شرح رساله اعتقادات علامه مجلسی رحمه الله علیه

مشخصات کتاب

سرشناسه : علی احمدی، سید قاسم، 1345 -

عنوان قراردادی : اعتقادات .شرح

عنوان و نام پديدآور : شرح رساله اعتقادات علامه مجلسی/ تالیف قاسم علی احمدی.

مشخصات نشر : تهران: دلیل ما، 1392.

مشخصات ظاهری : 557 ص.

شابک : 200000ریال:978-964-397-771-9

وضعیت فهرست نویسی : فاپا (چاپ دوم)

يادداشت : چاپ دوم.

يادداشت : چاپ ششم: 1399.

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.

موضوع : مجلسی، محمد باقر بن محمد تقی، 1037 - 1111ق. اعتقادات-- نقد و تفسیر

موضوع : شیعه -- عقاید

شناسه افزوده : مجلسی، محمد باقر بن محمد تقی، 1037 - 1111ق. اعتقادات. شرح

رده بندی کنگره : BP211/م3الف604226 1392

رده بندی دیویی : 297/4172

شماره کتابشناسی ملی : 2541642

اطلاعات رکورد کتابشناسی : ركورد كامل

ص: 1

اشاره

شرح رسالۀ اعتقادات علّامۀ مجلسی

تأليف: سید قاسم علی احمدی

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 3

ص: 4

فهرست مطالب

تصویر

ص: 5

تصویر

ص: 6

تصویر

ص: 7

تصویر

ص: 8

تصویر

ص: 9

تصویر

ص: 10

تصویر

ص: 11

تصویر

ص: 12

تصویر

ص: 13

تصویر

ص: 14

مقدمهٔ مترجم و شارح

بسم الله الرّحمن الرّحيم

الحمد لله ربّ العالمين، الرّحمن الرّحيم، والصّلوة والسّلام على أشرف الأنبياء والمرسلين، السّيد الكريم محمّد بن عبدالله خاتم النبيّين و آله الصّراط المستقيم الائمّة المعصومین صلوات الله عليهم أجمعين ولعنة الله على ظالميهم وقاتليهم وغاصبي حقوقهم ومبغضيهم و مخالفيهم عدد قَطر الأمطار و ذرّات البحار من أوّل يوم إلى قيام السّاعة.

و بعد چنین گوید احقر فانی سیّد قاسم علی احمدی فرزند سیّد ابراهیم فرزند سیّد حسین فرزند سید علی، مازندرانی بابلی «حشرهم الله تعالى مع الائمّة الطاهرين» که چون رسالهٔ اعتقاداتِ غوّاص بحار علوم اخبار ائمّه اطهار «سلام الله عليهم أجمعين» علامهٔ مجلسی «أعلى الله درجاته في أعلى عليّين» بهترین کتاب اعتقادی و جامع ترین و مختصر ترین رسائل در بیان طريقهٔ حقّهٔ اماميَهٔ اثنا عشریّه بوده، لهذا این حقیر در صدد ترجمه و شرح مختصر آن بر آمدم.

اگر جمله ای برای روشن شدن معنای کلمات ایشان آورده شده، آن را بین دو هلال ( ) قرار دادم، و در بعضی از مواضع كتاب فوائدی ذکر کرده، و در خاتمه به دوازده فائده مهمّ اشاره نمودم. و طالبين شرح و تفصيلِ مطالب این کتاب، می توانند به شرح مفصّل این حقیر بر اعتقادات علامهٔ مجلسی - که هم به فارسی و هم به عربی

ص: 15

نوشتم - رجوع کنند. و اگر به خطا و لغزشی مطّلع شوند با قلم اصلاح در آن بکوشند و با ذیل اغماض آن را بپوشند.

شایسته است در این جا نکاتی را متذکّر شویم:

اوّل: شکی در این نیست که صحّت یا بطلان عقیده در سعادت و شقاوت دنیا و آخرت و در کمال و نقص و شرافت و پستی انسان بسیار مؤثر و در سعی و تلاش انسان و اجتهاد برای رسیدن به مطلوبش بسیار دخیل است. و این اعتقاد است که از طرفی سلمان و اباذر و مقداد(رضوان الله تعالى عليهم) و از طرف دیگر عمرو عاص و شمر و خولی می سازد. و مظاهر صلاح و فساد اجتماع (از عفت و حیاء و جوانمردی و حق طلبی و عدم آن ها) نتیجهٔ عقیدهٔ صحیح و فاسد است. و این عقیده است که فرد و اجتماع را به سوی کمال و انسانیّت و یا به انحطاط و پستی سوق می دهد. و مظاهر مادّی و اقتصادی به سبب اعتقاد جهت می گیرد؛ و عقیدۂ صحیح است که استفادهٔ صحیح از مظاهر مادّی را به انسان می آموزد.

معارضهٔ مشرکین و بت پرستان با رسول خدا به خاطر اعتقاد بوده است؛ و لذا رسول خدا و مردم را به توحید (لا إله إلاّ الله) و نفی شرک فرا خوانده که همهٔ تبلیغات و هدایت هایش بر اساس آن بود و بلکه محور تبلیغات انبیاء و عقیدهٔ به توحید و سایر شئون آن بوده است.

و در برنامه های انبیاء و اوصیاء مسائل اخلاقی و عملی و عبادی در مرتبهٔ بعد از اعتقاد و در مراحل متأخّر از عقیده، مورد تبلیغ و دعوت واقع شده است.

هم چنین بحش عمدهٔ قرآن کریم در جهت اصلاح عقیده و دعوت به اعتقاد صحیح است.(1)

و با ملاحظهٔ اخبار ظاهر می شود که عقاید و معارف در نزد رسول خدا و اهل بیت(علیهم السلام) از

ص: 16


1- مقصود از اعتقاد، شامل توحيد؛ عدل؛ نبوّت؛ امامت و معاد می شود

فروع عملی به مراتب مهم تر و اهتمام آن ها به تبلیغ این امر زیادتر بوده است.(1) لذا بر هر مسلمانی واجب است که عقائد خود را تصحیح کند. و مطابقت آن را با تعالیم و ارشادات قرآن مجید و تعالیم و سنَت رسول خدا و ائمهٔ هُدیٰ احراز کرده تا از خطر گمراهی و انحراف در عقیده و فساد فکری نجات یافته و دزدان اعتقاد و دین نتوانند به این سرمایهٔ گران بها لطمه وارد کنند.

مرحوم محقق حلّی در شرایع فرمودند:

هر مخالف در چیزی از اصول عقائد، شهادتش مردود است، چه این که استنادش در آن به تقلید باشد یا به اجتهاد خودش.

در جواهر الكلام در توضیح کلام محقق می فرماید:

به جهت این که: چنین شخصی به هر حال معذور نیست، و فرقی بین اصول

ص: 17


1- از باب نمونه، چند حدیث در این جا ذکر میکنیم: عن النبي: « أفضلكم إيماناً أفضلكم معرفة» ( البحار 14/3 ) عن امیرالمؤمنين: «اوّل الدين معرفته» (نهج البلاغة الخطبة الأولى) عنهم: «بعضكم أكثر صلاة من بعض و بعضكم أكثر حجّاً من بعض و بعضكم أكثر صدقة من بعض و بعضكم أكثر صياماً من بعض، و أفضلكم أفضلكم معرفة» (البحار 14/3) عن الصادق: «ما أعلم شيئاً بعد المعرفة أفضل من هذه الصلاة» (الكافي 3/ 264) سأل بعض أصحابنا الصادق فقال له: أخبرني أیّ الأعمال أفضل؟ قال: توحيدك لربّك، قال: فما أعظم الذنوب؟ قال: تشبيهك لخالقك» (البحار 287/3) عنه: «ما أقبح بالرّجل أن يأتي عليه سبعون سنة أو ثمانون سنة، و يعيش في ملك الله، و يأكل من نعمه، ثمّ لا يعرف الله حقّ معرفته» (البحار 4/ 54 حدیث 34) في رواية: «إنّ أفضل الفرائض و أوجبها على الإنسان، معرفة الربّ و الإقرار له بالربوبيّة» (البحار 55/4) عن امیرالمؤمنین: «معرفة الله سبحانه أعلى المعارف» (غرر الحكم: 9864) عن الصادق: «لو يعلم النّاس ما في فضل معرفة الله عزّ و جلّ ما مدّوا أعينهم إلى ما متّع الله به الأعداء من زهرة الحياة الدّنيا و نعيمها وكانت دنياهم أقلّ عندهم ممّا يطؤونه بأرجلهم و لنعموا بمعرفة الله جلّ وعزّ وتلذّذوا بها تلذّذ من لم يزل في روضات الجنان مع أولياء الله. إنّ معرفة الله عزّ و جلّ آنس من كلّ وحشة و صاحب من كلّ وحدة و نور من كلّ ظلمة و قوّة من كلّ ضعف و شفاء من كلّ سقم» (الكافي: 247/8، حدیث 347)

اعتقادی و فروع اعتقادی و غیر این دو از اموری که دانسته شد ضروری دین یا مذهب است وجود ندارد، زیرا همۀ اینها در عدم معذوریتی که موجب کفر است - چه رسد به فسق - مشترک اند.

سپس محقق فرمود:

اما شهادت مخالف در فروع (فقهی) از کسی که اعتقادش درست است، زمانی که مخالفت اجماع نکرده باشد، ردّ نمی شود و فاسق نیست، اگر چه در

اجتهادش خطا کرده باشد. در جواهر در توضیح اش می فرماید:

البتّه زمانی که اجماع معلوم یا خبر متواتر این چنینی یا غیر این دو از ادلۀ قطعيه را مخالفت نکرده باشد، (در این صورت شهادتش در فروع مردود نیست).(1)

مرحوم شیخ جعفر شوشتری در این مقام فرمودند:

تکلیف به معرفت عقائد، أهمّ تکالیف است؛ یعنی: در احکام خدا از آن مهمّ تر نیست؛ چون که ندانستن آن باعث مخلّد بودن در عذاب است. و اوّل تکالیف است؛ یعنی: پیش از همۀ واجبات باید تحصيل آن کرد؛ حتّی آنکه تا آن را درست نکرده، اگر نماز کرد باطل است. و أشكل تکالیف است از این جهت که گاهی بی تقصیر در آن، احکام نجاست بر شخص مترتّب می شود هر گاه خلاف واقع را معتقد باشد، مثل: بسیاری از مردان یا زنان که از بابت غفلت و بی معرفتی، خدا را تصوّر جسم نموده یا در

ص: 18


1- قال في الشرايع و شرحه: (كلّ مخالف في شيء من أصول العقائد تُرَدّ شهادته، سواء استند في ذلك إلى التقليد أو إلى الاجتهاد) لعدم معذوریّته على كلّ حال، من غير فرق بين أصولها و فروعها الاعتقادية و غيرهما ممّا علم ضرورةً من الدين أو المذهب؛ لاشتراك الجميع في عدم المعذورية الموجبة للكفر فضلاً عن الفسق. نعم (لاتُردّ شهادة المخالف في الفروع من معتقدي الحق اذا لم يخالف الاجماع) المعلوم او الخبر المتواتر كذلك او غيرهما من الأدلة القطعية (و لا يفسق و إن كان مخطئاً في اجتهاده) الذي يكتب له حسنة مع خطأه. (شرایع الاسلام، کتاب الشهادات: 912، و جواهر الكلام 41/ 34)

آسمان می دانند؛ حکم به طهارت ایشان مشکل است هر چند مستضعف باشند و مقصّر نباشند.(1)

حاصل سخن این که: امر اعتقادات بسیار مهمّ است که صحیح بودن آن موجب ایمان و سعادت ابدی است و فاسد بودنش موجب کفر و شقاوت ابدی می گردد. لذا باید در صدد تصحیح و تحکیم آن بر آمد تا از این خطر عظیم رهایی یافت.

برای رسیدن به این هدف مهمّ، اوّلاً: باید به قرآن کریم و اخبار مقطوع الصّدور از معصومین مراجعه نماید.

ثانياً: دین خود را بر علماء و بزرگانی که در قرآن و عترت مهارت و تبحّر تمام دارند و عمرشان را در آن دو صرف کرده اند،(2) عرضه نماید. البته نه برای این که از آنها تقلید کند؛ بلکه برای این که از آنها بیاموزد وخودش با استدلال مناسب در هر باب، به یقین و اعتقاد برسد.

از جملۀ راه های تصحیح اعتقاد از لحاظ مبانی اعتقادی اسلامی، کتاب های اعتقادی است که علماء بزرگ مثل شیخ صدوق و علامۀ مجلسی و... در اعتقادات نوشته اند.

و عمدۀ غرض شان در نوشتن این کتاب های اعتقادی این بود که: بدعت گذاران و صاحبان رأی و هویٰ، نتوانند بر معارف و عقائد دینی ما چیزی اضافه نمایند و اعتقادات حقّه، از تحریفات (زیاده و نقصان و تغییر) مصون بماند. و در ضمن پاسخی باشد بر مخالفان مذهب که عقائد باطل و فاسد را به شیعیان نسبت می دهند؛ و معلوم شود که شیعه از عقائد خرافی و موهوم و باطل منزّه است. و نیز مؤمنین برای تصحیح عقائد خود به آنها مراجعه کنند و آراء بزرگان دین و مذهب را در اختیار داشته باشند.

دوّم: در بر داشتن بعضی از این کتاب ها، مسائلی را که في حدّ نفسه و به خودی خود

ص: 19


1- منهج الرشاد؛ شیخ جعفر شوشتری - رحمه الله -: 4
2- نه به بافته های أوهن من بيت العنكبوت فلاسفه و تأویلات بارده و دور از عقل و وجدان عرفای صوفیّه، که تبحّر و تعمّق در آن دو اگر ملاک ذمّ نباشد، ملاک مدح و منقبت نیست

اعتقاد به آنها واجب نیست، به این جهت است که: جامع تمام مسائلی باشد که در ارتباط با معارف اسلامی است از تفسیر؛ تواریخ انبیاء؛ تفاصيل قیامت؛ عالم برزخ؛ ملائکه؛ بهشت؛ جهنّم و امور دیگر که از کتاب و حدیث استفاده می شود و در فرهنگ معارف اسلام وارد شده است؛ تا در کلّ این مسائل کسی نتواند به ظنّ و سلیقه، قرآن و حدیث را بر افکار خاصّ به اصطلاح عرفانی یا فلسفی خود، بر خلاف ظواهر ومعانی مقبولۀ آن، تفسیر و تأویل نماید و آن نظر را به اسلام و اولیاء اسلام نسبت دهد.(1)

سوّم: اگر مسئله ای بین مسلمانان ضروری باشد یا قرآن مجید و یا احادیث متواتر آن را نفی یا اثبات کرده باشند، هر چند از امور اعتقادی نباشد، خلاف آن را نمی توان قبول کرد. اگر ضروری دین باشد(2) انکارش - به نحوی که در کتب فقه مذکور است - سبب کفر و ارتداد می شود.آری اگر دليل قاطع عقلی بر خلاف ظاهر دلیل نقلی باشد، آن دلیل عقلی قطعی به منزلۀ قرینۀ عقلیّه است بر این که ظاهر آن دلیل نقلی مراد نیست و آنچه ابتداءً و بدون توجّه به این قرینه از کلام استفاده می شود، مقصود نمی باشد.(3)

آنچه مسلّم است در مسائلی که اعتقاد به آنها واجب نیست، این است که: اعتقاد باید مخالف مسائل و اعتقادات واجبۀ اصليّه و خلاف ضرورت دین نباشد. امّا داشتنِ اعتقاد به آنها یا کیفیّات آن ها در بعض دیگر، اگر چه اصل آن واجب الاعتقاد باشد، لازم نیست و کسی به کسب عقیده و تحصيلِ يقين در آن مكلّف نیست.

ص: 20


1- چنان که بعضی از اعاظم افاده کرده اند
2- اشکال نشود که: اگر ضروری دین باشد، چگونه اعتقاد به آن لازم نیست؟ زیرا پاسخ داده می شود: هر موضوعی که ضروری دین باشد، اعتقاد و اقرار به آن شرط اسلام و ایمان نیست، هر چند انکارش سبب ارتداد شود، مثلاً: (شقّ القمر و یا معراج) از اصول اعتقادی نیست که اقرار به آنها شرط اسلام باشد؛ بلکه اگر کسی تا وقتی بمیرد معجزۀ شقّ القمر و معراج به گوشش نخورد، مسؤول نیست. امّا اگر انکار کند، انکارش به تفصیلی که در فقه بیان شده، موجب ارتداد می شود
3- به سوی آفریدگار: 102، پرسش 11

مثلا: در باب « الاعتقاد في التكليف» اعتقاد به این که خداوند متعال، فوق وسع و طاقت، تکلیف می نماید، منافی با عقیدۀ به عدل و تنزّه باری تعالی از صفات و افعال قبیح است؛ اما التفات به خصوص این که خداوند، تکلیف به (مالا يطاق) نمی نماید، با وجود اعتقاد به تنزّه او از فعل قبيح، لازم نیست.

همچنین در باب جبر و تفویض اعتقاد به جبر که مستلزم اثبات صدورظلم و قبيح از خدا است، منافی با عقیده به عدل است و اعتقاد به تفویض به بعضی معانی آن، منافی با توحید است. امّا عدم اعتقاد به «امر بين الامرين» - اگر مفهومش اثبات أحد امرَين نباشد - موجب خروج از ایمان نیست؛ و دانستن معنی «امر بين امرَين » شرط ایمان نیست.

همچنین در مسالۀ وحی، اعتقاد به وحی و ربط نبی به عالم غیب و رسالت او از سوی خدا و نبوت او واجب است؛ اما اعتقاد به کیفیت آن به فرض این که قابل درک باشد، واجب نیست. و امثال این مثال ها.(1)

چهارم: علامۀ مجلسی کتاب اعتقادات را اواخر محرّم 1086 ق در مشهد مقدّس در یک شب تألیف فرموده و به این کتاب عنایت خاصّی داشته است. به این جهت از این کتاب در اجازه نامه هائی که پس از تألیف این کتاب به شاگردان خود نوشته، بالخصوص نام برده است.

همچنین در وصیّت نامۀ خود که در تاریخ 20 شعبان 1108 نوشته، از این کتاب نام برده و می فرماید:

«و قد بينت ما تبيّن لي من طرق النّجات ببرکات الأئمّة الهداة في تصانيفي العربية و الفارسية ما يكفي لطالب الحق و اليقين لا سيّما في رسالتَي العقائد و حقّ اليقين.»

پنجم: عظمت و شأن مؤلّف: صاحب حدائق در وصف ایشان می نویسد: علامۀ مجلسى غوّاص بحار الانوار،

ص: 21


1- چنان که بعضی از اعاظم افاده کرده اند

در ترویج دین و احیاء شریعت سیّد المرسلين و قلع و قمع مخالفین و مبدعين و منحرفین در عصر خودش و قبل و بعد از عصرش بی نظیر بوده است. و عبارتش این است:

«العلامة الفهّامة، غوّاص بحار الانوار، و مستخرج لئاليء الأخبار و كنوز الآثار، الذي لم يوجد له في عصره و لا قبله ولا بعده قرين، في ترویج الدين و احیاء شريعة سيّد المرسلين، بالتصنيف و التأليف و الأمر و النهي و قمع المعتدين و المخالفين من أهل الاهواء و البدع و المعاندين، سيّما الصّوفية المبدعين... »(1) محقق جلیل و مدقق فقيه صاحب مقابیس می نویسد:

منها المجلسي لولده و تلميذه الأجلّ الأعظم الأكمل الأعلم منبع الفضائل و الأسرار و الحكم، غوّاص بحار الأنوار مستخرج کنوز الأخبار و رموز الآثار الذي لم تسمع بمثله الأدوار و الأعصار و لم تنظر إلى نظيره الأنظار و الأمصار، کشّاف أنوار التنزيل و أسرار التأويل، حلاّل معاضل الأحكام و مشاكل الأفهام، بأبلج السبيل و أنهج الدليل، صاحب الفضل العامر و العلم الماهر و التصنيف الباهر و التأليف الزاهر، زین المجالس و المدارس و المساجد و المنابر، عين أعيان الأوائل و الأواخر من الأفاضل و الأكابر، الشيخ الواقر الباقر المولى محمّد باقر، خراه الله

رضوانه و أحلّه من الفردوس میطانه...(2)

از علامۀ بحر العلوم منقول است که آرزو می فرمود که تمام مصنفاتش در دیوان عمل مجلسی درج شود و در عوضش در دیوان عمل او نوشته شود یک کتاب از کتاب های فارسی او که ترجمۀ متون اخبار است و در جميع اقطار شایع است.(3)

ص: 22


1- لؤلؤة البحرين: 55
2- مقابس الأنوار و نفائس الأسرار: 17، في أحوال العلامة المجلسي
3- الفيض القدسي: 93، اعیان الشیعه 183/9، دار السلام 2/ 237، فوائد الرضویه:413

آن بزرگوار در ترویج دین به مرتبه ای رسید که عبدالعزیز دهلوی سنّی - دشمن دیرینۀ شیعه - در کتاب تحفۀ خود تصریح کرده که:

«لو سُمِّي دين الشيعة بدين المجلسي لكان في محلّه لأنّ رونقه منه؛ یعنی: اگر دین شیعه را به دین مجلسی بنامند هر آینه درست خواهد بود؛ زیرا که رونق آن از او شده است.»(1)

محقّق حاج محمّد اردبیلی که از شاگردان علامۀ مجلسی است، در کتاب جامع الرواة می نویسد:

«محمّد بن باقر بن المقصود علي الملقّب بالمجلسي - مدّظله العالی - أستاذنا وشيخنا، وشیخ الاسلام والمسلمین، خاتم المجتهدين... العلامة، المحقّق،المدقّق، جلیل القدر، عظيم الشّأن، رفيع المنزلة، وحید عصره، فرید دهره، ثقة، ثَبت، عين، كثير العلم، جيّد التصانيف، و أمره في علوّ قدره و عظم شأنه و سموّ رتبته و تبحّره في العلوم العقليّة و النقليّة و دقّة نظره و اصابة رأيه و ثقته و أمانته و عدالته، أشهر من أن يُذكر، وفوق ما تحوم حوله العبارة، و بلغ فيضه و فيض والده رحمهما الله تعالی دیناً ودنياً أكثر الناس من الخواصّ و العوامّ، جزاه الله تعالى أفضل جزاء المحسنين».(2)

صاحب مستدرک الوسائل علامۀ نوری در وصف ایشان می نویسد:

«لم يوفّق أحد في الإسلام مثل ما وُفّٙق هذا الشيخ المعظّم و البحر الخِضَمّ و الطَود الأشمّ من ترويج المذهب، و إعلاء كلمة الحقّ و کسر صولة المبدعين، و قمع زخارف الملحدين، و إحياء دارس سُنَن الدّين

ص: 23


1- مرآة الأحوال: 114 - 115 ط امیر کبیر، الفيض القدسی: 88، دار السلام 2/ 237، فوائد الرّضویه: 412
2- الفيض القدسي في ترجمة العلامة المجلسي: 85

المبين، و نشر آثار أئمّة المسلمين، بطرق عديدة، و أنحاء مختلفة، أجلّها و أبقاها، التصانيف الرائقة الأنيقة الكثيرة التي شاعت في الأنام، و ينتفع بها في آناء الليالي و الأيّام، العالم و الجاهل، و الخواصّ و العوامّ، و المشتغل المبتدي و المجتهد المنتهي، و العجمي و العربي، و أصناف

الفِرَق المختلفة، و أصحاب الآراء المتفرّقة.»(1)

مرحوم شیخ حرّ عاملی می نویسد:

«مولانا الجليل، محمّد باقر ابن مولانا محمّد تقي المجلسي، عالم فاضل ماهر، محقّق مدقّق، علامة فهّامة، فقیه متکلّم، محدّث ثقة ثقة،

جامع للمحاسن والفضائل، جلیل القدر، عظيم الشأن، أطال الله بقائه».(2)

برای اطلاع بیشتر به کتاب الفيض القدسي في ترجمة العلامة المجلسي تأليف میرزا حسین نوری مراجعه شود.

ششم: لازم به تذکر است که ما در این شرح فقط به توضیح و تبیین بعضی از مباحثی که محل ابتلاء حوزویان و محصّلین این عصر(3) است پرداخته ایم و شرح و تفصیل تمام مباحث این کتاب در این مختصر ممکن نیست.

هفتم: متن علّامۀ مجلسی به صورت کوتاه و وسط چین و نقل قول های دیگر به

صورت کوتاه و چپ چین آورده شد.

ص: 24


1- الفيض القدسي في ترجمة العلامة المجلسي:86
2- أمل الآمل: 248/2
3- عصر ترویج فلسفه و عرفان (تصوّف) است

مقدّمۀ مؤلّف

اشاره

بسم الله الرحمن الرّحيم

الحمد لله الذي سهّل لنا سلوك شرائع الدين، وأوضح أعلامه وبيّن لنا مناهج اليقين، فأكمل بذلك علينا إنعامه، و خصّنا بسيّد أنبيائه و نخبة أصفيائه، فاستنقذنا به من شفا جرف الهلكات، و بصّرنا به طریق الإرتقاء على أعالي الدرجات، و أكرمنا بأهل بیت نبيّه، سادات البشر، وشفعاء يوم المحشر، فنوّر قلوبنا بأنوار هدايتهم، و شرح صدورنا بأسرار محبّتهم، صلوات الله علیه و عليهم أبد الآبدين، و لعنة الله على أعدائهم أجمعين.

بسم الله الرحمن الرّحيم

سپاس و ستایش خداوندی راست که پیمودن راه های دین را برای ما آسان، و نشانه های آن را واضح، و راههای رسیدن به یقین را برای ما بیان کرد، و با این ها، نعمت خود را بر ما کامل گرداند. و (نعمت هدایت) سرور پیامبران و نخبۀ برگزیدگانش را مخصوص ما قرار داد (و این نعمت را مخصوص ما گردانید که از امّت آن بزرگوار باشیم.) پس به واسطۀ آن حضرت ما را از لبۀ پرتگاه هلاکت نجات داد، و راه ترقّی و صعود به بالاترین مقامات (فضیلت و سعادت) را به ما شناساند.

ص: 25

و ما را به اهل بیت(علیهم السلام) پیغمبرش که بزرگان بشر و شفيعان روز محشرند، گرامی داشت (و آن ها را امام و پیشوای ما قرار داد.) پس قلب های ما را باانوار هدایتشان روشن نمود و سینه های ما را با اسرار محبّتشان گشاده ساخت (و به واسطۀ این محبّت، به ما شرح صدر و روشنی دل عطا فرمود.) صلوات و درودهای خداوند برای همیشه و پیوسته بر آن حضرت و اهل بیت(علیهم السلام) او، و لعنت خداوند بر تمامی دشمنانشان باد!

علت تألیف این کتاب

أمّا بعد، فيقول المفتاق(1) إلى رحمة ربّه الغافر، ابن محمّد تقي، محمّد باقر - أو تیا کتابهما يميناً و حوسبا حساباً يسيراً -: إنّه قد سألني بعض من هداه الله تعالى إلى طلب مسالك الحقّ والرشاد، وأودع قلبه خوف المعاد، أن أُبيّن له ما هداني الله تعالى إليه من طريق النجاة في هذا الزمان الّذي اشتبه على الناس الطرق(2) وأظلم عليهم المسالك واستحوذ الشّيطان على أوليائه فأوردهم المهالك، فنصب الشّيطان و أحزابه من الجنّ و الإِنس على طريق السّالكين إلى الله تعالی فخوخهم و مصائدهم يميناً وشمالاً، وسوّلوا لهم على مثال الحقّ بدعةً و ضلالاً. فوجب عَلَيّ أن أُبيّن له مناهج الحقّ والنّجاة بأعلام نیّرة ودلائل واضحة وإن كنت على وَجَل من فراعنة أهل البدع و طغاتهم. امّا بعد، نیاز مند رحمت پروردگار آمرزندهاش محمّد باقر، فرزند محمّد تقی مجلسی - که نامۀ عملشان به دست راستشان داده شود و حسابشان بس آسان رسیدگی شود - میگوید: بعضی از کسانی که خدای تعالی او را به طلب و جست و جو کردن راه حقّ و درست هدایت کرده و ترس از معاد را در دل او

ص: 26


1- في نسخة: المفتقر
2- في نسخة: الطريق

افکنده است، از من خواست که راه نجات (در عقاید و اعمال) را در این زمان - که خداوند مرا به سوی آن هدایت فرموده - برایش بیان کنم؛ همین زمانی که

راه ها و جریان ها (به جهت شباهت به هم) بر مردم پوشیده و مشتبه و تاریک شده (به طوری که تشخیص راه سعادت و هدایت سخت گشته) و شیطان بر دوستان و پیروان خود مسلّط شده، و آن ها را به هلاکت گاه ها در آورده، و خود و هواداران حزبی اش از جنّ و انس بر سر راه روندگان به سوی خدا، تله ها و دام هایشان را از چپ و راست نصب کرده و گسترده اند، و گمراهی و بدعت را برای فریب مردم، در نظرشان به مانند حق آراسته و زینت و جلوه داده اند. با این اوضاع، (چون از رسول خدا روایت شده است که: زمانی که در میان امّتم بدعت ها ظاهر شد، باید عالم علم خود را ظاهر کند و اگر چنین نکند لعنت خداوند و ملائکه و انسانها بر او باد) بر من واجب شد و وظیفه بود که راه های حقّ و نجات را با نشانه های روشن و دلیل های واضح برای او بیان نمایم، هر چند از فرعون های بدعت گذاران و طغیان گران و گردنکشان آن ها ترسانم.(1)

فاعلموا - يا إخواني - أنّي لا آلوكم نصحاً، ولا أطوي عنكم كشحاً في بیان ما ظهر لي من الحقّ، وإن أرغمت منه المراغم، فلا أخاف في الله لومة لائم. برادران دینی من، بدانید که من در نصیحت و خیرخواهی شما کوتاهی نمی کنم و آنچه از حق برای من ظاهر شده از شما پوشیده نمی دارم گر چه عدّه ای را ناخوش آید؛ چرا که در راه خداوند (و بیان دین او) از سرزنشِ هیچ ملامتگری نمی ترسم. يا إخواني، لا تذهبوا شمالاً و يميناً. و اعلموا يقيناً أنّ الله تعالى أكرم نبيّه محمّداً صلّى الله عليه وآله وسلّم وأهل بيته سلام الله عليهم أجمعين، ففضّلهم على جميع خلقه، وجعلهم معادن رحمته وعلمه وحكمته.

ص: 27


1- علامه مجلسی در کتاب شریف بحارالانوار: 54/ 234 بحث حدوث و قدم به این مطلب تصریح کرده اند

برادران دینی ام، به چپ و راست نروید و به یقین بدانید که خداوند پیغمبرش حضرت محمّد و اهل بیت(علیهم السلام) او را - که درود خداوند بر آن ها باد - گرامی داشته و آنان را بر تمام خلقش برتری داده(1) و معدن رحمت و علم و حکمت خود قرار داده است.

ص: 28


1- مسئلۀ افضليت محمّد و آل محمّد بر جميع مخلوقات از واضحات اخبار و آثار است؛ لذا شیخ صدوق می فرماید: يجب أن يعتقد أنّ الله عزّوجلّ لم يخلق خلقاً أفضل من محمّد و الأئمّة و أنّهم أحبّ الخلق إلى الله عزّوجلّ وأكرمهم و أوّلهم إقراراً به لمّا أخذ الله ميثاق النبيّين في الذّر... وأنّ الله تعالی أعطى ما أعطى كلّ نبيّ على قدر معرفته ومعرفة نبيّنا و سبقه إلى الاقرار به، و يعتقد أن الله تعالى خلق جميع ما خلق له و لأهل بيته وأنّه لولاهم ما خلق السّماء و لا الأرض و لا الجنّة ولا النّار ولا آدم و لا حوّاء و لا الملائكة و لا شيئاً ممّا خلق، صلوات الله عليهم أجمعين. واجب است اعتقاد به این که خداوند عالم نیافریده هیچ خلقی را که افضل از حضرت محمّد و ائمّه باشند، و این که آن ها محبوب ترین خلایق نزد خداوند و گرامی ترین آن ها می باشند و در وقتی که حق تعالی در عالم ذر از پیغمبران عهد و میثاق گرفت آن ها در اقرار به خداوند بر همه مقدم بودند... و آن که خداوند هر عطایی که به هر پیغمبری فرموده به قدر معرفتش به خدا و به حقّ پیغمبر ما و سبقت گرفتنش به اقرار به آن حضرت بوده است. و واجب است اعتقاد به این که خداوند تعالی همۀ خلق را برای آن حضرت و اهل بیت(علیهم السلام)ش آفریده است، و اگر ایشان نبودند خداوند آسمان و زمین و بهشت و جهنّم و آدم و حوا و ملائکه و هیچ چیز دیگری از مخلوقات را نمی آفرید. ( الاعتقادات: 67؛ بحار الأنوار: 297/26) علامۀ مجلسی در کتاب شریف بحار الانوار بعد از ذکر سخن شیخ صدوق فرموده است: تأكيد و تأیید: اعلم أنّ ما ذكره من فضل نبيّنا وأئمّتنا صلوات الله عليهم على جميع المخلوقات وكون ائمّتنا أفضل من سائر الأنبياء هو الذي لا يرتاب فيه من تتبّع أخبارهم على وجه الإذعان واليقين، والأخبار في ذلك أكثر من أن تحصى، و إنّما أوردنا في هذا الباب قليلاً منها، وهي متفرّقة في الأبواب لاسيّما باب صفات الأنبياء، وأصنافهم، وباب أنّهم كلمة الله، وباب بدو أنوارهم وباب أنّهم أعلم من الأنبياء، و أبواب فضائل أمير المؤمنين وفاطمة صلوات الله عليهما، وعليه عمدة الاماميّة، و لا يأبى ذلك إلاّ جاهل بالأخبار. (بحار الأنوار: 297/26) آنچه شیخ صدوق از فضل و برتری پیغمبر وامامان ما - درود خداوند بر آنان باد - بر جميع مخلوقات و افضلیت شان بر سایر انبیا ذکر کرده، چیزی است که کسی که در اخبار آنان تحقیق و تتبّع کند در آن شک نمی کند. روایات در این باره بسیار زیاد است که قليلی از آن ها را در این باب ذکر کرده ایم. این روایات در باب های مختلف ذکر شده خصوصاً باب صفات انبیا و... به صورت پراکنده آمده است. اکثر امامیه بر این عقیده می باشند و جز جاهل به اخبار، این مطلب را انکار نکند.از باب تبرّک به چند حدیث شریف اکتفا میکنیم: 1) رسول خدا فرمودند: یا علىّ، انّ الله تبارك و تعالی فضّل أنبياءه المرسلين على ملائكته المقرّبين وفضّلني على جميع النبيّين والمرسلين، والفضل بعدي لك يا علي وللأئمة من بعدك. (بحارالانوار: 335/26 حدیث 1) ای علی، همانا خداوند تبارک و تعالی پیامبران مرسل خود را بر ملائکۀ مقرّبش برتری داده، و مرا بر جمیع انبیا و رسولان برتری داده،و این فضیلت و برتری بعد از من برای تو و ائمّۀ بعد از توست. 2) امام صادق فرمودند: ما من نبيّ نبّیء و لا من رسول أرسل إلاّ بولا يتنا و تفضيلنا على من سوانا. (بحار الانوار: 281/26 حدیث 28 و 29) هیچ پیغمبری و هیچ رسولی به مرتبۀ نبوّت و رسالت نرسیدند مگر به سبب اعتقاد به ولایت ما و تفضیل و برتری دادن ما بر غير ما. 3) و هم چنین از آن حضرت وارد شده که فرمودند: إنّ الله فضّل أولي العزم من الرسل بالعلم على الأنبياء و ورّثنا علمهم و فضّلنا عليهم في فضلهم و علم رسول الله ما لا يعلمون و علمنا علم رسول الله. (بحار الانوار: 199/26 حدیث 11) همانا خداوند پیغمبران اولى العزم را به سبب علم بر پیامبران غير اولي العزم برتری داد، و ما را وارث علم پیامبران اولی العزم کرد، و ما را بر آن ها در همین فضیلت علم، برتری داد، و رسول خدا آنچه آن پیامبران نمیدانند میداند. و علم ما همان علم رسول خدا است. 4) از امير المؤمنین وارد شده که فرمود: نحن أهل البيت لا يقاس بنا أحد. (بحار الانوار: 269/26 حدیث 5) احدی در فضیلت با ما اهل بیت(علیهم السلام) مقایسه نمی شود. 5) از رسول خدا نقل شده که فرمود: إنّ الله عزّوجلّ أشرف على الدنيا فاختارني منها على رجال العالمين، ثم اطلع الثانية فاختارك على رجال العالمين بعدی، ثم اطلع الثالثة فاختار الأئمّة من ولدك على رجال العالمين بعدك، ثم اطلع الرابعة فاختار فاطمة على نساء العالمين. (بحار الانوار: 270/26، حدیث 7) خداوند عزّوجل نظری به اهل عالم کرد و مرا از میان مردان عالم برگزید. و سپس نظر دیگری کرد و تو را از میان مردان جهان اختیار کرد. بعد نظر سوّمی کرد و امامان از اولاد تو را برگزید. بار چهارم نظری به أهل عالم کرد و حضرت زهرا را از میان زنان عالم اختیار کرد. این بحث به تفصیل در شرح مفصّل ما بر اعتقادات آمده است

محمّد و آل محمّد واسطۀ فیض الٰهی

فهم المقصودون في إيجاد عالم الوجود، و المخصوصون بالشّفاعة الكبرى و المقام المحمود.

ص: 29

ومعنى الشّفاعة الكبرى أنّهم وسائط فيوض الله تعالى في هذه النشأة والنشأة الأخرى؛ إذ هم القابلون للفيوضات الإلهيّة و الرّحمات القدسيّة، وبطفيلهم(1) تفیض الرّحمة على سائر الموجودات. و هذه هي الحكمة في لزوم الصّلاة عليهم، و التوسّل بهم في كلّ حاجة. لأنّه إذا صلّى عليهم لا يردّ؛ لأنّ المبدأ فيّاض، و المحلّ قابل، و ببركتهم تفيض على الداعي، بل على جميع الخلق. پس آنان مقصود و مطلوب و هدف اصلی از آفرینش جهان هستی می باشند، و رتبۀ شفاعت کبرا و بزرگ و مقام محمود و پسندیده مختصّ به ایشان است. معنای شفاعت کبرا این است که: ایشان واسطه و سبب رسیدن فیض های خداوند (به خلایق) در دنیا و آخرت هستند؛ زیرا (از میان مخلوقات) تنها آن ها قابلیّت و شایستگی (دریافت بدون واسطه) فيوضات اِلاهی و رحمت های قدسی را دارند. و به طفيل وجود آن ها (و به واسطۀ آن حضرات) رحمت خداوند به سایر موجودات افاضه می شود. همین طفیلی بودن دیگران در دریافت رحمت، علت لزوم صلوات فرستادن بر ایشان و توسّل جستن به آن ها در هر حاجتی است؛ زیرا درود و صلوات بر آنها ردّ نمی شود؛ چون خداوند بسیار فيض دهنده و بخشنده است، و مورد(و محلّ صلوات هم که ائمّه باشند) شایستگی فیض را دارد. و به برکت (مستجاب شدن صلوات بر) آن ها، به شخص دعا کننده بلکه به تمام مخلوقات، فیض الٰهی می رسد. أمثّل لكم مثالاً، تقريباً إلى أفهامكم مثلاً: إذا جاء كرديّ أو أعرابيّ جاهل غير مستأهل للإكرام إلى باب سلطان، فأمر له السّلطان ببسط الموائد وأنواع الكرائم والفوائد، ينسبه العقلاء إلى قلّة العقل وسخافة

ص: 30


1- في نسخة: بتطفّلهم. هدف از آفرینش که معرفت و عبادت است، به سبب خلقت محمّد و آل محمّد - صلوات الله و سلامه عليهم أجمعين - محقق شده، و وجود عالم طفیلی میباشد و به طفیل وجود آن ها خلق شده است، و برکات مادی و معنوی به جهت آن ها بر دیگران فرو می ریزد

الرأي بخلاف ما إذا بسط ذلك لأحد من مقرّبي حضرته أو وزرائه أو أمراء أجناده، فحضر الكرديّ أو الأعرابي تلك المائدة فأكل، يكون مستحسناً، بل لو أكل منه آلاف أمثاله، يعدّ من جميل الكرم، بل ربما يعدّ منعهم قبيحاً. و أيضاً لمّا كنّا في غاية البعد عن جناب قدسه تعالی و حریم ملکوته، وما کنّا مرتبطين بساحة عزّه و جبروته فلابدّ أن يكون بيننا و بين ربّنا سفراء و حجب ذوو جهات قدسيّة و حالات بشريّة يكون لهم بالجهات الأولى ارتباط بالجناب الأعلى، بها يأخذون عنه الأحكام و الحكم ويكون لهم بالجهات الثانية مناسبة للخلق، يلقون إليهم ما أخذوا عن ربّهم. به جهت نزدیک کردن مطلب به ذهن، برای شما مثالی می زنم: هر گاه بیابان نشین جاهلی که سزاوار اکرام و احترام نیست، به دربار پادشاهی بیاید و آن پادشاه دستور دهد برای او سفره هایی رنگارنگ بگسترانند و او را به انواع بخشش ها و نعمت ها گرامی بدارند، عاقلان آن سلطان را به کمی عقل و سستی رأی و اندیشه نسبت می دهند؛ (چون از نگاه عقل، هر کسی را باید به اندازۀ خود و معرفتش اکرام کرد که: المعروف بقدر المعرفة.) بر خلاف آن جا که این سفره های شاهانه را برای یکی از نزدیکان درگاهش یا یکی از وزیران و یا فرماندهان لشکرش بگستراند و (از قضا) آن بیابان نشین جاهل هم سر آن سفره ها حاضر شود و از آن نعمت ها و عطایا استفاده کند، که در این صورت کار پسندیده ای شمرده خواهد شد، بلکه اگر هزاران نفر مثل آن بیابانی از آن نعمت ها استفاده کنند، از بخشش های نیک شاهانه محسوب می شود؛ بلکه چه بسا بازداشتن آن ها (از این خوان نعمت شاهانه) زشت شمرده شود؛ (چرا که این کار از کرم شاهانه دور می باشد.)

چرا پیغمبر و امام واسطۀ فیوضات اند؟

(در جهت تطبیق این مثال با ما بندگان، می فرماید:) و نیز چون ما از آستان مقدّس حق تعالی و حریم کبریایی و ملکوت حضرتش به نهایت دور هستیم و با

ص: 31

بارگاه جلال و ساحت عزّت و جبروتش ارتباط و تناسبی نداریم، ناگزیر باید میان ما و پروردگارمانْ رسولان و حاجبان و گماشتگانی باشند که دارای دو جنبه و جهت باشند: جهت قدسی و ملکوتی، و جنبه و جهت و احوال بشری؛ تا با جنبۀ ملکوتی و قدسیِ خود با حق تعالی ارتباط داشته باشند و احکام و معارف دین را از جانب او دریافت کنند، و با جهت بشری، مناسبتی با مخلوقات داشته باشند (و بتوانند با مردم مصاحبت و به آسانی با آن ها ارتباط بر قرار کنند و مردم هم به آن ها نزدیک شوند و با آن ها انس بگیرند) که آنچه از پروردگارشان گرفته اند به مردم برسانند (و به آن ها تعليم دهند.) فلذا جعل الله تعالى سفراءه و أنبياءه ظاهراً من جنس البشر، و باطناً متباينين عنهم في أطوارهم و أخلاقهم و نفوسهم و قابليّاتهم. و به همین جهت است که خداوند تعالی فرستادگان و پیامبرانش را به ظاهر، از جنس بشر آفريده، ولی در باطن و از نظر حالات و اخلاق و نفوس و قابليّات و استعدادها، مباین و جدای از آن ها قرار داده است.

حقیقت ابدان امامان معصوم

به مناسبت این که در کلام مرحوم علامۀ مجلسی سخن از تفاوت سفیران و پیامبران الٰهی با سایر بشر به میان آمد، اشاره ای به بحث تفاوت ابدان و نفوس پیامبر و اهل بیت(علیهم السلام) می کنیم.

از روایات بسیار و متواتر اخبار طینت که در کتب شريف کافی، بصائر الدرجات، بحار الانوار و غیره نقل شده، استفاده می شود که حقیقت ابدان پاک رسول خدا و امامان معصوم با بدنهای دیگر فرق آشکار دارد. اجسام مردمِ دیگر مرکّب از عليّين و سجّين، طيّب و خبیث، خیر و شرّ، و نفع و ضرر است؛ امّا بدن های مقدّس رسول خدا و امامان معصوم پاک و از علیّین خالص است و هیچ گونه اختلاطی از طینت های سجّین و خبیث در آن ها نیست.

ص: 32

هر کس در روایات متواتر طینت و کیفیّت خلقت ابدان آن ها از طینت پاک و طیّب عليّينِ خالص، و کیفیت ولادت و ایّام رضاع و احوال آن ها، و خلقت ارواح و قلوب شیعیان از زیادت طینت پاک و طیّب آن ها، و هم چنین در عجایب و غرایب حیرت آوری که از پیکرهای شریف آن ها در دنیا ظاهر می شود، تدبّر کند، به خوبی برای او روشن می شود که حقیقت ابدان طیّب و پاک آن ها با دیگران تفاوت دارد و آثار و خصوصیّات ابدان آن ها با غیر آن ها مغایر است.(1)

ص: 33


1- 1. برخی از خصوصیّات و ویژگی های ایشان عبارت است از: 1- سایه نداشتن در مقابل خورشید با وجود لباسی که بر تن دارند. 2- دیدن پشت سر مثل دیدن جلو رو چنان که امام باقر فرمودند: الإمام منّا ينظر من خلفه كما ينظر من قدّامه. (بصائر الدرجات: 421 حدیث 12) 3- اخراج آب از میان انگشتان مبارکشان 4- ما بين مشرق و مغرب را دیدن؛ و برای دیدن آن ها هیچ چیزی مانع، نیست. 5- پیمودن مسافت بسیار زیاد در کمتر از چشم به هم زدنی، چنان که امیرالمؤمنين فرمودند: لو إنّني أردتُ أن أجوب الدنيا بأسرها و السماوات السبع و أرجع في أقلّ من الطرف لفعلتُ بما عندي من اسم الأعظم. (بحار الأنوار: 340/27) 6۔ سیر دادنِ مردی از کوفه به مدینه و از مدینه به کوفه در چشم به هم زدنی. در رجال کشی آمده که امام فرمودند: أيّ بلاد أحبّ إليك؟ قال: قلتُ: الكوفة. قال: بالكوفة فکن! قال: فسمعتُ آخر النون بالكوفة. (رجال الكشي: في جابر بن یزید الجعفي الرقم 347) 7- شنیدن صداها در خواب. 8- دیدن ملائكه و جنّ و شیاطین. 9- مخفی کردن خودشان از چشم دیگران بدون این که مانع و ساتری در کار باشد. 10- راه رفتن روی آب مثل راه رفتن در خشکی. 11- حرکت و بالا رفتن در هوا. 12- بر داشتن اشیای ثقیلی که همۀ انسان ها نمی توانند آن ها را حمل کنند. و غیر این امور از عجایب و غرائبی که در ذکر آن ها خوف عدم تحمّل قاری است. لذا محقّق بحرانی در درّة النجفيّة می فرمایند: ورد في الخبر عنه: «يا عليّ، ما عرف الله إلاّ أنا و أنت، ولا عرفني إلاّ الله و أنت، ولا عرفك إلا الله و أنا» و هذه المعرفة جارية فيهما و في أبنائهما المعصومين صلوات الله عليهم أجمعين و حينئذٍ فلا مطمع للوقوف على كنه حقائق ذاتهم المقدّسة كسایر الأنام و قیاسهم على غيرهم من البشر في أمثال هذه الأحكام، و من نظر إلى عباداتهم و أذكارهم و تسبيحهم في عالم الأرواح علم أنّه لا مساح له عمّا ذكرنا ولا براح. در خبری از رسول خدا وارد شده که فرمود: ای علی، نشناخت خدا را جز من و تو، و نشناخت مرا جز خدا و تو، و نشناخت تو را جز خدا و من. این سخن علاوه بر آن دو، دربارۀ فرزندان معصوم شان هم صادق و درست است. بنا بر این، جاندارد که انسان در اطلاع پیدا کردن به کنه حقایق ذات مقدّسشان - همانند دیگر مردم - طمع کند و آن ها را با دیگران از این نظر مقایسه کند. نیز کسی که در عبادات و اذکار و تسبیح آن ها در عالم ارواح تأمّل کند، خواهد دانست که از آنچه گفتیم گریزی نیست. علّامه محدث نوری می فرماید: إنّ جسده... ألطف من قلوب المؤمنين الذين خلقوا من فاضل طينة الأنبياء المخلوقين من فاضل طينته صلوات الله عليه وآله. (دارالسلام 284/4) جد پاک رسول خدا لطیف تر است از دل های مؤمنان که از زيادت طینت و سرشت انبیا آفریده شده اند؛ انبيا هم از زيادت طینت و گِل رسول خدا خلق شده اند. ایشان در دفع شبهه حضور جسم واحد در زمان واحد در مکان های متعدّد فرموده است: إنّ أجسادهم الشريفة أشرف و ألطف من أجساد المؤمنين الذين يدخلون الجنّة بعد دخولها. و قدرتهم على الحركة و التقلّبات في الدنيا أكثر منهم فيها بمراتب، و قد ورد في حالات أهل الجنّة و كيفيّة تنعّمهم ما هو أغرب من ذلك، و لم ينكره أحد، فلا يجوز إنكاره في المقام أيضاً. و أمّا الأشرفيّة و الألطفيّة و أكثريّة القدرة و أعظميّتها فواضح. (دارالسلام 301/4) اجساد ائمّه از جسدهای مؤمنانی که داخل بهشت می شوند، شریف تر و لطیف تر است و قدرت ائمّه برگردش و تصرّفات در دنیا از گردش و تصرّفات مؤمنان در بهشت به مراتب بیش تر است. در حالات اهل بهشت و وضع تنقم آن ها چیزهایی عجیب تر از آن وارد شده است (یعنی عجیب تر از حضور جسم واحد در زمان واحد در مکان های متعدد) و کسی منکر آن ها نشده است؛ پس انکار در این مورد هم روا نیست؛ امّاشریف تر و لطیف تر و تواناتر و بیش تر بودن قدرت آن ها روشن است. سپس مرحوم نوری روایاتی را که در حالات اهل بهشت و کیفیت برخورداری مؤمنان از نعمت ها و احوال و افعال عجیبی که از آن ها در بهشت ظاهر می شود، ذکر کرده است.

فهم مقدّسون روحانیّون(1) قائلون: «إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ» لئلاّ ينفر

ص: 34


1- قال العلّامة المجلسي: يطلق الروحانيّ على الأجسام اللطيفة... قال في النهاية: في الحديث: «الملائكة روحانیّون» یُروی بضمّ الرّاء وفتحها، كأنّه نسبة إلى الرُوح أو الرَوح، و هو نسيم الريح؛ و الألف و النون من زيادات النّسب و یرید به أنّهم أجسام لطيفة لا يدركهم البصر. (مرآة العقول: 1/ 66) روحانی، روحانیّون: منسوب به روح، پارسا، انسان الٰهی و اهل معنا. .سوره کهف آیۀ 110، و سورۀ فصّلت آیۀ6.

عنهم أمّتهم، و يقبلوا عليهم و يأنسوا بهم، لكونهم من جنسهم و شکلهم و إليه يشير قوله تعالى: «وَلَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكًا لَجَعَلْنَاهُ رَجُلًا وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِمْ مَا يَلْبِسُونَ»(1) . پس پیغمبران و رسولان الٰهی، قدسی و پاک و پاکیزه و روحانی هستند (و از سرشت قدسی و ملکوتی آفریده شده اند.) با این حال (هر یک) می فرمایند: «من هم بشری مثل شما هستم»(2) به جهت این که مردم زمانشان از آن ها نگريزند (و وحشت نکنند) و به آن ها رو آورند (و احکام و معارف دین را از آن ها بپذیرند)

و با آنان انس بگیرند؛ چرا که آن ها از جنس و شکل همین مردم هستند. به همین مطلب اشاره دارد این فرمایش خداوند تعالی: «اگر پیغمبر را فرشته ای قرار می دادیم، حتماً او را به صورت مردی در می آوردیم (و به شکل بشر به سوی مردم می فرستادیم برای این که مردم از او نگریزند و با او انس بگیرند و سخنانش را بپذیرند) و امر را هم چنان بر آنان مشتبه می ساختیم (و شبهه ای که اکنون دارند، باز هم بر جای می گذاشتیم) همان طور که آن ها امر را بر دیگران (با افکندن این شبهه که چرا فرشته نازل نشده و...) مشتبه می سازند»

پیغمبر اسلام عقل (كلّ) است

و به يمكن تفسير الخبر المشهور في العقل بأن يكون المراد بالعقل نفس النبيّ و أمره بالإقبال عبارة عن طلبه إلى مراتب الفضل والكمال

ص: 35


1- أي شبّهنا الأمر عليهم نحو ما يلبسون و يشبّهون، و لخلطنا عليهم ما يخلطون على أنفسهم حينئذ
2- چنان که گذشت مراد از «بَشَرُ مِثْلُكُمْ» در آیه این است که: من بشری به صورت مثل شما هستم؛ نه به صورت و سیرت و جنس و ذات و بدن و حقیقت، تا در نتیجه آثار و خصوصیّات ابدان شما و من یکی باشد. روایات زیاد و متواتر طينت رسول خدا و ائمّۀ اطهار و کیفیّت خلقت آن ها و عجایب و غرایبی که از ابدان پاک آن ها در دنیا ظهور پیدا کرده، همه شاهد این معنا است که من بشری به صورت مثل شما هستم؛ نه به صورت و سیرت وذات. و اجتماع شؤون ملکوتی و بشری با هم مانعی ندارد چنان که از آیۀ: «وَلَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكًا لَجَعَلْنَاهُ رَجُلًا» استفاده می شود

والقرب والوصال، وإدباره عن التوجّه بعد وصوله إلى أقصى مراتب الكمال إلى التنزّل عن تلك المرتبة والتوجّه إلى تكميل الخلق(1). حدیث معروف و مشهوری که در مورد عقل آمده، ممکن و محتمل است به همین معنا (که پیغمبر دو جنبه دارد: جنبۀ ملکوتی و جنبۀ بشری؛ با جنبه ملکوتی با مبدء اعلا ارتباط می گیرد و با جنبه بشری آن حقایق گرفته شده را به خلق می رساند) تفسیر شود(2) به این شرح که: مقصود از عقل در این حدیث، نفس پیغمبر اکرم باشد و مراد از امر به اقبال و رو آوردن آن حضرت به خداوند (که فرمود: أقبل یعنی پیش آی) این باشد که: خداوند پیغمبر خود را به سوی مراتب و درجات (عالی) فضل و کمال و قرب الهی و وصال (و رسیدن به بالاترین درجات معرفت حق تعالی) دعوت کرده

ص: 36


1- علامۀ مجلسی این مطلب را در مرآة العقول: 30/1 و بحار الانوار: 104/1 بیان فرموده اند
2- مقصود این حدیث است که در اصول کافی و غیر آن به سند صحیح از حضرت امام محمّد باقر آمده است: «لمّا خلق الله العقل استنطقه، ثم قال له: أقبل. فأقبل. ثمّ قال له: أدبر. فأدبر. ثمّ قال: وعزّتي وجلالي ما خلقت خلقاً هو أحبّ إلىّ منك و لا أكملتك إلاّ فيمن أحبّ، أما إنّي إيّاك آمر، وإيّاك أنهي، وإيّاك أعاقب، وإيّاك أثيب.» (اصول کافی 10/1 کتاب العقل و الجهل، حدیث 1) چون خداوند عقل را آفرید با او به گفت وگو پرداخت. بعد از آن به او فرمود: پیش آی. عقل پیش آمد. سپس به او فرمود: باز گرد. پس عقل بازگشت. بعد از آن خداوند فرمود: به عزّت و جلالم سوگند هیچ مخلوقی نیافریده ام که نزد من از تو محبوب تر باشد، و تو را کامل نگرداندم مگر در آن کس که او را دوست دارم. آگاه باش که من به تو (و برای تو) امر میکنم، و به تو نهی می کنم، و به تو عذاب میکنم، و به تو ثواب میدهم. تعبير آوردن از رسول خدا به عقل ممکن است از باب مجاز در اسناد باشد چنان که عرب ها میگویند: زيدٌ عدلٌ یعنی زید عدل است و مقصودشان این است که: از شدّت عدالت و غلبۀ آن در او، گویا خودش عین عدالت است. در این جا هم بسیاری عقل و شدّت ظهور آن در رسول خدا سبب شده که از آن حضرت - که صاحب عقل است - عقل تعبیر کنند. و این حدیث که: نود و نه جزء عقل را خداوند تعالی به رسول خدا داده و یک جزء آن را بین بندگان تقسیم کرده، این مطلب را تأیید می کند، چنان که در محاسن برقی از حضرت امام صادق روایت شده که رسول خدا فرمودند: « خلق الله العقل فقال له: أدبر فأدبر ثمّ قال له: أقبل فأقبل، ثمّ قال: ما خلقت خلقاً أحبّ إليّ منك، فأعطى الله محمّداً تسعة و تسعين جزء، ثم قسّم بين العباد جزءً واحداً». (محاسن 192/1 حديث 8، بحارالأنوار 97/1 حدیث 6)

و فراخوانده است، و مقصود از امر او به ادبار و پشت کردن (که فرمود: أدبر یعنی بازگرد و رو برگردان) این باشد که: پس از رسیدن آن حضرت به بالاترین مراتب کمال، از او خواسته شده که از آن مقام و مرتبه تنزّل کند و پایین آید (و به سوی عالم ناسوت و خاکی گرایش پیدا کند) و به تکمیل و هدایت مخلوقات، رو آورد (و در صورت و جنس بشر، به هدایت مردم بپردازد.) ويمكن أن يكون قوله تعالى: «قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْرًا»(1) مشيراً إليه بأن يكون إنزال الرسول كنايةً عن تنزّله عن تلك الدرجة القصوى الّتي لا يسعها ملك مقرّب ولا نبيّ مرسل إلى معاشرة الخلق وهدايتهم و مؤانستهم. وممکن است این فرمایش خداوند تعالی: «خداوند به سوی شما ذکر (و تذّكر دهنده و یادآوری کننده ای) را نازل کرده؛ [آن ذکر] رسولی است که...»(2) هم به همین مطلب اشاره داشته باشد، به این بیان که: انزال رسول، کنایه باشد از تنزّل دادن (و پایین آوردن) پیامبر از آن مقام والا و درجۀ بلند - که هیچ ملک مقرّب و پیغمبر مرسلی به آن نمی رسد - به معاشرت با مخلوقات و زندگی با آن ها و انس گرفتن با ایشان و هدایت کردن آنان (به سوی پروردگارشان).

محمّد و آل محمّد واسطۀ هر فیضی اند

فكذلك في إفاضة سائر الفيوض والكمالات(3) هم وسائط بين ربّهم

ص: 37


1- سورۀ طلاق: 10 و 11
2- مراد علامۀ مجلسی این است که: بیان و تفسیر کلمۀ «ذكر» که در آیۀ 10 آمده، کلمۀ «رسول» است که در آیۀ 11 آمده است. پس معنای آیه این است: خداوند رسولی را به سوی شما نازل کرده و فرو فرستاده است. معنای نازل کردن و فرو فرستادن رسول، در کلام ایشان به خوبی بیان شده است
3- ظاهراً این عبارت علامۀ مجلسی در مقابل این عبارت است: لمّا كنّا في غاية البعد عن جناب قدسه تعالی و حريم ملكوته، و ما كنّا مرتبطين بساحة عزّه و جبروته فلابدّ أن يكون بيننا و بين ربّنا سفراء و حجب ذوو جهات قدسيّة و حالات بشريّة يكون لهم بالجهات الأولى ارتباط بالجناب الأعلى، بها يأخذون عنه الأحكام و الحكم و يكون لهم بالجهات الثانية مناسبة للخلق، يلقون إليهم ما أخذوا عن ربّهم... فكذلك في إفاضة سائر الفيوض والكمالات هم وسائط بين ربّهم وبين سائر الموجودات... . و یا به احتمال بعيد در مقابل: أنّهم وسائط فيوض الله تعالى في هذه النشأة و النشأة الأخرى إذهم القابلون للفيوضات الإلهيّة و الرّحمات القدسيّة و بطفيلهم تفیض الرّحمة على سائر الموجودات...

وبين سائر الموجودات. فكلّ فیض و جود يبتدأ بهم صلوات الله عليهم ثمّ ينقسم على سائر الخلق. ففي الصلاة عليهم استجلاب للرحمة إلى معدنها، وللفيوض إلى مقسّمها، لتنقسم على سائر البرايا. هم چنین در رساندن سایر فیوضات اِلاهی و کمالات ربّانی، ایشان واسطه میان پروردگارشان و همۀ مخلوقات می باشند؛ پس هر فیض و عنایتی که از سوی خداوند به سوی خلق سرازیر می شود، اول به ایشان می رسد؛ سپس میان دیگر مخلوقات تقسیم می شود. بنابراین، صلوات (و سلام) فرستادن بر ائمّه باعث جلب و کشیده شدن رحمت خداوندی به سوی معدن آن رحمت و جلب فيوضات الٰهی به جانب جایگاه (و محلّ) تقسیم(1) آن فيض ها می شود تا آن فیوضات از آن جا به سایر مخلوقات تقسیم گردد.

در اصول و فروع دین از محمّد و آل محمّد تبعیّت کنید

ثم اعلموا أنّ الله تعالى لمّا أكمل نبيّه صلّى الله عليه و آله قال: «وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا»(2) فيجب علينا بنصّه تعالى متابعة النبيّ صلّى الله عليه و آله في أصول ديننا وفروعه وأمور معاشنا و معادنا، وأخذ جميع أمورنا عنه.

ص: 38


1- این ترجمه بنابر این است که ما مَقْسِمها (یعنی اسم مكان) بخوانیم؛ امّا اگر مُقَسّٙمها (یعنی اسم فاعل) بخوانیم معنایش چنین می شود: به سوی قسمت کنندۀ آن فيض ها. به هر حال، مقصود از مَقْسِم يامُقَسّٙم، ائمّۀ معصومین می باشند
2- سورۀ حشر، آیۀ 7

بعد از آن بدانید که چون خداوند تعالی پیامبرش را [از همه جهت] کامل گردانید (و او را به پیغمبری بر انگیخت) فرمود: «آنچه رسول برای شما آورد (و امر به آن کرد) آن را بگیرید (و قبول کنید و در اعتقاد و عمل به آن ملتزم باشید) و از آنچه شما را از آن نهی نمود، اجتناب نمایید.» پس به نصّ و تصریح خداوند تعالی در این آیه، بر ما واجب است که در اصول دین و عقاید و فروع آن و در امور معاش و زندگی دنیا، و در امور معاد و آخرتمان از حضرت رسول پیروی کنیم، و بر ما لازم است تمامی امور خودمان را از آن حضرت بگیریم.

فوائد

فائدۀ اوّل: تمسّک به ادلۀ نقلیّه در عقائد جایز است

شاید به ذهن برخی خطور کند که: اصول دین عقلی است و باید با دلیل عقلی آن ها را اثبات کرد، نه تقلیدی که انسان بتواند گفتۀ دیگران را در آن ها بپذیرد و به دلیل شرعی تمسّک کند. با این حال، چرا علامۀ مجلسى فرمود: ما باید در اصول و فروع دین هر دو از حضرت رسول تبعیّت کنیم؟

این اشکال ناشی از عدم آشنایی با آیات و روایات است. با مراجعه به آن ها و انس گرفتن با روایات، روشن می شود که: سخنان امامان معصوم در باب اصول دین، تذکرات عقلی است. اصولاً هیچ کس بیش تر از قرآن و پیامبر و اهل بیت(علیهم السلام) مردم را به عقل توجّه نداده اند. چه بسیار قرآن کریم مردم را به تعقّل ترغیب و بر ترک تعقّل مذمت کرده چنان که فرموده است:

«أَفَلَمْ تَكُونُوا تَعْقِلُونَ»(1) آیا هنوز هم عقل و فکرتان را به کار نمیبندید؟!

ص: 39


1- سورۀ يس، آیه 62

و فرموده:

«وَيَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لَا يَعْقِلُونَ»(1)

خدا برای کسانی که عقل را به کار نمی بندند، پلیدی (کفر و جهالت) را قرار میدهد.

و فرموده:

«إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لَا يَعْقِلُونَ»(2)

بدترین جنبندگان نزد خدا کسانی هستند که (نسبت به شنیدن و گفتن حرف حقّ)

کر و لال می باشند و (اصلاً در آیات خدا) تعقّل نمی کنند.

رسول خدا فرمود:

إنّما يدرك الخير كلّه بالعقل ولا دين لمن لا عقل له؛(3)

تمام خیر و خوبی با به کار بستن عقل درک می شود و کسی که عقلش را بکار نبندد، دین ندارد.

امام صادق فرمود:

حجّة الله على العباد، النبّي والحجّة فيما بين العباد و بين الله، العقل؛(4)

پیغمبر حجّت خدا بر بندگان است و عقل بین بندگان و خدا حجّت است.» اصولاً یکی از اهداف بعثت انبيا و وظایف آن ها این بوده که مردم را به عقل توجّه دهند چنان که حضرت امیرالمؤمنین می فرماید: فبعث فیهم رسله وواتر(5) إليهم أنبيائه... ويثيروا(6) لهم دفائن(7) العقول؛(8)

ص: 40


1- سورۂ یونس، آیه: 100
2- سوره انفال، آیه: 22
3- تحف العقول: 54، بحار الانوار 160/74حدیث 143
4- الكافی: 25/1 حدیث 22
5- أي تابع واحداً بعد واحد
6- أي يهيّجوا، يحرّكوا
7- دفائن الأرض، ما اختفي فيها ودفن و استتر
8- نهج البلاغه: خطبه 1، بحار الأنوار 60/11 حدیث 70

پس خداوند فرستادگانش را در میان آن مردم بر انگیخت و پیغمبرانش را پیاپی به سوی آنان فرستاد تا... گنج های پنهان عقل ها را (که به سبب غفلت و معصیت

و انحراف، مدفون و پنهان شده) بیرون آورند و به کار اندازند.» پیامبران عقل های مردم را بر می انگیزانند و بارور می سازند تا از احکام عقلی استفاده کنند و با پیروی عقل به سعادت دنیا و آخرت برسند. آن ها آمده اند تا دلایل عقلی را - که بر وجود خداوند و وحدت او وصفاتش دلالت می کنند و در عقولْ مستور و نهفته شده اند و با آگاهانیدن و تذکّر و اشاره، حجاب های عقول برطرف می شوند و مردم به آن دلایل می رسند،- برای آن ها آشکار سازند.

پس مراجعه به قرآن و روایات برای اثبات عقاید، در واقع مراجعه به عقل است و سبب توجه به اندوخته های عقلی و آشکار کردن آن ها و استدلال کردن به آن ها می شود.

علامۀ مجلسی در کتاب شریف حقّ الیقین در جواب اشکال بر استدلال به دلایل شرعی در مباحث عقلی و کلامی و اعتقادی چنین فرموده است: هر گاه عموم علم و قدرت و تنزّه او از ارتکاب امور قبيحه ثابت شد، به معجزه حقیّت پیغمبران و اوصیای ایشان ثابت می شود؛ پس سایر صفات کمالیّه به اخبار ایشان ثابت می شود و احتیاج به دلایل عقلیّه نیست.(1)

باری، هر صفت خداوند که اثبات نبوّت و امامت به آن وابسته است، آن را باید به دلیل عقلی اثبات کرد، مثل: علم و قدرت و ... و هر صفتی که اثبات نبوّت و امامت وابسته به آن نیست مثل باقی صفات، اثبات آن به دلیل عقل و نقل هر دو جایز است.(2)

ص: 41


1- حقّ الیقین: 8
2- برای آگاهی بیش تر به: وجود العالم بعد العدم: 48 - 51 و 120، و تنزيه المعبود: 149 - 151 مراجعه کنید. الحاصل: بعد إثبات الصانع الواجب تعالی وكونه عالماً وقادراً وصانعاً وصادقاً، وإثبات الرسول و كونه معصوماً ببرهان العقل يمكن التمسّك بقولهما على إثبات سایر الصفات الّتي لا تتوقّف عليها إثبات النبوّة. و بعبارة أخرى: كلّ صفة يتوقّف عليها إثبات النبّوة و الإمامة فلابدّ أن تثبت بدليل العقل كالعلم و القدرة، بخلاف ما لا يتوقّف عليه إثباتهما كباقي الأوصاف، فإنّه يجوز إثباتها بالدليل العقليّ و النقلي كما لا يخفي. مع أنّ أكثر السمعيّات مشتمل على شواهد واضحة وبراهين لائحة يهتدي الطالب بالتأمل فيها إلى لبّ المعرفة... ولا يخفى أنّ الموارد التي تمسّك فيها العلماء بألادلّة السمعيّة في المسائل الكلاميّة أكثر من أن تحصى. وشأن الشارع كما هو بيان الأحكام الفرعيّة كذلك بيان الأحكام الأصوليّة أيضاً من وظيفته، بل هذا الأمر يمتاز بأهميّة خاصّة، لأنّ شرف العلم بشرف معلومه، وقد قسّموا الأحكام الشرعيّة في أوائل کتب الأصول إلى الأصوليّة الاعتقاديّة والأصوليّة العمليّة والفرعيّة... . (وجود العالم بعد العدم: 49)

فائدۀ دوّم

مرحوم طبرسی نوری در بحث صفات ثبوتیه خداوند، به هنگام آوردن دلیل بر اثبات حیات، بعد از این که سه دلیل شرعی را ذکر کرده، فرموده است: این سه دلیل اگر چه از ادّلۀ شرعيّه اند لکن از برای موحدان حق پرست و مؤمن بما جاء به النبي از اقوى ادّله است بر توقیر و تثبیت ایمان در قلوب ایشان؛ چه در کلام صادر از حق جلّ و علا و کلام صادر از سیّد انبيا و اهل بیت(علیهم السلام) اصفیای او صلوات الله عليهم أجمعين تأثیری است در قلوب مؤمنان که براهين و أدلّۀ عقلیه، فاقد آن خصوصیت اند - و ثبوت این دعوی نه به مجادله است، بلکه به مجاهده - و از این جهت است که حضرت حق جلّ وعلا در مدح اهل ایمان می فرماید:

«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا»(1) یعنی: این است و غیر از این نیست که مؤمنان کسانی می باشند که اگر متذكّر شوند خدای تعالی را، خائف می شود قلوب ایشان به ذکر خداوند، و در وقتی که تلاوت کرده شود آیات قرآنی بر ایشان، زیاد می شود ایمان ایشان و آن آیات زیاد می نماید ایمان ایشان را. و در کتاب کفاية الخصام در روایات خاصه از کتاب سلیم بن قیس هلالی نقل کرده

ص: 42


1- سورۀ انفال: 2

است که: حضرت امیرالمؤمنین فرمودند که: «يقين من به گفتۀ رسول خدا در هر چیزی زیاده است از یقین من به مشاهده و عیان خودم.»

علامۀ مجلسى عليه الرحمة در جلد دوم بحار الانوار در مقام اثبات و حدت حق تعالی و نفی شریک، تعدادی از أدلّۀ آن را ذکر می کند تا آن که می فرماید: السابع: الأدلة السمعيّة من الكتاب و السنّة و هي أكثر من أن تحصى و قد مرّ بعضها ولا محذور في التمسّك بالأدلة السمعيّة في باب التوحيد، و هذه هي المعتمد عليها عندي. یعنی: هفتم از ادلّۀ توحید، کتاب و سنت وارده از اهل بیت(علیهم السلام) عصمت و طهارت است و آن در این باب، بسیار است. و در تمسّک نمودن به ادلّۀ شرعیه از قرآن و اخبار در مسئله توحید، محذوری و منعی نیست. و آنچه در این باب نزد من قوی و مورد اعتماد است، همین ادلّه است.

الحق کلام متینی فرموده است و از فرمایش حق تعالی در آیۀ مذكوره و کلام امیر المؤمنین صلوات الله علیه در حدیث مذکور، متابعت نموده. چه اگر کسی تأمل نماید و بداند که حق تعالی، اصدق الصادقین است، و ملاحظه نماید حقیقت قرآن را که منزَل است، و حقیقت منزَل عليه را و ملاحظه نماید طهارت و عصمت او را، هر آینه خواهد یافت که از اَمتن ادلّه بر توحيد، همان کلام معجز بیان ایشان است، و لكن با احراز دلالت و سند آن کلام و این که آن کلام از فرمایشات ایشان است صلوات الله عليهم أجمعين چنانچه اکثر ادلّه توحید از این قبیل است؛ یعنی: یا از قبیل نصوص و محکمات قرآنیه است و یا از قبیل اخبارات محكمه متواتره و متظافره از اهل عصمت است.

و اعتنا نباید نمود به مزخرفات بعضی از طوایف حکما و صوفیّه که متعبّدند به قواعد و استحسانات منخرمه(1) که بسیاری از آن ها اَوهن از بیت عنکبوت است و مجرّد تخیّلاتی است که به هم بافته اند و بر طبق آن مشی می نمایند و نصوص آیات و اخبار را تأویل به خرافات خود می نمایند. بلکه نیست طريقة ایشان مگر پشت به کتاب خدا نمودن

ص: 43


1- قواعد و استحسانات منخرمه: نامعقول و آشفته و نامتعادل

و اعراض کردن از سنّت سیّد المرسلین، و آن نیست مگر عدم معرفت ایشان به حقیقت کلام ایشان و معرفت نداشتن به حقّ منزِل و منزّل و منزَل عليه. و لكن بعد از معرفت حقیقت کلام ایشان، از محالات است که حاصل نشود از برای موحّد مؤمن بالله و بما جاء به نبيّه

كمال جزم و یقین به آنچه بیان فرموده اند از اصول دین.(1)

باری، مضمون سخن ایشان چنین است: دلایل شرعی و نقلی برای موحّدان و مؤمنان از محکم ترین دلیل ها برای تثبیت ایمان در قلب می باشند؛ زیرا کلام خداوند جلیل و پیامبر و اهل بیت(علیهم السلام) دارای تأثیری است در قلب های مؤمنان که برهان های عقلی فاقد آن می باشند. نیز با توجّه به این که خداوند راستگوترین راستگوها است و با تأمّل در حقیقت قرآن که منزَل است و حقیقت منزَل عليه و عصمت و طهارت او، می یابیم که کلمات ایشان از استوارترین دلیل ها در باب توحید و دیگر ابواب می باشد. از همین رو است که خداوند می فرماید: «مؤمنان تنها کسانی اند که چون خداوند یاد شود، دل هایشان ترسان می گردد، و چون آیات او بر آن ها خوانده شود بر ایمانشان می افزاید... .»(2) پس به مزخرفات بعضی از فلاسفه و صوفیه نباید اعتناء کرد؛ چرا که بسیاری از قواعدشان مجرّد تخیّلاتی است که به هم بافته اند و طبق آن قواعد، آیات و اخبار را تأویل می کنند و این نیست مگر از عدم معرفت این ها به حقیقت کلام خدا و اهل بیت(علیهم السلام) و معرفت نداشتن به حقّٙ منزِل و منزَل و منزَل عليه.

فائده سوّم

پس از اثبات خداوند تعالی و رسالت رسول خدا برای کشف حقیقت و شناختِ واقع، بدون شک می توان به کتاب و سنّت استدلال کرد، به خصوص برای اثبات اموری که عقل به آن ها راه ندارد، چنان که گذشت. حال آیا پیش از اثبات خدا

ص: 44


1- كفاية الموحّدين: 265/1
2- سوره انفال: 2

و رسول هم می توان به کتاب و سنّت استدلال کرد یا نه؟

مرحوم آقا جمال خوانساری در این باره می فرماید: باید دانست که مشهور میان علما این است که در اثبات واجب تعالی و علم و قدرت آن حضرت عزّ و علاناچار دلیلی باید، و اثبات آنها به شرع معقول نیست؛ زیرا که اثبات صدق نبی موقوف بر ثبوت آن ها است. پس اگر اثبات آن ها به قول نبی شود، دور لازم می آید. امّا در سایر صفات حق تعالی، دلیل شرعی هم کافی است.

و بعضی از علما گفته اند که: «بعد از مشاهدۀ معجزات از مدّعی نبوّت، علمِ ضروری به صدق و راستی او حاصل می شود. بعد از آن، قول او در تمام اخبار او حجّت خواهد بود (یعنی محتاج به فکر نیست) اگر همه(1) خبر از وجود حق تعالی و علم و قدرت او باشد.» و این قول نزد فقير بعید نیست.(2) و اكتفای پیغمبران به اظهار ایمان هر که ایمان می آورد، بعد ازمشاهده [معجزه پیامبر]، بی تفتیش دلیل و برهان و تلقین آن [از جانب پیامبر]، شاهد بر این می تواند بود. نهایت، بهتر آن است که اثبات آن سه مطلب به دلیل عقلی بشود، و در سایر مطالب به دلیل شرعی اکتفا می توان کرد.(3)

ص: 45


1- در نسخۀ چاپ شده کتاب مبدأ و معاد، همین طور آمده؛ ولی ظاهراً أصحیح آن چنین است: اگر چه هم
2- چنان که علامۀ مجلسی در مرآة العقول ( 277/1 - 278) در بیان استدلال بر وجود خداوند می فرماید: إخبارهم (اي الأنبياء والأوصياء) بوجوده تعالى مع قطعنا بصدقهم بسبب ظهور خوارق العادات على أيديهم؛ فانّ المعجزة في نفسها يفيد القطع بصدق صاحبها، ولا حاجة إلى الدليل على أنّها [لا] تجري في يد كاذب، ولا يتوقّف تصدیق صاحبها على إثبات الواجب كما صرّح به جماعة. نیز در کتاب حقّ اليقين، صفحۀ 5، در ضمن ادلّه ای که برای اثبات حق تعالی ذکر کرده، فرموده است: دلیل سیّم معجزاتی است که از پیغمبران و اوصیای ایشان ظاهر گردیده - مانند: عصا را اژدهاکردن و دریا را شکافتن و مرده را زنده کردن و کور را بینا کردن و ماه را به دو نیم کردن و آب بسیار از میان انگشتان پا از سنگ کوچک جاری ساختن و امثال اینها - چه بر هر عاقلی ظاهر است که این ها فوق طاقت بشر است. پس باید خدایی باشد که این ها را برای اظهار حقیّت ایشان بر دست ایشان جاری گرداند. صاحب کتاب کفاية الموحّدین هم در بحث اثبات صانع به عنوان دلیل نهم(27/1) با معجزات انبیا و اوصيا، بر اثبات صانع عالم استدلال کرده است. پس طبق این نظر، استدلال به معجزه، توقّف بر اثبات صانع ندارد
3- رسالۀ مبدأ و معاد: 11- 12

بنابراین، از آن جا که معجزه دلیل عقلی است و قرآن هم معجزه پیامبر است و بر نبوّت و صداقت او و درستی آنچه آن حضرت آورده، دلالت می کند،(1) به کتاب و سنّت پیش از اثبات خدا و رسول هم می شود استدلال کرد. این مطلب هم مستلزم دور نیست. بر فرض که این را هم قبول نکنیم، حداقل قرآن می تواند مرشد و هادی و راهنمای عقل باشد.

فائده چهارم

برای برداشت درست معارف و مطالب از ثقلَين (قرآن و عترت) رعایت چند امر

بایسته و الزامی است:

1. ابتدا باید ذهن را از معانی اصطلاحی جدید، خالی و فارغ ساخت و به این توجه کرد که از قرآن و حدیث چه برداشت می شود؛ چرا که این معانی اصطلاحی پس از دوران نزول قرآن و بیش تر در دوره به وجود آمدن فرقه های مذهبی و مکاتب کلامی و فلسفی و دوران ترجمه آثار بیگانگان، وارد و ایجاد و پیدا شده است.

2. در مطالب اعتقادی به مدارک و احادیثی اعتماد کنیم که:

الف: به صدور آن ها از معصوم، علم و اطمینان داریم. بنابراین، در اعتقادات به خبرهای واحدی که به صدور آن ها علم و اطمینان نداریم نمی شود اعتماد کرد و به مضمون آن ها معتقد شد.آیات و روایاتی بر این مطلب دلالت دارند که برخی از آن ها را می آوریم. خداوند

تعالی می فرماید:

«وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ»(2) از آنچه به آن علم نداری، پیروی مکن.

ص: 46


1- خلاصه، پیامبر با معجزۀ خود، نبوّت خویش و صحّت هر چه را آورده ثابت می کند. چرا که معجزۀ حضرت فقط برای اثبات پیغمبری خودش نبوده است؛ زیرا وقتی نبوّتش با معجزه ثابت شد، هر چه ایشان از جانب حق تعالی آورده هم اثبات می گردد. این مطلب هم مستلزم دور نیست
2- سورة يونس: 36

و نیز می فرماید:

«وَمَا يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنًّا إِنَّ الظَّنَّ لَا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئًا»(1) و بیش تر مردم، جز از گمان و ظن، پیروی نمی کنند؛ [این در حالی است که]

گمان، هرگز انسان را از حق بی نیاز نمی سازد و به حق نمی رساند.

در روایت هم آمده که زراره از امام باقر پرسید:

ما حقّ الله على العباد؟ قال: أن يقولوا ما يعلمون و يقفوا عند ما لا يعلمون؛(2) حق خداوند بر بندگان چیست؟ فرمود: آنچه می دانند بگویند و نزد آنچه

نمی دانند توقف کنند و از گفتن باز ایستند. و از حضرت موسی بن جعفر چنین نقل شده است:

ليس لك أن تتكلّم بما شئت، لأنّ الله عزّوجلّ يقول: «وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ»(3) حق نداری و جایز نیست که هر چه خواستی بگویی؛ زیرا خداوند عزیز

و جلیل می فرماید: از آنچه به آن علم نداری، پیروی مکن. ب: دلالت آن ها روشن و واضح باشد. بنابراین، به روایات مجمل و متشابه

و منسوخ نمی شود تمسّک کرد.(4)

ص: 47


1- سورۀ يونس: 36
2- اصول کافی: 43/1، حدیث 7، باب النّهي عن القول بغير علم؛ بحار الانوار:2 /113، حدیث 2، باب 16 النهي عن القول بغير علم و الإفتاء بالرأي
3- وسائل الشيعة: 27 /30، حدیث 33135، باب عدم جواز القضاء والإفتاء بغير علم بورود الحكم عن المعصومين بحار الانوار:193/71، حدیث 16
4- باید برای کشف مقصود از عبارات مجمل و متشابه، به محکمات قرآن و حدیث رجوع کرد. نیز در هر جایی که ظاهر کلامی بر خلاف مسلّمات و ضروریّات عقول بود، کشف می کنیم که آن ظاهر مراد نیست، یا اساساً صادر نشده است، مگر این که معلوم الصدور باشد که در این صورت باید در معنی ظاهر تصرّف نمود. مخالفت بزرگان فلاسفه و...، موجب دست برداشتن از ظاهر کلمات نمی گردد

قرآن و روایات بر این مطلب، دلالت دارند. خداوند می فرماید:

«هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ»(1) او کسی است که این کتاب (آسمانی) را بر تو نازل کرد؛ بعضی از آن، آیات محکم است که آن ها اصل این کتاب می باشند و بعضی دیگر آیات متشابه است. امّا آن ها که در قلوبشان انحراف است، به دنبال متشابه می روند، و به

تأويل کردن آن، در دین شبهه و فتنه پدید می آورند.

امام رضا هم فرموده اند:

من ردّ متشابه القرآن إلى محكمه هُدي إلى صراط مستقيم. ثمّ قال: إنّ في أخبارنا متشابهاً كمتشابه القرآن و محكماً كمحكم القرآن. فردّوا متشابهها إلى محكمها ولا تتّبعوا متشابهها دون محكمها فتضلّوا؛(2) هر کس متشابه قرآن را به محکمش برگرداند، به راه راست هدایت شده است. سپس فرمودند: اخبار ما هم مانند قرآن، متشابه و محکم دارد. پس اخبار متشابه را به اخبارمحکم برگردانید و از احادیث متشابه بدون توجّه به اخبار

محکم پیروی ننمایید که گمراه می شوید. ج: با محكمات قرآن کریم، و احادیث متواتر و سنّت قطعی و مسلّم، و عقل فطری سلیم، مخالفتی نداشته باشد. پس اگر روایتی با این ها مخالفت و مباینت داشت، ردّ و تکذیب می شود.

ص: 48


1- سورۀ آل عمران: 7
2- عيون أخبار الرضا: 290/1، حدیث 39، باب فيما جاء عن الإمام علي بن موسی من الأخبار المتفرّقة؛ بحار الأنوار: 185/2، حدیث 9

روایاتی بر این مطلب دلالت دارد؛ از جمله: در حدیث وارد شده که رسول خدا فرمودند:

أيّها الناس، ما جاءکم عنّي يوافق كتاب الله فأنا قلته و ما جاءكم يخالف كتاب الله فلم أقله؛(1) ای مردم، سخنانی که به نقل از من به شما رسیده است، اگر با کتاب خدا موافق و هماهنگ بود من آن را گفته ام، و اگر با کتاب خدا مخالف بود من آن را نگفته ام [و بر من بسته اند.]

از امام صادق نقل شده که فرمود:

لا تقبلوا علينا ما خالف قول ربّنا تعالی و سنّة نبيّنا محمّد؛(2) سخنانی که با کلام خدای تعالی و سنّت قطعی پیغمبر ما مخالف و ناسازگار است و با بستن به ما نقل شده، نپذیرید. احادیث در ردّ و نپذیرفتن حدیثی که مخالف کتاب خداوند و سنّت قطعی است،بسیار می باشد.

نیز خداوند در باره کسانی که عقل سلیم و فطری خدادادی را به کار نمی بندند،می فرماید:

«وَيَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لَا يَعْقِلُونَ»(3)

خداوند بر کسانی که نمی اندیشند پلیدی را قرار می دهد.

و می فرماید: «إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لَا يَعْقِلُونَ»(4) بدترین جنبندگان نزد خدا، افراد کر و لالی هستند که اندیشه و تعقّل نمی کنند.

ص: 49


1- اصول کافی:69/1، حدیث 5، باب الأخذ بالسنّة وشواهد الكتاب؛ بحار الأنوار: 2/ 244، حدیث 49
2- رجال الكشی: 224، شماره 401 في المغيرة بن سعيد؛ بحار الانوار: 2/ 250، حدیث 62
3- سورۀ يونس: 100
4- سورۀ انفال: 22

حضرت موسی بن جعفر فرمود:

إنّ لله على النّاس حجّتَيْن حجّةً ظاهرةً و حجّةً باطنةً، فأمّا الظاهرة فالرّسل و الأنبياء و الأئمّة - عليهم السلام - و أمّا الباطنة فالعقول؛(1) خدای را بر مردم دو حجّت است: حجّتی آشکار و حجّتی پنهان. امّا حجّت آشکارش، همان رسولان و پیامبران و امامان می باشند، و امّا حجّت پنهانش، عقل های مردم است. روشن است که دو حجّت خداوند با هم تخالف و تعارض و تباین ندارند. پس اگر چیزی از قول حجّت های ظاهری خداوند نقل شد که با حجّت باطنی خداوند مخالفت و مباينت داشت، دانسته می شود که آن را حجّت های ظاهری خداوند نگفته اند.از آیات و روایات فراوانی که در مورد عقل آمده، برداشت می شود که باید از عقل پیروی کنیم و مطلب خلاف عقل سلیم را نپذیریم.(2)

در پایان بحث، این تذکّر لازم است که اگر حدیثی نه چنین مخالفتی داشت که موجب طرح و تکذیب آن شود و نه معلوم الصدور و معلوم الدّلاله بود که موجب اخذ و التزام و اعتقاد به مفاد آن شود، باید آن را در بوتۀ اجمال و احتمال گذاشت؛ یعنی باید در مورد آن توقّف کرد و اظهار نظر قطعی نکرد و چنین حدیثی که منتسب به اهل بیت(علیهم السلام) است، علم آن را به خود اهل بیت(علیهم السلام) واگذاشت.(3)

پس لازم نیست که آن را ردّ و تکذیب کنیم و نه هم به ظاهرش تعبّداً التزام قطعی پیدا کنیم و نه آن را با زور تأویل و توجیه، با انظار جمعی از عرفا و فلاسفه هماهنگ

ص: 50


1- اصول کافی:1/ 16، حدیث 12، کتاب العقل والجهل؛ بحار الانوار: 137/1، حدیث 29
2- مانند این احادیث که در باره عقل وارد شده است: «انما يدرك الخير كلّه بالعقل، و لا دین لمن لا عقل له» و «العقل دليل المؤمن» و «استرشدوا العقل ترشدوا، ولا تعصوه فتندموا» و «يعرف به الصادق على الله فيصدّقه، و الكاذب فيكذّبه» و «والحجة فيما بين العباد و بين الله العقل» و غيرها من الأحاديث
3- بلی اگر حدیث در مورد فروعات فقهی و احکام عملی باشد، بحث دیگری دارد که در کتب اصول فقه بیان شده است

و موافق نشان دهیم. از حضرت صادق نقل شده که فرمودند:

لو أنّ العباد إذا جهلوا وقفوا و لم يجحدوا لم يكفروا؛(1) اگر بندگان به هنگام جهالتشان نسبت به چیزی، توقف کنند و انکار نکنند، کافر نشوند.

نیز از آن حضرت نقل شده که فرمودند:

لا تكذبوا بحديث أتاكم به مرجئي و لا قدري ولا خارجي نسبه إلينا فانّكم لا تدرون لعلّه شيء من الحقّ فتكذبوا الله عزّوجلّ فوق عرشه؛(2) حدیثی را که فردی از فرقه مرجئه یا قدریه و یا خوارج برای شما آورد و آن را به ما نسبت داد، تکذیب نکنید؛

زیرا شما [درستی و نادرستی آن را] نمی دانید. شاید آن حدیث که تکذیبش کرده اید، چیزی از حق را بیان کرده

باشد که در نتیجه شما خدا را تکذیب کرده اید. ظاهراً این دو حديث ما را از تکذیب چنان حدیثی باز می دارد؛ نه این که آن را تصدیق کنیم و به مضمونش ملتزم شویم. چرا که مورد حديث جایی است که ما نسبت به آن علم نداریم.

قرآن و عترت، جانشینان پیغمبر

اشاره

وأنّه أودع حكمه ومعارفه وأحكامه وآثاره وما نزل عليه من الآيات القرآنيّة والمعجزات الربّانيّة، أهل بيته صلوات الله عليهم، فقال بالنصّ المتواتر: «إنّي تارك فيكم الثقلين: كتاب الله، وعترتي أهل بيتي.

ص: 51


1- اصول کافی: 2/ 388، حدیث 19 باب الكفر؛ بحار الانوار: 2/ 120، حدیث 31، باب 16 النهي عن القول بغير علم
2- علل الشرایع: 2/ 395، حدیث 13؛ بحار الانوار: 2/ 187، حدیث 16، باب 26 - أنّ حديثهم صعب مستصعب

لن يفترقا حتّى يردا عَلَىّ الحوض.» و (نیز بدانید که) حضرت رسول خدا حکمت ها و معارف و احکام و (الٰهی) و آثارش و آیات قرآنی و معجزات ربّانی را که بر او نازل شده بود، به اهل بیت(علیهم السلام) خود - که صلوات و درود خدا بر آن ها باد - سپرد، و در این باره،

طبق حدیث متواتر ثقلین (یعنی حدیثی که مشهور و قطعی است و کسی آن را

انکار نکرده) فرمود: به درستی که من در میان شما (پس از خود) دو چیز گرانبها (و دو امانت بسیار با ارزش و سنگین) به جا می گذارم: کتاب خداوند و عترت و اهل بیت(علیهم السلام)م. این دو هرگز از هم جدا نمی شوند (یعنی بر خلاف یکدیگر سخن نمی گویند) تا این که در کنار حوض کوثر پیش من آیند (و با من ملاقات کنند. پس همانطور که پیروی از قرآن واجب و ضروری است، اطاعت و پیروی از اهل بیت(علیهم السلام) هم لازم و ضروری است).

فائده

در باره این حدیث و سند و دلالت و مفاد آن به این مدارک رجوع شود: 1- حق اليقين علامۀ مجلسی: 282. 2- مرآة العقول 3/ 231 - 236. 3- بحار الأنوار 106/23 - 162 باب فضائل اهل البيت و النّص عليهم جملةً من خبر الثقلين. 4- فضائل الخمسة من الصحاح الستّة 52/2 - 63.

5- المراجعات: 19، المراجعة: 8. 6- تشييد المراجعات و تفنيد المكابرات 92/1 - 112، المراجعة 8.

7۔ مصباح الهداية، سید علی موسوی بهبهانی: 81 -90.

8- الأربعون حديثاً في اثبات امامة أمير المؤمنين، الشيخ سليمان بن عبدالله الماحوزي البحرانی: 67 - 71.

ص: 52

9- الأربعين في إمامة أمير المؤمنين، محمد طاهر بن محمد حسين القمی: 362 - 367.

10- غاية المرام: 211 - 234. 11- شبهای پیشاور: 224 - 225 و ص: 492.

12- تحفة الشاهين در مناقب مولا امیر المؤمنين: 63 - 74.

پس از مراجعه به اسناد و مدارک این حدیث و تأمّل در متن و معنای آن، ظاهر می شود که حدیث ثقلین از محکم ترین ادلّۀ امامت و خلافت بلافصل امیرالمؤمنین می باشد.

بلکه - به فرض محال - اگر برای شیعه غیر از حدیث ثقلین، دلیل دیگری بر خلافت امیرالمؤمنین علی نبود، این حدیث برای اثبات حقانیت آن ها و ابطال مذهب عامّه کافی بود.(1)

علامۀ مجلسی در حق اليقين می نویسد: هر گاه در هنگام رحلت، حضرت رسول فرماید که: «من می روم و به عوض خود دو چیز در میان شما می گذارم» پس دست حضرت امیر المؤمنين را بگیرد و فرماید که: «این با قرآن است و از یکدیگر جدا نمی شوند» صریح است در آن که لفظ و معنی قرآن با اوست و مفسّر قرآن اوست و قرآن شهادت بر حقیّت او می دهد و متابعت قرآن بدون متابعت او روا نیست. و بعد از آن بر سبیل تأکید فرماید که: «در قیامت از ایشان سؤال خواهم کرد که چگونه رعایت ایشان کرده اید.»

هر عاقل که در این حدیث تأمّل نماید و تعصّب نورزد، می داند که این نصّ صریح است بر خلافت، قطع نظر از آن که اعلمیّت ثابت می شود و آن کافی است از برای اولویت به امامت.(2)

در جای دیگری نوشته است: احادیث ثقلین و مثل آن ها که دلالت می کند بر آن که حضرت رسول این امر به متابعت قرآن و اهل بیت(علیهم السلام) نموده و فرموده که: «این ها از

ص: 53


1- حقیر رساله ای جداگانه در باب حدیث ثقلین نوشته و اخبار فریقین را با اقرار علمای عامه به دلالت این حدیث بر مدعای امامیّه آورده ام. برای آگاهی بیش تر به آن جا رجوع شود
2- حق اليقين: 74 در اثبات امامت امیرالمؤمنین علی در ذیل آیۀ نهم

یکدیگر جدا نمی شوند تا روز قیامت.» و مخالفان، خلفای ایشان منقرض شده اند و به خلافت احدی از اهل بیت(علیهم السلام) قائل نیستند.

و ائمّه اسماعیلیّه اگر باشند، فاسق ملحدی چندند که در ظاهر تابع سلاطین اند و به فسق و فجور و انواع معاصی معروف اند، و هیچ عاقلی تجویز امامت ایشان نمی کند.

و زیدیّه نیز در اصول دین خود متمسّک به حجّتی نیستند و به اعتقاد ایشان، هر فاطمی نَسَبی که خروج به سیف کند امام است... .(1)

نیز در بحار الانوار می نویسد: المراد بعدم افتراقهما أنّ لفظ القرآن كما نزل و تفسيره و تأويله عندهم، وهم يشهدون بصحّة القرآن و القرآن يشهد بحقیّتهم وإمامتهم، و لا يؤمن بأحدهما إلاّ من آمن بالآخر،(2) مراد از جدا نشدن قرآن و عترت این است که: لفظ قرآن همان طور که نازل شده و تفسیر و تأویلش، نزد ائمّه است، و آن ها به صحّت قرآن گواهی می دهند و قرآن هم به حقیّت و امامت آن ها گواهی می دهد، و به یکی از آن دو ایمان ندارد مگر کسی که به دیگری هم ایمان داشته باشد. (پس هر کس به اهل بیت(علیهم السلام) ایمان نیاورده باشد، به قرآن هم ایمان ندارد.)

در کتاب شریف مرآة العقول ایشان آمده است: جدا نشدن قرآن و عترت از هم، چند معنی دارد:

1. منظور استمرار و همیشه بودن عترت است تا روز قیامت به گونه ای که هیچ زمانی نخواهد آمد که قرآن در آن زمان باشد ولی عترت نباشد. عکس این هم درست است؛ یعنی هیچ زمانی نخواهد آمد که عترت باشد ولی قرآن نباشد.

2. منظور استمرار ارشاد و هدایت و راهنمایی عترت است به گونه ای که مایه نگهداری از ضلالت و گمراهی باشد.

3. مقصود موافقت و هماهنگی و سازگاری و اختلاف نداشتن قرآن و عترت است

ص: 54


1- حق اليقين: 282 در بیان امامت سایر ائمّه،طریق اوّل،قسم دوم
2- بحار الأنوار 126/23

و این که هیچ یک بر خلاف دیگری حکم و نظریه ای نمی دهد و آن ها به تمام کتاب علم دارند و در هیچ چیز با آن مخالفت نمی نمایند. این معنا، عصمت عترت را در بر دارد.

4. همۀ کتاب به ترتیب نزول، هم لفظ و هم معنایش، نزد آن ها است و آن ها عالم به ظاهر و باطن قرآنند؛ بلکه آن ها قرآن حقیقی اند؛ زیرا الفاظ و معانی و اسرار قرآن در ارواح آن ها نقش بسته و آن ها متّصف و متخلّق به صفات نیک و اخلاق نیکو که در قرآن بیان شده، می باشند. همین نکته، رمز صدور این روایت است که: «اخلاق پیامبر، تجسّم قرآن بود» و این روایت که امیرالمؤمنین فرمود: «من قرآن ناطق می باشم». ...(1)

5. منظور جدا نشدن آن دو در لزوم ایمان به هر دو است و این که ایمان به یکی از آن دو بدون ایمان به دیگری نفعی نمی دهد، و معرفت یکی از آن دو جز با معرفت دیگری حاصل نمی شود.

6.كتاب، شاهد و گواه حق بودن عترت است و بر امامت آن ها دلالت دارد، و آن ها هم مفسّر کتاب و شاهد و گواه راستی و استواری مضامین آن و نیازمند آن می باشند. پس هر یک از قرآن و عترت به دیگری نیاز دارند و مردم هم به هر دو با هم نیاز دارند. از همین رو است که خداوند قرآن را مجمل و سربسته نازل کرده و اهل بیت(علیهم السلام) و عترت را مفسّر و شارح آن قرار داده است... .(2)

ص: 55


1- می فرماید: و رابعها: كون جميع الكتاب عندهم على ترتيب النزول لفظاً و معنی، و كونهم عالمين بجميع علم القرآن ظهراً و بطناً بل هم القرآن حقيقة لانتقاش نفوسهم المقدّسة بلفظ القرآن و معانيه و أسراره و اتّصافهم بصفات القرآن و أخلاقه، و هذا سرّ ما روي: «أنّ النبيّ - صلى الله عليه و آله و سلّم - كان خلقه القرآن» و ما قاله أمير المؤمنين عليه السلام - «أنا كلام الله الناطق » و به يمكن الجمع بين ما ورد: «من کون القرآن أفضل منهم» و «كونهم أفضل من القرآن» بأن يكون المعنى حينئذ: أنّ جهة كونهم قرآناً، و كونهم عالمين بجميع علومه، أرجح من سائر جهاتهم و قد حقّقنا ذلك مفصّلاً في كتاب عين الحياة
2- مرآة العقول: 235/3. ایشان می فرماید: و سادسها: كون الكتاب شاهداً على حقيّتهم دالّاً على إمامتهم و كونهم مفسّرين للكتاب، شاهدين على حقيقة مضامينه، و كونهم محتاجين إلى الكتاب، فكلّ منهما محتاج إلى الآخر، و الناس محتاجون إليهما معاً، فلذا أنزل الله الكتاب مجملاً، و جعل أهل البيت مفسّرین له، حاکمین به، إذ ليس الكتاب ناطقاً ينطق بما فيه و يحكم بما يتضمّنه، فلابدّ من ناطق ينطق عن الكتاب و يحكم بما فيه، و يحمل الناس على العمل به، و يفسّره لهم، و على هذا المعنى دلّ أكثر الأخبار

خلاصه این که: حدیث ثقلین نصّ در خلافت و امامت امير المؤمنین و اولاد معصوم آن حضرت است و نصّ صریح در این است که: متابعت آن ها لازم است و آن ها از حق و قرآن جدا نمی گردند چنان که حق و قرآن هم از آن ها جدا نمی شوند، و تمسّک به آن ها عین هدایت، و تخلّف از آن ها عین ضلالت وگمراهی است.

واضح است که اگر پادشاهی به مردم خود بگوید که: «من از میان شما می روم و به جای خود، فلان شخص و فلانی را می گذارم که آن دو به جای من در میان شما باشند و جانشین من باشند» هیچ کس در خلافت و وصایت آن دو شک نمی کند. همین کلام را رسول خدا به تمام امّت خود در جاهای گوناگون و نزدیک وفات خود فرموده است.

بنا بر این، تفسیر و تأویل و توجیه این خبر متواتر به ترغيب امّت به محبّت اهل بیت(علیهم السلام) نه خلافت و امامت آن ها، جز از روی تعصّب و لجاجت و... چیز دیگری نیست؛ زیرا در این احادیث بیان شده که تمسّک و توسّل به آن ها مایۀ هدایت و تخلّف از آن ها باعث ضلالت و هلاکت است و ایشان از قرآن جدا نمی شوند و قرآن هم از آن ها جدا نمی شود، و روشن است که این مطالب با وجوب متابعت و لزوم اقتدا سازگار است و با صرف ترغیب به محبّت نمی سازد.

نیز اگر مقصود آن حضرت، ترغیب و تحریص به محبّت باشد، باید به همین معنا هم دربارۀ قرآن ملتزم شد که مراد ترغیب و تحریص به محبّت و تعظیم و تجلیل قرآن است، نه وجوب تمسّک به قرآن و حجیّت آن؛ چون محتوا و مضمون حدیث ثقلین یک مضمون و معنی است، و این محتوا و مضمون واحد به هر دو به طور یکسان و به صورت اسم و ضمیر مثنّی، اسناد داده شده است. و بسیار واضح است که این معنا در مورد قرآن اشتباه و نادرست می باشد به حدّی که مخالفان هم آن را قبول ندارند و آن

ص: 56

را به معنی وجوب تمسّک به قرآن و حجّیت آن می دانند.

علاوه بر آن، ارادۀ وجوب تمسّک - از این حدیث شریف - نسبت به قرآن، و ترغیب و تحریص به محبّت نسبت به اهل بيت هم صحیح نیست؛ زیرا استعمال لفظ واحد در اکثر از معنی واحد است و آن به اقرار مخالفان، باطل است.(1)

باری، اگر بنا باشد کلامی چنین صریح و واضح و روشن، این چنین تأویل و توجيهِ نادرستی بپذیرد، دیگر کلام صریحی وجود نخواهد داشت و از هیچ کلامی نباید قطع پیدا کرد؛ چون در مورد هر کلامی ممکن است گفته شود: شاید مراد متكلّم در این کلام فلان معنا باشد. پوشیده نیست که این گونه مخالفت با این کلام صریح و واضح، و إبداع احتمالی بعید و توجیهی رکیک، جز تعصّب، لجاجت و خروج از عقل و دین و انصاف نیست.حاصل کلام این است که از این حدیث شریف فهمیده می شود که: قرآن و اهل بیت(علیهم السلام) از هم تخلّف نمی کنند؛ پس هر طرف که قرآن می رود، اهل بیت(علیهم السلام) هم می روند و هر طرف که اهل بیت(علیهم السلام) می روند، قرآن هم می رود و به اندازۀ خردلی تخلّف از هیچ جانب نیست.

شاید به ذهن کسی چنین برسد که: به مقتضای حدیث ثقلَین، همان طور که تمسّک به عترت صحیح است، هم چنین تمسّک به کتاب خدا هم صحیح است؛ زیرا کتاب خدا هم مانند عترت، حجّت و خلیفه در میان امّت قرار داده شده، و به همین جهت بود که گفته شد: کتاب خدا ما را بس است.

این برداشت از حدیث، از عدم آشنایی تفصیلی با قرآن و سبک و شیوه بیان آن ناشی می شود. با مراجعه به قرآن به روشنی فهمیده می شود که قرآن کتابی است کلّی و مجمل و بیش تر به کلیات دین پرداخته و از تفصيل و شرح و بیان جزئیّات خود داری

ص: 57


1- چنین استعمالی، آن هم بدون قرینه، مستهجن است به ویژه آن جا که گوینده در مقام وصیّت و سفارش به گروهی تا قیامت باشد

کرده است. از همین رو است که خداوند در زمان پیامبرش، توضیح و تبیین آن را بر دوش او گذاشت چنان که فرمود: «وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ»(1) «و این قرآن را به سوی تو نازل کردیم تا برای مردم آنچه به سوی ایشان نازل شده است، توضیح دهی.» بنا بر این، با تمسّک به قرآن به تنهایی، هرگزاز گمراهی و ضلالت در امان نمی مانیم و نیز روشن می شود که شعار «کتاب خدا ما را بس است» خلاف خود قرآن است.

از آن جا که نیاز بشر به دین و معارف آن، همیشگی، و قرآن هم آخرین کتاب آسمانی و اسلام هم کامل ترین و آخرین دین الهی است، خداوند برای رفع این نیاز چاره سازی و علاجی کرده و جانشینانی برای پیامبرش قرار داده و رسول خدا هم از جانب خداوند این منصب تشریح و تبیین قرآن و دین را به عهده آن ها گذاشته و علم خود را به آن ها سپرده و در احادیث فراوانی و از جمله همین حدیث ثقلَین این مطلب را فرموده و آن ها را معرفی کرده است. بنابر این، با توجّه به این که علم کتاب و قرآن نزد آن هاست و به این جهت در حديث آن دو را مصاحب و قرین هم قرار داده و فرموده: «از هم جدا نمی شوند تا در کنار حوض بر من وارد شوند» قرآن به تنهایی حجّت و خلیفه در میان امّت نیست، بلکه لازم و ضروری است برای آن مفسّر و مبیّنی باشد که آن را تفسیر و تبیین نماید، و مفسّر و مبیّن آن جز عترت نیستند، چنان که خود حدیث ثقلَین بر این مطلب دلالت دارد.(2)

امام سجّاد در ضمن دعایی از صحیفه در این باره فرموده اند: بار خدایا، قرآن را بر پیغمبرت محمّد به طور مجمل فرستادی، و علم عجایب آن را به طور کامل به

ص: 58


1- سوره نحل: 44
2- علاوه بر این، اگر در عبارت حدیث تأمّل و دقّت شود، معنای مذکور هرگز به ذهن نمی آید؛ زیرا در عبارت حدیث آمده که: «ما إن تمسّكتم بهما...، مادامی که به آن دو چنگ زنید و تمسّک کنید هرگز گمراه نمی شوید» نه اینکه «ما إن تمسّكتم بأحدهما، مادامی که به یکی از آن دو تمسّک کنید هرگز گمراه... .»

او الهام نمودی، و ما را وارثان تفسير و علم تفصیلی آن قرار دادی، و بر کسانی که جاهل به علم کتاب اند برتری بخشیدی... .!(1)

باری، این حدیثِ متواتر میان خاصه و عامه، بر چند امر دلالت دارد: 1. عترت افضل مردم و بهترین آن ها بعد از رسول خدا هستند. 2. همه مردم به عترت نیاز دارند؛ ولی ایشان از مردم بی نیازند. 3. عصمت عترت

4. علم ایشان به تمام کتاب. 5. خلافت و جانشینی عترت از خدا و رسول. 6. منحصر بودن امامت به آن ها 7. هدایت یافتن با تمسّک به عترت. 8. خالی نبودن زمین از عترت تا روز قیامت.(2)

و قد ظهر من الأخبار المستفيضة أنّ علم القرآن عندهم صلوات الله عليهم و هذا الخبر المتواتر أيضاً يدلّ عليه. ( علّامۀ مجلسی در مقام بیان این که علم دین را از امامان بگیرید، می فرماید): و به تحقیق از احادیث مستفیض(3) (و مشهور) ظاهر شده که

ص: 59


1- الّلهمّ إنّك أنزلته على نبيّك محمّد صلّى الله عليه و آله مجملاً و ألهمته علم عجائبه مکمّلاً ، و ورّثتنا علمه مفسّراً، و فضّلتنا على من جهل علمه و قوّيتنا عليه لترفعنا فوق من لم يطق حمله... صحیفه سجّادیه، دعاؤه عند ختم القرآن، شماره 42
2- علامه سیّد علی بهبهانی در کتاب مصباح الهداية في إثبات الولاية، صفحه 82، این امور هشت گانه را بیان کرده و توضیح داده اند. به آن جا رجوع شود
3- خبر مستفیض، خبری است که: راویان آن، که از معصوم روایت می کنند، از چند تن بیش تر باشند، ولی به حدّ تواتر نرسند. بعضی گفته اند: راویان اصلی (یعنی طبقۀ اول که از معصوم روایت میکنند) باید بیش از سه تن باشند تا خبر به استفاضه و شهرت متّصف گردد. ولی ظاهراً منظور مؤلّف محترم از مستفیض، معنای لغوی آن است، نه اصطلاحی؛ چرا که احادیثی که بر این مطلب دلالت دارند، متواتر می باشند. علاوه بر آن ها، همین حدیث ثقلین به تنهایی بر مطلب مورد نظر دلالت دارد که متواتر میباشد

علم و دانش قرآن (به تمام و کمال) نزد اهل بیت(علیهم السلام) پیغمبر - که صلوات و درود خدا بر آن ها باد - است.(1) و همین حدیث متواتر و قطعی ثقلَین نیز، بر این مطلب دلالت دارد (و دلیل و گواه است بر این که علم قرآن نزد ایشان است.)

عمل به اخبار اهل بیت(علیهم السلام) تنها راه نجات

اشاره

ثمّ إنّهم صلوات الله عليهم تركوا بيننا أخبارهم؛ فليس لنا في هذا الزمان إلاّ التمسّك بأخبارهم و التدبّر في آثارهم. (دانستی که خداوند مردم را به پیروی از رسول خدا در همه چیز امر فرموده و آن حضرت نیز مردم را به پیروی از قرآن و عترت امر فرموده و نیز دانستی که علم قرآن هم نزد عترت است. حال) حضرات ائمّه (هم بعد از خودشان) احادیث شان را در میان ما به جا گذاشته اند؛ پس در این زمان راهی و چاره ای (برای رسیدن به معارف حق و صحیح) برای ما نیست مگر این که به احادیث ایشان چنگ زنیم و در آثار و اخبارشان تفکّر و اندیشه کنیم. (یعنی وظیفۀ حتمی و لازم ما در این زمان، تمسّک به اخبار اهل بیت(علیهم السلام) و تدّبر در آثار آن ها است.)

ص: 60


1- در بحارالانوار: 188/23 - 205 باب 10 (إنّهم أهل علم القرآن والذين أوتوه والمنذرون به والراسخون في العلم) پنجاه و پنج حدیث در این باره ذکر کرده که ما به جهت تبرّک، دو حدیث را ذکر می کنیم: ابو بصیر گوید: در مورد فرمایش خداوند عزّوجل: «بَلْ هُوَ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ» به حضرت باقر گفتم: آیا آن ها شما هستید؟ فرمود: چه کسی می تواند باشد و حال آن که ما راسخان در علم هستیم. (بحارالأنوار: 189/23، حدیث 3) نیز از حضرت امام رضا روایت شده که در مورد کلام خداوند: «بَلْ هُوَ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ» فرمود: آن ها ما هستیم و خداوند ما را قصد کرده است. (بحارالانوار: 23 /204، حدیث 51) هم چنین در بحار الانوار: 78/89 - 106 بابی با این عنوان: «برای قرآن ظاهری و باطنی است و علم هر چیزی در قرآن می باشد و علم قرآن همه اش نزد ائمّه است کسی آن را نمی داند مگر به تعلیم آن ها» ترتیب داده و بیش از هشتاد حدیث آورده است

فائده:هدایت و نجات فقط در پیروی از اهل بیت(علیهم السلام) است

عقل به منزلۀ کشتی است که پیمودن دریای تکلیف بدون آن ممکن نیست. پیامبران و امامان هم به منزلۀ كشتیبانند. بی شکّ کشتی بدون کشتیبان کسی را از خطرها و گرداب های دریا نجات نمی دهد. از این جهت است که جمعی از عاقلان مثل افلاطون، ارسطو و فلاسفۀ پیرو ایشان که تنها بر کشتی عقل خود اعتماد کرده و از کشتیبانان که پیامبران و اوصیا می باشند اعراض کرده اند، در بحر ضلالت و حیرت غرق گشته و مرتکب اشتباه های بزرگی شده اند.(1)

همین اختلافی که در این امّت پیدا شد تا آن که 73گروه گردیدند،(2) سببش این بود که دست از دامن اوصیا و جانشینان پیامبر کشیدند و از این کشتیبانان هدایت دوری نمودند و قول حضرت رسول خدا را کنار گذاشتند که - به اتفاق شیعه و سنّی - در حقّ امیرالمؤمنین علی فرمودند:

«من کنت مولاه فعليّ مولاه و من کنت وليّه فعليّ وليّه»؛ «هر کس که من مولا و آقا و سرپرست و صاحب اختیار او هستم، على هم مولا و آقا و سرپرست و صاحب اختیار او است.» و «أنا مدينة العلم و عليّ بابها فمن أراد العلم فليأت الباب»؛ «من شهر علمم و علی دروازّ آن است. هر کس علم خواهد باید به سراغ دروازه علم رود.»

ص: 61


1- در رجال نجاشی: 433، شماره 1164 از هشام بن حکم نقل کرده که کتابی بر ردّ ارسطو نوشته است؛ هم چنین در صفحۀ 265، شماره 691 از علی بن احمد کوفی نقل کرده که کتابی در ردّ ارسطو نوشته است. ما مقداری از گمراهی هایشان را در دو کتاب تزيه المعبود و وجود العالم بعد العدم ذکر کرده ایم
2- از امیرالمؤمنین نقل شده که رسول خدا فرمودند: «ستفترق امّتي على ثلاثة و سبعين فرقة، منها فرقة ناجية و الباقون هالكون، فالناجون الّذين يتمسّكون بولایتكم و يقتبسون من علمكم و لا يعملون برأيهم». (بحار 336/36 حدیث 198) و ملاحظه شود: بحارالانوار باب افتراق الأمة بعد النبي على ثلاث وسبعين فرقة 2/28

و «أوحي إليّ في عليّ ثلاث خصال: إنّه سيّد المسلمین و امام المتّقين وقائد الغرّ المحجّلين»؛ «به من وحی شده که برای علی سه خصلت و مقام ویژه است: او سرور مسلمانان و امام پرهیزکاران و رهبر روسفیدان است.»

و « عليّ منّي بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبيّ بعدي»؛ «منزلت وجایگاه علی نسبت به من، مانند منزلت و جایگاه هارون نسبت به

موسی است جز این که پس از من پیغمبری نخواهد بود.» و «عليّ الصدّيق الأكبر وفاروق هذه الأمّة، يفرّق بين الحقّ والباطل ويعسوب المؤمنين و هو بابي الذي أوتي منه و هو خليفتي من بعدي»؛ «علی صدّیق اکبر و فاروق و فرق گذارنده این امّت است که بین حق و باطل جدایی می اندازد و پیشوای مؤمنان است و او درِ علم من است که از آن در به علم من می رسند، و او خليفۀ من بعد از من است.» و «عليّ مع القرآن و القرآن معه لا يفترقان حتّى يردا علَىّ الحوض»؛ «علی با قرآن است و قرآن با على. آن دو از همدیگر جدا نمی شوند تا این که در کنار حوض کوثر بر من وارد شوند.» و «عليّ مع الحقّ و الحقّ معه و على لسانه يدور حيثما دار عليّ»؛ «علی با حق است و حق با علی. حق بر زبان او بگردد هر جا او بگردد (و حق بر زبان او جریان یابد هر جا او برود و حق از زبان او پخش و منتشر شود هر جا او برود).»

باری، اخبار زیادی بیان گر این واقعیّت اند که باید دین را فقط از محمّد وآل محمّد - صلوات الله و سلامه عليهم - گرفت و هدایت و نجات منحصر در تبعیّت و تسلیم در برابر آن ها است و باید علم و صواب را فقط از در خانۀ آن ها تحصیل کرد، که ما

ص: 62

چند نمونه از آن اخبار را ذکر می کنیم:

1. امیرالمؤمنین فرمود:نحن الشعار والأصحاب والخزنة والأبواب، و لاتؤتي البيوت إلاّ من أبوابها. فمن أتاها من غير أبوابها سمّي سارقاً؛(1) ما أهل بیت پیغمبر

به منزلۀ جامه و پیراهن تن رسول خدا (یعنی نزدیکان و محرمان اسرار و خاصّان آن حضرت) و یاران راستین و خزانه داران و درهای علوم پیامبریم و هیچ کس به خانه ها جز از درها وارد نمی شود و کسی

که از غیر درها وارد خانه ها گردد، دزد نامیده می شود.

2. هم چنین فرمود:

یا کمیل، لا تأخذ إلاّ عنّا تكن منّا؛(2) ای کمیل، (دین و علوم و معارف را) تنها از ما فرا گیر تا در زمرۀ ما و تحت ولایت ما باشی.

3. نیز فرمود:

من أخذ دينه من أفواه الرجال أزالته الرجال، ومن أخذ دينه من الكتاب والسنّة زالت الجبال ولم يزل؛(3) هر کس دین خود را از دهان های مردم بگیرد، مردم او را از دین خارج میکنند. و هر کس دین خود را از کتاب و سنّت بگیرد، کوه ها زایل می شوند ولی او ثابت قدم و استوار می ماند.

4. امام سجّاد فرمود:

إنّ دين الله لا يصاب بالعقول الناقصة والآراء الباطلة والمقائیس الفاسدة،

ص: 63


1- نهج البلاغة: خطبه 154، بحارالأنوار 600/29، وسائل الشيعة 27/ 134
2- تحف العقول: 171، بحارالأنوار 269/74 حدیث 1
3- روضة الواعظین 22/1، وسائل الشيعه 132/27 حدیث 33403

و لا يصاب إلاّ بالتسليم، فمن سلّم لنا سلم، ومن اقتدى بنا اهتدي؛(1) با عقل های ناقص و آرا و قیاس های بشری باطل و بی اساس، به دین خدای تعالی رسیده نمی شود؛ بلکه تنها با تسلیم در برابر وحی و اهل بیت(علیهم السلام) وحی به دست آورده می شود. پس هر کس تسلیم ما شود، از انحراف در دین سالم می ماند و هر کس به ما اقتدا کند، هدایت می یابد.

5. امام باقر فرمود:

من دان الله بغير سماع عن صادق ألزمه الله التيه إلى يوم القيامة؛(2) هر کس بدون شنیدن از حجّت صادقی و بدون وساطت امام معصومی، خدا را بندگی و اطاعت کند، خداوند تا روز قیامت سرگردانی را ملازم و همراه و

گریبانگیر او کند.

6. از آن حضرت است:

كلّ شيء لم يخرج من هذا البيت فهو باطل؛(3) هر چیزی (به عنوان علم درست دین و معارف) که از این بیت نبوّت خارج نشده باشد، باطل است. 7. هم چنین از آن حضرت روایت شده است:

شرّقا وغرّبا، فلا تجدان علماً صحيحاً إلاّ شيئاً خرج من عندنا أهل البيت؛(4) در طلب علم درست و راستین دین به مشرق و مغرب بروید (و به هر دری بزنید) که آن را پیدا نخواهید کرد، جز در آنچه از نزد ما اهل بیت(علیهم السلام) صادر شده است.

ص: 64


1- كمال الدين 324/1 حدیث 9، بحارالأنوار 303/2 حدیث 40. عبارت بحار چنین است: و من اهتدى بنا اهتدی؛ و هر کس به واسطه ما هدایت شود، هدایت حقیقی شده است
2- بحارالأنوار 93/3 حدیث 24، وسائل الشيعة 75/27 حدیث 33239
3- اختصاص: 31، بحارالأنوار 94/2 حدیث 32
4- اصول کافي 399/1 حدیث 3، بحارالانوار 92/2

8. از رسول خدا روایت شده است:

من طلب الهدى في غيرهم فقد كذّبني؛(1) هر کس هدایت را از غیر اهل بیت(علیهم السلام) بطلبد، قطعاً مرا تکذیب کرده است.

9. نیز از آن حضرت روایت شده است:

أما إنّه شرّ عليكم أن تقولوا بشيء ما لم تسمعوه منّا؛(2) مراقب باشید که اعتقاد پیدا کردن به مطلبی و اظهار نظر کردن در باره چیزی

(به عنوان دین) تا وقتی که آن را از ما نشنیده اید، برای شما شرّ و زیان و بد است!

10. از امام کاظم روایت شده است:

من نظر برأيه هلك، ومن ترك أهل بیت نبیّه ضلّ، من ترك كتاب الله وقول نبيّه كفر؛(3) هر کس به رأی خود داوری و قضاوت کند، هلاک می شود. هر کس اهل بیت(علیهم السلام) پیغمبرش را ترک و رها کند، گمراه می شود. هر کس کتاب خدا و گفتار

رسولش را ترک کند، کافر میگردد.

11. از امام رضا روایت شده است:

شیعتنا المسلّمون لأمرنا، الآخذون

بقولنا، المخالفون لأعدائنا. فمن لم يكن كذلك فليس منّا؛(4) شیعیان ما (چند خصلت دارند:) تسليم امر ما می باشند و سخن ما را می پذیرند (و عمل می کنند) و مخالف دشمنان ما هستند. پس هر کس چنین نباشد از ما نیست.

ص: 65


1- أمالي صدوق: 65، بحارالأنوار 94/38 حدیث 10
2- اصول کافي 401/2 باب الضلال حدیث 1
3- اصول کافي 56/1 باب البدع والرأي حديث 10
4- وسائل الشيعة: 117/27؛ بحارالأنوار: 167/65، حدیث 24

12. امام باقر فرمود:

إنّ الله تبارك وتعالى لم يدع شيئاً يحتاج إليه الأمّة إلاّ أنزله في كتابه

وبيّنه لرسوله...؛(1) خداوند تبارک و تعالی هیچ چیزی را که امّت به آن احتیاج دارند، وانگذاشته

مگر این که آن را در کتاب خود نازل و برای پیغمبرش بیان کرده است.(2)

13. امام باقر فرمود:

ليس عند أحد من النّاس حقّ ولا صواب ولا أحد من الناس يقضي بقضاء حقّ إلاّ ما خرج منّا أهل البيت؛(3) نزد احدی از مردم، مطلب حق و درستی نیست و هیچ یک از مردم قضاوت و

حکمی به حق نمی کند، جز به واسطه آنچه از ما اهل بیت(علیهم السلام) صادر شده است.

14. امام صادق فرمودند:

من دخل في هذا الدّين بالرجال أخرجه منه الرجال كما أدخلوه فيه، ومن دخل فيه بالكتاب والسنّة زالت الجبال قبل أن يزول».(4) هر کس در پی شهرت مردم به این آیین در آید، همان مردم او را چنان که به سوی دین کشانده اند، از آن بیرون خواهند برد، ولی هر کس بر اساس قرآن و

گفتار معصومین به این آیین در آید از کوهها استوارتر خواهد بود. خلاصه سخن این است که: در جميع اقوال و اعمال دینی باید تابع و پیرو

ص: 66


1- اصول کافي: 1/ 59، حدیث 2 و ج 176/7، حدیث 11
2- ترجمه: تمام چیزهایی را که امّت به آن احتیاج دارند، در کتابش به اجمال نازل کرده و برای پیامبرش به تفصیل بیان کرده است
3- اصول کافي: 399/1، حدیث 1؛ وسائل الشيعة: 68/27
4- الغيبة للنعمانيّ: 22 بحارالأنوار: 105/2، حدیث 67 5. در نیایش امام صادق در روز غدیر آمده است: « اللهمّ إنّا نُشْهدك أنّا نَدين بما دان به محمّد و آل محمّد صلّی الله عليه و عليهم و قَوْلنا ما قالوا و دينُنا ما دانوا به. ما قالوا به قلنا و ما دانوا به دِنّا و ما أنكروا أنكرنا و مَن والَوا والينا و مَن عادوا عادَينا و مَن لَعَنوا لعنّا و مَن تبرّؤوا منه تَبرّأنا منه و مَن تَرحّموا عليه تَرحّمنا عليه. (اقبال الاعمال: 473) بار خدایا، تو را شاهد میگیریم که ما به آنچه محمّد و آل محمّد به آن ایمان آورده و اقرار کرده اند، ایمان و اقرار داریم قول ماقول آن ها و دین و عقیدۀ ما، عقیدۀ آن هاست . آنچه آن ها به آن اعتقاد و ایمان و اقرار دارند، ما هم اعتقاد و ایمان و اقرار داریم و هر چه را انکار کنند، انکار می کنیم. هر که را آن ها دوست بدارند، دوست داریم و با هر که آن ها دشمنی کنند، دشمنی می کنیم و هر کس را لعنت کنند، ما هم لعنت می کنیم و از هر که بیزاری بجویند، ما هم از او بیزاری میجوییم و بر هرکس ترحّم کنند و رحمت فرستند، ما هم بر او ترحّم می نماییم و رحمت می فرستیم

عترت رسول خدا باشیم، چنان که در حدیث صحیح، امام باقر فرمودند:

أما لو أنّ رجلاً قام ليله وصام نهاره و تصدّق بجميع ماله و حجّ جميع دهره ولم يعرف ولاية وليّ الله فيواليه ويكون جميع أعماله بدلالته إليه ما كان له على الله حقّ في ثوابه ولا كان من أهل الإيمان؛(1) اگر کسی در شب های عمر خود به نماز ایستد و روزهایش را روزه بدارد و تمام اموالش را صدقه دهد و در تمام سال های عمر خود حج به جا آورد، ولی با این اوصاف، به ولایت ولیّ خدا (یعنی امام معصوم و حجّت خدا) معرفت نداشته باشد تا در نتیجۀ آن معرفت، از او پیروی کند و تمام اعمالش را با راهنمایی او به جا آورد، چنین کسی را در ثواب الٰهی بهره ای نیست و از اهل ایمان هم نخواهد بود. و نباید این نصوص(2) را نشنیده انگاریم و خود برای خود کشتیبانان غیر معصومی اختیار کنیم، که در طول تاریخ، چه بسیار چنین کشتی و کشتیبانانی، خود در دریای ضلالت غرق گشته و بسیاری از خلق خدا را گمراه غرق کرده اند.

شکی نیست که رسول خدا و ائمّه طاهرین افکار و آرای کهنه فلاسفه و عرفای

ص: 67


1- اصول کافي 19/2 حدیث 5، محاسن 287/1 حدیث 430، تفسير العيّاشيّ 259/1 حدیث 202، بحارالأنوار 23 /294 حدیث 33 و 333/65 حدیث 10
2- به تنزيه المعبود: 431 (وجوب الرجوع إلى الأئمّه لا في الأصول والفروع) رجوع شود. احادیث زیادی از این قبیل در آن جا ذکر شده است

پیش از اسلام را - که تا زمان ما به جا مانده است - تکرار و بیان نمی فرمودند؛ بلکه حقایق آسمانی زلال و روشنی را که نجات دنیا و آخرت در التزام و عمل به آن است، بیان می کردند.

مسائلی که آن حضرت و اهل بیت(علیهم السلام) طاهرش آورده اند، منحصر به احکام تکلیفی و وضعی و اجتماعی نمی باشد؛ بلکه آنان در صدد رشد دادن عقل های مردم و رساندن آن ها به حیات طیبۀ روحانی به وسیله ایمان به اصول و معارف آسمانی بوده و آن ها را به این معارف بلند و ناب و حیاتی دعوت می کرده و تأکید فراوانی نسبت به این امر می نموده اند.

با مراجعه به مدارک وحیانی، دانسته می شود که عقاید و معارف در نزد رسول خدا و اهل بیت(علیهم السلام) عصمت و طهارت از فروع عملی به مراتب مهم تر و اهتمام آن ها به تبلیغ این امر زیادتر بوده است.(1)

گمراهان چه کسانی اند؟

فترك أكثر الناس في زماننا آثار أهل بیت نبيّهم و استبدّوا بآرائهم. فمنهم من سلك مسلك الحكماء الذين ضلّوا و أضلّوا، و لم يقرّوا بنبيّ و لم يؤمنوا بكتاب، و اعتمدوا على عقولهم الفاسدة و آرائهم الكاسدة؛ فاتّخذوهم أئمّةً و قادةً.

ص: 68


1- چنان که در مقدمۀ کتاب به آن اشاره نمودیم، و تبرّکاً چند حدیث در این جا ذکر میکنیم: عن النبي: « أفضلكم إيماناً أفضلكم معرفة» (البحار3 /14) عن امیرالمؤمنین: «اوّل الدين معرفته» (نهج البلاغة الخطبة الأولى) عنهم: «بعضكم أكثر صلاة من بعض و بعضكم أكثر حجّاً من بعض و بعضكم أكثر صدقة من بعض و بعضكم أكثر صياماً من بعض، و أفضلكم أفضلكم معرفة» (البحار 14/3) سأل بعض أصحابنا الصادق فقال له: أخبرني أيّ الأعمال أفضل؟ قال: توحيدك لربّك، قال: فما أعظم الذنوب؟ قال: تشبيهك لخالقك» ( البحار 287/3) عن امیرالمؤمنین: «معرفة الله سبحانه أعلى المعارف» (غرر الحكم: 9864)

فهم يؤوّلون النصوص الصّريحة الصّحيحة عن أئمّة الهدی صلوات الله عليهم بأنّه لا يوافق ما ذهب إليه الحكماء، مع أنّهم يرون أنّ دلائلهم و شبههم لا تفيد ظنّاً و لا وهماً، بل ليس أفكارهم إلاّ كنسج العنكبوت. و أيضاً يرون تخالف أهوائهم و تباین آرائهم. فمنهم مشّاؤون، و منهم إشراقیّون، قلّما يوافق رأي إحدى الطائفتين رأي الأخرى. با وجود این، در زمان ما اکثر مردم آثار و اخبار اهل بیت(علیهم السلام) پیغمبرشان را رها نموده و خود رأی شده (و به آرا و اندیشه های خودشان اكتفا و اعتماد کرده اند و بر آن ها اصرار می ورزند.) گروهی از آن ها راه و روش و مکتب فلاسفه (یونان) را بر گزیده اند؛ همان فلاسفه ای که خودشان گمراه شده و دیگران را هم گمراه کرده، وبه هیچ پیغمبری اقرار نکرده و به هیچ کتابی از کتاب های آسمانی ایمان نیاورده اند؛ و

[بلکه] بر عقل های ناقص و نظریات و اندیشه های بی رونق (و بی ارزش) و ناشایست خودشان تکیه کرده اند. با این حال، این گروه آن ها را پیشوا و مقتدای خود قرار داده (و عقایدشان را از آن ها گرفته اند.) این گروه از مردم (چون فلاسفه را پیشوای خود قرار داده اند و از آرای آن ها پیروی می کنند) روایات صریح (که معنایی روشن و آشکار دارد) و صحیح امامان هدایت را از معنای اصلی آن به معنای مورد نظر خود ارجاع می دهند و روایات را توجیه و تأویل می کنند؛ - زیرا این احادیث صریح و نصوص صحیح با آنچه فیلسوفان بدان معتقدند، سازگار نیست - با آن که این ها می بینند که دلیل ها و شبهه های فلاسفه (علاوه بر این که علم نمی آورد) ظن و گمان و بلکه وهم نیز نمی آورد. بلکه افکارشان مانند تار عنکبوت (سست و بی پایه) است. هم چنین این پیروان فلاسفه مشاهده می کنند که افکار و آرای فیلسوفان با یکدیگر مخالف و متضاد می باشد؛ (زیرا) گروهی از آنان مسلک مشّائی و گروهی دیگر مسلک اشراقی دارند.(1) و کم تر اتفاق می افتد که رأی یکی از

ص: 69


1- فلاسفه به دو دسته تقسیم می شوند: فلاسفه اشراق و فلاسفه مشّاء. سردسته فلاسفه اشراقی، شهاب الدین سهروردی است و سردسته فلاسفه مشاء، ابوعلی بن سینا می باشد.اشراقیان پیر و افلاطون و مشائیان پیرو ارسطو به شمار می روند. تفاوت اصلی و جوهری روش اشراقی و روش مشائی در این است که: در روش اشراقی برای تحقیق در مسائل تنها استدلال و تفکرات عقلی، کافی نیست، بلکه سلوک و مجاهدت و تصفیه نفس نیز برای کشف حقایق ضروری است. امّا در روش مشائی فقط تکیه بر استدلال های عقلی است. وجه تسمیۀ این دو گروه به این نام از این بیان، واضح می شود

این دو طایفۀ با طایفۀ دیگر موافق باشد. (این هم دلیل دیگری است که اقوال آن ها موافق حقّ و واقع نیست؛ زیرا نمی شود دو چیز مخالف با هم، هر دو حق باشند، و اگر همه حق بودند، مخالف یکدیگر نمی شدند.)(1)

اصول عقائد به عقول مردم واگذار نشده است

اشاره

و معاذ الله أن يتّكل الناس إلى عقولهم في أصول العقائد، فيتحیّرون في مراتع الجهالات.(2) پناه بر خدا که مردم در اصول و پایه و اساس اعتقادات خود به عقل هایشان اعتماد و تکیه و اكتفا کنند که در آن صورت، در (صحرا و) علفزارهای جهالت، سرگردان و حیران بمانند و (همانند چهار پایان در وادی گمراهی) بچرند.(3)

فائدۀ اول:مدركات عقل دو نوع است

مدركات و دریافت های عقل دو گونه است:

1. مطالب بدیهی که عقل به وضوح و روشنی آن ها را می فهمد و مورد قبول همۀ

ص: 70


1- به بخش خاتمۀ کتاب مراجعه شود، در آن جا به تفصیل، دلایلی را که بیان گر بطلان طريق فلاسفه است. ذکر نموده و نزدیک به 22 مورد از افتراق مکتب قرآن و حدیث را با طریق فلسفه و عرفان بیان نموده ایم
2- في نسخة: الحيوانات، بدل: الجهالات
3- قواعدی که فلاسفه و عرفا بافته اند و آن را عقلی می دانند، و بر آن اعتقاد و دین شان را بنا نهادند - مثل: قاعده بسيط الحقيقة كلّ الأشياء، الواحد لا يصدر منه الا الواحد، اتحاد عاقل و معقول، وحدت وجود، و قدم عالم و... - در واقع جز موهومات و متخيّلات چیزی نیست، و جز تحیّر و سردرگمی و انحراف و ضلالت از طریق حق و صواب، نتیجه ای ندارد

عقلا می باشد. برای اثبات این گونه مطالب، نیاز به استدلال های پیچیده نیست و با توجه و التفات پیدا کردن، همه آن ها را تصدیق می کنند. این مسائل، محدود و انگشت شمار است، مانند: استحاله وجود معلول بدون وجود علّت، استحالۀ اجتماع دو ضدّ و دو نقيض، استحالۀ دور و تسلسل، بزرگ تر بودن محیط از محاط، و دلالت نظم مداوم و هدف دار بودن مجموعه ای بر علم و شعور ناظم آن و... . این مسائل از مدرکات اوّليّۀ عقل، و تغییر ناپذیر است. وی هم با همین مطالبِ روشن عقلانی، ثابت می شود و متّکی به آن است. این درک های روشن عقلانی و نیز آنچه بر اساس این حقایق روشن، ثابت شود و به آن متّکی باشد مورد قبول همه عقلا است.

بر این اساس، هر کجا که ظاهر وحی و مطالبی که به وحی منتسب است با مستقلات و مدرکات اوّلیه و قطعيّه عقل مخالف باشد، پذیرفتنی نیست.(1) البتّه در صورتی که سند و صدور آن قطعی باشد، باید ظاهر وحی را توجیه و تأویل کرد. روشن است که چنین چیزی در مدارک وحیانی نیست مگر آن که قبل از هر توجیهی، خود وحی به بهترین صورت آن را توجیه نموده و حقیقت را روشن کرده است، از قبیل آیه شریفۀ: «إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ»(2) و: «نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي».(3)

2. مطالب نظری و غیر بدیهی که نیاز به استدلال دارد. از همین رو است که در

ص: 71


1- اگر سند آن درست نباشد و توجیه روشنی هم برای آن نباشد، در این صورت پذیرفتنی نخواهد بود
2- سورۂ قیامت: 22
3- سورۀ حجر: 29.در مدارک وحیانی آمده که مقصود از آیۀ اوّل، «إلى رحمة ربّها ناظرة » است، یعنی: به رحمت پروردگارشان نظر میکنند. و در آیۀ دوّم مقصود از اضافه کردن خداوند روح را به خودش، اضافۀ تشریفی است. ترجمۀ ظاهر آیه این است: «در او از روح خودم دمیدم» و معنای ظاهر آیه این خواهد شد که: خداوند چیزی است که روح دارد و از او جدا شده و... و این خلاف مسلّمات عقل و نقل است. لذا وقتی به مدارک وحیانی مراجعه می کنیم، می بینیم اضافۀ روح به خدا را در «روحی» اضافۀ تشریفی معنا می کنند، یعنی: روح شریفی که مخلوق ویژه من است، چنان که کعبه را به جهت شرافت و عظمتش به خودش اضافه کرده و نسبت داده و فرموده است: «بیتی». ن.ک: توحید شیخ صدوق، باب 27 باب معنى قوله عزّوجلّ: «نفخت فيه من روحی» ص 166. برای آگاهی بیش تر به «وجود العالم بعد العدم: 105 - 106» مراجعه شود

آن ها اختلاف پیدا می شود. حال مسائل فلسفی، بعضی از آن ها همان قواعد قطعيّه عقلی است که در فطرت عموم عقلا وجود دارد و تمام افراد جوامع مختلف از آن بهره می برند، اگر چه به اصطلاحات و عنوان های قراردادی آن مسائل آشنایی نداشته باشند، مثل: احتياج معلول به علّت، استحالۀ اجتماع دو ضدّ و دو نقيض، استحالۀ دور و تسلسل، و... .

امّا بعضی از مسائل فلسفی، نظری و غیر بدیهی و اختلافی است از قبیل: اصالت وجود یا ماهیّت، وحدت وجود یا تباین وجودات، وحدت تشکیکی یا اطلاقی وجود، قاعدۀ الواحد لا يصدر منه إلاّ الواحد و انطباق آن بر ذات ربوبی، قاعدۀ بسيط الحقيقة كلّ الأشياء و ليس بشيء منها، قاعدۀ الشيء مالم يجب لم يوجد، مسئلۀ حرکت در جوهر، هیولا و صورت، و حدوث و قدم... .

آن مسائل و قواعدی که در پاسخ منکران حق تعالی و ابطال سخنان آنان مورد استفاده قرار می گیرد، همان بخش اوّل است که مسائلی قطعی و بدیهی و مورد قبول همه می باشد و در همۀ علوم، میزان و مقیاس صحّت و سقم است. این مسائل از قرآن و حدیث هم استفاده می شود و در فلسفه نیز مطرح شده است و منحصر به فلسفه نیست که بدون دانستن آن، در باب اثبات عقاید و ردّ منکران، ناتوان و درمانده باشیم، بلکه مورد قبول همه عقلا است و اختلافی هم در آن ها نیست.(1)

آنچه مورد بحث و نظر است، قسم دوّم می باشد که از مباحث نظری و مورد اختلاف است و کلام شیخ انصاری در رسائل به این قسم نظر دارد. وی می فرماید: وأوجب من ذلك ترك الخوض في المطالب العقليّة النظريّة لإدراك ما يتعلّق بأصول الدين؛ فإنّه تعریض للهلاك الدائم والعذاب الخالد، وقد أشير إلى ذلك عند النهى عن الخوض في مسئلة القضاء والقدر؛(2) واجب تر از دنبال نکردن استدلالات عقلی در

ص: 72


1- با توجه به این قواعد و تسلّط به همین مطالب قطعی، نهج البلاغه و دیگر کتب حدیث، روشنی و وضوح می یابد
2- فرائد الاصول بحث القطع: 13

باب احکام فرعی، دنبال نکردن مطالب عقلی نظری - نه بدیهی - است برایرسیدن به آنچه مربوط به اصول دین است؛ زیرا دنبال کردن این روش، سبب قرار گرفتن در معرض هلاکت دایمی و عذاب همیشگی است و در نهی از فرو رفتن و خرد شدن در مسالۀ قضا و قدر به همین مطلب اشاره شده است.

اگر به کلمات فلاسفه، چه اشراقی و چه مشائی، مراجعه شود، ظاهر می شود که اختلافات اساسی و اصولی آن هم در حدّ تضاد در اکثر مسائل مهمّ میان آن ها وجود دارد. این خود دلیلی است بر این که شعاع روشن گر عقل، محدود و بسیاری از مسائل مهمّ از پوشش آن خارج است.

تضاد مبانی و نظریات شیخ اشراق و شيخ فلاسفه ابن سینا و ملاصدرا و دیگر فلاسفه در اکثر مسائل مهم، مثل: اصالة الوجود، تشکیک در وجود، وحدت وجود، بحث علم، اراده، حدوث و قدم، فاعلیت حق تعالی، حرکت در جوهر، اتحاد عاقل و معقول، مسألۀ روح و کیفیت حشر و معاد و... کاملاً روشن می کند که روش فلسفی، راهی پر خطر و ناامن و پیمودن آن خطرناک است و سلامت و ایمنی آن، تضمینی ندارد و روندۀ این راه اگر چه فقط در یک مورد در ضلالت و انحراف بیفتد، هرگز معذور نیست.(1)

ص: 73


1- نباید اختلاف بین فلاسفه را به اختلاف بین فقها قیاس کرد و آن را دلیل بر درستی روش فلسفی دانست؛ زیرا طریق بهره برداری از عقل و شرع و رسیدن به معارف و عقاید بین فقها و فلاسفه متفاوت است، چون: تکلیف فقها مراجعه به کتاب و سنت است و در اشتباهشان در استنباط از این دو معذورند؛ زیرا غیر از این راهی ندارند. علاوه بر این، آن ها در مسائل فقهی مورد اختلاف، ادعای جزم و کشف واقع نمی کنند. به خلاف فلاسفه که از راهی که مأمور بودند، نرفتند و از بی راهه رفتند، چرا که آن ها - با وجود این که مسائل از مستقلات عقلیّه نبود - تکیه بر عقول ناقصشان کردند و با اعتماد به آن، از بسیاری از مدارک شرعی، دست برداشتند؛ با این حال چگونه معذور باشند؟ از آن جا که بحث فلاسفه در عقاید و اصول معارف است، باید راهشان یقینی باشد و با احتمال خلاف واقع - و لو یک در هزار هم باشد باید از آن اعتقاد صرف نظر کنند و بما هو الواقع (واقع را همانطوری که هست) معتقد گردند. اختلافات آشکار و بسیار روشن در محدوده ای وسیع از نفی و اثبات که بیش تر مسائل فلسفی را در بر می گیرد و در حدّ تضاد است، نشان دهندۀ ناامنی و خطر این مسیر است، بلکه گواه است بر این که اقوال آن ها مستند به مدرک و اصل صحیحی که منتهی به خدا و رسول گردد، نمی باشد. در اصول دین که مبیّٙن آن، انبیا و حجّت های الهی اند، اختلافی نیست. اختلافی هم که در معارف و عقایدِ سطح بالا با معارف سطح پایین تر به نظر می رسد، نوعاً از قبیل زیاده و نقصان است - به حسب اختلاف حال سامع - نه از قبیل تناقض و تضاد. بنا بر این، باید بین مفاد روایات، جمع کرد

خلاصه، در اصل بعضی از عقاید، عقل و شرع اتفاق دارند و در اصول عقاید اصلی و اساسی، مرجع و حاكمْ عقل است و قرآن مجید هم مردم را به تعقّل دعوت کرده است؛ امّا در بسیاری از مطالب و در تفاصيل مسائل اعتقادی(1) راهی برای معرفت به آن ها جز رجوع به مدارک صحیح و کتاب و عترت وجود ندارد و فقط با وحی و اخبار رسول و اهل بیت(علیهم السلام) قابل اثبات است. زیرا یا اصلاً عقل راهی به آن ندارد، یا چون مسئله از مستقلات عقلیه و اوّلیات و بدیهیات و فطریات نیست، دنبال کردن بحث های عقلی درباب آن ها، سبب قرار گرفتن در معرض ضلالت و گمراهی می گردد، چنان که بسیاری از مباحث فلسفه و کلام و عرفان اصطلاحی(2) در مباحث مربوط به الٰهیّات از این قبیل است. از این رو، در اخبار و روایات از پی جویی استدلال های عقلی این گونه برای تحصیل اعتقاد، سخت نهی شده است، و مكلّف در اشتباه و ضلالتش در این گونه مباحث که از آن نهی شده، معذور نیست.

فائدۀ دوّم

در مستقلاّت عقلیّه و یقینیّات که عقل در آن ها از استقلال روشن و بیّنی برخوردار است، عقل کافی است.

وقتی با عقل، وحی را پذیرفتیم، به وحی مراجعه می کنیم تا استدلالات مناسب را بیاموزیم. استفاده از قرآن و احادیث در معارف و عقاید به عنوان «تعلّم من ذی علم»

ص: 74


1- مثل تفصیل میزان، ثواب، جزا، صراط ، کیفیت حشر و نشر، عرض اعمال و مسائل زیادی از این قبیل، که تنها مرجع مصون از اشتباه در آن ها قرآن و عترت است
2- در حقیقت، عرفان اصطلاحی همان تصوّف خالص است

و آموختن و تعلیم یافتن و فراگرفتن نزد متخصّصان الٰهی است و بهترین روش برای استفاده و افاده می باشد. استفاده از روش های استدلالی که در قرآن و روایات بیان شده، بهترین و سالم ترین و معصوم ترین طریقه و روش است.

مخفی نماند که عقل و وحی دو حجّت پروردگارند و هرگز تضاد بین آن دو معقول نیست.(1)

علاوه بر آن، تضاد وقتی تصوّر می شود که عقل در مقابل مطالب وحیانی، حکمی و درکی داشته باشد، در حالی که در بسیاری از این گونه مسائل، عقل حکم و درکی ندارد و به آن مسائل نمی رسد.

بلی، بعد از اثبات وحی (یعنی خداوند و نبوّت نبیّ و...) به دلیل عقل و کاشفیّت عقل از وحی، شکّی نیست در این که وحی مرجع است و هیچ تضادّی بین وحی و عقل، معقول نخواهد بود.

ملاّصدرا برای نارسا بودن عقل در بعضی از مسائل مثل معاد، این تشبيه را آورده است: این که بخواهی معاد جسمانی را با عقلت بفهمی مانند کور مادر زادی می مانی که بخواهد رنگ ها را با حس چشایی یا بویایی یاشنوایی و یا لامسه درک کند و این کار، عین انکار وجود رنگ ها است. عبارتش این است: و إيّاك أن تستشرف الإطّلاع عليها من غير جهة الخبر و الإيمان بالغيب، بأن تريد أن تعلمها بعقلك المزخرف و دليلك المزيّف، فتكون كالأكمه الّذي أن يعلم الألوان بذوقه أو شمّه أو سمعه أو لمسه، و هذا عين الجحود و الإنكار لوجود الألوان. فكذلك الطّمع في إدراك أحوال الآخرة بعلم الاستدلال و صنعة الكلام عين الجحود و الإنكار لها. فمن أراد أن يعرف القيامة بفطانته المعروفة و عقله المشهور فقد جحدها و هو لا يشعر.(2)

لازم به تذکّر است که: هر کس به کلمات ملاّصدرا در آن کتاب و کتب دیگرش

ص: 75


1- بلى، اگر بعضی از ظواهر نقلی با دلایل قطعی عقلی به ظاهر، تنافی داشته باشند قبل از همه و بهتر از هر کس خود وحی آن ظواهر را معنا کرده است چنان که بیان شد
2- تفسير القرآن الكريم، سوره یاسین ذیل آیۀ 48، جلد 150/5

مراجعه کند یقین پیدا می کند که خودش از کسانی است که این کلام خودش را نقض نموده و باب تأويلات بی ربط و تفسیرهای ذوقی را باز کرده است. لذا در بسیاری از مسلّمات وحیانی دچار لغزش های عظیم گشته و به مقالات عجیب و غریبی معتقد شده است.

به هر حال، این کلامی است متین که موافق با اخبار و مطابق با فطرت بیان نموده است.

خلاصه، بحث هایی مانند معاد جسمانی اگر عقلی نباشند - یعنی دلیل اثبات کنندۀ عقلی نداشته باشند - ضدّ عقل و مسلّمات عقلی هم نیستند و ما به جهت این که خداوند تعالی و انبیا و اوصیایش آن را بیان نموده اند، به معاد و امثال آن معتقد می شویم. به قول خواجه نصير الّدين طوسی: «و الضّرورة قاضية بثبوت الجسمانی من دين النّبيّ مع إمكانه؛(1) وجود معاد جسمانی ممکن است و عقل با آن تضادی ندارد. از طرف دیگر، دین هم آن را اثبات نموده است.» پس وقتی معاد جسمانی امکان داشت و استحالۀ عقلی هم برای آن نبود - اگر چه دلیل اثبات کنندۀ عقلی هم نداشته باشد - ادلّۀ نقلی برای اثبات و اعتقاد به آن کفایت می کند.(2)

تأويل نصوص دینی جایز نیست

اشاره

و لعمري إنّهم كيف يجترؤون أن يؤوّلوا النصوص الواضحة الصّادرة عن أهل بيت العصمة و الطهارة، لحسن ظنّهم بیونانیّ کافر لا يعتقد دیناً ولا مذهباً. و به جان خودم قسم (من در تحیّر و تعجّبم) که آن فیلسوفان چگونه جرأت می کنند به جهت حسن ظنّشان به فیلسوف یونانی کافری که به دین و مذهبی اعتقاد ندارد، روایات (صحیح) و صریح و واضح را که از اهل بیت(علیهم السلام) عصمت

ص: 76


1- کشف المراد في شرح تجرید الاعتقاد، المقصد السّادس، المسألة الرّابعة في وجوب المعاد الجسمانی: 330
2- در این دو فایده از بیانات بعضی از اَعلام نیز استفاده کرده ایم. برای تفصیل این بحث به بخش خاتمۀ کتاب، فایدۀ نهم (محدوده درک عقل) مراجعه نمایید

و طهارت صادر شده، (از معانی حقیقی آن بگردانند و) تأویل و توجیه کنند؟! (البته که جای تعجّب است که حسن ظن به حکمای کافر یونان، سبب تأویل و تحریف معنوی سخنان امینان خداوند بر دین شود.)(1)

توضیح

مقصود علامۀ مجلسی این است که عده ای از مردمان چنان به کلمات فلاسفه و قواعد حکمای یونان انس گرفته و به آن معتقد شده اند که آن ها را اصل قرار می دهند و نصوص واضح و آشکار صاحبان عصمت و وحی را چون با مسلک فلاسفه و حکمای یونان موافقت ندارد، تأویل و توجیه می کنند.

اینان با اتکا به عقل ناقص و محدود خود که راهی به سوی شناخت کثیری از معارف ندارد، قواعدی بهم بافته اند که بسیاری از این قواعدِ مسلّم فرض شدۀ فلسفی با نصوص محکم قرآنی و سنّت متواتر محمّدی و مرتضوی مخالف می باشد. و عجیب این است که خود فلاسفه هم در همان قواعد با هم اختلاف دارند و با وجود این، قرآن و حدیث را طبق آن قواعد تأویل می برند و توجیه می کنند.

مقداری از مخالفت های فلاسفه و عرفای اصطلاحی را در دو کتاب تنزيه المعبود في الردّ على وحدة الوجود و وجود العالم بعد العدم ذکر کرده ایم تا به خوبی معلوم شود که فلسفه و عرفان اصطلاحی، مخالف و مباین با قرآن و عترت است. هم چنین واضح نموده ایم که مسلک فلاسفه متأخّر، ضررش به مراتب بیش تر از قدمای آن ها است؛ چرا که این ها دست تأویل و توجیه را به سوی کلمات اهل وحی و عصمت دراز کرده تا آن ها را موافق با رأی حکمای یونان نشان دهند.

بسیاری از فلاسفه که معتقدند توحید قرآن و حدیث همان توحید وحدت وجود

ص: 77


1- بعضی از معاصران قائل شده که ارسطو پیغمبر بوده است. ما در خاتمه کتاب، در فایده اول آن به تفصيل، آن را نقد کرده ایم

و موجود است، این اعتقاد را قبلاً از مآخذ دیگر فرا گرفته و آن را مسلّم فرض کرده، و سپس به سراغ قرآن و حدیث رفته و آن ها را طبق این اعتقاد، توجيه و تأویل و بر آن تطبيق نموده اند. اهل مکاشفه و شهود هم همین گونه اند. آن ها هم قبلاً عقاید خود را از غیر راه کشف فراگرفته اند و آن عقاید در نفس های آن ها رسوخ کرده و ثابت شده، و در وقت مکاشفه غالباً آنچه در ذهن و نفسشان مرتکز و ثابت بوده با ضمّ ضمائمی، به صورت های گوناگون برایشان متمثّل و مجسّم شده است. اگر کسی به ادّلۀ اصالت وجود و وحدت وجود و... خوب توجه نماید، این مطلب برای او واضح می شود که آن ها نتیجۀ دلیل و بحث را قبلاً مسلّم و مفروغ عنه فرض کرده و بعد در صدد اقامۀ دلیل برای آن بر آمده اند، نه این که در مقام تحقیق و بررسی بوده و از راه مقدّمات بدیهی و تنظیم آن ها، به دنبال نتیجه و مقصود رفته باشند.

پوشیده نیست که با این روش نمی شود به واقع و حقیقت رسید و نیز با این پیش فرض ها نمی توان مراد متکلّم را دریافت. لذا از صدر اسلام تا کنون هزاران فقیه که با معارف قرآن و حدیث آشنایی داشته و با مکتب فلسفه و عرفان مأنوس نبوده، توحید به معنی وحدت وجود را از آیات و روایات برداشت نکرده، بلکه توحید را مناقض با توحید وحدت وجودیان دریافته اند.

لازم به یاد آوری است که: فلاسفه و عرفای قدیم آنچه با عقل و مکاشفۀ خود درک می کردند، آن را واقعیت می دانستند و هیچ باکی از مخالفت با دیگران نداشتند و دست به تأويل نصوص دینی نمی زدند، ولی متأخّران آن ها راه تدلیس را پیش گرفته و نصوص و ظواهر کتاب و سنّت را که مخالف با اصول و قواعد فلسفی می باشند، توجيه و تأویل می کنند(1) و می گویند: مقصود کتاب و سنّت هم همان چیزی است که

ص: 78


1- مقلّدان فلسفه و عرفان و متفلسفين برای پیشرفت مقاصدشان دامنۀ تأویلات و توجيهات را آن قدر وسعت داده که مانند این آیۀ شریفه را: «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ» این چنین توجیه کرده اند: اشخاصی که به غیر خدا کافرند و موحدّ حقیقی می باشند و به غیر از خدا چیزی نمی بینند، مساوی است نسبت به حال ایشان بترسانی آن ها را یا نترسانی، به تو ایمان نخواهند آورد؛ (زیرا تو اهل ظاهر و آن ها اهل باطن می باشند، و اهل باطن هرگز به اهل ظاهر ایمان نمی آورند.) خداوند بر دل های آن ها مهر زده است؛ پس یاد غیر خدا و محبّت غير خدا در دل آن ها جای نگیرد، و بر گوش آن ها مهر زده است؛ پس از غیر خدا سخنی نشنوند، و بر دیده های آن ها مهر زده است؛ پس جز خدا چیزی در عالم نمی بینند، و از برای آن ها است عذاب بزرگی به واسطۀ مجاورتشان با تو؛ زیرا حشر و مجاورت اهل باطن با اهل ظاهر، عذاب بزرگی است. دیگری گوید: مراد از عذاب عظيم، شیرینی بزرگی است. این توجيه ها رفع ید از نصّ و ظهور است و افترای به خدا و اهانت به رسول خدا می باشد

ما بیان کرده ایم. این در حالی است که تأویل و توجیه نصوص و ظواهر کتاب و سنّت، مخالف با حکم عقل و ظلم بر صاحب دین و شریعت است؛ زیرا تأويل و توجیه سخنان صریح و ظواهر دین دلیل بر این است که خدا و رسولش از اظهار مراد و مقصود خود - که برای هدایت و ارشاد خلق لازم و ضروری بوده است - عاجز و نسبت به اصول محاوره و گفت وگو جاهل بوده اند و به جای این که با بیانی واضح و روشن اعتقادات اصلی مردم را بیان کنند، مردم را با عباراتی مبهم و نامعلوم متحیّر و سرگردان کرده اند به گونه ای که هر کس - با توجه به تفاوت عقل و درک مردم - بر طبق برداشت ها و باورهای خود می تواند آن ها را معنی کند. نتیجه این روش هم این است که کتاب و سنّت، سبب اضلال و گمراهی مردم و ایجاد اختلاف در دین خدا شود. به فرمایش محقق قمی: تأویل کنندگان ظواهر آیات و روایات، منّتی بر خدا و رسول گذاشته و این طور وانمود می کنند که خدا و پیغمبر نتوانسته اند مقاصد خود را واضح کنند و ما به کمک آن ها برخاسته و مراد گوینده را دریافته و بیان می کنیم.

باری، تأویل کنندگان نصوص و ظواهر کتاب و سنّت در حقیقت، جهل و عجز از اظهار مقصود را به خداوند و فرستادگان و مبلّغانش نسبت داده اند. «سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيرًا».(1)

ص: 79


1- به آخر این کتاب، بخش خاتمه، مراجعه نمائید

بدعت های صوفیّه

اشاره

وطائفة من أهل دهرنا اتّخذوا البدع دیناً یعبدون الله به، وسمّوه ب- «التصوّف». گروهی دیگر از مردم روزگار ما بدعت ها را دین خود قرار داده و خدا را با این دین (شکل گرفته از بدعت ها) می پرستند و نام آن را «تصوّف» نهاده اند.

فائده اول: تصوّف

تصوّف روش و مسلکی است که برای خود، اصول و فروعی دارد و هر کس ملتزم و مقیّد به آن اصول و فروع باشد، صوفی اش خوانند، خواه مسلمان باشد (چه شیعه و چه سنّی) و خواه غیر مسلمان مانند یهودی یا دین دیگری داشته باشد، بلکه با تتبّع دانسته می شود که تصوّف قبل از اسلام در میان یونانیان، یهودیان و نصارا بوده و از آن جا به میان مسلمانان وارد شده است. پس تصوّف و صوفی گری با هر دینی می سازد و اختصاص به دین خاصّی ندارد.

بحث از مبدء اشتقاق کلمۀ صوفی و علّت نام گذاری آن ها به صوفی، بحث مهمّی نیست و بیان اقوال در آن بی فایده است. منظور ما اعتقادات و سیرۀ آن هاست، حال از هر چه بخواهند آن را مشتق بدانند و جهت تسمیه اش را هر چه بیان کنند.

البته واضح است که صوفی از «صوف» به معنی پشم گرفته شده است. علّت نام گذاری آن ها هم از این جهت است که آن ها پشمینه پوش بودند چنان که رسول خدا فرمود:

«یا أباذر، يكون في آخر الزمان قوم يلبسون الصّوف في صيفهم و شتائهم، يرون أنّ لهم الفضل بذلك على غيرهم، أولئك يلعنهم ملائكة السماوات و الأرض؛(1)

ص: 80


1- امالی طوسی: 539؛ وسائل الشيعه: 35/5، حدیث 5828، باب كراهة لبس الصوف و الشعر إلاّ من علّة؛ بحار الأنوار: 93/74، حدیث 3

جماعتی که در تابستان و زمستان پشم می پوشند، و گمان می کنند به سبب این پشم پوشیدن، بر دیگران برتری دارند. این گروه را ملائکۀ آسمان ها و زمین

لعنت میکنند.»(1) با مراجعه به تاریخ هم معلوم می شود که معروف بین سابقین این است که: صوفی از مادّۀ صوف گرفته شده، نه آنچه اهل تدلیس و تلبیس گفته اند که: صوفی از صفا گرفته شده، یا از صفّه که محل سکونت اصحاب صفّه بوده، و یا صوفی معرّب سوفی با سین می باشد که لفظی است یونانی. سوف به معنی حکمت است و یای آن برای نسبت، و سوفی یعنی: حکیم و طالب حکمت. این کلمات را برای راه گم کردن و اضلال دیگران گفته اند.

لازم به تذکّر است که: در حکم به بطلان مرام تصوّف، احتیاج به آیه و روایت خاصّی در ردّ آن نیست، مانند دیگر مذاهب و فرقه های باطل که صِرف عدم انطباق آن ها با قواعد و اصول دین و مذهب، برای بطلان آن ها کافی است اگر چه نصّ خاصّی

ص: 81


1- علامۀ مجلسی در عين الحيات: 2/ 453 می فرماید: احادیث در باب پشم پوشیدن اختلافی دارد. و در احادیث سنّيان مدح پشم پوشی وارد شده است. و اکثر احادیث شیعه دلالت بر مذمّت می کند. و بعضی که دلالت بر مدح می کند محمول بر تقیّه است. و این حدیث شریف و بعضی از اخبار دیگر دلالت بر وجه جمعی می کند که اگر از برای تواضع و شکستگی گاهی در هنگام عبادت یا غير آن پوشند، یا از برای دفع سرما، یا از برای این که ارزان تر تمام می شود قصور ندارد؛ امّا مداومت بر این نمودن و این را لباس مخصوص خود گردانیدن و به این سبب خود را بر دیگران ترجیح دادن و این را جهت امتیاز خود ساختن، بد و مذموم است. ایشان بعد از ذکر کردن چهار حدیث در این موضوع، می فرماید: از اکثر احادیث معتبره که در باب زیّ و لباس رسول و ائمّه صلوات الله عليهم به نظر رسیده، و بعضی را در لمعات ذکر کردیم، ظاهر می شود که لباس معهود و متعارف ایشان غیر پشم و مو بوده. و اگر بعضی اخبار دلالت کند که گاهی بر سبیل ندرت می پوشیده اند، بر یکی از چند وجه محمول است که در این باب و در لمعات بیان کردیم. هم چنین در مراة العقول: 299/8 در شرح حدیث 17 از «باب ذمّ الدنيا والزهد فيها» فرموده اند: یدلّ علی جواز لبس الصّوف بل استحبابه و ما ورد بالنهي و الذمّ فمحمول على المداومة عليه أو على ما اذا لم يكن للقناعة بل لاظهار الزهد و الفضل كما ورد في وصية النبي لأبي ذر رضي الله عنه: «يلبسون الصوف في صيفهم و شتائهم، يرون أنّ لهم بذلك الفضل على غيرهم»

هم در بین نباشد. مثلاً در حکم به بطلان بهائیت، احتیاج به ورود نصّ خاصّی از کتاب و سنّت در مورد آن ها نیست، بلکه هر گاه اعتقادات و سلوک این فرقه با آنچه از موازین و قواعد کلیّه و اصول دینیّه که از محکمات ادلّه شرعيّه به دست آمده است، انطباق نداشته باشد، برای حکم به بطلان و فساد آن ها کافی است.پس ما احتیاج به برهان خارجی از آیات و روایات در حکم به بطلان تصوّف نداریم، بلکه اگر اصول و عقاید عرفا و صوفیّه تشریح و بیان شود، ظاهر می شود که عقایدشان با عقاید مذهب منطبق است یا نه، و در نتیجه صحّت و فساد عقاید آن ها معلوم می گردد.(1)

با این حال، ما در این جا از باب تبرّک و تیمّن به ذکر چند حدیث که بر ردّ این گروه

تصریح کرده است، اكتفا می نماییم. برای اطلاع بیش تر به محلّش مراجعه شود.(2)

این تذکّر لازم است که اخبار در مذمّت تصوّف دو نوع است: 1. اخباری که به طور کلّی به طعن و لعن بر تصوّف می پردازد.

2. اخباری که به خصوص اشخاصی می پردازد که به تصوّف معروف بودند و به عنوان صوفی شناخته شده بودند، و آن ها را به نام، مذمّت می کند.

1. بزنطی و اسماعیل بن بزیع (که هر دو از راویان بزرگ شیعه اند) از حضرت رضا نقل کرده اند که آن حضرت فرمودند:

من ذكر عنده الصوفية و لم ينكرهم بلسانه و قلبه فليس منّا و من أنكرهم فكأنّما جاهد الكفّار بين يدي رسول الله؛(3)

ص: 82


1- برای اطلاع از اصول و قواعد تصوّف، به شرح مفصّل حقیر بر اعتقادات علامۀ مجلسی مراجعه شود
2- از باب نمونه، به اثنا عشریه شیخ حرّ عاملی، حديقة الشيعه: 2/ 784 - 804، عین الحیات: 2/ 454، البدعة و التحرف: 112، و رسالۀ حقیر در ردّ تصوّف که اخبار رسیده در طعن و ردّ صوفیّه را در آن جمع نموده ام؛مراجعه شود
3- حديقة الشيعه: 2/ 747، الاثناعشرية: 32؛ مستدرك الوسائل: 13 / 323، حدیث 14؛ شرح نهج البلاغه خویی: 14 /16: سفينة البحار: 197/5 و الانوار النعمانية: 293/2

هر کس که صوفیّه نزد او ذکر شود و به زبان و دلش به انکار آنان نپردازد، از ما نیست. و هر کس به زبان و دل آن ها را انکار کند، چنان است که گویی پیشاپیش پیغمبر با کافران جنگ و جهاد می کند.

2. از بزنطی نقل شده که گفت: مردی به حضرت امام صادق عرض کرد:

قد ظهر في هذا الزمان قوم يقال لهم الصوفيّة. فما تقول فيهم؟ قال: إنّهم أعداؤنا. فمن مال إليهم فهو منهم و يحشر معهم، و سيكون أقوام يدّعون حبّنا و يميلون إليهم و يتشبّهون بهم و يلقّبون أنفسهم بلقبهم و يأوّلون أقوالهم. ألا فمن مال إليهم فليس منّا و انّا منه براء، و من أنكرهم و ردّ عليهم كان كمن جاهد الكفّار بين يدَي رسول الله؛(1) در این زمان جماعتی پیدا شدند که آن ها را صوفی می گویند. نظر شما درباره آن ها چیست؟ آن حضرت فرمود: آن ها دشمنان ما هستند. پس هر کس به آنان میل کند و گرایش داشته باشد در زمرۀ آنان می باشد و با آنان محشور می شود. به زودی گروه هایی پیدا شوند که ادّعای محبّت ما را دارند و با این حال، به صوفیان میل می کنند و گرایش دارند و از آنان سر مشق می گیرند و خود را شبیه آنان می نمایند و لقب های آن ها را [مانند قطب و پیر و مرشد و شاه و ...] بر خود می گذارند و گفتار آنان را [که با معارف ما مخالفت دارد] تأویل می برند و به معارف ما بر می گردانند، [تا آن ها را شیعه و پیر و ما در اعتقاد، قلمداد کنند.] هر کس به آن ها میل کند و گرایش داشته باشد، از ما نیست و ما از او بیزاریم، و هرکس به ردّ و انکار آن ها بپردازد مانند کسی است که پیشاپیش پیغمبر خدا با کافران جهاد کند.

3. سیّد مرتضی رازی - متوفّای قرن ششم و صاحب کتاب تبصرة العوام که از بزرگان علمای شیعه است - از محمد بن حسین بن ابی الخطاب نقل فرموده که او

ص: 83


1- سفينة البحار: 197/5؛ الاثناعشرية: 32؛ شرح نهج البلاغه خویی: 7/14؛ حديقة الشيعه: 747/2؛ مستدرك الوسائل: 323/12، حدیث 15، الانوار النعمانية: 293/2

گفته است:

كنت مع الهادي علي بن محمّد في مسجد النبي فأتاه جماعة من أصحابه منهم ابوهاشم الجعفري و كان رجلاً بليغاً و كانت له منزلة عظيمة عنده ثم دخل المسجد جماعة من الصّوفية و جلسوا في ناحية مستديراً وأخذوا بالتهليل فقال: لاتلتفتوا إلى هٰؤلاء الخدّاعين، فإنّهم خلفاء الشيطان، و مخرّبوا قواعد الدين. يتزهّدون لراحة الأجسام و يتهجّدون لصيد الأنعام، يتجوّعون عمراً حتی یدیخوا للايكاف حمراً، لايهلّلون إلاّ لغرور الناس و لا يقلّلون الغذاء إلاّ لملاء العساس واختلاس قلب الدفناس، يكلّمون الناس بإملائهم في الحب و يطرحونهم بإذلالهم في الجب، أورادهم الرقص و التصدية، و أذكارهم الترنّم والتغنية، فلا يتبعهم إلاّ السفهاء و لا يعتقدهم إلاّ الحمقاء، فمن ذهب إلى زيارة أحد منهم حيّاً او ميّتاً فكأنّما ذهب إلى زيارة الشيطان و عبادة الأوثان، و من أعان أحداً منهم فكأنّما أعان يزيد و معاوية و أباسفيان. فقال رجل من أصحابه: و إن كان معترفاً بحقوقكم؟ قال: فنظر إليه شبه المغضب و قال: دع ذا عنك، من اعترف بحقوقنا لم يذهب في عقوقنا، أما تدري أنّهم أخس طوائف الصوفية، والصوفية كلّهم من مخالفينا وطريقتهم مغايرة لطريقتنا وإن هم إلاّ نصاریٰ و مجوس هذه الأمّة، أولئك الذين يجهدون في إطفاء نور الله، والله يتم نوره و لو كره الكافرون.(1) محمد بن حسین گوید: با حضرت امام هادی در مسجد پیغمبر خدا در مدینه بودم که جماعتی از اصحاب آن حضرت نزدش آمدند. یکی از ایشان ابوهاشم جعفری بود که مردی فصیح و بلیغ بود و نزد آن حضرت،

ص: 84


1- سفينة البحار: 199/5؛ حديقة الشيعة: 799/2؛ الاثناعشرية: 28؛ شرح نهج البلاغة خوئی: 14 /16؛الانوار النعمانيه: 294/2

موقعیتی ویژه و والا داشت. سپس جماعتی از صوفیه داخل مسجد شدند و در قسمتی از مسجد، حلقه وار نشستند و به ذكر لا اله الا الله مشغول شدند. آن گاه امام فرمود: به این فریب کاران و حیله گران توجّه نکنید؛ چرا که این ها جانشینان و هم پیمانان و متّحدان شیاطین و خراب کنندگان اساس و پایه های دین می باشند؛ برای راحتی و آسودگی و آسایش بدن ها زهد می ورزند (و از تحمّل زحمت در طلب روزی حلال، شانه خالی می کنند و از دسترنج دیگران می خورند) و برای شکار و به دام انداختن ساده لوحان و ظاهر بینان شب زنده داری می کنند. عمری گرسنگی می کشند تا ساده لوحان و ظاهربینانی را برای سوار گرفتن رام کنند (و مرید بتراشند.) لا اله الا الله نمی گویند مگر برای فریب دادن مردم. کم نمی خورند مگر برای پر کردن قدح ها و کاسه های بزرگ و ربودن دل های احمقان. با دم زدن از عشق و محبّت، با مردم سخن می گویند و با ذلیل کردن و رام کردن آن ها در مقابل خود و گفته ها و آرای خودشان، آن ها را در چاه گمراهی می اندازند. اوراد و اذکار ایشان، رقصیدن و کف زدن، و آواز خواندن و تغنّی کردن است. بدین ترتیب، جز سفيهان، دنباله رو ایشان نیستند و جز احمقان، به آن ها نمی گروند و معتقد نمی شوند. با این حال، هر کس به زیارت یکی از ایشان، چه زنده و چه مرده آن ها برود، چنان است که گویی به زیارت شیطان رفته و به عبادت بتان پرداخته، و هر کس یکی از ایشان را یاری کند، چنان است که گویی یزید و معاویه و ابوسفیان را یاری کرده است. در این هنگام، یکی ازاصحاب آن حضرت پرسید: اگر چه آن صوفی حقوق و امامت شما را بشناسد و به آن اقرار کند؟ پس آن حضرت مانند شخص خشمگین به او نگریست و فرمود: این گفتار را رها کن! آن کس که به حقوق ما معترف باشد و اقرار کند، در مسیر نافرمانی و تمرّد از ما قرار نمی گیرد. آیا نمی دانی که این طایفه، پست ترینِ طایفه های صوفیه اند؟ تمام فرقه های صوفیه از مخالفان ما می باشند و راه و روش ایشان غیر راه و روش ما و مغایر و متفاوت با آن است، و نیستند ایشان مگر نصاریٰ و مجوسان این امّت. همین طایفه های صوفیّه اند که برای خاموش کردن نور خدا می کوشند. ولی خداوند تعالی نور خود را کامل می کند هر چند کافران را خوش نیاید.

ص: 85

4. نیز سیّد بزرگوار مرتضی رازی از امام عسکری چنین نقل کرده است: «یا أباهاشم، سيأتي زمان على الناس ... علماؤهم شرار خلق الله على

وجه الأرض؛ لأنّهم يميلون إلى الفلسفة و التصوف. وأيم الله إنّهم من أهل العدول و التحرّف. يبالغون في حبّ مخالفينا و يضلّون شيعتنا و موالينا. فإن نالوا منصباً لم يشبعوا عن الرشاء و إن خذلوا عبدوا الله على الرياء. ألا إنّهم قطّاع طريق المؤمنين، و الدعاة إلى نحلة الملحدين. فمن أدركهم فليحذرهم وليصن دینه و ایمانه. ثمّ قال: يا أباهاشم، هذا ما حدّثني أبي عن آبائه عن جعفر بن محمّد و هو من أسرارنا فاكتمه إلاّ عن أهله.(1) حضرت امام حسن عسکری به ابوهاشم جعفری فرمود: ای ابوهاشم، در آینده نزدیک، زمانی بر مردم بگذرد که... علمای ایشان بدترینِ خلق خدا بر روی زمین باشند؛ زیرا آن ها به فلسفه و تصوّف، میل و گرایش پیدا می کنند. به خدا قسم که آن ها (به جهت میل به فلسفه و تصوّف) اهل انحراف و کناره گیری از دین و اهل كژی و گمراهی می باشند! آن ها در دوستی با مخالفان ما مبالغه و زیاده روی و اغراق می کنند و (بر اثر آن) شیعیان ما را گمراه می کنند.(2) پس اگر پست و مقام و منصبی به دست آورند از رشوه خواری سیر نمی شوند و اگر از منصب و ریاست وا بمانند و کوشش آن ها به جایی نرسد و از ریاست يافتن نومید شوند از روی ریا، خداوند را عبادت

ص: 86


1- حديقة الشيعة: 2/ 785؛ الاثناعشرية: 33؛ شرح نهج البلاغه خویی: 17/14 ؛ سفينة البحار: 198/5؛ الانوار النعمانية: 293/2
2- یعنی ملاک آن ها در دوستی، تصوّف و عرفان اصطلاحی است و نسبت به صوفی و عارف اصطلاحی اظهار دوستی می کنند گرچه آن عارف و صوفی مخالف اهل بیت(علیهم السلام) باشد و دیگران را ولیّ خود گرفته باشد، مثل ابن عربی، و مولوی و... و این روش بر خلاف طريقۀ شیعیان است که ملاک آن ها در دوستی و دشمنی، اهل بیت(علیهم السلام) می باشند چنان که رسول خدا فرمود: «ای علی، جز مؤمن تو را دوست ندارد و جز منافق و شقاوتمند، تو را دشمن ندارد.» از آنجا که این علما اسم و رسمی و عنوان و لقبی چون: عارف و زاهد و واصل و سالک و... را یدک می کشند، باعث گمراهی شیعیان پاک طینت و خوش بین می شوند

می کنند. البته و به يقين که آنان راه بُر و منحرف کننده و گمراه کننده مؤمنان، و دعوت کنندۀ به آیین بی دینان و طریقۀ ملحدان اند. پس هر کس آن زمان و آن علما را درک کند، باید از آن ها بر حذر باشد و بپرهیزد و دین و ایمان خود را حفظ و از دین و ایمان خود در برابر آن ها محافظت و پاسداری کند. پس از آن، حضرتش فرمود: ای ابوهاشم، این آن چیزی است که پدرم به واسطۀ پدران خود از جعفر بن محمّد برایم نقل کرد و این از اسرار ما است. پس آن را جز از اهلش، پنهان بدار و بپوش! مشاهده می کنید که امام در این حدیث شریف، برخی علما را از آن جهت که میل و گرایش به فلسفه وتصوّف پیدا می کنند و بر اثر آن، سبب گمراهی شیعیان می گردند، شرار و بدترینِ خلق خدا خوانده و آن ها را اهل انحراف و گمراهی و کناره گیری از دین و راه بُر و گمراه کنندۀ مؤمنان و دعوت کنندگان به آیین ملحدان معرفی فرموده است. پس چه خواهد بود حال خود اهل فلسفه و تصوف! بلی، در این حدیث، اهل فلسفه و تصوّف را ملحد خوانده اند.(1)

نصيحت علامۀ مجلسی

علامۀ مجلسی در عین الحیات بعد از بیان حدیث: «يكون في آخر الزمان قوم يلبسون الصوف... اولئك يلعنهم ملائكة السماوات والارض؛ در آخرالزمان جماعتی خواهند آمد که پشمینه پوشند... این گروه را ملائکۀ آسمان ها و زمین لعنت می کنند» می نویسد:

ای عزیز، اگر عصابۀ عصبیّت از دیده بگشایی و به عین انصاف نظر نمایی، همین فقره ای که در همین حدیث شریف وارد شده است، برای ظهور بطلان طایفۀ مبتدعۀ

ص: 87


1- پس مشمول این آیه اند: «إِنَّ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي آيَاتِنَا لَا يَخْفَوْنَ عَلَيْنَا أَفَمَنْ يُلْقَى فِي النَّارِ خَيْرٌ أَمْ مَنْ يَأْتِي آمِنًا يَوْمَ الْقِيَامَةِ اعْمَلُوا مَا شِئْتُمْ إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ» تذکّر: حقیر رساله ای مستقلّ در ردّ تصوّف نوشته و روایات رسیده درباره صوفیّه را جمع و شرح نموده ام؛ اگر خواستید به آن جا مراجعه کنید

صوفیّه کافی است، قطع نظر از احادیث بسیار که صریحاً و ضمناً بر بطلان اطوار و اعمال ایشان و مذمّت مشایخ و اکابر ایشان وارد شده است.

و اکثر قدما و متأخّران علمای شیعه رضوان الله عليهم مذمّت ایشان کرده اند و بعضی کتاب ها بر رد ایشان نوشته اند مثل: علی بن بابویه - که نامه ها به حضرت صاحب الامر می نوشته و جواب او می رسیده - و فرزند سعادتمندش محمد بن بابویه - که رئیس محدّثان شیعه است و به دعای حضرت صاحب الامر متولّد شده و آن دعا مشتمل بر مدح او نیز هست - و مثل شیخ مفید - که عماد مذهب شیعه بوده، و اکثر محدّثان و فضلای نامدار از شاگردان اویند، و توقیع حضرت صاحب الامر برای او بیرون آمده مشتمل بر مدح او - و او کتابی مبسوط بر ردّ ایشان نوشته، و مثل شیخ طوسی - که شیخ و بزرگ طایفۀ شیعه است و اکثر احادیث به او منسوب است - و مثل علّامه حلّی - که در علم و فضل، مشهور آفاق است - و مثل شیخ علی در کتاب مطاعن مجرمیّه و فرزند او شیخ حسن در کتاب عمدة المقال و شیخ عالی قدر جعفر بن محمّد دوریستی در کتاب اعتقاد و ابن حمزه در چند کتاب و سیّد مرتضی رازی در چند کتاب و زبدة العلماء و المتورّعین مولانا احمد اردبیلی قدّس الله ارواحهم و شكر الله مساعيهم و غیر ایشان از علمای شیعه رضوان الله عليهم. و ذکر سخنان این فضلای عظیم الشأن و اخباری که در این مطلب ایراد نموده اند، موجب تطویل مقال است. ان شاء الله کتابی علیٰ حده در این مطلب نوشته می شود.پس اگر اعتقاد به روز جزا داری امروز حجّت خود را درست کن، که چون فردا حق تعالی از تو حجّت طلبد جواب شافی و عذر پسندیده داشته باشی. و نمی دانم بعد از ورود احادیث صحیحه از اهل بیت(علیهم السلام) رسالت صلوات الله عليهم و شهادت این بزرگواران از علمای شیعه رضوان الله عليهم بر بطلان این طایفه و طریقۀ ایشان، در متابعت ایشان نزد حق تعالی چه عذر خواهی داشت؟! آیا خواهی گفت متابعت حسن بصری کردم که چند حدیث در لعن او وارد شده است، یا متابعت سفیان ثوری کردم که با امام جعفر صادق دشمنی می کرده و بیان کردیم، یا متابعت غزالی را عذر

ص: 88

خود خواهی گفت، که به يقين ناصبی بوده، و می گوید در کتاب های خود: «به همان معنی که مرتضی علی امام است من هم امامم» و می گوید: «هر کس یزید را لعنت می کند گناهکار است» و کتاب ها در لعن و ردّ شیعه نوشته، مانند کتاب المنقذ من الضلال و غیر آن، یا متابعت برادر ملعونش احمد غزالی را حجّت خواهی کرد که می گوید: «شیطان از اکابر اولیاء الله است» یا ملای روم را شفیع خواهی کرد که می گوید: «ابن ملجم را حضرت امیرالمؤمنین شفاعت می کند و به بهشت خواهد رفت، و حضرت امیر به او گفت که: تو گناهی نداری. چنین مقدّر شده بود و تو در آن عمل، مجبور بودی.» و می گوید:

چون که بی رنگی اسیر رنگ شد *** موسئی با موسئی در جنگ شد

و در هیچ صفحه ای از صفحه های مثنوی نیست که اِشعار به جبر یا وحدت وجود یا سقوط عبادات یا غیر آن ها از اعتقادات فاسده نکرده باشد، و چنانچه مشهور است و پیروانش قبول دارند، ساز و دف و نی شنیدن را عبادت می دانسته است.

یا پناه به محيي الدين خواهی برد، که هرزه هایش را در اوّل و آخر این کتاب شنیدی، و می گوید: جمعی از اولیاء الله هستند که رافضیان را به صورت خوک می بینند، و می گوید: به معراج که رفتم مرتبۀ على را از مرتبه ابوبکر و عثمان پست تر دیدم. چون برگشتم به علی گفتم: چون بود که در دنیا دعوی می کردی که من از آن ها بهترم؟! الحال دیدم مرتبۀ تو را که از همه پست تری! و او و غیر او از این تزریقات بسیار دارند، که متوجّه آن ها شدن موجب طول سخن می شود.و اگر از دعواها [و ادّعاها]ی بلند [و عجیب و غریب] ایشان فریب می خوری، آخر فکر نمی کنی که بلکه از برای حبّ دنیا این ها را بر خود بندند! اگر خواهی او را امتحان کنی که می گوید: «من جميع اسرار غیبی را می دانم و همه چیز بر من منکشف می شود و شبی ده بار به عرش می روم» یک مسئله از شکیّات نماز، یا یک مسئلۀ مشکل از میراث و غیر آن، یا یک حدیث مشکل از او بپرس؛ اگر آن ها را راست می گوید، این را هم برای تو بیان می کند، چنانچه به سند صحیح از امام

ص: 89

جعفر صادق منقول است(1) که: علامت كذّاب و دروغگو آن است که تو را خبر می دهد به چیزهای آسمان و زمین و مشرق و مغرب، و چون از حلال و حرام خدا مسئله ای از او می پرسی نمی داند.(2)

فائده دوم: معنای بدعت و دلیل حرمت آن

بدعت، اختراع کردن در دین است به این معنی که اعتقادی از اعتقادات دینی یا حکمی از احکام الهی را تغییر دهد.(3)

علاّمۀ مجلسی در کتاب عین الحیات بابی در مذمّت بدعت در دین آورده و فرموده است: عقول خلایق عاجز است از احاطه کردن به حسن و قبح خصوصیّات شریعت؛ پس در هر شرعی آنچه صاحب آن شرع خبر داده به جا می باید آورد، و به عقل ناقص خود اختراع عبادت ها و بدعت ها نبایدکرد که موجب ضلالت و گمراهی است.

و گول شیطان را نمی باید خورد که این عبادت مرا خوش تر می آید و این روش عمل کردن، مرا بیش تر به خدا نزدیک می کند؛ زیرا که معنی قُرب و بُعد به خدا را امثال ما مردم که عقل های معیوب به هزار نقص و مخلوط با صد هزار شهوت داریم نتوانیم فهمید، بلکه عقول انبیا و اوصیا به این ها می تواند رسید، چنانچه کشیش نصرانی را گمان این است که به آن عبادت و ریاضتی که می کشد او را قرب حاصل می شود و حال آن که

ص: 90


1- اصول کافی: 2/ 340، حدیث 8
2- عین الحیات: 457/2 - 458
3- پس صاحب بدعت کسی است که اعتقادی در اصول دین غیر آن اعتقادی که ائمّه معصومین داشته اند، داشته باشد، یا در فروع دین چیزی را واجب یا مستحب داند که در دین واجب یا مستحب نباشد، یا چیزی را حرام یا مکروه و یا مباح بداند که در دین حرام یا مکروه و یا مباح نباشد و... شکی نیست که جميع هفتاد و سه فرقه غیر از شیعۀ اماميه اثناعشرية که فرقۀ ناجیه اند، همگی اهل بدعت اند و غرق دریای ضلالت اند، بالخصوص صوفیه که بدعت های آن ها در غایت شناعت و قباحت است. به کتاب شریف بحار الانوار، باب افتراق الأمّة بعد النبي على ثلاث وسبعين فرقة 2/28 - 36، والصراط المستقیم 37/2، 88، 96، 101، 126 مراجعه شود

هر چند عبادت به آن طریقه می کند کفر و عنادش بیش تر می شود و از خدا دورتر می گردد.

و بدان که بدعت عبارت از آن است که: یک امری را که خدا حرام کرده باشد حلال کنند، یا امری را مکروه کنند که خدا مكروه نکرده باشد، یا امری را واجب گردانند که خدا واجب نکرده، یا امری را مستحب قرار دهند که خدا مستحب قرار نداده باشد، اگر چه به اعتبار یک خصوصیّتی باشد، مثل آن که خدا فرموده است «نماز در همه وقت مستحب است» اگر کسی به این عنوان نماز کند که چون [نماز در] همه وقت، سنّت است و این یک وقتی است از آن وقت ها، پس من در این وقت نماز می کنم، ثواب دارد، و[لی] اگر دو رکعت نمازی در وقت غروب آفتاب به جا آورد به عنوان این که در خصوص این وقت خدا این نماز را از من طلبیده است، بدعت می شود و حرام است چنانچه عمر - عليه ما عليه - در خصوص چاشتْ شش رکعت مقرّر ساخت که در این وقت می باید کرد به عنوان سنّت، و به این جهت، بدعت و حرام شد و ائمّه ما از آن نهی فرمودند، و هم چنین اگر کسی نماز سنّتی را سه رکعت به یک سلام بکند، چون این هیئت در نمازِ سنّت از پیغمبر به ما نرسیده، بدعت و حرام است، یا اگر کسی در هر رکعتی دو رکوع به جا آورد حرام است.

هم چنین کلمۀ طيّبۀ لا اله الاّ الله را همه وقت گفتن سنّت است و بهترین اذکار است، اگر کسی چنین قرار دهد که بعد از نماز صبح، هزار و پانصد مرتبه سنّت است و خصوص این عدد را در خصوص این وقت از جانب شارع مقرّر داند، یا خود قرار دهد و این خصوصیّت را عبادت داند، بدعت است.

و بدعت در دین، بدترین معاصی است. و امتیاز شیعه از سنّی همیشه به این بوده است که شیعه به فرمودۀ ائمّۀ خود عمل می نموده اند، و سنّیان چون دست از متابعت ایشان برداشته بودند به عقل های سخیف خود بدعت ها در دین می کردند و به آن عمل می نمودند، و ائمّۀ ما ایشان را به این، مذمّت می فرمودند.(1)

ص: 91


1- عین الحیات: 365/1 - 366

برای حرمت و ممنوعیت بدعت و تشریع به این آیه استدلال شده است:

«قُلْ أَرَأَيْتُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ لَكُمْ مِنْ رِزْقٍ فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَرَامًا وَحَلَالًا قُلْ آللَّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُونَ»(1) بگو به من خبر دهید، آیا روزی هایی که خداوند برای شما نازل کرده دیده اید، که بخشی از آن را حرام و بخشی را حلال گردانیده اید؟ بگو: آیا خداوند به شما اجازه [حلال کردن و حرام کردن] داده، یا بر خدا افترا و دروغ می بندید و

از پیش خود حلال و حرام می کنید؟! احادیث فراوانی هم بر مذمّت و ممنوعیت بدعت دلالت دارند و علّامۀ مجلسی در ادامۀ بحث بدعت که گذشت، بیش از بیست حدیث ذکر کرده است که بعضی از آن ها را در این جا می آوریم:

1. کلینی و غیر او به سندهای متواتر از حضرت رسول و ائمّه هدى

روایت کرده اند که: هر بدعتی ضلالت و گمراهی است، و هر ضلالتی راهش به سوی آتش است.(2)

2. از حضرت رسول روایت کرده است که فرمودند: هر که برود به نزد

صاحب بدعتی و او را تعظیم نماید، سعی کرده است در خرابی اسلام.(3) 3. ابن بابویه به سند صحیح از حضرت امام جعفر صادق روایت کرده است که: شخصی بود در زمان سابق [که] طلب دنیا از حلال کرد به دستش نیامد، و از حرام نیز طلب کرد او را میسّر نشد. پس شیطان به نزد او آمد و او را وسوسه کرد که: می خواهی تو را به چیزی دلالت کنم که اگر آن را بکنی، دنیای تو بسیار شود و جمعی کثیر تابع تو شوند؟ گفت: آری. شیطان گفت: دینی اختراع کن و مردم را به سوی آن دین بخوان.

ص: 92


1- یونس: 59
2- اصول کافی: 56/1، حدیث 8
3- اصول کافی: 1/ 54، حدیث 3

پس او چنین کرد. خلق بسیار او را متابعت کردند، و مال بسیار به هم رسانید. بعد از مدّتی به فکر خود افتاد که چه خطایی کردم! دینی اختراع کردم و مردم را گمراه کردم، و توبه من مقبول نخواهد شد تا آن ها را که گمراه کرده ام برنگردانم. به نزد هر یک آمد و می گفت: دین من بدعت بوده و باطل بود، برگردید، در جواب می گفتند: دروغ می گویی. دین تو حق بود و الحال شک به هم رسانیده ای در دین. و هیچ یک برنگشتند.

چون دید که ایشان بر نمی گردند، رفت و زنجیری در گردن خود بست و سرش را بر میخی بست، و با خود قرار داد که این را نگشاید تا خدا توبه اش را قبول کند.

پس [خداوند] وحی فرمود به پیغمبری که در آن زمان بود که: بگو به آن صاحب بدعت به عزّت و جلال خودم قسم اگر آن قدر مرا بخوانی که بندهایت از هم بپاشد، دعای تو را مستجاب نکنم و توبه تو را قبول نکنم تا زنده کنی آن هایی را که بر دین تو مرده اند و از آن دین برگردانی!(1)

4. به سند معتبر از ابوالربيع شامی [چنین] روایت کرده است که: از حضرت صادق پرسیدم: کم تر چیزی که بنده را از ایمان بدر می برد کدام است؟ فرمود: « آن که به عقیده ای بر خلاف

حق قائل شود، و بر آن بماند.»(2) 5. به سند صحیح از برید عجلی [چنین] روایت کرده است که: از حضرت صادق پرسیدم: چه چیز است کم تر چیزی که آدمی به آن کافر می شود؟ حضرت سنگ ریزه ای از زمین برداشتند و فرمودند: «آن است که سنگ ریزه را بگوید هستۀ

خرماست (یعنی هر امر خلاف حقّی را که اقرار کند حتّی امر سهل) و بیزاری جوید از کسی که مخالفت او نماید در این امر و دشمنی با مخالفان خود در این امر باطل کند. پس او ناصبی است و با ما دشمنی کرده، و به خدا مشرک و کافر شده است به نادانی.»(3)

ص: 93


1- بحارالانوار: 297/2، حدیث 15
2- بحارالانوار: 301/2، حدیث 31
3- بحارالانوار: 301/2 - 302، حدیث 33

عقل نیز بر ممنوعیت بدعت دلالت دارد؛ چرا که عقلای عالم اتّفاق دارند بر مذمّت و توبیخ کردن بنده ای که نمی داند که فلان عمل واجب است یا مستحب و یا... و از پیش خود آن را واجب یا مستحب و یا... می کند و آن را به مولای خود نسبت می دهد. زیرا این کار را دور شدن از وظیفۀ عبودیت و بندگی، و تصرّف کردن در شؤون مولای حقیقی می دانند.

پوشیده نماند که قاعده و اصل اوّلی در باب عبادات تا زمانی که از جانب شارع دلیلی برای جواز و تشریع آن عبادات نرسیده، حرام بودن و باطل بودن آن است؛ زیرا به اتفاق علما، عبادات توقیفی است؛ یعنی جواز آن متوقّف بر تجویز و تشریع آن از جانب شارع مقدّس است. عبادات و اذکار و اوراد را باید صاحب شرع معيّن کند و اجازه دهد و در غیر این صورت، تشریع و بدعت است.(1)

فاتّخذوا الرهبانيّة عبادة مع أنّ نبيّنا صلّى الله عليه و آله قد نهى عنها، وأمر بالتزويج، ومعاشرة الخلق، والحضور في الجماعة، والاجتماع

مع المؤمنين في مجالسهم، وهداية بعضهم بعضاً، وتعلّم أحكام الله تعالی

ص: 94


1- و دلیل های چهارگانه (قرآن - سنّت - اجماع - عقل) بر حرام بودن تشريع (بدعت) قائم است، تشریع دو معنا دارد: 1. إدخال ما ليس من الدين في الدين. یعنی: چیزی را که جزء دین نیست در دین داخل کردن و به عنوان جزئی از اجزای دین قلمداد کردن. 2. إدخال ما لم يُعلم كونه من الدين في الدين. یعنی: داخل کردن در دین چیزی را که معلوم نشد که آیا صاحب شرع آن را اجازه داده و از دین دانسته یا نه؟ از سنّت: طوائفی از روایات است که مرحوم شیخ انصاری و مرحوم میرزای نائینی به یک روایت اکتفاء کردند و آن این که: «عن ابی عبدالله القضاة أربعة، ثلاثة في النار و واحد في الجنة... و رجل قضى بالحق وهو لا يعلم فهو في النار». (کافي 407/7 و من لا يحضره الفقيه 4/3 و تهذیب 218/6) از جملۀ قضاتی که داخل جهنّم می شوند، قاضی ای است که بدون علم قضاوت کرده و قضاوتش مطابق با واقع نیز باشد. از اجماع: مرحوم وحید بهبهانی ادعای اجماع نموده و فرمود: حرام بودن عمل کردن در دین بدون علم از اموری است که حتی عوام الناس هم می دانند چه رسد به فقهای بزرگ. برای واضح شدن بیش تر، به فرائد الاصول: 30- 31، و فوائد الاصول 119/3 - 120 رجوع کنید

وتعليمها، و عيادة المرضىٰ، و تشييع الجنائز، و زيارة المؤمنين، والسعي في حوائجهم، و الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر، و إقامة حدود الله، و نشر أحكام الله، و الرهبانيّة التي ابتدعوها تستلزم ترك جميع تلك الفرائض و السّنن. (یکی از بدعت های آن ها این است که) رهبانیت (یعنی: ترک دنیا و کناره گیری از خلق و چشم پوشی از لذّت ها) را عبادت خود قرار داده اند با آن که پیغمبر ما مردم را از رهبانیت نهی فرموده و (از طرف دیگر مسلمانان را) به ازدواج و معاشرت با مردم، و حاضر شدن در جماعت ها و شرکت کردن در مجالس مؤمنان و هدایت کردن یکدیگر، و یاد گرفتن و یاد دادن احکام و دین خداوند، و رفتن به عیادت بیماران و تشییع جنازه ها و دیدار مؤمنان، و تلاش در برآوردن حاجت های آنان (و رفع نیازشان) و امر به معروف و نهی از منکر نمودن، و به پاداشتن و اجرا کردن حدود خدا، و ترویج و نشر احکام خداوند امر فرموده است (در حالی که) رهبانیّتی که صوفیّه آن را بدعت گذارده و اختراع کرده اند (با همۀ این امور منافات دارد و) مستلزم ترک کردن همۀ این واجبات و مستحبات است.

توضیح

در معنای رهبانیت و حدّ اعتزال و کناره گیری از خلق و جمع میان اخبار.

اما رهبانیت: علامۀ مجلسی در کتاب عين الحيات فرمودند: بدان که رهبانیت امری است مرکّب از ترک زنان، و عزلت اختیار نمودن از مردمان، و ترک مطعومات و مشروبات لذيذه و ملبوسات فاخره، و در امّت حضرت عیسی اکثر این ها ممدوح بوده است، و خود را خصيّ(1) می کرده اند، و در غارها و کوه ها جا می گرفته اند، و لباس های خشن و کنده می پوشیدند، و سنّت پیغمبر ما بر خلاف این ها جاری گردیده

ص: 95


1- یعنی: تخم کشیده، أخته

و رهبانیت مذموم است و نکاح کردن و زنان داشتن، سنّت مَوکّد است؛چنانچه ابن بابویه در کتاب خصال به سند معتبر از حضرت رسول روایت کرده است که: «در امّت من، رهبانیت و خاموشی نیست.»(1) و در حدیث دیگر فرمود: «رهبانیت امّت من، جهاد در راه خداست، و خصیّ کردن امّت من، روزه داشتن است.»(2)

در کتاب عین الحیات در بیان آن که رهبانیت در این امّت نمی باشد و رهبانیت بدعت است، 15 حدیث ذکر کرده که هر کس طالب باشد به آن جا رجوع کند.(3)

اما عزلت از خلق: علامۀ مجلسی در عین الحیات می فرماید: بدان که چنانچه از احادیث متواتره ظاهر می شود اعتزال از عامّۀ خلق در این امّت ممدوح نیست، و احادیث بسیار در فضیلت دیدن برادران مؤمن و ملاقات ایشان، و عیادت بیماران ایشان، و اعانت محتاجان ایشان، و حاضر شدن به جنازۀ مرده های ایشان، و قضای حوایج ایشان وارد شده است، و هیچ یک از این ها با عزلت جمع نمی شود.

و ايضاً به اجماع و احادیث متواتره، جاهل را تحصیل مسائل ضروریّه واجب است، و بر عالم هدایت خلق و امر به معروف و نهی از منکر واجب است، و هیچ یک از این ها با عزلت جمع نمی شود، چنانچه کلینی به سند معتبر روایت کرده که: شخصی به خدمت حضرت صادق عرض کرد: شخصی هست که مذهب تشیّع را دانسته، و اعتقاد خود را درست کرده، و در خانۀ خود نشسته است و بیرون نمی آید، و با برادران خود آشنایی نمی کند. حضرت فرمود: «این مرد چگونه مسائل دین خود را یاد می گیرد؟!»(4)

و به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که: «بر شما باد به نماز در مساجد، و با مردم نیکو مجاورت کردن، و گواهی برای ایشان دادن، وبه جنازۀ ایشان حاضر

ص: 96


1- بحار الانوار: 115/70، حدیث 2
2- بحار الانوار: 170/8، حدیث 112 و تهذيب: 190/4،حدیث 5
3- عين الحيات: 1/ 376 در لمعۀ سوم
4- اصول کافی: 31/1 حدیث 9

شدن؛ به درستی که ناچار است شما را از معاشرت مردم، و تا آدمی زنده است از مردم مستغنی نیست، و مردم همگی به یکدیگر محتاجند.»(1)

و حضرت رسول خدا فرمود: «کسی که صبح کند و اهتمام به امور مسلمانان نداشته باشد، او مسلمان نیست. و کسی که بشنود کسی استغاثه می کند و از مسلمانان اعانت می طلبد و اجابت او نکند، او مسلمان نیست.»(2)

و از آن حضرت پرسیدند که: محبوب ترین مردم نزد خدا کیست؟ فرمود: «کسی که نفعش به مسلمانان بیش تر رسد.»(3)

علامۀ مجلسی بعد از ذکر 9 حدیث در این باره فرمود: و بدان که در هر یک از این امور، احادیث متواتره وارد شده است، و ظاهر است که عزلت موجب محرومی از این فضایل است.

و بعضی از اخبار که در باب عزلت وارد شده است [هیچ گونه منافاتی با این روایات ندارد؛ چون] مراد از آن ها عزلت از بَدان خلق است که معاشرت ایشان موجب هدایت نشود، و ضرر دینی به این کس رسانند، و اگر نه، معاشرت با نیکان و هدایت گمراهان شیوه پیغمبران است و از افضل عبادات است؛ بلکه آن عزلتی که ممدوح است در میان مردم نیز میسّر است، و آن معاشرتی که مذموم است در خلوت نیز می باشد؛ زیرا که مفسدۀ معاشرت خلق، میل به دنیا و تخلّق به اخلاق ایشان و تضييع عمر به معاشرت اهل باطل و مصاحبت ایشان است، و بسیار است کسی که معتزل از خلق است و شیطان در آن عزلت جميع حواسّ او را متوجّه تحصیل جاه و اعتبار دنیا کرده است، و هر چند از ایشان دور است امّا به حسب قلب با ایشان معاشرت دارد و اخلاق ایشان را در نفس خود تقویت می کند، و چه بسیار کسی که در میان مجالس اهل دنیا باشد و از اطوار ایشان مکدّر باشد، و آن معاشرت باعث زیادی

ص: 97


1- اصول کافی: 635/2، حدیث 1
2- اصول کافی: 164/2، حدیث 5
3- اصول کافی: 164/2، حدیث 7

آگاهی و تنبّه او و نفرت او از دنیا شود، و در ضمن آن معاشرت چون غرض او خداست از هدایت ایشان یا غیر آن از اغراض صحيحه، ثواب های عظیم حاصل کند، چنانچه به سند صحیح از حضرت صادق منقول است که: «خوشا حال بندۀ خاموش گمنامی که مردم زمانۀ خود را شناسد و با ایشان به بدن مصاحبت کند و با ایشان در اعمال ایشان به دل مصاحبت ننماید؛ پس او را به ظاهر شناسند، و او ایشان را در باطن شناسد.»(1)

پس آنچه مطلوب است از عزلت آن است که دل معتزل باشد از اطوار ناشایستۀ خلق و بر ایشان در امور اعتماد نداشته باشد و پیوسته توکّل به خداوند خود داشته باشد، و از فواید ایشان منتفع گردد و از مفاسد ایشان در حذر باشد، و اگر نه، پنهانی از خلق چارۀ کار آدمی نمی کند، بلکه اکثر صفات ذمیمه را قوی تر می کند.(2)

ذکر خفیّ صوفيّه

اشاره

ثم إنّهم في تلك الرهبانيّة أحدثوا عبادات مخترعة: فمنها: الذّكر الخفيّ الذي هو عمل خاصّ على هيئة خاصّة لم يرد به نصّ ولا خبر، و لم يوجد في كتاب ولا أثر. و مثل هذا بدعة محرّمة بلا شكّ ولا ريب. قال رسول الله: «كل بدعة ضلالة، وكلّ ضلالة سبيلها إلى النّار.»(3) پس از آن که صوفیّه رهبانیت را بدعت گذاردند، در ضمن آن، عبادت های بی اساسی را از پیش خود احداث و اختراع کردند (و به اعتقاد باطل خود آن ها را عبادت به شمار آوردند.) از جملۀ آن ها ذکر خفیّ و پنهان است که آن عمل مخصوصی می باشد به شکل و هیأت خاصّی که هیچ نصّ و خبری در

ص: 98


1- اصول کافی: 225/2، حدیث 12
2- عین الحیات: 381/1 - 386
3- اصول کافی:56/1 ، حدیث 8 و 12

باره انجام آن وارد نشده (و دستوری از صاحب شریعت به آن نرسیده) و در هیچ کتاب و اثری یافت نشده است. (یعنی در قرآن و احادیث سخنی از آن به میان نیامده است.) عملی مانند این (که در کتاب و سنّت اثری از آن نیست) بدون شک و تردید، بدعتی است حرام و رسول خدا فرمود: «هر بدعتی (که در دین گذارده شود) ضلالت و گمراهی است و مسیر هر ضلالتی به سوی آتش است.»

توضیح

علامه مجلسی در عین الحیات می فرماید: لمعۀ دهم دربیان ذکر است، بدان که [ذکر] در لغت، یاد کردن است. و یاد کردن خدا انواع دارد:

اوّل: یاد خداست در هنگام معصیتی که خواهد مرتکب آن شود [که] خدا را به یاد آورد و برای خدا ترک آن نماید.

دوم: یاد خداست در وقت طاعت که خدا را به یاد آورد و به سبب آن، مشقّت طاعت بر او آسان شود و به جا آورد.

سوم: یاد خداست در هنگام رفاهیت و نعمت که وفور نعمت او را از یاد خدا غافل نکند و شکر آن به جا آورد.

چهارم: یاد خداست در هنگام بلاو محنت که در آن حالت به خدا تضرّع نماید و برآن بلا صبر کند.

پنجم: ذكر الٰهی است به دل که تفکّر در صفات کماليۀ الٰهی و در آلاء و نعمای او بکند، و تفکّر در دین حق و معانی قرآن و احادیث رسول و اهل بیت(علیهم السلام) و تفکّر در امور آخرت و مکارم اخلاق و عيوب نفس و سایر اموری که خدا فرموده است. این ها همه ذكر الٰهی است.

ششم: ذکر به زبان است. و آن انواع دارد مثل: مذاکرۀ علوم حقّ و آیات و اخبار و درس گفتن و ذکر آنچه سابقاً مذکور شد و فضایل اهل بیت(علیهم السلام) را بیان کردن و قرآن خواندن

ص: 99

و دعا خواندن و [بر] اسم های الٰهی که از شارع متلقّی شده است مداومت نمودن - امّا باید با آدابی باشد که پسندیدۀ شارع است و به عنوان بدعت نباشد، و دل آگاه باشد از آنچه بر زبان جاری می گردد. و بر این مضامین، احادیث متواتره وارد شده است.

سپس هفت روایت در این باره ذکر کرده و پس از آن فرموده است:

چون حقیقت ذکر معلوم شد بدان که دو نوع ذکر در میان صوفیّه شایع شده که هر دو بدعت است، و بهترین عبادات می دانند و خلاصه، اوقات عمر خود را در آن ها ضایع می کنند و مردم را گمراه می کنند.

اوّل: ذکر جلی و آن مشتمل بر چند چیز است... (که به زودی بیان می شود إن شاء الله تعالی).

(دوم:) ذکر خفی - به آن معانی که سابقاً مذكورشد خوب است و بهترین عبادات است که آدمی پیوسته به یاد خدا باشد و تفصيلش گذشت - امّا آن نحو خاصی که ایشان اختراع کرده اند هیئات مخصوصی است و چنین هیئاتی تا به سند معتبری از شارع نرسیده باشد به عنوان عبادت کردن بدعت است، چنانچه در تعریف بدعت دانستی، و در هیچ حدیثی از احادیث شیعه آن هیئت وارد نشده است و در کتب سنیّان نیز ندیده ایم.(1)

و آن ها نقل می کنند که این را معروف کرخی از حضرت امام رضا روایت کرده است، و این به چندین وجه باطل است:

اوّلاً: چگونه دربان آن حضرت بوده که امر او بر اصحاب درایه و حدیث و ارباب رجال نامعروف مانده، و چگونه به کلّی غیر معروف در کتب شیعه از متقدّمین شده و هیچ کس نامش را نبرده و اسمی از او ننوشته، نه به مدح و نه به ذمّ؟! بلی معروف بن خرّبوذ را که از اصحاب حضرت صادق و از بزرگان است نوشته اند و اشاره به همین نامعروف بودن معروف کرخی فرموده علاّمۀ بحرالعلوم به قولش:

و كذا الفضيل بعده معروف و هو الذي ما بيننا معروف

ص: 100


1- عین الحیات: 1/ 430

یعنی: این معروف [بن خرّبوذ] در مابین ما معروف است، نه آن معروف کرخی. پس اصحاب ما معروف کرخی را در پیوستنش به حضرت رضا و دربان بودنش، تأمّل دارند و در درکش حضرت صادق را بیش تر تأمّل و اشکال دارند، چنانچه بعضی از اعاظم بیان کردند.

ثانياً: سندی که به او منتهی می شود جمعی هستند بسیار فاسد العقيده، مثل: سید

محمد نور بخش که ادعای مهدویت کرده.

علامۀ مجلسی به 7 وجه در عین الحیات از این مطلب پاسخ داده است.(1)

ذکر جلىّ صوفيّه

و منها: الذكر الجليّ الذي يتغنّون فيه بالأشعار، ويشهقون شهيق الحمار، ويعبدون الله بالمکاء و التّصدية. ويزعمون أن ليس لله تبارك وتعالى عبادة سوى هذَين الذكرَين المبتدعَين. ويتركون جميع السّنن والنوافل ويقنعون من الصّلاة الفريضة بنقر كنقر الغراب. ولولا خوف العلماء، لكانوا يتركونها رأساً. و از جملۀ آن عبادت های اختراعی، ذکر جلیّ و آشکار است که در آن اشعاری را به سبک آواز و غنا می خوانند، و مانند الاغ بانگ می زنند (و صدایشان را مثل خرها بلند میکنند) و خدا را با سوت کشیدن و کف زدن(2) عبادت می کنند. و گمان می برند که برای خدای تعالی عبادتی نیست جز همین دو ذکر خفی و جلیّ، که هر دوی آن ها بدعت است. آن ها تمام سنّت ها (و روش های پیغمبر) و مستحبات را ترک می کنند و از نماز واجب به

ص: 101


1- عین الحیات: 1/ 430 - 432. هم چنین در کتاب البدعة والتحرّف: 27 به وجوهی جواب داده اند
2- اشاره است به آیۀ 35 از سوره انفال: «وَمَا كَانَ صَلَاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكَاءً وَتَصْدِيَةً» دعا و عبادت مشرکان نزد خانۀ خدا جز سوت زدن و دست زدن، نبود. یعنی: عبادتی که مشرکان در مکّه برای خود مقرّر کرده بودند، چیزی جز لهو و لعب نبود

نوک زدنی و پیشانی به زمین زدنی با شتاب مثل نوک زدن کلاغ، قناعت و اکتفا می کنند (بدون توجّه و حضور قلب و احساس تکلیف) و اگر ترس از (تكفير) علما و فقها نبود، به کلّی آن نماز را هم ترک میکردند.

توضیح

علامه مجلسی در کتاب عین الحیات می فرماید: ذکر جلی، و آن مشتمل است بر چند چیز (یعنی چند اشکال دارد):

اوّل: آن که این نحو عبادت از شارع نرسیده و در آیات و اخبار، کیفیت ذکر جلی بر خلاف این وارد شده است؛ زیرا حق سبحانه و تعالی فرموده است: «ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ»(1) یعنی: بخوانید پروردگار خود را از روی زاری و پنهانی؛ به درستی که حق تعالی دوست نمی دارد آنان را که از حدّ اعتدال بیرون می روند. و در جای دیگر می فرماید: «وَاذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِيفَةً وَدُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ وَلَا تَكُنْ مِنَ الْغَافِلِينَ»(2) یعنی: یاد کن پروردگار خود را در خاطر خود از روی زاری و ترس و پست تر از بلند گفتن در اوّل روز و آخر روز، و مباش از جملۀ غافلان. و نقل کرده اند که: حضرت پیغمبر شنید که جمعی فریاد بر آورده اند به تکبیر و تهلیل؛

ایشان را منع بليغ نمود و فرمود: «ندا نمی کنید کسی را که نشنود یا دور باشد.»

ایشان پس از ذکر پنج حدیث دیگر در این مورد، می فرماید:

پس از آیات و احادیث معلوم شد به این نحو فریاد کردن و خدا را ذکر کردن، در شرع پسندیده نیست. و در تعریف بدعت دانستی این قسم امور که از شارع وارد نشده است، خوب دانستن و به عنوان عبادت کردن، بدعت است.

دوم: آن که تحريرها و غنا می کنند و ذکر را به تصنيف ها بر می گردانند، و در میان

ص: 102


1- سوره اعراف: 55
2- سوره اعراف: 205

آن، اشعار عاشقانه و ملحدانه به نغمه و ترانه می خوانند، و این به اجماع علمای ما حرام است، با قطع نظر از اعمال شنیعه ای که در ضمن آن می کنند از رقص کردن و... .

سوّم: آن که این اعمال را در مساجد می کنند و شعر خواندن در مسجد مذموم است... .

و چون به ایشان می گویی «این اعمال، بدعت و تشریع است» جواب می گویند: ما

را از این، قُرب دیگر حاصل می شود. و فریادها می کنند و مانند حیوانات کف می کنند، و این را در نظر عوام کالانعام از کمالات خود می نمایند. و در باب قُرب، پیش تر معلوم شد این چیزهایی است که ما خیال می کنیم، و راه قرب به خدا منحصر است در متابعت شرع.

و آن حرکاتی که از ایشان صادر می شود و «حالش» نام می کنند بر چند قسم است:

1. یک قسم آن است که خیالات باطله در نفس ایشان از عشق مجاز هست. این صداهای خوش را که شنیدند، آن معنی طغیان می کند و باعث اضطراب ایشان می شود. و آن خصوصیتی به ایشان ندارد و در مجلس شراب و ساز هم آن شور و وجد و رقص می باشد، چنانچه به سند معتبر از حضرت امام رضا منقول است که از آبای طاهرین خود صلوات الله عليهم روایت فرمود که: «شيطان نزد حضرت يحيى آمد و... زنگ بزرگی در دست داشت. حضرت فرمود: این زنگ چیست که در دست داری؟ گفت: این مجموعه ای است که همۀ لذّت ها در این هاست از طنبور و بربط(1) و طبل و نای و صرنا و غیر این ها. و چون جمعی به شراب خوردن مشغول شدند و لذّتی نمی یابند از آن، من این جَرس را به حرکت در می آورم، مشغول خوانندگی و ساز می شوند. پس چون صدای آن را شنیدند از طرب و شوق از جا بدر می آیند، یکی رقص می کند، دیگری با انگشتان صدا می کند، و دیگری جامه بر تن می درد... .(2)

2. و یک قسم دیگر آن است که از باب مکر و فریب و ساختگی است چنانچه بسیار دیده ایم که اگر در آن حالت بر کنار بام می باشند و در هنگام اضطراب و شور، خود را

ص: 103


1- عودی است که آن را می نوازند
2- بحارالانوار: 172/14 - 173، حدیث 12

به طرف دیگر می اندازند و آثار اختیار در افعال ایشان ظاهر است.

3. و یک قسم دیگر، مَرَضی است که به اعتبار ترک حیوانی و ضبط نفس در ذکر خفی و سایر بدعت های ایشان که موجب ضعف قلب و دماغ و مولد مواد سوداويه است، حاصل می شود، و با اندک صدای خوشی، با صدای موحشی، یا زیادتی فرحی یا زیادتی حزنی، مدهوش می شوند، و بی تابانه حرکات از ایشان صادر می شود، و آن به علّت مرضی است که در بدن ایشان حاصل می شود... .

4. و یک قسم دیگر آن است که مبدأش اختیاری ایشان است و آخر بی اختیار می شوند؛

زیرا گریه را در آدمی برای این مقرّر کرده اند که اگر حزنی یا شوقی در آدمی زیادتی کند، به آن دفع کند، چنانچه بندگان در مقام مناجات و راز گفتن با قاضي الحاجات این طریقه دارند، و گاه هست که شوری و شوقی دارند که از اول شب تا صباح زاری می کنند، و هیچ این حالات ایشان را رو نمی دهد؛ زیرا چون به راه بندگی درست رفته اند شیطان بر ایشان دست ندارد، و از ائمّۀ ما صلوات الله عليهم این طریقه را نقل کرده اند.

و امّا این جماعت می گویند: گریه کار پیره زنان است، و کمال نیست، و خود را از گریه منع می کنند، و خود را به دست شوق و خیالات می دهند تا بیهوش می شوند و حرکات از ایشان صادر می شود، و آخر علاجش را به گریه می کنند، و اگر اوّل خود را به گریه دهند به آن جا منتهی نمی شود، چنانچه کلینی و ابن بابویه به سند معتبر از جابر

[چنین] روایت کرده اند که:

به حضرت امام محمّد باقر گفتم: جمعی هستند که هر گاه چیزی از قرآن را یاد کردند یا کسی بر ایشان خواند بیهوش می شوند، و چنین می نمایند که اگر کسی دست و پای ایشان را ببُرد خبر نمی شوند! حضرت فرمود: «سبحان الله! این از شیطان است. خدا ایشان را به این امر نفرموده است. چیزی که به آن مأمور شده اند و به کار ایشان می آید نرمی و رقّت و گریه و ترس است.»(1)

ص: 104


1- اصول کافی: 616/2 - 617، حدیث 1

سپس علّامۀ مجلسی در مقام نصیحت به برادران ایمانی می فرماید:

ای عزیز، شاهدی برای بدعت بودن این اطوار از این بهتر نیست که یک کس از شیعه و سنّی و صوفی نقل نکرده است که حضرت رسالت پناه و ائمّۀ معصومین و اصحاب گرام ایشان و علمای ملّت ایشان، هرگز مطربی داشته اند و برای ایشان زمزمه می کرده است، یا حلقۀ ذکری منعقد می ساخته اند، با اصحاب خود را به آن امر می کرده اند، و اگر این عبادت چنین اهتمام در شأن آن می بود، چرا ایشان به اصحاب خود نمی فرمودند؟

بلکه بدعت ها شیرین می باشد، و عبادت ها بر نفس گران است. نمی بینی که اگر پنجاه فاضل عادل بگویند: حضرت امام جعفر صادق فرموده است: هر که در شب جمعه نماز جعفر بگزارد گناهانش آمرزیده می شود و فضائل نامتناهی دارد، از ده هزار کس یک کس به آن رغبت نمی کند، و اگر به بقعه ای بگذرند که چند جلف(1) فریاد کنند: یا ربّ من یا ربّ من، در حلقۀ ایشان داخل می شوند به رغبت تمام و تا صباح بر می جهند. تو خود با نفس خود اندیشه نمی کنی که کدام روز نفس تو چنین راغب به خیرات بود، و چرا در یک امر خیر دیگر این اهتمام را ندارند؟

از انصاف مگذر! هر گاه از اهل بیت(علیهم السلام) رسالت قریب به هزار حدیث در دعاها و اعمال شب جمعه و روز جمعه وارد شده باشد - چنانچه ابن طاووس کتابی در این خصوص نوشته است - و در آن دعاها و اعمال، چندین هزار راه قرب و بندگی تعلیم تو کرده باشند، تو به هیچ یک نظر نکنی، و تمام آن شب و روز را در چیزی صرف کنی که تمام علمای عصر گویند حرام است و خود اعتراف داشته باشی که خدا نفرموده است، در روز قیامت چه عذر خواهی گفت و به چه حجّت، امید ثواب خواهی داشت؟ و در تعقیب نماز - که اصل تعقیب، سنّت است - چند بدعت به آن ضمّ میکنی که مبادا از تو سنّت خالصی به عمل آید و - نعوذ بالله - مستحّق ثواب شوی.

ص: 105


1- جِلف: بی ادب، زُمُخت

و یا آن که به برکت اهل بیت(علیهم السلام) رسالت قریب به صد هزار بیت از مناجات و دعا و تعقیب و اذکار و او راد منقول است، همه را ترک می کنی و او راد قبیحه که چند سنّی جمع کرده اند، می خوانی که به حسب معنی رتبه ندارد و به حسب عربيّت اعراب اکثرش غلط است. آخر این چند جاهل سنّی، مناجات و ذکر خدا را بهتر از پیشوایان دین و برگزیدگان ربّ العالمين و افصح فصحای روی زمین می دانند؟! پیغمبران آرزو می کردند که تابع ایشان باشند و داخل شیعۀ ایشان باشند، تو را ننگ می آید پیروی ایشان کنی؟! و آن او راد را به نغمه و آهنگ می خوانی که شاید غنا به عمل آید و از گناه خالی نباشد.

منقول است که: شخصی به خدمت حضرت صادق آمد و گفت: دعایی اختراع

کرده ام. حضرت فرمود: «اختراع خود را بگذار. آنچه می گوییم بخوان.»(1)

وحدت وجود، بدعت صوفيّه

اشاره

ثم إنّهم - لعنهم الله - لا يقنعون بتلك البدع؛ بل يحرّفون أصول الدين و يقولون بوحدة الوجود؛ و المعنى المشهور في هذا الزمان المسموع من مشائخهم، كفر بالله العظيم. سپس، این جماعت صوفیّه - که خداوند آن ها را لعنت کند! - به آن بدعت ها (در فروع دین) اکتفا نکردند، بلکه اصول دین (و اعتقادات) را هم تحریف کردند و تغییر دادند، و به وحدت وجود قائل شدند. معنای مشهور و معروف وحدت وجود در این عصر که از بزرگان و قطب هایشان شنیده می شود، کفر به خداوند بزرگ است.(2)

ص: 106


1- عين الحيات: لمعۀ دهم در بیان ذکر است 420/1 -433
2- رجوع شود به کتاب «تنزيه المعبود» که ما در آنجا بیست دلیل بر بطلان وحدت وجود ذکر کردیم، و توالی فاسد این اعتقاد را به وضوح بیان نمودیم، و در خاتمۀ این کتاب در فائدۀ سوّم و چهارم، وحدت وجود را توضیح داده و ردّ کردیم، و اعتقاد عرفا و صوفیّه در توحید را مفصّلاً بیان نمودیم

فائده: قائلین به وحدت وجود خداوند را عین خلق می دانند

یکی از اصول و عقاید صوفیّه، اعتقاد به وحدت وجود است که موجودات را عین حق تعالی می دانند.(1)

قائلان به وحدت وجود که از جملۀ آن ها ابن عربی است(2) قائل به عینیّت می باشند و وجود حقّ را غیر وجود اشیا نمی دانند، بلکه هر شیء که صاحب وجود است، وجود او را همان وجود حقّ می دانند، و تفاوت و تكثّر را اعتباری دانند، و إلاّ از عنوان وحدت وجود خارج خواهد شد. بنا بر وحدت وجود، وجود ممکن اثر وجود حق نیست، بلکه عین اوست و اثریت و مؤثّریت و جاعلیّت و مجعولیّت بنا بر این مسلک باطل است. بلکه جعل و تأثیر بنا بر این مسلک نمی شود مگر به تنزّل و تطوّر و فيضان... .

فیّاض صاحب شوارق در بیان کیفیّت صدور معلول از علّت می گوید: صوفیّه بر آنند که صدور معلول از علّت عبارت است از: «تنزّل علّت به مرتبۀ وجود معلول و تطوّر وی به طور معلول.» و از این جا متفطّن شده اند به وحدت وجود به این [شرح] که: وجودْ حقیقت واحده ای است ساری در جميع موجودات. و مهيّات ممکنات نیست مگر امور اعتباریّات. و حقایق موجودات همگی مظاهر آن حقیقت واحده اند به نحوی که اتّحاد و حلول لازم نیاید. چه این هر دو، فرع اثنینیّت است، و لا موجود إلاّ واحد... .

و امّا طريقۀ حكما در کیفیت صدور آن است که گویند: واجب الوجود تمام است و فوق التمام... و از این جا سرّ وحدت وجود به نحوی که خاطر فاتر این کمینه به آن منساق شده، مفهوم مستعدّين تواند شد. چه نسبت حقایق موجودات به حقیقت واجبیّت، نسبت مفهومات جنس و فصل باشد که اجزای تحلیلیّه اند به ماهیّت نوعیّه بسيطه. و مؤیّد این است آنچه از بعضی اکابر به نظر رسیده که: وجود واجبی عین

ص: 107


1- كتاب تنزيه المعبود في الرّد على وحدة الوجود برای إبطال همین اصل است
2- بلکه اگر او قائل به وحدت وجود نباشد برای او قائلی پیدا نخواهد شد

وجودات همۀ موجودات است، نه عین وجود هر یک از موجودات. قلم این جا رسید سر بشکست.(1)

ملا هادی سبزواری می نویسد: در توحید چند مقام است:... امّا طريقۀ سیم، طريقۀ انيقۀ اهل حقّ است که وحدت در کثرت و جمع در فرق است، آن است که: حقیقت وجود، اصلی است و نوری است که او صافش را شنیدی و واحد است به وحدت حقّه، نه وحدت عددیّه، و مراتب متفاضله دارد؛ انوار بعضها فوق بعض مختلفة في الشدة و الضعف، مثل انسان واحد که مراتب متفاضله داشته باشد و مقاماتش متفاوت باشد، مثل طبع و نفس و قلب و عقل تا لطيفۀ اخفویّه.

پس در حقیقتْ وجودِ مرتبۀ تام و شديدْ علّت است و مرتبۀ ضعیفْ معلول. و در دار واقع غير وجود و سنخ نور دیّاری نیست. ذاتِ علّتْ وجود، وعلیّت نیز وجود، و معلولْ وجود. و به عبارت دیگر، جاعلْ وجود، و جعلْ وجود، و مجعولْ وجود. و به عبارت دیگر، صانعْ وجود، صنعْ وجود، و مصنوعْ وجود، ولی به حسب مراتبی که در وجود است از خفا و ظهور و مظاهر.(2)

نیز همو گوید: در باب صفات: و این است که همۀ وجودات مدّعی اُلو هیتند و اُلوهيّت همه در اثبات اُلوهيّت الله مقهور است. و این که بعض عرفا گفته اند که «موجودی نیست که پرستیده نشده باشد از برای مشرکی و اختصاص ندارد به آفتاب یا آتش یا گوسالۀ سامری و غیرها» کاذب نیست. و مصدّق این معنا، این است که: خودپرست بدتر است از بت پرست. و خودپرستان و تعیّن پرستان بی شمارند... .(3)

ص: 108


1- گوهر مراد: 204
2- اسرار الحكم: 25 - 31
3- اسرار الحكم: 47. بعضی از معاصران در این باره می نویسد: توحید نزد آن ها [عرفا] معنی دیگری دارد. توحید آن ها وحدت وجود است، توحیدی است که اگر انسان به آن جا برسد همه چیز شكل [حرفي] پیدا می کند. در این مکتب، انسان کامل در آخر عین خدا می شود؛ اصلاً انسان کامل حقیقی خودِ خداست.(انسان کامل، مطهری: 126) در رسالۀ انّه الحق آمده است: هر یک از ممکنات، مظهر یک اسم از اسمای حقند. هر چند گفتن و شنیدن این سخن دشوار است ولی حقیقت این است که شیطان هم مظهر اسم «یا مضلّ» است. (یازده رسالۀ فارسی، حسن زاده آملی: 288، به نقل از رسالۀ شعرانی) در الهی نامه آمده است: صمد تویی که جز تو پری نیست، و تو همه ای که صمدی. (الهی نامه، حسن زاده: 49) در کتاب روح مجرّد آمده است: وحدت وجود مطلبی است عالی و راقی؛ کسی قدرت ادراک آن را ندارد... من نگفتم این سگ خداست، من گفتم غیر از خدا چیزی نیست... وجود بالاصالة و حقيقة الوجود در جمیع عوالم... اوست تبارک و تعالی، و بقیّۀ موجودات هستی ندارند، هست نما هستند. [روح مجرّد، حسيني تهرانی: 515] مولوی گوید: آنها که طلبکار خدایید، خدایید بیرون ز شما نیست شمایید، شمایید ذاتید و صفاتید، گھی عرش و گهی فرش در عین بقایید ومنزّه زفنایید [کلیّات دیوان شمس تبریزی: 269] شبستری در گلشن راز گويد: وجود اندر کمال خویش ساری است تعیّن ها امور اعتباری است امور اعتباری نیست موجود عدد بسيار و یک چیز است موجود شاه نعمة الله ولی در بیان مراتب وجود: در مرتبه ای ساجد در مرتبه ای مسجود در مرتبه ای عابد در مرتبه ای معبود در مرتبه ای عبد است در مرتبه ای رب است در مرتبه ای حامد در مرتبه ای محمود در مرتبه ای فانی در مرتبه ای باقی در مرتبه ای معدوم در مرتبه ای موجود در مرتبه ای طالب در مرتبه ای مطلوب در مرتبه ای قاصد در مرتبه ای مقصود در مرتبه ای آدم در مرتبه ای خانم در مرتبه ای عیسی در مرتبه ای داوود [دیوان شاه نعمت الله ولی کرمانی طبع باران: 222] ابن عربی می گوید: «سبحان من أظهر الأشياء و هو عينها» منزه است آن که اشیا را ظاهر کرد در حالی که خود عین آن ها بود. [فتوحات ابن عربی 459/2] قیصری می گوید: «إنها [الذات الإلهية] هي الظاهرة بصورة الحمار و الحيوان» تحقيقاً آن [ذات الهی] همان است به صورت خر و حیوان ظاهر شده است. [شرح قیصری بر فصوص الحكم: 252]

اگر کلام مذکور خوب ملاحظه شود و هم چنین به کلمات اکابر آن ها مثل ابن عربی و ملاصدرا و غیره نیز رجوع شود، روشن می شود که مقصود آن ها وحدت خالق

ص: 109

و مخلوق و ليس في الدار غيره دیّار است.

این نظر و عقیده، مخالف با دعوت همۀ انبیای عظام و اوصیای گرامی است و هیچ تناسبی با شرع و دین ندارد. بینونت و جدایی خالق از مخلوق از مسلّمات دین و مذهب است.(1)

ص: 110


1- حريّ بنا أن ندرج جملة من الرّوايات الناصّة على أنّه تعالى منزّه عن مجانسة مخلوقاته، والمفيدة للبينونة والإثنينيّة، والمكفّرة للوحدویّة، ثمّ نستعرض لبعض الروايات الدالة على أنّه سبحانه منزّه من التحديد والتّشبيه فنقول: إنّ نسبة الأشياء إلى الخالق تعالی ليست إلاّ نسبة الخالقيّة والمخلوقيّة، لا نسبة العينيّة والسنخيّة ولو مع تحقّق الغيريّة الاعتباريّة الوهميّة كما: عن سيّدالشهداء: «أنت الّذي أنشأت الأشياء من غير سنخ» (الصحيفة السجاديّة: 210؛ إقبال الأعمال: 351). وعن أمير المؤمنين: «و تنزّه عن مجانسة مخلوقاته» (بحارالأنوار: 84/ 339، حدیث 19، و ج 243/91 حدیث 11) وعن الإمام: «.. بل أنشأته ليكون دليلاً عليك بأنّك بائن من الصنع» (بحارالأنوار: 167/99) وعن مولانا الرضا: «.. ذاته حقيقة وكنهه تفرقة بينه وبين خلقه..» (التوحید: 36؛ عيون الأخبار: 151/1) وعن أمير المؤمنين: «.. مباین لجميع ما أحدث في الصفات ..» (التوحيد: 69؛ حدیث 26) عنه: «.. ليس بجنس فتعادله الأجناس، ولا بشبح فتضارعه الأشباح، ولا كالأشياء فتقع عليه الصفات..» (التوحيد: 70 حدیث 26) عنه: «.. خلق الله الخلق حجاب بينه وبينهم ومباينته إيّاهم مفارقته إنّيتهم... بمفارقته بين الأمور عرف أن لا قرین له.. فكلّما في الخلق لا يوجد في خالقه، وكلّ ما يمكن فيه يمتنع من صانعه.. ولافي إيانته عن الخلق ضيم إلاّ بامتناع الأزليّ..» (التوحيد: 36 حدیث 2) وعن أبي عبد الله: «أمّا التوحيد فأن لا تجوز على ربّك ما جاز عليك» (التوحيد: 96 حدیث 1) وعن أمير المؤمنين: «.. بان من الخلق فلا شيء كمثله» (التوحيد: 32 حدیث 1) وعنه: «.. حدّ الأشياء كلّها عند خلقه إيّاها إبانة لها من شبهه وإبانة له من شبهها» (الكافي: 135/1 ، حدیث 1، التوحید: 42 حدیث3) إلى ما شاء الله من أحاديث الباب، والمتحصّل منها: أنّ الله سبحانه و تعالی منزّه عن تشبيهه بخلقه، وتطوّره بأطوار خلقه، و تنزّله في مرتبة مخلوقاته، وتعيّنه بحدودها، وقبوله الأحكام الجارية على ما سواه سبحانه. وأما الرّوايات الناصّة على أنّه تعالى منزّه عن الحدّ والشبه وأنّ القائل بهما مشرك فهي كثيرة جدّاً، منها: ماعن أمير المؤمنين: «.. ولا حقيقته أصاب من مثّله... ولا إيّاه عني من شبّهه» (التوحيد: 35 حدیث 2) فإنّه صريح في التنزيه من التمثيل والتشبيه، لا الجمع بين التنزيه والتشبيه كما يقولون! وعنه: «حدّ الأشياء عند خلقه لها إبانة له من شبهها» (نهج البلاغة: 232 خطبة 163) وعنه: «.. تعالى عمّا ينحله المحدّدون من صفات الأقدار، ونهايات الأقطار، و تأثّل المساكن، وتمكّن الأماكن ،فالحدّ لخلقه مضروب وإلى غيره منسوب» (نهج البلاغة: 233 خطبة 163) وعنه: «لمّا شبّهه العادلون بالخلق المبعّض المحدود في صفاته، ذي الأقطار والنواحي المختلفة في طبقاته، وكان عزّوجلّ الموجود بنفسه لا بأداته، انتفى أن يكون قدّروه حقّ قدره، فقال تنزيهاً لنفسه عن مشاركة الأنداد وارتفاعاً عن قياس المقدّرين له بالحدود من كفرة العباد: «وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَالْأَرْضُ جَمِيعًا قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَالسَّمَاوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ» (الزمر: 67) (التوحيد: 55) وعن المفضّل بن عمر، عن أبي عبد الله أنه قال: «من شبّه الله بخلقه فهو مشرك، إنّ الله تبارك وتعالى لا يشبه شيئاً ولا يشبهه شيء، وكلّما وقع في الوهم فهو بخلافه» (التوحید: 80 حدیث 36) أقول: هذه الأخبار دالّة على إبطال مقالة الفلاسفة والعرفاء و الصوفية القائلين بأنّ جميع ما للمخلوقات من الصفات فهي صفات الخالق؛ لأنّهم مظاهر الحقّ ومجاليه. وقد علم من هذه الأحاديث و غيرها أنّه تعالى منزّه عن التحديد والتشبيه، وأنّ القائل بهما مشرك كافر. فکم فرق بين هذا و قولة ابن العربيّ من أنّ القول بهما عين التوحيد وأنّ القائل بهما مؤمن موحّد کامل والنّافي لهما عنه تعالی جاهل والمنزّه إمّا جاهل وإمّا صاحب سوء أدب! ثمّ بعد كلّ هذا فما أروع قول مولانا سیّدالشهداء حسين بن عليّ: «أيّها الناس، اتّقوا هؤلاء المارقة الّذين يشبّهون الله بأنفسهم، يضاهئون قول الّذين كفروا من أهل الكتاب، بل هو الله ليس كمثله شيء وهو السميع البصير، لا تدركه الأبصار وهو يدرك الأبصار وهو اللطيف الخبير... لا يوصف بشيء من صفات المخلوقين، وهو الواحد الصمد، ما تصوّر في الأوهام فهو خلافه» (تحف العقول: 244) لاحظ تنزيه المعبود

جواب این توهّمات و خرافات هم واضح است. خداوند تعالی می فرماید: «أَوَلَا يَذْكُرُ الْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ وَلَمْ يَكُ شَيْئًا»(1) و: «وَقَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَلَمْ تَكُنْ

ص: 111


1- مریم: 67

شَيْئاً»(1) اگر موجودات عين حق و وجود ظلّی حقند پس معنی ندارد که قبل از خلقت، شیء نباشند.

نیز می فرماید: «اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ»(2) و: «وَهُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْءٍ»(3) و هرگز نفرموده است: «و هو عين كلّ شيء» و ظاهر است که خالقِ شیء و ربّٙ شیء، غير خود شیء است.

هم چنین می فرماید: «فَلَا تَضْرِبُوا لِلَّهِ الْأَمْثَالَ»(4) و: «فَلَا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْدَادًا وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ»(5) و غیر این ها...

مخالفت این اعتقاد با عقل هم از این جهت است که وحدت خالق و مخلوق و

صانع و مصنوع، محال است. و وجود ظلّی منبسط یاموجی و حبابی تصویرش نسبت به حق، محال است؛ زیرا معقول نیست خداوند بسط وجود از خود بر هياكل موجودات کرده باشد، و قبض و بسط و انتفاح و امتداد در وجود حق، محال است. این گونه امثله در موجودات جسمانی متصوّر است، نه در وجود حق «سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ»(6)

علاوه بر آن، بر اثر حدوث و انعدام این وجودات ظلّی حبابی، تأثّر و تغیّر در ذات

منزّه حق لازم می آید.(7)

حاصل این که: از جمله عقاید باطل صوفیه این است که: چون کسی به حقیقت رسد و کامل شود، می داند که او عين حق تعالی است، چنان که موج عين درياست، و در این هنگام، احکام شریعت از او ساقط و برداشته می شود و حرام بر او حلال می گردد.

ص: 112


1- مریم: 9
2- الرعد: 16، و الزمر: 62
3- الانعام: 164
4- النحل: 74
5- البقرة: 22
6- يونس: 18، و النحل: 1
7- به کتاب تنزيه المعبود: 400، رجوع شود

لازم به یاد آوری است که: در وحدت وجود فقط وجود واحد احدی است، و

وجود کائنات وجود ظلّی حبابی است مانند نور است که در شیشه های رنگارنگ مختلف کوچک و بزرگ افتد، و مانند حباب های روی دریا که کوچک و بزرگ است.

شبهه ای نیست در این که اعتقاد به وحدت وجود با اعتقاد به هیچ دین و مذهبی سازگار نیست و مخالف صریح کتاب خداوند و احادیث اهل بیت(علیهم السلام) و ادلۀ عقلیۀ قطعیّه است. اعتقاد صحیح امامیّه که از دلائل عقلی قطعی و کتاب خداوند و احادیث متواترۀ نبوی و مرتضوی - صلوات الله و سلامه عليهم أجميعن - استفاده شده این است که: خداوند تعالی ذاتی است مجهول الكنه که عقل هیچ عاقلی به کنهش نرسیده و نخواهد رسید؛ نه از جنس چیزی است و نه مانند چیزی است؛ جسم نیست و مکان ندارد؛ زیرا جسم و مكان مخلوق او هستند. و چون مکانی نیست پس نه از چیزی دور است و نه به چیزی نزدیک، و لذا این که گفته می شود که خداوند همه جا حاضر است و به همه چیز نزدیک است معنایش این است که: هیچ چیز بر علم خداوند پوشیده نیست و از قدرتش بیرون نیست.

و این که گفته می شود که حق تعالی از همه چیز دور است معنایش این است که: ذات حق تعالی مانند چیزی نیست، سمیع بی سمع و بصیر بی بصر است و عالم و قادر است بدون آن که صفت علم و قدرت عارض بر ذاتش باشد، علم او بی مانند و فعل او بی نظیر است، مرید است بدون خواهش و کاره است بدون نفرت.

علامۀ بزرگوار مجلسی در کتاب شریف عین الحیات بعد از باطل کردن بعضی از عقاید صوفيّه مثل حلول (یعنی حلول خداوند در مخلوقات) و اتحاد (یعنی خداوند با همه چیز متّحد است) درباره وحدت وجود می نویسد:(قائلين به وحدت وجود می گویند که:) همه چیز اوست (یعنی خداست) و غیر او وجودی ندارد، و همین اوست که به صورت های مختلف بر آمده، گاه به صورت زید ظهور می کند، و گاه به صورت عمرو، و گاه به صورت سگ و گربه، و گاه به صورت قاذورات، چنانچه دریا موج می زند و صورت های بسیار از آن ظاهر می شود، به غیر دریا دیگر چیزی نیست.

ص: 113

که جهان موج های این دریاست ***موج و دریا یکی است غیر کجاست

و ماهیّات ممکنه امور اعتباریّه است، که عارض ذات واجب الوجود است. و در جميع كتب و اشعار خود تصریح به امثال این کفرها و مزخرفات نموده اند، و جمعی از کفّار و ملاحدۀ هند نیز بعینه همین اعتقاد دارند، و کتاب جوک که براهمۀ ایشان نوشته اند در عقاید فاسدۀ خود، مشتمل بر همین مزخرفات است.(1)

هم چنین در جای دیگری از همین کتاب می نویسد: و محيي الدين که از رؤسای

ایشان (یعنی صوفیه) است در فصوص الحکم می گوید که: «ما وصف حق به هیچ وصف نکردیم الاّ ما عین آن وصف بودیم، و حق تعالی وصف نفس خود از برای ما می فرمود. پس هرگاه او را مشاهده می کنیم خود را مشاهده کرده باشیم، و هر گاه که او مشاهدۀ ما می کند مشاهدۀ خود کرده باشد.»(2)

و در جای دیگر ترجیح می دهد مرتبۀ ولایت را بر مرتبۀ نبوّت، و خود را خاتم

الولایه می گوید، و از این جا ترجیح خود را بر پیغمبران دعوی می نماید.

و در فتوحات می گوید که: سبحان من أظهر الأشياء وهو عينها.(3) یعنی منزّه

خداوندی که چیزها را ظاهر کرد و او عین همه چیزهاست.

و در جای دیگر از فصوص الحکم خطا نسبت به نوح می دهد، که او غلط کرد در تبلیغ رسالت، و قومش درست رفتند، و غرق دریای معرفت شدند، و اگر ایشان را نوح از آن دریا به کنار می آورد از درجۀ بلندی به درجۀ پستی می آمدند.

و مکرّر در تصانیفش می گوید که: زنهار که مقیّد به مذهبی مشو، و نفی هیچ مذهب مکن، و هیچ معبودی را غیر خدا از بت و غیره انکار مکن، که به قدر آنچه از آن ها انکار می کنی از خدای خود انکار می کنی، و خدا در همه چیز ظهور دارد.

ص: 114


1- عين الحيات، اصل دوم 90/1
2- شرح قیصری بر فصوص الحكم: 85 طبع بیدار
3- فتوحات: 604/2

و می گوید که: خدا هارون را بر گوساله پرستان مسلّط نگردانید آن چنانچه موسی را مسلّط گردانید، تا آن که حق تعالی در جميع صور معبود شود. لهذا هیچ نوعی از انواع عالم نماند که معبود نشد. او می گوید که: نصارا برای این کافرند که دعوی اتّحاد با خدا را در خصوص عیسی

گفتند: اگر در همه چیز می گفتند عین توحید می بود.

و در یکی از تذکره های ایشان به نظر رسید که: از شمس تبریزی پرسیدند از احوال ملای رومی؛ گفت: اگر از قولش می پرسی، إنمّا أمره إذا أراد شيئاً أن يقول له كن فيكون، و اگر از فعلش می پرسی، كلّ يوم هو في شأن، و اگر از صفاتش می پرسی، هو الله لا إلٰه إلاّ هو عالم الغيب والشهادة هو الرحمن الرحيم، و اگر از ذاتش می پرسی، ليس كمثله شيء وهو السميع البصير. و از این باب کلمات که موجب کفر و الحاد است در کتب ایشان بسیار است.

ای عزیزان، به انصاف نظر نمایید که [آیا] نسبت به ذات مقدّس خدا این قسم نسبت ها رواست؟ و هرگز از پیغمبر و ائمّۀ معصومین صلوات الله عليهم که پیشوایان دین شمایند، این قسم سخنان صادر شده، یا به اصحاب خود اجازۀ این قسم جرأت ها داده اند؟ خداوند عالمیان این قدر مذمّت می فرماید نصارا را که ایشان کافر شدند به این عقاید فاسده! و جمعی نزد حضرت امیرالمؤمنین آمدند و چنین ذات شریف را گفتند که تو خدایی، حضرت ایشان را در چاه ها کرد و از دود کشت. هر گاه چنین ذاتی را نسبت به الوهیّت نتوان داد، العياذ بالله چون در هر سگ و گربه چنین امری قائل توان شد؟ تو که عین خدایی، که را عبادت می کنی؟

و از این جهت است که اکثر ایشان را اعتقاد این است که: همین که این معنی ظاهر شد دیگر عبادت ساقط می شود، و عبادت بنا بر توهّم مغایرت است. و به این معنی برگردانیده اند و تأويل کرده اند این آیه را که: «وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ» - یعنی عبادت کن خداوند خود را تا تو را مرگ در رسد - ایشان یقین را به معنی یقین

ص: 115

به وحدت موجود برده اند.(1) مقدّس اردبیلی در کتاب حديقة الشيعه می نویسد:

فرقۀ اوّل [از صوفیّه] وحدتیّه اند. ایشان به وحدت وجود قائلند و همه کس و همه چیز را خدا می دانند، چنان که گذشت. و این گروه از نمرود و شدّاد و فرعون بدترند، از آن جهت که جميع اشیا را خدا می دانند حتّی چیزهایی را که در شریعت حکم به عدم طهارت آن شده، تا به چیزهای دیگر چه رسد... چنان که محيي الدين عربی در اکثر کتاب های خود گفت و گوهای بسیار در این باب کرده خصوصاً در کتاب فصوص الحكم، و در این کتاب در «فصّ لقمانی» می گوید که: میان ما یعنی وحدتیه و اشاعره نزاع در عبارت است.(2) و در همان کتاب در «فصّ موسوی» فرعون را عين حق تعالی گفته چنان که بعد از تأویل لفظ ربّ می گوید: و ان كان عين الحق، فالصورة لفرعون.(3) و عطار در کتاب جوهر الذات تعريف فرعون کرده و می گوید: «تو هم مثل اویی؛ أنا الحق بگو» و در آن کتاب صریح دعوی خدایی کرده.

و محيي الدين در کتاب فتوحات می گوید: سبحان من أظهر الاشياء و هو عينها.(4) و علاء الدوله سمنانی - که یکی از مشایخ این طایفه است - او را به این واسطه، طعن زده و دشنام داده چنان که اشاره به آن شده. و شیخ عزیز نسفی و عبدالرزاق کاشی و عطار و ملای روم و بسیار کس غیر ایشان از متأخّران صوفیّه، این مذهب را خوش کرده اند و در نظم و نثر خود اظهار این اعتقاد نموده اند.

و این جماعت، خدا را تشبیه به دریا کرده و مخلوقات را به موج دریا و میگویند که: ظاهر است که موج دریا عین دریاست؛ یعنی مخلوقات همه خدایند. و این طایفه کسانی را که دعوی خدایی کرده اند - خواه در پردۀ حلول و اتحاد و وحدت وجود

ص: 116


1- عين الحيات اصل دوم: 93/1 - 95
2- فصوص الحكم ابن عربی: 188/1 چاپ عفيفي
3- فصوص الحكم ابن عربی: 211/1، چاپ عفیفی، شرح قیصری بر فصوص الحكم: 466 چاپ بیدار
4- فتوحات ابن عربی : 2/ 459

و خواه خارج از این پرده مانند نمرود و شدّاد و فرعون را - دوست می دارند و همه را از خود می شمارند.

نمی دانم کیست از متأخّران شیعه که فریب این طایفه را خورده، ایشان را از نیکان پنداشته است و بعضی دیگر تقلید او کرده اند؟ لیکن میدانم که متقدّمان علمای امامیّه، این قوم را مذمّت بسیار کرده اند و کتاب ها مشتمل بر طعن ایشان نوشته اند و از اصحاب عصمت احادیث در ردّ و بطلان و کفر ایشان نقل کرده اند، با آن که در آن زمان هنوز کسی از این طاغیان به وحدت وجود قائل نشده بود.(1)

بعضی از بزرگان در این مقام فرموده اند: در توحید واجب، خلع انداد و نفي اكفا و امثال و اشباه و نفی سنخیّت بین واجب و ممکن در اصل قوام حقیقت، اساس دین اسلام و منصوص در قرآن و السنۀ اصحاب شرایع و موحّدان در خطب و ادعیه و کتب است.(2)

علامّه شیخ محمّد تقی جعفری می گوید: مکتب وحدت (وجود و وحدت) موجود با روش انبیا و سفرای حقیقی مبدأ اعلا، تقریباً دو جادّۀ مخالف بوده و به همدیگر مربوط نیستند؛ زیرا انبيا همگی و دائماً بر خدای واحد ماورای سنخ این موجودات مادّی و صوری، تبلیغ و دعوت کردند و معبود را غیر از عابدْ تشخیص و خالق را غیر از مخلوقْ بیان کرده اند.(3)

و هم ایشان در همان کتاب - در ارتباط با سخن عرفا در این باره - می نویسد: اگر

تمامی تعارفات و روپوشی و تعصّب های بی جا را کنار بگذاریم و از دریچۀ بی غرض خودْ حقیقت مقصود را بررسی کنیم، در اثبات اتحاد میان مبدء و موجودات به تمام معنا در افکار بعضی از این دسته تردید نخواهیم کرد. بلی، اگر با جدّیت فوق العاده و تلاش های غیر مستقیمی به تأويل كلمات این عدّه بپردازیم، بدون شک عبارات و سخنان گروهی از آن ها را نمی توانیم به هیچ وجه تأویل و تصحیح کنیم؛ یعنی در

ص: 117


1- حديقة الشيعة: 2/ 755- 756، طبع انصاریان، در سال 1377 ش، 1419 ق
2- حکمت بوعلی سینا: 2/ 354، علامۀ حائری مازندرانی
3- مبدأ أعلى: 74، علامۀ جعفری

حقیقت به تناقضات و سخريّه عبارات خود گویندگان مبتلا خواهیم شد... و حاصل مقصود را با دو کلمه بیان می کنیم: خدا عین موجودات و موجودات عین خداست؛ یعنی در حقیقت و واقع یک موجود بیش تر نداریم.(1)

نیز می نویسد: بت پرست، آفتاب پرست، ستاره پرست، آتش پرست، فرعون پرست، گوساله پرست، حیوان پرست، مادّہ پرست، همه و همه در نظر این مکتبْ حق و مطابق با واقعند.(2)

هم چنین می گویند: اگر اصل را با وجود و موجود را واحد شخصی عقیده کردی، اعلم دورانی اگر چه الف را از با تشخیص ندهی... و بالعکس اگر راجع به وحدت موجود اظهار نظر کنی، جاهل ترین مردمی اگر چه اعلم دوران باشی.(3)

نیز می نویسد: بعضی ها هم اسرار را گاهی فاش می کنند:

عقد الخلايق في الإله عقايداً و أنا اعتقدتُ جميع ما اعتقدوا [یعنی] مردم دربارۀ خدا عقایدی را تصدیق کرده اند؛ من هم هر چه را که اعتقاد

کرده اند اعتقاد می کنم.(4) البتّه علامۀ جعفری سخن را جدّی تر پی گیری کرده و گفته اند: سخن عرفا در

نهایت با سخن مادّیون یکی است.(5)

مقصود این است که: ایشان هم که از اساتید این فنّ است، از سخنان عارفان

ص: 118


1- مبدأ أعلى: 72
2- همان: 74
3- مبدأ أعلى: 108 و 111
4- مبدأ أعلى: 84 ابن عربی می گوید: « فإيّاك أن تتقيّد بعقد مخصوص و تكفر بما سواه، فيفوتك خير کثير بل يفوتك العلم بالأمر على ما هو عليه... فالكلّ مصيب و كلّ مصيب مأجور...؛ بر حذر باش که در مورد خداوند عقیده خاصّی پیدا کنی و به آن پایبند شوی؛ چون او محدود نمی شود... هر کس هر عقیده ای پیدا کند درست است.» (شرح قیصری بر فصوص الحكم، فصّ هوديّة: 261، طبع قم، انتشارات بیدار)
5- مبدأ أعلى: 72

و صوفيان، عینیّت را فهمیده اند. خلاصه اینکه: باطل و سخیف بودن این مذهب از جملۀ واضحات است. و ما به تفصیل جواب خرافاتشان را در تنزيه المعبود داده ایم.

صوفيّه جبری مذهب اند

اشاره

ويقولون بالجبر وسقوط العبادات و غيرها من الأصول الفاسدة السّخيفة. فاحذروا يا إخواني، واحفظوا إيمانكم و أديانكم من وساوس هؤلاء الشياطين و تسويلاتهم، و إيّاكم أن تخدعوا من أطوارهم المتصنّعة الّتي تعلّقت بقلوب الجاهلين! (همچنین این طایفه) به جبر و ساقط شدن عبادات (و بر داشته شدن تکالیف عبادی) و غیر این ها از عقاید فاسد و سست و پست، قائل شده اند. پس ای برادران دینی من، (از طایفه عرفا و صوفیّه و فلاسفه) حذر کنید و از آن ها دوری نمایید، و ایمان و دین تان را از وسوسه های این شیاطین (و ابلیس های آدم نما) و نیرنگ های آنان حفظ نمایید. مبادا از حالات و رفتارهای ساختگی شان (و خود نمایی ها و ظواهر فریبندۀ آن ها) که قلوب جاهلان و نادانان را به خود جذب کرده، فریفته شوید (و فریب بخورید و شیفتۀ کلمات و کرامات دروغین آنها شوید)!

فائده: جبر و سقوط عبادات

طبق عقیدۀ عرفا و صوفیه که قائل به وحدت وجود هستند، فعل و عمل هر چه هست، فعل و عمل خداست و در دار وجود غیر او کسی نیست. طبق قاعده و اعتقاد آن ها باید افعال بندگان، مخلوق خدا و مستند به حق تعالی باشد و بندگان در افعالشان مجبور باشند؛ زیرا وقتی کسی معتقد باشد به وحدت حقیقت وجود و بگوید «وجود خلق عین وجود حق تعالی است و حق تعالی گوش و چشم و دست و پای خلق می باشد» لازمه اش این است که جميع افعال از خدا صادر شده باشد.

ص: 119

ما در کتاب تنزيه المعبود في الرد على وحدة الوجود یکی از لوازم فاسد عقیدۀ وحدت وجود را همین اعتقاد به جبر دانسته و شواهدی از کلمات آن ها را در باب جبر، ذکر کرده ایم.(1)

آن ها می گویند: در دار تحققْ غير او تعالی دیّاری نیست و وجودْ خیر محض است و واحد است و تعدد ندارد. پس خالق و مخلوق و کافر و مؤمن و جهنم و بهشت یک حقیقت است و تمام خیر محض است و شر و بد و قبيح واقعیتی ندارد.

آن ها شیطان را مظهر حق تعالی می دانند و فعل او را فعل خدا و دوستی او را دوستی خدا و عبادت او را عبادت خدا می دانند.(2)

بر اساس همین اعتقاد به جبر است که محمود شبستری که از رؤسای صوفیه است، گوید:

هر آن کس را که مذهب غير جبر است *** نبی فرموده او مانند گبر است

و شاه نعمت الله صوفی هم که از رؤسای صوفیه است گوید:

فاعل مختار در عالم یکی است *** در حقیقت فعل ها از خود مدان(3)

و هم چنین گوید:

توحید و موحد و موحَّد ***این جمله طلب کنش ز احمد

یک فاعل و فعل او یکی هم *** گه نیک نماید و گهی بد

در هر دو جهان یکی است موجود *** هر لحظه به صورتی مجدّد(4)

و مولوی سنی هم از این مزخرفات فراوان در کتابش ذکر کرده چنان که علامۀ

ص: 120


1- تنزيه المعبود في الرد على وحدة الوجود: 205- 209
2- بعضی از معاصران گوید: هر یک از ممکنات، مظهر یک اسم از اسمای حقند؛ هر چند گفتن و شنیدن این سخن دشوار است ولی حقیقت این است که شیطان هم مظهر اسم «یا مضلّ» است [حسن زاده آملی، رسالۀ انّه الحق: 288]
3- دیوان: 488 طبع باران
4- دیوان شاه نعمت الله ولی: 232 طبع ملک

مجلسی در کتاب عين الحيات در مقام نصیحت به برادران ایمانی می فرماید:

یا ملای روم را شفیع خواهی کرد که گوید: «ابن ملجم را حضرت امیرالمؤمنین شفاعت می کند و به بهشت خواهد رفت، و حضرت امیر به او گفت: تو گناهی نداری؛ چنین مقدّر شده بود، و تو در آن عمل مجبور بودی.» و می گوید:

چون که بی رنگی اسیر رنگ شد ***موسئی با موسئی در جنگ شد

و در هیچ صفحه ای از صفحه های مثنوی نیست که اشعار به جبر یا وحدت وجود یا سقوط عبادات یا غیر آن ها از اعتقادات فاسده، نکرده باشد.(1)

مراد علّامۀ مجلسی این اشعار مولوی است که از زبان امیرالمؤمنین گوید: من همی گویم چو مرگ من ز توست با قضا من چون توانم حیله جست

تا این که گوید:

هیچ بغضی نیست در جانم ز تو ***زآنک این را من نمی دانم ز تو

آلت حقّی تو، فاعل دست حق *** چون زنم بر آلت حق، طعن و دق(2)

ابن عربی هم که از بزرگان طایفه صوفیه است، در مواضع متعدد تصریح به این عقیده کرده و شعار: «سبحان من لا فاعل سواه؛(3) پاک و منزه است خدایی که فاعل و انجام دهنده کاری جز او نیست» را سر داده و گفته است: «الكفر والايمان و الطاعة و العصيان من مشيّته و حكمته و ارادته، ولم يزل سبحانه موصوفاً بهذه الارادة ازلاً؛(4) کفر و ایمان و اطاعت و معصیت از مشیّت و حکمت و ارادۀ خداست (و حق تعالی آن ها را اراده کرده) و خداوند از ازل متّصف به این اراده بوده است.» و غیر این از عبارات او.(5)

ص: 121


1- عین الحیات 475/2
2- مثنوی، دفتر اول: 189- 190 رقم 3847
3- فتوحات مکیه، سفر اول 170/1
4- فتوحات مکیه، 167/1
5- شرح فصوص الحکم قیصری: 240 ،242، 247

ملاصد را هم در اسفار گوید: فإذن كما أنّه ليس في الوجود شأن إلاّ وهو شأنه كذلک ليس في الوجود فعل إلاّ و هو فعله... فهو مع غاية عظمته و علوّه ينزل منازل الأشياء و يفعل فعلها.(1) همان طوری که وجودی جز وجود خدا نیست، هم چنین در دار وجود، فعل و عملی جز عمل او نیست... و خداوند با نهایت عظمت و علوّش، فعل اشیا و موجودات را انجام می دهد.

بطلان این کلمات روشن است؛ زیرا مستفاد از قرآن و احادیث معصومین این است که: خداوند تعالی، شبیه و نظیر و شریک و مثل و مانند ندارد و هر چه در مخلوق هست و مخلوق متصف به آن می شود، در خالق تعالی نیست و ذات حق تعالی منزّه از آن است و هیچ سنخیّتی بین خدا ومخلوق نیست؛ بلکه بین آن ها بینونت و جدایی تامّ وجود دارد. بر این اساس، خالق غیر از مخلوق و مخلوق غير از خالق است،(2)

ص: 122


1- اسفار 373/6
2- برای توضیح بیشتر می گوئیم: تمامی مخلوقات الهی، حقائقى قابل زیاده و نقصان و عددی و متجزّی و محتاج و دارای زمان و مکان و حادث به حدوث حقیقی می باشند و ذات احدیّت بدون جزء و كل و مرتبه و امتداد وجودی و فراتر از زمان و مکان بوده، و محال است که بین او مخلوقاتش رابطۀ تشکیکی وجود داشته باشد چه رسد به عینیت، و چنین رابطه ای تنها در مورد چیزهایی ممکن است که دارای اجزاء و امتداد وجودی باشد، مثل: خط یا نور و... و بر اساس این معنی روشن است که سنخیت بین خالق و مخلوق قابل قبول نیست. مذهب فلسفه، خداوند را بر اساس وجوب سنخیّت بین خالق و مخلوق، با تشبیه و تمثیل به خلق (در حقیقتِ وجود) معرّفی می نماید، و مکتب عرفان اصلاً غیر از ذات خداوند چیزی را قبول ندارد، و پوشیده نماند که عقيدۀ فلاسفه نیز در پایان به همین مطلب بر می گردد. ولی مکتب وحی و برهان، وجود خداوند متعال را بدون مثل و مانند و شبیه معرّفی می نماید. به بیان واضح تر: مذهب فلسفه وجود خالق و خلق را هم سنخ بلکه عین هم دانسته و تفاوت آن دو را از جهت تشکیک (شدت و ضعف وجود که جز زیاده و نقصان هیچ تفسیر دیگری نمی پذیرد) می شمارد، و مذهب عرفان نیز قائل به وحدت وجود است و جز وجود خداوند هیچ موجود دیگری را - و لو به عنوان مخلوق حقیقی او - قبول ندارد، و البته بیان کردیم که هر دوعقیده در واقع یکی می باشند. ولی مکتب وحی و برهان، خداوند را مباین و مخالف با همۀ موجودات و فراتر از داشتن زمان و مکان و اجزا دانسته، و حرکت و سکون و دخول و خروج و صدور و ترشّح و فيضان و تطوّر و تجلّی و وجدان و فقدان اطلاق و تقیید و جز و کلّ وشدّت و ضعف و وسعت و ضیق وجود و تناهی و عدم تناهی را، از ملکات اشیای مقداری و حادث و ممکن می شمارد و خداوند متعال را از قابلیّت اتّصاف به همۀ این اوصاف فراتر می داند

و وحدت وجود، باطل و مخالف با آیات و اخبار متواتر قطعی و انظار فقها و علمای شیعه و حافظان شریعت است. با ابطال این عقیده، جبر در عمل و توحید افعالی که آن را بر اساس وحدت وجود بنا نهاده اند، همه باطل می شود. فعل و عمل مستند به بشر است چنان که ضروری مذهب ما است که افعال بندگان از خود آن ها صادر می شود و آن ها خودْ فاعل اعمال خوب و بدشان می باشند، ولی به حول و قوۀ پروردگارشان.(1)

چگونه جبر در افعال و توحید افعالی - به معنایی که آن ها گویند که: فاعل حقیقی در هر فعلی خداست و اوست انجام دهنده افعال بندگان - درست باشد در حالی که لازم می آید از آنْ بطلان ثواب و عقاب و امر به معروف و نهی از منکر، و لغویت و عبثیت امر خداوند به بندگانش که در هر روز در نمازهایشان بگویند: «اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ،صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ» و قول خداوند تعالی: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ،قُلْ يَا أَيُّهَا الْكَافِرُونَ،لَا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ،وَلَا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ،وَلَا أَنَا عَابِدٌ مَا عَبَدْتُمْ،وَلَا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ،لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ»(2) و غیر این آیات که دلالت می کنند بر بیزاری خداوند از افعال کافران، و اگر

ص: 123


1- البته در اینجا بحث دقیقی وجود دارد که در مبحث امر بين الأمرين توضیح و شرح می دهیم که جبر و تفویض در عمل هر دو باطل است و ما به امر بین الامرین در افعال قائلیم
2- و از جمله افعالی که بنده مرتکب آن می شود دروغ است که زشت و حرام است و به حکم قرآن و روایات و اجماع و عقل، مخلوق آن را می سازد و می گوید، و فعلِ مخلوق است، چنانچه خداوند تعالی می فرماید: «وَتَخْلُقُونَ إِفْكًا». (عنکبوت: 3- 4) یعنی: و دروغ را می سازید. و خداوند دروغگو را لعنت کرده و فرمود: «لَعْنَةَ اللهِ عَلَی الْکَاذِبِینَ» يعني: لعنت خدا بر دروغگویان که از این آیه فهمیده می شود که خداوند خالق دروغ نیست و بنا بر حرف صوفیه و عرفاء نتیجه این می شود که خداوند عزّوجلّ - العياذ بالله - خود دروغ گفته و خود را لعن کرده است و فاعل فعل خداست، «سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيرًا» در آیۀ دیگر می فرماید: «فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَذَا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ». (بقره: 32) یعنی: وای بر کسانی که کتاب را به دست های خود می نویسند سپس میگویند: این از جانب خداست

افعال از خداوند باشد مذمّت و تبرّی خدا از آن افعال معنا ندارد. بلکه قرآن کریم از اوّل تا آخر بر فساد چنین عقایدی دلالت دارد.اگر اعمال و افعال بشر فعل خدا باشد، پیامبران و امامان معصوم و همۀ مسلمانان باید به آن افعال راضی باشند و از کفر و شرک و ظلم و جنایت و قتل و غارت و... نباید بیزاری و تبرّی بجویند. بدیهی است که خداوند تعالی و پیامبران و امامان راضی به ظلم و معاصی نبوده و از کفر و شرک، برائت و بیزاری می جسته اند چنان که حق تعالی فرموده است: «إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنْكُمْ وَلَا يَرْضَى لِعِبَادِهِ الْكُفْرَ»(1) اگر کافر شوید خداوند از شما بی نیاز است و کفر را برای بندگانش نمی پسندد. امامان معصوم هم در دعاها و زیارت ها مکرّر قاتلان سیدالشهدا و اصحاب آن حضرت را لعنت کرده اند، بلکه کسانی را هم که راضی به قتل آن ها باشند نفرین کرده اند و فرموده اند: «کسی که راضی به عمل قومی باشد با آن ها در ثواب و عقاب آن عمل شریک خواهد بود.»(2)

این در حالی است که عرفا و صوفیّه و تابعان آن ها باید طبق قواعد باطل خود به تمام این ستم ها و معصیت ها و افعال زشت و قبیح راضی باشند؛ چون آن ها را فعل حق تعالی می دانند.

اگر به اخبار و احادیث رجوع شود معلوم می شود که چقدر آن ها(یعنی معتقدان به جبر و توحید افعالی به معنایی که ذکر شد) مورد طعن و لعن و تکفیر ائمّه اطهار واقع شده اند. از امیر المؤمنين نقل شده است که فرمود:

«لو كان كذلك لبطل الثواب والعقاب والامر والنهي والزجر، ولسقط معنی الوعد والوعيد، ولم تكن على مسيء لائمة ولا لمحسن محمدة»(3)

ص: 124


1- زمر: 7
2- بحار الانوار 312/52 حدیث 6 و ج 96/100 حدیث 7
3- بحار الانوار 13/5

اگر مطلب این گونه می بود که خداوند بندگانش را مجبور کرده باشد، ثواب و عقاب و امر و نهی و زجر باطل و نادرست می شد، و وعدۀ ثواب و تهدید به عقاب معنا نداشت و بر بدکاران ملامت و بر نیکوکاران ثنا و تشکّری معنا نداشت.»

در این باره روایات فراوانی در کتب حدیث آمده است.(1)

اما مسئله سقوط عبادات و بر طرف شدن تکالیف شریعت

در نظر بزرگان عرفا و صوفیه، رسیدن به کمال و فنا وسیلۀ سقوط تكاليف از شخص می باشد. چون شخص سالک به این مرحله از کمال رسید و واصل به حق شد تکالیف از او ساقط می شود؛ مگر رسول که مأمور تربیت و تکمیل خلایق می باشد. او به جهت ارشاد دیگران و تعلیم و تکمیل آن ها، باید رعایت تکالیف شرعی را بکند.

تا زمانی که سالک واصل به حق نشده و به مقام فنای في الله نرسیده است، باید مقیّد به احکام شرع باشد. امّا زمانی که به آن مقام رسید آزاد است.

مولوی در مقدمۀ جلد پنجم مثنوی گوید:

شریعت همچو شمع است ره می نماید و بی آن که شمع به دست آوری، راه رفته نشود. چون در ره آمدی، آن رفتن تو طریقت است. و چون رسیدی به مقصود، آن حقیقت است و جهت این که گفته اند که: لو ظهرت الحقائق بطلت الشرایع، هم چنان که مس زر شود و یا خود از اصل زر بود، او را نه علم کیمیا حاجت است که آن شریعت است، و نه خود را در کیمیا مالیدن که آن طریقت است، چنان که گفته اند: طلب الدليل بعد الوصول إلى المدلول قبيح، و ترک الدليل قبل الوصول الى المدلول مذموم.

حاصل آن که: «شریعت» هم چون علم کیمیا آموختن است از استاد یا از کتاب، و «طریقت» استعمال کردن داروها و مس را در کیمیا مالیدن است، و «حقیقت » زرشدن آن مس. کیمیادانان به علم کیمیا شادند که ما علم این می دانیم، و عمل کنندگان به

ص: 125


1- رجوع شود به بحار الانوار 2/5 باب 1 نفى الظلم و الجور عنه تعالی و ابطال الجبر و التفويض

عمل کیمیا شادند که ما چنین کارها می کنیم، و حقیقت یافتگان به حقیقت شادند که ما زر شدیم و از علم و عمل کیمیا آزاد شدیم و ما عتقاء الله ایم. کل حزب بما لديهم فرحون.

یا مثال «شریعت» هم چو علم طب آموختن است، و «طریقت» پرهیز کردن به موجب علم طب و داروها خوردن، و «حقیقت» صحّت یافتن ابدی و از آن هر دو فارغ شدن، چون آدمی از این حیات میرد، شریعت وطریقت هر دو از او منقطع شود و حقیقت ماند... شریعت علم است، طریقت عمل است، حقیقت الوصول الى الله.(1) از این جهت است که مولوی گوید:

حاصل اندر وصل چون افتاد مرد *** گشت دلاله به پیش مرد سرد

چون به مطلوبت رسیدی ای ملیح *** شد طلبکاری علم اکنون قبيح

چون شدی بر بام های آسمان *** سرد باشد جست وجوی نردبان

جز برای یاری و تعليم غير *** سرد باشد راه خیر از بعد خير

آینه روشن که شد صاف و جلی *** جهل باشد بر نهادن صیقلی

پیش سلطان خوش نشسته در قبول *** جهل باشد جستن نامه و رسول(2)

بزرگان متصوفه قائلند که: چون سالک در خدا فانی شود با او متّحد می گردد - مانند: قطرهای که چون به دریا رسد تعیّنات قطره بودن از او می رود، و چون در دریا فانی شده و جز دریا چیزی نیست می تواند بگوید: منم دریا - و در این حال است که هر تکلیفی از عارف سلب می شود و احتیاج به شرع و رعایت ظواهر و به جا آوردن عبادات و طاعات از میان می رود؛ زیرا فردی که مکلّف به این احکام است از میان برخاسته و جز خدا چیزی نیست، حتی برای عارف، دیگر کفر و ایمان در یک حکم است.(3)

لازم به تذکّر است که اعتقاد به سقوط تکالیف شرعی پس از رسیدن به حدّ وصل

ص: 126


1- مقدمۀ جلد پنجم مثنوی
2- مثنوی 3/ 36
3- تاریخ تصوف دکتر غنی 386/2

و فنا، ناشی از اعتقاد به سنخیت بین خدا و خلق، و وحدت وجود و موجود است. حاصل کلامشان این است که: چون کسی به حقیقت رسد (یعنی از طریق ریاضت بر او ظاهر شود که حق تعالی عین و حقیقتِ جميع اشیا است) تکلیف از او ساقط شود. زیرا غرض از تکلیف رسیدن به حقیقت است؛ وقتی غرض حاصل شد تکلیف ساقط می گردد. لذا مولوی شرع را به شمع و به علم طب و به علم کیمیا تشبیه کرده که چون کسی طیّ مسافت کند و به مقصد رسد، دیگر محتاج به چراغ نباشد، و چون به طب عمل نماید و صحت او را حاصل شود دیگر محتاج به طب نباشد، و چون مس طلا شود دیگر محتاج به عمل کیمیا نباشد.

بی شبهه، این قولْ کفر و الحاد و زندقه است و مخالف ضروری دین اسلام بلکه جميع ادیان است. و عمل به شریعت تا روز مرگ بر همه كس واجب است.

علامۀ حلی می فرماید: جمعی از صوفیان را در حرم حضرت سیدالشّهدا دیدم که نماز مغرب می خواندند جز یک نفر از آن ها که نشسته بود و نماز نمی گذارد. پس از گذشت ساعتی، نماز عشا خواندند به جز آن یک نفر. پس از روی تعجب، از بعضی از آن ها از سبب نماز نخواندن آن یک نفر پرسیدم. گفت: این شخص حاجتی به نماز ندارد و واصل شده است. با این حال، آیا جایز است میان خود و خدایش، حجاب و مانعی قرار دهد؟

گفتم: نه. گفت:نماز حجاب و مانع او است.(1) فها أنا ذا أُحرّر مجملاً ممّا تبيّن وظهر لي من الأخبار المتواترة من أصول المذهب؛ لئلاّ تضلّوا بخدعهم وغرورهم وأُتمّم حجّة ربّكم عليكم،

ص: 127


1- نهج الحق وكشف الصدق: 58 المسألة الثالثة، المبحث السادس. برای اطلاع بیش تر به کتاب عارف و صوفی چه می گویند، مطلب دوم: 36 - 46، و مطلب هشتم، که گفتار صوفیّه درباره طريقت است: 80، و کتاب تحفة الأخیار: 114 - 119 رجوع شود

وأُؤدّي ما وصل إلىّ من مواليكم إليكم «لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَيَحْيَى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ»(1) وأتلو عليكم ما أردت إيراده في بابين: پس اینک، به اختصار برای شما می نویسم (و بیان میکنم) آنچه از اصول (دین و) مذهب، از احادیث متواتر (قطعی) برای من آشکار و واضح شده تا با خدعه ها و نیرنگ ها و حرف های فریبنده فیلسوفان و صوفیان گمراه نشوید، و حجّت پروردگارتان را بر شما تمام کنم و آنچه از امامان و پیشوایان دین شما (دربارۀ عقاید) به من رسیده، به شما برسانم تا کسی که هلاک و گمراه شود، با دلیلی روشن و پس از واضح شدن دین و ایمان (و اتمام حجت و بر اثر لجاجت و نپذیرفتن خودش) هلاک شود و کسی که زنده شود و هدایت یابد، از روی دلیلی واضح باشد. آنچه می خواهم بیان کنم، در دو بخش برایتان می گویم: (بخش اول: آنچه به اصول اعتقادات و دین تعلق دارد. بخش دوم: آنچه به کیفیت اعمال صالح تعلّق دارد.)

ص: 128


1- سورۀ انفال، آیۀ 42

* الباب الأوّل : في ما يتعلّق بأصول العقائد

بخش اول: در آن چه به اصول اعتقادات تعلّق دارد

اشاره

ص: 129

ص: 130

راه خداشناسی

اشاره

اعلموا أنّ ربّكم - سبحانه - قد علّمكم في كتابه طريق العلم بوجوده وصفاته: فأمركم بالتدبّر في ما أودع في آفاق السّموات و الأرض و في أنفسكم،(1) من غرائب الصّنع و بدائع الحكمة. فإذا تأمّلتم وتفکّرتم بصريح عقلكم، أيقنتم أنّ لكم ربّاً حكيماً عليماً قادراً(2) لا يجوز عليه الظلم و القبيح. (علامۀ بزرگوار مجلسی می فرماید:) بدانید که پروردگارتان سبحانه و تعالی در کتابش (قرآن کریم) راه و روش عالم شدن به وجودش و صفاتش را به شما تعليم نموده به این که شما را امر فرموده: در عجایب خلقت و شگفتی های حکیمانه آفرینش که در افق ها و اطراف آسمان ها و زمین (و جهان آفرینش) و نفس ها (و خلقت و ساختمان وجودی) شما گذاشته و نهاده است، تدبّر و تفکّر کنید. پس وقتی با عقل خالص و ناب خود (در آن آیات) تأمل و تفکر نمایید، یقین می کنید که برای شما پروردگاری حکیم، دانا، توانا و غالب هست که (به جهت حکمت و دانایی اش) ظلم و کار قبیح و زشت بر او روا و جایز نیست (و از او سر نمی زند).

ص: 131


1- قال الله تعالی: «سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَفِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ...». (فصّلت: 53) قال تعالى: «وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ وَفِي أَنْفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ». (الذاريات: 20- 21)
2- در بعضی از نسخه ها بعد از قادراً «قاهراً» است

فائده: در اثبات صانع و خالق عالم

برهان اثر و مؤثر: این روش استدلال در آیات قرآن و اخبار آمده است. در این روش از راه آثار و با کمک این قاعده کلّی که هر اثری نیازمند به مؤثر و موجِد است، بر وجود صانع عالم استدلال می کنند. به اجمال به همین روش اشاره می کند آیۀ شریف:

«سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَفِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ»(1) به زودی نشانه های خود را در اطراف جهان و در نفس هایشان به آن ها نشان می دهیم تا برای ایشان آشکار گردد که خدای تعالی حق است. در این آیۀ شریف، آیات الهی به آفاقی و انفسی تقسیم شده است. آیات آفاقی عبارتست از جهان و عالم اكبر، و آیات انفسی عبارت از انسان که عالم اصغر است می باشد. به آیات آفاقی و انفسی دو گونه می توان نگاه و استدلال کرد:

1- به عالم روی هم رفته به عنوان موجودی واحد که دارای اجزای زیادی است نگاه کنیم.

2- به هر یک از موجودات به صورت مستقل و جداگانه بنگریم.

در هر یک از دو طریق فوق یک مرتبه نظر در ذات مخلوق نمائیم که ذاتاً بر مصنوع و مخلوق بودن خود و احتیاج به غیر دلالت دارند.

یک مرتبه نظر کنیم به تدبیری که در خلقت آنها بکار رفته است و آثار و نتایج و خواصی که بر آنها مترتب است، و در نتیجه اذعان کنیم به وجود قادری حکیم و توانا که آنان را به مقتضای حکمت آفریده و در هر کدام تدبیری شایسته بکار برده و آثاری خاص نهاده است.

توضیحش این است که: بدیهی است هر اثری محتاج به مؤثر و هر مصنوعی نیازمند به

ص: 132


1- فصّلت: 53

صانعی است، و محال است که اثری بدون مؤثّر و مصنوعی بدون صانع پیدا شود.

غالب علما در کتب عقاید این برهان را ذکر کرده اند. علاّمۀ مجلسی فرموده است: هر که نظر کند در خلق آسمان و زمین و آفتاب و ماه و ستاره ها و بادها و ابرها و باران ها و دریاها و کوه ها و حیوانات و خلقت بدن و روح خود و غرایب صنع که در هر یک از این ها بکار برده، یقین می داند که این ها خود بی صانعی به هم نرسیده [و] کسی که این ها را آفریده مثل آن ها نیست و کامل بالذات است و هیچ گونه نقصی در ذات و صفات او نیست. و این دلیل اجمالی است که برای اکثر خلق کافی است.(1)

مخفی نماند که: آیاتی از قرآن و احادیث بسیاری در این مورد به منظور ارشاد و راهنمایی عقل وارد شده، و به تفصیلْ آیات و آثار الٰهی را ذکر کرده است که ما به ذکر یک آیه و یک حدیث اكتفا می کنیم. 1- خداوند متعال می فرماید:

«إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَالْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِمَا يَنْفَعُ النَّاسَ وَمَا أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّمَاءِ مِنْ مَاءٍ فَأَحْيَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَبَثَّ فِيهَا مِنْ كُلِّ دَابَّةٍ وَتَصْرِيفِ الرِّيَاحِ وَالسَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ»(2) به درستی که در آفرینش آسمان ها و زمین و آمد و شد شب و روز و کشتی هایی که در دریا به سود مردم در حرکتند و آبی که خداوند از آسمان نازل کرده و با آن، زمین را پس از مردنش زنده گردانیده و انواع جنبندگان را در آن پراکنده نموده و [هم چنین] در تغییر مسیر بادها و ابرهایی که میان آسمان و زمین مسخّرند، نشانه هایی است [از ذات پاک خداوند تعالی] برای مردمی که می اندیشند.

ص: 133


1- حق اليقين: 4
2- سورۀ بقره: 164

و مرحوم علّامۀ سیّد شبّر(1) فرمود:

و لا تظنّ انّها (اي الآيات و الأحاديث) في هذا الباب لا يجوز التعويل عليها و الاعتماد و الركون إليها فإنها براهین قطعية و دلایل عقليّة ضروريّة يشهد بها العيان و يحكم بها الوجدان. فليست بأدون مما برهنه الحكماء و المتكلمون ولا بأضعف ممّا رقمه الاشراقیون فانك اذا تأمّلت في معانيها و تدبّرت في مباینها وجدتها دلائل قاطعة و براهین ساطعة على وجود الصانع بل وحدته و سائر صفاته. ملخّص بیانش این است که: گمان مکن که نتوان به آیات و احادیث در اثبات صانع اعتماد کرد، چون اینها براهین قاطع و دلائل عقلی ضروری است که آشکار و عیان است و وجدان هم بر آن حاکم است و کمتر و ضعیف تر از براهین فلسفه و متکلمین نیست. وقتی تأمّل کنی در معانی این آیات و روایات می بینی دلائل قطعی و براهین روشن بر وجود صانع عالم و وحدتش می باشد.(2) 2- در روایت از امیرالمؤمنین علی از اثبات صانع سؤال شد، حضرت فرمود:

«البعرة تدلّ على البعير و الرّوثه تدلّ على الحمير و آثار القدم تدلّ على المسير فهيكل علوي بهذه اللطافة و مرکز سفلي بهذه الكثافة كيف لا تدلان على اللّطيف الخبير؛ سرگین (و فضلات) شتر اگر در راهی دیده شود دلالت میکند بر اینکه شتری از آنجا عبور کرده و سرگین الاغ اگر دیده شود بر عبور کردن الاغ دلالت نماید و هم چنین اگر جای پایی مشاهده شود عقل حکم می کند که رهگذری از آن راه عبور نموده است پس این آسمان بدین لطافت و زمین بدین ضخامت

ص: 134


1- حق اليقين: 4
2- و بعد مرحوم شبّر این آیه را ذکر کرده و شرح داده و آیات و احادیث دیگری هم در این مقام ذکر کرده است (فراجع إن شئت)

و غلظت چگونه دلالت نمی کند بر وجود صانعی که دانای به دقائق و خفایای امور و آگاه از حقایق آنها باشد.»

و قال بعد ذلك:

«بصنع الله يستدل عليه و بالعقول تعتقد معرفته و بالفكر تثبت حجّته، معروف بالدلالات مشهور بالبيّنات؛ به صنع خداوند استدلال می شود بر وجودش و به عقول اعتقاد کرده می شود معرفت خداوند و به تفکّر نمودن ثابت می شود حجت خداوند، شناخته شده

است به دلالتهای واضح و مشهور است به شواهد آشکار.» این طريق استدلال از طرفی که بعداً ذکر می شود بهتر است، بلکه به فرمودۀ مرحوم طبرسی: در حقیقت این برهان قرة العين موحدین و مکمّل ایمان مؤمنین است و هر که حظّی و نصیبی از ایمان و کمالی از توحيد الهی برای او حاصل شده یا می خواهد بنماید البتّه باید متمّسک به این دلیل شود و از عقب این برهان برود تا کمالی از برای خود در تحصیل معرفة الله حاصل بنماید و نورانیّتی در نفس او حاصل بشود و این مطلب بحری است عمیق و هر چه تفکّر در آثار ربوبيّة بیشتر و تأمل و نظر در شواهد الوهیت بهتر بشود البتّه تکمیل معرفت او، مراتب خداشناسی او بهتر و کامل تر خواهد بود... .(1)

علاوه بر این که در این طریق استدلال، چند جهت هم وجود دارد: 1- ساده و نزدیک به ذهن است و عموم مردم می توانند از آن استفاده کنند. 2- علاوه بر اثبات صانع برای اثبات بعضی از اوصاف او نیز کافی است. 3- چندان احتیاج به مقدّمات عقلی و ابطال دور و تسلسل ندارد.

(تتميم)

چون خداوند عالم برتر از این است که مخلوق و ممکن بتواند کنه ذات او را درک

ص: 135


1- كفايه الموحّدین: 31/1

کند و کنه ذات حق مُحاط عقل بشری واقع شود،(1) نمی توان خداوند تعالی را شناخت مگر به تفکّر و تأمّل در آثار و شواهد ربوبیت او. این آثار از جهات مختلف دلیل بر وجود حق تعالی و شاهد بر علم و قدرت و وحدت او می باشند، چنان که از امیرالمؤمنین نقل شده که فرمودند:

و في كلّ شيء له آية *** تدلّ على أنّه واحد

در هر چیزی از برای خداوند عالم آیه و نشانه ای است که دلالت دارد بر حق تعالی و وحدت او.

خداوند متعال در قرآن کریم در اکثر موارد مواعظ و نصایح که شاید قریب به ثلث قرآن است، امر فرموده است تصریحاً یا تلویحاً به تأمّل و نظر و تفکّر و تعقّل و تدبّر و تذكّر در آثار و صنعت های پروردگار، چنان که خداوند تعالی فرموده است:

«سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَفِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ»(2) و «وَسَخَّرَ لَكُمْ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا مِنْهُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ»(3) و «وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ وَفِي أَنْفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ»(4) و «أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَلَكَهُ يَنَابِيعَ فِي الْأَرْضِ ثُمَّ يُخْرِجُ بِهِ زَرْعًا مُخْتَلِفًا أَلْوَانُهُ ثُمَّ یُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً مُخْتَلِفاً أَلْوَانُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَجْعَلُهُ حُطَامًا إِنَّ فِي ذَلِكَ لَذِكْرَى لِأُولِي الْأَلْبَابِ»(5) و «وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ إِذَا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ»(6)

ص: 136


1- محال بودن این مطلب به اتفاق عقل و شرع واضح است
2- فصّلت: 52
3- الجاثية: 13
4- الذاریات: 20 و 21
5- الزمر: 21
6- الروم: 20 و 21

پس معلوم شد از آیات و اخبار بر این که طريق معرفة الله، تدبّر و تفکّر در آیات الهیه و مصنوعات حضرت آفریدگار است که به آن جهت انسان پرده های تاریک نفسانی را کنار زده و بسوی قرب حضرت ربوبی قدم بر می دارد.

برهان حدوث و قدم: از راه حدوث عالم و اینکه هر حادثی محتاج به محدِث است، ثابت می کنند که باید صانع قدیمی که بی نیاز از موجِد باشد وجود داشته باشد و این دلیل و برهان منتسب بسوی متکلّمین از اصحاب است. قبل از تقرير برهان گوئیم: شکّی نیست که همۀ موجودات عالم قدیم نیستند به این معنی که مسبوق به عدم نباشند، چون به حسّ و وجدان مشاهده می شود که در هر زمانی حوادثی در عالم پیدا می شود و چیزهایی که نبوده بوجود آید و موجوداتی از نیستی به دائره هستی قدم می گذارند.

و با توجّه به این مطلب می گوییم: موجودات عالم از دو حال خارج نیستند یا تماماً حادث و مسبوق به عدم می باشند، و یا موجود قدیمی که مسبوق به عدم نباشد نیز یافت می شود.

در صورت اوّل که همه حادث و مسبوق به عدم باشند و موجود قدیمی که سلسلۀ حوادث به او منتهی شود وجود نداشته باشد محال است زیرا شیء معدوم به خودی خود نمی تواند موجود باشد پس ناچار محتاج به محدِث و موجِد است و محدِث او نمی شود حادث باشد چون در این صورت منتهی به دور یا تسلسل خواهد شد پس باید محدِث او قدیم بوده و مسبوق به عدم نباشد، و بنا بر این، موجودات عالم منحصر به حالت دوّم (یعنی: حادثی که موجود قدیمی با آنها باشد) خواهد بود و مطلوب ما همین است.(1)

ص: 137


1- این تقریر مورد قبول فلاسفه نیست زیرا این تقریر فقط موجود قدیمی را اثبات می کند، و آنها قدیم را منحصر به وجود خدای تعالی نمی دانند بلکه به عقول و نفوس مجرّده قائلند و آنها را هم قدیم می دانند و می گویند: «آنها همیشه بوده اند چون معلول حق اند و انفكاك معلول از علّت محال است»، ولی در بحث های آینده خواهد آمد که غیر خدای تعالی - همه موجودات حتّی زمان - حادث و مسبوق به عدم اند و استدلال فلاسفه بر قدیم بودن غیر خدا باطل است و اسم حدوث ذاتی گذاشتن جز مشتبه کردن امر، چیز دیگری نیست، و علت و معلول به معنایی که فلاسفه گویند در مورد خدا و خلق امری است فاسد، و لذا نتیجه می گیریم که تقریر متکلّمین درست است

و به بیان دیگر می گوئیم: موجودات خالی از دو قسم نخواهد بود یا قدیم است یا حادث و شقّ سوّمی متصوّر نخواهد بود.

معنای قدیم در نزد متکلّمین و سایر علماء - به غیر از فلاسفه - آن است که برای وجود آن ابتدائی نباشد و اوّلیّت و ابتدائیت از برای او فرض نشود، پس معنای قدیم بودن خدای تعالی آن است که: در جانب ازل از برای وجود او ابتدائی نیست و همیشه بوده است. و معنای حادث در نزد ایشان آن است که شیء نبوده و به وجود آمده و اوّلیت و ابتدائی از برای وجود او باشد.(1) و معنای قدیم در نزد فلاسفه آن است که: مستند به شی ای نباشد و منتهی به چیزی نشود.

و معنای قدیم بودن خدای تعالی آن است که: ذات مقدّس او مستند به شی ای و منتهی به علّتی نخواهد بود. و معنای حادث در نزد ایشان عبارتست از استناد شیء و انتهای او به سوی علّت خود، خواه آن شیء حادث بالزّمان باشد مانند حوادث زمانیّه، و خواه حادث بالذات باشد مثل: نفوس و مجرّدات (به زعم آنها) که اینها مستندند به ذات حق تعالی و معلول ذاتند بواسطه یا بلاواسطه، و محال است تخلّف معلول از علّت، پس معنای حدوث همان نبودن معلول در مرتبه علت و معدوم بودن آنها در مرتبه علّت خود است.(2)

ص: 138


1- پس عالم که ما سوای خداست در نزد ایشان هم حادث بالذات و هم حادث بالزمان است، و منظور از حدوث زمانی این است که شیء حقیقتاً مسبوق به عدم باشد و اطلاق حدوث زمانی به این حدوث، به یک معنا تسامح است چون خود زمان نیز مطرح نیست زیرا خود زمان هم حادث است و مسبوق به عدم، لذا تعبير صحیح این است که گفته شود: عالم مسبوق به عدم حقیقی است یعنی: نبوده و بود شد
2- پس از نظر آن ها، ما سوى الله جميعاً یا بعضی از آنها حادث بالذات و قديم الزمان اند. خلاصه این که : اختلاف است بین فلاسفه و سایر علماء که عالم (که ما سوى الله است) آیا حادث بالذات و قدیم زمانی است چنان چه بعضی از فلاسفه بر آنند، یا آن که جميع ما سوى الله حادث بالذات و حادث بالزمان اند، یعنی: برای شان ابتدائی است که احداث کرده او را خدا بعد از لم يكن، چنان چه متکلمین و فقهاء و محدثین بر این عقیده اند و ایات و اخبار هم این عقیده را صحیح می داند

شکی نیست که در این جا موجودات متعدده كثيره ثابت و متحقّق اند که اگر با همۀ این موجودات موجود قدیمی باشد که همۀ اینها مستند به او باشد ثابت است مدّعا که وجود حق تعالی است و اگر متحقّق نشود با اینها موجود قدیمی که مؤثر در آنها باشد بلکه منحصر باشد همۀ موجودات به حادث، پس می گوئیم: هر حادثی (به جهت اتّصافش به صفت حدوث) ناچار است او را از محدِث و مؤثّری و نقل کلام می نمائیم به سوی محدِث و مؤثّر که اگر قدیم باشد پس مدّعا ثابت است که وجود حق تعالی باشد.

و اگر حادث است پس ناچار است او را از مؤثر که اگر آن مؤثر حادث اوّل باشد، دور خواهد بود، اگر غیر او باشد إلى ما لانهاية له، تسلسل خواهد بود، و دور و تسلسل باطل است چنان که واضح است. پس ثابت شد مطلوب که وجود صانع تعالی باشد.

و این طریق استدلال حضرت ابراهیم خلیل است چنان چه در قرآن کریم به آن

اشاره کرده و فرمود خداوند متعال:

«وَكَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَى كَوْكَبًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ»(1) چنان نمایاندیم ابراهیم را ملکوت آسمانها و زمین را تا اینکه از یقین کنندگان باشد. هنگامی که تاریکی شب او را پوشانید ستاره ای مشاهده کرد گفت: این خدای من است؟ پس چون غروب کرد و زائل شد گفت: من غروب کنندگان را دوست ندارم، و هنگامی که قرص ماه را دید گفت: این خدای من است؟ امّا وقتی که ماه غروب کرده و زایل شد گفت ابراهيم: اگر پروردگارم مرا راهنمائی نکند مسلّماً از گروه گمراهان خواهم بود.

ص: 139


1- انعام : 75- 77

می بینید که حضرت ابراهیم خلیل استدلال نموده بود به افول و غایب شدن و زائل شدن ستاره و ماه که مستلزم حرکت و حدوث است (لازمۀ حرکت حدوث است)(1) بر وجود صانع و اثبات آن بلکه آن چه استفاده می شود از اخبار و آثار این است که اثبات صانع تعالی به طريقۀ مذکور طریق و رسم سایر انبیاء عظام و اوصیاء کرام و كافة ملائکه (سلام الله عليهم) می باشد.

روایات بسیار بر تأیید این روش از ائمه معصومین وارد شده است به بیانات متعدد و تقریرات مختلف که طالبين آن به کتاب توحید شیخ بزرگوار صدوق(2) و بحار الأنوار علامۀ مجلسی(3) مراجعه نمایند.

ما در این جا به بعضی از آن ها اشاره می کنیم:

از جملۀ دلایل بر اثبات صانع تعالی؛ بیان امام صادق است، چنان که علامۀ مجلسی نقل کرده از هشام بن حکم که ابن ابی العوجا زندیق بر آن حضرت داخل شد، پس آن حضرت فرمودند:

«یابن أبي العوجا أمصنوع انت ام غير مصنوع؟ قال: لست بمصنوع.

فقال له الصادق عليه السلام: فلو کنت مصنوعاً كيف كنت تكون؟ فلم یحر ابن ابی العوجا جواباً وقام وخرج؛(4) آن حضرت به زندیق فرمودند: آیاتو مصنوع و مخلوق هستی یا غیر مصنوع و مخلوق؟ آن زندیق عرض کرد که: من مصنوع و مخلوق نیستم. پس آن حضرت فرمودند که: اگر مصنوع و ساخته شده می بودی حال تو به چه نحو و چه طور بود؟ آن زندیق ندانست که جواب آن حضرت رابه چه نحو بیان نماید و برخواست و از مجلس آن حضرت بیرون رفت.»

ص: 140


1- چون حرکت حادث و مسبوق به عدم است، چه این که هر فردی از حرکت که پدید آید متوقف بر زوال حرکت قبل از آن می باشد، پس حرکت پدیده و مسبوق به عدم است و معدوم هم می شود
2- التوحيد: 292 - 304 باب 42 اثبات حدوث العالم
3- بحار الانوار 16/3 باب 3 اثبات الصانع
4- بحار الانوار 31/3 حدیث 4

حاصل آنچه از حدیث استفاده می شود آن است که: چون امام از آن زندیق سؤال نمود که اگر تو مصنوع بودی آیا بر غیر این احوال و صفاتی که الآن بر آن هستی، بودی یا نه؟ و آن زندیق هم تامّل نمود و فکر کرد و متنبّه شد که صفات او جميعاً صفات مخلوقات است پس در جواب آن حضرت، متحیر مانده است.

مقصود حضرت آن است که: اگر تو به نفس خودت رجوع نمایی، صفت مخلوق را در آن می یابی و با این احوال چرا اعتراف به صانع عالم نداری؟ به این دلیل ثابت شده است به اعتراف خصم، مصنوعيت و حدوث و امکان او، و این به منزلۀ صغرای دلیل است. و چون كبرای دلیل (یعنی: هر ممکن و مصنوع و حادثی ناچار است او را از مؤثری و صانعی و مُحدثی) از مسلّمات خصم و همۀ عقلا بوده است.(1) لذا آن حضرت اکتفاء نمود در الزام به بيان صغرى، و اثبات مصنوعيت خودِ خصم و امثال او از مصنوعات. و در حدیث دیگر آمده است: حضرت به زندیق فرمود:

«امصنوع انت او غير مصنوع؟ فقال عبدالکریم بن ابی العوجا: بل أنا غير مصنوع. فقال له العالم عليه السلام: فصف لي لو كنت مصنوعاً كيف كنت تكون؟ فبقي عبد الكريم مليّاً لايحير جواباً و ولع بخشبة كانت بين يديه و هو يقول: طويل، عريض، عمیق، قصير، متحرك، ساکن، كلّ ذلك صفة خلقه. فقال له العالم: فان كنت لم تعلم صفة الصنعة غيرها فاجعل نفسك مصنوعاً لما تجد في نفسك ممّا يحدث من هذه الامور؛(2) تو مصنوعی یا غیر مصنوع (ساخته شده ای یا نساخته و خود به خود پیدا شده ای)؟ ابن ابی العوجا گفت: من مصنوع و مخلوق نیستم (ساخته نشده ام )

ص: 141


1- چه این که خصم از علما و متکلّمین زنادقه بود
2- اصول کافی، کتاب التوحيد، باب حدوث العالم 77/1 حدیث 2

امام عليه السلام فرمود: برای من بیان کن که اگر مصنوع و ساخته شده بودی، چگونه میبودی؟ عبدالکریم ابن ابي العوجا مدتی دراز سر به گریبان شده، پاسخ نمی داد و به چوبی که در مقابلش بود ور میرفت و می گفت: دراز، پهن، گود، کوتاه، متحرک، ساکن، همه این ها صفت مخلوق است. امام عليه السلام فرمود: اگر برای مصنوع صفتی جز این ها ندانی، باید خودت را هم مصنوع بدانی، زیرا در خود از این امور حادث شده می یابی.»

از جمله دلائل بر اثبات صانع عالم کلام امام صادق است که شیخ بزرگوار صدوق در کتاب توحيد نقل نموده از هشام بن حکم که ابوشاکر دیصانی زندیق به من گفت: من پرسشی دارم از مولایت برایم اجازه بگیر، چون از گروهی از علما پرسیدم، امّا جوابی قانع کننده به من ندادند، هشام گفت: من گفتم: می شود آن را به من بگویی، شاید من پاسخی داشته باشم که تو را خشنود کند.

ابوشاكر گفت: من دوست دارم آن را نزد امام صادق مطرح کنم. از امام صادق برایش اجازه گرفتم، وارد شد و گفت: اجازه می دهی بپرسم؟ فرمود: هر چه خواهی بپرس. «فقال له: ما الدليل على انّ لك صانعاً؟ فقال: «وجدت نفسي لاتخلو من إحدىٰ جهتَين: إما ان اكون صنعتها انا، فلا اخلو من أحد معنيَين: إما أن أكون صنعتها و كانت موجودة أو صنعتها وكانت معدومة، فإن کنت صنعتها وكانت موجودة فقد استغنیت بوجودها عن صنعتها، و إن كانت معدومة، فانّك تعلم أنّ المعدوم لايُحدث شيئاً، فقد ثبت المعنى الثالث أنّ لي صانعاً وهو الله ربّ العالمين، فقام و ما أجاب جواباً؛(1)

به آن حضرت عرض کرد: چه دلیل داری که برای تو صانعی هست و تو آفریننده ای داری؟ حضرت فرمود: خودم را از دو حال بیرون نیافتم: یا خودم، خودم را درست کرده ام، و یا دیگری مرا ساخته است.

ص: 142


1- توحید: 290 حدیث 10، بحار الانوار 3/ 50 حدیث 23

اگر خودم، خودم را ساخته ام از یکی از دو معنا بیرون نیست:(1) یا این است که خودم ساخته ام و خلق نموده ام نفس خودم را و حال آن که نفس من موجود بوده است. با آن که ساخته ام نفس خودم را و حال آن که نفس من معدوم بوده است.

اگر صنعت نمودم (و ساخته ام) او را و حال آن که او موجود بوده است پس مستغنی بودم به وجود او از خلق کردن و صنعت نمودن او. و اگر معدوم بوده است، پس به درستی که تو میدانی که معدوم، احداث و صنعت نمی نماید چیزی را. پس معنای سوم ثابت شد که برای من صانعی و سازنده ای هست و آن همان خداوند پروردگار جهانیان است. ابوشاكر زندیق در حالی که از پاسخ حیران بود و بهت او را گرفته، جوابی نگفت و برخاست.»

حاصل استدلال امام بر اثبات صانع تعالی این است که: ممکن الوجود از جهت اتّصاف او به امکان، لابدّ است او را یک موجِدی و مؤثّری که او را ایجاد بنماید، و آن موجِد و مؤثر یا خود اوست یا غير او.

اول (که خودْ موجِد خود باشد) باطل است، زیرا که اگر خود، در حال ایجادِ خودش، وجود داشته و موجود بوده باشد، پس تحصيل حاصل خواهد بود و آن بالبداهه باطل است. و اگر خود، در حال ایجاد خودش، عدم داشته و معدوم بوده باشد، پس واضح است که عدم و نیستی باعث وجود و هستی برای شی ای نمی شود بشود.

با آن که وجود و عدم بالنسبه به ذات ممكن على حدّ سوا است، نمی شود که جهت وجود او ترجیح بر جهت عدم او داشته باشد، زیرا که این مستلزم ترجیح بلامرجّح بلکه ترجّح بلامرجّح است و این به ضرورت عقل محال است.

ثانی (که مؤثر او غیر او باشد) خالی از این نیست که آن غیر یا واجب الوجود بالذات است یا ممتنع الوجود بالذات، و محال است که ممتنع الوجود ایجاد کننده و مؤثر باشد، زیرا که خود هستی ندارد و هستی او محال است بالذات، پس چگونه

ص: 143


1- ترجمۀ مختصر: يا من آن را ساخته ام و من موجود بودم و یا آن که نبودم و ساخته ام. اگر بودم و آن را ساخته ام که با بودنم از ساخته شدن بی نیاز بودم. و اگر نبودم و ساخته ام که تو خودت می دانی معدوم و نابود، چیزی را بود نمی کند

می شود که به غیر، اعطا وجود بنماید.

پس متعیّن شد که ایجاد کننده همۀ ممکنات چیزی مگر واجب الوجود بالذات نخواهد بود. و این برهان مستند به لسان الله الناطق امام جعفر صادق است.(1)

از جمله دلائل بر اثبات صانع عالم، برهانی است که از امام صادق بیان شده است چنانچه شیخ صدوق در کتاب توحید و کلینی در کتاب کافی از احمدبن محسن میثمی نقل میکند که میگوید، نزد ابو منصور بودم، ابو منصور گفت: یکی از دوستانم به من گفت: من و ابن ابی العوجا و عبد الله ابن مقفّع در مسجد الحرام بودیم. ابن مقفّع با دست اشاره به محل طواف کرد و گفت: این مردم را می بینید، کسی از ایشان را شایسته نام انسانیّت نمی دانم مگر آن شیخ و بزرگ مردی که نشسته - یعنی امام صادق - اما دیگران اوباش و چهارپایند.ابن ابی العوجا گفت: چگونه این اسم انسانیّت را تنها برای ایشان (حضرت صادق) شایسته دانستی نه بقیۀ افراد؟ گفت: آنچه که نزد او دیدم (از علم و کیاست) و در نزد دیگران ندیده ام. ابن ابی العوجا گفت: باید آنچه را که دربارۀ او گفتی، امتحان و آزمایش شود. ابن مقفّع گفت: این کار را نکن، من می ترسم عقیده و باور تو را فاسد کند (و افکارت را از تو بگیرد.) ابن ابی العوجا گفت: نظر تو این نیست بلکه می ترسی که نظرت درباره وی که در چنان جایگاهی او را توصیف کردی، در نظر من سست شود. ابن مقفّع گفت: حال که درباره من چنین پنداری داری، برخیز و نزد او برو و تا جایی که می توانی خودت را از لغزش نگه دار و مهار از دست مده (و افسارت را رها نکن و مسامحه نکن) که تو را به بند بکشد (و به زمین خواهی خورد و مقلوب او خواهی گشت) و آنچه به سود تو و یا زیان تو باشد (که بر او عرضه کنی) نشانه گذاری کن،(2) ابن ابی العوجا رفت و من و ابن مقفّع نشسته بودیم، چون ابن ابی العوجا

ص: 144


1- این تقریر از بعضی از بزرگان متکلّمین استفاده شده است
2- یعنی: بر آن چه که می خواهی تکلّم کنی علامتی بگذار تا بدانی که چه چیزی به نفع توست و چه چیزی بر ضرر توست

برگشت، گفت: وای بر تو پسر مقفّع (که مقام او را کوچک دانستی، به عقیده من) این مرد از جنس بشر نیست، بلکه اگر در دنیا روحانی باشد که هرگاه بخواهد آشکار گشته تجسّم پیدا کند و هر گاه خواست روحی ناپیدا گردد، همین شخص است. ابن مقفّع گفت: چطور، گفت: نزدش نشستم وقتی هیچ کس جز من پیشش نماند، شروع به سخن کرد و (بی پرسش من) گفت: اگر حقیقت چنان باشد که اینها می گویند - و در واقع هم بر طبق آن چه اینان یعنی طواف کنندگان می گویند، هست - آنها سالم مانده و شما نابود گردیده اید، و اگر حقیقت چنان باشد که شما می گویید - در صورتی که چنان نیست - شما و آنان مساوی خواهید بود.

گفتم: خدا رحمتت کند (این گفتار ابن ابی العوجا طبق بر خورد عرف مردم گفته شده است) مگر ما چه می گوئیم و آنها چه می گویند؟ گفتۀ ما و آن ها یکی است. فرمود: چطور سخن تو با آنان یکی باشد در صورتی که آن ها معتقدند که معاد و پاداش و کیفری دارند و معتقدند که آسمان را خدایی می باشد و آسمان (با وجود فرشتگان) آباد است. و شما عقیده دارید که آسمان ویران است و کسی در آن جا نیست.

ابن ابی العوجا گفت: من این سخن را از او غنیمت دانستم و گفتم: اگر حقیقت آن گونه است که این ها می گویند (و خدایی هست) چه مانع گشته که خداوند خود را برای بندگانش آشکار نساخته تا آنان را به پرستش خویش فرا خواند تا حتی دو نفر از بین آنان اختلاف نکنند، چرا از آن ها پنهان گشته و فرستادگان را به سوی ایشان گسیل داشت؟ اگر خود شخصاً (بی واسطه) با آنان ارتباط برقرار می کرد ایمان آوردن به وی نزدیک تر می گشت.

به من فرمود:

«ويلك و كيف احتجب عنك من اراك قدرته في نفسك نشوءك و لم تكن، و كبرك بعد صغرك، و قوتك بعد ضعفك و ضعفك بعد قوتك، وسقمك بعد صحّتك، وصحتك بعد سقمك و رضاك بعد غضبك وغضبك بعد رضاك، و حزنك بعد فرحك و فرحك بعد حزنك و حبّك بعد بغضك

ص: 145

وبغضك بعد حبّك، و عزمك بعد إبائك و إبائك بعد عزمك، و شهوتك بعد کراهتك و کراهتك بعد شهوتك، و رغبتك بعد رهبتك و رهبتك بعد رغبتك، و رجاك بعد يأسك، و يأسك بعد رجائك، و خاطرك بما لم يكن في وهمك، وعزوب ما انت معتقده عن ذهنك» ومازال يعدّ علىّ قدرته التي هي في نفسي الّتي لا ادفعها حتّى ظننت انّه سيظهر فيما بيني وبينه؛(1) وای بر تو! چگونه پنهان گشته بر تو کسی که قدرتش را در وجودت به تو ارائه داده است (به عبارت دیگر: چطور کسی که قدرتش را در وجود خودت می بینی خود را از تو پوشیده است): در پیدا شدنت پس از نبودن، در بزرگیت بعد کودکی، در نیرومندیت بعد از ناتوانی، در ناتوانیت پس از نیرومندی، در بیماریت بعد از تندرستی، در تندرستی ات پس از بیماری، در خشنودیت پس از خشمناکی، در خشمناكيت بعد از خشنودی، در غمت پس از شادی، در شادی ات پس از غم، در دوستیت پس از دشمنی، در دشمنیت پس از دوستی، در تصمیم گیریت بعد از سستی، در سستی ات پس از تصمیم گیری، در تمایلت بعد از بی میلی، در بی میلی ات پس از تمایل، در روی آوردنت پس از روی گردانی (و هراست)، در روی گردانی ات بعد از روی آوری (به عبارت دیگر: و هراست پس از تمایل)، در امیدواریت پس از ناامیدی، در ناامیدی ات بعد از امیدواری، در یاد آوری ات به آنچه در ذهن و پندارت نبود، و در ناپیدا گشتن آنچه از باورت در ذهنت بود.

ص: 146


1- علامه مجلسی در مرآة العقول 248/1 می فرماید: «و حاصل استدلاله عليه السلام أنّك لمّا وجدت في نفسك آثار القدرة التي ليست من مقدوراتك، ضرورة علمت أنّ لها بارءاً قادراً، و كيف يكون غائباً عن الشخص من لا يخلو الشخص ساعة عن آثار كثيرة، يصل من اليه. قال بعض الأفاضل: و تقرير الاستدلال انّه لمّا وجدت في نفسك آثار القدرة التي ليست من مقدوراتك ضرورة، علمت أنّ لها بارءاً قادراً، اما كونها من آثار القدرة فلكونها حادثة محكمة متقنة غاية الإحكام و الاتقان. فانّ حصول الشخص الانساني بحياته و لوازمها لابدّ له من فاعل مباین له، و يدلّك على وحدته تلائم ما فيه من الاحوال و الافعال و تغيّر احواله بعد اتقانها، و عدم ثباته على حال واحدة تدلّ على كون الفاعل لها قادراً مختاراً یفعل بحكمته و مشيّته، و هذه الاحوال المتغيرة كثيرة و قد عدّ عليه السلام كثيراً منها لا شبهة في انّها ليست من فعل النفس الانسانية و انّها من فاعل مباین قادر على إحداثها بعد ما لم يكن.)

و همچنان به شمارش قدرت غیر قابل انکار خداوند در وجود من پرداخت به گونه ای که پنداشتم خداوند بین من و ایشان آشکار می شود.»

توضیح: مصنوعيت و حدوث انسان و وابسته بودن و نیازمندی او با تذكّراتی که امام صادق فرموده اند، آن چنان روشن و آشکار می گردد که جایی برای ابهام نگذاشته، تا آنجا ابن ابی العوجا منکر سرسخت خالق عالم، به وجود پروردگار اعتراف می کند و این حقیقت را برای ابن مقفّع بیان می نماید.

و واضح است که حالات گوناگون و تغییر و تبدّل و حرکت های مختلف، گویای حدوث (یعنی مسبوقیت به عدم حقیقی) و وابسته بودن و مصنوعیت و مخلوق بودن دارندۀ این اوصاف می باشد و در نتیجه هر موجودی که دارای حالات و ویژگی های گوناگون یاد شده باشد، همین حکم را دارد.

و به بیان دیگر: این مصنوعیت در موجودات، بخوبی بیان گر مخلوق بودن و ارتباط داشتن و وابسته بودن است. و مخلوقیت و وابستگی موجودات، لازمۀ قطعی اش این است که بایستی یک حقیقتی قائم به ذات وجود داشته باشد.

البته مقصود ما از حقیقت وابسته همان حقائق قابل زیاده و نقصان و عددی و متجزّی و محتاج و دارای زمان و مکان و حادث به حدوث حقیقی می باشند که تمامی ما سوى الله این چنین اند و از حقیقت قائم بالذات همان حقیقت بدون جزء و کلّ و مرتبه و امتداد وجودی و فراتر از زمان و مکان بوده، که بین او و مخلوقاتش بینونت تامه در ذات و صفات هست،(1) و محال است که بین شان رابطۀ تشکیکی، وجود داشته باشد چه رسد به عینیّت، و چنین رابطه ای تنها در مورد چیزهایی ممکن است که دارای اجزاء و امتداد وجودی باشد.

ص: 147


1- به طوری که علم و قدرت و حیات خداوند عین ذات اوست به خلاف مخلوقات که علم و قدرت و حیات و بقیۀ کمالاتشان (مثل ذات شان) مخلوق و حادث به حدوث حقیقی و... است، و هیچ سنخیّت و تشابه ای بین خداوند تعالی و مخلوقات در این جهت نیز نیست

شیخ بزرگوار صدوق در کتاب توحید از امام رضا نقل می کند که: مردی خدمت ابي الحسن علی بن موسی الرضا آمد و به وی گفت:

ای فرزند رسول خدا! «ما الدليل على حَدَث العالم؟ قال: «انت لم تكن ثمّ كنت وقد علمت أنّك لم تكوّن نفسك و لا كوّنك من

هو مثلك؛(1)

چه دلیلی بر حدوث و پیدایش عالم هست؟ حضرت فرمود: تو نبودی، و بعد از آن موجود شدی، و خودت می دانی که تو خود را موجود نکرده ای و کسی هم که مثل توست، تو را موجود نکرده و هستی نداده است.» ابو شاکر دیصانی نزد امام صادق آمد و به وی گفت: تو یکی از ستارگان درخشان هستی و پدران تو ماه های درخشان بودند... ای دریای پر آب موّاج به من بگو که دلیل بر حدوث عالم چیست؟ حضرت فرمود: به نزدیک ترین چیزها بر آن استدلال می کنم، ابو شاکر گفت: آن چیز چیست؟

«قال: فدعا ابوعبدالله ببيضة، فوضعها على راحته، فقال: هذا حصن ملموم، داخله غِرْقِىء رقيق لطيف، به فضّة سائلة، و ذهبة مائعة، ثمّ تنفلق عن مثل الطاووس، أَدَخَلها شيء؟ فقال: لا، قال: فهذا الدليل على حدوث العالم، قال: أخبرت فأوجزت، و قلت فأحسنت؛

امام صادق تخمی طلبید و آن را بر کف دست خویش گذاشت و فرمود: این حصاری است محکم و سر پوشیده، درون آن پرده ای نازک و لطیف است، در آن سفیدی مانند نقره روان و زردی مثل طلای مایعی است. بعد از آن می شکافد و چون طاووس از آن بیرون می آید، آیا چیزی در آن داخل شده است؟ گفت نه. فرمود: این دلیل بر حدوث عالم است. گفت: خبر دادی و مختصر کردی، گفتی و خوب گفتی.»(2)

ص: 148


1- توحید، باب اثبات حدوث العالم، حدیث 3، بحارالانوار 36/3 حدیث 11
2- توحید، باب اثبات حدوث العالم، حدیث 1، بحارالانوار 39/3 حدیث 13

پیغمبر شناسی

اشاره

ثمّ إنّ ربّكم بعث إليكم نبيّاً مؤيّداً بالآيات الظّاهرة و المعجزات الباهرة(1). و يشهد بدیهة العقل بأنّه لا يجوز على الله تعالى أن يجري على يد كاذب أمثال هذه الآيات و المعجزات. پس (از شناختِ خداوند حکیم و دانای توانا، بدانید که:) به درستی پروردگارتان (برای هدایت شما) پیغمبری به سوی شما فرستاده که با آیات و نشانه های آشکار و معجزات روشن و واضح الهی، تأیید و یاری شده است. و از طرف دیگر، (بعد از دیدن این معجزات) بداهت و ضرورت عقل گواهی می دهد که بر خداوند تعالی روا نیست و محال است که امثال این آیات و نشانه ها و معجزات و خوارق عادات را بر دست دروغگو به عمل آورد و انجام دهد. (چون اگر معجزات و آیات را که نشانه صدق و حق بودن صاحبش می باشد، بر دست دروغگو جاری کند و به عمل آورد، موجب اضلال و گمراهی مردم می شود، و این در حق خداوند محال است.)

فائده اوّل: در بیان ضرورت وجود نبی و احتیاج خلایق به او

علامۀ مجلسی فرمودند: بدان که این بسی ظاهر و معلوم است که غرض اِلهی از خلق این عالم، تحصیل منفعتی از برای خود نیست - چه معلوم است که او غنيّ بالذات است، و در هیچ کمالی به غیر محتاج نیست - بلکه غرض آن است که افراد قابلۀ خلق را به کمالاتی که قابل آن باشند فائز گرداند.

و نشأة انسانی چنانچه سابقاً به آن اشاره شد از جميع مخلوقات، قابلیّت و استعداد

ص: 149


1- در مجمع البحرین 3/ 232 آمده است: البهر: الغلبة، يقال: بهر القمر الكواكب کمنع: إذا أضاء و غلب ضوؤه ضوأها. و منه: قمر باهر أي مضىء. در لسان العرب آمده: يقال لليالي البيض: بُهر جمع باهر. بَهَرَ: روشن شد، غلبه کرد

کمالات زیاده دارد، و عرض کمالاتش از رتبۀ خاتم الانبیاست که اشرف مكوّنات است، تا رتبۀ عمری و ابوبکری و ابوجهلی که اخسّ موجوداتند.

و ظاهر است که کمال نوع انسانی به تحصیل کمالات و رفع نقایص می شود، و شکّی نیست که این نوع از کمال بدون معلّم ربّانی - که از جانب حق تعالی مؤیّد بوده باشد و به وحی الهی حسن و قبح اشیا را داند و به وعد و وعید مردم را بر خیرات بدارد - میسّر نیست؛ چه ظاهر است که نفوس بشری به اعتبار دواعی شهوات و لذّات، راغب به بدی ها می باشند و امور قبیحه در نظر ایشان مستحسن می باشد و اکثر مردم امور قبیحه را به شهوات خودْ حسن می دانند.

و ايضاً معلوم است که این امور بدون وعده به ثواب ها و وعید از عقاب ها متمشّي نمی شود. و معلوم است که عقل انسانی بدون وحی ربّانی احاطه به خصوصیّات ثواب هر عملی و عقاب هر جرمی نمی کند. پس به غیر شخصی که از جانب حق سبحانه و تعالی مأمور باشد و حسن و قبح اشیا را به وحی الهی داند، ارشاد خلق و تکمیل ایشان حاصل نمی گردد.

و این شخص را ناچار است از دو جهت: یکی جهت بشریّت، که به آن اعتبار مجالست و مؤانست و مکالمه و مصاحبت با مکلّفین نماید و الفت و آمیزش با ایشان کند، که سخن او در نفس ایشان تأثیر نماید.

و جهت دیگر جهت روحانیّت و تقدّس و کمال است، که به آن جهتْ مستعدّ فيوضات نامتناهی و قرب به جناب اقدس الهی بوده باشد، که از جهت ثانی استفاضۀ علوم و حكم و معارف نماید، و به جهت اوّل به خلق رساند. چنانچه منقول است که زندیقی به خدمت حضرت صادق آمد و سؤال هایی نمود و به جواب های آن حضرت به شرف اسلام فائز گردید. از جملۀ آن سؤال ها این بود که: به چه دلیل اثبات انبیا و رسل می نمایید؟

حضرت فرمودند: چون ما ثابت کردیم خداوندی را که خالق و صانع ماست و منزّه است از صفات جمیع مخلوقين، و آن صانعْ حکیم است و بنای جمیع امورش

ص: 150

بر حکمت و مصلحت است، و خلق او را نمی توانند دید و به لمس و حس در نمی آید و جسم نیست که با او روبه رو و مکالمه و محاجّه و گفت وگو نمایند، پس ثابت شد که بر وفق حکمتْ باید رسولان در میان او و خلایق باشند که ایشان را دلالت نمایند بر آنچه مصلحت ایشان در آن است و باعث نفع ایشان است و راهنمایی کنند ایشان را به چیزی چند که باعث بقای نوع ایشان است، و ترک آن ها مورث فنای ایشان است.

پس ثابت شد که جمعی می باید باشند که از جانب حکیم علیم، مردم را امر و نهی نمایند و تکالیف الهی و حکم ربّانی را به خلق برسانند. و ایشان پیغمبران و اوصیای ایشانند که برگزیده های خدایند از میان خلق، که ایشان را تأدیب به حکمت نموده و مبعوث به حکمت ساخته، که در اخلاق و صفات با عامّۀ خلق شریک نیستند، و در خلق و صورت و ترکیب به ایشان شبیهند، و از جانب خدا مؤيّدند به دلایل و معجزات و براهین و شواهد که بر حقّیت ایشان دلالت می کند، مثل مرده زنده کردن و کور روشن کردن و پیس را شفا دادن. و هرگز زمین خدا از یکی از ایشان خالی نمی باشد، که کمال علم و معجزه اش دلیل حقیّت اوست، و هر وصی دلیل است بر حقیّت پیغمبرش.(1)

بدان که حضرت در این حدیث اشاره به دلیل دیگر نیز فرموده که: چون انسان مدنی الطبع است و هر فردی به دیگری در امور معاش و معاد خود محتاجند و با یکدیگر آمیزش ایشان ضرور است، و آمیزش ها باعث منازعات و مشاجرات می شود، پس ناچار است ایشان را از حاکمی که رفع منازعات ایشان نماید به نحوی که حیفی و میلی در حکم او نباشد، و اگر نه به زودی یکدیگر را می کشند و فانی می شوند، و اگر این حاکم مؤیّد ازجانب خدا نباشد مأمون از حیف و میل نیست. و ایضاً حکم موقوف است بر علم به خصوصیّات احکام، و ظاهر است که عقل بشری احاطه به جميع خصوصیّات احکام نمی تواند نمود، پس حاکم باید مؤیّد به وحی باشد.(2)

ص: 151


1- اصول کافی 168/1، بحار الانوار 29/11 - 30 حدیث 20
2- عین الحیات 126/1 - 129

فائده دوّم: معجزه

پذیرفتن هر ادعایی احتیاج به دلیل دارد، و فطرتاً بشر هیچ ادعایی را بدون دلیل نمی پذیرد، و ادعای نبوّت عظیم ترین ادّعاست، طبعاً برای چنین ادعای بزرگی باید دلیلی قاطع و استوار ارائه شود. کسی که مدّعی است که پیغمبر است در حقیقت، ادعای او این است که از جانب خداوند بر انگیخته شده و واسطه و رابطۀ بین خدا و خلق است. و طریق اثبات این ادّعا به این است که خداوند گفتار او را تصدیق نماید. و معجزه در حقیقت تصدیق عملی خداوند نسبت به ادعای اوست. اگر کسی ادعای پیغمبری کند و عقلاً صدق گفتار او ممکن باشد و همراه با دعوت نبوت، کاری خارق العاده انجام دهد، و دیگران را به تحدّی دعوت کند، و آن کار خارق العاده با ادعای او هماهنگ باشد، این دلیل قطعی بر حقانیّت او خواهد بود؛ زیرا اگر آورندۀ معجزه درادعای خود دروغگو باشد بر خداوند حکیم قبیح است که چنین قدرتی را در اختیار او قرار دهد و معجزه را بر دستش جاری کند؛ چون مردم با مشاهده این قدرت خارق العاده به او ایمان می آورند و در نتیجه گمراه می شوند. و این امر با عدل و حکمت الهی منافات دارد.(1) پس معجزه دليل قاطعی است بر صدق دعوی نبوت.

با آن چه ذکر کردیم روشن شد که معجزه فعلی است که چهار شرط دارد:

1- فعل خدا باشد و بشر از آوردن آن عاجز باشد. پس اگر کاری باشد که از بشر ظاهر می شود مثل صنایع غریبه، و حیله های صاحبان سحر و شعبده، آن معجزه نیست.

2- بر خلاف مجرای عادت باشد. پس اگر فعل خدا باشد، ولی موافق عادت باشد، آن معجزه نیست، مثل آن که: در وقت طلوع آفتاب بگوید: معجزه من آن است که الآن آفتاب طلوع می کند.

3- مقارن دعوی پیغمبر صادر شود، پس اگر مقارن دعوی پیغمبری نباشد آن را

ص: 152


1- این مسئله هم از فروعات قاعدۀ حسن و قبح عقلی است

کرامت گویند نه معجزه مثل مائده حضرت مریم.(1) 4- باید معجزه بر طبق مدعا باشد تا دلالت بر صدق پیغمبر کند، پس اگر موافق نباشد دلالت بر کذب صاحبش کند، چنان که نقل کرده اند که مسیلمه کذاب دعوی پیغمبری می کرد به او گفتند که: محمّد برای کوری دعا کرد بینا شد. او کسی را طلبید که یک چشمش کور بود، دعا کرد آن چشم بینایش هم کور شد. و این را معجزه مكذبه گویند.

شیخ جلیل القدر مفید در کتاب النکت الاعتقادیه معجزه را تعریف و چند شرط برایش ذکر کرده و چنین فرموده است:

المعجز هو الأمر الخارق للعادة، المطابق للدعوى، المقرون بالتحديّ، المتعذّر على الخلق الاتيان بمثله.(2) معجزه عبارت است از کار و امر خارق العاده ای که مطابق با مدّعا و مقرون به تحدّی باشد(3) و خلق هم از آوردن مثل آن عاجز باشند.

فائدۀ سوّم: فرق معجزه با خارق عادات دیگر

1- سحر و جادو و امثال آن از کارهایی که مرتاضان انجام می دهند، چون از قدرت محدود بشری سرچشمه می گیرد، قابل معارضه و آوردن به مثل هست. و کارهایی که

ص: 153


1- توضیح: انجام کار خارق العاده همراه با دعوت نبوت باشد، ولی اگرکار خارق العاده از بنده صالح خدا سر بزند که مدعی نبوت نباشد، کرامت است، مانند نزول مائدۀ آسمانی برای حضرت مریم: «كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا الْمِحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقًا...» (آل عمران: 37) یعنی: هر وقت که زکریا وارد محراب او می شد پیش او خوردنی می یافت. می گفت ای مریم، این ها برای تو از کجاست؟ مریم می گفت: از جانب خدا. و یا انتقال تخت ملکه سبا (بلقیس) در یک لحظه از راه دور توسّط فردی بر جسته از یاران حضرت سلیمان (آصف بن برخیا): «قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتَابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ» (نمل: 40) یعنی: آن کسی که نزد او علمی از کتاب بود گفت: من آن را پیش از آن که چشم بر هم زنی نزد تو می آورم
2- النكت الاعتقادية: 35
3- تَحَدّٙی: پیش خواندن خصم و غلبه جستن

که مرتاض و ساحر و شعبده باز و... انجام می دهند مرتاض و ساحر دیگر هم می تواند مانند آن را انجام دهد. و به همین جهت مرتاض یا ساحری که امر خارق العاده انجام می دهد هر گز تحدّی نمی کند (یعنی از دیگران دعوت مقابله به مثل نمی نماید) زیرا معارضه با ساحران در هر عصر و زمان ممکن است و افراد مثل او وجود دارند.

به خلاف معجزه که چون فعل خداوند است، قابل معارضه و آوردن به مثل نیست، و پیامبران با اطمینان کامل تحدّی می کنند و می گویند: اگر تمام انسان های عالم جمع شوند مانند کار ما را انجام نخواهند داد. به عبارت دیگر: معجزه به آن تحدّی شده است، یعنی صاحب معجزه دیگران را به انجام دادن مثل آن دعوت می کند و مبارزه طلب می نماید و مغلوب نمی شود. بر خلاف سحر که به آن تحدّی نمی شود؛ زیرا اگر ساحر مبارزه بطلبد، قوی تر از او هم پیدا می شود و او مغلوب می گردد.

2- امور خارق العاده دیگر غیر معجزه مثل: سحر و شعبده و... دارای اسباب خاص عادی هستند اگر چه پنهان باشند، و تعلیم و تعلّم أن ها امکان دارد. و این امور نتیجۀ یک رشته آموزش ها و تمرین ها است. و هیچ مرتاض و ساحری حاضر نیست کاری که شما پیشنهاد می کنید انجام دهد، بلکه کارهای خارق عاده اش همیشه محدود است به آن چه تمرین نموده و یاد گرفته و بر آن مسلط است. دلیلش هم واضح است؛ زیرا قدرت هر انسانی محدود است و در یک یا چند کار می تواند مهارت داشته باشد.

خداوند درباره ساحران عصر حضرت سلیمان می فرماید:

«يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ...فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ»(1) شیاطین سحر را به مردم می آموختند... و مردم نیز از آن دو ملک، مطالبی یاد می گرفتند که به سبب آن بین زن و شوهر جدایی می انداختند.

ص: 154


1- بقره: 102

اما معجزه قابل تعلیم و آموزش نیست و فقط از جانب خدای متعال بوده. و صاحب معجزه بدون این که سابقه آموزش و تعلیم داشته باشد دست به اعجاز می زند و هیچ گونه قید و شرطی برایش نیست و در موارد لزوم هر معجزه ای که از او بخواهند انجام می دهد.

حضرت موسی وقتی به سوی مصر می رفت در بین راه به نبوت برانگیخته شد و خطاب آمد ای موسی عصایت را بیفکن. چون افکند ناگهان دید به صورت اژدها در آمد، به گونه ای که خود حضرت موسی وحشت کرد. نیز به حضرت موسی خطاب شد که دستت را در گریبان خود فرو بر، هنگامی که خارج می شود سفید و درخشنده است (نوری از آن درخشش نموده که چشم را خیره می ساخت.)(1)

باری پیامبر هر چه را که نیاز مردم باشد معجزه می کند، امّا ساحران و شعبده بازان نمی توانند هر چه را که مردم طلب می کنند، ابراز کنند بلکه هر چه را که یاد گرفتند، انجام می دهند و این هم محدودی در اموری است که می توان فرا گرفت.

3- غالب معجزۀ پیامبران از جنس آن فنی بود که در آن زمان شایع تر بوده و اهل آن زمان ماهرتر بودند تا آن که حجت بر آن ها تمام تر باشد. و معجزات آن ها محدود به یک نوع یا دو نوع نبوده، و به قدری مختلف و متنوّع است که نمی توان در میان آن ها قدر مشترکی یافت. مثل: انداختن عصا و تبدیل آن به اژدها، دست از گریبان بیرون آوردن و درخشش نوری از آن، عصابه سنگ زدن و چشمه های آب جاری شدن، و زدن عصا به دریا و شگفتن آب دریا.

و درباره حضرت عیسی هم: از گِل، پرنده می ساخت، و در آن می دمید و به اذن خداوند حیات می یافت. دست بر روی نابینایان و بیماران مبتلا به پیسی می کشید

ص: 155


1- قال الله تعالى:«وَأَنْ أَلْقِ عَصَاكَ فَلَمَّا رَآهَا تَهْتَزُّ كَأَنَّهَا جَانٌّ وَلَّى مُدْبِرًا وَلَمْ يُعَقِّبْ يَا مُوسَى أَقْبِلْ وَلَا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ» (سوره قصص: 31 - 32)

و آن ها را شفا می داد، مردگان را زنده می کرد... این معجزات مختلف که نمی توان در میان شان قدری جامعه ای پیدا کرد.

بر خلاف خوارق عادات غير معجزه که این چنین نیست. شیخ صدوق از ابی بصیر روایت کرده که گفته است:

«قلت لأبي عبد الله: لأيّ علّة أعطى الله عزّ وجلّ أنبيائه و رسله وأعطاكم المعجزة؟ فقال: ليكون دليلاً على صدق من أتی به، والمعجزة علامة الله لايعطيها إلاّ أنبيائه ورسله وحججه، ليعرف به صدق الصادق من كذب الكاذب؛(1) به امام صادق گفتم: به چه علّت خداوند عزیز و جلیل به پیغمبران و رسولانش و به شما معجزه عطا کرده است؟ حضرت فرمود: به جهت این که دلیل باشد بر صدق و راستی آورنده معجزه. و معجزه علامت و نشانه ای است الهی که خداوند آن را به پیغمبران و رسولان و حجّت هایش ارزانی می دارد تا به وسیله آن صداقت راستگو از دروغ دروغگو تشخیص داده شود.»

تبعیّت از پیغمبر در اصول و فروع دین

فإذا أيقنت بصدق هذا النبي صلّى الله عليه و آله و سلّم و اعتقدته، يلزمك أن تتّبعه و تعتقد أنّه صادق في كلّ ما يخبرك به في أصول الدّين

و فروعه.

هر گاه (با این برهان و دلیل) به راستگو بودن این پیغمبر يقين کردی و معتقد به (نبوّت و رسالت) او شدی، ( به حکم عقل) بر تو لازم و واجب می شود که از او پیروی و اطاعت کنی و معتقد باشی که او در هر چه به تو خبر می دهد، چه اصول دین و چه فروع دین، راستگوست.

ص: 156


1- بحارالانوار 71/11

توحید در ذات و صفات و فعل و عبودیّت

اشاره

فممّا ثبت في الدين بالآيات و الأخبار المتواترة هو: أنّه تعالى واحد لا شريك له في ملكه، ولا يجوز عبادة غيره (ولم يستعن في خلق العالم بأحد غيره) و أنّه أحديّ الذات، ليس له أجزاء خارجيّة ولا وهميّة ولا عقليّة، وأنّه أحديّ المعنى، ليس له صفات زائدة، بل صفاته عین ذاته.(1) (پس از اثبات خدا و رسول و شرع و اثبات وجوب اطاعت از آن ها، میگوییم:) از جمله چیزهایی که در دین، با آیات قرآن و احادیث متواتر (یقینی) ثابت شده، این است که خداوند تعالی یکتا و یگانه است؛ شریکی برایش در ملک و سلطنت و فرمانروایی (و ادارۀ جهان هستی) نیست،(2) و عبادت و بندگی برای غیر ذات مقدّس او جایز نیست.(3) و خداوند در آفرینش عالم از هیچ کس استعانت و یاری نگرفته (و وزیر و مشاوری نداشته است)(4) و خداوند احدیّ الذات است؛ (یعنی) برای او

ص: 157


1- قد مرّ جواز الاستدلال بالادلة السمعيّة في المسائل الكلاميّة والاعتقادية فلانعيد
2- این اشاره به توحید ذاتی دارد که عبارت است از: الف- خداوند تعالی یکی است و عدیل و نظیر و مثل و مانند ندارد. به عبارت دیگر، او را منحصر بدانی در خداوند واحد یکتا، و شریکی برای او در مرتبۀ ذات مقدّس او قرار ندهی، و به قلب اعتقاد داشته باشی و به زبان اقرار کنی که خدایی جز ذات مقدس او نیست و نخواهد بود. ب- پروردگار جهان قابل تجزیه و تقسیم نیست، بلکه متعالی از داشتن جزء و كل و عدد و مقدار و زمان و مکان است و به اصطلاح، مجرّد و بسيط من جميع الجهات است
3- این اشاره به توحید در عبادت دارد، یعنی: نباید برای خداوند در عبادت شریکی قرار داد. به عبارت دیگر، عبادت و بندگی مختص خداوند تعالی است و تنها او معبود است و غیر او سزاوار پرستش و عبودیت نیست
4- این اشاره به توحید در فعل است و توحید در افعال: یعنی: خداوند در فعل خودش، مستقل و بی نیاز است و غیر خدا به او محتاج می باشند، و برای او در افعالش از قبيل خالقيت و رازقیت و احیا و اماته و عطا و منع و غيره شریکی نمی باشد و به قدرت کامل خود می آفریند و روزی می دهد و حیات می بخشد و می میراند و زنده می کند و در هیچ کاری احتیاج به معین و کمک کننده ای ندارد. و بهتر است آن را توحید در خالقیت بنامیم. و توحید در افعال که عرفا و فلاسفه معتقدند، بطلانش از مسلّمات و ضروریّات است

اجزای خارجی(1) (مانند ترکیب جسم از ماده و صورت) و اجزای عقلی (مثل مرکب بودن انسان از جنس و فصل که حیوانیت و ناطقیت باشد) و اجزای وهمی (و خیالی) نیست (و محال است که جزء داشته باشد)(2) و خداوند احدى المعنى، یعنی احدىّ الصفات است (یعنی) برای او صفاتی زائد بر ذات نیست (به این که ذاتی باشد و صفاتی که غير ذاتش باشد) بلکه صفات (ثبوتی ذاتی مثل: علم و قدرت و حیات) او عین ذات اوست.(3)

ص: 158


1- جزء خارجی؛ آن است که داخل در ماهیّت شیء باشد، و وجودش در خارج متميّز و جدا باشد از وجود كلّ، مثل دست و پا و چشم و گوش از برای انسان، و سرکه و عسل برای سکنجبین، و این چنین جزئی بر کل محمول نمی شود، و نمی توان گفت که انسان دست اوست یا چشم اوست، یا سکنجبین عسل است یا سرکه است. و جزء ذهنی: آن است که داخل در ماهیّت شیء باشد، لكن وجودش از وجود کل ممتاز نباشد، بلکه متّحد باشد در خارج باكل، ولكن عقل تحلیل نماید آن را به این دو جزء، مثل حیوان و ناطق نسبت به انسان، که هر دو در وجود خارجی با انسان متّحدند، امّا عقل ماهیّت انسان را بعد از تعقّل به این دو جزء تحلیل می دهد، و این چنین جزئی محمول می شود بر کل، و لهذا می توان گفت: انسان حیوان است، و انسان ناطق است، و به دلائل عقلی و نقلی ثابت گردیده که این هر دو قسم جزء در باب خدا محال است، و تعدّد واجب الوجود لازم می آید، و آن ممتنع است. (عين الحيات 107/1)
2- این نیز اشاره به توحید در ذات دارد
3- این اشاره به توحید در صفات است. و توحید در صفات: یعنی: خداوند در صفات خود یکتاست و صفات ثبوتی ذاتی او مانند: علم و قدرت و حیات و سمع و بصر و ازلی و ابدی و امثال آن، عین ذات اوست، نه زاید بر ذات او، و صفات زاید بر ذات وجود ندارد. البته صفات ذاتی پروردگار از نظر مفهوم متعددند ولی از نظر خارج و مصداق یکی اند و عین ذات مقدس الهی اند. علامه مجلسی در عین الحيات در این باره فرموده است: اعتقاد باید داشت که خدا را صفات زاید بر ذات نیست. چنان چه ممکنات صفتی دارند و ذاتی و به آن صفت متصف می شود ذات ایشان، مثلاً: زيد ذاتی دارد و علمی جدا از ذات دارد که به آن علم متصف می شود و به سبب آنْ او را عالم می گویند؛ هم چنین قادر است به قدرتی که خدا در او ایجاد کرده و هم چنین سایر صفات. خداوند عالمیان صفات مقدّس او عین ذات، و اصل ذات قائم مقام جميع صفات است. چنان چه ما چیزها را به علم می دانیم، او به اصل ذات می داند. ما کارها را به قدرت می کنیم، او به اصل ذات می کند، و موجود بودن ما به وجودی است زاید بر ذات، امّا وجود او عین ذات است و به اصل موجود است و لهذا عدم او ممتنع است. و اگر صفات زاید داشته باشد در کمالش محتاج به غیر خواهد بود و آن صفانش نیز واجب الوجود قدیم خواهند بود... (عین الحیات: 108/1، اصل پنجم در تحقيق معنی فرد است). سپس روایات متعددی بر این ادعایشان ذکر کرده اند. برای توضیح اقسام چهارگانه توحید و دلایل آن ها به شرح مفصّل ما بر اعتقادات رجوع نمایید. تذکر: در بخش خاتمه، در فایده دهم این کتاب، به تفصیل بیان می کنیم که قائلين به عدم زیادتی صفات، چهار مسلک دارند

فائدة اوّل: توحید در ذات، نفی شریک است نه نفی موجودیت غیر

عرفا و فلاسفه می گویند: وحدت خداوند، وحدت صرفه و غير محدود و غیر متناهی و بالذّات است و با سلب وجود اشیا از او، وجود او محدود می شود. وحدت صرفه یعنی هیچ غیری از او مسلوب نیست، اگر چه او هیچ یک از آن اغیار نیست.

به عبارت دیگر، بنا بر قاعدۀ «بسيط الحقيقة كلّ الأشياء و ليس بواحد منها » گفته می شود که: وجود هیچ شیئی از حقّ تعالی مسلوب نیست و هیچ شیئی غیر حقّ نیست. و او بر همه چیز احاطه وجودی دارد، واحد است در عین این که او هیچ یک از اشیا نیست.

همه او هستند و غیر او نیستند. و او غیر هر یک از آن هاست.

(اگر حدّ و حدود اشیا و تطوّر و تشؤون آن ها را در نظر بگیرید، با حفظ تعیّن و تطوّر، اشیا او نیستند، ولی اشیا منهای تطوّر و تعیّنشان او می باشند).

آن ها می گویند: اگر چنین نگوییم، وحدت حقّ تعالی وحدت عددی می شود. از نظر آن ها هر واحدی که موصوف شود به این که خودش، خودش می باشد، و غير او، او نمی باشد و از او مسلوب می باشد، وحدت آنْ وحدت عددی است. این معنا همان وحدت شخصی وجود و اعتباری و غیر حقیقی بودن متعیِّنات است.باری، فلسفه و عرفان گویند: وحدت عددی به این معناست که شیء محدود باشد. و واحد غیر عددی به این معناست که شیء نامحدود و نامتناهی باشد. لذا وحدت خداوند را غیر عددی به این معنا می دانند که ذات او نامتناهی و نامحدود

ص: 159

است و نامتناهی بودنِ ذات خدای تعالی جایی برای غیر او باقی نگذاشته و وجود او به جهت فراگیری و سعۀ وجودی ذاتاً قابل تعدّد نیست. و می گویند: چون ذات خداوند تعالی هستی نامتناهی و نامحدود است، پس فرض وجود برای هیچ چیز دیگر در جنب هستی نامتناهی او امکان ندارد وگرنه، او محدود می گردد.

خلاصه، این همان وحدت شخصی وجود و «ليس في الدّار غيره ديّار» است که اهل کشف و شهود و عرفای از فلاسفه به او رسیده اند و راویان حدیث و فقها و اجلّۀ علمای شیعه آن را نیافته اند.

به بیان دیگر، فلاسفه می گویند: تلقّی و دریافت همه از توحيد، وحدت عددی است. وحدت عددی هم مستلزم محدودیت و مقهوریت خداوند است؛ زیرا واحدی که وحدتش عددی باشد جز به تمیّز آن واحد از غیر خود و سلب آن ها از او، تشخّص و تعیّن نمی یابد.

و می گویند: توحید ذاتی و وحدت ذاتی به غیر متناهی بودن ذات اوست و غیر متناهی واحد است و در مقابل آن تعدّدی نیست. زیرا غیری که در مقابل آن قرار می گیرد، از دو صورت بیرون نیست:

1. آن غیر، نامتناهیِ دیگری است که در این صورت، مستلزم کثرت و تناهی و محدودیّت هر دو غیر متناهی می گردد و موجب وحدت یا کثرت عددی است.

2. آن غير، اشیای دیگر می باشند که همه متناهی هستند که در این صورت، غير متناهی به آن ها محدود و متمیّز نمی شود و غير متناهی احاطه وجودی به آن ها دارد؛ چون غير متناهی بینونت عزلی با آن ها ندارد و تعدّدی که در دو مباین حقیقی و عزلی و منقطع از هم است، بین آن ها نیست.(1)

ص: 160


1- رجوع شود به بخش خاتمه، فائدۀ هشتم که (مقصود از بینونت عزلی چیست؟) در حدیث وارد شده: «توحيده تمييزه عن خلقه و حكم التمييز بينونة صفة لا بينونة عزلة

باری، در بیان ربط این اشیای متناهی با غیر متناهی تعبیرات مختلفی دارند مانند این که آن ها را تعيّنات و جلوه و شؤون و ظهور و تجلّی و اشراق غير متناهی گویند و غير متناهی را حقیقتی فراگیر می دانند که همۀ آن ها را در بر گرفته و به وجودش محیط بر آن هاست.

جواب از این ادّعا این است که: اوّلاً: آن چه از قرآن و سنّت به صراحت فهمیده می شود و تمام انبیا هم به آن دعوت کرده اند، بینونت خالق و مخلوق، و واقعیّت و حقیقت داشتن و وجود خارجی داشتن و خارجیّت وجود مخلوقات است، و این که خالق و رازق و اِلٰه غير از مخلوق و مرزوق و مألوه می باشند. و كلمۀ طيّبۀ «لا إله إلاّ الله» هم نفی الوهیّت همه چیز، غير خدای تعالی می کند. همه، غير او هستند و او هم غیر همه است، چنان که همه هم غير هم می باشند و بر دیگری صادق نیستند.

این توحیدی است که انبیا و اوصيا آن را تبلیغ کردند، گر چه جمعی از خودباختگان و شیفتگان فرهنگ بیگانه و وارداتی یونانْ آن را توحيد عددی بنامند.(1)

در توحید قرآن و حدیث، اثبات غير الله به عنوان مخلوق و مرزوق و فقیر و جاهل و عاجز و مملوک و... می باشد و از توحید ذات و صفات، نفی ذوات سایر مخلوقات استفاده نمی شود.

از آیاتی مثل: «أَفِي اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»(2) هم توحید خدا و وحدانیّت او در فاطريّت و خالقیت آسمان و زمین ثابت می شود و هم آسمان ها و زمین، وجود و تحقّق شان ثابت می گردد. هیچ کس از این آیه،این معنا را نمی فهمد که، آسمان ها و زمین از خداوند مسلوب نیست و خداوند از این ها مسلوب می باشد.

ص: 161


1- خداوند سبحان در قرآن کریم به افضل انبیا رسول خدا خطاب می فرماید: «فَاعْلَمْ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» و می فرماید: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ» ولی مدّعیان عرفان می گویند: توحید عوام «لا إله إلاّ الله» و توحید خواصّ «لا موجود إلاّ الله» است. آیا توحیدی که خدا و ملائکه به آن شهادت می دهند توحید عوام است؟ جای بسی گستاخی و بی ادبی است که انسان کلمۀ طيّبۀ لا إله إلاّ الله را که کلامی از آن سنگین تر و عظیم تر در میزان اعمال نیست، کوچک شمارد و آن را توحید عامی بگوید و خیالات ساختگی خود را توحيد انبیا و اوصيا بداند!
2- ابراهیم: 10

«لا إله إلاّ الله» معنایش این است که: إله جسم نیست، جاهل نیست، محتاج نیست، الله واحد بالذّات است. و آنچه را شما «إله» می دانید همۀ آن ها دارای صفات نقص از جمله: عجز، جهل و احتیاج می باشند. و این معنا وحدت عددی نیست.

و بر فرض این که شما آن را وحدت عددی بگویید، اشکالی ندارد و امری درست و صحیح است.(1)

خلاصه این که: «لا إله إلاّ الله» نفی تعدّد خدا و حصر آن در خدای واحد است هر چند این معنا نزد فلاسفه وحدت عددی باشد. نفي الألوهيّة عمّن لا يستحقّ الألوهيّة و اثبات آن برای من يستحقّها است. نفی الوهیّت سنگ و چوب و اثبات الوهیّت الله است.(2) و این معنا صحیح و مطابق با برهان است.

معنایی که آن ها از خالق و مخلوق بیان کرده اند، بینونت حقیقی بین خدا و خلق نیست، بلکه یک بینونت اعتباری و غیر ذاتی است، و همان وحدت وجود و احاطۀ

ص: 162


1- مخفی نماند که وحدت عددی ای که این گروه آن را نفی می نمایند، غیر از آن وحدت عددی است که در احادیث شریف اهل بیت(علیهم السلام) نفی شده است مانند این حدیث : «إنّ ما لا ثانی له لا يدخل في باب الاعداد» (توحید: 83، بحار الانوار: 206/3)، یا «الله واحدي المعنى و الانسان واحد ثنوي المعنى» (بحار الانوار: 304/3)، یا «هر واحد لا واحد غيره» (كافي: 118/1، بحار الانوار: 173/4) و امثال این ها. زیرا این وحدت عددی منفی دو معنی دارد: یکی این که خداوند واحد است و مرکّب از دو شی نیست و ابعاض و ابعاد و اجزا ندارد. و دیگر این که در ذات خود متفرّد است و همتا ندارد که بتوان او را با همتا یا همتایانش به شمار در آورد مثل: یک فرد انسان یا حیوان یا هر چیز کوچک و بزرگ که تعدد و تکثر دارد، آنها بشمار می آیند یک و دو و سه و چهار، و هر کدام را می شود درشمار یک، قرار داد. خدا واحدی است که دو و دوّمی ندارد و بالعدد نیست یعنی: از مثل او عدد دیگر نیست، و مثل فرد انسان نیست که در عدد یک، شمرده می شود، و دوم و سوم.. دارد، زید و عمر و این نبات و آن حجر همه فرد و افراد دیگر دارند، ولی خداوند فرد دیگر ندارد تا یکی از افراد باشد، این وحدت عددی در لسان روایات منفی است و ممتنع المثل و الشریک است، در عین حال این که می گوئیم وحدت عددی به معنایی که این فرقه می گویند منفی نیست، معنایش لزوم وجود غیر با او نیست بلکه معنایش امکان وجود غیر با او، و عدم انثلام وحدت او به غیر او است. (این کلام افادات بعضی از مدقّقین از اعاظم است)
2- نه نفي وجود عمّن لا يستحقّ الألوهيّة و اثبات وجود برای من يستحقّها

وجودی خداوند بر اشیا است که توجیه صحیحی ندارد. از آیات قرآن هم مثل: «الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا...»(1) آسمان های حقیقی و واقعیِ موجود، فهمیده می شود که با خالق خود بینونت دارند.

ثانياً: قابلیّت اتّصاف به صفت متناهی و نامتناهی مانند ملکه و عدم ملکه از شئون اشیایی است که دارای اجزا و مقادیر می باشند و این صفات ویژه و مخصوص اشیای مقداری است.

بنا بر این، خداوند به هیچ یک از دو وصف متناهی و نامتناهی متّصف نمی شود، و وحدت و یگانگی ذات خداوند به معنای نامتناهی بودن او و فراگیری و شمول ذات او نسبت به همه چیز - که همان اعتقاد به وحدت وجود می باشد - باطل و غلط است.

مسألۀ غير متناهی بودن خداوند به صورتی که وجودش در برگیرنده کائناتِ متناهی و محیط بر آن ها گردد با توحید صحیح سازگار نیست. اتّصاف ذات حقّ تعالی به غیر متناهی به نحوی که محیط بر همه کس و همه چیز باشد و همه کس و همه چیز را فرا گیرد و با آن ها بینونت حقیقی نداشته باشد، مخالف با ظاهر صدها و هزارها آیه و حدیث و دعا، بلکه مخالف با حکم قطعی عقلی است.(2)

ص: 163


1- الملك: 3
2- خلاصه این که: فلاسفه استدلال کردند بر این که وحدت حق تعالی عددی نیست به این که: خداوند غیر متناهی است. و همچنین در مسئله وحدت وجود استدلال شان این است که: خداوند غير متناهی است، یعنی: به وجودش محیط و فراگیر کائنات است. دلیل بر بطلان این مطلب - به علاوه بر عقل و وجدان و آیات و اخبار متواتره ای که دلالت بر بینونت خداوند با خلقش دارند - اخباری است که به این بیان است : «كائن لا عن حدث، موجود لا عن عدم» بینونت کائن قدیم از کائن حادث و موجود غير مسبوق به عدم از مسبوق به عدم، و بینونت عزلی آن ها فهمیده می شود. و «بتشعيره المشاعر عرف أن لا مشعر له، و بتجهيره الجواهر عرف أن لا جوهر له، و بمضادّته بين الأشياء عرف أن لا ضدّ له، و بمقارنته بين الأشياء عرف أن لا قرين له» دلالت بر بینونت ذاتی حقّ تعالی با سایر کائنات می کند. خلاصه: توصیف خداوند به غیر متناهی (و من هو محیط بوجوده على ما سواه) با آیات و اخبار و عقل سازگاری ندارد

فائدۀ دوّم: مفاد ليس كمثله شيء، نفی مثل است نه نفی غیر

طبق نصوص قرآن و اخبار قطعی، هیچ یک از مخلوقاتْ مثل و شبیه خداوند سبحان نیست. توحید، نفی شریک و کفو و همتا برای خداوند است. نیز اثبات غیر خدا و عقیده به تحقّق و موجودیت غیر او، مستلزم اثبات کفو و همتا و شریک برای او نیست.

و اشیا از او - مثل امواج از دریا، نوراز شمس - ولادت و وجود نیافته اند. او خالق

همه چیز است، و همه مخلوق او هستند.

توحیدی که باید به آن اعتقاد داشت مفاد «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» است، نه مفاد «لیس شيء غيره» و «لا شيء غيره» چنان که فلاسفه و عرفا می پندارند. و آیۀ: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» علاوه بر این که دلالت دارد بر نفی چیزی مثل او، دلالت هم دارد بر وجود شیئی که مثل او نیست. اگر توحید مفادش «لا شيء غيره» و «ليس شيء غيره» و «ليس في الدّار غيره دیّار» باشد، تعبير آوردن از آن به «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» درست نیست؛ بلکه باید مثل همان تعبير صریح «ليس شيء غیره» به این معنا ادا شود.

آیۀ: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» هم بر نفی شیئی مثل خداوند دلالت دارد و هم براثبات شیئی که مثل او نیست؛ یعنی از آیه استفاده می شود که «آنچه غیر او وجود دارد، مثل او نیست» نه این که، غیری که وجود ندارد مثل خدا نیست.

حاصل آن که: جمله های: «ليس كمثله شيء» و «لا شيء مثله» و «لا شریک له» همه بالمطابقه دلالت بر توحید و نفی شریک و شبیه دارند. امّا جمله های: «ليس شيء غیره» و «ليس في الدّار غيره ديّار» بالمطابقة دلالت بر نفی غیر دارند و بالإلتزام و از باب سالبه به انتفای موضوع، نفی شریک و نفی مثل از آن استفاده می شود.

خلاصه آن که: اگر توحید نفی غیر باشد تعبیر از آن به جمله ای که ظاهر در نفی

مثل و نفی شریک است، درست نیست و خلاف فصاحت و بلاغت است.(1)

ص: 164


1- تذكّر: ما در بعضی از این دو فائدۀ مهمّ از افادات برخی از اعاظم استفاده نمودیم

خداوند ازلی و ابدی است

اشاره

و أنّه أزليّ لا انتهاء لوجوده في جانب الأزل، أبديّ يمتنع الفناء عليه أزلاً و أبداً.

خداوند ازلی است و برای ذات مقدسش در جانب قبل و ازل، انتهایی (یعنی اوّل و ابتدایی) نیست (به عبارت دیگر، عدم و فنای سابق بر او، ممتنع است و از برای وجود مقدّس او ابتدایی نخواهد بود و همیشه او بوده است.نیز) خداوند ابدی است (یعنی از برای وجود او در طرف بعد هم، آخر و پایان و انتهایی نیست و همیشه خواهد بود و عدم و فنای لاحق بر او، محال است. سرمدی است یعنی) فنا و نابودی بر او در ازل (گذشته) و ابد (آینده) ممتنع است. (به عبارت دیگر؛ سرمدی آن است که وجود او ابتدایی و انتهایی ندارد و عدم سابق و لاحق بر او محال است بر خلاف مخلوقات که این چنین نیستند.)

فائده

علامۀ مجلسی در عين الحيات(1) می فرماید: آن که حق تعالی باقی است، و فنا و عدم بر او محال است، و بقای او غایتی ندارد، و بیان این معنی سابقاً ذکر شد.

و کسی توهّم نکند که چون بهشت و جهنّم و اهل هر دو همیشه باقی خواهند بود، پس این صفت به خدا اختصاص ندارد؛ زیرا که:

[اولاً] بقای الهی به ذات خود است، و بقای ایشان به غیر.

و [ثانياً] بقای الهی بر یک صفت و حالت است و هیچ تغییر در او نیست، و بقای دیگران با انواع تغیّرات و تبدّلات [همراه] است، چنانچه منقول است که: عبدالله بن ابی یعفور از حضرت صادق پرسید از تفسیر این آیه: «هُوَ الْأَوَّلُ

ص: 165


1- عين الحيات، اصل ششم در بقای حق تعالی 112/1، تحقیق رجائی

وَالْآخِرُ»(1) [و] گفت که: «اوّل» را دانستم؛ بیان معنی «آخر» بفرما. حضرت فرمود: هیچ چیز نیست مگر این که کهنه می شود و متغیّر می گردد و یک نحو زوالی در او راه می یابد و از رنگی به رنگی متغیّر می شود و از هیئتی به هیئتی می گردد و از صفتی به صفتی انتقال می نماید و نقصان و زیادی بر آن طاری می شود، مگر خداوند عالم که همیشه واحد و یگانه بوده و بر یک حال بوده و «اوّل» است پیش از همۀ اشيا، و «آخر» است و همیشه خواهد بود، و [چون خداوند، تغیّر و دگرگونی ندارد] صفات و نام های مختلف [به اعتبار تغیّرهای مختلف] بر او وارد نمی شود، چنانچه بر دیگران می شود مثل آدمی که یک مرتبه خاک است و یک مرتبه گوشت و خون است و یک مرتبه استخوان پوسیده است، و مانند خرما که یک مرتبه غوره(2) است، و یک مرتبه تمر است. پس اسما و صفات بر این ها متبدّل می شود، و خدا بر خلاف این هاست.(3)

حقیر گوید: روایات به این مضمون متواتر است.

خداوند زمان و مکان ندارد

اشاره

و أنّه ليس بجسم ولا جسمانيّ، [و لا زمانيّ] و لا مكانيّ. و خداوند جسم (یعنی چیزی که دارای طول و عرض و عمق باشد) و جسمانی (یعنی محتاج به جسم، مانند اعراض عارضه بر جسم و صورت حالّۀ بر جسم) نیست، و زمانی و مکانی نمی باشد (یعنی محتاج به زمان ومکان نیست، بلکه خالق زمان و مکان و جسم و جسمانی است).

فائده اول: خداوند فراتر از زمان و مکان است

شکی نیست که خداوند عالم، متعالی و فراتر از زمان و مکان و از اتّصاف به آن دو

ص: 166


1- سورۀ حدید: 3
2- غوره: هر میوه نارس،...
3- اصول کافی 115/1 حدیث 5

است. تمام موجودات حتی خود زمانْ حدوث حقیقی دارند؛ یعنی دارای ابتدا بوده و مسبوق به عدم می باشند،(1) و خداوند تعالی خالق زمان و مکان است چنان که اخبار بسیار و متواتری بر این مطلب دلالت دارد.(2) متکلّمان امامیه هم در کتاب هایشان به این مطلب تصریح کرده اند.(3) از امام کاظم نقل شده که فرمودند: «إنّ الله تعالی کان لم یزل بلا زمان ولا مكان وهو الآن كما كان... ؛(4)

همانا خداوند تبارک و تعالی همواره بدون زمان و مکان بوده و الان هم چنین است.»

نیز از آن حضرت نقل شد که فرمود:

«إنّ الله لا يوصف بمكان ولا يجري عليه زمان»؛(5)

«خداوند متصف به بودن در مکانی نمی شود و زمان بر او جاری نمی شود.»

در اخبار بسیاری وارد شده که ائمّه فرموده اند: «والله لا يوصف بخلقه؛(6) خداوند متصف به صفات خلقش نمی شود.»

ص: 167


1- من الواضح أنّه تعالى منزّه عن الزمان والزمانیات؛ لأنّ الزمان حقيقة مقدارية عددية، وكلّ مقدار متناه حادث معلول مخلوق. فكما أنه تعالى منزّه عن المكان والمكانيات فكذلك منزّه عن الزمان والزمانيات، وليس نسبة الزمان إليه تعالى إلاّ كنسبة المكان والمكانیات إليه؛ لأنّ الزمان كغيره من المقادير من الحوادث المخلوقة المنفية عنه تعالی. فما يستشم منه خلاف ذلك يحمل على ضيق العبارة؛ إذ أنّ اللغويين لا يفهمون التجرّد من الزمان، وقد وضعوا الألفاظ للمعاني المتعارفة بينهم لتفهيم عامة الناس. فإنّ تصوّر التجرّد عن الزمان صعب جدّاً ولا يعرف إلاّ بالدليل العقلي. (کتاب وجود العالم بعد العدم: 136.)
2- ن.ک: بحار الانوار 309/3 باب 14 نفي الزمان والمكان والحركة والانتقال عنه تعالی
3- از باب نمونه ن.ک: علاّمه حلّی، شرح التجرید: 293 في أنه تعالى ليس بمتحيّز و 294 في نفي الجهة عنه تعالی؛ ابن میثم بحرانی، قواعد المرام في علم الكلام: 70، البحث الرابع أنه تعالى ليس في مكان
4- التوحید: 179 حدیث 12؛ بحار الأنوار 328/3 حدیث 27 و 284/54
5- التوحيد: 175 حدیث 5، علل الشرایع: 132 حدیث 2، بحار الأنوار 315/3
6- الكافي 1/ 94 حدیث 9، التوحید: 310 حدیث 1، بحارالأنوار 3/ 332 حدیث 36

از امیرالمؤمنین روایت شده است که فرمودند:

«ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال»؛(1)

«دهر و روزگار بر او نمی گذرد تا دچار دگرگونی و تغییر شود.»

نیز از آن حضرت نقل شده که فرمود:

«إن قيل «کان» فعلی تأويل أزليّة الوجود، وإن قيل «لم يزل» فعلی تأويل نفي العدم».(2) اگر گفته شود که خداوند «بود» مقصود از لیت وجود اوست (نه بودنِ در زمان گذشته که از فعل «بود» استفاده می شود) و اگر گفته شود که خداوند «پیوسته و همیشه هست» مقصود نفی کردن عدم و نیستی از اوست (نه بودنِ در همه زمان ها و در همیشۀ زمان). هم چنین از آن حضرت نقل شده که فرمود:

«لا یزال وحدانياً أزلياً قبل بدو الدهور وبعد صرف الأمور»؛(3) « همواره، قبل از شروع روزگار و بعد از گردش امور، خداوند ازلی و یگانه و یکتا بود.» از حضرت رضا روایت شده است که فرمودند:

«لا تصحبه الأوقات و لا تضمنه الأماكن... سبق الأوقات کونه والعدم وجوده والابتداء ازله».(4)

ص: 168


1- التوحید: 49، نهج البلاغة: 124 خطبة 91، بحار الأنوار 274/4 حدیث 16
2- الكافي 18/8 حدیث 4، التوحيد: 73، بحار الأنوار 221/4 حدیث 1. بیان: وحيث لا أوّل لأوّليته، ولا ابتداء لأزليّته، إن قيل:كان لم يرد به الكون الزماني الملازم للحدوث، بل أريد به محض الثبوت المنسلخ عن الزمان، فعلی تأويل يطلق عليه كان و يؤول إلى إرادة الوجود الأزلي، وكذلك إن قيل: لم یزل مريداً للقدم، فهو مؤوّل إلى نفي العدم؛ أي لم يكن معدوماً لا إثبات أوّليته لأزليّته كما أفيد
3- التوحيد: 43، بحار الأنوار 271/4 و 285/54
4- توحید: 37، بحار الانوار 229/4

«زمان ها با خداوند مصاحبت و همراهی ندارند و مکان ها او را در بر نمی گیرند... و وجود او بر زمان ها و بر نیستی سبقت گرفته (پیش از آن که زمان به تبع خلقت پدید آید، او بوده، و چون خداوند زمانی نیست هیچ گاه نیستی نداشته است.) و ازلیت او بر ابتدا و آغاز پیشی جسته است. (چون زمانی نیست و ازلی است، ابتدایی نداشته است.)

خداوند با زمان و مکان و هیچ چیز دیگری اقتران و معیّت و همراهی ندارد؛ زیرا لازمۀ اقتران و معیّت چیزی با خداوند، مخلوقیت و حدوث و تجزّی و زمانی و مکانی بودن خداست، چنان که از امام رضا نقل شده که فرمود: «و شهادة الاقتران بالحدوث وشهادة الحدوث بالامتناع من الأزل الممتنع من الحدوث»؛(1) «اقتران، گواه حدوث می باشد، و حدوث، گواه ازلی نبودن است.»

هم چنین فرموده است:

«بمقارنته بين الأمور عرف أن لا قرين له»؛(2) «با مقارنتی که بین اشیا قرار داده است، دانسته می شود که خداوند قرینی ندارد.»

از امیرالمؤمنین نقل شده که فرمودند:

«من قرنه فقد ثنّاه ومن ثنّاه فقد جزّأه ومن جزّأه فقد جهله»؛(3) «هر کس او را مقارن داند، پس به دوگانگی او قائل شده و هر کس او را دو بداند، او را دارای اجزا دانسته و هر کس برای او اجزا قائل شود، جاهل به اوست.»

ص: 169


1- عیون اخبار الرضا 124/1
2- توحید: 37؛ بحار الانوار 229/4
3- نهج البلاغه، خطبۀ 1

از حضرت رضا روایت شده که فرمود:

«و لا تصحبه الاوقات»؛(1)

«زمان ها با خداوند مصاحبت و همراهی ندارند.»

از امیرالمؤمنین نقل شد که فرمود:

«و ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال»؛ «روزگار و زمان ها بر او نمی گذرد تا حال او مختلف شود و تغییر نماید.»

پس نفس تقارن و معیّت و همراهی، مساوی با مخلوقیت و حدوث و عددی و مقداری بودن است. و حق تعالی قبل از اشیا و هم زمان با اشیا و پس از این اشیا نیست «إن قيل «كان» فعلی تأويل أزليّة الوجود، وإن قيل «لم يزل» فعلی تأویل نفى العدم»(2) و با زمان و غیر آن از مخلوقات خود، معیّت و تقارن ندارد؛ بلکه او فراتر و متعالی از زمان و مکان است. اعتقاد به همراهی خداوند با زمان اشتباهی است که از عدم توجه به فراتر بودن و برتری او از زمان و مکان و از نگریستن به او با عینک زمان و مکان ناشی شده است.

این که می گوییم «خدای تعالی قدیم است و ازلی و ابدی و سرمدی است» مقصود بیان وجوب وجود او و ابتدا و انتها نداشتن اوست، نه همراه بودن زمان با او و محصور بودن در چارچوب زمان. این تعابیر از ناچاری و نداشتن لفظی عاری از زمان است و الاّ چگونه او را مصاحب و مقارن با زمان بدانیم در حالی که زمان مخلوق اوست. از امام رضا وارد شده که فرمود:

«و كيف يجرى عليه ما هو أجراه و يعود فيه ما هو أبداه و يحدث فيه ما

ص: 170


1- التوحید: 37، 308، عيون الأخبار 151/1، نهج البلاغة: 272 خطبة 186، الأمالي للمفيد: 256، الأمالي للطوسي: 23، تحف العقول: 63، الاحتجاج: 399، أعلام الدین: 59، 70، بحار الأنوار 229/4 و 305 و 30/54، 285 و 313/74
2- معنایش گذشت

هو أحدثه إذاً لتفاوتت ذاته ولتجزّأ كنهه ولامتنع من الأزل معناه؛(1) چگونه بر خداوند صادق باشد چیزهایی از [صفات و ویژگی های خلق] که خودش آن ها را در مورد خلقش مقرّر داشته و به او باز گردد آنچه خودش آن را ایجاد کرده، و در او حادث شود آنچه خودش آن را احداث نموده است، در آن حال که صفات و ویژگی های مخلوق بر او صدق کند، ذاتش دارای دگرگونی و تفاوت و چندگانگی و حقیقتش دارای اجزای متفاوت می گردد و از لیت وجود او ممتنع و محال شود.» به آنچه ذکر شد (که خداوند با زمان و غیر زمان از مخلوقات همراهی و مصاحبت ندارد) ظاهر می شود که ادعای فلاسفه بر فراتری و تعالی خداوند از زمان و مکان، با التزامشان به معیّت و تقارن حق تعالی با معلول اول و ازلیّت آن دو(2) تناقصی بیّن و آشکار است، و اینْ مستلزم مخلوقیت و معلولیت و زمانی و مکانی بودن خداوند است.

علاوه بر آن، التزام به وحدت وجود و الوهیت كلّ معبود و انکار غیر خدا از موجودات عالم، حقیقت باری تعالی را در پهنۀ زمان و مکان گسترانیدن است و با این اعتقاد، وجهی برای این ادعایشان (فراتری خداوند از زمان و مکان) باقی نمی ماند.

فائدۀ دوّم: خداوند لامکان است

همان طور که نمی توان گفت که خداوند در یک جزء از اجزای جهان حلول کرده و محدود و محبوس شده و در گوشه ای از گوشه های جهان آفرینش جایی برای خود باز کرده و مانند یکی از ساخته های خود شده است، هم چنین نمی توان گفت او در تمام اجزای جهان حلول کرده و در همۀ گوشه ها و مکان ها، مکان گرفته است و در همه جا، جا و مکان دارد، هر چند مکان داشتن او در همه جا با مکان داشتن اشیای

ص: 171


1- التوحید: 40
2- مضافاً به این که ادلۀ حدوث عالم، و حدوث اراده، و اختیار خداوند، و بطلان عقول مجرّده و بطلان صدور و ترشح از ذات حق تعالی و... تقارن و معیّت خالق با مخلوق را ردّ کرده و ازليت مخلوق را باطل می کند

دیگر در این مکان ها مانعة الجمع نباشد و مزاحمتی نداشته باشد؛ زیرا این مطلب بالا مکانی او منافات دارد و در این صورت، تنها فرق خداوند با مکانی های دیگر این خواهد بود که خداوند در همه جا مکان دارد و مکانی های دیگر در همان مکان جزئی خود مکان گرفته اند. به هر حال، عالَم و مکان که مخلوق اوست مكان او می شود، و اینْ مستلزم قدم عالم است. علاوه بر آن، اگر او در همه جا به نحوی جا و مکان دارد، پیش از همه جا و مکان، در کجا جا و مکان داشته است! باری، او لامکان و لازمان است و منزّه از مکان و زمان است؛ اما در کلّٙ این جهان هم مکان نگرفته است.

بلی عرفان مصطلح گوید: سامری اشتباهش در این بود که خداوند را - العياذ بالله - در گوساله منحصر کرده بود، و اگر او را در همه اشیا می دانست صحیح بود؛ چون خداوند بیرون از اشیا نیست و در همه هست و عبادت بت و گوساله و شجر و حجر عبادت خداست.

همان گونه که یک فرد مثل گوسالۀ سامری یا ملائکه یا بت، مظهر و مجلای او نیست، كلّ عالم نیز مظهر و محبس و مجلای او نیستند. همه، ساخته های او و مخلوق او هستند. نه حلول و اتّحاد است نه معانی نزدیک به آن، مثل تجلّی ذاتی و ظهور و همه خدایی. و اشکال بر سامری و مسیحی ها، اشکال به حبس حق در یک شیء خاص یا سه شیء نیست، بلکه اشکال به اصل مطلب و حلول و اتحاد و معانی مشابه و نزدیک به آن است، چه آن را در فردی منحصر و محبوس کنند یا همه را مظهر آن بدانند.(1)

ص: 172


1- ابن عربی در کتاب فصوص الحکم گوید: نصاری خطا نموده اند؛ چون گفته اند: «خدا، مسیح فرزند مریم است » ولی نگفته اند: خدا، همۀ عالم می باشد. در نتیجه اگر چنین بگویند، خطا و عیب به یکباره برداشته خواهد شد. (شرح قیصری بر فصوص: 325) در تنزيه المعبود: 102 آمده است: و صرّح بأنّ النّصارى إنّما أخطأوا حيث قالوا: إنّ الله هو المسيح بن مريم ولم يقولوا: إنّ الله هو العالم كلّه، فلو قالوا كذلك ارتفع عنهم الخطاء بالمرّة. (شرح فصوص الحكم للقيصري في الفصّ العيسويّ طبع قم بیدار: 325) وقال في موضع آخر - و هذا محصّل كلامه و کلام القيصريّ -: إنّ الأصنام جميعاً مجالي الحقّ ومظاهره، بل هي عين الحق، بل الأشياء جميعاً مظاهره و مجاليه وعبدة الأوثان والأصنام وكذلك العابدون للشّمس والقمر والكواكب والشّجر والحجر والنّار والعجل وكذلك عبادة المدّعين للألوهيّة من فرعون وشدّاد و... كلّهم جميعاً عابدون الله تعالى؛ لأنّ هذه المعبودات كلّها هي الحقّ الذي ظهر في هذه المظاهر و تصوّر بهذه الصوّر المختلفة، فهي على كثرتها ليست في الحقيقة إلاّ واحداً، ومنع الأنبياء والأولياء من عبادة الأصنام لم يكن من حيث إنّها عبادة باطلة مبغوضة لله تعالى، بل من أجل بطلان حصر العابد معبوده بالصّنم أو الشّجر أو الحجر.. إلى آخر كلامه!! (شرح فصوص الحكم: 442) اقول: عامله الله بعدله

خداوند حیّ است

اشاره

و أنّه حيّ بلا حياة زائدة و لا كيفيّة؛ و خداوند زنده است بدون این که این صفتِ زنده بودن زاید بر ذات او باشد (بلکه عین ذات او است؛ چون از صفات ذاتی می باشد) و حیات خداوند، کیفیت و چگونگی ندارد. (ما ذاتی داریم و حیاتی که غیر از ذات ما است و عارض بر آن است؛ ولی خداوند حیاتش عین ذات است نه غیر آن.)

فائده

علامۀ مجلسی در حق الیقین فرمود: آن که حق تعالی حیّ است یعنی زنده است. و مراد از حيّ صفتی است که از آن توانایی آید و دانایی. چون معلوم شد که حق تعالی عالم و قادر است پس صفت حیات نیز او را خواهد بود. امّا حیات در ممکنات به عارض شدن صفتی می باشد و جناب مقدّس الهی به ذات خود زنده است بدون آن که صفت موجودی عارض او گردد. در حقیقت این صفت به علم و قدرت بر می گردد.(1)

ص: 173


1- حق الیقین: 8 باب اوّل فصل ششم، انتشارات علميه اسلاميه

اراده و مشیّت خداوند

اشاره

و مرید بلا خطور بال و لا تفكّر ولا رويّة. خداوند دارای اراده است، بدون این که اراده اش همراه باخطور در دل و اندیشیدن و تأمّل باشد.

(خداوند در اراده اش، احتیاجی به خطور امری در ذهن یا اندیشه و تأمّل ندارد، بلکه ارادۀ حق تعالی ایجاد کردن او است، چنان که به زودی بحث آن می آید.)(1)

فائده

از جملۀ صفات فعلیّه اراده است. واجب است بر مکلّف که معتقد باشد به این که خداوند تعالی مرید است.

به دلیل عقلی و شرعی و ضرورت و اتفاق همه علماء اسلام، این صفت برای حق تعالی ثابت است و فاعلیّت خداوند اشیاء را از روی اراده و اختیار و حکمت و مصلحت است.

اختلاف در این است که آیا اراده از صفات ذاتی خداوند است که عین ذات است، مانند سایر صفات ذات، یا از صفات فعل است و حادث است؟

فلاسفه و تابعان آنها معتقدند که ارادۀ خداوند از صفات ذات است. متکلّمین و فقها و محدثین اعتقاد دارند که اراده از صفات فعل است که این نظر صحیح است و موافق با آیات و اخبار می باشد، چنان چه بزودی می آید.

ص: 174


1- تذكّر: فاعلیت خداوند از روی مشیّت است، آن هم مشیّتی که از روی علم و قدرت است، نه فاعلیت بالعناية که فلاسفه مشاء مانند ابن سينا قائلند و نه فاعلیت بالرضا که فلاسفه اشراق معتقدند و نه فاعليت بالتجلی که صوفیّه می گویند. برای شرح اقسام فاعلها و نقض و ابرام بر آنها، به شرح مفصّل حقیر بر اعتقادات علامه مجلسی مراجعه کنید

قبل از شروع در استدلال لازم است چند امر تذکّر داده شود:

1. اراده و مشيّت بحسب لغت، دو لفظ اند به معنای واحد،(1) چنان که در اخبار نیز تصریح شده به این که: این دو از الفاظ مترادف اند و یک معنا دارند.(2)

اظهر این است که اراده به معنای قصد است، چنان که این معنا از لفظ اراده متبادر است و تبادر هم علامت حقیقت است.

اراده به معنای مطلق قصد است و قصد به سوی چیزی گاهی به اتيان نمودن و ایجاد کردن آن شیء خواهد بود و گاهی به طلب آن شیء.(3)

و نیز در حقیقت معنای اراده و مشیت، اختیار اخذ شده است پس اراده نمودن چیزی یا آوردن و اتيان خود آن چیز است از روی اختیار، و یا طلب نمودن آن چیز است به اختیار.

2. اراده بر دو قسم است: ارادۀ تکوینی و ارادۀ تشریعی،(4) و برگشت اراده تکوینی به سوی اراده و قصد به معنای اول است یعنی: اتیان و ایجاد شیء اختیاراً. برگشت ارادۀ تشریعی به اراده و قصدْ به معنای دوّم است یعنی: امر نمودن و طلب نمودن از غیر اختیاراً، و لفظ اراده در دو معنا استعمال شد.

اظهر این است که استعمال لفظ اراده در این دو معنا (اتيان شی ء و طلب آن) از

ص: 175


1- در مجمع البحرین آمده است: المشية: الارادة. من «شاء زيد يشاء من باب قال: اراده. الارادة: المشية. هم چنین در لسان العرب و اقرب الموارد و...
2- در کتاب توحید شیخ صدوق از امام رضا روایت شده که فرمودند: «ان الابداع والمشية و الارادة معناها واحد والاسماء ثلاثة» (التوحيد: 435، باب 65 حدیث 1، بحار الانوار 314/10)
3- در مجمع البحرين: القصد: اتيان الشيء، يقال قصدتُه و قصدتُ له و قصدتُ اليه كلّه من باب ضرب: طلبته بعينه
4- در اصول کافی باب «المشيّة و الإرادة» حدیث 4، آمده است که: «إنّ الله إرادتَين و مشيّتَين: إرادة حتم و إرادة عزم...» ارادۀ حتم که در عرف متکلّمان به ارادۀ تکوینی نیز تعبیر می شود، که در ارتباط با کَوْن و هستی و فعل و انفعالات مربوط به عالم است. و این اراده از مراد تخلّف ندارد. ارادۀ عزم، که به ارادۀ تشریعی نیز تعبیر می شود، که در ارتباط با دستوراتی است که از طرف حق تعالی صادر می شود. نظیر امر به نماز و روزه و امثال آن

باب مشترک معنوی است یعنی اراده، حقیقت است در مطلق قصد به سوی شی ای اختیاراً، و قصد به سوی شیء، برای آن دو فرد است، گاهی قصد به سوی شیء، همان ایجاد و اتیان به آن شیء است از روی اختیار، و گاهی طلب آن شیء است اختیاراً، که قسم اوّل را ارادۀ تکوینی گویند، و قسم دوم را اراده تشریعی و تکلیفی (که امر نمودن مکلّف است به انجام طاعات) می گویند.

3. آنچه محل بحث و اختلاف در علم کلام و اصول دین هست همان ارادۀ به معنای اوّل است که ارادۀ تکوینی است یعنی: اراده خداوند در افعالی که از او صادر می شود از خلقت عالم و موجودات، که آیا این اراده از صفات ذاتی است یا از صفات فعلی. اما اراده به معنای دوم که اراده تشریعی و تکلیفی است، جایگاه بحث آن در علم اصول فقه در باب اوامر است، نه در اصول دین و اعتقادات.

4. صادر شدن فعل ارادی و اختیاری از ما مكلّفين متوقّف بر امور و شروطی است:

الف) آن که تصوّر آن فعل نمائیم با آنچه در آن فعل هست (از مصالح و مفاسد، به این که تحصیل علم یا ظن و یا وهم می کنیم به آنچه - از منافع و مفاسد - در آن فعل هست).

ب) از این تصوّر، میل و شوقی به سوی آن فعل برای ما حاصل می شود (اگر آن فعل دارای مصالح و منافع باشد) و یا تنفّر و انقباض از فعل برای ماحاصل می شود (اگر آن فعل دارای مفاسد و مضار باشد). و این حالت نفسانيه (از میل و شوق و یا انقباض و تنفّر) را در اصطلاح، اراده و کراهت می نامند.

ج) پس از ملاحظه این دو امر، عزم به آوردن آن فعل نمائیم، یعنی ارادۀ جازمه به سوی اتیان آن شیء پیدا می کنیم زیرا چه بسا می شود که پس از حصول آن دو امر، شخص در آوردن آن فعل مردد خواهد بود و صدور فعل از او محتاج به ارادۀ جازمه خواهد بود که آن را عزم و اجماع می نامند. و در صدور و حاصل شدن آن فعل، ارادۀ مطلقه (بدون جزم) کفایت نمی کند.

د) تحریک عضلات و اعضاء و جوارح به مباشرت آن فعل تا صدور فعل از او در خارج محقق شود.

ص: 176

5. آن که صدور فعل از خداوند قطعاً توقف بر امور و شروطی نخواهد داشت، زیرا:

الف) تصوّر و تخیّل و وهم در حق خداوند محال است.

ب) هم چنین میل و شوق و امثال آن که از توابع قوای حیوانی است، در حق باری تعالی ممتنع است

ج) هم چنین تحریک عضلات. پس صدور فعل از خداوند مثل صدور فعل از نفوس حیوانی و غیر آن نخواهد بود و اراده به این معنا در حق خداوند به اتفاق عقل و شرع ممتنع است. لذا فلاسفه ملتزم شدند که معنی اراده در حق خداوند همان علم خداست به اشیاء به آن چه در او هست از مصالح و مفاسد. و چنین علمی را علّت برای وجود اشیاء می دانند.

اما متشرعه معتقدند که اراده از صفات فعل است و اراده خداوند، همان ایجاد نمودن اشياء از روی حکمت و مصلحت و اختیار است، پس اشیاء به سببب اراده حق تعالی صادر می شوند بدون این که اراده خداوند به چیزی از مقدمات: ( ظن و تخيّل، میل و شوق، عزم، تحریک عضلات) توقف داشته باشد بلکه به جای این مقدمات همان علم خداوند به اشیاء کافی است، و علت وجود اشیاء همان اراده حق تعالی است که همه موجودات به اراده او مستندند و اراده، فعل خداوند است که قائم به قدرت و اختیار اوست به نحو قيام صدوری.

باری، معنای اراده در نزد فقهاء و متکلمین همان معنایی است که لغویین ذکر نموده اند که اراده شیء همان اتيان نمودن و ایجاد کردن آن شیء است چنان که گفته اند: «اراده: ای قصده، و قصد الشيء: هو اتيان الشيء»، نهایت امر آن است که اتیان شیء در مخلوق توقّف بر اموری و شروطی دارد که ذکر شد. اما اراده در واجب تعالی همان ایجاد نمودن آن شیء است بدون آن که توقف بر شرطی و امری داشته باشد، بلکه علم او قائم مقام امور مذکوره است نه آن که علم او علّت از برای صدور اشیاء باشد چنان که توضیح آن خواهد آمد.

6. آن که اتفاق جميع عقلا و ضرورت عقل و شرع بر این است که محال است

ص: 177

مرادات حق تعالی از اراده اش تخلّف کند و روایات صریح هم بر این امر دلالت دارند، و عقلاً هم این چنین است؛ زیرا که اراده به هر یک از دو معنایی که در نزد فلاسفه و متشرّعه ذکر شد (چه به معنای علم باشد و چه به معنای ایجاد نمودن) علّت تامّه برای وجود اشیا است.

یعنی: هر دو گروه اتفاق دارند بر اینکه فاعلیّت خداوند اشیاء را از روی اراده و اختیار و حکمت است و این که ارادۀ خداوند علّت تامه برای صدور اشیاء است.

بعد از تذکّر این شش امر می گوئیم:

استدلال متشرّعه و متکلّمین بر این که اراده از صفات فعل و حادث است به وجوهی از ادلّه عقلی و نقلی است:

وجه اول: اگر اراده به معنای علم (بما في الفعل من المصلحة) باشد که عین ذات حق تعالی است و علّت تامّه برای صدور اشیاء است، لازم می آید که خداوند فاعل مجبور و مضطرّ باشد؛ زیرا اراده به این معنا از صفات ذات و عین ذات است که نفی آن از ذات مستلزم نفي ذات است.

و در مقدمۀ ششم گذشت که: فاعلیّت خداوند اشیاء را با اراده است و اراده هم علّت تامّه برای مراد است و تخلّف مراد از اراده هم محال و ممتنع است. و لازم این مطلب این است که: خداوند در افعال خود قدرت و اختیار نداشته باشد، بلکه افعال خداوند لازم الصدور از ذات خواهد بود.(1)

و این به ضرورت عقل و شرع باطل است که حق تعالی فاعل مختار است. بر خلاف این که اگر اراده، فعل حق تعالی باشد؛ زیرا فعل حق تعالی قائم است به قدرت و اختیار خداوند، و هیچ محذوری ندارد.

وجه دوّم: اگر اراده به معنای علم (بما في الفعل من المصلحة) باشد، قدم عالم لازم می آید، زیرا اراده به این معنا از صفات ذات و ازلی و عین ذات است، و علّت

ص: 178


1- فليس لواجب تعالى ان يفعل شيئاً و يتركه لانّ ما بالذات لا يتخلّف عن الذات ابداً

برای وجود اشیاء است. و نیز واضح شد که تخلف معلول از علّت محال و ممتنع است، و لازمۀ این مطلب، معیّت اشیاء و مرادات حق تعالی با ذات واجب تعالی است به حسب واقع، پس باید موجودات به صفت قدم و ازلیّت و دائمی بودن متّصف باشند. و التزام به این، از اعلامراتب کفر است.

وجه سوّم: اگر اراده به معنای علم... باشد تغییر و تغیّر و معدوم شدن اشیاء محال خواهد بود؛ زیرا همه اشياء معلول ارادۀ پروردگارند و فرض هم این است که اراده، ازلی و علّت تامۀ اشیاء است، پس اشیاء که معلول اند، قدیم و ازلی خواهند بود چنان که گذشت.

و از مسلّمات خصم است که «ما ثَبَتَ قدمُه، امتنعَ عدمُه» هر چیزی که قدیم باشد محال است معدوم شود. و روایات زیادی هم به صراحت دلالت دارند بر این که: شیء ازلی و قدیم، قابل تغییر و تغیّر و زوال نیست.

و التزام به این امر - علاوه بر این که مخالف با حسّ و وجدان همۀ عقلا است - انحراف بزرگ و الحاد است.

وجه چهارم: اراده به این معنا از صفات ذات است که صحیح نخواهد بود نفی آن از خداوند در زمانی و اثبات آن در زمان دیگر.(1)

و به عبارت دیگر: اگر اراده از صفات ذاتی حق تعالی باشد، جایز نخواهد بود سلب و نفی و تخصیص و تقیید آن به وقتی دون وقت دیگر، و حال آن که حق تعالی در چند جای قرآن مجید تصریح به نفی آن در حالی و اثبات آن در حال دیگر، و به تقييد و تخصیص آن به موضعی دون موضع آخر، فرموده است.

ص: 179


1- فرق بين صفات ذات و صفات فعل آن است که: آن چه از صفات ذات است نفي و تخصیص و سلب و نیستی در او مطلقا راه ندارد، و هم چنین اثبات ضد آن صفت در حق تعالی نمی شود نمود. مثل آن که معقول نیست نفی قدرت از حق تعالی در زمانی و اثبات ضد آن در زمان دیگر، به خلاف صفت فعل که نفي و تخصیص و تقیید به زمانی دون زمان دیگر، معقول خواهد بود چنان که گفته می شود: حق تعالی از ازل احدی را خلق نکرد و یا در ازل رازق احدی نبود

مثل این که در آیه ای می فرماید: «إِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ مَا يُرِيدُ»(1) و در آیۀ دیگر می فرماید: «أُولَئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ»(2) که در این مورد نفي ارادۀ خود فرموده است.

در آیۀ دیگر می فرماید: «مَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَلَكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ»(3)

در مورد واحد در امری، نفی اراده کرده و در امر دیگر، اثبات آن فرموده است.

در آیۀ دیگر می فرماید: «يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ»(4) و از بدیهیات است که اگر اراده از صفات ذاتی حق تعالی باشد، از نفي آن، نفى ذات لازم خواهد آمد، و آن فسادش واضح است.

وجه پنجم: آیاتی که در قرآن وارد شده است مثل: «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»(5) توضیح: مدلول آیه این است که خداوند هرگاه بخواهد خلق می کند، و چون خلق اشیاء در زمانی دون زمان دیگر صورت می گیرد، باید اراده هم در زمانی دون زمان دیگر باشد و این از ویژگی های صفات فعل است. علاوه بر این که صفت اراده از صفاتی است که گاهی برای خداوند ثابت و گاهی نفی می شود، و کلمۀ «إذَا أَرَادَ» به خوبی بر این معنا دلالت دارد که ارادۀ خداوند یک صفت ازلی نیست بلکه گاهی هست و گاهی نیست. بنا بر این در رجوع به آیه، به خوبی استظهار می شود که اراده از صفات فعل خداوند است.

و مثل: «إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَيْءٍ إِذَا أَرَدْنَاهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»(6) و آیات دیگر، که نصٌ اند

ص: 180


1- الحج: 14
2- المائدة: 41
3- المائدة: 6
4- البقرة: 185
5- یٰس: 82
6- النحل: 40

بر این که ارادۀ خداوند همان فعل و احداث و ایجاد است.

مثل این آیات است آیات دیگری که به لفظ مشیّت است، مثل: «يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ»(1) و «إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَيَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ»(2) و امثال این ها، زیرا لفظ مشیّت و اراده لغةً و شرعاً به یک معنا است.

و مثل: «وَلَوْ نَشَاءُ لَطَمَسْنَا عَلَى أَعْيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّرَاطَ فَأَنَّى يُبْصِرُونَ»(3) و «وَلَوْ نَشَاءُ لَمَسَخْنَاهُمْ عَلَى مَكَانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطَاعُوا مُضِيًّا وَلَا يَرْجِعُونَ»(4) در این دو آیۀ شریفه کلمه «لو» آمده است، خداوند می فرماید: اگر بخواهم، یعنی امکان دارد که نخواهد، لذا ارادۀ حق از صفات فعل است و ازلی نیست.

وجه ششم: روایات بسیاری که در این امر وارد شده است و ما تبرّكاً و تيمّناً به ذکر شش روایت اکتفا می کنیم:

1. شیخ صدوق به سند صحیح از عاصم بن حميد از امام صادق روایت کرد که:

قلت له: لم يزل الله مريداً؟ فقال: «ان المريد لا يكون الا لمراد معه، بل لم يزل الله عالماً قادراً ثمّ أراد»؛(5) به خدمت آن حضرت عرض نمود که آیا حق تعالی در ازل مرید است و اراده از صفات ذاتی حق تعالی است که ازلی باشد؟ پس آن حضرت فرمودند که: «تخلّف مراد از مرید محال است (و اگر اراده از صفات ذاتی خداوند باشد، ازلیّت اشیاء و تعدّد قدیم لازم خواهد آمد) بلکه حق تعالی در ازل عالم و قادر بود پس از آن، اراده فرمود.»

ص: 181


1- آل عمران: 47، و المائدة: 17
2- ابراهیم: 19، و فاطر: 16
3- یٰس: 66
4- یٰس: 67
5- التوحيد: 146، حدیث 15، الکافی: 109/1

2. شیخ صدوق به سند صحیح از محمد بن مسلم از امام صادق نقل کرد که حضرت فرمودند:

«المشية محدثة»؛(1)

اراده و مشیت حق تعالی حادث و از صفات فعل است.»

3. شیخ صدوق به سند صحیح از صفوان بن يحيی روایت کرد که: «قلت لابي الحسن أخبرني عن الارادة من الله و من المخلوق قال: فقال: الارادة من المخلوق الضمير و ما يبدو له بعد ذلك من الفعل، و امّا من الله عزّوجلّ فارادته إحداثه لا غير ذلك؛ لانّه لایروّي و لايَهُمّ و لا يتفکّر، و هذه الصفات منفية عنه و هي من صفات المخلوقين فارادة الله هي الفعل لا غير ذلك، يقول له كن فيكون، بلالفظ و لانطق بلسان و لاهِمّٙة و لا تفكّر و لاكيف لذلك كما أنّه بلا كيف»؛(2) «به امام موسی بن جعفر عرض کردم: از ارادۀ خداوند و ارادۀ خلق، برایم بیان کن، فرمود: اراده از مخلوق، اندیشۀ خاطر است (که در دل می گیرد و امری را تصوّر می کند و ذهن به سوی آن متوجه می شود) و فعلی که پس از آن برایش ظاهر می شود (به بیان دیگر: ضمیر و میل و شوق و حالت نفسانیه است که فعل از آنها منبعث می شود) اما اراده از حق تعالی همان احداث و ایجاد آن است نه غیر آن، زیرا حق تعالی اندیشه نمی کند (و تروّی و تردّد ندارد) و همّ و قصد نمی نماید و تفکّر نمی کند (که خوبی و بدی چیزی را بداند) و این صفات از حق تعالی منفی است و این ها صفات خلق است (و خداوند منزه از این اوصاف است) پس اراده حق تعالی همان نفس ایجاد و فعل است نه غیر آن، به آن چه ارادۀ آن دارد می فرماید: «باش» پس می باشد بدون لفظ و سخن گفتن به زبان و قصد و تفکّر. و برای ایجادش چگونگی نیست همان گونه که خود او چگونگی ندارد.»

ص: 182


1- التوحيد: 147، حدیث 18، الکافی: 1/ 110
2- التوحيد: 147، حدیث 17، الکافی: 109/1، بحارالانوار: 137/4

4. شیخ صدوق به سندش از سلیمان بن جعفری از امام رضا روایت کرد که آن حضرت فرمود: «المشية و الارادة من صفات الأفعال، فمن زعم انّ الله تعالی لم یزل مریداً شائياً فليس بموحّد»؛(1) «مشیت و اراده حق تعالی از صفات افعال خداوند است پس هر کسی که اعتقاد داشته باشد که خداوند در ازل مرید و شائی است (و این که اراده از صفات ازلی خداوند است) پس او موحّد نخواهد بود (بلکه مشرک است؛ زیرا این اعتقاد مستلزم تعدد قدماء است و آن شرک محض است).»

5. شیخ صدوق به سندش از بکر بن اعین روایت کرد که: «قلت لأبي عبدالله: علم الله و مشیته هما مختلفان أم متّفقان؟ فقال: العلم ليس هو المشيّة، ألا ترى أنّك تقول: سأفعل كذا إن شاء الله، و لاتقول سأفعل كذا إن علم الله، فقولك: إن شاء الله، دليل على أنّه لم يشأ، فاذا شاء كان الذي شاء كما شاء، و علمُ الله سابق للمشية»؛(2) «به امام صادق گفتم: آیا علم و اراده و مشیت خداوند، دو چیز مختلف اند و به حسب مفهوم و معنا با هم مغایرند یا آن که مرجع اراده و مشیت به سوی علم حق تعالی است؟ آن حضرت فرمود: علم خدا غیر از اراده و مشیت است (و مرجع اراده و مشیّت به سوی علم نخواهد بود) مگر نمی بینی که می گویی: اگر خدا بخواهد، چنان خواهم کرد و نمی گویی: اگر خدا بداند چنین خواهم کرد (پس اگر معنای اراده همان علم باشد باید تعلیق به علم جایز باشد چنان چه تعلیق به مشیت جایز است) این که می گوئی «اگر خدا بخواهد» دلیل بر آن است که او نخواسته است و هر گاه بخواهد، آن چه را خواسته همان گونه خواهد بود که خواسته است و علم خداوند بر خواست و مشیت اش مقدم است.»

ص: 183


1- التوحید: 338، حدیث 5، بحار الانوار: 145/4، حدیث 18
2- التوحيد: 146 حدیث 16

6. شیخ صدوق به سندش از امام رضا نقل کرد که فرمودند: «یا سليمان ألا تخبرني عن الاراة فعل هي أم غير فعل؟ قال: بل هي

فعل. قال فهي محدَثة لانّ الفعل كلّه محدَث، قال: ليست بفعل، قال: فمعه غيره لم يزل... فالارادة محدَثة و الاّ فمعه غيره»؛(1) «ای سلیمان! به من نمی گویی که آیا اراده فعل است یا غیر فعل؟ گفت: اراده فعل است. حضرت فرمود: پس آن محدَث و مخلوق است؛ زیرا که همۀ فعل، محدَث است، سلیمان گفت که آن فعل نیست، حضرت فرمود: پس با او غير او همیشه بوده (اگر فعل نباشد تعدد قدماء لازم می آید)... حضرت فرمود:

پس اراده محدَث و مخلوق است و گرنه با خداوند غیر او خواهد بود.» مخفی نماند که مناظره حضرت رضا با سلیمان مروزی از احادیث مشهور است که آن حضرت در مواضع متعدد آن، استدلال فرمودند که اراده از صفات حادث است و گرنه تعدد قدما لازم خواهد آمد.(2)

ص: 184


1- التوحید: 448 و 451
2- و لذا قال الشيخ المفيد: إنّ إرادة الله تعالى لأفعاله هي نفس أفعاله، وإرادته لأفعال خلقه أمره بالأفعال، وبهذا جائت الآثار عن أئمة الهدی من آل محمّد وهو مذهب سائر الإمامية إلا من شذّ منها عن قرب و فارق ما كان عليه الأسلاف...» (أوائل المقالات: 58» و هو اختيار الشيخ الكليني «الكافي 111/1» و الشيخ الصدوق «التوحید: 148، الاعتقادات: 8» و الشيخ الطوسي «الإقتصاد: 35، التبيان 240/4» و الحلبي « تقریب المعارف: 85» و القاضي سعيد القمي «شرح التوحيد 2/ 159 و 507» و العلاّمة المجلسي «رساله فرق میان صفات فعل و ذات: 19، 20» و المولی محمد طاهر القمي «سفينة النجاة: 34» و الشيخ الطبرسي «كفاية الموحدین: 308/1 - 319» و السيد الخوئي «المحاضرات في أصول الفقه 2/ 34 - 43» و قد بسط القول في تلك المسئلة - ردّاً على الفلاسفة - في الأخيرين، فلاحظ. لكنّ الفلاسفة أغمضوا أعينهم عن صراحة هذه الروايات، فوجّهوها بتوجيهات باردة وحملوها على محامل بعيدة فاسدة، بل بعضها مخالف لصراحة بعض الرّوايات المذكورة فلاحظ . (فلاحظ الأسفار 316/6، وشرح الأسماء الحسني للسبزواري: 42، كفاية الأصول 99/1، نهاية الدراية 278/1 طبع آل البيت). وكيف يمكن أن نقول: إنّ الأئمة بيّنوا العلم والقدرة والحياة، و عينيّتها لذاته القدّوس، و لكن لمّا وصل بيانهم: إلى الإرادة لم يبيّنوها، لعدم استعداد الأذهان؟! - كما يقوله بعض هؤلاء. أو أنّهم بيّنوا الإرادة الفعليّة و أهملوا ذكر الإرادة الذاتيّة؟! مع أنه لا أثر لها إلاّ في أوهام هذا القوم. فلاحظ الأخبار الواردة في المقام هل تجد رواية - ولو ضعيفة السند والدلالة - على أّنّ الإرادة قديمة؟ أو عين ذاته؟ أو هي راجعة إلى العلم؟ مع أنّ الصفات الذاتيّة مصرّح بها في الروايات الكثيرة عن مجاري العصمة و معادن الحكمة! والمسألة واضحة جدّاً إلى حدّ يقول القاضي سعيد القمي - و هو من الفحول في المسائل الفلسفيّة -: هي (أي الإرادة) من صفات الفعل كما هو المتلقّي من أهل بيت النبوّة والحكمة، والضروري من أهل بيت العصمة والطهارة حيث عارضهم متكلّموا زمانهم، وكان ذلك ممّا يعدّ من مذهبهم وممّا اشتهر منهم بين الموافق والمخالف، فإنکار ذلك مستلزم للردّ عليهم، والرادّ عليهم كالرادّ على الله، والرادّ على الله على حدّ الكفر. (شرح توحيد الصدوق: 2/ 159). وقال في موضع آخر منه: اعلم أنّ حدوث الإرادة والمشيّة من مقرّرات طريقة أهل البيت، بل من ضروريّات مذهبهم - صلوات الله عليهم - فالقول بخلاف ذلك فيهما مثل القول بالعينيّة والزيادة الأزليّة وأمثالهما إنّما نشأ من القول بالرأي في الأمور الإلهيّة، وأكثر العقلاء من أهل الإسلام لمّا لم يفکّوا رقبتهم عن ربقة تقليد المتفلسفة بالكليّة وأرادوا تطبيق ما ورد عن أهل البيت على هذه الآراء المتزيّفة، فتارة يقولون: نحن لا نفهم حقائق هذه الأخبار الّتي هي أخبار الآحاد، ولعلّهم أضمروا في أنفسهم أنّ الأمر ليس كذلك لكن لا يجرؤون على إظهاره. (شرح التوحيد 2 / 507) [وجود العالم بعد العدم: 162]

مرحوم آیة الله خوئی در تقریرات اصول شان فرمودند: قد دلّت الروايات الكثيرة على أنّ ارادته تعالى فعله، كما نصّ به قوله سبحانه: «إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» و ليس في شيء من هذه الروایات ایماء فضلاً عن الدلالة على أن له تعالی ارادة ذاتية ايضاً بل فيها ما يدّل على نفی کون ارادته سبحانه ذاتية كصحيحة عاصم بن حميد عن أبي عبدالله قال: قلت له: لم يزل الله مريداً؟ فقال: «ان المريد لا يكون الا

المراد معه، بل لم يزل الله عالماً قادراً ثمّ أراد»(1) و رواية الجعفري قال: قال الرضا:

«المشية و الارادة من صفات الأفعال، فمن زعم انّ الله تعالى لم يزل مریداً شائياً فليس بموحّد»(2) فهاتان الروايتان تنصّان على نفي الارادة الذاتية عنه سبحانه.(3)

ص: 185


1- التوحید: 146 حدیث 15. الكافي109/1
2- التوحید: 328 حدیث 5، بحار الانوار 145/4 حدیث 18
3- محاضرات في أصول الفقه 37/2. برای تحقیق بیشتر به «محاضرات في أصول الفقه»: 2/ 34- 43 و «وجود العالم بعد العدم»: 159 - 163 قم نشر تک، 1428 ق 1386 ش و «تنزيه المعبود في الرّد على وحدة الوجود»: 174 - 179 و 231- 232. تذکّر: در این فایده از مرحوم طبرسی نوری در كفاية الموحدین نیز استفاده کردیم

خداوند قادر مختار است

اشاره

و أنّه يفعل بالاختيار، و هو غير مجبور في أفعاله. و أنّه على كلّ شيء قدير. و أنّه لو أراد خلق آلاف أمثال هذا العالم، لخلقها بلا مادّة [و لا مدّة] لا على ما يزعمه الحكيم أنّه لا يكون خلق الأجسام إلاّ بمادّة قديمة و استعداد.

افعال خداوند از روی اختیار است و در هیچ یک از کارهایش مجبور نیست. (یعنی اگر بخواهد انجام می دهد، و اگر نخواهد انجام نمی دهد.) و خداوند بر هر چیز ممکنی قادر و توانا است. و اگر اراده کند و بخواهد هزاران عالَم نظير این جهان بیافریند، بدون این که به مادّه (و اصلی) و به مدّت و زمانی نیاز داشته باشد، آن را در (لحظه ای) خلق می کند و موجود می نماید. بر خلاف عقیدۂ فلاسفه که خیال می کنند(1) خلقت اجسام بدون مادّۀ قدیمی و بدون استعدادی ممکن نیست (و حتماً باید مادّۀ قدیمی و استعدادی در ازل باشد(2) تا خلقت امکان داشته باشد.)(3)

فائده

باید دانست که قدرت الهی عامّ است نسبت به جميع ممکنات، و قادر است که هر آنی صد هزار برابر آنچه خلق کرده است خلق نماید، و لیکن مصلحت اقتضا نموده

ص: 186


1- ترجمۀ عبارت «لا على ما يزعمه الحكيم أنه لا يكون خلق الاجسام... »: قدرت خداوند بر خلق اشیا طبق عقيدۀ فلاسفه نیست که خیال می کنند خلقت اجسام...
2- عضی از معاصران می نویسد: هر حادث و پدیده ای به عقيدۀ فلاسفه مسبوق است به مادۀ قبلی. پس این که بشر نمی تواند از «هیچ» یک چیز بسازد مربوط به عجز و ناتوانی بشر نیست، بلکه این کار في حدّ ذاته محال و ممتنع است. طبق این نظریه، شرط اول پیدایش یک موضوعْ وجود مادّه است. (مرتضی مطهری، اصول فلسفه و روش رئالیسم 111/4)
3- رجوع شود به بخش خاتمۀ این کتاب، فایدۀ ششم که مفصّل قاعدۀ علّت و معلول فلسفی را ردّ کرده و یاد آوری نموده ایم که خداوند فاعل مختار است و قاعدۀ مذکور با اختیار حق تعالی منافات دارد

که بر همین قدر از خلق اكتفا نماید، چنان چه قدرت دارد که از برای هر شخصی سه دست یا بیشتر خلق فرماید، و لیکن مصلحت مقتضی آن است که غالباً دو دست بیشتر نباشد.

و آنچه در این حدیث و در آیات و اخبار موافق این وارد شده است، که خدا بر همه چیز قادر است، دلالت بر این دارد که ممتنعات و امری چند که محال اند، شیء نیستند، و هم چنین بر واجب و ممکن شیء اطلاق می توان نمود، و در ممتنعات قصور از جانب قدرت خدا نیست، بلکه قصور از جانب آن محلّ است، که چون محال است، قابل آن نیست که وجود به آن تعلّق یابد، و چگونه قصور در قدرت کسی باشد که خزانۀ او عدم باشد، و آنچه خواهد به محض اراده که تعبیر از آن به لفظ «کن» موجود نماید. چنانچه منقول است از حضرت امام جعفر صادق که:(1) «حضرت موسی به کوه طور رفت و با خداوند خود مشغول مناجات شد، و گفت: خداوندا خزینه های خود را به من بنما، فرمود: که ای موسی خزانه من آن است که هر امری را که اراده نمایم می گویم موجود شو، آن شیء موجود می شود.»(2)

خداوند عالم است

اشاره

و أنّه - تعالى - عالم بجميع الأشياء؛ جزئیاتها و كليّاتها. و أنّ علمه بما كان و بما يكون على نهج واحد. (و لايتغيّر علمه بالشيء بعد إيجاده). و أنّه لا يعزب عن علمه مثقال ذرّة في الأرض ولا في السّماء؛(3) لا على ما يزعمه الحكيم أنّه لا يعلم الجزئيات. و القول به کفر.

ص: 187


1- بحارالانوار 135/4 - 136 حدیث 1
2- عین الحیات 125/1
3- قال الله تعالى:«لَا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَلَا فِي الْأَرْضِ وَلَا أَصْغَرُ مِنْ ذَلِكَ وَلَا أَكْبَرُ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ» (سبأ: 3)

خداوند به همۀ اشیا، چه جزئی و چه کلی، عالم و دانا است. و علم خدا به آنچه در گذشته بوده و آنچه در آینده وجود پیدا می کند، یکسان(1) است. و علم او به چیزی، بعد از ایجاد و خلق کردن آن، تغییر نمی کند و دگرگون نمی شود (یعنی علم حق تعالی به چیزی که خلق کرده است، قبل از خلق کردن آن چیز و بعد از خلق کردن آن تغییری نکرده و یکسان است، و خلق کردن آن شیء باعث زیاد شدن علم او نمی شود.) و به اندازۀ سنگینی ذرّه ای نه در زمین و نه در آسمان، از علم خداوند پوشیده و مخفی نیست. به خلاف آنچه (بعضی از) فلاسفه گمان می کنند که(2) خداوند به جزئیات امور علم ندارد (و علم او به جزئیّات تعلّق نمی گیرد، بلکه به کلیّات تعلق می گیرد). و این قول کفر است.

فائده

آن که خداوند عالم است به هر معلومی و تغییری در علم او نیست، و علم او به اشیا پیش از وجود آن ها تفاوت ندارد با علم او بعد از وجود آن ها، و در اوّل می دانست آن چه در ابد الآباد به هم می رسد، و جميع اشياء مانند ذرّات هوا و قطرات دریاها و عدد مثقال کوه ها و برگ درختان و ریگ بیابان و نفس های جانواران نزد علم او هویدا است؛ زیرا که:

[1] خالق همه چیز اوست یا به واسطه یا بی واسطه، و هر که به اراده و اختیار و از روی حکمت چیزی را آفریند البته به آن چیز و صفات و آثار آن علم دارد، به اندک تامّلی این مقدمه نهایت ظهور دارد.

[2] دیگر آن که مجرّد است، و نسبت مجرّد به همه چیز مساوی است.

ص: 188


1- عبارت: «على نهج واحد» یعنی بر یک طریق و منوال
2- ترجمۀ عبارت «لا على ما يزعمه الحكيم انه لا يعلم الجزئيات...»: علم خداوند به اشیا طبق عقیده (بعضی از) فلاسفه نیست که گمان می کنند خداوند به جزئیات امور...

[3] دیگر آن که هم چنان که همۀ ممکنات اثر وجود اویند، علم آن ها و جميع كمالات آن ها به او منتهی می شود، و کسی که همۀ علم ها از او باشد جاهل به چیزی نمی باشد. [4] جناب مقدس او اشاره به همه دلائل در سه کلمۀ قرآن مجید فرموده است:

«أَلَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ»(1) یعنی: «آیا نمی داند همۀ اشیا را آن کسی که همۀ چیزها را آفریده است و او است لطيف، یعنی مجرّد یا صاحب لطف کامل و رحمت شامل نسبت به جميع موجودات حافظ و خالق و مربيِ همه او است، و همه را به منتهای مراتب كمال، او می رساند، و او دانا است به خفایای امور.» [5] کسی که نیک تامّل کند در غرایبِ صنعِ خالقِ عالم، در آفتاب و ماه و ستارگان و حرکات مختلفۀ آن ها، بر قانون حکمت در ترتیب جمادات و نباتات و رسانیدن هر یک به حدّ کمال آن، و در تشریح بدن های انسان و حیوانات، و ترکیب اعضای آن ها بر یکدیگر و آلات و ادوات تغذیه و تنميه، و ادراکات حواس خمسۀ ظاهره و باطنه که چندین هزار سال حکما در آن ها فکر کرده اند و کتاب ها در هر باب نوشته اند و به عُشری از اعشار آن ها پی نبرده اند، به عین الیقین می دانند که چنین خداوندی هیچ امری بر او مخفی نیست و از هیچ امری عاجز نیست و بر همه چیز قادر است، و آیۀ کریمه اشاره به این مراتب همه دارد.

و باید دانست که علم او ازلی و ابدی است، و غافل نمی شود، و سهو و نسیان و فراموشی در او نمی باشد، و خواب و پینکی - که مقدمۀ خواب است - در او محال است؛ زیرا که این ها همه عجز و نقص است و او کامل من جميع الجهات است چنان که دانستی.

و هر گاه عموم علم و قدرت و تنزّه او از ارتکاب امور قبیحه ثابت شد، به معجزه، حقیّت پیغمبران و اوصیای ایشان ثابت می شود، چنان چه مذکور خواهد شد إن شاء

ص: 189


1- الملك: 14

الله تعالی. پس سایر صفات کمالیه به اخبار ایشان ثابت می شود، و احتیاج به دانستن دلایل عقلیه نیست، لهذا در این مقام کلام را بسط دادیم.(1)

تفکّر در ذات و علم حق تعالی جایز نیست

اشاره

ولا يلزم بل لا يجوز التفكير(2) في كيفيّة علمه انّه حضوريّ أو حصوليّ(3) و لا في سائر صفاته أكثر ممّا قرّروا و بيّنوا لنا. فإنّه يرجع

ص: 190


1- حق اليقين: 17 باب 1 فصل چهارم، انتشارات سرور
2- في نسخة: التفكّر
3- قال العلاّمة الشبّر: ولا يجب التفكر في أنه حضوريّ أو حصولي أو نحو ذلك. (حقّ الیقین: 25) محقق خوانساری می گوید: چنان که علم به حقیقت ذات او محال است، پس علم به حقیقت علم او نیز محال خواهد بود؛ لیکن معلوم است که «علم باری تعالی به معلومات» به عنوان حصول... صورت... نیست. و هم چنین به عنوان حضور ذوات معلومات نزد او نیست؛ زیرا که این معنا پیش از وجود آن ها معقول نیست. و علم واجب تعالی به اشیا پیش از وجود آن ها مثل علم اوست به آن ها در وقت وجودش. پس علم او به نحوی دیگر است غیر از این دو نحو، و حقیقت آن بر ما معلوم نیست، و دلیلی بر انحصار راه علم در این دو وجه نیست. (جمال الدین خوانساری، مبدأ و معاد: 23) مولی محمّد طاهر قمی گوید: مذهب حق که از آثار اهل بیت(علیهم السلام) رسول الله ظاهر و هویدا است، این است که: چنانچه دانستن کنه ذات حق تعالی ممکن نیست. دانستن کیفیّت و چگونگی علمش نیز ممکن نیست. پس چنانچه نتوان گفت که ذات حقّ تعالی چون است، نتوان گفت که علمش چون است؛ پس علم حق تعالی نه حصولی است ونه حضوری. (سفينة النجاة: 32) مرحوم طبرسی نوری گوید: امّا کیفیت تعلّق علم او به اشيا، حضوری است یا حصولی و آیا به چه کیفیت خواهد بود تعلّق علم او به حوادث و هم چنین به معدومات، پس تکلّم در این امور مستلزم است تکلّم نمودن در کیفیت ذات حق تعالى، و آن امری است که تصور آن محال ومنهيّ عنه است تکلّم در آن مقام، و اخبار كثيره مستفیضه هم نیز در این باب وارد شده است که حاصل مضمون آن ها آن است که: «اذا انتهى الكلام الى الله فأمسكوا». (كفاية الموحدین 165/1) محقق قمی گوید: بدان که نباید در حقیقت علم الهی تفکر کرد. همین قدر باید دانست که علم خدا از بابت علم ما نیست که صورتی از اشیا در ذهن ما حاصل می شود و این را علم می گوییم، و نه هم می توانیم گفت که علم خدا این است که عین اشیا همه در نزد او حاضرند، وگر نه لازم می آید که شخصی که بعد از چندین هزارسال خلق می شود در ازل با وجود حق تعالی قرین باشد، و این خلاف بدیهی عقل و دین است؛ بلکه همين قدر باید اذعان و اعتقاد کنیم که حق تعالی جاهل و نادان نیست و بر او هیچ چیز پوشیده و پنهان نیست؛ اما این که دانش او چگونه است، پس نه می توان یافت، و نه ما را تکلیف به آن کرده اند. بلکه نهی از آن وارد شده است. (میرزای قمی، اصول دین : 10) با آنچه ذکر شد معنای علم حصولی و حضوری دانسته شد. أقول: إنّ الممكن لا يدرك حقيقة الواجب تعالى بإجماع المسلمين، وبدلالة العقل وهداية الشرع، والمفروض أنّ علمه سبحانه عین ذاته، فكيفية علمه تعالی و نحو تعلّقه بالأشياء خارجة عن طاقة البشر. والذي يمكن للعقل هر الإذعان بأنّه تعالی عالم بالأشياء أزلاً، وأمّا أنّه كيف علم الأشياء مع أنّه لا وجود لها فهو أمر خارج عن وسعه و ممتنع عقلاً و نقلاً

إلى التفكّر في ذاته - تعالى - وقد نهينا عن التفكّر فيه في أخبار كثيرة.(1) لازم نیست، بلکه جایز نمی باشد فکر کردن در کیفیت و چگونگی علم خدا که آیا علم خداوند حضوری است یا حصولی، و نه در دیگر صفات خداوند بیش از آنچه (خداوند و حجّت هایش در آیات و احادیث) برای ما گزارش داده و بیان نموده اند؛ زیرا تفکّر در کیفیّت صفات خداوند به تفکّر در ذات او بر می گردد، و قطعاً در احادیث بسیاری از تفکّر در ذات خداوند نهی شده ایم.

فائده

علامۀ مجلسی فرمودند: باید دانست که کنه ذات و صفات کمالیۀ خدای عالم را به غیر او کسی نمی داند، و پیغمبر آخرالزمان که اشرف مكوّنات است و افضل عارفان است، اقرار به عجز نموده و فرموده است که:

«ما عرفناك حقّ معرفتك»(2)؛ یعنی: «نشناخته ایم تو را چنان که سزاوار شناختنت است»

ص: 191


1- بحار الانوار 257/3 - 267، باب النّهي عن التفكّر في ذات الله تعالی
2- التوحید: 114

و حق تعالی فرموده است که:

«وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ»(1) یعنی: «اندازه نکرده اند خدا را و تعظیم او نکرده اند چنان که سزاوار او است».

و فرموده است:

«لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ»(2)

یعنی: «ادراک نمی کند او را دیده ها و او ادراک می کند دیده ها را.» و در احادیث وارد شده است که یعنی: «دیده دل ها ادراک کنه او نمی کند، چه جای دیده سر.» ايضاً به سایر حواس ظاهره ادراک او نتوان کرد، یعنی شنیدن و بوییدن و لمس کردن و چشیدن. به حواس باطنه نیز ادراک او نتوان کرد مانند وهم و خیال.(3)

خداوند حکیم و عادل است

و أنّه تعالى لا يفعل شيئاً إلاّ لحكمة و مصلحة، و أنّه لا يظلم أحداً، و لا يكلّف أحداً ما لا يطيقه، و أنّه كلّف العباد لمصالحهم و منافعهم. و حق تعالی (حکیم است) بدون حکمت و مصلحت (و بیهوده) هیچ کاری را انجام نمی دهد و خداوند به هیچ کس ظلم و ستم نمی نماید، و هیچ کس را به چیزی که طاقت آن را نداشته باشد، تکلیف نمی کند.(4) و حق تعالی به جهت مصالح و منافع خود بندگانش برای آن ها تکالیفی را مقرّر و تشریع کرده است (و مصالح تکلیف به خود بندگان بر می گردد و نفعی برای خداوند ندارد.)

ص: 192


1- سورۀ انعام: 91
2- سورۀ انعام: 103
3- حق اليقين : 26، باب 2 مبحث چهارم، انتشارات سرور
4- یعنی: تکلیف ما لايطاق - بیش از توان و قدرت شخص - نمی کند

بطلان جبر و تفویض

و لهم الاختيار في الفعل و الترك. و أنّه لا جبر و لا تفويض؛ بل أمر بين أمرين. فالقول بأنّ العباد مجبورون في أفعالهم، يستلزم الظلم. و هو على الله تعالی محال. والقول به كفر. والقول بأن لا مدخل لله تعالی مطلقاً في أفعال العباد کفر. و بندگان (در تکالیف شان و) در به جا آوردن کارها و ترک نمودن آن ها مختار و آزادند (و اختیار فعل و ترک از آن ها سلب نشده است) و (در باب افعال اختیاری بندگان) نه جبری در کار است و نه تفویضی (به این که خداوند تمام امور را به بندگانش واگذار کرده باشد و خودش هیچ گونه دخالتی در کار آن ها نداشته باشد) بلکه (اعتقاد حقّ و صحیح) امری است بین جبر و تفویض. پس اعتقاد به این که بندگان در افعال خود مجبورند، مستلزم (نسبت دادنِ) ظلم و ستم به خداوند است و ظلم بر خدا (قبیح می باشد، و به بیان دیگر: ظالم بودن خداوند) محال است و اعتقاد به آن کفر است. و اعتقاد به این که خداوند هیچ دخالتی در اعمال و افعال بندگان ندارد (و افعال بنده ها هیچ ارتباطی به خدا ندارد و خداوند نمی تواند کم و زیاد یا منع و یا کمک نماید) نیز کفر است. (به این اعتقاد، تفویض گویند.)

توفيق و خذلان

اشاره

بل الله تعالى مدخل بالهدایات(1) (و التوفيقات و ترکها - و هو المعبّر عنه في عرف الشّرع بالإضلال - و لكن بتلك الهدايات) لايصير العبد مجبوراً بالفعل، و لا بتركها في الترك، كما إذا كلّف السيّد عبده بتكليف

ص: 193


1- في نسخة: في الهدايات

و أوعد على تركه عقوبةً و فهّمه ذلك؛ فإذا اكتفى بهذا و لم يفعل العبد، لايعدّ العقلاء عقابه قبيحاً. و لو أكّد السيّد هذا التكليف بتأكيدات و تهدیدات و ملاطفات، و وكّل عليه مؤكّداً و محصّلاً، لايجبره عليه ففعل، يعلم العقلاء أنّه لم يصر مجبوراً بذلك على الفعل. و هذا القدر من الواسطة، ممّا دلّت عليه الأخبار.(1) بلکه خداوند (در مواردی) با ارشاد و هدایت کردن های خاص نسبت به بندگان و توفیق بخشیدن به آنان و (در مواردی دیگر) با سلب و ترک این هدایت ها و توفيق ها، دخالتی (در اعمال و رفتار بندگان) دارد. (به عبارت دیگر: برای بعضی از مردم وسایل و اسباب خیر و ایمان را فراهم می کند و توفیقات خود را شامل آن ها می گرداند و این را در اصطلاح شرع، هدایت خاص می نامند.(2) و از بعضی دیگر از مردم این کمک ها و توفیقات را منع می نماید) و این ترک هدایت های خاص و سلب توفیق را در اصطلاح و زبان شرع، اضلال می گویند. (البتّه دخالت خداوند در افعال و اعمال بندگان موجب سلب اختیار از آنان نمی شود) و با این هدایت های خداوندی (و توفیق دادن ها) هرگز بنده در انجام طاعت ها و افعال، مجبور نمی گردد.

(بلکه به اختیار خودش و با ارادۀ خود به طرف خیر می رود و آن را انجام می دهد و توفیق و تأیید خداوندی هم به کمک آن ها می آید) و با ترک هدایت خاص و سلب توفیق، کسی مجبور به ترک طاعت و بجا نیاوردن اعمال خیر و وادار به معصیت نمی شود (بلکه به اختیار و ارادۀ خودش به طرف شرّ و معصیت می رود و جزای عملش این است که از الطاف و توفیقات و کمک خدا محروم بماند.) چنان که هرگاه مولا و اربابی غلام خود را به انجام کاری و تکلیفی موظّف سازد و فرمان دهد و نسبت به ترک آن کار هم تهدید به عقوبتی

ص: 194


1- حار الانوار 2/5 - 84 باب... ابطال الجبر والتفويض، واثبات الأمر بين الأمرين
2- راغب در مفردات: 538 می نویسد: هداية الله تعالى للانسان على اربعة اوجه: الأوّل: الهداية الّتي عمّ بجنسها كلّ مكلّف من العقل و الفطنة و... الثالث: الترفيق الذي يختصّ به من اهتدی و هو المعنيّ بقوله تعالى: «وَالَّذِينَ اهْتَدَوْا زَادَهُمْ هُدًى»...

کند، و این وجوب تکلیف همراه با تهدید به عقوبت را هم به بنده اش بفهماند، و مولا در مقام گذاشتن تکلیف به دوش بنده اش به همين اكتفا نماید (و زاید بر آن، کاری نکند) و در این صورت بنده آن عمل را به جا نیاورد (و نافرمانی کند) و مردم عاقل و دانا، عقوبت آن بنده را زشت و قبیح نمی شمارند (و تقصير را به بنده نسبت می دهند، نه مولا.) هم چنین اگر مولا در مقام تکلیف کردن بنده اش (سفارشات بیش تری هم بکند و) این تکلیف را با تأكيدها و تهدیدها و ملاطفت ها (و تشویق هایی، همراه و) مؤکّد و محکم کند (به این که گاهی او را تشویق کند و وعدۀ پاداش به او بدهد و گاهی نیز او را تهدید کند و جزای نافرمانی را به او گوشزد نماید)(1) و تأکید کننده و مأموری را بر آن بنده بگمارد که البته این مأمور او را بر انجام آن کار مجبور نکند (بلکه فقط تأكيد و یاد آوری کند در حدّی که بنده مجبور نشود) پس اگر بنده امتثال کرد و آن تکلیف را انجام داد، مردم عاقل و دانا (بالوجدان) می دانند که این بنده به سبب این تأكيدها و تهدیدها و تشویق ها، بر آن عمل مجبورنگشته است. و بر این اندازه دخالت داشتن پروردگار در افعال بندگان، (و این مقدار، از واسطۀ میان جبر و تفویض) اخبار و احادیث دلالت دارند.

فائده: در بیان امر بين الامرين

علامۀ مجلسی در کتاب شریف حق اليقين در این بحث می فرماید: بدان که در احادیث بسیار وارد شده است که: نه جبر است که ایشان را بر افعال جبر کرده باشند، و نه تفویض است که ایشان را به خود واگذاشته باشند؛ بلکه امری است میان دو امر.

و اکثر گفته اند مراد آن است که: خدا جبر نکرده است بنده را، و بنده به ارادۀ خود حرکت کرده است؛ اما اسبابش همه از خدا است، مانند: اعضا و جوارح و قوای بدنی

ص: 195


1- ترجمۀ عبارت «ولو وكّل عليه مؤكّداً و محصّلاً...» این چنین است: و موکّل کند بر آن بنده موکّٙدی (یعنی: کسی را برای تاکید آن فعل قرار دهد) و محصّٙلی را (یعنی: شخصی را برای تحصیل و به دست آوردن آن فعل بگمارد) که (او را بر انجام آن کار یاد آوری کند و) او را مجبور بر آن کار نکند...

و روحانی و آلات و ادواتی که در [انجام] فعل در کار است [که] از جانب خداست. و امر بين الامرَين که در حدیث وارد شده است این است.

مؤلّف گوید که: حق آن است که مدخلیّت حق تعالی در اعمال عبید زیاده از این است. زیرا که هدایات خاصه و توفیقات خدا [را] - برای کسی که مستحقّ آن ها باشد به نیّات و اعمال حسنۀ او - دخلی است در فعل طاعات، و خذلان خدا و واگذاشتن او را دخلی است در فعل معاصی؛ امّا هیچ یک به حدّی نمی رسد که سلب اختیار از او بشود و او مضطر باشد در فعل یا ترک، مانند: آقایی که دو غلام داشته باشد و هر دو را به یک فعل مأمور سازد مثل آن که به هر دو بگوید که: فردا بروید و فلان متاع را هر یک از برای من بخرید، و هر یک این کار را بکنید صد دینار به او می دهم، و هر که نکند ده تازیانه به او می زنم. اگر به همین اکتفا کند در باب هر دو، یکی بکند و یکی نکند، آن که کرده است مستحقّ صد دینار است، و آن که نکرده است مستحق تازیانه است.

و اگر یک غلام فرمان بردارتر است و خدمات بیش تر کرده است و او را دوست تر می دارد، بعد از آن که به هر دو آن تکلیف را ادا کرد و حجّت را تمام کرد، او را به تنهایی می طلبد و ملاطفت ها و مهربانی ها می کند که «البتّه فردا آن خدمت را بکن» و شب از برای او طعام بفرستد و الطاف زیاد نسبت به این غلام می کند. و فردا این غلام خدمت را می کند و او نمی کند. اگر این را صد دینار بدهد و او را صد تازیانه بزند، کسی او را مذمّت نمی کند؛ زیرا که این غلام نه در کردن مجبور شده است و نه در نکردن و هر دو به اختیار خود کرده اند و حجّت آقا بر هر دو تمام است.

این قدر مدخليّت حق سبحانه و تعالی در اعمال عباد از آیات و اخبار معلوم می شود. و به همين اكتفا باید کرد و خوض بسیار در این مسئله نباید کرد که در غایت اشکال و محلّ لغزش اقدام است و نهی بسیار در اخبار از تفکّر در این مسئله وارد شده است.(1)

ص: 196


1- حق الیقین: 17 باب سیم در بیان صفات فعليه حق تعالی. نیز به مرآةالعقول 207/2 و بحار الانوار 83/5 مراجعه شود. در شرح مفصّل خود بر اعتقادات، كلمات جمعی از فقها و اصولی ها را در معنای امر بين الأمرين ذکر کرده ونظریّه علامۀ مجلسی را تقویت نموده ایم. هر که خواهد به آن کتاب مراجعه نماید

در قضا و قدر تفکّر ننمایید!

و ليس لك التفكّر في شُبه القضاء و القدر و الخوض فيها، فإنّ الأئمّة صلوات الله عليهم قد نهونا عن التفكّر فيها.(1) فإنّ فيها شبهاً قويّةً تعجز عقول أكثر الناس عن حلّها، و قد ضلّ فيها كثير من العلماء. فإيّاك و التفكّر و التعمّق فيها! فإنّه لا يفيدك إلا ضلالاً، و لايزيدك إلا جهلاً. و تفکّر در شبهه های قضا و قدر و فرو رفتن (و غوطه ور شدن) در آن شبهه ها برای تو جایز نیست؛ چرا که ائمّۀ طاهرین ما را از تفکّر در آن مسائل نھی کرده اند؛ زیرا در این مسائل، شبهه های سخت و مشکل (و زیادی) هست که عقل های بیش تر مردم از حلّ آن شبهات عاجزند. و به تحقیق بسیاری از علما و دانشمندان در شبهه های قضا و قدر گمراه شده و به ضلالت افتاده اند. پس بپرهیز از تفکّر و تعمّق و تأمّل نمودن در آن ها! چون تفکّر و تعمّق در آن ها جز گمراهی و ضلالت، فایده ای به تو نمی رساند و جز به جهل و نادانی ات نمی افزاید.

ص: 197


1- علامۀ مجلسی در مرآة العقول 168/2 می فرماید: عقول أكثر الخلق عاجزة عن الإحاطة بها (مسائل القضاء القدر) فلا يجوز الخوض فيها كما قال الصّدوق رحمه الله في رسالة العقائد: الكلام في القدر منهيّ عنه كما قال أمير المؤمنين لرجل قد سأله عن القدر، فقال: «بحر عميق فلا تلجه» ثمّ سأله ثانية، فقال: «طريق مظلم فلا تسلکه» ثمّ سأله ثالثة، فقال: «سرّ الله فلا تتكلّفه.» و قال في القدر: «ألا إنّ القدر سرّ من سرّ الله، و حرز من حرز الله، مرفوع في حجاب الله، مطويّ عن خلق الله، مختوم بخاتم الله، سابق في علم الله، وضع الله عن العباد علمه، و رفعه فوق شهاداتهم، لأنهم لا ينالونه بحقيقة الربانيّة ولا بقدرة الصّمدانيّة، و لا بعظمة النورانيّة، و لا بعزّة الوحدانيّة، لانّه بحر زاخر موّاج خالص لله عزّ وجل، عمقه ما بين السماء و الأرض، عرضه ما بين المشرق و المغرب، أسود كالليل الدامس، كثير الحيّات و الحيتان، يعلو مرّة و يسفل أخرى، في قعره شمس تضيء لا ينبغي أن يطّلع عليها إلاّ الواحد الفرد، فمن تطلع عليها فقد ضادّ الله في حكمه و نازعه في سلطانه و کشف عن سرّه و ستره، و باء بغضب من الله و مأواه جهنّم وبئس المصير.»

ایمان به تمام انبیا ضروری است

ثم يجب أن تؤمن بحقّيّة جميع الأنبياء و المرسلین مجملاً، و عصمتهم و طهارتهم. و إنکار نبوّتهم أو سبّهم أو الاستهزاء بهم أو قول ما يوجب الإزراء بشأنهم كفر. و أمّا المشهورون منهم كآدم و نوح و موسی و عیسی و داود و سلیمان و سائر من ذكره الله في القرآن فيجب أن تؤمن بهم على الخصوص و بكتبهم. و من أنكر واحداً منهم فقد أنكر الجميع و کفر بما أنزل الله. پس (از دانستن توحید و اوصاف خداوند) لازم و واجب است به حقانیّت تمام پیغمبران و رسولان به طور کلّی و به اجمال (یعنی لازم نیست همۀ آن ها را یک به یک و به تفصیل بشناسیم) و عصمت و طهارت آنان از گناه، ایمان و اعتقاد داشته باشی. و انکار پیغمبری و نبوت ایشان، یا دشنام و بدگویی به آن ها، یا استهزا و مسخره نمودن به ایشان، و با گفتن کلامی که موجب تحقیر (و استخفاف) ایشان باشد (و به مقام والا و شامخ آن ها لطمه بزند) کفر است. و (از میان پیامبران) واجب است به خصوص پیامبران مشهور مانند: حضرت آدم و نوح و موسی و عیسی و داوود و سلیمان و سایر پیامبرانی که خداوند نام آن ها را در قرآن ذکر فرموده،(1) و به کتاب های آن ها، ایمان و اعتقاد داشته باشی. کسی که یکی از این پیامبران را انکار کند. (گویا) همه ایشان را انکار نموده، و به آنچه حق تعالی نازل فرموده، کفر ورزیده است. (و به دیگر پیامبران الهی نیز، باید به طور اجمال معتقد باشی).

ص: 198


1- به جز آنچه در متن آمده، خداوند نام بیست و سه تن دیگر از انبیا را در قرآن آورده است که عبارتند از: رسول خدا حضرت محمّد، ادریس، یونس، لوط، هود، صالح، شعیب، شيث، ابراهيم، یوسف، یعقوب، اسماعیل صادق الوعد، اسحاق، یحیی، زکریّا، هارون، ایّوب، خضر، الياس، ذوالکفل، اليسع، اسماعیل بن ابراهیم، عزیر، علی نبیّنا و آله و عليهم السلام

اعتقاد به قرآن

اشاره

و يجب أن تؤمن بحقّيّة القرآن و ما فيه مجملاً، و كونه مُنزلاً من عند الله تعالی و کونه معجزاً. و إنكاره و الاستخفاف به کفر، و کذا فعل ما يستلزم الاستخفاف به کحرقه من غير ضرورة، و إلقائه في القاذورات. و أمّا ما لا يستلزم ذلك -كمدّ الرّجل نحوه - فإن قصد الاستخفاف، کفر، و إلاّ فلا. واجب است به حق بودن قرآن و آنچه در آن است به طور اجمال و کلّی، و این که از نزد خداوند نازل شده و معجزه پیغمبر است، ایمان بیاوری. و انکار آن و استخفاف به آن و سبک شمردنش کفر است. هم چنین انجام دادن فعلی که مستلزم بی احترامی به آن و سبک شمردن آن باشد مثل: سوزانیدن آن بدون ضرورت، و انداختن آن - العياذ بالله - در میان نجاسات و كثافات،کفر است. امّا کاری که موجب استخفاف و اهانت و بی احترامی به آن نباشد مثل: دراز کردن پا به طرف قرآن و امثال آن، (بستگی به قصد و نیّت شخص دارد؛) پس اگر به نیت و قصد استخفاف و بی احترامی باشد، آن (نیز) کفر است، و گرنه (یعنی با قصد اهانت همراه نباشد) اشکالی ندارد و کفر نیست.

فائده

اشاره

علامۀ مجلسی فرمود: معجزات آن حضرت زیاده از حدّ و احصا است، بلکه جميع اقوال و افعال آن حضرت معجزه بود. و معجزات آن حضرت بر دو نوع است:

اوّل: قرآن مجید است آن متواترترین معجزات آن حضرت است که تا روز قیامت باقی است. و در هر زمان [که] پیغمبری مبعوث می شد، غالب معجزۀ او از جنس آن فنّی بود

ص: 199

که در آن زمان شایع تر بود و اهل آن زمان ماهرتر بودند تا آن که حجّت بر ایشان تمام تر باشد، چنان که در زمان حضرت موسی چون مدار بر سحر بودْ حق تعالی به او عصا و ید بیضا و امثال آن ها را داد، که قوم او از اتیان به مثل آن ها عاجز شدند با آن که در آن جنس ماهر بودند.

و در زمانی که حضرت عیسی مبعوث شد، چون امراض مُزمنه بسیار بود و طبیبان حاذق مثل جالینوس و امثال او بودند، پس حضرت معجزۀ مرده زنده کردن و کور روشن کردن و خوره و پیسی را شفا دادن و امثال این ها را آورد که شبیه به فعل ایشان بود، امّا از فعل نوع بشر نبود.

و در زمانی که حضرت رسالت پناه محمّد مبعوث گردید در میان عرب، چون مدار بر فنّ فصاحت و بلاغت بود و اشعار و سخنان فصیح و بلیغ می آوردند و بر کعبه می آویختند و به آن فخر می کردند، حضرت قرآن مجید را آورد و تحدّى(1) نمود و فرمود که: «اگر در پیغمبری من شک دارید مثل این قرآن بیاورید» ایشان عاجز شدند و نتوانستند بیاورند. پس فرمود که: «ده سوره مثل این قرآن را بیاورید» و نتوانستند. پس فرمود که: «یک سوره ای مثل این قرآن را بیاورید» و ایشان متوجه شدند و اتفاق کردند و مثل سورۂ کوچکی نیاوردند با آن حرصی که در تکذیب آن حضرت داشتند، و ارتکاب جنگ های عظیم و کشته شدن و اسير شدن کردند و آنچه از ایشان خواسته بود نیاوردند. اگر قادر می بودند البته می آوردند با وُفُور(2) فصحا در میان عرب و علما و دانایان در میان اهل کتاب. و در زمانهای بعد از آن تا حال با آن که در همۀ اعصارْ دشمنان آن حضرتْ أضعافِ دوستان آن حضرت بودند، نیاوردند و نتوانستند آوردن. پس معلوم شد که ازجنس فعل بشر نیست و فعل خالق عالم است.

اگر آن حضرت پیغمبر نبود، حق تعالی چنین امری را بر زبان او جاری نمی کرد،

ص: 200


1- تَحَدّٙی: پیش خواندن خصم و غلبه جستن
2- وفور: بسیاری، فراوانی،... .

و اِلاّ اِغرای(1) بر کذب و دروغ و اِضلال خلق و انواع قبایح لازم می آمد، و آنْ قبيح است، و بر حق تعالی اِتيان به قبيح محال است.

جهات اعجاز قرآن

و در وجه اعجاز قرآن مجيدْ خلاف است که آیا از غایت فصاحت و بلاغت است، یا آن که هر گاه ارادۀ معارضه می کردند حق تعالی صرفِ قلوب و سدِّ اَذهان ایشان می نمود که اِتیان نمی توانستند نمود. و اگر چه اعجاز به هر دو وجه حاصل می شود، لیکن حق آن است که اعجاز از چندین وجه بود:

وجه اول: از جهت فصاحت و بلاغت و طلاقت، که هر عجمی که قرآن را می شنودْ امتیاز آن را از سخنان دیگر می فهمد، و هر فقره از آنْ که در میان کلام فصیح واقع شودْ مانند یاقوت رمّانی و لعل بدخشانی می درخشد. و جميع فصحای عَدْنان و بلغای قَحْطانْ اذعان به فصاحت و بلاغت آن نموده اند.

و روایت کرده اند که: هر که سخن بسیار بلیغی یا شعر فصیحی می گفت، برای مفاخرتْ بر کعبۀ مشرّفه می آویخت، و چون آیۀ: «وَقِيلَ يَا أَرْضُ ابْلَعِي مَاءَكِ وَيَا سَمَاءُ أَقْلِعِي»(2) نازل شدْ همه از بیم رسوایی، در شب آمدند و نوشته های خود را بر گرفتند و پنهان کردند.(3)

وجه دوم: از جهت غرابت اسلوب، که هر چند کسی تتبّع كلام فصحا و اشعار و خُطَب ایشان نماید، قریب به این نظم عجیب و شبیه به این اسلوب غریب نمی یابد. و جميع بلغای آن زمان از غرایب آنْ متعجّب و حیران بودند.

وجه سوم: عدم اختلاف، چنان که حق تعالی فرموده است: «وَلَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلَافًاکَثِیراً»(4) یعنی «اگر قرآن از نزد غیر خدا می بود، هر آینه می یافتند در

ص: 201


1- إغراء: تحریک و تحریض کردن، بر انگیختن. اغرای بر کذب: به دروغ گفتن کشانیدن
2- سورۀ هود: 44
3- رجوع شود به مجمع البيان: 282/5
4- سورۀ نساء: 82

آن اختلاف بسیار» زیرا که از بشر هرگاه کلامی به این طور صادر شود، نمی شود که مشتمل بر تناقض و اختلاف بسیار نباشد، از دو جهت: یکی از جهت اختلاف حکم و مضمون خصوصاً وقتی که انشا کنندۀ آن سخنْ صاحب خط و سواد نباشد و دیگرانْ آیه آیه و سوره سوره نویسند و اکثر نویسندگان، منافق و دشمنان او باشند. و دیگر [از جهت] اختلاف در فصاحت؛ زیرا که قصاید و خطب اَفْصَحِ فُصَحا اگر یک فقره اش فصیح است فقرۀ دیگر فصیح نیست و اگر یک بیتْ عالی است بیت دیگر واهی است، اگر یک جزوش در تحقیق است جزو دیگرش لهو و باطل و تزریق است، وکلامی که از اول تا آخر همه در اَعلا درجات بلاغت بوده باشد و همه بر حقایق و معارف مشتمل باشد، صادر نمی گردد مگر از کسی که هیچ گونه اختلاف در ذات و صفات و افعال و اقوالش نیست.

وجه چهارم: از جهت اشتمال بر معارف؛ زیرا که در آن وقت در میان عرب خصوصاً در اهل مکّه علم بر طرف شده بود، و آن حضرت پیش از بعثت با هیچ یک از علمای اهل کتاب و غیر ایشانْ معاشرت نمی فرمود و مسافرت به بلاد دیگر ننمود که طلب علم کند. و آنچه حکما در چندین هزار سال در معارف الهی فکر کرده اند، در هر سوره و آیه به احسن وجوه بیان فرموده، و امری که مخالف عقول سليمه و افهام مستقیمه باشد مطلقاً در آن نیست. و به برکت آن حضرتْ طایفۀ عرب که به عدم فهم و علم و ادبْ مشهور آفاق بودند، از وفور علم و محاسن آداب و مکارم اخلاق، مقبول ساکنان سبع طباق(1) گردیدند و علمای جهان در اکتساب علم و ایمانْ محتاج به ایشان شدند.

وجه پنجم: از جهت اشتمال بر آداب کریمه و شرایع قومه؛ زیرا که در مکارم اخلاق آنچه علما و حکما در سال ها فکر کرده بودند، در هر سوره اَضعاف آن بیان شده، و در شریعتْ قانونی چند برای انتظام احوال عباد و رفع نزاع و فساد در

ص: 202


1- سبع طباق: هفت طبقه آسمان

معاملات و مناکحات و معاشرات و حدود و احکام و حلال و حرام مقرّر گردانیده که در هر بابْ هر چند علمای زمان و عقلای جهان تفکّر نمایندْ خدشه در آن نمی توانند یافت، و در هیچ امرْ قاعده ای بهتر از آنچه در کلامِ معجز نظام و شریعت سیّد آنام عليه و على آله السّلام مقرّر گردیده نمی توانند ساخت. و اگر کسی به عقل خود رجوع نماید می داند که از این معجزه، عظیم تر نمی باشد.

وجه ششم: از جهت اشتمال بر قصص انبیای سالفه و قرون ماضیه که در آن زمانْ مخصوص اهل کتاب بوده، و دیگران را خصوصاً اهل مکّه را بر آن ها اطلاع نبوده، و به نحوی بیان فرموده که با وجود معاندان بی حساب خصوصاً اهل کتاب نتوانستند که تکذیب آن حضرت نمایند در هیچ جزئی از اجزای آن قصّه ها. و آنچه مخالف مشهور میان ایشان بود حقیّت آن را بر ایشان ظاهر گردانید مانند کشتن و بر دار کشیدن حضرت عیسی، و آنچه در کتب ایشان بود و از برای مصلحتْ مخفی می داشتند بر ایشان ثابت گردانید مانند قصّۀ سنگسار و حلال بودن گوشت شتر و غیر این ها که به تفصیل در حيوة القلوب ایراد نموده ام.

وجه هفتم: از جهت خواص سُوَر و آیات کریمه، و آنْ آن است که شفای جمیع دردهای جسمانی و روحانی و دفع تسويلات نفسانی و وساوس شیطانی و امن از مخاوف ظاهری و باطنی و دشمنان اندرونی و بیرونی در آیات و سور فرقانی هست و به تجارب صادقه معلوم گردیده. و تأثیرات قرآن حمید را در جلای قلوب و شفای صدور و ربط به جناب مقدّس ربّانی و نجات از ضرر شبهات نفسانی، زیاده از آن است که صاحب دلی انکار آن نماید یا عاقلی را مجال تأمّلی باشد.

وجه هشتم: از جهت اشتمال قرآن مجید است بر اَخبار مُغَیَّبَه که غیر حق تعالی را بر آن ها اطلاعی نیست. و آن ها زیاده بر آن است که احصا توان نمود، و آن بردو قسم است:

قسم اول؛ آن است که در بسیاری از آیات کریمه خبر داده است به آنچه کافران و منافقان در خانه های خود می گفتند، و یا با یکدیگر به راز و پنهانْ مذکور می ساختند یا در خاطرهای خود می گذرانیدند. و بعد از خبر دادن، تکذیب آن حضرت نمی کردند

ص: 203

و اظهار ندامت و اِنابت می کردند. چون سخنی می گفتند خائف می شدند و می گفتند: در این ساعت جبرئیل به آن حضرت خبر خواهد داد. و از این نوعْ بسیار است و اکثر را در حيوة القلوب ذکر کرده ام.

قسم دوم؛ آن است که در بسیاری از آیات کریمه خبر داده است به امور آینده، که غیر خدا را بر آن ها اطلاعی نیست پیش از وقوع آن ها مگر به وحی و الهام الهی، مانند خبر دادن از عدم ایمان ابولهب و جمع دیگر، و خبر دادن از مذلّت یهودان تا روز قیامت، و چنان شد و تا حالْ پادشاهی در میان ایشان به هم نرسیده است و در شهر و دیارْ ذلیل ترین اهل روزگارند و به مذلّت ایشان مثل می زنند، و خبر دادن از فتح بلاد برای اهل اسلام، و خبر دادن دخول مکّۀ معظّمه برای عمره، و از فتح مکّۀ مشرّفه و برگشتن آن حضرت به سوی آن بلدۀ طيّبه، و خبر دادن از عصمت حضرت رسول از شرّ مردم، و خبر دادن از غلبۀ رومیان بر گبران عجم، و خبر دادن به سورۂ کوثر از کثرت اَتْباع و اولاد آن حضرت و بر افتادن بنی امیّه و نسل آن ها که حضرت را اَبْتَر گفتند، و خبر دادن از عدم آرزوی یهودان مرگ را، و چنان شد. و اکثر در حيوة القلوب مذکور است. قسم دوّم: در بیان مجملی است از سایر معجزات آن حضرت(1)

تعظیم کعبه و کتاب های حدیثِ اهل بیت(علیهم السلام)

و كذا يجب تعظيم الكعبة. و الاستخفاف بها، و فعل ما يوجب الاستخفاف بها، کفر كالحدث فيها اختياراً، و قول ما يوجب الإهانة بها. و كذا كتب أحاديث النبيّ - صلّى الله عليه و آله وسلّم - و الأئمّة عليهم السلام. و بعضها يخرج عن دين الأئمّة. هم چنین احترام و بزرگداشت کعبۀ معظّمه واجب است. و سبک شمردن

ص: 204


1- حق اليقين: 40 -45، باب چهارم، مقصد پنجم، انتشارات سرور

و بی احترامی به آن و انجامِ (هر) کاری که موجب اهانت و بی احترامی به آن شود - مانند: حدث کردن (یعنی نجس نمودن و پلیدی کردن) در آن به عمد و از روی اختیار - و گفتن سخنی که باعث اهانت به کعبه شود، کفر است. هم چنین احترام گذاردن به کتاب های حدیثی که در آن ها احادیث پیغمبر و ائمّه جمع آوری شده، واجب است. و به واسطۀ (اهانت و) انکارِ بعضی از آن احادیث (و به سبب هر نوع هتک و بی احترامی به مقامات ایشان) انسان از دین امامیّه خارج می شود (نه از اصل دین اسلام.)(1)

ملائکه اجسامی لطیف و معصوم اند

و كذا يجب الاعتقاد بوجود الملائكة، و كونهم أجساماً لطيفة، و أنّ البعضهم أجنحةً، و لهم صعوداً و نزولاً. وإنكار المشاهير منهم -

کجبرئیل و عزرائیل و میکائیل و إسرافيل - و إنكار جسميّتهم، كفر. و يجب القول بعصمتهم و طهارتهم. و يجب تعظيمهم. و الاستخفاف بهم، و سبّهم، و قول ما يوجب الإزراء بهم، كفر. هم چنین اعتقاد به وجود فرشتگان و این که ایشان دارای جسم هایی لطيف می باشند(2) و بعضی از آن ها بال هایی (برای پرواز) دارند و بالا رفتنی (به سوی آسمان ها) و پایین آمدنی (به سوی زمین) دارند، واجب است. و انکار نمودن (یکی از) فرشتگان مشهور و معروف، مانند جبرئیل و عزرائيل و میکائیل و اسرافيل، و انکار جسم بودن ایشان، کفر است.

ص: 205


1- در عبارت: «و بعضها يخرج عن دين الأئمّة: بعضی از آن ها انسان را از دین ائمّه (و شیعه اماميۀ اثناعشریه) خارج می کند» دو احتمال می رود: 1- بعضی از آن ها یعنی انکار بعضی از آن روایات... 2- یعنی انجام بعضی از اعمال و افعال و سخنان که حرام است، موجب خروج شخص از مذهب اثنا عشریه می شود. ولی احتمال اوّل اظهر است هم لفظاً و هم معناً
2- بحث جسمانیّت ملائکه به زودی خواهد آمد

و اعتقاد به عصمت فرشتگان و طهارت آن ها (از گناه) واجب است. و تعظیم و احترام آن ها هم واجب است. و استخفاف و اهانت نمودن به ایشان، و ناسزا گفتن و بدگویی به آن ها و گفتن هر چیزی که (شایسته مقامشان نباشد و) باعث حقیر شمردن و توهین به ایشان باشد، کفر است.

اعتقاد به حلول، اتحاد و وحدت وجود، چگونه است؟

اشاره

و كذا عبادة الصّنم و السجود لغير الله تعالی مطلقاً بقصد العبادة، كفر. و القول بحلوله تعالى في غيره، كما قاله بعض الصّوفية والغلاة، أو اتّحاده مع غيره، كما قاله بعضهم، أو أنّ له تعالی صاحبةً أو ولداً أو شریکاً، كما قاله النصارى، أو أنّه تعالی جسم، أو أنّ له مكاناً كالعرش و غيره، أو أنّ له صورةً أو جزءاً أو عضواً، فكلّ ذلك كفر. عبادت و پرستش بت، و سجده برای غیر خداوند مطلقاً (هر کس و هر چیزی که باشد) به قصد پرستش آن، کفر است. و اعتقاد به حلول خداوند (و داخل شدن او) در کالبد غیر خودش (از مخلوقات) - چنان که بعضی از صوفیان و غاليان(1) گفته اند - یا اتّحاد و یکی شدن خداوند با غیر خودش (از مخلوقات) - چنان که بعضی دیگر از صوفیّه گفته اند - یا اعتقاد به این که خداوند، زن یا فرزند یا شریکی دارد - چنان که مسیحیان گفته اند (که حضرت عیسی پسر خدا است) - یا آن که حق تعالی جسم است، یا آن که خداوند مکانی، مثل: عرش و غیر عرش دارد، و یا آن که خداوند صورت یا (هر گونه) جزئی با عضوی (بدنی و جسمانی) دارد، همۀ این ها کفر است.

فائده: در رد حلول و اتحاد و وحدت وجود

علامۀ مجلسی می فرماید: حق تعالی با چیزی متحد نمی شود؛ زیرا که اتّحادِ اثنين

ص: 206


1- یعنی کسانی که در مورد ائمّه و... غلوّ و زیاده روی می کنند

محال است. و او را زن و فرزند نمی باشد. و در چیزی حلول نمی کند. نصاری می گویند که «حضرت عیسی - علی نبیّنا و آله و عليه السلام - فرزند خدا است، یا خدا در او حلول کرده است، یا با او متّحد شده است» و این همه مستلزم عجز و نقص حق تعالی است و عین کفر است. و آنچه بعضی از صوفیه می گویند که «حق تعالی عين اشیا است، یا آن که ماهیات ممکنه امور اعتباریه اند و عارض ذات حق شده اند، یا آن که خدا در عارف حلول می کند و با او متّحد می شود» همۀ این اقوال عین کفر و زندقه است. و هم چنین آنچه بعضی از غالیان شیعه گفته اند که «حق تعالی در رسول خدا و ائمّه هدی حلول کرده است، یا با ایشان متحد شده است، یا به صورت ایشان ظاهر شده است» همه کفر است و ائمّه از ایشان تبرّی کرده اند و بر ایشان لعنت کرده اند و امر به قتل بعضی از ایشان نموده اند و حضرت امیرالمؤمنین جمعی از ایشان را به دود هلاک کرد.(1)

در کتاب عین الحیات می فرماید: حضرت صادق فرمود که: «اوصیا و ائمّه درهایی اند که از راه متابعت ایشان به خدا می توان رسید. و اگر نه ایشان بودند، کسی خدا را نمی توانست شناخت. به ایشان خدا حجّت خود را بر خلق تمام کرد.» در این باب احادیث بسیار وارد شده. اكثر عالم را شیطان از این راه فریب داده که دست از فرمودۀ خدا و رسول و ائمّه بر داشته اند و به عقل های ضعیف اعتماد نموده اند و هر طایفه خدا را به نحوی شناخته اند به اعتقاد خود، و همه خطا کرده اند. چرا تفکّر نمی نمایند که اگر عقل مستقل می بود در این باب، این فِرَق بسیار از متکلّمین و حکما که همه از اهل عقل اند پیدا نمی شد. در این باب و در هر بابی دو فرقه با یکدیگر موافق نیستند چنان که جمعی از متکلّمین به عقل سخيف خویش، خدا را جسم دانسته اند و می گویند: نوریست از بابت شمس می درخشد. بعضی از صوفيه اهل سنت و مجسّمه ایشان، خدا را به صورت پسر ساده می دانند و بعضی به صورت

ص: 207


1- حق اليقين: 15، مبحث هفتم، در صفاتی است که متعلق به افعال خداست

مرد ریش سفید می دانند و بعضی خدا را جسم بزرگی می دانند بر روی عرش نشسته. و بعضی دیگر از صوفيه اهل سنّت و متکلمین ایشان و اکثری، به حلول خدا قائل شده اند در اشيا، و نصاری در خصوص عیسی قائل شده اند، و صوفیه حلولیه در جميع چیزها. و خداوند عالمیان، نصاری را در اکثر قرآن به این سبب لعن کرده و ایشان را به کفر یاد نموده که به خدا چنین نسبتی می دهند. و جمعی دیگر از صوفيه اهل سنت که از حلول گریخته اند، به امر قبیح تر و شنیع تر قائل شده اند که آن اتحاد است و می گویند که: خدا با همه چیز متّحد است، بلکه همه چیز اوست و غیر او وجودی ندارد و همین اوست که به صورت های مختلف بر آمده (یعنی: قائل به وحدت وجود شدند).(1)

خلاصه کلام در این مقام: صوفیه به حلول نمودن خدای تعالی در تمام مخلوقات یا در صنفی خاص از آن ها که عرفا باشند، و یا اتحادش با آن ها اعتقاد دارند. آن ها خود چند طایفه اند و بیش تر آن ها از عامه می باشند که در زمان خلفای جور و بنی امیّه و بنی عبّاس پیدا شده اند. خلفای جور، آن ها را به جهت مقابله و معارضۀ با امامان معصوم تقویت و تأیید می کردند. بقیۀ فِرَق صوفیه، از این گروه تبعیت کرده اند و طریقۀ آن ها در حلول و اتحاد مختلف است:

1- بعضی معتقد به حلول خداوند در دل عارف، مانند آب در کوزه، می باشند.

2- بعضی دیگر معتقد به حلول بر نحو امتزاج، مانند شیر و شکر، می باشند .

3- و بعضی معتقد به اتحاد بالنسبه به جمیع ممکنات مانند موج دریا می باشند.

4- و بعضی ظاهر را واحد و مظاهر را متعدد می دانند مثل شعاع شمس که در روزنه های بسیار ظاهر می شود.

5- بعضی دیگر که قائل به حلولند، نصارا هستند که قائل به اَقانیم ثلاثه اند. و لفظ اُقنوم لغت سریانی است و به عربی یعنی «اصل و سبب هر چیزی» که از او تعبیر

ص: 208


1- عین الحیات: 89/1، اصل دویم شعبه دویم

می شود به ذات که وجود کل از اوست. و اَب و اِبن و روح القدس اشاره به اوست، اقنوم اَب عبارت از وجود است، و اقنوم ابنْ علم اوست و اقنوم روحْ حیات اوست. و اقنوم اَبْ حلول نموده در روح القدس و به توسّط او داخل در رحم مریم شده و از این جا حلول نموده است در عیسی که اقنوم ابن است و عیسی از این جهت پسر خداست.(1)

بعضی از بزرگان گفته اند: مسئلۀ حلول و اتّحاد بعد از منصور و بایزید پیدا شده برای تأويل قول آن دو، برخی گفتند: حلول حقّ تعالی در منصور شد که او گفت: أنا الحقّ و همچنین در بایزید حلول کرد که گفت: لا إله إلاّ أنا فاعبدونی.

و عدّه ای دیگر - به گمان خود - خواستند از حلول فرار کنند چون لازمۀ حلول قول به تجسّم حق... است، از راه فنا پیش آمدند و قائل به اتحاد شدند و گفتند: گفتۀ آن دو از باب فناء بوده نه از باب ادّعای حلول، و بعدها صحبت وحدت وجود رواج

ص: 209


1- به كفاية الموحدین 1/ 356 مراجعه شود، مرحوم طبرسی در این کتاب، دلایل عقلی و نقلی زیادی در بطلان حلول و اتّحاد ذکر نموده است. خلاصه دلایل ایشان این است که: 1- روایات متواتر قطعی از اهل البيت در بطلان حلول و اتحاد واردشده است... 2- اتّحاد یا حقیقی است یا مجازی، صورت اوّل مطلقاً محال است، و صورت دوّم و لو از ممتنعات ذاتيه نیست، امّا نسبت به خداوند محال است... 3- حلول متصوّر نیست مگر به حلول جسمی در جسم دیگر، یا به حلول عرضی در محل دیگر، در صورت اول مستلزم تجسّم و تركيب، و در صورت دوّم مستلزم احتیاج خداوند به محل است. 4- اگر خداوند در چیزی حلول کند، یا محلّ قابل انقسام خواهد بود یا غير قابل انقسام، در صورت اوّل مستلزم ترکیب حالّ خواهد بود، زیرا انقسام محلّ مستلزم انقسام حال است. در صورت دوّم، لازم خواهد آمد خداوند اصغر اشیا باشد. 5- اگر خداوند در چیزی حلول کند، یا حالّ و محل مقارن در وجودند، یا محل مقدّم بر حالّ است، و یا حالّ مقدّم بر محل، در صورت اوّل تعدد قدما لازم آید، و در صورت ثانی لازم آید خداوند حادث باشد، زیرا مسبوق خواهد بود. و صورت سوّم معقول نخواهد بود زیرا وجود حالّ و تحقق او فرع وجود محلّ است. 6- اگر خداوند در چیزی حلول کند مستلزم دور محال خواهد بود، زیرا غير خداوند در اصل وجودش محتاج به وجود او هستند پس اگر او حالّ در شی ای باشد محتاج به غیر خود خواهد بود، که محل اوست

یافت و سخن از حلول و اتّحاد از بین رفت.(1) بهر حال بطلان این دو اعتقاد واضح است. لازمۀ حلول ظرفیّت و مظروفيت است که خداوند مظروف و بشر ظرف باشد و لازمۀ اتحاد قدیم شدن حادث یا حادث شدن قدیم است و لهذا قول به وحدت وجود شایع شد.

و به بیان دیگر می گوئیم: صوفیّۀ حلولیّه می گویند: خدای تعالی در ما حلول کرده است و همچنین در ابدان جميع عارفان حلول می کند.

بطلان این عقیده واضح است که حلول کننده احتیاج دارد به محلّ و هر چه محتاج به غیر است ممکن است، پس اگر خدای تعالی حلول در غیر کند لازم آید که ممکن الوجود باشد نه واجب الوجود.

و صوفیّۀ اتحادیه می گویند: ما با خدا یکی شدیم و همچنین خدای تعالی با همه عارفان یکی می شود. آن ها خداوند را تشبیه می کنند به آتش، و خود را به آهن و انگشت، و می گویند: چنان چه آهن و انگشت به سبب ملاقات و مصاحبتِ آتش، آتش می شوند، عارف نیز به واسطۀ قرب به خدا، خدا می شود.

و جواب این انحراف واضح است، چون از این که ممکنی طبیعت ممکن دیگر را بگیرد یا به صفت و رنگ ممکنی بر آید، لازم نمی آید که واجب، ممکن شود و یا ممکن واجب شود، و همچنین قیاس واجب تعالی به ممکنات قیاس مع الفارق است، و بنا بر اعتقاد این دو طائفه، تعدّد و تکثّر إله لازم آید؛ چون ممکن است

ص: 210


1- اتّحاد دو معنا دارد: یکی شدن و یکی بودن، و لازمۀ وحدت وجود نیز اتّحاد است اما به معنای یکی بودن یعنی: همه اشیاء از اوّل با حق یکی است. امّا اتّحادی که در مقابل حلول و وحدت وجود است مراد یکی شدن بعد از دوئیت است و مقصود عارف و صوفی در زمان ما این معنای اخیر نیست، و لازمۀ قول به وحدت وجود که فلاسفه و صوفیه گویند، اتحاد پروردگار (اتحاد به معنای اول) با هر مخلوق است، لذا ابن عربی در تفسیر «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ» گفت: خداوند نصاری را نسبت به کفر داده نه از جهت این که قائل به خدائی حضرت عیسی شدند بلکه از جهت آن که: چرا خدائی را به عیسی تنها منحصر کردند، باید همه را خدا بدانند. و می گوید: هر کس بتی را بپرستد خدا را پرستیده است و ... .

در هر عصری هزار عارف و یا بیشتر باشند.(1)

ص: 211


1- تکمیل علامۀ حلّی فرمود: في أنّه تعالى لا يتّحد يغيره. الضرورة قاضية ببطلان الاتّحاد، فإنّه لا يعقل صيرورة الشيئين شيئاً واحداً. و خالف في ذلك جماعة من الصّوفيّة من الجمهور، فحكموا بأنّه تعالى يتّحد مع أبدان العارفين، حتّى أنّ بعضهم قال: إنّه تعالى نفس الوجود، و کلّ موجود هو الله تعالی! و هذا عين الكفر و الإلحاد. و الحمد لله الذي فضّلنا باتّباع أهل البيت دون أهل الأهواء الباطلة. المبحث السادس: أنّه تعالى لا يحلّ في غيره. من المعلوم القطعي أنّ الحال مفتقر إلى المحلّ، و الضرورة قضت بأن كلّ مفتقر إلى الغير ممكن، فلو كان الله تعالی حالاّ في غيره لزم إمكانه، فلا يكون واجباً، هذا خلف. و خالفت الصّوفيّة من الجمهور في ذلك، و جوّزوا عليه الحلول في أبدان العارفین، تعالى الله عن ذلك علواً كبيراً. فانظروا إلى هؤلاء المشايخ الذين يتبرّكون بمشاهدهم: كيف اعتقادهم في ربّهم؟ و تجويزهم تارةً الحلول، و أخرى الاتّحاد، و عبادتهم الرقص، و التصفيق، و الغناء، و قد عاب الله تعالى على الجاهلية الكفار في ذلك، فقال عزّ من قائل: «وَمَا كَانَ صَلَاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكَاءً وَتَصْدِيَةً» (الأنفال: 35.) و أيّ غافل أبلغ من تغفل من يتبرّك بمن يتعبّد الله بما عاب به الكفّار؟ «فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ» (الحج: 46) و لقد شاهدت جماعة من الصّوفيّة، في حضرة مولانا الحسين و قد صلّوا المغرب سوى شخص واحد منهم، كان جالساً لم يصلّ ثمّ صلّوا بعد ساعة العشاء سوى ذلك الشخص، فسألت بعضهم عن ترك صلاة ذلك الشخص، فقال: و ما حاجة هذا إلى الصلاة و قد وصل، أيجوز أن يجعل بينه و بين الله تعالی حاجباً؟ فقلت: لا، فقال: الصّلاة حاجب بين العبد و الرّب. فانظر أيّها العاقل إلى هوءلاء و عقائدهم في الله تعالى كما تقدّم، و عبادتهم ما سبق، و اعتذارهم في ترك الصلاة ما مرّ، و مع ذلك فإنهم عندهم الأبدال، فهؤلاء أجهلُ الجُهّال. (نهج الحق: 57 - 58، المبحث الخامس) و قال في شرح التجريد: (في أنّه تعالى ليس بحالّ في غيره): فإنّ وجوب الوجود يقتضي کونه تعالی ليس حالاًّ في غيره، و هذا حكم متّفق عليه بين أكثر العقلاء. و خالف فيه بعض النصارى القائلين بأنّه حلّ في المسيح، و بعض الصّوفيّة القائلين بأنّه حالّ في أبدان العارفین. و هذا المذهب لا شك في سخافته لأنّ المعقول من الحلول، قيام موجود بموجود آخر على سبيل التبعيّة بشرط امتناع قيامه بذاته، و هذا المعنى منتف في حقّه تعالی لاستلزامه الحاجة المستلزمة للامكان. قال: (في نفي الاتّحاد عنه تعالى) فإنّ وجوب الوجود ينافي الاتّحاد لأنّا قد بيّنا أنّ وجوب الوجود يستلزم الوحدة فلو اتّحد بغيره، لكان ذلك الغير ممكناً فيكون الحكم الصادق على الممكن صادقاً على المتّحد به، فيكون الواجب ممكناً. و ايضاً فلو اتّحد بغيره لكانا بعد الاتّحاد إمّا أن يكونا موجودَين كما كانا فلا اتّحاد، و إن عُدما أو عُدم احدهما فلا اتّحاد أيضاً. و يلزم عدم الواجب فیکون ممكناً، هذا خلف. (کشف المراد: 293)

خداوند هرگز دیده نمی شود

و اعلم أنّه لا يمكن رؤيته تعالى بالبصر لا في الدنيا ولا في الآخرة. و ما ورد في ذلك، مؤوّل. بدان که دیدن خداوند با چشم سر در دنیا و آخرت ممکن نیست و محال می باشد. و آنچه (از آیات و احادیث) درباره دیدن خدا وارد شده است (و از آن ها به ظاهر، دیدن با چشمِ سر فهمیده می شود) تأويل برده می شود (یعنی معنای ظاهری آن، مراد و مقصود نیست و باید توجیه و تأويل برده شود به این که: مقصود دیدن خداوند به چشم دل و قلب و بحقيقة الایمان می باشد چنان که در خود روایات این تأویل ذکر شده است.)(1)

فائده: مقصود از رؤیت خداوند چیست؟

علامۀ مجلسی می فرماید: صانع عالمْ دیدنی نیست و به دیدۀ سر ادراک او نتوان کرد نه در دنیا و نه در آخرت. و این ضروری دین شیعه است و آیات و احادیث بسیار بر این معنا وارد شده است.

آنچه توهّم می کنند بر خلاف این وارد شده است، مؤوّل است به ادراک به دیدۀ دل، چنان که حضرت امیرالمؤمنین می فرماید: نبیند او را دیده ها به مشاهدۀ دیدن، و ليكن دیده است او را دل ها به حقیقت های ایمان.(2)

در عین الحیات می فرماید: بدان که رؤیت را بر دیدن به چشم اطلاق می کنند، و بر نهایت انکشاف و ظهور نیز اطلاق می کنند گو به چشم دیده نشود. و ضروری مذهب شیعه است که خدا را به چشم نتوان دید؛ زیرا که جسم و جسمانی نیست، و در حصول او در مکان، محال است که به چشم دیده شود. و آنچه در آیات و اخبار در شأن باری

ص: 212


1- ن.ک: اصول کافی، کتاب التوحيد «باب في ابطال الرؤية» و مرآة العقول 327/1 - 338
2- حق اليقين: 26، باب دوم، مبحث چهارم، انتشارات سرور

تعالی به لفظ رؤیت واقع شده، مراد از آن معنی دوم است؛ زیرا که ظهور آن نزد عارفان زیاده از ظهور امری است که به چشم دیده شود چنانچه به اسانید معتبره از حضرت امام العارفين و يعسوب الدین امیرالمؤمنین منقول است که: از او پرسیدند که یا امیرالمؤمنین، خدای خود را دیده ای؟ فرمود که: «تا خدا را نمی دیدم هرگز او را عبادت نمی کردم.» سائل پرسید که: خدا را به چه کیفیت دیدی؟ فرمود که: «خطا کردی؛ به چشم او را نتوان دید، و لیکن دلْ او را به حقیقت ایمان و یقین دیده است.»(1)

و به روایت دیگر، مثل این سؤال را از حضرت مبيّن الحقایق جعفر بن محمد الصادق نمودند و آن حضرت چنین جواب فرمود.(2)

و جناب نبوی در این عبارت(3) به این اشارت فرموده اند که: «گویا او را می بینی» یعنی او را نتوان دید، اما در مقام عبادت از بابت کسی باش که شخصی را بیند و در حضور او خدمت او کند و در مرتبه یقین خود را به درجۀ عارفان که اقوا از مشاهده و عیان است، برسان.

و ممکن است که معنی دویم رؤیت مراد باشد و مراد غایت مرتبۀ انکشاف باشد؛ چون این قسم از انکشاف، مخصوص انبیا و ائمّه است و از ابوذر و مثل او متصوّر نیست، فرمود: «چنان عبادت کن که گویا به آن مرتبه رسیده ای.»(4)

بطلان علم به حقیقت ذات و اشتراک لفظی

اشاره

وأنّه لا يمكن الوصول إلى كنه حقيقة ذاته أو صفاته. وأنّ التعطيل و نفی جميع صفاته تعالی عنه باطل، كما يلزم على القائلين بالاشتراك اللفظّی.

ص: 213


1- حار الانوار: 27/4، حدیث 2
2- بحار الانوار: 33/4، حدیث 10
3- منظور حدیثی است که از رسول خدا نقل شده که به ابوذر فرمود: ای ابوذر، خدای را چنان عبادت کن که گویا او را می بینی! پس اگر تو او را نبینی او تو را می بیند
4- عین الحیات: 41/1، فصل اوّل در رؤیت. برای توضیح بیش تر رجوع شود به مرآة العقول 327/1 (باب في ابطال الرؤية) و 344/1 (اعلم انّ الأمة اختلفوا في الرؤية...) و بحار الانوار 356/70

[بدان] که (دانستن و) رسیدن به کنه حقیقت ذات، یا کنه صفات خدای تعالی ممکن نیست. و (اعتقاد به) تعطیل (یعنی ثابت نکردن وجود و صفات کمالی و اضافی برای خداوند)(1) و نفی کردن جميع صفات حق تعالی از ذات مقدسش، باطل است، چنان که (این اشتباه) لازمۀ اعتقاد کسانی است که می گویند: وجود (و علم و قدرت و حیات) در باب خداوند و دیگر موجودات، مشترک لفظی می باشند (یعنی این الفاظ معانی مختلفی دارند؛ هنگامی که آن ها را به خداوند نسبت می دهیم معنایی دارند و هنگامی که به موجودات ممکن نسبت می دهیم معنای دیگری دارند، و به حسب لفظ بین آن دو مشترک اند، و لازمۀ این قول تعطیل و نفی صفات از خداوند است.)

فائدۀ مهمّ: اشتراک لفظی یا امر دیگر

آیا مفهوم و آنچه از لفظ «موجود» در قضایای: «خداوند موجود است» و «انسان موجود است» و «درخت موجود است» و «سنگ موجود است» به ذهن می آید، مختلف و متعدّد است تا در نتیجه «موجود» مشترک لفظی باشد - یعنی از «موجود» در قضایای: «انسان یا درخت یا سنگ موجود است» معنایی می فهمیم که این معنا با معنای «موجود» در قضیۀ: «خداوند موجود است» مغایرت و مخالفت دارد و غیر آن است، و حتّی در معنای عام و همه فراگیر «تحقق و ثبوت داشتن و نفی عدم و نیستی» هم مشترک نیستند؟ - یا این که در همۀ این موارد یک معنا و مفهوم عام به ذهن می آید که همان «تحقق و ثبوت و معدوم نبودن» است و در نتیجه، «موجود» مشترک معنوی می باشد؟

ص: 214


1- چنان که علامۀ مجلسی در بیان تعطیل فرموده است: حدّ التعطيل هو عدم اثبات الوجود و الصفات الكمالية و الفعليّة و الاضافيّة له. (مرآة العقول 282/1، کتاب التوحید، باب اطلاق القول بأنّه شيء، ذیل حدیث 2) لازم به تذکّر است که تعطیل در ذات حق تعالی یعنی: اثبات ذات حق نکردن و حکم به موجودیت خداوند ننمودن. و تعطیل در صفات حق تعالی یعنی: اثبات صفات برای خداوند نکردن و حکم به وجودِ علم و قدرت و... برای خداوند ننمودن

این بحث در بارۀ صفات ذاتی خداوند هم مطرح است و شرح آن از این قرار است: وقتی می گوییم: خداوند عالم و قادر و... است، آیا از عالميّت و قادریّت و... خداوند همان مفهومی به ذهن می آید که در هنگام نسبت دادن این ها به غیر خداوند می فهمیم گر چه آن مفهوم، معنای جاهل نبودن و عاجز نبودن و... باشد - تا در نتیجه این الفاظ مشترک معنوی و در تمام موارد یک معنا داشته باشند - یا مفهوم و معنای آن ها در مورد خداوند مباین و مغایر با مفهوم و معنای آن ها در دیگر موارد است؟

نظر علامۀ مجلسی این است که: وقتی می گوییم: «خداوند موجود است» یعنی ثابت و متحقق می باشد و خارجیّت دارد، نه این که ما از این قضیه هیچ چیزی نفهمیم.

این تذکّر لازم است که قضيّۀ: «خداوند موجود و متحقق است» با قضيۀ «خدا وجود است» فرق دارد. در صورت اوّلْ خبر از تحقّق و ثبوت و بودن و واقعیت داشتن ذات او در خارج می دهیم، و در صورت دومْ از ذات و حقیقت و كنه ذاتْ آن طور که هست، خبر می دهیم. البته اگر مقصود از قضیّۀ: «خدا وجود است» این باشد که، خداوند موجود و متحقق است و ثبوت خارجی دارد، اشکالی ندارد.

به عبارت دیگر، بحث در مفهوم موجود و وجود است - یعنی «موجود است و وجود دارد» را به هر شیئی نسبت دهیم معنایش این است که آن اشیا در مفهوم وجود داشتن و بودن و واقعیّت داشتن و نفی عدم و نیستی، با هم مشترک می باشند(1) - نه در مصداق و حقیقت وجود. زیرا ذات حق تعالی هیچ گونه اشتراک و سنخیّتی با غیر خودش ندارد و بینونت تامّه و جدایی کامل میان او و مخلوقاتش می باشد.(2)

ص: 215


1- البته بنا بر این که قائل به اشتراک لفظی وجود نباشيم
2- مقصود از عدم سنخیّت و بینونت بین خدا و خلقش این است که: تمامی مخلوقات اِلاهی، حقایقی قابل زیادت و نقصان و عددی و مقداری و متجزّی و محتاج و دارای زمان و مکان و حادث به حدوث حقیقی می باشند، ولی ذات احدیّت بدون جزء و كلّ و مرتبه و امتداد وجودی می باشد و فراتر از زمان و مکان است. پس محال است که بین او و مخلوقاتش رابطۀ تشکیکی وجود داشته باشد چه رسد به عینیت. رابطه تشکیکی تنها در مورد چیزهایی ممکن است که دارای اجزاء و امتداد وجودی و حقیقتی واحد و مشترک باشند و در شدّت و ضعف و... اختلاف داشته باشند مثل خط، و نور و...

خلاصه، بحث در این مقام (و در اشتراک معنوی و لفظی) فقط بحث در مفهوم عام می باشد. این مطلب بر خلاف بحثی است که در باب اصالت وجود فلسفه مطرح است. در آن جا بحث از مصداق وجود و حقیقت وجود می باشد.(1)

به بیان واضح تر می گوییم: در جملۀ «الله موجودٌ، خداوند موجود است و خدا متحقق هست» مقصود این نیست که: خدا وجود و هستی است که هستی را یک امری حقیقی بدانیم و برای خدا ثابت نماییم و برای وجود، عینیّت خارجی قائل شویم که در بحث اصالت وجود مطرح می کنند و معتقدند که در مقابل اشیا، عینیّت و تحقّق واقعی از آنِ وجود است.

بلکه معنای «الله موجودٌ» این است که خداوند متحقق و موجود است و موجودیت مفهومی است انتزاعی که از خارجيّت اشیاء و تحقّق آن ها در خارج انتزاع می شود و در خارج چیزی به نام وجود نیست.

توضیح بیش تر مطلب چنین است: وقتی به حقایق خارجی نظر می کنیم، می بینیم که آن ها با هم تباین و مغایرت دارند؛ امّا در موجود بودن و نفی عدم و نیستی با هم مشترک می باشند. ذهن انسان با ملاحظۀ این جهت، یک مفهوم از همۀ آن ها انتزاع می کند و می گیرد. این مفهومِ انتزاعی، بر همۀ آن ها به صورت یکسان، قابل اطلاق است و صدق می کند. آن مفهومی که ذهن ما از تمامی موجودات خارجی انتزاع می کند، موجود بودن و وجود داشتن و نفی عدم می باشد.

پس به لحاظ این که همۀ موجودات متباین نفی کنندۀ عدم هستند، به تک تک آن ها «موجود است» به معنای «نفی کنندۀ عدم» اطلاق می شود.(2) بنا بر این صحیح است

ص: 216


1- تمام دلایل اصالت وجود، مصادره به مطلوب یا دوری است. اعتقاد به آن - علاوه بر این که خلاف وجدان و فطرت و بداهت و برهان است - لوازم فاسد زیادی هم در پی دارد. در کتاب تنزيه المعبود بحث را ذکر کرده ایم. طالبان به آن جا رجوع کنند
2- یعنی: وقتی گفته می شود: «الله موجود» یعنی: الله طارد العدم. و «الخلق موجودٌ» یعنی: الخلق طارد العدم؛ بنا بر این صحیح است که بر خلق و خالق «موجودٌ» به معنای واحد اطلاق شود؛ ولی آن معنای واحد، همان طارد العدميّة است

که بر هر یک از خلق و خالق «موجود است» به معنای واحد که نفی عدم است، اطلاق شود. این معنا و مفهوم، معنا و مفهومی است انتزاعی که بر همۀ اشیای متباین اطلاق می شود، و از اطلاق این مفهوم واحد انتزاعی بر خدا و خلق، سنخیّت و تناسب در مصداق و حقیقت خارجی استفاده نمی شود.

به بیان دقیق تر: اطلاق مفهوم واحد که از معقولات ثانیه باشد - که محمول، مابازاء خارجی ندارد، و جز ذاتِ موضوع چیز دیگری در خارج نیست - بر حقایق مختلف، یا انتزاع آن از حقایق متباین، دلیل بر اشتراک آن حقایق در حقیقت خارجی نخواهد بود.

فالمتحصّل ممّا ذكرناه: أنّ ما ذكره العلامة المجلسي من بطلان الاشتراك اللفظي، لا يستلزم السنخيّة و الاشتراك في الحقيقة و العينيّة كما لا يخفى.

علامۀ مجلسی در مرآة العقول در شرح حدیثی، کلامی(1) فرموده اند که

حاصلش این است: مفاهیم و معانی بر دو قسم است: 1- مفاهیمی که عمومیّت و شمول و همه فراگیری دارند و چیزی از اشیا - نه ذهنی و نه عینی و خارجی - از فراگیری و شمول آن ها خارج نمی باشد و همه چیز را شامل می شوند مثل: مفهوم «شیء» و «موجود» و «مُخْبَرٌ عنه». از همین رو است که این ها بر شیء غیر قابلِ تعقّل و غیر قابل تصوّر و غير محدود، نیز اطلاق می شوند.

2- مفاهیمی که عند الاطلاق مصادیق آن ها توهّم و تصوّر می شود.

اطلاق مفاهيم قسم اوّل بر خداوند تعالى، و خبر دادن از او با آن ها، اثبات اوست، و نفی انکار و ابطال او و نفی تعطیل است، چنان که عدم جواز و نفی اطلاق این مفاهیم بر خداوند، ابطال و تعطیل و انکار است.(2)

از این رو است که امام اجازه می دهد که گفته شود «الله موجود» یا «الله شیء». زیرا لازمۀ آن این نیست که خداوند به صورت شیئی معقول و محدود، تصوّر شود، چون مفهوم آن عام می باشد و حتّی بر آنچه غیر متصوّر می باشد و آنچه منزّه است از

ص: 217


1- مرآة العقول: 281/1
2- خلاصه این که: باید خدا را اثبات کرد و از حدّ انکار و ابطال و تعطیل خارج نمود

آن که به تصوّر در آید، صدق می کند، بلکه بر آنچه مفهوم متصوّر و مصداق ذهنی خاصّی هم ندارد صدق می کند. البته باید توجّه داشت که هر چه در ذهن متصوّر شود که آن مفهومِ خدا است، خدا آن نیست. پس اطلاق «شیء» و «موجود» بر خداوند سبحان خارج از حدّ تعطيل، و خبر دادن از اثبات او و مأذون و مجاز است. چنان که نفی «شیء» و «موجود» از حق تعالی در حدّ ابطال و انکار و تعطیل است و مأذون و مجاز نیست.

تکمیل فائده: خروج از حد تعطیل و تشبیه

این مطلب را در ضمن بعضی از احادیث که این تعبیر در آن ها وارد شده، توضیح می دهیم. مرحوم صدوق روایت نموده که از حضرت جواد سؤال شد:

أيجوز أن يقال: إنّ الله عزّ و جلّ شيء؟ فقال: نعم، يخرجه عن الحدّین: حدّ التعطيل و حدّ التشبيه.(1) آیا نسبت دادن مفهوم شیء و چیز به خداوند جایز است به این صورت که گفته شود «خداوند شیء است»؟ آن حضرت فرمود: آری، با این نسبت دادن او را از دو حدّ تعطیل و تشبيه، بیرون می برد. نیز برقی در کتاب محاسن روایت کرده که از حضرت جواد سؤال شد:

أيجوز أن يقال لله: إنّه موجود؟ قال: نعم، تخرجه من الحدّین: حدّ الابطال و حدّ التشبيه.(2) آیا جایز است در مورد خداوند گفته شود که «خدا موجود است»؟ فرمود: آری، با این وصف، او را از حدّ ابطال و نفی، و حدّ تشبيه، خارج می کنی.

ص: 218


1- توحید: 104 باب 7 حدیث 1 و 7
2- بحار الانوار 265/3

مخفی نماند، این جملۀ: «خارج از حدَّین: حدّ ابطال و تشبیه» به اطلاقش هم شامل ذات است و هم صفات.

أما بیان آن در مورد ذات خداوند تعالی پس گوئیم: حدّ ابطال و تعطیل: آن است که وجود و شیئیت از خداوند نفی شود و یا إخبار از خداوند تعالی داده نشود و بر او حکمی نشود که در این صورت ترک اعتراف و اقرار به او خواهد بود. به عبارت

دیگر: إبطال و تعطیل آن است که وجود و شیئیت را از خداوند نفی کنیم و یا ذات خداوند را موضوع برای هیچ عنوان عامّی مثل: شی ء و موجود، قرار ندهیم و نگوییم: الله شیء (یعنی: خداوند شیء است)، و الله موجود (یعنی: خداوند موجود است).

و حدّ تشبیه آن است که: ذات خداوند را موضوع برای چیزی قرار دهیم که به تصوّر ما در می آید مثل این که بگوییم: الله تعالی جسمٌ؛ جوهرٌ؛ عرضٌ؛ وجودٌ.(1) یعنی: خداوند تعالی جسم؛ جوهر؛ عَرَض و وجود است.

زیرا که حقیقت ذات حق تعالی قابل تصوّر و توهّم نیست، و لذا هر چه به تصوّر در می آید، اگر بر او حمل شود (چه آن چیز متصوَّر، فرد خارجی داشته باشد و یا فقط وجود ذهنی داشته باشد) و بگوییم: خداوند آن چیز (متصوَّر) است، مستلزم تشبيه حق تعالی است.

خلاصه این که: اگر خداوند محکوم به حکمی (از موجودٌ و شیٌ و...) نشود و از او خبر داده نشود و یا موجودٌ و شیءٌ از او سلب شود، تعطیل و ابطال و ترک کردن اقرار به او خواهد بود. و اگر بر او حکم بشود، ولی او را شیء متوهَّم و متصوَّر در ذهن بگویند، پس او را تشبیه به آن چیز متصوّر یا متوهّم کرده اند؛ پس هر دو طرف باطل است و خروج از این دو لازم است.

ص: 219


1- لازم به توضیح است که اگر مقصود از «خداوند وجود است» وجود به معنای موجود و محقق و ثابت باشد، این کلام صحیح است و باید به آن معتقد بود. ولی اگر منظور از وجود، معنایی باشد که قائل به اصالت وجود می گوید، این مطلب باطل و مستلزم مفاسدی است که در کتاب تنزيه المعبود بیان کرده ایم

و در أخبار از ذات و کنه خداوند، امر دائر بين تعطیل و امتناع از إخبار و اقرار است، و یا إخبار و تشبیه است که هر دو باطل است و خروج از این دو محذور به بیان حضرت جواد است که آن: خارج دانستن خداوند از این دو حدّ است.

و ملخّص این روایات هم اقرار و اعتراف و اعتقاد به این است که خداوند موجود است و شیء است؛ امّا هیچ تصوّر و توهّمی از او ممکن نیست و هیچ سنخیت و شباهتی با مخلوقات ندارد. لذا در حدیث دیگر وارد شده است که:

«لابد من اثبات صانع الأشياء خارج من الجهتَين المذمومتَين: إحداهما: النفي اذ كان النفي هو الإبطال و العدم، و الجهة الثانية: التشبيه اذ كان التشبيه من صفة المخلوق الظاهر التركيب و التاليف...».(1) یعنی: اثبات خالق اشياء لازم است که خارج باشد از دو جهت مذموم: جهت اول: نفی است چون نفی همان ابطال و عدم است.

جهت دوم: تشبیه است، چون تشبیه از صفت مخلوق است که خواصش این است...

این بود توضیح این مطلب در مورد ذات.

امّا بیان آن «حدّ ابطلال و تشبيه» در مورد صفات خداوند، پس از آنچه گذشت واضح می شود. حدّ تعطیل و ابطال این است که: انسان صفات ثبوتیه خداوند را اثبات نکند و حکم به وجود آن صفات ننماید و یا از او نفی کند و ذاتش را فاقد صفاتی مثل علم و قدرت بداند.

و حدّ تشبیه آن است که: انسان خداوند را در صفاتش تشبیه به خلق نماید و علم و قدرت و... را مثل مخلوقات، عین ذاتش نداند، بلکه غير ذات او بداند.

در اینجا هم باید اثبات صفات ذاتی حق تعالی کند تا از حدّ ابطال و تعطیل خارجش کند و هم باید این صفات را عین ذات حق بداند و تشبیه به خلق نکند و زاید بر ذات هم نداند تا از حدّ تشبیه در صفات، او را خارج کند.

ص: 220


1- توحید: 246 باب 36 حدیث 1

علامۀ مجلسی در مرآة العقول می فرماید:

حدّ التعطيل: هو عدم اثبات الوجود و الصفات الكمالية و الاضافية له و حدّ التشبيه: الحكم بالاشتراك مع الممکنات في حقيقة الصفات و عوارض الممكنات.(1) یعنی: حدّ تعطیل ثابت نکردن وجود و صفات کمالیه و اضافیه برای خداست، وحدّ تشبیه حکم به اشتراک خداوند با ممکنات در حقیقت صفات و عوارض

ممکنات است. بعضی از علمای معاصر در این باره فرموده اند: می توان گفت که از این احادیث و روایات استفاده می شود که: چون معرفت حقیقت ذات و کنه حق تعالی محال است، و شيء غير محدودْ قابل تصوّر و تعقّل نیست، لفظی و اسمی و عنوانی که بر آن دلالت داشته باشد نیز وجود ندارد. و در مقام تعریف و اشاره به آن ذات، فقط از این عناوین عامه مثل «موجود و شیء و حق و ثابت» استفاده می شود. و این نهایت شناخت و معرفت ذات است که باید همه آن را داشته باشند. و اگر کسی حذراً عن التشبيه - چنان که از آن ذات مقدس خبر می دهد که: ليس بجسم ولا صورة و لا جوهر ولا عرض - ليس بشيء و ليس بموجود و ليس بحق بگوید - به خلاف اول که ایمان و اعتراف و اقرار است - تعطیل و الحاد و انکار است.

و این جواب از این شبهه هم هست که کسی بگوید «اگر الله تعالی به کنه و به حدّ و تعريفات و توصیفاتی که ممکنات به آن شناخته می شوند، در تصور و تعقّل کسی در نمی آید، پس چگونه به او اشاره می شود؟» جواب این است که: به همین عناوین عامه و به همین که او شیء است، که بر ذات او غیر از این عناوین صحت اطلاق ندارد، و لفظ خاصی که بر کنه ذات او دلالت داشته باشد - مثل «وجود» به معنایی که قائل به اصالة الوجود می گوید - وجود ندارد. و به طور مثال: چنان که در مورد هر

ص: 221


1- مرآة العقول 282/1، کتاب التوحيد، باب اطلاق القول بأنه شيء، ذیل حدیث 2

پدیده و هر نقش و هر بَنا و هر امر حادث اگر پدید آورنده و صانع و نقّاش و بَنّا و محدِث آن را ندیده باشیم و وصف او را نشنیده باشیم، به وجود او حکم می کنیم، و غيرِ متصور بودن شکل او مانع از حکم به وجود او نیست، استحالۀ تعقل ذات باری تعالی نیز مانع از اطلاق شىء و موجود بر او، و اشارۀ به او نیست. و غایت و نهایت معرفت ذات او همین «أنه شيء و موجود و ليس كمثله شيء» است. و معنی این که خارج از حدَّين است، همین است که منزّه از تعطیل و ابطال و منزه از تشبیه است که با اثبات «أنه شيء و موجود و قادر و عالم و ليس كمثله شيء» اقرار به او و ایمان و اعتقاد به او حاصل می شود.(1)

بینونت و مغایرت خداوند با مخلوقات در صفات

بل يجب إثبات صفاته تعالى على وجه لا يتضمّن نقصاً كما تقول: «إنّه عالم، لكن لا كعلم المخلوقين» بأن يكون حادثاً، أو يمكن زواله، أو يكون بحدوث صورة، أو بآلة، أو معلولاً بعلّة. فأثبتّ له تعالى الصفة ونفيت عنها ما يقارنها فينا من صفات النقص، ولاتعلمها بکنه حقيقتها. بلکه اثبات صفات خداوند به گونه ای که موجب و متضمّن نقصی (برای او) نباشد، واجب است، چنان که در مورد علم او می گویی «خداوند عالم است، ولی علم او مانند علم آفریده هایش نیست» به این که علم او حادث باشد، یا از بین رفتن آن ممکن باشد، یا علم به واسطۀ حادث شدن و پدید آمدن صورتی (از اشیاء در ذات خداوند)، یا به وسيلۀ آلت و اسبابی تکوین یابد و شکل گیرد، و یا علم معلولِ علّتی باشد (و از آن علّت ناشی شود).

(خلاصه، علم مخلوقات، این ویژگی ها را دارد که حادث است و نبوده و بود شده و زوال و از بین رفتن آن ممکن است و پدید آمدنش با حصول صورت و ماهیتی از اشیا در ذهن است و به وسیله آلت و اسبابی مانند حواس و مغز و ...

ص: 222


1- عرض دین: 62 چاپ پنجم 1387 ش

شکل می گیرد و معلول علّت هایی می باشد. ولی علم خداوند این چنین نیست و از این نقایص، منزّه است. وقتی علم را این گونه برای خداوند ثابت دانستی، هم او را از محدودۀ تعطیل و نفی صفات دور و بر کنار داشته ای و هم صفت را بدون تشبیه به مخلوق برای او ثابت دانسته ای و هم ادعا نداری که به کنه و حقیقت صفت او رسیده ای. در روایات چنان که گذشت، از این ها با دور داشتن از محدوده تعطیل و نفی صفات و اثبات صفات بدون تشبیه به ممکنات، تعبیر شده است.) بدین صورت، صفت علم را برای خداوند تعالی ثابت کرده ای و آنچه از لوازم و خصوصیات ناقصی که با حصول علم ما همراه و مقارن است،(1) از صفت علم او نفی نموده ای. و کنه و حقیقت صفت او را هم آن گونه که هست، درک نکرده ای.(2)

قدرت خداوند

و تقول: «إنّه تعالى قادر على كلّ ممکن» و القدرة فينا بصفة زائدة حادثة و آلات و أدوات. فتنفي عنه تلك الأمور، فتقول: قادر بذاته بلا صفة زائدة و لا كيفيّة حادثة، و بلا آلة. فذاته البسيطة كافية في إيجاد كلّ شيء. و (چنان که در مورد قدرت خداوند) می گویی «خداوند بر هر ممکنی قادر و توانا است.» و (از آن جا که) قدرت و توانایی در ما مخلوقات، صفتی زاید و اضافه بر ذات ما و غیر خود ذات ما است و حادث می باشد (یعنی نبوده و سپس به وجود آمده) و ظهور و بروز و به کار گرفتن آن به واسطۀ ابزار و اسباب و نیازمند آن ها است (مانند دست و پا...) این امور را از خداوند نفی

ص: 223


1- ترجمۀ عبارت: آنچه مقارن با صفت علم ما است از صفات نقص، از صفت علم او نفی نمودی
2- لازم به تذکّر است که همان طوری که بین خالق و مخلوق در حقیقت ذات، سنخیّت و شباهتی نیست و بینونت تامّ وجود دارد، هم چنین بین خداوند و بین عقل و قدرت و حیات و سایر چیزهایی که آن ها را کمالات خلق می نامند، هیچ گونه سنخیّت و شباهتی نیست. و این امور مخلوق و حادث به حدوث حقیقی اند

می کنی و می گویی: خداوند به ذات خود قادر است بدون این که قدرت صفتی زاید بر ذات باشد و بدون این که قدرت كيفيّت و چگونگی ای باشد که (پس از نیستی) حادث و موجود شده باشد و (نیز اِعمال قدرت خداوند احتیاج به) ابزار و وسیله ندارد (زیرا همۀ این ها نقص است و او از نقص، منزّه است.) پس ذاتِ بسيط و غیر مرکّب او (صِرف ذاتِ او) برای ایجاد و خلق کردن هر چیزی کافی است.(1)

ارادۀ خداوند

و تقول: «إنّه تعالی مرید» والإرادة فينا تتضمّن أموراً: تصوّراً لذلك الفعل، و تصوّر منفعة، و تصديقاً بحصولها و ترتّبها عليه، مع تردّد وتروّ غالباً، حتّى ينتهي إلى العزم، فينبعث في النّفس شوق يوجب تحريك العضلات و الأدوات، حتّى يصدر منّا ذلك الفعل. وإرادته تعالی ليست إلاّ علمه(2) القديمیّ(3) الذاتيّ بالشيء بما(4) فيه من المصلحة، ثمّ إيجاده في زمان تكون المصلحة في إيجاده. فالإرادة إمّا ایجاده للشيء كما ورد في الأخبار،(5) أو علمه بكونه

ص: 224


1- رجوع کنید به بخش خاتمۀ کتاب، فایدۀ دهم (قائلين به عدم زیادی صفات، چهار مسلک دارند.)
2- في نسخة: عن علمه
3- في نسخة: القديم
4- في نسخة بدل «بما»: «و بما»
5- وروي في الصحيح عن صفوان بن يحيى، قال: قلت لأبي الحسن: أخبرني عن الإرادة من الله ومن المخلوق. قال: فقال: «الإرادة من المخلوق الضمير وما يبدو له بعد ذلك من الفعل، وأمّا من الله عزّ وجلّ فإرادته إحداثه لا غير ذلك؛ لأنّه لا يروّي ولا يهمّ ولا يتفكّر وهذه الصفات منفيّة عنه، وهي من صفات الخلق، فإرادة الله هي الفعل لا غير ذلك، يقول له كن فيكون، بلا لفظ ولا نطق بلسان ولا همّة ولا تفكّر ولا كيف لذلك كما أنه بلا كيف.» (الكافي 109/1 حدیث 3، التوحيد: 147 حدیث 17) وقال فيها أيضاً: «واعلم أنّ الإبداع والمشيّة والإرادة معناها واحد وأسماؤها ثلاثة» (التوحيد: 435؛ بحار الأنوار314/10) قال العلامة المجلسي: هذا الخبر ايضاً يدلّ على أنّ إرادته تعالى من صفات الفعل وهي عين الإبداع وهي محدثة. (بحار الأنوار 325/10). أقول: قال الشيخ السديد المفيد: إنّ إرادة الله تعالى لأفعاله هي نفس أفعاله، وإرادته لأفعال خلقه أمره بالأفعال، وبهذا جائت الآثار عن أئمّة الهدی من آل محمّد، وهو مذهب سائر الإماميّة إلاّ من شذّ منها عن قرب و فارق ما كان عليه الأسلاف. [أوائل المقالات: 58] وهو اختيار الشيخ الجليل الكلينيّ [الكافي 111/1] والشيخ الأجلّ الصدوق [التوحيد: 148، وانظر: الاعتقادات :8] والشيخ الطائفة الطوسي [الاقتصاد: 35، والتبيان: 240/4] والعلامة المجلسي [في رسالة فرق میان صفات فعل وذات: 19 -20] والمولی محمّد طاهر القمي [سفينة النجاة: 34] والشيخ الطبرسي [كفاية الموحدین 308/1 -319] والسيد الخوئي [المحاضرات في أصول الفقه: 2/ 34- 43] وقد مرّ البحث في الارادة فلاحظ

أصلح كما قاله المتكلّمون.

و (چنان که در مورد اراده خداوند) می گویی «خداوند مرید است» (یعنی دارای اراده می باشد) و اراده (و خواستن و قصد کردن) در ما (مخلوقات) مشتمل بر اموری است:

1. تصوّر آن کار (ی که اراده به آن تعلّق می گیرد.)

2. تصوّر سود و منفعت آن کار (یعنی بعد از تصوّر، منفعت و سود آن را در نظر می گیریم).

3. تصديق و اعتقاد به (امکان و) حصول آن منفعت از آن کار و مترتّب شدن آن منفعت بر آن کار.

4. (همراه) با تردید و تامّل (در انجام و عدم انجام آن کار) غالباً.

5. تا آن که برسد این تردید به عزم و تصمیم قطعی و مصمّم شدن (یعنی کم کم تمایل ما به انجام آن زیاد می شود تا جایی که تصمیم قطعی می گیریم و مصمّم می شویم).

6. پس از آن در نفس ما شوقی حاصل می شود.

7. آن شوق موجِب و باعث به حرکت در آوردن و به کار انداختن ماهیچه ها و عضلات و اسباب (و قوای انسانی) ما برای انجام کار می شود (که به طرف آن کار، حرکت کند).

8. تا آن

ص: 225

کار که اراده شده، از ما صادر شود. (و این ارادۀ مخلوق است). امّا ارادۂ حق تعالی، همان علم قدیم و ذاتی او به اشیاء است با مصلحتی که در آن ها نهفته است(1) سپس ایجاد (و خلق) آن چیز است در زمانی که مصلحت در ایجاد آن هست. پس ارادۀ خداوند، یا (به معنای) ایجاد نمودن اوست چیزی را، چنان که (ارادۀ به این معنا) در احادیث آمده است. و یا علم به اصلحیت آن چیز است چنان که (ارادۀ به این معنی را بعضی از) متکلمین می گویند.(2)

سمیع و بصیر بودن خداوند

و كذا تقول: إنّه سميع بصير. و ما هو كمال فينا من السّمع و البصر، هو العلم بالمسموعات و المبصرات. و أمّا كونهما بآلتي السمع و البصر مع سائر شرائطهما، فإنّما هو لعجزنا و احتياجنا إلى الآلات.

ص: 226


1- این ترجمه بنا بر این است که نسخه: «بما» باشد. امّا اگر نسخه «و بما» باشد با واو، معنا در این صورت چنین می شود: ارادۂ حق تعالی همان علم قديم ذاتی او بر اشیاء است و بر مصلحتی که در آن ها نهفته است
2- لازم به تذکر است که نسخۀ کتاب در اینجا متعدّد است: در بعضی از نسخه ها این گونه است: وارادته تعالی ليست إلاّ عن عليه القديم الذاتي بالشيء وبما فيه من المصلحة ثم ايجاده في زمان تكون المصلحة في ايجاده، فالارادة ايجاده للشيء كما ورد في الاخبار لا علمه بكونه اُصلح كما قاله المتكلون. و این عبارت را با اضافاتی که دارد، بار دیگر ترجمۀ تحت اللفظی می کنیم: ارادۀ خداوند تعالی نیست مگر از روی علم قدیم و ذاتی او بر (هر) چیزی و بر (مصالح آن یعنی:) آنچه در آن چیز (ها) است از مصلحت؛ سپس ایجاد آن، در زمانی که مصلحت ایجاب کند. پس ارادۀ خداوند ایجاد نمودن او است چیزی را چنان که در اخبار آمده است، نه علم به اصلح بودن. (پس خلاصۀ کلامش: بنا بر این اراده علم ذاتی قدیم نیست بلکه از علم ذاتی قدیم ناشی می شود؛ خداوند تعالی علم به هر چیزی دارد و می دانست که در چه وقت اصلح و سزاوارتر است که فلان چیز موجود شود؛ و در همان وقت آن چیز را ایجاد می کند). آنچه بادلائل شرعیه و اخبار بسیاری که در این باب وارد شده است، موافقت دارد، همین نظر است که ارادۀ خداوند حادث است و همان ایجاد کردن او می باشد که از علم ناشی شده است؛ چنان که بسیاری از متکلمین می گویند؛ نه این که خود علم به اصلح باشد

و أمّا فيه تعالي فليس إلاّ علمه بالمسموعات و المبصرات أزلاً و أبداً بذاته البسيطة من غير حدوث صورة و آلة و اشتراط وجود ذلك الشيء؛ فإنّها صفات النقص. و هم چنین در مورد سمیع و بصیر بودن خداوند می گویی: «خداوند سمیع و شنوا و بصیر و بینا است.» و آنچه از بینایی و شنوایی در ما، کمال است عبارت از: علم به شنیدنی ها و دیدنی ها است؛ اما این که شنوایی به وسیلۀ گوش و بینایی به وسیلۀ چشم همراه با فراهم شدن سایر شرائط شنیدن و دیدن صورت می گیرد، پس به جهت ناتوانی ما و احتیاج ما به آلات و ابزار است (بنا بر این عجز و ناتوانی، سبب نیازمندی ما به گوش برای شنیدن، و چشم برای دیدن می باشد). اما شنوایی و بینایی و سمیع و بصیر بودن در مورد خدای تعالی، همان علم خدا به شنیدنی ها و دیدنی ها است (آن هم) علمی ازلی و ابدی به واسطۀ ذات (مجرّد و) بسيط خود، بدون حدوث و شکل گرفتن صورتی (و علمی)؛ و بدون احتیاج به آلت و ابزاری؛ و بدون شرطِ وجود داشتن آن چیز (که علم به او تعلق می گیرد؛ یعنی: شرطِ علم خداوند، وجود معلومات در ازل، نیست، و قبل از این که چیزی موجود شود، خداوند عالم بود) زیرا همۀ این ویژگی ها و صفات، صفات نقص می باشند (و ذات قدّوس حق تعالی از هر گونه نقصی مبرّا و منزّه است.)

حیات خداوند تعالی

و كذا تقول: إنّه حيّ. و الحياة فينا إنّما هو صفة زائدة تقتضي الحسّ و الحركة. و فيه تعالی ثابت على وجه لا يتضمّن النقص. فإنّه حيّ بذاته؛ لانّه يصدر منه الأفعال، و يعلم جميع الأمور. فذاته البسيطة تقوم مقام الصّفات و الآلات فينا. فما هو كمال في الحياة من كونه مدركاً فعّالاً، ثابت له تعالی و ما هو نقص من الاحتياج إلى الكيفيّات و الآلات، منفيّ عنه تعالی.

ص: 227

و هم چنین در مورد حیات خداوند می گویی: «خداوند حیّ و زنده است.» (و هر توانا و دانایی حیّ است) صفت حیات و زنده بودن در ما مخلوقات، صفتی زاید بر ذات ما است (یعنی ذات ما چیزی است و حیات ما چیزی دیگر) که مقتضی و موجِب و سبب حس و دریافت کردن و حرکت کردن ما می شود. و (امّا صفت حیات) برای خداوند تعالی ثابت است، البته به گونه ای که نقصی را برای او در بر نداشته باشد. بنا بر این، خداوند به ذات خودش حیّ و زنده است. (یعنی حیات عین ذات اوست نه زاید بر ذات) زیرا اعمال و افعال از او صادر می شود و به همه امور و چیزها علم دارد.(و هر وجودی که چنین باشد، زنده است و حیات دارد.) پس ذات بسيط او (مانند صفات و آلات ما، برای ما است و جایگزین و) قائم مقام صفات و ابزار و وسایل و اسبابی است که ما داریم. پس مدرک و دریابنده و درک کننده بودن، و فعّال و انجام دهنده بودن که کمال صفت حیات و زنده بودن به شمار می آید، برای خداوند ثابت است، و نیاز به کیفیّت ها و چگونگی ها و تغيّرها و اسباب و ابزار و وسایل که نقص و کاستی به شمار می آید، در خداوند راه ندارد و از خدای تعالی نفی شده است.

تكلّم خداوند تعالی

و كذا تقول: إنّه متكلّم. و الكلام فينا إنّما يكون بآلات و أدوات. و كلامه تعالى إيجاده الأصوات في أيّ شيء أراد، أو إيجاده النقوش في أيّ شيء أراد، أو إلقاء الكلام في نفس ملك أو نبيّ، أو غير ذلك. فلا يقوم به و لا يحتاج في ذلك إلى آلة، و هو حادث، و هو من صفات فعله تعالى. و أمّا ما هو كمال ذاتيّ من ذلك، فهو قدرته تعالی علی إيجاد الكلام، أو علمه بمدلولاته، و هما قديمان من صفاته الذاتيّة غير زائدَين على ذاته تعالی. و هم چنین در مورد سخن و گفتار خداوند می گویی: «خداوند متکلّم و گوینده و سخنگو است.» سخن و گفتار در ما مخلوقات به وسیلۀ اسباب و ابزاری

ص: 228

(مانند لب، دهان، زبان، حنجره و...) پدید می آید؛ ولی سخن خداوند تعالی آفرینش و ایجاد کردن (حروف و) اصوات است در هر چه اراده کند و بخواهد، یا ایجاد کردن نقش ها و شکل و تصویر است در هر چه بخواهد (مانند آسمان و زمین و...) و یا القا کردن و انداختن و افکندن (معنای) کلام است در دل و جان فرشته ای یا پیغمبری یا غیر آن ها. بنا بر این کلام خداوند قائم به ذات او نیست، و در ایجاد کلامش نیاز به اسباب و ابزاری ندارد. و کلام او حادث است (یعنی نبوده و خداوند آن را خلق و ایجاد کرده است و قدیم نیست) و از صفات فعلی حق تعالی می باشد (نه صفات ذاتی). و امّا آنچه از صفت متکلّم بودن (که حادث است و صفت فعل) كمال ذاتی خداوند به شمار می رود، پس آن قدرت خداوند تعالی بر ایجاد کلام، یا علم او به مدلولات و معانی کلامش است. و این دو (علم و قدرت) از صفات ذاتی پروردگار هستند و قدیم می باشند و زاید بر ذات و غير ذات او نیستند بلکه عین ذات او می باشند.

دیگر صفات حق تعالی

و هكذا في جميع صفاته تعالى. فلاتنف عنه تعالى الصّفة، و لا تثبت له ما يوجب نقصاً و عجزاً. و همین روش را در مورد همۀ صفات خداوند تعالی پی می گیری. (یعنی در تمام صفات حق تعالی چنین است که نباید صفتی که سزاوار ذات بی مانند اوست، از او نفی گردد و یا آن چه سزاوار ذات بی همتای او نیست، اثبات شود). پس صفات را از خداوند تعالی نفی نکن (یعنی هیچ صفت کمالی را از او سلب نکن که گرفتار تعطیل نشوی) و آنچه باعث نسبت دادن نقص و عجز به او می شود، برایش ثابت مدان (که گرفتار تشبیه نشوى)(1)

ص: 229


1- خلاصه، نباید گفت که حق تعالی صفات ندارد و همچنین نباید گفت که: مانند مخلوقات دارای صفات عجز و نقص است؛ بنا بر این نه نفى شود، و نه اثبات به گونه ای که موجب نقص و عجز باشد

صدق خداوند تعالی

اشاره

ثم اعلم أنّه تعالی صادق لا يجوز عليه الكذب.(1) پس از آن (که حقیقت کلام خداوند را دانستی) بدان که خداوند تعالی صادق و راستگو است و دروغ گفتن برای او جایز و روا نیست (و سزاوار او نمی باشد، بلکه محال است از او سر زند). (تذكر: صادق و راستگو، صفت فعل خدا است، و یا از صفات تنزیهی است که خداوند از آن ها منزّه است یعنی: دروغ نمی گوید).

فائده: فرق بين صفات ذات و صفات فعل

1- صفات ذات برای خداوند تعالی ازلاً و ابداً و همواره و همیشه ثابت است و محال است که خداوند به ضدّ آن ها موصوف شود، مثل حیات، علم، قدرت و امثال آن. اتّصاف حق تعالی به ضد این صفات که موت، فنا، جهل و عجز باشد، محال است. ولی در باب صفات فعل مطلب به خلاف و به عکس این است؛ زیرا اتصاف خداوند به آن صفت و به ضد آن صحیح است. صفات فعل مثل اراده و کراهت، رضا و غضب، حبّ و بغض، رحمت و نقمت، و... قرآن مجید مشحون است از نسبت دادن این صفات و ضدّ آن ها به خداوند، مثل: «وَلَكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ»(2) و «أُولَئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ»(3) و مثل: «لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ»(4) و: «وَغَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ»(5) و امثال آن.

ص: 230


1- هل الصدق من صفات ذاته أو فعله؟ فالاشاعرة على الأوّل؛ لأنّه صفة الكلام الذي هو من صفات الذات عندهم، و غيرهم على الثاني؛ لأنّ الكلام من صفات فعله، و ما يكون صفة القول و الكلام هو من صفات الفعل
2- سورۀ مائده: 6
3- سورۀ مائده: 41
4- سورۀ فتح: 18
5- سورۀ فتح: 6

2- هر صفتی که ممکن باشد خود و ضدّش متعلقِ قدرت خداوند قرار گیرد، صفت فعل می باشد، مانند محیی و ممیت؛ زیرا حق تعالی قادر است بر احیای مخلوقين و بر اماتۀ آن ها. همین طور قادر است بر این که رحم نماید به مؤمن و این که رحم ننماید به کافر، و قادر است تکلّم نماید و این که تکلّم ننماید، و قادر است روزی دهد و این که روزی ندهد، و... بر خلاف صفات ذات که چون خداوند از ازل به آن ها متّصف است و ضدّ آن ها نقص می باشد و خداوند منزّه از نقص است، متعلق قدرت قرار نمی گیرد، به این معنی که: محال باشد که قدرت به او یا به ضد او تعلق بگیرد، مانند حیات، علم و امثال آن، زیرا محال است که گفته شود: حق تعالی قادر است بر حیات خود و بر عدم حیات خود. همچنین جایز نیست که گفته شود: حق تعالی قادر است بر این که عالم باشد و عالم نباشد و هكذا.(1)

3- صفات ذات صفاتی است که تخصیص و تقیید آن ها به حالی و زمانی غیر زمان دیگر صحیح نباشد؛ یعنی اثبات صفت ذات در زمانی و نفی آن در زمان دیگر محال و ممتنع است. به عبارت دیگر، صفات ذات، تخصیص بردار و مقیّد شونده نیستند، مانند حیّ، موجود، قدیم، باقی، عالم و قادر. زیرا ممتنع است که حیات حق تعالی مثلاً تخصیص داده شود و یا تقیید کرده شود به زمانی و نفی شود در زمان دیگر.

صفات فعل به خلاف صفات ذات، تقیید و تخصیص آن ها جایز می باشد و صحیح

ص: 231


1- در فرق بين صفات ذاتی و فعلی فرموده اند: 1. آنچه از صفاتی که ممتنع است اثبات آن صفت و ضدّ آن در حق خدای تعالی مانند عالم و قادر و حیّ، پس آن را صفات ذاتیه گویند؛ چون نفي آن صفات نیست مگر نفی ذات. پس معقول نیست که گفته شود که: قادر نیست خداوند تعالی به اعتباری، و قادر است به اعتباری. و هم چنین معقول نیست که اثبات حیات شود در وقتی دون وقتی، و هكذا سایر صفات ذاتیه. و اگر امتناع ندارد اثبات آن صفت و ضدّ آن نیز به اعتبار دیگر، پس آن را صفت فعل می گویند، مانند خالق و رازق. چون می شود گفت که: خداوند فعلاً رازق زید است، و رازق ولد او - که بعد از صد سال دیگر متولد خواهد شد - بالفعل نیست یا نخواهد بود فعلاً. 2. آنچه از صفاتی که متعلق قدرت و اراده و مشیّت خداوند تعالی می باشد، آن ها از صفات فعل اند. و آنچه از صفاتی که متعلق اراده و قدرت او نیست، پس آن از صفات ذات است. (كفاية الموحدین 108/1، با تصرف مختصر)

است که این صفات در زمانی غیر زمان دیگر اثبات شود، مانند خالق و رازق. بنا بر این، صحیح است که گفته شود حق تعالی در ازل خالق اشیا نبوده یا در ازل رازق بندگان نبوده است. بلکه ثبوت صفات فعل برای خداوند در ازل ممتنع است؛ چرا که قدیم بودن اشیا لازم خواهد آمد. زیرا صفات فعل صفات اضافی می باشند و امور اضافی دارای طرف اضافه است. بنا بر این، صفات فعل به خداوند نسبت داده نمی شوند مگر با تحقق طرف دیگر اضافه که مخلوق و مرزوق باشد. پس اگر صفات فعل قدیم باشند لازمه اش این است که مخلوق هم قدیم باشد. 4- مفهوم صفات فعل مفهومی اضافی می باشد. به عبارت روشن تر، این صفات حکایت از اضافه و نسبتی بین حق تعالی و مخلوقات می کنند و دو طرف اضافه، خداوند و مخلوقات می باشند. پس بر خداوند اطلاق نشوند مگر به اعتبار تحقق مضاف اليه و طرف دیگر اضافه که مخلوقات باشند، مثل خالق و رازق. این صفات بر حق تعالی اطلاق نشوند مگر به اعتبار تحقق آن فعل مانند کریم و جواد در مخلوق که شخص موصوف به کرم و جود نخواهد شد مگر بعد از تحقق این فعل از او در خارج. از این جهت می باشد که صفات فعل به صفات اضافيّه هم نامیده شده اند.

صفات ذات بر خلاف صفات فعل، اضافه اصلاً در مفهوم آن ها یا لحاظ نشده است، مثل حیّ و موجود و قدیم، یا اضافۀ آن ها به امر و متعلّق غیر موجود صحیح می باشد، مثل عالم و قادر؛ زیرا حق تعالی در ازل و قبل از تحقق معلوم و مقدور، عالم و قادر بوده است.

5- صفاتی که سلب آن از حق تعالی موجب نقص ذات باری تعالی باشد، صفات کمالیه و ذاتیه به شمار می رود مانند حیّ، عالم، قادر و قدیم. زیرا سلب این صفات از ذات، موجب نقص ذات و اتصاف آن به صفت عجز و فنا و جهل است.

امّا صفاتی که سلب آن صفات موجب نقص ذات حق تعالی نباشد، صفات فعل

می باشند، مانند خالق، رازق و امثال آن که سلب این صفات في الجمله، باعث نقص ذات خدا نخواهد شد؛ بلکه دوام آن صفت بسا موجب نقص خدا باشد، مثل این که

ص: 232

هر گاه مصلحت در ایجاد چیزی در روز خاص و معیّنی باشد، اگر پیش ازآن روز ایجادش کند، خلاف مصلحت و نقص است.

لازم به تذکّر است که این فرق های مذکور، به یک یا دو فرق اصلی باز گشت می کند، جز آن که به ملاحظۀ جهات و اعتبارات مختلف و متعدّد، فرق های متعدّدی ذکر شده است.(1)

عالم حادث زمانی است

اشاره

ثمّ لابدّ أن تعتقد أنّ العالم حادث (أي جميع ما سوى الله) بمعنى أنّه تنتهي أزمنة وجودها في الأزل إلى حدّ و تنقطع، لا على ما أوّله الملاحدة من الحدوث الذاتي. فإنّ على المعنى الّذي ذكرنا إجماع جميع الملّیّين، و الأخبار به متظافرة متواترة.(2) فالقول بقدم العالم، و بالعقول

ص: 233


1- آنچه شیخ صدوق، شیخ کلینی، علامۀ مجلسی و صاحب كفاية الموحّدین در این مقام افاده کرده اند، در این پنج فرق آمده است
2- قد ثبت بإجماع أهل الملل والنصوص المتواترة حدوث جميع ما سوى الله تعالى. والمراد بالحدوث هو أنّ أزمنة وجود ما سواه تعالى في جانب الأزل متناهية، ولوجوده ابتداء، وأنّ الله سبحانه و تعالی أبدع وأحدث و أوجد الأشياء بعد أن لم تكن، كما هو مضمون الآيات والأخبار والأدلة العقليّة، خلافاً للفلاسفة، إذ المشهور بينهم هو أنّ ما سوى الله حادث بالذّات وقديم بالزّمان. ولنذكر هنا بعض الروايات الدالّة على الحدوث بالمعنى المذكور: فعن أمير المؤمنين أنّه قال: «.. لم يخلق الأشياء من أصول أزليّة، ولا من أوائل أبديّة، بل خلق ما خلق...» (نهج البلاغة: 233 خطبة 163) وعن أبي جعفر الباقر أنّه قال: «يا إبراهيم، إنّ الله تبارك و تعالى لم يزل عالماً قديماً خلق الأشياء لا من شيء، ومن زعم أنّ الله خلق الأشياء من شيء فقد كفر؛ لأنّه لو كان ذلك الشيء الّذي خلق منه الأشياء قديماً معه في أزليّته و هو یّته کان ذلك الشيء أزليّاً، بل خلق الله تعالى الأشياء كلّها لا من شيء.» (علل الشّرایع: 607 حدیث 81، بحار الانوار 230/5) وسئل أبو جعفر: فالشيء [أي أوّل شيء خلقه الله] هل خلقه من شيء أو من لا شيء؟ فقال: «خلق الشيء لا من شيء كان قبله، ولو خلق الشيء من شيء إذاً لم يكن له انقطاع أبداً، ولم يزل الله إذاً و معه شيء، ولكن كان الله ولا شيء معه...» (الكافي 94/8 حدیث 67، التوحید: 67 حدیث 20) وعن أمير المؤمنین: «.. إنّما كلامه سبحانه فعل منه أنشأه ومثّله، لم يكن من قبل ذلك كائناً، ولو كان قديماً لكان إلهاً ثانياً.» (نهج البلاغة: 274، خطبة 186) وعن مولانا أبي الحسن الرضا أنّه قال: «.. فقد بان لنا بإقرار العامّة مع معجزة الصفة أنّه لا شيء قبل الله ولا شيء مع الله في بقائه، وبطل قول من زعم أنّه كان قبله أو كان معه شيء، وذلك أنّه لو كان معه شيء في بقائه لم يجز أن يكون خالقاً له؛ لأنّه لم يزل معه، فكيف يكون خالقاً لمن لم يزل معه؟!» (الكافي: 120/1 حدیث 2، التوحید: 186). وعنه أنّه قال: «.. كذلك التوراة والإنجيل والزبور، وهي كلّها محدثة مربوبة، أحدثها من ليس كمثله شيء هدىً لقوم يعقلون، فمن زعم أنّهنّ لم يزلن معه فقد أظهر أنّ الله ليس بأوّل قديم ولا واحد، وأنّ الكلام لم يزل معه...» (الاحتجاج 406/2). وعنه: «.. إنّ الشيء إذا لم يكن أزليّاً كان محدثاً وإذا لم يكن محدثاً كان أزليّاً،... ألا تعلم أنّ ما لم يزل لا يكون مفعولاً وقديماً وحديثاً في حالة واحدة؟» (التوحید:445) وغيرها من الأخبار الكثيرة في هذا الباب والّتي غفل عنها هؤلاء - ويا للأسف - ولذا انحرفوا عن جادّة الصواب والحدوا بربّ الأرباب. ولا يخفى أنّ هذه الأحاديث صريحة في مسبوقيّة العالم بالعدم. فراجع رسالتنا «وجود العالم بعد العدم عند الإماميّة» وقد أثبتنا بالبراهين القطعيّة من الآيات والروايات والادلّة العقليّة حدوث ما سوى الله تعالى بهذا المعنى

القديمة (و الهيولى القديمة) كما يقوله الحكماء کفر. سپس لازم و ضروری است که اعتقاد داشته باشی که عالم و جهان هستی، یعنی غیر خدا، حادث می باشند به این معنا که (پیدایش هر موجودی نقطۀ آغاز و شروعی دارد و هر موجودی در جانب قبل و ازل به نقطه ای می رسد که از آنجا و آن زمان پیدا شده و قبل از آن وجود نداشته است؛ یعنی حدوث ذاتی و زمانی با هم.(1) به عبارت دیگر: مقصود از حدوث، حدوثِ

ص: 234


1- بعبارة أُخرى: نحن بصدد إثبات الحدوث الزماني لجميع ما سوى الله، بمعنى: أنّ الزمان والزمانيات كانت معدومة مطلقاً قبل خلق العالم، بل هي نفي صرف. و ببيان آخر: إنّ الزمان والزمانیات و سلسلة الحوادث كلّها متناهية في طرف الماضي، وإنّ جميع الممكنات تنتهي في جانب الماضي إلى عدم مطلق ولا شي بحت، لا امتداد فيه ولا تكمّم ولا تدريج ولا قارّية ولا سيلان؛ ولم يكن شيء قبل ابتداء الموجودات إلاّ الواحد القهّار. والتّعبير ب- :«تنتهي الموجودات إلى عدم مطلق» وكذا: «قبل ابتداء الموجودات» من ضيق العبارة، إذ لا يمكن تصوّر القبلية والانتهاء بالنسبة إلى العدم حقيقة. وبالجملة: إنّ الزمان وجميع الموجودات الممكنة في جانب الماضي لا يتصور فيها امتداد اصلاً، لا «موجود» كما زعمت الفلاسفة، ولا «موهوم» كما توهّمه بعض المتكلمين، فلا يمكن أن يكون فيها حركات؛ كما استدلّ به الحكماء على عدم تناهي الزمان، بل لا شيء مطلق و عدم صرف. ومن هنا يتّضح أنّ التعبير ب- : الحدوث الزماني إنّما هو لأجل ضيق العبارة، إذ القائل بحدوثه - بالمعنى المذكور - قائل بحدوث الزمان أيضاً؛ لأنه من أجزاء العالم. (وجود العالم بعد العدم عند الاماميّة)

حقیقی است(1) و) زمان وجود اشیا در طرف (قبل و) ازل به آخر و به پایان می رسد و پایانی دارد و قطع می شود (یعنی پیش از آن وجود نداشته اند. و حدوث موجودات به این معناست که گفته شد،) نه به معنای حدوث ذاتی و بس، که ملحدان (و فلاسفه حدوث را به این معنی) تأویل نموده اند. (آن ها می گویند: تا خداوند وجود داشته، عالم هم تحقّق داشته، ولی تحقّق آن به ذات خود نبوده، بلکه تحقق آن نیاز به غیر داشته و معلول خداوند و مستند و متّکی به او بوده است، مانند نور خورشید که همواره با خورشید موجود بوده و تا خورشید بوده نورش هم بوده، ولی وجود آن وابسته به وجود خورشید و معلول آن بوده است. بنا بر این، عالم نزد آن ها حادث ذاتی و قدیم زمانی است، نه این که علاوه بر حدوث ذاتی و متّکی به غیر بودن، حدوث زمانی هم داشته و مسبوق به عدم حقیقی نیز باشد.) (باری، حدوث ماسوای خداوند و جهان هستی به این معناست که نقطه آغازی دارد و پیش از آن، معدوم بوده و وجود نداشته و سپس خلق شده است. به این علّت که بر حادث بودن عالم به معنایی که ذکر کردیم همۀ پیروان ادیان و مذاهب آسمانی، اجماع و اتفاق دارند و (در دین مقدس اسلام هم) احادیث در مورد حدوث عالم بسیار زیاد و (بلکه) متواتر است. پس اعتقاد به قدیم بودن عالم (و این که نیستی مقدم بر هستی آن نبوده است) و قدیم بودن عقول (عشره و ده گانۀ که به عقیدۀ فلاسفه، موجوداتی مجرّد و قدیم می باشند که برای وجود آن ها زمان و مادۀ و شرایط مادّی وجود نداشته و وجودشان مقدم بر زمان و مادّه بوده است و مسبوق به عدم زمانی نیستند و در اصطلاح شریعت از آن ها به فرشته و ملک تعبیر می شود) و قدیم بودن

ص: 235


1- این تعبیر از تعبیر به حدوث زمانی هم صحیح تر و دقیق تر است؛ زیرا زمان هم ابتدا و اوّل دارد، و تعبیر به حدوث زمانی از باب ضیق بیان و عبارت است

هیولا (که به عقیدۀ فلاسفه، ماده یا هیولا قدیم زمانی است و زمانی نبوده که نباشد، زیرا زمان از حرکت مادۀ به وجود آمده است) چنان که فلاسفه به آن معتقدند (همه) کفر و الحاد است.

فائده: در حدوث عالم

مترجم گوید: علامۀ مجلسی می فرماید: حق تعالی در قدیم بودن شریک ندارد و هر چه غیر ذات جناب مقدس اوست، حادث است و جميع ارباب ملل بر این معنا اتفاق کرده اند و اگر چه حدوث و قدم را در عرف حكما بر چند معنی اطلاق می کنند. امّا آنچه اتّفاقی ارباب ملل است آن است که: آنچه غیر حق تعالی است وجودش ابتدایی دارد و اَزْمِنَۀ وجودش از طرف ازل متناهی است، و به غیر حق تعالی وجودش ازلی نیست. و این معنی، اجماعی مسلمانان، بلکه جميع اهل ادیان است. و آیات و اخبار که دلالت صریح بر این معنی دارد، بسیار است و فقیر در کتاب بحار الانوار قریب به دویست حدیث از کتب معتبرۀ خاصّه و عامّه در این باب ایراد نموده ام به ادلۀ عقلیه و جواب شبهۀ فلاسفه در احادیث معتبره وارد شده است که هر که قائل شود به قدیمی غیر از حق تعالی، کافر است.(1) و نیز در کتاب شریف عین الحیات می فرماید: اعتقاد باید داشت که: آنچه غیر خداوند عالمیان است، زمانِ وجودش از طرف ازل متناهی است که چند هزار سال است و وجودشان زمان اوّلی دارد؛ امّا خداوند عالمیان قدیم است و وجود او را اوّلی و نهایتی نیست. و حدوث عالم به این معنا، اجماعی جمیع اهل ادیان است و هر طایفه ای که دینی داشته اند و به پیغمبری مؤمن بوده اند، بدین معنی قائل بوده اند. و آیات بسیار بر این معنی دلالت دارد و اخبار بر این معنی متواتر است. و جمعی از حکما که به پیغمبری و شرعی قائل نبوده اند و مدار امور را بر عقل ناقص خود

ص: 236


1- حق اليقين: 30، باب دوّم، مبحث هشتم، انتشارات سرور

می گذاشته اند، به قدم عالم قائل بوده اند و به عقول قديمه قائل شده اند و افلاک را قدیم می دانند و هیولای عناصر را قدیم می دانند. و این مذهبْ کفر است و مستلزم تکذیب پیغمبران است و متضمّن انکار بسیاری از آیات قرانی است؛ زیرا ایشان را اعتقاد این است که هر چیز که قدیم است عدم بر اومحال است.(1)

عالم متبحّر علامه ملا اسماعیل خواجویی که خود از بزرگان این فن است، در

ص: 237


1- عين الحيوة، اصل چهارم 105/1 . علامۀ مجلسی در جای دیگری فرموده اند: اعلم أنّه لا خلاف بين المسلمين بل جميع أرباب الملل في أنّ ما سوى الرّبّ سبحانه و صفاته الكمالية كلّه حادث بالمعنى الذي ذكرنا و لوجوده ابتداء، بل عدّ من ضروريات الدين. (بحارالانوار 238/54) . قاضی سعید قمی در کتاب اربعین نوشته اند: من ضروريات المنسوب اليهم حدوث العالم بمعنی کونه مسبوقاً بالعدم الصريح الذي هو غير العدم الذاتي الذي للممكن قبل وجوده و حين وجوده... و من أصولهم عليهم السلام المقرّرة عندهم ممّا لا مرية ولا تأويل يعتريه امور: أوّلها حدوث الإرادة و المشيّة بمعنی کو نهما عين الفعل... و كلّ من قال غير ذلك فقد ناقض مقتضى مذهبه و عاند الأئمة الطاهرة في قوله. (کتاب شرح اربعین: 39، چاپ تهران، سال 1355 ق) محقّق شیخ محمّد تقی آملی در درر الفوائد گوید: لابدّ لتصورّ مسبوقية وجود العالم عن عدمه الواقعي الفكي الغير المجامع لوجوده من مخلص آخر؛ إذ القول بحدوث العالم كذلك من ضروريات الدين، بل المتفق عليه بين أهل الملل و النحل. فلا ينبغي القناعة في المقام بالقول بحدوث العالم ذاتاً بمعنى تأخّره عن العدم المجامع مع وجوده كما عليه بعض الحكماء؛ لأنّه مخالف مع قول المليين. فتدبّر و دقق النظر؛ لأنّ المقام مزلّة الأقدام. (درر الفوائد تعليقة على شرح المنظومة: 261) شيح! و در فرائد نوشته اند: إجماع جميع الشرايع على حدوث العالم زماناً. (فرائد الاصول: 11) آية الله سیّد احمد خوانساری در عقائدش گوید: إجماع المليين على الحدوث الزماني، لا الحدوث الذاتي ولا الحدوث " من جهة الحركة الجوهرية. (عقائد الحقة: 166) شیخ کلینی و شیخ صدوق و شیخ طوسی و شیخ ابوالفتح کراجکی و شیخ مفید و ابوالصلاح حلبی و ابو اسحاق نوبختی و محقّق طوسی و علامۀ حلّی و فاضل مقداد و محقّق دوانی و محقّق اردبیلی و میر داماد و آقا جمال خوانساری و محقّق خواجویی و شیخ جعفر کاشف الغطاء و صاحب جواهر الكلام و غیر این اعلام - رحمهم الله - همه به این حقیقت (حدوث زمانی عالم) اعتراف کرده و در کتاب هایشان نوشته اند. کلماتشان را در کتاب «وجود العالم بعد العدم عند الإمامية» ذکر کرده ایم

رساله ای که در تفسیر آیه: «وَكَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَاءِ» نوشته است، از میرداماد نقل می کند که ایشان فرموده است: در بسیاری از موارد در قرآن کریم و احادیث شریف، لفظ ماء (آب) بر علم و بر عقل قدسی که حامل علم است، و لفظ ارض (زمین) بر نفس مجرّدی که به جوهر خود قابلیت دریافت علوم و معارف را دارد اطلاق شده است... .

سپس خواجویی از علامۀ مجلسی نقل می کند که ایشان در مورد این تأویل محقّق داماد فرموده اند: این تأویلات در اخبار، جرأت و بی باکی است نسبت به کسی که اخبار از او صادر شده است... .

بعد از آن، علامۀ خواجویی می فرماید: هر کس به وجود عقل مجرّد در ذات و در فعل قائل شده، قائل به قدیم بودن آن هم شده، و اعتقاد به قدیم بودن عقل مستلزم اعتقاد به قدم عالم هم است، و قائل به قدیم بودن غیر خداوند - اگر چه شیعه دوازده امامی باشد - به اجماع مسلمانان کافر است، چنان که آية الله علامه حلّی در جواب سؤال کننده ای که پرسیده بود: کسی که با اعتقاد به توحید و عدل و نبوّت و امامت، قائل به قِدَم عالم باشد، در دنیا و آخرت چه حکمی دارد؟ فرموده است: «من اعتقد القدم فهو كافر بلا خلاف؛ فإنّ الفارق بين المسلم و الكافر ذلك و حكمه في الآخرة حكم باقي الكفّار بالاجماع؛(1) کسی که به قدیم بودن عالم معتقد باشد، او کافر است و در این مورد میان علما اختلافی نیست. زیرا جدا کنندۀ مسلمان از کافر، همین مسأله است و طبق اجماع و اتفاق علما، حکم او در آخرت مانند بقیۀ کفار است.»

و علامه مجلسی هم همین بیان را دارد که قائل به قدیم بودن عالم، کافر است و تصریح هم نموده که حدوث عالم(2) از ضروریات دین است.

ص: 238


1- أجوبة المهنّائية: 88
2- مقصود علامۀ مجلسی و از حدوث عالم، مسبوقيت عالم به عدم حقیقی و این که سلسلۀ کاینات از طرف قبل به جایی می رسد که هیچ نبود، چنان که در تمام کتاب هایش و در این کتاب (اعتقادات) و در عین الحیات بیان نموده است

سپس محقّق خواجویی به علامه مجلسی اشکال می کند که: این سخن ایشان که فرمود «این تأويل، جرأت و بی باکی...» و نفرمود که کفر است، یا به جهت مراعات بزرگی سیّد داماد است - با این که دلیلی برای این گونه مراعات ها نیست؛ زیرا حق سزاوارتر است به تبعیت، نه اشخاص - یا به جهت غفلت از لوازم این سخن.

سپس در صدد ردّ کلام محقّق داماد بر آمده و جواب هایی داده که از جمله آن جواب ها این است:

بر فرض که لفظ «ارض» در آیۀ شریفه بر نفس مجرّد، و «ماء» بر علم اطلاق شده باشد، لازم نمی آید که بر عقل، قدیم اطلاق شود، و چگونه چنین خواهد بود در حالی که امامیه آن را انکار می نمایند و قائل به آن را تکفیر می کنند.

و این تفسیر به رأی است که ممنوع است، و به هیچ آیه و حدیثی و قول کسی که مورد اعتماد باشد، استشهاد نکرده است. و عجیب این است که لفظ بر خلاف ظاهرش - که مخالف با اجماع و اخبار است - حمل شود بدون این که شاهدی از کتاب و سنّت و دليل قاطعی از عقل برای او باشد! و ادلّۀ وجود عقل به معنایی که او گوید، ضعیف است و دلیلی هم برای او نیست.

و سخن را ادامه داده و بر محقق داماد سخت اشکال می کند و کلام و تفسیر او را به شدت انکار می کند تا اینکه گوید: و بمثل هذا التأويل القبيح المستكره ضلّ و أضلّ من أضلّ و أضلّ، و بعد گوید: این غلط او در تأویل و ادعای چیزی که اصلی ندارد و حمل کلام بر چیزی که محتمل نیست، همه این ها در جنب اعتقاد او اگر بر آن مرده باشد و از آن رجوع نکرده باشد، آسان است.

سپس در مقام عذر تراشی بر آمده و گفته است: ظاهراً این معنا به ذهن او خطور کرد و آن را نوشت، بدون توجه به مفاسدی که لازمِ آن عقیده است، و یا به جهت میل به بافته های این و آن است.

در پایان می فرماید: امیدوارم از خدای کریم که او را قبل از مشاهدۀ دار آخرتْ هدایت کرده باشد به برگشت از این عقیده سخیف که مخالف با اجماع و اخبار

ص: 239

و مستلزم كفر است.(1) حقیر گوید: با مراجعه به اخبار و روایات و کلمات علمای دوازده امامی در مسئله حدوث و قدم، کلام ملا اسماعیل خواجویی بیش تر روشن می شود.

بر این اساس است که محقق آقاجمال خوانساری می فرماید: باید دانست که از شریعت مقدسه، ظاهرْ بلکه ضروری شده که عالم، یعنی ما سوى الله، تمام حادث است به حدوث زمان؛ یعنی وجود آن را ابتدایی باشد و زمان وجود آن از ابتدا تا به حال، متناهی است. پس قول به قِدَم آن - مقابل معنی ای که مذکور شد - چنان که اکثر حکما به آن رفته اند، باطل و فاسد است. و ادلّۀ ایشان بر آن تمام نیست... و قول به خلاف آن، باطل بلکه دغدغه کفر آن می رود.

ومع هذا در این اعصار جمعی از جُهّال فضلای بی خبر از شرع یا غیر مقیّد به آن، تابع حكما شده، به قِدَم رفته اند. بنا بر این، اِشعاری به حقیقت حال نموده تا هر که مقیّد به دین اسلام باشد، احتراز از متابعت آن گروه بی دین نماید.(2) قاضی سعید قمی که از بزرگان فلسفۀ و عرفان است، در شرح اربعین می نویسد: از ضروریات مذهب، حدوث عالم است به این معنی که عالم مسبوق به عدم صریح است، که آن غیر از عدم ذاتی ای است که برای ممکن قبل از وجودش و حینِ وجود آن است.

شیخ محمّد تقی آملی که از فلاسفۀ متأخّر است، حدوث عالم به این معنا را از ضروریات دین، بلکه متفقٌ عليه بين مِلَل و نِحَل می داند، و می گوید: سزاوار نیست در این مقام به حدوث ذاتی عالم قناعت شود؛ زیرا این قول مخالف با رأی تمام ادیان است.

مرحوم شیخ انصاری در رسائل فرمود: جميع شرایع بر حدوث زمانی عالم اجماع دارند.

میرزای قمی صاحب قوانین در این باره می فرماید: حق تعالی وقتی بوده است

ص: 240


1- الرسائل الاعتقادية 2/ 500- 503 بتحقيق رجائی
2- مبدأ و معاد: 48

که با او هیچ چیز نبوده است. پس در قدیم بودن هم شریک ندارد، چنانچه اجماع اهل همه دین هاست.(1)

مرحوم آیة الله سیّد احمد خوانساری می فرماید: تمام ادیان در مورد حدوث زمانی عالم، نه حدوث ذاتی و...، اجماع و اتفاق دارند.

حاصل مطلب این که: همۀ پیروان ادیان و مذاهب، چه مسلمان و چه غیر مسلمان، اتفاق دارند که جهان هستی و ما سوى الله، حادث می باشد؛ یعنی وجود پیدا کرده بعد از آن که نبوده و برای وجود آنْ ابتدای حقیقی است، و ازلیت و قدیم بودن مختص ذات ربوبی است. و نزد همۀ آن ها عالم، حدوث ذاتی و حدوث زمانی به معنی مذکور دارد.

تعبیر به زمان هم اصطلاحی بیش تر نیست و از باب ضيق عبارت و گرفتار شدن در تنگنای عبارت است. چون زمان هم از جملۀ عالم و حادث است. مقصود آن است که: حق تعالی همۀ عالم حتّى زمان را، بعد از عدمِ وجود آن ها - به آن هم بعدیت حقیقی، نه رتبی - در خارج ایجاد و ابداع و احداث نموده است. چنان که مضمون اخبار متواتر و قطعی همین مطلب است.

در مقابل، فلاسفه قائلند که: عالم حدوث ذاتی دارد نه زمانی، و قدیم زمانی است.

مرادشان از حدوث ذاتی: وجود معلول است بعد از مرتبۀ علت، و عدم و نیستی معلول است در مرتبۀ علت بحسب رتبه، و عدم انفکاک از علت بحسب وجود خارجی. و لذا قائل شدند اشیاء قدیم زمانی اند. پس مرادشان از قدیم زمانی همان عدم انفکاک معلول است از علت (که ذات حق تعالی است) و در مرحله وجود خارجی، و مرادشان از حدوث ذاتی همان عدم و نیستی معلول در مرتبۀ علت است.

ص: 241


1- اصول دین: 16. برای اطلاع بیشتر به کلمات و اقوال علمای امامیّه و ادلۀ عقلیّه و نقلیۀ مربوط به حدوث عالم، به رسالۀ (وجود العالم بعد العدم عند الاماميّه) مراجعه شود

از عجایب این است که آقای ابوالحسن شعرانی می نویسد: خداشناسان از فلاسفه قدیم، معتقد بودند جهان همیشه بوده است و با آن که همیشه بوده، مخلوق خداست و اگر خدا نبود جهان هم نبود، مانند نور خورشید که همیشه با خورشید هست. پس نور با آن که صادر از خورشید است همیشه با خورشید است. جهان هم با آن که مخلوق خداست همیشه با خدا است، و زمانی نبود که خدا باشد و مخلوق نباشد... . عامّۀ مردم را این سخن دشوار می آید و معتقدند اگر عالم همیشه باشد از خدای تعالی بی نیاز می شود و بالعکس اگر حادث باشد مخلوق خدا است. محققان علمای کلام و خردمندان، جانب فلاسفه را برگزیدند.(1) حقیر گوید:

1. با نقل كلمات فقها و محدّثین شیعه و برخی از متکلّمین و فلاسفه، نادرستی این سخنْ روشن شد.

2. اگر منظور از «عامّه مردم» که در کلام ایشان آمده این جمع بسیار از متکلّمین و

فقهای شیعه باشند، پس خواص چه کسانی خواهند بود؟!

3. این گفتۀ ایشان که «محقّقان علمای کلام و خردمندان، جانب فلاسفه را برگزیدند» به دور از تتبّع و تحقیق است، که با مراجعه به آنچه ذکر کردیم بر عاقل بصیر مخفی نمی ماند.

علاوه بر آن، گفته ای توهین آمیز می باشد! آیا فقها و علمای شیعه و متکلّمین و محدثین و جمعی از خود فلاسفه که قول به قدم عالم را مردود دانسته به تبعیت از امامان راستگو و معصوم، و آن را دور از شرع و دین و مخالف با ادیان آسمانی شمرده اند، جزء خردمندان نیستند؟! این سخن از ایشان سر نزده مگر از روی تعصّب و محبّت و خوش بینی به فلاسفه که: حبّ الشيء يعمي و يصمّ.

ما در کتاب «وجود العالم بعد العدم» با استمداد از کتاب و سنّت و اجماع و عقل، به تفصيل حدوث عالم را به معنایی که ذکر شد، برهانی و مستدل ساخته و آن را اثبات

ص: 242


1- شرح تجرید الاعتقاد: 42

کرده ایم. برای آگاهی بیش تر به آن جا رجوع شود.

بعضی از معاصرین نوشته اند: آنچه که بنا بر ادعای متكلمين اجماع و اتفاق بر آن شده است این است که: عالم حادث است و امّا این که حدوث عالم به چه نحو است و کدام یک از معنای حدوث مراد است (حدوث ذاتی یا حدوث زمانی) این مطلب، دیگر بیان نشده است و بلکه گاهی قرائن نشان می دهد که آن حدوث از نوع حدوث ذاتی است.(1)

جواب این کلام هم واضح است. زیرا اگر به سخنان بزرگان که اجماع و اتفاق پیروان ادیان را نقل کرده اند رجوع کنیم، خواهیم دید که مشخّص کرده اند که بر چه چیزی اجماع و اتفاق شده است و به حدوث زمانی تصریح کرده اند و جا برای هیچ گونه ابهام و اجمالی نگذاشته اند، چنان که سخن بعضی از آن ها را در این جا ذکر نمودیم.

روشن است که این قضاوت از عدم تتبّع و تأمّل و عدم مراجعه به کلمات بزرگان ناشی شده است.

در آخر کلامشان ذکر کرده اند که گاهی قرائن، حدوث ذاتی را نشان می دهد. جواب این است که ای کاش یک قرینه از آن قرائن را برای ما ذکر می کردند که ما هم ببینیم و بفهمیم و یکسره به انکار نپردازیم.

عجیب تر این است که کسی بگوید روایات هم حدوث ذاتی را می گوید.(2)

ص: 243


1- شرح منظومه، مطهری: 1/ 270
2- از باب نمونه به چند حدیث که صریح در حدوث زمانی عالم است اشاره می کنیم: امام فرمود: «إنّ الشيء اذا لم يكن ازلياً كان محدثاً و اذا لم يكن محدثاً كان ازلياً... ألا تعلم أنّ ما لم يزل لا يكون مفعولاً و قديماً وحديثاً في حالة واحدة» و قوله: «كيف يكون خالقاً لمن لم يزل معه» و قوله: «لو كان قديماً لكان الهاً ثانياً، و قوله: «لم يخلق الأشياء من أصول أزلية» و قوله: «لو كان أول ما خلق من خلقه الشيء من الشيء اذاً لم يكن له انقطاع ابداً و لم يزل الله اذاً و معه شيء» و قوله: «من زعم أنهنّ لم يزلن معه فقد أظهر أنّ الله ليس بأوّل قديم ولا واحد و أنّ الكلام لم يزل معه و ليس له بده و ليس بإله». برای روشن شدن هر چه بیش تر بحث به کتاب «وجود العالم بعد العدم عند الامامية»: 67 - 104، مراجعه شود

ضروریات دین

ثمّ اعلم أنّ إنكار ما علم ثبوته من الدين ضرورةً، بحيث لا يخفى على أحد من المسلمين إلاّ ما شذّ، كفر يستحّق منكره القتل. و هي كثيرة: کوجوب الصّلوات الخمس و أعداد رکعاتها و أوقاتها في الجملة، و اشتمالها على الرّكوع والسّجود، بل على تكبيرة الاحرام و القيام و القراءة على الأظهر، و اشتراطها بالطّهارة مجملاً. و وجوب الغسل من الجنابة و الحيض، بل النّفاس على الأظهر، بل کون البول و الغائط و الريح ناقضاً للوضوء على احتمال. و کوجوب غسل الأموات و الصلاة عليهم و دفنهم. و وجوب الزكاة، و صوم شهر رمضان، و کون الأكل و الشّرب المعتادین، و الجماع في قُبُل المرأة ناقضاً له. و وجوب الحجّ، و اشتماله على الطّواف، بل السّعي بين الصّفا و المروة و الإحرام و الوقوف بعرفات و مشعر، بل الذبح و الحلق و الرمي في الجملة أعمّ من الوجوب و الاستحباب على احتمال. و وجوب الجهاد في الجملة على الأظهر، و رجحان الجماعة في الصلاة، و الصدقة على المساكين، و فضل العلم و أهله، و فضل الصدق النافع، و مرجوحيّة الكذب الغير النافع، و حرمة الزنا و اللواط، و شرب الخمر دون النبيذ؛ لانّه مما لم يجمع عليه المسلمون، و أكل لحم الكلب و الخنزير (و الدّم) و الميتة. سپس، بدان که انکار هر آن چه از دین که با علم ضروری و بدیهی ثابت شده به طوری که بر هیچ یک از مسلمانان مخفی نمی ماند(1) - مگر بسیار اندک و به

ص: 244


1- ترجمه: بعد از این، بدان که (منکر ضروریّات دین کافر است یعنی:) انکار کردن آن چه دانسته شده ثبوت آن از دین به طریق ضرورت و بداهت - به طوری که بر احدی از مسلمین مخفی نباشد مگر بر اندکی (از نادانان) - کفر است که منکر آن، مستحق قتل و کشته شدن است

طور استثنایی - ،کفر است، و منکر آن (یعنی منکر ضروریّات دین کافر است و) سزاوار قتل و کشته شدن می باشد. ضروریات دین بسیار است مانند وجوب نمازهای پنج گانه(1) و عدد رکعت های آن نمازها و اوقات مخصوص به جا آوردن آن ها به اجمال، و مشتمل بودن نماز ها بر رکوع و سجود، بلکه بر تكبيرة الاحرام و قیام (ایستادن) و قرائت (حمد و سوره) بنابر اظهر؛ و مشروط بودن صحّت نمازها به طهارت به اجمال. و وجوب غسل جنابت و حیض، بلکه وجوب غسل نفاس بنابر اظهر، بلکه طبق احتمالی، دانستن این که ادرار و مدفوع کردن و خروج باد شکم وضو را باطل می کند. (یعنی احتمال دارد این مطلب - که

ص: 245


1- اگر کسی بگوید که: انکار نماز و روزه و حج و سایر ضروریّات نیز سبب کفر است، و هر که وجوب یکی از آنها را انکار کند کافر است، پس چگونه اصول دین منحصر بر پنج تاست. جواب گوییم که: انکار نماز و روزه و حج و امثال آنها في نفسه كفر نیست، بلکه دلیل کفر می شود، به اعتبار این که معلوم است که هر که قدری در میان مسلمانان بوده، بدیهی شده از برای او که پیغمبر ما آنها را واجب کرده، پس هر که انکار وجوب یکی از اینها کند این نشان انکار نبوّت آن حضرت است. پس کفر او به اعتبار انکار نبوت خواهد بود. این است که اگر کسی تازه به میان مسلمانان آمده باشد، و انکار وجوب یکی از ضروریّات دین کند، و گوید که بر من مشخص نشده که پیغمبر این را خبر داده باشد - و احتمال این معنی دربارۀ او برود - حکم به کفر او نمی کنند، به خلاف امور خمسه که اعتقاد به چهار تا از آنها در تحقق مسلمانی ضرور است، و هر یک از آنها را بخصوصه هر گاه اعتقاد نداشته باشد مسلمان نخواهد بود و داخل کفار خواهد بود. و اعتقاد به امامت از برای تحقق اصل ایمان ضرور است. (رسالۀ مبدأ و معاد: 10، آقا جمال خوانساری) مرحوم آية الله خوئی فرمودند: أنه يجب على العباد الاعتراف بفرائض الله و سنن رسوله و بما جاء به النبي فمن تركها جاحداً و هو عالم بأن إنكاره هذا يستلزم تکذيب النبي فهو کافر، و إلا فلا ملازمة بين الانكار و بين الكفر، و من هنا لايحكم بكفر المخالفين في الظاهر مع إنكارهم الولاية. واجب است بر بندگان که اعتراف و اقرار بکنند به واجبات خداوند و سنّت های رسول خدا و به آنچه پیامبر خدا آورده است. پس کسی که آنها را از روی انکار ترک کند در حالی که عالم باشد به این که این انکارش مستلزم تکذیب نبی است پس او کافر است، وگرنه ملازمه ای بین انکار و کفر وجود ندارد. و به همین جهت است که در ظاهر حکم به کفر مخالفين - بجهت انکار ولايت - نمی شود. (مصباح الفقاهة 247/1 )

بول و غائط و ريح، وضو را باطل می کنند - هم از ضروریّات دین باشد) ومثل وجوب غسل دادن مرده ها و نماز بر آن ها خواندن (نماز میّت) و دفن کردن آن ها. و (مثل) واجب بودن زکات و روزۀ ماه رمضان و این که خوردن و آشامیدن عادی و به طور معمول و آمیزش با زنان، روزه را باطل می کند. و (مثل) وجوب حج و مشتمل بودن آن بر طواف، بلکه سعی بین صفا و مروه و احرام و توقّف در سرزمین عرفات و مشعر الحرام، بلکه قربانی کردن و سر تراشیدن و رمی و زدن سنگ به جمرات سه گانه اجمالاً، اعم از (اعمال) واجب و مستحب طبق احتمالی (از ضروریات دین است). و (مثل) وجوب جهاد اجمالاً بنابر اظهر و (مثل) رجحان و برتريِ خواندن نماز به جماعت (بر فُرادی) و صدقه دادن به مستمندان و فقیران و فضیلت و برتری علم و اهل علم (بر دیگران) و فضیلت صدق و راستگویی ای که سودمند باشد (نه زیان زننده به آبرو و...)، و مرجوح و ناروا بودن دروغی که نافع و سودمند نباشد.(1) و (مثل) حرام بودن زنا و لواط و آشامیدن شراب و باده؛ (یعنی حرام بودنِ این ها نیز از ضروریات دین است) نه (آشامیدن) نبيذ؛(2) زیرا حرمت نبيذ

ص: 246


1- دروغ در بعضی از موارد جایز است بلکه گاهی واجب می شود مثل این که: 1- اگر ضرر مالی یا جانی یا عرضی متوجّه خودش یا دیگری از افراد مسلمین بشود و به سبب دروغ گفتن دفع آن ضرر بشود، جایز است و اگر لازم شود قسم خوردن هم مانعی ندارد بلکه در بعضی از موارد که ضرر فاحش مانند ضرر جانی در کار باشد واجب هم می شود. مثل این که اگر ظالمی می خواهد مسلمانی را بگیرد و بکشد یا بزند و آبروی او را بریزد. مالش را ببرد یا زندانش کنند و از شما محلّش را می پرسد اگر شما بروز دهید مرتكب حرام شده اید و واجب است انکار نمایید، و اگر لازم شد قسم یاد کنید که محلش را نمی دانید. و مثل این که مال مسلمانی نزد شما امانت است و ظالمی آن مال را مطالبه می کند، واجب است انکار نمایید چنان چه دفع شرّش به قسم می شود واجب است قسم یاد کنید. 2- دوّم از مواردی که دروغ گفتن جایز است، مورد اصلاح بین مؤمنین است... . به آن چه ذکر کردیم واضح می شود که راستگویی ای که زیان آور باشد مرجوح و ناروا است. و دروغ گفتنی که سودمند باشد راجح و نیکوست
2- نبيذ: شرابی است که از خرما می گیرند و در مذهب اماميّه حرام است، ولی برخی از فقهای عامّه آن را حرام نمی دانند

مورد اجماع و اتفاق همۀ مسلمانان نیست (پس داخل در ضروریات هم نیست). و حرمت خوردن گوشت سگ و خوک و خون و مردار. و حرمة نكاح الأمّهات و الأخوات و البنات (و بنات الأخ) و بنات الأخت، و العمّات و الخالات، بل أمّ الزوجة و أختها معها على الأظهر. و حرمة الربا في الجملة على احتمال، و حرمة الظّلم، و أكل مال الغير بلا جهة تحلّله، و حرمة القتل بغير حقّ، بل مرجوحيّة السبّ و القذف. و رجحان السّلام و ردّه على الأظهر، و رجحان برّ الوالدَين و مرجوحيّة عقوقهما، بل رجحان صلة الأرحام على احتمال. و غير ذلك ممّا اشتهر بينهم، بحيث لا يشكّ فيه إلاّ من شذّ منهم. و (مثل) حرمت ازدواج با (محارم مانند:) مادران، خواهران، دختران، دختران برادر، دختران خواهر، عمّه ها و خاله ها، بلکه مادر زن و خواهر زن با (این که) خود زن (در عقد انسان است؛ یعنی به صورت جمع میان دو خواهر در یک زمان) بنابر اظهر. و (مثل) حرمت ربا في الجمله طبق احتمالی(1) و حرمت ظلم کردن و خوردن مال دیگران بدون جهتی که باعث حلّیت آن شود، و حرمت کشتنِ کسی بناحق (یعنی: در غیر مورد قصاص باشد)، بلکه مرجوح (و ناروا و زشت) بودن فحش دادن و ناسزا گفتن و قذف (یعنی: نسبت دادن مردم به زنا و لواط). و (مثل) رجحان و پسندیده بودن سلام کردن و جواب سلام بنا بر اظهر، و پسندیده بودن و خوبيِ نیکی به پدر و مادر و زشت و ناروا بودن عقوق والدَین، بلکه رجحان و پسندیده بودن صلۀ ارحام و نیکی به خویشاوندان بنابر احتمالی. و غیر این ها از احکام و معارفی که در میان مسلمانان مشهور است به طوری که هیچ یک از ایشان در آن شک و تردید نمی کند مگر بسیار اندک و به طور استثنایی (و انگشت شمار که از جوامع اسلامی به دورند و یا کسانی که در یقین و شک کردن، غیر متعارف می باشند).

ص: 247


1- به عبارت دیگر، بنا بر احتمالی حرمت ربا به طور اجمال

ضروریات مذهب

وأمّا إنكار ما علم ضرورةً من مذهب الإمامية، فهو يلحق فاعله بالمخالفين، و يخرجه عن التدیّن بدين الأئمّة الطاهرین صلوات الله عليهم أجمعين كإمامة الأئمّة الاثني عشر عليهم السلام و فضلهم و علمهم، و وجوب طاعتهم، و فضل زيارتهم. و أمّا مودّتهم و تعظيمهم في الجملة، فمن ضروریّات دین الإسلام، و منکره کافر كالنواصب و الخوارج. امّا انکار آنچه از مذهب امامیه که با علم ضروری و بدیهی و روشن ثابت شده (به گونه ای که هر شیعه ای آن را جزء مذهب خود می داند) آن انکارْ انکار کننده را به مخالفان مذهب ملحق می کند و او را از تدیّن به دین امامان پاک - صلوات خداوند بر تمامی آن ها باد - خارج می کند،(1) مانند انکار اصل امامت دوازده امام عليهم السلام (یا یکی از ایشان) و انکار فضیلت و علم ایشان و واجب بودن اطاعت و پیروی آن ها و انکار فضیلت زیارت ایشان.(2) و امّا (وجوب) مودّت و دوستی ائمّه و لزوم تعظیم و تجلیل و احترام

ص: 248


1- ترجمه عبارت: اما انکار نمودن (چیزهایی که از ضروریات مذهب حقۀ امامیّه است که هر کس مذهب تشیّع دارد آن را جزء مذهب خود می داند؛ به عبارت دیگر: منکر شدن) آنچه معلوم شده که از ضروری مذهب امامیّه است، پس آن انکارْ منکرش را به مخالفان مذهب ملحق می کند و او را از تدیّن به دین ائمّه طاهرین - صلوات خداوند بر تمامی شان باد - خارج می کند...
2- انکار مقامات عالی، فضائل، مناقب، علوم، وجوب اطاعت و فضل زیارت آن ها، انسان را ازمذهب اماميّه بیرون می برد و در زمرۀ مخالفان ائمّه در می آورد. پس انکار بعضی از کوردلان و سیه رویان زمان ما نسبت به این امور - برای رسیدن به امیال نفسانی و زخارف دنیوی و خشنود کردن منکران ولایت و امامت - با ادعای تشیّع و امامی بودن سازگار نیست. آن ها گاهی علم غیب امام را منکر می شوند؛ گاه امامت را به بیعت می دانند؛ گاه فضائل و مناقب و علوم ائمّه را منکر می شوند؛ گاه امامت را از اصول دین نمی دانند و گاه شؤون امامت و ولایت و مقامات و مراتب آن را برای غیر آن حضرات ادّعا می کنند و ... . همۀ این ها برای این است که: مقام امامت را انکار کنند و آن را امری عادی جلوه دهند و همگانی کنند و برای قاتلان حضرت زهرا و مؤسّسان ظلم و کفر و الحاد هم حقّی از آن قائل شوند

ایشان في الجمله و به اجمال، از ضروریات دین اسلام است (نه تشیّع واختصاص به شیعه ندارد) و منکر آن کافر است مثل ناصبی ها(1) و خوارج.(2)

بعضی از ضروریّات مذهب شیعه

اشاره

و ممّا عدّ من ضروریّات دین الإماميّة، استحلال المتعة و حجّ التمتّع، و البراءة من الثلاثة (و معاوية و یزید بن معاوية و كلّ من) حارب أمير المؤمنین صلوات الله عليه أو غيره من الأئمّة، و من جميع قتلة الحسين صلوات الله عليه، و قول «حيّ على خير العمل» في الأذان. از جمله چیزهایی که از ضروریات دین اماميه شمرده شده [این ها است] حلال بودن ازدواج موقّت (یعنی: ازدواج با زنان با مدّت معیّن و مهریۀ مشخّص)(3) و حج تمتّع (نساء)(4) و برائت و بیزاری جستن از (غاصبان خلافت و امامت) اولی، دومی، سومی و معاویه(5) و یزید بن معاویه و (بیزاری از

ص: 249


1- النّصب: المعاداة. الناصب: هو الّذي يتظاهر بعداوة أهل البيت أو لمواليهم لأجل متابعتهم لهم. اختلف في تحقيق الناصبي، فزعم البعض أنّ المراد من نَصَبَ العداوة لأهل البيت و زعم آخرون أنّه من نَصَبَ العداوة لشيعتهم، و في الأحاديث ما يصرّح بالثانی. فعن الصادق انّه «ليس الناصب من نَصَبَ لنا أهل البيت لأنّه لا تجد رجلاً يقول: أنا أبغض محمّداً و آل محمّد و لكن الناصب من نَصَبَ لكم و هو يعلم أنّكم توالونا و أنتم من شیعتنا» [فعليهم لعائن الله تعالی]. (مجمع البحرین 2/ 174)
2- خوارج: هم فِرقة من فِرَق الاسلام سُمُّوا خوارج لخروجهم على عليّ عليه السلام [فعليهم لعائن الله تعالی] (مجمع البحرین 294/2)
3- بحار الانوار 595/30
4- برای روشن شدن بدعت خلیفۀ ثانی در این امر، به بحار الانوار 603/30 مراجعه نمایید. تمتّع در لغت به معنای لذّت بردن و بهره مند شدن است، و بر اثر احرام سی چیز بر حاجی حرام می شود و بعد از انجام اعمال عمره که قبل از اعمال حج است، از احرام بیرون می آید و بر او چیزهایی که حرام شده بود به واسطۀ احرام، حلال می شود و از آن ها مجدّداً بهره مند می گردد. و از آن جایی که چون عمل عمرۀ تمتّع با عمل حجّ آن، آنقدر ارتباط دارد که گویا هر دو یک چیزند شرعاً، پس وقتی که ما بین آن دو انتفاع و تلذّذ حاصل می شود گویا در اثناء حجّ حاصل شده است، به این جهت نام تمتّع را اختصاص به این نوع حجّ داده اند. (شرح لمعه)
5- بخشی از روایات مربوط به برائت را علامۀ مجلسی در بحار الانوار ج 51/27 - 63 نقل کرده اند. شیخ بزرگوار صدوق در اعتقادات فرمودند: اعتقادنا في البرائة أنّها واجبة من الأوثان الأربعة و الاناث الأربع و من جميع أشياعهم و أتباعهم و أنّهم شرّ خلق الله عزّ و جلّ و لا يتمّ الاقرار بالله و برسوله و بالأئمّة إلا بالبرائة من أعدائهم. (بحار الانوار 63/27) اعتقاد ما در برائت این است که: برائت و بیزاری از بت های چهارگانه (اولی، دومی، سومی و معاویه) و چهار زن (فلانة، فلانة، هنده و امّ الحكم) و از تمام پیروان و تابعین آن ها واجب و لازم است. و این که آن ها بدترین خلق خداوند هستند و اقرار به خدا و رسول و امامان بدون بیزاری از دشمنانشان تمام نیست. حقیر گوید: آنچه شیخ صدوق ذکر نموده است از مسلّمات عقل و نقل است و اخبار در مسئلۀ برائت، فوق تواتر است و انکار آن مثل انکار خورشید در وسط روز است. و ما مقداری از آن روایات را در کتاب «برائت از اعداء اهل البيت» ذکر نموده ایم. و مقداری از مطاعن و مثالب غاصبين خلافت و دشمنان امير المؤمنين را در کتابی که در «اصول دین » نوشته ایم، ذکر کردیم

همۀ دشمنان اهلبيت عليهم السلام و از) هر که با امير المؤمنین - عليه السلام - یا ائمّۀ دیگر جنگ و مبارزه کرده است و از تمام قاتلان حضرت امام حسين و گفتن حیّ علی خیر العمل در اذان.(1)

فائده: مثالب و مطاعن دشمنان امیر المؤمنین

اشاره

اما عيوب و ایراداتی که بر خلفای سه گانه وارد است، بسیاری از آن ها موجب خروج شان از اسلام و مسلمین است چه رسد به ایمان و عدالت. و این مطاعن بسیار زیاد است که هیچ کتابی گنجایش تفصیل آن ها و خوض در آن ها را ندارد.

و ما به طور فهرست و بسیار مختصر به چند مورد از آن ها اشاره می نمائیم:

امّا آن چه از ابوبکر صادر شده است:

طعن اول: تخلّف از سپاه اُسامه که به اخبار متواتر این تخلّف ثابت شده است،

ص: 250


1- مخفی نماند که: عامّه و سنّی ها این جملۀ شریف را در اذان نمی گویند؛ چون خلیفۀ دوّم غاصب، به این بهانه که اگر مردم بفهمند نماز بهترین عمل است جهاد را ترک خواهند کرد، گفت که این جمله را در اذان نگویید و عوض آن بگویید: الصلاة خير من النوم یعنی نماز از خواب بهتر است. روشن است که این بدعت در دین است و خدا و رسولش بهتر می دانستند که آن را جزء اذان قرار دادند. (بحارالانوار 357/30 -358 مراجعه شود)

و به اخبار متواتر قطعی، متخلّفان از جيش اُسامه به زبان رسول خدا لعن گردیدند، و فرمود:

«لعن الله من تخلّف عن جيش اُسامة»؛

«یعنی خدا لعنت کند هر که را که از لشکر اسامه سر پیچی نماید.»(1) توضیح: رسول خدا اُسامه بن زید را سردار لشکر کرد. و جمعی از صحابه را امر فرمود که از حکم او پیروی کنند و تأکید کرد که متوجّه جنگ با روم شوند. ابوبكر و عمر از جملۀ مأمورین و از کسانی بودند که اُسامه امیر آن ها بود و باید از اسامة تبعیت کنند. حضرت رسول خدا بر هر کسی که از لشکر اسامة تخلّف نماید لعنت کرد. ابوبکر و عمر برای غصب خلافت از لشکر اسامة تخلّف نمودند، و مستحق لعن رسول خدا شدند. و به قرائن حالیه معلوم بود که، غرض آن حضرت از این کار (= نفوذ جيش اُسامة و تأكید در سرعت خروج ایشان) آن بود که مدینه از منافقان خالی شود و خلافت بر وصیّ او، حضرت امیرالمؤمنین علی قرار گیرد. به این مضامین به طرق متعدد در تواریخ و سِیَر و کتب معتبرۀ خاصّه7(2) و عامّه ذکر شد.

طعن دوّم: امر مهمّی که برای رسول خدا رخ می داد به بزرگان صحابه تفويض می کرد. و هیچ امری را به ابوبکر تفویض ننمود مگر خواندن آیات سورۀ برائت را برای اهل مکّه، و چون روانه شد، جبرئیل نازل شد و گفت: حق تعالی می فرماید که: ادا نمی کند رسالت تو را مگر تو یا کسی که از تو باشد. پس حضرت امیرالمؤمنین رفت و آیات را از ابوبکر گرفت و ابو بکر را بر گرداند، و آیات را در موسم حج برای اهل مکه خواند. و واضح است که رسول خدا کاری را بدون وحی الهی انجام نمی داد. پس این که حق تعالی امر کرد که آیات را به ابوبکر بدهد

ص: 251


1- ملل و نحل شهرستانی: 29/1 ، شرح ابن ابی الحدید، طبع قدیم: 21/2، طبقات ابن سعد: 41/2، کامل ابن اثير: 129/2، تاریخ طبری: 188/3،کنز العمال: 312/5
2- بحارالانوار: 428/30 (الثاني: التّخلف عن جيش اُسامه)

و بعد از آن، از او بگیرد، حکمتی در آن ظاهر نیست به غیر آن که معلوم شود که ابوبکر صلاحیت برای خلافت و امارت را ندارد.(1)

علامۀ امینی نوشتند: حداقل 72 نفر از علما و مفسّرین و تاریخ نویسان سنّی ماجرای این عزل و نصب را ثبت و نقل کرده اند، و علاوه بر تعداد زیادی از دیگر علما و مؤلّفين سنّی که در ملحقات احقاق الحق معرفی شده اند.(2)

طعن سوّم: غصب خلافت امير المؤمنین علی ظلم و ستمی که ابوبکر با عمر و سایر منافقان بر اهل بیت(علیهم السلام) عصمت و طهارت - صلوات الله وسلامه عليهم - در غصب خلافت نمودند.

علامۀ مجلسی اصل قضیّه را به طور واضح از طریق شیعه و سنّی در کتاب شریف حق الیقین بیان کرده است و به آنجا مراجعه نمایید.(3)

در صحاح عامّه ذکر شده است که: تا شش ماه احدی از بنی هاشم بیعت نکرد، و اهل بیت(علیهم السلام) هم در میان شان داخل بودند.(4) و اجماع اهل بیت(علیهم السلام) حجّت است به اعتبار آیۀ تطهير: «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا»(5) و حدیث

ص: 252


1- کسی که صلاحیت مأموریّت ابلاغ چند آیه از قرآن را ندارد، چگونه صلاحیت امری بزرگ که مسئله امامت و خلافت از رسول باشد که تالی مرتبه نبوت است، را دارد؟!
2- به جهت آگاهی بر تفصیل این بحث و مصادر فراوان آن به: الغدير 338/2 - 350، و فهرست ملحقات احقاق الحق: 17، مراجعه شود
3- حق الیقین، در بیان مطاعن ابوبکر، طعن سوّم: 163 - 198
4- خاری در صحیح: 82/5 - 83، می نویسد: علی در مدّت حیات فاطمه با ابوبکر بیعت نکرده بود و پس از شش ماه که آن حضرت وفات یافت، على به سراغ مصالحه و بیعت با ابوبکر رفت. مطابق نقل ابن اثير على، بنی هاشم، زبیر، خالد بن سعيد، و سعد بن عباده بیعت نکردند، و همۀ این افراد به جز سعد - پس از وفات فاطمه بیعت کردند که شش ماه پس از وفات رسول خدا بود. (اسد الغابة: 228/3)
5- سورۀ احزاب: 33. در این که مراد از اهل البيت در این آیه (آیۀ تطهير) علی، فاطمه، حسن و حسين اند، رجوع شود به: صحیح مسلم، کتاب فضائل الصحابة، باب فضائل أهل بيت النبي، حدیث 1، سنن ترمذی: 141/5، حدیث 3216، و صفحه 142، حدیث 3217. در تفسير الدّر المنثور: 603/6 - 607، ذیل تفسیر آیۀ 33 سورۀ احزاب، در بیش از ده طریق از روایات تصریح شده است که مراد از «اهل البيت» علىّ و فاطمه و حسن و حسین اند. مسند احمد: 331/1، و ج 3/ 259، و ج 107/4، و ج 292/6، 298، 304. مستدرک حاکم: 416/2

متواتر: «إنّي تارك فيكم الثّقلَين»(1) و حدیث مشهور: «مَثَل أهل بيتي كسفينة نوح»(2) علاوه بر این که امیر المؤمنين هرگز با ابوبکر بیعت نکرد، و تظلّمات آن حضرت از آن ها تا آخر حياتش از کتب خاصّه و عامّه(3) متواتر است.

طعن چهارم: غصب فدک است(4) (و منع کردن فاطمه از ارث پدرش با حدیثی

ص: 253


1- مصادر حدیث ثقلَین از کتب عامّه: صحیح مسلم، کتاب فضائل الصحابة، باب فضائل عليّ بن ابي طالب، حدیث 9، مسند احمد: 14/3، 26، 39، و ج 367/4، و ج 182/5 و 189، سنن دارمی: 2/ 432، سنن ترمذی: 329/5، حدیث 3876، سنن الکبری بیهقی: 2/ 147، و ج 30/7 ، مجمع الزوائد هیثمی: 162/9 و 163، سنن الكبرى نسائی: 51/5، صحیح ابن خزیمه: 63/4، کنز العمّال:172/1، حدیث 870- 872، و صفحه 173، حدیث 873، و صفحه 178، حدیث 898، و صفحه 185، احادیث 943 - 946، و صفحه 187، احادیث 951 - 953. الصواعق المحرقه ابن حجر عقلانی: 148، ابن حجر عقلانی که تعصّب خاصّی در ردّ مناقب اهل بیت(علیهم السلام) دارد، در صواعقش اعتراف می کند به این که: «حدیث لزوم تمسّک به ثقلین به طرق گوناگون از بیست و اندی از صحابه نقل شده است. برای اطلاع از نقل این حدیث از طرق امامیّه به بحار الانوار: 106/23 - 147، رجوع شود
2- مناقب ابن المغازلی: 148 و 149، المعجم الكبير طبرانی: 45/3 و 46، کافی حلبی: 97، عيون الاخبار: 27/2
3- بحار الانوار: 28 / 373. شرح نهج البلاغه، ابن أبي الحديد: 306/9، 307، و ج 286/10
4- خطابه حضرت زهرا با سندهای زیادی نقل شده است. اسنادی که تاکنون به دست ما رسیده و خطبه كامل حضرت را برای ما نقل کرده باشد، 22 سند است که این اسناد از 17 منبع مهم استخراج شده است و آن منابع عبارتند از: دلائل الإمامة: 109 - 129، الاحتجاج: 131/1 - 146، کشف الغمة: 105/2- 120، الشافي في الإمامة: 69/4 - 78، شرح نهج البلاغه ابن میثم: 105/5، الطرائف: 263 - 266، الدّر النظيم: 465 - 483، الكتاب المبين: 190، شرح الأخبار: 3/ 34 -40، أنوار اليقين في امامة اميرالمؤمنين: 27 و 276 - 278، امالی شیخ طوسی: 384، معانی الأخبار: 295/2 - 296، و ج 384/1 - 385، شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد: 211/16 - 215، 233 - 234، بلاغات النساء: 12- 14، التذكرة الحمدونية: 6/ 255 - 259، حدیث 628، نثر الدّر: 8/4 - 15، منال الطالب: 501- 507 و 528 - 529، الفاضل في صفة الأدب الكامل: 213-210، نسخۀ علامۀ قزوینی در کتاب فدک: 145، نسخه علامۀ مجلسی در بحارالانوار: 311/29.و مخفی نماند که در معانی الأخبار و امالى الطوسی و نسخه علامۀ مجلسی در بحار الانوار قسمت هایی از این خطبه را نقل کرده است

بی اصل و دروغ و مخالف با قرآن.)

مصیبت عظما و جنایت کبرایی که در غصب فدک از ابوبکر و عمر بر اهل بیت(علیهم السلام) رسالت

واقع شد، بهترین دلیل است بر این که، آن ها استحقاق خلافت و امامت را ندارند.

علامۀ مجلسی این مسئله را از طریق شیعه و سنّی به طور واضح در کتاب حق

اليقين بیان کرده است، و به آنجا مراجعه نمایید.(1)

طعن پنجم: در جمیع کتب کلامی و احادیث عامّه و کتب لغت آن ها روایت کرده اند

که: عمر در ایّام خلافت خود بر منبر رفت و گفت:

«كانت بيعة أبي بكر فلتة وقي الله المسلمين شرّها فمن عاد إلى مثلها فاقتلوه»؛(2) «بیعت ابوبکر امری بود که بی تدبیر و مشورت و بی رویّه (به عبارت دیگر: کاری نسنجیده و بدون دقّت) واقع شد. خداوند مسلمانان را از شرّ آن نگه داشت پس هر کس به مثل آن عود کند و بر گردد، او را بکشید.» طعن ششم: اظهار پشیمانی ابوبکر و این که خود را لایق خلافت نمی دانست، مشهور است و به انحاء مختلف روایت شده است. می گفت:

«أقيلوني أقيلوني فلست بخيركم و عليّ فيكم»؛ «یعنی مرا رها کنید، مرا رها کنید (به عبارت دیگر: اقاله کنید بیعت مرا و دست از من بردارید) زیرا من بهترین فرد شما نیستم در حالی که علی در میان شما است»(3)

ص: 254


1- حق اليقين، در بیان مطاعن ابوبکر، طعن چهارم: 310، انتشارات سرور
2- رجوع شود به: صحیح بخاری: 2506/6، تاریخ یعقوبی: 2/ 158، شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 26/2، أناب الأشراف: 275/2، مجمع الزّوائد: 5/6، الملل و النحل: 30، النهاية: 3/ 467، کامل ابن اثیر: 2/ 327
3- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 169/1، و ج 20/6، مجمع هیثمی: 183/5، تذکرة الخواص: 62. مجمع البحرین: 3/ 420 به نقل از غزالی. احقاق الحق: 240/8، اناب الاشراف: 2/ 273 - 274، کامل ابن اثیر : 332/2

طعن هفتم: سوزاندن خانه حضرت زهرا، آن هنگامی که علی همراه امام حسن و امام حسین در خانه نشستند و از بیعت با ابوبکر خود داری کردند.

مسعودی - که از علمای عامّه است - در اثبات الوصيّة نقل می کند که:

«فتوجّهوا إلى منزله فهجموا عليه و أحرقوا بابه و استخرجوه كرهاً و ضغطوا سيّدة النساء بالباب حتّى أسقطت محسناً... .»(1) «پس به سوی خانه علی متوجّه شدند و به آن حمله کردند و درب خانه اش را آتش زدند و به زور و اکراه آن حضرت را از خانه اش بیرون آوردند. و فاطمه سرور و بانوی زنان در عالم را بین در و دیوار فشار دادند

تا فرزندش محسن را سقط نمود...» این حدیث دلالت دارد بر این که، عمر و ابوبکر درب خانۀ حضرت زهرا را آتش زدند، و آن حضرت را بین در و دیوار فشار دادند تا این که حضرت محسن سقط شد. مضمون این حدیث، به حدّ متواتر در کتب عامّه نقل شده است.(2)

عایشه می گوید:

«فوجدتْ فاطمة على أبي بكر في ذلك فهجرتْه فلم تکلّمه حتّى توفّيت و عاشت بعد النبي ستة أشهر فلمّا توفّيت دفنها زوجها عليّ ليلاً

ص: 255


1- اثبات الوصية: 142
2- الامامة و السياسة: 12/1، أنساب الأشراف بلاذری: 586/1، تاریخ یعقوبی: 123/2، تاريخ الأمم والملوك: 443/2، العقد الفرید: 13/5 - 14، المعجم الكبير للطبرانی: 62/1، الاستیعاب في معرفة الأصحاب: 975/3، الملل والنحل: 57/1. تاریخ طبری: 443/2، چاپ بیروت، عقد الفرید: 93/4 چاپ مكتبة هلال، مصنّف ابن ابي شيبه: 8/ 572، کتاب المغازي، شرح نهج البلاغه ابن أبي الحديد: 45/2، 50، 51، 56، 57 و ج 48/6، 51، و ج 164/17، 168. وج 16/20 ، 17. در کتاب «السبعة من السلف» فیروز آبادی: صفحۀ 16 نوشتند: المقصد الأوّل في ما ورد في أبي بكر، باب أنّ فاطمة من أغضبها أغضب الله و رسوله وقد أغضبها أبوبکر و عمر، فهجرتهما حتى توفّيت. أمّا المطلب الثالث و هو أنّ أبابکر و عمر قد أغضبا فاطمة فهجرتهما حتّى توفّيت. فقد جاء فيه أخبار كثيرة أيضاً لا يبعد بلوغها حدّ التواتر. سپس پنج حدیث را با ذکر مصادر آن و ابواب مناسب با این بحث را ذکر کرد

و لم يؤذن بها أبابکر»(1) «پس فاطمه در آن مسئله (میراث رسول خدا و مسئله فدک) بر ابوبکر غضبناک شد. پس از او دوری کرد. و با او سخن نگفت تا از دنیا رفت. و بعد از پیامبر شش ماه زندگی کرد. پس وقتی از دنیا رفت همسرش على او را شبانه دفن کرد. و این مطلب را به ابوبکر اطلاع نداد»

در حالی که رسول گرامی اسلام در حق دخترش فرمودند:

«فاطمة بضعة منّي فمن أغضبها أغضبني»(2)

«فاطمه پارۀ تن من است، هر کس او را به خشم آورد، مرا خشمگین کرده است.»

و فرمودند:

«یا فاطمة إنّ الله يغضب لغضبك و يرضىٰ لرضاك»(3)

«ای فاطمه! خدا با خشم تو خشمگین و با خشنودی تو، خشنود می شود.»

و فرمودند:

«فاطمة بضعة منّي يغضبني من أغضبها و يسرّني من سرّها، و إنّ الله يغضب لغضبها و يرضىٰ لرضاها»(4)

ص: 256


1- صحیح بخاری: 177/5 و ج 3/8
2- متقی در کنز العمال: 220/6، مناوی در فيض القدير: 421/4، نسایی در خصائص: 35، فتح الباری در شرح صحیح بخاری: 84/7، و نیز بخاری این حدیث را در بخش علامات نبوّت: 491/6، و در اواخرمغازی: 110/8، آورده است و دیگران
3- مستدرک حاکم: 154/3، مجمع الزوائد: 203/9، و حاکم در کتاب مستدرک احادیثی را می آورد که جامع شرایطی است که بخاری و مسلم در صحّت حدیث، آن ها را لازم دانسته اند. ابن اثیر در اسد الغابة: 522/5، ابن حجر در اصابه: 8/ 159، و در تهذيب التهذيب: 441/12، متقی در کنز العمال: 219/6 و ج 111/7، ذهبی در میزان الاعتدال: 2/ 72، ذخائر العقبی: 39
4- صحیح بخاری: 92/5 طبع بیروت، و 579/4 با اختلاف مختصری. علامۀ امینی در کتاب فاطمة الزهرا نام 50 تن از علمای عامّه را که این حدیث را ذکر کرده اند، آورده است. و در کتاب شریف «الغدير» نام 70 نفر از آنان را ذکر کرده است

«فاطمه پارۀ تن من است هر کس او را به خشم آورد، مرا به خشم آورده، و هر کس او را خوشحال کند، مرا خوشحال کرده است. و بدرستی که خداوند برای غضب فاطمه غضبناک می شود و برای خشنودی او خشنود می شود.» پس کسی که حضرت زهرا را اذیت و ایذا نموده، اذیت و ایذای خدا ورسول نموده است و خداوند در قرآن کریم فرمودند: «إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُهِينًا »(1) بدرستی کسانی که خدا و رسولش را اذیت می کنند، خداوند در دنیا و آخرت لعنت شان کرده و برای آنان عذابی خوار کننده مهیّا کرده است. و در آیۀ دیگر فرمود: «وَالَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ»(2) آنان که رسول خدا را آزار می دهند، برای آنان عذاب دردناکی است.

طعن هشتم: تعیین عمر بن خطّاب بعد از خودش وقتی که آثار مرگ را در خودش مشاهده کرد.

طعن نهم: به اکثر احکام دین و تفاسير الفاظ قرآن جاهل بود. مثل جهل به معنای کلاله (که اولاد أب و اُمّند که برادران پدری و مادری یا پدری تنها یا مادری تنها باشد) و جهل به معنای أب (که به معنای گیاه و مرعای حیوانات است) و بریدن دست چپ دزد به عوض دست راست.

طعن دهم: خالد بن ولید پلید را فرستاد به سوی مالک بن نویره و... . و به او امر کرد که مالک را بکش، پس خالد رفت و مالک را کشت و در همان شب با زوجه اش جماع کرد. در حالی که مالک بن نویره مسلمان بود و... .

طعن يازدهم: زوجات رسول خدا را از تصرّف در حجره های خود متمكّن ساخت، و نگفت که آن ها صدقه است. و این مناقض با آن حکمی است که در باب فدک و میراث رسول خدا در حق فاطمه کرد؛ زیرا که انتقال حجره ها به آن ها

ص: 257


1- سورۀ احزاب: 57
2- سوره توبه: 61

یا از جهت میراث بود و یا از جهت بخشش. اوّل، منافی با حدیث دروغین است که آن را روایت کرد. دوّم، محتاج به ثبوت بود و از ایشان گواهی نطلبید، چنان که از فاطمه طلبيد. پس معلوم شد که او جز عناد و دشمنی و اضرار به اهل بیت(علیهم السلام) هدف دیگری نداشت.

طعن دوازدهم: منع ذو القربیٰ کرد که به نصّ قرآن از برای اهل بیت(علیهم السلام) بود. چنان که ابن ابی الحدید گوید: مردم گمان می کنند که نزاع فاطمه و ابوبکر در دو امر بود: در میراث، و در بخشش. و در حدیث وارد شده است که: در امر ثالثی نیز نزاع کرده بود و ابوبکر به او نداد، و آن سهم ذوي القربیٰ بود.

اما آنچه از عمر بن خطّاب صادر شد:

طعن اوّل: سوزاندن خانۀ حضرت زهرا(1) طعن دوّم: بیعت با ابوبکر و دفاع از آن و پافشاری بر آن بدون هیچ دلیل و حجّتی.(2)

طعن سوّم: حدیث دوات و قلم، بزرگترین ظلم و جنایت و اوّلین ضربۀ ناجوان مردانه و سخت ترین مصیبتی که بر دین اسلام وارد شده، وقتی بود که رسول خدا در روزهای پایانی عمرش و در هنگام احتضار، امر به آوردن دوات و قلم نمود تا برای مسلمانان چیزی بنویسد که بعد از او هرگز گمراه نشوند، که عمر منع کرده و نگذاشت مقصود آن حضرت محقق شود، و گفت: این مرد را رها کنید که هذیان می گوید.(3) این قضیه از جملۀ متواترات و مسلّمات است که شیعه و سنّی آن را روایت کرده اند و احدی آن را انکار نکرده است. حتی بخاری با آن همه تعصّب اش در چند

ص: 258


1- به بعضی از مدارک آن در طعن هفتم بر ابوبکر اشاره شد
2- به حق اليقين علامۀ مجلسی طعن سوّم بر ابوبكر: 257، انتشارات سرور، و صفحۀ 154 انتشارات علميّة اسلامیه مراجعه نمایید
3- در مورد مدارک این قضیۀ جانسوز، مرحوم سیّد شرف الدين در کتاب المراجعات چنین می نویسد: اصحاب و نویسندگان سُنَن، همه این جریان را نقل کرده اند و نویسندگان تاریخ سِیَر و اخبار همگی آن را آوردند

موضع از صحیح اش - با مختصر تفاوتی - آن را نقل کرده است.(1) و مسلم در صحیح و سایر محدّثان عامّه به طرق بسیار آن را روایت کرده اند.(2) طعن چهارم: خاصّه و عامّه به طرق متواتره روایت کرده اند که: چون وفات رسول خدا معلوم شد، ابوبکر حاضر نبود، عمر در میان مردم ندا کرد که: به خدا قسم که رسول خدا نمرده است و بر خواهد گشت و دست ها و پاهای مردانی چند که به او نسبت مرگ داده اند را خواهد برید. تا آن که ابوبکر حاضر شد و گفت: آیا نشنیده ای این آیه را: «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَيِّتُونَ»(3) یعنی: تو خواهی مُرد و ایشان خواهند مُرد. و این آیه را: «وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ»(4) محمد فقط فرستاده خداست، و پیش از او، فرستادگان دیگری نیز بودند، آیا اگر او بمیرد و با کشته شود، شما به عقب بر می گردید (و مرتد خواهید شد.)

عمر چون این آیات را شنید گفت: گویا این آیات را هرگز از کتاب خدا نشنیده بودم.(5)

ص: 259


1- صحیح بخاری، کتاب العلم، باب 39 (باب كتابة العلم) حدیث 4، کتاب الجهاد و السير، باب 175 حدیث 1،کتاب الجزية، باب 6 حدیث 2، کتاب المغازی، باب 84(باب مرض النبي و وفاته) حدیث 4، همان باب، حدیث 5، کتاب المرضى، باب 17 (باب قول المريض قوموا عنّي) حدیث 1
2- صحيح مسلم، کتاب الوصية، باب 6 حدیث 6. همان باب، حدیث 7. همان باب حدیث 8. صحیح مسلم: 1257/3 - 1259، حدیث 1637، مسند حمیدی: 241/1، السنن الكبرى نسائی: 3 /433- 435، معجم كبير طبرانی: 11/ 352، و برای اطلاع بیشتر از مصادر عامّه، رجوع شود به کتاب النّص و الاجتهاد: 148، و المراجعات: 352، و سبيل النجاة في تتمة المراجعات: 262
3- سورۀ زمر: 30
4- سورۀ آل عمران: 144
5- رجوع شود به تفسیر قرطبی: 223/4، الدّر المنثور: 81/2، تاریخ ابن خلدون: 63/2 قسمت دوّم ، صحيح بخاری: 1341/3، طرائف: 451، الشافی: 4/ 176، شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 40/2. و در کتاب های دیگر هم اصل این واقعه را ذکر کردند مثل: صحیح بخاری: 194/4، مسند احمد: 219/6 - 220، انساب الأشراف: 563/1 و 566، البداية و النهاية: 241/5 - 243. تاریخ ابن خلدون: 286/2 - 287، تاریخ الاسلام ذهبي: 563/1 - 565، تاریخ یعقوبی: 114/2، الطبقات الکبری: 205/2 -206

طعن پنجم: صریح حکم خدا و رسول را تغییر داده و متعۀ حج (= حجّ تمتع) و متعۀ نساء را حرام کرد، و گفت: «متعتان كانتا على عهد رسول الله و أنا أنهى عنهما واعاقب عليهما، متعة الحج و متعة النساء»؛(1) «دو متعه در زمان رسول خدا

معمول بود، ولی من از آن ها نهی می کنم و مرتکب آن ها را به مجازات می رسانم، متعۀ حج و متعۀ نساء.» با آن که خدا و رسول آن ها را مقرّر فرموده اند.

طعن ششم: دربارۀ مغيرة بن شعبه، عمر حدود خدا را تعطیل کرد، و شاهد چهارم را تلقين نمود تا این که امتناع کرد. حتی این که عمر به مغیره گفت: هیچ وقت تو را نمی بینم مگر آن که می ترسم که از آسمان به سبب تو، مرا سنگ باران کنند. و حضرت امیرالمؤمنین علی

می فرمود که: اگر بر مغيره ظفر یابم، او را سنگ باران خواهم کرد.(2) طعن هفتم: از جملۀ طعن ها بر عمر، انکار حکم تیمّم است(3) و حال آن که خداوند فرمود: «فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيدًا طَيِّبًا»(4)

طعن هشتم: منع عمر از بالا بردن مهریّه زنان. فخر رازی در تفسیرش نوشتند: «إنّ عمر بن الخطّاب قال على المنبر:

«ألا لا تغالوا في مهور نسائكم، فقامت إمراة، فقالت: يا ابن الخطّاب! الله يعطينا وأنت تمنعنا؟ وتلتْ قوله تعالى: «وَآتَيْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنْطَارًا...» فقال عمر: كلّ الناس أفقه منك يا عمر، و رجع عن كراهة المغالاة»؛(5)

ص: 260


1- رجوع شود به تفسیر فخر رازی: 52/10، احکام القرآن جصّاص: 191/2، شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 182/1، و ج 251/12 و 252، سنن کبری بیهقی: 335/7، کنزالعمّال: 519/16 و 521، کتاب الحيوان جاحظ: 4/ 276، نهج الحق: 128 و 525. و به کتاب فصول المهمّه مرحوم سیّد شرف الدين: 53 به بعد مراجعه کنید
2- الأغاني: 109/16، شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 2/ 238
3- بخاری: 129/1، صحیح مسلم: 281/1، صحیح بخاری: 133/1. نیز مراجعه کنید به جامع الاصول: 147/8، صحیح مسلم: 1/ 280، صحیح بخاری: 132/1، 133، سنن ابی داود: 129/1
4- سورۂ مائده: 6
5- تفسير فخر رازی: 13/10، و نیز رجوع شود به تفسیر ابن کثیر: 401/1، تفسیر قرطبی: 99/5، مجمع الزوائد: 4/ 284، تفسیر نسفی: 1/ 242، تفسیر خازن: 1/ 357، عوالی اللئالی: 3/ 360، طرائف: 471، نهج الحق: 349

«عمر بن خطاب در خطبه اش گفت: مهرهای زنانتان را بالا و سنگین نگیرید، زنی برخاست و گفت: ای پسر خطّاب! خدا چیزی را به ما عطا کرده و تو از ما منع می کنی؟ و این آیه را خواند: «اگر مال بسیاری مهر زنی کرده اید، نباید چیزی از مهر او بگیرید» پس عمر به خود خطاب کرد که: همۀ مردم از تو ای عمر داناتر و فقیه ترند، و از گفته خود برگشت.»

طعن نهم: فرمان دادن به سنگسار کردن زن حامله ای که بچّه ای در شکم داشت که امیرالمؤمنین او را باز داشت. و در این هنگام گفت: «اگر علی نبود عمر هلاک می شد»(1)

طعن دهم: از جمله بدعت های عمر، نماز تراویح بود، و آن نماز جماعت مستحبی در شب های ماه رمضان است.(2)

طعن يازدهم: قضیۀ شورا است که بزرگترین جنایت و قباحت را مرتکب شد.

از جملۀ کارهای عمر این بود که در وقت مردن، امر خلافت را به شورا واگذار کرد، و افراد آن شش نفر بودند، امير المؤمنین علی، عثمان بن عفان، زبیر، طلحه، عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابی وقاص. و سفارش کرد که این عدّه به مشورت بپردازند و یکی را در میان خود انتخاب کنند.

بعد از آن، عمر، ابوطلحه انصاری را طبید و گفت: پنجاه نفر از مردان انصار را انتخاب کن و این شش نفر را در خانه ای جمع کن و شما همه باشمشیر های برهنه بر درِ آن خانه بایستید. و تعجیل مکن و بیش تر از سه روز (بعد از مرگ من) هم مهلت نده، تا ایشان با هم مشورت کنند و یکی از همین افراد را برای خلافت انتخاب کنند. اگر پنج نفر دربارۀ یکی توافق کردند و یک نفر مخالفت کرد، گردن آن یک نفر را بزن، و اگر چهار نفر توافق کردند، و دو نفر مخالفت نمودند سر هر دو را بزن. و اگر دو

ص: 261


1- سنن کبریٰ بیهقی: 729/7 ، تفسیر قرطبی: 288/9، شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 204/12، سنن دار قطنی: 222/3
2- صحیح بخاری، کتاب تراویح؛ 252/2، موطأ: 114/1، الطرائف: 445 عن الجمع بين الصحيحين

دسته سه نفری شدند، خلیفه، در دسته ای است که عبد الرحمن بن عوف در میان آن هاست و سه نفر دیگر را چنان که مخالفت نمودند بکشید!(1) دستور شورا به این گونه به نحو تواتر نقل شده است.(2)

طعن دوازدهم: او به عایشه و حفصه در هر سال ده هزار درهم از بیت المال می داد. و نیز خودش هم از بیت المال بر می داشت. وقتی صحابه به او اعتراض کردند، گفت: به عنوان قرض برداشتم.

طعن سیزدهم: از جمله مطاعن او این است که: او از دیوار خانه ای بالا رفت و عدّه ای را دید که مشغول کار منکر و خلاف شرع اند. آن ها به اواعتراض کردند و گفتند: از چند جهت مرتکب اشتباه شده ای، یکی: تجسّس، که خداوند از آن بر حذر داشته است.(3) و دوّمی: از در وارد نشدی، از این هم خداوند نهی کرده است.(4) و سوّمی: این که بدون اذن وارد شدی، و به تحقیق خداوند از آن نهی کرده است. در این هنگام عمر خجالت کشید و شرمگین شد.(5)

طعن چهاردهم: عمر خمس اهل بیت(علیهم السلام) را که خداوند برایشان قرار داده بود، منع نمود.

طعن پانزدهم: در زمان رسول خدا و زمان ابوبکر، طلاق پشت سر هم که رجوعی در بین آن نباشد، یک طلاق حساب می کردند. اما در زمان عمر بعد از آن که

ص: 262


1- مراجعه شود به: تاریخ طبری: 230/4، تجارب الأمم: 418/1، کامل ابن اثیر: 67/3، الإمامة والسياسة: 43/1، أنساب الأشراف: 500/5، کنز العمّال: 743/5
2- ابن اثیر آن را در حوادث سال 23، جلد سوّم کامل و طبری در حوادث آن سال در تاریخ امم در ملوک و ابن ابی الحدید در شرح خطبه شقشقیه، در جلد اول شرح نهج البلاغة و سایر محدثین مورّخین عامه آن را نقل کرده اند
3- الحجرات: 12
4- البقره: 189
5- به شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 182/1، ج 17/12، احیاء علوم الدين: 219/2، الدرّ المنثور: 93/6، کنز العمال: 803/3 ، نهج الحق: 278 مراجعه نمایید

سه سال از خلافت او گذشت، آن را سه طلاق حساب کرد.(1) طعن شانزدهم: مقام ابراهیم در زمان حضرت ابراهیم و بعد از او به دیوار خانه کعبه متصل بود، تا آن که کفار قریش در زمان جاهلیت از آن جا برداشتند و در موضع فعلی قرار دادند.

چون رسول خدا مکه را فتح کردند، مقام را به همان جای اصلی آن - که در زمان حضرت ابراهیم بود - برگردانیدند. وقتی عمر غصب خلافت کرد، به حج رفت، پرسید: آیا کسی هست که بداند مقام در زمان جاهلیت در کجا بود؟ بعد از معلوم کردن آن، مقام را در همان موضع گذاشت که در جاهلیت در آن جا بود. و تا حال در آن موضع قرار دارد. این قضیّه از جمله مشهورات بلکه متواترات است.(2)

اما آنچه از عثمان صادر شد:

طعن اوّل: او جمعی از کافران و منافقان و فاسقان و شاربان خمر از اقارب خود را که صلاحیت هیچ امری را نداشتند، حاکم و والی مسلمانان کرد و بر نفوس و فروج و اموال ایشان مسلّط گردانید. چنان که ولید بن عتبه را - که برادر مادری او بود - روی کار آورد و والی شهر کوفه گردانید که خداوند متعال در آیۀ: «أَفَمَنْ كَانَ مُؤْمِنًا كَمَنْ كَانَ فَاسِقًا لَا يَسْتَوُونَ»(3) و آیه:«إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا»(4) او را فاسق خوانده است.(5)

ص: 263


1- جامع الاصول: 8/ 373، و رجوع شود به کتاب: النص و الاجتهاد: 244، و السبعة من السلف: 78
2- طبقات ابن سعد در احوال عمر: 204/3، تاریخ الخلفاء در احوال عمر: 53، شرح نهج البلاغه ابن ابی الحديد: 113/3، و ج 75/12، ابن جوزی در تاریخ عمر: 60، دمیری در حياة الحيوان در ماده «دیک». و رجوع شود به تفسیر کشاف: 1/ 185، اخبار مکه: 33/2، الفائق: 2/ 254، کافی: 223/4 ، من لایحضره الفقيه: 243/2، تفسیر نور الثقلين: 367/1
3- سوره سجده: 18 (آیا کسی که مؤمن است مانند کسی است که فاسق است. نه مساوی نیستند.)
4- سوره حجرات: 16(اگر شخص فاسقی خبری برای شما بیاورد درباره آن تحقیق کنید.)
5- استيعاب: 4/ 1554، 1555، السنن الکبری نسائی: 248/3، أسد الغابة: 421/5، الاغانی: 5/ 138، 139، 143، مروج الذهب: 335/2

طعن دوّم: عثمان، عبدالله بن ابی سرح را امير و والی مصر کرد. و چون اهل مصر از او شکایت کردند و به فریاد آمدند، محمّد بن ابی بکر را امیر کرده و به آنجا فرستاد. و در پنهان به عبدالله بن ابی سرح نوشت که: محمّد بن ابی بکر را به قتل برساند. اهل مصر، نامه را در راه گرفتند و به مدینه برگشتند. و این باعث محاصره و قتل او شد.

طعن سوّم: عثمان، طريد (= رانده و تبعید شدۀ) رسول خدا یعنی مروان بن حکم را به مدینه باز گرداند. بعد از رحلت رسول خدا، عثمان از ابوبکر و بعد از او از عمر خواست که اجازه دهند که مروان به مدینه باز گردد، ولی آن ها نپذیرفتند. بعد از این که عثمان، مروان را به مدینه آورد، حضرت امیر المؤمنین علی و طلحه و زبیر و بزرگان صحابه آمدند و او را از این کار نهی کردند و از خدا ترساندند، ولی او نپذیرفت. و او مروان بن حکم منافق را در خلافت خود دخیل کرد که هر جور و ستمی که خواست، انجام داد. طعن چهارم: ابن ابی الحدید می نویسد: عثمان بنی امیّه را بر گردن مردم مسلّط کرد، و ایالت های قلمرو اسلامی را در اختیار آن ها گذاشت، و املاک و ضياع و عقار زیادی را به آن ها واگذار کرد و بخشید. و افریقا در زمان او فتح شد، و خمس غنائم آن را گرفت و همه را یک جا به مروان (پسر عمویش) بخشید.»(1)

و می نویسد(2): عبدالله بن اسید از عثمان بخششی خواست و عثمان چهار صد هزار درهم به او داد!(3) حکم بن ابی العاص را که پیغمبر تبعید کرد و ابوبکر و عمر هم حاضر نشدند او را بر گردانند، به مدینه باز گردانید و صد هزار درهم به او عطا کرد!(4) پیغمبر نقطه ای در بازار مدینه به نام «مهزور» را وقف مسلمانان کرده بود، ولی عثمان

ص: 264


1- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 198/1؛ الغدير: 257/8 - 267
2- شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید: 198/1، در شرح خطبۀ شقشقيه
3- الغدير: 8/ 276، العقد الفرید: 261/2، المعارف، ابن قتيبه: 84
4- الغدیر: 241/8 به بعد، مصادر زیادی نقل کرد

آن را به حارث بن حکم برادر مروان بخشید!(1) فدک را که بعد از پیغمبر حضرت زهرا گاهی به عنوان ارث، و زمانی به عنوان بخشش و نحلۀ پیامبر، مطالبه می کرد و به آن حضرت ندادند، به مروان بخشید.(2)»

ابن ابی الحدید می نویسد: «عثمان مراتع اطراف مدینه را از دسترس مسلمانان خارج کرد و در اختیار بنی امیّه گذاشت.(3) تمام غنائم فتح افریقا از طرابلس غرب تا طنجه را یک جا به عبدالله بن ابی سرح بخشید و یک نفر از مسلمانان را در آن شریک نساخت.(4) همان روز که صد هزار درهم از بیت المال به مروان داد، دویست هزار درهم نیز به ابوسفیان بخشید!(5) دخترش «ام ابان» را هم به مروان تزویج کرد... . ابوموسی اشعری با اموال بسیاری از عراق آمد، عثمان همۀ آن ها را در میان بنی امیّه تقسیم کرد! دختر دیگرش «عایشه» را به حارث بن حکم تزویج کرد، و صد هزار درهم دیگر از بیت المال به او بخشید.(6) کارهای دیگری هم مرتکب شد که مورد اعتراض مسلمانان واقع شد، مانند: تبعید ابوذر غفاری به ربذه،(7) و مضروب ساختن

ص: 265


1- الغدیر: 268/8، العقد الفرید: 4/ 238
2- این مسئله (= دادن عثمان فدک را به مروان) را بسیاری از مورّخان و محدّثان عامّه نوشتند، از جملۀ آن ها: المعارف، ابن قتیبه: 195، تاريخ أبي الفداء: 169/1، و در چاپ دیگر: ج 232/1، سنن بیهقی: 301/6، العقد الفرید: 283/4، وفاء الوفاء: 1000/3، فدك في التاريخ: 20، الطبقات ابن سعد: 388/5. الغدير، امینی: 195/7، و ج 8/ 236 - 238، و مصادر دیگری که در آن جا ذکر شد
3- الغدیر، امینی: 235/8، انساب الاشراف، بلاذری: 37/5 ، السيرة الحلبية: 87/2
4- الغدير، امینی: 8/ 279، تاریخ ذهبی: 2/ 79، الكامل. ابن اثیر: 46/2، أسد الغابة: 3/ 173، تاریخ ابن كثير: 152/7، انساب الاشراف، بلاذری: 26/5
5- الغدیر، امینی: 277/8
6- عضی گفته اند: سیصد هزار درهم بود، چنان که در: انساب الاشراف بلاذری: 28،52/5، و الغدیر: 267/8، ذکر شده است
7- الغدير: 292/8 - 386، انساب الاشراف، بلاذری: 5/ 52- 54، صحیح بخاری، کتاب الزكاة و التفسير. طبقات ابن سعد: 4/ 232، مروج الذهب: 2/ 339، تاریخ یعقوبی: 148/2 ط الغرى، فتح الباری: 213/3، عمدة القاری: 291/4

عبد الله بن مسعود که پهلوهایش درهم شکست،(1)... .(سپس ابن ابی الحدید می گوید:) این ها موجب شد که بسیاری از مردم مدینه با افرادی که از مصر رسیده بودند تا بدعت های او را به اطلاعش برسانند، جمع شدند و او را بجرم اعمالش به قتل رساندند. ولی لازم بود که او را از خلافت خلع کنند و در قتل وی شتاب ننمایند» انتهى كلام ابن ابی الحدید.(2)

عثمان، عمّار یاسر را - با آن همه فضائل و مناقب - بدون هیچ جرم و گناهی، آن قدر ضرب و شتم کرد و کتک زد که موجب فتق او شد. فقط به این جهت که عمّار او را از بعضی منکرات نهی کرده بود. بعد از آن عمّار همراه محمّد بن ابی بکر از تحریک

کنندگان بر قتل او بودند و می گفتند: «قتلناه کافراً»؛ «ما او را کافرکشتیم» و هم چنین عمّار می گفت: «سه نفر به كفر عثمان شهادت دهند، من چهارمی آن ها هستم، و هر کس به آنچه خدا نازل کرده حکم نکند، از کافران است.»(3) بدعت های عثمان را محدّثان بطرق متعدد و به طور متواتر روایت کرده اند و امر مسلّمی است.

کافی است در طعن بر عثمان آنچه که امير المؤمنين در خطبۀ شقشقیۀ درباره اعمال و رفتار او در دوران خلافتش، اشاره فرمودند.

امیر المؤمنین فرمود:

«إلى أن قامَ ثالثُ القوم نافِجاً حِضْنَیْهِ بَیْنَ نَثيِلِه و مُعْتَلَفِه و قام معه بنو اَبيه يَخْضَمُونَ مالَ الله خَضْمَ الإبل نِبْتَة الرّبيع إلى اَنِ انْتَكَثَ فَتْلُه و اَجْهَزَ عليه عمَلُه و كَبَتْ به بِطْنَتُه»؛ «تا این که سوّمین آن ها (= عثمان) به خلافت رسید، دو پهلویش از پرخوری باد کرده (تکیه بر مسند خلافت داد در حالی که) هنرش خوردن و دفع کردن

ص: 266


1- الغدير: 3/9 - 14، انساب الاشراف بلاذری: 5/ 36، تاریخ یعقوبی: 2/ 147
2- شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدی: 199/1، در شرح خطبه شقشقيه
3- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 3/ 50 -51، الشافی: 291/4 به نقل از چندین حدیث، نور الثقلين: 1/ 635

بود. خویشاوندان پدری او از بنی امیّه با وی، روی کار آمدند، و مانند شتر گرسنه که در فصل بهار علف صحرا را می بلعد، اموال خدا را بلعیدند. تا آن که ریسمان بافته او باز شد، و اعمال او مردم را بر انگیخت و سبب سرعت در

قتلش شد. و شکم بارگی، او را نابودش کرد.»(1) خطبۀ شقشقيّه از خُطَب مشهوره بین خاصّه و عامّه است که جمیعاً آن را نقل کرده اند.(2)

باری، عثمان کسی است که به سبب کثرت ظلم و فساد، صحابه پیغمبر بر او شورش کردند و او را به ذلّت و خواری کشتند. و تمام صحابه از او بیزاری جستند، و تفسیق و تكفير او کردند که یا در قتل او شرکت داشتند، و یا به آن راضی بودند. حتّی جنازه او را سه روز دفن نکردند و در زمین ماند و نمی گذاشتند بر او نماز خوانده شود. و امير المؤمنین علی و اصحاب پیغمبر او را به این حال گذاشتند. و این علّتی نداشت مگر از جهت این که او مستحق خذلان و خواری بوده و قابلیّت تجهیز و تکفین را نداشت. چگونه چنین کسی قابلیّت خلافت و امامت را دارد ؟!

اما آنچه از معاویه صادر شد:

اول: پیامبر اکرم در خبر قتل عمّار، معاویه را رئیس گروه ستمکار خوانده

است که عمّار آن ها را به بهشت می خواند و آنان او را به آتش.(3)

ص: 267


1- ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه: 197/1، در تعلیقه اش بر این کلام امیر المؤمنين می گوید: هذا من ممضّ الذم و أشدّ من قول الخطيئة الذي قيل إنّه أهجى بيت للعرب: دعِ المكارمَ لا تَرحلْ لبُغْيَتِها واقْعُد فإنّك أنت الطاعِم الكاسِی
2- امّا از خاصّه: الارشاد: 287 - 288، امالى الشيخ الطوسي؛ المجلس الثالث عشر: 1/ 272 - 273، حدیث 54، معانی الأخبار، باب معاني خطبة لأمير المؤمنين: 1/ 360، علل الشرایع: 1/ 150 - 153، نهج البلاغه: 48/1 ، الاحتجاج: 191 - 194، نهج البلاغه راوندی: 131/1 - 133، علامه امینی؛ در الغدیر: 82/7، مصادر زیادی از خاصّه و عامّه ذکر نمود
3- فرمود: «و یح تقتله الفئة الباغية، يدعوهم إلى الجنّة و يدعونه إلى النّار» صحیح بخاری، کتاب الجهاد و السير: 207/3، سال چاپ 1410،کنز العمّال: 722/11 حدیث 33531، عمدة القاری، العيني: 208/4، چاپ بیروت، و ج 109/14، 110، صحیح ابن حبان: 554/15، 555، چاپ 1414، تحقیق شعیب ارنؤوط. شرح نهج البلاغة ابن ابی الحدید: 15 / 177، الجامع الصغير، جلال الدین سیوطی: 718 شماره 9640. مسند احمد: 3/ 91

دوم: معاویه، همان است که «دعیّ بن دعيّ» زنازاده پس زنازاده نامیده شده است.

ابن کلبی گوید:

«كان معاویه لاربعة نفر، لعمارة بن ولید بن المغيرة المخزومي و لمسافر بن أبي عمرو، و لأبي سفيان و لرجل آخر سمّاه. و كانت هند امّه من المعلمات و كان أحبّ الرجال إليها السودان، و كانت اذا ولدت أسود قتلته، و حمامة جدّة معاوية كانت من ذوى الرّايات

في الزنا»؛(1)

«معاویه به چهار مرد نسبت داده می شود: به عمارة بن ولید، و به مسافربن أبي عمرو، و به ابوسفیان و به شخصی - ظاهراً صباح - که نام او را برده اند. و مادرش هند از بدکاران صاحب پرچم بوده و مردان سیاه پوست را بیشتر می پسندید. و هر گاه نوزادش سیاه پوست به دنیا می آمد او را می کشت.

حمامه، مادر بزرگ معاویه، از صاحبان پرچم، در زنا بود.» زمخشری که از علمای عامه است می نویسد: معاویه فرزند چهار پدر بود، و نام

آن ها را ذکر می کند.(2) سوّم: معاویه کسی بود که پیامبر بر او نفرین کرد و فرمود: «لا اشبع الله بطنه»(3)؛

ص: 268


1- برای اطلاع بر مصادر این مطلب به: مثالب العرب: 72، تذکرة الخواص: 116، نهج الحق: 307، شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 1/ 336، ربيع الابرار، زمخشری: 549/3. الغارات: 937/2، الطرائف: 501/2، بحارالانوار: 198/33، 200، إحقاق الحق (الأصل): 263، مراجعه کنید که با اختلاف مختصری روایت کرده اند
2- ربيع الابرار: 549/3. الاغاني: 49/9، العقد الفرید: 86/6 - 88
3- مسند أبي داود الطيالسي: 359، خصائص اميرالمؤمنين، نسائی: 23، صحیح مسلم: 27/8 باب ذم ذی الوجهين و تحریم فعله، شرح مسلم، النووی: 152/16، الاستیعاب: 1421/3، شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 176/15، تاريخ مدينة دمشق، ابن عساکر: 151/41، أسد الغابة، ابن اثیر: 4/ 386، تهذيب الكمال، المزی: 344/22، سير أعلام النبلاء، الذهبي: 123/3، میزان الاعتدال، الذهبي: 240/3، فتوح البلدان، البلاذری: 582/3، تاریخ الطبری: 8/ 186، البداية والنهاية، ابن كثير: 189/6، و ج 128/8، المناقب، الخوارزمی: 11. و غیر این ها

«خدا شکمش را سیر نکند.» این دعا به اجابت رسید و مشهور است که او هیچ گاه سیر نمی شد!

چهارم: او کسی بود که در طول مدت بعثت رسول خدا مشرک بود و وحی را تکذیب می کرد و شرع را مسخره می نمود. شش ماه پیش از رحلت پیامبر آن هنگام که رسول خدا خون او را هدر نمود، چاره ای ندید جز این که به اسلام پناهنده شود و به ظاهر مسلمان شود.

پنجم: او کسی است که عبدالله بن عمر در موردش روایت کرده که خدمت رسول خدا رسیدم و شنیدم که آن حضرت می گوید:

«يطلع عليكم رجل يموت على غير سنّتی»؛(1)

«هم اکنون مردی بر شما نمایان می شود که بر سنّت من نخواهد مرد. در این

هنگام معاویه پدیدار شد.»(2)

روزی رسول خدا دید ابوسفیان بر الاغ سوار است و می آید و معاویه جلودار

ص: 269


1- تاریخ الطبری: 357/11، کتاب صفين، نصر بن مزاحم: 247، منهاج الكرامة، العلامة الحلی: 78، 79، احقاق الحق (الاصل): 265
2- در کتاب الغدیر: 139/10 - 142، احادیث زیادی از رسول خدا در کفر و خبائت معاویه از طریق عامّه نقل نموده، و اسناد آن ها را بررسی کرده است. مانند: 1. «عنه: «يطلع من هذا الفجّ رجل من امّتي يحشر على غير ملّتي، فطلع معاوية» 2. «عنه: «انّ معاوية في تابوت من نار في أسفل درك منه » 3.« عنه: «اللهمّ العنه ولا تشبعه إلا بالتراب» 4. «عنه: «أست معاوية في النّار» 5. «عنه: «إذا رأيتم معاوية على منبري فاقتلوه» و روایات دیگر

است (و الاغ را می کشد)... پیامبر فرمود:

«لعن الله القائد و الراكب...»؛

«خداوند جلودار و سواره هر دو را لعنت کند.»(1) ششم: او کسی است که با امير المؤمنین علی برای رسیدن به دنیا و اعراض از

آخرت جنگید.(2) در حالی که تعظیم و تکریم امير المؤمنین علی و اطاعتش به ضرورت دین واجب است؛ زیرا او ولی مؤمنان بود.(3)

هفتم: معاویه کسی بود که چهل هزار نفر از مهاجران و انصار و فرزندانشان را کشت.

هشتم: معاویه بود که سبّ و لعن امير المؤمنین علی را رواج داد،(4) در حالی که تعظیم و تکریم آن حضرت، به ضرورت کتاب و سنّت ثابت است. سبّ آن جناب بعد از شهادتش توسط معاویه، دلیل بر کفر باطنی اوست.

نهم: او بود که امام حسن

را توسط همسرش، دختر اشعث،(5) زهر خورانید و به او وعده داد که مال زیادی به او دهد و به ازدواج پسرش یزید در آورد، ولی پس از شهادت امام تنها مال را به او داد. همو بود که پسرش، یزید فاسق ملحد(6) را ولّی عهد مسلمین قرار داد تا این که امام حسین را به شهادت رسانید و زنانش را اسیر کرد.(7) این ولیعهد جانی سگ باز و شراب خوار و عیّاش، ذره ای از دین اسلام با خبر نبود. جنایاتی بزرگ - علاوه بر واقعۀ جانگداز کربلا - مرتکب شد که خواندن و نوشتن آن دشوار است. این ولیعهد

ص: 270


1- تاریخ الطبری: 11/ 357، کتاب صفين ط مصر: 243 و 247، الغدير: 10/ 139
2- به کتاب الغدیر: 272/10 - 278، «قتال ابن هند عليّاً امير المؤمنين» مراجعه کنید
3- به کتاب الغدير: 278/10 - 280، رجوع کنید، علامۀ امینی چهل حدیث از طرق عامّه در فضيلت امير المؤمنين ذکر نمودند
4- رجوع شود به الغدير: 257/10 - 271، جنایات معاوية في صفحات تاريخه السوداء، (سبّ معاوية عليّاً.)
5- أسد الغابة: 15/2، الاستیعاب: 1/ 376
6- الامامة و السياسة: 1/ 160
7- الامامة و السياسة: 7/1

جنایت کار، کعبه را خراب کرد،(1) و شهر مدینه را غارت کرد.(2) و اموال و زنان اهل مدینه را تا سه روز بر لشکریانش مباح داشت تا هر چه خواهند از اموال ایشان غنیمت گیرند و با زنان و دختران زنا کنند، لشکر شام که اصلاً دین نداشتند و به حکم «النّاس على دين ملوكهم» آئینی جز آئین یزید نمی دانستند، دست تعدّی بر اموال و اعراض مسلمانان گشودند و فسق و فساد و زنا را مباح ساختند تا به حدّی که نقل شده که در مسجد رسول خدا زنا کردند!(3) و مدائنی روایت کرده که: بعد از واقعۀ حرّه، هزار زن بی شوهر فرزند زنا متولّد کرد و ایشان را «اَوْلاد الحَرّة» نامیدند، و به قولی دیگر، ده هزار زن،(4) و در اخبار الدُّوَل قرمانی است که با هزار دختر باکره زنا کردند!(5) در آن روز تعداد ده هزار و هفتصد و هشتاد نفر از مهاجرین و انصار و فرزندان ایشان و دیگر مسلمانان به قتل رسیدند.(6) و صدها جنایات دیگر که یزید خون خوار در مدت کوتاه عمر خود انجام داد و روی تاریخ را سیاه کرد!

معاویه چنین فرزندی لعین و ناپاک را بر تخت خلافت اسلامی و امامت مسلمین نشاند و به جامعه اسلام تحمیل نمود.

همو بود که حجر بن عدی و اصحابش را - بعد از این که عهد و پیمان با آن ها بست - کشت.(7) و او بود که عمر بن حمق، حمل کنندۀ پرچم رسول خدا را بدون جرمی

ص: 271


1- الامامة و السياسة: 13/1
2- الامامة و السياسة: 193/1
3- تذكرة الخواص: 259
4- تذکرة الخواص: 260
5- أخبار الدُّوَل: 130.چنان که سیوطی در تاریخ خلفا به آن تصریح کرد، و در تعليقۀ كتاب «النصّ و الاجتهاد:466» مرحوم سیّد شرف الدّين، به بعضی از این قضایا اشاره نمودند
6- الامامة و السياسة ابن قتيبة و دیگر مورخان سنی. هم چنین به کتاب مروج الذهب: 3/ 84 -85، و تذكرة الخواص: 259، مراجعه کنید
7- مروج الذهب: 3/3 - 4، سیر اعلام النبلاء: 3/ 462 - 466، کنز العمّال: 587/13، أسد الغابة: 385/1، الاصابة:328/1

و گناهی به شهادت رسانید.(1)

دهم: او در دوران خلافتش شراب می خورد و شراب وارد می کرد.(2) این مختصر گنجایش ندارد که حوادث دردناک و جرائم بی شمار معاویه بن ابوسفیان را شرح دهیم. چنان که گنجایش ندارد که اعمال و جنایات عُمّال او را شرح دهیم، مانند: مغيرة بن شعبه، عمر و عاص، بُسْر بن ارطاة، سمرة بن جندب، مروان حکم، زیاد بن ابيه، عبيد الله بن زیاد، ولید بن عقبه و سایر جنایتکارانی که مرتکب بدترین اعمال و افعال شدند، و فروج و دماء مسلمین را ضایع نموده، و به قتل و اسارت زن و بچه هایشان پرداختند.برای شرح این فجایع باید کتاب ها نوشت و دفترها را سیاه کرد تا شاید بتوان به

گوشه ای از جنایات عُمّال معاویه اشاره نمود.(3)

اما آنچه از عایشه صادر شد:

عایشه کسی بود که با لشکر بزرگی به جنگ با نفس رسول خدا (یعنی امیر المؤمنین علی) و اصحابش رفت. و مخالفت با دستور خداوند - که فرمود: «وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ»(4) - کرد، و هتک حرمت رسول خدا

کرد. با این که خودش هم در قتل عثمان دست داشت و می گفت: «اُقتلوا نعثلاً قتله الله»(5) وقتی خبر کشته

ص: 272


1- سیر اعلام النبلاء: 4/ 34 -35
2- مسند احمد: 347/5. سیر اعلام النبلاء، ذهبی: 52/5، تاریخ الاسلام، ذهبی: 394/7، فتح الملك العلى،احمد بن الصديق: 151. در الغدير: 179/10- 184، تحت عنوان «معاوية و الخمر» مصادر بسیار از عامه ذکر نموده است
3- مرحوم فیروز آبادی در کتاب «سبعة من السلف، المقصد السادس، في بيان ما ورد في معاوية ابن أبي سفيان»: 271 - 333، بیست و سه مورد از مطاعن معاویه را از طرق عامّه بررسی نموده و به گوشه ای از جنایات این ملعون اشاره نموده است
4- الأحزاب: 33
5- النهاية ابن اثیر: 5 / 80، تاج العروس: 141/8، لسان العرب: 193/14، الغدير: 80/9، 81، 84

شدن عثمان به او رسید، خوشحال شد.(1) اما وقتی شنید که مردم با امير المؤمنین علی بیعت کردند، به خاطر این که دشمن آن حضرت بود، قتل عثمان را به گردن امير المؤمنین انداخت و برای خون خواهی عثمان قیام کرد و جمعیّت عظیمی به همراه او بودند، تا این که چه خون هایی از مهاجرین و انصار ریخته شد. و حال آن که خداوند در قرآن می فرماید:

«وَمَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُتَعَمِّدًا فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِيهَا»(2) بخاری در صحیح اش از نافع بن عمر نقل می کند که گفت: پیغمبر داشت

خطبه می خواند پس به جانب خانۀ عایشه اشاره کرد و فرمود:

«الفتنة تطلع من هنا ثلاثاً حيث يطلع قرن الشيطان»؛(3) «فتنه از این جاست، فتنه از این جاست، فتنه از این جاست، جایی که شاخ شیطان بیرون می آید.»

هم چنین بخاری روایت کرد:

«خرج النبي من بيت عايشة و قال: رأس الكفر هنا من حيث يطلع قرن الشيطان»؛(4)

ص: 273


1- مذمت کردن عایشه عثمان را از مسلّمات تاریخ است، ملاحظه شود: تاریخ یعقوبی: 2/ 152، ط الغری، شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 77/2، 486، و ج 215/6 - 216، الاستیعاب بهامش الاصابة: 2/ 192، تذکرة الخواص: 61، 64، تاریخ طبری: 407/4، 459، 465، الكامل ابن اثیر: 206/3، تاج العروس: 141/8، لسان العرب: 193/14، الامامة و السياسة: 43/1، 46، 57، العقد الفرید: 295/4 - 306، الغدير: 77/9 به بعد، الطبقات ابن سعد: 25/5 ط لندن، و ج 36/5 ط بيروت، أنساب الاشراف بلاذری: 70/5، 75، 91، تاريخ أبي الفداء: 1/ 172
2- النساء: 93
3- صحیح بخاری: 46/4
4- مسند ابن حنبل: 23/2

«پیغمبر از خانه عایشه خارج شد و فرمود: سر کفر از این جا خواهد بود. این جا که شاخ شیطان آشکار می شود.» مورّخان نوشته اند که ابن عباس گفت: پیغمبر روزی به زنان خود که همگی در نزدش بودند فرمود: کدام یک از شما، شتر سواری خواهید بود که سگان «حوأب» به سوی او پارس می کنند، و در راست و چپ آن، افراد بسیاری کشته می شوند که همگی در آتش خواهند بود؟(1) کلیه مورّخان نوشته اند که وقتی عایشه در راه خود به «حوأب» رسید - که آبی متعلّق به قبیله بنی عامر بن صعصعه بود - طوری سگ ها به وی پارس کردند که شتران قوی بنیۀ او را، رم دادند. یکی از یاران وی گفت: چقدر سگان حوأب زیاد هستند و چقدر پارس می کنند؟!

از رسول خدا روایت کردند که وقتی عایشه به حوأب رسید، سگان بر او پارس می کنند.(2) روایت کردند:

«انّ عايشة لمّا حضرتها الوفاة جزعت. فقيل لها تجزعين يا امّ المؤمنین وأنت زوجة النبيّ و بنت الصديق؟ فقالت: إنّ يوم الجمل معترض في حلقي ليتني متّ و کنت نسيّاً منسیّاً»(3) «چون وقت وفات عایشه رسید، بی تابی می کرد به او گفته شد: بی تابی

ص: 274


1- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 498/2
2- مسند ابن حنبل: 97/6، مستدرک الصحیحین: 3/ 120. روى الحاكم بسنده عن ام السلمة قالت: «ذكر النبي خروج بعض امهات المؤمنين فضحكت عائشة فقال: انظري يا حميراء أن لا تكوني أنت.» (مستدرك الصحيحين: 119/3) روى المتّقي عن طاووس أنّ رسول الله قال لنسائه: «أيّتكن تنبحها كلاب كذا و كذا، إيّاك يا حميراء» قال: أخرجه نعیم بن حمّاد في الفتن قال: و سنده صحيح
3- مسند ابن حنبل: 1/ 276

می کنی ای مادر مؤمنین در حالی که تو زن پیغمبر و دختر صدّیقی؟ گفت: بدرستی که واقعه جمل (جنگ با امير المؤمنین علی) در گلویم گیر کرده، ای کاش مرده و فراموش شده بودم (و نامی از من نبود.)» مرحوم سیّد شرف الدّین موسوی در کتاب النصّ و الاجتهاد الفصل الرابع سیزده مورد از مطاعن عایشه را ذکر نموده است،(1) و در آخرین مورد آن، قیام عایشه بر ضد امير المؤمنین را مفصّل مورد بررسی قرار داده است.(2)

فائده: اقسام معارف

اعلم إنّ المعارف على أقسام:

1- الأمر الخارجي الذي بيّنه الشارع بما هو عالم بالغيب كمقدار فواصل السّماوات و خلق الحور و القصور. و الاعتقاد بمثل هذا لا يعتبر في الايمان. نعم انکاره تکذیب

للشّارع، فيوجب الكفر.

2 - الأمر الديني العملي الفرعي أو الأصلي. و المطلوب فيه العمل لا الاعتقاد، و تحصيل العلم به واجب مقدمةً للعمل لا نفسيّاً كما توهّم، و يعمل فيه بالأمارات و الأصول على ما قرّر.

3- الأمر الاعتقادي الذي لا دخل له في الايمان إلا أنّ الشارع أوجب تحصيل العلم به مستقلا، و بعد حصوله لابدّ من الاعتقاد، كکيفيّة عصمتهم على احتمال، و العاجز عن تحصيل العلم به معذور ولا الجاء إلى اقامة الظن مقامه. 4- الأمر الاعتقادي الذي لا دخل له في الايمان و لا يجب تحصيل العلم به إلا انّه لو حصل أحياناً وجب الاعتقاد، كتفاصيل البرزخ و المعاد و كيفيّة علمه تعالی و علمهم وحيث إنّ وجوب الاعتقاد هنا من آثار العلم لا المعلوم فلا يقوم الظن مقامه بأدّلة اعتباره.

ص: 275


1- النّص و الاجتهاد ، الفصل الرابع: 412- 458 با تحقیق و تعليق أبو مجتبی
2- النّص و الاجتهاد، الفصل الرابع: 423 - 458، با تحقیق و تعليق أبو مجتبی. تذکّر: برای شرح و توضیح مطاعن ذکر شده با مصادر آن به کتاب «اصول دین» از مؤلّف، مراجعه نمایید

5 - الأمر الاعتقادى المعتبر في تحقّق الايمان وهو - بمقتضى السيرة و تفسير الشارع - الاعتقاد بوجود الواجب المستجمع لجميع الكمالات و وجود الأنبياء والأئمّة والمعاد اجمالا... .

و اختلفوا في لزوم تحصيل العلم بها او كفاية الظن على سبعة أقوال. الحقّ عنده [أي الشيخ الانصاري] عدم تحقّق الايمان إلا بالاعتقاد بها عن علم؛ للامر به في الآيات و الأخبار، و مع عدم التمكّن منه يعتقد بالحقّ واقعاً، فلا إلجاء باتّباع الظن.

قال: و في كفر الظانّ بالحقّ خلاف، و قيل: بكفاية الظنّ بها في تحقّق الايمان. و ذهب بعض هؤلاء إلى وجوب تحصيل العلم نفسيّا مع التمكّن؛ للأمر به أو لحكم العقل من باب وجوب شكر المنعم أو دفع الخوف.

ثم اختلفوا في أن الاعتقاد عين العلم و الظن أو معلولهما كما عليه المصنّف [أي الشيخ الأنصاري]

أو أمر اختیاری يوجد مع الشك بل القطع بالخلاف ايضاً.(1) معارف دینی اقسامی دارد: 1- امر عینی و خارجی ای که شارع - به جهت داشتن علم غیب - آن را بیان نموده است، مثل اندازۀ فاصله میان آسمان ها و خلق حوری و قصرهای بهشتی. اعتقاد به مانند این امور، جزء ایمان به شمار نمی رود و ایمان مشروط به وجود چنین اعتقادی نیست. بلی، انکارش تکذیب شارع است که موجب کفر می باشد.

2- امر دینی عملی، چه فرعی و چه اصلی. مطلوب شارع در این قسم، عمل و به جا آوردن است نه اعتقاد. تحصیل علم هم به این قسم از این باب است که علم مقدمه عمل است، نه این که علم به آن وجوب نفسی و استقلالی داشته باشد و به خودی خود واجب باشد چنان که بعضی توهّم نموده اند. در چنین مواردی که مربوط به مقام عمل و انجام دادن است، طبق امارات شرعی و اصول عملیه عمل می شود به تفصیلی که در علم اصول فقه مقرّر شده است.

3- امر اعتقادی ای که در تحقق ایمان دخالتی ندارد و ایمان وابسته و مربوط به آن نیست، جز این که با این حال، شارعْ تحصیل علم به آن را به استقلال و به خصوص واجب نموده است، و بعد از حصول علم، گریزی از اعتقاد به آن نیست، مثل کیفیت عصمت ائمّه طبق احتمالی. کسی هم

ص: 276


1- مصطفی اعتمادی، شرح الرسائل، بحث استصحاب، تنبیه نهم: 188/3 و 189؛ نیز ن. ک: بحر الفوائد في شرح الفرائد: 148/2

که از تحصیل علم به این قسم عاجز است، معذور می باشد، و هیچ الزامی بر او نیست که به جای تحصیل علم، تحصیل ظن به آن نماید.

4- امر اعتقادی ای که در تحقق ایمان دخالتی ندارد، و تحصیل علم به آن واجب نیست، جز این که اگر احیاناً علم به آن حاصل شد، اعتقاد به آن هم واجب است، مانند تفصیل امور برزخ و معاد و کیفیت علم باری تعالی و علم ائمّه. از آنجا که وجوب اعتقاد در این قسم از آثار حصول علم است نه از آثار معلوم، ادلّۀ اعتبار ظن، آن را قائم مقام علم نمی کند.

5- امر اعتقادی ای که در تحقق ایمان معتبر و لحاظ شده و ایمان وابسته و مشروط به آن است. به مقتضای سیره متشرّعان و تفسیر شارع برای ایمان، اعتقاد به وجود خداوند و صفات کمال او، و اعتقاد به وجود انبیا و ائمّه و اعتقاد به معاد به اجمال، نه به تفصیل و همراه با تمام خصوصیّات معاد و... از این قسم می باشد.

علما در بارۀ قسمِ پنجم اختلاف کرده اند که آیا نسبت به این امور اعتقادی که ایمان وابسته به آن است، تحصیل علمْ لازم و واجب است، یا حصول ظنّ و گمان هم نسبت به آن ها کفایت می کند. هفت نظریه در این باره ارائه شده است.

حق در نزد شیخ انصاری این است که ایمان تحقق پیدا نمی کند مگر با اعتقادی که از روی علم باشد. زیرا در آیات و روایات به تحصیل علم امرشده است البتّه در صورتی که توانایی تحصیل علم نداشته باشد، به آنچه در واقع حقّ است معتقد می شود و هیچ الزامی نیست که از ظن و گمان تبعیت نماید.

مرحوم شیخ انصاری گوید: در کفر کسی که نسبت به حق، ظن و گمان دارد، نه علم،اختلاف است.

البتّه بعضی گفته اند: ظن و گمان نسبت به این گونه امور اعتقادی در تحقق ایمان کفایت می کند.

بعضی از همین ها در صورتی که توانایی تحصیل علم نسبت به این امور اعتقادی باشد، قائل شده اند به وجوب نفسي و استقلالی تحصیل علم. حال این وجوب تحصیل علم در صورت توانایی یا به جهت امر به تحصیل علم در آیات و اخبار است، یا به جهت این که عقل - از باب وجوب شکر منعم، يا دفع خوف (که از عدم تحصیل علم حاصل می شود) - وجوب تحصیل علم را درک می کند و به آن فرمان می دهد.

اختلاف دیگری هم شده که: آیا اعتقاد، عین علم و گمان است، یا معلول و اثر آن دو - چنان که شیخ انصاری که به آن قائل شده است - یا اعتقادْ امری اختیاری است که با شک بلکه با قطع به خلاف نیز حاصل می شود.

ص: 277

عصمت پیامبران، امامان و ملائکه

اشاره

ثم لابدّ أن تعتقد في النبيّ(1) و الأئمة(2) صلوات الله عليهم أنّهم معصومون من أوّل العمر إلى آخره، من صغائر الذنوب و کبائرها - و كذا في جميع الأنبياء(3) و الملائكة(4) - . سپس، بی تردید باید دربارۀ رسول خدا و امامان معتقد باشی که ایشان از اول عمر و زندگی تا آخر عمر از گناهان صغيره و کبیره معصوم هستند. و در مورد تمام پیغمبران و ملائکه نیز همین گونه باید اعتقاد داشته باشی.

تذكّر

علامۀ مجلسی فرمودند: باید دانست که معصوم بر ترک گناه مجبور نیست و لیکن حق تعالی لطفی چند نسبت به او می کند که او به اختیار خود ترک معصیت کند، به سبب قوّت عقل و فطانت و ذکاء و كمال اهتمام در طاعت حق تعالی و تصفیۀ باطن از اخلاق ذمیمه و تحلیۀ آن به اخلاق حسنه به مرتبه ای رسد که محبت جناب اقدس

ص: 278


1- بحار الانوار 97.34/17 (باب عصمة رسول الله) مراجعه شود
2- بحار الانوار 191/25 - 211 (باب عصمتهم و لزوم عصمة الامام)، علامۀ مجلسی 24 حدیث در این باب ذکر نمودند. از جمله آن احادیث: «الامام منّا لا يكون إلا معصوماً، و ليست العصمة في ظاهر الخلقة فيعرف بها، فلذلك لا يكون إلا منصورصاً» و «فانّهم خيرة الله عزّوجلّ و صفوته و هم المعصومون من كلّ ذنب و خطيئة» و «الانبياء و اوصياؤهم لا ذنوب لهم لانّهم معصومون مطهّرون» و «أنا و علىّ و الحسن و الحسين و تسعة من ولد الحسین مطهّرون معصومون» و «إنّما الطاعة لله عزّوجلّ و لرسوله و لولاة الأمر، انّما اُمر بطاعة اُولى الامر لانّهم معصومون مطهّرون لا يأمرون بمعصيته»
3- بحار الانوار 72/11 - 96 باب عصمة الانبياء مراجعه شود. در صفحۀ 94 - 96 دوازده دلیل بر عصمت انبیا ذکر نموده است. در حيوة القلوب 65/1 باب اوّل، فصل سوّم در بیان عصمت انبیا و ائمّه، دلائل عقلی زیادی برای عصمت انبیا ذکر کرده است
4- بحار الانوار باب عصمة الملائكة 265/59 - 326 و حيوة القلوب 2/ 1364 باب سی و هشتم، قصۀ هاروت و ماروت مراجعه شود

الهی در دل او مستقر گردد و از قید شهوات نفسانی و خیالات جسمانی رهایی یابد و پیوسته مشغول مطالعۀ جمال حق باشد و جلال و عظمت الهی بر دل او جلوه کند، پس به سبب کمال معرفت پیوسته خود را منظور نظر پروردگار خود داند، و غیر آنچه رضای محبوب او در آن است بر گِرد خاطرش نگردد... . ايضاً شرم کند از آن که در حضور چنین خداوند جلیلی که پیوسته مراقب اوست مرتکب معصیت او گردد، و به این اسباب، معصیت از او صادر نتواند شد.

و اگر چنان باشد که جمعی گمان کرده اند که حق تعالی او را مجبور می سازد بر ترک معصیت، هر آینه عصمت برای او کمال نخواهد داشت، و بر ترک آن ثوابی نخواهد بود.

و بدان که آیات و اخباری که موهم صدور معصیت است از انبیاء که متضمّن خطای ایشان است، مؤوّل است به ارتکاب مکروه و ترک اولی، و چون نسبت به جلال مرتبه ایشان نیز عظیم است، تعبیر از آن به معصیت نموده اند.

و وجوه دیگر دارد که در حيوة القلوب ذکر کرده ام.

و آنچه در تفاسیر و تواریخ ذکر کرده اند از قصص انبیاء که متضمّن خطای ایشان است اکثر از موضوعات و مفتریات سنّیان است که از کتب یهود برداشته از برای آن که خطاهای خلفاء جور خود را هموار کنند در کتب خود ایراد نموده اند، و جمعی از ناقصان شیعه نیز آن ها را در کتب خود ذکر کرده اند. و احادیث بر ردّ آن ها از طرق اهل بیت(علیهم السلام) بسیار است که در کتب عربی و فارسی ایراد نموده ام، این رساله گنجایش ذکر آن ها ندارد پس به آن ها اعتماد و اعتقاد نباید کرد.(1)

پیغمبر و امامان اشرف مخلوقاتند

و أنّهم أشرف المخلوقات جميعاً و أنّهم أفضل من جميع الأنبياء(2)

ص: 279


1- حقّ الیقین: 36، باب چهارم، مقصد اوّل
2- بحار الانوار 267/26 (باب تفضيلهم على الانبياء و على جميع الخلق)

والملائكة،(1) و أنّهم يعلمون علوم جميع الأنبياء(2) و أنّهم يعلمون علم ما كان و علم ما يكون إلى يوم القيامة. و أنّ عندهم آثار الأنبياء(3) و کتبهم(4) کالتوراة و الانجيل و الزبور وصحف آدم و إبراهيم و شیث، و عصا موسی، و خاتم سليمان، وقميص إبراهيم، و التابوت، و الألواح، و غير ذلك. نیز باید معتقد باشی که پیامبر خدا و امامان شریف ترین مخلوقات و والاتر از تمام مخلوقات و نیز برتر از تمام پیامبران (گذشته) و ملائکه می باشند، و این که ایشان تمام علوم پیامبران را می دانند و به آنچه در گذشته واقع شده و آنچه تا روز قیامت واقع می شود، دانا هستند. نیز باید معتقد باشی که آثار پیغمبران گذشته و کتاب های آن ها مثل تورات و انجيل و زبور و صحیفه های حضرت آدم و ابراهیم و شیث، و عصای حضرت موسی و انگشتر حضرت سلیمان و پیراهن حضرت ابراهيم و تابوت و لوح های حضرت موسی و غیر این ها همه نزد ایشان است.

هر امامی وظیفۀ مخصوصی دارد

وأنّه كان جهاد من جاهد منهم، وقعود من قعد عن الجهاد، وسکوت من سکت، و نطق من نطق، وجميع أحوالهم وأقوالهم وأفعالهم بأمر الله تعالی نیز باید اعتقاد داشته باشی که جهاد آن امام معصومی که جهاد کرده و جهاد نکردن آن امامی که از جهاد خود داری کرده و سکوت و خاموشی و لب بستن آن امامی که سکوت کرده و خاموشی گزیده و سخن گفتن و تبیین آن امامی که

ص: 280


1- بحار الانوار 335/26 (باب فضل النبي و اهل بیت(علیهم السلام)ه صلوات الله عليهم على الملائكة و شهادتهم بولايتهم)
2- بحار الانوار 159/26 (باب انّ عندهم جميع علوم الملائكة و الانبياء)
3- بحار الانوار 201/26 (باب ما عندهم من سلاح رسول الله صلّى الله عليه و آله و آثاره و آثار الانبیاء صلوات الله عليهم)
4- بحار الانوار 180/26 (باب أنّ عندهم صلوات الله عليهم كتب الانبياء)

سخن گفته و گویا بوده و علوم را نشر داده است و همۀ احوال و اقوال و افعال ایشان به امر خداوند تعالی بوده است. (جنگ و جهاد و صلح و سکوت و اعتراض و تبیین و نشر علوم و افشاگری آن ها همه به فرمان خداوند بوده، نه از پیش خود و به فرمان نفس)

تمام علوم رسول خدا نزد ائمّه هست

اشاره

وأنّ كلّ ما علمه رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم علّمه علياً عليه السّلام و كذا كلّ لاحق يعلم جميع علم السابق عند إمامته. و أنّهم لا يقولون برأي و لا اجتهاد،(1) بل يعلمون جميع الأحكام من الله تعالى، و لا يجهلون شيئاً يسألون عنه، و يعلمون جميع اللّغات،(2) و جميع أصناف الناس بالإيمان و الكفر.(3) و يعرض عليهم أعمال هذه الأمّة كلّ يوم أبرارها و فجّارها.(4)

(نیز لازم است معتقد باشی) که هر چه را پیامبر اکرم دانسته بود به حضرت امیر المؤمنین آموخت، و هم چنین هر امام بعدی به هنگام رسیدن به مقام امامت، تمام علوم امام سابق و پیشین را می داند و دریافت می کند و به ارث می برد.(5)

بعضی از فضائل اهل بيت

(هم چنین باید معتقد باشی) که ائمّۀ طاهرین (هرگز) از پیش خود و به رأی و اجتهاد خود کلامی نمی گویند؛ بلکه تمام احکام را از جانب حق تعالی

ص: 281


1- بحار الانوار 2/ 179 باب أنّهم - عليهم السلام - عندهم موادّ العلم وأصوله و لا يقولون شيئاً برأي ولا قياس
2- بحار الانوار 190/26 باب أنّهم - عليهم السلام - يعلمون جميع الألسن واللغات و يتكلّمون بها
3- بحار الانوار 117/26 باب أنّهم - عليهم السلام - يعرفون الناس بحقيقة الإيمان و بحقيقة النفاق
4- بحار الانوار 23/ 334 باب عرض الأعمال عليهم - عليهم السلام - و أنّهم الشهداء على الخلق
5- خلاصه: هر امامی هنگامی که به امامت رسید، بر تمام معلومات امام قبل اطّلاع داشته است

می دانند و دریافت می کنند، و (هرگز) نسبت به چیزی که از آن سؤال کرده می شوند، جهل ندارند و تمام (لغات و) زبان ها را می دانند (و به همۀ لهجه ها آگاهند) و به مؤمن بودن و کافر بودن تمام اصناف مردم، علم دارند (یعنی: هر صنفی از مردم را می شناسند که کدامیک از آنها مؤمن و یا کدامیک کافر می باشند) و هر روز اعمال این امّت، چه صالحان و نیکوکاران و چه فاجران و بدکاران، بر ایشان عرضه می شود (و بر آن مطلع می شوند.)(1)

ص: 282


1- برای اطلاع از قطره ای از دریاهای فضائل اهل بیت(علیهم السلام) به کتاب های مدينة المعاجز، حلية الابرار، بصائر الدرجات، الثاقب في المناقب و مجلدات فضائل بحار الانوار رجوع شود. فضائل اهل بیت(علیهم السلام) قابل شمارش نیست چنان که شیعه و سنی از ابن عباس روایات کرده اند که رسول خدا فرموده اند: «اگر درختان همه قلم شوند، و دریاها مرکب گردند، و جنّیان حساب کننده و انسان ها نویسنده شوند، نمی توانند فضائل علی بن ابی طالب را بشمارند.» (بحار الانوار 197/38) این حدیث در کتاب های خاصه به نقل از ابن عبّاس چنین آمده است: «ابن عباس گفته است که: قسم به آن که جان پسر عباس در دست اوست، اگر همۀ دریاهای دنیا مرکب شوند، و درختان دنیا قلم گردند، و اهل دنیا نویسنده شوند، و بنویسند مناقب و فضائل علی بن ابی طالب را از روزی که خداوند تعالی دنیا را آفریده تا روزی که دنیا فانی شود، هر آینه به یک صدم آنچه خدای تعالی به او عطا فرموده است نخواهند رسید.» در حدیث دیگر، ابن بابویه به سند صحیح از امام صادق به واسطه پدرانش روایت کرده که رسول خدا فرموده است: «حق تعالی فضائلی برای برادرم على قرار داده که عدد آن ها را جز خدای تعالی کسی احصا نتواند نمود. پس کسی که فضیلتی از فضائل او را همراه با اقرار به آن ذکر کند، حق تعالی گناهان گذشته و آینده او را بیامرزد، هر چند با گناهان جن و انس به صحرای قیامت بیاید، و هر کس فضیلتی از فضائل آن حضرت را بنویسد، تا مادامی که نقش و نشانی از آن نوشته باقی باشد پیوسته ملائکه از برای او استغفار کنند، و هر کس فضیلتی از فضائل آن حضرت را بشنود، خداوند گناهانی را که با گوش مرتکب شده، بیامرزد، و هر کس به نوشته ای در باب فضائل آن حضرت نگاه کند، حق تعالی گناهانی را که با چشم مرتکب شده، بیامرزد. سپس رسول خدا فرمود: نگاه کردن به علی بن ابی طالب عبادت است و ذکر و یاد او عبادت است و ایمان هیچ بنده ای قبول نمی شود مگر با ولایت او و بیزاری از دشمنان او. (بحار الانوار196/38 حدیث 4، از امالى صدوق) تمام عوالم به خاطر وجود اطهر محمّد و آل محمّد بر پا شده، و اگر - العياذ بالله - آنی فاقد شوند، عالم و عالميان از هم می پاشند. ایشانند خزینۀ علم الٰهی، و معلّم علوم اولین و آخرین، و هادی و راهنمای تمام ملائکه و انبیا و مرسلین، و ایشانند مقصود از خلقت خلایق، و صاحبان اسرار خدایی و محرم راز های الهی، و احدی را به آن مقامی که این بزرگواران دارند، حظّی و نصیبی نخواهد بود، چنان که فرمودند: «و لا يقاس بنا أحد» و «لا يقاس بنا بشر» مادح ایشان خدای عالمیان است، و تمام پیامبران و رسولان و فرشتگان مقرّب از احصای اوصاف و فضائل ایشان عاجزند! چگونه چنین نباشد در حالی که سرور انبیاء محمد مصطفی فرمودند: «یا على لايعرفك إلا الله و أنا، و لا يعرفني إلا الله و أنت، و لا يعرف الله الا أنا و أنت» ای علی، جز خدا و من کسی تو را نخواهد شناخت، و جز خدا و تو کسی مرا نخواهد شناخت، و جز من و تو کسی خدا را نمی شناسد. مولای ما حضرت امام رضا عليه آلاف التحية و الثناء فرموده اند: «قدر و منزلتِ امامت از آن اجلّ، و شأن آن از آن اعظم و مکان آن از آن اعلى و جانب آن از آن منیع تر، و فرو رفتن به کنه آن از آن بعید تر است که مردم به عقول ناقص خود به آن برسند، یا به آرای مختلف خود آن را درک کنند... . امام یگانه دهر است که احدی به مقام او نرسد، و هیچ عالمی با او برابر نشود، و او را بدل و جایگزینی نباشد، و مانند و مثل و نظیر ندارد. به تمام فضیلت مخصوص است بی آن که خود او در طلبش رفته و به دست آورده باشد، بلکه امتیازی است که خدا به فضل و بخشش به او عنایت فرموده است. پس کیست که به کنه معرفت امام برسد یا اختیار امام او را ممکن شود؟! هیهات، هيهات، عقل ها همه در آن گمراه و پریشان، و خِرَدها همه سرگردان و حیران، و دیده ها از مشاهدۀ او عاجز و گریزان، و عظما در ادراک ذاتش طفل دبستان، و حکما در فهم صفاتش سرگشته و حیران، و خِرَد اهل خرد از رسیدن به کنهش نارسا، و زبان خطباء از وصف جلالش در مانده، و خردمندان در مدح جمالش جهال، و شعرا در تعریف صفات کمالش لال، و ادبا و بلغا از وصف شأنی از شؤون امام عاجز و ناتوان، و در بیان فضیلتی از فضائلش به عجز و قصور معترفند، چگونه ممکن است تمام اوصاف و حقیقت امام را بیان کرد یا چیزی از امر امام را فهمید و یا کسی که به جای او نشیند و به امر امامت قیام نماید، توان یافت؟! و چگونه می توان به شناخت امام دست یافت و او را توصیف کرد، و حال آن که مقام او بالاتر است از آنکه دست آرزومندی به او رسد، و شأن او والاتر است از آن که کسی بتواند او را بستاید. پس کی می تواند که چنین کسی را بر گزیند؟ و عقول کجا به این مرتبه پی می برند؟ و چنین کسی را در کجا بیابند؟ آیا گمان دارید که در غیر آل محمّد یافت می شود. (اصول کافی، باب نادر جامع في فضل الامام و صفاته)

امامان معصوم عالم را خلق نکردند

اشاره

ولا تعتقد أنّهم خلقوا العالم بأمر الله تعالى فإنا قد نهينا في صحاح الأخبار عن القول به. ولا عبرة بما رواه البرسي و غيره من الأخبار الضعيفة.

مبادا اعتقاد داشته باشی که ائمّه به امر خداوند تعالی عالم و جهان هستی را خلق کرده اند؛ چرا که در روایت های صحیح از این اعتقاد نهی و منع

ص: 283

شده ایم. روایات ضعیف و سستی هم که چه شیخ رجب برسی (در مشارق الانوار) و غیر او در این باره آورده اند، قابل اعتنا و شایان توجّه نیست. (زیرا این اخبار موافق با اعتقاد غالیان است.)

فائده اوّل: خالق همه چیز، خداوند است

علامۀ مجلسی می فرماید: او یگانه است و شریکی ندارد، نه در خداوندی و نه در خلق اشیا - چنان که مجوس به یزدان و اهرمن و نور و ظلمت قائل شده اند - و نه در استحقاق عبادت و پرستیدن چنان که کفّار مکّه بت ها را با خدا شریک کرده بودند در پرستیدن و سجده کردن . و این مطلب به اخبار جميع انبيا و ضرورت جميع ادیان حقّه ثابت شده است.(1)

در مبحث دیگر می فرماید: و در آفریدن اشيا معینی و یاوری نداشته واعتقادی که بعضی از غلات دارند که «حق تعالی، رسول و ائمّه هدی علم را آفرید و خلق عالم را به ایشان واگذاشت» کفر است، و خالق همه چیز به غیر از افعال بندگان، او است.(2)

در بیان جماعتی که داخل جهنّم می شوند می فرماید:... یا غلات که ائمّه را خدا دانند یا بهتر از پیغمبر دانند یا گویند خدا در ایشان حلول کرده است یا ایشان را خالق عالم دانند بنابر بعضی از احادیث.(3)

در عين الحیات می فرماید: اصل هفتم در خالقیت خداوند متعال: آیات و احادیث

ص: 284


1- حق اليقين باب دوم مبحث اول: 23، طبع انتشارات سرور
2- حق اليقين باب دوم، مبحث سوم : 26، طبع انتشارات سرور
3- حق اليقين: 828، فصل هیجدهم. قال العلامة المجلسي في البحار 94 / 250: الخلق أصله التقدير المستقيم و يستعمل في إبداع الشيء من غير أصل ولا احتذاء، قال تعالى: «خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ»و في ايجاد الشيء من الشيء نحو: «خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ» و ليس الخلق بمعنى الابداع إلا الله، و لذا قال: «أَفَمَنْ يَخْلُقُ كَمَنْ لَا يَخْلُقُ» وامّا الخلق الّذي يكون بمعنى الاستحالة فعامّ، قال تعالى: «وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي» [مائده: 110] قال ايضاً: ان الممكن الّذي اكتسب الوجود من غيره و هو في معرض الزوال لايتأتي منه ایجاد غيره. [البحار 193/10] امّا آیاتی که دلالت بر این مطلب دارند. مانند: آیۀ 16 از سورۀ رعد: «أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكَاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشَابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَهُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّاُر» علّامۀ مجلسی در بحار الانوار 262/25 می گوید: «قُلِ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ» يدلّ على عدم جواز نسبة الخلق إلى الأنبياء و الائمّة. و آیۀ 40 از سورۀ روم: «اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ هَلْ مِنْ شُرَكَائِكُمْ مَنْ يَفْعَلُ مِنْ ذَلِكُمْ مِنْ شَيْءٍ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ» و می گوید: «هَلْ مِنْ شُرَكَائِكُمْ مَنْ يَفْعَلُ مِنْ ذَلِكُمْ مِنْ شَيْءٍ»يدلّ على عدم جواز نسبة الخلق و الرزق و الأماتة و الاحياء إلى غيره سبحانه و انّه شرك. اقول: استدلّ الامام من الآيتين على عدم جواز نسبة الخلق و الرزق إلى غيره سبحانه کما سيأتي في الأخبار الآتية. و آیات: «هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا» [بقره: 29] و «وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ» [انعام: 73] و «إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ» [اعراف: 54] و «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ»[عنکبوت: 61] و «أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ» [اعراف: 54] و «هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ» [فاطر: 3] و... اما روایاتی که از آن ها ملاک و قاعده استفاده می شود و دلالت دارند بر این که: «لا يقدر على الإيجاد و الإعدام إلا الله و هو تعالى يختصّ بخلق الاختراع و الإبداع لا من شيء» عبارتند از: 1. عن الرضا: «كيف ينشأ الأشياء من لا يمتنع من الإنشاء ...» [التوحيد: 40] لايخفى انّ من لايمتنع من الانشاء ممكن حادث و هو لا يقدر بالضرورة على الإنشاء؛ لأنّ إنشاء الأشياء عبارة عن ايجادها لا من شيء كان قبله، و هو يختص بالواجب - تعالى شأنه - و الممكن الحادث إنّما يقدر على تركيب الأجزاء الموجودة في الخارج و تأليفها بتوسّط الآلات والأدوات حيث يكون قادراً، و امّا الإنشاء فإنّما يكون بالمشيّة و هو يستحيل من الممكن الحادث بالضرورة. 2. عن على: «كلّ صانع شيء فمن شیء صنع والله لا من شيء صنع ما خلق...» [التوحید: 43] 3.عن الرضا: «ابتداؤه إيّاهم دليلهم على أن لا ابتداء له: لعجز كلّ مبتدء عن ابتداء غيره...» [التوحيد: 36] 4. عن الحسين بن على: «يوجد المفقود و يفقد الموجود و لاتجتمع لغيره الصفتان في وقت...» [البحار 301/4] قال العلامة المجلسي: قوله «في وقت» أي في وقت من الاوقات، والتقيید بالاجتماع لعلّه وقع تنزّلاً لما يتوهّم من أنّ الإعدام يتأتّى من غيره تعالی. 5. عن الصادق: «في الرّبوبية العظمىٰ و الإلهية الكبرىٰ لا يكوّن الشيء لا من شيء إلاّ الله... و لا ينقل الشيء من الوجود إلى العدم إلاّ الله» [التوحيد : 68] 6. في التوقيع الشريف: «إنّ الله تعالى هو الّذي خلق الأجسام و قسّم الأرزاق؛ لأنّه ليس بجسم ولا حالّ في جسم، ليس كمثله شيء و هو السميع البصير، فأمّا الأئمّة فإنّهم يسألون الله تعالى فيخلق و يسأله فيرزق ایجاباً لمسألتهم و اعظاماً لحقّهم.» [البحار 329/25] 7. عن الصادق: «... ثمّ إنّه لا يخلو الانسان من أن يكون خلق نفسه أو خلقه غيره أو لم يزل موجوداً، فما ليس بشيء لا يقدر على أن يخلق شيئاً و هو ليس بشيء، وكذلك ما لم يكن فيكون شيئاً، يسأل فلا يعلم كيف كان ابتداؤه ...» [البحار 182/10] قال العلامة المجلسي: قوله: «فما ليس بشيء لا يقدر على أن يخلق شيئاً و هو ليس بشيء» هذا إبطال للشّق الأوّل و هو أن يكون خلق نفسه، و هو مبنيّ على ما يحكم به العقل من تقدّم العلة على المعلول بالوجود. و لمّا كان الشّق الثاني متضمّناً لما هو المطلوب و هو كون الصانع سوى هذه الممکنات الحادثة، و لما هو غیر المطلوب و هو كون صانعه مثله في الحدوث أبطل هذا بقوله: «و كذلك ما لم يكن فيكون» أي لا يمكن أن يكون صانعه شيئاً لم يكن فوجد، و هو بحيث اذا سئل لا يعلم كيف ابتدأ نفسه، لأنّ الممكن الّذي اكتسب الوجود من غيره و هو في معرض الزوال لا يتأتّى منه ایجاد غيره. [البحار 193/10.] 8. عن أمير المؤمنين: «هو المفني لها بعد وجودها حتّى يصير موجودها كمفقودها و ليس فناء الدنيا بعد ابتداعها بأعجب من انشائها و اختراعها، كيف و لو اجتمع جميع حیوانها من طيرها و بهائمها و ما كان من مراحها و سائمها و اصناف اسناخها و اجناسها، و متبلّدة اممها و اکیاسها على إحداث بعوضة، ما قدرت على إحداثها، و لا عرفت كيف السبيل إلى ايجادها و لتحيّرت عقولها في علم ذلك و تاهت و عجزت قواها، و تناهت و رجعت خاسئة حسيرة عارفة بأنّها مقهورة، مقرّة بالعجز عن إنشائها، مُذْعِنة بالضعف عن إفنائها...» [البحار 255/4] 9. عن الامام السّجاد: «الحمد لله الّذي لم يشهد احداً حين فطر السماوات و الأرض ولا اتّخذ معيناً حين بريء النسمات، لم يشارك في الإلهيّة و لم يظاهر في الوحدانيّة...» [البحار 90/ 176 حدیث 21] مرحوم میرزای قمی فرمود: این عبارت صحيفۀ كامله چنان که دلالت واضحه دارد بر این که خلق آسمان و زمین را به غیر خدا کسی نکرده است و کسی اعانت هم در آن نکرده و امیرالمؤمنین در آن شریک نبوده، دلالت بر بطلان قول حکما نیز دارد که می گویند که: خلق آن ها کار عقل است که جوهر مجرّدی است و به عقول عشره قائل شده اند و آن ها را خالق و مدبّر می دانند. (جامع الشتات 763/2) 10. عنه: «أنت الله لا إله إلا أنت أنشأت الأشياء من غير سنخ و صوّرتها ما صوّرت من غير مثال... و دبّرت ما دبّرت تدبيراً، أنت الّذي لم يُعِنْك على خلقك شريك و لم يُؤازرك في أمرك وزير و لم يكن لك مشابه و لا نظير...» [الاقبال: 351 و الصحیفه: 212] 11. عن امیرالمؤمنین - قال في وصف خلقة النملة - «فتعالى الّذي أقامها على قوائمها و بناها على دعائمها، لم يشركه في فطرتها فاطر و لم يعنه على خلقها قادر. و لو ضربت في مذاهب فكرك لتبلغ غاياته ما دلّتك الدلالة إلا على أنّ فاطر النملة هو فاطر النحلة لدقيق تفصيل كلّ شيء و غامض اختلاف كلّ حىّ و ما الجليل واللطيف و الثقيل و الخفيف و القوى و الضعيف في خلقه إلا سواء، كذلك السماء و الهواء و الريح و الماء...» [البحار 26/3] أقول: استدلّ المحقق القمي بهذين الحديثين في کتاب جامع الشتات. و يؤيّده أيضاً ما ورد في الأخبار الكثيره من أنّ: «كل متجزّي، ومتوهّم بالقلة والكثرة فهو مخلوق دالّ على خالق له» و «صانع الأشياء غير موصوف بحدّمسمّی» و «شهادة كلّ مخلوق أنّ له خالقاً ليس بصفة ولا موصوف» و «كلّ ما في الخلق لا يوجد في خالقه و كلّ ما يمكن فيه يمتنع من صانعه» و «لافتراق الصّانع من المصنوع والحادّ من المحدود والربّ من المربوب» و «ليس المخلوق الخالق ولا المحدَث کالمحدِث» و «كلّ جسم مغذّيً بغذاء إلا الخالق الرّازق: فإنّه جسّم الأجسام وهو ليس بجسم ولا صورة» و «لو كان كما تقول المشبّهة لم يعرف الخالق من المخلوق ولا الرّازق من المرزوق ولا المنشيء من المنشأ» و «فرق بين من جسّمه و صوّره و شيّأه و بینه» و «صانع الأشياء غير موصوف بحدّ» و «الخالق لا يوصف إلا بما وصف به نفسه كيف يوصف الخالق ...» فمن هذه الروايات و امثالها يمكن أن يستفاد الملاك و القاعدة الكلية بأنّ الخالق و الصانع لابدّ أن يكون من غير جنس المخلوق و المصنوع و مبايناً معه. فتأمّل

ص: 285

ص: 286

متواتره دلالت دارند بر این که خدا آفرینندۀ آسمان و زمین و چیزهایی است که در آن ها است از کواکب و ملائکه و جنّ و انس و وحوش و طیور و جميع اشیا. بر خلاف قول جمعی از حکما که عقول عشره را خالق این ها می دانند و قول جمعی از غلات شیعه که ائمّه را خالق آسمان و زمین می دانند. و بر نفی این قول، احادیث بسیار است، چنانچه ابن بابویه به سند معتبر از یاسر خادم روایت کرده که:(1) «به خدمت حضرت امام رضا عرض نمودم: چه می فرمائید در مذهب تفویض؟

حضرت فرمود که: خدا امر دینش را به پیغمبر تفویض نمود و فرمود: آنچه پیغمبر به سوی شما بیاورد، اخذ نمایید و عمل کنید، و آنچه شما را از آن نهی نماید، ترک کنید.(2) امّا خلق کردن و روزی دادن را به او نگذاشت.

بعد از آن فرمود: خدا آفرینندۀ همه چیز است چنانچه در قرآن می فرماید: آن خداوندی که شما را خلق کرد، پس روزی داد، بعد از آن می میراند شما را، پس زنده

ص: 287


1- عیون اخبار الرضا: 202/2 -203، حدیث 3
2- سورۀ حشر: 7

می گرداند. آیا آن شریک هایی که از برای خدا قائل می شوید هیچ یک از این کارها می توانند کرد؟! منزّه و متعالی است خدا از آنچه ایشان شریک او می گردانند»(1)

و از ابی هاشم جعفری روایت کرده است که: از حضرت رضا پرسیدم از حال غالیان که «ائمّه را خدا می دانند» و مفوّضه که می گویند «خدا خلق عالم را به ائمّه گذاشت.»

حضرت فرمود: «غلات کافرند و مفوّضه مشر کند. هر که با ایشان همنشینی کند یا مخالطه نماید یا با ایشان چیزی بخورد یا بیاشامد یا مهربانی کند یا دختر از ایشان بگیرد یا دختر به ایشان بدهد یا ایشان را امین گرداند بر امانتی یا تصدیق گفتۀ ایشان بنماید یا اعانت ایشان کند به نصف کلمه از دوستی خدا و دوستی رسول و دوستی ما اهل بیت(علیهم السلام) بیرون می رود.»(2)

و در حدیث دیگر از آن حضرت منقول است که: «هر کس گمان کند خدا امر خلق

کردن و روزی دادن را به ائمّه گذاشته، به تفویض قائل شده است، و هر که به تفویض قائل شود، مشرک است و شریک از برای خدا قائل شده است.»(3)

و در کتاب احتجاج(4) از علی بن احمد قمی مروی است که گفت: اختلاف در میان شیعه واقع شد در این که آیا خدا امر خلق و رزق را به ائمّه تفویض نموده است یا نه. جمعی گفتند: «این محال است؛ بر خدا جایز نیست؛ زیرا کسی غیر خدا بر خلق اجسام قادر نیست.» و جماعتی گفتند: «خدا ائمّه را قادر گردانید و این امر را به ایشان تفویض نمود. پس ایشان خلق را آفریدند و روزی می دهند.» پس رفتند به نزد محمّد بن عثمان عمری که وکیل حضرت صاحب الامر بود، عریضه ای در این باب نوشتند. حضرت در جواب نوشتند: «به درستی که خدا خلق کرده است اجسام را و روزی را او قسمت می نماید؛ زیرا او جسم نیست و در جسمی حلول نکرده

ص: 288


1- سورۀ روم: 40
2- عیون اخبار الرضا 203/2 حدیث 4
3- عیون اخبار الرضا 124/1 حدیث 17
4- احتجاج شیخ طبرسی 2/ 284 - 285، و چاپ جدید 545 و 546

است و هیچ چیز مثل و مانند او نیست و او سمیع و بصیر است. امّا ائمّه پس ایشان سؤال می نمایند از خدا و خدا اجابت دعای ایشان می نماید و خلق می کند. و از او سؤال می نمایند، به سؤال ایشانْ مردم را روزی می دهد از جهت ایجاب مسئلت ایشان و تعظیم حقّ ایشان.»(1)

در بحار الانوار فرموده اند: لا ريب في أنّ خالق الأجسام ليس إلا الله تعالى و أمّا الأعراض فذهبت الأشاعرة إلى أنّها جميعاً مخلوقة لله سبحانه، وذهبت الامامية و المعتزلة إلى أنّ الأفعال و حرکاتهم واقعة بقدرتهم و اختيارهم، فهم الخالقون لها.(2)

شیخ صدوق در اعتقادات فرموده اند:

كان الرضا يقول في دعائه... الّلهمّ إنّي أعوذ بك و أبرأ إليك من الذين ادّعوا لنا ما ليس لنا بحقّ، الّلهمّ إنّي أبرأ إليك من الذين قالوا فينا ما لم نقله في أنفسنا، الّلهمّ لك الخلق و منك الرزق و إيّاك نعبد و إيّاك نستعين، الّلهمّ أنت خالقنا و خالق آبائنا الأوّلين و آبائنا الآخرين... الّلهمّ من زعم أنّ إلينا الخلق و علينا الرزق فنحن إليك منه براء كبرائة عيسی بن مريم من النصارى. الّلهمّ إنّا لم ندعهم إلى ما يزعمون، فلا تؤاخذنا بما يقولون... .» روي عن زرارة أنّه قال: قلت للصّادق: إنّ رجلاً من ولد عبدالله بن سبأ يقول بالتفويض. فقال: وما التفويض؟ فقلت: يقول إنّ الله عزّوجلّ خلق محمّداً و عليّاً، ثمّ فوّض الأمر إليهما، فخلقا و رزقا وأحييا و أماتا. فقال: كذب عدوّ الله، إذا رجعت إليه فاقرأ عليه الآية الّتي في سورة الرعد: «أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكَاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشَابَهَ الْخَلْقُ»

ص: 289


1- عين الحيات: 114 - 115. نیز به: مرآة العقول 3/ 144 و بحار الانوار 328/25 مراجعه شود
2- بحار الانوار 148/4. هم چنین رجوع شود به بحارالانوار 328/25 -350، که علامه مجلسی روایات زیادی در این مطلب ذکر کرده اند و بیان ایشان در 346/25 - 348 و مرآة العقول 3/ 143. همچنین میرزای قمی در جامع الشتات 2/ 764 طبع قدیم

«عَلَيْهِمْ قُلِ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَهُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ»(1) فانصرفت إلى الرّجل فأخبرته بما قال الصادق، فكأنّما ألقمته حجراً، أو قال:

فكأنّما خرس.(2) شیخ صدوق در کتاب اعتقاداتش از حضرت علی بن موسی الرضا نقل کرده که:

آن حضرت در دعایشان می فرمودند: خداوندا، به تو پناه می برم و از کسانی که غیر حق را دربارۀ ما می گویند به سوی تو بیزاری می جویم! بار خدايا، از کسانی که چیزی دربارۀ ما می گویند که ما خودمان به آن قائل نیستیم، به سوی تو بیزاری می جویم! پروردگارا، خلق کردن و روزی دادن مخصوص توست و فقط تو را عبادت می کنیم و تنها از تو یاری می جوییم! خداوندا، تو آفریدگار ما و آفریدگار پدران ما از اوّلین و آخرین هستی...! خدایا، کسی که گمان کند که آفریدن به ما واگذار شده و روزی دادن بر ماست، ما از او به سوی تو بیزاریم مانند بیزاری حضرت عیسی علی نبیّنا وآله وعليه السلام از نصاری! خدايا، ما آن ها را به آنچه در بارۀ ما گمان می کنند، دعوت نکرده ایم؛ پس ما را به آنچه می گویند مؤاخذه نکن...! زراره گوید: به حضرت صادق عرض کردم: مردی از اولاد عبدالله بن سبأ قائل به تفویض است. آن حضرت فرمود: تفویض چیست؟ عرض کردم: او می گوید: خداوند حضرت محمّد و حضرت على را آفرید و کارها را به ایشان واگذار کرد. پس آن دو آفریدند و روزی دادند و زنده نمودند و میرانیدند. حضرت فرمود: این دشمن خدا دروغ گفته است. هرگاه نزد او برگشتی برایش این آیه سورۀ رعد را بخوان: «آیا برای خدا شریکانی قرار داده اند که همانند آفرینش او آفریده اند و در نتیجه، این دو مشتبه شده است؟! بگو: خدا آفرینندۀ همه چیز است و اوست خدای یگانه قهّار.» زراره گوید: من نزد آن

ص: 290


1- الرعد: 16
2- الاعتقادات، صدوق: 74

شخص رفتم و سخن امام صادق را برایش نقل کردم. با شنیدن آیه، چنان خاموش شد که گویا سنگی به دهان او گذاشتم یا گفت: گویا لال شد (یعنی گنگ و لالش کرده ام و قدرت سخن گفتن را از او گرفته ام.) شیخ مفید فرموده است: المفوّضة صنف من الغلاة، و قولهم الّذي فارقوا به مَن سواهم من الغلاة اعترافهم بحدوث الائمّة و خلقهم و نفي القدم عنهم و إضافة الخلق و الرزق مع ذلك إليهم، و دعواهم: أنّ الله سبحانه و تعالی تفرّد بخلقهم خاصّة و أنّه فوّض إليهم خلق العالم بما فيه و جميع الأفعال... يكفي في علامة الغلو نفي القائل به عن الائمّة سمات الحدوث و حكمه لهم بالإلهيّة و القدم إذ قالوا بما يقتضي ذلك من خلق أعيان الأجسام واختراع الجواهر و ما ليس بمقدور العباد من الأعراض.(1)

ائمه سهو و نسیان ندارند

اشاره

ولايجوز عليهم السهو و النسيان. و ما ورد به من الأخبار محمولة على التقيّة. سهو و اشتباه و فراموشی (در هیچ وقت) برای ائمّه روا و جایز نیست و اخباری هم که دلالت بر اشتباه یافراموشی آن ها دارد، بر موارد تقیّه حمل و تفسیر شده است (و آن کار از روی تقیّه صادر شده است.)(2)

ص: 291


1- تصحيح الاعتقاد: 112 و 114. غرض فقط اشاره به مقصودِ علامۀ مجلسی بود. و در بارۀ این مسئله رسالۀ مستقلی نوشته ایم و آیات و احادیث و دلایل عقلی ای که از اخبار به دست می آید و کلمات بسیاری از قدما و متاخران را در آن ذکر نموده ایم
2- گاهی ائمّه معصوم و به جهت مصلحتی، مانند حفظ جان یا مال یا ناموس و... خود يامؤمنان، سخنی می گویند یا کاری انجام می دهند که ظاهرش نشان می دهد که اشتباه یا فراموشی ای پیش آمده است در حالی که در واقع چنین نیست. این را تقیّه می گویند

فائده

امامیّه را اعتقاد آن است که بعثت پیغمبران بر حق تعالی واجب است عقلاً؛ زیرا که لطف بر خدا واجب است به اجماع شيعه، و نصوص متواتره وارد است بر آن که جمیع انبیاء از اوّل عمر تا آخر عمر معصوم اند از گناهان صغیرہ و کبیره عمداً و سهواً، و در این باب ادلّۀ عقلیّه و نقلیّه قائم است.(1) و سهو و نسیان بر ایشان در تبلیغ رسالت و وحى البتّه جایز نیست، و الا برقول ایشان اعتماد نتوان کرد.

و امّا در غير [آن] از امور عادیّه و عبادات باز مشهور میان علمای امامیّه آن است که جایز نیست، و بعضی دعوی اجماع بر این کرده اند.

و ابن بابویه و بعضی از محدّثین گفته اند که: سهو شیطانی بر ایشان جایز نیست امّا جایز است که حق تعالی ایشان را بر سهو بدارد از برای مصلحتی، چنان که حضرت رسول در نماز عصر یا ظهر سهو کرد و در تشهّد اوّل سلام گفت، چون به خاطر آن حضرت آوردند برخاست و دو رکعت دیگر کرد.(2) گفته اند: برای شفقّت بر امّت چنین کرد که اگر کسی در نماز سهو کند مردم او را سرزنش نکنند، و دیگر آن که در ایشان گمان خدایی نکنند.

و اکثر علما این سهو را واقع نمی دانند، و احادیثی که در این باب واقع شده است حمل بر تقیّه کرده اند.(3)

در بحارالانوار فرمودند:

نفي سهو و اسهاء از مصومین علیهم السلام

إعلم أن الاماميّة رضي الله عنهم اتّفقوا على عصمة الأئمّة من

ص: 292


1- بحار الانوار 72/11 - 96، باب عصمة الأنبياء. در حيوة القلوب 65/1، باب اوّل، فصل سوّم در بیان عصمت انبیا و ائمّه، دلائل عقلی زیادی برای عصمت انبیا ذکر کرده است
2- رجوع شود به من لا يحضره الفقيه 359/1
3- حقّ اليقين: 35، باب چهارم مقصد اوّل

الذّنوب صغيرها وكبيرها، فلا يقع منهم ذنب اصلاً لا عمداً و لا نسياناً ولا الخطأ في التأويل، و لا للاسهاء من الله سبحانه و لم يخالف فيه إلاّ الصدوق محمّد بن بابویه و شيخه ابن الوليد رحمة الله عليهما فإنّهما جوّزا الاسهاء من الله تعالی لمصلحة في غير ما يتعلّق بالتبليغ و بیان الأحكام، لا السّهو الّذي يكون من الشيطان... فأمّا ما يوهم خلاف ذلك من الأخبار و الأدعية فهي مأولة بوجوه:...(1)

معراج رسول خدا با جسم دنیوی بود

اشاره

و يجب عليك أن تقرّ بالمعراج الجسماني و أنّه عرج ببدنه و تجاوز عن السّماوات. و لاتصغ إلى شُبَه الحكماء في نفي الخرق و الالتیام على الأفلاك؛ فإنّها واهية ضعيفة. و المعراج من ضروريّات الدين، وإنكاره كفر. برای تو واجب و لازم است که به معراج جسمانی حضرت رسول خدا و این که آن حضرت با (همین) بدن (جسمانی عنصری) خود عروج کرده و بالا رفته و از آسمان ها گذشته، اقرارکنی و آن را تصدیق نمایی. (آن حضرت با جسم و روحشان عروج کردند، نه با روح تنها، یا در خواب) و (در این زمینه) به شبهه های (کودکانه و بی اساس) فلاسفه در جایز نبودن خَرق (یعنی شکافتن) و التيام (یعنی: بهم پیوستن) در افلاک.(2) زیرا این شبهه ها واهی

ص: 293


1- بحار الانوار 209/25. قال في كتاب اربعین 175: إعلم أنّه قد ورد في كثير من الأدعية المأثورة عن النّبي صلّی الله عليه و آله و الائمّة الطاهرين عليهم السلام الاعتراف بصدور الذنب كما في أكثر أدعية الصحيفة السجّادية و غيرها و كذا وردت أخبار كثيرة موهمة لصدور المعصية عنهم عليهم السلام و قد روى أنّ النبي كان يتوب إلى الله عزّ و جلّ كلّ يوم سبعين مرّة. و يمكن الجواب عنه بوجوه... أقول: و قد أجاب عنه هنا بوجوه تسعة و ذكر بعضها في البحار فمن شاء فليراجع
2- خَرْق: شکافتن، پاره کردن؛ شکاف و رخنه. التيام: بهم پیوستن، بهم آمدن، پیوسته شدن. التیام پذیر: به هم آمدنی. خرق و التيام: پاره کردن و پیوستن. در میان فلاسفه بحث شده که آیا خرق افلاک و نفوذ و رخنه در افلاک و خروج از آن ها ممکن است یا نه. جمعی از آن ها گفته اند که افلاک، خرق ناپذیر و نفوذ ناپذیر، و التيام ناپذیر است. بنا بر این، معراج از دیدگاه آن ها نمی تواند جسمانی باشد؛ چون لازمه آن این است که افلاک نفوذ پذیر و التيام پذیر باشند. به عبارت دیگر، فلاسفه می گویند: اگر معراج جسمانی باشد، در افلاک خَرْق و التيام لازم آید؛ یعنی: پاره شدن (شکافتن) و بهم شدن (متصّل گشتن) افلاک، و گویند: حال آن که منفذ و راهی برای گذشتن از افلاک نیست

و پوچ و بی پایه و سست است. و معراج با این خصوصیّات از ضروریّات دین، و انکار آن کفر آور است.(1)

فائده: در معراج رسول خدا

علامه مجلسی می فرماید:

اعلم أنّ عروجه إلى بيت المقدس ثمّ إلى السماء في ليلة واحدة بجسده الشريف ممّا دلّت عليه الآيات و الأخبار المتواترة من طرق الخاصّة و العامّة، و إنكار أمثال ذلك أو تأويلها بالعروج الروحاني أو بكونه في المنام ينشأ إمّا من قلّة التتبّع في آثار الائمّة الطاهرين، أو من قلّة التديّن و ضعف اليقين، او الانخداع بتسويلات المتفلسفين.

ص: 294


1- در سورۀ اسراء و نجم سرگذشت این سیر جسمانی و روحانی آمده است. خداوند در سورۀ اسراء می فرماید: «سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ» «منزّه است خدایی که بنده اش را شبانگاهی از مسجد الحرام به مسجد الأقصى - که پیرامون آن را برکت داده ایم - سیر داد تا از نشانه های خود به او بنمایانیم که او است شنوا و بینا». در این آیه کلمۀ «عبد» حاکی از آن است که پیامبر با تن و جسم خود به عالم بالا عروج کرده و این سیر جسمانی و روحانی بوده است، نه روحانی تنها. جملۀ «لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا» بیان کنندۀ هدف از معراج می باشد که ارائۀ نشانه های قدرت در عالم بوده است. در سورۀ نجم می فرماید: «مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَى لَقَدْ رَأَى مِنْ آيَاتِ رَبِّهِ الْكُبْرَى» و «چشم پیغمبر دچار خطا و انحراف نشده، او نشانه های بزرگ خدایش را مشاهده کرد». و از این دو آیه استفاده می شود که این رؤیت در حالت بیداری رسول خدا بوده، نه در حالت خواب. این مطلب که بیان شد، با صرف نظر از اخبار و احادیث بود و الاّ با مراجعۀ به روایات، جسمانی بودن معراج و در بیداری بودن آن امری واضح و مسلّم است

و الأخبار الواردة في هذا المطلب لا أظنّ مثلها ورد في شيء من أصول المذهب. فما أدري ما الباعث على قبول تلك الأصول و ادّعاء العلم فيها و التوقّف في هذا المقصد الأقصى. فبالحريّ أن يقال لهم: «أفتؤمنون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض» و أمّا اعتذارهم بعدم قبول الفلك للخرق و الالتيام فلا يخفى على أولي الأفهام أنّ ما تمسّكوا به في ذلك ليس إلاّ من شبهات الأوهام.(1) بدان که عروج حضرت رسول به بیت المقدّس و سپس به آسمان در یک شب با جسم و بدن شریفش از چیزهایی است که آیات و روایات متواتر

خاصّه و عامّه بر آن دلالت دارد. انکار معراج جسمانی، و یا تأويل بردن آن به عروج روحانی یا خواب دیدن، منشأش یا کمی تتبّع در اخبار ائمّۀ طاهرین یا کمی تدیّن و ضعف یقین یا فریب خوردن به سبب وسوسه ها و فریبکاری های فلاسفه است. اخباری که در باره این مطلب وارد شده، گمان نمی کنم مانند آن در بارۀ چیزی از اصول مذهب وارد شده باشد. پس نمیدانم چه چیزی باعث پذیرفتن و اقرار کردن به آن اصول مذهب و ادّعای علم نسبت به آن ها، و توقّف و درنگ و تردید در مورد این مسئله بسیار مهمّ (که روایات هم در باره آن بیش تر رسیده) شده است؟! پس سزاوار است [خطاب] به آن ها [این آیه قرآن] گفته شود: «آیا شما به قسمتی از کتاب ایمان می آورید و به قسمتی دیگر کفر می ورزید.»(2) امّا دستاویزشان برای این انکار، که افلاک نفوذ ناپذیر و التيام ناپذیر است، (یعنی شکافته شدن و بهم پیوستن را قبول نمی کند) پس بر صاحبان فهم پوشیده نیست که آنچه در مورد این مسئله به آن تمسّک کرده اند جز از شبهه های وَهْم آلود نیست. در حقّ الیقین می فرماید: قسم هشتم از اقسام معجزات در بیان معجزات معراج

ص: 295


1- بحارالانوار: 289/18
2- سورۀ بقره: 85

حضرت رسالت است و نصوص صريحۀ قرآن مجید بر آن دلالت کرده است و از جملۀ ضروریات دین اسلام است و منکر آن کافر است. و خلافی که بعضی از قاصران در خصوصیات آن کرده اند، ناشی از عدم تتبّع است یا قلّت تدّبر؛ زیرا که بعضی از عامّه خلاف کرده اند که در خواب بود یا بیداری، یا جسم بود یا به روح تنها بود، یا به بدن با روح با هم، و تامسجد اقصیٰ بود یا تا آسمان. و بعضی از متأخّرين متکلّمین شیعه در ذکر بعضی از این خلاف ها متابعت ایشان کرده اند که به یکی از دو جهت مذکور شد.

و آنچه از آیات کریمه و احادیث متواتره خاصّه و عامّه ظاهر می شود آن است که: حق تعالی حضرت رسول را در یک شب از مکّۀ معظّمه به سوی مسجد اقصیٰ که در شام است برد، و از آن جا به آسمان ها تا به سدرة المنتهى و عرش اعلا سیر فرمود، و عجایب خلق سماوات را به آن حضرت نمود، و رازهای نهانی و معارف نامتناهی بر آن حضرت القا نمود، و آن حضرت در بیت المعمور و تحت عرش الهی به عبادت حق تعالی قیام نمود، و با ارواح انبیا با اجساد ایشان ملاقات کرد و داخل بهشت عنبر سرشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده کرد. و احادیث متواترۀ خاصّه و عامّه دلالت می کند بر آن که عروج آن حضرت به بدن بود، نه به روح بی بدن، و در بیداری بود، نه در خواب.

و در میان قدمای علمای شیعه در این معانی خلاف نبوده چنان چه ابن بابویه و شیخ طوسی و غیر ایشان تصریح به این مراتب کرده اند.(1)با این حال، صاحب تفسير الميزان می نویسد:

«و أمّا كيفية الإسراء فظاهر الآية و الروايات - بما يحتفّ بها من القرائن ظهوراً لا يقبل الدفع - أنّه أسري به من المسجد الحرام إلى المسجد الأقصىٰ بروحه و جسده جميعاً، و أمّا العروج إلى السماوات فظاهر

ص: 296


1- حق الیقین: 30، در معجزات آن حضرت، انتشارات علميّه اسلاميه. و حقّ اليقين: 53، انتشارات سرور

آیات سورة النجم كما سيأتي ان شاء الله في تفسيرها و صريح الروايات على كثرتها البالغة وقوعه، و لا سبيل إلى إنكاره من أصله، غير أنه من الجائز أن يقال بكونه بروحه(1)؛ امّا چگونگی و جزئیات اِسرا و معراج، ظاهر غير قابل تردید آیۀ یک سورۀ اسرا و روایات، این چنین است که آن جناب با روح و بدنش از مسجد الحرام به مسجد الأقصى برده شده است؛ امّا عروجش به آسمان ها، پس ظاهر آیات سورۂ نجم - چنان که به زودی در تفسیرش می آید - و صریح روایات بسیار زیاد، بر واقع شدن و رخ دادن آن دلالت دارند و راهی به انکار آن از اساسش نیست، هر چند که ممکن است گفته شود این عروج به آسمان ها با روح مقدسش [نه با روح و بدن] بوده است.» حقیر گوید: به آنچه ذکر کردیم، بطلان این نظریه واضح می شود.(2)

اگر حدیثی را نفهمیدی رد نکن

و أن تكون في مقام التسليم في كلّ ما وصل إليك من أخبار هم. فإن أدرکه فهمك و وصل إليه عقلك، تؤمن به تفصيلاً و إلاّ، فتؤمن به إجمالاً و تردّ علمه إليهم. و إيّاك أن تردّ شيئاً من أخبارهم لضعف عقلك؛ لعلّه يكون منهم و رددتَه السوء فهمك،(3) فكذّبتَ الله فوق عرشه كما قال الصادق. و اعلم أنّ علومهم عجيبة و أطوارهم غريبة، لا تصل إليها عقولنا؛

ص: 297


1- الميزان 32/13
2- علامۀ مجلسی در بحار الانوار: 18 /282 -410، «باب إثبات المعراج و معناه و کیفیّته و صفته و ما جرى فيه و وصف البراق» 122 حدیث ذکر نمودند. و صاحب تفسير البرهان نیز در ضمن تفسیر سورۀ اسرىٰ و سورۀ النجم این احادیث (و اخباری که خصوصیّات معراج را بیان می کنند) را جمع آوری نموده است. در تفسیر قمی: 3/2 - 12. حدیث مفصّل معراج را ذکر کرده است، مراجعه کنید
3- ن . ک: بحار الانوار 182/2 - 212 باب... فضل التدبّر في أخبارهم والتسليم لهم، والنهي عن ردّ أخبارهم

فلا يجوز لنا ردّ ما وصل إلينا من ذلك.

و واجب و لازم است که در برابر تمام اخبار و احادیث رسول خدا و اهل بیت(علیهم السلام) که به تو رسیده، تسليم باشی. پس اگر فهم و عقل تو به معنی آن ها رسید و آن را دریافت کرد، (آن را تصدیق می کنی و) به تفصیل به آنچه فهمیده ای ایمان می آوری، و در غیراین صورت، به اجمال به مضمون آن ایمان می آوری و آن را تصدیق می کنی و علم تفصیلی آن را به خود آن بزرگواران واگذار می کنی. و بپرهیز از این که به جهت کمی درک (و دریافت نکردن معانی بلند و والا) چیزی از خبرهای ایشان را ردّ کنی و تکذیب نمایی! [چه آن که] ممکن است آن خبر از ایشان صادر شده باشد و تو آن را به جهت بد فهمی و دریافت اشتباه ردّ کرده باشی و بدین ترتیب (تکذیب نمودن اخبار آن بزرگواران مانند این است که) حق تعالی را که بر عرش مستولی و مسلّط است، تکذیب کرده ای(1) چنان که (این مطلب را) حضرت امام صادق فرموده است.(2) بدان که علوم و حالات پیامبر و ائمّه عجیب و غریب و شگفت انگیز و پیچیده و فوق العاده است و عقل های (کوتاه و ناقص) ما به [اوج] آن ها نمی رسند. پس برای ما ردّ و انکار و نپذیرفتن علوم و احوال ایشان که به ما رسیده، جایز و روا نیست.

دیدن محمد و آل محمّد وقت مردن

اشاره

ثمّ اعلم أنّه يجب الإقرار بحضور النبّي و الأئمّة الإثني عشر عند موت الأبرار و الفجّار و المؤمنين و الكفّار. فينفعون المؤمنين

ص: 298


1- احتمال دارد این چنین معنا شود: تکذیب کرده ای حق تعالی را در بالای عرش او (که حکم از آن جا آمده است.)
2- عن أحدهما قال: «لا تكذّبوا بحديث آتاكم أحد؛ فإنّكم لاتدرون لعلّه من الحقّ؛ فتكذّبوا الله فوق عرشه، فرموده است: حدیثی را که کسی برای شما می آورد و نقل می کند، تکذیب نکنید؛ چرا که شما علم کامل ندارید؛ شاید آن حديث حق باشد. در نتیجه، با تکذیب آن خدای را که بر عرش هستی مستولی است، تکذیب کرده اید» (بحار الانوار 2/ 186)

بشفاعتهم في تسهيل غمرات الموت و سکراته عليهم،(1) ويشدّدون على المنافقین و مبغضي أهل البيت. و ورد في الأخبار أنّ الماء الذي يسيل من أعين المؤمنين عند الموت هو من شدّة فرحهم و سرورهم برؤيتهم النبيّ والأئمّة. و يجب الإقرار بذلك مجملاً، و لا يلزم التفكّر في كيفيّة ذلك و أنّهم يحضرون في الأجساد الأصليّة أو المثاليّة أو بغير ذلك، و لايجوز التأويل بالعلم أو انتقاش الصّور في القوى الخياليّة؛ فإنّه تحريف لما ثبت في الدين، و تضييع لعقائد المؤمنين. سپس، بدان که اعتقاد و اقرار به حاضر شدن حضرت رسول خدا و ائمّۀ طاهرین(2) به هنگام جان دادن نیکوکاران و بدکاران و مؤمنان و کافران، واجب است. پس مؤمنان را با شفاعتشان در مورد آسان کردن سختی ها و سکرات(3) مرگ و جان دادن بر ایشان، نفع می رسانند، و در مورد منافقان و دشمنان اهل بیت(علیهم السلام) سخت گیری می کنند و جان کندن را بر آن ها سخت می سازند (و مرگ را بر آنان دردناک و تلخ می گردانند). و در روایات (معتبر) وارد شده که آن اشکی که از چشمان مؤمنان در وقت مرگ جاری می شود، به جهت شدّت خوشحالی و سرور ایشان از مشاهدۀ پیغمبر و ائمّه می باشد. (آن اشک، اشک شوق است که از شدّت شادی و سرور مؤمن از دیدار محبوبانش محمّد و آل محمّد صلوات الله و سلامه عليهم از دیدگانش سرازیر می شود.)

ص: 299


1- غمرات الموت: شدائده، و غمرة الموت: شدته، شدة همومه. و سكرات الموت: شدائده و سكرة الموت شدّته، سكرة الموت: غشيته. و في مجمع البحرين: سكرة الموت ای شدته التي تغلبه و تغير فهمه و عقله كالسكر من الشراب، الغمرة: الشدة
2- به حق اليقين: 385، مطلب دوّم، در اقرار بحقّیت مرگ و توابع آن، رجوع شود
3- یعنی: شدائد

کیفیّت حضور اهل بیت(علیهم السلام) هنگام مرگ

البته اعتقاد و اقرار اجمالی به حضور آن ها به هنگام جان دادن، واجب و کافی است، و فکر کردن در کیفیت و چگونگی حضور آنان (در نزد هر محتضری) و این که ایشان با جسدهای اصلی حاضر می شوند یا با بدن های مثالی و یا با

غیر این ها، لازم نیست. هم چنین تأویل بردن این حضور به علم ائمّه و یا نقش بستن صورت های ایشان در قوای خیالی شخصِ در حال مرگ، جایز نیست. (به این صورت که: تمثال آن بزرگواران در ذهن انسان منعکس شود) زیرا چنین تأویلی، تحریف معارف ثابت شدۀ در دین، و سبب تباه کردن و خراب نمودن و بر باد دادن عقاید مؤمنان است.

داخل شدن روح در بدن مثالی

اشاره

ويجب الإيمان بأنّ الروح باقٍ بعد مفارقة الجسد، و يتعلّق بجسد مثل هذا الجسد و هو مع جنازته و يطّلع على مشيّعيه. فإن كان مؤمناً، يناشدهم في التعجيل، ليصل إلى ما أعدّ الله له من الدّرجات الرّفيعة و النعم العظيمة، و إن كان منافقاً، يناشدهم في عدم التعجيل، حذراً ممّا أعدّ له من العقوبات. و هو مع غاسله و مقلّبه و مشيّعه حتّى إذا دفن في قبره و رجع مشيّعوه، ينتقل الروح إلى جسده الأصليّ. فيجيئه الملكان منکر و نکیر في صورة مهيبة إن كان معذّباً، و مبشّر و بشير في صورة حسنة إن كان من الأبرار. فيسألانه عن عقائده و من يعتقده من الأئمّة واحداً بعد واحد. فإن لم يجب عن واحد منهم، يضربانه بعمود من نار يمتلی قبره ناراً إلى يوم القيامة. و إن أجاب، یبشّٙرانه بكرامة الله تعالی و یقولان له: نم نومة عروس قرير العين. واجب است ایمان و اعتقاد به این که روح انسان پس از جدا شدن از بدن (عنصری) باقی می ماند (و نابود و فانی نمی شود) و به بدنی شبیه همین بدن

ص: 300

دنیایی اش می پیوندد و تعلق می گیرد (و در آن داخل می شود)؛ و روح انسان همراه جنازه مرده اش می باشد و بر تشییع کنندگانش مطّلع و آگاه است. پس اگر با ایمان باشد روح آن ها را به خدا قسم می دهد و از آن ها می خواهد که عجله و شتاب کنند (و او را زودتر در قبر بگذارند) تا (زودتر) به درجات والا و نعمت های بزرگی که خداوند برای او مقرّر و مهیّا فرموده، برسد. و اگر منافق باشد از بیم عذاب هایی که برای او مهیّا شده، آن ها را به خدا قسم می دهد و از آن ها در خواست می کند که عجله و شتاب نکنند (و او را دیرتر به قبرش برند). آن روح با غسل دهنده و گردانندۀ بدنش به هنگام غسل و تشییع کنندۀ(1) جنازۀ خود همراه است تا وقتی که پیکرش در قبر دفن شود و تشييع کنندگانش باز گردند. (در این هنگام) آن روح به جسد و بدن اصلی خود منتقل می شود (تا پاسخگوی مأموران الهی باشد.) پس اگر آن شخص سزاوار عذاب باشد دو ملک به نام منکر و نکیر با صورتی مَهیب و وحشتناک و اگر از نیکوکاران باشد دو فرشته به نام مبشّر و بشیر با صورتی نیکو و زیبا به سراغ او می آیند و از اعتقادات او و از امامانش یکی پس از دیگری سؤال می کنند. پس اگر (پاسخ ندهد یا) در باره یکی از آنان جواب ندهد، با گرزی آتشین چنان بر پیکرش می زنند که تا روز قیامت قبرش پر از آتش شود، و اگر (موفّق به جواب شد و) همه را پاسخ داد، او را به بخشش ها (و نعمتهای) کریمانه خداوند بشارت می دهند، و به او می گویند: به مانند عروس، شادمان بخواب (و چشم تو روشن.)

فائده اول: جسد مثالی

علامۀ مجلسی می فرماید: تجسّم(2) اکثر ملائکه بلکه جمیع ایشان، ضروری دین

ص: 301


1- این معنا بنا بر این است که عبارت متن: «مشيّعه» به صیغۀ مفرد باشد، امّا اگر به صیغۀ جمع و «مشيعيه) باشد چنان که در بعضی از نسخه ها آمده است معنای آن چنین خواهد بود: روح با تشییع کنندگان خود....
2- تجسّم: دارای جسم بودن، جسم پذیری

اسلام است و آیات متکاثره و احادیث متواتره دلالت بر تجسّم ایشان می کند. پس ممکن است که روح نیز از این قبیل باشد.

و اگر [روح] در آسمان باشد - چنانچه از بعضی از روایات مستفاد می شود - ممکن است که تعلّق گیرد به روح حیوانی که در بدن ساری است و از قلب منبعث، و به خروج روح حیوانی تعلّق او از بدن بر طرف می شود، و به عود بدن باز به امر الهی تعلّق به هم رساند.

و چون احادیث بسیار دلالت بر جسد مثالی می کند، ممکن است که چون روح محتاج به آلتی هست در اعمال بعد از مفارقت این بدن، تعلّق به این جسد گیرد و ثواب و عقاب عالم برزخ و آمدن و رفتنش در آن بدن باشد.

بلکه بعضی را اعتقاد آن است که جسد مثالی در حال حیات نیز هست و آن به اندازۀ این بدن و در میان آن یا خارج از آن است، و چون نفوس ضعیفه قدرت تصرّف تام در هر دو ندارد و در حال حیات و در بیداری تعلّقش به آن بدن بیش تر است، و در حال خواب تعلّقش به بدن مثالی بیش تر می شود و به آن بدن عروج به سماوات می کند و بر ارواح سماویّه مطّلع می گردد و به مشرق و مغرب عالم سیر می کند و نفوس مقدّسه با ملائکۀ علويّه محشور می شوند و الهامات ایشان به او می رسد، و اگر از نفوس شريره است با شیاطین محشور می شوند و به مقتضای: «وَإِنَّ الشَّيَاطِينَ لَيُوحُونَ إِلَى أَوْلِيَائِهِمْ»(1) وحی های شیطانی به ایشان می رسد، و بعد از مرگ تعلّقش به بدن مثالی بیش تر می شود و اکثر ثوابش و عقابش به آن است.

بلکه محتمل است که نفوس قويّه مثل نفوس انبیا و اوصیا، تصرّف در اجساد مثاليّه بسیار کنند، و اگر چندین هزار کس در یک وقت بمیرند نزد همه حاضر توانند شد. و به این نحو جمع میان اخبار می تواند شد.(2)

ص: 302


1- سورۀ انعام، آیۀ 121
2- علامۀ مجلسی در مرآة العقول 272/4 می نویسد: إنّ لهم أجساداً مثاليّة قبل تعلّق أرواحهم المقدّسة بأجسادهم المطهّرة و بعد مفارقتها إيّاها، بل معها أيضاً كما أنّ لنا بعد موتنا أجساداً مثاليّة تتعلّق بها أرواحنا كما سيأتي في كتاب الجنائز، و به ینحلّ كثير من الشّبه الواردة على الأخبار

و بنا بر قول به تجرّد روح، قول به جسد مثالی ضرور است. و بدون آن، فهمیدن آیات و اخبار و جمع میان آن ها در غایت اشکال است.(1)

شبهۀ تناسخ

جمعی گفته اند که اعتقاد به این امر (یعنی تعلّق روح پس از مفارقت از بدن دنیایی به بدن مثالی) مستلزم قول به تناسخ است. علامۀ مجلسی در جواب این شبهه می فرماید:

آن که جمعی توهّم کرده اند که «قول به این، مستلزم قول به تناسخ است» بی وجه است. زیرا که تناسخيّه به این اعتبار کافرند که انکار حشر و ثواب و عقاب می کنند و می گویند که روح در این اجساد عنصریّه می گردد و از بدن زید به بدن عمرو منتقل می شود، یا به بدن حیوانی تعلّق می گیرد در این نشأت، و نشأتِ دیگر نیست، و ثواب و عقاب ایشان همین است، و ارواح را قدیم می دانند و به صانع عالم قائل نیستند و ایمان به پیغمبران ندارند و تکالیف را ساقط می دانند، و به سبب این عقاید باطله کافرند، نه به سبب تناسخ بحت.(2)

نیز در آخر بحث احوال عالم برزخ در کتاب حق اليقين فرموده اند:

پس مراد به قبر در اکثر اخبار، آن مکانی است که روح در آن می باشد در عالم برزخ. و اگر چه ممکن است تصحيح بعضی از اخبار با قول به تجسّم روح بدون اجساد مثاليه، امّا چون اجساد مثالیّه در احادیث معتبرۀ بسیار وارد شده است و مانعی شرعاً و عقلاً از قول به آن نیست، البتّه قائل باید شد.

ص: 303


1- حق اليقين: 603- 604، فصل دوّم، در دفع شبهه های معاد جسمانی، انتشارات سُرور، و صفحۀ 379 انتشارات علميۀ اسلاميه. و حقّ اليقين، شبّر: 49 -50
2- حق اليقين در دفع شبهه های معاد جسمانی فصل دوم: 604 انتشارات سُرور، و صفحۀ 379 انتشارات علميۀ اسلاميه. و حقّ اليقين، شبّر: 49 -50

و توهّمی که کرده اند که تناسخ لازم می آید، باطل است چنان که دانستی. و عمده در نفی تناسخ، ضرورت دین و اجماع مسلمین است بر بطلان آن. و معلوم است که این، داخل نیست در آنچه اجماع و ضرورت بر نفی آن قائم شده است، و چگونه داخل در آن باشد و حال آن که قائل به آن شده اند بسیاری از مسلمانان مانند شیخ مفید و غیر او از متکلّمان و محدثان.(1)

فائده دوّم: روح انسان مانند ملائکه، جسمی لطیف است

فلاسفه معتقدند که روح مجرّد از مادّه است. در مقابل، از آیات قرآن کریم و احادیث عترت معصومین استفاده می شود که: روح جسمى لطيف و دارای شکل و هيكل است؛ مانند اجسام لطیف می رود و می آید؛ سخن می گوید؛ وارد بدن می شود؛ بیرون می رود؛ همراه جنازه اش راه می رود و دارای شکل و طول و عرض است که از خواص جسم می باشند.

مرحوم علامه مجلسی نیز می فرماید: اخبار بسیار که در باب تنزیه حق تعالی وارد شده، ظاهراً دلالت می کند بر آن که: تجرّد از صفات مختصّۀ حق تعالی است.(2) و اکثر احادیث قبض روح و همراه بودن روح با ميّت و آمدن به نزد اهل خود و منتقل شدن به وادی السّلام و امثال آن ها، دلالت بر تجسّم می کند... و هم چنین احادیثِ خلق ارواح پیش از اجساد و بودن آن ها بر دور عرش و امثال آن ها که دلالت بر جسمیّت می کنند، مگر آن که تأویل کنند آن ها را به تأویلات بعیده که بدون ضرورت، از طريقۀ ارباب دیانت بعید است.(3)

ص: 304


1- حق اليقين: 657 انتشارات سُرور، و صفحۀ 413 انتشارات علميۀ اسلاميه
2- نیز در مرآة العقول آمده است: انّه لا يظهر من الأخبار وجود مجرّد سوى الله تعالی ... لكن تجرّد النفس لم يثبت لنا من الأخبار، بل الظاهر منها مادّيتها كما بيّنّاه في مظانّه (مرأة العقول 27/1 - 29)
3- حق اليقين: 601 انتشارات سُرور، و صفحۀ 377 انتشارات علميّه اسلاميه

به جهت تبرّک به بعضی از آیات و روایات در این باره اشاره می کنیم:

1- خداوند تعالی می فرماید:

«اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا وَالَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنَامِهَا فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضَى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَيُرْسِلُ الْأُخْرَى إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى»(1) خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض می کند، و نیز ارواحی را که هنگام خوابشان نمرده اند می گیرد و قبض می کند؛ سپس ارواح کسانی را که فرمان مرگشان را صادر کرده نگه می دارد و ارواح دیگر را تا هنگامی معیّن باز پس می فرستد.

واضح است که نگاه داشتن و فرستادن روح از خواص مادیّات است.

2- در آیه دیگر می فرماید:

«فَلَوْلَا إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ وَأَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ»(2) پس چرا هنگامی که جان شما به گلوگاه می رسد (توانایی باز گرداندن آن را ندارید؟! و شما در آن حال نظاره می کنید (و کاری از دست تان ساخته نیست.)

پوشیده نیست که رسیدن روح به حلقوم و گلو از خواص مادیات است. 3- و می فرماید: «كَلَّا إِذَا بَلَغَتِ التَّرَاقِيَ»(3) چنین نیست (که انسان می پندارد! او ایمان نمی آورد) تا موقعی که جان به

گلوگاهش رسد.

1- از امام صادق

نقل شده که فرموده اند: « الروح جسم رقیق قد البس قالباً كثيفاً»؛(4)

ص: 305


1- سورۀ زمر، آیه 42
2- سورۀ واقعه: 83 و 84
3- سورۂ قیامت: 26
4- احتجاج 2/ 244، احتجاج الصادق على الزنادقة

«روح جسمی لطیف است که بدن و قالبی مادی و سخت و سفت و دارای حجم بر آن پوشانده شده است.» 2- از امام باقر روایت شده که فرمودند:

«انّ الروح متحرّك كالرّيح و إنما سمّي روحاً لأنّه اشتق اسمه من الريح و إنّما أخرجه على لفظة الرّوح لأنّ الرّوح مجانس للرّيح»؛(1) «روح مانند ریح (یعنی باد) دارای حرکت است و به جهت آن که اسم روح از ریح مشتق و گرفته شده، روح نامیده شده است و چون روح باریح هم جنس و شبیه می باشند به لفظ روح نامیده شده است.»

3- از حضرت امام رضا وارد شده که فرمودند:

«الروح مسكنها في الدماغ و شعاعها منبث في الجسد، بمنزلة الشمس دارتها في السماء و شعاعها منبسط على الأرض»؛(2) «مرکز روح در مغز سر است و شعاع آن در تمامی قسمت های بدن پخش و پراکنده است به مانند خورشید که قرص آن در آسمان و شعاع و پرتو آن روی زمین گسترده شده است.» روشن است که مکان داشتن از خواصّ ماده است.

4- از امام باقر نقل شده که فرمودند:

«إنّ العباد إذا ناموا خرجت أرواحهم إلى السماء فما رأت في السماء فهو الحق و ما رأت في الهواء فهو الأضغاث»؛(3) «هنگامی که بندگان خدا به خواب روند ارواح آنان از بدن هایشان جدا شوند و به سوی آسمان روند. در این حال، آنچه ارواح در آسمان ببینند، رویای

ص: 306


1- معاني الأخبار: 17، توحید: 171 باب معنی: «وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي»
2- بحار الانوار 250/61، المناقب في علم الرضا
3- بحار الانوار 61/ 54

صادق است و آنچه در هوا (پیش از رسیدن به آسمان) ببینند خواب آشفته و پریشان است و تعبیری ندارد.»

5- از امام صادق نقل شده که فرمودند: «و الله ما من عبد من شيعتنا ينام إلاّ أصعد الله عزّوجلّ روحه إلى السماء فيبارك عليها، فإن كان قد أتى عليها أجلها جعلها في كنوز رحمته و في رياض جنّته و في ظلّ عرشه، و إن كان أجلها متأخّراً بعث بها مع أمنة من الملائكة ليردّوها إلى الجسد الذي خرجت منه لتسكن فيه»؛(1) «هیچ بندهای از شیعیان ما نخوابد مگر این که خداوند روح او را به آسمان بالا برد و به آن برکت دهد. پس اگر عمرش تمام شده باشد، خداوند روحش را در گنج های رحمت و باغ های بهشت و سایۀ عرش خود قرار می دهد، و اگر اجلش به زمان دیگری واگذار شده باشد، روح را با حافظانی از ملائکه می فرستد تا آن

را به جسدش - که از آن جدا شده بود - برگردانند و در آن مسکن گزیند.» 6- به سند معتبر از حبّۀ عرنی منقول است که: «شبی در خدمت حضرت امیرالمؤمنین به صحرای نجف رفتم که آن را وادی السّلام می گویند. حضرت در آن جا ایستادند چنانکه گویا با جماعتی صحبت می دارند. من نیز ایستادم آن قدر که خسته شدم. پس نشستم آن قدر که دلگیر شدم و برخاستم و مکرّر چنین کردم. پس ردای خود را جمع کردم و گفتم: یا امیرالمؤمنین، می ترسم که از بسياري ایستادن، آزار بکشی. اندک استراحت بفرما.

فرمود که: با مؤمنان صحبت می دارم و با ایشان انس می گیرم. گفتم: یا امیرالمؤمنین، ایشان بعد از مرگ چنین هستند که با ایشان صحبت توان داشت؟

فرمود: بلی. و اگر برای تو ظاهر شوند خواهی دید ایشان را که حلقه حلقه نشسته اند و با یکدیگر سخن می گویند.

ص: 307


1- بحار الانوار 61/ 54

گفتم: بدن های ایشان در این جا حاضر است، یا روح ایشان ؟ فرمود که: روح های ایشان. و هیچ مؤمنی نیست که بمیرد در بقعه ای از بقعه های روی زمین مگر آن که به روح او می گویند که ملحق شود به وادی السّلام، و این وادی بقعه ای است از جنّت عدن.»(1)

7- و به سند معتبر از ابو ولاد منقول است که گفت: «به خدمت حضرت امام جعفر صادق عرض کردم که: چنین روایت می کنند که ارواح مؤمنان در حوصلۀ(2) مرغان سبزند که در دور عرش می باشند.

فرمود: نه، مؤمن از آن عزیز تر و گرامی تر است نزد حق تعالی که روحش را در حوصلۀ مرغ کند، و لكن روح ایشان در بدنی است مثل این بدن که داشتند.»(3)

8- ابوبصیر از آن حضرت روایت کرده است که: «ارواح مثل اجساد بر درختی در بهشت نشسته اند؛ یکدیگر را می شناسند و از احوال یکدیگر می پرسند.»(4)

9- در کتاب های کافی، علل الشرایع و بصائر الدرجات در باب خلقت ابدان و ارواح ائمّه روایاتی به این مضمون وارد شده است: «خداوند بدن های محمّد و آل محمّد را از طینت علّيّين و ارواح ایشان را از فوق آن خلق کرده و قلوب و ارواح شیعیان را از همان طینت علّیّین که ابدان ائمّه از آن خلق شده، خلق کرده و بدن های شیعیان را از پایین تر از آن خلق نموده است.»(5)

10- و هم چنین از آن حضرت روایت کرده است که: «از ارواح مؤمنان سؤال

ص: 308


1- کافی 243/3، باب في ارواح المؤمنین، کتاب الجنائز، بحار الانوار 51/61، حق اليقين: 604 انتشارات سرور
2- حوصله: چینه دان
3- کافی 3/ 244، باب آخر في ارواح المؤمنین، کتاب الجنائز. بحار الانوار 50/61، حق اليقين: 605 انتشارات سرور
4- کافی 3/ 244، باب آخر في ارواح المؤمنین، کتاب الجنائز، بحار الانوار 50/61، حق الیقین: 605 انتشارات سرور
5- کافی 389/1، باب خلق ابدان الأئمة و ارواحهم، و مراجعه شود: بصائر الدرجات: 34، باب 9، خلق ابدان الأئمة

نمودند؛ فرمود که: در بهشت می باشند به صورت ابدانشان، که اگر ببینی، می شناسی و می گویی فلان است که در دنیا دیده ام.»(1)

و در بعضی از اخبار وارد شده است که: «روح بعد از موت در قالبی مثل قالب دنیا، و - در بعضی - بدنی مثل بدن دنیا می باشد.»(2)

و هم چنین در روایات است که: «روح که از بدن خود بیرون آمد، همراه جنازه اش با مشیعین راه می رود. و چون بدنش داخل قبر شد دوباره وارد بدن می شود.»(3)

و در روایات است که: «ارواح در هوا رفت و آمد می کنند و یکدیگر را ملاقات می کنند و یکدیگر را می شناسند.»(4)

و روایاتی که بیان کرده که: «خدا ارواح را خلق کرده و در هوا جای داد.»(5)

و روایاتی که دلالت دارند بر آن که: «ارواح مؤمنان را پس از خروج از بدن به وادی السّلام نجف می برند(6) و ارواح کفّار را به وادی برهوت که در یمن است برای عذاب می برند.»(7)

و روایاتی که دلالت دارند که: «در حال خواب بعضی از ارواح از بدن بیرون می روند و گردش می کنند ولكن شعاع آن به بدن متصل است که نمرده و اگر به کلی قطع علاقه کند بدن مرده است.»(8)

و در روایات است که: «ارواح به دیدن بدن های خود به سوی قبرها می آیند.»(9)

ص: 309


1- كافی 3/ 245، بحار الانوار 50/61، حق اليقين: 605 انتشارات سرور
2- حق اليقين: 605 انتشارات سرور، کافی 3/ 245
3- بحار الانوار 196/6، کتاب العدل والمعاد، باب ما يعاين المؤمن
4- کافی 3/ 247، باب جنّة الدنيا، كتاب الجنائز
5- بحار الانوار 131/61 - 132 باب آخر في خلق الأرواح قبل الأجسد
6- کافی 243/3، حق اليقين: 647 انتشارات سرور
7- کافی 246/3، بصائر الدرجات 403، حق الیقین: 649 انتشارات سرور
8- به بحار الانوار: 27/58، و... مراجعه شود
9- رجوع شود به حقّ اليقين: 622- 623 انتشارات سرور

همه این کلمات و تشبیهات می فهماند که روح از جنس مادیات است،(1) نه مجرّدات که طول و عرض و عمق ندارند و زمانی و مکانی نمی باشند چنان که فلاسفه می گویند.

فائده سوّم: در نفی مجرّدات و انحصار موجود به مقداری و متعالی از مقدارموجود بر دو قسم است:

1۔ حقیقت مقداری و عددی و قابل زیاده و نقصان و دارای جزء.

2- حقیقت بر خلاف آن یعنی: جزء و كل و تعدد و تکثر ذاتاً در آن راه ندارد.

و این دو قسم به تمام ذات خود، مباین و مخالف هم می باشند به گونه ای که قسم دوّم ذاتاً در قسم مقداری و عددی داخل نمی شود، و قسم اوّل نیز ذاتاً محال است که از مقدار و عدد خارج شود.

قسم اوّل را مخلوق و قسم دوّم را خالق می گویند.

خالق متعال ذاتی است بر خلاف همۀ اشیاء و فراتر از داشتن مقدار و اجزاء و عدد است و چون جزء و كل و مقدار ندارد، پس فرض دوّم و سوّم و شریک برای آن ذاتاً محال است و فرض تعدّد و تکثّر دربارۀ او خود به خود امکان ندارد. و بین ذات مقداری و عددی و متجزّی، و ذاتی که بر خلاف مقدار و عدد و تجزیه است، چیز سوّمی وجود ندارد.

دلیل بر انحصار موجود به ذات مقداری و ذات متعالی از مقدار:

دليل اول: در اخبار و احادیث ائمّه در مقام وصف خداوند متعال و بیان انحصار عنوان خالق و معبود به او، به نفی جسميّت و صورت و شبح و سایر صفات مقدار از او اكتفا کرده اند. و اگر عالم مجرّدات امکان وجود می داشت و وجود واسطه ای بين وجود مقداری و موجود بر خلاف مقدار، قابل تصوّر می بود، هرگز این تعریف

ص: 310


1- هكذا ما عن الباقر: إنّ روح آدم لمّا اُمرت أن تدخل فيه كرهته، فأمرها أن تدخل کرهاً و تخرج كرهاً. (بحار الانوار 61/ 30 حدیث 2). و عن الصادق: إذا خرج من البدن نتن البدن و تغيّر. (بحار الانوار 35/61 حدیث 7)

و استدلال درست نبود و مجرّدات داخل در تعریف خداوند می شدند و تعدّد خدایان اثبات می شد نه وحدت خداوند.(1) مرحوم علامه مجلسی نیز می فرماید:(2) اخبار بسیار که در باب تنزیه حق تعالی وارد شده، ظاهراً دلالت می کند بر آن که: تجرّد از صفات مختصّۀ حق تعالی است.(3)

1- زندیقی از امام صادق پرسید:

«انّ الله تعالى ما هو؟ فقال: هو شيء بخلاف الأشياء، إرجع بقولی «شیء» إلى أنّه شيء بحقيقة الشيئيّة، غير أنّه لا جسم، ولا صورة، ولا يحسّ، و لا يجسّ، و لا يدرك بالحواس الخمس، لا تدركه الأوهام، ولا تنقصه الدهور، و لا تغيّره الازمان»؛(4) «خدای تعالی چیست؟ امام فرمودند: او چیزی است بر خلاف همه چیز، این که می گوئيم: او چیزی است، مقصود این است که او حقیقتاً و واقعاً چیزی است جز این که نه جسم است و نه صورت و نه محسوس است و نه به حواس پنج گانه ادراک می گردد، اوهام او را نیابند، و زمان ها از او نکاهند و در او

تغییری ایجاد نکنند.»

2- امام صادق می فرمایند: «الحمد لله الذي لا يحسّ ولا يمسّ ولا يدرك بالحواس الخمس، ولا يقع عليه الوهم، و لا تصفه الألسن»؛

ص: 311


1- به «فراتر از عرفان» مراجعه شود: 185، و كتاب «تنزيه المعبود»: 244 و 387، و «وجود العالم بعد العدم»: 181
2- حق الیقين: 601 انتشارات سُرور، و صفحۀ 378 انتشارات علميّه اسلاميه
3- در مرآة العقول آمده است: انّه لا يظهر من الأخبار وجود مجرّد سوى الله تعالی... (مرآة العقول 27/1 ) مرحوم آية الله خوئی می فرماید: فانّه مع الخدشة في أدلة القول بعالم المجرّدات ما سوى الله كما حقّق في محلّه... (مصباح الفقاهة 229/1) یعنی: زیرا علاوه بر این که دلایل قول به عالم مجرّدات (و تجرّد ما سوى الله) مورد اشکال و مناقشه است... .
4- اصول کافی 1/ 83 - 84، بحارالانوار 3/ 258

«حمد خداوندی را که نه حس می شود و نه پیدا گردد، به حواس پنجگانه

یافت نگردد، و وهم بر او واقع نشود، و زبان ها از وصف او عاجزند.»

و از طرف دیگر هم می فرمایند:

«فكلّ شيء حسّته الحواس أو جسّته الجواس أو لمسته الأيدي فهو مخلوق»؛(1)

«آنچه محسوس یا قابل وصول باشد یا با دست ها لمس شود مخلوق است.» این تقابل در تقسیم و انحصار موجود به دو نوع که یکی مخلوق مقداری و دیگری خالق بر خلاف مقدار و اجزاء به طور واضح دلالت بر بطلان اعتقاد به وجود عالم مجرّدات می کند. اگر بنا باشد ذات خداوند دارای مقدار باشد و یا این که اشیایی خارج از مقدار و

اجزاء و زمان و مکان وجود داشته باشد، بین خالق و مخلوق فرقی نخواهد ماند.

امام صادق فرمودند:

«ويله أما علم أنّ الجسم محدود متناه، و الصورة محدودة متناهية، فاذا احتمل الحدّ احتمل الزيادة و النقصان، و اذا احتمل الزيادة و النقصان کان مخلوقاً، قلت: فما أقول؟ قال أبو عبدالله: لا جسم ولا صورة و هو مجسّم الاجسام و مصوّر الصور، لم يتجرّأ و لم يتناه و لم يتزاید و لم يتناقص، لو كان كما يقول لم يكن بين الخالق و المخلوق فرق و لا بین المنشيء و المنشأ، لكن هو المنشيء، فرق بين من جسّمه و صوره و أنشاه اذ كان لا يشبهه شيء و لا يشبه هو شيئاً»؛(2) وای بر او، آیا نمی داند که جسم محدود و متناهی است، و صورت نیز متناهی و محدود می باشد، پس چون قابل زیاده و نقصان شد، مخلوق خواهد بود.

ص: 312


1- التوحید: 59 - 60، بحارالانوار 298/3
2- التوحید: 99، بحارالانوار 302/3

گفتم: پس چه بگویم؟ فرمودند: نه جسم است و نه صورت، او آفریننده اجسام و صورت دهنده صور است، متجزّی و متناهی نباشد، و تزاید و تناقص نپذیرد. اگر چنان بود که او می گوید، فرقی بین خالق و مخلوق و ایجاد کننده و ایجاد شده نمی ماند، او آفریدگار و ایجاد کننده است، با آنچه آن را جسم و صورت نموده و وجودش داده است فرق دارد، چرا که هیچ چیز شبیه

او نیست و او نیز به هیچ چیز همانند نباشد.» و احادیث زیادی به همین مضامین وارد شده است. حتی ملائکه و روح هم

جسم اند چنان که در محلش مذکور است.

و بینونت بین خداوند و مخلوقات از مسلّمات وحی است و دلایل عقلی و نقلی از

آیات و روایات بر این امر دلالت دارند.(1)

دلیل دوم: غیر از ذات خداوند متعال، همه چیز در معرض تغییر و تغیّر و زوال است، و این مطلب با اعتقاد به وجود مخلوقاتی مجرّد از زمان و مکان و قوّه و استعداد و مقدار، منافات دارد. از امام صادق نقل شده که فرمودند:

«إنّه ليس شيء إلاّ يبيد أو يتغيّر، أو يدخله التغيّر و الزوال، أو ينتقل من لون إلى لون، و من هيئة إلى هيئة، و من صفة إلى صفة، و من زيادة إلى نقصان و من نقصان إلى زيادة إلاّ ربّ العالمين، فانّه لم يزل ولا يزال و احداً... لا تختلف عليه الصفات و الاسماء كما تختلف على غيره مثل الانسان الذي... يتبدّل عليه الأسماء و الصفات، و الله بخلاف ذلك»؛(2) «هیچ چیزی نیست مگر اینکه از میان می رود یا دگرگون می شود، یا تغییر و زوال را در آن راه است یا از رنگی به رنگی دیگر، و از شکلی به شکل دیگر و از صفتی به صفتی دیگر، و از زیاده به نقصان، یا از نقصان رو به زیاده می رود

ص: 313


1- به تنزيه المعبود: 148- 173، از نویسنده رجوع شود
2- التوحید: 314، بحارالانوار 182/4

مگر پروردگار عالمیان، او پیوسته و همیشه و احد است... صفات و اسمای پی در پی بر او واقع نشوند آن سان که بر غیر او در می آیند، مانند انسانی که...

اسما و صفات بر او متبدّل می شوند، و خداوند بر خلاف آن است.»

احادیث دیگر به این مضمون بسیار است.

دلیل سوّم: غیر از ذات خداوند متعال همه چیز دارای اجزا و قابل زیاده و نقصان

و... است. 1- از امام جواد روایت شده که فرمودند:

«إنّ ما سوى الواحد متجزّيء والله واحد لا متجزّيء و لا متوهّم بالقلة والكثرة و كلّ متجزّی او متوهّم بالقلة و الكثرة فهو مخلوق دال على خالق له»؛(1) «غیر از خدای واحد همه چیز دارای اجزا است، و خداوند واحد احد است نه جزء دارد و نه قابل تصوّر و توهّم به کمی و زیادی می باشد. هر چیز متجزّی وقابل تصوّر به کمی و زیادی، مخلوق است و دلیل بر وجود خالق خود می باشد.»

2- از امام صادق نقل شده که فرمودند:

«فهو الواحد الذي لا واحد غيره، لانّه لا اختلاف فيه»؛(2) «او واحدی است که هیچ واحدی جز او نباشد چرا که در ذات او اجزای مختلف وجود ندارد.»

3- از امام صادق روایت شده که فرمودند:

«... انّ ما سواه من الواحد متجزّیء و هو تبارك و تعالی واحد لا متجزّيء و لا يقع عليه العدّ...»(3)

ص: 314


1- کافی 116/1، التوحيد: 193، بحارالانوار 153/4
2- بحارالانوار 196/3
3- بحارالانوار 67/4 حدیث 8

4- از امام رضا وارد شده که فرمودند: «... والله جلّ جلاله واحد لا واحد غيره، لا اختلاف فيه و لا تفاوت و لازيادة ولا نقصان...»(1) دلیل چهارم: جز خداوند متعال همه چیز جسم است و جسمانی. از امام صادق نقل شده که فرمودند:

«لانّ كل شيء جرى فيه أثر تركيب لجسم»؛(2)

«هر چیز که در آن اثر ترکیب جاری باشد جسم می باشد.» لذا در مقام تنزیه خداوند متعال از داشتن اشباه و امثال و برای جدا کردن خالق تعالی از خلقش کافی است تنها جسميّت و صورت از او سلب شود، چنان که از امام هادی روایت شده که فرمودند:

«سبحان من ليس كمثله شيء، لا جسم ولا صورة»؛(3) «منزّه است خداوندی که هیچ چیزی مثل و مانند و شبیه او نیست، نه جسمی و نه صورتی.» و روایات دیگر به این مضمون بسیار است.

با آنچه ذکر شد روشن می شود بطلان و نادرستی عقاید فلاسفه در آن جا که معتقدند: «برای ربط ذاتی بین وجود خداوند - که بسيط و واحد از همۀ جهات است - با اشیای مادی - که موجوداتی مرکّب و دارای اجزاء هستند - باید موجودات بسيط و مجرّد دیگری (که هم سنخ و شبیه با ذات خداوند می باشند) و در این میان واسطه صدور و تولّد موجودات از ذات خداوند گردند. و آن واسطه ها همان مجرّداتی هستند

ص: 315


1- کافی 119/1، التوحید: 62، بحارالانوار 4/ 173، 291
2- بحارالانوار 3/ 154
3- التوحيد: 97، بحار الانوار 301/3

که در نظر آن ها خارج از زمان و مکان و مقدار و اجزا و قوّه و استعداد می باشند. فلاسفه عالم مجرّدات را عالم عقول نیز می گویند و عقول مجرّده در نظر آنان همان واسطه های صدور و تولّد اشیاء از ذات خالق متعال شمرده می شوند.(1) مقصودشان از عقول، همان ملائکه به اصطلاح شرع است. و وجه فساد - علاوه بر موهوم بودن وجود مجرّدات - این است که هیچ چیزی از ذات خداوند صادر نمی شود.(2) و این نظر مستلزم توالی فاسد زیادی در عقیده و دین است که ما در جای دیگر آن را به تفصیل بیان کردیم و مقصود در این فایده فقط این جهت است که مجرّدی جز خداوند وجود ندارد.

و هم چنین با آن چه ذکر کردیم، باطل می شود اعتقاد فلاسفه در آن جا که می گویند: «ذات و جوهرۀ اشیای مادّی در حرکت به سوی کمال است. و این حرکت پیوسته ادامه دارد تا آن جا که موجود مادّی از زمان و مکان و مقدار و اجزا خارج شده و کاملاً مجرّد شود (حرکت جوهری)»؛ زیرا هرگز امکان ندارد چیزی که دارای اجزا است در ذات و جوهرش حرکت و رشد کند تا این که از زمان و مکان و قوه و مقدار - که لوازم غیر قابل انفکاک وجود آن هستند - خارج شود و از مقدار و اجزا که مقوّم ذات آنند، فارغ گردد. بدیهی است که هر حقیقت عددی و مقداری، مخلوق است و وجود هر مخلوقی

ص: 316


1- در پاورقی «اصول فلسفه و روش رئالیسم» می نویسد: صدور موجودات از مبدأ كل و صانع کل که به حکم برهان، بسيط و واحد من جميع الجهات است، بر طبق نظامی معین است، یعنی صدور موجودات به ترتیب است و حتماً پای معلول اول و بلا واسطه، در کار است و سپس پای معلولِ معلول اوّل، و همین طور... .» (مرتضی مطهری، پاورقی اصول فلسفه و روش رئالیسم، 1 - 510/3 )
2- فلاسفه خلق به معنای ایجاد اشیا و ابداع آن ها بعد از عدم و نیستی آن ها را قبول ندارند، بلکه آن ها خلق را به معنای: «صدور و تولّد اشیاء از ذات خداوند» و یا «تطوّر او به صورت های مختلف» می دانند. مراجعه شود به کتاب «وجود العالم بعد العدم»: 165 - 178، نشر مولود کعبه، تاریخ 1388 طبع دوّم. و «تنزيه المعبود»: 108 - 113 و صفحه 148 - 164 که مفصّل بطلان صدور از ذات و سنخیّت بین خداوند و مخلوقات را بیان کرده است

قائم به اجزا و ابعاض خود بوده، و خروجش از آن مستلزم خروج شیء از ذات خویش و مساوی با انعدام آن می باشد، پس آنچه دارای زمان و مکان است و حقیقتی عددی است و قابل زیاد و نقصان می باشد، هرگز قابل خروج از آن نیست و برای همیشه چنان خواهد بود و خروجش از مقدار و اجزا مساوی با خروج آن از ذات خویش و عین نیستی و عدم آن است.

با آنچه ذکر شد روشن می شود فساد و بطلان کلام ملاصدرا در جسمانی الحدوث بودن نفس.

ملاصدرا گوید: تنفس در ابتدا جسمانی است، بعد تکامل پیدا می کند به تجرّد برزخی و بعد تجرّد عقلانی دارد. و همه این ها را مراتب وجود واحد حساب می کنند به این صورت که: وحدت شخصی این موجود را حفظ می کنند. خلاصه، مبنای این نظریه، جسمانی الحدوث بودن نفس است و جسم تبدیل به موجود مجرّد می شود.

ما هم معتقدیم که نفس (= روح) جسم لطیف است، اما گوئیم: هرگز چیزی که جسم و مقداری و متجزّی است، از حقیقت خود خارج نمی شود و غیر جسم نمی شود.

اشکال دیگر که - بر طبق مبنای فلاسفه - بر ملاصدرا وارد است این است که: بر فرض این که چنین تبدیلی امکان داشته باشد، حفظ وحدت شخصی بین این موجود در این مراحل، محل اشکال است. اگر مثلاً خاک تبدیل به نبات شد، و نبات به حيوان، و حیوان به انسان و انسان مجرّد شد، و شد عقل فعّال، و اتّحاد با عقل فعّال (به مبنای فلاسفه)(1) پیدا کرد، آیا می شود گفت که این خاک با عقل فعّال اتحاد دارد؟ آیا می شود گفت که هر دو یک شخص هستند ؟ بلی به این معنا که همه عوالم وجود یک نحو وحدتی با هم دارند، از این جهت که مراتب نازله وجود، شعاعی از مرتبۀ عالی تر است (یعنی بنا بر وحدت وجود که مبنایی فاسد و مردود است و ملاصدرا از مدافعان سر سخت آن است) این کلام توجیهی دارد، ولی باز هم محل اشکال است؛

ص: 317


1- عالم مجرّدات و عقول و... امری بی اساس و از خرافات فلاسفه يونان است

زیرا این نحو وحدت را میان همه چیز معتقدند. تمام عالم طبیعت را که شعاعی از عالم بالاتر می دانند، این نحو وحدت وجود دارد.

اما این شیء جسمانی تبدیل به مجرّد (و روح)(1) بشود (البته به فرض این که چنین تبدیلی امکان پذیر باشد) - و بعد بگوئیم این اوست، و به عنوان یک واحد شخصی، یک موجود است - درست نیست. ایشان بر این اساس می گوید: از آن وقتی که از ماده شروع می شود تا می رسد به عالم مثال و سپس به عالم عقلی، همه این ها یک حرکت است. پس وجود واحد شخصی است.

اما اشکال این است که: وحدت حرکت در جایی است که مقطع شخصی نداشته باشیم. و ما بین این سه عالم (که آنها معتقدند) سه مقطع می بینیم، پس یک حرکت نمی تواند باشد.

و چون بین عالم ماده، عالم برزخ و عالم عقلی، چنین مرز مشخصی وجود دارد و هر کدام برای خود آثار و لوازم خاصّی دارند، در عالم تجرّد، ادراک و اراده هست، در عالم مادّه اصلاً چنین نیست، (نه اینکه مرتبه ضعیف اش هست.)

به هر حال، بين عالم مادّه و عالم برزخ هر چند یک نوع ارتباط و اتصالی هست ولی مرز مشخصی دارد. تا یک جا طبیعت است. و از آن جا که ادراک پیدا می شود عالم خیال و برزخ است. و از آن جایی که - طبق نظر ایشان - ادراک عقلی خالص ادراک کلیّات پیدا می شود، که آن هم یک نقطه مشخصی است که ادراک خیالی از ادراک عقلی جدا می شود. تا این جا ادراک خیالی است و عقلی نیست. از این به بعد ادراک عقلی است و دیگر خیالی نیست. و چون مرز مشخصی دارد، نمی توان گفت که حرکت واهی است و وقتی حرکت واهی نبود، موجود واحد نخواهد بود. این هم اشکال دیگر است که از کلمات بعضی از بزرگان فلاسفه متأخرین استفاده شد.

خلاصه این که با آنچه که ذکر شد روشن شده که قاعده «الواحد لا يصدر منه الا الواحد»

ص: 318


1- که آنها روح را مجرد می دانند

و عقول عشره (ده گانه) و... باطل است علاوه بر اشکالات بسیاری که بر قاعدۀ الواحد و عقول عشره و... وارد است.(1)

ملائکه اجسام لطیف اند؛ نه مجرّدات

اشاره

و إيّاك إيّاك أن تؤوّل هذين الملكَين و سؤالهما! فإنّه من ضروریّات الدّين. و إيّاك أن تصغي إلى تأويلات الملاحدة في جميع الملائكة بالعقول و النفوس الفلكيّة؛ فإنّه قد تظافرت الآيات و تواترت الأخبار بكونهم أجساماً لطيفةً يقدرون على التشكّل بأشكال مختلفة، و يراهم رسول الله و الأئمّة عليهم السلام و أنّهم أولو أجنحة مثنى و ثلاث و رباع، و أنهم أكثر خلق الله و أعظمها. وقد وردت الأخبار الكثيرة عن كلّ واحد من الأئمّة عليهم السلام في كيفيّاتهم و عظمتهم و غرائب خلقهم و شؤونهم و أشغالهم و أطوارهم. حذر کن و بپرهیز از این که این دو فرشته و سؤال کردن آن ها را (به مانند فلاسفه) تأويل بری؛ زیرا آمدن این دو ملک و پرسش آن ها جزو ضروریات دین است. مبادا به تأویل بردن ملحدان - تمام فرشتگان را به عقل ها و نفس های فلکی - گوش فرا دهی؛ زیرا آیات بسیار و روایات متواتر(2) وارد شده که ملائکه جسم های لطیفی هستند که می توانند به شکل های مختلف و گوناگونی در آیند، و حضرت رسول خدا و ائمّه معصوم آن ها را می بینند، و آن ها دارای بال های دوگانه و سه گانه و چهارگانه اند(3)، و آن ها بیش ترین و بزرگ ترین مخلوقات الهی اند. روایات فراوانی هم از هر یک از ائمّۀ

ص: 319


1- ما در شرح مان بر تجرید الاعتقاد، آن اشکالات را ذکر کردیم. از جمله آیات: «جَاعِلِ الْمَلَائِكَةِ رُسُلًا أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْنَى وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مَا يَشَاءُ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ». (فاطر: 1) و «فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا سَوِيًّا». (مریم: 17)
2- بحار الانوار 144/59 - 245 باب حقيقة الملائكة وصفاتهم وشؤونهم وأطوارهم
3- این کلام از آیۀ یک سورۀ فاطر اقتباس شده است

اطهار در باره چگونگی ملائکه و بزرگی آن ها و عجیب و غریب بودن خلقت شان و شؤونات و کارها و حالاتشان وارد شده است (که همۀ این ها بر جسم بودن آن ها دلالت دارند.)

فائده: ملائکه مجرّد نیستند

علامۀ مجلسی می فرماید: تجسّم اكثر ملائکه بلکه جمیع ایشان ضروری دین اسلام است و آیات متکاثره و احادیث متواتره دلالت بر تجسّم ایشان می کند.(1)

در عين الحبات هم می فرماید: باید دانست که ملائکه، اجسام لطيفه اند و مکان دارند و نزول و عروج می نمایند، و احادیث در این باب، متواتر است، و نص قرآن بر آن دلالت دارد، و تأویل ملائکه به عقول مجرّده و نفوس فلکی و طبایع و قُویٰ - چنانچه بعضی از حکما کرده اند - انکار ضرروت دین است و کفر است، و هیچ خلق زیاده از ملائکه نمی باشد و هیچ مخلوقی به حسب جسم از ایشان عظیم تر نیست، مگر روح.(2)

فلاسفه ملائکه را مجرّدات و عقول می دانند، و اعتقادشان درباره مجرّدات این است که آن ها ازلی و قدیم و خارج از مقدار و اجزاء و صورت و شکل و زمان و مکان می باشند.

و قرآن و اخبار و احادیث این اوصاف را برای هیچ مخلوقی چه ملائکه و چه غیر آنها نمی پذیرد.

لذا هر کس به آیات و اخبار مراجعه کند می بیند که تصریح به جسمانیّت ملائکه و روح و جنّ و... کرده است و برای آنها صعود و نزول و رفتن و برگشتن و مکان و زمان و شکل و صورت و شبح ثابت کرده و برای ملائکه پر و بال و بزرگی و کوچکی ذکر شده است، و همه این اوصاف با مجرّد بودن منافات دارد.

ص: 320


1- حق اليقين فصل دوم: 603 انتشارات سُرور، و صفحۀ 379 انتشارات علميۀ اسلاميه
2- عين الحيات 115/1 به تحقیق رجایی

علامه مجلسی در بحار الانوار بابی با عنوان: حقيقة الملائكة و صفاتهم و شؤونهم و أطوارهم(1) گشوده و در آن، آیات و روایات بسیاری آورده است. هر کس به آن جا رجوع کند، به آن چه گفتیم یقین می کند، مگر این که پیشاپیش ذهن و فکرش به موهومات و خیالات بی اساس فلاسفه و عرفای صو فيّه آلوده شده و به بافته های «اوهن من بيت العنكبوت» آن ها دل خوش داشته باشد، و توفیق استفاده و تعلّم از عرشیان را نداشته و در خذلان از رحمت حق واقع گشته، که چنین شخصی محل سخن ما نمی باشد.

هم چنین به باب دیگری از بحار الانوار با عنوان «انّ الملائكة تأتيهم و تطأ فرشهم و أنّهم يرونهم صلوات الله عليهم أجمعين» مراجعه شود.

امّا آیات پس از جملۀ آن ها: خداوند متعال می فرماید:

«الْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ جَاعِلِ الْمَلَائِكَةِ رُسُلًا أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْنَى وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مَا يَشَاءُ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ»(2) «حمد خداوندی را که خالق آسمان و زمین است و ملائکه را پیام آورانی دارای دو، سه و چهار بال قرار داده است. هر چه بخواهد در خلق بیفزاید.

همانا خداوند بر هر چیزی تواناست»

و می فرماید: «وَيَوْمَ تَشَقَّقُ السَّمَاءُ بِالْغَمَامِ وَنُزِّلَ الْمَلَائِكَةُ تَنْزِيلًا»(3) «روزی که آسمان با ابرها شکافته می شود و فرشتگان پی در پی نازل می گردند»

ص: 321


1- بحارالانوار 59 /144 - 245. مراجعه شود به صفحۀ 171 حدیث 1، 2، 3، 4، 5، 8، 10، 12، 13، 18، 21، 23، 24، 27، 29، 30...
2- فاطر: 2 - 1
3- فرقان: 24

و فرمود:

«وَتَرَى الْمَلَائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ»(1) «فرشتگان را می بینی که بر گرد عرش حلقه زده، پروردگارشان را تسبیح

می کنند»

و فرمود:

«يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَالْمَلَائِكَةُ صَفًّا»(2) «روزی که ملائکه و روح صف می بندند»

و فرمود:

«وَنَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْرَاهِيمَ إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلَامًا قَالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ قَالُوا لَا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ عَلِيمٍ»(3) «(درباره فرشتگانی که به مهمانی حضرت ابراهيم عليه السلام آمدند فرمود:) ایشان را از داستان مهمانان ابراهیم آگاه کن، آنگاه که بر او وارد شدند و گفتند: سلام، پس ایشان گفتند که ما از شما ترسانیم. گفتند: مترس، ما تو را به مولود بردباری مژده می دهیم.»

و فرمود:

«قَالَ فَمَا خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ قَالُوا إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلَى قَوْمٍ مُجْرِمِينَ»(4) «(درباره فرشتگانی که برای عذاب قوم لوط فرود آمدند می فرماید:) گفت: شما را چه کاری است ای فرستادگان (مأموریت شما چیست؟) گفتند: ما به سوی گروهی مجرم و گناهکار فرستاده شده ایم (تا آنها را هلاک کنیم)»

ص: 322


1- زمر: 74
2- انبیاء: 38
3- حجر: 50- 52
4- حجر: 57 - 58

فرمود:

«فَلَمَّا جَاءَ آلَ لُوطٍ الْمُرْسَلُونَ قَالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ»(1)

«هنگامی که فرشتگان نزد خاندان لوط آمدند (لوط) گفت: شما گروهی ناشناسی هستید»

و فرمود:

«وَجَاءَ أَهْلُ الْمَدِينَةِ يَسْتَبْشِرُونَ قَالَ إِنَّ هَؤُلَاءِ ضَيْفِي فَلَا تَفْضَحُونِي وَاتَّقُوا اللَّهَ وَلَا تُخْزُونِي قَالُوا أَوَلَمْ نَنْهَكَ عَنِ الْعَالَمِينَ»(2) «اهل شهر (از ورود مهمانان با خبر شدند و به طرف خانۀ لوط) آمدند در حالی که شادمان بودند. لوط گفت: اینها مهمانان منند، آبروی مرا نریزید، و از خدا بترسید و مرا شرمنده نسازید. گفتند: مگر ما تو را از مردم روزگار پرهیز ندادیم (و نگفتیم کسی را به مهمانی نپذیر؟)

امّا روایات، بسیار است و از جمله آن ها:

1- ابن بابویه به سند معتبر روایت نموده است که: از حضرت امیر المؤمنين پرسیدند از قدرت خداوند عالمیان. بعد از حمد و ثنای الهی فرمود که: «خداوند عالمیان را مَلَکی چند هست که اگر یکی از ایشان به زمین بیاید، زمین گنجایش او نداشته باشد از عظمت جثه و بسیاری بال های او. و بعضی از ملائکه هستند که اگر جنّ و انس خواهند او را وصف نمایند عاجز می شوند به سبب دوری مفاصلش و

حُسْنِ ترکیب صورتش، و چگونه و صف توان نمود ملکی را که از ما بین دوش او تا نرمۀ گوش او هفتصد سال راه باشد؟! و بعضی از ایشان هست که افق آسمان را پر می نمایند، و سدّ می کند به یک بال از بال های خود و قطع نظر از بزرگی بدنش، و بعضی از ایشان آسمان ها تا کمر اوست، و بعضی هست که بر روی هوا ایستاده

ص: 323


1- حجر: 61 - 62
2- حجر: 67 - 70

و زمین ها تا زانوی اوست، و بعضی هست که اگر جميع آب های عالم را به کف انگشت ابهامش بریزند گنجایش دارد، و بعضی دیگر هستند که کشتی های عالم را در آب دیده اش جاری کنند سال های بسیار خواهد گردید. فتبارک الله أحسن الخالقين!»(1)

2- علی بن ابراهیم از حضرت صادق روایت کرده است که: «خداوند عالمیان ملائکه را مختلف خلق کرده است، و حضرت رسول جبرئیل را دید که ششصد بال داشت، و بر ساقش مروارید بسیار بود مانند قطره هایی که بر سبزه نشیند، و پُر کرده بود ما بين آسمان و زمین را، فرمود که: هر گاه خدا امر فرماید میکائیل را که به زمین آید پای راست را در آسمان هفتم گذارد و پای دیگر در زمین هفتم. و فرمود که:

خداوند عالمیان را ملکی چند هست که نصف بدن ایشان از برف است و نصف دیگر از آتش و ذکر ایشان این است: ای خداوندی که الفت داده ای میان برف و آتش، دل های ما را بر اطاعت خود ثابت بدار. و فرمود: ملکی هست که ما بين نرمۀ گوشش تا چشمش پانصد سال مسافت است به پرواز مرغ. و فرمود: ملائکه نمی خورند و نمی آشامند و جماع نمی کنند و به نسیم عرش زندگانی می کنند. و خدا را ملکی چند هست که تا قیامت در رکوعند، و خدا را ملکی چند هست که تا قیامت در سجودند.»(2)

3- از امام عسکری روایت شده که رسول خدا فرمودند: «و الملك لا تشاهده حواسّكم؛ لأنّه من جنس هذا الهواء لاعيان منه ولو شاهدتموه بأن يزداد في قوى أبصاركم لقلتم ليس هذا ملكاً بل هذا بشر»؛(3)

«حواس و چشمان شما ملائکه را مشاهده و درک نمی کنند؛ زیرا آن ها هم جنس و شبیه این هوا می باشند که در معرض دید قرار نمی گیرد.» یعنی

ص: 324


1- توحید صدوق: 278 - 279 حدیث 3، عین الحیات: 116/1
2- بحار الأنوار: 59/ 174 - 175 حدیث 4، عین الحیات 117/1
3- احتجاج 54/1، بحار الانوار 171/59

مانند هوا، اجسامی لطیف می باشند. و اگر در قوّت چشم شما افزوده می شد که می توانستید ملک را ببینید، می گفتید: این ملک نیست بلکه این بشر و انسان است»(1)

از کلام رسول خدا معلوم می شود که ملائکه اجسامی لطيف مانند روح انسان می باشند. و این بر خلاف رأی فلاسفه است که با عقول ناقص خود و بدون مدد گرفتن از وحی، ملائکه را از مجرّدات و عقول مجرّده می دانند، بلکه مقصودشان از عقل همان فرشته و ملک می باشد.

4- عن الحسين بن أبي العلاء عن أبي عبد الله قال: قال: «یا حسین - و ضرب بيده إلى مَساوِر في البيت - مَساوِر طال ما اتّکت عليها الملائكة و ربّما التقطنا من زَغَبها»؛(2) حسین بن ابی العلاء گوید: امام صادق دستش را به متّکاهایی که در خانه بود زد و فرمود: «ای حسین، این ها متّكاهایی است که فرشتگان بارها بر آن ها تکیه داده اند. ما گاهی پرهای کوچک آن ها را از زمین بر چیده ایم.»

علاّمه مجلسی می فرماید:

و الخبر يدلّ صريحاً على تجسّم الملائكة و أنّهم أولوا أجنحة كما عليه اجماع المسلمين ردّاً على الفلاسفة و من يتبعهم؛(3) این خبر به صراحت بر جسمانیت ملائکه و این که آن ها دارای بال هایی هستند، دلالت دارد همان طور که مسلمانان هم نسبت به این مطلب اجماع و اتفاق دارند. این حدیث، رأى فلاسفه و پیروانشان را ردّ می کند.

ص: 325


1- شاید مقصود این باشد که: می دیدید که آنها هم به شکل شما بشر هستند و دارای طول و عرض و عمق که از خواصّ مادیّات است می باشند
2- اصول کافی 324/1، کتاب الحجه، باب أنّ الائمّة تدخل الملائكة بيوتهم و تطأبسطهم و تأتيهم بالأخبار حدیث 2
3- مرآة العقول: 289/4، حدیث 2

5- ابوحمزه ثمالی گوید: «برای رسیدن به حضور حضرت عليّ بن الحسين وارد اتاق شدم. در آن حال، حضرت چیزی را از زمین بر می چید. سپس دستش را پشت پرده برد و آن چیز را به کسی که در آن اتاق بود داد. عرض کردم: قربانت گردم! چه چیزی را بر می چیدید؟ فرمود: باقی مانده ای از پر فرشتگان است که چون از نزد ما روند، آن ها را جمع می کنیم، و تسبیح (بازوبند) فرزندان خود می کنیم. عرض کردم: قربانت شوم! مگر فرشتگان نزد شما می آیند؟ فرمود: ای ابوحمزه، آن ها روی متكاها جا را بر ما تنگ می کنند.»(1) علامه مجلسی می نویسد:

«إعلم أنّه أجمعت الإمامية بل جميع المسلمين إلا من شذّ منهم من المتفلسفين - الذين أدخلوا أنفسهم بین المسلمين لتخريب أصولهم وتضييع عقائدهم - على وجود الملائكة وأنّهم أجسام لطيفة نورانية، أولي أجنحة مثنى وثلاث ورباع و أكثر، قادرون على التشكل بالأشكال المختلفة، وأنّه سبحانه يورد عليهم بقدرته ما يشاء من الأشكال والصور على حسب الحكم والمصالح، ولهم حرکات صعوداً وهبوطاً، وكانوا يراهم الأنبياء والأوصياء، والقول بتجرّدهم وتأويلهم بالعقول والنفوس الفلكية والقوى والطبائع، و تأويل الآيات المتظافرة والأخبار المتواترة - تعويلاً على شبهات واهية واستبعادات وهميّة - زيغ عن سبيل الهدى واتّباع لأهل الجهل والعمى»؛(2)

ص: 326


1- اصول کافی 324/1، کتاب الحجه، باب أنّ الائمّة تدخل الملائكة بيوتهم و تطأبسطهم و تأتيهم بالأخبار، حدیث 3
2- بحار الأنوار 202/59 -203. قال ملاّ صدرا - عند البحث عن تكلّمه تعالی و عن كيفية الوحي -: إنّ الروح الانساني إذا تجرّد عن البدن وخرج عن وثاقه من بيت قالبه وموطن طبعه مهاجراً إلى ربّه لمشاهدة آياته الكبرى و تطهّر عن درن المعاصي واللذات والشهوات والوساوس العادية والتعلّقات، لاح له نور المعرفة والايمان بالله وملكوته الأعلى؛ وهذا النور تأكد و تجوهر کان جوهراً قدسياً يسمّى عند الحكماء في لسان الحكمة النظرية بالعقل الفعّال، وفي لسان الشريعة النبوية بالروح القدسي. (الأسفار 24/7) وقال اللاهيجي: پس جبرئیل - که عبارت از عقل فعّال باشد نزد حکما - اوّل بر نفس ناطقه نبی - که حقیقت قلب است - نازل می شود. (گوهر مراد: 258)

«شیعه امامیه، بلکه تمامی مسلمانان - جز عدّه قليلی از آن ها که فلسفه بافند، همان ها که خود را میان مسلمانان جا زدند تا بنیان ها و عقاید آن ها را از بین ببرند - اتّفاق دارند بر وجود ملائکه و این که آن ها اجسامی لطیف و نورانی هستند که دارای بال های دوگانه و سه گانه و چهارگانه و بیش ترند و می توانند به شکل های مختلفی در آیند، و خداوند سبحان به قدرت خود و طبق مصالح و حکمت ها، آن ها را به هر شکل و صورتی که بخواهد در می آورد، برای ملائکه بالا رفتن ها و پایین آمدن هایی است، و انبیا و اوصیا آن ها را مشاهده می کردند. و اعتقاد به تجرّد ملائکه و تأویل بردن آن ها به عقول و نفوس فلکی و قویٰ و طبایع و تأويل بردن آیات بسیار و روایات متواتر - به جهت اعتماد کردن به شبهات سست و استبعادهای خیالی و وهمی - انحراف از راه هدایت و پیروی کردن از نادانان و کوران است.» محقّق دوانی هم در شرح عقاید می نویسد:

الملائكة أجسام لطيفة قادرة على التشكّلات المختلفة؛(1)

ملائکه اجسامی لطیف هستند که می توانند به شکل های مختلف در آیند. مرحوم آیة الله خویی می فرماید: ادعای این که ملائکه از عالم مجرّدات هستند و بر این اساس، مادّی نیستند - چنان که در میان فلاسفه مشهور است - گزافه گویی است؛ زیرا علاوه بر آن که دلیل هایی که برای وجود عالم مجرّدات - جز خداوند - آورده اند، خدشه دار و محلّ مناقشه است، این قول با ظاهر شریعت هم مخالف است و به همین جهت است که مرحوم مجلسی در اعتقاداتش به کفر کسی که

ص: 327


1- بحار الأنوار 59/ 203

جسمیت ملک را منکر شود، حکم کرده است.(1)

عدم اتصال آسمان ها به یکدیگر

اشاره

و يجب أن تعتقد أنّ السموات غير متطابقة، بل من كلّ سماء إلى سماء خمسمائة سنة، و ما بينهما مملوّة من الملائكة. و قد ورد في الأحاديث أنّه ما من موضع قدم في السّموات إلاّ و فيها ملك يسبّح الله و يقدّسه. و واجب است معتقد باشی به این که آسمان ها به هم نچسبیده اند و (روی هم به صورت متصل قرار نگرفته اند؛) بلکه از هر آسمانی تا آسمان دیگر (به اندازه) پانصد سال راه؛ فاصله است.

تعداد ملائکه

و فاصله میان آسمان ها پر از فرشته می باشد و در احادیث (بسیار) آمده که در آسمان ها جای پایی نیست جز این که در آن جا فرشته ای به تسبیح و تقدیس پروردگار مشغول است.(2)

عصمت ملائکه

اشاره

و يجب أن تعتقد عصمة الملائكة، و لاتصغ إلى ما اشتهر بین عوامّ الناس و في التواريخ و التفاسير المأخوذة من كتب العامة - و هم أخذوا من تواريخ اليهود، من قصّة هاروت و ماروت و تخطئة الأنبياء - فإنّه قد ورد في أخبارنا الردّ عليها و تفسير الآيات الواردة فيها على وجه لا يتضمّن فسقهم و خطأهم. و لا يسع هذه الرسّالة ذكر تفاصيلها.

ص: 328


1- قال السيد الخوئي: دعوى أنّ الملك من عالم المجرّدات فليس له مادّة كما اشتهر في ألسنة الفلاسفة دعوی جزافية؛ فإنّه مع الخدشة في أدلة القول بعالم المجرّدات ما سوى الله - كما حقّق في محلّه - أنه مخالف لظاهر الشرع، ومن هنا حكم المجلسي: في اعتقاداته بكفر من أنکر جسميّة الملك. [مصباح الفقاهة: 229/1]
2- بحار الانوار 144/59 - 245 باب حقيقة الملائكة وصفاتهم وشؤونهم واطوارهم

(بر اساس روایات) اعتقاد به معصوم بودن همۀ فرشتگان واجب است. (از این رو) گوش فرا مده به آن چه در میان مردم عوام مشهور شده و در (برخی) کتاب های تاریخ و تفسیر نقل شده - همان کتاب هایی که این مطالبشان از کتب عامه گرفته شده و عامه هم آن را از کتاب های تاریخی یهود گرفته اند. از همین باب است قصۀ هاروت و ماروت(1) و نسبت دادنِ خطا و گناه به پیامبران - زیرا در احادیث (امامان معصومِ) ما، انکار و ردّ این مطالب موهون آمده و نیز تفسير و تأویل درست آیات مرتبط با پیامبران (همان آیاتی که ظاهرش، نسبت دادن خطأ را به پیامبران می نمایاند) به گونه ای که خطأ و فسق ایشان را در بر نداشته باشد، آمده است که این رساله گنجایش بحث تفصیلی آن ها را ندارد.(2)

فائده: قصۀ هاروت و ماروت

علامۀ مجلسی می فرماید: عامّه نیز مثل این قصّه را در احادیث خود روایت کرده اند. و اکثر علمای خاصّه و عامّه این قصه را انکار کرده اند، به سبب آن که آنچه در این قصّه مذکور است، منافات دارد با عصمت ملائکه که به آیات و اخبار متواتره ثابت شده است؛ بلکه ایشان دو ملک بودند که خدا ایشان را برای امتحان مردم، به زمین فرستاده بود که به مردم تعليم سحر بکنند، برای آن که فرق کنند میان سحر و معجزه و برای آن که سحر را بشناسند که از آن احتراز نمایند. و به ایشان می گفتند: «این تعلیم کردن ما امتحانی است برای شما. مبادا این را وسیلۀ دنیای خود کنید و سحر بکنید و کافر شوید!» و از ایشان گناهی صادر نشد و مدتی در زمین بودند، بعد از آن به آسمان رفتند.

ص: 329


1- سوره بقره آیه: 102
2- برای آگاهی بیش تر رجوع کنید به بحار الانوار 265/59 - 326 باب عصمة الملائكة و قصة هاروت و ماروت، و حياة القلوب 2/ 1364، باب سی و هشتم، قصۀ هاروت و ماروت

بعضی گفته اند: «ایشان ملک نبودند، بلکه دو شخص بودند از اهل بابِل و به صلاح مشهور بودند؛ به این سبب، ایشان را ملک می گفتند.» و بعضی گفته اند: «این قصه منافات با عصمت ملائکه ندارد؛ زیرا که ملائکه تا به وصف ملک بودن باقی باشند معصومند، و هر گاه حق تعالی ایشان را به صورت و حالت بشر بگرداند، ملک نخواهند بود و عصمت از ایشان ممکن است که زایل شود.» و این سخن اگر چه خالی از قوّتی نیست و لیكن - چون بعضی از احادیث بر ردّ این حدیث وارد شده است و این ها موافق روایات عامّه است و تواريخ يهود - خلاف مذهب مشهور میان علمای شیعه است. و در این باب توقّف نمودن اولیٰ است.(1) (سپس روایاتی در این باب ذکر فرموده است.)

سؤال و فشار قبر در جسد اصلی

ثمّ اعلم أنّه يلزمك الإيمان و الإذعان بضغطة القبر في الجملة. و أمّا إنّها عامّة لجميع النّاس، أو مخصوصة بغير كمّل المؤمنين، يظهر من كثير من الأخبار الثاني. ولابدّ من الإذعان بكون الضّغطة في الجسد الأصليّ لا المثالي، و بأنّ بعد السّؤال و الضّغطة ينتقلون إلى أجسادهم المثالية. سپس بدان که ایمان اجمالی داشتن به فشار قبر و پذیرفتن آن بر تو لازم است. امّا این که فشار قبر برای همۀ مردم است یا به غیر مؤمنان کامل الايمان اختصاص دارد، از احادیث بسیاری ظاهر (و استفاده) می شود که فشار قبر مختصّ به غیر کامل ها است(2) (و مؤمنان کامل از فشار قبر ایمن هستند.) هم چنین اعتقاد به این که فشار قبر در مورد جسد و بدن اصلی است - نه در

ص: 330


1- حياة القلوب 2/ 1364 انتشارات سرور، باب سی و هشتم، قصۀ هاروت و ماروت
2- بحارالانوار 272/6

مورد قالب و جسد مثالی - و این که پس از (اتمام) سؤال (دو ملک و پاسخ به پرسش هایشان) و فشار قبر، روح انسان ها به جسد و بدن های مثالي آن ها منتقل می شود، ضروری می باشد. (یعنی ارواح به بدن های لطیف برزخی که به شکل و صورت و مثل همین بدن های اصلی می باشند، داخل می گردند.)(1)

محلّ ارواح بعد از سؤال و جواب قبر

فقد يكونون على قبورهم و يطّلعون على زوّارهم ويأنسون بهم و ينتفعون بزيارتهم إن كانوا مؤمنين. و قد ينتقلون إلى وادي السلام، و هي النجف على مشرّفها ألف تحيّة و السلام و قد ينتقلون إلى جنّة الدنيا، فيتنعّمون بنعيمها و يأكلون من فواکهها و يشربون من أنهارها كما قال الله تعالی:«وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ»(2) و إن كانوا کافرین معاندین، يذهب بهم إلى نار الدّنيا، فيعذّبون إلى يوم القيامة. و إن كانوا مستضعفین، فظاهر بعض الأخبار أنّهم يمهلون إلى يوم القيامة؛ لا ينعّمون و لا يعذّبون.(3) پس از قرار گرفتن در بدن های مثالی، گاهی اوقات بر فراز و نزد قبرهای خود می باشند و از زائرانشان آگاه می شوند و با آن ها انس می گیرند و از دیدارشان سود می برند (البته) اگر از مؤمنان باشند، و گاهی اوقات به وادی السّلام منتقل می شوند و آن همان نجف اشرف است - هزار درود و سلام بر شرافت دهنده آن جا باد! - و گاهی اوقات (ارواح با جسدهای مثالی مؤمنان) به

ص: 331


1- برای واضح تر شدن این بحث به کتاب حق اليقين: 392 - 406، انتشارات اسلاميه، در احوال عالم برزخ فایده ثانیه (در بیان سؤال و ضغطه و ثواب و عقاب قبر) مراجعه کنید
2- سورۀ آل عمران، آیۀ 169 - 170
3- بحار الانوار 290/6 حدیث 14 عن الكافي

بهشت دنیا منتقل می شوند و از نعمت های آن متنعّم و بهره مند می شوند و از میوه های آن می خورند و از نهرهای آن می آشامند چنان که خداوند (در حقّ شهیدان) فرموده است: «هرگز کسانی را که در راه خداوند کشته شده اند، مرده مپندار، بلکه ایشان زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند و در آن حال، به آن چه خداوند از فضل خودش به ایشان عطا فرموده، شاد و مسرورند.» و اگر مردگان کافر و معاند (یعنی دشمنان دین و ائمّه) باشند، آن ها را به سوی جهنّم دنیا می برند، و تا روز قیامت عذاب می شوند. و اگر آن ها مستضعف (و معذور) باشند (یعنی فکر و عقل آن ها در تشخیص حق و باطل کافی نباشد یا وسایل کافی برای تشخیص حق و باطل و خوب و بد در اختیارشان نباشد و در نتیجه کفرشان از جهت استضعاف باشد، نه جحود و انکار پس از روشن شدن حق و باطل) پس ظاهر بعضی از احادیث آن است که آن ها تا روز قیامت، مهلت و فرصت داده می شوند؛ نه در نعمت به سر می برند و نه در عذاب (و در قیامت خداوند آنها را امتحان خواهد کرد و بر اساس آن جزا داده می شوند.)(1)

بهشت و جهنّم دنیا

و يجب أن تعتقد أنّ الله تعالى في الدنيا جنّةً و ناراً سوى جنّة الخلد و نار الخلد. بل ورد الخبر عن الرّضا أنّ جنّة آدم أيضاً كانت جنّة الدنيا لا جنّة الخلد. و واجب است اعتقاد داشتن به این که خداوند را در این دنیا بهشتی و جهنّمی است غیر از بهشت و جهنّم جاویدان و همیشگی آخرت (و ارواح مؤمنان پس از مرگ در این بهشت متنعّم؛ و ارواح کافران در این جهنّم معذّب می باشند)

ص: 332


1- برای واضح تر شدن این بحث به کتاب حق اليقين: 406- 413، انتشارات اسلاميه، در احوال عالم برزخ فایدۀ ثالثه (در بیان محل روح است و جسد مثالی در عالم برزخ)، مراجعه کنید

بلکه (بالاتر از این) در خبری از حضرت امام رضا آمده است: بهشت آدم همین بهشت دنیا بوده است، نه بهشت جاودان آخرت.(1)

بهشت و دوزخ آخرت

اشاره

و يجب الإذعان بالجنّة و النّار على حسب ما ورد عن صاحب الشّرع معلوماً. و تأويلهما بالمعلومات الحقّة و الباطلة و الأخلاق الحسنة و الرديّة، كفر و الحاد. بل يجب الإذعان بكونهما مخلوقتين بالفعل، لا أنّهما سيخلقان بعد ذلك، و قد ورد عن الرضا أنّ من أنكر ذلك، فهو منكر للآيات و لمعراج النّبي و هو کافر.(2) اعتقاد به بهشت و جهنّم (همیشگی آخرت) بر طبق آن چه از صاحب شریعت به صورت یقینی و قطعی رسیده، واجب است. (یعنی بهشت و جهنّم با خصوصیاتی که طبق آیات قرآن و فرمایش امامان معصوم روشن و توصیف شده است).

و تأویل بردن بهشت و جهنّم به معلومات حقّ و معلومات باطل (که اوّلی را بهشت و دوّمی را جهنّم بدانیم) و به اخلاق خوب و بد، کفر و اِلحاد (در دین) است. بلکه واجب است اعتقاد داشتن به این که بهشت و جهنم الآن و در حال حاضر، خلق شده و وجود دارند(3)، نه این که آن دو بعد از این (دنيا، و در قيامت) آفریده خواهند شد. و در حديث (صحيح) از حضرت امام رضا آمده است: هر کس خلق شدن

ص: 333


1- در احادیث زیادی تصریح شده که بهشت حضرت آدم از بهشت های دنیا بوده است، نه بهشت خُلد و آخرت. برای اطلاع بیش تر به بحارالانوار 130/11 - 144 و 282/6 - 285 رجوع کنید
2- بحار الانوار 119/8 عن التوحيد والأمالي، و لاحظ ايضاً: 8/ 176 - 207
3- ملاصدرا، وجودِ واقعی خارجی بهشت و جهنّم را انکار می کند و هر دو را از احوال و مراتب نفس می شمارد. به عبارت دیگر، می گوید: آن دو قائم به نفس و از مُنشأت نفس می باشند و برای آن در واقعیت خارجی نیست. ما در خاتمۀ این کتاب، در فائدۀ دهم به تفصیل آن را ردّ نموده و پاسخ داده ایم

بالفعلِ بهشت و جهنّم آخرت را انکار کند، منکر آیات قرآن و معراج پیغمبر شده (زیرا پیغمبر بهشت و جهنم آخرت را در معراج مشاهده نموده و پس از بازگشت از آن دو خبر داده است. پس کسی که خلق شدن آن ها را انکار کند، پیامبر خدا را به دروغ نسبت داده) و چنین شخصی کافر است.

فائدۀ اول: بهشت و جهنم الآن مخلوق است

آیا بهشت و جهنم آخرت، الآن خلق شده اند، یا در روز قیامت خلق می شوند، و یا آن دو قائم به نفس و از مُنْشآت نفس می باشند و واقعیّت خارجی ندارند؟

شکّی نیست در این که بهشت و جهنّم الآن مخلوق اند. و این امر از مسلّمات و واضحات مذهب ماست. شیخ بزرگوار صدوق می فرماید:

و اعتقادنا في الجنّة و النّار أنّهما مخلوقتان و أنّ النبيّ قد دخل الجنّة و رأى النّار حين عرج به.(1) یعنی: اعتقاد ما امامیّه این است که بهشت و جهنّم خلق شده اند و پیغمبر وقتی به معراج برده شد، به بهشت داخل شد و جهنّم را دید.

علامۀ مجلسی فرمود:

أمّا كونهما مخلوقتان الآن فقد ذهب إليه جمهور المسلمين إلا شرذمة من المعتزلة، فإنّهم يقولون: سيخلقان في القيامة، و الآيات و الأخبار المتواترة دافعة لقولهم، مزيّفة لمذهبهم، و الظاهر أنّه لم يذهب الى هذا القول السخيف أحد من الإماميّة إلا ما ينسب إلى السيد المرتضی.(2)

ص: 334


1- بحارالانوار 200/8 حدیث 204، از شیخ صدوق،الاعتقادات:79
2- بحار الأنوار 205/8

امّا مخلوق بودن بهشت و جهنّم الآن و در حال حاضر، پس عموم مسلمانان - جز عده کمی از معتزله - بدان اعتقاد دارند. آن گروه اندک معتزلی می گویند: بهشت و جهنّم در قیامت خلق می شوند. آیات و اخبار متواتر قول آن ها را ردّ می کند و اعتقاد آن ها را دروغ می شمارد. ظاهراً کسی از امامیه به این قول سست، قائل نشده مگر آنچه به سید مرتضی نسبت داده شده است. از کلام مرحوم شیخ صدوق و علامه مجلسی استفاده می شود که امامیّه بر این مطلب، اجماع و اتّفاق دارند. البته اکثر متكلّمان عامّه هم به این مطلب معتقدند.(1) به هر حال، ظاهر آیات بسیار و اخبار فراوانی دلالت دارند که بهشت و جهنم خلق

و مهیّا شده اند.

از باب نمونه، چند آیه شریف را ذکر می کنیم: آیاتی در مورد بهشت به این صورت آمده است:

«وَجَنَّةٍ... أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ»(2)... بهشتی که... و برای پرهیزگاران آماده شده است. «سَابِقُوا إِلَى...وَجَنَّةٍ... أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ»(3)

ص: 335


1- در حق اليقين آمده است: متکلّمان عامّه خلاف کرده اند در آن که بهشت و دوزخ آیا بالفعل موجودند یا در قیامت موجود خواهند شد؟ اکثر متکلّمین را اعتقاد آن است که موجودند بالفعل و در ابتدای خلق عالم آن ها را خلق کرده اند، و قلیلی از معتزله قائل شده اند که بعد از این مخلوق خواهند شد در قیامت، و معلوم نیست که احدی از امامیّه به این مذهب سخيف قائل شده باشند و این قول را نسبت به سیّد رضی داده اند و از او بسیار بعید است. و آیات بسیار دلالت بر وجود آن ها در حال نزول قرآن مجید می کند، مثل: «أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ »، «أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا»، «أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ»،«عِنْدَهَا جَنَّةُ الْمَأْوَى» و اکثر احادیث معراج مشتمل است بر این که حضرت رسول داخل بهشت شد و جهنّم را به آن حضرت نمودند. و اکثر مفسّرین و متکلّمین بهشت حضرت آدم را بهشت خلد می دانند. سپس علامۀ مجلسی چند حدیث در این باره نقل کردند، مراجعه نمایید. (حق اليقين: 468، انتشارات علميّه اسلاميه)
2- آل عمران آیۀ 133
3- سورۀ حدید، آیۀ 21

به پیش تازید برای رسیدن به... و بهشتی که... و برای کسانی آماده شده است که به خدا و رسولانش ایمان آورده اند. آیاتی هم در مورد جهنّم به این صورت آمده است:

«فَاتَّقُوا النَّارَ... أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ»(1)... از آن آتشی که... و برای کافران، آماده شده، بپرهیزید. «وَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ»(2)

از آتشی که (اکنون) برای کافران آماده شده، بپرهیزید. مضمون این آیات این است که: بهشت برای پرهیزکاران و مؤمنان به خدا و رسولانش و دوزخ و آتش برای کافران آماده شده است. از سوی دیگر، روشن است که چیزی که آماده شده، موجود است . پس بهشت و جهنّم الآن موجود و مخلوق است.

احادیثی هم که در این باره آمده بسیار زیاد است، مرحوم سیّد هاشم بحرانی کتابی به نام: «نزهة الأبرار و منار الأنظار في خلق الجنّة والنار» نوشته است، و در این کتاب دویست و پنجاه و هشت حديث در این باره ذکر نموده است. و طالبین به آن کتاب مراجعه نماید.

ما در این جا به ذکر چند حدیث اكتفا می کنیم: 1- از امام رضا نقل شده که فرمودند:

«من أنكر خلق الجنّة و النّار فقد كذّب النبيّ و كذّبنا و ليس من ولايتنا على شيء و خلّد في نار جهنّم»؛(3) «هر کس خلق شدن بهشت و جهنّم راانکار کند، قطعاً رسول خدا و ما را تکذیب کرده است و چیزی از ولایت ما را ندارد و در آتش جاودانه خواهد ماند.»

ص: 336


1- سورۀ بقره، آیۀ 24
2- سورۀ آل عمران، آیۀ 131
3- بحار الأنوار 119/8 حدیث 6، از توحيد و أمالی و عيون

2- از امام صادق روایت شده که فرمودند: «ليس من شيعتنا من أنكر أربعة أشياء: المعراج و المساءلة في القبر و خلق الجنّة و النّار و الشفاعة»؛(1) «جزو شیعیان ما نیست کسی که چهار چیز را منکر شود: معراج، سؤال قبر، خلق شدن بهشت و جهنّم، و شفاعت.»

3- از امام رضا نقل شده که فرمودند: «من أقرّ بتوحيد الله... و آمن بالمعراج و المسألة في القبر و الحوض والشّفاعة و خلق الجنّة و النّار و... فهو مؤمن حقّاً و هو من شيعتنا أهل البيت»؛(2) هر کس به توحید خداوند اقرار کند... و به معراج و سؤال قبر و حوض کوثر و شفاعت و خلق شدن بهشت و جهنّم و... ایمان آورد، مؤمن حقیقی و از شیعیان ما اهل بیت(علیهم السلام) است.»

4- از اميرالمؤمنين نقل شده که فرمودند: «و أمّا الرّدّ على من أنكر خلق الجنّة و النّار، فقال الله تعالى: «عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى عِنْدَهَا جَنَّةُ الْمَأْوَى»(3) و قال رسول الله: دخلت الجنّة فرأيت فيها...»؛(4) «خداوند در ردّ قول کسی که خلق شدن بهشت و دوزخ را انکار کند، فرموده است: «نزد سدرة المنتهی؛ در همان جا که جنّة المأوی است.» رسول خدا هم فرموده است: به بهشت داخل شدم و در آن... دیدم... .»

ص: 337


1- بحار الأنوار 196/8 حدیث 186 از صفات شیعۀ شیخ صدوق
2- بحار الأنوار 197/8 حدیث 187
3- النجم: 14 و 15
4- بحار الأنوار 176/8 حدیث 129

5- در بسیاری از اخبار معراج آمده که: «رسول خدا بهشت و جهنّم را مشاهده نموده و داخل بهشت شده است.» 6- اخباری به این مضمون آمده که: «رسول خدا از خرمای بهشت خورده و از آن، نطفۀ حضرت فاطمه منعقد شده است.»

7- اخبار فراوانی دلالت دارند که: «امامان معصوم - بلکه سایر انبيا - از خرما و انار بهشتی تناول کرده اند و نطفۀ ائمّه ما از آن منعقد شده است.»

8- اخباری بدین مضمون آمده که: «حوریان در عروسی و تولّد و عزای امامان معصوم از بهشت به زمین آمده اند.»

9- نیز روایاتی وارد شده که: «بهشت در ماه های رجب، شعبان و رمضان زینت داده می شود.»

این ها همه دلالت دارند که بهشت و جهنم خلق شده و واقعیت خارجی دارند؛ در غیر این صورت، دیدن بهشت و جهنم و خوردن از میوه های بهشتی و زینت کردن آن و وجود حوریان بهشتی، معنا ندارد.

بلی، جزئیّات بهشت و جهنم به سبب اعمال حسنه و سیّئه و حبّ و بغض در دین، خلق می شوند، چنان که اخبار معراج و غیر آن دلالت می کنند بر این که: حضرت جمعی از ملائکه را دید که برای مؤمنان قصر بنا می کنند، با این که هر کس چنین عملی یا چنین ذکری بگوید، خداوند برای او چنین و چنان می کند و برای او حوری خلق می نماید.

خلاصه، بعضی از اعمال سبب می شود که خداوند نعمت هایی را در خارج ایجاد نماید. این نعمت ها در خارج ایجاد می شوند و قائم به نفس مؤمن نیست، یا این که بعضی از نعمت ها تبدیل عمل مؤمن به آن نعمت ها است.

به هر حال، این مطلب منافاتی با آنچه ذکر کردیم، ندارد.

این عقیدۀ شیعه و بیش تر مسلمانان است. عدۀ کمی از معتزله مثل ابی هاشم و قاضی عبد الجبّار و دیگران، گمان می کنند که بهشت و جهنم روز قیامت خلق می شوند.

عرفای صوفی هم می گویند: بهشت و جهنّم وجود خارجی ندارد، بلکه قائم به

ص: 338

نفس آدمی و از منشآت نفس است. و این مطلب (اعتقاد معتزله و صوفیّه) کفر و مخالف با ضرورت دین می باشد.(1)

فائده دوّم: بهشت بدون لذت جسمانی نیست

آیا در بهشت کسانی هستند که مانند ملائکه باشند و مطلقا از لذّت جسمانی بهره مند نشوند؟ خیر.

شیخ صدوق در رساله الاعتقادات نوشته اند که: اهل بهشت چند نوع اند: بعضی از ایشان تنعّم می کنند به تقدیس و تسبیح و تنزیه و تكبير حق تعالی با ملائکه خدا، و بعضی از ایشان تنعّم می کنند به انواع خوردن و آشامیدن و میوه ها و تحفه ها و حوریان و خدمت فرمودن پسران و نشستن بر مسندها و پوشیدن سندس و حریر و استبرق بهشت، و هر کس لذّت می برد به آنچه می خواهد و همّتش به آن متعلّق است، و به او داده می شود آن چه خدا را برای آن عبادت کرده است. و حضرت امام جعفر صادق فرمود: «به درستی که مردم که حق تعالی را عبادت می کنند بر سه صنفند: صنفی از ایشان عبادت می کنند خدا را به امید ثواب؛ پس این عبادت خدمتکاران است. و صنفی از ایشان عبادت می کنند خدا را از ترس آتش؛ پس این عبادت غلامان است. و صنفی از ایشان عبادت می کنند خدا را از برای محبّت او، و این عبادت بزرگواران و کریمان است.»(2)

شیخ مفید در شرح این کلام گفته است که: ثواب اهل بهشت التذاذ به مآ کل و مشارب و مناظر و مناکح است، و آنچه ادراک می کنند حواس ایشان از چیزهایی که مطبوعند بر میلِ به سوی آن ها، و ادراک می کنند مرادِ خود را به ظفر یافتن به آن ها، و نیست در بهشت از بشر کسی که بیابد به غیر از این ها.

ص: 339


1- به رسالۀ اصول دین، بحث معاد، مراجعه شود
2- الاعتقادات، باب الاعتقاد في الجنة والنار: 53

و قول کسی که قائل است «در بهشت، بشری هست که لذّت می یابد به تسبیح و تقدیس بدون آشامیدن و خوردن» قولی است که شاذ است از دین اسلام، و آن مأخوذ است از مذهب نصارا که می گویند: آن ها که در دنیا اطاعت حق تعالی کرده اند، در بهشت ملائکه می شوند؛ نمی خورند و نمی آشامند و جماع نمی کنند.

و حق تعالی تکذیب قول ایشان کرده است به آن که ترغیب نموده است عاملان را بر عمل به وعدۀ اکل و شرب و جماع... پس چگونه تجویز این قول می کنند و حال آن که کتاب خدا شهادت به ضدّ آن می دهد و اجماع بر خلاف آن منعقد است؟! مگر آن که در این باب، تقلید کسی کرده باشد که تقلید او جایز نیست، یا عمل به حدیث موضوعی کرده باشد.(1)

علامۀ مجلسی در حقّ اليقين - بعد از نقل این کلام - می نویسد: کلام مفید متین است و در احادیث معتبره، این مضمون به نظر نرسیده است که جمعی از اهل بهشت باشند که مطلقاً از لذّت جسمانی ملتذذ نشوند و مانند ملائکه باشند. و حدیثی که شاهد آورده است، دلالت بر مدّعای او نمی کند؛ زیرا که جمعی را که در وقت عبادت، بهشت و دوزخ منظور نباشد، لازم نمی آید که از نعیم بهشت متلذذ نشوند، هم چنان که در عبادت، نعمت های دنیا منظور ایشان نمی باشد و مع هذا از نعمت های آن لذّت می یابند. بلی، ممکن است که لذّت جسمانی و روحانی هر دو از برای جمعی حاصل باشد چنانچه تحقیق کردیم، و یا آن که تلذّذ به لذّات جسمانیه، مراتب و درجاتی دارد به حسب اختلاف احوال اهل بهشت.(2)

رجعت از ضروریّات مذهب است

اشاره

و يجب أن تؤمن بالرجعة؛ فإنّها من خصائص الشيعة و اشتهر ثبوتها عن الأئمّة بين الخاصّة و العامّة، و قد روي عنهم: «ليس منّا من

ص: 340


1- تصحيح الاعتقاد: 96، منشورات الرضي
2- حق اليقين: 372، باب پنجم، فصل اول، در اثبات معاد جسمانی است، انتشارات علميّه

لم يؤمن بكرّتنا».(1) والّذي يظهر من الأخبار هو أنّه يحشر الله تعالى في زمن القائم أو قبله جماعةً من المؤمنين لتقرّ أعينهم برؤية أئمّتهم و دولتهم، و جماعةً من الكافرين و المخالفين، للانتقام عاجلاً في الدّنيا. و أمّا المستضعفون (من الفريقَيْن)، فلا يرجعون إلا يوم القيامة الكبرى. و أمّا رجوع الأئمّة(2) فقد دلّت الأخبار الكثيرة على رجعة أمير المؤمنين صلوات الله عليه(3) و كثير منها على رجعة الحسين صلوات الله عليه(4) و دلّ بعض الأخبار على رجوع النبيّ و سائر الأئمّة.(5) و أمّا كون رجوعهم في زمان القائم أو قبله أو بعده، فالأخبار فيه مختلفة. فيجب أن تقرّ برجعة بعض الناس و الأئمّة مجملاً، و تردّ علم ما ورد من تفاصيل ذلك إليهم و قد أوردت الأخبار الواردة فيها في كتاب بحارالأنوار، و كتبت رسالة مفردة أيضاً في ذلك. ایمان و اعتقاد به رجعت و بازگشت امامان پاک به این دنیا، واجب است.(6) چرا که قطعاً رجعت از ویژگی ها و نشان های شیعۀ دوازده امامی است (و کسی دیگر قائل به آن نیست) و ثابت بودن و مسلّم بودن آن از امامان معصوم - عليهم السلام - در میان شیعیان و سنیان مشهور است.(7) و از آن ها

ص: 341


1- بحار الانوار 92/53 حدیث 101
2- لاحظ: بحار الانوار 39/53 - 144 باب الرجعة
3- بحار الانوار 47/53 عن الاختصاص
4- بحار الانوار 46/53 عن الاختصاص
5- بحار الانوار 53 /56 عن تفسر القمي
6- ترجمۀ لفظی چنین است: و واجب است که ایمان بیاوری (و اعتقاد داشته باشی) به رجعت (و بازگشت ائمّۀ طاهرین به این دنیا) پس به درستی که رجعت از خصائص...
7- به بیان دیگر: در میان خاصه و عامه مشهور است که رجعت جزو اعتقادات مسلّم و قطعی و ثابت امامان معصوم می باشد

چنین روایت شده است: کسی که به رجعت ما (و بازگشت ما به دنیا قبل از قیامت) ایمان نداشته باشد، از ما نیست.

برگشت بعضی از مؤمنان و کافران به دنیا

و آن چه از اخبار (بسیار در این باب) ظاهر و آشکار می شود این است که: حق تعالی در زمان ظهور حضرت قائم (آل محمّد) یا (اندکی) پیش از آن و (نزدیک ظاهر شدن او) گروهی از مؤمنان را محشور می کند (و زنده می نماید) تا چشمانشان به دیدار امامان شان و سلطنت و حکومت آنها (در تمامی روی زمین) روشن شود و نیز گروهی از کافران و مخالفان(1) را محشور می کند تا در دنیا قبل از قیامت از آن ها انتقام گرفته شود. و امّا مستضعفان از این دو فرقه (کسانی که حق به آن ها نرسیده و آن را نشنیده اند و با آن به مبارزه برنخاسته اند و با مؤمنان عدوات و دشمنی نکرده اند، یا به توضیحی که گذشت،) پس آن ها (زنده و محشور نمی شوند و) رجعت نمی کنند مگر روز قیامت و رستاخیر بزرگ.

رجعت ائمّۀ طاهرین

امّا رجعت و بازگشت امامان معصوم پس احادیث فراوانی بر رجعت حضرت امیر المؤمنين و اخبار زیادی به رجعت حضرت سیّدالشهداء امام حسین (به دنیا) دلالت دارند و برخی روایات هم بر رجعت رسول خدا و دیگر امامان معصوم دلالت می کند.

ص: 342


1- در بعضی نسخه ها به جای «مخالفين» كلمۀ «معاندین» آمده که معنای آن چنین می شود: گروهی از کافران و دشمنان دین و امامان معصوم

امّا این مطلب که بازگشت و رجعت آن ها در زمان حضرت قائم است، یا پیش از آن حضرت، و یا بعد از آن، پس روایات در باره آن مختلف است.(1) بنا بر این، لازم است اقرار و اعتقاد اجمالی به رجعت بعضی از مردمان و امامان معصوم داشته باشی، و علم تفصیلی و شرح و بسط خصوصیّات و جزئیات رجعت را به خود ائمّه(2)

واگذار نمایی. اخباری را که در باره رجعت وارد شده، در کتاب بحار الانوار آورده ام و نیز رساله ای مستقل در خصوص رجعت نوشته ام.(3)

معاد جسمانی

اشاره

و يجب أن تعتقد أنّ الله تعالى يحشر الناس يوم القيامة، و يردّ أرواحهم إلى الأجساد الأصليّة. و إنكار ذلك و تأويله بما يوجب إنكار ظاهره - كما يسمع في زماننا عن بعض الملاحدة - كفر و الحاد إجماعاً. و أكثر القرآن وارد في إثبات ذلك و كفر من أنكره. و لا تلتفت إلى شُبَه الحكماء في ذلك من نفي إعادة المعدوم و تأويل الآيات و الأخبار بالمعاد الروحاني. واجب است اعتقاد داشته باشی به این که: حق تعالی تمام مردمان را در روز قیامت، زنده و محشور می کند و روح های آن ها را به بدن های اصلی (و اوّلیۀ) آن ها بر می گرداند. انکار این مطلب و (یا) تأویل بردن آن به معنایی که

ص: 343


1- شاید هر سه احتمال صحیح باشد، والله العالم
2- بعضی، عبارت را این چنین معنا کردند: علم به روایاتی که در تفصیل آن وارد شده به خود ائمه واگذار کنی
3- قال علي بن ابراهيم: أبي عن ابن أبي عمير عن عبدالله بن مسکان عن أبي عبدالله في قوله: «وَإِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَ النَّبِيِّينَ لَمَا آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتَابٍ وَحِكْمَةٍ ثُمَّ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَلَتَنْصُرُنَّهُ» قال: ما بعث الله نبيّاً من لدن آدم إلا و يرجع إلى الدنيا فينصر أمير المؤمنين، و قوله: «لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ» یعنی رسول الله،«وَلَتَنْصُرُنَّهُ» يعني أمير المؤمنين. أقول: هذا الحديث صحيح كما لا يخفى. (بحار الأنوار 61/52 حدیث 50)

باعث انکار ظاهر آن می شود (یعنی در واقع و باطن، انکار ظاهر معاد است) - چنان که در زمان ما از برخی ملحدان و بی دینان شنیده می شود - به اجماع و اتّفاق مسلمانان، کفر و الحاد است. و بیش تر آیات قرآن هم در باره اثبات معاد جسمانی، و کافر بودن منکران آن وارد شده است.(1) به شبهه های فلاسفه در این باره از قبیل: محال بودن اعادۀ معدوم و نیز به تأويل بردن آیات و احادیث به معاد روحانی، اعتنا و توجه مکن.(2)

ص: 344


1- بعضی نوشته اند: بیش از هزار آیه در قرآن در ارتباط با معاد است. و اکثر آن در ارتباط با معاد جسمانی است. و با این حال، ملاصدرا جسمانی بودن معاد را منکر است و مکرّراً در اسفار تصریح می کند که مقصود از بدنی که در قیامت عود می کند. بدن عنصری مادّی دنیوی نیست، بلکه روح با بدن مثالی (یعنی صورت بدون مادّه) است. ما در خاتمۀ این کتاب، در فایدۀ دهم به تفصیل آن را ردّ و بعضی ازمبانی او را نقد کرده ایم
2- شیعه علاوه بر این که به اصل معاد معتقد است، جسمانی بودن آن را نیز از ضروریّات دین و مسلّمات شریعت می داند. معاد جسمانی، یعنی: انسان در روز قیامت زنده می شود و بدنش که مدت ها پوسیده شده بود، بار دیگر به همان شکل اولیۀ دنیایی بر می گردد. چنان که آیات بسیار و احادیث متواتر بر آن دلالت دارند، و برای نمونه، به ذکر چند آیه اکتفا می کنیم: «أَيَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظَامَهُ بَلَى قَادِرِينَ عَلَى أَنْ نُسَوِّيَ بَنَانَهُ» که آیا انسان گمان می کند که هرگز استخوان های او را (در روز رستاخیز) جمع نخواهیم کرد؟ آری، قادریم که (خطوط) سر انگشتان او را درست و مرتّب (و باز سازی) کنیم. (سورۂ قیامت آیۀ 3) «وَإِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ أَإِذَا كُنَّا تُرَابًا أَإِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ» و اگر (از چیزی) تعجّب می کنی، عجب آور گفتار آن ها است که: «آیا هنگامی که ما خاک شدیم، (بار دیگر زنده می شویم) و به خلقت جدیدی باز می گردیم؟» (سورۀ رعد، آیۀ 5) «أَفَعَيِينَا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ» آیا ما از آفرینش نخستین عاجز ماندیم (که قادر بر آفرینش رستاخیز نباشیم؟!) ولی آن ها (با این همه دلایل روشن) باز در آفرینش جديد، تردید دارند. (سورة ق، آیۀ 15) و نیز می فرماید: «وَضَرَبَ لَنَا مَثَلًا وَنَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ» و برای ما مثالی زد و آفرینش خود را فراموش کرد؛ گفت: چه کسی این استخوان ها را زنده می کند در حالی که پوسیده است،؟ بگو: همان کسی آن را زنده می کند که نخستین بار آن را آفرید، و او بر همه آفریده ها - یا بر آفرینش هر چیزی - دانا است. (سورۀ يس، آیۀ 78- 79) آیاتی که بر معاد جسمانی دلالت می کنند، چند دسته می باشند: 1- آیاتی که می گویند در روز قیامت، اعضاء، جوارح، دست و پا شهادت می دهند. 2- آیاتی که از نعمت های مادّی مانند فاكهه، لحم، طير، انهار و... سخن می گویند. 3- آیاتی که بیانگر عذاب دوزخیان می باشند. 4- داستان اصحاب کهف و.... 5- داستان عزیر پیغمبر و.... 6- داستان مرغان حضرت ابراهیم و.... اگر کسی در قرآن بنگرد، صدها آیه در باره معاد جسمانی مشاهده خواهد کرد

فائده: معاد جسمانی از ضروریات دین است

علامۀ مجلسی فرموده اند: بدان که معاد در لغت به سه معنی آمده است: اول عود و رجوع به جایی یا به حالی که از آن منتقل شده باشد. دوم مکان عود. سوم زمان عود. و مراد در این جا عود روح است به حیات برای یافتن جزای اعمال که در مدّت حیات دنیا کرده است از خیر و شرّ، یا مکان یا زمان عود، و هر سه به یک چیز بر می گردد.

و آن روحانی و جسمانی می باشد.

و روحانی آن است که: روح باقی ماند بعد از مفارقت بدن؛ اگر از سُعدا باشد، به علوم و کمالاتی که در دنیا اکتساب نموده مبتهج گردد و مسرور باشد، و اگر از اشقيا باشد به جهل مرکّب و بسیط و صفات ذمیمه که در این نشأت کسب کرده است معذّب و مغموم باشد. و فلاسفه به همین معاد قائلند، و بهشت و دوزخ و ثواب و عقاب را تأویل به این دو حالت می کنند.

و معاد جسمانی آن است که: این بدن ها در قیامت عود کنند و بار دیگر ارواح به ایشان متعلّق می گردد، و اگر از اهل ایمان و سعادتند، داخل بهشت جسمانی شوند، و اگر از اهل کفر و شقاوتند، داخل جهنّم شوند و به آتش جسمانی معذّب گردند.

و این از ضروریات دین اسلام است، بلکه اتّفاقی جمیع اهل ملل است و یهود و نصارا نیز به این قائلند، و اکثر کتاب های الهی به این معنی ناطق است، خصوصاً قرآن مجید که اکثر آیات آن در این، صریح است و قابل تأویل نیست... و شک نیست در

ص: 345

آن که انکار معاد جسمانی کفر است و مستلزم انکار قرآن مجید و انکار حضرت رسول و ائمّه هدیٰ همه هست.(1)

در بحارالانوار فرموده اند:

اعلم أنّ القول بالمعاد الجسماني ممّا اتفق عليه جميع المليّين و هو من ضروریات الدين، و منکره خارج عن عداد المسلمين. و الآيات الكريمة في ذلك ناصة لا يعقل تأويلها. و الأخبار فيه متواترة لا يمكن ردّها و لا الطعن فيها. و قد نفاه أكثر ملاحدة الفلاسفة تمسّكاً بامتناع إعادة المعدوم، و لم يقيموا دليلاً عليه، بل تمسّکوا تارةً بادّعاء البداهة، و أخرى بشبهات واهية، لا يخفى ضعفها على من نظر فيها بعين البصيرة و اليقين، و ترك تقليد الملحدين من المتفلسفين.(2) بدان که اعتقاد به معاد جسمانی از اموری است که تمام ادیان بر آن اتفاق دارند. ثبوت معاد جسمانی از ضروریات دین است، و منکر آن از زمره مسلمانان خارج است. آیات شریف قرآن هم در این باره صریح و نصّ است به گونه ای که تأویل آن ها عاقلانه نیست. روایات هم در این باره متواتر است به گونه ای که ردّ و خدشه در آن ها ممکن نیست. بیش تر فیلسوفان ملحد با تمسّک به محال بودن اعاده معدوم، آن را نفی و انکار کرده اند. این ها دلیلی برای این قاعده اقامه نکرده و نیاورده اند؛ بلکه گاهی به ادعای بداهت آن قاعده، و گاهی به شبهات واهیه ای تمسّک جسته اند که سستی آن بر کسی که با چشم بصیرت در آن نظر نماید، و تقلید ملحدان از فلاسفه را ترک کند، مخفی نیست. خواجه نصیرالدین طوسی در تجریدالعقائد ادّعا کرده است که: ضرورت دین

ص: 346


1- حق اليقين: 369، باب پنجم،فصل اوّل، در اثبات معاد است. انتشارات علمیّه اسلاميه
2- بحار الأنوار 47/7

پیغمبر اسلام بر ثبوت معاد جسمانی است. نیز علامه حلّی در شرح تجرید(1) و در شرح یاقوت(2) و محقق دوانی در شرحش بر عقائد عضدیه(3) و شهید ثانی در کتاب حقائق الايمان(4) به همین مطلب تصریح نموده اند.

علامه حلّی در نهج الحق فرموده است: إنّ الحشر في المعاد هو لهذا البدن المشهود . هذا أصل عظيم، و إثباته من أركان الدين، و جاحده كافر بالإجماع و من لا يثبت المعاد البدني فإنّه کافر إجماعاً.(5) حشر و بر انگیخته شدن و زنده شدن در قیامت برای همین بدن جسمانی و دیده شدنی است. این اصلی عظیم و جزو ارکان دین است، و منکرش به اجماع و اتفاق، کافراست. هر کس معاد جسمانی را ثابت نداند، به اجماع و اتفاق، کافر است. مرحوم آية الله خویی در مصباح الفقاهه فرموده اند:

إنّ أصول الإسلام أربعة: الأول: الايمان بالله... الثاني: الإقرار بتوحيده تعالی... الثالث: الايمان بنبوّة محمّد... الرابع: الإيمان بالمعاد الجسماني و الإقرار بيوم القيامة و الحشر و النشر، و جمع العظام البالية، و إرجاع الأرواح فيها. فمن أنكر المعاد أو أنکر کونه جسمانياً فهو كافر بالضرورة. و لابدّ أنّ يعلم أنّ الإقرار بهذه الأمور الأربعة له موضوعية في التلبّس بحلية الإسلام، و إنكار أيّ واحد منها في حدّ نفسه موجب للكفر، سواء أكان مستنداً إلى العناد و اللجاج، أم كان مستنداً إلى الغفلة و عدم

ص: 347


1- شرح تجرید: 405
2- بحارالانوار 48/7
3- بحار الانوار 49/7
4- حقائق الايمان: 65
5- نهج الحق: 376

الالتفات النّاشىء عن التقصير أو القصور، و قد دلّت الآيات الكثيرة أيضاً على كفر منكر المعاد.(1) اساس اسلام چهار چیز است:

1. ایمان به خداوند... .

2. اقرار به توحید... .

3. ایمان به نبوّت حضرت محمّد.

4. ایمان به معاد جسمانی و اقرار به روز قیامت و حشر و نشر و جمع کردن استخوان های پوسیده و برگرداندن ارواح به آن ها.

پس کسی که معاد، یا جسمانی بودن آن را انکار و ردّ کند، بالضروره کافر است. دانستن این مطلب لازم است که اقرار به این امور چهارگانه در مسلمان بودن موضوعیت دارند، و انکار هر یک از این ها به خودی خود، کفر آور است، چه انکار از روی عناد و لجاجت باشد، چه از روی غفلت و عدم التفات (منشأ عدم التفات، تقصیر باشد یا قصور) آیات فراوانی هم بر کفر منکر معاد - به خصوص و با قطع نظر از این که یکی از اصول اسلام است - دلالت دارند.

حساب قیامت و نوشته شدن اعمال

و يجب أن تذعن بحقيّة الحساب و تطاير الكتب يميناً وشمالاً، و أنّ الله تعالى وكلّ بكلّ انسان ملكين: أحدهما عن يمين الإنسان، و الآخر عن شماله. و يكتب صاحب اليمين الحسنات، و صاحب الشمال السيئات. ففي اليوم ملكان يكتبان عمل اليوم. فإذا انتهى اليوم، يصعدان بعمله، و يجيء ملكان يكتبان عمل اللّيلة. و إيّاك أن تؤوّلهما بما يسمع في زماننا؛ فإنّه کفر! اعتقاد به حق بودن حساب روز قیامت و پراکنده شدن نامه های عمل خلق و (دادن آن ها) به دست راستِ (بعضی) و به دست چپِ (بعضی دیگر) لازم

ص: 348


1- مصباح الفقاهة، التنجيم، 246/1

است. و نیز لازم است معتقد باشی که حق تعالی بر هر انسانی دو ملک را موکّل و مأمور کرده و گماشته است که یکی از آن ها در طرف راست و دیگری در طرف چپ او قرار می گیرد. و آن که در طرف راست است، حسنات و کارهای خوب او را می نویسد و آن که در طرف چپ است، بدی ها و گناهان او را می نویسد. پس روزها، دو فرشته، عمل روزهای انسان را می نویسند، و هنگامی که روز به آخر رسد و تمام شود آن دو فرشته با نامه عمل آن روز او بالا می روند و (هنگام شب) دو فرشتۀ دیگر (به جای آن ها) می آیند و اعمال شبانه اش را می نویسند. بپرهیز و حذر نما از این که آن دو فرشته را به آن چه در زمان ما شنیده می شود، تأويل ببری؛ زیرا آن تأويل، کفر است. (بعضی از فلاسفه این دو ملک را به عقول و نفوس فلكيه تأویل می کنند.)

شفاعت اهل عصمت

و يجب أن تؤمن بشفاعة النبيّ و الأئمّة صلوات الله عليهم و أنّ الله تعالى لا يخلف وعده بالثواب لمن أطاعه، و يمكن أن يخلف الوعيد بأن يغفر لمن عصاه من المؤمنين من غير توبة. و أنّه تعالى يقبل التوبة بمقتضي وعده. لازم است ایمان بیاوری به شفاعت حضرت رسول خدا و امامان معصوم و این که خداوند تعالی وعدۀ خود را در باره پاداش دادن به کسی که او را فرمان برده است. خلاف نمی کند، ولی ممکن است در مورد وعید و وعدۀ عذابش و تهدیدش خلاف کند به این که: مؤمنی را که عصیان خداوند کرده است، بدون توبه بیامرزد (با این که گناه کارانی را که توبه نکرده اند، تهدید به عذاب کرده است. خلاصه، خداوند در مورد وعده های ثواب، خلاف وعده نمی کند، ولی در مورد تهدید به عذاب، ممکن است خلاف وعده کند؛ یعنی امکان آمرزش مؤمن گنهکار - اگر چه توبه نکرده باشد - هست.) و (باید ایمان و اعتقاد داشته باشی به) این که حق تعالی توبه را طبق وعده اش، می پذیرد.

ص: 349

عذاب کافر و سنّی و مستضعف

اشاره

و بأنّ الكفّار و المعاندين من أهل الخلاف مخلّدون في النار. و أنّ المستضعفين من أهل الخلاف مُرجَون لأمر الله؛ يحتمل نجاتهم من النار بفضل الله. و المستضعفون هم الضّعفاء العقول. ومنهم على مثل عقول الصبيان و النساء و الّذين لم يتمّ عليهم الحجّة (كما هي). و (هم چنین باید اعتقاد داشته باشی) به این که کافران، و معاندان اهل خلاف (یعنی کسانی از مخالفان شیعه که با ائمّه اطهار دشمنی و عناد می ورزند) همیشه در آتش دوزخ خواهند بود. و این که مستضعفان از مخالفان (شیعه، سر انجام و عاقبت امرشان معلوم نیست و) کارشان موقوف به امر و فرمان خداوند است.(1) (بنا بر این) به فضل و بخشش و عفو خداوند، نجات آن ها از آتش محتمل است (چنان که عذابشان نیز محتمل است. خدا می داند که شایستۀ چه چیزی هستند.)

تعریف مستضعف

مستضعفان، همان کسانی می باشند که عقلشان ضعیف است - عقل بعضی از ایشان مانند عقل کودکان و زنان می باشد - (که کارها و تصمیم هایشان تقلید وارائه است و از روی فکر و اندیشه و سنجش امور سر نمی زند). و همچنین مستضعفان کسانی می باشند که حجّت خداوند - چنان که بایسته

ص: 350


1- قال العلامة المجلسي و في البحار: «وَآخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ». (سورۀ توبه آیۀ: 106)، أي مؤخّرون موقوفون لما يرد من أمر الله فيهم. (بحار الأنوار 202/21) وقال الكراجکی في کنزه: «وَآخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ»أي مؤخّرون إلى مشيّته. (کنز الفوائد 125/1) و في كتاب العين معنى هذه الآية: أي مؤخّرون حتّى ينزل الله فيهم ما یرید. (العين 6/ 174) و في لسان العرب: أي مؤخّرون لأمر الله حتّى ينزل الله فيهم ما يريد. (السان العرب 83/1) خلاصه این که: امیدوار رحمت خداوند عالم اند و به ارادۀ پروردگار و فرمان او چشم دوخته اند تا خداوند در حق شان چه اراده کند عفو و بخشش یا عذاب؟

و شایسته می باشد - بر ایشان تمام نشده (و حق آن طور که سزاوار می باشد، به آن ها نرسیده است و حق را كما هو حقّه نشناخته اند. این ها در اصطلاح، جاهل قاصر نامیده می شوند.)(1)

جاودانگی مؤمنان در بهشت

اشاره

و أنّ المؤمنين يدخلون الجنّة و يخلّدون فيها، إمّا بلا عذاب، أو بعد عذاب في عالم البرزخ أو في النّار. و اعلم أنّ الشّفاعة مختصّة بالمؤمنين لاتتعدّاهم إلى غيرهم. و (باید اعتقاد داشته باشی) که مؤمنان (حتماً) به بهشت می روند و همیشه در آن جا می مانند. حال، یا بدون هیچ عذابی (به بهشت می روند) یا پس از عذاب کشیدن در عالم برزخ یا در آتش دوزخ. (یعنی جمعی از مؤمنان بدون تحمّل هیچ عذابی - نه در برزخ و نه در آتش دوزخ - به بهشت می روند، جمعی دیگر فقط در عالم برزخ عذاب می کشند و شفاعت و پاک می شوند و سپس به بهشت می روند؛ و از آتش دوزخ در امان خواهند ماند. ولی گروه دیگر به جهت گناهانی که کرده اند، در آتش دوزخ عذاب می شوند، سپس آن ها را از جهنّم بیرون می آورند و به بهشت می برند و در آن جا همیشه می مانند. پس مؤمن هر چند که گناهکار باشد، سر انجام اهل نجات و بهشتی خواهد بود.)

شفاعت، مختصّ مؤمنان است

بدان که شفاعت (حجّت های معصوم) مختصّ به مؤمنان و شیعیان می باشد و به غیر آن ها نمی رسد.

ص: 351


1- پس مستضعف دو مصداق دارد: 1- کسانی که از جهت عقلی مانند بچه ها ضعیف می باشند و مسائل را کودکانه تحلیل می کنند. 2- کسانی که حجت بر آن ها تمام نشده و حق به آن ها نرسیده است و در فحص و جست و جو هم کوتاهی نکرده اند

فائده: چه کسانی وارد جهنّم می شوند؟

علامه مجلسی می فرماید:

اعلم أنّ الذي يقتضيه الجمع بين الآيات و الأخبار أنّ الكافر المنكر لضروري من ضروریات دین الإسلام مخلّد في النار، لا يخفّف عنه العذاب، إلا المستضعف الناقص في عقله او الّذي لم يتمّ عليه الحجّة و لم يقصّر في الفحص و النظر؛ فإنّه يحتمل أن يكون من المُرجَون لأمر الله، كما سيأتي تحقيقه في كتاب الايمان و الكفر. و أمّا غير الشيعة الإمامية من المخالفين و سائر فرق الشيعة ممن لم ينكر شيئاً من ضروریات دین الإسلام فهم فرقتان: احداهما المتعصبون المعانذون منهم ممّن قد تمّت عليهم الحجّة، فهم في النّار خالدون، والأخرى المستضعفون منهم و هم الضعفاء العقول مثل النساء العاجزات و البله و امثالهم، و من لم يتمّ عليه الحجّة ممّن يموت في زمان الفترة او كان في موضع لم يأت اليه خبر الحجّة، فهم المُرجَون لأمر الله، إمّا يعذّبهم و إمّا يتوب عليهم، فيرجى لهم النجاة من النار. و أمّا اصحاب الكبائر من الإمامية فلا خلاف بين الإمامية في أنّهم لا يخلّدون في النار. و أمّا أنّهم هل يدخلون النار ام لا، فالأخبار مختلفة فيهم اختلافاً كثيراً و مقتضى الجمع بينها أنّه يحتمل دخولهم النار و أنّهم غير داخلين في الأخبار التي وردت أنّ الشيعة و المؤمن لا يدخل النار؛ لأنّه قد ورد في أخبار أخر أنّ الشيعة من شايع علياً في أعماله و أنّ الايمان مركّب من القول و العمل، لكنّ الأخبار الكثيرة دلّت على أنّ الشفاعة تلحقهم قبل دخول النار. و في هذا التبهيم حِکَم لا يخفى بعضها على أولي الأبصار.(1)

ص: 352


1- بحارالانوار 363/8

بدان که مقتضای جمع میان آیات و روایات این است که:

1- کافری که منکر ضروری ای از ضروریات دین اسلام است، همواره در آتش خواهد ماند و عذابش تخفیف نمی یابد، مگر کافر مستضعف، همان که از جهت عقلی، نقصی دارد، یا آن که حجت بر او تمام نشده و در تحقیق و جست و جوی حق هم کوتاهی ننموده است، که چنین شخصی احتمال دارد از کسانی باشد که (سر انجام و عاقبت امرشان معلوم نیست و) کارشان موقوف به امر و فرمان خدا است، چنان که تحقیق آن در باب ایمان و کفر خواهد آمد.(1)

2- امّا مخالفان (سنی ها) و بقیۀ فرقه های شیعه (جز شیعیان دوازده امامی) که منکر ضروری ای از ضروریات دین اسلام نیستند، پس آنها دو دسته اند: یک: متعصّبان معاند آن ها که حجّت بر آن ها تمام شده است. این دسته همواره در آتش دوزخ می مانند. دو:مستضعفان آن ها، همان کسانی که از جهت عقلی، ضعف و نقص دارند - مثل زنان عاجز و فرتوت (که عقلشان مثل عقل کودکان است) و کم عقلان و امثال آن ها - و کسانی که حجت بر آن ها تمام نشده است، مانند کسانی که در زمان فترت (و یا جاهلیت) بمیرند، یا در مکانی زندگی کنند که خبر حجّت به آن جا نرسیده باشد. پس این ها کارشان موقوف به امر و فرمان خداست: (نه حکم به کفرشان می شود و نه حکم به ایمانشان) یا آنان را عذاب می کنند و یا تو به آن ها را می پذیرد. بنا بر این، امید نجات از آتش برای آن ها می باشد و نجات از آتش برای آن ها انتظار برده می شود.

3- امّا شیعیان دوازده امامی که گناه کبیره کرده و توبه هم نکرده اند، پس میان علمای امامیه اختلافی نیست که ایشان همیشه در جهنّم نخواهند ماند. حال آیا آن ها داخل آتش جهنّم می شوند یا نه، روایات در این باره بسیار مختلف است. و مقتضای جمع بين اخبار این است که: احتمال دارد آن ها داخل آتش

ص: 353


1- بنا بر این، به فضل و بخشش و عفو خداوند، نجات آن ها از آتش دوزخ محتمل است، چنان که عذابشان نیز محتمل است، که شایستۀ چه چیزی هستند

شوند. اخباری هم که وارد شده که «شیعه و مؤمن داخل آتش نمی شوند» شامل حال این ها نمی شود؛ زیرا در روایات دیگر آمده که: «شیعه کسی است در اعمال خود، پیرو علىّ باشد، و نیز ایمان مرکّبی است از قول و عمل.(1) با وجود این اخبار بسیار دلالت می کنند که پیش از ورود به آتش، شفاعت به این ها خواهد رسید. البته در این ابهام گویی حکمت هایی است که برخی از آن ها بر صاحبان بصیرت پوشیده نیست.(2) علامه مجلسی در کتاب شریف حق الیقین، این اقسام را مفصّل توضیح داده و در خاتمۀ بحث، می فرماید: احادیث در این باب اختلاف و ایهام بسیار دارد، و گویا سبب اختلاف و ایهام آن است که: شیعه جرأت بر ارتکاب کبائر و معاصی ننمایند.(3)

احباط و تكفير

و اعلم أنّ الحبط و التكفير هما ثابتان عندي (ببعض معانيها). و الآيات الدالّة عليهما لاتحصى، و الأخبار لا تتناهی. و الدلائل الموردة على نفيهما ضعيفة، كما لا يخفى على المتدبّر فيها. بدان که حبط اعمال(4) (و از بین رفتن بعضی از اعمال حسنه به وسیلۀ برخی گناهان) و تكفير اعمال(5) (و پوشاندن و محو کردن برخی اعمال صالح و عبادات،

ص: 354


1- بنا بر این، چون این ها پیرو آن حضرت نبوده اند و ایمانشان هم قولی و زبانی بوده و عملشان آن را تصدیق نمی کرده است، مصداق این حدیث که «شیعه و مؤمن به دوزخ نمی روند» نمی باشند
2- رجوع شود به خاتمۀ کتاب، فایدۀ نهم با عنوان «معانی ایمان و کفر و ارتداد»
3- حقّ اليقين: 826 - 837، فصل هیجدهم، در بیان جماعتی که داخل جهنّم می شوند، انتشارات سرور، و صفحۀ: 515 - 522، انتشارات علميّه
4- حبط یعنی: گناهان موجب می شوند که اعمال صالح و طاعات انسان، باطل و از درجۀ اعتبار ساقط شوند. به عبارت واضح تر، بعضی از گناهان موجب ضایع شدن بعضی از طاعات می شوند
5- تكفير يعني: اعمال صالح و طاعات، گناهان را می پوشانند و از بین می برند و کفارۀ گناهان قرار می گیرند. به عبارت واضح تر، بعضی از عبادات موجب از بین رفتن و جبران شدن بعضی از گناهان می شوند

گناهان را)، البته بعضی از معانی آن دو، نزد من ثابت است.(1)

ص: 355


1- بنا بر بعضی از نسخه ها، علامۀ مجلسی در این جا تعليقه ای دارند که چنین است: جملة القول فيه: أنّ تكفير التوبة للسيئآت، و سقوط ثواب الايمان بالكفر اللاحق على الذي يموت عليه و كذا سقوط عقاب الكفر بالايمان اللاحق الذي مات عليه ممّا لا ريب فيه، و لا سبيل الى انكاره. و قد دلّت الأخبار المتواترة معنىً أنّ كثيراً من المعاصي توجب سقوط ثواب كثير من الطاعات، و أن كثيراً من الطاعات كفّارة لكثير من السیئآت، و أمّا كون ذلك مطّرداً في جميع الطاعات و المعاصي، فلم يثبت عندنا. ثمّ إنّي أظنّ أن نزاع أكثر المتكلّمين في ذلك يرجع إلى مناقشة لفظيّة، لأنّ القائلين بالاحباط و التكفير يقولون: بثبوت الثواب و العقاب، و زوالهما بالمعصية و الطاعة، و النافين لهما يقولون: بأنّ الثواب على ذلك العمل مشروط بعدم وقوع هذا الفسق بعده، والعقاب على تلك المعصية مشروط بعدم وقوع تلك الطاعة بعدها، فلا يثبت أوّلا ثواب ولا عقاب فتدبّر (منه). خلاصه سخن در مسئله حبط وتكفير: پوشاندن و محو کردن توبه، گناهان را، و ساقط و محو شدن ثواب ایمان به سبب کافر شدن پس از ایمان اگر با همان حال کفر بمیرد، و هم چنین ساقط و ملغی شدن عذاب کفر به سبب ایمان آوردن پس از کفر اگر با همان ایمان بمیرد، از اموری است که هیچ گونه شک و ریبی در آن نیست و هیچ راهی برای انکار آن وجود ندارد. و به تحقیق که اخبار متواتر معنوی دلالت می کنند که بسیاری از گناهان باعث از بین رفتن ثواب بسیاری از طاعات و عبادات می شود، و بعكس، بسیاری از طاعات و عبادات، از بین برنده و کفارۀ بسیاری از گناهان می شوند. امّا عمومیت این مطلب در مورد همۀ طاعات و معاصی، پس نزد من ثابت نشده است. (یعنی: این که هر طاعتی کفارۂ معصیت قبل، و هر معصیتی موجب سقوط و از بین رفتن ثواب اطاعت قبل باشد، نزد من ثابت نیست). بعد از دانستن این مطلب، گمان می کنم نزاع و دعوای بیش تر متکلّمان در این مسئله، به نزاع و دعوای لفظی بر می گردد (و در واقع، بین ایشان نزاعی نیست؛) چون قائلان به احباط و تکفیر می گویند که (به سبب طاعت و معصیت) ثواب و عقابی ثابت می شود و همین ثواب ثابت پیشین با معصیت بعد، نابود می شود، و همین عقاب ثابت پیشین با طاعت بعدی از بین می رود. و منکران احباط و تکفیر می گویند: ثواب بر آن عمل و طاعت، مشروط است به این که پس از آن، فسق و گناهی پدید نیاید. (پس اگر گناهی و فسقی واقع شد، ثوابی در کار نیست) و عقاب (و کیفر) برآن معصیت هم، مشروط است به این که: طاعتی بعد از آن معصیت، محقق نشود. (پس اگر طاعتی پس از گناه، واقع شود، دلیل می شود که عقابی در کار نبوده است) بنا بر این، در ابتدا، ثواب و عقابی ثابت نشده است (تا بگوییم معصیت بعدی ثواب را حبط می کند و طاعت بعدی عقاب را تکفیر می نماید.) دقت شود (از مؤلف). نیز مؤلّف محترم در مرآة العقول 73/8 می فرماید: لا نقول باذهاب كلّ معصیة كلّ طاعة و بالعكس كما ذهب إليه المعتزلة، بل نتبع في ذلك النصوص الواردة في ذلك. فكلّ معصية وردت في الكتاب أو في الآثار الصحيحة أنّها ذاهبة أو منقصة لثواب جميع الحسنات و بعضها نقول به و بالعكس، تابعين للنّص في جميع ذلك

آیاتی که بر ثبوت این دو دلالت می کنند بسیارند و قابل شمارش نیستند و احادیثی هم که بر ثبوت آن دو دلالت می کنند (از کثرت) نهایت ندارند (و بسیار زیاد می باشند .)؛ بنا بر این، دلیل هایی که (بعضی از متکلمان) بر ردّ حبط و تکفیر آورده شده، ضعیف و سست و بی بنیان است، چنان که بر شخص متفکر و اندیشمند پوشیده نیست.(1)

تأويل صراط و میزان و غیره جایز نیست

ثمّ لابدّ أن تؤمن بكلّ ما ورد على لسان الشّرع من الصّراط و الميزان و جميع أحوال القيامة و أهوالها، ولا تؤوّلها بشيء إلاّ ما ورد تأويله عن صاحب الشرع. فإنّ أوّل الكفر و الإلحاد التصرّف في النواصيص الشرعيّة بالعقول الضّعيفة و الأهواء الرديّة. أعاذنا الله و سائر المؤمنین منها و من أمثالها. و السّلام على من اتّبع الهدى. سپس ایمان به هر چه از شریعت اسلام (به روش صحیح به ما) رسیده و برای مانقل شده - مانند: صراط، میزان، تمام احوال و امور قیامت و امور وحشت آور و ترسناک آن - لازم است. و مبادا این امور را به چیزهای دیگری تأویل ببری، مگر آنچه تأویل آن از صاحب شرع رسیده باشد (و خود صاحب شریعت آن را معنای دیگری بر خلاف ظاهرش کرده باشد.)(2) چراکه

ص: 356


1- برای آگاهی بیش تر در این بحث به مرآة العقول: 77/8 - 71، مراجعه شود
2- شکی نیست که تأویل و توجیه ظواهر و نصوص قرآن و روایات، مخالف با حکم عقل و صریح آیات و روایات و ظلم و ستم به خدا و رسول است چنان که گذشت. از طرف دیگر، این مطلب با آنچه در روایات آمده که قرآن اسرار و بطون بسیاری دارد، منافات ندارد؛ زیرا در آن اخبار آمده که علم اسرار و بطون مختصّ به محمّد و آل محمّد صلوات الله وسلامه عليهم است و هر جا تأویل ضرورتی داشته، از طرف آن ها بیان شده است. و نفرمودند که اسرار علوم قرآنی و معارف وحیانی نزد فلاسفه و عرفا است. به طور نمونه، بعضی از این تأویلات را ملاحظه فرمایید: از ملاّ عبدالرزاق کاشی در مورد آیه شریفه: «وَانْظُرْ إِلَى حِمَارِكَ» (سوره بقره: 259) نقل شده است که حمار را به بدن عزير نبیّ (تفسیر ملا عبد الرزاق 147/1) و صفا و مروه را به قلب و نفس (همان: 100) و «لِغُلَامَيْنِ يَتِيمَيْنِ» (سوره کهف: 82) را به عقل نظری و عقل عملی، و يتیم بودنشان را به جدا شدن از پدرشان روح القدس (تفسیر ملا عبد الرزاق 1/ 773) و نفس واحدة را در:«خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ» (سوره نساء: 1) به نفس ناطقه کلی، و زوج را در: «وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا» (سوره نساء: 1) به نفس حیوانی (تفسیر ملا عبد الرزاق 371/2) تأویل می نماید. نیز از ملاصدرا نقل شده است که در آیه شریفه: «فَالسَّابِقَاتِ سَبْقًا» (سوره نازعات: 4) گفته است: أي العقول السابقة على جميع الممكنات. «فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْرًا» (سوره نازعات : 5): أي النفوس المدبرة للأجرام العالية. فدلّت الآية على هذَين النوعَين من الموجودات الشريفة. (مفاتيح الغيب: 446) بعضی دیگر در: «إِيَّاكَ نَعْبُدُ...» گفته است: معنایش این است که: همه، مشرک و موحد و مسلمان و کافر و خدا پرست و بت پرست، فقط تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. در فصوص و فتوحات و تفسیر و دیگر کتاب های ابن عربی، از این تأويل ها بسیار آمده است. هر کس به این کتاب ها مراجعه کند برای او آشکار می شود که دوری این حکمت های به اصطلاح عرفانی، از مکتب وحی و هدایت های قرآن کریم و نهج البلاغه و احادیث و معارف اهل بیت(علیهم السلام) به حدّی زیاد است که توفیق و هماهنگی بین آن ها قابل تصوّر نیست. ما در رساله ای که در رد ابن عربی نوشته ایم، به تفسیرها و تأویل های فاسد او اشاره کرده ایم و روشن ساخته ایم که وی، کتاب خدا و سنّت قطعی را به مسخره و استهزا گرفته، و با مسلّمات و يقينيّات دین اسلام، بلکه جميع ملل و شرایع، مخالفت نموده است. امید است حجّت بر همه و به خصوص آنان که به تدریس و تعلیم و تعلّم مثل فصوص و شروح آن می بالند، تمام شود و موقف و موضع خود را در دنیا و آخرت «يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ» (سوره إسراء : 71) بشناسند، و بدانند که در مقابل ترویجی که از این اندیشه ها و انحرافات می نمایند، مسؤولند و باید پاسخگو باشند

نخستین گام به سوی کفر و الحاد و بی دینی تصرّف در (احادیث صریح ائمّه و) نصوص شریعت به واسطۀ عقل های سست و ناقص و خواسته ها و تمایلات پست نفسانی است. حق تعالی ما و سایر مؤمنان را از این اعمال و تأویلات و تصرّفات ناشی از هوا و هوس و مانند آن ها، پناه دهد (و ما را از سقوط در این پرتگاه و پرتگاه های دیگر محفوظ بدارد!) سلام بر پیروان راه هدایت!(1)

ص: 357


1- ترجمۀ بخش اعتقادات این رسالۀ شریف به دست این حقیر عاصی سید قاسم علی احمدی در منطقۀ کوهستانی پاریجون در حوالی بندپی شرقی از توابع بابل مازندران در روز جمعه 1385/5/27 برابر با ماه رجب 1427 ه ق تمام شد. و الحمد لله ربّ العالمين كثيراً كما هو أهله و على كلّ حال، و على كلّ نعمة كانت أو هی کائنة، وصلّى الله على محمّد و أهل بيته الطاهرين المعصومين و لعنة الله على أعدائهم و مخالفيهم و منكري شؤونهم و مناقبهم أجمعين من الآن إلى يوم الدين!

ص: 358

الباب الثاني: فی ما یتعلّق بکیفیّة العمل

(علامۀ مجلسی بعد از تمام کردن باب اوّل که در اعتقادات بود می فرماید:)

بخش دوم: در (بیان رهنمودهای عملی و) آنچه به کیفیت عمل تعلّق و ارتباط دارد

اشاره

ص: 359

ص: 360

سعادت در پیروی اهل بیت(علیهم السلام) است

قد علمت - یا خليلي - ما أثبتناه أوّلاً من لزوم متابعة أهل بيت العصمة - سلام الله عليهم - في أقوالهم و أفعالهم، و التدبّر في أخبارهم و آثار هم. فاعلم أنّ الخير كلّ الخير وجدناه في أخبارهم. إذ ما من حكمة من الحكم الإلهّية إلاّ و هي فيها مصرّحة مشروحة لمن أتاها بقلب سليم و عقل مستقيم، لم يعوّج عقله بسلوك طرق الضلال و العمى، و لم يأنس فهمه بأطوار أهل الزيغ و الرّدى. ای دوست من، لزوم متابعت و پیروی از اهل بیت(علیهم السلام) عصمت و طهارت - سلام خداوند بر ایشان باد - در گفتار و رفتار ایشان و لزوم تدّبر و تفکّر در اخبار و آثار آن بزرگواران را که در ابتدا اثبات کردیم، دانستی. حال بدان که ما تمام خیرها و خوبی ها را در احادیث آنان یافته ایم؛ زیرا هیچ حکمتی از حکمت های الهی نیست جز این که به صراحت و مشروح در احادیث ایشان آمده است، البته برای کسی که با قلبی سلیم و پاک (و خالی از کفر و عناد) و عقلی مستقیم و استوار به سراغ احادیث برود و با پیمودن راه های گمراهی و راه های پوشیده و بی علامت و نشان و ناشناخته، عقلش را کج و معوج ننموده و کژ اندیش نشده و فهم و اندیشه اش با حالات و رفتارها و روش های منحرفان و هالکان انس نگرفته باشد.

وطريق الوصول الى النّجاة والفوز بالسعادات ظاهرة بيّنة فيها، لمن رفع

ص: 361

غشاوة الهوى عن بصيرته و توسّل إلى ربّه في تصحيح نيّته. و قد قال الله تعالى: «وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا»(1). ومحال أن يخلف الله تعالی وعده إذا أتى الله من الأبواب الّتي أمر الله تعالى أن يؤتي منها. و برای کسی که پردۀ هوی و هوس را از دیدۀ بصیرت خود بالا زده و برای تصحیح و خالص نمودن نیت خود به پروردگارش متوسل شده، راه رسیدن به نجات و ظفر یافتن به سعادت ها (و مقامات عالی) در احادیث اهل بیت(علیهم السلام) عصمت و طهارت و ظاهر و آشکار است. و خداوند تعالی هم فرموده است: «کسانی که در راه ما جد و جهد و کوشش کنند، قطعاً آن ها را به راه های خودمان هدایت می کنیم و راه های خود را به آنان می نماییم» و محال است که خداوند تعالی به وعدۀ خود عمل نکند و خلف وعده نماید هر گاه (شخص) از درها و راه هایی به سوی خداوند برود که خداوند خود امر فرموده ازآن درها به سوی او بروند.

قدم اوّل، خلوص نیّت

فالّذي يجب أوّلاً للسّالك إلى الله، أن يصحّح نيّته؛ لأنّ مدار الأعمال في قبولها و كمالها على مراتب النيّات. و لا يتأتّى ذلك إلاّ بالتوسّل التامّ بجنابه تعالی و الاستعاذة من شرّ الشّياطين و غلبة الأهواء. ثمّ يتفكّر في عظم هذا المقصد الأقصى، و يتفكّر في أنّه بعد ذهابه عن هذه النشأة، لا يتأتّى له الرجوع إليها لتدارك ما قد فات منه و يحذر عن الحسرة العظمى والمصيبة الكبرى. ثمّ يتفكّر في فناء هذه الدنيا و تقلّب أحوالها، و عدم الاعتماد عليها و على عزّها و فخرها. پس آنچه در آغاز راه برای روندۀ به سوی قرب الهی (و کسی که می خواهد راه خدا را بپیماید) لازم است این است که: نیت خود را درست و خالص کند؛

ص: 362


1- سورۀ عنکبوت، آیۀ 69

زیرا مدار و محور و اساس در قبولی و پذیرش و کمال اعمال، مرتبه های نیّت است و قبولی و کمال اعمال (در گرو نیت و وابسته به آن می باشد و) بر گرد مراتب نیت می چرخد. و خلوص نیت، مهیّا و درست نمی شود مگر با توسّل جستن کامل به جناب حق تعالی (و منقطع شدن از دیگران و رها کردن دیگران و پیوستن و رو کردن به خداوند) و پناه بردن به او از شرّ شیطان ها و غالب شدن هواها و هوس های نفسانی. سپس (برای خلوص نیّت) باید در بزرگی و عظمت این مقصد نهایی و اصلی (یعنی رسیدن به معرفت حق تعالی و حیات جاودانی در بالاترین درجات بهشت در جوار انبیا و اوصياء) تفکّر و تأمل کند و (نیز) در این مطلب اندیشه کند که پس از رفتن از این دنیای فانی، دیگر برای او بازگشت به آن، جهت جبران و تدارک (گذشته ها و) آنچه از او فوت شده، و پرهیز از (موجبات) حسرت بزرگ و مصیبت کبرای روز قیامت، ممکن نیست.(1) و در فنای این دنیا و دگرگون شدن و ثبات نداشتن حالات آن، و قابل اعتماد نبودن دنیا و (مال و مقام و) عزّت و افتخار آن، خوب تفکّر و تأمّل کند (با توجّه به بزرگی و عظمت و والایی مقصد نهایی انسان، و بی ثباتی و بی ارزشی دنیا و مقامات آن، و تثبیت این معنا در قلب به وسیله تفکّر و با عنایت به این که پس از مرگ، بازگشت به دنیا برای جبران مافات در کار نیست، زمینه برای اخلاص نیّت فراهم می شود.)

هدایت فقط در اخبار اهل بیت(علیهم السلام) است

اشاره

و يرجع في أثناء هذه التفكّرات إلى ما ورد عن أئمّة الهدى في ذلك، لا إلى كلام غيرهم؛ لأنّ لها - لصدورها عن منابع الوحي و الإلهام - تأثيراً غريباً ليس لكلام غيرهم و إن كان المضمون واحداً.

ص: 363


1- این ترجمه بنا بر این است که جملۀ «و يحذر» عطف بر «تدارک» باشد. احتمال دارد که جملۀ «و يحذر عن الحسرة العظمی...» عطف بر جمله «يتفکّر...» باشد، در نتیجه معنی عبارت چنین می شود: و پرهیز کند از (موجبات) حسرت بزرگ و مصیبت کبری (در روز جزاء و از واحسرتاه گفتن و از فریاد وامصیبتاه کشیدن در آن روز؛ و باید خود را از گرفتاری و حسرت و مصيبت آن روز برهاند). شاید این احتمال قوی تر باشد

و أيضاً كلام غيرهم - كالغزّاليّ و أبي طالب المكّيّ و أضرابهما - مشتمل على حقّ و باطل، و إنّهم يسوّلون باطلهم في أثناء ذكر الحقّ في نظر الناظرين إلى كلامهم، ليدخلوهم في حبائلهم و مصائدهم. به هنگام تفکّر در آن امور، به احادیثی که از امامان هدایت در باره فنای دنیا و بی اعتباری آن و... وارد شده، مراجعه نماید، نه به سخنان غیر ایشان؛ زیرا برای احادیث آن ها - به جهت صدورشان از سرچشمه های وحی و الهام الهی - تأثیری است شگفت و ویژه، که برای سخنان غیر ایشان نیست، گر چه مضمون و معنا (ی سخن هر دو گروه) یکی باشد. علاوه بر آن، کلام غير آن ها - مانند غزّالی(1) و ابوطالب مکّی(2) و امثال آن ها -

ص: 364


1- ابو حامد محمد غزّالی شافعی (متوفای 505 ق) صاحب احیاء العلوم از رؤسای صوفیّه می باشد. و ابن جوزی سنّی کتاب مستقلی در ردّ اباطيل او نوشته و آن را «إعلام الإحياء بأغلاط الإحياء» نامیده است. غزالی در کتاب أحياء العلوم 3/ 125 می گوید: «لعن یزید جایز نیست؛ زیرا اهل قبله است.»!! ابن جوزی کتابی در ردّ او نوشته و آن را الردّ على المتعصّب العنيد المانع من لعن یزید نامیده است. حقّا که بر مسلم موالی اهل بیت(علیهم السلام) بسیار گران می آید که کسی ادعای ایمان یزید کند که فرزندان پیغمبر را کشت و زنان و دختران ایشان را بر شترهای برهنه از شهر به شهر و صحرا به صحرا مانند اسیران ترک و کابل، شهرۀ آفاق و انگشت نمای حجاز و عراق کرد و سر پسر پیغمبر را در ملاء عام گاهی بر در خانه آویخت و گاهی بر طشت نهاد و شراب خورد و زیادی شراب را کنار او ریخت و اظهار مسرّت و شادمانی نمود و لب و دندان او را از روی استهزاء، با چوب خیزران بکوفت، که نزد انسان غیور اعظم مصائب است. اگر کسی چنین شخصی را مؤمن بداند، بدون هیچ تردیدی خودش ملحد و زندیق است. و عجب است از غزالی که کافّۀ علماء عامه او را حجة الاسلام می دانند، یزید را مؤمن و مسلمان دانسته و لعن بر او را حرام و حال آن که - علاوه بر آنچه ذکر شد - دلائل واضح و قاطع بر کفر یزید از جهت اقوال و افعال او بسیار است و کسی که به کلمات و اشعار او و جنایات او از واقعۀ حرّه و انتهاک حضرت رسول و هتک خانۀ کعبه و... مراجعه کند، در کفر و زندقه او هیچ شکی نخواهد کرد. آری، مکتبی که آبشخور و خاستگاهش سقیفه و میراث محدّثان و عالمان اموی و دست پروردگان بنی امیه باشد، عارفش چنین و عرفانش چنان از کار در می آید، یزید را مسلمان می پندارد و قتل حجت خدای را گناهی کوچک و...! فلعنة الله عليه و على آله و اشیاعه و المائلين اليه و الساكتين عن لعنه
2- ابوطالب محمّد بن علىّ بن عطيّه مكّی (متوفای 386 ق)، در تاریخ بغداد: 89/3 چنین آمده است: سخنان او که به خاطر مانده و حفظ شده، این سخن است: ليس على المخلوقين أضرّ من الخالق؛ چیزی برای مخلوق، پر ضررتر از خالق نیست

مشتمل بر حق و باطل و مرکّب از آن دو است و نیز آن ها به هنگام ذکر مطالب حق و درست، مطالب باطل خود را هم در نظر خوانندگان کلامشان، به صورت حق آرایش می کنند و جلوه می دهند، تا آن ها را در تله ها و دام های خودشان در آورند و گرفتار سازند. (به عبارت دیگر، آن ها بر نظریه های باطل خود لباس حق می پوشانند و آن را می آرایند و جلوه می دهند و با سخنان حق مخلوط می کنند، تا مطلب بر خوانندگان مشتبه شود و در دامشان اسیر شوند.)

تنبیه بر امر مهم

اکثر محصّلین و طالبين علم، برخی به اسم درس اخلاق، برخی دیگر به اسم سير و سلوک، گروهی به عنوان عرفان(1)، گروهی دیگر به اسم فلسفه و بعضی به عنوان معارف و...، عقاید صوفیان و دراویش و افکار منحرف نکبت بار عرفای یونانِ قبل از اسلام مثل: فلوتین و برمانیدس واکسیوفان، و مقلّدینشان... و هم چنین عقاید فاسد و پوچ عرفای هند و حکمای ایران باستان و زردشتیان را - که امروز به شکل فصوص الحکم

ص: 365


1- عرفان و عارف دو معنا دارد: 1- حقیقی، که به معنی لغوی اوّلی خود می باشد و آن جز بر علوم اهل بیت(علیهم السلام) و پیروان ایشان از علما و فقهای اماميّه صدق نمی کند. 2- معنی اسمی و عَلَمی و اصطلاحی، و این جز بر تصوّف و صوفی صادق نیست. و به این معنا اطلاق عرفان بر علوم ائمّه غلط می باشد و اطلاق عارف هم بر امام یا فقيه نادرست است، مانند سنّی که معنای لغوی اش «تابع سنّت» است و به این معنی، جز ائمّه و پیروان ایشان سنّی نیستند، و به معنی ثانوی اسمی و عَلَمی مراد عامۀ عميا و اهل سنّت است و اطلاقش به این معنا بر ائمه و پیروان ایشان غلط است. شاید بیش از هشت قرن باشد که لفظ عرفان، اسم و عَلَم شده برای تصوّف و شعبه های آن و لفظ عارف هم اسم و عَلَم برای اهل این شعبه ها گشته است، مانند لفظ حکیم که بی مورد و نابجا برای فلسفه دان، اسم و عَلَم شده؛ است. بنا بر این، اسمیّت و عَلَمیّت عرفان مرادف با تصوّف و عارف مرادف با صوفی و یا اهل شعبه های آن می باشد. و آنچه به نام عرفان مشهور و معروف است، همان عرفان اسمی و عَلَمی است که همان تصوّف می باشد

و فتوحات ابن عربی و... ظهور کرده - جایگزین معارف حقیقی و راستین مکتب اهل بیت(علیهم السلام) عصمت و طهارت نموده و افکار خاکیان را بر افلاکیان ترجیح داده اند و هر روز بر ضلالت خود و اضلال دیگران می افزایند و طلاب و محصّلان را مقهور این موهومات و خیال بافی ها می نمایند و عمر گران بها را - که باید در مسیر مصالح دنیا و آخرت و اطاعت و تحصیل معارف ناب و زلال محمّد و آل محمّد صرف شود - در به دست آوردن این خرافات و موهومات، فانی می کنند، و در نتیجه، جز حسرت و اندوه متاعی برای يوم الحسرة تحصيل نمی نمایند.

از عجایب این است که این بی خردان و نادانان، به گمراهی و ضلالت خود افتخار می کنند؛ یکی می بالد که فصوص را از حفظ دارد؛ و دیگری به تدریس این کتاب ها افتخار می کند؛ و گاهی بر شرحشان بر این اباطیل، تفوّق می جویند؛ دانستن فتوحات ابن عربی و تدریس فصوص الحكم، اسفار، مشاعر و شفاء را شفای درد خود می دانند و رسیدن به مرام و مقصود آنان را علم و معرفت تلّقی نموده اند. اینان تحصیل معارف و علوم وحیانی هادیان الهی را ترک نموده و قرآن و عترتِ رسول را پشت سر گذاشته اند. اگر هم به کلامی از آن ها استشهاد نمایند، برای رسیدن به مقاصد شوم و ترویج افکار و عقاید خود می باشد. از همین رو است که بسیاری از آیات و روایات را به عقاید و خرافه های منحرف خود، تأویل می برند، و اگر با نظر آن ها مخالف باشد و قابل تأویل و توجیه نباشد، آن را مخالف با عقل قلمداد می کنند؛ غافل از این که آن ها به اشتباه، موهومات را به جای معقولات نشانده و خیالات را جایگزین واقعیات کرده اند. این در حالی است که مبانی آن ها با صریح عقل و نقل، مخالف است که ما در جای دیگری به تفصیل به این مطلب پرداخته ایم.(1)

ضلالت آن ها به حدّی رسیده است که آشکارا، شعار فرعون مطرود و حلاج مردود را توحیدِ صحیح تلّقی نموده و دعوى «أنا الله» و «ليس في جبّتي إلاّ الله» را به

ص: 366


1- به کتاب تنزيه المعبود في الرد على وحدة الوجود مراجعه شود

منبر و محراب کشانده و بسیاری از حوزویان را - که رسالتشان ترویج قرآن و عترت است - مشغول تدریس و فراگرفتن این امور نموده اند به گونه ای که از حقیقت امر غافل شده و ضلالت را به جای هدایت و کوری را به جای بینایی و ظلمت را به جای نور خریدار شده اند و کور کورانه از آن ها تقلید می نمایند. این در حالی است که امام باقر فرموده اند:

«شرّقا وغرّبا، فلا تجدان علماً صحيحاً إلاّ شيئاً خرج من عندنا أهل البيت»؛(1) «در طلب علم درست و راستین دین به مشرق و مغرب بروید (و به هر دری بزنید) که آن را پیدا نخواهید کرد، جز در آنچه از نزد ما اهل بیت(علیهم السلام) صادر شده است.»

از امیر المؤمنين روایت شده که فرمودند: «نحن الشعار و الأصحاب و الخزنة و الأبواب و لا تؤتي البيوت إلاّ من أبوابها فمن أتاها من غير أبوابها سمّي سارقاً»؛(2) «ما اهل بیت(علیهم السلام) پیامبر مانند پیراهن تن او و اصحاب و یاران راستین او و خزانه داران علوم و معارف وحی و درها و راه های ورود و رسیدن به آن معارف، می باشیم و داخل خانه ها نمی توان شد مگر از درهای آن ها. پس کسی که از غیر درهای خانه ها واردِ خانه ها شود، دزد نامیده می شود.»(3)

چه خوش گفت مرحوم خراسانی در کتاب بيّنۀ رحمت خود: ما از پی ائمّۀ اطهار می رویم نی از پی سنائی و عطّار می رویم ما را نه بر سنائی و عطّار حاجت است نی از پی گروه خطاکار می رویم

ص: 367


1- اصول کافي: 399/1، حدیث 3، بحار الانوار: 92/2
2- نهج البلاغة خطبه: 154؛ بحارالأنوار: 29 / 600
3- روایات در این باره در قسمت اوّل کتاب گذشت

ما را به مولوی و کتابش چه حاجت است بیزار ماز حکمت و عرفان رسمی ایم نی بوسعید مسلک و نی بوعلی مرام منصور و بایزید و غزالی و مغربی عرفان رسمی بَشَری نیست غير وهم بر خطّۀ صراط قويميم مستقیم نی اعوجاج صوفی و نی وهم فلسفی از راه شرع طالب فردوس گشته ایم نی پا به خانقاه و خرابات می نهیم مامسلميم، بر بت و زنّار ننگریم آری جواد، هر که مسلمان واقعی است ما بر طریق آیه و اخبار می رویم بر منهج چهارده انوار می رویم بر مسلک و طریقۀ ابرار می رویم در پشت سر فکنده و دیندار می رویم ما راه شرع را نه به پندار می رویم بر شاهراه حیدر کرّار می رویم از در درون خانه، نه دیوار می رویم نی صوفیانه رو به سوی نار می رویم نی رو به پیر و خانۀ خمّار می رویم نی همچو صوفیان ره، کفّار می رویم گوید پی ائمّۀ اطهار می رویم(1)

تصحیح نیّت

ثمّ اعلم أنّ النيّة ليست هي ما اشتهر بين الناس من خطور القلب، أو التلفّظ بها بألفاظ عربيّة أو عجميّة؛ بل هي الداعي على فعل الإنسان. و هي أمر كامن في النفس لا يطّلع عليها إلاّ المجدّون في طاعة الله، الذين بصّرهم الله عيوب النفس و داءها و دواءها، كما قال تعالی: «فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا».(2) و هي تابعة للحالة التي الإنسان مقيم عليها، كما ورد في تفسير قوله تعالى: «قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَى شَاكِلَتِهِ»(3): أي على نيّته. و هذا ظاهر لمن تدبّر فيه.

ص: 368


1- شیخ محمّد جواد خراسانی،کتاب بیّنۀ رحمت
2- سورۀ شمس، آیۀ 8
3- سورۀ اسراء، آیۀ 84

پس از آن، بدان که نیت، خطور قلبی و گذراندن آن در دل یا به زبان آوردن آن با الفاظ عربی یا غیر عربی - که در میان مردم مشهور شده است - نیست؛ بلکه نیّت همان انگیزۀ اساسی و محرّک و سبب اصلی انسان برای انجام کار می باشد. نیت امری است نهفته و پنهان در نفس انسان که هیچ کس بر آن مطّلع نمی شود (که چه عملی خالص برای خدا است و یا درجۀ خلوصش چه مقدار می باشد و چه عملی مشوب و برای غیر خدا است) مگر کوشندگان و پشتکار داران در اطاعت خداوند، همان ها که خداوند ایشان را به عیب های نفسشان و درد و درمان آن بینا و آگاه کرده چنان که فرموده است: «سپس خداوند شرّ و فجور و پرهیزکاری و خيرِ نفسِ انسان را به آن الهام کرد.» و «نیّت» تابع حالت قلبی و وضع روحی و ساختار درونی ای است که در انسان راسخ و ثابت و استوار و محکم شده (و رسوخ کرده و استحکام یافته و انسان به آن خو گرفته و با آن شکل گرفته و ساختار یافته است. به عبارت دیگر، نیّت و انگیزۀ هر شخص با حالت درونی ای که بر او حکومت می کند و بر او غلبه و سیطره دارد، متناسب و سازگار است) چنان که در تفسیر این قول خداوند: «بگو: هر کس بر طبق شاکله و ساختار خود عمل می کند» آمده است: یعنی طبق نیّتش. و این مطلب برای کسی که در باره آن خوب بیندیشد، آشکار است.(1)

نیّات مردم، تابع روش و سرشتشان است

مثلاً: إذا كان رجل شاكلته وطريقته وسجيّته حبّ الدنيا والحرص عليها، لا يعمل عملاً من أعمال الخير والشّر إلاّ و مقصوده الأصليّ منه حيازة الدنيا. فإذا صلّي (كان الباعث له عليه)، أنّه إذا أخلّ بالصّلاة، يخلّ ذلك بدنياه، و إذا شرب الخمر، يشرب لأنّه يعينه على دنياه وهكذا. وإذا غلب على أحد حبّ الملوك والتقرّب عندهم، لا يعمل شيئاً إلاّ وهو

ص: 369


1- برای واضح تر شدن مطلب به مرآة العقول 92/8 - 91 و ص 96 مراجعه کنید

يلاحظ أن يكون لهذا العمل مدخل في التقرّب إليهم. و القرينة على ذلك أنّه يترك كثيراً من أعمال الخير لا يوافق طباعهم. به عنوان مثال، وقتی ساختار و روش و طریقه و سِرِشت کسی، دوستی دنیا و حرص ورزی نسبت به آن باشد، هیچ عملی از اعمال خیر و شرّ را به جا نمی آورد مگر این که مقصود اصلی او از آن، به دست آوردن دنیا (و رسیدن به هدفش) است. پس وقتی (عمل خیری به جا آورد و)نماز بخواند (هر چند به ظاهر، نیّت قربت به خداوند کند) باعث و داعی و انگیزۀ اساسی او برای (انجام عمل خير و) نماز خواندن این است که اگر نماز را ترک کند، این به دنیایش ضرر می رساند. و وقتی (مرتکب شرّ شود و) شراب بنوشد، چون (ارتکاب شرّ و) شراب خوردن او را در رسیدن به دنیایش کمک می کند، آن را می آشامد و هم چنین در بقیۀ اعمالش. (مثال دیگر:) و هر گاه بر قلب کسی دوستی پادشاهان و نزدیکی به آن ها چیره شود و سیطره یابد، هیچ کاری را انجام نمی دهد مگر با در نظر گرفتن مدخليّت آن عمل در نزدیکی به آن ها. شاهد آن این است که بسیاری از کارهای نیک را که موافق با سرشت و خلق و خوی پادشاهان (و خواسته هایشان) نیست (و به کار دنیایشان نمی آید)، ترک می کند (مانند ترک امر به معروف و نهی از منکر و...)

اختلاف نیّات در اعمال

فإذا تفطّنت لذلك، فاعلم أنّ للنّاس في نيّاتهم منازل و درجات: فمنهم من غلب عليهم شقوتهم كما أشرنا إليه و ليس المنظور في أعمالهم إلاّ أمثال ما ذكرناه من الأمور الفاسدة. وهذا إذا لم يسع في ترك تلك الحالة، يتدرّج في الشقاوة إلى أن يترك دينه و عقائده، و لا يرجى خيره أبداً.

ص: 370

و الثاني: من ارتفع عن هذه الدرجة؛ ففي نفسه حبّ الدنيا و حبّ الآخرة معاً، و يزعم باطلاً أنّهما يجتمعان. فقد يغلب عليه حبّ الآخرة فيعمل لها. و قد يغلب عليه حبّ الدنيا فيعمل لها. و هذا إذا لم يرفع نفسه عن هذه الدرجة، يلحق عمّا قريب بالاوّل. و الثالث: من غلب عليه خوف عقاب الله، و تنبّه و تفكّر في شديد عذابه و أليم عقابه، فصار ذلك سبياً لحطّ الدنيا عن نظره. فهو يعمل كلّ ما يعمل من الأعمال الحسنة، و يترك من الأعمال السيّئة خوفاً. و هذه العبادة صحيحة على الأظهر؛(1) لكن ليس في درجة الكمال. و قد ورد عن الصادق - علیه السّلام - أنّها عبادة العبيد.(2) پس وقتی متوجّه این مطالب شدی (که نیّت همان انگیزه اساسی، و تابع حالت و ساختار قلبی است و انسان اعمال خود را طبق نیّت و ساختارش انجام می دهد،) بدان که نیّت های مردم دارای مراتب و درجاتی است: نیّت و حالت و ساختار درونی گروه اول:) برخی از مردم شقاوتشان بر آن ها چیره گشته - چنان که به این مطلب اشاره کردیم - و به تبع، این ها در اعمال خود هیچ منظور و هدفی ندارند مگر (رسیدن به) امثال امور فاسدی (چون جاه و مقام و مال و منال و دیگر مقاصد دنیوی) که ذکر نمودیم. و این گونه افراد هر گاه در راه ترک این حالت (شوم و بد عاقبت) نکوشند (و مبارزه با نفس ننمایند و نتوانند نیّت خود را تصحیح بنمایند) و به تدریج در شقاوت فرو می روند (و شقاوت تمام وجودشان را فرا می گیرد) تا آن جا که دین و عقاید خود را ترک و رها کنند و هرگز خیرشان امید برده نمی شود. گروه دوّم: کسانی که (از این فرو رفتگان در شقاوت، قدری دور شده اند و) از این درجه پست و پایین قدری بالاتر رفته اند. بدین ترتیب، محبّت دنیا و آخرت

ص: 371


1- قال العلامة المجلسي 89/8: فلا تصغ إلى قول من ذهب إلى بطلان العبادة إذا قصد بفعلها تحصيل الثواب او الخلاص من العقاب، زعماً منه أنّ هذا القصد مناف للاخلاص...
2- اصول کافی 2/ 84. مراجعه شود بحار الانوار 198/70

با هم در نفس آن ها جا گرفته است و گمان باطلشان این است که آن دو با هم جمع می شوند (و با هم منافاتی ندارند.) پس گاهی محبّت آخرت بر (محبّت دنیای) آن ها غالب می شود و در نتیجه (امور آخرت را مقدّم می دارند و) برای آن عمل می کنند و گاهی محبّت دنیا بر آن ها غالب می شود و در نتیجه (مشغول دنیا می شوند و) برای آن عمل می کنند. این گونه اشخاص اگر (با دنیا طلبی خود مبارزه نکنند و) خود را از این درجه بالاتر نبرند، طولی نمی کشد (که محبّت دنیا همه وجودشان را فرا می گیرد و در نتیجه) به گروه اوّل ملحق می شوند. گروه سوّم: کسانی که ترس از عذاب و کیفر خداوند بر آن ها غلبه نموده است و از خواب غفلت بیدار شده و در عذاب شدید و سخت خداوند و عقاب دردناکش اندیشه کرده اند و همین ترس از عذاب الهی سبب بی اعتباری و پستی و بی ارزشی دنیا در نظر آن ها شده است. پس اینان هر عملی از اعمال نیک را که انجام می دهند، و هر عملی از اعمال بد و زشت را که ترک می کنند، از جهت ترس عذاب و مجازات است. این عبادت از نظر ما عبادت صحیح است، ولی در مرتبه عبادت کامل و کمال یافته نیست و از امام صادق هم روایت شده که: این گونه عبادت کردن، عبادت بردگان و غلامان است (که از ترس مولايشان، اطاعتش می کنند.) و الرابع: إنّه غلب عليه الشوق إلى ما أعدّ الله للمحسنين في الجنّة. فيعبد الله لطلب تلك الامور. و قد ورد في الخبر انّها عبادة الاُجراء. و هذا قريب من السابق. و الخامس: إنّه يعبد الله لأنّه تعالى أهل للعبادة. و هذه درجة الصّدّيقين. و قد قال أمير المؤمنین صلوات الله عليه: «ما عبدتك خوفاً من نارك، و لا طمعاً في جنتك، و لكن وجدتك أهلاً للعبادة فعبدتك»(1) و قد ورد عن الصّادق

أنّها عبادة الأحرار.(2)

ص: 372


1- ملاحظه شود: بحار الانوار 14/41
2- اصول کافی 2/ 84

و لايسمع هذه الدعوى من غيرهم؛ إذ لا يكون هذا إلاّ لمن يعلم من نفسه أنّه لو لم يكن لله جنّة ولا نار، بل لو كان - و العياذ بالله - العاصي في الجنّة و المطيع في النّار، لاختار الإطاعة؛ لأنّ الله تعالى أهل لها. گروه چهارم (به عکس گروه سوّم) شور و شوق به آنچه خداوند برای نیکوکاران در بهشت آماده فرموده، بر آن ها غالب شده است. پس برای رسیدن به این امور (شوق بر انگیز) خداوند را عبادت می کنند، و در خبر وارد شده که این گونه عبادت، عبادت مزد بگیران و مزدوران و کارگران است (که به شوق مزد، کار می کنند) و مرتبۀ این گروه به مرتبۀ گروه پیشین و سوّم نزدیک است. گروه پنجم خداوند را چون اهل و شایستۀ عبادت شدن است، عبادت می کنند

(و عظمت و جلال حق تعالی و قدس و تنزّه او از نقائص و لطف و رحمت و محبّت و بنده نوازی او را در نظر گرفته، با صرف نظر از ثواب و عقاب، او را سزاوار عبادت و بندگی می بینند) و این مرتبه و درجۀ صدّيقان است. و حضرت امیرالمؤمنین علی (در این مقام) فرمود: از جهت ترس از اتش دوزخ تو، و طمع و امید و آرزوی بهشت تو، تو را عبادت نکرده ام؛ بلکه تو را سزاوار و شایسته عبادت شدن و پرستش یافتم، و به این جهت عبادت و بندگی تو پرداختم. و از حضرت امام صادق وارد شده که: این گونه عبادت کردن، عبادت آزادگان (و پاکان و خالصان) است. البته این ادعا از غیر امامان معصوم پذیرفته نمی شود؛ زیرا این گونه عبادت میسّر نمی شود جز برای کسانی که راجع به نفس خود چنین خبر و علم دارند که اگر برای خداوند اصلاً بهشتی و دوزخی (نیز) نبوده باشد، بلکه اگر - العياذ بالله - گناهکار در بهشت و اطاعت کننده در دوزخ جای داده شوند، باز هم - چون خداوند سزاوار و شایسته عبادت شدن و پرستش است - عبادت و اطاعت خداوند را اختیار می کردند. و السّادس: إنّه يعبد الله تعالی شکراً له؛ فإنّه يلاحظ نعمه تعالى الغير المتناهية، فيحكم عقله بأنّ هذا المنعم يستحقّ لأن يعبد لنعمه.

ص: 373

و السابع: إنّه يعبدالله تعالی حیاءاً؛ فإنّه يحكم عقله بحسن الحسنات و قبح السّيئات، و يعلم أنّ الله تعالى مطّلع عليه في جميع أحواله، فهذا يعبده حياءاً، و لا يلتفت إلى ثواب و لا عقاب. و إليه يشير ما ورد في تفسير الإحسان: أن تعبد الله كأنّك تراه، فإن لم تكن تراه فإنّه يراك.(1) گروه ششم: خداوند را از جهت شکر و سپاس گزاری بر نعمت های بی شمارش عبادت می کنند. اینان نعمت های بی حدّ و حصر خداوند تعالی را ملاحظه می کنند و بر اثر آن عقل آن ها در می یابد و حکم می کند که این چنین نعمت دهندۀ حقیقی ای از جهت نعمت بخشیدنش، مستحّق و سزاوار عبادت و پرستش و شکرگزاری است. (پس عقل با در نظر گرفتن این که «خداوند نعمت دهندۀ حقیقی است» و «در مقابل هر نعمت و احسانی، شکری لازم است» نتیجه می گیرد که شکر خداوند، لازم است و در مقام ادای شکر، باید او را عبادت کرد.) گروه هفتم: خداوند را از جهت حيا و شرمندگی عبادت می کنند. (شرح آن چنین است که) عقل این ها خوبی کارهای خوب و نیکو و بدی و زشتی کارهای بد و قبیح را در می یابد (و عقل آن ها به زشتی گناه و بدی ها و زیبایی نیکی ها و طاعت، فرمان می دهد) و (از طرف دیگر) می دانند که خدای تعالی در تمام حال ها بر احوال آن ها مطّلع و آگاه است (و آن ها را می بیند و شاهد و ناظر کارهایشان می باشد.) بدین ترتیب و با توجّه به این معرفت این ها (حیا می کنند که در حضور حق تعالی معصیتی و یا ترک عبادتی کنند و لذا) خداوند را از جهت حیا و شرم حضور، پرستش می کنند و (هیچ) توجّهی به ثواب و عذابش ندارند. و به همین درجه و مقام (که بنده خود را در حضور خدای تعالی ببیند و حیا کند) اشاره می کند آن حدیثی که در تفسير «احسان» آمده است: «اُعبد الله كانّك تراه؛ فإن لم تكن تراه فإنّه يَراك؛ خدا را چنان عبادت کن که گویا او را می بینی که اگر تو (به چنین حدّی نرسیده ای و) او را نمی بینی (بدان که) قطعاً او تو را می بیند.»

ص: 374


1- بحار الانوار 196/70

و الثّامن: أن يعبده تعالی حبّاً له. و مرتبة المحبّة أعلى مراتب الكمال. و هي تحصل بدوام ذكره - تعالى - و كثرة العبادة و تذكّر نعم الله - تعالی - عليه و ألطافه إليه. و إذا حصلت المحبّة، لا يجوز مخالفة محبوبه لحبّه إيّاه، و لا ينظر إلى نفع و لا ضرر. و التّاسع: إنّه يعبده تقرّباً إليه؛ أي: طلباً لقربه. گروه هشتم: خداوند را از روی محبّت به او عبادت می کنند. رتبۀ محبت به خداوند، والاترینْ مرتبه کمال است. محبّت با یاد کردن همیشه و پیوسته خداوند و زیاد عبادت کردن و به یاد آوردن نعمت ها و الطاف و مهربانی های پروردگار نسبت به بنده، حاصل می شود. (به حکم عقل و وجدان، انسان کسی را که به او احسان می کند، دوست دارد به خصوص آن منعمی که انسان سراپا غرق نعمت ها و احسان های اوست.) هنگامی که محبّت خداوند تعالی برای بنده ای حاصل شد، (به حکم عقل) از جهت محبّت بنده به او، دیگر مخالفت با محبوبش روا نیست و چنین بنده ای در مقام عبادت به سود و زیان و ثواب و عقاب و بهشت و دوزخ، توجّه نمی کند (بلکه فقط رضایت محبوب را در نظر می گیرد و همان محبّت، موجب اطاعت و بندگی اش می شود.) گروه نهم: خدا را برای تقرّب جستن به او عبادت می کنند؛ یعنی به جهت طلب کردن قرب و نزدیکی خداوند و از مقرّبان درگاه او گشتن.

معنای قرب به خداوند

معنای قرب به خداوند(1)

وللقربة معان دقيقة نشير إلى بعضها؛ إذ لا يتصوّر في شأنه تعالى القرب

ص: 375


1- برای فهمیدن مقصود علامه مجلسی ره کلام ایشان را از جای دیگرنقل می کنیم. می فرماید الخامسة نیّة من يعبده تقرّباً إليه تعالی تشبيهاً للقرب المعنوي بالقرب المکانی، و هذا هو الّذي ذكره أكثر الفقهاء و لم أر في كلامهم تحقيق القرب المعنوي، فالمراد إمّا القرب بحسب الدرجة و الكمال إن العبد لامكانه في غاية النقص عار عن جميع الكمالات، والربّ سبحانه متّصف بجميع الصفات الكماليّة فبينهما غاية البعد فكلّما رفع عن نفسه شيئاً من النقائص واتّصف بشيء من الكمالات حصل له قرب ما بذلك الجناب، أو القرب بحسب التذكّر و المصاحبة المعنوية، فأنّ من كان دائماً في ذكر أحد و مشغولاً بخدماته فكانّه معه وإن كان بينهما غاية البعد بحسب المكان. (مرآة العقول 100/8، بحارالانوار 197/70) در عین الحیات 53/1 فرمودند: عبادت جمعی است که باعث ایشان بر عبادت، تحصیل قرب حضرت باری جلّ شأنه است، و مراد از قرب نزدیکی زمانی و مکانی نیست؛ زیرا که خداوند عالمیان از زمان و مکان منزّه است، و قرب الهی را معانی بسیار است، به بیان دو معنا در این رسالۀ مختصره اکتفاء می نماید. یکی قرب، به حسب مرتبه و کمال است، یعنی که چون حضرت واجب الوجود کامل من جميع الجهات است، و نقص در ذات وصفات او به هیچ وجه راه ندارد، و ممکن تمام نقص و عجز و ناتمامی است، از این جهت تقابل و تباین در میان واجب و ممكن حاصل است، و هر چند یک نقص از نقایص خود را از اله می نماید، و از فیّاض على الاطلاق کمالی از کمالات بر او فایض می گردد، او را في الجمله نزدیکی معنوی به هم می رسد، چنان چه اگر دو کس با یکدیگر در اخلاق تضاد و تباین داشته باشند، می گویند که از یکدیگر بسیار دورند، و اگر یکی از ایشان اخلاق دیگری را کسب کند، می گویند که به او پاره ای نزدیک شد، اگر چه صفات واجب و ممکن را به یکدیگر ربطی نیست، و کمالات ممکن به صد هزار نقص آمیخته است، امّا بلاتشبیه یک نوع آشنایی و ارتباطی به هم می رساند، که از آن به قرب تعبیر می توان نمود، و چون عبادات ظاهره لطف است در عبادات باطنه، و هر عبادتی مورث تکمیل کمالی است در نفس، پس ممکن است که در عبادت منظور آدمی تحصیل این امر باشد، و درجات مراتب این قرب نامتناهی است. و معنی دیگر قرب، به حسب تذكّر و محبّت و مصاحبت معنوی است، چنان چه اگر کسی در مشرق باشد و دوستی از او در مغرب باشد، و پیوسته این دوست در ذکر محبوب خود باشد، و از خاطر او محو نشود، و به زبان نشر کمالات او نماید، و به اعضا و جوارح مشغول کارهای او باشد، به حسب قرب معنوی به او نزدیک تر است از بیگانه، یا دشمنی که در پهلوی او نشسته باشد، و ظاهر است که از کثرت عبادت و ذکر این معنا به حصول می آید

الزماني و المكاني. فالمراد إمّا القرب بحسب الدرجة و الكمال؛ إذ في مراتب النقص له غاية البعد عن جنابه تعالی لغاية كماله. فإذا رفع عن نفسه بعض النقائص و اتّصف ببعض الكمالات، قلّ بعده عن جنابه و تخلّق ببعض أخلاقه. أو القرب بحسب المصاحبة المعنويّة و التذكّر. فإنّه إذا كان محبّ في المشرق و محبوبه في المغرب، فهو على الدوام في ذكره و فکره،

ص: 376

و مشغول بخدماته و بالأمور المفوّضة اليه. و هذا في الحقيقة أقرب من المحبوب من العدوّ الذي هو جالس بجنبه. ولا ريب أنّ هذين المعنيين اللّذين ذكرناهما يحصلان من العبادة. فيمكن أن يكون غرض العابد حصول هذين المعنيين. و برای قرب و نزدیکی خداوند، معانی دقیقی است که به برخی از آن ها اشاره می کنیم. از آن جا که نسبت به ذات مقدّس خداوند، قرب و نزدیکیِ مکانی و زمانی تصوّر ندارد و معقول نیست(1)، مقصود از قرب به خدا یا قرب بر حسب درجه و کمال است (به این شرح:) از آن جا که بنده (به جهت ممکن بودنش عاری از تمام کمالات است و) در مراتب نقص و عجز و ناتمامی است و (به عکس،) خداوند (از جمیع جهات کامل است و نقص در ذات و صفات او به هیچ وجه راه ندارد، و) در نهایت درجۀ کمال است.(2) (بنابراین، میان آن دو نهایت تقابل و تباین حاصل است و بنده) در نهایت دوری از ساحت متعالی خداوند است. پس هر گاه بنده برخی از نقص ها را از نفس خود دور و بر طرف کند و به بعضی از کمالات معنوی متّصف گردد، دوری و فاصله معنوی او از ساحت قدس ربوبی کم می شود و به برخی از اخلاق الهی متخلّق، و اخلاق و صفاتش شبیه و نزدیک به صفات حق تعالی می گردد (و در نتیجه، تا اندازه ای به قرب و نزدیکی او می رسد.)(3)

ص: 377


1- چون حق تعالی جسم و جسمانی نیست و در نتیجه احتیاج به مکان ندارد که در تقرّب جستن به او مثل سایر موجودات، به مكان او نزدیک شویم. خداوند تعالی فراتر از زمان و مکان است
2- البته منظور از این کلام در مورد خداوند همانند کمال در مورد ممکنات و موجودات دارای زیادن ونقصان نیست که هر چه علم و قدرتشان بیش تر شود، کامل تر می شوند؛ بلکه منظور از کمال در مورد خداوند این است که: افعال او در غایت حکمت و مصلحت و ... است، و در ذات و صفاتش منزّه از نقص است. و علم و قدرت و ذاتش حقیقتی مقداری و قابل زیادت و نقصان و کمال و نقص نیست، و دارای علم و قدرت عددی و مقداری و قابل اتّصاف به تناهی و عدم تناهی و زیادت و نقصان نمی باشد
3- با توجّه به کلام مؤلّف در مرآة العقول و عين الحيات ترجمه شد. تذکّر: با مراجعۀ به عین الحیات و با تأمّل در آنچه در این مختصر گذشت، معنای این کلام علامۀ مجلسی واضح می شود و نیاز به شرح و تکرار نیست

و یا مقصود از قرب به خدا، قرب بر حسب به حسب همراهی و مصاحبت معنوی و (همیشه) به یاد خدا بودن است؛ چرا که هر گاه دوستی در مشرق عالم باشد و محبوبش در مغرب باشد (با این که از هم دورند، به جهت محبّت و کشش و جذبۀ باطنی) آن دوست همیشه به یاد و به فکر محبوبش می باشد و به انجام خدمت ها و کارهایی که از طرف محبوب به او واگذار شده است، مشغول می باشد، و در حقیقت و واقع، این چنین محِبّ و دوستی (که با دوری ظاهری از محبوبش، همیشه به یاد او و مشغول به خدمتگزاری او می باشد)، از دشمنی که در کنار آن محبوب نشسته، به محبوب نزدیک تر است (بلکه در واقع و در باطن، مقرّب و نزدیک و همراه و مصاحب آن محبوب می باشد. حال بندگانی که خداوند را از روی محبّت و طلب قرب او عبادت می کنند، همین گونه است. دوری آن ها که از او و عبادت او غافلند نیز، دوری معنوی و نا آشنایی می باشد.) شکی نیست که این دو معنا که برای قرب به خداوند ذکر نمودیم، به وسیلۀ عبادت دائم و پیوسته حاصل می شوند. پس ممکن است که هدف و نیّت شخص عبادت کننده (در عبادتش) حصول و به دست آمدن این دو معنا (و این مقام قرب معنوی به خدا) بوده باشد.

خطر راه تقرّب به خدا زیاد است

و للقرب معان أخر، و للنيّة درجات أخر فيما بين المراتب الّتي ذكرناها لا يتناهی. و إنّما أشرنا إلى بعضها على سبيل التمثيل، ليعرف المؤمن السالك إلى الله خطر هذا الطريق، و يتوسّل اليه تعالی لینجیه من مهالك هذه المسالك، حتّى إذا دخل في زمرة عباد الله المخلصين، أمن من شرّ الشياطين كما قال تعالى: «إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ».(1) برای قرب الهی معانی دیگری (غیر از آن دو معنا) هست و برای نیّت نیز

ص: 378


1- سورۀ إسراء، آیۀ 65

درجات و مراتب دیگری میان آن مراتب (9 گانه ای) که ذکر کردیم، هست که نهایت و شماره ندارد، و از باب مثال به بعضی از مراتب نیّت اشاره نمودیم به منظور این که مؤمن سالکِ راه خدا، خطرهای این راه را بشناسد و به خداوند توسّل جوید و متوسّل شود که پروردگار او را از مهلکه ها و خطرهای این راه ها نجات دهد، تا چون در زمرۀ بندگان مخلص خداوند داخل شود از شرّ شیطان ایمن شود، چنان که خداوند تعالی فرموده است: «[ای ابلیس،] به درستی که تو را بر بندگان (مخلص و پاکدل) من تسلّط و سلطه ای نیست.»(1)

تمثیل شیطان به سگ

و لنعم ما مثل الشّيطان بالكلب الّذي يكون على أبواب النّاس، و يؤذي من يهمّ بدخول دار مالكه، و لا يمكن دفعه إلاّ بأن ينهره(2) المالك و يزجره، أو يعلم أنّ الداخل من أصدقاء صاحب البيت. فكذا هذا الكلب اللّعين موكّل على باب الله تعالى، لئلاّ يدخله الأجانب ومن لا يليق لشقائه بالدخول فيه. فإذا نهره صاحب البيت جلّ شأنه بسبب استعاذة العبد به من شرّه، أو علم أنّه من مقرّبي هذه الحضرة و من خواصّ مالك الملاّك و كثيراً ما يدخل في هذا الباب و يخرج منه و له أنس بصاحب البيت، لا يتعرّض له هذا الكلب .(3)

ص: 379


1- در سورۀ مبارک ص آیۀ 82 و 83 آمده است: «قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ» «شیطان گفت: به عزّت تو قسم که حتماً تمام مردم را گمراه خواهم کرد، مگر بندگان خاصّ و خالص و پاکدل تو را .» پس خود شیطان هم اقرار کرده که بر بندگان عبادت کننده ای که خدا را با اخلاص عبادت می کنند، راهی و سلطنتی ندارد
2- نَهَرَ الرجلَ يَنهَرُه نَهْراً و انتهرَه: زَجَرَهُ. فلا تنهرهُ: لا تزجره. زَجَرْتُه: نهيتُه. الزَجْر: المنع و النهي و الانتهاء
3- قيل: انّ هذا المثال و ان كان فيه جهة حسن لتفهيم لزوم الاستعاذة من شرّ الشيطان، و لكنّ الظاهر انّه لعنه الله ليس بموكّل على باب الله تعالى و يتعرّض ايضاً لكلّ من اراد الدخول الى محضر ربّه من المخلصين و غيرهم. نعم، ليس له على عباد الله المخلصين سلطان. مرحوم مؤلّف محترم این مثال را برای تبیین لزوم استعاذه و پناه بردن به خداوند از شرّ شیطان آورده و منظورش همین بوده است. این که گفته شیطان موکّل بر درگاه الهی است، منظور مؤلف نبوده، و لعلّه من سهو القلم

چه خوب مثل زده شده و تشبیه و مانند شده شیطان به سگی که بر در خانه های مردم (به نگهبانی مشغول) می باشد و هر کس را که بخواهد به خانۀ صاحبش وارد شود، آزار می رساند (و مانع می شود) و ممکن نیست بازداشتن آن سگ مگر به این که صاحب خانه (بر آن سگ نهیب زند و) او را براند و بازش دارد، و یا آن که خود آن سگ این شخص داخل شونده را بشناسد و بداند که از آشنایان و دوستان صاحب خانه است (تا متعرّض او نشود.) پس همین طور است این (شیطان و) سگ ملعون و رانده شده از رحمت الهی که مأمور و نگهبان و گمارده بر درگاه الهی است که مبادا بیگانگان و کسانی که به جهت شقاوتشان در خور و لایق حضور و قرب خداوند نیستند، به بارگاه الهی وارد شوند. پس وقتی صاحب خانه دل و خداوند - به جهت استعاذه و پناه بردن بنده به او از شرّ شیطان - آن سگ را براند و باز دارد، یا آن سگ بداند که این بنده از مقرّبان این درگاه و از خواصّ مالک الملوک است و چه بسیار از این در آمد و رفت می کند، و با صاحب خانه انسی و سر و سرّی دارد، متعرّض او نمی شود.

عدم توجّه به سرزنش دیگران

فإذا توسّل السالك بجنابه تعالی، و صحّح نيّته بقدر الجهد في بدو الأمر، يطلب ما يعلم أنّه خير آخرته فيه، و لا يبالي بأن يعدّه أهل الزمان و جهلة الدّوران حشويّاً أو قشريّاً، أو زاهداً متحجّراً، أو ينسبونه إلى الجهل. و إذا كان بهذه المنزلة، يظهر له الحقّ عياناً. پس هر گاه سالک راه خدا به حضرت حق تعالی توسّل جوید و در آغاز سلوک و حرکتش به اندازۀ طاقت و توانایی اش نیّتش را پاک و درست و خالص سازد، باید آنچه می داند خير آخرتش در آن است، بطلبد، و به این که اهل زمانه و نادانان روزگار او را فرو مایه و پست و بی سواد، یا قشری و ظاهری، یا زاهد خشک و خشک مقدّس بخوانند و یا او را به نادانی نسبت دهند، توجه و اعتنا نکند و از این نسبت ها باکی نداشته باشد. زمانی که سالک

ص: 380

به چنین مقام و منزلت و مرتبه ای برسد، حق و حقیقت برایش به روشنی و وضوح، آشکار و نمایان می گردد (و راه راست و درست را در می یابد.)

تعليم از معلّم خوش عقیده

فينبغي بعد ذلك أن يبتغي معلّماً مستأنساً بكلام أهل البيت أخبارهم، معتقداً لها، لا من يؤوّل الأخبار بالآراء، بل من صحّح عقائده من الأخبار، و يشرع في طلب العلم ابتغاء وجه الله و طلب مرضاته، و يتدبّر في أخبار أهل البيت. پس از طی این مراحل، سزاوار است معلّمی بطلبد و بجوید که با سخنان اهل بيت علم و احادیث ایشان مأنوس و معتقد باشد (و آن ها را با عقل سالم و فطری و به قرینه احادیث دیگر بفهمد) نه معلّم نمایی که کلام اهل بیت(علیهم السلام) را با رأی های خود و آرای مکاتب بشری تأویل و تفسیر و توجیه می کند؛(1) بلکه معلّمی که عقاید خود را از (سر چشمۀ زلال) اخبار اهل بیت(علیهم السلام) گرفته و تصحیح کرده باشد. (پس از پیدا کردن چنین معلّمی) طلب و آموختن علم را، تنها برای خداوند و طلب خشنودی و رضایت او، شروع کند و همواره در (آیات قرآن و) اخبار اهل بيت تدبّر و تفکّر نماید.

همراهی علم و عمل

و يكون مقصده التحصيل العمل. فلا العمل ينفع بدون العلم كما ورد عن الصادق: «إنّ العامل على غير بصيرة، كالسّائر على غير الطريق،

ص: 381


1- مانند فلاسفه و عرفایی که ادّعای اسلام و ایمان می کنند، در صددند که قواعد فاسد و باطل آنها را که با مسلّمات دین و مذهب مخالفت دارند (مثل قدم عالم، انکار معاد جسمانی، اعتقاد به وحدت وجود و انکار جسمانیّت ملائکه) رنگ و بوی قرآنی بخشیده و کتاب و عترت را به آن مبانی تأویل و تفسیر نمایند و این ظلم نابخشودنی را در حقّ بشریّت مرتکب شوند. ما قسمتی از این قواعد و مبانی را در کتاب تنزيه المعبود ذکر کردیم

لا يزيده سرعة السير إلاّ بعداً»(1) و لا العلم ينفع [بدون العمل ]. و أيضاً لا يحصل العلم بدون العمل كما روي: «من عمل بما علم، (ورّثه الله) علم ما لم يعلم».(2) و لقد شبّه العلم بسراج يكون مع السائر في طريق مظلم؛ إذا وقف و لم يمش، لا يضيء له إلاّ مقدار معلوم. و كلّما مشي، يضيء له مقدار آخر. فالعلم يعين على العمل؛ و العمل يزيد في العلم. باید هدف و مقصود طالب علم، تحصیل برای عمل باشد؛ چرا که نه عمل بدون علم، نفع و بهره ای می رساند - چنان که از حضرت امام صادق چنین رسیده است: عمل کننده بدون علم و آگاهی و بصیرت، مانند کسی است که در بی راهه حرکت و سیر می کند که شتاب و تند رفتنش، او را بیش تر از مقصد و جادّه دور می کند - و نه علم و دانش بدون عمل نفعی می رساند. علاوه بر آن، اساساً علم (حقیقی و صحیح و نافع) بدون عمل به دست نمی آید، چنان که (در احادیث صحیح) روایت شده است: هر کس به آنچه می داند عمل کند،

خداوند علم آنچه نمی داند، به او میراث دهد و ببخشد. و به تحقیق که (درحدیثی از امام صادق) علم و دانش به چراغی تشبیه شده که در راهی تاریک، همراه رهگذر و رونده باشد، که هنگامی که آن رهگذر توقّف کند و راه نرود، آن چراغ جز به اندازۀ معیّنی اطرافش را روشن نمی کند، ولی هر زمان راه برود (با هر گامی که بر می دارد) مقدار دیگری (از مسیر که تاریک بوده است) برایش روشن می شود (علم هم چنین است :) علم به عمل کردن کمک می کند (و محرّک و داعی انسان به طرف عمل است) و عمل نیز علم را زیاد می کند. (هر گاه مؤمن به علمش عمل کند، علمش محدودۀ بیش تری را برایش روشن می سازد و وظیفۀ آتی اش برایش واضح می گردد؛ چون عمل، شکرانۀ علم است و شکر نعمتِ علم، موجب زیادتی آن

ص: 382


1- بحار الانوار 206/1
2- رد: بحار الانوار 30/2

نعمت می گردد. و اگر در مقام عمل توقّف کند و از عمل باز ایستد، چراغ علمش کم سو می گردد و در وظیفه آینده اش دچار حیرت و سر درگمی می شود.)

تقسيم ساعات روز

فينبغي أن يقسّم يومه ثلاثة أقسام: ففي بعض اليوم يسعى لطلب الرزق الحلال. و في بعض في طلب العلم. و في بعض آخر يشتغل بالفرائض و السنن و النوافل. (در شروع برنامۀ عملی، سالک راه خدا برای نظم امور و رسیدن به کارها و وظایفش) سزاوار است روز خود را سه قسمت نماید: در بخشی از روز برای به دست آوردن روزی حلال سعی و تلاش کند. در قسمتی دیگر از آن برای تحصیل علم بکوشد. و در بخشی دیگر از آن، به انجام عبادت های واجب و سنّتی (پیامبر و ائمّۀ) و نمازهای نافله بپردازد.(1)

طالب علم چه کتاب هایی را بخواند؟

و ينبغي أن يحصل نبذة من العلوم الآلية - لافتقار علم الحديث إليها - كعلم الصّرف و النحو و قليلاً من المنطق و قليلاً من علم الاصول و بعض الكتب الفقهيّة. ثمّ يبذل غاية الجهد في علم الحديث، و يطالع الكتب الأربعة و غيرها من تصانيف الصّدوق و غیره. و لقد اجتمع عندنا - بحمدالله - سوى الكتب الأربعة نحو من (مائتَي کتاب، و لقد جمعتها و فسّرتها في كتاب بحارالانوار. فعليك بالنظر فيه

ص: 383


1- ظاهراً مقصود از سنّت ها، مطلق مستحبّات می باشد و مقصود از نوافل همان اصطلاح خاصّ است که به نمازهای مستحب می گویند. در مجمع البحرین آمده است: النوافل: جميع الأعمال الغير الواجبة ممّا يعمل لوجه الله سبحانه. و أمّا تخصيصها بالصلاة المندوبة فعرف طار. یعنی: نافله تمام اعمال غیر واجبی است که برای خداوند به جا آورده می شود و اختصاص دادن آن به نماز مستحب، اصطلاحی جدید است که در عرف فقها صورت گرفته است

و الخوض في لججه و الاستفادة منه. فإنّه بحر، كما سميّ به). به جهت نیاز علم (تفسیر و) حدیث به علوم مقدّماتی و ابزاری،(1) مانند: علم صرف و نحو، شایسته و سزاوار است (محصّل در ابتدا) مقداری از آن علوم را تحصیل کند. هم چنین کمی از علم منطق و اندکی از علم اصول فقه و برخی از کتاب های فقهی را بیاموزد. سپس نهایت و تمام کوشش خود را در (فراگیری) علم (قرآن) و حدیث صرف نماید و به کار گیرد. و به مطالعه کتب اربعه (کافی، من لا يحضره الفقیه، تهذیب و استبصار که مهم ترین کتب حدیثی شیعه اند) و غیر آن ها مانند کتاب های مرحوم شیخ صدوق غیر ایشان، بپردازد. بحمدالله نزد ما غیر از کتب اربعه (و علاوه بر آن) نزدیک به دویست کتاب حدیثی جمع شده و فراهم آمده است که آن ها را در دایرة المعارف بحار الانوار (یکجا با موضوع بندی و باب بندی تفصیلی) گرد آورده و شرح و تفسير و تبیین نموده ام. پس بر تو باد به مطالعه آن و فرو رفتن در ژرفای (دریاهای معارف اهل بیت(علیهم السلام) وحی) و بهره بردن از آن (و استخراج مرواریدهایش) که آن دریایی است (بیکران) چنان که بدین اسم نامیده شده است. (اسم آن بحارالانوار، و بحار جمع بحر است؛ یعنی دریاهای نور که مرواریدهای احادیث اهل بیت(علیهم السلام) عصمت را در بر گرفته است).

روح نماز حضور قلب است

اشاره

ثمّ اعلم - يا أخي - أنّ لكّل عبادة روحاً و جسداً، و ظاهراً و باطناً . فظاهرها و جسدها الحركات المخصوصة. و باطنها الأسرار المقصودة

ص: 384


1- یعنی: علومی که وسیله و ابزار فهم و درک قرآن و حدیث می باشند و برای تحصیل علوم دیگر به منزلۀ ابزارند. خودشان مقصود بالذات ومطلوب لذاته نیستند، بلکه تحصيل آن ها برای به دست آوردن امور دیگری می باشد، مثل: علم صرف و نحو و... به این علوم، علوم آلی (منسوب به آلت به معنی وسیله و ابزار) می گویند

منها و الثمرات المترتّبة عليها. و روحها حضور القلب و الإقبال عليها، و طلب حصول ما هو المقصود منها. ولاتحصل تلك الثمرات إلاّ بذلك، كالصّلاة الّتي هي عمود الدين. جعلها الله تعالى أفضل الأعمال البدنيّة، و رتّب عليها آثاراً عظيمة. قال الله تعالی: «إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ»(1) وقال رسول الله: «الصّلاة معراج المؤمن». و لا يترتّب عليها تلك الثمرات إلاّ بحضور القلب الّتي هي روحها؛ اذ الجسد بلا روح لا يترتّب عليه أثر. و لذا صلاتنا لا تنهانا عن الفحشاء و المنكر، و لا يحصل لنا بها العروج عن تلك الدَّرَكات الدنيّة إلى الدرجات العليّة. فإنّ الصلاة معجون الهيّ و مركّب سماويّ إذا لوحظت فيها شرائط عملها، ينفع لجميع الأمراض النفسانيّة و الأدواء الروحانيّة. فيلزم أن يكون الإنسان متذكّراً في كلّ فعل من أفعال الصّلاة سرّ ذلك الفعل، و الغرض المقصود منه. ای برادر، (در مقام به جا آوردن عبادت های واجب و مستحب، ابتدا) بدان که هر عبادتی را روحی و جسدی، و ظاهری و باطنی است. پس ظاهر و جسد تمام عبادت ها، حرکات مخصوص آن ها است (که شارع تشريع و مقرّر کرده است. مانند قیام، رکوع، سجود، نشستن، قرائت و اذکار در نماز.) امّا باطن عبادت ها، اسرار و رموزی است که خواسته شارع از تشریع آن عبادت ها است و مقصود و منظور وی از به جا آوردن آن عبادت ها می باشد. و ثمرات و نتیجه هایی است که بر آن عبادت ها مترتّب می شود. روح آن عبادت ها هم حضور قلب و روی آوردن دل به آن و طلبيدن حصول آنچه از عبادت، مقصود و مراد است، می باشد.(2) (یعنی آشنایی با خداوند و...) و آن

ص: 385


1- سورۀ عنکبوت، آیۀ 45
2- به عبارت دیگر، روح عبادت همان حضور قلب و توجّه به آن عبادت، و کوشش برای رسیدن به هدف و مقصود عبادت است، و این فواید و ثمرات جز با روح عبادت به دست نمی آید

ثمرات و نتیجه ها جز با تحقق روح عبادت (که همان حضور قلب و توجّه و اقبال به خدا است) به دست نمی آید. مانند نماز که آن ستون دین است.خداوند آن را برترین اعمال و عبادات بدنی قرار داده (که ظاهر و جسد این عبادت است) و آثار بزرگی را بر آن مترتّب کرده (که باطن آن است) و خود در بارۀ آثارش فرموده است: «به درستی که نماز انسان را از کار زشت و ناپسند باز می دارد.» و حضرت رسول خدا هم در این باره فرموده است: «نماز معراج مؤمن و نردبان عروج معنوی مؤمن است.» و هیچ یک از این ثمرات (مانند باز داشتن از کار زشت و ناپسند و عروج معنوی) بر نماز مترتّب نمی شود مگر به حضور قلب (و توجّه قلبی داشتن به خداوند) که همان روح و جان نماز است؛ زیرا (نماز بدون حضور قلب، جسدی بی روح است و) بر جسد بی روح، هیچ اثری مترتّب نمی گردد (و کاری از آن ساخته نیست.) از همین جهت است که نمازِ ما، ما را از کار زشت و ناپسند باز نمی دارد (و با این که نماز می خوانیم، کارهای ناپسند را هم مرتکب می شویم) و به وسیلۀ این نماز، عروج و صعود از این رتبه ها و درکات پست و پایین به سوی درجات بلند و مقامات والا، برای ما حاصل نمی شود (در حالی که باید با نمازمان از زشتی ها باز داشته شویم و از بیماری های پست روحی پاک گردیم.) چرا که نماز، دوا و معجونی(1) است الهی و آسمانی مخلوط و آمیخته، دارویی که چون شرایط و آداب به جا آوردن آن در نظر گرفته و بر آن ها مراقبت شود، برای همۀ مرض های نفسانی و دردهای روحی مفید خواهد بود.

توجّه به اسرار افعال و اقوال نماز

از این رو، لازم است انسان در هر فعلی از افعال نماز، سرّ آن فعل و غرض و هدف قصد شده از آن را در نظر بگیرد (تا نمازش وسیلۀ عروج او گردد.)

ص: 386


1- فرهنگ عمید: سرشته و خمیر کرده شده، مخلوطی از چند دارو که باهم خمیر کرده باشند، معاجين جمع

اسرار دعاهای قبل از نماز

اشاره

ففي الدعوات المقدمّة عليها إيناس للنّفس الّتي استوحشت بسبب الاشتغال بالأمور الدنيويّة الّتي اضطرّ إليها الإنسان بحسب الحكم و المصالح، ليكون عند الشروع فيها مستأنساً بجنابه تعالی. و أيضاً من شرائط قبول العمل التقوى و الورع عن المعاصي - إذ بارتكابها يبعد عن ساحة قربه - و قد قال الله تعالى: «إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ».(1)

و لمّا ارتكب العبد الأفعال السيّئة و بَعُد بسببها غاية البُعد، يتضرّع قبل الصلاة أن يغفر له و يصفع عن جرائمه، ليصير أهلاً لأن يعبده و يناجيه. و في التكبيرات تنزيه لجنابه تعالی عن الشّريك و المثل و النقص، و عن أن يمكن للعبد إدراكه بالقوى الظّاهرة و الباطنة و العقول و الأفهام، و تذكّر للعقائد الحقّة لتستقرّ في النفوس. و في دعاء التوجّه تلقين للإخلاص في النيّة و إظهار لغاية العبوديّة و رفع النظر عمّا سواه، و التوجّه بشراشره إليه. پس (از باب مثال) یکی از اسراری که در دعاهای مأثور پیش از شروع نماز نهفته، انس و خو گرفتن نفس و روح انسان با خداوند و میل کردن به او و صمیمی شدن با او است؛ همان نفسی که به سبب اشتغال به امور دنیوی - که طبق حکمت ها و مصلحت ها، انسان ناچار به انجام آن امور و ناگزیر از آن ها (و لازمۀ زندگی مادّی) است - از خدا دور و جدا و روابطش با او سرد شده است. نماز گزار این دعاها را قبل از شروع نماز می خواند که هنگام شروع نماز، با حق تعالی مأنوس گردد.(2)

ص: 387


1- سورۀ مائده، آیۀ 27
2- به عبارت دیگر: یکی از اسراری که در دعاهای مأثور پیش از شروع نماز نهفته، این است که: نفس انسان که به سبب اشتغال به امور دنیا - که طبق حکمت ها و مصلحت ها، انسان ناچار به انجام آن امور و ناگزیر از آن ها (و لازمۀ زندگی مادّی) است - از خدا دور و جدا و روابطش با او سرد شده است. (با خواندن این دعاها پیش از نماز از آن حالت دنیایی بیرون می آید) و به هنگام شروع نماز روح و روانش با خداوند انس و خو می گیرد و به طرف او میل می کند و با او صمیمی می شود

از شرائط قبولی اعمال تقوا است

هم چنین (یکی دیگر از اسرار دعاهای مأثور پیش از نماز این است که) از شرایط پذیرفته شدن عمل های عبادی، تقوا و پرهیزگاری و دوری کردن از گناهان است - زیرا با مرتکب شدن گناهان، شخص از ساحت قُرب خداوند تعالی دور می شود (و اعمالش مورد قبول واقع نمی گردد) - و خداوند خود در این باره فرموده است: «خداوند فقط از پرهیزگاران می پذیرد.» و وقتی بنده مرتکب کارهای بد شد و به سبب آن ها از درگاه حق تعالی بیش از حدّ دور گردید، پیش از نماز، به درگاه خداوند تضرّع و زاری می کند که حق تعالی او را بیامرزد و از گناهانش در گذرد تا آن که بنده شایسته پرستش و عبادت خداوند و مناجات با او گردد (و شرط قبولی عبادتش فراهم و عملش پذیرفته گردد.)

بعضی از اسرار تكبيرات قبل از نماز

و در (هفت) تكبير افتتاحی نماز (اسراری است؛ از جمله آن ها:) منزّه شمردن و مبرّا دانستن خداوند از شریک و شبیه و مثل(1) و نقص و عیب. و نیز منزّه شمردن خداوند از این که برای بنده ادراکش با حواس و قوای ظاهری و باطنی و عقل ها و فهم ها ممکن باشد. (پس در تكبيرات قبل از نماز می گویی که خداوند برتر و بزرگ تر از این است که کسی بتواند او را تعریف و توصیف و درک و...کند.) هم چنین در تكبيرات، تذکّر و یادآوری عقاید حقّه است تا آن که آن اعتقادات

ص: 388


1- فرق بین شریک و مثل این است که: در شریک، اختلاف در ماهیت معتبر است، بر خلاف مثل که در آن اتّفاق در ماهیت معتبر می باشد. از این رو مرحوم خواجه در تجرید الاعتقاد دربارۀ هر یک از شریک و مثل در فصل مستقلی بحث کرده است

در نفس ها و جان ها جای گیرد و ثابت و استوار و مستحکم گردد. در دعای توجّه هم (که قبل از نماز خوانده می شود) تلقین و تفهيم و القا کردن اخلاص در نیّت نماز، و اظهار نهایت عبودیّت و بندگی، و صرف نظر کردن و چشم پوشیدن و روی بر تافتن از غیر خدا، و توجّه و روی آوردن بنده با دل و تمام وجودش به سوی خداوند تعالی است. (پس دعای توجّه برای توجّه و آماده شدن برای رسیدن به حضور مالک الملوک است.)

بعضی از اسرار سورۀ حمد در نماز

و في القراءة مكالمة مع المحبوب الحقيقيّ و مناجاة بذكر محامده أوّلاً و وصفه بالأوصاف الكمالية، وسيلة أمام الحاجة، و رعاية الآداب المكالمة و المناجاة ثمّ إظهار العبوديّة؛ ثمّ التخلّي عن الحول و القوّة، و الاستعانة به في جميع الأمور، خصوصاً في العبادات؛ ثمّ طلب الهداية إلى الصّراط المستقیم - و هو صراط النبي و الأئمّة في جميع العقائد و الأعمال و الأخلاق و الطريق(1) إلى الله، و هذا المطلب مشتمل على جميع المطالب العالية - ثمّ الاستعاذة عن صراط أعدائهم - و (يندرج فيه) جميع العقائد الباطلة و الأخلاق الرديّة و الطرق المضلّة و جميع الفسوق؛ فإنّها جميعاً صراط أعدائهم -. در قرائت سورۀ حمد (نیز اسراری نهفته است. از جمله آن ها:) گفت و گو و مناجات و راز و نیاز با محبوب حقیقی است به این گونه که: نمازگزار ابتدا با ذكر صفات نیک خداوند او را ستایش می کند و با صفات کمال و پسندیده اش او را وصف می نماید. این ستایش خداوند پیشاپیش اظهار حاجت و نیاز، واسطه و چاره ای برای رسیدن به آن و از جهت رعایت آداب گفت و گو و مناجات با خداوند عزیز و جلیل است. (چون از دید عقل و نیز روش عقلا

ص: 389


1- در بعضی از نسخه ها: الطرق

چنین است که اگر نزد شخص بزرگی برای حاجتی می رویم، به جهت رعایت آداب گفت و گو با شخص بزرگ و تحریک و توجّه عواطف او، ابتدا صفات حمیده و اخلاق پسندیده او مثل احسان و کرم و بزرگواری او را ذکر می کنیم و بعد، حاجت خود را بیان می داریم.) پس از ستایش خداوند و ستودن او به الوهیت و ربوبیت و رحمانیت و رحیمیت و مالكيت و فرمانروایی او، (نمازگزار با گفتن إيَّاكَ نَعْبُدُ) آشکارا، عبودیّت و بندگی خود را اعلان می کند. پس از آن (با گفتن إيَّاكَ نَسْتَعِينُ) خالی و تهی بودن خود از هر توان و قدرت و قوّت ذاتی، و کمک طلبیدن و یاری خواستن از خداوند در تمام کارها به خصوص در به جا آوردن عبادت ها را اظهار می دارد. آن گاه (با گفتن اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ) هدایت به راه راست را از خداوند می طلبد. راه راست همان راه حضرت رسول و ائمّۀ طاهرین در تمام اعتقادات و اعمال و اخلاق (و در تمامی شؤون حیات فردی و اجتماعی و...) است (و تنها همین طریق) طریق و راه به سوی خداوند می باشد. و این درخواست هدایت به راه راست الٰهی، همۀ مطالب و عقاید و اعمال و اخلاق والا را در بر دارد. سپس مناجات با او (با گفتن غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ) و پناه بردن به خداوند از پیمودن راه دشمنان پیامبر خدا و اهل بیت(علیهم السلام) (که مورد غضب پروردگار و گمراهند.) و در این پناه بردن به خداوند از پیمودن راه دشمنان پیامبر و اهل بیت(علیهم السلام)، پناه بردن به او از تمام اعتقادات باطل و اخلاق پست و زشت و راه های گمراه کننده و تمامی فسق و فجورها و تبهکاری ها، مندرج می باشد و گنجانده می شود؛ زیرا همۀ این ها، راه و رسم دشمنان پیغمبر و ائمّه می باشد.

بعضی از اسرار رکوع و سجود در نماز

اشاره

و كذا في الرّكوع و السجود، خضوع و تذلّل لله تعالى لدفع ما يحدث في الإنسان من التكبّر و الفخر و العجب. فأمر بأن يضع مکارم بدنه

ص: 390

على التّراب عند ربّه. و كذا في كلّ فعل من الأفعال حِکَم جسيمة و مصالح عظيمة لاتفي بشرحها الكتب العظيمة. و قد ورد في الأخبار في كلّ فعل من أفعال الصّلاة أسرار غريبة و حِكَم عجيبة. و إنّما أومأنا في هذا المقام إلى بعض منها على جهة التمثيل، و إلاّ فلا تفي هذه الرسالة و آلاف أمثالها بشرح واحد منها. فينبغي أن يرجع الإنسان إلى الأخبار الواردة فيها و في أسرار جميع العبادات و حِكَمها، و يأتي بكلّ فعل على وجهه، ليكون كلّ فعل من أفعاله وسيلةً لقربه، و سبباً لتكميل نفسه، و هادياً له إلى سبيل نجاته. و هم چنین در رکوع و سجود، (نهایت) تواضع و فروتنی و اظهار ذلّت و مسکنت در برابر عظمت خداوند تعالی است، به جهت دفع و دور کردن تکبّر و غرور و خود بزرگ بینی و فخر فروشی و خود پسندی و خلاص شدن از آن ها که در نفس انسان پدید می آید. پس [بدین جهت است که] خداوند امر فرموده که بنده شریف ترین و برترین اعضای بدن خود را در پیشگاه پروردگارش بر خاک بگذارد.

هر فعلی از افعال نماز اسراری دارد

و هم چنین در هر فعلی از افعال نماز، حکمت های مهم و مصلحت های عظیمی وجود دارد که کتاب های مفصّل هم برای شرحش کافی و وافی و بس نیست. در اخبار و احادیث برای هر فعلی از افعال نماز، اسرار و حکمت های غریب و عجبیی بیان شده است، و ما از باب مثال در این مقام به برخی از آن ها اشاره کردیم. و گر نه (اگر بخواهیم همه را بازگو کنیم،) این رساله و هزاران رسالۀ دیگر مثل این رساله، برای شرح یکی از اسرار نماز وافی و کافی نخواهد بود. پس شایسته است که انسان به احادیثی که در باره اسرار نماز و اسرار و حکمت های همه عبادت ها وارده شده، مراجعه کند (و در آن ها بیندیشد)

ص: 391

و هر فعل و عبادتی را درست و آن طور که باید و شاید، به جا آورد، تا هر فعلی از افعال نماز و عبادت بنده، وسیلۀ تقرّب و نزدیکی او به خداوند و باعث کمال یافتن نفس و موجب تکامل روح او و راهنمای او به راه نجاتش باشد.

دعا و مناجات، نزدیکترین راه تقرّب به خدا

ثمّ اعلم أنّ أقرب الطرق إلى الله تعالى كما هو ظاهر كثير من الآيات و الأخبار، هو طريق الدعاء و المناجاة؛ لكن لهما شرائط من حضور القلب، و التوسّل التامّ، وقطع الرّجاء عمّن سواه تعالى و الاعتماد الكامل عليه، و التوجّه في صغير الأمور و کبیرها و قلیلها و کثيرها إليه سبحانه. سپس بدان که نزدیک ترین راه ها به سوی خداوند تعالی - چنان که ظاهر بسیاری از آیات و احادیث است - راه دعا و مناجات با او است، امّا برای دعا و مناجات هم شرایطی هست مانند: حضور قلب، توسّل کامل به خداوند و ناامیدی از غیر او، اطمینان و اعتماد کامل بر او و توجّه کردن و روی آوردن در همۀ کارها، چه کوچک و بزرگ و چه کم و زیاد آن ها، به خداوند سبحان.

دعاهای شبانه روزی بر دو نوع است

و الأدعية المأثورة على نوعين: منها: الأوراد و الأذكار الموظّفة المقرّرة في كلّ يوم و ليلة، المشتملة على تجديد العقائد و طلب المقاصد و الأرزاق و دفع كيد الأعداء و نحو ذلك. و ينبغي للمرء أن يجتهد في حضور القلب، و التوجّه و التضرّع عند قراءتها، لكن يلزم أن لا يتركها إن لم يتيسّر ذلك. و الثاني: المناجاة، وهي الأدعية المشتملة على صنوف الكلام في التّوبة و الاستغاثة و الاعتذار و إظهار الحبّ و التذلّل و الانكسار. وظنّي أنّه لا ينبغي أن يقرأ تلك إلاّ مع البكاء والتضرّع والخشوع التامّ.

ص: 392

وينبغي أن يترصّد(1) الأوقات لها، و لا يقرأ بدون ما ذكر، فيشبه الاستهزاء و السخريّة. و هذان القسمان من الدعاء ببركة أهل البيت عندنا كثيرة لا تفي الفرصة بالاشتغال بعشر أعشارها. فأمّا القسم الأوّل، فأكثرها مذكورة في مصباحَي الشيخ الطوسي و الكفعمي - رحمهما الله - و کتابَي التتّمات(2) و الإقبال لابن طاووس - ن - في ضمن التعقيبات و أدعية الاسبوع و أعمال السّنة و غيرها. و القسم الثاني أيضاً منشورة في عرض تلك الكتب و غيرها، کالأدعية الخمس عشرة، و المناجاة المعروفة بالانجيليّة، و دعاء كميل النخعي (و غيرها). و الصحيفة الكاملة جلّها بل كلّها في المقام الثاني. و دعاهایی که در اخبار (از صاحب شرع) رسیده، بر دو نوع است: نوع اوّل: اوراد و اذکاری که خواندنش در هر روز و شبی مقرّر شده است. محتوای این وردها و ذکرها شامل تجدید و تازه کردن اعتقادات (و ارائه تازه آن ها و تکرار کردن و تلقین کردن آن ها به نفس) و طلب نمودن خواسته ها و حاجت ها و (وسعت) روزی ها، و دفع مکر و نیرنگ دشمنان و نظیر این ها می باشد. برای انسان شایسته و سزاوار است که در وقت خواندن آن دعاها بکوشد که با حضور قلب و توجّه و تضرّع و زاری همراه باشد؛ ولی اگر حالت تضرّع و توجّه و حضور قلب هم و برایش میّسر نگردید، لازم است خواندن آن ها را ترک نکند. (پس انسان نباید این گونه دعاها را ترک کند و لو حضور قلبی نباشد.) نوع دوّم: مناجات است. مناجات دعاهایی است که شامل گونه های مختلف

ص: 393


1- الترصّد: الترقب. الإرصاد: الانتظار. يترصّد: يترقّب. الرّاصد بالشّيء: الرّاقب له. الراصد: الحافظ. رَصَد، تَرَصَّدَ له: در انتظار بود، چشم به راه بود
2- تتمّات، همان کتاب فلاح السائل است؛ و به تتمّات نامیده شده، چون تتمّۀ کتاب مصباح شیخ طوسی رحمه الله است

کلام در بارۀ توبه و استغاثه و یاری طلبیدن و اعتذار و عذرخواهی از تقصیر و اظهار ندامت و اظهار محبّت و دوستی خدا و اظهار ذلّت و مسکنت و شکستگی و شکسته دلی در پیشگاه خداوندی می باشد. من تصوّر می کنم و گمان من این است که خواندن مناجات و این قسم دعاها شایسته و سزاوار نیست مگر با گریه و زاری و تضرّع و خشوع کامل. (از این جهت) سزاوار است انسان منتظر و مترصّد و چشم به راه اوقات مناسب (و حالت اقبال قلب) برای خواندن مناجات باشد و بدون آن حالاتی که ذکر شد، مناجات ها را نخواند که (چنین مناجات خواندنی بیش تر) شبیه به تمسخر و استهزا است (تا به مناجات.) به برکت اهل بیت(علیهم السلام) عصمت و طهارت این دو قسم دعا در نزد ما شیعیان، آن قدر فراوان است که فرصت ما برای خواندن یک دَهُم آن ها هم وافی و کافی نیست. امّا دعاهای قسم اول (اوراد و اذکار مقرّر هر روز و شب) بیش تر آن ها در کتاب مصباح شیخ طوسی و مصباح شیخ کفعمی و در کتاب تتمّات و کتاب اقبال سیّد ابن طاووس در ضمن تعقیبات نمازها و دعاهای هفته و اعمال ماه های سال و غیر آن ها مذكور و مندرج است. قسم دوّم دعاها (مناجات) نیز در میان دعاهای همین کتاب های یاد شده و غیر آن ها پراکنده است، مانند مناجات و دعاهای خمسه عشر حضرت امام زین العابدین و مناجاتی که معروف و مشهور به انجيليه است و دعای کمیل و غیر آن. و بیش تر صحيفۀ كامله سجّادیه، بلکه تمام آن، در باب مقام دوّم (مناجات) است.

بعضی از دعاها مناسب حالت خاصّی است

ثمّ إنّ بعض تلك الأدعية يناسب حالة الخوف، و بعضها حالة الرجاء، و بعضها للبلاء، و بعضها للرخاء؛ إلى غير ذلك من الأحوال المختلفة الّتي ترد على الإنسان. فينبغي أن يقرأ الإنسان في كلّ حالة ما يناسبها من الأدعية، مع التدبّر في معانيها و البكاء و التضّرع فيها.

ص: 394

و أنت إذا سلكت هذا المسلك، أيقنت أنّه أقرب الطّرق إلى الله تعالى، و به تحصل مقاصد الدّنيا و الآخرة. پس از آن، برخی از این دعاها با حالت خوف و ترس، و برخی با حالت رجا و امید، و بعضی با حالت بلا و گرفتاری (یعنی برای رفع بلا) و برخی با حالت ناز و نعمت و آسایش و غیر این ها از حالات مختلفی که برای انسان پیش می آید و رخ می دهد، مناسب وسازگار است. پس سزاوار است که انسان در هر حالتی (که دارد)، دعایی را بخواند که مناسب با آن حالت است؛ البته با تدبّر و اندیشه در معانی آنها و گریه و ناله و زاری در اثنای دعا. وقتی تو این راه را بپیمایی و این روش را به جا آوری، یقین می کنی که این راه دعا و مناجات، نزدیک ترین راه ها به سوی قرب خداوند تعالی است و با همین راه و روش، خواسته ها و حاجت های دنیا و آخرت، حاصل می شود و به دست می آید.

اخلاق خوب و بد، باعث سعادت و هلاکت

ثمّ اعلم أنّ أعظم سعادات النفس الأخلاق الحسنة الزكيّة من المصافاة و الجود و السخاء و الإخلاص و المسكنة و الحلم، و غيرها من الأخلاق الحسنة التي استحسنها الشرع و العقل. و أقوى مهلكات النفس الأخلاق الذّميمة الرديّة من البخل و الجبن و الكبر و العجب و الرياء و الغضب و الحقد، و غيرها من الملكات(1) الرديّة التي استقبحها العقل و الشرع. فيجب على الإنسان السّعي في التخلّي عن الأخلاق السيّئة، و التحلّي بالأطوار المرضيّة. سپس بدان که بزرگترین سعادت نفس و روح و جان انسان، داشتن اخلاق

ص: 395


1- یا «المُهلكات» بنا بر نسخۀ دیگر

نیکو و پسندیده و شایسته و مهذّب است، از قبیل با صفایی و یکدلی و دوستی پاک و خالص و صادقانه، وجود و بخشندگی و گشاده دستی، و سخاوت و اخلاص و مَسْکنت و فروتنی و افتادگی، و حلم و بردباری و غیر این ها از اخلاق خوب که عقل و شرع و دین آن ها را نیکو شمرده اند. و نیرومند ترین تباه کننده های نفس و روح و جان انسان، اخلاق و صفات مذموم و زشت و پست است، مثل: بخل و ترس و تکبّر و خود پسندی و خودنمایی و خشم و کینه توزی و غیر این ها از صفات ناپسند و عادت ها و ملکه های(1) بد و زشت که عقل و شرع آن ها را قبیح شمرده است. پس سعی و کوشش در راه خالی شدن و عاری و تهی شدن از صفات نکوهیده و زشت، و آراسته شدن به آداب پسندیده و اخلاق حسنه، بر انسان واجب و لازم است.

صوفیّه در اینجا هم به گمراهی رفتند

و زعمت الصوفيّة أنّهما إنّما يحصلان بترك المألوفات، و الاعتزال عن الخلق، و ارتكاب المشاقّ، و ملازمة الجوع المنهك(2) و السهر الدائم، و سائر ما هو طورهم(3) و دأبهم. و إنّي وجدت من يقاسي تلك الشدائد منهم تزيد أخلاقه الرديّة وتقلّ أخلاقه الحسنة - اذ يغلب عليه السّوداء، فلا يمكن لأحد أن يتكلّم معهم بكلمة لسوء خلقهم - ویقوی تکبّرهم وعجبهم بحيث يظنّون أنّهم تجاوزوا عن درجة الأنبياء، و يبغضون جميع الخلق و يستوحشون منهم

ص: 396


1- در بعضی از نسخه ها «المُهلكات» به جای «الملكات» آمده است، بنا بر این ترجمۀ عبارت چنین می شود: و دیگر خصلت های مُهلک و پستی که عقل و شرع آن ها را زشت و قبیح شمرده اند
2- النهك: المبالغة في كلّ شيء. نهكت من الطعام: بالغت في أكله
3- الناس أطوار: أي أصناف، على حالات شتّى. الطّور: الحال و جمعه أطوار. قال الله تعالى: خلقكم أطواراً أي ضروباً و أحوالاً مختلفة. الأطوار: الحالات المختلفة. الدّأب العادة والملازمة. كدأب آل فرعون: كعادتهم و حالهم. و معنى العبارة: سایر آنچه که روش و دستور آنهاست (و حال و عادتشان است)

وكذا سائر صفاتهم؛ لكن لا يظهر ذلك للخلق، لعدم معاشرتهم ومعاملتهم معهم. صوفیّه گمان می کنند که این دو امر (تخلّی و زدودن اخلاق بد و دور شدن از صفات ناپسند، و تحلّی و آراسته شدن به صفات پسندیده و اخلاق نیک) تنها با ترک عادت ها و امور مرسوم و معمول و کناره گیری از خلق و انزوا طلبی و انجام دادن کارهای سخت و دشوار، و ملازمت و مداومت بر گرسنگی خارج از اندازه و از پا در آورنده و طاقت فرسا و مداومت بر بیداری دائمی و همیشگی (شب ها) و مداومت بر دیگر آداب و رسوم صوفیان، حاصل می شود. من کسانی از این طایفه را دیدم که این مشقّت ها و سختی ها را تحمّل می کرد و به جان می خرید و با این حال، اخلاق پست و بد و زشتش، تشدید و زیادتر می شد و اخلاق خوب و نیکش هم کم و کم تر می گشت؛ زیرا (به واسطۀ این ریاضت ها و...) سودا(1) در مزاجش زیاد و (بر دیگر اخلاط) غالب می گردد (و بر اثر آن، آثار غلبه سودا مانند بد خلقی و ملالت و ... در او ظاهر می شود) و به جهت بد خلقی او، ممکن و میّسر نمی شود که کسی با او کلمه ای سخن بگوید (و کسی رغبت و میل نمی کند با او هم صحبت شود) و (هم چنین در این اشخاص) تکبّر و خودپسندی قوی می شود و نیرو می گیرد چندان که در نفس خود گمان می کنند آن ها از مرتبت و درجۀ پیغمبران گذشته و بالاتر رفته اند.(2) و (نیز این ها) همۀ خلق و مردم را دشمن می دارند و از آن ها نفرت دارند و گریزان و ترسانند. دیگر صفات آن ها هم همین گونه ناپسند است. ولی این صفت های زشت آن ها برای مردم ظاهر و آشکار نمی شود؛ چون این ها با مردم معاشرت و همنشینی و معامله و بر خورد و ملاقات ندارند.

ص: 397


1- سودا یکی از اخلاط چهارگانه بدن است. سه خِلط دیگر عبارتند از صفرا، بلغم و دم و خون. طبیبان سنّتی برای هر یک از این ها آثاری قائل بوده اند که در صورت غلبه یکی، آثار همان ظهور و بروز می کند. و در اصطلاح طبّ قدیم به معنی مرض مالیخولیا است
2- بایزید بسطامی می گفت: پرچم من از پرچم حضرت محمّد گسترده تر است. (تلبیس ابلیس: 365 و سفينة البحار 208/5). ابن عربی ادّعا می کرد که از خاتم الانبياء برتر است

راه معالجه اخلاق

و ظنّي أنّ طريق معالجة ذلك هو أن يتوسّل أوّلاً إلى الله تعالى في رفع تلك الرذائل؛ ثمّ يتفكّر في سوء عواقبها و عيوب نفسه و رداءة أصله، و ما ينتهي إليه حاله و نقص أعماله و نيّاته؛ ثمّ يعالج كلّ خصلة بتمرین النفس على ضدّها حتى يصير ضدّها له خلقاً و عادةً. و في أثناء ذلك يتدبّر في الأخبار الواردة في ذمّها ومدح ضدّها. و كتاب الإيمان و الكفر من الكافي مشحون بها. گمان من این است که راه درمان آن اخلاق زشت و بیماری های روحی این است که برای از بین بردن و برطرف شدن آن صفات رذیله و ناپسند، نخست به خداوند تعالی متوسّل شود (و از او درخواست کند که این صفات بد را از او دور کند)؛ پس از آن، همیشه در آثار و نتایج و پیامدهای ناپسند آن صفات پست و زشت، و در عیب های نفس خود و پست بودن اصل و منشأ خود و در سر انجام حال و وضعیتش و در ناقص شدن و معیوب شدن اعمال و نیّت هایش (به جهت آن صفات رذیله) فکر کند و بیندیشد.

(خلاصه، آثار وضعی و بد آن صفات رذیله را در اعمال و نیّات و حالات خود

بررسی کند.) سپس هر خصلت و خوی زشت و ناپسند را به تمرین و عادت دادن نفس به ضدّ آن خصلت، علاج و درمان نماید (یعنی: صفت نیک را آن قدر تمرین کند) تا این که برای او به صورت خُلق و خو و عادت (ثانوی) در آید (و جایگزین صفت بدش گردد.) در اثنای این تمرین، در اخبار و احادیثی که در مذمّت و نکوهش آن صفت بد و زشت و در مدح و ستایش صفت مقابل و ضدّ آن (از اهل بیت(علیهم السلام)) وارد شده، تفکّر و تدبّر نماید (تا بدی و زشتی آن صفت بد، و خوبی صفت مقابلش در نفسش جا گیرد و به آن تلقین گردد.) بخش ایمان و کفر کتاب اصول کافی شریف، از این گونه احادیث، (که مذمّت صفت زشت و مدح صفت نیک کند) پر است و فراوان دارد.

ص: 398

راه معالجۀ مرض بخل و تکبّر

مثلاً: صاحب البخل يداوي نفسه بعد التوسّل إليه تعالى و التفكّر في أنّ المال لا ينفعه بعد الموت و الإعطاء ينفعه، و أنّ الله تعالى يخلفه و لا يخلف وعده. ثمّ يتدبّر في الآيات و الأخبار الواردة في ذمّه؛ ثمّ يزجر نفسه على الإعطاء؛ ففي المرتبة الأولى يشقّ عليه، و في الثانية أسهل إلى أن يصير العطاء له عادةً و خلقاً لا يمكنه ترکه. و كذا صاحب الترفّع في المجالس يعالج بعد ما ذكر، بأن يجلس مراراً دون ما يليق به من المجلس إلى أن يصير له خلقاً. و هكذا في سائر الأخلاق. برای مثال، شخص بخیل پس از توسّل به خداوند عالم و درخواست مداوا از او، با فکر کردن در این که نگهداری مال و دارایی و انباشتن ثروت، بعد از مرگ به او نفع نمی رساند، ولی بذل و بخشش (و ادای حقوق) پس از مرگ به او سود می بخشد، و این که خداوند تعالی عوضش را می دهد (و آن را جبران می کند، چنان که در آیه 39 سوره سبأ چنین وعده داده است: «و هر چه را انفاق کردید، عوضش را می دهد») و خداوند وعده اش را خلاف نمی کند، نفس خودش را مداوا و درمان می کند. آنگاه در آیات و احادیثی که در مذمّت و نکوهش بخل (و ادا نکردن حقوق مالی) وارد شده، تأمّل و فکر می کند. سپس نفسش را بر بخشش و عطاکردن وادار کند. پس (البته) در مرتبۀ اوّل بذل و بخشش و ادای حقوق بر شخص دشوار و سخت است و در مرتبۀ دوّم (نسبت به مرتبه نخست، کمی) آسان می شود تا آن جا که (به یاری خداوند، به تدریج) عطاکردن حقوق و احسان، عادت (ثانوی) و خُلق و خوی او می گردد که ترکش برای او ممکن نیست. و هم چنین دارندۀ صفت رفعت طلبی و صدر نشینی در مجلس ها (و کسی که دوست دارد در بالای مجلس و جایگاه بزرگان بنشیند) و پس از انجام آنچه

ص: 399

ذکر شد،(1) نفسش را به این گونه درمان کند که بارها و مکرّراً در جایی پایین تر از جای مناسب خود بنشیند تا آن که (به تدریج) این پایین تر از جای مناسب خود نشستن (عادت ثانوی و) خُلق و خوی او گردد (و صفت تکبّر و فخر فروشی و برتری جویی از او دور شود). در مداوای سایر صفات و اخلاق زشت هم به همین ترتیب عمل می کند.

بهترین دعاها برای تزكيۀ اخلاق

و أفضل ما يقرأ في التوسّل دعاء ان في الصّحيفة الكاملة لمكارم الأخلاق و الاستعاذة من سیّئة الأخلاق. و ملازمة العبادات الشّرعيّة بشرائطها كافية في رفع تلك المهلكات، و لا يحتاج الإنسان إلى ارتكاب البِدَع و التشريعات فیکون دفعاً للفاسد بالأفسد. بهترین دعاهایی که به هنگام توسّل به خداوند (جهت تزکیۀ اخلاق) خوانده می شود، در دعای صحیفۀ كامله سجّادیه به نام دعای مکارم الاخلاق(2)

(دعا برای در خواست اخلاق خوب و شرافتمندانه) و دعای استعاذه از سوء

اخلاق(3) (پناه بردن به خدای تعالی از اخلاق بد) است. همیشه به جا آوردن و ملازمت و مواظبت و مداومت بر عبادت های شرعی (واجب و مستحب) با رعایت شرایط آن ها در بر طرف کردن آن صفات تباه کنندۀ روح کفایت می کند و (با وجود آن عبادت های شرعی) انسان

ص: 400


1- یعنی پس از توسّل به خداوند و تفکّر در این که بالای مجلس نشستن، نفعی به حال او ندارد و نه در دنیا و نه در آخرت، او را بزرگ نمی کند و این که شرافت هر مکان و جایی به شرافت داشتن شخصی است که در آن مکان و جا جای گرفته است و این که خداوند، متواضع را رفعت می بخشد و به عکس آن، متکبّر را فرو می گذارد، و تفکّر و تدبّر کند در آیات و احادیثی که در نکوهش تکبّر و رفعت طلبی وارد شده است، تا این که زشتی این صفت در نفس او جا گیرد و از آن بدش آید
2- دعای بیستم صحیفه كامله
3- دعای هشتم صحیفه كامله

نیازی به مرتکب شدن و انجام دادن بدعت ها و ساخته ها و تشريع ها (ی صوفیّه و ریاضت های غیر شرعی) ندارد، که ارتکاب این امور برای دفع اخلاق رذیله، دفع فاسد و بد و ناپسند به افسد و بدتر و ناپسندتر (و از چاله در آمدن و به چاه افتادن) می باشد. (انجام بدعت و تشريع های ساختگی، امضای بدعت است که از هر بدی، بدتر و افترای بر خداوند است.)(1)

در نافله های شب و روز کوتاهی نکنید

اشاره

ثمّ اعلم - يا أخي - أنّ النوافل اليوميّة و صلاة اللّيل متمّمة للفرائض، و هي من سنن النبي لم يتركها إلى أن مضى من الدنيا؛ فلا تتركها، و إن تركتها، فاقضها حيثما تیسّرت. و عليك من الصّوم بالخميس الأوّل و الآخر، و الأربعاء الأوّل من العشر الأوسط، فإنّها أيضاً من سننه.

ص: 401


1- به چند روایت در نکوهش بدعت و اهل آن اشاره می شود: 1. از امام صادق روایت شد: «لاتصحبوا أهل البدع و لا تجالسوهم فتصيروا عند الناس کواحد منهم، قال رسول الله: المرء على دين خليله و قرینه؛ همنشینی و رفاقت با اهل بدعت ها نكنید پس در نزد مردم مانند یکی از ایشان می گردید، پیغمبر فرمود: مرد بر دین دوست و رفیق اوست. 2. و از آن حضرت روایت شد که پیغمبر فرمودند: «اذا رأيتم أهل الريب و البدع من بعدي فاظهروا البرائة منهم و أكثروا من سبّهم والقول فيهم و الوقيعة و باهتوهم کیلا يطمعوا في الفساد في الاسلام و يحذرهم الناس و لا يتعلّمون من بدعهم، يكتب الله لكم بذلك الحسنات و يرفع لكم به الدرجات في الآخرة؛ هر گاه اهل ریب (وشک کنندگان در دین) و اهل بدعت ها را بعد از من مشاهده کردید پس بیزاری را از ایشان آشکار کنید و بسیار کنید در حق ایشان دشنام و مذمّت و عیب گوئی... تا آن که در خراب کردن اسلام طمع نکنند و مردم از ایشان حذر کنند و بدعت های ایشان را یاد نگیرند، اگر چنین کنید خداوند برای شما به سبب این عمل حسنات بنویسد و برای شما در آخرت درجات بالا برد.» 3. از رسول خدا نقل شد که فرمود: «من تبسّم في وجه مبدع فقد اعان على هدم الاسلام؛ کسی که تبسّم کند در روی شخص بدعت گذار پس بتحقيق که بر خرابی اسلام کمک کرد» 4. از امام صادق روایت شد که فرمود: «من مشى إلى صاحب بدعة فوقّره فقد مشى في هدم الاسلام؛ هرکس به سوی صاحب بدعتی برود پس او را توقیر کند پس به تحقیق که در خرابی اسلام رفته و قدم برداشته است.»

ای برادر من، سپس بدان که نافله ها و نمازهای مستحبّی شبانه روزی (که برخی قبل و برخی بعد از نمازهای واجب خوانده می شود) و (به خصوص) نماز شب، کامل کننده نمازهای واجب (و جبران کننده کاستی های آن ها)، و

جزو سنّت های (موکّد) پیامبر خدا است که (هیچ گاه) آن ها را ترک نکرد تا آن که از دنیا رفت. پس تو نیز آن ها را ترک مکن! اگر هم آن ها را ترک کردی، هر جا و هر وقت به جا آوردن آن برایت میسّر و ممکن شد، قضای آن را به جا آور.

سفارش روزۀ سه روز در هر ماه

در باب روزه های مستحب هم بر تو باد به روزۀ اوّلین پنجشنبه و آخرین پنجشنبۀ هر ماه و اوّلین چهارشنبه از دهۀ دوم هر ماه (و به روزه گرفتن این روزها، ملتزم و مقيّد باش!) چرا که روزۀ این روزها نیز از سنّت های حضرت رسول خدا است.

نماز شب و اهمیّت آن

و عليك في صلاة الليل بالدعوات و التضرّع و البكاء. فإنّ هذا الوقت من اللّيل مَحِلّ قرب العبد من الرّب، و باب الدعاء و الرحمة و المناجاة مفتوح، و القلب مجتمع، و العمل فيه أقرب من الخلوص كما قال تعالى: «إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئًا وَأَقْوَمُ قِيلًا».(1) و عليك في ذلك الوقت بالدّعاء لإخوانك المؤمنین تفصيلاً. فإنّه أقضي لحاجاتك، و أنت مثاب فيه بمثلَي ما طلبت لهم، بل أضعافه. به هنگام به جا آوردن نماز شب (در سحرگاه) بر تو باد به خواندن دعاها و تضرّع و گریه (و ملتزم و مقیّد به این ها باش!) چرا که آن وقت از شب، وقت نزدیک شدنِ بنده به خداوند (و مناسب ترین زمان ها برای تقرّب جستن به

ص: 402


1- سورۂ مزمّل، آیۀ 6

حق تعالی است) و درِ دعا و رحمت و مناجات (با خداوند در آن وقت از شب) باز است، و انسان پراکنده دل نیست (و دلش از مشاغل دنیوی و وساوس شیطانی آسوده و فارغ است و خاطرش نیز جمع تر می باشد) و عمل و عبادت کردن در آن وقت از شب (که همۀ مردم در خوابند) به خلوص نیّت نزدیک تر است، چنان که خداوند تعالی فرموده است: «إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئًا وَأَقْوَمُ قِيلًا»(1) قطعاً برخاستن شب (برای نماز و تلاوت قرآن) رنجش بیش تر و گفتار در آن هنگام راستین تر و استوارتر (و خالص تر) است. (نماز شب بهترین شاهد اخلاصِ قلب و شاهد صدّق ادعای ایمان است.) در وقت نماز شب، بر تو باد به دعا کردن برای برادران مؤمنت به تفصيل (و با نام بردن تک تک آن ها!) چرا که دعای تو برای آن ها در بر آورده شدن حاجت های تو مؤثّرتر است و (علاوه بر آن،) در مقابل این کار، دو برابر آنچه برای آن ها در خواست نموده ای، اجر و ثواب داده می شوی، بلکه چند برابر.

اهمیّت تعقیب نماز صبح

اشاره

و عليك في تعقيب صلاة الفجر بالدعوات و الأذكار المأثورة و المواظبة عليها؛ فإنّ في تلك السّاعة تقسم الأرزاق. و عليك بعد ذلك في مشيك و قيامك و قعودك بمداومة ذكر «لا إله إلا الله» و «سبحان الله و الحمد لله و لا إله إلاّ الله و الله أكبر» فإنّها أركان عرش العبادة و المعرفة؛ ثمّ الصّلاة على النبي و آله، فإنّها من أفضل

ص: 403


1- در تفسیر صافی معنای آیۀ شریفه چنین آمده است: آن عبادتی که در اثناء شب و به وقت نماز شب از انسان ناشی و صادر می شود. این عبادت از جهت کلفت، أشدّو أصعب است؛ و محکم و استوار است از جهت گفتگو و مناجات با خداوند؛ از برای آن که حضور قلب در آن وقت بسیار است. و در کتاب تهذیب و کافی و علل الشّرایع در تفسیر این آیه از حضرت صادق عليه السلام روایت کرده اند که فرمودند: مراد از آن، برخاستن شخص از رختخواب خود در شب برای نماز شب است؛ و نیّتی جز خوشنودی خداوند و مقصدی جز او ندارد

الأعمال: ثمّ مواظبة قدر وافٍ من هذه الأذكار الأربعة الواردة في القرآن و الأخبار، و هي: «ما شاء الله لا قوّة إلاّ بالله» للرزق و تيسّر الأمور، و «حسبنا الله و نعم الوكيل» لدفع الخوف من الأعادي و الشدائد، و «لا إله إلاّ أنت سبحانك إنّي كنت من الظالمين» لدفع هموم الدّنيا و الآخرة و غمومها، و «أفوّض أمري إلى الله إنّ الله بصير بالعباد» لدفع كيد الأعداء. و أقلّ ما تواظب عليه من الأذكار كلّ يوم أن تصلّي على محمّد و آل محمّد كلّ يوم مائة مرّة، و في الجمعة و ليلتها ألف مرّة. و أن تقول كلّ يوم ثلاثمائة و ستّين مرّة عدد عروق الجسد: «الحمد لله ربّ العالمين كثيراً على كلّ حال» و إن قرأت ذلك عند كلّ صباح و مساء، فهو أفضل. و قل في كل يوم: «أستغفر الله» سبعين مرّةً و «أتوب إلى الله» سبعين مرّةً. و أكثر من الاستغفار؛ فأنّه يكفّر الذنوب و يزيد في الرزق و في الأولاد. پس از به جا آوردن نماز صبح، بر تو باد به خواندن دعاها و اذکاری که از اهل بیت(علیهم السلام) وارد شده و بر تو باد به مواظبت و مداومت بر آن ها! (خود را ملتزم و مقیّد به خواندن آن ها کن و به مداومت بر آن ها هم مقيّد باش و اهتمام ورز) چرا که در آن ساعت و زمان، روزی ها (چه رزق جسمانی و چه روزی روحانی) تقسیم می شود (و دعا هم در فراهم آوردن روزی بسیار تأثیر دارد.)

اذکار شبانه روزی

پس از آن، در حال راه رفتن و ایستادن و نشستنت، ملتزم و مقیّد باش به مداومت بر ذکر «لا اله الاّ الله» و ذکر «سبحان الله و الحمد لله و لا إله إلاّ الله و الله أكبر» – زیرا این چهار ذکر ركن ها و ستون ها و پایه های عرش عبادت و معرفت خداوند هستند. - سپس صلوات فرستادن بر حضرت پیغمبر و آل او؛

ص: 404

زیرا صلوات فرستادن از برترین اعمال عبادی است. سپس مواظبت کردن بر گفتن این چهار ذکر به اندازه کافی و وافی و فراوان، که در قرآن و اخبار وارد شده و آن ها عبارتند از:

1. «ما شاء الله لا قوّة إلاّ بالله»(1) برای فراهم آمدن روزی و آسان شدن کارها (و فراهم شدن امور زندگانی)

2. «حسبنا الله و نعم الوكيل»(2) برای دفع ترس از دشمنان و خلاص شدن از سختی ها و مشکلات.

3. «لا إله إلاّ أنت سبحانك إنّي كنت من الظالمين»(3) برای (رفع غصّه ها و) دفع نگرانی ها و تشویش ها و غم ها و اندوه های دنیا و آخرت.

4. «أفوّض أمري إلى الله إنّ الله بصير بالعباد»(4) برای دفع کردن مکر و حیلۀ دشمنان (و رفع شرّشان.)

هر روز اقلّاً این اذکار را بخوانید

و کمترین ذکرهایی که هر روز بر آن ها مواظبت می کنی این است که: هر روز صد بار بر محمّد و آل محمّد صلوات بفرستی و روز جمعه و شبش هزار بار. دیگر این که هر روز سیصد و شصت بار به عدد رگ های بدن بگویی: «الحمد لله ربّ العالمين كثيراً على كلّ حال» و اگر این ذکر را هر صبح و شام (به این تعداد) بخوانی، بهتر است. و هر روز هفتاد مرتبه بگو: «استغفرالله» و نیز هفتاد مرتبه بگو: «أتوبُ إلى الله»، و زیاد استغفار کن و آمرزش بخواه؛ زیرا استغفار گناهان را می پوشاند و باعث بخشش آن ها می شود، و رزق و روزی و فرزندان انسان را زیاد می کند. و اقرأ كلاً من التسبيحات الأربع كلّ يوم مائة مرةً، و عقيب كلّ صلاة مجموع التسبيحات الأربع ثلاثين مرّة. و قل كلّ يوم مائة مرّة: «لا إله إلاّ الله الملك الحقّ المبين» و إن لم تقدر

ص: 405


1- سورۀ کهف آیۀ 39. یعنی: آن چه خدا خواهد می شود، قوّت (و نیرویی) جز از ناحیۀ خدا نیست
2- سورۀ آل عمران، آیه 173. یعنی: خدا ما را کافی است، و او بهترین وکیل است (و بهترین حامی ماست)
3- سورۀ انبیاء، آیه 87. یعنی: جز تو معبودی نیست؛ منزّهی تو! من از ستمکاران بودم
4- سورۀ غافر، آیۀ 44. یعنی: من کار خود را به خدا وامی گذارم که خداوند نسبت به بندگانش بینا است

فثلاثين مرّة. و قل في كلّ يوم مائة مرّة: «لا حول و لا قوّة إلاّ بالله» و قل في كلّ يوم عشر مرّات: «أشهد أن لا إله إلاّ الله وحده لا شريك له، إلهاً واحداً أحداً صمداً، لم يتّخذ صاحبةً ولا ولداً» و قل قبل طلوع الشمس و قبل غروبها عشر مرّات: «لا إله إلاّ الله وحده لا شريك له، له الملك و له الحمد، يحيي و يميت و يميت و يحيي و هو حيّ لا يموت، بيده الخير و هو على كلّ شيء قدير» و عشر مرّات: «أعوذ بالله السّميع العليم من همزات الشّياطين و أعوذ بالله أن يحضرون، إنّ الله هو السّميع العليم» فإنّه قد ورد في الأخبار أنّهما سنّتان واجبتان، و إن نسيتهما في وقتيهما، فاقضهما. هر روز، هر یک از فرازهای تسبیحات اربعه را صد بار بخوان (یعنی: هر یک از ذکرهای «سبحان الله»، «الحمد لله»، «لا إله إلاّ الله» و «الله اکبر» را صد بار بگو). نیز پس از هر نماز واجب، مجموع تسبیحات اربعه (یعنی: سبحان الله و الحمد لله ولا إله إلاّ الله و الله اکبر) را سی مرتبه بخوان. و هر روز صد مرتبه بگو: «لا إله إلاّ الله الملك الحقّ المبين» و اگر نتوانستی، (لااقلّ) سی مرتبه بگو. و هر روز صد مرتبه بگو: «لا حول و لا قوة إلاّ بالله» . و هر روز ده مرتبه بگو: «أشهد أن لا إله إلاّ الله وحده لا شريك له، إلهاً واحداً أحداً صمداً، لم يتّخذ صاحبةً و لا ولداً». و هر روز قبل از طلوع آفتاب و قبل از غروب آن ده مرتبه بگو: «لا إله إلاّ الله وحده لا شريك له، له الملك وله الحمد، يحيي و يميت و یمیت و يحيي و هو حيّ لا يموت، بيده الخير، و هو على كلّ شيء قدير». و نیز هر روز قبل از طلوع آفتاب و قبل از غروب آن ده مرتبه بگو: «أعوذ بالله السّميع العليم من همزات الشّياطين، و أعوذ بالله أن يحضرون، إنّ الله هو السّميع العليم» زیرا در احادیث وارد شده که این دو ذکر، سنّت است، و لازم، و اگر این دو ذکر را در وقت مقرّرشان فراموش کردی، پس از وقت، قضای آن ها را انجام بده.

ص: 406

و قل مائة مرّة بعد صلاة المغرب و الغداة: «بسم الله الرّحمن الرحيم لا حول و لا قوّة إلاّ بالله العلي العظيم» و إن لم تقدر، فسبع مرّات. فإنّها أمان من سبعين نوعاً من أنواع البلاء. و أكثر من قراءة سورة «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»و «إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ» وإن قدرت أن تقرأ «إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ» في كلّ يوم مائة مرّة، فافعل. واقرأ آية الكرسي، و شهد الله، و قل اللّهمّ، و سورة الحمد، وقل هو الله أحد، بعد كلّ صلاة. و قد ورد على جميع ما ذكرت لك صحاح الاخبار. و لا تشكّ إن كنت مؤمناً بأهل بيت نبيّك أنّها أفضل من الأوراد الفتحيّة الّتي ألّفها حثالة(1) من الجاهلين المبتدعين من أهل السنّة، التاركين للاقتداء بأهل البيت. و عليك بصلاة جعفر بن أبي طالب، و أقلّها كلّ أسبوع مرّة، و عند الشدائد. فإنّها مجرّبة لقضاء الحوائج. و عليك بتحصيل كتب الدعاء و الأعمال المختصّة بالأيّام و اللّيالي. فإنّ لكلّ منها تأثيراً خاصّاً في التقرّب إلى الله تعالی. هر روز، بعد از نماز مغرب و نماز صبح صد بار بگو: «بسم الله الرّحمن الرّحيم لا حول و لا قوة إلاّ بالله العليّ العظيم» و اگر نتوانستی، هفت بار بگو؛ چرا که این ذکر باعث ایمنی از هفتاد نوع بلا است. نیز هر روز سورۀ «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» و سورۀ «إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ» را بسیار بخوان، و اگر توانستی سورۀ «إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ» را هر روز صد مرتبه بخوانی، این کار را انجام بده. پس از هر نماز واجب، آية الكرسي (آیۀ 255 تا 257 سوره بقره)(2) و آیۀ:

ص: 407


1- حُثالة الطعام: ما يُخرَج منه من زؤان و نحوه ممّا لا خير فيه فُيرمىٰ به. الحُثالة و الحُثال: الردي من كلّ شيء. وقيل: هو القشارة من التمر و الشعير و الأرُز، و ما أشبهها، و كلّ ذي قُشارة إذا نُقّي. خص اللحياني بالحُثالة ردي الحنطة و... حُثالة الدّهر و غيره من الطّيب و الدّهن: ثُفله فكانّه الرديء من كلّ شيء، حُتالة الناس: رُذالتهم
2- شیخ بهائی فرموده است: آية الكرسی را تا «هم فيها خالدون» بخوانند. (مفتاح الفلاح: 55)

«شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ»(1) و آیۀ: «قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ وَتُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَتَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ»(2) و سورۀ «حمد» و سورۀ «قل هو الله احد» را بخوان. در بارۀ خواندن تمام ذکرها و آیاتی که برایت گفتم، احادیث صحیح آمده است. و اگر به اهل بیت(علیهم السلام) پیامبرت ایمان داری، شک و تردید نکن که خواندن این ذکرها و آیات مأثور بهتر است از وردها و اذکار گشایش آوری که فرومایگان پست و جاهل و بدعتگذار سنّی - همان ها که اقتدای به اهل بیت(علیهم السلام) را ترک کرده اند - گرد آورده و به هم بافته اند.

نماز جعفر برای حاجت مجرّب است

بر تو باد (و مقیّد و ملتزم باش هر روز) به خواندن نماز جعفر طیّار و حداقل هر هفته یک بار. و هنگام سختی ها و گرفتاری ها؛ چرا که نماز جعفر برای بر آورده شدن حاجت ها (بسیار) مجرّب است.(3)

ص: 408


1- سورۀ آل عمران، آیۀ 18
2- سورۀ آل عمران، آیۀ 26 - 27
3- در حدیثی صحیح از امام صادق نقل شده است که: نماز جعفر طیّار عليه السلام بدین صورت است: «چهار رکعت با دو تشهد و دو سلام. در رکعت اول پس از حمد باید سورۀ «اذا زلزلت الأرض» خوانده شود و در رکعت دوّم، سورۀ «و العاديات» و در رکعت سوّم، سورۀ «اذا جاء نصرالله» و در رکعت چهارم، سورۀ «قل هو الله أحد». در هر رکعت پس از قرائت، باید پانزده بار گفت: «سبحان الله و الحمدلله و لا إله إلاّ الله و الله اکبر» و در رکوع همین تسبیحات را ده بار باید گفت؛ و هم چنین پس از سر برداشتن از رکوع ده مرتبه بگوید؛ و به سجدۂ اوّل رود ده مرتبه؛ و سر از سجده اوّل بر دارد ده مرتبه؛ و به سجدۀ دوّم رود ده مرتبه؛ و سر از سجدۀ دوّم بر دارد پیش از آن که بر خیزد، ده مرتبه. و در هر چهار رکعت باید به این دستور عمل کند که مجموع آن سیصد مرتبه می شود که شامل هزار و دویست تسبیح است. و در حدیثی معتبر آمده است که: «هر سوره ای که پس از حمد خوانده شود، صحیح است». (وسائل الشيعه: 194/5، باب 1 من ابواب صلاة جعفر، حدیث 1، و باب 2 حدیث 3، و رجوع شود به مهذّب الأحكام: 112/9 - 114.)

اهتمام در تحصیل کتب دعا

بر تو باد به فراهم آوردن و به دست آوردن کتاب های دعا و کتاب هایی که اعمال و عبادت های مخصوص روزها و شب های معیّن را بیان کرده اند (و مواظبت بر خواندن و به جا آوردن آن ها؛) چرا که برای هر یک از اعمال و عبادت ها و دعاهای مخصوص روزها و شب های معیّن، تأثیر خاصّ و ویژه ای در تقرّب و نزدیک شدن به خدای تعالی هست.

پرهیز از دعا و عمل اختراعی

اشاره

و إيّاك و اتّباع الأعمال الّتي لم ترها في الكتب المعتبرة من أخبار الشيعة! فإنّه قال رسول الله: قليل في سنّة، خير من كثير في بدعة. و عليك بقلّة الأكل و النوم - لا ترك الحيواني أو شيء ممّا أنعم الله به عليك - و لا بحيث ينحف بدنك و لا تقدر على العمل؛ فإنّ البدن مطيّتك و تحتاج إلى تقويتها للأعمال الكثيرة. و عليك بالسعي في حلّيّة مأكلك و ملبسك، و بُعدهما عن الشّبهات، بل جميع ما تصرفه لنفسك، أو في وجوه البرّ. از پیروی و دنبال کردن و به جا آوردن اعمالی که آن ها را در کتاب های معتبر حدیثی شیعه ندیده ای، حذر کن و بپرهیز! چرا که حضرت رسول خدا فرموده است: عمل كم [ولی] بر طبق سنّت و شرع، بهتر است از عمل بسیار که بر طبق بدعت باشد.(1)

مراقبت در غذا، لباس و معاشرت

بر تو باد و مقیّد باش به کم خوردن و کم خوابیدن - نه مقيّد شدن به ترک خوردنی های حیوانی به کلی و یکسره(2) یا مقیّد شدن به ترک نعمتی [خاص]

ص: 409


1- بحث بدعت در سابق گذشت، مراجعه نمایید
2- یعنی:نه این که خوراک های حیوانی را ترک کنی و خوردن حیوان حلال گوشت را یکسره کنار بگذاری

از نعمت های خداوند که به تو ارزانی داشته است. - امّا نه چندان که بدنت ضعیف و سست و ناتوان و نزار شود که بر به جا آوردن وظایفت، توان نداشته باشی؛ چرا که بدن، مَرْکَب تو [برای طیّ کردن مسیر دنیا و رسیدن به مقصد آخرت] است [و این مسیر جز با ایمان و عمل، طیّ نشود] و تو برای به جا آوردن عمل ها و عبادت های بسیار، نیاز به تقویت و نیرومند کردن بدن [با غذا و خواب] داری. (بنا بر این، بخور و بخواب، ولی کم و به اندازۀ نیاز.) بر تو باد و مقیّد باش به سعی و تلاش در مورد حلال بودن خوراک و پوشاکت و دور بودن این ها از تمام شبهه ها و شک و تردیدها؛ بلکه مقیّد باش به حلال بودن تمام چیزهایی که برای خودت (و در زندگی شخصی ات) به کار می بری و صرف و هزینه می کنی و یا در راه های خیر و احسان و نیکی به دیگران صرف می کنی.

دوری از معاشرت با ظالمان و فاسقان

اشاره

و عليك بقلّة مصاحبة الفاسقين و الظّالمين و معاشرتهم؛ فإنّ لصحبتهم تأثيراً عظيماً في قساوة القلب و بُعدك عن الله، إلاّ أن تجد من نفسك أنّ غرضك هدايتهم أو دفع ظلم عن مظلوم، أو كنت تتّقي منهم. و عليك أن تختار من تجالسه و تصحبه، و یکون معيناً لك على آخرتك، و لا تصحب كلّ من تراه؛ فإنّ صحبة أكثر أهل زمانك تضرّ بدینک و دنیاك. قال الحواريّون لعيسى: یا روح الله، من نجالس؟ قال: من يذكّركم الله رؤيته، و یزیدكم في العلم منطقه، و يرغّبكم في الآخرة عمله.(1) بر تو باد و مقیّد باش به کمی مصاحبت و هم صحبت شدن و همراهی و معاشرت و صمیمی شدن و رفاقت و همنشینی با گناهکاران و فاسقان و ظالمان و ستمکاران! - چرا که مصاحبت با آن ها، تأثیر زیادی در قساوت قلب و دور شدن از قُرب

ص: 410


1- بحار الانوار 189/74

خداوند دارد - مگر آن که در درون خود بیابی و علم وجدانی داشته باشی که انگیزه و هدف تو از مصاحبت و رفاقت با آن ها، هدایت آن ها، یا منع و بازداشتن ظلمی و جلوگیری کردن از ستمی نسبت به مظلوم و ستمدیده ای است، و یا آن که از آن ها تقیّه کنی (و از ترس شرّ آن ها، مجبور به معاشرت با آن ها باشی.)

معاشرت با نیکان

وظیفۀ توست و باید که کسی را که می خواهی با او مجالست و مصاحبت کنی، برگزینی و گلچین کنی و باید که او پشتیبان و یاری کننده تو در امر آخرتت باشد. و با هر کس که او را می بینی، مصاحبت و همراهی نکن! زیرا مصاحبت بیش تر مردم زمانه ات، به دین و دنیای تو زیان می رساند، [چنان که در این باره در حدیثی معتبر چنین آمده است:] حواریّان به حضرت عیسی گفتند: ای روح الله، با چه کسی مصاحبت و همنشینی کنیم؟ فرمود: با کسی که دیدنش، شما را به یاد خداوند بیندازد و سخنش، بر علم شما بیفزاید و عملش، شما را به آخرت مایل و مشتاق سازد. (بنا بر این، در مورد دوستانت با در نظر گرفتن شرایط دوستی دینی، به صورت گزینشی عمل کن و با دیدن کسی و پسندیدن ظاهر و سخن گفتن شیرین او، وی را دوست خود و محرم اسرارت مدان.)(1)

ص: 411


1- لاحظ : اصول الكافي كتاب العشرة باب من يجب مصادقته و مصاحبته، و باب من تکره مجالسته و مرافقته. حسبك في عِظَم هذا الأمر ما ورد عن امير المؤمنین عن رسول الله: «انظروا من تحادثون؟ فانّه ليس من أحد ينزل به الموت الا مُثّل له أصحابه إن كانوا خياراً فخياراً و إن كانوا شراراً فشراراً، و ليس أحد يموت إلا تمثّلت له عند موته.» و عن ابي عبد الله: «و كن على حذر من أوثق النّاس عندك.» (الكافي باب من يجب مصادقته و مصاحبته حدیث 3 و 4) و عنه: «و انّي لك بأخيك كلّه. و ایّ الرّجال المهذّب - .» (الكافي باب الإغضاء) و عنه: «لا تثق بأخيك كلّ الثقة فإنّ صِرعة الاسترسال لن تُستَقال.» (الكافي باب النوادر حدیث 6)

سکوت از سخنان بی فائده و باطل

اشاره

و ينبغي أن تسكت عمّا لا يعنيك،(1) و لا تتكلّم في الحلال و الحرام بغیر علم؛ فإنّ المفتي على شفير جهنّم(2) و قد قال تعالى: «إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ لَا يُفْلِحُونَ»(3) و أيضاً قال: «وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ تَرَى الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَى اللَّهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ».(4) وينبغي أن تغتنم صحبة العلماء الرّبانيّين، وتأخذ عنهم معالم دينك، و تلاقي الزّاهدين والمتعبّدين كثيراً، لتعظك أعمالهم وأقوالهم وأطوارهم. سزاوار است از چیزی که به تو مربوط نیست (و برای تو فایده ای ندارد) حرف نزنی و در مورد آن ساکت باشی. نیز در مسائل حلال و حرام، بدون علم و آگاهی سخن مگو (و فتوا مده) که فتوا دهنده بر لبه (و پرتگاه) جهنّم است (و به کمترین لغزشی در آتش می افتد. نیز سخن گفتن در باب مسائل حلال و حرام بدون علم و آگاهی، افترا و دروغ بستن بر خداوند می باشد) و خداوند هم فرموده است: «به یقین کسانی که بر خداوند دروغ می بندند، رستگار نمی شوند.» و هم چنین فرموده است: «و روز قیامت کسانی را که بر خداوند دروغ بسته اند، می بینی که صورت هایشان سیاه است.»

مجالست با علمای ربّانی و زاهدان

و سزاوار و شایسته است که مصاحبت و مجالست با علمای ربّانی را غنیمت بشماری و معالم و معارف دینت را از آن ها فراگیری. نیز سزاوار است که بسیار به دیدار زاهدان (و کسانی که با علم و تقوا، زهد و بی رغبتی به دنیا را هم همراه کرده اند) و متعبدّان (و عبادت کنندگان

ص: 412


1- بحار الانوار 282/71
2- بحار الانوار 118/2. و نیز بحارالانوار 111/2 - 124، باب النهي عن القول بغير علم ملاحظه شود
3- سورۀ نحل، آیۀ 116
4- سورۀ زمر، آیۀ 60

و پارسایان و کسانی که خود را وقف عبادت خدا کرده اند) بروی تا رفتار و کردار و گفتار و آداب و روش آن ها تو را موعظه و اندرز دهد و متنبّه سازد و برای تو موعظه و نصیحت باشد.

بدگمان نبودن نسبت به مؤمنان

اشاره

و إيّاك أن تظنّ بالمؤمنين إلاّ خيراً. و عليك أن تحمل كلّ ماتري منهم على المحامل الصحيحة الحسنة. و عليك بذكر الله عند البلايا فتصبر عليها، و عند النعم فتشكر ربّك فيها، و عند الطّاعة فتعملها، و عند المعصية فتركها مخافة الله عزّ و جلّ. و عليك بمطالعة الأخبار الواردة في صفات المؤمنين و المتّقین، خصوصاً خطبة أمير المؤمنين الّتي القاها على همام، وقد كتب والدي العلاّمة - قدس الله روحه - عليها شرحاً جامعاً فعليك بمطالعته. بپرهیز و حذر کن از این که به مؤمنان جز خیر و نیکی، گمان دیگری ببری (یعنی به مؤمنان سوء ظن نبر و به آن ها بدگمان مشو؛ بلکه همیشه به آن ها حسن ظن و گمان خوب ببر.) بر تو باد و وظیفه خودت بدان که هر چه از مؤمنان می بینی، حمل بر صحت و نیکی نمایی و آن را بر معنای درست و خوبی، تفسیر و حمل و فرض کنی (نه حمل بر معصیت و زشتی.)

یاد خدا در همه حال

بر تو باد و ملتزم باش به ذکر و یاد خداوند نزد رسیدن بلاها و مصائب و حوادث - که با یاد خداوند، (دلت آرامش می یابد و) بر بلاها صبر و شکیبایی می کنی و توان صبر می یابی - و به هنگام (نزول) نعمت ها - که با یاد خداوند، پروردگارت

را به جهت آن نعمت ها شکر و سپاس می گزاری و حالت شکر گزاری می یابی - و نزد پیش آمدن اطاعت و فرمانبرداری - که با یاد خداوند،

ص: 413

آن را به جا می آوری و توفیق اطاعت می یابی - و در وقت پیش آمدن زمینه معصیت و گناه و لغزش - که با یاد عظمت و قهر خدا، به جهت ترس از خدای عزیز و جلیل آن را ترک می کنی (و توفیق ترک گناه می یابی -)

خطبۀ همّام را مطالعه کن

بر تو باد به مطالعۀ احادیثی که در باره صفات و ویژگی های مؤمنان و تقوا پیشگان رسیده به خصوص خطبۀ حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب که برای همّام ایراد فرموده(1) و پدر علاّمه ام قدس الله روحَه شرح خوب و جامعی بر آن نوشته است. پس به مطالعۀ آن شرح بپرداز (و از آن غفلت نکن.)

هر چه در این رساله نوشتم از ائمّه می باشد

ثمّ اعلم - يا أخي - أنّ ما ألقيت إليك في هذه الرسالة، أخذتها كلّها من معادن النبوّة، و ما أقول من تلقاء نفسي. ای برادر من، سپس بدان که آنچه در این رساله برای تو بیان و ارائه کردم، تمام آن ها را از معدن های نبوّت (یعنی: اخبار رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم و أئمّۀ معصومین علیهم السلام) گرفته ام و (در باب امور اعتقادی و عملی دین خدا، هرگز) از پیش خودم چیزی نمی گویم.

مبادا گمان کنی پدرم صوفی بوده

و إيّاك أن تظنّ بالوالد العلامة - نورّ الله ضريحه - انّه كان من الصّوفيّة أو يعتقد مسالكهم و مذاهبهم! حاشاه عن ذلك! و كيف يكون كذلك و هو كان آنس أهل زمانه بأخبار أهل البيت و أعلمهم بها؟!.

ص: 414


1- نهج البلاغه: خطبۀ 184 مرحوم فیض الاسلام

بل كان مسلكه الزّهد و الورع. و كان في بدو أمره بتسمّي باسم التصوّف، ليرغب إليه هذه الطّائفة و لا يستوحشوا منه، فيردعهم عن تلك الأقاويل الفاسدة و الأعمال المبتدعة. و قد هدى كثيراً منهم إلى الحقّ بهذه المجادلة الحسنة. و لمّا رأي في آخر عمره أنّ تلك المصلحة قد ضاعت، و رفعت أعلام الضلال و الطغيان، و غلبت أحزاب الشّيطان، وعلم أنّهم أعداء الله صريحاً، تبرّأ منهم، و كان يكفّرهم في عقائدهم الباطلة. و أنا أعرف بطريقته و عندي خطوطه في ذلك. و ليكن هذا آخر ما أردنا ایراده في هذه الرسالة. و أرجو من فضل الله تعالى أن ينفعك بما ألقيت إليك. و ألتمس منك أن لا تنساني في مظانّ إجابة الدعاء! وفّقنا الله و إيّاك لما يحبّ و يرضى و يجعلنا و إيّاك ممّن يذّكّر فتنفعه الذكرى!

[در پایان، علامۀ مجلسی می فرماید: بپرهیز و حذر کن از این که گمان کنی که پدر علاّمه ام - نوّر الله ضريحه - از صوفیّه بوده یا به آیین ها و شیوه ها و طریقه ها و اعتقادات آن ها معتقد بوده است! او از این نسبت مبرّا و دور است! چگونه او چنین باشد در حالی که مأنوس ترین اهل زمانش به احادیث اهل بیت(علیهم السلام) و داناترین مردم به روایات و عمل کننده ترین آن ها به احادیث بود؟! بلکه زهد و بی رغبتی به دنیا و ورع و پرهیزگاری و پارسایی، شیوه و طريقه و آیین پدرم بود. [بله، از روی حکمت و مصلحت] در ابتدای وظیفۀ تبلیغی اش، به جهت این که طایفۀ صوفیّه به او رغبت و میل کنند و به نزد او بیایند و از او گریزان نشوند، نام تصوّف را بر خود می بست تا بتواند آن ها را از آن اعتقادات باطل و گفتارهای فاسد و اعمال (غير مشروع و) بدعت آلود باز دارد و با همین شیوۂ مجادلۀ حسنه و نیک، بسیاری از آن ها را به راه حق هدایت نمود. ولی چون در اواخر عمرش دریافت که این شیوه و روش حکیمانه و مصلحت

ص: 415

آمیز دیگر موثّر نیست و ثمره ای ندارد (و این صلاحدید، کار بردی ندارد) و پرچم های گمراهی و طغیان هم بر افراشته شده و حزب های شیطانی غلبه کرده اند، و يقين هم کرد و فهمید که باقیمانده آن ها [بعد از این هدایت نخواهند شد] و آن ها دشمنان آشکار خداوند هستند، از آن ها بیزاری جست و اظهار برائت کرد و به جهت عقاید باطلشان (در اصول و فروع دین) آن ها را تکفیر می کرد و نسبت کفر به آن ها می داد و من [که فرزند او هستم] به طريقۀ او (در عقاید و افکارش) آشناتر و آگاه ترم و نوشته ها و دست خط های آن بزرگوار در بارۀ صوفیّه و عقاید آن ها نزد من می باشد. این مطلب، پایان بخش چیزهایی باشد که خواستیم در این رساله بیان کنیم. به لطف و کرم خداوند امیدوارم که به آنچه در این رساله برای تو ارائه کردم خداوند به تو نفع و سود رساند، و از تو خواهش می کنم که در زمان ها و جاهایی که گمان اجابت دعا می رود، فراموشم نکنی (و در مظانّ استجابت دعا مرا یاد آوری کنی!) خداوند عالمیان ما و تو را به آنچه دوست دارد و می پسندد ، موفّق بدارد، و ما و تو را جزو کسانی قرار دهد که متذکّر می شوند و پند می پذیرند و تذکّر و پند و اندرز سودشان می دهد!

و السّلام على النّبي الهدی و آله العظماء.(1)

و (صلوات و) سلام بر پیغمبر هدایت کننده و خاندان بزرگوار و عظیم الشأن او باد!(2)

ص: 416


1- در بعضی از نسخه ها این عبارت وجود داشت
2- قسمتِ دوّم رسالۀ اعتقادات علامۀ مجلسی که مربوط به بخش عمل و کیفیّت آن است، در شهر بابل در روستای احمد کلا در روز نهم شعبان 1429 هجری قمری برابر با 21 مرداد 1387 هجری شمسی، به دست این حقير فانی مسکین و محتاج عفو و رحمت پروردگار کریم، تمام شد. از فضل و کرم خداوند امیدوارم که این ترجمه و شرح مختصر را ذخیره آخرتم قرار دهد بحقّ محمّد و آل محمّد صلوات الله وسلامه عليهم أجمعين. والحمد الله ربّ العالمين حمداً كثيراً على كلّ حال و الصلوة و السّلام على محمّد و آله الطاهرین و لعنة الله على أعدائهم أجمعين من الآن إلى يوم الدّين

خاتمه

اشاره

فوائدی که در این جا طرح می شود به جهت مناسبت با بحث کتاب بوده، و چون مجال ذکر آن در بین مباحث نبوده، جداگانه آن را ذکر نمودیم.

ص: 417

ص: 418

فائده اول:کلام بعضی از معاصرین در دفاع از ارسطو و فلسفه

اشاره

بعضی از معاصران در رسالۀ خود - که در دفاع از فلسفه و عرفان نگاشته، در ذکر کلامی از صاحب تفسير الميزان - گوید: آن حضرت (یعنی آقای طباطبایی) در صدر رساله ای وجیز و عزیز به نام على و الفلسفة الإلهيه که به تازی نگاشته است، اصلی به غایتْ قویم و مطلبی به نهایت عظیم به عنوان «الدين و الفلسفة» اهدا فرموده است که: «حقاً أنّه لظلم عظيم أن يفرّق بين الدين الإلهيّ و بين الفلسفة الإلهيّة.»

این کلامی کاملْ صادر از بطنان عرش تحقیق است و هر عاقل که شنید، لله درّ قائله گفت. آری، دین الهی و فلسفه الهی را جدای از هم داشتن و پنداشتن، به راستی ستمی بزرگ است.

چند سطری از گفتار آن جناب به ترجمۀ این جانب و به طور خلاصه این که:

دین الهی را از فلسفۀ الهی جدا انگاشتن، به راستی ستمی بس بزرگ است. آیا دین جز مجموعۀ معارف اعتقادی الهی است که از آن ها تعبیر به اصول می شود و مجموعۀ معارف دیگر فقهی و اخلاقی است که از آن ها تعبیر به فروع می شود؟ آیا جز این است که پیامبرانْ مردانی بودند که به فرمان الهی جامعۀ بشری را به حیات برترین و سعادت حقیقی هدایت می فرمودند؟ آیا سعادت حقیقی بشر جز این است که با سرمایۀ خدادادی اش - که عقل و ادراک است - به حقایق معارفْ، آن چنانی که هستند برسد،

ص: 419

و بعد از رسیدن بدان ها، در حیات عملی خودْ به طریق عدل و استقامت رفتار کند؟ آیا برای انسان در راه تحصیل این معارف، چاره ای جز پناه بردن به استدلال و اقامۀ برهان هست؟

حال که چنین است، چگونه بر پیامبران رواست که مردم را بدانچه می خوانند به صرف شنیدن و پذیرفتن بدون دلیل و بيّنه و برهان بوده باشد، با این که روشی مخالف با سرشت انسان و منافی با سرمایۀ خدادادی اوست؟(1)

در جای دیگر این رساله گوید: امام صادق در حدیث معروف به توحید مفضّل، ارسطو را به بزرگی بر زبان می آورد و به کلام وی، ارج و قدر می نهد و روش اندیشه وی را می ستاید! چه بسیار نوشته هایی را می بینیم که دهان به ژاژخایی باز می کنند و زبان به بیهوده گویی دراز، و به ساحت بزرگان علمی - که چون حجّت خدا، امام ملک و ملکوت بدانان احترام می گذارد - اسائه ادب و جسارت روا می دارند! این گستاخان در نزد اهل خِرَد، خُرد سالانی اند که از خامی و کج اندیشی خود سخن می گویند و از کاجی و بد نهادی خود خبر می دهند.

بعد، صاحب رساله از نزهة الأرواح فاضل شهر زوری نقل می کند که: در خبر است که: «هرگاه کسی از اهل پیغمبر خاتم به کمال می رسید، از زبان مبارک آن حضرت به خطاب «ای ارسطاطالیس این امّت» تشرّف می یافت.» سپس از کتاب مذکور و هم چنین از کتاب محبوب القلوب دیلمی حدیثی نقل می کند که پیغمبر فرمودند: ارسطاطالیس پیغمبری بود که قوم وی او را نشناختند.

نیز از دیلمی نقل می کند که بعد از این روایت گفته است: مؤیّد این روایت است آنچه در کتاب فرج المهموم آمده: نقل قولاً بأن ابرخس و بطلميوس كانا من الأنبياء و أنّ اكثر الحكماء كانوا كذلك و إنّما التبس على الناس أمرهم لأجل أسمائهم اليونانيّة... .

وی در ادامه می گوید: گویا گستاخی یاوه گویان از روی بدبینی به «دانش ترازو»

ص: 420


1- قرآن و عرفان و برهان از هم جدایی ندارند، حسن زاده آملی: 62

ست؛ چه این که در بافته های کهن آن هاست که: «من تمنطق تزندق» با این که منطق عقل کلّ به شهادت جوامع روایی این است که: «تفکّر ساعة خير عندالله تعالی من عبادة سبعين سنة.» و هر دانای بخرد روزگار داند که این تفکّر همان فکر منطقی است که عبارت از ترتیب مقدمات و نصب ادلّه برای ادراک معقولات است. و گرنه، فکر در عرف عام چه راهگشایی است تا آن را ارج و بهایی بهتر از عبادت هفتاد ساله در نزد خدای باشد؟!(1)

نکاتی راجع به این گفته ها به ذهن می رسد که در این جا طرح می کنیم:

یک: در کلام امام صادق در توحید مفضّل چیزی نیامده که دلالت کند که آن حضرت، ارسطو را به بزرگی یاد کرده و روش اندیشه او را ستوده است. حال برای وضوح مطلب، حدیث را می آوریم و قضاوت را به شما می سپاریم:

و قد كان من القدماء طائفة أنكروا العمد والتدبير في الأشياء، وزعموا أنّ كونها بالعرض و الاتّفاق، و كان ممّا احتجّوا به هذه الآفات التي تلد غير مجرى العرف و العادة الانسان يولد ناقصاً أو زائدا إصبعاً، أو يكون المولود مشوهاً مبدل الخلق. فجعلوا هذا دليلاً على أنً كون الأشياء ليس بعمد و تقدير، بل بالعرض كيف ما اتّفق أن يكون. وقد كان أرسطاطالیس ردّ عليهم فقال: إنّ الذي يكون بالعرض والاتّفاق إنّما هو شيء يأتي في الفرط مرّة لأعراض تعرض للطبيعة فتزيلها عن سبيلها، وليس بمنزلة الأمور الطبيعة الجارية على شكل واحد جرياً دائماً متتابعا.(2)

ص: 421


1- قرآن و عرفان و برهان از هم جدایی ندارند: 19 - 20 خلاصه این که ایشان در این کلمات مدّعی هستند که نه تنها عقاید ارسطو مورد تأیید و احترام مکتب وحی است بلکه او را پیامبر قلمداد می کند. و ما بعد از جواب این مقاله قسمتی از عقاید ارسطو و افلاطون و امثال ایشان را می آوریم تا خواننده محترم آگاهانه خود در این مورد قضاوت کند
2- بحار الانوار 149/3

اکنون ترجمه عبارت را که خود مؤلّف رساله از آقای شعرانی نقل نموده، بعينه ذکر می نماییم:

گروهی از پیشینیان منکر قصد و تدبیر شدند در مخلوقات، و پنداشتند هر چیز به عَرَض و اتّفاق پدید آمده است. و از حجّت ها که آورده اند، این آفات و آسیب هاست که بر خلاف متعارف و عادت پدید می آید مانند: انسان ناقص الخلقه یا آن که انگشتی افزون دارد یا خلقی زشت و سهمگین بر خلاف معتاد، و دلیل آن شمردند که هستی اشیا به عمد و اندازه نیست، بلکه بالعرض است هر چه پیش آید. و ارسطاطالیس آن ها را ردّ کرد و گوید: آن که بالعرض است یک بار است که از دست طبیعت بیرون شده، برای عوارضی که طبیعت را عارض می گردد و آن را از

راه خود باز می دارد، و به منزلت امور طبیعی نیست که بر یک روش باشد.(1) همان طور که ملاحظه می نمایید پاسخی که ارسطو داده اعمّ است از این که این قانون حاکم بر طبیعت، مسخّر ارادة الله باشد یا نباشد، و این سخن، اعتقاد موحّدان را - که همه چیز را مسخّر ارادۀ خداوند می دانند، نه مسخّر قوانین طبیعت - اثبات نمی کند. ارسطو در این کلام قائل است که طبیعت یک روال دایمی دارد و یک روال غیر دایمی و استثنایی؛ یعنی قوانین طبیعت گاهی به طور دایمی جریان می یابند مانند پدید آمدن حرکت شب و روز و فصول و... و گاهی به طور استثنایی و ناگهانی و دفعتاً محقّق می شوند، مانند: زلزله و سیل که آن هم از موارد حاکمیت قانون طبیعیت است البته بر خلاف روال طبیعی آن. و این ثابت نمی کند که ایشان قائل است به این که این قانون طبیعی تحت ارادۀ پروردگار است. از این بالاتر، ما با قراین و شواهد خارجیه دیگری که بیانگر اعتقاد و مشی ارسطو است، ثابت می نماییم که او عقيدۀ موحّدان را نداشته است. با توجه به این قرائن و شواهد، می توانیم بگوییم که: در این کلام هم او قائل است که قوانین طبیعت حاکم بر همه چیز است، و این عقیده مخالف با اعتقاد موحّدان است.

علاوه بر آن، در کدام قسمت این حدیث، امام ارسطو را به بزرگی یاد نموده

ص: 422


1- قرآن و عرفان و برهان از هم جدایی ندارند: 24

و روش اندیشه او را به طور کلی امضا و تأیید کرده، چنان که مقصود و منظور صاحب رساله همین مطلب است. تصحیح یک مورد از آرای او هم که در متن حدیث آمده است - بر فرض دلالت حدیث بر آن - دلالت بر ستایش و تصحیح روش اندیشه و عقاید او به طور کلی ندارد و به درد صاحب رساله نمی خورد و به او نفعی نمی رساند.

بر فرض پذیرش تصحیح روش ارسطو و تجلیل او از جانب امام، عقاید ارسطو که در کتب فلاسفه نقل شده، بسیاری از آن ها خلاف مسلّمات عقل و برهان و شریعت حقّه است، و این دو چگونه قابل جمع است؟

به عبارت دیگر، ما آن چه که از ارسطو در توحيد نقل شده را با میزان که برهان و کتاب و عترت است، می سنجیم و می بینیم که اکثر آن ها با این میزان موافقت ندارد، بلکه مخالفت تمام دارد،(1) مثل قول به قدم عالم و... .(2)

ص: 423


1- به کتاب حکمت و اندیشۀ دینی: 355 - 416 بخش چهارم: ارسطو شناسی، جهان در اندیشه ارسطو، خدا در اندیشه ارسطو، و کتاب نقدی بر فلسفۀ ارسطو و غرب: 75 - 88، الهیات اثبات خدا، رجوع شود. کتاب حکمت و اندیشه دینی از آثار و کتب ارسطو شواهد بسیار آورده است مبنی بر این که: ارسطو با پی گیری سلسله حرکت ها به محرّک نامتحرّک نخستین که خدای اوست می رسد. امّا اگر محرّک به طور مستقیم در متحرّک حرکت ایجاد کند خود نیز متحمّل حرکت خواهد شد؛ چون عکس العملی از متحرّک بر محرّک وارد می شود. بنا بر این، محرّک نخستین یا خدا از طریق معشوق و محبوب بودن در متحرّک نخستین (فلک) حرکت را ایجاد می کند. در واقع، از آن جا که فلک عاشق خداست و می خواهد به خدا بر سد حرکت می کند. پس خدای ارسطو خود فعلی انجام نمی دهد، بلکه از طریق معشوق و علّت غایی بودن فلک را به جنبش وا می دارد. به نظر ارسطو تنها فعل خدا، تعقّل در خود است. خدا نه تنها در جهان کاری نمی کند، بلکه حتی نسبت به جهان علم و آگاهی نیز ندارد. به نظر ارسطو خدا ازلی نامتناهی جوهر و صورت بالفعل عقل و کامل ترین موجود است. در مورد واحد یا کثیر بودن خدا تعابیر ارسطو متعارض است. به نظر می رسد که او ابتدا موحّد بوده است و پس از آن در مورد توحید و شرک دچار تردید شده و در آخر عمر، 55 و حداقل 47 خدا را اثبات می کند؛ زیرا بر اساس ستاره شناسی زمان ارسطو 55 یا 47 نوع فلک و حرکت وجود دارد و هر نوع حرکت به یک محرّک نامتحرّک منتهی می شود. (حکمت و اندیشه دینی، بخش خدا در اندیشه ارسطو :388)
2- مگر این که بگوییم آن ارسطو که امام از او نام برده غیر از آنی است که در کتب فلسفه به او اسناد داده شده، یا آن چه آن ها می گویند، افترای بر ارسطو است و مذهب ارسطو همان مذهب انبیا و اوصیا است که در این دو صورت، نفعی به صاحب رساله نمی دهد

دو. آیا با خبرهای ضعیف و مجهول و... می توان نبوّت کسی را اثبات کرد؟! آوردن چنین شواهد و احادیثی و استدلال به آن ها از صاحب رساله بسیار عجیب و غریب است؛ زیرا خبر مجهول و غیر ثقه در فروع دین حجّت نیست، تا چه رسد به اصول دین، آن هم برای اثبات نبوّت. البته خود صاحب رساله هم به این مطلب به خوبی واقف و آگاه است و آوردن چنین چیزهایی از باب: «حبّ الشيء يعمی و يصمّ؛ محبّت و دلبستگی به چیزی و کسی، انسان را کور و کر می کند» است و کار دل است که عقل و دیده باطن را می پوشاند و اجازه فکر کردن و اندیشیدن به آدمی نمی دهد و به جای این که اول فکر کند و سپس بنویسد، ابتدا می نویسد و سپس گمراهی به بار می آورد.(1)

سه. جسارت کردن و اسناد گستاخی و بیهوده گویی به بزرگان شرع و دین - که با ارسطو مخالفت کرده و اسم او را با مذمّت و نکوهش برده اند - قباحتش واضح است و با ادّعای عرفان و لقا و وصول، منافات دارد.

صاحب رساله - باز هم از باب: حبّ الشيء يعمی و يصمّ - توجّه نکرده که این توهین ها و جسارت ها، توهین و جسارت به بزرگان دین و مذهب است، از جمله هشام بن حکم (شاگرد حضرت صادق و حضرت کاظم) که کتابی بر ردّ توحید ارسطو نوشته است؛(2) فضل بن شاذان نیشابوری (که از اصحاب حضرت جواد

ص: 424


1- در تنزيه المعبود آمده است: العجب العجاب: أنّ العرفاء و الفلاسفة اعتمدوا في أُصول دينهم على الآراء الضعيفة و الأدلة الواهية السخيفة و..، و استخفّوا بالأخبار المعتبرة الصريحة الواردة في نفي أكاذيبهم، ويستهزؤون بنقلة الأخبار و الآثار، و أخذوا برمي من تمسّك في الأُصول بالأخبار القطعيّة و الموافقة للفطرة السليمة المستقيمة، و مع ذلك تراهم يعتمدون على الأخبار المرسلة المجهولة، بل على الموضوعة و المجعولة منها لإثبات مطالبهم الفاسدة، و يصرفون الآيات المحكمات عن ظواهرها إلى تصحيح عبادة الطاغوت، و يستندون إلى المتشابهات في إثبات مذهب من قال: إنّ الله حكم بكفر النصارى و لعنهم و طردهم من أجل قولهم بحلوله في عيسى فقط! (تنزيه المعبود في الردّ على وحدة الوجود: 416)
2- رجال نجاشی: 433 رقم 1164 طبع قم، مؤسّسه النشر الاسلامی

و از فقیهان و متکلّمان و بزرگان شیعه) که پس از دوران نهضت ترجمه کتاب های فلسفی یونان، کتابی بر ردّ فلاسفه(1) با عنوان «کتاب الردّ على الفلاسفه» و کتاب دیگری با عنوان «كتاب النقض

على من يدّعي الفلسفة في التوحيد و الاعراض و الجواهر و الجزء»(2) نوشته است؛ متکلّم خبير جلیل علی بن محمّد بن عباس(3) که کتابی بر ردّ فلاسفه نوشته است؛ و علی بن احمد کوفی کتابی بر ردّ ارسطو نوشته است.(4) و غیر ایشان که کتاب های زیادی در ردّ فلاسفه نوشته اند و شکی نیست که ارسطو از فلاسفه قدیم واز بزرگان آن هاست.(5)

ص: 425


1- رجال نجاشی: 306 رقم 840، معجم رجال الحدیث 289/13 - 299 رقم 9355
2- فهرست شیخ طوسی: 362، شماره 564
3- رجال نجاشی: 269 رقم 704
4- رجال نجاشی: 265 رقم 691
5- قال قطب الدّين الراوندي: إعلم أنّ الفلاسفة أخذوا أصول الإسلام ثمّ أخرجوها على رأيهم... فهم يوافقون المسلمين في الظاهر وإلاّ فكلّ ما يذهبون إليه هدم للإسلام، وإطفاء لنور شرعه، و يأبى الله إلاّ أن يتمّ نوره ولو كره الكافرون. (الخرائج والجرائح 1061/3) وقال العلاّمة المجلسيّ: إنّهم تركوا بيننا أخبارهم، فليس لنا في هذا الزمان إلاّ التمسّك بأخبارهم والتدبّر في آثار هم، فترك الناس في زماننا آثار أهل بیت نبيّهم و استبدّوا بآرائهم، فمنهم من سلك مسلك الحكماء الّذين ضلّوا وأضلّوا، ولم يقرّوا بنبيّ ولم يؤمنوا بكتاب، واعتمدوا على عقولهم الفاسدة وآرائهم الكاسدة، فاتّخذوهم أئمّة و قادة، و معاذالله أن يتّكل الناس على عقولهم في أصول العقائد فيتحيّرون في مراتع الحيوانات. (الاعتقادات: 17) وقال الشيخ الأنصاريّ في كتاب الطهارة: إنّ السيرة المستمرّة من الأصحاب في تكفير الحكماء المنکرین لبعض الضروريّات. (كتاب الطهارة، النظر السادس في بحث النجاسات في الكافر) وقال صاحب الجواهر: والله ما بعث رسول الله إلاّ لإبطال الحكمة (قصص العلما: 105، السلسبيل للاصطهباناتي: 387). وقال صاحب الحدائق: إنّ الأصحاب ذهبوا إلى تكفير الفلاسفة و من يحذو حذوهم.. (الحدائق الناظرة المقدمة العاشرة 128/1) فبالرّجوع إلى كلمات العلماء والمحدّثين والفقهاء يعلم أنّهم لم يذهبوا إلى مقالات الفلاسفة والعرفاء بل أعرضوا - في كتبهم وأقوالهم وأعمالهم - عن تلك المقالات، وقد كفّروا القائلين بقدم العالم والمنکرین للمعاد الجسمانيّ والقائلين بوحدة الوجود وغير ذلك ممّا ذهبوا إليه، بل كان أصحاب الأئمّة معرضين عن أهل الفلسفة والعرفان، ولهذا كتبوا في الردّ على الطائفتين كتباً كثيرة. ولتصريح الآيات والروايات والأدعيّة والخطب عن الأئمّة بخلاف مطالب هؤلاء القوم - ممّا لا يكاد يحصى - أعرض المسلمون والمؤمنون عنهم في عصر الأئمّة إلى هذه الأعصار وكانت الطائفتان في كلّ الأعصار يتّقون من أهل الايمان فلا يظهرون مقالاتهم عند عامّة المؤمنین. (تنزيه المعبود: 221)

جای بسی تعجّب است که ایشان خیال می کند که ارسطو پیغمبر بوده است و با این حال، اصحاب ائمّه و فقهای عظام از آن بی خبر بوده اند تا جایی که بر ردّ او کتاب نوشته اند!

چهار. مؤلّف این رساله، منطق و عقل و استدلال و برهان را با فلسفه اصطلاحی خلط نموده، و تفکّر و اقامۀ برهان را همان فلسفه و مساوی با آن پنداشته و قهراً هر کس را که با فلاسفه مخالفت کند، مخالف عقل و برهان قلمداد کرده است. مغالطه این سخن هم بسیار روشن است و همه حتّی خود ایشان می دانند که نه عقل و برهان، مساوی با فلسفه است و نه تمام سخنان فیلسوفان مساوی با عقل و برهان و گرنه، مخالفت برخی از فیلسوفان با آرای دیگر فیلسوفان باید مخالفت با عقل و برهان خوانده شود! از همین رو است که می بینیم مخالفان فلسفه با استدلال و برهان و فکر و منطق ثابت می کنند که بسیاری از مباحث این علم با تعقّل و تفکّر، مخالفت بیّن و آشکار دارد.

همین طور است ادّعای مساوی بودن جدایی دین از فلسفه با جدایی دین از استدلال و برهان و دلیل عقلی که بطلان آن واضح تر از آن است که نیاز به بیان داشته باشد. این توهّم هم از همان مغالطه و خلط و تساوی پنداشتن عقل و برهان با فلسفه ناشی شده است. نسبت دادن مخالفان فلسفه را به انکار استدلال و برهان و عقل،(1) افترایی عظیم و جسارتی نابخشودنی است و جرأتی بیرون از دایره عقل و شرع لازم دارد! ما بخشی از

ص: 426


1- از جمله مخالفان فلسفه، علامۀ حلّی و مقدّس اردبیلی و شهید ثانی و صاحب جواهر و شیخ انصاری و صاحب قوانین و صاحب حدائق و شیخ جعفر کاشف الغطاء و... رحمة الله عليهم می باشند. آیا می شود به همۀ این بزرگان نسبت بدهید که این ها مخالف با برهان و استدلال و تعقّل می باشند؟!

كلمات بزرگان دین در ردّ عقاید فلاسفه را در دو کتاب(1) خود ذکر نموده ایم. بر عکس نظریه ایشان، به دلایل عقلی و برهانی - در این کتاب و دو کتاب دیگر(2) - ثابت کرده ایم که فلسفه و عرفان مصطلح، خلاف برهان و عقل و وجدان است، و برخی از موارد افتراق فلسفه و عرفان مصطلح را با عقل و برهان و دین خدا بررسی نموده و ثابت کرده ایم که در بسیاری از مسائل اساسی وحیانی که با آیات و روایات متواتر و براهین عقلی ثابت شده اند، فلسفه و عرفان مصطلح به انحراف رفته و اسیر اوهام و خیالات باطل خود شده اند.

امّا تصوف را عرفان نامیدن(3) و در نتیجه، مخالفت با ابن عربی و مولوی و نظایر آن ها را مخالفت با عرفان قلمداد نمودن، اشتباهی است عظیم و خطایی است جبران ناپذیر. ما جواب تفصیلی صاحب رساله را به کتاب «تنزيه المعبود» ارجاع می دهیم. در آن جا ثابت شده است که این عرفان، عرفان اسلامی و شیعی نیست و با بت پرستی و بی مسلکی هم قابل جمع است. لذا خود مؤلّف این رساله در جاهای متعددی از کتاب عرفانی خود به آرای عجیبی قائل شده، که البته حقیقت این عرفان مصطلح هم همین است.

از باب نمونه، مؤلّف رساله مذکور در شرح این عبارت ابن عربی: «کان عتب موسى أخاه هارون لأجل إنكاره عبادة العجل وعدم اتّساع قلبه لذلك، فإنّ العارف من يرى الحقّ في كلّ شيء، بل يراه عين كلّ شيء»(4) گوید: غرض شیخ در این گونه

ص: 427


1- به کتاب «تنزيه المعبود» صفحات 448 - 464 و «وجود العالم بعد العدم» صفحات 15 - 47 مراجعه شود
2- کتاب «تنزيه المعبود في الردّ على وحدة الوجود» و «وجود العالم بعد العدم عند الاماميّة»
3- در ادّعای صاحب رساله که: قرآن و عرفان و برهان از هم جدایی ندارند
4- شرح فصوص الحكم في الفص الهارونيّ: 437. یعنی: عتاب و سرزنش حضرت موسی به برادرش هارون به سبب این بود که هارون عبادت گوساله را انکار نمود و سعۀ صدر نسبت به آن نداشت، و به درستی که عارف کسی است که حق (خدا) را در هر شیئی ببیند، بلکه عین هر چیزی ببیند

مسائل در «فصوص» و «فتوحات» و دیگر زبر و رسائلش، بیان اسرار ولایت و باطن است برای کسانی که اهل سرّند، هر چند به حسب نبوّتِ تشریعْ مقرّ است که باید تودۀ مردم را از عبادت اصنام باز داشت چنان که انبیاء، عبادت اصنام را انکار می فرمودند.(1)

و گوید: هر یک از ممکنات، مظهر یک اسم از اسمای حقّند؛ هر چند گفتن و شنیدن این سخن دشوار است، ولی حقیقت این است که شیطان هم مظهر اسم «یا مضلّ» است.(2)

خوانندگان گرامی بیندیشند و بیابند که چه فرقی بین بت پرستی و این عقاید وجود دارد!؟ و گوید:

إنّ سريان الهويّة الإلهيّة في الموجودات كلّها أوجب سريان جميع الصفات الإلهيّة فيها من الحياة و العلم و القدرة و السمع و البصر و غيرها کلّيها وجزئيّها.(3) جاری شدن ذات خداوند در همه چیز، موجب شده است که تمامی صفات الهی یعنی حیات و علم و قدرت و سمع و بصر و غیر آن، همه و همه در موجودات جریان یافته باشد.

و گوید:

إنّ وحدة الوجود إن لم يكن صحيحة فيلزم أن يكون الحقّ تعالی محدوداً.(4)

اگر عقیدۂ وحدت وجود صحیح نباشد، لازم می آید که حق تعالی محدود و متناهی باشد.

ص: 428


1- حسن زاده آملی، ممدّ الهمم في شرح فصوص الحكم: 514
2- حسن زاده آملی، رسالة انّه الحق: 288
3- رسالة انّه الحق، حسن حسن زادۀ آملي: 61
4- مصدر: 66- 67

هم چنین گوید:

إنّ التمايز بين الحقّ سبحانه و بين الخلق ليس تمایزاً تقابليّاً، بل التميّز هو تميّز المحيط عن المحاط بالتعيّن الإحاطيّ و الشمول الإطلاقيّ... وهذا الإطلاق الحقيقيّ الإحاطيّ حائز للجميع و لا يشذّ عن حيطته شيء... و کون العلّة و المعلول على النحو المعهود المتعارف في الأذهان السافلة ليس على ما ينبغي بعزّ جلاله سبحانه وتعالى.(1) جدایی حق سبحانه و خلق او به این گونه نیست که در مقابل هم باشند، بلکه به این گونه است که یکی دیگری را به نحو شمول و اطلاق در بر دارد... و این اطلاقِ احاطه ای به گونه ای است که همه چیز را در بر گرفته و هیچ چیزی از دایرۀ وجود آن خارج نیست... و شناختی که از علّت و معلول به نحو معهود و متعارف در اذهان سطح پایین وجود دارد، سزاوار عزّت و عظمت خداوند سبحانه و تعالی نیست. نیز گوید: چون به دقّت بنگری، آنچه در دار وجود است وجوب است، و بحث در امکان برای سرگرمی است.(2)

و گوید: الهی تا به حال می گفتم لا تأخذه سنة ولا نوم، الآن می بینم مرا هم لا تأخذني سنة ولا نوم .(این جمله در چاپ های بعدی تغییر داده شد.)

الهی، چگونه حسن از عهدۀ شكر جودت بر آید که دار نامتناهی وجودت را به او بخشیدی.

الهی، از گفتن نفی و اثبات شرم دارم که اثباتیم. لا إله إلاّ الله را دیگران بگویند، الله را حسن.

الهی، از من و تو گفتن شرم دارم؛ أنت أنت. الهی، من واحد بی شریکم، چگونه تو را شریک باشد؟

ص: 429


1- حسن حسن زاده: تعليقات كشف المراد: 502
2- حسن حسن زاده: ممدّ الهمم: 107

صمد فقط تویی که جز تو پُری نیست، و تو همه ای که صمدی.

الهی، قول و فعل، قائل و فاعلند در لباس دیگر که کل يعمل على شاكلته، در کتاب تدوین و تکوین جز مصنّف آن کیست؟

الهی، عمری کوکو می گفتم و حال هو هو می گویم.(1)

بطلان این سخنان و امثال آن که در کتب این گروه یافت می شود، بر هر عاقلی واضح و آشکار است.

جای بسی تعجّب و شرمندگی است که خداوند تعالی در قرآن کریم به سرور پیامبران و گل سر سبد برگزیدگانش خطاب می فرماید: «فَاعْلَمْ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ»(2) و می فرماید: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ»(3)، ولی مدّعیان عرفان - که خودشان و مریدانشان آن ها را عارف می خوانند - می گویند: توحيد عوام «لا اله الا الله»(4) و توحید خواص «لا موجود الاّ الله» است.

آیا توحیدی که پیامبر اعظم به دانستن آن فرمان داده شده، و توحیدی که خدا و ملائکه به آن شهادت می دهند، توحید عوام است؟ چقدر جرأت و جسارت و تفرعن می خواهد که کسی کلمۀ طيبۀ «لا إله إلاّ الله» را که کلامی والاتر و بالاتر و سنگین تر و عظیم تر از آن در میزان انبیا و اولیا نیست،(5) تحقیر نماید و آن را توحید عامی بنامد،

ص: 430


1- حسن حسن زاده: الهی نامه
2- سوره محمّد، آیه 19
3- سوره آل عمران، آیه 18
4- تعليقۀ سبزواری بر اسفار 71/1، و حاشیه اش بر شواهد ربوبیّه: 36
5- روي عن النبيّ أنّه قال: ما قلت و لا القائلون قبلي مثل لا إله إلاّ الله. (التوحید: 18، حدیث 1، باب ثواب الموحّدین) و عنه: كلّ جبّار عنيد من أبی أن يقول: لا إله إلاّ الله. (همان: 21 حدیث 9) و عنه: ما من الكلام كلمة أحبّ إلى الله عزّوجلّ من قول لا إله إلاّ الله، و ما من عبد يقول لا إله إلاّ الله يمدّ بها صوته فيفرغ إلاّ تناثرت ذنوبه تحت قدميه كما يتناثر ورق الشجر تحتها. (همان: 21 حدیث 14) و عنه قال: قال الله جلّ جلاله لموسى: یا موسی! لو أنّ السماوات و عامر يهنّ و الأرضين السبع في كفّة ولا إله إلاّ الله في كفّة مالت بهنّ لا إله إلاّ الله. (همان: 30 حدیث 34) وعن امیرالمؤمنین: من قال لا اله الاّ الله بإخلاص فهو بريء من الشرك. (الفقيه 412/4.) عن ابی جعفر: ما من شيء أعظم ثواباً من شهادة أن لا إله إلاّ الله. إنّ الله عزّوجلّ لا يعدله شيء ولا يشركه في الأمور أحد. (وسائل الشيعه 208/7) و هو (أي قول لا إله إلاّ الله) خير العبادة. (التوحيد: 18 حدیث 2) و «ثمن الجنة.» (همان: 21 حدیث 13) و «حصن الله جلّ جلاله.» (همان: 25، حدیث 23) و «کلمة عظيمة كريمة على الله عزّوجلّ.» (همان: 23، حدیث 18) و «لا يعدلها شيء.» (وسائل الشیعه 210/7) فيا الله من سوء الاعتقاد و الزيغ عن نهج الرشاد، و صرف الآيات المحكمات عن ظواهرها إلى تصحيح عبادة الطاغوت و الاستناد إلى المتشابهات في إثبات مذهب هو أوهن من بيت العنكبوت!

و«لا موجود الاّ الله» را که ساخته و بافته بشر و مخالف با مسلّمات عقل و وحی است، توحید خواص بداند.(1)

فائده دوّم: فلسفه اسلامی یا یونانی؟

اشاره

با مطالعۀ کتاب های تاریخ فلسفه و اندیشه های حکمای یونان، واضح و ظاهر می گردد که آنچه امروز به نام فلسفه و عرفان اسلامی مشهور شده، در واقع فلسفۀ یونانی و عرفان و تصوّف یونان باستان است و آن ها پایه گذاران این اندیشه و تفکّر بوده اند، نه این که این مکتب، ریشۀ دینی و اسلامی داشته باشد.

پس از اسلام نیز مبانی اساسی مسائل فلسفی و عرفانی مثل: قدم عالم، معاد روحانی، معراج روحانی(2)، تجرّد ملائکه، عدم علم خداوند به جزئیّات، وحدت وجود، فاعلیّت بالجبر، فاعلیّت بالترشّح و الصدور و... تغییر نکرده و اسلامی نگشته که عنوان فلسفه و عرفان اسلامی بر آن صادق و درست باشد.

استشهاد به آیات و روایات هم دلیل بر اسلامی شدن آن نیست؛ زیرا با مراجعه به

ص: 431


1- تنزيه المعبود: 134 - 140
2- یعنی: حصر معاد و معراج در معاد و معراج روحانی

کتاب های فلسفی و عرفانی ظاهر می شود که استشهاد به معنای استدلال به آیات و اخبار نیست، بلکه به معنای تأویل قرآن و سنّت بر بافته ها و نظریّات وارداتی فلسفی است. حکمت به اصطلاح متعالیه در این راه افراط کرده و تمام سعی خود را به کار گرفته که برای بافته های دور از وجدان و برهانِ فلسفی، شواهدی از آیات و اخبار پیدا کند، گر چه بعضی از آن اخبار در هیچ یک از مجامع حدیثی خاصّه و عامّه پیدا نشود؟

برخی از استادان فن فلسفه به وارداتی بودن آن اعتراف نموده و تصریح کرده است که: فلسفۀ اسلامی اساسش فلسفه یونانی و اسكندرانی است.(1) و در دوران خلفای جور وارد اسلام شده است.(2)

فلسفه در دوران خلفای بنی عبّاس وارد حوزه اسلام شده است تا مکتبی در مقابل اهل بیت(علیهم السلام) عَلَم شود و بتوانند مردم را از علوم آسمانی و معارف وحیانی بی نیاز کنند و سرگرم تعلیم و تعلّم اندیشه های وارداتی یونان سازند. خلفای جور و بنی امیّه و بنی عبّاس با غصب خلافت، باب های مدینۀ علم پیغمبر را مسدود کردند و برای پر کردن خلأ به وجود آمده، درهای جهل و ضلالت را با ترویج و نشر فلسفه و عرفان و تطبیق آن ها با تأویلات قرآنی، به روی مردم گشودند. آن ها حاملان علوم آسمانی را کنار زدند و برای مردم، عارفان و فیلسوفان و زاهدانی را به جای آن ها تراشیدند تا پلی باشند برای رسیدن حکومت ها به هدفشان. علامه مجلسی در این باره فرموده اند:

«هذه الجناية على الدين و تشهير الكتب الفلسفة بين المسلمين من بدع خلفاء الجور المعاندین...»؛ «این جنایت نسبت به دین و ترویج کتب فلاسفه در میان مسلمانان از بدعت های خلفای جور است که با ائمّه سر دشمنی داشته اند.»

ص: 432


1- مقالات فلسفی، مرتضی مطهری، 36/3 انتشارات حکمت، چاپ اوّل 1369
2- تفسير الميزان 5/ 297 و 419

سپس سخن اسقف اعظم نصاری را نقل می کند که گفته است: این علوم در میان هیچ ملّتی وارد نشده مگر این که در میان علمای آن ها اختلاف انداخته و آن ها را به فساد کشانده است. پس از آن می فرماید:

يدلّ على أنّ الخلفاء و أتباعهم كانوا مائلين إلى الفلسفة و أنّ یحیی البرمکی کان محبّاً لهم ناصراً لمذهبهم، ما رواه الكشّى بإسناده عن يونس بن عبدالرحمن قال: كان يحیی بن خالد البرمکی قد وجد على هشام شيئاً من طعنه على الفلاسفة، فأحبّ أن يغري به هارون و يضريه على القتل...؛ روایتی که مرحوم کشّی از یونس بن عبدالرحمان نقل کرده، دلالت دارد که خلفا و پیروان آن ها به فلسفه متمایل بوده اند و یحیی بن خالد برمکی وزیر، دوستدار فلاسفه و طرفدار افکار آن ها و حامی آن ها بوده است. روایت چنین است: یحیی بن خالد برمکی به جهت طعن ها و رد کردن ها و بدگویی های هشام بن حکم نسبت به فلاسفه، بر او غضب کرده بود و می خواست هارون را بدین جهت تحریک و وادار به کشتن او کند.(1)

عالمان دین و فلسفه

از آنچه گذشت، آشکار شد که فلسفه ریشه در یونان دارد و از علوم وارداتی به حوزه اسلام است. پس از ورود به حوزه مسلمانان هم مبانی آن تغییر نکرد و رنگ اسلامی نگرفت تا با قرآن و سنّت مطابق و موافق گردد.

بر اساس همین عدم تطابق و توافق فلسفه و عرفان با قرآن و عترت و مخالفت داده های فلسفه و عرفان با معارف وحیانی، فقها و علما و متکلّمان و محدّثان شیعه

ص: 433


1- بحارالانوار 197/57، به تنزيه المعبود: 281 - 284 مراجعه شود

در طول تاریخ با این دو مسلک به مخالفت برخاسته و بر ردّ آن ها، کتاب ها و رساله ها نوشته اند. این هم کاری تازه نیست، بلکه اصحاب ائمّه در زمان امامان معصوم و به پیروی از آن ها و با بهره بردن از تعالیم آن ها به ردّ فلاسفه می پرداخته اند.(1)

از باب نمونه، هشام بن حکم، متکلّم برجسته شیعه و شاگرد امام صادق از

ص: 434


1- بلکه همیشه از آن ها در کتب شان و اقوال و اعمالشان دوری می جستند، و قائلين به قدم عالم و منکرین معاد جسمانی و وحدت وجود و... را تکفیر می کردند و بسیاری از فقهای عظیم الشأن شیعه فتویٰ به حرمت خواندن فلسفه داده اند به جهت ضلالت و گمراهی ای که در این طریق وجود دارد. از عجایب این است که جمعی با کمال وقاحت، فلسفه را مساوی با عقل دانسته و گویند: آیات «افلا تعقلون» دستور به خواندن فلسفه است. و بر منکرین آن می تازند که آنها مخالف با عقل و اکتفاء به نقل و جمود بر آن دارند. این افتراء بر متکلمان شیعه و بر تمام بزرگان فقه و اصول است. اگر مخالفان فلسفه مثل علامه حلّی و فاضل مقداد و صاحب جواهر و شیخ انصاری و شیخ جعفر کاشف الغطاء و میرزای قمی و... مخالفان با عقل و دلیل عقلی اند، پس آیا در میان فقهای شیعه کسی را سراغ دارید که معتقد به دلیل عقلی - به معنایی که آن ها گویند - باشد؟! ما معتقدیم که روش فلسفی نه تنها روش عقلی نیست بلکه با دلایل عقلی زیادی ثابت می کنیم که فلسفه ضد عقل است و موهومات و استحسانات را به جای برهانیات و مسلّمات انگاشته و وهم و خیال را عقل و تعقّل می داند، با این که مبانی ای که در فلسفه تحکیم شده با مسلّمات کتاب و سنّت بینونت و ضدیت حقیقی دارد. و چگونه قرآن امر فرموده تمسّک کنید به چیزی که مباین با وحی - کتاب و سنت - است. علاوه بر این که روش انبیاء و اوصيا هم روش عقلی است و در معارف و توحید و... استدلال های قوی ای که در متون اخبار ذکر شده است. در هیچ جای دیگر قابل تحصیل نیست. احتجاجات ائمّه در مقابل بزرگان کفر و الحاد و علمای یهود و نصاریٰ و سایر مذاهب، در مباحث توحيد و غير آن سراسر مملوّ از استدلال های روشن و معجزه آساست. و این ظلم و ستم نابخشودنی است که کسی بگوید: روش انبیاء و اوصیا در احتجاجاتشان یک روش غیر عقلی - به معنای نقلی و تعبّدی - است، و بلکه اگر نیک تامّل شود کلامی است که تَضحك به الثكلىٰ. و استدلالات اهل بیت(علیهم السلام) هم به روش فلسفی نبوده، و بلکه بسیاری از مبانی فلاسفه در کلمات دهریّه و زنادقه به چشم می خورد که ائمّه از آنها جواب داده اند. خلاصه این که: چگونه کسی جرأت می کند شفای بوعلی و فصوص ابن عربی و اسفار ملاصدرا را - که اساس انحرافات اعتقادی و مخالفت با براهین نقلی و عقلی در آن ها پایه ریزی شده است - عقلی و برهانی بداند و خطبه های نهج البلاغه و احتجاج شیخ طبرسی و توحید شیخ صدوق که پر است از براهین اعجازآور در ردّ و نفی فلاسفه و دهریّه، را نقلی (و غیر عقلی) قلمداد کند، «تلك اذاً قسمة ضیزی» (سوره النجم: 22.)

مخالفان سر سخت فلاسفه یونان بوده و از آن ها بد می گفته و بر آن ها طعن می زده است تا آن جا و به همین جهت یحیی بن خالد برمکی بر او غضب کرده بود و می خواست هارون را تحریک و وادار به کشتن او کند.(1) وی کتابی در ردّ ارسطو در باب توحید به نام «الردّ على ارسطاطاليس في التوحيد» نوشته است.(2)

فضل بن شاذان نیشابوری، صحابی خاص امام جواد و امام هادی و امام عسکری و متکلّم بزرگ شیعه نیز کتابی در ردّ فلاسفه به نام «الردّ على الفلاسفة» نوشته است.(3) در فهرست شیخ طوسی نام کتاب چنین آمده است: النقض على من يدّعي الفلسفة في التوحيد و الأعراض و الجواهر و الجزء، یعنی ردّ و نقد ادّعاهای فلسفه در باب توحید و اعراض و جواهر و جزء.(4)

بزرگ متکلّم و سنگربان عقاید شیعه، شیخ مفید در آثار متعدد خود به نقد مبانی فلسفه و عرفان پرداخته و در اثر به نام «جوابات الفيلسوف في الاتحاد» و «الردّ على اصحاب الحلاج» را به همین منظور نوشته است.(5) فقیه و متکلّم بزرگ شیعه، قطب الدین راوندی کتابی بر ردّ فلسفه به نام «تهافت الفلاسفة» نوشته و مخالفت خود را با مبانی فلاسفه به صراحت اعلام نموده است.(6)

وی در کتاب الخرائج و الجرائح خود می نویسد:

فلاسفه اصول اسلام را گرفته ، سپس آن ها را بر طبق افکار و آرای خود تفسیر و تأويل کرده اند... پس آنان در ظاهر با مسلمانان توافق دارند، وگرنه، افکار و نظریه های آن ها منهدم کننده اسلام و خاموش کننده نور شریعت است.(7)

ص: 435


1- شیخ طوسی، اختیار معرفة الرجال 530/2
2- رجال النجاشی: 433، شماره 1164
3- رجال نجاشی: 307
4- فهرست شیخ طوسی: 361، شماره 564
5- رجال نجاشی: 400
6- معجم رجال الحدیث97/9
7- الخرائج و الجرائح 1061/3

ابوالحسن علی بن محمّد بن عبّاس هم کتابی در ردّ فلاسفه به نام «الردّ على الفلاسفة» نوشته است. نجاشی می فرماید: وی در عصر خود بی نظیر بوده است.(1)

متکلّم و فقیه ابوالمکارم حلبی کتابی به نام «نقض شبه الفلاسفه» نوشته و در آن، اندیشه های فلسفی را نقد و ردّ نموده است.(2)

ملا محسن فیض کاشانی، شاگرد و داماد ملاصدرا، بعد از سال ها درس و بحث فلسفه و تأليف و شرح در راستای عقاید فلسفی، در اواخر عمر خود از گذشته اش اظهار ندامت و پشیمانی نموده و از مسلک سابق خود بیزاری و برائت جسته و آثاری در این زمینه نوشته، و اعلام بازگشت به معارف قرآن و عترت نموده است. وی در فرازی از رساله «الانصاف» می نویسد: «... و چندی در طریق مکالمات متفلسفين به تعلّم و تفهّم پیمودم و یک چند بلند پروازی های متصوّفه در اقاویل ایشان دیدم، فتمثّلت بقول من قال: «خدعوني نهيوني أخذوني غلبوني وعدوني كذبوني، فإلى من أتظلّم؟!»(3)

ص: 436


1- رجال نجاشی: 269
2- حرّ عاملی، أمل الآمل 105/2
3- ده رساله فیض کاشانی: 183 - 199 وی در رسالۀ الانصاف می گوید: سبحان الله! عجب دارم از قومی که بهترین پیغمبران را برایشان فرستادند به جهت هدایت، و خیر ادیان را بر ایشان ارزانی فرمود از روی مرحمت و عنایت، و پیغمبر ایشان کتابی گذاشته و خلیفۀ دانا به آن کتاب واحداً بعد واحد به جای خود گماشته به نصّی از جانب حق - تا افاضت نور او تا قیام قیامت باقی و تشنگان علم و حکمت را به قدر حوصله و درجه ایمان هر یک ساقی باشد - آنگاه که گفت: «من در میان شما در گوهر گرانبها باقی می گذارم که اگر پس از من به آن دو چنگ زنید، هرگز گمراه نمی شوید: یکی قرآن و دیگر عترت و اهل بیت(علیهم السلام)م» ایشان التفات به هدایت او نمی نمایند و از پی در یوزگی علم بر در امم سالفه می گردند و از نم جوی آن قوم استمداد می جویند و به عقول ناقصۀ خود، استبداد می نمایند... همانا این قوم گمان کرده اند که بعضی از علوم دینیّه هست که در قرآن و حدیث یافت نمی شود و از کتب فلاسفه یا متصوّفه می توان دانست و از پی آن باید رفت مكينانه؛ نمی دانند که خلل و قصور نه از جهت حدیث یا قرآن است، بلکه خلل در فهم و قصور در درجۀ ایمان ایشان است... و بالجمله، طایفه ای واجب و ممکن می گویند و قومی علّت و معلول می نامند و فرقه ای وجود و موجود نام می نهند و مِنْ عِندی را هر چه خوش آید گوید. و ما متعلّمان که مقلّدان اهل بیت(علیهم السلام) معصومین و متابعان شرع مُبینیم، سبحان الله می گوییم، الله را الله می خوانیم، و عبید را عبید می دانیم. نیز می گوید: نه متکلّمم نه متفلسف، نه متصوّف و نه متكلّف، بلکه مقلّد قرآن و حدیث و پیغمبر و تابع اهل بیت(علیهم السلام) آن سرور. حقیر گوید: بیانات و نظریات ایشان در کتاب هایش غالباً بر طبق مبنای سابق اش می باشد

مخالفت های صریح و آشکار علامه حلّی در کتاب های کلامی اش خصوصاً شرح تجرید الاعتقاد بر محقق حق طلب، پنهان نیست. وی در بحث قدم عالم می فرماید:

«من اعتقد قدم العالم فهو كافر بلا خلاف، لأنّ الفارق بين المسلم والكافر ذلك، و حكمه في الآخرة حكم باقي الكفّار بالإجماع»؛ در این مطلب که هر کس به قدیم بودن عالم معتقد باشد کافر است، اختلافی بين علمای مسلمان نیست؛ زیرا عامل تمایز بخش و جدا کننده مسلمان از کافر همین اعتقاد به حدوث و قدیم نبودن عالم است. نیز به اجماع و اتفاق علماء، عاقبت و سرانجام این شخص در آخرت مانند سرانجام بقيّۀ كفّار است.»(1) ایشان در کتاب تذكرة الفقهاء در بحث کسانی که جهاد علیه آن ها واجب می باشد، فرموده است: از جمله کسانی که جهاد با آن ها واجب است، منکران ضروریّات دین، مانند فلاسفه، می باشند.(2)

نیز علامه حلّی در بحث علومی که تعلّم آن ها حرام است می گوید: علومی که مشتمل بر ضرر و فساد باشند مانند فلسفه و موسیقی. البته صورتی را که تحصیل فلسفه به قصد نقض و ردّ آن باشد، استثنا می کند.(3) علامه مجلسی فرموده اند:

«إنّهم تركوا بيننا أخبارهم؛ فليس لنا في هذا الزمان إلاّ التمسّك بأخبارهم و التدبّر في آثارهم. فترك أكثر الناس في زماننا آثار أهل بیت نبيّهم و استبدّوا بآرائهم، فمنهم من سلك مسلك الحكماء الّذين ضلّوا

ص: 437


1- اجوبة المسائل المهنّائية: 88 -89
2- تذكرة الفقهاء 41/9
3- تذكرة الفقهاء: 37/9

و أضلّوا، و لم يقرّوا بنبيّ و لم يؤمنوا بكتاب، و اعتمدوا على عقولهم الفاسدة و آرائهم الكاسدة، فاتّخذوهم أئمّة و قادة...»؛ حضرات ائمّه (بعد ازخودشان) احادیثشان را در میان ما به جا گذاشته اند؛ پس در این زمان (راهی و چاره ای برای رسیدن به معارف) برای ما نیست مگر این که به احادیث ایشان چنگ زنیم و در آثار و اخبارشان تفکّر و اندیشه کنیم. با وجود این، در زمان ما اکثر مردم آثار و اخبار اهل بیت(علیهم السلام) پیغمبر شان را رها نموده و خود رأی شده (و به آرا و اندیشه های خودشان اکتفا و اعتماد کرده و بر آن ها اصرار می ورزند) پس گروهی از آن ها راه و روش و مکتب فلاسفه را برگزیده اند؛ همان فلاسفه ای که خودشان گمراه شده و دیگران را هم گمراه کرده، و به هیچ پیغمبری اقرار نکرده و به هیچ کتابی از کتاب های آسمانی ایمان نیاورده اند، و بر عقل های ناقص و نظریات و اندیشه های بی رونق و سست خودشان تکیه کرده اند. با این حال، این گروه از مردم آن ها را پیشوا و مقتدای خود قرار داده و عقایدشان را از آن ها گرفته اند. این گروه از مردم (چون فلاسفه را پیشوای خود قرار داده اند و از آرای آن ها پیروی می کنند) روایات صریح (که معنایی روشن و آشکار دارد) و صحیحِ امامان هدایت را از معنای اصلی آن به معنای مورد نظر خود ارجاع می دهند و روایت را توجیه و تأویل می کنند؛ زیرا این احادیث صریح و نصوص صحیح با آنچه فیلسوفان بدان معتقدند، سازگار نیست؛ با آن که این ها می بینند که دلیل ها و شبهه های فلاسفه (علاوه بر این که علم نمی آورد) ظن و گمان و بلکه وهم نیز نمی آورد، بلکه افکارشان مانند تار عنکبوت (سست و بی پایه) است.»(1)

علامه مجلسی در بحار الانوار(2) و سایر کتاب هایش هم فلاسفه را ردّ و نقد کرده

ص: 438


1- الاعتقادات: 17
2- بحارالانوار 328/8 و 305/57

و افکار و عقایدشان را خلاف مسلّمات کتاب و سنّت شمرده است.

شیخ بهائی کلمات زیادی در ردّ فلاسفه دارد؛ از جملۀ آن ها اشعاری است که در آن، فیلسوفان را ریزه خوار سفره ارسطو و افلاطون معرفی کرده و مذمّت و نکوهش کرده و فرموده است:

ای کرده به علم مجازی خو نشنیده ز علم حقیقی بو سرگرم به حکمت یونانی دلسرد زحکمت ایمانی تا چند چو نکبتیان مانی بر سفره چرکین یونانی؟! سؤر المؤمن فرموده نبی از سور ارسطو چه می طلبی؟! این علم دنی که تو را جان است فضلات فضایل یونان است(1)

شیخ انصاری در کتاب طهارت می فرماید:

إنّ السيرة المستمرّة من الاصحاب قدّس سرّهم في تكفير الحكماء المنکرین لبعض الضروريّات؛

سيرۀ مستمر اصحاب بر تكفير فلاسفه که منکر بعض ضروریات اند بوده است.(2) صاحب جواهر فرموده اند: به خدا قسم پیغمبر مبعوث نشد مگر برای ابطال فلسفه.(3) صاحب حدائق فرمودند:

إنّ الأصحاب قدس سرّهم ذهبوا إلى تكفير الفلاسفة ومن يحذو حذوهم...(4) اصحاب امامیه به تكفير فلاسفه و پیروانش معتقد بوده اند. شیخ انصاری هم مخالفتش را با فلسفه اعلام داشته و فرموده اند: واجب تر از

ص: 439


1- کشکول شیخ بهایی: 29 - 31
2- كتاب الطهاره، النظر السادس في بحث النجاسات في الكافر
3- السلسبيل اصطهباناتی: 387، و قصص العلماء: 105
4- الحدائق الناظرة، المقدمة العاشرة 128/1

فرو نرفتن در مطالب و استدلالات عقلی برای کشف و استنباط احکام فرعی شرعی، فرو نرفتن در مطالب عقلی نظری برای دریافت مسائل اصول دین است؛ زیرا این شیوه موجب قرار گرفتن در معرض هلاکت ابدی و عذاب همیشگی است و ائمّه معصوم نیز در روایات مربوط به نهی از فرو رفتن در مسأله قضا و قدر، نسبت به این خطر هشدار داده اند.(1) مرحوم میرزای قمی در قوانین می فرماید:

والذي جعله الطلبة في أمثال زماننا وسيلة لانحرافهم عن تحصيل الفقه و اشتغالهم بتحصيل حكمة اليونانيين من المشّائين و الاشراقييّن تمسّكاً بأنّ معرفة الله تعالی مقدّم على عبادته وطاعته و لا يمكن إلاّ بتحصيل هذه العلوم، فهو من وساوس الوسواس الخنّاس الذي يوسوس في صدور الناس. فربّما يصرفون عمرهم جميعاً في تحصيل هذه العلوم تمسّكاً بأنّه من مقدمات الفقه؛ اذ الفقه هو العلم بالأحكام الشرّعية، و ذلك يتوقّف على معرفة الشارع، و ما لايتمّ الواجب إلاّ به فهو واجب. حاشا و کلاّ أن يكون ذلك موجباً للمعرفة أو موجباً لمزيدها أو ممّا يتوقّف معرفة الفقه والشرّع عليها! نعم، و قد يصير موجباً للزندقة و الإلحاد، و قد يوجب كثرة البعد عن ساحة القرب و النّدامة و الحسرة يوم التناد... .(2) دستاویز طلاب در زمان ما برای ترک تحصیل فقه و مشغول شدن به تحصیل حکمت یونانیان، چه مشّائی و چه اشراقی، این دلیل است که: معرفت خداوند مقدّم بر عبادت و اطاعت اوست و بدست آوردن معرفت هم ممکن نیست مگر با تحصیل حکمت یونانیان. این دستاویز از وسوسه های وسوسه گر خنّاس و نهانی است که در سینه های مردم وسوسه می کند. چه بسا تمام عمرشان را در تحصیل این علوم صرف

ص: 440


1- فرائد الاصول 21/1
2- القوانين المحكمة 3 و 405/4

می کنند [و به علم فقه نمی پردازند] به این بهانه که این علوم از مقدمات فقه است؛ زیرا فقه علم به احکام شرعی است و آن هم توقف بر معرفت شارع دارد و مقدمۀ واجب هم واجب است. اصلاً و ابداً، هرگز، نه چنین است که تحصیل فلسفه موجب معرفت خداوند یا موجب زیاد شدن معرفة الله گردد و یا از اموری باشد که معرفت فقه و شرع توقف بر آن داشته باشد! بله، گاهی تحصیل فلسفه موجب زندقه و الحاد و گاهی موجب دوری از ساحت قرب حق تعالی و ندامت و حسرت روز قیامت می گردد. نویسنده این سطور گوید: چقدر فاصله است بین کلام فقیه بزرگوار محقق جليل میرزای قمی که می فرماید: «هرگز معرفت خداوند و ازدیاد آن بر تحصیل فلسفه توقف ندارد، بلکه چه بسا موجب الحاد و زندقة شود» با آنچه بعضی از معاصران ادّعا می کند که هزار سال تلقّى علما و فقها و محدّثان و متکلّمان از توحيد، وحدت عددی بوده و مدّعی است که هیچ کس به درک و فهم توحید صحيح نائل نشده و بعد از هزار سال با بیان بعضی از فلاسفه با استفاده از خطب امیرالمؤمنين توحید ناب و صحیح و خالص دانسته شده است. همین معاصر ادعا می کند که اصلاً قبل از تحصیل کتاب و سنّت، باید فلسفه خواند تا کلید فهم آن دو را به دست آورد.

ملاطاهر قمی فقیه و متکلّم شیعه، کتابی در ردّ فلاسفه و عرفا و صوفیه به نام: «الفوائد الدينية في الردّ على الحكماء و الصوفية» نوشته است.

علامۀ بحرالعلوم در اجازه اش به یکی از شاگردان خود پس از ذکر این نکته که علمای سلف به احادیث اهل بیت(علیهم السلام) اعتنایی خاص - از جهت روایت و درایت و حفظ - داشتند، می نویسد: «ثمّ خلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات... آن گاه، پس از آنان جانشینانی به جا ماندند که نماز را تباه ساخته و از هوس ها پیروی کردند؛ اینان از علم و علما کناره گیری نمودند و دنیای ویران را آباد کردند؛ حساب را فراموش و سراب را طلب کردند... برخی از این ها کسانی اند که بر جهالتِ برگرفته از سردمداران كفر و گمراهی - که منکر نبوت و رسالت هستند -

ص: 441

حکمت و علم نام نهاده و صاحبان این حکمت و علم دروغین را امام و رهبر خویش گرفته اند؛ اقوال و آرای آنان را اگر چه مخالف نص قرآن باشد، می پذیرند و آنچه آنان بدان قائل نشده و نپذیرفته اند - اگر چه عين حق و صواب باشد - ردّ و انکار می کنند و آن را نمی پذیرند. در حقیقت، این ها دشمن دین و تلاش کنندگان در راه انهدام شریعت پیامبر می باشند و با این حال، می پندارند که جایگاه والایی دارند، ولی نمی دانند که نزد خداوند به اندازه بال پشه ای ارزش ندارند. سپس مرحوم بحر العلوم به ردّ تصوّف پرداخته و آن را خطری بزرگ برای بندگان

ضعیف خداوند شمرده است.(1)

مرحوم محمّدباقر هزار جریبی - که علامۀ بحرالعلوم در اجازه روایی اش به سیّد حیدر یزدی از او به عنوان شیخ و استاد عالم و فاضل خود که دارای انواع علوم و معارف بوده است یاد می کند - در اجازه روایی مفصّلی که برای بحرالعلوم نوشته است، او را به تحصیل مقامات عالی اخروی و کوشش در نشر احادیث اهل بیت(علیهم السلام) سفارش می کند و از سپری کردن عمر عزیز در علوم فلسفی که مصداقی از آیۀ شریفه: «كَسَرَابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً»(2) است، بر حذر می دارد.(3)

مرحوم ملا احمد نراقی در معراج السعاده پس از بیان ضرورت کسب یقین و جزم در اعتقادات می گوید: و طریق آن [جزم و یقین] این نیست که به او (مکلّف) مناظره و جدل تعلیم شود یا به خواندن کتب کلامی و حکمی [فلسفه] اشتغال نماید، بلکه باید مشغول شود به تلاوت قرآن و تفسیر قرآن و خواندن احادیث و فهمیدن آن ها و مواظبت کند به وظایف عبادات و طاعت و به این سبب روز به روز اعتقاد او قوی تر می گردد... . و اعتقاد کسانی که عمر خود را صرف کلام و حکمت متعارفه (فلسفه) نموده و روز و شب را به مجادله و مباحث کلامیه به سر برده اند، مانند ریسمانی است

ص: 442


1- خاتمة مستدرک الوسائل: 2/ 62- 61
2- النور: 39
3- خاتمة مستدرک الوسايل: 2/ 60

که در مقابل باد آويخته باشد و هر ساعتی آن را به طرفی حرکت دهد، گاهی چنان رود و گاهی چنین، زمانی به شمال میل کند و لحظه ای به یمین؛ هر چه شنیدند متحرّک می شوند و به اندک چیزی که به عقلشان رسد متأمّل می گردند. و اگر اعتقاد صحیحی داشته باشند همان است که در حال طفولیت اخذ کرده اند.(1)

وی در جای دیگری از آن کتاب می فرماید:... و نه از اشخاصی باشی که عمر خود را صرف علوم عقلیه نموده، به فضول یونانیان خود را راضی می کنند و عقول قاصره خود را در هر چیزی دلیل و رهبر می دانند و هر چه عقل ناقص ایشان آن را نفهمد طرح یا تأویل می کنند، و آیات و اخبار را تا توانند از ظاهر خود صرف می کنند و احکام شریعت نبویه در نزد ایشان مهجور و از تتبع آیات و اخبار دورند؛ علمای شریعت را مذمّت و بدگویی می کنند و ایشان را نسبت به بی فهمی و نادانی می دهند؛ ورثۀ انبیا را جاهل و نادان می شمارند و از برای خود که هنوز عقل را از وهم تمیز نداده اند زیرکی و فطانت ثابت می کنند و از این غافل که عقل بی رهنمایی شرع، قدم بر نمی تواند داشت و گامی در راه نمی تواند گذاشت.(2)

مرحوم نراقی در دیوان شعر خود نیز از فلاسفه چنین یاد می کند: آن یکی گردید محو فلسفه خویش را دانا شمرده از سفه فکر او تحديد اطراف و جهات كار او تشریح حیوان و نبات از قدیم آمد جهان یا حادث است آفریدش با غرض یا عابث است بی خبر لیکن ز احکام الٰه می نداند جز نمازی گاهگاه صد دلیل آرد پی تجدید نفس نفس او ليکن به صد زنجير حبس ای خَیو بر روی علم و فضل تو تیره صد مَدْرَس بود از جهل تو وهم و پنداری به هم آمیختی شوری از چون و چرا آمیختی

ص: 443


1- معراج السعاده: 70
2- معراج السعاده: 54

نامش استدلال و برهان ساختی مهر چیدی و قماری باختی صد خطا زین گونه استدلال ها دیده ای در ماه ها و سال ها(1) و از نصیرالدین طوسی که از اعاظم متکلّمان می باشد منقول است که گفت:

«هفتاد سال در علوم عقلیه فکر کردم و کتاب های بسیار در آن ها تصنیف کردم، بیش از این نیافتم که این مخلوق را خالقی است و در این هم يقينِ عجوزه های قبیله از من بالاتر است.» پس طریق صحیح آن است که همه کس، اصل ایمان و عقاید خود را از صاحب وحی اخذ کند و باطن خود را از صفات ذمیمه و اخلاق خبیثه پاک سازد.(2)

آية الله محمّدرضا مظفّر دربارۀ آثار سوء فلسفه در عالم اسلام چنین می نویسد: فرق فلسفه با علم کلام این است که علم کلام را مسلمانان برای دفاع از دین وضع کردند، امّا فلسفه تعهّد دینی ندارد و مسیر معیّنی را دنبال نکرده و از دینِ خاصی تبعیّت نمی کند... . این بی تعهّدی، فیلسوف را بر آن می دارد که نظری را ابراز کند که با شریعت اسلامی و یا ظاهر آن مغایرت دارد. این تفاسیر، واقعاً و با در نظر مسلمین، موجب خروج از دین می شود. فیلسوف از این که برهانی را که دین و یا مذهبی مطرح کرده است نقض کند ابایی ندارد. وقتی که فلسفه یونانی گسترش پیدا کرد، برخی از اعراب، کور کورانه و سطحی از آن تقلید کردند و موجب فساد در افکار مسلمین شدند و مسلمین احساس کردند که از جانب فلسفه یونانی مورد هجوم واقع شدند... ائمّۀ ما با مبارزه با بدعت گذاران در دین و عوامل گمراهی مردم، عقاید اسلامی را در برابر امواج فکری یونانی مخصوصاً نگه داشتند.(3)

فلسفه ناتوان تر از آن است که بتواند به ما عقیدۀ صاف و صحیح و خالص ببخشد. لازم نیست که ما به شیوۀ فلاسفه به خداوند معتقد باشیم؛ زیرا که خداوند ما را بر

ص: 444


1- طاقدیس: 98. به نقل از کتاب فلسفه از منظر قرآن و عترت: 396
2- معراج السعاده: 143
3- فلسفه و کلام اسلامی، محمد رضا مظفر: 103 - 101

چنین چیزی مكلّف نکرده است... . کسی که عقیده ای ندارد و می خواهد در اعتقاداتش به چیزی چون فلسفه تکیه کند، همانند کسی است که مشت بر آهن سرد می کوبد.(1)

مرحوم آية الله خویی درباره ضرر فلسفه به زندگی مسلمین می نویسد: احدی از مسلمین در این مطلب تردیدی نداشت که کلامی که خداوند بر پیامبر اکرم نازل کرده است، برهانی بر نبوّت او و راهنمای امّت است و احدی نیز تردید نداشت که «متکلّم» یکی از صفات ثبوتیه خداوند است که از آن به عنوان صفات جماليه ياد می شود. خداوند نیز در قرآن خویش را به این صفت توصیف کرد: «وَكَلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَكْلِيمًا»(2) همه مسلمین بر این باور بودند و کم ترین اختلافی در این موضوع نداشتند، تا آن که فلسفه یونان در میان آنان وارد شد و آنان را به فرقه های گوناگون تقسیم کرد و هر فرقه به تکفیر دیگری پرداخت، تا آن جا که به درگیری و کشتار یکدیگر منجر شد. از این رهگذر، چه آبروهای محترمی که هتک شد و چه خون های بی گناهی که ریخته شد، در حالی که قاتل و مقتول هر دو معتقد به توحید و رسالت و معاد بودند و... ای کاش می دانستم که آنان که موجب بروز چنین اختلافاتی بین مسلمین شدند، چه عذری دارند و پاسخ خداوند را در قیامت چه خواهند داد! «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ»(3)

مخالفت آية الله بروجردی با ترویج فلسفه در حوزه علمیه قم، مشهور است و بسیاری از شاگردان ایشان که در قید حیات اند و بعضی ها از مراجع اند این امر را تأیید می کنند.

هم چنین مرحوم آية الله بروجردی از ادامه چاپ تعلیقه صاحب تفسير الميزان بر بحارالانوار جلوگیری کردند(4) ... چنان که مرحوم آیة الله شاهرودی فتوای تحریم

ص: 445


1- همان: 109، به نقل از کتاب فلسفه از منظر قرآن و عترت: 403
2- سورۀ نساء:103
3- البيان في تفسير القرآن: 406
4- مراجعه شود به کتاب: فلسفه از منظر قرآن و عترت: 400

ادامۀ حاشیۀ بحارالانوار را دادند.(1) غرض از نقل این اقوال - که مقدار بسیار کمی از آن ها را ذکر کردیم - این است که چگونه معتقدان به فلسفه، فلسفه را مساوی با عقل و تعقّل «أَفَلَا تَعْقِلُونَ» در آیات را «دستور به خواندن فلسفه» می دانند با این که - علاوه بر این که مبانی فلسفه مخالف صریح قرآن و عترت است - عالمان بزرگ شیعه و استادان فقه و اصول، این چنین با فلسفه مخالفت کرده و آن را ضدّ تعقّل صحیح دانسته و پیروی از مبانی آن را گمراهی و ضلالت و انحراف از صراط مستقیم قلمداد کرده و فتوا به حرمت تحصیل آن داده اند. و فقیه بزرگی مثل شیخ جعفر کاشف الغطاء در کشف الغطا(2) قائلان به مبانی فلسفه مثل وحدت وجود، قدم عالم، و قدم مجرّدات را خارج از اسلام و احکام آن دانسته است.

با این حال، آیا وقت آن نشده که بیدار شویم و در تمام معارف دین، چه اعتقادات و چه اخلاق و چه احکام، به دامن قرآن و عترت برگردیم و سخنان فلاسفه و عرفا را چون مسلّمات قرآن و حدیث ندانیم و با این مخالفت های آشکار علما و بزرگان، دست کم در بارۀ مطالب فلسفی به شک افتیم و راجع به صحّت آن ها تأمّل کنیم؟!(3)

فائدۀ سوّم: دلائلی که بیان گر بطلان طريق فلاسفه است

در این جا اشاره می کنیم به بعضی از دلائلی که دلالت بر بطلان طريق فلاسفه دارد و این که در تحصیل معرفة الله نمی شود طريق فلاسفه را پیمود. آن دلايل عبارتند از:

یک. به اتفاق علمای فن منطق، قیاس یقین آور و رساننده به حق و واقع، برهان می باشد. برهان قیاسی است که موادّ و صغرا و کبرا و مقدّمات آن از یقینیات تشکیل

ص: 446


1- همان: 401
2- کشف الغطاء 173 و 359
3- برای اطلاع بیش تر از کلمات علما و فقهای شیعه به دو کتاب «تنزيه المعبود» و «وجود العالم بعد العدم» مراجعه کنید. تنزيه المعبود: 464 - 448 و 221 حاشیه 4، و کتاب وجود العالم بعد العدم: 49 - 15

شده باشد. اصول یقینیات عبارتنداز: اوّليات، مشاهدات، فطريات، متواترات، تجربیات. اگر موادّ قياس برهان از این ها تشکیل شود، نتیجۀ آن یقینی خواهد بود.

برای آگاهان و محقّقان فلسفه پر واضح است که برهانی که مقدماتش بدیهی و نتیجه اش یقینی باشد، در فلسفه به خصوص در بخش الهیّات و قسمتی از طبیعیات و فلکیاتش، بسیار اندک و قلیل است. شاهد بر این سخن، اختلاف فراوان فلاسفه در بیش تر مسائل فلسفی است؛ از جمله مسأله: اصالت وجود و ماهیت، وحدت وجود و تباین آن، علم، اراده، اختیار، حدوث و قدم، فاعلیت حق تعالی، حرکت در جوهر، اتحاد عاقل و معقول، معاد، و... .

از این بالاتر، تغيير رأی دادن بعضی از فلاسفه و پذیرفتن عقایدی است که قبلاً منکر آن بوده و بطلان آن را بدیهی می دانسته و در نتیجه، دست بر داشتن و اعراض از رأیی که ثبوت آن را بدیهی می دانسته، چنان که ملاصدرا در اوایل، قائل به اصالت ماهیت و قائل به بداهت آن بوده و سپس قائل به اصالت وجود و بداهت آن شده است.(1) نیز جمعی در یک مسئله ادّعای بداهت و ضرورت نموده و عده ای در همان مسئله، ادّعای بداهت خلاف آن را کرده اند، مانند: مسئله اتحاد عقل و عاقل و معقول که بوعلی سینا ادّعای بداهت بطلان آن را نموده است، و جمعی دیگر مدعی بداهت ثبوت آن شده اند.

با توجّه به این مطلب، این سؤال در مقابل فلاسفه مطرح می شود که اگر مقدّمات برهان های مسائل فلسفی بدیهی باشد، این همه اختلاف بین فلاسفه از کجا ناشی شده است؟!

توجیه و جمعی هم که ملاصدرا بين آرا و سخنان آنان نموده و بر آن اساس ادّعا کرده که مقصود تمام فلاسفه یکی است و اختلافی در بین نیست، به بداهت و ضرورت مردود و باطل است؛ زیرا اختلاف ارسطو و افلاطون بین فلاسفه مشهور و مسلّم است و اقوال آنان در بسیاری از مسائل با هم تفاوت و مخالفت دارد.

ص: 447


1- اسفار 49/1

باری، چون مقدّمات قیاس برهان در فلسفه از یقینیات تشکیل نشده، ایمن از خطا نیست. پیمودن راه نا امن هم به خصوص در باب معارف مبدء و معاد، به حکم عقل حرام است.

دو. مخالفت نتایج مباحث فلسفه با آنچه از آیات کتاب و سنّت متواتر و مسلّمات شریعت به دست می آید، بهترین دلیل است بر بطلان این طریق و مسلک. در این جا به بعضی از مخالفت های فلسفه و عرفان با مکتب وحی قرآن و حدیث، به اجمال اشاره می کنیم(1):

1- قول به وحدت وجود و الوهیت كلّ معبود.

اعتقاد به وحدت وجود و یکی بودن عابد و معبود با هیچ یک از مسلّمات عقاید مذهبی و اسلامی مانند: توحيد، قدرت، اختیار، خلقت و آفرینش، ایمان، عبادت، تکلیف، طاعت، عصیان، ثواب، عقاب، بهشت، جهنّم، دعا، بداء و ... موافقت ندارد، و کسی که وحدت وجود را بپذیرد باید از معانی حقیقی این امور دست بر دارد و آن ها را به معانی باطل و نادرست و غیر قابل قبول، تأویل و توجیه نماید.

2 - انکار جعل و ایجاد و اعدام.

اعتقاد به مسأله اصالت وجود - با توجّه به فروعاتی که بر آن مترتّب می شود - به این معنا است که: وجود، حقیقتی نامتناهی و غیر قابل خلق و جعل و هم چنین غیر قابل اعدام و از میان بردن است، و تنها صُوَر و اَشكالِ عارض بر آن، تغییر و تبدیل پیدا می کنند که آن ها نیز تنها حدود وجودند، نه خود وجود. در نتیجه، جعل و خلقت و آفرینش، و خالق و مخلوق، و صانع و مصنوع، بدون معنا خواهد بود.

خلاصه، فلسفه و عرفان، معنای حقیقی خلقت و آفرینش را انکار می کنند و وجود اشیا را صادر از ذات خدا، بلکه عین آن می دانند، و خداوند را قادر بر معدوم کردن اشیاء نمی دانند.

ص: 448


1- در دو کتاب «تنزيه المعبود» و «وجود العالم بعد العدم» به بعضی از این مسائل به تفصیل پرداخته ایم

در مقابل آن ها، مکتب وحی می گوید که خداوند تعالی خالق جميع اشیا است و آن ها را بدون مایه و مادّۀ وجودی، آفریده است.

3- قول به قدم عالم.

بر اساس مبانی فلسفه و عرفان، وجود عالم و تمامی مخلوقات ازلی شمرده می شود، و حدوث حقیقی ما سوای خداوند انکار می شود.(1)

به عبارت دیگر، فلسفه و عرفان در پی اثبات قدم عالم، یا قدم اصول اولیّه عالم حتّى عناصر، و یا قدم مجرّدات می باشند.(2) و انحصار حوادث به حوادث یومیه ازلاً و ابداً که مستند می باشند به اسباب تكوینی.

فلسفه و عرفان می گوید که ما سوای خداوند تنها حادث ذاتی اند؛ یعنی وجود و عدم برای اشیا، فقط با نظر به ذاتشان مساوی است، و گرنه اشیا از جهت زمانی همیشه موجود بوده و عدم نداشته اند، و هر چیزی که بخواهد حادث شود قبلاً باید مادّه و مدّت داشته باشد. البته میان آن ها اختلاف است که فقط عقول و مجرّدات، قدیم می باشند، یا علاوه بر آن ها کلیات عالم هم قدیم می باشند، و... .

در مقابل آن، مکتب وحی می گوید که ما سوای خداوند و جميع مخلوقات، حادث زمانی می باشند به این معنا که: اشیا نبودند و بود شدند، و خداوند آن ها را ایجاد و خلق کرد بعد از آن که نبودند. قائل به حدوث زمانی منظورش این نیست که در ازل و قدیم، زمان وجود داشته است. هم چنین منظورش از کلمه «بعد» در عبارت

ص: 449


1- ما در رسالۀ «وجود العالم بعد العدم» به تفصیل به این مبحث پرداخته وبرهان های عقلی و نقلی در ابطال نظریّات آن ها آورده ایم
2- فلاسفه قائلند که: خداوند علّت تامّه است و نتیجۀ علیّت تامّه - طبق اصطلاح آن ها - صدور معلول است از علّت بدون هیچ تراخی و فاصله ای. لازمۀ این عقیده هم این است که معلول اوّل، قدیم و ازلی باشد. و از آن جا که در نزد آن ها ثابت است که: «ما لا اوّل له لا آخر له؛ آنچه اوّل ندارد آخر هم ندارد» - علاوه بر ازلی بودن معلول - لازم آید ابدیت آن، و این مطلبی است که فلاسفه به آن معتقدند . این در حالی است که حدوث حقیقی تمام ممکنات - یعنی همه مخلوقات مسبوق به عدم و نیستی اند و ابتدا دارند، و نبوده اند و بود شده اند - از ضروریات کتاب و سنت است

«بعد از آن که نبودند» این نیست که بعدیت زمانی وجود داشته است. این گونه عبارت آوردن از باب ناچاری و از جهت ضیق عبارت است چون زمان هم از اجزا عالم است و مانند بقیۀ محدثات، نبود و سپس بود شد. و گرنه در ازل چیزی نبوده، نه زمانی و نه قبلی و نه بعدی و نه مکانی. این ها به تبع مادّه وجود یافته اند.

4- قول به صدور عالم از خداوند به گونه علیّت و معلولیّت.

فلسفه، مسالۀ علیّت و خالقیّت خداوند تعالی نسبت به اشیا را به علیّت امور طبیعی مانند آتش و حرارت و آب و رطوبت و خورشید و نور و... قیاس کرده و گفته است که «باید بین ذات خداوند و آنچه از او صادر می شود، سنخیّت و شباهت کامل و تامّ بر قرار باشد» در حالی که مسالۀ علیّت و خالقیّت خداوند سبحان با علیّت علل و عوامل طبیعی - که در واقع تغیّرات و تبدّلات یک شیء در مراحل مختلف می باشند - تفاوت اساسی دارد.

5- قول به کشف و شهود در اساسی ترین مسائل اعتقادی.

فلسفه و عرفان در اصولی ترین و مهم ترین مباحث اعتقادی به کشف و شهود استناد می کنند و گاه به کشف و شهودهای بی اساس، بلکه متناقض که برای هر مؤمن و کافر و ملحد و فاسق و فاجری اتّفاق می افتد تمسّک می کنند و در نتیجه، به انحراف و گمراهی کشیده می شوند. این در حالی است که خود اعتراف می کنند که امکان دخالت شیاطین و هواهای نفسانی در مکاشفه و شهود هست و این طریق، طریقی ایمن از خطا نیست.

ما در کتاب «تنزيه المعبود»، فصل چهارم، باب اوّل، این بحث را به تفصیل مطرح و بطلان آن را بیان نموده ایم.

6- قول به سنخیّت بین خدا و مخلوق.(1)

ص: 450


1- فلاسفه قائل به اصالت وجود و تشکیک در حقیقت وجود می باشند.آن ها مرتبه عالی وجود را علّت و مادون آن را معلول می دانند،و ما به الامتیاز در آن را عین ما به الاشتراک می دانند،و در نتیجه، قائل به سنخیّت بین خداوند و مخلوقات می باشند،با این که بینونیت و عدم سنخیّت بین خداوند و تمام مخلوقات،از مسلّمات کتاب و سنّت است

فلسفه بر اساس وجوب سنخیّت بین خالق و مخلوق، خداوند رابا تشبیه و تمثيل به خلق در حقیقتِ وجود، معرّفی می نماید. مکتب عرفان هم اصلاً غیر از ذات خداوند، چیزی را قبول ندارد و وجودی برای غیر خداوند قائل نیست. پوشیده نماند که فلسفه نیز در پایان به همین مطلب می رسد و بحث علّت و معلول را به همین بر می گرداند.

به بیان واضح تر، فلسفه وجود خالق و خلق را هم سنخ، بلکه عین هم می شمارد و تفاوت آن دو را تنها از جهت تشکیک و شدّت و ضعف وجود - که جز زیادت و نقصان هیچ تفسیر دیگری نمی پذیرد - می داند. عرفان نیز قائل به وحدت وجود است و جز وجود خداوند، هیچ موجود دیگری را - و لو به عنوان مخلوق حقیقی او - قبول ندارد. البته بیان کردیم که هر دو عقیده در واقع یکی می باشند. در مقابل آن، مکتب وحی و برهان، وجود خداوند سبحان را بدون مثل و مانند و شبیه و مباین و مخالف با همۀ موجودات و فراتر از داشتن زمان و مکان و اجزا می داند، و حرکت و سکون و دخول و خروج و صدور و ترشّح و فيضان و تطوّر و تجلّی و وجدان و فقدان و اطلاق و تقیید و جزء و كلّ و شدّت و ضعف و وسعت و ضيق وجود و تناهی و عدم تناهی را، از ملکات اشیای مقداری و حادث و ممکن می شمارد و خداوند را از قابلیّت اتّصاف به این اوصاف، فراتر می داند.

7- قول به رسیدن و شناختن و احاطۀ ذات حق تعالی.

فلسفه و عرفان مدّعی می باشند که کنه ذات خداوند را شناخته و دانسته اند که آن، جز حقیقتِ وجود که مساوی با کلّ موجودات است، چیز دیگری نیست. بر این اساس، تفاوتی بین شناخت خالق و مخلوق نیست؛ چه این که هر دو مشترک در

حقیقتِ وجود، و به علم حضوری کاملاً قابل شناخت می باشند و به علم حصولی هیچ یک از آن دو شناخته نمی شوند.(1)

ص: 451


1- قال القاضي سعيد القمّي: القول بأنّ ذاته عين الوجود الخاص... حكم بالكيفيّة و لكن أكثر النّاس لا يعلمون. (شرح التوحید 366/1)

در مقابل آن، مكتب عقل و وحی، احاطۀ حقیقت ذات خداوند متعال و اكتناه آن را محال، و تفکّر در آن را موجب کفر و زندقه و الحاد می شمارد.

8- قول به این که خداوند فاعل بالتجلّی و... است.

فلسفه و عرفان، فاعلیّت خداوند را به معنای ترشّح و فيضان ذات، یا تجلّی ذات حق و ظهور، و به نمایش گذاشتن ذات و وجود خودش می شمارند.

مکتب وحی، فاعلیّت خداوند را به اراده و ایجاد لا من شیء می داند.

9- قول به این که ارادۀ پروردگار عين علم اوست. فلسفه و عرفان می گویند که اراده، جز علم چیزی نیست. در مقابل آن، مکتب وحی، علم حق تعالی را عین ذات او و ازلی می شمارد، و ارادۀ او را حادث و صفت فعل و همان ایجاد او «تعالی شأنه» می داند.

10- قول به توحید در افعال، یعنی: اسناد تمام افعال به خداوند به سلسلۀ علّت و معلول، بدون امکان تخلّف حتى افعال بشری.

فلسفه و عرفان، اختیار را از انسان سلب می کنند و تمامی افعال بندگان را به خداوند نسبت می دهند و معلول ارادۀ او می دانند و قائل به توحید افعالی - به معنای مذکور - می باشند.

مکتب وحی و برهان، انسان را دارای اختیار می داند (و ارادۀ انسان را معلول و مستند به اختیار او، و اختیار او را مستند به ارادۀ خداوند می داند).

11- اثبات عدم امکان تغییر و تغیّر در عالم، و انکار بداء.(1)

اعتقاد به بداء و اختیار کامل خداوند در اجرا و تغییر تمامی احکام و امور، از اصول بدیهی مکتب وحی و قرآن است. با این حال، فلسفه و عرفان، بداء را انکار

ص: 452


1- فلاسفه معتقدند: نظام علّی و معلولی قابل تغیّر و تبدّل نیست، و بر این نظر مفاسدی مترتب است: 1- عدم اعتقاد به بداء به معنای حقیقی آن. 2- جبر در افعال حقیقتاً، اگر چه در زبان به اختیار تکلّم کنند. 3- خداوند را مغلول اليد دانستن، چون قدرت بر تصرف در ملک خود «كيف يشاء» نمی تواند بکند

می کنند، و یا آن را به معانی باطل تأویل می برند.

12- انکار معاد جسمانی.

فلسفه در مورد معاد، مذاهب و آرای مختلفی ارائه داده است. مکتب ملاصدرا معاد جسمانی عنصری را از اساس انکار می کند.(1)

در مقابل آن، مکتب قرآن و برهان و حدیث، معاد جسمانی را اثبات می نماید. اگر کسی قرآن را مطالعه نماید، صدها آیه را مشاهده می کند که به وضوح دلالت بر معاد جسمانی می کنند.(2)

13 - انکار مخلوقیّت بهشت و جهنّم.

فلسفه ملاصدرا، وجودِ واقعی و خارجی بهشت و جهنّم را انکار می کند و هر دو را از احوال و مراتب نفس می شمارد.(3) در مقابل آن، مکتب وحی، بهشت و دوزخ را هم اکنون مخلوق و موجود می داند.

14- انکار خلود در عذاب.

ص: 453


1- برای توضیح بیشتر این مطلب به فائدۀ دهم همین بخش رجوع نمایید
2- مثل: «وَضَرَبَ لَنَا مَثَلًا وَنَسِيَ خَلْقَهُ قَالَ مَنْ يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ» (يس: 77 - 79) آنچه مورد انکارِ انکار کننده (اُبی بن خلف) واقع شده زنده شدن استخوان انسان مرده است، و خداوند آنچه را که مورد انکار بوده، ردّ نمود و بیان فرمود که: آن کس که این استخوان های پوسیده را اوّل بار آفریده است، او پس از مردن این انسان، همان استخوان را زنده می نماید. و «أَيَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظَامَهُ بَلَى قَادِرِينَ عَلَى أَنْ نُسَوِّيَ بَنَانَهُ» (القيامة : 3 - 4) در این آیۀ شریفه اشاره می کند به این که: خداوند به قدرت خود می تواند سر انگشتان انسان را آنچنان که هست، پس از مردن انسان باز به وجود آورد. و «وَأَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ» (سورۂ حج: 7) از این آیه به صراحت، زنده شدن کسانی که در قبر می باشند استفاده می شود. و آیۀ 259 و 260 از سورۀ بقره، و آیۀ 49، 51، 98 و 99 از سورۀ أسرا، و آیات دیگر. اما روایات، پس مراجعه شود به: بحار الانوار: 37/7، حدیث 5، از احتجاج، و صفحۀ 39، حدیث 8، از تفسیر علیّ ابن ابراهيم، و صفحۀ 43، حدیث 21، از کافی، و صفحۀ 179، حدیث 16، از فضائل الشیعه، و صفحۀ 198، حدیث 73، از تفسیر فرات ابن ابراهيم
3- برای توضیح بیشتر این مطلب به فائدۀ دهم همین بخش رجوع نمایید

فلسفۀ ملاصدرا و عرفان، عذاب را منقطع، و موجب لذّت اهل دوزخ می دانند.(1) در مقابل آن، مذهب وحی، کافران و معاندان را برای همیشه دردوزخ معذّب می داند.

15 - توحید خداوند در فلسفه توقّف بر اثبات اصالت وجود و تشکیک در حقیقت وجود و وحدت وجود، یا اثبات وحدت اطلاقی وجود دارد. هر دو مبنا در مکتب وحی، باطل است.

به عبارت دیگر، فلسفه و عرفان، وجود را منحصر به خدا می دانند و وجود ما سوای او را انکار می کنند. معنای توحید در نظر اهل فلسفه و عرفان این است که خدا و اشیا عیناً یک چیزند، نه دو چیز.

معنای توحید در مکتب قرآن و برهان این است که جميع ما سوای خداوند نبوده اند و به ایجاد او تبارک و تعالی که بدون شریک می باشد، آفریده شده اند. و خداوند تعالی بینونت حقیقی با خلقش در اصل حقیقت ذاتش دارد و هیچ گونه شباهتی با خلقش ندارد. و خداوند یکی است و عدیل و نظیر و مثل و مانند ندارد و قابل تجزیه و تقسیم نیست بلکه متعالی از داشتن جزء و كل و عدد و مقدار و زمان و مکان است و به اصطلاح، مجرّد و بسيط من جميع الجهات است.

16- انکار قدرت خداوند.

فلسفه، قدرت خداوند بر غیر عقل اوّل را انکار می کند، بلکه قدرت وی بر عقل اوّل را هم انکار می کند؛ چه این که قدرت به معنای تسلّط کامل بر فعل و ترک است، ولی فلسفه، عقل اوّل را غیر منفک از ذات خدا می داند و هر نوع فاعلیتی را ایجابی و اضطراری می شمارد. در نتیجه، فاعل تسلّط و قدرت بر فعل و ترک هر دو ندارد.

در مقابل آن، مکتب وحی، خداوند را قادر بر هر چیزی می شمارد. 17- اعتقاد به وجود مجرّدات قدیم و ازلی.

ص: 454


1- اسفار 346/9 فصل 28 في كيفيّة خلود أهل النار في النار. و برای توضیح بیشتر آن به فائدۀ دهم همین بخش رجوع نمایید

فلسفه و عرفان معتقدند که موجودات و ممکناتی هستند که مجرّد از داشتن زمان و مکان و اجزا می باشند؛ ولی مذهب وحی معتقد است که وجود مخلوق ازلی و قدیم و مجرّد از زمان و مکان، ممتنع است و ماسوای خداوند همه متجزّی و مخلوق می باشند.

18- اعتقاد به یک وجود بی نهایتِ ساری در ممکنات.

فلسفه و عرفان، ذات خداوند را وجود مطلق، و بی نهایتی می دانند که در تمامی اشیا سریان دارد و به صورت های مختلف در می آید.

در مقابل آن، مذهب قرآن و حدیث و برهان، خداوند را خالق همۀ اشیا و مباین و بر خلاف همه موجودات می داند.

19- قول به علم حضوری برای حق تعالی.

فلسفه و عرفان، علم را به معنای وجود می دانند و می گویند که عالم بودن خداوند به این معنا است که اشیا در ذات خداوند، حضور و وجود دارند.

در مقابل آن، مکتب وحی می گوید علم خداوند همان ذات اوست و همان طور که ذات باری تعالی درک نمی شود حقیقت علم او نیز شناخته نمی گردد. علم حق تعالی نه حصولی است و نه حضوری، و گونۀ دیگری است که حقیقتش بر ما معلوم نیست. اصولاً دلیلی هم بر انحصار علم در این دو وجه نیست.

خلاصه، قول به ثبوت قدیم با ذات خداوند - نه در مرتبه ذات - مانند مُثُل افلاطونی، یا اعتقاد به صور زائده بر ذات و قائمه به ذات،(1) و انحصار علم خداوند به کلیات، یا اعتقاد به این که علم خداوند عبارتست از: نفس حضور موجودات نزد او بدون علم سابق بر اشیا، یا قول به این که بسيط الحقيقه كلّ الأشياء، و یا علم اجمالی در عین کشف تفصیلی، و امثال این مطالب که فلاسفه و عرفا قائل شده اند، خلاف براهین عقلی و نقلی می باشد.

ص: 455


1- پیروان فلسفه مشّاء قائلند که علم پروردگار به اشیا، به صورت زایده بر ذات، و قائم به ذات به قيام صدوری (نه حلولی) می باشد. بنا بر این مبنا، تعدّد قدما لازم آید که ذات خداوند و صور علمیّه باشند، و این مخالف با کتاب و سنّت است

20- قول به عدم امکان تغییر این نظام موجود.

فلسفه و عرفان معتقدند که نظام وجود عالم به گونه ای است که تغییر آن حتّی برای خداوند هم محال و ممتنع است؛ ولی مکتب قرآن و حدیث و برهان تمامی عالم و نظام حاکم بر آن را مخلوق خداوند، و تحت قدرت و سلطنت و اختیار تامّ و کامل او می داند.

21- انکار ملائکه و جبرئیل به معنایی که از مجاری وحی رسیده است.(1)

فلسفه و عرفان، ملائکه را مجرّد و هم سنخ با وجود باری تعالی و ازلی و ابدی می دانند.(2)

در مقابل آن، مذهب وحی و برهان، ملائکه را مخلوق و دارای زمان و مکان و اجزا و مقدار و حرکت و سکون می داند.

22- انکار حسن و قبح عقلی در عالم.

مشهور فلاسفه قائل هستند که حسن عدل و قبح ظلم - که از اصول مدركات عقل عملی است(3) - از مشهوراتی است که عقلا به جهت مصلحت نظام و حیات اجتماعی خود آن را اعتبار نموده اند و از امور اعتباری و غیر ذاتی هستند که آنها را واقعیتی و راء اعتبار عقلا نیست. احکام اعتباری قابلیّت تبدّل و تغییر را دارند، چون این احکام از

ص: 456


1- قال ملاّ صدرا - عند البحث عن تكلّمه تعالی وعن كيفية الوحي -: إنّ الروح الانساني اذا تجرّد عن البدن و خرج عن وثاقه من بیت قالبه وموطن طبعه مهاجراً إلى ربّه لمشاهدة آياته الكبرى و تطهّر عن درن المعاصي واللذات والشهوات والوساوس العادية والتعلّقات، لاح له نور المعرفة والايمان بالله وملكوته الأعلى. وهذا النور اذا تأكد و تجوهر کان جوهراً قدسياً يسمّى عند الحكماء في لسان الحكمة النظرية بالعقل الفعّال، وفي لسان الشريعة النبوية بالروح القدسي.. [الأسفار: 24/7] وقال اللاهيجي: پس جبرئیل که عبارت از عقل فعّال باشد نزد حکما، اوّل بر نفس ناطقه نبی - که حقیقت قلب است - نازل می شود... . [گوهر مراد: 258] أقول: إنّ كلام صاحب الأسفار والمحقق اللاهیجی و.. ظاهر في أن جبرئيل هو العقل الفعّال المجرد الممتنع عليه النزول والصعود، كما صرح به المحقق الداماد من قبلهما وقد نقله في بحار الأنوار. [212/56 - 216]
2- رجوع شود به تنزيه المعبود: 226 - 252
3- مدركات عقل یا فقط به نظریّات تعلّق دارد و الزام عملی را به دنبال ندارد، که عقل نظری نامیده شده است. یا مربوط به اموری است که الزام عملی را به دنبال دارد، از قبیل: حُسن عدالت و قبح ظلم

جانب عقلا بر اساس مصالح و مفاسد جعل شده اند.(1) ولی متکلّمان و فقها با آن ها مخالفت نموده اند و گفته اند: بين مدرَكات عقل نظری و عقل عملی از این نظر فرقی نیست، و هر دو از یک باب و یک اصلند و هر دو ذاتی و واقعی اند. وجدان و ضرورت عقلی بر این مطلب دلالت دارند.

خلاصه، طریق انبیا و اوصيا مباین و مخالف با نتیجه های فوق می باشد و همۀ این نتایج خلاف آیات و اخبار متواتر است. پیمودن طريق فلاسفه و عرفا، ایمن از خطا نیست، بلکه خطای آن مسلّم می باشد، در حالی که انسان باید طریقی را بپیماید که مأمون از خطا باشد و آن طریق انبیا و اوصيا است؛ زیرا سعادت بشر در پیروی از عاقل ترین مردم می باشد و پیغمبران و اوصیای ایشان، عاقل ترین مردمان می باشند.

البتّه پیروی از انبیا در صورتی است که اثبات توحید حق تعالی و صفات و کمال او شده و اعتقاد به نبوّت پیغمبر نیز حاصل شده باشد.

باری، فلسفه مدّعی است که مبتنی بر تعقّل و برهان می باشد، در حالی که فلسفه و عرفان در مهم ترین مباحث اعتقادی با اصول بدیهی و قطعيِ برهان و وحی موافقت ننموده و طبق آن حرکت نکرده اند، بلکه در طرف مقابل و مناقض آن ها قرار گرفته اند. به این جهت می باشد که در نصوص مکتب وارد شده است: «من طلب الهداية بغير القرآن ضلّ؛ هر کس هدایت را به غیر قرآن بجوید گمراه خواهد شد.»(2) و «من

ص: 457


1- بطلان این مطلب در محلّ خود بیان شده است. همان طور که مدركات عقل نظری یا بدیهی اند و یا نظری، مدركات عقل عملی هم این چنین می باشند. همان طور که بدیهی ترین بدیهیّات در مدركات عقل نظری، امتناع ارتفاع و اجتماع نقضین است، بدیهی ترین بديهيّات مدركات عقل عملی هم حسن عدل و قبح ظلم است. حسن عدل و قبح ظلم مانند قضيّۀ: الكلّ أعظم من الجزء است و عقل درک می کند که ظلم بر مولای حقیقی قبیح است و استحقاق عقاب دارد، چه عاقل و عقلایی در عالم باشند که اعتبار قبح کنند، و چه نباشند، پس حسن عدل و قبح ظلم نه دائر مدار وجود مصلحت و مفسده نوعی است و نه دائر مدار حفظ نظام، و وزانش عین وزان اعظمیّت کلّ از جزء است
2- مستدرک الوسائل 240/4

ابتغى العلم في غيره أضلّه الله؛ هر کس علم (دین و معارف مبدء و معاد) را در غیر قرآن جويا شود، خداوند او را گمراه خواهد کرد.» سه. قبل از تحصیل فلسفه باید منطق را که میزان و معیار صدق و کذب در نزد آن ها است، تحصیل کرد. از طرف دیگر، تمام مباحث علم منطق از بدیهیّات و ضروریّات اولیّه نیست تا اطمینان آور باشد، بلکه بیشتر مباحث آن اکتسابی و نظری است، و از همین رو است که در برخی از قواعد آن بين اهل فنّ، اختلافی شدید واقع شده است. بر این اساس، چگونه می شود با آن از وقوع در خطا و لغزش جلوگیری کرد و به نتایج بدیهی و يقينی که مدّعای فلسفه است، رسید؟!(1)

در این جا لازم است به بعضی از موارد اختلاف اهل منطق اشاره نماییم تا دانسته شود که در بسیاری از قواعد منطقی، اختلاف و نزاع وجود دارد و منطق نمی تواند میزان و ممیّز صدق و کذب باشد:

1- آیا منطق علم است یا نه؟ آیا علم آلی است یا استقلالی؟ آیا جزء و زیر مجموعه حکمت نظری است یا عملی؟ و آیا از اصول است یا فروع؟ در همه این مطالب، اختلاف است.

2- در موضوع منطق اختلاف کرده اند که آیا موضوع آن، الفاظ از حیث دلالت بر

معانی می باشد، یا نفس معانی؟(2) در حقیقت این علم اختلاف شده است.(3)

3- در این که چه اندازه به منطق احتیاج داریم، اختلاف نموده اند؛ آیا به جميع قوانین آن نیاز است، یا به بعضی از قوانین که به منزله ارکان منطق است؟(4)

ص: 458


1- برای رفع اختلاف در این میزان - که منطق باشد - میزان دیگری وضع نشد و الاّ آن دیگری میزان بود نه منطق
2- به شرح مطالع: 19، سطر 24 رجوع شود
3- به رساله ملاصدرا در تصور و تصدیق، رجوع شود
4- ملاصدرا در حاشیه اش بر حکمت اشراق، بعد از نقض و ابرام بسیار، می گوید: ما من مسئلة من مسائل المنطق إلاّ و لها دخل في العصمة من الخطاء، إمّا مدخلاً قريباً أو بعيداً. و قال بعض الاعلام في هذا المقام: و حيث إنّ جمیع مسائل مختلف الأهواء و ليس لهم مسئلة مجمع عليها في النتيجة، فلا محالة لا يبقى اعتماد لجميع هذه المسائل رأساً و لا تحصل العصمة من واحد منها

4- در تعریف فکر و حقیقت آن که فکر، ترتیب امور است یا امر واحد، اختلاف کرده اند. از این جا اختلاف دیگری برخاسته و آن این که تعریف به فصلِ تنها و خاصّۀ تنها، جایز است یا نه.

5- در این که دلالت تابع اراده است - چنان که شیخ(1) و تابعینش می گویند - یا نه، چنان که صاحب مطالع و شارح آن گفته اند، اختلاف کرده اند.

6- در این که در دلالت التزامی، لزوم ذهنی - مثل خارجی - معتبر است، یانه، اختلاف کرده اند. شیخ اشراق قائل به عدم اعتبار لزوم ذهنی است و گوید: آنچه در حقیقت دلالت التزاميه معتبر است، فقط لزوم خارجی است. لذا قائل شده که نسبت بین دلالت مطابقی و التزامی، تساوی است؛ چون هر وقت دلالت مطابقی تحقق پیدا کند، دلالت التزامی نیز محقق می شود و بالعکس. ولی بسیاری از متأخّران به اعتبار لزوم ذهنی قائل شده اند.

7- در این که نِسَب قضایا، محصور در چهار تا است یا بیش تر، اختلاف کرده اند.

8- در تعریف کلی طبیعی که معروض کلی منطقی است، اختلاف کرده اند. شیخ بر خلاف قول مشهور و اصطلاحشان، آن را تعریف نموده است.(2)

9- در تعریف جنس... و نوع اضافی و... و این که نوع اضافی، اعمّ مطلق است از حقیقی - چنان که شارح مطالع به شیخ نسبت می دهد - یا اعمّ من وجه است چنان که عقیده صاحب مطالع و شارح مطالع است، اختلاف کرده اند.

10- در علایم ذاتی و خواصّ آن که سه تا است - چنان که جمعی از منطقی ها قائل شده و گفته اند: انّ كلّما يمتنع رفعه في الذهن فهو ذاتی - یا محصور در یکی است و آن سبقت در تعقّل است - چنان که شیخ و تابعان او معتقد شده اند - اختلاف کرده اند.

11- در این که معرّٙف، لازم است مساوی باشد با معرَّف در صدق - چنان که شیخ

ص: 459


1- این تذکّر لازم است که معلوم نیست مراد شیخ از دلالت، دلالت تصدیقی است یا تصوری
2- به شرح مطالع در این باب، آن جا که کلام شیخ را نقل می کند، رجوع شود

اشراق و جمع زیادی از منطقی ها قائل شده اند - یا نه، بلکه امکان دارد اعمّ از او یا اخصّ از او و یا مباین با او باشد - چنان که این مسلک را شارح مطالع اختیار نموده، اختلاف شده است؟

12- در بیان حدّ تامّ و ناقص، و رسم تامّ و ناقص اختلاف کرده اند، به طوری که تقسیم تعریف به چهار قسم، با مخالفت عدّه ای روبه رو شده، و صاحب اساس الاقتباس تقسیم سوّمی کرده است که با هر دو نظر مخالف می باشد.

لذا حدّ تام نزد بعضی از منطقی ها، حدّ ناقص نزد بعضی دیگر است و هم چنین است حال رسم تامّ و ناقص. و حدّ و رسم ناقص نزد برخی از اهل منطق، غیر حدّ و رسم نزد عدّه ای دیگر است.

13- در این که حدّ ناقص و رسم تامّ و ناقص دلالت بر ماهیت می کند بالالتزام - چنان که شیخ و محقّق طوسی قائلند - یا اصلاً دلالت بر آن ندارد - چنان که صاحب محاكمات قائل است - اختلاف شده است.

14- اختلاف کرده اند در این که مناط فصليّت، تمیّز از جميع مشاركات است - چنان که از شیخ ظاهر می شود - یا از بعضی از مشاركات - چنان که صاحب محاکمات و جمع بسیاری قائلند.

15- اختلاف کرده اند در این که در تعریف، لازم است بیش از یک امر بیاید - چنان که شیخ اشراق قائل است و به این جهت، انکار نموده که «ناطق» حدّ ناقص و «ضاحک» رسم ناقص باشد، و لذا قائل شده که فکر، ترتیب امور است نه امر واحد - یا تعریف به یک امر کافی است، چنان که متأخّران اختیار کرده اند. از این جا اختلاف عظیم دیگری پیدا شده و آن این است که:

16- آیا امکان دارد از طریق تعریف، معرفت به بسائط (مثل اجناس عاليه) پیدا کنیم. چنان که ملاصدرا قائل است - یا امتناع دارد چنان که شیخ اشراق معتقد می باشد. لذا بر پیروان فلسفه مشّاء اعتراض می کند که معرفت بسائط (فصول) ممکن نیست، مگر به سبب امور محسوسه که برای حسّ ظاهر است یا از طریق کشف و شهود.

ص: 460

17- اختلاف نموده اند در این که حمل جزئی حقیقی بر جزئی حقیقی، مثل هذا الكاتب بر هذا الانسان، جایز است - چنان که فارابی و ملاصدرا به آن معتقد می باشند - یا جایز نیست، چنان که بیش تر متأخران معتقدند.(1)

18- در این که ممکنۀ عامّه از موجّهات می باشد یا اصلاً قضیه نیست، و نیز در این که مطلقه عامّه از موجّهات است - چنان که سبزواری در لئالی خود اختیار نموده - یا نه، سخنان منطقی ها مشوّش است.

19- در این که موادّ قضایا فقط موادّ قضایای موجبه است، یا برای قضایای سلبی نیز کاربرد دارد، اختلاف کرده اند.

20- اختلاف کرده اند در این که تعدّد قضيّه فقط به تعدّد حکم آن است - چنان که محقّقان قائل شده اند - یا نه، چنان که صاحب مطالع در فصل ششم از مباحث تصدیقات قائل شده است.

21- اختلاف کرده اند در این که وحدت های معتبر در تناقض، هشت تا است و جایز نیست برگرداندن آن ها به سه تا (موضوع و محمول و زمان) - چنان که مختار شیخ و بلکه مختار مشهور است - یا نه، جایز است ارجاع آن، چنان که فارابی و فخر رازی قائلند.

22- اختلاف کرده اند در این که وحدت های هشت گانه در تحقّق تناقض کافی است - چنان که بیش تر منطقی ها و محقّقانشان مثل شیخ و محقّق طوسی و اتباعشان قائلند - یا کافی نیست، بلکه احتیاج به وحدت حمل - ذاتی و صناعی - هم دارد، چنان که ملاصدرا و مقلّدان او قائلند.

23- اختلاف کرده اند که در تناقض قضایای محصوره، اختلاف در کمّ معتبر است - چنان که مشهور منطقی ها و محقّقانشان مانند شیخ و محقّق طوسی و اتباعشان قائلند - یا نه... . نیز در تناقض قضایای موجّهات، اختلاف در جهت معتبر است - چنان که

ص: 461


1- به هامش حکمت اشراق، مقالۀ ثاني، أواخر ضابط اوّل، رجوع شود

شیخ و اتباع او می گویند - یا نه، اختلاف در جهت در نقیض موجّهات معتبر نیست - چنان که شیخ اشراق و شارح حکمت اشراق و ملاصدرا و... قائلند - اختلاف شده است.

24- در این که عقد الوضع در قضايا بالفعل است - چنان که شیخ قائل است - یا بالامكان - چنان که فارابی معتقد می باشد - اختلاف شده است.(1)

25- سالبه مطلقاً عکس ندارد - چنان که قدمای منطقی ها بر این عقیده بودند - یا در غير خاصّتَین - چنان که متأخّران به آن قائل می باشند - در این مسئله اختلاف شده و اقوالی ذکر شده است.

26- اختلاف کرده اند در این مطلب که برای نتیجه دادن قیاس، لازم است تکرّر حدّ وسط بتمامه (بدون کم و زیاد) در قیاس - چنان که جمهور قائلند و لذا دچار مشکل در قیاس مساوات شده اند - یا بتمامه لازم نیست چنان که محقّق طوسی و ملاصدرا قائلند، و یا اصلاً تكرّر لازم نیست، چنان که شارح مطالع گوید.

27- در این که صغرای ممکنه در شکل اوّل اصلاً منتج نیست - چنان که جماعتی از منطقی ها قائلند - یا منتج هست - چنان که شیخ و محقّق طوسی و اتباعشان قائلند، اختلاف کرده اند.

28- اختلاف کرده اند در این که صغرای ممکنه با کبرای ضروریّه، منتج ممکنه است - چنان که جمهور قدما بر این رأی می باشند - یا منتج ضروریّه است، چنان که شیخ و محقّق طوسی و اتباعشان قائلند.

29- قياس شرطى اقترانی که از منفصلتَين حقيقيَّين تألیف شده باشد، منتج است، یا نه. شیخ به عدم انتاجش قائل است، به خلاف صاحب مطالع و شارح آن.

30- در قیاس بودن قیاس شرطی مرکّب از متصلتَين اتفاقيَّين اختلاف کرده اند.

بعضی قیاس بودن آن را رد کرده، و برخی دیگر آن را قیاس مفید دانسته اند.

ص: 462


1- فعلى الأوّل لا يكون عكس للممكنتَين و لا تنتج الصغرى الممكنة في الشكل الأوّل و الثالث و تكون فعلية الصغرى شرطاً في انتاجهما و لا تنعكس... و على الثاني للممكنتَين عكس و لا يشترط فعلية الصغرى في الشكل الأوّل و ینعکس... .

31- در شروط نتیجه دادن بسیاری از اقسامِ اَشکال، اختلاف وجود دارد که به جهت طولانی شدن از ذکر آن ها صرف نظر می کنیم.

32- اختلاف کرده اند در این که نسبتی که جزء قضیّه می باشد، آیا آن نسبت،موضوعيّتِ موضوع برای محمول است، یا نسبتِ محمولیّت محمول بسوی موضوع. این ثمرۀ عظیمی در موجّهات دارد.

33- در حقیقت قضيۀ طبيعيّه و این که چه فرقی با قضيّه خارجيّه دارد، اختلاف کرده اند. هناك تفصیلات كثيرة تطلب من شرح المطالع.

34- در حقیقت قضيّه طبیعیّه که همان شخصيّه است، یا نه، و داخل در قضایای مهمله است یا نه، اختلاف کرده اند. به اشارات و شرح مطالع و تعليقات حکمت اشراق در محصورات، رجوع شود.

35- اختلاف نموده اند در اقتضاء داشتن قضایای موجبه، وجود موضوع را (و لو معدوله باشد) به خلاف قضایای سالبه (و لو بسيطه باشد) - چنان که شیخ و محقّق طوسی و ملاصدرا و جمع زیادی قائلند - و یا این که هیچ فرقی بین قضایای موجبه و سالبه از این جهت به حسب واقع نیست، بلکه هر دو اقتضای ثبوت موضوع در ذهن یا در نفس الامر را دارند، چنان که محقّق دوانی و جمعی دیگر قائلند.

36- اختلاف کرده اند در این که مقدّمات برهان لازم است واجبات محضه باشد (یعنی ضروریات) - چنان که ملاصدرا به تبع شیخ اشراق قائل شده است - یا لازم نیست، بلکه امکان دارد هر دو مقدّمه برهان یا یکی از آن ها ممکنه و حتّی ممتنعه باشد، چنان که شیخ و اتباع او قائلند.

37- اختلاف کرده اند که متواتر، در معقولات هم حجّت می باشد - چنان که فارابی در کتاب «الجمع بين الرّأيَين» قائل شده - یا نه، بلکه حجیّت تواتر منحصر به محسوسات است، چنان که محقّق طوسی و ملاصدرا و شیخ و... قائل شده اند.

38- از اختلافِ قبل، اختلاف دیگری نشأت گرفته و آن این است که: آیا واجب است متواترات قضایای جزئیه مفیدِ حکم جزئی باشند - چنان که لازمۀ قول ثانی است

ص: 463

- یا واجب نیست، بلکه امکان دارد که تواتر، مفید رأی کلی عقلی باشد، چنان که لازمۀ نظریۀ اوّل در مسئله قبل می باشد.

39- در این که علمی که به سبب تواتر حاصل می شود، نظری است - چنان که جمعی قائل شده اند - یا ضروری است - چنان که مشهور منطقی ها می گویند - اختلاف کرده اند.

40- در تمایز برهان لمّی از برهان انّی و این که اوسط در آن دو برهان چه نقشی دارد، اختلاف کرده اند.

علمی که حال و وضعش این چنین است، چگونه می شود به آن اعتماد کرد و در جلوگیری از خطاهای ذهنی به آن دل بست!(1)

فائدۀ چهارم: اعتقاد فلاسفه و عرفا در توحید

اشاره

جمعی از صوفیه می گویند: در دار تحقّق، یک وجود و موجود بیش نیست که فقط از جهت تقیّد و تعیّن به قيود اعتباری، متکثّر به نظر می آید. پس هر چه هست، در واقع اوست که خدایش می گویند. و آنچه کثرت و غیریّت به نظر می رسد، اعتباری و موهوم است.

محقّقان از صوفیّه و عرفا می گویند: گر چه در دار تحقّق، یک وجود و موجود بیش نیست، ولی همان وجود و موجود واحد، در ذات و حقیقت خودْ متكثّر به مراتب و درجات متفاوتْ به شدّت و ضعف و کمال و نقص... می باشد و گویند که: چنین کثرتی با وحدت حقیقت، منافاتی ندارد.

و کثرت ماهیتی در وجود - که حاصل از اضافۀ وجود به هر یک از ماهیات است (مانند: وجود آسمان، وجود زمین، وجود شجر، وجود حجر...) - کثرت مجازی، اعتباری و غیر واقعی است و در واقع، ماهیات اعتباریه، متکثّر است نه وجود.

ص: 464


1- بعضی از اعلام اختلافات منطقی ها را به شصت و شش مورد رسانده است که ما به اجمال، بعضی از آن موارد را آوردیم. ولله الحمد

جماعتی دیگر از صوفيّه(1)... وجود آن موجود واحد یعنی حق تعالی را در وجود مجالی و مظاهر - که اشیای جهان از روحانیات و جسمانیات است - منحصر می دانند.

ولی اکابر و محقّقان صوفیّه - که از آنان به نام عرفای شامخين تعبیر می شود - برای آن موجود واحد (یعنی حق تعالی) علاوه بر مرتبۀ وجود مجالی و مظاهر، یک مرتبۀ مجرد از مجالی و مظاهر نیز قائلند(2) که آن را مقام احدیّت، غیب الغيوب، کنز مخفی، غیب الهويّه، غیب مصون، منقطع الاشارات، مقام لا اسم و لا رسم له و هویّت صرفه، نام نهاده اند. و وجود مجالی و مظاهر را به طور اطلاق (یعنی وجود مطلق عالم را) نیز ظلّ الله، فيض مقدّس، نفس رحمانی، الحق المخلوق به، الرحمة الواسعة، الحقيقة المحمديّة، المشيّة الأفعالية، فعل الله، أمر الله، وجه الله، وجود منبسط و... می گویند.(3)

به بیان دیگر، محقّقان و شامخین عرفا و صوفیه برای آن وجود و موجود واحد - که او را خدای متعال می دانند - دو مقام قائلند: یکی مقام وحدت در کثرت، دیگری مقام کثرت در وحدت؛ ولی جماعت اول - که به جهلۀ متصوفه موسوم گشته اند - برای وجود فقط مقام وحدت در کثرت را قائل شده اند.

و بالاخره قدر جامع این کلمات و اقوال این است که: در دار تحقّق، یک وجود و موجود بیش نیست اعم از این که این موجود واحد در ذاتش اختلاف درجاتی داشته باشد یا نه و نیز اعم از این که وجودش منحصر به وجود مجالی و مظاهر یا اوسع و

ص: 465


1- ملاصدرا این جماعت را به جهالت و کفر و زندقه نسبت می دهد. (اسفار 196/1)
2- از حکمای فهلویین نقل است که - به عکس متصوفۀ جهله - وجود حق (یعنی واجب تعالی) را تنها وجود مجرّد از مجالی و مظاهر دانسته اند و وجود عالم را وجود ممکن و مخلوق، یعنی غیر وجود حق دانسته اند؛ ولی اکابر صوفیّه و عرفای شامخين... وجود را به جميع مراتب از مرتبۀ مجرّد از مجالی و مظاهر و مرتبۀ مجالی و مظاهر (يعني وجود عالم) حق و واجب تعالی می دانند
3- ولی از این گونه تعبیرات که دربارۀ وجود عالم می نمایند، در حق عرفا و اکابر صوفیّه هرگز توهّم این معنی نشود که آنان وجود حق تعالی را منحصر در مرتبۀ مجرّد از مجالی و مظاهر - چنان که از فهلويّين نقل شد - دانسته، یعنی حصر در همان مقام احدیّت (اصطلاحيه) می کنند... . چنین گفتاری را آنان نیز جهالت و شرک و کفر و زندقه و موجب محدودیّت و حصر وجود حق تعالی می دانند!

اكمل از این باشد که برای او مقام کثرت در وحدت نیز اعتبار شود.(1) شرح این مطلب چنین است: آنچه از لفظ وجود به ذهن می آید، مفهوم وجود نامیده می شود، و آنچه در خارج موجود است، حقیقت وجود می باشد. پس ما یک مفهوم وجود داريم (که مفهومی ذهنی است) و یک حقیقت وجود داریم (که حقیقتی خارجی و واقعی و عینی است).

شکل گرفتن مفهوم، تابع و متوقّف بر این است که لفظی گفته شود، و گوشی باشد تا بشنود، و ذهنی باشد تا درک کند، امّا واقعیت وجود این طور نیست. من و شما باشیم یا نباشیم، کسی باشد که تصور کند یا نباشد، واقعیت وجود، واقعیت وجود است.

حالا بحث در این است که آیا آن که در مسئله اصالت الوجود گفتند اصیل است - که عبارت شد از واقعیت وجود نه مفهوم وجود - آیا آن واقعیّت وجود، یکی است یا متعدد، و آنچه منشأ اثر است، یکی است یا متعدد، و اصلاً آن واقعیت چگونه است؟ در این جا چهار نظریه، ارائه شده است:(2)

1- وحدت وجود و موجود: در خارج، واقعیّت وجود، واحد است و مراتب هم ندارد و همین هم موجود است. آن ها می گویند: اصلاً در خارج یک وجود است و همان یک وجود، موجود است و آن هم ذات باری تعالی است، مثل دریا و موج آن،(3) که موج دریا جدای از دریا نیست، بلکه خود دریا است و یک چیز می باشد. این قول را به جهلۀ صوفیّان نسبت داده اند.

2۔ کثرت وجود و کثرت موجود: در خارج، وجودها جداست و با هم مختلف می باشند و از یک سنخ نیستند؛ زیرا موجودات با یکدیگر متباین اند، همان طور که

ص: 466


1- حاشيۀ شواهد الربوبية: 36؛ تعليقۀ اسفار 71/1؛ درر الفوائد تعليقه بر شرح منظومه 87 -89، عارف و صوفی چه می گویند: 114 - 116
2- به کتاب التعليقة على نهاية الحكمة: 45، و حاشية الشواهد الربوبيّة: 36، و شرح المنظومة سبزواری: 22 - 26، درر الفوائد تعليقة على شرح المنظومة: 87 -89، مراجعه کنید
3- دریا یک دریاست ولی موج ها مختلف است

انسان با درخت، دو ماهیت متباین می باشند، همین طور وجود انسان با وجود درخت، در واقعیت متباین می باشند. این نظریه را به فلاسفه مشّاء مثل ابن سینا و ارسطو و دیگران نسبت داده اند.

3- وحدت وجود و کثرت موجود: وجود (یا واقعیّت) یکی بیشتر نیست؛ امّا موجودها مختلف و متكثّرند. ماهیت ها مختلف و متکثّر می باشند و این ماهیت های مختلف همه منسوب به این وجود واحد هستند.

این را گفتند: ذوق التألّه این گونه اقتضاء می کند، یعنی اگر خیلی خداشناس باشی؛ باید به این صورت بگویی که: در خارج بیش از یک وجود نیست و آن وجود واحد خداست، و زيد و عمرو و بکر و... وجود ندارند، و این ها ماهیت می باشند، و این ماهيت ها منسوب به آن وجود که وجود خداست، می باشند.

4- وحدت وجود با کثرت مراتب وجود: وجود واحد است، امّا واحدی که مرتبه دارد. پس وجود، واقعیت واحد ذو مراتب است. وجود شدّت و ضعف دارد که مرتبۀ شديده اش ذات حق و مراتب ضعیف تر، جلوه های او و مخلوقند. این قول ملاصدرا است.(1)

تمام این اقوال چهارگانه، باطل و خلاف شرع و دین است، اگر چه فساد قول فلاسفه مشاء (تعدد وجود و موجود) کم تر و این قول به شرع نزدیک تر است؛ زیرا همۀ این اقوال مبتنی بر اصالت الوجود است و فساد اصالت وجود واضح و آشکار است.(2)

این تذکّر لازم است که ثابت شدن توحید فلاسفه و عرفاء و صوفیه متوقف است بر ثبوت این امور:

1. در مسئلۀ اصالة التحقق، اصالت وجود ثابت شود.

2. در مسئلۀ اصالة الجعل، مجعولیّت وجود اوّلاً و بالذات ثابت شود.

ص: 467


1- ملاصدرا هم قائل است: به وحدت وجود و موجود در عین کثرت وجود و موجود
2- علاوه بر اشکالات دیگری که بر قول به وحدت وجود و... وارد می شود. به تنزيه المعبود في الرد على وحدة الوجود: 15 - 39، و 261 - 262 رجوع شود

3. در مسئلۀ اشتراک وجود، اشتراک معنوی وجود - نه لفظی - ثابت شود.

4. در مسئلۀ وحدت وجود، تشکیک و وحدت وجود ثابت شود، نه تباین وجودات.

5. در مسئلۀ اخیر هم وحدت موجود ثابت گردد.(1) - البته در همه این مسائل پنج گانه، اختلاف است و ثابت شدن توحید فلاسفه و عرفا و صوفیه، توقف بر اثبات آن ها دارد. - حال توضیح موارد پنج گانه آورده می شود.

1. مسئله اصالت التحقق؛ یعنی اصل و اصیل در تحقّق ممکن چیست، وجود است یا ماهیت؟(2) فلاسفه و متکلّمان قائلند که: هر یک از ممکنات خارجيّه را - مثل انسان، فرس، شجر و حجر - چون به ذهن خود ادراک کنیم، به تحلیل عقلی دربارۀ آن دو مفهوم داریم: یکی مفهوم انسان یا فرس یا شجر یا حجر که این مفهوم را اصطلاحاً ماهیّت می گویند. دیگری مفهوم وجود و هستی. البته این دو مفهوم در خارج متّحداً یک مصداق دارند که همان شیء خارجی است که هم می گوییم موجود است و هم می گوییم مثلاً انسان است - بلکه در حاقّ ذهن نیز چنین است - ولی به تحلیل عقلی دو امر و دو مفهومند.

امّا اختلاف شده است در این که آن شیء و مصداق خارجی، اوّلاً و بالذات مصداق

ص: 468


1- زیرا حکمای فهلویین با این که در چهار مسئله اول با عرفا موافق می باشند، ولی در مسئله اخیر که وحدت موجود باشد، با عرفا مخالفند و به تعدّد واجب و ممکن قائلند و می گویند: «گر چه واجب و ممکن یک سنخ و از مراتب حقیقت واحدند، ولی واجب منحصراً همان مرتبۀ مجرّده از مجالی و مظاهر است که از آن تعبیر به مرتبۀ به شرط لا می شود» ولی عرفا واجب را منحصر به آن مرتبه ندانسته، بل الكلّ من الدرّة الى الذرّة و القرن الى القدم یعنی وجود به جميع مراتبش، خواه مرتبۀ مجرّد از مجالی و مظاهر و خواه مرتبۀ مجالی و مظاهر را وجود واجب پنداشته اند. (عارف و صوفی چه می گویند: 183 و 184، درر الفوائد تعليقه بر شرح منظومۀ سبزواری: 51) اگر چه به نظر دقیق فرقی بین توحید فلاسفه و عرفا و صوفیّه وجود ندارد و همه در نتیجه و اثر - که ليس في الدار غیره دیّار است - مشترک اند
2- مخفی نماند: اگر اصالت وجود باطل شود، قول به مجعولیت وجود اوّلاً و بالذات، و قول به وحدت و تشکیک در وجود، و توحید عرفا و صوفیّه که قول به وحدت موجود است، هر سه عقلاً ساقط و باطل و بی اساس می گردد، و بحث در این سه مسئله به کلّی بی موضوع خواهد بود

و فرد واقعی مفهوم وجود است و ثانياً و بالعرض مصداق مفهوم مثلاً انسان...، یا بالعکس، اوّلاً و بالذات مصداق و فرد واقعی ماهیّت و مفهوم مثلاً انسان است و ثانياً و بالعرض مصداق مفهوم وجود.

بنا بر احتمال اوّل گفته می شود «وجود اصیل است، و ماهیّت اعتباری و انتزاعی که از حدودات وجودات خاصّه انتزاع می شود» و بنا بر احتمال ثانی گفته می شود «ماهیّت اصیل است و وجود اعتباری و انتزاعی که از هر یک از ماهیات واقعی خارجی، مفهوم موجود انتزاع شده و بر آن حمل می شود» و هر کدام از وجود و ماهیّت که اصیل باشد همان منشأ آثار خارجی است.

بعضی هر دو قول را ردّ کرده و نظر دیگری ارائه داده اند، ولی مقصود ما الآن بیان مسلک فلاسفه و عرفاء است.

هر کدام از وجود یا ماهیّت را که بگوییم اصیل است مقصود این نیست که مفهوم آن از آن جهت که مفهوم ذهنی است اصیل می باشد، بلکه مقصود این است که در خارج از ذهن و قطع نظر از هر اعتبار و اعمال ذهنی، خودِ آن امرِ اصیل، اوّلاً و بالذات واقعیّت دارد، یعنی مصداق و فرد واقعی دارد که منشأ آثار خارجی می باشد. پس اگر گفته می شود ماهیّت اصیل است مراد آن نیست که مثلاً ماهیّت و مفهوم انسان بما هو مفهوم، اصیل است، بلکه مراد این است که ماهیّت و مفهوم مثلاً انسان، اوّلاً و بالذات در خارجْ فرد و مصداق واقعی دارد، در مقابل این قول که گفته می شود: امر خارجی اوّلاً و بالذات فرد و مصداق واقعی وجود می باشد و از حدود آن، ماهیّت انسان انتزاع می شود.

خلاصۀ بحث: پس از این که دانستیم در بر خورد با هر واقعیتی دو مفهوم در ذهن ما منعکس می شود: یکی مفهوم وجود و دیگری ماهیّت، این سؤال مطرح می شود که: کدام یک از این دو مفهوم، ما به ازای حقیقی و خارجی دارد و در خارج، تحقّق دارد و متن واقعیّت خارجی را تشکیل می دهد؟ اگر واقعیت عینی را مصداق ذاتی و بی واسطۀ ماهیّت دانستیم، قائل به اصالت ماهیّت و اعتباری بودن وجود شده ایم. و اگر واقعیّت عینی را مصداق بالذات و بی واسطۀ مفهوم وجود دانستیم و مفهوم

ص: 469

ماهوی را قالبی ذهنی برای حدود واقعیت های محدود شمردیم، قائل به اصالت وجود و اعتباری بودن ماهیّت شده ایم. 2. مسئله اصالت الجعل؛ یعنی اصل و اصیل در مجعولیت ممکن چیست، وجود است یا ماهیت و یا اتّصاف ماهیت به وجود؟

جماعتی از قائلان به اصالت وجود چون ملاصدرا و سبزواری، قائلند به مجعولیت وجود و این که اثر جاعلْ اوّلاً و بالذات به جعل بسيط،(1) وجود است و از

جعل وجود، مجعولیت ماهیت و مجعولیت اتّصاف ماهیت به وجود ثانياً و بالعرض لازم آید.

و کسانی که به اصالت ماهیت قائل شده اند چون شیخ اشراق و محقّق سیّد داماد، قائلند به مجعولیت ماهیت و این که اثر جاعل أولاً و بالذات به جعل بسيط، نفس ماهیت است و از جعل ماهیت، مجعولیت وجود و مجعولیت اتّصاف ماهیت به وجود ثانياً و بالعرض لازم آید.

از بعض فلاسفۀ مشّاء نقل است که قائل شده اند به مجعولیت اتّصاف و این که اثر جاعل اوّلاً و بالذات به جعل بسيط، اتّصاف ماهیت به وجود است. و از جعل اتّصاف، مجعولیت وجود و ماهیت ثانياً و بالعرض لازم آید.

واضح است که از میان اقوال مذکور آن قول که با توحید فلاسفه و صوفیه مناسب است قول اوّل می باشد، و قول ثانی با توحید فلاسفه و صوفیه منافی و مضادّ است.

3. مسئله اشتراک وجود؛ یعنی وجود، مشترک لفظی است یا معنوی؟ آیا از وجود به حسب موارد مختلف چون وجود واجب و وجود ممکن و وجود انسان و... مفهومی که در ذهن می آید، مختلف و متعدد می باشد و تنها در لفظ وجود بین این موارد مختلف اشتراک است؟ یا در همۀ موارد یک مفهوم و معنی واحد به ذهن می آید؟ در صورت

ص: 470


1- جعل بر دو قسم است: 1- جعل بسيط و آن جعل نفس شیء است مانند این که جاعل، انسان و فرس و شجر، و یا وجود شیء را جعل نماید. 2 - جعل تألیفی یا ترکیبی مانند این که جاعل، انسان را سفید، سیاه، سالم، یا مریض بنماید

اوّل، وجود مشترک لفظی است و در صورت ثانی مشترک معنوی است.

4- مسئله وحدت وجود

جماعتی از فلاسفه چون فهلويّين گفته اند: وجود حقیقت واحد مقول به تشکیک و دارای مراتب متفاوت - از قبیل شدّت و ضعف و تقدّم و تأخّر و غنا و فقر و كمال و نقص - است و تفاوت و اختلاف نوعی ندارد، و این اختلاف مراتبی، منافی با وحدت

حقیقت نیست. فلاسفه مشّاء گفته اند: وجودات، حقایق متباین (به تمام ذوات بسيطشان) می باشند.

می گویند: این دو دسته فلاسفه، چه در ممکنات و چه نسبت به واجب متعال، قائل به اصالت وجودند.

و جماعت ثالثی که مَشرب خود را ذوق التألّه نامیده اند، در ممکنات به اصالت ماهیت قائل شده و نسبت به حق متعال وجود را اصیل دانسته اند. این جماعت می گویند: وجود که منحصراً عین ذات حق تعالی است، قائم به ذات و واحد است و هیچ نحوه تکثّری در آن نیست - نه تكثّر نوعی ذاتی و نه عرضی از جهت ماهیّات و نه تكثّر مراتبی ذاتی و تشکیکی - و ماهيّات مجعوله چون منسوب به وجودند (که

جاعل متعال می باشد) و از این جهت بر آن ها نیز موجود اطلاق می شود (مانند مشمّس ولابن و تامر) و تکثّر فقط در ماهیات است. توحید عرفا و بزرگان صوفیّه مبتنی بر قول اوّل است، و باید دانست که این مسئله وحدت وجود در واقع همان مسئله سنخیت بین جاعل متعال و مجعول است.

5- مسئله وحدت موجود: عرفا و صوفيه قائلند به این که در دار تحقّق، یک وجود و موجود بیش نیست که فقط از جهت تقیّد و تعیّن به قيود اعتباریه، متکثّر به نظر می آید. پس هر چه هست در واقع اوست که خدایش می گویند و آنچه کثرت و غیریت که به نظر می رسد اعتباری و موهوم است.(1)

ص: 471


1- هكذا افاده بعض الأعلام في المقام

حال به جواب این امور می پردازیم

امّا اصالت وجود:(1)

اصالت وجود، باطل و فاسد است و مخالف با وجدان و فطرت سلیم(2) و مخالف است با آنچه از نصوص و الفاظ کتاب و سنّت به ذهن متبادر می شود و ادلّه ای که بر آن اقامه شده یا مصادره به مطلوب و یا مبتنی بر مقدّمات باطل است. برای آگاهی از تفصيل بحث به کتاب تنزيه المعبود مراجعه شود. در این جا تنها به بعضی از شواهد که بطلان اصالت الوجود را ظاهر و مخالفت آن را با وجدان و فطرت آشکار می گرداند، اشاره می کنیم.

1. قاضی سعید قمّی در مجعولیت ماهیّت و عدم معقولیّت اصالت وجود نوشته است: مخفی نماند که به اتّفاق کافّۀ عقلا، اعمّ و اجلای مفهومات (یعنی بدیهی ترین جميع معلومات تصوّریه) دو امرند که اظهر از آن ها هیچ مفهومی دیگر نیست: یکی شیء است که در لغت فارسی تعبیر از آن به چیز می کنند، و یکی وجود است که آن را

ص: 472


1- که اوّلین امری است که ثابت شدن توحید فلاسفه و عرفا و صوفیّه توقّف بر اثبات آن دارد
2- هر عاقلی چون خارج را مشاهده کند حکم می نماید که اشیا و ماهيّات مثل انسان، فرس، بقر، شجر، و حجر، حقیقتاً و اوّلاً و بالذّات در خارج موجود و اشیای واقعی و حقیقی اند؛ نه این که این اشیا و ماهيّات مجازاً و ثانياً و بالعرض متحقق باشند و امر دیگری به نام وجود اوّلاً و بالذات موجود و واسطه در عروض تحقق، نسبت به ماهیّات باشد. عرف و لغت حکم می کنند که عنوان موجود، مجرّد مفهومی است که بشر از این اشیا و ماهیّات خارجی انتزاع و بر آن ها حمل می نماید. به بیان دیگر، انسان به حسب شعور فطری خود واقعیّات خارجی را مصادیق حقیقی مفاهیمی مثل انسان، فرس، بقر، شجر، حجر و... می داند و به فطرت خود حکم می کند که انسان و فرس و بقر و شجر و حجر... حقیقتاً و اوّلاً و بالذات در خارج متحقّق و موجودند، نه مجازاً و ثانياً و بالعرض. و وجود، مجرّد مفهومی است انتزاعی که از واقعیّات و مصادیق حقیقی ماهیّات انتزاع می شود. هم چنین صحّت سلب موجودیّت از ماهیّات خارجی، خلاف فطرت و... می باشد. این تذکّر لازم است که ما در صدد ابطال اصالت وجود هستیم نه اثبات اصالت ماهیّت، و اگر آنچه ما می گوییم، شما اسم آن را اصالت ماهیّت بگذارید، بحثی نداریم

به زبان فارسی هستی می گویند. و این دو امر را از غایت بداهت، همه کس می دانند و هیچ کس از برای دانستن این دو معنی محتاج به معلّم نیست، حتّى اطفال نیز در اوّل حال بی آن که از کسی یاد گرفته باشند معنی این دو لفظ را می دانند و در محاورات خود استعمال می کنند. و همین دو معنی مبدئند از برای تعلیم و تعلّم اكثر امور، بلکه جميع امور نظريّه، حتّی این که بر ایجاب و سلب نیز مقدّمند؛ چه تصديق به این معنی بدیهی که هر شیء یا موجود است یا نه، موقوفست بر دانستن شیء و وجود، یعنی چیز و هستی چیز. و هیچ کس را خلافی درین نیست تا این که احتیاج به اِطناب در مقال باشد.

و جميع عقلا متّفقند در این که این دو امر مقدّمند بر جمیع امور بدیهیه؛ امّا خلاف در این معنی واقع شد که از این دو امر کدام یک مقدّمند بر آن دیگر. بعضی گفته اند که شيء مقدّم است، و بعضی گفته اند که وجود اظهر و اقدم است. و اگر ما خواهیم تحقیق این معنی کنیم باید که اوّلاً ملاحظه کنیم و ببینیم که کدام یک از این دو امر اصل است و کدام یک فرع. چه هر کدام که اصل باشد البته مقدّم خواهد بود بر آن دیگر؛ چرا که تقدّم فرع بر اصل معقول نیست.

بدان که هر گاه ملاحظه این دو امر می کنیم، آن امری را که در لغت فارسی و عربی تعبیر از آن به چیز و ماهیّت کرده اند، به اصلیّت اَوْلی می یابیم از آن دیگر؛ چرا که همه کس می گویند که فلان چیز هست و فلان چیز نیست، و این قول را که متضمّن اصلیّت ماهیّت و فرعیّت وجود است جمیع عقلا معقول می دانند و هرگز هیچ کس خلاف نکرده است صحّت این قول را، و معقول ندانسته است خلاف این قول را مثل این که گویند که فلان هستی، چیزی است یا نه؛ هم چنان که در صحّت قول اوّل خلافی نیست، در عدم صحّت قول ثانی نیز شکّی واقع نمی تواند شد كما لا يخفى. و هر گاه معلوم شد که قول اوّل معقول است نه قول ثانی، معلوم می شود که شیء به اصلیّت اَوْلی است از وجود. پس ثابت شد که از این دو امر، شیء اصل است و وجود فرع آن وصفت آن، و إلاّ بایستی که قول ثانی معقول باشد چنان که مذکور شد و حال آن که معقول نیست بالاتفاق. پس باید که اصلیّت، ماهیّت و شیء را باشد. و هر گاه ماهیّت

ص: 473

اصل باشد تقدّم به حسب رتبه نیز او را خواهد بود، نه وجود او را.

و مخفی نماند که از برای اثبات این مدّعا بیانات دیگر بسیار است، لیکن این مختصر را همین قدر که مذکور شد کافی است؛ چه ما در این مختصر، اقل ما لابدّ هر چیزی را بیان می کنیم و از فضول و طول کلام، مجتنب و محترزیم.

و بدان که بنا بر اصلیّت ماهیّت و فرعیّت وجود است که در جميع قضایا و اقوال - خواه صادقه و خواه غير صادقه - ماهیّت موضوع و وجود محمول واقع شده و می شود.(1)

2. صاحب شوارق ملا عبدالرزّاق لاهیجی می نویسد: بدان که معنی وجود، یافت شدن است. و یافت شدن چیزی اگر در اندیشه باشد، وجود ذهنی گویند. و اگر در خارج اندیشه باشد، وجود خارجی. و آن چیز یافت شده را ماهیّت و شیء خوانند. و مراد از ماهیّت در مقابل وجود، به غیر از این نیست. و چون معنى وجود را دانستی، معنی عدم، مقابل آن باشد، یعنی یافت نشدن شیء. و بباید دانست که این معنی وجود که یافت شدن است، در خارج اندیشه یافت نتواند شد؛ چه آنچه در خارج یافت شده، شیء است، نه یافت شدن شی ء؛ بلکه یافت شدن معنی ای است که جز در اندیشه یافت نشود.(2)

همو در کتاب دیگرش گوید: به اندک تأمّلی ظاهر شود که معنی وجود، معنی ای نیست که در خارج از تصوّر من موجود باشد به طریق بیاض و سواد و سایر کیفیّات؛ چه هر گاه گوییم «زید مثلاً موجود است در خارج» ظاهر است که در خارج، صفتی نیست قائم به ذات زید که معنی وجود، آن صفت باشد، چنان که هرگاه گوییم «جسم ابيض است» در خارج صفتی هست قائم به جسم که آن را بیاض گویند؛ بلکه معنی وجود که در «زید موجود است» به معنی ای است که در ذهن در آید از ملاحظه زید در خارج، چون معنى فوقیّت که در ذهن در آید از ملاحظۀ سماء مثلاً نسبت به ارض، بی آن که

ص: 474


1- کلید بهشت، قاضی سعید: 52 - 54
2- سرمایۀ ایمان: 21

صفتی قائم باشد در خارج به سماء که آن را فوقیّت خوانند. و این قسم معانی را معانی اعتباریّه خوانند، چون فوقیّت و تحتیّت و وحدت و کثرت إلى غير ذلك.

و مراد از اعتباری بودن، آن نیست که به محض اعتبارِ ذهن باشد و بس، بلکه منشأ انتزاعی در خارج باشد این معنا را مثلاً معنی فوقیّت از سماء در ذهن در آید، نه از ارض، و معنى تحتيّت به عکس این، و این نیست مگر به سبب این که سماء در خارج به حیثیّتی است که از ملاحظة أن حیثیّت، معنى فوقیّت در ذهن در آید، و آن حیثیّت ثابت برای ارض نیست و لهذا از تصوّر ارض، معنى فوقیّت در ذهن در نیاید، و حیثیّتی دیگر برای ارض ثابت است که از ملاحظۀ آن، معنی تحتيّت در ذهن در آید، و آن حیثیّت ثابت برای سماء نباشد. پس آن حیثیّت را که از ملاحظۀ وی ، معنى اعتباری در ذهن در آید منشأ انتزاع آن معنی اعتباری گویند. پس معنی وجود اگر چه اعتباری است امّا نه اعتباری محض - و إلاّ بایستی که از ملاحظۀ عنقا نیز این معنی در ذهن در آمدی - بلکه اعتباری است که منشأ در او در خارج و آن حیثیّتی است که در انسان مثلاً هست و در عنقا نیست، و آن حیثیّت صادر شدن است از علّت که انسان را علّتی است و سببی که صادر شده از آن علّت و سبب، ماهیّت انسان و عنقا ذاتی است سببی که علّت صدور وی باشد و صادر شدن انسان از علّت سبب شده که انسان در خارج باشد و ما انسانِ صادر شده از علّت را که تصوّر کنیم، در ذهن ما در آید بودن انسان در خارج و همین «بودن انسان در خارج» وجود وی باشد در خارج.

پس «انسان» در خارج باشد، امّا «بودن انسان در خارج» در خارج نباشد، بلکه در ذهن باشد. پس وجود انسان، اعتباری ذهنی باشد که منشأ دارد در خارج و آن حیثیّت صدور انسان است از علّت. و این نوع اعتباری را که منشأ داشته باشد در خارج، اعتباری نفس الامری گویند. و هر اعتباری را که منشأ در خارج نداشته باشد - چون اعتبار بودن عنقا مثلاً در خارج و یا اعتبار زوج بودن ثلثه در خارج - اعتباری و وهمي واعتباری محض گویند.(1)

ص: 475


1- گوهر مراد: 130 - 131

وی در جای دیگر گوید: مجعولِ بالحقيقه از واجب تعالی، ماهیّت اشیا است، یا وجود اشیا، یا اتّصاف ماهیّت به وجود؟

بدان که هر یک از احتمالات ثلاثه، قائل دارد. و احتمال اوّل، مذهب محققان است و بیانش آن است که: سابقاً دانسته شد که وجود نیست مگر مفهوم اعتباری عقلی که در خارج واقع نتواند بود، و صادر و مجعول بالذّات لامحاله عینی است واقع در خارج؛ پس [مجعول بالذّات] ماهیّت باشد نه وجود؛ بلکه چون ماهیّت صادر گردد و واقع گردد در خارج، عقل انتزاع کند از او مفهوم بودن در خارج را که معنی وجود است. پس قائل به جعل وجود اگر از وجود مذکور، مفهوم خواهد، بدیهی است لامحاله بطلانش، و اگر گوید که مراد از وجودْ حقیقت است در خارج که به ازای مفهوم مذكوره است، گوییم امری در خارج به ازای مفهوم مذکور نتواند بود، مگر چیزی که منشأ انتزاع مفهوم مذکور باشد و منشأ انتزاع مفهوم مذکور در ممکنات نیست مگر ماهیّتِ ممكنِ صادر شده به سبب ارتباط و ملاحظۀ وی با جعل جاعل. پس اگر مراد از حقیقت وجود عین همین ماهیّتِ صادر شده باشد به سبب آن که منشأ انتزاع وجود اوست، نزاع لفظی خواهد بود؛ چه مراد ما نیز از مجعولیّت ماهیت، همین ماهیّتِ صادرشده از جاعل است که اخصّ است از ماهیّت مطلقه و ما آن را حقیقت نام کنیم و اخصّ از ماهیت مطلقه دانیم، و وی آن را وجود نام کند و مباین ماهیت مطلقه داند، و حال آن که ظاهر است عدم مباينت او با ماهیت مطلقه.(1)

3. صاحب حکمت بوعلی سینا نوشته است: چیزی که مرکوز اذهان است در استعمال كلمۀ وجود و موجود، حکایت از اعیان خارجیّه ای است که بنام ماهیّات است، واصلاً ذهن هیچ کس - حتّى حكيمِ قائلِ به اصالت وجود - در استعمال های عادی و محاورات، به عین حقیقت وجود در مقابل اشیا متوجّه نیست، بلکه [متوجه] مفهوم عامش هم - مانند استعمال نار مثلاً در معنای آتش و استعمال انسان

ص: 476


1- گوهر مراد: 202

در آدمی و فرس در اسب و هكذا - نیست؛ زیرا مردّد است بین چند معنای انسبی آن هم طبعاً حاکی از طبایع اشیا است، نه از حقیقت وجود که اوّل نزاع است و به پیروی فلسفی باید چنین موضوعی را ساخت یا ادّعا نمود که چون گویند فلان چیز موجود است، یا وجود دارد، یا هست، یا شده، یا می باشد، اصلاً حکایت از عین وجود مورد التفات نیست، و با دقت علمی و فلسفی باید ذهن متوجه به حکایت از حقیقتی که غیر از ذوات اشیا است، به لفظ وجود شود که اوّل بحث است... آیا هستی دادن به چیزی به این معناست که هستی حقیقتی است که جاعل آن را به این اشیا - که از آن تعبیر به ابر و باد و مه و خورشید و فلک و آتش و خاک و روح و بدن إلى غير ذلك می شود - می دهد، یا به این معناست که ذات همین اشیا را حقیقت می کند و آن را می سازد و آن را حاضر می کند و آن را تشکیل و تصویر می نماید؟(1)

آیا فکر نمی کنید حقیقت وجود چه حقیقتی است که هر چه نام است و نشان و عنوان و مقوله و مادّه و صورت و جوهر و عرض و عناوین حواس ظاهره و باطنه و مراکز آن ها در انسان، همه حقّ طلق ماهیّات است و حقیقت وجود بهره ای از این عناوین ندارد؛ بلکه وجود نه ذات دارد نه ذاتیات دارد؛ زیرا ذات ماهیّت است و ذاتیات هم ماهیّت است، و کمالاتی هم برای او نیست که - نعوذ بالله تعالی - مانند ذات واجب تعالی عین او باشد. عجب واجب الوجود فاقد كمالاتی ساخته اند که جميع ماهیّات کمالات را هم از او باید سلب نمایند.(2)

نباید پوشیده بماند که وجودی ها معترفند [که] وجود نه جوهر است و نه عرض و نه جنس و نه فصل و مانند آن از کلیات و مقولات که مختصّ به ماهیّت است و وجود را تابع و طفیلی ماهیّت در این طبایع خارجیه دانند، و اجزای حدّیه و اجزای خارجيه، اجزای ماهیّتند، و مرکّبات و بسائط از ماهیّت اتّخاذ شود، و بساطت وجود

ص: 477


1- ودایع الحكم: 35
2- ودایع الحكم : 54

به معنای دیگر است و در مقابل مرکّبات خارجيه، و چگونه ممکن است ماهیّت حقیقتاً جوهر یا عرض و مرکّب از جوهر مادی و صوری باشد و اقسام موجودات عالم را جميعاً تشکیل دهد، مع ذلک امری باشد اعتباری و طفیلی برای وجود مجهول الحال و الحقيقه؟!

آیا این ماهیّت چه اعتبار اثری و ظلّ بی حقیقتی است که جمهور حکما ترکیب ماهیّتِ جسم را از جوهر مادّی و جوهر صوری، انضمامی دانند و میرداماد ترکیب را اتّحادی داند.(1)

و هرکس مصنوعات خداوند تعالی و آفریده های او را می شمارد جز ذوات اشیا چیزی بر زبانش جاری نشود، مگر زبان و طبع و وجدان خود را منحرف سازد؛ یعنی چون خواهد گوید خداوند خورشید آفریده، بگوید حقیقت وجودی آفریده به شکل خورشید. اگر کسی او را وادار نکند بسیار اندك است که نام وجود و موجود برد. آن هم دلیل بر مدّعایی نخواهد بود.(2)

وحدت حقیقت وجود، کمالی برای واجب نخواهد [بود] بلکه اثبات سنخ برای حقیقت واجب، لطمۀ جبران ناپذیری به توحیدی که قرآن و انبیا آوردند می زند... و گروهی که افراط در پیرامون مفهوم وجود نمودند آنانند که به وحدت حقیقت وجود، بلکه وحدت موجود گراییدند، و دروازه این افراط این شد که برای مفهوم وجود - که جز نسبت بین علّت و معلول و مفاد كان تامّه و هلیّت بسيطه چیز دیگر نیست و شیخ در شفاء تعبیر از آن به وجود اثباتی نموده، یعنی اثبات الشيء در برابر نفیش - عینی خارجی و مایه حقیقی بخشیدند، و آن را منضمّ به ماهیّت نمودند، و آن را اثر مبدء و مبدء اثر قرار دادند، و بالاخره قائل به اصالت وجود و اعتباریت ماهیّت شدند. آن گاه دیدند میان موجودات، تباین است، قائل به تباین حقایق وجودات شدند، و آن را به

ص: 478


1- ودایع الحكم: 80
2- ودایع الحكم: 97

مشّائیه نسبت دادند، در صورتی که قدمای مشّائیه و شیخ، مسأله اصالت وجود یا ماهیّت را مطرح نکردند و اصالت ماهیّت در کلماتشان مفروغ عنه است، و تباین همان تباین ماهیات. آن گاه افراط دیگر نموده، حقیقت وجودی مقول به تشکیک ساختند. کم کم افراط به جایی رسید که عالم وجود را یک موجود پنداشته و آن را عین واجب تعالی انگاشتند، و اختلافات را در نسبت ها و تعیّنات اعتباری برای واجب قرار دادند. و چون دیدند کار به فضاحت کشیده، طريقۀ ذوق التَألهی به میان آوردند و آن را ستودند، یعنی وجود را منحصر در شخص واجب دانسته، ما سوای واجب را صرفاً ماهیّاتی قرار دادند که به شخص وجودِ واجب موجودند، نه به وجودی خارجی منضم به ماهیِّت.

گروهی هم حصّه هایی از مفهوم کلّی وجود ساختند و هر حصّه ای را بدون آن که حقیقت خارجی و اعیانی داشته باشد به هر ماهیّتی عطا فرمودند.

و بعد اللتيا و الّتي آنچه می توان پذیرفت آن است که: آن معنایی که مرادف با مفهوم ثبوت و کون و حصول است - که از آن تعبیر به وجود کردند - معنایی است ظاهر و عرضی است عام که در عقل، عارض بر ذات هر چیزی است که در خارج آمده، و آن را به همین اعتبار موجود و حاصل و ثابت و کائن و متحقّق می داند. و این معنای واحدی است در جميع اشیا و حاجت به اقامۀ دلیل بر بداهت این معنی نیست.(1)

همو در جای دیگر گوید: کلام عظمای مشّائيه... بوئی از اصالت وجود از آن نمی آید، چه رسد به وحدت وجود یا تباین حقایق وجودات، و مدرکی در این نسبت به دست ما نیامده... قول به اصالت وجود - که مفتاح قول به وحدت وجود، بلکه وحدت موجود است - خطرناک ترین لطمه و سخت ترین ضربه به معرفت الله است، به خلاف اصالت ماهیّت که از این خطرات مصون و از این تصنّعات فریبندۀ صوفيانه و شاعرانه بی نیاز، و کسب توحيد و تمجید و لباب تقدیس و تنزیه است. در حسّ و عیان، هم در اعیان، جز ذوات متنوّعه حقیقیّه چیزی مشاهده نمی کند، جز به اعتبارات

ص: 479


1- حکمت بوعلی سینا 42/3 و 43

و اسماء، و این محذورها را نمی توان با تباین حقایق وجودات که به مشّائیه نسبت دادند از میان برداشت؛ چه اگر وجود اصل است، دیگر عقل سلیم تباین حقایق وجودات را نمی پذیرد و جز یک معنا در هر وجودی ادراک نمی کند، و از تباین جز تباين ماهيّات متباينه نمی فهمد.

این جا است که از اصل، وجودی ناچار به اختیار وحدت وجود می شود، و به فکر تشکیک و مراتب سازی می افتد... آنگاه اگر مراتب پسند نکرد، وحدت موجودی می شود و صلای «سبحان الذي أظهر الأشياء و هو عينها» را از فتوحات مکّیه مثلاً، در می دهد، و حاشيۀ علاء الدولۀ سمنانی بدین مضمون می بیند که: ای شیخ آیا راضی هستی که گفته شود، فضلۀ شیخ عین شیخ است؟!

بالأخِره، با قول به وحدت وجود که زاییده اصالت وجود است، سنخ واجب و سنخ ممکن، در اصل قوام و حقیقت و مایه، یکی می شود.

آیا این است خلع انداد و تنزیه حق از کفر و شبیه و شریک و مفاد «لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ» و امتثال کریمۀ «فَلَا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْدَادًا»

آیا این است دعوت انبیا به توحید؟ و آیا چنین است توحید حقیقی که قرآن و نهج البلاغه و صحیفۀ سجّادیه و ألسِنه و افئدۀ مرسلین و موحّدین صدر اوّل و اهل بیت(علیهم السلام) رسالت و فقهای روشن فکر [که] از آن دم می زنند.

آفرین به... که تحت تأثیر سرودهای شاعرانه [نه] رفته و چنین خدای غریب ساختگی اوهام را به جامعه مسلمین معرفی نکردند «اللهمّ لا تزغ قلوبنا بعد إذ هديتنا».(1)

4. محقّق سبزواری با این که از طرفداران اصالت وجود و در مقام تثبيت اعتباریّت ماهیّت و واسطه بودن وجود در عروض موجودیّت ماهیّت است، با این حال می گوید: این وساطت اخفی است.(2)

ص: 480


1- حکمت بوعلی سینا 353/2 - 354
2- وی در متن کتابش می نویسد: صحّة سلب التحقّق والتحصّل [أي عن الماهيّة] هنا بالنظر الدقيق البرهاني، بل بإعانة من الذوق العرفاني، وأمّا بعد التنزل فالتحقّق لذي الواسطة [أي الماهية] هنا حقيقي وصحّة السلب منتفية. (شرح المنظومة: 98، غرر في اعتبارات الماهيّة) و در حاشیۀ کتاب گوید: صحّة سلب الوجود عن الكليّ الطبيعيّ ضعيفة، و ثبوت الوجود له كاد أن يكون بالحقيقة، فالكليّ الطبيعيّ موجود بحكم العقل الفطريّ، و هذا حقيقة عقليّة، مجاز عرفانيّ. و بهذا يمكن التوفيق بين قولي المثبت والنافي؛ فإن الطبيعيّ موجود بواسطة في العروض، و غير موجود لصحة سلب الوجود و إن كانت هذه الصحّة أخفي واحتاجت إلى زيادة تدقيق وإعانة مذاق رشيق. (شرح المنظومة للسبزواريّ: 98)

وی در حقیقت و واقع، اقرار نموده است که هر عاقلی بالفطرة، به موجودیّت و تحقّق ماهیّت در خارج حقیقتاً و اوّلاً و بالذّات حکم می نماید.

نیز از عبارتش ظاهر می شود که برهان عقلی هم ناتوان است از این که جلوگیری از این حکم فطری بنماید و به صحّت سلب تحقّق از ماهیّت حکم نماید. وی در عبارتش تأکید می کند که تنها ذوق عرفانی است که حکم به سلب تحقّق از ماهیّت می کند. و حال و ارزش ذوق عرفانی و مکاشفه هم روشن است.

5. میر داماد هم تصریح می کند که اصالت وجود مخالف با فطرت است و گوید: نفس قوام ماهیّت، مصحّح حمل وجود است؛ یعنی بدون واسطه در عروض و اوّلاً و بالذّات، ماهيّت در خارج متحقّق و موجود است.(1)

6. بعضی از معاصران در شرح منظومه اش اعتراف می کند که: تصوّر انتزاع ماهیّت از وجود، مشکل است. و تصوّر انتزاع وجود از ماهیّت، آسان تر است.(2)

7. صاحب اسفار مدّتی قائل به اصالت ماهیّت و از طرفداران سرسخت آن بوده و سپس از این نظر برگشته است.(3)

ص: 481


1- می گوید: إنّه لمّا كان نفس قوام الماهيّة مصحح حمل الوجود، فاحدس أنّها إذا استغنت بحسب نفسها ومن حيث أصل قوامها عن الفاعل، صدق حمل الموجود عليها من جهة ذاتها و خرجت عن حدود بقعة إمكانها وهو باطل... (الأسفار: 406/1) قوله: نفس قوام الماهيّة مصحّح حمل الوجود.. يعني أنّ الماهيّة متحقّقة في الخارج أوّلاً وبالذات وبدون واسطة في العروض
2- مطهّری، شرح مبسوط منظومه: 73/1
3- اسفار 49/1

8. محقّق اصفهانی در نهاية الدرایه اعتراف می کند که مشهور فلاسفه و متکلّمان، قائل به اصالت ماهیّت بوده و معتقدند که جعل به ماهیت تعلق گرفته است.(1)

9. بعضی از معاصران در این مقام می نویسد: پیش از فارابی، تقریباً همۀ مباحث فلسفی بر محور ماهیّت دور می زد و دست کم به صورت ناخود آگاه، مبتنی بر اصالت ماهیّت می شد و در سخنانی که از فلاسفۀ یونان نقل شده، نشانۀ روشنی بر گرایش به اصالت وجود به چشم نمی خورد... .

به هر حال، صدرالمتألهین نخستین کسی بود که این موضوع را در صدر مباحث هستی شناسی مطرح ساخت و آن را پایه ای برای حلّ دیگر مسائل قرار داد. وی می گوید: من خودم نخست، قائل به اصالت ماهیّت بودم و سخت از آن دفاع می کردم، تا این که به توفیق الهی به حقیقت امر پی بردم.

او قول به اصالت وجود را به مشّائين، و قول به اصالت ماهیّت را به اشراقيّين نسبت می دهد؛ ولی با توجّه به این که موضوع اصالت وجود قبلاً به صورت مسئلۀ مستقلّی مطرح نبوده و مفهوم آن کاملاً بیان نشده بوده است، به آسانی نمی توان فلاسفه را نسبت به آن به طور مشخّص و قطعی دسته بندی کرد و مثلاً قول به اصالت وجود را از ویژگی های مکتب مشّائی، و قول به اصالت ماهیّت را از خصایص مکتب اشراقی به شمار آورد. و به فرض این که گروه بندی هم صحيح باشد نباید فراموش کرد که اصالت وجود از طرف أتباع مشّائین هم به گونه ای مطرح نشده که جایگاه راستین خود را در مسائل فلسفی بیابد و تأثیر آن در حلّ دیگر مسائل، روشن گردد، بلکه ایشان هم غالباً مسائل را به صورتی طرح و تعیین کرده اند که با اصالت ماهیّت، سازگارتر است.(2)

برای روشن شدن بطلان أصالت وجود، به کتاب های ودایع الحكم، حکمت بوعلی

ص: 482


1- نهاية الدراية 2/ 256
2- آموزش فلسفه 294/1

سینا، کلید بهشت، گوهر مراد، سرمایۀ ایمان، هداية الامّه و غیر این ها رجوع شود.(1)

امّا وحدت وجود:(2)

تمامیت این سخن مبتنی بر وحدت و مثليّت در سنخ و حقیقت، بین خدا و مخلوق است و گرنه، با بینونت در حقیقت ذات و عدم سنخیت، بطلان این سخن روشن است.(3)

علاوه بر آن، فاعلیت خداوند نسبت به اشیا به نحو ترشّح و تطوّر و علیّت و معلولیت فلسفی نیست، بلکه به نحو ایجاد و ابداع لا من شيء و خلق و اختراع است و مخلوقات مسبوق به عدم حقیقی اند که خداوند آن ها را ایجاد نموده است.

هم چنین توهّم و تصوّر و ادراک و اكتناه حقیقت ذات پروردگار، ممتنع و محال است، ولی طبق نظر حکمت به اصطلاح متعالیه و عرفا، ذات حق تعالی حقیقتی است که

ص: 483


1- ودایع الحكم: 35، 54، 80، 97، و کتاب حکمت بوعلی سینا ج 385/1 - 386 و ج 2/ 353 - 356 و ج 43-42/3، و کلید بهشت، قاضی سعید قمی: 52 - 54، گوهر مراد، لاهیجی: فصل اوّل از باب اول از مقالۀ دوّم: 130 - 131، و در فصل دوّم از باب سوّم از مقالۀ دوّم: 202، و در رسالۀ سرمایۀ ایمان، باب اول فصل اوّل: 21، هداية الأمة: 423، کتاب التوحید، محقق محمد هادی طهرانی
2- که چهارمین امری است که ثابت شدن توحید فلاسفه و عرفا و صوفيّه توقّف بر اثبات آن دارد
3- ملاک بینونت و عدم سنخیّت بین خداوند و مخلوق این است که: انّه تعالى منزّه عن كلّ ما يتّصف به المخلوقات من قبيل الزمان والمكان والحركة والسكون والجسم والصورة والشبه والمثل والقابليّة للوجود والعدم، والزيادة والنقيصة، والجزء والكلّ، والمقدار والعدد والتجزئة والتغيّر، والانتقال والامتداد - إلى نهاية أو لا نهاية - والدخول والخروج، والتصوّر والتوهّم والإدراك وغيرها من الأوصاف الّتي تجري على المخلوقات، ولا يجوز اتصافه سبحانه بها، وقد قامت الضرورة فضلاً عن البرهان على أنّ ما لا يكون كذلك يلزم أن يكون ذاتاً متفرّداً متوحّداً منزّهاً عن كلّ ما سواه. ولا شك أنّ الالتزام بالسنخية بينه تعالی و بین خلقه و وحدة الوجود و بسط الوجود على هياكل الموجودات، و أكمليّة الوجود و أشدّيته بالنسبة إليه تعالى، و كونه كلّ الوجود والوجود المطلق والإحاطة الذاتيّ الوجوديّ إلى ما لا نهاية و... كلّ ذلك وما شاكله يستلزم منه الاتصاف بالأوصاف المذكورة الخاصّة للمخلوقات؛ لأنّ القبض والبسط والشدّة والضعف والأكمليّة والامتداد والزيادة والنقیصة والمكان والزمان والحواية والشمول وما قاربها من تعابيرهم، كلّ هذه الأوصاف لا تجري عليه سبحانه، بل هي آية للمصنوعيّة والاحتياج، كما لا يخفی. (تنزیه المعبود: 179)

عین حقیقت خلق است با تشکیک در آن حقیقت. و این خود تعیین کنه ذات حق است.(1) بر اساس نظریّه وحدت وجود و تشکیک در مراتب وجود، فلاسفه و عرفا یا باید به اجتماع نقیضین معتقد شوند و یا باید از ممکن الوجود صرف نظر نمایند - که البته خیلی ها چنین کرده و گفته اند: ممکن الوجود نداریم و هر چه در دار وجود است وجوب است و بحث از امکان برای سرگرمی است. -(2) زیرا بر آن اساس، یک حقیقت در مرتبۀ ضعیف، عدم وجوبِ وجود دارد و همان حقیقت در مرتبۀ عالی، وجوب وجود خواهد داشت و در نتیجه، یک حقیقت هم وجوب وجود دارد و هم عدم وجوب وجود که این اجتماع نقیضین و باطل است.

به بیان دیگر، چگونه حقیقت وجود فقرى و وجود غنی - بنا به تعبير آن ها - یک حقیقت است؟! پس یا باید ممکنات را منکر شوید که چنین کرده اید، و یا به تناقص آشکار مبتلا شوید که این حقیقت وجود در مرتبۀ عالی اش واجب الوجود است و همان حقیقت وجود در مرتبه نازله اش واجب الوجود نیست.

باری، این مسلک مقتضی عینیت خداوند با تمام ما سوى الله در حقیقت وجود خارجی است. ماهیّت هم بنا بر این مسلک، جز حدّ وجود و امر علمی چیزی نیست. و این مطلب، مخالف ضرورت ادیان و وجدان و فطرت و کتاب و سنّت است و مستفاد از سورۀ «فاتحة الكتاب» تا سورۀ «الناس» تغایر و تباین بین خالق و مخلوق است.

سلب تحقّق و واقعیت از غیر خداوند و وحدت وجود بین خداوند و خلقش هم خلاف ضرورت توحید انبيا و قرآن است. مستفاد از آیات و اخبار، اضافۀ ابداعی بین خدا و خلق است و این که حق تعالی مخلوقات را از کتم عدم ایجاد فرموده؛ نه این که

ص: 484


1- اگر بعد از قائل شدن به اشتراک معنوی وجود، وجود را حقیقتی واحد بین ممکن و واجب بدانیم - اگر چه قائل باشیم که وجود ممکن در طول وجود واجب است و اختلاف آن ها به مراتب و شدّت و ضعف است - لازم آید مثليت في الجمله بين واجب و ممکن و با «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» که به طورمطلق، منافات دارد
2- پس همه واجبند. اگر مقصود گوینده وجوب بالغیر است نه بالذات، پس این سرگرمی نمی شود، بلکه واقعیت است

وجود مخلوقات وجود ظلّی و ربط و... باشد که در حقیقت، این گونه وجود از اطوار علّت، بلکه خود علّت می باشد.

اشکال دیگر این که آیا این اطوار و تجلّیات، غیر اوست، یا خود اوست، و یانه اوست و نه غیر او؟ اگر تجلّی، همان او باشد که این تجلّی چیزی جز او نیست. و اگر تجلّی، غیر او باشد که این خلاف مدّعای شماست؛ چون فرض این است که حقیقت دیگری وجود ندارد. پس اگر تجلّی، خود او باشد - که چنین است - عینیت است، و اگر غیر او باشد (به معنای حقیقيِ غير) خلاف مبنای شماست.

با این بیان، جواب «وحدت وجود و موجود»(1) هم واضح و روشن می شود و محتاج به اعاده نیست. در فصل سوّم کتاب تنزيه المعبود، ردّ وحدت وجود تشکیکی و در فصل چهارم آن، ردّ وحدت وجود عرفانی را آورده و ثابت نموده ایم که اعتقاد به این دو امر(2) خلاف قرآن و سنّت و عقل و وجدان است.

فائدۀ پنجم: بطلان تشکیک در وجود و وحدت موجود

اصالت وجود و تشکیک در حقیقت وجود - که مبنای فلاسفه در توحید است - مستلزم پیامدهای باطل و فاسدی است؛ از جمله: 1. مستلزم مشارکت خداوند با مخلوقات در حقیقت کنه و ذات، یعنی وجود است، و اطلاق وجود بر آن ها، مقول به تشکیک و بر همۀ آن ها به حسب مراتبشان صادق است. و در این حدّ، مثل و شبیه برای خداوند اثبات می شود که با «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» و به قول مطلق و با تفرّد و یکتایی او در حقیقت ذات، منافات دارد.

ص: 485


1- که پنجمین امری است که ثابت شدن توحید فلاسفه و عرفا و صوفیّه توقّف بر اثبات آن دارد
2- البته در حقیقت، یک عقیده و یک مطلبند، ولی به دو بیان و دو تفسیر، چنان که در صفحۀ 256 - 257، ابتدای فصل چهارم از تنزيه المعبود ثابت نموده ایم

2. مستلزم تعیین کنه و إخبار از حقیقت ذات برای خداوند است، اگر چه معرفت کنه وجود را هم، خارج از فهم و ادراک بدانند.

3. مستلزم اشتراک خداوند با مخلوقات در عدم امکان معرفت وجود است.(1) 4. مستلزم اجتماع نقیضین، یا انکار مخلوقات است.(2)

امّا وحدت وجود و موجود - که مبنای عرفا و بسیاری از فلاسفه است(3) - اگر مقصود این معنا باشد که: كثرات باطل و غیر واقعی است مانند دوّمی که چشم احول و دوبین می بیند و همه و هر چه هست واحد و یکی است و کثرتی که به نظر می آید وهمی و خیالی می باشد، این عقیده، کفر محض و مخالف صریح آیات قرآن کریم است.

آن ها در بیان این عقیده گویند: واجب الوجود، وجود صرف است و با تعیّن و شکل پذیری و خروج از حالت اطلاق، به صورت کائنات دیگر در آمده است. در نتیجه، مخلوقات همان ذات باری تعالی هستند و تفاوتی بین خداوند و مخلوقات نیست مگر به اطلاق و تقیید.

ص: 486


1- وإذا كان كنه الأشياء - وما سوى الله - في غاية الخفاء فما الوجه في ورود الأحاديث المتواترة عن الأئمّة المعصومين في المنع عن التفكّر والتكلّم والبحث و الخوض و.. في كنهه سبحانه و حقيقة ذاته و تجویز ذلك في مخلوقاته، كما ورد عن أبي جعفر: «تكلّموا في خلق الله، ولا تكلّموا في الله فإنّ الكلام في الله لا يزيد إلاّ تحيّراً.» [التوحيد: 454 حدیث 1] قال العلاّمة المجلسي: «فإنّ الكلام في الله» أي في كنه ذاته وصفاته وكيفيّتهما... وأمّا الكلام فيه سبحانه... بأن يذكره بما وصف به نفسه فغير منهيّ عنه لأحد. [مرآة العقول 322/1] وعنه: «تكلّموا في كلّ شيء ولا تكلّموا في الله.» [المصدر: 455 حدیث 2] وعنه: «تكلّموا في ما دون العرش ولا تكلّموا في ما فوق العرش..» [المصدر: 455 حدیث 7] مع أنه لا فرق بين الخالق والمخلوق في خفاء كنههما المشترك بينهما وهو الوجود على هذا المسلك! [تنزيه المعبود: 127 - 128]
2- توضیح آن گذشت
3- به نظر ما، در واقع، تشکیک در وجود به همین معنا بر می گردد و تفاوت بین مبنای فلاسفه و عرفا اعتباری است نه واقعی، و آقای شعرانی که از متخصّصان فلسفه است، می گوید: فرق گذاشتن بین وحدت وجود و وحدت موجود، بی وجه است. (حاشیه شرح ملاصالح بر اصول کافی: 168/4)

این همان عقیدۀ ابن عربی سنّی است که می گوید:

و إذا شهدْناه شهدْنا نفوسنا و إذا شهدَنا شهدَ نفسه أي ذاته الّتي تعيّنت و ظهرت في صورنا.(1)

نیز گوید:

فكلّ ما تدرکه فهو وجود الحقّ في أعيان الممكنات. فالعالم متوهّم ما له وجود حقيقي و هذا معنى الخيال.(2)

و گوید:

سبحان من أظهر الأشياء و هو عينها.(3)

بر همین اساس گوید: فما عبد غير الله في كلّ معبود؛ اذ لا غير في الوجود.(4)

قیصری هم در شرح فصوص الحکم گوید:

إنّ لكلّ شيء جماداً كان أو حيواناً، حياتاً و علماً و نطقاً و إرادة و غيرها ممّا يلزم الذّات الإلهيّة؛ لأنّها هي الظّاهرة بصورة الحمار و الحيوان.(5)

مولوی هم در دیوان شمس تبریزی می گوید:

هر لحظه بشكل بت عیّار بر آمد دل برد و نهان شد هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد گه پیر و جوان شد مخالفت صریح این عقیده با اسلام و قرآن بلکه با تمام ادیان الهی، واضح و روشن

ص: 487


1- فصوص الحكم: 85
2- فصوص الحکم: 234
3- فتوحات مکیّه 2/ 459
4- فصوص الحکم: 143
5- شرح فصوص الحكم: 252

است و قضاوتش با خوانندۀ محترم است.(1) بعضی از قائلان به این قول، از تعبیر به علّت و معلول در باب وجود دست برداشته و آن را با «ليس في الدّار غیره دیّار» منافی دانسته و گفته است: وجود و موجود، منحصر در حقیقت واحد شخصی است که لا شریک له في الموجوديّة الحقيقيّة و هر چه غیر او در عالم وجود دیده شود، ظهورات و تجلّیات ذات او می باشد و در حقیقت عین ذات اویند. وی همه را تطوّرات و شؤونات و تجلّیات وجود او می داند و می گوید: كلّ ما يقع عليه اسم الوجود بنحو من الأنحاء فليس إلاّ شأناً من شؤون الواحد

القيّوم. و این شعر ملاّی رومی را می آورد:

ما عدم هاییم هستی ها نما

تو وجود مطلق هستی ما(2)

قیصری در مقدّمه شرح تائیه ابن فارض می گوید:

و ليس حال ما يطلق عليه السّوىٰ و الغير إلاّ كحال الأمواج على البحر الزخّار؛ فإنّ الموج لا شكّ أنّه غير الماء عند العقل من حيث إنّه عرض قائم بالماء، و أمّا من حيث الوجود فليس فيه شيء غير الماء. فمن وقف عند الأمواج - الّتي هي وجودات الحوادث و صورها - و غفل عن البحر الزّخار الّذي بتموّجه يظهر من غيبه إلى شهادته و من باطنه إلى ظاهره هذه الأمواج، يقول بالامتياز بينهما و يثبت الغير و السّویٰ. و من نظر على البحر و عرف أنّها أمواجها و الأمواج لا تحقّق لها بأنفسها، قال بأنّها أعدام ظهرت بالوجود. فليس عنده إلاّ الحقّ سبحانه وما سواه عدم يخيّل أنّه موجود متحقّق؛ فوجوده خیال محض والمتحقّق هو الحقّ لا غير. لذلك قال الجنيد: «الآن كما كان» عند سماعه حديث

ص: 488


1- لازم به تذکّر است که اگر کسی بگوید: «با وجود خداوند، چیزی را نباید دید و به حساب آورد، نه این که غیر خداوند چیزی موجود نیست»، این اشکالی ندارد و از بحث ما خارج است
2- اسفار: 292/2 و 300 و 334

رسول الله: «كان الله و لم يكن معه شيء.»(1) محمّد رضا قمشه ای در تعلیقات خود بر تمهيد القواعد می نویسد:

«الكثرة اطوار الوحدة و أطوار الشّيء عين ذلك الشّيء و ليقين قلبك تأمّل في قوله تعالى: «وَهُوَ مَعَكُمْ» فإنّه واحد و نحن كثير، فلا تنافي بین وحدته و کثرتنا. و بالجملة المطلق عين المقيّد في مقام التقييد و المقيّد عين المطلق في هذا المقام. و اعلم أنّ المطلق مع المقيّد و المقيّد ليس مع المطلق؛ فالحقّ معنا ولسنا معه، لتحقّق المطلق بدون المقيّد و عدم تحقّق المقيّد بدون المطلق. و معيّة المطلق للمقيّد ليس بالانضمام ولا بالحلول و لا بالاتّحاد، بل بالعينيّة و عدم الإثنينية».(2) روشن است که برگشت این خرافات به عینیّت خدا و خلق است(3) که مستلزم نفی شرایع و ادیان و انزال كُتُب و ارسال رُسُل است و بر خلاف عقل و حس و وجدان است. خداوند تعالی می فرماید: «وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ»(4) و امير المؤمنين باز می فرماید:

«لا تقدّر عظمة الله سبحانه على قدر عقلك؛ فتكون من الهالكين.»(5)

و فرموده اند:

«التّوحيد أن لا تتوهّمه»(6)

ص: 489


1- به کتاب نقد النصوص، عبد الرحمن جامی: 66 - 67، مراجعه نمایید
2- تمهيد القواعد: 40، با حواشی، محمّد رضا قمشه ای
3- که همه اویند و او هیچ یک از آن ها نیست
4- الانعام: 91، الزمر: 67
5- التوحيد: 56، حدیث 13، باب التوحید و نفي التشبيه. نهج البلاغة: 125، صفاته تعالى في القرآن، خطبة 91، خطبة الأشباح
6- بحار الأنوار: 5/ 52، حدیث 86، و ص 106 عن الصادق

و حضرت رضا فرمودند:

«من شبّه الله بخلقه فهو مشرك.»(1)

فائدۀ ششم: بطلان علت و معلول فلسفی

یکی از اشتباه های بزرگ تابعان متأخّر فلاسفه این است که افلاطون و ارسطو را با عنوان موحّد و خداپرست، معرفی می کنند. و حتّی بعضی از ایشان او را پیامبر خدا می پندارد، ولی با مراجعه به کتب تاریخ و قصّه های انبیا و اخبار مربوط به این بحث، دروغ بودن این نسبت آشکار می شود و الحاد و انحراف این دو بر پیروان ادیان ظاهر می گردد.

بر اساس همان تفکّر، مروّجان دلباختۀ مکتب یونان، قواعد مادّی آن ها را وحی مُنزَل انگاشته و به جای معارف اصیل و برهان قلمداد کرده اند؛ از باب نمونه، وقتی افلاطون می گوید که «هر معلولی علّتی دارد، و میان علّت و معلول، سنخیت و شباهت لازم است» چون دیدگاه او مادّی می باشد، مرادش از معلول و علّت، معلول ها و علّت های محسوس و مادّی است؛ امّا با این حال، شارحان مسلمان آثار آن ها که تحت تأثیر آن ها و عقایدشان قرار گرفته اند، وقتی این اصل را گرفتند، آن را به مورد خداوند سبحان و آفریده هایش تعمیم دادند و گفتند: کائناتْ معلول و خداوندْ علة العلل است، و میان علّت و معلول، سنخیت و شباهت ضروری و لازم است. از این رو، خداوند و مخلوقات در وجود مصداقی و حقیقت خارجی، سنخیت، بلکه عینیت دارند. نتیجه این سخن این شد که معتقد به وحدت وجود و اُلوهيت كلّ معبودگشتند.

باری، برای تحقیق در بحث علّت و معلول ابتدا باید دید مقصود از این که هر معلولی علّتی دارد، چیست.

ص: 490


1- التوحيد: 69، حديث 25، باب التوحید و نفي التشبيه. بحار الانوار: 3/ 294، حدیث 16، 28، 29، 30

اگر مراد این معنا باشد که هیچ اثری بدون مؤثّر، و هیچ پدیده ای بدون پدید آورنده نیست، مطلبی درست و کامل است چنان که خداوند هم می فرماید: «أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْءٍ أَمْ هُمُ الْخَالِقُونَ»(1)، امیر المؤمنین نیز فرموده اند: البعرة تدلّ على البعير و الرّوثة تدلّ على الحمير و آثار القدم تدلّ على المسير؛ فهیکل علوي بهذه اللطافة و مرکز سفلي بهذه الكثافة كيف لا يدلان على اللّطيف الخبير؟!(2)

امام رضا هم در جواب این سؤال: «ما الدّليل على حدوث العالم؟» فرمود: أنت لم تكن ثمّ كنت و قد علمت أنّك لم تكوّن نفسك، و لا كوّنك من هو مثلك.(3)

و مخفی نماند که: تعبیر به علّت از خالق و صانع که افعالش از روی اختیار و اراده می باشد - با توجّه به آنچه که بر اساس اصطلاح علّیّت و معلولیّت بر آن مرتّب می نمایند و نظام کار خدا و ربط کائنات را به او تنظیم می کنند و عوالم خیالی و موهومی که بر طبق آن ساختند - نارسا است و با آنچه از این اوصاف فهمیده می شود سازگار نیست.

امّا اگر مقصود فلاسفه این باشد که: معلول از ذات علّت افاضه شده است، نه این که مخلوق و مُبدَع و محدَث باشد - چنان که مرادشان همین است - پس علّیّت اصطلاحی، هم ولادت معلول از علّت و ترشّح و فيضان معلول از ذات علّت است. علیّت و معلولیّت به این معنا، به تعدّد قدما، بلکه به موج و دریا و تطوّر و تشأّن و عینیّت خدا با خلق بر می گردد.(4)

ص: 491


1- سوره طور: 35
2- بحار الانوار: 55/3 ، حدیث 27، و ملاحظه شود: روضة الواعظين: 31/1
3- التوحيد: 293، حدیث 3، باب اثبات حدوث العالم، بحارالانوار: 36/3، حدیث 11
4- قال ملاّ صدرا: ما وضعناه أوّلاً بحسب النظر الجليل من أنّ في الوجود علّة و معلولاً أدّي بنا أخيراً... إلى أنّ المسمّى بالعلّة هو الأصل والمعلول شأن من شؤونه و طور من أطواره، ورجعت العلّيّة والإفاضة إلى تطوّر المبدأ الأوّل بأطواره و تجلّيه.. [المشاعر: 83] قال بعض المعاصرين: إنّ المدافعين عن نظریّة وحدة الوجود - و في أوّلهم العرفاء - منكرون لقاعدة العلّیّة؛ ولأنّه ليس في الدار غيره ديّار على مختار هم، ولا واقعيّة سوى واقعيّة واحدة من جميع الجهات... والعرفاء القائلون بوحدة الوجود يجتنبون من استعمال العلّيّة والمعلوليّة. [اصول فلسفه و روش رئالیسم، مع تعليقة المطهری 195/3] قال بعض: إنّ توهّم المشابهة والسنخيّة بين العلّة والمعلول وهم؛ لأنّ تلك السنخيّة كسنخيّة الشيء والفيء من شرائط العليّة والمعلوليّة، على أنّ الأمر عند النظر التام فوق التفوّه بالعليّة والمعلوليّة؛ لأنّ الكل فيضه. [التعليقات علی کشف المراد: 435] قال أيضاً: وكون العلّة والمعلول على النحو المعهود المتعارف في الأذهان السافلة ليس على ما ينبغي بعزّ جلاله سبحانه و تعالی. [التعليقات على كشف المراد: 502]

و ما بر این اساس، قاعدۀ «معطی شیء فاقد آن نخواهد بود» را در فاعل مختار غلط دانسته و دائرۀ آن را در فاعل های طبیعی و مجبور و ترشّحی می دانیم، نه در فاعل مختار مرید، و خالق کائنات.

بر طبق قاعدۀ علّت و معلول، حقیقت خالق و مخلوق، حقیقتِ واحدۀ ذات مراتب بوده و به وحدت وجود ملتزم می شوند. و فساد آن هم واضح و هویداست. پس با آن چه ذکر کردیم مفهوم علّتِ اصطلاحی با مفهوم خالق و صانع و جاعل مترادف نیستند بلکه متباین اند و با توجیه و تأویل نمی توان این معانی را به هم نزدیک کرد.

اما آنچه را فلاسفه می گویند که: «هر چیزی علّت هر چیزی نیست» و یا «هر معلولی علّت خاصّ خود را دارد» اگر چه قضیّۀ دوّم با معجزات انبیاء سازگار نیست(1)، این قاعده (علّت و معلول اصطلاحی) در فاعل های طبیعی و مادّی جاری است، اما ذات پروردگار متعال، منزّه است از ترشّح و صدور از ذات و... که در علّت و معلول اصطلاحی جاری می شود.

علاوه بر این که: سنخیّت که بین علّت و معلول گفته می شود در صورتی است که: ذاتیات اشیاء را مجعول بالعرض بگویند و به «ما جعل الله المشمشة مشمشهً بل

ص: 492


1- لازم به تذکّر است که: قاعدۀ علّت و معلول با مسئلۀ معجزات انبیاء سازگار نیست؛ زیرا معجزات تمام معادلات علّت و معلول فلاسفه را به هم می ریزد، و هم چنین طبق قاعدۀ علّت و معلول بین خدا و خلق، باید بگوییم: از قدیم حادث صادر نمی شود، یعنی خدای قدیم ازلی، نمی تواند جهانِ حادث را خلق نماید، و حدوث و ابداع و ایجاد، مستلزم انفکاک معلول از علّت می شود. لذا جهان هم مثل خداوند قدیم خواهد بود، که این اعتقاد مخالف با ضرورت همۀ ادیان است

أوجدها»(1) هم تمسّک جسته اند. اما اگر قائل شویم که ذاتیات اشیاء مجعول بالإستقلال هستند، که با سعۀ قدرت خداوند مناسب تر است، اصل این سنخیّت بی معنا می شود، چنان که در: «يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِيمَ»(2) ظاهر این است که: نار با حفظ هویّت ناریّت، بَرد و سلام می شود و انقلاب ماهیّتی در کار نیست. همان طور که سنّت الهی بر این جاری شده که آتش بسوزاند، تغییر این سنّت برای همیشه یا در مورد خاص به امر خداوند متعال جایز است.(3) فتأمّل!

و آن چه شیخ اشراق ذکر کرده است که: «ان الله ما جعل المشمش مشمشاً بل جعل المشمش» یعنی: خداوند زرد آلو را زرد آلو نکرد بلکه زرد آلو را جعل و (ایجاد) کرد. معنایش این است که: مجعول ماهیت مشمش است نه مشمشیت، بلکه او ثابت است از برای مشمش بالعرض.

این مطلب هم به نص قرآن باطل و نادرست است چنان که در قرآن کریم خداوند متعال فرمود: «أَلَمْ تَرَوْا كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا وَجَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُورًا وَجَعَلَ الشَّمْسَ سِرَاجًا»(4) چه این که نورانیت قمر و سراجیت شمس از قبیل لازم وجود است و مثل مشمشیت است که خداوند تعالی تصریح فرموده است که او متعلق جعل الهی است بالاصالة.

و نیز فرموده است: «وَجَعَلْنَا اللَّيْلَ لِبَاسًا»(5) و «وَالنَّهَارَ مُبْصِرًا»(6)

ص: 493


1- یعنی: خداوند زرد آلو را زرد آلو نکرد بلکه زرد آلو را جعل و ایجاد کرد
2- الانبياء: 69
3- به بیان بعض الأعلام در تعقیب این سخن: حتّی می توانیم بگوییم: اگر انقلاب ماهیّت مقدور خداوند باشد چرا جلوگیری از تأثیر آنچه شما علّت می گویید جایز و مقدور او نباشد؟ و چرا منع علّت از حصول معلول به اذن الله امکان نداشته باشد؟ اصلاً این حدّ و حدود و مرزها برای علیّت و علّت و معلول از کجا ثابت می شود و خداوند فاعل بالإيجاب می گردد؟
4- نوح: 15 - 16
5- النبأ: 10
6- يونس: 67

و نیز فرموده است: «وَجَعَلْنَا اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنَا آيَةَ اللَّيْلِ وَجَعَلْنَا آيَةَ النَّهَارِ مُبْصِرَةً»(1) چه اینکه مبصریّت نهار و لباسیّت لیل نیز از قبیل لازم وجود است که متعلق جعل الهی شده است.

خلاصه این که: فلاسفه ادّعا می کنند قوانین طبیعی اشیاء ذاتی اند، به این معنا که:

دست جعل خداوند به اشیاء نرسیده و ناریّت نار، و شجريّت شجر، و انسانیّت انسان، همه ذاتی اند و از جانب خداوند متعال جعل نشده اند، و آن چه جعل شده است فقط ذات اشیاء است.

بلکه (از این هم بدتر) فلاسفه مدّعی اند که تعیّن اشیاء تابع اقتضای ذاتی ماهیّات و اعیان ثابتۀ آن ها می باشد و در جعل ذات آن ها هم خداوند متعال اختیاری ندارد، و در این که شیء انسان یا شجر یا... جعل شود ارادۀ الهی دخالتی ندارد. و این کلام آن ها مبنی بر قاعدۀ سنخیّت و قاعدۀ «الواحد لا يصدر منه إلاّ الواحد» می باشد. و این عقیده علاوه بر باطل بودن اساس آن، مستلزم انکار قدرت مطلقۀ پروردگار است.(2)

علاوه بر این که قول به سنخيّت مستلزم اجتماع نقیضَین است، زیرا که اگر سنخیّت باشد و مرتبۀ لا يتناهی با مرتبۀ ضعیف در حقیقت وجود اشتراک داشته باشند یک حقیقت در مرتبۀ ضعيف، وجود برایش ضروری نیست و همان حقیقت در مرتبۀ عالی، وجود برایش ضروری خواهد بود. در نتیجه یک حقیقت هم وجود برایش ضروری است و هم ضروری نیست که این اجتماع نقیضین و باطل است.(3)

ص: 494


1- الاسرا: 12
2- رجوع شود به کتاب تنزيه المعبود در فصل سوم، (السابع: لزوم السنخية) از صفحۀ 148 - 172، که ما با ادلۀ عقليه و آیات و روایات متواتره ثابت کردیم که سنخیّت بین خداوند متعال و مخلوقات باطل است و بینونت و عدم سنخيت بين خدا و خلق از اصول عقائد امامیه بلکه جميع ادیان است
3- خلاصۀ سخن این که: باید دید که آیا سنخیّت از قوانین واقع است که قدرت به آن ها تعلّق نمی گیرد و غیر مجعول است؟ یا از قوانینی است که مربوط به طبیعت است و قانون واقعی نیست؟ و بیان نمودیم که: هیچ دلیل عقلی بر ضرورت سنخیّت بین علّت و معلول وجود ندارد مگر آن چه از سنخیّت علل و معاليل طبیعی ظاهر می گردد. و شکّی نیست که نمی توان آن ها را بر علل و معالیل واقعی قیاس کرد. پس آن چه به عنوان قانون در طبیعت ثابت می شود، دلیل بر قانون بودنش نسبت به وجود واقع نمی شود. مثلاً فرض می کنیم که بین آتش و حرارت سنخیّت باشد، این سنخیّت به آن معنا نیست که ثبوت این قانون طبیعی، غير مجعول و ضروری الوجود باشد، حتّی در واقع، به طوری که تبدّل و تغيّرش ممکن نباشد. پس از این بیان معلوم می شود که دلیلی بر ثبوت سنخيّت در واقع نیست و نمی توان طبیعت را بر کلّ عالمِ وجود قیاس کرد. و مخفی نیست که علل و معاليل طبیعی از خود چیزی را ندارند مگر آن چه خداوند به آن ها عطا نموده است. (استفاده شده از کتاب اصول شناخت: 55)

فائدۀ هفتم: وحدت وجود (یا سنخیّت بین خالق و مخلوق)

اشاره

برخی معتقدند که بین خالق و مخلوق سنخیّت است و تفاوت آن دو به نحو تشکیک است مانند تفاوت یک خط بی نهایت که ده سانتی متر از آن، مرتبه ای از آن خط بی نهایت حساب می شود. و نیز مانند یک نور بی نهایت که ده وات یا صد وات از آن نور بی نهایت، مرتبه ای از آن حساب می شود. و رابطۀ نور، یا خط بی نهایت با مراتب آن را، رابطه و اختلاف تشکیکی می گویند.

دیگران معتقدند که چنین رابطه ای تنها در مورد چیزهایی ممکن است که دارای اجزاء و امتداد وجودی می باشند، مانند همان مثال خط یا نور و... در حالی که تمامی مخلوقات الهی حقایقی قابل زیاده و نقصان و متجزّی می باشند، و ذات احدیّت بدون جزء و كلّ و مرتبه و امتداد وجودی بوده و خالق تمامی اشیای دارای اجزاء و امتداد می باشد. و محال است که بین او و مخلوقاتش رابطه تشکیکی وجود داشته باشد.

بر اساس این معنا روشن است که سنخیت بین خالق و مخلوق قابل قبول نیست.

(بینونت و سنخیت)

ادّعای ما این است که خداوند متعال در حقیقت ذاتش بینونت تامّه با مخلوقات داشته و در نتیجه، در صفات ذاتیه اش که عین ذات می باشند هم مباین بوده و هیچ

ص: 495

گونه سنخیّتی بین او و خلقش نیست.

مقصود از بینونت بین خداوند و مخلوقات، به این معناست که اشتراک حقیقی بین او و مخلوقاتش نیست. و مقصود از نفی سنخیت هم همین است، یعنی نفی اشتراک در حقیقت.

در لغت سنخ به معنای اصل، ریشه، پایه می باشد.(1) وقتی گفته می شود: چیزی با چیز دیگر سنخیّت دارد، یعنی در اصل و ریشه با هم شریک اند و مناسبت دارند.

به عبارت دیگر: یعنی در اساس و ریشه با یکدیگر شرکت دارند.

پس مراد از سنخيّت در بحث توحید، وجود اشتراک بین خالق و مخلوق در حقیقت و ذات است. بنا بر این مقصود از سنخیّت یعنی تناسب و مناسبت داشتن، و مقصود از سنخیّت بین خدا و خلق یعنی: شباهت و تناسبی بین آن دو در خارج وجود دارد که در حقیقت و ذات اشتراک و نسبت دارند.

(دلايل قائلين به سنخيّت بين خدا و خلق)

دلیل اوّل: از قواعد قطعی عقلی است که باید بین علّت و معلول سنخیّت و شباهت وجود داشته باشد (و إلا لصدر كلّ شيء من كلّ شيء) یعنی: اگر چنین نباشد باید هر چیزی از هر چیز صادر شود.

پس اگر بین علّت و معلول سنخیّت و شباهت نباشد، باید از آب آتش صادر شود و از آتش، سردی و از تخم مرغ، کبوتر و...

واضح است که از آتش، نور و حرارت صادر می شود نه ظلمت و برودت؟

چرا باید از آتش نور و حرارت صادر شود نه ظلمت و برودت؟ زیرا باید بین نور و حرارت و آتش نسبتی و سنخیّتی باشد. و اگر چنین نبود، ممکن بود به جای نور

ص: 496


1- در کتاب العين 200/4، آمده است: السنخ: أصل كلّ شيء. و در لسان العرب 26/3: السنخ: الاصل من كلّ شيء و الجمع أسناح و سنوخ. سنخ كلّ شيء: اصله. سنخ الكلمة: اصل بنائها

ظلمت و بجای حرارت برودت صادر شود؛ زیرا اگر بین علّت و معلول تناسب و علاقه و شباهت نباشد، هر چیزی از هر چیز صادر می شود، و این به ضرورت باطل است. زیرا ما می بینیم که از هر چیزی هر چیز، صادر نمی شود بلکه شیء خاص صادر می شود، پس باید سنخیّت و تناسب میان آن دو باشد.

از آنجایی که خداوند خالق و آفریننده موجودات است پس باید به حکم این قاعده بین علّت (خداوند) و معلول (مخلوقات) شباهت و سنخیّت باشد و وقتی شباهت و سنخیّت اثبات شود بینونت نفی می گردد.

پس بینونتی که ادّعا می شود که به وضوح از مدارک وحیانی استفاده می شود به اشکال عقلی قوی ای مبتلاست چون سنخیّت بین علت و معلول از مسائل روشن قواعد عقلی است (و إلا لصدر كلّ شيء من كلّ شي)، وقتی شباهت و سنخیت باشد بینونت هم نفی می شود. و دلیل عقلی هم تخصیص بردار و استثناء پذیر نیست و تعمیم دارد.

جواب: این استدلال و قانون در رابطه با علّت های مادّی و طبیعی درست است که معلول ترشّح علّت است. چون در معلول های طبیعی در حقیقت معلول از ذات علت خارج می شود و لذا سنخ وجود معلول، سنخ وجود علت است و معلول تنزّل علت است و از دل او بیرون می آید. (پس ما این تناسب و سنخیّت بین علت و معلول را قبول داریم، وگرنه لَصَدَر كلّ شيء من كلّ شيء، امّا این قانون عقلی فقط در محدودۀ علل طبیعی جاری است که معلول از ذات علت خارج می شود، نه در فاعل بالارادة والمشية که تخصّصاً از تحت این قانون خارج است نه تخصیصاً.

پس در فاعل بالاراده و المشية هیچ سنخیّتی بین فاعل و فعلش نیست؛ چون معلول از ذات او صادر نمی شود، بلکه معلول بالارادة و ایجاد و ابداع موجود می شود. و فاعل مختار، به اختیار خودش موجودات را ایجاد و ابداع و انشاء می کند، نه این که مخلوق از او ترشح کند و از ذاتش خارج شود. پس نسبت خداوند به مخلوقاتش نسبت علّت تامّه اصطلاحی به معلوش نیست و اطلاق علّت اصطلاحی بر خداوند، غلط و فاسد است. بلکه حق تعالی موجِد و مُبدِع

ص: 497

مخلوقات است و مخلوقات برای ایجاد شدن احتیاج به موجِد و خالق دارند نه به علت اصطلاحی که معلول تنزّل وجودی علت است. خلاصه: قاعده عقلی مذکور در این مورد تخصّصاً جاندارد و افعال اختیاری از تحت این قاعده خارج است، نه این که نیاز به تخصیص داشته باشد.(1)

پس وقتی علّت فاعل بالمشية و الاراده باشد و مخلوق مُبدَع و موجَد او باشد این قانون در آنجا نمی آید.

بلکه گوئيم لازمۀ ایجاد تباين است نه سنخیت؛ زیرا وقتی فاعل ایجاد نموده و خلق مسبوق به عدم باشد، حقیقت مسبوق به عدم به این معناست که ذاتش ذات قابل زیاده و نقصان و عددی و متجزّی و محتاج و دارای زمان و مکان و حادث به حدوث حقیقی می باشد و ذات احدیّت ذات غناء و بی نیازی و بدون جزء و كلّ و مرتبه و امتداد وجودی و فراتر از زمان و مکان بوده و محال است که بین او مخلوقاتش سنخیّت در حقیقت ذات و رابطۀ تشکیکی وجود داشته باشد.

چنین رابطه تنها در مورد چیزهایی ممکن است که دارای اجزاء و امتداد وجودی باشد، مثل خط يا نور و... پس سنخیّت بین خدا و خلق واضح البطلان است.

خلاصه: این استدلال عقلی - بر فرض تمامیّت آن - در ارتباط با علت طبیعی است که معلول تنزّل وجودی و ترشّح یافته و فيضان و رشح علت است و از دل آن خارج شده است. اما در مورد فاعل بالاراده که (لم يلد) است و با مشيت و اراده خود متباينات و انواع مختلف را ایجاد می کند و همۀ اشیاء از مشیت او هستند و از ذات او چیزی تنزّل نکرده است، این استدلال نافی بینونت نمی تواند باشد.

دلیل دوم:

دلیل دوّم بر سنخیّت بین خداوند و خلق این است که: بعضی از مفاهیم به معنای

ص: 498


1- رجوع شود به تنزيه المعبود از: 72 - 76، شش فرق از افتراق بین علیّت و معلولیّت تطوّريه و بين خالقیت و مخلوقیت بیان شد

واحد بر خدا و خلق اطلاق می شوند - به نحو اشتراک معنوی - و لازمۀ چنین اطلاقی (یعنی: لازمه اشتراک در معنا و مفهوم) اشتراک آن ها در حقیقت، و سنخيّت در مصداق است؛ زیرا مفهوم واحد به معنی واحد بر دو چیز یا بیشتر که با هم تباین دارند اطلاق نمی شود.

چون مفهوم واحد به معنای واحد از اشیاء متباينه بما هي متباينه انتزاع نمی شود. بنا بر این اگر مفهوم واحدی به یک معنا بر اشیایی حمل بشود کاشف از سنخیّت و اشتراک در حقیقت بین آن اشیاء خواهد بود.

مثلاً: مفهوم «موجود» هم بر خداوند و هم بر خلق به یک معنا اطلاق می شود، یعنی وقتی که می گوئیم: «الله موجود» و وقتی که می گوییم: «الخلق موجود» وجود را در «الله موجود» به یک معنا، و در «الخلق موجود» به معنای دیگر نمی دانیم؛ چون وجود مشترک معنوی است نه لفظی که وجود در هر یک، معنایی غیر از دیگری داشته باشد. پس مفهوم وجود به معنای واحد هم بر خدا و هم بر خلق اطلاق می شود، و این بیانگر اشتراک در وجود بین آن دو است و مقصود از سنخیّت غیر از این نیست.

جواب اوّل: جواب نقضی است. در بسیاری از موارد می بینیم عقلا كلمه واحد را به مفهوم واحد بر متباينات اطلاق می کنند و این امری متعارف است و هیچ اشکال عقلی ای ندارد.

مثلاً كلمه ماهیّت، بر ماهیات متباينه به معنای واحد اطلاق می شود و هیچ کس نگفته است که: چون کلمۀ ماهیت بر ماهیات مختلفه متباينه، به معنای واحد اطلاق می شود پس ماهیات تباین ندارند.

همچنین اعراض نه گانه (اجناس عالی) متباينات هستند و هیچ اشتراکی بین این اعراض نیست، با این حال به همۀ این ها عَرَض به معنای واحد اطلاق می شود، چنان که مفهوم مناقضه از متناقضَين و مفهوم مباینه و مقابله از متباينَين و متقابلَين انتزاع می شود.

همچنین وقتی می گوئیم: الموجود مفهومٌ، و المعدوم مفهومٌ، کلمۀ «مفهوم» به

ص: 499

یک معنا بر هر دو اطلاق شده است. و این دلیل نمی شود که موجود و معدوم با هم اشتراک داشته باشند و این دو متناقض نباشند.

عکس آن هم این چنین است، گاهی از حقیقت واحده مفاهیم متعدد، انتزاع می شود و این دلیل نمی شود که مصداق هم متعدد باشند. مثلاً می گوئیم: الله عالمٌ و قادرٌ و حيٌّ، حمل این مفاهيم ثلاثه باعث تعدد مصداق نیست. پس ماهیت به معنا و مفهوم واحد بر ماهیات متباينه اطلاق می شود و همچنین عَرَض به مفهوم واحد بر اعراض نه گانه که متباينات هستند اطلاق می شود. و چه اشکال دارد که کلمۀ «موجودٌ» به معنای واحد بر اشیا مختلف اطلاق گردد.

لازم به تذکّر است که بحث سنخیّت که مطرح می شود، بحث در سنخيّت مفهومی نیست، یعنی محلّ بحث این نیست که خدا و خلق در مفهوم «موجودٌ» شریک اند. وقتی که می گوئیم: «الله تعالی موجودٌ» و «الخلق موجودٌ» بحث در مصداق و حقیقت و ذات خارجی است که آیا در وجود خارجی و ذات و حقیقت خارجی، سنخیّتی بین خالق و مخلوق هست یا نه؟

وگرنه هم خداوند موجود است و هم خلق موجود است (یعنی معلوم نیستند).

هم خداوند «شیء» است و هم خلق «شیء» هستند. بله، «الله تعالی شیءٌ بخلاف الاشياء و موجودٌ بخلاف الموجودات».

در خارج و حقیقت و ذات، بینونت حقیقی دارند، یعنی خلق ذاتی هست قابل زیاده و نقصان و عددی و متجزّی و محتاج و مکانی و زمانی و حادث به حدوث حقیقی. ولی حق تعالی ذاتی است غنی و بدون جز و کلّ و مرتبه و امتداد وجودی و فراتر از زمان و مکان و...

محال است بین این دو حقیقت تناسب و شباهت و سنخیت باشد.

همچنین تذکّر دیگری هم لازم است و آن این که: این دلایل همه بر اساس اشتراک معنوی در وجود اقامه شده است، و جواب هایی که داده شد بر این مبنا بود.

ولی باید توجّه داشت که اثبات سنخیّت بین خدا و خلق توقف دارد بر چند امر:

ص: 500

1- اشتراک معنوی در وجود

2- بر قبول اصالت وجود

3- بر قبول وحدت وجود.

اصالت الوجود باطل است به بیانی که در محلش ذکر کردیم.(1) علاوه بر این که اگر کسی قائل به اصالت وجود شود و معتقد به تباین وجودات باشد چنان که منسوب به مشائین است، باز هم سنخیّت بین خدا و خلق ثابت نخواهد شد.

چنان که اگر کسی به اشتراک لفظی برای وجود قائل باشد، مثل صاحب حکمت بوعلی و استادِ قاضی سعید قمی و... جواب دادن از این دلایل آسان است؛ چون می گوید: «موجودٌ» که بر خداوند اطلاق می شود در قضيۀ «الله موجودٌ» با «موجودٌ» که بر خلق اطلاق می شود در قضيۀ «الخلق موجودٌ» به یک معنا نیستند. و لذا اطلاق وجود بر خدا و خلق دلیل بر اشتراک این دو در خارج نخواهد بود. و بر این مبنا بطور کلّی شبهه مندفع می شود.

جواب دوّم:

جواب حلّی: مفهومی که از موجودات خارجی انتزاع می کنیم همان کلمۀ «موجودٌ» است که به معنای واحد یعنی «طارد العدم» می باشد.

پس به لحاظ این که همۀ موجودات متباينه، طارد العدم اند به همه آن ها «موجودٌ» یا «طارد العدم» اطلاق می شود. یعنی وقتی گفته می شود: «الله موجودٌ» یعنی الله طارد العدم. و «الخلق موجودٌ» یعنی الخلق طارد العدم. پس بر خالق و مخلوق «موجودٌ» به معنای واحد اطلاق شد. و آن معنای واحد، طارد العدم است. و شکی نیست که این معنای واحدِ انتزاعی بر همه اشياء متباينه اطلاق می شود. و لازمۀ چنین اطلاقی اشتراک در اصل وجود و داشتن سنخیّت و تناسب در حقیقت ذات نیست. چنان که در کلمه ماهیت و عَرَض

این چنین بود.

خلاصه: اطلاق مفهوم واحد بر اشياء متباينه عقلاً اشکالی ندارد؛ زیرا این مفهوم،

ص: 501


1- تنزيه المعبود: 15 - 39

مفهومی انتزاعی است و اطلاق مفهوم انتزاعی بر متباينات بدون اشکال است.

باری، اطلاق مفهوم واحد به معنای واحد بر اشیاء مختلف در معقولات اولی - که عروض و اتّصاف آن نسبت به محمول در خارج است - بیانگر سنخیّت است. اما اگر مفهوم از معقولات ثانی باشد - که محمول مابه ازاء خارجی ندارد و جز، ذات موضوع چیز دیگری در خارج نیست - اطلاق آن بر حقائق مختلف و یا انتزاع آن از حقایق متباينه بلااشکال است. و عقلاء مفاهیمی را که از معقولات ثانیه هستند (مثل: مفهوم ماهیت، ممکن...) بر موضوعات مختلف و متباین اطلاق می کنند.

در نتیجه اطلاق «موجودٌ» به معنای واحد بر حضرت حق و کائنات، مثبت سنخیت و اشتراک در حقیقت نخواهد بود؛ زیرا اگر «موجودٌ» از معقولات ثانیه باشد، اطلاق آن بر حضرت حق و سایر اشیاء، اثبات اشتراک در حقیقت نخواهد کرد.(1)

ما در کتاب تنزيه المعبود از این اشکال مجموعاً هفت جواب ذکر کردیم، مراجعه نمائید.(2)

بطلان سنخیت

ما در این جا به یک آیۀ شریفه و اخباری را که در بطلان سنخیّت بین خداوند و خلق و اثبات بینونت و تغایر ذاتی وارد شده است، متذکّر می شویم و لو از بعضی از این اخبار علاوه بر بطلان سنخیّت، عینیّت هم باطل و ردّ می شود.

امّا از قرآن: از جملۀ آیات: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ»(3) در این آیه نفی مثلیّت از حق تعالی بنحو

ص: 502


1- کتاب: سنخیت، عینیت یا تباین؟ 71 - 72، و تعليقة على نهاية الحكمة: 46. همچنین این جواب را عده ای از اعلام ذکر نموده اند، از جملۀ آن ها آية الله الشيخ علي بن فضل الله الحائري المازندرانی در کتاب الحجة البالغة: 209. و رجوع نمایید به کتاب حکمت بوعلی 114/3 و 117
2- تنزيه المعبود في الرّد على وحدة الوجود: 63 - 69
3- شوری: 11

مطلق شده است. و نفی مثلیت به نحو مطلق همان بینونت بین خدا و خلق است. وقتی برای خداوند مثل نباشد پس سنخيّت (اشتراک در حقیقت) هم نخواهد بود؛ چون اگر چیزی با چیز دیگر در حقیقت ذات شرکت داشته باشد پس سنخیّت و در نتیجه مثلیّت بین آن دو محقق شده است؛ زیرا مهمترین مثليّت در صورت اشتراک در حقیقت محقق می شود.

خلاصه: مستفاد از این آیه و آیات دیگر این است که: هیچ شی ای مثل و شبیه خدای تعالی نیستند و همۀ اشياء غير او هستند و او هم غیر از آنهاست. و معنای توحید همین است که نفی شریک و کفو و غیر او، از او بشود و اثبات غیر او. اعتقاد به وجود و تحقق غیر حق تعالی مستلزم اثبات شریک و کفو و همتا برای خداوند نیست.

و توحیدی که معتقدیم مفاد: ليس كمثله شيء است. نه «ليس شيء غیره» و «لا شيء غيره» و آیه شریفه علاوه بر این که بر نفي شيء مثل او دلالت دارد، بر وجود شيء ليس مثله، هم دلالت دارد (یعنی اثبات غير مثل او هم می کند) باری، از آیه استفاد می شود: «ما هو غيره ليس مثله» یعنی آنچه غیر او است مثل او نیست، نه این که غیری که نیست، مثل او نیست.

اما «ليس في الدار غيره ديار» و «ليس شي غيره» که عرفاء می گویند، خلاف

توحيد مستفاد از این آیه است. بعضی از اعاظم در بطلان سنخیّت بین خداوند و مخلوق چهار وجه ذکر کرده اند: الأوّل: إن السنخية متقوّمة بالمماثلة و المشابهة، و الله تعالى لا شبيه له و لا مثيل و لا نظير و لا حدّ له، و لذا فهى محالة في حقّه تعالی. الثاني: إنّ وحدته تعالی لیست من سنخ وحدة سائر الموجودات، فوحدتها عدديّة قابلة لتكرّر و التكثّر بخلاف وحدته؛ فانّها ليست من باب الأعداد. فهو لا يتثنّی، و لا يمكن أن يكون له ثان، فلا شبيه له و لا نظير. فایّ تسانخ بينه تعالی و بین سایر الموجودات بعد عدم امکان الشبيه و المثيل له.

ص: 503

الثالث: إنّ جميع ما عداه من الموجودات فهو مركّب، و لا يوجد موجود له الوحدة الحقيقية إلاّ الله جلّ وعلا، فایّ سنخيّة بينه - و هو لا ترکیب فيه لا عقلاً ولا وهماً ولا خارجاً - وبين سائر الموجودات و هي مركّبة؟ الرابع: إنّه لو صحّت المسانخة بين العلة و المعلول فموردها العلّة

الموجبة، لا الفاعل المختار، و الله سبحانه و تعالی فاعل مختار.

امّا روایات، پس به بعضی از آن ها اشاره می کنیم: 1- از امير المومنین نقل شده که فرمودند:

«الذي بان من الخلق فلا شيء كمثله»؛(1)

«خداوند با خلقش بینونت دارد و در نتیجه چیزی مثل او نیست» توضیح: اگر دقت در این حدیث شود معلوم می شود که جملۀ اوّل تفسير آيۀ شریفه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» می باشد.

پس در این حدیث در هر دو فقره اثبات بینونت بین خدا و مخلوق شده یعنی نفی سنخیّت و نفی اشتراک در حقیقت و ذات شده است.

2- از امام رضا وارد شده که فرمودند: «مباينته ايّاهم مفارقته إنّيّتهم»؛(2) «مباينت خداوند با خلقش جدایی اوست با حقیقت آن ها (یعنی در اصل انّیت

و حقیقت و ذات خارجی بین شان تباین است)» توضیح: بینونت خدا با خلق به این معناست که در حقیقت شان هیچ اشتراک و

مشابهتی نیست بلکه جدائی تامّه و مباينت محض وجود دارد.

ص: 504


1- التوحید: 32، حدیث 1، باب التوحید و نفي التشبيه، بحار الانوار: 266/4، حدیث 14
2- التوحيد: 36، حدیث 2، باب التوحید و نفي التشبيه. عیون الاخبار: 1/ 151حدیث 51 خطبة الرضا في التوحيد

3- از امير الومنین روایت شده که فرمودند:

«مبائن لجميع ما أحدث في الصفات»؛(1) «خداوند مبائن است با تمام آنچه ایجاد کرده در صفات» توضیح: از آنجایی که صفات ذاتیه حق تعالی عین ذات قدّوس اوست، بینونت خدا با خلقش در تمام صفات، بینونت در حقیقت ذات هم هست.

احتمال دارد مقصود از صفات یعنی توصیف، و بنا بر این احتمال هم، حدیث

شاهد بر مدّعای ماست.

4- از امام رضا نقل شده که فرمودند: «فكّل ما في الخلق لا يوجد في خالقه و كلّ ما يمكن فيه يمتنع من

صانعه»؛(2)

«هر چه در خلق وجود دارد در خالق نیست و هر چه در خلق ممکن باشد در خالق ممتنع است.» توضیح: اگر بین خدا و خلق اشتراک در حقیقت و سنخیّت ذاتی وجود داشته باشد، این تعبیر در حديث معنا نخواهد داد.

5- از امیر المومنین روایت شده که فرمودند:

«لانه خلاف خلقه فلا شبه له من المخلوقين»؛(3)

«خداوند بر خلاف خلقش می باشد پس شباهتی با مخلوقاتش ندارد.»

6- از امیرالمومنین نقل شده که فرمودند:

«حدّ الاشياء كلّها عند خلقه ایّاها إبانة لها من شبهه و إبانة له

ص: 505


1- التوحید: 69، حدیث 26، باب التوحيد و نفي التشبيه، عیون الاخبار: 121/1 حدیث 15
2- التوحید: 40، حدیث 2، باب التوحيد و نفي التشبيه. عیون الاخبار: 153/1 حدیث 51 خطبة الرضا
3- التوحید: 52، حدیث 13، باب التوحید و نفي التشبيه

من شبهها»؛(1) «اشیاء را محدود ساخت تا آن ها را از شبیه بودن به خودش و خود را از شبیه بودن به آن ها جدا کند.»

توضیح: در این حدیث هم تصریح به بینونت نموده است. 7- از امیرالمومنین روایت شده که فرمودند:

«تنزّ عن مجانسة مخلوقاته»؛(2)

«از مجانست با مخلوقات منزه است.»

8- امام رضا به فتح بن یزید جرجانی نوشتند: «بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله الملهم عباده الحمد و فاطرهم على معرفة ربوبيتّه. الدالّ على وجوده بخلقه و بحدوث خلقه على أزله و بأشباههم على أن لا شبه له، المستشهد آياته على قدرته، الممتنع من الصفات ذاته و من الأبصار رؤيته و من الأوهام الإحاطة به، لا أمد لكونه و لا غاية لبقائه، لا يشمله المشاعر ولا يحجبه الحجاب، فالحجاب بينه و بين خلقه لإ متناعه مما يمكن في ذواتهم و لإ مكان ذواتهم ما يمتنع منه ذاته، و لا فتراق الصانع و المصنوع و الربّ و المربوب، و الحادّ و المحدود أحد لا بتأويل عدد... الشاهد لا بمماسّة، البائن لا ببراح مسافة»؛(3) «حمد خداوند را که حمد را به بندگانش الهام می کند و آنان را به معرفت و شناخت ربوبیتش، مفطور کرده و آفریده است، و به آفریدگان خویش بر وجود و هستیش، و به حدوث آن ها بر ازلیت و همیشگی خویش دلالت می کند و به واسطه

ص: 506


1- التوحيد: 42، حدیث 3، باب التوحید و نفي التشبيه
2- بحارالانوار: 84/ 339، حدیث 19، و ج 243/91، حدیث 11
3- التوحيد: 56، حدیث 14، باب التوحيد و نفي التشبيه، بحارالانوار: 284/4، حدیث 17

شباهت آن ها به یکدیگر بر آن که او را مانند و نظیری نیست، رهبری کرد. آیاتش بر قدرتش شهادت می دهد، و ذاتش از هر توصیفی امتناع دارد،(1) و دیدگان از رویتش ناتوانند و وهمها از احاطه به او عاجزند. برای وجودش وقت و زمانی نیست و برای بقائش نهایتی نیست. ادراکات بشری (مشاعر و حواس) او را در بر نمی گیرد و حجاب ها (و پرده های جسمانی) او را محجوب نمی نماید، پس حجاب (و پرده) میان او و خلقش به خاطر امتناع او است از آنچه در ذوات آن ها امکان دارد و به خاطر امکان ذوات آن هاست از آنچه در ذات خدا ممتنع است؛ زیرا صانع غیر از مصنوع و ربّ غیر از مربوب و حدّ زننده غیر از محدود است. او یگانه است نه به معنای وحدت عددی... شاهد و حاضر است نه به واسطه تماس حسّی، بینونت و جدایی دارد نه به دوری مسافت.» توضیح: از جمله شواهد بر مطلوب ما در این حدیث این است که: حضرت استدلال فرموده اند: آن چه در خلق در نظر گرفته شود در خالق ممتنع است و آن چه در ذات و حقیقت کائنات مطرح باشد در مورد خدا ممتنع است. و این همان بینونت و نفی سنخیّت است.

و به بیان دیگر می گوئیم: قول حضرت که فرمود: «فالحجاب بينه و بين خلقه لا متناعه ممّا يمكن في ذواتهم» نفی می کند اشتراک در حقیقت و سنخیّت بین خدا و خلق را و لو بنحو تشکیک و قویّ و ضعیف و شدّت و ضعف باشد.

این که بگوئیم خداوند وجودی است قوّی و مرتبه لا يتناهیٰ و مخلوقات در مرتبه ضعيفۀ وجودند با در نظر گرفتن این امر که این دو مرتبه در حقیقت مشترکند و حقیقت در هر دو مرتبه محفوظ و یک چیز است، این نظر مخالف با این روایات بوده، علاوه بر این که توالی فاسده زیادی بر این نظر مترتب است.

خلاصه این که: اگر مرتبه ضعيفه وجود و مرتبه لایتناهیٰ اشتراک درحقیقت ندارند و بین آن ها تباین محقق است، مطلوب ما ثابت است (اگر چه این نظر هم

ص: 507


1- یا معنایش این است که: ذاتش از صفات زائده بر آن امتناع دارد

درست نیست چون مبتنی است بر اصالة وجود و اكتناه ذات باری و...)

و اگر اشتراک در حقیقت داشته باشند، باید تعبير روایت «لا متناعه مما يمكن في ذواتهم و لا مكان ذواتهم مما يمتنع منه ذاته» درست نباشد. چون این جملۀ شریفه نصّ در بینونت و عدم سنخیت در حقیقت، بین خدا و خلق است. و در نتیجه نفی عینیّت هم به طریق اولی می کنند. 9- از امام صادق روایت شده که فرمودند:

«من شبّه الله بخلقه فهو مشرك إنّ الله تبارك و تعالى لا يشبه شيئاً و لا يشبهه شيء و كلّ ما وقع في الوهم فهو بخلافه»؛(1) «هر کس خدا را به خلقش تشبیه کند مشرک است، خداوند تبارک و تعالی شبیه به چیزی نیست و چیزی هم به او شبیه نیست و هر چه در وهم بیاید خداوند غیر آن است.» 10- از امیر المومنین نقل شده که فرمودند:

«و لا يخطر ببال أولي الرّويّات خاطرة من تقدير جلال عزّته لبعده من أن يكون في قوى المحدودین لانّه خلاف خلقه فلا شبه له من المخلوقين»؛(2) «به ذهن صاحبان افکار، خیالی از تقدیر عظمت عزّت خدا، خطور نمی کند به جهت این که خداوند به دور است از این که در قوای ادراکی خلق بگنجد؛ زیرا

که او بر خلاف خلقش است و هیچ شبیهی برای او در میان مخلوق وجود ندارد.»

11. هم چنین فرمودند:

«کنهه تفريق بينه و بين خلقه»؛ «کنه او (تعالی) جدایی بین او و بین خلقش است.»

ص: 508


1- التوحيد: 80، حدیث 36، باب التوحيد و نفي التشبيه. بحار الانوار: 299/3، حدیث 30
2- التوحید: 52، حدیث 13، باب التوحید و نفي التشبيه. بحارالانوار: 275/4، حدیث 16

12- از امام صادق نقل شده که فرمودند: «الله خلو من خلقه و خلقه خِلْو منه...»؛(1)

«خداوند از خلق خود خالی و خلقش از او خالی است.»

13- از امام باقر و امام صادق نقل شده که فرمودند:

«انّ الله تبارك و تعالی خلو من خلقه و خلقه خلو منه و كلّ ما وقع عليه اسم شيء فهو مخلوق ما خلا الله عزّوجلّ»؛(2) «خدای تبارک و تعالی از خلق خود خالی و خلقش از او خالی اند و هر چه اسم چیز بر آن واقع شود غیر از خدای عزّ و جلّ مخلوق است.»

14- از امام رضا وارد شده است که فرمودند:

«ليس هو في الخلق ولا الخلق فيه، تعالی عن ذلك»؛(3) «(در جواب عمران صابی که سئوال کرد آیا خداوند در خلق هست یا خلق در خداوند، فرمود:) نه خداوند در خلق خود هست و نه خلق در خداوند، خداوند برتر است از آن.» این دسته از روایات به وضوح بیان گر بطلان سنخیّت بین خداوند و خلق اش و تنزّل و تطوّر او به اطوار خلقش می باشد.

فائده هشتم: مقصود از بینونت معزلی چیست؟

بینونت و جدایی خالق از مخلوق و خداوند از آفریده هایش چگونه است؟ آیا جدایی

ص: 509


1- التوحيد: 143، حدیث 7، باب صفات الذات و صفات الأفعال. بحارالانوار: 161/4، حدیث 6
2- التوحيد: 106، حدیث 3، 4، 5، باب أنّه تبارك و تعالی شیء. بحارالانوار: 3/ 322، حدیث 18، و ج 149/4، حدیث 3، 4
3- التوحيد: 434، حدیث 1، باب 65، باب ذکر مجلس الرضا علي بن موسی مع أهل الأديان. بحارالانوار: 313/10، باب 19، حدیث 1

آن ها جدایی عِزلی و کناره گیری و دوریِ فاصله ای از هم است که خالق در طرفی و جایی باشد و مخلوق در طرفی و جایی دیگر، یا جدایی و تفاوت آن ها جدایی و تفاوت در ذات و حقیقت و صفات است؟

در حدیثی چنین وارد شده است: «توحيده تمييزه عن خلقه، و حكم التمييز بينونة صفة، لا بينونة عِزلة»(1) توحید و یگانه دانستن خداوند به تمییز و متمایز گرداندن و جدا کردن او از مخلوقش و به تفاوت نهادن و فرق گذاشتن میان او و آفریده هایش است (اگر میان او و خلقش تفاوت و تمایزی نباشد، به ناچارتشابه می باشد و چیزی که شبیه داشته باشد، واحد و یگانه و یکتا نیست. بنا بر این، توحید او بر تمییز او استوار است.) و اصل تمییز و جدا کردن و تفاوت نهادن میان خالق و مخلوق، تفاوت نهادن در صفات آن دو و جدا دانستن آن دو از جهت صفات است، نه جدایی عِزلی و مکانی و کناره گیری و دوریِ فاصله ای از خلق. (در مخلوق، صفت غیر موصوف است؛ صفت چیزی است و موصوف چیز دیگری، بنا بر این مخلوق، وحدت و یگانگی حقیقی ندارد. امّا در خداوند، صفات عین ذات است، نه قائم به ذات. بنا بر این، میان خالق و مخلوق در صفت، تفاوت و جدایی است و شباهتی ندارند. پس او یگانه است و شبیهی ندارد. نیز چون صفاتش عین ذات است، ذات هم وحدت دارد و جزئی ندارد.)

همین معنا در احادیث دیگر هم آمده است؛ از جمله حضرت امیرالمؤمنین می فرماید:

مبائن لجميع ما أحدث في الصفات؛(2) او با تمام چیزهایی که آن ها را ایجاد کرده و پس از عدم آن ها را خلق کرده، در صفات مباین و متفاوت است.

ص: 510


1- الاحتجاج: 201/1، بحار الانوار: 253/4، حدیث 7. علامه مجلسی می نویسد: «قوله: بينونة صفة؛ أي تميّزه عن الخلق بمباينته لهم في الصفات لا باعتزال عنهم في المكان»
2- التوحيد: 69، حدیث 26، بحار الأنوار 222/4 ، حدیث 2

همان حضرت در حدیث دیگری می فرماید:

الذي بان من الخلق، فلا شيء كمثله؛(1) همان خدایی که از خلق جداست و میان او و خلق، بینونت و تفاوت است؛

پس هیچ چیزی مثل و شبیه او نیست. البته در احادیث دیگر، تفاوت و جدایی و بینونت میان خالق و مخلوق در ذات و

حقیقت هم بیان شده است، چنان که حضرت رضا می فرماید:

و مباينته إيّاهم مفارقته إنّيّتهم؛(2) بینونت و جدایی خداوند از خلقش به جدایی و تفاوت او با حقیقت و ذات و

وجود مخلوقش می باشد. احتمال دیگر این است که، مقصود از بینونت صفت یعنی از نظر توصیف، ذات مقدّس حقّ غیر از خلق است در این که چه حقیقتی است. و حقیقت حقّ تعالی با حقیقت خلق مباین است.(3)

به عبارت دیگر: یعنی: خداوند در توصیف و تعریف با آنچه ایجاد کرده مباین است و هیچ شرکت و سنخیتی در کار نیست. و معنای بینونت صفت به این معنا نیست که در ذات مباین نباشند و در صفت مباین باشند.

«لا بينونة عزلة» نه این که خلق چند متری خداوند قرار گرفته اند و خداوند از خلق فاصله گرفته است. بینونت عزلی نیست که خداوند تعالی یک طرف و خلق در طرف دیگر باشند، بلکه بینونت حقیقت است.

جواب دیگر: بعد از این که آیات زیاد و روایات متواتر و حکم عقل بینونت ذاتی خالق و مخلوق را بیان نمود - که مخلوقات، حقائقی قابل زیاده و نقصان و عددی

ص: 511


1- التوحيد: 22، حدیث 1
2- التوحيد: 36
3- و این احتمال قوی تر است

و متجزّی و محتاج و دارای زمان و مکان و حادث به حدوث حقیقی می باشند و ذات احدیّت بدون جزء و كل و مرتبه و امتداد وجودی و فراتر از زمان و مکان است - و این امر از محکمات بود، باید متشابه (بر فرض متشابه بودن این حدیث) به محکم ردّ شود و معنا شود. و از مسلّمات و محکمات، مغایرت و وحدت نداشتن خدا و خلق است.

بر فرض این که این حدیث مرسل نباشد و مسند و صحیح باشد و دلالتش هم بر معنا (ی مغایر نبودن خالق و مخلوق) تمام باشد، در مقابلِ آیات و اخبار و عقل، قابل اخذ نخواهد بود، چه رسد به این که روایت مرسل و دلالتش هم کامل نباشد.

و ما هم بینونت خالق و مخلوق را عزلی نمی گوییم و خالق را منعزل از خلق نمی دانیم و قائل به تعطیل نیستیم، بلکه گوییم: خلق دائماً تحت مدد و تربیت و عنایت اوست و اوست که قیّوم آسمان ها و زمین و مدبّر و متصرّف عالم کون و فساد است و كلّ يوم هو في شأن.

و جدایی بالعزلة که معنایش انعزال خالق از خلق است عقیده یهود است «وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ»(1).

خلاصه این که: اگر مراد این است که بینونت عزلی چنان که هر شیء از شیء دیگر دارد که از هم جدا و بی ارتباط و بی اطّلاع از یکدیگرند، بین خالق و مخلوق نیست، و این دو به هم ارتباط دارند و از هم جدا نیستند. مخلوق احتياج به خالق دارد و تحت تربیت و تدبیر اوست و مرزوق و مربوب اوست و او ربّ و رازق و خالق و مدبّر اوست. این کلامی درست و از اعتقاد اماميّه است.

امّا اگر مقصود این باشد که خالق و خلق ذاتاً با هم بینونت ندارند و واحدند و خداوند احاطۀ وجودی به همه دارد که همه او هستند و او هیچ یک از این ها نیست و به صفت - که همان تعیّنات و حدود وجودی باشد - از هم جدا و ممتاز می باشند، گوییم: این همان «ليس في الدّار غیره دیّار است» و همان حرف ابن عربی است که:

ص: 512


1- المائدة: 64

«سبحان الّذي أظهر الأشياء و هو عينها».

ولازم آید که صفتی هم که به آن امتیاز حاصل می شود، وجود حقیقی نداشته باشد. و این امتیاز، امتیاز صوری و مثل موج و دریا باشد، یا همان ظهور و تجلّی باشد. که این معنا مخالف با عقل و شرع و وجدان است و با همۀ شرایع مخالف است.

یکی از معاصرین در رسالۀ فارسی خود نوشت: خدا بالذّات از ما سِوا (یعنی: از غیر خود) جدا نیست، و بیرون از ما سوی نیست، و بینونت عزلی ندارد. جواب از این کلام این است که: این عقیده با آیات و اخبار و تلّقی علماء و فقهاء از توحید، مخالف دارد. در باب توحید حقّ تعالی نفی غیر و تنها بودن خداوند و وحدت آنچه در دار تحقّق است مطرح نمی باشد. و توحیدی که این بعض معاصرین مطرح کردند انکار الله و خدایی است که انبیاء به آن دعوت نمودند، و توحید انبياء توحید خالق کائنات، توحيد فاعل ما يشاء، و توحید ربّ العالمين و مالك يوم الدّين و جاعل الملائكة رسلاً و باعث الأنبياء و المرسلین است، و این توحید مبتنی بر فصل ذاتی و بینونت عزلی ربّ و مربوب و خالق و مخلوق و جاعل و مجعول و مالک و مملوک، و باعث و مبعوث است.(1)

فائدۀ نهم: در محدودۀ درک عقل

این فائده مشتمل بر مطالبی است:

مطلب اوّل: همانطوری که وحی و حسّ از منابع شناخت می باشند، شکّی نیست

که از جملۀ اصول و مقیاس شناخت عقل است.

و یکی از بدیهی ترین قواعد عقلی قانون علّیّت است(2) به این معنا که: هر معلولی علّتی می خواهد و هر اثری مؤثّری دارد.

ص: 513


1- چنان که بعضی از اعاظم افاده نمودند
2- به فائدۀ ششم مراجعه نمایید

و همچنین قانون عدم تناقض و چیزهایی که بر مبنای آن ها برهان اقامه می شود.

پس علوم نظری بر پایۀ علوم بدیهی استوار می گردند که در عقل هر انسانی به ودیعه گذارده شده اند. و اگر انسان عقل و عقل گرایی در تصوّر و تصدیق را انکار کند، دیگر نمی تواند هیچ حقیقتی از حقائق عالم را اثبات کند حتّى قضایای حسّی و تجربی.

امّا مادّی گرایان تنها منشأ شناخت بشری را حسّ و تجربه می دانند و همۀ معارفی را که بر پایۀ حس و تجربه استوار نیستند، کنار می گذارند.

و بطلان این عقیده واضح است و همۀ عقلاء اعتقاد دارند به این که معارف صحیح و یقینی ای وجود دارد که به حسّ و تجربه فهمیده نمی شوند بلکه اصلاً ربطی به حواس پنجگانه ندارند مثل: محال بودن اجتماع نقيضَيْن و محال بودن اجتماع ضدّین و این که لازم است هر اثری مؤثّری داشته باشد یا عقیده به قواعد و قوانین عمومی و کلّی در علوم مختلف که در حین كلّیّت و عمومیّت غیر حسّی هستند و با تجربه درک نمی شوند.

علاوه بر این که: صرف این که انسان نیاز به حس و تجربه دارد، دلیل نمی شود بر این که انسان قابلیت و توانایی رسیدن به معارف غیر حسیّ را ندارد، و هیچ دلیلی اقامه نکردند بر این که عقل نسبت به معارف غیر حسیّ و تجربی ناتوان است.

حاصل جمع رقم 16 و 14 می شود 30 و حاصل ضرب شان می شود 224 و واضح است که اختلاف حاصل جمع و حاصل ضرب آن دو، ناشی از فهم و درک و کار عقل است نه از حس، چون حس کردن آن دو عدد فرقی با هم ندارد و ما هر دو را یک شکل حس می کنیم (و می بینیم.)(1)

ص: 514


1- لازم به تذکّر است که: مکاشفات عرفانی و (به تعبير آن ها) اشراقات روحی منبع دیگری برای شناخت حقائق نیست. چون مکاشفات و شهود - بر فرض تحقّق آن - حالاتی روحی و نفسانی اند و از هیچ واقعیّتی حکایت نمی کنند و همچنین حالات روحی و اشراقات نفسانی، قابل انتقال به دیگران نیستند علاوه بر این که: دلیلی بر حجّیت آن ها وجود ندارد. و نیز اگر مکاشفه ای مخالف برهان (از عقل و نقل) بود، واضح البطلان و الفساد است. و اگر موافق آن بود، حجیّت به اعتبار برهان است نه مکاشفه. و بحث در اطراف و اقسام آن و مطالب مربوط به آن، از این رساله خارج است و به کتاب تنزيه المعبود، بحث مکاشفه مراجعه نمایید. بنا بر این فلسفۀ اشراق - که بر شالودۀ اعتقاد به مکاشفات عرفانی در کنار سه منبع قبل بنا نهاده شده، بلکه در نظر آن ها کشف و شهود از آن سه مصدر هم مهم تر بوده - بی اساس خواهد بود، اگر چه در نزد حقير، فرقی بین فلسفۀ اشراق و مشاء از این جهت نیست، زیرا هر دو گروه هم خود را اهل استدلال می دانند و هم اهل اشراقات نفسانی. خلاصه این که: همان طوری که منشأ شناخت بشری منحصر در حسّ و تجربه نیست، همچنین کشف و شهود هم منبع دیگری نخواهد بود

مطلب دوّم: آیا در بدیهیات عقلی اختلاف امکان دارد؟ و راه حلّ در صورت اختلاف چیست؟ و احکام عقلی یا بدیهی است (که به مجرّد تصوّر، مورد قبول واقع می شوند). و یا غیر بدیهی اند (که باید با تکیه بر مقدّمات بدیهی، بر آن ها برهان اقامه کرد).

اما آنچه از امور بدیهی که بزرگان علماء در آن ها اختلاف کرده اند که بعضی ادّعای بدیهی و ضروری بودن بعضی از قضایا را کرده اند و بعضی دیگر منکر آن شده اند، راه حلّش به این گونه است که: با رجوع به عرف عقلی امور بدیهی از غیر بدیهی، و عقلی از وهمی شناخته می شود؛ چون امکان دارد که دو نفر در امر معیّنی اختلاف داشته باشند امّا امکان ندارد که این اختلاف بین عموم عقلای عالم اتّفاق بیفتد؛ زیرا اگر در یک امر، پیرامونِ بداهت امری معیّن بین عقلا اختلاف افتاد، معلوم می شود که آن امر از بدیهیات نیست و در این هنگام با رجوع به عقلا حقّ مطلب معلوم می شود.

خلاصه این که: با رجوع به عرف و عقلا امور بدیهی از غیر آن ها شناخته می شوند چنان که معقولات با موهومات دانسته می شوند.

مطلب سوّم: بعضی محققین از علماء فرمودند: حدّ و مرز عقل و نقل از هم جدا است. ولی شرع می تواند عقل را از ورود در بعضی مباحث نهی نماید و عقل به حکم خودش باید از آن تبعیّت کند.

فقط در آن مباحث که حجیّت شرع و اثبات لزوم آن صغرویّاً و كبرويّاً بررسی می شود و حجّیت شرع، بر اثبات یا نفی در آن مباحث توقّف دارد، این عقل است که مستقل است.

ص: 515

و شخص اگر با تحرّی و تفحّص به نتیجه نرسید به حکم شرع نیز معذور است. مثلاً عالم برزخ یا سؤال نکیر و منکر که بر حسب دلائل شرعيّه حقّ است، اگر شرع بررسی آن را با استدلال عقلی خارج از محدوده دریافت های عقلی بداند، با وجود این، کسی آن را دنبال و در نتیجه به خلاف إعلام شرع رسید، چنین کسی معذور نیست، چون می بایست به همان دلیل نقلی اکتفا کند و امری را که دلیل عقلی بر آن نمی توان اقامه کرد به داوری عقل نبرد، به طور اصولی احتمال این که شرع خلاف واقع خبر داده مضرّ به اسلام و ایمان است.

مطلب چهارم: در روایات و اخبار اهل بيت بجهت تفاوت عقلی و علمی و ظرفیت های مختلف سائلین و مخاطبین اختلافاتی مشاهده می شود، و برای مراتب مختلف احادیث مختلف مطرح شده، چنان که در شبهۀ شيطانيّه (سؤال شده که آیا خداوند می تواند دنیا را با این بزرگی در تخم مرغ با این کوچکی جای دهد...) جواب های مختلف فرموده اند.

اما نکتۀ قابل توجّه این است که: هیچ تضادّی بین این جواب ها وجود ندارد و معارف سطح بالا تكذیب معارف سطح پایین نمی نماید و ظاهر و باطن و تأویل و تنزیل و سطوح مختلف مطالب در هیچ جا متنافى و متضادّ نیستند پس مطالبی که برای عامّۀ مخاطبین بیان فرموده اند که معانی اوّلیه باشد با مطالبی که برای خواصّ اصحاب بیان کردند متضاد نیست و لذا اگر تعقّل و تأمّل بیشتری شود در این تفاوتِ معنا علاوه بر این که عدم تضادّ را درک می کند، مطالب سطح بالا هم استفاده می شود.

مطلب پنجم: معیار ما در رجوع به مدارک وحی، استدلال به محکمات از قرآن و متواترات از سنّت است که دلالتش واضح و روشن باشد. و اگر سنداً متواتر باشد می گوییم: قطعاً در وحی آمده است. و اگر در حدیث به قطع نرسیم، می گوئیم: استناد این سخن به وحی مظنون است و هرگز وقتی به قطع بر ما ثابت نباشد نسبتِ قطع نخواهیم داد، بلکه به نسبتِ آنچه استفاده کردیم، استناد می دهیم.

ص: 516

فائدۀ دهم: كلام بعضی از معاصرین در دفاع از مبانی ملاصدرا

اشاره

بسم الله الرحمن الرحيم و صلّی الله على محمّد و آله الطاهرین و لعنة الله علی أعدائهم أجميعن.

مقاله ای با عنوان «اندیشه و افکار ملاصدرا و تأثیر آن بر فرهنگ اسلامی» منتشر شد،(1) و نویسندۀ آن مدّعی شده که اندیشه های ملاصدرا تأثیری عمیق در فرهنگ اسلامی داشته است. وی در مورد ملاصدرا می نویسد: بر اساس معرفت عمیق و ارادت وثیقی که نسبت به دین و همۀ مظاهر آن، یعنی توحید، رسالت، ولایت و نیز قرآن داشت با اندوخته های فراوان حکمی و عرفانی، خود را به ساحل دین رسانید و گوهرهای گران بهایی را از دریای معارف الهی بهره برده و خود را به اوج معارف الهی رسانیده و از زمرۀ افراد متعمّقی شد که ناب ترین معارف را در وادی توحید عرضه کرد.

وی در خاتمه نیز مدّعی شده است که: این معارف برگرفته از منابع اصیل دینی و از عقل و نقل است و توصیه می کند که فضلای جوان حوزه - با وجود این معارف - به بیراهه نروند و با سفر به دیار غرب و شرق به دنبال حکمت نگردند. در ضمن یادآور شکایت های عصر ملاصدرا می شود و می نویسد: او به حدّی به افکار و آرای خود یقین و باور داشت که هیچ عاملی - اگر چه تکفیر علمی و تبعید عملی همه جانبه بود - نتوانست او را از مسیر خود باز دارد.

پس از خواندن مقاله مزبور، مواردی را محل نقد و اشکال دیدیم که بعضی از آن ها را اشاره وار، بررسی و نقد می کنیم.

نویسنده مدّعی است که:

1. ملاصدرا گامی فراتر [از دیگران] نهاده و رابطۀ دار وجود را با صاحب و ربّش از نوع جوهر و عرض و فعل و فاعل و شأن و ذی شأن ارائه کرده و این همان ترقیق

ص: 517


1- در هفته نامۀ افق حوزه شمارۀ 229 تاریخ 1388/2/20

علیّت و ارجاع آن به تشاّْن است که با این نظریه، فلسفه به نهایت رسیده و منظر عرفانی آغاز می شود... و سهم ممکنات از هستی را به نازل ترین درجه رسانده و آن ها را از حدّ رابطی به رابط تنزّل بخشید.

2. نگاه ویژۀ او به معاد و جلوه های قیامت است و تفسیر نوینی مبتنی بر پایه های شهودی و عقلی ارائه کرد.

3. بحث خلود و جاودانگی اهل نار می باشد که با کوشش عقلی و کشش شهودی، جمع اصول قرآنی و ادلّۀ برهانی و منظرهای عرفانی نمود.

4. قاعدۀ الواحد لا يصدر منه إلا الواحد است که این قاعده می تواند نگاه توحیدی را از واحد حقیقی عالم یعنی خداوند متعال، به واحد ظلّی عالم که همه ما سوای اوست عطا کند.

5. قاعدۀ بسیط الحقيقة كلّ الأشياء و ليس بشيء منها که این قاعده تنها یک مصداق دارد و آن هم واجب تعالی است، در عین حال که واجب را شامل همۀ هستی می داند که (بسيط الحقيقة كلّ الأشياء) او را از ماهیت و نقص منزّه دانسته (ليس بشيء منها).

6. قانون علیّت و معلولیّت (نوع ارتباط مبدأ عالم با جهان هستی).

7. مسئله شهود و عرفان شهودی... و موارد دیگر.

و می نویسد: همه و همه حکایت از عظمت وجودی این یگانۀ حکمت و برهان و این نادرۀ وحی و قرآن داشته و دارد.

قبل از پرداختن به جواب این موارد، از نویسنده سؤال می کنیم که:

این توحید و معارف توحیدی که آخوند ملاصدرا بیان کرده (مسئله وحدت وجود و بسيط الحقيقة و وجود رابط و تشأن و ظلّ و...) و ادعا شده که از قرآن و سنّت گرفته و مطابق با قرآن و برهان است، چگونه است که فقها و متکلّمان شیعه و عالمان دین و حاملان اخبار و آثار در طول بیش از هزار سال از این توحید سر در نیاورده، بلکه از اخبار و آیات خلاف آن را فهمیده اند؟! چگونه می شود امامان معصوم که هادیان به توحيدند وحتّی احکام کنیف و بالوعة را مهمل نگذاشته اند، امر مهم توحید

ص: 518

ربّ العالمین را مجمل بیان کنند تا جایی که حاملان و راویان و شارحان اخبار و آثار و متکلّمان و فقهای شریعت به آن پی نبرند و شرک را به جای توحید و توحید را به جای شرک بپذیرند و بعد از نزدیک به هزار سال آخوند ملاصدرایی بیاید و توحید قرآن و سنّت را بفهمد و به مقصود آن ها پی ببرد؟!

البته چه در زمان حیات ملاصدرا و چه بعد از مردن او، فهم و اندیشه و انظارش مورد انکار شدید فقها و بزرگان شیعه واقع شده است. اگر کسی به تاریخ مراجعه کند هیچ شک و شبهه ای برایش باقی نمی ماند که طريق فقهای شیعه و عالمان شریعت، جدا و ممتاز از طریق فلاسفه و عرفای اصطلاحی است و این جدایی و امتیاز در طول قرون و اعصار تا حدود یک قرن قبل امری واضح و آشکار بوده است. بعد از آن به جهت این که پیروان مکتب یونان (فلاسفه) و پیروان مکتب ابن عربی (عرفای مصطلح) در اقلیت بودند و از جامعۀ مسلمین مخصوصاً شیعه و فقها مطرود بودند، بنای تأویل و تدلیس در کلمات انبیا و اوصیا گذاشتند و آن ها را بر طبق آرا و افکارشان تأویل و تفسیر نمودند و این تأویل و تدلیس هم اثر خود را گذاشت تا جایی که امروزه، نویسنده مقاله مزبور و دیگران، علوم قرآن و حدیث را عین فلسفه و عرفان صدرایی می خوانند و اسفار و اشارات را اسرار تفسیر قرآن می دانند که بر فقهای شیعه پوشیده و مجهول مانده است.

البته خود ملاصدرا هم در آثارش خصوصاً تفسیرش، فقها را ظاهری و قشری می خواند و آنان را از اسرار و بطون قرآنی بی بهره می داند و با این تبلیغات و شعارها،بسیاری از شیعیان و طالبان علم را از فقها و امنای دین منزجر و رو گردان می کند.(1)

ص: 519


1- میرزا حسین نوری رحمة الله علیه در خاتمۀ مستدرک جلد 239/20 می نویسد: الحكيم المتألّه الفاضل محمد بن ابراهيم الشيرازي الشهير بملاصدرا محقّق مطالب الحكمة، و مروّج دعاوي الصوفية بما لا مزيد عليه، صاحب التصانيف الشائعة التي عكف عليها من صدّقه في آرائه و أقواله، و نسج على منواله، و قد أكثر فيها من الطعن على الفقهاء حملة الدين، و تجهيلهم و خروجهم من زمرة العلماء، و عکس الأمر في حال ابن العربي صاحب الفتوحات، فمدحه و وصفه في كلماته بأوصاف لا تنبغي إلا للأوحدي من العلماء الراسخين، مع أنّه لم ير في علماء العامة و نواصبهم أشدّ نصباً منه

ای کاش نویسنده مقاله رجوعی به کتب متکلّمان شیعه و فقهای شریعت می نمود و کلام علامۀ حلّی و قاضی سعید قمی(1) و... و شیخ الفقهاء كاشف الغطاء و صاحب جواهر و عروه و انظار تعلیقه زنندگان بر آن را مطالعه می نمود(2) و این چنین زود قضاوت نمی کرد و مشرب فقهای شیعه را که بر خلاف ملاصدرا در توحید و شؤون آن مشی نموده اند، بر خلاف قرآن و سنّت تلقی نمی نمود! و ای کاش به کلام متکلّمان و فقهای بزرگ شیعه در ردّ فلاسفه در مسئله حدوث عالم و معاد جسمانی و وحدت وجود و... مراجعه می کرد و سپس، اظهار نظر می نمود!(3) این چه معارف قرآنی است که فقها و اساطین مذهب تا این حدّ از آن بیگانه و از آن تبرّی جسته اند؟!

پس از این سؤال ها، به نقد موارد مذکور می پردازیم.

نویسنده در تجلیل و تقدیس مبانی ملاصدرا و فلاسفه فقط ادّعا نموده و هیچ دلیلی بر مطابقت آن ها با برهان و وحی اقامه ننموده است، در حالی که خداوند می فرماید: «قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ». ما هم ادّعا می کنیم که همۀ این مبانی ذکر شده، خلاف قرآن و سنّت و عقل است و به گوشه ای از آن اشاره می کنیم.

دربارۀ ادّعای اول ایشان که «رابطۀ خدا و خلق را از نوع جوهر و عرض، شأن و ذی شأن و رابط می داند» می گوئیم: ملاصدرا در اسفار می نویسد:

«فکما و فّقني الله بفضله ورحمته على الإطّلاع على الهلاك السرمديّ والبطلان الأزليّ للماهيّات الإمكانيّة والأعيان الجوازيّة، فكذلك هداني ربّي بالبرهان النيّر العرشيّ إلى صراط المستقيم، من كون الموجود

ص: 520


1- که از بزرگان فلاسفه است
2- به کتاب تنزيه المعبود في الرد على وحدة الوجود: 448 - 464 مراجعه کنید. مؤلّف كتاب مذکور نزدیک به چهل قول در ردّ وحدت وجود ذکر نموده و در میان این اقوال به وضوح، با نظر ملاصدرا مخالفت شده است مثل قول قاضی سعید قمی در شرح توحید صدوق رحمه الله 66/2، و مرحوم کاشف الغطاء در کشف الغطاء 173/1 و 259، و مرحوم سید محسن حکیم در مستمسک 391/1، و... .
3- به کتاب وجود العالم بعد العدم عند الاماميّة، في اثبات حدوث العالم زماناً: 15 - 50، رجوع شود

والوجود منحصرة في حقيقة واحدة شخصيّة لا شريك له في الموجوديّة الحقيقيّة ولا ثاني له في العين وليس في دار الوجود غيره دیّار. وكلّما يتراءى في عالم الوجود أنّه غير الواجب المعبود فإنّما هو من ظهورات ذاته و تجلّیات صفاته الّتي هي في الحقيقة عين ذاته، كما صرّح به لسان بعض العرفاء بقوله: فالمقول عليه سوى الله أو غيره أو المسمّى بالعالم هو بالنسبة إليه تعالی کالظلّ للشخص، فهو ظلّ الله... فكلّ ما ندرکه فهو وجود الحقّ في أعيان الممكنات: فمن حيث هويّة الحقّ هو وجوده، ومن حيث اختلاف المعاني والأحوال المفهومة منها المنتزعة عنها بحسب العقل الفكريّ والقوّة الحسّيّة فهو أعيان الممكنات الباطلة الذوات. فكما لا يزول عنه باختلاف الصور والمعاني اسم الظلّ كذلك لا يزول عنه اسم العالم وما سوى الحق. وإذا كان الأمر على ما ذكرته لك فالعالم متوهّم ما له وجود حقيقيّ. فهذا حكاية ما ذهبت إليه العرفاء الإلهيّون والأولياء المحقّقون.»(1) از بیانات فوق استفاده می شود که ایشان و بزرگان عرفا و اولیای صوفیه بر این اعتقادند که: موجود و وجود، منحصر در حقیقت واحد شخصی است و در دار تحقّق یک وجود و موجود بیش نیست، ولی این وجود و موجود واحد، دارای مراتب است و مراتب وجود موجودات چون عقل و نفس و صور نوعیه از مراتب نور وجود اوست و آنچه در عالم از موجودات و کثرات به نظر می رسد وجود آن ها همه از ظهورات و تجلّیات صفات ذاتیه و تطوّرات و شؤونات ذاتیۀ آن موجود واحد است که حق تعالی است و ماهیات و تعیّنات آن ها امور غیر واقعی و مفاهیم انتزاعی است.

پس عالم متوهّم است و هر آنچه هستی ادراک می کنیم همه وجود حق است که لیس في الدار غيره دیار.

ص: 521


1- الاسفار: 292/2 - 294

نیز می گوید:

«فإذا ثبت تناهي سلسلة الوجودات من العلل والمعلولات إلى ذات بسيطة الحقيقة النوريّة الوجوديّة... . و ثبت أنّه بذاته فيّاض وبحقيقته ساطع و... . تبیّن و تحقّق أنّ لجميع الموجودات أصلاً واحداً أو سنخاً فارداً هو الحقيقة والباقي شؤونه، وهو الذات وغيره أسماؤه ونعوته، وهو الأصل وما سواه أطواره و شؤونه، وهو الموجود وما وراءه جهاته وحيثياته. ولا يتوهّمنّ أحد من هذه العبارات أنّ نسبة الممكنات إلى ذات القيّوم تعالی تکون نسبة الحلول! هيهات! إنّ الحاليّة والمحلّيّة ممّا يقتضيان الإثنينيّة في الوجود بين الحالّ والمحلّ، وهيهنا - أي عند طلوع شمس التحقيق من أفق العقل الإنسانيّ المتنوّر بنور الهداية والتوفيق - ظهر أن لا ثاني للوجود الواحد الأحد الحقّ واضمحلّت الكثرة الوهميّة وارتفعت أغاليط الأوهام، والآن حصحص الحقّ وسطع نوره النافذ في هياكل الممكنات، يقذف به على الباطل فيدمغه فإذا هو زاهق، وللثنويّين الويل ممّا يصفون، إذ قد انکشف أنّ كلّ ما يقع اسم الوجود عليه ولو بنحو من الأنحاء فليس إلاّ شأناً من شؤون الواحد القيّوم ونعتاً من نعوت ذاته ولمعة من لمعات صفاته. فما وضعناه أوّلاً إنّ في الوجود علّة ومعلولاً بحسب النظر الجليل قد آل آخر الأمر بحسب السلوك العرفاني إلى كون العلّة منهما أمراً حقيقيّاً والمعلول جهة من جهاته، ورجعت علّيّة المسمّی بالعلّة وتأثيره للمعلول إلى تطوّره بطور و تحیّثه بحيثيّة، لا انفصال شيء مباین عنه. فاتقن هذا المقام الّذي زلّت فيه أقدام أولي العقول والأفهام واصرف نقد العمر في تحصيله لعلّك تجد رائحة من مبتغاك إن كنت مستحقاً لذلك وأهله.!»(1)

ص: 522


1- الاسفار: 2/ 300 - 301

از این بیانات استفاده می شود که مقتضای سلوک عرفانی، علّیّت و سببیّت بین خالق و مخلوق به فيضان و ترشّح ذاتی است و مرجع علّت و معلول به تطوّر و تحيّث ذات علّت است. پس در دار واقع و حقیقت، یک حقیقت و موجود بیش نیست و آنچه کثرت و غیریت که به نظر می رسد موهوم می باشد، و واقعیّات در حقیقت، همه اطوار و شؤون همان موجود واحد و اسما و نعوت ذاتیه اوست. بنا بر این البتّه توهّم حلول هم در کار نیست؛ چون حلول متوقف بر اثنینیت است و لا موجود الا هو.

و می نویسد: فصل في التنصيص على عدميّة الممكنات... .(1) از بیانات فوق نیز ظاهر است که مذهب او و سایر عرفا و اهل کشف و شهود این است که آنچه در جميع شؤون و تعیّنات و مظاهر و ماهیّات، ظاهر و مشهود است همه وجود حق است. و نفس تعیّنات و ماهیّات ممکنه ازلاً و ابداً عدمی و غیر واقعی است. فإذن لا موجود إلا الله و هو الوجود و اطواره و شؤونه و انحائه. وجود اندر کمال خویش ساریست تعيّنها أمور اعتباریست نیز می نویسد:

«اعلم أنّ واجب الوجود بسيط الحقيقة غاية البساطة، وكلّ بسيط الحقيقة كذلك فهو كلّ الأشياء؛ فواجب الوجود كلّ الأشياء لا يخرج عنه شيء من الأشياء. وبرهانه على الإجمال: أنّه لو خرج عن هويّة حقيقته شيء لكان ذاته بذاته مصداق سلب ذلك الشيء.»(2) البته این همان کلام عرفای صوفیه چون جامی است که گوید: موجود حقیقی یکی بیش نیست و آن عین وجود حق و هستی مطلق است، امّا او را مراتب بسیار است... . پس في الحقيقة وجود یکی بیش نیست که در جمیع این مراتب و حقایق مترتبه در آن، ساریست و وی در این، عین این مراتب و حقایق است چنان که این مراتب و حقایق

ص: 523


1- الاسفار: 2/ 339
2- الاسفار: 368/2. نیز در جلد 6/ 116 - 117 و در جلد 331/7 - 332 همین مطلب را می گوید

در وی، عین وی بودند حيث كان و لم يكن معه شيء.(1) ملا عبد الرزاق لاهیجی در گوهر مراد در اوّل فصل سوم از باب سوم از مقالۀ دوّم، می گوید: «صوفیه برآنند که صدور معلول از علّت عبارتست از تنزّل علّت به مرتبه معلول و تطوّر وی به طور معلول. و از این جا متفطّن شده اند به وحدت وجود و به این که وجود، حقیقت واحده ای است ساری در جميع موجودات. و ماهیّات ممکنات نیست مگر امور اعتباریّات. و حقایق موجودات همگی مظاهر آن حقیقت واحده اند به نحوی که اتّحاد و حلول لازم نیاید؛ چه این هر دو فرع اثنينیت است و لا موجود إلا واحد.»

لاهیجی سنّی (شارح اشعار شبستری) می گوید: «اگر توفیق الهی رهبر گردد و به عین انصاف نظر کنی و تطوّرات ظهورات او را در مراتب، مشاهده نمایی یقین بدانی که هر طایفه از طوایف مختلفه هر چه در معرفت الله گفته اند و اعتقاد نموده اند همه را جهت راستی هست و هر کس را نظر بر مرتبه ای افتاده... .»(2)

البته در شرح گلشن راز از این نوع مطالب باطل بسیار یافت می شود.(3)

ص: 524


1- لوایح: 43
2- شرح گلشن راز: 63
3- شبستری گوید: مسلمان گر بدانستی که بت چیست بدانستی که دین در بت پرستی است و گوید: روا باشد أنا الحق از درختی چرا نبود روا از نیکبختی مولوی گوید: ما عدمهاییم و هستی هانما تو وجود مطلقی هستی ما و گوید: چون که بی رنگی اسیر رنگ شد چون که این رنگ از میان برداشتی و گوید: هر لحظه به شکلی بت عیّار در آمد هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد موسئی با موسئی در جنگ شد موسى وفرعون دارند آشتی دل ب رد ونهان شد گه پیر و جوان شد

از آن جا که قائلان به وحدت وجود، چه فیلسوف و چه عارف و چه صوفی، همه حرف ها را از ابن عربی استفاده کرده و از تحقیقات و اصطلاحات او اخذ و اقتباس نموده اند، مناسب است اشاره ای به کلام او بنماییم.

او گوید:

«فكلّ ما تدرکه فهو وجود الحق في اعيان الممكنات... فالعالم متوهّم ماله وجود حقیقی و هذا معنى الخيال»؛(1) یعنی: «آنچه درک می کنی وجود خداوندی است در اعیان ممکنات... پس عالم موهوم بوده و برایش وجود حقیقی نیست و این است معنای خیال.»

و می گوید:

«سبحان من أظهر الأشياء و هو عينها»؛(2) یعنی: منزّه است کسی که (خدایی که) آشکار نمود اشیا را و او خود عین همان اشیا است.»

و گوید:

«فما عبد غير الله في كلّ معبود؛ إذ لا غير في الوجود»؛(3)

یعنی: «غیر از خدا چیزی پرستش نمی شود چون غیری در وجود نیست.»

قیصری در شرح کلام ابن عربی گوید:

«إنّ لكلّ شيء جماداً كان او حيواناً حياتاً و نطقاً و إرادةً و غيرها مما يلزم الذّات الإلهيّة؛ لأنّها هي الظاهرة بصورة الحمار و الحيوان»؛(4) یعنی: «برای هر چیزی چه جماد چه حیوان، حیات و علم و نطق و اراده و صفاتی مانند آن می باشد که آن صفات از خصائص ذات الهی است، زیرا خداوند است که به صورت الاغ و حیوان ظاهر شده است.»

ص: 525


1- فصوص الحکم: 234
2- فتوحات مکیه: 2/ 459
3- فصوص الحكم: 143
4- فصوص الحكم: 252

و گوید:

«فإذا شهدْناه شهدْنا نفوسنا؛ لأنّ ذواتنا عین ذاته، لا مغايرة بينهما إلاّ بالتعيّن و الاطلاق و إذا شهدَنا أي الحقّ شهد نفسه أي ذاته الّتي تعيّنت وظهرت في صورتنا»؛(1) یعنی: «با مشاهده خداوندی خود را می بینیم چون ذات ما، عين او است، و جدایی و تفاوت بین ما و او نیست مگر از نظر تعيّن و محدودیت و اطلاق. و خداوند با مشاهدۀ ما خود را می بیند چون ذات اوست که با تعیّن و شخصیّت پذیری به صورت ما ظاهر شده است.»

و گوید:

«اعلم أنّ وصف الحق تعالی نفسه بالغنيّ عن العالمين إنّما هو لمن توهّم أنّ الله تعالی ليس عين العالم»؛(2) یعنی: «وصف کردن خداوند خودش را به بی نیازی از عالمیان برای کسی است که خیال کند که خداوند تعالی عین عالم نیست.»

و گوید:

«العارف المكمّل من رأى كلّ معبود مجلیً للحقّ يعبد فيه - فالحقّ هو المعبود مطلقاً سواء كان في صورة الجمع أو في صور التّفاصيل - ولذلك سمّوه كلّهم إلهاً مع اسمه الخاص بحجر أو شجر أو حيوان أو إنسان أو كوكب أو فلك.»(3)

و گوید:

«من عرف نفسه بهذه المعرفة فقد عرف ربّه؛ فإنّه على صورته خلقه، بل هو عين حقيقته وهويّته!»(4)

ص: 526


1- فصوص الحكم: 85
2- کتاب المعرفة ، ابن عربی: 29 - 30
3- شرح فصوص الحکم، قیصری، فصّ هارونی: 442
4- شرح فصوص الحكم، قیصری، فصّ شعیبی: 442 طبع بیدار

و گوید:

«إنّ هويّه الحقّ هي الّتي تعيّنت وظهرت بالصّورة العيسويّة كما ظهرت بصورة العالم كلّه.»(1) وی از اول فصوص الحکم تا آخرش در صدد تحکیم همین عقیده است به طوری

که گویا اصلاً فصوص را برای همین جهت نوشته است.

این تذکّر لازم است که این افکار و عقاید از فلاسفۀ يونان قبل از اسلام است؛ از باب نمونه، برمانیدس شاگرد اکسيوفان (متولّد 634 قبل از میلاد) می گوید: شخص خردمند جز به وجود واحد که کلّ وجود و وجود كلّ است قائل نتواند شد.(2)

فلوتين (متولّد 204 میلادی) که مؤسّس عرفان در مسیحیت است می گوید: «او كلّ اشیا است، امّا هیچ یک از اشیا نیست.» او حقیقت را واحد می داند و احدیّت را اصل و منشأ كلّ وجود می شمارد. موجودات را جميعاً تراوش و فیضانی از مبدء نخستین و مصدر کلّ می انگارد. و غایت وجود را هم بازگشت به سوی همان مبدء می پندارد که در قوس نزول، عوالم جسمانی و روحانی را درک می کند، و در قوس صعود به حس و تعقّل و اشراق و کشف و شهود نایل می شود.

و می گوید: برای وصول به او باید از حسّ و عقل تجاوز نموده و به سیر معنوی وکشف و شهود متوسّل شد.(3)

هم چنین این عقیده در میان عرفای هند و پارسیان قدیم و زردشتی مذهبان شایع بود، اگر خوف طولانی شدن نبود، ذکر می کردم.

جواب ما به صاحبان این اعتقاد این است که: اتّحاد و یگانگی این عقیده در میان تمام عرفای مذاهب و مکاتب حتی مذاهب

ص: 527


1- شرح فصوص الحكم قیصری، فصّ عیسوی: 325
2- سیر حکمت در اروپا: 15/1
3- سیر حکمت در اروپا: 86/1

هندی بهترین دلیل است بر این که این عقاید از قرآن و عترت اخذ نشده است. بطلان این اعتقاد هم برای هر عاقلی واضح است؛ چون لازمه این عقیده، سنخیّت و مثلیّت، بلکه عینیت بین خدا و مخلوق در حقیقت ذات و از بین بردن مقام الوهیت و پایین آوردن او به مرتبۀ مخلوقات است. و چنین اعتقادی چگونه تنزيه او از محدودیت و نقص به شمار می آید؟!(1) اگر همه موجودات، تطوّر وجود اوست پس او چگونه سَبوح و قدّوس و منزّه است از غیر خود؟ حقیقت این تطوّر چیست؟ آیا خداوند از ازل تطوّر داشت یا بعداً پیدا شد؟ و آیا نقیصه ای داشت که می خواست با تطوّر کاملش کند؟ این در حالی است که احادیثی از مولانا الرضا وارد شده که فرمودند:

«کنهه تفريق بينه و بين خلقه» و: «الله تعالى خلو من خلقه و خلقه خلو منه» و: «جلّ هو - یا عمران - عن ذلك! ليس هو في الخلق ولا الخلق فيه.

تعالی عن ذلك!» نیز از امام صادق نقل شده که فرمودند:

«لا يليق بالّذي هو خالق كلّ شيء إلاّ أن يكون مبايناً لكلّ شيء، متعالياً عن كلّ شيء. سبحانه و تعالی!» البتّه از این نوع اخبار که ذات و کنه خداوند را مباین و متفاوت از ذات مخلوق

ص: 528


1- برای توضیح بیش تر می گوئیم: تمامی مخلوقات الهی، حقایقی قابل زیاده و نقصان و عددی و متجزّی و محتاج و دارای زمان و مکان و حادث به حدوث حقیقی می باشند و ذات احدیّت بدون جزء و كل و مرتبه و امتداد وجودی و فراتر از زمان و مکان است، و محال است که بین او و مخلوقاتش رابطۀ تشکیکی وجود داشته باشد تا چه رسد به عینیت. چنین رابطه ای تنها در مورد چیزهایی ممکن است که دارای اجزاء و امتداد وجودی باشند، مثل: خط و نور و... . بر این اساس، روشن است که سنخیّت بین خالق و مخلوق محال است و قابل قبول نیست

معرّفی می کند، در روایات ما بیش از حدّ تواتر است که با توجّه به این که مسئله بطلانش از واضحات و مخالف با فطرت سلیم هر مسلمانی است، نیازی به ذکر آن ها نیست.

خلاصه، تمامیت این سخن مبتنی بر وحدت و مثلیّت در سنخ و حقیقت بین خدا و مخلوق است، و إلاّ با بینونت در حقیقت ذات و عدم سنخیّت، بطلان این سخن، واضح است.(1)

علاوه بر آن، فاعلیّت خداوند نسبت به اشیا، به نحو ترشّح و تطوّر و علّیّت و معلولیّت فلسفی نیست، بلکه به نحو ایجاد و ابداعِ لا من شيء و خلق و اختراع است و مخلوقات مسبوق به عدم حقیقی اند و خداوند آن ها را ایجاد نموده است.

ص: 529


1- از جملۀ ادلّه بر ردّ وحدت وجود این دلیل است: الأدلّة الدالّة على تنزّهه سبحانه عن كلّ ما يتّصف به المخلوقات من قبيل الزمان والمكان والحركة والسكون والجسم والصورة والشبه والمثل والقابليّة للوجود والعدم، والزيادة والنقيصة، والجزء والكلّ، والمقدار والعدد والتجزئة والتغيّر، والانتقال والامتداد - إلى نهاية أو لا نهاية - والدخول والخروج، والتصوّر والتوهّم والإدراك وغيرها من الأوصاف الّتي تجري على المخلوقات، ولا يجوز اتصافه سبحانه بها، وقد قامت الضرورة فضلاً عن البرهان على أنّ ما لا يكون كذلك يلزم أن يكون ذاتاً متفرّداً متوحّداً منزّهاً عن كلّ ما سواه. ولا شك أنّ الالتزام بوحدة الوجود وبسط الوجود على هياكل الموجودات، وأكمليّة الوجود وأشدّيته بالنسبة إليه تعالى، وكونه كلّ الوجود والوجود المطلق والإحاطة الذاتيّ الوجوديّ إلى ما لا نهاية و.. كلّ ذلك وما شاكله يستلزم منه الاتصاف بالأوصاف المذكورة الخاصّة للمخلوقات؛ لأنّ القبض والبسط والشدّة والضعف والأكمليّة والامتداد والزيادة والنقيصة والمكان والزمان والحواية والشمول وما قاربها من تعابيرهم، كلّ هذه الأوصاف لا تجري عليه سبحانه، بل هي آية للمصنوعيّة والاحتياج - كما لا يخفى - كما عن مولانا الرضا: «كلّ ما في الخلق لا يوجد في خالقه، وكلّ ما يمكن فيه يمتنع في صانعه، لا تجري عليه الحركة والسكون وكيف يجري عليه ما هو أجراه؟ [التوحيد: 40 حدیث 2، عيون الأخبار 153/1]. وعنه: «لامتناعه ممّا يمكن في ذواتهم، ولإمكان ذواتهم ممّا يمتنع منه ذاته، ولافتراق الصانع والمصنوع والربّ والمربوب والحادّ والمحدود» [التوحيد: 56 حدیث 14] وعن الإمام الصادق: «لا يليق بالّذي هو خالق كلّ شيء إلاّ أن يكون مبائناً لكلّ شيء متعالياً عن كلّ شيء سبحانه و تعالی» [بحارالأنوار 148/3] وعنه: «إنّه ليس شيء إلاّ يبيد أو يتغيّر أو يدخله التغيّر والزوال أو ينتقل من لون إلى لون، و من هيئة إلى هيئة، ومن صفة إلى صفة، و من زيادة إلى نقصان، و من نقصان إلى زيادة إلاّ ربّ العالمين فإنّه لم يزل ولا يزال بحالة واحدة.» [الكافي 1/ 115 حديث 5، التوحید: 314] (لاحظ تنزيه المعبود: 179)

هم چنین توهّم و تصوّر و ادراک و اكتناه حقیقت ذات پروردگار ممتنع است، ولی بر طبق نظر حکمت به اصطلاح متعالیه و عرفا، ذات حق تعالی حقیقتی است که عین حقیقت خلق است با تشکیک در آن حقیقت، و این خود تعیین کنه ذات حق است. بر اساس این عقیده، فلاسفه و عرفا یا باید به اجتماع نقیضین معتقد شوند و یا باید از ممکن الوجود صرف نظر نمایند - که البته خیلی ها چنین کاری کرده و گفته اند: «چون به دقت بنگری آنچه در دار وجود است وجوب است و بحث از امکان برای سرگرمی است»(1) - زیرا بر این اساس، یک حقیقت در مرتبۀ ضعیفْ عدم وجوب وجود دارد و همان حقیقت در مرتبۀ عالی وجوب وجود خواهد داشت و در نتیجه یک حقیقت هم وجوب وجود دارد و هم عدم وجوب وجود که این اجتماع نقیضین و باطل است.

به بیان دیگر، حقیقت وجود فقری و وجود غنی - بنا به تعبیر آن ها - یک حقیقت است؛ پس یا باید مخلوقات را منکر شوند که چنین کاری کرده اند و یا به تناقص واضح مبتلا خواهند شد؛ چرا که این حقیقت وجود، مرتبۀ عالی اش واجب الوجود است و همان حقیقت وجود، مرتبه نازله اش واجب الوجود نیست.

خلاصه، این مسلک مقتضی عینیت خداوند با تمام ما سوى الله در حقیقت وجود خارجی است. و ماهیّات هم بنا بر این مسلک، جز حدّ وجود و امر عدمی چیزی نیست. و این مخالف ضرورت ادیان و وجدان و فطرت و کتاب و سنّت است و مستفاد از سورۀ «فاتحة الكتاب» تا سورۀ «الناس» تغایر و تباین بین خالق و مخلوق است. بنابراین، لازمه این عقیده، سلب و نفی تحقّق و واقعیّت از مخلوق است. و سلب تحقق و واقعیت از غیر خداوند تعالی و وحدت وجود بین خداوند و خلقش، خلاف ضرورت توحید انبيا و قرآن است و مستفاد از آیات و اخبار، اضافۀ ابداعيه بين خدا و خلق است و حق تعالی مخلوقات را از کتم عدم ایجاد کرده است، نه این که وجود مخلوقات وجود ظلّی و ربط و... باشد که در حقیقت، اطوار علّت، بلکه خود علّت است.

ص: 530


1- حسن حسن زاده، ممدّ الهمم: 107. بنا بر این همه واجب اند. و اگر مقصود وجوب بالغير است نه بالذات، پس این سرگرمی نمی شود، بلکه واقعیت است

اشکال دیگر این که آیا این تجلّیات، غیر اوست، یا خود اوست، یا نه اوست و نه غير او ؟ اگر تجلّی، همان او باشد که این تجلّی چیزی جز او نیست و در حقیقت، تجلّی و جلوه ای در کار نیست. و اگر تجلّی، غیر او باشد که این خلاف مدّعای شماست؛ چون فرض این است که حقیقت دیگری وجود ندارد. پس اگر تجلّی، خود او باشد - که چنین است - عینیّت است و اگر غیر او باشد - به معنای حقیقيِ غير - خلاف مبنای شماست.

باری، اصل و لبّ کلمات ملاصدرا در مقام اثبات توحید، همین توحید است که صدوق ها و مفیدها و شیخ طوسی ها و مجلسی ها بویی از آن نبرده اند! بلکه قاطبه علمای شیعه آن را ضدّ توحيد معرفی کرده اند.(1)

خلاصه، بطلان و سخیف بودن این مذهب که ذکر شده، از جملۀ واضحات می باشد.

امّا در باب قاعده: الواحد لا يصدر منه إلا الواحد، مورد این قاعده - بر فرض تمامیّت آن - جایی است که علّت طبیعی باشد؛ به جهت این که در علل طبیعی - در حقیقت - معلول تنزّل علّت می باشد و از دل علّت بیرون می آید و از او ترشّح و تراوش می نماید مثل حرارت از آتش - لذا بدیهی است که در این موارد باید بین علّت و معلول، سنخیّت باشد - به خلاف فاعل بالإرادة و المشيّه که مخلوق او تنزّل وجود او نیست و از دلِ او خارج نشده و ترشّح و صدوری از ذات او محقّق نشده، بلکه او «لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ» است و مخلوقات را ایجاد لا من شی ء کرده است.

پس محدودۀ قاعده الواحد، فقط علل طبیعی و فاعل های موجَب است چنان که متکلّمان شیعه مانند علامۀ حلی در شرح تجرید و غیر ایشان به این مطلب اشاره کرده اند. پس این قاعده تخصّصاً از بحث ما خارج است، نه تخصیصاً.

ص: 531


1- چنان که بعضی از دلایل و کلمات اعلام را در شرح این کلام علامۀ مجلسی: «ثم إنّهم - لعنهم الله - لا يقنعون بتلك البدع؛ بل يحرّفون أصول الدين و يقولون بوحدة الوجود؛ و المعنى المشهور في هذا الزمان المسموع من مشائخهم، كفر بالله العظيم» ذکر نمودیم

پوشیده نیست که در مسئله ایجاد لا من شيء، سنخیّتی نیست، بلکه تباین و غیریّت به تمام معنا لازم است.

خلاصه، این قاعده مبتنی بر سنخیّت بین خدا و خلق، و صدور و ترشّح خلق از ذات حق و تعدّد قدما و فاعلیّت موجَب و... است، و همۀ این لوازم در مورد حضرت حق غلط است؛ چون فاعليّتش اشیا را بالإرادة و المشيّه است و بینونت حقیقی با خلقش در اصل حقیقت ذاتش دارد و مخلوقات را ایجاد لا من شیء کرده و همه مخلوقات مسبوق به عدم حقیقی اند.

امّا قاعده: بسیط الحقيقة كلّ الأشياء و ليس بشيء منها، آخوند ملاصدرا در اسفار برای اثبات این قاعده چنین استدلال می کند:(1) اگر شیء بسيط الحقيقه، كلّ الاَشياء الوجودیه باشد صحیح است و در غیر این صورت، خلف لازم آید؛ چون اگر بسيط الحقيقة كلّ الاَشياء نباشد، مرکّب و متحصّل ازشیء و لا شيء می شود؛ زیرا وقتی بسيط الحقيقه، كلّ الاَشياء نباشد خود او که شیء است، شیء آخری هم باید موجود باشد؛ پس مرکّب می شود از شیء که خودش است و نفی و عدم شيء آخر، و لو به ترکیب عقلی و حال آن که واجب الوجود، بسيط الحقيقه است. لذا خلف لازم می آید.

خلاصه مطلب، اگر بپذیرید که واجب الوجود، بسيط الحقيقه است، باید بپذیرید که كلّ الاَشياء هم است، و اگر كلّ الاَشياء نباشد يتركّب هذه الحقيقة من شی ء و عدم أشياء أخر. پس مرکّب می شود به ترکیب عقلی در حالی که در آن جا ترکیبی نیست.

و ليس بشيء منها، یعنی اگر حدّ و حدود اشیا و تطوّر و تشأّن را در نظر بگیرید با حفظ تعيّن و تطوّر، او نیست، ولی منهای تطوّر و تعيّن او است. پس وقتی می گوییم كلّ الأشياء، یعنی کمالات اشیا است و لیس بشیء منها، یعنی تطوّر و تعیّن که نقص است، و منهای تطوّر و تعیّن خود اوست. بعد آخوند ملاصدرا گوید: اصل مسئله «طور وراء طور العقل است» و باید با کشف و مکاشفات مشخص شود.

ص: 532


1- الاسفار: 110/6 - 112

در این جا، مجال توضیح بیش تر و ذکر تمام کلمات صاحب اسفار نیست و به همین مقدار اکتفا می کنیم و به جواب او می پردازیم.

بر اساس آنچه گذشت هیچ گونه سنخیّت و اشتراکی بین حقیقت خداوند سبحان و ما سوایش وجود ندارد. و با نبودن سنخیّت و وحدت و اشتراک ذاتی، نفى اشیا از ذات حق، مستلزم هیچ ترکیبی در آن جا نخواهد بود. و همه این ها برای ذات حق تعالی نقص و عجز است که از او منفی است و خداوند منزّه از آن هاست.

علاوه بر آن، هیچ دلیلی بر امتناع مثل این ترکیب نیست؛ بلکه اصلاً ترکیب از وجود و عدم، ترکیب واقعی نیست. بر فرض هم که حصول تركّب بين امر وجودی و امر عدمی را بپذیریم، این ترکیب حتّی نسبت به ذات احدیّت حاصل است؛ چون ذات احدیّت غیر مخلوقاتش می باشد چنان که ما از ذات پروردگار، جسميّت و انسانیّت و شجريّت و... را نفی می کنیم و می گوییم: ذاته ليست بجسم و لا روح ولا مادّة ولا ملك. فقد ترکّبت ذاته من امر وجودی و امور عدميّة و هذا التركيب لا ضير فيه، لأنّه اعتباری.

علاوه بر آن، این اشکال بر شما هم وارد است که اَعْدام و نقایص را از ذات او سلب می کنید. البته اشکالات دیگری هم بر این قاعده وارد است که در این جا مجال طرحش نیست.(1)

استدلال دیگری که برای این قاعده آورده اند، چنین است: خداوند بی نهایت است و حدّی ندارد، و اگر كلّ اشیا نباشد، محدود می شود.

جواب این است که: نامحدود بودن (به معنای، بوجوده محیط على ماسواه) و محدودیّت از ملکات مقدار است و خداوند منزّه است از اینکه متّصف شود به بی نهایت و نامحدودیت به معنای مذکور (یعنی: امتداد وجود و دربرداشتن همۀ وجودات...) و خداوند نه محدود است و نه نامحدود (به این معنا، زیرا که هر دو از ملكات مقدار است .)(2)

ص: 533


1- برای آگاهی بیش تر به کتاب تنزيه المعبود: 329 رجوع کنید
2- باید به این نکته توجّه کرد که: تقابل نامحدود - به معنایی که ذکر شده - و محدود، تقابل عدم و ملکه است، یعنی نامحدود در مورد اموری به کار می رود که شأن شخص یا نوع و یا جنس آن امور این باشد که متّصف به محدود شوند؛ پس اگر در موردی شأن اتّصاف به محدود نباشد، در آن مورد نامحدود هم گفته نمی شود. روشن است که محدود و نامحدود - به این معنا - در مورد امور مقداری و دارای اندازه گفته می شود و در مورد ذات خداوند که غیر مقداری است به کار نمی رود، چنان که به سنگ، کور گفته نمی شود؛ چرا که شأن سنگ، داشتن چشم و اتّصاف به چشم داشتن نیست. بنا بر این، در مورد خداوند که غير مقداری است، نامحدود به این معنا - یعنی بوجوده محيطٌ على ما سواه - گفته نمی شود

علاوه بر آن، اشکال محدودیت در صورتی محقّق می شود که بین خالق و خلق، اشتراک در حقیقت ذات و سنخیت بین آن دو باشد، نه در صورتی که سنخ خلق مباین و مغایر با سنخ خالق باشد که در این صورت هرگز وجود مخلوق موجب تحديد ذات حق تعالی نمی شود.

پس اثبات و تمامیت قاعده بسیط الحقيقة كلّ الأشياء متوقّف است بر این که اولاً خداوند را بی نهایت به معنای بوجوده محيطٌ على ما سواه بدانیم، و ثانياً اشتراک و سنخیّت بین خدا و خلق را بپذیریم، که هر دو باطل است.

معاد

معاد(1)

امّا مسئله معاد جسمانی، از آیات و اخبار به طور صریح استفاده می شود که درعالم قیامت، انسان ها با بدن های عنصری خاکی - که از اجزای بدن های دنیوی انسان است - محشور می شوند، نه این که فقط ارواح، یا ارواح با صورت های جسمانی ای که فقط دارای مقدار هستند و نفس آن ها را انشا نموده است، محشور شوند و از عناصر مادّی این عالم هرگز اثری در قیامت نباشد.

صدها آیه دربارۀ معاد جسمانی وارد شده است؛ از جمله آیاتی که می فرمایند: در روز قیامت، اعضا و جوارح و دست و پا شهادت می دهند. و آیاتی که از نعمت های

ص: 534


1- برای اطلاع از مسلک ملاصدرا و انحرافات آشکار و مخالفت های واضح او با کتاب و سنت قطعیه در مسائل: معاد جسمانی، بهشت و دوزخ، صراط، تطایر کتب، میزان، و حقیقت عذاب و خلود، به رسالۀ ای که در اصول دین نوشته ایم، مراجعه شود

مادّی مانند میوه ها، گوشت ها، نهرها و... سخن می گویند. و آیاتی که بیانگر عذاب دوزخیان می باشند. نیز داستان اصحاب کهف و عزیر پیامبر و داستان حضرت ابراهیم و... و آیه های 78 و 79 سورۀ یاسین، و آیات 3 و 4 سورۂ قیامت، و آیۀ 7 سورۀ حج، و آیه های 98 و 99 سورۀ اسراء، همگی دلالت بر معاد جسمانی دارند.

هم چنین روایات فراوان قطعی داریم(1) که دلالت صریح دارند بر جسمانیت معاد و این که در قیامت، روح انسان ها با بدن عنصری مادّی دنیوی محشور می شود.

در مقابل، آخوند ملاصدرا جسمانی بودن معاد را منکر است و مکرّر در اسفار تصریح می کند که مقصود از بدنی که در قیامت عود می کند بدن عنصری مادّی دنیوی نیست، بلکه روح با بدن مثالی (یعنی صورت بدون مادّه) که قائم به نفس و انشا شده نفس است، محشور می شود. لذا در اسفار می نویسد:

«فكلّ جوهر نفساني مفارق يلزم شبح مثالی ينشأ منه بحسب ملكاته و اخلاقه و هیئاته النفسانية بلا مدخليّة الاستعدادات و حركات الموادّ كما في هذا العالم شيئاً فشيئاً... فإن قلت: النصوص القرآنية دالّة على أنّ البدن الأخروي لكلّ انسان هو بعينه هذا البدن الدنياوي له، قلنا: نعم ولكن من حيث الصورة، لا من حيث المادّة، و تمام كلّ شيء بصورته لا بمادّته»؛(2) یعنی: «پس هر جوهر مفارق نفسانی، شبحی مثالی لازم دارد که از نفس به حسب ملكاتش انشا شده است بدون دخالت داشتن استعداد و حرکات تدریجی مواد، چنان که در این دنیای مادّی با استعداد و حرکات تدریجی مواد چیزی انشا و ایجاد می شود... . سپس می گوید: اگر اشکال کنی و بگویی که آیات قرآنی به صراحت دلالت دارند که بدن آخرتی هر انسانی همین بدن

ص: 535


1- بحار الانوار، کتاب العدل والمعاد، باب اثبات الحشر وكيفيته، حدیث 1 و 8 و...
2- الاسفار: 31/9

دنیوی است، در جواب می گوییم: درست است که آیات قرآنی چنین دلالت صریحی دارند، ولی بدن آخرتی از حيث صورت همین بدن دنیوی است، نه مادّه؛ زیرا شیئیت هر شيء به صورت اوست نه به مادّه.»

و می نویسد:

«و أنزل من هذا المرتبة من الاعتقاد في باب المعاد و حشر الأجساد، اعتقاد علماء الكلام كالإمام الرازی و نظرائه بناء على أنّ المعاد عندهم عبارة عن جمع متفرقات أجزاء مادية لأعضاء أصلية باقية عندهم... و لا يخفى على ذي بصيرة أنّ النشأة الثانية طور آخر من الوجود يباین هذا الطور المخلوق من التراب و الماء و الطين و أنّ الموت و البعث ابتداء حركة الوجود إلى الله أو القرب منه، لا العود إلى الخلقة المادية و البدن الترابي الكثيف

الظلمانی»؛(1) «پایین تر از این اعتقاد که ذکر شده در باب معاد و محشور شدن جسدها، اعتقاد علمای علم کلام مانند امام فخر رازی و همفکران اوست که: معاد همان جمع متفرّقات اجزای مادّی است در ارتباط با اجزاء اصليه باقیمانده... سپس می گوید: بر هیچ صاحب نظری پوشیده نیست که نشأت دوم و آفرینش آخرت، گونۀ دیگری از وجود است که با این گونۀ پدید آمده از خاک و آب و گِل، مباین و متفاوت است و مرگ و حشر، ابتدای حرکت وجود به سوی خداوند یا قرب به او است، نه این که مرگ و حشر، عود و برگشت به سوی خلقت مادّی و بدن خاکی ظلمانی باشد.»(2)

ص: 536


1- اسفار: 153/9، طبع بیروت
2- ملاصدرا می نویسد: «وممّا يؤيّد ما ذكرناه من بطلان تعلّق النفوس بعد الموت بجرم فلكي أو عنصري، و ينوّر ما قرّرناه من أنّ الصور الأخرويّة التي بها نعيم السعداء وجحيم الأشقياء ليست هي التي انطبعت في جرم فلكي أو غير فلكي، بل هي صورة معلّقة موجودة للنفس من النفس في صقع آخر مرتبة بأعمال وأفعال حدث عنها في دار الدنيا ، وأثمرت في ذاتها أخلاقاً وملكات مستبعة لتلك الصور المعلّقة هو ما قاله قدوة المكاشفين محيي الدين العربي.» [الأسفار 44/9 - 45] و می گوید: «... فإنّها إذا فارقت هذا البدن فإن كانت خيّرة فلا محالة لها سعادة غير حقيقيّة من جنس ماكانت توهّمته و تخيّلته وبلغت إليه همّته وسمعت من أهل الشرائع من الحور والقصور والسدر المخضود والطلح المنضود والظل الممدود والأشجار والأنهار وسائر ما يكون لذيذاً بهيجاً عنده، و هذا ممّا لا إشكال في إثباته عندنا؛ لأنّ الصور الأخرويّة المحسوسة حصولها غير مفتقر إلى موضوع ومادّة كما أشرنا إليه.» [الأسفار 9/ 148] و می نویسد: «اعلم أنّ لكلّ نفس من نفوس السعداء في عالم الآخرة مملكة عظيمة الفسحة و عالماً أعظم وأوسع مما في السماوات والأرضين، وهي ليست خارجة عن ذاته، بل جميع مملكته و ممالیکه و خدمه... كلّها قائمة به، وهو حافظها ومنشئها بإذن الله تعالی و قوّته، ووجود الأشياء الأخرويّة وإن كانت تشبه الصور التي يراها الإنسان في المنام أو في بعض المرايا، لكن يفارقها بالذات و الحقيقة.» [الأسفار 176/9] محقق سبزواري در تعلیقه اش بر اسفار در توضیح مرادش می نویسد: «أي البدن البرزخي والأخروي هذا البدن الدنيوي لكن لا بوصف الدنيويّة والطبيعيّة وإنّما كانت هو هو بعينه، لما مضى وسيأتي أنّ شيئيّة الشيء بصورته، أي الصورة البدنيّة، لا بمادّته و بصورته.» [الأسفار 166/9] و برای روشن شدن هر چه بیش تر مطلب، کتاب اسفار: 21/9 - 22، و 31 - 32، 37، 39، 148، 153، 156، 165 - 166، 174 - 176، 178 ملاحظه شود

میرزا احمد آشتیانی(1) و حاج سیّد احمد خوانساری(2) و علامه سیّد ابوالحسن رفیعی قزوینی(3) و شیخ محمّد تقی آملی(4) به مخالفت نظر ملاصدرا در باب معاد با

ص: 537


1- لوامع الحقائق، مبحث معاد: 39 و 40
2- العقائد الحقة: 255
3- مجموع رسائل و مقالات فلسفی: 83
4- درر الفوائد: 460/2. شیخ محمّد تقی آملی در تعلیقه اش بر شرح منظومه - بعد از توضیح مراد مصنّف - می نویسد: «هذا غاية ما يمكن أن يقال في هذه الطريقة ولكنّ الإنصاف أنّه عين انحصار المعاد بالروحاني لكن بعبارة أخفي، فإنّه بعد فرض کون شيئيّة الشيء بصورته وأنّ صورة ذات النفس هو نفسه وانّ المادّة الدنيويّة لمكان عدم مدخليّتها في قوام الشيء لا يحشر وأنّ المحشور هو النفس غاية الأمر إمّا مع إنشائها لبدن مثالي قائم بها قياماً صدوریّاً مجرّداً عن المادّة ولوازمها إلاّ المقدار کما في نفوس المتوسطين من أصحاب الشمال أو أصحاب اليمين وإمّا بدون ذلك أيضاً كما في المقرّبين ولعمري أنّ هذا غير مطابق مع ما نطق عليه الشرع المقدّس علی صادعه السلام والتحيّة. وأنا أشهد الله وملائكته وأنبيائه ورسله، أنّي أعتقد في هذه الساعة وهي ساعة الثلاث من يوم الأحد الرابع عشر من شهر شعبان المعظّم سنة 1368 في أمر المعاد الجسماني بما نطق به القرآن الكريم، واعتقد به محمّد والأئمّة المعصومین صلوات الله عليهم أجمعين و عليه أطبقت الأمّة الإسلاميّة.» [درر الفوائد: 460]

معاد کتاب و سنّت تصریح نموده اند، چنان که مطلب واضح و روشن است.(1) جای بسی تعجّب است که نویسنده مقاله از این نکته بزرگ غفلت نموده و نوشته است: «نگاه ویژه او به معاد و جلوه های قیامت، تفسیر نوینی مبتنی بر پایه های شهودی و عقلی ارائه کرده...» واقعاً اگر حرف نو و جدید و مخالف با مسلّمات کتاب و سنّت آوردن، فضیلت و كمال و مورد تجلیل باشد، در مکاتب فلسفی غرب، حرف های نو و جدید بر خلاف قرآن بسیار یافت می شود. و بر این اساس، توصیه نویسنده مقاله به فضلای جوان حوزه که «با وجود این معارف، به بیراهه نروند و با سفر به دیار غرب و شرق به دنبال حکمت نگردند» بی اساس خواهد بود، بلکه باید - طبق مسلک خودش - وی به آن ها توصیه کند که برای ارائه تفسیرهای نوین از معارف قرآن و دین به دیار شرق و غرب روند و فلسفه آن ها را با جان و دل نه تنها بخوانند و بفهمند بلکه بپذیرند.

آیا بهشت و جهنم الآن در خارج موجودند یا قائم به نفس اند؟

هم چنین ملاصدرا در بحث وجود واقعی و خارجی بهشت و جهنّم، رأیی جدید و خلاف قرآن ارائه کرده است. وی وجودِ واقعی و خارجی بهشت و جهنّم را انکار می کند و هر دو را از احوال و مراتب نفس می شمارد و به عبارت دیگر، آن دو را قائم به نفس و انشا شده و ایجاد شده نفس می داند و برای آن دو واقعیت خارجی، قائل نیست. وی در بیان حقیقت بهشت و دوزخ می نویسد:

فتحقق وتبيّن من جميع ما ذكرناه و نقلناه أنّ الجنّة الجسمانية عبارة عن الصور الادراكيّة القائمة بالنفس الخياليّة ممّا تشتهيها النفس و تستلذّها، و لا مادّة و لا مظهر لها إلا النفس و كذا فاعلها و موجدها القريب و هو هي لا غير، و أنّ النفس الواحدة هي النفوس الإنسانية مع ما تتصوّره

ص: 538


1- این تذکّر لازم است که این ها خود از اساتید این فنّ و مدرسان آن بوده اند

و تدركه من الصور بمنزلة عالم عظیم نفساني أعظم من هذا العالم الجسماني بما فيه، و أنّ كلّ ما يوجد فيها من الأشجار و الأنهار والأبنية و الغرفات كلّها حيّة بحياة ذاتية، و حياتها كلّها حياة واحدة هي حياة النفس التي تدرکها و توجدها... .(1) این در حالی است که آیات قرآن تصریح دارد که بهشت و جهنّم در حال حاضر موجود

و خلق شده اند مانند:

«أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ»(2) بهشت برای پرهیزگاران آماده شده است. و: «أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ»(3) بهشت برای کسانی که به خدا و رسولانش ایمان آورده اند، آماده شده است.

و: «وَأُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ»(4) در آن روز بهشت برای پرهیزگاران نزدیک می شود. و: «أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ»(5) برای کافران آماده شده است. و: «وَبُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِلْغَاوِينَ»(6) جهنّم برای گمراهان آشکار می شود.

و: «وَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَالرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ وَسَارِعُوا إِلَى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ»(7) و از آتشی که (اکنون) برای کافران آماده شده است بپرهیزید، و خدا و رسول را اطاعت کنید؛ باشد که مشمول رحمت شوید، و بشتابید برای رسیدن به آمرزش پروردگارتان و بهشتی که پهنای آن (به وسعت) آسمان ها و زمین است و (اکنون) برای پرهیزگاران مهیّا و آماده شده است.

روایات زیادی نیز دلالت دارند که بهشت و دوزخ الان موجودند و خلق شده اند، مانند:

ص: 539


1- اسفار: 342/9، فصل 27
2- آل عمران آیۀ 131
3- سورۀ حدید، آیۀ 29
4- سورۂ شعراء، آیۀ 90
5- سورۀ بقره، آیۀ 24
6- سورۀ شعراء، آیۀ 91
7- سورۀ آل عمران، آیات 131 - 133

1. از امام رضا نقل شده که فرمودند: «من أنكر خلق الجنّة و النّار فقد كذّب النبيّ و كذّبنا و ليس من ولايتنا على شيء و خلّد في نار جهنم»؛(1) «هر کسی موجود بودن بالفعل بهشت و جهنّم را انکار کند، قطعاً رسول خدا و ما را تکذیب کرده و از ولایت ما هیچ چیز ندارد و مخلّد در آتش است.»

2. از امام صادق روایت شده که فرمودند:

«ليس من شيعتنا من أنكر أربعة أشياء: المعراج و المسألة في القبر و خلق الجنّة و النّار و الشفاعة»؛(2) «کسی که این چهار چیز: معراج، سؤال قبر، موجود بودن بالفعل بهشت و جهنّم و شفاعت را انکار کند، جزو شیعیان ما نیست.»

3.از امام رضا نقل شده که فرمودند: «من أقرّ بتوحيد الله... و آمن بالمعراج و المسألة في القبر و الحوض والشّفاعة و خلق الجنّة و النّار و... فهو مؤمن حقاً و هو من شيعتنا أهل البيت»؛(3) «هر کس به توحید خداوند اقرار کند... و به معراج، سؤال در قبر، حوض کوثر، شفاعت و موجود بودن بالفعل بهشت و جهنّم و... ایمان بیاورد، مؤمن حقیقی و از شیعیان ما اهل بیت(علیهم السلام) است.»

4. از امیر المؤمنين نقل شده که فرمودند: «و أمّا الرّدّ على من أنكر خلق الجنّة و النّار، فقال الله تعالى: «عِنْدَ

ص: 540


1- بحار الأنوار 119/8 حدیث 6، از توحيد و أمالی و عيون
2- بحار الأنوار 196/8 حدیث 186 از صفات شیعۀ شیخ صدوق
3- بحار الأنوار 197/8 حدیث 187

سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى عِنْدَهَا جَنَّةُ الْمَأْوَى»(1) و قال رسول الله صلّى الله عليه و آله: دخلت الجنّة فرأيت فيها... .(2) 5. اکثر اخبار معراج مشتمل است بر این که: «رسول خدا بهشت و جهنّم را دیده و داخل بهشت شده است.»

6. اخبار زیادی دلالت دارد که: «رسول خدا از خرمای بهشت خورده و از آن نطفۀ حضرت فاطمه منعقد شده است.»

7. اخبار فراوانی دلالت دارند که: «امامان معصوم، بلکه سایر انبيا، از خرما و انار بهشتی تناول کرده اند، و نطفه امام از آن منعقد شده است.»

8. اخباری هم آمده که: «حوریان بهشتی در عروسی و تولّد و عزای ائمّه فرود می آیند.»

9. روایاتی رسیده که: «بهشت در ماه های رجب و شعبان و رمضان، زینت داده می شود.»

بر اساس همین آیات و روایات است که شیعیان اماميّه اجماع و اتّفاق دارند که بهشت و دوزخ در حال حاضر مخلوق و موجود می باشند چنان که شیخ بزرگوار صدوق در کتاب اعتقادات می فرماید:

اعتقادنا في الجنّة و النّار أنّهما مخلوقتان الآن و أنّ النبيّ قد دخل الجنّة و رأى النّار حين عرج به؛(3) اعتقاد ما شیعیان امامیّه این است که بهشت و جهنّم الآن مخلوق و موجودند و پیغمبر وقتی به معراج رفت، بهشت و جهنّم را دید و داخل بهشت شد.

علاَمۀ مجلسی نیز در بحارالانوار فرموده است:

أمّا كونهما مخلوقتان الآن فقد ذهب إليه جمهور المسلمين إلاّ شرذمة من

ص: 541


1- النجم: 14 و 15
2- بحار الأنوار 8/ 176 حدیث 129
3- بحارالانوار 200/8 حدیث 204، از اعتقادات شیخ صدوق

المعتزلة، فإنّهم يقولون: سيخلقان في القيامة، و الآيات و الأخبار المتواترة دافعة لقولهم، مزيّفة لمذهبهم.(1) بلی، چیزهایی در بهشت و جهنّم به سبب اعمال خوب و بد و حبّ و بغض در دین، خلق می شوند، چنان که در اخبار معراج و غیر آن آمده که حضرت جمعی از ملائکه را دید که برای مؤمنان قصرهایی بنا می کنند، یا هر کس فلان عمل، یا فلان ذکر را بگوید خداوند در بهشت برایش فلان چیز را خلق می کند.

به هر حال، آیات قرآن و روایات فراوان دلالت دارند که بعضی از اعمال سبب می شود که خداوند نعمت هایی را در خارج و در بهشت ایجاد نماید و یا مثلاً بعضی از نعمت های بهشتی تبدیل عمل مؤمن به آن نعمت در خارج از نفس و در بهشت است و این مطلب با آنچه ذکر کردیم که اصل بهشت و دوزخ الآن مخلوق و موجودند، منافاتی ندارد؛ نه این که این ها صرفاً قائم به نفس و موجود در ظرف نفس و یا خود نفس باشند و نفس تنها آن ها را درک کند است و آن ها حیات و وجودی جز حیات و وجود نفس نداشته باشند و لذّت و رنج نفس، همان درک کردنش باشد، و...

بله، تنی اندک از معتزله مثل ابوهاشم و قاضی عبدالجبّار و امثال این دو گمان کرده اند که بهشت و جهنّم روز قیامت خلق می شوند.

مسئلۀ خلود

آیات و روایات بسیار به صراحت دلالت دارند که: جمعی در دوزخ و در عذاب همیشه خواهند بود و عذابشان پایان نمی یابد و مخلّد در عذاب به معنای حقیقی آن می باشند، نه این که مخلّد در دوزخ باشند و همان عذاب ها بر ایشان باشد ولی آن ها لذّت ببرند و رنجی نکشند.

متأسّفانه صاحب اسفار در این جا هم عقیدۀ ابن عربی را پذیرفته و از او تبعیت

ص: 542


1- بحار الأنوار 205/8

کرده، چنان که در بسیاری از مسائل همین شیوه را در پیش گرفته است. وی در اسفار در باب کیفیت خلود أهل النار في النار(1)، خلود و همیشگی بودن عذاب به معنای حقیقی آن را انکار کرده و قائل به انقطاع العذاب للمخلدين في النار شده و گفته است:

«هم يتلتذّون بما هم فيه من نار و زمهریر و ما فيها من لدغ الحيّات والعقارب كما يلتذّ أهل الجنة بالظلال و النور؛ لأنّ طبايعهم

تقتضي ذلك.» نیز ملاصدرا در اسفار گوید:

«ممّا استدلّ به صاحب الفتوحات المكيّة على انقطاع العذاب للمخلّدين في النار قوله تعالی... و الأولى في الاستدلال على هذا المطلب... .»(2)

وی استدلال ابن عربی را در این مسئله تضعیف کرده و خودش دلیل دیگری بر این امر اقامه کرده و گفته است: خلود در آتش هست، ولی سرانجام تعذيب آن ها مبدّل به تنعیم خواهد شد.

وی در این امر هم با مسلّمات کتاب و سنّت و اجماع مسلمانان مخالفت نموده است. خداوند تعالی فرمودند:

«كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَيْرَهَا لِيَذُوقُوا الْعَذَابَ»(3) هر گاه پوست های تنشان (در آن) بریان گردد (و بسوزد) پوست های دیگری به جای آن قرار می دهیم، تا كيفر (الهی) را بچشند.

و فرمودند:

«إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي عَذَابِ جَهَنَّمَ خَالِدُونَ لَا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَهُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ

ص: 543


1- الاسفار: 346/9، فصل 28
2- الاسفار: 9/ 352
3- سورۀ نساء: 56

«وَمَا ظَلَمْنَاهُمْ وَلَكِنْ كَانُوا هُمُ الظَّالِمِينَ وَنَادَوْا يَا مَالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنَا رَبُّكَ قَالَ إِنَّكُمْ مَاكِثُونَ»(1) به درستی مجرمان در عذاب دوزخ جاودانه می مانند. هرگز عذاب آنان تخفیف نمی یابد، و در آن جا از همه چیز مأيوسند. ما به آن ها ستم نکردیم، آنان خود ستم کار بودند. آن ها فریاد می کشند: ای مالک دوزخ! (ای کاش) پروردگارت ما

را بمیراند (تا آسوده شویم) می گوید: شما در این جا ماندنی هستید.

و فرموده است:

«وَقَالَ الَّذِينَ فِي النَّارِ لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنَّا يَوْمًا مِنَ الْعَذَابِ قَالُوا أَوَلَمْ تَكُ تَأْتِيكُمْ رُسُلُكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا بَلَى قَالُوا فَادْعُوا وَمَا دُعَاءُ الْكَافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلَالٍ»(2) و آن ها که در آتش اند به مأموران دوزخ می گویند: از پروردگارتان بخواهید یک روز عذاب را از ما بر دارد. آن ها می گویند: آیا پیامبران شما دلائل روشن برای تان نیاوردند؟ می گویند: چرا! آن ها می گویند: پس هر چه می خواهید (خدا را) بخوانید؛ ولی دعای کافران (به جایی نمی رسد و) جز

در ضلالت نیست. روایات متواتر و قطعی نیز بر این مطلب دلالت می کنند.(3)

ص: 544


1- سورۀ زخرف: 74 - 77
2- غافر: 49، 50
3- از جمله آن ها روایت شیخ صدوق است به اسنادش از امام باقر که فرمودند: إنّ أهل النّار يتعارون فيها كما يتعاري الكلاب والذئاب ممّا يلقون من أليم العذاب، فما ظنّك - یا عمرو - بقوم لا يقضى عليهم فيموتوا، ولا يخفّف عنهم من عذابها، عطاش فيها، جياع، كليلة أبصارهم، صمّ بكم عمي، مسودّة وجوههم، خاسئين فيها نادمين، مغضوب عليهم، فلا يرحمون من العذاب، ولا يخفّف عنهم، وفي النار يسجرون، ومن الحميم يشربون، ومن الزقوم يأكلون... هذه حال من دخل النار. [بحار الأنوار 8/ 281 حدیث 3] در دعای کمیل از امیرالمؤمنين نقل شده که فرموده اند: «و هو بلاء تطول مدّته و يدوم مقامه و لا يخفّف عن أهله» و روایات بسیار دیگر

علاّمۀ حلی فرموده است:

أجمع المسلمون على أنّ عذاب الكافر مؤبّد لا ينقطع.(1)نیز علامۀ مجلسی فرموده است:

اعلم أنّ خلود أهل الجنّة في الجنّة ممّا أجمعت عليه المسلمون، وكذا خلود الكفّار في النار و دوام تعذيبهم.(2)

علاّمۀ سیّد عبدالله شبّر هم فرموده است:

اعلم أنّه لا خلاف بين كافّة المسلمين في أنّ الكفار الذين تمّت عليهم الحجّة مخلّدون في النّار وفي العذاب، وقد تظافرت بذلك الآيات وتواترت به الروايات عن النبي والأئمّة الهداة، بل هو ضروري الدّين لاخلاف فيه بين أحد من المسلمين.(3) جای بسی تعجّب است که نویسنده مقاله می گوید: ملاصدرا در این بحث، جمع اصول قرآنی و ادلّه برهانی و منظر عرفانی نمود. فإن كان هذا الّذي ذكره هو العرفان، فيا قوم، إنّي لست من العارفين، «إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ»

باری، اگر بخواهیم مخالفت واضح و روشن مبانی آخوند ملاصدرا را با معارف وحیانی بیان کنیم مجلّداتی بیشتر از کتاب اسفار باید بنویسیم. از این جهت، به بعضی از مواردی که نویسنده ذکر کرده، اشاره نمودیم.

در پایان، اعتراف می کنیم که ما به قرآن و عترت جفا کرده و به وظیفه دینی خود که تمسّک به ثَقَلین (قرآن و عترت) باشد، عمل ننموده ایم و از خداوند کریم می خواهیم

ص: 545


1- شرح التجريد: 328، طبع قم، مصطفوي
2- بحارالأنوار 350/8
3- حق اليقين 178/2

که از تقصیر ما در گذرد!

نیز این چند حدیث را به طلاب جوان و برادران دینی خود هدیه می کنیم: امام صادق فرمودند:

«إيّاك أن تنصب رجلاً دون الحجّة فتصدّقه في كلّ ما قال»؛(1) «بپرهیز از این که کسی و شخصیتی غیر معصوم را پیشوا و الگو و مراد خود قرار دهی و هر چه او می گوید، بپذیری و تصدیق کنی.»

امام باقر فرمودند:

«من دان الله بغير سماع عن صادق ألزمه الله التيه إلى يوم القيامة»؛(2) «هر کس بدون شنیدن از حجّت صادقی و بدون وساطت امام معصومی، خدا را بندگی و اطاعت کند، خداوند تا روز قیامت سرگردانی را ملازم و همراه و گریبانگیر او کند.»

و فرمودند:

«شرّقا وغرّبا فلا تجدان علماً صحيحاً إلاّ شيئاً خرج من عندنا أهل البيت»؛(3) «در طلب علم درست و راستین دین به مشرق و مغرب بروید (و به هر دری بزنید) که آن را پیدا نخواهید کرد، جز در آنچه از نزد ما اهل بیت(علیهم السلام) صادر شده است.»

و فرمودند:

«إنّ الله تبارك وتعالى لم يدع شيئاً يحتاج إليه الأمّة إلاّ أنزله في كتابه وبيّنه لرسوله»؛(4)

ص: 546


1- اصول کافی: 298/2
2- بحارالأنوار 93/3 حدیث 24، وسائل الشيعة 27 / 75 حدیث 33239
3- اصول کافي 399/1 حدیث 3، بحار الانوار 92/2
4- اصول کافي: 1/ 59، حدیث 2 و ج 176/7، حدیث 11

«خداوند تبارک و تعالی هیچ چیزی را که امّت به آن احتیاج دارند، وانگذاشته مگر این که آن را در کتاب خود نازل و برای پیغمبرش بیان کرده است.»

از رسول خدا روایت شده است که فرمودند:

«من طلب الهدى في غيرهم فقد کذّبني»؛(1)

«هر کس هدایت را از غیر اهل بیت(علیهم السلام) بطلبد، قطعاً مرا تکذیب کرده است.»

از امیرالمؤمنین نقل شده که فرمودند:

«یا کمیل، لا تأخذ إلا عنّا تكن منا»؛(2) «ای کمیل، (دین و علوم ومعارف را) تنها از ما فرا گیر تا در زمرۀ ما و تحت ولایت ما باشی.»(3)

فائدۀ یازدهم: قائلين به عدم زیادی صفات چهار مسلک دارند

علامۀ مجلسی فرمودند: قائلان به عدم زیادتی صفات، چهار مسلک دارند:

مسلک اوّل قول جماعتی است که به نفی صفات قائل شده اند و می گویند: اثبات صفت وجودی برای حق تعالی نتوان کرد؛ پس اثبات علم برای خدا به نفى جهل بر می گردد، و هر گاه گویی خدا عالم است، معنی اش آن است که خدا عاجز نیست، و هم چنین در سایر صفات. و این معنی را نهایت مرتبه توحید می دانند، و کلام حضرت امیر المؤمنين که: «کمال توحيده نفي الصفات عنه» را به این بر می گردانند. و کلام ابن بابویه نیز موهم این معنی است.

ص: 547


1- أمالي صدوق: 65، بحارالأنوار 38/ 94 حدیث 10
2- تحف العقول: 171، بحارالأنوار 269/74 حدیث 1
3- این مطلب را در جواب آن مقاله نوشتیم و در فصلنامۀ نورالصادق شمارۀ 12 چاپ شد، ولی به جهت فوایدی که در بر دارد، قسمتی از آن را در این کتاب آوردیم، گر چه خالی از تکرار نیست

امّا از همان احادیث و احادیث دیگر معلوم است که مراد این معنی نیست. و این، مذهب تعطيل است که در اخبار بسیار انکار آن وارد شده.(1) و در احادیث بسیار وارد شده است که: «توحید آن است که خدا را از حدّ تعطيل و حدّ تشبیه بیرون بری.» و تعطیل آن است که برای خدا اثبات صفات کمالیّه نکنی. و تشبیه آن است که به نحوی اثبات کنی که مستلزم تشبیه به مخلوق باشد. مثلاً در علم، اگر نفی علم کنی و گویی که خدا عالم نیست، یا عالم بر خدا اطلاق نمی توان کرد، آن تعطیل است که خدا را عاطل از صفت کمال گردانیده. و اگر گویی که به نحوی که ما عالمیم او عالم است، این تشبیه است که خدا را شبیه به خلق گردانیده. و اگر گویی که خدا عالم است به نحوی که هیچ گونه مشابهت به علم ما ندارد، علم برای او ثابت کرده و نفی تشبیه کرده. و هم چنین در سمیع و بصیر و سایر صفات.

و توضیحش آن است که: ما امری را که به چشم می بینیم در این دیدن، کمالی ما را حاصل گردیده، که مخلوط و ممزوج است به انواع نقص، و آنچه کمال است دانستن آن دیده شده است، امّا چون ما ناقصیم و عاجز و ممکن، بدون این باصره و عضو مخصوص نمی توانیم دید، و این عین نقص است و از ما ناشی شده است. و خدا منزّه است از آن که عضوی و جزوی داشته باشد و در دانایی محتاج به عضوی باشد. و ایضاً علم ما بعد از نبودن به هم رسیده و خدا منزّه است از آن که او مسبوق به جهل باشد. و ايضاً علم ما به حصول صورت است در حاسّه به اعتبار نقص ما، و خدا منزّه است از آن که محلّ حوادث باشد. و ایضاً به غیبت آن امر، ممکن است که علم زایل شود، و در خدا زوال علم محال است. و علم ما معلول به علّت ها است، و علم خدا علّت نمی دارد.

ص: 548


1- در مرآة العقول 10/2 فرمودند: و ليس عینیّتها و عدم زيادتها بمعنى نفي أضدادها عنه تعالى حتّى يكون عليه سبحانه عبارة عن نفي الجهل، ليلزم التعطيل. و قيل: معنی کونه عالماً و قادراً أنّه يترتّب على مجرّد ذاته ما يترتّب على الذات و الصفة، بأن ينوب ذاته مناب تلك الصّفات. و الأكثر على أنّه تصدق تلك الصفات على الذات الأقدس، فذاته وجود و علم و قدرة و حياة و سمع و بصر، و هو أيضاً موجود عالم قادر حیّ سميع بصير، و لا يلزم في صدق المشتقّ قيام المبدء به، فلو فرضنا بياضاً قائماً بنفسه لصدق عليه أنّه أبيض

پس آنچه کمال است که علمِ به مبصرات است برای خدا اثبات باید کرد، و جهات نقص که در علم ما حاصل است همه را از حق تعالی نفی باید کرد.

و آنچه در احادیث واقع شده که موهم نفی صفات است، در بعضی، مراد آن است که صفات زایدۀ موجوده در خدا نمی باشد، و در بعضی مراد آن است که کُنه صفاتِ كماليّه الاهي را نمی دانیم و به جز به وجهی از وجوه، تخیّل آن ها نمی توانیم نمود، نه آن که به هیچ نحو تصوّر و اثبات نمی توانیم کرد تا تعطیل لازم آید.

مسلک دوم آن است که می گویند که ذات مقدّس در حق تعالی، نایب مناب صفات است در ما، چنانچه ما اشیا را به علم می دانیم، و حق تعالی به نفسِ ذات مقدّس، می داند، و ما بر اشیا توانایی داریم به قدرتی که قائم است به ما، و خدا به ذاتِ مقدّس توانا است، و ذات اقدس، قائم مقام صفت قدرت است در ما، و هم چنین در سایر صفات. و جمعی کثیر از محقّقان به این قول قائلند. و بعضی می گویند: این قول نیز به تعطیل و نفی بر می گردد.

مسلک سوم آن است که می گویند که بر ذات مقدّس، وجود و علم و قدرت صادق است، و موجود و عالم و قادر نیز صادق است. و موجود آن است که از وجود، خالی نباشد، خواه عين او باشد و خواه قائم به او. و عالم آن است که از علم، جدا نباشد، خواه عين علم باشد و خواه قائم به او، و هم چنین قدرت.

و آنچه لغویان می گویند که «عالم، ذاتی است که علم به او قائم باشد، و قادر، ذات ما قام به القدرة است» مبتنی بر عدم تحقيق است و قلّت فهم ایشان؛ زیرا که می دانیم که جسمی که نورانی باشد نیّر می گویند، و اگر نوری قائم به ذات تواند بود هم نور خواهد بود و هم نیّر. و اگر بیاضی قائم به ذات تواند بود، هم بیاض خواهد بود هم ابيض.

پس علم و قدرت و سایر صفات، بر خدا صادق است به صدق عرضی، و کُنه ذات، معلوم ما نیست و این صفات به وجهی مفهوم ما هستند، چنان که [اگر] زید را ما به عنوان ضاحک تصوّر کنیم، معنيِ ضاحک یعنی خندان، مفهوم و معلوم ما هست، گو کنه حقیقت زید را ندانیم. و به این معنی، احادیث ظاهراً دلالتی دارد چنانچه در

ص: 549

حدیث صحیح از هشام بن سالم منقول است که گفت: «به خدمت حضرت صادق رفتم؛ فرمود: آیا خدا را وصف می کنی؟ گفتم: بلی. فرمود: بگو. گفتم: سمیع است و بصیر است. فرمود که: این صفتی است که مخلوقات در آن شریکند. گفتم: چگونه وصف کنم خدا را؟ فرمود: نوری است که در او ظلمت نیست و حیاتی است که در او مرگ نیست، و علمی است که جهل در او نیست، و حقّی است که باطل در او نیست. پس بیرون آمدم از نزد او و من داناترین مردم بودم به توحید خدا.» اگر چه امثال این روایت را بر مسلک ثانی حمل می توان کرد.

مسلک چهارم آن است که این صفات، امور اعتباريّۀ نفس الامريّه اند، و عین ذات مقدّس نیستند و موجود زاید بر ذات نیستند. و صفتِ موجودِ زاید بر ذات، محال است. پس وجود امری است اعتباری و لازم ذات مقدّس است، و ثبوتش برای ذات، معلول علّتی به غیر ذات، نیست. و هم چنین علم عبارت از دانستن است و لازم ذات است، و از ذات منتزع می شود و معلول غير ذات نیست، و امر اعتباری نفس الامری است، و امرِ موجودی نیست که قیام آن به ذات، مستلزم فساد باشد. و هم چنین قدرت عبارت است از توانایی و این نیز امری است اعتباری، [و] منتزع از ذات اقدس و به غیر ذات علّتی ندارد، و هم چنین سایر صفات کمالیّه. و به این مسلک اگر چه کم کسی قائل شده است، امّا به عقل اقرب است از سایر مسالک. و حق این است که تفکّر در این امور ضروری نیست، و مجمل باید اعتقاد کرد که

صفات کمالیّه، موجود زایدِ بر ذات و قائم به ذات نیستند، و علّتی سوای ذات اقدس ندارند، و هرگز ذات مقدّس از این صفات خالی نیست، و تعدّدی در ذات و صفات حقیقیه نیست که موجودات متعدّده در ازل، اثبات کنیم، و اتّصاف ذات به این صفات، شبیه اتّصاف ممکنات نیست. و تفکّر در زیاده از این، به تفکّر در ذات بر می گردد، و نهی از آن در اخبار وارد شده است، و عقل از فهم آن كما ينبغی قاصر است.(1)

ص: 550


1- علامۀ مجلسی، مجموعه رسائل اعتقادی، رسالۀ فرق میان صفات فعل و ذات: 15 - 19

فائدۀ دوازدهم: در معانی ایمان و کفر و ارتداد است

در بیان معانی ایمان و اسلام و کفر و ارتداد است و احکام آن ها

بدان که خلاف است در معنی ایمان و اجزای آن، و مشهور میان متکلّمان آن است که ایمان در لغت به معنی تصدیق و باور داشتن است، و در حقیقت شرعی آن خلاف کرده اند و خلاصۀ سخن در این باب آن است که:

ایمان یا از افعال قلوب است و بس، یا از افعال جوارح است و بس، [و] یا از هر دو است.

اول که اقرار به قلب(1) تنها باشد، مذهب اشاعره است و جمع کثیری از شیعه امامیه، و خواجه نصیر در فصول به آن قائل شده است. لیکن در معنی تصدیق اختلاف کرده اند:

[1](2) اصحاب ما گفته اند که: علم است.

[2] و اشاعره گفته اند: بستن قلب است بر آنچه معلوم شود از خبر دادن مخبر. و آن امرِ کسبی است که ثابت می شود به اختیار تصدیق کننده، و لهذا ثواب بر آن مترتب می شود، به خلاف علم و معرفت که گاه هست که بی اختیار و کسب حاصل می شود مانند بدیهیات. و بعضی در توضیح این سخن گفته اند که: تصديق آن است که به اختیار خود، نسبت دهی صدق را به خبر دهنده. پس اگر آن علم در دل تو بیفتد بی اختیار، تصدیق نخواهد بود، هر چند معرفت باشد.

و بطلان این سخن(3) ظاهر است. و بر اصحاب این مذهب لازم می آید که اکثر کفّار که

ص: 551


1- منظور از اقرار به قلب، تصدیق قلبی است چنان که در مرآة العقول 131/7 می فرماید: إنّ الايمان شرعاً إمّا أن يكون من أفعال القلوب فقط أو من أفعال الجوارح فقط أو منهما معاً، فإن كان الأوّل فهو التصدیق بالقلب فقط و هو مذهب الأشاعره و جمع من متقدّمي الإمامية ... .
2- هفت قول در این جا ذکر شده که به ترتیب ذکر می شود
3- مقصود: تصدیق قلبی و فعل قلبی بودن ایمان است، چنان که کلام علامۀ مجلسی در مرآة 147/7 تصریح نمودند، و در این جا هم همین معنا ظاهر است چنان که از عبارات بعد ظاهر می شود

علم به حقیقت محمّد داشتند و انکار می کردند به حسب ظاهر مؤمن باشند، و این مخالف اجماع و آیات بسیار است چنان که در وصف كفّار گفته است: «پس چون آمد به سوی ایشان آیات ما بینا کننده، انکار کردند و گفتند: این جادویی است هویدا»(1) پس فرموده است: «وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ»(2) یعنی «انکار کردند آن ها را و حال آن که یقین کرده بودند به آن ها نفس های ایشان» و ایضاً فرموده است: «پس چون آمد به سوی ایشان آنچه را که می دانستند، کافر شدند به آن.»(3) پس باید تصدیق قلبی مشروط باشد به عدم انکار بدون تقیّه و ضرورت، چنان که مشروط است به آن که فعلی از او صادر نگردد که موجب کفر او باشد مانند انداختن مصحف در قاذورات و امثال آن چنان که دانستی، یا آن که گوییم مراد از تصدیق آن است که باور دارد و دین خود قرار دهد و عازم بر اظهار آن باشد در غیر حالت ضرورت.

و اگر دویم باشد که فعل جوارح تنها باشد،[3] یا تلفّظ به شهادتین تنها است، و آن مذهب کرامیّه است از سنّيان که می گویند: هر که شهادتین را بگوید مؤمن است، هر چند در دل انکار کند. دلالت بر بطلان این مذهب می کند اجماع امامیّه، و قول حق تعالی که: «گفتند اعراب که ما ایمان آورده ایم. بگو یا محمّد که ایمان نیاورده اید و لیکن بگویید مسلمان شده ایم و هنوز داخل نشده است ایمان در دل های شما.»(4)

[4] یا مراد جميع افعال جوارح از طاعات واجبه و مستحبه همه [است]، و این مذهب خوارج است، و قاضی عبدالجبّار و بعضی معتزله نیز قائل شده اند.

[5] یا عبارت است از جميع افعال جوارح از واجبات و ترک محرّمات، و آن مذهب ابوعلى جبائی و ابوهاشم و اکثر معتزله بصره است.

ص: 552


1- سورۀ نمل: 13
2- سورۀ نمل: 14
3- سورۀ بقره: 89
4- سورۀ حجرات: 14

اگر سوم باشد که افعال قلوب و جوارح هر دو باشد،[6] پس یا عبارت است از اعتقادات و جميع طاعات جوارح، و این قول محدّثان است و جمعی از عامّه، و بسیاری از احادیث عامّه و خاصّه بر این دلالت می کند و از بعضی از آیات که در صفات مؤمنان وارد شده است نیز مستفاد می شود. و ایشان می گویند: ایمان تصدیق به دل است و اقرار به زبان و عمل به ارکان و اعضا و جوارح. و بر خصوص این مضمون، احادیث بسیار وارد شده است.

[7] و شیخ مفید به این قائل شده است به آن که: [ایمان] عبارت است از اعتقاد به دل و اقرار به زبان، و این مذهب خواجه نصیر است در تجرید.(1)

پس در این باب، هفت مذهب است. و سه مذهب است که علمای امامیّه به آن قائل شده اند.(2) و بعضی از آیات و اخبار دلالت بر اول می کند، وبعضی بر ششم، و بعضی بر هفتم، و بعضی دلالت بر بعضی از مذاهب دیگر نیز می کند، و جمع میان آن ها به یکی از چند وجه می توان کرد: وجه اول: آن که قائل شویم به آن که ایمان را در لسان شرع بر چند معنی اطلاق می کنند:

اول: عقاید حقّه است با ترک کبائر و فعل فرایض که ترک آن ها داخل گناهان کبیره

است، مانند نماز و زكات و روزه و حج و جهاد و امثال این ها. و این معنی از بسیاری از اخبار صحيحه و معتبره ظاهر می شود.

دوم: عقاید حقّه با فعل جميع واجبات و ترک جمیع محرّمات. و این نیز از بعضی از اخبار ظاهر می شود.

سوم: یقین به عقاید حقّه بر وجه کمال با فعل واجبات و سنن نبويّه و ترک محرّمات و مکروهات.

چهارم: محض عقاید ضروریّه با عدم انکار آن ها، یا اقرار به آن ها با عدم تقيّه چنان که سابقاً مذکور شد.

ص: 553


1- کشف المراد في شرح تجرید الاعتقاد: 454
2- که قول 1 و 6 و 7 است

و اکثر احادیث دلالت بر معنی اول می کند، چنان که از حضرت امام رضا منقول است که: اصحاب کبائر نه مؤمنند و نه کافر، بلکه محلّ شفاعتند و مسلمانند.(1) در احادیث خاصّه بسیار وارد شده است که: تارك الصلاة کافر است(2) و مانع الزكاة و تارک حج کافرند، و زانی در وقت زنا مؤمن نیست، و شارب الخمر در وقت شراب خوردن مؤمن نیست، و دزد در وقت دزدی مؤمن نیست، و آن که روح ایمان در وقت زنا از او مفارقت می کند و چون فارغ می شود یا توبه می کند باز عود می کند.(3)

و ثمره ای که بر این ایمان مترتّب می شود عدم استحقاق مذلّت و اهانت و عقوبت و عذاب است در دنیا و آخرت؛ زیرا که کسی که اجتناب کند از کبائر گناهان، صغيره او مکفّر است و مغفور است به نصّ قرآن.

دوم: عقاید حقّه است با فعل جميع واجبات و ترک جمیع محرّمات، چنان که در بسیاری از احادیث سلب ایمان شده است از جمعی که مرتکب غیر کبیره باشند از گناهان، یا تارک غیر فریضه باشند از واجبات.

و ثمرۀ این ایمان، ملحق شدن به مقرّبان و حشر با صدّيقان است با تضاعف مثوبات و رفع درجات.

سوم: عقاید حقّه است با یقین بر وجه كمال و فعل واجبات و مستحبّات و ترک جميع محرّمات و مکروهات، و اتّصاف به صفات حسنه و تهذیب نفس از اخلاق ذمیمه، چنان که در صفات مؤمن و صفات شیعیان، آیات سوره مؤمنون و غير آن وارد شده است. و این ایمان مخصوص انبیا و اوصيا است، چنان که در اخبار بسیار تفسير مؤمن و مؤمنین به امیر المؤمنين و ائمه طاهرین شده است.(4)

ص: 554


1- عیون اخبار الرضا 125/2
2- کافی 278/2
3- کافی 386/2، علل الشرایع: 339. اشاره به آیۀ 32 سوره نجم می باشد
4- تفسیر قمی: 122/1 ، 2/ 150 و 332، کافی: 275/1

و در تفسير قول حق تعالى: «وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَهُمْ مُشْرِكُونَ»(1) یعنی «ایمان نمی آورند اکثر ایشان به خدا مگر آن که ایشان مشرکند» احادیث بسیار وارد شده است که جميع معاصی خدا بلکه اعتماد بر غیر جناب اقدس الاهی، داخل است در این شرک، حتّى اعتماد کردن در حفظ عدد رکعات نماز بر گردانیدن انگشتر از انگشت به انگشت.

و ثمرۀ این ایمان آن است که از برای انبیا و اوصیا وارد شده است از درجات كمال و قرب نزد خدا و شفاعت کبرا و الهامات حق تعالی و مراتبی که عقل از ادراک آن ها قاصر است.

چهارم: محض عقاید حقّه است بدون اعمال مطلقاً.

و ثمره ای که بر آن مترتّب می شود در دنیا، امان یافتن است در جان و مال و عِرض از کشته شدن و اخذ اموال و اسیر شدن و اهانت و مذلّت، مگر آن که فعلی از او صادر شود که مستحق کشته شدن یا سنگسار کردن یا تعزیرگردد، و در آخرت آن که اعمالش صحیح باشد في الجمله، گو به درجۀ قبول نرسد، و او را از عذاب نجات دهد گو مستحقّ ثواب نباشد، یا باشد في الجمله، امّا مستحقّ درجات عالیه نباشد، و مخلّد در جهنّم نباشد، و بنا بر یک قول مطلقاً داخل جهنّم نشود، گو در برزخ و قیامت عقوبت ها بر او وارد شود، بنا بر اختلاف قولين، امّا البته مخلّد در جهنّم نباشد و مستحقّ عفو و شفاعت باشد در قیامت. و اکثر متکلّمان امامیّه ایمان را بر این معنی اطلاق کرده اند، یا به اقرار ظاهری یا به شرط عدم انکار از روی عناد، چنان که دانستی در ضمن نقل اقوال.

و بر هر تقدير، مشروط است به آن که فعلی که موجب ارتداد او باشد از او صادر نشود چنان که مذکور شد.

و در کفری که مقابل این ایمان است داخلند جميع فرق ارباب مذاهب باطله از

ص: 555


1- سورۀ يوسف: 106

کفّار و منافقان و مشرکان و سنّيان و سایر فرق شیعه از زیدیّه و فطحیّه و واقفیّه و کیسانیّه و ناووسیّه و هر که غیر شیعۀ اثنا عشریه است؛ زیرا که ایشان مخلّد در جهنّمند چنان که سابقاً مذکور شد.

پنجم: آن است که تکلّم به شهادتین بکند و انکار امری که ضروری دین اسلام است ظاهراً نکند، و فعلی که مستلزم استخفاف به دین اسلام باشد ازاو صادر نشود، و اگر چه در دل اعتقاد به این ها نداشته باشد و هر چند اعتقاد به همه ائمّه نداشته باشد و اظهار آن هم نکند.

و ثمرۀ این ایمان بنا بر مشهور آن است که جان و مالش محفوظ باشد، و او را نکاح توان کرد، و مستحقّ میراث مسلمانان باشد و سایر احکام ظاهرۀ مسلمانان بر او جاری باشد بنا بر مشهور، امّا در آخرت هیچ بهره ای ندارد و هیچ عمل از اعمال او مقبول نیست، و مثل سایر کفّار است، بلکه از بعضی از آن ها بدتر است، و منافقان نیز در این ایمان داخلند، و به این وجه جمع میان جميع آیات و اخبار می تواند شد و در هر مقام مناسب آن مقام بر یکی از آن معانی محمول خواهد شد.

وجه دوم: آن است که ایمان عبارت از اصل عقاید حقّه باشد، امّا مشروط باشد به اعمال. و به این وجه جمع میان بعضی از آیات و اخبار می تواند شد، امّا بدون انضمام با وجه اول چندان فایده نمی بخشد.

وجه سوم: آن است که ایمان محض عقاید حقّه باشد. و آنچه در اخبار وارد شده است که دلالت بر دخول اعمال به اشتراط اعمال و ترک مناهی و اخلاق می کند، محمول بر کمال ایمان باشد، و مراتب کمال ایمان بسیار است و آیات و اخبار مختلفه محمول بر این مراتب است. و اکثر علمای امامیّه بر این وجه، میان آیات و اخبار جمع کرده اند. و این وجه اگر چه نزدیک است به وجه ثانی، امّا حمل بر وجه اول انسب و اليق است.

وجه چهارم: آن است که گوییم ایمان اصل اعتقاد است. و اعتقاد و ایمان در تزايد می باشد و به اعمال و طاعات کامل می گردد تا به مرتبه یقین می رسد. و یقین نیز مراتب بسیار دارد و هر مرتبه ای از مراتب ایمان و یقین، لازمی چند و شواهد بسیار

ص: 556

از اعمال و عبادات دارد، مثل آن که شخصی در خانه نشسته باشد، طفلی بیاید و بگوید شیری متوجه است و به این خانه می آید، البته اندک خوفی در نفس او به هم می رسد، امّا چندان اعتنا نمی کند، و اگر دیگری بیاید و همین سخن را بگوید، اعتقادش بیش تر می شود و حذر بیش تر می کند. هر چند خبر به او بیش تر می رسد و قراین بیش تر بر او ظاهر می گردد خوف و هراس بیش تر ظاهر می شود و به تدبیر دفع او بیش تر بر می آید تا آن که به حدّی می رسد که شیر را از دور می بیند، در این وقت بی تابانه بر می جهد و می گریزد، بلکه از بام های بلند خود را به زیر می افکند. و هم چنین در مراتب ایمان به ثواب و عقاب، هر چند ایمانش کامل تر می شود شوقش به اموری که موجب ثواب است و حذرش از اموری که موجب عقاب است زیاده می گردد. پس معلوم شد که اعمال، شواهد و آثار ایمانند، چنان که از حضرت صادق منقول است که(1): حضرت رسول صلّى الله عليه وسلم فرمود که: ایمان به آراستن خود و

آرزوها درست نمی شود. ایمان آن است که صاف و خالص باشد در دل، و اعمال تصدیق آن کنند و گواهی بر حصول آن در دل بدهند.(2)

والحمدلله محقّق الحقّ بكلماته، والصلاة والسّلام على محمّد وآله الطيّبين الطاهرين. عصمنا الله وإيّاكم من اتّباع الهوى، وجعلنا وإيّاكم ممّن أناخ مطيّته بأبواب أهل بيت العصمة وذرّيّة رسول الله، آمین آمین!

ص: 557


1- معانی الاخبار: 187
2- حق الیقین: 857 - 862، انتشارات سرور، حق اليقين: 534 - 538، انتشارات علميّه اسلاميه

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9
آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109