ناسخ التواريخ زندگانى پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم

مشخصات کتاب

سرشناسه : سپهر، محمدتقی بن محمدعلی، 1216 - 1297ق.

عنوان قراردادی : ناسخ التواریخ . برگزیده

عنوان و نام پديدآور : ناسخ التواریخ: زندگانی پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم/ تالیف محمدتقی لسان الملک سپهر.

مشخصات نشر : طهران: کارخانه آقامیرباقر طهرانی، 1303ق. = 1265 .

مشخصات ظاهری : 5ج.

يادداشت : کتاب حاضر فقط به بخش زندگانی پیامبر از کتاب ناسخ التواریخ مربوط است.

مندرجات : ج. 1. از آغاز تا هجرت.- ج. 2. هجرت، وقایع سال اول تا پایان سال ششم.- ج. 3. هجرت، وقایع سال هفتم تا پایان سال دهم.- ج. 4. رحلت پیامبر، صفات، متعلقات

موضوع : محمد (ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق. -- سرگذشتنامه

رده بندی کنگره : BP22/9/س 27ن 2 1380

رده بندی دیویی : 297/93

شماره دستیابی : 6-13283

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ص: 1

جلد 1

اشاره

ناسخ التواريخ

1

ص: 2

ناسخ التواريخ

زندگانى پيامبر

جلد اول

از آغاز تا هجرت

تأليف

محمد تقى لسان الملك سپهر

به اهتمام

ص: 3

سرشناسه : سپهر، محمدتقی بن محمدعلی، 1216 - 1297ق.

عنوان قراردادی : ناسخ التواریخ . برگزیده

عنوان و نام پديدآور : ناسخ التواریخ: زندگانی پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم/ تالیف محمدتقی لسان الملک سپهر.

مشخصات نشر : طهران: کارخانه آقامیرباقر طهرانی، 1303ق. = 1265 .

مشخصات ظاهری : 5ج.

يادداشت : کتاب حاضر فقط به بخش زندگانی پیامبر از کتاب ناسخ التواریخ مربوط است.

مندرجات : ج. 1. از آغاز تا هجرت.- ج. 2. هجرت، وقایع سال اول تا پایان سال ششم.- ج. 3. هجرت، وقایع سال هفتم تا پایان سال دهم.- ج. 4. رحلت پیامبر، صفات، متعلقات

موضوع : محمد (ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق. -- سرگذشتنامه

رده بندی کنگره : BP22/9/س 27ن 2 1380

رده بندی دیویی : 297/93

شماره دستیابی : 6-13283

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ص: 4

فهرست مطالب

فهرست مطالب

پيشگفتار نوزده

ولادت اسماعيل سه هزار و چهار و هجده سال بعد از هبوط آدم بود ...3

ماندن اسماعيل و هاجر در بيابان مكه ...4

پيدا شدن آب زمزم ...5

يافتن بنى جرهم اسماعيل و هاجر را سه هزار و چهارصد و بيست سال بعد از هبوط آدم بود ...5

قربانى اسماعيل سه هزار و چهارصد و بيست و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...6

فديه اسماعيل ...9

بناى خانهء كعبه به دست ابراهيم سه هزار و چهارصد و بيست و نه سال بعد از هبوط آدم بود ...11

وفات هاجر مادر اسماعيل سه هزار و چهارصد و سى و سه سال بعد از هبوط آدم بود ...12

وفات اسماعيل سه هزار و پانصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...14

اولاد اسماعيل ...14

وفات اسماعيل ...15

صفت قدار ...15

سپردن قدار تابوت سكينه را ...16

ولادت حمل ...16

وفات قدار ...17

حمل ...17

ولادت نبت ...17

ولادت هميسع ...18

ص: 5

ولادت اَزد ...18

ولادت اُدد ...18

بت پرستيدن اولاد اسماعيل ...19

بت هاى مشهور ...19

ظهور عدنان چهار هزار و هشتصد و بيست و يك سال بعد از هبوط آدم بود ...21

اولاد عدنان ...22

معدّ ...23

نزار ...24

مضر 25

قصّهء اولاد نزار و كهانت ايشان ...25

الياس ...28

شرح حال بت پرستى اولاد اسماعيل ...29

مدركه ...31

خزيمه ...31

كنانه ...31

ظهور قريش پنج هزار و دويست و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم بود ...33

نضر ...33

مالك ...34

فهر ...34

غالب ...35

لؤىّ ...35

خبر دادن عيسى به ظهور خاتم الانبياء ...36

جلوس تبّع الاصغر در مملكت يمن پنج هزار و ششصد و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم بود ...37

ملوك يمن ...37

جامه پوشيدن تبّع مكه را ...44

بازگشت تبّع به يمن ...44

ص: 6

وفات كعب بن لؤىّ پنج هزار و ششصد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم بود ...47

وفات كعب بن لؤىّ و ذكر اجداد پيغمبر ...47

مرّة بن كعب ...48

كلاب بن مرّه ...49

قصىّ بن كلاب ...50

عبد مناف بن قصىّ ...58

وفات اولاد عبد مناف ...60

هاشم بن عبد مناف ...60

حلف الفضول ...63

تقسيم مناصب مكّه ...63

اولاد هاشم ...65

جلوس ربيعه در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم بود ...67

تبايعهء يمن ...67

ظهور سطيح و شق پنج هزار و هفتصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم بود ...71

جلوس مرثد بن عبد كلال در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و چهل دو سال بعد از هبوط آدم بود ...74

ظهور غفيراى كاهنه پنج هزار و هفتصد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم بود ...75

جلوس وليعه در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم بود ...77

جلوس ابرهة بن صباح پنج هزار و هشتصد و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم بود ...77

ظهور معمرين عرب پنج هزار و نه صد و بيست و چهار سال بعد از هبوط آدم بود ...79

ذو الاصبع عدوانى ...79

ص: 7

حارث بن كعب ...83

مستوغر ...84

دويد بن زيد بن ليث ...85

زهير بن جناب بن هبل ...86

ربيع بن ضبع الفزارى ...87

ابو الطّمحان القينى ...89

عبيد بن شريد جرهمى ...89

ابو رييد البدر ...89

سود بن حداء ...90

عدى بن حاتم ...90

اماتاة بن قيس ...90

تيم بن ثعلبه ...90

ابو هبل بن عبد اللّه ...90

سويان بن كاهن ...91

اوس بن ربيعة بن كعب ...92

نصر بن دهمان بن سليم ...92

جعشم بن عون بن جذيمه ...93

ثعلبة بن كعب ...93

داود بن كعب بن ذهل ...94

سيف بن وهب بن خزيمه ...94

عبيد بن الارض ...94

سيرة بن عبد اللّه الجعفى ...95

صَبَرة بن سعد بن سهم القرشى ...96

لبيد بن ربيعة الجعفرى ...96

عامر بن طرب عدنى ...96

جعفر بن فيط ...97

يحصر بن عينان بن ظالم ...97

ص: 8

عوف بن كنانة الكلبى ...97

صفى بن رياح بن اكثم ...98

اَكثَم بن صيفى ...99

فروة بن فغالة بن هانه ...101

حارث بن كعب مذحجى ...102

معدى كرب حِميَرى ...102

جلوس صباح بن ابرهه در يمن پنج هزار و نهصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم بود ...102

جلوس حسان بن عمرو در مملكت يمن پنج هزار و نهصد و هشتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم بود ...103

جلوس ذو شناتر در مملكت يمن شش هزار و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم بود ...103

جلوس ذو نواس در مملكت يمن شش هزار و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...105

ظهور عبد المطّلب در مدينه و مكه شش هزار و هفتاد سال بعد از هبوط آدم بود ...107

چاه هاى مكّه ...113

اولاد عبد المطّلب ...114

ظهور اصحاب اخدود شش هزار و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم بود ...116

جلوس ذو جدن در يمن شش هزار و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...125

جلوس ارياط در مملكت يمن شش هزار و نود و شش سال بعد از هبوط آدم بود ...126

جلوس ابرهة الاشرم در مملكت يمن شش هزار و يكصد و بيست سال بعد از هبوط آدم بود ...129

تبابعهء يمن ...129

در آداب و رسوم مردم نسأه ...130

پيام ابرهه به عبد المطّلب ...133

ص: 9

ظهور ابابيل ...137

خواب ديدن نوشيروان و مؤبد موبدان ...143

حضور عبد المسيح نزد نوشيروان ...144

آمدن عبد المسيح نزد سطيح ...145

خبر سطيح در ولادت پيغمبر ...146

بازگشت عبد المسيح ...148

خراب شدن پل ...148

ظهور قسّ بن ساعده شش هزار و يكصد و سى سال بعد از هبوط آدم بود ...151

از ولادت تا بعثت ولادت عبد اللّه شش هزار و يكصد و سى و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...157

ولادت با سعادت محمّد مصطفى شش هزار و يكصد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم بود ...166

دايگان پيامبر ...176

جلوس يكسوم در مملكت يمن شش هزار و صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم بود ...182

جلوس مسروق در مملكت يمن شش هزار و صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم بود ...186

واقعهء شقّ صدر خاتم النبيّين شش هزار و يكصد و شصت و شش سال بعد از هبوط آدم بود ...187

جلوس سيف بن ذى يزن در يمن شش هزار و يكصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...191

صناديد قريش در كوشك غمدان ...197

بشارت دادن سيف ذى يزن عبد المطّلب را به ظهور پيغمبر آخر الزّمان ...198

قتل سيف بن ذى يزن ...200

جلوس و هرز در يمن شش هزار و يكصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم بود ...201

ص: 10

وفات آمنه عليها السّلام شش هزار و يكصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود ...202

ظهور حاتم شش هزار و صد و هفتاد و يك سال بعد از هبوط آدم بود ...203

وفات عبد المطّلب شش هزار و صد و هفتاد و يك سال بعد از هبوط آدم بود ...206

جلوس مرزبان در يمن شش هزار و صد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم بود ...211

جلوس فنتهرب در حيره شش هزار و صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم بود ...211

سفر پيغمبر آخر الزمان به شام شش هزار و صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم بود ...212

واقعهء قتل عماره به دست عمرو بن العاصى ...215

بوسه بر خال نبوّت ...217

سفر دوم ...218

جلوس نعمان بن منذر شش هزار و يكصد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم بود ...219

داستان ايوب بن مجروف و فرزندانش ...219

چگونگى به سلطنت رسيدن نعمان ...224

توطئهء ابن مرنيا ...228

قتل عدىّ بن زيد ...228

صفت لشكر نعمان ...230

يوم نعم و يوم بؤس نعمان ...231

انتقام خون پدر ...235

قتل نعمان ...239

قصّهء مشاهير عرب و وقايع عجيبهء زمان نعمان ...241

نابغهء ذبيانى ...242

نابغهء جعدى ...244

قصّهء ربيع بن زياد ...246

اعشى ...250

شماخ بن ضرار ...252

ص: 11

حسّان بن ثابت ...253

زهير 254

قصّهء موءوده ...255

سليك بن سلكه ...256

شنفرى ...260

تابّطشرا ...260

واقعهء داحس و غبرا ...262

قتل أبا قرفة ...264

قتل مالك ...265

يوم ذى المرتقب ...267

يوم ذى حسى ...267

يوم الهباءة ...269

يوم الفروق ...271

يوم جبله ...272

رمز كرب ...274

قتل لقيط ...276

يوم شعواء ...280

يوم شواحط ...281

يوم قطن ...282

شاس بن زهير ...283

قتل زهير بن جذيمه ...286

قتل خالد بن جعفر ...289

قصّه عمرو بن اطنابه ...292

جنگ بنى عامر و بنى تميم ...294

يوم رحرحان ...295

قتل پسر نعمان ...297

اسارت و رهائى حارث ...298

ص: 12

پناهندگى حارث در يمامه ...299

امان مكرآميز ...300

قصّهء اوس ...300

قصّهء سعد بن ملك ...301

جلوس باذان در مملكت يمن شش هزار و يكصد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم بود ...303

جنگ ذى قار ...304

شكستن عجم از عرب ...308

نامهء پيغمبر به خسرو ...310

ظهور هلقام در ميان عرب شش هزار و يكصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...312

تزويج محمد (ص) خديجه پچ را شش هزار و يكصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...318

سفر بازرگانى رسول صلی الله و علیه وآله وسلم ...325

سفر شام 325

رسيدن پيغمبر علیه السلام به شام ...336

مراجعت پيغمبر از شام ...338

خواستارى بنى هاشم خديجه را ...344

خطبه ابو طالب ...350

عدد اولاد پيغمبر ...355

ولادت امير المؤمنين على علیه السلام شش هزار و صد و نود و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...357

القاب على علیه السلام ...359

در آمدن فاطمه به كعبه ...364

بناى كعبه در زمان قريش شش هزار و صد و نود و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...370

بنيان كعبه ...372

ص: 13

جلوس اياس در مملكت حيره شش هزار و دويست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...377

از بعثت تا هجرت ظهور آثار بعثت پيغمبر آخر زمان صلی الله و علیه وآله وسلم شش هزار و دويست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...381

معنى نبى ...381

معنى اولو العزم ...382

وحى و الهام ...382

معنى ناموس ...383

عصمت ...384

معنى معجزه و خرق عادت ...384

در تعداد انبياء ...385

فضيلت پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم بر ساير انبياء ...385

خبر نبوت پيامبر اسلام ...386

خبر دادن احبار از پيغمبر آخر زمان ...388

در ذكر صفات پيامبر اسلام صلی الله و علیه وآله وسلم ...391

بعثت پيغمبر آخر زمان علیه السلام شش هزار و دويست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...399

خبر ورقه ...402

به دو نماز و ايمان على و خديجه عليهما السّلام ...403

منع شياطين از آسمان ...405

خبر اسلام آوردن زيد بن حارثه ...406

اسلام ابو بكر ...407

اسلام آوردن جمعى ديگر ...407

نامهء پيغمبر به قيصر ...410

اظهار دعوت حضرت رسول خداى صلی الله و علیه وآله وسلم شش هزار و دويست و هفت سال

ص: 14

بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...412

معجزهء پيغمبر ...414

اول خون كه در اسلام ريخت ...417

سخن قريش با ابو طالب ...417

خبر عمّاره ...420

خبر وليد بن مغيره ...422

معجزهء پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم در بارش باران ...426

خبر ابو قيس ...427

آزار قريش پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم را ...428

جسارت قريش بر پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم ...429

خبر أبو لهب ...430

خبر عتبه 430

اسلام آوردن حمزه ...431

معجزهء پيغمبر ...433

خبر عقبه ...434

آمدن علماى اديان مختلفه نزد پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم ...436

احتجاج پيغمبر با كفّار يهود ...436

احتجاج پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم با نصارى ...437

احتجاج پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم با دهريه ...439

احتجاج پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم با ثنويه ...440

احتجاج پيامبر اسلام با مشركين عرب ...441

احتجاج قريش با پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم ...443

معجزهء پيغمبر ...453

معجزهء ديگر ...454

خبر نضر بن حارث ...454

نزول آيات قرآن بر ذمّ كفّار ...455

سؤال مشركين از پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم ...456

ص: 15

انقطاع وحى ...456

سخنان ابو جهل با قريش ...457

خبر عبد اللّه بن مسعود ...458

اصغاى قريش قرآن را ...459

نزول آيات قرآن بر ذمّ قريش ...460

آزار مسلمانان ...461

خبر بلال ...462

خبر عمار ياسر ...463

هجرت اصحاب پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم به اراضى حبشه شش هزار و دويست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...465

رسول فرستادن قريش به حبشه ...471

قصّهء نجاشى ...475

مسلمانى نجاشى ...476

آمدن جبرئيل و ساير ملائكه نزد پيغمبر ...478

معجزه خواستن قريش از پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم ...480

بعضى از معجزات پيامبر اسلام نزد ابو جهل ...482

قرائت آيات قرآن بر قريش ...484

مراجعت مهاجرين حبشه به مكه ...486

قصّه ابن دغنّه با أبو بكر ...490

اسلام آوردن طفيل بن عمرو و پدر و مادرش ...491

رؤياى طفيل و شهادت او ...493

قصّه پيامبر اسلام با اراشى و ابو جهل ...493

حكايت ركانه ...494

حكايت جماعتى از نصارا كه به قصد ديدن پيامبر اسلام از نجران به مكّه آمدند ...495

عزيمت عمر براى كشتن رسول خداى ...496

اسلام آوردن عمر ...498

ص: 16

حكايت اصحاب صفّه ...501

ولادت حضرت فاطمه علیها السلام شش هزار و دويست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...503

در آمدن رسول خدا به شعب ابو طالب شش هزار و دويست و ده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...506

كيفيت محاصره بنى هاشم در شعب ...506

گفتگوى تنى چند از قريش دربارهء نجات بنى هاشم ...509

بيرون آمدن بنى هاشم از محاصره ...510

نزول آيات قرآن در مذمّت قريش ...512

جلوس راوية بن ماهيان در حيره شش هزار و دويست و يازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...515

ظهور شق القمر به دست پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم شش هزار و دويست و سيزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...516

استقبال قريش حبيب بن مالك را ...517

گفتگوى حبيب بن مالك با ابو طالب ...519

بشارت دادن جبرئيل محمّد صلی الله و علیه وآله وسلم را در شق قمر ...523

كيفيّت شق قمر و اسلام آوردن جمعى از مشركين ...524

وفات ابو طالب شش هزار و دويست و سيزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...527

آمدن قريش نزد ابو طالب ...528

در كيفيت وفات ابو طالب ...529

اسلام ابو طالب ...530

وفات خديجه كبرى شش هزار و دويست و سيزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...533

حمايت ابو لهب از پيامبر خداى ...534

سفر پيغمبر به طايف شش هزار و دويست و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...535

اسلام آوردن جمعى كثير از جنّيان ...538

ص: 17

مراجعت رسول خداى صلی الله و علیه وآله وسلم از طائف ...540

تزويج رسول خداى ، عايشه و سوده را شش هزار و دويست و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...541

ابتداى اسلام انصار شش هزار و دويست و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...542

جلوس عمرو بن جبله در مملكت شام شش هزار و دويست و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...547

ظهور بيعت مردم مدينه كه آن را بيعة الاولى خوانند در عقبه شش هزار و دويست و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...548

بيعة الاولى ...548

فرستادن رسول خداى صلی الله و علیه وآله وسلم مصعب را به مدينه ...550

اسلام آوردن اسيد بن حضير ...551

اسلام آوردن سعد بن معاذ و جمعى كثير به دست مصعب ...552

معراج پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم شش هزار و دويست و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...554

اخبار معراج دربارهء حضرت على علیه السلام ...574

انكار قريش در معراج پيامبر ...578

چگونگى معراج ...580

بيعت مردم مدينه در عقبه بار دوم شش هزار و دويست و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...585

خطبه آخر كتاب ...590

ص: 18

پيشگفتار

اشاره

از منابع مهم تاريخ اسلام ، تأليف شده در عصر قاجار ، بى شك بايد از ناسخ التواريخ ياد كرد . مؤلف كتاب ميرزا محمد تقى خان سپهر ملقب به لسان الملك (1) از آواره نگاران و مستوفيان عصر قاجار ، به دستور محمد شاه قاجار و با حمايت حاج ميرزا آقاسى به تأليف كتاب اقدام نمود . در مورد سپهر و احوال و آثار و خاطرات او و تاريخ نگارى در ايران و خصوصا در عهد قاجار آنچه را بايد گفت در مقدمۀ مفصل خود بر ناسخ التواريخ (تاريخ قاجاريه) آورده ام و در اينجا نيز فقط به ناسخ التواريخ و شيوۀ تبويب زندگانى پيامبر پرداخته ام .

در آغاز قصد سپهر بر آن بود يك دوره تاريخ عمومى بنگارد و از اين رو كتاب اول « ناسخ التواريخ » از هبوط آدم تا هجرت پيامبر اسلام صلی الله و علیه وآله وسلم را در دو مجلد بنگاشت ، مجلد اول : از هبوط آدم تا زمان عيسى مسيح علیه السلام و مجلد دوم : از ظهور مسيح الى آغاز هجرت رسول اللّه از مكه به مدينه .

زمانى كه تأليف كتاب اول به اتمام رسيد ، مصادف بود با مرگ محمد شاه قاجار و بست نشينى حاج ميرزا آقاسى در حرم مطهر حضرت عبد العظيم .

با شروع سلطنت ناصر الدين شاه و سر و سامان يافتن اوضاع داخلى به قول سپهر :

چون . . . امور جمهور را ، از نظام لشكر و نظم كشور و شمار دبيران و آواره نگاران و بازپرسى كردار عمال و باجگزاران و رفاه حال رعيّت و . . .

غوررسى ؛ و در ترويج شريعت غرّا و نشر فضايل ائمۀ هدى ، اين بندۀ

ص: 19


1- رجوع كنيد به مقدمه مصحح بر ناسخ التواريخ (تاريخ قاجاريه) از انتشارات اساطير كه در سال 1377 نشر يافته است .

ثناگستر را فرمان كرد كه كتاب دوم ناسخ التواريخ را بدان روش كه مجلدات اول نگاشته آمد پرداخته سازم (1) .

زمان تأليف كتاب دوم ناسخ التواريخ مصادف با سفر ناصر الدين شاه به عراق و آذربايجان بود ، بنابراين سپهر از « ملازمت مهجور ، و به اقامت دار خلافت مأمور (2) » شد ، و در ايام سفر كه قريب به هفت ماه بود ، سپهر توانست وقايع ده سالهء هجرت و خلاصهء تاريخ جهان را « در شصت هزار (60000) بيت مكتوب رقم (3) » كند . سپس به تأليف ادامهء كتاب بپردازد كه شامل وقايع سال يازدهم هجرت و اوصاف صفات و متعلّقات رسول اللّه بود و آن را به پايان برد . و سپهر بر آن بوده كه كتاب دوم را در ده مجلد « از بدايت هجرت رسول خداى صلی الله و علیه وآله وسلم الى زماننا هذا » يعنى ايام حيات سپهر تأليف كند ، چنان كه خود در پايان جلد دوم از كتاب اول بدين نكته اشاره دارد و گويد :

ان شاء اللّه تعالى بعد از جلد ثانى از كتاب اول ، شروع مىشود به كتاب ثانى ناسخ التواريخ كه به انضمام مجلد تاريخ سلاطين معدلت آئين قاجاريه أيداللّه ملكهم الى يوم يوم القيامه مشتمل بر ده (10) مجلد از بدايت هجرت رسول خداى صلى اللّه عليه و آله الى زماننا هذا .

سپهر در تأليف كتاب اول مبناى تاريخ را بر هبوط آدم گزارده و تا سال اول هجرت وقايع را ذيل گذشت ايام بر هبوط نگاشته ، چنان كه ولادت رسول اللّه صلی الله و علیه وآله وسلم را برابر شش هزار و صد شصت و سه (6163) سال بعد از هبوط آدم علیه السلام و ولادت امير المؤمنين على علیه السلام را برابر شش هزار و صد و نود و سه (6193) سال بعد از هبوط ؛ و بعثت پيامبر آخر الزّمان را در شش هزار و دويست سه (6203) سال بعد از هبوت ؛ و هجرت پيامبر را در شش هزار و دويست و شانزده (6216) سال كه از هبوط آدم سپرى گشته ، نگاشته است . بنابراين در كتاب اول (مجلد اول و دوم) ناسخ التواريخ « سال هبوط آدم صفى مبدأ تاريخ حوادث ايام بود ، و تا سال هجرت هادى سبل و خاتم رسل از مكّه به مدينه متبركه بدين قانون مرقوم (4) » داشته است .

ص: 20


1- پيشگفتار جلد دوم ، همين چاپ ، ص 595 .
2- همان
3- همان
4- همان ، ص 597

و زمان نگارش كتاب دوم كه از هجرت رسول اللّه شروع مى شود ، مبناى تاريخ را عوض كرده و هجرت رسول اللّه را مبناى تاريخ وقايع ايام در تأليف قرار داده است و حوادث ايام و روزگار را بر مبناى تاريخ هجرى نگاشته است .

لسان الملك سپهر كتاب دوم ناسخ التواريخ را كه شامل وقايع بعد از هجرت است در چند مجلد تأليف كرده و همزمان تاريخ سلسله قاجاريه را نيز در سه مجلد به جاى گذاشته است ؛ و بعد از وفات او (1297 ه . ق) فرزندانش عباسقلى خان سپهر (ملقب به مشير افخم ؛ لسان الملك ثانى) و ميرزا هدايت اللّه سپهر توانسته اند كار پدر را ادامه دهند .

تبويب و تنظيم ناسخ التواريخ

لسان الملك سپهر بر آن بوده ، يك دوره تاريخ عمومى جهان را بنگارد و پيوسته جاى جاى كتاب بدان اشاره مىكند و در كتاب اول و تا حدودى در كتاب دوم بدان عمل كرده و از آن ميان توانسته بخش هاى ذيل را تأليف كند :

كتاب اول ناسخ التواريخ : از هبوط آدم تا هجرت حضرت ختمى مرتبت صلی الله و علیه وآله وسلم ، مشتمل بر دو مجلد :

مجلد اول : از هبوط آدم تا ميلاد مسيح علیه السلام

مجلد دوم : از ميلاد مسيح تا هجرت پيامبر اسلام صلی الله و علیه وآله وسلم

كتاب دوم : از هجرت رسول اللّه به بعد كه شش مجلد آن را سپهر تأليف كرده به قرار :

مجلد اول : تاريخ و سيرهء حضرت محمد صلی الله و علیه وآله وسلم از سال اول هجرت تا سال يازدهم هجرت كه سال درگذشت رسول اللّه صلی الله و علیه وآله وسلم است و با ذكر اوصاف و متعلقات آن حضرت كتاب را به پايان مى رساند .

مجلد دوم : تاريخ خلفا : مشتمل بر شرح خلافت سه تن از خلفاى راشدين (ابو بكر صديق ، عمر بن خطاب و عثمان بن عفّان) و شرح حال صحابه و ايام مشهور عرب و امثله عرب

مجلد سوم : شرح حال على بن ابى طالب علیه السلام ، نخستين پيشوا و امام شيعيان جهان مجلد چهارم : شرح حال حضرت فاطمه علیها السلام دخت گرامى رسول اللّه

ص: 21

مجلد پنجم : شرح حال امام حسن علیه السلام دومين امام شيعيان جهان

مجلد ششم : شرح حال امام حسين علیه السلام سومين امام شيعيان جهان

در ادامه تأليف ناسخ التواريخ ، لسان الملك سپهر بر آن بوده كه در شرح حال هر يك از ائمهء اطهار كتاب مستقلى تأليف كند و در ذيل شرح حال امامان وقايع تاريخ جهان را نيز بنگارد . با درگذشت سپهر (1297 ه . ق) ، فرزندانش دنبالهء رو راه او شدند ، چنان كه عباسقلى خان سپهر ملقب به مشير افخم (لسان الملك ثانى بعد) ، شرح حال امام چهارم شيعيان ، حضرت امام زين العابدين سجاد علیه السلام را نوشت و در ضمن نگارش شرح حال امام چهارم ، اقدام به ترجمه كتاب « وفيات الاعيان » ابن خلكان نمود چنان كه بعد از آن سخن خواهيم گفت .

ناگفته نماند كه ميرزا محمد تقى خان سپهر در اين ميان اقدام به تأليف كتاب سوم از ناسخ التواريخ نمود ، بدين معنى كه تاريخ قاجاريه را در سه مجلد به دستور ناصر الدين شاه به شرح ذيل تأليف كرد :

جلد اول : تاريخ قاجاريه (در اصل و نسب سلسله قاجار ، چگونگى تشكيل سلسله قاجار و در نهايت تا پايان سلطنت فتحعلى شاه قاجار (1250 ه . ق) .

جلد دوم : تاريخ قاجاريه ، در سلطنت چهارده ساله محمد شاه قاجار (از 1250 - 1264 ه) .

جلد سوم : تاريخ قاجاريه در دوازده سال اول سلطنت ناصر الدين شاه قاجار (از 1264 - 1276 ه . ق) (1)

ناصر الدين شاه قاجار علاقه وافرى به كتاب هاى تاريخ (2) و ترجمه آنها از زبان هاى .

ص: 22


1- ر . ك . ناسخ التواريخ ، تاريخ قاجاريه / تأليف لسان الملك سپهر ، تصحيح جمشيد كيان فر . تهران : اساطير ، 1377 (سه جلد در دو مجلد ، همراه با نمايه عام تفصيلى) .
2- كتاب هاى تاريخى فراوان در عصر ناصر الدين شاه به دستور او نگارش يافته ، از آن ميان مىتوان به آثار به جا مانده از محمد حسن خان اعتماد السلطنه (تاريخ منتظم ناصرى ، مرآة البلدان ، المأثر و الآثار (چهل سال تاريخ سلطنت ناصر الدين شاه) ، درر التيجان فى تاريخ بنى اشكان ، التدوين فى جبال الشّروين . . .) ، تاريخ روضهء الصفاى ناصرى (در تكميل و تقسيم تاريخ روضة الصفاى تأليف مير خواند) در سه جلد و از جمله ناسخ التواريخ نام برد .

خارجى (1) و به ويژه به تأليف كتاب ناسخ التواريخ داشت و پس از مرگ لسان الملك سپهر ، به دستور او ، فرزندانش ادامه تأليف پدر را پى گرفتند و شاه همه نوع مساعدت و حمايت مادى و معنوى از سپهر و فرزندان او به عمل مى آورد و همواره پى گير مراحل مختلف تأليف بوده و اين مسأله از دستخط كوتاه ولى گوياى ناصر الدين شاه ، شامل دو يادداشت در يك برگ كه حكايت از برنامه روزانه او دارد به خوبى مشهود است :

1 . امروز سه شنبه است ، سوارهء قزوين آمده ، عصرى در ميدان مشق ببينم ، خبر شوند .

2 . پسر سپهر كه اين كتاب را نوشته است ، احضار شود ، اگر ناتمام است ، تمام ترجمه كند ، ابن خلكان را .

ص: 23


1- ناصر الدين شاه از به دو سلطنت به تأسيس دار الترجمه و دار التأليف دستور داد و در دار التأليف آثارى چون « نامهء دانشوران » نگاشته شد و در دار الترجمه ناصرى آثار فراوانى از تاريخ ؛ سفرنامه ها ، كتاب هاى جغرافيائى ، قانون ، سياست ، طب ، نظام و مهندسى نظام از زبان هاى اروپائى (فرانسه ، انگليسى ، آلمانى ، روسى و . . .) زير نظر محمد حسن خان اعتماد السلطنه توسط تحصيل كردگان دار الفنون و آن دسته كه جهت تكميل تحصيلات به اروپا اعزام شده بودند ، پس از بازگشت افزون بر كارهاى ادارى به ترجمه نيز مىپرداختند . و آن عدهء معدود كه قريب به پنجاه تن بودند ، بالغ بر دو هزار و پانصد (2500) عنوان كتاب ترجمه كردند و در حال حاضر در گنجينه نسخ خطى كتابخانه هاى : كاخ گلستان ، كتابخانه ملى ، كتابخانه مجلس و . . . محفوظ و نگهدارى مىشوند .

چنان كه گذشت ، عباسقلى خان سپهر ، در ادامهء تأليف ناسخ التواريخ بعد از وفات پدر ، نخست شرح حال زينب كبرى (س) با عنوان « طراز المذهب » را نگاشت كه در سال 1315 ه . ق به چاپ سنگى رسيد و آنگاه به تأليف كتاب شرح حال امام چهارم پرداخت و در ضمن تأليف جهت تكميل اثر به ترجمهء « وفيات الاعيان » ابن خلكان اقدام نمود و به همين دليل است كه شاه دستور احضار او را مىدهد تا ببيند كه ترجمه تمام شده است يا نه (1) ؟

حيات ناصر الدين شاه نيز كفاف اتمام تأليف ناسخ التواريخ را نكرد و شاه با همه علاقه اى كه نسبت به انجام كار داشت خود شاهد اتمام آن نبود ؛ اما ادامه تأليف به دورهء سلطنت مظفر الدين شاه كشيد و باز بر اساس سندى كه در دست نگارنده است اين مسأله به خوبى مشهود است ، چه مظفر الدين شاه جانشين ناصر الدين شاه طى يادداشتى به لسان الدوله ، كتابدار كتابخانه كاخ گلستان دستور مى دهد :

هو

لسان الدوله ، موازى دو جلد كتاب تاريخ مجموعۀ متعلق به رشيدى را در وجه سپهر به رسم امانت كار كارسازى داشته ، قبض دريافت داريد كه بعد از رجوع و استنساخ به كتابخانه مسترد نمايد .

فى شهر جمادى الاول 1315 امضاء مظفر الدين شاه

ص: 24


1- ترجمه وفيات الاعيان اثر ابن خلكان با عنوان « مشكاة الادب ناصرى » و در جزو مجموعهء ناسخ التواريخ ذيل شرح حال امام سجاد (ع) ، در همان ايام سلطنت ناصر الدين شاه به شيوهء چاپ سنگى ، چاپ و منتشر شده است .

و باز در سند ديگرى « رسيد صورت كتابهائى » كه سپهر از كتابخانه كاخ گلستان جمعى لسان الدوله به جهت نوشتن تاريخ به رسم امانت دريافت كرده ، حكايت از آن دارد كه مظفر الدين شاه نيز چون پدر و پدربزرگ شايق تأليف ناسخ التواريخ بوده است و به شرط بقاى عمر دربارهء بقيهء مجلدات ناسخ التواريخ در جاى خود سخن خواهيم گفت . (اينك آن سند)

صورت كتبى كه از كتابخانه مباركه جمعى جناب جلالت مآب لسان الدّوله در تاريخ شهر جمادى الثانية تخاقويئيل 1315 حسب الامر بندگان اعلا حضرت اقدس همايون شاهنشاهى ارواح العالمين له الفداء به جهت نوشتن تاريخ به رسم امانت تحويل جناب جلالت مآب سپهر شد كه بعد از اتمام ، كتب مزبور را رد نموده به كتابخانه مباركه گذاشته شود :

تاريخ گزيده ، خطى ، جلد تيماج قرمز ساده ، مجدول ، سرلوحه دار ، قطع وزيرى ، جلد

تاريخ تيمورى ، خط نستعليق ، مجدول ، كمند و سرلوحه دار ، قطع وزيرى ، جلد تيماج آبى ، ترنج كوبيده ، جلد

تاريخ جهان گشاى جوينى ، قطع نيم ورقى ، جلد تيماج مشكى ساده ، ابتياعى از ورثهء مؤيد الدّوله ، خط نسخ ، رقم محمد تقى ، جلد

تاريخ جزرى ، خط نسخ ، مجدول ، جلد تيماج زرد دور قرمز ، قطع وزيرى بزرگ ، رقم عبد القادر ، جلد

تاريخ سمرقندى ، ضخيم (يا حجيم) ، جلد تيماج قرمز ، ترنج طلاكوب ، سرلوحه دار ، مجدول ، آخر افتاده ، خط نستعليق خوب ، قطع وزيرى بزرگ ، جلد .

جلد اول تاريخ سلطانى ، در احوال ائمهء ، قطع نيم ورقى كوچك ، خط نستعليق بد ، جلد تيماج مشكى دولائى ، جلد .

زينت التواريخ ، قطع بزرگ ، جلد دويم ، سرلوحه دار ، مجدول كمنددار ، خط نستعليق خوب ، جلد مقواى گل بوته ، زمينه قرمز ، جلد .

تاريخ سجزى ، خطى 3 جلد ، جلد مقوائى ، گل بوته در جلد ، قطع نيم ورقى 2 جلد ، قطع وزيرى جلد ، جلد تيماج قرمز دولائى ، كاغذ آبى قطع نيم ورقى

ص: 25

تاريخ هشت بهشت ، در احوال آل عثمان و سلاجقه ، سرلوحه دار ، مذهب ، مجدول ، خط نستعليق ، قطع نيم ورقى ، رقم ادريس بن حسام الدّين ، جلد تيماج قرمز ، ترنج دار ، جلد

تاريخ سلطان محمد خدابنده ، سرلوحه دار ، مختصر ، قطع بزرگ رحلى ، خط نستعليق ، مجدول ، جلد مقوائى ، تيماج مشكى لولادار ، ترنج دار ، جلد .

تاريخ طبرستان ، قطع نيم ورقى ، سرلوحه دار ، مجدول ، كمنددار ، مذهب ، جلد مقوائى ، متن ماشى ، گل بوته منقش كه اندرون جلد عكس شاه شهيد نور اللّه مضجعه دارد ، خط نستعليق ، جلد .

تاريخ الفى ، جلد ثانى ، قطع رحلى ، جلد مقوائى ، متن زرافشان ، گل بوته ، خط نسخ ، سرلوحه دار ، مجدول ، جلد .

تاريخ الفى ، بعد از رحلت حضرت رسول صلی الله و علیه وآله وسلم ، خط نسخ ، سرلوحه دار ، كاغذ ترمه ، مجدول ، كمنددار ، قطع رحلى ، جلد مقوائى ، تيماج قرمز ، جلد ،

جامع التواريخ طبرى ، ابتياعى از ورثهء مؤيّد الدّوله ، كاغذ خانبالغ ، رقم محمود بن محمد ، خط نستعليق بد ، جلد تيماج ، آبى ساده ، قطع نيم ورقى ، جلد .

تصوير « صورت كتابهائى » كه سپهر ثانى از كتابخانه گلستان به امانت گرفته بود .

ص: 26

تصوير « صورت كتابهائى » كه سپهر ثانى از كتابخانه گلستان به امانت گرفته بود .

ص: 27

اهميت ناسخ التواريخ

ميرزا محمد تقى خان لسان الملك سپهر از جمله مورخان شيعى است و در نگارش تاريخ پيامبر صلی الله و علیه وآله وسلم آرا و افكار علماى سنّى و شيعى را مد نظر گرفته و در تأليف ، آنجا كه آرا و عقايد علما يكى بوده ، همان را نقل كرده و در صورت اختلاف آراء ، نخست آراى علماى اهل سنّت و پس از آن آراى علماى شيعى ، سپس به بيان اختلاف آرا و عقايد پرداخته است .

سپهر بر خلاف مورخان ديگر كه شرح حال و حوادث ايام ائمهء اطهار را ذيل حوادث ايام خلفاى اموى و عباسى نگاشته اند ، او حوادث ايام خلفاى اموى و عباسى را ذيل شرح حال ائمهء اطهار آورده است و در نگارش ناسخ التواريخ اكثر قريب به اتفاق كتاب هاى اهل سنّت و شيعه را بررسى كرده و در ضبط اسامى اشخاص و امكنه دقت كافى مبذول داشته و در اهميت اثرش ، نخست به نكته سنجى كتاب پيشينيان پرداخته و گويد :

اسامى اصحاب رسول خداى صلی الله و علیه وآله وسلم و جز اصحاب را در هيچ كتاب تشكيل (اعراب گذارى) نفرموده اند و نام هاى بلدان و منازل را در هيچ باب قرين اعراب نداشته و در كتب فارسيه اگر شعرى و رجزى از عرب رقم كرده اند ، در صحت و سقم آن به دقت نظر نرفته اند ، بلكه در هنگام تحرير خود بصير نبوده اند و آيات قرآن مجيد را كه در غزوات و جز غزوات فرود شده ، كمتر در محل خود ، ايراد نموده اند و حديث هر حكايت را با اين كه ابتر نگاشته اند ، رعايت صدر و عجز مبتدا و منتها نكرده اند ؛ بلكه رنج تلفيق كلمات را بر خود روا نداشته اند و نگاشته سابقين را خواه درست و خواه نادرست ، مانند كاتبى استكتاب كرده اند (1) .

اين بدان معنى است كه تمامى آن معايب كه بر كار پيشينيان وارد دانسته ، خود از آن پرهيز كرده و به رفع آن معايب پرداخته و انصافا هم بايد اذعان داشت كه بدان عمل كرده و حتى در چاپ نخست از اثر كه سنگى بوده و در ايام حيات او صورت

ص: 28


1- پيشگفتار ، جلد دوم همين چاپ ، ص 596

گرفته ، بدان چه گفته عمل نموده ، و آنگاه دربارۀ خود گويد :

و من بنده حمل اين مصائب را بر خويشتن نهادم و اين مجلد مبارك را در اين زمان اندك به پاى بردم و پيداست كه اين مقدار تحرير را با نگارش كثير نقد كرده ام و سه چندان اين مجلد را بر كاغذ پاره ها نگاشته و بى خطر گذاشته ام (1) .

و دربارۀ زمان و ايام تأليف گويد :

روزها و شب ها از مصاحبت اصحاب و مخالطت احباب كناره نجسته ام ، چندان كه اگر بخواهند نشان نتوانند گفت كه من بنده چه زمان اين خدمت به پاى بردم ؟ و كدام وقت يك تنه اين همه پژوهندگى و دقيقه جوئى كردم ؟ چه نيم شبان كه ابواب مخالطت بسته و مردمان از پاى نشسته تقويم اين خدمت را تقديم نمودم .

هم اكنون همگنان حاضرند و بدين كلمات شاهد و ناظر كه هيچ سخن به كذب نگفتم و اين مفاخرت بر خود به دروغ نبسته ام ، همانا به فضل خداوند يزدان . . . اين دولت ابدى و سعادت سرمدى يافتم (2) .

ناسخ التواريخ اثرى است سترگ و بس بزرگ ، و پيداست كه سپهر و فرزندانش در تأليف آن رنج ها و مرارت ها كشيده اند و شب بيدارىها داشته اند ، پس نبايد بدين اثر به ديدهء خرد نگريست ، بايد آن را ستود ، و اگر با شيوهء نگارش امروزى متفاوت است نبايد بر سپهر خرده گرفت ، چنان كه آقاى دكتر سيد جعفر شهيدى در دفاع از سپهر و اثرش گويد :

دربارۀ ارزش علمى و تاريخى مطالب ناسخ التواريخ و اهميت كار مؤلف ، نبايد عجولانه قضاوت كرد و مطالب كتاب را دقيق ناخوانده بر له يا عليه آن حكم داد . از آن گذشته بايد ديد روش تاريخ نويسى در شرق از آغاز تا زمان مؤلف چگونه بوده است و نيز بايد دانست كه در عصر مؤلف و سالها پس از وى ، يعنى تا زمانى كه رابطه علمى بين شرق و غرب گسترش يافت و نويسندگان و دانشمندان ايران با روش تحقيق مغرب زمين آشنا گشتند ، عامه مردم بلكه خواص و تحصيل كرده ها .

ص: 29


1- همان .
2- همان .

تاريخ را چگونه تلقّى مى كردند . اگر اين مطالب را بررسى كنيم و اين علل و عوامل را بسنجيم ، خواهيم دانست كه سپهر به چه كار بزرگى دست زده است .

مورخان در ضبط وقايع ملاك هايى را كه در علم حديث و نقد روايت معتبر است رعايت مىكردند و سپهر در كتاب خود از چنين اصلى پيروى كرده است ، خود او در ديباچۀ جلد اول اعتراف مى كند كه انجام چنين مأموريت از عهدهء يك تن خارج است ، ليكن شاه به دو گفته :

سفيران همهء كشورها در دربار هستند ، هر گونه مطلبى كه بخواهى و هر چند تن مترجم به كارت آيد در اختيار تو گذاشته خواهد شد (1) .

همو دربارهء شيوه نگاشتن و اهميت اثر سپهر در ادامه مطالب گويد :

بر فرض كه بگوييم سپهر در كار خود هيچ گونه درايت و اظهار نظر را معمول نداشته و تنها به استنساخ مطالب ديگران اكتفا كرده است ، بازهم اثر او اعجاب آور خواهد بود ، در حالى كه چنين نيست .

. . . مطالبى كه سپهر در اين كتاب آورده در يك جا فراهم نبوده است ، او براى نوشتن اين كتاب به ده ها مجلد از تاريخ ، ادب ، تذكره ، لغت نامه ها و غيره مراجعه كرده است و مطالب آنها را استخراج نموده و پس از تهذيب و جرح تعديل به فارسى در آورده است .

راستى توفيقى عظيم بايد كه نويسنده اى ضمن عهده دار شغل هاى گوناگون در چنان مدتى كوتاه چنين اثرى را فراهم آورد (2) .

نثر سپهر در نگارش ناسخ التواريخ ، نثر مرسل ساده ، در بعضى موارد نقل عين نوشته هاى پيشينيان و يا متأثر از آن است ، هر چند سبك نگارش وى براى دانش آموختگان امروز خالى از تكلّف نيست ، اما بايد اذعان داشت كه نثر او نسبت به همگنان عصر خود ساده تر و بىتكلّف تر است ، با وجود اين اثر او مملو است از كلمات و تعبيرات و اصطلاحات عربى و تا اندازه اى مسجع و منشيانه و به قول حضرت استادى جناب دكتر عبد الحسين نوائى « فضل فروشانه » و در مقايسه با .

ص: 30


1- مقدمه براهين العجم ، به قلم سيد جعفر شهيدى . تهران . دانشگاه تهران ، 1351 ، ص 7 - 10 .
2- مقدمه براهين العجم ، به قلم سيد جعفر شهيدى . تهران . دانشگاه تهران ، 1351 ، ص 7 - 10 .

شيوۀ امروزى « اغلب فراموش مىكند كه دستمايه او تاريخ است نه ترسل ، با اين همه دقيق و جامع است و پرمطلب و جاى جاى ساده و شيرين (1) » خواندنى است .

با اين كه نثر سپهر انشاء متكلّف منشيانه است ، بايد او را از پيروان مكتب تاريخ نگارئى دانست كه آثارشان را به تقليد از اسلوب جامع التواريخ رشيدى تحرير كرده اند (2) .

سبب چاپ حاضر و روش تصحيح

سالى چند در واحدى از واحدهاى دانشگاه آزاد اسلامى « تاريخ اسلام » تدريس مىكردم و به ايام تدريس با سيل سؤالات دانشجويان جوان به ويژه دانشجويان رشته هاى علوم و فنى مواجه و در حد بضاعت جوابگو ، گاه چنان بود كه براى جواب سؤالى هفته اى به كنكاش و جستجو در لابه لاى متون تاريخى مىپرداختم تا به طور مطلوب و مستدل پاسخگو باشم تا هيچ ابهامى باقى نماند . سؤالى از ميان تمامى سؤال ها هر ترم مكرر بود آن هم دربارۀ منابع تاريخ اسلام كه اكثر نويسندگان و مورخان از اهل سنّت بودند و دانشجويان در جستجوى منابعى به قلم مورخان شيعه كه يا كم است و معاصر و يا قابل دسترس نيست .

بر آن شدم كه يكى از مهمترين منابع شيعى تاريخ اسلام را تصحيح كرده و پس از تصحيح در اختيار عزيزانى قرار گيرد كه اين قبيل منابع را دور از دسترس مىدانستند ، از اين رو به چاپ ناسخ التواريخ كه جوابگوى دانشجويان بود علاقه مند شدم ، به ويژه كه در آن ايام مشغول تصحيح بخش تاريخ قاجاريه آن بودم ، ناگزير

ص: 31


1- متون تاريخى به زبان فارسى / اثر دكتر عبد الحسين نوائى - تهران : سمت ، 1376 ، ص 232 .
2- براى آگاهى بيشتر از مكتب تاريخ نگارى فارسى ، از مغول به بعد ، رجوع كنيد به پيشگفتار تاريخ روضة الصفا ، جلد اول كه مصحح در آنجا به بيان دو شيوهء از تاريخ نگارى عصر مغول پرداخته و پيشگامان آن دو شيوه را : عطا ملك جوينى ، مؤلف جهانگشا و خواجه رشيد الدّين فضل اللّه همدانى مؤلف جامع التواريخ دانسته و به ويژگى هر يك جداگانه پرداخته است .(تاريخ روضة الصفاى / اثر مير خواند ، تصحيح و تحشيه جمشيد كيان فر . - تهران : اساطير ، 1380 ، جلد اول ، ص بيست تا بيست و چهار) .

متن كاملى از نسخ خطى و چاپ هاى سنگى و سربى آن تهيه كردم ، خود قريب به سالى وقت گرفت . پس از بررسى مجلدات كتاب اول ، دريافتم كه بخشى از زندگانى پيامبر اسلام در مجلد دوم از كتاب اول به چاپ رسيده و بخش اعظم زندگانى آن حضرت (سالهاى هجرت و صفات و متعلقات پيامبر صلی الله و علیه وآله وسلم در جلد اول از كتاب دوم .

براى اينكه متن كاملى از شرح حال پيامبر آخر الزّمان در يك جا و به صورت مستقل چاپ شود ، ناگزير بر آن بودم كه بخش هايى از مباحث مندرج در كتاب اول را گزينه كرده اقدام به تصحيح آن نمايم .

براى گزينه كردن دو راه بود . نخست آن كه از تولد پيامبر صلی الله و علیه وآله وسلم به بعد را انتخاب يعنى بخش پايانى جلد دوم از كتاب اول را گزينه كرده به همراه جلد اول از كتاب دوم تصحيح شود . راه دوم آن كه از اصل و نسب پيامبر صلی الله و علیه وآله وسلم شروع شود ، چه مباحثى در كتاب بود كه در ضمن مطالعهء بخش بعثت و هجرت مؤلف از آن مباحث با عبارات « و اين در جلد دوم از كتاب اول مرقوم شد » و يا « در جلد اول ناسخ التواريخ از كتاب اول مسطور شد ، » . . . ياد و ارجاع به آن دو مجلد مىنمود .

پس مىبايستى آن مباحث كه مربوط به اصل و نسب پيامبر صلی الله و علیه وآله وسلم و مباحث مربوط به تاريخ شبه جزيرۀ عربستان ، معمرين ، شعرا و رجال عرب كه درك اسلام نموده و به نحوى در مباحث گذشته ذكر آنان شده بود و همين طور تاريخ يمن گزينه مى شد .

در چاپ حاضر گزينه ها با قيد در پانوشت با عبارت « برابر صفحه فلان جلد اول از كتاب اول چاپ سنگى » و يا « برابر صفحه فلان جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى » به نقل آنها اشاره شده است ، بنابراين تنظيم جلد اول در چاپ حاضر گزينه اى است از مطالب مندرج در كتاب اول (جلد اول و دوم) و از تولد پيامبر اسلام صلی الله و علیه وآله وسلم به بعد مطالب به طور كامل از پايان جلد دوم كتاب اول مطابقت دارد .

بدين طريق متن كاملى از تاريخ پيامبر اسلام با تكيه بر اصل و نسب رسول اللّه صلی الله و علیه وآله وسلم از حضرت اسماعيل بن ابراهيم ، وقايع ايام تولد ، وقايع پيش بينى بعثت در ميان اديان ديگر (به ويژه يهوديت و مسيحيت) و پيشگوئى كاهنان ، وقايع ايام بعثت ، رخدادهاى سرزمين عربستان ، حمله حبشيان به يمن ، تاريخ يمن و از جلوس نعمان بن منذر به بعد وقايع مربوط به حيره به تمامى در مجلد اول چاپ

ص: 32

حاضر از كتاب اول گزينه شده است .

در چاپ حاضر همانطور كه مؤلف محترم آن اصرار بر تشكيل (اعراب گذارى) اسامى شخصيت ها و امكنه و اشعار ، ضرب المثل ها و جملات عربى داشتند ، حقير نيز براى پرهيز از هر گونه خطا برابر چاپ اول سنگى كه در حيات مؤلف و زير نظر وى صورت اتمام پذيرفته بود ، اقدام به اعراب گذارى كرده ، آيات قرآن مجيد را با كلام اللّه مجيد مطابقت و در برخى از مواضع كه مؤلف اقدام به ترجمه آيات نكرده و يا به صورت تفسيرى و مفهومى بر ترجمه اقدام نموده ، براى يك دستى و پرهيز از هر گونه خطا به نقل ترجمه از ترجمه آقاى كاظم پورجوادى نمودم .

(قرآن مجيد ، ترجمه كاظم پورجوادى ، ويراستار بهاء الدين خرمشاهى . - تهران :

دايرة المعارف اسلامى ، 1372) .

در چاپ حاضر لغاتى كه مؤلف در حاشيه چاپ اول سنگى يادداشت كرده بود به پانوشت ها نقل و در برخى مواضع با قيد حرف (س) يعنى از سپهر ياد كردم و نيز با استفاده از فرهنگ نفيسى ، فرهنگ معين ، و منجد الطّلاب در پانوشت به معنى برخى ديگر از واژه ها پرداختم .

و ديگر براى پرهيز از خطا ، وقايع تاريخى را با منابعى چون :

آثار احمدى (تاريخ زندگانى پيامبر اسلام و ائمهء اطهار علیها السلام / تأليف احمد بن تاج الدين استرآبادى ؛ به كوشش مير هاشم محدث . - تهران : مركز فرهنگى نشر قبله ؛ با همكارى دفتر نشر ميراث مكتوب ، 1374 .

تاريخ روضة الصّفا فى سيرة الانبياء و الملوك و الخلفا / تأليف محمد بن خاوند شاه بن محمود مير خواند ؛ به تصحيح و تحشيه جمشيد كيان فر . - تهران : اساطير ، 1380 . (جلد دوم ؛ در چاپ حاضر مجلدات 3 و 4) .

تاريخ طبرى يا تاريخ الرّسل و الملوك / تأليف محمد بن جرير طبرى ؛ ترجمه أبو القاسم پاينده . - تهران : اساطير ، 1362 .

تاريخ كامل / نوشته عز الدّين بن اثير ؛ برگردان دكتر سيد حسين روحانى . - تهران :اساطير ، 1374 .

تاريخنامهء طبرى / گردانيده منسوب به بلعمى ؛ به تصحيح و تحشيه محمد روشن . -تهران : نشر نو ، 1368 .

ص: 33

تاريخ يعقوبى / تأليف احمد بن ابى يعقوب ؛ ترجمه دكتر محمد ابراهيم آيتى . -تهران : بنگاه ترجمه و نشر كتاب ، 1356 .

التنبيه و الاشراف / تأليف أبو الحسن على بن حسين مسعودى ؛ ترجمه أبو القاسم پاينده . - تهران : انتشارات علمى و فرهنگى ، 1365 .

ديوان حسّان ثابت / شرحه و كتب هوامشه و قدّم له الاستاد عبد اللّه . مهنّا . - بيروت :دار الكتب العلميه ، 1406 ه / 1986 م .

سيرت رسول اللّه (مشهور به سيرة النّبى) / ترجمه و انشاى رفيع الدين اسحاق بن محمد همدانى قاضى ابرقوه ؛ با مقدمه و تصحيح اصغر مهدوى . -تهران : خوارزمى ، 1377 .

شرح ديوان منسوب به امير المؤمنين على بن ابى طالب علیه السلام / تأليف قاضى كمال الدّين مير حسين بن معين الدين ميبدى يزدى ؛ مقدمه و تصحيح حسن رحمانى و سيد ابراهيم اشك شيرين . - تهران : مركز نشر ميراث مكتوب ، 1379 .

شرف النّبى / تصنيف ابو سعيد خرگوشى ؛ ترجمه نجم الدين محمود راوندى ؛ تصحيح و تحشيه محمد روشن . - تهران : بابك ، 1361 .

طبقات / محمد بن سعد كاتب واقدى ؛ ترجمه دكتر محمود دامغانى . - تهران : نشر نو ، 1365 . (جلد اول : بخشى از سيرهء نبوى ؛ جلد دوم : غزوات) .

طبقات الكبرى / لابن سعد ، بيروت ، دار صادر ، [ بى تا ]

الكامل فى التاريخ / تأليف ابن اثير ، بيروت ، دار صادر ، 1867 م .

مجمع الامثال / لأبي الفضل احمد بن محمد بن ابراهيم ، النيسابورى ، الميدانى ؛ [ تصحيح ] محمد يحيى الدين عبد الحميد . - [ بى جا ] : مكتبة السّنة المحمديه ، 1374 ه / 1955 م .

مروج الذّهب و معادن الجواهر / تأليف ابو الحسن على بن حسين مسعودى ؛ ترجمهء ابو القاسم پاينده . - تهران : بنگاه ترجمه و نشر كتاب ، 1356 .

مروج الذّهب و معادن الجواهر / تأليف مسعودى با تصحيح شارل پلا . - تهران :انتشارات شريف رضى ، 1380 .

معلّقات سبع / ترجمه عبد المحمد آيتى ؛ ويراستار موسى اسوار . - تهران : سروش ، 1371 .

ص: 34

مغازى (تاريخ جنگلهاى پيامبر صلی الله و علیه وآله وسلم / تأليف محمد بن عمر واقدى ؛ ترجمه دكتر محمود مهدوى دامغانى . - تهران : مركز نشر دانشگاهى ، 1361 - 1366 .

مقابله و در صورت لزوم در پانوشت بدان اشاره كردم ، همچنين در تصحيح از كتابهاى :

امثال القرآن الكريم / گردآورنده ابن يوسف ضياء الدين الحدائق الشيرازى ؛ به كوشش مهدى ماحوزى . - تهران : اساطير ، 1363 .

پيامبر / زين العابدين رهنما . - تهران : زوار ، 1376 .

تاريخ سياسى اسلام / تأليف دكتر حسن ابراهيم حسن ، ترجمهء ابو القاسم پاينده . -تهران : جاويدان ، 1360 .

تاريخ عرب و اسلام / تألف امير على ؛ ترجمهء فخر داعى گيلانى . - تهران : گنجينه ، 1401 ه .

زندگانى محمد (ص) / مؤلف دكتر محمد حسين هيكل ؛ ترجمه ابو القاسم پاينده . -تهران : حوزه هنرى ، 1376 .

سيرهء رسول اللّه (بخش اول : از آغاز تا هجرت) / نوشته دكتر عباس زرياب . - تهران :سروش ، 1370 .

فرهنگ موضوعى قرآن مجيد (الفهرس الموضوعى للقرآن الكريم) / تدوين كامران فانى - بهاء الدين خرمشاهى . - تهران : فرهنگ معاصر ، 1364 .

ناسخ التواريخ (از ظهور مسيح تا هجرت نبوى) / تأليف ميرزا محمد تقى لسان الملك سپهر ؛ چاپ سنگى (جلد اول ، كتاب دوم) ، 1285 و 1320 ه . ق .

ناسخ التواريخ (از هبوط آدم تا ميلاد مسيح) / تأليف ميرزا محمد تقى لسان الملك سپهر ، چاپ سنگى (جلد اول ، كتاب اول) ، 1285 ه . ق .

ناسخ التواريخ (وقايع اقاليم سبعه بعد از هجرت رسول خدا) / تأليف ميرزا محمد تقى لسان الملك سپهر ، چاپ سنگى ، 1285 ، 1312 ه . ق .

ناسخ التواريخ (زندگانى حضرت محمد صلی الله و علیه وآله وسلم / تأليف ميرزا محمد تقى لسان الملك سپهر . - تهران : امير كبير ، [ بى تا ] ، قطع رحلى بزرگ .

ناسخ التواريخ (زندگانى حضرت محمد صلی الله و علیه وآله وسلم / تأليف ميرزا محمد تقى

ص: 35

لسان الملك سپهر ؛ به تصحيح و حواشى دانشمند محترم آقاى محمد باقر بهبودى . - تهران : كتابفروشى اسلاميه ، [ بى تا ] .

نيز سود جسته ام .

همچنين در ترجمه برخى اشعار و عبارات عربى از ترجمه : تاريخ طبرى ، تاريخ كامل ، مغازى ، مروج الذهب ، تاريخ يعقوبى و به ويژه اشعار منسوب به امير المؤمنين على علیه السلام از شرح ديوان منسوب به آن حضرت استفاده كرده و گاه با ذكر اختلاف ميان ضبط منابع در پانوشت ها بدان اشاره شده است . در يكى دو مورد متن ترجمه كه از منابع ياد شده نقل شده به جاى پانوشت به خاطر اهميت آن در متن ميان دو قلاب [ ] افزوده شده مانند ترجمه اولين خطبه رسول اللّه در مدينه كه از تاريخ طبرى نقل كرده و در متن آوردم . و در مواردى از ناسخ التواريخ تصحيح وحيد فرزانه ، دانشمند محترم جناب آقاى محمد باقر بهبودى با قيد علیه السلام در پايان عبارت نقل به عين كردم .

سپاس

سپاس بى كران از ايزد يكتا كه توان بر اين بندۀ ضعيف خود عطا فرمود كه يك بار ديگر مهمى به فرجام رساند ؛ و سپاس و تشكر از بزرگواران و عزيزانى كه به نحوى از انحاء مصحح را در تصحيح يارى نمودند :

استاد فاضل يگانه جناب آقاى دكتر عبد الحسين نوائى ، هر بار كه حقير تصميم به تصحيحى از متون تاريخى گرفت ، حضرتشان پيوسته مشوق حقير بودند و با سرانگشت تدبير ، هميشه حلال معضلات بودند و مصحح خود را با واسطه و بى واسطه شاگرد حضرتشان مىداند و بدين شاگردى اظهار فخر و امتنان دارد .

استاد فرزانه حضرت استادى جناب دكتر رضا شعبانى ، خداوند مؤيدشان بدارد ، و پيوسته در هر ملاقات جوياى مراحل تصحيح ؛ و افزون بر تشويق و ترغيب با گشاده روئى ، حلال مشكلات و معضلات بودند و زبان و قلم ناتوان از شكرگزارى و مراحل ايشان .

استاد فاضل ارجمند ، اديب فرزانه ، مصحح توانمند و با پشتكار ، جناب آقاى دكتر محمد روشن مشوق ديگرى در تصحيح ناسخ التواريخ ، و نسخه اى نفيس از

ص: 36

چاپ سنگى (1320 ه) جلد دوم از كتاب اول خود را جهت تصحيح در اختيار مصحح قرار دادند و كتابخانه شخصى استاد و تصحيحات ايشان فرا راه مصحح بوده و بار ديگر زبان و قلم قاصر از شكر الطاف بىپايان ايشان .

همسرم پروين استخرى در بيست و پنج سال زندگى مشترك پيوسته مديون و مرهون گذشت ها و فداكارىها و همكارى و هميارى او هستم ، چه افزون بر بلوغ نسخ و كمك در نمونه خوانى ها با بردبارى خود هميشه زمينه ساز به انجام رسيدن كارها بوده و هستند .

فرزندان مهتا و مزدك ، به راستى صبر و بردباريشان قابل تقدير و ستودنى است و آنچه از ايام روزگار مىبايست صرف آن دو مى شد به سير و تفحص در لابلاى متون تاريخى گذشت .

سركار خانم سارا چينى چيان ، سالهاست در مواقع حساس و ضرورى با دقت و وسواس علمى مددكار بودند و اين بار هم استخراج نمايه كتاب حاصل تلاش بى وقفه و همكارى آن بزرگوار است .

سپاس و سپاس از مديران محترم انتشارات اساطير به ويژه آقاى عبد الكريم جربزه دار كه قريب يك دهه با خلف وعده و كج خلقى هاى حقير مماشات به خرج دادند و ماحصل آن چاپ كتابهائى چون : تاريخ بختيارى ، ناسخ التواريخ (تاريخ قاجاريه) تاريخ روضة الصفا و محلقات آن (تاريخ روضهء الصفاى ناصرى) از حقير بى بضاعت بودند ، نه تنها مشوقى بر تصحيح و پىگير مراحل كار ، بل صبر و استقامت ايشان در چاپ متون تاريخى و ادبى ، دينى و عرفانى ستودنى است و اين بار هم زمينه چاپ اين اثر را فراهم كردند و در طول تصحيح منابع مورد نياز را تدارك و در اختيار گذاشتند ، از درگاه ايزد يكتا آرزوى بهروزى و فيروزى ايشان ، خانواده محترمشان و همكارانشان در انتشارات اساطير را خواهانم ، خداى توفيقشان دهاد كه مردمانى ساعى و كوشا و زحمتكش و قانع اند .

از تمامى دست اندركاران چاپ اعم از حروفچينى (آقاى توكلى) كه با دقت و وسواس و با بردبارى و حوصله ، خط ناخواناى نگارنده را به زيبائى آراستند و جناب آقاى حاج صمد آگنج و فرزندان محترمشان در امر ليتوگرافى و آقاى مسعود آگنج ناظر فنى چاپ و به ويژه آقاى حاج على آگنج مديريت محترم چاپ ديبا كه

ص: 37

نظارت عالى بر امر ليتوگرافى و در نهايت چاپ كتاب بر عهدهء ايشان بوده و همچنين آقاى حسين محمدى مديريت محترم صحافى محمدى تشكر و قدردانى خود را اعلام مىدارد كه نهايت كوشش و بردبارى را در سرانجام رسانيدن اين اثر به كار بردند .

مصحح در پايان بار ديگر بر خُردى خود و سُترگ بود كار معترف و از خوانندگان محترم و ارجمند به ويژه پژوهشگران و محققان مستدعى است كه لغزش و خطاى مصحح را نخست به ديدهء اغماض نگرند و دوم با يادآورى و تذكر لغزش ها و خطاها ، مصحح را از طريق نقد در نشريات و يا حضورى و مكاتبه اى به آدرس ناشر دريغ نورزند كه به لطف يزدان پاك ، تذكرات و ارشادات آن بزرگواران در چاپ هاى بعد مانع از هرگونه خطا و لغزش خواهد شد .

تهران

شنبه 13 / 11 / 80

ساعت 45 / 2 دقيقه بامداد

جمشيد كيان فر

ص: 38

جلد اول

اصل و نسب پيامبر اسلام و حوادث ايام شبه جزيرۀ عربستان

ص: 1

ص: 2

ولادت اسماعيل عليه السّلام سه هزار و چهار صد و هجده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

ولادت اسماعيل عليه السّلام سه هزار و چهار صد و هجده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (1)

ولادت اسماعيل عليه السّلام در نواحى موتفكات بود و از اين روى كه در ميان بنى جرهم بزيست و به عربى تكلم فرمود به ابو العرب ملقّب گشت - چنان كه در قصهء يعرب بدان اشارت رفت - .

على الجمله مقرّر است كه خليل را خلفى و خليفه اى نبود ، حضرت ساره دست كنيزك خود هاجر را گرفته به خدمت برد و هبه فرمود . پس از مزاوجت و مضاجعت ، هاجر آثار حمل در خود مشاهده كرد ، بدان سبب كه از ابراهيم حامله بود تمكنى ديگر يافت ، چنان كه گويا با ساره به حقارت نظر مىكرد ، سرپنجه غيرت پرده مصابرت بر ساره منقش كرده ايمان شديده اى مغلظه ساخت كه سه عضو از اعضاى هاجر را منقطع سازد ، هاجر از اين حال مطلع شده از خدمت خاتون خود بگريخت ، فرشته خداوند در بيابان با هاجر ظاهر شد و گفت : اى هاجر به كجا مى گريزى ؟ با خانهء خويش آى و با خاتون خود تواضع فرماى .

پس هاجر به سراى خويش مراجعت نموده و ساره به شفاعت خليل او را عفو فرمود ، آن گاه رفع ايمان را هر دو گوش او بسفت و او را ختنه نمود و تا كنون اين سنت در ميان زنان بماند ، اما با اين همه خاطر ساره مكدّر بود و از غيرت هاجر نمىشگيفت تا بدان جا كشيد كه با ابراهيم گفت : اينك كنيزك من هاجر كه او را با تو بخشيدم بار بگذاشته و فرزندى چون اسماعيل آورده ، همانا از اين روى با من به حقارت نگران باشد . حضرت خليل گفت : هاجر كنيزك توست هر چه با وى روا

ص: 3


1- برابر با صفحهء 121 جلد اول از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

دارى پسنديده بود .

پس ساره از خليل الرّحمن درخواست كرد كه هاجر و اسماعيل را به بيابانى كه از زراعت و عمارت دور باشد بُرده بى زاد و راحله بگذارَد و مراجعت فرمايد .

لاجرم حضرت خليل درخواست ساره را كه موافق فرمان ربّ جليل بود پذيرفته هاجر و اسماعيل را برداشته متوجه مكّهء معظمه شد ، پس از طىّ منازل و مراحل به موضعى كه اكنون حفر زمزم واقع است رسيد ، به اشارت جبرئيل هاجر و اسماعيل را فرود آورد و سه شبانه روز با ايشان در آنجا توقف كرد ، پس عزم مهاجرت فرمود .

هاجر از روى فزع تضرع نمود كه : اى ابراهيم ضعيفۀ بى كس و طفلى بى يار را در اين بيابان بى آب و علف به كه مىسپارى و سفر مى كنى ؟ هيچ نگوئى ما را كه آب و نان دهد ؟ و از شرّ ديو و دد محافظت كند ؟

ابراهيم عليه السّلام رقّت كرده سخت بگريست و گفت : شما را به خداوند مهربان مىگذارم كه نگاهدارندهء صغار و كبار است و روزى رسانندۀ مور و مار . هاجر گفت :

« رَضِيتُ بِاللَّهِ رَبَّنَا حَسبِىَ اللَّهُ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ » .

ماندن اسماعيل و هاجر در بيابان مكه

پس ابراهيم از پيش ايشان روان شد و چون لختى راه پيمود روى واپس كرده نظر به سوى هاجر و اسماعيل افكند و ايشان را در آن بيابان بى درازى و پهنا بيچاره و بينوا و بى نان و آب ديد ، پس چشم پرآب كرد و گفت رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ (1) و با حزن و اندوه تمام روى به شام نهاد . در آن هنگام اسماعيل دوساله بود .

على الجمله چون حضرت خليل راه شام گرفت و آن قليل آب و طعام كه با هاجر بود پرداخته شد ، عطشان و جوعان بماند و بدان سبب شير از پستانش انقطاع يافته گزند گرسنگى و تشنگى با فرزندش اسماعيل نيز سرايت كرده ، آغاز بى طاقتى نهاد ، هاجر چون چشمش به روى پسر و آن حالت منكر افتاد ، دنيا بر وى تنگ گشت ،

ص: 4


1- سورهء ابراهيم ، آيهء 37 : پروردگارا من بعضى از فرزندانم را در بيابان بىآب و علفى كه در كنار خانهء گرامى توست سكنى دادم .

بى درنگ و تحمل از نزد اسماعيل برخاسته دوان دوان به كوه صفا برآمد و لحظه اى بر فراز آن كوه ايستاد به هر سوى نظاره كرد تا باشد كه از آب و آبادانى نشانى گيرد و هيچ علامت نيافت .

پيدا شدن آب زمزم

پس از آنجا جامۀ خود را بركشيد و بشتافت و به استعجال از وادى الصّفا گذشته به كوه مروه صعود نمود و نيز لحظه اى در آنجا اقامت فرمود و به هر جا نظر افكند ، جز يأس هيچ آيتى مشاهده نكرد و از غايت دهشت و پريشانى هفت نوبت اين چنين سعى نمود ، چنان كه اينك روش حاجيان است . و در هر نوبت از حال فرزند فحص مى كرد تا مبادا از درنده گزند بيند .

در كرّت آخر چون نزديك فرزند آمد ، چشمۀ آبى خوشگوار نزد وى جارى يافت كه گاهى از سورت (1) تشنگى عقب قدم خويش بر زمين كوفته آن چشمه كه اينك زمزم نامند ظاهر گشت . پس اسماعيل را از آن آب بنوشانيد و خود نيز بياشاميد و هر دو از آن زحمت و هلاكت فراغت يافتند .

يافتن بنى جُرهُم اسماعيل و هاجر را سه هزار و چهارصد و بيست سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

ذكر نسب جُرهُم در ذيل قصهء فالغ (2) گفته آمد ، اولاد و احفاد وى نخست در نواحى

ص: 5


1- سورت : شدّت .
2- در زمان فالغ بن عابر فرزندان نوح در بابل مجتمع شدند ، و از كثرت جمعيت هفتاد و دو زبان در ميان آنان پديد آمد و به هفتاد و دو فرقه تقسيم شدند كه نوزده زبان در فرزندان سام و شانزده زبان در اولاد حام و سى و هفت زبان در ميان فرزندان يافث پديد آمد و چون اين پراكندگى ديدند به نزد فالغ بن عابر آمدند و او گفت : شما را با اين پراكندگى زبان در يك جا نمىتوان جمع كرد . گفتند : زمين را ميان ما تقسيم كن ، پس فالغ زمين ها را ميان ايشان تقسيم كرد . و سرزمين چين و هند و سند و ترك و خزر و تبت و بلغر [ بلغار ] و ديلم و توابع زمين خراسان نصيب فرزندان يافث شد و زمين باختر و ماوراى فرات تا نقطهء باخترى قسمت اولاد حام و سرزمين حجاز و يمن و باقى سهم فرزندان سام گرديد . و جرهم در ميان فرزندان سام جاى داشتند و در سرزمين يمن ساكن شدند .

يمن موطن داشتند و هر سال از كنار مكه عبور كرده به شام در مى شدند و بر قانون تجارت جلب منافع نموده صرف معيشت مى داشتند . در اين كرّت چون به حوالى مكه تقرّب جستند فوجى از مرغان ديدند كه در آن وادى در طيرانند كه مثل آن هيچ گاه نيافته بودند ، از اين معنى تفرّس (1) نمودند كه در اين بيابان آبى خوشگوار آشكار شده كه اين مرغان را بدان توجه باشد ، پس دو تن از كاروانيان را از پى فحص اين مهم معين كرده ، ايشان بهر تجسس شتافتند و هاجر را با فرزند بر سر چشمۀ زمزم يافتند ، از ديدار چشمه و رؤيت آن عورت در شگفت ماندند و با هاجر گفتند : تو چه كس باشى و در اينجا چه وقت سكون يافتى ؟ از آدميزادگانى يا به قبيلهء جان نسب مى رسانى ؟

هاجر حال خويش سراسر بازگفت . ايشان گفتند : هيچ رخصت فرمائى كه قبيلۀ بنى جرهم در حوالى اين چشمه نزول كرده در جوار تو اقامت نمايند و ترا با فرزند خدمت كنند . هاجر گفت : همين قدر از شما دريغ ندارم ، اما هيچ كس را با چشمه حقى نباشد . پس آن دو تن به نزديك كاروان آمدند صورت حال بازگفتند . مضاض بن عمرو كه سيّد بنى جرهم بود و سميدع بن عامر كه مهتر قبيله قطورا قبيلۀ خويش را بفرمودند تا حواشى و مواشى و اموال و اثقال خود را برداشته در مكّه مكرّمه فرود آمدند و از رعايت هاجر و فرزندش هيچ فرو نگذاشتند ، چنان كه حضرت اسماعيل عليه السّلام در ميان ايشان نشو و نما يافت .

قربانى اسماعيل سه هزار و چهارصد و بيست و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

قربانى اسماعيل سه هزار و چهارصد و بيست و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (2)

ابراهيم خليل عليه السّلام وقتى در حضرت كردگار جليل معروض داشت كه هرگاه به

ص: 6


1- تفرس : دانستن به علامت (س) .
2- برابر ص 125 جلد اول از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

موهبت يزدانى فرزندى يابد تقربا الى اللّه قربانى كند و اين معنى را حكمتهاى خداوند از لوحۀ خاطرش زدوده بود ، از آن پس كه هاجر و اسماعيل را در بيابان مكّه گذاشت و مراجعت به شام كرد ، هر سال زيارت بيت اللّه را تصميم داده عزيمت مكّۀ مكرّمه كردى و در آن مكان شريف در آمده مناسك (1) حج به جاى آوردى و هم به ديدار هاجر و فرزند خرسند گشتى .

بدين منوال روز بگذشت تا ده (10) سال از مدت اسماعيل بگذشت ، باز در نوبتى كه آن حضرت در بيت اللّه الحرام مقام داشت شبى در منام چنان ديد كه فرشته اى بر فراز سرش ايستاده مى گويد : اى ابراهيم پروردگار تو مى فرمايد اسماعيل فرزند خود را براى من قربانى كن . آن حضرت از خواب ترسان و هراسان بخاست و نيك متفكر بماند كه اين خواب از تجلّيات ملك معبود است يا نمود شيطان مردود .

از اين روى آن روز را « يوم التّرويه » (2) خواندند . و چون شب ديگر آن خواب بدان روش ديد بشناخت كه اين واقعه از ملكات يزدانى است نه از تخيّلات شيطانى ، پس آن روز به « عرفه » معروف گشت . و چون شب سوم هم در خواب ديد كه فرشتهء شب دوشين با وى همان خطاب كرد بامدادان يكدل شده بر ذبح فرزند دل بنهاد .

اگر چه جمعى از نقلهء اخبار و نگارندگان آثار كه هم تاريخ تورية گواه حال و شاهد مقام ايشان است بر آنند كه : ذبيح حضرت اسحاق بود نه اسماعيل ؛ اما با روايت [ امام ] جعفر صادق عليه السّلام كه در حق اسماعيل ناطق است و حديث خير الانام كه مى فرمايد : انا بن الذّبيحين جاى شبهه نماند كه ذبيح خليل اسماعيل است ؛ زيرا كه ذبيح نخست از اجداد خاتم الانبياء جز اسماعيل نتواند بود و ذبيح ثانى عبد اللّه است - چنان كه در جاى خود مرقوم افتد - .

على الجمله حضرت خليل بفرمود تا هاجر موى اسماعيل را شانه زده و معطر كرده جامهء نيكو بر وى راست كرد و دو تن از خدام خود را برداشته به اتفاق اسماعيل بدان سوى كه مأمور بود راه گذاشت و قدرى هيزم بهر قربانى سوختى شكسته بر دوش اسماعيل نهاد تا به نزديك قربانگاه آورد . چون به شعب جبل قريب شد گفت : .

ص: 7


1- مناسك : به معنى اعمال حج و بعضى نام مواضع مخصوصه را گويند .
2- ترويه : انديشه كردن در كار ، و يوم التروية روز هشتم ذيحجه را گويند .

اى فرزند أِنَّى أَرَى فِى الْمَنَامِ أَنَّى أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى (1) . حضرت اسماعيل چون از پدر بشارت قربانى يافت آغاز بشاشت و شادمانى كرد و گفت :

يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ (2) جان و سرى را بها باشد كه در راه خدا فدا شود ، پس تعجيل نما و در كار خدا خويشتن دارى مفرماى « سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ (3) ؛ اما اى پدر با تو چند وصيّت باشد :

نخست آنكه : دست و پاى مرا محكم بربندى تا مبادا هنگام جان سپردن مضطرب شوم و در برابر فرمان ترك ادب كنم .

دوم آنكه : اذيال جامه نيك بالا زنى تا مبادا از خون من بدان آلايشى رسد و اين به پاداش من كاهشى رساند .

سيم آنكه : كارد را نيكو تند كنى تا كار فرمان را خوبتر و آسانتر گذارى .

چهارم آنكه : هنگام تيغ راندن روى من بر زمين نهى تا مبادا شفقت پدرى ظهور كند ، چون روى من بينى در فرمان الهى فتور رسد .

پنجم آنكه : پيراهن خونين من به مادر رسانى و از من با وى سلام كنى و گوئى اى مادر پى من كار مصيبت مساز و رأى سوگوارى مياغاز و اين تعزيت را جز تهنيت مگوى كه عهد من با تو جز آن نباشد كه شفاعت خواه تو باشم و خير تو از خداى مسئلت كنم .

ابراهيم را اين سخنان آتش از جان برانگيخت و آب از ديده بريخت پس روى با اسماعيل آورد و گفت : نِعْمَ الْعَوْنُ أَنْتَ عَلَى أَمْرِ اللَّهُ تَعَالَى بَا بَنَى . آنگاه مذبحى راست كرده آن هيزمها بر بالاى هم نهاده و اسماعيل را دست و پاى بسته بر بالاى هيزم بخوابانيد و گفت : الَهِىَ انَّ لَمْ تُرحِمُنى لِشُئومِ ذَنبِى فَارْحَمْ هَذَا الصَّغِيرِ الَّذِى لَا ذَنْبَ لَهُ .

اسماعيل گفت : اى پدر مگر نمىبينى كه سروشان علوى از شرفات علّيين بر ما نگرانند و درهاى آسمان برگشاده دارند امتثال فرمان را آماده باش .

پس ابراهيم كارد بدست برگرفت و به افسان سورت بلا رگ بر آن داده دست بر .

ص: 8


1- سورهء صافات ، 102 : در خواب ديدم كه تو را قربانى مى كنم ، ببين نظرت چيست ؟
2- اى پدر به آنچه مأمور شده اى اقدام كن .
3- اگر خدا بخواهد مرا از صابران خواهى يافت .

حلقوم مبارك فرزند بنهاد و گفت : هَذَا وَلَدِى وَ زِينَةً قَلْبِى وَ قُرَّةَ عَيْنِى . الهى اين فرزند من است و آرايش دل من و روشنائى ديدهء من ، مرا در فراق وى صابر و شاكر بدار .

پس كارد بر گلوى فرزند نهاده گفت : بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ اللَّهُمَّ تَقَبَّلْهُ مِنًى وَ أرنى مَا وعدتنى فِيهِ يَوْمَ لِقَائِكَ واسماعيل روى به درگاه بى نياز كرد گفت : يَا رَبِّ فَدِيَةُ لَكَ نَفْسِى رَضِيَتْ بِقَضَائِكَ فَتَقَبَّلْ مِنًى و ابراهيم كارد بر حلق فرزند بكشيد و نظر كرد اثر قطع نيافت ، ديگر باره دل سخت كرده و كارد سخت تر براند و چون نظاره كرد هم بدان گونه كارد را بريدن نبود . اسماعيل فرمود : اى پدر در تقديم فرمان تأخير روا مدار و نيك مردانه و سخت بازو باش . حضرت خليل باز آن كارد بر گلوى اسماعيل گذاشته و زانوى خويش بر پشت كارد استوار كرده عظيم بفشرد چندان كه حدود كارد برتافت و چون در نگريست هم اثر قطع نيافت .

فديه اسماعيل

پس ابراهيم در غضب شده آن كارد را بر زمين زد و متحيّر گرديد ، ناگاه از سرادقات قدس نوائى شنيد كه : اى ابراهيم . ابراهيم گفت : لبيك لبيك : گفت دست زىّ اسماعيل مياهج (1) كه آشكار شد سر و جان فرزند در راه خدا دريغ ندارى يا ابراهيم « قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا أَنَا كَذَلِكَ نجزى الْمُحْسِنِينَ » (2) اينك بدان سوى خويش نظاره كن و فداى پسر خويش را گرفته به تقديم قربانى قيام نماى .

چون حضرت خليل به بازپس نگريست گوسپندى ديد كه از جانب كوه به زير مى آيد كه آن را فرشتۀ خداوند از بهشت فروگذاشته بود . پس همچنان اسماعيل را بر جاى بسته بماند و به سوى گوسفند بشتافت و گوسفند از آن حضرت گريخته به جمرۀ اولى آمد ؛ و ابراهيم هفت سنگ برداشته به دو پرتاب كرد از آنجا روى به جمرۀ وسطى آورد هفت سنگ ديگر به دو انداخت و از آنجا به جمرهء كبرى شتافت ، هم هفت سنگ به دو زده آن را بگرفت و به قربانگاه منى آورد كه تاكنون رمى جمار و قربانى برقرار است .

ص: 9


1- مياهج : داز كردن .
2- صافات ، 105 : خوابت را به حقيقت رساندى ، ما بدين گونه نيكوكاران را پاداش مىدهيم .

على الجمله چون كبش فدا حاضر شد ، جبرئيل فرمود كه « اللّه اكبر اللّه اكبر » ابراهيم گفت : لا إِلهَ الَّا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ و اسماعيل چشم گشود عرضه بيان نمود كه « اللَّهُ أَكْبَرُ وَ لِلَّهِ الْحَمْدُ» و اين كلمات نيز شعار اسلام گشته در ايام تشريق (1) در عقب هر صلاة ختم گشت . آنگاه جبرئيل دست و پاى اسماعيل را برگشاده و حضرت [ ابراهيم ] آن گوسفند را قربان نموده و جگر آن را بريان كرده قدرى بخورد و اسماعيل را برداشته به خانه آورد ، هاجر بر سر راه انتظار نشسته بود .

چون چشم اسماعيل بر مادر افتاد بى اختيار بگريست ، هاجر از آن حال متأثر شد صورت واقعه را بازپرس كرد . اسماعيل قصهء قربانى و تفصيلات يزدانى به مفاد «وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ» بازگذاشت . پس هاجر فرزند را در برگرفته به تقديم شكر و حمد الهى پرداخت .

مقرر است كه حضرت ابراهيم سبب منع از ذبح فرزند از درگاه بى چون مسئلت نمود . پس به فرمان قادر ذو المنن كشف حجت از پيش چشم ابراهيم شده درجهء پيغمبر آخر الزّمان را بديد و صورت شهادت حسين بن على عليه السّلام را مشاهده كرد كه اينك فرزندان اسماعيل اند . ابراهيم گفت : خداوندا من حسين را بيشتر از اسماعيل دوست دارم . خطاب رسيد كه : اى ابراهيم ما او را به فديهء اسماعيل قبول كرديم همانا او مى تواند فديه عظيم بود و ذبح عظيم آن حضرت است كه سزاوار شهادت و در خور شفاعت بود .

على الجمله ابراهيم پس از اين واقعه در بئر سبع آمده اقامت فرمود و بشارت به دو آوردند كه اينك برادر تو ناحور از زوجهء خود ملكه دختر هاران هشت فرزند آورده كه اسامى ايشان چنين است : اول : عُوص ، دويم : بُوز ، سيم : قِمُوئيل ، چهارم :كِسِد ، پنجم : حُزُو ، ششم : فِلداس ، هفتم : يذلاف ، هشتم : تبوئيل . و اين تبوئيل است كه دخترش ربقه زوجهء اسحاق بود و از زن ديگر كه رلومه نام داشت هم چهار فرزند آورده اول : طنج ، دوم : حجم ، سيم : طحس ، چهارم : معكه (2) . .

ص: 10


1- ايام تشريق : روزهاى يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ماه ذيحجه را گويند .
2- به روايت كتاب مقدس عهد عتيق اسامى فرزندان ناحور بدين شرح اند : عُوص ، بُوز ، قِمُوئيل ، كِسِد ، حَزُو ، پِلداش ، يِدلَف ، بِثُوئيل ، و بِثُوئيل ، رِبقاه توليد نمود ، اين هشت ولد را مِلكاه به جهت ناحور برادر ابراهيم زائيد و متعهء او كه اسمش رِوماه بود نيز : طِبَح ، گَحَم ، تَحِش و مَعكا را زائيد (كتاب مقدس عهد عتيق ترجمهء فاضل خان همدانى ؛ وليم گلن . - تهران : اساطير ، 1379 . سفر تكوين ، فصل بيست و دوم ، آيه 20 - 24) .

بناى خانهء كعبه به دست ابراهيم سه هزار و چهارصد و بيست و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

« إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبارَكاً » از اين پيش بدان اشارت رفت كه آدم صفى بانى خانه مكه مكرمه است و همچنان آن خانه محل اسعاف مطالب و مطاف قادم و ذاهب بود تا هنگام طوفان نوح كه بيشتر حايط آن بنا عرضه هدم و انمحا گشت ، و بعد از تسكين طوفان آن موضع چون تلى سرخ مىنمود و مردم استجابت دعوات را بر آن تل برآمده قربانى مى نمودند و حوائج خويش مسئلت مى فرمودند تا آن زمان كه حضرت ابراهيم به تجديد آن عمارت مأمور گشت و به همراهى جبرئيل عليه السّلام از شام به سوى مكه احرام بست تا به دستيارى اسماعيل آن بنا را به انجام رساند .

و چون اسماعيل را به صيد نخجيران رغبتى تمام بود و در دامن كوهى نشسته به تراشيدن تير قيام مىفرمود كه پدر بزرگوارش در رسيده وى را دريافت و ابلاغ آن بشارت كرد . پس اسماعيل شاد خاطر در خدمت پدر بر سر آن تل آمده براى تشخيص حدود آن حايط بايستادند ، ناگاه ابرى كه چون شير داشت بر فراز خانه پديد شد كه سايهء آن بىزياده و نقصان اندازه فسحت خانه بود ، آنگاه صدائى از آن ابر گوشزد ابراهيم گشت كه : اى ابراهيم جدران اين بنا را به اندازهء سايه من بنيان كن ، و خروشى از آسمان برخاست كه : اى ابر پاداش تو هدر نشود در هواى مكه بمان كه تو سايه بان خير البشر خواهى بود ، و اين همان ابر بود كه مظله سيّد المرسلين بودى .

على الجمله حضرت خليل به مدد اسماعيل و ارشاد جبرئيل به ساختن خانه مكه پرداخت ، پسر سنگ آوردى و پدر به روى هم نهادى ، چندان كه طول قامت به بالاى آن وفا ننمودى . پس ابراهيم سنگى به زير پا نهاده بر آن بر آمد تا به آسانى در ترفع آن ديوار پردازد ، همانا اثر قدم مباركش بر آن سنگ بماند و آن سنگ به مقام ابراهيم

ص: 11

مشهور گشت چنان كه وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ ابراهيم (1) به شرافت آن مقام گواه است .

و چون آن بنا به پايان رسيد قبول آن سعى مشكور را به مفاد وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَإِسْمَاعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّاإِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (2) مسئلت فرمودند ، بعد از آن جبرئيل شرايط مناسك و آداب حج بديشان آموخت ، چنان كه هنوز بدان روش برقرار است مقرّر است .

و چون ابراهيم به مقام حجر الاسود رسيد با پسر فرمود كه سنگى در خور اين موضع حاضر كن ، اسماعيل رفته سنگى آورد ، حضرت خليل فرمود : سنگى از اين نيكوتر مىبايد ، در اين كرّت چون اسماعيل طلب سنگ را آهنگ كرد صدائى از كوه ابو قبيس برآمد كه : اى ابراهيم ترا نزد من وديعتى است و حجر الاسود را كه جبرئيل هنگام طوفان در آن جبل پنهان كرده بود تسليم ابراهيم عليه السّلام نمود ، و آن حضرتش به جاى خود استوار فرمود . و توليت آن بقعۀ شريفه را به اسماعيل مفوّض داشت و او را از قبل خود در مكّه خليفه گذاشت ؛ و هر سال در موسم حج طىّ مسالك نموده در مكّه به مراسم مناسك قيام مى فرمود .

وفات هاجر مادر اسماعيل سه هزار و چهارصد و سى و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

از اين پيش مرقوم شد كه قبيلهء بنى جُرهُم در نزد اسماعيل و هاجر مستقر شده آن مأمن را وطن گرفتند و آن حضرت در ميان ايشان نشو و نما يافته تا به مرتبهء رشد و حد بلوغ رسيد ، آنگاه هاجر مادر اسماعيل به سراى ديگر انتقال نمود و آن حضرت پس از وفات مادر تنها بماند ، پس به صلاح و صوابديد رؤساى جُرهُميه ، عمره بنت اسد بن اُسامه را كه از قبيلهء عمالقه بود به زنى بگرفت و چندى با وى روز گذاشت تا آن هنگام كه ابراهيم از شام عزم ديدن فرزند فرمود و ساره از وى پيمان گرفت كه در

ص: 12


1- بقره 125 : مقام ابراهيم را [ جايگاه نماز ] قرار دهيد .
2- بقره ، 127 : هنگامى كه ابراهيم و اسماعيل پايه هاى خانهء كعبه را بالا مى بردند ، پروردگارا از ما بپذير كه تو شنواى دانايى .

خانهء اسماعيل پياده نشود .

چون آن حضرت به مكه در آمده به دَرِ سراى اسماعيل رسيد ، زنى را ديد از وى پرسيد كه ترا با اسماعيل چه نسبت است ؟ گفت : من زوجهء اويم . فرمود كه : شوهرت به كجاست ؟ عرض كرد كه از آن مرد چه مىپرسى كه يك روز در خانهء خويش نماند و روزگار به صيد نخجيران گذراند . و تبجيلى (1) كه سزاوار بود از حضرت خليل مرعى نداشت . پس آن حضرت فرمود كه : چون شوهرت بازآيد از من با وى سلام كن و بگوى تا آستانه خانه خويش را تغيير دهد . و اين بگفت و به جانب شام عطف عنان فرمود .

چون اسماعيل از صيدگاه بازآمد به صفوت ضمير و صفاى خاطر استشمام رايحهء خليل نموده با عمره گفت : آيا هيچ كس در غيبت من بدين سراى عبور كرده باشد ؟ عمره گفت : بلى پيرى بدين نشان آمد و تو را سلام رسانيد و به تغيير عتبهء خانه حكم داد . اسماعيل گفت : آن پدر من بود و عتبه خانه توئى ، برخيز كه از من به طلاقى . پس عمره از خدمت اسماعيل بيرون شد .

و اسماعيل بعد از وى سيّده بنت مضاض بن عمرو الجرهمى (2) كه ملكه زنان قبيله جُرهُم بود به حبالهء نكاح درآورد و با وى مى بود تا ديگر باره حضرت خليل ملاقات اسماعيل را به مكّه آمده به در سراى فرزند خراميد و آن حضرت بر قانون به صيدگاه مىبود ، از سيّده پرسيد كه چگونه اى و شوهرت چون است و به كجاست ؟ سيده عرض كرد كه : شوهر من نيكوترين مردان است اينك به اصطياد (3) شتافته و بر من با مصاحبت او بس خوب مىگذرد . با ادب تمام پيش آمده نزول آن حضرت را مستدعى شد . ابراهيم فرمود : مجال فرود شدن ندارم . سيّده گفت : موى سر مبارك را ژوليده و غبارآلود مىبينم ، چه باشد كه رخصت غسل و تدهين آن يابم .

حضرت خليل او را اذن داده برفت و سنگى آورده زير پاى آن حضرت گذاشت .

ص: 13


1- تبجيل : بزرگ داشتن .
2- ابن اثير اين اسم را به صورت : مِفياض جُرهُمى (تاريخ كامل ، برگردان سيد حسن روحانى . - تهران : اساطير ، 1370 ، ج 1 / 138) و مير خواند به صورت : مصاص بن عمرو جُرهُمى (تاريخ روضة الصفا فى سيرة الأنبياء و الملوك و الخلفا ، به تصحيح و تحشيه جمشيد كيان فر . - تهران : اساطير ، 1380 ، ج 1 / 169) . نگاشته است .
3- شكار كردن .

و ابراهيم پاى راست را از ركاب برآورده بر سنگ نهاد و سيّده طرف ايمن (1) سر او را بشست ، آنگاه پاى راست را در ركاب كرده پاى چپ را برآورد و بر سنگ نهاده جانب ايسر (2) را نيز سيّده بشست . و چون از اين مهم فراغت يافت به خانه رفته قدرى پنير بر طبقى نهاده نزد ابراهيم آورد و به هر دو دست آن طبق را نگاه داشته آن حضرت تناول فرمود ، و در حين مراجعت با وى گفت كه : شوهرت را بگوى كه عتبه خانه ات را استوار دار .

چون حضرت اسماعيل به خانه آمد و سيّده آن قصّه بازگفت ، اسماعيل فرمود :

اى سيّده شاد باش كه عتبهء خانه توئى و پدرم به نگاهدارى تو مرا وصيّت فرمود .

وفات اسماعيل عليه السّلام سه هزار و پانصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

وفات اسماعيل عليه السّلام سه هزار و پانصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (3)

اولاد اسماعيل

حضرت اسماعيل عليه السّلام با خليل الرّحمن به صورت و اندام شباهتى تمام داشت ، و صفت وفا از ديگر ملكاتش معروف تر بود ، و روزگار خويش را بيشتر وقت به شكار رفتن و نخجير كردن گذاشتى ، و بدين صنعت رغبت داشتى ، و در تير تراشيدن و تير انداختن عظيم ماهر بودى . روزى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم بر جمعى از بنى اسلم مىگذشت كه در آن وادى به تير انداختن روز مى گذاشتند ؛ فرمود : ارْمُوا بَنَى اسماعيلَ فَإِنَّهُ عَمِلَ آبَائِكُمْ .

آن حضرت را دوازده (12) پسر بود كه اسامى ايشان به ترتيب ولادت مذكور مىشود : اول : نِبايَوت ؛ دويم : قدار ؛ سوم : اُدئيل ؛ چهارم : مبسان ؛ پنجم : مِسماع ؛ ششم : دومه ؛ هفتم : مسا ؛ هشتم : حدر كه او را حدو نيز گفته اند ؛ نهم : تَيما ؛ دهم :

ص: 14


1- ايمن : طرف راست .
2- ايسر : طرف چپ .
3- برابر ص 136 جلد اول از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

يَطور ؛ يازدهم : نافيس ؛ دوازدهم : قُيدُمه (1) .

وفات اسماعيل

چون حضرت اسماعيل نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از پيشانى قدار مشاهده مىفرمود او را از ميانهء اولاد اختيار كرده كتابت عهدنامهء مقرّره را نوشته در تابوت سكينه نهاد و به دو سپرد كه وضع آن نور پاك را جز در ارحام مطهرات نكند . و اسحاق عليه السّلام را طلبيده وصيت فرمود كه محله (2) دخترش را كه از مادر نبايوت داشت از براى عيساو (3) تزويج كند آنگاه دم در كشيد و به جهان جاودانى خراميد . جسد مباركش را در حجر مكّه نزديك مقبرهء هاجر مدفون ساختند ، مدت دعوت آن حضرت چهل (40) سال بود كه جمعى از كفّار را كه از مصر بيرون شده در نواحى يمن وطن داشتند ، بدين حنيف دعوت كرده كسش اجابت ننمود .

صفت قِدار

على الجمله بعد از رحلت اسماعيل قدار از ميان اولاد آن حضرت ممتاز بود ، و بدين صفات مخصوص . گويند : صيد نيكو كردى و تير نكو انداختى و آهو را به تك (4) بگرفتى و بر پشت اسب دلير و چابك بودى ، در بطش (5) و هيبت معروف ، و به شهامت و شجاعت موصوف مى بود ؛ و نيز از صفات اوست كه چندان توانائى داشتى كه شبانه روزى با زنان هشتاد (80) نوبت طريق مجامعت گذاشتى .

ص: 15


1- فرزندان اسماعيل در توراة چنين ضبط شده : نِبايُوت ، قِيدار ، اَدبِئيل ، مِبسام ، مشِماعُ ، دُو ماه ، مَسّا ، حَدَر ، تَيما ، يِطُور ، نافِيش ، قِيدِماه . (كتاب مقدس ، عهد عتيق ، ترجمه فاضل خان همدانى ، وليم گلن . - تهران : اساطير ، 1379 . سفر تكوين ، فصل بيست و پنجم ، آيه 14 - 16) .و در سيرت رسول اللّه : نابِت ، قَيذَر ، اُذبُل ، مبشى ، مِسمَع ، ماشى ، دِمّا ، أذر ، طَيما ، يَطور ، نَبِش ، قَيذُما . (سيرت رسول اللّه ، ترجمهء و انشاى رفيع الدين اسحاق بن محمد همدانى قاضى ابرقوه ؛ با مقدمه و تصحيح اصغر مهدوى . - تهران : خوارزمى ، 1377 . ج 1 ، ص 21) .
2- كتاب مقدس : محلث (فصل بيست و هشتم : آيه 9) .
3- همان : عيسو .
4- تك : دويدن و تند رفتن .
5- بطش : حمله كردن ، سخت گرفتن .

گويند : صد (100) زن بگرفت از خاندان اسحاق عليه السّلام ، و هيچ يك حامله نشدند ، از اين روى سخت رنجيده خاطر بود ، و در حل اين عقده اهتمام مى نمود . روزى برخاسته به مقام قربانگاه پدر آمده هفتصد (700) سر قوچ قربان كرد ، و گفت : الهى اگر مرا فرزندى عنايت خواهى فرمود ، قربانى مرا قبول كن . پس آتشى از آسمان فرود شده قربانهاى او را يك يك بربود ، و ملهم شد كه قربانى ترا قبول كرديم . آنگاه آسوده شده ساعتى در سايهء درختى بخفت ، در خواب ديد كه : وضع نور محمدى جز در زنان عرب نشود ، « غاضره » جُرهُميّه را تزويج كن كه مقصود حاصل گردد .قدار چون از خواب بيدار شد ، در ميان بنى جرهم فرستاده غاضره را بيافت و به حبالهء نكاح درآورد و آن نور مبارك از صُلب قدار در رحم غاضره قرار گرفت .

سپردن قدار تابوت سكينه را

گويند روزى قدار عزم كرد كه سر تابوت سكينه را برگشايد ، هاتفى آواز داد كه جز انبياء فتح اين باب نكند ، اين وديعت را به كنعان برده تسليم يعقوب عليه السّلام كن . پس قدار از مكه عزيمت كنعان فرمود و غاضره را وصيّت نمود كه چون هنگام وضع حمل تو رسد ، به حجر اسماعيل رو كه خداوندت پسرى عنايت خواهد كرد ، و نام او را حمل بگذار .

پس تابوت را برداشته پياده از مكهء مكرمه به سوى كنعان آمد ؛ و چون به حوالى كنعان رسيد ، آوازى از تابوت سكينه گوشزد اولاد ابراهيم گشت كه همه از وصول او آگاهى يافتند .

ولادت حمل

پس يعقوب با اولاد و اقوام به استقبال قدار و تابوت سكينه بيرون شدند ، و يعقوب ، قدار را در برگرفته پرسش نمود و او را بشارت داد كه دوش غاضره پسرى آورده ، مرا مشاهده رفت كه ملائكه به زيارت او مى شتافتند ، در حال قدار تابوت را تسليم كرده بازگشت ، همانا حمل متولد شده بود ، پس در تربيت او اقدام فرمود ، تا

ص: 16

به حدّ رشد و بلوغ رسيد ، آنگاه دست پسر را گرفته به كوه ابو قبيس آورد و با وى وصيّت كرد كه وضع نور محمّدى را جز در ارحام مطهرات روا ندارى ، و از آنجا حمل را برداشته به كوه « ثبير » برد .

وفات قدار

ناگاه بر ايشان شخصى ظاهر شده بر « قدار » سلام كرد و گفت : اى قدار از كجا مى آئى ؟ قدار صورت حال معلوم كرد . آن شخص زبان به ستايش قدار گشوده گفت :مرا با تو مشورتى است و پيش آمد كه چيزى در گوش وى گويد ، او را قبض روح كرد .حمل از اين حال در عجب ماند و با آن شخص به غضب گفت كه : در حق پدرم چه انديشيدى ؟ در جواب گفت كه : نيك نظر كن كه پدرت مرده باشد يا زنده است ؟چون حمل بازپس نگريست آن شخص غايب شد . حمل دانست كه ملك الموت بوده . جسد پدر را در گوشهء ثبير مدفون ساخته به سراى خويش آمد .

حمل

و بعد از چندى زنى سعيده نام از قبيلهء جُرهُميّه بگرفت و نبت از وى متولد گشت و ايراد اين نام بر وى از اين روى بود كه وقتى حمل به طرف يمن مى رفت و ضجيع (1) خود سعيده را كه حامله بود به همراه مى برد ، نبت در راه متولد گشت و سعيده در نفاس بمرد ، و در آن هنگام بارانى سخت بباريد كه كار بر حمل تنگ شد ، پس فرزند را برداشته به زاويهء غارى گريخت ، و از قضا حمل نيز در آن غار بار بربست و به ياران گذشته پيوست ؛ طائفه اى از عرب بدان مقام رسيده كودكى بىپدر و مادر يافتند و گمان كردند كه يك ساله بود و هنوز چهل (40) روز بيش نداشت ، گفتند خداوند بارى او را از زمين برويانيده ، لاجرم به نَبِت ناميده شد .

ص: 17


1- ضجيع : همسر .

ولادت نبت

و چون به حدّ رشد و بلوغ رسيد زنى به حبالۀ نكاح درآورده ، هميسع از وى متولّد گشت ، و او را از علوّ همّت بدين نام ناميدند ، جنابش بر قبائل اعراب حجاز و « نجد » تا « فسطاط » (1) استيلا داشت ، و نام مادرش حارثه بنت مرار بن زرعة بن حمير بود .

ولادت هميسع

على الجمله هميسع بر بيشتر اولاد اسحاق نيز فرمانگذار بود و او حبيبه بنت قحطان را به نكاح آورده ، ازد از وى به وجود آمد .

ولادت اَزد

و ازد اول كسى است ، از اولاد اسماعيل كه كتاب آموخت ، به بيست و چهار (24) زبان سخن گفتى و به بيست و چهار (24) خط نگارش كردى ، ضجيع او سلمى باشد ، و او بنت الحارث بن مالك است كه ادد از وى متولّد گشت .

ولادت اُدد

و او را از اين روى ادد گفتندى كه آواز او را از دوازده (12) ميل راه شنيدندى ، و او پس از رشد و بلوغ بلها كه از اولاد يعرب بن قحطان بود به زنى آورد ، و او مادر عدنان است و ذكر عدنان در جاى خود خواهد آمد (2) .

ص: 18


1- فسطاط اول شهر اسلام در ناحيۀ مصر مى باشد . بين قاهره و مصر قديم واقع است ، اكنون « امبابه » ناميده مىشود ، عمرو بن عاص آن را بنا نمود .
2- اكثر مورخان را در بيان سلسله نسب پيامبر (ص) از اسماعيل تا عدنان اختلاف است ، در سيرت رسول اللّه مدار نسب مصطفى (ص) بعد از اسماعيل بر نابت است كه پسر بزرگتر اسماعيل بود و بعد از نابت بر يشجب و يشجب پسر نابت بود و بعد از يشجب بر يعرب است و يعرب پسر يشجب است و بعد از يعرب بر تيرح است و تيرح پسر تعرب بود و بعد از تيرح بر ناحور است و بعد از ناحور بر مقوّم و مقوّم پسر ناحور است و بعد از مقوّم بر ادد است و بعد از ادد بر عدنان بود و عدنان پسر ادر بوده است (سيرت رسول اللّه ، 1 / 22 ، 23) ، يعقوبى مدار سلسله نسب پيامبر (ص) را بدين گونه مىآورد كه بعد از اسماعيل : نابت ، پس بعد از نابت ، امين و آنگاه يشجب بن امين ، سپس هميسع ، پس ادد امر كعبه را در دست داشتند . . . پس عدنان بن ادد و آنگاه معدّ بن عدنان امور كعبه را بدست گرفتند . (تاريخ يعقوبى ، 1 / 278) اما خرگوشى به روايت در سلسله نسب پيامبر نگاشته و آنگاه گويد : و روايت كرده اند كه رسول عليه السّلام نسب خويش تا ابراهيم خليل صلوات اللّه بازبرد و پس از ابراهيم هيچ نسبى نگفت و گفت كذب النّسابون . دروغ گفتند نسب كنندگان . پس آنچه ثابت است از رسول عليه السّلام اين است : محمد بن عبد الله بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصىّ بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بن غالب بن فهر بن مالك بن النضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان بن ادد بن الهميسع بن سلامان بن نبت بن جميل بن اسماعيل بن ابراهيم صلوات اللّه عليهم اجمعين (شرف النّبى ، تصنيف ابو سعيد واعظ خرگوشى ، ترجمۀ نجم الدّين محمود راوندى ، تصحيح و تحشيهء محمد روشن . - تهران : بابك ، 1361 . ص 187) .

بت پرستيدن اولاد اسماعيل عليه السّلام

اشاره

على الجمله اولاد اسماعيل چنان بسيار شدند كه زمين مكه احتمال گنجايش ايشان نداشت ، لاجرم گروه گروه از آن زمين مبارك بيرون شده در اطراف ديار عرب توطن كردند ، و هر قبيله كه خارج مى شدند ، سنگى شبيه به حجر الاسود ، از احجار مكه برداشته با خود مى بردند و آن را در محلى خاص مى گذاشتند ، و چون خانۀ مكه اش طواف مى كردند . اين كار اندك اندك به پرستش اصنام و اوثان منجر شد ، و آئين بت پرستيدن در ميان اولاد اسماعيل باديد آمد .

بت هاى مشهور

و همچنين در قبيلهء جُرهُميّه مرد و زنى كه اَساف و نَائِلَه نام داشتند ، وقتى در خانهء مكّه مرتكب زنا شدند ، و منتقم حقيقى ايشان را به صورت سنگ مسخ فرمود ، و مردم براى عبرت ناظرين اساف را بر سر كوه صفا و نَائِلَه را در قلّۀ مروه منصوب داشتند ، و چون زمانى بر اين برگذشت ، عمرو بن لُحىَّ خُزاعى مردم را به عبادت

ص: 19

اَساف و نَائِلَه دعوت نمود ، و گروهى اجابت كردند .

و همچنان « هُبَل » را از شام آورده بر سر كوهى نصب كرد و قريش به عبادت آن قيام نمودند ، چنان كه در جاى خود مرقوم افتد .

و برخى ديگر منات را قبلۀ حاجات دانستند و بتخانه اى براى آن در كنار دريا برآوردند ، و انصار در زمان جاهليّت عبادت منات مى كردند .

و بعضى براى عُزّى در نخله بتكده اى آراستند و گروهى از بنى خُزاعه و قريش چون خانهء مكّه اش محل حصول حوائج دانستند و قبيلۀ ثقيف ، لات را سزاى پرستش يافتند ، و به عبادت وى شتافتند (1) و اين قاعده مستمر بود تا زمان بعثت رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم .

ص: 20


1- اعراب بت را صنم مى ناميدند و هر صنمى متولى خاصى داشت به نام سدون كه قربانى كردن براى صنم توسط او صورت مى گرفت و وى خون قربانى را به صنم مى پاشيد و اين منصب اغلب موروثى بود . صنم از جنس خاصى نبود ، بعضى از سنگ بودند همچون هبل و اساف و نائله كه قريش آنان را مى پرستيدند و بعضى چون لات از چوب بود كه بنى ثقيف در طايف به پرستش آن مى پرداختند سنگهائى نيز كه از حيث شكل يا رنگ يا بزرگى خصوصيتى داشت مورد پرستش قرار مى گرفت و آنها را نصب مىناميدند و اين كلمه نيز در قرآن آمده است . اعراب همگى يك بت را نمى پرستيدند بلكه هر قوم و قبيله اى بتى خاص داشت و به پرستش بت خاص خود مىپرداختند ؛ بنى ربيعه به پرستش « رضاء » مشغول بودند و نام بت هاى ديگر اقوام به شرح ذيل بود : ذو الخلصه از آن دوس و خثعم ؛ ذو الكعبات از آن بكر و تغلب ؛ رئام از آن قوم حمير در صنعا ، سواع متعلق به قوم هذيل بود ، ضمار را بنى سليم پرستش مىكردند ، عزّى تعلق به بنى كنانه داشت و عميانس را قوم خولان پرستش مى كرد ، فلس از آن قوم طى در جانب يمن ، منات تعلق به اوس و خزرج در مدينه داشت و نسر را قوم ذو الكلاع پرستش مىكرد ، ودّ از آن قوم قضاعه بود و يعوق به قوم خيوان تعلّق داشت و قوم لحى به پرستش يغوث ، اشتغال داشتند و بتان ديگرى چون طاغيه و ذو الكفين به ديگر اقوام اختصاص داشت . (سيرت رسول اللّه ، 1 / 102 - 107) ، و به نوشته يعقوبى : بر كوه صفا بتى بود به نام مجاور الرع و بر كوه مروه بتى ديگر با نام مطعم الطير ، بت طايفه كلب بن وبره و چند طايفه از قضاعه « ودّ » بود ، قبيله هاى حمير و حمدان بت نسر را در صنعا نصب كرده بود و براى كنانه سواع و براى غطفان ، عزّى و براى هند و بجيله و خثعم ذو الخلصه و براى قبيلهء طى « فلس » ، و براى ربيعه و اياد « ذو الكعبات » و براى ثقيف « لات » در طائف نصب گشته بود براى اوس و خزرج « منات » در فدك و براى دوس بتى بود به نام ذو الكفين و بنى بكر بن كنانه را بتى به نام « سعد » و قومى از عذره بتى به نام « شمس » داشتند و ازد را بتى بود به نام « رئام » (تاريخ يعقوبى / تأليف احمد بن ابى يعقوب « ابن واضع يعقوبى ترجمهء محمد ابراهيم آيتى . - تهران : بنگاه ترجمه و نشر كتاب ، 1356 ، 1 / 332) .

ظهور عدنان چهار هزار و هشتصد و بيست و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

**ظهور عدنان چهار هزار و هشتصد و بيست و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

عدنان پسر اُدد است ، ذكر نسب شريف او را تا ادد در خاتمۀ قصّۀ اسماعيل بن ابراهيم عليهما السلام مرقوم داشتيم و نام مادر او بلهاست كه نسب با يعرب بن قحطان رساند . آثار رشد و شهامت و فروغ بسالت و نبالت در ايام كودكى از جبين مباركش مطالعه مىشد و كاهنان عهد و منجمين ايام بازمىگفتند كه از نسل وى شخصى باديد آيد كه جن و انس را در چنبر طاعت فروگيرد ، و از اين روى جنابش را دشمنان فراوان بود چنان كه وقتى در بيابان شام هشتاد (80) تن سوار دلير او را تنها يافتند و به قصد وى شتافتند . عدنان اسب برانگيخت و با آن جمله پيكار كرد چندان كه اسبش كشته شد و همچنان پياده با آن جماعت به طعن و ضرب مشغول بود تا خود را به دامان كوهى كشيد و اعادى از دنبال وى همى حمله بردند و اسب مى تاختند ناگاه دستى از كوه بدر شده ، گريبان عدنان را بگرفت و بر تيغ كوه كشيد و بانگى مهيب از قلّهء كوه به زير آمد كه دشمنان عدنان از بيم جان بدادند و اين نيز از معجزات پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود .

على الجمله عدنان چون به حد رشد و تميز رسيد مهتر عرب و سيّد سلسله و قبلۀ قبيله آمد چنان كه ساكنين بطحا و سكّان يثرب و قبايل برّ حكم او را مطيع و منقاد بودند . چون بختنصر - كه ذكر حالش مرقوم شد - از فتح بيت المقدس بپرداخت تسخير بلاد و اقوام عرب را تصميم داد ، و عدنان چون از عزيمت وى آگهى يافت ، كس فرستاده در بنى قَحطان بن عابر و بنى جُرهُم بن يقطان چندان كه .

ص: 21


1- برابر ص 319 جلد اول از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

مرد جنگى بود طلب فرمود . و اين قبايل كه در مكّۀ معظمه سكونت داشتند و ذكر نسب ايشان را از اين پيش بازنموده ايم .

مع القصه سپاهى بزرگ از اين دو قبيله به نزد عدنان حاضر شدند و از ديگر قبايل عرب گروهى بى عدد نيز گرد آمدند ، پس لشكرى بزرگ برآراست و در برابر بختنصر صف راست كرد و جنگ در انداخت . بعد از كشش و كوشش بسيار چيرگى و غلبه با سپاه كلدانيون افتاد و لشكر عرب هزيمت شدند و خلقى كثير عرضهء تيغ و تير آمدند . عدنان به سلامت از ميدان بدر رفت و در نواحى شام آرام گزيده بار ديگر به تجهيز لشكر پرداخت و پراكندگان سپاه را گردآورى كرده اميدوار ساخت و با بختنصر كرّت ديگر جنگ در انداخت و لشكريان وى چون شير زخم خورده بخروشيدند و چندان كه توانستند بكوشيدند .

هم در اين كرّت ظفر با بخت نصر بود و چندان از مردم عرب بكشت كه مجال اقامت براى عدنان و مردان او نماند . لاجرم هر تن به طرفى گريخت و عدنان با فرزندان خود به سوى يمن شد و آن مأمن را وطن فرمود و در آنجا ببود تا رخت به سراى ديگر برد .

اولاد عدنان

مع القصه عدنان را ده پسر بود (1) : اول مُعَدّ ؛ دويم عكّ ؛ سيم ربّ ؛ چهارم ضحاك ؛ پنجم مذهب ؛ ششم عدن كه شهر عدن كه در ساحل بحر يمن واقع است منسوب بدوست ؛ هفتم نعمان ؛ هشتم ابىّ ؛ نهم ادّ ؛ دهم غنى . اما عَكّ بن عدنان دختر اشعر بن نبت بن ادد بن زيد بن مِهسَع بن عمرو بن عريب بن يَشجُب بن زيد بن كهلان بن سبا را به زنى بگرفت و به اين خويشاوندى در ميان قبيلهء اشعريون بماند تا بمرد .

و ديگر اولاد عدنان در يمن بزيستند تا پدر ايشان از جهان رخت ببست و عدنان

ص: 22


1- سيرت رسول اللّه : و عدنان را دو پس بود يكى نام معدّ و يكى عكّ (1 / 23) . ابن اثير فرزندان عدنان را اين گونه مىنويسد : ريث همان عك يا عكّ بن ريث ، عدن بن عدنان ، ابىّ بن عدنان ، ضحاك و غنى و معد كه به هنگام حمله بخت نصر ، ارميا و برخيا او را برداشتند و به حران بردند . . . (تاريخ كامل ، 2 / 841) .

از اجداد بزرگوار پيغمبر آخر زمان است ؛ و در نسب شريف آن حضرت تا عدنان هيچ اختلاف نيست كما قال رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله وسلم كَذَّبَ النَّسابُون مَنْ عَلَا مَا فَوْقَ عَدْنَانَ .

.

مُعَدّ

على الجمله چون عدنان از جهان رفت آن نور روشن كه از جبين مبارك او درخشان بود از طلعت فرزند او معدّ (1) طالع شد و اين نور همايون بر وجود پيغمبر آخر زمان دليلى واضح بود كه از صُلبى به صُلبى مى شد . چون آن نور پاك به معدّ انتقال يافت و بختنصر نيز از جهان شده بود و مردم از شرّ او ايمنى يافته بودند ارميا و باروخ عليهما السلام كس به طلب مُعَدّ فرستادند و جنابش را در ميان قبايل عرب آوردند .

اما مُعَدّ بن عدنان را كنيت شريف ابو قضاعه بود . جمالى دلكش و بازوئى توانا داشت . بعد از فوت عدنان از حيطۀ يمن به بلدهء نجران آمد كه هم از نواحى يمن بود ؛ و در نجران با افعى جرهمى كه در علم كهانت مهارتى تمام داشت روزگارى از در صدق و صفا بود و با هم به مصادقت و مصافات مى زيستند و درگاه افعى نيز در نجران مطاف اعاظم و اشراف بود آنگاه كه ارميا و باروخ عليهما السلام معدّ را طلب داشتند ، افعى را وداع كرده به ميان عرب آمد و سالار سلسله گشت و از وى چهار پسر باديد آمد . اول قضاعه ؛ دويم نزار ؛ سيم قنص ؛ چهارم إياد (2) . و نعمان منذر كه ذكر حالش خواهد شد از اولاد قنص بن مُعَدّ بود .

على الجمله پسران معدّ بسيار شجاع و دلير بودند چنان كه گاهى لشكرى فراهم كرده بر سر بنى اسرائيل تاختن مى بردند و از آن جماعت مرد و مال ، اسير و دستگير مى ساختند و جنگهاى سخت با ايشان مى افكندند و بيشتر وقت قرين فتح و نصرت

ص: 23


1- معدّ : به ضم ميم و فتح عين و دال مهمله مشدد است و اين لغت جامد است . برخى منابع به صورت مُعَدّ نويسند .
2- به روايت طبقات : معدّ بن عدنان داراى پسرى به نام نزار شد كه نبوت و خلافت و ثروت در او و اعقابش قرار گرفت و همچنين قنص ، قناصة ، سنام ، عرف ، عوف ، شك ، حيدان ، حيدة ، عبيد الرماح ، جنيد ، جناد ، قحم و اياد براى او متولد شدند . (طبقات ، ترجمه محمود مهدوى دامغانى . - تهران : نشر نو ، 1360 ، 1 / 49) .

بودند ، تا كار بر آل يهودا تنگ شد و خدمت ارميا و غرريا و ديگر پيغمبران خود رسيده استدعا كردند كه انبياى بزرگوار در حق اولاد مُعَدّ دعاى بد كنند و ايشان را از روى زمين براندازند . چون پيغمبران خداى خواستند بدين مهم اقدام نمايند خطاب از پيشگاه قدس رسيد كه لب فرو بنديد همانا از پشت مُعَدّ شخصى به ظهور خواهد رسيد كه ما اين جهان را براى او پديدار كرده ايم پس انبيا عليهم السّلام لب ببستند .

نِزار

مع القصّه چون مُعَدّ از جهان برفت آن نور روشن از جبين فرزندش نزار طالع گشت و نزار بن مُعَدّ رئيس قوم و زعيم قبيله گشت و نام مادرى معاذه بنت جوش بن عدى (1) است كه نسب به قبيلهء جرهم رساند و كنيت شريفش ابو ربيعه است . آنگاه كه نزار از مادر متولد شد و از بارقهء آن نور شريف كه در جبين داشت معلوم بود كه پيغمبر آخر زمان از نسل وى است ، معدّ هزار (1000) شتر در راه خدا قربانى كرد .

مردم با او گفتند كه : مال خود را تضييع نمودى و اسراف فرمودى ! معدّ در جواب گفت كه : و اللّه هنوز اندك مى شمارم . و چون نِزار لفظا به معنى اندك است آن طفل به نزار ناميده شد .

و چون به حد رشد رسيد و بعد از پدر در عرب مهتر گشت چهار پسر از وى پديدار گشت : اول : ربيعه ، دوم : اَنمار ، سوم : مُضر ، چهارم : اياد . اما از انمار دو قبيله باديد آمدند : اول : خثعم ، دوم : بَجِيلَه و جرير بن عبد الله بجلى كه از اصحاب پيغمبر است نسب به اين قبيله رساند . و اين دو طايفه به يمن شدند و به اهل يمن مختلط آمدند و هم اياد قبيلهء معروفى است كه به اياد بن نزار منسوب است و قس بن ساعدة الايادى كه از حكماى عرب است - چنان كه شرح حالش در جاى خود مذكور شود - هم از اين قبيله است . و از ربيعه و مضر نيز قبايل بسيار پديد شدند چنان كه يك نيمهء عرب نسب بديشان مىبرند . و در فضيلت اين دو تن همى بس است كه رسول صلى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : « لا تَسبُّوا مُضَرَ وَ رَبيعَةَ فَاِنَّهُم مَسلمان » و از اين بيشتر در نام و

ص: 24


1- تاريخ كامل : معانه دختر جوشم بن جلهمة بن عمرو بن جُرهُم (2 / 841) .

نسب قبايل قلم زدن از قانون اين كتاب مبارك بيرون است .

مُضر

على الجمله از ميان فرزندان نزار ، مضر بود كه در سلك اجداد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم محسوب است . و آنگاه كه نِزار را اجل محتوم نزديك شد از ميان باديه با فرزندان به مكّهء متبركه آمد و حالش چون از صحّت بگشت فرزندان را طلبيده پيش نشاند و اموال خويش را بر ايشان قسمت فرمود . از جمله خيمه اى كه از اديم سرخ بود و مقدارى از زر سرخ و چيزهاى ديگر كه ماننده آن بود و رنگ حمرى داشت به مضر تفويض فرمود و از اين روى او را « مُضر الحمراء » ناميدند و اسبى سياه و خيمهء سياه و هر چه بدان ماننده بود به ربيعه عطا كرد و او را « ربيعة الفرس » خواندند و گوسفندان را با خادمى پير و بعضى از اشياى ديگر به اياد گذاشت و فرشى از اديم سياه و برخى ديگر از آلات و ادات مجلس بهرهء انمار داشت . و فرمود چون من از جهان شدم بقاياى متروكات مرا هم بدين گونه قسمت كنيد و خاطر يكديگر رنجه مسازيد و اگر در ميان شما سخنى واقع شود كه حاكمى لازم افتد از اينجا به نجران سفر كنيد به نزد افعى جُرهُمى كه با مُعَدّ پدر من ديرينه آشناست و مردى كاهن و دانا بود و نگذارد كار شما به خشونت انجامد و رفع سخن كند .

قصّۀ اولاد نزار و كهانت ايشان

چون نزار رخت از جهان بربست و در ميان فرزندان او در بخش كردن اموال كار به قيل و قال انجاميد ناچار هر چهار بار سفر بستند و از مكّهء متبركه بيرون شده عزيمت به نَجران فرمودند . در راه شتر سوارى با ايشان بازخورد ، با وى گفتند : از كجا مى رسى ؟ گفت : شترى ياوه نموده و ضايع كرده ام مى روم تا گمشدۀ خويش را بيابم .

مضر گفت : شتر ترا چشم راست كور بود ؟ گفت : بلى . ربيعه گفت كه : از دست راست شل بود ؟ گفت : بلى . اياد گفت : آن شتر دم بريده داشت ؟ گفت : بلى . اَنمار گفت :رمنده و حرون بود ؟ گفت : بلى . ديگر باره مضر به سخن آمد و فرمود يك تنگ بار آن

ص: 25

شتر روغن است و آن ديگر شهد . و ربيعه گفت : بر سر بار آن شتر زنى سوار است ، و أياد گفت : آن زن آبستن است ؛ و انمار گفت : آن شتر يك دندان شكسته دارد . آن مرد اين جمله را نيز گفت : به صدق بود . با وى گفتند : هم از اين راه بشتاب كه آن را خواهى يافت . مرد شترسوار به فرمودهء ايشان لختى برفت و از شتر گم شده اثرى نديد هم به تعجيل مراجعت كرده به خدمت مضر و برادران پيوست و گفت : همانا از شتر من جز شما را خبر نباشد . ايشان سوگند ياد كردند كه ما اصلا شتر ترا نديده ايم . آن مرد گفت : هرگز اين سخن را از شما نخواهم پذيرفت .

چون يك تن بود و نيروى مجادله با ايشان نداشت همراه آن جماعت به نجران آمد و مضر و برادرانش به خانهء افعى جُرهُمى فرود شدند . افعى به خدمت ايشان پيوسته از زحمت سفر و مشقت راه بازپرسى به سزا فرمود . هم از گرد راه مرد شترسوار پرسيد و در خدمت افعى معروض داشت كه امروز در نَجران رئيس دودمان بنى جُرهُم توئى ، نخست داد من بده ، آنگاه به رسوم مهمان نوازى پرداز . و قصهء شتر گمشده و سخنان فرزندان نزار را بازگفت .

مضر و برادرانش با او سوگند ياد كردند كه ما هرگز شتر اين مرد را نديده ايم . افعى گفت : پس اين نشان از كجا دانستيد كه با وى بيان كرديد ؟

مُضر گفت : من از آن دانستم كه شتر او چشم راست كور دارد كه همهء راه از طرف چپ چريده بود و هر گياه كه بر سوى راست بود آفت نداشت ، و چون بر يك جانب موران گرد بودند و بر جانب ديگر مگسان گمان بردم كه بر يك سوى روغن حمل دارد و ديگر سوى شهد . چه مور و مگس را با روغن و انگبين كار است .

و ربيعه گفت : من از آن گفتم دست آن شتر شل است كه اثر كشيدن دست آن را بر زمين يافتم ، و از آن فهم كردم زنى بر پشت آن سوار است چه در جائى نشان پائى يافتم كفى از خاك آن قدم برداشته ببوئيدم در حال ميل خاطر من به سوى زنان شد .

اَياد گفت : من از آن دانستم آن شتر دم بريده بود چه شتران را عادت آن باشد كه هنگام سرگين انداختن دم بجنبانند و مدفوع خود را پراكنده سازند و سرگين شتر در يك جاى جمع به زير آمده بود . و از آن گفتم ، آن زن كه بر آن سوار است آبستن است كه هنگام برخاستن از آنجا كه پياده شده بود و هر دو كف دست خود بر زمين نهاده بود از اثر كفهاى او دانستم گران بار است .

ص: 26

أنمار گفت : رمندگى آن شتر از آن معلوم بود كه علف انبوه را همه جا به حال خود گذاشته بر گياه اندك چريده بود ، و شكستگى دندان آن را بدان معلوم كردم كه در هر دسته گياه كه دهان آلوده بود به اندازهء يك دندان گياه سالم داشت .

چون افعى اين سخنان را بشنيد از حدّت فهم و فراست ايشان در عجب ماند و مرد شترسوار را از پى كار خود راند و آن جماعت را تعظيم و تكريم فراوان نموده در حجرهء خاص بنشاند و شامگاه نزل مهنّا مهيّا كرده به خدمت ايشان فرستاد و خود به نهانى از پس در بايستاد تا مقالات اولاد نزار را اصغا فرمايد و خيالات ايشان را بازداند ، ناگاه چون اولاد نزار هر يك جامى از خمر بكشيدند ، اياد گفت : انگور اين شراب در گور مردگان نشو و نما يافته و چون دست با كباب بردند ، مضر گفت :

گوشت اين بزغاله از شير سگ پرورده باشد . ربيعه گفت : افعى اگر چه نسب خود را با جُرهُم پيوندد اما از مطبخى زادگان است . انمار گفت : در هر حال كار ما را به راستى خواهد گذاشت و قسمت اموال بر ما نيكو خواهد كرد .

افعى چون اين سخنان بشنيد روزگار بر وى دگرگون گشت و بدانست سخنان ايشان جز به راستى مقرون نيست . نخست نزد مادر آمد و او را با تيغ حديد تهديد فرمود و حقيقت حال معلوم كرد ، آنگاه به شرابدار گفت كه : اين خمر از كجا آوردى ؟

وى نيز از تاكستان آن كه در گورستان بود نشانى بگفت ، و چون از كباب بپرسيد هم گفتند آن بز كه اين بزغاله بزاد ، در چنگال گرگ فتاد و اين بزغاله با شير ماده سگى توانا گشت .

پس به تعجيل نزديك مهمانان آمد و گفت : بازگوئيد تا اين رازها چگونه بر شما معلوم شد .

اياد گفت : از خوردن خمر همه سرور و حبور خيزد و ما را از نوشيدن اين شراب جز اندوه و مكروه حاصلى نبود ، دانستم كه تاك آن از گورستان دميده .

مضر گفت : در خوردن اين كباب ما همه مانند سگان لقمه از هم مىربوديم و به غضب و غلظت در هم مىنگريستيم و چون نيك نظر كردم استخوان پهلوى آن بزغاله با سگان شباهت تمام داشت ، دانستيم كه با شير سگ پرورده باشد .

ربيعه شرمگين سر به زير افكند و گفت : از آنگاه كه ما بدين حضرت آمده ايم ، سخنان افعى همه از آب و نان بوده و گاه گاه نيز از پس در استراق سمع فرموده

ص: 27

معلوم شد كه بزرگزادگان بدين دو صفت انباز نشوند بلكه اين كار بىپدران و مطبخى زادگان است .

افعى در ضجرت و حيرت فرو ماند و اموال ايشان را به راستى چنان كه انمار از فطانت وى دريافته بود قسمت فرمود ، ايشان را مقضى المرام با وطن بازفرستاد و همه با هم نيك بزيستند .

اما مُضر بن نزار سيد سلسله بود و اقوام عرب او را مطيع و منقاد بودند و همواره در ترويج دين حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام روز مى گذاشت و مردم را به راه راست مىداشت و چون عنلكه را به زنى بگرفت كه هم نسب با عدنان بن ادد مىرساند از وى دو پسر آورد . نخست الياس كه از اجداد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم است ، دوم غيلان كه هم از او قبايل بسيار باديد آمد (1) . و مضر وقتى فرزندان خويش را پيش خواسته بدين كلمات نصيحت فرمود و روى سخن با الياس داشت و گفت « مِنْ يَزْرَعُ شَرّاً يَحْصُدُ نَدَامَةُ وَ خَيْرُ الْبِرِّ مَا أَعْجَلَهُ فَاحْمِلْ نَفْسَكَ عَلَى مَكْرُوهُهَا فِيمَا اصلحها وَ اصْرِفْهَا عَنْ مطلوبها فِيمَا أَفْسَدَهَا » و گويند اول كس كه آهنگ حدى را براى شتران خواندن فرمود مضر بود (2) .

الياس

اما الياس بن مضر بعد از پدر در ميان قبايل بزرگى يافت چنان كه او را سيّد العشيره لقب دادند و امور قبايل و مهمّات ايشان به صلاح و صواب ديد الياس فيصل

ص: 28


1- ابن اثير گويد : مادر الياس ، رباب دختر جندة بن معد بود و مادر عيلان - به جاى غيلان - ، خندف نام داشت و نام عيلان ، النّاس بود و از اين جهت كه اسبى به نام عيلان داشت او را بدان نام خواندند (تاريخ كامل ، 2 / 827) .
2- همو گويد : مضر نخستين كس بود كه براى اشتران سرود خواند ، انگيزه اين كار چنان بود كه او از شتر فرو افتاد و دستش بشكست . پيوسته مىگفت : آى دستم آى دستم ؛ دستم شكست . شتران از چراگاه به سوى او خراميدند ، چون بهبود يافت و سوار بر شتر شد ، براى آن سرود خواند . او يكى از خوش آوازترين مردم روزگار خود بود . همو اضافه مى كند كه : برخى گويند : نه چنين بود بلكه دست برده اى از بردگان او شكست كه فريادى آهنگ دار كشيد و شتران برگرد او فراهم آمدند . مضر سرود روى آن گذاشت و بر آن بيفزود .

مى يافت و تا آن روز كه نور نبوى از پشت او انتقال نيافته بود گاهى از صلب خويش زمزمهء تسبيح شنيدى .

على الجمله الياس ، ليلى دختر حلوان بن عمران بن الحاف بن قُضاعه يمنى را به حبالهء نكاح درآورده از وى سه پسر باديد آورده اول : عمرو ، دويم : عامر ، سيم :

عميرا . و چون پسران وى به حد رشد رسيدند روزى عمرو و عامر با مادر خود ليلى به صحرا در رفتند ، ناگاه خرگوشى از سر راه بجنبيد و به يك سوى گريخت و شتران از خرگوش برميدند . عمرو و عامر از دنبال آن تاختن كردند . عمرو نخست آن را بيافت و عامر برسيد و خرگوش را صيد كرده كباب ساخت . ليلى را از اين حال سرورى و عجبى روى داد ، پس به تعجيل به نزديك الياس آمد و چون رفتارى به تبختر داشت ، الياس با زن گفت « مَا لَكَ أَيْنَ تُخَندفِينَ» چه خندفه آن را گويند كه در رفتارى به تبختر و جلالت باشد . ليلى گفت : هميشه بر اثر شما به كبر و كبريا قدم زنم ، از اين روى الياس او را خَندَف (1) ناميد و آن قبايل كه با الياس نسب مى بردند بنى خندف لقب يافتند . و از اين روى كه عمرو آن خرگوش را بيافته بود الياس او را مدركه لقب داد و چون عامر صيد آن كرد و كباب ساخت طابخه ناميده شد و چون عميرا در اين واقعه سر در لحاف داشت و طريق خدمتى نه پيمود به قَمَعَه ملقب شد اما پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم از نسل مُدرِكه بود .

شرح حال بت پرستى اولاد اسماعيل عليه السّلام

على الجمله فرزندان الياس اولاد بسيار آوردند و در ميان ايشان رسم بت پرستيدن عظيم اشتهار داشت چنان كه عمرو بن لحى بن قَمَعَه كه پدر خُزاعه است وقتى از مكّهء متبركه به ارض مآرب شد و در آنجا گروهى از بت پرستان ديد و آن صفت را ستوده دانست و از آن جماعت صنمى بخواست تا به خانۀ خويش آرد و آن را پرستش كند ، آن جماعت بتى با او دادند و آن را گرفته به زمين بَطحا آورد و .

ص: 29


1- خندف به فتح خاء و سكون نون و فتح دال .

« هُبَل » نام گذاشت و مردم را به پرستش آن بازداشت . وى اول كس است از اولاد اسماعيل عليه السّلام كه كيش بت پرستيدن گرفت و از پس او هُذَيل بن مدركه در ميان بت پرستان شد و صنمى گرفته آن را سُواع » نام نهاد و به ميان قبايل عرب آورد و كلب بن وبره كه با قُضاعه نسب داشت هم به طلب رفت و بتى گرفته آن را « ودّ » ناميد و مردم را به پرستش آن دعوت نمود . و مردم طى و مذجح بت خود را « يغوث » ناميدند و عبادت آن را اختيار كردند . و مردم هَمدان كه نسب به كهلان رسانند و در نواحى يمن ساكن باشند صنم خود را « يعوق » ناميدند و سميقع بن ناكور بن عمر بن يعفر بن ذو الكلاع الاكبر هو يزيد بن نعمان كه در نواحى يمن وطن داشت و همواره در جمع آورى قبايل مشغول بود و او را ازين روى ذو الكلاع الاصغر مى ناميدند چنان كه بيشتر قبايل و آل حِميَر به دو گرد آمدند صنم خويشتن را « نَسر » نام نهاد و مردم را به عبادت آن ترغيب نمود . و قبيلۀ خولان بن حارث بن قضاعه عم « انس » را گرفتند و فرزندان ملكان بن كنانه بن خزيمة بن مُدرِكة بن الياس سنگى بسيار طويل در بيابان نهادند و آن را « سعد » لقب دادند و به نيايش و ستايش آن قيام فرمودند و « اساف » و « نايله » را در موضع زمزم وضع كردند چنان كه در خاتمهء قصهء اسماعيل عليه السّلام مرقوم افتاد . و بنى ثقيف در طايف « لات » را برگزيدند و اوس و خزرج در يثرب طاعت « منات » كردند و همچنان قبايل دوس و خثعم و بجيله « ذو الخلصه » را داشتند و مردم جبل طى « قُلس » را برافراشتند و بنى ربيعه كه نسب با تميم رسانند بتى به دست كرده و بتخانه براى او بساختند و آن بتكده را « رضا » ناميدند .

همچنان هر قبيله بتى گرفتند و بت پرستيدن آغازيدند تا آنگاه كه دولت اسلام قوى شد و پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم ايشان را از چنان كردار زشت بازداشت چنان كه خدا مىفرمايد وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً وَ قَدْ أَضَلُّوا كَثِيراً (1) و هرگاه آن مردم به سفر رفتندى نخست در بر اصنام شده براى ميمنت مسح كردندى و چون بازآمدندى نخست مسح آن را واجب شمردندى و از آن پس چشم به ديدار اهل بيت خويش گشودندى . .

ص: 30


1- سورۀ نوح ، 23 و 24 : و رها نكنيد ودّ و سواع و يغوت و يعوق و نسر را ، بسيارى را گمراه كردند .

مدركه

اما مدركة بن الياس چنان كه مذكور شد نامش عمرو است و لقبش مدركه و كنيتش ابو الهُذَيل و سلمى بنت اسد بن ربيعة بن نزار بن معد (1) را به زنى بگرفت و از وى دو فرزند آورد يكى خزيمه و ديگرى هذيل و از هذيل قبايل بسيار باديد آمدند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از نسل خُزَيمه به ظهور آمد .

خُزَيمه

اما خُزَيمة بن مُدرِكه بعد از پدر حكومت قبايل عرب داشت و او را سه پسر بود اول : كنانة ، دوم هون ، سوم : اَسَد (2) و مادر كِنانَه ، عوانه دختر سعد بن قيس بن غيلان بن مُضر بود (3) و از ايشان قبايل بسيار به ظهور آمد چنان كه بنى اسد و بنى كنانه مشهورند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از نسل كِنانه بود .

كنانه

اما كنانة بن خُزَيمه كنيتش ابو نصر است . چون رئيس قبايل عرب گشت در خواب به او نمودند كه برّه بنت مُرّ بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مُضر را به زنى بگير كه از بطن وى بايد فرزندى يگانه به جهان آيد . كنانه هم بدان خواب تنبيه يافته برّه را خواستارى نمود و به خانه آورده با وى هم بستر شد و از وى سه پسر آورد . اول :

نضر ، دوم : مالك ، سوم : ملكان . و همچنان هاله دختر شويد ابن الغطريف را كه از قبيلهء اَزد بود به حبالۀ نكاح درآورد و از وى پسرى متولد شد و او را عبد مناف (4) نام

ص: 31


1- ابن اثير : سلمى دختر أسلم بن حاف بن قضاعه بود و برخى گويند : سلمى دختر اسد بن ربيعه بود (تاريخ كامل ، 2 / 836) .
2- از او چهار پسر باديد آمد و چهارمى : أسده نام داشت .
3- تاريخ كامل : برخى گويند مادرش هند دختر عمرو بن قيس بود (2 / 836) .
4- تاريخ كامل : عبد مناة و مادر او را فكيهه يا ذفراد دختر هنى بن بلى بن عمرو خاف بن قضاعه مىنويسد (2 / 835) .

گذاشت . و از جملۀ اين پسران نَضر در سلك اجداد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود و قريش لقب نضر است چنان كه در جاى خود گفته شود كه چگونه اين نام بر وى افتاد و شرح اولادش تا ظهور پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم نيز مسطور خواهد گشت ان شاء اللّه تعالى .

ص: 32

ظهور قريش پنج هزار و دويست و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

**ظهور قريش پنج هزار و دويست و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

نَضر

از اين پيش پدران پيغمبر آخر الزمان را صلّى اللّه عليه و آله وسلم تا كِنانة بن خُزَيمه مرقوم داشتيم و كنانه را پسرى بود كه نَضر نام داشت و به قريش ملقّب گشت . و در سبب اين لقب با وى مورخين را چند سخن است .

نخست آنكه : قريش نام دابه اى است كه بزرگترين جانوران درياست ، و چون نضر بزرگتر از مردم قبيله بود چنين لقب يافت .

ديگر آنكه : قريش مشتق از تَقَرُّش است و تَقَرُّش به معنى كسب و تجارت است همانا نضر را اين شيوه بوده است .

و سخن آخر را كه نگارندۀ اين اوراق اختيار كرده آن است كه تَقَرُّش به معنى تجمع است و چون نضر مردى بزرگ و با حصافت بود و سيادت قوم داشت پراكندگان قبيله را فراهم كرده و بيشتر هر صباح بر سر خوان گستردهء او مجتمع مىشدند از اين روى قريش لقب يافت . و هر قبيله كه نسب ايشان به نضر پيوندد قريش خوانند .

گويند نَضر روزى در حِجر مكّه خفته بود در خواب چنان ديد كه درخت سبزى از پشت او رسته چنان كه شاخه هاى آن سر بر آسمان گذاشته و اوراق و اغصان آن از

ص: 33


1- برابر صفحه 576 جلد اول از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

نور تابناك است و شمار شاخه هاى آن مساوى عدد اولين و آخرين اشياست و بر آن اغصان قومى سفيدروى جاى دارند ، چون از خواب برآمد و اين صورت را در نزد كاهنى باز نمودند ، تعبير چنان رفت كه كرامت و شرافت بر دودمان تو و حسب و نسب تو مسلّم و مقصور خواهد بود و نام مادر نَضر ، بَرَّة بنت مرّ بن اُدّ بن طابخة بن الياس مضر باشد .

مالك

مع القصه نَضر بن كِنانه را دو پسر بود يكى مالك و آن ديگر يخلد و نام مادر مالك ، عاتكه بنت عدوان بن عمرو بن قيس بن غيلان بود و نسب پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم به مالك پيوندد .

فِهر

و مالك را پسرى بود كه فِهر نام داشت و نام مادر فهر ، جندله بنت [ عامر بن ] حارث بن مضاض جُرهُمى است و اين حارث جز اين مضاض اكبر است و نسب پيغمبر آخر زمان به فِهر منتهى شود و فِهر بن مالك را هم نام عامر است و او چهار پسر داشت : اول : غالب ، دويم : مُحارب ، سيم : حارث ، چهارم : اسد و نام مادر ايشان ليلى بنت سعد بن هزيل بن مدركة بن الياس است (1) .

ص: 34


1- به روايت طبرى و ابن اثير : فهر سرور مردم مكه بود ، چنان شد كه مردى به نام حسان بن كلاب با حميريان و ديگر كسان از يمن فراز آمدند و كوشيدند كه سنگ هاى كعبه را به يمن برند و در آنجا كار گذارند . او در نخله فرود آمد ، از اين سوى قريشيان ، بنى كنانه ، بنى خزيمه ، بنى اسد ، بنى جذام و جز ايشان گرد آمدند و رهبرشان فهر بن مالك بود ، كارزارى سخت كردند كه در پى بىآن حسان به اسيرى افتاد و حميريان شكست خوردند ، حسان سه سال در مكه در زندان ماند و آنگاه خود را بازخريد و بيرون رفت و در ميان راه مكه تا يمن درگذشت (تاريخ طبرى ، 3 / 814 ؛ تاريخ كامل ، 2 / 833) .

غالب

و نسبت پيغمبر به غالب رسد و غالب را دو پسر بود اول : لؤىّ ، دويم : تيم و نام مادر ايشان سلمى بنت عمرو بن ربيعة بن الخزاعية است .

لُؤَىّ

و نسب پيغمبر با لُؤَىّ پيوندد و لُؤَىّ را چهار پسر بود : اول : كعب ، دويم : عامر ، سيم : سامه ، چهارم : عوف .

و مادر كعب و سامه و عامر (1) ، ماويه دختر كعب بن القين بن جسر بود از قبيلهء قضاعه و مادر عوف مخشيه بنت سيان بن محارب بن فهر بود (2) وقتى در ميان سامة بن لؤىّ و برادرش عامر خشونتى واقع شد و از آن كار به معادات و مبارات كشيد و عاقبت سامه از عامر هراسناك شده عزم جلاى وطن فرموده ، و خواست تا سوى عمان كوچ دهد . آنگاه كه بر شتر خويش برنشست كه طى مسافت كند . ناقهء او براى چريدن سر فرو داشت و مارى از خاربن سر بدر كرده لب آن را بگزيد چنان كه در حال بيفتاد و بمرد . چون سامه از ناقه به زير افتاد هم او را بگزيد و او نيز به هلاكت رسيده و در حين سكرات موت بيتى چند انشاد فرمود و نگارندۀ اوراق به نگارش يك بيت از آن پرداخت :

لا اَرى مِثلَ سامَةَ بنِ لُؤَىّ * يَومَ حَلُوا به قَتيلاً لِناقَة

اما عوف بن لُؤىّ با چند تن از مردم خود به ارض غطفان آمد كه نسبت به عيلان رساند و چون در آن زمين سكون اختيار كرد آن مردم كه با وى همراه بودند رخصت انحراف داد .

اما نسب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بر كعب بن لُؤى پيوندد - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - . ابو عبيدۀ جراح از فرزندان حارث بن فهر است و سوده بنت زمعه كه

ص: 35


1- متن : عوف .
2- به روايت ابن اثير : عوف مادرش بارده دختر عوف بن عنم بن عبد اللّه بن غطفان بود ، فرزندان وى وابسته به غطفان شدند (تاريخ كامل ، 2 / 832) .

از جمله ازواج پيغمبر است از نسل عامر بن لَؤىّ است . سهيل بن عمرو بن عبد ود هم ازين قبيله اند و بنو ناجيه از اولاد سام اند .

خبر دادن عيسى عليه السّلام به ظهور خاتم الانبياء

**خبر دادن عيسى عليه السّلام به ظهور خاتم الانبياء (1) [ روزى ] شاگردان از آن حضرت سؤال كردند كه ما را خبر ده تا بدانيم اين جهان كى سپرى خواهد شد و مدار عالم به نهايت خواهد گشت ؟

عيسى عليه السّلام فرمود : هان ، اى جماعت ، شما را خبر مىدهم كه بعد از من پيغمبرى مىآيد كه پيغمبران ديگر ، قطرات سحاب اويند و با تأييد او آيند و روند كما قال اللّه تعالى : وَ إِذْ قالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَنِي إِسْرائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ (2) .

من تصديق كننده ام بر تورية ، و بشارت مى دهم شما را به آن پيغمبرى كه از پس من مىآيد و نام او احمد است ، و او را يكى از فرزندان كه حجت دين او است و تا قيامت زنده خواهد ماند و تربيت اين جهان خواهد كرد و از ميان مردم غايب خواهد زيست ، و آنگاه كه قيامت ، نزديك باشد او ظاهر خواهد گشت ، و من نيز از آسمان آنگاه فرود خواهم شد ، كما قال اللّه تعالى : وَ إِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسَّاعَةِ فَلا تَمْتَرُنَّ بِها (3) .

ص: 36


1- نقل از مبحث رفع عيسى عليه السّلام ، برابر جلد دوم از كتاب اول ناسخ التواريخ ص 23 و 24 .
2- صف ، 6 : هنگامى كه عيسى پسر مريم گفت : اى بنى اسرائيل من كه فرستاده خدا به سوى شما هستم توراتى را كه نزد من است تصديق مى كنم و نيز بشارت دهندۀ رسولى هستم كه بعد از من مىآيد و نامش احمد است .
3- زخرف 61 : و او نشانۀ قيامت است ، هرگز در آن شك نكنيد .

جلوس تبّع الاصغر در مملكت يمن پنج هزار و ششصد و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

**جلوس تبّع الاصغر در مملكت يمن پنج هزار و ششصد و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

ملوك يمن

حَسّان بن تُبَّع الاوسط كه ملقب به تُبَّع الاصغر است بعد از عبد كُلال (2) بن مشوب در دار الملك يمن لواى سلطنت برافراخت و كنيت او نيز ابو كرب است و از اينجاست كه بعضى از مورخين او را از اَبُو كَرِب أسعد بن مالك (3) كه تبّع اوسط است بازندانسته اند و شرح حال وى را به دو بسته اند .

بالجمله چون حسّان در كار مملكت استيلا يافت و پنج (4) سال تمام اراضى يمن را به استقلال پادشاهى كرد تصميم عزم داد كه ممالك عرب را به تحت فرمان آرد ، لاجرم الحارث بن عمرو بن حجر آكل المُرار (5) كِندى را كه خواهرزادهء او بود بر قبايل مَعَدّ (5) و ديگر طوايف حكومت داد و خود با لشكرى ساز كرده از يمن بيرون شد ، و از پس او الحارث با صخر بن نَهشَل (6) بن دارم (7) كه فرمانگذار قبيلۀ خويش بود .

ص: 37


1- برابر ص 54 از جلد دوم كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- كلال بر وزن غلام .
3- سيرت رسول اللّه : أبى كرب تبان أسعد بن كلى كرب بن زيد (ج 1 ، ص 39) .
4- معدّ : به فتح ميم و عين مهمله و تشديد دال مهمله (م) .
5- به ضم ميم : گياهى است كه شتر در خوردن به قدرى حريص است كه دندانهاى او آشكار مى شود ، لذا به شخص حريص « آكل المُرار » مى گويند .
6- نهشل : به فتح نون و سكون هاى هوز و شين معجمه مفتوح و لام (م) .
7- دارم : به كسر راى مهمله ، ابن مالك بن حنظله پدر قبيله اى از تميم (م) .

فرمود كه : در حدود مملكت يمن بعضى از مردم باديد شده اند كه سر به فرمان فرو نمىدارند و همه ساله به نهب و غارت رعايا و مساكين روز مى برند ، تو را رخصت مىدهم كه مردم خويش را برداشته به قلع و قمع ايشان پردازى ، و شرط آن است كه هر غنيمت كه از ايشان بدست كنى خمس آن را خاص من دانى ، چون اين خدمت به پايان برى هم حَسّان را كه پادشاه وقت است از خود راضى خواهى داشت و هم اين اراضى را از تباهى حفظ خواهى نمود .

صخر [ بن نَهشَل ] بر حسب فرمودهء او مردم خود را برداشته براى نظم و نسق حدود و ثغور يمن بيرون تاخت ، و آن اشرار را بعضى بدست آورده مقتول ساخت ؛ و برخى را پراكنده نمود و بازآمد ، و از آن سفر مالى فراوان بهرۀ مردم او گشت و آن جماعت هر چه يافتند برداشتند و به خانه هاى خود شدند .

پس آنگاه كه صخر [ بن نهشل ] به دار الملك آمد الحارث به او گفت : أنجز حرّ ما وعد يعنى : وفا كرده است مرد آزاده بدانچه وعده فرموده است . و اين سخن در ميان عرب مثل گشت .

بالجمله صخر بعد از اصغاى اين سخن كس به ميان قبايل خويش فرستاده خمس آن غنايم را از ايشان طلب كرد تا در حضرت الحارث پيش گذراند ، و آن جماعت از حكم وى سر برتافتند . لا جرم ايشان را به نزد خود طلب داشت و گذر ايشان بر تنگناى تلى بلند واقع بود ، پس پيش از آنكه مردم وى از آن تنگنا عبور كنند خود بر سر آن تل آمده فرمود كه : هم در اين مكان خمس غنايم را از مال خود اخراج نمائيد و بگذاريد (1) .

حمزة بن ثعلبة بن جعفر بن ثعلبة بن يربوع (2) سوگند ياد كرد كه : من و اين مردم هرگز از غنيمتى كه با زحمت تيغ و خنجر فراهم كرده ايم دست برنخواهيم داشت .

صخر از سخن او در خشم شد و شمشير برآورده به دو حمله برد و سر از تنش برگرفت . مردم چون اين بديدند ناچار دل از مال برگرفتند و خمس غنايم را به دو .

ص: 38


1- مجمع الامثال ميدانى ، ج 2 ، 332 (مجمع الامثال ميدانى ، تصحيح محمد محيى الدين عبد الحميد ، 1374 ه . / 1955 م) .
2- يَربُوع به فتح ياى تحتانى و سكون راى مهمله و باى موحّدهء مضموم و واو ساكن و عين مهمله ، و هو : يربوع بن حنظلة بن مالك ابو حىّ من تميم .

سپرده تا به نزديك الحارث فرستاد و با وعده وفا نمود . و از اينجاست كه نهشل بن حرّى كه يكى از شعراى آن قبيله است در مقام فخر گويد :

وَ نَحْنُ مَنَعَنَا الْجَيْشِ انَّ يتأرّبوا * عَلَى شجعات وَ الْجِيَادَ بِنَا تَجْرِى

حبسناهم حَتَّى أَقَرُّوا بِحُكْمِنَا * وَ أَدَّى أَنْفَالُ الْخَمِيسِ الَىَّ صَخْرٍ (1)

و شُجعات نام آن تلهائى است كه معبر آن طايفه بود . و اكنون بر سر سخن رويم .

چون حسّان از يمن كوچ داد با لشكرهاى خويش بر سر بلدهء يثرب (2) آمد و آن شهر را مفتوح ساخته به تحت فرمان آورد ، و روزى چند در آنجا ببود . آنگاه فرزند خود قبيله را به حكومت آن بلده منصوب داشت و او را گذاشته خود مراجعت نمود . مردم يثرب از پس او چون قبيله را ضعيف حال ديدند بر وى بشوريدند و او را مقتول ساختند ، و اين خبر به حسّان آوردند . آن هنگام كه چند منزل راه بريده بود (3) ناچار عنان (4) برتافت و براى نهب و قتل يثرب بازپس شتافت .

مردم يثرب ، اطراف قلعه را محكم كردند و ديوار و در را استوار نمودند و در حفظ و حراست خويش سخت پاى افشردند . و حسّان آن بلده را محاصره كرده جنگ درانداخت و روزى چند نايرۀ (5) قتال مشتعل (6) بود . و در آن اوقات مردى از اهل يثرب كه احمر نام داشت و نسبت با عبدى بن نجّار مىرسانيد ، صبحگاهى در نخلستان خود درآمد و در آنجا يكى از نزديكان تبّع را يافت . پس بىدرنگ به دو حمله برد و بدان داس كه درخت مى پيراست (7) او را بكشت و گفت : « انّما التّمر لمن ابرّه » يعنى : نموّ كرد خرما براى كسى كه حق او را بگذاشت . و اين سخن كنايت از آن بود كه تبّع هر چه كرد مكافات آن را يافت .

و اين حديث چون به حَسّان رسيد بر غضب او بيفزود و يك باره حكم به قتل مردم يثرب داد . از آن سوى اشياء خوردنى در لشكرگاه حسّان به نهايت شد و كار بر لشكريان صعب افتاد . .

ص: 39


1- ما كسانى هستيم كه جلوگيرى كرديم از گذشتن لشكر و عبور آنها از شجعات در حالتى كه سوار اسبها بوديم ، نگهداشتيم ايشان را تا اقرار به حكم ما كردند ، و داده شد غنائم لشكر به صخر .
2- مدينۀ منوره امروزى .
3- بريده بود : طى كرده بود .
4- عنان : زمام .
5- نايره : آتش شعله .
6- مشتعل : فروزان .
7- مى پيراست : حرس كردن ، بريدن شاخه هاى زيادى .

مردم يثرب چون اين بدانستند همه شب حملهاى كران (1) از خرما به لشكرگاه او مى فرستادند ، و روز همچنان به كار جنگ مشغول بودند . حسّان از روش ايشان سخت حيران شد و از آن خشم و كين كه داشت فرود آمد و اندك اندك كار به رفق و مدارا افتاد . و مردم يثرب را يك يك در حضرت او راه مراوده بدست آمد . و در آن زمان از اولاد عمرو بن عامر مزيقيا طايفهء اَوس و خَزرَج در يثرب جاى داشتند . - و فرزندان ايشان بودند كه در روزگار پيغمبر آخر الزّمان انصار شدند - .

بالجمله رئيس آن جماعت ، عمرو بن معاوية بن عمرو بن عامر بن النّجار بود و اسم النّجار تيم اللّه است و تيم اللّه (2) پسر ثعلبة بن عمرو بن معاوية بن عمرو بن عامر بن مزيقياست و نام مادر عمرو ، طلّه است و او به نام مادر مشهور است ، چه او را عمرو بن طلّه گويند و طلّه دختر عامر بن زريق بن عبد حارثة بن ملك بن غضب بن جشم بن خزرج [ بن حارثه ] است .

و از اينجاست كه خالد بن عبد العزّى بن غزيّة بن عمرو بن عبد بن عوف بن غنم بن النّجار [ بن مالك ] در آن هنگام كه تبّع به كنار يثرب فرود شد ، به وجود عمرو بن طلّه فخر كرد و اين شعر گفت :

فيلق (3) فيها أبو كرب * سبّغ أبدانها ذفرة (4)

فِيهِمْ عَمْرُو بْنُ طلّة مِلَاءً * الَّا لَهُ قَوْمُهُ عُمُرِهِ

سَيِّداً سامى الْمُلُوكِ وَ مَنْ * رَامَ عُمِّرُوا لَا يَكُنْ قَدَرُهُ

يعنى : در لشكر يمن ، ابو كرب است كه بوى عرق و بدن لشكريانش از كثرت جنبش و جوشش در ميان زره سخت تند و بدبو باشد . و از اين سوى عمرو بن طلّه در ميان مردم يثرب است كه در روز جنگ موثق باشد و هر كه قصد او كند به دو ظفر نجويد .

و ديگر از بزرگان اهل يثرب ، تنى از اولاد عمرو بن مبذول بود ، و اسم مبذول ، .

ص: 40


1- حمل هاى گران : بار سنگين .
2- در سيرهء ابن هشام نسب تيم اللّه چنين ذكر شده است : ابن ثعلبة بن عمرو بن الخزرج ابن حارثة بن ثعلبة بن عمرو بن عامر .
3- فيلق به فتح فا و سكون ياى تحتانى بر وزن بيدق به معنى لشكر است .
4- الذّفرة : بوى تند كه بد باشد (م) .

عامر است ، و عامر پسر ملك (1) بن النّجار است .

و ديگر بنى خزاعه ، و بعضى از منسوبان ملوك غسّانيان بودند كه از شام به يثرب شده سكون اختيار نمودند .

و ديگر از آل اسرائيل بنى قريظه و بنى نضير كه از نسل هارون عليه السّلام اند ، هم در آنجا جاى داشتند . و اين جمله بر شريعت موسى عليه السّلام بودند و النّحام و عمرو كه او را هدل گويند ، از احبار (2) آن جماعت بودند . و ايشان از اولاد الخزرج بن الصّريح بن التّوأمان بن السبط بن اليسع بن سعد بن لاوىّ بن خير بن النّحام بن تنحوم بن عازر بن هارون عليه السّلام بودند .

و چون بيشتر قتل يهود ، منظور خاطر تبّع بود ، ايشان از شهر يثرب بيرون شده به نزديك حسّان آمدند . پادشاه يمن به ايشان گفت : چون است كه شما هر شب براى لشكر ما خوردنى مى فرستيد ، و روز به جنگ و جدال مى پردازيد ؟ ايشان گفتند كه :

مردم يمن از اين روى كه بدين بلد رسيده مهمان باشند پس واجب است كه بديشان خوردنى فرستيم و بدان سبب كه براى قتل و نهب ما كمر بسته اند دفع ايشان لازم است ، لاجرم به مدافعه قيام نمائيم .

از اين سخنان ، خشم حسّان را بشكستند و آنگاه گفتند : اى پادشاه ، اين كلمات را از ما بپذير تا زيان نبينى ، اگر چه فرزند تو در اين شهر مقتول گشت لكن عقلاى اين بلد را در آن كار گناهى نبود ؛ بلكه جمعى از جهّال فراهم شدند و شورش عام برخاست و حكمى از قضا واقع شد . اكنون روا نيست كه به مكافات چند تن نادان خلقى را عرضهء هلاك و دمار فرمائى . و اين معنى را نيز بدان كه اين شهر به دست كس از در غلبه مفتوح نشود ، چه اين بلده مدينهء پيغمبر آخر زمان خواهد بود ، و بدين جانب هجرت خواهد نمود . و لختى از صفات رسول خداى بيان كردند ، و آن اخبار و آثار كه از انبياى خود ياد داشتند باز نمودند .

سخنان ايشان در دل حسّان سخت اثر كرد و از كين ايشان بازايستاد و شعرى چند انشاد فرمود كه اين دو بيت از آن جمله است : .

ص: 41


1- سيرهء ابن هشام : مالك .
2- جمع حبر به كسر حاء و فتح آن : عالم و دانشمند صالح ، رئيس كهنه در نزد يهود .

ما بالُ نَومِك مِثلُ نومِ الارمَدِ (1) * اَرِقاً (2) كَاَنَّكَ لا تَزالُ تَسَهَّدُ (3)

حنقا (4) على سِبطينِ (5) حلّا يثربا * اولى لَهُم بعقابِ يَومٍ مُفسدٍ

يعنى : چيست تو را اى حسّان كه مثل مردم رامد (6) ديده ، ترك خواب گفته براى دشمنى دو سبط از اولاد يعقوب عليه السّلام كه در يثرب فرود شده اند ؛ و براى تعذيب آن جماعت به سوى ايشان مراجعت كرده اى ؟

اين بگفت ، و از آن انديشه بازآمد و با مردم مدينه كار به مصالحه گذاشت ، و با محمّد قرشى صلّى اللّه عليه و آله ايمان آورد ، و در اين معنى شعرى چند انشاد نمود كه اين دو بيت از آن جمله است :

شَهِدَتْ عَلَى احْمَدِ انْهَ * رَسُولُ مِنَ اللَّهِ بارى النَّسَمِ

فَلَوْ مُدُّ عُمْرَى الَىَّ عُمُرِهِ * لَكُنْتُ وَزِيراً لَهُ وَ ابْنُ عَمٍّ

در اين وقت شامول كه يكى از بنى اسرائيل بود و بر شريعت موسى عليه السّلام مى رفت و از جملهء لشكريان حسّان بود به عرض رسانيد كه من اين سخن را دانسته بودم و مخفى مىداشتم ، اكنون كه پادشاه نيز ايمان آورده نيكو آن باشد كه مرا رخصت دهد تا بدين شهر سكون نمايم ، باشد كه تقبيل (7) عتبه (8) رسول خداى را دريابم و اگر نه اولاد من بدان فيض خواهند رسيد .

حسّان چون به سبب كثرت لشكر از سكون يثرب متعذّر بود ، شامول را رخصت توقف داد و سجلى (9) نوشت مشتمل بر توحيد خداوند يكتا ، و تصديق به رسالت سيّد بطحا (10) ؛ و آن نامه را به شامول سپرد و گفت : اگر تو خود به مقصود نرسيدى ، اولاد خود را وصيّت كن كه اين نامه را بطنا بعد بطن محفوظ دارند تا بدان خلاصهء أنام (11) رسانند . لاجرم ، شامول با چهارصد (400) تن از مردم خود در مدينه سكون اختيار نمود . و آن نامه از پدر به پسر همى انتقال يافت تا به ابو ايّوب انصارى رسيد كه فرزند بيست و يكم شامول بود و او به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آورد ؛ و آن حضرت .

ص: 42


1- ارمد : بىخواب .
2- الارق : محركه السّهر : يعنى بيدارى شب .
3- السّهد به ضمّتين : قليل النوم ، كم خواب .
4- حِنقا : از روى غيظ و خشم .
5- سبط : نوهء دخترى .
6- رامد : درد چشم .
7- تقبيل : بوسيدن .
8- عتبه : درگاه .
9- سجل : پيمان .
10- در لغت مسيل وسيعى را كه در آن شن و سنگريزه باشد گويند .
11- انام : مردم .

سه كرّت فرمودند « مَرحباً بالاَخِ الصّالِح تُبَّع » - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - .

مع القصه بعد از آنكه حسّان تشريف ايمان دربركرد النّحام و هَدَل را ملازم ركاب ساخت ، و مردم مدينه را وداع گفته مراجعت نمود . و چون به ميان عُسفان (1) و اَمَج (2) رسيد چند تن از اولاد هذيل بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معدّ نزد او آمدند ، و ايشان اين معنى را دانسته بودند كه هر كه قصد كعبه كند خسران (3) بيند ، و با حسّان دل بد داشته ، لاجرم با او گفتند : همانا در خانهء مكّه گنجى از سيم و زر مدفون است كه هيچ پادشاه به دو راه نبرده ، اگر ملك يمن به تخريب آن بنا فرمان دهد ، بىگمان آن دفينه (4) را دريابد . حسّان سخن ايشان را استوار داشت ، و تصميم عزم داد كه آن بنا را از بن براندازد ، باشد كه آن گنج را دريابد .

چون اين خيال را در خاطر جاى داد ، همان شب دستها و پايهاى او از كار شد و اعضايش متشنج (5) گشت . سخت بترسيد و النّحام و هدل را طلب داشته صورت حال را بديشان بازنمود . هدل و النّحام گفتند : همانا در خاطر چيزى ناستوده آورده اى كه بدين بلا گرفتار شده اى . حسّان حديث تخريب مكّه را بيان فرمود و آنچه از بنى هذيل شنيده بود بازنمود . ايشان گفتند : آن جماعت قصد هلاك تو كرده اند چه آن خانهء خداوند است ، اكنون از اين انديشه بگرد تا اين بلا از تو بگردد .

حسّان گفت : اگر اين است كه شما گوئيد خود چرا هرگز قصد طواف آن خانه نكرده ايد ؟ عرض كردند كه : كافران و بت پرستان مانع ما بوده اند .

لا جرم ، حسّان به حضرت يزدان انابت جست و بر خود حتم كرد كه چون از اين بلا خلاصى جويد ، خانهء مكّه را به جامه درپوشد ، و هم در آن شب شفا يافت . پس صبحگاه آن مردم را كه به غوايت (6) او پرداخته بودند حاضر كرد و حكم داد تا دستها و پايهاى ايشان را قطع كردند ، و خود ، دين يهوديان پيشه كرد ، و از آنجا كوچ داده به مكّه آمد ، و مانند حاجيان طواف كرد . و شش (6) روز در آنجا توقف كرد و موى سر بسترد و قربانى كرد ، و اهلش را طعام داد و عسل خورانيد . .

ص: 43


1- عسفان به ضمّ عين مهمله بر وزن عثمان : نام قريه اى است در دو منزلى مكّه .
2- به فتح همزه و ميم : شهرى است در نواحى مدينهء منوره .
3- خسران : زيان .
4- دفينه : گنج .
5- متشنج : لرزان .
6- غوايت : گمراهى ، گمراه كردن .

جامه پوشانيدن تُبّع مكه را

اشاره

و شبى در خواب ديد كه خانهء مكّه را با ليف خرما (1) جامه كرده است ، و بامداد چون جامهء خواب بگذاشت بفرمود تا خانه را با ليف خرما در پوشيدند . ديگر باره خواب ديد كه خانه را با معافرى (2) پوشيده است . هم بفرمود تا بر زبر جامهء نخستين از بافته اى كه قبيله معافر ساز مىدادند (3) جامه بپوشيدند . كرّت سيم هم در خواب ديد كه آن خانه را با جامهء نيكوتر از آن پوشيده ، چون از خواب برآمد بفرمود تا كعبه را با وصايل در پوشيدند (4) . و آن بافته اى است مخطّط (5) كه مردم يمن طراز (6) كنند . و او اول كس است كه خانهء مكّه را جامه كرد .

بالجمله از پس آن حكم داد تا آن خانه را پاك بدارند ، و هيچ خون در آنجا نريزند ، و زنهاى خون آلود بدانجا نشوند و مردار بدانجا نگذارند و نيز درى و مفتاحى (7) مقرّر داشت تا هر كس بدانجا نتواند شد .

بازگشت تُبّع به يمن

آنگاه از مكّه كوچ داده متوجه يمن گشت ؛ و با ساز و سپاه خود طى مسافت كرده

ص: 44


1- ليف خرما : پوست درخت خرما .
2- به فتح ميم ، شهر يا پدر قبيله اى از حمدان .
3- ساز دادن : ساختن .
4- به روايت يعقوبى : . . . و دوباره در خواب ديد كه آن را بپوشان ، و با بردهاى حاشيه دار آن را پوشانيد و در اين باره گفت : و كسونا البيت الّذى حرم * اللّه ملاء معضّدا و برودا و نحرنا بالشّعب ستّة آلا * ف ترى النّاس نحوهن ورودا و أمرنا ان لا تقرب للكع * بة ميتا و لا دما مصفودا ثمّ طفنا بالبيت سبعا و سبعا * و سجدنا عند المقام سجودا و اقمنا فيه من الشّهر سبعا * و جعلنا لبابه أقليدا خانه اى را كه خدا « بيت الحرام قرار داده با جامه هاى مخطّط و بردها پوشانيدم و در درّۀ مكّه شش هزار (6000) قربانى كرديم كه مردم را بر گوشت آنها هجوم آور مىبينى و فرموديم تا براى كعبه مردار و خون ميته قربانى نشود ، سپس هفت بار و هفت بار ديگر گرد آن طواف كرديم و در مقام ابراهيم به سجده افتاديم ، هفت ماه در مكه مانديم و براى در خانهء كليدى ساختيم (تاريخ يعقوبى ، 1 / 241 - 242) .
5- مخطط : راه راه .
6- طراز : تهيه كردن و درست كردن .
7- مفتاح : كليد .

چون بدان بلده نزديك شد گروهى عظيم از آل حمير از شهر بيرون شدند ، و او را از دخول آن بلد منع كردند و گفتند : چون تو دين ما را خوار بگذاشتى و پشت با خدايان خويش كرده شريعت ديگر گرفتى هرگز تو را بدين بلده راه نخواهيم داد .

عاقبة الامر صناديد يمن و قوّاد (1) سپاه حسّان از جانبين سخن بسيار كردند تا كار بدانجا كشيد كه بزرگان اين هر دو طايفه رضا بدان دادند كه آتش افروخته در ميانه حكم باشد .

و در يمن غارى بود كه چون دو تن را با هم مناقشه افتادى ؛ و حق از باطل مجهول ماندى به نزديك آن غار شدندى . پس آتشى از غار بيرون شدى و هر كه را بر خطا بودى بسوختى . در اين وقت بت پرستان ، چند تن از بزرگان خود را اختيار كردند ، و هدل و النّحام نيز به فرمان حسّان ، تورية را از گردن آويخته به سوى غار شدند . و چون اين هر دو طبقه نزديك شدند و در محل خروج نار فرود شده بنشستند ، ناگاه آتشى از غار سر بر زد و آن جمله را فرو گرفت ، و پس از زمانى بت پرستان ، پاك سوخته بودند و هدل و النّحام با تورية آويخته از آنجا تندرست بدر شدند ، جز اينكه پيشانى ايشان عرقناك بود .

چون آل حِميَر اين بديدند جمله به دين يهود در آمدند و حسّان را به شهر درآورده سر در خط فرمان او نهادند .

و اهل يمن را خانه اى بود كه آن را رِئام (2) مى ناميدند و آن را عظيم بزرگ مىشمردند ، و در آنجا قربانى مىكردند و از آن خانه ندائى بديشان مى رسيد و با آن جماعت سخن مىكرد ، و اين نزد مردم سخت عجيب بود و هدل و النّحام نزد حسّان آمده عرض كردند كه اين نداء را منادئى جز شيطان نيست ، و بدين تعبيه مردم را به هلاكت افكند .

تبّع فرمود : هر چه سزاوار دانيد چنان كنيد . پس ايشان بدان خانه شدند و سگى سياه از آنجا بدر كرده بكشتند ، و آن خانه را از بن بركندند .

مع القصّه چون از اين واقعه روزى چند بگذشت ، خبر دين عيسى عليه السّلام به تُبَّع رسيد و بدان حضرت نيز ايمان آورد . و مدّت پادشاهى حسّان در يمن يكصد (100) سال بود ، و او آخرين تبابعهء يمن است چه از پس او هيچ سلطان را در يمن .

ص: 45


1- قوّاد : سران سپاه .
2- بر وزن كتاب به كسر راى مهمله و همزه الف و ميم است .

آن مكانت بدست نشد كه بدين لقب ناميده شود (1) .

ص: 46


1- واقعهء تبع در سيرت رسول اللّه : ترجمه و انشاى رفيع الدّين اسحاق بن محمد همدانى ؛ با تصحيحات جديد و مقدمهء دكتر اصغر مهدوى . تهران : خوارزمى ، 1377 . (ج 1 ، ص 38 - 47) .

وفات كعب بن لؤىّ پنج هزار و ششصد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

**وفات كعب بن لؤىّ پنج هزار و ششصد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

وفات كعب بن لُؤىّ و ذكر اجداد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم

ذكر احوال پدران پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله را تا به لُؤىّ بن غالب در ذيل قصهء پيدائى قريش مرقوم داشتيم . اكنون از كعب بن لؤىّ بنا كرده مى آيد .

همانا كَعب از صناديد عرب بود و در قبيلهء قريش از همه كس برترى داشت ، و درگاهش مَلجأ خواهندگان (2) و پناهندگان بود ، و مردم عرب را قانون چنان بود كه هرگاه داهيه (3) عظيم يا كارى معجب (4) روى مى داد سال آن واقعه را تاريخ خويش مى نهادند : لاجرم چون روزگار كعب بن لؤىّ به نهايت شد ، و از اين جهان رخت بدر برد ، سال وفات او را تاريخ كردند . و نگارندۀ اين كتاب مبارك از اين روى شرح حال كعب را در ذيل سال تاريخ وفات او نگارش داد .

بالجمله كَعب را از وَحشِيّه (5) دختر شيبان بن محارب بن فهر بن [ مالك بن ] نضر سه پسر بود : اول : مُرّة ، دوم : عَدِىّ ، سيم : هصيص . و چون هصيص از برادران ديگر .

ص: 47


1- برابر با ص 58 جلد دوم از كتاب اول ، چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- درخواست كنندگان حوائج .
3- مصيبت ، امر بزرگ .
4- به شگفت آورنده .
5- تاريخ كامل : محشّيه . (831) ؛ طبقات ابن سعد : مخشيه و مادر مخشيّه ، وَ حشِيّه دختر وائل بن قاسط (1 / 55) . طبرى : و حشيّه و مخشيه (تاريخ طبرى يا تاريخ الرّسل و الملوك / تأليف محمد بن جرير طبرى ؛ ترجمۀ ابو القاسم پاينده . - تهران : اساطير ، 1362 . 3 / 812 و 813) .

بزرگتر بود كَعب را ابو هُصَيص مى گفتند . و هُصَيص را پسرى بود كه عمرو نام داشت و عمرو را نيز دو پسر بود نخستين را سهم و آن ديگر را جمح مى ناميدند و قبيلۀ بنى سهم و بنى جمح منسوب بديشان است ، و عمرو بن العاص كه يار معاوية بن ابى سفيان بود از قبيلۀ بنى سهم است ، و عثمان بن مظعون كه از جملهء صحابه است ، و صفوان بن اُمَيّه و ابو محذورة (1) كه مؤذّن پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود از قبيلۀ بنى جمح اند . و پسر ديگر كعب كه عدىّ نام داشت هم پدر قبيله اى بزرگ شد و عمر بن خطاب و سعد بن زيد [ اشهلى ] كه اهل سنت از جملۀ عشرۀ مبشره اش (2) خوانند نسب به عدى رسانند .

مُرَّة بن كَعب

اما پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم از اولاد مُرَّه است و نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از كعب به وى انتقال يافت . و مُرَّة بن كعب را سه پسر بود : اول : كلاب ، دويم : تيم ، سيم : يَقَظَه ، و مادر كِلاب ، هند دختر سرير (3) بن ثعلبة بن حارث بن ملك (4) بن كنانة بن خزيمه است ، و مادر يقظه ، بارقيه است كه نسب به بارق بن عدى بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرئ القيس بن ثعلبة بن مازن بن الاسد (5) بن الغوث رساند . و اسم بارق سعد باشد ، و آن قبيله را نيز بارق گويند و به سبب بغض و عداوتى كه در ميان ايشان بود هم آن جماعت را شنوئة (6) گويند . كميت (7) بن زيد كه از جملهء شعر است اين شعر .

ص: 48


1- به فتح ميم كنيه سمرة بن معير .
2- يعنى مژده داده شده به بهشت از طرف پيغمبر (ص) .
3- متن : سرى . سرير بر وزن زبير و سرى غلط است چنانچه از مراجعه به تاريخ طبرى و سيره ابن هشام و يعقوبى چنين به دست مىآيد ، و ليكن در تاريخ طبرى به اين كيفيت نقل شده است : هند دختر سرير بن ثعلبه بن حارث بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانه بود (تاريخ طبرى ، 3 / 812) .
4- مالك چنان كه در تاريخ طبرى و يعقوبى ذكر شده است محتملا مراد نويسنده نيز بايد مالك باشد و همه جا مالك را ملك آورده است .
5- به جاى سين مهمله زاى معجمه نيز نهاده اند ؛ اوست پسر غوث و پدر قبيله است .
6- شنان را بغض گويند .
7- بر وزن زبير : مداح اهل بيت صلوات اللّه عليهم .

گفته :

و اَزدُ شَنوَءه اَندَرُوا (1) عَلَينا * بِجُم (2) تَحسَبُون لَها قَروناً

فَما قلنا لِبارقٍ قَد أسَأتُم * و مَا قلنا لِبارق ٍأعتَبُونا (3)

و مادر تَيم نيز بارقيه است و اين قبيله از يمن بوده اند .

بالجمله يقظه را پسرى بود كه مَخزُوم نام داشت ، و مَخزُوم پدر قبيله اى است چنان كه بنى مخزوم مشهور است و امّ سلمه زوجهء رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم و خالد بن وليد و ابو جهل از اين قبيله اند ؛ و تَيم نيز پدر قبيله است ، و ابو بكر ابن ابى قحافه و طلحة بن عبد اللّه را كه از عشره مبشره شمرده شود از بنى تيم (4) باشند .

كِلاب بن مُرّه

اما نسب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم با كلاب پيوندد و كلاب بن مرّه را دو پسر بود . اول : زهره ، دوم : قُصَىّ و مادر ايشان فاطمه دختر سعد بن سيل بود و او يكى از قبيلهء جدره است و قبيلهء جدره از طائفۀ خثعمة بن يشكر بن مبشر بن صعب بن دهمان بن نصر بن زهران بن الحرث بن كعب بن عبد اللّه بن ملك بن نصر بن زهران بن الاسد بن الغوث باشند ، و ايشان در اراضى يمن با قبيلهء بنى الدّيل بن بكر بن مناة بن كنانة هم عهد و هم سوگند بوده اند .

بالجمله از اين روى كه عامر بن عمرو بن خزيمة بن خثعمه دختر الحرث بن مضاض الجرهمى را به زنى بگرفت و در خانهء مكّه بناى ديوارى نهاد او را عامر جادر لقب دادند و اولاد او را جدره گفتند و يكى از شاعران عرب اين بيت براى سعد بن سيل گفته است :

ما تَرى فى النّاسِ شخصاً واحداً * مَن عَلِمناه كَسَعدِ بن سَيَل (5) .

ص: 49


1- به كسر همزه و سكون نون و فتح دال و راء و ضم همزه از اندراء يعنى بيرون آمدن و دفاع كردن .
2- به ضم جيم نقطه دار : جمع اجم ، چنان كه در پاورقى سيره بن هشام است .
3- اعتاب : خشنود ساختن و معذرت خواستن .
4- متن : بنى تميم .
5- يعنى نمىبينى در ميان مردم آنانى را كه ما مىدانيم و مى شناسيم يك نفر مانند سعد بن سيل .

و بهترين دختران كِلاب مادر سعد و سُعَيد بود و ايشان پسران سَهم بن عمرو بن هَصَيص بن كَعب بن لُؤىّ بودند .

مع القصه از زُهرة بن كِلاب ، قبيلهء معتبر باديد آمد و آمنه بنت وهب مادر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم و پسر عمش سعد بن ابى وقّاص كه از جملۀ عشرهء مبشره است ، و عبد الرحمن بن عوف كه هم از عشرهء مبشره است از اين قبيله اند .

قُصَىّ بن كِلاب
اشاره

اما قُصىّ بن كلاب را نام زيد بود و كنيت او ابو المغيره است ، و او را از اين روى قصىّ خواندند كه چون پدرش كلاب وفات يافت مادرش فاطمه به حبالهء نكاح ربيعة بن حرم [ بن ضنّة بن عبد كبير بن عذرة بن سعد بن زيد ] (1) درآمد و ربيعه از قبيلهء بنى عذره است كه از جملهء قبايل قضاعه باشند ، و فاطمه چون شوهر يافت فرزند بزرگتر خودش زهره را در مكّه بگذاشت و قصىّ را كه خردسال بود با خود برداشته به اتفاق شوهر خود ربيعه به ميان قضاعه آمد . چون قصىّ از مكّه دور افتاد او را قصىّ گفتند كه به معنى دور شده است .

بالجمله چون قصىّ در ميان قضاعه بزرگ شد روزى با يكى از قُضاعه او را مشاجره افتاد . آن مرد قُصَىّ را سرزنش كرد و گفت : تو از قبيلهء ما نيستى . قصىّ برنجيد و به نزد مادر آمده از قبيلۀ خويش پرسش كرد . فاطمه گفت : قبيلۀ تو بزرگتر از قضاعه است ، و پدر تو نيز بزرگتر از ربيعه بود ، چه او در ميان قريش حكومت داشت و آن طائفه در مكّه سكون دارند .

قُصَىّ چون اين بشنيد بماند تا هنگام حج برسيد ، آنگاه مادر خود و برادر مادرى خود رزاح كه فاطمه او را از ربيعه داشت وداع گفته به اتّفاق جمعى از مردم قُضاعه كه عزيمت مكّه داشتند به مكّه آمد و در آنجا در نزد برادر خود زهره بماند ، چندان كه در مكه به مرتبت ملكى رسيد بدين گونه كه مذكور مى شود .

همانا نگارندۀ اين كتاب مبارك قصّۀ فرمانگذاران مكّه را از اولاد اسماعيل عليه السّلام و .

ص: 50


1- تاريخ طبرى : 3 / 806 .

جُرهُميان تا ظهور قريش برنگاشت ، و از پس ايشان نوبت به الغوث بن مرّ بن ادّ بن طابِخَة بن الياس بن مضر رسيد و او را ولدى نبود لاجرم با خداوند خود عهد كرد كه چون اولادى آورد او را به خدمت مكّه گمارد و خداوند او را پسرى عنايت كرد و او بر حسب پيمان فرزند خويش را خادم مكّه ساخت و ولايت مكّه با اولاد او افتاد و ايشان چنان بزرگ شدند كه تا رخصت نمى دادند كس به حج كردن اقدام نمى نمود ، و تا رمى احجار نمىكردند كس بدان كار پيشى نمى جست ، و اين جماعت را صوفه لقب بود . از جملهء ايشان عامر بن طرب عدوانى است كه ذو الاصبع كه يكى از معمرين است - چنان كه شرح حالش مذكور خواهد شد - اين شعر در حق او انشاد نموده :

غَدِيرِ الْحَىَّ مِنَ عَدُوّاً * ن كَانُوا حَيَّةً الارض

بَغَى بَعْضُهُمْ ظُلْماً * فَلَمْ يَرْعَ عَلَى بَعْضٍ

وَ مِنْهُمْ كَانَتْ السادا * ت وَ الْمُوفُونَ بِالْقَرْضِ

وَ مِنْهُمْ مَنْ يُجِيرُ أَلَنَّا * س فِى السَّنَةِ وَ الْفَرْضِ

وَ مِنْهُمْ حُكْمِ يُقْضَى * فَلَا يَنْقُضُ مَا يُقْضَى (1)

و جميع عرب در هر امر معظم او را بر خود حكم مى دانستند ، و سر از حكم او برنمى تافتند ، و او هرگز در هيچ حكومت فرو نماند جز اينكه طفلى خنثى نزد او آوردند و گفتند : اين طفل را بايد از ميراث پدر نصيبه داد ، اكنون بفرماى تا وى را از جملهء زنان شمريم يا از مردانش دانيم . عامر متحير بماند و در حل اين عقده مهلت طلبيد و به سراى خويش شد .

و چون هنگام خفتن رسيد به جامهء خواب درآمد ، و همى از اين پهلو بدان پهلو مى شد و در كار آن طفل خنثى انديشه مىكرد . عامر را كنيزكى بود كه سخيل نام داشت و شبانى گوسفندان عامر با او بود ، در اين وقت كه مولاى خويش را ديد از .

ص: 51


1- بياور كسى را كه از اعمال ناشايست قبيلۀ عدوان پوزش بخواهد : طايفه اى كه مردم از آنها بيم داشته و خود به يكديگر ستم كرده رعايت يكديگر نمى نمودند ، بعضى از ايشان بزرگان و اداكنندگان قرض بودند ، و برخى كسانى بودند كه واجب و مستحب مردم به اجازۀ ايشان انجام مى گرفت و پاره اى داورى كرده و حكم او مخالفت نمى شد . اشعار در متن به صورت پنج مصراع آمده ، به تبعيت از حضرت استادى آقاى بهبودى بدين شيوه تنظيم شد .

خواب رميده است دانست رنجى به او رسيده است ، سؤال كرد كه تو را چه پيش آمده كه بدين غلق افتاده اى ؟ عامر گفت : ترا نرسد كه در آن كار كه من فرومانده ام سخن كنى . سخيل در اين معنى ابرام نمود تا عامر حديث خويش را بگفت .

سُخَيل در جواب عرض كرد : اين كارى صعب نيست حكم كن تا او را بول كردن فرمايند ، اگر چون زنان بول كند حكم زنان با او روا دار ، و اگر نه مرد خواهد بود . عامر اين سخن را پسنديده داشت و سُخَيل را تحسين فرمود و صبحگاه در ميان جماعت بدان گونه حكومت كرد .

بالجمله جماعت صوفه در مكّه بزرگوار بودند تا روزگار قصىّ پيش آمد .

و ديگر از بزرگان مكّه در زمان قُصَىّ ، حليل بن حَبَشيّة (1) بن سلول بن عمرو بن حارثة بن عامر بن خزاعه (2) بود و سبب استيلاى او چنان افتاد كه عمرو بن الحارث بن مضاض الاصغر الجرهمى كه در اين وقت رئيس جرهميان بود حكومت مكّه داشت و اين جز مضاض اكبر است كه از پيش گذشت .

مع القصه در عهد او جُرهُميان تصرّفات نالايق در مكّه نمودند و طريق طغيان پيش گرفتند و بدان زر و سيم كه قبايل نذر كرده به مكّه مى فرستادند مداخلت مى نمودند .

لاجرم بنو غبشان كه در حوالى مكّه سكون داشتند بر ايشان بشوريدند و حليل بن حبشيّه از قبيلهء خزاعه لشكرى كرده به كنار مكّه آمد و با جرهميان جنگ در انداخت . عمرو بن الحارث لشكر برآورده با او سخت بكوشيد و عاقبة الامر شكسته شد و ناچار عمرو و جرهميان از در زارى و ضراعت بيرون شده امان طلبيدند .

حليل بن حبشيّه كه رئيس خزاعه بود ايشان را امان داد به شرط آنكه ديگر در مكّه اقامت نجويند و كوچ داده به هر جا كه خواهند بروند . لاجرم عمرو بن الحارث تصميم عزم داد كه از مكّه بيرون شود و آن چند روز كه مهلت داشت و كار سفر راست مىكرد از غايت خشم حجر الاسود را از ركن انتزاع نمود و دو آهو بره كه اسفنديار بن گشتاسب از زر كرده به رسم هديه به مكّه فرستاده بود ، با چند زره و .

ص: 52


1- متن : جليل بن حبسيه ، در هامش چاپ سنگى آمده : با حاى مهمله و سين مهمله بر وزن وحشيه و به جاى سين مهمله شين معجمه نيز گفته اند .
2- سيرت رسول اللّه : حليل بن حبشيّة بن سلول بن كعب بن عمرو الخزاعى . (1 / 118) .

چند تيغ كه هم از اشياء مكّه بود برگرفت و در چاه زَمزَم افكنده آن چاه را با خاك انباشته كرد و آن را عبد المطلب حفر نمود - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - .

مع القصه از پس اين واقعه عمرو مردم خود را برداشته به سوى يمن گريخت ، و جرهميان نيز پراكنده شدند و در ارض يمن شعرى چند در غربت و كربت به حسرت و ضجرت نگاشت كه اين دو بيت از آن جمله است :

و نَحنُ وَلينَا البيتَ مِن بَعدِ نابت (1) * بِعِزٌّ فَمَا يُحظى لَدينا المُكاثِرُ

فَاَخرِجنا مِنها المَليكُ بِقدرَةٍ * كَذَلِك يا للنّاس تَجرى المَقادِرُ

و بعد از او مردم خزاعه بر مكّه مستولى شدند و در آنجا سكون اختيار كردند ، و حليل بن حبشيّه همچنان بر آن جماعت حكومت داشت ، و بنى بكر بن عبد مناف بن كنانه را كه نسبت به اسماعيل عليه السّلام مى بردند هم راه به مكّه نداد و كليد خانهء مكّه را به دست كرد . و او را دختران و پسران بود ، و از جمله دختران او يك تن حبّى نام داشت . در اين وقت كه قصىّ در مكّه نشو و نما يافت و مكانتى تمام حاصل كرد حبّى را به حبالهء نكاح درآورد و از پس آنكه روزگارى با او هم بالين بود ، بلاى و با و رنج رعاف (2) در مكّه با ديد آمد . پس ناچار حليل و مردم خزاعه (3) از مكّه بدر شدند و فرزندان حليل نيز با پدر برفتند و حُلَيل در بيرون مكّه بمرد ، و هنگام رحلت وصيّت كرد كه بعد از او كليد داشتن خانهء مكّه با دخترش حبّى باشد و ابو غبشان الملكانى (4) در اين منصب حجابت (5) با حبّى مشاركت كند .

و اين كار بدين گونه برقرار شد و چنين بماند تا قُصَىّ را از حُبّى چهار پسر به وجود آمد : دو تن از ايشان را منسوب به اصنام داشته نام بتان بر ايشان نهاد و يكى را عبد مناف ، و آن ديگر را عبد العُزّى نام نهاد ، و پسر سيم را با خود نسبت كرد و

ص: 53


1- نابت نام يكى از فرزندان اسماعيل (ع) است او را نبت نيز گويند .
2- رعاف : جارى شدن خون از بينى ، خون دماغ .
3- خُزاعه با خاى معجمه و زاى نقطه دار است . از اين روى آن قبيله را خزاعه گفتند كه از اقوام خود دست كشيده به مكّه آمدند . چه خزع به معنى قطع است .
4- مؤلف ابو غبشان را در همهء مواضع ابو غبشان نوشته و در هامش گويد : ابو غبشان به ضمّ عين معجمه و سكون باى موحده و شين معجمه است .
5- حجابت : كليددارى و دربانى .

عبد القُصَىّ خواند ، و پسر چهارم را عبد الدّار ناميد ، و دار نام خانه اى بود كه خود بنا نهاد . و هم از حُبّى دو دختر آورد : يكى را نام تَخمُر و آن ديگر بَرّه نام داشت .

بالجمله در اين وقت كه قصىّ پدر فرزندان شد و پسران حليل نيز در مكّه حضور نداشتند با ضجيع خود حبّى گفت كه : اكنون سزاوار آن است كه كليد خانهء مكّه را با فرزند خود عبد الدّار سپارى تا اين ميراث از فرزندان اسماعيل عليه السّلام بدر نشود . حبّى گفت : من از فرزند خود هيچ چيز دريغ ندارم ، اما با ابو غبشان چه توانم كرد كه او به حكم وصيّت پدرم حليل در اين كار با من شريك باشد ؟ قصىّ فرمود كه من دفع او نيز خواهم كرد . پس حبّى حقّ خويش را با فرزند خود عبد الدّار گذاشت .

و قصىّ از پس روزى چند به ارض طايف آمد و ابو غبشان نيز در آنجا بود از قضا شبى ابو غبشان بزمى برآراست و به خوردن خمر مشغول شد ، قصىّ نيز در آن انجمن حضور داشت چون ابو غبشان را نيك مست يافت و از خرد بيگانه اش ديد منصب حجابت را از او به يك خيك خمر بخريد و اين بيع (1) را سخت محكم كرد و چند گواه بگرفت و كليد خانه را از وى اخذ نمود و برخاسته به شتاب تمام به مكّه آمد و خلق را انجمن ساخت و بانگ برداشت و گفت : اى گروه قريش ، اين است مفتاح پدر شما اسماعيل كه خدا به سوى شما رد كرد بىآنكه ظلمى شود يا غدرى واقع گردد و كليد را به دست فرزند خود عبد الدّار داد .

و از آن سوى ابو غبشان از مستى با خود آمد سخت از كرده پشيمان شد و او را هيچ چاره به دست نبود ، و از اين روى در ميان عرب مثل گشت كه گفته اند : أحمَقُ مِن أبى غَبشانَ (2) و همچنين گفته اند : أندَمُ مِن أبى غَبشانَ (3) و بازگفته اند : اَخسَرُ صَفقَة مِن أبى غَبشان (4) و يكى از شاعران عرب گويد :

اذا فَخَرَتْ خُزَاعَةَ فِى قَدِيمٍ * وَجَدْنَا فَخْرَهَا شُرْبِ الْخُمُورِ

وَ بَيْعاً كَعْبَةُ الرَّحْمَنِ حُمْقاً * بَزَقَ بِئْسَ مُفْتَخِرِ الْفَخُورِ

و كس ديگر نيز گفته است :

ص: 54


1- بيع : خريدوفروش .
2- نادان تر از ابى غبشان . (مجمع الامثال ميدانى ، 1 / 216) .
3- پشيمانتر از ابى غبشان .
4- صفقه : دست بر دست ديگرى زدن ، معامله ، يعنى زيانكارتر در معامله از ابى غبشان .

أَبُو غبشان أَظْلَمُ مِنْ قصىّ * وَ أَظْلَمَ مَنْ بَنَى فهر خُزَاعَةَ

فَلَا تُلِحُّوا قَصِيًّا فِى شِرَاهُ * وَ لُومُوا شيخكم أَنْ كَانَ بَاعَهُ (1)

بالجمله چون قصىّ مفتاح از ابو غبشان بگرفت و بر قريش مهتر و امير شد منصب سقايت و حجابت و رفادت و لواء و ندوه و ديگر كارها مخصوص او گشت .

و سقايت آن بود كه حاجيان را آب دادى .

و حجابت كليد داشتن خانۀ مكّه را گفتندى و او حاجيان را به خانهء مكّه راه دادى .

و رفادت به معنى طعام دادن است و رسم بود كه هر سال چندان طعام فراهم كردندى كه همهء حاجيان را كافى بودى و به مزدلفه (2) آورده بر ايشان بخش فرمودندى .

و لوا آن بود كه هرگاه قصىّ سپاهى از مكّه بيرون فرستادى براى امير آن لشكر يك لوا بستى و تا عهد رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم اين در ميان اولاد قصىّ برقرار بود .

و ندوه مشورت باشد و آن چنان بود كه قصى در جنب خانۀ خداى زمينى بخريد و خانه اى كرد و از آن يك در به مسجد گذاشت و آن را دار النّدوه نام نهاد ، و هرگاه كارى پيش آمد بزرگان قريش را در آنجا انجمن كرد و شورى افكند .

بالجمله قصىّ قريش را مجتمع ساخت و گفت :

اى معشر قريش شما همسايهء خدائيد و اهل بيت اوئيد ؛ و حاجيان ، مهمان خدا و زوار اويند ، پس بر شما است كه ايشان را طعام و شراب مهيا كنيد تا آنكه از مكّه خارج شوند .

و قريش تا زمان اسلام بدين بودند و اين قانون را سلاطين اسلام نيز بداشتند - چنان كه مذكور خواهد شد - . و آنگاه قصىّ زمين مكّه را چهار قسم نمود و قريش را ساكن فرمود . اما بنى خزاعه و بنى بكر چون غلبۀ قصىّ را ديدند و كليد خانه را به .

ص: 55


1- ابو غبشان ستمكارتر از قصىّ ، و ستمكارتر از فرزندان فهر است . نسبت به خزاعة سرزنش نكنيد قصىّ را در خريدش ، و سرزنش كنيد بزرگ قبيلۀ خود را در فروشش . مروج الذهب جلد دوم ص 58 كه اين قصه را نقل مىكند شعر اخير را بدين گونه نقل كرده :فلا تلموا قصيا فى شراء * و لوموا شيخكم اذ كان باعه
2- موضعى بين منى و عرفات .

دست بيگانه يافتند سپاهى گرد كرده با او مصاف دادند و در كرّت نخست قصىّ شكسته شد ، لاجرم رزاح برادر مادرى خود را از ميان قضاعه طلب فرمود و شعرى چند به دو فرستاد كه آن يك بيت از آن جمله است :

رزاح ناصرى و به اسامى * فلست اخاف ضيما (1) ما حييت (2)

چون اين خبر به رزاح رسيد سه تن از برادران خود را كه نخستين حنّ (3) نام داشت و آن ديگر محمود و سيم را جلهمه مىگفتند . و اين جمله فرزندان ربيعه بودند كه از زنان ديگر داشت نه از مادر رزاح ، چه مادر او فاطمه مادر قصىّ بود . بالجمله ايشان را برداشته با فوجى از قضاعه به اعانت برادر خود قصىّ آمد و اين شعرها از جمله اشعار رزاح است كه در اين معنى گفته :

وَ لَمَّا أَتَى مِنْ قصىّ رَسُولُ * فَقَالَ الرَّسُولُ أَجِيبُوا الجليلا

فَلَمَّا انْتَهَيْنَا الَىَّ مَكَّةَ * الجنا الرِّجَالِ قَتِيلًا قَتِيلًا

قَتَلْنَا خُزَاعَةَ فِى دَارِهَا * وَ بِكْراً قَتَلْنَا وَ جِيلًا وَ جِيلًا(4)

و ثَعلَبة بن عبد اللّه بن ذُبيان بن الحرث بن سعد بن هذيم القضاعى چون رسول قصىّ را بديد با رزاح كوچ داد ، و در مكّه بعد از فتح قصىّ در غلبهء او با طايفهء صوفه شعرى بيان كرد كه اين بيت از آن جمله است :

فامّا صوفة الْخُنْثَى فَخَلُّوا * مَنَازِلِهِمْ محاضرة الضِّرَابِ (5)

و او نيز با جمعى از قُضاعه به حضرت قصىّ آمد و قصىّ ديگر باره گروهى از قريش فراهم كرد و از مكّه بيرون شده در برابر سپاه خزاعه از مردان قريش و قضاعه صف بركشيد و جنگ در انداخت و جمعى كثير را بكشت و دشمنان را هزيمت .

ص: 56


1- ضيم : به معنى ظلم است .
2- رزاح يار من و مايهء افتخار من ، پس من نمىترسم از ستم كسى تا زنده باشم .
3- مؤلف گويد : حنّ : به كسر حاى مهمله و نون مشدّد .
4- و هنگامى كه آمد از جانب قصىّ فرستاده اى ، او و گفت اجابت كنيد مرد بزرگ (قصى) را .پس وقتى كه به مكّه رسيديم يك يك ايشان را از دم تيغ گذرانيديم . كشتيم خزاعه را در ميان خانهء خود و همچنين طايفهء بكر و طوايف ديگرى را .
5- سيرهء ابن هشام چنين نقل كرده :فاما صوفة الخنثى فخلوا * منازلهم محاذرة الضراب صوفة الخنثى رها كردند منازل خود را در حالى كه ترسناك از جنگ و قتال بودند .

ساخت . در اين وقت از دو سوى مردان دانشور خواستند تا كار به مصالحه كرد ، از اين روى كه خصومت در ميان عرب باقى نماند . و مردم قصىّ به مصالحه رضا دادند به شرط آنكه يعمر بن عوف بن كعب بن عامر بن ليث بن مرّة بن عبد مناف بن كنانه در ميان ايشان حكومت كند . و قبايل بنى خزاعه و بنى بكر چون سخت ذليل و زبون بودند به حكومت او رضا دادند .

و او چنين حكم كرد كه آنچه سپاه قصىّ از ايشان مقتول ساخته بازماندگان طلب خون آن جماعت را نكنند و خون ايشان در ازاى آن باشد كه در قدم قصىّ ريخته شده . و قصىّ بر خون ايشان رفته و هر كس از قصىّ مقتول شده آن جماعت بهاى خون بدهند . و نيز قصىّ والى مكّه باشد و هيچ كس در كار او مداخلت نكند . از اين روى يعمر را شدّاخ لقب دادند كه كنايت از هدر كنندهء خون است .

مع القصه بنى خزاعه احكام يعمر را گردن نهادند و بر قصىّ به سلطنت سلام دادند ، و او اول ملك است كه سلطنت قريش و عرب يافت و پراكندگان فراهم كرده هر كس را در مكّه جائى معين بداد و چنان بزرگ شد كه هيچ كس بى اجازهء او هيچ كار نتوانست كرد و هيچ زن بى رخصت او به خانهء شوهر نتوانست رفت ؛ و احكام او در ميان قريش در حيات و ممات او مانند دين لازم شمرده مىشد .

اما آل صفوان و عدوان و النسأة و مرّة بن عوف را عقيده آن بود كه قصىّ به قوّت ، سلطنت ولايت مكّه يافته و اين كار مخصوص قبيلهء صوفه است و كس را در آن تصرّف جائز نيست و ايشان تا ظهور اسلام بدين عقيده بودند و از بيم قصىّ و اولادش اين معنى را نهان مى داشتند .

اما قصىّ چون كار به كام يافت و خزاعه را ذليل كرد همىخواست تا مردم قضاعه را كه به اعانت او آمده بودند شادكام بدارد . از قضا ميانهء برادر او رزاح و نهد بن زيد و حوتكة بن اسلم كه از قضاعه بودند فتنه اى حادث شد و رزاح از آن جماعت بدگمان شد ، لاجرم ايشان بترسيدند و از حوالى مكه به سوى يمن كوچ دادند ، چه در آنجا جمعى از قضاعه و خويشان ايشان سكون داشتند . چون اين خبر به قصىّ رسيد رنجيده خاطر شد و اين چند بيت گفته به سوى رزاح فرستاد :

الَّا مِنْ مُبْلِغِ عَنَى رزاحا * فانّى قَدْ لِحْيَتِكَ فِى اثْنَتَيْنِ

لِحْيَتِكَ فِى بَنَى نَهَدَ بْنُ زَيْدٍ * كَمَا فِرْقَةُ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنِى

ص: 57

وَ حوتكة بْنِ أَسْلَمَ انَّ قَوْماً * عَنُوهُم بِالمَسائَة اِذ عَنُونى

(1) چون رزاح از فرمان قصىّ آگاه شد از در مهادنه (2) و مداهنه (3) بيرون آمد و با آن جماعت كار به رفق و مدارا گذاشت ، و قصىّ را از خويش راضى داشت .

و از ميان فرزندان قصىّ ، عبد الدّار از همه بزرگتر بود و با اينكه حصافتى (4) كم و دانشى اندك داشت مهر پدر با او زياده بود . لاجرم خواست تا او را بزرگ بدارد ، منصب سقايت و رفادت و حجابت ولوا و دار النّدوه را با وى تفويض نمود . و قبيلهء بنى شيبه (5) از اولاد اويند كه كليد خانه را به ميراث همى داشتند .

و از عبد العزّى بن قصىّ نيز قبيله اى بزرگ با ديد آمد ؛ و خديجهء كبرى صلوات اللّه عليها كه مادر فاطمه عليها السّلام است از اين قبيله است ؛ و زبير كه از عشرهء مبشره شمرند برادرزادۀ خديجه و پسر عمّۀ مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم است ، و حكيم بن حزام كه پسر عم زبير و از جملهء صحابه است هم از اين قبيله باشد .

اما عبد مناف گزيدگى (6) داشت و با او مكانتى تمام بود چنان كه در حيات پدر شرفى به كمال حاصل كرد و مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم نسبت به دو رساند .

عبد مناف بن قصىّ

مع القصه چون روزگارى تمام برآمد قصىّ وفات يافت و او را در حجون (7) مدفون ساختند . و عبد مناف بن قصىّ را نام مغيره بود و از غايت جمال قمر البطحاء (8) لقب

ص: 58


1- هان ، كيست آنكه برساند از جانب من به رزاح ؟ من در دو چيز تو را سرزنش مىكنم ، سرزنش مىكنم تو را در فرزندان نهد بن زيد و حوتكة بن اسلم ، زيرا بين من و ايشان جدائى انداختى . پيام من اين است هر كس كه با من قصد سوئى داشته باشد با ايشان بدى خواهد كرد يا اينكه علت سرزنش من اين است كه هر كس با ايشان بدى مى كند قصد بدى با من را در مغز خود پرورانده است .
2- مهادنه : مصالحه .
3- مداهنه : تملق و چاپلوسى .
4- حصافت : رأى محكم و استوار .
5- نام جد ايشان شيبة بن عثمان ابى طلحه .
6- گزيدگى : رجحان و مزيت .
7- حجون : كوهى در مغرب مكه كه اكنون قبر خديجهء كبرى صلوات اللّه عليها و قبر ابو طالب عموى رسول اكرم (ص) در آنجا واقع است و در قسمت پائين آن نيز قبرستانى است .
8- بطحاء در لغت به معنى مسيلى است كه در آن ريگ و سنگريزه باشد ، و به وادى كه در قسمت پائين مكّه بر سر راه منى و عرفات قرار دارد نيز گفته مىشود .

داشت ، و كنيت او ابو عبد الشّمس است و او دختر (1) مرّة بن هلال بن فالج بن ذكوان بن ثعلبة بن بهثة بن سليم بن منصور بن عكرمه را به زنى بگرفت و از وى دو پسر توأمان (2) متولد شدند چنان كه پيشانى ايشان با هم پيوستگى داشت و به هيچ گونه نتوانستند از هم جدا ساخت ، ناچار شمشيرى آوردند و پيشانى ايشان را از هم جدا ساختند و يكى را عمرو نام نهادند و آن ديگر را عبد الشّمس ، و عمرو لقب هاشم يافت - چنان كه مذكور مى شود - .

بالجمله يكى از عقلاى عرب چون اين بدانست گفت : در ميان فرزندان اين دو پسر جز با شمشير هيچ كار فيصل (3) نخواهد يافت و چنان شد كه او گفت ، چه عبد الشّمس پدر اميّه بود و اولاد او هميشه با فرزندان هاشم از در خصمى بودند و شمشير آخته (4) داشتند . و پسر سيم عبد مناف ، المطّلب نام داشت و مادر او نيز عاتكه [ دختر مرّة سلمى ] بود . و پسر چهارم عبد مناف ، نوفل نام داشت و مادر او واقذه (5) دختر عمرو بود كه نسب به مازن بن منصور بن عكرمه مى رسانيد . اما مادر عاتكه دختر مرّه ، صفيه دختر حوزة بن عمرو بن سلول بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بود ، و مادر صفيه دختر عايذ اللّه است كه نسب به سعد العشيرة بن مذحج مى برد (6) ، و عبد الشّمس كه بزرگترين اولاد عبد مناف است از فرزندانش قبيله اى بزرگ با ديد آمد . عثمان بن عفّان و مروان و معاوية و عتبه و شيبه از آن قبيله اند و عبيدة بن الحارث كه در بدر شهيد شد و شافعى از بنى المطّلب باشند .

و از نوفل نيز قبيله اى بزرگ عيان گشت و جبير بن مطعم كه از صحابه است كه وحشى قاتل حمزه ، بندهء او بود از آن قبيله است . و مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم و امير المؤمنين عليه السّلام و عباس و حمزه و ساير بنى هاشم نسب به هاشم مى رسانند - و ذكر هر يك در جاى خود مذكور خواهد شد - .

ص: 59


1- و نام او عاتكه است .
2- توأمان : همزاد .
3- فيصل : داور ، داورى ، آنچه با او حق از باطل جدا مىشود .
4- آختن : كشيدن و بيرون آوردن .
5- نام او در تاريخ طبرى و سيرهء ابن هشام : واقده (با دال بى نقطه) ذكر شده است . (تاريخ طبرى ، 3 / 804) .
6- ابن هاشم : ابو عمر و تماضر و قلابه و حيه و ريطه و ام الاخثم و ام سفيان را هم از اولاد عبد مناف مى داند .
وفات اولاد عبد مناف

و اولادعبد مناف بدين ترتيب وفات كردند : نخستين هاشم در غزه كه از ارض شام است وفات يافت ، پس از او عبد الشّمس در مكّه به درود جهان كرد ، و المطّلب در ارض ردمان كه از نواحى يمن است رخت به ديگر سراى كشيد ، آنگاه نوفل در سلمان كه از اراضى عراق عرب است درگذشت چنان كه مطرود كه يكى از شعراى عرب است انشاد نمود :

ثُمَّ اندبى الْفَيْضِ وَ الْفَيَّاضِ مَطْلَباً * وَ استخرطى بَعْدَ فيضات بحمّات

أَمْسَى بردمان عَنَّا الْيَوْمَ معتربا * يَا لَهْفَ نَفْسِى عَلَيْهِ بَيْنَ أَمْوَاتُ

وَ أَبْكَى لَكَ الْوَيْلُ أَنَا كُنْتُ بَاكِيَةُ * لِعَبْدِ شَمْسٍ بشرقىّ البنيات

وَ هَاشِمِ فِى ضريح وَسَطِ بلقعة * تَسْفِى الرِّيَاحُ عَلَيْهِ بَيْنَ غَزَاةِ

وَ نَوْفَلٍ كَانَ دُونَ الْقَوْمِ خالصتى * أَمْسَى بسلمان فِى رَمسٍ بِمُوتات ٍ

مع القصة آنگاه كه قصىّ وفات يافت بر حسب وصيّت او منصب سقايت و رفادت و حجابت و دار الندوة و لواء با عبد الدّار بود و عبد مناف چندان كه زنده بود در آن رخنه نينداخت تا زمان هاشم پيش آمد .

هاشم بن عبد مناف

اما هاشم بن عبد مناف را نام عمرو بود و از جهت علوّ مرتبت او را عمرو العلى مىگفتند و كنيت او ابو نضله (1) است و از غايت جمال او را و مطّلب را البدران (2) گفتندى و او را با مطّلب كمال مؤالفت و ملاطفت بودى چنان كه عبد الشّمس را با نوفل نهايت مؤانست و موافقت مىبود .

مع القصه چون هاشم به كمال رشد رسيد آثار فتوت (3) و مروت از وى به ظهور رسيد و مردم مكّه را در ظلّ حمايت خويش همى داشت . چنان كه وقتى در مكّه بلاى قحط و غلا (4) پيش آمد و كار بر مردم صعب گشت ، هاشم در آن قحط سال همى

ص: 60


1- متن : فضله .
2- بدر : ماه شب چهاردهم را گويند .
3- فتوت : جوانمردى .
4- غلا : گرانى .

به سوى شام سفر كردى و شتران خويش را همى با گندم آسيا كرده حمل نموده به مكّه آوردى و از آن نان همى كردى و در هر صبح و هر شام يك شتر همى كشت و گوشتش را همىپخت و آنگاه ندا در داده مردم مكّه را به مهمانى دعوت مىفرمود و از آن نان در آب گوشت تريد (1) كرده بديشان مى خورانيد . از اين روى او را هاشم لقب دادند چه هشم به معنى شكستن باشد چنان كه يكى از شاعران عرب در مدح او گويد (2) :

عَمْرِو الَّذِى هَشَمَ الثَّرِيدَ لِقَوْمِهِ * قَوْمَ بِمَكَّةَ مُسنِتِينَ عِجافُ

چون مردم مكّه را از آن زحمت رهائى بخشيد براى آنكه ديگر چنين روز نبينند و وسعتى در كار ايشان پيدا شده با خصب (3) نعمت زيست كنند نامه اى به حضرت فيروز بن يزدجرد فرستاد ، و از وى اجازت طلبيد كه قريش اگر خواهد در اراضى عراق عرب سفر توانند كرد ؛ و هم نامه اى به نزد اليون كه در اين وقت در مملكت ايتاليا و اراضى شام و ديگر حدود حكومت داشت انفاذ فرمود و درخواست نمود كه قبيلهء قريش را از عبور در حدود شام منعى نباشد ، آنگاه فرمان داد تا آن جماعت در زمستان و تابستان ييلاق و قشلاق كنند و به هر جا كه مناسب باشد كوچ دهند . و قريش كار بدان نهادند چنان كه خداى فرمايد : لِإِيلافِ قُرَيْشٍ إِيلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّيْفِ (4) .

و هم از قصيدهء مدح اوست كه يك بيت مسطور آمد : .

ص: 61


1- تريد و تريت (ريزه كردن نان در شير و دوغ و آبگوشت) . يعنى : عمرو العلى براى خويشان خود در مكّه كسان لاغر و قحط زدۀ خود نان را در آبگوشت خورد كرد و بر ايشان تريد مهيّا كرد . (ب)
2- در سيرت رسول اللّه آمده : و نخست كسى كه در عرب رسم جفنه ثريد سنّت نهاد و به مردم داد وى بود ، و نخست كسى كه در عرب رسم رحلة الشتاء و الصّيف نهاد وى بود ، تا شاعر ايشان در حق وى چنين گويد : عَمْرِو الَّذِى هَشَمَ الثَّرِيدَ لِقَوْمِهِ * قَوْمَ بِمَكَّةَ مُسنِتِينَ عِجافُ سنّت إليه الرّحلتان كلاهما * سفر الشّتاء و رحلة الأصياف (سيرت رسول اللّه ، 1 / 123 و 124) . عمرو العلى براى خويشان خود در مكه كسان لاغر و قحط زده خود نان را در آبگوشت خورد كرد و بر ايشان تريد مهيا كرد . به دو نسبت داده شده هر دو سفر ، سفر زمستان و سفر تابستان .
3- خصب : فراوانى و وسعت .
4- سورهء قريش ، 1 و 2 : براى ائتلاف قريش ، ائتلافشان در كوچيدنهاى زمستانه و تابستانه .

نِسْبَةُ اليه الرحلتان كِلَاهُمَا * سَيْرُ الشِّتَاءِ وَ رَحَلْةُ الاَصيافِ

بدين گونه روز تا روز كار هاشم بالا گرفت و فرزندان عبد مناف قوى حال شدند و از اولاد عبد الدّار پيشى گرفتند و شرافتى از ايشان زياده بدست كردند ، لاجرم دل بدان نهادند كه منصب سقايت و رفادت و حجابت و لواء و دارُالنّدوه را از اولاد عبد الدّار بگيرند و خود متصرّف شوند ، و در اين مهم عبد الشّمس و هاشم و نوفل و مطّلب اين هر چهار برادر همداستان شدند .

و در اين وقت رئيس اولاد عبد الدّار ، عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار بود و چون او از انديشهء اولاد عبد مناف آگهى يافت دوستان خويش را طلب كرد و اولاد عبد مناف نيز اعوان و انصار خويش را فراهم كردند در اين هنگامه بنى اسد بن عبد العزّى بن قصىّ و بنى زهرة بن كلاب و بنى تيم بن مرّة بن كعب بن لؤىّ و بنى الحرث بن فهر بن مالك بن النّضر از دوستان و هواخواهان اولاد عبد مناف گشتند .

پس هاشم و برادرانش ظرفى از طيب (1) و خوشبوئيها مملو ساخته به مجلس حاضر كردند و آن جماعت دستهاى خود را بدان طيب آلوده ساخته و دست به دست اولاد عبد مناف دادند و سوگند ياد كردند كه از پاى ننشينند تا كار به كام نكنند . و هم از براى تشييد (2) قسم ، به خانهء مكّه در آمده دست بر كعبه نهادند و آن سوگندها را مؤكد ساختند كه هر پنج منصب را از اولاد عبد الدّار بگيرند . و از اين روى كه ايشان دستهاى خود را با طيب آلوده ساختند آن جماعت را مطيّبين خواندند ، قبيلهء بنى مخزوم بن يقظة بن مرّه و بنى سهم بن عمرو بن هصيص و بنى عدى بن كعب از انصار بنى عبد الدّار شدند و با اولاد عبد الدّار به خانۀ مكّه آمده سوگند ياد كردند كه اولاد عبد مناف را به كار ايشان مداخلت ندهند و مردم عرب اين جماعت را احلاف (3) لقب نهادند . اما قبيلهء عامر بن لؤىّ و طايفهء محارب بن فهر كنارى گرفته با هيچ طايفه يار نشدند .

بالجمله اين دو حلف در ميان عرب مشهور شد و آن دو جماعت به احلاف و مطيّبين اشتهار يافتند . .

ص: 62


1- طيب : هر چيز خوشبو .
2- تشييد : محكم و پابرجا كردن .
3- جمع حلف : پيمان .
حِلفُ الفُضُول

و ديگر حلفى كه در ميان عرب مشهور است حِلفُ الفُضُول است ، و آن چنان بود كه قبايل قريش در خانهء عبد اللّه بن جدعان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن كعب بن لؤىّ حاضر شدند ، چه او مردى جليل القدر بود و اولاد هاشم و بنى المطّلب و اولاد اسد بن عبد العزّى و زهرة بن كلاب و تيم بن مرّة در ميان آن قبايل حاضر بودند ، پس سوگند ياد كردند كه احدى را از اهل مكّه مظلوم نگذارند و اگر كسى را ظلمى در رسيد آن جمله به استظهار (1) يكديگر رفع ظلم از او بكنند .

و همچنان آن كس كه وارد مكه شود مادام كه در آن بلد شريف است در امان باشد ، و اگر مظلوم باشد هيچ كس آسوده نشود تا احقاق حق او نكنند ، و رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم در تمجيد اين حلف است كه فرمود : اگر در اسلام مرا به چنين حلف دعوت كنند اجابت فرمايم . اكنون بر سر داستان رويم .

تقسيم مناصب مكّه

چون جماعت احلاف و مطيّبين از پى كين برجوشيدند و ادوات مقابله و مقاتله طراز (2) كردند دانشوران و عقلاى جانبين به ميان در آمده گفتند : اين جنگ جز زيان طرفين نباشد و از اين آويختن و خون ريختن قريش ضعيف گردند و قبايل عرب بديشان فزونى جويند ، بهتر آن است كه كار به صلح رود .

و در ميانه مصالحه افكندند و قرار بدان نهادند كه سقايت و رفادت با اولاد عبد مناف باشد و حجابت و لوا و ندوه را اولاد عبد الدّار تصرف كنند . پس از جنگ بازايستادند و با هم به مدارا شدند . آنگاه اولاد عبد مناف از بهر آن دو منصب با هم قرعه زدند و آن هر دو به نام هاشم برآمد . پس در ميان اولاد عبد مناف و عبد الدّار مناصب خمسه همى به ميراث مىرفت . چنان كه در زمان رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم عثمان بن ابى طلحة بن عبد العزّى بن عثمان بن عبد الدّار كليد مكّه داشت ، و چون رسول صلّى اللّه عليه و آله

ص: 63


1- استظهار : پشت گرمى و كمك .
2- طراز : به معنى آراستن و پيراستن و ساختن آمده است .

فتح مكه كرد عثمان را طلب داشت و مفتاح را به دو داد و فرمود : خُذُوهَا خالدة تالدة لَا يَنْزِعَهَا مِنْكُمْ الَّا ظَالِمُ . و اين عثمان چون به مدينه هجرت كرد كليد را به پسر عم خود شيبه گذاشت و در ميان اولاد او بماند .

اما لوا در ميان اولاد عبد الدّار بود تا آن زمان كه مكّه مفتوح گشت ، ايشان به خدمت آن حضرت رسيده عرض كردند كه اجْعَلِ اللِّوَاءَ فِينَا . آن حضرت فرمود در جواب كه : الاسلامُ أَوْسَعُ مِنْ ذَلِكَ . كنايت از آنكه اسلام از آن بزرگتر است كه در يك خاندان رايات فتح آن بسته شود ، پس آن قانون برافتاد .

و دارُ النِّدوَه تا زمان معاويه برقرار بود و چون او امير شد آن خانه را از اولاد عبد الدّار بخريد و دار الاماره كرد .

اما سقايت و رفادت از هاشم به برادرش مطّلب رسيد و از او به عبد المطّلب بن هاشم افتاد و از عبد المطّلب به فرزندش ابو طالب رسيد . و چون ابو طالب اندك مال بود براى كار رفادت از برادر خود عباس زرى به قرض گرفت و حاجيان را طعام داد و چون نتوانست اداى آن دين كند منصب سقايت و رفادت را در ازاى آن قرض به عباس گذاشت . و از عباس به پسرش عبد اللّه رسيد ، و از او به على بن عبد اللّه ، و از على به فرزندش محمّد انتقال يافت و از او به سفّاح خليفه و همچنان تا غايت خلفاى بنى عباس بداشتند . و هم اكنون از اينجا بر سر سخن رويم .

چون هاشم منصب سقايت و رفادت بيافت و نيك بزرگ شد ، همه ساله چون هنگام حج كردن برسيد در ميان قريش برپا مى ايستاد و مى گفت : اى جماعت قريش ، شما همسايگان خدا و اهل بيت اوئيد ، اينك حاجيان در مىرسند و ايشان مهمان خدايند ، هر كرا هر چه ممكن است حاضر كند تا ايشان را طعام و شراب دهيم ، و اگر من از مال خود كفايت اين جمله مىكردم هرگز از شما چيزى طلب نمىكردم . مردم قريش سخنان او را به جان و دل اصغا مىفرمودند و هر كرا مكانتى بود اعانتى مىنمود و هاشم حاجيان را طعام و شراب مىداد چندان كه از مكّه بدر شوند . و چون ايام حج منقضى مى شد هم به نظم و نسق امور قريش مىپرداخت بدين روش ، روز تا روز بر جلالت و عظمت بيفزود .

اما عبد الشّمس كه برادر بزرگتر بود قلّت مال و كثرت عيال داشت و بيشتر وقت براى كسب معيشت مشغول تجارت بود و در مكّه حضور نمىداشت از اين روى به

ص: 64

مكانت و ثروت هاشم حسد برد و دل با او بد كرد و در ميان ايشان خصمى باديد آمد و اين خصومت در ميان اولاد ايشان باقى ماند .

اولاد هاشم

و هاشم را چهار پسر بود .

اول : عبد المطّلب كه جد رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم است .

دوم : اسد كه پدر فاطمه است و فاطمه مادر امير المؤمنين على عليه السّلام است .

سيم : نَضلَه (1) و از او فرزندى باقى نماند .

چهارم : ابا صَيفى .

و نيز او را پنج دختر بود :

اول : شفا .

دوم : خالده .

سيم : ضعيفه (2) .

چهارم : رقيه (3) .

پنجم : حيّه .

مادر اسد ، قَيلَه دختر عامر بن مالك الخُزاعى بود ، و مادر ابا صيفى و حيّه ، هند دختر عمرو بن ثعلبه خزرجيه بود ، و مادر نضله و شفا زنى از قضاعه بود ، و مادر خالد و ضعيفه دختر ابى عدىّ مازنيه بود ، و مادر عبد المطّلب و رقيه ، سلمى (4) بنت عمرو بن زيد بن لبيد بن خداش بن عامر بن غَنَم بن عدىّ بن النّجار بود ، و مادر سلمى ، عُميره دختر صخر بن حارث بن ثعلبة بن مازن بن النّجار بود ، و مادر عميره ، سلمى دختر عبد الاشهل النّجاريه بود و اين سلمى كه به حبالهء نكاح هاشم درآمد

ص: 65


1- متن : فضله .
2- متن : صعيفه .
3- به روايت طبقات : رقيه دختر هاشم در خردسالى درگذشت (1 / 70) .
4- طبرى به نقل ابن اسحاق ، او را دختر زيد بن عمرو بن لبيد بن حرام بن حداس بن جندب بن عدى بن نجار مىداند ؛ (تاريخ طبرى ، 3 / 799) .

مدت زمانى زن اُجَنحة بن الجُلاح (1) بن الجريش بن جحجبا بن كلفة بن عوف بن عَمرو بن عوف بن ملك بن الاوس بود و از او فرزندى عمرو نام داشت (2) و در بلدۀ مدينه سكون مىفرمود ، و بعد از اجنحه پيمان داد كه ديگر به حبالهء نكاح كس در نيايد مگر به شرط آنكه اختيار جدائى با خودش باشد و آن روز كه شوهر را نخواهد از او طلاق تواند گرفت .

و از آن سوى چنان افتاد كه هاشم در خواب ديد كه بايد به مدينه شود و سلمى را به حبالهء نكاح درآورد ، پس در سفرى كه به سوى شام براى تجارت مىرفت به مدينه درآمد و به خانهء عمرو فرود شده ، دختر او سلمى را به شرط زنى بگرفت . و عمرو با هاشم پيمان بست كه دختر خود را با تو دادم بدان شرط كه اگر از او فرزندى به وجود آيد ، همچنان در مدينه زيست كند و كس او را به مكّه نبرد . هاشم بدين پيمان رضا داد و در مراجعت از شام ، سلمى را به مكّه آورد ، و چون سلمى حامله شد بنا به آن عهد كه شده بود او را برداشته ديگر باره به مدينه آورد تا در آنجا بار بگذارد ، و خود عزيمت شام فرمود و در ارض غزه بدرود جهان كرد .

اما از اين سوى سَلمى بار بنهاد و پسرى آورد ، و چون كودك را بر سر ، موئى سفيد بود او را شيبه نام نهادند و تربيت همى كردند .

و بعد از هاشم منصب سقايت و رفادت به برادر كوچكترش مطّلب انتقال يافت .

از اين روى كه مكانت و حصافت و ثروت او از عبد الشّمس زياده بود و قريش او را به سبب آن سماحت (3) و شرافت كه داشت فيض لقب دادند ، و مطّلب چندان اين دو منصب را بداشت كه شَيبَه كه مشهور به عبد المطّلب است در مدينه به حدّ رشد رسيد ، پس برادرزاده را از مدينه به مكّه آورد و اين دو منصب را به دو تفويض نمود - چنان كه در ذيل قصهء عبد المطّلب در جاى خود مذكور خواهد شد - . .

ص: 66


1- شرف النّبى او را زن احيحة بن الجلاح مى نويسد . (ص 190) .
2- ابن سعد گويد : شيبة الحمد يا عبد المطّلب و رقيه كه در خردسالى درگذشت و مادر اين دو سلمى دختر عمر بن زيد بن لبيد بن خداش بن عامر بن غنم بن عدى بن نجار است و دو برادر مادرى هم داشته اند كه عمرو و معبد پسران احيحة بن جلاح بن حريش بن جحجبا بن كلقة بن عوف بن عمرو بن عوف بن اوس اند . (طبقات ، 1 / 71) .
3- سماحت : جود و سخاوت .
جلوس ربيعه در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود
اشاره

**جلوس ربيعه در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

تبابعۀ يمن

ربيعة بن نضر برادر عدىّ بن نضر لخمى است - كه ذكر حالش در ذيل قصّهء جذيمة الابرش نگارش يافت . بالجمله ربيعه بعد از آنكه روزگار دولت تبّع الاصغر سپرى شد به استظهار اعوان و انصار بر مملكت يمن استيلا جست و سرير ملكى را نشيمن ساخت ، خرد و بزرگ اوامر و نواهيش را مطيع و منقاد شدند و سر در خط فرمانبرداريش نهادند ، چندان كه كار سلطنت بر وى استوار شد و مدّتى به شادكامى روزگار برد .

از قضا خوابى هولناك ديد و سخت بترسيد و چون بامداد جامهء خواب بگذاشت ، كاهنان و منجّمان حضرت را طلب داشت و گفت : دوش خوابى هولناك ديده ام ، نخست صورت خواب را باز نمائيد ، آنگاه زبان به تعبير گشائيد .

ايشان عرض كردند كه : ما را بدين كار توانائى نباشد ، اگر ملك خواهد خواب خود را باز نمايد تا ما به تعبير آن اقدام نمائيم .

ربيعه گفت : چون من آنچه در خواب ديده ام بازگويم و تعبير شود من با آن تعبير اطمينان نخواهد بود ، آنگاه مطمئن شوم با سخن شما كه صورت خواب را نيز بنمائيد .

ص: 67


1- برابر ص 88 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

آن جماعت عرض كردند كه : اين مهم جز از سطيح و شِق ساخته نشود و اين دو تن سرآمد كاهنان جهان بودند - چنان كه عن قريب ذكر حال ايشان مرقوم خواهد شد - .

لاجرم ربيعه كس به طلب سطيح و شِق فرستاد . نخستين سطيح حاضر شد ، پس پادشاه يمن روى با وى كرد و گفت : اى سطيح بازگوى كه من به چه صورت در خواب ديده ام ؟

سطيح گفت :رَأَيْتُ جُمْجُمَةُ خَرَجَتْ مِنْ ظُلْمَةٍ ، فَوَقَعَتْ بارض تُهَمَةِ فاكلت مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ جُمْجُمَةُ . يعنى : در خواب ديدى كه انگشتى (1) افروخته از ظلمت برآمد و به زمين تهامه افتاد و خورد هر صاحب سرى را .

ربيعه گفت : اى سطيح هيچ خطا نگفتى ، اكنون بازگوى كه تأويل آن خواب به كجا خواهد كشيد .

سطيح گفت : احْلِفْ بِمَا بَيْنَ الْحَرَّتَيْنِ مِنْ حنش ، لتهبطنّ أَرْضِكُمْ الْحَبَشِ ، وَ لَيَمْلِكَنَّ مَا بَيْنَ الَىَّ جُرشٍ . يعنى : سوگند ياد مى كنم به هر جانورى كه در ميان حرّه دهنا و حرّهء بنى هلال است كه مردم حبشه اين اراضى را فرو مى گيرند و مالك مى شوند اراضى جرش را تا ابين كه از يمن تا عدن باشد .

ربيعه گفت : اى سطيح اين خبرى دهشت انگيز و وحشت آميز بود ، اكنون بگوى كه اين داهيه در زمان خواهد بود يا از پس روزگار ما صورت خواهد بست ؟

سطيح گفت : [ لا ] بَل بَعدَهُ بِحِينٍ ، اَكثَرُ من ستّين او سبعين بمضيين من السنين .

يعنى : در روزگار تو آسيبى نخواهد بود ، بلكه از پس شصت (60) سال و هفتاد (70) سال يا زياده اين تركتاز واقع خواهد گشت .

ربيعه گفت : آيا اين مملكت را هميشه مردم حبش خواهند داشت يا سلطنت ايشان منقرض خواهد شد ؟

سطيح عرض كرد :بَلْ يَنْقَطِعَ لبضع وَ سَبْعِينَ مِنَ السِّنِينَ ثُمَّ يُقْتَلُونَ وَ يُخْرِجُونَ مِنْهَا هَارِبِينَ. يعنى : بعد از هفتاد سال سلطنت حبشه منقرض مىشود و كشته و پراكنده مى گردند .

ربيعه گفت : آيا كدام پادشاه بدين جماعت غلبه خواهد كرد ؟ .

ص: 68


1- انگشت : آتش ذغال .

سطيح گفت : يَلِيهِ ارْمِ ذِى يَزِنَ يَخْرُجُ عَلَيْهِمْ مِنْ عَدْنٍ فَلَا يَتْرُكْ مِنْهُمْ أَحَداً بِالْيَمَنِ .

يعنى : پسر ذى يزن بر آن قوم غلبه خواهد جست ، ايشان را قلع و قمع خواهد كرد .

ربيعه گفت : آيا اولاد ذى يزن سلطنت جاودانه در يمن خواهند داشت ؟ يا دولت ايشان نيز سپرى مىشود ؟

سطيح عرض كرد : دولت ايشان نيز نخواهد ماند .

گفت : كدام كس غلبه كند ؟

سطيح معروض داشت : نَبِىٍّ كَرِيمُ زَكَّى يَأْتِيهِ الْوَحْىِ مِنْ قِبَلِ الْعُلى .

ربيعه گفت : اين پيغمبر از كدام خاندان خواهد بود ؟

سطيح گفت : رَجُلُ مِنْ وُلْدِ غَالِبِ بْنِ فهر يَكُونُ الْمَلَكُ فِى قَوْمِهِ الَىَّ آخِرَ الدَّهْرِ .

يعنى : آن پيغمبر مردى از اولاد فهر است و تا انتهاى دنيا پادشاهى در دودمان او خواهد بود .

ربيعه گفت : مگر از براى دنيا نهايتى است ؟

سطيح گفت : بَلَى ، يَوْمَ يَجْمَعُ فِيهِ الاولون وَ الْآخِرُونَ يَسْعَدُ فِيهِ الْمُحْسِنُونَ وَ يَشْقَى فِيهِ الْمُسِيئُونَ (1) . و بدين سخنان خبر از روز قيامت داد .

ربيعه گفت : اى سطيح آيا بدانچه مرا خبر دادى راست گفتار باشى ؟

در جواب عرض كرد : [ نعم ] و الشفق (2) و الغسق (3) وَ الْفَلَقِ اذا اتَّسَقَ انَّ مَا انبائك بِهِ لَحَقُّ ، يعنى : قسم به شام و صبح كه آنچه گفتم مقرون به صدق و صواب بود .

چون اين كلمات به پايان رسيد ، خبر ورود شق را به عرض ربيعه رسانيدند . ملك يمن فرمود تا سطيح را به جائى معيّن بازداشتند و شق را پيش طلبيد تا اين دو كاهن از سخنان يكديگر نيابند و روى با شق كرد و گفت : صورت خواب مرا بازگوى ؟

شق عرض كرد : رَأَيْتُ حُمِمْتُ خَرَجَتْ مِنْ ظُلْمَةٍ فَوَقَعَتْ بَيْنَ رَوْضَةِ (4) و اكمة (5) فَاَكَلَت مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ نَستِمُة .

ص: 69


1- يعنى : قيامت آن روز است ك خلق اول و آخر جمع شوند و ايشان را در عرضه حساب و كتاب آورند . و آنگاه نيكوكاران نجات و بهشت با نعيم دهند و بدكاران را دوزخ با عذاب دهند .
2- شفق : آن سرخى است كه در غروب تا هنگام عشا در فلك ظاهر شود .
3- غسق : تاريكى اول شب را گويند .
4- روضة : در بلاد عرب بسيار است از جمله يكصد و سى و شش مقام معروف به اين نام است .
5- اكمه : نام قريه اى در يمامه .

و چون از تعبير آن خواب پرسيد گفت : اخْلُفْ بِمَا بَيْنَ الْحَرَّتَيْنِ مِنْ انسان لينزّلن أَرْضِكُمْ السُّودَانِ وَ ليغلبنّ عَلَى كُلِّ طِفْلَةُ البنان وَ يَمْلِكْنَ مَا بَيْنَ أَبْيَنُ الَىَّ نَجْرَانَ (1) .

و چون از غلبهء آن جماعت بازجست كه در عهد دولت اوست يا از پس او ؟

فَقَالَ : لَا . بَلْ بَعْدِهِ بِهِ زَمَانُ ثُمَّ يستنقذكم مِنْهُمْ عَظِيمُ شَأْنٍ وَ يذيقهم أَشَدُّ الْهَوَانِ .

شق گفت : اى ربيعه بعد از زمان دولت تو اهل سودان بدين مملكت چيره خواهند شد ، آنگاه مردى بزرگ شما را از بلاى ايشان نجات خواهد داد و آن جماعت را ذليل و زبون خواهد كرد .

ربيعه گفت : آن كس كه بر ايشان غلبه جويد ، كيست ؟

شق گفت : غُلَامُ لَيْسَ مدنىّ وَ لَا مُدُنِ يَخْرُجُ مِنْ بَيْتِ ذِى يَزِنَ .

چون از مدّت پادشاهى اولاد ذى يزن سؤال كرد ؟ گفت : ينقطع برسول مرسل يأتى بالحقّ و العدل بين اهل الدّين و الفضل يكون الملك فى قومه الى يوم الفضل .

آنگاه ربيعه از آثار روز قيامت پرسيد ؟ قَالَ : يَوْمَ تخزى فِيهِ الْوُلَاةِ يُدْعَى فِيهِ مِنَ السَّمَاءِ بِدَعَوَاتٍ يَسْمَعُ مِنْهَا الاحياء وَ الاموات وَ يُجْمَعُ فِيهِ بَيْنَ النَّاسِ للميقات يَكُونُ فِيهِ لِمَنْ أَبْقَى الْفَوْزَ وَ الْخَيْرَاتِ .

ربيعه گفت : اى شق آيا راست گفتى اين سخنان را ؟ قَالَ : أَىْ وَ رَبِّ السَّمَاءِ وَ الارض وَ ما بَيْنَهُمَا مِنَ رَفْعٍ وَ خَفْضُ انَّ مَا انبائك بِالْحَقِّ مَا فِيهِ امْضِ .

چون اين سخنان به پايان رفت و ربيعه سخنان سطيح و شق را موافق يافت به نبوّت و رسالت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله و بازپرس روز جزاء ايمان آورد و از بيم آنكه اهل بيتش به دست مردم حبشه اسير و دستگير شوند ، زن و فرزند خود را از يمن كوچ داده به سوى عراق عرب فرستاد و نامه اى به حضرت اردوان كه در اين وقت ملك ايران بود نگاشت و از وى درخواست نمود كه ايشان را در بلدى شايسته ساكن فرمايد .

پادشاه ايران حكم داد تا ايشان را در حيره فرود آوردند و حكومت حيره در اين وقت از قبل اردوان با عمرو بن عدىّ مفوّض بود كه هم برادرزادۀ ربيعه بود . لاجرم عمرو فرزندان برادر را نيكو بداشت و در تربيت ايشان مساعى جميله معمول فرمود . و مدت سلطنت ربيعة بن نضر در مملكت يمن دو سال بود . .

ص: 70


1- نجران : از مخاليف مله است از طرف يمن .

ظهور سطيح و شق پنج هزار و هفتصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

**ظهور سطيح و شق پنج هزار و هفتصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1) بالجمله ربيع بن ربيعة بن مسعود (2) جسدى بود بر پشت افتاده و از براى او سر و گردن نبود و جوارح نداشت بلكه صورت او در سينۀ او واقع بود و قدرت بر جلوس نداشت مگر گاهى كه غضب شديد بر وى مستولى مى شد و ابدا ايستادن نتوانست ، و از اين روى كه هميشه مانند سطحى از گوشت بر قفا افتاده بود سطيح لقب يافت ، و پيوسته در ارض جابيه سكون داشت . و چون ملوك خواستندى از وى خبر گرفتندى او را در جامه اى پيچيده به مجلس حاضر مىساختند ؛ و چون مشگش جنبش مىدادند تا تنبيه يافته به جواب و سؤال اقدام مىفرمود و از اخبار آينده آگهى مى داد ، و او پسر خالهء شق است ، و هو شق بن صعب بن نشكر بن رهم بن افرك بن قسر بن عبقر بن انمار بن اراش بن لحيان بن عمرو بن الغوث بن نابت بن مالك بن زيد بن كهلان بن سبا (3) ، و شق از اين روى اين نام يافت كه يك نيمه آدمى بود .

چه او را يك پا و يك دست و يك چشم نبود و اين هر دو در يك ساعت متولد شدند و هم در آن ساعت طريفة الخير ايشان را بخواست و آب دهان خود را در دهن ايشان افكند و گفت : اين دو پسر در فن كهانت قائم مقام و نايب مناب منند . اين .

ص: 71


1- برابر ص 90 جلد دوم از كتاب اوّل چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- به روايت طبرى نام او : ربيع بن ربيعة بن مسعود بن مازن بن ذئب بن عدى بن مازن بن عسان بود و وى را ذئبى نيز گفتند كه نسب از ذئب بن عدى داشت (تاريخ طبرى ، 2 / 659) .
3- به روايت طبرى : وى شق پسر صعب بن يشكر بن رهم بن افرك بن نذير بن قيس بن عبقر بن انمار بود (تاريخ طبرى ، 2 / 659) .

بگفت و جان بداد .

و اين دو تن در فن كهانت به درجهء كمال ارتقا نمودند . و ما بعضى از كلمات ايشان را كه دلالت بر ظهور پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم داشت در ذيل قصهء ربيعة بن نضر مرقوم داشتيم . اكنون از كلمات سطيح كه منهى (1) بر ظهور قائم آل محمّد است برمى نگاريم .

معلوم باد كه روزى ذا جدن كه اول كس است كه در يمن غنا كرد و به سبب حسن صوت اين لقب يافت ، چه نام او علس بن الحارث است و از قبيلۀ حمير باشد .

مع القصه سطيح را طلب داشت تا از زمان آينده خبر گيرد ، و قبل از رسيدن سطيح چند دينار زر از بهر انعام او برگرفت ، و در تحت قدم خود پنهان فرمود ، و خواست تا قبل از حكم و كهانت او را آزموده كند . و چون سطيح درآمد ، ذا جدن گفت : اى سطيح بگو تا چه از بهر تو نهفته ام ؟

سطيح عرض كرد : حَلَفْتُ بِالْبَيْتِ وَ الْحَرَمِ وَ الْحَجَرِ الاصم وَ اللَّيْلِ اذا أَظْلَمُ وَ الصُّبْحِ اذا تَبَسُّمُ وَ بِكُلِّ فَصِيحٍ وَ أَبْكَمَ لَقَدْ خَبَأْتُ لِى دِينَاراً بَيْنَ النَّعْلِ وَ الْقَدَمِ .

ذا جدن از گفتار وى در عجب رفت و گفت : اين علم را از كجا آموختى ؟

سطيح گفت : من قبل أخ لى جنّى ينزل معى أنّى نزلت يعنى . از برادرم كه يكى از جن باشد و هر جا من فرود مىشوم او نيز با من است .

اين بگفت و آنگاه اين كلمات را فرمود كه : خبر از ظهور قائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم دهد .

فَقَالَ سطيح : اذا غَارَتْ الاخيار وَ فارت الاشرار وَ كَذَبَ بالاقدار وَ حَمَلَ الْمَالَ بالاوقار وَ خَشَعَتِ الابصار لِحَامِلِ الاوزار وَ قَطَعْتُ الارحام وَ ظَهَرَتِ الطَّغَامُ المستحلى الْحَرَامِ فِى حَرُمَتْ الاسلام وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ وَ خُفِرَتِ الذِّمَّةِ وَ قُلْتُ الْحُرْمَةُ وَ ذَلِكَ عِنْدَ طُلُوعِ الْكَوْكَبَ الَّذِى يَفْزَعُ الْعَرَبِ وَ لَهُ شَبِيهُ الذَّنْبِ فَهُنَاكَ تَنْقَطِعُ الامطار وَ تَجِفَّ الانهار وَ تَخْتَلِفُ الاعصار وَ تغلو الاسعار فِى جَمِيعِ الاقطار ثُمَّ يُقْبِلُ الْبَرْبَرِ بالرّايات الصُّفْرِ عَلَى الْبَرَاذِينِ التِّبْرِ حَتَّى يَنْزِلُوا مِصْرٍ فَيَخْرُجُ رَجُلُ مِنْ وُلْدِ صَخْرٍ فيبدّل الرَّايَاتُ السُّودُ بالحمر فيبيح الْمُحَرَّمَاتِ وَ يُنَزِّلُ النِّسَاءِ بالثّدايا مُعَلَّقَاتُ وَ هُوَ صَاحِبُ نَهْبِ الْكُوفَةِ فَرَّةٍ بَيْضَاءَ السَّاقِ مَكْشُوفَةُ عَلَى الطَّرِيقِ مردوفة بِهَا الْخَيْلِ مَحْفُوفَةُ قَدْ قَتَلَ زَوْجُهَا وَ كَثُرَ عَجُزِهَا وَ اسْتَحَلَّ فَرْجِهَا فَعِنْدَهَا يَظْهَرُ ابْنِ النَّبِىِّ المهدى .

ص: 72


1- انهاء : خبر دادن .

وَ ذَلِكَ اذا قَتَلَ الْمَظْلُومِ بِيَثْرِبَ وَ ابْنِ عَمِّهِ فِى الْحَرَمِ وَ ظَهَرَ الْخَفِىِّ فَوَافَقَ الوسمى فَعِنْدَ ذَلِكَ يَقْبَلُ الْمَشْئُومُ بجمعه الظَّلُومَ فيظاهى الرُّومِ بِقَتْلِ القروم فَعِنْدَهَا يَنْكَسِفُ كُسُوفِ اذا جَاءَ الرَّجُوفِ وَ صَفَّ الصُّفُوفَ ثُمَّ يَخْرُجُ مَلَكُ مِنَ الْيَمَنِ مِنْ صُنْعاً وَ عَدْنِ ابْيَضَّ كالقطن اسْمُهُ حُسَيْنِ أَوْ حُسْنِ فَيَذْهَبُ بِخُرُوجِهِ غَمَرِ الْفِتَنِ فَهُنَاكَ يُظْهِرَ اللَّهُ مُبَارَكاً زَكِيًّاوَ هَادِياً مَهْدِيّاً وَ سَيِّداً عَلَوِيّاً يَنْفَرِجْ النَّاسِ اذا أَتَاهُمْ بِهِ مِنَ اللَّهِ الَّذِى هَداهُمُ فَيَكْشِفُ بِنُورِهِ الظَّلْمَاءِ وَ يَظْهَرَ بِهِ الْحَقِّ بَعْدَ الْخَفَاءُ وَ يُفَرَّقُ الاموال فِى النَّاسِ بِالسَّوَاءِ وَ يغمد السَّيْفِ فَلَا يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ يَعِيشُ النَّاسُ فِى الْبَشَرِ وَ الهناء وَ يُغْسَلُ بِمَاءِ عَدْلِهِ عَيْنِ الدَّهْرِ مِنِ الْقَذَى وَ يَرُدَّ الْحَقَّ عَلَى أَهْلِ الْقُرَى وَ يُكْثِرُ فِى النَّاسِ الضِّيَافَةِ وَ الْقُرَى وَ يَرْفَعُ بِعَدْلِهِ الْغَوَايَةِ وَ الْعَمَى كانّه كَانَ غُبَاراً وَ انجلا ، فَيَمْلَأُ الارض عَدْلًا وَ قِسْطاً وَ الايام حَيّاً وَ هُوَ عِلْمُ لِلسَّاعَةِ بِلَا افْتِراءً .

اين جمله بى زياده و نقصان كلام سطيح است و خلاصۀ معنى آن اين است كه فرمايد : چون اندك شوند اخيار و طغيان كنند اشرار و مردم قطع ارحام فرمايند و حلال از حرام نشناسند و با هيچ پيمان و عهد نپايند ، آنگاه ستارۀ ذو ذنب باديد آيد و قبائل عرب ترسان و هراسان باشند ، در اين وقت سحاب از سيلان بازايستد و انهار را جريان نماند و بلاى قحط و غلا در افتد ، پس جماعتى از مردم بربر خروج كنند و بر اسبها زين زرّين بندند ، و علمهاى زرد بر پاى كنند ، و مصر را فروگيرند .

آنگاه از اولاد صخر مردى با لشكر به سوى كوفه تاختن كند و آن اراضى را مسخّر فرمايد و مردان را بكشد و زنان را با پستانها بياويزد و دختران را مكشوف و برهنه بدست لشكريان دهد ، در آن هنگام قائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم ظاهر شود و از پس او مردى بزرگوار در مدينه شهيد شود ، و پسر عم او در مكّه به قتل آيد ، و اين در ماه ربيع الاول باشد . از پس اين واقعه ، بزرگان روم مقتول شوند و كسوفى نيز واقع گردد ، آنگاه ملكى از يمن باديد آيد كه نام او حسين يا حسن باشد و از خروج او فتنه هاى برخاسته فرو نشيند . و در آن هنگام دولت صاحب الزّمان صلوات اللّه عليه جهان را فروگيرد و خونريزى به كران رسد و مالها بر مردم بالسّويه قسمت شود ، و قبايل در طرب و راحت درآيند ، و با هم مهربان و دوست باشند ، و يكديگر را ميهمان كنند ، و كار همه به عدل و نصفت رود و اين علامت قيامت باشد .

بالجمله سطيح با شق چنان كه در يك ساعت متولد شدند هم در يك ساعت

ص: 73

وداع جهان گفتند و جسد ايشان را در زمين جحفه مدفون ساختند و مدت زندگانى ايشان در اين جهان شش صد (600) سال بود .

جلوس مُرثَد بن عَبدِ كِلال در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و چهل دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**جلوس مُرثَد بن عَبدِ كِلال در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و چهل دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1) مرثد بن عبد كلال برادر مادرى تُبَّع اصغر است ، بعد از ربيعة بن نضر بر كرسى سلطنت بر آمد و بر مملكت يمن استيلا يافت (2) . خرد و بزرگ سر در ربقهء طاعتش نهادند و اوامر و نواهيش را مطيع و منقاد آمدند . و او در سال سى و هفتم سلطنت خويش خوابى هولناك ديد و سخت بترسيد و چون بيدار شد آن خواب را فراموش كرد و كاهنان عرب را فراهم نموده خواست تا صورت خواب را بازنمايند و تعبير كنند ، هيچ يك را اين قدرت نبود ، عاقبة الامر غفيرا (3) كه زنى كاهنه بود صورت خواب او را بازنمود و تعبير آن را كه دلالت بر ظهور خاتم الأنبياء صلّى اللّه عليه و آله وسلم داشت بگفت - چنان كه تفصيل آن در ذيل قصهء غفيرا مرقوم خواهد افتاد - و مدت سلطنت مرثد در مملكت يمن چهل (40) سال تمام بود .

ص: 74


1- برابر ص 92 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- به روايت ابن اثير : چون ربيعه درگذشت و پادشاهى يمن به حسان بن تبّان بن ابى كرب بن ملليكرب بن زيد بن عمرو ذو الاذعار رسيد . (تاريخ كامل ، 2 / 488) .
3- روضة الصّفا : عفيرا : (2 / 1018) . تاريخ روضة الصّفا اثر مير خواند ، تصحيح جمشيد كيان فر . - تهران : اساطير ، 1380 .
ظهور غفيراى كاهنه پنج هزار و هفتصد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**ظهور غفيراى كاهنه پنج هزار و هفتصد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

غفيرا دختر دوشيزه اى بود كه پرتو ديدارش با خورشيد چاشتگاه پنجه زدى و لمعات (2) جبينش از فروغ ماه خراج گرفتى با حسن ديدار و لطف گفتار ، در فن كهانت سرآمد ابناى روزگار بود . در زمان او مرثد بن عبد كلال كه سلطنت يمن داشت - چنان كه مذكور شد - خوابى ديد هولناك و سخت ترسيده و از جامهء خواب انگيخته شد و از غايت دهشت صورت خواب از خاطرش محو گشت . لاجرم به نزد مادر خود كه از علم كهانت بهره اى داشت آمد و قصّۀ خويش را بگفت . مادر او در جواب فرمود كه : مرا در كهانت آن دست نيست كه خواب ناشنفته را توانم گفت و تعبير نمود .

چون مُرثَد از مادر مأيوس شد چندان كه مرد و زن كاهن در طوايف مىدانست كس فرستاد و حاضر نمود و هيچ كس حل اين عقده نتوانست كرد ، ناچار مرثد دست از طلب بازكشيد و اين مهم مبهم بماند تا روزى كه مرثد عزم نخجير كردن فرمود و از شهر بيرون شده در اطراف بيابان عبور كرد ، ناگاه آهوئى بر وى گذشت مرثد اسب برانگيخت و از قفاى آهو بشتافت و چون يك دو ميل از مردم خويش دور افتاد سخت كوفته و عطشان گشت .

در اين وقت خانه اى چند ديد كه در دامن جبلى و كنار غارى برآورده بودند ، مرثد بىاختيار به كنار آن آبادى آمد و زنى فرتوت از آن خانه ها بدر شده نزد مرثد آمد و بازوى وى بگرفت و گفت : اندكى فرود آى و از رنج راه بياساى .

پادشاه يمن از اسب پياده شد و جرعه اى آب بنوشيد و در سايهء ديوار آن زن پير بخفت و آنگاه بيدار شد و چشم بگشود ، ديده اش بر ديدار دخترى افتاد كه با ستارهء مشترى برابرى داشت ، سخت در رويش خيره بماند ، پس آن دختر لب شكرين بگشود و گفت : اى پادشاه يمن ، اگر هيچ آرزوى خوردنى باشدت بازگوى تا نزلى (3) .

ص: 75


1- برابر با ص 124 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- لمعات : برق و روشنائى .
3- نزل : آنچه را كه نزد ميهمان آرند .

مهنا (1) مهيّا سازم ؟ مُرثَد بترسيد كه مبادا از اين شناخته شدن آسيبى بيند ، لاجرم سخن او را جوابى آغاز نكرد .

ديگر باره آن دختر به سخن آمد و گفت : اى پادشاه ، از شناخت خويش به اكراه مباش كه هيچ رنجى در اين مأمن عايد تو نخواهد گشت و خوان خوردنى پيش او نهاد و مرثد به خوردن طعام مشغول گشت و از او پرسيد كه اى دختر نيكو صورت نام تو چيست ؟

وى عرض كرد كه : من غفيرا نام دارم .

مرثد گفت : مرا چه دانستى كه پادشاه خطاب كردى ؟

غفيرا عرض كرد كه : تو مرثد بن عبد كلالى كه جميع كاهنان را فراهم كردى تا خواب تو را بازگويند و تعبير آن را بنمايند و هيچ كس اين كار نتوانست كرد .

مرثد گفت : آيا تو را آن دست هست كه حل آن مشكل كنى ؟

غفيرا گفت : اين چنين كارها از من ساخته شود . همانا در خواب ديدى كه گردبادى باديد آمد و به سوى فلك بر رفتن گرفت و از ميان آن آتشى رخشنده و دودى تيره فام آشكار گشت و ناگاه جوى آبى گوارا پديدار آمد و شخصى مردم را همى به شرب آب دعوت فرمود و گفت : هر كه اين آب را به عدالت و نصفت نوشد سيراب گردد و هر كه دهان آلوده كند و با ظلم ارتكاب فرمايد همه نكال و عقاب عايد او شود .

اين جمله صورتى است كه ملك يمن در خواب ديد و تعبير آن باشد كه :

گردبادها كنايت از پادشاهان جهان است ، و آن دود و آتش جور و جفاى ايشان باشد ، و آن چشمهء زلال نمودار شريعت و آئين پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم است كه هر كه به دين او شود و انصاف كند پاداش نيكو خواهد يافت ، و اگر نه از خداى قادر قاهر كيفر خواهد ديد ، و نيز نسب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را بازنمود .

مُرثَد از ديدار و گفتار غفيرا در عجب رفت و دل بر آن نهاد كه او را خواستارى نموده به شرط زنى به سراى خود آورد .

و غفيرا اين معنى را نيز تفرّس فرمود و گفت : هان ، هان اى ملك يمن ، از اين انديشه بگذر كه هيچ كس از من كامروا نشود . ناچار مرثد او را وداع گفته برنشست و .

ص: 76


1- مهنا : گوارا .

به لشكرگاه خويش آمد و يكصد (100) شتر سرخ موى بلند كوهان به دستيارى فرستادگان خويش به رسم هديه انفاذ غفيرا داشت و چندان كه از پس اين واقعه همى زيست ، با او از در حفاوت و مهربانى بود و همه ساله به انفاذ تحف و هدايا او را شاد مىداشت .

جلوس وليعه در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**جلوس وليعه در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (1)

وليعه پسر مُرثَد بن عبد كلال است . چون مرثد از اين جهان رخت بدر برد ، به تخت ملك برآمد و اعيان كشور و قواد لشكر را در حضرت خويش حاضر ساخت و گنج پدر را برگشاد و هر كس را در خور حال به بذل زر و سيم شاد كرد و از جلوس خود خورسند داشت . مردم از افضال و احسان او سخت اميدوار شدند و طوق طاعت او را از دل و جان بر گردن نهادند و او را همه درود و تحيّت فرستادند و در روزگار دولت او در كمال فراغت و آسايش بزيستند . مدت سلطنت وليعه در يمن نود و نه (99) سال بود (2) .

جلوس ابرهة بن صباح پنج هزار و هشتصد و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**جلوس ابرهة بن صباح پنج هزار و هشتصد و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(3)

ابرهة بن صباح مرد دانا دوست و دانشور بود و از هر گونه علمى و حكمى

ص: 77


1- برابر ص 125 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- مسعودى در مروج الذّهب ايام سلطنت او را سى و نه (39) سال مىنويسد . (مروج الذّهب و معادن الجواهر ، تأليف ابو الحسن على بن حسين مسعودى ؛ ترجمهء ابو القاسم پاينده . - تهران :بنگاه ترجمه و نشر كتاب ، 1356 . (1 / 439) .
3- برابر ص 201 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

بهره اى جداگانه داشت ، چنان كه از مؤلفات و مصنفات او كتب فراوان بجا ماند ، و نسب او به كعب بن سباء الاصغر الحميرى مىپ يوندد و لقب او نيز شَيبَة الحَمَد است .

بالجمله چون بعد از وليعة بن مرثد ، درجۀ پادشاهى يافت و مملكت يمن را زير فرمان بازداشت ، از براى استحكام مبانى سلطنت و تشييد قواعد دولت پيشكشى در خور حضرت شاپور ذو الاكتاف برآورد و با نامه ضراعت انگيز به دستيارى رسولان نرم گوى انفاذ درگاه او داشت .

شاپور فرستادگان او را بزرگوارى داد و ايشان را كامروا مراجعت فرمود و خلعتى شاهوار از بهر ابرهه كرده ، با منشور سلطنت يمن به دو فرستاد ، و ابرهه شادخاطر بنشست و به كار سلطنت پرداخت .

و چون دانسته بود از در علم و كهانت كه : مملكت يمن در زير فرمان بنى عدنان خواهد شد ، بزرگان آن قبيله و صناديد آن سلسله را پيوسته رهين احسان و افضال مىداشت و پاس عظمت و حشمت ايشان را لازم مى شمرد . چون مدت نود و هفت (97) (1) سال از سلطنت او بگذشت ، رخت به سراى ديگر برد و ملك به فرزند گذاشت - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - . .

ص: 78


1- مروج الذّهب : 93 سال و كمتر از اين نيز گفته اند (1 / 440) .

ظهور معمرين عرب پنج هزار و نه صد و بيست و چهار سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

**ظهور معمرين عرب پنج هزار و نه صد و بيست و چهار سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

از اين پيش قصۀ هر كس از معمرين را كه از جملۀ انبيا و سلاطين و ديگر كسان بوده اند مرقوم داشته ايم . اكنون ذكر حال آن مردم از عرب كه در اين جهان فراوان زيستن كرده اند و با ظهور خاتم الأنبياء عليه آلاف التحية و الثّناء نزديك بوده اند ، نگاشته مىآيد .

ذو الاصبع عَدوانى

از جملهء معمرين ذو الاصبع عَدوانى است و نام ذو الاصبع ، حرثان است و هو :

حُرثان بن محرّث بن الحارث بن ربيعة بن وهب بن ثعلبة بن ظرب بن عمر بن عياذ بن يشكر بن عدوان است و نام عدوان ، الحارث بوده و هو : الحارث بن عمرو بن قيس بن غيلان بن مضر است .

و الحارث را از اين روى عَدوان گفتند كه بر برادرش فهم ، خصمى آغازيد و بر او تاختن برده مقتولش ساخت و او را قبيله اى بزرگ بود چنان كه وقتى بر سر چشمه آبى نزول كرد و در ميان قبيلهء او هفتاد هزار (70000) غلام ختنه ناكرده بود .

بالجمله حرثان از اين در ذو الاصبع لقب يافت كه وقتى انگشت او را مارى بگزيد و خشك شد . و كنيت ذو الاصبع ، ابا عدوان است و او از بطن جِذيله بود ، و .

ص: 79


1- برابر صفحه 257 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

دندانهاى ثنايا نداشت ، هم از اين روى او را اثرم (1) گفتندى ، مردى شجاع و دلاور بود و هرگز از نهب و غارت آسوده نمىنشست ، و در زمان جاهليت حكومتى لايق داشت . در اين جهان سيصد (300) سال زندگانى كرد و شعر نيكو توانست گفت .

همانا او را چهار دختر بود كه هر يك با شعشعهء جمال و فروغ جبين ، خورشيد را پنجه زدى و شعرى را شكنجه دادى ، و ذو الاصبع را با ايشان چندان شيفتگى بود كه هرگز رضا نمىداد به كابين كس در شوند و به خانهء شوهر روند ، و بر اين معنى دانا نبود كه دختر را از شوهر گزيرى نيست و زنان را بى شوى ، بهشت جاودان به گونهء زندان باشد .

از قضا روزى چنان افتاد كه در پس حجرهء فرزندان آمد و ايشان را با هم در سخن يافت ، پس خود را از دختران پنهان كرده گوش فرا داشت و اصغا فرمود كه ايشان با يكديگر گفتند كه : چون اين مجلس از بيگانه پرداخته است ، بهتر آن است كه هر چه در دل داريم بر زبان آريم . و نخستين دختر بزرگتر به سخن آمد و گفت :

ألا هل أراها ليلة و ضجيعها (2) * أشمّ (3) كنصل (4) السّيف عين مهنّد (5)

عليم بأدواء النّساء و أصله * اذا ما انتمى (6) من سرّ اهلى (7) و محتدى (8)

يعنى : ممكن است شبى را ببينم و همخوابه اى كه بزرگوار باشد چون شمشير هندى و دانا باشد به مداواى زنان و اصل او از اهل من بود ؟

با او گفتند : همانا تو جفتى را آرزو كرده اى كه از خويشان و عم زادگان توست .

آنگاه دوشيزهء دوم ، لب شكرين برگشاد و گفت :

ألَا لَيْتَ زوجى مِنْ أُنَاسُ أَوْلَى عُدَىَّ * حَدِيثُ الشَّبَابِ طِيبُ الثَّوْبِ وَ الْعِطْرَ

لصوق (9) بأكباد النّساء كأنّه * خليفة جان (10) لا ينام على وتر (11)

يعنى : آيا باشد كه شوهر من از آن مردم گردد كه او را دشمن بسيار بود - و اين .

ص: 80


1- اثرم : آن كه دندان پيش او افتاده باشد .
2- ضجيع : همخوابه را گويند .
3- شم : هر بلندى را گويند و نيز بلندى بينى را گفته اند .
4- نصل : شمشير و كارد و تير و امثال آن را گويند .
5- عين مهنّد : يعنى هندى باشد .
6- انتما : نسبت كردن به كسى .
7- من سرّ اهلى : يعنى از بهترين و اشرف خويشان .
8- من محتد : اصل را گويند .
9- لصق : برچفسيدن .
10- جان : نوعى از مار را گويند .
11- وتر : تنها .

كنايت از آن است كه مردى بزرگ باشد ، چه مردم پست پايه را دشمن نخواهد بود - ، و جوان باشد و جامهء نيكو پوشد و خوشبوى بود و بپيچد با زن چون مارپيچان و تنها نخسبد .

با او گفتند : تو از غير خويشان خود كسى را خواسته اى .

آنگاه دختر سيم به سخن آمد و گفت :

ألا ليته يكسى الجمال نديّه (1) * له جفنة (2) تسعى بها المغر (3) و الجزر (4)

له حكمات الدّهر من غيره كبرة (5) * تشين (6) فلا فان و لا ضرع (7) غمر (8)

يعنى : باشد كه شوهر من كسى باشد كه مجلس او به زيب و زينت بود و خوان او هميشه گسترده باشد . حكيم و مجرب روزگار بود و ذليل و زبون كس نشود .

با او گفتند : سيد شريفى را قصد كرده اى .

دختر چهارم سخن نمىكرد . ايشان گفتند : اكنون كه انديشهء ما را دانسته اى چگونه دست از تو بداريم و مكنون خاطر ترا مجهول بگذاريم ؟

ناچار او نيز به سخن آمد و گفت : زَوْجُ مِنْ عُودِ خَيْرُ مِنْ قُعُودٍ (9) .

يعنى : دختران را اگر جفتى از چوب بدست باشد ، بهتر از آن است كه در خانهء پدر نشسته باشند . و اين سخن در ميان عرب مثل شد .

بالجمله چون ذو الاصبع سخن فرزندان را اصغا فرمود ، دانست كه ايشان را بايست به شوهر داد ، پس هر يك را بدان كس كه خواسته بودند سپرد و يك سال نام نبرد ، آنگاه ايشان را طلب داشت و نخستين با دختر بزرگتر روى كرده فرمود : چون است شوهر تو و با تو چگونه زيستن كند ؟ قَالَتْ : خَيْرُ زَوْجُ يُكْرِمَ الحليلة وَ يُعْطَى الْوَسِيلَةِ (10) . گفت : بهترين شوهران است ، زن خود را بزرگوار دارد و اسعاف حاجت .

ص: 81


1- ندى : مجلس و انجمن را گويند .
2- جفنيه : به معنى كاسهء بزرگ باشد .
3- معز : بز را گويند .
4- جزور : شتر كشتنى . جزر به ضمتين جمع آن باشد .
5- كبره : بزرگ سالى .
6- شين : به معنى زشتى است .
7- ضرع : به فتح ضاد و راء : سست .
8- غمر : احمق و غير مجرب .
9- مجمع الامثال ميدانى (1 / 320 - 321) . با اين تفاوت كه اشعارى كه دختر دوم گفته را براى دختر اول و اشعار گفته شده توسط دختر سوم را براى دختر دوم و اشعارى كه دختر اول گفته بود را براى دختر سوم نگاشته است كه اندك اختلافى نيز با متن ما دارد .
10- مجمع الامثال (1 / 320 - 321) : فقالت : خير زوج ، يُكرِم اَهلَه ، و ينسى فضله .

فرمايد .

ذو الاصبع فرمود : مال شما چيست و معاش شما از كدام حرفت باشد ؟ قالَتْ خَيْرُ مَالِ الْإِبِلِ نَشْرَبُ أَلْبَانِهَا جرعا وَ نَأْكُلُ لُحْمَانِهَا مزعا(1) و تحملنا و ضعفتنا معا .

گفت : مال ما شتر است كه شير و گوشتش را مىخوريم و بر او جفت جفت سوار مى شويم .

ذو الاصبع گفت : زَوْجُ كَرِيمُ وَ مَالُ عَميمٌ .

آنگاه با دختر ثانى گفت : حال تو با شوى چگونه است ؟ قَالَتْ : خَيْرُ زَوْجُ يُكْرِمَ أَهْلِهِ وَ يَنْسَى فَضْلِهِ (2) . گفت : بهترين شوهران است كه زنش را بزرگوار مىدارد و احسانش را در حق او فراموش مى كند .

چون از مالش جستجو كرد. قَالَتْ : الْبَقَرُ تَأَلُّفِ الْفَنَاءَ وَ تملا الاناء وَ تؤدك السِّقَاءَ وَ نِسَاءً مَعَ نِسَاءٍ . گفت : مال ما گاو است كه از آستان خانهء ما جدا نشود و كاسه هاى ما را از شير و روغن پر كند .

ذو الاصبع گفت : حَظيتِ (3) و رَضِيتِ : برخوردار و دولتيار شدى از شوى خود .

آنگاه با دختر سيم گفت : روزگار تو در چسان رود ؟ قالت لا سمح (4) بذر (5) و لا بخيل حكر (6) . گفت : نه بخشنده اى است كه مبذر باشد و نه بخيلى كه اندوخته كند . و چون از مال و طريق معاشش سؤال كرد : قالَتِ الْمِعْزَى لَوْ كُنَّا نُوَلّدُها فُطُما (7) و نَسلَخُها اُدماً لَم نَبغِ (8) بِها نَعَماً .

گفت : مال ما بز است كه از پوست و گوشت بزغاله آن سودى اندك حاصل شود .

ذو الاصبع گفت : جَذَوَةٌ (9) مغنية با آن توان قناعت كرد .

آنگاه با دختر كوچكتر گفت كار تو بر چگونه است ؟ قالَتْ شَرِّ زَوْجُ يُكْرِمَ نَفْسِهِ وَ يُهِينُ عِرْسَهُ (10) . گفت : بدترين شوهران است خود را گرامى دارد و زن خويش را خوار شمارد . .

ص: 82


1- جمع مزعه به ضم ميم : پارهء گوشت را گويند .
2- مجمع الامثال (1 / 320 - 321) : فَقَالَتْ : يُكْرِمَ الحليلة ، وَ يُقَرِّبُ الْوَسِيلَةِ .
3- حظوه : بهره مند و دولتى شدن از شوى .
4- سمح : يعنى بخشنده .
5- بذر : يعنى پراكنده كننده ، اسراف كننده .
6- حكر : آنكه غله را انبار كند .
7- فطيم : كودك از شير باز كرده ، فطم جمع .
8- لم نبغ : يعنى به حاجت نمىرسيم .
9- جذوه : يعنى غليظه .
10- عرس : زن با شوى .

ذو الاصبع گفت : معيشت شما از كدام مال بود ؟ قالت : الضّأنُ (1) ، جوفٌ لا يشبعن و هيم (2) لا يَنْفَعْنَ وَ صُمْ لَا يَسْمَعَنَّ وَ أَمَرَ مُغوِيتَهن يُتْبِعَنَّ : گفت : مال ما ميش است ، گرسنه اى است كه سير نمىشود و تشنه اى است كه سيراب نمىگردد و كرى است كه شنوا نخواهد شد و درندگانى باشند كه اگر يكى خود را به مهلكه دراندازد همه اقتفا به دو كنند .

ذو الاصبع گفت : اَشبَهُ اِمرَؤً بَعضُ بَزَّه (3) : شوهر تُرا مال او شبيه شده است و ايشان را وداع گفته به خانۀ شوهران فرستاد .

حارث بن كعب

و ديگر از معمرين حارث است ، و هو حارث بن كعب بن عمرو بن وعلة بن خالد بن مالك بن ادد المذحجى است ، و مذحج نام مادر مالك بن ادد است و او را از اين روى مذحج ، نام دادند كه ولادت او در پشته اى واقع شد كه نام آن پشته مذحج بود ؛ و قبيله اى كه از اولاد او باديد آمد به دو نسبت كرده مذحجى گفتند ، و مذحج دختر ذى منجشان بن كلّة بن بردمان است ، و منجشان نام بستانى بود كه مالك آن ذى منجشان لقب يافت .

بالجمله حارث يكصد و شصت (160) سال زندگانى يافت ، و هنگام وفات فرزندان خود را فراهم كرده ، اين سخنان را بر ايشان وصيّت نهاد ، گفت : هرگز از در حيلت با كس در نيامدم ، و دوستى مردم فرومايه نجستم ، و با دختر عم و زن پسر و برادر از در خيانت نگاه نكردم ، و هيچ زن بدكاره را با خود راه ندادم و اسرار خويش را اگر چه با دوستان بود در ميان ننهادم و بر دين شعيب عليه السّلام بزيستم ، و در ميان عرب جز من و اسد بن خزيمه و تيم بن مرّه (4) كسى بر دين شعيب نبود .

هان اى فرزندان من پند مرا پذيره شويد و بر دين من باشيد و از خداى بترسيد و در عصيان او طغيان نكنيد و با هم نفاق مورزيد و پراكنده نگرديد كه مورث ذلّت شود و مرگ در عزّت بهتر از زندگانى در ذلّت است ، آگاه باشيد كه در اين جهان هر .

ص: 83


1- ضاين : پيش را گويند ، ضان جمع آن باشد .
2- هيم : يعنى تشنه .
3- بزّ : سلاح و متاع را گويند .
4- متن : تميم بن مرّه .

چه بر تقدير رفته است صورت بندد و هر جمعى پريشان گردد و روزگار را دو گام باشد : گامى بر رفق و مدارا زند ، و گامى بر سختى و بلا گذارد .

و روز نيز بر دو گونه است : روزى از بهر رحمت است ، و روزى از پى زحمت . و مردم بر دو طريق شوند : يكى با تو نرد مودّت بازد و آن ديگر خصومت آغازد .

هان اى فرزندان من ، قطع رحم و قرابت مكنيد و با مردم احمق موافق مشويد ، و زن جز از مردم بزرگ و شريف به خانه نياوريد و بدانيد كه چون در قومى اختلاف كلمه باديد آمد ، پراكنده شوند و دشمن بر ايشان ظفر جويد و هرگز از پى كردار بد مباشيد و مردم را از مكانت خويش فرومگذاريد تا نعمت شما زايل نگردد ، و حقد و حسد پيشه مكنيد تا جمعيت شما پريشان نشود و در سيّئات قدم نزنيد تا با بليّات دچار نگرديد ، و آنجا كه سخن را پذيرفتار نباشد لب به نصيحت باز نكنيد كه سبب فضيحت شود و بدانيد كه عقوق والدين محو كند عدد را و مطموس (1) سازد بلد را .

آنگاه اين اشعار را برخواند :

اَكَلْتُ شبابى فافنيته * وَ أُنْضِيَتِ بَعْدَ دهور دهوراً

ثَلَّثْتَ أهلين صَاحِبَتُهُمُ * فبادوا وَ أَصْبَحَتِ شَيْخاً كَبِيراً

أَبَيْتُ اراعى نُجُومِ السَّمَاءِ * أَقْلِبُ أَمْرِى بطونا ظهوراً

اين سخنان را بگفت و رخت به سراى ديگر برد .

مُستَوغِر

و ديگر از معمرين مُستَوغِر است و هو عمرو بن ربيعة بن كعب بن سعد بن زيد بن مناف بن تيم بن مرّة بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضر است . و عمرو آنگاه كه اين شعر گفت ، مستوغر لقب يافت :

يَنِشَّ الْمَاءِ فِى الربلات مِنْهَا * نَشِيشُ الرَّضْفِ فِى اللَّبَنِ الوغير

يعنى : بانگ جوشيدن مىكند ، آب در گوشتهاى غليظ كباب . چون بانگ كردن جماره محماة (2) در آن شير كه سنگ گرم در آن افكنند . چه لبن الوغير آن شير باشد كه .

ص: 84


1- مطموس : محو و نابود .
2- محماة : داغ كرده شده .

سنگ تافته (1) در آن اندازند ، پس بنوشند .

بالجمله او را بدين شعر مستوغر ناميدند و او سيصد و بيست (320) سال در اين جهان فانى زندگانى يافت و نزديك به ظهور خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله بمرد و عند الموت اين شعرها بگفت :

وَ لَقَدْ سَئِمْتُ مِنَ الْحَيَاةِ وَ طُولِهَا * وَ عُمْرَةُ مِنْ عَدَدَ السِّنِينَ مئينا

مِائَةَ أَتَتْ مِنْ بَعْدِها مِائَتَانِ لِى * وَ ازْدَدْتَ مِنْ عَدَدِ الشُّهُورِ سِنِيناً

هل ما بقى الّا كما قد فاتنا * يوم يكرّ و ليلة تحدونا

اين سخنان بگفت و جهان را وداع كرد .

دُوَيد بن زيد بن ليث

و ديگر از معمرين دُوَيد بن زيد بن ليث بن سود بن اسلم بن الحاف بن قضاعة بن مالك بن مرّة بن مالك بن حمير چهار صد و پنجاه (450) سال زندگانى يافت و هنگام وفات فرزندان خود را مجتمع ساخته ، بدين سخنان وصيّت كرد و گفت :

اُوصِيكُمْ بِالنَّاسِ شَرّاً ، لا تَرَحَّمُوا عَبْرَةً وَ لَا تقيلوهم عَثَرْتُ ، قَصَّرُوا الاعنة وَ طَوِّلُوا الاسنة اطْعُنُوا شزرا (2) وَ اضْرِبُوا هبرا وَ اذا أَرَدْتُمْ المحاجزة فَقَبِلَ المناجزة ، وَ الْمَرْءُ يَعْجِزْ وَ لَا الْمَحَالَةِ بِالْجِدِّ(3) لا بِالْكَدِّ التَّجَلُّدِ ، وَ لَا التَّبَلُّدِ(4)وَ الْمُنْيَةِ ، وَ لَا الدَّنِيَّةُ لَا تَأْسَوْا عَلَى فَائْتِ ، وَ انَّ عَزَّ فَقْدِهِ وَ لَا تحنّوا الَىَّ ظَاعِنُ وَ انَّ أَلْفَ قُرْبِهِ ، وَ لَا تطمعوا فتطبعوا وَ لا تَهِنُوا فتخرعوا وَ لَا يَكُنْ لَكُمْ الْمِثْلِ السَّوْءِ انَّ الموصين بَنُو سَهوان (5) اذا مِتُّ فارحبوا خَطِّ (6) مضجعى وَ لَا تضنّوا عَلَى برحب الارض وَ مَا ذَلِكَ بمؤدّ الَىَّ رُوحاً.

خلاصهء معنى آن است كه گويد : اى فرزندان من ، وصيت مىكنم شما را كه در حق مردم جز بد نينديشيد ، و رحم بر آب چشم و استغاثت كس مكنيد ، و عنانهاى .

ص: 85


1- تافته : گرم شد .
2- شزر : چپ وَ راست زدن نيزه .
3- جدّ : به معنى بحث است .
4- تبلّد : به معنى تردد و تحير است .
5- سهوان : يعنى غفلت كننده ؛ و انّ الموصّين بنو سهوان : يعنى محتاج نيستى تو به سوى اينكه وصيت كرده شوى چه وصيت كرده مىشود كسى كه غافل و ساهى است .
6- زمينى كه بِهِ جِهَةِ بِنَا كردن خَطِّ كشيده باشند .

خويش را كوتاه سازيد ، و نيزه هاى خود را دراز كنيد ، و از چپ و راست بزنيد ، و چون در حق دشمن كيدى انديشيد فرصت از دست مگذاريد تا مبادا عاجز شويد و جاى حيلت نماند . و بر شماست كه كار را به نيروى بخت دانيد و جلادت ورزيد ، و مرگ را از ذلّت بهتر دانيد ، و هرگز بر چيزى كه از دست شده دريغ مخوريد اگر چه عزيز باشد ، و بر هيچ رونده اى افسوس مداريد اگر چه اليف بود ؛ و طمع كار مباشيد تا خوار و ذليل گرديد . و مفاد اين مثل بد نباشيد كه گفته اند : وصيت كرده شدگان فرزندان سهو و غفلت اند .

آنگاه گفت : چون من بمردم قبر مرا گشاده داريد و از سعت و گشادگى آن بخل مورزيد كه نزد من پسنديده نيست .

زُهَير بن جَناب بن هُبَل
اشاره

ديگر از معمرين زُهَير بن جناب بن هُبَل بن عبد اللّه بن كنانة بن عوف بن عُذرَة بن زيد اللّات بن رُفيدة بن ثور بن كلب بن وبرة بن تغلب بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعة بن مالك بن عمرو بن مرّة بن زيد بن مالك بن حمير است ، دويست و بيست (220) سال زندگانى يافت و او سيد بزرگ و شريف بود و مكانتى تمام داشت ؛ زيرا كه در ميان قوم خود او را سلطنت بود و شعر نيكو گفت ، و هم خطيب بود و نزديك سلاطين عزّتى لايق داشت ، و هم او را از علم طب بهره اى به سزا بود و كهانت توانست كرد و در شجاعت و دلاورى نامش ساير بود ، و با اين همه زنى در سراى داشت كه او را به كس نمىشمرد و هر روزش مىآزرد ، چنان كه روزى زهير او را از كارى ناشايست منع فرمود ، ناگاه سر برداشت و گفت : هان اى زهير ، ساكت باش كه با خداى سوگند من نيستم آن كس كه صبور بنشينم و تو چيزى بشنوى و تعقّل ناكرده با من سخن كنى ، همانا برخيزم و با اين عمود تنت را نرم كنم . زهير در جواب او اين شعرها بگفت :

الَّا يَا لقومى لَا أَرَى النَّجْمِ طَالِعاً * وَ لَا الشَّمْسُ الَّا حاجبى بيمينى (1) .

ص: 86


1- هان اى قوم من ، سن من به جائى رسيده است كه نمىبينم طلوع خورشيد و ستاره را مگر به برداشتن ابرو از روى چشم خود .

مُعذّبَتى عِنْدَ الْقَفَا بعمودها * تَكُونُ نكيرى انَّ أَقُولُ ذَرينى

و چون سال زهير به دويست (200) رسيد اين شعرها بگفت :

لقد عمّرت حتّى لا ابالى * احتفى (1) فى صباح ام مساء

و حق من اتت مائتان عاما * عليه ان يملّ من الثّواء (2)

و آنگاه كه روزگار مرگش فرا رسيد فرزندانش را فراهم كرد و گفت : همانا من پير شدم و روزگار فراوان يافتم و تجربت دهر بسيار كردم ، سزاوار است كه هم اكنون سخن مرا استوار داريد و بدان كردار كنيد ، شما را آگاهانم كه : وقت مصايب ، زارى و بىقرارى مكنيد و روز نوايب ، كار با يكديگر حوالت نفرمائيد كه زارى و ضراعت موجب شماتت و شناعت اعدا گردد . و بپرهيزيد از حيلت اعدا و از كيد ايشان ايمن نشويد و هيچ كس را تسخر مزنيد كه به كيفر گرفتار خواهيد شد و بدانيد كه انسان در دنيا نشان سهام دواهى (3) است و روزى اين تير بر نشان خواهد شد .

اين بگفت و رخت به سراى ديگر كشيد .

ربيع بن ضُبُع الفزارى

و ديگر از معمرين ربيع بن ضُبُع الفزارى است و او سيصد و هشتاد (380) سال زندگانى كرد و زمان اسلام را ادراك نمود و در زمان خلافت عبد الملك بن مروان - كه ذكر حالش ان شاء اللّه در جاى خود خواهد شد - آهنگ خدمت او كرد و فرزندزادهء خود را كه وهب بن عبد اللّه بن ربيع باشد با خود برداشت و به حضرت عبد الملك آمد .

وَهب جدّ خويش را در بيرون سراى عبد الملك بگذاشت و خود با جمعى از مشايخ عرب به درون رفت . و ابروهاى وهب چنان فرو ريخته بود كه چشمش را پوشيده مىداشت و از بهر ديدن ابروهاى خويش را بركشيده ، عصابه (4) بر پيشانى بربسته بود و موى زنخش سر بر زانو داشت و پشت خميده را به قوّت عصا نگاهبانى مىكرد تا به روى نيفتد .

ص: 87


1- حتف : مرگ را گويند .
2- ثواء : بجاى .
3- سهام دواهى : تير بلاها ، گرفتاريها .
4- عصابه : دستمال .

عبد الملك را بر وى رحم آمد و گفت : اى شيخ فرونشين كه ترا نيروى ايستادن نباشد .

وهب گفت : اى خليفه آيا روا باشد من بنشينم و جدّ من بر در ايستاده بود .

عبد الملك گفت : آيا از فرزندان ربيع باشى ؟ عرض كرد كه چنين باشد .

پس بفرمود تا ربيع را حاضر كردند و او به هر سوى متمايل بود ، پس درآمد و بر خليفه سلام كرد .

عبد الملك فرمود : اى ربيع چند سال بر تو گذشته است ؟

گفت : دويست (200) سال در فترت عيسى عليه السّلام زيسته ام و يكصد و بيست (120) سال زمان جاهليت را سپرده ام و اينك شصت (60) سال است در اسلام روزگار مىبرم .

عبد الملك گفت : از چهار (1) تن كه عبد اللّه نام داشتند با تو سخن مىكنم تا خصايل ايشان را بر من مكشوف دارى . نخست بگو كه : عبد اللّه بن عباس چگونه كس بود ؟ گفت : فَهمٌ وَ عِلمٌ وَ عَطاءٌ جَذم (2) و مقرى (3) ضَخمٌ (4) .

پس از عبد اللّه بن جعفر پرسيد . گفت : ريحانة طيّب ريحها ليّن مسّها قليل على المسلمين ضرّها .

آنگاه فرمود كه عبد اللّه بن زبير چگونه بود ؟ گفت : جَبَلٌ وَعرٌ (4) يَنحَدِرُ عَنهُ الصَّخرُ .

پس گفت كه : از عبد اللّه بن عمر بگوى . گفت : حِلْمٍ وَ عِلْمٍ وَ طُولِ وَ كَظْمِ وَ بُعْدُ مِنَ الظُّلْمِ .

بالجمله ربيع را آنگاه كه دويست (200) سال از روزگار گذشته بود اين شعر فرموده :

اذا عَاشَ الْفَتَى مِائَتَيْنِ عَاماً * فَقَدْ ذَهَبَ اللذاذَةُ وَ الفَتاءُ (5) .

ص: 88


1- وعر : دشوار و سخت را گويند .
2- جذم : بريدن . عطاء جذم : عطاء سريع .
3- مقرى : به كسر ميم و سكون قاف و فتح راء : كاسهء بزرگ .
4- ضخم : به معنى سطبر باشد .
5- لذت و جوانى .
اَبُو الطَّمَحان القِينى

و ديگر از معمرين ابُو الطَمَحان القِينى است . و هو حنظلة بن الشّرقى من بنى كنانة بن القين است و او دويست (200) سال در اين جهان زيست كرد ، و اين شعر را در روزگار پيرى خود گفته :

حَنَتنى حانِياتُ الدَّهْرِ حَتَّى * كانّى خاتل أَ دَنَوْا لِصَيْدٍ

قَرِيبُ الخطو يُحْسَبُ مِنْ رآنى * وَ لَسْتُ مُقَيَّداً أَنَّى بِقَيْدِ (1)

عُبَيد بن شَريد جُرهُمى

و ديگر از معمرين عُبيد بن شريد جُرهُمى است ، و او سيصد و پنجاه (350) سال عمر يافت ، و زمان حضرت خاتم الانبياء عليه آلاف التّحيّة و الثّناء را ادراك نمود و اسلام آورد و تا زمان سلطنت معاويه - كه شرح حالش مذكور خواهد شد - بماند و روزى در انجمن معاويه درآمد و بر وى سلام كرد .

معاويه با او گفت : هان اى عبيد خبر ده مرا از آنچه از روزگار ديده اى . گفت : أَمَّا الدَّهْرِ فرئيت لَيْلًا يُشْبِهُ لَيْلًا وَ نَهَاراً يُشْبِهُ نَهَاراً وَ مَوْلُوداً يُولَدْ وَ حَيَّا يَمُوتُ وَ لَمْ أُدْرِكِ أَهْلِ زَمَانُ الَّا وَ هُمْ يذمّون زَمَانِهِمْ .

يعنى : روزگار را همه شب چون شب ديگر است و همه روز مانند روز ديگر و مردم ناچار روزى به دنيا آيند و روزى بار بربندند و هيچ اهل زمانى را نديدم جز اينكه از روزگار خود شكايت داشت .

ابو رَيَيد البدر

و ديگر از معمرين ابو رييد البدر بن حرملة الطّائى است و او يكصد و پنجاه .

ص: 89


1- حوادث روزگار به قدرى مرا خميده كرده است ، مانند كسى كه خم شده از روى مكر و حيله و به شكار نزديك مىشود و قدم ها را به قدرى كوچك برمىدارم كه هر كس كه مرا ببيند گمان مىكند پاى من در زنجير است و حال اينكه چنين نيست .

(150) سال زندگانى يافت و در شريعت عيسى عليه السّلام بود .

سود بن حداء

و ديگر از معمرين سود بن حداء المعيدى است و او دويست (200) سال روزگار گذاشت .

عدى بن حاتم

و ديگر از معمرين عدى بن حاتم طائى است و او يكصد و بيست (120) سال زندگانى يافت و عرب آن كس را كه از يكصد و بيست (120) سال كمتر روزگار بگذارد از جملهء معمرين نشمارد .

اماتاة بن قيس

و ديگر از معمرين اماتاة بن قيس بن قيس بن الحارث بن سنان الكندى است و او يكصد و شصت (160) سال زندگانى يافت .

تيم بن ثعلبه

و ديگر از معمرين تيم بن ثعلبة بن عكاشه است و او دويست (200) سال زندگانى كرد .

ابو هبل بن عبد اللّه
اشاره

و ديگر از معمرين ابو هبل بن عبد اللّه بن كنانه است و او ششصد (600) سال

ص: 90

عمر يافت .

سويان بن كاهن

و ديگر از معمرين سويان بن كاهن و او سيصد (300) سال زندگانى يافت و چون زمانش فرا رسيد قوم بر او جمع شدند و گفتند : اى سويان ، قبل از آنكه ترا مرگ از ما بستاند ما را پندى فرماى . فَقَالَ : تَوَاصَلُوا وَ لَا تَقَاطَعُوا وَ تَعَاوَنُوا وَ لَا تَدَابَرُوا وَ اوصلوا الارحام وَ احْفَظُوا الذمام وَ سوّدوا الْحَلِيمِ وَ اجلوا الْكَرِيمِ ، (1) وَ وَقِّرُوا الشَّيْبَةِ وَ اذلوا للّئيم وَ تَجَنَّبُوا الْهَزْلِ فِى مَوَاطِنَ الْجَدُّ وَ لَا تكدّروا الانعام بِالْمَنِّ وَ أَعْفُوا اذا قَدَرْتُمْ وَ هادنوا اذا عَجَزْتُمْ ، وَ أَحْسِنُوا اذا كوبدتم ، وَ اسْمَعُوا مِنْ مشايخكم وَ استهنوا دَوَاعِى الصَّلَاحِ عِنْدَ آخِرِ الْعَدَاوَةَ فَانٍ بُلُوغِ الْغَايَةِ فِى النِّكَايَةِ جَرَحَ بَطِي ءٍ الاندمال وَ اياكم وَ الطَّعْنُ فِى الانساب لَا تفضحوا عَنْ مساويكم وَ لَا تودّعوا عقائلكم، (2) غَيْرُ مساويكم الرِّفْقُ مَنْدَبَةً فِى الْعَوَاقِبِ مسكتة للعواتب الصَّبْرُ أَنْقَذَ عياذ وَ الْقَنَاعَةُ خَيْرُ مِنَ الْمَالِ وَ النَّاسُ اتِّبَاعِ الطَّبْعِ (3) و قَراينُ الهَلعِ (4) و مَطايا (5) الجَزَعَ .

گفت : با هم پيوسته باشيد ، و يكديگر را اعانت كنيد ، و قطع رحم روا نداريد و عهد خويش را مشكنيد ، و مردم حليم و كريم را بزرگوار داريد ، و پيران را حشمت نهيد و بخيل را زبون سازيد ، و در كارها به هزل و مزاح مباشيد ، و زلال احسان خويش را به خس و خاشاك منت آلوده مسازيد ، و در نزد قدرت از عفو غايب مشويد ، و چون دشمن عذر آورد بپذيريد ، و چون كار صعب شود از بذل مال دريغ مداريد ، و نصيحت پيران را خوار مشماريد ، و در عداوت مبالغت نفرمائيد ؛ و در نژاد و نسب مردم زبان فضيحت مگشائيد و دختران خويش را جز به كفو كريم به وديعت مسپاريد ، واجب است كه با رفق و مدارا زيستن كنيد ، و در كارها صبورى پيشه سازيد ، و بدانيد كه قناعت بهترين مالها است و مردم تابع طبع و نهاد خويشند و انباز حرص و آز باشند .

ص: 91


1- اندمال : به اصلاح آوردن چيزى را .
2- عقيله : زن و گروهى از هر چيز ، عقائل جمع آن باشد .
3- طبع : سرشت مردم كه بر آن آفريده شده اند .
4- هلع : خروشيدن و جزع كردن .
5- مطيه : بارگى ، خواه نر باشد ، خواه ماده .

آنگاه گفت : يَا لَهَا نَصِيحَةً زِلْتُ عَنْ عُذِّبَتْ فصيحة اذا كَانَ دَعَاهَا وكيعاً (1) و مَعدنُها منَيعاً .

يعنى : اين سخنان من برآمده است از زبان فصيح اگر باشد كسى كه نگاهدارد و به كار بندد . اين بگفت و از جهان رخت بدر برد .

اَوس بن ربيعة بن كعب

و ديگر از معمرين اوس بن ربيعة بن كعب بن اميّة الاسلمى است و او دويست و چهارده (214) سال در اين جهان بزيست و وقت مردن اين شعر بگفت :

لَقَدْ عُمْرَةُ حَتَّى مَلَّ أَهْلِى * ثوائى عِنْدَهُمْ وَ سَئِمْتُ عُمْرَى

وَ حَقُّ لِمَنْ أَتَى مِائَتَانِ عَاماً * عَلَيْهِ وَ ارْبَعْ مِنْ بَعْدَ عَشْرِ

يَمَلُّ مِنْ الثوا فِى صُبْحِ يَوْمٍ * يآب بِهِ وَ لَيْلٍ بَعْدَ يَسْرِى

فابلى (2) جدّتى و تركت شلوا (3) * و ماج بما اجنّ ضمير صدرى

خلاصهء سخن وى آن است كه مى گويد كه : چندان بزيستم كه مردم من از من ملول شدند و من خود نيز ملول گشتم ، سزاوار است كسى را كه دويست و چهارده (214) سال عمر كند از منزل خود دلتنگ گردد ، همانا جوانى من برفت و راز من آشكار شد .

نصر بن دَهمان بن سليم

و ديگر از معمرين نصر بن دَهمان بن سليم بن اسمع بن رَتب بن غطفان است و او صد و نود (190) سال عمر كرد و عقلش برفت و مويش سفيد شد و دندانهايش بريخت ، قوم بر وى محزون شدند و در حضرت يزدان بناليدند تا خداى ديگر باره به دو عقل و جوانى بازآورد و مويش سياه شد . عباس بن مرداس السُلمى اين شعر در .

ص: 92


1- وكيع : يعنى استوار و سخت .
2- بلى : كهنگى ، كنايه از زمان .
3- شلو : اندام يا گوشت .

اين معنى گفت :

لنصر بن دهمان الهبيدة مائة * و تسعين حولا (1) ثمّ ضاء أضاءتا

و عاد سواد الرّأس بعد بياضه * و راجعه شرخ (2) الشّباب الّذى فاتا

و راجع عقلا بعد ما مات عقله * و لكنّه من بعد ذا كلّه ماتا

گويد : نصر بن دهمان صد و نود (190) سال عمر كرد ، آنگاه جوان شد و مويش سياه گشت و عقلش بازآمد .

جَعشَم بن عون بن جُذَيمه

ديگر از مُعَمّرين جعشم بن عون بن جُذيمه است كه مدتى دراز زندگانى يافت و اين شعر بگفت :

حتّى متى جَعشَمُ فى الاحياء * ليس بذى أيد (3) و لا غناء

هَيْهَاتَ مَا لِلْمَوْتِ مِنْ دَوَاءُ

گويد : چند با فقر و مسكنت زنده خواهم بود ؟ براى مرگ دوائى نيست كه بميرم و برهم .

ثَعلَبة بن كَعب

ديگر از معمرين ثَعلَبة بن كَعب بن كعب بن عبد الاشهل الاشوس است و او دويست (200) سال زندگانى يافت . و در پيرى خود اين شعر گفته :

لقد صاحبت اقواما فامسوا * خفاتا (4) ما يجاب لهم دعاء

مضوا قصد السّبيل فخلفونى * فطال علىّ بعد هم الثواء (5)

فاصبحت الغداة رهين بيتى * و خلّفنى من الموت الرّجاء

گويد : مصاحبت كردم با مردم بسيار كه همه بمردند و من فراوان در منزل خود .

ص: 93


1- حول : به معنى سال است .
2- شرخ : اول جوانى و اول كار .
3- قوه و نيرو .
4- خفات : مردن به مرگ مفاجات .
5- ثواء : اقامت و ماندن .

بزيستم و آرزوى مرگ دارم و بدان نمى رسم .

داود بن كعب بن ذُهل

ديگر از معمرين داود بن كعب بن ذُهل بن قَيس بن النخعى است و او سيصد (300) سال در اين جهان بزيست و اين شعر در شيخوخت خود بگفت :

و لم يبق تا خدنه (1) من لداتى (2) * و لا أقربىّ و لا من الات

عقيم و لا غير ذات بنات * ألا بعد يوم لى الّا موات

گويد : باقى نماندند دوستان و فرزندان و بزرگان عهد من و از براى من هيچ عيش و سرورى نيست . آيا بعد از اين جز مردگان كسى نديم من خواهد بود ؟

سيف بن وهب بن خُزَيمه

و ديگر از معمرين سيف بن وهب بن خزيمة الطّائى و او دويست (200) سال زندگانى يافت و اين شعر گفته :

أَلَا يَا بُنَىَّ اننى ذَاهِبُ * فَلَا تحسبوا اننى كَاذِبُ

لَبِسْتَ شَبَاباً فافنيته * وَ أدركنى الْقَدْرِ الْغَالِبِ

وَ خَصْمُ دَفْعَةٍ وَ مَوْلَى نَفَعَتِ * حَتَّى يَنُوبُ لَهُ نايب

گويد : من ازين جهان وقت است كه مىروم زيرا كه شباب من گذشت و دست قدر بر من چيرگى يافت ، بسا دشمنان را كه دفع كردم و دوستان را كه سبب نفع شدم و همه بمردند و فرزندان ايشان بماند .

عُبَيد بن الارض
اشاره

ديگر از معمرين عبيد بن الارض است و او سيصد (300) سال زندگانى يافت و .

ص: 94


1- خدن : دوست و معشوق .
2- به كسر لام : همزاد ، جمع لد است .

اين شعر را در آخر عهد خود گفته :

فَنِيتُ وَ افنانى الزَّمَانِ وَ أَصْبَحْتَ * لَدَى بَنُو الْعِشْرُونَ هُنَّ الفواقد

گويد : روزگار مرا فانى كرد با اينكه بسى مردم را پشت در پشت مصاحبت كردم و جمله درگذشتند .

و او در روز بؤس نعمان بن منذر - كه شرح حالش در جاى خود مذكور خواهد شد - بر او وارد شد و مقتول گشت .

سبرة بن عبد اللّه الجُعفى

و ديگر از معمرين سبرة بن عبد اللّه الجُعفى است و او سيصد (300) سال زندگانى يافت و در روزگار خلافت عمر بن خطّاب در مدينه به انجمن او حاضر شد و با عمر گفت : لَقَدْ رُئِيَتِ هَذَا الوادى الَّذِي أَنْتُمْ فِيهِ وَ مَا بِهِ قَطْرَةً وَ لَا هضبة (1) وَ لَا شَجَرَةٍ وَ قَدْ أَدْرَكَتْ أُخْرَيَاتِ قَوْمٍ يَشْهَدُونَ شَهَادَتَكُمْ هَذِهِ يُعْنَى لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ .

يعنى : ديدم اين بلد را كه شما سكنى داريد وقتى كه خراب بود ، و قومى را قبل از شما ديدم كه همين سخن كه عبارت ازلَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ باشد مى گفتند .

بالجمله او را پسرى بود كه آثار شيخوخت از پدر زياده داشت . عمر گفت : اى سبرة چون است كه فرزند تو از پيرى به خرافت رسيده و تو همچنان بر حال خودى ؟

گفت : همانا من (70) هفتادساله بودم كه مادر او را به سراى آوردم « وَ لَكِنِّى تَزَوَّجْتُهَا عَفِيفَةُ ستيرة انَّ رَضِيَتْ رُئِيَتِ مَا تَقْرَبْهُ عَيْنِى وَ انَّ سَخِطْتِ أَتَتْنِى حَتَّى أَرْضَى وَ انَّ ابْنَىْ هَذَا مزوّج بِامْرَأَةٍ بذّة (2) فَاحِشَةً انَّ راى مَا تَقْرَبْهُ عَيْنُهُ تَعَرَّضْتُ لَهُ حَتَّى تَسْخَطْ وَ انَّ سَخِطَ تَلَقَّتْهُ حَتَّى هَلَكَ » يعنى : من زنى نيكخوى داشتم كه با من به رفق و مدارا بود و اندوه و حزن مرا به شادى بدل مىساخت و او زنى بدخوى داشت كه لحظه اى او را آسوده نمىگذاشت .

ص: 95


1- هضبه : باران بزرگ قطره .
2- بذة : غَلَبَهُ كردن .
صَبَرَة بن سعد بن سهم القرشى

و ديگر از معمرين صبرة بن سعد بن سهم القرشى است كه تا زمان اسلام بزيست و بىايمان ، از جهان به مرگ فجاهء (1) درگذشت .

لَبيد بن ربيعة الجعفرى

و ديگر از معمرين لبيد بن ربيعة الجعفرى است و او صد و چهل (140) سال زندگانى يافت و ادراك اسلام نموده و مسلمان گشت ، و هنگام وفات ، اهلش را فراهم كرده گفت : اى فرزندان من همانا پدر شما نمرده است اما از امتداد روزگار فانى شده است ، بالجمله آن هنگام كه دم فرو بست چشم او را ببنديد و بر قبله بداريد و تنش را به جامه اش در پوشيد و كسى را آگاه مكنيد كه بر او بگريد يا ناله برآورد ، پس اين اشياء خوردنى كه حاضر كردم به سوى مسجد حمل كنيد و بعد از نماز به نزديك مردم بگذاريد تا بخورند ، آنگاه بگوئيد برادر شما ، لبيد بن ربيعه از دنيا و جهان برفت ، تشييع جنازهء او كنيد .

پس روى با پسر بزرگتر كرد و اين شعر گفت و بمرد :

فَاِذا دَفَنت أباكَ فَاَجعَل فُوقَهُ * آجرا (2) و طيناً و صَفايح صُمّا

يعنى : وقتى پدر خود را مدفون ساختى قبر او را با آجر و گل و سنگهاى سخت پوشيده دار .

عامر بن طَرَب عَدَنى

و ديگر از معمرين عامر بن طرب العدنى است و او سيصد (300) سال در اين جهان زندگانى يافت . .

ص: 96


1- فجاءه : مرگ ناگهانى ، سكته ريوى .
2- خشت پخته را گويند .
جعفر بن فيط
اشاره

و ديگر از معمرين جعفر بن فيط است و او نيز سيصد (300) سال بزيست و زمان اسلام را ادراك فرمود .

يَحصُر بن عينان بن ظالم

و ديگر از معمرين يحصر بن عينان بن ظالم بن عمرو بن قطيعة الحارث بن سلمة بن زِمّان الزُبيدى است و او دويست و پنجاه (250) سال زندگانى يافت و اين شعر بگفت :

ألا يا سلم انّى لست منكم * و لكنّى امرؤ فوهى سعوب (1)

دعانى الدّاعيات فقلت هيّا * حقيقا (2) كلّ من يدعا يجيب (3)

ألا يا سلم أعيانى (4) قيام * و أعيتنى المكاسب و الذّنوب

كفاك الدّهر و الأيّام حورى (5) * لها فى كلّ سائمة (6) نصيب

عَوف بن كنانة الكلبى

و ديگر از معمرين عَوف بن كنانة الكلبى است . هو عوف بن كنانة بن عوف بن عذرة بن زيد بن ثور بن كلب است و او سيصد (300) سال بزيست ، و عند الوفاة فرزندانش را مجتمع ساخت و گفت :

وصيت مرا در خاطر بداريد تا سيّد قوم شويد ، اى فرزندان من ، از خداى بترسيد و با هم محاربه نكنيد تا بيگانه بر شما دست نيابد ، و بيهوده سخن مكنيد و گسترده داريد مهر و حفاوت خود را تا ضمير مردم با شما صافى شود و مردم را از منافع

ص: 97


1- سعب : آب دهان .
2- حقيق : به معنى سزاوار .
3- كلمه اى است كه در مقام اظهار انزجار گفته مىشود .
4- عنى به كسر : درماندگى ، اعيانى : يعنى درمانده كرد مرا .
5- حور : بازگشتن و كم شدن .
6- سائم : چرنده را گويند .

خود بازمداريد تا از شما شكايت به هر جا نبرند ، و با مردم مجالست فراوان مكنيد تا ذليل و زبون نشويد ، و چون مشكلى پيش شما آيد صبورى اختيار كنيد و با آن كس كه شما را بزرگوار دارد خاضع باشيد و ترك وفا مجوئيد ، و كذب پيشه مكنيد كه آفت مرد در كذب است .

و دختران خود را جز به اكفاء (1) و امثال مسپاريد ، و فريفتهء جمال زنان مشويد ، چندان كه خود را در مهالك اندازيد ، و مردم منافق را با خود راه مدهيد و در كارهاى صعب اعانت قوم خود كنيد ، و روز حرب سخنان خود را متفق داريد كه اختلاف كلمه سبب وحشت و دهشت لشكر گردد .

و حسد مورزيد كه مورث هلاكت شود و بناى معالى (2) بر خود بگذاريد و به عطا كردن طلب تحيّت و ثنا كنيد ، و اهل علم را عزيز بداريد و از مردم مجرّب كسب ملكات و مخايل (3) فرمائيد و در اعطاى اشياء اندك خوددارى مكنيد كه از براى آن نيز ثوابى باشد ، و مردم را به چشم حقارت نظاره مكنيد و هرگاه داهيه اى (4) رخ نمايد ثابت باشيد .

صفى بن رياح بن اكثم

و ديگر از معمرين صفى بن رياح بن اكثم است كه يكى از قبيلهء بنى اسد بن عمرو بن تميم است و او دويست و هفتاد (270) سال روزگار برد ، و اين كلمات از اوست كه مىفرمايد : ترا بر دوستان حقّى و حكومتى است چندان كه كار بر مقاتله نيفتاده باشد ، و چون مرد سلاح جنگ در بر كرد هيچ كس را با او حكومتى نيست .

و گويد : آن كس كه بسيار عتاب كند از قانون ادب مهجور باشد . و فرمود : و أقرع (5) الارض بالعصى و اين سخن در ميان عرب مثل گشت و كنايت از آن است كه : در امور بينا باشيد و با سر عصا زمين را آزموده كردن و گذشتن عبارت از آن است كه در امور نخست بايد انديشه كرد پس اقدام نمود . .

ص: 98


1- جمع كفو : همشأن .
2- معالى : فضائل و صفات عالى .
3- مخايل : فضائل .
4- داهيه : پيش آمد سخت و بزرگ .
5- قرع : عصا بر سر زدن .
اَكثَم بن صيفى

و ديگر از معمرين اكثم بن صيفى است كه نيز يكى از قبايل بنى اسد بن عمرو بن تميم است و او يكصد و نود (190) سال زندگانى يافت چنان كه از شعر او توان دانست كه فرموده :

و انّ امرأ قد عاش تسعين حجة (1) * الى مائة لم يسأم العيش جاهل

خلت مائتان غير ستّ و اربع * و ذلك من عدّ الليالى قلائل (2)

و او از جملهء حكماى عرب است و زنده بماند تا خبر بعثت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله به دو رسيد ، پس فرزند خود را كه جشى نام داشت طلب نمود و گفت :

اى فرزند من ، مىخواهم ترا به رسالت نزد رسول خداى فرستم ، شرط است كه چون از نزد من بيرون شوى تا آنگاه كه بازآئى از سخن من انحراف نجوئى ؛ زيرا كه چون فرستاده از خود چيزى انشا كند رسول نخواهد بود . آگاه باش كه اين مرد كه از بيت قريش سر بر كرده ، تواند بود كه در طلب ملك و سلطنت باشد و اين چنين كس را بزرگ بايد داشت . پس چون به نزديك او شدى بايست در پيش روى او و بىرخصت او منشين و چون رخصت يافتى بدانجا نشين كه اشارت فرمايد و اگر در طلب سلطنت نيست ، پيغمبر خداى خواهد بود ، هم خضوع در حضرت پيغمبران واجب باشد و آنچه با تو پاسخ فرمود نيكو در خاطر بدار و با من القا كن تا لازم نشود كه ديگرى را رسول فرستم .

و اين نامه را نيز به دست فرزند به حضرت رسول خداى فرستاد و در آن نوشت كه :

بِاسْمِكَ اللَّهُمَّ مِنَ الْعَبْدِ الَىَّ الْعَبْدِ فابلغنا مَا بَلَغَكَ فَقَدْ أَتَانَا عَنْكَ خَبَرُ مَا نَدرى أَصْلِهِ فَانٍ كُنْتُ اريت فارِنا وَ انَّ كُنْتُ عَلَّمْتُ فَعَلِمْنَا وَ أَشْرَكْنا فِى كَنْزُكَ وَ السَّلَامُ .

گويد : اين نامه از بنده اى به سوى بنده اى است ، همانا خبرى به ما رسيده است .

ص: 99


1- حجه : به معنى سال است .
2- مردى كه از نود (90) تا صد (100) سال عمر كند و از زندگانى خسته نشود نادان است . از عمر من صد و نود (190) سال گذشت و از دويست 200 سال ده (10) سال روز و شب عمر من كمتر است .

كه از اصل آن آگهى نداريم . پس آگاه كن ما را از آنچه آگاه شده اى ، و بنما آنچه ديده اى ، و تعليم فرماى آنچه دانسته اى ، و ما را با گنج خود شريك نماى .

پس فرزند او اين نامه را بگرفت و به نزديك رسول خداى آورد و پيام پدر را بگذاشت .

آن حضرت در جواب او نوشت : مِنْ مُحَمَّدِ الَىَّ أَكْثَمَ بْنِ صيفى احْمَدِ اللَّهَ اليك انَّ اللَّهُ تَعَالَى أَمَرَنِىَ انَّ أَقُولُ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ أَقُولُهَا وَ آمُرَ النَّاسَ بقولها وَ اتخلق بِخَلْقِ اللَّهِ وَ الامر كُلُّهُ لِلَّهِ خَلَقَهُمْ وَ أَمَاتَهُمُ وَ هُوَ ينشرهم وَ اليه الْمَصِيرُ أَذِنْتُكُمْ باذانة الْمُرْسَلِينَ وَ لَنَسْئَلَنَّ عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ وَ لنعلمنّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ .

پس جَشِىّ آن نامه را بگرفت و به نزد پدر شتافت و گفت : ديدم آن حضرت را كه امر به معروف و نهى از منكر مىفرمود . لاجرم اكثم ، بنى تميم را مجتمع ساخت و گفت :

اى قوم ديوانه با خود حاضر مكنيد كه رأى سفيه ضعيف است اگر چه به تن قوى باشد و خير در آن كس نيست كه از عقل بيگانه است ، همانا من پير شدم و ذلّت پيرى در من اثر كرد . اكنون اگر از من نيكوئى معاينه مى فرمائيد متابعت من كنيد و اگر نه مرا به راه راست بداريد . آگاه باشيد كه اينك پسر من از راه درآمده و مىگويد ، اين مرد امر به معروف و نهى از منكر مى فرمايد و مردم را به خداى واحد مى خواند و به خلع اوثان و ترك سوگند با آتش فرمان مى دهد و مىگويد : من رسول خدايم و انبياء گذشته از بعثت من خبر داده اند .

من مى دانم كه سخن او با صدق مقرون است و او پيغمبر خداى است و اين همان كس است كه اسقف نجران از نبوت او خبر داده و سفين بن مشاجع او را به پيغمبرى ستوده و فرزند خود را محمّد نام نهاد تا بلكه وى باشد ، اينك شما به كثرت عدد وسعت بلد بزرگتر از قبايل عرب باشيد متابعت كنيد امر او را زودتر از ديگران تا شريف باشيد و برترين عرب گرديد ، زيرا كه از بهر دنباله پويان چندان كمالى نخواهد بود و خود بدين شريعت سود و سرور كنيد از آن پيش كه شمشيرهاى برّان با كراهت خاطر شما را به شريعت آرد .

ص: 100

از ميان جماعت مالك بن نويره سر برداشت و گفت : اى قوم ، همانا شيخ شما را خرافتى رسيده كه از اين گونه سخن كند .

اكثم گفت : اى مالك ، مرا به خرافت نسبت كنى و قوم را به هلاكت افكنى ، اكنون كه مرا سفيه دانيد بهتر آن است كه از ميان شما كنارى گيرم . اين بگفت و بفرمود : شتر او را حاضر كردند و بر نشست و جمعى از فرزندان و برادرزادگانش با او كوچ دادند و از ميان آن گروه بيرون شد و دور از ايشان جاى سكونت نهاد .

و وقتى چنان افتاد كه جمعى از خالوزادگان او كه در ميان طوائف بنى مرّه و قبايل طى سكون داشتند به دو نگاشتند كه ما را پندى ده تا بدان زيستن كنيم . در جواب نوشت كه : وصيت مىكنم شما را كه از خداى بپرهيزيد و عصيان خداى پيشه مكنيد و قطع رحم روا مداريد و از مردم احمق زن مگيريد و بدانيد كه هر كس قدر خود را بداند هلاك نمىشود و مسكين آن كس باشد كه از عقل بىبهره بود ، و آفت عقل عشق باشد و بدانيد كه حسد دردى است كه دوا ندارد ، همانا هر كس را از دنيا بهره اى است كه آن را دريابد اگر چند ضعيف باشد و افزون از بهرۀ خود نيابد اگر چند قوى باشد ، و بدانيد كه حلم عمود عقل است و حسن عهد سبب بقاء مودّت .

و هنگام موت اولاد و احفادش را فراهم كرد و گفت : اى فرزندان ، روزگار بر من فراوان گذشت ، اكنون بر آنم كه شما را آزادى بخشم و رخت بربندم ، وصيت مىكنم شما را به تقوى و نيكوئى با خلق ، و نهى مى كنم شما را از معصيت خداى و قطع رحم ، نگاه داريد زبان خود را از هرزه درائى كه مقتل مرد در دهان اوست ، و بيهوده خندان مشويد بر چيزى كه موجب خنده نباشد ، و در امور اهمال روا مداريد كه آن كارى را كه كس بر سر درآيد ، من دوست تر دارم كه از دنبال باشد ، و هرگز چيزى را كه از شما سؤال نكرده باشند جواب مگوئيد و بدانيد كه حيلت در كارى كه حيلت پذير نيست صبر است و گفت : واى بر عالمى كه مأمور جاهلى باشد و دم در بست .

فروة بن فغالة بن هانه

و ديگر از معمرين فروة بن فغالة بن هانة بن السّلولى است و او يكصد و سى

ص: 101

(130) سال در جاهليت زندگانى كرد و ادراك زمان خاتم الانبياء عليه آلاف التّحيّة و الثناء نمود و به شرف اسلام درآمد .

حارث بن كعب مَذحجى

و ديگر از معمرين حارث بن كعب مذحجى است و او يكصد و شصت (160) سال زندگانى يافت .

معدى كَرِب حِميَرى

و ديگر از معمرين معدى كرب حميرى است كه از آل ذى رعين است و او دويست و پنجاه (250) سال زندگانى يافت اين شعر از اوست :

ارانى كُلَّمَا أَفْنِيَةِ يَوْماً * أَتَانِى بَعْدَهُ يَوْمُ جَدِيدُ

يَعُودُ بَيَاضِهِ فِى كُلِّ فَجَرَ * وَ يَأْبَى لِى شبابى مَا يَعُودُ

و ديگر از معمرين گروهى باشند كه در كتاب بعد از هجرت رسول خداى قصۀ هر يك مذكور خواهد شد بعون اللّه تعالى .

جلوس صباح بن ابرهه در يمن پنج هزار و نهصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**جلوس صباح بن ابرهه در يمن پنج هزار و نهصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

صباح بن ابرهه بعد از پدر در مملكت يمن لواى حكمرانى برافراخت و ابواب عدل و احسان بر روى صغار و كبار بگشاد و اولاد عدنان را هر كه در يمن سكنا داشت بر حسب وصيّت پدر مورد الطاف و اشفاق ساخت ؛ زيرا كه از خبر كهنه (2) .

ص: 102


1- برابر ص 277 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- جمع كاهن : پيشگويان .

دانسته بود كه سلطنت يمن بهرهء بنى عدنان خواهد شد . بعد از آنكه مدت پانزده (15) سال به پادشاهى روز گذاشت از جهان بگذشت .

جلوس حسان بن عمرو در مملكت يمن پنج هزار و نهصد و هشتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**جلوس حسان بن عمرو در مملكت يمن پنج هزار و نهصد و هشتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

بعد از صباح بن اَبرَهه سلطنت يمن بهرهء حسان بن عمرو بن تُبَّع گشت ، و او بر سرير ملك برآمده به حل و عقد امور بپرداخت و مملكت يمن را به نظم و نسق بداشت . مردى دانا و دانشور بود ، جود طبعى و جودت طبيعى داشت و در سلطنت بسيار بزرگ و نامور گشت .

و چون بهرام گور - كه ذكر حالش در جاى خود مذكور خواهد گشت - به سلطنت ايران برآمد و نام او بلند گشت ، در حضرت او اظهار ضراعت و انكسار نمود و به متحف (2) و مهدا (3) خاطر او را از خود خوشنود داشت و مدت پنجاه و هفت (57) سال پادشاهى كرد ، آنگاه به سراى ديگر شتافت .

جلوس ذُو شَناتر در مملكت يمن شش هزار و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**جلوس ذُو شَناتر در مملكت يمن شش هزار و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(4)

ذُو شَناتر لقب لَخنِيعَه است و او مردى از قبيلهء حمير است ، نسبى مجهول داشته و از خاندان ملك نبوده ، بعد از حسان ابن عمرو ، گروهى از اشرار را با خود يار كرده مملكت يمن را فرو گرفت و در آن اراضى پادشاهى يافت و هر كس از اولاد تبابعه را .

ص: 103


1- برابر ص 288 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- متحف : بخشنده ، تحفه دهنده .
3- مهدا : كسى كه عادت وى هديه فرستادن باشد .
4- برابر ص 303 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

به دست آورد بكشت ، مردى جفاپيشه و غلام باره بود ، هر جا پسرى نيكو منظر گمان داشتى خواه از اشراف و خواه از ادنى بياوردى و با او آنچه خواستى كردى ، و هر غلامى زنى عقد بستى نخست آن دختر را به سراى خويش آورده ، مهر دوشيزگان از او برمىگرفت ، آنگاه به خانهء شوى مى فرستاد .

و از بهر خود منظره كرده بود ديده بانان در آنجا گماشته داشت چون قصد پسرى سيم تن مى كرد او را در آن منظره در مىآورد و ديده بانان در به روى هر دوان استوار مى كردند آنگاه كه ذو شناتر كار خويش را با آن غلام تمام مىكرد بر كنار مىشد و سر خويشتن را از دريچهء آن منظره به در مى كرد و مسواكى به دست كرده دندانهاى خود را مىزد و اين علامتى از بهر ديده بانان بود كه بدان دانستندى كه ذو شناتر از آن كردار شنيع فراغت جسته ، پس در منظره را گشوده آن غلام را رها مى ساختند .

و ذو شناتر اين كردار زشت بدين پيدائى در حق ابناى ملوك از آن روى روا مىداشت كه ايشان را در چشم مردم مكانت سلطنت نماند . و هم آن گروه با اين ننگ خود آهنگ پادشاهى نكند .

بالجمله چون ذُو شَناتر بيست و هفت (27) سال بدين فضاحت روزگار گذاشت ، با او گفتند زرعه كه او را ذو نواس گويند - چنان كه شرح پادشاهى و حسب و نسب او گفته خواهد شد - نيك باليده است و او را روئى چون آفتاب و موئى چون مشك ناب است . ذو شناتر دل در او بست و كس فرستاده تا او را در منظره حاضر كنند .

چون فرستادهء ذُو شَناتر به نزديك زرعه آمد و او را طلب كرد ، زرعه دانست كه در حق او چه انديشيده است ؟ پس حربه اى از حديد برداشته در ميان بغل و قدم خود بنهفت و به درگاه ملك روان شد .

چون به منظره در آمد و دربانان در به روى او استوار كردند ، ذو شناتر با او درآويخت تا كار خويش به كام كند ، زرعه زبان به ضراعت گشود و گفت : اى پادشاه با من تباهى مكن و مرا عفو فرماى كه من از بيت الشّرف و خاندان ملوكم ، پدران من پادشاهى كرده اند و اكنون در اين ملك كس چون من حقير نيست ، به شكرانۀ اينكه اين پادشاهى از من به تو بازگذاشته است تو تن مرا با من بازگذار .

ذُو شناتر در خشم شد و گفت : هم اكنون فرمان بردار باش و اگر نه ديده بانان را بر خوانم تا سرت از تن برگيرند . زرعه چون كار را بدان گونه ديد دست بزد و حربهء

ص: 104

خويش را بركشيد و به سوى او دويده و شكمش را بر دريد و سرش را با دست راستش از تن جدا كرده بر دريچهء آن منظره بنهاد و مسواكى به دستش كرده سر مسواك را بر دهانش بنهاد و خود آمده از پس در بايستاد . ديده بانان چون آن علامت بديدند بدان قانون كه معمول بود چنان دانستند كه ذو شناتر كار خود را به نهايت برده پس پيش شده در بگشودند و ذو نواس بيرون خراميد .

دربانان زبان به تسخر دراز كرده فَقَالُوا لَهُ ذَا نُوَاسٍ أَرْطَبُ أَمْ يَابِسٍ . گفتند : آيا ذو نواس خشك از منظره بيرون خراميده يا تر است . ذو نواس در جواب گفت : اين سؤال را از آن سر بايد كرد . اين بگفت و بشتاب گذشت . دربانان چون به درون رفتند ذو شناتر را بدان حال ديدند دانستند كه اين كار زرعه كرده است و از منظره به زير آمدند و بزرگان درگاه و قواد سپاه را آگهى دادند .

مردم سخت شاد شدند كه از كردار زشت و رفتار ناهنجار ذو شناتر رهائى جستند و همه يك جهت شده گفتند : شايسته پادشاهى جز زرعه نتواند بود كه از خاندان ملوك است و جلادتى بدين عظمت كرده . پس از دنبال او بشتافتند و او را آورده بر تخت سلطنت جاى دادند - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - و مدت سلطنت ذو شناتر بيست و هفت (27) سال بود .

جلوس ذُونَواس در مملكت يمن شش هزار و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**جلوس ذُونَواس در مملكت يمن شش هزار و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

ذُونَواس لقب زرعه است و هو زُرعَة بن زيد بن كعب بن كهف الظلم بن زيد بن سهل بن عمرو بن قيس بن جشم بن وائل بن عبد الشّمس بن الغوث بن حداء بن قطن بن غريب بن الرّايش بن قيس بن صيفى بن سباء الاصغر بن حمير بن سباء بن يُشحَب بن يعرب بن قحطان است .

وى بعد از آنكه ذو شناتر را به قتل آورد بدان تفصيل كه مرقوم شد سپاهى و .

ص: 105


1- برابر ص 311 ، جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

رعيت از قفاى او بتاختند و با او گفتند : امروز جز تو بر ما پادشاه نشايد بود كه هم جلادت طبع دارى و هم نژاد بزرگ و او را آورده بر سرير سلطنت جاى دادند . و زرعه چون در تخت ملكى جاى كرد نام خود را يوسف نهاد و كار ملك به نظم و نسق كر و بر شريعت جهودان همىبزيست و مردم يمن را با دين موسى عليه السّلام آورد و هر كه از آن شريعت روى برتافت عقاب و نكال كرد و ما ديگر احوال او را و خاتمهء ملكش را در ذيل قصهء اصحاب اخدود خواهيم نگاشت .

ص: 106

ظهور عبد المُطّلِب در مدينه و مكه شش هزار و هفتاد سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

**ظهور عبد المُطّلِب در مدينه و مكه شش هزار و هفتاد سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

در ذيل قصۀ وفات كعب بن لُؤىّ مرقوم شد كه هاشم بن عبد مناف ضجيع (2) خود سلمى را همچنانكه حمل داشت در مدينه گذاشت و خود عزيمت شام فرمود و در غزّه به درود جهان كرد و بعد از وفات هاشم ، سلمى پسرى بزاد و عامر نام كرد ، و شيبه خواندند ؛ ازين روى كه بر سر موى سفيد داشت ، و او را سلمى همى تربيت فرمود تا يمين از شمال بدانست ، و چندان نيكو خصال بود و ستوده فعال برآمد كه شَيبَة الحَمد لقب يافت .

در اين وقت عم او مطّلب در مكّه سيّد قوم بود و كليد خانهء كعبه و كمان اسماعيل عليه السّلام و علم نزار او را بود ، و منصب سقايت و رفادت او داشت . روزى مردى از عرب نزديك او آمد و گفت : اى مطّلب ، در يثرب كودكى هفت ساله ديدم كه با كودكان تير همى انداخت و در هر نوبت كه كمان خويش گشاد دادى گفتى : من فرزند سيد بطحا هستم . و با اينكه جامهء مردم فرومايه در برداشت آثار سيادت و حشمت از جبين او مطالعه مىرفت .

مُطّلِب چون اين سخن بشنيد تصميم عزم داد كه به مدينه شتافته او را با خود به مكّه آرد . و ساز راه كرده از مكّه به مدينه شد و به خانهء سلمى نازل گشت و شيبه را طلب كرد تا به مكّه برد . و سلمى از جدائى فرزند كراهت داشت و شيبه عرض كرد كه بىرضاى مادر نتوانم سفر كرد . مطّلب با سلمى گفت : ما خاندان شرفيم و قبيلهء ما .

ص: 107


1- برابر ص 313 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- ضجيع : همسر .

عظمت تمام دارد لايق نيست كه شيبه بدين كلفت در غربت زندگانى كند .

پس سلمى رخصت داد و مطّلب فرزند برادر خويش را بر شتر خويش رديف ساخته به مكّه آورد . و قريش چون او را ديدند چنان دانستند كه مطّلب در سفر مدينه عبدى خريده و با خود آورده (1) ، لاجرم او را عبد المطّلب خواندند و بدين نام شهرت يافت .

و از آن پس كه مطّلب به خانۀ خويش شد ، عبد المطّلب را جامه هاى نيكو در بر كرد و در ميان بنى عبد مناف او را عظمت بداد و ملكات ستودهء او روز تا روز بر مردم ظاهر شد و نام او بلند گشت و چنين بزيست تا مطّلب رخت از جهان بدر برد ، و منصب رفادت و سقايت و ديگر چيزها به دو منتقل گشت و سخت بزرگ شد ، چنان كه از بلاد و امصار بعيده به نزديك او تحف و هدايا مىكردند و هر كرا او زينهار مىداد ابدا در امان مىزيست ، و چون عرب را داهيه اى پيش آمدى او را برداشته به كوه ثبير (2) بردندى و قربانى كردندى و اسعاف (3) حاجات را به بزرگوارى او شناختندى و خون قربانى خويش را همه بر چهرهء اصنام ماليدندى ، اما عبد المطّلب جز خداى يگانه را ستايش نمى فرمود .

بالجمله نخستين ولدى كه عبد المطّلب را باديد آمد حارث بود و از اين روى عبد المطّلب مكنى به ابو الحارث گشت ، و چون حارث به حد رشد و بلوغ رسيد ، روزى چنان افتاد كه در ميان حجر (4) كه اتصال با كعبه دارد عبد المطّلب به خواب رفت و در خواب فرشتهء خدا را ديد كه با او خطاب كرد كه : برخيز اى عبد المطّلب ، و از خاك برآر طيبه (5) را .

گفت : چيست طيبه ؟ گفت : آنجا ذهبى (6) از من است .

عبد المطّلب از آن خواب در انديشه بود و روز ديگر هم به مضجع (7) خود برفت و .

ص: 108


1- به روايت مير خواند : هر كه او را در راه مىديد مىپرسيد كه اين كودك كيست ؟ مطّلب در جواب مىگفت كه : بندهء من است . (روضة الصفا ، به تصحيح جمشيد كيان فر ، - تهران :اساطير ، 1380 ، 2 / 974) .
2- از كوههاى مكّه .
3- اسعاف : برآوردن حاجات .
4- مقصود حجر اسماعيل كه در قسمت خانه خدا واقع است .
5- طيبه : نام چاه زمزم و در لغت به معنى بوى خوشى است .
6- ذهب : طلا .
7- مضجع : خوابگاه .

بخفت و در خواب همان فرشته را ديد كه فرمود : اى عبد المطّلب برخيز و حفر كن برّه را گفت : چيست برّه ؟ گفت : آنجا ذهبى از من است . عبد المطّلب از خواب برآمد و امروز انديشهء او بيشتر شد . و روز ديگر نيز در آنجا بخفت و ديد فرشتهء خدا را كه مىگويد : برخيز و حفر كن مضنونه (1) را . گفت : چيست مضنونه ؟ گفت : آنجا ذهبى از من است . عبد المطّلب انگيخته شد بر حيرت بيفزود .

و روز ديگر هم در آنجا به خواب ديد كه فرشتهء خداى گفت برخيز و حفر كن زمزم را در ميان اساف و نايله (2) گفت : چيست زمزم ؟ گفت :

لا تنزف (3) أبدا و لا تزم * تسقى الحجيج الاعظم

و هى بين الفرث و الدّم * عند نقرة الغراب الاعصم (4)

عند قَريَة النَّملِ

يعنى : آن چشمه مبارك است كه زيارت كنندگان خانهء خداى را بر آن آب دهى و .

ص: 109


1- نام چاه زمزم ؛ و در لغت به معنى بوى خوشى مى باشد .
2- اين دو نام دو بت كه مورد تجليل و احترام قريش بوده است و گفته مى شود : عمرو بن لحىّ كه نامش ربيعه بن حارثة بن عمرو بن عامر است اين دو بت را بر فراز كوه صفا و مروه گذاشته براى آنها قربانى مىكرد يعقوبى گويد : لحى به سرزمين شام رفت و آنجا مردمى از عمالقه بودند كه بت مىپرستيدند ، پس به آنها گفت : اين بت هايى كه شما مى پرستيد چيستند ؟ گفتند : اين ها بت هايى هستند كه آنها را پرستش مى كنيم و از آنها يارى مى خواهيم پس يارى كرده مى شويم و به وسيلهء آنها باران مى خواهيم پس سيراب مى شويم . عمر بن لحىّ گفت : يكى از اين بت ها را به من بخشيد ، آن را به زمين عرب برم ، همانجا كه عرب براى زيارت خانهء خدا مى آيند ؟ پس بتى به نام « هبل » به او دادند و آن را به مكه آورد و نزد كعبه نهاد و هبل اول بتى بود كه در مكه نهاده شد . سپس اساف و نائله را آوردند و هر كدام را بر يكى از اركان كعبه نهادند و طواف كننده طواف خود را از اساف شروع مىكرد و آن را مىبوسيد و نيز به آن ختم مى كرد . (تاريخ يعقوبى ، ترجمهء محمد ابراهيم آيتى ، تهران : بنگاه ترجمه و نشر كتاب ، 1356 ، 1 / 331 ، 332) ، به روايت ديگر اساف و نائله نام اساف بن عمرو و نائله دختر سهل بوده كه در اثر بىاحترامى نسبت به خانهء خدا تبديل به سنگ شده در اثر مرور زمان مورد احترام و عبادت قريش گرديد . اضافه بر اساف و نائله بت هاى ديگرى نيز در مكه بود مانند « مجاور الريح » بر كوه صفا و بتى ديگر بر كوه مروه به نام « مطعم الطير » .و چون اعراب براى زيارت خانهء خدا مىآمدند و اين بت ها را مى ديدند ، از قريش و خزاعه جويا مى شدند و آنها در جواب مى گفتند : اين ها را پرستش مىكنيم تا ما را با خدا نزديك كنند . پس اعراب هر قبيله براى خود بتى قرار داد .
3- آب آن تمام نمىشود .
4- اعصم : پاها و منقار او قرمز است .

آن در ميان حشو شكم قربانيها و خون ايشان است آنجا كه همى بينى فردا غراب (1) منقار زند نزديك خانهء موران .

چون عبد المطّلب از خواب برآمد اين سخن را از الهامات يزدانى شمرد و دانست زمزم در ميان اساف و نايله است و آن دو بت بود كه عرب قربانى خويش در ميان ايشان مىكردند پس به مسجد الحرام اندر نشست و در ميان اساف و نايله نظاره (2) مىكرد ناگاه ديد گاوى در آنجا قربانى كردند و گوشت و پوستش ببردند خونش بريخت و سرگينش بماند ، در زمان غرابى رسيد منقار بر آن سرگين همىزد ، پس آن راز يكباره از بهر عبد المطّلب كشف شد و در ميان اساف و نايله آمد و حارث را فرمود تا آلت حفر حاضر كرد .

در اين وقت قريش از اين راز آگهى يافتند و نزديك عبد المطّلب شتافته گفتند : تو خود مى گوئى : اين چشمه از آن اسماعيل عليه السّلام بوده است اينك ما همه فرزندان اسماعيل هستيم ، اگر خواهى ما را به حكم ميراث در اين چشمه شريك فرماى و اگر نه نخواهيم گذاشت نزديك بتان ما چاهى احداث كنى . عبد المطّلب فرمود : من شما را در ملكيت اين چاه شركت ندهم ، اما چون برآوردم با همه عطا خواهم كرد .

قريش بدين سخن رضا ندادند و غوغا برداشتند و عاقبت كار بدان نهادند كه نزد سلمهء كاهنه روند كه نسب به سعد بن هذيم مى رسانيد تا او در ميانه قضا كند . و سلمة الكاهن در شام مقام داشت .

پس عبد المطّلب با فرزندش حارث و بنى عبد مناف ساز راه كردند و از آن سوى حارث ابن اميّه و جمعى از قبايل بنى ثقيف كوچ دادند . هر دو گروه به اتّفاق از راه بيابان آهنگ شام كردند چون از حدّت باحورا (3) و تابش آفتاب چشمه سارها را آب نمانده بود بعد از پيمودن منزلى چند ، آب در [ ميان ] مردم عبد المطّلب ناياب شد و

ص: 110


1- غراب : كلاغ .
2- نظاره به معنى نگاه كردن .
3- بگفتۀ صاحب برهان قاطع : واژه اى است يونانى ، به معنى : شدت گرما ، و به روايت صاحب فرهنگ نفيسى : باحورا ، اسمى پارسى است و ايام آغاز شكستن گرما كه شروع آن از نوزدهم تموز است تا هفت يا هشت روز ؛ و روز اول آن دليل تشرين اول و روز دوم دليل تشرين دوم تا به آخر هر چه در آن روزها واقع شود از گرما و سرما و باران و ميغ در آن ماهها نيز چنان خواهد بود . و بعضى گفته اند روز اول دليل ماهى خواهد بود كه آفتاب در برج اسد باشد و روز دوم دليل بر ماهى است كه آفتاب در سنبله بود تا به حوت هشتم است .

بيم آن آمد كه از عطش عرضهء هلاك شوند ، ناچار به نزد بنى ثقيف آمدند و گفتند : اگر هر يك از ما را به جرعۀ آبى دستگيرى كنيد از مرگ رهانيده شويد .

آن جماعت در جواب گفتند : اگر ما آب خويش را به شما بخشيم فردا خود چنان كه امروز شما پايمال مرگ خواهيم بود . و مردم عبد المطّلب چون مأيوس شدند به جايگاه خويش بازشده هر يك از بهر خود گورى بكندند و در آن مقبره منتظر مرگ نشستند . عبد المطّلب فرمود : اى قوم ، هم بدين ضعف و سستى نبايد جان داد ، برخيزيد تا لختى بيابان درنورديم باشد كه خداى ما را آب دهد ، و نخست خود برخاست ، و چون شتر خويش را برانگيخت تا بر نشيند ، از جاى سينهء او كه بر خاك نهاده چشمه اى خوشگوار بجوشيد . او و مردمش تكبيرگويان بر سر آب آمدند و سيراب شدند و مشگها پرآب كردند و راه پيش گرفتند .

روزى چند برنگذشت كه در ميان بنى ثقيف آب ناياب شد و از در مسكنت به حضرت عبد المطّلب آمدند . چون حارث اين بديد شمشير خود را بركشيد سر آن را بر سينهء خود نهاد و گفت : اى پدر ، اگر مسئول ايشان را به اجابت مقرون دارى چنان تكيه بر اين تيغ كنم كه سر از پشتم بدر كند . عبد المطّلب فرمود : اى فرزند ، تو خود را خسته مكن و چنان مباش كه ايشان بودند و از آن كار كه خود بدين گونه بد دانى هم خويشتن كناره باش . پس حارث با ايشان مدارا كرد و آن جماعت را سيراب فرمود و از آنجا كوچ داده به اراضى شام در آمدند .

آنگاه خواستند سلمهء كاهنه را آزمايش كنند اگر مجرب افتاد پس او را حكم سازند . به اجازت هر دو گروه سر ملخى را در انبانى (1) كه زاد سفر در آن داشتند پنهان كردند و آن را از گردن سگى كه سوار نام داشت بياويختند تا اگر سلمه نخست از آن پوشيده آگهى دهد در ميان ايشان قضا كند . آنگاه به اتّفاق به نزديك سلمه آمدند .

سلمه گفت : كه هان اى جماعت شما را حاجت چيست كه بدين جا شتافته ايد ؟ گفتند : چون نخست پوشيدهء ما را آشكار سازى حاجت خويش را مكشوف خواهيم داشت و اگر نه راه خويش برگيريم و بازشويم .

سلمه گفت : خَباتُم لِى شَيْئاً طَارَ فَسَطَعَ فتصوّب فَوَقَّعَ فالارض مِنْهُ بُقَعٌ . [ يعنى ] :چيزى از بهر من نهفته ايد كه پرواز مىكند و بلند مى شود و فرود مىآيد و در ارض .

ص: 111


1- انبان : پوست دباغى شده كيسه چرمى .

خانه مى كند . گفتند : اَلادَه : بهتر از اين بگوى . قَالَ هُوَ شَىْ ءٍ طَارَ فاستطار ذُو ذَنْبٍ جِرَارٍ وَ سَاقَ كالمنشار وَ رَأْسُ كَالمِسمارِ . گفت : چيزى است كه از پس پريدن طلب پريدن مىكند ، صاحب دم عقرب است ، و ساق چون ارّه دارد ، و سر چون ميخ . بازگفتند : ألاده ، يعنى : روشن كن . گفت : الادة فلادة هُوَ رَأْسُ جَرَادَةً فِى حِرْزُ مزادة فِى عُنُقُ سَوَّارٍ ذِى الْقِلَادَةَ . يعنى : جز آن نيست كه آن سر ملخ است در انبان زاد و در گردن سگى است كه سوار نام دارد ، صاحب قلاده است .

چون سخن بدين جا كشيد ، حاجت خويش را كشف كردند و او قضا (1) كرد كه اين چشمه خاص از بهر عبد المطّلب است . و قريش بدان رضا دادند و گفتند : با آن بزرگوارى كه ما در راه از عبد المطّلب مشاهده كرديم جاى آن نيست كه در سر زمزم با او مخاصمه كنيم (2) .

پس مراجعت كردند و زمزم را به دو گذاشتند تا از بهر خود حفر فرمايد . پس عبد المطّلب با فرزند خود حارث به حفر زمزم مشغول شدند و چون اندك زمين را بكاويد (3) آثار چاه هويدا گشت و او تكبير بگفت و بر جدّ خويش بيفزود و خاك از آن چاه انباشته برآورد تا دو آهو برّهء زرّين و چند شمشير و چند درع (4) بيافت و از پس آن حجر الاسود را برآورد و چشمۀ زمزم را روشن كرد ؛ و اين همان اشيا بود كه عمرو بن حارث هنگام هجرت از مكّه در آن چاه گذاشت و با خاك بينباشت - چنان كه در ذيل قصهء وفات كعب بن لؤىّ مرقوم شد - .

بالجمله چون قريش دانستند كه عبد المطّلب بدان اشيا دست يافته به نزد او شتافتند و گفتند : اين اشيا از پدران برگذشتهء ما بوده ، اكنون كه بدان دست يافتى لايق آن است كه دو بهره (5) كنى و يك نيمهء آن را با ما عطا فرمائى . عبد المطّلب گفت :شما را در اين كالا حقى نيست و اگر خواهيد اين كار به حكم قرعه فيصل دهم .ايشان بدين سخن رضا دادند .

پس عبد المطّلب آن اشيا را دو نيمه كرد ، دو آهو برّۀ زرّين را يك قسم نهاد و زره و

ص: 112


1- قضا : حكم .
2- در بيشتر منابع از جمله : سيرهء حلبى و ابن هشام رفتن پيش كاهنه را نقل نكرده بلكه مى گويند : قريش بعد از ديدن اين فضيلت برگشته و به خود حق منازعه ندادند .
3- بكاويد : جستجو كرد .
4- درع : زره .
5- بهره : بخش ، نصيب .

شمشيرها را قسم ديگر فرمود ، آنگاه صاحب قداح (1) كه قرعه زدن با او بود حكم داد تا به نام كعبه و نام عبد المطّلب و نام قريش قرعه زند . چون قرعه بزد آهو برّه هاى زرّين به نام كعبه برآمد و شمشير و درع بهرۀ عبد المطّلب گشت ؛ و قريش بى نصيب شدند . - و ما تفصيل اين قدح و قرعه زدن را چگونه داشتند در ذيل قصۀ ولادت عبد اللّه بن عبد المطّلب مرقوم خواهيم داشت - .

مع القصه چون قريش از آن اشياء طمع بريدند ، عبد المطّلب آن چند درع و شمشير را بفروخت و از بهاى آن درى از بهر كعبه ساخت و آن آهوان زرّين را از در كعبه بياويخت و به غزالى الكعبه مشهور شد . و اين اول ذهبى است كه زينت مكّه گشت و عاقبت آن را ابو لهب دزديده و بفروخت و بهاى آن را در خمر و قمار به كار برد - چنان كه مذكور خواهد شد - .

چاه هاى مكّه

معلوم باد كه قبل از زمزم هر قبيله اى از قريش را در مكّه چاهى بود : عبد شمس بن عبد مناف را در فراز (2) مكّه نزد بيضا (3) خانهء محمد بن يوسف چاهى بود كه « طوّى » نام داشت ، و هاشم بن عبد مناف را در دهانهء شعب ابى طالب چاهى بود كه « بذّر » (4) نام داشت ، و مطعم بن عدىّ بن نوفل بن عبد مناف را چاهى بود كه « سجله » نام داشت . و اين چاه را بعد از حفر زمزم چون استغنا حاصل كرد اسد بن هاشم به دو عطا فرمود . و نام چاه اسد بن عبد العزّى « شفيه » (5) بود و چاه بنو عبد الدّار ، « اُمّ اَحراد » نام داشت و چاه بنو جمح « سُنبُله » نام داشت و آن را خلف بن وهب حفر كرد ، و چاه بنو سهم « الغَمر » نام داشت و اُميّة بن عبد الشّمس را نيز چاهى بود .

و در بيرون مكّه ، مرّة بن كعب بن لُؤىّ را چاهى بود كه « رُمَّ » نام داشت و بنى كلاب بن مرّه را دو چاه بود كه يكى را « حَم » و آن ديگر را « حَفر » مى گفتند . و

ص: 113


1- جمع قدح : تير .
2- فراز : بالا و به معنى پائين هم آمده است .
3- بيضا : بر وزن حمراء : خانه محمد بن يوسف برادر حجاج بن يوسف ثقفى .
4- گويند : كه آن از ماده تبذير است زيرا آب آن كم كم و متفرّق بيرون مىآمده است .
5- از آن با نام « سقيه » هم ياد كرده اند .

آنگاه كه زمزم باديد آمد نام اين ابار (1) بر افتاد و زايرين بيت اللّه از آن آب نوشيدند ، و بنو عبد مناف بدان بر قريش و ديگر قبايل عرب فخر همىكرد ، چنان كه مسافر بن ابى عمرو بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف گويد :

بيت

ورثنا المجد من آبا * ئنا فنمى بنا صعدا (2)

أ لم نسق الحجيج (3) و نن * حر الدّلاقة (4) الوفدا (5)

و نلقى عند تصريف ال * منايا شدّدا رفدا (6)

فان نهلك فلم نملك * و من ذا خالد ابدا

و زمزم فى ارومتنا (7) * و نعقا (8) عين من حسدا

بالجمله عبد المطّلب بعد از حفر زمزم عظيم بزرگوار شد و سيّد البطحا و ساقى الحجيج و حافر الزّمزم (9) بر القاب او افزوده گشت ، و زنان همى گرفت و فرزندان همى آورد .

اولاد عبد المُطّلِب

و او را ده(10) پسر بود و پسر بزرگتر او - چنان كه مذكور شد - حارث بود(10) .

ص: 114


1- ابار : چاهها .
2- چاپ سنگى 1320 : سعدا .
3- آب دهندهء حاجيان .
4- شترى كه از روى چاقى آهسته راه مىرود .
5- پركننده قدح را از شير به يك دوشيدن .
6- جماعة مردم .
7- ريشه .
8- از جا كندن .
9- حفر كنندهء چاه زمزم .
10- يعقوبى فرزندان عبد المطلب را ده (10) تن ذكر مى كند و گويد : حارث كه كنيهء عبد المطلب از او نام گرفته شد و قثم كه مادرشان صفيّه دختر جندب از فرزندان عامر بن صعصعه بود ؛ و زبير و ابو طالب و عبد اللّه و مقوّم كه عبد الكعبه است ، مادر اين چهار نفر فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بود ؛ و حمزه كه مادرش هاله دختر اهيب بن عبد مناف بن زهره است ؛ و عباس و ضرار كه مادرشان نتيله دختر جناب بن كليب بن نمر بن قاسط است ؛ و ابو لهب كه نامش عبد العزّى مادرش لبنى دختر هاجر بن مناف بن ضاطر خزاعى است ؛ و غيداق كه همان حجل است و مادرش ممنّعه دختر عمرو بن مالك بن نوفل خزاعى است (تاريخ يعقوبى ، 1 / 326) . اين گفته با آنچه در طبقات آمده مطابقت دارد (طبقات ، 1 / 87 - 88) .

دويم : عباس .

سيم : حمزه .

چهارم : عبد اللّه .

پنجم : ابو طالب كه عبد مناف لقب داشت .

ششم : زُبَير . [ كنيه اش ابو طاهر بود ] .

هفتم : حَجل كه از كثرت خير به غيداق ملقّب گشت .

هشتم : مُقَوِّم . [ او را عبد الكعبه نيز گفته اند ] .

نهم : ضِرار .

دهم : اَبو لَهب كه عبد العُزّى لقب بودش (1) .

و او را شش دختر بود :

اول : صَفيّه كه مادر زُبَير بن العَوّام است .

دوم : اُمّ حَكيم البَيضاء (2) .

سيم : عاتكه .

چهارم : اُمَيمه .

پنجم : أروَى كه جدهء عثمان بن عفان است .

ششم : بَرَّه نام داشت .

و مادر عباس و ضرار ، نبيله (3) نام داشت و او دختر خباب بن كليب بن مالك بن عمرو بن عامر بن زيد مناة بن عامر بن سعد بن الخزرج بن تيم اللّات بن النّمر بن قاسط بن هنب بن اقصى بن جديلة بن اسعد بن ربيعة بن نزار است .

و مادر حمزه و مقوّم و حجل و يك دختر كه صفيّه نام داشت هاله است و او دختر اهيب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بود .

و مادر عبد اللّه و ابو طالب و زبير و آن سه دختر ديگر فاطمه نام داشت (4) و او دختر -

ص: 115


1- پسران عبد المطلب را بعضى از مورخان دوازده (12) نفر نوشته اند و اينان علاوه بر ده نفر قثم را ذكر كرده اند كه در كودكى درگذشت و غيداق و حجل را هم دو نفر دانسته و نام حجل را مغيره نوشته اند . گروه ديگر از مورخان مقوم و عبد الكعبه را نيز دو نفر دانسته و پسران عبد المطلب را سيزده نفر شمرده اند (نقل از پانوشت دكتر آيتى بر تاريخ يعقوبى ، 1 / 326) .
2- متن : ام حليم .
3- تاريخ يعقوبى : نتيله .
4- به روايت يعقوبى : ام حكيم يعنى بيضاء ، و عاتكه و برّه و اروى و اميمه كه مادرشان فاطمه بود.بنابراین او فاطمه را مادر پنج تن از دختران عبدالمطلب می داند.

عمرو بن عائذ بن عبد بن عمران بن مخزوم بن يقظة بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بود .

و مادر صخره (1) تخمر نام داشت و او دختر عبد بن قصىّ بن كلاب بود .

اما مادر حارث بن عبد المطّلب ، سمرار نام داشت (2) و او دختر جندب بن مجير بن رئاب بن سواه بن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمه بود .

و مادر ابو لهب ، لبنى نام داشت و او دختر هاجر بن عبد مناف بن ضاطر بن جثية بن سلول بن كعب بن عمرو الخزاعى بود .

ابو طالب و حمزه و عباس از پسران عبد المطّلب بعد از بعثت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله به شرف اسلام درآمدند و از دخترانش صفيّه و اَروى (3) و عاتكه (4) مسلمان شدند و صفيه از جملۀ مهاجرات بود .

مع القصه عبد المطّلب در جهان زنده بماند تا آنگاه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله هشت ساله شد پس به درود جهان كرد . و ديگر قصه هاى او در ذيل داستان فرزندش عبد اللّه و ابرهة الاشرم و ولادت حضرت خاتم الانبياء عليه آلاف التّحية و الثّناء مذكور خواهد شد .

ظهور اصحاب اخدود شش هزار و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**ظهور اصحاب اخدود شش هزار و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(5)

در حديث اصحاب اخدود چنان صواب نمود كه مردم نجران را شناخته آريم و .

ص: 116


1- ظاهرا در عبارت افتادگى دارد ، عبارت مى بايستى همراه با نام يكى از فرزندان عبد المطّلب همراه باشد .
2- به روايت صاحب طبقات : مادر او صفيه نام داشت (1 / 87) .
3- در اسلام اروى اختلاف است و بعضى گفته اند كه در اثر دعوت پسر خود طليب بن عمير كه اسلام آورده بود ، به دين اسلام گرويد .
4- در اسلام او هم اختلاف است . وى مادر عبد اللّه بن ابى اميهء مخزومى برادر امّ سلمه بود و مادر امّ سلمه نيز عاتكه نام داشت و از اين روى برخى به خطا او را دختر عمهء پيامبر خدا نوشته اند . خواب عاتكه قبل از غزوهء بدر مشهور است .
5- برابر ص 322 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

باز نمائيم كه چگونه ايشان نصرانى شدند و شريعت عيسى پيش گرفتند .

معلوم باد كه نَجران بلده اى در سرحدّ اراضى مكّه بود از سوى يمن ، و گروهى از قبايل عرب كه نسب به بنى تغلب مى بردند در آن بلده سكونت داشتند و بر كيش بت پرستان مى زيستند ، و ايشان را در ظاهر شهر نخلهء خرمائى بس عظيم بود كه هم پرستش آن را واجب شمردندى و هر سال يك روز عيد كردندى ، و چون روز عيد فرا رسيدى خرد و بزرگ فراهم شده از شهر بيرون مى شدند و بتهاى خود را گرد آن درخت نصب مى كردند و هر حلى و زيور كه زنان ايشان را بود از آن درخت مىآويختند و جامه هاى ديبا بر آن مى پوشانيدند و از بامداد تا شبانگاه در آنجا اعتكاف مىفرمودند و گاه گاه گرد آن شجره طواف مى نمودند و شياطين از آن درخت بديشان سخن مى كرد و بر طريق باطل ايشان را مأمور مى داشت ، آنگاه به خانه هاى خويش بازشده ، يك سال بدان گفتار كردار داشتندى ، و چون ديگر باره آن عيد فرا رسيدى آن كار از نو كردندى .

در آن ايام مردى كه او را فيميون نام بود و نسب با حواريون عيسى عليه السّلام داشت در اراضى شام باديد آمد ، و او مردى زاهد و متّقى و مستجاب الدّعوة بود و بر شريعت عيسى مى زيست و با دستمزد خود معاش مىكرد و صنعت او بنّائى و ديوارگرى بود ، و قانون داشت كه ايام هفته را به كار بنّائى روزگار مى گذاشت ، و چون روز يكشنبه فرا مى رسيد دست از حرفت كشيده مى داشت و از بامداد به گوشهء بيابانى گريخته تا شامگاه در حضرت يزدان به نماز و نياز و ستايش و نيايش مشغول بود . و چون اهل بلده و قريه بر حال او وقوف مى يافتند از آنجا فرار كرده به اراضى ديگر مى شد و به كار خويش مى پرداخت .

در زمان او مردى كه او را صالح نام بود در نهانى از حال او آگاه شد و چنان افتاد كه در مهر فيميون كار بدانجا برد كه بىديدار او زيستن نتوانست ناچار چنان كه فيميون ندانست از قفاى او گام برمى داشت و به دو نگران بود تا روز يكشنبه فرا رسيد و فيميون به صحرا شتافته در نماز ايستاد و صالح چند گام دور تر از وى در گوشه اى مخفى شده نظارهء او مىكرد ، ناگاه مارى را ديد كه هفت سر داشت و از يك جانب بيرون شده قصد فيميون كرد ؛ و فيميون چون آن جانور را بديد از خدا هلاكش بخواست و در حال آن مار عرضهء هلاك و دمار گشت . اما صالح ندانست كه مار به

ص: 117

دعاى فيميون بمرد و بيم كرد كه او را زيان رساند ، ناچار خود را از كمين آشكار كرد و فرياد برداشت كه اى فيميون خود را از اژدها حفظ كن و فيميون همچنان در نماز بود و به دو التفات نكرد . صالح بىاختيار پيش شتافت و چون نزديك شد آن مار را مرده يافت ، پس بماند تا فيميون از نماز فراغت جست . آنگاه از در ضراعت و مسكنت عرض كرد كه : اى فيميون سوگند با خداى كه من در مهر تو بىاختيارم و آرزوى من آن است كه پيوسته ملازم خدمت تو باشم . فيميون گفت : اگر ملازمت من خواهى كرد بر قانون من زيستن كن . پس صالح دين او بياموخت و ملازم حضرت او شد .

و در اين وقت جلالت قدر فيميون اندك روشن گشت و مردم دانستند كه مرضى به دعاى او شفا يابند ، پس مردى را كه پسر كور بود بدان سر شد كه فيميون را به بالين فرزند حاضر كند و او را از بلاى كورى برهاند . بعضى از مردم به او گفتند كه :فيميون هرگز اجابت اين مسئول نكند و بدين نام به خانهء تو در نيايد ، مگر اينكه حيلتى انديشى و او را به بهانۀ ديوارگرى و بنّائى به خانه آرى .

لاجرم آن مرد فرزند خود را بر بستر بخوابانيد و جامه اى بر فراز او افكند و به نزديك فيميون آمد و گفت : مرا عزم آن است كه خانه اى بنيان كنم و او را از بهر عمارت به سراى خويش آورد و بهر حجره همى عبور داد تا بدانجا رسيد كه فرزندش خفته بود ، ناگاه جامه از زبر او دور كرد و دست او را گرفته پيش داشت و گفت : اى فيميون اين يك تن از بندگان خداست و از هر دو چشم نابيناست اگر در حق او دعاى خير كنى تا شفا يابد روا باشد . فيميون از خداى بخواست تا ديدگانش روشن گردد .

و چون در آن اراضى شناخته شد ناچار كوچ داد و صالح همى از قفاى او بود آنگاه از حدود شام عبور مىكردند به درختى بزرگ گذشتند و از زير درخت مردى فرياد برآورد كه آيا تو فيميون باشى ؟ گفت : بلى . عرض كرد : بسيار روز انتظار تو بردم تا هم اكنونت يافتم ، آگاه باش كه هم در اين هنگام من به درود جهان خواهم كرد و كفن و دفن من بر ذمّت تو باشد . اين بگفت و بمرد . فيميون بر حسب وصيّت او را به خاك سپرد و از آنجا با صالح كوچ داده در بعضى از بلاد عرب عبور داشت .

ناگاه كاروانى از قبايل عرب بديشان باز خوردند و هر دو تن را اسير كردند و

ص: 118

گفتند : همانا شما بندگانيد كه از مولاى خود گريخته ايد و ايشان را در اراضى نجران آورده هر تن را به كسى فروختند . اما فيميون هر روز از بام تا شام خدمت مولاى خويش كردى و چون شام به حجرۀ خويش شتافتى به نماز ايستادى و خداى را ستايش نمودى تا آنگاه كه سپيدى صبح بر دميدى .

شبى چنان افتاد كه مولاى فيميون خواست حال او را بازداند پس به نهانى به پشت حجرۀ وى آمد ، و چون از روزن نگريست فيميون را ديد كه در نماز ايستاده است و بى چراغ آن خانه مانندهء روز روشن است ، سخت در عجب شد و در بگشود و پيش دويد و گفت : اى فيميون اين جلالت قدر از كجا يافتى و با كدام آيين بدين مقام رفيع ارتقاء جستى ؟

فيميون گفت : مگر ندانسته اى كه شما را طريقتى ناهنجار و شريعتى ناستوده است ، هيچ نگوئيد كه پرستش درختى كه آن را هرگز سودى و زيانى نتواند بود چرا بايد كرد و اين بتان را چرا بايد گرامى داشت ؟ من اين بركت از بندگى خداى دادگر و پيروى عيسى پيغمبر يافتم و اگر خواهم خداى خويش را بخوانم تا آن درخت را كه شما پرستش مىكنيد بركند و بيفكند و نابود سازد . او در جواب گفت : اگر تو چنين كنى و اين كار توانى كرد من و اهل من به شريعت تو در شويم و آئين تو گيريم .

پس فيميون بى توانى تن خويش بشست و نماز بگزاشت و خداى را ياد كرد تا صرصرى عاصف بفرستاد و آن درخت را از بن بر آورد و خشك ساخت و نگون كرد . چون مردم آن قريه اين بديدند بيشتر همه عيسوى شدند و بر شريعت او رفتند و از بهر فيميون در ظاهر قريه خيمه اى راست كردند و او را سخت گرامى داشتند . و فيميون در خيمهء خود سكونت اختيار كرد و به عبادت خداى پرداخت .

و چنان بود كه بر يك سوى آن اراضى قريه اى بود كه مرد ساحرى در آنجا جاى داشت و از سوى ديگر نيز قريه اى بود كه مردم اين قريه هر روز پسران خويش را به نزديك آن ساحر مى فرستادند تا علم سحر فراگيرند و اين پسران هر روز به كنار خيمهء فيميون عبور كرده به نزديك آن ساحر مى شدند . در ميان اين كودكان پسرى بود كه عبد اللّه نام داشت و پدر او را نام الثامر بود . اين كودك نيز به فرمان پدر به تعليم سحر مى شتافت و هر روز از كنار خيمهء فيميون گذشته او را در نماز و نياز مى ديد ، اندك اندك دلش به سوى او رفت و به خيمهء او در رفته با او سخن همى كرد

ص: 119

تا بدانجا كشيد كه خدمت ساحر را ترك گفت ؛ و هر روز مقيم حضرت فيميون بود و پدرش چنان مىدانست كه او كسب علم سحر مىكند .

بالجمله عاقبت عبد اللّه بن الثامر شريعت عيسى عليه السّلام گرفت و فيميون دين خود به دو بياموخت و كلمات انجيل را از بهر او روشن ساخت و گفت : اى عبد اللّه بدان كه اسم بزرگ خداوند كه مفتاح جميع بستگى هاست در اين انجيل مبارك است و آن نام بزرگ هرگز در آتش سوخته نشود و از بهر هر حاجت بخوانى روا گردد . عبد اللّه گفت : چه باشد كه اين نام مبارك را به من بياموزى ؟

فيميون گفت : اى برادر تو هنوز حمل آن بار نتوانى كرد ، آنگاه كه لايق باشى از تعليم آن دريغ نخواهم داشت .

عبد اللّه چون اين سخن بشنيد به سراى خويش آمد و دانسته بود كه اسم اعظم خداى در آتش نخواهد سوخت ، پس قداحى چند راست كرد و هر اسم كه در انجيل يادداشت بر قدحى جداگانه مى نگاشت و آن قداح را يك يك همى در آتش افكند تا بسوخت چون بدان تير رسيد كه اسم اعظم بر آن ثبت بود نسوخت و از آتش بيرون جست ، و عبد اللّه آن نام را بدانست و نزديك فيميون شتافته صورت حال را بازگفت .

فيميون فرمود : اى فرزند اكنون كه يافتى نيكو بدار و در كارهاى ناسزا به كار مبر كه سبب هلاك تو خواهد شد .

و از اين هنگام مدتى دراز بر نيامد كه فيميون وداع جهان گفت و عبد اللّه در اراضى نجران همى عبور كرد و هر جا مريضى بود به نزد او حاضر مى كردند تا شفا بخشد ، اما عبد اللّه نخست دين حق بر مريض عرضه مىكرد و او را مسلمان مى ساخت و از پس آن در حق او دعاى خير كرده تا شفا مى يافت . بدين گونه نام او در نجران بزرگ گشت و مردم به دو پيوستند و حاكم نجران بيم كرد كه حكومت او محو گردد ، پس كس فرستاد و عبد اللّه را حاضر كرد و گفت : اين چه قانون است كه پيش گذاشته اى و دين آبا و اجداد ما را محو و مطموس داشته اى ، از اين آيين بگرد و اگر نه ترا كيفر خواهم كرد .

عبد اللّه گفت : هرگز ترا بر من غلبه نتواند بود و جز خداى را بر بندگان قدرت نباشد . حاكم شهر از سخن او در خشم شد و بفرمود او را برده از جبلى بلند به زير

ص: 120

افكندند ، عبد اللّه بى رنج و آسيب برخاسته به نزد او شتافت و گفت : خداى مرا حافظ و ناصر است و هم او را به دين خداى دعوت فرمود . درين كرّت حكم كرد تا عبد اللّه را به آبى سهمناك غرقه ساختند و چنان دانستند كه از بهر او رهائى نخواهد بود ، عبد اللّه از آب به سلامت برآمد و نزد حاكم شتافته فرمود : بر شريعت عيسى باش و خداى يگانه را به توحيد بستاى ، و هم آگاه باش كه آنگاه بر من غلبه توانى كرد كه خداى را به كلمهء توحيد ستايش كنى .

آن مرد جفاكار از در سخره خداى را به كلمۀ توحيد ياد كرد و آن عصا كه در دست داشت بر سر عبد اللّه بزد تا بشكست و او بدان زخم اندك بمرد .

و اين عبد اللّه آن كس باشد كه در زمان عمر بن خطاب در نجران باديد شد و آن چنان بود كه مردى در خرابه هاى نجران حفر زمين مى كرد ناگاه به سردابه اى رسيد و در آنجا مردى را بيافت كه نشسته و دست خود بر سر داشت ، چون دست او را بگرفت و از سر او دور بداشت خون از زخم او روان گشت ، و چون دست او بازداشت هم بر زخم سر گذاشت تا خون بايستاد . اين خبر به عمر آوردند . وى گفت :

چنان كه از خبر دانسته ام او عبد اللّه بن الثامر است هم چنان جسد او را بر جاى خود بگذاريد و مدفون داريد و بر حسب حكم او چنان كردند .

بالجمله بعد از آنكه عبد اللّه بن الثامر به زخم عصا بمرد حاكم نجران نيز در حال كيفر عمل يافته هلاك شد و اين نيز بر عقيدت مردم نجران بيفزود و يكباره عيسوى شدند و هر كه به شهر ايشان در مى شد او را به شريعت عيسى دعوت مى كردند ، چون سخن ايشان را استوار مى داشت رستگار بود و اگر نه او را هلاك مى ساختند .

در آن ايام چنان افتاد كه مردى از يمن با دو پسر خويش به نجران آمدند و ازين قانون آگهى نداشت و بر دين يهوديان بود ، ناگاه مردم نجران ايشان را بگرفتند و گفتند : هم اكنون يا شريعت عيسى عليه السّلام پيش گيريد و اگر نه شما را هلاك كنيم . پسران آن مرد قبول اسلام نكردند و هر دو مقتول گشتند . آن مرد از بيم جان حيلت كرد و به دروغ شريعت عيسى گرفت و روزى چند با ايشان ببود ، پس فرصتى كرده به سوى يمن گريخت ، و صورت حال را به عرض ذو نواس كه در اين وقت پادشاه يمن بود رسانيد . - چنان كه قصهء سلطنت او را مرقوم داشتيم - .

چون ذو نواس بر دين يهوديان بود از اين معنى برآشفت و گفت از بهر كيفر به

ص: 121

نَجران شوم و اين كين از آن مرد بازجويم و كليساها ويران كنم و صليبها بشكنم و هر كه دين يهود پيش نگيرد او را به آتش بسوزم . پس پنجاه هزار (50000) مرد شمشيرزن فراهم كرده از يمن كوچ داد و طىّ مسافت كرده به نجران آمد و كليساها را پست كرد و صليبها در هم شكست و مردم نجران را انجمن فرمود و گفت : اگر خواهيد دين يهوديان پيش گيريد و اگر نه يك تن از شما زنده نگذارم . ايشان گفتند :

ما هرگز جان ناچيز را با دين عزيز برابر نخواهيم داشت گو يك تن زنده نمانيم .

ذو نواس در خشم شد و بفرمود تا حفره اى مستطيل برسان خندقى بكردند و حطبى فراوان در آن اخدود (1) انباشته كردند و آتش در زدند و از اينجاست كه ذو نواس و اهلش اصحاب اخدود نام يافت ، چنان كه خداى فرمايد : قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ وَ هُمْ عَلى ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ (2) يعنى : ملعون شد ذو نواس و اهلش كه حفر اخدود كرده و با آتش بينباشت .

بالجمله چون آتش از آن حفره زبانه زدن گرفت ذو نواس بر يك سوى آن حفره بنشست چنان كه هم خداى ياد فرموده النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ (3) و بفرمود اهل نجران را پيش داشتند و بعضى را با تيغ همىبگذرانيد و برخى را به آتش اندر افكند . در ميانه زنى را آوردند كه طفلى يك ماهه در بر داشت و دين يهود بر او عرضه كردند ، آن زن از بيم جان و مرگ فرزند همى خواست تا دين يهود پيش گيرد ناگاه آن كودك به سخن آمد و گفت : اى مادر آتش دوزخ را بر آتش دنيا اختيار مكن كه اين از بهر رضاى خداوند بارى اندك باشد . پس آن زن با طفل خود خويشتن را در آتش افكند .

بالجمله بيست هزار (20000) تن از مردم نجران را نابود ساخت و شهر ايشان را ويران كرد و با سوى يمن مراجعت نمود از ميان مردم نجران مردى كه او را دوس ذُو ثعلبان گفتندى نجات يافت و به گوشه اى گريخت . و او را از اين روى دوس ذُو ثعلبان مى گفتند كه اسبى داشت نام آن از غايت تندى و راه دانى ثعلبان بود .

بالجمله دوس بعد از آنكه ذو نواس به يمن رفت به ميان نجران آمد و چند تن كه .

ص: 122


1- اخدود : حفرهء مستطيل كه چون خندق باشد و جمع آن اخاديد است .
2- سورهء بروج ، آيه 4 - 7 : مرگ بر اصحاب اخدود ، در گودالهايى پر از آتش ، كه در كنارش نشسته بودند و آنچه بر مؤمنان مىرفت تماشا مى كردند .
3- سورهء بروج ، آيه 4 - 7 : مرگ بر اصحاب اخدود ، در گودالهايى پر از آتش ، كه در كنارش نشسته بودند و آنچه بر مؤمنان مىرفت تماشا مى كردند .

از مردم نجران زنده بودند فراهم آورد و گفت : شما همچنان در آبادانى كليسياها سخت بكوشيد كه من از پاى نخواهم نشست تا اين كين باز نخواهم . اين بگفت و بر اسب ثعلبان سوار شد و كتابى از انجيل كه يك نيمهء آن سوخته بود برگرفت و به قسطنطنيه آورده در حضرت زنون برد كه در اين وقت قيصرى مشرق داشت - چنان كه مذكور شد - . و صورت حال را به عرض رسانيد و آن كتاب انجيل نيم سوخته را به دو نمود . زنون از آن حال بگريست و نامه اى به حاكم حبشه كرد كه از قبل او بود تا كين از ذو نواس بخواهد . و اين فرمانگذاران حبشه را عربان نجاشى مىناميدند .

بالجمله دوس نامۀ قيصر بر گرفت و چون صبا و سحاب طىّ مسالك كرده به حبشه آمد و آن نامه نزد نجاشى نهاد و انجيل سوخته را بر او ظاهر كرد و ستم هاى ذو نواس را بگفت . نجاشى فرمود كه : من اين كينه از او بجويم و هفتاد هزار (70000) مرد شمشيرزن فراهم كرد و ارياط را كه مردى دلير و دلاور بود سپهسالار آن لشكر فرمود ، و ابرهة الاشرم را كه يكى از سرداران بزرگ بود با او همراه ساخت و ايشان لشكر برآوردند و به رهنمائى دوس كشتى در آب افكندند و به ساحل يمن آمده از اراضى حضر موت سر بركردند .

چون اين خبر به ذُونَواس رسيد سخت بترسيد و قواد سپاه را فراهم كرده گفت :

اينك سپاه حبشه به سوى ما تاختن كرده ، بيم آن دارم كه در نبرد ايشان زبون گرديم ، بهتر آن است كه حيلتى انديشم تا بىزحمت ايشان را به هلاكت افكنم . پس حكم داد تا سركردگان سپاه هر يك با مردم خود به شهر و مقام خويش شدند و آرام گرفتند و چشم بر حكم ذو نواس داشتند . اما از آن طرف ذو نواس خود با پنج هزار (5000) تن از سپاهيان در زمين صنعا كه دار الملك يمن بود بنشست و كليد گنج خانه ها همه فراهم كرد و بر هم نهاد و نامه اى به ارياط نوشت كه :

من دانسته ام نجاشى را با من كينهء ديرينه نيست و من هرگز با لشكر او جنگ نخواهم كرد و لشكر خويش را فراهم نكردم تا معلوم باشد كه نبرد نخواهم آزمود ، اينك كليدهاى گنجينهء خويش را كه در هر بلد داشته ام بر هم نهاده ام و آماده نشسته ام تا هر چه حكم كنى چنان كنم ، اگر فرمائى جمله را به نزد تو آرم و بسپارم و خود به نزديك نجاشى

ص: 123

شوم و اگر نه هم در اين مُلك ملازم حضرت تو خواهم بود .

چون اين نامه به ارياط رسيد صورت حال را بنوشت و به نجاشى فرستاد .

فرمانگذار حبشه سخت شاد شد و به ارياط حكم داد كه اين ملك و مال را از ذو نواس بپذير و او را به نزديك من رها كن . ارياط اين حكم به ذو نواس رسانيد و او را به نزديك خويش طلب داشت . پس ذو نواس كليدهاى خزاين را حمل كرده به حضر موت شتافت و آن جمله را نزد ارياط بنهاد و اظهار عقيدت و چاكرى نمود و گفت اينك با من به صنعا عبور فرماى و اين خزاين را مأخوذ دار تا از پس آن من به حضرت نجاشى شوم .

پس ارياط با ذو نواس به صنعا آمد و هر خواسته و گنج خانه كه در دار الملك بود بدست كرد . آنگاه ذو نواس گفت كه : آن گنج كه در ديگر بلاد و امصار اندوخته كرده ام هم تراست سرهنگان خويش را بفرماى تا اين كليدها برگيرند و هر يك با جمعى از لشكر به بلدى شده گنج خانهء آن بلده را برگيرد . پس ارياط با خاطرى خُرّم قوّاد سپاه را بخواست و هر يك را با گروهى به جانبى گسيل ساخت و خود با معدودى از سپاهيان در صنعا ساكن گشت .

چون لشكر حبشه پراكنده شدند ذو نواس به سرداران خويش نامه كرد كه هر جا با لشكر حبشه دچار شوند يك تن زنده نگذارند . سرداران او در بلاد و امصار دست به قتل مردم ارياط گشودند و خود نيز در صنعا برشوريد و ناگاه بر ارياط تاختن كرد و مردم او را همى كشت . ارياط چون چنان ديد به زحمت تمام با چند كس از مردم خود از صنعا بگريخت و به حضر موت آمد و پراكندگان سپاه او نيز معدودى به او پيوستند و از آنجا كشتى در آب رانده به نزديك نجاشى گريخت و صورت حال را مكشوف داشت . فرمانگذار حبشه در خشم شد و در اين كرّت صد هزار (100000) مرد جنگى مجتمع ساخت و هم ايشان را به دست ارياط و ابرهه سپرد و بازفرستاد .

و ارياط چون پلنگ زخم خورده كشتى در آب رانده و ديگر باره از حضر موت سر بدر كرد .

چون ذو نواس اين بشنيد دانست كه اين كار به حيلت راست نشود ناچار لشكر بر آورده به اراضى حضر موت تاخت و با مردم حبش جنگ در انداخت بعد از كوشش و كشش فراوان لشكر يمن شكسته شد و ذو نواس خواست كه از ميدان جنگ جان

ص: 124

به سلامت برد و از هيچ روى راه نجات نديد جز اينكه اسب به دريا افكند باشد كه به شناورى باره از بحر بگذرد ، چون لختى راه بپيمود از لطمات امواج غرقه گشت و جسدش طعمهء ماهيان شد . و در اين همه سفرها و جنگها دوس ذو ثعلبان ملازم سپاه حبش بود و از اينجاست كه يكى از اهل يمن در حق او گفت : لا كَدوَسٍ وَ لَا كَاَعلاقِ رَحْلِهِ و اين سخن مثل گشت .

بالجمله بعد از مرگ ذو نواس ، ارياط به يمن تاخت و قلعه هاى استوار را ويران كرد و بيشتر از آنكه ذو نواس از مردم نجران بكشت از اهل يمن مقتول ساخت و مراجعت فرمود . و مدت پادشاهى ذو نواس در يمن بيست (20) سال بود .

جلوس ذُوجَدن در يمن شش هزار و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**جلوس ذُوجَدن در يمن شش هزار و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (1)

ذو جدن يك تن از خويشان ذو نواس است بعد از آنكه ذو نواس غرقه گشت ارياط چنان كه مرقوم شد ، هيچ در اراضى يمن از قتل سكنه و تخريب امكنه فرو نگذاشت و قلعهء بينون و قلعهء سلحين و قلعهء غمدان را ويران ساخت و در بلاد و امصار يمن مردم را بعضى بكشت و برخى اسير كرد ، آنگاه به سوى حبشه كوچ داد .

از پس او ذو جدن به تخت ملك بر آمد و در تعمير خرابيهاى ارياط بكوشيد و اين شعرها بگفت :

هوّنك لَيْسَ يَرُدُّ الدَّمْعِ مَا فاتا * لا تهلكى أَسَفاً فِى أَثَرٍ مِنْ مَاتَا

أَبْعَدُ بينون لَا عَيْنٍ وَ لَا أَثَرٍ * وَ بَعْدُ سلحين بَيْنِى النَّاسِ أَبْيَاتاً

و هم ديگر شعرهاى ذو جدن در مرثيه ذو نواس و خرابى يمن گويد كه نگارندهء اين مبارك اين چند شعر از آن نگاشت :

بيت

فَانِ الْمَوْتِ لَا يَنْهَاهُ نَاهٍ * وَ ذُو شَرِبَ الشِّفَاءُ مَعَ التشوق .

ص: 125


1- برابر ص 327 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

وَ لَا مترهّب فِى اسطوان * تناطح جدره بَيْضَ الانوق

وَ غمدان الَّذِى حَدَّثْتَ عَنْهُ * بَنُوهُ مستمكا فِى رَأْسِ نيق

مَصَابِيحُ السَّلِيطُ تلوح فِيهِ * اذا يُمْسِى كَيَوْمَ ذِى البروق

فاصبح بَعْدَ جَدَّتَهُ رَمَاداً * وَ غَيْرِ حُسْنِهِ لَهَبِ الْحَرِيقِ

وَ أَسْلَمَ ذُو نُوَاسٍ مُسْتَكِيناً * وَ حَذَّرَ قَوْمِهِ ضَنْكِ الْمُضَيَّقِ

بالجمله ذو جدن مدت هشت سال در يمن سلطنت كرد و در عمارت خرابيها روز برد و اندك اندك سپاهى فراهم كرد ، در اين وقت نجاشى بيم كرد كه مبادا ذو جدن قوت گيرد و نام پست شدهء يمن را بلند كند ، پس تصميم عزم داد كه مملكت يمن را مسخر كند و در حوزهء فرمان بدارد و سپاهى بزرگ ساز داد و همچنان ابرهه و ارياط را سپهسالار كرده به سوى يمن بيرون فرستاد .

از اين سوى ذو جدن چون اين بشنيد مردم خود را مجتمع ساخته از در مدافعه برخاست و به استقبال جنگ تا به حضر موت آمد و در آن اراضى هر دو سپاه با هم دوچار شده صف راست كردند و جنگ درافكندند مدتى دراز نكشيد كه لشكر يمن شكسته شد و بر ذو جدن كار تنگ شده راه فرار پيش گرفت ، و از بيم دشمن اسب به دريا افكند و در بحر جان بداد . وى آخرين سلاطين حمير است و بعد از او سلطنت يمن با مردم حبش افتاد ، چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد .

جلوس ارياط در مملكت يمن شش هزار و نود و شش سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**جلوس ارياط در مملكت يمن شش هزار و نود و شش سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

ارياط چنان كه مذكور شد بعد از آنكه ذو جدن را مقهور كرد ، سلطنت يمن يافت و عمّال خويش را در بلاد و امصار آن مملكت منصوب فرمود و كار مُلك را به نظام كرد ؛ و اَبرهة الاَشرم را كه از جانب نجاشى ملازم خدمت او بود همچنان به سپهسالارى لشكر حبشه بازگذاشت و حدود و ثغور مملكت را به دو سپرد و در .

ص: 126


1- برابر ص 329 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

پادشاهى خوش بنشست .

و چون مدت بيست و چهار (24) سال از سلطنت او بگذشت ابرهه بدان سر شد كه او را از پادشاهى خلع كرده بر جاى او خود قرار گيرد ، پس با قواد سپاه حبشه همداستان شد و لشكريان را فراهم كرده به سوى صنعا كوچ داد . چون اين خبر به ارياط بردند ، ناچار از مردم خود انبوهى ساخته به استقبال جنگ بيرون شد .

چون اين هر دو لشكر با هم نزديك شدند ، ابرهه كس سوى ارياط فرستاد كه مرا با تو از بهر تاج و تخت ستيز و آويز است و اين روا نيست كه در هواى آرزوى ما جمعى از مردم حبشه از جانبين مقتول شوند ، اگر رضا دهى ما خود يكتنه با هم مصاف دهيم تا هر كه چيره شود لشكر حبشه به تمامت او را خواهد بود . ارياط در پاسخ گفت : نيكو فرمودى . و كار بدان نهادند كه يكتنه با هم نبرد جويند . و هر دو از لشكر خود جدا شده در ميدان جنگ در آمدند .

و ابرهه مردى قصير القامه و كريه المنظر و فربه بود و ارياط مردى تمام بالا و نيكواندام بود ، و ابرهه در اين جنگ حيلتى انديشيد و با غلام خويش كه عتوده نام داشت فرمود كه : چون من با ارياط درآويزم ناگاه از قفاى او در آمده با زخم تيغش مقتول ساز و دل از كار او فارغ كن .

بالجمله ابرهه با ارياط درآويختند و بر يكديگر حمله بردند ، ارياط پيشدستى كرده حربهء خود را بر سر ابرهه فرود آورد و آن تيغ از سپر ابرهه گذشته ابرو و چشم و بينى او را بشكافت ، و ازين روز ابرهه به اَشرَم ملقّب گشت . چه اشرم به معنى كفته (1) بينى باشد .

مع القصه چون ابرهه زخم دار شد عَتُودَه اسب برانگيخت و بر ارياط تاخته زخمى سخت بر او فرود آورد ، چنان كه از اسب در افتاد و جان بداد . چهار هزار (4000) مرد لشكرى كه در اين وقت با ارياط بودند ، بعضى بگريختند و بعضى با ابرهه پيوستند . پس ابرهه به صنعا درآمد و سلطنت يمن يافت .

اما از آن سوى چون خبر به نجاشى بردند كه ابرهه ، ارياط را بكشت و سلطنت يمن بدست كرد ، در خشم شد و گفت : ابرهه چه كس باشد كه بىاجازت من ارياط را كه از جانب من حكومت داشت از ميان برگيرد و خود حكم راند ، و سوگند ياد .

ص: 127


1- كفته : به معنى شكافته و چاك شده است .

كرد به عيسى و صليب كه تا آن خاك را كه ابرهه در آن است زير پى نسپرم و خون ابرهه را بر آن خاك نريزم خاموش نباشم .

چون اين سخن با ابرهه بردند سخت بترسيد و دانست كه با ملك حبشه نتواند نبرد آزمود ، پس از طريف و تالد پيشكشى بزرگ از بهر نجاشى كرد و نامه [ اى ] به دو نوشت كه من و ارياط هر دو تن بندهء تو بوده ايم غايت امر در ميان ما خصمى افتاد و من به دو چيره شدم و من نيكوتر از او ملك يمن را توانم از بهر نجاشى بدارم ، و اينك همان رهى باشم كه بودم ، ملك را نبايد آهنگ من كرد ، چه هر وقت مرا طلب فرمائى حاضر شوم ، اما اگر من از اين اراضى بيرون شوم ملك يمن از دست خواهد شد .

پس رسولى چرب زبان پيش خواست و آن خواسته و نامه به دو داد و قيفال خويش را بگشود و مقدارى از خون خويش در مينائى كرده با مخلاتى (1) از خاك صنعا ، هم با رسول سپرد و گفت : در حضرت نجاشى معروض دار كه اينك خاك صنعا را در بساط خويش گسترده كن و اين ميناى خون مرا بر خاك بريز و بر آن بگذر تا از سوگند برآئى و حانث نباشى .

پس فرستادۀ ابرهه به حبش شد و آن پيشكشها را در حضرت نجاشى پيش گذرانيد و نامهء ابرهه را بداد و آن خاك و خون را بازنمود . نجاشى عذر او را بپذيرفت و تحف او را برگرفت و حيلت او را در كار پسنديده داشت و سلطنت يمن را به دو گذاشت - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - . .

ص: 128


1- مخلاة : به معنى توبره و علف دان است .
جلوس ابرهة الاشرم در مملكت يمن شش هزار و يكصد و بيست سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود
اشاره

**جلوس ابرهة الاشرم در مملكت يمن شش هزار و يكصد و بيست سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

تبابعۀ يمن

بعضى از سير ابرهة الاشرم و ذكر اينكه چگونه او اشرم لقب يافت از پيش گذشت و مرقوم شد كه بعد از قتل أرياط به حكم نجاشى ملك حبشه سلطنت يمن يافت . اما چون پادشاهى يمن بر أبرهه محكم گشت و نجاشى گناه او را معفو داشت بدين شكرانه همى صدقه كرد و با مردم مسكين و درويش همى عطا داد و در شهر صنعاء (2) كنيسه اى (3) به نام نجاشى برآورد و قُلّيس نام كرد بدان رصانت (4) و صيانت كه هيچ كس را مانند آن بنا معاينه نرفته بود .

لاجرم نام آن كليسيا در بلاد و امصار جهان پراكنده گشت و ابرهه به سوى نجاشى نامه كرد كه اينك در مدت چهار (4) سال به نام تو بنيانى برآورده ام كه هيچ كس انباز (5) آن نكرده است ، و اين بسى بهتر است از خانهء مكّه كه مردم عرب بدانجا به زيارت شوند و از پاى نخواهم نشست تا اين زيارتگاه را از مكّه بدين خانه نيفكنم ؛ زيرا كه بسى از مردم يمن همه ساله به حجّ مكّه روند و اين از بهر رعيّت نجاشى زيانى باشد . چون اين به نجاشى رسيد شاد شد و حكم داد تا رعيّت او جز در صنعا به حج كردن نشوند و هيچ خانه را جز قُلّيس حرم نخوانند .

ص: 129


1- برابر ص 343 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- از شهرهاى يمن .
3- كنيسه : محل عبادت يهود و نصارى .
4- رصانت : استحكام .
5- انباز : شريك و مانند .

و چون يُوطاباس كه قيصرى مشرق داشت اين خبر بدانست مسرور گشت و نجاشى را تحسين فرستاد كه فرمانگزار يمن به فرمان تو كنيسه اى نيكو برآورده و دين عيسى عليه السّلام را رونقى تازه بخشيده .

مع القصه چون بعضى از قبايل عرب كه در زمين تهامه و مكّه روزگار به صعوبت مىبردند از حضرت ابرهه پناه جستند و در يمن وطن داشتند ، محمّد بن خزاعى الذّكوانى و برادرش قيس از آن جماعت بودند . در اين وقت كه ابرهه ، قلّيس را به پايان برد ، محمّد و قيس را طلب داشت و به ميان عرب فرستاد تا مردم را به حج كردن قلّيس دعوت كنند و نام كعبه را محو سازند .

ايشان چون به اراضى مكّه و قبيلهء بنى كنانه آمدند و آغاز اين دعوت كردند عروة بن عياض (1) كه يكى از جماعت هذيل بود محمد را بگرفت و بكشت و برادرش قيس بگريخت و اين خبر به ابرهه رسانيد .

پادشاه يمن در خشم شد و سوگند ياد كرد كه اين كينه از عرب بازجويد و خانهء مكّه را به كيفر اين كار محو سازد . و از اين سوى نيز چون مردم عرب انديشهء او را بازدانستند هم بر غضب بيفزودند و يكى از مردم نسأه بدان سر شد كه به صنعا شتافته در آن خانه فضيحتى كند و مردم را باز نمايد كه اين كنيسه زيارتگاه مردم نتواند بود .

در آداب و رسوم مردم نَسأه

در اينجا چنان صواب نمود كه مردم نَسأه را شناخته آريم ؛ و ايشان آن كسان بودند از عرب كه شهرى از شهور حرام را حلال مىكردند و به جاى آن شهر حلالى را حرام مىنمودند ، چنان كه خداى از آن خبر داده : إِنَّمَا النَّسِيءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عاماً لِيُواطِؤُا عِدَّةَ ما حَرَّمَ اللَّهُ (2) و عرب را چهار ماه حرام بود : اول : رجب ، دوم : ذى القعده ، سيم : ذى الحجّه ، چهارم : محرم . و در اين شهور

ص: 130


1- طبرى : عروة بن حياض غلاصى (2 / 680) .
2- توبه ، آيه 37 : تأخير و جابه جائى ماه هاى حرام در حكم افزون بر كفر است كه كافران به آن گمراه مىشوند . كسانى كه يك سال را حلال و سال ديگر را حرام مىشمارند تا مطابق تعداد ماههايى شود كه خدا حرام كرده است .

قتل و غارت و مانند اين بسى كارها را حرام مى شمردند . و بعضى از مردم عرب از بهر مفاخرت يكى از شهور حرام را حلال مى كردند و يكى از ماه هاى حلال را حرام مى نمودند و از قفاى آن در مى آوردند تا در عدد اربعه خللى باديد نشود ، و اين كار آن هنگام مى كردند كه مى خواستند از حج مكّه مراجعت كنند . پس آن كس كه اين حشمت داشت و اين قصد مى كرد در ميان مردم مى ايستاد و مى گفت : اللّهمّ انّى قد احللت احد الصّفرين الصّفر الاوّل و نسأت (1) الآخر للعام المقبل . از اين روى اين جماعت را نسأه مىناميدند .

و اول كس از نسأه ، القلمّس بود و هو حذيفة بن عبد بن تيم بن عدىّ بن عامر بن ثعلبة بن الحارث بن مالك بن كنانة بن خزيمه بود و بعد از او پسر او عبّاد بن حذيفه بود . و بعد از او فرزندش قلع بن عبّاد بود و بعد از او فرزندش اميّة بن قلع بود و بعد از او فرزندش عوف بن اميّه بود و بعد از او فرزندش جنادة بن عوف بود كه ابو ثمامه كنيت داشت و روزگار او به زمان اسلام پيوست و از اينجاست كه عمير بن قيس كه نسب به بنى فراس بن غنم بن مالك بن كنانه مىرساند در مفاخرت گويد :

بيت

لَقَدْ عَلِمْتَ مَعْدٍ انَّ قومى * كِرَامُ النَّاسِ انَّ لَهُمْ كِراماً

أَلَسْنَا الناسئين عَلَى مَعْدٍ * شُهُورِ الْحِلِّ نَجْعَلُها حَرَام

اكنون بر سر داستان آئيم . يك تن از جماعت نسأه كه نسب او از بنى فقيم بن عدىّ بن عامر بن ثعلبة بن الحارث بن مالك بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بود ميان بر بست و طىّ مسافت كرده به صنعا آمد و به نزد سدنه (2) و حفظهء قلّيس شده و گفت : مردم عرب نيكوئيهاى اين كليسيا شنيده اند و مرا فرستاده اند تا در آنجا شبى به روز آورم و مكانت اين مكان را معلوم كنم و بر ايشان مكشوف سازم تا اگر شايسته است زيارتگاه خويش را از كعبه بدينجا كنند .

سَدَنۀ قلّيس اين سخن را از در صدق نهاده او را در كنيسه جاى دادند و او چون يك نيمه از شب بگذشت برخاست و از پليدى خود ديوار محراب كنيسه را بيندود ، و صبحگاه چون در كليسيا باز شد اول كس او بود كه سر بدر كرد و به اراضى خويش شتافت و از پس او خادمان كليسيا فعل او را بازدانستند و به عرض ابرهه رسانيدند.

ص: 131


1- نسأت : تأخير انداختم .
2- سدنه : نگهبانان .

در اين كرّت خشم ابرهه فزونى گرفت و از بهر هدم خانهء كعبه يك جهت شد ، و كس به حضرت نجاشى فرستاد و استمداد كرد و فيلى كه آن را در جنگها مبارك شمرده « محمود » لقب داده بودند طلب نمود ، و فيلهاى ديگر نيز بخواست تا كعبه را در پاى پيل پست كند . و نجاشى او را به اسب و فيل و مرد و مال مدد كرد .

و ابرهه تجهيز لشكر كرده شصت هزار (60000) تن مرد مبارز از دليران حبشه انجمن كرد و چهار هزار (4000) فيل با برگستوان (1) رسته فرمود و از جاى بجنبيد و گفت : سنگ و خاك مكّه را بر پشت اين فيلان حمل داده به يمن آرم . چون اين خبر پراكنده شد و مكشوف گشت كه ابرهه قصد هدم خانهء مكّه دارد مردم عرب جنگ با او را جهاد دانستند ، و نخستين كس دو نفر بود از قبيلهء حمير كه نسب به ملكزادگان يمن مىبرد .

بالجمله ذُونَفر ده هزار (10000) تن از رجال عرب را گزيده كرده از راه و بىراه بتاخت و ناگاه در برابر ابرهه صف بر كشيد و جنگ درانداخت . در ميانه رزمى دراز نرفت كه لشكر دو نفر شكسته شد و خود اسير گشت . او را به درگاه ابرهه آوردند و پادشاه يمن حكم داد تا سر از تن او برگيرند . دو نفر از در عجز و مسكنت پيشانى بر خاك نهاد و عرض كرد كه : اى ملك مرا مكش كه تواند بود كه بقاى من ترا سودى كند و من از بهر سپاه تو در اين راه دليلى باشم . ابرهه بر خون او ببخشيد و حكم داد تا او را در محبس بداشتند . و از آنجا با لشكر خويش كوچ داده به اراضى خثعم رسيد و خثعم را دو قبيلهء بزرگ بود كه يكى را « ناهس » و آن ديگر را « شهران » مىناميدند و ايشان در تحت فرمان نفيل بن حبيب الخثعمى بودند .

لاجرم نُفَيل از مردم خود لشكرى انبوه كرده از ايشان ده هزار (10000) سوار رزم آزموده اختيار كرد و با ابرهه به جنگ درآمد و او نيز در اول حمله شكسته شد و همچنان نفيل اسير شده او را به نزد ابرهه راندند و حكم شد تا او را مقتول سازند .

نفيل نيز پيشانى معذرت بر خاك نهاد و گفت : اى ملك عبور از بيابان عرب بسى صعب باشد اگر مرا از كشتن آزاد كنى لشكر تُرا از سهل و صعب به آسانى بگذرانم .

ابرهه بر وى نيز بخشايش آورد و او را از قتل رها ساخت و همچنان طى مسالك (2) و .

ص: 132


1- برگُستوان : پوششى است كه در روز جنگ اسب را پوشانند .
2- مسالك : جمع مسلك : راهها .

معابر كرده به اراضى طايف پيوست .

در آنجا مسعود بن معتّب بن مالك بن كعب بن عمرو بن سعد بن عوف بن ثقيف و هو قَسِى بن النَبيت بن منيّة بن منصور بن تقدم بن اقصى بن دُعمىّ بن اياد بن مُعَدّ بن عدنان با قبايل خود بيرون شتافت و به درگاه ابرهه آمده و گفت : أَيُّهَا الْمَلِكُ نَحْنُ عَبِيدِكَ سامعون لَكَ مُطيعونَ . [ يعنى ] : ما بندگان توايم و بر طريق خلاف تو نرويم و خانهء مكّه زيارتگاه ما نيست ؛ زيرا كه زيارتگاه ما در طايف بتكدهء لات است .

و هم از اينجا اَبُورِغال ثقفى را ملازم ركاب ابرهه ساختند تا به سوى مكّه دليلى باشد ، و ابو رغال چون به منزل المُغَمَّس (1) رسيد هلاك شد و جسدش را در آنجا مدفون ساختند ، و تا كنون مردم عرب چون به مقبرهء او رسند سنگى در افكنند و اين زمان كوهى عظيم گشته .

بالجمله بعد از مرگ ابو رِغال پادشاه يمن ، اَسوَد بن مقصود را كه يكى از سرهنگان حبشه بود طلب فرمود و حكم داد كه با ابطال (2) رجال به اراضى مكّه تاخته هر مال و مواشى (3) كه از قريش و ديگر قبايل عرب مشاهدت كند به نهب و غارت اخذ فرمايد و بازآيد . پس اسود با لشكر خويش به ارض مكّه تاخت و گاو و گوسفند و شتر و هر چه جز اين نيز بيافت فراهم كرد و جمله را به حضرت ابرهه آورد ، هيچ كس از عرب در طلب مال خويش با او هم آورد (4) نگشت از بهر آنكه عبد المطّلب فرموده بود كه : ما را با ابرهه قدرت جنگ و نيروى ستيز نيست ، صواب آن است كه سپر بيفكنيم و از در مقاتله و مقابله بيرون نشويم .

پيام ابرهه به عبد المطّلب

بالجمله چون اسود به نزديك ابرهه آمد و آن اشياء كه آورده بود بازنمود ، پادشاه يمن با او گفت كه : انديشهء مردم مكّه را چگونه يافتى ؟ آيا با ما طريق نبرد پويند يا راه مدارا سپرند ؟ اسود گفت : مردم مكّه را با تو حرب نخواهد افتاد و آنچه او را از عبد المطّلب مسموع افتاده بود مكشوف داشت . ابرهه شاد گشت و حُناطَۀ

ص: 133


1- از منازل راه طائف .
2- ابطال : جمع بطل : شجاع .
3- مواشى : گاو و گوسفند و شتر .
4- هماورد : جنگجو و همتاى در جنگ .

حِميَرى را كه ملازم حضرت بود به سوى مكّه رسول كرد و گفت :

بشتاب و با عبد المطّلب بگوى كه اگر مردم مكّه را با ما سر خصمى نباشد ما هرگز ايشان را زيانى نخواهيم كرد ؛ زيرا كه ما قصد قتل و نهب كس نكرده ايم ، بلكه از بهر خرابى و هدم خانهء مكّه آمده ايم ، اين بگوى و او را به نزديك آور تا مورد الطاف و اشفاق ملكى گردد .

حُناطَه زمين خدمت ببوسيده به مكّه شتافت و پيام ابرهه را به نزد عبد المطّلب بگذاشت و او را برداشته به لشكرگاه ابرهه آورد و نزد دو نفر و نفيل جاى داد تا آن شب را به پايان برده صبحگاه او را به حضرت ابرهه برد .

عبد المطّلب خواست كه قبل از ديدار ابرهه كسى را گمارد كه شرافت او را در نزد ملك يمن روشن دارد و با هيچ كس در لشكرگاه او مألوف نبود . پس روى با ذُنَفر كرد كه او را از دوستان قديم بود و گفت : تو را آن مكانت تواند بود كه مرا اعانت كنى ؟ ذُونُفر عرض كرد كه : مردى اسير و دستگيرم ، نمىدانم صبح كشته خواهم شد يا شامگاه عرضهء دمار خواهم گشت ، از چون منى چه مىآيد ؟ جز اينكه سايس فيلان و رئيس فيلبانان كه اُنيس نام دارد با من اظهار مهر و حفاوتى (1) كند و او در حضرت ملك گاه گاه سخنى تواند گفت ، اگر فرمائى او را آگهى دهم باشد كه در حق تو سخنى خير گويد . عبد المطّلب فرمود : اين مرا بس باشد . پس ذُونَفر به اُنيس پيام كرد كه :

اين مرد كه : از مكّه بدينجا شده سيّد همهء عرب و مهتر ايشان است و در همهء اين قبايل مانند او سخى نبود ، همانا با باد شمال مصاف دهد ؛ زيرا كه هرگاه باد شمال وزيدن كند او شترى ذبح فرمايد و از گوشت او مردم را بخوراند و از آنچه در شكم اوست بر قلل جبل فرستند تا نخجيران (2) بخورند و استخوان آن را شكسته بر زبر هم نهد و سگان را دهد ، و چون روز ديگر باد شمال بوزد هم چنان كند ، از اين روى او را مُطعِمُ النّاس و السَّباع لقب داده اند اگر توانى صورت حال او را بر ابرهه مكشوف دار تا مقام او را بشناسد و حشمت او را در خور .

ص: 134


1- حفاوت : احترام و مهربانى .
2- نخجير : شكار ، بهائم دشتى ، جانور بيابانى ، بز كوهى .

عظمت او نهد .

اُنيس اين سخنان را پذيرفت و وقتى لايق اين جمله را با ابرهه گفت . و صبحگاه پادشاه يمن ، عبد المطّلب را به درگاه خويش طلب فرمود و مناسب نمى نمود كه در ميان بزرگان حبشه ، عبد المطّلب را در تحت خويش جاى دهد و او را همبر (1) خود نشاند و همچنان سزاوار ندانست كه خود بر سرير نشيند و او را بر بساط نشاند ، پس از سرير فرود شد و بر بساط نشست تا چون عبد المطّلب درآيد او را نيز در بساط جاى فرمايد .

مع القصه عبد المطّلب آن چند تن از فرزندان خويش را كه به همراه داشت بگذاشت و خود به درگاه ابرهه شتافت . چون چشم ابرهه بر وى افتاد آثار عظمت و جلالت از جبهت (2) او مطالعه كرد و مردى يافت كه اجلّ و اجمل از او در جملهء ناس ديدار نشود ، پس او را در پهلوى خويش جاى داد و عظمت فراوان نهاد و با خود واجب كرد كه اگر اين مرد بزرگوار خلاصى مكّه از من خواهد و مرا فرمان مراجعت دهد بىتكلّف خواهم پذيرفت . و روى با ترجمان خويش كرد و گفت : با اين سيّد بزرگ بگوى كه من در آثار و ديدار (3) تو شگفت مانده ام و ترا مردى به كمال دانسته ام از اين روى هر چه از من طلب كنى به اجابت مقرون دارم .

عبد المطّلب در جواب فرمود كه : آن هنگام كه اَسوَد مال و مواشى مردم مكّه را به غارت مىربود دويست (200) شتر نيز از من مأخوذ داشته از تو نخواهم جز اينكه فرمان دهى تا شتران مرا مسترد ساخته و من با وطن خويش مراجعت كنم .

ابرهه گفت : تو مردى بزرگ و جليلى ، مرا همى عجب آيد كه شفاعت اين قبايل را بگذاشتى و آن خانه كه قوام دين تو و پدران تو بود ناديده انگاشتى و سخن از شتر خويش كردى .

عبد المطّلب گفت : أَنَا رَبُّ الاِبلَ وَ انَّ لِلْبَيْتِ رِبًا (4) من خداوند اين شترانم و اين خانه را نيز پروردگارى است تو بدان و او .

ابرهه اين سخن را خوش ندانست و روى درهم كشيد . .

ص: 135


1- همبر : قرين و كسى كه در مقابل نشيند .
2- جبهت : پيشانى .
3- آثار و ديدار : روى و چهره .
4- من خداوند شتران هستم ، همانا خانه را خداوندى است .

در اين وقت يعمر بن نُفَاثة بن عَدِىّ بن الدّيل بن بكر بن عبد مناة بن كنانه كه سيّد بنى بكر و هذيل بود و به همراه عبد المطّلب به نزد ابرهه شتافته بود بترسيد و عرض كرد كه : اگر پادشاه يمن از اين عزيمت بازگردد ثلث اموال تهامه را در حضرت به رسم پيشكش پيش گذرانم . ابرهه سخن او را وقعى ننهاد و حكم داد تا شتران عبد المطّلب را بازدادند و او را رخصت انصراف فرمود .

عبد المطّلب شتران خود را برداشته به مكّه بازآمد و قريش را فرمود تا اموال و اثقال خود را برداشته به شعاب (1) جبال شامخه گريختند ، و خود به باب كعبه آمده دست فرا برد و حلقهء در را بگرفت و گفت :

بيت

لا همّ (2) انّ العبد يم * نع رحله فامنع حلالك

لا يغلبنّ صليبهم (3) * و محالهم (4) غدوا محالك (5)

اين بگفت و حلقهء در را رها كرده به اتّفاق قريش به شعب كوه در گريخت و با .

ص: 136


1- جمع شعب : دره .
2- لا همّ : مخفف اللّهمّ باشد .
3- صليب : چليپاى ترسايان است .
4- محل : به معنى مكر باشد و مماحله به معنى مماكره است .
5- ابن اثير در ادامه گويد : و لئن فعلت فانّه * امر تسمّ به فعالك انت الّذى ان جاء با * غ نرتجيك له كذلك ولّوا و لم يحووا سوى * خزى و تهلكهم هنالك لم استمع يوما بار * جس منهم يبغوا قتالك جرّوا جموع بلادهم * و الفيل كى يسبوا عيالك عمدوا حماك بكيدهم * جهلا و ما رقبوا جلالك پروردگارا ، هر بنده اى باروبنهء خود را پاس مىدارد . تو بارگاه خويش پاس بدار ، مبادا صليب و نيروى ايشان بر نيروى تو چيره گردد . اگر نيز چنين كنى ، كارى است كه با آن كارهاى خود به پايان برى . بازگشتند و جز خوارى و نابودى از اينجا چيزى به دست نياوردند . هرگز پليدتر از ايشان نشنيدم كه آهنگ پيكار تو را دارند . سپاهيان كشور خود و پيلانشان را فراز آوردند تا خاندان تو را اسير كنند . اينان نيز با نيرنگ و نادانى خود ، آهنگ بارگاه تو كردند و بزرگوارى تو را پاس نداشتند . (ابن اثير ، تاريخ كامل . برگردان دكتر محمد حسين روحانى . تهران : اساطير ، 1374 . ج 2 ، 515 - 516) .

فرزندان خود در كوه حِرا (1) منزل گزيد . مردى دانا و كارآگاه كه ابو مسعود نام داشت و نسب به بنى ثقيف مىرسانيد ، هر سال زمستان از طايف به مكّه مىآمد و در خانهء عبد المطّلب فرود مىشد و با او همى بود تا بهار پيش آيد ، در اين وقت با عبد المطّلب گفت كه : خداوند خانهء خويش را كه به دست ابراهيم خليل عليه السّلام بنيان كرده پايمال دشمن نخواهد ساخت بيا تا من و تو بر سر كوه ابو قبيس رويم و بدين لشكرگاه نظاره كنيم و ببينيم تا خداى چه پيش آرد . پس به اتّفاق بر فراز كوه ابو قبيس شدند و از بهر نظاره ساكن گشتند .

اما از آن سوى چون شب به پايان آمد ابرهه بفرمود تا لشكر بر نشست و فيلها را به راه درانداختند و فيل محمود را از همه پيش براندند .

در اين وقت نفيل بن حبيب از ميان سپاه خود را به فيل محمود رسانيد و گوش آن را بگرفت و گفت : أَبْرَكَ مَحْمُودٍ ، أَوْ ارْجِعْ رَاشِدٍ مِنْ حَيْثُ جِئْتُ فانّك فِى بَلَدِ اللَّهِ الْحَرَامِ (2) ، و گوش او را رها كرد و آن فيل چون به حدّ حرم رسيد ديگر گام پيش نگذاشت و به روى در افتاد و هر چند فيلبانان بر سر و روى او تبرزين كوفتند مفيد نگشت و هرگاه روى او را به سوى شام و يمن و مشرق مىكردند چون برق و باد مى شتافت و چون عنانش را به سوى مكّه برمى تافتند ، همچنان به روى در مىرفت .

لشكريان گرد او فراهم شدند و از آن كار همى پند برمى داشتند .

ظهور ابابيل

در اين وقت كردگار جليل مرغان ابابيل (3) را بفرستاد كه هر يك گِل مُهره اى (4) از .

ص: 137


1- كوهى است در شمال شرقى مكّۀ معظّمه كه پيامبر اسلام (ص) براى عبادت پروردگار بدانجا مى رفت .
2- اى پيل ترا نام محمود است ، اگر محمودى ، زانو فرو زن و قدم پيشتر منه كه در حرم و شهر خداى مىروى ، و اگر به ناصواب قدم در آن نهى هلاك شوى .
3- جمعى كه مفرد ندارد . دسته هاى پراكنده ، مجتمع و پشت سر هم ، گروههاى متفرق ، در همه جا به عنوان نام مرغى به كار رفته در صورتى كه چنين نيست و از مفاد كتاب هم همين طور استنباط مى شود . به عبارت ديگر نامى است كه بر مرغانى چون : پرستو ، چلچله ، خطاف اطلاق مىشود .
4- يعنى : گلولهء گلى .

سفال در منقار داشتند و دو گل مهرۀ ديگر در دو چنگال حمل مىنمودند و اين گل مهره ها از نخودى كوچكتر و از عدسى بزرگتر بود كه آن مرغان از لب دريا برگرفتند ، و چون بر فراز لشكر ابرهه آمدند آن گل پاره ها را از چنگ و منقار فرو هشتند چنان كه هر يك از آن گل پاره ها به مرد و مركب و فيلى بازخورد و بر سر و بر هر جا نور فرود آمد از آن سوى گذر كرد . و در لشكرگاه ابرهه از هر گونه جانور بود عرضهء هلاك ساخت و از ميانه فيل محمود زنده ماند ، دو نفر و نفيل كه محبوس بودند جان خويش به سلامت برده به كوهستان تهامه گريختند . اين شعر از نفيل است آنگاه كه بلاى خداى را مشاهده كرد و گفت :

بيت

أَيْنَ الْمَفَرُّ وَ الَّا لَهُ الطَّالِبِ * وَ الاشرم الْمَغْلُوبُ لَيْسَ الْغَالِبُ (1)

و هم اوست كه اضطراب مردم حبش را آن هنگام باز نمايد :

بيت

أ لا حيّيت عنّا يا ردينا (2) * نعمناكم مع الاصباح عينا

اتانا قابس منكم عشاء * فلم يقدر لقابسكم لدينا

ردينة لو رأيت و لا تريه (3) * لدى جنب المحصّب ما رأينا

اذا لعذرتنى و حمدت أمرى * و لم تأسى على ما فات بينا (4)

حمدت اللّه اذا بصرت طيرا (5) * و خفت حجارة تلقى علينا

و كلّ القوم يسئل عن نفيل * كانّ علىّ للحبشان دينا (6)

ص: 138


1- گريزگاه كجاست كه جوينده خداست ، و بينى بريده شكست خورده است نه فيروزمند .
2- مروج الذهب : الا روى حمالك ياردينا .
3- تاريخ كامل : ردينة لو رايت و لم تريه . (2 / 517) .
4- تاريخ كامل : (2 / 517) اذا لعذرتنى و حمدت رايى * و لم تأسى لما قد فات بينا
5- تاريخ كامل : حمدت اللّه اذا عاينت طيرا (همان) .
6- هان ، درود بادت از ما اى ردينه ، با دميدن پگاه چشمانمان با شما روشن گشت . شبا هنگام آتش خواهى از شما به نزد ما آمد و ما نتوانستيم براى آتش خواه شما كارى كنيم . اى ردينه ، اگر آنچه را ما در كنارهء آن ريگستان ديديم ديده بودى ، در اين هنگام پوزش مرا مىپذيرفتى و رأى مرا مى ستودى . و بر آنچه از دست ما بشده است ، افسوس نمىخوردى . خدا را سپاس گفتم چون پرندگان را ديدم و بيم سنگى داشتم كه بر سرمان فرود آيد . همهء اين مردم نفيل -

بالجمله نُفَيل و ذُو نَفر برستند و ابرهه نيز از ميان آن لشكر يك تنه بيرون شد و راه حبش پيش گرفت و در راه او را علت جذام گرفت و همى انگشتانش بند از بند باز شد و بريخت و بدين حال خود را به حضرت نجاشى رسانيد و قصّۀ خويش همىگفتن گرفت ، ناگاه مرغى از ابابيل بر فراز سر خويش ديد . پس روى با نجاشى كرد و گفت : اين مرغ بدان پرندگان ماند كه لشكر ما را تباه ساخت . اين سخن هنوز در دهان ابرهه بود كه آن مرغ گل مهره بر سر او فرو فرستاد و در زمانش نابود ساخت (1). خداى بارى اشارت بدين قصّه كند و فرمايد : «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ أَ لَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابِيلَ تَرْمِيهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ» (2) .

همانا بعضى از مردم يوروپ و گروهى ديگر از قبايل را عقيده آن است كه اين جهان را مدار بر طبع خويش بود و هيچ كس را آن قدرت نيست كه طبيعت جهان را بگرداند و در اجرام فلكى بلكه در عناصر ارضيه مداخلت اندازد معجزات انبيا و كرامات اوليا را حمل بر كذب و بهتان كنند ، و ما بدين قصّه اصحاب فيل سخافت (3) سخن ايشان را مكشوف سازيم .

زيرا كه اين واقعه در سال ميلاد خاتم الانبياء عليه آلاف التّحية و الثّناء افتاد و مردم عرب چنان كه هر كار بزرگ را تاريخ نهادندى بر قانون خويش هم از آن سال تاريخ كردند و آن سال كه خداى اين سوره بدان حضرت فرستاد از پنجاه و اند سال كمتر و بيشتر از واقعهء فيل نرفته بود . و پيداست كه كس اين آيات را بر قرآن خداى نيفزوده زيرا كه از عهد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم و خليفت او قرآن خداى در ميان مردم فراوان بوده . پس .

ص: 139


1- اديب الممالك فراهانى سروده :با ابرهه گو خير ، به تعجيل نيايد * كارى كه تو مىخواهى ، از فيل نيايد رو تا به سرت جيش ابابيل نيايد * بر فرق تو و قوم تو سجيل نيايد تا دشمن تو مهبط جبريل نيايد * تا كيد تو در مورد تضليل نيايد تا صاحب خانه نرساند به تو آزار
2- سورهء فيل : آيا نديدى كه پروردگارت با اصحاب فيل چه كرد ، آيا مكرشان را نقش بر آب نساخت ، پرندگانى گروه گروه بر فرازشان فرستاد ، كه با سنگى چونان گل خشكيده آنها را سنگباران كرد ، در نتيجه آنها را به صورت كاه جويده شده درآورد .
3- سخافت : ضعف عقل .

معلوم شد كه اين كلمات از زبان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به مردم رسيده و هر كه را اندك حصافتى بود داند كه هر كس خواهد او را به پيغمبرى باور دارند و از روى صدق به دين او در شوند چنين قصّهء بزرگ را به كذب نتواند گفت ، زيرا كه آن هنگام كه پيغمبر اين آيات بخواند مردم بسيار از قريش و ديگر قبايل در حضرت او حاضر بودند و زندگانى داشتند كه خود واقعهء فيل را معاينه كرده بودند ، و هنوز يك قفيز (1) از آن گل مهرها در خانهء امّ هانى (2) بود كه ابن عباس گويد : در هنگام كودكى بدان لعب مىكرديم .

و اين خرق عادتى به غايت بزرگ بود كه در سال ولادت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم افتاد . چون اين معنى ثابت شد كه خرق عادتى تواند بود با معجزهء انبيا ستيزه نتوان كرد ، باشد كه هم بدست ايشان جارى شود . اگر چه راقم حروف را هرگز در اين كتاب مبارك با هيچ طايفه مشاجره و مباحثه نرفته ، چون اين حديث را در اين معنى كافى يافت و بازنمود ، اگر اطياب (3) رجال همين قدر اطناب مقال را معفو دارند روا خواهد بود .

اكنون با سر سخن شويم .

ابو مسعود و عبد المطّلب - چنان كه گفته شد - بر سر كوه ابو قبيس نظاره بودند .

پس ابو مسعود با عبد المطّلب فرمود كه : بر خويش واجب كن كه اگر خداى اين خانه را از آسيب لشكر بيگانه حراست (4) فرمايد صد (100) شتر از مال خويش هديه كنى .

و اين صد (100) شتر را هم اكنون از شتران خويش جدا كرده به سوى لشكر ابرهه بران تا لشكريان در آن تصرف كنند و ذبح نمايند و خداى بر ايشان خشم گيرد . پس عبد المطّلب چنان كرد و لشكر ابرهه از آن شتران بگرفتند بكشتند و بخوردند .

آنگاه ابو مسعود گفت : گرد خانهء مكّه را نظاره كن تا چه مى نگرى ! عبد المطّلب گفت : مرغان سياه همى بينم كه هرگز مثل آن را در شام و يمن و تمامت زمين عرب نديده ام و آن مرغان از لب دريا برخاسته به سوى لشكرگاه شوند . ابو مسعود گفت :آن مرغان لشكرهاى خدايند كه به سوى اين جماعت شوند .

بالجمله چون آن شب سياه شد در سر آن جبل ببودند و روز ديگر صَهِيل (5) ستور .

ص: 140


1- قفيز : واحد وزن كه در اعصار و ازمنه مختلف بوده .
2- خواهر امير المؤمنين على بن ابى طالب علیه السلام .
3- جمع طيب : افاضل .
4- حراست : نگهداشتن .
5- صهيل : صداى اسب .

و بانگ مردم هيچ نشنودند و دانستند كه بلائى بدان قوم نازل شده . ابو مسعود گفت :دست من گير و از اين كوه فرود شو تا به لشكرگاه شويم و حال بازدانيم . پس هر دو تن به لشكرگاه ابرهه شتافتند و مرد و اسب و فيل و هر جانور كه در لشكر بود مرده يافتند ، و در كنار هر يك گل مهره اى ديدند كه نام آن جانور بر آن نگاشته بود .

عبد المطّلب خواست بشود و قريش را بخواند . ابو مسعود گفت : شتاب مكن اكنون مرا و خويشتن را توانگر فرماى و آنگاه مردم را بخوان . پس در ميان آن لشكرگاه عبور كردند و هر خواسته كه حمل خفيف و بهاى گران داشت فراهم كردند . ابو مسعود گفت : اكنون دو چاه حفر كن و در يكى بهرۀ من و در آن ديگر آن خويش را پوشيده دار . چون عبد المطّلب چنان كرد ، ابو مسعود گفت : اكنون آن چاه كه از بهر خويش كرده اى ، مرا بخش و آن مرا نصيبۀ خويش گير . عبد المطّلب بدين سخن رضا داد و ابو مسعود بر سر چاه خويش بنشست .

آنگاه عبد المطّلب بر شترى سوار شده در شعاب جبال بتاخت و مردم را از هر جانب بخواند و بدان لشكرگاه آورد . مردم قريش و ديگر قبايل شاد شدند و اموال و اثقال آن قوم را برگرفتند و در ميان خويش بخش كرده و جملگى توانگر شدند .

و از آن پس ابو مسعود در طايف مهترى عظيم گشت و قريش سخت بزرگ شدند و ايشان را تمامت عرب مهتر گرفتند و بازرگان آن جماعت هزار (1000) شتر از مكّه بيرون فرستادندى و بر گردن هر شتر شاخى از درخت يا رسنى از پشم آويختندى . و اين علامتى بود كه هيچ دزد و راهزن آهنگ (1) ايشان نكردى . عبد اللّه بن الزبعرى بن عدىّ بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ بن فهر گويد :

بيت

تنكّلوا (2) عن بطن مكّة انّها * كانت قديما لا يرام حريمها

سائل امير الجيش عنها ما رأى * و لسوف ينبى الجاهلين عليمها

ستون الفا لم يئوبوا (3) ارضهم * بل لم يعش بعد الاياب سقيمها

لم يخلق الشّعرى ليالى حرّمت * اذ لا عزيز من الانام يرومها .

ص: 141


1- آهنگ : قصد .
2- نكول : بازايستادن از دشمن و از سوگند ، تنكلوا : يعنى بازايستيد .
3- يئوب : برمىگردد .

كَانَتْ بِهَا عَادٍ وَ جَرِّهِمْ قِبَلَهُمْ * وَ اللَّهُ مِنْ فَوْقِ الْعِبَادِ يُقِيمَهَا

و اول كس كه ستارهء شعرى را در ميان عرب پرستش كرد ابو كبشه بود ، و هو جزء بن غالب الخزاعى و او يكى از پدران مادرى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود و اينكه قريش آن حضرت را ابن ابى كبشه مى ناميدند از اين در بود و اين كنايت از آن بود كه وى مانند جدّ خود ابو كبشه در دين بدعتى نهاده .

بالجمله بعد از هلاك لشكر ابرهه چون جسد ايشان در هواى مكّه عفن گشت بارانى سخت بباريد و خداى سيلى بفرستاد تا جسد آن جماعت به دريا افكند و زمين مكّه را پاك بشست .

و بعد از سلطنت ابرهه پادشاهى يمن به فرزندش يَكسوم افتاد - چنان كه مذكور خواهد شد - و از اينجاست كه كنيت ابرهه ، ابُو يَكسوم بود ؛ و مدت ملك ابرهه چهل و سه (43) سال بود .

ص: 142

خواب ديدن نوشيروان و مؤبد موبدان
اشاره

**خواب ديدن نوشيروان [ و مؤبد موبدان ](1)

. . . چون سى و نه (39) سال از سلطنت نوشيروان بگذشت اردشير كه مؤبد موبدان بود در خواب ديد كه اشتران عرب با اشتران بزرگ عجم نبرد كردند و شتران عجم هزيمت شدند و شترهاى عرب از دجله بگذشتند و بر زمين عجم پراكنده شدند . اين خواب را به حضرت نوشيروان عرضه داشت .

و هم كسرى خود در خواب ديد كه چهارده (14) كنگرهء ايوان او به زير افتاد ، سخت از اين خواب بترسيد . چون سه روز از اين واقعه گذشت كنگره هاى ايوان به زير افتاد و بىثقلى و حملى طاق ايوان از ميان بشكست بدانسان كه تا اين زمان آن شكسته پديدار است . همانا اين شب ولادت رسول قرشى صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود .

بالجمله از پس اين حادثه خبر رسيد كه درياچۀ ساوه بخشكيد و از سوى ديگر انهى (2) كردند كه آتشكدهء فارس بيفسرد (3) و تا آن زمان هزار سال بود كه فروغ داشت .

لاجرم نوشيروان هراسناك شد و گفت : كارى بزرگ پيش آمده است . و جميع موبدان و ساحران و كاهنان و منجمان را انجمن كرد و صورت خواب و كسر ايوان را بنمود و قصّهء آتشكدهء فارس و درياچهء ساوه را مكشوف داشت ، و هم از جوشش آب در اوديهء سماوه (4) كه در آن ايّام خبر آورده بودند خبر داد و گفت : شما چه بينيد در اين كار . .

ص: 143


1- برابر صفحه 366 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ . ذيل : جلوس انوشيروان عادل . . .
2- انهاء : اخبار و اعلام .
3- بيفسرد : خاموش شد .
4- اوديه : جمع وادى ؛ بيابانها . سماوه از استانهاى عراق عرب .

ايشان گفتند : بدان مى نمايد كه كسى از عرب بيرون آيد و بر عجم استيلا كند و در دين عجمان رخنه افكند ، اكنون مردى از عرب بايد كه اخبار و كتب ايشان را بداند تا اين راز آشكار تواند كرد .

در اين وقت عمرو بن هند از طرف كسرى فرمانگزار حيره بود ، پس نامه به دو كرد كه مردى دانا از جماعت عرب به سوى ما فرست تا از اخبار ايشان چيزى پرسش كنيم .

حضور عبد المسيح نزد نوشيروان

چون اين حُكم به عمرو رسيد عبد المسيح را به نزديك انوشيروان فرستاد و هو عبد المسيح بن عمرو بن قيس بن حيّان بن بقيله (1) است و اسم بقيله ، ثعلبه است . او را از اين روى بقيله ناميدند كه روزى دو بافتهء برد اخضر شعار كرده به ميان قوم آمد ، ايشان گفتند : مَا اَنتَ الّا بُقَيلَةٌ وى را به خضرت آن گياه تشبيه كرده اين نام دادند . و او از اولاد ملوك غسّان بود و تا آن زمان قريب سيصد (300) سال از زندگانى او گذشته بود و در اين جهان سيصد و شصت (360) سال عمر يافت و بر كيش ترسايان مى زيست و در حيره سكون مى فرمود و در آنجا قصرى بساخت كه به قصر بنى بقيله مشهور بود و تا زمان اسلام او زنده بماند - چنان كه قصهء او را با خالد [ بن ] وليد و لشكر اسلام ان شاء اللّه در كتاب ثانى مسطور خواهيم داشت - .

بالجمله چون روزگارى از وفات او بگذشت يكى از مشايخ حيره خواست تا در پشت آن بلد بنيان ديرى كند ، پس زمينى را اختيار كرد و براى بنيان حفر كردن گرفت ناگاه به دخمه اى رسيد كه چون غارى بود و جسدى را ديد كه بر سنگ سفيد افتاده و بالاى سر او اين خط نوشته است :

بيت

انا عبد المسيح بن بقيلة * حلبت الدّهر اشطره حياتى (2)

ص: 144


1- بقل : سبزى و تره ؛ بقيله تصغير آن است (س) .
2- حلب : به تحريك شير دوشيده و دوشيدن ؛ شطر : دو پستان پيش يا پس از گاو و گوسفند و غير آن . حلبت الدهر اشطره : روى با روى شمشير زدن .

وَ نِلْتُ مِنِ الْمُنَى بَلغَ الْمَزِيدِ * وَ كافحتُ الاُمور وَ كافَحتَنى

وَ لَمْ أَحْفَلَ بمعضلة كئود * وَ كِدْتُ أَنَالَ فِى الشَّرَفِ الثُّرَيَّا

وَ لَكِنْ لَا سَبِيلَ الَىَّ الْخُلُودِ

اكنون بر سر داستان رويم .

آمدن عبد المسيح نزد سَطِيح

چون عبد المسيح به حضرت نوشيروان آمد ملك عجم صورت حال به دو بازنمود . عبد المسيح در پاسخ عاجز آمد و عرض كرد كه : در بلاد شام مردى است كه سطيح نام دارد و او خال من است اگر فرمان بود به نزد او شوم و اين راز را مكشوف سازم .

كسرى او را اجازت داد و عبد المسيح همىبشتافت و پست و بلند زمين را در نوشته در ميان شام و يمن به بالين سطيح رسيد ، وقتى كه او را در سكرات و غمرات موت يافت به دو سلام داد و جواب نشنيد پس فرياد بر كشيد و گفت :

بيت

اصمّ ام يسمع غطريف (1) اليمن * ام فاز (2) فازلم به شأو (3) العنن

يا فاصل الْخُطَّةِ أَعْيَتْ مَنْ وَ مَنْ * وَ كَاشِفِ الْكُرْبَةِ فِى الْوَجْهُ الغضن

أَتَاكَ شَيْخُ الْحَىَّ مِنْ آلِ سُنَنِ * وَ أُمِّهِ مِنْ آلِ ذِئْبٍ بْنِ حجن

أَزْرَقُ ضَخْمِ النَّابِ صرّار الاذن * ابْيَضَّ فضفاض الرِّدَاءَ وَ الْبَدَنِ

رَسُولُ قِيلَ الْعَجَمِ كِسْرَى للوسن * لَا يَرْهَبُ الرَّعْدِ وَ لَا رَيْبَ الزَّمَنِ

تَجُوبُ بِى الارض علنداة شَجَنُ * ترفعنى طَوْراً وَ تَهْوَى لِى وَ جُنَّ

حَتَّى أَتَى عارى الجياجى وَ الْقُطْنِ * تَلَفَهُ فِى الرِّيحُ بوغاء الدِّمَنِ

خلاصۀ سخن عبد المسيح آن است كه گويد : آيا كر است يا مى شنود سيد يمن يا مرده است و برده است او را مرگ ؟ و باز خطاب مىكند كه : اى تميز گذرانده شهر و كاشف غم از وقوع حادثه ، عاجز شده اند جماعت كثيره از حكماى حضرت كسرى ،

ص: 145


1- غطريف : سيد و بزرگ .
2- فوز : هلاك شدن .
3- شأو : غايت هر چيز و درگذشتن .

از اين روى شيخ قبيله كه از مادر و پدر نسب به سنن و حجن مىرساند يعنى از خويشان توست به سوى تو آمده و او ازرق چشم ، بزرگ دندان و پهن گوشى است كه جثهء سفيد و بزرگ دارد زيرا كه رداء و زرهء او وسيع است و نمىترسد از رعد و برق و ريب و مكر زمانه ، و فرستادهء پادشاه عجم است تا خواب او را مكشوف سازد و شتر قوى جثهء او پست و بلند زمين را در ظلمت قطع مىكند چنان كه گوئى ريگهاى نرم و غبار ارض او را در باد پيچيده اند .

خبر سَطِيح در ولادت پيغمبر
اشاره

چون اين سخنان به گوش سطيح رسيد چشم بگشود و فرمود : عَبْدُ الْمَسِيحُ عَلَى جَمَلٍ يَسِيحَ الَىَّ سطيح وَ قَدْ أَوْفَى عَلَى الضَّرِيحِ(1) بَعَثَكَ مَلَكٍ بَنَى ساسانَ لِاَرتِجاسِ (2) الايوان وَ خمود (3) النِّيرَانِ وَ رُؤْيَا الموبذان رَأَى ابلا صعابا تَقُودُ (4) خيلا عرابا (5) قَدْ قُطِعَتْ الدجلة وَ انْتَشَرْتُ فِى بِلَادِهَا .

گويد : عبد المسيح بر شترى طىّ مسافت به سوى سطيح مى كند ، همانا نزديك مرگ او رسيد پس خطاب مىكند كه ترا پادشاه آل ساسان فرستاد براى بانگ شكستن ايوان و فرو نشستن آتشكده و خواب مؤبد موبدان ، همانا در خواب ديد كه شترهاى صعب شديد مردم عرب را از دجله گذرانيدند و در بلاد عجم پراكنده ساختند .

ديگر باره گفت : يَا عَبْدَ الْمَسِيحُ اذا كَثْرَةِ التِّلَاوَةِ وَ بَعَثَ صَاحِبُ الْهِرَاوَةِ (6) و فاض (7) وادى (8) السَّمَاوَةِ وَ غاضَت (9) بَحِيرَةٍ سَاوَتْ وَ خَمَدَتِ نَارٍ فَارِسَ لَمْ تَكُنْ بَابِلَ لِلْفَرَسِ مَقَاماً وَ لَا الشَّامِ لسطيح شاما يَمْلِكُ مِنْهُمْ مُلُوكِ وَ ملكات عَلَى عَدَدِ الشرفات ثُمَّ تَكُونُ هَنَاتُ (10) وَ هَنَاتُ وَ كُلُّ مَا هُوَ آتٍ آتٍ (11) . .

ص: 146


1- ضريح : شكاف قبر .
2- ارتجاس : آواز رعد ، و فرياد بلند ، و بلند كردن آواز .
3- خمود : فَرْوٍ مردن آتش .
4- قود : كشيدن ستور .
5- خيل : اسبان و سواران ؛ خيل عراب : شتران و اسبان تازى .
6- هراو : چوب دستى و عصا .
7- فيض : لبالب رفتن رود .
8- وادى : رود .
9- غيض : كم شدن آب و زمين فرو خوردن .
10- هنات : داهيه .
11- آت : به معنى آمدنى است .

گويد : اى عبد المسيح ، وقتى بسيار شود خواندن قرآن مجيد و ظاهر شود صاحب عصا كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم باشد و روان شود رودخانهء سماوه و فرو رود درياچهء ساوه و فرو نشيند آتشكدهء فارس ، بابل مسكن عجم و شام مقام سطيح نخواهد بود ، همانا سلطنت مىكنند آل ساسان از زن و مرد به عدد آن كنگره ها كه از ايوان فرو ريخت ، بعد از آن شدايد امور باديد شود و كار آمدنى بيايد .

اين بگفت و در حال جان بداد .

از پس مرگ او عبد المسيح بر شتر خويش برآمده و اين شعرها بگفت .

بيت

شمر (1) فانّك ماضى العزم شمّير * لا يفزعنّك تفريق و تغير

ان يمس (2) ملك بنى ساسان افرطهم (3) * فان ذا الدّهر اطوار دهارير (4)

و ربّما كان قد اضحوا بمنزلة * تهاب (5) صولتهم الاسد المهاصير

منهم اخو الصّرح بهرام و اخوته * و الهرمزان و سابور و سابور

و النّاس اولاد علّات (6) فمن علموا * ان قد اقلّ فمحقور و مهجور

و هم بنو الامّ امّا إن رأو نشبا (7) * فذاك بالغيب محفوظ و منصور

و الخير و الشّر مقرونان فى قرن * فالخير متّبع و الشّر محذور

خطاب به خويش مىكند و مىگويد : چالاك باش زيرا كه تو سريع العزم و چالاكى و از هر حادثه و تغييرى بىباكى ، اگر پادشاهى بنى ساسان به نهايت شود و سلطنت از ايشان درگذرد عجب نباشد ، كار دهر از قديم گوناگون رفته است ، بسيار مردم بوده اند و گذشته اند كه شيرهاى دلير از ايشان بيم مىكردند ، همانا از آل ساسان بود ، بهرام گور و چندين هرمز و شاپور كه روزگار ايشان به كران رسيد . اين مردمان برادرانند از يك پدر و چند مادر ، اما هر كه فقير شد او را حقير گيرند و هر جا سامانى يافتند آن صاحب ثروت را نصرت دهند ، خير و شر از پى يكديگر است و هر دو از .

ص: 147


1- شمّر : آماده شدن كارى را .
2- امس : شبانگاه كردن .
3- فرط : درگذشتن در كارى ، افراط : شتابانيدن و پيش فرستادن .
4- دهارير : روزگارى سخت .
5- هيبة : ترس و ترسيدن و منه تهاب .
6- اولاد يك مرد را گويند كه از چند مادر باشند .
7- نشب : مال و آب و زمين .

واردات جهان ، اما خير را نيكو دارند و از شر بپرهيزند .

بازگشت عبد المسيح

مع القصه عبد المسيح به شتاب باد و برق طىّ مسافت كرده به حضرت كسرى آمد و صورت حال را بازگفت .

انوشيروان فرمود تا آن زمان كه چهارده (14) تن از اولاد ما سلطنت كنند روزگارى دراز خواهد رفت ، از پس آن گوهر چه خواهى باش . و از اين آگهى نداشت كه مدت اين جمله بس اندك خواهد بود - چنان كه در اين كتاب همايون مذكور خواهد شد - .

خراب شدن پل

بالجمله چون كسرى از اين قصه بپرداخت و بر حال خويش بياسود ناگاه روزى بانگى مهيب كه دل و جان مىشكست از دجله به گوش او رسيد كه شاه شكست و آن جسر كه بر دجله بسته بود بريخت و ضايع شد . نوشيروان از آن بانگ و آن كلمه و فرو ريختن جسر به نهايت بترسيد و جميع كهنه و سحره و موبدان و منجمان را انجمن كرد و سايب كه در علم قيافت دانشى به كمال داشت نيز حاضر شد . و ملك عجم صورت حال را بازگفت و اين جمله در پاسخ فرو ماندند و زمان خواستند تا در آن كار انديشه كنند و هر كس به مسكن خويش شتافت .

اما سايب آن شب را از شهر بيرون شد زمينى را كه بس بلند بود اختيار كرد و بر آن بلندى بنشست و همى به اطراف آسمان و زمين نگران بود ، ناگاه برقى ديد كه از طرف حجاز ظاهر شد و همى مستطيل گشت تا به مشرق رسيد و چون صبح شد ، زير قدم خود را سبز يافت . پس به قيافه بدانست كه از حجاز سلطانى برخيزد كه نام او تا به مشرق ساير گردد و هيچ سلطنتى از آن بزرگتر نباشد و زمين با فرّ و فضل او سبز شود .

پس به ميان شهر آمد و موبدان و دانايان را بديد ، ايشان نيز بعضى با بعضى

ص: 148

گفتند :

اين آيات نباشد جز اينكه از آسمان فرود شد و آن نيست مگر اينكه پيغمبرى مبعوث خواهد شد و اين مملكت و سلطنت را محو خواهد ساخت ، اما اگر با كسرى اين سخن ياد كنيم ما را عرضۀ هلاك سازد ، پس واجب باشد كه اين راز از وى پنهان داريم و آن وقت كه اين آيت عيان گردد او را قوت نماند كه ما را زحمت رساند .

پس به اتّفاق نزد نوشيروان آمدند و گفتند :

بناى اين جسر و بنيان اين طاق را در ساعت نحس نهاده اند و از نظر اختران نحوست آن در اين وقت اثر كرد و اين بنيان را خراب ساخت ، اكنون ما حسابى نيكو كنيم و شمار اخترها بگيريم تا اين جسر در ساعتى نيك ، بنيان شود و هرگز خرابى بدان ره نكند .

پس ساعتى معين كردند و كسرى در آن ساعت بنيان جسر نهاد و پس از هشت ماه به انجام رفت ، آنگاه روزى مرازبه (1) و موبدان بر سور آن جسر فرشى بگستردند و زيب و زينت داده پادشاه را اعلام فرستادند تا آن بنا را ديدار كند ، پس نوشيروان بدان بساط درآمد و بنشست و نظاره بود ناگاه آب دجله بر آن جسر بپيچيد و آن را فرو گرفته از هم بگسيخت و بانگ از دجله برآمد كه : شاه شكست .

انوشيروان از آنجا خود را به زحمت تمام بر كنار برد و سحره و منجمين را طلب كرد و صد (100) تن از ايشان را بكشت و گفت : شما وظيفه و مرسوم مرا مىبريد و مرا سخره مىكنيد ؟ ايشان عرض كردند : اى ملك ؛ ما خطا كرديم در حساب چنان كه پيشينيان ما خطا كردند اينك به دقت نظر رفته حسابى درست برگيريم تا ديگر خطا نيفتد ، لاجرم ديگر باره ساعتى اختيار كردند و نوشيروان خزينه كرد هشت ماه ديگر به كار جسر پرداختند تا به پايان بردند .

چون نوشيروان انجام آن بدانست و بدان جانب بيرون شد ، هنوز آن راه به پايان نبرده بود كه آب دجله در جسر پيچيدن گرفت و آن بانگ مهيب در نيمۀ راه به گوش نوشيروان رسيد كه : شاه شكست .

آتش خشم پادشاه عجم زبانه زدن گرفت و با سحره و كهنه و منجمين گفت : .

ص: 149


1- مرازبه : رؤسا .

سوگند با خداى خود ياد مى كنم كه شما را جملگى خواهم كشت و شانه هاى شما را به در خواهم كرد و در پاى پيل پست خواهم نمود و اگر نه راست بگوئيد كه اين چه علامت است ؟

ايشان ناچار شده عرض كردند كه : راستى آن است كه ما از علم خود چنان دانسته ايم كه پيغمبرى مبعوث مىشود و اين مملكت را برمىاندازد ، ما اين سخن را از بيم جان خود مكشوف نداشتيم . پادشاه عجم جرم ايشان را معفو داشت و رضا بر قضا گماشت و انتظار مى برد كه تا چه پيش آيد .

و چنان افتاد كه آن سال به زمين عجم شكال اندر آمد و اين جانور از آن پيش در زمين تركستان مى بود . بالجمله شكالان به هر شهرى و هر ديهى راه كردند و بانگ در انداختند و بانگى سهمناك و بيمناك بود كه مردمان بترسيدند و اين سخن با پادشاه برداشتند و گفتند : اين بانگ ديوان و غولان است كه در جهان افتاده .

انوشيروان مؤبد موبدان را بخواست و گفت : اين چه بانگ است كه پديد شده ؟

اردشير گفت : كه چنين خوانده ام كه چون عمّال و نواب ملكى ستم كنند از آسمان بانگ فرود آيد و مردم آن بانگ بشنوند و در زمين كس نبينند ، چنان مى نمايد كه كارداران از آنچه ملك فرموده از رعيّت بيش ستانند .

انوشيروان سيزده (13) تن از موبدان و دانشوران گزيده كرد و جريده هاى خراج را بديشان سپرد و هر كس را به شهرى فرستاد تا رفع ظلم كنند و مردم را داد دهند .ايشان به اطراف ممالك پراكنده شدند و در آن سال نود (90) تن از عمّال جور را سر از تن برگرفتند از پس آن مردم دام بنهادند و شكالى گرفتند و به حضرت نوشيروان آوردند . چون آن جانور را نگريست فرمود : خلقى بدين ضعيفى و بانگى چنين سخت و سهمناك كند بسيار عجب باشد .

ص: 150

ظهور قسّ بن ساعده شش هزار و يكصد و سى سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**ظهور قسّ بن ساعده شش هزار و يكصد و سى سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (1)

قُسُّ بن ساعدة بن حُذاقة بن زُهير بن إياد بن نزار الايادى ، و او نسب به أدّ بن معد رساند و از حكماى بزرگوار عرب است چنان كه هيچ كس را قبل از بعثت رسول قرشى صلّى اللّه عليه و آله وسلم در ميان عرب آن فضل و ادب نبود كه با او پهلو تواند زد ، در حصافت عقل و رزانت رأى و سماحت طبع فريد زمانه ؛ بلكه فرد و يگانه بود . و او را در علم طب و علم فال زدن و علم رجز گفتن مصنفات مشبعه و كتب كافيه است و در طلاقت لسان و بلاغت بيان كار بدانجا داشت كه در ميان عرب ابلغ من قسّ (2) مثل است چنان كه اعشى گويد :

وَ ابْلُغْ مِنْ قسّ وَ أَجْرَى مِنَ الَّذِى * بِذِى الْغَيْلُ مِنْ خُفَّانِ أَصْبَحَ خادرا

و همچنان خطيئه گفته است :

بيت

وَ ابْلُغْ مِنْ قسّ وَ أَمْضَى اذا مَضَى * مِنَ الرِّيحِ اذ مَسَّ النُّفُوسِ نكالها

و قُسّ اول كس است كه تكيه بر عصا كرد و خطبه فرمود ، و هم اول كس اوست كه در نگارش لفظ « اما بعد » نگاشت و هم او در كتاب قانون نهاد كه كلمهء « من فلان الى فلان » نوشت . و او فرمود كه مدعى را در اثبات مدعاى خود شاهد بايد و سوگند و يمين بر منكر باشد ، و او اول كس است كه قبل از بعثت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله به آن حضرت ايمان آورد و در ميان جاهليّين به ظهور خاتم الانبياء اعلام مىداد ، چنان كه وقتى گروهى از قبيلهء بنى بكر بن وائل به نزديك پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله شتافتند ، و چون از حوايج خويش پرداختند ، آن حضرت فرمود كه : قسّ بر چگونه است ؟ عرض كردند : از اين جهان رخت بدر برد . فرمود : رحمة اللّه گويا او را مىبينم كه بر شتر سرخ موى خود بر نشسته و در بازار عكاظ ايستاده است و مىگويد :

أَيُّهَا النَّاسُ اجْتَمَعُوا وَ اسْتَمِعُوا وَ عُوا كُلُّ مَنْ عَاشَ مئات وَ كُلُّ مَنْ مئات فَاتَ وَ كُلُّ مَا

ص: 151


1- برابر ص 377 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- مجمع الامثال ميدانى (1 / 111) .

هُوَ آتٍ آتٍ انَّ فِى السَّمَاءِ لخبرا وَ انَّ فِى الْأَرْضِ لعبرا مِهَادٍ مَوْضُوعُ وَ سَقْفُ مَرْفُوعٍ وَ بِحَارِ تَمُوجُ وَ تِجَارَةٍ تروج وَ لَيْلٍ دَاجٍ وَ سَمَاءُ ذَاتُ أَبْرَاجٍ أُقْسِمُ قسّ حَقّاً لَئِنْ كَانَ فِى الْأَمْرِ رِضًا لَيَكُونُنَّ بَعْدَهُ سَخِطَ وَ إِنَّ لِلَّهِ عَزَّتْ قُدْرَتِهِ دَيْناً هُوَ أَحَبُّ اليه مِنْ دِينِكُمْ الَّذِى أَنْتُمْ عَلَيْهِ مَا لِى أَرَى النَّاسَ يَذْهَبُونَ فَلَا يَرْجِعُونَ أَ رَضُوا فاقاموا أَمْ تَرَكُوا فَنامُوا .

چه اين كلمات قس بود كه بيشتر وقت مردم را بدان انهى و اندرز مىفرمود و خلاصهء معنى آن است كه : قبايل را از مرگ بيم مىداد و قدرت خداى را از خلق آسمان و زمين بديشان بازمىنمود و سوگند ياد مىفرمود ، از پس اين قانون كه شما بدان اندريد و نيكو شماريد سخط و غضب خداى در خواهد رسيد و شما را در خواهد يافت ، زيرا كه از براى خدا دينى است كه آن را دوست دارد و آن جز اين است كه شما بدان اندريد و اين سخن كنايت از ظهور خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود . بالجمله ابو بكر نيز در انجمن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم حاضر بود عرض كرد كه من نيز شعرى از قس به خاطر دارم و اين شعر بخواند .

بيت

فى الذّاهبين الأوّلي * ن من القرون لنا بصائر

لما رأيت مواردا * للموت ليس لها مصادر

و رأيت قومى نحوها * يسعى الأصاغر و الأكابر

لا يرجع الماضى إلىّ * و لا من الباقين غابر

أيقنت انّى لا محا * لة حيث صار القوم صائر

مع القصه قُسّ بيشتر زندگانى خود را در اراضى نجران بگذاشت و يك صد و هشتاد (180) سال در اين جهان بزيست و هرگز دين و شريعت خود را بر كس آشكار نساخت و كلمات خود را بيشتر به رمز ادا مىفرمود تا عوام بدان راه نكنند و خواص بهرهء خود برگيرند . چون هنگام مرگ او فرا رسيد فرزندانش را گرد خود فراهم كرده بدين سخنان پند و اندرز كرد . مىفرمايد : انّ الالمعىّ (1) تكفيه البقلة (2) و ترويه المذقة (3) . يعنى : مرد دانا را سير مىكند گياه اندك و سيراب مىكند آب اندك .

و گويد : مَنْ ظَلَمَكَ وَجَدَ مَنْ يَظْلِمُهُ . يعنى : كسى كه با تو ظلم كند مىبايد كسى را .

ص: 152


1- المعى : مرد زيرك .
2- بقلة : تره تيزك ، نوعى سبزى .
3- مذاق : چشيدن .

با او ظلم كند .

و گويد : مَتَى عُدِّلَتِ عَلَى نَفْسِكَ عَدْلٍ عَلَيْكَ مِنْ فَوْقِكَ . يعنى : هر جا تو عدل كنى آن كس كه زبردست توست بر تو رحم كند .

و گويد : اذا نَهَيْتَ عَنْ شَىْ ءٍ فَابْدَأْ بِنَفْسِكَ . يعنى : نخست خود را از كار ناشايست بازدار آنگاه مردم را .

و گويد: وَ لَا تَجْمَعْ مَا لَا تَأْكُلُ وَ مَا لَا تَحْتَاجُ اليه وَ اذا ادَّخَرْتُ فَلَا يَكُونَنَّ كَنْزُكَ الَّا فِعْلِكَ . يعنى : زياده از كار معاش مجوى و جز عمل صالح خود را ذخيره مگذار .

و گويد : كُنَّ عَفَّ الْعَيْلَةِ مُشْتَرَكِ الْغِنَى تُسَدُّ قَوْمِكَ . يعنى : فقر خويش را پوشيده دار و صابر باش و چون غنا يافتى از بذل مال دريغ مدار تا سيّد و بزرگ قوم خود باشى .

و گويد : وَ لَا تُشَاوِرَنَّ مَشْغُولًا وَ انَّ كَانَ حازما وَ لَا جَائِعاً وَ انَّ كَانَ فَهْماً وَ لَا مَذْعُوراً وَ انَّ كَانَ نَاصِحاً وَ لَا تَضَعَنَّ فِى عُنُقِكَ طَوْقاً لَا يُمْكِنْكَ نَزَعَهُ الَّا بِشِقِّ نَفْسِكَ . يعنى :

شور مكن با كسى كه مشغول كارى است ، اگر چه عاقل باشد ، و با گرسنه اگر چه دانا باشد ، و با مرد ترسيده اگر چه خيرانديش باشد . و مى گويد : بيهوده كارى بر گردن مگير كه با زحمت تمام نتوانى از گردن انداخت .

و گويد :اذا خَاصَمْتُ فَاعْدِلْ وَ اذا قُلْتُ فَاقْتَصِدْ . يعنى : چون در ميانهء دو كس حكومت كنى عدل كن و چون سخن گوئى بر طريق استقامت و ميانه روى باش .

و گويد : وَ لَا تستودعنّ أَحَداً دِينِكَ وَ انَّ قَرُبَتْ قَرَابَتُهُ فانّك اذا فَعَلَتْ ذَلِكَ لَمْ تَزَلْ وَجِلًا (1) وَ كَانَ الْمُسْتَوْدَعِ بِالْخِيَارِ فِى الْوَفَاءُ وَ الْعَهْدِ وَ كُنْتُ عَبْداً لَهُ مَا بَقِيتُ فَانٍ جَنَى عَلَيْكَ كُنْتُ أَوْلَى بِذَلِكَ وَ انَّ كَانَ وَ فِى كَانَ الممدوح دُونِكَ . يعنى : اداى كارى كه بر تو است به دست ديگرى وديعت مكن تا اگر وفا كند او ممدوح باشد و اگر مسامحت فرمايد تو مذموم باشى . و اين شعر نيز ازوست :

هَلِ الْغَيْبِ معطى الاْمِنَ عِنْدَ نُزُولِهِ * بِهِ حَالَ مُسِي ءُ فِى الامور وَ مُحْسِنُ

وَ مَا قَدْ تَوَلَّى وَ هُوَ قَدْ فَاتَ ذَاهِبُ * فَهَلْ ينفعنّى ليتنى أَوْ لَوْ أَنِّى .

ص: 153


1- و جَلَّ : ترسيدن .

.

ص: 154

از ولادت تا بعثت

اشاره

ص: 155

.

ص: 156

ولادت عبد اللّه شش هزار و يكصد و سى و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**ولادت عبد اللّه شش هزار و يكصد و سى و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (1)

عبد اللّه برگزيدهء فرزندان عبد المطّلب است و ما شرح نسب مادر و جدهء آن حضرت را در قصهء عبد المطّلب مرقوم داشتيم (2) . چون جنابش از مادر متولّد شد بيشتر از احبار يهود و قسيسين نصارى و كهنه و سحره بدانستند كه پدر پيغمبر آخر الزّمان از مادر بزاد ؛ زيرا كه گروهى از پيغمبران بنى اسرائيل مژدهء بعثت رسول اللّه را رسانيده بودند ، چنان كه برخى در اين كتاب ياد شد و جماعتى از كهنه و سحره به شمار خويش از پيش خبر دادند و طايفه [ اى ] از يهود كه در اراضى شام سكون داشتند جامهء خون آلودى از يحيى پيغمبر عليه السّلام در نزد ايشان بود و بزرگان دين علامت كرده بودند كه چون خون اين جامه تازه شود ، همانا پدر پيغمبر آخر الزّمان متولّد شده است . و شب ولادت آن حضرت از آنجا كه صوف سفيد بود خون تازه بجوشيد .

بالجمله عبد اللّه چون متولد شد نور نبوى صلى اللّه عليه و آله وسلم كه از ديدار هر يك از اجداد پيغمبر لامع بود از جبين او ساطع گشت و روز تا روز همىبباليد تا رفتن دانست و سخن گفتن توانست . آنگاه آثار غريبه و علامات عجيبه مشاهده .

ص: 157


1- برابر ص 383 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- به روايت ابن اثير : عبد اللّه فرزند كهتر پدر خود بود ، وى (عبد اللّه) ، ابو طالب (نامش عبد مناف) ، زبير ، عبد الكعبه ، عاتكه ، اميمه و برّه فرزندان عبد المطلب بودند ، مادر همه شان فاطمه دختر عمرو بن عايد بن عمران بن مخزوم بن يقظه بود . كنيه عبد اللّه ، ابو قثم يا ابو محمد يا ابو احمد است (تاريخ كامل ، 2 / 807) .

مى فرمود ، چنان كه روزى در حضرت پدر عرض كرد كه :

هرگاه من به جانب بطحا و كوه ثبير سير مىكنم نورى از پشت من ساطع شده و دو نيمه مىشود يك نيمه به جانب مشرق و نيمى به سوى مغرب كشيده مى شود ، آنگاه سر به هم گذاشته دايره گردد ، پس از آن مانند ابر پاره بر سر من سايه گسترد و از پس آن درهاى آسمان گشوده شود و آن نور به فلك در رود و بازشده در پشت من جاى كند .

و وقت باشد كه چون در سايهء درخت خشكى جاى كنم آن درخت سبز و خرم شود و چون بگذرم باز خشك گردد ؛ و بسا باشد كه چون بر زمين نشينم بانگى به گوش من رسد كه اى حامل نور محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم بر تو سلام باد .

عبد المطّلب فرمود اى فرزند بشارت باد ترا مرا اميد آن است كه پيغمبر آخر الزّمان از صلب تو پديدار شود .

در اين وقت عبد المطّلب خواست تا در حضرت يزدان اداى نذر خويش فرمايد چه آن زمان كه حفر زمزم مىفرمود و قريش با او بر طريق منازعت و مبارات (1) مىرفتند با خداى خويش پيمان نهاد كه چون او را ده (10) پسر آيد تا در چنين كارهايش پشتوانى كنند يك تن را در راه حق قربانى كند . در اين وقت كه او را ده (10) پسر بود بدان نام و نشان كه از پيش گذشت تصميم عزم داد تا وفاى عهد كند پس فرزندان را فراهم كرده ايشان را از عزيمت خويش آگهى داد و جملگى بدين حكومت گردن نهادند . پس بر آن شد كه قرعه زند و نام هر كه برآيد قربانى كند .

و قانون عرب آن بود كه قرعه در نزد هُبل مى زدند و آن صنم اندر كعبه بر سر چاهى نصب بود كه هر چه مردمان از بهر كعبه نذر مى كردند و هديه مى فرستادند در آن سردابه انباشته مى نهادند و از بهر استخاره و قرعه قبايل عرب به نزديك هبل مىشدند و در آنجا هفت قدح (2) بود و بر هر يك كلمه اى نگاشته داشتند بر يكى « عقل » نوشته بودند كه به معنى « ديت » باشد و چون از ميان چند تن نمى دانستند .

ص: 158


1- برى شدن از يكديگر ، بيزار گرديدن از هم ، و نيز دعوى برابرى كردن ، چشم همچشمى داشتن .
2- قدح به كسر قاف : تير قمار ، اقداح و قداح با كسر جمع آن است (س) .

ديت بر ذمّت كيست ، اسم ايشان را بر اقداح نگاشته درهم مىكردند و بر هم مىزنند ، پس به نام هر كس برمىآمد وجه ديت از وى مطالبت مى كردند .

و همچنان بر يكى از اقداح لفظ « ملصق » و بر يكى كلمۀ « منكم » و بر يكى « من غيركم » نگاشته بود . و اين از بهر آن بود كه چون در نسب كس خلافى پيش آمد و او را با قبيله اى نسبت كردن مشكل مى افتاد ، وى را پيش مى نشانيدند و آن اقداح را بر هم زده برمى آوردند ، اگر لفظ « منكم » برمىآمد مى گفتند : فلان پسر فلان است ، و اگر « من غيركم » برمى آمد او را بيگانه مىشمردند و نسب او را با آن كس كه نسبت مى كردند قطع مى داشتند ؛ و اگر لفظ « ملصق » برمى آمد مى گفتند : نسب با آنكه مى جويد ندارد و حليف آن قبيله نباشد ، اما منزلت فرزند و حليف دارد .

و بر قدحى لفظ « مياه » رسم بود تا چون عزيمت حفر چاهى مى نمودند نيك و بد مقصود را بدان قدح معلوم مى فرمودند و بر قدحى ديگر لفظ « لا » و بر يكى « نعم » تا در جميع اختيارات فعل و ترك فعل را بدان بازمى دانستند .

و رسم بود كه چون در نزد هبل خواستند قرعه زدن ، شترى آورده نحر مىكردند و صد درهم به خداوند اقداح هديه مى كردند و او اقداح را به هم زده مى گفت : يا الهنا هَذَا فُلَانُ بْنَ فُلَانَةَ قَدْ أَرَدْنَا بِهِ كَذَا وَ كَذَا فَاخْرُجْ الْحَقَّ فِيهِ . پس هر قدح بيرون مىآمد حكم آن بود و بدان عمل مى نمودند اگر چه هيچ يك از اجداد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم جز خداىپرست نبود اما آن نيرو نداشتند كه قانون عرب را براندازند و آشكارا از قانون ايشان كناره جويند .

لاجرم عبد المطّلب با فرزندان به نزديك صاحب قداح حاضر شد و فرمود : بزن اين اقداح را تا به نام هر يك از فرزندان من برآيد در راه خدايش قربانى كنم . پس فرزندانش هر يك قدح خويش را كه نام خود را بر آن نگاشته داشت به دست صاحب قداح سپرد ؛ و عبد المطّلب بر عبد اللّه ترسان بود و گمان نداشت كه نام او برآيد ، چه او را پدر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم مى دانست . از قضا چون صاحب قداح آن قدح ها را بر هم زد نام عبد اللّه برآمد ، عبد المطّلب چون آن بديد دوست نداشت كه در راه حق كار به كراهت كند ، پس بىتوانى دست عبد اللّه را بگرفت و آورد ميان اساف و نائله كه جاى نحر بود و كارد برگرفت تا او را قربانى كند .

برادران عبد اللّه و جماعت قريش چون آن بديدند به نزديك عبد المطّلب

ص: 159

شتافتند و سوگند ياد كردند كه عبد اللّه كشته نخواهد شد جز اينكه از براى تو جاى عذر نماند و چون تو اين كار كنى قريش در قربانى كردن فرزندان اقتفا با تو جويند و بسى روزگار برنيايد كه اين قوم نابود شود . و مغيرة بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم بن يَقَظَه گفت : اى عبد المطّلب ، عبد اللّه فرزند خواهر ماست و او را ذبح نتوان كرد چندان كه از براى تو جاى عذر باقى است ، اگر چه تمامت اموال و اثقال ما فداى او شود .

عاقبت الامر ناچار عبد المطّلب را از آن عقيدت بازداشتند و سخن بر آن نهادند كه در مدينه زنى است كاهنه و عرّافه كه او سجاح نام دارد بايد به نزديك او شد تا در اين كار حكومت كند و چاره [ اى ] انديشد .

لاجرم عبد المطّلب با صناديد قريش به مدينه آمد و سجاح را در قلعۀ خيبر يافتند و به نزديك او شتافته صورت حال بازگفتند . در جواب فرمود كه : چون فردا آن جنّ كه با من موافق است ديدار كنم چارهء اين كار بازجويم . پس ايشان مراجعت كرده روز ديگر نزد او حاضر شدند . سجاح فرمود : در ميان شما ديت مرد بر چه ثمن نهند ؟ گفتند : بر ده (10) شتر برابر گذاريم . گفت : هم اكنون به سوى حجاز بازشويد و عبد اللّه را با ده (10) شتر نزد صاحب قداح حاضر كنيد و قرعه افكنيد اگر به نام شتران برآمد ، فداى عبد اللّه خواهد بود و اگر به نام عبد اللّه برآمد فديه را افزون كنيد و بدين گونه همى بر عدد شتر بيفزائيد تا قرعه به نام شتر برآيد و عبد اللّه به سلامت ماند و خداى نيز راضى باشد .

پس عبد المطّلب با قريش به جانب مكّه مراجعت كردند و عبد اللّه را با ده (10) شتر به نزديك صاحب قداح حاضر ساخته قرعه زدند ، قرعه به نام عبد اللّه برآمد پس ده (10) شتر ديگر برافزودند و همچنان قرعه به نام عبد اللّه بر مىشد بدين گونه همى ده (10) شتر ديگر برافزودند و قرعه زدند تا شماره به صد (100) شتر رسيد .

در اين هنگام قرعه به نام شتر برآمد ، قريش آغاز شادمانى نهادند و گفتند : خداى راضى شد . عبد المطّلب فرمود : لا و ربّ البيت بدين قدر نتوان از پاى نشست .

بالجمله دو نوبت ديگر قرعه افكندند و به نام شتران برآمد . پس عبد المطّلب را استوار افتاد و آن صد (100) شتر را به فديهء عبد اللّه قربانى كرده و آيتى بود كه در اسلام ديت مرد بر صد (100) شتر مقرر گشت .

مع القصه از اينجا بود كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمودند : اَنَا بنُ الذَّبيحَينِ . - چنان كه در قصۀ

ص: 160

اسماعيل ذبيح نيز مذكور شد - . از پس اين واقعه آن يهوديان كه در شام به جامهء خون آلود يحيى ولادت عبد اللّه را دانسته بودند و انتهاز فرصت مى بردند در اين هنگام هفتاد (70) تن از آن جماعت سلاح جنگ در بر راست كرده به پيرامون مكّه آمدند و روزى چند خود را پنهان داشتند تا وقتى كه عبد اللّه به صيدگاه درآمد . ايشان وقت را مغتنم شمرده از كمين بيرون تاختند و قصد عبد اللّه كردند ، از قضا وهب بن عبد مناف در آن صيدگاه حاضر بود و از دور عبد اللّه را مىنگريست ناگاه ديد كه گروهى از سواران به دو حمله بردند و وهب را آن عدد نبود كه او را مدد تواند كرد و در حيرت و دهشت بود ناگاه چنانش مشاهده افتاد كه جمعى از سواران كه اسبان ابلق به زير داشتند از آسمان فرود آمدند و بر ايشان مى تاختند و آن يهوديان را هزيمت كرده نابود ساختند و خود ناپديد شدند .

چون وهب اين بديد و كرامت عبد اللّه را دانست همى خواست تا دختر خود را به شرط زنى به دو دهد ؛ و به خانهء خويش شده اين راز را با ضجيع خود در ميان نهاد و او را به خدمت عبد المطّلب فرستاد تا مكنون خاطر را مكشوف دارد . و چون او اين قصه با عبد المطّلب برداشت ، ضجيع عبد المطّلب كه هاله نام داشت عرض كرد كه : آمنه دختر وهب دختر عمّ من است و امروز در ميان عرب هيچ دختر را آن فضل و ادب نباشد در حشمت و عصمت نادره اى است و در صباحت و ملاحت ماهپاره .

عبد المطّلب را از اصغاى اين سخنان عزيمت رفت كه اين مواصلت را به انجام برد و مادر آمنه را از ضمير خويش آگهى بخشيد و او شاد باز خانه آمد .

و چنان رفته بود كه وقتى عبد المطّلب سفر يمن كرد و در آنجا با يكى از احبار يهود بازخورد و او چون عبد المطّلب را بديد گفت : تو چه كسى و از كدام قبيله [ اى ] ؟ جواب داد كه : من از قبيلۀ هاشم و خود فرزند هاشمم . گفت : اگر اجازت رود بعضى از اعضاى ترا فحص كنم . و پيش شده يك راه بينى او را به دست بسود و از پس آن ثقبهء ديگر را نيز احتياط كرد و به روايتى كف او را مس نمود و گفت : در يكى آيت سلطنت مى نگرم و از آن ديگر حجّت نبوت . و جمع اين دو دولت در ميان دو عبد مناف خواهد بود . و از اين سخن عبد مناف بن قصى و عبد مناف بن زهره را در نظر داشت . و عبد المطّلب را با مواصلت بنى زُهرُه تحريض فرمود .

لاجرم اين معنى نيز او را بر خواستارى آمنه استوار كرد و ساز و برگ اين مقصود

ص: 161

را فراهم كرده روزى عبد اللّه را با خود برداشت و بر شعب ابو طالب همىگذشت تا به سراى وهب شده آمنه را با فرزند پيوند زناشوئى دهد .

از قضا در خلال عبور امّ قتال خواهر ورقة بن نوفل بن اسد بن عبد العزّى با عبد اللّه بازخورده و در پيشانى او مانندهء زهره درخشنده نورى ساطع ديد و دانسته بود كه اين علامت از وجود رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم باشد ؛ زيرا كه برادر او ورقه كه طريقت عيسوى داشت از كتب آسمانى اين معنى را دانسته و خواهر را خبر داده بود . و نيز بازنموده كه وقت انتقال آن نور هم اكنون است ، لاجرم امّ قتال همىخواست كه خود مهبط آن فروغ گردد . پس با عبد اللّه گفت : اى پسر توانى يك امشب با من هم بستر شوى و آن صد (100) شتر كه به فديۀ تو قربانى شد از من ستانى . عبد اللّه فرمود :

امّا الحرام فالممات دونه * و الحلّ (1) لا حلّ فاستبينه

فكيف بالامر الّذى تنوينه (2) گفت : اگر مرام را در حرام جوئى من آنم كه در راه مرگ روم و حرام را ساز و برگ نكنم و اگر اين طلب به حلال كنى و قانون زناشوئى جوئى بىاجازت پدر اقدام در كارى نكرده ام پس مقصود تو صورت نبندد ، يك امشب آسوده باش چون فردا بگاه از اين راه بازشوم پاسخ اين سخن با تو خواهم گذاشت .

اين بگفت و از دنبال پدر تاخته هم در آن ساعت در شعب ابو طالب نزديك جمرة الوسطى ، عبد المطّلب ، آمنه را از بهر عبد اللّه عقد بست و او دختر وهب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لُؤىّ بن غالب بن فِهر بن مالك بن النضر بود ؛ و نام مادر آمنه ، بَرَّه است و او دختر عبد العزّى بن عثمان بن عبد الدّار بن قُصى بن كلاب بن مرّة بن كَعب بن لُؤىّ بود ؛ و نام مادر برّه ، اُمّ حبيب است و او دختر اسد بن عبد العزّى بن قُصىّ بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لُؤىّ بود ؛ و نام مادر اُمّ حبيب نيز بَرّه است و او دختر عوف بن عبيد بن عويج بن عدىّ بن كعب بن لُؤىّ

ص: 162


1- حل : بالكسر به معنى حلال است (س) .
2- تاريخ كامل : فكيف بالامر الذي تبغينه ؛ ميدانى ، در مجمع الامثال مصرع چهارمى بر اين سه مصراع اضافه دارد : نحمى الكريم عرضه و دينه و گوينده اشعار را هم فاطمه بنت مرّ الخثعميه مىنويسد . (مجمع الامثال ، 2 / 105) .

بود . مع الحديث اين كابين در شب جمعه عشيۀ عرفه بسته شد و بعضى در ايام حج در اوسط ايّام التّشريق دانند .

و عبد اللّه عليه السّلام بعد از عقد نكاح يك شبانه روز در نزد آمنه ببود و نخستين نوبت كه با او شرط مضاجعت بگذاشت آمنه بار گرفت و آن نور مبارك از عبد اللّه به دو انتقال يافت . و از پس آن عبد اللّه مراجعت كرده ديگر باره در نيمه راه با امّ قتال دچار شد و با او فرمود هم اكنون بر چگونه [ اى ] آيا بدان وعده كه دوش دادى وفا توانى كرد ؟ امّ قتال چون در جبين عبد اللّه نگريست و آن نور را ناپديد يافت گفت :

قَدْ كانَ ذَاكَ مَرَّةً فَالْيَوْمَ لَا (1) .

و اين سخن در ميان عرب مثل گشت .

گفت : اى عبد اللّه آن نور مبارك كه در جبين داشتى چه شد ؟ فرمود با آمنه بنت وهب سپردم . عرض كرد كه : من در طلب آن نور بودم كه بهرۀ من نگشت و در كمال حسرت و ضجرت اين شعر بگفت .

بيت

بَنَى هَاشِمٍ قَدْ غادرت مِنْ أَخِيكُمْ * أَمِينَةُ اذ للباه يَعْتَلِجَانِ

كَمَا غَادِرِ الْمِصْبَاحِ بَعْدَ حبوّه * فتايل قَدْ ميثت لَهُ بدُهان

وَ مَا كُلُّ مَا نَالَ الْفَتَى مِنْ نَصِيبِهِ * بِحَزْمٍ وَ لَا مَا فَاتَهُ بِتَوان

فاجمل اذا طَالِبَةُ أَمْراً فانّه * سيكفيكه جدّان يَصطَرِعانِ (2)

ص: 163


1- آن روزگارى پيش از اين بود ، اكنون گويم نه . ميدانى در مجمع الامثال به جاى ذاك ، ذلك مىنويسد (مجمع الامثال ، 2 / 15) .
2- به روايت طبرى و ابن اثير : زنى فاطمه نام از قبيلهء خثعم اين اشعار گفت و در تاريخ كامل ابن اثير اين اشعار بدين صورت نگاشته شده است : بَنَى هَاشِمٍ قَدْ غادرت مِنْ أَخِيكُمْ * أَمِينَةُ اذ للباه تعتركان كَمَا غَادِرِ الْمِصْبَاحِ عِنْدَ خموله * فنائل قَدْ بُلْتَ لَهُ بدهان مِمَّا كُلُّ مَا يحوى الْفَتَى مِنْ تلاده * لعزم وَ لَا فَاتَهُ لتوان فاجمل اذا طَالِبَةُ أَمْراً فانّه * سيكفيكه جدّان يَعْتَلِجَانِ سيكفيكه أَمَّا يَدِ مقفعلّة * وَ أَمَّا يَدِ مَبْسُوطَةُ ببنان وَ لَمَّا حُوتٍ مِنْهُ أَمِينَةُ مَا حُوتٍ * حُوتٍ مِنْهُ فَخْراً مَا لِذَلِكَ ثَانٍ يعنى : اى هاشميان ، هنگامى كه شما براى كام جوئى با يكديگر گلاويز بوديد و مرد و زنتان بر يكديگر همى پيچيدند ، گوهرى گرانبها از ميان رخت بر بست [ گوهر گرانبهايى كه پرتو محمدی (ص) بود، از پشت پسر هاشم برفت و در دامان آمنه جای گرفت .چنانکه به هنگام خاموش گشتن چراغ ، پفتیله هایی که برای آن با روغن آغشته شده اند ،پرتو خود را از دست میدهند .نه همۀ آنچه را جوانمرد از دارایی و زر خواسته دارد،از نیروی بازو و یا اندیشۀ زایندۀ خویش دارد؛نیز /انچه را از دست مید هد،در پی سستی میبازد.اگر چیزی را می جویی ،بردبار و آرام باش چه تاند بود روزی از روزها ،دو بخت و بهره ای که با هم گلاویز گردند،آن برای گرفتن وا هلید باشند.چون آمنه از وی بار گرفت ،چیزی را درون دل خود جای داد که مایه بالندگی است و در سراسر جهان مانند ندارد(2/ 813)

و از پس آن باز به سوى عبد اللّه به حسرت نگريسته اين شعر بگفت :

انّى رأيت مخيلة نشأت * فتلا لآت بحناتم القطر

للّه ما زهريّة سلبت * ثوبيك ما استلبت و ما تدرى (1)

و بقيت عمر در حسرت بزيست .

گويند عبد اللّه عليه السّلام را چندان صباحت و سماحت بود كه شب زفاف او از كمال ضجرت و حسرت دويست (200) دختر عرب در شش دره ندب جان بدادند .

مع الحديث چون در روز جمعه شب عرفه حضرت آمنه صدف آن درّ ثمين گشت ، جملۀ كَهَنۀ عرب آن بدانستند و يكديگر را خبر دادند . و چند سال بود كه عرب به بلاى قحط گرفتار بودند و بعد از انعلاق نطفهء آن حضرت باران بباريد و مردم در خصب نعمت شدند تا به جائى كه آن سال را سنة الفتح نام نهادند .

و هم در آن سال عبد المطّلب ، عبد اللّه را به رسم بازرگانان به جانب شام فرستاد و عبد اللّه هنگام مراجعت از شام چون به مدينه رسيد مزاج مباركش از صحّت بگشت .

ص: 164


1- و اين ابيات را ابن اثير در تاريخ كامل چنين نگاشته است : أَنَّى رَأَيْتَ مَخِيلَةً لُمْعَةً * فتلألأت بحناتم الْقَطْرِ فلمأتها نُوراً يُضِي ءُ لَهُ * مَا حَوْلَهُ كاضاءة الْبَدْرِ فرجوته فَخْراً أَبُوءُ بِهِ * مَا كُلُّ قادج زَنْدِهِ يورى لِلَّهِ ما زهريّة سَلَبَتْ * ثَوْبَيْكَ مَا استلبت وَ مَا ندرى يعنى : من پرهيبتى ديدم كه درخشيدن گرفت و با آوردن ابرهاى باران زا ، روشنى بخشيد . آن را به سان پرتوى ديدم كه به سان ماه شب چهاردهم ، سراسر پيرامون خود را روشن كرد . اميد بدان بستم كه براى من باشد ؛ آن را با خود بردارم و بدان ببالم ؛ دريغا نه هر كه آتش افروزه كوبد ، آتش تواند روشن كرد . خوشا به آن زن زهرىنژاد كه هر دو جامهء تو را بيرون آورد و ربود و خود نمىدانست چه گوهر بىهمتايى را مىربايد (تاريخ كامل ، 2 / 812) .

و همراهان او را بگذاشتند و به مكّه شدند . و از پس ايشان عبد اللّه در آن بيمارى بمرد و جسد مباركش را در دار النابغه به خاك سپردند .

اما از آن سوى چون خبر بيمارى فرزند به عبد المطّلب رسيد حارث را كه بزرگترين برادران او بود به مدينه فرستاد تا جنابش را به مكّه كوچ دهد ؛ وقتى رسيد كه آن حضرت وداع جهان گفته بود .

و مدت زندگانى عبد اللّه بيست و پنج (25) سال بود و هنگام وفات او هنوز آمنه عليها السّلام حمل خويش نگذاشته بود .

ص: 165

ولادت با سعادت محمّد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم شش هزار و يكصد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

**ولادت با سعادت محمّد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم شش هزار و يكصد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

از اين پيش آنچه در كتب پيغمبران سلف و صحف انبياى متقدّم و كلمات حكماى دانشور و اخبار كاهنان دلالت بر ظهور پيغمبر آخر الزّمان داشت مرقوم افتاد ؛ و هر يك به حكم زمان و تاريخ وقت نگاشته آمد و سير آباء و امّهات آن حضرت تا عبد اللّه بن عبد المطّلب عليهما السّلام بازنموده شد ؛ و معلوم گشت كه نور پاك پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم همه از اصلاب شامخه در ارحام مطهّره منتقل شده و پدران و مادران آن حضرت جمله خداىپرست بوده اند و بر شريعت انبياى سلف رفته اند و هرگز هيچ يك از آن جماعت را پرستش اصنام و نيايش اوثان آلوده نساخته .

و هم در ذيل قصۀ عبد اللّه بن عبد المطّلب عليهما السّلام به حامل شدن آمنه بنت وهب بدان حضرت اشارت رفت اكنون بر سر داستان شويم .

همانا مردم عرب را در زمان جاهليت به اقتضاى فصل و هواى موافق حجّ گذاشتن بودى ، لاجرم گاهى در محرم و گاهى در صفر و زمانى در ماه ديگر حجّ همى كردند ، از اين روى چنان افتاد كه در ماه جمادى الآخره در ايام تشريق نزد جمرهء وسطى آمنه عليها السّلام به رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم حامل شد . و چون يك ماه از حمل آمنه بگذشت آسمان و زمين و درختان يكديگر را همى بشارت كردند و در اين وقت عبد اللّه عليه السّلام به مدينه سفر كرد و بعد از پانزده (15) روز به مرض موت وداع .

ص: 166


1- برابر ص 406 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

جهان گفت و سقف آن خانه كه در آن ارتحال فرمود شكافته شد و هاتفى ندا در داد كه : مرد آنكه در صلب او بود پيغمبر آخر زمان ، و كيست آنكه نخواهد مرد . و جسد مباركش را در دار النّابغه مدفون ساختند چنان كه مذكور شد .

و چون دو ماه از حمل آن حضرت برآمد ملكى از آسمان و زمين ندا در داد كه صلوات كنيد محمّد و آل او را و استغفار كنيد از بهر امّت او .

و چون سه ماه انقضا يافت ابو قحافه از سفر شام مراجعت مىكرد چون به نزديك مكّهء متبركه رسيد ناقه او سر بر زمين نهاده سجده همى كرد . ابو قحافه چوبى بر سر او سخت بزد و هم سر برنداشت . در خشم شد و گفت : مثل تو ناقه نديده بودم . ناگاه هاتفى بانگ زد كه : مزن او را مگر نبينى كه جبال و بحار و اشجار و جملهء آفرينش را كه سجده شكرانه كنند كه از پيغمبر امّى در شكم مادر سه ماه گذشته است ، واى بر بت پرستان از شمشير او و شمشير اصحاب او .

چون چهار ماه منقضى شد حبيب زاهد از طايف روانهء مكّه شد و در راه طفلى را ديد كه به رو در افتاده ، هر چند او را بر گرفت و به پاى داشت هم به سجده در افتاد و هاتفى ندا در داد كه : دست از او بدار كه سجدۀ شكر مى كند به وجود پيغمبر برگزيده .

و چون پنج ماه سپرى شد و حبيب زاهد به خانهء خويش مراجعت كرد صومعهء خود را ديد كه به زلزله اندر است و سكون نمىپذيرد و بر محراب آن نوشته بود كه :

اى اهل صوامع ايمان آريد به خدا و رسول او محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم كه نزديك شد ظهور او ، خوش آنكه به دو ايمان آرد ، واى بر آن كس كه بر او كافر شود . و حبيب از نگريستن اين آيات ايمان آورد .

و چون شش ماه گذشت اهل مدينه و مردم يمن به قانون خويشتن كه هر سال عيد كردندى در عيدگاه خود حاضر شدند و رسم داشتند كه نزد درختى شده كه ذات انواط داشت و آن درخت را ستايش و پرستش مىنمودند و آن روز را خوش مىخوردند و خوش مىآشاميدند . در اين وقت چون نزد آن درخت انجمن شدند بانگى از درخت برآمد كه جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (1) مردم از آن بانگ بيم كردند و به سراى خويشتن شتافتند . .

ص: 167


1- سورهء اسرا ، آيه 81 : حق آمد و باطل از ميان رفت كه باطل نابودشدنى است .

و در ماه هفتم سواد بن قارب نزد عبد المطّلب آمد و گفت : دوش ميان خواب و بيدارى درهاى آسمان را گشوده ديدم و ملائكه همى فرود شدند به سوى زمين و گفتند : زينت كنيد زمين را كه نزديك شد ظهور محمّد پسرزادهء عبد المطّلب رسول خداى به سوى كافهء خلق ، صاحب شمشير قاطع . من گفتم : كيست او ؟ گفت : محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف . عبد المطّلب فرمود : اين خواب را پوشيده دار (1) .

و چون هشت ماه برآمد ماهيى كه طموسا نام داشت در بحر اعظم بر دم خويش بايستاد و ملكى او را گفت : چيست اى ماهى كه بحر را متلاطم ساخته [ اى ] ؟ گفت :پروردگار من آنگاه كه مرا بيافريد فرمود كه : چون محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم ظهور كرد امّت او را دعا كن اينك شنيدم كه ملايك بشارت او را مىدادند ، پس براى دعا به حركت آمدم . آن ملك خطاب كرد كه آرام باش و دعا كن .

و در ماه نهم ده هزار (10000) ملك از آسمان فرود شد و هر يك قنديلى از نور به دست داشتند كه بر آن نگاشته بود لا إله الّا اللّه محمّد رسول اللّه پس به دور مكّه صف بر زدند و همىگفتند : اين نور محمّد است و عبد المطّلب از آن جمله آگاه بود و پوشيده مىداشت .

و چنان بود كه حمل آن حضرت بر آمنه تا شش ماه هيچ گرانى نداشت و جز قطع آن خون كه مر زنان را عادت است او را علامتى به دست نبود .

بالجمله چون مدّت بسر شد و شب جمعه هفدهم ربيع الاول برسيد ، آمنه با .

ص: 168


1- صاحب شرف النّبى گويد : سواد بن قارب گفت : من بر كوهى از كوههاى شراه خفته بودم هاتفى آواز داد و پاى در من زد كه برخيز اى سواد بن قارب اتاك رسول من لؤىّ بن غالب .سواد بن قارب بازنشست و آن هاتف مىرفت و نغماتى چند مىخواند . و روايتى ديگر كه :امير المؤمنين عمر بن الخطاب رضى اللّه عنه يك روز نشسته بود كه مردى به دو بگذشت از حاضران يكى گفت : يا امير المؤمنين اين مرد را مى شناسى ؟ عمر گفت : كيست ؟ گفت سواد بن قارب است كه خداى تعالى آمدن پيغمبر (ص) بر او ظاهر گردانيد . عمر رضى اللّه عنه كس به وى فرستاد و گفت : توئى كه خداى تعالى بر تو ظاهر گردانيد آمدن رسول (ص) . گفت : بلى يا امير المؤمنين ، من يك شب ميان خفته و بيدار بودم كسى به من آمد و پاى فرا من زد و گفت قم يا سواد بن قارب ، اتاك رسول من لؤىّ بن غالب . من برخاستم . او برگشت و اين ابيات مىخواند . . . (شرف النّبى ، تصنيف ابو سعيد واعظ خرگوشى ؛ ترجمهء نجم الدّين محمود راوندى ، تصحيح و تحشيه محمد روشن . - تهران : بابك ، 1361 ، ص 240) .

مادر خود گفت : اى برّه دلتنگ شده ام مى خواهم به حجرهء خويش شوم و قدرى به سوگوارى شوهر خود بگريم . پس در زاويۀ برابر از آن خانه از جانب چپ به حجرهء خويش شده و در بر روى خويش ببست ، ناگاه او را درد زادن گرفت . پس از جاى بجنبيد كه در باز كند آن نيرو نيافت .

لاجرم بازشده بنشست و از تنهائى همى وحشت داشت ، ناگاه سقف خانه شكافته شد و چهار حور به زير آمدند و گفتند : بيم مكن كه ما بهر خدمت تو آمده ايم ، و هر يك از طرفى به پهلوى او نشستند و هاتفى آواز داد كه : اى آمنه چون بار بگذارى بگو : أُعِيذُهُ بِالْوَاحِدِ مِنْ شَرِّ كُلِّ حَاسِدٍ وَ كُلِّ خَلْقٍ مارِدٍ (1) يأخُذ بِالمَراصِد (2) فِى الْمَوَارِدِ مِنْ قَائِمٍ وَ قَاعِدُ پس مرغى سفيد بر آن حضرت ظاهر شد و پر خود بر شكم او كشيد تا خوف از او زايل شد .

آنگاه زنان چند ديد كه هر يك به قامت نخلى بودند با خوشبوئى و جامه هاى بهشتى با او سخن همىكردند به زبانى كه شبيه به زبان آدميان نبود و در دست ايشان كاسه هاى بلور كه سرشار از شربتى شيرين بود ، پس بشارت دادند آمنه را به محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم و او را از آن شربت بچشانيدند .

پس آن نور كه آمنه در روى داشت او را فرو گرفت و چيزى چون ديباى سفيد در ميان آسمان و زمين گسترده شد و هاتفى ندا در داد كه بگيريد عزيزترين مردم را .

مردى چند بر فراز سر خويش ايستاده ديد كه ابريقها بر كف داشتند و علمى از سندس مشاهده كرد كه بر ياقوت سرخ بسته هم بر بام كعبه نصب بود .

بالجمله در روز جمعه بعد از صبح صادق آن حضرت متولد شد و از پاى به زير آمد و روى به كعبه به سجده در افتاد و دستها برداشت و با خداى مناجات كرد و لا إله الّا اللّه همى گفت . در اين هنگام ابرى سفيد از آسمان فرود شد و آن حضرت را فرو گرفت و ندائى در رسيد كه طُوفُوا بِمُحَمَّدٍ شَرْقِ الارض وَ غَرْبِهَا وَ الْبِحَارِ لتعرفوه بِاسْمِهِ وَ نَعْتَهُ وَ صُورَتِهِ يعنى: بگردانيد محمّد را به مشرق و مغرب زمين و درياها تا همهء خلايق او را به نام و صفت و صورت بشناسند .

آنگاه آن سحاب به يك سوى شده و آمنه ، محمّد را بر فراز حرير خضرا در ميان .

ص: 169


1- مارد : آنكه از اطاعت بيرون رود .
2- راصد : صياد ، و مرصد : جاى نگاهداشت ، مراصد جمع .

جامه اى سفيد يافت كه سه كليد از مرواريد خوشاب به كف داشت ، و هاتفى بانگ داد كه : محمّد گرفت كليد نصرت و سودمندى و نبوّت را . آنگاه ابرى ديگر باديد شده او را فرو گرفت و جنابش را از كرّت نخستين بيشتر پوشيده و ندائى در رسيد كه طُوفُوا بِمُحَمَّدِ الشَّرْقِ وَ الْغَرْبِ وَ اعْرِضُوهُ عَلَى روحانىّ الْجِنِّ وَ الانس وَ الطُّيُورِ وَ السِّبَاعِ وَ أَعْطَوْهُ صَفَاءُ آدَمَ وَ رِقَّةٍ نُوحٍ وَ خَلَّتْ ابراهيم وَ لِسَانُ اسماعيل وَ جَمَالِ يُوسُفَ وَ بُشْرى يَعْقُوبَ وَ صَوْتٍ دَاوُدَ وَ زَهَّدَ يَحْيَى وَ كَرَّمَ عِيسَى و آن ابر نيز برخاست و در دست پيغمبر حريرى سفيد و محكم برتافته بود و گوينده اى گفت : قَدْ قُبِضَ مُحَمَّدٍ عَلَى الدُّنْيَا كُلُّهَا فَلَمْ يَبْقَ شَيْ ءُ الَّا دَخَلَ فِى قَبْضَتِهِ يعنى : محمّد جميع دنيا را در قبضهء تصرف آورد چنان كه هيچ جزوى از آن باقى نماند .

پس سه تن را ديد مانند آفتاب درخشان و در دست يكى ابريقى از سيم و نافه اى از مشك و در دست ديگر طشتى از زمرّد كه در چهار جانب مرواريدى سفيد نصب داشت و گوينده اى مىگفت : هَذِهِ الدُّنْيَا فَاقْبِضْ عَلَيْهَا يَا حَبِيبَ اللَّهِ فَقَبَضَ عَلَى وَسَطِهَا يعنى : اين دنياست بگير اى دوست خدا پس ميانش را گرفت . و قائلى گفت :قَبض َالكَعبَة و در دست سيّم حريرى سفيد سخت برتافته بود آن را بگشود و از آن خاتمى برآورد كه بيننده را حيرت مىگرفت ، و هفت مرتبه آن حضرت را شسته و آن خاتم را بر كتفش نهاد ، چنان كه نشان محجمه آشكار گشت و سرو رويش را با روغنى مسح كرده چشمش را سرمه كشيد و آب دهان خود را در دهانش كرد تا به نطق آمد ؛ و چيزى گفت كه آمنه ندانست . پس آن ملك گفت : فِى أَمَانِ اللَّهِ وَ حَفِظَهُ وَ كلائته (1) قد حشوت (2) قَلْبِكَ أَيْمَاناً وَ عِلْماً وَ يَقِيناً وَ عَقْلًا وَ شجاعتا أَنْتَ خَيْرُ الْبَشَرِ طُوبَى لِمَنِ اتَّبَعَكَ وَ وَيْلُ لِمَنْ تَخَلَّفَ عَنْكَ پس هر يك آن حضرت را زمانى اندك در ميان بال خود بداشتند و به جاى گذاشتند و خازن بهشت كه اين كارها همه او مى كرد برفت .

و چون لختى دور شد روى برتافته بدان حضرت گفت يا عِزَّ الدُّنيا و الآخِرَةِ .

و آن حضرت ناف بريده و ختنه كرده متولّد شد و نورى از فرق مباركش ساطع گشت كه آسمان روشن شد و قصرهاى شام و يمن و فارس مشاهده آمنه افتاد كه مانند آتش افروخته و درخشان بود و مرغان بسيار مانند اسفرود گرد او را گرفتند . .

ص: 170


1- كلاته به كسر كاف و مدّ : نگاهبانى كردن (س) .
2- حشو : پر كردن و آكندن (س) .

بعضى بر آنند كه شفا مادر عبد الرّحمن بن عوف قابلهء آن حضرت بود و چون آن حضرت به دست او رسيد ندائى شنيد كه يرحمك ربّك و از شرق تا غرب را نورانى ديد .

بالجمله در حين ولادت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم عبد المطّلب نزديك كعبه خفته بود ناگاه نگريست كه كعبه و اركانش از زمين خلع شده به جانب مقام ابراهيم به سجده رفت ، پس مستوى بايستاد و ندا در داد كه اللَّهُ أَكْبَرُ رَبَّ مُحَمَّدِ الْمُصْطَفَى أَلَانَ قَدْ طهّرنى مِنْ اَنجاس (1) المشركين و ارجاس (2) الكافرين پس اصنام و اوثان شكسته بر روى در افتادند و مرغان به سوى كعبه جمع شدند و كوهها را به جانب كعبه مشرف شدند و ابرى سفيد نگريست كه در برابر حجرهء آمنه ايستاد .

عبد المطّلب را شگفتى فرو گرفت و به نزديك آمنه بشتافت و در سراى او بكوفت و به خانه در رفت و گفت : اى آمنه نمى دانم به خواب اندرم يا اين همه به بيدارى مى نگرم . گفت : همانا بيدارى . فرمود : آن نور كه در جبين تو بود چه شد ؟

گفت با آن فرزند است كه از من جدا شد . فرمود : فرزند مرا بياور تا ببينم . آمنه گفت :چنان دانم كه تا سه روز او را ديدار نتوانى كرد .

عبد المطّلب در خشم شد و شمشير بركشيد و فرمود : حاضر كن فرزند مرا و اگر نه ترا بكشم يا خود را عرضهء تيغ سازم . آمنه گفت : وى اندرين خانه است تو خود اگر توانى او را ديدار كن . عبد المطّلب آهنگ آن حجره كرد مردى پير از آنجا به در شد و گفت : بازشو كه هيچ كس از بشر او را نتواند ديد تا جميع ملائكۀ خدا او را زيارت نكنند . پس عبد المطّلب بر خويشتن بلرزيد و بازشد .

و هم قريب به ولادت آن حضرت چنان افتاد كه عيد بت پرستان پيش آمد و گروهى از قريش در بتخانهء خويش معتكف شدند و شتران كشتند و خمر نوشيدند .چون ولادت پيش آمد آن بت كه از همهء اصنام بزرگتر بود به روى در افتاد و آن جماعت سه كرّت آن بت را نصب كردند و هم به روى در افتاد . چون ديگر بارش برگرفتند و بر جاى محكم كردند از ميان آن بت بانگى شنيدند كه مى گفت : .

ص: 171


1- انجاس : جمع نجس است . (س)
2- رجس : پليدى ، جمع ارجاس (س) .

نُردّى لَمَوْلُودُ أَضَاءَتْ بِنُورِهِ جَمِيعِ فِجَاجِ (1) الارض بالشّرق و الغرب و خرّت (2) له الاوثان طرّا و ارعدت (3) قلوب ملوك الارض جمعا من الرّعب و هم در آن شب شهب و ثواقب و آثار عجيب بر آسمان پديدار شد . قريش به نزد وليد بن مغيره شدند و آن حال باز نمودند . وى گفت : اين علامت قيامت باشد و اگر نه حادثه اى واقع شده است .

و از آن سوى چون يوسف يهودى كه در مكّه سكون داشت اين آثار بديد ، گفت : از كتب چنين خوانده ام كه شب ولادت پيغمبر آخر الزّمان اين شگفتيها باديد آيد و بامداد به مجلس قريش آمد و فحص همى كرد تا بدانست مولودى در ميان قريش به ظهور رسيده .

پس از روزى چند در انجمن هاشم و وليد پسرهاى مغيره و عاص بن هشام و ابو حمزة بن ابى عَمرو بن اُميّه و عُتبَة بن ربيعه و جمعى از اكابر قريش درآمد و خواستار شد تا اينكه آن حضرت را بديد ، نشان خاتم را در كتف او مشاهده كرد ، فريادى برآورد و مدهوش شد . قريش به دو عجب كردند و بخنديدند . يوسف به خود آمد و گفت : اى معشر قريش آيا مىخنديد بر من هذا نبىّ السّيف اينك نبوّت از ميان بنى اسرائيل برخاست و اين خبر پراكنده شد .

در اين وقت حسّان بن ثابت هفت ساله بود و در مدينه سكون داشت يكى از احبار يهود را نگريست كه غوغا برانگيخت و يهودان را گرد خود مجتمع ساخت و گفت : ستارهء احمد دوش پديد شد همانا از مادر بزاده است اما با اين همه سعادت ايمان نيافت و چون خبر بعثت به دو رسيد انكار نبوّت او كرد .

و از آن سوى چون ابو قبيس بن عدى كه از بت پرستيدن كيش نصارى گرفته بود اصغا فرمود كه ستارهء احمد آشكار شده گفت : راست است اين خبر ، چه وقت ظهور اوست و من كه جامهء رهبانان گرفته ام از بهر آن است كه روزى او را دريابم و به دو ايمان آرم . آنگاه كه خبر دعوت پيغمبر را از مكّه شنيد تصديق نمود ، و چون آن .

ص: 172


1- فج : راه گشاده ميان دو كوه ، فجاج جمع .
2- خرّوا : به روى در افتادن .
3- رعده : لرزه ، ارتقا و لرزيدن (س) .

حضرت به مدينه هجرت فرمود هنوز ابو قبيس زندگى داشت اما به غايت پير بود .

و هم در شب ولادت آن حضرت شياطين به نزد ابليس آمدند و از آن آيات كه مشاهده كرده بودند بازگفتند و مكشوف داشتند كه امشب ما را از عروج به فلك و سير در آسمانها ردّ و منعى حادث شده و ندانسته ايم كه سبب چيست ؟ ابليس خود ميان ببست و گرد جهان طوافى كرد ، چون به خانهء مكّه آمد ملايك را ديد كه گرد آن خانه را فرو گرفته اند ، خواست به درون شود جبرئيل بانگ بر وى زد كه دور شو .گفت كه : چيست ؟ فرمود كه بهترين انبيا متولد شده . گفت : آيا مرا با او دوستى باشد و بهره اى از او توانم گرفت ؟ فرمود : هرگز ترا به دو دست نخواهد بود . عرض كرد كه :آيا از امّت او نصيبى دارم ؟ فرمود : بلى . گفت : من بدان كفايت خويش كنم .

همانا قبل از ولادت عيسى عليه السّلام ابليس را تا آسمان هفتم راه بود و چون عيسى متولد شد سير او از سه آسمان منقطع شد ، پس از آسمان چهارم برتر نتوانست شده ، بعد از ولادت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم يك بار راه او از فلك انقطاع يافت و كاهنان نيز از همزادان دور افتادند و اخبار به غيب نتوانستند و كردار سحره و علم قيافه نيز محو شد .

مع الحديث حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم در روز جمعهء هفدهم شهر ربيع الاول بعد از طلوع فجر متولد شد و اين روز موافق بود با بيست و هشتم نيسان و بيستم شباط رومى و هفدهم دى ماه فرس و از واقعه فيل و قصهء ابرهه چنان كه مذكور شد پنجاه و پنج (55) روز گذشته ، و ولادت آن حضرت در مكّهء معظمه در كوئى بود كه مشهور است به ارقاق المولد و آن كوى در شعبى است كه معروف است به شعب بنى هاشم ، در سرائى كه شناخته است به سراى محمد بن يوسف ، و آن سراى به ميراث بهرهء پيغمبر گشت و آن را در زمان خود به عقيل بن ابى طالب بخشيد . و اولاد عقيل بعد از فوت او به محمد بن يوسف ثقفى برادر حجّاج فروختند و او آن خانه را جزو سراى خويش كرد كه بيضا نام داشت . و چون زمان دولت هارون الرشيد پيش آمد خيزران كه مادر او بود به حج كعبه رفت و آن خانه را از سراى محمد بن يوسف برآورده مسجدى بنيان كرد . و در سال شش صد و پنجاه و نه (659) از هجرت گذشته ملك مظفر والى يمن در عمارت آن مسجد سعى جميل فرمود و اكنون ساكنين خير البلاد روز ميلاد آن حضرت به زيارت آن مسجد رفته رسم ضيافت و

ص: 173

شادى به پاى برند .

و طالع ميلاد آن حضرت بيستم درجه جدى بود و زحل و مشترى در عقرب جاى داشتند و مريخ و آفتاب در حمل به نقطهء شرف بودند و زهره و عطارد هم در حوت تمام شرف داشتند و قمر در اول ميزان بود و رأس در جوزا با شرف قرين داشت و ذنب در قوس كه خانهء اعداست هم به نقطهء شرف بود .

همانا هيچ يك از سلاطين ايران عيد مولود نبى قرشى را آن پاس حشمت كه شايسته بود نمى داشتند و بسا بود كه آن روز مبارك مىگذشت و عامۀ مردم بدان آگاه نبودند . در اين عهد خجسته كه نوبت دولت به نام ملك الملوك اعظم فرمانگذار عرب و عجم پادشاه عالم عادل محمد شاه قاجار كه ملكش مخلّد و دولتش مؤبّد باد افتاد ، عيد مولود محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم را بزرگترين اعياد نهاد و همه جشن ملكى و بساط خسروانى گسترد و خلعت و افضال افزون كرد چندان كه نام اين عيد همايون بلند آوازه شد و اين قانون از وى در ايران تذكره گشت . اكنون چهارده (14) سال است كه نگارندهء اين كتاب چون عيد مولود فرا رسد و صناديد ايران در حضرت شاهنشاه حاضر شوند قصيدهء تهنيت را در آن انجمن بين يديه عرضه دارم . اگر چه راقم را قانون نباشد كه در اين كتاب از بهر زينت شعرى نويسد ، جز اينكه از بهر تاريخ به كار شود و تشييد قصه را تميمه گردد ، در اين هنگام از بهر ميمنت يكى از آن قصايد را چند شعر برنگاشت :

عيد مولود شهنشاه عرب شد آشكار * ز آن شهنشاه عجم هم شاد شد هم شاد خوار

اين چه مولود است كز مادر پدر را خالق است * ديدهء پورى كزو مادر پدر شد آشكار

اين چه مولود است كاين هر چار مادر نه پدر * چار و نه فرزند اويند از پس نهصد هزار

اين چه مولود است كو خود بود پيرى سالخورد * پيش از آن كاين روز بر ما تابد و اين روزگار

اين چه مولود است كز فرش ازل زاد و ابد * كز ازل او پيشتاز است از ابد او يادگار

ص: 174

اين چه مولود است كز هر هستئى در سال و ماه * خردتر نبود مگر يك سال از پروردگار

اين چه مولود است كو مر بوالبشر را در بهشت * نهى كرد و امر كرد و خواند پيش و راند خوار

بخت اگر با روى آن مولود خرسندم نساخت * مظهر نام و صفات اوست شاه بختيار

شهريار تاج بخش و پادشاه باج گير * خسرو غازى محمد شه خديو كامكار

اكنون بر سر داستان شويم .

چون آمنه عليها السّلام بار بنهاد قايلى بانگ برداشت كه بهترين مردم از تو بزاد و او را محمّد نام كن (1) . پس آمنه او را بدين نام خواند ، و بعد از سه روز عبد المطّلب ، محمّد صلّى اللّه عليه و آله را در آغوش گرفته به مكّه آورد و چون به درون كعبه رفت آن حضرت فرمود : بسم اللّه و باللّه و كعبه در جواب به سخن آمد و گفت : السّلام عليك يا محمّد و رحمة اللّه و بركاته . هاتفى آواز داد جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا (2) آنگاه عبد المطّلب گهواره اى از خيزران سياه به دست كرد و با زر و گوهر مرصّع نمود و بافتهء زر تارى سفيد از آن بياويخت و عقدى از مرواريد و ديگر جواهر بدان بست و آن حضرت با آن دانه ها خداى را تسبيح مى گفت .

و روز چهارم سواد بن قارب نزد عبد المطّلب آمد و خواستار ديدار رسول اللّه شد .

عبد المطّلب ، سواد را به خانه درآورده آن حضرت را حاضر ساخت و چون پرده از .

ص: 175


1- ابن اثير به نقل از ابن اسحاق گويد : آمنه دخت وهب مادر پيامبر خدا (ص) گزارش مىداد كه چون پيامبر خدا را بارور بود ، كسى به خوابش آمد و به وى گفت : تو سرور اين امّت را باردارى . چون او را بزايى ، بگو : او را از گزند هر رشك برى به خداى يگانه مىسپارم . سپس او را محمد نام بگذار . چون او به پيامبر باردار شد ، پرتوى بيرون آمده از خويش نگريست كه توانست با آن كاخ هاى بصرى در سرزمين شام را ببيند . چون او را بزاد ، براى نياى وى عبد المطّلب پيام داد كه : براى تو پسرى زاييده است ؛ بيا به دو بنگر . عبد المطّلب بيامد و او را بديد و آمنه داستان خواب خود در هنگام باردارى بگفت و گزارش داد كه به وى فرموده اند كه بايد چه نامى بر او گذاشت (تاريخ كامل ، 2 / 532 - 533) .
2- سورهء اسرا ، آيه 81 : حق آمد و باطل از ميان رفت كه باطل نابود شدنى است .

جمالش برگرفت نورى ساطع شد كه ايشان آستين بر ديده نهادند . پس از آن سواد سر و پاى آن حضرت را ببوسيد و عبد المطّلب را گواه گرفت كه من به دو ايمان آوردم .

و روز هفتم ولادت ابو طالب از بهر آن حضرت عقيقه كرد . و در اين هفته آمنه پيغمبر را شير داد .

دايگان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم

و شب هشتم ثُويَبه كنيز ابو لهب به شير پسر خود كه مسروح نام داشت پيغمبر را ارضاع كرد و اين ثويبه مژدهء ولادت پيغمبر را به ابو لهب برد و او به مژدگانى وى را آزاد ساخت ، و اين آزادى را خداى در حق او ضايع نگذاشت ، چنان كه عباس عمّ رسول اللّه بعد از هلاكت ابو لهب او را در خواب ديد به بدترين حالتى با او گفت : بعد از ما به چه رسيدى ؟ ابو لهب گفت : بعد از شما به راحتى نرسيدم جز اينكه مرا اين قدر آب دهند كه در اينجا گنجد ، و اشاره كرد به گوى كه در ميان دو انگشت ابهام و سبابه است و اين به بركت آزاد كردن ثوبيه است .

بالجمله ثُويبه سه ماه آن حضرت را شير داد و از اين روى اهل سنّت بر آنند كه حمزة بن عبد المطّلب و ابو سلمهء مخزومى (1) و عبد اللّه بن حجش با رسول اللّه برادران رضاعىاند ، چه ايشان را نيز ثويبه شير داده بود . اما علماى اثنىعشريه بر آنند كه اگر ثويبه را فرزندى ديگر باشد يا ابو لهب را از زنى جز ثويبه نيز فرزندان باشد برادران رضاعى آن حضرت خواهند بود و غير از اين خواهر و برادر رضاعى نتوانند شد ، چه از بطن ثويبه يا صلب ابو لهب نبوده اند . و پيغمبر پيوسته اكرام با ثويبه را مركوز خاطر مىداشت و از مدينه براى او جامه و انعام انفاذ مىداشت . و در سال هفتم هجرت بعد از فتح خيبر ثويبه وفات كرد و رسول اللّه از آن پس به مكّه شده از خويشان او فحص كرد و كسى را نيافت (2) ، اما اسلام او مختلف فيه است .

ص: 176


1- ابو سلمة بن عبد الاسد مخزومى پسر برّة دختر عبد المطّلب بود . ابو سلمه پسر عمه رسول خداى و از پيشگامان مسلمانان و از مهاجرين حبشه بوده ، در جنگ بدر زخمى شد و از همان زخم در جمادى الثانية سال سوم هجرت زندگانى را به درود گفت .
2- دربارهء ثويبه و توجه پيامبر بديشان صاحب طبقات مىنويسد : پيامبر (ص) تا هنگامى -

و بعد از ثُويبه ، حليمه آن حضرت را شير داد و او دختر ابو ذُؤيب است و نام ابو ذُؤيب عبد اللّه است و هو عبد اللّه بن الحارث بن شجنة بن جابر بن رزام بن ناصرة بن فصيّة (1) بن نصر بن سعد بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن خصفه بن قيس بن غيلان [ بن مضر ] است و نام شوهر حليمه ، الحارث بن عبد العزّى بن رفاعة بن ملّان بن ناصرة بن فصيّة بن نصر بن سعد بن بكر بن هوازن است ، و برادر رضاعى آن حضرت عبد اللّه بن حارث بود و خواهران رضاعى انيسه و خدامه (2) دختران حارث بودند و خذامه به شيما مشهور شد و اين نام بر خذامه غلبه جست ، و اين هر سه فرزند از بطن حليمه بودند .

همانا صناديد عرب را قانون بود كه طفلان خويش را به دايگان مىسپردند تا زنان ايشان به فراغت باشند و اولاد زيادت كنند و مرضعات از صحرانشينان اختيار مىكردند تا ايشان در ميان قبايل به شجاعت و فصاحت برآيند ، چه طيب هوا و عذوبت آب را در طلاقت لسان و بلاغت بيان دخلى تمام است و از اينجاست كه پيغمبر فرمود : أَنَا أُعْرِبَ مِنْ قُرَيْشِ اسْتُرْ ضَعَةُ فِى سَعْدِ بْنِ بَكْرٍ چه قبيلهء سعديه در ميان عرب به فصاحت نامدار بودند .

بالجمله از اين روى در هر خزان و بهارى زنان مرضعات از قبايل عرب كه در حوالى مكّه بودند متوجّه حرم شده اطفال شيرخواره را از نظر ارضاع به قبايل خود مى بردند و مى داشتند تا مدّت رضاع به سر مى شد . چون نوبت به پيغمبر افتاد فرشتگان خداى او را از نظر مادر غايت كرده بر تمامت بقاع شرق و غرب بگذرانيدند و منادى رحمن همى ندا كرد كه : اى آفرينش اين محمّد بن عبد اللّه بن .

ص: 177


1- متن : قصية بن نصر بن سعد . . .
2- طبقات : جدامة (1 / 105) .

عبد المطّلب است حبّذا پستانى كه او را شير دهد و خوشا آن دست كه او را پرورش فرمايد و خنكا آن خانه كه در آنجا ساكن شود . ازين ندا تمامت آفرينش به آرزوى اين مقام شدند و طيور و رياح و سحاب هم بدين اميد بودند . ديگر باره از غيب ندا شد كه : از نخست رقم اين سعادت به نام حليمهء سعديه بنت ابو ذؤيب شده .

بالجمله در آن سال در قبيلهء حليمه قحطى بزرگ بود و حليمه و شوهر او حارث را حمارى لاغر و شترى پير بود كه شير اندك در پستان او به زحمت يافت مىشد و ايشان به صعوبت معاش مىكردند و اين ببود تا آن زمان كه مرضعات قصد سفر مكّه كردند و حارث نيز ضجيع خود حليمه را برداشته با قبيله كوچ داد و دختران خود را به خانه گذاشت و خود بر شتر سوار شد و حليمه بر حمار برآمد ، و عبد اللّه را كه طفل شيرخواره بود از پيش روى بداشت . چون به حوالى مكّه رسيدند قبيلهء بنى سعد را ندائى به گوش آمد كه امسال خداى حرام كرد كه زنان دختر آرند به بركت مولودى كه در قريش به وجود آمد ، خوش وقت آن پستانى كه او را شير دهد ، اى زنان بنى سعد بشتابيد تا آن دولت دريابيد .

چون قبيله اين ندا بشنيدند الم جوع را فراموش كرده به شتاب همى تاختند ، و چون حمار حليمه بى توان بود از قفاى كاروان كوچ مى داد و هر چه قوت مى كرد سبقت نمى توانست گرفت و از جانب راست و چپ خود ندائى مى شنيد كه هيئتا لك يا حليمه ، ناگاه از ميان شكاف دو كوه مردى بر او ظاهر شد مانند نخلى باسق و حربه اى از نور به دست او بود ، و دست بر شكم حمار حليمه زد و گفت : اى حليمه خداى ترا بشارت فرستاده و مرا امر فرموده كه شياطين را از تو دور كنم . با شوهر گفت : آنچه من مى بينم و مى شنوم آيا تو مى بينى و مى شنوى ؟ حارث گفت : نى ، چيست ترا كه مانند خايفانى ؟ پس شتاب همىكردند تا به دو فرسنگى مكّه فرود شده منزل ساختند .

در آن شب حليمه در خواب ديد كه درختى سبز با شاخه هاى بسيار بر سر او سايه افكنده و از ميان آن نخلى با گوناگون رطب پديد است و زنان بنى سعد بر او گرد شده مى گويند : اى حليمه تو ملكهء مائى و از آن درخت يك خرما به زير افتاد و آن را حليمه برگرفته بخورد (1) و حلاوتى از آن يافت كه در خواب و بيدارى با او بود و .

ص: 178


1- متن : بنوشيد .

چندان كه پيغمبر خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم را در بر داشت آن حلاوتش در مذاق بود .

بالجمله حليمه اين خواب را مستور داشت و روز ديگر كوچ دادند و زنان قبايل سبقت كرده به مكّه در آمدند و هر طفلى شيرخواره كه در ميان قبايل اشراف و مالداران چون بنى مخزوم و ديگر اقوام يافتند بگرفتند ، آنگاه كه حليمه برسيد هيچ طفلى نيافت و سخت اندوهناك گشت ، ناگاه مردى را با عظمت يافت كه ندا همى كرد و فرمود : اى گروه مرضعات هيچ كس هست از شما كه طفلى نيافته باشد ؟

حليمه سؤال كرد كه : اين مرد كه باشد ؟ گفتند : وى عبد المطّلب بن هاشم سيّد مكّه است . لا جرم پيش تاخت گفت : آن منم . فرمود : تو كيستى ؟ گفت : زنى از بنى سعدم و حليمه نام دارم . عبد المطّلب تبسّم فرمود و گفت : بَخْ بَخْ خَصْلَتَانِ جيّدتان سَعْدٍ وَ حِلْمُ فِيهِمَا عَزَّ الدَّهْرِ وَ عَزَّ الابد [ يعنى ] : خوش خوش نيكوست سعادت و حلم كه در ضمن آن عزّ سرمدى و عزّ ابدى باشد . آنگاه گفت : اى حليمه نزد من كودكى است يتيم كه محمّد نام دارد و زنان بنى سعد او را نپذيرفتند و گفتند : او يتيم است و تمتع از يتيم متصوّر نمىشود ، تو بدين كار چونى ؟ حليمه گفت : مرا مهلت ده تا با شوهر خود مشورت كنم . و چون اين راز با شوهر در ميان گذاشت گفت : زود بشتاب و او را درياب ديگر طفلى به جاى نمانده . و در حال با حليمه الهام شد كه اگر محمّد را ترگ گوئى هرگز فلاح نيابى .

پس به نزد عبد المطّلب آمد و آن جناب او را به خانهء آمنه آورد و آمنه او را اهلا سَهلاً گفت ، و طفل را به او عرض كرد . حليمه به اول ديدار شيفتهء جمال مباركش شد و آن حضرت را برگرفته پستان راست خويش را در دهانش گذاشت ؛ و محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم هرگز از پستان چپ حليمه شير نياشاميد و آن را از بهر برادر رضاعى خود مىداشت . و حليمه را آن مقدار شير نبود كه فرزند خود را سير كند ، چندان كه شبها از بانگ گريستن او همسايگانش به خواب نتوانستند شد ؛ و از بركت آن حضرت پستانهاى او شيرآور شد ، چنان كه هر دو سير بخوردند و شبانگاه شاد بخفتند .

و چون حليمه آن حضرت را به منزل خويش آورد شوهر او حارث به نزديك آن شتر پير شد تا مگر از آن شير دوشد ناگاه پستان او را پرشير يافت ، چندان كه سير بخورد و گفت : اى حليمه من از اين فرزند مباركتر نديده ام و اين جمال در هيچ بشر نيافته ام و سجدهء شكر به جاى آورد .

ص: 179

پس حليمه سه روز ديگر در مكّه توقّف فرمود و هر روز پيغمبر را به خدمت آمنه همىآورد و آمنه از آنچه در ايام حمل ديده بود با او بگفت و او را به كتمان آن اسرار وصيّت كرد . پس روز چهارم عبد المطّلب پيغمبر را به پاى كعبه آورد و هفت شوط طواف داد و خداى را به دو گواه گرفت و با حليمه سپرد و چهار هزار (4000) درهم و ده (10) جامه و چهار (4) كنيز رومى به دو عطا كرد و تا بيرون كعبه اش مشايعت فرمود (1) .

پس حليمه بر حمار خويش سوار شده آن حضرت را از پيش روى خود بداشت و حارث بر آن شتر لاغر برآمده عبد اللّه فرزند خود را برگرفت . و چون به راه آمدند آن حمار لاغر در حال توانا شد و بر جميع ستور قبيله پيشى گرفت و چنان فربه و خرّم بود كه زنان قبيله او را نمى شناختند و آن حمار به سخن آمده مى گفت : به بركت خاتم پيغمبران شفا يافتم كه بر پشت من سوار است . و حليمه در ميان راه به غارى رسيد كه مردى نورانى از آنجا بيرون شد و سلام كرد به آن حضرت و گفت :

حق مرا موكّل كرده است به رعايت او ؛ و گلهء آهوئى پديدار گشت و گفتند : اى حليمه نمىدانى تربيت كه مىكنى ؟ او پاكترين پاكان است و به هر كوه و دشت مىرسيد به آن حضرت سلام مىدادند . و فرشته [ اى ] بر او موكّل بود نمىگذاشت از بدن مباركش آنچه نبايد ديد پديدار شود و پيوسته ناديدنى را به زير جامه پنهان مىداشت و به هيچ منزلى فرود نمىشد جز اينكه سبز و خرم مىگشت .

و چون به قبيلهء خويش رفتند بركت در ايشان پديدار گشت و گوسفندان ايشان شيرآور شد و روز تا روز خير در ايشان زياده بود . و حليمه همى خواست تا از آن حضرت اصغاى كلمه اى كند ، اول سخنى كه شنيد اين بود لا إِلهَ اِلّا اللّه قُدُّوسا .

ص: 180


1- نقل است كه چون حليمه رسول خدا را برداشت و به محل سكونت خود راه افتاد ، آمنه دختر وهب اين اشعار را سرود : أعيذوه بِاللَّهِ ذِي الْجَلَّالِ * مِنْ شَرِّ ما مَرَّ عَلَى الْجِبَالَ حَتَّى أَرَاهُ حَامِلُ الْحَلَالِ * وَ يَفْعَلُ الْعُرْفِ إِلَى الْمَوَالِي و غيرهم من حشوة الرّجال او را در پناه خداوند كه داراى جلال است قرار مىدهم از شرّ آنچه در كوهستانها مى گذرد . اميدوارم او را در حالى ببينم كه بردهاى گران قيمت پوشيده و نسبت به بردگان خوشرفتارى مىكند . و نسبت به همۀ مردم نيكو رفتار است (طبقات ج 1 ، ص 106) .

قُدُّوساً نَامَتِ الْعُيُونُ وَ الرَّحْمنِ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةُ وَ لَا نَوْمُ و آن حضرت هرگز محتاج به غسل و تطهير نشد و هرگز از وى مدفوعى ديده نگشت چه در زمين اندر مى شد و در روز هفته و ماه چنان باليده مىگشت كه مشابهت با ديگر طفلان نداشت و هرگز با طفلان به بازى نشد و ايشان را نيز از بازى بازمى داشت و هرگز به دست چپ چيزى اخذ نفرمود و چون زبانش گشوده شد به هر چه دست بردى بسم اللّه گفتى . و حليمه چندان كه آن حضرت با وى بود شوهر را در كنار خويش نمى گذاشت . و هر روز نورى چون آفتاب بدان حضرت فرود شده غاشيۀ او مى گشت و هر روز دو مرغ سفيد به گريبان او در رفته ناپديد گشت .

چون دو سال از مدّت آن حضرت بگذشت حليمه او را به مكّه آورد و به خدمت آمنه سپرد و چون بركت از آن حضرت يافته بود در دل همى خواست تا وسيله اى انگيزد و جنابش را ديگر باره به منزل خود برد . پس عرض كرد كه :

اى آمنه آب و هواى مكّه نيكو نباشد و بيشتر وقت مرض و با در اين اراضى ظاهر گردد و من بر اين طفل سخت ترسانم اگر اجازت دهى و بازش به من گذارى او را ديگر باره به خانۀ خويش برم و نيكو بدارم .

الحاح فراوان فرمود تا اجازت يافت و آن حضرت را برداشته به خانهء خويش شتافت و مدتى ديگر بداشت چنان كه مذكور خواهد شد .

همانا جماعتى از مورخين بر آنند كه شيما بعد از مبعث رسول اللّه ايمان آورد و در اسلام حليمه خلاف كرده اند و اين سخن با آن همه آيات كه حليمه مشاهده كرد و آن سعادت ارضاع كه او را ارزانى شد استوار نباشد و نيز بعضى از محققين ، اسلام او را تصريح كرده اند .

ص: 181

جلوس يَكسُوم در مملكت يمن شش هزار و صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

**جلوس يَكسُوم در مملكت يمن شش هزار و صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

يَكسُوم (2) پسر ابرهة الاشرم است كه شرح حالش مرقوم افتاد ، بعد از هلاكت ابرهه سلطنت يمن يافت و دست جور و اعتساف (3) از آستين برآورد و مردم يمن را عرضهء زحمت و شدّت ساخت . و اين يكسوم ، با پسر ذى يزن از سوى مادر ، برادر بود .

و اين قصه چنان است كه مردى از صناديد يمن را كه العاص نام بود ، نسب به تبابعه يمن مى رسانيد و كنيت او ابو مرّه بود و لقب ذو يزن داشت و اين لقب بر نام و كنيت او غلبه كرد ، و چون نژاد او با سلاطين يمن پيوسته مى شد مردمش عظيم و بزرگوار مى داشتند ، و او را زنى بود كه ريحانه نام داشت ، و از عمالقه (4) بود و صورتى نيكو داشت ، و نيك پارسا مى زيست ، و او را از ذو يزن پسرى بود كه معدى كرب نام داشت و به لقب سيف خوانده مىشد .

چون ابرهه در يمن استيلا يافت و دانست كه ذو يزن را در سراى ، زنى است كه آفتاب در صحبت او بىتاب شود و ستاره در هواى او بيچاره گردد ، دل در او بست و از شوهرش طلب داشت . ذو يزن چون از هيچ در ، چاره اى نديد ترك زن گفت . و .

ص: 182


1- برابر صفحه 413 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- متن : يكشوم .
3- اعتساف : ظلم و تعدى .
4- طايفه قوى و صاحب اقتدارى كه اكنون منقرض گشته و مملكت ايشان بين كنعان و مصر در دشت سينا بوده است بسيار با بنى اسرائيل جنگيدند و پس از شكست هاى متعدد آخر الامر اسم ايشان ابد الدّهر منقرض گشت . (قاموس كتاب مقدس ، ص 619) .

ريحانه فرزند خود سيف را كه در اين وقت دوساله بود برداشته به سراى ابرهه در آمد ، و با او همبستر گشت و از ابرهه دو پسر آورد : يكى يكسوم ، و آن ديگر مسروق نام داشت .

اما ذو يزن چون زن و فرزند از او بستدند ديگر نتوانست در يمن زيستن كند ، ناچار از آنجا كوچ داده آهنگ قسطنطنيه (1) كرد و به نزديك سطايانس كه در اين وقت قيصرى روم و يونان داشت شتافت ، و در حضرت او سخت بناليد و بازنمود كه مردم يمن از جور ابرهه و سپاه حبش به صعب ترين الم و حزن اندرند ، و نسب خويش بگفت ، و خواستار شد كه قيصرش به مرد و مركب اعانت كند تا مملكت پدران خويش را از بيگانه بازستاند ، و عموم مردم را از سختى جور و ظلم برهاند ، و بر ذمّت نهاد كه همه ساله خراج يمن به حضرت قيصر فرستد .

سَطايانس گفت كه : مردم حبش بر شريعت عيسى عليه السّلام زيستن كنند و ما را نيز كيش ترسايان است ، از اين روى من سپاه به دو نفرستم ، اگر خواهى از بهر تو به دو نامه كنم تا اگر بر تو ستمى رفته است بردارد . ذو يزن گفت : اين ستم كه بر من حمل شده به نامهء تو برنخيزد و از نزديك او مراجعت نموده روى به حضرت كسرى نهاد و طىّ مسافت كرده به حيره اندر آمد .

و در اين وقت به حكم انوشيروان ، عمرو بن هند حكومت حيره داشت ، پس ذو يزن به نزديك او شد و بازنمود كه به دو چه رسيده است و گفت : به نزديك قيصر شدم و مرا انصاف نداد ، اكنون به حضرت نوشيروان مى روم ، باشد كه ملك الملوك عجم داد من دهد ، عمرو بن هند او را بشناخت و بدانست كه نسب او با حمير منتهى شود و خود نيز نژاد به حمير مىبرد . لا جرم بر حال او رقّت كرد و خواست تا كين او بازجويد و بر دشمنانش چيرگى دهد ، پس او را بزرگوار داشت و گفت : روزى چند به نزديك من سكونت فرماى كه مرا هر سال به درگاه كسرى بايد رفت و زمان شدنم بدان حضرت نزديك شده ، چون هنگام فراز آيد تو را با خويشتن به حضرت برم و داد تو را از كسرى بخواهم . و ذو يزن از اين گفته شاد شد و ببود تا هنگام شدن (2) .

ص: 183


1- قسطنطنيه يا كنستانتى پول ، مركز امپراطورى روم شرقى ، پس از آنكه سلطان محمد فاتح آن شهر را فتح و به حيات امپراطورى روم شرقى خاتمه داد نام آن را اسلام پول گذاشتند و نام كنونى آن استانبول است .
2- هنگام شدن : زمان رفتن .

او برسيد .

پس عمرو بن هند او را برداشته به درگاه انوشيروان آمد و نخست ذو يزن را در سراى خويش بگذاشت و خود به نزديك كسرى آمد و روزى چند با كسرى بگذاشت و در كار شراب و شكار و طعام مرافقت نمود ، و ملازمت كرد تا روى دل كسرى را با خويش آورد ، و در سخن كردن گستاخ شد ، پس حديث ذو يزن را با انوشيروان در ميان نهاد و اجازت گرفت كه او را در پيشگاه حضور در آورد .

پس روزى در بارگاه پادشاهى ، انوشيروان بر تختى زرّين كه هر چهار ستون با ياقوت سرخ مرصّع بود ، جاى كرد و آن تاج گوهرآگين كه از نهايت گرانى با سلسله بر فراز سر او بداشته بودند ، و سر آن سلسله با آسمانه خانه محكم كرده بودند از سر بنمود ، و ديگر ادوات حشمت و بساط جلالت كه او را بود آراسته فرمود ، پس حكم داد تا ذو يزن درآيد .

و چون به بارگاه ملك الملوك عجم در آمد و آن آئين و حشمت بديد چشمش خيره و خردش پريشان گشت ، و از هيبت ملك پايش بسر آمد و به روى در افتاد .

انوشيروان فرمود : برگيريد او را ، پس ملازمان حضرت او را به پاى داشتند و به انجمن كسرى درآوردند . عمرو بن هند در پيش تخت نوشيروان نشسته بود و جز او همه كس به پاى بود . چون ذو يزن برسيد ، عمرو بن هند از جاى بجست و او را برتر از خويشتن بنشاند . انوشيروان دانست كه او مردى بزرگ است ، او را فراتر خواند و به زبان ، او را بنواخت و چون بنشست از حال او پرسش نمود و گفت : به كدام حاجت اين راه دور درنوشتى (1) ؟

ذو يزن چون اين بشنيد از جاى خود فراتر شده به ميان مجلس اندر آمد و دو زانو زده بر پادشاه ثنا گفت و از صيت (2) عدل و داد او كه در جهان پراكنده است ياد كرد و گفت : اى ملك ، مرا نسب از خاندان تبابعهء يمن است ، پدران من پادشاهان بودند ، حبشه بيامد و ملك از ما بستد و بر رعيّت ستم كرد و بر ما ستمها رفته از خون و خواسته (3) و حرمت كه شرم دارم در حضرت ملك زبان بدان آلوده سازم ، و امروز به زنهار تو آمده ام و از تو فرياد خواهم كه به سپاهى مرا مدد دهى تا دشمن را از خانهء خويش برانم ، و اراضى يمن را با ملك تو پيوسته گردانم .

ص: 184


1- در نوشتن : طى كردن .
2- صيت : آوازه .
3- خواسته : زر و مال .

ملك عجم را بر ذو يزن و ريش سفيد او دل به درد آمد و آب در چشم بگردانيد و گفت : اى پير ؛ نيكو سخن كردى و همه بر صدق گفتى و دل مرا به درد آوردى ، اما به حكم عدل و شريعت سلطنت ، پادشاه بايد نخستين مملكت خويش را نيكو بدارد ، و آنگاه ، طلب ملك ديگر كند ، مملكت يمن از اين پادشاهى دور است و زمين باديه و حجاز به ميانه اندر است و از سوى ديگر دريا ميانجى است ، و سپاه از دريا عبور دادن هم كارى صعب است ، مرا در اين كار انديشه بايد كردن ، تو اكنون به نزد من جاى كن كه هيچ از خواسته و نعمت با تو دريغ ندارم تا كارها راست كنم و مقصود ترا در كنارت نشانم .

و بفرمود تا ده هزار (10000) درم حاضر كرده به دو عطا دادند . ذو يزن آن درم بگرفت و از حضرت ملك بيرون شد و همى بيفشاند و برفت تا مردمان برگرفتند ، چون به سراى خود آمد چيزى با او نبود .

اين خبر به نوشيروان بردند ، و چون روز ديگر ذو يزن به درگاه آمد ، كسرى با وى گفت : به اعطاى ملوك آن نكنند كه تو كردى ، سخت درم مرا خار گرفتى و بر خاك و خاره (1) افشاندى .

ذو يزن عرض كرد كه : من آن از در شكر خداى كردم كه روى ملك مرا بنمود و آواز او مرا بشنوانيد ، و زبان مرا با او به سخن آورد ، همانا آن مملكت كه مرا بوده خاكش همه زر و سيم است ، و هيچ كوه در آن نيست كه كان زر و سيم نباشد ، اگر پادشاه مرا نصرت كند آن مملكت بدست كنم ، و درد دل من برخيزد .

نوشيروان گفت : صبر كن تا در حاجت تو بنگرم و ترا چنان كه تو خواهى بازگردانم ، و ديگر باره او را عطا داد و بزرگوار داشت .

اما ذو يزن را بخت موافقت نكرد و توفيق انتقام نيافت ، ده (10) سال در حضرت كسرى روزگار برد ، و عاقبت زمانش فرا رسيده بمرد ، و اين كينه از دودمان ابرهه فرزندش سيف بجست ، چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد .

مع الحديث : يَكسُوم بعد از پدر مدت دو سال به پادشاهى روز گذاشته اجلش فرا رسيد و رخت به سراى ديگر كشيد . .

ص: 185


1- خاره : سنگ سخت .
جلوس مسروق در مملكت يمن شش هزار و صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم عليه السلام بود

**جلوس مسروق در مملكت يمن شش هزار و صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم عليه السلام بود(1)

مَسرُوق پسر ابرهة الاَشرم و برادر يَكسُوم است كه شرح حالش مذكور شد ، وى بعد از برادر به تخت ملك برآمد و در مملكت يمن نافذ فرمان گشت و دست ظلم بر رعيّت دراز كرد و مردم را به زحمت و ضجرت بداشت و سوء خلق و خشونت طبع وى از برادر زياده بود .

و چون سه سال از مدّت ملك او بگذشت به دست سيف بن ذى يزن كارش به نهايت شد و دولت حبش به كران (2) رسيد و پادشاهى ايشان انقراض يافت و تفصيل اين اجمال در ذيل قصهء سيف مرقوم خواهد شد ان شاء اللّه .

ص: 186


1- برابر ص 415 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- كران : آخر .

واقعۀ شقّ صدر خاتم النبيّين صلّى اللّه عليه و آله وسلم شش هزار و يكصد و شصت و شش سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**واقعۀ شقّ صدر خاتم النبيّين صلّى اللّه عليه و آله وسلم شش هزار و يكصد و شصت و شش سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

چون حليمه ديگر باره محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم را از نزديك آمنه به سراى خويش آورد و ماهى چند بگذشت ، روزى آن حضرت با حليمه فرمود كه : برادران خود را روزها نمىبينم ايشان به كجا مىشوند ؟ حليمه عرض كرد كه : هر بامداد گوسفندان را از بهر چرانيدن برند و شامگاه بازآرند . رسول اللّه فرمود كه : مرا نيز با ايشان فرست كه من هم كارى كنم . بامداد ديگر حليمه موى آن حضرت را شانه زد و جامه بپوشيد و سرمه بكشيد و دفع عين الكمال را رشته از حرز يمانى از گردنش بياويخت . پيغمبر آن رشته را از گردن گسسته به زير افكند و گفت : نگهبان من با من است . و با برادران رضاعى بيرون شد و در محلى كه قريب به سراى بود به چرانيدن گوسفندان مشغول گشت و بر هر سنگ و كلوخى كه باز مى خورد بانگ بر مى آمد كه السّلام عليك يا محمّد ، السّلام عليك يا محمود ،السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا صَاحِبَ الْقَوْلِ الْعَدْلِ ، لا إِلهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ و چون روز گرم مىشد ابرى بدان حضرت سايه مىگسترد و هرگاه مىباريد بر سر آن حضرت بارندگى نداشت ، بلكه امطار آن سحاب در اطراف آن فرود مىشد و در راه چنان افتاد كه به نخلى خشك بازخورد و پشت مبارك بدان نخل داد در حال سبز شد و رطب گوناگون آورد .

بالجمله چون نيمروز شد حمزه كه پسر بزرگتر حارث بود و او را از زنى جز حليمه داشت نالان و غريوان به سوى حليمه شتافت و فرياد بركشيد كه برادر قرشى مرا درياب كه دو مرد سفيد جامه در رسيدند و او را گرفته به فراز كوه شدند و .

ص: 187


1- برابر ص صفحۀ 415 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

شكمش بشكافتند ، هم اكنون تا تو او را دريابى زنده نخواهد بود .

حليمه با شوهر بى دستار و كفش به جانب كوه دويدند و چون به رسيدند آن حضرت را سالم و خندان يافته سر و چشمش را ببوسيدند و گفتند : چه پيش آمد ترا ؟ فرمود كه : دو تن سفيد جامه بر من درآمدند همانا جبرئيل و ميكائيل بودند ، در دست يكى طشتى از زمرّد پربرف بود و مرا در ربوده به فراز كوه آوردند و يكى سينهء مرا چاك داد و دست برده احشاى درون مرا برآورد و بدان برف شست و شو كرده به جاى خود گذاشت و آن ديگر دست فرا برده قلب مرا از جاى برآورد و دو نيمه ساخت نكتهء سودائى كه با خون آلايش داشت برگرفت و بينداخت و گفت : هَذَا خَطُّ الشَّيْطَانُ مِنْكَ يَا حَبِيبَ اللَّهُ و بعد از آن اندرون دل مرا به چيزى كه با خود داشتند بپرداختند و به جاى خود نهادند و خاتمى از نور بدان برزدند كه هنوز خوشى آن در عروق و مفاصل من ساير است . آنگاه يكى با ديگرى گفت : او را با ده (10) كس از امّت او موازنه كنيد ، چون وزن دادند من افزون آمدم . بدين گونه با صد هزار (100000) كس موازنه كردند هم افزون بودم . پس گفت : بگذار او را كه از تمامت امت فزون آمد . پس ميان چشمان مرا ببوسيدند و گفتند : يا حبيباه بيم مكن اگر بدانى براى چه نيكوئيها آمده اى چشم تو روشن گردد . پس مرا بگذاشتند و به سوى آسمان شدند اگر خواهى با تو بنمايم كه از كجا به درون رفتند .

حليمه او را برداشته به خانه آورد و شوهر و خويشان با او گفتند كه : اين طفل را به نزديك عبد المطّلب رسان پيش از آنكه داهيه اى درآيد ، همانا اين كودك را جنّ گرفته است . پس حليمه با شوهر ، آن حضرت را برداشته روانهء مكّه شدند ، ناگاه هاتفى ندا در داد كه : ربيع خير و امان از بنى سعد بيرون مى رود ، وقت تو خوش اى بطحا كه نور و بها باز تو خواهد آمد و بدان بركت محروس خواهى بود .

بالجمله چون به دروازۀ مكّه رسيدند حليمه آن حضرت را بنشاند و خود از بهر حاجتى بدر شد و چون بازآمد او را نيافت فرياد بركشيد و به هر جايش جست اثرى نديد ، ناچار به نزد عبد المطّلب آمد و اين خبر بداد . عبد المطّلب بيرون شده به كوه صفا برآمده فرياد بركشيد كه اى آل غالب . قريش او را اجابت كردند و بر او مجتمع شدند ، فرمود كه : فرزند من محمّد مفقود شده او را طلب بايد كردن . پس همگى سوار شدند و از هر جانب فحص همىكردند و او را نيافتند . عبد المطّلب به

ص: 188

درون حرم آمده هفت نوبت طواف كرده اين رجز بخواند (1) :

يا ربّ ردّ راكبي (2) محمّدا * ردّ إليّ و اتّخذ عنّى يدا

أَنْتَ الَّذِي جَعَلْتَهُ لِي عَضُداً * يَا رَبِّ انَّ مُحَمَّداً لَمْ يُوجَدَا

فانّ قومي كلّهم تبدّدا (3)

در اين وقت بانگ هاتفى را اصغا فرمود كه مى گويد : اى مردمان غم مخوريد كه محمّد را خدائى است كه او را فرو نگذارد . عبد المطّلب گفت : اى گوينده كجاست او ؟ پاسخ آمد كه : در وادى تهامه به پاى درختى نشسته . عبد المطّلب بدان سوى بتاخت و در راه ورقة بن نوفل به دو پيوست ، و هر دوان شتافته آن حضرت را در پاى درخت موردى يافتند كه ورق مُورد مى گيرد . پس عبد المطّلب او را برداشته به مكّه آورد و با آمنه سپرد ، و زر و شتر فراوان صدقه بداد ، و حليمه را به انواع افضال و احسان نواخته به خانهء خويش گسيل ساخت .

بالجمله در شقّ صدر خلاف كرده اند ، بعضى پس از پنج سال و يك ماه گذشته از مدّت زندگانى آن حضرت گفته اند و برخى در سال ششم و گروهى در سال دهم و جماعتى از اهل سنت گويند : در شب معراج واقع شد . و آنچه راقم حروف نگاشت پس از دو سال و چند ماه است ، و از حديث جمهور چنان مستفاد مىشود كه آن قصه مكرّر تحقق يافته است . امّا محقّقين علماى اثناعشريه را اين سخن راست .

ص: 189


1- در طبقات اين اشعار به گونه اى ديگر آمده ، ابن سعد مى نويسد : عبد المطّلب نيز به جستجو برآمد و چون پيامبر را نيافت ، كنار كعبه ايستاد و اين اشعار را بخواند : لَا هُمَّ أَدِّ راكبي مُحَمَّداً * أَ دَهْ إِلَيَّ وَ اصْطَنِعِ عِنْدِي يَداً أَنْتَ الَّذِي جَعَلْتَهُ لِي عَضُداً * لَا يَبْعُدُ الدَّهْرُ بِهِ فيبعدا أَنْتَ الَّذِي سَمَّيْتُهُ مُحَمَّداً پروردگارا چابك سوار من محمّد را برگردان ، او را برگردان و يار و ياور من قرار ده . اين توئى كه او را بازوى من قرار داده اى ، روزگار او را هرگز از من دور نگرداناد . و تو خود او را محمّد ناميدى .و باز به نقل از سعيد بن سليمان واسطى از طريق سلسله روات مى نويسد : گرد خانهء كعبه طواف مى كردم شنيدم مردى اين بيت را مى خواند : رَبُّ رَدَّ إِلَيَّ راكبي مُحَمَّداً * رَدَّهُ إِلَيَّ وَ اصْطَنِعِ عِنْدِي يَداً اى پروردگار من ، چابك سوار من محمّد را برگردان و نعمت خود را بر من تمام كن ، او را يار و ياور من قرار بده . (طبقات ، ج 1 / 107 ، 108 ، متن عربى ، 1 / 112) .
2- راكب : شاخى كه از تنهء نخل برآيد .
3- بد : پريشانى كردن . تبدّد الشيء : تفرق .

نيايد چه استوار ندارند كه در پيكر پاك پيغمبر بهره و نصيبى از بهر شيطان بوده باشد كه آن را ملائكه رفع كند (1) نعوذ باللّه من مكايد الشّيطان .

بالجمله چون آن حضرت را به نزد آمنه آوردند ، امّ ايمن حبشيّه كه كنيزك عبد اللّه بود و بركه نام داشت و به ميراث به محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم رسيده بود به حضانت و نگاهداشت او پرداخت و هرگز رسول اللّه را نديد كه از گرسنگى و تشنگى شكايت كند . هر بامداد شربتى از زمزم بنوشيدى و تا شامگاه هيچ طعام نطلبيدى و بسيار بود كه چاشتگاه بر او عرض طعام مى كردند و اقدام به خوردن نمى فرمود . عليه الصلاة و السّلام .

ص: 190


1- موضوع شق صدر يا شكافتن شكم رسول خداى (ص) مورد قبول علماى بزرگ و مفسران شيعه نيست ، از اين روى بزرگانى چون : على بن ابراهيم قمى ، شيخ طوسى و شيخ طبرسى ، ابو الفتوح رازى و سيد هاشم بحرانى در تفاسير خود مطلقا اشارتى بدين موضوع نكرده اند و داستان وزن كردن رسول خداى را هم مردود و غير قابل قبول مىدانند و مرحوم علامه مجلسى هم به ديدهء شك و ترديد به اين گونه احاديث نگريسته و با « اللّه اعلم » عبارت خود را به پايان برده است .

جلوس سيف بن ذى يزن در يمن شش هزار و يكصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

**جلوس سيف بن ذى يزن در يمن شش هزار و يكصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

سيف پسر ذى يزن است و شرح حال ذى يزن در ذيل قصهء يَكسُوم مرقوم افتاد و سيف با يكسوم و مسروق از سوى مادر برادر بود و چون در خانهء ابرهه برآمده بود و چنان مىدانست كه پدر وى نيز اَبرَهه باشد تا آنگاه كه مسروق به تخت ملك برآمد و آن خوى زشت كه در جبلت نهان داشت آشكار ساخت و سيف را به چشم خوارى همىنگريست و گاه گاه با او به خشونت سخن كرد .

روزى چنان افتاد كه خشم كرده با سيف گفت كه : لعنت بر تو باد و بر پدر تو باد كه از پشت او آمدى . سيف تافته شد و از نزد برادر به سوى مادر آمد و گفت : راست بگوى پدر من كيست ؟ ريحانه گفت : اى فرزند پدر تو ابرهة الاشرم است و مرا جز ابرهه شوى نبوده . سيف گفت : مسروق هرگز بر پدر خود لعنت نكند . و تيغ بركشيد و گفت : راست بگوى و اگر نه خود را با اين شمشير هلاك كنم . مادرش بگريست و شمشير از وى بستد و قصهء خويش را پاى تا سر بگفت و مردن پدرش را از بهر كينه جوئى در نزد انوشيروان مكشوف داشت .

سيف چون اين بشنيد شمشير از مادر بستد و او را بدرود كرده از يمن بيرون شد و خواست تا به نزديك انوشيروان شود ، چون مرگ پدر را در حضرت او ياد كرد اين آهنگ را مكروه داشت و عزم برتافته به سوى قسطنطنيه كوچ داده به نزد سطايانس شده از وى نصرت جست . قيصر در جواب گفت : اگر خواهى از بهر تو نامه به مسروق نويسم تا جور از تو برگيرد ، همانا او بر شريعت عيسويان است و با من

ص: 191


1- برابر با ص 417 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

هم كيش است ، من لشكر بر سر چنين كس نفرستم . و اين سخن از اين پيش با پدر تو نيز گفتم . سيف گفت : اگر دانسته بودم پدر من از اين درگاه نوميد رفته هرگز بدينجا نيامدم . و روى برتافته آهنگ حضرت كسرى كرد و گفت : اگر نصرت يابم و اگر نه بر سر گور پدر بنشينم تا بميرم .

و به درگاه انوشيروان آمد و يك سال ببود و هر روز بامداد بر در كسرى آمده بنشست تا شب در آمد و هر شبانگاه بر سر گور پدر رفته بگريستى و سپيده دم به درگاه كسرى آمدى تا با دربانان آشنا گشت و بدانستند كه او پسر ذو يزن است ، اما كسى حال او با پادشاه نتوانست مكشوف داشت .

از قضا بامدادى انوشيروان بر در سراى خويش عبور مىكرد سيف به پاى خاست و عرض كرد كه : سلام بر ملك عزيز بزرگوار از ملكزادهء ذليل خاكسار كه به اميد ملك يك سال بر در او نشسته . اى پادشاه عادل دادگر ، عدل تو جهان را فرو گرفت و مرا نزد تو ميراثى و حقى است به فضل خويش داد من بده .

انوشيروان بگذشت و به سراى خود درآمده او را بخواند و گفت : تو چه كسى و تو را نزد من چه حق است ؟ عرض كرد كه : من پسر پير يمانيم كه به درگاه تو آمد و از تو نصرت جست و تو او را وعدهء خير كردى و ده (10) سال در اين حضرت بماند تا بمرد . اكنون آن وعده كه پادشاه او را داد حق من و ميراث من است . كسرى را دل به دو به درد آمد و گفت : راست گفتى تو نيز صبر كن تا در كار تو نيك بنگرم . و فرمود تا ده هزار (10000) درم به دو عطا دادند . سيف آن سيم بگرفت و بر خاك و خاره بيفشاند و همى برفت تا مردمان جمله را برگرفتند و آنگاه كه به مقام خويش رسيد چيزى با وى نبود .

روز ديگر كسرى با او گفت : چرا عطاى مرا خوار داشتى و آن درم بريختى ؟عرض كرد كه : من از شهرى آمده ام كه خاك آن درم است اگر ملك الملوك مرا نصرت كند تا مملكت از دشمن بازستانم هم خاك اين شهر درم كنم . نوشيروان فرمود :همانا تو پسر پيرمرد يمانى هستى ؛ زيرا كه او نيز چنين كرد و چنين گفت .

و از پس آن با صناديد حضرت از بهر حاجت سيف سخن كرد و فرمود مكروه دارم كه او را نصرت نكنم و اگر لشكر خويش با او فرستم و از دريا عبور دهم تهاونى از بهر لشكر كرده باشم چارهء اين كار چيست ؟ مؤبد موبدان عرض كرد كه : پادشاه را

ص: 192

بسيار كس به زندان اندر است كه كشتن ايشان واجب باشد ، تدبير آن است كه اين جماعت را از زندان برآورده ملازم ركاب سيف فرمائى اگر ايشان را در بحر آفتى رسد به سزاى خويش رسيده باشند و اگر به سلامت عبور كردند و بر يمن غلبه جستند مملكت پادشاه افزون خواهد بود .

[كسرى ]اين رأى را استوار بداشت و حكم داد تا زندانيان را برآوردند و شماره كرده هشتصد (800) تن برآمد و در ميان ايشان مردى (80) هشتادساله بود كه وهرز نام داشت و در عجم مانند وى كماندار نبود و در حسب و نسب از آن جمله برترى داشت .

انوشيروان آن جماعت را ساز و سلاح داد و تير و كمان عطا كرد چه ايشان كمانداران بودند آنگاه وهرز را بدان جمله سپهسالار كرد و آن جماعت را ملتزم ركاب سيف ساخت و ايشان را به سوى يمن گسيل داشت .

پس آن جماعت طىّ مسافت كرده به كنار بحر آمدند و هشت (8) كشتى به دست كرده هر صد (100) تن به يك سفينه در آمدند و كشتى براندند ، در بحر دو كشتى غرقه شد . پس وهرز و سيف با شش (6) كشتى و ششصد (600) مرد در كنار اراضى يمن از بحر بيرون شدند . و اين خبر به مسروق بردند .

پادشاه يمن نخست جاسوسان فرستاد و عدد و عدّت ايشان را بدانست و دل استوار كرد پس رسولى به سوى وَهرِز گسيل فرمود و پيام داد كه : بد كردى بدينجا شدى ، همانا اين كودك كه پسر ذو يزن است تو را و ملك عجم را بفريفت و اگر نه تو مردى پير و مجرب بوده اى اگر عدد سپاه من بدانستى هرگز بدين مقدار آهنگ جنگ من نكردى ، اكنون اگر خواهى تو را آزادى دهم تا مراجعت كنى و اگر خواهى نزد من باش هم نيكوت بدارم .

وهرز گفت : يك ماه مرا زمان ده تا در كار خويش نيك انديشه كنم . مسروق او را مهلت نهاد و از بهر او علوفه و آذوقه بفرستاد ، وَهرِز علفهء او را پذيرفتار نگشت و گفت باشد كه مرا با تو جنگ بايد كردن ، نمى خواهم از تو حقى بر من واجب شود .

و از آن پس وَهرِز به راست كردن سلاح و اعداد جنگ مشغول شد ، و سيف به حِميَريان كس فرستاد و ايشان را به سوى خود طلب داشت در اندك مدت پنج هزار (5000) كس با او گرد آمدند .

ص: 193

و در اين وقت آن مدّت كه مَسرُوق به مهلت نهاده بود به پايان رفت پس كس نزد وهرز فرستاد كه كدام انديشه تو را اختيار افتاد ؟ وهرز گفت : من جنگ اختيار كردم و دل بر حرب نهادم . مسروق برآشفت و ده هزار (10000) تن از لشكريان را با پسر خويش به جنگ وهرز بفرستاد .

از اين سوى وَهرِز را پسرى بود او را با تيراندازان عجم به استقبال جنگ مأمور ساخت ، چون هر دو سپاه زمين جنگ تنگ كردند ، تيراندازان عجم كمانها گشاد دادند و سپاه حبش را دست تير و كمان نبود ، لا جرم مقهور شده پشت با جنگ كردند و از ميانه تيرى بر پسر مسروق آمده جان بداد . و از اين سوى نيز چنان افتاد كه پسر وهرز در قفاى هزيمتيان مى تاخت از دنبال مردى حبشى همى اسب براند ناگاه او را اسب بكشيد و به ميان دشمنان در برد و اعدا از اطراف بيرون شده او را بكشتند .

بالجمله هزيمت شدگان حبش به نزد مسروق شدند جهان در چشم او تاريك شد و از درد پسر سخت بناليد و لشكرهاى خود را از اطراف بخواند تا صد هزار (100000) كس بر وى جمع شد پس آهنگ حرب كرد .

از اين سوى وهرز كه نيز پسر كشته بود كشتيهاى خويش را بسوخت و هر ثروت و سلب كه لشكريان را بود به آب غرقه ساخت و هر خوردنى كه در لشكرگاه بود به دريا در افكند و افزون از يك روزه قوتى باقى نگذاشت ، آنگاه سپاه عجم را مجتمع ساخت و گفت : اينها همه بديديد و دانستيد كه راه فرار از بهر شما بدست نيست و افزون از يك روز خوردنى ميسر نيست ، نان و جامهء شما آن است كه در لشكرگاه دشمن شماست اگر اين سپاه حبش بر شما غلبه كند من پيش از آنكه به دست دشمن اسير شوم خود را هلاك كنم و اگر مردانه بكوشيد و نصرت كنيد از نو زندگانى يابيم . سپاه عجم با او پيمان دادند و سوگند محكم كردند كه تا جان در تن دارند از كوشش و كشش بازنمانند .

پس روز ديگر مسروق با سپاه خويش برسيد و صف جنگ راست كرد . وهرز تيراندازان عجم را بفرمود رده (1) شدند و خود ابروان را بركشيده عصابه بر پيشانى

ص: 194


1- رده : به معنى صف است .

بست تا چشمش تواند ديد (1) و گفت : با من بنمائيد كه مسروق در كجاست و كدام است ؟ با او گفتند : اينك بر پشت فيلى سوار است و تاجى زرين بر سر دارد و ياقوتى سرخ در برابر پيشانى او از تاج فروغ دهد . وهرز فروغ آن ياقوت بديد و گفت :بگذاريد او را كه فيل مركب ملوك است تا از آن فرود آيد . چون زمانى بگذشت باز فحص حال او كرد ، گفتند : اينك بر اسبى نشسته . گفت : هم او را بگذاريد كه اسب مركب عزت است . و لختى ديگر ببود آنگاه پرسش كرد ؟ گفتند : اينك بر استرى سوار است . گفت : استر پسر خر است و خر مركب ذلّ است .

و كمان برگرفت و تير بر نهاد و گفت : قبضۀ كمان من برابر آن ياقوت كنيد كه بر پيشانى اوست و چون اين تير بيندازم اگر لشكر او از جاى نجنبد و به جنگ درآيند شما نيز به جنگ درآئيد و بدانيد كه تير من خطا كرده و يك چوبۀ تير ديگر به من دهيد و اگر لشكر او گرد وى درآيند بدانيد كه زخم يافته . پس ايشان را تيرباران كنيد و آنگاه حمله بيفكنيد . اين بگفت و كمان را به قوت خويش تمام بكشيد و آن تير را گشاد داد و راست بر آن ياقوت زده دو نيمه ساخته از تاج بگذشت و بر سر مسروق گذر كرده از استرش در انداخت . و سپاه حبشه از جاى جنبيده گرد او درآمدند و سپاه عجم ايشان را تيرباران كردند و همى مرد و مركب به خاك افكندند پس تيغها بركشيده بديشان تاختند و خلقى عظيم بكشتند .

در اين وقت سيف با وهرز گفت كه : در اين سپاه از حِميَرِيان و خويشان من و عرب فراوان است بفرماى جز از سپاه حبشه كس نكشند . پس وهرز حكم داد تا همى از سياهان كشتند تا از ايشان كمتر كس بماند . و روز ديگر آهنگ دار الملك صنعا كردند و چون وهرز به دروان دار المُلك رسيد ، گفت : رايت من هرگز خميده نشود . پس بفرمود دروان شهر را خراب كردند و علم او را همچنان راست بدرون بُردند . در اين وقت سيف بن ذى يزن اين شعرها بگفت بيت :

يَظُنُّ النَّاسِ بالملكين قَدْ التأما * وَ مَنْ يَسْمَعُ بلينهما فَانِ الْخُطَبِ (2) قد فقما .

ص: 195


1- ابروان وهرز بر اثر پيرى بر روى چشمانش افتاده بود ، او دو ابروى خود را بالا آورد و آنگاه ابروهاى او را با دستمالى بر پيشانى او بستند .
2- خطب : كار بزرگ و واقعهء عظيم .

قتلنا القيل (1) مسروقا و روّينا الكثيب (2) دما * و انّ القيل قيل النّاس وهرز مقسم قسما يذوق مشعشعا (3) حتّى يفيء الشىء و النّعما

بالجمله چون به دار الملك صنعا درآمدند وهرز حكم داد تا هر كه را از سياهان همى يافتند بكشتند ، و سيف در نزد او به پاى همى بود . آنگاه وهرز نامه به انوشيروان كرد و از فتح يمن خبر داد (4) . كسرى به دو نوشت كه سيف را به سلطنت بگذار و خود راه حضرت گير . پس وهرز سيف را به تخت ملك برنشاند و او را به سلطنت سلام گفت و خود آهنگ رفتن كرد . سيف ، وهرز را چندان مال و خواسته بداد كه در آن خيره ماند ، و هم به دست او پيشكشى درخور حضرت انفاذ درگاه ملك الملوك عجم بداشت . پس وهرز آن خواسته را برگرفته كشتى در آب افكند و بحر و بر را در نوشته به حضرت نوشيروان پيوست و سلطنت يمن بر سيف راست گشت .

و در دار الملك صنعا كوشكى به غايت رفيع بود كه غُمدان (5) نام داشت و سراى تبابعه هم در آنجا بود ، سيف نيز بدان كوشك اندر شد و جاى كرد ، و از سپاه حبشه هر كه زنده بماند به بندگى آورد و ايشان جز دربانى و دويدن خدمت نمى فرمود ، و آن جماعت پيوسته حربه با خود مىداشتند چنان كه رسم حبشه بود و كار دربانان و دوندگان مى كردند .

ص: 196


1- قيل : بفتح قاف مهتر و امير و پادشاه يمن .
2- كثيب : تل ريگ ؛ روى : سيراب شدن .
3- مشعشع : شرابى كه به آب آميخته كنند .
4- به روايت ابن اثير : روزگار فرمانرانى حبشيان بر يمن هفتاد و دو سال بود كه در ازاى آن چهار پادشاه از ايشان فرمان راندند : ارياط (ارباط) بيست سال ، ابرهه كشنده ارباط بيست و سه سال ؛ يكسوم پسر ابرهه دوازده سال ، مسروق پسر ديگر ابرهه دوازده سال كه وهرز با لشكر ايرانى او را در 570 م كشت و به تسلط حبشيان بر يمن خاتمه داد . برخى گفته اند : پيرامون دويست سال يا بيشتر و كمتر بود . گفتار نخست درست تر است (تاريخ كامل 2 / 522) .
5- غمدان : كوشك يا قصر و قلعه اى در صنعا كه به بزرگى و شكوه شهرت داشت ، گويند بانى آن ضحاك بود ، همدانى و جغرافيانويسان معاصر ديگر او توصيف كاملى از آن در آثار خود آورده اند ، با وجودى كه در سدهء چهارم هجرى ويرانه اى بيش نبوده است . گفته اند كه در حملهء حبشيان به يمن در سال 525 م ويران شد ، ولى بعدها از نو آن را ساختند و در زمان تسخير يمن به دست ايرانيان در حدود 570 م مقر سيف بن ذى يزن بود ، در فتوحات اسلامى بار ديگر ويران شد .
صناديد قريش در كوشك غمدان

بالجمله چون نام سيف به سلطنت بلند شد و اراضى حجاز و باديه را فرو گرفت مردم عرب از هر جانب به سوى او همىشدند و او را به سلطنت تهنيت گفتند و او هر كس را جداگانه جايزه همىداد . از قريش عبد المطّلب بن هاشم كه سيّد قبيله بود و اميّة بن عبد شمس و عبد اللّه بن جذعان و اسد بن خويلد بن عبد العزّى و وهب بن عبد مناف و جمعى ديگر از وجوه قريش به سوى صنعا شدند .

و چون خبر ورود ايشان را به سيف بردند آن جماعت را به نزديك خويش طلب داشت و با هر يك اظهار مهر و حفاوتى جداگانه كرد . از ميانه عبد المطلب گفت : اى ملك اگر اجازت رود سخنى چند به تهنيت گويم . سيف گفت : اگر از آنچه به نزديك ملوك گويند توانى بگوى .

پس عبد المطلب پيش شده آغاز سخن كرد و گفت : انَّ اللَّهَ قَدْ أَحَلَّكَ أَيُّهَا الْمَلِكُ مُحِلًّا رَفِيعاً صَعْباً مَنِيعاً شامخا باذخا وَ انبتك مَنْبِتاً طَابَتْ ارومته وَ عُذِّبْتَ جرثومته وَ ثَبَتَ أَصْلِهِ وَ سَبَقَ فَرْعُهُ فِى اكْرِمْ مَوْطِنٍ وَ أَطْيَبُ مَوْضِعٍ وَ أَحْسَنَ مَعْدِنُ وَ أَنْتَ أَبَيْتُ اللَّعْنِ مَلِكُ الْعَرَبِ وَ ربيعها الَّذِى يُخْصِبَ بِهِ وَ أَنْتَ أَيُّهَا الْمَلِكُ رَأْسِ الْعَرَبِ الَّذِى لَهُ تَنْقَادُ وَ عَمُودُ الَّذِى عَلَيْهِ الْعِمادِ وَ معقلها الَّذِى تَلْجَأُ اليه الْعِبَادِ وَ سَلَفَكَ خَيْرُ سَلَفَ وَ أَنْتَ لَنَا مِنْهُمْ خَيْرَ خَلْفَ فَلَنْ يَحْمِلُ مَنْ أَنْتَ سَلَفَهُ وَ لَنْ يَهْلِكَ مَنِ أَنْتَ خَلْفَهُ نَحْنُ أَيُّهَا الْمَلِكُ أَهْلِ حَرَّمَ اللَّهُ وَ سَدَنَةَ بَيْتِهِ اشخصنا اليك الَّذِى ابهجنا مَنْ كَشَفَ الْكَرْبِ الَّذِى فدحنا فَنَحْنُ وَفْدُ التهنية لَا وَفْدُ المزرية.

چون اين تهنيت بدين طلاقت گفت و اين تحيّت بدين بلاغت بيار است ، سيف گفت : تو كيستى و نام تو چيست ؟ فرمود : من عبد المطلب بن هاشم . فرمود : فرزند خواهر مائى ، چو مادر او از قبيلهء بنى النّجار بود . آنگاه عبد المطلب را به نزديك خويش طلب داشت و گفت : مَرْحَباً وَ أَهْلًا وَ نَاقَةٍ وَ رَحْلًا وَ مستناخا سَهْلًا وَ مُلْكاً وَ نجلاً و آن جماعت را در ضيافت خويش فرود آورد و خوردنى و آشاميدنى از بهر ايشان بيار است و يك ماه از آن گروه ياد نكرد .

ص: 197

بشارت دادن سيف ذى يزن عبد المطّلب را به ظهور پيغمبر آخر الزّمان

آنگاه عبد المطلب را طلب داشت و مجلس را از بيگانه بپرداخت و گفت مىخواهم تا تو سرّى بگويم كه تاكنون با هيچ كس ظاهر نساخته ام ، و چون تو را معدن آن سرّ مىدانم از تو پنهان نخواهم داشت ، اما تو با كس آشكار مكن . همانا در كتب متقدم به امرى عظيم راه كرده ام كه شرف حيات و فضيلت ممات است . از بهر جميع مردم ، خاصه از براى قبيلهء تو . عبد المطلب گفت : آن چيست و چگونه است ؟ فَقَالَ اذا وَلَدُ غُلَامُ بالتّهامة بَيْنَ كَتِفَيْهِ شَامَةُ كَانَتْ لَهُ الاماته وَ لَكُمْ بِهِ الزعامة الَىَّ يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَبْدُ الْمُطَّلِبِ گفت : أَبَيْتُ اللَّعْنِ مرا شاد كردى و بهترين خبر دادى اگر هيبت ملك مانع نبود ، سؤال مى كردم كه از بهر من چه شرف و شادى حاصل خواهد بود ؟و بر سرور خويش مى افزودم . سيف گفت : هَذَا حِينِهِ الَّذِى فِيهِ يُولَدُ أَوْ قَدْ وُلِدَ اسْمُهُ مُحَمَّدُ يَمُوتُ أَبُوهُ وَ أُمِّهِ وَ يَكْفُلُهُ جَدِّهِ وَ عَمَّهُ وَ قَدْ وُلِدَ سرارا وَ اللَّهِ باعثه جِهَاراً وَ جَاعِلُ لَهُ مِنَّا أَنْصَاراً لْيُعَزِّ بِهِمْ أَوْلِيَائِهِ وَ يُذِلُّ بِهِمْ أَعْدَائِهِ يُضْرَبُ بِهِمُ النَّاسُ عَنْ عَرَّضَ وَ يَسْتَبِيحُ بِهِمْ كَرَائِمِ الارض يَكْسِرُ الاوثان وَ يَخْمُدَ النِّيرَانِ وَ يَعْبُدُ الرَّحْمَنِ وَ زَجَرَ الشَّيْطَانِ قَوْلِهِ فَصَلِّ وَ حُكْمُهُ عَدْلٍ وَ يَأْمُرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَفْعَلُهُ وَ يَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُبْطِلُهُ . عبد المطلب از كلمات سيف دانست كه : طفلى كه به نام محمد است يا متولد شده يا عن قريب متولّد شود و مادر و پدر او بميرد و تربيت او جدّ او و عمّ او كند ، و او را خداى مبعوث گرداند تا دوستانش را عزيز و دشمنانش را ذليل فرمايد بتان را شكند و آتشكدها بنشاند و كار او همه بر عدل باشد .

پس از اين سخنان سخت شاد شد و لختى سيف را پوزش نمود و ديگر باره خواستار آمد كه از اين روشنتر سخن آرد . پس ذى يزن فرمود : وَ الْبَيْتِ ذِى الْحُجُبِ وَ الْعَلَامَاتُ وَ النَّصَبِ أَنَّكَ يَا عَبْدَ الْمُطَّلِبِ لِجِدِّهِ غَيْرِ كَذَبَ . يُعْنَى : أَىْ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ قَسَمَ بِهِ خانهء خداى وَ عَلاماتٍ آنَ كه تو جَدٍّ اوئى .

عبد المطلب چون اين سخن بشنيد از بهر سجدۀ شكر روى بر خاك نهاد و دير بداشت . سيف گفت : سر از خاك بردار و باش با آنچه ذكر كرده شد معاينه كنى .عبد المطّلب سر برداشت و گفت : اى ملك اينك مرا فرزندزاده اى است كه محمّد

ص: 198

نام دارد و پدر و مادرش وفات كرده جدّ و عمش كفالت او كنند و چنان دانم كه او را شأنى عظيم است .

سيف گفت : اين هموست كه من گويم فانّى لَسْتُ آمَنُ انَّ يُدْخِلُهُمُ النفاسة مِنْ انَّ تَكُونُ لَهُ الرِّئَاسَةَ فَيَطْلُبُونَ لَهُ الْغَوَائِلَ وَ يَنْصِبُونَ لَهُ الحبايل . سخنان مرا از همراهان خويش مخفى بدار و يهود را از حال او آگهى مده كه دشمنان ويند ، اگر مى دانستم كه مرگ مرا مجال مىدهد از بهر نصرت او با مردم خود به مدينه مىشدم ؛ زيرا كه دار الملك او يثرب خواهد بود و امر وى در آنجا محكم خواهد گشت ، و هم در آن خاك مدفون خواهد شد . و اگر بيم نداشتم كه از بهر او آفتى باشد هم اكنون سرّ او را آشكار مى ساختم و پرده از اين راز برمى گرفتم . تو اكنون از اينجا به شهر خويش شو و در حفظ و حراست او استوار باش .

اين بگفت ، آنگاه همراهان عبد المطّلب را طلب داشت و هر يك را ده (10) غلام و ده (10) كنيز و دو جامه از برد يمانى عطا كرد و نيز هر يك را صد (100) شتر و پنج رطل ذهب و ده (10) رطل سيم و كرشى از عنبر بداد و ده مساوى آنچه به اين جمله بذل كرده بود در حضرت عبد المطّلب هديه فرمود و اميّة بن عبد شمس اين شعرها را در مدح سيف انشا كرد :

بيت:

جلينا النُّصْحُ تُحَمِّلْنا الْمَطَايَا * عَلَى أَكْوَارٍ اجمال وَ نُوقِ

مقلقلة مَرَافِقِهَا ترامى * الَىَّ صَنْعَاءَ مِنْ فَجٍّ عَمِيقٍ

تَامُّ ابْنِ ذِى يَزِنَ وَ تَعَدَّى * ذَوَاتُ بُطُونِهَا أَمِ الطَّرِيقِ

وَ تُرْجَى مِنْ مخائله بروقا * مُوَاصَلَةَ الوميض الَىَّ بُرُوقِ

فَلَمَّا وَافَقْتُ صَنْعَاءَ سَارَةُ * بِدَارِ الْمُلْكُ وَ الْحَسَبِ العريق

الَىَّ مَلَكٍ يَدْرِ لَنَا الْعَطَايَا * بِحُسْنِ بَشَاشَةً الْوَجْهُ الطَّلِيقُ

مقلقلة مَرَافِقِهَا ترامى * الَىَّ صَنْعَاءَ مِنْ فَجٍّ عَمِيقٍ

و اُمَيَّة بن ابى الصّلت نيز اين شعرها در مدح پسر ذى يزن كرد و از او عطاياى فراوان گرفت .

بيت

لِيَطْلُبَ الْوَتْرِ أَمْثَالِ بْنِ ذِى يَزِنَ * وَ أُمٍّ فِى الْبَحْرِ للاعداء أَحْوَالًا

ص: 199

يَوْمَ قَيْصَرَ لِمَا حَانَ رحلته * فَلَمْ يَجِدْ عِنْدَهُ بَعْضُ الَّذِى سَالَا

ثُمَّ انْتَحَى نَحْوَ كِسْرَى بَعْدَ عاشرة * مِنَ السِّنِينَ يُهِينُ النَّفْسِ وَ المالا

حَتَّى انْتَهَى ببنى الاحرار يَحْمِلُهُمُ * طَوْعاً لَعَمْرِى لَقَدْ أَسْرَعْتَ قلقالا

لِلَّهِ دِرْهَمٍ مِنْ عُصْبَةٍ خَرَجُوا * مَا انَّ أَرَى لَهُمْ فِى النَّاسِ أَمْثَالا

بَيْضاً مرازبة غُلْباً اساورة * أَسَداً تربّب فِى الغيضات اشبالا

أَرْسَلْتَ أَسَداً عَلَى سُودُ الْكِلَابِ * فَقَدْ أَضْحًى شريدهم فِى الارض قلالا

فَاشْرَبْ هَنِيئاً عَلَيْكَ التَّاجِ مُرْتَفَقاً * فِى رَأْسِ غمدان دَارِ مِنْكَ محلالا

وَ اشْرَبْ هَنِيئاً فَقَدْ شالت نعامتهم * وَ أَسْبِلْ الْيَوْمَ فِى ردئيك اسبالا

بالجمله سيف بن ذى يزن ، عبد المطلب را بدرود كرد و گفت : اگر توانى چون امسال بسر شود هم به نزديك من آى تا ديگر باره ديدار تو تازه كنم . پس عبد المطلب روانهء حجاز شد ، اما سيف را از پس او زيستن نماند ، از اين روى كه چون بدان سياهان كه در حضرت او بودند ايمن شد و نيكو خدمتى هاى آن جماعت را استوار داشت .

قتل سيف بن ذى يزن

روزى چنان افتاد كه با ملازمان حضرت كوچ مى داد و اين حبشيان در پيرامون او پياده دوان بودند و چنان اين كار داشتند كه از اسب دونده بازپس نمى شدند ، ناگاه سيف اسب برانگيخت و لختى بتاخت و اين سياهان از پس او بدويدند كه هيچ از اسب او بازنماندند . چون مقدارى از سواران خويش دور افتاد آن سياهان گرد او را فروگرفتند و با حربه هاى خود او را بكوفتند تا به هلاكت رسيدند ، آنگاه سپاه او را پراكنده ساختند .

و مردم حبش از پس قتل سيف از هر گوشه اى سر بر كردند و از حِميَريان و خويشان پسر ذو يزن جمعى كثير بكشتند و كار ملك را آشفته ساختند . و مدت پادشاهى سيف در يمن يك سال بود .

ص: 200

جلوس وهرز در يمن شش هزار و يكصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**جلوس وهرز در يمن شش هزار و يكصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

چون خبر به نوشيروان رسيد كه سياهان حبشه ، سيف ذى يزن را بكشتند و كار مملكت را پريشان نمودند ، سخت برآشفت و ديگر باره وهرز را پيش طلبيد و چهار هزار (4000) مرد از مردم اساوره ملازم ركاب او ساخت و حكم داد كه به اراضى يمن تاختن كن و هر كس از مردم حبشه را كه در آن مملكت سكون دارد با شمشير بگذران و يك تن را زنده مگذار و هر زن كه از مردم حبش بار دارد شكمش را بدران و بچه برآور ؛ و هر كه از مردم يمن با ايشان پيوند كرده و خويشى نموده يا دوست و هواخواه آن جماعت باشد هم عرضهء تيغ فرماى تا نام و نشان مردم حبش از ميان برخيزد .

وَهرز زمين خدمت بوسيده خيمه بيرون زد و با لشكر خويشتن آهنگ يمن كرد . و چون بدان اراضى درآمد دست به كشتن برآورد و بدانسان كه نوشيروان فرموده بود يك تن از حبش زنده نگذاشت . و صورت حال را نامه كرده به حضرت پادشاه عجم فرستاد . كسرى او را تحسين كرد و منشور سلطنت يمن از بهر او فرمود .

و چون اين حكم به وَهرز رسيد شاد شد و بر تخت ملك جاى كرد و تاج ملكى بر سر نهاد و به نظم و نسق مملكت پرداخت تا آنكه اجلش برسيد و مدت پادشاهى او در يمن چهار (4) سال بود .

ص: 201


1- برابر صفحه 421 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

وفات آمنه عليها السّلام شش هزار و يكصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

**وفات آمنه عليها السّلام شش هزار و يكصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

چون محمد صلى اللّه عليه و آله وسلم شش (6)ساله شد ، آمنه به نزديك عبد المطّلب آمد و گفت : خالان من از بنى عدىّ بن النجّارند و در مدينه سكون دارند اگر اجازت رود بدان اراضى شوم و ايشان را پرسشى كنم و محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم را نيز با خود خواهم برد تا خويشان من او را ديدار كنند . عبد المطّلب ، آمنه را رخصت داد و او پيغمبر را برداشته به اتفاق امّ أيمن كه حاضنۀ آن حضرت بود روانهء مدينه گشت و در دار النابغه كه هم مدفن عبد اللّه بن عبد المطّلب بود يك ماه سكون اختيار فرمود و خويشان خود را ديدار كرد و از آنجا به سوى مكه كوچ داد و هنگام مراجعت در منزل ابواء (2) كه ميانه مكّه و مدينه است مزاج آمنه از صحّت بگشت و هم در آن منزل درگذشت . جسد مباركش را در آنجا به خاك سپردند و اينكه امروز قبر آمنه را در مكّه نشان دهند گروهى بر آنند كه از ابواء به مكّه نقل كردند .

بالجمله چون آمنه وداع جهان گفت اُمّ أيمن ، رسول اللّه را برداشته به مكّه آورد و عبد المطّلب آن حضرت را در برگرفته رقّت فرمود و از آن پس خود به كفالت و تربيت آن حضرت پرداخت و هرگز بىاو خوان ننهادى و دست بخوردنى نبردى .گويند از بهر عبد المطّلب فراشى بود كه هر روز در ظلّ كعبه مى گستردند و هيچ كس از قبيلۀ وى بر آن و ساده پا نمى نهاد تا اينكه عبد المطّلب بيرون مى شد و بر .

ص: 202


1- برابر صفحه 421 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- ابواء : محلى واقع در راه مكه به مدينه در چند كيلومترى جحفه در سرزمين قبايل بنو ضمرۀ كنانى به گفتهء بعضى از مؤلفان اين نام در واقع به كوهى در اين محل تعلّق داشته است .

آن فراش مى نشست و قبيلۀ او بيرون از آن و ساده جاى بر زمين مىكردند ، اما حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم چون در مى آمد بر آن فراش مى رفت و عبد المطّلب او را در آغوش مى كشيد و مى بوسيد و مى فرمود ما رأيت قبلة (1) أَطْيَبَ مِنْهُ وَ لَا جَسَداً أَلْيَنُ مِنْهُ .

روزى يكى از نزديكان عبد المطلب چون نگريست كه پيغمبر بى دهشت بر آن و ساده مىشتابد خواست تا به زبان نصيحت آن حضرت را منع كند ، عبد المطّلب مكروه داشت و گفت : بگذار كه او در نفس خود شرفى احساس مىكند زود باشد كه بدان شرف ارتقا جويد كه هيچ كس از عرب پيش از وى آن محل نيافته باشد و بعد از او نيابد .

روزى جمعى از قبيلۀ بنى مَذحِج كه در علم قيافه دستى تمام دارند در خدمت عبد المطّلب عرض كردند كه : اين فرزند را نيكو بدار كه ما هيچ قدم را نديده ايم اشبه از قدم او به قدمى كه اثرش در مقام ابراهيم است . عبد المطّلب با ابو طالب فرمود :اين حديث را بشنو و در پرستارى او سعى جميل فرماى . و در اين وقت عبد المطّلب قصد سفر يمن فرمود چنان كه در ذيل قصۀ سيف بن ذو يزن مرقوم افتاد .

ظهور حاتم شش هزار و صد و هفتاد و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**ظهور حاتم شش هزار و صد و هفتاد و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (2)

حاتم بن عبد اللّه بن سَعد [ بن ] الحَشرَج از قبيله بنى طى ، مردى است كه در پست و بلند زمين نامش ساير است ، در بذل و سخا چنان بود كه بخشنده تر از وى كس نشان ندهند ، چنان كه در ميان عرب اَجوَدُ مِن حاتِم (3) مثل گشت ، و شجاعتى انباز (4) اين سماحت داشت ، هر وقت مقاتله كرد غلبه جست و هرگاه تاختن برد غنيمت آورد ، و هرگاه از او چيزى طلب كردند ردّ سؤال نفرمود ، هرگاه به اقداح (5) مقامرى (6)از

ص: 203


1- قبله : به معنى بوسه است .
2- برابر صفحه 422 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
3- مجمع الامثال ميدانى (1 / 182) .
4- انباز : شريك
5- اقداح : جمع قدح : تير قرعه و قمار .
6- مقامر : قمارباز

كرد ، دست بُرد ، و هرگاه از حربگاه اسير آورد آزاد ساخت ، و هرگاه مال به دست او آمد ببخشيد ، و شعر نيكو توانست گفت ، چه ديوان اشعار او در ميان است ، و با خداى سوگند ياد كرده بود كه هر وقت بر دشمن غلبه جويد و خصم گرفتار او شود ، اگر پدر و مادر آن خصم جز وى فرزندى نداشته باشند ، او را نكشد و آزاد كند ، اگر چه دشمن خونخواره باشد . و از اينجاست كه خطاب به ماويَّهَ زن خود كرده و اين شعر فرموده :

بيت

أَماوىّ أَنَّى رَبٍّ وَاحِدٍ أُمِّهِ * أَخَذَتْ فَلَا قَتَلَ عَلَيْهِ وَ لَا أَسَرَّ (1)

وقتى چنان افتاد كه در يكى از شهرهاى حرام ، حاتم را به ارض عنيزه (2) عبور شد ، ناگاه از پيش خيمه مرد اسيرى بانگ برداشت كه اى ابا سفانه (3) ، مرا درياب كه شپش اسيرى مرا به هلاكت آورد . حاتم گفت : و يحك به بدترين هنگام ، مرا نام بردى كه در ميان قوم خويشم ، و نه با خويشتن زر و سيمى حمل كرده ام ، اما با اين همه تو را به جاى نخواهم گذاشت ، و پيش شده صاحب اسير را بخواست و او را از وى بخريد و آزاد ساخت و خود به جاى او به گروگان بنشست ، و همىببود تا خبر وى به قبيلهء او بردند و مردم او زر آورده فدا دادند و حاتم را از گرو برآوردند .

ديگر از خبر جود او آن است كه در قحطسالى كه مردم به زحمت تمام گذران مىكردند ، شبى ماويّه ضجيع حاتم و دخترش سفانه و ديگر فرزندانش گرسنه بخفتند و حاتم پسر خود عدىّ را در برگرفته ، و ماويّه ، سفانه را در آغوش كشيده همى قصّه بگفتند و ايشان را بفريفتند تا به خواب رفتند ، آنگاه حاتم از بهر ماويّه همى فسانه گفت ، تا باشد او را نيز به خواب كند ، ماويّه اين معنى را فهم كرد و چون لختى قصّه بشنيد خود را به خواب وانمود و چند كرّت ، حاتم او را بانگ زد و پاسخ نشنيد ، پس چنان دانست كه به خواب شده ، در اين وقت نگران بود ، زنى را در پشت خيمه ديد كه ندا در داد كه اى ابا سفانه ، از نزد اطفال گرسنه به سوى تو آمده ام ، حاتم بىتوانى گفت : برو اطفال خود را بياور تا ايشان را سير كنم .

ص: 204


1- اى ماوى چه بسا اسير كردم بچه يك دانهء مادرى را ، پس به او آسيبى نرساندم از كشتن و اسارت .
2- مجمع الامثال : عنزه (1 / 182) .
3- مجمع الامثال ميدانى : سفّانه (1 / 183) .

ماويَّهَ از جاى بخاست و گفت : از كجا سير كنى ؟ و حال آنكه كودكان خود را با قصّه و افسانه به خواب كردى ؟ حاتم چيزى نگفت و پيش شده ، اسب خود را بكشيد و ذبح كرد و آتش بيفروخت و بر آتش افكند و با ماويّه گفت : تو نيز كودكان خود را بياور با اين كباب سير كن و بر در خيمه هر يك از مردم قبيله بتاخت و از خواب برانگيخت و گفت : بر سر اين آتش جمع شويد ، مردم از هر سوى فراهم شدند و آن اسب را پاك بخوردند و حاتم خود در گوشه اى بنشست و همچنان گرسنه ببود و لب بدان كباب نيالود ، مردم طائى بر آنند كه اين جود را حاتم از مادر خود غنيّه دختر عفيف طائى به ارث داشت (1) .

بالجمله : از قصّه هاى حاتم به اين چند سطر قناعت رفت ، و بعضى از اخبار او و فرزندان او و فرزندزادگانش هر يك در جاى خود مسطور خواهد شد ان شاء اللّه .

ص: 205


1- ابو عدىّ حاتم بن عبد اللّه بن سعد طائى (متوفى در 575 م) از سواران و دلاوران و راهزنان و شاعران و بخشندگان مشهور عرب در عهد جاهليت كه در جود و سخا به دو مثل مى زنند . در باب بخشندگى و مهمان نوازى او داستانهاى بسيار نقل كرده اند ، حتى به سبب همين شهرت جود و سخاى حاتم بعضى از خويشان و كسان او نيز به جود و سخا مشهور شده اند ، چنان كه گفته اند : مادر وى نيز زنى بسيار بخشنده بود و دختر حاتم ، سفانه يا سفّانه از پدر خود جود و سخا را به ارث برد و عدىّ پسر حاتم كه اسلام نيز آورده و از ياران پيغمبر اسلام شده ، جوانمرد و سخى بوده است . به موجب داستانهاى افسانه اى رايج و متداول در ميان اعراب ، حاتم حتى بعد از وفات نيز حاجات كسانى را كه به قبر او پناه مىآورده اند روا مى كرده است .اخبار حاتم بسيار و در كتب ادب مثل اغانى ، عقد الفريد و المستطرف پراكنده است . در ابيات عرب حاتم به صورت شخصيتى محبوب جلوه گر مى شود ، در ادبيات فارسى ، غير از ذكر بعضى حكايات راجع به او در گلستان و بوستان سعدى و امثال آنها ، حاتم در لباس قهرمان كتاب قصّۀ حاتم طائى يا قصۀ هفت سير حاتم يا قصه هفت سؤال حاتم طائى در مى آيد ، ملا حسين واعظ كاشفى (متوفى در 910 ه . ق) شرح زندگى و كارهاى حاتم طائى را به اختصار در قصص و آثار حاتم طائى يا رسالۀ حاتميه آورده است .

وفات عبدُالمُطَّلِب شش هزار و صد و هفتاد و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

*وفات عبدُالمُطَّلِب شش هزار و صد و هفتاد و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (1)

چون عبد المطّلب از سفر يمن مراجعت فرمود و سخن او با سيف ذى يزن به نهايت رسيد - چنان كه مرقوم شد - به اراضى مكه در آمد ، وقتى بدان بلده رسيد كار قحط و غلا بالا گرفته بود ، چه چند سال از پى هم باران اندك بود و از اين روى قريش به صعوبت زيستن مى كردند . در اين وقت رقيه دختر ابى حنيفى بن هاشم بن عبد مناف در خواب ديد كه هاتفى ندا داد كه اى جماعت قريش ، زود باشد كه پيغمبرى از ميان شما مبعوث شود و اينك وقت درخشيدن ستاره اوست ، بشتابيد به طلب باران ، و ميان شما مردى درازبالاى سفيداندام تازه روئى است كه مژه هاى چشم او دراز بود و با فخر و حسب باشد ، او با فرزند خويش از ميان شما بيرون شود و از هر بطنى مردى ملازم او گردد ، همه با طهارت و طيب ، هفت نوبت طواف كعبه كنند و به كوه ابو قبيس برآيند ، پس آن مرد دعا كند و ياران آمين گويند ، تا باران بقدرى كه خواهيد ببارد .

رقيه روز ديگر با هر كه اين خواب بگفت ، در پاسخ سوگند ياد كرد كه به حرمت حرم ، آن كس جز عبد المطّلب نيست ، پس جماعت قريش نزد عبد المطّلب فراهم شدند و شرح واقعه بگفتند ، و خواستار شدند تا به دعاى باران بيرون شود .

آن حضرت مسئول ايشان را به اجابت مقرون داشت و محمّد عليه السّلام را با خود برداشت و از هر قبيله مردى ملازم خويش نموده طواف حرم بكرد و به كوه ابو قبيس برآمد و پيغمبر را بر دوش نهاد و دست به دعا برداشت ، و گفت : .

ص: 206


1- برابر ص 423 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

اى برآرندۀ حاجات و كاشف بليّات ، و داناى غير متعلّم و عطابخش غير متنجّل ، بازدارندهء فقر ، بازبرندۀ اندوه ، اين جماعت بندگان و كنيزكان ساحت حرم توأند ، از قحط و تنگى به تو شكايت آورده اند و حال آنكه مواشى (1) ايشان هلاك شده ، الهى فرو فرست باران نافع كه گياه بروياند و روزگار ما بدان خوش شود .

هنوز قصد فرود شدن از كوه نكرده بودند كه رودها از آب باران روان شد . قريش گفتند : هنيئا لك يا ابا البطحا و رقيّه در اين قصه شعرى چند بگفت :

بيت

بشيبة الْحَمْدُ أُسْقَى اللَّهِ بلدتنا * لَمَّا فَقَدْنَا الْحَيَا وَ اجلوذ الْمَطَرِ

فجاد بِالْغَيْثِ مُسْتَوْفًى لَهُ سَيْلِ * سَحّاً فَعَاشَتْ بِهِ الانعام وَ الشَّجَرِ

مَنّاً مِنَ اللَّهِ بالميمون بَهْجَتُهُ * وَ خَيْرُ مِنَ بَشَرَةَ يَوْماً بِهِ مُضِرُّ

مُبَارَكُ الْوَجْهُ يُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بِهِ * مَا فِى الانام لَهُ عَدْلٍ وَ لَا نَظَرَ (2)

بالجمله عبد المطّلب ، از جلالت قدر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم و وصول آن حضرت به درجهء نبوّت آگهى داشت . چه آثار فراوان او را مشاهده مىرفت چنان كه مرقوم شد .

و هم شبى در حِجر (3) خفته بود ، به خواب ديد كه از پشت او درختى بر رست و سر بر آسمان برد و شاخه هايش مشرق تا مغرب بگرفت و نورى از آن پديد شد كه هفتاد مساوى شمس بود ، و هر روز نورش افزون مى شد ، و عرب و عجم آن را

ص: 207


1- مواشى : گاو ، گوسفند و شتر ، عرب اين سه را ماشيه گويد .
2- اين اشعار در طبقات ابن سعد بدين گونه آمده است : بشيبة الْحَمْدُ أُسْقَى اللَّهِ بلدتنا * وَ قَدْ فَقَدْنَا الْحَيَا وَ اجلوذ الْمَطَرِ فجاد بِالْمَاءِ جونىّ لَهُ سُبُلُ * دَانَ فَعَاشَتْ بِهِ الانعام وَ الشَّجَرِ مَنّاً مِنَ اللَّهِ بالميمون طائِرَهُ * وَ خَيْرُ مِنَ بَشَرَةَ يَوْماً بِهِ مُضِرُّ مُبَارَكُ الامر يُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بِهِ * مَا فِى الانام لَهُ عَدْلٍ وَ لَا خَطَرٍ خداوند به وجود شيبة الحمد سرزمين ما را سيراب ساخت و حال آنكه ما سرسبزى و خرّمى را از دست داديم و باران بسيار دير كرد ، از ابرهاى نيلگون چنان بارانى فروباريد كه همهء گياهان و چهارپايان را زنده ساخت ، و اين منّتى بود كه خداوند به سبب وجود فرخندۀ بهترين كسى كه قبيلۀ مضر را به او مژده دادند ارزانى داشت ، فرخنده فرمانى كه از ابر به وجود او طلب باران مى شود و در همهء مردم مثل و مانند ندارد . (ج 1 ، ص 84)
3- حجر اسماعيل

سجده مى كردند ، و طايفه اى از قريش همى خواستند آن را قطع كنند ، و بر آن نزديكى مى جستند ، پس جوانى كه بهترين مردمان بود در ديدار و گفتار و آثار بيرون شده ، ايشان را مى گرفت و پشت ايشان را درهم مى شكست و چشم ايشان را برمى كند . عبد المطّلب دست همى بلند كرد كه به شاخه هاى آن درخت رساند ، آن جوان گفت : از براى تو نصيب نيست . گفت : از براى كيست اين دولت ؟ گفت : براى آن جمع كه از شاخه هاى آن درخت آويخته اند .

پس عبد المطلب بيدار شد و بيم داشت و نزد كاهنه اى از قريش آمد و آن خواب بيان كرد . كاهنه گفت : همانا از صلب تو ولدى مشرق و مغرب را فروگيرد و پيغمبر شود . عبد المطّلب از آن ترس بازآمد و مسرور گشت . و آنگاه كه اجلش نزديك شد و مرگش فرا رسيد ، ابو طالب را طلب داشت و گفت : اى ابو طالب ، حفظ كن اين غلام را كه بوى پدر نشنيده است و شفقت مادر نديده است او را از جسد خود به منزلهء كبد بدار ، همانا من ترك همهء اولاد خود كردم و وصيّت او را با تو مىكنم و من ابصر ناسم (1) در حق او ، او را به لسان و مال و دست نصرت كن ، زود باشد كه او سيّد قوم شود ، آيا وصيّت مرا قبول كردى ؟ ابو طالب عرض كرد : بلى . فرمود : دراز كن دست خود را . و ابو طالب دست فراداشت .

پس عبد المطّلب دست او را بگرفت و از وى عهد بستد و آنگاه گفت : مرگ بر من سبك گشت ، اميد داشتم كه زنده مانم تا زمان او را دريابم . و محمّد عليه السّلام را بر سينهء خود بگذاشت و بگريست و دختران خود را كه در آن مجلس حاضر بودند فرمود كه : بر من بگرييد و مرثيه بگوئيد و بخوانيد كه قبل از مرگ بشنوم . و شش تن از دختران آن حضرت حاضر بودند بدين گونه : اول : صفيه ، دوم : برّه ، سيم : عاتكه ، چهارم : ام حكيم البيضاء ، پنجم : اُمَيمه (2) ، ششم : اروى .

پس هر يك قصيده اى در مرثيۀ پدر بگفتند و بخواندند و چون آن جمله را نگاشتن از رسم تاريخ نگاران بيرون شود از هر قصيده يك دو بيت نگاشته آمد ، اما صفيه گفت :

بيت

اَرقِتُ لَصَوْتُ نَايِحَةَ بِلَيْلٍ * عَلَى رَجُلٍ بقارعة الصَّعِيدِ مَهْ

ص: 208


1- بيناترين مردمم .
2- متن : فاطمه

فَفَاضَتْ عِنْدَ ذلِكُمْ دموعى * عَلَى خدّى كمنحدر الْفَرِيدُ ع

لَى الْفَيَّاضِ شَيْبِهِ ذِى المعالى * أَبِيكَ الْخَيْرِ وَارِثُ كُلِّ جَوِّدِ

بعد از او برّه آغاز سخن كرد و اين شعر بگفت و بگريست :

بيت

أَعَيْنِي جُوداً بدمع دُرَرِ * عَلَى طَيِّبِ الخيم وَ المعتصر عَلَى شَيْبَةَ الْحَمْدِ ذِى الْمَكْرُمَاتِ * وَ ذِى الْمَجْدِ وَ الْعِزِّ وَ الْمُفْتَخِرَ (1)

از پس او عاتكه زبان برگشاد و اين شعر انشاد كرد :

بيت

أَعَيْنِي جُوداً وَ لَا تبخلا * بُدَّ مَعَكُمَا بَعْدَ نَوْمُ النِّيَامِ

عَلَى شَيْبَةَ الْحَمْدِ وَارَى الزِّنَادِ * وَ ذِى مُصَدِّقِ بَعْدَ ثَبَتَ الْمَقَامِ

بعد از او امّ حكيم البيضاء بگريست و اين شعرها بخواند :

بيت

الَّا يَا عَيْنٍ جودى وَ استهلى * وَ أَبْكَى ذَا النَّدَى وَ الْمَكْرُمَاتِ

وَ أَبْكَى خَيْرُ مَنْ رَكِبَ الْمَطَايَا * أَبَاكَ الْخَيْرِ تيار الْفُرَاتِ

طَوِيلَ الْبَاعِ شَيْبَةَ ذِى المعالى * كَرِيمُ الخيم مَحْمُودِ الْهِبَاتِ

ص: 209


1- در طبقات اين اشعار منسوب به اميمه است و چنين آورده است : أَ عَيْنِي جُوداً بدمع دُرَرِ * عَلَى طَيِّبِ الخيم وَ المعتصر عَلَى مَا جَدَّ الْجَدِّ وَ أَرَى الزِّنَادِ * جَمِيلُ الْمَحْيَا عَظِيمَ الْخَطَرِ عَلَى شَيْبِهِ الْحَمْدُ ذِى الْمَكْرُمَاتِ * وَ ذِى الْمَجْدِ وَ الْعِزِّ وَ الْمُفْتَخِرَ وَ ذِى الْحِلْمِ وَ الْفَضْلِ فِى النائبات * كَثِيرِ الْمَكَارِمِ جَمِّ الْفَخْرِ لَهُ فَضْلُ مَجِّدِ عَلَى قَوَّمَهُ * مُبِينُ يُلَوِّحُ كَضَوْءِ الْقَمَرِ أَتَتْهُ الْمَنَايَا فَلَمْ تُشَوِّهَ * بِهِ صَرَفَ اللَّيَالِي وَ رَيْبَ الْقَدْرِ يعنى : اى دو چشم من ، اشك ريزان خود را بر فرخنده سيرت بخشنده نثار كنيد ، بر والاتبارى كه آتش زنه ها را بر مى افروخت و سخت پسنديده و بزرگ منزلت بود ، شيبة الحمد كه داراى اخلاق و مجد و عزّت و مايهء افتخار بود ، كسى كه داراى بردبارى و گذشت بود ، در گرفتارىها مكارم اخلاق بسيار داشت و افتخار فراوانى را دارا بود ، او از همهء قوم خود شريف تر و گزيده تر بود و آشكارا همچون پرتو ماه مى درخشيد ، مرگ او را در ربود و با گذشت روزگار و سرنوشت ، او را هم از پاى در آورد .واقدى گويد : چون اشعار را كه اميمة خواند شنيد و زبانش از كار افتاده بود با سر خود اشاره كرد كه راست مى گويى و من اين چنين بودم (طبقات 1 / 113 ، 114) .

آنگاه اُمَيمه سر برداشت و لختى بگريست و اين ابيات بخواند :

بيت

أَلَا هَلَكَ الرَّاعِى الْعَشِيرَةِ ذُو الْفَقْدَ * وَ ساقى الْحَجِيجَ وَ المهامى عَنِ الْمَجْدِ أَبُو الْحَارِثِ الْفَيَّاضِ خَلَّى مَكَانَهُ * فَلَا تبعدنّ كُلِّ حَىِّ الَىَّ بِعْد

از پس او نوبت به اروى رسيد ، وى نيز بگريست و اين شعرها بگفت :

بيت

بَكَتْ عَيْنِى وَ حَقَّ لَهَا الْبُكَاءِ * عَلَى سَمْحُ سَجِيَّتُهُ الْحَيَاءِ

عَلَى الْفَيَّاضِ شَيْبَةَ ذِى المعالى * أَبِيكَ الْخَيْرِ لَيْسَ لَهُ كِفَاءُ

عبد المطّلب اين جمله بشنيد و از جهان بگذشت و در اين هنگام صد و بيست 120) بيست ساله بود ، و از پس او ابو طالب كفالت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را مىكرد ، چنان كه مذكور خواهد شد ، و منصب ولايت و سقايت زمزم بعد از عبد المطّلب ، عباس بن عبد المطّلب رسيد و او بداشت تا ظهور اسلام و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم با او تفويض داشت ، و با او بماند تا اولادش به ميراث بردند ، و سلاطين بنى عباس همى داشتند .

و چند قانون عبد المطّلب در عرب بگذاشت كه در اسلام با شريعت مطابق افتاد .

اول : آنكه زنان پدران را بر فرزندان حرام كرد .

دوم : آنكه گنجى يافت و خمس آن را در راه خدا بداد و در اسلام خمس برقرار گشت .

سيم : چاه زمزم را حفر كرد و سقايت حاج نمود .

چهارم : ديت مرد را صد (100) شتر نهاد .

پنجم : طواف مكه غير معين بود ، آن را بر همت شوط مقرّر بداشت . الصّلاة و السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى .

ص: 210

جلوس مرزبان در يمن شش هزار و صد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**جلوس مرزبان در يمن شش هزار و صد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)

بعد از آنكه وَهرز كه شرح حالش مرقوم شد وداع جهان گفت و تخت سلطنت يمن از پادشاه تهى گشت ، اين خبر به ملك الملك عجم كه در اين وقت هرمز بود بردند ، وى مرزبان را كه پسر اكبر و ارشد وهرز بود به سلطنت يمن برگماشت و منشور پادشاهى به دو فرستاد و مرزبان به تخت سلطنت جاى كرد و كار ملك بر وى راست گشت . پس دست ظلم و اعتساف برگشاد و مردم را زحمت فراوان كرد .

چون اين خبر به هرمز بردند و از جوار او بناليدند او را از سلطنت خلع كرد و فرزندش باذان را پادشاهى بداد چنان كه مذكور خواهد شد ، و مدّت ملك مرزبان نه (9) سال بود .

جلوس فنتهرب در حيره شش هزار و صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

**جلوس فنتهرب در حيره شش هزار و صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(2)

چون قابوس بن منذر از اين جهان رخت بدر برد ، اين خبر به حضرت هرمز كه در اين وقت پادشاه عجم بود برداشتند ، ملك المكوك ايران ، فنتهرب فارسى را كه يكى از بزرگان مملكت فارس بود ، از بهر اين مهم اختيار كرد ، سلطنت حيره را به دو گذاشت و منشور خلعت به دو داد پس فنتهرب زمين خدمت بوسيده به حيره آمد و به نظم و نسق ملك بپرداخت و مدت پادشاهى او در حيره يك سال بود .

ص: 211


1- برابر ص 434 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .
2- برابر ص 435 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

سفر پيغمبر آخر الزمان به شام شش هزار و صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

اشاره

چون دوازده (12) سال و دو (2) ماه و ده (10) روز از مدّت زندگانى محمّد عليه السّلام برآمد ، ابو طالب عليه السّلام از بهر تجارت سفر شام را تصميم عزم داد ، آن حضرت نزد وى آمد و گفت : اى عم اكنون كه سفر شام خواهى كرد مرا به كه مىسپارى ؟ ابو طالب آب در چشم بگردانيد و گفت : تو را با خويشتن خواهم برد . بعضى از مردم قريش گفتند ، محمّد هنوز كودك است و زحمت سفر و حرارت هوا را نتواند برتافت .

ابو طالب فرمود : من هرگز نتوانم از وى جدا شوم و كار سفر را راست كرده از مكه بيرون زد .

و آن حضرت را بر شترى سوار كرده هميشه از پيش روى خود سير مى داد و چون هوا تافته مى گشت سحاب سفيدى پديد شده بر سر آن حضرت سايه مى انداخت و گاه بود كه ميوه هاى گوناگون نثار مى كرد و بسا بود كه در آن راه آب را قربه اى (1) به دو دينار مى خريدند و در اين سفر كه پيغمبر با ايشان بود به هر جا نازل مىشدند بركه ها پرآب مىگشت و زمينها خضارت مى يافت و علف و خوردنى ارزان بود ، و بسا بود كه از مردم قافله ، شترى ناتوان مى گشت و از رفتار فرومىماند ، آن حضرت پيش شده دست بر پشت آن مى كشيد و در حال توانا و رونده مىگشت ، بدين گونه طىّ مسافت كرده تا به قريۀ كُفُر برسيدند و از آن ده تا بصرى كه اول شهر است از شهرهاى شام شش ميل مسافت بود .

و در آنجا مردى كه جرجيس نام داشت و ابو عداس كنيت بودش و او را به لقب .

ص: 212


1- قربه : مشك را گويند .

بُحيَرا مى خواندند و پسر ابى ربيعه بود و بر شريعت عليه السّلام و روش رهبانان مى زيست ، صومعه اى داشت كه هم اكنون به دير بُحَيرا مشهور است ، و او مردى به غايت بزرگ و نامور بود ، چنان كه نوشيروان به دو نامه مىكرد و او را بزرگوار مى داشت و اين بحيرا در كتب انبياى سلف و نامه هاى باستان ديده بود كه پيغمبر آخر الزّمان به صومعهء او عبور خواهد كرد و او را ديدار خواهد نمود .

و روزگارى بود كه بدين آرزو انتظار مى برد ، روزى بر بام صومعه بود و چشم به راه مى داشت ، ناگاه كاروانى ديد كه طىّ مسافت مى كند و ابرى سفيد بر ايشان سايه انداخته و هيچ از كاروانيان كناره نمى جويد . بحيرا با خويش انديشيد كه مقصود من در اين كاروان تواند بود ، و از آن سوى ابو طالب نگران بود ، ناگاه آن صومعه را ديد كه مانند دابه به جنبش آمده به سوى قافله همى آمد و چون نزديك رسيد بايستاد ، پس بحيرا از صومعه بيرون شده به ميان قافله همى آمد و با هيچ كس سخن نگفت تا آن حضرت را بديد كه سحاب بر سر او ايستاده بود . پس به نزديك او شد و گفت : ان احدا فأنت أنت و كاروانيان در آنجا فرود شدند و در كنار درختى خشك كه اغصان اندك داشت جاى كردند . در حال آن درخت سبز گشت و شاخه هايش بباليد و به سوى آن حضرت متمايل گشت و سه گونه ميوه آورد كه يكى از آن زمستانى و دو ديگر تابستانى بود .

مردم قافله در عجب شدند و بحيرا نيك به حيرت رفت و آنگاه بشد و از بهر پيغمبر طعامى بياورد ، چندان كه او را كفايت كند و گفت : كيست متولى امر اين پسر ؟

ابو طالب فرمود : منم . گفت : تو را با وى چه نسبت است ؟ فرمود : عمّ اويم . عرض كرد كه : او را عمّ بسيار است تو كدامى ؟

ابو طالب فرمود : من برادر پدر اويم از يك مادر . بحيرا گفت : اَشهَدُ اَنَّهُ هُوَ و الّا فَلَستُ بُحَيرا پس با ابو طالب گفت : مرا اجازت دهى كه اين طعام به نزديك وى برم ؟

ابو طالب او را اجازت داد و به آن حضرت گفت : اى فرزند اين مرد دوست دارد كه تو را اكرام كند از طعام او كناره مفرماى ، آن حضرت با بحيرا فرمود : اين طعام از بهر من است يا اصحاب را نيز بهره بُود ؟ عرض كرد كه : خاصّ از بهر تو است . فرمود كه : من هرگز بى اين جماعت طعام نخورم ، بحيرا عرض كرد كه : مرا زياده از اين خوردنى به دست نيست ، فرمود : تو اجازت كن تا همين مقدار را با ايشان خورم . بُحَيرا بدان

ص: 213

رضا داد .

پس آن حضرت كاروانيان را پيش نشاند و ايشان يكصد و هفتاد (170) مرد بودند و جمله از آن طعام سير بخوردند و بحيرا بر سر آن حضرت ايستاده بود و نظاره مى كرد بر كثرت مردم و طعام اندك ، پس در ساعت پيش شد و سر آن حضرت را ببوسيد و گفت : أَنْتَ هُوَ وَ رَبَّ الْمَسِيحِ وَ النَّاسِ وَ لَا يَفهَمُون . يكى از مردم قافله با بحيرا گفت : ما بسيار بر تو گذشته ايم و هرگز اين اكرام با ما نكردى ، در اين سفر تو را چه افتاده ؟

[بُحيرا] گفت : من مى بينم چيزى كه شما نمى بينيد و مى دانم چيزى كه شما نمى دانيد ، همانا در تحت اين شجره پسرى است كه آنچه من از او مى دانم اگر شما بدانيد هرآينه او را بر گردن خود مى كشيد تا به وطن برسانيد ، و من شما را از بهر او اكرام مى كنم و مى بينم پيش روى او نورى ميان آسمان و زمين ، و مىبينم مردمى كه مروحه هاى (1) ياقوت و زبرجد دارند و او را مروحه جنبانند ، و گروهى بر او ميوه ها نثار مىكنند ، و اين سحاب كه هرگز از سر او دور نشود علامتى است و صومعه من به سوى او چون دابه همى رفت و اين شجر به بركت او سبز شد ؛ و اين برگها از ايام بنى اسرائيل تاكنون خشك است و اكنون به بركت وى آب آورد و اين همه از آثار پيغمبرى است كه از ارض تهامه خروج كند و او از اولاد اسماعيل عليه السّلام باشد .

پس روى با رسول اللّه كرد و گفت : سؤال مى كنم به حق لات و عزّى از تو سه چيز را . آن حضرت از شنيدن اين نامها در خشم شد و گفت : بدين نامها از من سؤال مكن كه من هيچ كس را چندين دشمن ندارم كه ايشان را . بحيرا او را به خداى سوگند داد و از خواب و بيدارى و بعضى واردات آن حضرت سؤال كرد و پاسخ شنيد و جمله را با آنچه خود مى دانست برابر يافت و بر پاى آن حضرت افتاد بوسه زد و گفت : تو آنى كه عرب و عجم طوعا او كرها متابعت تو كنند و لات و عزّى را درهم شكنى و مكّه را مالك شوى همانا روز ولادت تو زمين بخنديد و تا قيامت خندان است و شياطين و اصنام بگريستند و تا قيامت گريانند .

پس روى با ابو طالب كرد و گفت : در حفظ و حراست او نيك بكوش كه اهل كتاب با او خصم اند و چون او را ببينند بشناسند و زيان كنند . و اين بُحَيرا بعد اززن

ص: 214


1- مروحه : بادبزن

ظهور اسلام از رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله وسلم عبد اللّه نام يافت .

واقعهء قتل عماره به دست عمرو بن العاصى

همانا وقتى عمارة بن الوليد المَخزومى به اتّفاق عمرو بن العاصى كه از قبيلۀ بنى سهم است براى تجارت به سوى حبشه سفر كردند و عماره مردى زن باره (1) بود ، روزى چنان افتاد كه با عمرو نشسته خمر بخوردند و مست شدند ، پس عماره روى با زن عمرو كرد و گفت : من تو را نيك دوست مى دارم نيك است كه تو نيز با من مهربان باشى .

عمرو با زن خويش گفت : پسر عمّ خود را به برادرى پذيرفتار باش و او نيز سر رضا فرود كرد ، اما عمرو در نهان بر زن خويش بترسيد و از آن پس خمر اندك همىخورد تا مبادا بى خود شود و عماره با زن او فسادى كند ، بدين گونه طىّ مسافت كرده تا به كنار بحر رسيدند و به كشتى درآمدند ، ناگهان روزى عمرو از بهر حاجت بر لب كشتى آمد و عماره فرصت به دست كرده لطمه اى به دو زد و او را به دريا انداخت ، عمرو چون مردى شناگر بود قوت كرده آب را بپيمود و به كشتى درآمد .

عماره چون ديد مقصود به دست نشد از در فريب درآمد و با عمرو سوگند ياد كرد كه من مى دانستم تو مرد شناگرى از اين روى مزاح كردم و تو را به آب افكندم ، اما عمرو در نهانى خصمى او را در دل نهاد و كمر به قتل او بست و خواست تا پدر و خويشان خود را در خون عماره آلوده نكند ، نامه اى به العاصى نوشت كه در ميان قبايل از من تبرّا بجوى و مرا از فرزندى خود خلع كن .

چون نامۀ وى به العاصى رسيد گفت : همانا عمرو و عماره خصومت خواهند كرد و فرزندان خود را از آمد و شد با بنى مُغيره و بنى مَخزوم منع كرد و بنى سهم نيز اين سخن را پذيرفتار شدند و هر دو طايفه منادى در مكه بيرون كردند ، بنى سهم از عمرو و بنى مَخزوم از عماره تبرّا جستند الّا سود بن مطّلب ، چون اين بشنيد و

ص: 215


1- زن دوست

حيلت عمرو را مى دانست ، گفت : و اللّه كه خون عماره هدر شد .

بالجمله : ايشان در حبشه مدّتى بزيستند و عماره نيرنگى انداخته با يكى از پردگيان نجاشى راه مصاحبت جست و گاه گاه با عمرو اين سخن در ميان نهاد . عمرو با او گفت : هرگز اين سخن از تو استوار ندارم كه بتوانى با پردگيان نجاشى راه كرد ، اگر راست گوئى از آن عطر و دهن كه خاص نجاشى است نشانى به من آر ، عماره برفت و قاروره اى از عطر نجاشى از معشوقه بگرفت و به نزد عمرو آورده به دو سپرد ، عمرو آن را برگرفت و وقتى به دست كرده به نزديك نجاشى آورد و گفت : مرا پسر عمّى ديوانه است و بيم دارم كه به جسارت او من خسارت برم ، اينك با يكى از پردگيان تو راه كرده و اين قارورهء عِطر از وى به من آورده .

نجاشى چون آن بديد و ببوئيد گفت : راست است ، اين عطر جز در نزد زنان من يافت نشود و از آنجا كه مكروه مىداشت از قريش كسى را به قتل رساند عماره را حاضر كرد و چند تن از ساحران را طلب فرمود تا عماره را عريان كرده در احليل او بادى بدميدند ، در حال عماره از مردم هارب گشت و سر به بيابان نهاد و هميشه با وحوش سير كرد و با وحوش به مورّد (1) و آبگاه آمد ، و اين ببود تا زمان خلافت عمر بن خطاب در آن هنگام بحيرا به حبشه بود روزى بر لب آبگاه به كمين عماره بنشست و چون او با وحوش به آبگاه آمد ، بوى مردم شنيد و خواست بگريزد ، بحيرا بدويد و او را بگرفت ، عماره همى فرياد كرد كه اى بحيرا مرا رها كن كه هم اكنون جان بدهم ، و بحيرا او را رها نكرد ، لا جرم عماره در دست بحيرا جان بداد .

اكنون بر سر داستان رويم .

گويند : آن روز كه كاروان قريش به صومعهء بُحَيرا مى رسيد بامدادان هفت تن از يهوديان از اراضى روم به نزد بُحيرا آمدند و گفتند : چنان معلوم كرده ايم كه امروز محمّد بن عبد اللّه كه مدعى پيغمبرى خواهد بود و ناسخ اديان انبيا خواهد گذشت بدين جا نزول خواهد نمود و ما از بهر آن شتافته ايم كه اگر توانيم او را به قتل رسانيم ، باشد كه تو ما را نيز اعانت كنى . بحيرا گفت : چنين كس كه شما گوئيد كه خداى تعالى او را در كتب انبيا ياد كرده و از بهر پيغمبرى فرستاده چگونه كس تواند به دو دست يافت ؟ ! چنين كس را هم خداى نگاهبان باشد ؛ شما از اين انديشهء خام

ص: 216


1- مورد : آبگاه را گويند .

بگذريد ، ايشان گفتند : راست گفتى و از آنچه در خاطر داشتند بر حذر شدند .

بوسه بر خال نبوّت

مع القصه : ابو طالب به اتفاق كاروانيان از نزد بحيرا بيرون شد و چون به شام درآمد مردم از هر جانب براى ديدار پيغمبر شتاب مى كردند در جمال او نگران مى شدند ، نسطورا كه بر شريعت عيسى و يكى از رهبانان بود سه روز از پى هم به مجلس پيغمبر در مى آمد و با هيچ كس سخن نمى كرد ، روز سيم ابو طالب به او گفت :اى راهب چه مى خواهى ؟ گفت : مىخواهم بدانم نام اين كودك چيست ؟ فرمود :محمّد بن عبد اللّه ، رنگ از ديدار او برفت ، و عرض كرد كه : مى خواهم پشت او را برهنه مشاهده كنم ، چون جامه را از كتف آن حضرت دور كردند و خاتم نبوت را ديدار كرد ، پيش شده ببوسيد و بگريست و گفت : اى ابو طالب او را زود به وطن رسان كه دشمنانش بسيارند .

و چندان كه ابو طالب در شام بود هر روز آن راهب طعامى از بهر آن حضرت مى آورد و آن روز كه مى خواستند از شام كوچ دهند ، پيراهنى از بهر آن حضرت به هديه آورد و خواستار شد كه به دو پوشانند .

ابو طالب بدان رضا نداد و آن پيراهن را خود بپوشيد تا نسطورا دل شكسته نشود و از شام كوچ داده عزيمت مكه كردند و آن روز كه به مكه در مى آمدند تمامت قريش ايشان را استقبال كردند و هم ابو جهل از جمله پذيرندگان (1) بود و مست طافح پذيره ساخته بود .

بعضى از مورخين بر آنند كه ابو طالب را چون بحيرا از دشمنان پيغمبر عليه السّلام بيم داد از سفر شام عزم بگردانيد و آن حضرت را برداشته از همانجا مراجعت كرد و برخى گويند كه آن حضرت را بازفرستاد و خود به شام رفت .

ص: 217


1- استقبال كننده
سفر دوم

و ديگر سفر آن حضرت در سال هفدهم ولادتش بود ، در آن وقت زبير بن عبد المطّلب و به روايت برخى ، عباس بن عبد المطّلب را سفر يمن پيش آمد و از ابو طالب خواستار شد كه پيغمبر را از بهر بركت با او همراه كند ، ابو طالب ملتمس او را مقبول داشت و آن حضرت با عمّ خويش سفر يمن كرد و بسا معجزات در راه از وى مشاهده رفت .

و چون سال بيستم ولادتش پيش آمد فرشتگان بر وى ظاهر شدند . روزى آن حضرت با ابو طالب فرمود كه : دوش سه تن بر من ظاهر شدند و گفتند : اين اوست اما وقت ظهورش نرسيده . و پس از روزى چند باز به نزديك ابو طالب آمد و گفت :

اى عم سه كس بر من ظاهر شد و دست بر شكم من درآورد چنان كه هنوز آن راحت با من است ، ابو طالب آن حضرت را به نزد كاهنى آورد كه هم در مكّه طبيب مرضى او بود و حال او را بگفت و طلب مداوا كرده ، مرد كاهن جميع اعضاى آن حضرت را نيك احتياط كرد و علامتى بر كتف داشت مشاهده نمود ، پس گفت : اى ابو طالب ، اين جوان را هيچ مرض نيست و هرگز شيطان به دو دست نيابد و اين فرشتگان خدايند كه بر او ظاهر مى شوند و حال او را باز مى پرسند .

و هم در آن ايام آن حضرت در خواب ديد كه مردى بر او ظاهر شد و دست بر دوش او نهاد ، آنگاه دست در اندرون سينهء او برد و قلبش را از جاى برآورد و بر دست گرفت و گفت : دلى است پاك در بدنى پاك ، و از آن پس دل مباركش را در جاى خود نهاد .

ص: 218

جلوس نعمان بن منذر

اشاره

*جلوس نعمان بن منذر (1) شش هزار و يكصد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

نعمان پسر منذر بن منذر ماء السّماء است و برادرزادهء عمرو بن هند - و شرح حال ايشان از پيش مرقوم افتاد - و كنيت نعمان ، ابا قابوس است و او بعد از منذر بن منذر ماء السّماء پادشاهى حيره يافت و در سبب سلطنت او از اين قصه گريز نباشد .

داستان ايوب بن مجروف و فرزندانش

همانا ايوب بن مجروف بن عامر بن عصيّة بن امرؤ القيس بن زيد مناة بن تميم بن مرّة بن ادد بن الياس بن مضر بن نزار مردى شاعر و سخندان بود ، و او اول كس است كه در عرب ايوب نام يافت و او و اهلش بر روش عيسى عليه السّلام و دين نصارى بودند و در يمامه سكونت داشتند .

از قضا در ميان ايوب و اولاد امرؤ القيس بن زيد مناة كه هم از عم زادگان او بود فتنه اى حادث شد و قتلى واقع گشت ، و كار آن فتنه چندان بالا گرفت كه سكون ايوب در يمامه متعذّر افتاد . لا جرم با اهل خويش از آن اراضى كوچ داده روانهء حيره گشت و در خانهء اوس بن قلام كه از طرف زنان با او نسبتى داشت فرود شد ، و اوس قدم او را گرامى داشته در سراى خويشتن سكون فرمود .

و روزگارى دراز با او بزيست آنگاه روزى با ايوب گفت كه : من پير شده ام بيم دارم

ص: 219


1- برابر ص 441 جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى ناسخ التواريخ .

كه اجل من فرا رسد و پس از مرگ من اولاد من قطع رحم كنند و حق تو چنان كه سزاى توست نگاه ندارند ، نيكو آن است كه در بلدهء حيره هر خانه و هر زمين كه تو اختيار كنى از بهر تو بخرم و به تيول و سيورغال (1) تو دهم تا پس از من در آنجا زندگانى كنى و خانهء اوس در غربى حيره بود . ايوب گفت : عصام بن عقد كه يكى از بنى حارث بن كعب است روزگارى است كه با من پيمان مودّت استوار دارد و خانهء او در شرقى حيره است ، اگر خواهى در جنب سراى او خانه اى از بهر من بنيان فرماى .

اوس اين سخن از وى بپذيرفت و در پهلوى خانهء عصام زمينى از بهر وى به سيصد (300) اوقيه (2) زر بخريد و صد (100) اوقيه زر و دويست (200) شتر و عددى از اسبان تازى به دو عطا كرد تا هر وقت خواهد به خانهء خود رود . و ايوب در خانهء اوس بماند تا او وداع جهان گفت ، پس از مرگ او اموال و اثقال و زنان و فرزندان خود را برداشته به خانهء خويش رفت . و اين ايوب را پسرى بود كه زيد نام داشت و از بهر او دخترى از آل قلام بگرفت و زيد ازو پسرى آورد و نام او را حمار نهاد .

بالجمله ملوك حيره در حقّ ايوب و فرزندش زيد كمال ملاطفت مرعى مىفرمودند و جايزه اى بزرگ و صله اى عظيم عطا مىكردند ؛ و بنى امرؤ القيس دست به حيره نداشتند كه از ايوب و اولاد او خون خويش طلب كنند .

از قضا روزى چنان افتاد كه زيد بن ايوب با چند تن از مردم حيره به نخجيرگاه شد و از دنبال شكارى به تاخت تا از مردم خويش دور افتاد ، ناگاه با مردى از بنى امرؤ القيس دوچار شد او زيد را نگريست كه سخت با ايوب شبيه است ، پيش شد و از وى پرسيد تو كيستى ؟ گفت : از بنى تميم . گفت : در كجا سكون دارى ؟ گفت :در حيره . گفت : آيا با ايوب نسبتى دارى ؟ گفت : فرزند اويم . پس كين كهن به ياد آورد و زيد را با خويش مشغول كرد و ناگاه تيرى از قفاى او گشاد داد چنان كه در ميان دو كتف او آمد و همچنان در پشت اسب معلق بمرد و خود از طرفى بگريخت .

مردم زيد او را تا شامگاه نيافتند و روز ديگر از هر سوى تاخته جسد او را بدست كردند و بر اثر قاتل او بشتافتند تا به دو رسيدند و او مردى كماندار بود و آن روز را تا .

ص: 220


1- سيورغال : به معنى انعام و بخشش .
2- اوقيه : برابر چهل درم سيم [ نقره ] است .

شامگاه با ايشان رزم آزمود و يك تن ديگر از بنى حارث بن كعب بكشت ، و چون شب سياه شد بىآسيب راه خويش گرفته فرار كرد . و مردم زيد بىنيل مرام مراجعت كردند .

و از پس زيد فرزندش حمار در ميان خالان خود كه از آل قلام بودند بزيست تا به حد رشد و تميز رسيد ، آنگاه روزى چنان افتاد كه حمار از خانه بدر شد و با يكى از اطفال بنى لحيان منازعت كرد و او را لطمه اى زد و پدر آن كودك برسيد و حمار را سخت بزد . پس حمار به نزد مادر آمده بگريست و مادرش از خويشان خود رنجيده خاطر شده ، حمار را برداشت و به خانهء پدرش زيد بن ايوب آورد و او را تعليم كتابت فرمود تا سخت نيكو بنوشت ، چنان كه نام او بلند گشت و نعمان بن اسود كه در آن هنگام سلطنت حيره داشت نام او بشنيد و او را به حضرت خويش آورده دبير ساخت و نيكو بداشت .

و از پس مدتى حمار از قبيلۀ بنى طى زنى بگرفت و از او پسرى آورده زيد نام او نهاد . و او چون به حد رشد و تميز رسيد كلمات عرب و علم ادب بياموخت تا نيك دانشور گشت .

و اين حمار را از بزرگان عجم كه در حيره سكون داشتند دوستى بود كه فروخ - شاهان نام داشت ، از اين روى چون مرگ حمار نزديك شد فرزند خود زيد را به فروخ شاهان سپرد . و بعد از مرگ او فروخ شاهان ، زيد را به سراى خويش آورده زبان فارسى بياموخت تا در لغات عرب و عجم نيك دانا گشت ، پس در حضرت نوشيروان كه در اين وقت ملك الملوك عجم بود از حسن طويت و صفاى نيت و حصافت عقل و رزانت رأى زيد شطرى بازراند تا او را در زمرۀ رسولان و فرستادگان مربوط داشت و از اين روى زيد را در حيره حشمتى به سزا بدست شد ، چنان كه بعد از مرگ منذر ماء السّماء ، فروخ شاهان مردم حيره را برمى انگيخت كه زيد را به سلطنت بردارند ، اما نوشيروان ، عمرو بن منذر را اختيار فرمود - چنان كه مذكور شد - .

بالجمله زيد بن حمار نيز دختر ثعلبة العدويه را كه نعمه نام داشت به زنى بگرفت و ازو پسرى آورد و او را به نام عدىّ خواند . و فروخ شاهان را نيز پسرى به وجود آمد و او را شاهان مرد نام نهاد . و اين هر دو با هم برآمدند و اديب و لبيب شدند ،

ص: 221

چنان كه در ميان عرب نامدار بودند ، و همچنان در شعر ساختن و اسب تاختن و تير انداختن و گوى و صولجان (1) باختن نادرۀ جهان شدند .

و در اين وقت چنان افتاد كه فروخ شاهان فرزند خود شاهان مرد را برداشته از حيره به مداين آمد و آن روز كه به حضرت نوشيروان بار يافت از قضا دو پرندهء نر و ماده بر لب بام ملك عجم فرود شده با هم طرح نر و مادگى بستند و باد در گلوى يكديگر دميدند . نوشيروان را از كردار ايشان شرم آمد اين صورت را مكروه داشت ، پس روى با فروخ شاهان كرد و گفت : شما را در چاكرى كار با تير و كمان است اگر اين دو طاير را يكى تو و آن ديگر را فرزندت شاهان مرد به زخم تير نگونسار كنيد بفرمايم دهان شما را از جواهر شاداب آكنده كنند ، و اگر نه از من عقاب و عذاب خواهيد يافت . پدر و پسر كمان برگرفتند و هر يك يكى از آن دو طاير را نگون آوردند . نوشيروان را كردار ايشان پسنديده افتاد و حكم داد تا دهان هر دو تن را از گوهر بياكندند و شاهان مرد را ملازم ركاب خويش ساخت .

در اين وقت فروخ شاهان فرصت به دست كرده عرض كرد كه مردى از عرب در خانۀ من است كه ربيب من بوده و زيد نام اوست ؛ و او را پسرى است كه عدىّ نام دارد ، امروز افصح و اكتب ناس اوست در زبان عرب و عجم ، كارى به كمال دارد و نيك فايق الحسن و جميل الوجه است . چندان بگفت كه انوشيروان را دل بفريفت و عدىّ را به درگاه آورده كاتب حضرت ساخت . و عدىّ ملازم درگاه نوشيروان بود جز اينكه در هر سال يك ماه و دو ماه رخصت حاصل كرده سفر حيره مىكرد و كار خود را در آن بلده راست كرده ديگر باره به دار الملك مداين مى شد . و آن مدت كه در حيره بود مردم حيره عظيم بزرگوارش مى داشتند ، چنان كه هرگاه به مجلس منذر بن منذر ماء السّماء كه در اين وقت سلطنت حيره داشت در مى رفت هر كه در انجمن او بود بر پاى مى ايستاد تا او نمى نشست هيچ كس را نيروى نشستن نبود ، و با اينكه پدرش زيد را كمال حشمت بود و پيوسته در حيره سكون مىفرمود عظمت وى از پدر افزون گشت .

بالجمله بر قانون بود كه زيد از بهر نظم ضياع و عقار در حيره مى زيست و عدىّ در حضرت نوشيروان بود . و پس از نوشيروان ملازمت هرمز داشت و چنان افتاد كه .

ص: 222


1- صولجان : چوگان .

هرمز ، عَدِىّ را به رسالت نزديك قيصر فرستاد و طاريس كه در اين وقت امپراطور ممالك روم بود - چنان كه مذكور شد - او را بزرگوار داشت و خواست تا بسطت ملك و فسحت مملكت خويش را به دو عرضه نمايد تا چون به حضرت شهنشاه عجم پيوندد از عظمت قيصر خبر دهد . لا جرم تنى چند را با او همراه كرده در اطراف بلاد و امصار خويشش همى سير داد ، و از اين روى سفر عَدِىّ به درازا كشيد .

و در زمان غيبت او چنان افتاد كه منذر بن ماء السّماء كه در اين هنگام سلطنت حيره داشت دست به ظلم و اعتساف برآورد و مردم را بى جرمى همىبيازرد و به دست هر كس چيزى نفيس بيافت اخذ كرد تا خُرد و بزرگ به ستوه شدند و دل بر آن نهادند كه منذر را به قتل آورند و زيد را به سلطنت بردارند . پس همگروه شده به درگاه زيد آمدند و انديشهء خويش را بازراندند . زيد در جواب گفت كه : من هرگز پادشاهى حيره نكنم و نيز شما را بدين سختى نخواهم گذاشت ، اگر اجازت دهيد من خود منذر را ديدار كنم و كردار زشت او را با او عرضه دارم و او را بياگاهانم كه :

اگر كار بدين گونه كنى زود باشد كه از تخت سلطنت فرود شوى و اگر نه از در رفق و مدارا باش و كار به عدل و انصاف كن .

مردم سخن زيد را پذيرفتار شدند و او به درگاه منذر آمد و صورت حال را مكشوف داشت و گفت : بهتر آن است كه تو در كار غزا و قتال حكومت كنى و در امور اهل صنعت و رعيت مداخلت نفرمائى تا اين سلطنت از خاندان ملوك حيره همى بدر نشود و كار از تو به دست اجنبى نيفتد . منذر از كلمات او شاد و گفت : ترا بر من نعمتى بزرگ و منّتى عظيم است و از اين پس جز به فرمان تو كار نكنم و پاداش اين نيكو خدمتى از تو و فرزندان تو پاس دارم .

از پس اين واقعه روزى چند بر نيامد كه مزاج زيد از صحت بگشت و هم در آن مرض جان بداد و از وى ضياع و عقار فراوان بماند ، از جمله هزار (1000) ناقه بود كه مردم حيره هنگام مضاى حاجت به حضرت او پيشكش برده بودند ، از پس او خواستند بر اموال او تاختن كنند و آن شتران را استرداد نمايند . چون اين سخن گوشزد منذر شد با لات و عزّى سوگند ياد كرد كه : اموال زيد را جز از بهر فرزندش عدىّ نگاه نخواهم داشت و هيچ كس را با ميراث او نزديك شدن نگذاشت .

اما از آن سوى عدىّ از نزديك قيصر مراجعت كرد به درگاه هرمز بن نوشيروان

ص: 223

آمد و خبر روم را معروض داشت ، و چون مرگ پدر را بدانست اجازت حاصل كرده به حيره شتافت . منذر چون خبر ورود عدىّ را بشنيد مردم حيره را به استقبال او بيرون كرد و او را به عظمت تمام درآورد و قدمش را گرامى داشت و فرزند خود نعمان را به سراى او فرستاد تا در حجر تربيت او دانشور گردد و علم و ادب بياموزد .و عَدِىّ را چون پدر از ميان رفته بود از بهر نظم و نسق امور خود دو سال در حيره سكون فرمود و خواست تا از خدمت هرمز نيز دور نباشد بر آن شد كه يكى از برادران خود را در خدمت شاهنشاه عجم به جاى خود بازدارد . و او را دو برادر بود كه يكى عمّار بود و لقب وى « ابى » و آن ديگر عمرو نام داشت و به لقب « سمّى » بود . و هم او را يك برادر ديگر از قبيلهء بنى طى از مادر بود كه عدىّ بن حنظله نام داشت ؛ اما عدىّ بن زيد از ميان اين سه تن ابى را اختيار كرد و او را به درگاه هرمز گذاشت و خدمت نگارندگى و ترجمانى خويش را به دو بازداشت و خود گاه گاه به مداين سفر كرده روزى چند در حضرت [ هرمز بن ] نوشيروان مىزيست و هم به حيره مراجعت مىكرد و اين برادران بر طريقت نصارى و شريعت عيسى بودند .

اكنون بر سر داستان رويم .

چگونگى به سلطنت رسيدن نعمان

منذر را سيزده (13) پسر بود يكى نعمان و مادر او سلمى نام داشت و او دختر وايل بن عطية الصّانع است كه در اراضى فدك سكون مىفرمود و اين نعمان در سراى عدى تربيت يافت ، و پسر ديگر منذر ، اسود نام داشت و مادر او ماريه دختر حارث بن جلهم بن تيم الرّباب بود و او را بفرمودهء منذر ، ابن مرنيا كه نسب به لخم مى برد تربيت كرد . و اين پسران منذر همگى كمال جمال داشتند و در غايت حس و نيكوئى بودند و ايشان را در ميان عرب « اشاهب » لقب بود ، ازين روى كه ديدارى سفيد و اندامى سيمگون داشتند ، اما از ايشان نعمان به كراهت منظر شناخته بود چه او مردى احمر و ابرش بود و قامتى پست و قصير داشت .

بالجمله چون مرگ منذر فراز آمد فرزندان خويش را حاضر ساخت و اياس بن قبيضة الكنانيّ الطائى را نيز طلب نمود و با او گفت : زمان من برسيد و بىفرمان

ص: 224

هرمز صواب ندانم كه يكى از فرزندان خود را وليعهدى دهم و به حكومت حيره بر نشانم ، لا جرم زمام اين ملك به دست تو نهادم و فرمان ترا در اين مملكت روان ساختم تا هرمز به هر چه خواهد فرمان دهد . اين بگفت و رخت از جهان بدر برد . و اياس چند ما به حكومت حيره مشغول بود .

اما از آن سوى چون هرمز مرگ منذر را بدانست خواست تا كسرى بن هرمز را به حكومت حيره برگمارد ، مردم حيره چون اين بدانستند به حكومت كسرى رضا ندادند و هر روز در حضرت هرمز بن نوشيروان شفيعى برانگيختند و خواستار شدند كه يكى از ملكزادگان حيره را بديشان فرمانگذار فرمايد . و هرمز از اين معنى دلتنگ بود و با مردم حيره سر گران داشت كه چرا به حكومت كسرى بن هرمز رضا نمىدهند . و روزى با صناديد درگاه و بزرگان حضرت همى گفت كه : مردم حيره مرا چنان آزرده اند كه دوازده هزار (12000) تن از فرسان عجم را با سرهنگى بديشان فرستم تا در خانه هاى آن جماعت نزول كنند و زن و فرزند و اموال و اثقال ايشان را مأخوذ دارند .

در اين وقت چشمش بر عَدِىّ بن زيد افتاد كه در برابر ايستاده بود ، گفت : هان اى عدى در ميان فرزندان منذر هيچ كس را شناخته كه حكومت حيره تواند كرد ؟ عدى معروض داشت كه فرزندان منذر همه در خور حكومت و لايق فرمانند اگر فرمائى ايشان را در حضرت سازم و عرض دهم تا هر كه پسند خاطر پادشاه عجم افتد از بهر سلطنت حيره باشد . هرمز سخن او را استوار داشته و بفرمود تا خود شتافته ايشان را به درگاه آرد .

عَدِى زمين خدمت بوسيده به اراضى حيره شتافت و فرمان هرمز را به فرزندان منذر ابلاغ داد . و در نهان با نعمان گفت كه : تو با قلّت بضاعت و كراهت ديدارى و برادرانت را با فزونى ثروت موزونى قامت و صفاى صورت و سيرت حاصل است اكنون حيلتى بايد انديشيد كه سلطنت حيره بهرهء تو شود . نعمان گفت : آنچه فرمائى چنان كنم . پس عدىّ نعمان را برداشته به نزديك ابن بردس آمد كه يكى از موالان حيره بود تا از بهر او زرى به وام ستاند . ابن بردس مسئول او را به اجابت مقرون نداشت ، لا جرم از آنجا به نزديك جابر بن شمعون آمدند كه يكى از اساقفه بود و در بلدۀ حيره قصر ابيض را به ملكيت داشت و از اولاد اوس بن قلام بن بطين بن الاوس

ص: 225

بن جمهير بن لحيان بن بنى الحارث بن كعب بود .

بالجمله جابر قدم ايشان را مبارك داشت و كار مهمانى نيكو كرد و روز سيم گفت : ازين عزيمت مقصود و مرام شما چيست ؟ عدى گفت : چهل هزار (40000) درهم از بهر نعمان به قرض مىخواهم براى آنكه در حضرت هرمز به خرج دهم و پادشاهى حيره را از بهر او ستانم . جابر بى گفتگو برفت و هشتاد هزار (80000) درهم آورده نزد ايشان بنهاد . نعمان سخت شاد شد و با او گفت : اگر من ملك شوم آنچه به دست كنم آن تو خواهد بود . پس عدى ، نعمان را برداشته از نزد جابر بيرون شد و با او گفت : اگر من برادر ترا از تو بزرگوارتر بدارم رنجه مشو كه در آن حكمتى است .

و برادران او را پيوسته از وى گراميتر مىداشت و آن جماعت را يك يك در نهان طلب داشته با ايشان مى گفت كه : آن روز كه به انجمن هرمز در آئى هر جامه كه نيكوتر دارى بپوش و هر حلى كه با شدّت زيور كن و چون ترا به طعام بخواند عجله مفرماى و لقمهء كوچك بگير و اندك بخور و اگر گويد : كفايت عرب توانى كرد ؟ بگو :بلى . و اگر فرمايد چون يكتن از شما عصيان كند او را كيفر توانى نمود ، بگو نتوانم چه ما را بر يكديگر قدرت نباشد . و اين سخن از بهر آن بگوى كه هرمز در تفرق شما طمع نيفكند و از اجتماع شما در بيم باشد . همگى اين سخن از عدى پذيرفتند .

آنگاه نعمان را در نهان طلب داشت و با او گفت : چون به درگاه هرمز شوى جامهء سفريان بپوش و شمشير حمايل كن و چون بر كنار خوان جاى كنى لقمه هاى بزرگ بگير و بشتاب بخور ، زيرا كه هرمز از عرب چنين دوست دارد ، و اگر گويد : برادرانت را كيفر گناه توانى داد ؟ بگو : اگر من زبون خويشان باشم چارهء بيگانگان چون توانم كرد .

اما از آن سوى ابن مرنيا ، اسود را در نهان طلب داشت و گفت : عدىّ با شما چه اندرز كرد ؟ صورت حال را مكشوف داشت ، ابن مرنيا گفت كه : عدى مردى غدار و حيلت گر است و اين سلطنت از بهر نعمان خواهد ، من بر آنم كه اگر بر خلاف فرمودۀ او عمل كنى به مراد خواهى رسيد و اگر نه سلطنت نخواهى يافت . اسود گفت : عدى در كار هرمز بيناتر است و اگر من بر خلاف او روم از پى دفع من برخيزد و فتنه انگيزد .

ص: 226

مع القصه همگروه به درگاه هرمز شتافته بار يافتند و به انجمن او درآمدند ، شاهنشاه عجم را ديدار ايشان خوش افتاد و آن جماعت را نشستن فرمود و خوان و خورش پيش نهادند و ايشان بدان گونه كه عدى فرموده بود خوردن گرفتند ، از ميانه هرمز چشم بر نعمان گماشت و لقمه هاى بزرگ و بسيار خوردن او را بديد و با عدىّ به زبان فارسى گفت كه : اگر خيرى در اين جماعت است در نعمان خواهد بود ، آنگاه يك يك را در نهانى طلب كرده با ايشان سخن كرد و همه بدانسان پاسخ دادند كه عدى فرموده بود .

چون نوبت به نعمان رسيد ، عرض كرد كه : اگر دفع برادران نتوانم كرد ، چگونه دفع عرب توانم . هرمز از اين سخن در كار او يك جهت شد و او را از بهر سلطنت حيره اختيار كرد و خلعت و منشور بداد و تاجى مكلّل كه شصت هزار (60000) درهم ثمن داشت به دو عطا فرمود و پادشاهى حيره او را مسلم گشت .

در اين وقت ابن مرنيا با اسود گفت : اين ثمر از آنجا اندوختى كه دنبال عدىّ گرفتى و سخن مرا پذيرفتار نشدى ، اما از آن سوى عَدِىّ خواست اين سلطنت بر نعمان استوار كند ، پس از صناديد قوم انجمنى كرد و طعامى نهاد و ابن مرنيا را نيز دعوت فرمود تا از بهر نعمان از مردم بيعت گيرد . و چون انجمن از اكل و شرب بپرداختند عدىّ با ابن مرنيا گفت : از من رنجه مشو اگر خواسته ام سلطنت حيره نصيب نعمان شود زيرا كه او ربيب من بود چنان كه تو از بهر اسود همان را خواستى و اگر توانستى اسود را به سلطنت برداشتى ، آنچه بر خود روا ندارى بر ديگران روا مدار . آنگاه گفت كه : از تو مىخواهم كه در اين كار بر من حسد نبرى و از جاى برخاست و سوگند ياد كرد كه هرگز از نعمان دورى نجويد و از بهر او غايله و داهيه نخواهد و اسرار او را مكشوف نسازد .

چون عَدِىّ بن زيد ازين سخنان بپرداخت عدىّ بن مرنيا برخاست و به همان سوگندها قسم ياد كرد كه پيوسته از نعمان دورى كند و از بهر او طلب غايله و داهيه نمايد و اسرار او را مكشوف سازد ، و از آن انجمن بيرون شدند . و از پس آن به سوى حيره كوچ دادند . و نعمان به دارالامارهء پدر آمده بر تخت سلطنت جاى كرد و كار خويش را به نظم و نسق بداشت و شاد بنشست .

ص: 227

توطئهء ابن مرنيا
اشاره

اما از آن سوى عَدِىّ بن مرنيا با اسود گفت : اگر بر آرزوى خويش ظفر نجستى هم بدين گونه ذليل و زبون نبايد بود و از خصمى عدىّ بن زيد باز نبايد نشست ، چندان كه گفتم عصيان امر او كن پذيرفتار نشدى و خود را بدين ذلّت افكندى ، اكنون اين ملك و مال كه اندوخته كرده اى به چه كار آيد ، مال از بهر عزّت است آن را كه عزّت نيست مار از مال نيكوتر باشد ، اندوختۀ خويش بر من عرضه كن تا چاره اى انديشم .

اسود سخن او را پذيرفتار شد و تمامت ثروت خويش را به دو گذاشت ، و عدى بن مرنيا نيز اندوختهء خو را بر زبر آن نهاده دست به حيلت برآورد و هر روز در خور حضرت نعمان پيشكشى ساز داده و به دو فرستاد و اين خدمت چنان كرد كه در اندك زمانى معتمد و مؤتمن نعمان گفت تا بدانجا كه نعمان بى رضا و مشورت ابن مرنيا هيچ حكومت نمى كرد و سخن او در ميان عرب استوار شد .

در اين وقت ابن مرنيا دوستان خود را طلب كرد و ايشان را بياموخت كه هر يك در هر زمان كه وقت به دست كنند و توانند نعمان را بياگاهانند كه عدىّ بن زيد مردى نيكوست اما حيلت گر است و او هر روز گويد كه : نعمان دست نشان من است و من او را اين مكانت دادم ، و اوس بن المقرن را كه در نزد نعمان سخت مؤتمن بود برانگيخت تا روزى مر نعمان را گفت كه : خود از عدىّ شنيدم كه همىگفت : اين سلطنت من به نعمان دادم و اگر خواهم از او بازستانم .

قتل عَدِىّ بن زيد

اين سخنان اندك اندك در دل نعمان جاى كرد و مهر عدى را از خاطر خلع نمود .از پس روزى چند نامه از طرف عدى مجعول كرد . خطاب به يكى از سپهسالاران نعمان كه همه بر فتنه و فساد كار نعمان مقصور بود و اين نامه را نيز به دو باز نمودند .در اين وقت نعمان يك باره دل بر قتل عدى نهاد و نامه اى به دو كرد كه مرا آرزوى ديدار تو پيش آمده است اگر توانى از هرمز اجازت حاصل كرده آهنگ حيره فرماى

ص: 228

تا روزى چند با هم روزگار بريم .

چون اين نامه به عدى رسيد از شاهنشاه عجم رخصت يافته به سوى حيره شتافت و نعمان اين بدانست و بى آنكه او را ديدار كند بفرمود هم از راه او را به زندان بردند و بند بر نهادند . عدى را اين كار شگفت افتاد ؛ زيرا كه در خويشتن گناهى نمىدانست پس شعرى چند گفته به نعمان فرستاد ، باشد كه بر حال او نگران شود و به دقت نظر در كار او بيند . و سخنانش در نعمان اثر نكرد و حبس او به درازا كشيد ، ناچار نامه اى به برادر خود اُبِى فرستاد كه بر در هرمز از جانب او خليفتى داشت و صورت حال خود را بازنمود . اُبِى اين قصه را با هرمز برداشت و خواستار خلاصى برادر گشت .

شاهنشاه عجم منشورى به سوى نعمان كرد كه : عدى را از بند آزاد كرده به سوى ما فرست و اين منشور را به رسولى سپرد تا به دو برد و اُبِى آن رسول را زر و سيم عطا كرد كه از آن پيش كه نعمان را ديدار كنى به زندان شو و حال عدى را بدان ، چه اگر نعمان حكم اين منشور بداند او را زنده نگذارد .

لاجرم رسول راه حيره پيش گرفت و هم از راه به زندان عدى در رفت و او را بديد . عدى با او گفت : تو از من دور مشو خود به نزديك من باش و كتاب هرمز را به نعمان فرست . رسول گفت : نتوانم اين كار كرد و نامه شاهنشاه را به ديگر كس نتوانم سپرد . و از نزد عدى بيرون شده به حضرت نعمان آمد و فرمان هرمز را ابلاغ داشت .

دشمنان عدى كه از بنى بغيله بودند و نسب به آل غسّان مى بردند در نهان با نعمان گفتند كه : اگر عدى از اين بند رها شود فتنه اى بزرگ برانگيزد .

لاجرم نعمان كس فرستاد تا در زندان او را مخنوق (1) داشتند و به خاك سپردند و رسول هرمز را بزرگوار بداشت و چهار هزار (4000) درهم عطا بداد و كنيزكى نيكو رخسار به دو بخشيد و گفت : من او را به مزاح بازداشته ام چه بايست به حضرت هرمز معروض داشت ، هم اكنون فردا خود به زندان در رفته او را رها كن و با خودش به مداين كوچ ده .

روز ديگر چون رسول به زندان درآمد عدى را مقتول و مدفون يافت و زندانبان گفت : او روزى چند است كه مرده است و ما از بيم نعمان ظاهر نساخته ايم . رسول بر .

ص: 229


1- مخنون : خفه كرده شده را گويند .

آشفته و به نزد نعمان آمد و گفت : من خود روز گذشته عدى را تندرست و زنده ديدم چه شد كه گويند اكنون روزهاست كه مرده است . نعمان گفت : ترا هرمز به نزد من فرستاد ، نفرمود كه به زندان شوى . همانا از برادر عدىّ رشوت گرفتى و اين كار به فضول كردى و او را بيم همىداد و از آن سوى بر صله و جايزه بيفزود ، چندان كه فريفته شد . و چون به حضرت هرمز آمد معروض داشت كه : قبل از آنكه من به حيره شوم عدى را مرگ رسيده وداع جهان گفته بود .

اما بعد از قتل بر نعمان معلوم شد كه او را جنايتى نبوده و بى گناه كشته شده و سخت از قتل او پشيمان شده و روزگارى به ندامت مى زيست تا روزى چنان افتاد كه در نخجيرگاه با پسرى دوچار شد و او را با عدى به شباهت تمام يافت با او گفت : تو چه كسى و از كجائى ؟ عرض كرد كه : مرا زيد نام است و پسر عدى بن زيدم . نعمان از ديدار او شاد شد و او را به سراى خويش آورد و اشفاق و الطاف فراوان كرد و از آنچه بر عدى رفته بود عذر بخواست ، آنگاه كار او را از بهر سفر راست كرده فرمود تا به مداين شود و نامه اى به حضرت هرمز كرد كه من در مرگ عدى سوگوارتر از هر كسم ، اينك پسر او به غايت جمال و كمال است و شاهنشاه را هرگز قانون نبود كه پسرى را از شغل پدر بازدارد و اگر منصب عدى با فرزندش تفويض