه پيراهن است ، مى باشد . يُقالُ : سَرْبَلْتُهُ فَتَسَرْبَلَ ، أَيْ ، ألْبَسْتُهُ السِّرْبالَ ، وَتَسَرْبَلَ بِالْخُشُوعِ يعنى : پيراهن خضوع به خود پوشاند و اظهار ملازمت آن نمود ، چون پيراهن كه ملصَق و لازم بدن است ، و حال
ص: 410
آن كه خالى از آن است ، و آن چون پيراهن عاريتى است در او .
«والوَرَع» ، به فتح «راء» به معنى احتراز تام از محرمات و مشتبهات است .
قَوْلُهُ : «فَدَقَّ اللّه .. .» محتمل است كه اين جمله ، و نظاير آن در دو جملۀ بعد ، دعا باشد ؛ و محتمل است اخبار حال آنها باشد در دنيا يا آخرت ، يا هر دو عالم . و «دَقّ» به معنى كوبيدن يا اسم صوت است .
قَوْلُهُ : «مِنْ هذا» يعنى به سبب هر يك از اين خصال .
و «خَيْشوم» بالاى بينى است . و مقصود از كوبيدن بينى كنايت از ذلّت و خوارى است ؛ يعنى ، خداى تعالى به واسطۀ اين خصلت ها آنها را خوار و ذليل كند . و پس از اين ، اشاره به اين معنى مى نماييم(1) .
و «الْحَيْزُوم» ، به فتح «حاءِ» مهمله و ضمّ «زاءِ» معجمه ، محل كمربند است . و به معنى وسط سينه ، و به معنى استخوانى كه احاطه نموده است مثل حلقه بر حلقوم آمده . و در اين مقام ، اوّل مناسب است به مناسبت نسبت «قطع» به آن .
و «الْخِبّ» ، به كسر «خاء» به معنى خدعه و خُبث و غشّ است . يُقالُ : رَجُلٌ خِبٌّ - بِكَسْرٍ وَفَتْحٍ - به معنى خَدّاع ، چنانچه جوهرى(2) گويد .
و «مَلَق» به معنى تملق گويى و چاپلوسى است . و اين ملازم است با آنچه جوهرى در صحاح در معنى آن گويد : «قالَ : رَجُلٌ مَلِقٌ . يُعْطي بِلسانِهِ ما لَيْسَ فِي قَلْبِهِ» انتهى(3) . و اين تفسير به لازمِ اعمّ است ؛ بلكه معنى آن اظهار تلطّف و تودّد است مخلوط به تخضّع ، با آن كه در قلب چنين نيست .
قَوْلُهُ : «لِحَلْوائِهِمْ» مجلسى فرمايد در بعضى نسخه ها با «نون» وارد است(4) ؛ در اين صورت (به ضمّ «حاء» مهمله و سكون «لام») به معنى اجرت دلال و كاهن ، و آنچه از قبيل رشوه مى دهند [مى باشد] . و مراد آن است كه اغنيا به او مى دهند در قبال كارهايى
ص: 411
كه نسبت به آنان مى كنند و دين فروشى هايى كه مى نمايند .
وَ «الْحَطْم» يعنى شكستن . مجلسى گويد «حَطْم» شكستن مؤدّى به فساد است(1) .
قَوْلُهُ : «خُبْرَهُ» محتمل است به ضمّ «خاء» معجمه و سكون «باء» به معنى خُبرت و بصيرت باشد . و محتمل است به فتح «خاء» و «باء» باشد . و به مناسبت نسبت فعل به او اوّلى انسب است ؛ گرچه دومى نيز خالى از وجه نيست .
و «الْكَأبَة» به تحريك و مدّ و تسكين ، بدى حال و انكسار است از شدت همّ و حزن .
قَوْلُهُ : «تَحَنَّكَ في بُرْنُسِهِ» يعنى قرار داد تحت الحنك را در بُرْنُسش . و «بُرْنُس» كلاه بلندى است كه اهل عبادت در صدر اسلام آن را به سر مى نهادند ؛ چنانچه جوهرى در صحاح اللغة گويد(2) .
و محقق مجلسى فرمايد : «اين فقره ايماء دارد به استحباب تحنّك در نماز»(3) . و در اين استفاده نظر است ؛ زيرا كه تحنّك در لباسى كه اهل عبادت مى پوشيدند دلالت كند بر استحباب تحنّك مطلقاً ، نه وقت نماز بالخصوص . بلى ، اگر «بُرْنُس» لباس مخصوص نماز بود صحيح بود اين استفاده .
و «الْحِنْدِس» ، به «حاء» مهملۀ مكسوره و «نون» ساكنه و «دال» مهملۀ مكسوره ، شب شديد الظُّلمة است ؛ چنانچه جوهرى(4) گويد . و اضافۀ آن به ضميرْ بيانيه است ، و «في حِنْدِسِه» بَدَل «لَيْل» است ؛ و محتمل است قريباً كه «حِنْدِس» در اين مقام ظلمت شب باشد بنابر تجريد .
قَوْلُهُ : «فَشَدَّ اللّه أَرْكانَهُ» ، «شَدّ» به معنى قوّت و اِحكام است . يُقالُ : شَدَّ عَضُدَهُ أَيْ قَوّاهُ . «رُكْن» به معنى آن چيزى است كه قوام و قيام شى ء بر آن است . قالَ الجوهَريُّ : «رُكْنُ الشَّيْءِ ، جانِبُهُ الأقْوى»(5) .
ص: 412
و ما آنچه بيان كردنى و مناسب است در ضمن چند فصل به رشتۀ تحرير در مى آوريم ، وَعَلَى اللّه التَّكْلانُ .
بدان كه در محل خود مقرر است كه مقدمات قياس بالنسبة به نتايج ، و ادله [و ] براهين در هر علمى نسبت به مدلولات و مبرهنات ، به منزلۀ مُعِدّات هستند ؛ نه آن كه استقلال تامّ دارند ، و نه آن كه بى ارتباط باشند يكسره با آنها(1) . و در اين مقام دو طايفۀ جبرى و تفويضى خلاف كردند و از طريق اعتدال به يك سو شدند ؛ و هر يك به مقتضاى مذهب خود طرفى را اختيار كردند . آن يك گويد كه مقدمات مستقلند كه اگر سدّ باب عالم غيب و قبض افاضۀ عالم ملكوت گردد ، انسان از نفس مقدمات علم به نتايج حاصل كند(2) . و ديگرى گويد كه مقدمات به كلى بى ارتباط به نتايج است . و عاده اللّه جارى شده كه پس از مقدماتْ القاى نتايج در ذهن انسان كند ؛ و مقدمات صورتاً مربوط به نتايج است و در حقيقت بى ربط محض است(3) .
و هر يك از اين دو مذهب ، چون مذهب هر يك از اين دو طايفه ، پيش ارباب معارف حقّه و علوم حقيقيه باطل ، و حق - وِفاقاً لِأهْلِه - آن است كه مقدمات ارتباط اِعدادى دارند ، و نفس را حاضر نمايند از براى القاى علوم از مبادى عاليۀ غيبيه در آن . و ما اكنون در صدد شرح اين مذهب و تزييف آن دو نيستيم ، زيرا كه از مقصد ما خارج است ، و ذكر آن تطفّلاً براى بيان مطلب ديگر است ، و آن آن است كه :
پس از آن كه دانسته شد كه القاى علوم و معارف از عوالم غيبيه و تابع ارتباط نفوس است بدان ، چنانچه در حديث است : «لَيْسَ الْعِلْمُ بِكَثْرَةِ التَّعْليمِ ، بَلْ هُوَ نُورٌ يَقْذِفُهُ [اللّه] في
ص: 413
قَلْبِ مَنْ يَشاءُ»(1) . «نيست دانش به بسيارى آموختن و آموخته شدن ؛ بلكه آن نورى است كه مى اندازد آن را خدا در دل هر كس مى خواهد» پس هر يك از نفوس كه ارتباط به ملكوت اعلى و عالم ملائكۀ مقربين پيدا كند ، القائاتى كه در آن شود القاء مَلَكى و علومى كه به آن افاضه شود علوم حقيقيه و از عالم ملائكه است . و هر يك كه ارتباط به عالم ملكوت اسفل و عالم جنّ و شيطان و نفوس خبيثه پيدا كند ، القائات آن القاى شيطانى و از قبيل جهالات مركبه و حجب مظلمه است .
و از اين جهت است كه ارباب معارف و اصحاب علوم حقيقيه تصفيۀ نفوس و اخلاص نيّات و تصحيح قصود را در تحصيل علوم ، خصوصاً معارف حقه و علوم شرعيه ، اوّل شرط مى دانند ؛ و وصيت ها در اين باب به متعلمين مى نمايند ، زيرا كه به تصفيۀ نفوس و صقالت آن ، جهت ارتباط به مبادى عاليه قوّت گيرد . و اين كه جناب ربوبى - جلَّ جَلالُه - در كريمۀ مباركۀ : (اتَّقُوا اللّه َ وَيُعَلِّمُكُمُ اللّه ُ)(2) تعليم الهى را مربوط به تقوا فرموده براى همين است كه تقوا صفاى نفس دهد و آن را به مقام غيب مقدس مرتبط كند ، پس تعليم الهى و القاى رحمانى واقع گردد ؛ زيرا كه در مبادى عاليه بخل محال است و آنها واجب الفياضيه هستند ، چنانچه واجب الوجود بالذات واجب از جميع حيثيات است .
و اگر نفس به واسطۀ توجه به تعمير خود و مأكل و مشرب خويش و به أَنانيّت نفسانيه اشتغال به علوم پيدا كرد و غايتْ غير الهى شد ، القائاتى كه به او شود القاى شيطانى است .
و يكى از موازين غير متخلفى ، كه گمان مى كنم اهل معارف آن را ذكر نكردند ، در امتياز بين القائات رحمانى و شيطانى همين است كه ذكر شد ، كه خود انسان در بسيارى اوقات مى تواند بفهمد . و آنچه به اين نفس غير پرهيزناكِ داراى كدورت القا
ص: 414
گردد از قبيل جهالات مركبه است كه درد بى درمان نفوس و خار طريق آنهاست ؛ زيرا كه ميزان در علم حصول مفهومات كليه و اصطلاحات علميه نيست ؛ بلكه ميزان آن رفع حجب از چشم بصيرت نفس است و فتح باب معرفه اللّه است .
و علم حقيقى آن است كه چراغ هدايت ملكوت و صراط مستقيم تقرب حق و دار كرامت او باشد . و هرچه جز اين است ، گرچه در عالم مُلك و قبل از رفع حجب طبيعت به صورت علوم است و اصحاب آن پيش ارباب محاورات و مجادلات از علما و عرفا و فقها به شمار آيند ، ولى پس از رفع حجاب از چشم قلب و برداشته شدن پردۀ ملكوت و بيدار شدن از خواب سنگين مُلك و طبيعت ، معلوم شود كه غلظت اين حجاب از تمام حجاب ها بيشتر بوده ، و اين علوم رسميه سرتاسر حجب غليظۀ ملكوتيه بوده كه بين هر يك تا ديگرى فرسخ ها راه مسافت داشته و ما از آن غافل بوديم . «النّاسُ نِيامٌ فَإذا ماتُوا انْتَبَهُوا»(1) «مردم در خوابند ؛ و وقتى كه مردند بيدار شوند» و معلوم شود كه در چه كاريم همه و افتضاح و رسوايى اين جاست كه پس از پنجاه سال تحصيل ، يا كمتر يا بيشتر ، خود ما نيز در اشتباه هستيم و گاهى گمان مى كنيم كه تحصيلات ما براى خداست ، و از مكايد شيطان و نفس غفلت داريم ، براى آن كه حبّ نفس پردۀ ضخيم بزرگى است كه معايب ما را بر ما پوشانده . و از اين جهت اولياى اطهار و ائمۀ والاتبار - عليهم سلام اللّه - براى فهماندن خود ما نيز آثار و علائمى جهت امتياز ذكر فرمودند كه ما خود را به آن بشناسيم و نفس خويش را محك كنيم و بيهوده حسن ظنّ به خود نداشته باشيم . و ما پس از اين اشاره به اين علامات كه در اين حديث شريف ذكر فرمودند مى كنيم .
پس ، معلوم شد كه طالب علوم به تقسيم اوّلى كلى دو طايفه اند : يكى آن كه مقصدش الهى ، و ديگر آن كه نفسانى باشد . و توان گفت كه اين طايفه غايت مقصدشان جهل است ، زيرا كه علوم صوريه كه از براى آنها حاصل شود به حسب حقيقتْ جهالات
ص: 415
مركبه و حجب ملكوتيه است . و اين دو طايفه كه حضرت صادق - عليه السلام - در اين حديث شريف ، كه ما به شرح آن پرداختيم ، ذكر فرمودند در اين مقصد كه ذكر شد شركت دارند ، زيرا كه اصحاب مراء و جدال و همين طور اصحاب استطاله و خَتل هر دو اصحاب جهالات و ارباب ضلالات هستند . و از اين جهت آن جهل را كه آن بزرگوار [از] علائم طايفۀ اولى قرار داده است توان گفت غير از اين معنى متعارف است ؛ بلكه يا مقصود از آن تعميۀ امور و القاى مردم در جهالت است ؛ يا مقصود از جهلْ تجاهل و عدم قبول حق است ؛ چنانچه اين هر دو از خواص اصحاب مراء و جدال است . آنها امور حقه و حقايق رايجه را انكار كنند و جهل ورزند براى پيشرفت حرف خود و گرمى بازار باطل و رواج متاع كاسد خويش .
و اين كه حضرت مردم را سه طايفه قرار دادند - با آن كه با يك تقسيم بيش از دو طايفه نيستند و آن تقسيم اوّلى كلى داير بين نفى و اثبات است ، و به يك اعتبار و تقسيم از سه طايفه بيشترند - توان گفت براى آن است كه خواستند دو طايفۀ عظيمه و دو نوع بزرگ را كه بيشتر اصحاب جهالات و ضلالات به آن دو رجوع كنند ذكر فرمايند ؛ و لهذا در روايت ديگر آنها را دو طايفه قرار دادند .
كافى بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قَالَ : «مَنْ أَرَادَ الْحَدِيثَ لِمَنْفَعَةِ الدُّنْيَا ، لَمْ يَكُنْ لَهُ فِي الآخِرَةِ نَصِيبٌ ، وَمَنْ أَرَادَ بِهِ خَيْرَ الآخِرَةِ ، أَعْطَاهُ اللّه ُ خَيْرَ الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ»(1) .
فرمود «كسى كه اراده نمايد حديث را براى منفعت دنيا ، از براى او در آخرت بهره اى نيست ، و كسى كه اراده كند به آن آخرت را ، عطا فرمايد خدا به او خير دنيا و آخرت را» .
ما پيشتر ذكر مفاسد مراء و جدال را در ضمن يكى از احاديث شريفه كرديم(2) ؛ و چون اينك نيز مناسب است به ذكر بعضى احاديث و بيان شمه اى از مفاسد آن
ص: 416
مى پردازيم . در كافى شريف سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند ، قَالَ : «قَالَ أَمِيرُالْمُؤمِنِينَ علیه السلام : إِيَّاكُمْ وَالْمِراءَ وَالْخُصُومَةَ ؛ فَإِنَّهُمَا يُمْرِضَانِ الْقُلُوبَ عَلَى الإِخْوَانِ وَيَنْبُتُ عَلَيْهِمَا النِّفَاقُ»(1) .
«برحذر باشيد از جدال و خصومت در مقال ، كه آنها قلوب را مريض مى كنند نسبت به برادران ، و ريشۀ نفاق هستند كه نفاق روى آنها مى رويد» .
و في الكافى أيْضاً عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قَالَ : «إِيَّاكُمْ وَالْخُصُومَةَ ؛ فَإِنَّهَا تَشْغَلُ الْقَلْبَ وَتُورِثُ النِّفَاقَ وَتَكْسِبُ الضَّغَائِنَ»(2) .
«برحذر باشيد از مخاصمه ؛ زيرا كه آن قلب را مشغول مى كند ، و باعث نفاق و دورويى مى شود ، و كينه در دل ايجاد مى كند» .
وَفيهِ أَيْضاً عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قَالَ : «قَالَ جَبْرَئِيلُ لِلنَّبِيِّ صلّى اللّه عليه وآله : إِيَّاكَ وَمُلاَحَاةَ الرِّجَالِ»(3) .
«فرمود حضرت صادق - عليه السلام - كه جبرئيل به پيغمبر - صلّى اللّه عليه و آله - گفت : "برحذر باش از جدال و گفتگو به طريق مخاصمه با مردم"» .
اما بيان آن كه مراء و خصومت در مقالْ قلب را مريض مى كند و انسان را به دوستان بدبين مى كند و نفاق در دل مى روياند ، آن است كه پيش از اين مذكور شد كه اعمال ظاهريه را در باطن و دل آثارى است متناسب با آنها(4) ؛ و اكنون گوييم كه اعمال سيّئه تأثيرش در قلب بسيار زودتر و شديدتر است ؛ زيرا كه انسان چون وليدۀ عالم طبيعت است و قواى شهوت و غضب و شيطنت با او قرين و متصرف در او هستند - چنانچه در حديث وارد است : «إنَّ الشَّيْطانَ يَجْري مَجْرَى الدَّمِ مِنْ بَني آدَمَ»(5) - لهذا وجهۀ قلب به
ص: 417
مفسدات و امور موافقه با طبيعت است ؛ و به مختصر مددى از خارج ، چه از جوارح انسانى باشد يا خارج از آن ، مثل مصاحب و رفيق زشت و بدخلق ، در قلب اثر شديد واقع شود ؛ چنانچه در احاديث شريفه نهى از مصاحبت با آنان شده است .
كافى : عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قَالَ : «قَالَ أَمِيرُالْمُؤمِنِينَ عليه السلام : لاَ يَنْبَغِي لِلْمَرْءِ الْمُسْلِمِ أَنْ يُوَاخِيَ الْفَاجِرَ ، فَإِنَّهُ يُزَيِّنُ لَهُ فِعْلَهُ وَيُحِبُّ أَنْ يَكُونَ مِثْلَهُ ؛ وَلاَ يُعِينُهُ عَلَى أَمْرِ دُنْيَاهُ وَلا أَمْرِ مَعَادِهِ ؛ وَمَدْخَلُهُ إِلَيْهِ وَمَخْرَجُهُ مِنْ عِنْدِهِ شَيْنٌ عَلَيْهِ»(1) .
«فرمود حضرت امير المؤمنين عليه السلام : سزاوار نيست از براى مرد مسلمان كه دوستى كند با فاسق ؛ زيرا كه او زينت مى دهد براى او عمل خود را و دوست مى دارد كه او نيز مثل خودش باشد ؛ و اعانت نمى كند او را بر امر دنيا و آخرتش ؛ و رفت و آمد با او ضرر و عيب است براى او» .
وَعَنْ أَبِي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قَالَ : «لاَ يَنْبَغِي لِلْمَرْءِ الْمُسْلِمِ أَنْ يُوَاخِيَ الْفَاجِرَ وَلاَ الأَحْمَقَ وَلاَ الْكَذَّابَ»(2) .
نكتۀ مهمۀ نهى از مجالست با اهل معصيت ، يا نهى از نشستن در مجلسى كه معصيت خدا در او مى شود ، يا نهى از مُوادّه و مخالطه و آميزش با دشمنان خدا ، تأثير اخلاق و حالات و اعمال آنهاست در انسان . و از اينها بالاتر در تأثير در قلب ، اعمال خود انسان است كه با اندك مداومت و مراقبتى از اعمال سيّئه قلب تأثر شديد پيدا مى كند كه تنزه از آن و تنزيه قلب با سال هاى دراز ممكن نشود و ميسور نگردد .
پس ، معلوم شد كه انسان اگر اشتغال به مراء و خصومت پيدا كند ، نگذرد مدتى مگر آن كه در قلبْ كدورت و ظلمتى بس هولناك پيدا شود ، و خصومت ظاهرى لسانى به خصومت باطنى قلبى منجر شود . و اين خود سبب بزرگ نفاق و دورنگى و دورويى است . پس ، بايد مفاسد نفاق را نيز از مفسده هاى مراء و جدال شناخت . و شرح فساد
ص: 418
نفاق و دورويى را پيش[تر] در ذيل يكى از احاديث داديم(1) و اكنون احتياج به اعاده ندارد .
و جناب صادق - عليه السلام - آثار و علائمى از براى صاحب جهل و مراء ذكر فرمودند كه يكى از آنها اذيت مردم و سوء محضر است ، كه خود يكى از ذمائم و مفاسدى است كه براى هلاكت انسان سبب مستقل است . و در حديث شريف كافى وارد است : «مَنْ آذى لِي وَلِيّاً فَقَدْ بَارَزَنِي بِالْمُحَارَبَةِ»(2) . اذيت مؤمنين و دوستان حق را مبارزۀ با حق قرار داده و مخاصمۀ با آن ذات مقدس شمرده . و احاديث در اين باب بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد .
و ديگر از علامات آنها را مراء و تعرض به مقالات و مذاكرات علميه براى غلبه و اظهار فضيلت قرار داده . و اين كه مراء را از علامات مراء قرار داده ، تواند بود كه مقصود از مراء اوّل ، صفت قلبى و ملكۀ خبيثۀ آن است ؛ و آن را كه علامت قرار داده اثر و علامت ظاهرى آن است .
و يكى ديگر از علائم و نشانه هاى آن اين است كه توصيف حلم و بردبارى كند با آن كه متصف به آن نباشد . و اين خود نفاق و دورويى است و ريا و شرك است ؛ چنانچه اظهار خشوع كردن و از ورع خالى بودن نيز از اوضح مصاديق شرك و ريا و نفاق و دورويى است .
پس ، اكنون كه معلوم شد اين صفت را مفاسدى عظيمه است كه هر يك از موبقات و مهلكات است . لازم است كه با هر رياضت و زحمتى است خود را از اين خصلت ننگ آور و رذيلۀ قلب خراب كن و ايمان كُش نجات دهيم ، و دل را از اين ظلمت و كدورت تخليص كنيم ، و قلب را به خلوص نيت و صدق باطن مزين نماييم و صفا دهيم .
و در اين باب نكته اى است كه انسان اگر قدرى تفكر كند در آن پشتش مى شكند . و
ص: 419
آن اين است كه جناب صادق - عليه السلام - در ذيل اين علامات مى فرمايد : «فَدَقَّ اللّه ُ مِنْ هَذَا خَيْشُومَهُ وَقَطَعَ مِنْهُ حَيْزُومَهُ» . «بكوبد خدا بينى او را و قطع فرمايد كمرش را» . و اين عبارت يا اِخبار است و يا دعا ؛ در هر صورت به وقوع پيوندد . زيرا كه اگر اِخبار باشد ، اِخبار صادقِ مصدَّق است ؛ و اگر دعا باشد ، دعاى معصوم و ولىّ اللّه است و مستجاب خواهد شد . و اين خود كنايه از ذلت و خوارى و رسوايى است ، و شايد انسان در دو عالم رسوا و ذليل و خوار گردد . در اين عالم پيش آنان كه مى خواست آبرومند شود به واسطۀ خودنمايى و اظهار فضيلت ، به عكس آبرويش ريخته و ارزشش كاسته شود و مغلوب و ذليل آنان شود كه مى خواست بر آنها تفوق پيدا كند . و در آن عالم در محضر ملائكۀ مقرّبين و انبياى مرسلين و اولياى معصومين و بندگان صالحين رسوا و خوار و ذليل و بى مقدار شود .
پس ، واى به حال ما اصحاب مراء و جدال و ارباب هواهاى نفسانيه و خصومات كه چقدر ما مبتلا هستيم به دست اين نفس خبيث بى عاطفه كه دست از ما بر نمى دارد تا در تمام نشآت و عوالم ما را هلاك كند ؛ و هيچ گاه در صدد اصلاح آن بر نمى آييم و پنبۀ غفلت در گوش كرده و از خواب سنگين طبيعت برنخيزيم .
خداوندا! تو مصلح عباد و [مالك] قلوب هستى ، وجود جميع موجودات در يَدِ قدرت توست و قلوب بندگان در تحت نفوذ ارادۀ تامۀ تو ، ما مالك خود و نفع و ضرر و موت و حيات خويشتن نيستيم ، تو قلوب مظلمه و دل هاى با كدورت ما را به نور افاضۀ خود روشن فرما ؛ و مفاسد ما را به فضل و عنايت خود اصلاح فرما ، و دستگيرى از اين ضعفاى بيچاره بنما .
چنانچه در فقرۀ اولى از حديث شريف ذكر شد كه از براى مراء يك مرتبۀ باطنه و ملكۀ نفسانيه است و يك مرتبۀ ظاهره است كه وليدۀ آن است و اين مرتبۀ ظاهره علامت و نشانۀ آن مرتبۀ باطنه است ، همين طور در اين فقرۀ دوم از فرمودۀ امام - عليه السلام -
ص: 420
گوييم كه از براى استطاله و ترفع و خَتل و خدعه يك مرتبۀ باطن و سرّ است كه آن ملكۀ اين امر است ؛ و يك مرتبۀ ظاهر است كه نتيجۀ آن ملكه است . چنانچه در بيشتر اعمال و افعال از براى قلب نيز حظّى است كه گاه به مرتبۀ ملكه رسيده ، و گاه به مرتبۀ حال است و اعمال ظاهريه نتايج آنهاست . پس ، كسانى كه در آنها ملكۀ استطالت و ترفع و جاه طلبى و خديعت و عوام فريبى است ، علامات و نشانه هاى ظاهريه نيز از براى آنهاست كه بعضى از آن را حضرت صادق - سلام اللّه عليه - ذكر فرمودند ، كه يكى از آنها خديعه و عوام فريبى است كه خود را از اهل صلاح و سداد قلمداد كند و حال آن كه در باطن چنين نباشد . و اين دسته از مردم ، كه گرگانى هستند در لباس ميش و شيطانى هستند در صورت انسان ، بدترين خلق خدا هستند و ضرر آنها به دين مردم بيشتر از جيوش مخالفين است .
و ديگر از صفات ظاهره آنان آن است كه نسبت به كسانى كه مورد طمع آنها هستند متملق و متواضع هستند و دام تدليس و تملق و تواضع را مى افكنند كه بيچاره مردم ضعيف را صيد كنند و از حلواى شيرين محبت و ارادت آنها و احترامات دنيويۀ آنها برخوردار شوند ، و در عوض از دين خود مايه گذارند و ايمان خود را بفروشند و از دنياى آنها استفاده كنند . اين دسته از مردم آنان اند كه در حديث وارد است كه اهل بهشت آنها را ببينند و به آنها بگويند : چه شد كه ما به واسطۀ تعليمات شما در بهشت آمديم و خود شما جهنمى شديد؟ گويند : ما به قول خود [عمل] نكرديم(1) .
و از علايم ديگر آنان اين است كه با اهل نوع خود و اشباه و امثال خود كه طمع دنيوى به آنها ندارند و آنها را خار طريق ترقى خود مى پندارند تكبر مى كنند و ترفع بر آنها مى نمايند ؛ و آنها را حتى الامكان عملاً و قولاً تحقير مى كنند ، زيرا كه بيم آن دارند كه اگر شريكى براى آنها پيدا شود از اعتبارات آنها كاسته شود .
ص: 421
و ببايد دانست كه مشكل ترين امور و سخت ترين چيزها دين دارى است در لباس اهل علم و زهد و تقوى ، و حفظ قلب نمودن است در اين طريقه . و از اين جهت است كه اگر كسى در اين طبقه به وظايف خود عمل كند و با اخلاص نيّت وارد اين مرحله شود و گليم خود را از آب بيرون كشد و پس از اصلاح خود به اصلاح ديگران پردازد و نگهدارى از ايتام آل رسول نمايد ، چنين شخصى از زمرۀ مقربين و سابقين به شمار آيد . چنانچه حضرت صادق - عليه السلام - در خصوص چهار نفر حواريّين حضرت باقر - عليه السلام - چنين تعبير فرمود . و در وسائل از رجال كشّى سند به أبي عُبَيْدة الحَذّاء رساند ، قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللّه - عليه السلام - يَقُولُ : «زُرَارَةُ ، وَمُحَمَّدُ بْنُ مُسْلِمٍ ، وَأَبُو بَصِيرٍ ، وَبُرَيْدٌ ، مِنَ الَّذِينَ قَالَ اللّه ُ تَعَالَى : (وَالسّابِقُونَ السّابِقُونَ * أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ)»(1) .
و احاديث در اين مقوله بسيار است و فضيلت اهل علم بيش از آن است كه در حوصلۀ بيان آيد . و كفايت مى كند دربارۀ آنها حديث منقول از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله : «مَنْ جاءَهُ الْمَوْتُ وَهُوَ يَطْلُبُ الْعِلْمَ لِيُحْيِيَ بِهِ الإِسْلامَ ، كانَ بَيْنَهُ وَبَيْنَ الأنْبِياءِ دَرَجَةٌ واحِدَةٌ فِي الْجَنَّةُ»(2) . «كسى كه بيايد او را مرگ در صورتى كه طلب كند علم براى زنده كردن اسلام ، در بهشت مقام او با مقام پيغمبران يك درجه بيش فاصله ندارد» .
و پس از اين - ان شاء اللّه - ذكرى از فضيلت آنان پيش مى آيد . و اگر خداى نخواسته از طريق خلوص بركنار شد و راه باطلِ پيش گرفت از علماء سوء ، كه بدترين خلق اللّه هستند و دربارۀ آنها احاديث سخت و تعبيرات غريب وارد شده است ، به شمار آيد . و بايد اهل علم و طلابِ اين راه پر خطر اوّل چيزى را كه در نظر گيرند اين باشد كه اصلاح خود كنند در خلال تحصيل . و آن را حتى الامكان بر جميع امور مقدم شمارند كه از تمام واجبات عقليه و فرائض شرعيه واجب تر و سخت تر همين امر است .
ص: 422
هان اى طالبان علوم و كمالات و معارف ، از خواب برخيزيد و بدانيد كه حجت خداوند بر شما تمام تر است و خداى تعالى از شما بيشتر بازخواست فرمايد ، و ميزان اعمال و علوم شما با ميزان ساير بندگان خيلى فرق دارد ، و صراط شما باريك تر و دقيق تر است ، و مناقشه در حساب شما بيشتر شود . واى به حال طالب علمى كه علوم در قلب او كدورت و ظلمت آورد ؛ چنانچه ما در خود مى بينيم كه اگر چند مفهومى ناقص و پاره اى اصطلاحات بى حاصل تحصيل نموديم ، از طريق حق بازمانديم و شيطان و نفس بر ما مسلط شدند و ما را از طريق انسانيت و هدايت منصرف كردند ، و حجاب بزرگ ما همين مفاهيم بى سر و پا شد ؛ و چاره [اى] نيست جز پناه به ذات مقدّس حق تعالى .
بارالها ، ما معترف به تقصير و مقرّ به گناهيم ، نه يك قدمى در راه رضاى تو برداشتيم و نه يك عبادتى و اطاعتى از روى اخلاص بجا آورديم ، تو خود با لطف عميم و رحمت واسعه با ما رفتار فرما ؛ و چنانچه در اين دنيا ستر عيوب ما فرمودى ، در آن عالم نيز بفرما كه در آن جا نيازمندتريم به ستر و غفران .
و در اين مقام نيز لازم است آن نكته را كه در ذيل فقرۀ اُولاى حديث شريف ذكر شد تذكر دهم . و آن آن است كه در ذيل اين فقره حضرت مى فرمايد : «فَأَعْمَى اللّه ُ عَلَى هَذَا خُبْرَهُ وَقَطَعَ مِنْ آثَارِ الْعُلَمَاءِ أَثَرَهُ» . خداوند بصيرت و بينايى او را كور فرمايد و آثار او را از دفتر علما محو فرمايد . و اين نيز چه اِخبار باشد و چه دعا باشد واقع شدنى است . و انسان بايد خيلى برحذر باشد از اين عَماى بصيرت و كورى باطنى كه سرمنشأ جميع شقاوت ها و ظلمت ها و سرچشمۀ تمام بدبختى ها همين نابينايى قلب و كورى دل است . و همچنين محو شدن آثار از آثار علما و از كرامات و عطيّات آنها محروم ماندن ، علاوه بر خود حرمان ، ننگ و رسواييش در محضر خاصان درگاه حق در روز قيامت بيش از آن است كه به تصور ما درآيد .
ص: 423
و از براى صاحب فقه و عقل ، يعنى آنان كه غايت تحصيل آنها فقهِ در دين و ادراك حقايق است ، نيز آثار و علائمى است كه عمدۀ آنها را بيان فرمودند .
يكى آن كه به واسطۀ علم در قلب آنها حزن و اندوه و انكسار وارد شود . و ناچار اين انكسار و حزن براى امور زائلۀ دنيّۀ دنيويه نيست ؛ بلكه از خوف مرجع و ترس از قصورِ وظايف عبوديت است . و اين انكسار و حزن علاوه بر آن كه خود قلب را نورانى مى كند و صفا مى دهد ، مبدأ اصلاح نفس و منشأ قيام به وظايف عبوديت و بندگى مى شود . و نور علم آرام از دل صاحبش ببرد و دل او را به حق و دار كرامت او آشنا كند ؛ و از مناجات حق تعالى لذت ها برد ، و شب ها را به بيدارى گذراند و قيام به وظيفۀ بندگى كند . چنانچه فرمايد : «قَدْ تَحَنَّكَ فِي بُرْنُسِهِ وَقَامَ اللَّيْلَ فِي حِنْدِسِهِ» . كه جملۀ اوّل چنين نمايد كه كنايه از لزوم عبادت باشد . و از علائم اين عالم ربّانى آن است كه با آن كه كاملاً قيام به عبوديت كند ، باز ترسناك باشد ؛ و نور علم او را هدايت كند به اين كه هر چه قيام به وظايف كنى باز قاصر و مقصرى و از عهدۀ شكر نعمت و حقيقت عبادت برنيايى . پس قلبش مملوّ از خشيت و خوف شود ؛ و حق دربارۀ آنها فرموده است : (إِنَّمَا يَخْشَى اللّه َ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَمَاءُ)(1) نور علم خشيت و حزن آورد ؛ و صاحب آن با آن كه اقبال به شأن خود در صلاح نفس دارد ، از خوف مرجع آرام نگيرد ، و اصلاح خود را از خدا طلب كند ، و از اشتغال به غير حق بيمناك باشد ، و از اهل زمان خود گريزان باشد و بيم آن داشته باشد كه مبادا آنها او را از طريق الى اللّه و سفر به عالم آخرت باز دارند ، و دنيا و لذايذ آن را به او جلوه دهند . پس ، حق تعالى چنين شخصى را تأييد فرمايد و اركان وجودش را محكم نمايد و امان به او در روز رستاخيز عنايت فرمايد . فَيا لَيْتَنا كُنّا مَعَهُمْ فَنَفُوزَ فَوْزاً عظيماً . وَالْحَمْدُللّه أوَّلاً وَآخِراً ، وَصلّى اللّه عَلَى مُحمَّدٍ وَآلِهِ الطاهِرينَ .
ص: 424
حديث بيست و چهارم [ اقسام علم ]
الحديث الرابع والعشرون : بالسَّنَدِ الْمُتَّصِلِ إلى أَفْضَلِ الْمُحَدِّثينَ وَأَقْدَمِهِمْ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الكُلَيْنيِّ - رضوانُ اللّه عليه - عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ وَعَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى ، عَنْ عُبَيْدِاللّه ِ بْنِ عَبْدِاللّه ِ الدِّهْقَانِ ، عَنْ دُرُسْتَ الْوَاسِطِي ، عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ عَبْدِالْحَمِيدِ ، عَنْ أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى - عليه السلام - قَالَ : «دَخَلَ رَسُولُ اللّه ِ - صلّى اللّه عليه وآله - الْمَسْجِدَ فَإِذاً جَمَاعَةٌ قَدْ أَطَافُوا بِرَجُلٍ . فَقَالَ : مَا هَذَا؟ فَقِيلَ : عَلاَّمَةٌ . فَقَالَ : وَمَا الْعَلاَّمَةٌ؟ فَقَالُوا لَهُ : أَعْلَمُ النَّاسِ بِأَنْسَابِ الْعَرَبِ وَوَقَائِعِهَا وَأَيَّامِ الْجَاهِلِيَّةِ وَالأَشْعَارِ الْعَرَبِيَّةِ . قَالَ :
فَقَالَ النَّبِيُّ صلّى اللّه عليه وآله : ذَاكَ عِلْمٌ لاَ يَضُرُّ مَنْ جَهِلَهُ وَلاَ يَنْفَعُ مَنْ عَلِمَهُ . ثُمَّ قَالَ النَّبِيُّ صلّى اللّه عليه وآله : إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلاَثَةٌ : آيَةٌ مُحْكَمَةٌ ؛ أَوْ فَرِيضَةٌ عَادِلَةٌ ؛ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ ؛ وَمَا خَلاَهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ»(1) .
ترجمه : «فرمود موسى بن جعفر - عليهما السلام - داخل شد رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - به مسجد ناگاه جماعتى را مشاهده فرمود كه اطراف مردى دور مى زنند . فرمود : "چيست اين؟" گفته شد : "علاّمه است ." فرمود : "چيست علاّمه؟" گفتند به او : "داناترين مردم است به نَسَب هاى عرب و وقايع آن و روزگار جاهليت و اشعار عربى .
"فرمود پيغمبر : "اين علمى است كه از جهل او ضرر و زيانى نرسد و از علم او
ص: 425
سودى حاصل نشود . همانا علم منحصر است به سه چيز : آيۀ مُحكمه ، يا فريضۀ عادله ، يا سنّت قائمه . (نشانۀ استوار يا واجب راست يا سنّت پا برجا) و غير از اينها زيادت است"» .
شرح : در بعضى نسخ به جاى «ما هذا» «مَن هذا» وارد است . براى تحقير «ما هذا» فرموده باشد . و «علاّمه» صيغۀ مبالغه است ؛ و «تاء» براى مبالغه است ، يعنى بسيار بسيار دانا .
بدان كه در منطق مذكور است كه كلمۀ «مَن» براى سؤال از شخصيت است ، و كلمۀ «ما» براى سؤال از حقيقت موجوده يا شرحِ اسمِ مفهوم است(1) . و چون به جناب رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - عرض كردند : اين شخص علاّمه است ، آن سرور ، حقيقت علاّمه بودن و مغزاى علم او را به حسب گمان آنها سؤال فرمود ، و از اين جهت به كلمۀ «ما» سؤال فرمود . و اوصاف عنوانيه را گاهى وسيلۀ سؤال از ذات قرار دهند ؛ مثل آن كه حقيقت وصف را بدانند و موصوف را نشناسند ، در اين موقع سؤال به كلمه «من» واقع شود و گفته شود : مَن العلاّمَةَ؟ و اگر شخص را بشناسند و وصف را ندانند ، يا آن كه غرض به شناختن وصف فقط باشد ، در اين صورت سؤال بايد به كلمۀ «ما» واقع شود ، و سؤال برگشت كند به فهم وصف ، نه وصف مَعَ الموصوف و نه موصوف . و در اين حديث شريف چون گفته شد : اين شخص علاّمه است ، غرض حضرت ختمى - صلّى اللّه عليه و آله - تعلق گرفت كه حقيقت وصف را به زعم آنها بفهمد ، فرمود : چيست علاّمه .
و نفرمود : كيست علاّمه . يا براى چه و به چه سبب اين علاّمه است . و آنچه مذكور شد واضح تر است از آنچه محقق فلاسفه و فيلسوف محققين صدر المتألّهين - قدَّس اللّه نفسه - در شرح اين حديث شريف تحقيق فرمودند(2) كه ذكرش موجب تطويل و از مقصد ما خارج است .
ص: 426
بدان كه پيش از اين ذكر شد(1) كه انسان به طور اجمال و كلى داراى سه نشئه و صاحب سه مقام و عالم است : اوّل ، نشئۀ آخرت و عالم غيب و مقام روحانيت و عقل . دوم ، نشئۀ برزخ و عالم متوسط بين العالمين و مقام خيال . سوم ، نشئۀ دنيا و مقام مُلك و عالم شهادت . و از براى هر يك از اين [ها] كمال خاصى و تربيت مخصوصى است و عملى است مناسب با نشئه و مقام خود ؛ و انبياء - عليهم السلام - متكفل دستور آن اعمال هستند . پس كليۀ علوم نافعه منقسم شود به اين سه علم ؛ يعنى ، علمى كه راجع است به كمالات عقليه و وظايف روحيه ؛ و علمى كه راجع به اعمال قلبيه و وظايف آن است ؛ و عملى كه راجع به اعمال قالبيه و وظايف نشئۀ ظاهرۀ نفس است .
اما علومى كه تقويت و تربيت عالم روحانيت و عقل مجرد را كند ، علم به ذات مقدس حق و معرفت اوصاف جمال و جلال ؛ و علم به عوالم غيبيۀ تجرديه ، از قبيل ملائكه و اصناف آن ، از اعلى مراتب جبروت اعلى و ملكوت اعلى تا اخيرۀ ملكوت اسفل و ملائكه ارضيه و جنود حق جَلَّ وَعَلا ؛ و علم به انبيا و اوليا و مقامات و مدارج آنها ؛ و علم به كتب منزله و كيفيت نزول وحى و تنزل ملائكه و روح ؛ و علم به نشئۀ آخرت و كيفيت رجوع موجودات به عالم غيب و حقيقت عالم برزخ و قيامت و تفاصيل آنها ؛ و بالجمله ، علم به مبدأ وجود و حقيقت و مراتب آن و بسط و قبض و ظهور و رجوع آن . و متكفل اين علم پس از انبيا و اوليا - عليهم السلام - فلاسفه و اعاظم از حكما و اصحاب معرفت و عرفان هستند .
و علومى كه راجع به تربيت قلب و ارتياض آن و اعمال قلبيه است ، علم به منجيات و مهلكات خُلقيه است ؛ يعنى ، علم به محاسن اخلاق ، مثل صبر و شكر و حيا و تواضع و رضا و شجاعت و سخاوت و زهد و ورع و تقوا ، و ديگر از محاسن اخلاق ، و علم به
ص: 427
كيفيت تحصيل آنها و اسباب حصول آنها و مبادى و شرايط آنها ؛ و علم به قبايح اخلاق ، از قبيل حسد و كبر و ريا و حقد و غشّ و حبّ رياست و جاه و حبّ دنيا و نفس و غير آن ؛ و علم به مبادى وجود آنها و علم به كيفيت تنزه از آنها . و متكفل اين نيز پس از انبيا و اوصيا عليهم السلام - علماى اخلاق و اصحاب رياضات و معارف اند .
و علومى كه راجع به تربيت ظاهر و ارتياض آن است ، علم فقه و مبادى آن ؛ و علم آداب معاشرت و تدبير منزل و سياست مُدُن ؛ كه متكفل آن علماى ظاهر و فقها و محدثين هستند پس از انبيا و اوصيا ، عليهم السلام .
و بايد دانست كه هر يك از اين مراتب ثلاثه انسانيه كه ذكر شد به طورى به هم مرتبط است كه آثار هر يك به ديگرى سرايت مى كند ، چه در جانب كمال يا طرف نقص . مثلاً اگر كسى قيام به وظايف عباديه و مناسك ظاهريه ، چنانچه بايد و مطابق دستورات انبياست ، نمود ، از اين قيام به وظايفِ عبوديت تأثيراتى در قلب و روحش واقع شود كه خُلقش رو به نيكويى و عقايدش رو به كمال گذارد . و همين طور اگر كسى مواظب تهذيب خُلق و تحسين باطن شد ، در دو نشئه ديگر مؤثر شود ؛ چنان كه كمال ايمان و اِحكام عقايد تأثير در دو مقام ديگر مى نمايد . و اين از شدت ارتباطى است كه بين مقامات است . بلكه تعبير به «ارتباط» نيز از ضيق مجال و تنگى قافيه است ؛ بايد گفت يك حقيقت داراى مظاهر و مَجالى است . و همين طور ، كمالات مقامات ثلاثه بسته به كمالات هر يك است . كسى گمان نكند كه بدون اعمال ظاهريه و عبادات قالبيه مى تواند داراى ايمان كامل يا خُلق مهذَّب شود ؛ يا اگر خُلقش ناقص و غير مهذب شد ، اعمالش ممكن است تامّ و تمام و ايمانش كامل شود ؛ يا ممكن است بدون ايمان قلبى اعمال ظاهريه اش تامّ و محاسن اخلاقيه اش كامل گردد . وقتى اعمال قالبيه ناقص شد و مطابق دستورات انبيا نگرديد ، احتجاباتى در قلب و كدوراتى در روح حاصل مى شود كه مانع از نور ايمان و يقين مى شود . و همين طور اگر اخلاق رذيله در قلب باشد ، مانع از ورود نور ايمان است
در آن .
پس ، بر طالب مسافرت آخرت و صراط مستقيم انسانيت لازم است كه در هر يك از مراتب ثلاثه با كمال دقت و مواظبت توجه و مراقبت كرده و آنها را اصلاح كند و ارتياض
ص: 428
دهد ، و هيچ يك از كمالات علمى و عملى را صرف نظر ننمايد . گمان نكند كه كفايت مى كند او را تهذيب خُلق يا تحكيم عقايد يا موافقت ظاهر شريعت ؛ چنانچه هر يك از اين عقايد ثلاثه را بعضى از صاحبان علوم ثلاثه دارا هستند . مثلاً شيخ اشراق(1) در اوّل حكمة الإشراق تقسيماتى مى كنند راجع به كامل در علم و عمل ، و كامل در عمل ، و كامل در علم ؛ كه از آن استفاده شود كه كمال علمى با نقص در عمل ، و بعكس ، ممكن التحقق است ؛ و اهل كمال علمى را از اهل سعادت و متخلصين به عالم غيب و تجرد دانسته و مَآل آنها را انسلاك در سلك علّيّين و روحانيين پنداشته(2) . و بعضى علماى اخلاق و تهذيب باطن منشأ تمام كمالات را تعديل خُلق و تهذيب قلب و اعمال قلبيه دانند ، و ديگر حقايق عقليه و احكام ظاهريه را به پشيزى محسوب ندارند بلكه خار طريق سلوك شمارند(3) . و بعضى از علماى ظاهر علوم عقليه و باطنيه و معارف الهيه را كفر و زندقه پندارند و با علما و محصلين آن عناد ورزند .
و اين سه طايفه كه داراى اين عقايد باطله هستند هر سه از مقامات روح و نشآت انسانيه محجوب هستند ، و درست تدبر در علوم انبياء و اولياء نكرده اند ؛ و از اين جهت بين آنها هميشه منافراتى بوده و هر يك به ديگرى طعن ها زند و او را بر باطل داند ؛ با آن كه تحديد در مراتبْ باطل است . و به يك معنا هر سه درست گويند در تكذيب ديگرى ؛ نه از باب آن كه علم يا عمل آنها باطل باشد مطلقاً ؛ بلكه از باب آن كه تحديدات آنها مراتب انسانيه را به اين حدّ و علوم و كمالات را به همان رشته كه خود دارا هستند مطلبى است بر خلاف واقع .
ص: 429
[ علوم سه گانه شريعت ]
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - در اين حديث شريف علوم را منقسم به سه قسمت مى فرمايد ؛ و هيچ شك نيست كه اين علوم ثلاثه راجع به اين مراتب ثلاثه است . چنانچه شهادت به اين مدعا مى دهد علوم متداوله در كتب الهيه و سنن انبيا و اخبار معصومين - عليهم الصلاة و السلام - كه علوم آنها منقسم به همين سه قسمت شود :
يكى علم به اللّه و ملائكه و كتب و رسل و يوم الآخرة ؛ كه كتب سماويه ، و بالخصوص كتاب جامع الهى و قرآن كريم ربوبى ، مشحون از آن است . بلكه مى توان گفت تنها چيزى را كه كتاب خدا از هر چيز بيشتر متكفل است همين علم است . و دعوت به مبدأ و معاد است به طريق برهان صحيح و تبيان كامل كه محققين بيان آن را فرمودند . و دو مرحلۀ ديگر در كتاب الهى نسبت به اين مرتبه قدر قليلى دارد . و احاديث ائمۀ هدى - عليهم السلام - نيز در اين مقصد فوق حد احصاء است ، كه از مراجعۀ كتب معتبره كه پيش تمام علما - رضوان اللّه عليهم - مقبول است از قبيل كافى شريف و توحيد صدوق و غير آن مطلب روشن شود .
و همين طور راجع به تهذيب باطن و اصلاح خُلق و تعديل خُلق در كتاب الهى و اخبار وارده از اهل بيت - عليهم السلام - فوق مأمول وارد است . منتها پيش ما بيچاره ها و گرفتاران آمال و اَمانى اين كتب و اين ابواب مهجور مانده و مورد اعتنا و اعتبار نيست . و بيايد روزى كه خداى تعالى از ما مؤاخذه فرمايد و بر ما احتجاج نمايد و ائمۀ اطهار عليهم السلام - نعوذ باللّه - از ما برائت جويند به واسطۀ برائت ما از احاديث و علوم آنها . پناه مى برم به خداى تعالى از سوء عاقبت و بدى مرجع .
و احاديث راجعه به فقه و مناسك ظاهره نيز محتاج به ذكر نيست كه جميع كتب ما مشحون از آن است .
پس ، معلوم شد علوم شريعت منحصر به اين [سه] قسم است بر طبق احتياجات
ص: 430
بشر و مقامات ثلاثۀ انسانيه . و هيچ يك از علماى يكى از اين علوم حق اعتراض به ديگرى ندارند ، و لازم نيست اگر انسان داراى علمى نشد از آن تكذيب كند و به صاحب آن علم جسارت نمايد .
پيش عقل سليم همان طور كه تصديق بى تصور از اغلاط و قبايح اخلاقيه به شمار مى آيد ، تكذيب بى تصور نيز همين طور ، بلكه حالش بدتر و قبحش افزون است . اگر خداى تبارك و تعالى از ما سؤال كند كه شما كه مثلاً معنى «وحدت وجود» را به حسب مسلك حكما نمى دانستيد و از عالمِ آن علم و صاحب آن فن اخذ نكرديد و تعلم آن علم و مقدمات آن را نكرديد ، براى چه كوركورانه آنها را تكفير و توهين كرديد ، ما در محضر
مقدس حق چه جوابى داريم بدهيم جز آن كه سر خجلت به زير افكنيم . و البته اين عذر پذيرفته نيست كه «من پيش خود چنين گمان كردم» . هر علمى مبادى و مقدماتى دارد كه بدون علم به مقدمات ، فهم نتيجه ميسور نيست ؛ خصوصاً مثل چنين مسألۀ دقيقه كه پس از عمرها زحمت باز فهم اصل حقيقت و مغزاى آن به حقيقت معلوم نشود . چيزى را كه چندين هزار سال است حكما و فلاسفه در آن بحث كردند و موشكافى نمودند ، تو مى خواهى با مطالعۀ يك كتاب يا شعر مثنوى مثلاً با عقل ناقص خود ادراك آن كنى! البته نخواهى از آن چيزى ادراك كرد «رَحِمَ اللّه امْرَءاً عَرَفَ قَدْرَهُ وَلَمْ يَتَعَدَّ طَوْرَه»(1) .
و همچنين اگر از حكيمى متفلسف يا عارفى متكلف سؤال شود كه تو كه عالم فقيه را قشرى خواندى و ظاهرى گفتى و طعن به آنها زدى ، بلكه طعن به يك رشته از علوم شرعيه كه انبيا - عليهم السلام - از جانب رب الارباب براى تكميل نفوس بشريه آورده بودند زدى ، و تكذيب و توهين از آنها نمودى ، به چه جهت دينيه بود؟ و آيا با چه دليل شرعى و عقلى جسارت به يك دسته از علما و فقها را جايز دانستى؟ چه جوابى در محضر حق تبارك و تعالى دارد جز آن كه سر خجلت و انفعال را پيش افكند . در هر صورت ، از اين مرحله بگذريم كه ملالت آور است .
ص: 431
پس از آن كه معلوم شد اين علوم ثلاثه كه رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - ذكر فرمودند همين سه رشته است كه ذكر شد ، آيا هر يك از اين سه عنوان بر كدام يك از اين علوم منطبق است؟ و اين مطلب گرچه چندان اهميت ندارد ، بلكه مهم در اين ابواب فهميدن اصل آن علوم و پس از آن در صدد تحصيل آنها برآمدن است ، ولى براى بيان حديث شريف لابديم از اشارۀ به آن .
پس گوييم كه اعاظم علما - رضوان اللّه عليهم - كه تعرض شرح اين حديث شريف كردند ، اختلافاتى كردند كه اشتغال به ذكر آنها و بحث در آنها موجب تطويل است . و آنچه به نظر قاصر در اين باب مى آيد با شواهدى كه مذكور نشده ذكر مى كنم ؛ و پس از آن ، به ذكر يك نكتۀ مهمه ، كه شيخ بزرگوار ما ، جناب عارف كامل ، شاه آبادى - دام ظلّه - بيان كردند ، مى پردازم .
بدان كه «آيۀ محكمه» عبارت است از علوم عقليه و عقايد حقه و معارف الهيه . و «فريضۀ عادله» عبارت است از علم اخلاق و تصفيۀ قلوب . و «سنّت قائمه» عبارت است از علم ظاهر و علوم آداب قالبيه . و دليل بر اين ترتيب آن است كه كلمۀ «آيه» كه به معنى «نشانه» است مناسب با علوم عقليۀ اعتقاديه است ؛ زيرا كه آن علوم نشانه هاى ذات و اسماء و صفات و ديگر معارف است ؛ و سابقه ندارد كه در علوم ديگر به آيت يا نشانه تعبير شود . مثلاً در كتاب الهى در موارد كثيره بعد از آن كه اقامۀ برهان بر وجود مقدس صانع ، يا بر اسماء و صفات آن ذات مقدس ، يا بر وجود قيامت و كيفيات آن و عالم غيب و برزخ مى فرمايد ، دنبالۀ آن مى فرمايد : «اين آيت است يا آيات است براى متفكرين يا عقلا»(1) . و اين تعبير رايجى است نسبت به اين علوم و معارف . و ليكن اگر دنبال ذكر يك فرعى از فروع شرعيه ، يا يك اصلى از اصول اخلاقيه ، ذكر شود كه «اين
ص: 432
آيت است» ، خالى از ركاكت نيست . چنانچه ظاهر است . پس ، معلوم شد كه آيت و علامت و نشانه از مناسبات و مختصات علوم معارف است . چنانچه توصيف به «محكمه» بودن نيز مناسب با اين علوم است ؛ زيرا كه اين علوم در تحت ميزان عقلى و برهانِ محكم است ؛ و اما ساير علوم را به حسب نوع برهان محكم و استوار نيست .
و اما دليل بر آن كه «فريضۀ عادله» راجع به علم اخلاق است ، توصيف فريضه است به «عادله» . زيرا كه خُلق حَسَن ، چنانچه در آن علم مقرر است ، خروج از حد افراط و تفريط است ؛ و هر يك از دو طرفِ افراط و تفريطْ مذموم ، و «عدالت» ، كه حد وسط و «تعديل» بين آنهاست ، مستحسن است . مثلاً شجاعت ، كه يكى از اصول و اركان اخلاق حسنه و ملكۀ فاضله است ، عبارت است از حالت متوسطه و معتدله بين افراط ، كه از آن تعبير شود به تهور- و آن عبارت است از نترسيدن در مواردى كه ترس سزاوار است - و بين تفريط ، كه از آن تعبير شود به جبن - و آن عبارت است از ترسيدن در مواردى كه سزاوار ترس نيست . و حكمت ، كه يكى از اركان است ، متوسط بين رذيلۀ «سَفَه» كه از آن تعبير به «جُربُزه» شده است - و آن عبارت از استعمال فكر است در غير مورد و در مواردى كه سزاوار نيست - و بين رذيله «بَلَه» است - كه عبارت است از تعطيل قوۀ فكريه در مواردى كه سزاوار است به كار اندازد . و همين طور عفت و سخاوت وسط بين رذيلۀ شَرَه و خُمود ، و اسراف و بُخل است .
پس ، «عادله» بودن فريضه دلالت كند بر آن كه آن منطبق بر علم اخلاق است . چنانچه «فريضه» بودن نيز خالى از اشعار نيست . زيرا كه «فريضه» در مقابل «سنت» ، كه راجع به قسم سوم است ، آن است كه عقل را راهى به ادراك آن باشد ، چنانچه علم اخلاق چنين است ؛ به خلاف سنت كه راجع به تعبد صرف است و عقول از ادراك آن عاجزند ؛ و به همين جهت گوييم كه «سنّت قائمه» راجع به علوم تعبديه و آداب شرعيه است كه تعبير به «سنّت» شده است ؛ و عقول به حسب نوع از ادراك آنها عاجز است ؛ و طريق اثبات و فهم آنها سنّت است ؛ چنانچه تعبير و توصيف سنّت به «قائمه» نيز مناسب با همان واجبات شرعيه است ؛ زيرا كه «اقامۀ» واجبات و برپاداشتن و «اقامۀ» صلوات و زكوات و غير آن ، تعبير شايع صحيحى است . و اين كلمه در آن دو علم ديگر
ص: 433
به كار برده نمى شود ، و تعبير از آنها به آن غير صحيح است . اين غايت آن چيزى است كه به حسب مناسبات مى توان تطبيق نمود . وَالعِلْمُ عِنْدَ اللّه .
اكنون مى پردازيم به ذكر آن نكته كه وعده داديم . و آن آن است كه در حديث شريف از علم عقايد و معارف تعبير فرموده است به «آيه» ؛ و «آيت» علامت و نشانه است . و نكتۀ اين تعبير آن است كه علوم عقليه و حقايق اعتقاديه اگر چنانچه تحصيل شود براى فهم خود آنها ، و جميع مفاهيم و اصطلاحات و زرق و برق عبارات و تزيين تركيبات كلمات ، و تحويل دادن به عقول ضعيفه براى تحصيل مقامات دنيويه ، آن را «آيات محكمات» نتوان گفت ؛ بلكه حجب غليظه و اوهام واهيه بايد نام نهاد . زيرا كه انسان اگر در كسب علوم مقصدش وصول به حق تعالى و تحقق به اسماء و صفات و تخلق به اخلاق اللّه نباشد ، هر يك از ادراكاتش دركاتى شود براى او و حجاب هاى مظلمه اى گردد كه قلبش را تاريك و چشم بصيرتش را كور كند ، و مشمول آيۀ شريفه شود كه فرمايد : (مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِى فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمَى .. .)(1) پس ، خود را در آن عالم كور بيابد ؛ اعتراض به حق كند كه من كه بينا بودم در آن عالم چرا مرا كور
محشور كردى؟ جواب آيد تو كور بودى در آن عالم ، زيرا كه آيات ما را مشاهده نكردى و از آنها نسيان كردى . ميزان در بينايى عالم آخرت بينايى بصيرت و قلب است ؛ و بدن و قواى آن به كلى تابع قلب و لُبّ هستند و سمتِ ظلّيّت در آن جا به طريق اتمّ بروز كند ؛ و ظِلّ كر و كور و گنگ مثل همان است . گمان نكنند علماى مفاهيم و دانشمندان اصطلاحات و عبارات و حافظين كتب و مسفورات اهل علم باللّه و ملائكه و يوم الآخرة هستند . اگر علوم آنها نشانه و علامت است ، چرا در قلوب خود آنها تأثيرات نورانيت
ص: 434
نكرده ، سهل است ، بر ظلمات قلوب و مفاسد اخلاق و اعمال آنها افزوده! و در قرآن كريم ميزان براى شناختن علما بيان فرموده است آن جا كه فرمايد : (إِنَّمَا يَخْشَى اللّه َ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَمَاءُ)(1) خشيت از حق از مختصات علما [است] ؛ هر كس داراى خوف و خشيت از حق تعالى نشد ، از زمرۀ علما خارج است . آيا در قلب ما از آثار خشيت چيزى است؟ اگر هست ، چرا در ظاهر ما اثرى از آن پيدا نيست .
در حديث شريف كافى سند به جناب ابوبصير رساند ، قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - (خ ل : أَباجعفر) يَقُولُ : «كَانَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ - عليه السلام - يَقُولُ : يَا طَالِبَ الْعِلْمِ ، إِنَّ الْعِلْمَ ذُو فَضَائِلَ كَثِيرَةٍ : فَرَأْسُهُ التَّوَاضُعُ ؛ وَعَيْنُهُ الْبَرَاءَةُ مِنَ الْحَسَدِ ؛ وَأُذُنُهُ الْفَهْمُ ؛ وَلِسَانُهُ الصِّدْقُ ؛ وَحِفْظُهُ الْفَحْصُ ؛ وَقَلْبُهُ حُسْنُ النِّيَّةِ ؛ وَعَقْلُهُ مَعْرِفَةُ الأَشْيَاءِ وَالأُمُورِ ؛ وَيَدُهُ الرَّحْمَةُ ؛ وَرِجْلُهُ زِيَارَةُ الْعُلَمَاءِ ؛ وَهِمَّتُهُ السَّلاَمَةُ ؛ وَحِكْمَتُهُ الْوَرَعُ ؛ وَمُسْتَقَرُّهُ النَّجَاةُ ؛ وَقَائِدُهُ الْعَافِيَةُ ؛ وَمَرْكَبُهُ الْوَفَاءُ ؛ وَسِلاَحُهُ لِينُ الْكَلِمَةِ ؛ وَسَيْفُهُ الرِّضَا ؛ وَقَوْسُهُ الْمُدَارَاةُ ؛ وَجَيْشُهُ مُحَاوَرَةُ الْعُلَمَاءِ ؛ وَمالُهُ الأَدَبُ ؛ وَذَخِيرَتُهُ اجْتِنَابُ الذُّنُوبِ ؛ وَزَادُهُ الْمَعْرُوفُ ؛ وَمَاؤهُ الْمُوَادَعَةُ ؛ وَدَلِيلُهُ الْهُدَى ؛ وَرَفِيقُهُ مَحَبَّةُ الأَخْيَارِ»(2) .
اينها را كه حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - ذكر فرمودند علامت علما و آثار علم است . پس ، اگر كسى داراى علوم رسميه شد و از اين امور خالى است ، بداند كه حظى از علم ندارد ، بلكه از اصحاب جهالت و ضلالت است ؛ و در عالم ديگر اين مفاهيم و جهالات مركبه و قال و قيل ها براى او حجب ظلمانيه است ، و حسرت او در روز قيامت
ص: 435
اعظم حسرت ها است . پس ، ميزان در علم آن است كه آيت و علامت و نشانه باشد و خودى و خوديت در آن نباشد و انانيّت در محل او محو و نابود شود ؛ نه آن كه باعث نخوت و خودبينى و خودنمايى و تكبر شود .
و نيز تعبير فرموده است به «مُحكمه» براى آن كه علم صحيح آن است كه به واسطۀ نورانيت و روشنيش در قلبْ اطمينان آورد و شك و ريب را زائل نمايد . چه بسا كه انسان در تمام مدت عمر خوض در براهين و مقدمات آن كند و براى هر يك از معارف الهيه براهين عديده و ادلۀ كثيره ذكر كند و در مقام جدل و خصومت بر اقران تفوق كند ، ولى آن علوم در قلبش هيچ تأثيرى نكرده و اطمينانى حاصل نكرده بلكه شك و ترديد و شبهۀ او را زيادتر كرده باشد . پس ، جمع مفاهيم و اِكثار اصطلاحات هيچ فايده [ندارد] ، بلكه قلب را به غير حق مشغول كند و از آن ذات مقدس منصرف و غافل نمايد .
اى عزيز ، علاج ، كل العلاج ، در اين است كه انسان كه مى خواهد علمش الهى باشد ، وارد هر علمى كه شد مجاهده كند و با هر رياضت و جديتى شده قصد خود را تخليص كند . سرمايۀ نجات و سرچشمۀ فيوضات تخليص نيّت و نيّت خالص است : «مَنْ أَخْلَصَ للّه ِِ أَرْبَعينَ صَباحاً جَرَتْ يَنابيعُ الْحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلى لِسانِهِ»(1) . اخلاص چهل روزه اين است آثار و فوايدش ؛ پس شما كه چهل سال يا بيشتر در جمع اصطلاحات و مفاهيم در هر علمى كوشيديد و خود را علامۀ در علوم مى دانيد و از جنداللّه محسوب مى كنيد ، و در قلب خود اثرى از حكمت و در لسان خود قطره اى از آن نمى بينيد ، بدانيد تحصيل و زحمتتان با قدم اخلاص نبوده ، بلكه براى شيطان و هواى نفس كوشش كرديد . پس ، اكنون كه ديديد از اين علوم كيفيت و حالى حاصل نشد ، چندى براى تجربه هم باشد به اخلاص نيّت و تصفيۀ قلب از كدورات و رذائل بپردازيد ؛ اگر از آن اثرى ديديد ، آن وقت بيشتر تعقيب كنيد . گرچه باب تجربه كه پيش آمد در اخلاص بسته مى شود ؛ ولى باز
ص: 436
شايد روزنه اى به آن باز شود و نور آن تو را هدايت كند .
در هر صورت ، اى عزيز ، تو در تمام عوالم برزخ و قبر و قيامت و درجات آن محتاجى به معارف حقۀ الهيه و علوم حقيقيه و اخلاق حسنه و اعمال صالحه . در هر درجه كه هستى بكوش و اخلاص خود را زيادت كن و اوهام نفس و وساوس شيطان را از دل بيرون نما ، البته نتيجه برايت حاصل مى شود و راهى به حقيقت پيدا مى كنى و طريق هدايت براى تو باز مى شود و خداوند - تبارك و تعالى - از تو دستگيرى مى فرمايد .
خدا مى داند كه اگر با اين علوم ضايعۀ باطله و اين اوهام فاسده و كدورات قلبيه و اخلاق ذميمه منتقل به آن عالم شويم چه ابتلا و مصيباتى در دنبال داريم و چه عقبات و دركاتى در پى داريم و اين علوم و اخلاق براى ما چه ظلمت ها و وحشت ها و آتش ها فراهم مى نمايد .
جناب محقق فلاسفه ، صدرالحكماء و المتألّهين - قدّس اللّه سرّه و أَجْزَل أَجْرَهُ - در شرح اصول كافى از شيخ غزالى(1) كلام طويلى نقل فرمايد كه در آن كلام تقسيم نموده است علوم را به علم دنياوى و آخرتى . و علم فقه را از علوم دنياويه قرار داده ؛ و علم آخرت را به علم «مكاشفه» و «معامله» تقسيم كرده است . و علم معامله را علم به احوال قلوب قرار داده است ؛ و علم مكاشفه را نورى دانسته كه در قلب حاصل شود پس از
ص: 437
تطهير آن از صفات مذمومه . و به آن نور كشف حقايق شود تا آن كه معرفت حقيقى به ذات و اسماء و صفات و افعال و حكمت آنها و ساير معارف پيدا شود(1) . و چون اين تقسيم مرضىّ پيش اين محقق بوده ، در شرح اين حديث كه ما اكنون در صدد شرح آن هستيم فرموده است كه «ظاهر اين است كه اين تقسيم و حصر كه رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - فرموده اند راجع به علوم معاملات باشد ؛ زيرا اين علوم است كه اكثر مردم از آن منتفع مى شوند . و اما علوم مكاشفات در عدۀ قليلى از مردم حاصل شود كه از كبريت احمر عزيزترند ؛ چنانچه احاديث «كتاب ايمان و كفر» كه پس از اين آيد دلالت بر آن دارد»(2) . تمام شد ترجمۀ كلام ايشان با اختصار .
نويسنده گويد : در كلام شيخ غزّالى اشكال است . و بر فرض صحت آن ، در فرمودۀ مرحوم آخوند - عليه الرحمة - اشكال ديگر است .
اما با فرض صحت كلام غزّالى ، اشكال كلام ايشان آن است كه غزّالى علم «معاملات» را علم به احوال قلب از منجيات ، مثل صبر و شكر و خوف و رجاء و غير آن ، و از مهلكات ، مثل حقد و حسد و غلّ و غشّ و غير اينها ، دانسته ، بنابراين ، علوم ثلاثه كه رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - [فرموده] از علوم معاملات نتواند بود ، مگر يك قسم آن كه «فريضۀ عادله» است . چنانچه پيشتر تفصيل داده شد .
و اما اشكال در كلام شيخ غزّالى دو امر است : يكى آن كه علم فقه را از علوم دنيايى و فقها را از علماى دنيا دانسته ، با اين كه اين علم از اعزّ علوم آخرت است . و اين ناشى است از حبّ نفس و حبّ به آن چيزى كه به خيال خودش اهل اوست ؛ يعنى علم اخلاق به معناى متعارف رسمى ؛ از اين جهت از ساير علوم ، حتى علوم عقليه ، تكذيب كرده است . و ديگر آن كه مكاشفات را جزء علوم قرار داده و در تقسيمات علوم وارد كرده است . و اين خلاف واقع است . بلكه حق آن است كه «علوم» را آن دانيم كه در تحت نظر و فكر و برهان درآيد و قدم «فكر» در آن دخيل باشد ؛ و مكاشفات و مشاهدات گاهى نتايج علوم
ص: 438
حقيقيه است و گاهى نتايج اعمال قلبيه .
بالجمله ، مشاهدات و مكاشفات و تحقق به حقايق اسماء و صفات در تقسيمات علوم نبايد داخل شوند ؛ بلكه [مكاشفه] وادى ديگر و علوم وادى ديگرند . والامر سهل .
بدان كه بسيارى از علوم است كه بر تقديرى داخل يكى از اقسام ثلاثه است كه رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - ذكر فرمودند ؛ مثل علم طبّ و تشريح و نجوم و هيئت ، و امثال آن ، در صورتى كه نظر آيت و علامت به سوى آنها داشته باشيم ؛ و علم تاريخ و امثال آن ، در صورتى كه با نظر عبرت به آنها مراجعه كنيم . پس ، آنها داخل شوند در «آيۀ محكمه» كه به واسطۀ آنها علم به اللّه يا علم به معاد حاصل يا تقويت شود . و گاه شود كه تحصيل آنها داخل در «فريضۀ عادله» و گاه داخل در «سنّت قائمه» شود . و اما اگر تحصيل آنها براى خود آنها با استفادات ديگرى باشد ، پس اگر ما را از علوم آخرت منصرف نمودند ، به واسطۀ اين انصراف بالعرض مذموم شوند ؛ و الاّ ضرر و نفعى ندارند ؛ چنانچه رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - فرمودند .
پس كليۀ علوم تقسيم شوند به سه قسمت :
يكى آن كه نافع به حال انسان است به حسب احوال نشآت ديگر كه غايت خلقتْ وصول به آن است . و اين قسمت همان است كه جناب ختمى مرتبت «علم» دانسته و آن را به سه قسمت تقسيم فرمودند .
و ديگر آن كه ضرر مى رساند به حال انسان و او را از وظايف لازمۀ خود منصرف مى كند . و اين قسم از علوم مذمومه است كه نبايد انسان پيرامون آنها گردد ؛ مثل علم سحر و شعبده و كيميا و امثال آن .
و سوم آن كه ضرر و نفعى ندارد ؛ مثل آن كه فضول اوقات را انسان به واسطۀ تفريح صرف بعضى آنها كند ؛ مثل حساب و هندسه و هيئت و امثال آن . و اين قسمت از
ص: 439
علوم را اگر انسان بتواند تطبيق با يكى از علوم ثلاثه نمايد خيلى بهتر است ، و الاّ حتى الامكان اشتغال پيدا نكردن به آنها خوب است ؛ زيرا كه انسان عاقل پس از آن كه فهميد كه با اين عمرهاى كوتاه و وقت كم و موانع و حوادث بسيار نمى تواند جامع جميع علوم و حائز همه فضائل شود ، بايد فكر كند كه در علومْ كدام يك به حال او نافع تر است و خود را به آن مشغول كند و تكميل آن نمايد . و البته در بين علوم آنچه كه به حال حيات
ابدى و زندگانى جاويدان انسان نافع است ، بهتر از همه است و مهمتر از جميع آنهاست ؛ و آن علمى است كه انبيا - عليهم السلام - و اوليا امر به آن نمودند و ترغيب به آن كردند . و آن عبارت از علوم ثلاثه است چنانچه ذكر شد . وَالْحَمْدُ للّه تَعالى .
ص: 440
حديث بيست و پنجم [ وسوسه و شك ]
الحديث الخامس والعشرون : بِسَنَدِيَ المتَّصِلِ إلى شَيْخِ الْمُحَدِّثينَ وَأَفْضَلِهِمْ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الكُلَيْنيِّ - رحمه اللّه تعالى - عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنْ ابْنِ مَحْبُوبٍ ، عَنْ عَبْدِاللّه ِ بْنِ سِنَانٍ ، قَالَ : ذَكَرْتُ لأَبِي عَبْدِاللّه - عليه السلام - رَجُلاً مُبْتَلىً بِالْوُضُوءِ وَالصَّلاَةِ ، وَقُلْتُ : هُوَ رَجُلٌ عَاقِلٌ . فَقَالَ أَبُو عَبْدِاللّه ِ عليه السلام : «وَأَيُّ عَقْلٍ لَهُ وَهُوَ يُطِيعُ الشَّيْطَانَ؟» فَقُلْتُ لَهُ : وَكَيْفَ يُطِيعُ الشَّيْطَانَ! فَقَالَ : «سَلْهُ هَذَا الَّذِي يَأْتِيهِ مِنْ أَيِّ شَيْءٍ هُوَ ، فَإِنَّهُ يَقُولُ لَكَ : مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ»(1) .
ترجمه : «عبداللّه بن سنان گويد : ياد كردم براى حضرت صادق - عليه السلام - مردى را كه مبتلا بود به وسوسۀ در وضو و نماز و گفتم : "او مرد عاقلى است ." حضرت صادق - عليه السلام - فرمود كه "[چه] عقلى براى اوست و حال آن كه پيروى شيطان مى كند؟" گفتم به آن حضرت : "چگونه پيروى شيطان مى كند!" فرمود : "از او سؤال كن اين كه مى آيد او را چه چيز است آن ، پس همانا مى گويد : از عمل شيطان است"» .
شرح : بدان كه وسوسه و شك و تزلزل و شرك و اشباه آنها از خطرات شيطانيه و القائات ابليسيه است كه در قلوب مردم مى اندازد ؛ چنانچه طمأنينه و يقين و ثبات و خلوص و امثال اينها از افاضات رحمانيه و القائات مَلَكيه است .
و تفصيل اين اجمال به طريق اختصار آن است كه قلب انسانى لطيفه اى است كه
ص: 441
متوسط است بين نشئۀ مُلك و ملكوت و عالم دنيا و آخرت . يك وجهۀ آن به عالم دنيا و مُلك است ، و بدان وجهه تعمير اين عالم كند ؛ و يك وجهۀ آن به عالم آخرت و ملكوت و غيب است ، و بدان وجهه تعمير عالم آخرت و ملكوت نمايد . پس ، قلب به منزلۀ آيينۀ دو رويى است كه يك روى آن به عالم غيب است و صور غيبيه در آن منعكس شود ؛ و يك روى آن به عالم شهادت است و صور مُلكيۀ دنياويه در آن منعكس شود . و صور دنياويه از مدارك حسيۀ ظاهريه و بعضى مدارك باطنه ، مثل خيال و وهم ، در آن انعكاس پيدا كند ؛ و صور اخرويه از باطن عقل و سرّ قلب در آن انعكاس پيدا كند . و اگر وجهه دنياويۀ قلب قوّت گرفت و توجه آن يكسره به تعمير دنيا شد و همّش منحصر شد در دنيا و مستغرق شد در ملاذّ بطن و فرج و ساير مشتهيات و ملاذّ دنياويه ، به واسطۀ اين توجه باطن خيال مناسبتى پيدا كند به ملكوت سُفلى كه به منزلۀ ظلّ ظلمانى عالم ملك و طبيعت است و عالم جنّ و شياطين و نفوس خبيثه است . و به واسطۀ اين تناسب القائاتى كه در آن شود القائات شيطانيه است ؛ و آن القائات منشأ تخيلات باطله و اوهام خبيثه گردد . و نفس چون بالجمله توجه به دنيا دارد ، اشتياق به آن تخيلات باطله پيدا كند و عزم و اراده نيز تابع آن گردد و يكسره جميع اعمال قلبيه و قالبيه از سنخ اعمال شيطانى گردد ، از قبيل وسوسه و شك و ترديد و اوهام و خيالات باطله ؛ و ارادات بر طبق آن در مُلك بدن كارگر گردد . و اعمال بدنيه نيز بر طبق صور باطنيۀ قلب گردد ؛ چه كه اَعمالْ عكس و مثال ارادات ؛ و آنها مثال و عكس اوهام ، و آنها عكس وجهۀ قلوب است ؛ پس ، چون وجهۀ قلب به عالم شيطان بوده ، القائات در آن از سنخ جهالات مركبۀ شيطانيه گردد ، و در نتيجه از باطن ذات وسوسه و شك و شرك و شبهات باطله طلوع كرده تا ملك بدن سرايت كند .
و بر اين قياس كه ذكر شد ، وجهۀ قلب اگر به تعمير آخرت و معارف حقه شد و توجه آن به عالم غيب شد ، يك نحوه تناسبى با ملكوت اعلى ، كه عالم ملائكه و نفوس طيبۀ سعيده است و به منزلۀ ظلّ نورانى عالم طبيعت است ، پيدا كند ، و علوم مُفاضه به آن از علوم رحمانى مَلَكى و عقايد حقه ، و خطرات از خطرات و القائات الهيه گردد ، و از شك و شرك منزه و پاكيزه گردد و حالت استقامت و طمأنينه در نفس پيدا شود ؛ و اشتياقات
ص: 442
آن نيز بر طبق علوم آن ، و ارادات بر طبق اشتياقات ، و بالاخره اعمال قلبيه و قالبيه و ظاهريه و باطنيه از روى ميزان عقل و حكمت واقع شود .
و از براى اين القائات شيطانيه و مَلكيه و رحمانيه مراتب و مقاماتى است كه اكنون مناسب نيست تفصيل آن .
و دلالت به آنچه ذكر شد مى نمايد بعضى اخبار شريفه مثل آنچه در مجمع البيان از عيّاشى(1) روايت مى كند قال :
رَوَى العَيّاشي بِإسْنادِهِ عَنْ أَبانِ بْنِ تَغْلِبَ ، عَنْ جَعْفَرِبْنِ مُحَمَّدٍ - عَلَيْهمَا السَّلام - قالَ : «قالَ رَسُولُ اللّه صلّى اللّه عليه وآله : مَا مِنْ مُؤْمِنٍ إلاّ وَلِقَلْبِهِ في صَدْرِهِ أُذُنانِ : أُذُنٌ يَنْفُثُ فيهَا الْمَلَكُ ؛ وَأُذُنٌ يَنْفُثُ فِيهَا الْوَسْواسُ الْخَنّاسُ . يُؤيِّدُ اللّه الْمُؤْمِنَ بِالْمَلَكِ ، وَهُوَ قَوْلُهُ سُبْحانَهُ : (وَأَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ)»(2) .
«فرمود حضرت صادق سلام اللّه عليه : فرمود جناب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله : "نيست مؤمنى مگر از براى قلبش دو گوش است : يك گوش است كه مى دمد در آن فرشته ؛ و يك گوش است كه مى دمد در آن شيطانِ وسوسه كن . تأييد مى فرمايد خداوند مؤمن را به فرشته ؛ و اين از قول خداى تعالى است كه مى فرمايد : «تأييد مى فرمايد ايشان را به روحى از جانبِ خود"» .
و في مجمع البحرين ، في حديث آخر : إنَّهُ قالَ : «الشَّيْطانُ واضِعٌ خَطْمَهُ عَلى قَلْبِ ابْنِ آدَمَ ؛ لَهُ خُرْطومٌ مِثْلُ خُرْطومِ الْخِنْزيرِ ، يُوَسْوِسُ لاِبْنِ آدَمَ أَنْ أَقْبِلْ عَلَى الدُّنْيا ، وَما لا يُحِلُّ اللّه . فَإذا ذَكَرَ اللّه خَنَسَ»(3) . إلى غير ذلك من الروايات .
ص: 443
پس از آن كه معلوم شد از طريق اهل معرفت كه وسوسه از اعمال شيطانيه است ، - چنانچه در اين حديث شريف كه اكنون در مقام شرح آن هستيم و ساير احاديث ذكر فرمودند - ناچاريم بيان اين مطلب را از طريق ديگر كه با اذهان عامه نزديك تر و مناسب تر باشد بنماييم . گرچه بيانِ پيش نزد اهلش مطابق موازين عقليه و ضوابط برهانيه و مطابق ذوق اهل معرفت و مشاهدات اصحاب قلوب است ، ولى چون بيان مبتنى بر اصول و قواعدى است كه از حوصلۀ اين اوراق خارج است از آن صرف نظر مى نماييم .
پس ، گوييم كه شاهد بر اين كه اين وساوس و اعمال از بازيچه هاى شيطانى و القائات آن ملعون است و داعى دينى و باعث ايمانى در كار نيست ، گرچه به خيال باطل صاحبش باشد ، آن است كه آن مخالف با احكام شريعت و اخبار و آثار اهل بيت عصمت و طهارت است . مثلاً در اخبار متواتره از طريق اهل بيت عصمت - عليهم السلام - وارد است كيفيت وضوى رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - كه با يك غَسله بوده(1) . و از ضروريات فقه است اِجزاء يك غرفه از براى وجه ، و يك غرفه براى غَسل دست راست ، و يكى براى دست چپ . و اما با دو غرفه يا دو غَسله محل خلاف است(2) ؛ حتى از صاحب وسائل استفاده شود فتواى به عدم جواز ، يا تأمل در عدم جواز(3) . و از
ص: 444
بعضى ديگر نقل خلاف شده است(1) ، گرچه جواز دو غَسله نيز محل تأمل نيست ، و شهرت عظيمه(2) و اخبار كثيره(3) دلالت بر استحباب آن دارد ، ليكن بعيد نيست افضليت يك غَسله ، منتها غسله اى كه شاداب كند محل را . [وليكن] با سه غسله يعنى سه دفعه شستن ، به طورى كه در هر دفعه موضع غسل را آب فراگيرد ، بلااشكال بدعت و حرام و مبطل وضو است اگر به افضل آن مسح كند . و در اخبار اهل بيت - عليهم السلام - وارد است كه غسل سوم بدعت است(4) ، و هر بدعتى در آتش است(5) .
در اين صورت ، اين شخص جاهل وسواسى كه بيشتر از ده مرتبه غسل محل وضو را مى كند ، و در هر مرتبه با دقت آب را به تمام عضو مى رساند ، بلكه اوّل محل را خوب ، تر مى كند كه آب جريان تام پيدا مى كند و غَسل شرعى حاصل مى شود ، پس از آن مكرر در مكرر اين عمل را انجام مى دهد ، با چه ميزان بايد آن را منطبق كرد؟ آيا مطابق كدام حديث يا كدام فتواى فقيه است؟ بيست سال يا بيشتر بدبخت با همچو وضوى باطلى نماز كرده و پاى مردم كمال قدس و طهارت به حساب آورده است! شيطان با او بازى مى كند و نفس امّارۀ بالسوء او را گول مى زند ، با اين وصف ديگران [را] تخطئه مى كند و خود را به صواب مى داند .
آيا چيزى كه مخالف نصّ متواتر و اجماع علما است ، بايد آن را از شيطان حساب كرد يا از كمال طهارت نفس و تقوا؟
اگر از كمال تقوا و احتياط در دين است ، چه شده است كه بسيارى از اين وسواسى هاى بى جا و جاهل هاى متنسك راجع به امورى كه احتياط لازم يا راجح
ص: 445
است احتياط نمى كنند؟
تاكنون كى را سراغ داريد كه در شبهات راجع به اموال، وسواسى باشد؟ تاكنون كدام وسواسى عوض يك مرتبه زكات يا خمس چند مرتبه داده باشد؟ و به جاى يك مرتبه حج چند مرتبه رفته باشد؟ و از غذاى شبهه ناك پرهيز كرده باشد؟ چه شد كه «اصالة الحلّيّة» در اين مورد محكّم است و «اصالة الطهارة» در باب خود حكم ندارد؟! با آن كه در باب حلّيّتْ اجتناب از شبهات راجح است ، و احاديث شريفه ، مثل حديث «تثليث»(1) دلالت بر آن دارد ، ولى در باب طهارت عكس آن را دارد .
يكى از ائمۀ معصومين - سلام اللّه عليه و عليهم - وقتى كه براى قضاى حاجت مى رفتند ، با دست مبارك به ران هاى مبارك آب مى پاشيدند كه اگر ترشح شد معلوم نشود .
اين بيچاره كه خود را مقتدى به اين امام معصوم مى داند و احكام دين خود را از آن سرور اخذ مى كند ، در وقت تصرف در اموال از هيچ چيز [پرهيز] نمى كند! از غذايى كه با اتّكال «اصالة الطهارة» مى خورد ، پس از خوردن دست و دهان خود را تطهير مى كند! در وقت خوردن به اصالة الطهارة تمسك مى كند ، پس از غذا مى گويد همه چيز نجس است!
و اگر از اهل علم به گمان خودش باشد ، جواب مى دهد مى خواهم با طهارت واقعى نماز بخوانم . با آن كه مزيت نماز با طهارت واقعى تاكنون معلوم نشده ، و از فقها
ص: 446
- رضوان اللّه عليهم - از آن اسمى نديديم!
اگر اهل طهارت واقعى هستى ، چرا اهل حلّيّت واقعى نيستى؟ فرضاً كه طهارت واقعى مى خواهى تحصيل كنى ، آيا ده مرتبه در آب كُر و جارى شستشو كردن چيست؟ با آن كه در آب جارى يك مرتبه و در آب كُر - در غير بول يا بعضى نجاسات ديگر - يك مرتبه ، و در بول نيز على المشهور يك مرتبه كفايت مى كند ، و دو مرتبه اجماعاً كافى است ، پس چندين مرتبه شستن نيست مگر از تدليسات شيطان و تسويلات نفس . و چون امرى است بى مايه آن را سرمايۀ قدس فروشى مى كنند!
از اينها بدتر و فضيح تر وسوسۀ بعضى است در نيّت نماز و «تكبيرة الاحرام» ؛ زيرا كه در آن مرتكب چندين محرّم مى شوند و خود را از مقدسين محسوب مى دارند و با اين عمل براى خود مزيت قائل مى شوند! در اين نيّت كه تمام اعمال اختياريه را بدون آن نمى توان اتيان كرد ، و يكى از امورى است كه لازمۀ اعمال اختياريه است و انسان نمى تواند يكى از اعمال عباديه يا غير عباديه را بدون آن اتيان كند ، با اين وصف ، به اختلافِ شيطنتِ آنها و تسلط شيطان بر آنها ، از يك ساعت تا چند ساعت گاهى گرفتار حصول اين امر ضرورى الوجود هستند و آخرالامر حاصل نمى شود! آيا اين امر را بايد از خطرات شيطانيه و اعمال ابليس لعين دانست كه اين بيچاره را افسار كرده و امر ضرورى را بر آن مختفى نموده و او را مبتلا به محرّمات كثيره ، از قبيل قطع صلاة و ترك آن و گذشتن وقت آن ، نموده ، يا از طهارت باطن و قدس و تقوا بايد محسوب داشت؟
و از شؤون وسوسه يكى اقتدا نكردن به كسانى است كه به حكم نصّ و فتوا محكوم به عدالت هستند و ظاهر آنها صالح و به اعمال شرعيه مواظب هستند و باطن آنها را خداوندْ عالِم است و تفتيش از آن لازم نيست ، بلكه جايز نيست ، با اين وصف ، شخص وسواسى را شيطان مهار مى كند و در گوشۀ مسجد از جماعت مسلمين كناره گرفته فرادى نماز مى خواند! و معلل مى كند عمل خود را به اين كه شبهه مى كنم به دلم نمى چسبد! ولى در عين حال از امامت مضايقه ندارد! با آن كه كار امامت سخت تر و جاى شبهه در آن بيشتر است ، ولى چون موافق هواى نفس است در آن شبهه نمى كند!
ص: 447
و از شؤون وسوسه ، كه ابتلاى به آن زيادتر است ، وسوسه در قرائت است كه به واسطۀ تكرار آن و تغليظ در اداى حروف آن گاهى از قواعد تجويديه خارج مى شود ؛ بلكه صورت كلمه به كلى تغيير مى كند! مثلاً «ضالّين» را به طورى ادا مى كند كه به قاف شبيه مى شود! و حاء «رحمن و رحيم» و غير آنها را به طورى در حلق مى پيچد كه توليد صوت عجيبى مى كند! و بين حروف يك كلمه را منفصل مى نمايد به طورى كه هيئت و مادۀ كلمه به كلى به هم مى خورد و از صورت اصلى خود منسلخ مى شود . بالاخره نمازى كه معراج مؤمنين و مقرِّب متقين و عمود دين است از جميع شؤون معنويه و اسرار الهيۀ آن غفلت شده و به تجويد كلمات آن پرداخته ، و در عين حال از تجويد كلمات سر به فساد آنها درآورده به طورى كه به حسب ظاهر شرع نيز مُجزى نخواهد بود .
آيا با اين وصف اينها از وساوس شيطان است ، يا از فيوضات رحمن كه شامل حال وسواسى مقدس نما شده است؟
اين همه اخبار دربارۀ حضور قلب و اقبال آن در عبادات وارد شده ، بيچاره چيزى را كه از حضور قلب علماً و عملاً فهميده است همان وسوسۀ در نيّت و كشيدن مَدّ (وَلاَ الضّآلّين) را بيش از اندازه مقرره و كج نمودن چشم و دهان و غير آن را در وقت اداى كلمات [است]! آيا اينها مصيبت نيست كه انسان از حضور قلب و معالجۀ تشويش خاطر سال هاى سال غافل باشد و اصلاً در صدد اصلاح آن نباشد و آن را شأنى از شؤون عبادت نداند و طريق تحصيل آن را از علماى قلوب ياد نگيرد و آن را عمل نكند ، و به اين اباطيل ، كه به نصّ كتاب كريم از خنّاس لعين(1) و به نصّ صادقين - عليهم السلام - از عمل شيطان است(2) و به فتواى فقها عمل به واسطۀ آن باطل است ، بپردازد ، سهل است ، آنها را از شؤون قدس و طهارت به شمار آورد؟!
و گاهى مى شود كه وسوسه در انسان پيدا مى شود يا زياد مى شود به واسطۀ آن كه
ص: 448
جاهلان مثل خود آن را براى او در عداد فضائل به شمار آورند . مثلاً از ديانت و قدس و تقواى او تعريف مى كنند كه اين شخص از بس متدين و مقدس است وسواسى شده است! با اين كه وسوسه ربطى به ديانت ندارد ، بلكه مخالف دين و از جهل و نفهمى است ؛ ولى چون حقيقت امر را به او نگفتند و از او احتراز نكردند و او را سرزنش ننمودند ، بلكه از او مدح و ثنا كردند ، اين عمل شنيع را تعقيب كرده تا به حد كمال رسانده و خود
را ملعبۀ شيطان و جنود آن قرار داده و از ساحت قدس مقربين دور كرده است .
پس اى عزيز ، اكنون كه معلوم شد عقلاً و نقلاً اين وساوس شيطانى است و اين خطرات از عمل ابليس است كه اعمال ما را باطل و دل ما را از حق تعالى منصرف مى كند ، و شايد به اين وسوسه در عمل قانع نشود و شاهكار خود را به كار برد و وسوسه در عقايد و ديانت در شما ايجاد كند و به صورت دينْ شما را از دين خدا خارج كند و در مبدأ و معاد مردد نمايد و به شقاوت ابدى برساند ، و امثال شما را كه از راه فسق و فجور نمى تواند اغوا كند و به ضلالت بكشاند از طريق عبادات و مناسك پيش آمده اوّل اعمال و افعالى را كه بايد به وسيلۀ آنها به قرب الهى و معراج قرب حق تعالى نائل شد ، به كلى ضايع و باطل كرده اسباب بعد از ساحت مقدس ربوبى جلّ شأنه و قرب به ابليس و جنود آن شده ، و بالأخره بيم آن است كه با عقايد شما بازى كند ، بايد هر طورى شده است و با هر رياضتى است در صدد معالجۀ آن برآييد .
بدان كه علاج اين مرض قلبى ، كه بيم آن دارد كه انسان را به هلاكت ابدى و شقاوت سرمدى برساند ، چون ساير امراض قلبيه با علم نافع و عمل بسى سهل و آسان است . ولى انسان بايد اوّل خود را مريض بداند ، پس از آن خودش در صدد علاج بر مى آيد ؛ ولى عيب كار آن است كه شيطان به طورى مقدمات را براى اين بيچاره مرتب كرده كه خود را مريض نمى داند ؛ بلكه ديگران را منحرف از راه و غير مبالى به دين مى داند!
ص: 449
اما طريق علم ، پس تفكر نمودن در اين امورى است كه ذكر شد . انسان خوب است اعمال و افعالش از روى تفكر و تأمل باشد . فكر كند آيا اين عملى كه مى كند و مى خواهد مرضىّ خداوند تعالى باشد از كجا و از كى اخذ مى كند كه كيفيت آن بايد چنين و چنان باشد . معلوم است عوام از مردم از فقها و مراجع تقليد آنها از كتاب و سنت و طرق اجتهاديه ، كيفيت عمل را به دست مى آورند ؛ پس ، ما وقتى كه مراجعه كنيم به كتب فقها ، از عمل وسواسى تكذيب شده و بعضى از اعمال او را باطل شمرده اند ؛ و وقتى كه مراجعه كنيم به احاديث شريفه و كتاب الهى ، مى بينيم كه عمل او را از شيطان شمرده اند و سلب عقل از صاحبش فرموده اند . پس ، در اين صورت انسان عاقل اگر شيطان بر عقلش مسلط نشده باشد و قدرى تأمل و تفكر كند ، بايد بر خود حتم كند كه دست از اين عمل فاسد بردارد و در صدد برآيد كه عمل خود را تصحيح نمايد كه مرضىّ حق تعالى باشد .
و لازم است هر كس در خود شائبۀ اين امر را يافت ، به مردم معمولى مراجعه كند و عمل خود را عرضه بر علما و فقها دارد و استفسار از آنها كند كه آيا مبتلا به مرض وسواس است يا نه ؛ زيرا كه بسيار اوقات انسان وسواسى از حالت خود غافل است و خود را معتدل و ديگران را بى مبالات مى داند ؛ ولى اگر قدرى فكر كند ، اين عقيده را نيز مى فهمد از شيطان و القائات آن خبيث است ؛ زيرا كه مى بيند علماء و دانشمندان بزرگ ،
كه به علم و عمل آنها عقيده مند است ، بلكه مراجع تقليد مسلمين ، كه مسائل حلال و حرام را از آنها اخذ مى كند ، عملشان بر خلاف اوست ؛ و نتوان گفت كه نوع متدينين و علما و بزرگان دين مبالات به دين خدا ندارند و شخص وسواسى فقط مقيد به ديانت است .
و پس از آن كه علماً فهميد ، لازم است اصلاح عمل ، وارد مرحلۀ عمل شود ، و عمده در عمل آن است كه بى اعتنايى كند به وسوسۀ شيطانى و خيالاتى كه به او القا مى كند .
مثلاً اگر مبتلا به وسوسۀ در وضوست ، به رغم شيطان يك غرفه آب استعمال كند . لابد شيطانش مى گويد كه اين عمل صحيح نيست . جواب او را بدهد كه اگر عمل من درست نيست ، پس بايد عمل رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - و ائمّۀ طاهرين - عليهم السلام -
ص: 450
و جميع فقها درست نباشد . رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - و ائمۀ هدى - عليهم السلام - قريب سيصد سال وضو گرفتند ، و به حسب اخبار متواتره كيفيت وضوى آنها همين طور بود ؛ پس اگر عمل آنها باطل بود ، بگذار عمل من نيز باطل باشد . و اگر مقلد مجتهدى هستى ، به شيطان جواب بده : من اين طور عمل مى كنم به رأى مجتهد ؛ اگر وضوى من باطل باشد ، خداوند از من مؤاخذه نمى فرمايد و به من حجتى ندارد . و اگر ملعون تشكيك در رأى مجتهد كرد كه او چنين نفرموده ، كتب آنها در دست است باز كن و نشان او بده . چندين مرتبه كه اعتنا به قولش نكردى و به خلاف رأى او رفتار كردى ، البته از تو مأيوس مى شود ، و اميد است كه معالجۀ قطعى مرضت بشود ؛ چنانچه در احاديث شريفه اين معنى مذكور است :
فَعَنِ الْكافي بِإسْنادِهِ عَنْ زُرَارَةَ وَأَبِي بَصِيرٍ ، قَالاَ : قُلْنَا لَهُ : الرَّجُلُ يَشُكُّ كَثِيراً فِي صَلاَتِهِ حَتَّى لاَ يَدْرِيَ كَمْ صَلَّى وَلاَ مَا بَقِيَ عَلَيْهِ؟ قَالَ : «يُعِيدُ» . قُلْنَا لَهُ : فَإِنَّهُ يَكْثُرُ عَلَيْهِ ذَلِكَ ؛ كُلَّمَا أعادَ شَكَّ . قَالَ : «يَمْضِي فِي شَكِّهِ» . ثُمَّ قَالَ : «لاَ تُعَوِّدُوا الْخَبِيثَ مِنْ أَنْفُسِكُمْ بِنَقْضِ الصَّلاَةِ ، فَتُطْمِعُوهُ ؛ فَإِنَّ الشَّيْطَانَ خَبِيثٌ يَعْتَادُ لِمَا عُوِّدَ ، فَلْيَمْضِ أَحَدُكُمْ فِي الْوَهْمِ ، وَلاَ يُكْثِرَنَّ نَقْضَ الصَّلاَةِ ؛ فَإِنَّهُ إِذَا فَعَلَ ذَلِكَ مَرَّاتٍ ، لَمْ يَعُدْ إِلَيْهِ الشَّكُّ» . قَالَ زُرَارَةُ : ثُمَّ قَالَ : «إِنَّمَا يُرِيدُ الْخَبِيثُ أَنْ يُطَاعَ ؛ فَإِذَا عُصِيَ ، لَمْ يَعُدْ إِلَى أَحَدِكُمْ»(1) .
«زراره و ابوبصير گفتند : "گفتيم به او (يعنى به حضرت باقر يا حضرت صادق - عليهما السلام - كه مردى شك مى كند بسيار در نمازش ؛ حتى اين كه نمى داند چقدر نماز كرده و چقدر به عهدۀ او باقى است؟" فرمود : "اعاده كند ." گفتيم : "همانا براى او زياد اتفاق مى افتد ، هر وقت اعاده مى كند شك مى نمايد ." فرمود : "بگذرد در شكّش ." (يعنى اعتنا به شك نكند) . پس از آن فرمود : "عادت ندهيد آن پليد را به خودتان در شكستن نماز ، پس به طمع اندازيد او را ؛ زيرا كه شيطان پليد است و عادت دارد به چيزى كه عادت داده شد . يعنى ، هر آينه بگذرد هر يكِ شما در شك و اعتنا نكند و زياد
نشكند نماز را . همانا اگر چند مرتبه چنين كرد ، شكّش عود نمى كند ." زراره گفت پس از
ص: 451
آن فرمود : "جز اين نيست كه آن خبيث مى خواهد اطاعت شود ؛ پس وقتى كه عصيان شد ، عود نمى كند به سوى هيچ يك شما"» .
وَبِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «إِذَا كَثُرَ عَلَيْكَ السَّهْوُ ، فَامْضِ فِي صَلاتِكَ ؛ فَإِنَّهُ يُوشِكُ أَنْ يَدَعَكَ . إِنَّمَا هُوَ مِنَ الشَّيْطَانِ»(1) .
البته وقتى مدتى مخالفت او را كردى و اعتنا به وسواس او نكردى ، طمعش از تو بريده مى شود ، و حالت ثبات و طمأنينۀ نفس عود مى كند . ولى در خلال اين مخالفت ، تضرع و زارى به درگاه حق تعالى كن و از شرّ آن ملعون و شرّ نفس به آن ذات مقدس پناه ببر و استعاذه نما به ذات مقدس ، البته دستگيرى از تو مى فرمايد . چنانچه در روايت كافى نيز استعاذۀ از شيطان دستور داده شده :
بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «أَتَى رَجُلٌ النَّبِيَّ - صلّى اللّه عليه وآله - فَقَالَ : يَا رَسُولَ اللّه ِ أَشْكُو إِلَيْكَ مَا أُلقي مِنَ الْوَسْوَسَةِ فِي صَلاَتِي حَتَّى لاَ أَدْرِي مَا صَلَّيْتُ مِنْ زِيَادَةٍ أَوْ نُقْصَانٍ . فَقَالَ : إِذَا دَخَلْتَ فِي صَلاَتِكَ ، فَاطْعُنْ فَخِذَكَ الأَيْسَرَ بِأَصْبَعِكَ الْيُمْنَى الْمُسَبِّحَةِ ، ثُمَّ قُلْ : بِسْمِ اللّه ِ وَبِاللّه ِ ، تَوَكَّلْتُ عَلَى اللّه ِ ، أَعُوذُ بِاللّه ِ السَّمِيعِ الْعَلِيمِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ ؛ فَإِنَّكَ تَنْحَرُهُ وَتَطْرُدُهُ»(2) .
«حضرت صادق - عليه السلام - فرمود : آمد مردى خدمت رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - گفت : "يا رسول اللّه شكايت مى نمايم به تو از آنچه القا مى شود به من از وسوسه در نمازم ، حتى اين كه نمى دانم چقدر نماز كردم از زياده يا كمى ." فرمود : "وقتى داخل نماز شدى ، بزن با انگشت سبّابۀ دست راستت به ران پاى چپت ، پس بگو : «بسم اللّه .. .» پس همانا دور كنى و طرد كنى او را» . وَالْحَمْدُ للّه ِِ أَوَّلاً وَآخِراً وَظَاهِراً وَبَاطِناً ؛ وَالصَّلاَةُ وَالسَّلاَمُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ .
ص: 452
حديث بيست و ششم [ فضيلت عالم ]
الحديث السادس والعشرون : بِالسَّنَدِ المُتَّصلِ إلى ثِقَةِ الإِسْلامِ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الْكُلَيْنيِّ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ وَعَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ وَمُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ ، جَمِيعاً ، عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الأَشْعَرِيِّ ، عَنْ عَبْدِاللّه ِ بْنِ مَيْمُونٍ الْقَدَّاحِ ؛ وَعَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ ، عَنْ أَبِيهِ ، عَنْ حَمَّادِ بْنِ عِيسَى ، عَنِ الْقَدَّاحِ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلّى اللّه عليه وآله : مَنْ سَلَكَ طَرِيقاً يَطْلُبُ فِيهِ عِلْماً ، سَلَكَ اللَّهُ بِهِ طَرِيقاً إِلَى الْجَنَّةِ . وَإِنَّ الْمَلاَئِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ الْعِلْمِ رِضاً بِهِ . وَإِنَّهُ يَسْتَغْفِرُ لِطَالِبِ الْعِلْمِ مَنْ فِي السَّمَاءِ وَمَنْ فِي اْلأَرْضِ حَتَّى الْحُوتُ فِي الْبَحْرِ . وَفَضْلُ الْعَالِمِ عَلَى الْعَابِدِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ عَلَى سَائِرِ النُّجُومِ لَيْلَةَ الْبَدْرِ . وَإِنَّ الْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ الأَنْبِيَاءِ ؛ إِنَّ الأَنْبِيَاءَ لَمْ يُوَرِّثُوا دِينَاراً وَلا دِرْهَماً ، وَلَكِنْ وَرَّثُوا الْعِلْمَ ؛ فَمَنْ أَخَذَ مِنْهُ ، أَخَذَ بِحَظٍّ وَافِرٍ»(1) .
ترجمه : «فرمود حضرت صادق عليه السلام : رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود : "«كسى كه برود راهى را كه طلب كند در آن علمى را ، سلوك دهد خداوند به او راهى در بهشت . و همانا فرشتگان پهن مى كنند پرهاى خود را براى طالب علم از روى خشنودى به او . و همانا طلب مغفرت و آمرزش كند براى طالب علم هر كس در آسمان و هر كس در زمين مى باشد ، حتى ماهى در دريا . و فضيلت عالم بر عابد مثل فضيلت ماه
ص: 453
است بر ديگر ستارگان در شب بدر . و همانا علما ارث بَرِ پيغمبران اند . پيغمبران به ارث نگذاشتند پول طلا و نقره ، وليكن به ارث گذاشتند علم را ؛ پس كسى كه اخذ كرد از آن ، حظّ بسيارى برد"» .
شرح : بدان كه الفاظ روايت شريفه احتياج به شرح ندارد ، ولى اين چند خصلتى را كه رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - براى فضيلت طالب علم و علما بيان فرمودند در ضمن چند فصل به مناسبت به شرح آنها مى پردازيم . وَعَلَى اللّه التُّكلانُ .
فصل در بيان آن كه كسى كه سلوك طريق علم كند حق تعالى او را سلوك طريق جنت دهد
و بايد مقدمتاً دانست كه علوم مطلقاً منقسم مى شود به دو قسمت : يكى علوم دنيايى ، كه غايت مقصد در آنها رسيدن به مقاصد دنيويه است . و ديگر علوم اخرويه ، كه غايت مقصد در آنها نيل به مقامات و درجات ملكوتيه و وصول به مدارج اخرويه است . و پيش از اين اشاره شد به اين كه غالباً امتياز اين دو نحوه علم به امتياز نيّات و قصود است ؛ گرچه خود آنها نيز فى حد نفس ها به دو سنخ منقسم شوند . و به مناسبت آثارى كه در اين حديث شريف براى طلب علم و علما بيان فرمودند ، مقصود از اين علمْ قسم دوم و علم آخرت است . و اين واضح است .
و نيز پيش از اين ذكر شد(1) كه كليۀ علوم اخرويه از سه حال خارج نيست : يا از قبيل علم باللّه و معارف است ؛ يا از قبيل علم تهذيب نفس و سلوك الى اللّه است ؛ يا از قبيل علم آداب و سنن عبوديت است . اكنون گوييم كه تعمير نشئۀ آخرت بسته به اين سه امر است ؛ و بنابراين ، جنّات نيز به تقسيم كلى سه جنّت است : يكى جنّت ذات ، كه غايت علم باللّه و معارف الهيّه است . و ديگر جنّت صفات ، كه نتيجۀ تهذيب نفس و ارتياض آن است . و سوم جنّت اعمال ، كه صورت قيام به عبوديت و نتيجۀ آن است . و اين جنّات
ص: 454
معموره و آبادان نيستند ؛ چنانچه ارض جنّتِ اعمال قاع(1) است ؛ چون اراضى نفس در اوّل امر . و آبادان و عمران آنها تابع عمران و آبادانى نفس است . چنانچه اگر مقام غيب نفس تعمير به معارف الهيه و جذبات غيبيۀ ذاتيه نشود ، بهشت ذات و جنّت لقاء از براى
انسان حاصل نشود . و اگر تهذيب باطن و تحليۀ سرّ نگردد و عزم و اراده قوى نشود و قلب مجلاى اسماء و صفات نگردد ، بهشت اسماء و صفات ، كه جنّت متوسطه است ، براى انسان نباشد . و اگر قيام به عبوديت نكند و اعمال و افعال و حركات و سكنات او مطابق دستورات شرايع نباشد ، بهشت اعمال ، كه (فِيهَا مَا تَشْتَهِيهِ الأَنْفُسُ وَتَلَذُّ الأَعْيُنُ)(2) مى باشد ، از براى او نيست .
بنابر اين مقدمه ، كه مطابق با برهان حكمى و ذوق اهل معارف و اخبار انبيا و اوليا - عليهم السلام - و مستفاد از كتاب كريم الهى است ، علوم به هر درجه كه هستند ، چه علم المعارف باشد يا غير آن طريق وصول به جنت مناسب با آن است ؛ و سالك طريق هر علمى سالك طريقى از طرق بهشت است . و ما پيش از اين ذكر كرديم(3) كه علم مطلقاً طريقِ به عمل است حتى علم المعارف ؛ منتها آن كه علم المعارف اعمالى است قلبى و جذباتى است باطنى كه نتيجۀ آن اعمال و جذبات ، و صور باطنۀ آنها صورت جنّت ذات و بهشت لقاست . پس ، سلوكِ طريقِ علمْ سلوك طريقِ طريق جنّت است ، و طريقِ طريق نيز طريق است .
و نكتۀ اين كه فرموده است : «سَلَكَ اللّه ِ بِهِ إِلَى الجَنَّةِ» و سلوك علمى را به عبد نسبت داده و سلوك الى الجنة را به ذات مقدس حق نسبت داده است ، براى آن است كه در مقام
ص: 455
كثرتْ جنبۀ كسب عبد را غلبه داده ؛ و در مقام رجوع به وحدتْ جنبۀ حق را غلبه داده ؛ والاّ با نظرى توان گفت : سلوك الى الجنة نيز منسوب به عبد است : (وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِراً)(1) . )فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ((2) . و با نظرى توان گفت : سلوك الى العلم نيز به تأييد و توفيق حق و منسوب به ذات مقدس است : (قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّه ِ)(3) .
و جناب محقق فلاسفه و فخر طايفۀ حقّه ، صدر المتألهين - رضوان اللّه عليه - را در اين مقام بيانى است(4) كه مبنى بر آن است كه نفسِ ادراكِ ملايم و منافرْ جنّت و نار است ؛ و علوم از ملايمات نفس ، و جهل از منافرات آن است . و اين مخالف با نظريۀ خود آن بزرگوار است در مسفورات حِكميۀ خود بر ردّ شيخ غزّالى(5) كه او را مسلكى است كه جنّات و دوزخ را به لذات و آلام حاصلۀ در نفس حمل كرده ، و وجود عينى آنها را منكر شده است ؛ چنانچه از او منقول است(6) . و اين مذهب با آن كه مخالف برهان حكماست ، خلاف اخبار انبياء و كتب سماويه و ضرورت جميع اديان است . و حضرت فيلسوف عظيم الشأن او را ردّ و خيالش را ابطال فرموده ؛ ولى شبيه آن معنى را خود آن بزرگوار در اين مقام فرموده گرچه اصل مسلك غزّالى را انكار دارد . و در هر صورت ، اين كلام در نظر قاصر صحيح نيايد ، ولى مناسب اين اوراق بيش از اين تفصيل نيست(7) .
ص: 456
بدان كه از براى ملائكة اللّه صنوف و انواعى كثيره است كه جز ذات مقدس علاّم الغيوب كسى عالم به آنها كه جنود حق هستند نيست : (وَمَا يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلاّ هُوَ)(1) .
يك صنف از آنها ملائكۀ مُهَيَّمينِ مجذوبين هستند كه اصلاً نظر به عوالم وجوديه ندارند و ندانند خداوندْ آدم را خلق فرموده يا نه ؛ و مستغرق جمال و جلال حق و فانى كبرياى ذات مقدس او هستند(2) .
و گويند : در آيۀ شريفۀ (ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ)(3) . كلمۀ مباركۀ «ن» اشاره به آن ملائكه است(4) .
و طايفۀ ديگر ملائكۀ مقرّبين و سكنۀ جبروت اعلى هستند . و آنها انواع كثيره هستند كه از براى هر يك از آنها شأن و تدبيرى است در عوالم كه از براى ديگرى آن شأن و تدبير نيست .
و طايفۀ ديگر ملائكۀ عوالم ملكوت اعلى و جنّات عاليه هستند به اصناف مختلفه و انواع متشتته .
و طايفۀ ديگر ملائكۀ عوالم برزخ و مثال هستند .
و طايفۀ ديگر ملائكۀ موكلۀ به عوالم طبيعت و مُلك هستند كه هر يك موكل امرى و مدبر شأنى هستند . و اين دسته از ملائكۀ مدبِّره در عالم مُلك غير از ملائكۀ موجوده در عالم مثال و برزخ است؛ چنانچه در محل خود مقرر است(5) و از اخبار نيز مستفاد شود(6).
ص: 457
و ببايد دانست كه اَجْنِحه و رياش و اعضاى ديگر در جميع اصناف ملائكه نيست ؛ بلكه از ملائكۀ مُهيَّمين گرفته تا سكنۀ ملكوت اعلى منزه و مبرّا هستند از امثال اين اعضا و اجزاى مقداريه . و آنها مجرد از جميع مواد و لوازم آن و تقدرات و عوارض آن هستند . و اما ملائكۀ عوالم مثال و موجودات ملكوتيۀ برزخيه در جميع آنها اجزا و اعضا و اجنحه و رياش و غير آن ممكن التحقق [است] . و چون از عوالم تقدرات برزخيه و تمثلات مثاليه هستند ، هر يك داراى مقدارى خاص و اعضا و جوارحى مخصوص به خود مى باشند . (وَالصَّافَّاتِ صَفّاً)(1) و (أُولِى أَجْنِحَةٍ مَثْنى وَثُلاثَ وَرُبَاعَ)(2) راجع به اين صنف از ملائكه است . ليكن ملائكۀ مقرّبين و قاطنين جبروت اعلى به واسطۀ احاطۀ وجوديۀ قيّوميه مى توانند در هر يك از عوالم به هيئت و صورت آن عالم متمثل شوند ؛ چنانچه جبرئيل امين ، كه از مقرّبين درگاه و حامل وحى الهى و از اعلى مراتب موجودات سكنۀ جبروت است ، براى ذات مقدس رسول اكرم - صلى اللّه عليه وآله - در مثال مقيد دائماً ، و در مثال مطلق دو مرتبه(3) ، و در مُلك گاهى ، متمثل مى شد . حتى در ملك گاهى متمثل به صورت دِحيۀ كَلْبى ، رضيع رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - كه اجمل ناس بود ، مى شد(4) .
و ببايد دانست كه تمثل مُلكى ملائكه در عرض موجودات مُلكيه نيست كه هر سليم الحسّ آن را ببيند ؛ بلكه باز وجهۀ ملكوتى آنها غالب و جهات مُلكيه مغلوب است ؛ و لهذا آنها را پس از تمثّلات مُلكيه نيز مردم با چشم مُلكى نمى ديدند ، بلكه با تأييد حق و اشاره حضرت خاتم الانبيا - صلّى اللّه عليه و آله - بعضى از اصحاب جبرئيل را كه به صورت دحيۀ كلبى بود مى ديدند(5) . و بدين بيان طالبان علم و معرفت و متوجهين به حق و
ص: 458
حقيقت و سالكين طريق رضاى الهى از اولاد روحانى آدم صفى - سلام اللّه عليه - كه مسجود ملائكه و مُطاع تمام دايرۀ وجود [بود] ، هستند ؛ و جميع ملائكة اللّه عنايت به او دارند و به تأييد و تربيت او مأمورند . و چون اين مُلكىِ ملكوتى شده و اين ارضىِ سمائى شده ، قدم بر جَناح ملائكه گذاشته است ، كه اگر چشم بصيرت ملكوتى و مثالى باز شود ، مى بيند كه بر جناح ملائكه قرار گرفته و با تأييدات آنها طى طريق مى نمايند . اين راجع به آنها كه از مُلكْ سفر به ملكوت كردند ، گرچه باز در طريق هستند .
و اما آنها كه ملكى هستند و باز به ملكوت وارد نشده اند ، ممكن است ملكوتيين به تأييد آنها مشغول شده و براى تواضع آنها پرهاى خود را فرش آنها قرار دهند براى خشنودى از آنها و عمل آنها ؛ چنانچه در اين حديث شريف و در حديث عَوالي اللّئالي اشاره به آن فرموده . فيه عن المقداد ، رضي اللّه عنه ، أنَّهَ قالَ سَمِعْتُ رَسولَ اللّه - صلّى اللّه عليه و آله - يقول : «إِنَّ الْمَلاَئِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ الْعِلْمِ حَتّى يَطَأ عَلَيْها رِضاً بِهِ»(1) . «مقداد - عليه الرّحمة - گويد شنيدم پيغمبر خدا - صلّى اللّه عليه و آله - مى فرمود : همانا فرشتگان پرهاى خود را مى گذارند براى طالب علم تا آن كه بر آنها قدم نهد از جهت رضايت به او» .
پس ، معلوم شد كه اوّل قدم الى اللّه و الى مرضاته ، قدم به دوش ملائكه و جلوس بر جناح آنان است . و تا آخر مراتب تحصيل و حصول علم و معارف اين فرش و افتراش موجود است ، منتها مراتب فرق مى كند ؛ و ملائكه و مؤيدين اين سالِك طريقِ علم عوض شوند تا كار سالك به جايى رسد كه قدم از فرق ملائكۀ مقربين بردارد و عوالمى طى كند و مدارجى بپيمايد كه ملائكۀ مقرّبين در آن جا راه نيابند و جبرئيل امينِ وحى اعتراف به عجز كند و گويد : «لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لاَحْتَرَقْت»(2) .
و پس از اين كه اين مطلب غير مصادم با برهان ، بلكه موافق با آن ، است ، داعى به
ص: 459
تأويل نيست ؛ چنانچه فيلسوف معظم ، جناب صدر المتألّهين ، ارتكاب آن فرمودند(1) ؛ با آن كه ملائكۀ عالم مثال و تمثلات مُلكيه و ملكوتيۀ ملائكه را معترف و اثبات آن را در كتب حكميه و مسفورات علميه خود فرمودند با بياناتى بى نظير كه مختص به خود آن بزرگوار است .
فصل در بيان آن كه تمام سكنۀ آسمان و زمين استغفار مى كنند براى طالب علم
بدان كه در محل خود مقرر است(2) كه حقيقت وجود عين تمام كمالات و اسماء و صفات است ؛ چنانچه صِرف وجود صِرف كمال است . و از اين جهت حق تعالى - جلَّ شأنه - كه صرف وجود است صرف تمام كمالات است ، و عين همۀ اسماء و صفات جماليه و جلاليه است . و در حديث است كه «عِلْمٌ كُلُّهُ ، قُدْرَةٌ كُلُّهُ»(3) . و به برهان پيوسته است كه حقيقت وجود در مَرائى عين همۀ كمالات است ، و هيچ يك از كمالات امكان انسلاخ از آن ندارد ؛ منتها ظهور آن كمالات به مقدار سعه و ضيق وجود و جلا و كدورت مرآت است ؛ و از اين جهت تمام سلسلۀ وجودْ آيات ذات و مرآت اسماء و صفات اند . و اين مطلب با آن كه مبرهن است ، بلكه كمتر از مطالب حكميه و در قوّت و اتقان برهان به پايۀ اين مسأله مى رسد ، مطابق با مشاهدات اصحاب شهود و ذوق ارباب معرفت است(4) ، و موافق با آيات كريمۀ كتاب كريم و اخبار اهل بيت عصمت و طهارت - عليهم السلام - است . چنانچه در چندين موضع از كتاب الهى تسبيح كافّه موجودات را گوشزد فرموده : (يُسَبِّحُ للّه ِِ مَا فِى السَّمواتِ وَمَا فِى الأَرْضِ)(5) . (وَإِنْ مِنْ
ص: 460
شَىْ ءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ)(1) . و پر واضح است كه تسبيح و تقديس و ثناى حق تعالى مستلزم علم و معرفت به مقام مقدس حق و صفات جلال و جمال است ؛ و بدون هيچ گونه معرفتى و علمى متحقق نشود . و در اخبار شريفه به طورى اين مطلب شريف را با صراحت لهجه بيان فرمودند كه به هيچ وجه قابل توجيه و تأويل نيست ؛ ولى اهل حجاب و محجوبين از معارف الهيه ، از اهل فلسفۀ رسميه و مجادلات كلاميه ، تأويل كلام خداوند كردند به تأويلات بارده اى كه علاوه بر مخالفت با ظواهر آيات و نصوص آن در بعضى موارد ، مثل قضيه تكلم نمل در سورۀ مباركۀ «نمل»(2) ، و مخالفت با نصوص كثيرۀ وارده از ائمۀ اطهار - عليهم السلام - مخالف با برهان متين حكمى نيز مى باشد ؛ ولى اشتغال به ذكر برهان و مقدمات آن مخالف با وضع اين اوراق است .
پس موجودات و ثناى آنها حق را از روى شعور و ادراك است . و در حديث است كه رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - فرمودند كه وقتى قبل از بعثت شبانى مى كردم ،
گاهى مى ديدم كه گوسفندان بى جهت رم مى كنند و وحشتزده مى شوند . پس از آمدن جبرئيل سبب را سؤال كردم . گفت اين وحشت از صداى ضربتى است كه به كافر مى زنند كه همۀ موجودات آن را مى شنوند و از آن رم مى كنند غير از ثَقَلين(3) .
و اهل معرفت گويند : انسان محجوب ترين موجودات از ملكوت است مادامى [كه اشتغال ] به ملك و تدبيرات آن دارد ؛ زيرا كه اشتغالش از همه بيشتر و قوى تر است ،
ص: 461
پس احتجابش از همه بيشتر است و از نيل ملكوت محروم تر است .
و نيز از براى تمام موجودات وجهۀ ملكوتى است كه به آن وجهه حيات و علم و ساير شؤون حياتيه را دارند : (وَكَذلِكَ نُرِى إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَالأَرْضِ)(1) . و اين نيز وجه ديگر است از براى سرايت علم و حيات در موجودات .
و پس از آن كه معلوم شد كه تمام موجودات را علم و معرفت است و تمام داراى وجهۀ ملكوتى هستند ، ولى انسان چون در عرض اينها نيست و از ملكوت نيز محجوب است ، علم به حيات و شؤون حياتيۀ آنها پيدا نمى كند ، دريغى نيست كه از براى انسانِ سالكِ طريقِ علم و متوجه به حق ، كه سرآمد تمام سلسلۀ وجود و ولى نعمت دار تحقق است ، استغفار كنند و از مقام غفاريت ذات مقدس حق با لسان قال و لهجۀ صريحۀ ملكوتيه ، كه گوشِ باز ملكوتى بشنود ، استدعا كنند كه اين وليدۀ كاملۀ مُلك و اين فخر مواليد طبيعت را به بحار غفران مستغرق فرمايد و ستر جميع نقايص او كند .
و تواند بود كه چون موجودات ديگر دانند كه وصول به فناى ذات مقدس و استغراق در بحر كمال براى آنها امكان پذير نيست جز به طفيل و تبع ذات مقدس انسان كاملِ عالِم باللّه و عارف معارف الهيه و جامع علم و عمل - چنانچه اين نيز مقرر است در محالّ خود(2) - از اين جهت كمال انسانى را ، كه به استغراق در بحر غفاريت حق حاصل شود ، از حق تعالى طلب كنند كه خود نيز به وسيلۀ او به كمالات لايقۀ خود برسند . وَاللّه الْعالِمُ .
فصل در بيان آن كه فضل عالم بر عابد مثل فضل ماه است در شب بدر كه شب سيزدهم و چهاردهم و پانزدهم است بر ساير ستارگان
بدان كه حقيقت علم و ايمان ، كه متقوّم به علم است ، نور است . و اين مطلب علاوه بر آن كه مطابق برهان و عرفان است ، مطابق نصوص و اخبار اهل عصمت و طهارت
ص: 462
- عليهم السلام - نيز هست ؛ زيرا كه حقيقت نور ، كه عبارت از ظاهر و مكشوف بالذات و مُظهر و كاشف غير است ، براى حقيقت علم ثابت و بر آن صادق است . بلكه صدق آن بر حقيقت علمْ حقيقت است ، و بر انوار حسّيه به مَجاز اشبه است ؛ زيرا كه نور حسّى ظهور ذاتى فى الحقيقة ندارد ، و از تعيّنات آن حقيقت است و داراى ماهيت است ؛ و اما حقيقت علم عين وجود است بالذات ، و در مفهوم با آن مخالف است ، ولى در حاقّ حقيقت و متن اعيان با آن موافق و متحد است . و حقيقت وجود عين نور است و عين علم است : (اللّه ُ نُورُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ)(1) . پس علم عين نور است . و در آيات شريفه ايمان و علم را به نور تعبير فرمودند : (وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّه ُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ)(2) . و در آيۀ شريفۀ «نور» به حسب تفسير اهل بيت عصمت - عليهم السلام - «نور» تفسير به علم شده است :
فَعَنِ الصادقِ عليه السلام : (اللّه ُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ) قال : «كَذلِكَ اللّه عَزَّ وَجَلَّ» . (مَثَلُ نورِهِ)قالَ : «مُحَمَّدٌ ، صلّى اللّه عليه وآله» . (كَمِشْكَوةٍ) قالَ : «صَدْرُ مُحَمَّدٍ صلّى اللّه عليه وآله» . (فِيهَا مِصْبَاحٌ)قالَ : «فيهِ نورُ الْعِلْمِ يَعْنِي النُّبُوَّةَ» . (الْمِصْباحُ فِى زُجَاجَةٍ)قالَ : «عِلْمُ رَسولِ اللّه صَدَرَ إلى قَلْبِ عَلِيٍّ .. .»(3) الحديث .
و عَنِ الباقِر - عليه السلام - أَنَّهُ يَقولُ : «أَنَا هَادِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ . مَثَلُ الْعِلْمِ الَّذِي أعْطَيْتُهُ - وَهُوَ النّورُ الَّذِي يُهْتَدَى بِهِ - مَثَلُ المِشْكاةُ فِيهَا الْمِصْبَاحُ فَالْمِشْكاةُ قَلْبُ مُحَمَّدٍ - صلّى اللّه عليه وآله - وَالْمِصْباحُ نورُهُ الَّذي فيهِ الْعِلْمُ»(4) .
ص: 463
وفي روايةٍ قال : «فَالْمُؤْمِنُ يَنْقَلِبُ في خَمْسَةٍ مِنَ النَّورِ : مَدْخَلُهُ نورٌ ؛ وَمَخْرَجُهُ نورٌ ، وَعِلْمُهُ نورٌ ؛ وَكَلامُهُ نورٌ ؛ ومَصيرُهُ إلَى الْجَنَّةِ يَوْمَ الْقِيامَةِ نورٌ»(1) .
و در حديث معروف وارد است : «اَلْعِلْمُ نورٌ يَقْذِفُهُ اللّه في قَلْبِ مَنْ يَشاءُ»(2) .
و از براى اين نور مراتبى است به حسب مراتب ايمان و علم اهل آنها . و بايد دانست كه اين نور حقيقى كه در قلوب اهل ايمان و علم است چون از انوار عالم آخرت است ، در آن عالم به مقتضاى فعاليت نفس ظهور به نورانيت حسيه نمايد ؛ و همين نور است كه صراط را روشن نمايد . و يك دسته نورشان مثل نور شمس ، و ديگرى مثل نور قمر ، تا برسد به آن كه فقط نورش جلو پايش را روشن نمايد .
اكنون كه معلوم شد كه علم نور است و ظهور ، به حقيقت بدون شائبۀ مجاز ؛ منتها ما بيچارگان كه در حجاب ظلمانى طبيعت و در ليلِ مُظلم عالَم مُلك هستيم ، از شمس حقيقى علم و نور روزافزون دانش و بينش محجوبيم ، و گمان مى كنيم اينها مبنى بر مَثَل است و مبتنى بر مجاز و استعارت و تخمين و تعبير است .
آرى ، تا در خواب حيات عاريت هستيم و سكر طبيعت در سرِ ماست و حقيقت را از مجاز نشناسيم ، به حسب انظار مجازيۀ ما مجاز نمايد ؛ و در حقيقتْ در عالم مجاز حقيقت به صورت مجاز درآيد «النَّاسُ نِيامٌ إذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا»(3) . پس از آن كه چشم گشوديم ، مى بينيم كه همان طور كه نور شمس و قمر روشن و روشنى بخش است ، نور
ص: 464
عالِم نيز چنين است . در اين عالَم به نور علمش روشن كند قلوب مُظلمه را و حيات بخشد به مردگان جهل و نادانى ؛ و در آن عالم نيز نورش محيط و شفاعت كند به واسطۀ آن احاطۀ نوريه از مقتبسان مشكاة علمش و مرتبطان به ساحت قدسش .
و بايد دانست كه عبادت بى علم نيز صورت نگيرد ؛ و از اين جهت عابد را نيز نورى است مخصوص به خود . بلكه نفس ايمان و عبادت حق از سنخ نور است ؛ منتها نور عابد فقط روشنى براى خود دهد و زير پاى خودش را روشن نمايد و به ديگران روشنى ندهد . از اين جهت مَثل آنها مَثل ستارگان است در شب بدر كه به واسطۀ نور ماه انوار آنها مختفى شده ، به طورى كه براى خود فقط روشنى دهد و به ديگران نفعى نرساند و نورى نبخشد . پس ، مَثل عابد در پيشگاه عالِم مَثل ستاره است ، ولى نه در ليل مُظلم ، كه تا اندازه اى نوربخشى نيز كند ، بلكه در شب بدر كه فقط ظاهر هستند نه مُظهر .
جناب صدر المتألهين - قدّس سرُّه - فرمايد كه «مراد به «عالِم» در اين حديث شريف غير عالم ربّانى است كه علم او لدنّى و حاصل به موهبت الهى است ؛ مثل علوم انبيا و اوليا عليهم السلام . چنانچه دلالت كند بر اين مدعى تمثيل به قمر ؛ و الاّ سزاوار بود كه تمثيل به شمس شود ، زيرا كه نور آن به افاضه حق است بدون واسطۀ چيز ديگر از نوع و جنس خود»(1) . انتهى كلامه رُفِعَ مقامُه .
و اين وراثت روحانى است ، و ولادت علما از انبيا ولادت ملكوتى است . و انسان همان طور كه به حسب نشئۀ مُلكيه و جسمانيه وليدۀ مُلك است ، پس از تربيت انبيا و حصول مقام قلب براى او ، ولادت ملكوتى پيدا كند . و چنانچه منشأ اين ولادت پدر جسمانى است ، منشأ آن ولادت انبيا - عليهم السلام - هستند .
پس ، آنها پدرهاى روحانى هستند و وراثت وراثت روحانى باطنى است ، و ولادت
ص: 465
ولادت ثانوى ملكوتى است . و پس از انبيا شأن تربيت و تعليم با حضرات علماست كه وُرّاث روحانى حقيقى انبيا هستند .
و انبيا - عليهم السلام - به حسب اين مقام روحانيت ، مالك درهم و دينار و متوجه به عالم مُلك و شؤون مُلكيه نبودند ، و اِرث آنها به حسب اين مقام غير از علم و معارف چيز ديگر نبوده ؛ گرچه به حسب ولادت مُلكى و شؤون دنيوى داراى تمام حيثيات بشريّه بودند : (قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ)(1) . [و] وارث آنها به حسب اين مقام علما نبودند ، بلكه اولاد جسمانى خودشان بودند ؛ و ارث آنها به حسب مقام جسمانيت ممكن است درهم و دينار باشد .
و اين حديث شريف دلالت واضحه بلكه صراحت دارد در وراثت روحانيه ؛ به طورى كه ذكر شد . و مقصود رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - از حديثى كه منسوب به آن سرور است كه «نَحْنُ مَعَاشِرَ الأَنْبِيَاءِ لاَ نُوَرِّثُ»(2) بر فرض صحت معلوم است همين بوده كه به حسب شأن نبوّت و وراثت روحانى ، ارث مال و منال نمى گذاريم ؛ بلكه ارث ما علم است . چنانچه واضح است . والسلام .
ص: 466
حديث بيست و هفتم [ عبادت و حضور قلب ]
الحديث السابع والعشرون : بِالسَّنَدِ المُتَّصِلِ إلَى الشَيْخِ الأجَلِّ وَالثِّقَةِ الْجَليلِ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الْكُلَيْنيِّ - رضوان اللّه عليه - عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ ، عَنْ عُمَرَ بْنِ يَزِيدَ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قَالَ : «فِي التَّوْراةِ مَكْتُوبٌ : يَا ابْنَ آدَمَ ، تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي ، أَمْلَأ قَلْبَكَ غِنىً وَلاَ أَكِلْكَ إِلَى طَلَبِكَ ، وَعَلَيَّ أَنْ أَسُدَّ فَاقَتَكَ وَأَمْلأ قَلْبَكَ خَوْفاً مِنِّي . وَإِنْ لاَ تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي ، أَمْلأ قَلْبَكَ شُغْلاً بِالدُّنْيَا ، ثُمَّ لاَ أَسُدُّ فَاقَتَكَ وَأَكِلْكَ إِلَى طَلَبِكَ»(1) .
ترجمه : «فرمود حضرت صادق - عليه السلام - كه در تورات نوشته شده است : اى پسر آدم ، فارغ شو از براى عبادت من ، تا پر كنم قلب تو را از بى نيازى و واگذار نكنم تو را به سوى طلب خويش ، و بر من است كه ببندم راه فقر تو را و پر كنم دل تو را از خوف خويش . و اگر فارغ نشوى براى عبادتم ، پر كنم دل تو را از اشتغال به دنيا ، پس از آن نبندم فقر تو را و واگذارم تو را به سوى طلبت» .
شرح : تَفَرَّغَ لِكَذا از باب «تفعّل» ، يعنى تمام وقت خود را صرف آن كرد به طورى كه به چيز ديگر اشتغال نورزيد(2) . و تفرُّغ قلب براى عبادت ، خالى نمودن از توجه
ص: 467
به هر چيزى است براى آن .
ومَلَأ الاْءناءَ ماءً وَمِنَ الْماءِ وَبِالْماءِ ، وَضَعَ فيهِ بِقَدْرِ مَا يَأْخُذُهُ(1) . يعنى ، در آن [آب] ريخت به قدرى كه مى گرفت .
و «أَكِلُ» مُتَكَلِّمٌ مِنْ يَكِلُ . وَكَلَ إلَيْهِ الأمْرَ ، أَيْ سَلَّمَهُ وَفَوَّضَهُ وَتَرَكَهُ إلَيْهِ وَاكتَفى بِهِ(2) . يعنى ، امر را به او واگذار و موكول كرد و خود در آن تصرفى ننمود .
«أسُدُّ» مُتَكلِّمٌ مِنْ سَدَّ يَسُدُّ سَدّاً ، مِنْ بابِ نَصَرَ ، نَقيضُ «الْفَتْحِ»(3) . يعنى ، بستن .
«الفاقَةُ» أَي الْحاجَةُ وَالْفَقْرُ(4) . يعنى ، نيازمندى و گدايى است .
«وَأمْلأ قَلْبَكَ خَوْفاً مِنّي» ظاهر آن است كه به صيغۀ متكلم [است] . و صيغۀ امر بودن و عطف به اوّل كلام بودن بعيد است .
و آنچه به مناسبت بيان كردنى است در حديث شريف در ضمن فصولى به رشتۀ تحرير درمى آوريم . إن شاء اللّه .
بدان كه فراغت براى عبادت حاصل شود به فراغت وقت براى آن و فراغت قلب . و اين امر از مهمات است در باب عبادات كه حضور قلب بدون آن تحقق پيدا نكند . و عبادت بى حضور قلب قيمتى ندارد .
و آنچه باعث حضور قلب شود دو امر است : يكى فراغت وقت و قلب ؛ و ديگر فهماندن به قلب اهميت عبادت را . و مقصود از فراغت وقت آن است كه انسان در هر شبانه روزى براى عبادت خود وقتى را معين كند كه در آن وقت خود را موظف بداند فقط به عبادت ، و اشتغال ديگرى را براى خود در آن وقت قرار ندهد . انسان اگر بفهمد
ص: 468
كه عبادت يكى از امور مهمه اى است كه از كارهاى ديگر اهميتش بيشتر بلكه طرف نسبت با آنها نيست ، البته اوقات آن را حفظ مى كند و براى آن وقتى موظف مى كند . و ما پس از اين به قدر مقدور شمه اى از آن را بيان مى كنيم .
در هر حال ، انسان متعبد بايد اوقات عبادتش موظف باشد . البته اوقات نماز را ، كه مهم ترين عبادات است ، بايد حفظ كند و آنها را در اوقات فضيلت بجا آورد ؛ و در آن اوقات براى خود شغل ديگرى قرار ندهد . و همان طور كه براى كسب مال و منال و براى مباحثه و مطالعه ، وقت موظف قرار مى دهد ، براى اين عبادات نيز قرار دهد كه در آن وقت فارغ از امور ديگر باشد تا حضور قلب ، كه مغز و لُبّ عبادات است ، براى او ميسور
باشد . ولى اگر مثل نويسنده نماز را با تكلف بجا آورد و قيام به عبوديت معبود را از امور زايده بداند ، البته آن را تا آخر وقتِ امكان تأخير مى اندازد ؛ و در وقت اِتيان آن نيز به واسطۀ آن كه كارهاى مهمى به نظر و گمان خود مزاحم با آن مى بيند ، سر و دست شكسته اتيان مى كند . البته چنين عبادتى نورانيت ندارد ، سهل است ، مورد غضب الهى است و چنين شخصى مستخفّ به صلاة و متهاون در امر آن است . به خداى تعالى پناه مى برم از خفيف شمردن نماز و مبالات نكردن به امر آن . اين اوراق گنجايش ذكر اخبار در اين باب را ندارد ، ولى بعضى از آن را ذكر مى كنيم براى عبرت .
عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «لاَ تَتَهَاوَنْ بِصَلاَتِكَ ؛ فَإِنَّ النَّبِيَّ - صلّى اللّه عليه وآله - قَالَ عِنْدَ مَوْتِهِ : لَيْسَ مِنِّي مَنِ اسْتَخَفَّ بِصَلاَتِهِ ؛ لَيْسَ مِنِّي مَنْ شَرِبَ مُسْكِراً لاَ يَرِدُ عَلَيَّ الْحَوْضَ لاَ وَاللّه ِ»(1) .
«حضرت باقر - عليه السلام - فرمود به زراره عليه الرحمة : سستى مكن در امر نمازت ، زيرا كه رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود در دمِ مردنش : "نيست از من كسى كه خفيف شمارد نمازش را ؛ از من نيست كسى كه بياشامد مُسكرى ؛ به خدا قسم كه وارد نمى شود بر من نزد حوض"» .
وَبِإسْنادِهِ عَنْ أَبي بَصيرٍ ، قَالَ : قَالَ أَبُو الْحَسَنِ الأَوَّلُ عليه السلام : «لَمَّا حَضَرَتْ أَبِيَ
ص: 469
الْوَفَاةُ ، قَالَ لِي : يَا بُنَيَّ ، إِنَّهُ لاَ يَنَالُ شَفَاعَتَنَا مَنِ اسْتَخَفَّ بِالصَّلاَةِ»(1) .
«جناب ابوبصير گويد كه حضرت كاظم - عليه السلام - فرمود چون پدرم را وفات رسيد فرمود به من : اى پسرك من ، همانا نائل نشود شفاعت ما را كسى كه استخفاف كند به نمازش» .
و اخبار در اين زمينه بسيار است ، ولى براى اهل اعتبار همين بس است . خدا مى داند كه انقطاع از رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - و خروج از تحت حمايت آن سرور چه مصيبت عظيمى است . و حرمان از شفاعت آن سرور و اهل بيت معظّم او چه خذلان بزرگى است . گمان مكن كه بدون شفاعت و حمايت آن بزرگوار كسى روى رحمت حق و بهشت موعود را ببيند . اكنون ملاحظه كن مقدم داشتن هر امر جزئى بلكه نفع خيالى را بر نماز كه قرّه العين رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله -(2) ، و بزرگ وسيلۀ رحمت حق است و اهمال كردن دربارۀ آن و به آخر وقت انداختن بدون عذر و حفظ ننمودن حدود آن ، آيا تهاون و استخفاف است يا نيست؟ اگر هست ، بدان كه به شهادت رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - و شهادت ائمۀ اطهار - عليهم السلام - از ولايت آنها خارج و به شفاعت آنها نائل نشوى . اكنون ملاحظه نما اگر احتياج به شفاعت آنها دارى و مايلى كه از امت رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - باشى ، بزرگ بشمار اين وديعۀ الهيه را و اهميت بده به آن ، و الاّ خود دانى . خداى تعالى و اولياء او بى نيازند از عمل من و تو ؛ بلكه بيم آن است كه اگر اهميت ندادى ، منجر به ترك آن شود و از ترك به جحود رسد كه كارت يكسره شود و به شقاوت ابدى و هلاكت دائمى رسى .
و از فراغت وقت مهم تر فراغت قلب است . بلكه فراغت وقت نيز مقدمه اى براى اين فراغت است . و آن چنان است كه انسان در وقت اشتغال به عبادت ، خود را از اشتغالات و هموم دنيايى فارغ كند ؛ و توجه قلب را از امور متفرقه و خواطر متشتّته منصرف
ص: 470
نمايد ؛ و دل را يكسره خالى و خالص براى توجه به عبادت و مناجات با حق تعالى نمايد . و تا فراغت قلب از اين امور حاصل نشود ، تفرّغ براى او و عبادت او حاصل نشود .
ولى بدبختى آن است كه ما تمام افكار متشتّته و انديشه هاى متفرقه را ذخيره مى كنيم براى وقت عبادت! همين كه تكبيرة الاحرام نماز را مى گوييم ، گويى در دكان را باز كرديم ، يا دفتر محاسبات را گشوديم ، يا كتاب مطالعه [را] مفتوح نموديم ؛ دل را مى فرستيم به سوى اشتغال به امور ديگر و از عمل به كلى غافل شده ، يك وقت به خود مى آييم كه به حسب عادت به سلام نماز رسيديم! حقيقتاً اين عبادت فضاحت آور است و اين مناجات شرم انگيز است .
عزيزم ، تو مناجات با حق را مثل تكلم با يك نفر بندگان ناچيز حساب كن . چه شده است كه اگر با يك نفر از دوستان ، سهل است با يك نفر از بيگانگان ، اشتغال به صحبت داشته باشى ، مادام كه با او مذاكره مى كنى ، از غير غافلى و با تمام توجه به او مشغولى ؛ ولى در اشتغال به مكالمه و مناجات با ولىّ النعم و پروردگار عالميان به كلى از او منصرف و غافلى و به ديگر امور متوجهى؟ آيا قدر بندگان از ذات مقدس حق افزون است؟ يا تكلّم با آنها ارزشش از مناجات با قاضى الحاجات بيشتر است؟
آرى من و [شما] مناجات با حق را نمى دانيم چيست . تكاليف الهيه را سربار امور مى دانيم ؛ البته امرى كه تحميل بر شخص شد و سربار زندگانى گرديد ، در نظر اهميت نخواهد داشت . بايد سرچشمه را اصلاح كرد و ايمان به خداوند و فرمايشات انبيا پيدا كرد تا كار اصلاح شود . همۀ بدبختى ها از ضعف ايمان و سستى يقين است .
ايمان سيد بن طاووس ، رضى اللّه عنه ، او را به جايى مى رساند كه روز اوّل تكليفش را عيد مى گيرد ، براى آن كه حق تعالى اجازۀ ورود مناجات به او مرحمت كرده و او را مخلّع به خلعت تكليف فرموده(1) . حقيقتاً تصور كن اين چه قلبى است كه اين قدر نورانيت و صفا دارد! اگر عمل اين سيّد جليل براى تو حجت نيست ، كار سيّد الموحّدين و اولاد معصومين او كه براى تو حجت است . نظر كن در حال آن بزرگواران و كيفيت
ص: 471
عبادات و مناجات هاى آنها . بعضى از آنها در وقت نماز رنگ مباركشان تغيير مى كرد و پشت مباركشان مى لرزيد از خوف آن كه مبادا در امر الهى لغزشى شود(1) ، با آن كه معصوم بودند .
از حضرت مولى معروف است كه تيرى به پاى مباركش رفته بود كه طاقت بيرون آوردن نداشت ، در وقت اشتغال به نماز بيرون آوردند و اصلاً ملتفت نشد(2) .
عزيزم ، اين مطلب از امور ممتنعه نيست . نظير آن در امور عاديه براى مردم بسيار اتفاق مى افتد . انسان در حال غلبۀ غضب و غلبۀ محبت گاهى از هر امرى غافل مى شود . يكى از دوستان موثّق ما مى گفت وقتى با جمعى از اوباش در اصفهان منازعه كرديم . در بين اشتغال به زد و خورد مى ديدم بعضى از آنها مشت به من مى زند ؛ نفهميدم چيست . بعد كه فراغت حاصل شد و به خود آمدم ، معلوم شد با كارد چندين زخم به من زدند كه از آثار آن تا چندى بسترى بودم . البته نكتۀ آن هم معلوم است . وقتى كه نفس توجه تام به يك امرى پيدا كرد ، از مُلك بدن غافل مى شود و احساسات از كار مى افتد و همّش همّ واحد مى شود . ما خود در جنگ و جدال مباحثات - نعوذ باللّه منها - ديديم كه اگر در مجلس هر امرى واقع شود از آن به كلى غافل هستيم . ولى افسوس كه ما به هر امرى توجه تام داريم جز به عبادت پروردگار ؛ و از اين جهت استبعاد مى كنيم .
در هر صورت ، فراغت قلب از غير حق از امور مهمه است كه انسان بايد با هر قيمت هست تحصيل آن را بكند . و طريق تحصيل آن نيز ممكن و سهل است . با قدرى مواظبت و مراقبت تحصيل مى توان كرد . بايد انسان مدتى اختيار طاير خيال را به دست گيرد و هر وقت خواست از شاخه اى به شاخه اى پرواز كند آن را حفظ كند . پس از مدتى مراقبت ، رام و آرام شود و توجه آن از امور متشتته منصرف شود و خير عادت او گردد وَالْخَيْرُ عادَةٌ(3) ؛ و فارغ البال اشتغال به توجه به حق و عبادت او پيدا كند .
ص: 472
[ حضور قلب، روح عبادت ]
و از همۀ اين امور مهم تر ، كه بايد ديگر امور را مقدمۀ او دانست ، حضور قلب است كه روح عبادت و حقيقت آن بسته به آن است ؛ و بدون آن هيچ قيمتى براى عبادات نيست و قبول درگاه حق تعالى نشود . چنانچه در روايات شريفه وارد است :
كافي : بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ وَأَبِي عَبْدِاللّه - عليهماالسلام - أَنَّهُمَا قَالاَ : «إِنَّمَا لَكَ مِنْ صَلاَتِكَ مَا أَقْبَلْتَ عَلَيْهِ مِنْهَا ؛ فَإِنْ أَوْهَمَهَا كُلَّهَا ، أَوْ غَفَلَ عَنْ آدَابِهَا ، لُفَّتْ فَضُرِبَ بِهَا وَجْهُ صَاحِبِهَا»(1) .
حضرت باقر و صادق - عليهما السلام - فرمودند به فُضَيل بن يَسار : «نيست از براى تو از نمازت مگر آنچه توجه قلب كردى به آن از نماز ؛ پس اگر غلط بجا آورد تمام آن را ، يا غافل شود از آداب آن ، پيچيده شود و به آن زده بشود به روى صاحبش» .
وَرَوَى الشَّيخُ الأقْدَمُ ، مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ ، - رضوان اللّه عليه - فِي التهذيب ، بِإسْنادِهِ عَنِ الثُّمَالِيِّ قَالَ : رَأَيْتُ عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ - عليهماالسلام - يُصَلِّي ؛ فَسَقَطَ رِدَاؤهُ عَنْ مَنْكِبِهِ فَلَمْ يُسَوِّهِ حَتَّى فَرَغَ مِنْ صَلاَتِهِ . قَالَ : فَسَأَلْتُهُ عَنْ ذَلِكَ ، فَقَالَ : «وَيْحَكَ! أَ تَدْرِي بَيْنَ يَدَيْ مَنْ كُنْتُ؟ إِنَّ الْعَبْدَ لاَ يُقْبَلُ مِنْهُ صَلاَةٌ إِلاَّ مَا أَقْبَلَ مِنْهَا» . فَقُلْتُ : جُعِلْتُ فِدَاكَ ، هَلَكْنَا! قَالَ : «كَلاَّ ؛ إِنَّ اللّه َ مُتَمِّمُ ذَلِكَ لِلْمُؤمِنينَ بِالنَّوَافِلِ»(2) .
«ابوحمزۀ ثُمالى گفت : ديدم حضرت سجّاد - عليه السلام - را كه نماز مى خواند ؛ پس عباى آن حضرت افتاد ، حضرت راست نفرمود عبا را تا از نماز فارغ شد . پس ، از آن بزرگوار سؤال كردم ، فرمود : "واى به تو! آيا مى دانى در حضور كى بودم .
همانا از بنده قبول نمى شود نمازى مگر آنچه را توجه قلب كرده از آن . "عرض كردم :" فدايت شوم ، هلاك شديم ما!" فرمود : "هرگز ، همانا خداوند تمام مى فرمايد
ص: 473
آنرا براى مؤمنين به واسطۀ نافله ها"» .
وَعَنِ الْخِصَالِ : بِإِسْنَادِهِ عَنْ عَلِيٍّ - عليه السلام - فِي حَدِيثِ الأَرْبَعِمِائَةِ ، قَالَ : «لاَ يَقُومَنَّ أَحَدُكُمْ فِي الصَّلاَةِ مُتَكَاسِلاً وَلاَ نَاعِساً ، وَلاَ يَفْكِرَنَّ فِي نَفْسِهِ ؛ فَإِنَّهُ بَيْنَ يَدَيْ رَبّهِ عَزَّ وَجَلَّ . وَإِنَّمَا لِلْعَبْدِ مِنْ صَلاَتِهِ مَا أَقْبَلَ عَلَيْهِ مِنْهَا بِقَلْبِهِ»(1) .
«فرمود حضرت امير عليه السلام : نايستد در نماز البته هيچ يك از شما در حال كسالت و نه در حال چرت زدن ، و انديشه نكند البته در پيش نفس خود ؛ زيرا كه او در محضر پروردگار است . و جز اين نيست كه از براى بنده از نمازش آن چيزى است كه توجه كرده است به آن چيز به قلب خويش از نمازش» .
و اخبار در اين منوال بسيار است ، و همين طور در فضيلت اقبال به قلب كه بعضى از آنها را در اين مقام نقل مى كنيم و اكتفا به آن مى نماييم ، و براى اهل اعتبار كفايت مى كند .
عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ، صَدُوقِ الطائفَةِ ، بِإسْنادِهِ عَنْ عَبْدِاللّه بْنِ أَبِي يَعْفُورٍ ، قَالَ : قَالَ أَبُو عَبْدِاللّه ِ عليه السلام : «يا عَبْدَ اللّه ، إِذَا صَلَّيْتَ ، فَصَلِّ صَلاَةَ مُوَدِّعٍ يَخَافُ أَنْ لاَ يَعُودَ إِلَيْهَا أَبَداً ؛ ثُمَّ اصْرِفْ بِبَصَرِكَ إِلَى مَوْضِعِ سُجُودِكَ . فَلَوْ تَعْلَمُ مَنْ عَنْ يَمِينِكَ وَشِمَالِكَ ، لَأَحْسَنْتَ صَلاَتَكَ ، وَاعْلَمْ أَنَّكَ بَيْنَ يَدَيْ مَنْ يَرَاكَ وَلاَ تَرَاهُ»(2) .
«فرمود حضرت صادق - عليه السلام - به عبداللّه [بن ابى يعفور] : اى عبداللّه ، وقتى كه مشغول نماز مى شوى ، مثل كسى كه وداع كند با نماز و ترس آن دارد كه ديگر به آن نرسد نماز بخوان ؛ پس از آن چشمت را بدوز به موضع سجودت . تو اگر بدانى كسى در راست و چپت هست نمازت را نيكو بجا مى آورى ، بدان كه تو پيش روى كسى ايستادى كه او تو را مى بيند و تو او را نمى بينى» .
وَبَإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه - عليه السلام - فِي حَدِيثٍ أَنَّهُ قَالَ : «لَأُحِبُّ لِلرَّجُلِ الْمُؤمِنِ مِنْكُمْ
ص: 474
إِذَا قَامَ فِي صَلاَةٍ فَرِيضَةٍ أَنْ يُقْبِلَ بِقَلْبِهِ إِلَى اللّه وَلاَ يَشْغَلَ قَلْبَهُ بِأَمْرِ الدُّنْيَا . فَلَيْسَ مِنْ عَبْدٍ يُقْبِلُ بِقَلْبِهِ فِي صَلاَتِهِ إِلَى اللّه ِ تَعَالَى إِلاّ أقْبَلَ اللَّهُ إِلَيْهِ بِوَجْهِهِ وَأَقْبَلَ بِقُلُوبِ الْمُؤمِنِينَ إِلَيْهِ بِالْمَحَبَّةِ بَعْدَ حُبِّ اللّه ِ إِيَّاهُ»(1) .
«فرمود حضرت صادق عليه السلام : همانا من دوست مى دارم از شماها مرد مؤمنى را كه وقتى در نماز واجبى ايستاد ، اقبال و توجه كند به قلبش به سوى خداى تعالى ، و مشغول نكند قلبش را به كار دنيا . نيست بنده اى كه در نمازش توجه كند به سوى خدا به قلبش ، مگر آن كه اقبال كند خداوند به سوى او به وجهش ، و قلوب مؤمنان را متوجه كند به سوى او به محبت بعد از دوستدارى خداوند او را» .
اكنون ببين اين چه بشارتى است كه صادق آل محمد - عليهم السلام - به مؤمنين مى دهد . افسوس كه ما بيچاره هاى محجوب از معرفت از توجه حق تعالى بى بهره ايم و از دوستى ذات مقدس او اطلاعى نداريم و دوستى حق را قياس مى كنيم به دوستى بندگان . اهل معرفت مى گويند حق تعالى براى محبوب خود رفع حجب مى كند . و خدا مى داند در اين رفع حجب چه كرامت هايى است . غايت آمال اوليا و نهايت مقصد آنها همين رفع حجب بوده . جناب امير المؤمنين - عليه السلام - و اولاد معصومين آن بزرگوار در مناجات «شعبانيه» عرض مى كنند : «إلهي ، هَبْ لي كَمالَ الانْقِطاعِ إلَيْكَ ؛ وَأَنِرْ أَبْصارَ قُلوبِنا بِضياءِ نَظَرِها إلَيْكَ حَتّى تَخْرِقَ أَبْصارُ الْقُلوبِ حُجُبَ النُّورِ ؛ فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ ، وَتَصيرَ أَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ»(2) .
خداوندا! اين نورانيت بصيرت قلوب كه اوليا از تو خواستند و خواهش نمودند به نورانيت آن واصل به تو شوند چه بصيرتى است؟
ص: 475
بارالها! اين حجب نور كه در لسان ائمۀ معصومين ما متداول است چيست؟ اين معدن عظمت و جلال و عزّ قدس و كمال چه چيزى است كه غايت مقصد آن بزرگواران است ، و ما تا آخر از فهمِ علمى آن هم محروميم تا چه رسد به ذوق آن و شهود آن؟
خداوندا! ما كه بندگان سيه روى سيه روزگاريم ، جز خور و خواب و بغض و شهوت از چيز ديگر اطلاع نداريم و در فكر اطلاع هم نيستيم ، تو خود نظر لطفى به ما كن و ما را از اين خواب بيدار و از اين مستى هشيار فرما .
در هر صورت ، براى اهلش همين يك حديث كفايت مى كند كه تمام عمر خود را صرف كنند براى تحصيل محبت الهى و اقبال وجه اللّه ؛ ولى امثال ما كه وارد اين وادى نيستيم و مرد اين ميدان نمى باشيم به احاديث ديگر متشبث مى شويم .
عَنْ ثَواب الأَعْمالِ بِإِسْنادِهِ عَمَّنْ سَمِعَ أَبا عَبْدِاللّه - عليه السلام - يَقُولُ : «مَنْ صَلّى رَكْعَتَيْنِ يَعْلَمُ ما يَقُولُ فيهِما ، انْصَرَفَ وَلَيْسَ بَيْنَهُ وَبَيْنَ اللّه ذَنْبٌ إلاّ غَفَرَ لَهُ»(1) .
راوى گويد : «شنيدم حضرت صادق - عليه السلام - مى فرمود : كسى كه دو ركعت نماز بخواند در صورتى كه بداند چه مى گويد در آنها ، منصرف شود و حال آن كه نيست بين او و بين خداوند گناهى مگر آن كه آمرزيده آن را» .
وَعَنْ رَسُولِ اللّه - صلّى اللّه عليه وآله - أَنَّهُ قالَ : «رَكْعَتَانِ خَفِيفَتَانِ فِي تَفَكُّرٍ خَيْرٌ مِنْ قِيَامِ لَيْلَةٍ»(2) .
«فرمود رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله : دو ركعت خفيف با تفكر بهتر از عبادت يك شب است» .
ص: 476
پس از آن كه معلوم شد كه حضور قلب در عبادات قلب و روح عبادات است و نورانيت و مراتب كمال آن بسته است به حضور قلب و مراتب آن ، اكنون بايد دانست كه از براى حضور قلب مراتبى است كه بعضى از آن مراتب اختصاص دارد به اولياى حق ، و دست ديگران از وصول به شاهق آن كوتاه است ؛ ولى بعض مراتب آن براى سلسلۀ رعيت نيز ممكن الحصول است . و بايد دانست كه حضور قلب به طريق كلى منقسم شود به دو قسمت عمده : يكى حضور قلب در عبادت ؛ و ديگر حضور قلب در معبود .
و پيش از بيان اين مطلب لابديم از ذكر يك مقدمه . و آن اين است كه اهل معرفت گويند باب عبادات مطلقاً باب ثناى معبود است ؛ منتها هر يك از آنها ثناى حق است به نعتى از نعوت و اسمى از اسماء مگر نماز كه ثناى حق است به جميع اسماء و صفات .
و در سابق بر اين ، در شرح بعضى احاديث ، ذكر شد(1) كه ثناى معبود از فطرياتى است كه جميع سلسلۀ بشر بر آن مخمّرند و فطرت حكم به لزوم آن مى كند ، و خاضع براى كامل مطلق و جميل مطلق و منعم مطلق و عظيم مطلق است . و چون كيفيت ثناى ذات مقدس را احدى نمى تواند كشف كند ، زيرا كه آن فرع معرفت به ذات و صفات و كيفيت [ارتباط] غيب به شهادت و شهادت به غيب است و اين از براى كسى ميسور نيست جز از طريق وحى و الهام الهى ، از اين جهت عبادات مطلقاً توقيفى است و موظف از جانب حق است و احدى از پيش خود حق ندارد تشريعى كند و عبادتى بتراشد . و آنچه از تواضع و احترامات در پيشگاه بزرگان و سلاطين معمول و متداول است ، در آن پيشگاه مقدس ارجى و قيمتى ندارد . پس انسان بايد گوش و چشم را باز كند و از طريق وحى و رسالتْ كيفيت عبادت و عبوديت را اخذ كند و خود در آن تصرفى نكند .
و بعد از آن كه معلوم شد كه باب عبادات باب ثناخوانى معبود است ، بدان كه حضور
ص: 477
قلب ، چنانچه اشاره شد ، به دو قسمت عمده تقسيم مى شود : يكى حضور قلب در عبادت ؛ و دوم حضور قلب در معبود .
اما حضور قلب در عبادت ، پس از براى آن نيز مراتبى است كه عمدۀ آن دو مرتبه است :
يكى حضور در عبادت اجمالاً . و آن چنان است كه در عين اشتغال به عبادت - هر عبادتى باشد چه از باب طهارات مثل وضو و غسل و چه از باب نماز و روزه و حج و ديگر امور- انسان به طريق اجمال ملتفت باشد كه ثناى معبود مى كند ؛ گرچه خود نمى داند كه چه ثنايى مى كند و چه اسمى از اسماء حق را مى خواند . شيخ عارف كامل ما(1) - روحى فداه - براى اين نحو عبادت مثل مى زدند به اين كه يكى قصيده در مدح كسى بگويد و به طفلى كه معناى آن را نمى فهمد بدهد كه در محضر او بخواند و به طفل بفهماند كه اين قصيده در مدح اين شخص است . البته آن طفل كه قصيده را مى خواند اجمالاً مى داند ثناى ممدوح را مى كند ، گرچه كيفيت آن را نمى داند . ماها نيز كه طفل ثناخوان حق هستيم و نمى دانيم كه اين عبادات را چه اسرارى است و هريك از اين اوضاع الهيه با چه اسمى از اسماء ارتباط دارد و به چه كيفيت ثناى حق است ، اين قدر بايد ملتفت باشيم كه هر يك از آنها ثنائى است از كامل مطلق و معبود و ممدوح على الاطلاق ، كه خود ذات مقدس در اين اوضاع خود را ثنا فرموده و ما را امر فرموده كه در پيشگاه مقدسش اين نحو ثنا كنيم .
و ديگر از مراتب حضور قلب حضور قلب در عبادت است تفصيلاً . و اين به مرتبۀ كامله براى احدى ممكن نيست جز خُلَّص اولياء و اهل معارف ؛ ولى بعض مراتب نازلۀ آن ممكن است براى ديگران ؛ كه اوّل مرتبۀ آن توجه به معانى الفاظ است در مثل نماز و دعا . و به اين مرتبه اشاره شده است در روايتى كه از ثواب الأعمال در سابق
ص: 478
گذشت(1) . و مرتبۀ ديگر آن است كه اسرار عبادات را به قدر امكان بفهمد و كيفيت ثناى معبود را در هر يك از اوضاع بداند . و اهل معرفت تا اندازه اى اسرار نماز و ساير عبادات را بيان كردند ، و از اشارات اخبار معصومين - عليهم السلام - استفاداتى به قدر امكان كردند . گرچه فهم اصل حقيقت براى كم كسى اتفاق مى افتد ، ولى تا آن اندازه هم كه ذكر شده غنيمت است براى اهلش .
و اما حضور قلب در معبود ، و آن نيز داراى مراتبى است كه عمدۀ آن سه مرتبه است :
يكى حضور قلب در تجليات افعالى . و ديگر حضور قلب در تجليات اسمائى و صفاتى . و سوم حضور قلب در تجليات ذاتى . و از براى هر يك چهار مرتبه است به طريق كلى : مرتبۀ علمى ، و مرتبۀ ايمانى ، و مرتبۀ شهودى ، و مرتبۀ فنائى . و مقصود از حضور قلب در تجليات افعاليه «علماً» آن است كه شخص عابد سالك علماً و برهاناً بداند كه تمام مراتب وجود و مَشاهد غيب و شهود پرتو فيض تجلى ذات اقدس هستند ، و از اخيرۀ عالم طبيعت تا سرچشمۀ ملكوت اعلى و جبروت اعظم به يك طور و يك نحو حاضرند در پيشگاه مقدسش ، و همه پرتو جلوۀ مشيّت هستند ؛ چنانچه در حديث شريف كافى وارد است : عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ ، عليه السلام : «خَلَقَ اللَّهُ الْمَشِيئة بِنَفْسِهَا ، ثُمَّ خَلَقَ الأَشْيَاءَ بِالْمَشِيئةِ»(2) . پس مشيّت بنفس ذاتها جلوۀ ذات است ، و ديگر موجودات به واسطۀ آن مخلوق اند . و ما اكنون در صدد اقامۀ برهان بر اين مطلب شريف نيستيم . پس شخص عابد كه اين مطلب را «علماً» و برهاناً دانست ، مى فهمد كه خود و عبادت و علم و اراده و قلب و حركات قلب و ظاهر و باطنش همه در پيشگاه مقدس حاضرند ؛ بلكه همه نفس حضورند . و اگر با قلم عقل اين مطلب برهانى را به لوح قلب نگاشت و قلب با
ص: 479
ارتياضات علميه و عمليه ايمان به اين قضيۀ يقينيۀ ايمانيه پيدا كرد ، آن وقت حضور قلب در تجلى «ايماناً» پيدا مى كند . و پس از كمال اين ايمان و مجاهدات و رياضات و تقواى كامل قلب ، هدايت الهيه شامل حالش شده و بهره اى از تجليات افعالى بالعيان و «الشهود» براى قلب او حاصل شود . تا وقتى كه قلب يكسره مرآت تجليات گرديد و صَعْق و «فنا» براى سالك دست داد . و اين آخر مرتبۀ حضور است كه منتهى به فناى حاضر در تجليات افعاليه شود . و بسيارى از اهل سلوك در همين صعق تا ابد باقى مانند و به خود نيايند .
و اگر قلب سالك از پرتو فيض اقدس در ازل قابليتش بيش از اين باشد ، پس از اين صعق به خود آيد و انس حاصل كند و به مملكت خود رجوع كند ، و مورد تجليات اسمائيه شود ، و همان مراتب را طى كرده به فناى صفاتى نائل شود ، و به مناسبت عين ثابتش در اسمى از اسماء الهيه فانى گردد . و بسيارى از اهل سلوك نيز در همين فناى اسمائى باقى مانند و به خود نيايند . «إنَّ أَوْليائي تَحْتَ قِبابي لاَ يَعْرِفُهُمْ غَيْري»(1) . شايد اشاره به اين اوليا باشد .
و اگر از تجلى فيض اقدس استعداد بيش از اين اندازه باشد ، پس از اين صعق و فنا نيز انس حاصل آيد و سالك به خود آيد ، و مورد تجليات ذاتيه گردد ، تا آخر مرتبۀ فناى ذاتى و صَعق كلى سير تمام شود و فناى تامّ حاصل آيد . (وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللّه ِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّه ِ)(2) . بعضى گويند اشاره به اين اولياء اللّه و سالكين الى اللّه است ، و اجر اين سالك جز با ذات مقدس نيست(3) .
و گاه افتد كه براى سالك در اين مقام نيز افاقه حاصل آيد ، پس به حسب استعداد خود و مناسبت احاطۀ عين ثابتش به هدايت خلق قيام كند : (يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ)(4) .
ص: 480
و اگر عين ثابتش تابع «اسم اعظم» باشد ، دايرۀ نبوّت به او ختم شود ؛ چنانچه به رسول اكرم و نبىّ معظّم خاتم - صلّى اللّه عليه و آله - ختم شد . و احدى از موجودات اوّلين و آخرين و انبياى مرسلين [عين] ثابتشان تابع اسم اعظم و ظهور ذات به جميع شؤون نبود ، از اين جهت ظهور به تمام شؤون پيدا كرد ، و غايت ظهور به هدايت حاصل شد و كشف كلى واقع گرديد ، و نبوّت ختم به وجود مقدسش شد . و اگر فرضاً از اوليا به
تبع آن ذات مقدس و هدايت او بدين مقام رسد ، كشفش عين همين خواهد بود ؛ و تكرار در تشريع جايز نخواهد بود . پس دايرۀ نبوّت به وجود مقدسش به آخر رسيد و لبنۀ آخِرى را در دايرۀ نبوّت گذاشت ؛ چنانچه در حديث است(1) .
و بايد دانست كه عبادات و كيفيات معنويۀ آنها براى صاحب هر يك از اين مقامات مذكوره بسيار مختلف و در نهايت متفاوت است . و از براى هر يك حظى و نصيبى است از مناجات حق كه براى ديگرى [كه] به آن مقام نائل نشده آن حظ و نصيب نيست . البته آنچه از براى حضرت صادق - عليه السلام - در حال عبادت حاصل شده از براى ديگران ممكن نيست ؛ چنانچه از فلاح السائل سيّد ابن طاووس - قدّس اللّه سرّه - منقول است كه فرمود : فَقَدْ رُوِيَ أَنَّ مَوْلاَنَا ، جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ الصَّادِقَ - عليه السلام - كَانَ يَتْلُو الْقُرْآنَ فِي صَلاتهِ ، فَغُشِيَ عَلَيْهِ فَلَمَّا أَفَاقَ سُئِلَ مَا الَّذِي أَوْجَبَ مَا انْتَهَتْ حَالُكَ إِلَيْهِ؟ فَقَالَ مَا مَعْنَاهُ : «مَا زِلْتُ أُكَرِّرُ آيَاتِ الْقُرْآنِ حَتَّى بَلَغْتُ إِلَى حَالٍ كَأَنَّنِي سَمِعْتُهَا مُشَافَهَةً مِمَّنْ أَنْزَلَهَا عَلَى الْمُكاشَفَةِ وَالْعِيانِ ، فَلَمْ تَقُمِ الْقُوَّةُ الْبَشَرِيّةُ بِمُكاشَفَةِ الْجَلاَلَةِ الاِلهيَّةِ»(2) .
ص: 481
و آن حالى كه براى رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - دست مى داده براى احدى از موجودات نبود ؛ چنانچه در حديث مشهور است : «لي مَعَ اللّه حالٌ لا يَسَعُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَلاَ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ»(1) .
بگذرم از مطلبى كه براى ما از آن نصيبى نيست مگر لفظ . ولى آنچه مهم است براى امثال ماها آن است كه اكنون كه محروميم از مقامات اوليا انكار آنها را هم نكنيم و تسليم باشيم كه تسليم امر اوليا خيلى فايده دارد و نعوذ باللّه انكار خيلى مضر است . أَللّهُمَّ إنِّي مُسَّلِّمٌ لِأمْرِهِمْ ، صَلَوَاتُ اللّه ِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ(2) .
بدان كه حضور قلب در عبادات حاصل نشود مگر به اِفهام نمودن به قلب اهميت عبادات را . و آن در حقيقت ميسور نشود مگر به فهميدن اسرار و حقايق آنها . و آن گرچه از براى ما ميسر نشود ، ولى تا اندازه اى كه با حال امثال خودم مناسب است و مستفاد از اخبار اهل بيت عصمت - عليهم السلام - و كلمات اهل معرفت است ، به قدر تناسب با اين اوراق ، ذكر مى كنيم .
بدان كه - چنانچه مكرر اشاره نموديم - از براى هر يك از اعمال حسنه و افعال عباديه صورتى است باطنى ملكوتى و اثرى است در قلب عابد . اما صورت باطنيۀ آن همان است كه تعمير عوالم برزخ و بهشت جسمانى به آن است ؛ زيرا كه ارض بهشتْ قيعان و خالى از هر چيز است ، چنانچه در روايت است(3) ؛ و اذكار و اعمالْ مادۀ تعمير و
ص: 482
بناى آن است ، چنانچه در حديث است(1) . و آيات بسيارى در كتاب شريف الهى دلالت بر تجسم اعمال مى نمايد ؛ مثل قوله تعالى : )فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ((2) . و مثل قوله : )وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِراً((3) . و اخبارى كه دلالت بر تجسم اعمال و صور غيبيۀ ملكوتيۀ آنها دارد در ابواب متفرقه بسيار است(4) ، و ما به ذكر بعضى از آن اكتفا مى كنيم .
رَوَى الصَّدُوقُ ، قُدِّسَ سِرُّهُ ، بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قَالَ : «مَنْ صَلَّى الصَّلَوَاتِ الْمَفْرُوضَاتِ فِي أَوَّلِ وَقْتِهَا وَأَقَامَ حُدُودَهَا ، رَفَعَهَا الْمَلَكُ إِلَى السَّمَاءِ بَيْضَاءَ نَقِيَّةً ، تَقُولُ : حَفِظَكَ اللَّهُ كَمَا حَفِظْتَنِي ، اسْتَوْدَعَني مَلَكٌ كَريمٌ ، وَمَنْ صَلاَّهَا بَعْدَ وَقْتِهَا مِنْ غَيْرِ عِلَّةٍ وَلَمْ يُقِمْ حُدُودَهَا ، رَفَعَهَا الْمَلَكُ سَوْدَاءَ مُظْلِمَةً ، وَهِيَ تَهْتِفُ بِهِ : ضَيَّعْتَنِي ضَيَّعَكَ اللَّهُ كَمَا ضَيَّعْتَنِي ، وَلاَ رَعَاكَ اللَّهُ كَمَا لَمْ تَرْعَنِي»(5) .
«فرمود حضرت صادق ، عليه السلام : كسى كه نمازهاى واجب را بجا آورد در اوّل
ص: 483
وقت آنها و به پا دارد حدود آنها را (يعنى اجزاء و شرايط آنها را درست بجا آورد) ، بالا برد فرشته آنها [را] به سوى آسمان در حالى كه سفيد پاكيزه است ؛ مى گويد آن نماز : "نگاه دارد تو را خداوند ، چنانچه تو مرا نگاه داشتى ، وديعه گرفت مرا فرشتۀ كريمى ."
و كسى كه بجا آورد آنها را بدون علتى بعد از وقت آنها و حدود آنها را به پا ندارد ، بالا برد آنها را فرشته در حالى كه سياه و تاريك است ؛ فرياد زند به او : "ضايع كردى مرا ، خداوند تو را ضايع كند چنانچه مرا ضايع كردى ؛ و مراعات نكند خداوند تو را چنانچه مراعات نكردى مرا"» .
از اين حديث شريف علاوه بر آن كه صورت ملكوتى عمل مستفاد شود ، حيات و شؤون حياتيۀ آن نيز معلوم شود . و اين مقتضاى ضربى از برهان نيز هست . و اخبار دلالت دارد كه جميع موجودات حيات ملكوتى دارند و عالم ملكوت سراسر حيات و علم است : )وَإِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوانُ((1) .
وَفِي الكَافِي بِإسْنادِهِ عَنْ أَبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - فِي حَدِيثٍ طَوِيلٍ : «إِذَا بَعَثَ اللّه ُ الْمُؤمِنَ مِنْ قَبْرِهِ ، خَرَجَ مَعَهُ مِثَالٌ يَقْدُمُ أَمَامَهُ ؛ كُلَّمَا يَرَى الْمُؤمِنُ هَوْلاً مِنْ أَهْوَالِ يَوْمِ الْقِيَامَةِ ، قَالَ لَهُ الْمِثَالُ : لاَ تَفْزَعْ وَلاَ تَحْزَنْ وَأَبْشِرْ بِالسُّرُورِ وَالْكَرَامَةِ مِنَ اللّه ِ عَزَّ وَجَلَّ ؛ حَتَّى يَقِفَ بَيْنَ يَدَيِ اللّه ِ عَزَّ وَجَلَّ فَيُحَاسِبُهُ حِسَاباً يَسِيراً وَيَأْمُرُ بِهِ إِلَى الْجَنَّةِ ، وَالْمِثَالُ أَمَامَهُ ؛ فَيَقُولُ لَهُ الْمُؤمِنُ : يَرْحَمُكَ اللّه ُ ، نِعْمَ الْخَارِجُ . خَرَجْتَ مَعِي مِنْ قَبْرِي وَمَا زِلْتَ تُبَشِّرُنِي بِالسُّرُورِ وَالْكَرَامَةِ مِنَ اللّه حَتَّى رَأَيْتُ ذَلِكَ . فَيَقُولُ : مَنْ أَنْتَ؟ فَيَقُولُ : أَنَا السُّرُورُ الَّذِي كُنْتَ أَدْخَلْتَهُ عَلَى أَخِيكَ الْمُؤمِنِ فِي الدُّنْيَا ؛ خَلَقَنِي اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ مِنْهُ لِأُبَشِّرَكَ»(2) .
فرمود حضرت صادق عليه السلام : «وقتى كه بيرون آورد خداوند مؤمن را از قبرش ، خارج شود با او مثالى كه پيش پيش او مى رود ؛ هر جا كه آن مؤمن وحشتى از وحشت هاى روز قيامت را ببيند ، آن مثال به او گويد : "ترسناك مباش و اندوهناك مشو
ص: 484
و بشارت باد تو را به سرور و كرامت از خداى عزّوجلّ ." تا بايستد در محضر حق تعالى ؛ [پس] محاسبه فرمايد او را حسابى آسان و فرمان دهد او را به بهشت ، و آن مثال پيش اوست . پس مى گويد به او آن مؤمن : "خداوند رحمت كند تو را ؛ تو خوب كسى بودى كه با من خارج شدى از قبر ؛ و هميشه مرا بشارت به سرور و كرامت از جانب حق دادى تا آن كه ديدم آن را . تو كيستى؟" مى گويد : "من آن سرورى هستم كه داخل كردى او را بر برادر مؤمنت در دنيا ، خلق فرمود خداى تعالى مرا از آن تا بشارت دهم تو را"» .
و در اين حديث شريف نيز دلالت واضحه است بر تمثّل و تجسّم اعمال در نشئۀ آخرت ؛ چنانچه شيخ اجل ، بهاءالدين - قدّس سرّه - نيز فرموده در ذيل همين حديث شريف كه :
«بعض اخبار دلالت مى كند بر تجسّم اعتقادات نيز . پس ، اعمال صحيحه و اعتقادات صحيحه به صور نورانيۀ نيكومنظرى ظاهر مى شوند كه باعث مى شوند كمال سرور و ابتهاج را از براى صاحبشان . و اعمال سيّئه و اعتقادات باطله ظاهر مى شوند به شكل صور ظلمانيۀ مستقبحه كه باعث مى شوند براى صاحبشان غايت اندوه دردناكى را . چنانچه جماعتى از مفسرين گفته اند در ذيل آيۀ شريفۀ (يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَمَا عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَبَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً)(1) . و ارشاد مى كند ما را به سوى اين معنا قول خداى تعالى : (يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتَاتاً لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ)(2) الآيه . و كسانى كه در آيۀ شريفه تقدير قائل شدند و گفته اند : لِيُرَوْا جَزاءَ أعْمالِهِمْ ، و ضمير «يَرهُ» را به عمل برنگرداندند ، دور افتادند از حق»(3) ، انتهى كلامُه مترجماً رُفِعَ مقامُهُ الشريف .
و در اين مقام كلام غريبى از بعض محدّثين جليل صادر شده است(4) كه ذكر نكردن
ص: 485
آن اولى است . و آن ناشى از آن است كه گمان كردند منافات مى باشد بين قول به تجسّم اعمال و قول به معاد جسمانى ؛ با اين كه اين مطلب مؤكِّد آن است . و كلمۀ «تمثّل» كه در اين حديث شريف است مثل تمثّلى است كه در قول خداى تعالى است : (فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيّاً)(1) كه حقيقتاً به صورت جسمانيت متمثّل مى شود ، نه آن كه خيال و گمان باشد و مثل خواب باشد . در هر صورت صرف كردن امثال اين آيات و روايات را از ظاهر خود ، با آن كه مطابق برهان قوى است كه در محل خود مقرر است(2) ، به مجرد آن كه به عقل ما درست نمى آيد و مطابق با مذهب حكما و فلاسفه است ، مستحسن نيست . بهترين امور تسليم در محضر قدس كبرياى حق و اولياى معصومين است .
پس ، معلوم شد كه هر عملى كه مقبول درگاه مقدس حق شد ، صورت بهيّۀ حسنه دارد به تناسب خود از حور و قصور و جنّات عاليات و انهار جاريات . و هيچ موجودى در صفحۀ وجود متحقق نشود كه از روى جزاف ، بلكه ارتباطات عقليه در كار است كه كشف آنها را جز كمل اوليا كسى نتواند كرد . و مطلب على الاجمال تحت ميزان عقلى و برهان حكمى است .
پس از آن كه معلوم شد حيات عالم آخرت و زندگانى و لذات آن عالم بسته است به اعمالى كه صورت كماليۀ آنها بدان عالم منتقل مى شود و آن اعمال عباداتى است كه به كشف تامّ محمدى - صلّى اللّه عليه و آله - اهل اين ملت اطلاع بر آن پيدا كردند و كمال و حسن اعمال به نيّات و اقبال قلب و حفظ حدود است و اگر عملى فاقد اين امور يا بعض آن باشد از درجۀ اعتبار ساقط بلكه داراى صورت زشت مشوّه است كه انسان در عالم ديگر به آن مى رسد ، چنانچه از راه اخبار و آثار معلوم شد ، پس بر هر انسان مؤمن به عالم غيب و اخبار انبيا و اوليا و اهل معرفت و علاقه مند به حيات ابدى و زندگانى جاويدان لازم است كه با هر زحمتى و رياضتى هست اصلاح اعمال خود را بنمايد . و پس از آن كه ظاهر و صورت آنها مطابق قواعد اجتهاديه يا رأى فقها - رضوان اللّه
ص: 486
عليهم - گرديد ، به اصلاح سيرت و باطن آنها كوشد ؛ و هر قدر مى تواند جديت كند كه لااقل واجبات را با حضور قلب بياورد و اصلاح نقايص آنها را نيز با نوافل كند ؛ چنانچه در احاديث شريفه است كه نوافل جبران فرائض را مى كند و سبب قبول آنها مى شود .
فِي العِلَل بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «إِنَّمَا جُعِلَتِ النَّافِلَةُ لِيَتِمَّ بِهَا مَا يَفْسُدُ مِنَ الْفَرِيضَةِ»(1) .
وَرَوَى الشَّيْخُ ، قُدِّس سِرّه ، بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ ، قَالَ : قَالَ أَبُو عَبْدِاللّه ، عليه السلام : «يُرْفَعُ لِلرَّجُلِ مِنَ الصَّلاَةِ رُبُعُهَا أَوْ ثُمُنُهَا أَوْ نِصْفُهَا أَوْ أَكْثَرُ بِقَدْرِ مَا سَهَا(2) ؛ وَلَكِنَّ اللّه َ تَعَالَى يُتِمُّ ذَلِكَ بِالنَّوَافِلِ»(3) .
حضرت صادق - عليه السلام - فرمود : «بالا مى رود براى مرد از نماز چهار يك يا هشت يك يا نصفش ، يا بيشتر به قدرى كه سهو نموده ؛ ولى خداى تعالى تمام كند آن را به نافله ها» .
و از اين قبيل روايت بسيار است . و معلوم است ماها خالى از سهو و نسيان و اختلال حواسّ و ديگر امور منافى با نماز يا كمال آن نيستيم ، و خداى تعالى به لطف كامل خود نوافل را قرار داده تا جبران نقايص آن را بنماييم . و البته لازم است حتى الامكان غفلت از اين امر نكنيم و نوافل را ترك ننماييم .
در هر حال اى عزيز ، قدرى از حال غفلت بيدار شو و در امر خود تفكر كن و صفحۀ
ص: 487
اعمال خود را نگاه كن . بترس از آن كه اعمالى را كه به خيال خودت عمل صالح است ، از قبيل نماز و روزه و حج و غير آن ، خود اينها اسباب گرفتارى و ذلتت شوند در آن عالم ؛ پس ، حساب خودت را در اين عالم تا فرصت دارى بكش و خودت ميزان اعمالت را بر پا كن و در ميزان شريعت و ولايت اهل بيت اعمال خود را بسنج ، و صحت و فساد و كمال و نقص آن را معلوم كن و آنها را جبران كن تا فرصت هست و مهلت دارى . و اگر در اين جا خود را محاسبه نكنى و حساب خودت را درست نكنى ، در آن جا كه به حسابت رسيدگى مى شود و ميزان اعمال بر پا مى شود مبتلا به مصيبت هاى بزرگ مى شوى . بترس از ميزان عدل الهى ، و به هيچ چيز مغرور مباش و جدّ و جهد را از دست مده . و قدرى به صحيفۀ اعمال اهل بيت پيغمبر - صلوات اللّه عليهم - كه معصوم از گناه و خطا بودند مراجعه كن و تفكر در آنها كن . ببين چقدر كار سخت است و راه تاريك و باريك اكنون ملاحظۀ اين حديث شريف بكن و حديث مفصل را از اين مجمل بخوان :
عَنْ فَخْرِ الطائِفَةِ وَسِنادِها وذُخْرِها وَعِمادِها ، مُحَمَّدِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ النُّعْمَانِ الْمُفِيدِ - رِضوان اللّه عليه - فِي الإرْشَاد : عَنْ سَعِيدِ بْنِ كُلْثُومٍ ، عَنِ الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ - عَليهما السلام - قَالَ : «وَاللّه ، مَا أَكَلَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ - عليه السلام - مِنَ الدُّنْيَا حَرَاماً قَطُّ حَتَّى مَضَى لِسَبِيلِهِ ، وَمَا عَرَضَ لَهُ أَمْرَانِ كِلاَهُمَا لِلَّهِ رِضاً إِلاَّ أَخَذَ بِأَشَدِّهِمَا عَلَيْهِ فِي بَدَنِهِ (خ ل : دينه) ، وَمَا نَزَلَتْ بِرَسُولِ اللّه ِ ، صلّى اللّه عليه وآله ، نَازِلَةٌ قَطُّ إِلاَّ دَعَاهُ ثِقَةً بِهِ ، وَمَا أَطَاقَ أَحَدٌ عَمَلَ رَسُولِ اللّه ِ ، صلّى اللّه عليه وآله ، مِنْ هَذِهِ الأُمَّةِ غَيْرُهُ ، وَإِنْ كَانَ لَيَعْمَلُ عَمَلَ وَجِلٍ كَانَ وَجْهُهُ بَيْنَ الْجَنَّةِ وَالنَّارِ يَرْجُو ثَوَابَ هَذِهِ . وَيَخَافُ عِقَابَ هَذِهِ . وَلَقَدْ أَعْتَقَ مِنْ مَالِهِ أَلْفَ مَمْلُوكٍ فِي طَلَبِ وَجْهِ اللّه ِ وَالنَّجَاةِ مِنَ النَّارِ مِمَّا كَدَّ بِيَدَيْهِ وَرَشَحَ مِنْهُ جَبِينُهُ . وَإِنَّهُ كَانَ لَيَقُوتُ أَهْلَه ُ بِالزَّيْتِ وَالْخَلِّ وَالْعَجْوَةِ ؛ وَمَا كَانَ لِبَاسُهُ إِلاَّ كَرَابِيسَ ؛ إِذَا فَضَلَ شَيْءٌ عَنْ يَدِهِ ، دَعَا بِالْجَلَمِ فَقَصَّهُ . وَمَا أَشْبَهَهُ مِنْ وُلْدِهِ وَلاَ أَهْلِ بَيْتِهِ أَحَدٌ أَقْرَبُ شَبَهاً بِهِ فِي لِبَاسِهِ وَفِقْهِهِ مِنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عليهما السلام . وَلَقَدْ دَخَلَ أَبُو جَعْفَرٍ - عليه السلام - ابْنُهُ عَلَيْهِ فَإِذاً هُوَ قَدْ بَلَغَ مِنَ الْعِبَادَةِ مَا لَمْ يَبْلُغْهُ أَحَدٌ : فَرَآهُ قَدِ اصْفَرَّ لَوْنُهُ مِنَ السَّهَرِ وَرَمَضَت عَيْنَاهُ مِنَ الْبُكَاءِ وَدَبِرَتْ جَبْهَتُهُ وَانْخَرَمَ أَنْفُهُ مِنَ السُّجُودِ وَوَرِمَتْ سَاقَاهُ وَقَدَمَاهُ مِنَ الْقِيَامِ فِي الصَّلاَةِ . وَقَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ، عليه
ص: 488
السلام : فَلَمْ أَمْلِكْ حِينَ رَأَيْتُهُ بِتِلْكَ الْحَالِ الْبُكَاءَ ، فَبَكَيْتُ رَحْمَةً لَهُ فَإِذَا هُوَ يُفَكِّرُ ، فَالْتَفَتَ إِلَيَّ بَعْدَ هُنَيْهَةٍ مِنْ دُخُولِي ، فَقَالَ : يَا بُنَيَّ ، أَعْطِنِي بَعْضَ تِلْكَ الصُّحُفِ الَّتِي فِيهَا عِبَادَةُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ ، عليه السلام . فَأَعْطَيْتُهُ . فَقَرَأَ فِيهَا شَيْئاً يَسِيراً ، ثُمَّ تَرَكَهَا مِنْ يَدِهِ تَضَجُّراً ، وَقَالَ : مَنْ يَقْوَى [عَلَى] عِبَادَة عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عليه السلام»(1) .
«فرمود حضرت صادق عليه السلام : "به خدا قسم نخورد علىّ بن ابى طالب - عليه السلام - هرگز از دنيا حرامى تا از دنيا رفت ، و عرضه نشد بر او دو امرى كه رضاى خداوند در آنها بود مگر آن كه آنچه شديدتر بود بر بدنش اختيار فرمود ، و نازل نشد بر رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - شدتى هرگز مگر آن كه آن بزرگوار [او] را خواند براى اطمينانى كه به او داشت ، و هيچ كس در اين امّتْ عملِ رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - را طاقت نداشت غير از او ، همانا عمل مى كرد عملِ شخصِ ترسناك ؛ گويى بين بهشت و دوزخ بود ، اميد ثواب اين را و ترس عِقاب آن را داشت . و هر آينه آزاد فرمود از مال [خود] هزار بنده در راه خدا و نجات از آتش ، بندگانى كه با زحمت دست و عرق پيشانى تحصيل فرموده بود . و همانا قوت اهل بيتش را زَيت و سركه و خرما قرار داده بود ؛ و نبود لباسش مگر كرباس ؛ و اگر آستين مباركش بلند مى آمد قيچى مى طلبيد و آن را قطع مى فرمود ." و هيچ كس شبيه تر نبود به او در اولاد گرامش از على بن الحسين علیه السلام در فقه و لباس . هر آينه وارد شد بر او حضرت باقر - عليه السلام - پسرش . پس ديد او را كه رسيده است از عبادت به حدى كه نرسيده است احدى ديگر : رنگش از بيدارى شب زرد شده ، و سوخته شده بود چشمانش از گريه ، و مجروح شده بود جبهۀ مباركش ، و پاره شده بود بينى او از سجود ، و ورم كرده بود ساق ها و قدمهايش از ايستادن در نماز . و فرمود حضرت باقر - عليه السلام - نتوانستم خوددارى كنم از گريه وقتى كه او را بدين حال ديدم ؛ پس گريه كردم براى ترحم به او ، و آن حضرت مشغول تفكر بود . پس توجه فرمود به من بعد از لحظه اى از داخل شدن من ، و فرمود : "اى
ص: 489
فرزند ، به من بده بعضى از آن صحيفه هايى را كه عبادت على بن ابى طالب - عليه السلام - در آن است ." پس دادم به او . و قرائت فرمود در آن چيز كمى . پس از آن رها كرد آن را از دست مباركش با حال انضجار و غصّه و فرمود : "كى قوّت عبادت على بن أبى طالب - عليه السلام - را دارد؟"»
وَعَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ، عليه السلام : «كَانَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ - عليهماالسلام - يُصَلِّي فِي الْيَوْمِ وَاللَّيْلَةِ أَلْفَ رَكْعَةٍ ، وَكَانَتِ الرِّيحُ تُمِيلُهُ مِثْلَ السُّنْبُلَةِ»(1) .
«فرمود حضرت باقر عليه السلام : جناب على بن الحسين - عليهماالسلام - در شب و روز هزار ركعت نماز مى خواند ، و باد او را مى جنبانيد مثل خوشه» .
عزيزم ، قدرى تفكر كن در اين احاديث شريفه ، ببين حضرت باقر - عليه السلام - امام معصوم ، از شدت عبادت پدر بزرگوارش و حالت عبادتش گريه كرد . و حضرت سجّاد - عليه السلام - با آن شدت مواظبت و كمال عبادت آن حالش بود كه از صحيفۀ على بن ابى طالب - عليه السلام - چيز كمى خواند و اظهار عجز كرد! البته همه عاجزند از عبادت مولى الموالى ، و همۀ رعيت عاجزند از عبادت معصومين ، ولى نبايد انسان كه از مقام عالى باز ماند يكسره رها كند .
بايد دانست كه اين عبادت - نعوذ باللّه - عبث نبوده ، بلكه راه خطرناك و طريق باريك است . و عَقَبات موت و قيامت مشكل است كه اين طور اهل معارف حقيقيه عجز و الحاح مى كردند . اين سست انگارى ما از ضعف ايمان و سستى عقيده است و از جهل و نادانى است .
بارالها! تو از سريرۀ بندگان آگاهى و قصور و تقصير ما را مطلعى و ضعف و ناتوانى ما را مى دانى ، تو ما را به رحمت خود غرق كردى پيش از آن كه از تو سؤالى كنيم ، نعمت هاى تو ابتدايى و تفضل هاى تو بى سابقۀ سؤال و استعداد است ، ما اكنون معترف به تقصير خود هستيم ، كفران نعم غير متناهيۀ تو كرديم و خود را مستحق
ص: 490
عذاب اليم و دخول جحيم مى دانيم ؛ و پيش خود چيزى سراغ نداريم و وسيله اى در دست نداريم جز آن كه تو خود را معرفى كردى به لسان انبيا به تفضل و ترحم و سعۀ جود و رحمت ، و ما تو را بدين صفت شناختيم به قدر استعداد خود ؛ تو با مشتى خاك چه مى كنى؟! جز رحمت و تفضل! أَيْنَ رَحْمَتُكَ الْواسِعَةُ؟ أَيْنَ أَياديكَ الشّامِلَةُ؟ أَيْنَ فَضْلُكَ الْعَميمُ؟ أَيْنَ كَرَمُكَ يا كَريمُ؟(1)
ببايد دانست كه غِنا از اوصاف كماليۀ نفس است ؛ بلكه از صفات كماليۀ موجود بما أَنّه موجود است ، و از اين جهت غِنا از صفات ذاتيۀ ذات مقدس حق - جَلَّ و علا - است . و ثروتمندى و مالدارى موجب غناى نفسانى نيست ، بلكه توان گفت كسانى كه غناى نفسانى ندارند ، به داشتن مال و منال و ثروت حرص و آزشان افزون گردد و نيازمندتر گردند . و چون در غير پيشگاه مقدس حق - جلَّ جلاله - كه غنىّ بالذات مى باشد ، غناى حقيقى پيدا نمى شود و ساير موجودات از بسيط خاك تا ذروۀ افلاك و از هيولاى اُولى تا جبروت اعلى فقرا و نيازمندان اند ، از اين جهت هر چه وجهۀ قلب به غير حق باشد و هر چه توجه باطن به تعمير مُلك و عمارت دنيا باشد ، افتقار و احتياج روزافزون شود . اما افتقار قلبى و روحى كه پر معلوم است ، زيرا كه نفسِ علاقه مندى و تعلقْ افتقار است . و اما افتقار خارجى ، كه آن نيز مؤكِّد افتقار قلبى است ، نيز بيشتر باشد ؛ زيرا كه هيچ كس به خودى خود نتواند قيام به ادارۀ امور خويشتن كند ، پس در اين امر احتياج به غير افتد . و ارباب ثروت در ظاهر گرچه بى نياز قلمداد شوند ، ولى با نظر دقيق معلوم شود كه به مقدار ازدياد ثروت احتياجشان افزون گردد و نيازمندى زيادت شود .
ص: 491
پس ، ثروتمندان فقرايى هستند در صورت اغنيا ، و نيازمندانى هستند در لباس بى نيازان .
و هرچه وجهۀ قلب به تدبير امور و تعمير دنيا بيشتر شد و علاقه افزون گرديد ، غبار ذلت و مسكنت بر او بيشتر ريزد و ظلمت مذلت و احتياج زيادتر آن را فراگيرد . و بالعكس ، اگر كسى پشت پا بر علاقه مندى دنيا زد و روى دل و وجهۀ قلب را متوجه به غنىّ على الاطلاق كرد و ايمان آورد به فقر ذاتى موجودات و فهميد كه هيچ يك از موجودات از خود چيزى ندارند و هيچ قدرت و عزت و سلطنتى نيست مگر در پيشگاه مقدس حق و به گوش دل از هاتف ملكوتى و لسان غيبى شنيد كريمۀ (يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللّه ِ وَاللّه ُ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ)(1) ، آن وقت مستغنى از دو عالم شود ، و به طورى قلبش بى نياز شود كه ملك سليمان در نظرش به پشيزى نيايد ؛ اگر كليد خزائن ارض را به او تقديم كنند اعتنا نكند . چنانچه در حديث وارد است كه جبرئيل كليد خزائن ارض را
براى خاتم النبيّين - صلّى اللّه عليه و آله - آورد از جانب حق تعالى ، و آن حضرت تواضع فرمود و قبول نكرد و فقر را فخر خود دانست(2) . و جناب امير المؤمنين - عليه السلام - فرمايد به ابن عبّاس كه «اين دنياى شما در نظر من [پست] تر است از اين كفش پر وصله»(3) . و جناب على بن الحسين - عليهماالسلام - فرمايد : «من تأنُّف مى كنم كه دنيا را از خالق دنيا بخواهم ، چه رسد كه [از] مخلوق مثل خودم بخواهم»(4) .
ص: 492
و در سلسلۀ رعيت ، نجم الدين كبرى(1) مى گويد - پس از قسم هاى غليظ و شديد - كه اگر مال و منال دنيا و بهشت و حور و قصور آخرت را به من بدهند و مجالست با اغنيا را منضم به آن كنند ، و اگر شقاوت دنيا و آخرت را به من دهند و مجالست با فقرا را منضم به آن كنند ، و مرا مخيّر كنند ، اختيار مجالست با فقرا مى كنم و عار مجالست با اغنيا را به خود نمى خرم ؛ وَالنّارُ خَيْرٌ مِنَ الْعارِ(2) .
آرى ، آنها دانند كه توجه به خزائن دنيا و مال و منال آن و مجالست با اهل آن چه كدورت و ظلمتى در قلب ايجاد كند ؛ و اراده را چطور ضعيف كند و ناچيز نمايد ؛ و قلب را نيازمند و فقير نمايد و از توجه به نقطۀ مركزيۀ كامل على الاطلاق غافل نمايد . ولى وقتى دل را به صاحب دل و خانه را به صاحبش تسليم نمودى و خود در آن تصرفى نكردى و اعراض از غير او كردى و خانه را به دست غاصب ندادى ، خود صاحب خانه در آن تجلى مى كند . و البته تجلى غنىّ مطلق غناى مطلق آورد و دل را غرق درياى عزت و غنا نمايد و قلب مملو از بى نيازى شود : (وَللّه ِِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ)(3) . و ادارۀ امور را خود صاحب خانه فرمايد و انسان را به امر خود واگذار نفرمايد و خود متصرف در جميع امور عبد شود ؛ بلكه خود او سمع و بصر و دست و پاى او شود ؛ و نتيجۀ قرب نوافل پيدا شود ؛ چنانچه در حديث وارد است :
كافى بِإسْنادِهِ عَنْ أَبي جَعْفَرٍ - عليه السلام - في حَديثٍ : «.. . وَإِنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّهُ ؛ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ ، كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ ، وَبَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ ، وَلِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ ، وَيَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا .. .»(4) الحديث .
ص: 493
پس ، فقر و فاقۀ عبد بكلى سدّ شود و از دو عالم بى نياز گردد . و البته در اين تجلى خوف از تمام موجودات از او مرتفع شود ، و خوف حق تعالى جايگزين آن گردد و عظمت و حشمت حق سراسر قلب را فرا گيرد و از براى غير حق عظمت و حشمت و تصرف نبيند ، و حقيقت لا مُؤَثِّرَ في الوُجودِ إلاّ اللّه را به قلب دريابد .
و در اين حديث شريف(1) اشاره به بعض اين معانى فرموده كه فرمايد : «تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي أَمْلَأ قَلْبَكَ غِنىً .. .» الحديث . و اين فراغت قلب براى عبادت كم كم انسان را ممكن است منتهى كند به اعلى مراتب حضور قلب براى عبادت .
اين آثارى است كه شمّه اى از آن ذكر شد . اگر دل از اشتغال به حق و فراغت براى توجه به او منصرف گرديد ، اين غفلت سرمايۀ تمام شقاوت ها و سرچشمۀ تمام نقايص و اُمّ الامراض قلوب است .
پس كدورت و ظلمتى به واسطۀ اين غفلت دل را فراگيرد و حجاب هاى غليظى بين قلب و حق واقع شود كه نور هدايت در آن راه نيابد و از توفيقات الهيه محروم گردد ، و يكسره دل متوجه دنيا و تعمير بطن و فرج شود و در حجاب انّيّت و اَنانيّت فرو رود و نفس سرخود شود و خود به قدم انانيّت حركت كند ، و ذُلّ ذاتى و فقر حقيقى آن ظاهر گردد ، و در تمام حركات و سكنات بُعد از پيشگاه حق پيدا كند و يكسره خذلان شامل حالش گردد .
چنانچه در حديث شريف از بعض اين معانى تعبير فرموده كه «قلبت را از اشتغال به دنيا مملو مى كنم و سدّ فقر و فاقه آن را نمى فرمايم و عنان امورت را به سر خودت مى اندازم» .
ص: 494
و ببايد دانست كه مقصود از اين ايكال امر به سوى عبد ، نه تفويض به سوى او است ؛ زيرا كه اين در مشرب عرفان و مسلك برهان و مذهب حق امرى است ممتنع و باطل . هيچ موجودى از تصرف حق و حيطۀ تصرف و قدرت آن ذات مقدس خارج نشود و امرش به خودش در تصرف امور موكول نگردد ؛ لكن چون بنده منصرف از حق و متوجه به اشتغال به دنيا شد ، طبيعت در او حكم فرما شود و انانيّت در او غالب آيد و
وجهۀ خودبينى و خودخواهى و خودپرستى در او كارگر شود ؛ و از اين معنا تعبير به ايكال امر به عبد شود . و اما بنده اى كه وجهۀ قلبش بسوى حق و ملكوت اعلى است و قلبش را سراسر نور حق فرو گرفته ، ناچار تصرفاتش حقّانى ، بلكه در بعض مراحل وجودش حقّانى شود ؛ چنانچه در حديث شريف كافى كه شمّه اى از قرب نوافل را بيان فرموده اشاره به بعضى از اين مقامات فرموده ؛(1) وَاللّه الْعالِمُ .
ص: 495
ص: 496
حديث بيست و هشتم [ لقاء اللّه ]
الحديث الثامن والعشرون : بِالسَنَدِ المُتَّصِلِ إلى ثِقَهِ الإسْلامِ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الْكُلَينيِّ - رحمه اللّه - عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ ؛ وَالْحُسَيْنِ بْنِ سَعيدٍ جَمِيعاً ، عَنِ الْقَاسِمِ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنْ عَبْدِالصَّمَدِ بْنِ بَشِيرٍ ، عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِهِ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : قُلْتُ : أَصْلَحَكَ اللّه ُ ، مَنْ أَحَبَّ لِقَاءَ اللّه ِ ، أَحَبَّ اللّه ُ لِقَاءَهُ؟ وَمَنْ أَبْغَضَ لِقَاءَ اللّه ِ ، أَبْغَضَ اللّه ُ لِقَاءَهُ؟ قَالَ : «نَعَمْ» . قُلْتُ : فَوَ اللّه ِ ، إِنَّا لَنَكْرَهُ الْمَوْتَ . فَقَالَ : «لَيْسَ ذَلِكَ حَيْثُ تَذْهَبُ . إِنَّمَا ذَلِكَ عِنْدَ الْمُعَايَنَةِ : إِذَا رَأَى مَا يُحِبُّ ، فَلَيْسَ شَيْءٌ أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ أَنْ يَتَقَدَّمَ عَلَى اللّه وَاللّه ُ تَعَالَى يُحِبُّ لِقَاءَهُ ، وَهُوَ يُحِبُّ لِقَاءَ اللّه ِ [حِينَئِذٍ] . وَإِذَا رَأَى مَا يَكْرَهُ ، فَلَيْسَ شَيْءٌ أَبْغَضَ [إِلَيْهِ] مِنْ لِقَاءِ اللّه ِ ، وَاللّه ُ يُبْغِضُ لِقَاءَهُ»(1) .
ترجمه : راوى گفت : «گفتم به حضرت صادق عليه السلام : "أَصْلَحَكَ اللّه ، كسى كه دوست داشته باشد ديدار خداوند را ، دوست دارد خداوند ديدار او را؟ و كسى كه خشمناك باشد از ديدار خدا ، خشم آيد خداوند را ديدار او؟" فرمود : "آرى ." عرض كردم : "به خدا قسم همانا ما كراهت داريم از مردن ." فرمود : "چنين نيست كه تو گمان كردى . اين در وقت ديدار مرگ است : وقتى كه ديد آنچه را كه دوست دارد ، نيست چيزى محبوب تر پيش او از ورود بر خداى تعالى ؛ و خداى تعالى دوست مى دارد ديدار او را ، و
ص: 497
او دوست مى دارد ديدار خدا را در اين هنگام . و وقتى ببيند چيزى را كه كراهت دارد ، پس نيست چيزى مبغوض تر پيش او از ديدار خدا ؛ و خداوند خشم دارد ديدار او را"» .
شرح : أَصْلَحَكَ اللّه دعاى خير است . و در دعا لازم نيست كه طرف فاقد مضمون آن باشد ، بلكه آن متعارف است گرچه مضمون حاصل باشد . پس دعاى به حضرت صادق - عليه السلام - به صلاح و سَداد ، خارج از ميزان تعارف نيست ؛ چنانچه «غَفَرَ اللّه لَكَ» و «عَفا اللّه عَنْكَ» نيز نسبت به آن ذوات مقدسه صحيح است . و بعضى آيۀ شريفه : (لِيَغْفِرَ لَكَ اللّه ُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ)(1) را محمول به همين نمودند و گفته اند : در قوّۀ آن است كه بفرمايد : غَفَرَ اللّه لَكَ(2) . و لازم نيست حصول مضمون ملحوظ باشد . گرچه اين در آيۀ شريفه بعيد است . و ما در شرح يكى از احاديث سابقه بيان آن را كرديم(3) . ولى اصل اين مطلب كه در اين انشائات حصول مضمون به حسب واقع غالباً ملحوظ نيست صحيح است .
لقاء ، به فتح لام و كسر آن ، مصدر «لَقِيَ» بر وزن «رَضِيَ» مى باشد ؛ چنانچه لِقاءَةً و لِقايَةً و لِقيّاً و لِقْياناً و لِقْيانَةً ، به كسر لام همه ، و لُقيّاً و لُقىً و لُقْياناً و لُقْيَةً و لُقْيانَةً به ضمّ لام همه ، مصدر آن هستند ، و به معنى رؤيت و ديدارند(4) . و پس از اين بيان معنى «لقاءاللّه» مى آيد به مقدار تناسب اين اوراق .
و أَبْغَضَ از باب «افعال» است . و «بَغُضَ» - چون كَرُمَ وَنَصَرَ وَفَرِحَ - بَغاضَةً ، فهو بَغيضٌ ، ضد حبّ است ؛ و «بغْضَة وبَغْضاء» شدت آن است(5) . بالجمله ، حبّ و بغض از صفات نفسانيه است متقابل با هم . و حقيقت آنها وجداناً واضح است ، چون ساير وجدانيات و صفات نفسانيه كه حقايق ذاتياتشان واضح تر است از شرح مفهوم آنها . و بيان آن كه نسبت حبّ و بغض به ذات مقدس حق با چه اعتبار
ص: 498
صحيح است بيايد ان شاء اللّه .
قوله : إنّا لَنَكْرَهُ الْمَوْتَ چون راوى موت را ملازم با لقاءاللّه تصور كرد ، يا مقصودش از لقاءاللّه نفس موت [بود] ، از اين جهت كراهت از موت را كراهت لقاءاللّه تصور كرد و اين سؤال را كرد . و حضرت جواب داد كه مطلق كراهت ميزان نيست ؛ بلكه وقت مردن كه مشاهدۀ آثار ملكوت و عوالم ديگر مى شود ميزان است .
قوله : «لَيْسَ ذلِك حَيْثُ تَذْهَبُ» اين جمله تعبير مطابق با خود در فارسى ندارد ؛ بلكه تعبير فارسى در اين مقام اين است كه گمانم رفت . يا گمان كردم . يا ذهنم رفت . و غير آن . و مقصود از اين تعبير عربى هم ذَهاب وَهم است . و در عربى اين طور تعبير بسيار است . بلكه تعبير متعارفِ «ذَهاب» و مشتقات آن ، ذَهاب «وَهم» و «عقيده» ، و امثال آنست(1) ؛ چنانچه «مَذهب» نيز به همين معناست . و اين مبنى بر استعاره است ؛ زيرا كه مأخوذ از ذهاب عينى و خارجى است .
قوله : «عِندَ المُعايَنَةِ» [معاينه] مصدر «مفاعله» است . و عَايَنْتُ الشَّيءَ عِيَاناً ، إِذَا رَأَيْتَهُ بِعَينِكَ(2) . و وقت احتضار و مرگ را «معاينه» گويند ، براى آن كه آثار آن عالم را بالعيان مشاهده مى كند و چشم غيبى ملكوتى گشاده شود و شمّه اى از احوال ملكوت بر او كشف شود و معاينۀ بعض آثار و اعمال و احوال خويش را مى كند .
و بيان آن چه در حديث شريف به تناسب محتاج به ذكر است در ضمن چند فصل مى نماييم . وَعَلَى اللّه التّكلانُ .
بدان كه آيات و اخبار در «لقاءاللّه» چه صراحتاً و چه كنايتاً و اشارتاً بسيار است ، و اين مختصر گنجايش تفصيل و ذكر آنها را ندارد ؛ ولى مختصر اشاره به بعض آنها
ص: 499
مى نماييم . و اگر كسى تفصيل بيشتر بخواهد به رسالۀ لقاءاللّه مرحوم عارف باللّه ، حاج ميرزا جواد تبريزى(1) - قدّس سرّه - رجوع كند كه اخبار در اين باب را تا اندازه اى جمع كرده است .
بدان كه بعضى از علما و مفسرين كه به كلى سدّ طريق لقاءاللّه را نمودند و انكار مشاهدات عينيه و تجليات ذاتيه و اسمائيه را نمودند - به گمان آن كه ذات مقدس را تنزيه كنند - تمام آيات و اخبار لقاءاللّه را حمل بر لقاء يوم آخرت و لقاء جزاء و ثواب و عقاب نمودند(2) . و اين حمل نسبت به مطلق لقاء و بعض آيات و اخبار گرچه خيلى بعيد نيست ، ولى نسبت به بعض ادعيۀ معتبره و روايات در كتب معتبره و بعض روايات مشهوره ، كه علماى بزرگ به آنها استشهاد كردند ، بسيار حمل بارد بعيدى است .
و ببايد دانست كه مقصود آنان كه راهى براى لقاءاللّه و مشاهدۀ جمال و جلال حق باز گذاشته اند اين نيست كه اِكتناه ذات مقدس جايز است ؛ يا در علم حضورى و مشاهدۀ عينى روحانى احاطه بر آن ذات محيط على الاطلاق ممكن است ؛ بلكه امتناع اكتناه در علم كلى و به قدم تفكر ، و احاطه در عرفان شهودى و قدم بصيرت ، از امور برهانيه و مورد اتفاق جميع عقلا و ارباب معارف و قلوب است(3) . لكن آنها كه مدعى اين مقام هستند گويند : پس از تقواى تامّ تمام و اعراض كلى قلب از جميع عوالم و رفض نشأتَين و قدم بر فرق اِنّيّت و اَنانيت گذاشتن و توجه تامّ و اقبال كلى به حق و اسماء و صفات آن ذات مقدس كردن و مستغرق عشق و حبّ ذات مقدس شدن و ارتياضات قلبيه كشيدن ،
ص: 500
يك صفاى قلبى از براى سالك پيدا شود كه مورد تجليات اسمائيه و صفاتيه گردد ، و حجاب هاى غليظى كه بين عبد و اسماء و صفات بود خرق شود ، و فانى در اسماء و صفات گردد ، و متعلق به عز قدس و جلال شود و تدلّى تامّ ذاتى پيدا كند ؛ و در اين حال ، بين روح مقدس سالك و حق حجابى جز اسماء و صفات نيست .
و از براى بعضى از ارباب سلوك ممكن است حجاب نورى اسمائى و صفاتى نيز خرق گردد ، و به تجليات ذاتى غيبى نائل شود و خود را متعلق و متدلّى به ذات مقدس ببيند ؛ و در اين مشاهده ، احاطۀ قيّومى حق و فناى ذاتى خود را شهود كند ، و بالعيان وجود خود و جميع موجودات را ظلّ حق ببيند ؛ و چنانچه برهاناً بين حق و مخلوق اوّل ، كه مجرد از جميع مواد و علايق است ، حجابى نيست ، بلكه [براى] مجردات مطلقاً حجاب نيست برهاناً ، همين طور اين قلبى كه در سعه و احاطه هم افق با موجودات مجرده شده ، بلكه قدم بر فرق آنها گذاشته ، حجابى نخواهد داشت . چنانچه در حديث شريف كافى و توحيد است : «إِنَّ رُوحَ الْمُؤمِنِ لَأَشَدُّ اتِّصَالاً بِرُوحِ اللّه ِ مِنِ اتِّصَالِ شُعَاعِ الشَّمْسِ بِهَا»(1) .
و در مناجات «شعبانيه» ، كه مقبول پيش علما و خود شهادت دهد كه از كلمات آن بزرگواران است ، عرض مى كند : «إِلَهِي ، هَبْ لِي كَمالَ الانْقِطاعِ إلَيْكَ ؛ وَأَنِرْ أَبْصارَ قُلوبِنا بِضِياءِ نَظَرِها إلَيْكَ حَتّى تَخْرِقَ أَبْصارُ الْقُلوبِ حُجُبَ النُّورِ ، فَتَصِلَ إلَى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ ، وَتَصيرَ أَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ . إلهي ، وَاجْعَلْني مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَكَ وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِكَ فَناجَيْتَهُ سِرّاً وَعَمِلَ لَكَ جَهْراً»(2) .
ص: 501
و در كتاب شريف الهى ، در حكايات معراج رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - چنين مى فرمايد : )ثُمَّ دَنَا فَتَدَلّى * فَكَانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى((1) . و اين مشاهدۀ حضوريۀ فنائيه منافات با برهان بر عدم اكتناه و احاطه و اخبار و آيات منزِّهه ندارد ، بلكه مؤيد و مؤكد آنهاست .
اكنون ببين آيا اين حمل هاى بعيدِ بارد چه لزومى دارد؟ آيا فرمايش حضرت امير - عليه السلام - را كه مى فرمايد : «فَهَبْني صَبَرْتُ عَلَى عَذابِكَ ، فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِراقِكَ»(2) . و آن سوز و گدازهاى اوليا را مى توان حمل كرد به حور و قصور؟! آيا كسانى كه مى فرمودند كه ما عبادت حق نمى كنيم براى خوف از جهنم و نه براى شوق بهشت ، بلكه عبادت احرار مى كنيم و خالص براى حق عبادت مى كنيم(3) ، باز ناله هاى فراق آنها را مى توان حمل كرد به فراق از بهشت و مأكولات و مشتهيات آن؟! هيهات! كه اين حرفى است بس ناهنجار و حملى است بسيار ناپسند . آيا آن تجليات جمال حق كه در شب معراج و آن محفلى كه احدى از موجودات را در آن راه نبود و جبرئيل امين وحى محرم آن اسرار نبود ، مى توان گفت : ارائۀ بهشت و قصرهاى مَشيد آن بوده ، و آن انوار عظمت و جلال ارائۀ نعم حق بوده؟ آيا آن تجلياتى كه در ادعيۀ معتبره وارد است براى انبياء - عليهم السلام - شده ، از قبيل نعم و مأكول و مشروب يا باغات و قصرها بوده؟!
افسوس! كه ما بيچاره هاى گرفتار حجاب ظلمانى طبيعت و بسته هاى زنجيرهاى آمال و اَمانى جز مطعومات و مشروبات و منكوحات و امثال اينها چيزى نمى فهميم ؛ و
ص: 502
اگر صاحب نظرى يا صاحب دلى بخواهد پرده از اين حجب را بردارد ، جز حمل بر غلط و خطا نكنيم . و تا در چاه ظلمانى عالم مُلك مسجونيم ، از معارف و مشاهدات اصحاب آن چيزى ادراك ننماييم . ولى اى عزيز ، اوليا را به خود قياس مكن و قلوب انبيا و اهل معارف را گمان مكن مثل قلوب ماست . دل هاى ما غبار توجه به دنيا و مشتهيات آن را دارد ، و آلودگى انغمار در شهوات نمى گذارد مرآت تجليات حق شود و مورد جلوۀ محبوب گردد .
البته با اين خودبينى و خودخواهى و خودپرستى بايد از تجليات حق تعالى و جمال و جلال او چيزى نفهميم ؛ بلكه كلمات اوليا و اهل معرفت را تكذيب كنيم . و اگر در ظاهر نيز تكذيب نكنيم ، در قلوب تكذيب آنها نماييم . و اگر راهى براى تكذيب نداشته باشيم ؛ مثل آن كه قائل به پيغمبر يا ائمۀ معصومين - عليهم السلام - باشيم ، باب تأويل و توجيه را مفتوح مى كنيم ؛ و بالجمله ، سدّ باب معرفت اللّه را مى كنيم . «مَا رَأَيْتُ شَيْئاً إلاّ وَرَأَيْتُ اللّه مَعَهُ وَقَبْلَهُ وَفِيهِ»(1) را حمل بر رؤيت آثار مى كنيم . «لَمْ أَعْبُدْ رَبّاً لَمْ أَرَهُ»(2) را به علم به مفاهيم كليه مثل علوم خود حمل مى نماييم! آيات لقاءاللّه را به لقاء روز جزا محمول مى داريم . «لِي مَعَ اللّه ِ حالَةٌ»(3) را به حالت رقّت قلب مثلاً حمل مى كنيم . «وَ ارْزُقْني النَّظَرَ إِلَى وَجْهِكَ الْكَريمِ»(4) و آن همه سوز و گدازهاى اوليا را از درد فراق ، به فراق حورالعين و طيور بهشتى حمل مى كنيم! و اين نيست جز اين كه چون ما مرد اين ميدان نيستيم و
ص: 503
جز حظ حيوانى و جسمانى چيز ديگر نمى فهميم ، همۀ معارف را منكر مى شويم . و از همۀ بدبختى ها بدتر اين انكار است كه باب جميع معارف را بر ما منسد مى كند و ما را از طلب باز مى دارد و به حدّ حيوانيت و بهيميت قانع مى كند ، و از عوالم غيب و انوار الهيه ما را محروم مى كند .
ما بيچاره ها كه از مشاهدات و تجليات به كلى محروميم از ايمان به اين معانى هم ، كه خود يك درجه از كمال نفسانى است و ممكن است ما را به جايى برساند ، دوريم . از مرتبۀ علم ، كه شايد بذر مشاهدات شود ، نيز فرار مى كنيم ، و چشم و گوش خود را به كلى مى بنديم و پنبۀ غفلت در گوش ها مى گذاريم كه مبادا حرف حق در آن وارد شود .
اگر يكى از حقايق را از لسان عارف شوريده يا سالك دلسوخته يا حكيم متألهى بشنويم ، چون سامعۀ ما تاب شنيدن آن ندارد و حبّ نفس مانع شود كه به قصور خود حمل كنيم ، فوراً او را مورد همه طور لعن و طعن و تكفير و تفسيقى قرار مى دهيم و از هيچ غيبت و تهمتى نسبت به او فروگذار نمى كنيم .
كتاب وقف مى كنيم و شرط استفاده از آن را قرار مى دهيم [كه] روزى صد مرتبه لعن به مرحوم ملا محسن فيض(1) كنند! جناب صدر المتألهين را ، كه سرآمد اهل توحيد است ، زنديق مى خوانيم و از هيچ گونه توهينى دربارۀ او دريغ نمى كنيم . از تمام كتاب هاى آن بزرگوار مختصر ميلى به مسلك تصوف ظاهر نشود - بلكه كتاب كسر أصنام الجاهلية في الردّ على الصوفية(2) نوشته - [با اين حال] او را صوفى بحت مى خوانيم.
ص: 504
كسانى كه معلوم الحال هستند و به لسان خدا و رسول - صلّى اللّه عليه و آله - ملعون اند مى گذاريم ، كسى [را] كه با صداى رسا داد ايمان به خدا و رسول و ائمۀ هدى - عليهم السلام - مى زند لعن مى كنيم! من خود مى دانم كه اين لعن و توهين ها به مقامات آنها ضررى نمى زند ، بلكه شايد به حسنات آنها افزايد و موجب ارتفاع درجات آنها گردد ، ولى اينها براى خود ماها ضرر دارد و چه بسا باشد كه باعث سلب توفيق و خذلان ما گردد .
شيخ عارف ما - روحى فداه - مى فرمود هيچ وقت لعن شخصى نكنيد ، گرچه به كافرى كه ندانيد از اين عالم [چگونه] منتقل شده مگر آن كه ولىّ معصومى از حال بعد از مردن او اطلاع دهد ، زيرا كه ممكن است در وقت مردن مؤمن شده باشد . پس لعن به عنوان كلى بكنيد .
يكى داراى چنين نفس قدسيه اى است كه راضى نمى شود به كسى كه در ظاهر كافر مرده توهين شود به احتمال آن كه شايد مؤمن شده باشد در دم مردن ، يكى هم مثل ما است! وَإلَى اللّه الْمُشْتَكى(1) كه واعظ شهر با آن كه اهل علم و فضل است در بالاى منبر در محضر علما و فضلا مى گفت : فلان ، با آن كه حكيم بود قرآن هم مى خواند(2)! اين به آن ماند كه گوييم : فلان با آن كه پيغمبر بود اعتقاد به مبدأ و معاد داشت!
من نيز چندان عقيده به علم فقط ندارم و علمى كه ايمان نياورد حجاب اكبر مى دانم ، ولى تا ورود در حجاب نباشد خرق آن نشود . علوم بذر مشاهدات است . گو كه ممكن است گاهى بى حجاب اصطلاحات و علوم به مقاماتى رسيد ، ولى اين از غير طريق عادى و خلاف سنت طبيعى است ، و نادر اتفاق مى افتد ؛ پس طريقۀ خداخواهى و خداجويى به آن است كه انسان در ابتداى امر وقتش را [صرف] مذاكرۀ حق كند ، و علم باللّه و اسماء و صفات آن ذات مقدس را از راه معمولى آن در خدمت مشايخ آن علم تحصيل كند ؛ و پس از آن ، به رياضات علمى و عملى معارف را وارد قلب كند كه البته نتيجه از آن
ص: 505
حاصل خواهد شد . و اگر اهل اصطلاحات نيست ، نتيجه حاصل تواند كرد از تذكر محبوب و اشتغال قلب و حال به آن ذات مقدس . البته اين اشتغال قلبى و توجه باطنى اسباب هدايت او شود و حق تعالى از او دستگيرى فرمايد ، و پرده اى از حجاب ها براى او بالا رود و از اين انكارهاى عاميانه قدرى تنزل كند ؛ و شايد با عنايات خاصۀ حق تعالى راهى به معارف پيدا كند . إنَّهُ وَليُّ النِّعَمِ .
از اين حديث شريف معلوم شود كه در وقت «معاينه» بر انسان برخى از مقامات و احوال خودش منكشف شود . و اين مطابق ضربى از برهان و موافق مكاشفات اصحاب كشف و عيان و موافق با اخبار و آثار ديگر نيز هست . انسان تا اشتغال به تعمير اين عالم دارد و وجهۀ قلبش به اين نشئه است و سكر طبيعت او را بيخود كرده و مخدرات شهوت و غضب او را تخدير نموده ، از صور اعمال و اخلاق خود بكلى محجوب است و از آثار آنها در ملكوت قلب او مهجور است ؛ پس از آن كه سكرات موت و سختى ها و فشارهاى آن بر او وارد شد ، انصراف از اين نشئه تا اندازه اى حاصل مى كند ؛ و اگر از اهل ايمان و يقين است و قلب او متوجه به اين عوالم بوده ، در اواخر امر وجهۀ قلبش طبعاً متوجه به آن عالم مى شود و سائق هاى معنوى و ملائكة اللّه موكَّل بر آن نيز او را سوق به آن عالم دهند ؛ و پس از اين سوق و آن انصراف ، نمونه اى از عالم برزخ بر او منكشف شود و روزنه اى از عالم غيب بر او مفتوح گردد ، و حال خود و مقام خود تا اندازه اى بر او مكشوف گردد . چنانچه از حضرت امير - عليه السلام - منقول است إنَّهُ قالَ : «حَرامٌ عَلى كُلِّ نَفْسٍ أَن تَخْرُجَ مِنَ الدُّنْيا حَتّى تَعْلَمَ أَنَّهُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ هِيَ ، أَمْ مِنْ أَهْلِ النّار»(1) .
ص: 506
و در اين مقام حديث شريفى است كه با آن كه طولانى است ولى چون بشارتى است براى اهل ولايت حضرت مولى الموالى و متمسكين به ذيل عنايت اهل بيت عصمت - عليهم السلام - آن را بتمامه ذكر مى كنيم . و آن حديثى است كه جناب فيض نقل مى كند در علم اليقين . قال :
وَفي كِتابِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعيدٍ اْلأهوازيِّ ، عَنْ عَبّادِ(1) بنِ مَرْوانَ ، قالَ : سَمِعْتُ أَبا عَبْدِاللّه - عليه السلام - يَقولُ : «مِنْكُمْ وَاللّه يُقْبَلُ ، وَلَكُمْ وَاللّه يُغْفَرُ ؛ إنَّهُ لَيْسَ بَيْنَ أَحَدِكُمْ وَبَيْنَ اَنْ يُغْتَبَطَ وَيَرَى السُّرورَ وَقُرَّةَ الْعَيْنِ إلاّ أَنْ تَبْلُغَ نَفْسُهُ هاهُنا وَأوْمَأ بِيَدهِ إلى حَلْقِهِ» . ثُمَّ قالَ عليه السلام : «إنَّهُ إذا كانَ ذلِكَ وَاحْتَضَرَ ، حَضَرَهُ رَسولُ اللّه - صلّى اللّه عليه وآله - وَعَلِيُّ وَاْلأئمَّةُ وَجَبْرَئيلُ وَميكائيلُ وَمَلَكُ الْمَوْتِ - عليهم السلام - فَيَدْنُو مِنْهُ جَبرِئيلُ - عليه السلام - فَيَقُولُ لِرَسولِ اللّه ، صلّى اللّه عليه وآله : إنَّ هذا كانَ يُحِبُّكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ ، فَأَحِبَّهُ . فَيقولُ رَسولُ اللّه ، صلّى اللّه عليه وآله : يا جَبْرَئيلُ ، إنَّ هذا كانَ يُحِبُّ اللّه وَرَسولَهُ وَأَهْلَ بَيْتِهِ ، فَأَحِبَّهُ . فَيقولُ جَبْرَئيلُ : يا مَلَكَ الْمَوْتِ ، إنَّ هذا كانَ يُحِبُّ اللّه وَرَسولَهُ وَآلَ رَسولِهِ ، فَأَحبَّهُ وَارْفُقْ بهِ . فَيَدْنُو مِنْهُ مَلَكُ الْمَوْتِ - عليه السلام - فَيقولُ : يا عَبْدَاللّه ، أَخذْتَ فِكاكَ رَقَبَتِكَ؟ أخَذْتَ أمانَ بَراءتِكَ؟ تَمَسَّكْتَ بِالْعِصْمَةِ الْكُبْرى فِي الْحياةِ الدُّنْيا فَيُوَفِّقُهُ اللّه؟ فَيَقولُ : نَعَمْ . فَيَقولُ لَهُ : وَما ذاكَ؟ فَيَقولُ : وِلايَةُ عَليِّ بْنِ أَبى طالِب ، عليه السلام . فَيَقولُ : صَدَقْتَ . أَمَّا الَّذي كُنْتَ تَحْذَرُ ، فَقَدْ آمَنَكَ اللّه ؛ وَأَمَّا الَّذي كُنْتَ تَرْجُو ، فَقَد أَدْرَكْتَهُ ؛ أَبْشِرْ بِالسَّلَفِ الصالِحِ ، مُرافَقَةِ رَسولِ اللّه - صلّى اللّه عليه وآله - وَعَليٍّ وَالأئمَّةِ مِنْ وُلْدِهِ - عليهم السلام - . ثُمَّ يَسُلُّ نَفْسَهُ سَلاً رَفيقاً ؛ ثُمَّ يَنْزِلُ بِكَفَنِهِ مِنَ الْجَنَّةِ وَحُنوطُهُ حُنُوطٌ كَالْمِسْكِ الأذْفَرِ ، فَيُكَفَّنُ بذلِكَ الْكَفَنِ وَيُحَنَّطُ بِذلِكَ الحَنُوطِ ، ثُم يُكْسى حُلَّةً صَفْراءَ مِنْ حُلَلِ الْجَنَّةِ . فَإذا وُضِعَ فِي قَبرِهِ ، فُتِحَ لَهُ بابٌ مِنْ أَبْوابِ الْجَنَّةِ ، يَدْخُلُ عَلَيْهِ مِنْ رَوْحِها وَرَيحانِها . ثُمَّ يُقالُ لَهُ : نَمْ نَومَةَ الْعَروسِ عَلى فِراشِها ؛ أَبشِرْ بِرَوْحٍ وَرَيْحانٍ وَجَنَّةِ نَعيمٍ وَرَبٍّ غَيْرِ غَضْبانَ» .
قالَ : «وَإذا حَضَرَ الْكافِرَ الْوَفاةُ ، حَضَرَهُ رَسولُ اللّه - صلّى اللّه عليه وآله - وَعَليٌّ وَالأئِمَّةُ
ص: 507
وَجَبْرَئيلُ وَميكائيلُ وَمَلَكُ الْمَوْتِ - عليهم السلام - فَيَدْنو مِنْهُ جَبْرَئيلُ ، فَيَقُولُ : يا رَسولَ اللّه ، إنَّ هذا كانَ مُبْغِضاً لَكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ ، فَأَبْغِضْهُ . فَيقولُ رَسوُلُ اللّه صلّى اللّه عليه وآله : يا جَبْرَئيلُ ، إنَّ هذا كانَ يُبْغِضُ اللّه وَرَسولَهُ وَأَهْلَ بَيْتِ رَسُولِهِ ، فَأبْغِضْهُ . فَيقولُ جَبْرَئيلُ : يا مَلَكَ الْمَوْتِ ، إنَّ هذا كانَ يُبْغِضُ اللّه وَرَسولَهُ وَأَهْلَ بيته - عليهم السلام - فَأَبْغِضْهُ وَاعْنُفْ عَلَيْهِ . فَيَدْنومِنْهُ مَلَكُ الْمَوْتِ ، فَيَقولُ : يَا عَبْداللّه ، أَخَذْتَ فَكاكَ رَقَبَتِكَ؟ أَخَذْتَ بَراءَةَ أَمانِكَ؟ تَمَسَّكْتَ بِالْعِصْمَةِ الْكُبْرى فِي الْحَياةِ الدُّنْيا؟ فَيَقُولُ : لا . فَيَقُولُ لَهُ : أَبْشِرْيا عَدُوَّ اللّه بِسَخَطِ اللّه وَعَذابِهِ وَالنَّار . أَمَّا الَّذي كُنْتَ تَرْجُو ، فَقَدْ فاتَكَ ؛ وَأَمَّا الَّذي كُنْتَ تَحْذَرُ ، فَقَدْ نَزَلَ بِكَ . ثُمَّ يَسُلُّ نَفْسَهُ سَلاًّ عَنيفاً ؛ ثُمَّ يُوَكِّلُ بِرُوحِهِ ثَلاثَمِائةِ شَيْطانٍ يَبْزُقُونَ في وَجْهِهِ وَيَتَأذّى بِريحِهِ . فَإذا وُضِعَ في قَبْرِهِ ، فُتِحَ لَهُ بابٌ مِنْ أَبْوابِ النّار ، يَدْخُلُ عَلَيْهِ مِنْ فيحِ ريحها وَلَهَبِها»(1) .
راوى حديث گويد : «شنيدم حضرت صادق - عليه السلام - مى فرمود : به خدا قسم از شما قبول شود ، و به خدا قسم شماها آمرزيده شويد . و نيست بين شما و بين اين كه مورد غبطه واقع شويد و سرور و روشنايى چشم ببينيد چيزى مگر آن كه جان شما به حلقوم رسد . پس فرمود : در وقتى كه چنين شد و حالت احتضار پيش آمد كرد ، حاضر شود پيش او پيغمبر خدا و على و امامان و جبرئيل و ميكائيل و ملك الموت - عليهم السلام - پس نزديك محتضر آيد جبرئيل و به رسول خدا عرض كند : "اين شخص شما اهل بيت را دوست مى داشت ، پس شما او را دوست داشته باشيد ." رسول خدا مى فرمايد : "اى جبرئيل ، اين شخص دوست مى داشت خداوند و رسول او و اهل بيت او را ، پس او را دوست داشته باش ." پس جبرئيل مى گويد : "اى ملك الموت اين شخص دوست مى داشت خداوند و رسول او و آل رسول او را ، پس دوست بدار او را و با او مدارا كن ." پس ملك الموت نزديك شود به محتضر و گويد : "اى بندۀ خدا ، آيا گرفتى آزادى خويش و برائت و امان خود را؟ و آيا چنگ زدى به پشتيبان هاى بزرگ در زندگانى دنيا؟" پس خداوند او را موفق كند ، و گويد : "آرى ." پس از آن ملك الموت گويد : "چه چيز بود آن؟" جواب دهد : "ولايت على بن ابى طالب عليه السلام ." مى گويد : "راست
ص: 508
گفتى . اما آنچه را از آن مى ترسيدى ، امان داد خداوند تو را ؛ و آنچه را كه آرزو داشتى رسيدى به او ؛ بشارت باد تو را به رفاقت گذشتگان نيكو ، رسول خدا و على و امامان از اولاد او عليهم السلام ".
پس جان او را با مدارا بگيرد ؛ و كفن از بهشت براى او آورد ؛ و حنوط او مثل مشك خوشبوى باشد . پس به آن كفن او را كفن كنند ، و به آن حنوط حنوط نمايند ؛ پس از حلّه هاى زرد بهشتى حلّه اى به او بپوشانند . و وقتى كه او را در قبر گذاشتند درى از درهاى بهشت بر او باز شود كه داخل شود بر او از رَوح و ريحان بهشتى . پس از آن ، به او گفته شود : "بخواب همچون عروس در فراش خود ؛ بشارت باد تو را به رَوح و ريحان و نعمت هاى بهشت و پروردگارى كه بر تو خشمناك نيست ."
فرمود حضرت صادق عليه السلام : و وقتى كه در رسد كافر را مرگ ، حاضر شود پيش او رسول خدا و على و امامان و جبرئيل و ميكائيل و ملك الموت عليهم السلام . پس ، جبرئيل نزديك او آيد و گويد : "اى رسول خدا ، همانا اين شخص بغض داشت به شما اهل بيت ، پس بغض داشته باش به او ." رسول خدا مى فرمايد : "اى جبرئيل ، اين بغض داشت به خدا و رسول او و اهل بيت رسول او ، پس بغض داشته باش [به] او ." پس جبرئيل گويد : "اى ملك الموت ، اين شخص بغض داشت به خدا و رسول او و اهل بيتش ، پس بغض داشته باش به او و سخت بگير بر او ." پس ملك الموت نزديك [شود] به او و مى گويد : اى بندۀ خدا ، آزادى خود را گرفتى؟ برائت و امان خود را گرفتى؟ به نگهبان بزرگ تمسّك جستى در زندگانى دنيا؟" مى گويد : "نه ." پس مى گويد ملك الموت به او : "بشارت باد تو را اى دشمن خدا به غضب خداوند و عذاب او و آتش . اما آنچه را كه آرزو داشتى ، فوت شد از تو ؛ و آنچه را مى ترسيدى ، نازل شد به تو ." پس از آن ، بيرون آورد جانش را بيرون آوردن سختى ؛ پس از آن بگمارد به روح او سيصد شيطان را كه آب دهن به روى وى افكنند و اذيت شود از بوى آن . و وقتى او را در قبر نهند ، باز شود به رويش درى از درهاى آتش ؛ داخل شود بر او از وزش باد آن و شعلۀ آن» انتهى .
ص: 509
در ذكر برزخ و قبر و ببايد دانست كه عالم برزخ هر كس نمونه اى از نشئۀ قيامت اوست . و برزخ عالم متوسط بين اين عالم و عالم قيامت است ، و روزنه اى از بهشت و جهنم به سوى آن باز است . چنانچه در ذيل اين حديث شريف اشاره به آن شده ؛ و در حديث معروف نبوى : «اَلْقَبْرُ إمّا رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَّةِ ؛ أَوْ حُفْرَةٌ مِن حُفْرَ النِّيرانِ»(1) نيز اشاره به همين معنا است .
پس ، معلوم شد كه انسان در وقت احتضار و معاينه ، آثار و صور اعمال خود را مشاهده مى كند و بشارت جنّت و نار را از ملك الموت مى شنود . و چنانچه اين آثار بر او تا اندازه اى كشف مى شود ، آثارى كه از اعمال و افعال در قلب حاصل شده ، از نورانيت و شرح صدر و وسعت ، و اضداد اينها ، مثل كدورت و ضيق صدر و ظلمت و فشار ، را نيز معاينه مى كند .
پس ، در نزد معاينۀ برزخْ قلب مستعد شود براى معاينۀ نفحات لطيفۀ لطفيه و جماليه ، و در آن ، آثارِ تجليات لطف و جمال بروز كند ، اگر از اهل سعادت و ايمان باشد .
پس ، قلب حبِّ لقاءاللّه پيدا كند و آتش اشتياق جمال محبوب در قلبش افروخته گردد ، اگر از اهل سابقۀ حُسنى و حبّ و جذبۀ ربوبى بوده . و جز خداوند كسى نداند كه در اين تجلى و شوق چه لذاتى و كراماتى است .
و اگر اهل ايمان و عمل صالح بوده ، از كرامات حق تعالى به او به اندازۀ ايمان و اعمالش عنايت شود ، و آنها را بالعيان در دم احتضار ببيند . پس ، اشتياق موت و لقاء كرامات حق در او حاصل شود و با رَوح و راحت و بهجت و سرور از اين عالم منتقل شود . و لذت اين بهجت و سرور را و طاقت رؤيت اين كرامات را چشم هاى مُلكى و ذايقه هاى دنيايى ندارد .
ص: 510
و اگر از اهل شقاوت و جحود و كفر و نفاق و اعمال قبيحه و افعال سيّئه باشد ، هر كس به اندازۀ حظّ و بهرۀ خود و آنچه در دار دنيا كسب نموده ، از آثار غضب و قهر الهى و دار اشقيا براى او نمونه كشف شود ؛ و چنان وحشت و انقلابى در او پيدا شود كه هيچ چيز پيش او مبغوض تر از تجليات جلاليه و قهريۀ حق نباشد . و در اثر اين بغض و عداوت چنان سختى و فشار و ظلمت و عذابى براى او حاصل شود كه جز ذات مقدَّس حق كسى نمى تواند اندازۀ آن را بفهمد . و اين براى اشخاصى است كه در اين عالم جاحد و منافق و دشمن خدا و اولياى او بودند . و براى اهل معاصى و كبائر به اندارۀ كسبى كه كردند نمونه اى از جهنم خودشان براى آنها ظاهر شود ؛ و در اين حال هيچ چيز پيش آنها مبغوض تر از انتقال از اين عالم نيست . پس ، آنها را با عنف و فشار و سختى و زحمت منتقل كنند . و حسرت هايى در دل آنهاست در اين حال كه به اندازه درست نيايد .
و از اين بيان معلوم شد كه انسان در وقت معاينه و احتضار ، معاينۀ آنچه در خود بوده و از آن مطلع نبوده مى نمايد . و بذر اين معاينه را خود در مملكت وجود خود نموده . حيات دنيايى پردۀ ساترى بود به روى معايب ما و حجابى بود براى اهل معارف ؛ اين پرده كه برداشته شد و اين حجاب كه خرق شد ، انسان آنچه كه در خود بود و خود تهيه كرده بود ، نمونه اى از آن را شهود مى كند . انسان در عوالم ديگر از عذاب و عقاب جز آنچه خود در اين عالم تهيه كرده نخواهد ديد ؛ و هر چه در اين عالم از اعمال صالحه و اخلاق حسنه و عقايد صحيحه داشته ، در آن عالم صورت آن را به عيان ببيند با كرامت هاى ديگرى كه حق به تفضل خويش به او عنايت فرمايد . در ذيل آيۀ شريفۀ )فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ .. .((1) الآيه در صافى از مجمع نقل مى كند كه از حضرت امير - عليه السلام - حديث مى كند كه «هِيَ أَحْكَمُ آيَةٍ فِي الْقُرْآنِ ؛ وَكانَ رَسولُ اللّه [صلّى اللّه عليه وآله] يُسَمِّيهَا «الْجامِعَةَ»(2) .
ص: 511
پس بايد دانست كه اگر در اين عالم محبت به حق تعالى و اولياى او پيدا كنيم و طوق اطاعت آن ذات مقدس را بر گردن نهيم و وجهۀ قلب را الهى و ربّانى كنيم ، در وقت معاينه عين حقيقت با صورت جميله بر ما ظاهر گردد . و به عكس ، اگر وجهۀ قلب دنيايى شد و از حق منصرف شد ، كم كم ممكن است تخم عداوت حق و اوليا در آن كِشته شود ، و در وقت معاينه اين عداوت شدت كند و آثار غريبۀ موحشه از آن بروز كند ، چنانچه شنيدى .
پس ، از مهمات امور مواظبت به اين امر است كه انسان حالت قلب را الهى كند و وجهۀ آن را به جانب حق و اولياى او و دار كرامت او متوجه كند ، و اين با تفكر در آلاء و نعماى ذات مقدس و مواظبت به اطاعت و عبادت البته حاصل مى شود ؛ ولى انسان بايد اعتماد بر نفس و اعمال خود نكند ، و در هر حال ، خصوصاً در خلوات ، با تضرع و زارى از حق تعالى بخواهد كه محبت خودش را در دلش القاء فرمايد و قلبش را به نور معرفت و محبتش روشنى بخشد ، و محبت دنيا و غير خودش را از دلش بيرون كند . البته اين دعا در اوّل امر بى مغز و محض لقلقۀ لسان است ، زيرا كه با محبت مفرط به دنيا خواهش زوال آن جداً مشكل است ؛ ولى پس از مدتى تفكر و مواظبت و به دل فهماندنِ نتايج حسنۀ محبه اللّه و نتايج سيّئه حب دنيا را ، اميد است كه حقيقت پيدا كند ان شاءاللّه .
بدان كه نسبت حبّ و بغض و امثال اينها به حق - تعالى شأنه - كه در لسان قرآن و احاديث شريفه وارد شده ، به آن معناى متفاهم عرفى نيست ؛ زيرا كه لازمۀ امثال اين صفاتْ انفعال نفسانى است ، كه حق تعالى از آن منزه است . و در اين مختصر تفصيل در اين باب مناسب نيست ، پس به اشارۀ اجماليه قناعت مى كنيم :
ص: 512
بايد دانست كه بسيارى از اوصاف و احوال است كه پس از تنزل از عوالم غيبيۀ تجرديه و حصول نشئه ملكيۀ طبيعيه ، كه عالم فرق بلكه فرق الفرق است ، به صورتى درآيند كه غير از صور غيبيۀ تجرديه است در آثار و لوازم ؛ چنانچه افلاطونيين ، كه تمام موجودات ملكيه را مظاهر ارواح غيبيه و نازلۀ حقايق ملكوتيه و امثال مُثُل افلاطونيه مى دانند ، عوارض و كيفياتى را كه در اين عالم به وجود غير جوهرى موجودند ، در آن عالمْ صور تجليات ذاتيۀ آنها ، كه به عين وجود آنها موجود است ، مى دانند(1) ؛ بنابراين ، چنين گوييم كه امثال اين اوصاف و احوال ، كه در عالم مُلك ملازم با يك نحوه تجدد و انفعالى است ، در عوالم غيبيه و نشآت تجرديه ، خصوصاً در عالم اسماء الهى و مقام واحديت ، به يك صورت منزه مبرا از جميع نقايص موجودند ، و تعبيرات از آنها به حسب نشئۀ تجرديه ، يا صُقع ربوبى ، غير از اين عالم است . مثلاً
تجليات رحمانيه و رحيميه را ، كه تجليات جماليه و لطفيه و حبّيه و اُنسيه نيز گوييم ، اگر در اين عالم ظهور پيدا كند ، به صورت حبّ و رحمت و تلطف ملازم با انفعال است . و اين از شدت ضيق اين عالم است .
و در حديث است كه از براى رحمت صد جزء است كه يك جزء از آن در اين عالم نازل شده است ؛ و به آن يك جزء اين رحمت هايى كه در اين عالم است متحقق است(2) ؛ مثل رحمت بين فرزند و والدين و امثال آن . چنانچه تجليات قهريه و مالكيه ، كه از تجليات جلال است ، در اين عالم به صورت بغض و غضب ظهور پيدا كند .
و بالجمله ، باطن حبّ و بغض و غضبْ رحمانيت و قهّاريت ، و تجليات جمال و جلال است . و آن تجليات به عين ذات موجودند ؛ و كثرت و تجدد و انفعال در آنها راه ندارد ؛
ص: 513
چنانچه ظهور رحمانيت و قهّاريتْ محبّت ها و مَبغضت هايى است كه در اين عالم موجود است . و چون مظهرْ فانىِ در ظاهر ، و ظاهر متجلى در مَظهر است ، تعبير از هر يك به ديگرى در بعضى مقامات ناروا نيست . بنابراين ، بغض حق تعالى به عبدْ ظهور به قهّاريت و انتقام است ؛ و حبّ او ، به رحمت و كرامت است . وَاللّه الْعالِمُ .
ص: 514
حديث بيست و نهم [ وصاياى رسول اكرم صلی الله علیه و آله وسلم به امير المؤمنين على علیه السلام ]
الحديث التاسع والعشرون : بِالسَّنَدِ المُتَّصِلِ إلى أَفْضَلِ الْمُحَدِّثينَ وَأَقْدَمِهِم ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الْكُلَيْنيِّ - رضي اللّه عنه - عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ النُّعْمَانِ ، عَنْ مُعَاوِيَةَ بْنِ عَمَّارٍ ، قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - يَقُولُ : «كَانَ فِي وَصِيَّةِ النَّبِيِّ - صلّى اللّه عليه وآله وسلّم - لِعَلِيٍّ - عليه السلام - أَنْ قَالَ : يَا عَلِيُّ أُوصِيكَ فِي نَفْسِكَ بِخِصَالٍ ، فَاحْفَظْهَا عَنِّي . ثُمَّ قَالَ : اللَّهُمَّ أَعِنْهُ . أَمَّا الأُولى : فَالصِّدْقُ . وَلاَ يَخْرُجَنَّ مِنْ فِيكَ كَذِبَةٌ أَبَداً . وَالثَّانِيَةُ : الْوَرَعُ . وَلاَ تَجْتَرِئْ عَلَى خِيَانَةٍ أَبَداً . وَالثَّالِثَةُ : الْخَوْفُ مِنَ اللّه ِ عَزَّ ذِكْرُهُ كَأَنَّكَ تَرَاهُ . وَالرَّابِعَةُ : كَثْرَةُ الْبُكَاءِ مِنْ خَشْيَةِ اللّه ِ تَعالى . يُبْنَى لَكَ بِكُلِّ دَمْعَةٍ أَلْفُ بَيْتٍ فِي الْجَنَّةِ . وَالْخَامِسَةُ : بَذْلُكَ مَالَكَ وَدَمَكَ دُونَ دِينِكَ . وَالسَّادِسَةُ : الأَخْذُ بِسُنَّتِي فِي صَلاَتِي وَصَوْمِي وَصَدَقَتِي : أَمَّا الصَّلاَةُ فَالْخَمْسُونَ رَكْعَةً ؛ وَأَمَّا الصِّيَامُ فَثَلاَثَةُ أَيَّامٍ فِي الشَّهْرِ : الْخَمِيسُ فِي أَوَّلِهِ وَالأَرْبَعاءُ فِي وَسَطِهِ وَالْخَمِيسُ فِي آخِرِهِ ؛ وَأَمَّا الصَّدَقَةُ فَجُهْدَكَ حَتَّى تَقُولَ قَدْ أَسْرَفْتُ وَلَمْ تُسْرِفْ وَعَلَيْكَ بِصَلاَةِ اللَّيْلِ ، وَعليك بِصَلاة اللّيلِ ، وَعليكَ بصَلاة اللّيل ، وَعَلَيْكَ بِصَلاَةِ الزَّوَالِ ، وَعَلَيْكَ بِصَلاَةِ الزَّوَالِ ، وَعَلَيْكَ بِصَلاَةِ الزَّوَالِ ؛ وَعَلَيْكَ بِتِلاَوَةِ الْقُرْآنِ عَلَى كُلِّ حَالٍ ؛ وَعَلَيْكَ بِرَفْعِ يَدَيْكَ فِي صَلاَتِكَ وَتَقْلِيبِهِمَا ؛ وَعَلَيْكَ بِالسِّوَاكِ عِنْدَ كُلِّ وُضُوءٍ ؛ وَعَلَيْكَ بِمَحَاسِنِ الأَخْلاَقِ فَارْتَكِبْها وَمَسَاوِي الأَخْلاَقِ فَاجْتَنِبْهَا فَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ ، فَلاَ تَلُومَنَّ إِلاَّ نَفْسَكَ»(1) .
ص: 515
ترجمه : «ابن عمّار گويد : شنيدم از حضرت صادق - عليه السلام - كه مى فرمود : «در وصيت پيغمبر - صلّى اللّه عليه و آله - به على - عليه السلام - اين بود كه فرمود : "اى على ، سفارش مى كنم تو را در جان خودت به خويهايى ؛ نگاهدار آنها را از من" . پس از آن گفت : "خداوندا ، اعانت فرما او را . اما اوّلى : راست گفتارى است . خارج نشود از دهان تو دروغى هيچ گاه . و دومى : پرهيزگارى است . و جرئت مكن بر خيانت هرگز . سوم : ترسناكى از خداوند است چنانچه گويى او را مى بينى . چهارم : گريۀ بسيار از ترس خداوند است . بر پا مى شود براى تو به هر قطرۀ اشكى هزار خانه در بهشت . پنجم : بخشيدن تو است مال و خونت را در راه دينت . ششم : گرفتن طريقۀ من است در نماز و روزه و صدقه ام : اما نماز پنجاه ركعت ؛ اما روزه پس سه روز در ماه : پنجشنبه در اوّل ، و چهارشنبه در وسط ، و پنجشنبه در آخر آن ؛ و اما صدقه به قدر طاقت خود تا آن كه گويى اسراف كردم و حال آن كه اسراف نكردى . و ملازم باش با نماز شب ؛ و ملازم [باش] با نماز شب ؛ و ملازم باش با نماز شب . و بر تو [باد] به نماز ظهر ، و بر تو باد به نماز ظهر ، و بر تو باد به نماز ظهر . و بر تو باد به خواندن قرآن در هر حال . و بر تو باد به بلند نمودن دست هاى خود را در نماز و برگرداندن آنها را . و بر تو باد به مسواك نمودن در نزد هر وضويى . و بر تو باد نيكويى هاى اخلاق ، پس آن را ارتكاب كن ؛ و بدى هاى اخلاق ، پس از آنها دورى كن . پس اگر نكردى ، ملامت مكن مگر خود را"» .
شرح : «خصال» جمع خصلت است و به معناى خوى است ؛ چنانچه در صُراح است(1) . و بنابراين ، استعمال آن در مطلق افعال و اخلاق ، چنانچه در اين حديث شريف و غير آن وارد است ، مجاز است . و شايد خصلت اعمّ از خوى باشد ، تا در اين نحو استعمالات به طريق حقيقت باشد .
قوله : «الورع» ، به فتح راء ، و «رِعَة» مصدر «وَرِ عَ يَرِ عُ» ، به كسر راء در هر دو است ؛ به معناى تقوا يا شدت تقوا و كمال پرهيزگارى است . و شايد از وَرَّعْتُهُ تَوْريعاً ، أَي كَفَفْتُهُ اخذ شده باشد ؛ زيرا كه ورع در حقيقت كفّ نفس و نگاهدارى آن است از تعدّى از
ص: 516
حدود شرع و عقل . يا از وَرَّعَ به معناى ردَّ مأخوذ باشد . يُقال : وَرَّعتُ الإبِلَ عَنِ الْماء . إذا رَدَدْتَها(1) ؛ زيرا كه نفس را ردّ مى كنى از مشتهيات خود و ارتكاب آنها .
قوله : «لا تَجْتَري» از باب «افتعال» به معناى جسارت و شجاعت و كثرت اقدام در امور است . فى الصِّحاح عن أبي زيد : «الْجُرْأَةُ مِثالُ الْجُرْعَةِ الشَّجاعَةُ» . و نيز در صحاح است : الْجَرئُ ، المِقْدامُ(2) .
قوله : «فَجُهْدُكَ» «الجُهْدُ» ، بضمّ الجيم و فتحها ، الطاقَةُ وَالْمَشَقَّةُ . يُقالُ : جَهَدَ دابَّتَهُ وَأَجْهَدَها(3) . در وقتى كه آن را به سير واداشت فوق طاقتش . و «جَهْد» به معناى جدّيت و پافشارى نيز هست . و در اين حديث همۀ معانى مناسب است .
قوله «عَلَيْكَ بِصَلاةِ اللَّيلِ» «عَلَيكَ» اسم فعل است ؛ و استعمال مى شود به معناى فعل متعدى يا به جاى آن . عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ ، أَي اِلْزَمُوا . و بنابراين ، «باء» براى تأكيد و تقويت است نه براى تعديه . و در مجمع البحرين گفته است كه اگر با «باء» متعدى شد ، به معناى اسْتَمْسِكْ است(4) . و اين نحو تعبير در فارسى نيست . و در عربى در مقام مبالغه در شأن آن امر مى گويند . و شايد تعبير قريب به آن در فارسى چنين باشد : بچسب به فلان كار . و اما ترجمۀ آن به مثلِ «بر تو باد به فلان» مطابق با تعبيرات متعارفه نيست . و ما ان شاء اللّه بيان مناسبات حديث شريف را در ضمن مقدمه و چند فصل مى نماييم .
در اين حديث شريف از جهات عديده معلوم مى شود كه اين وصيت هايى كه جناب رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - به جناب مولا امير المؤمنين - عليه السلام
- فرمودند در نظر مباركشان خيلى مهم بوده .
ص: 517
يكى آن كه به جناب امير المؤمنين - عليه السلام - وصيت فرمودند ، با آن كه آن سرور منزّه تر از آن [بودند] كه احتمال مسامحه در حدود شرعيه و در اوامر الهيه نسبت به ايشان برود ؛ ولى چون خود مطلب در نظر مبارك رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله - خيلى مهم بوده ، از سفارش خوددارى نفرمودند .
و خيلى متعارف است كه امرى را كه در نظر ايشان مهم است و اعتنا به شأن آن دارد ، براى اظهار اهميت آن سفارش مى نمايد ، ولو به كسى كه بداند آن را اتيان مى كند .
اما احتمال آن كه سفارش به آن حضرت براى ايصال به سايرين باشد ، از قبيل «إيّاك أعني .. .»(1) بعيد است ؛ زيرا كه سوق حديث شهادت مى دهد كه به خود حضرت توجه داشته و منظور نظر مستقلاً آن بزرگوار بوده ؛ چنانچه كلمۀ «فِي نَفْسِكَ» و امر به حفظ و دعاى به اعانتْ شاهد است . و اين نحو وصيت ها متعارف بوده است ، و بين ائمۀ طاهرين - عليهم السلام - بعضى به بعضى - رايج بوده ؛ و هر يك از سوق عباراتشان معلوم است كه منظور خود آن بزرگواران بوده اند ؛ چنانچه در يكى از وصيت ها جناب امير المؤمنين - عليه السلام - مى فرمايد به حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السلام : «اين وصيت من است به شما دو نفر و ساير اهل بيتم و آن كسى كه كتاب من به او برسد»(2) . و معلوم است كه در اين وصيت حسنين - عليهما السلام - داخل بودند . و اين وصيت ها كشف مى كند از شدت اهميت مطلب ، و شدت علاقۀ آن بزرگواران بعضى به بعضى .
بالجمله ، نفسِ بودنِ جناب امير المؤمنين - عليه السلام - طرف وصيت ، كشف از بزرگى مطلب و اهميت آن مى كند .
و ديگر آن كه با اين كه طرف حضرت امير بوده و آن جناب ممكن نبود از وصيت حضرت رسول تخطّى فرمايد و فتور و سستى نمايد ، با اين وصف ، با اين
ص: 518
تأكيدات اكيده مطلب را ادا فرموده .
و ديگر آن كه پس از آن كه فرمود : «وصيت مى كنم تو را» ، براى جلب نظر آن سرور به اهميت وصيت ها فرمود : «حفظ [كن] آنها را از من» . و پس از آن ، براى آن كه علاقه داشت كه حضرت اين مهمات را اتيان كند ، دعا كرد كه «خداوندا! او را اعانت فرما» .
و ديگر تأكيداتى كه در هر يك از جمله ها على حِدَه ذكر فرموده ، از قبيل «نون» تأكيد ، و تكرار ، و غير آن كه محتاج به ذكر نيست .
پس ، معلوم شد كه اين مطالب از مهمات است . و البته معلوم است كه در هيچ يك از اين امور براى خود آن بزرگوار نفعى متصور نيست ؛ بلكه مقصود نفع رساندن به طرف بوده . و جناب امير - عليه السلام - گرچه طرف مخاطبه است اصالةً ، ولى چون تكاليفِ عمومىِ مشترك است ، بايد حتى الامكان جدّيت كنيم كه وصيت هاى جناب رسول زمين نماند . و بايد بدانيم كه شدت علاقۀ جناب رسول اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - به حضرت امير - عليه السلام - اقتضا مى كند كه نفع اين مطالب خيلى زياد باشد و اهميت آنها بسيار باشد كه به اين طرز بيان فرموده است وَاللّه الْعالِمُ .
يكى از وصاياى جناب رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - ملازمت با راستى و اجتناب از دروغ است ، كه از تقديم ذكر آن معلوم مى شود كه در نظر محترمشان بيشتر از ساير وصايا اهميت داشته . و ما ذكر مفاسد كذب را مقدم مى داريم بر مصالح صدق . پس بدان كه اين رذيله از امورى [است] كه عقل و نقل متفق بر قبح و فسادش هستند . و خود آن فى نفسه از كبائر و فواحش است ، چنانچه اخبار دلالت بر آن دارد(1) . و علاوه ، گاه شود كه بر آن مترتب شود مفاسد ديگرى كه قبح و فسادش كمتر از اين موبقه
ص: 519
نيست . بلكه گاهى شود كه به واسطۀ كشف يك دروغ ، انسان به طورى از درجۀ اعتبار پيش مردم ساقط مى شود كه تا آخر عمر جبرانش را نتوان كرد . خدا نكند كسى معروف شود به دروغ گويى كه هيچ چيز شايد بيشتر از اين به حيثيت انسان لطمه نمى زند . و علاوه بر اينها ، مفاسد دينى و عقوبات اخروى آن نيز بسيار است . و ما به ذكر بعضى از احاديث شريفه در اين باب اكتفا مى نماييم ؛ و چون مطلب از امور واضحۀ رايجه است از طول كلام اجتناب مى نماييم .
رُوِيَ فِي الوسائل عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ جَعَلَ لِلشَّرِّ أَقْفَالاً وَجَعَلَ مَفَاتِيحَ تِلْكَ الأَقْفَالِ الشَّرَابَ ؛ وَالْكَذِبُ شَرٌّ مِنَ الشَّرَابِ»(1) .
«فرمود حضرت باقر العلوم عليه السلام : خداى تعالى قرار داد براى شرّ قفل هايى ؛ و كليدهاى آن قفل ها را شراب قرار داد ؛ و دروغ گويى از شراب بدتر است» .
اكنون قدرى تفكر كن در اين حديث شريف كه از عالم آل محمد - عليهم السلام - صادر شده است ، و در كتابى كه مرجع تمام علماى امت است مذكور گرديده و تمام علما - رضوان اللّه عليهم - آن را قبول فرمودند ، ببين آيا راهى براى عذر باقى مى ماند؟
آيا اين سهل انگارى از دروغ جز از ضعف ايمان به اخبار اهل بيت عصمت - عليهم السلام - از چيز ديگر مى شود؟
ما صور غيبيۀ اعمال را نمى دانيم و ارتباطات معنويۀ مُلك و ملكوت را واقف نيستيم ، از اين جهت از اين نحو اخبار تحاشى مى كنيم و امثال اينها را حمل به مبالغه مثلاً مى نماييم ؛ و اين خود طريقۀ باطلى است كه از جهل و ضعف ايمان مى باشد . فرضاً كه اين حديث شريف را به مبالغه حمل كنيم ، آيا اين مبالغه بايد به موقع باشد؟ آيا هر چيزى را مى شود گفت از شراب بدتر است ، يا بايد طورى شرّ آن عظيم باشد كه با مبالغه توان گفت از شراب بالاتر است؟
ص: 520
وَبِإسْنادِهِ عَنْ أَبي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قالَ : «الْكَذِبُ هُوَ خَرَابُ الإِيمَانِ»(1) .
«فرمود حضرت باقر العلوم - عليه السلام - كه دروغ گويى خرابى ايمان است» .
حقيقتاً اين طور اخبار دل انسان را مى لرزاند و پشت انسان را مى شكند . گمان مى كنم كه دروغ از مفاسد اعمالى است كه از بس شايع است قبحش به كلى از بين رفته! ولى يك وقت تنبه پيدا مى كنيم كه ايمان كه سرمايۀ حيات عالم آخرت است به واسطۀ اين موبقه از دست ما رفته و خود ما نفهميديم .
و از حضرت ثامن الائمة - عليهم السلام - روايت شده كه فرمود : «از حضرت ختمى مرتبت سؤال شد آيا مؤمن جبان و ترسو مى شود . فرمود آرى . سؤال شد آيا بخيل مى شود؟ فرمود آرى . عرض شد آيا كذّاب مى شود؟ فرمود نه»(2) .
و از حضرت صدوق الطايفه منقول است كه فرمود از فرمايشات رسول خداست : «أَرْبَى الرِّبَا الْكَذِبُ»(3) . «دروغ از ربا بالاتر است» . با آن كه تشديد در امر ربا به طورى شده است كه انسان را به حيرت در مى آورد .
و از امورى كه انسان بايد ملتفت آن باشد اين است كه دروغ به عنوان شوخى و مزاح هم در اخبار از آن تكذيب شده است و تشديد در امر آن گرديده ؛ و علما فتواى به حرمت آن نيز مى دهند .
چنانچه صاحب وسائل - رحمه اللّه - در عنوان باب ، كه مطابق فتواى اوست ، فرموده : «بابُ تحريمِ الكذبِ في الصغيرِ والكبير والجِدِّ والهَزْلِ عَدا ما اسْتُثْنِيَ(4) .
ص: 521
و از كافى شريف سند به حضرت باقر - عليه السلام - رساند كه فرمود حضرت على بن الحسين - عليهما السلام - به فرزندان خود مى فرمود : «بپرهيزيد از دروغ كوچك و بزرگ در تمام سخن هاى خود ، چه جدّى باشد يا شوخى ؛ زيرا كه انسان اگر در امر كوچك دروغ گفت ، جرئت پيدا مى كند بر امر بزرگ . آيا نمى دانيد كه پيغمبر خدا - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود كه "بندۀ خدا راستى را پيشۀ خود مى كند تا آن كه خداوند او را صدّيق مى نويسد ؛ و دروغ سرايى را پيشۀ خود مى كند تا آن كه خداى تعالى او را كذّاب مى نويسد(1)"» .
و در كافى سند به جناب اَصبغ بن نُباته رساند ، قَال : قَال أميرُ المؤمنين عليه السلام : «لاَ يَجِدُ عَبْدٌ طَعْمَ الأِيمَانِ حَتَّى يَتْرُكَ الْكَذِبَ هَزْلَهُ وَجِدَّهُ»(2) . «نمى چشد بنده اى مزۀ ايمان را ، مگر آن كه ترك كند دروغ را در شوخى و جدّى» .
و در وصاياى رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - به حضرت اباذر غفارى است : «يَا أَبَا ذَرٍّ ، وَيْلٌ لِلَّذِي يُحَدِّثُ فَيَكْذِبُ لِيُضْحِكَ بِهِ الْقَوْمَ . وَيْلٌ لَهُ ، وَيْلٌ لَهُ»(3) . «واى بر كسى كه نقل كلامى كند به دروغ تا مردم بخندند به آن . واى بر او ، واى بر او» .
اكنون با اين همه اخبار و تشديدات رسول خدا و ائمۀ هدى - عليهم السلام - خيلى جرأت و شقاوت مى خواهد كه انسان اقدام به اين امر بزرگ و خطيئۀ مهمه نمايد . و چنانچه دروغ گويى از مفاسد بسيار مهمه شمرده شده ، صدق لهجه و راستى گفتار از محاسن بسيار مهم است . و در اخبار اهل بيت از آن مدح بليغ شده است ، و ما به ذكر
ص: 522
بعض آن اكتفا مى نماييم .
مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «كُونُوا دُعَاةً لِلنَّاسِ بِالْخَيْرِ بِغَيْرِ أَلْسِنَتِكُمْ لِيَرَوْا مِنْكُمُ الاجْتِهَادَ وَالصِّدْقَ وَالْوَرَعَ»(1) . فرمود : «باشيد دعوت كنندگان مردم به نيكويى به غير زبان هاى خويش ، تا ببينند از شما جدّيت در امر خير و عبادت و راست گفتارى و پرهيزگارى را» .
و جناب صدوق سند به رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - رساند كه فرمود :
«نزديك ترين شما به من روز قيامت و لازم ترين اشخاص بر من شفاعت او ، راستگويان شماست در حديث ؛ و ادا كننده ترين شماست امانت را ؛ و نيكوترين شماست در خُلق ؛ و نزديك ترين شماست به مردم»(2) .
و آن را يكى از منازل سالكين و منازل سايرين شمرده اند و آن را به طورى كه جناب عارف معروف ، خواجه عبداللّه انصارى تعريف فرموده است : «هُوَ تَوَقٍّ مُسْتَقْضىً عَلى حَذَرٍ ، أَوْ تَحَرُّجٌ عَلى تَعْظيمٍ»(3) . يعنى ، ورع عبارت است از نگاهدارى كامل و آخر مرتبۀ حفظ نفس ، و در عين حال ترسناك بودن از لغزش ؛ يا سخت گيرى بر نفس است براى تعظيم حق .
و اين شامل شود تمام مراتب آن را ؛ زيرا كه از براى ورع مراتب بسيار است ؛ چنانچه ورع عامه اجتناب از كبائر است ؛ و ورع خاصه اجتناب از مشتبهات است براى
ص: 523
خوف از وقوع در محرّمات ؛ چنانچه در حديث شريف «تثليث»(1) اشاره به آن شده است ؛ و ورع اهل زهد اجتناب از مباحات است براى احتراز از وِزرِ آن ؛ و ورع اهل سلوك ترك نظر به دنياست براى وصول به مقامات ؛ و ورع مجذوبين ترك مقامات است براى وصول به باب اللّه و شهود جمال اللّه ؛ و ورع اوليا اجتناب از توجه به غايات است . و از براى هر يك شرحى است كه اشتغال به آن به حال ما مفيد نيست .
و آنچه در اين مقام بايد دانست آن است كه ورع از محارم اللّه پايۀ تمام كمالات معنويه و مقامات اخرويه است ؛ و از براى هيچ كس مقامى حاصل نشود ، مگر به ورع از محارم اللّه .
و قلبى كه داراى ورع نباشد ، به طورى زنگار و كدورت او را فرو مى گيرد كه اميد نجات بسا باشد كه از آن منقطع گردد . صفاى نفوس و صقالت آنها به ورع است . و اين منزل براى عامه مهمترين منازل است ، و تحصيل آن از مهمات مسافر طريق آخرت است .
و فضيلت آن به حسب اخبار اهل بيت عصمت - عليهم السلام - بيش از آن است كه در اين اوراق مذكور گردد . و ما به ذكر بعض احاديث در اين باب اكتفا مى كنيم و طالب بيشتر به كتب اخبار رجوع نمايد .
كافى بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «أُوصِيكَ بِتَقْوَى اللّه ِ ، وَالْوَرَعِ ، وَالاجْتِهَادِ . وَاعْلَمْ أَنَّهُ لاَ يَنْفَعُ اجْتِهَادٌ لاَ وَرَعَ فِيهِ»(2) .
فرمود حضرت صادق - عليه السلام - به راوى : «وصيت مى كنم تو را به پرهيزگارى ، و ورع ، و جدّيت در عبادت . و بدان كه جديت در عبادت فايده ندارد در صورتى كه ورع در آن نباشد» .
و به اين مضمون باز روايت است(3) . و اين دليل بر آن است كه عبادات بدون ورع از
ص: 524
درجۀ اعتبار ساقط است .
و معلوم است نكتۀ بزرگ عبادات ، كه انقياد نفس و ارتياض آن است و قهر ملكوت است بر مُلك و طبيعت ، بدون ورع شديد و پرهيزگارى كامل حاصل نشود .
نفوسى كه مبتلاى به معاصى خدا هستند ، نقشى در آنها صورت نگيرد و نقاشى بى فايده است . تا صفحه را از كدورات و كثافات پاك و صاف نكنى ، نقاشى نتوان كرد .
پس ، عبادات ، كه صورت كماليۀ نفس است ، بدون صفاى نفس از كدورت معاصى فايده اى نكند ؛ و صورتى است بى معنا و قالبى است بى روح .
وَبِإسْنادِهِ عَنْ يَزِيدَ بْنِ خَلِيفَةَ ، قَالَ : وَعَظَنَا أَبُو عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - «فَأَمَرَ وَزَهَّدَ» ثُمَّ قَالَ : «عَلَيْكُمْ بِالْوَرَعِ ؛ فَإِنَّهُ لاَ يُنَالُ مَا عِنْدَ اللّه ِ إِلاَّ بِالْوَرَعِ»(1) .
راوى گويد : «موعظه فرمود ما را جناب صادق - عليه السلام - و فرمايشاتى فرمود و دعوت به زهد دنيا كرد ؛ و پس از آن فرمود : "بر شما باد به ورع ، زيرا كه نيل نشود آنچه نزد خداوند است مگر به ورع"» . پس به حسب اين حديث شريف ، انسانى كه ورع ندارد از كراماتى كه حق تعالى وعده به بندگان فرموده محروم است . و اين از بزرگ ترين خذلان ها و شقاوت هاست .
و در وسائل سند به حضرت باقر - عليه السلام - رساند أنَّه قَال : «لاَ تُنَالُ وَلاَيَتُنَا إِلاَّ بِالْعَمَلِ وَالْوَرَعِ»(2) . فرمود : ولايت ما نرسد مگر با عمل و ورع .
و در روايت ديگر است كه حضرت صادق - عليه السلام - فرمايد : «نيست از شيعيان ما كسى [كه] در شهرى كه داراى صد هزار جمعيت است از او با ورع تر باشد»(3) .
ص: 525
و در كافى شريف نيز بدين مضمون روايت شده است(1) .
و بايد دانست كه به حسب روايات شريفه ، ميزان در كمال ورعْ اجتناب از محارم اللّه است ؛ و هر كس اجتناب از محرّمات الهيه كند از ورع دارترين مردم به شمار آيد . پس ، اين امر را شيطان در نظرت بزرگ نكند و تو را مأيوس ننمايد ؛ زيرا كه از عادت آن ملعون است كه انسان را از راه يأس به شقاوت ابدى مى اندازد . مثلاً در اين باب مى گويد : چطور ممكن است در شهرى كه داراى صد هزار جمعيت يا بيشتر است انسان از تمام آنها بيشتر ورع داشته باشد! اين از مكايد آن لعين و وساوس نفس امّاره است . جواب آن اين است كه به حسب روايات هر كس از محرّمات الهيه اجتناب كند مشمول اين روايات است و از زمرۀ ورعناك ترين مردم به شمار مى آيد . و اجتناب محرّمات الهيه كار بسيار مشكلى نيست ؛ بلكه انسان با جزئى رياضت نفس و اقدامْ مى تواند ترك جميع محرّمات كند . البته انسان بخواهد اهل سعادت و نجات باشد و در تحت ولايت اهل بيت و مشمول كرامت حق تعالى باشد ، و تا اين اندازه هم صبر در معصيت نداشته باشد ، نمى شود ؛ لابد قدرى پافشارى و تحمل و ارتياض لازم است .
در اين مقام نكته اى است كه اشاره به آن لازم است . و آن اين است كه جناب رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - بعد از وصيت به ورع ، تفريع فرموده است به آن عدم جرئت بر خيانت را ؛ با آن كه ورع راجع به مطلق محرّمات است ، يا اعم از آن چنانچه شنيدى .
پس يا بايد خيانت را به يك معنى اعمّى از متفاهم عرفى آن معنى كرد تا مطابق با ورع گردد ؛ و آن آن است كه بايد مطلق معاصى را يا مطلق ارتكاب موانع سير الى اللّه را خيانت شمرد ، زيرا كه تكاليف الهيه امانات حق هستند ، چنانچه در آيه شريفۀ : (إِنَّا
ص: 526
عَرَضْنَا الأَمَانَةَ عَلَى السَّموَاتِ وَالأَرْضِ .. .)(1) الآيه بعض مفسرين تكاليف الهيه دانسته اند(2) ؛ بلكه تمام اعضا و جوارح و قوا امانات حق هستند ، و صرف آنها را بر خلاف رضاى حق خيانت است ؛ و متوجه نمودن قلب را به غير حق از جملۀ خيانت هاست :
«اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست+روزى رُخش ببينم و تسليم وى كنم»(3) يا آن كه مراد از خيانت همان معناى متعارف آن باشد ، و از شدت اهميت آن آن را تخصيص به ذكر داده اند . گويى تمام حقيقت ورع اجتناب از خيانت در امانت است . و اگر كسى اخبار معصومين - عليهم السلام - [را] در موضوع ردّ امانت و اجتناب از خيانت ملاحظه كند ، مى فهمد كه اين معنا چقدر در نظر شارع مقدس اهميت داشته ؛ علاوه بر آن كه قبح ذاتى آن بر هيچ عقلى مخفى نيست ، و خائن را از زمرۀ جنس انسانى بايد خارج شمرد و ملحق به ارذل شياطين نمود . و معلوم است كسى كه به خيانت و نادرستى در بين مردم معرفى شد ، در اين عالم نيز زندگانى بر او سخت و ناگوار خواهد شد .
نوع انسان در دنيا با معاونت و معاضدت بعضى با بعضى زندگانى راحت مى تواند بكند ؛ زندگانى انفرادى براى هيچ كس ميسور نيست ، مگر آن كه از جامعۀ بشريت خارج شده به حيوانات وحشى ملحق گردد ؛ و زندگانى اجتماعى چرخ بزرگش بر اعتماد مردم به يكديگر مى چرخد ، كه اگر خداى نخواسته اعتماد از بنى الانسان برداشته شود ، ممكن نيست بتوانند با راحتى زندگانى كنند ؛ و پايۀ بزرگ اعتماد بر امانت و ترك خيانت گذاشته شده است . پس ، شخص خائن مورد اطمينان نيست و از مدنيت و هم عضوى جامعۀ انسانيه خارج است ؛ و او را در محفل مدينۀ فاضله به عضويت نمى پذيرند . و
ص: 527
معلوم است چنين شخصى با چه حالت سخت و زندگى تنگى زيست مى نمايد .
و ما در اين باب براى تتميم فايده چند حديثى از اهل بيت عصمت در اين موضوع ذكر مى نماييم ، و براى دل هاى بيدار و چشم هاى باز همين اندازه كفايت مى كند .
مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ بِإسْنادِهِ عَنْ أَبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قالَ : «لاَ تَنْظُرُوا إِلَى طُولِ رُكُوعِ الرَّجُلِ وَسُجُودِهِ ؛ فَإِنَّ ذَلِكَ شَيْءٌ اعْتَادَهُ ، فَلَوْ تَرَكَهُ اسْتَوْحَشَ لِذَلِكَ ؛ وَلَكِنِ انْظُرُوا إِلَى صِدْقِ حَدِيثِهِ وَأَدَاءِ أَمَانَتِهِ»(1) .
«فرمود حضرت صادق عليه السلام : نظر نكنيد به طول ركوع و سجود مرد ، زيرا كه اين چيزى است كه عادت نموده است به آن ، اگر تركش كند به وحشت مى افتد براى آن ؛ وليكن نظر كنيد به راست گفتارى و اداء امانت او» .
وَبِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي كَهْمَسٍ قَالَ : قُلْتُ لأَبِي عَبْدِاللّه ِ عليه السلام : عَبْدُاللّه ِ بْنُ أَبِي يَعْفُورٍ يُقْرِئُكَ السَّلاَمَ . قَالَ : «عَلَيْكَ وَعَلَيْهِ السَّلاَمُ . إِذَا أَتَيْتَ عَبْدَاللّه ِ فَأَقْرِئْهُ السَّلاَمَ وَقُلْ لَهُ : إِنَّ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ يَقُولُ لَكَ : اُنْظُرْ مَا بَلَغَ بِهِ عَلِيٌّ - عليه السلام - عِنْدَ رَسُولِ اللّه ِ صلّى اللّه عليه وآله ، فَالْزَمْهُ فَإِنَّ عَلِيّاً - عليه السلام - إِنَّمَا بَلَغَ مَا بَلَغَ بِهِ عِنْدَ رَسُولِ اللّه ِ - صلى اللّه عليه وآله - بِصِدْقِ الْحَدِيثِ وَأَدَاءِ الأَمَانَةِ»(2) .
راوى گويد : «گفتم به حضرت صادق عليه السلام : "ابن ابى يَعفور سلام خدمت شما عرض مى كرد ." [فرمود] : "بر تو و بر او سلام . وقتى رفتى پيش او ، سلام به او برسان و بگو به او : جعفر بن محمد مى گفت : نظر كن به آن چيزى كه به واسطۀ آن حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - به آن مقام رسيد خدمت رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - پس ملازم شو با آن . همانا على - عليه السلام - نرسيد بدان پايه كه رسيد پيش رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - مگر به راستى گفتار و دادن امانت"» .
هان اى عزيز ، تفكر كن در اين حديث شريف ، ببين مقام صدق لهجه و ردّ امانت تا
ص: 528
كجاست كه علىّ بن ابى طالب - عليه السلام - را بدان مقام بلند رسانيد . و از اين حديث معلوم شود كه رسول خدا اين دو صفت را از هر چيز بيشتر دوست مى داشتند كه در بين تمام صفات كماليۀ مولى - عليه السلام - اين دو او را مقرّب كرده است و بدان مقام ارجمند رسانده است . و جناب صادق - عليه السلام - نيز در بين تمام افعال و اوصاف اين دو امر را كه در نظر مباركشان خيلى اهميت داشته به ابن ابى يعفور ، كه مخلص و جان نثار آن بزرگوار بوده ، پيغام داده و سفارش فرموده به ملازمت آنها .
وَبِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : قَالَ أَبُو ذَرٍّ [رَضِيَ اللّه ُ عَنْهُ] سَمِعْتُ رَسُولَ اللّه ِ - صلّى اللّه عليه وآله - يَقُولُ : «حَافَتَا الصِّرَاطِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ الرَّحِمُ وَالأَمَانَةُ ؛ فَإِذَا مَرَّ الْوَصُولُ لِلرَّحِمِ الْمُؤدِّي لِلأَمَانَةِ ، نَفَذَ إِلَى الْجَنَّةِ ؛ وَإِذَا مَرَّ الْخَائِنُ لِلأَمَانَةِ الْقَطُوعُ لِلرَّحِمِ ، لَمْ يَنْفَعْهُ مَعَهُمَا عَمَلٌ وَتَكْفَأُ بِهِ الصِّرَاطُ فِي النَّارِ»(1) .
«ابوذر - عليه الرحمة - گويد : شنيدم رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - مى فرمود : "رَحِم و امانت در روز قيامت در دو جانب صراط هستند ؛ پس وقتى بگذرد وصل كنندۀ رحم و ادا كنندۀ امانت ، عبور نمايد به سوى بهشت . و وقتى بگذرد خيانت كنندۀ امانت و قطع كنندۀ رحم ، نفع نرساند به او با اينها عملى و او را صراط برگرداند در آتش"» . پس معلوم شد كه صورت رَحِم و امانت در آن عالم در دو جانب صراط ايستاده اند و اعانت كنند كسانى را كه صلۀ رحم و اداى امانت كردند ؛ و با ترك آنها هيچ عملى فايدت نكند و او را به جهنم افكند .
وبِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «قَالَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ عليه السلام : أَدُّوا الأَمَانَةَ وَلَوْ إِلَى قَاتِلِ وَلَدِ الأَنْبِيَاءِ»(2) . «فرمود حضرت امير المؤمنين عليه السلام : بدهيد امانت را اگر چه به كشندۀ پسرهاى پيغمبران» .
وَبِإسْنادِهِ عَنْ أَبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - فِي وَصيَّتِهِ لَهُ : «اعْلَمْ أَنَّ ضَارِبَ عَلِيٍّ - عليه
ص: 529
السلام - بِالسَّيْفِ وَقَاتِلَهُ لَوِ ائْتَمَنَنِي وَاسْتَنْصَحَنِي وَاسْتَشَارَنِي ، ثُمَّ قَبِلْتُ ذَلِكَ مِنْهُ ، لَأَدَّيْتُ إِلَيْهِ الأَمَانَةَ»(1) .
«فرمود حضرت صادق - عليه السلام - در يكى از وصيت هايش : بدان كه اگر زنندۀ على - عليه السلام - به شمشير و كشندۀ آن حضرت مرا امين بخواهد و طلب نصيحت از من كند و استشاره از من نمايد و من از او قبول كنم ، ادا نمايم به او امانت او را» .
مُحَمَّدُ بْنُ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي حَمْزَةِ الثُّمَالِيِّ ، قَالَ : سَمِعْتُ سَيِّدَ الْعَابِدِينَ عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ - عليه السلام - يَقُولُ لِشِيعَتِهِ : «عَلَيْكُمْ بِأَدَاءِ الأَمَانَةِ ، فَوَ الَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً - صلّى اللّه عليه وآله - بِالْحَقِّ نَبِيّاً ، لَوْ أَنَّ قَاتِلَ أَبِيَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ - عَلَيهِما السلام - ائْتَمَنَنِي عَلَى السَّيْفِ الَّذِي قَتَلَهُ بِهِ لَأَدَّيْتُهُ إِلَيْهِ»(2) .
«ثُمالى گويد : از حضرت سجاد شنيدم كه مى فرمود به شيعيانش : بر شما باد به اداى امانت . قسم به آن كس كه مبعوث نمود محمد - صلّى اللّه عليه و آله - را به راستى به پيغمبرى ، اگر كشندۀ پدرم حسين بن على مرا امين قرار دهد بر آن شمشيرى كه با آن آن حضرت را كُشت ، ادا نمايم به سوى او» .
وَبِإسْنادِهِ عَنِ الصَّادِقِ - عليه السلام - عَنْ آبَائِهِ - عليهم السلام - عَنِ النَّبِيِّ - صلّى اللّه عليه وآله - فِي حَدِيثِ الْمَنَاهِي «أَنَّهُ نَهَى عَنِ الْخِيَانَةِ ، وَقَالَ : مَنْ خَانَ أَمَانَةً فِي الدُّنْيَا وَلَمْ يَرُدَّهَا إِلَى أَهْلِهَا ، ثُمَّ أَدْرَكَهُ الْمَوْتُ ، مَاتَ عَلَى غَيْرِ مِلَّتِي ، وَيَلْقَى اللّه َ وَهُوَ عَلَيْهِ غَضْبَانُ . وَمَنِ اشْتَرَى خِيَانَةً وَهُوَ يَعْلَمُ ، فَهُوَ كَالَّذِي خَانَهَا»(3) .
«از حضرت رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - نقل فرمودند كه آن حضرت نهى فرمود از خيانت و فرمود : كسى كه خيانت كند در دنيا به امانتى و به صاحبش ردّ نكند
ص: 530
آن را و بميرد ، مرده است به غير ملت من ، و ملاقات كند خداوند را در حالى كه آن ذات مقدس بر او غضبناك است . و كسى كه خريدارى كند آن را با علم به خيانت ، او نيز مثل آن خائن است» .
و از اين قبيل احاديث ديگر نيز هست . و معلوم است كه نتيجه غضبناكى ذات مقدس
حق بر بنده چه خواهد بود . البته حضرات شافعين نيز كسى را كه مورد غضب حق است شفاعت نكنند ؛ خصوصاً كه شخص خائن از ملت رسول اللّه - صلّى اللّه عليه و آله - نيز خارج است .
و در حديث ديگر است كه «كسى كه خيانت كند به مؤمنى ، از من نيست»(1) .
و در حديث ديگر است كه «از دين اسلام خارج است و او را در شفير جهنم اندازند ابد الآبدين»(2) . پناه مى برم به خدا از اين خطيئه .
و معلوم است خيانت به مؤمنين اعم است از خيانت مالى ، و خيانت هاى ديگر كه از آن بالاتر است . پس انسان بايد در اين عالم نيز خيلى از نفس امّاره مواظبت كند . چه بسا باشد كه به انسان امورى را تعميه كند و سهل و آسان نمايش دهد ، با آن كه موجب شقاوت ابدى و خذلان دائمى است . اين حال خيانت به بندگان خدا . و از اين جا حال خيانت به امانت حق تعالى نيز معلوم شود .
در اشاره به بعضى امانات حق تعالى است و بايد دانست كه حق - تبارك و تعالى - تمام قوا و اعضاى ظاهريه و باطنيه را به ما مرحمت فرموده و بسط بساط نعمت و رحمت در مملكت ظاهر و باطن ما فرموده و در تحت قدرت ما تمام آنها را مسخر فرموده ؛ و اينها را به ما به رسم امانت مرحمت فرموده ، در صورتى كه تمام آنها پاك و پاكيزه و طاهر از قذارات صوريه و معنويه
ص: 531
بودند ، و آنچه از عالم غيب براى ما نازل فرموده تمام آنها مطهّر از آلايش بوده اند ؛ پس اگر ما در وقت ملاقات آن ذات مقدس آن امانات را بدون آلايش به عالم طبيعت و قذارات مُلك و دنيا به او ردّ كرديم ، امين در امانت بوديم ؛ والاّ خيانت كار بوديم ؛ از اسلام حقيقى خارج و از ملّت رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - بيرون هستيم .
و در حديث مشهور است كه : «قَلْبُ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمن»(1) .
و در حديث قدسى معروف است : «لا يَسَعُني أَرْضي وَلا سَمائي ، وَلكِنْ يَسَعُني قَلْبُ عَبْدِيَ الْمُؤْمِنِ»(2) . دل مؤمن عرش و سرير سلطنت حق و منزلگاه آن ذات مقدس ، و صاحبِ دل ذات مقدس است .
توجه به غير حق تعالى خيانت به حق است ، و حبّ به غير ذات مقدس و خاصان او ، كه حبّ اوست ، خيانت است در مشرب عرفان .
و ولايت اهل بيت عصمت ، و طهارت و دوستى خاندان رسالت - عليهم السلام - و عرفان مقام مقدس آنها، امانت حق است؛ چنانچه در احاديث شريفۀ كثيره «امانت» را در آيه تفسير فرموده اند به ولايت امير المؤمنين(3) عليه السلام . و چنانچه غصب ولايت و سلطنت آن حضرت خيانت به امانت است، ترك تبعيت آن بزرگوار از مراتب خيانت است.
و در احاديث شريفه وارد است كه شيعه كسى است كه تبعيت كامل كند ؛ و الاّ مجرد دعوى تشيع بدون تبعيت تشيع نخواهد بود(4) .
ص: 532
بسيارى از خيالات از قبيل اشتهاى كاذب است! به مجرد آن كه در قلب خود دوستى از حضرت امير - عليه السلام - و اولاد طاهرينش ديديم ، مغرور به اين دوستى مى شويم و گمان مى كنيم با ترك تبعيت اين دوستى محفوظ مى ماند . چه اطمينان است كه اگر انسان مراقبت نكرد و آثار دوستى را ترك كرد ، اين دوستى باقى بماند؟
ممكن است در آن فشارهاى سكرات كه از براى غير مؤمنين و مخلصين مى باشد انسان از دهشت و وحشتْ ، على بن ابى طالب - عليه السلام - را فراموش كند .
در حديث است كه يك طايفه از اهل معصيت در جهنم معذب اند ، و اسم رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - را فراموش كنند ؛ تا بعد از آن كه مدت عذاب سرآيد و از قذارات گناه تطهير و تخليص شوند ، اسم مبارك آن حضرت به يادشان آيد يا به آنها القا شود ؛ پس فرياد آنها به وامحمّدا! - صلّى اللّه عليه و آله - بلند شود و مورد رحمت شوند(1) .
ما گمان مى كنيم واقعۀ موت و سكرات آن شبيه به اوضاع اين عالم است . عزيزم ، تو با يك مرض جزئى تمام معلوماتت را فراموش مى كنى ، پس چه مى شود با آن سختى ها و فشارها و مصيبت ها و وحشت ها؟ اگر انسان دوستى كرد و به لوازم دوستى رفتار كرد و متذكر محبوب بود و از او تبعيت كرد ، البته آن دوستى با ولىّ مطلق و محبوب مطلق حق مورد نظر حق و محبوب حق است ؛ ولى اگر ادعا كرد و عمل نكرد ، بلكه مخالفت كرد ، ممكن است قبل از رفتن از اين عالم و در اين تغييرات و تبديلات و جلوه هاى گوناگون اين دنيا انسان از دوستى آن سرور منصرف شود ؛ بلكه نعوذ باللّه دشمن شود با آن حضرت ؛ چنانچه ديديم اشخاصى را كه مدعى دوستى بودند ، پس از معاشرت بى جا و اعمال ناهنجار دشمن شدند و عداوت ورزيدند با خدا و رسول - صلّى اللّه عليه و آله - و اهل بيتش عليهم السلام .
ص: 533
و اگر فرضاً از اين عالم هم با محبت منتقل شد ، گرچه به حسب روايات شريفه و آيات مباركه در قيامت از اهل نجات است و منتهى به سعادت شود ، ولى در برزخ و اهوال موت و قيامت انسان باز مبتلاست ؛ چنانچه در حديث است كه «ما در قيامت از شما شفاعت مى كنيم ، ولى براى برزخ خود فكرى كنيد»(1) .
پناه مى برم به خدا از عذاب و فشار قبر و زحمت و عذاب برزخ كه در اين عالم هيچ چيز به آن شباهت ندارد . آن درى را كه از جهنم به قبر باز مى شود اگر به اين عالم باز شود ، تمام موجودات آن هلاك مى شود . نَعُوذُ بِاللّه مِنْهُ .
بدان كه خوف از حق تعالى يكى از منازلى است كه كمتر منزلى را براى عامه توان به پايۀ آن دانست . و اين خوف علاوه بر آن كه خود يكى از كمالات معنويه است ، منشأ بسيارى از فضائل نفسانيّه و يكى از مُصلحات مهمۀ نفس است ؛ بلكه سرچشمۀ تمام اصلاحات و مبدأ علاج جميع امراض روحانى توان آن را شمرد . و انسان مؤمن به خدا و سالك و مهاجر الى اللّه بايد به اين منزل خيلى اهميت دهد ، و به چيزى كه آن را در دل
زياد كند و ريشۀ آن را در قلب محكم كند خيلى توجه نمايد ؛ مثل تذكر عذاب و عقاب و شدت عقبات موت و بعد از موت در برزخ و قيامت و اهوال صراط و ميزان و مناقشه در حساب و عذاب هاى گوناگون جهنم ، و تذكر عظمت و جلال و قهر و سلطنت حق ، و تذكر استدراج و مكراللّه و سوء عاقبت ، و امثال آن .
و چون ما در اين اوراق تمام اين مراحل را تا اندازه اى شرح داديم ، در اين مقام به ذكر بعضى از اخبار در فضيلت خوف از خدا اكتفا مى كنيم :
مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ بِإسْنادِهِ عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ قَالَ : قَالَ أَبُو عَبْدِاللّه ِ عليه السلام : «يَا إِسْحَاقُ خَفِ اللّه َ كَأَنَّكَ تَرَاهُ ؛ وَإِنْ كُنْتَ لاَ تَرَاهُ فَإِنَّهُ يَرَاكَ . وَإنْ كُنْتَ تَرَى أَنَّهُ لاَ يَرَاكَ فَقَدْ كَفَرْتَ
ص: 534
وَإِنْ كُنْتَ تَعْلَمُ أَنَّهُ يَرَاكَ ثُمَّ بَرَزْتَ لَهُ بِالْمَعْصِيَةِ ، فَقَدْ جَعَلْتَهُ مِنْ أَهْوَنِ النَّاظِرِينَ عَلَيْكَ (ن خ : إليك)(1) .
«اسحاق گويد : فرمود حضرت صادق عليه السلام : اى اسحاق ، بترس از خداوند مثل آن كه او را مى بينى ؛ و اگر تو او را نمى بينى ، او تو را مى بيند . و اگر گمان كنى كه او تو را نمى بيند ، كافر شوى . و اگر بدانى كه او ترا مى بيند و باز معصيت او كنى ، او را قرار دادى از پست ترين نظر كنندگان به خودت» .
بدان كه اگر كسى كيفيت تجلى حق را در مُلك و ملكوت و ظهور ذات مقدس را در سماوات و ارضين به مشاهدۀ حضوريه ، يا مكاشفۀ قلبيه ، يا به ايمان حقيقى ، بفهمد ، و نسبت حق به خلق و خلق به حق را آن چنان كه هست بداند ، و كيفيت ظهور مشيت الهيه را در تعينات و فناى آنها را در آن ، على ماهو عليه ، ادراك كند ، خواهد دانست كه حق تعالى حضور در تمام امكنه و اَحياز دارد و او را مشاهده كند به علم حضورى در جميع موجودات .
چنانچه حضرت صادق مصدّق - عليه السلام - فرمايد : «ما رَأَيْتُ شَيْئاً إلاّ ورَأَيْتُ اللّه مَعَهُ أَوْ فِيهِ»(2) . و در قرب نوافلْ حقيقت «كُنْتُ سَمْعَهُ وَبَصَرَهُ وَيَدَهُ»(3) و غير ذلك بر او مكشوف گردد .
پس ، حق را حاضر در تمام مراتب وجود ببيند به حسب مقام خود ، علماً يا ايماناً يا
ص: 535
عيناً و شهوداً . و البته در اين رتبه ، سالك به هر مرتبه كه هست حفظ حضور حق كند و از مخالفت آن ذات مقدس خوددارى نمايد ؛ زيرا كه حفظ حضور و محضر از فطرت هايى است كه خلق بر آن مفطورند ، و هرچه انسانى بى حيا باشد غيبت و حضورش با هم فرق دارد ؛ خصوصاً كه حضور مُنعم عظيمِ كامل باشد كه در فطرتْ حفظ حضورِ هر يك مستقلاً ثبت است .
و بايد دانست كه هر يك از اهل ايمان و سلوك و عرفان و ولايت به طورى حفظ حضور و حضرت كنند كه خاص به خود آنهاست . چنانچه مؤمنين و متقين حفظ حضور را به ترك نواهى و اِتيان اوامر دانند ؛ و مجذوبين به ترك توجه به غير و انقطاع تامّ كامل دانند ؛ و اوليا و كمّل به سلب غيريت و نفى انانيت دانند .
و بالجمله ، يكى از مقامات شامخۀ اهل معرفت و اصحاب قلوب ، مشاهدۀ حضور حق و حفظ حضرت است ، چنانچه با مشاهدۀ كيفيت علم فعلى حق و فناى اشيا در ذات حق و حضور موجودات در پيشگاه مقدس و فهم اين كه دار تحقق محضر ربوبيت است ، حفظ محضر نمايند به هر مقام كه هست . و اين نيز از فطريات است .
و به مقام اوّل اشاره فرموده است رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - در وصيتى كه به حضرت امير - عليه السلام - فرموده كه ما اكنون به شرح آن مشغوليم ، و در حديث شريف اسحاق بن عمّار ، بقوله صلّى اللّه عليه و آله : «وَالثَّالِثَةُ الْخَوْفُ مِنَ اللّه ِ عَزَّ ذِكْرُهُ كَأَنَّكَ تَرَاهُ» ، وبقوله عليه السلام : «خَفِ اللّه َ كَأَنَّكَ تَرَاهُ» .
و به مقام دوم اشاره فرموده است جناب صادق - عليه السلام - بقوله : «وَإِنْ كُنْتَ لاَ تَرَاهُ فَإِنَّهُ يَرَاكَ» .
و به فطرت حفظ محضر اشاره فرموده است جناب صادق - عليه السلام - بقوله : «وَ إِنْ كُنْتَ تَعْلَمُ أَنَّهُ يَرَاكَ .. .» .
و از براى خوف ، به حسب اختلاف مراتب اهل ايمان و سلوك و رياضت و عرفان ، مراتبى است كه از مراتب بزرگ آن خوف از عظمت و تجليات قهريه و جلاليۀ حق است .
ص: 536
و توان اين مقام را از مراتب خوف نشمرد ؛ چنانچه عارف معروف در منازل السائرين فرمايد : «وَ لَيْسَ فِي مَقَامِ أَهْلِ الْخُصُوصِ وَحْشَةُ الخَوْفِ ، إِلاَّ هَيْبَةُ الإِجْلاَلِ»(1) . يعنى اهل قلوب و اسرار ولايت را خوفى نيست ، مگر هيبت اجلال و حشمت عظمت و جلال .
و از براى گريۀ از خوف خدا نيز فضيلت بسيار است . چنانچه در اين حديث شريف فرموده : «به هر قطره اش خداوند هزار خانه در بهشت بنا فرمايد» . و جناب شيخ صدوق - رضوان اللّه عليه - به سند متصل از حضرت صادق - عليه السلام - از پدرانش ، از رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - حديث كند كه در حديث مناهى فرموده است : «كسى كه چشم هايش گريان شود از ترس خدا ، به هر قطره از اشك او در بهشت قصرى مزين به دُرّ و گوهر به او عنايت شود كه هيچ چشمى نديده باشد و هيچ گوشى نشنيده باشد و به قلب كسى خطور نكرده باشد»(2) .
وَعَنْ ثَواب الأعْمال بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «قَالَ رَسُولُ اللّه ِ ، صلّى اللّه عليه وآله : «لَيْسَ شَيْءٌ إِلاَّ وَلَهُ شَيْءٌ يَعْدِلُهُ إِلاَّ اللّه َ . فَإِنَّهُ لاَ يَعْدِلُهُ شَيْءٌ وَلاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ لاَ يَعْدِلُهُ شَيْءٌ . وَدَمْعَةٌ مِنْ خَوْفِ اللّه ِ فَإِنَّهُ لَيْسَ لَهَا مِثْقَالٌ ؛ فَإِنْ سَالَتْ عَلَى وَجْهِهِ ، لَمْ يَرْهَقْهُ قَتَرٌ وَلاَ ذِلَّةٌ بَعْدَهَا أَبَداً»(3) .
«فرمود حضرت باقر - عليه السلام - كه حضرت رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود : هيچ چيز نيست مگر آن كه براى آن معادلى است ، مگر خداوند كه هيچ چيز معادل او نيست ، و «لا إلهَ إلاّ اللّه» كه معادله نكند با آن چيزى . و قطرۀ اشك از ترس خدا
ص: 537
كه هم ميزان آن چيزى نيست ؛ و اگر جريان پيدا كند به رويش ، فرو نگيرد آن را غبار و ذلّتى هيچ گاه» .
و در حديث است كه «انسان [كه] از كثرت گناه مابين او و بين بهشت بيشتر است از بين زمين تا عرش ؛ پس هر گاه گريه كند از خوف خدا در صورتى كه پشيمان شده است از آنها ، مابين او و بين بهشت نزديك شود مثل مژگان چشم به چشم»(1) .
و در كافى از حضرت صادق - عليه السلام - منقول است كه «هر چيزى را كيل و وزنى است ، مگر گريه را كه قطره اى از آن درياهاى آتش را خاموش مى كند» . و فرمود : «اگر يك نفر گرينده در يك امت باشد ، همه مورد رحمت شوند»(2) . و احاديث از اين قبيل بسيار است(3) .
و آنچه لازم است اشاره به آن ، آن است كه بعضى از نفوس ضعيفۀ غير مطمئنه به امثال اين ثواب هاى بسيار براى امور جزئيه خدشه مى كنند ؛ غافل از آن كه اگر چيزى در نظر ما در اين عالم كوچك آمد ، دليل نمى شود كه صورت غيبيۀ ملكوتيۀ آن نيز حقير و ناچيز است . چه بسا باشد كه موجود كوچكى ملكوت و باطن آن در كمال عظمت و بزرگى باشد ؛ چنانچه هيكل مقدس و صورت جسمانى رسول اكرم خاتم و نبىّ مكرم معظم - صلّى اللّه عليه و آله - يكى از موجودات كوچك اين عالم بود ، و روح مقدسش
ص: 538
محيط به ملك و ملكوت و واسطۀ ايجاد سماوات و ارضين بود . پس ، حكم كردن به حقارت و كوچكى چيزى به حسب صورت باطنى ملكوتى ، فرع علم به عالم ملكوت و بواطن اشياست . و از براى امثال ماها حق اين حكم نيست ؛ و ما بايد چشم و گوشمان باز به فرمايشات علماى عالم آخرت ، يعنى انبيا و اوليا - عليهم السلام - باشد .
و ديگر آن كه بناى آن عالم بر تفضل و بسط رحمت غير متناهيۀ حق - جلّ و علا - گذاشته شده است ؛ و تفضلات حق تعالى را حد و انتهايى نيست ؛ و استبعاد از تفضل جواد على الاطلاق و صاحب رحمت غير متناهيه از كمل جهل و نادانى است . جميع اين نعمت هايى كه به بندگان عنايت فرموده ، كه از احصاى آنها ، بلكه احصاى كليات آنها ، عقول عاجز و سرگردان است ، بدون سابقۀ سؤال و استحقاق بوده ؛ پس چه مانعى دارد كه به مجرد تفضل و بدون هيچ سابقه ، اَضعاف مضاعف اين ثواب ها را به بندگان خود عنايت فرمايد . آيا بناى عالمى را كه به نفوذ ارادۀ انسانى قرار داده شده و دربارۀ آن گفته شده : (فِيهَا مَا تَشْتَهِيهِ الأَنْفُسُ وَتَلَذُّ الأَعْيُنُ)(1) با آن كه اشتهاى انسانى حدّ محدودى و قدر مقدرى ندارد ، دربارۀ آن مى توان اين استبعادات را كرد؟ خداى تبارك و تعالى آن عالم را به طورى مقرر فرموده و ارادۀ انسانى را طورى قرار داده كه به مجرد اراده هر چه را بخواهد موجود كند ، موجود مى كند .
اى عزيز ، راجع به اين گونه ثواب ها اخبار و احاديث شريفه يكى و دوتا و ده تا نيست كه انسان را مجال انكارى بماند ، بلكه فوق حدّ تواتر است . جميع كتب معتبرۀ معتمدۀ احاديث مشحون از اين نحو احاديث است ، مثل آن است كه ما به گوش خود از معصومين - عليهم السلام - شنيده باشيم . و طورى نيست كه باب تأويل را انسان مفتوح كند .
پس ، اين مطلبى را كه مطابق نصوص متواتره و مصادم با برهان هم نيست ، بلكه با يك نحو برهان نيز موافق است ، بى سبب انكار كردن از ضعف ايمان و كمال جهالت است . انسان بايد در مقابل فرمودۀ انبياء و اوليا - عليهم السلام - تسليم باشد .
ص: 539
هيچ چيز براى استكمال انسانى بهتر از تسليم پيش اولياى حق نيست ؛ خصوصاً در امورى كه عقل براى كشف آنها راهى ندارد ، و جز از طريق وحى و رسالت براى فهم آنها راهى نيست . اگر انسان بخواهد عقل كوچك و اوهام و ظنون خود را دخالت دهد در امور غيبيۀ اخرويه و تعبديۀ شرعيه ، كارش منتهى مى شود به انكار مسلمات و ضروريات ؛ و كم كم از كم به زياد و از پايين به بالا منجر مى شود . فرضاً شما در اخبار
و سند آنها خدشه داشته باشيد - با آن كه مجال انكار نيست - در كتاب كريم الهى و قرآن مجيد آسمانى كه خدشه نداريد ؛ در آن جا نيز امثال اين ثواب ها مذكور است مثل قوله تعالى : (لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ)(1) . و مثل قوله : (مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِى سَبِيلِ اللّه ِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِى كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ وَاللّه ُ يُضَاعِفُ لِمَنْ يَشَاءُ)(2) .
بلكه گمان نويسنده آن است كه يك پايۀ اين استبعادات و انكارها بر عُجب و بزرگ شمردن اعمال گذاشته شده است . مثلاً اگر يك روز روزه بگيرد يا يك شب را به عبادت احيا كند ، پس از آن بشنود از براى آنها ثواب هاى بسيار بزرگى را ، استبعاد نمى كند ، با آن كه عيناً - اگر بنا بر مزد عمل باشد - اين استبعاد هست ؛ ليكن چون اين عملِ خود را بزرگ شمرده و اعجاب به آن نموده تصديق ثواب آن را مى كند .
اى عزيز ، تمام [عمر] ما ، كه پنجاه شصت سال است ، فرض مى كنيم كه در آن قيام كنيم به جميع وظايف شرعيه ، و با ايمان صحيح و عمل صالح و توبۀ صحيحه از اين دنيا برويم ، آيا اين مقدار اعمال و ايمان ما را چه مقدار جزاست؟ با آن كه به حسب كتاب و سنت و اجماعِ جميعِ ملل چنين شخصى مورد رحمت حق است و به بهشت موعود مى رود - بهشتى كه در آن جا مخلّد در نعمت و راحت و مؤبّد در رحمت و رَوح و ريحان خواهد بود . آيا در اين جا مجال انكارى هست؟ با اين كه اگر بناى جزاى عمل باشد - [به] فرض باطل كه عمل ما جزايى داشته - اين قدرى كه عقل از تصورش كمّاً و كيفاً عاجز
ص: 540
است نخواهد بود . پس ، معلوم شد كه مطلب بر اساس ديگر مبتنى است و بر پايۀ ديگر چرخ مى زند . آن وقت هيچ استبعادى باقى نمى ماند و براى انكار راهى باز نخواهد ماند .
مقصود رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - از پنجاه ركعت نماز ، كه مى فرمايد مطابق سنت من است ، نمازهاى واجبى و نوافل آنهاست ؛ به استثناى دو ركعت بعد از عشاء كه در حال نشسته خوانده مى شود و يك ركعت محسوب مى شود ، كه با آن نمازهاى فريضه و نافله پنجاه و يك ركعت مى شود . و شايد ترك ذكر رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - اين ركعت را ، براى اين باشد كه اين پنجاه ركعت سنت مؤكده بوده . چنانچه دلالت كند بر اين معنا روايت ابن أَبِي عُمَيْرٍ ؛ قَالَ : سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - عَنْ أَفْضَلِ مَا جَرَتْ بِهِ السُّنَّةُ مِنَ الصَّلاَةِ . فَقَالَ : «تَمَامُ الْخَمْسِينَ»(1) .
و از بعض روايات استفاده شود كه سيرۀ رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - بر همين پنجاه ركعت جارى بوده(2) ؛ گرچه از بعضى ديگر استفاده شود كه حضرت «عَتَمه» را بجا مى آوردند(3) . و شايد عدم ذكر آن و جريان سنت بر پنجاه ركعت براى آن باشد كه عتمه عوض نماز «وَتْر» است و خود استقلال ندارد ؛ چنانچه روايت فُضَيل بن يَسار دلالت بر آن دارد(4) ؛ و در روايت شريفه آن را «وتر» تسميه كردند(5) . و در بعضى
ص: 541
روايات است كه كسى كه آن را بجا آورد و مرد ، مرده است در صورتى كه وَتْر را بجا آورده است(1) . پس ، در حقيقت اين دو ركعتْ نماز وتر است كه براى خوف حادثۀ موت پيش از وقت خود بايد بجا آورد ؛ ولى وقتى وقت وتر رسيد ، اين كفايت از آن نكند . و در بعضى روايات است كه اين دو ركعت جزء نمازهاى پنجاه گانه نبود ، آن را زياد نمودند براى تكميل عدد ، و دو مقابل شدن نافله از فريضه(2) . و اين احاديث با هم اختلاف مدلول ندارند ؛ بلكه ممكن است افضل چيزى كه سنت بر آن جارى است پنجاه ركعت باشد ، و اين دو ركعت سنت غير مؤكّده باشد و براى احتياط حادثۀ موت و تتميم عدد جعل شده باشد .
در هر صورت ، از براى نوافل يوميه فضيلت بسيار است . بلكه در بعض روايات ترك آن را معصيت شمرده(3) ؛ و در بعض ديگر در اين مقام فرموده : خداوند عذاب مى كند بر ترك سنت(4) . و در بعضى روايات تعبير به وجوب فرموده(5) . و اين از براى تأكيد در اتيان آنهاست و زجر از ترك آنها .
و سزاوار اين است كه انسان حتى الامكان آنها را ترك نكند ، زيرا كه به حسب روايات شريفه نكتۀ جعل آنها براى اتمام فرائض و قبولى آنهاست(6) .
و در بعضى روايات مى فرمايد : «شيعيان ما [اهل] پنجاه و يك ركعت نماز هستند»(7) . و از آن حديث ظاهر مى شود كه اصحابِ اتيان آن هستند نه عقيده به آن ،
ص: 542
مقابل اهل سنت . چنانچه از حديث «علائم مؤمن(1)» نيز همين ظاهر شود .
و اما سنّت دوم رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - كه عبارت است از سه روز روزه در هر ماه ، پس اخبار كثيره كه بالغ بر چهل حديث مى شود در فضل آن وارد است(2) . و در كيفيت آن بين علماى اعلام خلاف است(3) . آنچه مشهور بين آنها و موافق با اخبار كثيره است و عمل رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - در آخر عمر و ائمۀ هدى بر آن بوده آن است كه آن سه روز پنجشنبۀ اوّل ، كه روز عرض اعمال است ؛ و چهارشنبۀ اوّل دهۀ دوم ، كه روز نحس مستمر و روز نزول عذاب است ؛ و پنجشنبۀ آخر از دهه آخر ، كه نيز روز عرض اعمال است ، مى باشد(4) .
و در روايتى وارد است كه بر امم سابقه هر وقت عذاب نازل مى شد در يكى از اين ايام نازل مى شد ؛ پس رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - در اين ايام مخوفه روزه گرفت(5) .
ص: 543
و در حديث است كه صوم اين سه روز معادل با صوم دهر است(1) . و تعليل فرموده اند در بعضى روايات(2) به آيۀ شريفۀ )مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا((3) .
و اما آنچه در بعضى روايات(4) وارد است كه در ترتيبْ مخالف با اين روايات است محمول است به مراتب فضل . و فرضاً كه معارض باشند ، از جهات كثيره رجحان با اين اخبار است . بلكه توان گفت كه معارضۀ بين آنها معارضۀ نصّ و ظاهر ، يا اظهر و ظاهر است . و اما مرسلۀ صدوق كه مى فرمايد : «در صورتى كه در عشر آخر دو پنجشنبه باشد ، اوّلى را روزه بگير ، زيرا كه شايد دومى را ملاقات نكنى»(5) . منافات با اين اخبار ندارد ، زيرا كه ظاهر آن است كه براى رسيدن به فضل عاجل است براى خوف عدم توفيق ، به موت يا غير آن ؛ چنانچه در حكمت جعل «عَتَمه» نيز همين طور وارد است(6) . پس ، اين روايت خود از روايات دالۀ بر مقصود است ؛ يعنى بر افضليت پنجشنبه آخر ؛ نه اخبار معارضه . و ظاهر اين است كه اگر پنجشنبۀ اوّل را روزه گرفت و به پنجشنبه آخر نيز رسيد ، افضل آن است كه آن فضيلت را ادراك كند ؛ و روزۀ اوّل مجزى از آن نباشد .
و آنچه محقق جليل فيض و محدّث عالى الشأن ، صاحب حدائق(7) - عليهما الرّحمة -
ص: 544
در مقام جمع فرمودند بعيد است ، خصوصاً دومى(1) .
و اما سنت سوم رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله و سلّم - كه آن عبارت است از صدقه و جهد نمودن در آن ، پس آن نيز يكى از مستحبات است كه كمتر در اعمال مستحبه به پايۀ آن مى باشد . و اخبار در موضوع صدقه ، حتى بر خارج از مذهب و بر حيوانات برّى و بحرى ، بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد ؛ و ما به ذكر بعضى از آن اكتفا مى كنيم .
مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ بِإسْنادِهِ عَنْ عَبْدِاللّه ِ بْنِ سِنَانٍ فِي حَدِيثٍ قَالَ : قَالَ أَبُو عَبْدِاللّه ِ عليه السلام : «لَيْسَ شَيْءٌ أَثْقَلَ عَلَى الشَّيْطَانِ مِنَ الصَّدَقَةِ عَلَى الْمُؤمِنِ ؛ وَهِيَ تَقَعُ فِي يَدِ الرَّبِّ تَبَارَكَ وَتَعَالَى قَبْلَ أَنْ تَقَعَ فِي يَدِ الْعَبْدِ»(2) .
«ابن سنان گويد : فرمود حضرت صادق عليه السلام : هيچ چيز گران تر نيست بر شيطان از صدقه بر مؤمن . و آن واقع شود در دست پروردگار - تبارك و تعالى - پيش از آن كه واقع شود در دست بنده» .
وَبِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - فِي حَدِيثٍ قَالَ : «إِنَّ اللّه َ لَمْ يَخْلُقْ شَيْئاً إِلاَّ وَلَهُ خَازِنٌ يَخْزُنُهُ إِلاَّ الصَّدَقَةَ ، فَإِنَّ الرَّبَّ يَلِيهَا بِنَفْسِهِ . وَكَانَ أَبِي إِذَا تَصَدَّقَ بِشَيْءٍ ، وَضَعَهُ فِي يَدِ السَّائِلِ ، ثُمَّ ارْتَدَّهُ مِنْهُ فَقَبَّلَهُ وَشَمَّهُ ثُمَّ رَدَّهُ فِي يَدِ السَّائِلِ»(3) . «فرمود حضرت صادق عليه السلام : خداى تعالى خلق نفرمود چيزى را مگر آن كه از براى او نگاهبانى است كه او را نگاهدارى كند ، مگر صدقه را كه خداى تعالى نگاهدارى آن را خود فرمايد . و پدرم وقتى صدقه مى داد ، مى گذاشت آن را به دست سائل ؛ پس از آن ، آن را از او پس مى گرفت و
ص: 545
مى بوسيد و مى بوييدش ، پس از آن به سائل ردّ مى فرمود» .
و قريب به مضمون اين حديث چندين حديث ديگر وارد است(1) ، و دلالت بر بزرگى شأن و عظمت رتبۀ صدقه دارد كه خداى تبارك و تعالى امر آن را به كس ديگر محول نفرموده و خود با يدِ قدرت و احاطۀ قيوميۀ خود حافظ صورت كاملۀ غيبيۀ آن گرديده .
و تدبر در اين حديث شريف و امثال آن ، كه در ابواب متفرقۀ كتب اصحاب - رضوان اللّه عليهم أجمعين - منقول است ، براى اهل معرفت و اصحاب قلوبْ كشف توحيد فعلى و تجلى قيومى حق را مى نمايد . و اشاره به نكتۀ مهمه اى است كه توجه به آن براى كسانى كه قيام به اين امر مهم مى كنند خيلى لازم است . و آن ، آن است كه انسان بفهمد تصدق در دست كه واقع مى شود ، كه نعوذ باللّه اگر منت و اذيتى در دادن صدقه از انسان نسبت به فقير واقع شود ، اوّل به حق - تبارك و تعالى - واقع شود ، پس از آن به سائل ؛ چنانچه اگر تواضع و فروتنى كند و از روى كمال خضوع و مذلت صدقه را به سائل مؤمن تقديم كند ، براى حق تعالى كرده ؛ چنانچه عالم آل محمد - صلّى اللّه عليه و آله - و عاشق جمال حق تعالى ، جناب باقر العلوم - عليه السلام - صدقه را پس از وقوع در دست سائل مى بوييد و مى بوسيد و استشمام رايحۀ طيبۀ محبوب از آن مى كرد . و خدا مى داند براى آن ذات مقدس و عاشق مجذوب چه راحت نفس و سكونت خاطرى پيدا مى شد ؛ و چطور آن اشتعالات قلبيه و احتراقات شوقيۀ باطنيه [را] اين عشق بازى خاموش مى كرد .
افسوس و هزاران افسوس! كه اين نويسندۀ مستغرق در بحار هواى نفس و مخلّد بر ارض طبيعت و گرفتار شهوات و اسير بطن و فرج و بى خبر از ملك هستى و مست خودى و خودپرستى در اين عالم آمد و عن قريب خواهد رفت و از محبت اوليا هيچ ادراك نكرد و از جذبات و جذوات و منازل و مُغازلات آنها هيچ نفهميد ، و وقوفش در اين عالمْ وقوف حيوانى و حركاتش حركات حيوانى و شيطانى بود . اگر چنين باشد ،
ص: 546
مردنش نيز مردن حيوان و شيطان است . «اللَّهُمَّ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ»(1) .
خداوندا! تو خود ما را به نور هدايتت دستگيرى فرما و از اين خواب سنگين بيدار فرما و به عالم غيب و نور و دار بهجت و سرور و خلوت انس و محفل خاص دعوت كن .
وَبِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «قَالَ رَسُولُ اللّه ِ ، صلّى اللّه عليه وآله : أَرْضُ الْقِيَامَةِ نَارٌ مَا خَلاَ ظِلَّ الْمُؤمِنِ فَإِنَّ صَدَقَتَهُ تُظِلُّهُ»(2) . «فرمود حضرت صادق - عليه السلام - كه حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود : زمين قيامت آتش است ، مگر سايۀ مؤمن و جوار آن كه صدقۀ او او را سايه اندازد و حفظ نمايد» .
و در روايت است كه «صدقه را خداى تعالى تربيت فرمايد مثل شماها كه بچه شتر را تربيت مى كنيد . و اگر نصف خرما صدقه دهيد ، خداى تعالى آن را تربيت مى فرمايد و در روز قيامت آن را مى دهند به بنده در صورتى كه مثل كوه اُحد يا بزرگ تر از آن است»(3) . و از اين قبيل حديث بسيار است .
و در احاديث كثيره وارد است كه صدقه مردن هاى بد را دفع مى نمايد(4) ؛ و روزى را نازل مى كند(5) ؛ و قرض را ادا مى كند(6) ؛ و عمر را زياد كند(7) ؛ و هفتاد طور مردن بد را
ص: 547
دفع كند(1) ؛ و خداى تعالى عوض آن را از ده تا صد هزار عطا فرمايد(2) ؛ و اسباب زيادت مال گردد(3) ؛ و در صبح هر كس صدقه دهد ، از بلاهاى آسمانى در آن روز ايمن گردد ؛ و اگر در اوّل شب بدهد ، از بلاهاى آسمانى در آن شب ايمن باشد(4) ؛ و مداواى مريض ها با صدقه شود(5) ؛ و اگر كسى اهل بيت مسلمى را كفايت كند ، گرسنگى آنها را رفع كند و بدن آنها را بپوشاند و آبروى آنها را حفظ كند ، از هفتاد حج محبوبتر است ؛ با آن كه يك حج از هفتاد عِتْق رَقَبه بالاتر است(6) ، با آن كه در عتق رقبه وارد است كه هر كس بنده اى را آزاد كند ، خداوند به هر عضوى از آن عضوى از او را از آتش جهنم آزاد
ص: 548
فرمايد(1) ؛ و حضرت امير المؤمنين علیه السلام هزار بنده آزاد فرمود از كدّ يمين خود(2) ؛ و غير ذلك كه ذكر آنها موجب تطويل شود .
و ما ختم مى كنيم اين مقام را به ذكر نكته اى دانستنى . و آن اين است كه در آيۀ شريفه وارد است : )لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ((3) . يعنى «هرگز به خوبى نائل نشويد ، مگر آن كه در راه خداوند انفاق كنيد از آنچه دوست مى داريد» .
و در حديث است كه «حضرت صادق - عليه السلام - صدقه مى دادند به شكر ، پرسيدند : "چطور به شكر صدقه مى دهيد؟" فرمود : "شكر را از هر چيز بيشتر دوست دارم ؛ و ميل دارم به آن چيزى كه محبوب ترين اشياست پيش من صدقه دهم"»(4) .
و در حديث است كه «حضرت امير - عليه السلام - جامه اى خريدارى فرمود و از آن خوشش آمد و آن را صدقه داد و فرمود : شنيدم رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - مى فرمود : "كسى كه اختيار كند غير را بر خودش ، خداوند بهشت را روز قيامت براى او اختيار كند ؛ و كسى كه دوست داشته باشد چيزى را ، پس آن را براى خدا قرار دهد ، خداى تعالى روز قيامت فرمايد : بندگان به يكديگر جزا مى دادند به معروف ، و من جزاى تو را امروز بهشت دهم"»(5) .
ص: 549
و روايت شده كه يكى از اصحاب وقتى همين آيۀ شريفه وارد شد ، يك باغى داشت بين خويشاوندانش قسمت كرد و آن را از همۀ اموالش بيشتر دوست داشت ؛ پس رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود : «خوشا به حال تو! خوشا به حال تو! كه اين حال سودمندى است براى تو»(1) .
و از براى جناب ابوذر غفارى ميهمانى آمد . فرمود به او كه من شغلى دارم ، و از براى [من] شترهايى است برو بهترين آنها را بياور . ميهمان رفت و يك شتر لاغرى آورد . ابوذر فرمود : به من خيانت كردى . گفت : بهترين شترها شتر فحل بود ؛ به يادم آمد روز احتياج شما را به سوى آن . ابوذر فرمود : روز احتياج من به آن روزى است كه مرا در قبر مى گذارند با آن كه خداى تعالى فرمايد : «هرگز به برّ و نيكويى نرسيد مگر
آن كه انفاق كنيد آنچه را دوست مى داريد» . و فرمود در مال سه شريك است : يكى قَدَر است ، كه فرقى نكند پيش آن كه خوب يا بد آن را ببرد به هلاك نمودن . دوم وارث است ، كه منتظر مردن تو است . و تو سومى آنهايى . پس اگر توانستى كه عاجزتر از آنها نباشى نباش . خداى تعالى فرمايد : )لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ((2) . و اين شتر محبوب بود پيش من در بين اموالم ، پس دوست داشتم كه براى خودم پيش بفرستم(3) .
بايد دانست كه انسان با علاقه مندى و محبت به مال و منال و زخارف دنيويه بزرگ شده است و تربيت گرديده ، و اين علاقه در اعماق قلب او جايگزين گرديده . و منشأ
ص: 550
بيشتر مفاسد اخلاقى و اعمالى ، بلكه مفاسد دينى ، همين علاقه است . چنانچه در احاديث كثيره وارد است(1) ؛ و ما در شرح بعضى احاديث به آن اشاره كرديم(2) .
پس ، اگر انسان به واسطۀ صدقات و ايثار بر نفسْ اين علاقه را بتواند سلب كند يا كم كند ، البته قطع مادۀ فساد و جرثومۀ قبايح را كرده ، و طريق نيل به حصول معارف و انقطاع به عالم غيب و ملكوت و حصول ملكات فاضله و اخلاق كامله را براى خود مفتوح نموده . و اين يكى از نكات بزرگ انفاقات ماليۀ واجبه و مستحبه است . و در مستحبات اين نكته كامل تر است ، چنانچه واضح است .
پس ، از مجموع اخبار و آثار اين باب معلوم شد كه صدقه جامع فضائل دنيويه و اخرويه است . از ساعت اوّل دادن آن با انسان همراه است و دفع بليّات مى كند ، تا آخر امر در قيامت و ساير مراحل كه انسان را به بهشت و جوار حق برساند .
بايد دانست كه صدقۀ مندوبه در سرّ و خفا افضل است از صدقۀ آشكارا و علانيه ؛ چنانچه در كافى شريف سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند كه به عمّار ساباطى فرمود : «يَا عَمَّارُ الصَّدَقَةُ فِي السِّرِّ وَ اللّه ِ أَفْضَلُ مِنَ الصَّدَقَةِ فِي الْعَلاَنِيَةِ ؛ وَكَذَلِكَ وَاللّه ِ الْعِبَادَةُ فِي السِّرِّ أَفْضَلُ مِنْهَا فِي الْعَلاَنِيَةِ»(3) . «اى عمّار ، صدقه در پنهانى ، به خدا قسم ، افضل است از صدقۀ آشكارا . و همين طور عبادت در پنهانى افضل است از عبادت آشكارا» .
و در احاديث كثيره وارد است كه «صدقۀ پنهانى غضب پروردگار را خاموش مى كند»(4) . و در حديث است كه «هفت طايفه است كه خداى تعالى در پناه خودش آنها را حفظ فرمايد در روزى كه پناهى جز پناه او نيست . يكى از آنها كسى است كه صدقه
ص: 551
بدهد و پنهان كند حتى آن كه دست راست او نفهمد آنچه دست چپش انفاق كند»(1) .
و شايد نكتۀ افضليتْ يكى آن است كه عبادت سرّى بعيدتر از ريا و به اخلاص نزديك تر است . و ديگر آن كه در باب صدقه حفظ آبروى فقرا در كتمان آن است .
و نيز صدقۀ بر ارحام و اقربا افضل است از غير آنها ؛ و بر آن ، عنوانِ صلۀ رحم ، كه از افضل عبادات است ، منطبق شود ؛ چنانچه در حديث وارد است كه «افضل صدقات صدقه به ذى رحم است»(2) ؛ و «صلۀ اخوان اجرش بيست است ، و صلۀ رحم بيست و چهار است»(3) . بلكه در بعضى روايات است كه صدقه به غير رحم در صورتى كه رحم محتاج است قبول نمى شود(4) .
بدان كه در اين حديث شريف كه مى فرمايد «در صدقه جهد كن تا گمان كنى كه اسراف كردى ، با آن كه اسراف نكردى» . ظاهر شود كه مطلوب در صدقه كثرت آن است و به هر اندازه رسد اسراف نيست .
و در حديث است كه «حضرت امام حسن مجتبى - سلام اللّه عليه - سه مرتبه قسمت
ص: 552
كرد اموال خود را با فقرا به طور تنصيف ؛ حتى اگر داراى دو جفت نعلين بود يا دو ثوب بود ، تنصيف فرمود»(1) .
و در حديث ديگر است كه حضرت رضا - عليه السلام - به حضرت جواد - سلام اللّه عليه - مرقوم فرمود : «شنيدم غلامان تو وقتى سوار مى شوى ، تو را خارج مى كنند از در كوچك ؛ آنها بخل مى كنند و مى خواهند تو به كسى چيزى ندهى . به حق من بر تو كه بيرون رفتن و داخل شدنت نباشد مگر از در بزرگ . و وقتى سوار شدى همراه خود طلا و نقره بردار و هيچ كس از تو سؤالى نكند مگر آن كه به او عطا نمايى . و از عموهاى تو
هر كس از تو سؤالى كرد ، كمتر از پنجاه دينار به او مده ، و اگر بيشتر خواستى بدهى ، اختيار با تو است . و من اراده كردم به اين امر اين كه خداوند مقام تو را رفيع فرمايد ؛ پس انفاق كن و ترس مكن كه خداوند بر تو سخت گيرى فرمايد»(2) .
و اين احاديث منافات ندارد با احاديثى كه دلالت كند بر آن كه كثرت صدقه به قدرى كه معيشت بر عيال سخت شود از جملۀ اسراف است(3) و خداوند دعاى كسى را كه
ص: 553
انفاق كند و از براى معيشت خود و عيالش چيزى نگذارد قبول نفرمايد(1) ؛ و در حديث است كه افضل صدقه صدقه اى است كه از زيادتِ كفاف باشد(2) . وجه عدم منافات آن است كه كثرت و جهد در صدقه لازم نيست به قدرى باشد كه موجب سختى بر عيال شود . چه بسا اشخاصى كه نصف مال يا بيشتر آن را صدقه دهند و كفاف خود و عيال آنها محفوظ ماند به طورى كه در ضيق معاش و سختى نيفتند .
در اين حديث شريف تأكيد بليغ در قيام به نماز شب و نماز ظهر شده است . اما راجع به نماز شب شرحى در بعضى احاديث سابقه ذكر كرديم(3) ؛ و در اين مقام اكتفا مى كنيم به ترجمه بعضى احاديث شريفه تبركاً .
در وسائل از كتاب كافى سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند كه فرمود : «شرف مؤمن نماز كردن اوست در شب ؛ و عزتش نگاهدارى خود از اَعراض مردم
ص: 554
است»(1) . و در حديث ديگر فرمود حضرت صادق عليه السلام : «جناب رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - به جبرئيل فرمود : موعظه كن مرا . گفت : "اى محمّد صلی الله علیه و آله وسلم عيش كن هر چه خواهى ، زيرا كه تو مردنى هستى ؛ و دوست داشته باش هر چه را خواهى ، زيرا كه از آن جدا خواهى شد ؛ و عمل كن آنچه خواهى ، زيرا كه ملاقات كنى آن را ؛ و بدان كه شرف مؤمن ايستادن اوست در شب ؛ و عزت او نگاهدارى خويش از اَعراض مردم است"(2) .
و سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند كه فرمود : «مال و اولاد زينت زندگانى دنياست ، و هشت ركعت در آخر شب با وَتر زينت آخرت است ؛ و گاهى خداى تعالى جمع فرمايد آنها را براى طايفه اى(3) .
و از شيخ مفيد - رضوان اللّه عليه - نقل كند كه فرمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله : «وقتى كه ايستاد بنده از خوابگاه لذيذش كه راضى كند حق را به نماز شب ، در صورتى كه چرت مى زند ، مباهات مى فرمايد خداى تعالى به واسطۀ او بر ملائكه و فرمايد : "شاهد باشيد كه آمرزيدم او را"(4) و احاديث از اين قبيل در فضل آن بسيار است و مجال ذكر آنها در اين مختصر نيست .
ص: 555
و اما نماز «زوال» كه مورد سفارش رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - است ، مراد از آن نوافل نماز ظهر است ؛ چنانچه در روايات ديگر تصريح به آن شده(1) . و اهتمام به خصوص اين نوافل يا براى آن است كه در خود آنها خصوصيت و اهمّيتى است ؛ و يا براى آن كه از متعلقات صلاة وُسطى هستند و موجب اتمام و قبول آن مى باشند .
و شايد كه در اين حديث مراد خود نماز ظهر باشد ، كه آن نماز وسطى است ، به اعتبار آن كه در وسط نمازهاى يوميه واقع است ، و حق تعالى امر به حفظ آن و قيام به آن بالخصوص نموده در آيۀ شريفۀ )حَافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ وَالصَّلَوةِ الْوُسْطَى وَقُومُوا للّه ِِ قَانِتِينَ((2) . و مشهور بين فقها(3) - رضوان اللّه عليهم - و اظهر آن است كه صلاة وُسطى همان صلاة ظهر است ؛ و مزيد اختصاص در بين نمازها دارد ، و اوّل نمازى است كه حق تعالى بر آدم ابو البشر - على نبينا و آله و عليه الصلاة و السلام - فرو فرستاده توسط جبرئيل عليه السلام .
و ظاهر آن است كه سفارش جناب رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - به اين كه «عَلَيْكَ بِصَلاَةِ الزَّوَالِ» براى حفظ حدود و نوافل و وقت آن است ، نه براى اصل اتيان فقط ؛ چنانچه از امر به محافظۀ صلوات ، و خصوصاً حفظ نماز ظهر ، نيز چنين استفاده شود . چنانچه در اخبار اهل بيت عصمت - عليهم السلام - سفارش در بارۀ حفظ اوقات صلوات و اتيان آنها را در اوقات فضيلتِ آنها بسيار وارد است(4) . بلكه گاهى شود كه تأخير آنها از اوقات فضيلت بدون عذر موجب تضييع و باعث تهاون شود ؛ خصوصاً اگر مداومت بر آن انسان بكند .
ص: 556
پر معلوم است كسى كه اهميت به امرى دهد ؛ ناچار آن را هرچه زود و نيكوتر باشد انجام دهد . به خلاف آن كه اگر آن را سست بشمارد و ناچيز بداند ، كه در اتيان آن نيز تهاون و سستى كند و تغافل ورزد . و خدا نكند كه كار انسان منجر شود به استخفاف به نماز و تهاون و سهل انگارى در امر آن .
رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - مستخفّ به نماز را فرمود اگر بميرد و نمازش چنين باشد ، به دين من نمرده است(1) .
بلكه گاهى شود كه انسان به واسطۀ استخفاف به امر صلاة و تهاون و سستى در آن ، كارش منجر به ترك آن شود . طبيعى است كه انسان اگر چيزى در نظرش قيمت نداشت ، كم كم از نظرش مى افتد و آن را نسيان مى كند .
ما كه در كارهاى دنيايى كمتر فراموشى برايمان حاصل مى شود ، خصوصاً در مهمّات آن ، براى آن است كه نفس به واسطۀ بزرگ شمردن آن و حبّ مفرط به آن توجهش مصروف به آن است و دائماً متذكر آنست ؛ و البته چنين امرى فراموش شدنى نيست . مثلاً اگر كسى به شما وعده دهد كه اوّل ظهر روز كذا من به شما فلان مبلغ ، كه در نظر شما مهم است ، مى دهم ، و او را صادق در آن وعده بدانيد ، ناچار آن روز را و ميعادگاه را فراموش نمى كنيد و دائماً ساعت شمارى مى كنيد تا موعد برسد ؛ و در آن وقت با كمال حضور قلب و توجه باطن در اوّل موعد خود را حاضر مى كنيد . اينها براى آن است كه حبّ نفس بر آن چيز و بزرگ شمردن آن ، شما را مفتون آن نموده و هرگز در امر آن تهاون نمى كنيد . و همين طور در ساير امور دنيوى هر كس به فراخور حال خود . ولى اگر چيزى در نظرتان خوار و بى قيمت بود ، نفس اگر به او توجهى كند آنى
ص: 557
است و به طريق خطور مى باشد ، و لحظه اى نمى گذرد مگر آن كه از آن غفلت مى كنيد .
اكنون اين سستى ما در امور دينى معلوم مى شود براى چيست . براى آن است كه ايمان به غيب نداريم و پايۀ يقين و اطمينان سست است و وعدۀ خدا و انبيا را به جان و دل قبول نكرديم ؛ پس در نظر ما تمام اوضاع الهى و شرايع دينى پست و سست است . و اين سستى كم كم تغافل آورد : و يا در همين عالم غفلت بر ما غالب آيد و ما را از دين صورى كه داريم به كلّى خارج كند ؛ يا در شدت ها و سختى هاى موت غفلت كلى عارض شود .
اين نمازهاى پنج گانه ، كه عمود دين و پايۀ محكم ايمان است و در اسلام چيزى بعد از ايمان به اهميت آن نيست ، بعد از توجهات نوريۀ باطنيه و صور غيبيۀ ملكوتيه ، كه غير از حق تعالى و خاصان درگاه او كسى نداند ، يكى از جهات مهمه كه در آن هست اين تكرارِ تذكر حق - با آداب و اوضاع الهى كه در آن منظور گرديده است - رابطۀ انسان را با حق تعالى و عوالم غيبيه محكم مى كند ؛ و ملكۀ خضوع للّه در قلب ايجاد كند ؛ و
شجرۀ طيبۀ «توحيد» و تفريد را در قلب محكم كند به طورى كه با هيچ چيز از آن زائل نشود ؛ و در امتحان بزرگ حق تعالى ، كه در حال ظهور سكرات موت و اهوال مُطَّلَع و شهود نمونۀ غيب حاصل شود ، از امتحان درست بيرون آيد و دينش مستقر باشد و بماند ، نه مستودَع و زائل شدنى كه به اندك فشارى نسيان عارض شود .
پس اى عزيز ؛ إيّاك ثمّ إِيّاك وَاللّه مُعينك في اُوليكَ وَأُخراكَ(1) ، مبادا در امر ديانت خصوصاً اين نمازهاى پنج گانه ، تهاون كنى و آنها را سست شمارى! خدا مى داند كه انبيا و اوليا و ائمۀ هدى - عليهم السلام - از كمال شفقت بر بندگان خدا اين قدر ترغيب و تحذير نمودند ، و الا ايمان ما نفعى به آنها نرساند و از اعمال ما سودى نبرند .
ص: 558
يكى از وصاياى رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - وصيت به تلاوت قرآن است . و فضل تلاوت و حفظ و حمل و تمسك و تعلم و مداومت و مزاولت و تدبر در معانى و اسرار آن بيش از آن است كه به فهم قاصر ما درست آيد . و آنچه از اهل بيت عصمت - عليهم السلام - در خصوص آن وارد شده است در اين اوراق نگنجد ؛ و ما به بعض آن قناعت كنيم .
كافى بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «الْقُرْآنُ عَهْدُ اللّه ِ إِلَى خَلْقِهِ ؛ فَقَدْ يَنْبَغِي لِلْمَرْءِ الْمُسْلِمِ أَنْ يَنْظُرَ فِي عَهْدِهِ وَأَنْ يَقْرَأَ مِنْهُ فِي كُلِّ يَوْمٍ خَمْسِينَ آيَةً»(1) . فرمود : «قرآن عهد خداوند است به سوى بندگان ؛ همانا سزاوار است كه هر مرد مسلمانى در هر روز به آن عهد نظر كند و از آن پنجاه آيه قرائت كند» .
وَ بِإسْنادِهِ عَنِ الزُّهْرِيِّ قَالَ : سَمِعْتُ عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ - عَلَيهِما السَّلام - يَقُولُ : «آيَاتُ الْقُرْآنِ خَزَائِنُ ؛ فَكُلَّمَا فُتِحَتْ خِزَانَةٌ يَنْبَغِي لَكَ أَنْ تَنْظُرَ فِيهَا»(2) . «فرمود حضرت سجّاد - عليه السلام - كه آيات قرآن خزانه هايى است ؛ پس هر وقت گشوده شد خزينه اى ، سزاوار است كه نظر كنى در آن» .
و ظاهر اين دو حديث آن است كه تدبر در آيات آن و تفكر در معانى آن خوبست بكنند . و تدبر و تفكر در آيات محكمۀ الهيّه و فهم معارف و حِكَم و توحيد و تفريد از آن نمودن غير از تفسير به رأى است كه منهىٌّ عنه است در مقابل اصحاب رأى و اهواى فاسده ، بدون تمسك به اهل بيت وحى كه مختص به مخاطبۀ كلام الهى هستند ؛ چنانچه
ص: 559
در محالّ خود ثابت است و تفصيل در اين مقام بى موقع . و كفايت مى كند قول خداى تعالى : (أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفالُهَا)(1) .
و در اخبار امر به رجوع به آن و تدبر در معانى آن بسيار وارد است . حتى از جناب امير المؤمنين - عليه السلام - نقل است كه فرمود : «خيرى نيست در قرائتى كه از روى تفكر نباشد»(2) .
وَبِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «قَالَ رَسُولُ اللّه ِ ، صلّى اللّه عليه وآله : مَنْ قَرَأَ عَشْرَ آيَاتٍ فِي لَيْلَةٍ ، لَمْ يُكْتَبْ مِنَ الْغَافِلِينَ . وَمَنْ قَرَأَ خَمْسِينَ آيَةً ، كُتِبَ مِنَ الذَّاكِرِينَ . وَمَنْ قَرَأَ مِائَةَ آيَةٍ ، كُتِبَ مِنَ الْقَانِتِينَ . وَمَنْ قَرَأَ مِائَتَيْ آيَةٍ ، كُتِبَ مِنَ الْخَاشِعِينَ . وَمَنْ قَرَأَ ثَلاَثَمِائَةِ آيَةٍ ، كُتِبَ مِنَ الْفَائِزِينَ . وَمَنْ قَرَأَ خَمْسَمِائَةِ آيَةٍ ، كُتِبَ مِنَ الْمُجْتَهِدِينَ . وَمَنْ قَرَأَ أَلْفَ آيَةٍ ، كُتِبَ لَهُ قِنْطَارٌ مِنْ بِرٍّ : الْقِنْطَارُ خَمْسَةَ عَشَرَ أَلْفَ (خَمْسُونَ ألْفَ) مِثْقَالٍ مِنْ ذَهَبٍ ، وَالْمِثْقَالُ أَرْبَعَةٌ وَعِشْرُونَ قِيرَاطاً : أَصْغَرُهَا مِثْلُ جَبَلِ أُحُدٍ وَأَكْبَرُهَا مَا بَيْنَ السَّمَاءِ والأَرْضِ»(3) .
و در اخبار كثيره قضيۀ تمثل قرآن به صورت نيكويى ، و شفاعت نمودن آن از اهل خود و قرائت كنندگان وارد است(4) ، كه از ذكر آنها صرف نظر كرديم .
و در حديث است : «مؤمنى كه قرائت قرآن كند در حال جوانى ، داخل شود قرآن به گوشت و خون او ؛ و او را خداوند با سفراى كرام نيكوكار قرار دهد ؛ و قرآن پناه اوست
ص: 560
در قيامت و در محضر حق گويد : "خداوندا ، هر عاملى اجر عملش را گرفت غير از عامل به من ، پس بهترين عطاياى خود را به او برسان ." پس خداى تعالى به او بپوشاند دو حلّه از حلّه هاى بهشتى و بر سر او تاج كرامت نهد . پس خطاب شود : "آيا راضى شدى؟"قرآن عرض كند : "من اميد بيشتر داشتم ." پس امن و امان را به دست راست او دهند و خُلد را به چپ ؛ پس داخل بهشت شود و به او گفته شود : "قرائت كن و بالا بيا درجه اى ." پس به قرآن خطاب شود : "آيا او را به مقامات رسانديم و تو راضى شدى؟"عرض كند : "آرى"» . فرمود حضرت صادق - عليه السلام - كه «كسى كه قرآن را بسيار قرائت كند و با او عهد تازه كند به مشقت كشيدن در حفظ آن ، دو اجر به او عطا فرمايد»(1) .
و از اين حديث شريف معلوم شود كه مطلوب در تلاوت قرآن شريف آن است كه در اعماق قلبْ انسان تأثير كند و باطن انسان صورت كلام الهى گردد ، و از مرتبۀ ملكه به مرتبۀ تحقق رسد . و اشاره به اين فرموده آن جا كه فرمايد : «جوان مؤمن اگر قرائت كند ، قرآن در گوشت و خون او وارد شود» . و اين كنايه از آن است كه صورت قرآن در قلب مستقر و جايگزين گردد به طورى كه خودِ باطن انسان كلام اللّه مجيد و قرآن حميد گردد به اندازۀ لياقت و استعدادش .
و در حَمَلۀ قرآن كسى است كه باطن ذاتش تمام حقيقت كلام جامع الهى است و خودْ قرآن جامع و فرقان قاطع است ؛ مثل على بن ابى طالب - عليه السلام - و معصومين از
ص: 561
وُلد طاهرينش علیهم السلام كه سراپا تحقق به آيات طيبات الهيه هستند ؛ و آنها آيات اللّه عظمى و قرآن تامّ و تمام هستند . بلكه در تمام عبادات اين معنا مطلوب ، و يكى از اسرار بزرگ و عبادات و تكرار آن همين تحقق به حقايق عبادات است ، و متصور شدن باطن ذات و قلب است به صورت عبادت . و در حديث است كه «على - عليه السلام - نماز مؤمنين و روزۀ آنان است»(1) .
و اين تأثر قلبى و تصور باطنى در ايام جوانى بهتر حاصل شود ، زيرا كه قلب جوان لطيف و ساده است و صفايش بيشتر است و واردات آن كمتر و تزاحمات و تراكمات در آن كمتر است ؛ پس شديد الانفعال و كثيرالقبول است . بلكه هر خُلق زشت و زيبايى در قلب جوان بهتر داخل شود و شديدتر و زودتر از آن متأثر و منفعل گردد . و بسيار اتفاق افتد كه حق يا باطل يا زشت يا زيبا را به مجرد معاشرت با اهل آن بدون دليل و حجت قبول نمايد .
پس ، بر جوان ها لازم است كه كيفيت معاشرت و مؤانست خود را ملتفت باشند و از معاشر بد اجتناب كنند ، گرچه دل آنها محكم به ايمان باشد . بلكه معاشرت با تباهكاران و اهل خُلق و عمل بد براى نوع طبقات ضرر دارد ، و هيچكس نبايد از خود مطمئن باشد و به ايمان يا اخلاق و اعمال خود مغرور گردد ؛ چنانچه در احاديث شريفه نهى از معاشرت با اهل معاصى شده(2) .
ص: 562
و بالجمله ، مطلوب در قرائت قرآن كريم آن است كه در قلوبْ صورت آن نقش بندد ، و اوامر و نواهى آن تأثير كند ، و دعوات آن جايگزين شود . و اين مطلوب حاصل نشود مگر آن كه آداب قرائت ملحوظ شود .
مقصود از آداب آن نيست كه پيش بعض قرّاء متداول شده است كه تمام همّ و همت منصرف به مخارج الفاظ و تأديۀ حروف شود ، به طورى كه علاوه بر آن كه از معنى و تفكر در آن بكلى غافل شويم ، منجر به آن شود كه تجويد آن نيز باطل گردد ؛ بلكه كثيراً كلمات از صورت اصليۀ خود به صورت ديگر منقلب شود و ماده و صورت آن تغيير كند .
و اين يكى از مكايد شيطان است كه انسان متعبد را تا آخر عمر به الفاظ قرآن سرگرم مى كند ، و از سرّ نزول قرآن و از حقيقت اوامر و نواهى و دعوت به معارف حقه و اخلاق حسنۀ آن به كلى غافل مى كند . تازه بعد از پنجاه [سال] قرائت معلوم شود كه از شدت تغليظ و تشديد در آن ، از صورت كلام به كلى خارج شده و يك صورت غريبى پيدا كرده!
بلكه مقصود آدابى است كه در شريعت مطهره منظور شده است ، كه اعظم و عمدۀ آنها تفكر و تدبر و اعتبار به آيات آن است ؛ چنانچه سابقاً اشاره شد .
و در كافى شريف سند به حضرت صادق - عليه السلام - رساند ، قَالَ : «إِنَّ هَذَا الْقُرْآنَ فِيهِ مَنَارُ الْهُدَى وَمَصَابِيحُ الدُّجَى ؛ فَلْيَجُلْ جَالٍ بَصَرَهُ وَيَفْتَحْ لِلضِّيَاءِ نَظَرَهُ ؛ فَإِنَّ التَّفَكُّرَ حَيَاةُ قَلْبِ الْبَصِيرِ ، كَمَا يَمْشِي الْمُسْتَنِيرُ فِي الظُّلُمَاتِ بِالنُّورِ»(1) . فرمود : «اين قرآن راهنماى هدايت و چراغ شب تاريك است ؛ پس جولان دهد صاحب نظر چشم خود را در آن ؛ و بگشايد نظر خود را براى استفاده از نور آن ؛ زيرا كه تفكر در آن زندگانى دل بيننده است ؛ چنانچه
ص: 563
در ظلمات و تاريكى ها به نور استعانت كنند ، در ظلمات جهل و تاريكى هاى ضلالت به نور هدايت قرآن بايد هدايت جُست» .
وَمِنَ الْمَجالِسِ بِإسْنادِهِ عَنْ أَمِيرِ الْمُؤمِنِينَ - عليه السلام - فِي كَلاَمٍ طَوِيلٍ فِي وَصْفِ الْمُتَّقِينَ : «وَإِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَخْوِيفٌ ، أَصْغَوْا إِلَيْهَا مَسَامِعَ قُلُوبِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ ، فَاقْشَعَرَّتْ مِنْهَا جُلُودُهُمْ ، وَوَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ ، فَظَنُّوا أَنَّ صَهِيلَ جَهَنَّمَ وَزَفِيرَهَا وَشَهِيقَهَا فِي أُصُولِ آذَانِهِمْ . وَإِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَشْوِيقٌ ، رَكَنُوا إِلَيْهَا طَمَعاً ، وَتَطَلَّعَتْ أَنْفُسُهُمْ إِلَيْهَا شَوْقاً ، وَظَنُّوا أَنَّهَا نُصْبَ أَعْيُنِهِمْ»(1) .
«اهل تقوا وقتى به آياتى رسند كه در آن اِخافه است ، چشم ها و گوش هاى دل را به آن باز كنند ، و لرزه بر اندام آنها افتد ، و دل آنها از ترس بتپد به طورى كه گمان كنند كه صداى هولناك جهنم و نفس هاى زَفير و شهيق آن پيش گوش آنهاست . و وقتى به آيۀ رحمت رسند ، اعتماد به آن كنند ، و چشم طمع به آن باز كنند ، و دل آنها از شوق پرواز كند چنانچه گمان كنند آن وعده ها حاضر است» .
و معلوم است كسى كه تفكر و تدبر در معانى قرآن كرد ، در قلب آن اثر كند و كم كم به مقام متقين رسد . و اگر توفيق الهى شامل حالش شود ، از آن مقام نيز بگذرد و هر يك از اعضا و جوارح و قواى آن آيه اى از آيات الهيه شود . و شايد جَذَوات و جذبات خطابات الهيه او را از خود بيخود كند و حقيقت «إقْرَأْ وَاصْعَدْ»(2) را در همين عالم دريابد تا آن كه كلام را بى واسطه از متكلمش بشنود ، و آنچه در وهم تو و من نايد آن شود .
و از آداب لازمۀ قرائت قرآن كه در تأثير در قلوب سمت ركنيّت دارد و بدون آن هيچ عملى را قيمتى نيست ، بلكه ضايع و باطل و موجب سخط الهى است ، اخلاص است كه سرمايۀ مقامات اخرويه و رأس المال تجارت آخرت است . و در اين باب نيز در اخبار
ص: 564
اهل بيت عصمت علیهم السلام سفارش بليغ شده است . از آن جمله آن است كه جناب كلينى - رضوان اللّه عليه - حديث كند :
بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «قُرَّاءُ الْقُرْآنِ ثَلاَثَةٌ : رَجُلٌ قَرَأَ الْقُرْآنَ فَاتَّخَذَهُ بِضَاعَةً وَاسْتَدَرَّ بِهِ الْمُلُوكَ وَاسْتَطَالَ بِهِ عَلَى النَّاسِ . وَرَجُلٌ قَرَأَ الْقُرْآنَ فَحَفِظَ حُرُوفَهُ وَضَيَّعَ حُدُودَهُ وَأَقَامَهُ إِقَامَةَ الْقَدَحِ . فَلا كَثَّرَ اللَّهُ هُؤلاَءِ مِنْ حَمَلَةِ الْقُرْآنِ . وَرَجُلٌ قَرَأَ الْقُرْآنَ فَوَضَعَ دَوَاءَ الْقُرْآنِ عَلَى دَاءِ قَلْبِهِ ، فَأَسْهَرَ بِهِ لَيْلَهُ ، وَأَظْمَأَ بِهِ نَهَارَهُ ، وَقَامَ بِهِ فِي مَسَاجِدِهِ ، وَتَجَافَى بِهِ عَنْ فِرَاشِهِ ؛ فَبِأُولَئِكَ يَدْفَعُ اللَّهُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْبَلاءَ ؛ وَبِأُولَئِكَ يُدِيلُ اللَّهُ مِنَ الأَعْدَاءِ ؛ وَبِأُولَئِكَ يُنَزِّلُ اللَّهُ الْغَيْثَ مِنَ السَّمَاءِ . فَوَ اللّه ِ ، لَهؤلاَءِ فِي قُرَّاءِ الْقُرْآنِ أَعَزُّ مِنَ الْكِبْرِيتِ الأَحْمَرِ»(1) .
«قاريان قرآن سه گروه اند : يكى ، آنان كه قرائت قرآن را سرمايه معيشت اتخاذ نمودند ، و به واسطۀ آن از ملوك حقوق و شهريه گيرند ، و بر مردم تقدم جويند . و ديگر ، آنان كه حفظ حروف و صورت قرآن كنند ، و تضييع حدود آن نمايند و او را پشت سر اندازند ، چنانچه سوارْ قدح خود را به پشت آويزد خداوند زياد نكند اين قسم حملۀ قرآن را . و طايفۀ ديگر آنان هستند كه قرآن را قرائت كنند و با دواى قرآن دردهاى قلب خود را علاج كنند ؛ پس به واسطۀ آن شب را بيدار و به عبادت بگذرانند ، و روز را روزه بگيرند و به تشنگى گذرانند ، و در مساجد حاضر شوند و اقامت كنند و از فراش خواب ناز برخيزند . پس ، خداوند عزيز جبّار به واسطۀ اينها دفع بليّات فرمايد و باران از آسمان فرو فرستد . به خدا قسم كه اين گروه از قاريان قرآن از كبريت احمر كمياب ترند» .
وَعَنْ عِقابِ الأعْمالِ بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ عَنْ أَبِيهِ عَنْ آبَائِهِ - عليهم السلام - قَالَ : «مَنْ قَرَأَ الْقُرْآنَ يَأْكُلُ بِهِ النَّاسَ ، جَاءَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَوَجْهُهُ عَظْمٌ لاَ لَحْمَ فِيهِ»(2) . فرمود : «كسى كه قرائت قرآن كند براى استفادۀ از مردم ، در روز قيامت بيايد در صورتى كه روى او
ص: 565
استخوانى است بدون گوشت» .
وَ بِإسْنادِهِ عَنْ رَسُولِ اللّه ِ - صلّى اللّه عليه و آله - فِي حَدِيثٍ قَالَ : «مَنْ تَعَلَّمَ الْقُرْآنَ فَلَمْ يَعْمَلْ بِهِ وَآثَرَ عَلَيْهِ حُبَّ الدُّنْيَا وَزِينَتَهَا ، اسْتَوْجَبَ سَخَطَ اللّه ِ ؛ وَكَانَ فِي الدَّرَجَةِ مَعَ الْيَهُودِ وَالنَّصَارَى الَّذِينَ يَنْبِذُونَ كِتَابَ اللّه ِ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ .
وَمَنْ قَرَأَ الْقُرْآنَ يُرِيدُ بِهِ سُمْعَةً وَالْتِمَاسَ الدُّنْيَا ، لَقِيَ اللّه َ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَوَجْهُهُ عَظْمٌ لَيْسَ عَلَيْهِ لَحْمٌ وَزَجَّ الْقُرْآنُ فِي قَفَاهُ حَتَّى يُدْخِلَهُ النَّارَ وَيَهْوِيَ فِيهَا مَعَ مَنْ هَوَى .
وَمَنْ قَرَأَ الْقُرْآنَ وَلَمْ يَعْمَلْ بِهِ ، حَشَرَهُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى ؛ فَيَقُولُ : يَا (رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِى أَعْمى وَقَدْ كُنْتُ بَصِيراً * قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسِيتَها وَكَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسَى) . فَيُؤمَرُ بِهِ إِلَى النَّارِ .
وَمَنْ قَرَأَ الْقُرْآنَ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللّه ِ وَتَفَقُّهاً فِي الدِّينِ ، كَانَ لَهُ مِنَ الثَّوَابِ مِثْلُ جَمِيعِ مَا أُعْطِيَ الْمَلاَئِكَةُ وَالأَنْبِيَاءُ وَالْمُرْسَلُونَ .
وَمَنْ تَعَلَّمَ الْقُرْآنَ يُرِيدُ بِهِ رِيَاءً وَسُمْعَةً لِيُمَارِيَ بِهِ السُّفَهَاءَ وَيُبَاهِيَ بِهِ الْعُلَمَاءَ وَيَطْلُبَ بِهِ الدُّنْيَا ، بَدَّدَ اللَّهُ عِظَامَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلَمْ يَكُنْ فِي النَّارِ أَشَدُّ عَذَاباً مِنْهُ ؛ وَلَيْسَ نَوْعٌ مِنْ أَنْوَاعِ الْعَذَابِ إِلاَّ [و] يُعَذِّبُ بِهِ مِنْ شِدَّةِ غَضَبِ اللّه ِ عَلَيْهِ وَسَخَطِهِ .
وَ مَنْ تَعَلَّمَ الْقُرْآنَ وَتَوَاضَعَ فِي الْعِلْمِ وَعَلَّمَ عِبَادَ اللّه ِ وَهُوَ يُرِيدُ مَا عِنْدَ اللّه ِ ، لَمْ يَكُنْ فِي الْجَنَّةِ أَعْظَمُ ثَوَاباً مِنْهُ ، وَلاَ أَعْظَمُ مَنْزِلَةً مِنْهُ ، وَلَمْ يَكُنْ فِي الْجَنَّةِ مَنْزِلٌ وَلاَ دَرَجَةٌ رَفِيعَةٌ وَلاَ نَفِيسَةٌ إِلاَّ وَكَانَ لَهُ فِيهَا أَوْفَرُ النَّصِيبِ وَأَشْرَفُ الْمَنَازِلِ»(1) .
«كسى كه ياد گيرد قرآن را و عمل به آن نكند و عوض آن اختيار كند حبّ دنيا و زينت آن را ، مستوجب غضب خدا شود ؛ و در درجۀ يهود و نصارى است كه كتاب خدا را پشت سرشان انداختند» .
«و كسى كه قرائت قرآن كند و قصد كند به آن سُمعه و طلب كند به آن دنيا را ، ملاقات كند خدا را روز قيامت در صورتى كه روى او استخوان بى گوشت است ، و قرآن به پشت گردن او زند تا داخل آتش كند او را ، و بيفتد در آن با آنها كه افتادند» .
ص: 566
«و كسى كه قرائت قرآن كند و عمل به آن نكند ، خداوند او را كور محشور فرمايد روز قيامت . مى گويد : "خداوندا ، من بينا بودم پس چرا مرا كور محشور كردى؟"مى فرمايد : "چنانچه تو نسيان آيات ما كردى كه بر تو فرو فرستاديم امروز نيز تو نسيان شدى ." پس او را به سوى آتش فرستند» .
«و كسى كه قرائت قرآن كند براى خدا و خالص از ريا و براى يادگرفتن معالم دين ، ثواب او مثل ثوابى است كه به جميع ملائكه و انبيا و مرسلين دهند» . يعنى از سنخ ثواب آنان به او مرحمت فرمايند .
«و كسى كه تعلم كند قرآن را براى ريا و سُمعه تا آن كه با جاهلان جدال كند و مباهات به علما كند و دنيا را به آن طلب كند ، متفرق فرمايد خداوند استخوان هاى او را روز قيامت ؛ و در آتش كسى از او شدت عذابش بيشتر نيست ، و به جميع انواع عذاب او را معذب كنند از شدّت غضب و سخط خداوند بر او» .
«و كسى كه تعلم قرآن كند و در علم تواضع نمايد و تعليم بندگان خدا دهد و از خداوند اجر طلبد ، در بهشت از [او] كسى ثوابش بزرگ تر نيست و منزله اى از منزلۀ او بالاتر نيست ؛ و هيچ منزل رفيع و درجۀ بلند نفيس در بهشت نيست مگر آن كه بزرگ تر و وافرتر آن را او دارد» .
و از آداب قرائت ، كه موجب تأثير در نفس نيز هست و سزاوار است كه شخص قارى مواظبت آن كند ، ترتيل در قرائت است . و آن ، به طورى كه در حديث است ، عبارت است از حد توسط بين سرعت و تعجيل در آن ، و تأنّى و فتور مفرط كه كلمات از هم متفرق و منتشر گردد .
عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ بِإسْنادِهِ عَنْ عَبْدِاللّه ِ بْنِ سُلَيْمَانَ ، قَالَ : سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - عَنْ قَوْلِ اللّه ِ تعالى : )وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلاً( قَالَ : «قَالَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ ، عليه السلام : تُبَيِّنْهُ تِبْيَاناً وَلاَ تَهُذِّهِ هَذَّ الشِّعْرِ [وَلاَ تَنْثُرْهُ] نَثْرَ الرَّمْلِ ؛ وَلَكِنْ أَفْزِعُوا قُلُوبَكُمُ الْقَاسِيَةَ ؛ وَلاَ يَكُنْ
ص: 567
هَمُّ أَحَدِكُمْ آخِرَ السُّورَةِ»(1) .
«گويد : پرسيدم از حضرت صادق - سلام اللّه عليه - از قول خداى تعالى كه مى فرمايد : )رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلاً( مقصود چيست؟ فرمود : حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمود : "يعنى ، اظهار كن آن را اظهار نمودن كاملى ؛ و سرعت مكن در آن چنانچه در شعر سرعت مى كنى ، و متفرق مكن اجزاء آن را چون ريگ هاى متفرق كه اجزائش با هم مُلتَئم نشود ؛ وليكن طورى قرائت كنيد كه تأثير در قلوب كند و دل هاى سخت شما را به فزع آورد ؛ و همّ شما آخر سوره نباشد» . يعنى مقصود شما آن نباشد كه قرآن را در چند روز ختم كنيد ؛ و يا اين سوره را به زودى ختم نموده و به آخر رسانيد .
پس ، انسان كه مى خواهد كلام خدا را قرائت كند و به آيات الهيه قلب قاسى خود را مداوا كند و با كلام جامع الهى شفاى امراض قلبيۀ خود را بگيرد و با نور هدايتِ اين مصباح منير غيبى و اين «نورٌ على نور» آسمانى طريق وصول به مقامات اخرويه و مدارج كماليه را دريابد ، بايد اسباب ظاهريه و باطنيۀ آن را فراهم كند و آداب صوريه و معنويۀ آن را فراهم كند ؛ نه مثل ما كه اگر گاهگاهى هم تلاوت قرآن كنيم ، علاوه بر آن كه از معانى و مقاصد آن و اوامر و نواهى و وعظ و زجر آن به كلى غافليم ، و گويى آياتى كه در آن ذكر اوصاف جهنم و عذاب اليم آن يا بهشت و كيفيات نعيم آن گرديده به ما ربطى ندارد - و نعوذ باللّه در خواندن كتاب قصه حضور قلب ما بيشتر و حواس ما جمع تر است از كتاب كريم خدايى - از آداب ظاهريۀ آن نيز غفلت كنيم .
در احاديث شريفه وارد است كه قرآن را با حزن بخوانيد و با صورت نيكو تلاوت كنيد(2) .
ص: 568
حضرت على بن الحسين - عليهماالسلام - قرآن را به طورى نيكو تلاوت مى فرمود كه كسانى كه از آن جا عبور مى كردند ، از قبيل سقّاها ، آن جا توقف مى كردند و بعضى از استماع آن غش مى كردند(1) . ولى ما هر وقت مى خواهيم صوت حَسَن و آواز نيكوى خود را به مردم ارائه دهيم ، قرآن يا اذان را وسيله قرار مى دهيم ؛ و مقصد ما تلاوت قرآن نيست و عمل به اين استحباب نمى باشد .
بالجمله ، مكايد شيطان و نفس امّاره بسيار است ؛ و غالباً حق را به باطل مشتبه مى كند و زشت و زيبا را با هم ملتبس مى نمايد . بايد از مكايد او به خداوند پناه برد .
اين كه در اين حديث شريف وارد است كه «بر تو باد به بلند كردن دست ها در نماز و برگرداندن و تقليب نمودن آن» ظاهر آن است كه رفع دست در وقت تكبيرات باشد . و مقصود از «تقليبِ» آن محتمل است باطن كف ها را به سوى قبله متوجه كردن باشد ؛ چنانچه يكى از مستحبات ، رفع دست است در وقت تكبير .
و شايد از رفع يد در اين حديث مقصود رفع در وقت قنوت باشد ؛ و مقصود از تقليب آن باشد كه باطن كف ها را به سوى آسمان قرار دهد ؛ چنانچه فقها - رضوان اللّه عليهم - فتوا به استحباب آن دادند و در دليل آن مناقشه كردند(2) . گرچه بعد از سيرۀ قطعيۀ متشرعه ، به طورى كه از قنوت گويى جز اين ترتيب چيز ديگر نمى فهمند و به رفع يَدَيْن
مطلقاً هر طور اتفاق افتد كفايت نكنند ، احتياج به دليل ديگر نيست .
بالجمله ، اظهر در اين روايت شريفه احتمال اوّل است .
و بدان كه مشهور بين فقها - رضوان اللّه عليهم - استحباب رفع دست هاست در
ص: 569
تكبيرات(1) . و بعضى قائل به وجوب شدند(2) به واسطۀ ظاهر بعضى اوامر و اخبارى كه در تفسير آيۀ شريفۀ (فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ)(3) وارد شده ، كه اين «نحر»ى كه خداى تعالى امر به آن فرموده رفع دست است در وقت تكبيرات(4) . ولى شواهد كثيره در اخبار است كه دلالت بر استحباب آن مى كند ؛ مثل تعليلاتى كه وارد است در آنها ؛ خصوصاً روايت فضل بن شاذان از حضرت رضا(5) - سلام اللّه عليه - علاوه بر آن كه صحيحۀ على بن جعفر(6) نصّ است در عدم وجوب ، و اين اخبار با قطع نظر از قرائن صارفه ظاهرند در وجوب ، و طريق جمعْ حمل بر استحباب است تحكيماً لِلنصّ على الظاهر . و آن روايت گرچه رفع يد را از غير امام برداشته و ممكن است دعوى كرد كه ظاهر آن است كه متعرض حال امام و مأموم است و از فرادا ساكت است و منافات ندارد كه رفعْ واجب باشد بر همه ، و لكن رفع يد امام كفايت مى كند از مأمومين ؛ چنانچه قرائت امام مجزى است از قرائت آنان . و بنابر اين احتمال ، كه اظهر احتمالات است در روايت ، خدشۀ بعضى محققين متأخرين(7) نيز وارد نشود كه مستلزم حمل مطلق بر مقيد شود ؛ ولى مع ذلك ، عدم قول به اين تفصيل ، و ذهاب مشهور قديماً و حديثاً ، و قرائن خارجيه و داخليه ، مجالى براى بحث باقى نگذارد . و تا اين اندازه از وظيفۀ اين اوراق نيز خارج بود ؛ ولى مع ذلك كه اين رفع يد يكى از آداب مستحبه است ، سزاوار نيست كه انسان
ص: 570
حتى المقدور آن را ترك كند ؛ خصوصاً در مثل چنين مستحباتى كه در ميان علما قول به وجوب هم دارد ، كه بنابراين احتياط در دين هم اقتضا مى كند كه انسان آن را ترك نكند .
در هر صورت ، بلند كردن دست ها در نماز ، در هر تكبيرى ، زينت نماز است . و نماز جبرئيل - عليه السلام - و ملائكۀ سماوات سبع بدين طريق است ؛ چنانچه أصبغ بن نباته از جناب امير المؤمنين - عليه السلام - نقل نموده(1) .
و حضرت رضا - سلام اللّه عليه - موافق آنچه از علل و عيون اخبار نقل شده ، فرموده است : «علت اين كه دست ها در تكبير بلند مى شود آن است كه در آن قسمى از انقطاع و تخليص و تضرع است . پس خداى تعالى دوست دارد كه در وقت ذكر او ، بنده منقطع به سوى او باشد و متضرع و خالص باشد . و براى آن است كه به واسطۀ رفع يد انسان متوجه شود و احضار نيت كند و قلب اقبال كند»(2) .
ص: 571
و اين فرموده مطابق است با آنچه بعض اهل معرفت گويند(1) در سرّ رفع يد كه به واسطۀ آن ، غير را به پشت سر اندازد و خار طريق وصول را از ميان بردارند و خود را منقطع از ماسوا و خالص و مخلص - بى شائبۀ توجه به غير و غيريت كه شرك است در مذهب عشق و محبت - گردانند ؛ آن گاه به معراج حقيقى معنوى و مسافرت الى اللّه روند . و اين مسافرت و معراج بى رفض غير و غيريت و ترك خودى و اَنانيت صورت نگيرد ؛ چنانچه با تكبيرات سبعۀ افتتاحيّه خرق حجب سبعۀ كليۀ مُلكيه و ملكوتيه گردد .
پس ، نماز اوليا چنان است كه در هر تكبيرى حجابى خرق كنند ، و عوالم اين حجاب را رفض كنند ، و قاطنين اين سُرادق را ترك گويند . پس از آن ، كشف حجاب ديگرى بر آنها شود و تجلى تقييدى ديگرى بر قلوب آنها گردد ؛ باز آن خار طريق آنها نگردد و مايۀ سرگرمى و توجه قلبى آنها نشود ، و آن را به تكبير ديگر خرق كنند . گويى باطن قلب آنها مى سرايد : اللّه ُ أَكبَرُ مِنْ أَنْ يَتَجَلّى تَجَلِّياً تَقْيِيديّاً ؛ چنانچه شيخ الاولياء و المخلصين ، جناب خليل الرحمن ، در آن سفر عرفانى شهودى و تجليات تقييدى فرمود .
پس ، سالك الى اللّه و مسافر كوى عشق و مجذوب طريق وصول يك يك حجب را خرق كند تا به تكبير آخر رسد ، و بدان حجاب سابع را خرق كند و رفض غير و غيريت كند و گويد : )وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذِى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأَرْضَ((2) تا آخر آيه ، چنانچه حضرت ابراهيم خليل گفت .
پس از آن ، فتح باب گردد و كشف سُبحات جلال بر او شود ؛ باز استعاذه كند و با اسم خداى تعالى وارد شود . و اشاره به اين فرموده است در حديث شريف محمّد بن علىّ بن الحسين - رضوان اللّه عليه - بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي الْحَسَنِ - عليه السلام - أَنَّهُ رَوى لِذَلِكَ عِلَّةً أُخْرَى وَهِيَ : «أَنَّ النَّبِيَّ - صلّى اللّه عليه وآله - لَمَّا أُسْرِيَ بِهِ إِلَى السَّمَاءِ ، قَطَعَ سَبْعَ حُجُبٍ ؛ فَكَبَّرَ عِنْدَ كُلِّ حِجَابٍ تَكْبِيرَةً ؛ فَأَوْصَلَهُ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ بِذَلِكَ إِلَى مُنْتَهَى الْكَرَامَةِ»(3) .
ص: 572
فرمود : «رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - را كه به آسمان سير دادند در شب معراج هفت حجب را قطع فرمود ؛ و در نزد هر حجابى تكبيرى فرمود تا واصل كرد خداى تعالى او را به منت هاى كرامت» .
و در حديث ديگر قريب به اين مضمون از جناب موسى بن جعفر - عليهما السلام - نيز نقل شده است(1) ، الاّ آن كه در آن حديث است كه جناب رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - پس از رفع هر حجابى تكبيرى گفت . و اين اوفق به اعتبار ذوقى و مشرب عرفانى است ، زيرا كه با هر رفع يد رفض حجابى و رفع ستره اى شود ، و به ظهور نورى از انوار كرامت تكبيرى گفته شود . و چون آن نورْ تقييدى است از حجب نورانيت ، لهذا باز با رفع يدين رفع شود و طرد گردد تا تجلى ذاتى مطلق شود و وصول به منتهى الكرامه ، كه غايت آمال اولياست ، حاصل شود . و آن حديث سابق را به اين مى توان ارجاع كرد .
در هر صورت ، ما از ادراك اين معانى محروميم تا چه رسد به شهود يا وصول! و بدى و بدبختى ما آن است كه منكر همۀ مقامات و مدارج نيز شويم و معراج اوليا و نماز پاكان را مثل خود مى دانيم ؛ و كمال آن را شبه كمال عمل خود مى دانيم . غايت آنچه تصور مى كنيم ، و فوق آن را ادراك نمى كنيم ، آن است كه نماز آنها قرائت و ساير آدابش خوب است و خالى از شرك و ريا و سُمعه است . يا آن كه عبادت آنها براى خوف از جهنم و شوق بهشت نبوده . و اين يكى از مقامات رسميۀ رايجۀ آنهاست ؛ و از براى آنها در نماز و اين معراج روحانى مقامات ديگرى است كه در وهم ما نيايد .
بالجمله ، آنچه در اين مقام - كه قلم بى اختيار رسيد - لازم است تنبه به آن ، آن است كه بدترين خارهاى طريق كمال و وصول به مقامات معنويه ، كه از شاهكارهاى بزرگ شيطان قطّاع الطريق است ، انكار مقامات و مدارج غيبيۀ معنويه است ، كه اين انكار و جحود سرمايۀ تمام ضلالات و جهالات است و سبب وقوف و خمود است ، و روح شوق
ص: 573
را كه بُراق وصول به كمالات است مى ميراند و آتش عشق را كه رفرف معراج روحانى كمالى است خاموش مى كند ؛ پس انسان را از طلب باز مى دارد . به عكس ، اگر انسان به مقامات معنويه و معارج عرفانيه عقيدت خالص كند و ايمان آورد ، چه بسا شود كه اين خود به آتش عشق فطرى ، كه در زير خاك و خاكستر هواهاى نفسانيه خمود شده ، كمك و مدد كند و نور اشتياق را در اعماق قلب روشن كند ، و كم كم به طلب برخيزد و به مجاهده قيام كند تا مشمول هدايت حق و دستگيرى آن ذات مقدس شود . وَالْحَمْدُللّه .
بدان كه مسواك نمودن ، كه در اين حديث شريفْ جناب رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - وصيت به آن فرمودند ، يكى از آداب مستحبۀ شرعيه است مطلقاً(1) ، و در مواقع خاصه مؤكَّد است ؛ مثل قبل از وضو و نماز ، و در وقت قرائت قرآن ، و وقت سحر ، و وقت برخاستن از خواب . و در اخبار شريفه سفارش بليغ و تأكيد تامّ دربارۀ آن شده است ، و از براى آن خواص و آثار بسيار ذكر شده است ؛ و ما به ذكر بعضى از آن اين اوراق را متبرك مى كنيم .
كافى بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «فِي السِّوَاكِ اثْنَتَا عَشَرَةَ خَصْلَةً : هُوَ مِنَ السُّنَّةِ ، وَمَطْهَرَةٌ لِلْفَمِ ، وَمَجْلاَةٌ لِلْبَصَرِ ، وَيُرْضِي الرَّبَّ ، وَيَذْهَبُ بِالْبَلْغَمِ ، وَيَزِيدُ فِي الْحِفْظِ ، وَيُبَيِّضُ الأَسْنَانَ ، وَيُضَاعِفُ الْحَسَنَاتِ ، وَيَذْهَبُ بِالْحَفْرِ ، وَيَشُدُّ اللِّثَةَ ، وَيُشَهِّي الطَّعَامَ ، وَتَفْرَحُ بِهِ الْمَلاَئِكَةُ»(2) .
فرمود : «در مسواك دوازده خصلت است : از سنت رسول خداست ؛ (چنانچه در
ص: 574
اخبار كثيره است كه مسواك از سنن پيغمبران است)(1) و پاكيزه كنندۀ دهان است ؛ و روشنى چشم را زياد كند ، و خداى تعالى را راضى مى كند ؛ و بلغم را مى برد ؛ و حافظه را زياد مى كند ؛ و دندان ها را سفيد مى نمايد ؛ و حسنات را مضاعف مى كند ؛ و بُثورات و جوش هايى كه در پى دندان است زائل مى كند ؛ و لثه ها را محكم مى كند ؛ و اشتهاى به طعام [را] زياد مى كند ؛ و ملائكه را خشنود و فرحناك مى كند» .
و در حديث ديگر نيز قريب به اين مضمون وارد است(2) . و اين بثورات و قرحه ها ، كه در اين حديث شريف وارد است ، عبارت است از جوش ها و قرحه هاى كوچكى كه در بن دندان ها پيدا شود ، و چركى سفيد و متعفن در آن توليد مى گردد كه در وقت جويدن غذا آن بثورات منفجر شده و از آن چرك ها مخلوط به غذا شده اسباب كثيرى از امراض ، از قبيل سوء هضم و غيره ، گردد . و اطبّاء حاضر آن را «پيوره» گويند ؛ و به آن خيلى اهميت مى دهند ، حتى آن كه براى معالجۀ آن محتاج به كشيدن دندان ها شوند . پس ، انسان با قطع نظر از جهات غيبيۀ باطنيه ، كه اعظم آنها رضايت حق است ، براى حفظ صحت و تنظيف نيز باشد ، خوب است به آن مواظبت كند و به اين سنت مستمرۀ انبيا قيام كند .
و در حديث است كه رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود : «اين قدر جبرئيل به من سفارش مسواك نمود كه من بر دندان هاى خود ترسيدم»(3) .
و فرمود : «اگر به واسطۀ مشقّت نبود ، من بر امت خود واجب مى كردم مسواك را قبل از وضوى هر نمازى»(4) .
و جناب رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - آب وضو و مسواك خود را [زير] بالين
ص: 575
سر مبارك مى گذاشتند در شب ها ، و سر ظرف آب وضو را با چيزى مى پوشاندند ؛ و وقتى از خواب ناز بيدار مى شدند ، مسواك مى كردند و وضو مى گرفتند و چهار ركعت نماز مى خواندند و مى خوابيدند ؛ و پس از آن بيدار مى شدند و مسواك مى كردند وضو مى گرفتند و نماز مى خواندند . جناب صادق - عليه السلام - پس از ذكر اين حديث فرمود : «شما نيز تأسّى نيكو كنيد به رسول خدا ، صلّى اللّه عليه و آله»(1) .
و در حديث است كه دو ركعت نماز با مسواك افضل است از هفتاد ركعت بدون مسواك(2) حتى آن كه مستحب است اگر انسان فراموش نمود مسواك را قبل از وضو بعد از آن بجا آورد و پس از آن سه مرتبه مضمضه كند(3) . و اخبار در اين باب بسيار است ؛ هر كس طالب است به كتب اصحاب مراجعه كند(4) .
فصل در بيان مبادى محاسن اخلاق و مَساوى آن كه در ذيل وصيت رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - است
گرچه ما در اين اوراق به مناسبت بسيارى از اخلاق نفس را به طور تعديد و تفصيل بيان نموديم و طريق اتصاف به محامد اخلاقيه و اجتناب از مَساوى و مفاسد آن را به قدر مناسب و ميسور شرح داديم ، ولى در اين مقام به ذكر جملى و
ص: 576
بيان جامع آن مى پردازيم .
بدان كه «خُلق» عبارت از حالتى است در نفس كه انسان را دعوت به عمل مى كند بدون رويّه و فكر . مثلاً ، كسى كه داراى خلق «سخاوت» است ، آن خلق او را وادار به جود و انفاق كند ، بدون آن كه مقدماتى تشكيل دهد و مرجحاتى فكر كند ؛ گويى يكى از افعال طبيعيۀ اوست ، مثل ديدن و شنيدن . و همين طور ، نفس «عفيف» كه اين صفت خُلق آن شده است به طورى حفظ نفس كند كه گويى يكى از افعال طبيعيۀ اوست . و تا نفس به واسطۀ رياضت و تفكر و تكرر به اين مقام نرسد ، داراى خلق نشده است و كمال نفس حاصل نگرديده ؛ و بيم آن است كه آن خلق اگر از كمالات است زائل شود و عادات و اخلاق سيّئه بر آن غالب آيد . ولى اگر مثل افعال طبيعيه شد و قوا و آلات رام گرديد و قهر و سلطنت حق ظاهر شد ، زوالش مشكل شود ، و نادر اتفاق افتد .
و علماى اخلاق فرمودند : اين حالت و خلق نفس گاهى در انسانْ طبيعى است و راجع به اصل فطرت و مربوط به مزاج است ، چه در جانب خير و سعادت ، يا شرّ و شقاوت ؛ چنانچه مشهور است بعضى از زمان طفوليت رو به خيرات ، و بعضى مايل به شرورند ؛ بعضى به ادنى چيزى غضب كنند و با چيز مختصرى وحشت كنند و با سبب كوچكى به فزع آيند ، و بعضى به خلاف آنان اند . و گاهى اين اخلاق نفسانيه استفاده شود به عادات و معاشرات و تدبر و تفكر . و گاهى ابتدا از روى تفكر و رويّه حاصل شود تا ملكه گردد(1) .
و در اين مقام اختلافاتى نمودند كه اشتغال به ذكر آنها و بحث در اطراف آن از وظيفۀ اين اوراق خارج است و ما را از مقصد اصلى باز مى دارد ؛ و ما به ذكر آنچه در اين مقام مناسب و مفيد است مى پردازيم .
پس ، گوييم كه بايد دانست كه مقصود از طبيعى بودن و فطرى بودن خُلقى ، آن نيست كه ذاتى غير قابل تغيير است ؛ بلكه جميع ملكات و اخلاق نفسانيه ، تا نفس در اين عالم حركت و تغير است و در تحت تصرف زمان و تجدد واقع است و داراى هيولى و
ص: 577
قوّه است ، قابل تغيير است ، و انسان مى تواند جميع اخلاق خود را متبدل به مقابلات آنها كند . چنانچه دلالت بر اين مدعى كند ، علاوه بر برهان و تجربه ، دعوت انبيا و شرايع حقه به سوى اخلاق كريمه و رَدع آنها از مقابل آنها .
و بايد دانست كه علماى فن اخلاق مجموع فضائل نفس را در تحت چهار جنس داخل كرده اند ، كه آن چهار عبارت است از : حكمت ، و عفّت ، و شجاعت ، و عدالت . و «حكمت» را فضيلت نفس ناطقۀ مميّزه دانسته اند ؛ و «شجاعت» را از فضائل نفس غضبيه ؛ و «عفّت» را از فضائل نفس شهويه ؛ و «عدالت» را تعديل فضائل ثلاث شمرده اند . و ساير فضائل را به اين چهار فضيلت ارجاع كرده اند(1) . و تفصيل و تحديد هر يك از آنها از عهدۀ اين اوراق خارج است ؛ و براى امثال ما چندان مفيد نيست .
آنچه دانستنى است آن است كه به موجب حديث منقول از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله : «بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَكَارِمَ الأَخْلاَقِ»(2) غايت بعثت و نتيجۀ دعوت خاتم الانبياء - صلّى اللّه عليه و آله - اِكمال مكارم اخلاق است .
و در احاديث شريفه مجملاً و مفصلاً به مكارم اخلاق بيش از هر چيز ، بعد از معارف ، اهميت دادند . و ما پس از اين بعضى از آنها را ذكر مى كنيم ان شاء اللّه . و اهميت آن بيش از آن است كه ما از عهدۀ حق بيان آن برآييم ؛ اين قدر معلوم است كه سرمايۀ حيات ابدى آخرت و رأس المال تعيش آن نشئه حصول اخلاق كريمه است و اتصاف به مكارم اخلاق است .
و آن بهشتى كه به واسطۀ كرائم اخلاقى به انسان اعطا شود ، كه بهشت صفات است ، هيچ طرف نسبت نيست با بهشتى كه جسمانىِ اَعمالى است ، و در آن از جميع نعم و لذات جسمانى اعظم و احسن آن موجود است ؛ چنانچه ظلمت ها و وحشت هايى كه در اثر اعمال سيّئه براى انسان حاصل شود بالاتر از هر عذاب اليمى است .
و انسان تا در اين عالم است مى تواند خود را از اين ظلمت نجات دهد و به آن انوار
ص: 578
برساند . آرى ، مى تواند ، ولى نه به اين حالت سردى و خمودى و سستى و فتور و سهل انگارى كه در ماست ، كه همه مى بينيد كه با هر خلق زشت و اطوار ناپسندى كه از اوّل طفوليت بزرگ شديم و با معاشرت و مؤانست هاى نامناسب تهيه كرديم تا آخر باقى مى مانيم ، سهل است ، روز بروز بر آن سربار مى كنيم و مى افزاييم . گويى گمان نداريم كه عالم ديگرى هست و نشئۀ باقيۀ ديگرى خواهد آمد - «واى اگر از پس امروز بود فردايى»(1) . و گويى كه دعوت انبيا و اوليا - عليهم السلام - به ما هيچ مربوط نيست . و معلوم نيست ما با اين اخلاق و اعمال به كجا مى رسيم و با چه صورتى محشور مى شويم . يك وقت تنبّه پيدا مى كنيم كه كار از دست ما خارج و حسرت و ندامت نصيب ماست ، و غير از خود كسى را نتوانيم ملامت كنيم . انبيا - عليهم السلام - طريق سعادت را نشان دادند ، و علما و حكما فرمايشات آنها را براى ما تفسير نمودند و طرق معالجۀ امراض باطنيه را بيان كردند ، و با هر زبان ترجمه و با هر بيان تزريق نمودند ، و به گوش ما فرو نرفت و چشم و گوش و قلب خود را از آن بستيم . پس ، بايد ملامت به خود ما برگردد ، چنانچه رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - در اين حديث كه به شرح آن اشتغال داريم فرموده است . و اين قدر در اخبار و آثار سفارش اتصاف به مكارم اخلاق و اجتناب از مقابلات آنها شده است كه به ميزان نيايد ، و ما حتى از مراجعۀ به كتاب آنها غفلت داريم .
هان اى عزيز ، تو اگر با اخبار و احاديث سر و كار دارى ، به كتب شريفۀ اخبار ، خصوصاً كتاب شريف كافى ، مراجعه كن ؛ و اگر با بيان علمى و اصطلاحات علما سر و كارى دارى ، به كتب اخلاقيه از قبيل طهارة الأعراق و كتب مرحوم فيض و مجلسى و نراقيان مراجعه كن ؛ و اگر خود را از استفاده مستغنى مى دانى ، يا اتصاف به اخلاق كريمه و احتراز از سيّئات اخلاقيّه را لازم نمى دانى ، جهل خود را كه امّ الامراض است
معالجه كن .
ص: 579
و ما ختم مى كنيم اين مقام را به تبرك به ذكر بعضى اخبار شريفۀ اين باب .
فقيه بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «إِنَّ اللّه َ خَصَّ رَسُولَهُ - صلّى اللّه عليه وآله - بِمَكَارِمِ الأَخْلاَقِ ؛ فَامْتَحِنُوا أَنْفُسَكُمْ : فَإِنْ كَانَتْ فِيكُمْ ، فَاحْمَدُوا اللّه َ وَارْغَبُوا إِلَيْهِ فِى الزِّيادَةِ مِنْها . فَذَكَرَهَا عَشْرَةً : الْيَقِينَ ، وَالْقَنَاعَةَ ، وَالصَّبْرَ ، وَالشُّكْرَ ، وَالْحِلْمَ ، وَحُسْنَ الْخُلْقِ ، وَالسَّخَاءَ ، وَالْغَيْرَةَ ، وَالشَّجَاعَةَ ، وَالْمُرُوَّةَ»(1) .
و اين حديث از چندين طرق نقل شده ، الاّ اين كه از معانى الأخبار(2) ، «رضا» عوض «حلم» نقل شده است(3) . حاصل آن كه «خداى تعالى رسول خود را به مكارم اخلاق اختصاص داد ؛ پس امتحان كنيد شما خود را : اگر اين صفات در نفوس شما بود ، حمد خدا كنيد و به سوى خدا توجه كنيد براى زيادت» . پس ده تاى از آن صفات را ذكر فرمود چنانچه در روايت است . و در وافى از كتاب كافى اين حديث را با مختصر تفاوتى نقل فرموده(4) .
وعن المجالس بِإسْناده عَنِ الصَّادِقِ ، جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ - عليهما السلام - أَنَّهُ قَالَ : «عَلَيْكُمْ بِمَكَارِمِ الأَخْلاَقِ ، فَإِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ يُحِبُّهَا ؛ وَإِيَّاكُمْ وَمَذَامَّ الأَفْعَالِ(5) ، فَإِنَّ اللّه َ يُبْغِضُهَا . إلى أنْ قالَ : وَعَلَيْكُمْ بِحُسْنِ الْخُلْقِ ؛ فَإِنَّهُ يَبْلُغُ بِصَاحِبِهِ دَرَجَةَ الصَّائِمِ الْقَائِمِ .. .»(6) الحديث .
فرمود : «متمسك شويد به مكارم اخلاق و خوى هاى كريمانه ، زيرا كه خداى تعالى دوست مى دارد آنها را ؛ و دورى كنيد از عمل هاى زشت ، زيرا كه خداوند بغض دارد به
ص: 580
آنها» . تا آن كه فرمود : «تمسك كنيد به حسن خلق ، زيرا كه آن مى رساند صاحبش را به درجۀ روزه داران و نمازگزاران» .
كافى بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «إِنَّ أَكْمَلَ الْمُؤمِنِينَ إِيمَاناً أَحْسَنُهُمْ خُلْقاً»(1) . «كامل ترين در ايمان كسى است كه خلقش نيكوتر باشد» .
وَ بِإسْنادِهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ - عليهما السلام - قَالَ : «قَالَ رَسُولُ اللّه ِ ، صلّى اللّه عليه وآله : مَا يُوضَعُ فِي مِيزَانِ امْرِئٍ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَفْضَلُ مِنْ حُسْنِ الخُلْقِ»(2) . «رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود : در روز قيامت در ميزان اعمال نگذارند چيزى افضل از حُسن خُلق» .
و فرمود : «بيشتر چيزى كه امت مرا داخل به بهشت مى نمايد پرهيزگارى از خوف خداست و نيكويى خلق است»(3) . و جناب صادق - عليه السلام - فرمود : «نيكويى و حسن خلق ديار را آبادان كنند ، و عمرها را زياد نمايند»(4) . و فرمود : «خداوند تعالى براى حُسن خُلق ثواب مجاهده در راه خدا دهد - مجاهده اى كه شب و روز صاحبش مشغول باشد»(5) .
و در اين باب اخبار بسيار است . و چنانچه حُسن خلق موجب كمال ايمان و ثقل ميزان و دخول در جِنان است ، سوء خلق به عكس آن ، ايمان را فاسد كند و انسان را به
ص: 581
عذاب الهى مبتلا كند . چنانچه در احاديث شريفه به آن اشاره شده است :
كافى بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «إِنَّ سُوءَ الْخُلْقِ لَيُفْسِدُ الإيمَانَ كَمَا يُفْسِدُ الْخَلُّ الْعَسَلَ»(1) . فرمود : «چنانچه سركه عسل را فاسد مى كند ، خُلق بد ايمان را فاسد مى كند» . و در روايت ديگر است كه «خُلق بد عمل را فاسد كند چون سركه عسل را»(2) .
و از رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - منقول است كه خداى تعالى ابا دارد از قبول توبۀ كسى كه صاحب خُلق بد است . سؤال شد از علت آن . فرمود : براى آن كه هرچه توبه مى كند از گناهى ، واقع شود در گناهى بدتر از آن(3) .
و در حديث است كه «كسى كه خُلقش بد شد ، خودش را به عذاب مبتلا كرد»(4) .
معلوم است كه خُلق زشت انسان را دائماً معذب دارد ، و در نشآت ديگر نيز اسباب سختى و فشار و ظلمت است ؛ چنانچه در شرح بعضى احاديث بيان كرديم .
وَالحَمدُ للّه أَوَّلاً وَآخِراً .
ص: 582
حديث سى ام [ اقسام قلوب ]
الحديث الثَّلاثون : بِسَنَدِي الْمُتَّصِلِ إلى ثِقَةِ الإِسْلامِ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الْكُلَيْنيِّ - رضوان اللّه عليه - عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ ، عَنْ أَبِيهِ ، عَنْ هَارُونَ بْنِ الْجَهْمِ ، عَنِ الْمُفَضَّلِ ، عَنْ سَعْدٍ ، عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «إِنَّ الْقُلُوبَ أَرْبَعَةٌ : قَلْبٌ فِيهِ نِفَاقٌ وَإِيمَانٌ ؛ وَقَلْبٌ مَنْكُوسٌ ؛ وَقَلْبٌ مَطْبُوعٌ ؛ وَقَلْبٌ أَزْهَرُ أَجْرَدُ» . فَقُلْتُ : مَا الأَزْهَرُ؟ قَالَ : «فِيهِ كَهَيْئَةِ السِّرَاجِ . فَأَمَّا الْمَطْبُوعُ فَقَلْبُ الْمُنَافِقِ ؛ وَأَمَّا الأَزْهَرُ فَقَلْبُ الْمُؤمِنِ : إِنْ أَعْطَاهُ شَكَرَ ، وَإِنِ ابْتَلاَهُ صَبَرَ . وَأَمَّا الْمَنْكُوسُ فَقَلْبُ الْمُشْرِكِ ؛ ثُمَّ قَرَأَ هَذِهِ الآيَةَ : )أَفَمَنْ يَمْشِى مُكِبّاً عَلَى وَجْهِهِ أَهْدى أَمَّنْ يَمْشِى سَوِيّاً عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ((1) . فَأَمَّا الْقَلْبُ الَّذِي فِيهِ إِيمَانٌ وَنِفَاقٌ ، فَهُمْ قَوْمٌ كَانُوا بِالطَّائِفِ . فَإِنْ أَدْرَكَ أَحَدَهُمْ ، أَجَلُهُ عَلَى نِفَاقِهِ هَلَكَ ؛ وَإِنْ أَدْرَكَهُ عَلَى إِيمَانِهِ نَجَا»(2) .
ترجمه : «فرمود جناب باقر العلوم عليه السلام : همانا دل ها بر چهار قسم است : يك دلى است كه در آن دورويى و ايمان است ؛ و يك قلبى است كه وارونه و مقلوب است ؛ و يك دلى است كه مُهر است و ظلمانى ؛ و يك دلى است كه نورانى و صافى است . راوى گويد : گفتم : "ازهر چيست؟" فرمود : "قلبى است كه در آن مثل هيئت چراغ است . اما
ص: 583
مطبوع ظلمانى قلب منافق است . و اما ازهر نورانى پس قلب مؤمن است : اگر به او عطا فرمايد شكر گويد ؛ و اگر او را مبتلا كند صبر نمايد . و اما قلب واژگونه قلب مشرك است ؛ پس قرائت فرمود اين آيه را كه فرمايد : (أَفَمَنْ يَمْشِي .. .)الآيه يعنى «آيا كسى كه راه مى رود در حالى كه بر رو افتاده راه هدايت را بهتر يافته ، يا كسى كه مشى كند استوار بر راه راست؟» و اما قلبى كه در آن ايمان و نفاق است ، پس آنها طايفه اى بودند
در طائف . پس اگر هر يك از آنها را در حال نفاقْ مرگ دررسيد هلاك شود ؛ و اگر در حال ايمان دررسيد نجات يابد"» .
شرح : «المنكوس» أي المقلوب . يقال : نَكَسْتُ الشَّىْ ءَ ، أَنْكُسُهُ نَكْساً . قَلَبْتُهُ عَلَى رَأْسِهِ ، يعنى واژگونه و سرازير نمودم آن را . و في الصحاح : اَلْوِلاَدُ الْمَنْكُوسُ ، الَّذي يَخْرُجُ رِجْلاهُ قَبْلَ رَأْسِهِ(1) . بچه اى را كه در وقت تولد پاهايش قبل از سرش بيرون آيد ، برخلاف طبيعت ، او را منكوس گويند . و قريب به اين معناست : (مُكِبّاً عَلى وَجْهِهِ) كه در آيۀ شريفه است و حضرت به آن استشهاد فرمودند ؛ زيرا كه «اِكباب» به معنى بر رو افتادن است . و اين كنايه از آن است كه قلوب اهل شرك واژگونه و حركت و سير معنوى آنها بر غير صراط مستقيم است ؛ چنانچه تفصيل آن بيايد ان شاء اللّه .
و«المطبوع» أَي الْمَخْتومُ . وَالطَّبْعُ ، بِالسُّكونِ ، اَلْخَتْمُ ؛ وَبالتَّحريكِ ، الدَّنَسُ وَالْوَسَخُ(2) . و اگر به معنى مختوم باشد ، كنايه است از آن كه حرف حق و حقايق الهيه در آن وارد نشود و قبول آن نكند ؛ نه آن كه حق تعالى الطاف خاصۀ خود را از آن منع فرمايد ؛ گرچه آن معنا نيز صادق است ، ولى آنچه ذكر شد مناسب تر است .
و«الأزْهَرُ» الأبْيَضُ الْمُسْتَنيرُ ؛ كَما عَن النِّهايَةِ(3) . وفي الصِّحاح : اَلأزْهَرُ ، الْنَيّرُ . وَيُسَمَّى الْقَمَرُ الأزْهَرَ . قالَ ابْنُ السِّكِّيتِ : الأزْهَرانِ ، الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ . وَرَجُلٌ أَزْهَرُ ، أَيْ أَبْيَضُ مُشْرِقُ
ص: 584
الْوَجْهِ . وَالْمَرْأَةُ ، الزَّهْراءُ(1) . بالجمله ، «أزهر» يعنى نورانى و سفيد ؛ از اين جهت آفتاب و ماه را اَزْهَران گويند ؛ و مرد سفيد نورانى را «أزْهَر» و زن سفيد نورانى را «زَهْراء» گويند .
و«الأجْرَدُ» اَلَّذي لَيْسَ في بَدَنِهِ شَعْرٌ . وفي الصِّحاح : الْجُرْدُ ، فَضاءٌ لا نَباتَ فِيهِ(2) . و اين كنايه است از عدم تعلق به دنيا ؛ يا از صاف و بى غل و غش بودن است . و بيان آنچه مناسب است در حديث شريف در ضمن مقدمه و چند فصل مى نماييم .
بدان كه از براى «قلب» در لسان شريعت و حكما و عرفا اطلاقاتى است كه صرف وقت در بيان حقيقت آن و اختلاف اصطلاحات و بيان مراتب قلوب و درجات آن خارج از وظيفۀ اين اوراق [است] ، و براى ما نيز چندان مفيد نيست ؛ پس بهتر آن است كه به همان اجمال كه در اخبار شريفه از آن گذشته است ما نيز بگذريم ، و آنچه براى ما لازم است و مهم آن را ذكر نماييم .
بايد دانست كه در اصلاح «قلب» كوشيدن ، كه صلاح و فساد آن سرمايۀ سعادت و شقاوت است ، لازم تر است از تفتيش حقيقت آن نمودن ، و اصطلاحات رايجه را درست كردن(3) ؛ بلكه بسا شود كه انسان به واسطۀ شدت توجه به اصطلاحات و فهم كلمات و غور در اطراف آن از قلب خود به كلى غافل شود و از اصلاح آن باز ماند ؛ در مقام شرح حقيقت و ماهيت «قلب» و اصطلاحات حكما و عرفا استادى كامل شود ، ولى قلب خودش
ص: 585
- نعوذ باللّه - از قلوب منكوسه يا مطبوعه باشد ؛ مثل كسى كه از خواص و آثار ادويۀ مضره و نافعه مطلع باشد و شرح هر يك را خوب بدهد ، ولى از ادويۀ مضره احتراز نكند و از مفيده به كار نبرد ؛ ناچار چنين شخصى با همۀ علم دواشناسى به هلاكت رسد و اين علم موجب نجات او نشود .
ما در سابق ذكر كرديم(1) كه علوم مطلقاً عملى هستند ، حتى علوم معارف كه يك نحوه عملى در آنها نيز هست ؛ و اكنون گوييم كه علم احوال قلوب و كيفيت صحت و مرض و صلاح و فساد آن از علومى است كه صرفاً مقدمۀ عمل و طريق علاج و اصلاح آن است و ادراك و فهم آن از كمالات انسانيه به شمار نيايد . پس ، انسان بايد عمدۀ توجه و اصل مقصدش اصلاح قلب و اكمال آن باشد تا به كمال سعادت روحانى و درجات عاليۀ غيبيه نائل شود . و اگر از اهل علوم و دقايق و حقايق نيز هست ، در ضمن سير در آفاق و انفس عمدۀ مطلوبش به دست آوردن حالات نفسانيۀ خود باشد ، كه اگر از مهلكات است به اصلاح آن پردازد ، و اگر از منجيات است به تكميل آن بكوشد .
بدان كه اين تقسيمى كه در اين حديث شريف از براى قلوب فرموده اند تقسيم كلى اجمالى است . و از براى هر يك از قلوبْ مراتب و درجاتى است ، چه در جانب شرك و نفاق ، يا ايمان و كمال . و ظاهر چنين است كه اين تقسيم براى قلوب پس از كسب و حركات معنويه باشد ؛ نه به حسب اصل فطرت و خميرۀ نفوس ، تا منافى با اخبار فطرت و اين كه جميع مواليد بر فطرت توحيدند و شرك و نفاق عرضى است باشد(2) . گرچه اگر به حسب اصل فطرت نيز باشد ، به يك نحو از بيان صحيح است و رفع تنافى توان كرد ، و به جبرِ مستحيل نيز منجر نشود ؛ ولى اقرب به اعتبار و برهانْ احتمال اوّل است .
ص: 586
[ در بيان معنى «الشقيّ شقيّ في بطن اُمّه .. .» ]
و ما پيش از اين ذكر كرديم(1) كه انسان تا در دار دنيا ، كه مبدأ شجرۀ هيولى و تغيرات و تبدلات جوهريه و صوريه و عرضيه است ، واقع است ، مى تواند خود را از هر مرتبۀ نقص و شقاوت و شرك و نفاقى نجات دهد ، و به مراتب كماليه و سعادات روحيه و ريحانيه رساند .
و اين معنا منافات ندارد با حديث معروف : «الشَّقِيُّ شَقِيٌّ فِي بَطْنِ اُمِّهِ(2)» زيرا كه معنى حديث اين نيست كه سعادت و شقاوتْ ذاتى و قابل جعل نيست ، بلكه اين حديث موافق با برهان است ، كه به وضوح رسيده در محل خود كه شقاوت راجع به نقص و عدم است ، و سعادت راجع به وجود و كمال آن است ؛ و آنچه از شجرۀ طيبۀ وجود است ذات مقدس حق است به ترتيب اسباب و مسببات - كه طريقۀ افضل المتأخرين و اكمل المتقدمين ، نصير الملّة والدّين(3) - قدّس اللّه نفسه - مى باشد . يا به طريق ظاهريت و مظهريت و وحدت و كثرت - كه طريقۀ اعظم الفلاسفة على الاطلاق ، حضرت صدر المتألهين(4) ، است - و آنچه راجع به نقص و عدم است از شجرۀ خبيثۀ ماهيت است ، و مورد جعل نيست از جهت آن كه دون جعل است .
و توان گفت كه حديث شريف ، كه سعادت و شقاوت را در بطن مى داند ، مقصود از «بطنِ اُمّ» مطلق عالم طبيعت است كه اُمِّ مطلق و مشيمۀ تربيت اطفال طبيعت است . ونتوان «بطن اُمّ» را عبارت از آن معناى عرفى خود دانست ، زيرا كه سعادت چون از كمالات و فعليات است ، از براى نفوس هيولويه حاصل نيست ، مگر بالقوّه . و ظاهر آن است سعيد در بطن اُمّ بالفعل سعيد است ، پس بايد ارتكابِ خلافِ ظاهرى نمود . و چون آنچه ذكر شد مطابق با براهين است ، متعين است حمل اين حديث شريف بر آن
ص: 587
يا چيزى كه بر آن برگردد .
بالجمله ، تفصيل در اين باب و بيان برهانى آن از وظيفه خارج است ، ليكن گاهى قلم طغيان كند و برخلاف مقصود جريان يابد .
بعضى گفته اند كه وجه حصر قلوب در اين چهار آنست كه قلوب يا به ايمان متصف هستند ، يا نه . بنابر اوّل ، يا متصف اند به ايمان به جميع آنچه پيغمبر آورده ؛ يا به بعضى دون بعضى . اوّلى قلب مؤمن است ؛ و دومى قلبى است كه در آن ايمان و نفاق است . و بنابر دوم ، يا در ظاهر تصريح به ايمان مى كند ، يا نه . اوّلى قلب منافق است ؛ دوّمى قلب مشرك(1) .
و اين با حديث شريف درست نيايد . يعنى ، گاهى حقيقتاً مؤمن شود به جميع ما جاء به النبى - صلّى اللّه عليه و آله - و گاهى نفاق كند . و اگر كسى ناچار بخواهد ، بهتر آن است كه چنين گويد كه قلب يا داراى ايمان است به جميع ما جاء به النبى - صلّى اللّه عليه و آله - يا نه . بنابر دوم ، يا اظهار ايمان كند ، يا نه . بنابر اوّل ، يا ايمان در آن مستقر است ؛ يا گاهى ايمان آورد ، گاهى رجوع كند ، و در اين حال نيز اظهار ايمان نمايد . و از ذيل اين حديث معلوم شود كه توبۀ كسانى كه از ايمان به كفر و نفاق رجوع كنند گرچه مكرر هم رجوع كنند قبول شود .
و در حديث ديگرى كه در كافى شريف است حضرت باقر - سلام اللّه عليه - قلوب را به سه قلب تقسيم فرموده : قلب منكوس كه در آن خيرى نيست ؛ و آن قلب كافر است . و قلبى كه در آن نكتۀ سوداء است ، و شرّ و خير در آن جنگ كنند تا كدام غالب آيد . و قلب مفتوح كه در آن چراغ هاى روشن است كه تا روز قيامت انوار آن خاموش نگردد ، و آن قلب مؤمن است(2) . و اين منافات با آن حديث شريف ندارد ، زيرا كه قسم اوّل در اين
ص: 588
حديث اعم از دو قسم در آن حديث است ؛ يعنى ، قلب مشرك و منافق ؛ زيرا كه قلوب اين سه طايفه منكوس است . و اين منافات ندارد با آن كه منكوسيت از صفات ظاهرۀ قلب مشرك و كافر باشد ، و مطبوعيت از صفات ظاهرۀ قلب منافق باشد . و از اين جهت ، در آن حديث هر يك را به يكى از آنها اختصاص داده است .
و ما قلب مؤمن را مقدم مى داريم تا به مقايسۀ به آن ساير قلوب نيز معلوم گردد . بايد دانست كه در علوم عاليه و معارف حقه به وضوح پيوسته است كه حقيقت وجودْ اصلِ حقيقت نور است ؛ و اين دو عنوان حكايت كنند از يك حقيقت بسيطۀ واحده بدون آن كه به جهات مختلفۀ متكثره رجوع كنند .
و نيز معلوم شده است كه آنچه از سنخ كمال و تمام است راجع به عين وجود است . و اين يكى از اصول شريفه اى است كه هر كس به نيل آن مفتخر شده باشد ، فتح ابواب معارف بر او گردد . و نفوس ضعيفۀ ما از درك حقيقت آن ذات به حقيقت عاجز و محروم است ، مگر آن كه دستگيرى غيبى گردد و توفيق ازلى شامل حال آيد .
و نيز معلوم است كه ايمان باللّه از سنخ علم و از كمالات مطلقه است . پس ، چون از كمالات است ، اصل وجود است ، و اصلِ حقيقتِ نور و ظهور است ؛ و آنچه غير از ايمان و متعلقات آن است ، از سنخ كمالات نفسانيۀ انسانيه خارج است ، و ملحق به ظلمات اعدام و ماهيات است .
پس ، معلوم شد كه قلب مؤمن اَزهر است .
و در كافى شريف از جناب صادق - عليه السلام - نقل كند كه فرمود :
«بعضى مردم را مى بينى كه از كمال فصاحت خطا نمى كند در لام يا واوى ، ولى قلب او از شبِ تاريك تاريك تر است . و بعضى مردم از قلب خود نمى تواند خبر دهد با
ص: 589
زبانش ، و حال آن كه قلبش مثل چراغ نورانى است»(1) .
و نيز قلب مؤمن بر طريقۀ مستقيمه ، و مشى معنوى او به جادۀ مستويۀ انسانيه است ؛ زيرا كه اوّلاً : خارج از اصل فطرت الهيه ، كه حق تعالى با دو دست جمال و جلال چهل صباح تخمير فرموده نشده ، و به همان فطرت توحيد ، كه نقطۀ توجه به كمال مطلق و جمال تامّ است ، مشى نمايد ؛ و ناچار اين حركت معنويۀ روحانيه از مرتبۀ فطرت مخمره تا غايت كمال مطلق است بدون اعوجاج . و اين راه استقامت روحانى و جادۀ مستوى باطنى است . و اما ساير قلوب ناچار خارج از فطرت و معوّج از طريقۀ مستقيمه است . و از حضرت رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - منقول [است] كه بر زمين خطى مستقيم كشيدند و خطوط ديگرى در اطراف آن كشيدند و فرمود : اين خط مستقيم وسطى طريقۀ من است(2) .
و ثانياً : مؤمن تابع انسان كامل است . و انسان كامل چون مظهر جميع اسماء و صفات و مربوب حق تعالى به اسم جامع است ، هيچ يك از اسماء را در آن غلبۀ تصرف نيست ؛ و خود نيز چون ربّ خود كون جامع است و مظهريت آن از اسمى زايد بر اسمى نيست ؛ و داراى مقام وسطيت و برزخيت كبرا است و سيرش بر طريقۀ مستقيمۀ وسطيۀ اسم جامع است . و ساير اكوان هر يك اسمى از اسماء محيطه يا غير محيطه در آنها متصرف است و مظهر همان اسم هستند ؛ و بَدء و عود آنها به همان اسم است ؛ و اسم مقابل آن در بطون است و متصرف آن نيست ، مگر به وجه احديت جمع اسماء ، كه بيان آن مناسب اين مقام نيست .
پس ، حق تعالى به مقام اسم جامع و ربّ الانسان بر صراط مستقيم است ؛ چنانچه
ص: 590
فرمايد : (إِنَّ رَبِّى عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ)(1) . يعنى مقام وسطيت و جامعيت بدون فضل صفتى بر صفتى و ظهور اسمى دون اسمى . و مربوبِ آن ذات مقدس بدين مقام نيز بر صراط مستقيم است بدون تفاضل مقامى از مقامى و شأنى از شأنى ؛ چنانچه در معراج صعودى حقيقى و غايت وصول به مقام قرب ، پس از عرض عبوديت و ارجاع هر عبادت و عبوديتى از هر عابدى به ذات مقدس ، و قصر اعانت در جميع مقامات قبض و بسط به آن ذات مقدس بقوله : (إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ) ، عرض كند : (اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ) ؛ و اين صراط همان صراطى است كه ربّ الانسان الكامل بر آن است - آن بر وجه ظاهريت و ربوبيت ، و اين بر وجه مظهريت و مربوبيت - و ديگر موجودات و سائرين الى اللّه هيچ يك بر صراط مستقيم نيستند ؛ بلكه اعوجاج دارند ، يا به جانب لطف و جمال ، يا به طرف قهر و جلال .
و مؤمنين چون تابع انسان كامل هستند در سير و قدم خود را جاى قدم او گذارند و به نور هدايت و مصباح معرفت او سير كنند و تسليم ذات مقدس انسان كامل هستند و از پيش خود قدمى برندارند و عقل خود را در كيفيت سير معنوى الى اللّه دخالت ندهند ، از اين جهت ، صراط آنها نيز مستقيم و حشر آنها با انسان كامل و وصول آنها به تبع وصول انسان كامل است ؛ به شرط آن كه قلوب صافيۀ خود را از تصرفات شياطين و اِنيت و اَنانيت حفظ كنند ، و يكسره خود را در سير تسليم انسان كامل و مقام خاتميت كنند .
و از تصرفات خبيثۀ شيطانيه يكى آن است كه انسان وجهۀ قلب خود را از جادۀ مستقيم معوج كند و به صورت شوخى يا شيخى متوجه كند . و يكى از شاهكارهاى بزرگ شيطان مُوَسوِس فى صدور ناس است كه با بيانى شوخ و شنگ و تصرفاتى دل فريب ، گاهى بعضى مشايخ را به بناگوش شوخى دلبر درآويزد ؛ و عذر اين كبيره ،
ص: 591
نه ، بلكه اين شرك عرفانى ، را چنين آورد كه قلب اگر احدىّ التعلق باشد ، زودتر موفق به سلب علاقه شود! و گاهى بعض شوخ چشمان ابله را به صورت ديو سيرت شيخى عوام فريب ، نه ، بلكه شيطان قاطع الطريق ، متوجه كند ؛ و عذر اين شرك جلىّ را آورد به آن كه شيخْ انسان كامل است و انسان از طريق انسان كامل بايد به مقام غيب مطلق ، كه به هيچ وجه ظهور ندارد جز در مرآت احدى شيخ ، برسد . و تا آخر عمر آن يك [با] ياد رخسار دلبند شوخ خود ، و اين يك با صورت منكوس شيخ خود به عالم جنّ و شياطين ملحق شوند . نه آن ، علاقۀ حيوانيه اش سلب مى شود ؛ و نه اين از طريق كوركورانه به مقصود مى رسد .
و بايد دانست كه مؤمن چون سيرش مستقيم و قلبش مستوى و توجهش الى اللّه و صراطش سَوىّ است ، از اين جهت در آن عالم نيز صراطش مستقيم و روشن و قامتش مستقيم و صورت و سيرت و باطن و ظاهرش به صورت و هيئت انسانيت است . و با اين مقايسه قلب مشرك را نيز مى توان فهميد ، كه چون قلبش از فطرت الهيه خارج و از نقطۀ مركزيۀ كمالْ متمايل و از بحبوحۀ نور و جمال منحرف است و از تبعيت هادى مطلق و ولىّ كامل منصرف و بركنار است ، و به انيت و انانيت خود و دنيا و زخارف آن مصروف است ، از اين جهت در عوالم ديگر نيز با سيرت و صورت مستقيمۀ انسانيه محشور نگردد و به صورت يكى از حيوانات منكوس الرأس محشور شود ، زيرا كه در آن عالم صورت و هيئت تابع قلوب است و ظاهر ظلّ باطن و قشر سايۀ لبّ است ، و مواد آن عالم مثل اين نشئه تعصى از قبول اشكال ملكوتيۀ باطنيه ندارند . و اين در محل خود مبرهن است(1) .
پس قلوبى كه از حق و حقيقت معرض هستند و از فطرت مستقيمه خارج اند و به دنيا مقبل و متوجهند ، سايۀ آنها نيز مثل خودشان از استقامت خارج و منكوس و رو به طبيعت و دنيا ، كه اسفل السّافلين است ، مى باشد ؛ و شايد در آن عالم بعضى با روى
ص: 592
خود راه روند و پاهاى آنها رو به بالا باشد ؛ و بعضى با شكم هاى خود راه روند ؛ و بعضى با دست و پاى خود چون حيوانات راه روند ، چنانچه در اين عالم مشى آنها چنين بوده : (أَفَمَنْ يَمْشِى مُكِبّاً عَلَى وَجْهِهِ أَهْدَى أَمَّنْ يَمْشِى سَوِيّاً عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ)(1) . ممكن است اين مجازِ در عالمِ مجازْ در عالمِ حقيقت و ظهور و بروزِ روحانيتْ حقيقت پيدا كند .
و در احاديث شريفه در ذيل اين آيۀ شريفه «صراط مستقيم» را به حضرت امير المؤمنين و حضرات ائمۀ معصومين - عليهم السلام - تفسير فرمودند :
عَن الكافى بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي الْحَسَنِ الْماضي - عليه السلام - قالَ : قُلْتُ : (أَفَمَنْ يَمْشِى مُكِبّاً عَلَى وَجْهِهِ أَهْدَى أَمَّنْ يَمْشِى سَوِيّاً عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ)؟ قَالَ : «إِنَّ اللّه َ ضَرَبَ مَثَلاً مَنْ حَادَ عَنْ وَلاَيَةِ عَلِيٍّ - عليه السلام - كَمَنْ يَمْشِي عَلَى وَجْهِهِ لاَ يَهْتَدِي لأَمْرِهِ ؛ وَجَعَلَ مَنْ تَبِعَهُ سَوِيّاً عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ . وَ «الصِّرَاطُ الْمُسْتَقِيمُ» أَمِيرُالْمُؤمِنِينَ ، عليه السلام»(2) .
فرمود : «خداى تعالى در اين آيۀ شريفه مثلى زده است ؛ و آن مَثَل كسانى است كه اعراض نمودند از ولايت امير المؤمنين - عليه السلام - كه آنها گويى راه مى روند به روى هاى خود و به هدايت نرسند . و كسانى را كه متابعت آن حضرت نمودند ، قرار داده به راه مستوى و راست . و «صراط مستقيم» امير المؤمنين - عليه السلام - است .
و در حديث ديگر است كه مقصود از «صراط مستقيم» على - عليه السلام - و ائمه - عليهم السلام - است(3) .
و از كافى شريف از فضيل منقول است كه گفت : «با جناب باقر العلوم - عليه السلام - داخل مسجد الحرام شدم ، و آن حضرت به من تكيه كرده بود . پس ، آن حضرت نظر مبارك افكند به سوى مردم و ما در باب بنى شيبه بوديم ، پس فرمود ؛ "اى فضيل ، اين طور در جاهليت طواف مى كردند! نه مى شناختند حقى را و نه تدين به دينى داشتند .
ص: 593
اى فضيل ، نظر كن به آنها ، پس همانا به روى ها واژگونه در افتادند . خداوند لعنت كند آنها را كه خَلقى هستند مسخ شده و منكوس ." پس از آن قرائت فرمود آيۀ شريفۀ )أَفَمَنْ يَمْشِى .. .([را] و «صراط مستقيم» را تفسير به حضرت امير المؤمنين و اوصيا - عليهم السلام - فرمود»(1) .
و ما پيش از اين ، بيان آن كه انسان كامل مشى و حركت معنويش بر صراط مستقيم مى باشد كرديم(2) ؛ و اما بيان آن كه خود انسان كامل «صراط مستقيم» است ، اكنون از مقصد ما خارج است .
از بيانات فصل سابق حال قلب مؤمن و مشرك ، بلكه كافر نيز ، معلوم شد ؛ و قلب منافق نيز به مقايسه معلوم شود . زيرا كه قلب مؤمن از فطرت ساذجۀ صافيۀ اصليۀ خود خارج نشده ؛ هر چه از حقايق ايمانيه و معارف حقه به او القا شود ، طبعاً قبول كند ، و تناسب بين غذا و متغذى ، كه معارف و حقايق و مقام فطرت قلوب است ، محفوظ مى باشد ؛ از اين جهت ، قلب مؤمن را در حديث ديگر ، در كافى شريف ، فرموده كه «مفتوح» است(3) و اين «فتح» گرچه ممكن است اشاره به يكى از فتوحات ثلاثه(4) باشد ، ولى با اين معنا نيز تناسب دارد .
و اما قلب منافق چون كدورات و ظلمت هاى منافيۀ با فطرت انسانيت پيدا كرده ، از قبيل تعصب هاى جاهليت و اخلاق ذميمه و حبّ نفس و جاه و غير آن از منافيات فطرت ، از اين جهت مختوم و مسدود و مطبوع است ؛ و كلمۀ حق را به هيچ وجه قبول نكند ؛ و
ص: 594
صفحۀ آن چون صفحۀ كاغذى شده است كه به كلى سياه و كدر باشد و قبول نقش نكند ؛ و اظهار ديانت را از شيطنت خود وسيلۀ دنيا و پيشرفت امور قرار داده است .
و بايد دانست كه قلب مشرك و منافق هر دو منكوس و مطبوع است ، چنانچه معلوم و واضح است ؛ ولى اختصاص هر يك به يكى براى آن است كه مشرك چون قلبش در عبادت و خضوع متوجه به غير معبود حقيقى است و به غير كمال مطلق است ، پس قلب او داراى دو خاصيت و خصوصيت است : يكى خضوع صادقانه ؛ و ديگر آن كه اين خضوع چون به نقايص و مخلوقات مى باشد ، اسباب نقص و كدورت قلوب آنهاست ؛ پس قلب آنها منكوس است . و اين صفت ظاهرۀ آنهاست . و اما منافق گاهى به حسب واقع مشرك است . و در اين جهت با مشركين مساوى است در انتكاس قلب ؛ و مزيت ديگرى نيز دارد . و گاهى در واقع كافر و داراى هيچ ديانتى نيست . و آن نيز گرچه قلبش منكوس است ، ولى خصوصيت ديگر در آن ظاهرتر است ؛ و آن خصوصيت و مزيت آن است كه حق را به حسب صورت اِصغا كند و در جمعيت حق داخل شود و تمام مطالب حقه اى كه به گوش مؤمنين رسد به گوش آنها نيز مى رسد ؛ ليكن مؤمن براى صفاى باطنى قلبش «مفتوح» است و آن را قبول مى كند ؛ و منافق به واسطۀ ظلمت و كدورت قلبش «مطبوع» و مختوم است و آن را قبول نمى كند .
و اين كه دو صفت از صفات مؤمن را ، كه شكر در عطايا و صبر در بلاياست ، اختصاص به ذكر داده است ، براى آن است كه اين دو صفت در بين صفات مؤمن مزيت هايى دارد ؛ و اين دو از امهات صفات جميله است كه از آنها صفات جميلۀ ديگر منشعب شود . و ما شمه اى از آن را در بعض احاديث سابقه ذكر كرديم(1) ؛ و ايضاً دو صفت از صفات جلال و جمال و قهر و لطف را بيان فرموده كه تجلى به اعطا و ابتلاست ؛ گرچه ابتلا از صفات لطف است ، ولى چون ظاهر به قهر است ، از آن به شمار آيد ؛ چنانچه در بحث اسماء و صفات حق مذكور است . و مؤمن در بين اين دو تجلى هميشه قيام به عبوديت مى كند .
ص: 595
و از بيانات سابقه معلوم مى شود كه اگر نفوس يكسره متوجه به دنيا و تعمير آن باشند و منصرف از حق باشند ، گرچه اعتقاد به مبدأ و معاد هم داشته باشند ، منكوس هستند . و ميزان در انتكاس قلوب ، غفلت از حق و توجه به دنيا و تعمير آن است . و اين اعتقاد يا ايمان نيست ، چنانچه پيشتر در شرح بعضى احاديث ذكر شد(1) ؛ يا ايمان ناقص ناچيزى است كه منافات با انتكاس قلب ندارد . بلكه كسى كه اظهار ايمان بالغيب و حشر و نشر كند ، و خوف از آن نداشته باشد و اين ايمان او را به عمل به اركان نرساند ، او را بايد در زمرۀ منافقين به شمار آورد نه مؤمنين . و ممكن است اين طور مؤمنين صورى ، مثل اهل «طائف» - كه در حديث شريف مَثل براى آن نوع زده است كه گاهى مؤمن اند و گاهى منافق - باشند ؛ و خداى نخواسته اين ايمان بى مغزى كه در مُلك بدن آنها به هيچ وجه حكومت ندارد زائل شود ؛ و با نفاق تمام از دنيا منتقل شده جزء منافقين محشور گردند .
و اين يكى از مهمّاتى است كه بايد نفوس ضعيفۀ ما به آن خيلى اهميت دهند ؛ و مراقبت كنند كه آثار ايمان در جميع ظاهر و باطن و سرّ و علن نافذ و جارى باشد ، و چنانچه به قلب دعوى ايمان دارند ، ظاهر را هم محكوم به حكم آن كنند تا ريشۀ ايمان در قلب محكم و پابرجا شود و به هيچ عايق و مانعى و تبدل و تغيّرى زائل نشود ؛ و اين امانت الهى و قلب طاهر ملكوتى را ، كه به فطرت الهى مخمّر بود ، بى تصرف شيطان و دست خيانت به آن ذات مقدس باز پس دهند . وَالْحَمْدُ للّه أوّلاً وَآخِراً .
ص: 596
حديث سى و يكم [ توصيف نشدن حق تعالى و رسول اللّه(صلی الله علیه وآله وسلم) و أئمّه(علیهم السلام) و مؤمنين ]
الحديث الحادي والثّلاثون : بِالسَّنَدِ الْمُتَّصِلِ إلَى الشَّيْخِ الْجَليلِ ، أَفْضَلِ الْمُحَدِّثينَ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوب الْكُلَيْنيِّ ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ حَمَّادٍ ، عَنْ رِبْعِيٍّ ، عَنْ زُرَارَةَ ، عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : سَمِعْتُهُ يَقُولُ : «إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ لاَ يُوصَفُ . وَكَيْفَ يُوصَفُ ، وَقَالَ فِي كِتَابِهِ : (وَمَا قَدَرُوا اللّه َ حَقَّ قَدْرِهِ)(1) فَلا يُوصَفُ بِقَدَرٍ ، إِلاَّ كَانَ أَعْظَمَ مِنْ ذَلِكَ . وَإِنَّ النَّبِيَّ - صلّى اللّه عليه وآله - لاَ يُوصَفُ . وَكَيْفَ يُوصَفُ ، عَبْدٌ احْتَجَبَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ بِسَبْعٍ وَجَعَلَ طَاعَتَهُ فِي الأَرْضِ كَطَاعَتِهِ فِي السَّمَاءِ فَقَالَ : (وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا)(2) . وَمَنْ أَطَاعَ هَذَا فَقَدْ أَطَاعَنِي ؛ وَمَنْ عَصَاهُ فَقَدْ عَصَانِي . وَفَوَّضَ إِلَيْهِ . وَإِنَّا لا نُوصَفُ . وَكَيْفَ يُوصَفُ ، قَوْمٌ رَفَعَ اللّه ُ عَنْهُمُ الرِّجْسَ ، وَهُوَ الشَّكُّ . وَالْمُؤمِنُ لاَ يُوصَفُ . وَإِنَّ الْمُؤمِنَ لَيَلْقَى أَخَاهُ فَيُصَافِحُهُ ، فَلا يَزَالُ اللّه ُ يَنْظُرُ إِلَيْهِمَا وَالذُّنُوبُ تَتَحَاتُّ عَنْ وُجُوهِهِمَا كَمَا يَتَحَاتُّ الْوَرَقُ عَنِ الشَّجَرِ»(3) .
ترجمه : «جناب زراره گويد : شنيدم حضرت باقر العلوم - عليه السلام - مى فرمود : همانا خداوند - عزّ وجلّ - وصف كرده نشود . و چگونه به وصف آيد و حال آن كه در
ص: 597
كتاب خود فرموده كه «تعظيم و تقدير ننمودند خداوند را حق تعظيم» . پس توصيف نشود خداى تعالى به عظمت و وصفى مگر آن كه حق تعالى بزرگ تر از آن است . و همانا پيغمبر - صلّى اللّه عليه و آله - به وصف نيايد . و چگونه توصيف شود بنده اى كه محجوب نموده است او را خداى تعالى به هفت حجاب ، و قرار داده است اطاعت او را در زمين مثل اطاعت خودش در آسمان ، پس فرمود : «آنچه آورد براى شما پيغمبر - صلّى اللّه عليه و آله - (يعنى امر كرد به آن) بگيريد او را ؛ و آنچه نهى فرمود شما را از آن ، خوددارى كنيد از آن» . و كسى كه اطاعت او كند اطاعت مرا كرده ، و كسى كه معصيت او را كند معصيت مرا نموده . و واگذار فرمود خداوند به سوى او امر را . و ما وصف نشويم . و چگونه وصف شوند قومى كه خداى برداشته است از آنها رجس را كه آن شكّ است . و مؤمن وصف نشود . و همانا مؤمن ملاقات كند برادر خود را پس مصافحه كند با او ؛ پس پيوسته خداى تعالى نظر مى فرمايد [به] آنها ؛ و گناهان مى ريزد از روى هاى آنها چنان كه برگ از درخت مى ريزد» .
شرح : قوله : (وَما قَدَرُوا اللّه) ، جوهرى گويد : «قدر» به معناى اندازه است . و «قَدَر» به فتح دال و سكون آن به يك معناست . و آن در اصل مصدر است . و خداى تعالى فرمايد : (مَا قَدَرُوا اللّه َ حَقَّ قَدْرِهِ)أي ؛ مَا عَظَّمُوا اللّه حَقَّ تَعظِيمِهِ»(1) . انتهى . نويسنده گويد : ظاهر آن است كه «قدر» همان اندازه است . و آن را كنايه آورده اند از عدم توصيف و تعظيم آن چنانچه سزاوار است . و توصيف خود اندازه گيرى موصوف است در لباس وصف ؛ و اين براى غير حق تعالى نسبت به آن ذات مقدس ميسور و جايز نيست ؛ چنانچه اشاره به آن خواهيم نمود ان شاء اللّه .
قوله : «فَلا يُوصَفُ بِقَدْرٍ» در نسخۀ مرحوم مجلسى - رحمه اللّه - «بِقُدْرَةٍ» با تاء بوده . و ايشان آن را از باب مَثل دانسته اند ؛ و اختصاص آن را از بين ساير صفات براى نزديك تر بودن به افهام دانسته اند ؛ و احتمال اشتباه نسخه را تقويت كردند و گفته اند : «ممكن است قرائت شود به فتح (أَيْ قَدَر) چنانچه در بعضى احاديث ديگر
ص: 598
است»(1) . ولى در نسخۀ وافى موافق احتمال ايشان است(2) . و شايد «بِقَدَرِهِ» با «هاء» باشد ؛ چنانچه در بعضى نسخ چنين است . و اما «بِقُدْرَةٍ» با «تاء» مظنون بلكه مقطوع است كه از اغلاط نسخه است ؛ زيرا كه نه به حسب معنا سليس است ، و نه به حسب لفظِ حديث صحيح مى باشد ، زيرا كه ضمير مذكر به آن ارجاع شده ، و تأويلْ خلاف قاعده است . و مرحوم مجلسى از ضيق خناق اين طور توجيه فرمودند ، با آن كه امكان تعقل قدرت حق فى الجمله و عدم امكان تعقل ساير صفات و فرق بين آن و ديگر صفات وجهى ندارد ؛ و از اين جهت در نظر مبارك خود ايشان هم چندان موجه نبوده .
قوله : «تَتَحاتُّ» جوهرى در صحاح گويد : «اَلْحَتُّ ، حَكُّ الْوَرَقِ مِنَ الْغُصْن» . يعنى ، «حتّ» به معنى ريختن برگ از شاخۀ درخت است . و گويد : «تَحَاتَّ الشيءُ ، تَناثَرَ»(3) و آن نيز فروريختن و متفرق شدن است . و ما بيان آنچه مناسب است در حديث شريف در ضمن چند فصل به رشتۀ تحرير در مى آوريم .
بدان كه آنچه در اين حديث شريف است كه خداوند تعالى توصيف نشود اشاره به توصيفاتى است كه بعضى از اهل جهل و جدل از متكلمين و غير آنها حق را به آن توصيف مى كردند ، كه توصيفات آنها مستلزم تحديد و تشبيه بلكه تعطيل بوده ؛ چنانچه در خود اين حديث اشاره به آن فرموده بقوله : (وَمَا قَدَرُوا اللّه َ حَقَّ قَدْرِهِ) . و در باب نهى از توصيف در كتاب كافى شريف اخبار دلالت بر آن دارد :
بِإسْنادِهِ عَنْ عَبْدِالرَّحِيمِ بْنِ عَتيكٍ الْقَصِيرِ ، قَالَ : كَتَبْتُ عَلَى يَدَيْ عَبْدِالْمَلَكِ بْنِ أَعْيَنَ إِلَى أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - إِنَّ قَوْماً بِالْعِرَاقِ يَصِفُونَ اللّه َ بِالصُّورَةِ وَبِالتَّخْطِيطِ ؛
ص: 599
(خ ل : بِالتَّخاطيطِ) فَإِنْ رَأَيْتَ ، جَعَلَنِيَ اللَّهُ فِدَاكَ ، أَنْ تَكْتُبَ إِلَيَّ بِالْمَذْهَبِ الصَّحِيحِ فِى التَّوْحِيدِ . فَكَتَبَ إِلَيَّ : «سَأَلْتَ - رَحِمَكَ اللّه ُ - عَنِ التَّوْحِيدِ وَمَا ذَهَبَ إِلَيْهِ مَنْ قِبَلَكَ . فَتَعَالَى اللّه ُ الَّذِي لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ ، وَهُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ ؛ تَعَالَى عَمَّا وَصَفَهُ الْوَاصِفُونَ الْمُشَبِّهُونَ اللّه َ بِخَلْقِهِ الْمُفْتَرُونَ عَلَى اللّه ِ .
فَاعْلَمْ ، رَحِمَكَ اللّه ُ ، أَنَّ الْمَذْهَبَ الصَّحِيحَ فِي التَّوْحِيدِ مَا نَزَلَ بِهِ الْقُرْآنُ مِنْ صِفَاتِ اللّه ِ تَعالى . فَانْفِ عَنِ اللّه ِ الْبُطْلاَنَ وَالتَّشْبِيهَ ؛ فَلاَ نَفْيَ وَلاَ تَشْبِيهَ هُوَ اللَّهُ الثَّابِتُ الْمَوْجُودُ . تَعَالَى عَمَّا يَصِفُهُ الْوَاصِفُونَ . وَلاَ تَعْدُوا الْقُرْآنَ فَتَضِلُّوا بَعْدَ الْبَيَانِ . (خ ل : التِّبْيانِ)»(1) .
«عبدالرحيم گويد : نوشتم به حضرت صادق - سلام اللّه عليه - توسط عبدالملك كه طايفه اى در عراق اند كه "حق تعالى را توصيف كنند به صورت و تخطيط . (يعنى عروق و رگ و پى ، يا شكل و هيئت) پس اگر صلاح مى دانيد ، فداى شما شوم ، مذهب صحيح را در توحيد مرقوم فرماييد" . پس مرقوم فرمود : "خدا تو را رحمت كند ، از توحيد سؤال كردى و آنچه را در آن اختيار كردند اشخاصى كه پيش تو هستند . (يعنى اهل عراق) بزرگ است خدايى كه نيست مثل او چيزى و او شنوا و بيناست ؛ بزرگ تر است از آنچه توصيف نمودند توصيف كنندگانى كه تشبيه نمايند خداوند را به مخلوقش ، - آنهايى كه افترا و دروغ بندند به خداوند . پس بدان ، خداوند تو را رحمت كند ، كه مذهب صحيح در توحيد آن است كه قرآن به آن نازل شده از صفات خداى تعالى . پس نفى كن از خداوند بطلان و تشبيه را : نه نفى صفات كن كه آن بطلان است ؛ و نه صفات شبيهۀ به خلق ثابت كن براى او كه آن تشبيه است . اوست اللّه و ثابت و موجود ؛ بزرگ تر است از آنچه توصيف نمودند وصف كنندگان . از قرآن تجاوز نكنيد پس به ضلالت و گمراهى بيفتيد بعد از بيان و تعليم الهى"» .
از تأمل در اين حديث شريف و تدبر درست در صدر و ذيلش معلوم شود كه مقصود از نفى توصيف حق ، تفكر نكردن در صفات و توصيف ننمودن حق مطلقاً ،
ص: 600
نيست چنانچه بعضى از محدثين جليل فرمودند(1) ، زيرا كه در اين حديث امر فرمود به نفى تعطيل و تشبيه - چنانچه در بعض روايات ديگر(2)- و اين خود بى تفكر در صفات و علم كامل به آنها صورت نگيرد . بلكه مقصود آن جناب آن است كه توصيف ننمايند به آنچه لايق ذات مقدس حق تعالى نيست ؛ مثل اثبات صورت و تخطيط و غير آن از صفات مخلوق كه ملازم با امكان و نقص است - تعالى اللّه عنه - .
و اما توصيف حق تعالى به آنچه لايق ذات مقدس است ، كه آن در علوم عاليه ميزان صحيح برهانى دارد ، پس آن امر مطلوبى است كه كتاب خدا و سنت رسول - صلّى اللّه عليه و آله - و احاديث اهل بيت از آن مشحون است(3) ؛ و خود حضرت نيز در اين حديث شريف اشاره به ميزان صحيح برهانى به طريق اجمال فرموده است ، و بحث در اطراف آن اكنون از مقصد ما خارج است . و اين كه جناب صادق - عليه السلام - فرمودند [در] توصيف حق از كتاب خدا خارج مشو ، دستورى است براى كسانى كه ميزان در صفات را نمى دانند ؛ نه آن كه توصيف به غير صفاتى كه در كتاب خداست جايز [نيست] ؛ و لهذا خود آن سرور با آن كه اين دستور را به طرف داده اند ، مع ذلك توصيف فرمودند حق را به دو صفت و اسمى كه در كتاب خدا - به حسب آنچه در نظر است - نيست ؛ و آن «ثابت» و «موجود» است .
آرى ، اگر كسى با عقل ناقص مشوب به اوهام ، بى استناره به نور معرفت و تأييد غيبى الهى ، بخواهد حق را وصف كند به صفتى ، ناچار يا در ضلالت تعطيل و بطلان واقع شود ؛ و يا در هلاكت تشبيه واقع شود . پس ، بر امثال ما اشخاص كه قلوب آنها را حجاب هاى غليظ جهل و خودپسندى و عادات و اخلاق ناهنجار فرو گرفته لازم است كه دست تصرف به عالم غيب دراز نكنند و از پيش خود خدايانى نتراشند ، كه هر چه به
ص: 601
خيال خود توهم كنند جز مخلوق نفوس آنها نخواهد بود .
و اين نكته نگفته نماند كه مقصود ما از اين كه گفتيم : اين اشخاص دست به عالم غيب فرا نبرند ، نه آن است كه سفارش باقى ماندن در جهل و خودپرستى را مى كنيم ، يا نعوذ باللّه مردم را دعوت به «الحاد به اسماء اللّه» مى كنيم ؛ )وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِى أَسْمائِهِ((1) . يا از معارف ، كه چشم و چراغ اولياء اللّه و پايه و اساس ديانات است ، نهى مى كنيم ؛ بلكه اين خود دعوت به رفع اين حجب غليظه است ؛ و تنبه به آن است كه انسان تا گرفتار توجه به خود و حبّ به جاه و مال و دنيا و نفس است و چون نويسنده در حجاب جهالت و ضلالت و خودبينى و خودپسندى [است] كه اغلظ جميع حجب ظلمانيه است ، از معارف حقه و وصول به مراد و مقصود اصلى محروم خواهد ماند . و اگر خداى نخواسته دستگيرى غيبى از حق تعالى يا اولياى كامل او نشود ، معلوم نيست امرش به كجا منتهى شود و غايت حركت و سيرش چه خواهد بود . اَللّهُمَّ إلَيْكَ الشَّكْوى وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ .
ما سرگشتگان ديار جهالت و متحيرين در تيه ضلالت و سرگرم هاى به خودى و خودپرستى كه در اين ظلمتكدۀ مُلك و طبيعت آمديم و چشم بصيرت نگشوديم و جمال زيباى تو را در مَرائى خُرد و كلان نديديم و ظهور نور تو را در اقطار سماوات و ارضين خفاش صفت مشاهده ننموديم و با چشم كور و قلب مهجور روزگار به سر برديم و عمرى را به نادانى و غفلتْ نفَس شمرديم ، اگر لطف بى پايان و رحمت نامتناهى سرشار تو مددى نكند و سوزى در قلب و جذوه اى در دل نيفكند و جذبۀ روحيه حاصل نيايد ، در اين تحير تا ابد بمانيم و ره به جايى نرسانيم . ولى «ما هكَذَا الظَّنُّ بِكَ»(2) . نِعم تو ابتدايى و رحمت تو بى سابقه است . بارالها! تفضلى فرما و دستگيرى نما و ما را به انوار جمال و جلال خود هدايت فرما ، و قلوب ما را به ضياء اسماء و صفاتت روشن و منوّر فرما .
ص: 602
پوشيده نماند كه ادراك حقيقت اوصاف حق و احاطه بر آنها و كيفيت آنها ، از امورى است كه دست برهان از وصول به شاهق آن كوتاه و آمال عارفين از وصول به مغزاى آن منقطع است ؛ و آنچه به نظر برهانى و نظر تفكرْ علماء حكمت رسميّه ، يا در مباحث اسماء و صفاتْ ارباب اصطلاحات عرفانيه ، ذكر كرده اند ، هر يك به حسب مسلك آنها صحيح و برهانى است ؛ و ليكن خودِ علم حجابى است غليظ كه تا خرق آن به توفيقات سبحانى در سايۀ تقواى كامل و رياضت شديد و انقطاع تامّ و مناجات صادقانه با جناب ربوبى نشود ، انوار جمال و جلال در قلب سالك طلوع نكند و قلبِ مهاجرِ الى اللّه به مشاهدۀ غيبيه و حضور عيانى تجليات اسمائى و صفاتى - تا چه رسد به تجليات ذاتى - نائل نشود .
و اين بيان نبايد انسان را از طلب و بحث ، كه خود تذكر حق است ، باز دارد ، زيرا كه نادر اتفاق افتد كه بدون بذر علوم حقه ، به شرايط معهودۀ آن ، شجرۀ طيّبه معرفت در قلب روييده شود يا بارور گردد .
پس ، انسان در اوّل امر بايد از رياضات علميه ، با قيام به جميع شرايط و متممات آن ، دست نكشد كه گفته اند : الْعُلُومُ بَذْرُ الْمُشاهَداتِ(1) . و اگر علوم در اين عالم نيز به واسطۀ بعضى موانع به نتيجۀ تامّ نرساند انسان را ، ناچار در عوالم ديگر به ثمراتى دل پسند منتهى شود ؛ ولى عمده قيام به شرايط و مقدمات آن است كه بعضى از آن را در شرح بعض احاديث سالفه بيان كردم(2) .
ص: 603
بدان كه معرفت روحانيت و مقام كمال جناب ختمى مرتبت - صلّى اللّه عليه و آله - خاصّتاً ، و انبياى معظّم و اولياى معصومين - عليهم السلام - نيز با قدم فكر و سير آفاق و انفس ميسور نگردد ؛ زيرا كه آن بزرگواران از انوار غيبيۀ الهيه و مظاهر تامّه و آيات باهرۀ جلال و جمال اند ، [و] در سير معنوى و سفر الى اللّه به غاية القصواى فناى ذاتى و منتهى العروجِ (قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى) رسيده اند ؛ گرچه صاحب مقام بالاصاله نبىّ ختمى است ، و ديگر سالكين در عروج تبعِ آن ذات مقدس هستند . و ما اكنون در صدد بيان كيفيت سير آن ذات مقدس ، و تفاوت معراج روحانى او با معراج ساير انبياء و اوليا - عليهم السلام - نيستيم ؛ و در مقام به ذكر يك حديث كه راجع به نورانيت آنها وارد است اكتفا مى كنيم ، زيرا كه ادراك نورانيت آنها نيز نورانيت باطنيه و جذبۀ الهيه مى خواهد .
كافي بِإسْنادِهِ عَنْ جَابِرٍ ، عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : سَأَلْتُهُ عَنْ عِلْمِ الْعَالِمِ ؟ فَقَالَ لِي : «يَا جَابِرُ ، إِنَّ فِي الأَنْبِيَاءِ وَالأَوْصِيَاءِ خَمْسَةَ أَرْوَاحٍ : رُوحَ الْقُدُسِ ، وَرُوحَ الإيمَانِ ، وَرُوحَ الْحَيَاةِ ، وَرُوحَ الْقُوَّةِ ، وَرُوحَ الشَّهْوَةِ . فَبِرُوحِ الْقُدُسِ ، يَا جَابِرُ ، عَرَفُوا مَا تَحْتَ الْعَرْشِ إِلَى مَا تَحْتَ الثَّرَى» . ثُمَّ قَالَ : «يَا جَابِرُ ، إِنَّ هَذِهِ الأَرْبَعَةَ أَرْوَاحٌ يُصِيبُهَا الْحِدْثَانُ ، إِلاَّ رُوحَ الْقُدُسِ ؛ فَإِنَّهَا لاَ تَلْهُو وَلاَ تَلْعَبُ»(1) .
ص: 604
وَ بِإسْنادِهِ عَنْ أَبي بَصيرٍ ، قالَ : سَأَلْتُ أَبا عَبْدِاللّه - عليه السلام - عَنْ قَوْلِ اللّه تَبارَكَ وتَعالى : (وَكَذلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنْتَ تَدْرِى مَا الْكِتَابُ وَلاَ الإيمَانُ)(1) قَالَ : «خَلْقٌ مِنْ خَلْقِ اللّه ِ تَبارَكَ وتَعالى ، أَعْظَمُ مِنْ جَبْرَئِيلَ وَمِيكَائِيلَ ؛ كَانَ مَعَ رَسُولِ اللّه ِ - صلّى اللّه عليه وآله - يُخْبِرُهُ وَيُسَدِّدُهُ . وَهُوَ مَعَ الأَئِمَّةِ مِنْ بَعْدِهِ ، صَلَواتُ اللّه عَلَيْهِم»(2) .
از حديث اوّل معلوم شد كه براى انبيا و اوصيا - عليهم السلام - مقام شامخى است از روحانيت كه آن را «روح القُدُس» گويند . و به آن مقام احاطۀ علمى قيّومى دارند به جميع ذرات كائنات . و در آن روح غفلت و نوم و سهو و نسيان و ساير حوادث امكانيه و تجددات و نقايص مُلكيّه نيست ؛ بلكه از عالم غيب مجرد و جبروت اعظم است . چنانچه از حديث دوم معلوم شود كه آن روح مجرد كامل ، از جبرئيل و ميكائيل ، كه اعظم قاطنين مقام قرب جبروت هستند ، اعظم است .
آرى ، اوليايى كه حق تعالى با دو دست قدرت جمال و جلال خود تخمير طينت آنها را كرده و در تجلى ذاتى اوّلى ، به جميع اسماء و صفات و مقام احديت جمع در مرآت كامل آنها ظهور نموده ، و تعليم حقايق اسماء و صفات در خلوتگاه غيب هويت فرموده ، دست آمال اهل معرفت از دامن كبرياى جلال و جمال آنها كوتاه و پاى معرفت اصحاب قلوب از نيل وصول به اوج كمال آنها در گِل است . و در حديث نبوى - صلّى اللّه عليه و آله - است : «عَلِيٌّ مَمْسُوسٌ فِي ذاتِ اللّه ِ تَعالى»(3) .
و نويسنده شمّه اى از سريان مقام نبوّت و ولايت را چون خفاش كه از آفتاب
ص: 605
عالمتاب بخواهد وصف كند در سابق ايّام در رساله اى على حده موسوم به مصباح الهداية(1) به رشتۀ تحرير درآورده .
در اين فقره از حديث شريف كه مى فرمايد : «كَيْفَ يُوصَفُ ، عَبْدٌ احْتَجَبَ اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ بِسَبْعٍ» احتمالاتى داده اند كه بعضى از آن را ذكر مى كنيم .
اوّل ، آن است كه محدّث عارف كامل ، مرحوم فيض - رحمه اللّه - فرمودند . و آن چنين است كه در حديث وارد است كه از براى خداوند تعالى هفتاد هزار حجاب است از نور و ظلمت ، كه اگر كشف [كند] آنها را ، محترق كند انوار جمال او آنچه را كه منتهى شود به آن بصر او .
پس بنا بر اين ، محتمل است كه معنى «احْتَجَبَ اللّه بِسَبْعٍ» آن باشد كه تمام حجب مرتفع شده حتى آن كه از هفتاد هزار حجاب هفت حجاب باقى مانده(2) . بنا بر اين احتمال ، تقدير چنين شود كه احْتَجَبَ اللّه عَنْهُ بِسَبْعٍ . و لفظ «جلاله» فاعل شود .
و اين احتمال گرچه از ساير احتمالات مناسب تر شايد باشد ، ولى خالى از مناقشه نيست . اما به حسب لفظ ، زيرا كه در مقام توصيف و تعريف مناسب آن است كه از اين مقصود تعبير كنند كه مَا احْتَجَبَ عَنِ اللّه [إلاّ] بسبع . يا : مَا احْتَجَبَ اللّه عَنْهُ [إلاّ] بِسَبْعٍ و به عبارت ديگر بنابر اين ، كمال پيغمبر و عدم جواز توصيف او ، به نداشتن آن حجب ديگر
ص: 606
است نه داشتن هفت حجاب ؛ پس مناسب بود كه آن را ذكر فرمايند . و اما به حسب معنا ، زيرا كه ظاهر آن است كه اين حجب كه از براى حق تعالى است از نور و ظلمت حجب خلقى باشد نه اسماء و صفاتى ؛ بنابراين ، لازم [است] كه اقرب از نور پاك رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - خلقى باشد ؛ با آن كه ثابت شده است كه آن ذاتْ حجابِ اقرب و مخلوق اوّل است ، بلكه حجب اسمائى و صفاتى نيز براى آن سرور نيست ؛ چنانچه در مقام خود مقرر است . و اما مقامات و لطايف سبعۀ خود آن سرور نيز حجاب خود او نيست .
وجه دوم آن است كه محدّث خبير ، مرحوم مجلسى - اعلى اللّه فى القُدس مقامه - وجيه دانسته اند ، و از بعضى ديگر هم نقل فرموده اند . و آن آن است كه اين جمله بر سبيل مقدمه ذكر شده ، و مقصود آن است كه آن حضرت را به جمله هاى بعد توصيف كند(1) . يعنى : "چطور مى توان بنده اى را توصيف كرد كه خداوند [كه] از بندگان به هفت حجاب پنهان است ، طاعت او را در زمين مثل طاعت [خود] در آسمان قرار داده ؛ مثل پادشاهى كه خود در پس هفت حجاب است از رعيت و ممكن نيست براى آنها وصول به او ، ولى وزيرى را واسطه قرار دهد و مبعوث كند به سوى آنها ، و به آنها بنويسد كه امر
او امر من است ." و مراد از «سبع حجاب» سماوات سبع است كه وحى حق از ماوراى آنها به توسط پيغمبر به ما رسد . و احتمال ديگرى نيز قريب به اين داده اند ، الاّ اين كه هفت حجاب را حجب نوريۀ اسمائيه گرفته اند(2) . و اين احتمال گرچه مناقشۀ معنويۀ سابقه را ندارد ، ولى به حسب لفظ و مقام توصيف نيز بعيد است ؛ بلكه بعيدتر از سابق است .
و احتمال ديگر در اين مقام هست كه به حسب معنا خيلى صحيح و دل چسب است ، و به حسب مقام نيز مناسب است ، الاّ آن كه صحّت آن احتمال مبتنى است بر يكى از دو امر : يا آن كه احْتَجَبَ متعدّى و به معنى «حَجَب» استعمال شده باشد . و يا آن كه متعدّى
ص: 607
به «باء» نمودن آن جايز باشد . و در هر صورت ، مفعول مقدر باشد . و آن احتمال ، بر فرض صحت يكى از اين دو امر ، آن است كه چگونه مى توان بنده اى را توصيف كرد كه حق تعالى محتجب نموده او را به هفت حجاب ؛ و براى جمال و روحانيت او ، كه هم افق با مشيت است ، هفت حجاب از مرتبۀ طبيعت تا مرتبۀ مشيت مطلقه قرار داده . يا از مرتبۀ ملك طبيعتِ خود آن سرور ، تا مقام غيب هويتِ آن حضرت قرار داده . ولى در لغت و استعمالات شاهدى براى تعديۀ «احْتَجَبَ» نيافتيم ، گرچه بعض علماى ادب مى گفتند كه تعديۀ آن با «باء» مانع ندارد . وَالْعِلْمُ عِنْدَ اللّه ؛ و (لَعَلَّ اللّه َ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْراً)(1) .
چنانچه در اين حديث شريف است و احاديث كثيرۀ ديگر نيز دلالت بر آن دارد بدان كه از براى «تفويض» يك معنايى است كه در مبحث جبر و تفويض مذكور است(2) . و آن عبارت از آن است كه حق تعالى در امرى از امور ، از غاية القصواى خلقت عوالم غيبيه و مجرده تا منتهى النهايات عالم خلق و تكوين ، خود را ، نعوذ باللّه ، از تصرف قيّومى در آن منعزل فرمايد ؛ و امر آن را به موجودى ، چه كامل و تامّ و روحانى و صاحب اختيار و اراده ، يا موجودى طبيعى و مسلوب الشعور و الارادة ، واگذار كند كه آن موجود در آن امر تصرف تامّ مستقل داشته باشد .
و «تفويض» به اين معنا نه در امر تكوين و نه در امر تشريع و در سياست عباد و تأديب آنها به احدى ممكن نيست بشود ، و مستلزم نقص و امكان در واجب و نفى امكان و احتياج در ممكن است .
و در مقابل آن «جبر» است . كه آن عبارت است از سلب آثار خاصه از مراتب وجود ،
ص: 608
و نفى اسباب و مسبّبات يكسره و القاى وسايط يكباره . و اين نيز مطلقاً باطل و مخالف با برهان قوى است . و اين نيز اختصاص به افعال مكلفين ندارد ، چنانچه مشهور است ؛ بلكه نفى جبر و تفويض به اين معنا سنّة اللّه جاريه است در تمام مراتب وجود و مَشاهد غيب و شهود . و تحقيق اين خارج از وظيفۀ اين اوراق است .
و اخبارى كه نفى جبر و تفويض فرمودند به اين معناى از تفويض محمول است . و اين اخبارى كه اثبات تفويض نموده - چه در تشريع بعض احكام مثل روايت شريفى كه در كافى سند به حضرت باقر - عليه السلام - رساند كه فرمود : «رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - قرار داد ديۀ عين و نفس را ، و حرام فرمود نبيذ و هر مسكرى را . شخصى از آن حضرت پرسيد : "بدون آن كه چيزى بيايد؟" (يعنى وحى برسد) فرمود : "آرى ، تا معلوم شود كسى كه اطاعت رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - كند از كسى كه معصيت او كند"»(1) . و مثل اضافه نمودن بر نمازها چند ركعت(2) ، و مستحب نمودن روزۀ شعبان و سه روز از هر ماه(3) ، يا مطلق امور خلايق ؛ چنانچه در روايات شريفۀ ديگر است مثل روايت كافى : بِإسْنادِهِ عَنْ زُرَارَةَ قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ - عليه السلام - وَأَبَا عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - يَقُولاَنِ : «إنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ فَوَّضَ إِلَى نَبِيِّهِ أَمْرَ خَلْقِهِ لِيَنْظُرَ كَيْفَ طَاعَتُهُمْ» . ثُمَّ تَلاَ هَذِهِ الآيَةَ : )مَا آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا((4) و روايات
ص: 609
ديگر به اين مضمون يا قريب به آن نيز وارد است(1) - بر غير اين معنا محمول است .
و علماى اعلام وجوهى و محاملى ذكر فرمودند . يكى آن است كه جناب محدّث خبير ، مجلسى - رحمه اللّه - از ثقه الاسلام ، كلينى ، و اكثر محدّثين نقل فرمودند ، و خود ايشان نيز آن را اختيار فرمودند ، و حاصل آن اين است كه خداى تعالى پس از آن كه پيغمبر را تكميل فرموده به طورى كه هيچ امرى را اختيار نفرمايد مگر آن كه موافق حق و صواب باشد و به خاطر مبارك آن سرور چيزى خطور نكند كه مخالف خواست خدا باشد ، تفويض فرموده به او تعيين بعضى امور را ؛ مثل زياد نمودن در ركعات فرائض ، و تعيين نوافل در روزه و نماز ، و غير ذلك . و اين تفويض براى اظهار شرف و كرامت آن سرور است در بارگاه قدس الهى - جَلَّ جَلالُه - و اصل تعيين آن حضرت و اختيار او به غير طريق وحى و الهام نيست ؛ و پس از اختيار آن سرور ، تأكيد شود آن امر از طريق وحى(2) .
و وجوه ديگرى قريب به اين وجه مرحوم مجلسى - أَعلى اللّه مقامه - شمرده ؛ از قبيل آن كه تفويض امر سياست و تعليم و تأديب خلق به آن حضرت شده است ، يا تفويض بيان احكام و اظهار آن ، يا عدم اظهار آن به حسب مصالح اوقات ، مثل زمان تقيه ، به آن حضرت و ساير معصومين شده است(3) .
ولى در هيچ يك از اين وجوهى كه اين بزرگواران ذكر كرده اند بيان كميت تفويض امر به آنها ، به طور ضابطۀ برهانيه كه منافات نداشته باشد با اصول حقه ، مذكور نشده .
ص: 610
و نيز بيان فرق بين اين تفويض با تفويض مستحيل نشده ؛ بلكه از كلمات آنها و خصوصاً مرحوم مجلسى - رحمه اللّه - معلوم مى شود كه اگر مطلق امر ايجاد و اماته و رزق و احيا به دست كسى غير حق تعالى باشد ، تفويض است ، و قائل به آن كافر است ؛ و هيچ عاقلى شك در كفر آن [نكند] . و امر كرامات و معجزات را مطلقاً از قبيل استجابت دعوات دانسته اند و حق را فاعل آن امور دانند ؛ ولى تفويضِ تعليم و تربيت خلق و منع و اعطا در «انفال» و «خمس» و جعل بعض احكام را درست و صحيح شمارند(1) . و اين مبحث از مباحثى است كه كمتر تنقيح مورد آن شده ، فضلاً از آن كه در تحت ميزان صحيح آمده باشد ؛ و غالباً يك گوشۀ مطلب را گرفتند و بحث از آن نمودند . نويسنده نيز با اين قصور باع و نقصان استعداد و اطلاع و كاغذ پاره و قلم شكسته نمى توانم وارد اين وادى حيرت انگيز شوم از روى مقدمات ؛ ولى از اشارۀ اجماليه به طور نتيجة البرهان ناچارم و اظهار حق را لاعلاج .
بايد دانست كه در تفويضِ مستحيل ، كه مغلوليت يداللّه و تأثير قدرت و ارادۀ عبد باشد مستقلاً ، مابين عظايم امور و صغاير آن به هيچ وجه فرقى نيست . چنانچه احيا و اماته و ايجاد و اِعدام و قلبِ عنصرى به عنصرى تفويض به موجودى نتواند بود ؛ تحريك پر كاهى نيز تفويض نتواند بود ، ولو به ملك مقرّبى يا نبىّ مرسلى ، از عقول مجرده و ساكنين جبروت اعلى گرفته تا هيولاى اولى . و تمام ذرات كائنات مسخر در تحت ارادۀ كاملۀ حق و به هيچ وجه و در هيچ كارى استقلال ندارند ؛ و تمامت آنها در وجود و كمال وجود و در حركات و سكنات و اراده و قدرت و ساير شؤون محتاج و فقير ، بلكه فقر محض و محض فقرند . چنانچه با قيّوميت حق و نفى استقلال عباد و ظهور و نفوذ ارادة اللّه و سريان آن نيز مابين امور عظيمه و صغيره هيچ فرقى نيست ؛ چنانچه ما بندگان ضعيف قادر هستيم به اعمال ضعيفه ، از قبيل حركت و سكون و
ص: 611
ساير افعال ؛ بندگان خاص خداوند و ملائكۀ مجرده قادرند به افعال عظيمۀ احيا و اماته و رزق و ايجاد و اِعدام . و همان طور كه جناب ملك الموت موكّل به اماته است و اماتۀ او از قبيل استجابت دعا نيست ، و جناب اسرافيل موكّل به احياست و از قبيل استجابت دعوت نيست ، و از قبيل تفويض باطل هم نيست ، همين طور اگر ولىّ كامل و نفس زكيۀ قويّه اى ، از قبيل نفوس انبيا و اوليا ، قادر بر اِعدام و ايجاد و اماته و احيا به اِقدار حق تعالى باشد ، تفويض محال نيست و نبايد آن را باطل شمرد .
و تفويض امر عباد به روحانيت كامله اى كه مشيتش فانى در مشيت حق و اراده اش ظلّ ارادۀ حق است ، و اراده نكند مگر آنچه را حق اراده كند و حركتى نكند مگر آنچه كه مطابق نظام اصلح است ، چه در خلق و ايجاد و چه در تشريع و تربيت ، مانع ندارد بلكه حق است . و اين حقيقتاً تفويض نيست . چنانچه اشاره به اين معنا نموده است در حديث ابن سِنان كه در فصل بعد مذكور مى شود .
و بالجمله ، به آن معناى اوّل ، تفويض در هيچ امر جايز نيست و مخالف براهين متقنه است . و به معناى دوم ، در تمام امور جايز است ؛ بلكه نظام عالم درست نشود مگر با ترتيب اسباب و مسبّباب : «أَبَى اللّه أَنْ يُجْرِيَ الاُمورَ إلاّ بِأَسْبابِها»(1) . و بدان كه تمام اين معانى ، كه به طريق اجمال ذكر شده ، برهانى است و مطابق ميزان صحيح برهانى و ذوق و مشرب عرفانى و شواهد سمعيه است . وَاللّه الْهادى .
بدان كه از براى اهل بيت عصمت و طهارت - عليهم الصلاة و السَّلام - مقامات شامخۀ روحانيه اى است در سير معنوى الى اللّه كه ادراك آن علماً نيز از طاقت بشر خارج و فوق عقول ارباب عقول و شهود اصحاب عرفان است ؛ چنانچه از احاديث
ص: 612
شريفه ظاهر شود كه در مقام روحانيت با رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - شركت دارند و انوار مطهرۀ آنها قبل از خلقت عوالم مخلوق و اشتغال به تسبيح و تحميد ذات مقدس داشتند .
كافى بِإسْنادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ قَالَ : كُنْتُ عِنْدَ أَبِي جَعْفَرٍ الثَّانِي - عليه السلام - فَأَجْرَيْتُ اخْتِلاَفَ الشِّيعَةِ ، فَقَالَ : «يَا مُحَمَّدُ ، إِنَّ اللّه َ تَبَارَكَ وَتَعَالَى لَمْ يَزَلْ مُتَفَرِّداً بِوَحْدَانِيَّتِهِ ؛ ثُمَّ خَلَقَ مُحَمَّداً وَعَلِيّاً وَفَاطِمَةَ ، فَمَكَثُوا أَلْفَ دَهْرٍ ، ثُمَّ خَلَقَ جَمِيعَ الأَشْيَاءِ فَأَشْهَدَهُمْ خَلْقَهَا وَأَجْرَى طَاعَتَهُمْ عَلَيْهَا وَفَوَّضَ أُمُورَهَا إِلَيْهِمْ ؛ فَهُمْ يُحِلُّونَ مَا يَشَاؤُونَ وَيُحَرِّمُونَ مَا يَشَاؤُونَ ؛ وَلَنْ يَشَاؤُوا إِلاَّ أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ تَعَالَى» . ثُمَّ قَالَ : «يَا مُحَمَّدُ ، هَذِهِ الدِّيَانَةُ الَّتِي مَنْ تَقَدَّمَهَا مَرَقَ ؛ وَمَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا مُحِقَ ؛ وَمَنْ لَزِمَهَا لَحِقَ . خُذْهَا إِلَيْكَ يَا مُحَمَّدُ»(1) .
وَبِإسْنادِهِ عَنِ الْمُفَضَّلِ قَالَ : قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِاللّه ِ عليه السلام : كَيْفَ كُنْتُمْ حَيْثُ كُنْتُمْ فِي الأَظِلَّةِ؟ فَقَالَ : «يَا مُفَضَّلُ ، كُنَّا عِنْدَ رَبِّنَا ، لَيْسَ عِنْدَهُ أَحَدٌ غَيْرُنَا فِي ظلَّةٍ خَضْرَاءَ ؛ نُسَبِّحُهُ وَنُقَدِّسُهُ وَنُهَلِّلُهُ وَنُمَجِّدُهُ ؛ وَمَا مِنْ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ وَلاَ ذِي رُوحٍ غَيْرنَا حَتَّى بَدَا لَهُ فِي خَلْقِ الأَشْيَاءِ ، فَخَلَقَ مَا شَاءَ كَيْفَ شَاءَ مِنَ الْمَلاَئِكَةِ وَغَيْرِهِمْ ؛ ثُمَّ أَنْهَى عِلْمَ ذَلِكَ إِلَيْنَا»(2) .
ص: 613
و احاديثى كه در طينت ابدان و خلق ارواح و قلوب آنها و آنچه كه به آنها از اسم اعظم عطا شده و علومى كه به آنها از خزينۀ غيب الهى مرحمت شده ، از علوم انبيا و ملائكه و بالاتر از آن ، آنچه در وهم من و تو نيايد ، و آنچه در ساير فضائل آنها در ابواب متفرقۀ كتب معتبرۀ اصحاب ، خصوصاً اصول كافى است به قدرى است كه عقول را حيران كند و به اسرار و حقايق آنها كسى آگاه نگردد جز خود ذوات مقدسۀ آنان .
و در اين حديث شريف كه ما اكنون به شرح آن اشتغال داريم اشاره به يكى از فضائل فرموده . و آن آيۀ «تطهير» است كه از طرق عامه و خاصه اخبار به حد تواتر است كه در شأن اهل بيت عصمت وارد است(1) . و مراد از اهل بيت به اتفاق شيعه و استفاضۀ اخبار يا تواتر آن از طرق عامه در اين آيۀ شريفه اهل بيت عصمت و طهارت است كه ذكر آن از قبيل توضيح واضحات است .
و «رِجس» را در اين حديث شريف و احاديث شريفه(2) تفسير به «شك» فرموده ، و در بعض احاديث تطهير از جميع عيوب شمرده(3) . و [از] ملاحظۀ شرح بعضى احاديث سابقه معلوم شود كه نفى شك مستلزم نفى عيوب قلبيه و قالبيه است ، بلكه مستلزم عصمت است ؛ زيرا كه عصمت امرى است برخلاف اختيار و از قبيل امور طبيعيه و جبلّيه نيست ؛ بلكه حالتى است نفسانيه و نورى است باطنيه كه از نور كامل يقين و اطمينان تامّ حاصل شود . آنچه از خطيئات و معاصى كه از بنى الانسان صادر مى شود
ص: 614
از نقصان يقين و ايمان است . و درجات يقين و ايمان به قدرى متفاوت است كه در بيان نيايد . يقين كامل انبيا و اطمينان تامّ آنها ، كه از مشاهدۀ حضوريه حاصل شده ، آنها را معصوم از خطيئات نموده . يقين على بن ابى طالب - عليه السلام - او را به آن جا رسانده كه مى فرمايد : «اگر همۀ عالم را به من دهند كه يك مورچه را در حبّه اى كه برداشته ظلم كنم ، نخواهم كرد»(1) .
در هر صورت ، زوال شرك و شك را و تطهير از اَرجاس و اَخباث عالم طبيعت و ظلماتِ تعلقات به غير حق تعالى شأنه و كدورت انيت و حجاب غليظه انانيت و رؤيت غيريت كه به ارادۀ ازليه از انوار قدسيۀ الهيه و آيات تامۀ ربوبيه گرديده و آنها را خلّص و خالص براى خود فرموده ، از مقاماتى است كه به وصف و بيان درست نيايد ، و چون عنقاى مُغرِب غيبِ هويتْ دست آمال از ذروۀ جلال آن كوتاه است : «عنقا شكار كس نشود دام باز گير»(2) .
بدان كه ايمان نيز از كمالات روحانيه اى است كه به حقيقت نوريۀ آن كمتر كسى آگاه گردد . حتى خود مؤمنين تا در عالم دنيا و ظلمت طبيعت هستند ، از نورانيت ايمان خود و كراماتى كه در پيشگاه مقدس حق براى آنهاست مطلع نيستند . انسان تا در اين عالم است ، وضعيات اين عالم و عادات آن او را به طورى مأنوس به خود [مى كند] كه هر چه از كرامات و نِعَم آن عالم و يا خِذلان و عذاب آن جا بشنود . فوراً به يك صورت مُلكى
مقايسه مى كند ؛ مثلاً كرامت هايى را كه حق تعالى براى مؤمنين وعده فرموده و نعمى را كه براى آنها تهيه فرموده و خبر دادند انبيا - عليهم السلام - به كرامت هاى سلاطين و
ص: 615
بزرگان به مردم مقايسه مى كند يا قدرى بهتر و بالاتر ؛ و نعمت هاى آنها را چون نعمت هاى اين عالم يا قدرى لطيفتر و بهتر فرض مى كند ؛ با اين كه اين مقايسه قياس باطلى است . نعمت هاى آن عالم و رَوح و ريحانش به تصور ما درست نيايد و به قلب ما نظير آنها خطور نكرده . ما نمى توانيم تصور كنيم كه يك شربت آب بهشت داراى تمام لذات متصوره است ، از هر قبيل كه ممكن باشد ؛ هر يك ممتاز از ديگر ؛ كه كيفيت هر لذتى به لذات اين جا توان گفت شباهت ندارند .
در اين حديث شريف ذكر يكى از كرامت هاى مؤمنين را فرموده است كه پيش اصحاب معرفت و ارباب قلوب با هيچ چيز موازنه نشود و در هيچ ميزان در نيايد . و آن ، آن است كه مى فرمايد : «وَإِنَّ الْمُؤمِنَ لَيَلْقَى أَخَاهُ فَيُصَافِحُهُ ، فَلاَ يَزَالُ اللّه ُ يَنْظُرُ إِلَيْهِمَا» . و در روايات كثيرۀ ديگر به اين مضمون نيز اشاره شده :
فَفِي الكافي بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «إِنَّ الْمُؤمِنَيْنِ إِذَا الْتَقَيَا فَتَصَافَحَا ، أَقْبَلَ اللّه ُ تعالى عَلَيْهِمَا بِوَجْهِهِ وَتَسَاقَطَتْ عَنْهُمَا الذُّنُوبُ كَمَا يَتَسَاقَطُ الْوَرَقُ مِنَ الشَّجَرِ»(1) .
«فرمود حضرت باقر العلوم عليه السلام : مؤمنين وقتى كه با هم ملاقات كنند و مصافحه نمايند ، خداوند تعالى به وجه شريف خود اقبال به آنها فرمايد و گناهان آنها چون برگ از درخت بريزد» .
خدا مى داند اين نظر حق تعالى و اين اقبال به وجه كريم چه نورانيت و كرامتى در باطن دارد ؛ و چه حجاب هايى را از ميان بندۀ مؤمن و نور جمال ذات مقدس بردارد و چه دستگيرى ها از مؤمن فرمايد . ليكن بايد دانست كه نكتۀ حقيقيه و سرّ واقعى اين كرامت ها چيست ، و انسان نبايد از آن غافل باشد . [بايد] وجهۀ قلب به آن باشد تا عمل به تبع آن نورانى و كامل گردد ، و به قالب عمل روح و نفحۀ الهيه دميده شود . و آن نكتۀ واقعيه و سرّ حقيقى تحكيم مودّت و محبت و تجديد عهد اخوت فى اللّه و وِداد است ؛
ص: 616
چنانچه در احاديث شريفه به اين نكته خيلى اهميت داده اند ، و در احاديث اين باب نيز اشاره به آن شده است :
فَفِي الكافي بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «إِنَّ الْمُؤمِنَيْنِ إِذَا الْتَقَيَا وَتَصَافَحَا ، أَدْخَلَ اللّه ُ يَدَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِمَا فَصَافَحَ أَشَدَّهُمَا حُبّاً لِصَاحِبِهِ»(1) .
«فرمود : مؤمنين وقتى ملاقات كنند و مصافحه نمايند ، داخل كند خداوند دستش را ميانۀ دست هاى آنها ، پس مصافحه فرمايد هر يك از آنها را كه حبّش نسبت به رفيقش بيشتر است» .
و در روايت ديگر است كه «وقتى كه مؤمنين ملاقات كنند و مصافحه نمايند ، فرو فرستد خداوند تعالى رحمت به سوى آنها ؛ و نُه جزء از آن كسى است كه محبتش نسبت به رفيقش شديدتر باشد ، و اگر متوافق باشند (يعنى در محبت) ، فرو گيرد آنها را رحمت»(2) . و احاديث در اين باب بسيار است و ما به اين اندازه قناعت مى كنيم . وَالْحَمْدُ للّه أوَّلاً وَآخِراً .
ص: 617
ص: 618
حديث سى و دوم [ يقين و رضا ]
الحديث الثاني والثلاثون : بِالسَّنَدِ الْمُتَّصِلِ إلى مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الْكُلَيْنيِّ ، عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنِ الْمُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ الْوَشَّاءِ ، عَنْ عَبْدِاللّه ِ بْنِ سِنَانٍ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «مِنْ صِحَّةِ يَقِينِ الْمَرْءِ الْمُسْلِمِ أَنْ لاَ يُرْضِيَ النَّاسَ بِسَخَطِ اللّه ِ ، وَلاَ يَلُومَهُمْ عَلَى مَا لَمْ يُؤتِهِ اللّه ُ ؛ فَإِنَّ الرِّزْقَ لاَ يَسُوقُهُ حِرْصُ حَرِيصٍ ، وَلاَ يَرُدُّهُ كَرَاهِيَةُ كَارِهٍ ؛ وَلَوْ أَنَّ أَحَدَكُمْ فَرَّ مِنْ رِزْقِهِ كَمَا يَفِرُّ مِنَ الْمَوْتِ ، لَأَدْرَكَهُ رِزْقُهُ كَمَا يُدْرِكُهُ الْمَوْتُ» . ثُمَّ قَالَ : «إِنَّ اللّه َ بِعَدْلِهِ وَقِسْطِهِ جَعَلَ الرَّوْحَ وَالرَّاحَةَ فِي الْيَقِينِ وَالرِّضَا ؛ وَجَعَلَ الْهَمَّ وَالُحزْنَ فِي الشَّكِّ وَالسَّخَطِ»(1) .
ترجمه : «حضرت صادق - عليه السلام - فرمايد : "از درستى يقين مرد مسلمان آن است كه راضى نكند مردم را به خشم و سخط خدا ؛ و ملامت نكند آنها را بر آنچه خداى تعالى بر آنها عطا نفرموده ، زيرا كه روزى را نياورد حرص و آز داراى حرص ؛ و برنگرداند آن را كراهت كسى . و اگر يكى از شماها از روزى خود فرار كند ، آن سان كه از مردن فرار مى كند ، روزيش به او برسد ، چنانچه مرگ به او مى رسد ." پس از آن
فرمود : "همانا خداوند به عدالت خود استراحت و سكونت را در يقين و رضا قرار داد ؛ و
ص: 619
غم و اندوه را در شك و خشم قرار داد"» .
شرح : جوهرى گويد : «سَخَط» بر وزن فَرَس ، و سُخْط چون قُفْل ، خلاف رضاست . و قَدْ سَخِطَ ، أي غَضِبَ فَهُوَ سَاخِطٌ(1) .
«القِسط» به كسر قاف ، به معنى عدل [است] ؛ پس عطفِ تفسيرى است .
«الرَّوحُ وَالرَّاحَةُ» به معنى واحد است . و آن استراحت است ؛ چنانچه جوهرى گويد(2) . پس عطف نيز تفسيرى است . يا آن كه «رَوح» راحت قلب است ، و «راحت» استراحت بدن است ؛ چنانچه مجلسى فرمايد(3) .
«وَالْهَمُّ وَالحُزْنُ» جوهرى اين دو را به يك معنا داند(4) ، پس عطف تفسيرى نيز شود . و مجلسى فرمايد شايد «همّ» اضطراب نفس در وقت تحصيل باشد ، و «حزن» جزع و اندوه بعد از فوت آن باشد(5) .
قوله : «وَلا يَلومَهُمْ عَلَى مَا لَم يُؤْتِهِ اللّه» در اين عبارت دو احتمال داده اند : يكى آن كه مراد آن است كه شكايت و مذمت از مردم نكند بر ترك كردن آنها اعطا به او را ؛ زيرا كه اين امرى است كه در تحت قدرت و تقديرات الهيه است و خداى تعالى روزى او نفرموده آن عطيه را ؛ و كسى كه اهل يقين است مى داند كه اين تقديرى است الهى ، پس ملامت نكند احدى را . و اين احتمال را جناب محقق فيض - رحمه اللّه - داده اند(6) ، و جناب محدّث
ص: 620
خبير ، مجلسى ، نيز تقويت فرمودند(1) .
و احتمال ديگرى نيز جناب فيض - رحمه اللّه - دادند(2) . و آن آن است كه ملامت نكند آنها را بر آنچه حق تعالى به آنها عطا نفرموده ؛ زيرا كه خداى تعالى مردم را مختلف در
عطيّه قرار داده ، و كسى را در آن نبايد ملامت نمود . و اين نظير روايتى است كه مى فرمايد : «اگر مردم بدانند خداوند چگونه مردم را خلق فرموده ، ملامت نكند كسى كسى را»(3) . جناب محدّث مجلسى - رحمه اللّه - فرموده است : مخفى نيست بُعد از اين احتمال ؛ خصوصاً به ملاحظۀ تعليل به آن كه «فَإنَّ الرّزْقَ لا يَسوقُهُ .. .»(4) .
نويسنده گويد : اين احتمال دوم خيلى مناسب تر است از احتمال اوّل ، و خصوصاً به ملاحظۀ همين تعليل كه ذكر شده است ، زيرا كه ملامت بر مردم در فقر و ضيق معاش وقتى توان كرد كه رزق در تحت اختيار آنها باشد و سعى و كوشش اسباب توسعه گردد ، آن گاه انسان بگويد من سعى كردم و كوشش نمودم و تو نكردى و به ضيق معاش مبتلا شدى . ولى اهل يقين مى دانند كه رزق را سوق ندهد تحصيل و حرص آنها ، پس ديگران را ملامت نكنند .
و بايد دانست كه امثال اين احاديث شريفه كه ظاهر در آن است كه رزقْ مقسوم و مقدّر است ، چنانچه آيات شريفۀ قرآنيه نيز دلالت بر آن دارد ، منافات ندارد با اخبارى كه امر به تحصيل معيشت فرموده و تأكيد در كسب و تجارت نموده ؛ بلكه ترك آن را مكروه شمرده اند و بر ترك آن ملامت نموده اند ؛ و كسى را كه به طلب رزق قيام نكند از كسانى شمرده اند كه دعاى آنها مستجاب نشود و خداوند روزى آنها را نرساند . و احاديث در اين باب بسيار است و ما به ذكر يك حديث اكتفا مى نماييم .
ص: 621
عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ ، شَيْخِ الطّائِفَةِ - قُدِّسَ سِرُّهُ - بِإسْنادِهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ عَبْدِالْعَزِيزِ قَالَ : قَالَ أَبُو عَبْدِاللّه ِ عليه السلام : «مَا فَعَلَ عُمَرُ بْنُ مُسْلِمٍ؟» قُلْتُ : جُعِلْتُ فِدَاكَ ، أَقْبَلَ عَلَى الْعِبَادَةِ وَتَرَكَ التِّجَارَةَ . فَقَالَ : «وَيْحَهُ! أَ مَا عَلِمَ أَنَّ تَارِكَ الطَّلَبِ لاَ يُسْتَجَابُ لَهُ دَعْوَةٌ؟ إِنَّ قَوْماً مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللّه ِ - صلّى اللّه عليه وآله - لَمَّا نَزَلَتْ : (وَمَنْ يَتَّقِ اللّه َ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ)(1) أَغْلَقُوا الأَبْوَابَ وَأَقْبَلُوا عَلَى الْعِبَادَةِ ، وَقَالُوا : قَدْ كُفِينَا . فَبَلَغَ ذَلِكَ النَّبِيَّ - صلّى اللّه عليه وآله - فَأَرْسَلَ إِلَيْهِمْ فَقَالَ : مَا حَمَلَكُمْ عَلَى مَا صَنَعْتُمْ؟ فَقَالُوا : يَا رَسُولَ اللّه ِ تَكَفَّلَ اللّه لَنَا بِأَرْزَاقِنَا ، فَأَقْبَلْنَا عَلَى الْعِبَادَةِ . فَقَالَ : مَنْ فَعَلَ ذَلِكَ لَمْ يُسْتَجَبْ لَهُ . عَلَيْكُمْ بِالطَّلَبِ»(2) .
راوى گويد : «جناب صادق - عليه السلام - فرمود : "عمر بن مسلم چه كرد؟" عرض كردم : "فدايت شوم ، اقبال به عبادت كرده و ترك تجارت گفته" . فرمود : "واى بر او! آيا نمى داند كه كسى كه ترك طلب كند دعايش مستجاب نمى شود؟ وقتى آيۀ شريفۀ (وَمَنْ يَتَّقِ اللّه ...) الآيه نازل شد . يك طايفه از اصحاب رسول خدا - صلى اللّه عليه و آله - درها را به روى خود بستند و مشغول عبادت شدند و گفتند : كفايت امر ما شد . اين خبر به حضرت رسول - صلّى اللّه عليه و آله - رسيد . آنها را خواست و فرمود : چه چيز شما را واداشت به اين كار؟ گفتند : يا رسول اللّه خداوند روزى ما را متكفل شد ، ما نيز اقبال به عبادت كرديم . فرمود : كسى كه اين چنين كند ، مستجاب نشود دعاى او . بر شما باد طلب"» .
وجه عدم منافات بين اخبار آن است كه پس از طلب نيز ارزاق و جميع امور در تحت قدرت حق است ؛ نه آن است كه طلب ما خود مستقل در جلب روزى باشد . بلكه قيام به طلب از وظايف عباد است ، و ترتيب امور و جمع اسباب هاى ظاهريه و غير ظاهريه ، كه
ص: 622
غالب آنها از تحت اختيار بندگان خارج است ، به تقدير بارى تعالى است .
پس ، انسان صحيح اليقين و مطلع بر مجارى امور ، بايد در عين آن كه از طلب باز نمى ماند و آنچه وظايف مقررۀ عقليه و شرعيه خود اوست انجام مى دهد و به اشتهاى كاذبْ در طلب را به روى خود نمى بندد ، باز همه چيز را از ذات مقدس حق بداند و هيچ موجودى را مؤثر در وجود و كمالات وجود نداند . طالب و طلب و مطلوب از اوست .
و اين حديث شريف كه مى فرمايد : ملامت نمى كند صاحب يقين صحيح بر عدم توسعۀ ارزاق مردم ، يعنى اگر آنها طلب به مقدار معمول كردند ، اين ملامت ندارد ؛ با آن كه ملامت كردن طايفه اى كه قيام به طلب نمى كنند راجح باشد تا آنها را به طلب وادارد . چنانچه در اخبار شريفه نظير آن وارد است .
و بالجمله ، اين باب يكى از شعب جبر و تفويض است كه كسى كه تحقيق آن را كرده باشد اطلاع بر مغزاى آن مى تواند پيدا كند ؛ و تفصيل آن خارج از وظيفۀ ماست .
در اين حديث شريف دو چيز را علامت صحت و سلامت يقين قرار داده . يكى آن كه : سخط و غضب حق را به رضاى مردم نفروشد . و ديگر آن كه : مردم را ملامت نكند به آنچه خدا به آنها نداده . و اين دو از ثمرات كمال يقين است ؛ چنانچه مقابل آنها از ضعف يقين و علت و مرض ايمان است . و ما در اين اوراق هرجا كه مناسب بود شرح ايمان و يقين و ثمرات آنها را به قدر مقدور داديم ؛ و اكنون نيز به طريق اجمال ترتب اين دو صفت را بر صحت و سلامت يقين و مقابلات آنها را بر مقابل آن ذكر مى كنيم .
بايد دانست كه انسان كه طالب رضا و خشنودى مردم است و توجه به جلب نظر و قلوب مردم دارد ، براى آن است كه آنها را مؤثر در امورى مى داند كه مورد طمع اوست .
مثلاً كسانى كه پول پرست و مال دوست هستند ، خاضع پيش ارباب ثروت هستند و از آنها تملق گويند و فروتنى از آنها نمايند . و كسانى كه طالب رياست و احترامات
ص: 623
صوريه هستند ، از مريدان تملق ها گويند و فروتنى ها نمايند ، قلوب آنها را با هر ترتيبى هست جلب كنند . و همين طور اين چرخ به طريق دور و تسلسل مى چرخد . زيردستان از ارباب رياسات ، و طالبان رياست از زيردستان فرومايه تملق گويند ؛ جز آنها كه در طرفين قضيه به رياضات نفسانيه تربيت خود كردند ، و طالب رضاى حق اند ، و دنيا و زخارف آن آنها را نلرزانده ؛ در رياست طالب رضاى حق باشند ، و در مرئوسيت حق جو و حق خواه باشند .
بالجمله ، مردم در دنيا به اين دو طبقه منقسم شوند : يا آن كه يقين آنها آنها را به جايى رسانَد كه تمام اسباب ظاهريه و مؤثرات صوريه را مسخر تحت اراده ازليۀ كاملۀ وجوبيه مى بينند ، و از غير حق چيزى را نمى بينند و نمى خواهند ، و ايمان آورده اند به اين كه در دنيا و آخرت اوست مؤثر و مالك ، و به يك آيه از آيات شريفۀ قرآنيه ايمان حقيقى آورده اند و يقين غير مشوب به نقص و ترديد و شك پيدا كرده اند و آن كريمۀ (قُلِ اللّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِى الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ)(1) است ؛ خداى تعالى را مالك ملك هستى مى دانند و تمام عطيّات را از آن ذات مقدس مى دانند ، و قبض و بسط وجود و كمال وجود را از ذات مقدس به حسب ترتيب نظام و مصالح كامنه مى دانند ؛ البته چنين اشخاص ابوابى از معارف به روى آنها مفتوح گردد و قلبشان قلب الهى مى شود . رضاى مردم را و سخط آنها را چيزى ندانند و جز رضاى حق طالب نباشند ، و جز به حق چشم طمع و طلب باز نكنند ، و قلبشان و حالشان بدين مقال مترنم است كه الهى ، اگر تو به ما عطايى فرمايى ، كى تواند كه جلو آن را بگيرد . و اگر تو از ما منع كنى چيزى را ، كيست كه بتواند عطا كند . پس چشم خود را از مردم و عطيّات مردم و دنياى آنها ببندند و به حق - جَلّ جَلالُه - چشم نيازمندى بگشايند ؛ و چنين اشخاصى
ص: 624
البته رضاى تمام سلسلۀ موجودات را به سخط حق تعالى نفروشند ؛ چنانچه حضرت امير المؤْمنين - عليه السلام - فرمود(1) . و در عين حال كه براى كسى جز حق تعالى چيزى قايل نيستند و همۀ موجودات را فقير الى اللّه مى دانند ، مع ذلك ، به همه به نظر عظمت و رحمت و عطوفت بنگرند و كسى را به امرى ملامت نكنند مگر براى صلاح حال و تربيت او ؛ چنانچه انبيا - عليهم السلام - چنين بودند ، زيرا كه [آنها را] بستگان به حق و مظاهر جمال و جلال او مى ديدند ، و به بندگان خدا جز به نظر لطف و محبت نظر نمى كردند ؛ و كسى را به نقص و فتورى ملامت نمى كردند به حسب قلوب ؛ گرچه ملامت مى كردند به حسب ظاهر براى مصالح عامه و اصلاح حال عائلۀ بشر . و اين از ثمرات شجرۀ طيبۀ يقين و ايمان و معرفت آنها به حدود الهيه بود .
و اما طايفۀ دوم آنان هستند كه از حق بى خبرند ؛ يا اگر خبرى دارند خبر ناقص و ايمان غير تامّى است . پس چون نظر به كثرات و اسباب ظاهريه آنها را از مسبّب الاسباب غافل كرده ؛ رضايت مخلوق را مى طلبند . و گاهى كارشان به جايى رسد كه رضايت مخلوقى خيلى ضعيف را جلب كنند و اسباب سخط و غضب خداوند را فراهم كنند ؛ چنانچه موافقت با اهل معصيت كنند ؛ يا ترك امر به معروف و نهى از منكر نمايند در موقعش ؛ يا فتواى بر باطل دهند ؛ يا تصديق و تكذيب بى مورد كنند ؛ يا غيبت مؤمنين كنند و تهمت به آنها زنند براى جلب نظر اهل دنيا و ارباب مناصب ظاهريه . تمام اينها از ضعف ايمان ، بلكه يك مرتبه از شرك ، است . و چنين نظرى انسان را به مهالك كثيره دچار نمايد كه از جملۀ آنها آن است كه در اين حديث شريف است . و چنين شخصى با بندگان خدا سوء نظر پيدا كند و عداوت و دشمنى بهم رساند ، و آنها را ملامت و مذمت در امور كند ، إلى غير ذلك .
ص: 625
بدان كه محدّث مجلسى - رحمه اللّه - در مرآة العقول(1) در ذيل حديث شريف ، عقد مبحثى نموده است راجع به اين كه آيا رزق مقسوم از طرف حق تعالى شامل حرام نيز مى شود يا آن كه مختص به حلال است . و از تفسير فخر رازى(2) اختلاف اشاعره و معتزله را نقل فرمودند ؛ و تمسكات طرفين را به احاديث و اخبار نقل فرمودند ؛ و موافقت اماميه را با معتزله دانسته اند كه رزق مقسوم شامل حرام نمى شود ، بلكه مختص به حلال است . و احتجاجات معتزله را به ظواهر بعض آيات و اخبار و ظاهر لغت «رزق» - كه دأب اشاعره و معتزله مى باشد - نقل فرمودند . و خود ايشان گويا كلام معتزله را چون موافق با مشهور اماميه مى دانسته اند راضى به احتجاجات آنها شدند . ولى بايد دانست كه اين قضيه نيز يكى از شعب جبر و تفويض است كه مسلك اماميه موافق با هيچ يك از اشاعره و معتزله نيست ؛ بلكه كلام معتزله از اشاعره بى ارج تر و ساقط تر است . و اگر بعضى از متكلمين اماميه - رضوان اللّه تعالى عليهم - مايل به آن شده باشند(3) ، غفلت از حقيقت حال و مآل نمودند . و چنانچه پيشتر اشاره به آن [شد] مسألۀ جبر و تفويض خيلى مجمل در لسان غالب علماى فريقين مانده ، و تحرير محل نزاع مطابق ميزان صحيح نشده ، و لذا ربط اين مسأله را به مسألۀ جبر و تفويض شايد غالباً ندانند با آن كه يكى از شاه فردهاى آن است .
بالجمله ، اگر اشاعره قائل اند به آن كه حرام و حلال مقسوم است ، به طورى كه مستلزم جبر گردد ، يا معتزله كه قايل اند كه حرام مقسوم نيست ، به طورى كه مستلزم
ص: 626
تفويض شود ، اين هر دو باطل و در محل خود فسادش ظاهر شده است .
و ما به حسب اصول مقررۀ مبرهنه ، حلال و حرام را مقسوم از طرف حق مى دانيم ، چنانچه معاصى را به تقدير و قضاى الهى مى دانيم ، ولى مستلزم جبر و فساد هم نيست . و در اين اوراق كه مُعَدّ براى اقامۀ برهان نيست ، و شرط با خود كرديم كه در مطالب علميه ، كه خود نيز از مغزاى آن بالحقيقه بى بهره هستيم ، بحث نكنيم(1) ، لهذا به همين اشاره قناعت مى كنيم . وَاللّه الْهادي .
چنانچه مبحث ديگرى را نيز كه مرحوم محدّث مجلسى در ذيل اين حديث شريف ايراد كردند ، كه آيا بر خداى تعالى واجب است رزق بندگان مطلقاً ، يا در صورت كسب و سعى(2) ، مطلبى است كه با اصول متكلمين مناسب است ؛ و با موازين برهانيه و ضوابط يقينيه طور ديگرى در مطلق اين مباحث بايد مشى نمود . و اولى ترك كلام در امثال اين مباحث است كه فايدۀ تامّه اى ندارد . و ما پيش از اين اشاره كرديم به آن كه تقسيم ارزاق به حسب قضاى الهى منافات با سعى و كوشش در طلب ندارد .
فصل در بيان آن كه رَوح و راحت را حقّ تعالى در يقين و رضا قرار داده و حزن و همّ را در شكّ و سخط و اين به مقتضاى قسط و عدل است
بايد دانست كه اين رَوح و راحتى كه در اين حديث شريف است ، و همين طور همّ و حزن در آن ، به مناسبت آن كه در ذيلِ تقدير ارزاق و تقسيم آن مذكور است ، راجع به امور دنيايى و تحصيل معاش و طلب آن است ؛ گرچه به يك بيان در امور آخرتى نيز اين تقسيم صحيح است . و ما اكنون در صدد بيان اين حديث شريف هستيم . پس بدان كه
ص: 627
انسانِ داراى يقين به حق و تقديرات او و معتمد به ركن ركين قادر على الاطلاق ، كه جميع امور را از روى مصالح مقرر مى فرمايد و داراى رحمت كاملۀ مطلقه و بالجمله رحيم مطلق و جواد مطلق است ، البته با چنين يقينى امور مشكله بر او آسان شود و جميع مصيبت ها براى او سهل گردد ؛ و طلب او در تحصيل معيشت با طلب اهل دنيا و اهل شك و شرك بسيار فرق دارد .
آنهايى كه به اسباب ظاهريه اعتماد دارند ، در حصول آنها دائماً متزلزل و مضطرب هستند ؛ و اگر به آنها صدمه اى وارد شود ، خيلى ناگوار به نظر آنها آيد ، زيرا كه آن را محفوف به مصالح غيبيه نمى دانند .
و بالجمله ، كسى كه تحصيل اين دنيا را سعادت خود مى داند ، در تحصيل آن به رنج و عَنا مبتلا شود و راحت و خوشى از او بريده شود و تمام همّش و دقتش صرف در آن شود ؛ چنانچه مى بينيم كه اهل دنيا دائماً در تعب هستند و راحتى قلب و جسم ندارند . و همين طور اگر از دست آنها دنيا و زخارف آن برود ، به حزن و اندوه بى پايان مبتلا شوند ؛ و اگر مصيبتى بر آنها وارد شود ، تاب و توان از آنها برود و در مقابل حوادث اصطبار نكنند . و اين نيست جز آن كه شك و تزلزل در قضاى الهى و عدل آن دارند ؛ و ثمرۀ آن اين قبيل امور است . و ما پيش از اين در اين زمينه شرحى داديم و از اين جهت تكرار آن نارواست .
و اما بيان آن كه ترتب اين آثار بر يقين و رضا ، و آن آثار بر شك و غضب ، به جعل الهى است ، و اين جعل عادلانه است ، موقوف به بيان نفوذ فاعليت حق تعالى است در تمام مراتب وجود بدون آن كه جبر باطل مستحيل لازم آيد ؛ و موقوف بر بيان لِمّى اتمّيت نظام وجود است . و اين هر دو از وظيفۀ اين اوراق خارج است . وَالْحَمْدُلِلّهِ أَوّلاً وَآخِراً .
ص: 628
حديث سى و سوم [ ولايت و اعمال ]
الحديث الثالث والثلاثون : بِالسَّنَدِ المُتَّصِلِ إلَى الشَّيْخِ الأقْدَمِ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الْكُلَيْنِيِّ - رضوان اللّه عليه - عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ ، عَمَّنْ ذَكَرَهُ ، عَنْ عُبَيْدِ بْنِ زُرَارَةَ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مَارِدٍ ، قَالَ : قُلْتُ لأَبِي عَبْدِاللّه ِ عليه السلام : حَدِيثٌ رُوِيَ لَنَا أَنَّكَ قُلْتَ : «إِذَا عَرَفْتَ فَاعْمَلْ مَا شِئْتَ» . فَقَالَ : «قَدْ قُلْتُ ذَلِكَ» . قَالَ : قُلْتُ : وَإِنْ زَنَوْا وَإنْ سَرَقُوا وَإنْ شَرِبُوا الْخَمْرَ؟ فَقَالَ لِي : «(إِنَّا لِلَّهِ وَ[إِنَّا] إِلَيْهِ رَاجِعُونَ) . وَاللّه ِ ، مَا أَنْصَفُونَا أَنْ نَكُونَ أُخِذْنَا بِالْعَمَلِ وَوُضِعَ عَنْهُمْ! إِنَّمَا قُلْتُ : إِذَا عَرَفْتَ فَاعْمَلْ مَا شِئْتَ مِنْ قَلِيلِ الْخَيْرِ وَكَثِيرِهِ ، فَإِنَّهُ يُقْبَلُ مِنْكَ»(1) .
ترجمه : راوى حديث شريف گويد : «به جناب صادق - عليه السلام - گفتم : "حديثى براى ما روايت شده كه شما فرموديد : وقتى كه معرفت پيدا كردى (يعنى در حق ائمه عليهم السلام) هر چه مى خواهى بكن ." فرمود : "من چنين گفتم ." گفت گفتم : "گرچه زنا كنند يا دزدى كنند يا شراب بخورند؟" فرمود : "(إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) . به خدا قسم كه بى انصافى نمودند با ما كه ماها خود اخذ شويم به اعمال و از آنها برداشته شود! آنچه من گفتم اين بود كه وقتى معرفت پيدا كردى هر چه مى خواهى بكن از عمل خير ،
ص: 629
چه كم و چه زياد ، از تو قبول مى شود"» .
شرح : «حديثٌ» مبتدا ، و «رُوِيَ» خبر آن است . و «أَنَّكَ» به فتح ، خبر مبتداى محذوف است ، أيْ هُوَ أَنّكَ .
قوله : «إذا عَرَفْتَ» مقصود «از معرفت» در اين حديث معرفت امام - عليه السلام - است .
«قال : قُلْت» ممكن است با ضمّ «تاء» به صيغۀ متكلم ، و ممكن است به صيغۀ خطاب باشد .
«وَإنْ زَنَوْا» كلمۀ «إن» وصليّه است ؛ أيْ : إذا عَرَفُوا ، فَلْيَعْمَلُوا ماشاؤوا وَإنْ كانَ مِنَ الْكَبائِرِ .
قوله : (إِنّا للّه ِِ) كلمۀ «استرجاع» را در مقام شدت مصيبت و عظمت آن گويند . و چون اين افترا يا سوء فهم از مصيبت هاى بزرگ بوده ، حضرت در مقام كمال تحاشى از آن چنين فرمودند .
قوله : «أنْ نَكُونَ» أي : في أنْ نَكُونَ . يعنى انصاف نكردند با ما در اين كه ما مورد تكليف و مأخوذ بر آن باشيم ، و آنها به واسطۀ اعتقاد به ما مورد تكليف نباشند و مأخوذ بر اعمال نشوند . بعد از آن بيان مقصود خود را فرمودند كه ولايت شرط قبول افعال است ؛ چنانچه اشاره به آن بيايد ان شاء اللّه تعالى .
فصل در بيان جمع اخبارى كه حَثّ بر عبادات و ترك معاصى نموده با بعض اخبار كه صورتاً مخالف با آن است
بدان كه اگر كسى مراجعه كند به اخبار وارده و در حالات رسول اكرم صلی الله علیه و آله وسلم و ائمۀ هدى علیهم السلام و كيفيت عبوديت و اجتهاد آنها و تضرّع و زارى و ذُل و مسكنت و خوف و حزن آنها در پيشگاه مقدس ربّ العزة و كيفيت مناجات آنها در محضر قاضى الحاجات ، كه از حد تواتر بيرون است و از صدها افزون ، و همين طور مراجعه كند به
ص: 630
وصيت هايى كه رسول اكرم صلی الله علیه و آله وسلم به حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - مى كردند ، و وصيت هاى ائمه بعضى به بعضى ، و وصيت هايى كه به خواص شيعيان و خلّص مواليان مى فرمودند و تأكيدات و سفارش هاى خيلى بليغى كه مى فرمودند و آنها را از معصيت خداى تعالى تحذير مى نمودند ، كه در اصول و فروع تكاليف ، كتب اخبار از آن مشحون است ، علم قطعى حاصل مى كند كه اگر بعض روايات به حسب صورت و ظاهر مخالف با آن احاديث وارد شده است ، ظاهر آنها مراد نيست . پس ، اگر طورى ممكن بود تأويل آن كه منافات با آن احاديث قطعيۀ صريحه ، كه از ضروريات دين است ، نداشته باشند ، آن را تأويل كنيم ؛ يا جمع عرفى داشت جمع كنيم ؛ و الاّ ردّ علم آن به قائلش مى نماييم .
و ما اكنون در اين اوراق نمى توانيم جميع اخبار ، يا عُشرى از اعشار آن را ، ذكر كنيم و بيان توفيق آنها نماييم ؛ ولى از ذكر بعض روايات طرفين ناچاريم تا حقيقت حال معلوم شود :
كافى بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «شِيعَتُنَا [هُم] الشَّاحِبُونَ ، الذَّابِلُونَ ، النَّاحِلُونَ ، الَّذِينَ إِذَا جَنَّهُمُ اللَّيْلُ اسْتَقْبَلُوهُ بِحُزْنٍ»(1) .
فرمود : «شيعيان ما كسانى هستند كه داراى حزن و اندوه اند ، و لاغر اندام اند از شدت حزن و عبادت ؛ آنهايى هستند كه چون فرو گيرد آنها را تاريكى شب ، استقبال كنند آن را به حزن» . و روايت به اين مضمون كه علامت شيعيان را بيان فرمايد بسيار است .
وَعَنْهُ ، عَنْ المُفَضَّلِ قَالَ : قَالَ أَبُو عَبْدِاللّه ِ عليه السلام : «إِيَّاكَ وَالسَّفِلَةَ ؛ فَإِنَّمَا شِيعَةُ عَلِيٍّ - عليه السلام - مَنْ عَفَّ بَطْنُهُ وَفَرْجُهُ وَاشْتَدَّ جِهادُهُ ، وَعَمِلَ لِخَالِقِهِ ، وَرَجَا ثَوَابَهُ وَخَافَ عِقَابَهُ . فَإِذا رَأَيْتَ أُولَئِكَ ، فَأُولَئِكَ شِيعَةُ جَعْفَرٍ»(2) .
ص: 631
فرمود : «برحذر باش از اين مردم پست . جز اين نيست كه شيعۀ على كسى است كه عفيف باشد بطن و فرج او ؛ و شديد باشد جهاد او ؛ و عمل كند براى آفريدگارش ، و اميد ثواب او را داشته باشد و خوف عقاب او را داشته باشد . وقتى اين جماعت را ديدى ، آنها شيعۀ جعفر بن محمد هستند» .
وَعَنِ الأمالِي ، لِلْحَسَنِ بْنِ مُحَمَّدٍ الطُوسيّ ، شَيْخِ الطائِفَةِ - رَحِمَهُ اللّه - بِإسْنادِهِ عَنِ الرِّضَا - عليه السلام - عَنْ أَبِيهِ ، عَنْ جَدِّهِ ، عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - أَنَّهُ قَالَ لِخَيْثَمَةَ : «أَبْلِغْ شِيعَتَنَا [أَنَّا لاَ نُغْنِي مِنَ اللّه ِ شَيْئاً ، وَأَبْلِغْ شِيعَتَنَا أَنَّهُ لاَ يُنالُ مَا عِنْدَ اللّه ِ إِلاَّ بِالْعَمَلِ . وَأَبْلِغْ شِيعَتَنَا] أَنَّ أَعْظَمَ النَّاسِ حَسْرَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَنْ وَصَفَ عَدْلاً ثُمَّ خَالَفَهُ إِلَى غَيْرِهِ . وَأَبْلِغْ شِيعَتَنَا أَنَّهُمْ إِذَا قَامُوا بِمَا أُمِرُوا أَنَّهُمْ هُمُ الْفَائِزُونَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»(1) .
«فرمود جناب باقر العلوم - عليه السلام - به خَيثَمه كه ابلاغ كن به شيعيان ما كه ما بى نياز نمى كنيم از خداوند چيزى را . (يعنى به اعتماد به ما از عمل باز نمانيد) و برسان به شيعيان ما كه نرسد آنچه پيش خدا هست مگر به عمل . و به شيعيان ما ابلاغ كن بزرگ ترين مردم در حسرت روز قيامت كسى است كه وصف كند عدلى را ، پس از آن مخالفت كند او را و عدول كند به سوى غير آن . و ابلاغ كن به شيعيان ما كه اگر قائم شدند به آنچه به آن مأمورند ، (يعنى اگر اطاعت خداوند را كردند) آنها اهل نجات هستند فقط» .
كافى بِإسْنادِهِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «لاَ تَذْهَبْ بِكُمُ الْمَذَاهِبُ . فَوَاللّه ِ ، مَا شِيعَتُنَا إِلاَّ مَنْ أَطَاعَ اللّه َ»(2) .
يعنى عذرتراشى نكنيد در معاصى خدا ، و رأى هاى باطل را متابعت نكنيد كه ما شيعه هستيم و انتساب به اهل بيت اسباب نجات ماست ؛ «به خدا قسم كه نيست شيعۀ ما مگر كسى كه اطاعت خداى تعالى كند» .
ص: 632
وَبِإسْنادِهِ عَنْ جَابِرٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : قَالَ لِي : «يَا جَابِرُ ، أَ يَكْتَفِي مَنْ يَنْتَحِلُ التَّشَيُّعَ أَنْ يَقُولَ بِحُبِّنا أَهْلَ الْبَيْتِ؟ فَوَاللّه ِ ، مَا شِيعَتُنَا إِلاَّ مَنِ اتَّقَى اللّه َ وَأَطَاعَهُ» . إلى أَنْ قَالَ : «فَاتَّقُوا اللّه وَاعْمَلوُا لِما عِنْدَ اللّه ؛ لَيْسَ بَيْنَ اللّه وَلا بَيْنَ أحَدٍ قَرابَةٌ ؛ أَحَبُّ الْعِبَادِ إِلَى اللّه ِ تَعالى وَأَكْرَمُهُمْ عَلَيْهِ أَتْقاهُمْ وَأَعْمَلُهُمْ بِطَاعَتِهِ . يَا جَابِرُ ، وَاللّه ِ ، مَا يَتَقَرَّبُ إِلَى اللّه ِ تَعالى إِلاَّ بِالطَّاعَةِ . مَا مَعَنَا بَرَاءَةٌ مِنَ النَّارِ وَلاَ عَلَى اللّه ِ لأَحَدٍ مِنْ حُجَّةٍ . مَنْ كَانَ لِلَّهِ مُطيعاً ، فَهُوَ لَنَا وَلِيٌّ ؛ وَمَنْ كَانَ لِلَّهِ عَاصِياً ، فَهُوَ لَنَا عَدُوٌّ . وَمَا تُنَالُ وَلاَيَتُنا إِلاَّ بِالْعَمَلِ وَالْوَرَعِ»(1) .
فرمود : «اى جابر ، آيا كفايت مى كند كسى را كه مدعى تشيع است اين كه دعوى كند دوستى ما اهل بيت را؟ به خدا قسم كه شيعۀ ما نيست مگر كسى كه از خدا بترسد و اطاعت او كند» . تا آن كه فرمود : «بترسيد از خدا و عمل كنيد براى آنچه پيش خداوند است . (يعنى از ثوابها) . نيست ميانۀ خدا و كسى خويشاوندى ؛ و دوست ترين بندگان پيش خداى تعالى و اكرم آنها بر او پرهيزگارتر آنها و عمل كننده تر از آنهاست به فرمايشات او . اى جابر ، به خدا قسم كه تقرب به خداوند تعالى حاصل نشود مگر به اطاعت . نيست با ما آزادى از آتش ؛ و نيست براى كسى حجت بر خداوند . كسى كه مطيع خداوند است ، او دوست ماست ؛ و كسى كه عصيان خداوند كند ، او دشمن ماست . و ولايت ما نيل نشود مگر به عمل و پرهيزگارى» .
و هم در كافى شريف سند به حضرت باقر العلوم - عليه السلام - رساند كه فرمود : «اى جماعت شيعيان آل محمد - صلّى اللّه عليه و آله - شماها در حد وسط باشيد كه غاليان به شما رجوع كنند ، و تاليان به شما ملحق شوند» . يكى از انصار كه اسمش سعد بود عرض كرد : «فدايت شوم ، غالى چيست؟» فرمود : «قومى هستند كه دربارۀ ما چيزهايى گويند كه ما دربارۀ خود نگوييم ؛ پس آنها از ما نيستند و ما از آنها نيستيم» . عرض كرد : «تالى چيست؟» فرمود : «كسى است كه طالب هدايت است ، و طريق آن را نمى داند و مى خواهد كه خير به او برسد و عمل كند» . پس از آن رو به شيعيان فرمود و
ص: 633
گفت : «به خدا قسم كه با ما برائت و آزادى از خداوند نيست (يعنى از سخط و عذاب او) ؛ و بين ما و خداوند خويشاوندى نيست ؛ و ما بر خداوند حجتى نداريم ؛ و تقرب به خدا حاصل نكنيم مگر به اطاعت و فرمانبردارى . و هر كس از شما مطيع خداوند باشد ، فايده دارد به [حال] او ولايت و دوستى ما ؛ و هر كس فرمانبردار خدا نباشد از شماها ، ولايت ما به او نفعى نرساند . واى بر شما مغرور نشويد ؛ واى بر شما مغرور نشويد»(1) .
و هم در كافى شريف است كه حضرت باقر العلوم - عليه السلام - فرمود : «رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - ايستاد بر «صفا» پس فرمود : "اى اولاد هاشم ، اى اولاد عبدالمطّلب ، من رسول خدا هستم به سوى شما و من شفقت دارم نسبت به شما ؛ و همانا عمل من براى خود من است ، و از براى هر يك از شما عمل اوست . نگوييد كه محمد از ماست و زود است كه ما داخل شويم در آن جايى كه او داخل شود . نه! به خدا قسم ، اى بنى عبدالمطلب ، دوستان من از شما و غير شما نيست مگر پرهيزگاران . آگاه باشيد كه من نمى شناسم شما را روز قيامت در صورتى كه بياييد و حمل كرده باشيد دنيا را به پشت هاى خود ، و مردم ديگر بيايند نزد من در صورتى كه آخرت حمل آنهاست"»(2) .
ص: 634
و هم در روايت جابر متقدم است كه فرمود حضرت باقر العلوم عليه السلام : «اى جابر ، مذاهب باطله و رأى هاى فاسده تو را گول نزند كه گمان كنى حبّ على - عليه السلام - تو را بس است . آيا كفايت مى كند براى مرد كه بگويد : من دوست مى دارم على - عليه السلام - را و داراى ولايت او هستم ، و مع ذلك فعّال و داراى كثرت عمل نباشد؟
اگر بگويد : من رسول خدا را دوست مى دارم (با آن كه رسول خدا از على بهتر است) پس از آن متابعت سيرۀ او نكند و عمل به سنّت او ننمايد ، از حب او نفعى براى او حاصل نشود»(1) .
و در حكايت معروف طاووس است كه ديد صداى ناله و تضرع و زارى مى آيد ، تا آن كه صاحب آن ناله خاموش شد و گويى غشوه اى براى او دست داد . چون به بالين او آمد ، ديد جناب على بن الحسين - عليهما السلام - است! سر آن بزرگوار را به دامن گرفت و كلماتى مشتمل بر آن كه تو فرزند رسول خدا و جگر گوشۀ فاطمۀ زهرايى ، و بالاخره بهشت از شماست ، عرض كرد . آن سرور فرمود : «خداوند بهشت را خلق فرموده از براى كسى كه عبادت و اطاعت او كند ، اگر چه غلام حبشى باشد ؛ و آتش را خلق فرموده براى كسى كه معصيت او كند ، گرچه اولاد قريش باد» (يا سيّد قريش باشد)(2) .
اين است چند حديث از احاديث شريفۀ صريحه به اين كه اين اشتهاى كاذبه كه ما اهل دنيا و معصيت داريم غلط و باطل است ، و از هوس هاى شيطانى و مخالف با عقل و نقل است .
و ضميمه نما به آن آيات شريفۀ قرآنيه را ، مثل قول خداى تعالى : (كُلُّ نَفْسٍ بِمَا
ص: 635
كَسَبَتْ رَهِينَةٌ)(1) . و مثل قوله تعالى : (فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة ٍ خَيْراً يَرَهُ * وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ)(2) . و مثل قوله تعالى : (لَهَا مَا كَسَبَتْ وَعَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ)(3) . و غير اينها از آيات شريفه كه در [هر] صفحه از كتاب الهى موجود است ، كه تأويل و تصرف در آن خلاف ضرورت است .
و در مقابل اينها احاديث ديگرى است كه آنها هم در كتب معتبره مذكور است ، ولى نوعاً جمع صحيح عرفى دارد . و اگر جمع نيز پسند نيفتد و قابل تأويل نباشند ، مقاومت با اين همه حديث صحيحۀ صريحۀ متواترۀ مؤيَّده به ظواهر قرآنيه و نصوص فرقانيه و عقل سليم و ضرورت مسلمين ننمايد .
فَمِنْ ذلِكَ ما رَواهُ ثِقَةُ الإسْلامِ الْكُلِيْنِيُّ بِإسْنادِهِ عَنْ يُوسُفَ بْنِ ثَابِتِ بْنِ أَبِي سَعيدة ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «الإيمانُ لاَ يَضُرُّ مَعَهُ عَمَلٌ ، وَكَذلِكَ الْكُفْرُ لا يَنْفَعُ مَعَهُ عَمَلٌ»(4) . فرمود حضرت صادق عليه السلام : «ايمان ضرر نرساند با آن عملى ؛ و كفر نيز نفع نرساند با آن عملى» . و چند حديث ديگر به اين مضمون وارد است(5) .
و جناب محدّث جليل ، مجلسى - عليه الرحمة - اين دسته اخبار را حمل فرمودند به اين كه مراد از «ضرر» دخول نار يا خلود در نار است(6) ، انتهى .
و بنا بر اين كه مراد دخول نار باشد ، منافات ندارد با عذاب هاى ديگرى كه در برزخ و مواقف قيامت از آنها بشود .
و نويسنده گمان مى كند كه ممكن است اين اخبار را حمل كرد به آن كه ايمان قلب را
ص: 636
طورى منوّر مى كند كه اگر فرضاً گاهى خطا يا گناهى از انسان صادر شود ، به واسطۀ آن نور و ملكۀ ايمان جبران كند به توبه و رجوع الى اللّه نمايد ؛ و صاحب ايمان باللّه و يوم الآخرة نگذارد اعمالش به روز حساب افتد .
پس ، در حقيقت اين اخبار حثّ بر تمسك به ايمان و بقاى به آن است . چنانچه نظير اين حديثى است كه در كافى شريف از حضرت صادق - عليه السلام - نقل فرموده كه «حضرت موسى - عليه السلام - به جناب خضر - عليه السلام - گفت : "من از رفاقت با تو داراى شرافت و حرمت شدم ، پس وصيتى به من فرما ." فرمود به او كه "ملازم باش با چيزى كه ضرر نرساند به تو با آن چيزى ، چنانچه با غير آن به تو چيزى نفع نرساند"»(1) .
وَمِنْ ذلِكَ ما رَواهُ بِإسْنادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الرَّيّانِ بْنِ الصَّلْتِ ، رَفَعَهُ عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «كانَ أميرُ الْمُؤمِنينَ - عليه السلام - كَثِيراً ما يَقُولُ فِي خُطْبَتِهِ : يَا أَيُّهَا النّاسُ دِينَكُمْ دِينَكُمْ! فَإِنَّ السَّيِّئَةَ فيهِ خَيْرٌ مِنَ الْحَسَنَةِ فِي غَيْرِهِ ؛ وَالسَّيِّئَةُ فِيهِ تُغْفَر ، وَالْحَسَنَةُ فِي غَيْرِهِ لاَ تُقْبَلُ»(2) .
«مى فرمود حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - در خطبه بسيارى از اوقات : اى مردم ، حفظ كنيد دين خود را و دست از آن برنداريد ؛ زيرا كه گناه در آن بهتر از حسنه در غير آن است ؛ و گناه در آن آمرزيده شود ، و در غير آن عبادات و حسنات قبول نگردد» .
و اين حديث شريف و امثال آن كه در مقام ترغيب به ملازمت ديانت حقه است دلالت بر آن دارد كه سيّئات مؤمنين و صاحبان دين حق بالاخره آمرزيده شود ؛ چنانچه خداوند فرمايد : )إِنَّ اللّه َ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً((3) . و از اين [جهت] ، سيّئات آنها را توان
ص: 637
گفت كه بهتر از حسنات ديگران است كه هيچ وقت قبول نشود ؛ بلكه شايد حسناتى كه شرايط قبول ، مثل ايمان و ولايت ، در آن نباشد خود داراى ظلمتى باشد كه از سيّئات مؤمنين ، كه به واسطۀ نور ايمان در خوف و رجا هستند ، ظلمت و كدورتش بيشتر باشد .
بالجمله ، اين حديث دلالت ندارد بر آن كه اهل ايمان بر سيّئات خود مأخوذ نيستند ؛ چنانچه ظاهر است .
و از جمله احاديث مشهوره كه گويند : بين فريقين مشهور است اين است كه «حُبُّ عَلِيٍّ حَسَنَةٌ لاَ يَضُرُّ مَعَها سَيِّئَةٌ ، وَبُغْضُهُ سَيِّئَةٌ لاَ يَنْفَعُ مَعَها حَسَنَةٌ»(1) . «دوستى على علیه السلام حسنه اى است كه با آن هيچ گناهى ضرر نمى رساند : و بغض آن سرور گناهى است كه هيچ نيكويى با آن نفع نبخشد» .
و اين حديث شريف در سلك حديثى است كه دربارۀ «ايمان» پيش از اين مذكور شد .
و معنى آن يا به طورى است كه مرحوم مجلسى در آن اخبار احتمال دادند ، كه مقصود از «ضرر» خلود در نار يا دخول در نار است ؛ يعنى ، حبّ آن سرور ، كه سرمايۀ ايمان و اكمال و اتمام آن است ، موجب شود كه به شفاعت شافعين از نار مستخلص شود . و اين چنانچه گفتيم : منافات ندارد با آن كه عذاب هاى گوناگون برزخ را داشته باشد ؛ چنانچه در حديث است كه فرمودند شماها برزخ خود را اصلاح كنيد ، ما در قيامت از شما شفاعت مى كنيم(2) .
و يا آن كه آن طور كه ما ذكر كرديم مقصود باشد كه حبّ آن سرور نورانيت و ملكۀ [ايمان] در قلب حاصل كند كه احتراز از گناهان كند ؛ و اگر گاهى به گناهى مبتلا شد ، آن را به توبه و انابه ترميم نمايد ، و نگذارد كه رشتۀ كار از دستش بيرون رود و مهار نفس گسيخته گردد .
و از جمله ، يك دسته اخبارى است كه در ذيل آيۀ شريفه در سورۀ فرقان مذكور
ص: 638
شده : قال تعالى : (وَالَّذِينَ لاَ يَدْعُونَ مَعَ اللّه ِ إِلهاً آخَرَ وَلاَ يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتى حَرَّمَ اللّه ُ إِلاّ بِالْحَقِّ وَلاَ يَزْنُونَ وَمَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثَاماً * يُضَاعَفْ لَهُ الْعَذَابُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَيَخْلُدْ فِيهِ مُهَاناً * إِلاّ مَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلاً صَالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللّه سَيِّئاَتِهِمْ حَسَنَاتٍ وَكَانَ اللّه ُ غَفُوراً رَحِيماً)(1) . فرمود : «آنهايى كه نمى خوانند با خداوند خداى ديگرى ، و نمى كشند نفسى را كه خداوند حرام كرده است كشتن او را ، مگر بحق (در موارد مقرّره) ، و زنا نمى كنند ، اينها بندگان خاص خداوند هستند . و كسى كه چنين كارهايى كند به جزاى تامّ خود مى رسد ؛ مضاعف شود عذاب براى او روز قيامت ، و مخلّد شود در آن عذاب با خوارى ؛ مگر كسى كه توبه كند و ايمان آورد و عمل نيكو بكند . آنها را تبديل مى فرمايد خداوند سيّئاتشان را به حسنات . و مى باشد خداوند آمرزنده و مهربان» . در ذيل اين آيه اخبار كثيره هست كه ما به ذكر يكى از آن [ها] اكتفا مى كنيم ، زيرا كه همه قريب به هم هستند در معنى و مضمون .
عَنِ الشَّيْخِ في أَماليهِ بِإسْنادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمِ الثَّقَفي ، قالَ : سَأَلْتُ أَبا جَعْفَرٍ ، مُحَمَّدَ بْنَ عَلىٍّ - عليهما السلام - عَنْ قَوْلِ اللّه عَزَّ وَجَلَّ : (فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللّه ُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَنَاتٍ وَكَانَ اللّه ُ غَفُوراً رَحِيماً) فقال عليه السلام : «يُؤْتى بِالْمُؤْمِنِ المُذْنِبِ يَوْمَ الْقيامَةِ حَتّى يُقامَ بِمَوْقفِ الحِسابِ ؛ فَيَكُونُ اللّه تَعالى هُوَ الَّذي يَتَوَلّى حِسابَهُ لاَ يُطْلِعُ عَلى حِسابِهِ أَحداً مِنَ النّاسِ ؛ فَيُعَرِّفُهُ ذُنوبَهُ حَتّى إِذَا أَقَرَّ بِسَيِّئاتِهِ . قالَ اللّه عَزَّ وَجَلَّ لِلْكَتَبَةِ : بَدِّلوها حَسَناتٍ وَأظْهِروها لِلنّاسِ . فَيَقُولُ النّاسُ حينَئِذٍ : مَا كانَ لِهذا الْعَبْدِ سَيِّئَةٌ واحِدَةٌ! ثُمَّ يَأْمُرُ اللّه بِهِ إلَى الْجَنَّةِ . فَهذا تَأْويلُ الآيَةِ . وَهِىَ فِي الْمُذْنِبينَ مِنْ شيعَتِنا خاصَّةً»(2) .
محدّث جليل القدر ، محمدبن مسلم ثقفى - رضوان اللّه عليه - مى فرمايد : «سؤال [كردم ] از حضرت باقر العلوم - عليه السلام - از معنى قول خدا : )فَأُوْلئِكَ .. .( الآيه فرمود : "آورده شود مؤمن گناهكار در روز قيامت تا [قرار گيرد] در موقف حساب ؛
ص: 639
پس ذات مقدس حق خود حساب او را بكشد ؛ و هيچ يك از مردم [را] بر حساب او آگاه نگرداند . پس از آن ، گناهان او را به او معرفى فرمايد ، تا آن كه اقرار به گناه خود كند . خداى تعالى به نويسندگان امر فرمايد كه گناهان او را مبدّل به حسنات كنند و به مردم اظهار كنند . پس مردم مى گويند : براى اين بنده يك گناه هم نبود! پس از آن ، امر فرمايد كه او را به بهشت ببرند . اين است تأويل اين آيه . و اين در گناهكاران از شيعيان ماست خاصتاً"» .
اين كه آيۀ شريفه را بالتمام نوشتم و كلام را طولانى كردم براى آن است كه مطلب چون از مهمّات است ، و بسيارى از اهل منبر به مردم عامه بد فهماندند اين قبيل اخبار را ، و ربط آنها به آيۀ شريفه جز به ذكر آيه معلوم نمى شد ، از اين جهت معذورم از طول مُملّ .
كسى كه صدر و ذيل آيۀ شريفه را ملاحظه كند ، مى فهمد كه مردم مطلقاً به اعمال خود گرفتارند و مؤاخَذ در زشتى ها هستند ؛ مگر آنهايى كه ايمان آورند و توبه از گناهان كنند و عمل صالح بجا آورند . و اين سه در هر كس جمع شود ، رستگار و مورد الطاف خداوند است و در پيشگاه مقدس حق محترم است ، و سيّئات و گناهان [او] مبدل به حسنات شود . و جناب باقر العلوم - عليه السلام - نيز تأويل همين را فرمودند كه كيفيت حساب و موقف چنين اشخاصى به اين ترتيب است . منتها آن كه اين خاص به شيعيان اهل بيت است و ديگر مردم از آن محروم هستند ، زيرا كه ايمان حاصل نشود مگر به ولايت على و اوصياى او از معصومين طاهرين - عليهم السلام - بلكه ايمان به خدا و رسول قبول نشود بدون ولايت ؛ چنانچه در فصل بعد از اين ان شاء اللّه مذكور شود . پس ، اين آيۀ شريفه و اخبار مفسّره را بايد از ادله اوليه شمرد ، زيرا كه دلالت دارد بر آن كه اگر شخص ايمان داشته باشد و جبران گناهان را با توبه و عمل صالح نكند ، مشمول اين آيه نخواهد بود .
پس اى عزيز ، شيطان تو را مغرور نكند و هواهاى نفسانيه تو را گول نزند . البته انسان تنبلِ مبتلا به شهوات و حب دنيا و جاه و مال ، مثل نويسنده ، هميشه دنبال بهانه است از براى تأييد تنبلى خود ؛ و هر چه موافق با شهوات او باشد و مؤيد هواهاى
ص: 640
نفسانيه و خيالات شيطانيۀ او باشد ، اقبال به آن نمايد و چشم و گوش خود را به آن باز كند ، بدون آن كه فحص از مغزاى آن نمايد يا به مقابلات و معارضات آن نظر نمايد .
بيچاره گمان مى كند به مجرد دعوى تشيع و حب اهل بيت طهارت و عصمت جواز ارتكاب هر محرّمى را خداى نخواسته دارد و قلم تكليف ، نعوذ باللّه ، از او برداشته شده! بدبخت نمى داند كه شيطان بر او تعميه كرده ؛ و در آخر عمر بيم آن است كه محبت بى مغز بى فايده نيز از دستش برود و با كف تهى در صف نواصب اهل بيت محشور گردد . آخر دعوى محبت كسى [كه] بيّنه نداشته باشد پذيرفته نيست . ممكن نيست من با شما دوست باشم و محبت و اخلاص داشته باشم ، و بر خلاف تمام مقاصد و مطلوبات شما اقدام كنم . درخت محبتْ ثمره و نتيجه اش عمل بر طبق آن است ؛ و اگر اين ثمره را نداشته باشد ، بايد دانست كه محبت نبوده ، خيال محبت بوده .
پيغمبر اكرم و اهل بيت مكرم او - صلوات اللّه عليهم - تمام عمر خود را صرف در بسط احكام و اخلاق و عقايد نمودند و يگانه مقصد آنها نشر احكام خدا و اصلاح و تهذيب بشر بوده و هر قتل و غارت و ذلت و اهانتى را در راه اين مقصد شريف سهل شمردند و از اقدام باز نماندند ؛ پس محبّ و شيعۀ آنها كسى است كه در مقاصد آنها با آنها شركت كند و پيروى از آثار و اخبار آنها كند . اين كه در اخبار شريفه(1) اقرار به لسان و عمل به اركان را از مقوّمات ايمان شمرده بيان يك سرّ طبيعى و سنّة اللّه جاريه است ؛ چون كه حقيقت ايمان ملازم با اظهار و عمل است . عاشق در جبلّۀ طبيعيۀ اوست اظهار عشق و تغزّل در شأن معشوق ، و عمل به لوازم ايمان و محبت خدا و اولياى او . [اگر] عمل نكرد مؤمن نيست و محبت ندارد . و اين صورت ايمان و محبت بى مغز و معنا نيز با جزئى حوادث ، و فى الجمله فشار ، از بين مى رود و صفر اليد به دار جزاى اعمال منتقل شود .
ص: 641
آنچه ذيل حديث شريف دلالت بر آن دارد كه ولايت و معرفت شرط قبول اعمال است از امورى است كه از مسلمات بلكه ضروريات مذهب مقدس شيعه است . و اخبار در اين باب به قدرى زياد است كه در اين مختصرات نگنجد و فوق حد تواتر است ؛ و ما به ذكر بعضى از آن اين اوراق را تبرك مى كنيم :
عَنِ الكافي بِإسْنادِهِ عَنْ أَبي جَعْفَرٍ - عليه السلام
- قالَ : «ذِرْوَةُ الأَمْرِ وَسَنَامُهُ وَمِفْتاحُهُ وَبَابُ الأَشْيَاءِ وَرضَى الرَّحْمنِ الطَّاعَةُ لِلإمامِ بَعْدَ مَعْرِفَتِهِ ... أَما لَوْ أَنَّ رَجُلاً قامَ لَيْلَهُ وَصامَ نَهارَهُ وَتَصَدَّقَ بِجَميعِ مالِهِ وَحَجَّ جَميعَ دَهْرِهِ وَلَمْ يَعْرِفْ وَلاَيَةَ وَلِيِّ اللّه فَيُوالِيَهُ وَيَكُونَ جَمِيعُ أَعْمَالِهِ بِدَلاَلَتِهِ إِلَيْهِ مَا كَانَ لَهُ عَلَى اللّه ِ حَقٌّ فِي ثَوَابِهِ وَلاَ كَانَ مِنْ أَهْلِ الإِيمَانِ»(1) .
فرمود : «حقيقت و مخّ امر و اَعلاى آن و كليد آن و باب اشيا و رضاى خداوند ، اطاعت امام است بعد از معرفت او . آگاه باش كه اگر مردى شب ها به عبادت ايستد و روزها روزه گيرد و تمام مالش را صدقه دهد و تمام روزگار را حج كند ، و نشناسد ولايت ولىّ خدا را تا موالات او كند و تمام اعمالش به راهنمايى او باشد ، نيست براى او بر خداى تعالى حقى و ثوابى ؛ و نمى باشد از اهل ايمان» .
وَبِإسْنادِهِ عَنْ أَبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - قالَ : «مَنْ لَمْ يَأْتِ اللّه عَزَّ وَجَلَّ يَوْمَ الْقيامَةِ بِما أَنْتُمْ عَلَيْه ، لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنْهُ حَسَنَةٌ وَلَمْ يُتَجاوَزْ لَهُ سَيِّئَةٌ»(2) .
وَبِإسْنادِهِ عَنْ أَبي عَبْدِاللّه - عليه السلام - في حَديثٍ قالَ : «وَاللّه ِ لَوْ أَنَّ إِبْلِيسَ - لَعَنَهُ اللّه - سَجَدَ لِلَّهِ بَعْدَ الْمَعْصِيَةِ وَالتَّكَبُّرِ عُمُرَ الدُّنْيا ، مَا نَفَعَهُ ذلِكَ وَلاَ قَبِلَهُ اللّه ُ ما لَمْ يَسْجُدْ لآِدَمَ كَمَا أَمَرَهُ
ص: 642
اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ أَنْ يَسْجُدَ لَهُ ؛ وَكَذلِكَ هَذِهِ الاُمَّةُ الْعَاصِيَةُ الْمَفْتُونَةُ بَعْدَ نَبيّها صلی الله علیه و آله وسلم [و] بَعْدَ تَرْكِهِمُ الإِمامَ الَّذِي نَصَبَهُ نَبِيُّهُمْ لَهُمْ ، فَلَنْ يَقْبَلَ اللّه لَهُمْ عَمَلاً وَلَنْ يَرْفَعَ لَهُمْ حَسَنَةً حَتَّى يَأْتُوا اللّه َ مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ وَيَتَوَلَّوُا الإِمامَ الَّذِي أَمَرَهُمُ اللّه بِوَلاَيَتِهِ وَيَدْخُلُوا مِنَ الْبابِ الَّذِي فَتَحَهُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ لَهُمْ .. .»(1) الحديث .
و اخبار در اين باب و به اين مضامين بسيار است(2) .
و از مجموع اخبار استفاده شود كه ولايتْ شرط قبول اعمال ، بلكه شرط قبول ايمان به خدا و به نبوّت رسول مكرم صلی الله علیه و آله وسلم است . و اما شرط صحتْ بودن آن براى اعمال ، چنانچه بعضى از علما فرمودند(3) ، معلوم نيست ؛ بلكه ظاهر آن است كه شرط نيست ؛ چنانچه از روايات كثيره معلوم شود ؛ مثل روايتى كه در باب عدم وجوب قضاى «مستبصر» اعمال خود را مذكور است كه غير زكات - كه به واسطۀ آن كه به غير اهلش در زمان ضلالتش داده است - ساير اعمال را قضا نكند و خداوند به او اجر دهد(4) .
و در روايت ديگر است كه «اعمال ديگر از قبيل صلات و صوم و حج و صدقه به شما
ص: 643
ملحق شود و دنبال شما بيايد ، ولى زكات را چون به غير اهلش دادى بايد باز به محل خود بدهى»(1) .
و در بعض روايات است كه اعمال را روز پنجشنبه به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم عرضه مى دارند ، و در روز عرفه حق تعالى به آنها توجه فرمايد و همه را هبَاءً منثوراً قرار مى دهد . سؤال مى كند : عمل چه اشخاصى را چنين مى كند؟ [مى فرمايد] اعمال مبغض ما و مبغض شيعيان ما(2) . و اين دلالت بر صحت و عدم قبول دارد ؛ چنانچه واضح است . در هر صورت اين بحث از وظيفۀ ما خارج است . وَالْحَمْدُللّه أَوَّلاً و آخِراً .
ص: 644
حديث سى و چهارم [ مقام مؤمن نزد حق تعالى ]
الحديث الرابع والثلاثون : بِالسَّنَدِ المُتَّصِلِ إلى ثِقَةِ الإسْلامِ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الْكُلَينىِّ - قُدِّسَ سِرُّه - عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنا ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ ، عَنْ إِسْمَاعِيلَ بْنِ مِهْرَانَ ، عَنْ أَبِي سَعِيدِ الْقَمَّاطِ ، عَنْ أَبَانِ بْنِ تَغْلِبَ ، عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليه السلام - قَالَ : «لَمَّا أُسْرِيَ بِالنَّبِيِّ - صلّى اللّه عليه وآله - قَالَ : يَا رَبِّ ، مَا حَالُ الْمُؤمِنِ عِنْدَكَ؟ قَالَ : يَا مُحَمَّدُ ، مَنْ أَهَانَ لِي وَلِيّاً ، فَقَدْ بَارَزَنِي بِالْمُحَارَبَةِ ، وَأَنَا أَسْرَعُ شَيْءٍ إِلَى نُصْرَةِ أَوْلِيَائِي ؛ وَمَا تَرَدَّدْتُ في شَيْءٍ أَنَا فَاعِلُهُ كَتَرَدُّدِي في وَفَاةِ الْمُؤمِنِ يَكْرَهُ الْمَوْتَ وَأَكْرَهُ مَسَاءَتَهُ . وَإِنَّ مِنْ عِبَادِيَ الْمُؤمِنِينَ مَنْ لاَ [يُصْلِحُهُ] إِلاَّ الْغِنَى ؛ وَلَوْ صَرَفْتُهُ إِلى غَيْرِ ذَلِكَ لَهَلَكَ . وَإِنَّ مِنْ عِبَادِيَ الْمُؤمِنِينَ مَنْ لاَ [يُصْلِحُهُ]
إِلاَّ الْفَقْرُ ؛ وَلَوْ صَرَفْتُهُ إِلى غَيْرِ ذَلِكَ لَهَلَكَ . وَمَا يَتَقَرَّبُ إِلَيَّ عَبْدٌ مِنْ عِبَادِي بِشَيْءٍ أَحَبَّ إِلَيَّ مِمَّا افْتَرَضْتُ عَلَيْهِ . وَإِنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّافِلَةِ حَتّى أُحِبَّهُ ؛ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ ، كُنْتُ إِذاً سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَبَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَلِسَانُهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ وَيَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا ؛ إِنْ دَعَانِي أَجَبْتُهُ ، وَإِنْ سَأَلَنِي أَعْطَيْتُهُ»(1) .
ترجمه : «جناب باقر العلوم - عليه السلام - [فرمود] : چون برده شد رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - در شب معراج به ساحت قدس ، عرض كرد : "اى پروردگار ، آيا
ص: 645
چگونه است حال مؤمن نزد تو؟" فرمود : "اى محمد ، كسى كه اهانت كند براى من دوستى را ، به جنگ جويى با من برخاسته ؛ و من از هر چيز زودتر يارى دوستان خود كنم . و من مردد در هيچ امرى نشدم ، كه من فاعل آن هستم ، آن طور كه در وفات مؤمن مردد هستم ؛ كراهت دارد مرگ را ، و من كراهت دارم بدى او را . و همانا بعضى از بندگان مؤمن من هستند كه اصلاح نمى كند آنها را مگر غنا و بى نيازى ؛ و اگر باز گردانم آنها را به سوى غير آن هلاك گردند . و همانا بعضى از بندگان مؤمن من هستند كه اصلاح نمى كند آنها را مگر فقر ؛ و اگر باز گردانم آنها را به سوى غير از اين هلاك شوند . و نزديك نمى شود به سوى من بنده اى از بندگان به چيزى كه محبوب تر پيش من باشد از آن چيزى كه واجب نمودم بر او . (يعنى فرائض محبوب تر است در بين چيزهايى كه بنده را متقرب به من مى كند) و همانا بنده نزديك مى شود به سوى من به نافله تا آن كه دوست بدارم او را ؛ پس وقتى كه دوست داشتم او را ، مى باشم من گوش او كه به آن مى شنود ، و چشمش كه به آن مى بيند ، و زبانش كه به آن سخن مى گويد ، و دستش كه به آن اخذ مى كند . اگر بخواند مرا جواب دهم او را ؛ و اگر از من چيزى بخواهد عطا مى كنم به او"» .
شرح : «أُسْرِيَ» فعل مجهول است ، و به معناى سير دادن در شب است . جوهرى گويد : «سَرَيْتُ سُرىً وَمَسْرىً . وَأَسْرَيْتُ بِمَعْنى إذا سِرْتَ لَيْلاً . و بالْألِفِ ، لُغَةُ أَهْلِ الحجاز»(1) . انتهى بنابر اين كه سير در شب را «إسراء» گويند ، تقييد آن در آيۀ شريفۀ (سُبْحَانَ الَّذِى أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلاً)(2) يا براى آن است كه به واسطۀ تنكير لَيْلاً دلالت كند بر آن كه مدت اسراء كم بوده ، با آن كه بين مسجد الحرام و مسجد اقصى چهل شب است ؛ چنانچه شيخ بهايى فرموده(3) . يا آن كه مبنى بر «تجريد» است براى همين دلالت . و اُسْرِيَ بِالنَّبيِّ حذف شده است باقى متعلقاتش به واسطۀ معهوديت
ص: 646
أيْ ، اُسْرِىَ بِه إلى مَقامِ الْقُربِ ، مثلاً .
قوله : «ما حالُ الْمُؤمِنِ؟» يعنى چقدر و منزلتى مؤمن پيش تو دارد؟
قوله : «مَنْ أَهانَ لي وَلِيّاً» أَهانَه ، أي اسْتَخَفَّ بِهِ . و اسْتَهانَ بِهِ وَتَهاوَنَ بِهِ ، أَي اسْتَحْقَرَهُ ، يُقالُ : رَجُلٌ فيه مُهانَةٌ ، أَيْ ذُلٌّ و ضَعْفٌ(1) . و بالجمله ، اهانت ، خوار شمردن و تحقير و تذليل نمودن است . و ظاهر آن است كه «جارّ» متعلق به فعل [است] . در اين صورت ، اهانت مؤمن براى ايمان به خدا و براى خاطر حق تعالى مقصود است . و ممكن است متعلق باشد به «ولىّ» . در اين صورت ، مقصود اهانت است مطلقاً براى هر غايتى باشد .
و «ولىّ» به معناى محبّ و دوست است .
قوله : «بارَزَني» بَرَزَ الرَّجُلُ يَبْرُزُ بُروزاً ، أيْ خَرَجَ(2) . و مراد در اين جا از مبارزۀ به محاربه ، خروج براى جنگ ، يا اظهار آن است .
قوله : «مَساءَتَهُ» مصدر ميمى از «ساءَهُ» به معناى كراهت آوردن است .
قوله : «إنَّ مِنْ عِبادي مَنْ لا يُصْلِحُهُ إلاَّ الْغِنى» شيخ محقق بهايى - رحمه اللّه - فرمايد :
«صناعت نحوى اقتضا مى كند كه موصول اسم آن باشد و جارّ و مجرور خبر آن ؛ ليكن معلوم است كه غرض آن نيست كه اِخبار دهد از آن كه آنهايى كه اصلاح نمى كند آنها را مگر فقر بعض بندگان اند . بلكه غرض عكس آن است . پس ، بهتر آن است كه ظرف را اسم قرار دهيم و خبر را موصول . و اين گرچه خلاف متعارف بين قوم است ، وليكن بعضى تجويز كردند مثل آن را در قول خداى تعالى : (وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا .. .)(3)»(4) انتهى كلامُه . و شايد در امثال اين مقامات مبتدا محذوف باشد و جارّ دلالت كند بر حذف . در اين صورت ، مخالف با ضابطۀ نحويه هم نيست . و از صاحب
ص: 647
كشّاف نقل فرموده كه جارّ و مجرور را با تأويل مبتدا قرار مى دهيم(1) ؛ و بنابر آنچه ذكر شد محتاج به تأويل نيز نيست .
و بدان كه ذكر اين جمله در اين مقام براى رفع اشتباه و جواب مظنّۀ سؤالى است كه شايد نوع مردم ، كه عارف به نظام اتمّ و قضاى كامن الهى نيستند ، اين اشتباه و سؤال را دارند . و آن اين است كه بعد از آن كه بندۀ مؤمن در پيشگاه حق تعالى اين قدر مقام و منزلت دارد ، براى چه به فقر و فلاكت مبتلا مى شوند . و اگر دنيا قابل نيست ، چرا بعضى ها غنىّ و ثروتمند مى شوند . جواب مى دهد كه حالات بندگان من و احوال قلوب آنها مختلف است : بعضى آنها را غير از فقر هيچ چيز اصلاح نمى كند ؛ او را فقير كنم براى اصلاح حالش . و بعضى ها را جز بى نيازى و ثروت اصلاح نكند ، آنها را ثروتمند كنم . و اين هر دو كرامت مؤمن و عزّ و جاه اوست در درگاه مقدس حق تبارك و تعالى .
قوله : «وَما يَتَقَرَّبُ إلَيَّ عَبْدٌ مِنْ عبادي .. .» الحديث ذكر اين جمله و جملۀ بعد بيان مقام قرب مؤمنين كمّل است ؛ كأنّه از اوّل حديث ، كه براى جناب رسول اكرم صلی الله علیه و آله وسلم بيان حال مؤمنين را فرموده ، بدين طريق شروع و ختم فرموده كه اوّل اجمالاً بيان حال مطلق مؤمنين را فرموده كه هر كس اهانت او كند با من به مبارزه و جنگ جويى برخاسته ؛ پس از آن ، مؤمنين را دو قسمت ، بلكه در مسلك اهل معرفت سه قسمت ، فرموده :
يكى ، عامۀ مؤمنين ، كه از آن جا كه فرمايد : «ما تَرَدَّدْتُ في أَمْرٍ» تا آن جا كه فرمايد : «مَا يَتَقَرَّبُ إلَىَّ» راجع به آنهاست ؛ به دليل آن كه از موت كراهت دارند ، و فقر و غنا در احوال قلوب آنها تغيير دهد . و اين دو خاصيت راجع به كمَّل نيست ، بلكه راجع به متعارف اهل ايمان است . و بنابراين ، اشكالى به ظاهر حديث و منافات داشتن آن با آن كه مؤمن خالص كراهت موت ندارد - چنانچه از احاديث شريفه ظاهر شود - ندارد ، تا احتياج به جوابى كه شيخ محقق بهائى از شيخ شهيد - رضوان اللّه عليهما - نقل نموده
ص: 648
افتد . هر كس طالب است به اربعين بهايى رجوع كند(1) .
دوم ، بيان حال كمّل را فرمودند از آن جا كه فرمايد : «مَا يَتَقَرَّبُ إلَيَّ عَبْدٌ» تا آخر حديث . و در نزد اهل معرفت اين فقرات [مربوط] به دو طايفه است : يكى آنها كه متقرب به قرب فريضه شدند ؛ و يكى آنها كه متقرب به قرب نافله(2) شدند ؛ كه ذيل حديث اشاره به مقام آنها و نتيجۀ قرب آنهاست . و پس از اين اشاره به هر دو مقام ان شاء اللّه به وجه اجمال مى نماييم .
قوله : «يَبْطِشُ» جوهرى گويد : «اَلْبَطْشَةُ ، السَّطْوَةُ وَالأخْذُ بِالْعُنْفِ(3) . وَقَدْ بَطَشَ بِهِ يَبْطُشُ وَيَبْطُشُ بَطْشاً» . و در اين جا مطلق «اخذ» اراده شده ؛ بلكه استعمال متعارف
ظاهراً نيز در مطلق است .
شيخ محقق بهايى - رحمه اللّه - فرمايد : «اين حديث سندش صحيح و از احاديث مشهوره بين خاصه و عامه است . و روايت كردند آن را در صحاح خود با تغيير كمى» . و پس از آن حديث را از صحاح آنها با تفاوت كمى نقل فرموده(4) .
و در حاشيۀ اربعين فرموده : «اين «عِدَّة» كه در سند اين حديث است ؛ يكى از آنها على بن ابراهيم است ؛ و از اين جهت روايت صحيح است . و عامه به طريق صحيح آن را حديث كردند . و اين از احاديث مشهورۀ متفق عليها است پيش اهل اسلام»(5) . انتهى .
ص: 649
ما پيش از اين ، در شرح بعضى احاديث ، شرح اهانت مؤمنين را داديم(1) ؛ و در اين جا محتاج به تكرار نيست . و اكنون شرح بعض فقرات ديگر آن را مى دهيم .
بدان كه آنچه در اين حديث شريف وارد است از نسبت تردد به حق تعالى ، همين طور بعضى از امور ديگر كه در احاديث صحيحه بلكه در كتاب حكيم الهى مذكور است ، از نسبت «بَداء» و «امتحان» به حق تعالى ، مورد انظار علما گرديده ؛ و هر يك به حسب مسلك خود توجيه و تأويلى از آن فرمودند .
چنانچه شيخ اجل بهايى - رضوان اللّه عليه - در كتاب اربعين به سه وجه توجيه نموده كه مختصراً اشاره به آن مى كنيم :
اوّل ، آن كه در كلامْ اِضمار است ؛ يعنى ، اگر جايز باشد بر من تردد .
دوم ، آن كه چون مردم در مَسائت كسانى كه محترم مى شمارند متردد هستند و در مسائت غير آنها متردد نيستند ، جايز است كه تردد را به طريق استعاره عوض احترام ذكر كنند . و مقصود آن است كه هيچ يك از مخلوقات چون مؤمن پيش من قدر و حرمت ندارد .
سوم ، آن كه حق تعالى - چنانچه در حديث است - اظهار نعم و بشاراتى مى كند براى بندۀ مؤمن در حال احتضار كه كراهت موت را زائل كند و رغبت به دار قرار پيدا كند ؛ پس تشبيه فرموده اين حال را به حال كسى كه اراده دارد دوست خود را متألم كند به المى كه دنبال آن فايدۀ بزرگى است ، پس آن شخص مردد شود در اين كه چگونه اين الم را به او وارد كند به طورى كه اذيتش كم شود ؛ پس دائماً اظهار مى كند مرغِّبات را تا
ص: 650
مورد قبول افتد(1) . انتهى .
و اما طريقۀ حكما و عرفا در اين باب و امثال آن غير از اينهاست ؛ و ما به واسطۀ بعيد بودن آن از افهامْ تفصيل در اطراف آن نمى دهيم و به ذكر مقدمات آن نمى پردازيم ؛ و آنچه تا اندازه اى نزديك به اعتبار باشد و موافق با ذوق است ذكر مى كنيم .
بايد دانست كه جميع مراتب وجود ، از غايت اوج ملكوت و نهايت ذروۀ جبروت تا منتهى النهايات عالم ظلمات و هيولى ، مظاهر جمال و جلال حق و مراتب تجليات ربوبيّت است و هيچ موجودى را از خود استقلالى نيست و صرف تعلق و ربط و عين فقر و تدلّى به ذات مقدس حق على الاطلاق است ؛ و تمام آنها على الاطلاق مسخّرات به امر حق و مطيع اوامر الهيه هستند . چنانچه اشاره به اين معنى در آيات فرقانيه بسيار
است : قال تعالى : (وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللّه َ رَمَى)(2) . اين اثبات و نفى اشاره به مقام «امر بين الامرين» است ؛ يعنى ، تو رَمى كردى و در عين حال تو رمى نكردى به اَنانيت و استقلال خود ؛ بلكه به ظهور قدرت حق در مرآت تو و نفوذ قدرت او در مُلك و ملكوت تو رمى واقع شد ؛ پس تو رامى هستى ، و در عين حال حق - جَلَّ و علا - رامى است .
و نظير آن است آيات شريفه اى كه در سورۀ مباركۀ «كهف» در قضيۀ خضر و موسى - عليهما السلام - است كه حضرت خضر بيان اسرار اعمال خود را فرمود : در يك مورد كه مورد نقص و عيب بود به خود نسبت داد ؛ و در يك مورد كه مورد كمال بود به حق نسبت داد ؛ و در مورد ديگر هر دو نسبت را ثابت كرد . يك جا گفت : (أَرَدْتُ) . و يك جا گفت : (أَرَادَ رَبُّكَ) . و يك جا گفت : (أَرَدْنا) و همه صحيح بود(3) .
و از آن جمله است قول خداى تعالى كه مى فرمايد: (اللّه ُ يَتَوَفَّى الأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا)(4)،
ص: 651
با آن كه ملك الموت موكّل بر توفّى نفوس است . اَللّه تَعالى هُوَ الْهادي وَالْمُضِلُّ : (يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَيَهْدِى مَنْ يَشاءُ)(1) . با آن كه جبرئيل هادى است و رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - هادى است : (إِنَّمَا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ)(2) . و شيطان مُضل است . و همين طور نفحۀ الهيه از صور حضرت اسرافيل به عين نفحۀ اسرافيليه مى دمد .
با يك نظر ، اسرافيل و عزرائيل و جبرئيل و محمد - صلّى اللّه عليه و آله - و ساير انبيا ، و تمام دار تحقق ، چه هستند كه در مقابل مُلك مَلِك على الاطلاق و ارادۀ نافذۀ حق به آنها چيزى نسبت داده شود؟ تمامْ مظاهر قدرت و ارادۀ حق اند : (هُوَ الَّذِى فِى السَّمَاءِ إِلَهٌ وَفِى الأَرْضِ إِلَهٌ)(3) . و به يك نظر ، و آن نظرِ كثرت و توجه به اسباب و مسبّبات است ، تمام اسباب به جاى خود درست و نظام اتمّ با يك نظم و ترتيبِ ترتّب مسبَّبات بر اسباب اداره شود ، كه اندك سببى و واسطه اى را اگر از كار باز داريم ، چرخ دايرۀ وجود مى ايستد ؛ و ربط حادث به ثابت اگر نباشد با وسايط مقرره ، قبض فيض و امساك رحمت شود . و اگر كسى با مبانى و مقدمات مقرره و در محالّ خود - خصوصاً كتب عرفانى شامخين ، و در فلاسفه كتب صدر الحكماء و الفلاسفة و أفضل الحكماء الإسلامية - اين مشرب احلاى ايمانى را ادراك كند و به مقام قلب برساند ، فتح اين ابواب بر او مى شود و مى يابد كه در مرحلۀ تحقيق عرفانى تمام اين نسبت ها صحيح و ابداً شائبۀ مجاز در آن نيست . چون بعضى از ملائكۀ موكلۀ به نفوس مؤمنين و قبض ارواح مقدسۀ آنان مقامات مؤمنين را مى بينند در محضر مقدس حق تعالى ، و از آن طرف كراهت مؤمنين را مى بينند ، حالت تزلزل و ترديد در آنها حاصل آيد و همين حالت را حق تعالى به خود نسبت داده ؛ چنانچه اصل توفّى و هدايت و ضلالت را نسبت داده است . و همان طور كه آنها صحيح است به حسب مسلك عرفانى ، اين نيز صحيح است . ولى ادراك اين مشرب محتاج به حسن قريحه و لطافت و سلامت
ص: 652
ذوق است . وَاللّه الْعالِمُ وَالْهادي .
و اين نكته ناگفته نماند كه چون حقيقت وجود عين حقيقت كمال و عين تمام است و نقايص و قبايح به حق تعالى نسبت داده نشود و مجعول نباشد - چنانچه در محل خود مقرر و مبرهن است(1) - از اين جهت ، هر چه فيض به افق كمال نزديك تر باشد و از ضعف و فتور مبراتر باشد ، ربط آن به حق اتمّ و نسبت به ذات مقدس احق شود . و به عكس آن ، هر چه ظلمت تعين و نيستى غالب آيد و حدود و نقايص افزون شود ، ربطْ ناقص و نسبت بعيد گردد . و از اين جهت است كه افعال اِبداعى را در لسان شريعت به حق بيشتر نسبت دادند ، و افعال تجددى مُلكى را كمتر نسبت دادند . و اگر چشمى باز و دلى بيدار نقص [را] از كمال و زشت را از زيبا و قبيح را از حَسن تميز دهد ، آن وقت مى تواند بفهمد كه با آن كه تمام دار تحققْ تجلّى فعلى حق است و به او منتسب است ، تمام افعالش جميل و كامل است و هيچ يك از نقايص و قبايح به آن ذات مقدس انتساب ندارد . و انتساب بالعرض ، كه در لسان حكما - رضوان اللّه عليهم - شايع است ، در اوايل تعليم و در حكمت شايعه است . و در اين مقام اشتباهاتى است كه صرف نظر كردن از آنها اولى است .
و مقصود از بيان اين نكته اوّلاً : رفع بعض توهمات فاسده است كه در اين مقام ممكن است جاهل عارى از معارف توهم كند .
و ثانياً : بيان آن است كه اين ترديد و ترجُّحِ دواعى چون از بعض ملكوتيين واقع مى شود ، نسبت آن به حق اتمّ است از آن امورى كه در اين عالم واقع مى شود .
و ثالثاً : آن كه باز انسان عارف به حقايق بايد وجهۀ كمال و نقص را در اين ترديد و ترجُّح دواعى تميز دهد ؛ و جهت كمال را به حق منتسب بداند ، و جهت نقص را سلب كند .
در اين مقام وجه ديگرى است براى توجيه حديث شريف كه در سالف ايام به نظر
ص: 653
ضعيف قاصر رسيده . و آن اين است كه بندگان خداوند يا عرفا و اوليايند و در سير الى اللّه منسلك در سلك ارباب قلوب شدند ؛ و اين دسته از بندگان مجذوب حق و شيفتۀ جمال بى مثال اويند و قبلۀ توجه و آمال آنها ذات مقدس حق است و نظر به غير او از عوالم ، حتى خود و كمال خود ، ندارند .
و يا منغمر در زخارف دنيا و مستغرق در ظلمات حبّ جاه و مال ؛ و وجهۀ قلوبشان انانيّت و اِنيّت خود است بدون آن كه توجهى به عالم قدس و نظرى به محفل انس داشته باشند . وَهُمُ المُلحِدُونَ فِي أَسْمَاءِ اللّه (1) .
و طايفۀ سوم مؤمنين هستند كه آنها به حسب نور ايمان متوجه به عالم قدس هستند ، و به حسب توجهشان به اين عالمْ كراهت از موت دارند . و خداوند از اين تجاذب مُلكى و ملكوتى و الهى و خَلقى و آخرتى و دنيايى تعبير به «ترديد» فرموده ؛ چنانچه در ترديدْ اين تجاذب به طرفين قضيه موجود است ؛ كأنّه فرموده است در هيچ موجودى از موجودات اين تجاذب ملكى و ملكوتى مثل بندۀ مؤمن نيست : از طرفى كراهت موت دارد براى توجهش به عالم مُلك ؛ و [از طرفى] جاذبۀ الهيه او را جذب به خويش كند براى رساندن او را به كمالش . پس ، حق تعالى كراهت مسائت او دارد كه مساوق با بقاى اوست در مُلك ؛ و خود كراهت موت دارد . اما مردم ديگر چنين نيستند ، زيرا كه اوليا جاذبه ملكى ندارند ، و منغمرين در دنيا جاذبۀ ملكوتى را فاقدند .
و نسبت اين تجاذب به حق براى همان است كه در وجه سابق مذكور شد . و در اين مقام محقق كبير ، سيد جليل داماد ، و تلميذ بزرگوار(2) او تحقيقاتى دارند(3) كه ذكر آن موجب تطويل است .
ص: 654
اين كه در اين حديث شريف مى فرمايد كه بعضى از بندگان مرا جز فقر اصلاح نكند ، اگر از آنها فقر را بگيرم هلاك مى شوند ، و همين طور بعضى با غنا و بى نيازى اصلاح شوند و بدون آن هلاك شوند ، از آن معلوم شود كه هرچه حق تعالى به مؤمنين مرحمت مى فرمايد ، از غنا و فقر و صحت و سقم و امنيت و وحشت و ديگر امور ، براى اصلاح حال مؤمنين و تخليص حالت قلوب آنهاست .
و اين حديث شريف منافات ندارد با احاديث كثيره اى كه وارد است در باب شدت ابتلاى مؤمنين به أسقام و أوجاع و فقر و فاقه و ساير بليّات(1) ؛ زيرا كه حق تعالى به رحمت واسعه و فضل عميم خود مثل يك طبيب معالج و پرستار عطوف است كه هر كس را به طورى از دنيا پرهيز مى دهد . گاهى به يكى ثروت مى دهد و در عين حال به حسب شدت و ضعف و كمال و نقص ايمان او ، او را مبتلا به بلاهاى ديگر مى كند ؛ بلكه ثروت و غنا را براى او طورى محفوف به بليّات مى كند كه او را از دنيا و حب او منصرف مى كند . مزاج اين شخص طورى است كه اگر او را فقير كند ، به واسطۀ آن كه سعادت را در مال و منال شايد مى بيند و اهل دنيا را سعيد مى داند ، متوجه به دنيا مى شود و درد تحصيل آن به هلاكت ابدى مى افتد . ولى وقتى آن را در دسترس او گذاشت و براى شيفته نشدن آن محفوف كرد آن را به زحمات و صدمات خارجى و داخلى ، از دنيا منصرف شود . يكى از مشايخ عظام ما - دام ظلُّه - مى فرمود كه در تعدد زوجات ، كه انسان گمان مى كند ورود در دنيا و توجه به آن است ، وقتى كه انسان به آن مبتلا شد ، مى يابد كه اين يكى از شاه كارهاى بزرگى است كه انسان را در عين ورود در دنيا از دنيا خارج مى كند و از آن منصرف مى نمايد .
ص: 655
پس خداى تعالى گاهى مؤمنين را به فقر مبتلا مى كند و آنها را اصلاح مى كند و قلوب آنها را از دنيا منصرف مى فرمايد و دل دارى از آنها مى نمايد ؛ و گاهى به غنا و ثروت مبتلا مى كند و در عين حال كه انسان گمان مى كند در عيش و نوش دنيا و سور و سرور هستند آنها در فشار و زحمت و ابتلا و مصيبت گرفتارند . و در عين حال منافات ندارد كه فضل فقراى مسلمين پيش حق تعالى نيز بيشتر باشد ؛ چنانچه از روايات معلوم شود(1) . و ما شمّه اى از اين باب را در ذيل يكى از احاديث سابقه شرح داديم(2) .
بدان كه از براى سالك الى اللّه و مهاجر از بيت مُظلمۀ نفس به سوى كعبۀ حقيقى يك سفر روحانى و سلوك عرفانى است كه مبدأ آن مسافتْ بيت نفس و أَنانيّت است ، و منازل آن ، مراتب تعينات آفاقى و انفسى و مُلكى و ملكوتى است كه از آنها به حجب نورانيه و ظلمانيه تعبير شده : «إن للّه سَبْعينَ أَلْفَ حِجابٍ مِنْ نُورٍ وَظُلْمَةٍ»(3) . يعنى انوار وجود و ظلمات تعين ؛ يا انوار ملكوت و ظلمات مُلك ؛ يا ادناس ظلمانيۀ تعلقات نفسانيه و انوار طاهرۀ تعلقات قلبيه . و از اين هفتاد هزار حجب نوريه و ظلمانيه گاهى به طريق جمع تعبير به هفت حجاب شده ؛ چنانچه در خصوص تكبيرات افتتاحيه از ائمۀ اطهار وارد است كه در خرق هر حجابى تكبيرى فرموده(4) . و در موضوع سجده به تربت
ص: 656
حسينيه - روحى له الفداء - است كه سجدۀ بر آن خرق حجب سَبع كند(1) . و عارف مشهور گويد :
«هفت شهر عشق را عطّار گشت+ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم»(2) و در انسان صغير به «لطايف سبعه» تعبير شده(3) . و گاهى به سه حجاب كلى عدد آن را رساندند(4) : در آفاق به «عوالم ثلاثه» ، و در انفس به «مراتب ثلاثه» تعبير كرده اند .
و گاهى به طريق توسط به هزار منزل معروف پيش سايرين ، و به اعتبارى به صد منزل ، و به اعتبارى به ده منزل تقسيم نموده اند(5) .
و شيخ عارف كامل شاه آبادى - دام ظلّه - براى هر منزلى از منازل سايرين ده بيت مقرر مى داشت ، با اسلوب بديعى كه مجموع هزار بيت مى شد به آن ترتيب .
و حضرت ابراهيم خليل الرحمان - عليه السلام - در آن سير روحانى ، كه حق تعالى از آن حكايت مى فرمايد ، منازل را به سه مقام تعبير فرموده ؛ و از يكى به «كوكب» ، و ديگرى به «قمر» ، و سومى به «شمس» تعبير فرموده(6) .
و بالجمله ، مبدأ سفر روحانى بيت مُظلمۀ نفس است ؛ و منازل آن مراحل و مراتب آفاق و انفس است ؛ و غايت آن ذات مقدس حق است به جميع اسماء و صفات در ابتداى امر براى انسان كامل ، و مضمحلاً فيه الاسماء و الصفات در آخر امر ، و اسمى و صفتى و تعينى از اسماء و صفات و تعينات است براى غير آن .
و پس از آن كه انسان سالك قدم بر فرق اِنّيت و انانيّت خود گذاشت و از اين بيت
ص: 657
خارج شد و در طلب مقصد اصلى و خداجويى منازل و مراحل تعينات را سير كرد و قدم بر فرق هر يك گذاشت و حجب ظلمانيه و نورانيه را خرق نمود و دل از همۀ موجودات و كائنات بركَند و بت ها را از كعبۀ دل به يد ولايت مآبى فرو ريخت و كواكب و اقمار و شموس از افق قلبش افول كردند و وجهۀ دلش يك رو و يك جهت بى كدورتِ تعلقِ به غير ، الهى شد و حال قلبش (وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذِى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأَرْضَ)(1) شد و فانى در اسماء و ذات و افعال گرديد ، پس در اين حال از خود بى خود شود و محو كلى برايش حاصل شود و صَعْق مطلق رخ دهد ؛ پس حق در وجود او كارگر شود و به سمع حق بشنود و به بصر حق ببيند و به يد قدرت حق بَطْش كند و به لسان حق نطق كند ، و به حق ببيند و جز حق نبيند ، و به حق نطق كند و جز حق نطق نكند ؛ از غير حق كور و كر و لال
شود و چشمش و گوشش جز به حق باز نشود . و اين مقام حاصل نشود مگر با جذبۀ الهيه و جذوۀ نار عشق كه بدين جذوۀ عشقيه لازال متقرّب به حق شود ، و به آن جذبۀ ربوبيه ، كه عقيب حبّ ذاتى است ، از او دستگيرى شود كه در اين وادى حيرت نلغزد و به «شَطح» و جز آن ، كه از بقاياى انانيّت است ، گرفتار نيايد .
و در اين حديث اشاره به اين دو شده است بقوله : «وَإِنَّهُ يَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّهُ» . تقرب عبد از جذوۀ عشق است ؛ و جذبۀ الهيۀ حق از حبّ است .
«تا كه از جانب معشوق نباشد كششى+كوشش عاشق بيچاره به جايى نرسد»(2)
پس ، منتهاى قرب نوافل فناى كلى و اضمحلال مطلق و تلاشى تامّ است ؛ و نتيجۀ آن : «كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ .. .» است .
و پس از اين فناى تام و محو كلى و مَحق مطلق و صعق تمام ، گاه شود كه عنايت ازليه شامل حالش شود و او را به خود آورد و ارجاع به مملكت خودش فرمايد ، و حالت «صَحو» از براى او دست دهد ، و حالت انس و طمأنينه پيدا كند و كشف سُبُحات جمال و
ص: 658
جلال بر او گردد ؛ و در اين حالت صَحو ، در مرآت ذاتْ صفات ، و در آنها اعيان ثابتات را و لوازم آنها را ، كشف نمايد . و حال اهل سلوك در اين مقام نيز مثل مقام اوّل است در اين كه عين ثابتش تابع هر اسمى است ، در همان اسم فانى شود و به همان اسم باقى ماند ؛ و در حال صَحو نيز كشف همان اسم بر او گردد ، و كشفِ عين ثابتِ تابع همان اسم بر او گردد .
پس انسان كامل در تحت اسم جامع اعظم كشف مطلق اعيان ثابته و لوازم آن ازلاً و ابداً بر او گردد ، و كشف حالات و استعداد موجودات و كيفيت سلوك و نقشۀ وصول آنها بر او گردد ، و خلعت خاتميت و نبوت ختمى ، كه نتيجۀ كشف مطلق است ، بر قامت زيباى مستقيمش راست آيد . و ديگر پيغمبران هر يك به مناسبت اسمى كه از آن مظهريت دارند و به مقدار حيطه و سعۀ دايرۀ آن ، كشف اعيان تابعۀ آن اسم كنند ؛ و باب كمال و نقص و اشرفيت و غير آن و سعه و ضيق دايرۀ دعوت از آن جا شروع شود و به تبعيت اسماء الهيه رجوع كند ؛ چنانچه تفصيل آن را در رسالۀ مصباح الهداية ذكر كرديم(1) .
بالجمله ، پس از اين حالت كه صَحو بعد المحو دست داد ، وجود او وجود حقّانى گردد و حق تعالى در مرآت جمال او موجودات ديگر را مشاهده فرمايد ؛ بلكه هم افق با مشيت گردد . و اگر انسان كامل باشد با مشيت مطلقه هم افق گردد و روحانيت او عين مقام ظهور فعلى حق گردد ؛ و در اين حال حق تعالى به او مى بيند و مى شنود و بطش مى كند ، و خود او ارادۀ نافذۀ حق و مشيت كامله و علم فعلى است : «فَالْحَقُّ يَسْمَعُ بِهِ وَيُبْصِرُ بِهِ .. .» الحديث . «عَلِيٌّ عَيْنُ اللّه وسَمْعُ اللّه وَجَنْبُ اللّه»(2) الى غير ذلك . پس قرب فرائض صَحو بعد المحو است و نتيجۀ آن آنهاست كه شنيدى .
ص: 659
و بايد دانست كه اين صحو و رجوع به كثرت را «قرب» گوييم ، زيرا كه اين صحو بعد المحو غير از اين حالت غفلتى است كه از براى ماست ؛ و اين وقوع در كثرت پس از فناى محض غير از اين كثرتى است كه ما در آن واقع هستيم ؛ زيرا كه كثرت براى ما حجاب است از وجه حق ، و براى آنها مرآت مشاهده است : «مَا رَأَيْتُ شَيْئاً إلاّ وَرَأَيْتُ اللّه مَعَهُ وَفيهِ وَقَبْلَهُ وَبَعْدَهُ»(1) و توان قرب نوافل را فناى اسمائى دانست ، و قرب فرائض را فناى ذاتى ؛ و بنابراين ، نتيجۀ قرب فرائض محو مطلق شود . و تفصيل آن در اين مقام بيش از اين مناسب نيست ، و همين اندازه نيز خروج از طور اين اوراق بود .
شيخ جليل عارف بهايى - رضوان اللّه عليه - در اربعين فرمايد - در ذيل اين حديث شريف - كه : «از براى اصحاب قلوب در اين مقام كلمات عاليه و اشارات سرّيه و تلويحات ذوقيه اى است كه مشام ارواح را معطر كند و رميم اشباح را حيات بخشد . و هدايت به معنى آنها نشود و مطلع بر حقيقت آنها نگردد مگر كسى كه به رياضات و مجاهدات راحت از خود سلب كند تا آن كه از شرب آنها بچشد و به مطلب آنها برسد . و اما كسى كه از اسرار آنها بى خبر است و از گنج معارف آنها محروم است ، به واسطۀ انغمار در حظوظ نفسانيۀ دنيّه و فرو رفتن در لذات بدنيه ، پس او از شنيدن اين كلمات در خطر عظيم است و بيم آن است كه گرفتار الحاد شود و توهّم حلول و اتحاد نمايد ، تعالَى اللّه عَنْ ذلِكَ عُلُوّاً كَبيراً . و ما در اين مقام به طريق ساده و سهل التناول سخن گوييم تا به افهام نزديك باشد . پس گوييم كه اين كلام مبالغه است در قرب ، و بيان استيلاى سلطان محبت بر ظاهر بنده و باطنش و سرّ او و علنش مى باشد . پس مراد ، وَاللّه أَعْلَمُ ، آن است كه وقتى بنده را دوست داشتم او را جذب كنم به محل انس و متوجه نمايم به عالم قدس ، و فكر او را مستغرق كنم در اسرار ملكوت و حواس او را قصر كنم
ص: 660
بر اخذ انوار جبروت ؛ پس قدم او در اين حال ثابت بماند در مقام قرب ؛ و محبت با گوشت و خون [او] ممزوج گردد تا آن كه از خود غايب شود و از حس خويش غافل گردد ؛ پس اغيار از نظرش محو شود تا آن كه من به منزلۀ چشم و گوش او گردم. چنانچه گفته اند(1):
«جنونى فيك لا يَخْفى+وَ نَارِى مِنْكَ لا يَخْبو فَأنْتَ السَّمْعُ وَالْأَبْصارُ+وَ الْأَرْكانُ وَالْقَلْبُ»(2) انْتَهى كلامُه ، رُفِعَ مَقامُه .
و جناب افضل المتأخرين و اكمل المتقدمين ، خواجه نصير طوسى - قدَّس اللّه سرّه - فرمايد : «عارف چون از خود منقطع شد و به حق متصل شد ، مى بيند تمام قدرت ها را مستغرق در قدرت حق ، و همۀ علوم را مستغرق در علم حق ، و جميع ارادات را مستغرق در ارادۀ او ؛ پس تمام وجودات و كمالات وجودات را صادر از او و فائض از ناحيۀ او مى بيند ؛ پس حق تعالى در اين هنگام سمع و بصر و قدرت و علم و وجود او گردد ؛ پس عارف در اين حال متخلق به اخلاق اللّه شود»(3) . انتهى كلامه ، زيدَ في عُلُوِّ مَقامِهِ .
و جناب محقق مجلسى را نيز در اين مقام كلامى است كه ملخّص آن آن است كه انسان اگر صرف قواى خود در راه شهوت و شيطان نمود ، از آنها چيزى باقى نماند جز حسرت و ندامت . و اگر آنها را صرف در راه طاعت خداوند كرد ، خداوند تبديل كند آنها را به قواى روحانى ؛ پس سمع و بصر او سمع و بصر روحانى گردد ، و با آن سمعْ كلمات ملائكه را بشنود . و به واسطۀ موت آن سمع و بصر ضعف پيدا نكند ؛ و در قبر با آن سمع روحانى و بصر روحانى سؤال و جواب واقع شود ؛ و در قيامت به واسطۀ اين سمع و بصر روحانى داراى سمع و بصر است . به خلاف آنهايى كه داراى اين سمع و
ص: 661
بصر نيستند ، كور و كر محشور گردند . و به واسطۀ اين اعطا و عطيّه حق تعالى فرموده : «كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ .. .»(1) الحديث . و اين كلام از ايشان خالى از غرابت نيست .
تتمه
شيخ اجلّ بهايى [فرمايد] كه اين حديث شريف صريح است در اين كه واجبات افضل است از مستحبات . و اشكال در حديث [كه] نفى افضليت غير واجب را فرموده ، و اين ملازم با افضليت واجب نيست ، زيرا كه ممكن است مساوى باشد ، مدفوع است به اين كه اين نحو تركيب دلالت بر افضليت دارد در اكثر لغات(2) . و شيخ شهيد - رضوان اللّه عليه - استثنا فرموده است از اين كليت مواردى را : «يكى ، ابراء ديْن است كه افضل است از انظار و مهلت دادن معُسِر ، با آن كه اوّل مستحب است و دوم واجب . دوم ، ابتدا به سلام است ، كه از ردّ آن افضل است . سوم ، اعادۀ منفرد است نماز را به جماعت ، الى غير ذلك»(3) انتهى .
و بعضى در هر يك مناقشه نمودند كه ذكر آن چندان لزوم ندارد .
و بايد دانست كه ظاهر حديث شريف آن است كه واجبات از مستحبات افضل است گرچه از سنخ هم نباشند ؛ مثلاً ردّ سلام واجبِ افضل است از حج مندوب و بناى مدرسۀ عظيمه و زيارت رسول اللّه . و اين گرچه به نظر قدرى بعيد مى آيد ، و لهذا مرحوم مجلسى - رحمه اللّه - فرموده ممكن است اختصاص داد به مُسانخِ هم(4) ، ولى بعد از آن كه دليل دلالت بر آن كرد ، به مجرد استبعاد نتوان چنين گفت . و ممكن است دعوى انصراف فريضه را به فرائض تعبديۀ محضه كرد ، مثل نماز و روزه و حج و زكات و امثال آن ؛ نه فرائض ديگر ، از قبيل انظار مُعسر و ردّ سلام و غير آن . گرچه اين نيز خالى از تأمل نيست . وَالْحَمْدُ للّه أَوَّلاً وَآخِراً .
ص: 662
حديث سى و پنجم [ معرفت اسماء حق ، مسألۀ جبر و تفويض و عدم سؤال از افعال حق ]
الحديث الخامس والثلاثون : بِالسَّنَدِ الْمُتَّصِلِ إلى عِمادِ الإِسْلام وَالْمُسْلِمينَ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الْكُلَيْنِي - رضوان اللّه عليه - عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى ، عَنْ أحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَحْمَدَ [بْنِ مُحَمَّدِ] بْنِ أَبِي نَصْرِ ، قَالَ : قَالَ أَبُو الْحَسَنِ الرِّضَا عليه السلام : «قَالَ اللّه ُ : يَابْنَ آدَمَ ، بِمَشِيئَتِي كُنْتَ أَنْتَ الَّذِي تَشَاءُ لِنَفْسِكَ مَا تَشَاءُ ؛ وَبِقُوَّتِي أَدَّيْتَ فَرَائِضِي ، وَبِنِعْمَتِي قَوِيْتَ عَلَى مَعْصِيَتِي . جَعَلْتُكَ سَمِيعاً بَصِيراً قَوِيّاً ؛ (مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّه ِ ؛ وَمَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ) . وَذلكَ أَنِّي أَوْلَى بِحَسَنَاتِكَ مِنْكَ ؛ وَأَنْتَ أَوْلَى بِسَيِّئَاتِكَ مِنِّي . وَذَاكَ أَنَّنِي لاَ أُسْأَلُ عَمَّا أَفْعَلُ (وَهُمْ يُسْأَلُونَ)»(1) .
ترجمه : «فرمود حضرت رضا - سلام اللّه عليه - خداى تعالى فرمود : "اى پسر آدم ، به خواست من تو آنى كه مى خواهى براى خود آنچه مى خواهى ؛ و به توانايى من بجا آوردى واجبات مرا ؛ و به نعمت من توانا شدى بر معصيت من . قرار دادم تو را شنوا ، بينا و توانا . آنچه برسد تو را از نيكويى از خداوند است ؛ و آنچه برسد تو را از بدى از خود تو است ؛ براى اين كه من اولى هستم به نيكويى هاى تو از تو ؛ و تو اَولى هستى به
زشتى هاى خودت از من ؛ زيرا كه من پرسش نشوم از آنچه مى كنم و آنها پرسش شوند"» .
ص: 663
شرح : در اين حديث شريف مطالب عاليه و مسائل مهمه اى است از علوم عاليۀ ماقبل الطبيعة كه با تفصيل مقدمات اگر ذكر شود ، خارج از طور اين اوراق و موجب تطويل است ؛ پس ، ناچار به طريق توسط و اقتصار مشى كرده بعضى از آن مسائل را به طريق نتيجة البرهان مذكور مى داريم در ضمن فصولى چند . وعَلَى اللّه التُّكْلانُ .
بدان كه از براى مشيت حق تعالى جلّت عظمتهُ ، بلكه از براى ساير اسماء و صفات از قبيل علم و حيات و قدرت و غير آن ، دو مقام است :
يكى ، مقام اسماء و صفات ذاتيه است ؛ كه به برهان پيوسته است كه ذات مقدس واجب الوجود به حيثيت واحده و جهت بسيطۀ محضه كل كمالات و مستجمع جميع اسماء و صفات است ، و جميع كمالات و اسماء و صفات جمال و جلال رجوع كند به حيثيت بسيطۀ وجوديه ، و هر چه ماوراى وجود است نقص و قصور و اعدام است(1) . و چون ذات مقدسش صرف وجود و وجود صرف است ، صرف كمال و كمال صرف است : «عِلْمٌ كُلُّهُ ، قُدْرَةٌ كُلُّهُ حَياةٌ كُلُّهُ»(2) .
و ديگر ، مقام [اسماء] و صفات فعليه است ، كه مقام ظهور به اسماء و صفات ذاتيه است و مرتبۀ تجلى به نعوت جلاليه و جماليه است . و اين مقام مقام «معيّت قيّوميه» است : (هُوَ مَعَكُمْ)(3) و (مَا يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلثَةٍ إِلاّ هُوَ رابِعُهُمْ .. .)(4) و مقام «وجه اللّه» است: (أَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه ِ)(5). و مقام «نوريّت» است: (اللّه ُ نُورُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ)(6).
ص: 664
و مقام «مشيّت مطلقه» است : (وَمَا تَشاؤُونَ إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللّه ُ)(1) . «خَلَقَ اللّه الأشْياءَ بِالْمَشِيَّةِ وَخَلَقَ الْمَشِيَّةَ بِنَفْسِها»(2) . و از براى آن در لسان اهل اللّه اصطلاحات و القاب ديگرى است .
و به هر دو مقام اشاره شده است در آيۀ شريفۀ كتاب الهى بقوله : (هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ)(3) . به بعضى وجوه .
بالجمله ، مقام مشيت فعليۀ مطلقه احاطۀ قيّوميه دارد به جميع موجودات مُلكيه و ملكوتيه ؛ و جميع موجودات به وجهى تعينات آن هستند ، و به وجهى مظاهر آن مى باشند . و به حسب اين مقام از مشيت فعليه و مظهريت و فناى مشيت عباد در آن ، بلكه مظهريت و مرآتيت خود عباد و جميع شؤون آنها از آن ، در اين حديث شريف فرموده است : اى پسر آدم ، به مشيت من تو آن كسى هستى كه مشيت مى كنى ؛ ذات تو و كمالات ذات تو به عين مشيت من است ؛ بلكه تو خود و كمالاتت از مظاهر و تعينات مشيت منى : (وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللّه َ رَمَى)(4) . و از براى اين مطلب عرفانى شواهد كثيره از اخبار و آيات است كه ذكر آن لزومى ندارد .
و شيخ جليل اشراقى - قدّس سره - علم تفصيلى حق تعالى را به اشيا عبارت از همين مقام علم فعلى مى داند(5) ؛ و محقّق طوسى - قدس سرّه - در اين باب از او تبعيت فرموده(6) . و حضرت صدر المتألّهين - قدس سرّه - علم تفصيلى را همان مقام ذات بسيط مى داند . و كلام اين دو بزرگوار به طور اطلاق مرضىّ ايشان نيست(7) . و نويسنده
ص: 665
روح كلام آنها را به يك امر راجع مى دانم و نزاع را لفظى مى دانم به بيانى كه مناسب اين مقام نيست .
و از اين بيان معلوم شد كه هرچه در دار تحقق متحقق گردد ، چه از جواهر قدسيۀ الهيه ، يا مُلكيۀ طبيعيه ، يا اَعراض ، و چه ذوات و اوصاف و افعال - تمام آنها به قيوميت و نفوذ قدرت و احاطۀ قوّت حق متحقق شوند . پس ، درست شد كه «بِقُوَّتِي أَدَّيْتَ فَرَائِضِي» . و همين مقام مشيت مطلقه مقام رحمت واسعه و نعمت جامعه است ، چنانچه فرمايد : «وَبِنِعْمَتِي قَوِيْتَ عَلَى مَعْصِيَتِي» .
در اين حديث شريف اشارۀ واضحه به مسألۀ جبر و تفويض نموده ، و مذهب حق را ، كه امر بين امرين و منزلة بين المنزلَتين است ، مطابق مسلك اهل معرفت و طريقۀ اصحاب قلوب ذكر فرموده است ؛ زيرا كه هم اثبات مشيت و اتيان و قوّت براى بنده نموده ، و هم آنها را به مشيت حق دانسته فرموده است : تو مشيّت كردى و به مشيت من مشيت تو ظاهر است ؛ تو اتيان فريضه نمودى ، و قوّۀ تو ظهور قوّۀ من است ؛ و به نعمت من كه بسط رحمت واسعه است قوّۀ تو بر معصيت حاصل شد ؛ پس از تو سلب نمى شود افعال و اوصاف و وجودات مطلقاً ، چنانچه اثبات مطلق نيز نشود ؛ تو مشيت [كردى] و مشيت تو فانى در مشيت من و ظهور و تعين آن است ؛ و به قوّۀ خود تقويت بر طاعت و معصيت دارى ، و با اين حال ، قوّت و قدرت تو ظهور قدرت و قوّت من است .
و پس از آن ، چون مظنۀ اشكالى بوده است و آن اين است كه بنابراين ، نقايص و رذائل و معاصى را نيز به حق بايد نسبت داد ، رفع آن اشكال را به وجه حِكمى برهانى و ذوقى عرفانى فرموده كه حق تعالى چون صرف كمال و خيريت و جمال و بهاء است ، از اين جهت آنچه از ناحيۀ مقدسۀ اوست كمال و خيريت است ، بلكه نظام وجود و حقيقت
ص: 666
هستى ، در غيب و شهود ، عين كمال و اصل تماميت و جمال است ؛ و آنچه نقص و رذيله و شرّ و وبال است به عدم و تعينْ راجع و از لوازم ماهيت است كه متعلق جعل و مُفاض از حق نيست ؛ بلكه شرورى كه در عالم طبيعت و نشئۀ تنگ مُلك مى باشد از تضاد بين موجودات و تنگنايى عالم دنياست ، و تضاد بين آنها متعلق جعل نشود . پس ، آنچه از خيرات و كمالات و حسنات است از حق است ؛ و آنچه نقص و شرّ و معصيت است از خلق است ؛ چنانچه فرموده : (مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّه ِ وَمَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ)(1) . پس ، جميع سعادات دنياويه و اخراويه و جميع خيرات مُلكيه و ملكوتيه از سرچشمۀ خيرات و سعادات افاضه شده ؛ و جميع شقاوت هاى دنيا و آخرت و شرور اين عالم و عالم ديگر از قصور ذاتى و نقصان خود موجودات است .
و آنچه معروف است كه سعادت و شقاوت متعلق جعل جاعل نيست بلكه ذاتى اشياست ، در جانب سعادت بى اصل است ، چه كه سعادتْ مجعول و مفاض از جانب حق است ، و ذاتى از هر ذوات و ماهيتى از ماهيات را سعادتى نيست ، بلكه هلاك محض و شقاوت تامّ به حيثيت ماهيت رجوع كند . و در جانب شقاوت صحيح است ؛ زيرا كه شقاوت به ماهيت راجعْ و غير مجعول است ، براى آن كه دون مرتبۀ جعل است . و حديث معروف «السَّعيدُ سَعيدٌ في بَطْنِ أُمِّهِ ؛ وَالشَّقِيُّ شَقِيٌّ في بَطْنِ أُمِّهِ»(2) را معنى ديگرى است كه متعلق به علم اسماء و صفات است و ذكر آن متناسب نيست .
و چون بعد از بيان اين مطلب حق برهانى ، مظنّۀ شبهۀ ديگرى است ، و آن آن است كه در جانب خيراتْ عزلِ موجودات و در جانب شرورْ عزلِ قدرت واجبۀ قديمه مستلزم جبر و تفويض و آن خلاف مقرر است در مسلك عرفان و طريقۀ برهان ، دفع آن فرموده در لسان دليل بر مطلب سابق و تحقيق كيفيت آن به اين كه حق تعالى اولى به حسنات است از بندگان ، و آنها اولى به سيّئات هستند از ذات مقدس حق ؛ كه در اين اثباتِ اولويت
ص: 667
اثبات انتساب از طرفين است .
و اما بيان اولويت حق از بنده در خيرات و اصل انتساب آن به بندگان براى آن است كه نسبت خيرات به مبدأ المبادى نسبت وجود و بالذات است ، زيرا كه خيراتْ ذاتىِ وجود است ، و آن در واجبْ عينِ ذات و در ممكنْ به جعل و افاضه است ؛ پس اصل افاضۀ خيرات از واجب تعالى شأنه است ، و مرآت ظهور و مظهرِ آن ، ممكن است ؛ و آن نسبتِ ظاهريت و افاضه ، اتمّ از اين نسبتِ مظهريت و قابلى است . و اما در سيّئات و شرور به عكس است ؛ ليكن هر دو نسبت محفوظ است ؛ زيرا كه آنچه از حق مفاض است خيرات است ، و لازمۀ اين خيرات تخلّل شرور است به طريق انجرار و تبعيت ؛ پس بالعرض به او منتسب و بالذات از نقصان ذوات و قصور ماهيات است . چنانچه در آيۀ شريفه نيز به دو نظر اين دو معنى را فرمود : آن جا كه سلطان وحدت غلبه كرده و كثرات و نقايص را مضمحلّ فرموده ، فرمايد : (قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّه ِ)(1) . و آن جا كه تخلّل كثرت را بالعرض ملاحظه فرموده و وسايط را مقرر داشته ، فرمايد : )مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّه ِ .. .((2) الآيه .
فصل در بيان آن كه حق تعالى سؤال نشود از آنچه بكند و ديگر موجودات سؤال شوند
بدان كه محققين از فلاسفه(3) گويند كه از براى فعل مطلق حق غايت و غرضى جز ذات مقدس و تجليات ذاتيۀ او نيست ؛ و ممكن نيست كه ذات مقدس در ايجاد اشيا جز ذات خود و ظهور و تجلى ذات مقدس خود غايت ديگرى داشته باشد ، زيرا كه هر فاعلى كه به قصد و غايتِ غيرِ ذاتْ ايجادى كند ، براى هر غايتى باشد ، ولو ايصال نفع و
ص: 668
رسيدن مثوبت به غير باشد و يا براى عبادت و معرفت يا ثنا و محمدت باشد ، متكمل به آن است و وجود آن برايش اولى از عدم آن است ؛ و اين مستلزم نقص و قصور و انتفاع است ، و آن بر ذات مقدس كامل على الاطلاق و غنىّ بالذات و واجب من جميع الجهات محال است .
پس ، در افعال او لِمّيّت و سؤال از لِمّيّت نيست و(لاَ يُسْأَلُ عَمّا يَفْعَلُ)(1) . و اما ساير موجودات در افعال خود اغراض و مقاصد ديگر دارند غير ذات خود . پس ، عشاق جمال حق و مقربين و مجذوبين غايت افعالشان وصول به باب اللّه و رسيدن به لقاء اللّه و ساحت قدس الهى است . و ديگر موجودات به حسب كمال و نقص و شدت و ضعف خود غرض زايد بر ذات خود دارند .
و بالجمله ، چيزى كه كمال مطلق است و واجب بالذات است ، واجب من جميع الجهات است ؛ و چنانچه ذات مقدسش مبرا از لِمّيّت است ، افعالش نيز مبرا از لمّيتى وراى ذات است ، به خلاف ساير موجودات .
و ايضاً ، چون ذات مقدسش كامل مطلق و جميل على الاطلاق است ، كعبۀ آمال همۀ موجودات و غايت مقصد جميع سلسلۀ كاينات است ، و خود كعبۀ آمالى و غايت [و] مقصدى وراى خود ندارد ، چه كه ديگر موجودات ناقص بالذات و هر ناقصى مهروبٌ عنه است بالفطرة ، چنانچه هر كاملى مرغوبٌ فيه است ؛ پس غايت همۀ حركات و افعالْ ذات مقدس است ، و از براى خود ذات مقدّس غايتى جز خود نيست ف- )لا يُسْأَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْأَلُونَ((2) .
و ايضاً ، چون ذات مقدسش در غاية القصواى جمال و كمال است ، نظام دايرۀ وجود ، كه ظلّ آن ذات جميل است ، و در غاية القصواى كمال ممكن است ، و اين نظام كلى اتمّ نظام هاى متصوّر است ؛ پس سؤال از لمّيّت و غايت و غرض و فايده سؤالى از روى جهل و نقصان است ؛ چنانچه از ابليس لعين در هفت سؤال معروف واقع شده ، و حق تعالى به
ص: 669
طريق اجمال و مجادلۀ به وجه احسن از تمام آنها يك جواب داده(1) . پس ، حق تعالى به واسطۀ غايت كمال فعلش مورد سؤال نبايد شود ؛ و ديگر موجودات مورد سؤال شوند به واسطۀ نقص آنها ذاتاً و فعلاً .
و ايضاً ، حق تعالى به واسطۀ آن كه حكيم على الاطلاق است ، هر فعلى از او صادر شود در غايت اتقان است ، پس مورد سؤال نبايد شود ؛ به خلاف موجودات ديگر .
و ايضاً ، حق تعالى چون هر فعلى از وجود مقدسش صادر شود ، از حاقّ ذات و اصل حقيقت و صراح ماهيت اوست ، و ديگر موجودات چنين نيستند ؛ پس او فاعل بالذات است و سؤال به لمّيّت در او باطل است ؛ به خلاف ديگر موجودات . و چون اراده و مشيت و قدرت عين ذات مقدس اوست ، فاعليت بالذات در آن ذات مقدس عين فاعليت بالارادة و القدرة است ، و شبهۀ فاعليت بالطبع نيايد . و اين يكى از مباحث شريفه اى است كه در محل خود مبرهن است ، و به آن حل كثيرى از شبهه هاى متكلمين مى شود در ابواب متفرقۀ معارف الهيه .
و از اين بيانات ارتباط اين جمله ها كه در حديث شريف است و به طريق عليتِ هر يك براى ديگرى معلوم شود . پس ، چون فعل حق در كمال تمام و نظام اتمّ است ، سؤال نشود از آنچه كند ؛ و ديگران چون چنين نيستند سؤال شوند . و اين علت از براى آن است كه او اولى به حسنات باشد و بنده اولى به سيّئات باشد . و اين علت آن است كه هر چه سيّئات باشد از بنده باشد و هر چه حسنات باشد از حق باشد . و با بيانات ديگر نيز
اين ارتباط درست شود كه مذكور نشد . وَالْحَمْدُ للّه أَوّلاً وَآخِراً .
ص: 670
حديث سى و ششم [ صفات حق ]
الحديث السادس والثلاثون : بِالسَّنَدِ الْمُتَّصِلِ إلى ثِقَةِ الإِسْلامِ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الكُلَيْنيِّ ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدِ الطَّيَالِسِيِّ ، عَنْ صَفْوَانَ بْنِ يَحْيَى ، عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ ، عَنْ أَبِي بَصِيرٍ ، قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - يَقُولُ : «لَمْ يَزَلِ اللّه ُ عَزِّ وَجَلَّ رَبَّنَا وَالْعِلْمُ ذَاتُهُ وَلاَ مَعْلُومَ ، وَالسَّمْعُ ذَاتُهُ وَلاَ مَسْمُوعَ ، وَالْبَصَرُ ذَاتُهُ وَلاَ مُبْصَرَ ، وَالْقُدْرَةُ ذَاتُهُ وَلاَ مَقْدُورَ ؛ فَلَمَّا أَحْدَثَ الأَشْيَاءَ وَكَانَ الْمَعْلُومُ ، وَقَعَ الْعِلْمُ مِنْهُ عَلَى الْمَعْلُومِ ، وَالسَّمْعُ عَلَى الْمَسْمُوعِ ، وَالْبَصَرُ عَلَى الْمُبْصَرِ ، وَالْقُدْرَةُ عَلَى الْمَقْدُورِ» . قَالَ : قُلْتُ : فَلَمْ يَزَلِ اللّه ُ مُتَحَرِّكاً؟ قَالَ : فَقَالَ : «تَعَالَى اللَّهُ عَنْ ذَلِكَ! إِنَّ الْحَرَكَةَ صِفَةٌ مُحْدَثَةٌ بِالْفِعْلِ» قَالَ : فَقُلْتُ : فَلَمْ يَزَلِ اللّه ُ مُتَكَلِّماً؟ قَالَ : فَقَالَ : «إِنَّ الْكَلاَمَ صِفَةٌ مُحْدَثَةٌ لَيْسَتْ بِأَزَلِيَّةٍ ، كَانَ اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ وَلاَ مُتَكَلِّمَ»(1) .
ترجمه : «ابوبصير گويد : شنيدم حضرت صادق - عليه السلام - مى فرمود : هميشه خداوند عزّ وجلّ پروردگار ما بود و حال آن كه علمْ ذاتش بود با آن كه معلومى نبود ؛ و شنوايى ذاتش [بود] با آن كه مسموع و چيزى كه شنيده مى شود نبود ؛ و بينايى ذاتش بود با آن كه ديده شده اى نبود ؛ و توانايى ذاتش بود با آن كه مقدورى نبود ؛ پس چون ايجاد فرمود اشياء را و موجود شد معلوم ، واقع شد علم او بر معلوم ، و سمع او بر مسموع ، و بصر او بر مُبصَر ، و قدرت او بر مقدور . گفت عرض كردم "پس هميشه
ص: 671
خداوند متحرك بود؟" فرمود : "خداوند برتر است از اين ؛ همانا حركت صفت حادثى است به ايجاد ." گفت گفتم : "پس هميشه خدا متكلم بوده؟" فرمود :
"كلام صفت حادثى است كه ازلى نيست ؛ بود خداوند عزّ وجلّ و حال آن كه متكلم نبود"» .
شرح : قوله : «لَم يَزَلِ اللّه عَزَّ وَجَلَّ رَبَّنَا» به حسب ظاهر ربّنا خبر «زال» است ، و جملۀ :
«وَالْعِلْمُ ذاتُهُ» حال براى آن است ؛ ولى به حسب معنى سليس نيايد و مقصود حاصل نشود ؛ زيرا كه مقصود اثبات ازليت ربوبيت نيست ، بلكه اثبات ازليت علم است قبل از معلوم . و توان گفت از مجموع اين تركيب استفادۀ مقصود مى شود . و محتمل است كه «رَبُّنا» مرفوع باشد و تابع اسم «زالَ» باشد و خبر محذوف باشد ، و جمله «وَالْعِلْمُ ذاتُهُ» دلالت بر آن مى كند ، تقدير چنين شود : لَم يَزَلِ اللّه رَبُّنا عالِماً وَالْعِلْمُ ذاتُهُ . و محتمل است «زالَ» تامّه باشد و به مرفوع اكتفا كند ؛ و بنا [بر اين ] «زالَ ، يَزولُ» مى باشد ، نه «زالَ ، يَزالُ» ، كه ماضى «يَزال» ناقص است دائماً ، به خلاف «يَزولُ» كه تامّ است دائماً .
قوله : «وَكانَ الْمَعلومُ» «كان» تامّه است در اين جا . يعنى ، چون ايجاد كرد اشياء را و معلومْ موجود شد .
قوله : «مُحدَثَةٌ بِالْفِعْلِ» محتمل است «بالفعل» مقابل «بالقوّة» باشد ، و بالجمله معنى مصدرى باشد ؛ يعنى ، صفتى كه به ايجاد حاصل شود صفت حق نتواند بود . و در اين حديث مباحث شريفه اى است كه به مناسبت مقام بعضى از آن را مذكور مى داريم .
بدان كه در اين حديث شريف اشاره به عينيت ذات مقدس حق با صفات كماليۀ حقيقيه فرموده ، مثل علم و قدرت و سمع و بصر . و اين يكى از مباحث مهمّه اى است كه تفصيل آن خارج از طور اين رساله است . و ما اشاره به مذهب حق مطابق برهان متين حكما و طريقۀ اهل معرفت مى نماييم .
ص: 672
بدان كه در محل خود به وضوح پيوسته كه آنچه از سنخ كمال و از جنس جمال و تمام است ، راجع به عين وجود و اصل حقيقت هستى است ؛ و در دار تحقق جز يك اصل شريف كه سرچشمۀ تمام كمالات و منشأ تمام خيرات است نيست ، و آن حقيقت وجود است(1) . و اگر جميع كمالات عين حقيقت وجود نباشد و به وجهى از وجوه در حاقّ اعيان از او جدايى و با او دوئيت داشته باشد ، لازم آيد دو اصل در دار تحقق محقق باشد ، و اين مستلزم مفاسد بسيار است . پس ، هر چه كمال است ، به حسب مفهوم و ماهيتْ كمال نيست ، بلكه به واسطۀ تحقق و حصول در متن اعيانْ كمال است ؛ و آنچه در متن اعيان و حاقّ نفس الامر محقق است ، يك اصل است و آن وجود است ؛ پس آنچه كمال است به يك اصل ، كه آن حقيقت وجود است ، رجوع كند .
و نيز به وضوح رسيده كه حقيقت وجودْ بسيطِ محض من جميع الجهات است ، و تركيب مطلقاً از ساحت قدس او مبرّاست ، مادامى كه به اصل صراحت ذات خود و خلوص حقيقت خود باقى باشد . و اگر از اصل حقيقت خود تنزل كند ، تركيب عقلى و خارجى ، به حسب مناسبت مَشاهد و منازل آن ، بر او طارى و عارض شود ؛ ليكن به حسب ذات بسيط و تركيبْ امر غريب عَرَضى است(2) .
و از اين بيانات دو قاعدۀ شريفه استفاده شود :
يكى ، آن كه بسيط من جميع الجهات كل كمالات است به حيثيت واحده و جهت فارده ؛ و از همان حيثيت كه موجود است عالم و قادر و حىّ و مريد است ، و ساير اسماء و صفات جماليه و جلاليه بر او صادق است ؛ و عالم است از جهتى كه قادر است ، و قادر است از جهتى كه عالم است ، بدون اختلاف اعتبار حتى در عقل . و اما اختلاف مفاهيم اسماء و موضوعٌ له لغات ، كه مفاهيم عقليۀ لا بشرط است ، مربوط به اختلاف در حقيقت عينيه نيست ؛ و به وضوح رسيده كه مفاهيم مختلفۀ كمال از شى ء واحد انتزاع مى شود ؛ بلكه به اين بيان سابق لازم است كه كل مفاهيم كماليه از حيثيت [واحده] انتزاع شود . و
ص: 673
اگر مفاهيم كمال از حيثيات مختلفه منتزع شود ، چنانچه در بعض ممكنات چنين است ، اين بالعرض است و از جهت تنزل حقيقت وجود و تشابُك آن با اعدام است بالعرض .
و قاعدۀ دوم ، آن كه آنچه كامل من جميع الجهات و صرف كمال و خير است بايد بسيط من جميع الجهات باشد . و نيز به تبع دو قاعدۀ ديگر استفاده شد كه آنچه در او تركيب راه دارد ، هر طور تركيبى باشد ، كامل از جميع جهات نيست و نقص و عدم نيز در او راه دارد ؛ و آنچه ناقص است بسيط مطلق نيست .
پس ، حق تعالى چون بسيط تامّ است و تركيب ، كه مستلزم امكان و فقر و تعلق به غير است ، مطلقاً در او راه ندارد ، كامل من جميع الجهات است و داراى جميع اسماء و صفات است ؛ و او اصل حقيقت و صريح ماهيت هستى است ، بدون آن كه وجود او مشوب به غير وجود و كمال او مشوب به غير كمال باشد ؛ پس صرف وجود است ، چه اگر غير وجود در او راه داشت ، شرِّ تراكيب ، كه عبارت از تركيب از وجود و عدم است ،
در او راه داشت ؛ پس صرف علم است و صرف حيات است و صرف قدرت است و صرف بصر و سمع و ساير كمالات است . پس ، درست شد فرمايش امام صادق عليه السلام : «وَالْعِلْمُ ذاتُهُ وَالْقُدْرَةُ وَالسَّمْعُ وَالْبَصَرُ ذاتُهُ» .
بدان كه حكماى الهى صفات حق تعالى را بر سه گونه تقسيم نموده اند :
اول : صفات حقيقيه . و آن را به دو قسم منقسم نموده اند : صفات حقيقيۀ محضه ، مثل حيات و ثبات و بقا و ازليت و امثال آن ؛ و صفات حقيقيۀ ذات الاضافة ، مثل علم و قدرت و اراده كه اضافه دارد به معلوم و مقدور و مراد . و اين دو نحو صفت را عين ذات دانند .
دوم : صفات اضافيۀ محضه . مثل مبدئيت و رازقيت و راحميت و عالميت و قادريت و امثال آن .
ص: 674
سوم : صفات سلبيۀ محضه . مثل قدّوسيت و فرديت و سبّوحيت و امثال آن . و اين دو نحو صفت را زايد بر ذات مقدس دانند ، و جميع سلوب را به سلب واحد ، كه سلب امكان است ، ارجاع كنند ؛ چنانچه جميع اضافات را به اضافۀ واحدۀ موجديت ارجاع نمايند ، و مبدأ اضافات را به اضافۀ اشراقيه و افاضۀ نوريه ارجاع كنند(1) .
و اين تقسيمات و عينيت در صفات حقيقيه و زيادت در صفات اضافيه و سلبيه به طورى كه ذكر كردند و برهان بر آن اقامه كردند پيش نويسنده تمام نيست و موافق برهان متين حِكمى و اعتبار صحيح عرفانى نيست ؛ زيرا كه اگر باب مفاهيم اسماء و صفات پيش آيد و نظر به كثرت مفهومى كنيم ، هيچ يك از صفات را نبايد عين ذات بدانيم . و چنانچه اگر ذات را عين اوصاف اضافيه و يا سلبيه بدانيم لازم آيد كه حق تعالى محض اضافه و عين حيثيت سلبيه گردد ، همين طور اگر عين اوصاف حقيقيه دانيم ، لازم آيد حق تعالى نفس مفاهيم اعتباريه و معانى عقليه گردد! تعالى عَن ذلك . و اگر ملاحظۀ حقايق اوصاف و مصداق محقق اسماء و صفات را نماييم ، جميع اسماء و صفات اضافيه و حقيقيه عين ذات مقدس باشد ، و فرق بين «عالميت» و «عالم» و «قادريت» و «قادر» فقط در اعتبارات مفهومى است ؛ و جميع اوصاف اضافيه به رحيميت و رحمانيت ذاتيه رجوع كند ، حتى رازقيت و خالقيت و غير آن .
و اين كه جميع سلوب را به سلب امكان و اضافات را به اضافۀ واحده ارجاع نمودند و در اوصاف حقيقيه ارجاع به چيزى نكردند ، اگر باز نظر به مفاهيم اندازيم ، هيچ يك از آنها به ديگرى ارجاع نشود ، نه در سلوب و اضافات و نه در اوصاف حقيقيه ؛ و اگر به حقايق نظر شود ، جميع اوصاف حقيقيّه نيز به حقيقت واحدۀ واجبه رجوع كند .
بالجمله ، تحقيق در باب اوصاف به لسان حكمت نظرى آن است كه اوصاف حقيقيه و اضافيه مطلقاً به حسب مفاهيم ، مختلف و هيچ يك عين ذات مقدسه نيستند ؛ و به حسب حقيقت ، تمام عين ذات مقدس است .
ص: 675
منتها از براى اوصاف دو مرتبه است : يكى ، مرتبۀ ذات و اوصاف ذاتيه است ، كه توان از آن انتزاع علم كرد و عالميت و قدرت و قادريت . و يكى ، مقام اوصاف فعليه است ، كه از آن نيز انتزاع مفهوم علم و عالميت و قدرت و قادريت توان كرد .
و اما اوصاف سلبيه ، از قبيل قدّوسيت و سبّوحيت ، و اسماء تنزيهيه ، آنها از لوازم ذات مقدس و ذات مقدس مصداق بالعرض است نسبت به آنها ؛ زيرا كه حق تعالى كمال مطلق است و كمال مطلق بالذات بر او صادق است ، زيرا كه اصل حقيقت اوست ، و از لوازم آن سلب نقايص است ؛ و كمالْ مصداق عرضى سلب نقص است .
و اهل معرفت و اصحاب قلوب مقام تجلى به «فيض اقدس» را مبدأ اسماء ذاتيه دانند ، و مقام تجلى به «فيض مقدس» را مبدأ اوصاف فعليه شمارند(1) ؛ و تجلى به فيض مقدس را «غير» نمى دانند ، چنانچه «عين» نيز نمى دانند . و بحث در اطراف آن منجر مى شود به بحث از اسماء و صفات به طريقۀ آنها و از مقصد خارج مى شويم .
و بعضى صفات حق را به امور عدميه ارجاع كردند ، و «علم» را عبارت از عدم جهل و «قدرت» را عدم عجز دانسته اند . و در اهل معرفت كسى را كه ديدم اصرار به اين معنى دارد مرحوم عارف جليل ، قاضى سعيد قمّى(2) ، است كه تبعيت از استاد خود ، كه ظاهراً مرحوم ملا رجبعلى(3) است ، نموده به بيانى كه در شرح توحيد مذكور
ص: 676
است(1) . و ما در سالف زمان جواب برهان او را ، و همين طور جواب تمسكات او را به ظواهر بعض اخبار ، به وجه برهانى داديم(2) .
و از مباحث شريفه كه در اين حديث شريف اشاره به آن فرموده علم قبل الايجاد است به معلولات خود در ازل ، كه محل خلاف عظيم است اصل آن و كيفيت آن كه آيا به طريق اجمال است يا تفصيل ؛ يا آيا زايد بر ذات است يا عين ذات ؛ يا قبل الايجاد است يا مع الايجاد ، كه تفصيل آن در كتب قوم موجود است(3) . و ما به تحقيق مطلب پرداخته از ردّ و ايراد ساير اقوال صرف نظر مى كنيم .
بدان كه آنچه محقق است پيش ارباب برهان و اصحاب عرفان آن است كه در اين حديث شريف اشاره به آن فرموده كه علم به معلوم قبل از ايجاد در ازل است ، و آن عين ذات است .
و اشاره به اين كه علم او تفصيلى است فرموده به اين كه [بصير] به اشياء است در صورتى كه مُبصَرى نيست و سميع است در صورتى كه مسموعى نيست ، زيرا كه بصر و سمعْ شهود مبصَرات و مسموعات است تفصيلاً ؛ چنانچه واضح است .
و ايضاً ، اشاره به علم تفصيلى فرموده است آن جا كه فرمايد : «فَإذا أَحْدَثَ الأَشْيَاءَ وَكَانَ الْمَعْلُومُ ، وَقَعَ الْعِلْمُ مِنْهُ عَلَى الْمَعْلُومِ .. .» الحديث زيرا كه آن است كه بعد از ايجادْ علمْ تحقق تازه [پيدا] نكرده ، بلكه بعد از متحقق بودنْ وقوع بر معلول پيدا كرده . و ما پس از اين معناى وقوع علم بر معلوم را بيان مى كنيم .
ص: 677
و اما بيان اين مطلب شريف ايمانى به طريق محققين فلاسفه آن است كه پس از آن كه در فصل سابق بر اين معلوم شد كه حق تعالى صرف وجود و صرف كمال است ، و صرف وجود با بساطت و وحدت تامّه اى كه دارد جامع جميع كمالات و مستجمع همۀ وجودات است به نحو كمال ، و آنچه از حيطۀ وجود او بيرون است عدم و نقص و قصور است و بالجمله لاشيئيّت است ، و نسبت ديگر مراتب وجود به آن ذات مقدس نسبت نقص به كمال است ، و علم به كمال مطلق علم به مطلق كمال است بدون نقص و قصور ، و اين عينِ كشف تفصيلى كلى بسيط است با آن كه از حيطۀ علم او ذره اى از موجودات خارج نيست ازلاً و ابداً ، به هيچ وجه كثرت و تركيب در آن راه ندارد(1) .
و اما به طريقۀ عرفا ، حق تعالى مستجمع جميع اسماء و صفات است در مقام حضرت «واحديت» و مقام جمع اسمائى ، و اعيان ثابتۀ جميع موجودات از لوازم اسماء الهيه است در حضرت جمع قبل از ايجاد در ازل ، و تجلى مطلق ذات از مقام احديت و غيب هويتْ كشف جميع اسماء و صفات و لوازم آن است ، كه اعيان ثابتۀ جميع موجودات است ، به تجلى واحد و كشف بسيط مطلق ؛ پس به عين كشف علمى به تجلى «فيض اقدس» كشف ذات و اسماء و صفات و اعيان شود بدون آن كه كثرت و تركيبى تخلل كند(2) .
و اين دو طريقه در غايت اتقان و متانت و شموخ است ، ولى به واسطۀ آن كه در كمال دقت است و مبتنى بر اصول كثيره است ، از فلسفه و اصطلاحات اهل اللّه و اصحاب قلوب ، تا آن مقدمات حاصل نباشد و انس تامّ و تمام و مزاولت بسيار و حسن ظن كامل به علماء باللّه نباشد ، از اين بيانات چيزى حاصل نيايد و تحير بر تحير افزايد . و از اين جهت به بيانى ساده تر و نزديك به افهامِ عامّه مطلب را پرداختن اولى است .
پس گوييم كه علّيت و مبدئيت واجب الوجود - تعالى شأنه - مثل عليت فاعل هاى
ص: 678
طبيعى نيست كه مواد موجوده را با هم تركيب و تفصيل كنند ، مثل نجار كه در مادۀ موجوده تغييراتى مى دهد و تركيب و تفصيلى مى دهد ، و چون بنّاء كه تركيب مواد موجوده را مى كند ، بلكه حق تعالى فاعل الهى است كه اشياء را به نفس اراده بدون سابقه موجود مى كند و نفس علم و اراده اش علت ظهور و وجود اشياء است ؛ پس دار تحقق در حيطۀ علم اوست و به اظهار او از مكامن غيب هويت ظاهر شود : (وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لاَ يَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ)(1) .
گويند : صفحۀ اعيان نسبت به ذات مقدس حق - جلّ جلاله - مثل نسبت اذهان است به نفس انسانى ، كه به نفس اراده ايجاد كند و اظهار آنچه در غيب هويت است نمايد(2) . پس جميع دايرۀ تحقق در حيطۀ علم است و از آن جا ظاهر گردد و بدان جا عود كند : ف- (إِنَّا لِلّه ِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ)(3) .
و به بيان واضح ترى ، علم به سبب و علت تامّۀ شى ء مستلزم علم به شى ء است ؛ مثلاً منجّم كه علم به خسوف و كسوف در ساعت فلان و روز فلان پيدا مى كند ، به واسطۀ علم به اسباب است ، زيرا كه حركات شمس و قمر و ارض را ضبط نموده و با ضبط حركاتْ وقتِ فاصله شدن زمين را بين شمس و قمر و فاصله شدن قمر را بين زمين و شمس به دست مى آورد ، و اگر ضبطش صحيح باشد ثانيه اى تخلف نكند . و چون جميع سلسلۀ اسباب و مسبَّبات منتهى شود به ذات مقدس مبدأ المبادى ، و حق تعالى علم به ذات خود كه سبب جميع موجودات مى باشد دارد ، از حيث آن كه سبب است علم به مسبّبات نيز دارد .
و [از] اين وجوه مذكوره هر كس به حسب نشئۀ خود يكى را اختيار مى نمايد . و بعضى از آن از بعضى ديگر امتن و وافى تر است به تمام مقصد .
ص: 679
يكى از مباحثى كه در باب اسماء و صفات حق - جلّ و علا - مورد بحث بين فلاسفۀ عظام است اثبات «سمع» و «بصر» است از براى حق تعالى ، كه جمهور حكما و متكلمين ارجاع نمودند سمع و بصر را به «علم»(1) ؛ و شيخ جليل اشراقى علم را ارجاع فرموده به بصر و سمع(2) . هر يك به بيانى كه ذكر آن خروج از طور اختصار است . و ما بيان مسلك و مذهب فحل را مى نماييم به يك بيانى كه در مطلق اسماء و صفات ، حق واضح گردد .
بدان كه بسيارى از فلاسفه و اكابر براى اهمال بعض حيثيات بعضى از اسماء و صفات را به بعضى ديگر ارجاع نمودند ؛ چنانچه معروف و مسلّم بين آنها آنست كه «ارادۀ» حق تعالى عبارت است از «علم» به صلاح و نظام اتمّ(3) . و مثل اختلاف در باب «سمع» و «بصر» و «علم» و ارجاع هر يك به ديگرى ؛ چنانچه مذكور شد . و اين مطلب خلاف تحقيق و از اهمال حيثيات است ؛ زيرا كه اگر مقصود از اين كه اراده به علمِ به صلاح راجع است ، يا علم به سمع ، يا سمع به علم ، راجع است آن است كه حق تعالى داراى اراده نيست و داراى سمع و بصر نيست ، بلكه همان «علم» را به اسم اراده و سمع و بصر خوانده اند . اين مطلبى است بس باطل و تقوّلى است بس فضيح ، زيرا كه لازم آيد كه حق تعالى مبدأ وجود باشد بدون اراده و اختيار .
علاوه بر آن كه ميزان در باب اتصاف حق به اوصاف كماليه آن است كه آن صفت صفت كمال باشد براى موجود بَما أَنَّهُ موجود ، و بالجمله ، صفتْ نفس حقيقت وجود
ص: 680
باشد و از كمالات اصل ذات وجود باشد ؛ و شك نيست كه «اراده» از صفات كماليۀ حقيقت مطلقۀ وجوديه است ؛ لهذا وجود هر چه تنزل به منازل سافله وصف نِعال كند ، اراده در او ضعيف گردد ، تا آن جا رسد كه اراده را از آن به كلى سلب كنند و او را جمهور داراى اراده ندانند ؛ مثل طبايع از قبيل معادن و نباتات . و هر چه رو به كمالات و افق اعلى تصاعد كند ، اراده در او ظاهرتر گردد و قوى تر شود ؛ چنانچه در سلسلۀ موجودات طبيعيه مى بينيم كه از مقام هيولى و جسم و عنصر و معدن و نبات كه گذشت ، اراده و علم در آن ظاهر گردد ؛ و هر چه رو به بالا رود ، اين جوهرۀ شريفه كامل تر گردد ؛ حتى آن كه انسان كامل داراى ارادۀ كامله اى است كه به نفس اراده انقلاب عنصرى به عنصرى كند و عالَم طبيعت خاضع در تحت ارادۀ اوست . پس ، كشف كنيم كه «اراده» از صفات كماليۀ وجود و موجود بِما أنَّهُ موجود است . و اين حقيقت را براى ذات مقدس حق اثبات كنيم بدون آن كه ارجاع كنيم به حقيقت ديگر . و همين طور «سمع» و «بصر» نيز به حسب تحقيق حقيق به تصديق از كمالات موجود مطلق است ؛ و حقيقت سمع و بصر متقوّم به آلات جسمانيه و از علوم مقيده به آلات و ادوات نيست ، بلكه احتياج به آلات در «ظهور» سمع و بصر نفس است در عالم طبيعت و مُلك بدن ؛ چنانچه در «علم» نيز به حسب ظهور در مُلك طبيعت احتياج به اُمّ الدِماغ دارد ، و اين از نقص عالم طبيعت و مُلك است نه نقص علم . و سمع و بصر حقايق عالم غيب را مى بيند و كلام ملكوتى ملائكه و روحانيّين را مى شنود ؛ چنانچه موسى كليم اللّه كلام حق را در مناجات مى شنيد ، و رسول ختمى مكرم با ملائكه تكلم مى فرمود و جبرئيل را به صورت ملكوتى مى ديد ، و هيچ گوشى آن را نمى شنيد و چشمى آنها را نمى ديد ، با آن كه با جناب رسول در حين نزول وحى در يك مجلس بودند .
بالجمله ، سمع و بصر نيز از علومى هستند كه زايد بر اصل علم و غير حقيقت علم هستند و از كمالات مطلق وجود هستند . پس اثبات آنها براى حق تعالى كه مبدأ اصل وجود و سرچشمۀ كمال هستى است لازم است .
و اگر مقصود آنان كه اراده و سمع و بصر را به علم ، يا علم را به آنها ، ارجاع كنند
ص: 681
آن است كه علم و اراده به حيثيت واحده براى حق ثابت ، و سمع و بصر و علم در ذات مقدس حق حيثيات مختلفه ندارند ، اين مطلبى است حق و موافق برهان ؛ ولى اختصاص به اين اوصاف وجهى ندارد ، بلكه مطلق اوصاف به حقيقت وجود صرف راجع است . و اين معنا منافات ندارد با اثبات اوصاف مختلفۀ متكثره براى ذات حق ؛ بلكه مؤكد آن است ، زيرا كه به وضوح پيوسته كه هر چه وجود به وحدت نزديك تر باشد و از افق كثرت بعيدتر و مبراتر باشد ، جامع تر است نسبت به اسماء و صفات ، تا آن كه به صرف وجود و حقيقت بسيطۀ واجبه ، جَلَّتْ عَظَمَتُه و عَظُمَتْ قُدْرَتُه ، رسد كه غايت وحدت و بساطت است و مستجمع جميع كمالات و جامع تمام اسماء و صفات است و تمام مفاهيم كمال و معانى جلال و جمال بحقيقت بر او صدق كند و صدق آنها بر ذات مقدس احقّ و اولى است به جميع مراتب احقّيت و اولويت .
و اجمال بيان آن كه وحدت هر چه اقوا و اتمّ شد ، صدق مفاهيم كمال بيشتر گردد و اسماء و صفات افزايش يابد . و به عكس ، هر چه موجود به افق كثرت نزديك تر باشد ، مفاهيم كمال به آن كمتر صدق كند ، و صدق آن نيز بر آن ضعيف تر و نزديك تر و شبيه تر به مجاز باشد . [و اين به علت] آن است كه وحدت مساوق با وجود و از كمالات موجود بما هو موجود است ؛ و معنى «مساوق» در اين حال اين است كه در مفهومْ «وجود» و «وحدت» گرچه مخالف هستند ، ولى در خارجْ حقيقت وجود عين حقيقت وحدت است . چنانچه كثرت در هر جا بار اندازد ، نقص و عدم و شرّ و ضعف و فتور بار اندازد . و از اين جهت است كه هر چه وجود تنزل به منازل نقص كند ، كثرت از تمام مراتب وجود بيشتر است .
و مقام ربوبيت و ساحت مقدس كبريايى - جلّ و علا - كه صرف وجود است ، صرف وحدت و بساطت است و در او كثرت و تركيب به هيچ وجه راه ندارد .
و در سابق اشاره كرديم به اين كه وجود اصل حقيقت كمال و سرچشمۀ جلال و
ص: 682
جمال است(1) ، پس صرف وجودْ صرف وحدت و صرف كمال است ؛ پس صرف وحدت نيز صرف كمال است ؛ پس آنچه وحدتش در اعلى مرتبه باشد ، جميع اسماء و صفات و كمالات بر او صادق است ، و صدق هر يك بر او احقّ و اولى است . و به عكس ، هر چه به كثرت نزديك شود ، نقص در او زياد شود و صدق مفاهيم كمال و اسماء و صفات بر او ناقص آيد ، و كيفيت صدق آنها نيز ضعيف شود .
پس ، حق تعالى - جلَّ جلاله - داراى جميع كمالات و مستجمع جميع اسماء و صفات است بدون آن كه يكى از آنها به ديگرى راجع باشد ؛ بلكه هر يك به حقيقت خود بر ذات مقدسش صادق باشد : سمعش و بصرش و اراده اش و علمش همه به معانى حقيقيه است بدون آن كه كثرت در ذات مقدس به وجهى از وجوه لازم آيد ؛ فَلَهُ الأَسْمَاءُ الْحُسْنَى وَالأَمْثَالُ الْعُلْيَا وَالْكِبْرِيَاءُ وَالآلاَءُ(2) .
بدان كه به طورى كه سابق اشاره به آن شد حق تعالى با علم بسيط ذاتى و كشف واحد ازلىْ جميع موجودات بما أنّها موجودات و جهات وجوديۀ كماليه از جهت كمال براى ذات مقدسش معلوم و منكشف است . و اين كشف در عين بساطت و وحدتِ تامّ تفصيلى است به طورى كه ذره اى از سموات ارواح و اراضى اشباح ازلاً و ابداً از حيطۀ علم او خارج نيست . و اين علم و كشف در ازل است و عين ذات مقدس است ؛ و معلوماتْ به تعينات و حدودات ، كه برگشت به عدم و نقص كند ، پس از ايجادْ تحقق بالعرض پيدا كند و متعلق علم بالعرض شود ؛ و اين تعلق بالعرض پس از ايجاد است . و به اين معنى اشاره فرموده است در اين حديث شريف آن جا كه فرمايد : «فَلَمّا أَحْدَثَ الأَشْيَاءَ وَكَانَ الْمَعْلُومُ ، وَقَعَ الْعِلْمُ مِنْهُ عَلَى الْمَعْلُومِ» .
ص: 683
و محتمل است كه اين عبارت اشاره به علم فعلى كه به تجلى «فيض مقدس» حاصل مى شود باشد . و مقصود از «معلومات» معلومات بالذات كه هويات وجوديۀ متعلقه به فيض مقدّس و تجلى ظهورى نورى است باشد .
پس ، بر احتمال اوّل حاصل عبارت اين شود : فَلَمّا تَجَلَّى بِفَيْضِهِ الْمُقَدَّسِ وَظَهَرَ الْكَوْنُ بِالْعَرَضِ ، وَقَعَ الْعِلْمُ عَلَى الْمَعْلومِ . أَيْ ، ظَهَرَ الْفَيْضُ فِي مِرْآةِ الْمُسْتَفيضِ بِالْعَرَضِ(1) .
و بنا بر احتمال دوم چنين شود : فَلَمّا تَجَلّى بِفَيْضِهِ الْمُقَدَّسِ وَظَهَرَ وُجودُ الْكَوْنِ بِالذّاتِ ، أَيْ بِلا حَيْثِيَّةٍ تَقْييدِيَّةٍ ، وَقَعَ الْفَيْضُ عَلَى الْمُسْتَفيضِ بِالذّاتِ(2) .
و بنا بر هر دو تعبير ، اين تجلى به فيض مقدس در تحت حوادث زمانيه و تغييرات نيست و ايجاد حق تعالى مبرا و مقدس است از شايبۀ حدوث و تغيير ، بلكه تعين و تحديد ؛ و چنانچه علم ذاتى بسيط من جميع الجهات و محيط به تمام حيثيات است ، علم فعلى ، كه آيۀ حقيقى حق و ظهور علم ذاتى و مرآت آن است ؛ بسيط تامّ و واحد مطلق است و محيط به جميع دايرۀ تحقق است بدون آن كه در او تعين و تجددى و تركيبى باشد . غايت امر آن كه آن متقوم بالذات به ذات مقدس كبريايى و نفس تعلق محض است ، و از اين جهت فانى در تحت كبرياى حق و نفس حضور در محضر ذوالجلال است ، و از اين راه آن را علم حق مى دانند ؛ چنانچه نفس ايجادِ نَفس ناطقه حقايق عقليه را در عالم عقل ، و مُثُل خياليه را در لوح خيال ، علم فعلى نفس است و فانى در ذات آن .
و حكما گفته اند : نسبت صفحۀ نفس الامر به حق ، مثل نسبت صور علميه است به نفس(3) . و به واسطۀ اين احاطه و سعه و بساطت و نفوذ گفته اند حق تعالى جزئيات را به
ص: 684
علم كلى عالم است ؛ يعنى ، جزئيت و مُحاطيت و محدوديت در معلومْ اسباب محدوديت در علم نشود ؛ پس علمْ محيط و قديم و ازلى و غير متغير است ، و معلومْ محاط و محدود و حادث و متغير است . و غير عارف به اسلوب كلام آنها گمان كرده كه آنها علم به جزئيات را نفى كردند(1) ، و كلّيت و جزئيت را به معناى متداوله در عرف منطقيين و لغويين حمل كردند ؛ غافل از آن كه در اصطلاح اهل معرفت به معناى ديگر است . و اهل نظر نيز گاهى از آنها تبعيت كردند . بلكه اين معنا را از اهل معرفتْ حكما اخذ كرده اند در باب علم واجب الوجود جَلَّ اسْمُه و تعالى شَأنُهُ .
ميزان در صفات ثبوتيه براى ذات مقدّس واجب - جَلَّ اسْمُه - و صفات سلبيه آن است كه هر صفت كه [از] اوصاف كماليه و از نعوت جماليه است براى اصل حقيقت وجود و صرف ذات هستى ، بى تعين آن به لباس تعينى و بدون تطوّر آن به عالَمى دون عالمى ، و بالجمله [آنچه] به عين هويت هستى و ذات نوريۀ وجوديه رجوع كند ، از صفات لازم الثبوت و واجب التحقق است براى ذات مقدس - تعالى شأنُه - . زيرا كه اگر ثابت نباشد ، لازم آيد يا ذات مقدس صرف وجود و محض هستى نباشد ؛ يا صرف وجودْ محض كمال و صرف جمال نباشد . و اين هر دو در مشرب عرفان و مسلك برهان باطل است ؛ چنانچه در محالّ خود مقرر است(2) .
و هر صفت و نعتى كه براى موجود ثابت نشود مگر پس از تنزل آن به منزلى از منازل تعينات و تطور آن به طورى از اطوار تقييدات و تعانق آن با مرتبه اى از مراتب قصور و تلازم آن با حدّى از حدود فتور ، و بالجمله آنچه از ذات هستى نباشد و به حدود و ماهيات رجوع كند ، از صفات لازم السلب و ممتنع التحقق است در ذات كامل
ص: 685
على الاطلاق . زيرا كه ذات كامل مطلق و صرف وجود چنانچه مصداق صرف كمال است مصدوقٌ عليه سلب نقايص و حدود و اَعدام و ماهيات است .
و اين كه مشهور بين محققين است كه صفات سلبيه رجوع به سلب واحد كند ، كه آن سلب امكان است(1) ، در نظر نويسنده درست نيايد ؛ بلكه چنانچه ذات مقدس مصداق ذاتى تمام صفات كمال [است] و هيچ يك به ديگرى رجوع نكند - چنانچه قبل از اين به وضوح پيوست - همين طور مصداق بالعرض و مصدوقٌ عليه سلب هر يك از نقايص نيز هست . و نتوان گفت كه اعدام و نقايص حيثيت واحده هستند و لا مَيْزَ فى الْأعدام ، زيرا كه اگر به حسب متن واقع و نفس الامر ملاحظه شود ، چنانچه عدمِ مطلقْ حيثيت واحده و مع ذلك كل اعدام است ، وجود مطلق نيز حيثيت واحده و كل كمالات است ؛ پس در اين نظر كه ملاحظۀ «احديت» و غيب الغيوب است صفتى ثابت نتوان كرد - نه صفات حقيقيۀ ثبوتيه و نه صفات سلبيّه جلاليه . ولى در نظر ديگر كه ملاحظۀ مقام «واحديت» و جمع اسماء و صفات است ، چنانچه صفات ثبوتيۀ كماليه متكثرند هر صفت كمالى را سلبِ صفتِ نقص ، كه مقابل با آن است ، لازم مى باشد ؛ و ذات مقدس به آن جهت كه مصداق بالذات «عالِم» است ، مصداق بالعرض ليس بجاهل است ؛ و چون «قادر» است ليس بعاجز است . و چنانچه در علم اسماء مقرر است كه از براى اسماء [و صفات ثبوتيه] محيطيت و مُحاطيت و رياست و مرئوسيت است ، از براى اسماء و صفات سلبيه نيز بالتبع اين اعتبارات مى باشد .
بالجمله ، پس از آن كه معلوم شد ميزان صفات ثبوتيه و سلبيه ، مى توان فهميد كه حركت ، كه متقوّم به قوّه و هيولى است و حدوث و تجدد در اصل ذات آن است ، در ذات مقدس كبريايى - جلَّ و علا - راه ندارد .
ص: 686
و «تكلم» به اين معنى عرفى و مفهوم متعارف كه مورد سؤال راوى است صفت محدثۀ متجدده اى است كه ذات حق تعالى منزه و مبرا از آن است . و اين منافات ندارد با اثبات كلام و تكلم ذاتى از براى حق تعالى در مقام ذات ، به يك معناى مقدس از تجدد و مبراى از حدوث .
و اجمال اين مطلب شريف آن كه حقيقت «تكلم» متقوّم به خروج كلام از مخارج مخصوصه نيست . و اين تقيد و انصرافى كه در عرف لغت و متعارف جمهور است از انس و عادت به ضميمۀ اوهام و افكار ناشى است ؛ و الاّ اصل معانى تقيد و تعينى ندارد .
«علم» عبارت از صرف دانش و ظهور شى ء لَدى العالِم است ، و مقيد به آن نيست كه با آلات ماديه ، مثل دِماغ ، يا معنويه ، مثل حسّ مشترك يا لوح خيال مثلاً ، ادراك شود . اگر فرض كنيم يكى با دستش يا پايش علم به چيزى پيدا كند يا چيزى را بشنود يا ببيند ، علم و سمع و بصر بر آنها صادق است ؛ و همين طور اگر كسى در عالم خواب ببيند و بشنود و تكلم كند و احساس كند ، تمام اين معانى بر آنها بى شائبۀ مجاز صادق است ؛ با
آن كه هيچ يك از اين آلات مخصوصۀ محسوسه به كار نيفتاده . پس ميزانْ نفس ادراك مخصوص است در صدق اين معانى و مفاهيم .
و حقيقت «تكلم» اظهار مكنونات خاطر است و ابراز ما فى الضمير است بدون آن كه آلت مخصوصه در آن مدخليت داشته باشد . فرضاً كه به حسب لغت و عرف هم مَجاز باشد ، در معانى و حقايق اين تقيدات نيست و به حسب عقل صادق است . و ما در باب اسماء و صفات بحث لغوى نداريم ، و مقصود اثبات نفس حقايق است گرچه لغت و عرف با آن مساعد نباشد . پس ، گوييم كه حقيقت «كلام» اظهار ما فى الضمير است ، چه با آلات حسيه يا غير آن باشد ، و چه كلام از مقولۀ صوت و لفظ و هواى خارج از باطن باشد يا نباشد . و «كلام» به حسب اين حقيقت از اوصاف كماليۀ وجود است ، زيرا كه ظهور و اظهار از حقيقت وجود و به حقيقت وجود است ؛ و هر چه وجود رو به كمال و قوّت رود ، ظهور و اظهارش بيشتر گردد ، تا به افق اعلى و مقام اَسناى واجبى رسد كه نور الانوار و نور على نور و ظهور على ظهور است ، و به فيض مقدس اطلاقى و كلمۀ «كُن» وجودى اظهار آنچه در غيبِ مقامِ واحديت دارد كند ، و به فيض اقدس و تجلى ذاتىِ
ص: 687
احدى اظهار غيب مطلق و مقام لامقامى احديت فرمايد . و در اين تجلى احدى متكلمْ ذات مقدس احدى ، و كلامْ فيض اقدس و تجلى ذاتى ، و سامعْ اسماء و صفات [است] ؛ و به نفس آن تجلى ، تعينات اسماء و صفات اطاعت نموده تحقق علمى پيدا كنند . و در تجلى واحدى به فيض مقدس ، متكلمْ ذات مقدس واحدى مستجمع جميع اسماء و صفات ، و كلامْ نفس تجلى ، و سامع و مطيع در تحققْ اعيان علميۀ لازمۀ اسماء و صفات [است] كه به امر «كُن» تحقق عينى پيدا كنند : فَإذا قالَ لِكُلِّ عَيْنٍ أَرادَ إيجادَها : كُنْ ، فَيُطيعُ الأمْرَ الإِلهيَّ ، فَيَكُونُ وَيَتَحَقَّقُ(1) .
و شواهد سمعيه در اين باب بسيار است كه به ذكر آنها نپرداختيم . وَالْحَمْدُللّه أوَّلاً وَآخِراً .
ص: 688
حديث سى و هفتم [ معرفت خدا و رسول و اُولى الأمر ]
الحديث السابع والثلاثون : بِالسَّنَدِ الْمُتَّصِلِ إلى مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَمَّنْ ذَكَرَهُ ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ حُمْرَانَ ، عَنِ الْفَضْلِ بْنِ السَّكْنِ ، عَنْ أَبِي عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - قَالَ : «قَالَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ عليه السلام : اعْرِفُوا اللّه َ بِاللّه ِ ، وَالرَّسُولَ بِالرِّسَالَةِ ، وَأُولِي الأَمْرِ بِالأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَالْعَدْلِ وَالإِحْسَانِ»(1) .
ترجمه : «فرمود حضرت صادق - عليه السلام - كه حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - فرمود : "بشناسيد خدا را به خدا ؛ و رسول را به رسالت ؛ و صاحب امر را به امر به معروف و عدالت و نيكويى نمودن"» .
شرح : «عرفان» و «علم» و «شناسايى» و «دانايى» فرق واضح دارند ؛ و گويند : «علم» در اصل لغت مخصوص به كليات است ؛ و «معرفت» مخصوص به جزئيات و شخصيات(2) . و گويند : «عارف» باللّه كسى است كه حق را به مشاهدۀ حضوريه بشناسد ؛ و «عالم» باللّه كسى است كه به براهين فلسفيه علم به حق پيدا كند .
و بعضى گويند : علم و عرفان از دو جهت تفاوت دارند : يكى از جهت متعلَّق ؛ چنانچه
ص: 689
ذكر شد . و ديگر ، در «معرفتْ» سابقۀ فراموشى و نسيان مأخوذ است ؛ پس چيزى را كه ابتدائاً ادراك به آن متعلق شد ، گويند «علم» به او حاصل شد ؛ و چيزى را كه معلوم بوده و نسيان شد و ثانياً مورد ادراك شد ، گويند : «معرفتْ» به آن حاصل شد(1) . و عارف را از آن جهت «عارف» گويند كه متذكر اكوان سالفه و نشآت سابقه بر كَون مُلكى و نشئۀ طبيعى خود شود . و بعضى از اهل سلوك مدعى تذكر عالَم «ذَرّ» هستند ، و گويند : اگر حجاب طبيعت كه موجب اين غفلت و نسيان است از پيش چشم سالك برداشته شد ، متذكر عوالم سابقه مى شود(2) .
و بعض از اهل ذوق مى گفت : حقيقت معراج معنوى و روحانى تذكر ايام سلف است .
ما وقتى كه به قهقرا متوجه احوال سابقۀ خود شويم ، به اختلاف اشخاص ، هر كس تا وقتى از اوقات زندگانى خود را به ياد مى آورد و متذكر مى شود : يكى تا هفت سالگى ، يكى تا پنج يا سه سالگى ؛ و كمتر از اين نادر است كه كسى متذكر شود ؛ از شيخ الرئيس نقل كنند كه مدعى آن بوده كه اوّل زمان تولدش را به خاطر داشته! مى گفت : ممكن است از اين بيشتر متذكر شد ؛ مثلاً متذكر ايامى شود كه در رحم مادر يا در صلب پدر بوده ، و همين طور جميع تطوراتى كه در مُلك نموده متذكر شود ، تا به قهقرا متذكر شود اكوان عالم [تا] ملكوت اعلى و جبروت را تا جبروت اعلى ، تا آن كه منتهى شود به تذكر از نشئۀ علم ربوبى ، و اين تذكر حقيقت معراج است و غايت عروج روحانى است(3) ، انتهى بيانه .
و اين مطلب خود اگر فى نفسه صحيح باشد ، ولى حقيقت معراج عبارت از اين رجوع قهقرايى بودن در مشرب رحيق عرفان درست نيايد و در مسلك اصحاب قلوب صحيح ننمايد .
بلكه حقيقت معراج روحانى عبارت است از حركت معنويۀ انعطافيه كه با آن تتميم
ص: 690
شود دايرۀ وجود و رجوع شود به عالم غيبْ جميعِ ما فى سلسلة الشهود . و اين در قوس صعودى و حركت انعطافى صورت گيرد . و اين حركت رجوعى قهقرايى خلاف سنّه اللّه جاريه است در موجودات ، و بالخصوص در انبيا و خاصه در خاتم آنها ، صلوات اللّه عليه و آله و عليهم اجمعين . و اين طور از سلوك شبيه مجذوبيت يك صنف از ملائكۀ مُهَيَّمۀ متحيره در ذات ذوالجلال است كه غفلت از كثرات به كلّى دارند و ندانند كه آدمى
و عالمى خلق شده .
و شيخ عارف كامل شاه آبادى - روحى فداه - مى فرمود : حالت روحى حضرت آدم - عليه السلام - اين بود كه توجه به مُلك خود نكند و مجذوب عالم غيب و مقام قدسى باشد ؛ و اين حركتْ آدم - عليه السلام - را از آدميت سلب مى كرد ؛ پس حق تعالى شيطان را بر او مسلط فرمود تا او را متوجه به شجرۀ طبيعت كند و از آن جاذبۀ ملكوتى او را به مُلك منصرف كند .
قوله علیه السلام : - وَالعَدلِ وَالإِحسَانِ - ظاهر آن است كه اين دو عطف باشند بقوله : «الأَمْرِ بِالمَعرُوفِ» . يعنى ، إعْرِفوهُمْ بِالأمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَبِالْعَدْلِ وَالإِحْسانِ . و محتمل است عطف باشند بقوله : «المَعرُوفِ» . يعنى ، إعْرِفوهُمْ بِالأمْرِ بِالْمَعْروفِ وَبِالأمْرِ بِالْعَدْلِ وَالإحْسانِ .
بدان كه در شرح اين حديث شريف و معنى «اعْرِفُوا اللّه َ بِاللّه ِ» علماى اعلام - رضوان اللّه عليهم - هر يك به مناسبت مسلك علمى خود يا مشرب حِكمى خويش بياناتى نمودند ؛ و ما به طريق تلخيص بعضى از آنها را براى تبرك به كلام بزرگان ذكر مى كنيم :
اول ، آن است كه جناب ثقه الاسلام ، كلينى - رضوان اللّه عليه - فرمودند . و ملخّص آن اين است كه خداى تعالى ابدان و ارواح و انوار را خلق فرموده : و خود متفرد در خلق آنهاست ، كسى را شركت در آن نيست ؛ و شبيه به هيچ يك از آنها نيست . پس ، هر كس حق را تشبيه كند به يكى از اينها ، خدا را به خدا نشناخته ؛ و اگر تنزيه كند حق را از
ص: 691
شباهت آنها ، حق را به حق شناخته(1) . انتهى .
و غريب آن است كه حضرت صدر المتألّهين - قدّس سرّه - اين كلام را از تتمه حديث دانسته و توجيهات طولانى از آن فرموده مطابق مسلك خود(2) .
دوم ، آنست كه شيخ صدوق - رضوان اللّه عليه - فرموده . و حاصل آن چنان است كه معنى معرفت ما خدا را به خدا ، آن است كه اگر ما حق را به عقول خود بشناسيم ، حق تعالى واهب آنهاست ؛ و اگر به انبيا و حجج - عليهم السلام - بشناسيم ، حق آنها را بعث فرموده و حجت قرار داده ؛ و اگر به نفوس خود بشناسيم ، خداوند خالق آنهاست(3) .
سوم ، آن است كه جناب صدر المتألّهين اشاره به آن فرمودند . و آن آن است كه طريق معرفت حق تعالى دو نحوه است : يكى به مشاهده و صريح عرفان است ؛ و دوم طريق تنزيه و تقديس است . و چون طريقۀ اوّل ممكن نيست ، مگر براى انبيا و كمّل ، از اين جهت طريق دوم را در حديث فرمودند(4) . انتهى .
و اين تفسير ايشان مبنى بر آن است كه كلام شيخ كلينى را جزو حديث شريف و تفسير حضرت صادق - عليه السلام - از كلام حضرت امير المؤمنين - عليه السلام - دانسته اند .
چهارم ، آن است كه جناب محقق فيض - عليه الرحمة - تفسير فرمودند . و حاصل آن اين است كه از براى هر موجودى ماهيتى و وجودى [است] ؛ و ماهيت اشياء عبارت از تعينات نفسيه و وجهۀ ذاتيۀ آنهاست ؛ و وجود آنها عبارت از جهت يلى الرّبّى است كه به آن قوام ذات و ظهور آثار و حول و قوّۀ اشياست . پس ، اگر كسى نظر به ماهيات كند و جهات تعينات اشياء و بخواهد از جهت امكان و افتقار آنها به حق حق را بشناسد ، حق را به اشيا شناخته نه به حق ؛ علاوه آن كه اين علم و معرفت فطرى است نه كسبى . ولى اگر به جهات وجوديه ، كه وجهۀ الى اللّه و جهات يلى اللّه ، مى باشد و اشاره به آن شده است در
ص: 692
آيات شريفه بقوله : (هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَمَا كُنْتُمْ)(1) و بقوله : (كُلُّ شَىْ ءٍ هَالِكٌ إلاَّ وَجْهَهُ)(2) الى غير ذلك ، حق را بشناسد ، حق را به حق شناخته(3) .
پنجم ، احتمالى است كه به نظر نويسنده رسيده است . و آن معلوم شود پس از تذكر يك مقدمه كه در علم اسماء و صفات مقرر است . و آن اين است كه از براى ذات مقدس حق - جلّ و علا - اعتباراتى است كه براى هر اعتبارى اصطلاحى مقرر شده :
يكى ، اعتبار ذات من حيث هى ، كه به حسب اين اعتبار ذات مجهول مطلق و هيچ اسم و رسمى از براى او نيست ، و دست آمال عرفا و آرزوى اصحاب قلوب و اوليا از آن كوتاه است . و گاهى از آن در لسان ارباب معرفت به «عنقاى مُغرِب» تعبير شده : «عنقا شكار كس نشود دام باز گير»(4) . و گاهى تعبير به «عَماء» يا «عَمى» شده : رُويَ أَنَّهُ قيلَ لِلنَّبِيِّ ، صلّى اللّه عليه وآله : أَيْنَ كانَ رَبُّكَ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ الْخَلْقَ؟ قالَ : «في عَماءٍ»(5) . و گاهى تعبير به «غيب الغيوب» و «غيب مطلق» و غير اينها شده است . گرچه تمام تعبيرات از آن كوتاه است ، و «عنقا» و «عماء» و ديگر تعبيرات به حسب ذوق عرفانى ، مطابق با ضربى از برهان ، راجع به اين مقام نيست .
و اعتبار ديگر ، اعتبار ذات است به مقام تعيّن غيبى و عدم ظهور مطلق . كه اين مقام را «احديّت» گويند . و اكثر آن تعبيرات با اين مقام سازش دارد . و در اين مقام اعتبار اسماء ذاتيه ، به حسب اصطلاح علماى اسماء ، شود ؛ مثل «باطن» مطلق و «اوّل» مطلق و «علىّ» و «عظيم» . چنانچه از روايت كافى استفاده شود كه اوّل اسمى كه حق براى خود
ص: 693
اتخاذ فرمود «العَليّ» و «العظيم» بود(1) .
و ديگر ، اعتبار ذات است به حسب مقام واحديت و جمع اسماء و صفات . كه از اين مقام تعبير شده به مقام «واحديت» و مقام «احديت جمع اسماء» و «جمع الجمع» و غير آن . و اين مقام را به حسب اعتبار احديتِ جمع ، مقام «اسم اعظم» و «اسم جامع اللّه» گويند .
و اعتبار ديگر ، اعتبار ذات است به حسب مرتبۀ تجلى به «فيض مقدس» و مقام ظهور اسمائى و صفاتى در مَرائى اعيانى . چنانچه مقام «واحديت» به تجلى به «فيض اقدس» است . و اين مقام ظهور اسمائى را مقام «ظهور اطلاقى» و مقام «الوهيّت» و مقام «اللّه» نيز گويند ، به حسب اعتباراتى كه در اسماء و صفات مقرر است و نويسنده در مصباح الهداية شرح داده است .
و بايد دانست كه اين اعتبارات كه در لسان اهل معرفت و اصحاب قلوب [است] اِخبار از نقشۀ تجليات حق است بر قلوب صافيۀ آنها . و آن تجليات به حسب مقامات و مراتب سلوك اوليا و منازل و مراحل سير سائرين الى اللّه از مقام ظهور اسماء و صفاتى ، كه مقام «الوهيّت» مى باشد و آن را «اللّه» نيز گويند و (اللّه ُ نُورُ السَّموَاتِ
ص: 694
وَالأَرْضِ . . .)(1) الآيه را اشاره به آن دانند ، شروع شود و به مقام غيب احدى و به مرتبۀ اسماء ذاتيه و اسم «مستأثر» ختم شود ، كه غايت سير و منتهاى مقصد است . و توان بود كه مقام مشاراليه بقوله تعالى : (أَوْ أَدْنَى)(2) اشاره به اين مقام باشد .
اكنون كه اين مقدمه گفته شد ، گوييم : انسان تا به قدم فكر و استدلال طالب حق و سائر الى اللّه است ، سيرش عقلى علمى است ، و اهل معرفت و اصحاب عرفان نيست ؛ بلكه در حجاب اعظم و اكبر واقع است ؛ چه از ماهيات اشياء نظر كند و حق را از آنها طلب كند ، كه حجب ظلمانيه است ؛ و چه از وجودات آنها طلب كند ، كه حجب نورانيه است ؛ كه كلام مرحوم فيض ناظر به آن است .
اوّل شرط تحقق سير الى اللّه خروج از بيت مظلم نفس و خودى و خودخواهى است ؛ چنانچه در سفر حسّى عينى تا انسان به منزل و جايگاه خويش است ، هر چه گمان مسافرت كند بگويد : من مسافرم ، مسافرت تحقق پيدا نكند . مسافرت شرعى [تحقق پيدا نكند] مگر به خروج از منزل و اختفاى آثار بلد ، همين طور اين سفر عرفانى الى اللّه و مهاجرت شهودى تحقق پيدا نكند مگر به خروج از بيت مظلم نفس و اختفاى آثار آن . تا جدران تعينات و دعوت اذان كثرت در كار است ، انسان مسافر نيست ؛ گمان مسافرت است و دعوى سير و سلوك است . قال تعالى : (وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللّه ِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّه ِ)(3) .
پس از آن كه سالك الى اللّه به قدم رياضت و تقواى كامل از بيت خارج شده و علاقه و تعيناتى همراه برنداشت و سفر الى اللّه محقق شد ، اوّل تجلى كه حق تعالى بر قلب مقدسش كند تجلى به الوهيت و مقام ظهور اسماء و صفات است . و اين تجلى نيز به يك ترتيب منظمى است از اسماء مُحاطه تا به اسماء محيطه رسد ، حسب قوّت و ضعف سير و قلب ساير ، به تفصيلى كه در اين مختصر نگنجد ؛ تا آن كه منتهى شود به
ص: 695
رفض كل تعيّنات عالم وجود ، چه از خود و چه از غير ، كه در منازل و مراحل بعد آن نيز از خود است . و پس از رفض مطلق ، تجلى به الوهيّت و مقام اللّه ، كه مقام احديت جمع اسماء ظهورى است ، واقع شود ، [و] «إعْرِفُوا اللّه َ بِاللّه ِ» به مرتبۀ نازلۀ اوّليه ظهور پيدا كند .
و در اوّلِ وصول عارف به اين مقام و منزل ، فانى شود در آن تجلّى . و اگر عنايت ازلى شامل شود ، عارف انسى حاصل كند و وحشت و تعب سير مرتفع گردد و به خود آيد و به اين مقام قناعت نكند و با قدم عشق شروع به سير كند . و در اين سفر عشقى حق مبدأ سفر و اصل سفر و منتهاى آن است . و در انوار تجليات قدم زند و تَقَدَّمْ(1) شنود ، تا آن كه اسماء و صفات در مقام واحديت بر قلب او به ترتيب منظمى تجلى كند ، تا آن كه به مقام احديت جمعى و مقام اسم اعظم ظهور نمايد كه اسم «اللّه» است . و در اين مقام «إعْرِفُوا اللّه َ بِاللّه ِ» به مقام عالى تحقق يابد . و پس از اين نيز مقام ديگرى است كه اكنون از مورد نظر ما خارج است .
و با اين ترتيب كه ذكر شد ، مقامِ عرفانِ رسول به رسالت ، و اُولى الامر بالامر بالمعروف و العدل و الاحسان ، ترتيب عرفانى بديعى دارد كه موقوف به تفصيل مقام رسالت و ولايت است ؛ و آن خارج از طور اين اوراق است و متكفل آن رسالۀ سابق الذكر است .
گمان نشود كه مقصود ما از اين بيانات از حديث شريف به طريق مسلك اهل عرفان قصر كردن مفاد حديث است به آن ، تا از قبيل رَجم به غيب و تفسير به رأى باشد ؛ بلكه دفع توهم قصر معانى احاديث وارده در باب معارف است به معانى مبذولۀ عرفيه . و
ص: 696
عارف به اسلوب كلمات ائمه - عليهم السلام - مى داند كه اخبار در باب معارف و عقايد با فهم عرفى عاميانه درست نيايد ؛ بلكه ادقّ معانى فلسفيه و غايت معارف اهل معرفت را در آنها گنجانيده اند . و اگر كسى رجوع كند به اصول كافى و توحيد شيخ صدوق - عليه الرحمة - تصديق مى كند اين مطلب را . و منافات ندارد اين معنا با آن كه آن ائمۀ اهل معرفت و علماى باللّه كلام شريف خود را طورى جامع ادا كنند كه هر طايفه اى به حسب مسلك خود خوشه اى از آن خرمن بچيند . و هيچ يك از آنها حق ندارند منحصر كنند معناى آن را به آنچه فهميدند .
مثلاً از اين حديث شريف مى توان يك معناى عرفى عاميانه كرد كه موافق با ظهور لفظ و استظهار عرف است ؛ مثل آن كه معناى «إعْرِفُوا اللّه َ بِاللّه ِ» آن است كه خداوند را به آثار صنع و اتقان آن ، كه آثار الوهيت است ، بشناسيد ؛ چنانچه پيغمبر را به رسالت او و آثار متقنۀ دعوت او ؛ و اُولوا الامر را به كيفيت اعمال او ، از قبيل امر به معروف و عدالت بايد شناخت ؛ پس ، از آثار هر يك پى بايد برد به خود آنها . و اين منافات ندارد با آن كه
معناى لطيف ترى داشته باشد كه آن به منزلۀ بطن آن باشد ؛ و از آن نيز معناى لطيف ترى [داشته] باشد كه بطن بطن باشد . و بالجمله ، قياس كلام اوليا را به كلام امثال خود مكن ، چنانچه قياس خود آنها را به خود كردن امرى است باطل و ناروا . و تفصيل اين اجمال را و نكتۀ آن را نتوانم اكنون شرح داد .
و از غرايب امور آن است كه بعضى در مقام طعن و اشكال گويند كه ائمۀ هدى - عليهم السلام - فرمايشاتى را كه مى فرمايند براى ارشاد مردم بايد مطابق با فهم عرفى باشد ، و غير از آن از معانى دقيقۀ فلسفيه يا عرفانيه از آنها صادر نبايد شود . و اين افترايى است بس فجيع و تهمتى است بسيار فظيع كه از قلّت تدبر در اخبار اهل بيت علیهم السلام و عدم فحص در آن ، با ضميمۀ بعض امور ديگر ، ناشى شده است .
فوا عجبا! اگر دقايق توحيد و معارف را انبيا و اوليا - عليهم السلام - تعليم مردم نكنند ، پس كى تعليم آنها كند؟ آيا توحيد و ديگر معارف دقايقى ندارد و همۀ مردم در معارف يكسان هستند؟ معارف جناب امير المؤمنين - عليه السلام - با ما يكسان است و همين معانى عاميانه است ، يا آن كه فرق دارد؟ و تعليم آن لازم نيست ، سهل است ، حتى
ص: 697
رجحان هم ندارد! يا هيچ يك نيست و ائمه - عليهم السلام - اهميت به آن ندادند؟ كسانى كه آداب مستحبۀ خواب و خوراك و بيت التخليه را فروگذار ننمودند از معارف الهيه كه غايت آمال اولياست غفلت كردند؟ عجب تر آن كه بعضى از همين اشخاصى كه منكر اين معانى هستند در اخبارى كه راجع به فقه است و مسلم است كه فهم آن موكول به عرف است يك مباحثۀ دقيقه اى تشكيل مى دهند كه عقل از فهم آن عاجز است فضلاً از عرف! و آن را به ارتكاز عرف نسبت دهند! هر كس منكر است ، به مباحثى كه در باب «علَى اليَد»(1) ، و امثال آن از قواعد كليه ، خصوصاً در باب «معاملات» ، است رجوع كند .
بالجمله ، مطلب از دست خارج شد و قلم طغيان نمود . و نويسنده خداوند - تبارك و تعالى - را شاهد مى گيرد كه مقصودى در اين كلام ندارم جز آن كه برادران ايمانى را آشنا كنم به معارف الهيه . وَاسْتَغْفِرُ اللّه مِنَ الزَّلَلِ وَالْفَشَلِ وَالْكَسَلِ . وَالْحَمْدُ للّه ِِ أَوَّلاً وَآخِراً(2) .
ص: 698
حديث سى و هشتم [ آفرينش آدم بر صورت خداوند ]
الحديث الثامن والثلاثون : بِالسَّنَدِ الْمُتَّصِلِ إلَى الشَّيْخِ الْجَليلِ عِمادِ الإِسْلامِ ، مُحَمَّدِ بنِ يعقوبَ الْكُلَيْنيِّ - رضوان اللّه عليه - عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ ، عَنْ أَبِيهِ ، عَنْ عَبْدِاللّه ِ بْنِ بَحْرٍ ، عَنْ أَبِي أَيُّوبَ الْخَزَّازِ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ ، قَالَ : سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ - عليه السلام - عَمَّا يَرْوُونَ أَنَّ اللّه َ خَلَقَ آدَمَ - عليه السلام - عَلَى صُورَتِهِ؟ فَقَالَ : «هِيَ صُورَةٌ مُحْدَثَةٌ مَخْلُوقَةٌ ، اصْطَفَاهَا اللّه ُ وَاخْتَارَهَا عَلَى سَائِرِ الصُّوَرِ الْمُخْتَلِفَةِ ؛ فَأَضَافَهَا إِلَى نَفْسِهِ كَمَا أَضَافَ «الْكَعْبَةَ» إِلَى نَفْسِهِ ، وَ «الرُّوحَ» إِلَى نَفْسِهِ ، فَقَالَ : «بَيْتي» وَ)نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِى(»(1) .
ترجمه : «جناب محمّد بن مسلم گفت : پرسيدم از حضرت باقر - عليه السلام - از آنچه روايت كنند كه «همانا خداوند آفريد آدم را بر صورت خود» . فرمود : "آن صورتى است تازه آفريده شده ؛ برگزيد خدا آن را و اختيار فرمود آن را بر ساير صورت هاى مختلفه ؛ پس نسبت داد آن را به سوى خودش ، چنانچه نسبت داد «كعبه» را به سوى خود و «روح» را به سوى خود ، پس فرمود : «خانۀ من» و «دميدم در آن از روح خود"» .
شرح : صدر اين حديث شريف از احاديث مشهوره بوده از زمان ائمه - عليهم السلام - تا زمان ما ، و هميشه در كتب فريقين به آن استشهاد شده است . و حضرت
ص: 699
باقر - سلام اللّه عليه - صدور آن را تصديق فرموده ، منتها مقصود آن را بيان فرمودند . ولى حديثى شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا به سند خود از حضرت ثامن الحجج - عليهم السلام - نقل فرمايد كه معناى آن اين است : «حسين بن خالد گفت عرض كردم به حضرت رضا علیه السلام : اى پسر رسول خدا ، مردم روايت كنند كه رسول خدا - صلّى اللّه عليه و آله - فرمود : "خدا آدم را به صورت خود خلق فرمود ." حضرت فرمود : "خدا بكشد آنان را! همانا حذف كردند اوّل حديث را . رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم گذشت به دو نفر مرد كه يكديگر را سَبّ مى كنند . حضرت شنيد يكى از آنها به رفيقش مى گفت : زشت كند خدا روى تو و روى آن كس را كه شبيه تو است . پس فرمود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله :
اى بندۀ خدا ، مگوى اين را به برادر خود ، زيرا كه خداى عزّ وجلّ خلق فرمود آدم را به صورت او"»(1) .
و به واسطۀ اين ، مرحوم مجلسى حديث حضرت باقر - عليه السلام - را حمل بر تقيه فرمودند . و نيز احتمال دادند كه اين معناى حضرت مبنى بر فرض تسليم باشد(2) . و اين احتمال بسيار بعيد است . و محتمل است كه حديث حضرت رضا علیه السلام را ارجاع نموده به حديث اوّل ، كه مقصود از «آدم» در ذيل آن كه مى فرمايد : «إِنَّ اللّه َ خَلَقَ آدَمَ عَلى صُورَتِهِ» نوع آدمى باشد ؛ و ضمير «عَلى صُورَتِهِ» به حق تعالى برگردد . و حضرت رضا - عليه السلام - به مناسبت آن كه راوى اهل فهم معناى حديث نبوده است ، صدر حديث را نقل فرمودند كه آن شخص توهم كند كه مراد از آدم حضرت ابوالبشر است ، و ضمير «عَلى صورَتِهِ» به آن شخص برگردد ، تأمَّل .
و شايد هر دو حديث صادر باشد . جناب رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - يك وقت
ص: 700
حديث شريف را بى سابقه و ابتدايى فرموده باشند ؛ و آن حديثى است كه حضرت باقر - عليه السلام - تأويل آن را بيان فرمودند . و يك وقت با آن سابقه فرمودند ؛ و حضرت رضا - سلام اللّه عليه - به واسطۀ عدم تحمل راوى معناى آن را ، صرف فرمودند كلام را به آن حديث كه مسبوق به سابقه بوده . و شاهد اين معنى آن است كه در بعض روايات «عَلى صُورَةِ الرَّحمن»(1) به جاى «عَلَى صُورَتِهِ» دارد ، و اين با حديث عيون سازش پيدا نكند .
بالجمله ، بر فرض آن كه اين حديث شريف صادر نباشد ، معناى آن در احاديث شريفه مستتر است به بيانى كه ان شاء اللّه مذكور خواهد شد . اكنون رجوع كنيم به شرح الفاظ حديث شريف .
قوله : «آدَمَ» در صحاح گويد : «اصل آن با دو همزه است ، زيرا كه آن «افعل» است . و همزۀ دوم را بدل به الف كردند ؛ و وقتى آن را بخواهند متحرك كنند ، مبدل به «واو» كنند
و در جمع آن گويند : اَوادِم(2) انتهى . و وجه تسميۀ ابوالبشر به «آدم» شايد به واسطۀ آن است كه اَسمَرُ اللَّون ، يعنى گندمگون ، بوده ، زيرا كه در لغت است كه الآدَمُ مِنَ النّاسِ ، الْأسْمَرُ(3) . و در بعض روايات است كه آدم را از آن جهت «آدم» گويند كه از «اَديمِ» ارض است(4) و اديم ارض به معناى روى زمين است .
قوله : «عَلى صُورَتِهِ» ؛ صورت در لغت به معناى تمثال و هيئت است . و توان گفت يك معناى عامّ مشترك بين امورى دارد ، كه آن مشترك عبارت از شيئيّت شى ء و فعليت آن است ؛ منتها براى هر چيزى فعليتى است كه به آن اعتبار آن را ذوالصورة گويند ، و آن فعليت را صورت آن گويند . و اين كه «صورت» را در لسان اهل فلسفه به امورى اطلاق
ص: 701
كردند كه جامع آن همان فعليت شى ء و شيئيت آن است مخالف با لغت نيست و از قبيل مواضعه و اصطلاح نيست . شيخ ابو على سينا ، رئيس فلاسفۀ اسلام ، در الهيات شفا گويد : «گاهى [صورت] گفته شود به هر هيئت و فعلى كه در قابل وحدانى يا مركّب باشد ، تا آن كه حركات و اعراض صورت باشد . و صورت گفته شود به چيزى كه ماده متقوّم به آن شود بالفعل ؛ پس جواهر عقليه و اعراض را صور نتوان گفت . و صورت گفته شود به چيزى كه كامل شود ماده به واسطۀ آن ، گرچه متقوّم به آن نباشد بالفعل ؛ مثل صحت و آنچه كه شى ء به سوى او بالطبع متحرك باشد . و صورت گفته شود به نوع و جنس و فصل شى ء و به همۀ اينها . و كلّيّت كل در اجزاء نيز صورت است»(1) انتهى .
و از تأمل در تمام مواردى كه استعمالات صورت را در آن نمودند معلوم شود كه ميزان در همه همان «فعليّت» است و به اشتراك معنوى در تمام موارد استعمال شود ، حتى آن كه به حق تعالى «صورة الصور» گويند(2) .
قوله : «اصطَفَاهَا» ؛ صَفْوَة به معناى خالص و صافى از كدورت است ؛ و «اصطفاء» به معناى اخذ نمودن خالص و صافى است ، و لازمۀ آن مى باشد . ولى جوهرى و غير او اصطفاء را به معناى «اختيار» دانسته اند ؛ چنانچه اختيار را نيز به «اصطفاء» در لغت معنا نمودند(3) . و اين نيز تفسير به لازم است ، زيرا كه «اختيار» نيز به معناى اخذ نمودن خير است و نيكويى ؛ از اين جهت ملازم با اصطفاء شود در خارج ، نه آن كه مفهوم آن باشد .
قوله : «الكَعْبة» ؛ كعبه اسم خانۀ خداست . و بعضى گفته اند به واسطۀ آن كه شبيه به مكعّب است آن را «كعبه» گفته اند ؛ يا به واسطۀ تربيعش آن را به اين اسم تسميه كرده اند(4) . و «مكعّب» در اصطلاح رياضيين جسمى است كه بر آن احاطه كرده باشد
ص: 702
شش سطح مساوى بر زواياى قائمه .
قوله : «وَالرُّوح» ؛ روح در عرف اطبا عبارت است از بخار لطيفى كه از حرارت خون حيوان در قلب حادث شود . گويند : از براى قلب دو تجويف مى باشد : يكى در جانب اَيمن ، كه خون از كبد در آن منجذب شود ، و در آن جا حرارت قلب او را تبخير كند ، و آن بخارات در تجويف اَيسر قلب سارى شود ، و در آن جا به واسطۀ اعمال قلب تلطيف شود و روح حيوانى از آن تشكيل شود و در شرائين جريان پيدا كند به واسطۀ قبض و بسط قلب به ترتيبى كه مذكور است در محل خود . پس منبع اين روح حيوانى قلب است و مجراى آن شرائين است(1) . و گاهى اطلاق «روح» كنند به خون كه در كبد متمركز است و مجراى آن أوْرِده است ؛ و آن را «روح طبيعى» گويند . چنانچه «روح» در اصطلاح حكما گاهى اطلاق شود بر روح نفسانى ، كه مبدأ آن دماغ و مجراى آن اعصاب است ؛ و آن ظهور و نازلۀ روح مجردِ «اَمر» ى است كه سرّ سبحانى و «روح اللّه» مشاراليه بقوله :
(وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِى)مى باشد . و پس از اين ، بيان آن كه اين روحْ منفوخ به نفخۀ الهيه و مصطفى و مختار حق - جلَّ و علا - است مى شود ان شاء اللّه .
بدان كه ارباب معرفت و اصحاب قلوب فرمايند از براى هر يك از اسماء الهيه در حضرت واحديت صورتى است تابع تجلى به فيض اقدس در حضرت علميه ، به واسطۀ حبّ ذاتى و طلب مفاتيح غيب الَّتي لا يَعْلَمُها إلاّ هوُ(2) . و آن صورت را «عين ثابت» در اصطلاح اهل اللّه گويند(3) . و به اين تجلى به فيض اقدس اوّلاً تعينات اسمائيه حاصل آيد ؛ و به نفس همين تعينِ اسمى صور اسمائى ، كه اعيان ثابته است ، محقق گردد . و اوّل
ص: 703
اسمى كه به تجلى احديت و فيض اقدس در حضرت علميۀ واحديّه ظهور يابد و مرآت آن تجلى گردد ، اسم اعظم جامع الهى و مقامِ مسمّاى «اللّه» است ، كه در وجهۀ غيبيه عين تجلى به فيض اقدس است ، و در تجلى ظهورىِ كمال جلا و استجلاء عين مقام جمع واحديت به اعتبارى ، و كثرت اسمائيه به اعتبارى است . و تعين اسم جامع و صورت آن عبارت از عين ثابت انسان كامل و «حقيقت محمديّه» - صلّى اللّه عليه و آله - است .
چنانچه مظهر تجلى عينى فيض اقدس فيض مقدس است ؛ و مظهر تجلى مقام واحديت مقام الوهيت است ؛ و مظهر تجلى عين ثابت انسان كامل روح اعظم است ؛ و ساير موجودات اسمائيه و علميه و عينيه مظاهر كليه و جزئيۀ اين حقايق و رقايق است ، به ترتيبى بديع كه در اين مختصر بيان آن نگنجد و تفصيل آن را در رسالۀ مصباح الهداية مذكور داشتيم(1) .
و از اين جا معلوم شود كه انسان كامل مظهر اسم جامع و مرآت تجلى اسم اعظم است . چنانچه به اين معنى در كتاب و سنّت [اشارۀ] بسيار شده است : قالَ تعالى : )وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاءَ كُلَّهَا((2) . و اين تعليم الهى به تخمير غيبىِ جمعى بيدى الجمال و الجلال نسبت به باطن آدم واقع شد در حضرت واحديت ؛ چنانچه تخمير صورت و ظاهر او در عالم شهادت به ظهور يدى الجلال و الجمال به مظهريت طبيعت واقع شد .
و قالَ تعالى شأنُه : (إِنَّا عَرَضْنَا الأَمَانَةَ عَلَى السَّموَاتِ وَالأَرْضِ .. .)(3) الآيه و «امانت» در مشرب اهل عرفان ولايت مطلقه است كه غير از انسان هيچ موجودى لايق آن نيست . و اين ولايت مطلقه همان مقام فيض مقدس است كه در كتاب شريف اشاره به آن فرموده بقوله [تعالى] : (كُلُّ شَىْ ءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ)(4) . و در حديث شريف كافى حضرت
ص: 704
باقرالعلوم - عليه السلام - فرمايد : «نَحْنُ وَجْهُ اللّه»(1) . و در دعاى «ندبه» است : «أَيْنَ وَجْهُ اللّه الَّذى إلَيْهِ يَتَوَجَّهُ الأوْلِياءُ؟ أَيْنَ السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَيْنَ أهْلِ الأرْضِ وَالسَّماءِ؟»(2) و در زيارت «جامعۀ كبيره» فرموده : «وَالْمَثَلُ الأَعْلى»(3) و اين «مَثَليّت» و «وجْهيّت» همان است كه در حديث شريف فرمايد : «إنَّ اللّه َ خَلَقَ آدَمَ عَلَى صُورَتِهِ» . يعنى آدم مَثَل اعلاى حق و آيت اللّه كبرا و مظهر اتمّ و مرآت تجليات اسماء و صفات و وجه اللّه و عين اللّه و يداللّه و جنب اللّه است : هُوَ يَسْمَعُ وَيُبْصِرُ وَيَبْطِشُ بِاللّه ؛ واللّه يُبْصِرُ وَيَسْمَعُ وَيَبْطِشُ بِهِ(4) . و اين «وجه اللّه» همان نورى است كه در آيۀ شريفه فرمايد : )اللّه ُ نُورُ السَّموَاتِ وَالأَرْضِ((5) . و جناب باقرالعلوم - عليه السلام - فرمايد به ابوخالد كابلى در حديث شريف كافى : «هُم (أَيِ الأئمَّةُ) وَاللّه ِ نُورُ اللّه ِ الَّذِي أَنْزَلَ ؛ وَهُمْ وَاللّه ِ نُورُ اللّه ِ فِي السَّموَاتِ وَالأَرْضِ»(6) . و در كافى شريف از جناب باقرالعلوم - روحى لتراب مقدمه الفداء - حديث مى كند در تفسير آيۀ شريفۀ )عَمَّ يَتَسَاءَلُونَ * عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ((7) . كه فرمود : «هِيَ فِي أَمِيرِ الْمُؤمِنِينَ . كَانَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ - عليه السلام - يَقُولُ : مَا لِلّه ِ تَعَالَى آيَة هِيَ أَكْبَرُ مِنِّي ؛ وَلا لِلَّهِ مِنْ نَبَإٍ أَعْظَمُ مِنِّي»(8) .
و بالجمله ، انسان كامل ، كه آدم ابوالبشر يكى از مصاديق آن است ، بزرگ ترين آيات
ص: 705
و مظاهر اسماء و صفات حق و مَثَل و آيت حق تعالى است . و خداى تبارك و تعالى از «مِثل» يعنى شبيه ، منزّه و مبرّاست ، ولى ذات مقدس را تنزيه از «مَثَل» ، به معنى آيت و علامت ، نبايد نمود )وَلَهُ الْمَثَلُ الأَعْلَى((1) . همۀ ذرات كائنات آيات و مرآت تجليات آن جمال جميل عزّ وجلّ هستند ، منتها آن كه هر يك به اندازۀ وعاء وجودى خود ، ولى هيچ يك آيت اسم اعظم جامع ، يعنى «اللّه» ، نيستند جز حضرت كَون جامع و مقام مقدس برزخيت كبرا ، جَلَّتْ عَظَمَتُهُ بِعَظَمَةِ باريه ، فَاللّه تَعالى خَلَقَ الاْءنْسانَ الْكامِلَ وَالآدَمَ الأوَّلَ عَلى صورَتِهِ الْجامِعَةِ ؛ وَجَعَلَهُ مِرْآةَ أَسْمائِهِ وَصِفاتِهِ .
قالَ الشَّيْخُ الْكَبيرُ : «فَظَهَرَ جَميعُ ما فِي الصُّورَةِ الإِلهيَّةِ مِنَ الأسْماءِ فِي هذِهِ النَّشْأَةِ الإِنْسانِيَّةِ ، فَحازَتْ رُتْبَةَ الاْءحاطَةِ وَالْجَمْعِ بِهذا الْوُجودِ وَبِهِ قامَتِ الْحُجّةُ للّه عَلَى الْمَلائِكَةِ»(2) .
و از اين بيان معلوم شد نكتۀ اختيار و اصطفاء حق تعالى صورت جامعۀ انسانيه را در بين ساير صور مختلفۀ ساير اكوان ، و سرّ تشريف حق تعالى آدم - عليه السلام - را بر ملائكه و تكريم او را از بين ساير موجودات ، و نسبت روح او را به خودش در آيۀ شريفه بقوله : (وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِى)(3) . و چون بناى اين اوراق بر اختصار است ، از حقيقت نفخۀ الهيه و كيفيت آن در آدم و اختصاص آن به او در بين موجودات صرف نظر مى كنيم . وَالْحَمْدُللّه أوّلاً وَآخِراً .
ص: 706
حديث سى و نهم [ خير و شرّ ]
الحديث التاسع والثلاثون : بِالسَّنَدِ الْمُتَّصِلِ إلى رُكْنِ الاْءسْلامِ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الْكُلَيْنيِّ - رضوان اللّه عليه - عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ ، عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ وَعَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ ، عَنْ مُعَاوِيَةَ بْنِ وَهَبٍ ، قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللّه ِ - عليه السلام - يَقُولُ : «إِنَّ مِمَّا أَوْحَى اللّه ُ إِلَى مُوسَى - عليه السلام - وَأَنْزَلَ عَلَيْهِ فِي التَّوْرَاةِ : أَنِّي أَنَا اللَّهُ ، لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا . خَلَقْتُ الْخَلْقَ وَخَلَقْتُ الْخَيْرَ ، وَأَجْرَيْتُهُ عَلَى يَدَيْ مَنْ أُحِبُّ ؛ فَطُوبَى لِمَنْ أَجْرَيْتُهُ عَلَى يَدَيْهِ . وَأَنَا اللّه ُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا . خَلَقْتُ الْخَلْقَ وَخَلَقْتُ الشَّرَّ ، وَأَجْرَيْتُهُ عَلَى يَدَيْ مَنْ أُرِيدُهُ ؛ فَوَيْلٌ لِمَنْ أَجْرَيْتُهُ عَلَى يَدَيْهِ»(1) .
ترجمه : «معاوية بن وهب گفت : شنيدم حضرت صادق - عليه السلام - مى فرمود : همانا از آن چيزى كه وحى فرمود خدا به سوى موسى - عليه السلام - و فرو فرستاد بر او در تورات اين بود كه "همانا منم خدايى كه نيست خدايى مگر من . آفريدم خلق را و آفريدم خوبى را ؛ و جارى نمودم آن را به دو دست كسى كه دوست دارم ؛ پس خوشا به حال كسى كه آن را جارى ساختم بر دو دست او . و منم خدايى كه نيست خدايى مگر من . آفريدم خلق را و آفريدم بدى را ؛ و جارى نمودم به دو دست كسى كه اراده نمودم او را ؛ پس واى بر كسى كه اجرا كردم آن را بر دو دست او"» .
ص: 707
شرح : قوله : «إلهَ» ألَهَ - به فتح همزه و لام - إلاهَةً ، به معناى عَبَدَ عِبادَةً مى باشد . و «إله» فِعال به معناى مفعول است ؛ مثل اِمام به معناى مَنْ يُؤتَمُّ بِهِ(1) . و «إله» اصل «اللّه» است ، و پس از دخول الف و لام «همزه» را تخفيفاً حذف كردند . و بعضى گفته اند : الف و لام عوض از همزه است(2) . و هر يك از اين دو قول را حجتى است ادبى كه ذكر آن لزوم ندارد . و در لسان اهل اللّه «اِلهيّت» و «الوهيّت» را غالباً به مقام تجلى به فعل و به مقام فيض مقدس اطلاق كنند ؛ و «اللّه» را ، كه اسم جلاله است ، غالباً به مقام ذات مستجمع صفات اطلاق نمايند(3) . و گاه شود كه به عكس استعمال نمايند . و در اين حديث شريف احتمال مى رود كه به معناى لغوى عرفى مستعمل باشد ؛ يعنى : من معبودم و غير من معبودى نيست . و اگر به اين معنا باشد ، معنى قصر عبوديت يا مبتنى بر آن است كه ديگرى مستحق آن نيست ، گرچه به حسب غلط و خطاى مردم معبود واقع شود . يا آن كه مبتنى بر قول اصحاب قلوب و ارباب معرفت است كه عبادت در هر مظهرى عبادت كامل مطلق است و انسان به حسب (فِطْرَتَ اللّه ِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا)(4) طالب جميل على الاطلاق است ، گرچه خود محجوب از اين فطرت است و خود را دل بسته به متعين و تعين گمان مى كند(5) .
و شايد به حسب مناسبت با ذيل حديث كه خير و شرّ را به خود نسبت داده مقصود از «إله» همان مقام الوهيّت باشد . و اين اشاره به توحيد افعالى ، كه در لسان حكماى عظام از آن تعبير شده است به قولهم: لا مُؤَثِّرَ فِي الْوُجودِ إلاّ اللّه ، باشد ؛ چنانچه پس از اين اشاره به اين مطلب مى شود(6) ان شاء اللّه .
قوله : «الْخَيْر» ؛ محقق محدّثين ، مجلسى - رحمه اللّه - در ذيل اين حديث شريف
ص: 708
مى فرمايد : «خير و شرّ اطلاق مى شوند بر طاعت و معصيت ، و بر اسباب و دواعى آنها ، و بر مخلوقات نافعه ، مثل حبوب و ثِمار و حيوانات مأكوله ، و بر مخلوقات ضارّه ، مثل سموم و مار و عقرب ، و بر نعمت ها و بليّات . و اشاعره گويند كه تمام اينها فعل خداى تعالى است . و معتزله و اماميه در افعال عباد مخالفت با آنها كردند و تأويل كردند آنچه وارد شده است كه حق تعالى خالق خير و شرّ است به غير افعال عباد از ساير معانى» . پس از آن مى فرمايند : «اما حكما : پس اكثر آنها مى گويند لا مُؤَثِّرَ فيْ الْوُجودِ إلاّ اللّه . و ارادۀ بندگان معدّ است براى ايجاد نمودن حق تعالى افعال را به دست او . و اين موافق است با مذهب خود حكما و اشاعره . و اين اخبار را ممكن است حمل بر تقيّه نمود»(1) انتهى كلامُه رُفِعَ مَقامُهُ .
اطلاق خير و شرّ در هر جا مى شود به كمال و نقص در ذات يا در صفات ، و در وجود و كمالات وجود مى شود . و كليۀ خيرات بالذات به حقيقت وجود رجوع كند ؛ و به اشياء ديگر كه اطلاق مى شود به ملاحظۀ نحوۀ وجود آنهاست . چنانچه شرّ بالذات عدمِ وجود ، يا عدم كمال وجود است ؛ و اطلاق آن بر اشياء ديگر ، از قبيل موذيات و حيوانات ضارّه ، بالعرض است . و اين با تصور اطراف از ضروريات شمرده بايد شود ، با آن كه برهان قوى نيز بر آن داريم(2) .
و اين كه فرمودند : در باب خلق افعال عباد اماميه و معتزله مخالفت با اشاعره كردند و تأويل آيات و اخبارى را كه خير و شرّ را به حق نسبت داده نمودند ، اما مخالفت با اشاعره ، كه جبرى مسلك هستند و مسلك آنها مخالف با صريح عقل و برهان و وجدان است ، صحيح است ؛ ولى آيات و اخبار وجهى ندارد بر مذهب معتزله كه تفويضى مسلك هستند ، و مسلك آنها از مسلك اشاعره باطل تر و شناعت و فضاحتش بيشتر است .
ص: 709
و اما اماميه - رضوان اللّه عليهم - به نور هدايت اهل بيت عظام و بركت خاندان وحى عصمت - سلام اللّه عليهم - مسلك حق را اختيار نمودند كه موافق با آيات شريفه و براهين متقنه و موافق مسلك عرفاى شامخين و ذوق اصحاب قلوب است . و آنها هيچ احتياج به تأويل اين اخبار و آيات كثيره اى كه تأويل آنها به معنايى كه محدّث مذكور ، رحمه اللّه ، اشاره فرمودند ممكن نيست [ندارند] ؛ بلكه اماميه و ائمۀ آنها در هيچ فعلى از افعال عباد ارادۀ حق را معزول نمى دانند و امر هيچ چيز را مفوّض به بندگان نمى دانند .
و اما اين كه در آخر كلام فرمودند : اكثر حكما قائل شده اند كه لا مُؤَثِّرَ في الْوُجُودِ إلاّ اللّه و اين موافق با مذهب آنها و اشاعره است ، اما اين كه لا مُؤثِّرَ في الْوُجُودِ إلاّ اللّه مذهب اكثر از حكماست صحيح است ، بلكه مذهب جميع حكما و اهل معرفت است - بلكه گويند : هر كس از حكما به اين قضيه قائل نباشد ، نور حكمت در قلب او وارد نشده و باطن او مسّ معرفت ننموده - ولى معناى آن اين نيست كه ارادۀ عبد معدّ است از براى ايجاد حق ؛ چنانچه نزد اهلش واضح است . و موافق بودن او نيز با مذهب اشاعره ممنوع است . و غريب تر آن كه مذهب اشاعره را عطف فرمودند بر مذهب حكما! با آن كه بين آنها بون بعيد است و كمتر حكيم محققى است كه مذهب اشاعره را باطل نشمرده و مخالفت با آن نكرده است .
و اما اين كه فرمودند : ممكن است حمل اين اخبار را بر تقيّه نماييم ، اين حمل اوّلاً بى موجب است ، زيرا كه ظواهر اين اخبار موافق با مذهب حق و مطابق با برهان است . و ثانياً ، اين اخبار موافق با آيات كثيره در كتاب شريف [است] و حمل بر تقيه در آيات و همين طور در اخبارِ موافقه با آنها معنى ندارد . و ثالثاً ، اين اخبار معارضى ندارد تا آن كه در مقام معارضه حمل بر تقيّه ، كه يكى از مرجّحات است ، كنيم ؛ و با آنچه دلالت
مى كند كه انسان فاعل خير و شرّ است جمع [مى شود] . رابعاً ، اين اخبار مطابق آنچه خود ايشان فرمودند موافق با مذهب اشاعره است كه على الظاهر مذهب غالب نبوده ، و در چنين موضع حمل بر تقيّه موجه نخواهد بود . و خامساً ، اين باب و امثال آن در ساير اعتقادياتْ مورد مرجّحات در باب اَخبار متعارضه نيست ؛ چنانچه واضح است .
ص: 710
قوله : «طوبى» ؛ جوهرى گويد : «طوبى ، بر وزن فُعْلى ، از «طيب» است ؛ «ياء» آن قلب به «واو» شده براى ضمّۀ ما قبل آن»(1) . و در مجمع است كه «طوبى لَهُم» يعنى طيب عيش براى آنها است . و گفته شده كه «طوبى» خير و منتهاى آرزو است . و بعضى گفته اند : طوبى اسم درختى است در بهشت . و گفته شده كه طوبى هم بهشت است به لغت اهل هند . و طوبى لك و طوباكَ ، به اضافه ، استعمال شود . و در خبر است از رسول اكرم - صلّى اللّه عليه و آله - كه «طوبى درختى است در بهشت كه اصل آن در خانۀ من است و فرع آن در خانۀ على ، است»(2) .
قوله : «وَيْلٌ» ؛ جوهرى گويد : «ويح» كلمۀ رحمت است ، و «وَيْل» كلمۀ عذاب است . و يزيدى گويد : آنها به يك معنا هستند . و وَيْلٌ لِزَيْدٍ وَوَيْحٌ لِزَيْدٍ به رفع توان خواند ، بنابر ابتدائيت ؛ و به نصب توان خواند ، به تقدير فعلى ، چون ألزَمَهُ اللّه الْوَيْلَ(3) . و بعضى گويند : «وَيْل» يك وادى است در جهنم كه اگر كوه را در آن اندازند از شدت حرارت آب شود(4) . و بعضى گويند : اسم چاهى است در جهنم(5) .
فصل در بيان آن كه هر يك از خير و شرّ متعلق ايجاد و خلقت گردند و كيفيت آن ، و در آن است اشاره به كيفيت وقوع شرّ در قضاى الهى
بدان كه در علوم عاليه به وضوح پيوسته كه نظام وجود در اعلى مرتبۀ از كمال و خيريّت و اقصى مدارج حسن و جمال است . و اين به ضربى از برهان لمّى به طريق اجمال ، و طور ديگر از بيان به طور تفصيل ، ثابت است ؛ گرچه اطلاع بر تفصيل آن مختص به ذات منشى آن - تَقَدَّسَت أسماؤهُ - يا به وحى و تعليم الهى است . و آنچه
ص: 711
مناسب اين اوراق است در اين مقام آن است كه در سابق اشاره به آن شد(1) كه آنچه از سنخ كمال و جمال و خيريّت است از اصل حقيقت وجود خارج نيست ، زيرا كه جز آن براى چيز ديگر تحققى نيست ؛ و معلوم است مقابل حقيقت وجودْ عدم يا ماهيت است ، كه هيچ يك به حسب ذات و خودى خود چيزى نيستند و بهايى ندارند و بطلان صرف يا اعتبار صرف اند ، و تا متنور به نور وجود و ظاهر به ظهور آن نشوند اصلاً ثبوتى براى آنها نيست - نه ثبوت در ذات ، و نه در صفات و آثار ؛ و آن گاه كه ظلّ وجود بر سر آنها سايه افكند و دست رحمت واسعه به روى آنها كشيده شده ، هر يك داراى ظهورى و خاصيت و آثارى شوند ؛ پس ، كليۀ كمالات از پرتو جمال جميل على الاطلاق است و تجلى نور مقدس كامل مطلق است ، و ديگر موجودات را از خود چيزى نيست و فقر محض و لاشى ء مطلق اند ؛ پس ، كليۀ كمالات از اوست و به او راجع است .
و نيز در محل خود مقرر شده كه آنچه از ذات مقدس صادر است ، اصل حاقّ وجود و صرف متن هستى است بدون آن كه محدود به حدود عدميه و ماهويه باشد ، زيرا كه عدم و ماهيتْ غير صادر ، و محدوديت در فيض از محدوديت مُفيض خواهد بود ؛ و هر كس كه كيفيت افاضه و فيض را به طورى كه اهل معرفت بيان نمودند بداند ، خواهد تصديق كرد كه در فيض بارى به هيچ وجه تحديد و تقييد تصور نخواهد شد ؛ پس چنانچه ذات مقدس را تنزيه از نقص و امكان و محدوديت بايد نمود ، فيض مقدس او را نيز از كليۀ حدودات امكانيه و امكانات راجعه به ماهيات و تقييدات راجعه به حدود و نقايص تنزيه و تقديس بايد نمود ؛ پس فيض او كه ظلّ جميل مطلق است جميل مطلق و جمال تامّ و كمال تامّ است ؛ فَهُوَ جَميلٌ في ذاتهِ و صفاتِه و أفعالِه ؛ و جز اصل وجود متعلق جعل و ايجاد نخواهد بود(2) .
و نيز در محل خود مبرهن است كه جميع اين شرور و اخترام و هلاك و امراض و حوادث غريبۀ مهلكه و موذيات و جز آنها ، كه در اين عالم طبيعت و تنگناى هاويۀ مُظلمه
ص: 712
است ، از تصادمات و تضاد بين موجودات است ، نه به جهات موجوديه ، بلكه به واسطۀ نقص در نشئه و تنگنايى مَقارّ آنهاست ؛ و اين به حدود و نقايص رجوع شود كه به كلى از حيطۀ نورِ جعلْ خارج و در حقيقتْ دون جعل است . اصل حقيقتْ نور وجود است كه برى از جميع شرور و عيوب و نواقص است ؛ و اما نقايص و شرور و اشياى ضارّه و موذيه به جهات نقص و ضرر گرچه مورد جعل بالذات نيستند ، ولى بالعرض مورد جعل اند ، به حسب نظر بحثى و برهانى ، زيرا كه اگر اصل عالم طبيعت متحقق نشود و به جهات وجوديه متعلق جعل نشود ، [نقايص و شرور در آن متحقق نبود] چنانچه نفع و خير و كمال در آن متحقق نبود ؛ زيرا اين قبيل از اَعدام اعدام مطلقه نيستند ، بلكه اعدام مضافه هستند كه به تبع ملكات يك تحقق بالعرض براى آنها هست ؛ و قضيۀ منعقدۀ از آنها قضيۀ معدوله يا موجبۀ سالبة المحمول است ، نه سالبۀ محصّله(1) .
بالجمله ، آنچه بالذات متعلق خلقت و مورد جعل الهى است خيرات و كمالات است ، و تخلّل شرور و مضارّ و غير آن در قضاى الهى به تبعيت و انجرار است . و اشاره به مقام اوّل فرموده در آيۀ شريفۀ (مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّه ِ وَمَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ)(2) . و به مقام دوم در آيۀ شريفۀ (قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّه ِ)(3) . و در آيات شريفه و احاديث اهل بيت عصمت علیهم السلام به اين دو اعتبار بسيار اشاره فرموده اند . از آن جمله در اين حديث شريف كه فرمود ، خير و شرّ هر دو متعلق جعل و خلقت هستند .
از تأمل در مطالب سابقه براى اهلش معلوم مى شود كيفيت اجراى حق خير و شر را به دست مخلوقات ، بدون آن كه مستلزم مفاسد جبر شود . و تحقيق آن به طورى كه
ص: 713
مطلب روشن گردد و اشكالات در باب مرتفع شود محتاج به تفصيل مذاهب و مقدمات كثيره اى است كه از ذكر آن در اين اوراق معذورم ، ولى از اشارۀ اجماليه ناگزيرم به طورى كه مناسب با نظر بحث باشد .
بدان كه استقلال موجودى از موجودات در عملى از اعمال ممكن نيست ، مگر آن كه فاعل و موجدْ تمام اعدامى را كه جايز است بر معلول سدّ كند ، كه اگر موجودى داراى صد شرط باشد در وجود ، و علتْ سدّ اَعدام ممكنۀ از معلول را از ناحيۀ نود و نه شرط بكند و يكى از شرايط به زمين بماند ، ممكن نيست كه آن علت مستقل در ايجاد آن معلول باشد . پس ، استقلال در عليت متوقف بر آن است كه آن علت سدّ جميع اعدام ممكنۀ بر معلول را بنمايد تا معلول را به حد وجوب رساند و موجود كند . و بالضرورة و البرهان معلوم است كه در تمام دايرۀ ممكنات ، از قاطنين جبروت عظمى و ملكوت عُليا تا ساكنين عالم مُلك و طبيعت ، تمام قواى فعّالۀ باطنه و ظاهره ، از اين شأن و مقام منعزل اند ؛ زيرا كه اوّل عدمى كه بر معلول جايز است ، عدم آن به عدم علت فاعله و مؤثره است ، [و] در سلسلۀ ممكنات موجودى نيست كه سدّ عدم معلول را از اين جهت بكند ، زيرا كه اين مستلزم انقلاب امكان ذاتى به وجوب ذاتى و خروج ممكن از حدود بقعۀ امكان است . و اين در بديهت عقل ضرورى محال است .
پس ، معلوم شد كه استقلال در ايجادْ استقلال در وجود لازم دارد ، و اين در ممكنات صورت نگيرد . و از اين بيان معلوم شد كه تفويض در ايجاد و در هيچ شأنى از شؤون وجوديه به هيچ يك از موجودات ممكن نيست . و اين اختصاص به مكلفين و افعال آنها ندارد . گرچه به حسب كلمات جاريه در افواه متكلمين اختصاص فهميده مى شود(1) ، ولى از ابواب متفرقه مى توان فهميد عموميت نزاع را ؛ منتها آن كه چون بحث در افعال مكلفين مهم است در طريقۀ اصحاب كلام از اين جهت نزاع را در آن طرح كردند .
بالجمله ، ما كار به نزاع متكلمين نداريم و در صدد جستجو و تحقيق حق هستيم ، و معلوم و واضح شد عدم امكان تفويض بر هيچ يك از موجودات در هيچ امرى از امور .
ص: 714
و اما بطلان مذهب جبرى نيز معلوم شود پس از اشاره به مذهب آنها . و آن آن است كه گويند : هيچ يك از وسايط وجوديه در ايجاد موجودات مدخليت ندارد و انسان توهم مدخليت مى كند . مثلاً قوّۀ ناريه در حرارت به هيچ وجه مؤثر نيست ، و عاده اللّه جارى شده پشت سر ايجاد صورت ناريه حرارت ايجاد كند ، بدون اين كه اصلاً صورت ناريه در او مدخليت داشته باشد ؛ كه اگر عاده اللّه جارى شده بود كه برودت را دنبالۀ صورت
ناريه ايجاد فرمايد ، فرقى با الآن كه به اين ترتيب جارى شده نداشت . و بالجمله ، حق بى توسيط وسايط ، خود به ذات مقدس خود مباشر جميع افعال مكلفين و آثار موجودات است(1) . و به خيال خودشان اين مذهب را براى تنزيه و تقديس حق اختيار نمودند تا يداللّه را مغلوله ندانند : (غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُوا)(2) با اين تنزيه و تقديس! كه در سنّت برهان و مذهب عرفان مستلزم نقص و تشبيه است ، و آن مستلزم تعطيل است . چنانچه اشاره به آن در فصل سابق نموديم كه حق تعالى كمال مطلق و وجود صرف است و در ذات و صفات او تحديد و نقص تصور ندارد ، و آنچه متعلق ايجاد و جعل الهى است موجود مطلق و فيض مقدس اطلاقى است ، و ممكن نيست كه وجود محدود ناقص از آن ذات مقدس صادر شود ؛ هيچ نقصى از نقص در ايجاد نيست ، بلكه تمام تحديدها و نقص ها از نقص در مستفيض و معلول [است] ؛ و اين منافات با فاعليت بالاراده ندارد ؛ چنانچه متكلمين تصور كردند . و اين در محل خود ثابت است . پس ، آنچه از وجود و معلول ممكن است مرتبط به ذات مقدس حق تعالى بلاواسطه باشد موجود مطلق و صريح وجود است . و آن يا فيض مقدس است ، بنا بر مسلك عرفا ؛ يا عقل مجرد و نور شريف اوّل است ، بنا بر مذهب حكما .
و به بيان ديگر ، شك نيست كه موجودات در قبول وجودْ مختلف مى باشند : بعضى
ص: 715
از موجودات است كه قبول وجود مى كنند ابتدائاً و استقلالاً ، چون جواهر مثلاً ؛ و بعضى از موجودات است كه قبول وجود نكنند مگر پس از موجوديت شى ء ديگر و به تبعيت موجود آخر ، مثل اعراض و اشياى ضعيف الوجود ؛ مثلاً تكلم زيد بخواهد موجود شود ، از امورى است كه قبول وجود نمى تواند بكند مگر به تبع ؛ و اعراض و اوصاف بدون وجود جواهر و موصوفات آبى از وجودند و امكان تحقق ندارند ؛ و اين از نقص ذاتى و نقصان وجودى خود اين موجودات است ، نه نقصان در فاعليت و موجديت حق تعالى شأنه . پس ، معلوم شد كه جبر و نفى وسايط وجوديه در سلسلۀ موجودات امكان ندارد .
و از براهين قويّه در اين باب آن است كه چنانچه ماهيات به حسب نفسْ منعزل از تأثير و تأثر [هستند] و جعل بالذات به آنها متعلق نيست ، همچنان حقيقت وجود بذاته منشأ تأثير است كه نفى تأثير از آن مطلقاً مستلزم انقلاب ذاتى است . پس ، ايجاد مراتب وجود بى آثار و منفى الاثر مطلقاً ممكن نيست و موجب نفى شى ء از ذات خود است .
بالجمله ، معلوم شد كه تفويض و جبر هر دو در مشرب برهان تامّ و ضوابط عقليه باطل و ممتنع است ، و مسلك «امر بين الامرين» در طريقۀ اهل معرفت و حكمت عاليه ثابت است ؛ منتها در معناى آن بين علما - رضوان اللّه عليهم - اختلاف عظيم است . و آنچه در بين تمام مذاهب اتقن و اسلم از مناقشات و مطابق تر است با مسلك توحيد مشرب عرفاى شامخين و اصحاب قلوب است ؛ ولى [اين] مسلك در هر يك از معارف الهيه از قبيل سهل ممتنع است كه حل آن با طريقۀ بحث و برهان ممكن نيست ، و بدون تقواى تامّ قلبى و توفيق الهى دست آمال از ادراك آن عاجز است . از اين جهت آن را به اهلش كه اولياى حق هستند بايد واگذار نماييم .
و ما به طريقۀ اصحاب بحث وارد اين وادى شويم . و آن آن است كه تفويض را كه عبارت از استقلال موجودات است در تأثير ، و جبر را كه نفى تأثير است ، برأسه نفى كنيم و منزله اى بين المنزلتين ، كه اثبات تأثير و نفى استقلال است ، قائل شويم و گوييم : منزلۀ ايجاد مثل وجود [و] اوصاف وجود است : چنانچه موجودات موجودند و مستقل در وجود نيستند و اوصاف براى آنها ثابت است و مستقل در آن نيستند ، آثار و افعال براى آنها ثابت و از آنها صادر است ولى [غير] مستقل در وجودند ، و فواعل و
ص: 716
موجداتى غير مستقل در فاعليت و ايجادند .
و بايد دانست - كه با تأمل در مطالبى كه در فصل سابق اشاره به آن شد معلوم شود - كه با آن كه خيرات و شرور هر دو ، هم به حق و هم به خلق نسبت داده شود ، و هر دو نسبت صحيح است ، و از همين جهت فرموده در اين حديث كه خيرات و شرور را من اجرا فرمودم به دست بندگان ، مع ذلك خيرات منتسب به حق تعالى است بالذات ، و به عباد و موجودات منتسب است بالعرض . و شرور به عكس آن ، به موجودات ديگر منسوب بالذات است ، و به حق تعالى بالعرض منسوب است . و به اين معنا اشاره فرموده در حديث قدسى كه مى فرمايد : «اى پسر آدم من اولى به حسنات تو هستم از تو ؛ و تو اولى به سيّئات خود هستى از من»(1) . و اشاره به آن در سابق نموديم و اكنون از ذكر آن صرف نظر مى نماييم . وَالْحَمْدُللّه أوَّلاً و آخِراً .
ص: 717
ص: 718
حديث چهلم [ تفسير سورۀ «توحيد» و آيات آغازين سورۀ «حديد» ]
الحديث الموفّي للأربعين : بِالسَّنَدِ الْمُتَّصِلِ إلَى الشَّيْخِ الأقْدَمِ وَالرُّكْنِ الأعْظَمِ ، مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ الْكُلَيْنيِّ - رضي اللّه عنه - عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ ، عَنِ النَّضْرِ بْنِ سُوَيْدٍ ، عَنْ عَاصِمِ بْنِ حُمَيْدٍ قَالَ : قَالَ : سُئِلَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ - عليهما السلام - عَنِ التَّوْحِيدِ؟ فَقَالَ : «إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ عَلِمَ أَنَّهُ يَكُونُ فِي آخِرِ الزَّمَانِ أَقْوَامٌ مُتَعَمِّقُونَ ، فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَى : )قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ( . وَالآيَاتِ مِنْ سُورَةِ «الْحَدِيدِ» إِلَى قَوْلِهِ : )وَهُوَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ( فَمَنْ رَامَ وَرَاءَ ذلِكَ فَقَدْ هَلَكَ»(1) .
ترجمه : «عاصم گويد : گفت : سؤال شد [از] على بن الحسين - عليهما السلام - از توحيد . فرمود : "همانا خداى عزّ وجلّ مى دانست كه در آخر الزمان مى باشند اقوامى دقيق النظر ، پس فرو فرستاد خداى تعالى : )قُلْ هُوَ اللّه أحَدٌ( . و آيات از اوّل سورۀ «حديد» را تا قول او : )وَهُوَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ( . پس كسى كه طلب كند غير آن را به تحقيق هلاك شود"» .
شرح : حضرت صدر المتألهين - قدّس سرُّه - فرمايد : «عاصم بن حُمَيد زمانش متصل به زمان حضرت سجّاد نبوده ، پس حديث مرفوع است»(2) انتهى .
ص: 719
تكرير لفظ «قال» شايد به واسطۀ تقطيع حديث باشد . و شايد از اشتباه نسّاخْ است . و يا آن كه فاعل مذكور بوده و از قلم افتاده . و يا آن كه فاعل محذوف است ، بنابر جواز
حذف . و يا آن كه فاعلِ اوّلْ ضمير راجع به «نضربن سويد» است . و اين احتمال بسيار بعيد است .
قوله : «التوحيد» ؛ «توحيد» تفعيل است . و آن يا از براى تكثير در فعل است ، به معنى قرار دادن در غايت وحدت و نهايت بساطت . يا به معناى انتساب مفعول است به اصل فعل [مثل] تكفير و تفسيق .
بعضى از اهل فضل را رأى اين بود كه باب «تفعيل» به معناى انتساب مفعول نيامده ، و تفسيق و تكفير به اين معنا نيز غلط است ؛ بلكه آنها به معناى دعوت به فسق و كفر است ؛ و «اِكفار» بجاى تكفير بايد استعمال شود ؛ چنانچه در قاموس نيز در مادۀ «كفر» تكفير به معناى انتساب به كفر نيامده .
نويسنده گويد : گرچه در قاموس نديدم كه «تكفير» به معناى انتساب به كفر باشد ، بلكه جوهرى ، علامۀ لغوييّن ، نيز تكفير را به اين معنا ذكر نكرده و «اِكفار» را به اين معنا دانسته(1) - مطابق آنچه كه اين فاضل مى گفت - ولى در كتب ادبْ يكى از معانى باب «تفعيل» را انتساب مفعول به اصل فعل شمرده اند ، و از آن جمله «تفسيق» را مثال زده اند(2) . بالجمله ، معنى توحيد نسبت به وحدانيّت است .
قوله : «مُتَعَمِّقُون» عَمق و عُمق ، به فتح عين و ضمّ آن ، به معناى ته چاه و گودال است . و به همين اعتبار رياضيين عمق را به بُعد سوم جسم ، كه از سطح فوقانى شروع و به سطح تحتانى ختم شود ، اطلاق كنند ؛ چنانچه طول را به بُعد اوّل و عرض را به بُعد دوم
اطلاق كنند . و نيز به همين اعتبار شخص صاحب نظر دقيق را متعمّق ، و نظر دقيق را نظر عميق گويند ، و نظر غير عميق را نظر سطحى گويند . گويى براى مطالب علميه نيز عمقى و تَهى است كه شخص متعمق به عمق آن فرو مى رود و حقايق را از ته آن خارج
ص: 720
مى كند ، و شخص جليل النظر در همان سطح باقى مانده و به عمق فرو نرفته است .
قوله : «فَمَن رامَ» رامَ ، يَرومُ به معناى طلب است . و «مَرام» به معناى مطلب است .
قوله : «وَراءَ ذَلِكَ» وراء به معناى خَلف است . و گاهى استعمال شده است در قُدّام . پس آن از اضداد است . و استعمال آن در اين موارد به مناسبت معنى اوّل است .
بدان كه تفسير اين سورۀ مباركه و آيات اوّل سورۀ «حديد» از حوصلۀ امثال ما خارج و فى الحقيقه دخول در آن خروج از وظيفه است . چگونه براى مثل من در شريعتِ انصاف جايز است ورود در تفسير چيزى كه حق تعالى فرو فرستاده براى اشخاص متعمق و علماى محقق . و حضرت باقر العلوم - عليه السلام - در تفسير برهان است - پس از آن كه شمه اى از اسرار حروف كلمۀ مباركه (الصَّمَد) را بيان فرمودند ، گفتند : «اگر حمَله اى براى علمى كه خداوند به من عطا فرموده مى يافتم ، نشر مى كردم توحيد و اسلام و ايمان و دين و شرايع را در (الصَّمَد)»(1) .
و جناب فيلسوف كبير ، صدر المتألهين ، در خصوص آيات سورۀ «حديد» فرمايد : «بدان كه اين شش آيه كه در حديث اشارۀ به آنها شده هر يك متضمن باب عظيمى است از علم توحيد و الهيت ؛ و مشتمل امر محكمى است از احكام صمديت و ربوبيت ؛ كه اگر زمان مهلت دهد و دهر مساعدت كند با عارفى ربّانى يا حكيمى الهى كه علمش را اخذ كرده باشد از مشكات نبوت محمديه - على الصّادِعِ بِها و آلِهِ أفْضَلُ السلام و التحيّةِ -(2) و اقتباس كرده باشد حكمتش را از احاديث اصحاب عصمت و طهارت - سلام اللّه عليهم - هر آينه حق او و حق آن آيات آن است كه براى تفسير هر يك ، جلد كبيرى ، بلكه مجلدات
ص: 721
كثيره اى ، مشحون گرداند .. .»(1) انتهى .
بالجمله ، امثال نويسنده ، فارِسِ اين ميدان نيست ، ولى از آن جا كه ميسور ، در سنّت عقل ، به معسور ساقط نگردد ، شمّه اى از آنچه تلقى نموديم از مشايخ عظام و كتب ارباب معرفت و مشكات انوار هدايت اهل بيت عصمت مذكور مى داريم به طريق اجمال و اشاره ، و مِنَ اللّه الهِدايَة .
بايد دانست كه (بِسمِ اللّه ِ) در هر سوره به حسب مسلك اهل معرفت متعلق است به
خود آن سوره ، نه به «أَسْتَعينُ» يا امثال آن(2) . زيرا كه «اسم اللّه» تمام مشيت است به حسب مقام ظهورى ؛ و مقام فيض اقدس است به حسب تجلى احدى ؛ و مقام جمع احدى اسماء است به حسب مقام واحديت ؛ و جميع عالم است به اعتبار احديّت جمع ، كه كَون جامع است و مراتب وجود است در سلسلۀ طوليۀ صعوديه و نزوليه ، و هر يك از هويّات عينيه است در سلسلۀ عرضيه . و به حسب هر اعتبارى در اسم معناى «اللّه» فرق مى كند ، زيرا كه آن مسماى آن اسماء است ؛ و به حسب هر سوره اى از سور قرآن شريف ، كه متعلّق (بسم اللّه) در لفظ و مَظهر آن در معناست ، معناى (بسم اللّه)
مختلف شود . بلكه به حسب هر فعلى از افعال كه مَبدُوّ به (بسم اللّه) است معانى آن مختلف شود ، و آن متعلق به همان فعل است . و عارف به مظاهر و ظهورات اسماء الهيه شهود كند كه جميع افعال و اعمال و اعيان و اَعراض به اسم شريف اعظم و مقام مشيت مطلقه ظاهر و متحقق است ؛ پس در مقام اِتيان آن عمل و ايجاد آن متذكر اين معنا شود در قلب ، و سريان دهد آن را تا مرتبۀ طبيعت و مُلك خود و گويد : بسم اللّه ؛ يعنى به مقام مشيت مطلقۀ صاحب مقام رحمانيت ، كه بسط وجود است ، و مقام رحيميت ، كه بسط مقام كمال وجود است ، يا صاحب مقام رحمانيت ، كه مقام تجلى به ظهور و بسط وجود
ص: 722
است ، و مقام رحيميت ، كه مقام تجلى به باطنيت و قبض وجود است . آكلُ و أشْرِبُ و أكْتُبُ و أفْعَلُ كذا و كذا .
پس ، سالك الى اللّه و عارف باللّه در نظرى ، جميع افعال و موجودات را ظهور مشيت مطلقه و فانى در آن بيند ؛ و در اين نظر سلطان وحدت غلبه كند و )بسم اللّه(را در جميع سور قرآنيه و در جميع افعال و اعمال به يك معنا داند . و در نظرى ، كه متوجه عالم فرق و فرق الفرق شود ، براى هر (بسم اللّه) در اوّل هر سوره و در بَدو شروع هر عملى معنايى ببيند و مشاهده كند غير ديگرى .
و در اين مقام كه اكنون هستيم ، كه مقام تفسير سورۀ شريفۀ «توحيد» است ، (بسم اللّه) آن را مى توانيم متعلّق به كلمۀ شريفۀ (قُلْ) بگيريم . و در اين صورت ، مقصود از (بسم اللّه) در كسوۀ تجريد و غلبۀ توحيدْ مقام مشيت مطلقه است ؛ و در كسوۀ تكثير و مقام توجه به كثراتْ تعينات آن است ؛ و در مقام جمع بين مقامين ، كه مقام برزخيت كبرا است ، «مشيت» به مقام وحدت و كثرت و ظهور و بطون ، و «رحمانيت» و «رحيميت» به معناى دومى است . و در آيۀ شريفۀ (قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ)چون جمع بين احديت غيبيه و الوهيت اسمائيه است ، از اين جهت اسم اللّه به حسب مقام سوم ، يعنى مقام برزخيت ، مقصود است ؛ پس ، از مقام غيب احدى به قلب تقىّ نقىّ احدى احمدى محمدى خطاب آيد كه : (قُلْ) به حسب اين نشئۀ برزخيۀ كبرا به ظهور اسم اللّه ، كه آن مقام مشيت مطلقه و صاحب تعين و ظهور رحمانيت در عين رحيميت و بسط در عين قبض است .
(هُوَ) و اين كلمۀ شريفه اشاره به مقام «هويت مطلقه» است من حيث هى هى ، بدون آن كه متعين به تعين صفاتى يا متجلى به تجليات اسمائى باشد ، حتى اسماء ذاتيه كه در مقام احديّت اعتبار شود . و اين اشاره از غير صاحب اين قلب و داراى اين مقام ممكن نيست ؛ و اگر مأمور نبود به اين كه نسب حق را ظاهر كند ، متفوه به اين كلمۀ شريفه ازلاً و ابداً نمى شد ؛ ولى در قضاى الهى حتم است كه نبى ختمى - صلّى اللّه عليه و آله
- اظهار اين اشاره فرمايد .
و چون در جذبۀ مطلقه باقى نبود و مقام برزخيت را دارا بود ، فرمود : (اللّه أَحَدٌ) .
ص: 723
واللّه اسم جامع اعظم و ربّ مطلق خاتم است ، و با عين برزخى كثرت اسمائى به ظهور واحديت ، عين همان تجلى غيبى خفايى به مقام احديت است ؛ نه جنبۀ احديت در قلب چنين سالك بر واحديت غلبه دارد ، و نه واحديت بر احديت . و تقديم (اللّه) بر (أَحَد) ، با آن كه اسماء ذاتيه در اعتبار مقدم است ، شايد اشاره به مقام تجلى به قلب سالك باشد ؛ زيرا كه در تجليات ذاتيه براى قلوب اوليا اوّل تجلى به اسماء صفاتيه ، كه در حضرت واحديت است ، واقع شود ؛ پس از آن ، به اسماء ذاتيۀ احديّه .
و ذكر «اللّه» و اختصاص آن از بين اسماء - با آن كه به حسب كيفيت سلوك و نقشۀ تجلى اوّل به مظاهر اسم اللّه ، كه ساير اسماء است ، به مناسبت قلب سالك تجلى مى شود ، پس از آن در آخرِ تماميتِ سلوك در اسماء صفاتيه تجلى به اسم اللّه مى شود - تواند كه به يكى از دو نكته باشد : يا اين كه اشاره به آن باشد كه تجلى به هر اسمى تجلى به اسم اللّه است ، از باب اتحاد ظاهر و مظهر خصوصاً در حضرت الهيت . يا آن كه اشاره به غايت سلوك «واحد»ى باشد كه تا آن محقق نشود سالك شروع به سلوك «احد»ى نكند .
بالجمله ، بنابر اين بيان ، (هُوَ) اشاره به مقامى است كه منقطع است از آن اشاره و آمال عارفين و مبرا از اسم و رسم و منزه از تجلى و ظهور است . و (أَحَد)اشاره به تجلى به اسماء باطنۀ غيبيه است . و(اللّه)اشاره به تجلى به اسماء ظاهريه است . و به اين سه جمع اعتبارات اوليۀ حضرت ربوبيت متحقق گردد . و چهار اسم ديگر ، كه «صمديت» جامع آنهاست ، به حسب بعض روايات(1) از اسماء سلبيۀ تنزيهيه است كه به تبع اسماء ثبوتيۀ جماليه اعتبار شود ؛ چنانچه در ذيل يكى از احاديث اشاره به آن شده(2) .
تا اين جا كه ذكر شد ، در صورتى است كه (بِسمِ اللّه ِ) متعلق به كلمۀ شريفۀ (قُلْ) باشد . و تواند متعلق به هر يك از اجزاى اين سورۀ شريفه باشد . و بنابر هر يك ، تفسير
ص: 724
سوره و (بِسمِ اللّه ِ) آن فرق مى كند . و ذكر آن چون موجب تطويل است ، از آن صرف نظر كرديم .
و شيخ ما ، عارف كامل ، شاه آبادى ، روحى فداه ، مى فرمود كه «(هُوَ) برهان بر شش اسم و كمال ديگرى است كه در سورۀ مباركۀ «توحيد» پس از اين كلمۀ مباركه ذكر شده ؛ زيرا كه ذات مقدس چون «هُوَ» مطلق است ، كه اشاره به صرف وجود است ، مستجمع جميع كمالات اسمائيه است ؛ پس اللّه است . و چون صرف وجود به حقيقت بسيطه داراى جميع اوصاف و اسماء است و اين كثرت اسمائى وحدت ذات مقدس را منثلم نكند ، أَحد است . و چون صرف را ماهيت نيست ، «صمد» است . و چون صرف را نقص حاصل نشود و از غير حاصل نشود و تكرر بر آن ممتنع باشد ، «والد» و «مولود» نيست و «كفو» ى ندارد» ، انتهى .
بايد دانست كه از براى «صمد» در اخبار شريفه معانى و اسرار كثيره ذكر فرمودند(1) كه اشتغال به بيان آن از طور اين اوراق خارج است و محتاج به رسالۀ جداگانه . و در اين مقام به يك نكته اشاره نماييم . و آن اين است كه اگر صمد اشاره به نفس ماهيت باشد ، به حسب بعض اعتبارات ، و معانى «اللّه» در (اللّه ُ الصَّمَد) ، از اعتبارات مقام واحديت و مقام احديتِ جمع اسماء است . و اگر اشاره به صفت اضافى باشد ، چنانچه از بعض روايات استفاده شود ، اشاره به احديّت جمع اسماء در حضرت تجلى به فيض مقدس و معنى آن موافق با (اَللّه نُور السَّمواتِ) است .
اما آيۀ شريفۀ اوّل(2) : دلالت كند بر تسبيح جميع موجودات ، حتى نباتات و جمادات .
ص: 725
و تخصيص آن را به ذوى العقول از احتجاب عقول ارباب عقول است . و اين آيۀ شريفه فرضاً قابل تأويل باشد ، آيات شريفۀ ديگر قابل اين تأويل نيست ؛ مثل قوله تعالى : (أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللّه َ يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَمَنْ فِى الأَرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ وَالنُّجُومُ وَالْجِبَالُ وَالشَّجَرُ وَالدَّوَابُّ وَكَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ)(1) . چنانچه تأويل «تسبيح» را به تسبيح تكوينى يا فطرى از تأويلات بعيدۀ بارده اى است كه اخبار و آيات شريفه از آن ابا دارد ؛ با آن كه خلاف برهان متين دقيق حِكمى و مشرب احلاى عرفانى است .
و عجب از حكيم بزرگ و دانشمند كبير صدر المتألهين - قدّس سرّه - است كه تسبيح را در اين موجودات تسبيح نطقى نمى دانند ؛ و نطق بعض جمادات ، مثل سنگريزه را از قبيل انشاءِ نفسِ مقدس ولىّ اصوات و الفاظ را بر طبق احوال آنها مى داند ؛ و قول بعض اهل معرفت را(2) ، كه همۀ موجودات را داراى حيات نطقى دانسته ، مخالف با برهان و ملازم با تعطيل و دوام قَسر شمرده اند(3) ؛ با آن كه اين كه فرمودند مخالف با اصول خود آن بزرگوار است(4) . و ابداً اين قول ، كه صريح حق و لُبُّ لُباب عرفان است ، مستلزم مفسده اى نيست . و اگر مخافت تطويل نبود ، به شرح آن با رسم مقدمات مى پرداختيم ، ولى اكنون به اشارۀ اجماليه قناعت كنيم .
در سابق نيز اشاره به اين معنا نموديم كه حقيقت وجود عين شعور و علم و اراده و قدرت و حيات و ساير شؤون حياتيه است ؛ به طورى كه اگر شيئى از اشياء را علم و حيات مطلقاً نباشد ، وجود نباشد . و هر كس حقيقت اصالت وجود و اشتراك معنوى آن را با ذوق عرفانى ادراك كند ، مى تواند ذوقاً يا علماً تصديق كند حيات ساريۀ در همۀ
ص: 726
موجودات را با جميع شؤون حياتيه ، از قبيل علم و اراده و تكلم و غير آن . و اگر به رياضات معنوى داراى مقام مشاهده و عيان شد ، آن گاه غلغلۀ تسبيح و تقديس موجودات را عياناً مشاهده مى كند . و اكنون اين سكر طبيعت ، كه چشم و گوش و ساير مدارك ما را تخدير كرده ، نمى گذارد ما از حقايق وجوديه و هويات عينيه اطلاعى حاصل كنيم ؛ و چنانچه مابين ما و حق حجبى ظلمانى و نورانى فاصله است ، مابين ما و ديگر موجودات ، حتى نفس خود ، حجبى فاصله است كه ما را از حيات و علم و ساير شؤون آنها محجوب نموده . ولى از تمام حجاب ها سخت تر حجاب انكار از روى افكار محجوبه است كه انسان را از همه چيز باز مى دارد . و بهتر وسايل براى امثال ما محجوبين تسليم و تصديق آيات و اخبار اولياى خداست و بستن باب تفسير به آرا و تطبيق با عقول ضعيفه است .
فرضاً ممكن شد تأويل نمودن آيات «تسبيح» را به تسبيح تكوينى بارد يا شعورى فطرى ، با آيۀ شريفۀ (قَالَتْ نَمْلَةٌ يَا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسَاكِنَكُمْ لاَ يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لاَ يَشْعُرُونَ)(1) چه كنيم؟ يا قضيۀ طير را ، كه از شهر سبا براى حضرت سليمان خبر آورد(2) . بايد چه كرد؟ و اخبارى كه در ابواب متفرقه از اهل بيت عصمت و طهارت شده ، كه به هيچ وجه قابل اين تأويلات نيست ، بايد چه كرد؟
بالجمله ، سريان حيات و تسبيح شعورى علمى اشياء را بايد از ضروريات فلسفۀ عاليه و مسلمات ارباب شرايع و عرفان محسوب داشت ؛ ولى كيفيت تسبيح هر موجودى و اذكار خاصه اى كه به هر يك اختصاص دارد ، و اين كه صاحبِ ذكرِ جامعْ انسان است و ساير موجودات به مناسبت نشئۀ خود ذكرى دارند ، اجمال آن ميزان علمى و عرفانى دارد كه مربوط به علم اسماء است ؛ و تفصيل آن از علوم كشفى عيانى است كه از خصايص اولياى كمّل است .
ص: 727
و به طورى كه در فصل سابق ذكر نموديم كه )بسم اللّه( هر سوره متعلق به خود آن سوره است ، در اين جا نيز متعلق به (سَبَّحَ للّه) است . و از آن استفادۀ مسلك اهل حق شود در مسألۀ جبر و تفويض ، زيرا كه هر دو نسبت ، يعنى نسبت به اسم اللّه كه مقام مشيت فعليه است ، و به اشياى موجود در سماوات و ارض ، [را] داده است ، به طور لطيفى كه غايت كشف ارباب شهود و معرفت است . و تقديم انتساب به مشيت اللّه براى اِفهام قيّوميت حق و تقديم جنبۀ يلى اللّه بر جنبۀ يلى الخلق است . و اگر مخافت تطويل نبود ، بيان حقيقت تسبيح و استلزام آن تحميد را ، و اين كه هر تسبيح و تحميدى از هر مسبّح و حامدى براى حق واقع مى شود ، و بيان تسبيح و تحميد براى اسم اللّه و به اسم اللّه ، و بيان اختصاص دو اسم مبارك «العزيز الحكيم» و بيان نسبت آنها با «اللّه» ، و فرق بين (اللّه)مذكور در «تسميه» و (اللّه) مذكور در آيۀ شريفۀ (سَبَّحَ للّه) ، و بيان «سماوات» و «ارض» و آنچه در سماوات و ارض است ، به حسب اختلاف مسالك اهل معرفت و فلسفه ، و بيان )هُوَ( در اين آيۀ شريفه و فرق آن با (هُوَ)در آيۀ شريفۀ (قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ) را مى نموديم به مشرب احلاى عرفانى ؛ ولى در اين اوراق ملتزم هستيم كه به اجمال و اشاره قناعت كنيم .
و اما آيۀ شريفۀ دوم(1) : اشاره است به مالكيت حق - جلّ جلالُه - ملكوت سماوات و ارض [را] ، كه [به] تبع اين مالكيت و احاطۀ سلطنت و نفوذ قدرت و تصرفْ احيا و اماته و ظهور و رجوع و بسط و قبض واقع مى شود . و اين نظر استهلاك و اضمحلال جميع تصرفات و تدبيرات است در تصرف و تدبير حق كه منتهاى توحيد فعلى است ؛ و از اين جهت احيا و اماته را - كه يا يكى از مظاهر بزرگ تصرفات ملكوتى است ، و يا جميع قبض و بسط است - به خود مالكيت ذات مقدس نسبت داده است . و با آن كه احيا از شؤون رحمانيت است و اماته از شؤون مالكيت ، نسبت هر دو را به مالكيت منسوب فرموده ، ممكن است براى يك نكتۀ بزرگ عرفانى باشد ، كه آن استجماع هر اسمى است
ص: 728
جميع اسماء را به وجه احدى و وجهۀ غيبيه ؛ كه اكنون مجال بيان آن نيست . و صدر و ذيل آيه ممكن است اشاره به وحدت در كثرت و كثرت در وحدت در مقام تجلى فعلى به فيض مقدس باشد ؛ چنانچه پيش اهلش واضح است .
و ضمير (لَهُ) ظاهر آن است كه به (اللّه) برگردد . و ممكن است به «عزيز» و «حكيم» برگردد . [كه در اين صورت] معناى آيۀ شريفه فرق كند ؛ كه با تأمل براى اهلش روشن شود .
و بيان كيفيت «مالكيت» حق و اتيان يُحيى وَيُميتُ به صيغۀ مضارعه دال بر تجدد و استمرار ، و مرجع ضمير هُوَ و فرق معانى در اختلاف مراجع ، و بيان آن كه «مُحيى» و «مُميت» و «قادر» از اسماء ذات يا اوصاف يا افعال است ، موكول به محل خود است ؛ مثل بيان كيفيت احيا و اماته ، و حقيقت صور اسرافيل ، و دو نفخ احيا و اماته ، و شؤون حضرت اسرافيل و عزرائيل و مكانت آنها ، و كيفيت احيا و اماتۀ آنها . كه هر يك را بيانات عرفانيه و براهين حِكميه اى است بس طولانى .
و اما آيۀ شريفۀ سوم : و آن اين است : (هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْباطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَىْ ءٍ عَلِيمٌ)(1) . عارف به معارف حقّۀ ارباب معرفت و يقين و سالك طريق اصحاب قلوب و سالكين مى داند كه منتهاى سلوك سالكان و غايت آمال عارفان فهم همين يك آيۀ شريفۀ محكمه است . و به جان دوست قسم كه تعبيرى براى حقيقت توحيد ذاتى و اسمائى بهتر از اين تعبير نيست ؛ و سزاوار آن است كه جميع اصحاب معارف براى اين عرفان تام محمدى - صلّى اللّه عليه و آله - و كشف جامع احمدى و آيۀ محكمۀ الهى سجده كنند و در خاك افتند . و به حقيقت عرفان و عشق قسم كه عارف مجذوب و عاشق جمال محبوب از شنيدن اين آيۀ شريفه اهتزازى ملكوتى و انبساطى الهى براى او دست دهد كه لباس بيان به قامت آن كوتاه و هيچ موجودى تحمّل آن ندارد . فَسُبحان اللّه ما
أَعْظَمَ شأنَه وأَجلَّ سُلْطانَه وَأَكرَمَ قَدْرَهُ وَأَمنعَ عِزَّهُ وأَعزَّ جنابَه(2) .
ص: 729
آنها كه به كلمات عرفاى شامخ و علماى باللّه و اولياى رحمان خرده گيرى مى كنند خوب است ببينند كدام عارف ربّانى يا سالك مجذوبى بيشتر از آنچه اين آيۀ شريفۀ تامّه و نامۀ قدس الهى متضمن است بيانى كرده يا تازه اى به بازار معارف آورده؟ اينك اين كريمۀ الهيه و آن كتب مشحونه از عرفان عرفا . گرچه اين سورۀ مباركۀ «حديد» ، خصوصاً اين آيات شريفۀ اوّل آن ، مشتمل بر معارفى است كه دست آمال از آن كوتاه است ، ولى به عقيدۀ نويسنده اين آيۀ شريفه خصوصيت ديگرى دارد كه ديگر آيات را نباشد . و بيان اوّليت و آخريت و ظاهريت و باطنيت حق چيزى نيست كه به بيان آيد يا قلم را جرئت جسارت باشد ؛ پس بگذريم و ادراك آن را به قلوب محبين و اوليا واگذار كنيم .
و امّا آيۀ شريفۀ چهارم(1) : اشاره به خلق سماوات و ارض است در شش روز ، و استواى بر عرش است . و عقول ارباب عقل در تفسير اين آيۀ شريفه متحير است ، و هر كس به حسب مسلك خود در علم و عرفان طورى تفسير نموده . چنانچه علماى ظاهر گويند مقصود از خلق در شش روز آن است كه اگر تقدير شود در زمان ، با شش روز مطابق شود .
و جناب فيلسوف عظيم الشأن ، صدر المتألهين - قدس سرّه - آن را تطبيق نموده به ايام ربوبيت ، كه هزار سال است ؛ و منطبق فرموده از زمان نزول آدم تا زمان طلوع شمس محمدى - صلّى اللّه عليه و آله - را ، كه شش هزار سال است ، بر ايام ستّه ؛ و ابتداى طلوع آن حضرت را طلوع يوم الجمعة و يوم الجمع ، كه يوم سابع و اوّل روز قيامت و ابتداى استواى رحمان بر عرش است ، دانسته . و اجمال آن را در شرح اصول كافى و
ص: 730
تفصيل آن را در كتاب تفسير خود بيان نمودند(1) .
و بعضى از اهل معرفت ايام ستّه را عبارت از مراتب سير نور شمس وجود در مَرائى نزول و صعود دانسته(2) .
و به حسب مسلك عرفانى ، مراتب نزول وجود تا اخيرۀ نزولْ [كه] مرتبۀ احتجاب شمس وجود است در حجب تعيّنات ؛ و آن حقيقت «ليلة القدر» است . و ابتداى يوم قيامت از اولين مرتبۀ رجوع مُلك به ملكوت و خرق حجب تعينات تا اخيرۀ مراتب ظهور و رجوع ، كه ظهور تامّ قيامت كبرا است . اين شش يوم كه خلق سماوات و ارض در آن تمام شده و منتهى به عرش اللّه و عرش الرحمن ، كه غاية الغايات استواء و استيلاء و قهّاريت
حق است ، مى شود ، در عالم كبير مراتب ششگانه صعودى است ؛ و عرش استواى حق ، كه ظهور به قهّاريت تامّه و مالكيت است ، مرتبۀ مشيت و فيض مقدس رحمانى است كه ظهور تامّ او پس از رفع تعينات و فراغ از خلق سماوات و ارضين است . و تا وجود سماوات و ارض متحقق است ، خَلق آنها پيش اهل معرفت تمام نشده به مقتضاى (كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِى شَأْنٍ)(3) و به مقتضاى عدم تكرر در تجلى .
و در انسان كبير و عالم اكبر مراتب ستّه و لطيفۀ سابعۀ آن عرش الرحمن است كه مرتبۀ قلب حقيقى باشد . و اگر مخافت تطويل نبود ، بيان انسبيت اين وجه را از ساير وجوه به وجه مستفيض بيان مى كردم . گرچه علم كتاب الهى پيش حق تعالى و مخصوصين به خطاب است ، ولى ما به حسب احتمال و مناسبات سخن مى گوييم ، بعد از تعذر حمل بر ظاهر آن .
و در اين مقام احتمال ديگرى است كه مضادّت با اين بيان عرفانى ندارد . و آن به حسب هيئت عصر حاضر است كه ابطال هيئت بطلميوسيه را كرده است . و آن اين است
ص: 731
كه غير از اين منظومۀ شمسى كه ما داريم ، منظومات شمسيۀ كثيرۀ ديگرى است كه عدد آنها را كسى نتواند احصا كند - چنانچه تفصيل آن در كتب هيئت جديده است : مراد از سماوات و ارض همين منظومۀ شمسى و مدارات كواكب و خود آنها باشد ؛ و تحديد آن به شش روز حسب منظومۀ شمسى ديگرى باشد . و اين احتمال از تمام احتمالات اقرب به ظاهر است ولى مصادم با احتمالات عرفانيه نيست ، زيرا آن به حسب بطنى از بطون قرآن است .
و اشاره فرموده در ذيل آيۀ شريفه بقوله : (يَعْلَمُ مَا يَلِجُ فِى الأَرْضِ) إلى آخره ، به علم حق تعالى به جزئيات مراتب وجود در سلسلۀ غيب و شهود و نزول و صعود ؛ و بقوله : (هُوَ مَعَكُمْ)به معيّت قيّوميۀ حق و كيفيت علم حق تعالى به جزئيات كه به طريقۀ احاطۀ وجوديه و سعۀ قيّوميه است . و ادراك حقيقت اين قيّوميت حق را كسى جز خواص اولياء اللّه نتواند كرد .
و امّا آيۀ شريفۀ پنجم(1) : اشاره است به مالكيت حق و رجوع تمام دايرۀ وجود به سوى حق . و اشاره به آن است كه اين به اسم «مالك» مربوط است ؛ چنانچه در سورۀ مباركۀ «حمد» فرموده : (مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ) . و تفسير و تفصيل هر يك از اين امور مجال ديگرى خواهد .
و اما آيۀ شريفۀ ششم(2) : اشاره است به اختلاف شب و روز و اين كه هر يك از آنها كه كم شود به ديگرى افزوده گردد ، و به عكس . و در اين اختلاف منافع كثيره اى است كه ذكر آن خارج از وظيفۀ ماست . و از براى آيۀ شريفه معنى عرفانى ديگرى است كه ما از ذكر آن خوددارى نموديم .
ص: 732
آنچه در ذيل حديث شريف فرمايد كه «مَنْ رامَ وَراءَ ذلِكَ فَقَدْ هَلَكَ» اشاره به آن است كه اين قدر كه در اين آيات شريفه و سورۀ مباركۀ «توحيد» از معارف مذكور است حد علوم بشرى و غاية القصواى معارف است ، كه اگر كسى گمان كند كه بالاتر از اين معارف پيش كسى است به خطا رفته . و چنانچه اين آيات حدّ اعلاى معارف را به سلسلۀ بشر تعليم مى دهد ، قصور از اين حد نيز اخترام و هلاك است و جهل به مقام ربوبيت است .
و البته اين حديث شريف در مقام حثّ و ترغيب به تعمق و تفكر در اين آيات شريفه است ، ولى از براى هر علمى اهلى است و از براى هر ميدانى فارِسى . گمان نشود كه آيات «توحيد» را - چه در سورۀ مباركۀ «توحيد» و چه در اين آيات شريفه و چه در آيات ديگر قرآن و همين طور اخبار شريفه و خطب و ادعيه و مناجات هاى ائمه - عليهم السلام - كه تمام مشحون از معارف است - انسان مى تواند به فكر خود و ظهور عرفى آنها بفهمد . اين خيالى است بس خام و وسواسى است شيطانى كه اين قطّاع الطريق راه انسانيت دامى گشوده كه انسان را از معارف بازدارد و سد ابواب حكمت و معرفت را بر انسان بنمايد و آدمى را در وادى حيرت و ضلالت سرنگون كند .
خدا شاهد است - وَكَفى بِهِ شَهيداً(1) - كه مقصود من از اين كلام ترويج بازار فلسفۀ رسميه يا عرفان رسمى نيست ؛ بلكه مقصود آن است كه برادران ايمانى من ، خصوصاً اهل علم ، قدرى به معارف اهل بيت - عليهم السلام - و قرآن توجه كنند آن را نسيان نكنند ، كه عمدۀ بعثت رسل و انزال كتب براى مقصد شريف معرفة اللّه بوده ، كه تمام سعادات دنياويه و اخراويه در سايۀ آن حاصل آيد . ولى افسوس كه انسان تا در اين عالم است در حجاب هاى گوناگونى واقع است كه نمى تواند طريق سعادت خود را تشخيص دهد ؛ و اوليا و انبيا و علما نيز هر چه نصيحت مى كنند و دعوت مى نمايند ،
ص: 733
انسان از خواب بيدار نمى شود و پنبۀ غفلت را از گوش بيرون نمى كند . و آن گاه از نومۀ غفلت متنبه شود كه سرمايۀ تحصيل سعادت از دستش رفته و جز حسرت و ندامت باقى نمانده است .
بار خدايا! كه قلوب اوليا را به نور محبت منور فرمودى و لسان عشاق جمال را از ما و من فرو بستى ، و دست فرومايگان خودخواه را از دامن كبريائى كوتاه كردى ، ما را از اين مستى غرور دنيا هشيار فرما ؛ و از خواب سنگين طبيعت بيدار و حجاب هاى غليظ و پرده هاى ضخيم خودپسندى و خودپرستى را به اشارتى پاره كن ؛ و ما را به محفل پاكان درگاه و مجلس قدس مخلصان خداخواه بار ده ؛ و اين ديو سيرتى و زشت خويى و درشت گويى و خودآرايى و كج نمايى را از ما بركنار فرما ؛ و حركات و سكنات و افعال و اعمال و اوّل و آخر و ظاهر و باطن ما را به اخلاص و ارادت مقرون نما .
بارالها! نعم تو ابتدايى است «داد حق را قابليت شرط نيست»(1) و نوال تو غير متناهى ، باب رحمت و عنايتت مفتوح است و خوان نعمت بى پايانت مبسوط ، دلى شوريده و حالى آشفته ، قلبى داغ دار و چشمى اشكبار ، سرى سودايى بى قرار ، و سينه اى شرحه شرحه آتش بار مرحمت فرما ؛ و خاتمۀ ما را به اخلاص به خودت و ارادت به خاصّان درگاهت ، يعنى ديباچۀ دفتر وجود و خاتمۀ طومار غيب و شهود ، محمّد و آل و اهل بيت مطهرش - صلوات اللّه عليه و عليهم اجمعين - به انجام رسان .
وَالْحَمْدُللّه أوّلاً وَآخِراً وظاهِراً وباطِناً .
به اتمام رسيد به دست فانى مؤلف فقير در عصر روز جمعه چهارم
شهر محرم الحرام سنۀ يكهزار و سيصد و پنجاه و هشت هجرى [قمرى] .
وَعَلَى اللّه التُّكْلانُ فِى الافْتِتاحِ وَالاخْتِتامِ .
ص: 734
1 - آيات كريمه
2 - احاديث شريفه
3 - اسماء المعصومين علیهم السلام
4 - اعلام
5 - كتب وارده در متن
6 - اشعار
7 - لغات
8 - تعابير و مصطلحات
9 - منابع تحقيق
10 - موضوعات
ص: 735
ص: 736
آيه رقم آيه صفحه
الفاتحة (1)
(الحَمْدُ للّه ِ رَبّ العالَمِينَ) 2 82، 86
(مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ) 4 732
(إيّاكَ نَعْبُدُ وَإيّاكَ نَسْتَعين) 5 86، 591
(اِهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ) 6 591
البقرة (2)
(وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا...) 8 647
(وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاءَ كُلَّهَا) 31 704
(فَهِىَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً) 74 154
(أَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه) 115 664
(وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ) 129 104
(وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِى عَنِّى فَإِنِّى قَرِيبٌ) 186 319
(إِنّا للّه ِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) 156 629، 679
(إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِى سَبِيلِ اللّه ِ أُولئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَتَ اللّه ِ) 218 258
(إِنَّ اللّه َ يُحِبُّ التَّوّابِينَ) 222 305
ص: 737
آيه رقم آيه صفحه
(حَافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ وَالصَّلَوةِ الْوُسْطَى وَقُومُوا للّه ِِ قَانِتِينَ) 238 556
(مَنْ ذَا الَّذِى يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاّ بِإِذْنِهِ) 255 124
(مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِى سَبِيلِ اللّه ِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِى كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ وَاللّه ُ يُضَاعِفُ لِمَنْ يَشَاءُ) 261 540
(مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِىَ خَيْراً كَثِيراً) 269 104
(اتَّقُوا اللّه َ وَيُعَلِّمُكُمُ اللّه) 282 414
(لَها ما كَسَبَتْ وَعَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ) 286 266، 285، 636
آل عمران (3)
(قُلِ اللّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِى الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ) 26 624
(يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَمَا عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنّ بَيْنَهَا وَبَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً) 30 485
(وَاللّه ُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ)54 301
(لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ) 92 549، 550
(فَإِنَّ اللّه غَنِىٌّ عَنِ الْعالَمِينَ) 97 48
(إِنَّ النّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَاناً وَقَالُوا حَسْبُنَا اللّه ُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ) 173 245
(وَلا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِى لَهُمْ خَيْرٌ لأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِى لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْماً وَلَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ) 178
276
ص: 738
آيه رقم آيه صفحه
النساء (4)
(قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّه ِ) 78 249، 375، 456، 668، 713
(مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّه ِ وَمَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ) 79 82، 249، 375، 663، 667، 668، 713
(وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللّه ِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّه ِ) 100 371، 480، 695
المائدة (5)
(إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّه ُ مِنَ الْمُتَّقِينَ) 27 360
(غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا) 64 385، 715
الأنعام (6)
(وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لاَ يَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ) 59 679
(وَكَذلِكَ نُرِى إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَالأَرْضِ) 75 462
(وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذِى فَطَرَ السَّموَاتِ وَالأَرْضَ) 79 144، 206، 572، 658
(وَمَا قَدَرُوا اللّه َ حَقَّ قَدْرِهِ)91 597، 598، 599
(مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا) 160 544
الأعراف (7)
(خَلَقْتَنِى مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ) 12 115
(وَقاسَمَهُمَا إِنِّى لَكُمَا لَمِنَ النَّاصِحِينَ) 21 174
(أَخْلَدَ إِلَى الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ) 176 267
(أُولئِكَ كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ) 179 154
ص: 739
آيه رقم آيه صفحه
(لَهُمْ قُلُوبٌ لاَ يَفْقَهُونَ بِهَا) 179 212
(وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِى أَسْمائِهِ) 180 602
(وَاذْكُرْ رَبَّكَ فِى نَفْسِكَ تَضَرُّعاً وَخِيفَةً) 205 319
الأنفال (8)
(وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللّه َ رَمَى) 17 651، 665
(بَلاءً حَسَناً) 17 262
التوبة (9)
(يَوْمَ يُحْمى عَلَيْهَا فِى نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوَى بِهَا جِباهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ) 35 235
يونس (10)
(أَلاَ إِنَّ أَوْلِياءَ اللّه ِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ) 62 260
هود (11)
(بِسْمِ اللّه ِ مَجْراهَا وَمُرْسَاهَا) 41 324
(إِنَّ رَبِّى عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ) 56 591
(مَا مِنْ دابَّةٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا)56 315
(فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ) 112 191، 234
يوسف (12)
(إِنَّ النَّفْسَ لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاّ مَا رَحِمَ رَبِّى) 53 236، 367
(إِنَّما أَشْكُوا بَثِّى وَحُزْنِى إِلَى اللّه ِ)86 289
ص: 740
آيه رقم آيه صفحه
الرعد (13)
(إِنَّمَا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ) 7 652
(وَيَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللّه ُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِى الأَرْضِ أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدَّارِ) 25 176
إبراهيم (14)
(لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ) 7 389
(أَفِى اللّه ِ شَكٌّ فاطِرِ السَّمواتِ وَالأَرْضِ) 10 207، 222
الحجر (15)
(وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِى) 29 703، 706
النحل (16)
(فَلَبِئْسَ مَثْوَى المُتَكَبِّرِينَ) 29 102
(وَلَنِعْمَ دَارُ الْمُتَّقِينَ)30 136
(يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَيَهْدِى مَنْ يَشاءُ) 93 652
(فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّه ِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَعَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ) 98 - 99 273
الإسراء (17)
(سُبْحَانَ الَّذِى أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلاً) 1 646
(وَإِنْ مِنْ شَىْ ءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ) 44 461
(مَنْ كانَ فِى هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِى
ص: 741
آيه رقم آيه صفحه
الآخِرَةِ أَعْمَى وَأَضَلُّ سَبيلاً) 72 130
(قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَى شَاكِلَتِهِ) 84 355، 356، 370
الكهف (18)
(وَوَجَدُوا ما عَمِلُوا حَاضِراً) 49 30، 385، 402، 456، 483
(قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالأَخْسَرينَ أَعْمالاً * الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً * أُوْلئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ وَلِقائِهِ فَحَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَلاَ نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً) 103 - 105 75
(قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ) 110 466
(فَمَنْ كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً وَلا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً) 110 45
مريم (19)
(فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِيّاً) 17 486
طه (20)
(طه * مَا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى) 1 - 2 196، 373، 390، 391، 392
(مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِى فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمَى...) 124 434
(رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِى أَعْمَى)125 62، 566
(كَذلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَكَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسَى) 126 321، 566
ص: 742
آيه رقم آيه صفحه
الأنبياء (21)
(لاَ يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْأَلُونَ) 23 94، 663، 669
الحجّ (22)
(يَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَتَضَعُ كُلُّ ذَاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَتَرَى النَّاسَ سُكارى وَمَا هُمْ بِسُكَارَى وَلكِنَّ عَذَابَ اللّه ِ شَدِيدٌ) 2 32
(أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللّه َ يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَمَنْ فِى الأَرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ وَالنُّجُومُ وَالْجِبَالُ وَالشَّجَرُ وَالدَّوَابُّ وَكَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ( 18
726
المؤمنون (23)
(أَنُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنَا) 47 91، 121
(رَبِّ ارْجِعُونِ) 99 179
النور (24)
(اللّه ُ نُورُ السَّموَاتِ وَالأَرْضِ) 35 207، 463، 664، 695، 705، 725
(وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّه ُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ) 40 130، 463
الفرقان (25)
(وَالَّذِينَ لاَ يَدْعُونَ مَعَ اللّه ِ إِلهاً آخَرَ وَلاَ يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتى حَرَّمَ اللّه ُ إِلاّ بِالْحَقِّ وَلاَ يَزْنُونَ وَمَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثَاماً * يُضَاعَفْ لَهُ الْعَذَابُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَيَخْلُدْ فِيهِ مُهَاناً * إِلاّ مَنْ تابَ وَآمَنَ
ص: 743
آيه رقم آيه صفحه
وَعَمِلَ عَمَلاً صَالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللّه سَيِّئاَتِهِمْ حَسَنَاتٍ وَكَانَ اللّه ُ غَفُوراً رَحِيماً) 68 - 70 639
الشعراء (26)
(يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ مَالٌ وَلاَ بَنُونَ * إِلاّ مَنْ أَتَى اللّه َ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ) 88 - 89 362
النمل (27)
(قَالَتْ نَمْلَةٌ يَا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسَاكِنَكُمْ لاَ يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لاَ يَشْعُرُونَ) 18 727
(إِنَّ الْمُلُوكَ إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً) 34 103
القصص (28)
(وَمَنْ أضَلُّ مِمَّنِ اتّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اللّه)50 189
(إِنَّكَ لاَ تَهْدِى مَنْ أَحْبَبْتَ)56 393
(وَمَا عِنْدَ اللّه ِ خَيْرٌ وَأَبْقَى) 60 147
(كُلُّ شَىْ ءٍ هَالِكٌ إلاَّ وَجْهَهُ) 88 693، 704
العنكبوت (29)
(وَإِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوانُ) 64 484
(وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا) 69 51
الروم (30)
(وَلَهُ الْمَثَلُ الأَعْلَى)27 706
ص: 744
آيه رقم آيه صفحه
(فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللّه ِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّه ِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ) 30 200
(فِطْرَتَ اللّه ِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا) 30 47، 199، 206، 207، 708
(لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّه ِ) 30 202
(وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ) 30 202، 203
لقمان (31)
(وَلاَ تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَلاَ تَمْشِ فِى الأَرْضِ مَرَحاً إِنَّ اللّه َ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ) 18 93
السجدة (32)
(تَتَجَافَى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَطَمَعاً وَمِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ * فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ) 16 - 17 231
الأحزاب (33)
(إِنَّا عَرَضْنَا الأَمَانَةَ عَلَى السَّموَاتِ وَالأَرْضِ...) 72 527، 704
سبأ (34)
(يَعْلَمُ مَا يَلِجُ فِى الأَرْضِ) 2 732
(وَقَلِيلٌ مِنْ عِبادِىَ الشَّكُورُ) 13 385
ص: 745
آيه رقم آيه صفحه
فاطر (35)
(أُولِى أَجْنِحَةٍ مَثْنى وَثُلاثَ وَرُبَاعَ) 1 458
(أَفَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرآهُ حَسَناً) 8 74
(يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللّه ِ وَاللّه ُ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ)15 492
(إِنَّمَا يَخْشَى اللّه َ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَمَاءُ) 28 424، 435
يس (36)
(مَا أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنَا) 15 121
الصافات (37)
(وَالصَّافَّاتِ صَفّاً) 1 458
(سُبْحَانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ * وَسَلاَمٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ * وَالْحَمْدُ للّه ِ رَبِّ الْعَالَمِينَ) 180 - 182
326
ص (38)
(أَجَعَلَ الآلِهَةَ إِلَهاً وَاحِداً إِنَّ هذَا لَشَىْ ءٌ عُجَابٌ) 5 378
(إِنْ هذا إِلاَّ اخْتِلاقٌ) 7 378
(وَلا تَتَّبِعِ الْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللّه ِ) 26 188
(أَ نِّى مَسَّنِىَ الشَّيْطَانُ بِنُصْبٍ وَعَذَابٍ) 41 289
(إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ) 44 289
الزمر (39)
(أَلا للّه ِ الدِّينُ الْخَالِصُ)3 365
ص: 746
آيه رقم آيه صفحه
(اللّه ُ يَتَوَفَّى الأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا) 42 651
(إِنَّ اللّه َ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً) 53 255، 637
(يَا حَسْرَتَى عَلَى مَا فَرَّطتُ فِى جَنْبِ اللّه ِ) 56 32
غافر (40)
(إِذِ الْقُلُوبُ لَدَى الْحَنَاجِرِ) 18 212
الشورى (42)
(وَكَذلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنْتَ تَدْرِى مَا الْكِتَابُ وَلاَ الإيمَانُ) 52 605
الزخرف (43)
(لَوْلاَ نُزِّلَ هذَا الْقُرآنُ عَلَى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ) 31 91
(فِيهَا مَا تَشْتَهِيهِ الأَنْفُسُ وَتَلَذُّ الأَعْيُنُ) 71 455، 539
(هُوَ الَّذِى فِى السَّمَاءِ إِلَهٌ وَفِى الأَرْضِ إِلَهٌ) 84 652
الجاثية (45)
(أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ) 23 192
محمّد (47)
(أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفالُهَا) 24 560
الفتح (48)
(إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً * لِيَغْفِرَ لَكَ اللّه ُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ) 1 - 2 374، 378، 380
(لِيَغْفِرَ لَكَ اللّه ُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ) 2 498
ص: 747
آيه رقم آيه صفحه
(أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ) 29 151، 343
الحجرات (49)
(إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ) 10 343
(وَلا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ) 12
334
(قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَىَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اللّه يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَديكُمْ لِلاْءِيمَانِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ * إنَّ اللّه َ يَعْلَمُ غَيْبَ السَّموَاتِ وَاْلأَرْضِ وَاللّه ُ بَصِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ) 17 - 18 50
ق (50)
(نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ) 16 319
(إِنَّ فِى ذلِكَ لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ) 37 212
النجم (53)
(ثُمَّ دَنَا فَتَدَلّى * فَكَانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى) 8 - 9 502
(قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى) 9 604، 695
الرحمن (55)
(كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِى شَأْنٍ) 29 731
الواقعة (56)
(وَالسّابِقُونَ السّابِقُونَ * أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ) 10 - 11 422
ص: 748
آيه رقم آيه صفحه
الحديد (57)
(سَبَّحَ للّه ِ مَا فِى السَّموَاتِ وَالأَرْضِ)1 219، 728
(هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْباطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَىْ ءٍ عَلِيمٌ) 3 219، 665، 729
(هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَمَا كُنْتُمْ) 4 693، 732
(وَهُوَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ) 6 219، 719، 725
(عَرْضُهَا كَعَرْضِ السَّمواتِ وَالأَرْضِ) 21 295
المجادلة (58)
(مَا يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلثَةٍ إِلاّ هُوَ رابِعُهُمْ...) 7 664
(وَأَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ) 22 443
الحشر (59)
(وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا) 7 597، 609
(يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّه َ وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ) 18 236
الصف (61)
(نَصْرٌ مِنَ اللّه ِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ) 13 379
الجمعة (62)
(يُسَبِّحُ للّه ِِ مَا فِى السَّمواتِ وَمَا فِى الأَرْضِ) 1 460
(بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللّه ِ وَاللّه لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ الظّالِمينَ) 5 171
ص: 749
آيه رقم آيه صفحه
المنافقون (63)
(وَللّه ِِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ) 8 493
الطلاق (65)
(لَعَلَّ اللّه َ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْراً) 1 608
(وَمَنْ يَتَّقِ اللّه َ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ) 2 - 3 622
(وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللّه ِ فَهُوَ حَسْبُهُ) 3 239
التحريم (66)
(إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيرٌ) 8 82
الملك (67)
(تَبَارَكَ الَّذِى بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيرٌ * الَّذِى خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيوةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) 1 - 2 357
(لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) 2 355، 356، 359
(أَفَمَنْ يَمْشِى مُكِبّاً عَلَى وَجْهِهِ أَهْدى أَمَّنْ يَمْشِى سَوِيّاً عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ) 22 583، 584، 593، 594
القلم (68)
(ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ) 1 457
(سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ * وَأُمْلِى لَهُمْ إِنَّ كَيْدِى مَتِينٌ) 44 - 45 276
ص: 750
آيه رقم آيه صفحه
المزّمّل (73)
(وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلاً) 4 567، 568
المدّثّر (74)
(يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ) 1 - 2 480
(وَمَا يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلاّ هُوَ) 31 457
(كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ) 38 636
الإنسان (76)
(وَمَا تَشاؤُونَ إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللّه ُ) 30 665
النبأ (78)
(عَمَّ يَتَسَاءَلُونَ * عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ) 1 - 2 705
عبس (80)
(قُتِلَ الإِنْسَانُ مَا أكْفَرَهُ)17 223
الانفطار (82)
(إِنَّ الأَبْرارَ لَفِى نَعِيمٍ * وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِى جَحِيمٍ) 13 - 14 395
الضحى (93)
(وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَى) 5 376
القدر (97)
(لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ) 3 540
ص: 751
آيه رقم آيه صفحه
الزلزلة (99)
(يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتَاتاً لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ) 6 485
(فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ) 7 - 8 178، 456، 483، 511، 636
الهمزة (104)
(نَارُ اللّه ِ المُوقَدَةُ * الَّتِى تَطَّلِعُ عَلَى الأفْئِدَةِ) 6 - 7 43، 115، 306
الكوثر (108)
(فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ) 2 570
النصر (110)
(إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللّه ِ وَالْفَتْحُ) 1 380، 381
الإخلاص (112)
(قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ) 1 719، 723، 724، 728
(اللّه ُ الصَّمَد) 2 721، 725
ص: 752
عربى
آدَمُ وَمَنْ دُونَهُ تَحْتَ لِوائي 375، 376
آفَةُ الدِّينِ الْحَسَدُ وَالْعُجْبُ وَالْفَخْرُ 122
آيَاتُ الْقُرْآنِ خَزَائِنُ؛ فَكُلَّمَا فُتِحَتْ خِزَانَةٌ يَنْبَغِي لَكَ أَنْ تَنْظُرَ فِيهَا 559
الإِبْقَاءُ عَلَى الْعَمَلِ أَشَدُّ مِنَ الْعَمَلِ 366
الإبْقَاءُ عَلَى الْعَمَلِ حَتَّى يَخْلُصَ أَشَدُّ مِنَ الْعَمَلِ 355، 366
أَبْلِغْ شِيعَتَنَا أَنَّا لاَ نُغْنِي مِنَ اللّه ِ شَيْئاً، وَأَبْلِغْ شِيعَتَنَا أَنَّهُ لاَ يُنالُ مَا عِنْدَ اللّه ِ إِلاَّ بِالْعَمَلِ 632
أَبَى اللّه أَنْ يُجْرِيَ الاُمورَ إلاّ بِأَسْبابِها 612
اتَّقُوا اللّه َ وَكُونُوا إِخْوَةً بَرَرَةً مُتَحَابِّينَ فِي اللّه ِ مُتَوَاصِلِينَ مُتَرَاحِمِينَ 343
أَتَى رَجُلٌ النَّبِيَّ صلی الله علیه و آله وسلم فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللّه ِ أَشْكُو إِلَيْكَ مَا أُلقي مِنَ الْوَسْوَسَةِ فِي... 452
أَتَى رَسُولَ اللّه رَجُلٌ بَدَوِيٌّ، فَقَالَ: إِنِّي أَسْكُنُ الْبَادِيَةَ، فَعَلِّمْنِي جَوَامِعَ الْكَلاَمِ... 156
اجْتَنِبِ الْغِيبَةَ، فَإِنَّهَا إِدَامُ كِلاَبِ النَّارِ... 335
إحْذَرُوا أَهْوَاءَكُمْ كَمَا تَحْذَرُونَ أَعْدَاءَكُمْ 190
أَدْنَى الكُفْرِ أَنْ يَسْمَعَ الرَّجُلُ مِنْ أخيهِ كَلِمَةً فَيَحْفَظها عَلَيْهِ يُريدُ أنْ يَفْضَحَهُ بِهَا... 341
أَدُّوا الأَمَانَةَ وَلَوْ إِلَى قَاتِلِ وَلَدِ الأَنْبِيَاءِ 529
إذا أَحْدَثَ الْعَبْدُ ذَنْباً، جُدِّدَ لَهُ نِعْمَةٌ فَيَدَعُ الاسْتِغْفارَ. فَهُوَ الاسْتِدْراجُ 276
إِذَا بَعَثَ اللّه ُ الْمُؤمِنَ مِنْ قَبْرِهِ، خَرَجَ مَعَهُ مِثَالٌ يَقْدُمُ أَمَامَهُ 484
إِذَا تَابَ الْعَبْدُ تَوْبَةً نَصُوحاً، أَحَبَّهُ اللَّهُ، فَسَتَرَ عَلَيْهِ فِي الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ 299
إِذَا دَخَلَ الْمُؤمِنُ [فِي] قَبْرِهِ، كَانَتِ الصَّلاَةُ عَنْ يَمِينِهِ وَالزَّكَاةُ عَنْ يَسَارِهِ 293
ص: 753
إِذَا عَرَفْتَ فَاعْمَلْ مَا شِئْتَ 629
إِذَا كَثُرَ عَلَيْكَ السَّهْوُ، فَامْضِ فِي صَلاتِكَ؛ فَإِنَّهُ يُوشِكُ أَنْ يَدَعَكَ 452
أَرْبَى الرِّبَا الْكَذِبُ 521
أَرْضُ الْقِيَامَةِ نَارٌ مَا خَلاَ ظِلَّ الْمُؤمِنِ فَإِنَّ صَدَقَتَهُ تُظِلُّهُ 547
الإسْلامُ يَعْلُو وَلا يُعلَى عَلَيْهِ 227
اعْرِفُوا اللّه َ بِاللّه ِ، وَالرَّسُولَ بِالرِّسَالَةِ، وَأُولِي الأَمْرِ بِالأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ 689
اعْلَمْ أَنَّ ضَارِبَ عَلِيٍّ علیه السلام بِالسَّيْفِ وَقَاتِلَهُ لَوِ ائْتَمَنَنِي 529، 530
أفَبِلِساني هذَا الكَالِّ أَشْكُرُكَ 253
أفْضَلُ الأعْمالِ أحْمَزُها 142، 143، 360
أَفْضَلُ الْعِبَادَةِ إِدْمَانُ التَّفَكُّرِ فِي اللّه ِ وَفِي قُدْرَتِهِ 213، 218
إقْرَأْ وَاصْعَدْ 564
إلهي، هَبْ لي كَمالَ الانْقِطاعِ إلَيْكَ؛ وَأَنِرْ أَبْصارَ قُلوبِنا بِضياءِ نَظَرِها إلَيْكَ 475، 501
إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَيْكُمُ اثْنَتَانِ: اتِّبَاعُ الْهَوَى ... 190
أَنا خَيْرُ شَريكٍ، مَنْ أَشْرَكَ مَعي غَيْري في عَمَلٍ عَمِلَهُ، لَم... 41
أَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ بَلاَءً النَّبِيُّونَ، ثُمَّ الْوَصِيُّونَ، ثُمَّ الأَمْثَلُ فَالأَمْثَلُ 261
إِنَّ أَكْمَلَ الْمُؤمِنِينَ إِيمَاناً أَحْسَنُهُمْ خُلْقاً 581
إِنَّ الْحُرَّ حُرٌّ عَلَى جَمِيعِ أَحْوَالِهِ؛ إِنْ نَابَتْهُ نَائِبَةٌ صَبَرَ لَهَا 279، 284
إنَّ الدِّرْهَمَ يُصيبُهُ الرَّجُلُ مِنَ الرِّبا أَعْظَمُ مِنْ ستّةٍ وثَلاثينَ زَنْيَةً 340
إِنَّ الدُّنْيَا دَارُ صِدْقٍ لِمَنْ صَدَقَهَا، وَدَارُ عَافِيَةٍ لِمَنْ فَهِمَ عَنْهَا 135
إِنَّ الرَّجُلَ لَيَأْتِي بِأَيِّ بَادِرَةٍ فَيُكَفَّرُ وَإِنَّ الْحَسَدَ لَيَأْكُلُ الإيمَانَ... 123
إِنَّ الرَّجُلَ لَيَغْضَبُ فَمَا يَرْضَى أَبَداً حَتَّى يَدْخُلَ النَّارَ 159
إِنَّ الرَّجُلَ لَيَغْضَبُ فَيَقْتُلُ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللّه ُ وَيَقْذِفُ الْمُحْصَنَةَ 155، 156
إِنَّ الرَّجُلَ مِنْكُمْ لَيَشْرَبُ الشَّرْبَةَ مِنَ الْمَاءِ، فَيُوجِبُ اللَّهُ لَهُ بِهَا الْجَنَّةَ 387
إنَّ الشَّيْطانَ يَجْري مَجْرَى الدَّمِ مِنْ بَني آدَمَ 417
إِنَّ الْقُلُوبَ أَرْبَعَةٌ: قَلْبٌ فِيهِ نِفَاقٌ وَإِيمَانٌ؛ وَقَلْبٌ مَنْكُوسٌ؛ وَقَلْبٌ مَطْبُوعٌ 583
ص: 754
إِنَّ الْكَافِرَ لَيَهُونُ عَلَى اللّه ِ حَتَّى لَوْ سَأَلَهُ الدُّنْيَا بِمَا فِيهَا أَعْطَاهُ ذَلِكَ 270
إنَّ الكِبْرَ أَدْناهُ 89
إِنَّ اللّه َ تَعالى لَيَتَعَاهَدُ الْمُؤمِنَ بِالْبَلاَءِ كَمَا يَتَعَاهَدُ الرَّجُلُ أَهْلَهُ بِالْهَدِيَّةِ مِنَ الْغَيْبَةِ 268
إِنَّ اللّه َ خَصَّ رَسُولَهُ صلی الله علیه و آله وسلم بِمَكَارِمِ الأَخْلاَقِ؛ فَامْتَحِنُوا أَنْفُسَكُمْ... 580
إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ جَعَلَ لِلشَّرِّ أَقْفَالاً وَجَعَلَ مَفَاتِيحَ تِلْكَ الأَقْفَالِ الشَّرَابَ 520
إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ عَلِمَ أَنَّهُ يَكُونُ فِي آخِرِ الزَّمَانِ أَقْوَامٌ مُتَعَمِّقُونَ، فَأَنْزَلَ اللّه ُ... 218، 719
إنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ فَوَّضَ إِلَى نَبِيِّهِ أَمْرَ خَلْقِهِ لِيَنْظُرَ كَيْفَ طَاعَتُهُمْ 609
إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ لاَ يُوصَفُ. وَكَيْفَ يُوصَفُ، وَقَالَ فِي كِتَابِهِ:... 597
إِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ يَقُولُ: مَنْ شُغِلَ بِذِكْرِي عَنْ مَسْأَلَتِي، أَعْطَيْتُهُ... 327
إنَّ اللّه عَلِمَ أَنَّ الذَّنْبَ خَيْرٌ لِلْمُؤْمِنِ مِنَ الْعُجْبِ 76
إِنَّ اللّه َ لَمْ يَخْلُقْ شَيْئاً إِلاَّ وَلَهُ خَازِنٌ يَخْزُنُهُ إِلاَّ الصَّدَقَةَ 545
إنَّ المُتَكَبِّرينَ يُجْعَلُونَ في صُوَرِ الذَّرِّ يَتَوَطَّأُهُمُ النّاسُ حَتّى يَفْرَغَ اللّه مِنَ الحِسابِ 98
إِنَّ الْمَلاَئِكَةَ كَانُوا يَحْسَبُونَ أَنَّ إِبْلِيسَ مِنْهُمْ، وَكَانَ فِي عِلْمِ اللّه ِ أَنَّهُ لَيْسَ مِنْهُمْ 168
إِنَّ الْمَلاَئِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ الْعِلْمِ حَتّى يَطَأ عَلَيْها رِضاً بِهِ 453، 460
إِنَّ الْمُؤمِنَيْنِ إِذَا الْتَقَيَا فَتَصَافَحَا، أَقْبَلَ اللّه ُ تعالى عَلَيْهِمَا بِوَجْهِهِ 616
إِنَّ الْمُؤمِنَيْنِ إِذَا الْتَقَيَا وَتَصَافَحَا، أَدْخَلَ اللّه ُ يَدَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِمَا 617
إنَّ النَّبيَّ صلی الله علیه و آله وسلم بَعَثَ سَرِيَّةً فَلَمّا رَجَعُوا قالَ: مَرْحَباً بِقَوْمٍ، قَضَوُا الجِهادَ الأَصْغَرَ 10
أَنَّ النَّبِيَّ صلی الله علیه و آله وسلم لَمَّا أُسْرِيَ بِهِ إِلَى السَّمَاءِ، قَطَعَ سَبْعَ حُجُبٍ؛ فَكَبَّرَ... 572
إنَّ أَوْلِيائي تَحتَ قِبابي لايَعْرِفُهُمْ غَيْري 182، 480
أَنَا وَعَلِيٌّ أَبَوا هذِهِ الأُمَّةِ 191
أَنَا هَادِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ. مَثَلُ الْعِلْمِ الَّذِي أعْطَيْتُهُ... 463
أَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفي عَنْ قَليلٍ مِنْ بَلاءِ الدُّنْيا وَعُقُوباتِها 196
أنْتَ كَمَا أثْنَيْتَ عَلَى نَفْسِكَ 251، 306
أَنْتُمُ السَّبِيلُ الأَعْظَمُ وَالصِّرَاطُ الأَقْوَمُ 398
أنَّ رَسُولَ اللّه صلی الله علیه و آله وسلم نَهَى عَنِ الْغِيبَةِ وَالاِسْتِمَاعِ إِلَيْهَا 350
ص: 755
إِنَّ رُوحَ الْمُؤمِنِ لَأَشَدُّ اتِّصَالاً بِرُوحِ اللّه ِ مِنِ اتِّصَالِ شُعَاعِ الشَّمْسِ بِهَا 501
إِنَّ سُوءَ الْخُلْقِ لَيُفْسِدُ الإيمَانَ كَمَا يُفْسِدُ الْخَلُّ الْعَسَلَ 582
إنَّ شَيْطاني آمَنَ بِيَدي 188
إِنَّ عَظِيمَ الأَجْرِ لَمَعَ عَظِيمِ الْبَلاَءِ؛ وَمَا أَحَبَّ اللّه ُ قَوْماً إِلاَّ ابْتَلاَهُمْ 271
إنّ في جَهَنَّمَ لَوادِياً لِلْمُتَكَبِّرينَ يُقالُ لَهُ «سَقَرُ» 100
إِنْ كَانَ لَغَافِلاً عَنْ صَاحِبِ يَاسِينَ، إِنَّهُ كَانَ مُكَنَّعاً 273
إِنَّكَ قَدْ جُعِلْتَ طَبِيبَ نَفْسِكَ، وَبُيِّنَ لَكَ الدَّاءُ، وَعُرِّفْتَ آيَةَ الصِّحَّةِ 399
إِنَّمَا (إنّي ن . خ) أَخَافُ عَلَيْكُمُ اثْنَتَيْنِ: إتِّبَاعَ الْهَوَى، وَطُولَ الأَمَلِ 185
إِنَّمَا جُعِلَتِ النَّافِلَةُ لِيَتِمَّ بِهَا مَا يَفْسُدُ مِنَ الْفَرِيضَةِ 487
إِنَّمَا لَكَ مِنْ صَلاَتِكَ مَا أَقْبَلْتَ عَلَيْهِ مِنْهَا 473
إنَّما هَلَكَ مَنْ كانَ قَبْلَكُمْ بِهذا، ذَرُوا المِراءَ، فَإنَّ المُؤْمِنَ لايُماري 37
إنَّما هِىَ أَعْمالُكُمْ تُرَدُّ إلَيْكُمْ 403
إِنَّ مِمَّا أَوْحَى اللّه ُ إِلَى مُوسَى علیه السلام وَأَنْزَلَ عَلَيْهِ فِي التَّوْرَاةِ: أَنِّي أَنَا اللَّهُ، لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا 707
إِنَّ هَذَا الْغَضَبَ جَمْرَةٌ مِنَ الشَّيْطَانِ تُوقَدُ فِي قَلْبِ ابْنِ آدَمَ 153، 158
إِنَّ هَذَا الْقُرْآنَ فِيهِ مَنَارُ الْهُدَى وَمَصَابِيحُ الدُّجَى 563
إِنَّهُ لَيْسَ شَيْءٌ فِيهِ قَبْضٌ أَوْ بَسْطٌ مِمَّا أَمَرَ اللّه بِهِ أَوْ نَهى عَنْهُ إِلاَّ... 265
إِنَّهُ لَيَكُونُ لِلْعَبْدِ مَنْزِلَةٌ عِنْدَ اللّه ِ؛ فَمَا يَنَالُهَا إِلاَّ بِإِحْدَى الخَصْلَتَيْنِ... 270
إِنَّهُمْ حُجَّتِي 179
أَنَّهُ نَهَى عَنِ الْخِيَانَةِ، وَقَالَ: مَنْ خَانَ أَمَانَةً فِي الدُّنْيَا وَلَمْ يَرُدَّهَا إِلَى أَهْلِهَا... 530
إنّي لآنَفُ أنْ أَطْلُبَ الدُّنْيا مِنْ خالِقِها، فَكَيْفَ مِنْ مَخْلُوقٍ مِثْلي! 283
أُوصِيكَ بِتَقْوَى اللّه ِ، وَالْوَرَعِ، وَالاجْتِهَادِ. وَاعْلَمْ أَنَّهُ لاَ يَنْفَعُ اجْتِهَادٌ لاَ وَرَعَ فِيهِ 524
أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللّه رُوحي 375
إِيَّاكُمْ وَالتَّفَكُّرَ فِي اللّه ِ؛ وَلَكِنْ إِذَا أَرَدْتُمْ أَنْ تَنْظُرُوا إِلَى عَظَمَتِهِ، فَانْظُرُوا... 218
إِيَّاكُمْ وَالْخُصُومَةَ؛ فَإِنَّهَا تَشْغَلُ الْقَلْبَ وَتُورِثُ النِّفَاقَ وَتَكْسِبُ الضَّغَائِنَ 417
إيّاكُمْ وَالْعَظَمَةَ وَالْكِبْرَ ؛ فإنَّ الكِبرَ رِداءُ اللّه، عَزَّ وَجَلَّ 98
ص: 756
إِيَّاكَ وَالسَّفِلَةَ؛ فَإِنَّمَا شِيعَةُ عَلِيٍّ علیه السلام مَنْ عَفَّ بَطْنُهُ وَفَرْجُهُ 631
إِيَّاكَ وَمُلاَحَاةَ الرِّجَالِ 417
أَيُّ شَيْءٍ أَشَدُّ مِنَ الْغَضَبِ؟ إِنَّ الرَّجُلَ لَيَغْضَبُ فَيَقْتُلُ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللّه ُ 155، 156
الإيمانُ لاَ يَضُرُّ مَعَهُ عَمَلٌ، وَكَذلِكَ الْكُفْرُ لا يَنْفَعُ مَعَهُ عَمَلٌ 636
أَيْنَ وَجْهُ اللّه الَّذى إلَيْهِ يَتَوَجَّهُ الأوْلِياءُ؟ أَيْنَ السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ... 705
بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَكَارِمَ الأَخْلاَقِ 578
بَيْنا رَسُولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله وسلم ذاتَ يَوْمٍ قاعِداً إذْ أَتاهُ جَبْرَئيلُ علیه السلام وَهُوَ كَئيبٌ حَزينٌ... 33
التَّائِبُ مِنَ الذَّنْبِ كَمَنْ لاَ ذَنْبَ لَهُ 300
تَجَهَّزُوا رَحِمَكُمُ اللّه ُ؛ فَقَدْ نُودِيَ فِيكُمْ بِالرَّحِيلِ 114، 197
تَكَلَّمُوا فِي خَلْقِ اللّه ِ وَلاَ تَتَكَلَّمُوا فِي اللّه ِ 217
تَكَلَّمُوا فِي كُلِّ شَيْءٍ، وَلاَ تَتَكَلَّمُوا فِي ذَاتِ اللّه ِ 218
تَمَامُ الْخَمْسِينَ 541
تَنَاكَحُوا تَنَاسَلُوا، فَإنّي أُبَاهِي بِكُمُ الأُمَمَ وَلَوْ بالسِّقْطِ 190
تَوَاصَلُوا وَتَبَارُّوا وَتَرَاحَمُوا وَكُونُوا إِخْوَةً أَبْرَاراً كَمَا أَمَرَكُمُ اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ 343
التّوَكُّلُ عَلَى اللّه ِ دَرَجَاتٌ. مِنْهَا: أَنْ تَتَوَكَّلَ عَلَى اللّه ِ فِي أُمُورِكَ كُلِّهَا 239
ثَكِلَتْكَ أُمُّكَ! أَتَدْرِي مَا الاسْتِغْفَارُ؟ إنَّ الاسْتِغْفَارَ دَرَجَةُ الْعِلِّيِّينَ... 307
ثَلاثُ علاماتٍ لِلْمُرائي: يَنْشَطُ إذا رَأَى النّاسَ؛ ويَكْسَلُ إذا كانَ وَحْدَهُ 65
ثَلاَثٌ لاَ يَضُرُّ مَعَهُنَّ شَيْءٌ: الدُّعَاءُ عِنْدَ الْكَرْبِ؛ وَالاْسْتِغْفَارُ عَلَى الذُّنوبِ ... 387
ثَلاَثَةٌ لَمْ يَنْجُ مِنْهَا نَبِيٌّ فَمَنْ دُونَهُ: التَّفَكُّرُ فِي الْوَسْوَسَةِ فِي الْخَلْقِ وَالطِّيَرَةُ وَالْحَسَدُ 132
ثُمَّ تداككتم علىَّ تداككَ الإبل الهيم على حياضها 280
جَاءَ رَجُلٌ إِلَى أَبِي ذَرٍّ فَقَالَ: يَا أَبَا ذَرٍّ، مَا لَنَا نَكْرَهُ الْمَوْتَ؟ فَقَالَ... 395
الجُلُوسُ فِي الْمَسْجِدِ انْتِظَارَ الصَّلاَةِ عِبَادَةٌ مَا لَمْ يُحْدِثْ 329
حَافَتَا الصِّرَاطِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ الرَّحِمُ وَالأَمَانَةُ 529
حُبُّ عَلِيٍّ حَسَنَةٌ لاَ يَضُرُّ مَعَها سَيِّئَةٌ، وَبُغْضُهُ سَيِّئَةٌ لا يَنْفَعُ مَعَها حَسَنَةٌ 638
حَرامٌ عَلى كُلِّ نَفْسٍ أَن تَخْرُجَ مِنَ الدُّنْيا حَتّى تَعْلَمَ... 506
ص: 757
الحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤمِنِ 104
خَلَقَ اللّه الأشْياءَ بِالْمَشِيَّةِ وَخَلَقَ الْمَشِيَّةَ بِنَفْسِها 665
خَلْقٌ مِنْ خَلْقِ اللّه ِ تَبارَكَ وتَعالى، أَعْظَمُ مِنْ جَبْرَئِيلَ وَمِيكَائِيلَ؛ كَانَ مَعَ... 605
دَخَلَ رَسُولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله وسلم الْمَسْجِدَ فَإِذاً جَمَاعَةٌ قَدْ أَطَافُوا بِرَجُلٍ... 425
الدُّنْيا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ 286
ذِرْوَةُ الأَمْرِ وَسَنَامُهُ وَمِفْتاحُهُ وَبَابُ الأَشْيَاءِ وَرضَى الرَّحْمنِ الطَّاعَةُ لِلإمامِ 642
ذِكْرُكَ أَخَاكَ بِمَا يَكْرَهُ 332
رَأْسُ كُلِّ خَطِيئَةٍ حُبُّ الدُّنْيَا 136
الرَّجُلُ يَعْمَلُ شَيْئاً مِنَ الثَّوابِ لا يَطْلُبُ بِه وَجْهَ اللّه ... 45
رَحِمَ اللّه امْرَءاً عَرَفَ قَدْرَهُ وَلَمْ يَتَعَدَّ طَوْرَه 431
رَكْعَتَانِ خَفِيفَتَانِ فِي تَفَكُّرٍ خَيْرٌ مِنْ قِيَامِ لَيْلَةٍ 476
الرَّكْعَتَانِ فِي جَوْفِ اللَّيْلِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنَ الدُّنْيَا وَمَا فِيهَا 230
زُرَارَةُ، وَمُحَمَّدُ بْنُ مُسْلِمٍ، وَأَبُو بَصِيرٍ، وَبُرَيْدٌ، مِنَ الَّذِينَ قَالَ اللّه ُ تَعَالَى... 422
سَأَلْتَ - رَحِمَكَ اللّه ُ - عَنِ التَّوْحِيدِ وَمَا ذَهَبَ إِلَيْهِ مَنْ قِبَلَكَ... 600
السّامِعُ أَحَدُ الُمغتَابَيْنِ 349
سَبَّحْنا فَسَبَّحَتِ الْمَلائِكَةُ؛ قَدَّسْنا فَقَدَّسَتِ الْمَلائِكَةُ 375
السَّعيدُ سَعيدٌ في بَطْنِ أُمِّهِ؛ وَالشَّقِيُّ شَقِيٌّ في بَطْنِ أُمِّهِ 587، 667
شُكْرُ النِّعْمَةِ اجْتِنَابُ الْمَحَارِمِ؛ وَتَمَامُ الشُّكْرِ قَوْلُ الرَّجُلِ: اَلْحَمْدُ لِلّهِ 388
شُكْرُ كُلِّ نِعْمَةٍ، وَإِنْ عَظُمَتْ، أَنْ تَحْمَدَ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ 388
شَيَّبَتْني سُورَةُ هُودٍ لِمَكانِ هذِهِ الآيةِ 191
الشَّيْطانُ واضِعٌ خَطْمَهُ عَلى قَلْبِ ابْنِ آدَمَ؛ لَهُ خُرْطومٌ مِثْلُ خُرْطومِ الْخِنْزيرِ 443
شِيعَتُنَا [هُم] الشَّاحِبُونَ، الذَّابِلُونَ، النَّاحِلُونَ 631
صَائِناً لِنَفْسِهِ، حَافِظاً لِدِينِهِ، مُخَالِفاً عَلَى هَوَاهُ، مُطِيعاً لِأَمْرِ مَوْلاَهُ 181
الصَّبْرُ مِنَ الإِيمَانِ بِمَنْزِلَةِ الرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ؛ فَإِذَا ذَهَبَ الرَّأْسُ، ذَهَبَ الْجَسَدُ 290
الصَّبْرُ مِنَ الإِيمَانِ بِمَنْزِلَةِ الرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ؛ وَلاَ إِيمَانَ لِمَنْ لاَ صَبْرَ لَهُ 290
ص: 758
طَلَبَةُ الْعِلْمِ ثَلاَثَةٌ. فَاعْرِفْهُمْ بِأَعْيَانِهِمْ وَصِفَاتِهِمْ 407
طوبى لِمَنْ شَغَلَهُ عَيْبُهُ عَنْ عُيُوبِ النّاسِ 349
العُبُودِيَّةُ جَوْهَرَةٌ كُنْهُهَا الرُبوبِيَّةُ 282
العُجْبُ درجاتٌ: مِنْها: أنْ يُزَيَّنَ لِلْعَبْدِ سُوءُ عَمَلِهِ فَيَراهُ حَسَناً 69
العِزُّ رِداءُ اللّه وَالِكبْرُ إزارُهُ؛ فَمَنْ تَناوَلَ شَيْئاً مِنْهُ أَكَبَّهُ اللّه في جَهَنَّمَ 99
عِلْمٌ كُلُّهُ، قُدْرَةٌ كُلُّهُ 460، 664
العِلْمُ نورٌ يَقْذِفُهُ اللّه في قَلْبِ مَنْ يَشاءُ 464
عَلِيٌّ عَيْنُ اللّه وسَمْعُ اللّه وَجَنْبُ اللّه 659
عَلَيْكُمْ بِأَدَاءِ الأَمَانَةِ، فَوَ الَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً صلی الله علیه و آله وسلم بِالْحَقِّ نَبِيّاً... 530
عَلَيْكُمْ بِالْوَرَعِ؛ فَإِنَّهُ لاَ يُنَالُ مَا عِنْدَ اللّه ِ إِلاَّ بِالْوَرَعِ 525
عَلَيْكُمْ بِمَكَارِمِ الأَخْلاَقِ، فَإِنَّ اللّه َ عَزَّ وَجَلَّ يُحِبُّهَا؛ وَإِيَّاكُمْ وَمَذَامَّ الأَفْعَالِ 580
عَلَيْكَ وَعَلَيْهِ السَّلاَمُ. إِذَا أَتَيْتَ عَبْدَاللّه ِ فَأَقْرِئْهُ السَّلاَمَ وَقُلْ لَهُ: ... 528
عَلِيٌّ مَمْسُوسٌ فِي ذاتِ اللّه ِ تَعالى 605
عَمَّرْتُمُ الدُّنْيَا وَأَخْرَبْتُمُ الآخِرَةَ 401
الغَضَبُ مِفْتَاحُ كُلِّ شَرٍّ 149
الغِيبَةُ أَشَدُّ مِنَ الزِّنَا 332
فَالْمُؤْمِنُ يَنْقَلِبُ في خَمْسَةٍ مِنَ النَّورِ: مَدْخَلُهُ نورٌ؛ وَمَخْرَجُهُ نورٌ، وَعِلْمُهُ نورٌ... 464
فَأَيْنَ هَوْلُ الْمُطَّلَعِ 400
فَسَلَّطَهُ عَلى بَدَنِه ما خَلا عَقْلَهُ وَعَيْنَيْهِ؛ فَنَفَخَ فيهِ إبْليسُ فَصارَ... 272
فَطَرَهُمْ جَمِيعاً عَلَى التَّوْحِيدِ 199
فَمَنْ رُزِقَ صَلاَةُ اللَّيْلِ مِنْ عَبْدٍ، أَوْ أَمَةٍ، قَامَ لِلَّهِ مُخْلِصاً، فَتَوَضَّأَ وُضُوءاً سَابِغاً... 229
فِي التَّوْراةِ مَكْتُوبٌ: يَا ابْنَ آدَمَ، تَفَرَّغْ لِعِبَادَتِي، أَمْلَأ قَلْبَكَ غِنىً 467
فِي السِّوَاكِ اثْنَتَا عَشَرَةَ خَصْلَةً: هُوَ مِنَ السُّنَّةِ، وَمَطْهَرَةٌ لِلْفَمِ، وَمَجْلاَةٌ لِلْبَصَرِ 574
قالَ اللّه عَزَّ وَجَلَّ لِداودَ: يا داودُ، بَشِّرِ المُذْنِبينَ وَأنْذِرِ الصِّدّيقينَ! 85
قَالَ اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ لِعِيسَى علیه السلام يَا عِيسَى، اُذْكُرْنِي فِي نَفْسِكْ، أَذْكُرْكَ فِي نَفْسِي 327
ص: 759
قَالَ اللّه ُ: يَا بْنَ آدَمَ، بِمَشِيئَتِي كُنْتَ أَنْتَ الَّذِي تَشَاءُ لِنَفْسِكَ مَا تَشَاءُ 663
قَالَ النَّبِيُّ صلی الله علیه و آله وسلم لِجَبْرَئِيلَ: عِظْنِي. فَقَالَ: يَا مُحَمَّدُ، عِشْ مَا شِئْتَ فَإِنَّكَ مَيِّتٌ 229
قَالَ النَّبِيُّ صلی الله علیه و آله وسلم : مَنْ ذَكَرَ اللّه َ فِي السُّوقِ مُخْلِصاً عِنْدَ غَفْلَةِ النَّاسِ... 320
قالَ أَميرُ الْمُؤْمِنينَ علیه السلام : وَلَقَدْ قامَ رَسولُ اللّه صلی الله علیه و آله وسلم عَشْرَ سِنينَ ... 392
قَالَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ علیه السلام : تُبَيِّنْهُ تِبْيَاناً وَلاَ تَهُذِّهِ هَذَّ الشِّعْرِ ... 567
قَالَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ علیه السلام : لاَ يَنْبَغِي لِلْمَرْءِ الْمُسْلِمِ أَنْ يُوَاخِيَ الْفَاجِرَ 418
قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله وسلم : الصَّبْرُ ثَلاَثَةٌ: صَبْرٌ عِنْدَ الْمُصِيبَةِ ؛ وَصَبْرٌ عَلَى الطَّاعَةِ... 294
قَالَ رَسُولُ اللّه صلی الله علیه و آله وسلم : الطَّاعِمُ الشَّاكِرُ لَهُ مِنَ الأَجْرِ كَأَجْرِ الصَّائِمِ الْمُحْتَسِبِ 387
قالَ رَسُولُ اللّه صلی الله علیه و آله وسلم : الْغَضَبُ يُفْسِدُ الإِيمَانَ كَمَا يُفْسِدُ الْخَلُّ الْعَسَلَ 152
قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله وسلم : الْغِيبَةُ أَسْرَعُ فِي دِينِ الرَّجُلِ الْمُسْلِمِ مِنَ الأَكِلَةِ فِي جَوْفِهِ 329
قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله وسلم : سَيَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ لاَ يُنَالُ فِيهِ الْمُلْكُ إِلاَّ بِالْقَتْلِ 295
قَالَ رَسُولُ اللّه صلی الله علیه و آله وسلم : قَالَ اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ لِمُوسَى بْنِ عِمْرَانَ: يَا ابْنَ عِمْرَانَ لاَ تَحْسُدَنَّ... 119
قالَ رَسُولُ اللّه صلی الله علیه و آله وسلم : مَا مِنْ مُؤْمِنٍ إلاّ وَلِقَلْبِهِ في صَدْرِهِ أُذُنانِ 443
قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله وسلم : مَا يُوضَعُ فِي مِيزَانِ امْرِئٍ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَفْضَلُ مِنْ حُسْنِ الخُلْقٍ 581
قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله وسلم : مَنْ قَرَأَ عَشْرَ آيَاتٍ فِي لَيْلَةٍ، لَمْ يُكْتَبْ مِنَ الْغَافِلِينَ 560
قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله وسلم : مَنْ كَانَ فِي قَلْبِهِ حَبَّةٌ مِنْ خَرْدَلٍ مِنْ عَصَبِيَّةٍ... 163
قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله وسلم : يَا مَعْشَرَ مَنْ أَسْلَمَ بِلِسَانِهِ وَلَمْ يَخْلُصِ الإيمَانُ إِلَى قَلْبِهِ... 327
قَالَ رَسُولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله وسلم : يَقُولُ اللّه ُ عَزَّ وَجَلَّ: وَعِزَّتِي وَجَلاَلِي ... 189
القَبْرُ إمّا رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَّةِ؛ أَوْ حُفْرَةٌ مِن حُفْرَ النِّيرانِ 510
القُرْآنُ عَهْدُ اللّه ِ إِلَى خَلْقِهِ؛ فَقَدْ يَنْبَغِي لِلْمَرْءِ الْمُسْلِمِ أَنْ يَنْظُرَ فِي عَهْدِهِ 559
قُرَّاءُ الْقُرْآنِ ثَلاَثَةٌ: رَجُلٌ قَرَأَ الْقُرْآنَ فَاتَّخَذَهُ بِضَاعَةً وَاسْتَدَرَّ بِهِ الْمُلُوكَ 565
القَلْبُ السَّلِيمُ الَّذِي يَلْقَى رَبَّهُ وَلَيْسَ فِيهِ أَحَدٌ سِوَاهُ 362
قَلْبُ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمن 532
قَلْبُ الْمُؤْمِنِ بَيْنَ إصْبَعَيِ الرَّحْمنِ، يُقَلِّبُهُ كَيْفَ يَشاءُ 52
كَانَ أَبِي يَقُولُ: أَيُّ شَيْءٍ أَشَدُّ مِنَ الْغَضَبِ؟ إِنَّ الرَّجُلَ لَيَغْضَبُ فَيَقْتُلُ النَّفْسَ 155
ص: 760
كانَ أميرُ الْمُؤمِنينَ علیه السلام كَثِيراً ما يَقُولُ فِي خُطْبَتِهِ: يَا أَيُّهَا النّاسُ دِينَكُمْ دِينَكُمْ! 637
كَانَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ علیه السلام يَقُولُ: نَبِّهْ بِالتَّفَكُّرِ قَلْبَكَ؛ وَجَافِ عَنِ اللَّيْلِ جَنْبَكَ 211
كَانَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ علیه السلام يَقُولُ: يَا طَالِبَ الْعِلْمِ، إِنَّ الْعِلْمَ ذُو فَضَائِلَ كَثِيرَةٍ 435
كانَ رَسُول اللّه إِذَا صَلّى قامَ عَلى أَصابعِ رِجْلَيْهِ حَتّى تَوَرَّمَتْ 390
كَانَ رَسُولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله وسلم عِنْدَ عَائِشَةَ لَيْلَتَهَا؛ فَقَالَتْ: يَا رَسُولَ اللّه ِ لِمَ تُتْعِبُ نَفْسَكَ... 373
كَانَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ علیهما السلام يُصَلِّي فِي الْيَوْمِ وَاللَّيْلَةِ أَلْفَ رَكْعَةٍ... 490
كَانَ فِي وَصِيَّةِ النَّبِيِّ صلی الله علیه و آله وسلم لِعَلِيٍّ قَالَ: يَا عَلِيُّ أُوصِيكَ فِي نَفْسِكَ بِخِصَالٍ... 228، 515
كَانَ فِيهَا الأَعَاجِيبُ؛ وَكَانَ أَعْجَبَ مَا كَانَ فِيهَا أَنْ قَالَ لابْنِهِ: خَفِ اللّه َ... 247
الكِبْرُ مَطايَا النّارِ 99
الكَذِبُ هُوَ خَرَابُ الإِيمَانِ 521
كُلُّ حَسَبٍ وَنَسَبٍ مُنْقَطِعٌ يَوْمَ القيامَةِ إلاّ حَسَبي وَنَسَبي 168
كُلُّ رياءٍ شِرْكٌ، إنَّهُ مَنْ عَمِلَ لِلنّاسِ كانَ ثَوابُهُ عَلَى النّاسِ 39
كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ 201
كُونُوا دُعَاةً لِلنَّاسِ بِالْخَيْرِ بِغَيْرِ أَلْسِنَتِكُمْ لِيَرَوْا مِنْكُمُ الاجْتِهَادَ وَالصِّدْقَ وَالْوَرَعَ 523
لَئِنْ [رَدَّهَا] اللّه عَلَيَّ، لَأَشْكُرَنَّ اللّه َ حَقَّ شُكْرِهِ 388
لا بَأْسَ، ما مِنْ أَحَدٍ إلاّ وَهُوَ يُحِبُّ أَنْ يَظْهَرَ لَهُ فِي النّاسِ الخَيْرُ 67
لاَبُدَّ لِلنَّاسِ مِنْ أَنْ يُمَحَّصُوا وَيُمَيَّزُوا وَيُغَرْبَلُوا وَيُسْتَخْرَج فِي الْغِرْبَالِ خَلْقٌ كَثِيرٌ 264
لاَ تَتَفَكّروُا في ذَاتِ اللّه 217
لاَ تَتَهَاوَنْ بِصَلاَتِكَ؛ فَإِنَّ النَّبِيَّ صلی الله علیه و آله وسلم قَالَ عِنْدَ مَوْتِهِ: لَيْسَ مِنِّي مَنِ اسْتَخَفَّ بِصَلاَتِهِ 469
لاَ تَذْهَبْ بِكُمُ الْمَذَاهِبُ. فَوَاللّه ِ، مَا شِيعَتُنَا إِلاَّ مَنْ أَطَاعَ اللّه َ 632
لاَ تُعَوِّدُوا الْخَبِيثَ مِنْ أَنْفُسِكُمْ بِنَقْضِ الصَّلاَةِ، فَتُطْمِعُوهُ 451
لاَ تُنَالُ وَلاَيَتُنَا إِلاَّ بِالْعَمَلِ وَالْوَرَعِ 525
لاَ تَنْظُرُوا إِلَى طُولِ رُكُوعِ الرَّجُلِ وَسُجُودِهِ؛ فَإِنَّ ذَلِكَ شَيْءٌ اعْتَادَهُ 528
لَأُحِبُّ لِلرَّجُلِ الْمُؤمِنِ مِنْكُمْ إِذَا قَامَ فِي صَلاَةٍ فَرِيضَةٍ أَنْ يُقْبِلَ بِقَلْبِهِ إِلَى اللّه 474
لاَ يَتَّكِلِ الْعَامِلُونَ لي عَلَى أَعْمَالِهِمُ الَّتِي يَعْمَلُونَهَا لِثَوَابِي... 253
ص: 761
لاَ يَجِدُ عَبْدٌ طَعْمَ الأِيمَانِ حَتَّى يَتْرُكَ الْكَذِبَ هَزْلَهُ وَجِدَّهُ 522
لاَ يَسْتَكْمِلُ عَبْدٌ حَقيقَةَ الإِيمانِ حَتّى يَدَعَ المِراءَ وَإنْ كانَ مُحِقّاً 37
لا يَسَعُني أَرْضِي ولا سَمائي، بل يَسَعُني قَلْبُ عَبْدِيَ الْمُؤمنِ 52، 123، 287
لاَ يَقُومَنَّ أَحَدُكُمْ فِي الصَّلاَةِ مُتَكَاسِلاً وَلاَ نَاعِساً... 474
لاَ يَكُونُ الْمُؤمِنُ مُؤمِناً حَتَّى يَكُونَ خَائِفاً رَاجِياً 257
لاَ يَنْبَغِي لِلْمَرْءِ الْمُسْلِمِ أَنْ يُوَاخِيَ الْفَاجِرَ وَلاَ الأَحْمَقَ وَلاَ الْكَذَّابَ 418
لَمَّا أُسْرِيَ بِالنَّبِيِّ صلی الله علیه و آله وسلم قَالَ: يَا رَبِّ، مَا حَالُ الْمُؤمِنِ عِنْدَكَ ... 338، 645
لَمَّا حَضَرَتْ أَبِيَ الْوَفَاةُ، قَالَ لِي: يَا بُنَيَّ، إِنَّهُ لاَ يَنَالُ شَفَاعَتَنَا مَنِ اسْتَخَفَّ بِالصَّلاَةِ 469
لَمْ أَعْبُدْ رَبّاً لَمْ أَرَهُ 503
لَمْ يَدْخُلِ الْجَنَّةَ حَمِيَّةٌ غَيْرُ حَمِيَّةِ حَمْزَةَ بْنِ عَبْدِالْمُطَّلِبِ 166
لَمْ يَزَلِ اللّه ُ عَزِّ وَجَلَّ رَبَّنَا وَالْعِلْمُ ذَاتُهُ وَلاَ مَعْلُومَ، وَالسَّمْعُ ذَاتُهُ وَلاَ مَسْمُوعَ... 671
لَمْ يَكُنْ أَحَدٌ عِنْدَ مُشْرِكي مَكَّةَ أَعْظَمَ ذَنْباً مِنْ رَسولِ اللّه صلی الله علیه و آله وسلم 378
لَنْ يَدْخُلَ الجَنَّةَ مَنْ في قَلْبِهِ مِثْقالُ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ مِنْ كِبْر 99
لَوْ دُلِّيتُمْ بِحَبْلٍ إلَى الأرَضِينَ السُّفلى لَهَبَطْتُمْ عَلَى اللّه ِ 207
لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لاَحْتَرَقْت 459
لَوْلاكَ لَما خَلَقْتُ الأفْلاكَ 375
لَوْلانا مَا عُرِفَ اللّه 375
اللَّهُمَّ ارْحَمْ خُلَفَائِي 179
اللّهُمَّ ارْزُقْني التَّجافِيَ عَنْ دارِ الغُرُورِ، وَالإِنابَةَ إِلَى دارِ الخُلُودِ 233
اللّهُمَّ إنّي أَسْأَ لُكَ التَّجافِيَ عَنْ دارِ الغُرُورِ، وَالإنابَةَ إِلَى دارِ السُّرُورِ 197
اللّهُمَّ إنّي أَسْلَمْتُ نَفْسي إلَيْكَ وَألْجَأْتُ ظَهْري إلَيْكَ وَفَوَّضْتُ أَمري إلَيْكَ 245
لَيُرانُ (أو لَيُغانُ) عَلَى قَلْبِي ؛ وَإِنِّي لأَسْتَغْفِرُ اللّه َ فِي كُلِّ يَوْمٍ سَبْعِينَ مَرَّةً 381
لَيْسَ الْعِلْمُ بِكَثْرَةِ التَّعْليمِ، بَلْ هُوَ نُورٌ يَقْذِفُهُ [اللّه] في قَلْبِ مَنْ يَشاءُ 413
لَيْسَ شَيْءٌ أَثْقَلَ عَلَى الشَّيْطَانِ مِنَ الصَّدَقَةِ عَلَى الْمُؤمِنِ 545
لَيْسَ شَيْءٌ إِلاَّ وَلَهُ شَيْءٌ يَعْدِلُهُ إِلاَّ اللّه َ. فَإِنَّهُ لاَ يَعْدِلُهُ شَيْءٌ 537
لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يُحَاسِبْ نَفْسَهُ فِي كُلِّ يَوْمٍ 398
ص: 762
لَيْسَ يَعْنِي أَكْثَرَكُمْ عَمَلاً، وَلَكِنْ أَصْوَبَكُمْ عَمَلاً. وَإِنَّمَا الإِصَابَةُ خَشْيَةُ اللّه ِ 355
لَيُغَانُ عَلَى قَلْبِي وَإِنِّي لأَسْتَغْفِرُ اللّه َ فِي كُلِّ يَوْمٍ سَبْعِينَ مَرَّةً 139
لي مَعَ اللّه حالٌ لا يَسَعُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَلاَ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ 482
لِي مَعَ اللّه ِ حالَةٌ 503
مَا اتَّخَذَ اللّه ُ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلاً إِلاّ لإطْعَامِ الطَّعَامِ وَالصَّلاَةِ بِاللَّيْلِ وَالنَّاسُ نِيَامٌ 230
مَا أُوذِيَ نَبِيُّ مِثْلَ مَا أُوذيتُ 277
مَا حَبَسَكَ عَنِ الْحَجِّ؟ 292
مَا ذِئْبَانِ ضَارِيَانِ فِي غَنَمٍ لَيْسَ لَهَا رَاعٍ، هَذَا فِي أَوَّلِهَا... 136
مَا رَأَيْتُ شَيْئاً إلاّ وَرَأَيْتُ اللّه مَعَهُ وَقَبْلَهُ وَفِيهِ 503، 535، 660
مَا زِلْتُ أُكَرِّرُ آيَاتِ الْقُرْآنِ حَتَّى بَلَغْتُ إِلَى حَالٍ كَأَنَّنِي سَمِعْتُهَا... 481
ما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِك وَمَا عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ 251
مَا عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ ، وما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ 81
مَا فَعَلَ عُمَرُ بْنُ مُسْلِمٍ؟ 622
ما كانَ له ذَنْبٌ، وَلا هَمَّ بِذَنْبٍ؛ وَلكِنَّ اللّه حَمَّلَهُ ذُنوبَ شيعَتِهِ ثُمَّ غَفَرَها لَهُ 374
مَا مِنْ عَمَلٍ حَسَنٍ يَعْمَلُهُ الْعَبْدُ إِلاَّ وَلَهُ ثَوَابٌ فِي الْقُرْآنِ إِلاَّ صَلاَةَ اللَّيْلِ 231
مَا مِنْ قَبْضٍ وَلاَ بَسْطٍ إِلاَّ وَللّه ِِ فِيهِ مَشِيئَةٌ وَقَضَاءٌ وَابْتِلاَءٌ 265
مَا مِنْ مَجْلِسٍ يَجْتَمِعُ فِيهِ أَبْرَارٌ وَفُجَّارٌ فَيَقُومُونَ عَلَى غَيْرِ ذِكْرِ اللّه ِ... 326
ما هكَذَا الظَّنُّ بِكَ 602
مَثَلُ الدُّنْيَا كَمَثَلِ مَاءِ الْبَحْرِ، كُلَّمَا شَرِبَ مِنْهُ الْعَطْشَانُ ازْدَادَ عَطَشاً حَتَّى يَقْتُلَهُ 140
مُحَرَّمَةٌ الْجَنَّةُ عَلَى الْقَتَّاتِينَ الْمَشَّائينَ بِالنَّمِيمَةِ 176
مَرَرْتُ لَيْلَةً أُسْرِيَ بِي عَلَى قَوْمٍ يَخْمِشُونَ وُجُوهَهُمْ بِأَظافيرِهِمْ... 337
المُسْتَمِعُ أَحَدُ المُغْتابَيْنِ 349
المُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ يَدِهِ وَلِسَانِهِ 180
مَكْتُوبٌ فِي التَّوْرَاةِ... أَنَّ مُوسَى علیه السلام سَأَلَ رَبَّهُ فَقَالَ : يَا رَبِّ ، أَقَرِيبٌ أَنْتَ مِنِّي... 317
مَكْتُوبٌ فِي التَّوْرَاةِ... : يَا مُوسَى، أَمْسِكْ غَضَبَكَ... 153
مَنْ آذى لِي وَلِيّاً فَقَدْ بَارَزَنِي بِالْمُحَارَبَةِ 419
ص: 763
مَنِ ابْتُلِيَ مِنَ الْمُؤمِنِينَ بِبَلاءٍ فَصَبَرَ عَلَيْهِ، كَانَ لَهُ مِثْلُ أَجْرِ أَلْفِ شَهِيدٍ 293
مَنْ أَخْلَصَ للّه ِِ أَرْبَعينَ صَباحاً جَرَتْ يَنابيعُ الْحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلى لِسانِهِ 436
مَنْ أَرَادَ الْحَدِيثَ لِمَنْفَعَةِ الدُّنْيَا، لَمْ يَكُنْ لَهُ فِي الآخِرَةِ نَصِيبٌ 416
مَنْ أَرَادَ أَنْ يَكْتَالَ بِالْمِكْيَالِ الأَوْفَى فَلْيَقُلْ، إِذَا أَرَادَ أَنْ يَقُومَ مِنْ مَجْلِسِهِ... 326
مَنْ أَصْبَحَ وَأَمْسَى وَالدُّنْيَا أَكْبَرُ هَمِّهِ، جَعَلَ اللّه الْفَقْرَ بَيْنَ عَيْنَيْهِ 133
مَنْ أُعْطِيَ الشُّكْرَ أُعْطِيَ الزِّيَادَةَ 389
مَنِ اغْتَابَ امْرءاً مُسْلِماً، بَطَلَ صَوْمُهُ وَنُقِضَ وُضُوؤه 336
مَنْ تَزَيَّنَ لِلنّاسِ بِما يُحبُّ اللّه وبارَزَ للّه فِي السِّرِّ بِما يَكْرَهُ اللّه، لَقِيَ اللّه ... 64
مَنْ تَعَصَّبَ، عَصَبَهُ اللّه ُ بِعِصَابَةٍ مِنَ النّارِ 165
مَنْ تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِالدُّنْيَا، تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِثَلاَثِ خِصَالٍ: هَمٍّ لاَ يَفْنَى ... 146
مَنْ تَعَلَّمَ الْقُرْآنَ فَلَمْ يَعْمَلْ بِهِ... اسْتَوْجَبَ سَخَطَ اللّه ِ 566
مَنْ جاءَهُ الْمَوْتُ وَهُوَ يَطْلُبُ الْعِلْمَ... كانَ بَيْنَهُ وَبَيْنَ الأنْبِياءِ دَرَجَةٌ 422
مَنْ حَفِظَ عَلى أُمَّتي أَرْبَعينَ حَديثاً يَنْتَفِعُونَ بِهَا بَعَثَهُ اللّه ُ يَوْمَ الْقيامَةِ فقيهاً عالِماً 1
مَنْ دَخَلَهُ العُجْبُ هَلَكَ 77
مَنْ رَدَّ عَنْ أَخِيهِ غِيبَةً سَمِعَهَا فِي مَجْلِسٍ، رَدَّ اللّه ُ عَنْهُ أَلْفَ بَابٍ مِنَ الشَّرِّ 350
مَنْ سَلَكَ طَرِيقاً يَطْلُبُ فِيهِ عِلْماً، سَلَكَ اللَّهُ بِهِ طَرِيقاً إِلَى الْجَنَّةِ 453
مِنْ صِحَّةِ يَقِينِ الْمَرْءِ الْمُسْلِمِ أَنْ لاَ يُرْضِيَ النَّاسَ بِسَخَطِ اللّه ِ 619
مَنْ صَلَّى الصَّلَوَاتِ الْمَفْرُوضَاتِ فِي أَوَّلِ وَقْتِهَا وَأَقَامَ حُدُودَهَا ، رَفَعَهَا الْمَلَكُ 483
مَنْ صَلّى رَكْعَتَيْنِ يَعْلَمُ ما يَقُولُ فيهِما، انْصَرَفَ وَلَيْسَ بَيْنَهُ وَبَيْنَ اللّه ذَنْبٌ إلاّ غَفَرَ لَهُ 476
مَنْ قَرَأَ الْقُرْآنَ يَأْكُلُ بِهِ النَّاسَ، جَاءَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَوَجْهُهُ عَظْمٌ لاَ لَحْمَ فِيهِ 565
مَنْ كَثُرَ اشْتِبَاكُهُ بِالدُّنْيَا، كَانَ أَشَدَّ لِحَسْرَتِهِ عِنْدَ فِرَاقِهَا 146
مِنْكُمْ وَاللّه يُقْبَلُ، وَلَكُمْ وَاللّه يُغْفَرُ؛ إنَّهُ لَيْسَ بَيْنَ أَحَدِكُمْ ... 507
مَنْ لَقِيَ الْمُسْلِمِينَ بِوَجْهَيْنِ وَلِسَانَيْنِ، جَاءَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلَهُ لِسَانَانِ مِنْ نَارٍ 173، 353
مَنْ لَمْ يَأْتِ اللّه عَزَّ وَجَلَّ يَوْمَ الْقيامَةِ بِما أَنْتُمْ عَلَيْه، لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنْهُ حَسَنَةٌ 641
مَنْ نَظَرَ فِي اللّه ِ كَيْفَ هُوَ هَلَكَ 219
المُؤمِنُ بَيْنَ مَخَافَتَيْنِ: ذَنْبٍ قَدْ مَضَى لاَ يَدْرِي مَا صَنَعَ اللّه ُ فِيهِ؛ وَعُمْرٍ قَدْ بَقِيَ 258
ص: 764
النّاسُ نِيامٌ فَإذا ماتُوا انْتَبَهُوا 415، 464
نَحْنُ السّابِقُونَ الآخِرُونَ 375
نَحْنُ مَعَاشِرَ الأَنْبِيَاءِ لاَ نُوَرِّثُ 466
نَحْنُ وَجْهُ اللّه ِ 376، 705
نِيَّةُ الْمُؤمِنِ خَيْرٌ مِنْ عَمَلِهِ 370
وَإِذَا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيهَا تَخْوِيفٌ، أَصْغَوْا إِلَيْهَا مَسَامِعَ قُلُوبِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ، فَاقْشَعَرَّتْ ... 564
وَارْزُقْني النَّظَرَ إِلَى وَجْهِكَ الْكَريمِ 503
وَاعْلَمُوا أَنَّ خَيْرَ أَعْمَالِكُمْ [عِنْدَ مَلِيكِكُمْ] وَأَزْكَاهَا وَأَرْفَعَهَا ... 327
وَالَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَةً وَلَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَةً 264
وَاللّه ِ لاَبْنُ أَبِي طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ 138، 400
وَاللّه ِ لَوْ أَنَّ إِبْلِيسَ - لَعَنَهُ اللّه - سَجَدَ لِلَّهِ بَعْدَ الْمَعْصِيَةِ وَالتَّكَبُّرِ... 642
وَاللّه، مَا أَكَلَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام مِنَ الدُّنْيَا حَرَاماً قَطُّ حَتَّى مَضَى لِسَبِيلِهِ ... 488
وَاللّه، ما كانَ لَهُ ذَنْبٌ وَلكِنَّ اللّه سُبْحانَهُ ضَمِنَ لَهُ أَنْ يَغْفِرَ ذُنُوبَ شيعَةِ عَليٍّ 374
وَالْمَثَلُ الأَعْلى 705
وَأَمّا )طه( فَاسْمٌ مِنْ أَسْماءِ النَّبِيِّ صلی الله علیه و آله وسلم وَمَعْناهُ: يَا طَالِبَ الْحَقِّ الْهادي إلَيْهِ 391
وَإِنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّهُ؛ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ، كُنْتُ سَمْعَهُ 493
وَأَيُّ عَقْلٍ لَهُ وَهُوَ يُطِيعُ الشَّيْطَانَ؟ 441
وَكَتَبَ رَجُلٌ إِلَى أَبِي ذَرٍّ، رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ: يَا أَبَا ذَرٍّ، أَطْرِفْنِي بِشَيْءٍ مِنَ الْعِلْمِ 395
وَلا وَحْدَةَ أَوْحَشُ مِنَ العُجْبِ 78
وَمَنْ أَخَذَ بِالشُّبَهَاتِ، وَقَعَ فِي الْمُحَرَّمَاتِ وَهَلَكَ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُ 233
وَمَنِ اغْتَابَهُ بِمَا فِيهِ، فَهُوَ خَارِجٌ مِنْ وَلاَيَةِ اللّه تَعالى دَاخِلٌ فِي وَلاَيَةِ الشَّيْطَانِ 338
وَمَنْ رَتَعَ حَوْلَ الْحِمَى يُوشِكُ أَنْ يَقَعَ فِيهِ 233
وَمَنْ مَشَى فِي غيبَةِ أَخِيهِ وَكَشْفِ عَوْرَتِهِ، كَانَتْ أَوَّلُ خُطْوَةٍ خَطَأَهَا... 336
وَمَنْ يَكُ كَذَلِكَ فَلَسْتُ مِنْهُ وَلَيْسَ مِنِّي 124
وَهَبْني صَبَرْتُ عَلى عَذابِكَ، فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلى فِراقِكَ 297، 502
وَهذا مَا لاَ تَقُومُ لَهُ السَّمواتُ وَالأرْضُ 196
ص: 765
وَيْحَكَ! أَ تَدْرِي بَيْنَ يَدَيْ مَنْ كُنْتُ؟ إِنَّ الْعَبْدَ لاَ يُقْبَلُ مِنْهُ صَلاَةٌ إِلاَّ مَا أَقْبَلَ مِنْهَا 473
وَيْحَهُ! أَ مَا عَلِمَ أَنَّ تَارِكَ الطَّلَبِ لاَ يُسْتَجَابُ لَهُ دَعْوَةٌ؟ 622
وَيلٌ لِمَنْ شُفَعاؤُهُ خُصَماؤُهُ 346
هَلْ تَدْرُونَ مَا الغيبَةُ؟... 332
هُم (أَيِ الأئمَّةُ) وَاللّه ِ نُورُ اللّه ِ الَّذِي أَنْزَلَ؛ وَهُمْ وَاللّه ِ نُورُ اللّه ِ فِي السَّموَاتِ وَالأَرْضِ 705
هِيَ أَحْكَمُ آيَةٍ فِي الْقُرْآنِ؛ وَكانَ رَسولُ اللّه صلی الله علیه و آله وسلم يُسَمِّيهَا «الْجامِعَةَ 511
هِيَ صُورَةٌ مُحْدَثَةٌ مَخْلُوقَةٌ، اصْطَفَاهَا اللّه ُ وَاخْتَارَهَا 699
هِيَ فِي أَمِيرِ الْمُؤمِنِينَ. كَانَ أَمِيرُ الْمُؤمِنِينَ علیه السلام يَقُولُ: مَا للّه ِِ تَعَالَى آيَة هِيَ... 705
هَؤلاَءِ قَوْمٌ يَتَرَجَّحُونَ فِي الأَمَانِيَّ. كَذَبُوا، لَيْسُوا بِرَاجِينَ 256
يَا أَبَاذَرٍّ، إِيَّاكَ وَالْغِيبَةَ! فَإِنَّ الْغِيبَةَ أَشَدُّ مِنَ الزِّنَا 339
يَا أَبَا ذَرٍّ، وَيْلٌ لِلَّذِي يُحَدِّثُ فَيَكْذِبُ لِيُضْحِكَ بِهِ الْقَوْمَ. وَيْلٌ لَهُ، وَيْلٌ لَهُ 522
يَا أَبَا مُحَمَّدٍ يُسَلَّطُ وَاللّه ِ مِنَ الْمُؤمِنِ عَلَى بَدَنِهِ وَلاَ يُسَلَّطُ عَلَى دِينِهِ 273
يَا إِسْحَاقُ خَفِ اللّه َ كَأَنَّكَ تَرَاهُ؛ وَإِنْ كُنْتَ لاَ تَرَاهُ فَإِنَّهُ يَرَاكَ 534
يَابْنَ آدَمَ خَلَقْتُ الأشْياءَ لِأجْلِكَ، وَخَلَقْتُكَ لِأجْلي 52، 253
يَا جَابِرُ، إِنَّ فِي الأَنْبِيَاءِ وَالأَوْصِيَاءِ خَمْسَةَ أَرْوَاحٍ: رُوحَ الْقُدُسِ ... 604
يَا جَابِرُ، أَ يَكْتَفِي مَنْ يَنْتَحِلُ التَّشَيُّعَ أَنْ يَقُولَ بِحُبِّنا أَهْلَ الْبَيْتِ؟ 633
يا عَبْدَ اللّه، إِذَا صَلَّيْتَ، فَصَلِّ صَلاَةَ مُوَدِّعٍ يَخَافُ أَنْ لاَ يَعُودَ إِلَيْهَا أَبَداً 474
يَا عَلِيُّ، مَنِ اغْتِيبَ عِنْدَهُ أَخُوهُ الْمُسْلِمُ فَاسْتَطَاعَ نَصْرَهُ فَلَمْ يَنْصُرْهُ خَذَلَهُ اللّه ُ 350
يَا عَمَّارُ الصَّدَقَةُ فِي السِّرِّ وَ اللّه ِ أَفْضَلُ مِنَ الصَّدَقَةِ فِي الْعَلاَنِيَةِ 551
يَا مُحَمَّدُ، إِنَّ اللّه َ تَبَارَكَ وَتَعَالَى لَمْ يَزَلْ مُتَفَرِّداً بِوَحْدَانِيَّتِهِ؛ ثُمَّ خَلَقَ مُحَمَّداً... 613
يَا مُفَضَّلُ، كُنَّا عِنْدَ رَبِّنَا، لَيْسَ عِنْدَهُ أَحَدٌ غَيْرُنَا فِي ظلَّةٍ خَضْرَاءَ 613
يَا مَنْصُورُ، إِنَّ هَذَا الأَمْرَ لاَ يَأْتِيكُمْ إِلاَّ بَعْدَ إِيَاسٍ 264
يَحِقُّ عَلَى الْمُسْلِمِينَ الاجْتِهَادُ فِي التَّوَاصُلِ وَالتَّعَاوُنُ عَلَى التَّعَاطُفِ ... 343
يُخْلَصُونَ كَمَا يُخْلَصُ الذَّهَبُ 365
يُرْفَعُ لِلرَّجُلِ مِنَ الصَّلاَةِ رُبُعُهَا أَوْ ثُمُنُهَا أَوْ نِصْفُهَا أَوْ أَكْثَرُ بِقَدْرِ مَا سَهَا 487
يُؤْتى بِأَحدٍ يَوْمَ القِيامَةِ فَيُوقَفُ بَيْنَ يَدَيِ الربِّ عَزَّ وَجَلَّ وَيُدْفَعُ إلَيْهِ كِتابُهُ، فَلا يَرى ... 341
ص: 766
فارسى
آدم را از آن جهت آدم گويند كه از اديم ارض است 701
از براى خدا هفتاد هزار حجاب است از نور و ظلمت 137، 606
از براى معاصى در عالم برزخ و قيامت صورت هايى است به مناسبت آنها 304
از حضرت ختمى مرتبت سؤال شد آيا مؤمن جبان و ترسو مى شود. فرمود: آرى. 521
از حضرت عيسى بن مريم علیه السلام حواريين او سؤال كردند: چه چيز از همۀ اشيا... 153
از رسول اكرم صلی الله علیه و آله وسلم منقول است كه: بر زمين خطى مستقيم كشيدند...
590
اعمال ديگر از قبيل صلات و صوم و حج و صدقه به شما ملحق شود... 644
اعمال را روز پنجشنبه به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم عرضه مى دارند و در روز عرفه... 644
افضل صدقات صدقه به ذى رحم است 552
افضل صدقه، صدقه اى است كه از زيادتِ كفاف باشد 554
اگر به واسطۀ مشقت نبود من بر امت خود واجب مى كردم مسواك را 575
اگر حَمله اى براى علمى كه خداوند به من عطا فرموده مى يافتم... 721
اگر مردم بدانند خداوند چگونه مردم را خلق فرموده ملامت نكند كسى كسى را 621
اگر همۀ عالم را به من دهند كه يك مورچه را در حبّه اى كه برداشته... 615
اگر يك حلقه از سلسلۀ هفتاد ذراعى اهل جهنم را در اين عالم بياورند... 101
اگر يك نفر گرينده در يك امت باشد همه مورد رحمت شوند 538
اميرالمؤمنين صراط است 398
انسان كه از كثرت گناه مابين او و بين بهشت بيشتر است از بين زمين تا عرش... 538
اهل بهشت آنها را ببينند و به آنها بگويند چه شد كه ما به واسطه تعليمات شما... 421
اهل جهنم اسم رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم را فراموش كنند و خود را نتوانند معرفى كنند، مگر... 168
اى پسر آدم من اولى به حسنات تو هستم از تو و تو اولى به... 717
اى جابر مذاهب باطله و رأى هاى فاسده تو را گول نزند كه كه گمان كنى... 635
ص: 767
اى جماعت شيعيان آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم شماها در حد وسط باشيد كه... 633
اى داود بشارت ده گناهكاران را و بترسان صديقان را... 78، 85
ايمان را حسد مى خورد همان طور كه آتش هيزم را مى خورد 31
اين دنياى شما در نظر من پست تر است از اين كفش پر وصله 492
اين قدر جبرئيل به من سفارش مسواك نمود كه من بر دندان هاى خود ترسيدم 575
اين وصيت من است به شما دو نفر و ساير اهل بيتم... 518
با جناب باقر العلوم علیه السلام داخل مسجدالحرام شدم و آن حضرت... 593
بپرهيزيد از دروغ كوچك و بزرگ در تمام سخن هاى خود 522
بر امم سابقه هر وقت عذاب نازل مى شد در يكى از اين ايّام نازل مى شد 543
برداشته شده از امت من نُه چيز، و از جملۀ آنها حسد است... 131
بعضى مردم در قيامت محشور مى شوند به صورت هايى كه... 23
بعضى مردم را مى بينى كه از كمال فصاحت خطا نمى كند در لام يا... 589
به هر قطره اش (گريه از خوف خدا) خداوند هزار خانه در بهشت بنا فرمايد 537
بيشتر چيزى كه امت مرا داخل بهشت مى نمايد پرهيزگارى از خوف خداست 581
پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دوست داشت بر الاغ بى پالان سوار شود 111
پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم وقتى غضب مى فرمود اگر ايستاده بود مى نشست 159
تحويل انگشترى براى ياد ماندن مطلبى در خاطر از شرك خفى است 363
تفكر يك ساعت از عبادت يك سال بهتر است 214، 322
تفكر يك ساعت بهتر است از عبادت شصت سال 214، 322
تقوا اينجاست و اشاره فرمود به سينۀ خود 96
جبرئيل كليد خزائن ارض را در حضور خاتم النبين صلی الله علیه و آله وسلم آورد و ... 269، 492
حسود روبرگردان است از قسمت هايى كه بين بندگان كرده ام... 129
حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام سه مرتبه قسمت كرد اموال... 552
حضرت امير علیه السلام جامه اى خريدارى فرمود و از آن خوشش آمد... 549
حضرت امير المؤمنين علیه السلام هزار بنده آزاد فرمود از كدّ يمين خود 549
ص: 768
حضرت باقر صَدقه را پس از وقوع در دست سائل مى بوييد و مى بوسيد و... 546
حضرت باقر علیه السلام قلوب را به سه قسمت تقسيم فرمود: قلب منكوس... 588
حضرت داود علیه السلام گفت: اى پروردگار چگونه شكر تو كنم ... 382
حضرت سيدالشهدا علیه السلام حضرت رسول صلی الله علیه و آله وسلم را در خواب ديد... 270
حضرت صادق علیه السلام صدقه مى دادند به شكر، پرسيدند چطور... 549
حضرت على بن الحسين علیهما السلام به فرزندان خود مى فرمود، بپرهيزيد از دروغ 522
حضرت على بن الحسين علیهما السلام قرآن را به طورى نيكو تلاوت مى فرمود 569
حضرت عيسى علیه السلام با حواريين به مردار سگى گذشتند حواريين گفتند چقدر بوى... 348
حضرت موسى به جناب خضر علیه السلام گفت: من از رفاقت با تو... 637
حضرت يحيى علیه السلام ديد كه حضرت عيسى علیه السلام مى خندد. با عتاب به او گفت... 400
حق تعالى به طورى در قيامت بسط بساط رحمت كند كه شيطان طمع مغفرت... 254
خداوند بهشت را خلق فرموده از براى كسى كه عبادت و اطاعت كند 635
خداوند تعالى براى حسن خلق ثواب و مجاهده در راه خدا دهد 581
خداوند تعالى عذاب كند شش طايفه را به شش چيز...
165
خداى تعالى ابا دارد از قبول توبۀ كسى كه صاحب خلق بد است 582
خلق بد عمل را فاسد كند چون سركه عسل را 582
خيرى نيست در قرائتى كه از روى تفكّر نباشد 560
در جهنم يك وادى است براى متكبّرها كه او را سقر مى گويند 31
در صدقه جهد كن تا گمان كنى كه اسراف كردى با آن كه اسراف نكردى 552
در صورتى كه در عشر آخر دو پنجشنبه باشد اوّلى را روزه بگير زيرا... 544
درهم و دينار كسانى را كه قبل از شما بودند كشتند، و كُشندۀ شما... 140
دو ركعت نماز با مسواك افضل است از هفتاد ركعت بدون مسواك 576
دو گرگ اگر در گلۀ بى شبان رها شود... 31، 57
رسول اكرم صلی الله علیه و آله وسلم آب وضو و مسواك خود را... 575
رسول اكرم صلی الله علیه و آله وسلم به جبرئيل فرمود: موعظه كن مرا 555
ص: 769
رسول اكرم صلی الله علیه و آله وسلم به منزلۀ ساقۀ شجر است... 376
رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم از هيچ مجلسى بيرون تشريف نمى برد مگر آن كه ... 381
رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ايستاد بر صفا پس فرمود: اى اولاد هاشم... 634
رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم بيرون رفتند در تشييع جنازۀ سعد... 125
رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در عبادت يكى از پاهاى مباركش را بلند مى فرمود... 393
رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم قرار داد ديۀ عين و نفس را و حرام فرمود و هر مسكرى را 609
رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم مستخّف به نماز را فرمود اگر بميرد و نمازش چنين باشد... 557
رسول خدا وقتى به معراج تشريف بردند در بهشت ملائكه اى چند ديدند... 402
زمين بهشت، ساده است و موادّ تعمير آن اعمال بنى الانسان 401
سخت ترين اشيا غضب خداست 153
شرف مؤمن نماز كردن اوست در شب، و عزتش نگاهدارى خود از ... 554
شما برزخ خود را اصلاح كنيد ما در قيامت از شما شفاعت مى كنيم 538
شنيدم غلامان تو وقتى سوار مى شوى تو را خارج مى كنند از... 553
شيطان گويد اگر در سه چيز چيره گردم... 78
شيعه كسى است كه تبعيت كامل كند، و الاّ مجرد دعوى... 532
شيعيان ما [اهل] پنجاه و يك ركعت نماز هستند 542
صدقۀ پنهانى غضب پروردگار را خاموش مى كند 551
صدقه را خداى تعالى تربيت فرمايند مثل شماها كه بچه شتر را تربيت مى كنيد... 547
صدقه مردن هاى بد را دفع مى نمايد؛ و روزى را نازل مى كند و... 547
صلۀ اخوان اجرش بيست است، و صلۀ رحم بيست و چهار است 552
صوم اين سه روز معادل با صوم دهر است 544
طوبى درختى است در بهشت كه اصل آن در خانۀ من است و فرع آن... 711
عبادت ما، عبادت احرار است كه فقط براى حبّ خداست... 67
علّت اين كه دست ها در تكبير بلند مى شود آن است كه در آن... 571
على علیه السلام نماز مؤمنين و روزۀ آنان است 562
ص: 770
غيبت شديدتر است از زنا 176
غيبت كننده در روز قيامت گوشت خود را مى خورد 335
قرائت آيات )سبحان ربّك...( وقت قيام از مجلس كفارۀ گناهان است 327
قرآن را با حزن بخوانيد و با صورت نيكو تلاوت كنيد 568
كبر گاهى مى باشد در اشرار مردم از هر جنس 116
كسى كه اخلاص ورزد از براى خدا چهل صباح ... 60
كسى كه چشم هايش گريان شود از ترس خدا به هر قطره از... 537
كسى كه خُلقش بد شد خودش را به عذاب مبتلا كرد 582
كسى كه خيانت كند به مؤمنى از دين اسلام خارج است 531
كسى كه خيانت كند به مؤمنى از من نيست 531
كسى كه راضى باشد به كار قومى از آنها به شمار آيد 165
كسى كه صبح و شام كند و دنيا بزرگ ترين همّ او باشد... 133، 145
كسى كه قرآن را بسيار قرائت كند و با او عهد تازه كند... 561
ماييم صراط مستقيم 398
ما در قيامت از شما شفاعت مى كنيم ولى براى برزخ خود فكرى كنيد 534
ما عبادت حق نمى كنيم براى خوف از جهنم و نه براى شوق بهشت... 502
مال و اولاد زينت زندگانى دنياست و... 231، 555
مؤمنى كه قرائت قرآن كند در حال جوانى... 560
مثل مگس كه بر قاذورات مى نشيند نباشيد كه به موارد عيوب مردم متوجه باشيد 346
مُرائى، مشرك است 61
مقصود از صراط مستقيم على علیه السلام و ائمه علیهم السلام است 593
من بنده اى هستم مى خورم مثل خوردن بنده و مى نشينم مثل نشستن بنده 111
من تأنّف مى كنم كه دنيا را از خالق دنيا بخواهم چه رسد كه از مخلوق... 492
موسى بن عمران علیه السلام از شيطان پرسيد خبر ده مرا به گناهى كه اولاد آدم وقتى... 78
مى آيد روز قيامت آدم دورو، در صورتى كه يكى از دو زبانش... 176
ص: 771
نزديك ترين شما به من روز قيامت و لازم ترين اشخاص بر من شفاعت او... 523
نماز شب شرف مؤمن است و زينت آخرت 231
نيست از شيعيان ما كسى [كه] در شهرى كه داراى صدهزار جمعيت... 525
نيكويى و حسن خلق ديار را آبادان كنند و عمرها را زياد نمايند 581
وقتى كه آيۀ شريفۀ (إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللّه ِ وَالْفَتْحُ) نازل شد... 381
وقتى اهل بهشت در آن مستقر گردند يك مرقومه از ساحت قدس الهى... 54، 142
وقتى ايستاد بنده از خوابگاه لذيذش كه راضى كند حق را به نماز شب... 555
وقتى قبل از بعثت شبانى مى كردم گاهى مى ديدم كه گوسفندان... 461
وقتى كه در رسد كافر را مرگ، حاضر شود پيش او رسول خدا و... 510
وقتى مؤمنين ملاقات كنند و مصافحه نمايند فرو فرستد خداوند تعالى... 617
هر چيزى را كيل و وزنى است مگر گريه را كه قطره اى از آن... 538
هر ريايى شرك است 41
هر كس بخواهد كيلش تمام باشد از ثواب در روز قيامت اين آيات شريفه را در.. 326
هر كس بنده اى را آزاد كند خداوند به هر عضوى از آن، عضوى از او را از آتش... 548
هر يك از اهل بهشت و جهنم مخلدند در آن به واسطۀ نيات خود 127
هفت طايفه است كه خداى تعالى در پناه خودش آنها را... 551
همانا فرشته بالا مى برد كار بنده را با فرحناكى... 46
هيچ بنده اى نيست مگر آن كه در سر او لجامى است و فرشته اى است كه آن را... 97
يكى از اصحاب وقتى همين آيه شريفه (لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا...) وارد شد... 550
يك ساعت تفكر از عبادت يك شب بهتر است 213
يك طايفه از اهل معصيت در جهنم معذب اند و اسم رسول اكرم صلی الله علیه و آله وسلم را فراموش... 533
ص: 772
پيغمبر، خاتم الانبياء، ختمى مرتبت، نبى اكرم، رسول اكرم = محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم ، پيامبر اسلام
محمد بن عبداللّه صلی الله علیه و آله وسلم ، پيامبر اسلام 1، 5، 8، 15، 16، 20، 23، 24، 26، 34، 35، 37، 43، 46، 49، 63، 64، 65، 67، 68، 69، 72، 74، 75، 76، 77، 78، 80، 85، 88، 96، 99، 111، 112، 116، 119، 125، 126، 131، 132، 139، 140، 152، 157، 159، 163، 166، 167، 168، 169، 175، 176، 179، 180، 188، 189، 190، 191، 195، 219، 229، 227، 230، 231، 245، 247، 259، 261، 269، 270، 277، 286، 294، 296، 303، 309، 320، 328، 329، 332، 333، 335، 336، 337، 338، 339، 340، 341، 343، 349، 350، 366، 369، 373، 376، 378، 381، 384، 378، 388، 391، 392، 393، 400، 402، 404، 417، 422، 425، 426، 430، 432، 438، 439، 443، 444، 450، 451، 452، 453، 454، 458، 459، 461، 466، 469، 470، 476، 481، 482، 488، 489، 492، 502، 505، 508، 509، 510، 516، 518، 519، 521، 522، 523، 526، 528، 529، 530، 531، 532، 536، 538، 541، 543، 545، 547، 548، 556، 557، 559، 573، 574، 575، 576، 578، 579، 580، 581، 588، 582، 590، 598، 591، 601، 604، 606، 607، 608، 609، 610، 613، 622، 630، 631، 634، 635، 640، 641، 643، 644، 645، 648، 652، 659، 662، 681، 682، 689، 691، 696، 697، 700، 711، 724
امام على، امير المؤمنين، مولاى متقيان
ص: 773
على بن ابى طالب علیه السلام ، امام اول
على بن ابى طالب علیه السلام ، امام اول 32، 64، 65، 67، 77، 78، 87، 111، 113، 135، 138، 165، 169، 185، 189، 190، 191، 192، 195، 196، 211، 228، 229، 261، 280، 294، 296، 297، 298، 307، 310، 326، 335، 349، 350، 369، 392، 398، 399، 400، 404، 418، 435، 464، 474، 475، 488، 489، 490، 492، 502، 506، 507، 508، 509، 510، 511، 515، 516، 517، 518، 519، 522، 528، 529، 530، 532، 533، 536، 549، 560، 561، 562، 568، 571، 593، 594، 615، 625، 631، 635، 637، 638، 640، 659، 689، 692، 697، 711
فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) 635
امام حسن مجتبى، حسن بن على المجتبى حسن بن على علیهما السلام ، امام دوم
حسن بن على علیهما السلام ، امام دوم 518، 552
امام حسين، سيدالشهداء = حسين بن على علیهما السلام ، امام سوم
حسين بن على علیهما السلام ، امام سوم 270، 518، 530
حسنين علیهما السلام (حسن بن على علیه السلام ، امام دوم / حسين بن على علیه السلام ، امام سوم) 518
امام زين العابدين، امام سجاد، زين العابدين = على بن الحسين علیهما السلام ، امام چهارم
على بن الحسين علیهما السلام ، امام چهارم 32، 166، 169، 218، 283، 290، 473، 474، 488، 489، 490، 492، 522، 530، 559، 569، 572، 581، 636، 719
امام محمد باقر، باقر العلوم = محمد بن على علیهما السلام ، امام پنجم
محمد بن على علیهما السلام ، امام پنجم 67، 99، 123، 124، 153، 158، 159، 177، 189، 254، 268، 317، 338، 367، 373، 390، 422، 423، 469، 473، 489، 490، 520، 521، 522، 525، 526، 546، 583، 588، 593، 597، 609، 616، 632، 633، 634، 635، 639، 640، 645، 699، 700، 701، 702
امام جعفر صادق، أبى عبداللّه = جعفر بن محمد علیهما السلام ، امام ششم
جعفر بن محمد علیهما السلام ، امام ششم 10، 33، 41، 45، 46، 65، 76، 78، 85، 89،
ص: 774
97، 98، 99، 100، 111، 116، 119، 124، 125، 133، 136، 140، 149، 152، 155، 157، 163، 166، 173، 190، 199، 211، 213، 229، 231، 247، 256، 258، 259، 261، 264، 265، 270، 271، 277، 279، 290، 293، 295، 296، 299، 326، 327، 329، 336، 337، 338، 350، 355، 362، 370، 374، 387، 388، 389، 392، 393، 395، 396، 399، 408، 416، 417، 419، 420، 421، 422، 441، 443، 451، 452، 453، 463، 467، 473، 474، 475، 476، 481، 483، 484، 487، 488، 489، 497، 498، 508، 509، 516، 524، 525، 528، 529، 530، 535، 536، 537، 538، 545، 547، 550، 551، 554، 555، 557، 561، 563، 568، 576، 580، 581، 584، 589، 600، 601، 619، 622، 629، 631، 636، 637، 671، 674، 689، 692، 707
امام موسى كاظم، ابوالحسن، ابو الحسن الاول = موسى بن جعفر علیهما السلام امام
هفتم
موسى بن جعفر علیهما السلام ، امام هفتم 69، 239، 240، 392، 393، 398، 425، 469، 470، 571، 573
امام رضا، ابو الحسن الثانى = على بن موسى علیهما السلام ، امام هشتم
على بن موسى علیهما السلام ، امام هشتم 69، 240، 265، 378، 379، 553، 570، 571، 572، 632، 663، 700، 701
امام جواد، ابو جعفر الثانى = محمد بن على علیهما السلام ، امام نهم
محمد بن على علیهما السلام امام نهم 553، 613
امام على النقى، ابو الحسن الثالث، امام هادى = على بن محمد علیهما السلام ، امام
دهم
على بن محمد علیهما السلام ، امام دهم 240
امام زمان، امام عصر، ولى اللّه حجة بن الحسن العسكرى علیه السلام = صاحب الزمان (عجل اللّه تعالى فرجه الشريف)،
امام دوازدهم
صاحب الزمان (عجل اللّه تعالى فرجه الشريف)، امام دوازدهم 33، 179، 189، 303
ابو البشر = آدم، پيامبر
آدم، پيامبر 53، 104، 115، 139، 153، 158، 168، 174، 264، 342، 375، 376، 402، 403، 417، 443، 457،
ص: 775
459، 467، 556، 557، 691، 692، 700، 701، 704، 705، 706، 707
خليل الرحمن = ابراهيم، پيامبر
ابراهيم، پيامبر 137، 230، 231، 462، 572، 657
موسى بن عمران = موسى، پيامبر يهود
موسى، پيامبر يهود 78، 119، 153، 239، 317، 318، 321، 637، 651، 681، 707
خضر، پيامبر 637، 651
داود، پيامبر 78، 85، 382، 383
ايوب، پيامبر 272، 273، 274، 289
سليمان بن داود، پيامبر 492، 727
عيسى بن مريم = عيسى، مسيح
عيسى، مسيح 153، 327، 348، 349، 400، 401
يحيى، پيامبر 400، 401
يعقوب، پيامبر 289
يوسف، پيامبر 279، 283، 293
ص: 776
آقا محمد باقر وحيد بهبهانى = بهبهانى،
محمد باقر بن محمد اكمل
ابراهيم بن عبدالحميد 425
ابراهيم بن هاشم 10، 39، 69، 100، 163، 212، 262، 330، 355، 453، 597
ابليس 26، 38، 168، 196، 254، 272، 447، 449، 642، 669
ابن ابى عمير، محمد 39، 100، 258، 541
ابن ابى نجران، عبدالرحمن 256
ابن ابى يعفور، عبداللّه 133، 146، 173، 264، 474، 528، 529
ابن بابويه قمى = ابن بابويه، محمد بن على
ابن بابويه، محمد بن على 33، 64، 77، 78، 216، 335، 338، 350، 377، 391، 430، 474، 483، 521، 523، 537، 544، 692، 697، 700
ابن بكير، عبداللّه 100
ابن سينا، حسين بن عبداللّه 14، 217، 691، 702
ابن شهاب، محمد بن مسلم 559
ابن شهيد اول، ضياء الدين على 7
ابن طاووس، على بن موسى 288، 471، 481، 635
ابن عباس، عبداللّه 229، 230، 392، 492
ابن عربى، محمد بن على 365
ابن عقيل = يحيى بن عقيل
ابن فضّال، حسن بن على 327
ابن فهد حلّى، احمد بن محمد 320، 327
ابن قولويه، جعفر بن محمد 9
ابن محبوب، حسن 133، 199، 262، 299، 317، 441، 467، 707
ابن مسكان، عبداللّه 279، 671
ابن مسكويه، احمد بن محمد 149
ص: 777
ابو المجد، محمد رضا 3، 213
ابو المغرا 39
ابو بصير 217، 272، 273، 279، 374، 387، 422، 435، 451، 469، 487، 604، 671
ابو حمزه = ثمالى، ابوحمزه
ابو ذر [غفارى] 332، 339، 369، 395، 396، 398، 403، 404، 522، 529، 550
ابو زيد 517
ابو طالب محمد = فخر المحققين، محمد بن حسن
ابو على الحسن = طوسى، حسن بن محمد
ابو على سينا = ابن سينا، حسين بن عبداللّه
ابو على فخار بن المعد الموسوى = موسوى، فخار بن معد
ابو كهمس 528
احمد بن فهد = ابن فهد حلّى، احمد بن محمد
احمد بن محمد 395
اسحاق بن عمّار 338، 339، 345، 534، 537
اسرافيل 612، 652، 729
اسماعيل بن مهران 645
اشعرى، احمد بن محمد بن عيسى 133، 173، 199، 247، 299، 317، 441، 453، 467، 497، 505، 629، 633، 689، 719
اشعرى، جعفر بن محمد 453
اصبغ بن نُباته 522، 571
اصفهانى، شيخ محمد رضا = ابوالمجد، محمد رضا
اصفهانى، محمد تقى 3
اصفهانى، ميرزا محمد هاشم 5
امين، محسن 4
انصارى، جابر بن عبداللّه 230
انصارى، شيخ مرتضى = انصارى، مرتضى بن محمد امين
انصارى، عبداللّه بن محمد 212، 245، 246، 322، 364، 382، 386، 523
انصارى، مرتضى بن محمد امين 4، 351
اهوازى، حسين بن سعيد 497، 507، 629، 719
أبان بن تغلب 89، 443، 645
أنس 230، 337
بحر العلوم، محمد مهدى بن مرتضى 5
بحرانى، يوسف بن احمد 544
برقى، احمد بن محمد بن خالد 156،
ص: 778
239، 247، 279، 467، 583، 645، 699، 707
برقى، محمد بن خالد 157، 239، 279، 497، 583، 645
بزنطى، احمد بن محمد بن أبى نصر 663
بقراط 150
بهبهانى، محمد اكمل 5
بهبهانى، محمد باقر بن محمد اكمل 5
تبريزى، ملاّ رجبعلى 676
ثمالى، ابوحمزه 32، 293، 317، 473، 530
جبرئيل 33، 34، 35، 101، 102، 229، 232، 269، 337، 402، 417، 458، 459، 461، 492، 502، 507، 508، 509، 555، 556، 571، 575، 605، 652، 681
جرّاح المدائنى 45
جزينى، محمد بن المؤذَّن 7
جعفر بن الحسن بن سعيد الحلى = محقق حلّى، جعفر بن حسن
جعفر بن قولويه = ابن قولويه، جعفر بن محمد
جعفر بن محمد الصَّيقل 318
جعفى، جابر بن يزيد 604، 633، 635
جوهرى، اسماعيل بن حمّاد 248، 262، 329، 356، 392، 409، 410، 411، 412، 598، 599، 620، 646، 649، 702، 711، 720
الحارث بن المغيره 247
حائرى، عبدالكريم 113
حبيب نجّار 272، 274
الحَذّاء، ابوعبيده 422
حريز = سجستانى، حريز بن عبداللّه
الحسن بن مطهّر العلاّمه الحلّى = علامه حلّى، حسن بن يوسف
حسن بصرى 391
حسن بن على الوشّاء = وشّاء، حسن بن على
حسن بن على بن أبى عثمان 395
حسن بن محبوب = ابن محبوب، حسن
حسن بن محمد بن سماعة 373
حسن = حسن بصرى
الحسين بن ابى سارة 257
الحسين بن سعيد الاهوازى = اهوازى،
حسين بن سعيد
الحسين بن محمد 185، 619
حسين بن خالد 700
حسين [بن عبدالصمد] 6
حفص بن قرط 146
حكيم 89
ص: 779
الحلاّل، احمد بن عمر 69، 239
حمّاد بن عثمان 388
حمّاد بن عيسى 453، 597
حمزة بن حمران 132
حمزة بن عبدالمطلب 166
حميد بن زياد 373
حوّا 174
الخزّاز، ابو ايوب 699
خواجه عبداللّه انصارى = انصارى،
عبداللّه بن محمد
خيثمه 632
داود الرقى 119
داود بن فرقد 99، 150
درست الواسطى 425
دهكُردى اصفهانى، ابو القاسم 5
راغب اصفهانى، حسين بن محمد 382
ربعى [بن عبداللّه] 597
روزبهان بقلى، روز بهان بن ابى نصر 365
زرارة [بن اعين] 67، 199، 201، 422، 451، 469، 597، 609، 629
زمخشرى، محمود بن عمر 648
الزُّهرى = ابن شهاب، محمد بن مسلم
ساباطى، عمار بن موسى 551
سجستانى، حريز بن عبداللّه 218
سعد 583، 633
سعد [بن معاذ] 125
سعيدبن كلثوم 488
سفيان الثورى 391، 392
سفيان بن عيينه 355، 362
سكونى 10، 163، 211، 329
سماعة بن مهران 261، 292، 293
سهروردى، شيخ اشراق، شيخ جليل
اشراقى = سهروردى، يحيى بن حبش
سهروردى، يحيى بن حبش 429، 666، 680
سهل بن زياد 425، 453
سيد رضى = شريف الرضى، محمد بن حسين 307
سيد محسن، امين عاملى = امين، محسن
سيد مرتضى = علم الهدى، على بن حسين
سيد مهدى بحر العلوم = بحر العلوم،
محمد مهدى بن مرتضى
شاذان بن جبرئيل قمى 8
شاه آبادى، محمد جواد 140
شاه آبادى، محمد على 14، 60، 76، 127، 140، 203، 208، 237، 236، 325، 351، 393، 394، 397، 432، 691، 725
شهيد اول، محمد بن مكّى 7
ص: 780
شهيد ثانى، زين الدين بن على 7، 331، 356، 606، 663
شيخ الرئيس، ابو على سينا = ابن سينا،حسين بن عبداللّه
شيخ الطائفه = طوسى، محمد بن حسن
شيخ بهايى، محمد بن حسين 6، 70، 313، 364، 414، 587، 611، 648، 649، 650، 660، 662
شيخ مفيد = مفيد، محمد بن محمد
صاحب حدائق = بحرانى، يوسف بن احمد
صاحب غرائب (عرائس) البيان = روزبهان بقلى، روز بهان بن ابى نصر
صاحب قاموس = فيروز آبادى، محمد بن يعقوب
صاحب ياسين = حبيب نجّار
صدر الحكماء، صدر المتألهين = صدر
الدين شيرازى، محمد بن ابراهيم
صدر الدين شيرازى، محمد بن ابراهيم 216، 426، 437، 455، 460، 465، 504، 587، 652، 665، 692، 719، 721، 726، 730
صدوق = ابن بابويه، محمد بن على
صفوان بن يحيى 671
صيداوى، ناجية بن ابى عمّارة 373
ضياء الدين على = ابن شهيد اول، ضياء الدين على
طائى رازى، محمد بن الحسن 525، 553
طبرسى، احمد بن على 391
طبرسى، فضل بن حسن 391
طبرى، محمد بن ابى القاسم 8
طلحة بن زيد 140
طوسى، حسن بن محمد 8
طوسى، محمد بن حسن 8، 339، 473، 566، 622
عاصم بن حُمَيد 185، 719
عايشه 333، 373، 389، 390
عباد بن صُهَيب البصرى 407
عباد بن مروان 507
عبدالرحيم بن عتيك القصير 600
عبدالرزّاق كاشى، عبدالرزاق بن جلال
الدين 246، 289
عبدالصمد بن بشير 497
عبدالعزيز العبدى 133
عبداللّه بن أبى يعفور = ابن أبى يعفور، عبداللّه
عبداللّه بن بحر 500
عبداللّه بن سليمان 567
عبداللّه بن سنان 133، 201، 317، 395، 441، 545، 612، 619
عبداللّه بن مسكان = ابن مسكان، عبداللّه
ص: 781
عبدالمطلب 634
عبدالملك بن أعين 600
عبيداللّه بن الوليد 387
عبيداللّه بن عبداللّه الدهقان 425
عبيد بن زراره 629
عجلى، بُريد [بن معاوية] 422
عزرائيل 197، 507، 508، 509، 510، 612، 652
العقرقوفى 343
علامه حلى، حسن بن يوسف 7، 271
علامه مجلسى = مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى
علم الهدى، على بن حسين 376
العلوى، احمد بن عيسى 407
على بن ابراهيم = قمى، على بن ابراهيم
على بن الحكم 707
على بن النعمان 279، 515
على بن أسباط 69، 239
على بن جعفر 564
على بن حديد 247
على بن رئاب 199
على بن سالم 41
على بن سويد 69، 239
على بن طاووس = ابن طاووس، على بن موسى
على بن عبدالعزيز 622
على بن محمد 377، 378، 425، 453، 689
على بن محمد بن الجهم 377
عمّار ساباطى = ساباطى، عمّار بن موسى
عمر بن مسلم 622
عمر بن يزيد 374، 388، 467
عون القلانسى 173
عيّاشى، محمد بن مسعود 136، 443
غزالى، محمد بن محمد 437، 438، 456
فخر المحقّقين، محمد بن حسن 7
فخر رازى، محمد بن عمر 627
فضل بن السكن 689
فضل بن شاذان 570
فضيل بن يسار 326، 473، 541
فيروزآبادى، محمد بن يعقوب 330
فيض كاشانى، محمد بن شاه مرتضى 386، 544، 579، 606، 620، 621، 692
القاسم بن محمد 355، 497
قاضى سعيد قمى، محمد سعيد بن محمد مفيد 676
قدّاح، عبداللّه بن ميمون 453
قزوينى، ابوعبداللّه، محمد بن محمود 407
ص: 782
القمّاط، ابوسعيد 645
قمى، عباس 4
قمى، على بن ابراهيم 9، 39، 69، 89، 100، 119، 149، 163، 211، 231، 261، 272، 274، 355، 390، 407، 453، 597، 646، 671
كابلى، ابوخالد 705
كلينى، محمد بن يعقوب 9، 39، 67، 69، 89، 100، 119، 133، 149، 163، 173، 185، 199، 211، 239، 247، 261، 268، 279، 292، 299، 317، 329، 355، 373، 395، 407، 425، 441، 453، 467، 469، 497، 515، 520، 523، 528، 534، 545، 565، 567، 583، 597، 610، 619، 629، 636، 645، 663، 671، 689، 691، 692، 699، 707، 719
لقمان 93، 247، 283
مأمون، خليفه عباسى 378
مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى 6، 70، 121، 134، 218، 259، 271، 274، 280، 281، 313، 318، 330، 350، 352، 356، 357، 374، 377، 408، 409، 410، 412، 579، 598، 599، 607، 610، 611، 620، 621، 626، 627، 637، 638، 661، 662، 700، 708
مجلسى، محمد تقى بن مقصود على 6
محقق حلّى، جعفر بن حسن 8
محقق داماد = ميرداماد، محمد باقر بن محمد
محقق طوسى = نصير الدين طوسى، محمد بن محمد
محمد بن ابى عمير = ابن ابى عمير، محمد
محمد بن الحسن الطوسى = طوسى،
محمد بن حسن
محمد بن حُمران 689
محمد بن خالد الطيالسى 671
محمد بن ريّان بن الصَّلت 637
محمد بن سنان 173، 613
محمد بن عيسى 89، 119، 149، 173، 299، 317، 425، 515، 689
محمد بن مارد 629
محمد بن مسلم 123، 422، 639، 699
محمد بن يحيى 133، 173، 199، 299، 317، 395، 441، 453، 497، 515، 663، 719
محمد رضا آل العلامه = ابوالمجد، محمد رضا
ص: 783
محيى الدين عربى = ابن عربى، محمد بن على
معاوية بن وهب 122، 299، 707
معلّى بن محمد 185، 619
المغيره [النصرى] 221
المغيرة [بن سعيد] 273
مفضّل بن عمر 374، 583، 613، 631
مفيد، محمد بن محمد 9، 488، 555
المقداد 459
ملك الموت = عزرائيل
ملكى تبريزى، جواد بن شفيع 500
منصور 294، 295
منصور بن يونس 247
المنقرى 355
موسوى رضوى هندى، محمد بن هاشم 5
موسوى، فخار بن معد 8
ميرداماد، محمد باقر بن محمد 104، 141، 654
ميسّر = نخعى، ميسر بن عبدالعزيز
ميسى، على بن عبدالعالى 7
ميكائيل 507، 508، 509، 605
مؤمن آل فرعون (حزقيل) 245
ناجيه = صيداوى، ناجية بن ابى عمّارة
نجم الدين كبرى، احمد بن عمر 493
نخعى، ميسر بن عبدالعزيز 159
نراقى، احمد بن محمد مهدى 5، 579
نراقى، مهدى بن ابى ذر 579
نصير الدين طوسى، محمد بن محمد 271، 287، 288، 291، 587، 661، 665
النضر بن سويد 719
نورى، حسين بن محمد تقى 4
نوف البكالى 335
النوفلى 10، 163، 211، 329
الواسطى = دُرُست الواسطى
واصل 395
وشّاء، حسن بن على 185، 619
وهيب بن حفص 373
هارون بن الجهم 583
هاشم [بن عبد مناف] 634
يحيى بن عقيل 185، 190
يزيد بن خليفه 39، 525
يزيدى 711
يوسف بن ثابت بن أبى سعده 636
يونس [بن عبدالرحمان] 89، 119، 149،247
ص: 784
احتجاج = الاحتجاج
الاحتجاج 392
اخوان = مصادفة الاخوان
اربعين (شيخ بهايى) 649، 650، 660
الارشاد 488
الاستبصار 8
اسرار الصلوة (شهيد ثانى) 356
اسفار = الحكمة المتعالية
اشارات = الاشارات والتنبيهات
الاشارات والتنبيهات 14، 216
اصول كافى، كافى = الكافى
امالى (صدوق) 77، 229، 335، 564،
580
امالى (طوسى) 332، 632، 639
انجيل 318
البرهان فى تفسير القرآن 721
تجريد الاعتقاد 271، 313
تفسير برهان = البرهان فى تفسير القرآن
تفسير الصافى 511
تفسير فخر رازى = التفسير الكبير
التفسير الكبير 626
توحيد (صدوق) 216، 430، 501، 697
تورات 318، 467، 707
التهذيب = تهذيب الاحكام
تهذيب الاحكام 8، 473
ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 336،
350، 476، 478، 537، 565
جليّة الحال 213
حدائق = الحدائق الناضرة
الحدائق الناضرة 429
الحكمة المتعالية 216
حكمة الاشراق 429
الخصال 78، 229، 340، 474
رجال كشّى 422
رسالۀ لقاء اللّه 500
شرح اصول كافى 437، 730
ص: 785
شرح توحيد 676
شفا 702
شرح منازل السائرين 289
صافى = تفسير الصافى
صحاح اللغة 199، 213، 240، 248،
262، 263، 280، 330، 356، 357،
409، 411، 412، 517، 584، 585،
599، 649، 701
صحيفۀ سجاديّه 249
صحيفۀ على بن ابى طالب 490
صراح = الصراح من الصحاح
الصراح من الصحاح (صراح اللغة) 516
طهارة الاعراق 149، 579
عدّة الداعى 320، 327
علل، العلل = علل الشرائع
علل الشرائع 230، 340، 487، 571
علم اليقين 507
عوالى اللئالى 459
عيون، العيون = عيون الاخبار الرضا
عيون الاخبار الرضا 377، 571، 700،
701
غرائب البيان = عرائس البيان
عرائس البيان 365
فقيه = من لا يحضره الفقيه
فلاح السائل 481
القاموس = القاموس المحيط
القاموس المحيط 263، 330، 357، 720
قبسات = القبسات
القبسات 141
قرب الاسناد 64
الكافى 41، 45، 46، 57، 64، 76، 85، 97، 98، 99، 116، 136، 139، 140، 152، 153، 155، 156، 158، 165، 168، 180، 189، 190، 213، 216، 217، 218، 219، 228، 253، 256، 257، 259، 262، 264، 270، 271، 273، 290، 292، 293، 294، 295، 320، 326، 327، 337، 338، 343، 353، 362، 366، 387، 388، 389، 398، 399، 416، 417، 418، 419، 430، 435، 451، 452، 473، 479، 484، 493، 495، 501، 522، 524، 526، 538، 551، 554، 559، 563، 574، 579، 580، 581، 582، 588، 589، 593، 594، 599، 604، 609، 613، 614، 616، 617، 631، 632، 633، 634، 637، 642، 693، 697، 704، 705
كسر اصنام الجاهليّة فى الردّ على الصوفيّة 504
ص: 786
كشّاف 648
كشف الريبة 331
المجالس و الاخبار = امالى (صدوق)
مجمع البحرين 443، 517
مجمع البيان 276، 340، 443، 511، 711
مرآة العقول 280، 626
مصادفة الاخوان 340
المصباح المنير 330
مصباح الهداية = مصباح الهداية الى
الخلافة والولاية
مصباح الهداية الى الخلافة والولاية 605، 659، 694، 704
معانى الاخبار 391، 580
منازل السائرين 240، 246، 288، 537
من لا يحضره الفقيه 9، 580
نهاية = النهاية، ابن الاثير
النهاية، ابن الاثير 280
نهج البلاغة 236، 307
وافى 580، 599
وسائل، الوسائل = وسائل الشيعة
وسائل الشيعة 64، 228، 280، 281، 335، 336، 422، 444، 520، 521، 525، 554
الهداية 606، 694
ص: 787
ص: 788
عنقا شكار كس نشود دام بازگير *** كانجا هميشه باد به دست است دام را 615، 693
جنونى فيك لايخفى *** و نارى منك لايخبو 661
فأنت السمع و الأبصار *** و الاركان والقلب
هرگز وجود حاضر و غايب شنيده اى *** من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است 205
چارۀ آن دل عطاى مبدليست *** داد حق را قابليّت شرط نيست 309، 734
طيران مرغ ديدى تو ز پايبند شهوت *** بدر آى تا ببينى طيران آدميّت 287
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت *** آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد 249
تا كه از جانب معشوق نباشد كششى *** كوشش عاشق بيچاره به جايى نرسد 658
دواؤك فيك و ما تشعر *** و داؤك منك و ما تبصر 399
و ما حبُّ الديار شغفن قلبى *** و لكن حبُّ مَن سكن الديارا 86
در ضمير ما نمى گنجد به غير دوست كس *** هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس 371
ما طبيبانيم شاگردان حق *** بحر قلزم ديد ما را فانفلق 235
خواب نوشين بامداد رحيل *** باز دارد پياده را ز سبيل 134
شهريست پر كرشمه و حوران ز شش جهت *** چيزيم نيست ورنه خريدار هر ششم 205
اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست *** روزى رُخش ببينم و تسليم وى كنم 527
هفت شهر عشق را عطار گشت *** ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم 657
ديده مى خواهم سبب سوران كن *** تا حجب را بر كند از بيخ و بن 385
ص: 789
ص: 790
«آ»
آجال: جِ اجل
آلاء: جِ اِلى (يا اَلى): نعمت ها
آلات التذاذيه: عضوهايى كه در لذت بردن
به كار مى آيند
آلام: جِ اَلَم
«ا»
ابتهاج نمودن: شادمان شدن
اَبدَه: بديهى ترين
اتقان: استوارى
اُجَراء: ج اجير
اَجَل: نهايت زمان عمر، مدت و زمان مقدّر
اِجهار: صدا بلند كردن
اجير: مزد بگير
احتجاب: در حجاب شدن
احتقار: خوار و خرد شمردن
احصاء: شمردن
احلى: شيرين تر
اختبار: آزمايش، آزمودن
اِخترام: نابودى، هلاك
اخس: پست ترين
اخلاد: چسبيدن، فروماندن
اُخلوطه: مخلوط
ادناس: جِ دَنَس
اذلّ: ذليل تر، خوارتر
اذلاّء: جِ ذليل
اذلال: خوار شمردن
ارتياض: رام كردن، تعليم دادن
ارذل: پست تر
اساطين: جِ اسطوانه
اِستطاله: گردن كشى
استبعاد: دور شمردن
استحاله: محال شمردن
استرضاء: خوشنودى جستن
استقذار: پليد شمردن
استقصاء: پى جويى، تفحص
استكانت: زارى
استناره: روشنى جُستن
ص: 791
استنطاق: بازپرسى
استيحاش: دچار وحشت شدن، رميدن
اسطوانه: نخبه، برجسته
اَسقام: جِ سُقم
اسنى: عالى تر
اشباح: ج شبح
اصاغر طلاب: طلاب نوآموز
اصطبار: صبر كردن
اصغاء كردن: گوش دادن
اضعاف مضاعف: چندين برابر
اطفاء: خاموش كردن
اعتساف: ستم كردن
اعدى عدّو: سخت ترين دشمن
اَعراض: ج عرض
اعوجاج: كجى
اُغلوطه: سخنى كه با آن شخص را به
اشتباه اندازند
اِقدار: قوّت دادن
اِكتناه: به كنه چيزى رسيدن
الحاح: اصرار
الكن: كند زبان
اَلَم: درد
اِماته: كشتن
ام الدَّماغ: پوستى كه شامل مغز سر است
امانى: جِ اُمينه
اَمتَن: فراگيرتر
اُمنيه: آرزو
انانيّت: خودبينى
انتقاص: كم شمردن
انتكاس: سرنگون شدن
انجاز: به وعده وفا كردن
انجرار: كشيده شدن
اِنساء: كسى را به فراموشى وا داشتن
انسلاك: در دسته يا جماعتى از مردم وارد
شدن
انشراح صدر: گشادگى سينه، خوش خُلقى
انظلام: ستم كشيدن
انغمار: فرو رفتن در كارى
انفصام: بريده شدن
انكسار: شكستگى، شكست
انيّت: وجود، هستى
أوثان: جِ وَثَن
اوجاع: جِ وجع
ايكال: كارى را به عهدۀ كسى گذاشتن
ايماء: اشاره
«ب»
بارد: ناخوشايند
بأس: عذاب شديد
باهره: تابناك
بحبوحه: ميانه
ص: 792
بَحت: محض
بُراق: نام چهارپايى كه پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم در شب
معراج بر آن نشست
بَسط مقال: سخن گسترى
بُشرى: شادمانى
بضاعت: كالا
بهجت: شادى
بهيميّت: چونان حيوان بودن
بهيّه: نيكو
بيضاء: سفيد، درخشان
«ت»
تأبّى: امتناع و خويشتن دارى، كرامت نفس
تأديه: ادا كردن
تأنفّ كردن: عار و ننگ داشتن
تجافى: دورى كردن
تجييش جيوش: گردآورى لشكرها
تحاشى كردن: پرهيز كردن
تحنّك: تحت الحنك انداختن، عمامه را از
زير چانه برآوردن
تخضّع: فروتنى كردن
تخويف: ترسانيدن
تدلّل: ناز كردن
تدليس: فريبكارى
تدليسات: جِ تدليس
ترفّع: خود را برتر گرفتن
تزكيۀ نفس: خودستايى
تزهّد: از دنيا دورى كردن
تزييف: نادرست خواندن
تسويف: درنگ انداختن
تسويل: اغواگرى
تسويلات: جِ تسويل
تشابك: درهم و مختلط شدن كارها
تشبّث: چنگ زدن
تشفّى: آسودگى يافتن، دل آسايى
تشوّه : زشتى
تشويه: زشت كردن، زشت نماياندن
تطفّل: ناخوانده رفتن، طفيلى شدن
تطّور: دگرگونى
تعانق: دست در گردن هم انداختن،
يكديگر را در آغوش كشيدن
تعزّز: عزيز شدن
تعصّى: خوددارى كردن
تعظّم: بزرگ منشى كردن
تعفّف: پرهيزگارى، پاكدامنى
تعميه: پوشيدن گفتن، معّما گفتن
تعيّش: خوش گذرانى
تعيّشات: جِ تعيّش
تعيير: سرزنش
تغنّى: آوازه خوانى
تغنّيات: جمع تغنّى
ص: 793
تفحّص: جستجو
تفتين: فتنه انگيزى
تكوين: ايجاد
تلاميذ: جِ تلميذ
تلبيس: فريب، نيرنگ
تلبيسات: جِ تلبيس
تلطّف: مهربانى
تلميذ: شاگرد
تمجُّس: مجوسى شدن
تمحيص: آزمون
تمشيت: سر و سامان دادن
تنصُّر: مسيحى شدن
تنقيص: كم شمردن
تنميه: نشو و نما دادن، بالنده كردن
تودُّد: دوستى
توقير: تعظيم و احترام
تهاوُن: سستى، سهل انگارى
تهوّد: يهودى شدن
تيه: بيابان
«ث»
ثغر: جايى كه بيم حملۀ دشمن از آن برود
ثغور: جِ ثغر
«ج»
جانحه: قلب
جبان: ترسو
جحيم: دوزخ
جذوه: اخگر، پارۀ آتش
جزاف: گزاف، بى حساب
جسيم: بزرگ
جلائل: جِ جليله
جلباب: جامۀ فراخ
جليله: بزرگ
جَمْرَه: پارۀ آتش، اخگر
جُمَل: جِ جمله
جمله: همه، همگى
جناح: بال
جوانح: ج جانحه
جهول: بسيار نادان
«چ»
چموش: سركش، بدرفتار
«ح»
حاقّ: اصل شى ء، حقيقت امر
حبط: باطل و ناچيز شدن
حبل متين: ريسمان محكم
حبل وريد: رگ گردن
حثّ: تشويق كردن
حرمان: محروم شدن
حَشَم: خويشان و كسان
حشمت: بزرگى، بزرگوارى
حظّ: بهره
ص: 794
حظوظ: جِ حظ
حُلّه: جامۀ نو
حمى: قرق گاه، حريم
حمق: بى خردى، كودنى
حَمَله قرآن: آنان كه به تلاوت و حفظ
قرآن اشتغال دارند
حميّت: غيرت
حَنَك: زير گلو
حنوط: مخلوطى از مواد خوشبو مانند
كافور كه پس از غسل دادن ميت به
جسد او بزنند
حنيف: مستقيم
«خ»
خاطف: برقى كه چشم را خيره كند
خالص: ناب
خامده: خاموش
خبث: پليدى، ناپاكى
خَتل: فريب
خديعه: فريب
خذلان: بى بهرگى از يارى و اعانت
خردل: گياهى است با گل هاى زرد رنگ
كه دانه هايى ريز و با طعم تُند دارد.
دانه هايش را مى كوبند و به عنوان
چاشنى غذا به كار مى برند
خَرق: پاره كردن [مراد زير پا نهادن
حرمت افراد شريف است]
خطرات: جِ خطره
خطره: انديشه، آنچه بر خاطر گذرد
خطيئه: گناه، خطا
خُلّت: دوستى و برادرى
خُلَّص: جِ خالص
خليقه: آفريدۀ خداوند، مردم
خمود: خاموشى
خنّاس: شيطان، شيطان صفت
خناق: ديفترى
خياطت: دو زندگى
«د»
دارتصرّم: خانۀ گذر، [منظور دنياست]
دَلال كردن: ناز كردن
دِماغ: مغز سر
دَنَس: چرك
دنيّه: پست، فرومايه
دهر: زمانه
دهشت: سرگشتگى
«ذ»
ذبّ: دفاع
ذراع: واحد طول از آرنج تا سر انگشتان
دست
ذِروه: سركوه، قلّه
ذمائم: جِ ذميمه
ص: 795
ذميمه: زشت
«ر»
رحيق: ناب، خالص
رحيل: كوچ
رَدْع: بازداشتن
رِدَّه: سخنى كه موجب ارتداد گردد
رذيله: خوى ناپسند
رُستاق: روستا
رَفرَف: فرش، نام يكى از دو اسب حضرت
رسول كه در شب معراج سوار شده بود
رفض: واگذاشتن، دور افكندن
ركاكت: سستى، ضعف
ركون: آرام گرفتن
رميم اشباح: اجساد كهنه و پوسيده
رَوح: نسيم و بوى خوش
ريحان: هر گياه سبز و خوشبو
رهين: گرو
«ز»
زجر: باز داشتن
زقّوم: درختى است در جهنم داراى ميوه
بسيار تلخ كه دوزخيان از آن خورند
زمهرير: سرماى سخت
زَنْدَقَه: بى دينى
«س»
سائق: راننده
ساحت: درگاه
سالوس: فريبنده
سُبحات: ج سُبْحه
سُبْحه: جلال و بزرگى بارى تعالى
سَبُعْ: حيوان درنده
سَبُعيَّت: درندگى
سَخَطْناك: خشمناك
سداد: راستى و درستى كردار و گفتار
سرادق: سراپرده، خيمه
سراير: جِ سريره
سريره: راز و آنچه پنهان كرده شود
سعۀ دماغ: وسعت فكر
سُقم: بيمارى
سُكر: مستى
سُكّان ارض: ساكنان زمين
سكرات موت: بى شعورى و بيهوشى كه به
هنگام مرگ دست دهد
سمين: سخن استوار و محكم
سيّئه: بدى، گناه
«ش»
شائبه: آميخته
شاهق: بنا و قلّۀ بلند
شَبَح: شخص، ذات
شَتات: پراكندگى
شَره: آزمند، حريص
ص: 796
شطر: جزء، پاره
شَفير: كرانۀ هر چيزى
شَمّ: بوييدن
شموخ: بلند پايگى
شنيع: زشت
شوب: آميختن
«ص»
صاعده: بالارونده
صُراح: محض، خالص
صِفرالْيَد: تهى دست
صفّ نعال: پايين مجلس، كفش كن
صقالت: صيقل خوردگى
صُلْبه: سخت، درشت و قوى
«ض»
ضريع: خار، گياه خاردار
ضيق: تنگى
«ط»
طريان: حمل شدن، عارض گشتن
طفيل: وابسته
طمأنينه: آرامش
«ظ»
ظلوم: بسيار ستمكار
«ع»
عاجِله: شتابنده، زودرس
عاطله: بيهوده
عالم كون: جهان هستى
عثرت: لغزش، خطا
عَثَرات: جِ عثْرَت
عُدّه: لوازم زندگانى
عِدّه: جماعت، شمار
عرض: آبرو
عروه: دستاويز
عفيف: پاكدامن
عقبات: جِ عقبه
عقبه: گردنه
عقوق: نافرمانى كردن كسى كه حق او بر
تو واجب باشد.
عَلَقه: خون بسته
عُلقَه: دلبستگى
علن: آشكار
عِمى: كورى
عميم: فراگير
عنا: رنج، سختى
«غ»
غَثّ: كلام نادرست
غُرفه: يك مشت از هر چيز
غَسل: شستن
غِشّ: خيانت، آلودگى
غمز: اشاره كردن با چشم و ابرو
غنج كردن: ناز كردن
ص: 797
غور: دقّت، تأمل
«ف»
فائز: پيروز، رستگار
فارده: تنها، يگانه
فتّاكى: كشتار
فحل: جنس نر از هر حيوان، چيره، غالب
فراش: رختخواب
فسحت: گشادگى، وسعت
فظيع: بسيار زشت
«ق»
قاذورات: جمع قاذوره
قاذوره: پليدى، نجاست
قاطنين: جمع قاطن
قاطن: ساكن و مقيم
قاع: زمين هموار، دشت
قذارت: چركين بودن، ناپاك بودن
قصور: جمع قصر
قصورباع: كوتاهى دست، ناتوانى
قُطر: اقليم، ناحيه
قَلع: از بيخ بركندن
قلوب قاسيه: دل هاى سخت
«ك»
كاسد: بى رونق، بى رواج
كامنه: پنهان
كَتْم: پنهان كردن
كرشمه: ناز و غمزه
كظم غيظ: فرو خوردن خشم
كفاف: آن اندازه روزى كه انسان را بس
باشد
كفو: مانند، همتا
كُمَّل: جِ كامل
كمون: خفاء
كُند: تكه چوب ستبر با بند آهنى كه به
پاى زندانيان مى بندند
كنز: گنج
كنوز: جِ كنز
كوس: طبل بزرگ
كوس رحيل: كنايه از هنگام مرگ
«ل»
لاحق: آينده، بعدى
لُب: عقل
لُبْس: پوشيدن
لبنه: خشت خام
لجام: دهنه
لُجَّه: ميانۀ دريا، جاهاى ژرف و موج خيز
دريا
لطايف الحيل: چاره جويى هاى لطيف
لُعبت: معشوق، محبوب زيبا روى
لمّيّت: چرايى، كيفيت
لوث: آلودگى
ص: 798
لوم: سرزنش
«م»
مؤاخَذ: مسئول، مورد بازخواست
مؤونه: خرج، هزينه
مأثورات: جِ مأثوره
مأثوره: منقول، نقل شده
مأمول: آنچه آرزو شود
مؤدّى [به فساد]: آنچه منجر به فساد گردد
مالك الرقاب: صاحب اختيار
مُبالى: متوجه، بادقّت
مُبْتَهِج: خوشحال
مُبعّدِ: دور كننده
مُبعّدِات: ج مُبَعّدِ
متجاهر: كسى كه عمل خويش را به قصد
آشكار سازد
مَتجر: محل تجارت، بازار
متجنّب: دورى كننده
متحلّى: آراسته، زيوردار
مترنّم: سراينده
متشبّث: چنگ زننده
متشتّته: پراكنده
متصرّم: بريده، منقطع
مُتَعَصَّب له: آنكه براى او تعصُّب به خرج
داده مى شود
مُتَّعِظ: پندپذير
مُتعقّب: آنچه بعد از چيز ديگر آيد
متفلسف: مدعى فلسفه
متقّدَر: اندازه گيرى شده
متمشّى شدن: سر زدن
متنسّك: عابد، پرستنده
متهاون: سستى كننده
متهتّك: پرده در
مثوبت: جزا، پاداش
مجبول: سرشته
مَجرَّه: كهكشان
مجلا: محل تجلّى
محصنه: زن شوهردار
محظورات: جِ محظوره
محظوره: ممنوع، حرام
محفوف: فرا گرفته، احاطه شده
مختنق: خفه
مخزونه: ذخيره شده
مخلَّد: جاودان
مُخلَّع: خلعت يافته
مداقّه كردن: دقت كردن و باريك شدن در
موضوعى
مُدهِش: هولناك، ترسناك
مذامّ اخلاق: خوى هاى زشت
مرآة: آينه
مراء: جدال و ستيز
ص: 799
مَرائى: جِ مرآة
مُرائى: رياكار
مربوب: مخلوق، پرورده
مرتاض: رياضت داده شده
مرغوبٌ فيه: چيزى كه مورد رغبت قرار
مى گيرد
مرمىّ به ضعف: آنچه حكم به ضعيف بودن
آن شده باشد، متهم به ضعف
مزاولت: ممارست در كارى
مَسائت: كردار ناپسند
مُسانخ: دو يا چند چيز كه از سنخ هم
باشند
مَساوى: جِ مسائت
مستصّح: آنچه موجب سلامت گردد
مستصّحات: جِ مستصّح
مستلذّ: چيز مرغوب كه از آن لذت برند
مستور: پوشيده
مسطور: نوشته شده
مسفور: نوشته
مسفورات: جِ مسفور
مسكنت: تهى دستى
مشاعر: جِ مشعر
مشحون: پرشده، انباشته شده
مشعر: حاسّه، قوّه ادراك
مشفوع: ضميمه شده
مَشوب: آميخته
مشوَّه: زشت گردانيده
مشيمه: بچه دان، رَحِم
مصاب: به هدف رسيده، راست و درست
مصادم: كسى يا چيزى كه با ديگرى بهم
بخورد و صدمه وارد كند
مَطيّه: حيوان سوارى
مَطمَح نظر: مورد نظر
مطوّيه: پيچيده
مُعَدّ: آماده، مهيّا
مُعسر: تنگدست
مُعَنوَنه: داراى عنوان
معوج: كج و ناراست
مغازلات: جِ مغازله
مغازله: معاشقه كردن
مغروس: كاشته، نشانده
مُغتاب: غيبت كننده
مُغْلق: بسته شده
مغلول: كسى كه غُل و زنجير به گردن و
دستش بسته شده
مغمور: فرو برده شده در چيزى، غرق شده
مُفاض: افاضه شده
مكامن: ج مكمن
مكانت: منزلت و پايگاه
مكايد: ج مكيده
ص: 800
مكمن: كمينگاه
مكنونات: جِ مكنونه
مكنونه: پنهان داشته شده
مكوّنات: ج مكوّنه
مكوّنه: مخلوق، موجود
مكيده: مكر، فريب
ملاذّ: جِ ملذّه
مَلام: سرزنش كردن
مُلتئم: بهم پيوسته، التيام يافته
ملّت: آئين
ملتذّ: لذّت برنده
ملتوى: پيچ در پيچ شونده، درهم پيچيده
ملذّه: شهوت
مُلْصَق: چسبانده شده
ملوَّث: آلوده به پليدى
مماشات كردن: مدارا كردن، همراهى
كردن
مُمِلّ: ملال آور، رنج آور
مموّه: دروغ راست نما
ممسوس: تماس يافته، لمس شده
مُنْخَرِط: در يك صف قرار گرفته، در يك
رديف جاى گيرنده
منسدّ: سد شده
منشرح: گشوده، باز
منطفى: خاموش، فرونشانده
مُنْغَمِر: غوطه ور
مُنَفّره: نفرت زا، آنچه كه موجب تنفر شود
مُنقاد: فرمانبردار، مطيع
مَنكح: ازدواج كردن
منكوس: واژگون، مقلوب
منكوس الرأس: سرنگون
موادَّه: با يكديگر دوستى كردن
مواليد: جِ مولود
مواصلت: پيوستگى
موبقه: مُهلِك
مودوع: امانت گذاشته شده، به وديعت
نهاده
موذى: آزار رساننده
موذيات: جِ موذى
مُوَسْوِس: وسوسه كننده
مولمه: دردآور
مولود: زاده، فرزند
موهومات: خرافات
مهامّ: جِ مهمّ
مهروب عنه: چيزى يا كسى كه از آن
بگريزند
مهّم: كار دشوار، امر عظيم
ميامن: جِ ميمنه
مياسر: جِ ميسره
ميسره: طرف چپ
ص: 801
ميمنه: طرف راست
«ن»
نايره: آتش
نزع روح: جان كندن، جان دادن
نسخ كردن: باطل كردن
نفير: آواز بلند
نقم: جِ نقمت
نقمت: عذاب، عقوبت
نميمه: سخن چينى
«و»
وَثَن: بت
وثيق: محكم
وِداد: دوستى، محبت
ودايع: جِ وديعه
وديعه: امانت
وجع: درد
وِزر: وبال و گناه
وضيع: فرومايه
وعيد: تهديد
وِقاع: نزديكى كردن
وقع: مهابت، اعتبار
وليده: مولود
«ه-»
هائله: ترساننده
هبوط: فرود آمدن
هتك كردن: پرده درى كردن
هوان: خوارى
هيمان: سرگشتگى
ص: 802
«آ»
آتش ندامت 306
آجال معينه 146
آداب دعا 318
آداب شرعيه 433
آداب شريعت حقه 15
آداب ظاهره 15، 568
آداب مستحبه 570، 574، 698
آداب معاشرت 428
آداب و سنن عبوديت 454
آز 491، 619
آمال عارفين 216، 290، 603، 693، 724، 729
آيات الهيه 559، 562، 564، 568
آيات تامه ربوبيه 615
آيات ذات 460
آيت اسم اعظم جامع 706
آيت اللّه كبرى 705
آيۀ محكمه 426، 432، 436، 439، 729
ابتلائات 140
«الف»
ابتلاء 132، 192، 262، 265، 268، 269، 270، 271، 272، 334، 437، 448، 595، 655، 656
ابتهاج 70، 74، 106، 485
ابراء دين 662
ابواب تجليات ذاتيه 380
ابواب توفيق 17
ابواب رحمت 193
ابواب سعادت 291
ابواب معارف 213، 379، 380، 589
اتصاف به قرب و بعد 318
اتقان صنع 220، 221
اجازه تكوينى 44
احاطه باطنى 319
ص: 803
احاطه ظاهرى 319
احاطه علمى 318
احاطه قيومى 44، 319، 501، 546، 665
احاطه نوريه 465
احاطه وجوديه 732
احاطه وجوديه قيوميه 458
احتجاب 242، 251، 462
احتجابات 428
احتجابات ملكوتى 138
احتجابات ملكى 138
احتجاب شمس وجود 731
احتراقات شوقيه باطنيه 546
احدى التعلق 592
احديت 104، 208، 315، 678، 686، 688، 693، 704، 723، 724
احديت جمع 605، 694، 722
احديت جمع اسماء 590، 694، 696، 725
احديت غيبيه 723
احكام شريعت 444
احكام ظاهريه 429
احكام عقليه 202
احكام فطرت 202، 203، 207، 208
احوال قلوب 437، 586، 648
احوال ملكوت 499
احوال نفس 223
اخبار فطرت 586
اخبار متعارضه 710
اخبار متواتره 271، 444، 451
اخترام 712، 733
اخلاص 48، 49، 50، 54، 57، 58، 60، 67، 84، 95، 179، 181، 230، 320، 364، 366، 378، 423، 436، 437، 552، 564، 641، 734
اخلاص نيت 363، 414، 422، 436
اخلاق اللّه 297، 434، 661
اخلاق الهى 52
اخلاق باطنه 164
اخلاق حسنه 15، 27، 52، 74، 84، 433، 437، 511، 563
اخلاق ذميمه 405، 437، 594
اخلاق رذيله 49، 127، 428
اخلاق سيئه 577
اخلاق ظلمانى 31
اخلاق فاسده 26، 27، 35، 95، 124، 125، 157، 164، 171، 193، 257
ص: 804
اخلاق فاضله 53، 187، 227
اخلاق قبيحه 35، 37
اخلاق كامله 551
اخلاق كريمانه 1
اخلاق كريمه 54، 172، 405، 578، 579
اخلاق نفس 576
اخلاق نفسانى 127، 577
اخوت فى اللّه 616
اداء امانت 528، 529، 530
ادراكات باطنى 108، 263
ادراكات عقلى 223، 224، 264، 397
ادراكات محضه 224
ادراك ملايم 456
اذكار 59، 76، 87، 285، 325، 402، 482، 727
اذن قيومى 44
ارادات 62، 442، 443، 661
ارادت 50، 57، 63، 284، 421، 734
اراده ازليه 615
اراده ازليه كامله وجوبيه 624
اراده انسانى 539
اراده بندگان 709
اراده حق 62، 107، 109، 142، 168، 181، 225، 244، 611، 612، 652، 680، 710
اراده خالصه 359، 360، 361
اراده عبد 611، 710
اراده فاعله نفس 360
اراده كامله 681
اراده كامله حق 611
اراده نافذه حق 292، 652، 659
اراده نفس 141، 143
اراضى اشباح 683
ارباب برهان 677
ارباب رياضت 315
ارباب سلوك 315، 501
ارباب شرايع 16، 727
ارباب ضلالات 416
ارباب ظاهريه صوريه 385
ارباب عقل 730
ارباب عقول 612، 726
ارباب قلوب 34، 500، 616، 654
ارباب كشف 109
ارباب محاورات 415
ارباب معارف 366، 413، 414، 500
ارباب معرفت 460، 693، 703، 708، 722، 729
ص: 805
ارباب وصال 321
ارباب هواهاى نفسانى 420
ارتباطات عقليه 486
ارتباطات معنويه ملك و ملكوت 520
ارتباط إعدادى 413
ارتكاز عرف 698
ارتياضات شرعيه 282
ارتياضات علميّه 480
ارتياضات عمليّه 480
ارتياضات قلبيه 500
اركان توبه 307
اركان توكل 243
ارواح طيبه طاهره 49
ازل 264، 480، 677، 678، 683
ازلى 265، 269، 397، 589، 672، 683، 685
ازليت 674
ازليت علم 672
اسارت نفس 285، 287، 323
اسباب باطنه خفيه 244
اسباب ظاهريه و باطنيه 568
اسباب غائبه خفيه 244
استجابت دعا 612
استجابت دعوات 611
استجلاء 704
استدراج 276، 534
استطاله 409، 410، 416، 421
استعاذه 452، 572
استعداد كامنه 264
استغفار 86، 276، 302، 307، 312، 344، 351، 381، 387، 462
استغفار خالص 313
استفاضه 614
استقامت امت 191
استقامت باطنى 24
استقامت روحانى 590
استقلال در ايجاد 714
استقلال در وجود 714
استقلال عباد 611
استواى رحمان 730
اسرار الهيه 448
اسرار خلقت 220
اسرار شريعت 15
اسرار عبادات 141، 288، 361، 479، 562
اسرار ملكوت 660
اسرار نماز 479
اسرار ولايت 537
اسراف 433، 516، 552، 553
ص: 806
اسفل السافلين 592
اسقاط اضافات 363
اسقاط تعينات 363
اسقاط كثرات 363
اسلام حقيقى 532
اسم اعظم 481، 614، 694، 696، 704، 722
اسم اعظم جامع الهى 704، 706
اسم اللّه 388، 572، 696، 722، 723، 728
اسم اللّه اعظم 324، 375
اسماء افعال 729
اسماء اللّه 602، 654
اسماء الهى 513
اسماء الهيه 380، 480، 659، 678، 703، 722
اسماء اوصاف 729
اسماء تنزيهيه 676
اسماء ثبوتيه جماليه 724
اسماء جلال 400، 401
اسماء جلاليه و جماليه 259
اسماء جمال 400
اسماء حق 478
اسماء ذات 729
اسماء ذاتيه 676، 693، 695، 723، 724
اسماء سلبيه تنزيهيه 724
اسماء صفاتيه 724
اسماء لطف 260
اسماء محاطه 695
اسماء محيطه 590، 695
اسماء و صفات اضافيه 675
اسماء و صفات جماليه و جلاليه 460، 673
اسماء و صفات حق 595، 680، 706
اسماء و صفات حقيقيه 675
اسماء و صفات ذاتيه 664
اسماء و صفات سلبيه 686
اسماء و صفات فعليه 664
اسم جامع 590، 704
اسم جامع اعظم 659، 724
اسم جامع اللّه 694
اسم جلاله 708
اسم ذاتى 234
اسم شريف اعظم 722
اسم مستأثر 695
اشاعه فاحشه 334
اشتراك معنوى 702
اشتراك معنوى وجود 726
اشتعالات قلبيه 546
ص: 807
اشتغال قلبى 506
اصالت وجود 726
اصاله الحليه 446
اصاله الطهاره 446
اصحاب بحث 716
اصحاب تهذيب نفس 193
اصحاب جهالات 416، 435
اصحاب رأى 559
اصحاب رياضت 25، 243، 428
اصحاب سلوك 364
اصحاب عرفان 213، 243، 315، 612، 677، 695
اصحاب علوم حقيقيه 414
اصحاب قلوب 93، 182، 364، 379، 444، 536، 546، 605، 660، 666، 676، 678، 690، 693، 694، 703، 708، 710، 716، 729
اصحاب كشف 506
اصحاب كلام 714
اصحاب معارف 364، 729
اصحاب معرفت 304، 427، 616
اصحاب مكاشفه 34
اصحاب يمين 38
اصحات مراء و جدال 416، 420
اصلاحات اخلاقى 268
اصلاحات اعمالى 268
اصلاحات نفسانى 268
اصلاح امر 310
اصلاح خُلق 430
اصلاح قلب 585، 586
اصلاح مفاسد نفس 169
اصلاح نفس 79، 80، 92، 112، 115، 126، 130، 170، 227، 236، 303، 370، 399، 424
اصلاح نفوس 360، 399
اصول اخلاقيه 432
اضافات 103، 105، 363، 675
اضافه اشراقيه 675
اضافه واحده موجديت 675
اطمينان تام 614، 615
اطوار 58، 94، 161، 177، 195، 237، 579
اطوار تقييدات 685
اطوار فاسده 179
اعتبارات 103، 105، 115، 421، 686، 693، 694، 724، 725
اعتبارات مفهومى 675
اعتبار ذوقى 573
اعتبار صرف 712
ص: 808
اعتبار عقل 82
اعتدال 51، 151، 152، 158، 161، 234، 256، 259، 413
اعتماد بر نفس 79
اعدام 589، 664، 674، 686، 714
اعدام مضافه 713
اعدام مطلقه 713
أعراض 345، 666، 722
اعضاى باطنه 222، 531
اعضاى ظاهره 222، 531
اعلى عليين 46
اعماق قلب 550، 561، 574
اعمال اختياريه 347
اعمال باطنه 59، 443
اعمال بدنيه 442
اعمال جوارح 70
اعمال جوانح 70
اعمال حسنه 39، 55، 58، 74، 82، 172، 266، 304، 308، 359، 360، 405، 482
اعمال روحيه 235
اعمال ريائيه 134
اعمال سيئه 55، 266، 359، 360، 404، 417، 418، 485، 578
اعمال شرعيه 447
اعمال شيطانى 442، 444
اعمال صالحه 61، 64، 70، 71، 114، 120، 175، 178، 187، 437، 511
اعمال صحيحه 485
اعمال ظاهره 59، 235، 359، 417، 421، 428
اعمال ظاهريه صوريه 325
اعمال ظاهريه و بدنيه 235
اعمال عباديه 447
اعمال غيرعباديه 447
اعمال فاسده 399
اعمال قالبيه 227، 324، 360، 382، 383، 427، 428، 442، 443
اعمال قبيحه 30، 64، 71، 95، 311، 511
اعمال قلبيه 41، 220، 228، 235، 324، 360، 383، 427، 429، 439، 442، 443
اعيان 92، 214، 375، 463، 659، 673، 678، 679، 722
اعيان ثابتات 659
اعيان ثابته 659، 678، 703
اعيان علميه 688
اغيار 362، 364، 365، 661
ص: 809
افاضات رحمانيه 441
افاضه حق 465
افاضه نوريّه 675
افتخار 96، 102، 104، 105، 110، 162
افترا 84، 155، 157، 600، 630، 697
افتقار 146، 491، 692
افتقار خارجى 491
افتقار روحى 491
افتقار قلبى 491
افعال ابداعى 653
افعال تجددى ملكى 653
افعال سيئه 511
افعال طبيعيه 577
افعال عباد 709، 710
افعال عباديه 82، 482
افعال مكلفين 609، 714، 715
اقاليم سبعه ظاهريه 324
اقاليم سبعه ملكيه 142
اقبال به حق 270
اقبال به قلب 474
اقبال قلب 325، 362، 486
اقبال كلى 500
اكتناه ذات 216، 217، 500
اكوان 590، 690، 706
اكوان سالفه 690
السنه باطنه 386
السنه سريه 386
السنه ظاهره 386
الطاف حق 178، 250
القائات 414، 442، 444، 450
القائات ابليسيه 441
القائات الهيه 442
القائات رحمانيه 414، 443
القائات شيطانى 27، 414، 442، 443
القائات ملكيه 441، 443
القاء رحمانى 414
القاء شيطانى 170، 414
القاء مَلَكى 414
الوهيت 91، 181، 384، 694، 695، 696، 697، 704، 708
الوهيت اسمائيه 723
الهام 132، 226، 228، 251، 477، 610
الهيت 708، 721، 724
اماته 164، 611، 612، 728، 729
امام ائمه اسماء 375
امانات حق 526، 527
ص: 810
امانت 39، 172، 523، 527، 528، 529، 530، 531، 532
امانت الهى 47، 155، 531، 532، 596
امتحان 262، 264، 265، 266، 276، 355، 356، 357، 358، 359، 558، 580، 650
امراض باطنيه 579
امراض جسمانيه 234، 235
امراض روحانى 534
امراض روحيه 234، 235
امراض قلبيه 63، 177، 449، 568
امراض مهلكه قلبيه 122
امراض نفسانيه 156، 226، 234
امر به معروف 72، 77، 151، 383، 625، 689، 697
امر بين امرين 651، 666، 716
امر وجودى 357
امكان ذاتى 714
امور برهانيه 500
امور تعبديه شرعيه 540
امور عدميه 676
امور غيبيه اخرويه 540
امور غيرمتناهيه 225
امور فطريه 18
امور محسوسه ضروريه 221
امور معنوى 221، 364
امور ملكى مادى 364
امهات سبعه 315
انابه 195، 300، 638
انانيت 366، 368، 371، 436، 494، 495، 500، 536، 572، 591، 592، 615، 651، 654، 656، 657، 658
انانيت نفسانيه 414
انسان شرعى 15
انسان عقلى 15
انسان كامل 375، 462، 590، 591، 592، 594، 657، 659، 681، 704، 705
انسان كبير 731
انسان مجاهد 14، 26، 36
انشراح صدر 125
انصاف 82، 83، 84، 86، 102، 107، 162،217، 630، 721
انظار معسر 662
انفاق 231، 367، 549، 550، 552، 553، 554، 577
انفاقات ماليه 551
انفال 611
ص: 811
انفس 586، 604، 656، 657
انفعال 431، 513
انفعال نفسانى 512
انقباض نفس 121
انقطاع 137، 167، 269، 470، 551، 571
انقطاع تام 603
انقطاع تام كامل 536
انقلاب ذاتى 716
انوار الهيه 504
انوار تجليات 696
انوار جبروت 661
انوار جمال 606
انوار جمال و جلال 602، 603
انوار حسيه 463
انوار ذاتيه 300
انوار طاهره تعلقات قلبيه 656
انوار عالم آخرت 464
انوار عظمت 502
انوار غيبيه 12، 604
انوار فطريه 187
انوار قدسى الهيه 615
انوار كرامت 573
انوار معارف 15،81
انوار معنويه 305
انوار ملكوت 656
انوار وجود 656
انوار هدايت 722
انيت 494، 500، 592، 615، 654، 657
اوامر الهيه 518، 651
اوصاف اضافيه 675
اوصاف حق 603
اوصاف حقيقيه 675
اوصاف ذاتيه 676
اوصاف رذيله 174
اوصاف سلبيه 675، 676
اوصاف عنوانيه 426
اوصاف فعليه 676
اوصاف كماليه 680، 685
اوصاف كماليه نفس 491
اوصاف كماليه وجود 687
اوصاف معنويه 123
اوصاف وجود 716
اوّل درجه ولايت 67
اولياى حق 21، 72، 182، 346، 477، 540، 716
اولياى خاص 252
اولياى كمل 269، 727
اولياى نعم 192
ص: 812
اولياء اللّه 367، 480، 602، 732
اوليت 730
اوهام 27، 222، 295، 318، 437، 442، 540، 601، 687
اوهام باطله 16، 27
اوهام نفس 437
اوهام واهيه 434
اهانت مؤمن 342، 647، 648، 650
اهل آخرت 144، 145، 146، 204
اهل استقامت 297
اهل اعتبار 470، 474
اهل اللّه 144، 145، 182، 324، 364، 665، 678، 703، 708
اهل ايمان 33، 38، 114، 290، 292، 339، 464، 510، 536، 638، 642، 648
اهل ايمان و يقين 506
اهل بهشت 54، 94، 127، 142، 391، 421
اهل تصوف 180
اهل تقوا 352، 564
اهل تمكين 297
اهل توحيد 504
اهل جاه 117
اهل جحود 511
اهل جذبات 193
اهل جهنم 32، 101، 168، 391
اهل حجاب 82، 461
اهل حضور 296
اهل حق 728
اهل حليت 447
اهل دل 219
اهل دنيا 14، 19، 34، 63، 107، 144، 181، 204، 281، 284، 364، 370، 625، 628، 655
اهل ديانت 91
اهل ذكر 204
اهل ذوق 690
اهل رجاء 255
اهل ريا 65، 171، 352
اهل رياضت 21، 32، 73، 536
اهل زهد 284، 524
اهل سابقه حسنى 182، 510
اهل سعادت 11، 38، 236، 429، 510، 526
اهل سلوك 20، 21، 35، 73، 135، 193، 236، 244، 296، 304، 314، 480، 524، 536، 659، 690
اهل شرايع 128، 129
ص: 813
اهل شرك 82، 379، 584
اهل شقاوت 11، 511
اهل شك و شرك 628
اهل شهوت 318
اهل شهود 297
اهل صبر 288
اهل صلاح 351، 352
اهل صلاح و سداد 181، 421
اهل طاعت 61، 250
اهل طهارت 447
اهل عبادت 61، 83، 91، 95، 362، 412
اهل عرفان 180، 290، 304، 379، 536، 696، 704
اهل عصمت 61، 200، 462
اهل علم 36، 57، 95، 116، 171، 172، 179، 217، 352، 393، 422، 433، 446، 505، 733
اهل علم و ديانت 91، 130
اهل علوم 204، 586
اهل غرور 255
اهل غفلت 232، 319
اهل فكر 204
اهل فلسفه 461، 701
اهل قلوب 537
اهل كفر 61، 74، 91، 511
اهل معارف 193، 203، 361، 380، 414، 455، 478، 490، 503، 511
اهل معارف و شهود 93
اهل معاصى 511، 562
اهل معاصى كبيره 61، 80، 193
اهل معرفت 91، 374، 402، 403، 444، 461، 475، 477، 479، 482، 486، 503، 536، 546، 572، 605، 648، 649، 666، 672، 676، 685، 694، 695، 697، 710، 712، 716، 722، 726، 728، 731
اهل معصيت 30، 61، 74، 76، 83، 85، 91، 250، 253، 276، 418، 533، 625
اهل مكاشفه 401، 402
اهل ملل و نحل 206
اهل مناسك 55، 91، 95، 193
اهل موقف 336
اهل نجات 25، 26، 83، 95، 236، 302، 339، 346، 526، 534، 632
اهل نظر 685
ص: 814
اهل نفاق 74، 82، 171، 182، 511
اهل ولايت 507، 536
اهل يقين 93، 232، 620، 621
اهوال صراط 534
اهوال مطلع 558
اهوال موت 534
ايام ربوبيت 730
ايام سته 730، 731
ايتام آل رسول 422
ايثار 551
ايذاء 125، 177، 180
ايمان اجمالى 21
ايمان باللّه 589، 637
ايمان حقيقى 180، 242، 535، 624
ايمان خالص 257
ايمان خيالى 41
ايمان صحيح 540
ايمان قلبى 428
ايمان كامل 398، 428
ايمان مستودع 292
ايمان ناقص 114، 596
«ب»
باب اللّه 524، 669
باب عالم غيب 413
باب معرفت اللّه 415، 503
باب ولايت 380
باطن خيال 442
باطن ذات 56، 59، 66، 80، 152، 174، 224، 234، 235، 292، 367، 442، 561، 562
باطن روح 266
باطن روحانيت 325
باطن شرع 361
باطن عقل 442
باطن قلب 43، 153، 154، 173، 286، 572
باطن مطلق 693
باطن ملكوت 53
باطن نفس 22، 80، 226، 361
باطن هدايت 170
باطنيت 723، 730
بخل 226، 243، 296، 414، 433، 553
بخيل 161، 243، 521
بداهت عقل 227
بدايات 13
بداء 650
بدبين 76، 82، 94، 105، 417
بدخلقى 36، 418
بدعت 445
ص: 815
بدن مثالى برزخى 358
بديهت عقل 714
بديهيات 202، 207، 226
بدء و ختم وجود 384
بِرّ 550
براق معراج 145
براق وصول 574
براهين حكميه 182، 729
برزخ برازخ 386
برزخيت كبرى 590، 706، 723
برهان حكما 32، 75، 137، 456
برهان حكمى 25، 455، 486
برهان صديقين 214، 215، 220
برهان عقلى 42، 128
برهان لمى 711
بساط رحمت 13، 139، 249، 254، 531
بساط نعمت 13، 249، 531
بسط رحمانيت 255
بسط رحمت 250، 384، 539، 666
بسط رحيميت 255
بسط سلطنت 44
بسط نعمت 128
بسط وجود 624، 722
بسط و قبض وجود 427
بسيط 208، 491، 665، 673، 678
بسيط تام 674، 684
بسيط محض 673
بسيط مطلق 674، 678
بسيط من جميع الجهات 673، 674، 684
بسيطه محضه 664
بصر حق 658
بصر روحانى 661
بصير 677
بصيرت 321، 335، 412، 423
بصيرت باطنى 321
بصيرت قلب 213
بصيرت ملكوتى 43
بطلان 361، 600، 601، 715
بطلان صرف 712
بطن 697
بطن بطن 697
بطون 590، 723
بطون قرآن 732
بعث 219، 692
بعثت 272، 461، 578
بعثت رسل 733
بعث رسل 210، 223، 265
بغض 46، 97، 129، 140، 286،
ص: 816
292، 340، 344، 345، 346، 476، 498، 509، 511، 512، 513، 580، 638
بغض حق تعالى 514
بقاى سرمدى 397
بقاء 137، 138، 150، 155، 397، 637، 654
بقاء باللّه 93، 180، 297
بقاء مطلق 396
بلا 72، 73، 261، 262، 268، 271، 356، 595
بلايا 595
بَلَه 433
بليات (بليّه) 108، 156، 263، 267، 268، 269، 270، 271، 272، 275، 276، 277، 281، 287، 288، 289، 290، 291، 292، 293، 322، 339، 361، 551، 565، 655، 709
بليات جسميه 271
بليات روحانيه 276، 277
بنده مخلص 60
بهشت اخلاق 22، 295
بهشت اسماء و صفات 455
بهشت اعمال 21، 295، 455
بهشت جسمانى 55، 142، 482، 578
بهشت جسمانى 55، 142، 482
بهشت ذات 455
بهشت صفات 578
بهشت لقاء 21، 364، 455
بيت احتراق 306
بيت مظلم 379
بيت مظلم نفس 371، 379، 656، 657، 695
بيت نفس 300، 371، 656
بينه 266، 641
«پ»
پرده ملكوت 334، 345، 415
«ت»
تأثر 100، 139، 277، 289، 716
تأثر قلبى 562
تأثير 91، 107، 182، 187، 195، 202، 220، 221، 226، 304، 309، 345، 360، 384، 417، 418، 428، 436، 561، 563، 564، 567، 568، 611، 716
تأويلات 321، 358، 461، 726، 727
تأبّى نفس 92
ص: 817
تأييدات ملكوتى 138
تبدلات جوهريه و صوريه 587
تبدلات هيولانى 127
تبيان كامل 430
تجاذب ملكوتى 654
تجاذب ملكى 654
تجدد 513، 577، 686، 687، 729
تجرد 223، 429
تجريد 723
تجسم اخلاق 110
تجسم اعتقادات 485
تجسم اعمال 110، 154، 483، 485، 486
تجليات 166، 193، 214، 220، 252، 305، 389، 480، 504، 513، 651، 694، 696، 706
تجليات اسماء 103، 385، 400، 480، 500، 723
تجليات اسماء و صفات 103، 296، 321، 380، 479، 501، 603، 705
تجليات افعالى 479، 480
تجليات الهيه 380
تجليات انسيه 513
تجليات تقييدى 572
تجليات جلال 513
تجليات جلاليه 511، 536
تجليات جمال حق 502
تجليات جمال و جلال 513
تجليات جمال و لطف 260
تجليات جماليه و لطفيه 513
تجليات حبيه 513
تجليات حق 123، 503، 694
تجليات حق تعالى 503
تجليات ذات 103
تجليات ذاتى 132، 501، 603
تجليات ذاتيه 380، 480، 500، 513، 668، 724
تجليات ذاتيه احديه 380، 381، 385
تجليات رحمانيه و رحيميه 513
تجليات رحمت 401
تجليات صفات قلب 380
تجليات صفاتى 132
تجليات قهريه 511، 513، 536
تجليات لطف و جمال 510
تجليات مالكيه 513
تجليات محبوب 366
تجلى احدى 380، 688، 722
تجلى احديت 704
تجلى ازلى و ابدى 234
ص: 818
تجلى اسماء لطف 260
تجلى به اسماء باطنه غيبيه 724
تجلى به اسماء صفاتيه 724
تجلى به اسماء ظاهريه 724
تجلى به فعل 708
تجلى به فيض اقدس 676، 694،
703، 704
تجلى به فيض مقدس 676، 684، 694، 725
تجلى تقييدى 572
تجلى حق 52، 535
تجلى ذات اقدس 479
تجلى ذاتى 573، 687، 688
تجلى ذاتى اولى 605
تجلى ظهورى 704
تجلى ظهورى نورى 684
تجلى عظمت 400
تجلى غنى مطلق 493
تجلى غيبى 724
تجلى فعلى 653، 729
تجلى فيض اقدس 480، 678
تجلى فيض مقدس 684
تجلى قيومى حق 546
تجلى واحد 678
تجلى واحدى 688
تحديد 90، 145، 249، 295، 319، 369، 429، 578، 599، 684، 712، 715، 732
تحقق بالعرض 683، 713
تحقق علمى 688
تحقق عينى 688
تحليه سر 455
تحميد 81، 383، 613، 728
تحنك 412
تحير 217، 602، 678
تخلل شرور 668، 713
تخليص 305، 343، 348، 361، 365، 370، 419، 436، 533، 571، 655
تخليص نيت 348، 367، 368، 436
تخمير غيبى جمعى 704
تخيلات باطله 442
تدارك تروك 310
تدارك حظوظ 310
تدبر 32، 34، 157، 236، 303، 311، 429، 546، 559، 560، 563، 564، 577، 600، 697
تدبيرات ملكى 138
تدبير منزل 428
تدلل 56، 84، 85، 86، 87، 88، 90
ص: 819
تدلى 651
تدلى تام ذاتى 501
تدلى ذاتى 366
تدليس 282، 421
تدليسات 178
تدليسات شيطان 447
تذكر آيات حق 321
تذكر اسماء و صفات 321
تذكر تام 322
تذكر جلال 534
تذكر حق 289، 325، 558، 603
تذكر ذات 321
تذكر عظمت 534
تذكر قهر 534
تربيت ظاهر 428
ترديد 222، 363، 436، 442، 624، 652، 653، 654
ترك مشتبهات 233
تركيب عقلى 673
تزكيه نفس 40، 96، 352
تسبيح 81، 222، 314، 383، 460، 461، 613، 725، 726، 727، 728
تسبيح تكوينى 726، 727
تسبيح شعورى علمى 727
تسبيح نطقى 726
تسليم تام 286
تسويف 301، 310، 311
تسويلات شيطانى 303
تسويلات نفس 447
تشبيه 263، 319، 352، 599، 600، 601، 650، 691، 715
تشريع 226، 227، 228، 481، 608، 609، 612
تشريك باطنى 361
تشفى 340
تشفى قلبى 345
تشيع 532، 633، 641
تصديق 16، 29، 36، 44، 56، 83، 128، 137، 242، 296، 353، 431، 540، 625، 681، 697، 700، 712، 726، 727
تصديق تعبدى 397
تصديق عقلى 138، 397
تصرفات حقانى 495
تصرفات خبيثه شيطانيه 591
تصرفات قيومى 608
تصرفات ملكوتى 728
تصرف حق 44، 45، 52، 243، 385، 495
ص: 820
تصرف شيطان 27، 28، 59
تصفيه قلب 436
تصفيه قلوب 432
تصفيه نفوس 414
تصور باطنى 562
تصوف 93، 105، 504
تضاد 667، 713
تظاهر 178
تعبد صرف 433
تعديل خلق 429، 430
تعزيرات 151
تعصب 172
تعطيل 433، 599، 601، 715، 726
تعلقات 137، 139، 140، 167، 208، 311، 321، 385، 615
تعلقات قلبيه 137، 656
تعلقات نفسانيه 379، 656
تعلق جبلى 141
تعلق قلب 136، 144، 145، 241، 243
تعلق محض 684
تعين 653، 666، 667، 684، 708، 723
تعينات آفاقى 656
تعينات اسمائى 703
تعينات اسماء و صفات 688
تعينات اشياء 692
تعينات انفسى 656
تعينات قلبيه 380
تعينات ملكوتى 656
تعينات ملكى 656
تعينات نفسيه 692
تعين اسم جامع 704
تعين اسمى 703
تعين صفاتى 723
تعين غيبى 693
تعيير قلبى 77
تفريط 151، 152، 433
تفسير به رأى 559، 696، 727
تفسيق 217، 720
تفويض 54، 240، 245، 246، 295، 608، 609، 610، 611، 612، 623، 626، 627، 666، 667، 714، 716
تفويض باطل 612
تفويض مستحيل 611
تقدرات برزخيه 458
تقدرات برزخيه 458
تقدير (بارى تعالى) 623
تقدير و قضاى الهى 627
ص: 821
تقرب عبد 658
تقسيم آجال و ارزاق 128
تقلب 23
تقليد 50، 74، 242
تقوا 76، 96، 213، 234، 235، 237، 360، 414، 445، 447، 516، 564
تقواى تام قلبى 716
تقواى خاصه 234
تقواى زاهدان 234
تقواى عامه 234
تقواى فانيان 234
تقواى قلب 114
تقواى كامل 237، 603، 695
تقواى كامل قلب 480
تقواى متمكنان 234
تقواى مجذوبان 234
تقواى مخلصان 234
تقواى نفس 290
تقواى نفوس 359، 360
تقواى واصلان 234
تقيه 610، 700، 709، 710
تكاليف اجتماعيه 227
تكاليف الهيه 471، 526، 527
تكاليف فرديه 227
تكبر 80، 89، 90، 91، 92، 93، 94، 95، 97، 98، 102، 103، 104، 106، 107،110، 111، 112، 115، 116، 117، 120، 121، 124، 421، 436
تكبير 88، 569، 571، 572، 573، 656
تكبيرات افتتاحيه 656
تكبيرات سبعه 572
تكبيره الاحرام 447، 471
تكذيب 58، 84، 129، 173، 213، 282، 404، 429، 431، 438، 450، 503، 521، 625
تكرر در تجلى 731
تكفير 217، 431، 504، 720
تكلم 217، 218، 461، 471، 681، 687، 716، 727
تكلم ذاتى 687
تلاوت قرآن 559، 561، 568، 569
تلونات 296
تلوين 103، 193، 234، 363
تلوينات 182، 234
تمام مشيت 7212
تمثال شريف برزخى 293
تمثل 486
ص: 822
تمثلات مثاليه 459
تمثلات مثاليه 458
تمثلات ملكوتيه 460
تمثلات ملكيه 459، 460
تمثل اعمال 485
تمثل قرآن 560
تمثل ملكى 458
تمحيص 264
تمكين 234، 363
تملق 92، 116، 283، 284، 411، 421، 623، 624
تنزل حقيقت وجود 674
تنزيه 66، 67، 216، 219، 226، 250، 500، 691، 692، 706، 712، 715
تنزيه قلب 418
تنگى قلب 125
تواتر 539، 614، 630، 642
تواضع 70، 92، 93، 94، 97، 98، 111، 112، 113، 115، 116، 117، 124، 270، 383، 421، 427، 459، 477، 492، 546، 567
توبه 78، 85، 86، 114، 191، 195، 299، 300، 301، 302، 303، 304، 305، 307، 308، 310، 312، 313
توبه خالص 299
توبه صحيحه 301، 304، 312، 540
توبه كامله 304، 310
توبه نصوح 311، 314
توحيد 42، 52، 62، 63، 179، 181، 186، 199، 200، 201، 202، 203، 207، 216، 217، 219، 342، 363، 364، 504، 558، 559، 590، 600، 697، 716، 719، 720، 721، 723
توحيد افعالى 708
توحيد حقيقى 363
توحيد ذاتى و اسمائى 729
توحيد عقيده 342
توحيد فعلى 62، 546، 728
توحيد كلمه 342
توفيق 1، 16، 17، 20، 35، 38، 55، 70، 81، 91، 131، 134، 147، 178، 186، 203، 237، 301، 303، 505، 631
توفيق ازلى 589
توفى نفوس 652
توكل 39، 40، 239، 240، 241،
ص: 823
242، 243، 244، 245، 246
تهذيب باطن 93، 429، 430، 455
تهذيب خلق 428، 429
تهذيب نفس 193، 242، 454
تهمت 126، 180، 220، 332، 625
«ج»
جاذبه الهيه 654
جاذبه ملكوتى 654، 691
جاذبه ملكى 654
جامع جميع حضرات 386
جامع جميع كمالات 678
جامع حضرات 386
جامع علم و عمل 462
جاه طلبى 421
جبروت 458، 651، 690
جبروت اعظم 479، 605
جبروت اعلى 427، 457، 458، 491، 611، 690
جبروت عظمى 714
جبر و تفويض 241، 608، 609، 623، 626، 666، 667، 728
جبن 433
جدال 11، 20، 49، 408، 409، 416، 417، 418، 420، 472، 567
جدل 408، 436، 599
جذبات غيبيه ذاتيه 455
جذبه ربوبى 143، 510، 658
جذبه روحيه 602
جذبه مطلقه 723
جذبۀ الهيه 139، 604، 658
جذوات 546، 564
جذوه عشق 658
جذوه نار عشق 658
جذوه ندامت 306
جربزه 433
جزع 285، 288، 289، 291، 292، 293، 620
جعل الهى 628، 713، 715
جلالت 33، 259، 400
جلالت ربوبيت 277
جلال و جمال 461، 595، 604، 605، 682
جلب قلوب 40، 41، 47، 68، 296
جلوات جمال محبوب 103
جلوه جمال حق 321
جلوه ذات 90، 103، 479
جلوه محبوب 503
جمع اسماء و صفات 686، 694
جميل على الاطلاق 145، 206،
ص: 824
669، 708، 712
جميل مطلق 206، 215، 324، 477، 712
جنات جسمانى 142
جنات عاليه 457، 486
جنب اللّه 659
جنت اعمال 454، 455
جنت ذات 454، 455
جنت صفات 193، 454
جنت لقاء 455
جنت متوسطه 455
جنت نعيم 252
جنود حق 427، 457
جنود رحمان 11، 17، 18، 25، 35
جنود شيطان 11، 12، 14، 20، 22، 25
جنود عقل 12
جنود نفس 20
جواد على الاطلاق 256، 539
جواد مطلق 628
جواهر عقليه 702
جواهر ملكيه طبيعيه 666
جود 253، 256، 259، 491، 577
جوهر قائم بالذات 101
جوهره انسانيت 14
جهات فاعليه 336
جهات ملكيه 458
جهات موجوديه 713
جهات وجوديه 683، 692، 713
جهاد با نفس 151
جهاد نفس 10، 11، 12، 20، 22
جهنم اعمال 30، 33، 154
جهنم جسمانى 402
«چ»
چشم باطن 211
چشم برزخ ملكوتى 52
چشم برزخى 24
چشم بصيرت 48، 434، 602
چشم بصيرت باطنى 24
چشم بصيرت مثالى 459
چشم بصيرت ملكوتى 459
چشم بصيرت نفس 415
چشم دل 43
چشم ظاهر 211
چشم غيبى ملكوتى 499
چشم قلب 415
چشم ملكوت 212
چشم ملكوتى برزخى 24
چشم ملكى 43، 458
چشم ملكى ظاهربين 24
ص: 825
«ح»
حال احتضار 650
حال اعتدال 151، 152
حال جذبه 105
حال كاملين 399، 396، 649
حال متوسطان 396
حال ناقصان 396
حبّ اهل بيت 641
حبّ بقاء 137، 138، 396
حبّ تام 321
حبّ جاه 52، 57، 58، 160، 301، 368، 654
حبّ جبلى ذاتى 48
حبّ حق 305، 362
حبّ دنيا 31، 57، 82، 107، 116، 123، 137، 141، 142، 179، 323، 352، 370، 393، 428، 512، 566، 640
حبّ ذات مقدس 500
حبّ ذاتى 658، 703
حبّ رياست 122، 352، 428
حبّ شرف 31، 58
حبط 352
حبّ عدل 129
حبّ على 635
حبّ كمال 144، 345
حبّ لقاء اللّه 510
حبّ ملكه نفسانيه 368
حبّ نفس 52، 55، 56، 82، 88، 93، 105، 107، 160، 182، 194، 233، 234، 252، 267، 368، 370، 371، 415، 438، 504، 557، 594
حبّ نفوذ اراده 160
حب وصال 144
حج 91، 446، 478، 488، 548، 642، 643، 662
حجاب اصطلاحات 103، 505
حجاب اعظم 695
حجاب اقرب 607
حجاب اكبر 505
حجاب انانيت 494
حجاب انكار 727
حجاب انيت 494
حجاب برهان 215
حجاب تعينات صفاتى 380
حجاب جهل 81، 162
حجاب حب دنيا 162
حجاب سابع 572
حجاب طبيعت 690
ص: 826
حجاب ظلمانى 464، 502
حجاب غليظ 56، 79، 137، 168، 215
حجاب غليظه انانيت 615
حجاب كثرت اسمائى 380
حجاب نورى اسمائى و صفاتى 501
حجب اسمائى و صفاتى 607
حجب تعينات 731
حجب خلقى 607
حجب سبع 657
حجب ظلمانى 435، 602، 658، 695
حجب غليظه 415، 434، 602
حجب مظلمه 414
حجب معاصى 360
حجب مفاهيم 234
حجب ملكوتيه 416
حجب نور 476
حجب نورانى 656، 695
حجب نورانيت 573
حجب نوريه 656
حجب نوريه اسمائيه 607
حدّ افراط و تفريط 433
حدّ تام 369
حدّ تقصير 70
حدّ تواتر 539، 614، 630، 642
حدّ عبوديت 365
حدّ قابليت 107
حدّ كمال 135، 151، 449
حدوث 365، 684، 686، 687
حدّ وجوب 714
حدود الهيه 625
حدود شرع 517، 518
حدود عدميه 712
حدود عقل 517
حدود ماهويه 712
حدّ وسط 433، 633
حرص 30، 145، 146، 160، 301، 491، 619، 621
حركات اراديه خُلقيه 403
حركات اراديه عمليه 403
حركات جوهرى 135، 145، 358، 403
حركات طبيعيه جوهريه 358
حركات عشقيه روحانيه 390
حركات فعليه اختياريه 358
حركات معنويه 586
حركت انعطافى 691
حركت رجوعى قهقرائى 691
حركت معنويه 590
ص: 827
حركت معنويه انعطافيه 690
حرمات الهيه 156، 172، 338
حروف مقطعه 391
حريت مطلقه 285
حريت نفس 283
حسد 31، 58، 116، 117، 119، 120، 121، 122، 123، 124، 125، 126، 129، 130، 131، 132، 344، 428، 438
حسنات 55، 66، 67، 126، 341، 342، 505، 575، 637، 638، 639، 640، 667، 670، 717
حسنات ابرار 381
حسن خلق 581
حسن ظاهر 59
حسن ظن 88، 254، 255، 401، 415، 678
حسن عاقبت 76
حشر 24، 325، 591، 596
حشمت حق 494
حشمت عظمت و جلال 537
حضرت اسماء 103، 104
حضرت اسماء و صفات 103، 104
حضرت الهيت 724
حضرت تجلى به فيض مقدس 725
حضرت جمع 678
حضرت ربوبيت 724
حضرت شهادت مطلقه 136
حضرت صفات 103
حضرت علميه 703
حضرت علميه واحديه 704
حضرت كون جامع 706
حضرت واحديت 73، 704، 724
حضور تعلقى 319
حضور حسى 319
حضور حق 539
حضور قلب 65، 327، 448، 467، 468، 469، 473، 477، 478، 482، 487، 494، 557، 568
حضور قلب در تجليات اسمائى 479
حضور قلب در تجليات افعالى 479
حضور قلب در تجليات افعاليه 479
حضور قلب در تجليات ذاتى 479
حضور قلب در تجليات صفاتى 380
حضور قلب در عبادت 482
حضور قلب در معبود 479
حضور قيومى 318
حظّ ايمانى 129
حظّ حيوانى 504
حظّ طبيعى 139
ص: 828
حظّ عقل 42، 128
حظّ قلب 42، 128
حظوظ 109، 300، 310، 365
حظوظ حيوانيت 106
حظوظ دنيوى 97
حظوظ طبيعت 310
حظوظ نفسانيه دنيه 660
حفظ حضرت 536
حفظ محضر 536
حقّ اللّه 339
حقّ الناس 339
حقّ اليقين 180
حقد 428، 438
حقّ على الاطلاق 651
حقوق الهى 340
حقوق مردم 308
حقيقت اسماء و صفات 324
حقيقت بسيطه واجبه 682
حقيقت بسيطه واحده 589
حقيقت توبه 300، 304، 312
حقيقت ليله القدر 731
حقيقت محمديه 704
حقيقت موجوده 426
حقيقت نوريه 615
حقيقت واحده واجبه 675
حقيقت وجود 315، 460، 463، 589، 653، 673، 674، 680، 682، 685، 687، 709، 712، 716، 726
حقيقت ورع 527
حكمت الهى 181
حكمت بالغه 48
حكمت رسميه 603
حكمت كامله 138
حكومت عادله حقه 188
حكيم على الاطلاق 128، 225، 670
حلم 162، 410، 419، 580
حمد خدا 352، 388، 389، 580
حمله قرآن 561، 565
حيات ازلى 397
حيات اولى ملكى 357
حيات ثانوى ملكوتى 357
حيات دائمى سرمدى 396
حيات دائمى نورانى 397
حيات دنيائى 303، 359، 511
حيات ذاتى ملكوتى 358
حيات ساريه 726
حيات ملكوتى 325، 358، 484
حيات ملكى 358
حيات نازل حيوانى ملكى 397
ص: 829
حيات نطقى 726
«خ»
خاتميت 659
خبث باطن 122
خبث طينت 122
ختم دايره نبوت 111
خدعه 23، 28، 410، 411، 421
خذلان دائمى 506
خشيت 359، 360، 382، 424، 435
خضوع 57، 129، 131، 286، 382، 383، 410، 546، 558، 595
خضوع تام 281
خضوع قلب 181
خطاى قالبى 136
خطاى قلبى 136
خطرات شيطانيه 170، 441، 447
خلّص اولياء 367، 384، 386، 478
خلق باطن 23
خلق بد 582
خلق حسن 433
خلق زشت 35، 102، 164، 562،
579، 582
خلق فاسد 125، 127، 169
خلق مهذب 428
خلوت انس 547
خلوتگاه مطلق 322
خلود 80، 135، 346، 636، 638
خلوص 63، 67، 84، 88، 173، 179، 303، 313، 321، 363، 422، 441
خلوص تام 321
خلوص قلب 364
خلوص نيت 130، 233، 325، 419
خمود 142، 433، 573، 574
خواب غفلت 35، 53، 114، 179، 206، 300
خودبينى 52، 237، 368، 436، 495، 503، 602
خودپرستى 175، 495، 503، 546، 602، 734
خودپسندى 76، 79، 81، 82، 89، 90، 253، 601، 602، 734
خودخواهى 52، 54، 55، 84، 90، 166، 175، 179، 237، 238، 253، 368، 370، 495، 503، 695
خوف 76، 120، 123، 141، 152، 161، 190، 193، 195، 248، 249، 251، 252، 253، 254، 258، 259، 260، 327، 359،
ص: 830
362، 389، 396، 397، 400، 424، 435، 467، 472، 494، 502، 534، 536، 538، 542، 544، 596، 630، 633
خوف خدا 35، 66، 537، 538، 581
خوف عقاب 632
خوف و رجاء 438
خيانت به حق 532
«د»
دار فناء 137، 138
دار قرار 135، 650
دار كرامت 46، 136، 146، 147، 181، 232، 250، 267، 268، 415، 424، 512
داعى نفسانى 348
دايره ظهور 364
دايره وجود 319، 364، 375، 459، 652، 669، 691، 732
درجات آخرت 83، 144، 242
درجات سلوك 243
درجات يقين 615
درجه عليين 308
دنو مطلق حقيقتى 366
دنياى مذموم 134، 136
دوبينى 1، 143، 287
دورويى 47، 48، 173، 174، 175، 177، 178، 179، 344، 353، 417، 418، 419، 583
دوزخ جسمانى آثار 154
دون جعل 587، 713
ده منزل 657
ديده برزخى 48
دين خالص 365
دين صورى 558
«ذ»
ذات جامع 186
ذات جميل 669
ذات حق 215، 366، 386، 536، 682، 687
ذات محيط على الاطلاق 500
ذات مقدس احدى 688
ذات مقدس واحدى 688
ذات نوريه وجوديه 685
ذات هستى 685
ذاتيات 359
ذكر جامع 727
ذكر زبانى 324
ذكر سرى 319
ذكر قلبى 319، 324، 325
ذلّ ذاتى 494
ص: 831
ذلّ نفس 121، 122
ذنب ذاتى 380
ذنب مطلق 380
ذنب مطلق ذاتى 380
ذنب وجودى 381
ذنوب تشريعى 375
ذنوب تكوينى 375
ذنوب قلبيه متاخره 380
ذنوب نفسيه 380
ذنوب نفسيه متقدمه 380
ذوات 498، 614، 666، 667، 668
ذوق ارباب معرفت 460
ذوق اهل معارف 455
ذوق اهل معرفت 444
ذوى القربى 49
«ر»
راحميت 674
رازقيت 674
رب الانسان 590، 591
ربط اسباب و مسببات 181
ربط حادث به ثابت 652
ربط سرى وجودى 315
رب مطلق 724
ربوبيت حق 241، 242
رجوع الى اللّه 637
رجوع به حق 195
رحمانيت 255، 513، 514، 722، 723، 728
رحمانيت ذاتيه 675
رحمت تامه 376
رحمت حق 73، 138، 147، 170، 250، 255، 256، 308، 309، 384، 403، 404، 470، 540
رحمت خالص 275
رحمت كامله 628
رحمت واسعه 48، 92، 108، 132، 251، 306، 362، 403، 423، 655، 666، 712
رحيم مطلق 628
رحيميت ذاتيه 675
رد امانت 155، 527، 582
رذائل اخلاقى 82، 90، 152، 161، 169
رذائل قلبيه 153
رذائل نفسانى 116، 126، 162، 169، 174
رذيله باطله 30
رسم 531، 724، 726
رسوم خلقيه و امريه 380
رسوم عبوديت 366
ص: 832
رسوم غيريت 366
رسوم متاخره قلبيه 380
رسوم متقدمه نفسيه 380
رضا به قضا 290
رضايت حق 575
رضاى حق 27، 83، 84، 92، 362، 527، 624
رفرف معراج روحانى 574
رفرف وصول 145
رفض 572، 573، 696
رفض مطلق 696
رفض نشأتين 500
رفع تعينات 731
رفع حجاب 188، 415
رفع حجب 179، 321، 415، 475
رفع حجب طبيعت 415، 704
رقايق 704
روايح ولايت 238
روح اعظم 704
روح القدس 605
روحانيت ذاتيه 300
روحانيت رسول اكرم 132، 303
روحانيت فطريه 310
روحانيت نفس 300
روحانيين 203، 429، 481
روح حيوانى 212، 703
روح طبيعى 703
روح مجرد امرى 713
روح مجرد كامل 605
روح نفسانى 703
رويه 161، 162، 577
ريا 40، 41، 43، 45، 46، 51، 54، 55، 60، 62، 63، 64، 68، 79، 84، 86، 87، 88، 258، 352، 361، 366، 367، 380، 419، 429، 552، 567، 573
رياضات روحيه 310
رياضات شرعيه 141، 143
رياضات علمى 302، 305، 370، 505، 603
رياضات عملى 302، 305، 370، 505
رياضات مبتدعه 134
رياضات معنوى 727
رياضات نفسانيه 370، 624
رياضت باطل 51
رياضت شرعى 51
رياضت نفس 526
رؤيت آثار 503
رؤيت غيريت 615
ص: 833
«ز»
زبان قلب 324، 325
زنا 25، 76، 83، 176، 332، 335، 339، 340، 629، 639
زندگانى ملكوتى 151
زندگانى ملكى 151
زهد 9، 135، 179، 181، 228، 252، 284، 360، 363، 364، 422، 525
زهد دنيا 252، 525
«س»
سائر الى اللّه 695
سابقين 14، 72، 422
سالك الى اللّه 21، 572، 656، 695، 723
سالك مجذوب 72
سبّ 155، 156، 177
سبحات جلال 572
سبحات جمال و جلال 215
سبوحيت 608، 675
ستاريت 53، 85، 312، 338، 380
ستاريت اسماء 380
ستر 53، 88، 177، 299، 312، 322، 338، 346، 376، 385، 423، 469
ستر رحمت 385
سخاوت 427، 433، 577
سخاء 580
سرّ سبحانى 704
سرّ عبادت 232، 389
سرّ قدر 252
سرّ قلب 494
سرّ وجود 324
سعادات دنياويه 667
سعادت ابدى 43، 47
سعادت روحانى 586
سعادت كامله 376
سعه رحمت 250، 253، 256، 259، 306
سعه قيوميه 732
سعه وجود 215
سعه و ضيق وجود 460
سعيد 26، 264، 265، 266، 276، 311، 331، 351، 358، 587، 655، 667
سعيد مطلق 311
سفر آخرت 114، 197
سفر الى اللّه 371، 604، 695
سفر روحانى 267، 656، 657
سفر عشقى 696
ص: 834
سفر معنوى 371
سكرات موت 35، 238، 506، 558
سكر طبيعت 114، 179، 182، 232، 464، 506
سلب توفيق 505
سلب غيريت 536
سلب نقايص 676
سلب نقص 676
سلسله موجودات 206، 625
سلسله وجود 460، 462
سلطان آخرت 24، 61
سلطان برزخ 80
سلطان حقيقى 103
سلطان دنيا 111
سلطان قواى باطنه 12
سلطان قواى ظاهره 12
سلطان محبت 660
سلطان نفس 167
سلطان وحدت 668، 723
سلطنت باطنيه نفس 285
سلطنت تامه الهيه 287
سلطنت حق 242، 287، 532، 576
سلطنت حقه الهيه 43
سلطنت ظاهرى 111
سلطنت قاهره حق 81
سلطنت قلب 43
سلطنت مطلق 44
سلطنت مطلقه الهيه 283، 284، 287
سلوك الى اللّه 27، 38، 237، 314، 323، 454
سلوك انسانيت 213
سلوك سالكان 729
سلوك عرفانى 656
سلوك مظاهر 215
سماوات ارواح 683
سماوات سبع 571
سمع حق 658
سمع روحانى 661
سمعه 87، 535، 566، 567، 573
سنت قائمه 426، 432، 433، 439
سوء عاقبت 51، 77، 165، 258، 286، 345، 43
سيئات اخلاقى 125، 579
سيئات افعال 90
سيئات باطنى 140
سيئات ظاهرى 140
سيئات مؤمن 637
سير الى اللّه 526، 654، 695
سيرت 232، 234، 592
سير معنوى 584، 591، 604، 612
ص: 835
سير و سلوك 695
سيره انبياء 289
سيره رسول خدا 541
«ش»
شجاعت 152، 161، 427، 517
شجره نبوت 171
شجره ولايت 171
شرايط توبه 301
شرايط ظاهريه 362
شر بالذات 709
شرح اسم 426
شرح صدر 510
شرك 1، 39، 41، 42، 44، 46، 47، 48، 53، 57، 58، 61، 62، 64، 67، 71، 79، 84، 85، 86، 88، 361، 363، 366، 367، 368، 370، 384، 419، 441، 442، 572، 573، 586، 587، 615، 625، 628
شرك اعظم 370
شرك باطن 58
شرك جلى 363، 592
شرك خفى 41، 361، 363، 370
شرك خفى باطنى 361
شرك در عبادت 361
شرك ظاهر 361
شرك ظاهرى ملكى 367
شرك عرفانى 592
شرك محض 84
شرور 129، 348، 667، 668، 712
شره 433
شطح 658
شطحيات 182
شفاعت 16، 17، 37، 44، 45، 124، 170، 302، 374، 381، 465، 470، 523، 531، 534، 560، 638
شفاعت شافعان 124، 170
شقاوت ابدى 292، 300، 305، 311، 449، 470، 526، 531
شقاوت تام 667
شقاوت دنيا و آخرت 493
شقى 265، 266، 276، 358، 587، 667
شكر 70، 81، 252، 292، 282، 283، 384، 385، 386، 387، 389، 394، 427، 549، 595
شكر قلب 382
شكر لسانى 382، 389
شكر نعمت 81، 384، 388، 424
ص: 836
شكور 382، 384
شمس محمدى 730
شهوات 13، 14، 83، 84، 281، 282، 283، 285، 286، 503، 546، 640
شهوات باطله 185
شهوات حيوانى 13، 142، 186
شهوت 13، 23، 25، 27، 28، 29، 30، 36، 84، 87، 88، 149، 183، 186، 188، 263، 281، 285، 318، 417، 476
شهوت انتقام 149
شهوت خيالى 346
شهوت نفسانى 84، 182، 345، 482
شهود 81، 93، 94، 214، 215، 297، 365، 386، 479، 732
شهود اسماء 214
شهود جمال اللّه 524
شيطنت 23، 28، 29، 60، 187،
417، 447، 595
«ص»
صاحب تعيّن 723
صاحب حال 32
صاحب شرع 344
صاحب شريعت 63، 267
صاحب عزم 143
صاحب كشف كلى 49
صاحب يقين 623
صالحات اعمال 89
صالحين 11، 114، 352، 420
صبر 279، 280، 287، 288، 289، 290، 291، 292، 393، 294، 295، 296، 297، 387، 427، 438، 526، 584، 595
صبر باللّه 297
صبر بر طاعت 294
صبر جميل 494
صبر در معصيت 526
صبر عن اللّه 297
صبر فى اللّه 296، 297
صبر مع اللّه 296
صبر نزد مصيبت 294
صحو بعدالمحو 659، 660
صداقت 175، 342
صداقت قلبى 342
صدق حديث 526
صدق لهجه 522، 528
صراط آخرت 114
صراط انسانيت 55
صراط مستقيم 398، 415، 583،
ص: 837
584، 590، 591، 593، 594
صراط مستقيم انسانيت 17، 27، 428
صرف جمال 685
صرف حيات 674
صرف ذات هستى 685
صرف قدرت 674
صرف كمال 208، 460، 664، 666، 674، 678
صرف متن هستى 712
صرف وجود 460، 664، 674، 678، 682، 683
صرف وحدت 682
صريح وجود 715
صعق كلى 480
صعق مطلق 658
صفات اضافيه 659
صفات اضافيه محضه 659
صفات ثبوتيه 659، 686
صفات ثبوتيه كماليه 686
صفات جلال و جمال 641، 595
صفات جلاليه 460
صفات جماليه 460
صفات حسنه 152
صفات حق 104، 595، 671، 672، 674، 676، 706
صفات حقيقيه 674، 675
صفات حقيقيه ثبوتيه 686
صفات حقيقيه ذات الاضافه 674
صفات حقيقيه محضه 674
صفات ذات 216، 219
صفات ذاتيه ذات مقدس 491
صفات رذيله 152، 154، 171
صفات سلبيه 675، 685، 686
صفات سلبيه جلاليه 686
صفات سلبيه محضه 675
صفات شبيهه 600
صفات ظاهره قلب مشرك 589
صفات ظاهره قلب منافق 589
صفات كمال 164، 490، 681
صفات كماليه ثبوتيه 42
صفات كماليه حقيقيه 672
صفات لطف 595
صفات مخلوق 601
صفات نفسانيه 66، 90، 114، 498
صفات واجب 104
صفاى باطن 114
صفاى باطنى 303، 342
صفاى ظاهرى 342
صفت كمال 680
صفت كمالى 686
ص: 838
صفت محدثه 687
صفت نقص 686
صفت وجدانى 90
صقع ربوبى 513
صلاح نفس 424
صله رحم 529، 552
صناعات خمس 409
صور آخرت 115
صور اخروى 358، 364
صور اخرويه ملكوتيه 358
صور اخيره 358
صور اسرافيل 729
صور اسمائى 703
صور باطنه 455
صور باطنيه نفس 359
صور برزخيه 182
صور برزخيه موحشه معاصى 288
صور بهيه 293
صورت اخروى ملكوتى 142
صورت اخيره 174، 323
صورت اخيره نفس 174
صورت اسم اللّه اعظم 324
صورت اعراض از دنيا 270
صورت اعمال 285
صورت انسان 14، 24، 25، 52، 421، 450
صورت انسانى 23، 51
صورت ايمان 50، 641
صورت باطن ذات 292
صورت باطن ولايت 398
صورت باطنى ملكوتى 539
صورت باطنيه 138، 482
صورت باطنيه روح 324
صورت باطنيه قلب 324
صورت برزخ 115
صورت بهيه برزخى 293
صورت بهيه جميله 365
صورت تذكر محبوب 324
صورت جامعه انسانيه 706
صورت جسمانيت 486
صورت جسميه 107
صور تجليات ذاتيه 513
صورت جميله 512
صورت جنت ذات 455
صورت جوهريه نفس 174
صورت حب حق 305
صورت ذكر حق 323
صورت رحم 529
صورت عالم برزخ 24
صورت عمل 143
ص: 839
صورت غضب 153
صورت غيب 23
صورت غيبيه ملكوتيه 23، 538
صورت غير متناهيه 225
صورت قبايح اعمال 154
صورت قبرى 124
صورت قرآن 561
صورت قلب 62، 140، 145، 323
صورت كامله عمل 368
صورت كامله غيبيه 546
صورت كلام الهى 561
صورت كماليه 486
صورت كماليه نفس 525
صورت لذات طبيعيه 310
صورت مستقيمه انسانيه 592
صورت ملكات 49
صورت ملكوتى شهادت 270
صورت ملكوتى عمل 484
صورت ملكى 615
صورت موحشه 368
صورت ناريه 715
صورت ندامت 305، 306
صورت هاى موحشه مدهشه 26، 49، 346
صور دنياويه 442
صور ظلمانيه 485
صور علميه 684
صور غيبيه 23، 442
صور غيبيه اعمال 520
صور غيبيه تجرديه 513
صور غيبيه ملكوتيه 23، 483، 558
صور معاصى 288
صور ملكوتيه اعمال 312
صور ملكيه 226
صور ملكيه دنياوى 442
صور نورانيه 285
صوره الصور 702
صوفى بحت 504
صوم دهر 544
«ض»
ضرورت اديان 42
ضرورت عقل 225
ضروريات دين 631
ضروريات عقول 170
ضروريات مذهب 642
ضرورى الوجود 447
ضوابط عقليه 716
ضيق صدر 510
ضيق قلب 105
ضيق معاش 554، 621
ص: 840
«ط»
طبيعت حيوانى 345
طبيعت شيطانى 345
طرق سعادت 225
طرق شقاوت 225
طرق هدايت 48، 203، 225، 226، 227، 235، 250، 226
طريق آخرت 305، 311، 323، 524
طريق الى اللّه 424
طريق انسانيت 234، 237، 423، 592
طريق خلوص 63، 412
طريق سعادت 48، 226، 579، 733
طريق معرفت حق تعالى 692
طريق وصول 455، 568، 572
طلب محبوب 322
طلب مغفرت 398، 453
طهارت باطن 447
طهارت قلب 391، 393
طهارت نفس 76، 445
طينت 122، 202، 605، 614
«ظ»
ظاهر شرع 361، 448
ظاهر شريعت 15، 429
ظل حق 501
ظل كبرياى احدى 381
ظلمات تعين 656
ظلمات ملك 656
ظلمت باطنى 301
ظل وجود 712
ظواهر قرآنيه 636
ظهور اسم اللّه 723
ظهور تام 731
ظهور تام قيامت كبرا 731
ظهور جمال محبوب 390
ظهور ذات 463، 481
ظهور ذات مقدس 535
ظهور رحمانيت 514، 723
ظهور غضب 159، 160
ظهور فعلى 659
ظهور قدرت حق 651
ظهور قدرت نفس 193
ظهور قهاريت 514
ظهور مطلق 693
ظهور ملكات 24
ظهور نور 573، 602
ظهور واحديت 724
«ع»
عارف ربانى 730
عاشق مجذوب 546
ص: 841
عالم آخرت 48، 115، 137، 142، 145، 169، 193، 194، 197، 210، 260، 267، 268، 275، 353، 397، 424، 434، 464، 486، 521، 539
عالم اسماء الهى 513
عالم اعيان 375
عالم اكبر 731
عالم باطن 20، 170
عالم باللّه 462
عالم برزخ 24، 125، 304، 311، 427، 506، 510
عالم تجرد و ملكوت 224
عالم تحقق 375
عالم تصور 206
عالم حركت 577
عالم حقيقت 593
عالم حيات 397
عالم ذر 690
عالِم ربانى 424، 465
عالم روحانيت 427
عالم شهادت 427، 442، 704
عالم طبيعت 124، 137، 139، 179، 417، 442، 479، 532، 587، 615، 667، 681، 712، 713
عالم ظهور فعليات 276
عالم فرق 513، 723
عالم قبر 140، 141
عالم قدس 654، 660
عالم قرب 269
عالم قلب 380
عالم قيامت 510
عالم كبير 731
عالم كثرت 297
عالم كرامت حق 252
عالم كشف سراير 24
عالم كون 385
عالم ماوراء الطبيعه 109
عالم متوسط بين العالمين 427
عالم مثال 460
عالم مجاز 464، 593
عالم ملك 49، 51، 128، 136، 209، 210، 228، 263، 270، 403، 413، 414، 415، 416، 457، 464، 466، 484، 503، 513، 529، 654، 714
عالم وجود 109، 209، 696
عالميت 674، 675، 676
عبادات صورى 55
عبادات قالبيه 428
ص: 842
عبادت احرار 67، 362، 502
عبادت اهل خلوص 366
عبادت ثقلين 252
عبادت سرى 552
عبادت شرعى 40
عبادت عبيد 362، 389
عبادت كامل مطلق 702
عبوديت 80، 243، 250، 251، 252، 253، 256، 258، 281، 283، 286، 287، 288، 289، 365، 366، 384، 389، 390، 404، 424، 454، 455، 469، 595
عبوديت بالتجلى 366
عبوديت بالتفكر 366
عبوديت بالرويه 366
عبوديت حق 251، 283، 287
عبوديت ظاهريه 283
عبوديت مخلوق 282
عبوديت نفس 287
عتق رقبه 548
عتمه 541، 544
عدل الهى 488
عدم اجزاء 361
عدم اصلى 357
عدم اكتناه 502
عدم جواز 444، 606
عدم مطلق 686
عدم وجوب 570، 643
عذاب آخرت 109
عذاب اليم 34، 80، 175، 236، 346، 491، 568، 578
عذاب برزخ 534
عذاب قبر 30، 109
عرش استواى حق 731
عرش الرحمن 731
عرش اللّه 731
عرفان باللّه 103
عرفان تام محمدى 729
عرفان شهودى 500
عروج روحانى 609
عز قدس 476، 501
عشق جبلى فطرى 145
عشق جمال 144
عشق ذاتى 144
عشق فطرى 209، 574
عشق فعلى 207
عصبيت 163، 164، 165، 166، 167، 168، 171، 172
عصبيت مذمومه 164
ص: 843
عصبيت ممدوحه 164
عصمت 381، 614، 641
عظيم مطلق 477
عفت نفس 282
عقبا 339
عقبات موت و قيامت 490، 534
عقد اخوت 343، 344
عقل سليم 25، 431، 636
عقل مجرد 427، 715
عقل مجرد 427، 715
عقوبات اخروى 520
عقوق جسمانى 172
عقوق روحانى 172
عقول 23، 31، 129، 170، 222، 227، 231، 250، 433، 434، 612، 614، 692، 726، 730
عقول مجرده 611
علاج علمى 130، 157
علاج عملى 130، 157
علاج غضب 157، 160
علاج نفس 107، 169، 178
علت تامه شى ء 679
علت ظهور 679
علت فاعله و موثره 714
علم آخرت 437، 454
علم ازلى 269
علم اسماء 667، 686، 693، 727
علم اليقين 180
علماى ظاهر 428، 429، 730
علماء باللّه 92، 678
علم باطن 15
علم بالعرض 683
علم باللّه 434، 454، 505
علم بسيط ذاتى 683
علم تفصيلى 665، 677
علم توحيد 721
علم حضورى 500، 535
علم حق تعالى به جزئيات 732
علم ذاتى قبل الايجاد 358
علم ظاهر 432
علم فعلى حق 536
علم قبل الايجاد 677
علم كلى 500، 685
علم لدنى 465
علم مطلق 206
علم مكاشفه 437
علم واجب الوجود 685
علن 63، 66، 180، 312، 324، 370، 596
علو ذاتى 251
ص: 844
علوم آداب قالبيه 432
علوم تعبديه 433
علوم حقيقيه 413، 414، 437، 438
علوم شرعيه 94، 105، 414، 431
علوم صوريه 415
علوم عقليه 180، 369، 429، 432، 434، 438
علوم كشفى عيانى 727
عليين 46، 55، 308، 429
عماى بصيرت 423
عماء 693
عمل خير 629
عمل ريائى 56، 60
عمل شيطان 441، 448
عمل قالبى 70
عمل قبيح 70، 344، 353
عمل قلب 383
عمل قلبى 41، 42، 70
عمل نافع 194، 282
عمل نيكو 178، 639
عنايت ازلى 269
عنايت حق 269، 276
عنصر 681
عنقاى مغرب غيب هويت 615
عوالم ثلاثه 657
عوالم سابقه 690
عوالم غيبيه تجرديه 427، 513
عين اللّه 705
عين اليقين 180
عين انسان كامل 375
عين برزخى 724
عين تمام 460، 653
عين ثابت 215، 480، 659، 703
عين ثابت انسان كامل 375، 704
عين جمع 380
عين حقيقت 512، 653، 673، 682
عين حيثيت سلبيه 675
عين ذات 513، 668، 670، 674، 675، 677، 683
عين وجود 463، 513، 589، 673
عيوب قالبيه 614
عيوب قلبيه 614
«غ»
غالى 633
غايت خلقت 253، 358، 439
غفاريت اسماء 380
غفاريت حق 312، 462
غفران حق 61، 85
غناى حقيقى 491
غناى ذاتى 146
ص: 845
غناى قلب 146، 284، 491
غناى مطلق 493
غناى نفسانى 491
غنى بالذات 145، 491، 669
غنى على الاطلاق 145، 492
غنى مطلق 282، 493
غيب 228، 477، 479، 558، 605،
667، 696
غيب الغيوب 686، 693
غيب الهى 614
غيبت 30، 125، 126، 173، 176، 180، 225، 297، 329، 331، 332، 323، 324، 335، 336، 337، 338، 340، 341، 342، 346، 347، 348، 349، 350، 351، 352، 353، 625
غيبت و حضور 536
غيب مطلق 592، 688، 693
غيب و شهود 479، 609، 667، 732، 734
غيب هويت 315، 605، 608، 615، 678، 679
غيبيه باطنيه 575
غيبيه ذاتيه 359، 455
غيرت حق تعالى 53
غيرت ربوبى 44
غيرمتناهى 31، 107، 110، 174، 734
غيريت 366، 536
«ف»
فاعل الهى 679
فاعل بالذات 670
فاعل طبيعى 679
فاعل على الاطلاق 62
فاعليت بالاراده 670، 715
فاعليت بالذات 670
فاعليت بالطبع 670
فاعليت حق تعالى 628
فتح ابواب معارف 589
فتح الفتوح 321
فتح باب قلب 379
فتح قريب 321، 379، 380
فتح مبين 321، 380
فتح مطلق 321، 380
فتوحات ثلاثه 321، 379، 594
فراغت قلب 468
فراق محبوب 289
فرائض تعبديه 662
فرائض شرعيه 422
فرديت 675
ص: 846
فرق الفرق 513، 723
فريضه عادله 426، 432، 433، 438، 439
فشار قبر 35، 109، 124، 534
فصل اخير 154، 174
فصل محصل 368
فضائل اخلاق 175
فضائل ثلاث 578
فضائل نفس 578
فضائل نفسانيه 27، 259، 260، 534
فضل حق 79، 80، 242، 253، 259
فطرت ساذجه 594
فطرت عقل 19
فطرت مستقيمه 592
فطرت معرفت 206
فعاليت نفس 464
فعل حق 670
فعل مطلق حق 668
فعليات 263، 276، 358، 587
فعليت 187، 263، 264، 358، 369، 701
فعليت شى ء 702
فقر حقيقى 494
فقر ذاتى 492
فقر قلبى 284
فقر محض 81، 611، 712
فقر ممكن 93
فقير الى اللّه 625
فناى اشياء در ذات حق 536
فناى تام 371، 381، 480، 658
فناى ذاتى 462، 480، 501، 604، 660
فناى صفاتى 480
فناى عمل 370
فناى كلى 215، 234، 658
فناى محض 660
فناى مشيت 660
فناى مطلق افعاليه 243
فناء اسمائى 480، 660
فناء اسمائى و صفاتى 480
فناء فى اللّه 93، 180
فيض 107، 652، 653، 712
فيض اقدس 480، 676، 687، 688، 694، 703، 704، 722
فيض مقدس 676، 684، 688، 694، 704، 712، 725، 729
فيض مقدس اطلاقى 687، 708، 715
فيض مقدس رحمانى 731
فيوضات 436، 448
ص: 847
«ق»
قابليت 102، 105، 107، 108، 109، 170، 186، 187، 249، 309، 358، 734
قادر 607، 609، 617، 7
قادر على الاطلاق 628
قادريت 674، 676
قاعده على اليد 698
قانون الهى 25، 75، 343
قانون شرع 13، 25
قانون عقل 13، 25
قباب كبريائى 215
قبح ذاتى 527
قبر 26، 30، 109، 125، 140، 141، 346، 399، 437، 509، 534،
550، 661
قبض 212، 427، 591، 652، 703، 728
قبض و بسط وجود 624
قبض وجود 723
قدرت مطلقه 206
قدم اخلاص 436
قدم انانيت 494
قدم بصيرت 500
قدم تفكر 215، 500
قدم حق 51، 64، 237
قدم رحمان 164، 237
قدم رياضت 695
قدم شيطان 164
قدم فكر 604، 696
قدم نفس 51، 52، 164
قدوسيت 675، 676
قذارات صوريه 531
قذارات گناه 533
قذارات معنويه 531
قذارات ملك 532
قرآن تام 562
قرب حق 83، 84، 383، 415، 449
قرب فرايض 656، 659، 660
قرب فريضه 649
قرب نافله 649
قرب نوافل 493، 495، 535، 658، 660
قرن هاى ربوبى 128
قَسْر 726
قسط و عدل 627
قصور ذاتى 251، 667
قصور ماهيات 668
قضاى الهى 40، 290، 292، 627، 628، 711، 713، 723
ص: 848
قضاى كامن الهى 648
قلب ازهر اجرد 583
قلب حقيقى 731
قلب سالك 259، 480، 603، 724
قلب سالم 363
قلب سليم 229، 230، 362، 363، 369
قلب عنصرى 611
قلب مطبوع 583
قلب مفتوح 588
قلب منكوس 583، 588
قلم عقل 43، 62، 243، 479
قلوب خوفى و حزنى 400
قلوب عشقى و شوقى 400
قلوب قاسيه 82، 154
قناعت 92، 106، 233، 340، 512، 559، 617، 627، 696، 726، 728
قواى ادراكيه عقليه 223
قواى باطنه 18
قواى بدن 143، 241
قواى جسمانى 29، 42، 224
قواى روحانى 661
قواى روحانيه نفس 222
قواى شيطان 12
قواى طبيعيه 141، 360
قواى ظاهره 12، 18، 108، 141
قواى ظاهره ملكيه 141
قواى عقليه 224، 360
قواى فعاله باطنه و ظاهره 714
قواى ملك 142
قواى مملكت 187
قواى نفس 51، 223
قوس صعودى 691
قوّه عقل 264
قوّه غضب (غضبيه) 29، 150، 151، 152
قوّه فاعله 360
قوّه فكر 224، 433
قهاريت تامه 731
قهر الهى 44، 511
قيامت 23، 24، 30، 32، 35، 42، 80، 98، 101، 110، 115، 154، 163، 167، 173، 176، 203، 225، 254، 304، 311، 312، 335، 335، 341، 346، 353، 362، 399، 423، 427، 432، 435، 437، 484، 490، 510، 523، 529، 534، 547، 549، 551، 561، 565، 566، 581،
ص: 849
588، 632، 634، 636، 638، 639، 661، 730
قيام صدورى 358
«ك»
كامل على الاطلاق 493، 669، 685
كامل مطلق 184 207، 208، 290، 477، 478، 669، 686، 708، 712
كامل من جميع الوجوه 144
كاملين 260، 262، 396
كبر بر انبياء و اولياء 91
كبر به خدا 91
كبريا 96، 99، 104، 105، 189، 253
كبرياى جلال و جمال 605
كبرياى ذات مقدس 457
كبيره موبقه 344
كتاب ذات 18، 206
كثرات اسماء (اسمائى) 234، 321، 363
كثرات افعالى 234
كثرت اسمائى 380، 724، 725
كثرت در وحدت 729
كثرت لايتناهى 104
كثرت مفهومى 675
كدورت قلب 104، 125، 301، 323
كدورت قلوب 595
كدورت نفس 46
كذب 187، 519
كرامات حق تعالى 510
كرامت حق 146، 232، 252، 313، 526
كرامت مومن 648
كرامت هاى اخروى 46
كراهت موت 648، 650، 654
كشف ارباب شهود 728
كشف اسرار 156، 178، 180
كشف اصحاب رياضت 25
كشف اعراض 345
كشف اهل رياضت 32
كشف بسيط مطلق 678
كشف تام محمدى 486
كشف تفصيلى 678
كشف جامع احمدى 729
كشف جميع اسماء و صفات 678
كشف حجاب 572
كشف سبحات جمال و جلال 215
كشف عورات 338، 345
كشف عورت 346
كشف كلى 49، 481
ص: 850
كشف مطلق 659
كشف واحد ازلى 683
كظم غيظ 156
كفاف 554
كفران نعم 385
كفران نعمت 385
كفر جحودى 152
كف نفس 347
كلام الهى 559
كلام جامع الهى 561، 568
كلام حق 681
كلام ملكوتى 681
كلمه اخلاص 378
كلمه توحيد 62، 179، 181
كمالات انسانيه 233، 586
كمالات حيوانيه 120
كمالات ذات 665
كمالات روحانى 300
كمالات روحانيه 615
كمالات صوريه 323
كمالات ظاهرى 97
كمالات عقليه 120، 259، 427
كمالات علمى و عملى 429
كمالات مطلقه 589
كمالات معنوى 364
كمالات معنويه 524، 534
كمالات نفسانى 144، 162، 272، 589
كمالات وجود 108، 309، 623، 709
كمالات وجودات 661
كمال اراده 295
كمال اقصاى نفس 323
كمال انسانى 164، 324، 381، 462
كمال ايمان 42، 73، 428، 581
كمال تام 144، 712
كمال تام مطلق 144
كمال جلا 704
كمال شكر 338
كمال صرف 664
كمال عبادت 490
كمال عقل 276
كمال مطلق 144، 145، 206، 207، 287، 590، 595، 669، 676، 678، 715
كمال معنوى 111
كمال نفس 577
كمال نفسانى 504
كمال واجب 81، 249
كمال وجود 611، 624، 709، 722
ص: 851
كمال ورع 526
كمال هستى 681
كمال يقين 623
كمّل 296، 297، 323، 386، 399، 536، 648، 649، 727
كورى باطنى 321، 423
كون جامع 590، 706، 722
كون ملكى 690
كيد شيطانى 192
كينه 129، 156، 340، 344، 417
«ل»
لازمه اسماء و صفات 688
لبّ 66، 592
لباب قلب 325
لجاج 162
لذايذ نفسانيه 161، 233
لسان حق 658
لسان غيبى 492
لطايف سبعه 607، 657
لطف خفى 131، 232
لطيفه الهيه 128
لطيفه سابعه 731
لقاء اللّه 669
لقاء الهى 43
لقاء حق 193
«م»
مادّه قابله 100، 225
مالك الملوك 13، 14، 18، 19، 48، 56، 64، 72، 77، 81، 124، 140، 143، 179، 250، 281، 283، 311
مالكيت حق 241، 728، 732
ماهيات اشياء 695
ماهيت هستى 674
مبادى عاليه 413، 414
مبدئيت 674، 678
مبدأ المبادى 668، 679
مبدأ برهان 220
مبدأ وجود 427
متجاهر به فسق 61، 347
متعصب 165، 171، 172
متكبر 31، 98، 100، 116، 280
مثل افلاطونيه 513
مُثل خياليه 684
مجاهد 9، 17، 1425، 18، 19، 36
مجاهدات 480، 660
مجاهده با شيطان 14
مجاهده نفس 38
مجذوب حق 654
مجذوبين 138، 139، 182، 234،
ص: 852
457، 524، 536، 669
مجهول مطلق 215، 693
محاسبه 16، 17، 398، 485، 488
محاسن اخلاقى 161، 428
محامد اخلاقيه 576
محب 346، 392، 641، 647
محبت الهى 47، 476
محبت اولياء 546
محبت حق 268
محبت دنيا 136، 140، 141، 161، 512
محبت قلب 143
محبت قلبى 346
محبت نفس 237
محبوب حق 72، 305، 311، 322، 346، 533
محبوب حقيقى 143
محبوب مطلق 145، 206، 291، 321، 533
محبوبيت 44، 179، 305، 321
محجوبين 253، 295، 461، 727
محرك نفسانى 348
محضر پروردگار 474
محضر حق 86، 192، 431، 485، 561
محضر ذوالجلال 684
محضر ربوبيت 19، 35، 84، 192، 536
محضر عدل ربوبى 46
محضر قدس پروردگار 363
محضر قدس ربوبيت 249، 252
محضر قدس كبرياء حق 486
محضر كروبيين 347
محضر ملائكه مقرّبين 84، 420
مَحق مطلق 658
محو كلى 658
محو مطلق 660
مخلص 60، 181، 232، 529، 572
مخلصان 166، 234، 365، 734
مخلوق اول 501، 607
مدارج اخرويه 251، 454
مدد غيبى 325
مدينه فاضله 151، 164، 342، 527
مرآت اسماء و صفات 460
مرآت تجلى 704
مرآت تجليات 480، 503، 706
مرآت تجليات اسماء و صفات 705
مرائى نزول و صعود 731
مراتب انسانيه 324، 429
مراتب ايمان 243، 269، 464
ص: 853
مراتب ثلاثه 428، 430، 657
مراتب سته 731
مراتب سلوك 694
مراتب ششگانه صعودى 731
مراتب شكر 385
مراتب ظاهره و باطنه 386
مراتب ظهور 731
مراتب قصور 685
مراتب قلوب 585
مراتب كمال 477، 587
مراتب معرفت 251
مراتب وجود 135، 479، 535، 608، 609، 328، 651، 678، 682، 716، 722، 732
مراحل تجلّى 315
مراحل سير 694
مراقبه 16، 17
مرتبه اسماء ذاتيه 695
مرتبه ايمانى 479
مرتبه باطن 420، 421
مرتبه تجلى 664
مرتبه تجلى به فيض مقدس 694
مرتبه ذات 676
مرتبه شهودى 479
مرتبه ظاهرى 420
مرتبه علمى 479
مرتبه فنائى 479
مرتبه فناى ذاتى 480
مرتبه مشيت 608، 731
مرض قلب 339
مرض قلبى 44، 66، 449
مزرعه آخرت 135، 142، 169، 275
مستودع 292، 558
مشارطه 16
مشاهدات اصحاب شهود 460
مشاهدات عينيه 500
مَشاهد غيب و شهود 479، 609
مشاهد وجوديه 135
مشاهده جمال 215، 296
مشاهده جمال و جلال حق 500
مشاهده حضور حق 536
مشاهده حضوريه 535، 615، 689
مشاهده حضوريه فنائيه 502
مشاهده ذات 214
مشاهده ربوبيت 365
مشاهده عينى 500
مشاهده غيبيه 603
مشاهده نفس ذات 386
مشتهيات نفسانى 83، 193، 281
ص: 854
مشرب عرفان 374، 495، 532، 685
مشرب عرفانى 573، 612
مشيت اللّه 728
مشيت الهيه 535
مشيت حق 612، 664، 666
مشيت فعليه 665، 728
مشيت كامله 659
مشيت مطلقه 608، 659، 665، 666، 722، 723
مصالح غيبيه 628
مصلحات نفسانيه 121
مظاهر ارواح غيبيه 513
مظاهر اسم اللّه 724
مظاهر اسماء و صفات 706
مظاهر تامه 604
مظاهر جمال و جلال 93، 321، 375، 625، 651
مظاهر ولى مطلق 376
مظهر اراده 54
مظهر اراده اللّه 142
مظهر اسم اللّه اعظم 375
مظهر اسم جامع 704
مظهر اسم حكيم عدل 191
مظهر تام الهى 703
مظهر جمال تام 322
مظهر جمال و جلال 136
مظهر جميع اسماء و صفات 590
مظهر عين انسان كامل 375
مظهريت طبيعت 704
معاد جسمانى 486
معاد روحانى 225
معارج عرفانيه 574
معارج نفس 151
معارف الهيه 15، 21، 29، 38، 39، 40، 41، 43، 52، 84، 93، 102، 187، 188، 323، 429، 432، 436، 454، 455، 461، 462، 670، 698، 716
معارف اهل بيت 733
معارف حقه 201، 210، 227، 413، 414، 437، 442، 563، 589، 594، 602، 729
معارف صديقين 215
معارف قلبيه 380
معالجات علمى 151
معالجات عملى 151، 157
معانى عقليه 675
معايب نفس 323
معجزات 271، 611
ص: 855
معدن عظمت 476
معراج روحانى 573، 574، 604، 690
معراج صعودى 591
معراج معنوى 690
معراج مومن 95
معرفت اللّه 93، 503
معرفت امام 630
معرفت ذات 251
معرفت ربوبيت ذات مقدس 241
معرفت فطرى 692
معشوق فعلى 207، 209
معلومات بالذات 684
معيت قيوميه حق 732
مغازلات 546
مغفرت تامه 376
مغلوليت يداللّه 611
مفاسد اعمالى 122، 156، 521
مفاسد دينى 520، 551
مفاهيم اعتباريه 675
مفاهيم عقليه لا بشرط 673
مفاهيم كليه 503
مفاهيم كمال 674، 682، 683
مفهومات كليه 415
مفيض 712
مفيض على الاطلاق 226
مقامات اخروى 55، 269، 524، 564، 568
مقامات انسانيه 106
مقامات خاصه حتميه 381
مقامات روحانى (معنوى) 289، 573
مقامات سالكان 212، 241، 245، 386
مقامات شامخه 536
مقامات عارفين 193
مقامات عاليه 135
مقامات عامه 386
مقامات قبض و بسط 591
مقامات كماليه 251
مقامات متوسطين 288، 296
مقامات مؤمنين 652
مقامات نفس 11، 212
مقام احديت 678، 696، 723، 724
مقام احديت جمع 605
مقام احديت جمع اسماء 696، 725
مقام احديت جمعى 696
مقام اسم اعظم 696
مقام اسماء و صفات ذاتيه 624
مقام اسم ذاتى 234
مقام اطمينان 137
ص: 856
مقام اللّه 696
مقام الوهيت 704، 708
مقام انس و شهود 297
مقام اولياء 362
مقام ايمان 93
مقام برزخيت 723
مقام برزخيت كبرى 723
مقام بطون 135
مقام تجلى 676
مقام تجلى به باطنيت 723
مقام تجلى به ظهور 722
مقام تجلى به فيض اقدس 676
مقام تجلى به فيض مقدس 676
مقام تجلى فعلى 708، 729
مقام تقواى خواص 237
مقام توكل 242، 243، 244، 245، 246
مقام جسمانيت 272، 466
مقام جمع احدى اسماء 722
مقام جمع اسمائى 678
مقام جمع بين مقامين 723
مقام جمع واحديت 704
مقام حيوانى 106
مقام حيوانيت 187، 188، 232
مقام خاتميت 591
مقام خيال 427
مقام ذات 687
مقام ذات بسيط 665
مقام ذات مستجمع صفات 708
مقام ربوبيت 93، 243، 251، 315، 682، 733
مقام رجوع به وحدت 456
مقام رحمانيت 722
مقام رحيميت 722
مقام رضا 2444، 288
مقام روحانى 272
مقام روحانيت 427، 466، 613
مقام شهود و وجدان 138
مقام صبر 290
مقام ظهور 135، 659
مقام ظهور اسمائى 694
مقام ظهور اسمائى و صفاتى 694
مقام ظهور اسماء و صفات 664، 695
مقام ظهور اطلاقى 694
مقام ظهورى 722
مقام عبادت 389
مقام عبوديت 404
مقام عدل 188
مقام غفاريت 312، 462
مقام غيب 315، 325
ص: 857
مقام غيب احدى 695، 723
مقام غيب مقدس 414
مقام غيب نفس 455
مقام فطرت قلوب 594
مقام فيض اقدس 722
مقام فيض مقدس 704، 708
مقام قدسى 691
مقام قرب 193، 252، 591، 648، 661
مقام قرب جبروت 605
مقام قرب مطلق 381
مقام قلب 361، 465، 652
مقام كثرت 243، 455
مقام كثرت افعالى 243
مقام كثرت و وحدت 386
مقام لامقامى احديت 688
مقام متوسطين 233
مقام مجذوبين 234
مقام محبين 234
مقام مخلصين 234
مقام مسماى اللّه 704
مقام مشاهده 727
مقام مشيت فعليه 728
مقام مشيت فعليه مطلقه 665
مقام مشيت مطلقه 666، 722، 723
مقام مطلق 244
مقام معيت قيوميه 664
مقام ملك 427
مقام ملك نفس 361
مقام نبوت 272، 389، 605
مقام نوريت 664
مقام واجب الوجود 91
مقام واحديت 513، 687، 694، 696، 704، 722، 725
مقام وجه اللّه 664
مقام وسطيت 590
مقام وسطيت و جامعيت 591
مقام ولايت 88
مقام ولايت كليه 105
مقام وهم 12
مقام هويت مطلقه 723
مقصود بالذات 13، 132
مقومات ايمان 641
مكائد خفيه نفس 367
مكائد شيطان 38، 55، 75، 194، 256، 302، 404، 415، 563، 569، 570، 591
مكائد نفس 55، 60، 76، 87، 88، 112، 113، 117، 177، 196، 347، 348
ص: 858
مكائد نفس اماره 303
مكارم اخلاق 578، 579، 580
مكاشفات روحانى 269
مكاشفه قلبيه 535
مكامن غيب هويت 679
مكر اللّه 534
ملائكه ارضيه 427
ملائكه مقربين 46، 53، 84، 88، 106، 176، 252، 334، 414، 420، 457، 458، 459
ملأ اعلى 334
ملكات پست 30
ملكات حسنه 23، 66، 157، 175، 263
ملكات خبيثه 174، 224، 263
ملكات خسيسه 154
ملكات رذيله 27، 35، 164
ملكات زشت 35، 157
ملكات سيئه 66
ملكات شيطانيه 23
ملكات فاضله 27، 40، 71، 74، 90، 152، 187، 551
ملكات فاضله انسانيه 51
ملكات فاضله نفس 52
ملكات مستقرۀ نفس 126
ملكات ناهنجار 90
ملكات نفس 23، 115
ملكات نفسانيه 227، 367
ملك بدن 43، 141، 154، 167، 211، 224، 266، 442، 472، 596، 681
ملك دنيا 284
ملك طبيعت 608، 681
مَلِك على الاطلاق 652
ملكوت اسفل 368، 369، 414، 427
ملكوت اسفل 368، 369، 414، 427
ملكوت اعلى 11، 210، 264، 368، 369، 403، 414، 427، 442، 457، 458، 479، 495، 690
ملكوت اعلى 11، 210، 264، 368، 369، 403، 414، 427، 442، 457، 458، 479، 495، 690
ملكوت اعمال 49
ملكوت سفلى 11، 403، 442
ملكوت سماوات و ارض 728
ملكوت عليا 714
ملكوت قلب 506
ملكوت نفس 43، 51، 141، 211، 360
ملكه ايمان 637
ص: 859
ملكه تقوى 76، 237
ملكه تواضع 93
ملكه خضوع 558
ملكه راسخه 154
ملكه راسخه نوريه 290
ملكه شهوت 23
ملكه طمع 30
ملكه غضب 23
ملكه فاسده 30
ملكه فاضله 433
ملكه مستقره 28
ملكه نفسانيه 368، 420
ممالك باطن 287، 324
ممالك سبعه 12
مملكت الهى27
مملكت انسانيت 187
مملكت باطن 20، 23، 27، 123
مملكت برزخ 24
مملكت حق 43، 72
مملكت رحمانى 12، 20
مملكت روح 37، 161، 291
مملكت ظاهر 20، 126، 174، 531
مملكت ظهور نفس 101
مملكت قلب 52، 324
منازل انسانيت 193
منازل تعينات 685
منازل سالكان 193، 310
منازل سايرين 523
منازل متوسطه 381
منازل نفس 379
منازل نقص 682
مناسك الهيه 175
مناسك شرعيه 142
مناسك ظاهره 430
منزل انابه 300
منزل اول 114
منزل تذكر 322
منزل تفكر 322
منزل توبه 300، 311
منزل يقظه 193، 300
منعم حقيقى 383
منعم مطلق 477
مواد ملكيه 135
موازنه 27، 108، 258، 345، 346، 616
موازين برهانيه 627
موازين عقليه 26
مواقف قيامت 636
موبقات 56، 74، 77، 79، 86، 94، 122، 125، 155، 165، 172،
ص: 860
193، 253، 301، 334، 419
موبقه كبيره 334، 339
موجبه سالبة المحمول 713
موجودات اسمائيه 704
موجودات علميه 704
موجودات عينيَّه 704
موجودات مجرده 501
موجودات ملكوتيه برزخيه 458
موجودات ملكيه 458، 513، 665
موجود مطلق 681، 715
موجوديت 716
مودت 49، 124، 173، 342، 344، 616
موعظه 25، 75، 150، 229، 335، 500، 555
موقف حساب 398، 639
مهاجر الى اللّه 323، 534، 603
مهاجرت شهودى 695
مهالك 176، 190، 258، 291، 347، 398، 625
مهلكات 76، 77، 94، 125، 155، 165، 187، 193، 253، 419، 427، 438، 586
ميزان اعمال 311، 423، 488، 581
ميزان عدل 80
ميزان عدل الهى 488
ميزان عقل 26، 47، 162، 344، 443
ميزان عقلى 25، 433، 486
ميل نفسانى 83
مؤثرات صوريه 624
مؤثرات كونيه 242
مؤثر عالم 43
«ن»
ناقصان 396
ناموس حق تعالى 53
نبوت ختمى 659
نبوت عامه 223، 225، 226، 227
نبوت محمديه 721
نخوت 93، 436
نزول آدم 730
نزول قرآن 563
نسب حق 723
نشئه آخرت 110، 264، 427، 454، 485
نشئه باطنه ملكوتيه 11، 357
نشئه باقيه 579
نشئه باقيه ملكوتيه 397
نشئه برزخ 427
نشئه تجرديه 513
نشئه دنيا 339، 359، 427
ص: 861
نشئه طبيعى 690
نشئه ظاهره ملكيه 11، 357
نشئه ظاهره نفس 427
نشئه ظهور 138
نشئه علم ربوبى 690
نشئه فانيه 359
نشئه قيامت 510
نشئه ملك 12، 442
نشئه ملكوت 20
نشئه ملكيه 381، 397، 465
نشئه ملكيه طبيعيه 513
نشئه نازله مظلمه ملكيه 397
نشئه نازله وجود 135
نشآت تجرديه 513
نشآت سابقه 690
نشآت مراتب انسانيه 324
نشأه برزخيه كبرى 723
نشأه ظاهره ملكيه دنيويه 11
نشأه ملك 12
نشر كتب 265
نظام اتم 129، 225، 226، 648، 652، 670، 680
نظام اصلح 612
نظام باطن 155
نظام ظاهر 155
نظام عالم 142
نظام علمى 129
نظام عينى 129
نظام كلى 129
نظام كلى جملى 221
نظام ملكوتى 167
نظام وجود 628، 666، 711
نعمت باطنى 384
نعمت جامعه 666
نعمت حق 81
نعمت ظاهره 384
نعمت غير مشوب 275
نعمت وجود 309
نعوت جلاليه و جماليه 664
نعوت جماليه 685
نفاق عملى 173
نفاق قولى 173
نفحات لطفيه جماليه 510
نفحات لطيفه لطفيه 510
نفحه اسرافيليه 652
نفحه الهيه 616
نفخه الهيه 703، 706
نفخه روحى 325
نفس اماره 14، 51، 84، 88، 112، 116، 126، 174، 178، 256،
ص: 862
281، 285، 303، 308، 323، 353، 367، 445، 531، 569
نفس انسانى 20، 25، 186، 234، 323، 679
نفس شهويه 578
نفس غضبيه 578
نفس قدسيه 505
نفس ناطقه 578، 684
نفوس زكيه 156
نفوس زكيه مطمئنه 49
نفوس سعيده 403
نفوس شقيه 403
نفوس قدسيه 135
نفى امكان 608
نفى انانيت 536
نفى تأثير 716
نقايص انسانيه 120
نقايص قلبيه 162
نقايص ملكيه 605
نقصان ذاتى 248
نقصان وجودى 716
نقص جسمانى 272
نقص ذاتى 716
نقطه سوداء 304
نكته بيضاء 266
نكته سوداء 266، 588
نماز اولياء 572
نماز جبرئيل 571
نماز معراج 389
نميمه 23، 125، 176، 187
نوافل يوميه 542
نواميس الهى 35
نواميس الهيه 36، 53، 151
نور اشتياق 574
نور اعمال 87
نور افاضه 420
نور الهى 166
نورانيت ايمان 615
نورانيت باطنيه 604
نورانيت حسيه 464
نورانيت فطريه 311
نور ايمان 41، 42، 123، 152، 154، 166، 183، 428، 638، 654
نور باطنى 269
نور بصيرت 335
نور ترس 247
نور توحيد 63
نور جعل 713
نور جمال حق 47
نور جمال ذات 616
ص: 863
نور جمال كامل 315
نور حسى 463
نور حق 188، 464، 495
نور حكمت 710
نور شريف اول 715
نور شمس وجود 731
نور عابد 465
نور عظمت 365
نور عقل 158
نور علم 424
نور على نور 56، 568، 687
نور فطرت 47، 77، 206، 300
نور قدم 365
نور كامل يقين 614
نور محبت 131، 734
نور معرفت 252، 512، 601
نور معرفت الهى 15
نور وجود 712
نور هدايت 165، 227، 379، 494، 547، 568، 591، 710
نور هدايت قرآن 564
نوريه باطنيه 558
نيات فاسده 127
نيت خالص 325، 361، 436
نيت صادقه 359، 360، 361، 369
«و»
واجب از جميع حيثيات 414
واجب التحقق 685
واجب الفياضيه 414
واجب بالذات 669
واجب من جميع الجهات 669
واجب (واجب الوجود) 91، 156، 414، 664، 678، 685
واحد مطلق 684
واحديت 208، 513، 678، 686، 687، 694، 696، 703، 704، 722، 724، 725
وادى حيرت 206، 611، 658، 733
واهمه 27
واهمه شيطانيه 28
وجدانيات 498
وجوب ذاتى 714
وجود حقانى 659
وجود صرف 460، 664، 682، 683، 715
وجود عينى 456
وجود غير جوهرى 513
وجود محدود 715
وجود مطلق 681، 686، 715
وجود ملكى 357
ص: 864
وجه احدى 590، 729
وجه اللّه 476، 664
وجه حق 660
وجهۀ ملكوتى 458، 462، 491، 492، 495، 506، 512، 591، 616
وحدانيت 365، 613، 720
وحدت تامه 678
وحدت در كثرت 729
وحدت ذات مقدس 725
وحدت وجود 431
وراثت روحانى باطنى 465
وراثت روحانيه 466
ورع اولياء 524
ورع اهل زهد 524
ورع اهل سلوك 524
ورع خاصه 523
ورع عامه 523
وسايط وجوديه 715، 716
وصال جمال جميل 323
وصول به باب اللّه 524، 669
وصول به جمال 321
وعاء وجودى 706
وقت معاينه 302، 511، 512
ولادت ثانوى ملكوتى 466
ولادت ملكوتى 465
ولادت ملكى 466
ولايت امر 180
ولايت اميرالمومنين 532، 593
ولايت اهل بيت 488، 526، 532
ولايت حق 124، 338، 339
ولايت خداى تعالى 338
ولايت شيطان 338، 339
ولايت على 88، 398، 508، 607
ولايت مطلقه 607
ولايت ولى خدا 642
ولى اللّه 420
ولى النعم 167، 171، 290، 471
ولى امر 303
ولى خدا 101، 487، 642
ولى كامل 592، 612
ولى مطلق 376، 533
ولى نعمت (نعم) 48، 291
«ه-»
هادى مطلق 592
هتك استار 156، 180
هتك حرمات 35، 155
هتك حرمات الهيه 156، 338
هتك حرمات مؤمنين 345
هتك حرمت 172، 277، 306
ص: 865
هتك ستر 177، 346
هدايت الهيه 480
هدايت حق 574
هدايت خلق 480
هفت حجاب 598، 606، 607، 608، 656
هلاكت ابدى 140، 153، 403، 449، 655
هلاك محض 667
هواى نفس 57، 59، 87، 183، 187، 188، 193، 282، 318، 348، 436، 447، 546
هوى 63، 169، 183، 188، 283
هويّات عينيه 722، 727
هويّات وجوديه 684
هويّت مطلقه 208، 723
هويّت هستى 685
هيئت باطنى روح 370
هيبت اجلال 537
هيولاى اولى 491، 611
هيولى 577، 587، 681، 686
«ى»
ياد حق 269، 323
يداللّه 385، 611، 705، 715
يد قدرت حق 658
يقظه 114، 193، 300
يقين كامل 615
يلى الخلق 728
يلى الربى 692
يلى اللّه 728
يوم الجمع 730
ص: 866
منابع فارسى
«القرآن الكريم» .
1 - آداب الصلوة، ضمن «موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه ». = موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه .
2 - اساس الاقتباس . خواجه نصيرالدين طوسى (597 - 672)، تصحيح مدرس رضوى، چاپ پنجم، تهران، انتشارات دانشگاه، 1376 ش.
3 - اسرار الحكم. ملا هادى سبزوارى (1212 - 1289)، تصحيح كريم فيضى، جاپ اوّل، قم، انتشارات مطبوعات دينى، 1383 ش.
4 - امثال و حكم. على اكبر دهخدا (1258 - 1334 ش)، چاپ يازدهم، تهران، انتشارات امير كبير، 1375 ش.
5 - أوصاف الأشراف. خواجه نصير الدين طوسى (597 - 672)، به اهتمام سيد مهدى شمس الدين، چاپ دوم، تهران، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1370 ش.
6 - تقريرات فلسفه امام خمينى. سيّد عبدالغنى اردبيلى، تهران، مؤسسۀ چاپ و نشر عروج، 1381 ش.
7 - جذوات. محمد باقر بن شمس الدين محمد الحسينى الاسترآبادى، معروف به ميرداماد (م 1041)، تهران، انتشارات بهنام، چاپ سنگى.
8 - دروس تفسير سورۀ حمد، ضمن «موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه ». = موسوعة الإمام
الخميني قدّس سرّه .
ص: 867
9 - ديوان اشعار منسوب به حضرت أمير المؤمنين علي علیه السلام . ترجمه منظوم از مولانا شوقى، (قرن نهم)، تصحيح و تعليق سيده مريم روضاتيان. تهران، انجمن آثار مفاخر فرهنگى، 1383 ش.
10 - ديوان حافظ. شمس الدين محمّد حافظ شيرازى (791 - ؟ ق)، تصحيح محمّد قدسى، چاپ دوم، تهران، انتشارات نشر چشمه، 1387 ش.
11 - سرّ الصلوة، ضمن «موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه ». = موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه .
12 - شذرات المعارف. حاج ميرزا محمد على شاه آبادى (1253 - 1328 ش)، چاپ اوّل، تهران، بنياد علوم و معارف اسلامى دانش پژوهان، 1380 ش.
13 - شرح حديث جنود عقل و جهل. ضمن «موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه ». = موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه .
14 - شرح مصباح الشريعة. منسوب به امام جعفر صادق علیه السلام ، ترجمه و شرح فارسى، عبدالرزاق گيلانى، تصحيح سيد جلال الدين محدث (ارموى)، تهران، كتابخانه صدوق، 1344 ش.
15 - صراح اللغة (الصراح من الصحاح). أبو الفضل محمّد بن عمر بن خالد المدعوّ بجمّال القرشي (م بعد 681)، الطبع الحجري .
16 - فرهنگ معين . دكتر محمّد معين (1296 - 1350 ش) ، چاپ هشتم ، 6 جلد ، طهران ، مؤسسه انتشارات امير كبير ، 1371 ش .
17 - الكشكول. الشيخ محمّد بن حسين بن عبدالصمد عاملى، مشهور به «شيخ بهايى» (953 - 1030 ، 1031)، طهران، مؤسّسة فراهاني.
18 - كلمات مكنونه. محمّد بن مرتضى مولى محسن فيض كاشاني (1006 - 1091) ، تصحيح و تعليق عزيز اللّه عطاردى قوچانى، قم، انتشارات فراهانى، 1360 ش.
19 - كلّيات سعدى. سعدى، مصلح بن عبداللّه (م 691)، چاپ چهارم، تهران، سازمان انتشارات اقبال، 1374 ش.
20 - كلّيات شيخ بهايى. شيخ محمّد بن حسين بن عبدالصمد عاملى معروف به «شيخ بهايى» (953 - 1031)، قم، انتشارات فراهانى.
ص: 868
21 - لقاء اللّه. ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى (م 1343)، مصححّ صادق حسن زاده، قم، آل على علیه السلام ، 1385 ش.
22 - مثنوى معنوى. مولانا جلال الدين محمد بن محمد بلخى رومى مشهور به مولوى (604 - 672)، مطابق نسخه تصحيح نيكلسون، چاپ پنجم، تهران، انتشارات پژوهش، 1378 ش.
23 - مجموعه رسائل فارسى خواجه عبداللّه انصارى. ابو اسماعيل عبداللّه ابى منصور محمد انصارى (396 - 481)، چاپ دوم، تهران، انتشارات توس، 1377 ش.
24 - معراج السعادة. ملا أحمد نراقى (1185 - 1244)، تحقيق محمد نقدى، مؤسسة دار هجرت، قم، چاپ پنجم، 1377 ش.
25 - هادي المضلّين. منسوب به حاج ملا هادى سبزوارى (1212 - 1289)، چاپ اوّل، تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى، 1383 ش.
منابع عربى
«أ»
26 - الاحتجاج . أبو منصور أحمد بن علي بن أبي طالب الطبرسي (القرن السادس) ، تحقيق إبراهيم البهادري ومحمّد هادي به ، الطبعة الاُولى ، مجلّدان ، قم ، منشورات اُسوة ،1413 ق .
27 - إحياء علوم الدين . أبو حامد محمّد بن محمّد الغزالي (م 505) ، الطبعة المحقّقة الاُولى ، 5 مجلّدات + الفهارس ، بيروت ، دار الهادي ، 1412 ق / 1992 م .
28 - اختيار معرفة الرجال (رجال الكشّي) . أبو جعفر شيخ الطائفة محمّد بن الحسن المعروف بالشيخ الطوسي (385 - 460) ، تصحيح حسن المصطفوي ، جامعة مشهد ، 1348 ش .
29 - الأربعون حديثاً . أبو الفضائل محمّد بن الشيخ حسين الجبعي العاملي المعروف ب- «الشيخ البهائي» (953 - 1031) ، تحقيق مؤسّسة النشر الإسلامي ، الطبعة الاُولى ، قم ، مؤسّسةالنشر الإسلامي ، 1415 ق .
30 - الإرشاد في معرفة حجج اللّه على العباد ، ضمن «مصنّفات الشي-خ المفيد» ج 11 .
ص: 869
أبو عبداللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العكبري البغدادي المعروف بالشيخ المفيد (336 - 413) ، تحقيق مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، الطبعة الاُولى ، جزءان في مجلّدواحد ، قم ، المؤتمر العالمي لألفية الشيخ المفيد ، 1413 ق .
31 - إرشاد الطالبين إلى نهج المسترشدين . جمال الدين مقداد بن عبداللّه السيوري الحلّي (م 826) ، تحقيق السيّد مهديّ الرجائي ، قم ، مكتبة آية اللّه المرعشي ، 1405 ق .
32 - اُسد الغابة في معرفة الصحابة . أبو الحسن عز الدين علي بن أبي الكرم محمّد بن محمّد ابن عبدالكريم الشيباني المعروف بابن الأثير الجزري (م 630) ، تحقيق محمّد إبراهيم البنّاء ومحمّد أحمد عاشور و محمود عبدالوهّاب فايد ، الطبع الثاني ، 7 مجلّدات ، بيروت ، دار إحياء التراث العربي .
33 - أسرار الصلوة، ضمن رسائل شهيد. زين الدين بن علي العالمي المشهور بالشهيد الثاني (911 - 965)، قم، مكتبة بصيرتي.
34 - أسرار العبادات وحقيقة الصلاة. محمّد سعيد بن محمّد مفيد القمّي المعروف بالقاضي سعيد القمّي (1049 - 1107)، تصحيح وحواشي سيّد محمّد باقر سبزواري، انتشارات دانشگاه تهران، 1339 ش.
35 - الإشارات والتنبيهات. الشيخ الرئيس أبو علي حسين بن عبداللّه (370 - 427)، تحقيق مجتبى الزارعي، الطبعة الاُولى، قم، مكتب الإعلام الإسلامي، 1423 ق / 1381 ش.
36 - الإشارات والتنبيهات ، مع الشرح للمحقّق نصير الدين الطوسي وشرح الشرح للعلاّمة قطب الدين الرازي. الشيخ الرئيس أبو علي حسين بن عبداللّه بن سينا (370 - 427) ، الطبعة الثانية ، 3 مجلّدات ، طهران ، دفتر نشر كتاب ، 1403 ق .
37 - اصطلاحات الصوفية. كمال الدين عبدالرزّاق الكاشاني (م 736)، تحقيق محمّد كمال إبراهيم جعفر، الطبعة الثانية، قم، منشورات بيدار، 1370 ش.
38 - إعلام الورى بأعلام الهدى. أمين الإسلام أبي علي الفضل بن الحسن بن الفضل الطبرسي (م 548)، طهران، المكتبة العلمية الإسلامية، 1379 ق.
39 - أعيان الشيعة. السيّد محسن بن عبدالكريم الأمين الحسيني العاملي الشقرائي (1284 - 1371)، إعدد السيّد حسن الأمين، الطبعة الخامسة، 10 مجلّدات + الفهرس،
ص: 870
بيروت، دار التعارف، 1403 ق.
40 - إقبال الأعمال. السيّد رضي الدين علي بن موسى بن جعفر بن طاووس (589 - 664)، بيروت، مؤسّسة الأعلمي، 1417 ق.
41 - الأمالي أو المجالس . أبو جعفر محمّد بن علي بن الحسين القمّي المعروف بالشيخ الصدوق (م 381) ، الطبعة الخامسة، بيروت ، مؤسّسة الأعلمي للمطبوعات ، 1400 ق .
42 - الأمالي . أبو جعفر شيخ الطائفة محمّد بن الحسن المعروف بالشيخ الطوسي (385 - 460) ، تحقيق مؤسّسة البعثة ، الطبعة الاُولى ، قم ، دار الثقافة ، 1414 ق .
43 - إنشاء الدوائر. محيي الدين بن عربي (م 638)، ليدن، 1336 ق.
44 - الانتصار . السيّد المرتضى علم الهدى أبو القاسم علي بن الحسين الموسوي (355 - 436) ، قم ، مؤسّسة النشر الإسلامي ، 1415 ق .
«ب»
45 - البرهان في تفسير القرآن . السيّد هاشم بن سليمان بن إسماعيل بن عبدالجواد الحسيني البحراني (م 1107) ، تحقيق قسم الدراسات الإسلامية ، مؤسّسة البعثة ، الطبعة الاُولى ، 10 مجلّدات ، بيروت ، مؤسّسة البعثة ، 1419 ق / 1999 م .
46 - بحار الأنوار الجامعة لدُرر أخبار الأئمّة الأطهار . العلاّمة محمّد باقر بن محمّد تقي المجلسي (1037 - 1110) ، الطبعة الثانية ، إعداد عدّة من العلماء ، 110 مجلدٍ ( إلاّ6 مجلّدات ، من المجلّد 29 - 34) + المدخل ، بيروت ، دار إحياء التراث العربي ، 1403ق / 1983 م .
47 - البداية والنهاية. أبو الفداء الحافظ ابن كثير (م 774 ق)، بيروت مكتبة المعارف، 1410 ق.
48 - بصائر الدرجات . أبو جعفر محمّد بن الحسن بن فرّوخ الصفّار (م 290) ، تصحيح الميرزا محسن كوچه باغي ، قم ، مكتبة آية اللّه المرعشي ، 1404 ق .
49 - بيان السعادة في مقامات العبادة . سلطان محمّد الجنابذي الملقّب ب- «سلطان عليشاه» (1251 - 1327)، الطبعة الثانية، 4 مجلّدات، طهران، مطبعة دانشگاه، 1385 ق / 1344 ش.
50 - البيع ، ضمن «موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه » . = موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه .
ص: 871
«ت»
51 - تأويل الآيات الظاهرة في فضائل العترة الطاهرة . السيّد شرف الدين علي الحسيني الأسترآبادي، قم، مؤسّسة النشر الإسلامي، 1409 ق .
52 - تاج العروس من جواهر القاموس . السيّد محمّد بن محمّد مرتضى الحسيني الزبيدي (1145 - 1205) ، الطبعة الاُولى ، 10 مجلّداً ، بيروت ، منشورات دار مكتبة الحياة ،
1306 ق .
53 - التبيان في تفسير القرآن . أبو جعفر شيخ الطائفة محمّد بن الحسن المعروف بالشيخ الطوسي (385 - 460) ، تحقيق وتصحيح أحمد حبيب قصير العاملي ، بيروت ، 10 مجلّدات، دار إحياء التراث العربي .
54 - تجريد الاعتقاد. أبو جعفر محمّد بن محمّد بن الحسن نصير الدين الطوسي (597 - 672)، تحقيق محمّد جواد الحسينى الجلالي، الطبعة الاُولى، قم، مكتب الإعلام الإسلامي،
1407 ق.
55 - تحرير الوسيلة . ضمن «موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه » . = موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه .
56 - التحصيل. بهمنيار بن المرزبان (م 458)، تحقيق و تعليق مرتضى مطهري، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1375 ش.
57 - تحف العقول عن آل الرسول . أبو محمّد بن الحسن بن علي بن الحسين بن شعبة الحرّاني (م 381) ، تصحيح علي أكبر الغفّاري ، الطبعة الثانية ، قم ، مؤسّسة النشر الإسلامي ،
1404 ق .
58 - التعريفات . السيّد الشريف علي بن محمّد الجرجاني ، الطبعة الرابعة ، طهران ، انتشارات ناصر خسرو ، 1370 ش.
59 - تفسير البيضاوي ( أنوار التنزيل وأسرار التأويل) . أبو سعيد عبداللّه بن عمر بن محمّد الشيرازي البيضاوي (م 791) ، الطبعة الاُولى ، مجلّدان ، بيروت ، دار الكتب العلمية ، 1408 ق / 1988 م .
60 - تفسير التستري. سهل بن عبداللّه التستري (م 283)، تحقيق محمّد باسل عيون السود، الطبعة الاُولى، بيروت، دار الكتب العلمية، 1423 ق.
ص: 872
61 - تفسير الصافي . محمّد بن مرتضى المولى محسن الفيض الكاشاني (1007 - 1091) ، الطبعة الاُولى ، 5 مجلّدات ، مشهد ، دار المرتضى للنشر ، 1402 ق .
62 - تفسير عرائس البيان في حقائق القرآن. روز بهان بقلي الشيرازي (م 606)، تحقيق أحمد فريد المزيدي، الطبعة الاُولى، بيروت، دار الكتب العلمية، 2008 م.
63 - تفسير العيّاشي . أبو النضر محمّد بن مسعود بن محمّد بن عيّاش السمرقندي (أواخر قرن الثالث) ، تصحيح السيّد هاشم الرسولي المحلاّتي ، مجلّدان ، طهران ، المكتبة العلمية الإسلامية .
64 - تفسير جوامع الجامع . أبو علي الفضل بن الحسن بن الفضل الطبرسي السبزواري (م 548)، تحقيق مؤسّسة النشر الإسلامي ، الطبعة الثانية ، 3 مجلّدات ، قم ، مؤسّسة النشر الإسلامي ، 1423 ق .
65 - تفسير فرات الكوفي . أبو القاسم فرات بن إبراهيم بن فرات الكوفي (من أعلام الغيبة الصغرى) ، تحقيق محمّد كاظم ، طهران ، مؤسّسة الطبع والنشر ، 1410 ق .
66 - تفسير القمّي . أبو الحسن علي بن إبراهيم بن هاشم القمّي (م 307)، إعداد السيّد الطيب الموسوي الجزائري، الطبعة الثالثة، قم، دار الكتب، 1404 ق.
67 - تفسير القرآن الكريم. صدر المتألهين محمّد بن إبراهيم الشيرازي (م 1050)، تصحيح محمّد خواجوي، الطبعة الثانية، قم، انتشارات بيدار، 1366 ش.
68 - تفسير القرآن الكريم (تأويلات عبدالرزاق الكاشاني). محيي الدين بن عربي (م 638)، تحقيق مصطفى غالب، تهران، انتشارات ناصر خسرو، 1368 ش.
69 - تفسير كنز الدقائق وبحر الرغائب . ميرزا محمّد المشهدي ابن محمّد رضا بن إسماعيل بن جمال الدين القمّي (م حدود 1125) ، قم ، مؤسّسة النشر الإسلامي ، 1407 - 1413 .
70 - التفسير الكبير . محمّد بن عمر الخطيب فخرالدين الرازي (544 - 606) ، الطبعة الثالثة ، 32 جزءاً في 16 مجلّداً ، قم ، مكتب الإعلام الإسلامي ، 1411 ق .
71 - تنزيه الأنبياء. السيّد المرتضى علم الهدى أبو القاسم علي بن الحسين الموسوي (355 - 436) ، قم، مكتبة بصيرتي.
72 - تنبيه الخواطر ونزهة النواظر (مجموعة ورّام) . أبو الحسين ورّام بن أبي فرّاس المالكي
ص: 873
الأشتري (م 605)، الطبعة الثالثة، طهران، دار الكتب الإسلامية، 1368 ش.
73 - التوحيد . أبو جعفر محمّد بن علي بن الحسين بن بابويه القمّي ، الشيخ الصدوق (م 381) ، تحقيق السيّد هاشم الحسيني الطهراني ، قم ، مؤسّسة النشر الإسلامي ، 1398 ق .
74 - تهذيب الأحكام . أبو جعفر محمّد بن الحسن ، الشيخ الطوسي (385 - 460) ، إعداد السيّد حسن الموسوي الخرسان ، الطبعة الرابعة ، 10 مجلّدات ، طهران ، دار الكتب الإسلامية ،1365 ش .
75 - تهذيب الأخلاق وتطهير الأعراق. أحمد بن محمد بن يعقوب الرازي «مسكويه» (م 421)، قم، انتشارات بيدار، 1371 ش.
«ث»
76 - ثواب الأعمال وعقاب الأعمال . أبو جعفر بن محمّد بن علي بن الحسين بن بابويه القمّي المعروف بالشيخ الصدوق (م 381) ، تصحيح علي أكبر الغفّاري ، طهران ، مكتبة الصدوق ،
1391 ق .
«ج»
77 - جامع الأخبار . الشيخ محمّد بن محمّد السبزواري (من أعلام القرن السابع) ، تحقيق علاء آل جعفر ، الطبعة الاُولى ، قم ، مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، 1414 ق .
78 - جامع الأسرار ومنبع الأنوار. الشيخ حيدر الآملي، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1368 ش.
79 - جامع السعادات . المولى محمّد مهدي النراقي (م 1209) تصحيح السيّد محمّد كلانتر ، الطبعة الثالثة ، 3 مجلّدات ، النجف الأشرف ، مؤسّسه مطبوعاتى إسماعيليان ، 1383 ق /
1963 م .
80 - جامع الشواهد . الشيخ ميرزا محمّد باقر بن المولى عليرضا الأردكاني (م حدود 1300) ، جزءان في مجلّد واحد ، أصفهان ، مؤسّسة المطبوعات الأدبية ، 1380 ق .
81 - الجامع الصغير . جلال الدين عبدالرحمان بن أبي بكر السيوطي (م 911) ، الطبعة الاُولى ، مجلّدان ، بيروت ، دار الفكر للطباعة والنشر ، 1401 ق / 1981 م .
82 - جمال الاُسبوع بكمال العمل المشروع. رضي الدين علي بن موسى بن جعفر المعروف
ص: 874
ب- «ابن طاووس» (589 - 664)، قم، منشورات الرضي، 1330 ق.
83 - الجواهر السنية في الأحاديث القدسية. محمّد بن الحسن الشيخ الحرّ العاملي (1033 - 1104)، الطبعة الاُولى، قم، نشر يس، 1402 ق.
84 - جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام . الشيخ محمّد حسن بن باقر النجفي (م 1266) ، تحقيق الشيخ عبّاس القوچاني ، الطبعة الثالثة ، 43 مجلّداً ، طهران ، دار الكتب الإسلامية ، 1367 ش .
85 - الجوهر النضيد في شرح منطق التجريد . العلاّمة الحلّي جمال الدين الحسن بن يوسف ابن المطهّر (648 - 726) ، قم ، انتشارات بيدار ، 1413 ق .
«ح»
86 - حاشية المكاسب . الحاج ميرزا علي الإيرواني الغروي ، تحقيق باقر الفخّار الأصفهاني ، الطبعة الاُولى ، 3 مجلّدات ، قم ، دار ذوي القربى ، 1421 ق .
87 - حاشية المكاسب . الشيخ محمّد حسين الغروي الأصفهاني (1296 - 1361) ، تحقيق الشيخ عبّاس محمّد آل سباع القطيفي ، الطبعة الاُولى ، 5 مجلّدات ، قم ، ذوي القربى ، 1418 ق .
88 - الحدائق الناضرة في أحكام العترة الطاهرة . الشيخ يوسف بن أحمد البحراني (1107 - 1186) ، تحقيق محمّد تقيّ الإيرواني ، الطبعة الاُولى ، 25 مجلّداً ، قم ، مؤسّسة النشر
الإسلامي ، 1406 ق .
89 - الحكمة المتعالية في الأسفار العقلية الأربعة . صدر المتأ لّهين محمّد بن إبراهيم الشيرازي (م 1050) ، الطبعة الثانية ، 9 مجلّدات ، قم ، مكتبة المصطفوي، 1387 ق .
«خ»
90 - الخصال . أبو جعفر محمّد بن علي بن الحسين بن بابويه القمّي المعروف بالشيخ الصدوق (م 381) ، تصحيح علي أكبر الغفّاري ، الطبعة الثانية ، جزءان في مجلّد واحد ، قم ، مؤسّسة
النشر الإسلامي ، 1403 ق .
«د»
91 - الدرّ المنثور في التفسير بالمأثور . جلال الدين عبد الرحمان بن أبي بكر السيوطي
ص: 875
(م 911)، قم، منشورات مكتبة آية اللّه العظمى المرعشي النجفي، 1404 ق.
«ذ»
92 - الذخيرة في علم الكلام. السيّد المرتضى على الهدى أبو القاسم علي بن الحسين الموسوى (355 - 434)، تحقيق السيّد أحمد الحسيني، قم، مؤسّسة النشر الإسلامي، 1411 ق.
93 - ذكرى الشيعة في أحكام الشريعة . الشهيد الأوّل شمس الدين محمّد بن مكّي العاملي (م 786) ، تحقيق مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، الطبعة الاُولى ، 4 مجلّدات ، قم ، مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، 1414 ق .
«ر»
94 - رجال النجاشي . أبو العبّاس أحمد بن علي بن أحمد بن العبّاس النجاشي الأسدي الكوفي (372 - 450) ، تحقيق السيّد موسى الشبيري الزنجاني ، الطبعة الاُولى ، قم ، مؤسّسة النشر الإسلامي ، 1407 ق .
95 - رسائل الشهيد الثاني . زين الدين بن علي العاملي المشهور بالشهيد الثاني (911 - 965) ، تحقيق مركز الأبحاث والدراسات الإسلامية ، الطبعة الاُولى ، مجلّدان ، قم ، مركز النشر التابع لمكتب الإعلام الإسلامي ، 1421 ق / 1379 ش .
96 - الرسالة القشيرية. أبوالقاسم عبدالكريم بن هوازن القشيري النيسابوري (376 - 465)، تحقيق عبدالحليم محمود ومحمود بن الشريف، تهران، الطبعة الاُولى، انتشارات بيدار، 1374 ش.
97 - رشحات البحار. ميرزا محمّد علي الشاه آبادي (1253 - 1328 ش)، تصحيح زاهد ويسى، چاپ اول، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشۀ اسلامى، 1386 ش.
98 - الرواشح السماوية في شرح أحاديث الإمامية . السيّد محمّد باقر بن شمس الدين محمّد الحسيني الأسترآبادي المعروف ب- «الميرداماد» (م 1041) ، تحقيق غلامحسين قيصرى ها ونعمة اللّه الجليلي، الطبعة الاُولى، قم، دار الحديث للطباعة والنشر، 1422 ق / 1380 ش.
«ز»
99 - زاد المعاد. العلاّمة محمّد باقر بن محمّد تقي المجلسي (1037 - 1110) ، تهران، كتابفروشي اسلاميه، 1414 ق.
ص: 876
«س»
100 - سنن الترمذي . أبو عيسى محمّد بن عيسى بن سورة الترمذي (209 - 279) ، تحقيق عبدالوهّاب عبداللطيف ، الطبعة الثانية ، 5 مجلّدات ، بيروت ، دار الفكر للطباعة والنشر ،1403 ق .
101 - السيرة النبوية. أبو محمّد عبدالملك بن هشام بن أيّوب الحميري الذهلي (م 213 - 218)، مصر، مطبعة مصطفى البابي الحلبي وأولاده، 1355 .
«ش»
102 - شرح الأسماء. المولى هادي بن مهدي السبزواري (1212 - 1289)، تحقيق نجفقلي حبيبي، تهران، مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، 1373 ش.
103 - شرح اُصول الكافي. صدر المتأ ل-ّهين محمّد بن إبراهيم الشيرازي (م 1050) ، المعروف ب- «ملاّصدرا» (979 - 1050)، تصحيح محمّد خواجوي، تهران، مؤسّسة مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1366 ش.
104 - شرح اُصول الكافي. مولى محمّد صالح مازندراني، تهران، المكتبة الإسلامية، 1382 ق.
105 - شرح توحيد الصدوق. القاضي سعيد محمّد بن محمّد مفيد القمي (1049 - 1107)، صحّحه وعلّق عليه نجفقلي حبيبي، الطبعة الاُولى، تهران، مؤسّسة الطباعة والنشر وزارة والإرشاد الإسلامي، 1415.
106 - شرح حكمة الإشراق . محمّد بن مسعود بن مصلح المشهور بقطب الدين الشيرازي (م 710) ، قم ، انتشارات بيدار .
107 - شرح دعاء السحر. الإمام خميني قدّس سرّه = ضمن موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه .
108 - شرح شافية ابن الحاجب. رضي الدين محمد بن الحسن الأسترآبادي النحوي (686 م)، تحقيق محمد نور الحسن و محمد الزفزاف و محمّد محيي الدين عبدالحميد، بيروت، دار الكتب العلمية، 1395 ق.
109 - شرح على المأة كلمة. العالم الرباني كمال الدين ميثم بن علي بن ميثم بحراني (636 - 689)، تصحيح و تعليق محدّث ارموى، تهران، سازمان چاپ دانشگاه، 1349 ش.
110 - شرح فصوص الحكم. محمّد داود القيصري الرومي (م 751)، بإهتمام سيّد جلال الدين
ص: 877
آشتياني، تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1375 ش.
111 - شرح المنظومة . المولى هادي بن مهدي السبزواري (1212 - 1289) ، تصحيح وتعليق وتحقيق حسن حسن زاده الآملي و مسعود الطالبي ، الطبعة الاُولى ، 5 مجلّدات ، طهران ، نشر ناب ، 1369 - 1379 ش .
112 - شرح المواقف . السيّد الشريف علي بن محمّد الجرجاني (م 812) ، تصحيح السيّد محمّد بدرالدين النسعاني ، الطبعة الاُولى ، 8 أجزاء في 4 مجلّدات ، قم ، انتشارات الشريف الرضيّ ، 1412 ق / 1370 ش ، «بالاُفست عن طبعة مصر ، 1325» .
113 - شرح المقاصد . مسعود بن عمر بن عبداللّه المعروف ب- «سعد الدين التفتازاني» (712 - 793) ، تحقيق عبدالرحمن عميرة ، الطبعة الاُولى ، 5 أجزاء في 4 مجلّدات ، قم ، منشورات شريف الرضيّ ، 1370 - 1371 ش .
114 - شرح منازل السائرين. كمال الدين عبدالرزاق الكاشاني (م 736)، تحقيق محسن بيدارفر، الطبعة الاُولى، قم، منشورات بيدار، 1372 ش.
115 - شرح نهج البلاغة. عبدالحميد بن هبة اللّه بن محمّد بن محمّد بن الحسين المدائني، المعروف بابن أبي الحديد (586 - 655)، قم، مؤسّسة إسماعيليان، بالاُفست عن الطبعة الاُولى بالقاهرة، 1378 .
116 - الشفاء . الشيخ الرئيس أبو علي حسين بن عبداللّه بن سينا (370 - 427) ، تحقيق عدّة من الأساتذة ، 10 مجلّداً ( الإلهيات + المنطق 4 مجلّدات + الطبيعيات 3 مجلّدات + الرياضيات مجلّدان) ، قم ، مكتبة آية اللّه المرعشي ، 1405 ق .
117 - الشواهد الربوبيّة في المناهج السلوكية . صدر المتأ ل-ّهين محمّد بن إبراهيم الشيرازي (م 1050) ، با حواشى حكيم محقق حاج ملاّ هادى سبزوارى، تصحيح سيّد جلال الدين الآشتياني، مشهد، مركز نشر دانشگاهى، 1360 ش.
«ص»
118 - الصحاح (تاج اللغة وصحاح العربية) . إسماعيل بن حمّاد الجوهري (م 393) ، تحقيق أحمد عبدالغفور عطّار ، الطبعة الرابعة ، 6 مجلّدات ، بيروت ، دار العلم للملاي-ين ، 1407 ق / 1987 م .
ص: 878
119 - صحيفۀ كاملۀ سجاديه . الإمام علي بن الحسين زين العابدين علیه السلام ، الطبعة الثامنة، قم، مؤسّسة النشر الإسلامي، 1378 ش.
120 - صفات الشيعة ، المطبوع مع «المواعظ» و«فضائل الشيعة» . محمّد بن علي بن الحسين بن بابويه القمّي (م 381) ، تحقيق محمود البدري ، الطبعة الاُولى ، قم ، مؤسّسة المعارف الإسلامية ، 1421 ق .
«ط»
121 - الطلب والإرادة ، ضمن «موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه » . = موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه .
122 - الطهارة ، ضمن «تراث الشيخ الأعظم» ج 1 - 5 . الشيخ الأعظم مرتضى بن محمّد أمين الأنصاري الدزفولي (1214 - 1281) ، إعداد لجنة تحقيق تراث الشيخ الأعظم ، الطبعة الاُولى ، 5 مجلّدات ، قم ، المكتبة الفقهية ، 1415 ق .
«ع»
123 - عدّة الاُصول . أبو جعفر شيخ الطائفة محمّد بن الحسن المعروف بالشيخ الطوسي (385 - 460) ، تحقيق محمّد مهدي نجف ، قم ، مؤسّسة آل البيت علیهم السلام ، 1403 ق .
124 - عدّة الداعي ونجاح الساعي . أبو العباس أحمد بن فهد الحلّي الأسدي (757 - 841) ، تحقيق مؤسّسة المعارف الإسلامية ، الطبعة الاُولى ، قم ، مؤسّسة المعارف الإسلامية ،
1420 ق .
125 - العروة الوثقى . السيّد محمّد كاظم الطباطبائي اليزدي (م 1337) ، مع تعليقات عدّة من الفقهاء العظام ، إعداد أحمد المحسني السبزواري ، الطبعة الثانية ، 6 مجلّدات ، قم ، مؤسّسة النشر الإسلامي ، 1421 ق .
126 - علل الشرائع . أبو جعفر محمّد بن علي بن الحسين بن بابويه القمّي المعروف بالشيخ الصدوق (م 381) ، الطبعة الاُولى ، النجف الأشرف ، المكتبة الحيدرية ، 1385 ق / 1966 م .
127 - علم اليقين . محمّد بن مرتضى المولى محسن الفيض الكاشاني (1007 - 1091) ، مجلّدان، قم ، انتشارات بيدار ، 1385 ش.
128 - عوائد الأيّام . المولى أحمد بن محمّد مهديّ بن أبي ذرّ النراقي (1185 - 1245) ، تحقيق
ص: 879
مركز الأبحاث والدراسات الإسلامية ، الطبعة الاُولى ، قم ، مكتب الإعلام الإسلامي ، 1417 ق / 1375 ش .
129 - عوالي اللآلي العزيزية في الأحاديث الدينية . محمّد بن علي بن إبراهيم الأحسائي المعروف بابن أبي جمهور (م - أوائل القرن العاشر) ، تحقيق مجتبى العراقي ، الطبعة الاُولى ، قم ، مطبعة سيّدالشهداء ، 1403 ق .
130 - عيون أخبار الرضا علیه السلام . أبو جعفر محمّد بن علي بن الحسين بن بابويه القمّي ، الشيخ الصدوق (م 381) ، تصحيح السيّد مهدي الحسيني اللاجوردي ، الطبعة الثانية ، منشورات جهان .
«غ»
131 - غاية المرام في شرح شرائع الإسلام . الشيخ مفلح بن الحسن بن رشيد بن صلاح الصيمري البحراني ( القرن التاسع) ، تحقيق الشيخ جعفر الكوثراني العاملي ، الطبعة الاُولى ، 4 مجلّدات ، بيروت ، دار الهادي للطباعة والنشر ، 1420 ق / 1999 م .
132 - غرر الحكم ودرر الكلم . عبد الواحد بن محمّد التميمي الآمدي (من علماء القرن الخامس) ، تصحيح السيّد مهديّ الرجائي ، قم ، دار الكتاب الإسلامي ، 1410 ق / 1990 م .
«ف»
133 - الفتوحات المكّية. محيي الدين بن عربي (م 638)، بيروت، دار إحياء التراث العربي.
134 - فرائد الأدب ضمن المنجد. لوئيس معلوف وعدّة من الأساتذة، الطبعد الثالثة والثلاثون، بيروت، دار المشرق، 1992 م.
135 - فرائد الاُصول ، ضمن «تراث الشيخ الأعظم» ج 24 - 27 . الشيخ الأعظم مرتضى بن محمّد أمين الأنصاري (1214 - 1281) ، إعداد لجنة تحقيق تراث الشيخ الأعظم ، الطبعة الاُولى ، 4 مجلّدات ، قم ، مجمع الفكر الإسلامي ، 1419 ق / 1377 ش .
136 - فلاح السائل ونجاح المسائل في عمل اليوم والليلة. السيّد رضي الدين أبو القاسم علي بن موسى بن جعفر بن محمّد بن أحمد بن محمّد بن أحمد بن محمّد الطاووس العلوي، الحسني الحسيني، المعروف ب- «ابن طاووس» (589 - 664)، الطبعة الاُولى،
ص: 880
قم، مكتب الإعلام الإسلامي، 1419 .
137 - الفوائد الرجالية . السيّد محمّد المهدي بحر العلوم الطباطبائي (م 1212) ، تحقيق محمّد صادق بحر العلوم وحسين بحر العلوم ، الطبعة الاُولى ، 4 مجلّدات ، طهران ، مكتبة الصادق ، 1363 ش .
«ق»
138 - القاموس المحيط والقابوس الوسيط . أبو طاهر مجد الدين محمّد بن يعقوب الفيروزآبادي (729 - 817) ، 4 مجلّدات ، بيروت ، دار الجيل .
139 - القانون . الشيخ الرئيس أبو علي حسين بن عبداللّه بن سينا (370 - 427) ، الطبعة الاُولى، بيروت، دار الكتب العلمية، 1420 ق.
140 - قرب الإسناد . أبو العبّاس عبداللّه بن جعفر الحميري القمّي (م بعد 304) ، تحقيق مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، الطبعة الاُولى ، قم ، مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، 1413 ق .
141 - القبسات . السيّد محمّد باقر بن شمس الدين محمّد الحسيني الأسترآبادي المعروف ب-«الميرداماد» (م 1041) ، تحقيق الدكتور مهدي المحقّق ، الطبعة الثانية ، طهران ، انتشارات و چاپ دانشگاه طهران ، 1374 ش .
142 - القواعد والفوائد في الفقه والاُصول والعربية . الشيخ شمس الدين محمّد بن مكّي العاملي المعروف بالشهيد الأوّل (734 - 786) ، تحقيق عبد الهادي الحكيم ، الطبعة الثانية ، مجلّدان ، قم ، مكتبة المفيد ، 1399 ق / 1979 م .
«ك»
143 - الكافي . ثقة الإسلام أبو جعفر محمّد بن يعقوب بن إسحاق الكليني الرازي (م 329) ، تحقيق علي أكبر الغفّاري ، الطبعة الخامسة ، 8 مجلّدات ، طهران ، دار الكتب الإسلامية ، 1363 ش .
وتحقيق وتصحيح دار الحديث، الطبعة الاُولى، 15 مجلّداً، قم، دار الحديث، 1429 ق.
144 - الكشّاف عن حقائق غوامض التنزيل وعيون الأقاويل في وجوه التأويل . جاراللّه محمود بن عمر الزمخشري الخوارزمي (467 - 528) ، إعداد مصطفى حسين أحمد ، الطبعة
ص: 881
الثالثة ، 4 مجلّدات ، بيروت ، دار الكتاب العربي ، 1407 ق / 1987 م .
145 - كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد . العلاّمة الحلّي جمال الدين الحسن بن يوسف بن المطهّر ، تحقيق الشيخ حسن حسن زاده الآملي ، قم ، مؤسّسة النشر الإسلامي ، 1414 ق .
146 - الكشف والبيان . المعروف بتفسير الثعلبي. أبو إسحاق أحمد بن محمّد بن إبراهيم الثعلبي النيسابوري (م 427)، الطبعة الاُولى، بيروت، دار إحياء التراث العربي، 1422 .
147 - كلّيات مفاتيح الجنان. شيخ عباس قمى (1254 - 1319 ش)، تهران، سازمان چاپ و انتشارات جاويدان.
148 - كمال الدين وتمام النعمة . أبو جعفر محمّد بن علي بن الحسين بن بابويه القمّي الشيخ الصدوق (م 381) ، تحقيق عليّ أكبر الغفّاري ، الطبعة الاُولى ، طهران ، مكتبة الصدوق ، 1390 ق .
149 - كنز العمّال في سنن الأقوال والأفعال . علاء الدين علي المتّقي بن حسام الدين الهندي (888 - 975) ، إعداد بكري حيّاني وصفوة السقا ، الطبعة الثالثة ، 16 مجلّداً + الفهرس ، بيروت ، مؤسّسة الرسالة ، 1409 ق / 1989 م .
«ل»
150 - لسان العرب . أبو الفضل جمال الدين محمّد بن مكرم بن منظور المصري (630 - 711) ، الطبعة الاُولى، 15 مجلّداً + الفهرس، بيروت، دار إحياء التراث العربي، 1408 ق / 1988 م.
151 - لطائف الإشارات (تفسير القشيري). أبو القاسم عبدالكريم القشيري (م 465)، تحقيق إبراهيم بسيوني، الطبعة الثالثة، 3 مجلّدات، مصر، مؤسّسة اللهيئة المصرية العامّة للكتاب،1981 م.
152 - اللمع في التصوّف. أبو نصر السراج الطوسي (م 378)، مصحح رينولد آلين نيكلسون، ليدن، مطبعة بريل، 1914 م.
«م»
153 - المباحث المشرقية. فخر الدين رازي (544 - 606)، تحقيق محمّد المعتصم باللّه بغدادي، بيروت، دار الكتاب العربي، 1410 ق.
154 - المبدأ والمعاد. صدر المتأ لّهين محمّد بن إبراهيم الشيرازي (م 1050)، تصحيح سيّد
ص: 882
جلال الدين الآشتياني، انتشارات انجمن فلسفۀ ايران، 1354 ش.
155 - مجمع الأمثال. أبو الفضل أحمد الميداني، تهران، الطبعة الحجرية، 1290 ق.
156 - مجمع البيان في تفسير القرآن . أبو علي أمين الإسلام الفضل بن الحسن الطبرسي (468 - 548) ، تحقيق وتصحيح السيّد هاشم الرسولي المحلاّتي والسيّد فضل اللّه اليزدي الطباطبائي ، الطبعة الاُولى ، 10 أجزاء في 5 مجلّدات ، بيروت ، دار المعرفة .
157 - مجمع البحرين ومطلع النيّرين . فخر الدين الطريحي (972 - 1085) ، الطبعة الاُولى ، 6 مجلّدات ، بيروت ، دار ومكتبة الهلال ، 1985 م .
158 - المحاسن . أبو جعفر أحمد بن محمّد بن خالد البرقي (م 274 أو 280) ، تحقيق جلال الدين الحسيني الاُرموي ، الطبعة الثانية ، قم ، دار الكتب الإسلامية .
159 - مجموعه آثار حكيم صهبا. عارف الهي آقا محمدرضا القمشه اي (1241 - 1306)، تحقيق وتصحيح حامد ناجى اصفهانى و خليل بهرامى قصرچمى، چاپ اول، اصفهان، 1378 ش.
160 - مجموعه رسائل الإمام الغزالي. أبو حامد محمّد بن محمّد الغزالي (م 505)، بيروت، دار الفكر، 1421 ق.
161 - مجموعه مصنّفات شيخ اشراق. شهاب الدين يحيى سهروردى، تصحيح هنرى كربين، الطبعة الثانية، تهران، مؤسسة مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1372 ش.
162 - المحجّة البيضاء في تهذيب الإحياء . محمّد بن المرتضى المولى محسن المعروف بالفيض الكاشاني (1006 - 1091) ، تصحيح على أكبر الغفّاري ، الطبعة الرابعة ، 8 أجزاء في 4 مجلّدات ، قم ، مؤسّسة النشر الإسلامي، 1417 ق .
163 - مختلف الشيعة في أحكام الشريعة . العلاّمة الحلّي جمال الدين الحسن بن يوسف بن المطهّر (648 - 726) ، تحقيق مركز الأبحاث والدراسات الإسلامية ، الطبعة الاُولى ، 9 مجلّدات + الفهرس ، قم ، مكتب الإعلام الإسلامي ، 1412 - 1420 ق .
164 - مدارك الأحكام في شرح شرائع الإسلام . السيّد محمّد بن علي الموسوي العاملي (م 1009) ، تحقيق مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، الطبعة الاُولى ، 8 مجلّدات ، قم ، مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، 1410 ق .
ص: 883
165 - مرآة العقول في شرح أخبار آل الرسول . العلاّمة محمّد باقر بن محمّد تقيّ المجلسي (1037 - 1110) ، تصحيح السيّد هاشم الرسولي والسيّد جعفر الحسيني والشيخ علي الآخوندي ، الطبعة الثانية ، 26 مجلّداً ، طهران ، دار الكتب الإسلامية ، 1363 ش .
166 - المراقبات . الحاجّ ميرزا جواد الملكي التبريزي (م 1343)، تحقيق سيّد عبدالكريم محمّد الموسوي، الطبعة الاُولى، قم، دار الاعتصام، 1416 ق.
167 - المزار الكبير. محمّد بن جعفر، ابن المشهدي (م 610)، تحقيق جواد قيومي أصفهاني، الطبعة الاُولى، قم، مكتب إعلام الإسلامي، 1419 ق.
168 - مسائل علي بن جعفر ومستدركاتها . تحقيق مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، الطبعة الاُولى ، بيروت ، مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، 1410 ق / 1990 م .
169 - مستدرك الوسائل ومستنبط المسائل . الحاج الميرزا حسين المحدّث النوري الطبرسي ، (1254 - 1320) ، تحقيق مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، الطبعة الاُولى ، 25 مجلّداً ، قم ، مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، 1407 ق .
170 - مستند الشيعة في أحكام الشريعة . أحمد بن محمّد مهدي النراقي (م 1245) ، تحقيق مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، الطبعة الاُولى ، 18 مجلّداً ، قم ، مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، 1415 - 1420 ق .
171 - المسند . أحمد بن محمّد بن حنبل (164 - 241) ، إعداد أحمد محمّد شاكر وحمزة أحمد الزين ، الطبعة الاُولى ، 20 مجلّداً ، القاهرة ، دار الحديث ، 1416 ق .
172 - مشكاة الأنوار في غرر الأخبار . أبو الفضل علي الطبرسي (م قرن هفتم) ، تحقيق مهدي هوشمند ، الطبعة الاُولى ، قم ، دار الحديث ، 1418 ق .
173 - المشاعر . صدرالمتأ لّهين محمّد بن إبراهيم الشيرازي (م 1050) ، با ترجمه فارسى بديع الملك ميرزا عماد الدولة و ترجمه و مقدمه و تعليقات فرانسوى از هنرى كربين ، چاپ دوم ، طهران ، كتابخانه طهورى ، 1363 ش .
174 - مصابيح الظلام في شرح مفاتيح الشرائع . المولى محمّد باقر بن محمّد الوحيد البهبهاني (1117 - 1205) ، تحقيق مؤسّسة العلاّمة المجدّد الوحيد البهبهاني ، الطبعة الاُولى ، 11 مجلّداً ، قم ، مؤسّسة علاّمة المجدّد الوحيد البهبهاني ، 1424 ق .
ص: 884
175 - مصادقة الإخوان . أبو جعفر محمّد بن علي بن الحسين بن بابويه القمّي ، الشيخ الصدوق (م 381) ، تحقيق السيّد علي الخراساني ، قم ، ليتوغراف الكرماني ، 1402 ق / 1982 م (بالاُوفست عن طبع منشورات مكتبة الإمام صاحب الزمان العامّة ، الكاظمية - العراق ،1366 ق ).
176 - مصباح الاُنس في شرح مفتاح الغيب. محمّد بن حمزة بن محمّد عثماني الفناري (م 834)، مع تعليقات الميرزا هاشم بن حسن بن محمّد علي گيلاني إشكوري والآية اللّه الخميني وسيّد محمّد القمّي وآقا محمّد رضا قمشه اي وحسن حسن زاده آملي، تصحيح محمّد خواجوي، تهران، انتشارات مولى، 1416 ق.
177 - مصباح الهداية إلى الخلافة والولاية. ضمن «موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه » = موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه .
178 - مصباح الشريعة . المنسوب إلى الإمام الصادق علیه السلام ، الطبعة الثالثة ، بيروت ، مؤسّسة الأعلمى للمطبوعات ، 1413 ق / 1992 م .
179 - مصباح المتهجّد وسلاح المتعبّد . أبو جعفر شيخ الطائفة محمّد بن الحسن المعروف بالشيخ الطوسي (385 - 460) ، تحقيق الشيخ حسين الأعلمي ، الطبعة الاُولى ، بيروت ، مؤسّسة الأعلمي للمطبوعات ، 1418 ق / 1998 م .
180 - مصباح المنير . أبو العبّاس أحمد بن محمّد بن علي الفيّومي المقري (م770)، الطبعة الاُولى، قم، مؤسّسة دار الهجرة ، 1405 .
181 - مصنّفات ميرداماد. السيّد محمّد باقر بن شمس الدين محمّد الحسيني الأسترآبادي المعروف ب-«الميرداماد» (م 1041)، تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى، 1381 ش.
182 - المصنّفات الأربعة ، (كشف الريبة ، مسكّن الفؤاد ، التنبيهات العلية ، حقيقة الإيمان) . الشيخ زين الدين بن علي العاملي المشهور ب- «الشهيد الثاني» (911 - 965) ، تحقيق مركز الأبحاث والدراسات الإسلامية ، الطبعة الاُولى ، مركز النشر التابع لمكتب الإعلام الإسلامي ، 1422 ق / 1380 ش .
183 - معاني الأخبار . أبو جعفر محمّد بن علي بن الحسين بن بابويه القمّي المعروف بالشيخ الصدوق (م 381) ، تصحيح علي أكبر الغفّاري ، قم ، مؤسّسة النشر الإسلامي ، 1361 ش .
ص: 885
184 - المغني في أبواب التوحيد والعدل. القاضي أبو الحسن عبدالجبار الأسد آبادي (م 415)، إشراف الدكتور طه حسين، الطبعة الاُولى، 20 جزءاً عثر منها حتّى الآن على أربعة عشر جزءاً وطبعت.
185 - مفاتيح الغيب. صدر المتأ لّهين محمّد بن إبراهيم الشيرازي المعروف ب-«ملاّصدرا» (979 - 1050)، تصحيح محمّد خواجوي، تهران، مؤسّسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1363 ش.
186 - مفتاح الكرامة في شرح قواعد العلاّمة . السيّد محمّد جواد الحسيني العاملي (1160 - 1228) ، تحقيق محمّد باقر الخالصي ، الطبعة الاُولى ، 26 مجلّداً ، قم ، مؤسّسة النشر الإسلامي ، 1419- 1433 ق .
187 - مفردات ألفاظ القرآن . حسين بن محمّد المفضّل الراغب الأصفهاني (م حدود 425) ، تحقيق عدنان صفوان داودي ، الطبعة الثانية ، قم ، منشورات ذوي القربى ، 1423 ق .
188 - مكارم الأخلاق . أبو نصر رضيّ الدين الحسن بن الفضل الطبرسي ( القرن السادس الهجري) ، تحقيق علاء آل جعفر ، مجلّدان ، الطبعة الاُولى ، قم ، مؤسّسة النشر الإسلامي ، 1414 ق .
189 - المكاسب ، ضمن «تراث الشيخ الأعظم» ج 14 - 19 . الشيخ الأعظم مرتضى بن محمّد أمين الأنصاري الدزفولي (1214 - 1281) ، إعداد لجنة تحقيق تراث الشيخ الأعظم ، الطبعة الاُولى ، 6 مجلّدات ، قم ، مكتبة الفقهية ، 1415 - 1420 ق .
190 - المكاسب المحرّمة ، ضمن «موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه ». = موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه .
191 - الملل والنحل . أبو الفتح محمّد بن عبدالكريم بن أبي بكر أحمد الشهرستاني (479 - 548) ، تخريج محمّد بن فتح اللّه بدران ، الطبعة الثانية ، جزءان في مجلّد واحد ، القاهرة ، مكتبة الآنجلو المصرية ، 1375 ق / 1956 م .
192 - منازل السائرين. أبو إسماعيل عبداللّه أبي منصور محمّد الأنصاري (396 - 481)، إعداد علي الشيرواني، الطبعة الاُولى، بيروت، دار العلم، 1417 ق.
193 - المناقب خوارزمي. الموفّق بن أحمد بن محمّد البكري المكّي الخوارزمي (م 568)،
تحقيق مالك المحمودي، قم، الطبعة الرابعة، مؤسسة النشر الإسلامي، 1421 ق.
ص: 886
194 - مناقب آل أبي طالب . أبو جعفر رشيد الدين محمّد علي بن شهر آشوب السروي المازندراني (م 588) ، تصحيح السيّد هاشم الرسولي المحلاّتي ، 4 مجلّدات ، قم ، مؤسّسه انتشارات علاّمه ، 1379 ق .
195 - المنجد في اللغة . لوئيس معلوف وعدّة من الأساتذة ، الطبعة الثالثة والثلاثون ، بيروت ، دار المشرق ، 1992 م .
196 - من لا يحضره الفقيه . أبو جعفر بن محمّد بن علي بن الحسين بن بابويه القمّي المعروف بالشيخ الصدوق (م 381) ، إعداد السيّد حسن الموسوي الخرسان ، الطبعة الرابعة ، 4 مجلّدات ، النجف الأشرف ، دار الكتب الإسلامية ، 1377 ق / 1957 م .
197 - منهاج السالكين. أحمد بن عمر بن محمّد بن عبداللّه الخيوقي الخوارزمي المشهور ب-«نجم الدين كبرى» (540 - 618)، چاپ سنگى (عليقلي خان قاجار)، 1303 ق.
198 - منية المريد . زين الدين عليّ بن أحمد العاملي المعروف بالشهيد الثاني (911 - 965) ، تحقيق رضا المختاري ، قم ، مكتبة الإعلام الإسلامي ، 1409 ق .
199 - موسوعة الإمام الخميني قدّس سرّه . تحقيق مؤسّسة تنظيم ونشر آثار الإمام الخميني قدّس سرّه ، الطبع-ة الاُولى ، قم ، مؤسسة تنظيم ونشر آثار الإمام الخميني قدّس سرّه ، 1434 ق / 1392 ش .
«ن»
200 - نقد المحصل. الخواجه نصيرالدين الطوسي (597 - 672) ، الطبعة الثانية، بيروت، دار الأضواء، 1405 ق.
201 - النهاية في غريب الحديث والأثر . مجد الدين أبو السعادات المبارك بن محمّد بن محمّد الجزري المعروف بابن الأثير (544 - 606) ، تحقيق طاهر أحمد التراوي ومحمود محمّد الطناحي ، 5 مجلّدات ، قم ، مؤسّسة إسماعيليان ، 1364 ش .
202 - نهج البلاغة ، من كلام مولانا أمير المؤمنين علیه السلام . جمعه الشريف الرضي ، محمّد بن الحسين (359 - 406) ، إعداد الدكتور صبحي الصالح ، انتشارات الهجرة ، قم ، 1395 ق «بالاُفست
عن طبعة بيروت 1387 ق» .
«و»
203 - الوافي . محمّد بن المرتضى المولى محسن المعروف بالفيض الكاشاني (1006 -
ص: 887
1091) ، إعداد ضياء الدين الحسيني ، الطبعة الاُولى ، 26 مجلّداً ، أصفهان ، مكتبة الإمام أمير المؤمنين علیه السلام ، 1412 ق .
204 - وسائل الشيعة إلى تحصيل مسائل الشريعة. الشيخ محمّد بن الحسن الحرّ العاملي (1033 - 1104) ، تحقيق مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، الطبعة الاُولى ، 30 مجلّداً ، قم ، مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، 1409 ق .
205 - وقاية الأذهان مع رسالتي سمطا اللآل في مسألتي الوضع والاستعمال وإماطة الغين عن استعمال العين في معنيين . الشيخ أبو المجد محمّد رضا بن محمّد حسين النجفي الأصفهاني (1247 - 1322) ، تحقيق مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، الطبعة الاُولى ، قم ، مؤسّسة آل البيت علیهم السلام لإحياء التراث ، 1413 ق .
«ي»
206 - ينابيع المودّة لذوي القربى. سليمان بن إبراهيم القندوزي، (1220 - 1294)، تحقيق سيد علي جمال أشرف الحسيني، الطبعة الثانية، 4 مجلّدات، قم، دار الاُسوة، 1422 ق.
ص: 888
فهرست اجمالى ... پنج
مقدمه ناشر ... هفت
مقدمه چاپ سابق ... يازده
متن كتاب ... 1 - 734
مقدمه مؤلف ... 1
حديث 1
حديث اوّل: جهاد نفس ... 3
اشاره به بعضى از مقامات نفس انسان ... 11
نشآت وجودى انسان ... 11
مقامات و درجات نفس ... 11
جنود رحمانى و شيطانى ... 11
مقام اوّل: نشئۀ ملك و ظاهر ... 12
فصل: بدن و قواى آن ... 12
قواى بدن تحت تصرف وهم و عقل ... 12
فصل: در تفكّر است ... 13
فصل: در عزم است ... 14
فصل: در اهميّت عزم ... 15
فصل: در مشارطه و مراقبه و محاسبه است ... 16
ص: 889
فصل: در تذكّر است ... 18
فطرى بودن احترام به منعم ... 18
تذكر نعم الهى ... 18
فطرى بودن احترام به شخص بزرگ ... 19
لزوم احترام مالك الملوك ... 19
عظمت خلقت و تعدد نشآت عالم ... 19
فطرى بودن احترام حاضر، و حضور حق در عالم وجود ... 19
مقام دوم: نشئه ملكوت و باطن ... 20
فصل: نزاع جنود رحمانى و شيطانى در باطن نفس ... 20
نشئه ظاهر ظهور نشئه باطن ... 20
اهميت جهاد نفس در نشئه باطن ... 20
جهنم و بهشت اعمال و اخلاق و لقاء ... 21
لزوم ايمان اجمالى به اخبار اولياء ... 21
فصل: در اشاره به بعضى قواى باطنيه است ... 22
تبعيت صورت ملكوتى از ملكات نفس ... 23
تناسب صورت اخروى با ملكات نفس در هنگام مرگ ... 23
فصل: در بيان جلوگيرى انبيا از اطلاق طبيعت ... 25
فصل: در بيان ضبط خيال است ... 26
خيالات فاسد و تصورات باطل از القائات شيطان است
... 26
فصل: در موازنه است ... 27
كشش فطرى انسان به چيزى كه فاقد آن است ... 29
بى فايدگى لذات دنيوى ... 30
تفاوت آتش دوزخ با آتش دنيا ... 31
صورت ملكوتى اعمال و ملكات انسان ... 31
نامتناهى بودن درجات عذاب ... 31
ص: 890
جلالت قدر شيخ صدوق ... 33
روايتى در حزن پيامبر از خوف جهنم ... 33
فصل: در معالجۀ مفاسد اخلاقيه ... 35
زشتى مراء و راه علاج آن ... 36
فصل: در ثمرۀ مجاهدۀ نفس در اين مقام ... 38
حديث 2
حديث دوم: ريا ... 39
در معنى ريا و درجات آن ... 39
مقام اوّل: ريا در عقايد ... 40
فصل: ريا در عقايد بدترين نوع ريا ... 40
فصل: در بيان آن كه علم غير از ايمان است ... 42
فصل: در وخامت امر ريا ... 43
فصل: يك تنبّه علمى براى قلع مادۀ ريا ... 44
خداوند مؤثر حقيقى و متصرف در قلوب است ... 44
فصل: در دعوت به اخلاص است ... 48
بى نيازى خداوند از عبادات انسان ... 48
منّتى كه انبياء و اولياء بر ما دارند ... 49
مقام دوم: ريا در اخلاق و ملكات باطنى ... 51
فصل اوّل: ميزان در رياضت هاى باطل و شرعى ... 51
اهميت حفظ حريم قلب كه منزلگاه الهى است ... 52
فصل دوم: ستّاريت حق و غيور بودن او ... 53
مقام سوم: ريا در اعمال ... 54
فصل: در تصرّف شيطان و مكائد نفس در اين مقام ... 54
فصل: در دقت امر ريا ... 55
ص: 891
ريا در تحصيل علم دين ... 56
ريا در نماز جماعت ... 57
فصل: در دعوت به اخلاص است ... 59
محاسبه نفس و بررسى خلوص اعمال ... 59
شيطان به مخلصين راه ندارد ... 60
رياكار مشرك است ... 61
اعتقاد به توحيد افعالى در علاج ريا ... 62
فصل: در بيان حديث علوى ... 64
تتمه: در سُمعه ... 68
حديث 3
حديث سوم: عجب ... 69
تعريف عجب ... 70
بيان شيخ بهايى در عجب ... 70
بيان مؤلّف در عجب ... 70
درجات عجب ... 71
فصل: در مراتب عُجب ... 71
منّت گذارى بر خداوند ... 72
غنج و دلال بر خداوند ... 72
طلبكارى از خداوند ... 73
برتر شمردن خود از ديگران ... 73
فصل: در اين كه اهل فساد نيز گاهى عجب به فساد مى كنند ... 74
نتايج فاسد عجب اهل فساد ... 74
چگونگى ترقى افراد در مراتب عجب ... 75
ص: 892
فصل: در بيان آن كه مكايد شيطان از روى ميزان است ... 75
فصل: در مفاسد عُجب است ... 77
عجب از ارتكاب گناه بدتر است ... 77
كوچك شمردن معاصى ... 79
اعتماد به نفس و بى نيازى جستن از خدا ... 79
كوچك شمردن مردم و اعمال آنها ... 79
گرفتار شدن به كبر و ريا ... 79
خوف پيامبران و اولياء از عدل الهى ... 80
جهل به ناچيزى خويش از اسباب عجب است ... 81
آگاهى عارفان به فقر ذاتى موجودات ... 81
فصل: در بيان آن كه منشأ عجب حب نفس است ... 82
كارهاى ما براى درك لذّات نفسانى است ... 83
عبادات ما پيش اولياء حق از گناهان كبيره است ... 84
نظر منصفانه انسان به اعمال خود عجب را از ميان مى برد ... 86
تفاوت مناجات و نماز معصومان(علیهم السلام) با ديگران ... 87
امتناع اجتماع عجب و توحيد ... 88
حديث 4
حديث چهارم: كبر ... 89
در معنى كبر است ... 89
فصل: در بيان درجات كبر است ... 91
كبر با حق تعالى ... 91
كبر با انبياء و اولياء ... 91
كبر با اوامر الهى ... 91
كبر با بندگان خدا ... 91
ص: 893
فصل: در سبب اصلى تكبر است ... 92
كبر علما و عرفا ... 93
كبر حكما ... 93
كبر مدعيان تصوف و تهذيب باطن ... 93
كبر فقها ... 94
كبر اهل عبادت ... 95
كبر پنهانى ... 96
كبر در گفتار و رفتار ... 96
فصل: در مفاسد كبر است ... 97
اختصاص كبريايى و عزت به خداوند ... 98
جايگاه متكبرين در جهنم ... 100
تفاوت عذاب هاى دنيوى و اخروى ... 101
فصل: در بيان بعضى از موجبات كبر است ... 102
سخنى با صاحبان علوم و مسلك هاى مختلف ... 103
كبر به مال و منال پست ترين درجه كبر ... 106
فصل: در بيان علاج تكبّر است ... 107
علاج علمى ... 107
علاج عملى ... 107
تواضع حضرت رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) و اوصياء ايشان ... 111
يقظه نخستين منزل انسانيت ... 114
فصل: در اين كه حسد گاهى مبدأ تكبر است ... 116
حديث 5
حديث پنجم: حسد ... 119
در تعريف حسد ... 119
ص: 894
فصل: در ذكر بعضى از موجبات حسد است ... 121
بازگشت حسد به احساس ذلت و انكسار در نفس ... 121
دواعى هفتگانه حسد ... 121
فصل: در بعضى از مفاسد حسد است ... 122
زوال نور ايمان در قلب ... 123
منافات آثار حسد با اوصاف مؤمن ... 123
غضب بر ولى نعمت ... 124
فشار و ظلمت قبر ... 124
امكان اصلاح و پيراستن نفس از رذايل ... 126
غنيمت شمردن جوانى و نشاط آن ... 127
فصل: در بيان ريشۀ فسادهاى اخلاقى است ... 128
بيان صاحبان مسالك مختلف در نظام احسن عالم ... 128
علاج علمى حسد ... 129
فصل: در بيان علاج عملى حسد است ... 130
فصل: در ذكر حديث «رفع» ... 131
حديث 6
حديث ششم: حبّ دنيا ... 133
حقيقت دنيا ... 133
فصل: بيان كلام مولانا مجلسى (ره) در حقيقت دنياى مذمومه ... 134
معانى دنيا و آخرت ... 134
فصل: در بيان سبب زياد شدن حب دنيا ... 137
فطرت حبّ بقا و گريز از فنا ... 137
شناخت دنيا و آخرت موجب حبّ آخرت مى شود ... 138
ص: 895
ناله هاى اولياء از درد فراق و جدايى ... 138
خطيئه حضرت آدم(علیه السلام) ... 139
فصل: در بيان تأثير حظوظ دنيويه در قلب و مفاسد آن ... 139
ايجاد بغض نسبت به حق تعالى در هنگام مرگ به واسطه حب دنيا ... 140
سختى و درازى عالم برزخ ... 140
خوف از مرگ به جهت حب دنيا ... 141
جلوگيرى حبّ دنيا از رياضات شرعيه و عبادات ... 141
تأثير عبادات در تبعيت قواى ملكى از قواى ملكوتى
... 141
كارسازى عزم و اراده در آخرت و درجات بهشت ... 142
در بيان يكى از اسرار «أفضل الأعمال أحمزها» ... 142
ثمرات عبادات پرمشقت ... 143
فصل: فطرت كمال طلبى انسان ... 144
فقر و ذلت در باطن و ظاهر به سبب حبّ دنيا ... 145
سرور و اطمينان در قلوب اهل آخرت ... 146
حديث 7
حديث هفتم: غضب ... 149
كلام ابن مسكويه در غضب ... 149
كلام بقراط درباره فرد خشمگين ... 150
فصل: در بيان فوايد قوۀ غضبيه ... 150
نقش قوه غضبيه در حفظ بقاء انسان ... 150
نقش قوه غضبيه در اجراى حدود و تعزيرات و امر به معروف و نهى از منكر ... 151
مفاسد خمودى غضب و چاره دفع آن ... 151
فصل: در بيان مذمّت افراط در غضب ... 152
ص: 896
خاموشى نور ايمان ... 152
گرفتار شدن به غضب الهى ... 153
صورت ملكوتى غضب در دوزخ ... 154
علاج شرّ غضب ... 155
مفاسد اخلاقى غضب ... 156
مفاسد اعمالى غضب ... 156
لزوم مبارزه با رذيله غضب ... 157
فصل: در بيان علاج غضب در حال اشتعال آن ... 157
علاج علمى ... 157
علاج عملى ... 157
دو راه براى فرونشاندن غضب در حديث امام باقر(علیه السلام)
... 158
فصل: در بيان علاج غضب است به قلع اسباب آن ... 160
حبّ نفس مهيّج قوۀ غضب ... 160
كمال پنداشتن غضب ... 161
تفاوت مبادى شجاعت و غضب ... 161
آثار شجاعت و غضب ... 161
اسباب ديگر غضب ... 161
حديث 8
حديث هشتم: عصبيت ... 163
عصبيت ممدوح و مذموم ... 164
فصل: در بيان مفاسد عصبيت است ... 165
زوال پذيرى تعلقات انسان ... 167
فصل: در بيان صورت ملكوتيۀ عصبيت ... 167
ص: 897
عصبيت، خُلق شيطان ... 168
شرط شفاعت شافعان ... 170
فصل: در عصبيت هاى اهل علم است ... 171
حديث 9
حديث نهم: نفاق ... 173
نفاق عملى و نفاق قولى ... 173
فصل: در بيان مراتب نفاق است ... 174
تأثير نفاق در نفس انسان ... 174
مراتب شدت و ضعف در جوهر نفاق ... 175
اقسام نفاق به حسب متعلَق آن ... 175
فصل: صورت ملكوتى نفاق ... 175
كارهايى كه در حكم نفاق است ... 177
فصل: در علاج نفاق است ... 177
علاج علمى ... 177
علاج عملى ... 178
فصل: در بيان بعض اقسام نفاق است ... 179
خطاب با طوايف مدّعيان ... 180
حديث 10
حديث دهم: هواى نفس و طول امل ... 185
مقام اوّل: در ذمّ اتّباع هواى نفس ... 186
فصل: در بيان آن كه انسان در ابتداء امر حيوان بالفعل است ... 186
نياز انسان به مربى ... 187
ص: 898
پيروى از هواى نفس موجب زوال انسانيت ... 187
ميزان در رسيدن به حق يا بازماندن از آن ... 187
معناى حديث ايمان آوردن شيطان به دست پيامبر )إنّ شيطانى آمن بيدى( ... 188
فصل: در ذمّ اتّباع هوى است ... 188
بى پايانى تمنيّات انسان ... 190
سخن مرحوم شاه آبادى درباره حديث نبوى )شيّبتنى سورة هود( ... 191
فصل: در تعداد هواهاى نفسانيه است ... 192
مقام دوم: در بيان ذمّ طول امل است ... 193
فصل: در بيان آن كه طول امل موجب نسيان آخرت است ... 193
فصل: سفر پر خطر آخرت و ضرورت زاد و راحله ... 194
حديث 11
حديث يازدهم: فطرت ... 199
فصل: در معنى فطرت است ... 200
فصل: در تشخيص احكام فطرت است ... 202
فصل: در اشارۀ اجماليه به احكام فطريات ... 203
مقام اوّل: در بيان آن كه اصل وجود مبدأ متعال جلّ و علا از فطريات است ... 203
فطرت عشق به كمال ... 203
اختلاف مردم در تشخيص كمال ... 204
عشق به كمال مطلق محور تمام علائق و اشتياقات ... 206
مقام دوم: در بيان آن كه توحيد حق و ديگر صفات او فطرى است ... 207
فطرت تنفر از نقص ... 207
مقام سوم: در بيان آن كه معاد از فطريات است ... 208
فطرت عشق به راحت و گريز از رنج و سختى ... 208
ص: 899
آميختگى نعمت با رنج در دنيا ... 209
ضرورت وجود عالمى كه راحت آن با رنج آميخته نيست
... 209
بيان اينكه عشق فعلى بى معشوق فعلى ممكن نيست ... 209
اثبات جهان آخرت از طريق فطرت حريت و نفوذ اراده ... 209
حديث 12
حديث دوازدهم: تفكّر ... 211
تعريف فكر ... 212
تعريف تفكر از خواجه عبداللّه انصارى ... 212
معانى مختلف قلب ... 212
فصل: در بيان فضيلت تفكر است ... 213
تفكر در حق و برهان صديقين ... 214
تتميم: در بيان تفكر ممنوع و مرغوب در ذات حق ... 215
اشتباه جاهلانى كه نظر و خوض در معارف را حرام مى شمارند ... 217
فصل: در تفكر در مصنوع است ... 220
تفكر در لطايف صنع و دقايق خلقت ... 220
مناسبت برهان اتقان صنع با مذاق عامه و فرق آن با برهان صديقين ... 220
تفكر در نسبت ميان خورشيد و زمين و ماه ... 221
تفكر در خلقت قواى ادراكى انسان ... 221
فصل: در تفكر در احوال نفس است ... 223
برهان اوّل بر تجرّد نفس: اختلافات قواى جسمانى و نفسانى ... 223
برهان دوم بر تجرّد نفس: تضاد خواص و آثار نفس و جسم مطلق ... 224
اثبات معاد از طريق تجرّد و جاودانگى نفس ... 225
اثبات نبوّت عامّه از طريق نظام احسن اتمّ ... 225
ص: 900
كامل بودن شريعت اسلام ... 226
اثبات نبوّت خاصّه ... 227
فصل: در فضيلت بيدارى شب است ... 228
تفاوت نعم دنيا و آخرت ... 231
فصل: در بيان تقوا است ... 233
فصل: در بيان تقواى عامّه ... 234
صحّت و بيمارى نفس ... 234
اهميت امراض روحى نسبت به امراض جسمى ... 235
سلامت نفس در گرو اتيان مصلحات نفسانيه و پرهيز از مفسدات نفسانيه ... 236
نتيجه مداومت در اصلاح نفس و لذّت روحانى آن ... 236
حديث 13
حديث سيزدهم: توكّل ... 239
فصل: در بيان معانى توكل است و درجات آن ... 240
تفاوت مردم در معرفت ربوبيت ذات حق و اقسام توكل آنها ... 241
معرفت عامه مردم نسبت به ربوبيت حق و توكل آنها ... 241
معرفت اهل برهان و نقل نسبت به ربوبيت حق و توكل آنها ... 242
معرفت اهل قلوب نسبت به ربوبيت حق و توكل آنها ... 243
حصول تدريجى توكل و رضا و تسليم ... 243
فصل: در بيان فرق بين توكل و رضاست ... 244
فصل: در فرق بين تفويض و توكل و ثقه ... 245
معناى تفويض و تفاوت آن با توكل ... 245
تفاوت ثقه و توكل ... 246
ص: 901
حديث 14
حديث چهاردهم: خوف و رجا ... 247
فصل: در بيان آن كه انسان عارف را دو نظر است ... 248
فصل: در قصور ممكن از قيام به عبادت حق ... 251
خوف عامه و خاصه و اخص ... 251
قصور مخلوق از اداى حق عبادت خالق ... 251
رحمت و لطف الهى در گشودن در عبادت به روى بندگان ... 251
تفكر در خطرات زندگى و مواقف آخرت از اسباب خوف است ... 254
بسط رحمت حق در آخرت ... 254
فصل: در فرق بين رجا و غرور است ... 255
فصل: در لمّيت موازنۀ خوف و رجا ... 258
نقد نظريۀ غلبۀ خوف يا رجا در دنيا و آخرت ... 260
حديث 15
حديث پانزدهم: امتحان و آزمايش مؤمنان ... 261
فصل: در بيان معنى امتحان و نتيجۀ آن ... 263
ادراكات و ملكات از آغاز در نفس انسان بالقوه اند ... 263
راهنماى باطنى و ظاهرى ... 264
عموميت امتحان و نتيجۀ آن ... 264
فصل: در بيان نكتۀ شدّت ابتلاء انبياء و اوصياء و مؤمنين ... 266
كيفيت اثرپذيرى نفس از اعمال ... 266
اثر لذائذ و شدايد در نفس انسان ... 266
محروميت انسان از دنيا نشانه لطف حقتعالى به اوست
... 268
مناجات و ياد حق در اثر ابتلاء ... 269
ص: 902
تفاوت انبياء و اولياء با ساير مردم در توجه به دنيا ... 269
فصل: ابتلاى انبيا به امراض جسمانى ... 271
نظر محقق مجلسى در اين باره ... 271
نظر محقق طوسى ... 271
نظر مؤلّف ... 272
فصل: در بيان آن كه دنيا دار ثواب و عقاب حق تعالى نيست ... 275
آميختگى آلام و لذات در دنيا ... 275
استدراج ... 276
فصل: در اين كه شدت بليّات روحيه تابع شدت ادراك است ... 276
حديث 16
حديث شانزدهم: صبر ... 279
فصل: در بيان آن كه اسارت شهوت منشأ همۀ اسارت هاست ... 281
راه علاج اسارت شهوت ... 282
بندگى حق و غناى قلب و روح ... 284
فصل: انسان در قيد اسارت نفس به مقامات معنوى نائل نمى شود ... 285
فصل: در معناى صبر ... 287
صبر بر معاصى و طاعات از مقامات متوسطان است ... 288
تفسير صبر نسبت به انبياء و ائمه هدى(علیهم السلام) ... 289
تفاوت صبر ائمه (علیهم السلام) و انبيا (علیهم السلام) با ديگران ... 289
فصل: در نتايج صبر است ... 290
تربيت و كمال نفس ... 290
تقويت عزم و اراده در انسان ... 291
بى فايدگى اضطراب درونى و جزع و فزع ... 292
ص: 903
فصل: در درجات صبر ... 294
وسعت بهشت حق تعالى ... 295
فصل: در بيان درجات صبر اهل معرفت ... 296
حديث 17
حديث هفدهم: توبه ... 299
در حقيقت توبه است ... 300
نفس در آغاز از كمال و نقص خالى است ... 300
كدورت و ظلمت نفس به علّت ارتكاب معاصى ... 300
فرق توبه و انابه ... 300
فصل: توبه مفتاح ابواب است ... 301
نكتۀ مهمه: به تأخير نينداختن توبه ... 301
نكتۀ مهمه: توبه نفس را به صفاى اصلى آن باز نمى گرداند ... 303
فصل: در اركان توبه ... 304
تأثير گناه در قلب و روح ... 304
فصل: در شرايط توبه است ... 307
معناى استغفار و شرايط آن در كلام امير مؤمنان(علیه السلام) ... 307
نوميد ساختن شيطان آدمى را از توبه ... 308
توجه به شمول و وسعت رحمت حق ... 309
شرايط كمال توبه ... 310
فصل: در نتيجۀ استغفار ... 312
بيان در اقتضاء مقام غفاريّت و ستاريّت حق تعالى
... 312
فصل: در تفسير توبۀ نصوح ... 313
نظر شيخ بهايى در معناى اين توبه ... 313
ص: 904
ساير معانى ... 313
تكميل: در بيان آن كه تمام موجودات را علم و حيات است ... 314
حديث 18
حديث هجدهم: ذكر خدا ... 317
در احاطۀ قيّومى حق تعالى ... 318
فضيلت ذكر خفى ... 319
فصل: خصلت هاى ذكر خدا ... 320
مرتبۀ كامل حبّ فى اللّه ... 321
فصل: در فرق بين منزل تفكر و تذكر است ... 322
رابطه ميان تفكر و تذكر و فضيلت آن دو ... 322
نتايج تذكر براى كمّلين و متوسطين و عامّه ... 323
فصل: در بيان آن كه ذكر تام آن است كه حكمش به تمام مملكت سرايت كند ... 324
ذكر از صفات قلب است ... 324
سريان ذكر در نشآت وجود ... 324
بيان جناب شاه آبادى (ره) در ذكر و ذاكر ... 325
ملاك قبولى اعمال ... 325
فصل: در ذكر بعض احاديث در فضيلت ذكر خدا ... 326
حديث 19
حديث نوزدهم: غيبت ... 329
فصل: در تعريف غيبت است ... 331
بيان شهيد ثانى در غيبت ... 331
بحث درباره غيبت قولى و غيرقولى و چند حديث نبوى در اين باره ... 332
ص: 905
فصل: بزرگى گناه غيبت و تبعات آن ... 334
صورت ملكوتى غيبت ... 334
رسوايى غيبت كننده در دنيا و آخرت ... 337
هتك آبروى مؤمن هتك ناموس الهى ... 338
غيبت سبب خروج از ولايت حق و دخول در ولايت شيطان ... 338
خلاصى از اداى حقوق مردم دشوار است ... 339
غيبت اوّلين مرتبه كفر ... 341
فصل: در بيان ضررهاى اجتماعى غيبت ... 342
طلب رضايت از غيبت شونده و استغفار براى او ... 344
فصل: در بيان علاج اين موبقه است ... 344
علاج علمى ... 344
علاج عملى ... 347
فصل: در بيان آن كه ترك غيبت در موارد جايز اولى است ... 347
فصل: در بيان آن كه استماع غيبت حرام است ... 349
تتميم: كلام شهيد ثانى رحمه اللّه ... 351
راه هاى مختلف غيبت ... 352
حديث 20
حديث بيستم: اخلاص ... 355
فصل: در بيان آن كه موت امر وجودى است ... 357
معناى موت و قول مرحوم مجلسى (ره) در اين باره ... 357
در اشاره به توجيه نسبت ابتلا به حق تعالى ... 358
فصل: در بيان آن كه «خشيت» و «نيت صادقه» موجب صواب عمل است ... 359
تأثير اعمال در نفس انسان ... 360
ص: 906
ميزان در افضليت اعمال ... 360
تأثير نيّت در تماميت و نقص عمل ... 360
شرك خفى ... 361
عبادت بندگان و مزدوران و آزادگان ... 362
مراتب شك ... 363
توحيد حقيقى ... 363
فصل: در تعريف اخلاص ... 364
تعريف خواجه عبداللّه انصارى ... 364
تعريف اصحاب قلوب به نقل از شيخ بهايى ... 364
فصل: در بيان اخلاص بعد از عمل است ... 366
مراقبت از عمل سخت تر است از انجام آن ... 367
دشوارى تخليص نيت از تمامى مراتب شرك و نسبت ميان نيّت و عمل ... 367
دليل رجحان نيت بر عمل ... 368
فناى عمل در نيت و اشاره به معناى آيه شريفه «قل كل يعمل على شاكلته» ... 370
خروج از بيت نفس و سفر به سوى حق ... 371
حديث 21
حديث بيست و يكم: شكر ... 373
توجيهات نقل شده در عدم منافات آمرزش نبى اكرم با عصمت ايشان ... 374
بيان علامه مجلسى در اين باره ... 374
بيان سيد مرتضى (ره) ... 376
اقوال ديگر در اين باب ... 377
فصل: در توجيه عرفانى از آيۀ شريفه ... 379
فتوحات ثلاثه (فتح قريب، فتح مبين، فتح مطلق) ... 379
ص: 907
مراتب گناه ... 381
فصل: در حقيقت شكر است ... 382
تعريف شكر و اركان آن از نظر برخى محققان ... 382
قول خواجه عبداللّه انصارى در شكر ... 382
فصل: در چگونگى شكر است ... 384
عجز انسان از شكر حق تعالى و غايت شكر ... 384
علم به توحيد افعالى عامل شكر است ... 384
كفران نعمت ناشى از نظر استقلالى به اسباب و علل است ... 385
مراتب مختلف شكر به اختلاف نعم ... 385
سبب اينكه شكر از مقامات عامه است ... 386
شكر اولياء و مرتبۀ سوّم شكر از نظر خواجه عبداللّه انصارى ... 386
تكمله: در فضيلت شكر از طريق نقل ... 387
مساوق بودن حمد و شكر ... 388
تتميم: در سرّ عبادت نبى مكرم صلی الله علیه و آله وسلم و الأئمّة المعصومين علیهم السلام ... 389
فصل: در تفسير «طه» و بيان كثرت عبادت رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ... 390
حديث 22
حديث بيست و دوم: كراهت از مرگ ... 395
علل كراهت ناقصان و متوسطان و كاملان از موت ... 396
تفاوت تصديق عقلى و ايمان قلبى ... 397
حقيقت صراط صورت باطن ولايت است ... 398
مؤمنان از مرگ كراهت ندارند بلكه از آن ترسان اند ... 399
تفاوت قلوب اولياء در قبول تجليات اسماء ... 400
فصل: حقيقت بهشت و جهنم ... 401
ص: 908
اختلاف در مخلوق و موجود بودن بهشت و دوزخ ... 401
ملكوت اعلى و ملكوت سفلى ... 403
فصل: مغرور ساختن شيطان انسان را به رحمت واسعۀ حق ... 403
حديث 23
حديث بيست و سوم: اصناف جويندگان علم ... 407
فصل: القاى علوم از مبادى عاليۀ غيبيه ... 413
ديدگاه دو مسلك جبر و تفويض در تحصيل علم ... 413
علوم حاصل القاءات ملكى يا شيطانى ... 414
تقوا شرط القائات رحمانى ... 414
بازشناختن القائات رحمانى از شيطانى ... 414
دو طايفه اصلى جويندۀ علم ... 415
فصل: بيان شمّه اى از مفاسد مراء ... 416
تأثير سريعتر و شديدتر اعمال زشت در قلب ... 417
اثر مصاحبت و همنشينى با دشمنان خدا ... 418
نشانه هاى اهل جدال ... 419
ذلت و رسوايى جدال كننده در دنيا و آخرت ... 420
فصل: نشانه هاى صاحبان استطالت و ترفع و جاه طلبى و خديعت ... 420
دشوارى هاى ديندارى در كسوت اهل علم ... 422
فصل: نشانه هاى صاحبان فقه و عقل ... 424
حديث 24
حديث بيست و چهارم: اقسام علم ... 425
فرق سؤال به «من» و «ما» ... 426
ص: 909
فصل: نشآت وجودى انسان و علوم مناسب با اين نشآت ... 427
تقسيمات علوم نافع ... 427
ارتباط نشآت وجودى و علوم سه گانه با يكديگر ... 428
اقسام كاملان در نظر شيخ اشراق ... 429
علوم سه گانه شريعت ... 430
فصل: تطبيق حديث نبوى «العلم ثلاثة...» بر علوم سه گانه ... 432
بيان شاه آبادى(ره) در معناى «آيۀ محكمه» و تعبير علم عقايد به «آيه» ... 432
فصل: ميزان در علم ... 434
خلوص نيت شرط الهى شدن علم ... 436
فصل: نقد كلام غزالى و صدرالمتألّهين ... 437
فصل: تقسيم كليه علوم به سه قسمت ... 439
حديث 25
حديث بيست و پنجم: وسوسه و شك ... 441
وسوسه و شك از القائات شيطان است ... 441
قلب آدمى رويى به ملك دارد و رويى به ملكوت ... 442
فصل: ذكر اخبارى در دورى ائمه علیهم السلام از وسواس ... 444
وسوسه در نيت نماز و «تكبيره الاحرام» ... 447
وسوسه در اقتداء به امام جماعت ... 448
وسوسه در قرائت نماز ... 448
توهم آنكه وسواس فضيلت است ... 448
فصل: علاج وسوسه ... 449
علاج علمى ... 450
علاج عملى ... 450
ص: 910
حديث 26
حديث بيست و ششم: فضيلت عالم ... 453
فصل: كسى كه سلوك طريق علم كند حق تعالى او را سلوك طريق جنت دهد ... 454
تقسيم علم به علم دنيوى و اخروى و تفاوت آن دو ... 454
تحصيل بهشت هاى سه گانه ... 454
نكتۀ مهمه: نقد كلام صدرالمتألّهين ... 455
فصل: در بيان آن كه فرشتگان بال هاى خويش را براى طالب علم فرش كنند ... 457
اصناف فرشتگان ... 457
بال و پر و اندام فرشتگان ... 458
چگونگى تمثل ملائكه مقرّب ... 458
فصل: استغفار ساكنان آسمان و زمين براى طالب علم ... 460
وجود، عين همۀ كمالات است ... 460
تسبيح موجودات ... 460
وجهه ملكوتى داشتن موجودات ... 462
فصل: در بيان فضل عالم بر عابد ... 462
عينيّت علم و نور ... 463
نور عابد و نور عالم ... 465
فصل: در بيان آن كه علما ورثۀ انبيا علیهم السلام هستند ... 465
حديث 27
حديث بيست و هفتم: عبادت و حضور قلب ... 467
فصل: فراغت وقت وقلب در عبادت ... 468
محروميت از شفاعت به سبب استخفاف نماز ... 470
اهميت بيشتر فراغت قلب ... 470
ص: 911
ضعف ايمان و يقين سبب سستى در عبادت ... 471
توجه تام نفس به امرى مانع توجه او به امور ديگر است ... 472
حضور قلب روح عبادت ... 473
سيره ائمه (علیهم السلام) در عبادت ... 473
فصل: مراتب حضور قلب ... 477
عبادت ثناى معبود است ... 477
علّت توقيفى بودن عبادات ... 477
مراتب حضور قلب در عبادت ... 478
مراتب حضور قلب در معبود ... 479
سبب خاتميت نبى اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) ... 481
بهره هاى مختلف و متفاوت اولياء خدا از مناجات حق ... 481
فصل: تحصيل حضور قلب از راه پى بردن به اهميت عبادات ... 482
صور باطنى اعمال و افعال ... 482
تجسّم اعتقادات ... 485
جعل نوافل براى رفع نقص در فرايض ... 487
لزوم محاسبه و ترس از خدا ... 488
اعمال اهل بيت(علیهم السلام) ... 489
فصل: در بيان آن كه تفرغ براى عبادت موجب غِناى قلب شود ... 491
غِنا از صفات كمالى نفس ... 491
غناى حق و فقر انسان ... 491
توجّه به دنيا سبب كدورت و ظلمت قلب ... 493
نكته: مراد از ايكال امر به سوى عبد ... 495
حديث 28
حديث بيست و هشتم: لقاء اللّه ... 497
ص: 912
فصل: در لقاءاللّه و كيفيت آن است ... 499
محال بودن اكتناه ذات ... 500
تجلى اسماء و صفات در قلب سالك ... 501
مشاهده احاطه قيومى حق و شهود فناى ذاتى ... 501
تكذيب و تأويل كلمات اولياء در رؤيت حق ... 503
راه تحصيل معرفت باللّه و اسماء و صفات او ... 505
فصل: در بيان آن كه در وقت مردن بعضى از احوال غيب بر او مكشوف شود ... 506
علت احتجاب از صور اعمال و اخلاق در دنيا ... 506
ديدار پيامبر و ائمه و فرشتگان هنگام مرگ ... 509
در ذكر برزخ و قبر ... 510
برزخ، نمونه اى از نشئه قيامت ... 510
مشاهدۀ آثار و صور اعمال در هنگام جان كندن ... 510
اشتياق اهل ايمان به لقاء حق و وحشت اهل معاصى از غضب الهى در حال احتضار ... 510
ظهور وجهه ملكوتى امور مختلف در آخرت ... 511
فصل: در معنى حبّ و بغض حق تعالى است ... 512
تنزل اوصاف و احوال از عوالم غيبيه و ظهور آن در عالم ملك ... 513
حديث 29
حديث بيست و نهم: وصاياى رسول اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) به اميرالمؤمنين على(علیه السلام) ... 515
مقدمه: در مهم بودن اين وصيت به جهات عديده ... 517
فصل: در مفاسد دروغ است ... 519
لزوم پرهيز از دروغ حتى به عنوان شوخى ... 521
فصل: در بيان ورع است ... 523
اهميت ورع در كسب كمالات معنويه ... 524
ص: 913
اهميت ورع در قبولى عبادات ... 524
تتميم: در بيان مفاسد خيانت و حقيقت امانت ... 526
اهميت اداى امامت ... 527
در اشاره به بعضى امانات حق تعالى است ... 531
توجه به غير حق خيانت به حق است ... 532
«امانت» ولايت امير مؤمنان است ... 532
آثار و تبعات خيانت در امر ولايت ... 532
فصل: در بيان خوف از حق تعالى ... 534
مشاهده حضور حق در عالم، حفظ ادب حضور ... 535
در بيان اختلاف مردم در حفظ حضور حق ... 536
در فضيلت گريه است ... 537
در بيان رفع استبعاد از آن است كه به عمل حقير ثواب بزرگ دهند ... 538
بناى عالم بر تفضّل و بسط رحمت است ... 539
فصل: در بيان عدد نوافل ... 541
در بيان استحباب سه روز روزه در هر ماه ... 543
در بيان فضيلت صدقه است ... 545
در بيان نكتۀ مهمه در باب صدقه است ... 546
در بيان نكتۀ ديگر: انفاق و صدقه از آنچه خود دوست داريد ... 549
در بيان يكى از اسرار صدقه ... 550
تتمه: در افضليت صدقۀ پنهانى ... 551
ختام: مطلوبيت كثرت صدقه ... 552
فصل: در فضيلت نماز شب ... 554
در بيان صلاة وسطى ... 556
فصل: در فضيلت تلاوت قرآن است ... 559
تدبر در آيات قرآن و تفاوت آن با تفسير به راى ... 559
ص: 914
شفاعت قرآن ... 560
در بيان آن كه عبادت در جوان تأثير كند ... 562
در آداب قرائت است ... 563
نتيجه تدبر و تفكر در قرآن ... 564
در اخلاص در قرائت است ... 564
سه گروه قاريان قرآن ... 565
در معنى ترتيل است ... 567
فصل: در بيان رفع يد در نماز و تقليب آن است ... 569
در بيان سرّ رفع يَدَيْن است ... 571
در تنبّه به يكى از مكايد شيطان است ... 573
فصل: در فضيلت مسواك است ... 574
فصل: در بيان مبادى محاسن اخلاق و مَساوى آن ... 576
تعريف خلق ... 577
فطرت و عادت دو مبدأ خلق ... 577
خلق انسانى قابل تغيير است ... 577
اجناس فضايل (حكمت، عفت، شجاعت، عدالت) ... 578
غايت بعثت اكمال مكارم اخلاق است ... 578
ذكر بعضى از اخبار شريفه در اهميّت مكارم اخلاق ... 580
حديث 30
حديث سى ام: اقسام قلوب ... 583
مقدمه: در ترغيب به اصلاح قلب ... 585
فصل: در بيان آن كه تقسيم قلوب راجع به چه چيز است ... 586
در بيان معنى الشقيّ شقيّ في بطن اُمّه... ... 587
ص: 915
در بيان وجه حصر قلوب ... 588
فصل: در بيان حالات قلوب است ... 589
در بيان آن كه قلب مؤمن اَزهَر است ... 589
در بيان آن كه قلب مؤمن بر طريق مستقيم است ... 590
مؤمن تابع انسان كامل است ... 590
انسان كامل تحت ربوبيت حق و بر صراط مستقيم است ... 590
در بعض مكايد شيطان است ... 591
صورت باطنى شرك ... 592
تتميم: در بيان قلب منافق و فرق آن با قلب مؤمن ... 594
وجوه مغايرت و مشابهت قلب مشرك و منافق ... 594
ختام: در بيان آن كه غفلت از حق انتكاس قلب است ... 596
حديث 31
حديث سى و يكم: توصيف نشدن حق تعالى و رسول اللّه(صلی الله علیه وآله وسلم) و أئمّه(علیهم السلام) ومؤمنين ... 597
فصل: در بيان مراد از عدم توصيف حق ... 599
ميزان توصيف ذات حق تعالى ... 601
در بيان آن كه علم به حقيقت اسماء و صفات ممكن نيست ... 603
فصل: در بيان آن كه علم به حقيقت روحانيت انبيا و اوليا به قدم فكر حاصل نشود ... 604
فصل: در بيان معناى عبدٌ احتجب اللّه عزّ وجلّ بسبع ... 606
بيان مرحوم فيض (ره) ... 606
بيان مجلسى (ره) ... 607
فصل: در بيان معنى تفويض امر به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ... 608
معناى تفويض و جبر و بيان استحالۀ آن دو ... 608
ص: 916
تفويض بعضى امور به پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) ... 609
در اشارۀ اجماليه به معناى تفويض ... 611
فصل: در اشاره به مقامات أئمّه علیهم السلام است ... 612
در بيان حقيقت عصمت است ... 614
يقين، سبب عصمت ... 614
فصل: در بيان آن كه ايمان به وصف نيايد ... 615
عدم معرفت حقيقت نعمت و عذاب آخرت در اين دنيا ... 615
در فضيلت مصافحه ... 616
حديث 32
حديث سى و دوم: يقين و رضا ... 619
فصل: در بيان معناى ولا يَلومَهُم على ما لَمْ يُؤتِهِ اللّه ... 620
در جمع اخبار مقسوم بودن رزق و اخبار رجحان طلب ... 621
فصل: در علامت هاى صحت يقين است ... 623
در بيان آن كه مردم دو طبقه اند ... 624
فصل: در نقل كلام معتزله و اشاعره و اشاره به مذهب حق ... 626
نظر مجلسى (ره) در اين باره ... 626
فصل: در بيان آن كه رَوح و راحت را حقّ تعالى در يقين و رضا قرار داده ... 627
حديث 33
حديث سى و سوم: ولايت و اعمال ... 629
فصل: جمع اخبار حَثّ بر عبادات با اخبارى كه صورتاً مخالف با آن است ... 630
وصاياى امامان شيعه به پيروان خود ... 631
معناى گفتار امام صادق(علیه السلام) كه با ايمان عمل بد زيان نرساند ... 636
ص: 917
فصل: در بيان آن كه ولايت اهل بيت شرط قبولى اعمال است ... 642
ولايت شرط صحت اعمال نيست ... 643
حديث 34
حديث سى و چهارم: مقام مؤمن نزد حق تعالى ... 645
تنبيه: نقل كلام شيخ بهايى در صحت سند اين حديث ... 649
فصل: در بيان توجيهاتى است كه از نسبت ترديد به حق شده ... 650
توجيه شيخ بهايى از حديث ترديد ... 650
در توجيه عرفانى از حديث ترديد ... 651
تتميم: در بيان توجيه ديگر از حديث ترديد ... 653
فصل: در بيان آن كه حق تعالى با فقر و غنا و غير اينها اصلاح حال مؤمنين فرمايد ... 655
فصل: در بيان قرب فرائض و نوافل و نتيجۀ آن به حسب طريقۀ اهل ذوق و سلوك ... 656
حجب نوريه و ظلمانيه ... 656
در سرّ اختلاف انبيا در نبوّت ... 659
فصل: در نقل كلام شيخ اجل بهايى است ... 660
در نقل كلام محقق طوسى است ... 661
نقل كلام محدّث مجلسى (ره) ... 661
تتمه: بيان شيخ بهائى (ره) در افضليت واجبات از مستحبات ... 662
حديث 35
حديث سى و پنجم: معرفت اسماء حق، مسألۀ جبر و تفويض ... 663
فصل: در بيان آن كه براى اسماء حق دو مقام است ... 664
مقام اسماء و صفات ذاتيه ... 664
مقام اسماء و صفات فعليه ... 664
ص: 918
احاطه قيوميه مشيت مطلقه ... 665
فصل: در اشاره به مسألۀ جبر و تفويض ... 666
بيان ذاتى بودن خير و عرضى بودن شرّ ... 667
رجوع شقاوت و شر به قصور ذاتى و نقصان وجودى ... 667
فصل: در بيان آن كه حق تعالى سؤال نشود از آنچه بكند ... 668
ذات حق غايت افعال الهى ... 669
حديث 36
حديث سى و ششم: صفات حق ... 671
فصل: در بيان عينيت صفات حق با ذات است ... 672
بازگشت تمام كمالات و خيرات به اصل و حقيقت وجود
... 673
بساطت حقيقت وجود ... 673
حق تعالى صرف وجود و كمالات آن است ... 674
نقل و تحقيق: نقل كلام حكما در تقسيم اوصاف حق ... 674
اشكال بر تقسيم حكما ... 675
در تحقيق عينيت اوصاف با ذات مقدس ... 675
مقام تجلى به فيض اقدس و فيض مقدس ... 676
اشاره به نظر قاضى سعيد در ارجاع صفات حق به امور عدمى ... 676
فصل: در بيان علم قبل از ايجاد است ... 677
بيان علم اجمالى در عين كشف تفصيلى مطابق مشرب ملاصدرا و عرفا ... 677
فرق عليت و مبدئيت واجب الوجود با عليت فاعل هاى طبيعى ... 679 - 678
علم به علت تامه مستلزم علم به معلول است ... 679
فصل: در معنى سمع و بصر حق است ... 680
ميزان در اتصاف حق به اوصاف كماليه ... 680
ص: 919
حقيقت سمع و بصر تقوم به آلات جسمانى ندارد ... 681
در بيان آن كه هر شيئى ابسط باشد مفاهيم كماليه بيشتر بر او صدق كند ... 682
فصل: در بيان كيفيت تعلق علم حق بر معلومات است ... 683
در بيان مراد حكما كه علم حق را به جزئيات به طريق كلّى مى دانند ... 684
فصل: در بيان ميزان صفات ثبوتيه و سلبيه است ... 685
در بيان آن كه تجدّد و حركت از صفات سلبيه است ... 686
حقيقت تكلم و معناى كلام حق ... 687
حديث 37
حديث سى و هفتم: معرفت خدا و رسول و اُولى الأمر ... 689
فرق ميان علم و عرفان ... 689
بحثى در معراج روحانى انسان ... 690
سبب اجازۀ تسلّط شيطان بر آدم (علیه السلام) ... 691
فصل: در بيان مراد از «اعْرِفُوا اللّه باللّه» ... 691
بيان مرحوم كلينى(ره) ... 691
بيان شيخ صدوق(ره) ... 692
بيان ملاصدرا(ره) ... 692
بيان مرحوم فيض (ره) ... 692
بيان مؤلف ... 693
اعتبارات گوناگون براى ذات مقدس خداوند ... 693
سير عقلى و علمى و سير عرفانى ... 695
تجلى الوهيت و مقام ظهور اسماء و صفات بر قلب سالك ... 695
دفع وهم: در بيان آن كه احاديث وارده در معارف به معانى عاميه حمل نشود ... 696
جامعيت كلام ائمه ... 697
ص: 920
حديث 38
حديث سى و هشتم: آفرينش آدم بر صورت خداوند ... 699
بحثى در حديث حضرت رضا(علیه السلام) منقول از كتاب «عيون» ... 700
معانى مختلف صورت در فلسفه ... 701
معانى روح ... 703
فصل: در بيان آن كه آدم مظهر تامّ الهى و اسم اعظم حق جلَّ و علاست ... 703
اعيان ثابته ... 703
اسم اعظم و وجهۀ غيبيه و تجلى ظهورى و تعيّن آن ... 704
معناى امانت نزد اهل عرفان ... 704
معناى «خلق بر صورت خداوند» ... 705
خداوند بى مِثلْ است نه بى مَثَل ... 706
سرّ تشريف حق تعالى آدم را بر ملائكه ... 706
حديث 39
حديث سى و نهم: خير و شرّ ... 707
«الهيّت» و «الوهيت» در لسان اهل اللّه ... 708
قول علامه مجلسى درباره خير و شر و مذهب حكما و متكلمين ... 708
تحقيق در باب خير و شر ... 709
نقد نظر مجلسى و بطلان رأى اشاعره ... 709
فصل: در بيان آن كه هر يك از خير و شرّ متعلق ايجاد و خلقت گردند ... 711
احسن بودن نظام عالم ... 711
بازگشت همه كمالات به وجود و بطلان غير آن ... 712
صدور حاقّ وجود از حق ... 712
فصل: در كيفيت اجراى حق خيرات و شرور را به دست بندگان ... 713
ص: 921
ملازمۀ استقلال در ايجاد و استقلال در وجود ... 714
در ابطال جبر است ... 715
بيان مذهب جبر و ابطال آن ... 715
بيان فلسفى امربين الامرين ... 716
حديث 40
حديث چهلم: تفسير سورۀ «توحيد» و آيات آغازين سورۀ «حديد» ... 719
فصل: در اشارۀ اجماليه به تفسير سورۀ مباركۀ «توحيد» ... 721
عظمت سوره توحيد ... 721
بيان صدرالمتألهين دربارۀ آيات سوره «حديد» ... 721
در اشاره به (بسم اللّه) است ... 722
«بسم اللّه» هر سوره متعلق به همان سوره است ... 722
مقامات مختلف اسم جلاله ... 722
معناى بسم اللّه در نظر وحدت و نظر فرق و فرق الفرق ... 723
معناى بسم اللّه در سوره توحيد ... 723
معناى «قل هواللّه احد» ... 723
بيان شاه آبادى (ره) دربارۀ «هو» ... 725
معناى «صمد» ... 725
فصل: در تفسير آيات سورۀ «حديد» تا )عَليمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ( ... 725
عدم اختصاص تسبيح به صاحبان عقل ... 726
تسبيح موجودات تسبيح تكوينى نيست ... 726
بازگشت تمام شئون حيات به وجود ... 726
سكر طبيعت حجاب درك حقايق ... 727
استفادۀ نكته اى در جبر و تفويض از آيۀ نخستين سوره «حديد» ... 728
ص: 922
تفسير آيه دوم (توحيد افعالى) ... 728
تفسير آيه سوم (توحيد ذاتى و اسمائى) ... 729
تفسير آيه چهارم (آفرينش شش روزه جهان و استواء بر عرش) ... 730
بيان ملاصدرا در تطبيق آيه با ايام ربوبيت حق ... 730
دلالت آيه بر احاطه علم حق بر جزئيات ... 732
اشاره آيه به معيّت قيّوميه حق ... 732
تفسير آيه پنجم (مالكيت حق) ... 732
تفسير آيه ششم (اختلاف شب و روز) ... 732
خاتمه: نهايت معرفت بشرى ... 733
ترغيب به تدبر در آيات شريفه ... 733
دعا و ختام ... 734
فهارس
1 - فهرست آيات كريمه ... 737
2 - فهرست احاديث شريفه ... 753
3 - فهرست اسماء معصومين علیهم السلام ... 773
4 - فهرست اعلام ... 777
5 - فهرست كتب ... 785
6 - فهرست اشعار ... 789
7 - فهرست لغات ... 791
8 - فهرست واژگان، نمايه ها و اصطلاحات ... 803
9 - فهرست منابع ... 867
10 - فهرست موضوعات ... 889
ص: 923