سرشناسه : مهری، محمدجواد، 1353 -
عنوان و نام پديدآور : احسن القصص/ نویسنده محمدجواد مهری.
مشخصات نشر : قم: مکث اندیشه، 1399.
مشخصات ظاهری : 529 ص.؛ 5/14 × 5/20 س م.
شابک : 880000 ریال : 978-622-7202-24-3
وضعیت فهرست نویسی : فاپا
یادداشت : کتابنامه: ص. 537 - 546؛ همچنین به صورت زیرنویس.
موضوع : قرآن -- قصه ها
Qur'an stories
رده بندی کنگره : BP88
رده بندی دیویی : 297/156
شماره کتابشناسی ملی : 6105026
اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا
خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ص: 1
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هَذَا الْقُرْآنَ
ما نیكوترین قصه را به موجب این قرآن به تو وحى نمودیم.(سوره يوسف/3)
ص: 2
احسن القصص
52 روايت زندگي انبياء و قصه هاي پندآموز در قرآن كريم مبتنی بر اطلاعات و تحلیل الهی
محمد جواد مهري
ص: 3
مهری، محمد جواد
احسن القصص، روايت زندگي پيامبران و قصه هاي پندآموز قرآني
محمد جواد مهری. قم: آیین دانش، 1391.
486 ص:فهرست نویسی بر اساس اطلاعات فیپا
1. قرآن – قصه ها 2. محمد (ص). پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت- 11 ق.
داستان 3. پیامبران – سرگذشتنامه 4. پیامبران در قرآن 5. زنان در قرآن. الف. عنوان
39 م 9 م / 88 156/ 297
احسن القصص
روايت زندگي انبياء و قصه هاي پندآموز در قرآن كريم
تألیف: محمد جواد مهری
ناشر: انتشارات آیین دانش
چاپخانه: دانش
نوبت چاپ: دوم/ پاییز 1391
شمارگان: 10000 نسخه
شابک: 9-12-8999-9664-978
قیمت: 6000 تومان
مرکز پخش: قم، خیابان خاکفرج، داخل کوی 75
تلفن: 1- 6706370 / 7- 6616126 (0251)
ص: 4
سرآغاز سخن... 21
درآمد: دانستني هاي قرآن... 25
مطلب اول - چگونگي و چرايي قصه هاي قرآن... 25
الف - واژه شناسي قصه ...25
ب - ویژگی های قصه های قرآن... 28
1. حقیقت گرایی ... 28
2. هدفمندی ... 29
3. بیان قوانین کلی سعادتمندی بشر ... 30
4. همراهی داستان های قرآنی با پندهای اخلاقی و مواعظ الهی ... 31
5. معرفی انبیاء به عنوان الگوهای اخلاقی ... 31
6. رعایت اصول اخلاقی و عفت بیان .... 32
7. جایگاه خاص زنان و نقش تعیین کننده آنان در داستان ها ...32
ج - هدف از قصه هاي قرآن... 33
1- تبيين حقايق .. 33
2 – تفكر ... 33
3- اتمام حجت .. 34
4- تذكر و يادآوري .. 34
5- استقامت .. 34
ص: 5
6- آرامش ..... 35
7- عبرت آموزي ... 35
8- علم و دانش ... 36
9- عبوديت .... 36
10- تفهيم حقايق ... 36
11- دلداري و تسلي بخشي ... 37
مطلب دوم – چند پرسش مهم... 37
سؤال 1: چه پیامبراني نامشان در قرآن آمده است؟ ...37
سؤال 2: تعداد پیامبران و کتب آن ها را بيان كنيد؟... 41
سؤال 3: ازکتب پیامبران کدام باقی مانده است؟... 43
سؤال 4: آيا پیامبران ازاسم اعظم الهيآگاهی داشته اند؟ ... 43
سؤال 5: زبان و قومیّت پیامبران چه بوده است؟... 44
مطلب سوم - آفرینش آسمان و زمین... 44
مطلب چهارم - نزول قرآن... 46
مطلب پنجم - عدد سُوَر و آیات قرآنی... 48
مطلب ششم – فرقه هایی که در قرآن ذكر شده اند... 50
روايت زندگي انبياء و قصه هاي پندآموز در قرآن كريم... 51
روايت نخست: قصه زندگي حضرت آدم و حوا (علیهما السلام) ... 51
شناسنامه حضرت آدم (علیه السلام) ...51
ص: 6
نخست: خلقت حضرت آدم و آفرینش او 53
دوم: انتخاب آدم (علیه السلام) به پیامبری... 54
سوم: تعلیم اسماء به آدم (علیه السلام) ...55
چهارم: سجده کردن فرشتگان به آدم (علیه السلام)... 56
پنجم: سکونت آدم و حوا (علیهما السلام) در بهشت... 57
ششم: درختی که آدم و حوا (علیهما السلام) از آن نهی شده بودند... 59
هفتم: بهشتی که جایگاه آدم (علیه السلام) بود، آیا در زمین بوده یا آسمان؟... 59
نظریه اول... 60
نظریه دوم... 61
نظریه سوم... 61
هشتم: فرود آمدن آدم و حوا (علیهما السلام) به زمین... 61
شناسنامه حضرت حوا... 63
ازدواج حضرت آدم و حوا (علیهما السلام) ... 64
روايت دوم: قصه زندگي فرزندان آدم و کیفیّت ازدواج آنها... 67
تهدید هابیل به قتل... 69
کشته شدن هابیل... 70
کیفیّت دفن هابیل... 71
روايت سوم: قصه زندگي حضرت ادریس (علیه السلام)... 73
شناسنامه حضرت ادریس (علیه السلام)... 73
ص: 7
شخصیّت حضرت ادریس (علیه السلام)... 74
پادشاه زمان حضرت ادریس (علیه السلام)... 75
قبض روح حضرت ادریس (علیه السلام)... 78
روايت چهارم: قصه زندگي حضرت نوح (علیه السلام)... 81
شناسنامه حضرت نوح (علیه السلام)... 81
رسالت حضرت نوح (علیه السلام)... 83
ساختن کشتی نجات و سرانجام تلخ قومش... 86
سرگذشت دردناک فرزند نوح... 89
روايت پنجم: قصه زندگي حضرت هود (علیه السلام) و قوم عاد... 93
شناسنامه حضرت هود (علیه السلام)... 93
رسالت هود (علیه السلام) در میان قوم عاد... 95
سرانجام وحشتناک قوم عاد... 98
روايت ششم: قصه زندگي حضرت صالح (علیه السلام) و قوم ثمود... 101
شناسنامه حضرت صالح (علیه السلام) ...101
رسالت صالح (علیه السلام) در میان قوم ثمود... 103
معجزۀ حضرت صالح (علیه السلام)... 104
نقشۀ قتل حضرت صالح (علیه السلام)... 107
چگونگی کشتن ناقه صالح (علیه السلام)... 108
سرنوشت قوم ثمود ...110
ص: 8
روايت هفتم: قصه زندگي اصحاب الحِجْر... 111
اصحاب الحِجْر... 111
روايت هشتم: قصه زندگي حضرت ابراهیم (علیه السلام) و نمرود... 113
شناسنامه حضرت ابراهیم (علیه السلام)... 113
پادشاه زمان ابراهیم و اعتقادات مردم... 114
چگونگی تولد ابراهیم (علیه السلام) 115
شخصیّت حضرت ابراهیم (علیه السلام)... 117
گفتگوی ابراهیم با آزر... 118
شکستن بتها توسط ابراهیم (علیه السلام)... 120
محاکمه حضرت ابراهیم (علیه السلام)... 121
دلیل ابراهیم (علیه السلام) بر بطلان خدایان متعدّد... 123
مشاهدۀ زنده شدن مردگان... 124
ازدواج حضرت ابراهیم با ساره... 126
شناسنامه حضرت ساره... 127
مهاجرت حضرت ابراهیم (علیه السلام)... 128
آرزوی ابراهیم و ساره... 131
تجدید بنای کعبه... 137
کیفیّت فرزنددار شدن ساره ...138
موضوع قربانی و ذبح اسماعیل... 140
ص: 9
روايت نهم: قصه زندگي حضرت اسماعیل (علیه السلام)... 141
شناسنامه حضرت اسماعیل (علیه السلام)... 141
شخصیّت حضرت اسماعیل (علیه السلام)... 142
روايت دهم: قصه زندگي حضرت اسحاق (علیه السلام)... 145
شناسنامه حضرت اسحاق (علیه السلام)... 145
شخصیّت اسحاق (علیه السلام) و ولادت او 146
ازدواج حضرت اسحاق (علیه السلام) 147
روايت يازدهم: قصه زندگي حضرت لوط (علیه السلام)... 149
شناسنامه حضرت لوط (علیه السلام)... 149
رسالت حضرت لوط (علیه السلام) ...150
ازدواج حضرت لوط (علیه السلام)... 152
کارهای زشت قوم لوط (علیه السلام) 153
سرنوشت دردناک قوم لوط (علیه السلام)... 154
روايت دوازدهم: قصه ذوالقرنین و قوم یأجوج و مأجوج... 161
شناسنامه ذوالقرنين... 161
عصر زندگی ذوالقرنین... 163
سرگذشت ذوالقرنین... 163
اول: لشکرکشی غربی... 165
دوم: لشکرکشی شرقی... 166
ص: 10
سوم: لشکرکشی شمالی... 166
روايت سيزدهم: قصه زندگي حضرت یعقوب (علیه السلام) ...169
شناسنامه حضرت یعقوب (علیه السلام) ...169
سرگذشت حضرت یعقوب (علیه السلام)... 170
روايت چهاردهم: قصه زندگي حضرت یوسف (علیه السلام) و زليخا... 171
شناسنامه حضرت یوسف (علیه السلام)... 171
خواب دیدن یوسف (علیه السلام) و توطئه برادرانش... 172
نجات حضرت یوسف (علیه السلام) از چاه... 177
آزادی یوسف (علیه السلام) از زندان... 185
یوسف (علیه السلام) به عنوان وزیر اقتصاد مصر... 185
حرکت یعقوب برای دیدار یوسف(علیه السلام)... 193
روايت پانزدهم: قصه زندگي حضرت ایوب (علیه السلام)... 197
شناسنامه حضرت ایوب (علیه السلام)... 197
سرگذشت ایّوب (علیه السلام) و آزمایش عجیب او... 198
ایّوب (علیه السلام) اُسوۀ صبر و سپاس... 200
انگیزه تنبیه همسر ایّوب (علیه السلام)... 201
شناسنامه همسر ایّوب (علیه السلام)... 202
روايت شانزدهم: قصه زندگي حضرت ذالکفل (علیه السلام)... 205
سرگذشت حضرت ذَالْکِفْل (علیه السلام)... 205
ص: 11
روايت هفدهم: قصه زندگي حضرت شعیب (علیه السلام)... 209
شناسنامه حضرت شعیب (علیه السلام)... 209
رسالت شعیب (علیه السلام) در مَدْیَنْ... 210
تهدید شعیب (علیه السلام) به اخراج از شهر مَدْیَنْ... 212
تهدید شعیب (علیه السلام) به سنگسار نمودن... 212
هلاکت اهل مَدْیَنْ... 213
رسالت شعیب (علیه السلام) در اَیْکه... 213
روايت هجدهم: قصه زندگي اصحاب الایْکَه... 217
اصحاب الایْکَه... 217
روايت نوزدهم: قصه زندگي حضرت موسی (علیه السلام) و فرعون... 219
شناسنامه حضرت موسی (علیه السلام)... 219
سرگذشت حضرت موسی (علیه السلام)... 221
دورۀ اول: پادشاه عصر موسی (علیه السلام) و خواب او... 221
ولادت موسی (علیه السلام) در سخت ترین شرایط... 224
افکندن موسی (علیه السلام) به رود نیل... 227
دوره دوم: هجرت موسی (علیه السلام) به سوی مَدْیَنْ... 233
موسی در خانه شعیب (علیه السلام) و ازدواج او... 236
دوره سوم: بازگشت موسی (علیه السلام) به مصر و آغاز رسالت... 238
ابلاغ رسالت حضرت موسی (علیه السلام)... 240
ص: 12
معجزات موسی (علیه السلام) و ایمان جادوگران... 243
پایداری و مقاومت موسی (علیه السلام) و قومش... 245
نفرین موسی (علیه السلام) و گرفتاری فرعونیان. 246
دوره چهارم: هجرت موسی (علیه السلام) به فلسطین... 248
سرانجام دردناک قوم فرعون... 249
دوره پنجم: پیشنهاد بت سازی به موسی (علیه السلام)... 250
مشمول مواهب و الطاف الهی... 251
خودداری بنی اسرائیل از رفتن به فلسطین... 252
رفتن موسی (علیه السلام) به کوه طور... 253
گوساله پرستی بنی اسرائیل... 255
سرنوشت دردناک سامری... 257
قرار گرفتن کوه بر بالای سر بنیاسرائیل... 258
تقاضای دیدن خدا... 259
روايت بيستم: قصه زندگي آسیه همسر فرعون... 261
روايت بيست و يكم: قصه زندگي قارون... 265
سرگذشت دردناک قارون. 265
روايت بيست و دوم: قصه گاو بنی اسرائیل. 269
ماجرای گاو بنی اسرائیل... 269
روايت بيست و سوم: قصه زندگي حضرت خضر (علیه السلام)... 271
ص: 13
سرگذشت شگفت انگيزحضرت خضر (علیه السلام)... 271
روايت بيست و چهارم: قصه زندگي بلعم باعورا... 277
روايت بيست و پنجم: قصه زندگي حضرت هارون (علیه السلام)... 281
شناساسنامه حضرت هارون (علیه السلام)... 281
روايت بيست و ششم: قصه زندگي حضرت یوشع (علیه السلام)... 283
شناسنامه حضرت یوشع (علیه السلام)... 283
سرگذشت حضرت یوشع (علیه السلام)... 283
روايت بيست و هفتم: قصه زندگي حضرت اشموئیل (علیه السلام)... 287
سرگذشت حضرت اشموئيل (علیه السلام)... 287
روايت بيست و هشتم: قصه زندگي طالوت و جالوت... 291
طالوت كيست؟... 291
روايت بيست و نهم: قصه زندگي حضرت داوود (علیه السلام)... 295
شناسنامه حضرت داوود (علیه السلام) ...295
شخصیّت و ویژگی های داوود (علیه السلام)... 297
قضاوت حضرت داوود (علیه السلام)... 298
روايت سي ام: قصه زندگي اصحاب سبت... 301
اصحاب سبت... 301
روايت سي و يكم: قصه زندگي حضرت سلیمان (علیه السلام) 303
شناسنامه حضرت سلیمان (علیه السلام) 303
ص: 14
پیامبری حضرت سلیمان (علیه السلام) ...304
آزمایش سخت حضرت سلیمان (علیه السلام)... 305
نعمتهای ویژه به حضرت سلیمان (علیه السلام)... 306
غیبت هُدهُد و خبر تازۀ او... 308
روايت سي و دوم: قصه زندگي حضرت الیاس (علیه السلام)... 315
شناسنامه حضرت الیاس (علیه السلام) 315
شیوه دعوت الیاس (علیه السلام) و پادشاه معاصرش.. 316
روايت سي و سوم: قصه زندگي حضرت اَلْیَسَع (علیه السلام) 323
شناسنامه حضرت اَلْیَسَع (علیه السلام) 323
روايت سي و چهارم: قصه زندگي قوم سَبَأ 325
سرگذشت قوم سَبَأ 325
روايت سي و پنجم: قصه زندگي اصحاب رَسّ.. 329
سرگذشت اصحاب رَسّ.. 329
روايت سي و ششم: قصه زندگي هاروت و ماروت.. 333
سرگذشت هاروت و ماروت.. 333
روايت سي و هفتم: قصه زندگي حضرت یونس (علیه السلام)... 335
شناسنامه حضرت یونس (علیه السلام) 335
رسالت حضرت یونس (علیه السلام) 337
قرار گرفتن یونس (علیه السلام) در شکم ماهی. 339
ص: 15
مدّت غیب یونس (علیه السلام) از میان قومش... 341
روايت سي و هشتم: قصه زندگي حضرت زکریا (علیه السلام)... 344
شناسنامه حضرت زکریا (علیه السلام)... 344
ازدواج زکریّا (علیه السلام) با اَشْیاع... 345
سرپرستی زکریّا (علیه السلام) از مریم(علیها السلام)... 346
دعای زکریا و بشارت تولّد یحیی(علیه السلام) 348
شهادت حضرت زکریا (علیه السلام)... 351
روايت سي و نهم: قصه زندگي حضرت یحیی (علیه السلام)... 354
شناسنامه حضرت یحیی (علیه السلام)... 354
پیامبری یحیی (علیه السلام) و ویژگی های وی... 355
یحیی (علیه السلام) شهید راه امر به معروف و نهی از منکر... 357
محل دفن حضرت یحیی (علیه السلام)... 358
روايت چهلم: قصه اصحاب اُخدود... 360
سرگذشت اصحاب اُخدود... 360
روايت چهل ويكم: قصه اصحاب فیل... 364
سرگذشت اصحاب فیل... 364
روايت چهل و دوم: قصه زندگي اصحاب الجنّه... 370
سرگذشت «صاحبان باغ سرسبز» 370
روايت چهل و سوم: قصه زندگي ثروتمند مغرور 374
سرگذشت ثروتمند مغرور 374
روايت چهل و چهارم: قصه كشته شدن 43 پیامبردر يك روز 378
سه گناه بزرگ بنی اسرائیل... 378
ص: 16
روايت چهل وپنجم: قصه زندگي قوم تُبَّع... 380
سرگذشت تبّع و قومش... 380
روايت چهل وششم: قصه زندگي پیغمبران انطاکیه... 382
پیغمبران انطاکیه و حبيب نجار... 382
روايت چهل و هفتم: قصه زندگي برصیصای عابد... 386
سرگذشت حيرت انگيز عابد بني اسرائيل... 386
روايت چهل و هشتم: قصه زندگي حضرت لقمان (علیه السلام)... 388
سرگذشت حضرت لقمان حكيم (علیه السلام)... 388
روايت چهل و نهم: قصه زندگي حضرت عُزیر (علیه السلام)... 391
سرگذشت حضرت عُزیر (علیه السلام)... 391
روايت پنجاهم: قصه زندگي حضرت عيسي (علیه السلام)... 396
شناسنامه حضرت عیسی (علیه السلام)... 396
تولد حضرت عیسی (علیه السلام)... 397
رسالت حضرت عیسی (علیه السلام)... 400
معجزات حضرت عیسی (علیه السلام)... 401
روايت پنجاه و يكم: قصه اصحاب كهف و رقیم...406
ص: 17
سرگذشت اصحاب کهف و رقیم... 406
غار اصحاب کهف در کجا بوده است؟... 412
قول اول... 412
قول دوم... 412
روايت پنجاه و دوم: قصه زندگي حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) ... 414
شناسنامه حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) ... 414
الف - از ولادت تا بعثت... 416
دوران ولادت و شیرخوارگی... 416
سفر به مدینه و فوت مادر... 418
تحت سرپرستی جدّ و مصیبتی دیگر... 419
سرپرستی ابوطالب (علیه السلام) و سفر به شام... 420
دوران جوانی و ازدواج حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) ... 421
شناسنامه حضرت خدیجه(علیها السلام)... 423
سایر زنان پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ... 424
دواری حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) در نصب حجرالأسود... 426
آوردن حضرت علی (علیه السلام) به منزل خود... 428
ب - از بعثت تا هجرت... 429
آغاز بعثت حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) ... 429
آغاز دعوت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ... 430
ص: 18
پیشنهادهای قریش به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ... 434
اذیّت و آزار پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و مؤمنین... 436
مهاجران حبشه... 438
اعلامیه قریش و محاصره اقتصادی... 440
وفات ابوطالب و خدیجه... 443
معراج رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) ... 444
و امّا خلاصه داستان معراج... 446
پیمان بستن مردم یثرب به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ... 447
هجرت مردم به یثرب و نقشه قتل پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ... 450
ج - از هجرت تا فتح مکّه... 453
هجرت به یثرب و حوادث سال اوّل... 453
1. جنگ بدر ... 462
2. جنگ اُحُد ... 469
3. جنگ حَمْراء الْاَسَد... 474
4. جنگ بَنی نضیر... 476
5. جنگ احزاب (خندق)... 478
6. جنگ بنی قُرَیْظَه... 488
7. جنگ بَنی المُصْطَلِق (مُرَیْسیع)... 490
صلح حُدَیْبِیَه... 491
ص: 19
دعوت پادشاهان به اسلام... 494
8. جنگ خَیْبَر... 495
د - از فتح مکّه تا رحلت... 497
1- غزوه فتح مکّه... 497
2- جنگ حُنَیْن... 501
3- جنگ ذات السّلاسل... 503
ساختن مسجد ضِرار... 504
4- جنگ تَبوک... 506
خواندن آیات برائت توسط حضرت علی (علیه السلام)... 508
داستان مباهله... 510
آخرین حج پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و ماجرای غدیرخم... 512
رحلت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) ... 517
كتابنامه ...520
ص: 20
به نام خداوند مهربانِ مهرگستر
قرآن مکتب انسان سازی است که راه و رسم زندگی را برای پیروان خویش ترسیم نموده و آنان را سرانجام، به مقصد و مقصود می رساند.
قرآن سند بسیار نیرومند و زنده جهانی و جاودانگی اسلام است که نه تنها انسان های عاقل و آگاه در برابر آن سر تعظیم فرود آورده اند، بلکه کوه های محکم نیز در عالم معنا از عظمت آن خشیّت داشته و در درون خود شکاف برمی دارند.(1)
خداوند متعال در عظمت و تکریم قرآن می فرماید: آن، قرآن کریم است، در لوح محفوظ جای گرفته و جز پاکان، دیگران حق ندارند به آن دست بزنند.(2)
و نیز می فرماید: در قرآن بیان هر چیز آمده.(3) واین کتاب از راه نزدیک و بدون زحمت، شما را به آرزوهای عالی که نتیجه اش سعادت و خوشبختی است می رساند.(4)
و روح تقوا و پرهیزکاری را در شما زنده نگه داشته و ابدیّت می بخشد.(5)
پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) نیز در این زمینه می فرمایند: بر شما باد به قرآنی که آن، امام و رهبر شماست.(6)
سعی کنید بر این «کلام الله» تبرّک جویید،(7)زیرا قرآن بر تمام چیزها جز خدا مقدّم است! هرکس حریم قرآن را گرامی دارد، حرمت خدا را حفظ نموده...!(8)
ص: 21
آنگاه اضافه می کنندکه: این قرآن نور آشکار، درجه بالا و بلند و فضیلت بزرگی است.(1)
و بالأخره درآخرین لحظات عمر شریفشان خطاب به مردم فرمودند: هان ای مردم! من از میان شما می روم و دو امانت گران بها را در میان شما می گذارم، یکی قرآن و دیگری اهل بیتم و ...(2)
خلاصه اینکه قرآن علاوه بر این که معجزه جاوید پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) و نشانه صداقت و نبوّت آن حضرت تا ابد است، قانون اساسی امّت اسلامی و متضمن برنامه های کلّی اجتماعی، اقتصادی، اخلاقی و مایه حیات و عامل سعادت و خوشبختی و شفای بیماری هاست و وجود پیروان خود را از بیماری و صفات رذایل روحی، پاکسازی می کند و لباس عافیّت و سعادت بر تنشان می پوشاند.(3)
و همانطورکه مولی علی (علیه السلام) می فرماید: بدانید که در این کتاب آسمانی خبرهای آینده و بیان حوادث گذشته است و درمان بیماری های شما و برنامه زندگی اجتماعی شما در آن است.
پس «کتاب خدا را محکم بگیرید، زیرا رشته ای است بسیار محکم و نوری است آشکار، داروئی است شفابخش و پربرکت و آب حیاتی است که عطش تشنگان حقیقت را می نشاند.» و «از این کتاب بزرگ آسمانی برای بیماری های خود شفا بخواهید و برای حل مشکلاتتان از آن یاری بطلبید، چرا که در این کتاب درمان بزرگترین درهاست: درد کفر، نفاق و گمراهی و ضلالت.»(4)
از این آیات و احادیث استفاده می کنیم که قرآن کتاب زندگی و عملی است و هر انسانی که دنبال هدایت است و می خواهد به اهداف عالی نائل گردد، نمیتواند بدون ترسیم برنامه، راه خوشبختی را به سوی سعادت و مقصود خود آغاز کند، مگر از طریق این کتاب الهی که صاف ترین، مستقیم ترین و ثابت ترین روش است.(5)
از این رو ما داستان های قرآن را که سرگذشت پیامبران و پیشینیان و حوادث نزول قرآن را بیان
ص: 22
می کند و متضمن توصیّه های بسیار به فضایل اخلاقی و نهی و تخطئه از رذایل اخلاقی است، با شیوه ای نو و دسته بندی شده جمع آوری کرده و با زبانی بسیار روان و شیوا در اختیار خوانندگان قرار می دهیم.
چرا که داستان در تربیت انسان سهم به سزایی دارد؛ زیرا تجسّم عینی زندگی یک امّت و تجربه عملی یک ملّت است و برای همه کس، قابل فهم و درک است، مطالعه دقیق تاریخ و زندگی گذشتگان، مانند آیینه ای است که جلوی خود بگیریم و بعد معایب را بدون هیچ غرضی به ما بگوید.
با بررسی و شناخت درست از تاریخ، عوامل شکست ها و پیروزی ها و علّت سقوط و انقراض حکومت ها و عواقب سوءظلم و ستم، جهل و تنبلی و آثار خوب عدالت و تقوی و معنویّت و پیروی از دستورات خداوند سبحان و انبیاء بزرگ را بدست می آوریم و چنین شناختی از تاریخ سبب می شود که انسان راه را، از چاه تشخیص دهد و مانند گذشتگان به چاه ظلم و ستم و جهل خویش نیفتد و در مسیر مستقیم و رضای حق تعالی قرار گیرد.
لذا می بینیم که قرآن بیش از دو هزار آیه در مورد داستان های انبیاء (علیهم السلام) آورده، در حالی که در مورد غسل و وضو و تیمم دو آیه بیشتر نیست.(1)
بدون شک و تردید مسأله بسیار مهم بوده که خداوند حکیم روی آن این قدر تأکید نموده است. چرا که داستانهای قرآن هدفش، فقط درس عبرت برای عدّه ای مردم در یک زمان خاصّ نیست، بلکه قصّهها برای همیشه و برای همۀ مردم و یک پیام جهانی است که بدانند در صورت ظلم و گناه و پیروی نکردن از دستورات الهی، هر ملّتی که باشد به سرنوشت ذلّت بار بنی اسرائیل گرفتار خواهند شد.
کتاب حاضر
محور اصلی این نوشتار، اقتباس از آیات شریفۀ قرآن مجيد بوده و چون در این زمینه محتوی
ص: 23
آیات فشرده و برخی از قصه ها مبهم و برای خوانندگان عزیز روشن نیست، سعی شده از روایات معصومین (علیهم السلام) و نظرات مفسران و مورخان نیز استفاده شود، البتّه روش کلّی بر اختصار و ایجازوحذف بسیاری از زوایدوافسانه های دروغین و خرافات اسرائیلی که در قصص قرآن و انبیاء، فراوان به چشم می خورد و با هیچ عقل و منطقی سازگار نیست، بوده است.
آنچه اینک در پیش روی شماست، دارای یک درآمد و 52 روايت از زندگي انبياء الهي و قصه هاي پندآموز قرآني است. و هر قصه در برگیرندۀ مطالبی در زمینۀ معرّفی هریک از انبیاء و پادشاهان معاصر آنان و احوال کلیّۀ زنانی که نامشان در کلام الله مجید ذکر شده و یا آیه ای در قرآن، اشاره ای به آنها داشته است و همچنین تاریخ صدر اسلام و غزوات و تحوّلات مربوط به تکوین اسلام را بیان می کند.
امیدآنکه مطالعه این داستان های راستین درکنار هم اثر عمیق تری در نفوس آماده ای که می خواهد، راه تهذیب نفس و خودسازی و پیمودن مسیر قرب الی الله را در پیش گیرد بگذارد.
در پایان امیدوارم این اندک تلاش حقیر را در راه آشنایی مخاطبین گرامی خصوصاً نسل جوان با قرآن، مفید واقع گرددو مورد رضایت و تأیید حق تعالی قرار گیرد و بتوانیم با استعانت از درگاه و لطف و محبّت ذات احدیّتش عامل به رهنمودهای قرآنی باشیم و پیوسته از انوار آن بهره مند گردیم و این کتاب را ذخیره ای برای روز «لایَنْفَعُ مالٌ وَلابَنُون»(1)
این فقیر بی بضاعت قرار دهد. آمین یا ربّ العالمین.
قم مقدس عُشّ آل محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم)
محمد جواد مهری/ 30 مهر ماه 1381 ه-. ش
ص: 24
در این درآمد، به ذکر مطالبی که شناخت وآگاهی از آن ها سودمند و ضروری است می پردازیم که عبارتند از:
قصّه بر وزن «فِعلَه» مصدر نوعی از فعل «قَصَّ» به معنای خبر، حدیث، بخشی از سخن، امر، آنچه نوشته شود، شأن، داستان، حال، کار، سخن، رمان و قصه ای که نوشته شود، آمده است.(1)
جمع «قِصّه» «قِصَص» است؛ مثل سِدرَه که جمع آن سِدَر است.«ابن منظور» در لسان العرب به نکته ظریفی اشاره دارد که «قِصَص، جمع قصه ای است که نوشته می شود».(2)
افزون بر قِصَص که جمع قصه است، واژه قَصَص (به فتح قاف) نیز وجود دارد که مفرد و از ماده «قصّ» و به معنای قصه و داستان است و البته نام یکی از سوره های قرآن نیز هست.
ناگفته نماند که در کتاب های لغت، درباره مصدر یا اسم بودن این واژه، اختلاف نظرهایی وجود دارد:
غالب لغت نویسان بزرگ از جمله مؤلفان کتاب های لسان العرب، اقرب الموارد، منتهی الأرب، تاج العروس و ... آن را اسم دانسته اند که در معنای مصدری به کار رفته است.(3)
ص: 25
در هر حال کلمات و اصطلاحات «قصه»، «قَصَص»، «روایت»، «مَثَل»، «حدیث»، «اُسطوره»، «شرح الحال»، «السرد» و «ترجمه» چنان با یکدیگر آمیخته شده اند که جدا ساختن آن ها و تعریف دقیق هر کدام به سهولت امکان پذیر نیست و همین امر سبب گشته تا کتب لغت به ویژه در زبان فارسی قصه را معادل و مترادف «داستان»، «رُمان»، «داستان های تخیلی»، «خبر»، «حدیث»، «قصه مکتوب»، «حکایت» و «افسانه» بدانند و تفاوتی میان این واژه ها نگذارند.(1)
در قرآن کریم واژة «قصه» و جمع آن «قِصَص» نیامده است، ولی کلمه «قَصَص»، «در مجموع هفت بار در قرآن کریم ذکر شده است که شش مورد آن در ضمن آیات آمده و یک مورد هم نام سورة بیست و هشتم قرآن است».(2)
البته، گاه برای مفهوم قصه در قرآن کریم، سایر اصطلاحات مترادف با آن از جمله: «نبأ»، «حدیث»، «مثل»، «آیه» و ... به کار رفته است مانند آیات: نتلوا علیک مِن نبأ موسی و ... .(3)؛ و هل أتاک حدیث موسی... .(4) ضرب الله مثلاً قریه... .(5) لقد کان لسبإ فی مسکنهم آیه... .(6) و آیات دیگری که حکایت از بیان سرنوشت پیشینیان دارد.
در تعریف قصه قرآنی باید گفت قصه در قرآن مفهوم خاص دارد و می توان آن را، این گونه تعریف کرد:
ص: 26
قصه قرآنی عبارت است از روایت و نقل وقایع و حوادث واقع و حقی که از روی علم با هدف و پیامی مشخص، پیگیری می شوند.(1)و در تعریف دیگری آمده است: قصه از نظر قرآن، سرگذشت حق و واقعی و صادقی است، مبتنی بر دانش الهی که برای گسترش اندیشمندی و ایجاد عبرت در خردمندان، طوری بیان می شود که شنونده یا خواننده آن را دنبال می کند.(2)
از نظر قرآن، قصه مي تواند به دو دسته؛ یکی قصه هاي باطل و دوم قصه هاي حق تقسيم شود.
از اين رو قصه هاي قرآني را با قيد حق، از ديگر قصه ها متمايز و جدا مي سازد.(3)
قصه هاي باطل؛ قصه هايي هستند كه عنصر حقيقت در آن ها وجود ندارد. به عنوان نمونه قصه هايي كه اهل كتاب از جمله مسيحيان؛ درباره حضرت عيسي (علیه السلام) بيان مي كنند و در آن بر اموري چون تثليث يا فرزند خدا بودن حضرت آدم (علیه السلام) تاكيد مي شود، قصه هاي منافي با حقيقت توحيد است.(4)
خداوند از قصه هاي باطل به عنوان «لهو الحديث» تعبير مي كند كه به معناي سخنان بيهوده است. كافران براي مبارزه با قرآن و مقابله با قصه هاي حق آن، به داستان گويي خرافي و باطل روي آوردند. اين قصه ها توخالي و سرگرم كننده هستند و از عنصر واقعيت كم بهره و از عنصر حقيقت كاملا به دور هستند.(5)
ص: 27
اين در حالي است كه قصه هاي قرآني با گزارشي از واقعيت ها، ناظر به حقايق هستي است. به اين معنا كه گزارش از واقعيت ها براي انتقال معارف و حقايق انجام مي گيرد و عنصر سرگرمي در آن لحاظ نمي شود. خداوند در آيات بسياري به اين نكته توجه داده است.(1)
همچنين خداوند در سوره آل عمران،(2) حقيقي بودن قصه هاي قرآني را جلوه اي از عزت و حكمت خداوند ميداند تا اين گونه روشن سازد كه اهداف و فلسفه معقولي در پس اين قصه گويي است كه مي بايست خواننده و شنونده به آن توجه داشته باشد.
قرآن كریم در طرح داستان ها و به خصوص داستان های انبیا از سبك و اسلوب های خاص و منحصر به فردی بهره جسته است و همین روش های بدیع بوده كه داستان های قرآن را جاذبه و شكوهی خارق العاده بخشیده و هر یك از داستان ها را به صحنه تجلی فضایل اخلاق و ارزش های متعالی تبدیل كرده است.
برای داستان های قرآن ویژگی هایی ذکر شده است که به برخی از آنها اشاره می شود:
یكی از روش های منحصر به فرد قرآن در ارائه داستان ها و سرگذشت پیشینیان، حقیقت گرایی و واقع بینی در تاریخ است.
قصه های قرآن، سرگذشت واقعی افراد و اقوام است تا آدمی را از وقایع عبرت انگیز تاریخ متأثر سازد.
ص: 28
خدای متعال خود به صراحت نقل داستان ها و سرگذشت انبیاء و اقوام پیشین را كه در قرآن كریم گزارش شده، برپایه حقیقت و واقعیت دانسته و فرموده است: فَلنَقُصَنَّ عَلیهِم بِعِلم.(1)
به این ترتیب قرآن كریم نقل قصه ها را از روی علم دانسته و شائبه هرگونه تصورهای ذهنی و تخیل های بشری را در گزارش داستان ها طرد كرده است. به عنوان مثال پس از نقل داستان جذاب حضرت یوسف (علیه السلام) درباره این داستان و سایر قصص می فرماید: «در سرگذشت آن ها (پیامبران) درس عبرتی برای صاحبان اندیشه است. این ها داستان نیست (بلكه وحی آسمانی است) و هماهنگ با آنچه پیش روی آن «از كتب آسمانی پیشین» قرار دارد.»(2)
هدف قرآن از بازگو نمودن قصه و داستان، فقط نقل تاریخ و به تصویر کشیدن زندگی قهرمان اصلی داستان نیست؛ بلکه غرض اصلی این است که با نقل بخش های عبرت آمیز از زندگی پیشینیان، آن را مایه آگاهی و چراغ هدایتی برای بشر قرار دهد تا از نکته های آموزنده زندگی گذشتگان درس عبرت گرفته و خود را از افتادن در مسیر گمراهی نگاه دارد و نیز یکی از عواملی را که باعث موفقیت پیشنیان قرار گرفته بشناسد.
قرآن کریم پس از بیان سرگذشت بنی اسرائیل، اصحاب سبت و داستان بلعم باعورا، در سوره اعراف می فرماید: این مَثَل گروهی است که آیات ما را تکذیب کردند، این داستان ها را بازگو کن تا شاید بیندیشند.(3)
و در سوره یوسف می فرماید: در سرگذشت آنان درس عبرتی برای صاحبان اندیشه است.(4)
ص: 29
به همین جهت، داستان های قرآن شرح کامل و مفصل جریان نیست، بلکه در هر سوره ای با توجه به هدف مورد نظر، بخشی از داستان یا شخص یا گروهی را ذکر کرده و از آوردن مطالبی که پیام هدایتی ندارد، خوداری شده است.
مثلا در قصص قرآن معمولا به زمان حادثه توجهی نمی شود، چرا که نقشی در پیام داستان ندارد، برای نمونه در داستان اصحاب کهف، به سن آن ها، محل غارو نحوه فرار آنان توجهی نشده است.
قرآن هر چند به بیان داستان های جزئی و مشخصی می پردازد؛ اما آن ها را به عنوان آئینه ای برای انعکاس حقایق مطرح کرده و موارد جزئی را به شکلی کلی بیان می کند و می فهماند که اگر در مورد خاصی خداوند عنایتی کرده و یا در جایی عده ای را به هلاکت رسانده، یک قضیه شخصی و انتقام گیری شخصی نیست تا دیگران فقط برای مطالعه و سرگرمی آن را بخوانند، بلکه برای این است که درس بگیرند و بفهمند قوانین الهی، کلی است و شامل همه افراد بشر می گردد؛ چنانکه در سوره یوسف به این اصل اشاره دارد:
و هنگامی که به بلوغ و قوت رسید، ما حکمت و علم را به وی دادیم و این چنین نیکوکاران را پاداش می دهیم.(1)
و یا در سوره انبیاء در جریان استغاثه حضرت یونس (علیه السلام) به درگاه خداوند و قبولی توبه اش می فرماید:
ما دعای او را اجابت کردیم و از آن اندوه نجاتش دادیم و این گونه مؤمنان را نجات می دهیم.(2)
ص: 30
برای نمونه داستان آدم و حوا را می توان مثال زد، این داستان در سوره های متعدد قرآن،(1) ذکر شده و در هر مورد به بعضی از زوایای زندگی حضرت آدم و حوا اشاره گردیده که حاوی بهترین نصایح اخلاقی است.
همچون؛ توجه به دشمنی که بسیار نیرنگ باز و خطرناک است و پیوسته در کمین انسان است، آن دشمنی که از راه های مختلف و با حیله های گوناگون، وارد می گردد؛ گاهی به پند و اندرز انسان می پردازد و گاهی با قسم او را می فریبد و زمانی نیز به طور آشکار دشمنی خود را ابراز می دارد و همچنین یادآوری ظرفیت فوق العاده تکاملی انسان، تشویق به توبه بعد از لغزش و گناه و...
و یا داستان حضرت یوسف (علیه السلام) که در جائی انسان را متوجه شر حسودان می نماید، در جائی از نقشه های شیطانی نفس در پوشاندن بدی ها سخن می راند، در فرازی انسان را از افتادن در مسیر شهوت باز می دارد و الگوی مناسبی برایش معرافی می نماید و افزون بر این ها، انسان را متوجه تدبیر الهی در به عزت رساندن افراد متقی می نماید.
و یا نکات و پندهای اخلاقی سوره قصص، مانند ستودن حیای زنان، تمجید انابه به بارگاه الهی، تقبیح دلبستگی به دنیا و بیان این حقیقت که کسانی به سعادت می رسند که به دنبال فساد در زمین نباشند.
خداوند متعال چهره های پاك و تابناك انبیاء (علیه السلام) را به عنوان الگوهای شایسته برای سایر بندگان برگزیده و آنان را برای تمام اعصار و نسل ها مشعل هدایت و راهبران سعادت قرار داده و
ص: 31
با بیان سرگذشت واقعی آنان در كتاب آسمانی قرآن و با ترسیم صفت های برجسته ایشان، سینه ها را از عظمت و هیبت آنان پر ساخته و دل ها را در برابرشان خاضع و خاشع كرده است.
و در یكی از توصیف های خود درباره انبیاء می فرماید: «و آنان را پیشوایانی قرار دادیم كه به فرمان ما (مردم را) هدایت می كردند و انجام كارهای نیك و برپا داشتن نماز و ادای زكات را به آن ها وحی كردیم و تنها ما را عبادت می كردند.»(1)
یكی از شگفتی های قرآن و یكی از نشانه های اعجاز این كتاب آسمانی این است كه در بیان داستان های قرآنی هیچ گونه تعبیر زننده و ناموزون و دور از عفت وجود ندارد.
قرآن كریم در ترسیم صحنه های حساس قصه ها به طرز شگفت انگیزی «دقت در بیان» را با «متانت و عفت» به هم آمیخته و بدون این كه از ذكر وقایع چشم بپوشد و اظهار عجز كند، تمام اصول اخلاقی و عفت را نیز به كار بسته است. به عنوان مثال می توان داستان حضرت یوسف (علیه السلام) و همسر عزیز مصر و داستان حضرت موسی (علیه السلام) و دختران شعیب را نام برد.
7. جایگاه خاص زنان و نقش تعیین کننده آنان در داستان ها
لازم به ذکر است که 63 سوره از 114 سوره قرآن کریم، حاوی قصه و حکایتی است و این یعنی آن که بیش از نیمی از سوره های قرآن، با هنر قصه پردازی به انتقال پیام خود پرداخته اند.
بیشترین قصه های قرآن، ابتدا در سوره اعراف و پس از آن در سوره بقره می باشند و سوره آل عمران در رتبه سوم قرار دارد.
ص: 32
بیشتر داستان ها در باره حضرت موسی (علیه السلام) و قوم بنی اسرائیل و فرعونیان است. پس از آن، بالاترین آمار متعلق به داستان های حضرت ابراهیم (علیه السلام) و حضرت عیسی (علیه السلام) و مادرش حضرت مریم است.
از مهمترين اهداف قصه هاي قرآني، تبيين حقايق هستي است. كه در آياتي به آن اشاره شده است.(1)
خداوندازطريق قصه هاي قرآني حقايقي را درباره نبوت، حقانيت پيامبر، حقانيت معاد و رستاخيز بيان مي كند. به عنوان نمونه درآيات پيش گفته، قصه طالوت وهلاكت جالوت مطرح ميشود تا نشانهاي از حقانيت پيامبري حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) باشد و رسالت آن حضرت (صلی الله علیه و آله وسلم) اين گونه تبيين و روشن شود.
چنان كه پرداختن به سرگذشت اصحاب كهف، براي تبيين حقانيت رستاخيز و معاد مطرح مي شود تا هرگونه ترديد و زمينه هاي آن از ميان برود و مردم با حقانيت آن آشنا شوند.
قصه هاي واقعي قرآن، اين فرصت را به بشر مي دهد تا در شناخت حقيقت از آن بهره گيرند و با تفكر در آن ها، مسير حق را از باطل جدا سازند و راه درست زندگي را بياموزند.
خداوند با بيان قصه بلعم باعورا، مردم را به حقيقتي بزرگ رهنمون مي سازد. آن حقيقت اين است كه رسيدن به مقامات عرفاني نمي تواند موجب عصمت شود؛ چرا كه انسان مي تواند از
ص: 33
مقامات عرفاني و حقيقت آن جدا شود و تنها از آن براي كسب ماديات و زندگي پست دنيوي استفاده كند.
اين قصه هاي واقعي موجبات تفكر و انديشه مي شود و آدمي را با حقايق پيچيده هستي آشنا مي سازد.(1)
از احكام مستقل عقل؛ اين استكه عقل هرگونه كيفر بدون هشدار و اتمام حجت را نمي پذيرد و آن را زشت مي شمارد و از مصاديق ظلم و خروج از دايره عدل مي داند.
از اين رو خداوند پيامبران را با كتاب و حجت به سوي بشر فرستاده و آنها را نسبت به دوزخ، انذار داده و از نباء عظيم قيامت آگاه ساخته است. قصه هاي قرآني نيز در همين دايره اتمام حجت قرار مي گيرد؛ زيرا قصه هاي قرآني دربردارنده واقعيت ها و حقايقي است كه انسان را نسبت به آن آگاه و هوشيار مي كند.
خداوند در آياتي، قصه هاي اصحاب رس و نابودي آنان را به عنوان اتمام حجت براي اهل مكه مطرح مي كند.(2)
از ديگراهداف قصه هايقرآني، بيدارباش و يادآوري است كه در آياتي، به اين كاركرد قصه هاي قرآني اشاره شده است.(3)
ص: 34
توجه انسان به قصه هاي پيامبران و سرنوشت اقوام مؤمن وكافر، انسان را نسبت به موقعيت و وضعيت خود آگاه و هوشيار مي كند و زمينه روحي و رواني براي استقامت و پايداري را در انسان تقويت مي كند.(1)
از ديگر اهداف قصه هاي قرآني ايجاد قوّت قلب در مخاطبان است.
خداوند به صراحت در آياتي، ذكر قصه هاي پيامبران براي حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) را موجب آرامش و قوّت قلب آن حضرت (صلی الله علیه و آله وسلم) مي داند.(2) و درآيات ديگر نيز بر اين كاركرد قصه هاي قرآني تاكيد مي كند.(3)
از ديگركاركردها واهداف قصه هاي قرآني، عبرت آموزي است.(4)
بيان قصه هاي پيامبران و امت هاي ايشان، اين فرصت را به مخاطب ميدهد تا موقعيت خويش را نسبت به پيامبران و امت هايشان بسنجد و رفتار خويش را اصلاح و تصحيح كند.
البته اين توانايي، بيشتر در كساني است كه عقل خويش را به كار گيرند و خردورزي نمايند.(5)
ص: 35
همچنين خداوند درپايان همه قصه هاي قرآني، به نكته عبرت آموزي از آن ها توجه داده است و از مردم خواسته تا با تفكر و انديشه در اين آيات و قصه ها، از آن ها پند گيرند و زندگي خويش را اصلاح كنند.(1)
از ديگركاركردهاي قصه هاي قرآني ميتوان به علم تاريخ وآگاهي از احوال پيشينيان و زدايش ابهام و ترديد از مقاطع پنهان تاريخ اشاره كرد.
بسياري از مقاطع تاريخ بشري به دست ما نرسيده است و اين قرآن است كه با بيان قصه هاي پيامبران و اقوامشان، ما را نسبت به اين مقاطع تاريخ بشري آگاه ساخته است.
بسياري از قصه هاي تاريخي بشر به اسبابي در اختيار بشر نيست و تنها نقل قرآن است كه اين ها را به ما انتقال داده است.(2)
از ديگر فلسفه ها واهداف قصههاي قرآني، تبيين چگونگي عبوديت و بندگي خداوند است. خداوند به صراحت در آياتي، به اين فلسفه قصه هاي قرآني اشاره مي كند.(3)
قرآن افزون بر تبيين حقايق هستي، با قصه هاي قرآني مي كوشد تا حقايق قرآني را در شكل تمثيل و وقايع تاريخي به همه مخاطبان انتقال دهد.
ص: 36
از آنجاييكه براي توده هاي مردم، قصه از گيرايي خاصي برخوردار است، قصه هاي قرآني اين امكان را مي بخشد تا مخاطبان با تفاوت هاي ادراكي بتوانند حقايق قرآني را درك كنند.(1)
از ديگر اهداف قصه هاي قرآني تسلابخشي و دلداري به مخاطبان است تا بدانند كه امت هاي پيشين نيز براي رسيدن به اهداف عالي، همواره بامشكلاتي مواجه بوده اند و اين گونه نيست كه حقيقت به سادگي آشكار شود و مورد استقبال و پشتيباني قرار گيرد.(2)
قرآن شریف تصریح میکند به اینکه تعداد پیامبران زیاد است و متعرّض داستان همه آن ها نشده است.(3)
وتنها درمیان ایشان نام بیست و پنج نفر را ذکر میکند، بدین قرار:
1. آدم
2. نوح
3. ادریس
4. هود
ص: 37
1. صالح
2. ابراهیم
3. لوط
4. اسماعیل
5. الیسع
6. ذالکفل
7. الیاس
8. یونس
9. اسحاق
10. یعقوب
11. یوسف
12. شعیب
13. موسی
14. هارون
15. داوود
16. سلیمان
17. زکریّا
18. یحیی
19. ایّوب
20. عیسی
21. محمّد.
و بعضی دیگر را بطور کنایه و اشاره ذکر میکند که عبارتند از:
1- حضرت اشموئیل
ص: 38
«اَلَمْ تَرَ اِلَی الْمَلاَءِ مِنْ بَنی اِسْرائیلَ اِذْ قالوُا لِنَبیٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِکاً؛ مگر ننگری، به آن گروه از بنی اسرائیل که به پیامبر خودشان گفتند: پادشاهی برای ما برانگیز».(1)
2- حضرت عُزیر (اِرْمِیا)
«اَوْ کَالَّذی مَرَّ عَلی قَرْیَةٍ وَهِیَ خاوِیَةٌ عَلی عُروُشِها؛ یا مانند آن کس که بر آبادی گذشت که ویران شده و ستون ها یا سقف هایش فرو خوابیده بود یا با وجود ساختمان ها خالی بود ...».(2)
3- پیغمبران انطاکیه
«اِذْ اَرْسَلْنا اِلَیْهِمُ اثْنَیْنِ فَکَذَّبوُهُما فَعزَّزْنا بِثالِثٍ؛ هنگامی که دو نفر به سویشان فرستادیم و تکذیبشان کردند، پس آن دو پیامبر را با نفر سومی نیرو بخشیدیم».(3)
4- حضرت خضر (علیه السلام)
«فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَیْناهُ ... مِنْ لَدُنّا عِلْماً؛ پس (موسی (علیه السلام) و رفیقش) بندهای از بندگان ما را یافتند که از نزد خویش دانشی به وی داده بودیم».(4)
و در چند مورد قرآن بطور اجمال از اسباط نام برده،(5) ولی اسماء ایشان را تفصیلاً ذکر نکرده است.
و نیز اشخاصی را ذکر میکندکه پیغمبر بودنشان ثابت نشده مانند؛ 1. جوانی که رفیق حضرت موسی (علیه السلام) بوده(6)2. ذوالقرنین 3. عمران پدر مریم.(7)
ص: 39
ضمناً بايد دانست كه لقمان (علیه السلام) نيز از مشكوكين است.
همچنين قرآن شریف به ذكر داستان هاي ديگر نيز پرداخته است كه عبارتند از:
1. قصه اصحاب اُخدود
2. قصه اصحاب اَیکه
3. قصه اصحاب حِجر
4. قصه اصحاب رَس
5. قصه اصحاب رقیم
6. قصه اصحاب سَبت
7. قصه اصحاب فرعون
8. قصه اصحاب فیل
9. قصه اصحاب کهف
10. قصه اصحاب مَدین
11. قصه ذوالقرنین
12. قصه سپاه ابرهه
13. قصه فرعون و هامان
14. قصه قارون
15. قصه قوم الیاس
16. قصه قوم تُبع
17. قصه قوم فرعون
18. قصه مومن آل فرعون
ص: 40
19. قصه یأجوج و مأجوج
20. قصه هابیل و قابیل
*سؤال 2: تعداد پیامبران و کتب آن ها(1)
عدد پیغمبران در قرآن شریف تعیین نشده و روایت متواتری هم در این باب نرسیده، تنها روایات آحاد و مختلفی نقل شده که مشهورترین آنها روایت ابوذرغفاري از نبیّ اکرم است.
به این مضمون که عدد انبیاء یکصد و بیست و چهار هزار است و سیصد و سیزده نفر از ایشان مرسل بودهاند.(2)
و یک دسته از انبیاء که از حیث رتبه و مقام مقدّم بر دیگران اند بنام «اولوالعزم» نامیده می شوند.(3)
و در مقابل ایشان؛ سایر پیغمبرانند که در ثبات و استقامت به پایه ایشان نمی رسند، مثلاً درباره حضرت آدم (علیه السلام) می فرماید:
«ولَقَدْ عَهِدْنا اِلی آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِیَ وَلَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً؛ همانا از پیش به آدم سفارش کردیم، پس
ص: 41
فراموش کرد و عزم و ثباتی برای او نیافتیم».(1)
پیغمبران اولوالعزم همان پنج نفری هستند که در قرآن ذکر شده اند:
1. نوح 2. ابراهیم 3. موسی 4. عیسی 5. محمّد (علیهم السلام).(2)
و هریک از این پنج نفر دارای شریعت و کتاب اند.(3) که به شرح زیر بیان میکنیم:
الف - «اِنَّ هذا لَفِی الصُّحُفِ الْاُولی، صُحُفِ اِبْراهیمَ وَ مُوسی؛ این دستورات در کتب آسمانی پیشین آمده است، صحف ابراهیم و تورات موسی».(4)
ب - «اِنّا اَنْزَلْنَا التَّوْریةَ فیها هُدًی وَ نُورٌ ... وَآتَیْناهُ الْاِنْجیلَ فیهِ هُدًی ونورٌ ... وَانْزَلْنا اِلَیْکَ الْکِتابَ ...؛ ما تورات را نازل کردیم که درآن هدایت و نور بود و انجیل را به او دادیم که هدایت و نور بود و این کتاب را به حق بر تو نازل کردیم».(5)
این آیات بیان میکندکه همه ایشان صاحب شریعت اندوابراهیم و موسی و عیسی و محمّد (علیهم السلام)، صاحب کتاب نیز بوده اند و از مجموع آیه «کانَ النّاسُ اُمَّةً واحِدَةً»،(6) وآیه «شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدّینِ ...»،(7) استفاده می شود که حضرت نوح (علیه السلام) نیز صاحب کتاب بوده است.
این مطلب، با آیه «وَآتَیْنا داوُودَ زَبُوراً؛ و به داوود زبور دادیم»،(8)
یا روایاتی که میگوید بر آدم و
ص: 42
شیث و ادریس (علیهم السلام) هم صحیفه هایی نازل شده، منافات ندارد، زیرا منظور از اینکه تنها پیغمبران اولوالعزم صاحب کتاب بوده اند، این است که کتابی که دارای احکام و شرایع باشد منحصر به ایشان بوده.(1)
غیر از قرآن مجید، هیچ یک از کتب آسمانی به صورت اصلی و اصیل خود باقی نمانده است.
فقط مقداری از صحف انبیای گذشته و زبور كه در روایات و یا قرآن نقل شده، همین مقدار محفوظ مانده است و تورات و انجیل هم به صورت تحریف شده و ناقص در دست است.(2)
پیرامون «اسم اعظم» روایات گوناگونی وارد شده و ازآنها چنین استفاده می شود که هرکس از این اسم باخبر باشد، نه فقط دعایش مستجاب است، بلکه با استفادۀ از آن، می تواند به اذن خدا در جهان طبیعت تصرّف کند و کارهای مهمّی انجام دهد.
در اینکه «اسم اعظم» کدام یک از اسماء خداست، میان دانشمندان محل گفتگو است:
امام صادق (علیه السلام) فرمود: اسم اعظم خداوند 73 حرف است و از این تعداد، آدم (علیه السلام) بر 25 حرف، نوح (علیه السلام) 25 حرف، ابراهیم (علیه السلام)8 حرف، موسی (علیه السلام) 4 حرف، عیسی (علیه السلام) 2 حرف وحضرت محمّد 72 حرف آن آگاه بودند و یک حرف هم نزد خداست که آن را در علم غیب برای خود مخصوص ساخته است.
و در برخی دیگر از روایات آمده که بلعم باعورا از یک حرف اسم اعظم آگاهی داشت.
و آصف بن برخیا وصیّ و وزیر حضرت سلیمان (علیه السلام) تنهایک حرف آن را می دانست.
ص: 43
و ائمّۀ معصومین (علیهم السلام) از 72 حرف آن آگاهی دارند.(1)
الف - پیامبرانی که به زبانی سریانی سخن می گفتند، عبارتند از:
1. آدم 2. شیث 3. ادریس 4. نوح 5. ابراهیم (علیهم السلام).
در این بین حضرت آدم (علیه السلام) ابتداء به زبان عربی تکلّم می نمود و بعد از ارتکاب ترک اولی، لهجۀ او به سریانی تغییر یافت.
ب - پیامبرانی که به زبانی عبرانی سخن می گفتند، عبارتند از:
1. اسحاق 2. یعقوب 3. موسی 4. داوود 5. عیسی (علیهم السلام).
ج - و امّا پیامبران عرب زبان، عبارتند از:
1. هود 2. صالح 3. شعیب 4. اسماعیل 5. محمّد (علیهم السلام).
ضمناً باید توجّه داشت که از سلسله پیامبران، دو نفر علاوه بر پیامبری، به پادشاهی هم رسیده که بر سراسر جهان حکومت می کردند.
آن دو عبارتند از: ذوالقرنین و سلیمان.(2)
در هفت مورد،(3)از آیات قرآن مجید آمده است که جهان (آسمان ها و زمین) در شش روز آفریده شده است، ولی در سه مورد علاوه بر آسمان ها و زمین؛ (ما بَیْنَهُما) یعنی آنچه در میان زمین و آسمان قرار دارد، نیز به آن اضافه شده است که در حقیقت توضیحی است برای جمله قبل،
ص: 44
زیرا همۀ این ها در معنی آسمان ها و زمین جمع است، چون می دانیم آسمان، شامل تمام چیزهایی می شود که در جهت بالا قرار دارد و زمین نقطه مقابل آن است.
در سوره فصّلت این شش روز تشریح شده است؛ می فرماید: آفرینش زمین را در دو روز و کوه ها و برکات و مواد غذایی مختلف را نیز در دو روز که در مجموع چهار روز می شود و سپس آسمان را در دو روز آفریدیم.(1)
پیداست که غرض از یوم (روز) بیست و چهار ساعت نیست، بلکه منظور یک دوران است،(2)خواه این دوران یک سال باشد یا صد سال یا یک میلیون سال و یا میلیاردها سال.
در اینکه یکی از معانی «یوم» همان «دوران» است شواهد فراوانی داریم که به برخی از آنها اشاره کنیم:
الف - در قرآن صدها بار کلمۀ «یوم» و «ایّام» بکار رفته است و در بسیاری از موارد به معنی شبانه روزی معمولی نیست.
مثلاً تعبیر از عالم رستاخیز به «یوم القیامه»، نشان می دهد که مجموعۀ رستاخیز که دورانی است بسیار طولانی، به عنوان «روز قیامت» شمرده شده است و حال آنکه از پاره ای از آیات قرآن استفاده می شود که روز رستاخیز و محاسبه اعمال مردم، پنجاه هزار سال طول می کشد.(3)
ب - در متن کتب لغت نیز می خوانیم که «یوم» گاهی به مقدارزمان میان طلوع و غروب آفتاب گفته میشود وگاهی به مدّتی از زمان، هر مقدار بوده باشد.(4)
ج - درروایات و سخنان پیشوایان دینی نیزکلمه «یوم» به معنی «دوران» بسیار آمده است.
چنانکه امیرمؤمنان علی (علیه السلام) میفرماید: «الدَّهْرُ یَوْمانِ یَوْمٌ لَکَ وَیَوْمٌ عَلَیْکَ؛ دنیا برای تو دو روز
ص: 45
است، روزی به سود توست و روزی به زیان تو».(1)
قرآن، مجموعۀ آیات و سوره های نازل شده بر پیامبر اسلام است که پیش از هجرت و پس از آن در مناسبت های مختلف و پیش آمدهای گوناگون به طور پراکنده نازل شده است، سپس گردآوری شده و به صورت مجموعۀ کتاب درآمده است.
در اینکه قرآن چگونه نازل شده، آیا نزول دفعی داشته یا تدریجی؟ اختلاف نظر است:
باید توجه داشت که (انزال) مصدر باب افعال و به معنای پایین آوردن شیء به صورت دفعی می باشد.(2)
اما منظوراز انزال قرآن، این است که مقاصد، اهداف و حقیقت قرآن که به صورت الفاظ نبوده، به صورت جمعی و یکباره برقلب پیامبر نازل شده است.(3)
(تنزیل) مصدر باب تفعیل است، این واژه بر فرود آوردن شیء از بالا به پایین به طور تدریجی دلالت دارد.(4)
تنزیل قرآن به این معناست که در مدت 23 سال برحسب مقتضیات، احوال و شرائط، قرآن به صورت کلمات، آیات و سوره ها از طریق وحی، فرود آمده است.(5)
با توجه به مفهوم انزال و تنزیل، اکنون باید دید قرآن نزول خود را دفعی یا تدریجی معرفی می کند؟
پاسخ این است که آیات قرآن در مورد نزول دفعی یا تدریجی بیان های متفاوتی دارند:
ص: 46
1. خدای سبحان می فرماید: «اِنَّا أَنْزَلْناهُ فی لَیْلَهِ الْقَدْر»(1) که ما قرآن را در شب قدر نازل نمودیم.
در آیۀ دیگری نزول قرآن را در شبی مبارک می داند «حم - وَالْکِتابِ الْمُبینِ- اِنَّا أَنْزَلْناهُ فی لَیْلَةٍ مُبارَکَةٍاِنَّاکُنَّا مُنْذِرین».(2)
جمع این دو آیه و برخی آیات دیگر مثل آیۀ شریفه: «شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ»(3) نشان می دهد که قرآن کریم به صورت دفعی در شب مبارک قدر نازل شده است.
2. تاریخ و شأن نزول آیات، نشانگر آن است که قرآن به صورت تدریجی و در طی بیست و سه سال نازل شده است.
آیاتی از قرآن نیز بر نزول تدریجی اجزای آن تصریح دارند، مثل: «وَقُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَی النَّاسِ عَلی مُکْثٍ وَنَزَّلْناهُ تَنْزیلا» قرآن را متفرق نازل نمودیم تا آن را به تدریج دریافت کنی و به تدریج بر مردم تلاوت نمایی.(4)
بنابراین، ظاهر آیات در مسئله کیفیت نزول قرآن، متفاوت است، یعنی برخی از آن ها بر نزول دفعی و یک بارۀ قرآن و بعضی دیگر بر نزول تدریجی آن دلالت دارند.
علامه طباطبایی بعد از این که بر دو نزول دفعی و تدریجی قرآن تأکید نموده، در مورد نزول دفعی میگوید:
تعبیر نازل شدن یک پارچه (دفعی) به اعتبار آن است که این کتاب ماورای آن چه ما با درک خود می فهمیم حقیقت دیگری دارد که به لحاظ آن حقیقت، امری واحد و غیرتدریجی است و به صورت انزال (دفعی) فرو آمده است، نه تنزیل (تدریجی).
این مطلب از آِيات نیز استفاده می شود:
ص: 47
چون در قرآن آمده است: «کِتابٌ أُحْکِمَتْ آیاتُهُ ثُمَّ فُصّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَکیمٍ خَبیرٍ»(1).
و کلمه «احکمت» از احکام است و اِحکام در مقابل تفصیل قرار دارد و تفصیل عبارت از این است که کتاب را فصل فصل و قطعه قطعه کنند، در نتیجه اِحکام قرآن یعنی این کتاب به نحوی است که اجزایش از یکدیگر متمایز نیست، چون تمام اجزاء قرآن به یک حقیقت واحد برمی گردد که آن حقیقت جزء و فصل ندارد.(2)
این مفسر گرانقدر به نکته ای دیگر نیز اشاره می کند: «در تمام آیاتی که می گوید قرآن در ماه رمضان و یا در شبی از شبهای آن نازل شده تعبیر «انزال» آمده که دلالت بر نزول یک پارچه قرآن دارد و در هیچ یک از این آیات، تعبیر «تنزیل» نیامده است».(3)
قرآن با صد و چهارده سوره از روز نخست به همین صورت فعلی، نه کم و نه زیاد، نازل شده و از طریق پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) با نقل صحابه و تابعین به دست ما رسیده است.
این عدد متواتر است، زیاده بر این فاقد اعتبار و کمتر از این فاقد دلیل است.
عددصحیح آیات قرآن، طبق روایت کوفیّین که صحیح ترین و قطعی ترین روایات است، 6236 آیه استکه از مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت شده است و اکنون عدد آیات، در مصحف شریف، همین رقم است.
این شمارش مبنی بر آن است که «بسم الله الرّحمن الرّحیم» در سوره حمد، یک آیه محسوب شود و در دیگر سوره ها آیه مستقل به حساب نیامده باشد و حروف مقطّعه در اوایل سُوَر، یک آیه محسوب شود، ولی تعداد آیات هر سوره نزد دیگران مورد اختلاف است.
ص: 48
و همۀ حروف قرآن 671/ 327 حرف است؛ و در کلمات قرآن نیز اختلاف است:
1. برخی هفتاد و هفت هزار و دویست و هفتاد و هفت.
2. دسته ای هفتاد و هفت هزار و نهصد و سی و چهار.
3. گروهی هفتاد وهفت هزار وچهارصدو سی وچهار کلمه شمرده اند.(1)
بیشترسوره ها یک نام دارند، ولی برخی دو یا سه یا بیش تر که این تعدّد در نام، به جهات خاصّی بوده است، مثلاً سوره حمد را فاتحه الکتاب هم گویند چون نخستین سوره قرآن است، نه فقط در مصحف شریف به عنوان اوّلین سوره ثبت شده، بلکه اوّلین سوره کاملی است که از آسمان فرود آمده است. اکنون نام های متعدّد سُوَر را ملاحظه کنید:
1. توبه یا برائت.
2. اسراء یا سبحان و یا بنی اسرائیل.
3. نمل یا سلیمان.
4. غافر یا مؤمن.
5. فصّلت یا سجده.
6. محمّد یا قتال.
7. قمر یا اقتربت.
8. ملک یا تبارک.
9. معارج یا سأل و یا واقع.
10. نبأ یا عمّ.
11. بیّنه یا لم یکن.
12. ماعون یا دین و یا أَرأیت.
13. مسد یا تبّت.
ص: 49
به نام خدای علیّ اعلی*** آغاز می کنم داستان آدم و حوّا
نام مبارک حضرت آدم (علیه السلام) که نخستین پیامبر و پدر تمام انسان هاست. شانزده بار به نام آدم (علیه السلام) و هشت بار به عنوان بنی آدم و یکبار به عنوان ذرّیۀ آدم (علیه السلام)، بر روی هم بیست و پنج بار، در نُه سوره و در بیست و پنج آیه، در قرآن مجید آمده است.(1)
امام صادق (علیه السلام) می فرماید: دلیل نامیدن آدم (علیه السلام) به این اسم، بدان خاطر است که او از ادیم و پوسته و قشر زمین آفریده شده است.
شیخ صدوق گوید: ادیم نام چهارمین لایۀ درونی زمین است که آدم (علیه السلام) از آن خلق شده است.(2)
آن حضرت به زبان سریانی که از کهن ترین زبان هاست، سخن می گفت.(3)
پنجاه صحیفه بر حضرت آدم (علیه السلام) نازل شد که به عنوان میراث به فرزندش شیث نبی (علیه السلام)
ص: 51
رسید.(1)
وی نهصد و سی سال عمر کرد،(2)
و سرانجام در پی تبی طولانی در روز جمعه یازدهم محرم وفات یافت،
سپس فرزندش شیث نبی (علیه السلام) با کمک فرشتگان او را غسل داد و بر جنازۀ او نماز خواند و جبرئیل و جمعی از ملائکه به او اقتدا کردند.(3)آن گاه حضرت شیث (علیه السلام) بدن مطهر پدرش را در غاری در کوه اَبوقُبیس به خاک سپرد.(4)
بعدها که حوا از دنیا رفت، فرزندانش او را در همان غار و در کنار قبر حضرت آدم (علیه السلام) دفن کردند.
جسد مطهر حضرت آدم (علیه السلام) بیش از دو هزار سال در غار ابوقبیس در مکه مدفون بود و زیارتگاه انبیاء و مؤمنان بود،
تا آن که در زمان نبوت حضرت نوح (علیه السلام)، خداوند به آن حضرت وحی فرمودکه استخوان های حضرت آدم (علیه السلام) را از غارکوه ابوقبیس برگرفته، در کشتی نهد تا از طوفان عظیمی که درپیش است، درامان بماند.(5)
سپس نوح (علیه السلام)مطابق فرمان خداوند، استخوان های حضرت آدم (علیه السلام) را در تابوتی نهاد و آن ها را در کشتی جای داد و پس از فروکش کردن طوفان، در ناحیه «غری»،
ص: 52
مكاني که امروز به «نجف اشرف» مشهور است، مدفون ساخت.(1)مطابق روایات، حضرت آدم (علیه السلام) در قسمت بالاسر تربت مطهر امام علی (علیه السلام) دفن گردید.
توصیه شده که زوّارپس اززیارت امیرالمؤمنین (علیه السلام)، برای زیارت حضرت آدم و نوح (علیهما السلام) به قسمت بالا سر بروند و زیارت مخصوص ایشان را بخوانند و دو رکعت نماز زیارت نیز اقامه کنند.(2)
ناگفته نماند که محل قرار گرفتن قبور آدم و نوح (علیهما السلام) نسبت به تربت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در داخل روضۀ مطهّر مشهود نیست.
اما علامه مجلسی درخصوص مدفن امام علی (علیه السلام)، روایتی از امام صادق (علیه السلام) به این مضمون نقل کرده است: «قبرُعلی (علیه السلام) فی الْغَری ما بَینَ صَدرِ نوح و مِفْرَق رَاسِهِ مِمّا یَلی القبله؛ قبر علی در غری بین سینه وسر نوح است به گونه ای که به قبله متمایل است».(3)
در قرآن مجید راجع به حضرت آدم (علیه السلام) حالات مختلف و گوناگونی ذکر شده و ما به یازده قسمت از حالات مزبور اشاره می کنیم که عبارتند از:
آدم (علیه السلام) از دو بُعد تشکیل شده، جسم و روح، خداوند نخست جسم او را آفرید، سپس از روح خود در او دمید و به صورت کامل او را زنده ساخت.
از آیات مختلف قرآن و تعبیرات گوناگونی که درباره چگونگی آفرینش انسان آمده، به خوبی استفاده می شود که انسان در آغاز، خاک بوده است.(4)
از پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) سؤال شد که آیا سرشت آدم (علیه السلام) از تمام انواع گِل بوده است و یا نوعی خاص از
ص: 53
آن؟ حضرت فرمود: سرشت وی از تمام گِل بوده است و اگر غیر این می بود انسان ها یکدیگر را باز نمی شناختند و تمام آنها به یک شکل و صورت می بودند و همچنان که خاک کرۀ زمین در رنگهای مختلف از سفید و سرخ و بور و زرد متنوّع است و نیز به جهت شرایط آب و هوایی به صورت حاصل خیز و شوره زار درآمده است، به همان شکل انسان ها نیز به صورت نژادها و رنگ های مختلف در سراسر جهان پراکنده شده اند.(1)
سپس با آب آمیخته شده و به صورت گِل درآمده است،(2) سپس حالت چسبندگی پیدا کرده،(3)وبعد به حالت خشکیده درآمده و همچون سفال گردیده است.(4)
فاصلۀ زمانی این مراحل که چند سال طول کشیده روشن نیست. این قسمت نشان دهندۀ مراحل تشکیل جسم آدم (علیه السلام) است که همچنان تکمیل شد تا به صورت یک جسد کامل درآمد، آنگاه خداوند تبارک و تعالی به هنگام غروب روز جمعه از روح خویش در آدم (علیه السلام) دمید،(5)و به صورت کامل او را زنده ساخت.
قرآن در این خصوص می فرماید: «اِنَّ اللهَ اصْطَفی آدَمَ وَنُوحَاً وَآلَ اِبْراهِیمَ؛ همانا خداوند برگزید (از میان جهانیان وقت) آدم و نوح و آل ابراهیم».(6)
هنگامی که خداوند اراده کرد تا در زمین خلیفه و نماینده ای که حاکم زمین باشد قرار دهد، این موضوع را به فرشتگان خبر داد، ولی فرشتگان از این خبر شگفت زده شدند و با خود گفتند: کسی
ص: 54
که جانشین خدا در زمینِ او خواهد شد، هرگز نمی تواند عالمی برپا سازد که از نظر پاکی و رحمت برابر با ملکوت آسمان باشد، چه این که خداوند پیش از آدم (علیه السلام) انسان هایی را آفریده بودو آنان در زمین به فساد و تباهی پرداختند.
فرشتگان به خدای خود چنین عرضه داشتند: آیا در زمین انسانی را قرار می دهی که با گناه و معصیت در آن، فساد کند و به خونریزی بپردازد، در حالی که ما آن گونه که در شأن توست، تو را منزّه دانسته و به شکرانه ات تو را مدح و ستایش می کنیم! فرشتگان بدین جهت این سخن را به خدای خویش عرض کردند که خویشتن را برتر از آفریده ای می دانستند که قرار بود جانشین قرار گیرد و خود را به جانشینی در زمین سزاوارتر از او می پنداشتند.
امّا خدای متعال با اسرار غیبی که بر آنان پوشیده بود و حکمتی که خاص آفرینش آدم (علیه السلام) بود به آنان پاسخ داد: خداوند چیزی را می داند که آنان از آن آگاهی ندارند.(1)
پس از آنکه خداوند، حضرت آدم (علیه السلام) را آفرید، اسماء(2)
را به وی آموخت تا در زمین توان یافته و به نحوی بایسته ازآنها بهره مندگردد، از طرفی خدای سبحان اراده فرموده بود که عیناً به فرشتگان بنمایاند، این آفریدۀ جدیدی که به دیده حقارت بدان می نگریستند، دارای دانش و شناختی برتر از آنان است و به همین دلیل از آنان خواست که اگر به گمان خود راست می گویندو به جانشینی درزمین از آدم (علیه السلام) سزاوارترند، به وی خبر دهند، از آن اسمائی که تعلیم آدم (علیه السلام) داده شد. ولی فرشتگان از پاسخ درمانده و با عذر و پوزش، خدای خویش را مخاطب قرار دادند:
ص: 55
«خدایا ما تو را آن گونه که سزاواری، منزّه می دانیم و بر اراده تو معترض نیستیم، چرا که ما از علم و دانش جز آنچه به ما بخشیده ای، بهره ای نداریم و تو از هر چیز آگاهی و کارهایت براساس حکمت است».
سپس خداوند به آدم (علیه السلام) فرمود: ای آدم (علیه السلام)خبر بده به آن فرشتگان از آن اسماء (که به تو تعلیم داده شده است). وقتی که آدم (علیه السلام) فرشتگان را از آن اسماء خبر داد، فرشتگان در شگفتی فرو رفتند، خداوند به آنها فرمود: «آیا به شما نگفته بودم که من (خداوند) عالم به غیب و پنهانی های آسمانها و زمین هستم و آگاهم به آنچه آشکارا می گویید و آنچه را نهان می دارید».(1)
موضوع تکامل انسان تا به درجه ای که فردی از آنان به نام آدم (علیه السلام)، برگزیدۀ خداوند قرار گرفت و این خلقت و تکامل آن و اختیار کردن برگزیده ای از آن تا جائی که به فرشتگان دستور رسید، یک چنین سَمبُل خلقت را مورد تکریم و احترام فوق العاده قرار داد. به قسمی که او را برای کمال خلقت و برگزیدگی وی، مورد سجدۀ تکریم و تعظیم نه عبودیت قرار دهند.
این حقیقت در پنج آیۀو مختلف مطرح شده و تکرار آن مستوجب عظمت یک چنین سمبُلی واقع گشته که بدانند نه یکبار و نه دوبار، بلکه پنج بار در سوره های گوناگون قرآن، آن هم با عبارات و کلمات مختلف عنوان گردیده است.(2)
چنان که می فرماید: «به یادآور! ای محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) هنگامی را که به فرشتگان گفتیم سجده کنید به آدم (علیه السلام) و همه سجده کردند جز ابلیس که سرپیچی کرد و تکبّر ورزید و از کافرین محسوب گشت».(3)
ص: 56
همۀ فرشتگان (برای امتثال امر خداوند) برآدم (علیه السلام) سجده کردند مگر شیطان که از سرِ عناد و تکبّر، از سجده کردن سرباز زد، خداوند سببِ سجده نکردن او را می دانست، با این همه علّت را از او جویا شد. ابلیس برتری خود را بر آدم (علیه السلام) و این که وی از آتش و آدم (علیه السلام) از گِل آفریده شدهاست عنوان کرد، به نظر ابلیس، آتش برتر از گِل بود و بدین سان فوق العاده تکبّر ورزید، در این هنگام خدای سبحان او را از بهشت راند و به دلیل تکبّرش، وی را پیوسته تا روز قیامت مورد لعنت خویش قرار داد.(1)
رانده شدن ذلّت بار شیطان از بهشت، پاداش عناد، تکبّر و سرپیچی وی ازسجده برآدم (علیه السلام) بود، شیطان از پروردگار خویش درخواست کرد تا روز قیامت او را زنده نگاه دارد.
خدای متعال نیز بنا به حکمتی که اراده فرموده بود به او پاسخ مثبت داد، ابلیس درخواست خود را این گونه بیان کرد:
«پروردگارا! به دلیل این که به هلاکت (راندن) من حکم کردی، سوگند می خورم تمام تلاشم را به کار ببرم و فرزندان آدم (علیه السلام) را گمراه کرده، آنها را از راه تو منحرف سازم و در این راه از هیچ تلاشی دریغ نخواهم کرد و از هر راهی که بتوانم به سراغ آنان رفته، از غفلت و ضعف آنها استفاده خواهم کرد تا آنان را فریفته، به فساد و تباهی بکشانم و بیشتر آنها را از شکرگزاری تو منصرف سازم».
ولی خداوند او را نکوهش کرد و فرمود: «ای نکوهیده و طرد شدۀ از رحمت من، از بهشت بیرون رو، سوگند می خورم که جهنّم را از تو و همۀ پیروانت، از فرزندان آدم (علیه السلام) آکنده خواهم ساخت».(2)
ص: 57
پس از برگزیدگی آدم (علیه السلام) و مسجود فرشتگان قرارگرفتن، به وی و همسرش حوا از جانب خداوند دستور رسید که در بهشت مسکن گزینند و به نعمت های خدایی متنعّم گردند، ولی از یک درخت ممنوعه تناول نکنند و نزدیک آن نگردند، چنانکه می فرماید: «گفتیم به آدم (علیه السلام) وهمسرش در بهشت مسکن اختیار بنمایید و از نعمتهای آن فراوان بخورید، ولی نزدیک این درخت برای خوردن نشوید، زیرا از ستمکاران (به خویشتن) خواهید گردید».(1)
ولی شیطان به سراغ آنان آمد و آنها را وسوسه کرد تا لباس های تقوا را که باعث کرامتشان شده بود، از تنشان خارج سازد. به آن ها گفت: «پروردگارتان شما را از این درخت نهی نکرده، مگر به خاطر اینکه (اگر از آن بخورید) فرشته خواهید شد، یا جاودانه در بهشت خواهید ماند و برای آنها سوگند یاد کرد که من خیرخواه شما هستم».
به این ترتیب آن ها را با فریب کاری، از مقامشان فرود آورد، هنگامی که آن ها فریب شیطان خورده واز آن درخت تناول کردند، لباسهای کرامت و احترام از اندامشان فرو ریخت.
خداوند آنها را سرزنش کرد و به آنها فرمود: «آیا من شما را از آن درخت منع نکردم و نگفتم که شیطان دشمن آشکار شماست».
آدم و حوا (علیهما السلام) به طور سریع به اشتباه خود پی بردند و توبه کردند و به گناه خود اقرار نمودند و از درگاه الهی طلب رحمت کرده و گفتند:
«پروردگارا! ما به خویشتن ستم روا داشتیم، اگر ما را نبخشایی و از ما درنگذری، قطعاً در زمرۀ زیانکاران خواهیم بود».
ولی خداوند آدم و حوا (علیهما السلام) را از بهشت به زمین فرو آورد و آنها را آگاه ساخت که فرزندانشان با یکدیگر دشمنی می کنند، آنها باید در زمین اقامت گزینند و آن را آباد سازند و تا پایان عمرشان از آن بهره مند شوند و خدای سبحان آنها را رهنمون شود. هرکس از هدایت الهی
ص: 58
پیروی کند، در دنیا مرتکب گناه نشده و هرگز در آن به بیچارگی نمی افتد.(1)
درداستان حضرت آدم (علیه السلام) آمده است که خداوند همۀ خوردنی های بهشت را بروی آزاد و حلال کرد و او را تنها از خوردن و نزدیک شدن به یک درخت منع فرمود، در اینکه این درخت چه بوده است؟
مرحوم طبرسی روایات بسیاری میآورد که این درخت بوته گندم بوده است، ولی در روایات دیگری گفته شده که تاک یا نهال انجیر بوده است.(2)
و شیخ طوسی افزون بر روایات گندم و انگور و انجيز، روایتی از حضرت علی (علیه السلام) می آورد که این درخت، درخت کافور بوده است.(3)
اشاره: عبدالله بن سنان گوید، از امام صادق (علیه السلام) سؤال شد: آدم و حوا (علیهما السلام) قبل از خروج از بهشت چه مدّتی را در آنجا به سر بردند؟ حضرت فرمود: خداوند تبارک و تعالی به هنگام غروب روز جمعه از روح خویش در آدم (علیه السلام) دمید، آنگاه حوّا را از پهلوی آدم (علیه السلام) آفرید و در همان هنگام، بعد از سجده فرشتگان، آنها را در بهشت خویش جای داد. به خدا قسم آنها جز شش ساعت را بیشتر، در خلد برین به سر نبردند و شبی را در آنجا به صبح نیاوردند تا آن که مرتکب ترک اولی شده و عریان در میان باغستان عرش رها بودند، خداوند آن ها را مخاطب قرار داد: مگر من شما را از این درخت منع نکردم، آدم (علیه السلام) از کردۀ خویش پشیمان گشته و به حالت خضوع از
ص: 59
راه حیا و شرمندگی درآمده و گفت: «ربَّنا ظَلَمْنا اَنْفُسَنا وَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَاغْفِرْلَنا» خداوند به آن دو فرمود: «از عرش من به زیر آیید، چرا که بهشت من جایگاه گنهکاران نیست».(1)
مفسّران پیرامون بهشتی که آدم (علیه السلام) در آن می زیست، اختلاف نظر دارند: که آیا در زمین بوده است یا در آسمان؟
آنچه رجحان دارد این است که به چند دلیل این بهشت در زمین بوده است.(2)
1. خدای سبحان آدم (علیه السلام) را در زمین آفرید، چنانکه در فرموده خدای متعال آمده است:
«اِنّی جاعِلٌ فِی الْاَرْضِ خَلیفَهٌ».(3)در پی آن خداوند بیان نفرمود که وی را به آسمان منتقل کرده است.
2. خداوند بهشت موعود (بهشت جاودان) را درآسمان توصیف فرموده است، پس اگر آدم (علیه السلام) در این بهشت جای داشت، شیطان جرأت نمی کرد به او بگوید «آیا تو را به درختی جاودانه و سلطنتی کهنه نشدنی راهنمایی کنم».(4)
3. بهشت جاودان، جایگاه نعمتهای خداست، نه جای تکلیف و حال آنکه خداوند به آدم و حوّا (علیهما السلام) دستور داد که از میوۀ آن درخت تناول نکنند.
4. خداوند در وصف کسانی که در بهشت جاودان آسمان وارد می شوند فرموده است: و آنان از بهشت بیرون نمی روند.
در حالی که آدم و حوا (علیهما السلام) از بهشتی که در آن وارد شده بودند رانده شدند، بنابراین متعیّن
ص: 60
است که آن بهشت غیر از بهشتی است که در قرآن به مؤمنین وعده داده شده است.
5. گذشته از این ها هنگامی که شیطان از سجده بر آدم (علیه السلام) سر برتافت، مورد لعن قرار گرفت و از بهشت بیرون رانده شد، بنابراین اگر این بهشت، همان بهشت جاودان بود، شیطان قادر نبود با وجود خشم خدا به آن راه یابد و آدم و حوا (علیهما السلام) را بفریبد.
عدّه ای معتقدند که آدم و حوا (علیهما السلام) در بهشت جاودانه (آسمان) می زیسته اند، زیرا الف و لام تعریف بدان پیوسته و آن را به صورت علم درآورده است و در مورد شیطان می توان تصوّر کرد که او از بیرون بهشت، آدم (علیه السلام) و همسرش را وسوسه کرده، به گونه ای که آنان آوای او را شنیده و سخن او را دریافته اند، اگر گفته شود هرکس به بهشت جاودانه رود، از آن هرگز بیرون نخواهد آمد، گوییم این بعد از برپایی رستاخیز است، امّا پیش از آن امکان بیرون آمده از بهشت هست.(1)
گروهی گفتهاند: این بهشت بوستانی از بوستان های دنیا بوده، زیرا اگر بهشت جاودان می بود، شیطان با وسوسه اش بدان راه نمی یافت.(2)
آدم و حوا (علیهما السلام) وقتی که از بهشت دنیا اخراج شدند، در سرزمین مکّه فرود آمدند، حضرت آدم (علیه السلام) بر کوه صفا در کنارکعبه، هُبُوط کرد و در آنجا سکونت گزید، از این رو آن کوه را صَفا گویند که آدم (علیه السلام) صفیّ الله (برگزیده خدا) در آنجا وارد شد و حضرت حوا بر روی کوه
ص: 61
مَروَه (که نزدیک کوه صفاست) فرود آمد و در آنجا سکونت گزید. آن کوه را از این رو مروه گویند که مَرْئه یعنی زن (که منظور حوّا باشد) در آن سکونت نمود.
آدم (علیه السلام) چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گریه کرد، جبرئیل نزد آدم (علیه السلام) آمده و گفت:ای آدم (علیه السلام)! آیا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نیافرید و روح منسوب به خودش را در کالبد وجود تو ندمید و فرشتگانش بر تو سجده نکردند؟!
آدم (علیه السلام) گفت: آری خداوند این گونه به من عنایت ها نمود. جبرئیل گفت: خداوند به تو فرمان داد که از آن درخت مخصوص بهشت نخوری، چرا از آن خوردی؟
آدم (علیه السلام) گفت: ای جبرئیل! ابلیس سوگند یاد کرد که خیرخواه من است و گفت؛ از این درخت بخورم.
من تصوّر نمی کردم وگمان نمی بردم موجودی که خدا او را آفریده، سوگند دروغ به خدا یاد کند.(1)
وقتی که آن دو از بهشت اخراج و به زمین فرو آمدند و به گناه (ترک اولی) خود اقرار نمودند و پشیمان شدند، خداوند مهربان به آنها لطف کرد و کلماتی را به آدم و حوا (علیهما السلام) آموخت تا آنها در دعای خود آن کلمات را از عمق جان بگویند و توبه خود را آشکار و تکمیل نمایند.(2)
سؤال: مقصود از این سخنان و کلمات که به آدم (علیه السلام) آموخت؛ چیست؟
لازم به يادآوري است كه مفسّران در ذیل آیۀ مربوط به توبۀ آدم (علیه السلام): «پروردگارا! ما بر خود ستم کردیم و اگر تو ما را نیامرزی، بی گمان از زیانکاران خواهیم بود.»(3)
دعاهایی را که آدم (علیه السلام) با آنها توبه کرد و آمرزیده شد آورده اند، در پاره ای روایات از ابن
ص: 62
عبّاس آمده است که آدم (علیه السلام) به درگاه خدای خود گریه کردوگفت: خدایا آیا مرا با دست خود نیافریدی؟ فرمود: چرا، گفت: آیا مهرِ تو به خشمِ تو پیشی ندارد؟ فرمود: چرا، گفت: آیا اگر توبه کنم و باز گردم، به بهشتم باز می گردانی؟ فرمود: آری (دعاهای دیگر نیز نقل شده است).(1)
مفسّران شیعی آن روایات را آورده اند و افزون بر آن، روایاتی ذکر کرده اند که آدم (علیه السلام) نام هایی گرامی که بر عرش نوشته شده بود دید، سپس درباره آنها سؤال کرد، به او گفته شد: این ها نام های گرامیترین آفریدگان خدایند، آدم (علیه السلام) با آن نام ها به درگاه خداوند توسل جست و توبه اش پذیرفته شد، نام ها عبارت بودند از: «محمّد، علی، فاطمه، حسن و حسین (علیهم السلام)».(2)
حوا به اعتقاد تمام مورخین عرب و فارس و اهل اروپا نخستین زنی است که آفریده شده است و دومین مخلوق خدای تعالی از جنس بشر است و مادر جهانیان میباشد.(3) و پروردگار عالَم وی را در کنار آدم (علیه السلام) به نیکی یاد می کند.(4)حوّا را بدین اسم نامیدهاند؛ چونکه او از حیّ یعنی آدم (علیه السلام) آفریده شده است.(5)
در کیفیّت خلقت حوّا اختلاف است و احادیث متعدّد نقل شده است.(6) حوا نهصد وسی و یک
ص: 63
سال در این دنیا عمر کرد، وی پس از آدم (علیه السلام) یک سال مریض گشت و پانزده روز بستری بود، سپس به رحمت حق پیوسته و در مکّه، در پهلوی حضرت آدم (علیه السلام) دفن شد.(1)
حضرت آدم (علیه السلام) چون خلعت وجود بر اندامش دوخته شد، خداوند قادر و مهربان، حضرت حوّا را نیز به عنوان زوج او آفرید، در این خطاب به وی گفت: تو کیستی؟
حوا جواب داد: من مخلوق خدا هستم، آدم (علیه السلام) دید، حوا نیز مثل او سخن می گوید و از نظر قیافه به وی شباهت دارد، احساس کرد در دل خویش نیز خیلی به وی علاقمند است، در این هنگام با خدا مناجات کرد و گفت: «خدایا این مخلوق زیبا کیست که در کنار من است، من از دیدار او بسیار خوشحالم؟».
از جانب خدا خطاب رسید: «این انسان، کنیز ما حوا است، آیا دوست داری که با تو اُنس گیرد و سخن گوید؟»
آدم (علیه السلام) عرض کرد: بلی و من به شکرانه این نعمت الهی پیوسته سپاسگزار خواهم بود، پروردگار عالم فرمود: ای آدم! از وی خواستگاری کن که او مشکل جنسی تو را نیز برطرف می کند، آدم (علیه السلام) از حوا خواستگاری کرد و به دستور خداوند تعلیم معارف دینی را مهریّه وی قرار
ص: 64
داد، خدا از این کار آنان راضی شد، چون آدم (علیه السلام) آماده این خواستگاری شد، از حوّا خواست که به پیش او آید، ولی حوا نپذیرفت و گفت: تو پیش من بیا.
خداوند خطاب کرد: ای آدم! تو پیش حوا برو و بدین سان این روش سنّت شد که مردان سراغ زنان روند و چنانچه به عکس بود، سنّت آن می شد که دختران از پسران خواستگاری کنند.(1)و بدین طریق زندگی مشترک آدم و حوا (علیهما السلام) شروع شد و با همدیگر به خوشی و فعّالیّت پرداختند و با الهام از سوی جبرئیل راه کشاورزی را یاد گرفتند و به ترتیب به گندم کاری و کشت جو مبادرت ورزیدند.(2)
و برای بنی آدم و فرزندان خود، درس همکاری و تلاش زن و مرد را در جامعه به یادگار گذاشتند.
ص: 65
ص: 66
در مورد ازدواج فرزندان آدم (علیه السلام)، روایات و گفتار مفسّران مختلف است:
1. حضرت آدم و حوا (علیهما السلام) وقتی که در زمین قرار گرفتند، خداوند اراده کرد که نسل آنها را پدید آورده و در سراسر زمین منتشر گرداند.
پس از مدّتی حضرت حوّا باردار شد،(1)
و در اوّلین وضع حمل، از او دو فرزند دوقلو، یکی دختر و دیگری پسر به دنیا آمدند، نام پسر را هابیل و نام دختر را اقلیما گذاشتند.
مدّتی بعد که حضرت حوّا، بار دیگر وضع حمل نمود، باز دوقلو به دنیا آورد که یکی از آنها پسر بود و دیگری دختر، نام پسر را قابیل و نام دختر را لیوذا(2) گذاشتند، لیوذا زیباترین دختران آدم (علیه السلام) بود، به طوری که پدرش دائماً در مورد او احساس خطر می کرد.
فرزندان بزرگ شدند تا به حدّ رشد و بلوغ رسیدند، وقتی که آنها به سنّ ازدواج رسیدند، خداوند به آدم (علیه السلام) وحی کرد تا «لیوذا» را به ازدواج «هابیل» و «اقلیما» را به ازدواج «قابیل» درآورد.
آدم (علیه السلام) فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ کرد. قابیل از انجام این فرمان و رأی پدر در آشفت و با اعتراض گفت: چگونه است که مرا به ازدواج اقلیما خواهر زشت چهرۀ هابیل درمی آوری و لیوذا خواهر زیبای مرا به ازدواج هابیل.
حرص و حسد، آن چنان قابیل را گرفتار کرده بود که به پدرش تهمت زد و با تندی گفت:
ص: 67
خداوند چنین فرمانی نداده است، بلکه این تو هستی که چنین انتخاب کرده ای؟
حضرت آدم (علیه السلام) برای اینکه به فرزندانش ثابت کند که فرمان ازدواج از طرف خداست، به هابیل و قابیل فرمود:
«هرکدام چیزی را در راه خدا قربانی کنید، قربانی هرکدام از شما قبول شد، او به آنچه میل دارد سزاوارتر و راستگوتر است.» (نشانۀ قبول شدن قربانی در آن عصر به این بود که صاعقه ای از آسمان بیاید و آن را بسوزاند).
فرزندان، این پیشنهاد را پذیرفتند. هابیل که گوسفند چران و دامدار بود از بهترین گوسفندانش یکی را که چاق و شیرده بود برگزید، ولی قابیل که کشاورز بود از بدترین قسمت زراعت خود خوشه ای ناچیز برداشت. سپس هر دو بالای کوه رفتند و قربانی های خود را بر بالای کوه نهادند، طولی نکشید صاعقه ای از آسمان آمد و گوسفند را سوزانید، ولی خوشۀ زراعت باقی ماند، به این ترتیب قربانی هابیل پذیرفته شد.(1)
و روشن گردید که هابیل مطیع فرمان خداست و قابیل از فرمان خدا سرپیچی می کند.(2)
1. اوّلین فرزندی که از آدم و حوا (علیهما السلام) به وجود آمد، دختری به نام «عتاق» بود.
و او اوّل کسی بود که بر عرصۀ زمین به طغیان و فساد پرداخت و خداوند بر او گرگی بسان جثّه فیل و کرکسی در هیئت چهار گوش مسلّط کرد تا او را از میان ببرند. متعاقب قتل عتاق، خداوند به آدم و حوا (علیهما السلام) پسری داد، به نام قابیل و هنگامی که قابیل به سن بلوغ رسید، با دخترکی از جنس جنّیان بنام «جهانه» ازدواج نمود، بعد از آن خداوند هابیل را به آدم (علیه السلام) بخشید و او با حوریّه ای بهشتی بنام «نزله» وصلت نمود، به فرمان خداوند آدم (علیه السلام) مأمور گشت تا میراث نبوّت و گنجینه دانش الهی خود را نزد فرزند کوچکش هابیل به ودیعه نهد.
قابیل که از این قضاوت پدر برآشفته بود، لب به اعتراض گشود، توصیه های آدم (علیه السلام) پیرامون
ص: 68
این امر و مشیّت الهی نتوانست باور قابیل را همراه خویش سازد و بالأخره مقرر گشت تا آن دو براي خداوند قربانی نمایند.
که این کار را انجام دادند و قربانی هابیل مورد قبول خدا واقع شد...(1)
لازم به يادآوري است؛ همانطور که اشاره شد در بعضی از روایات، ازدواج فرزندان آدم با هم تکذیب شده است.(2)
و از سوی دیگر، از روایات و ظاهر برخی آیات،(3) استفاده می شود که در ازدواج آنان، شخص ثالثی در کار نبوده و ضرورت اجتماعی چنین اقتضا داشت که آنها باهم ازدواج کنند، همانطور که حوا نیز از آدم به وجود آمد و بر او حلال شمرده شد و مسأله تحریم نکاح با محارم بعد از ازدواج فرزندان آدم مقرر گشت.(4)
حال با توجه به روایات و گفتار گوناگون مفسران در این باره، به نظر می رسد بهترین قول (طبق برخی از روایات،(5)که می گوید آدم، نخستین انسان روی زمین نبوده، بلکه وی نخستین انسان این عالم و نسل جدید است که از حدود هفت هزار سال قبل بوجود آمده) این است که قابیل و هابیل با دو دختر که از بازماندگان نسل های در حال انقراض قبل بودند، ازدواج نموده اند.(6)
ص: 69
حسادت قابیل از یک سو و پذیرفته نشدن قربانیش از سوی دیگر، کینۀ او را به جوش آورد،نفس سرکش بر او چیره شد، به طوری که آشکارا به هابیل گفت: تو را خواهم کشت.(1)
هابیل که از صفای باطن برخوردار بود و به خدای بزرگ ایمان داشت، برادر را نصیحت کرد و به او گفت: «خداوند عمل پرهیزکاران را می پذیرد، تو نیز پرهیزکار باش تا خداوند عملت را بپذیرد، اگر تو قصد کشتن مرا داشته باشی، من دست به کشتن تو نمی زنم، زیرا از پروردگار جهانیان می ترسم، اگر چنین کنی بار گناه من و خودت بر دوش تو خواهد آمد و از دوزخیان خواهی شد که جزای ستمکاران همین است».
نصایح و هشدارهای هابیل در روح پلید قابیل اثر نکرد و نفس سرکش تر شد و تصمیم گرفت که برادرش را بکشد.(2)
شیطان قابیل را وسوسه میکرد و به او می گفت: قربانی هابیل پذیرفته شد، ولی قربانی تو پذیرفته نشد، اگر هابیل را زنده بگذاری، دارای فرزندانی می شود، آنگاه آن ها بر فرزندان تو افتخار می کنند که قربانی پدر ما پذیرفته شد، ولی قربانی پدر شما پذیرفته نشد.(3)
این وسوسه همچنان ادامه داشت تا اینکه فرصتی به دست آمد، حضرت آدم (علیه السلام) برای زیارت خانه خدا به مکّه رفته بود، قابیل در غیاب پدر، نزد هابیل آمد و به او پرخاش کرد و با تندی گفت: قربانی تو قبول شد، ولی قربانی من مردود گردید، آیا می خواهی خواهر زیبای مرا همسر خود سازی و خواهر نازیبای تو را من به همسری بپذیرم؟ نه هرگز! هابیل پاسخ او را داد و او را اندرز
ص: 70
نمود که «دست از سرکشی و طغیان بردار».(1)
کشمکش این دو برادر شدید شد، قابیل نمی دانست که چگونه هابیل را بکشد، شیطان به او چنین القاء کرد: «سرش را در میان دو سنگ بگذار، سپس با آن دو سنگ، سر او را بشکن».(2)
قابیل با این روش برادرش هابیل را مظلومانه به شهادت رسانید.(3)
قابیل بعد از قتل برادرش، دچار سرگردانی و پریشانی بود و نمی دانست جنازۀ او را در کجا قرار دهد تا اینکه دو کلاغ در کنار او فرود آمده و بعد از جدال، یکی از آنها دیگری را کشته و او را در میان خاک ها دفن نمود، قابیل که ضعف خود را مشاهده کرده بود، با خود گفت: وای بر من که بسان این کلاغ هم نبودم تا بتوانم جسم برادرم را به خاک سپارم، او سپس گودالی کوچک را حفر نمود و هابیل را در میان آن نهاد.(4)
قابیل بعد از آن به خانه برگشت، آدم (علیه السلام) که هابیل را همراه او ندید، از وی پیرامون فرزند کوچکش توضیح خواست، قابیل که از جواب صریح به پدرش طفره می رفت، ناگزیر او را به محل قتل برادرش آورده و پرده از جنایت خویش برداشت.
آدم (علیه السلام) آن زمینی که خون فرزندش را در خود بلعیده بود، به لعنت یاد کرد و به این خاطر است که بعد از آن هیچ خاکی، خون انسان را در خود فرو نمی برد، آنگاه آدم (علیه السلام) در فراق فرزندش چهل شبانه روز گریست.(5)
ص: 71
روزی که هابیل از دنیا رفت، همسرش «نزله» که حامله بود صاحب فرزندی شد، وآدم (علیه السلام) او را به پاس قدردانی از پدرش، هابیل نام نهاد.
خداوند بعد از هابیل، فرزند دیگری بنام شیث (هبهالله) را به آدم (علیه السلام) ارزانی فرمود و بعد از بلوغ، او با عروس بهشتی به نام «ناعمه» ازدواج نمود، حاصل این ازدواج دخترکی بود بنام «حوریّه» که بعد به ازدواج هابیل بن هابیل (پسر عمویش) درآمد و نسل بعد که هم اکنون نیز ادامه دارد، دنباله ازدواج مبارک این دو تن می باشد.
حضرت آدم (علیه السلام) به سال های آخر عمر رسید (نهصد و سی سال از عمرش گذشته بود) از جانب خداوند فرمان یافت تا آثار نبوّت و گنجینه دانش رسالت خویش را به فرزندش «شیث (علیه السلام)» منتقل سازد و او را به رازداری و تقیّه سفارش نماید، چرا که در غیر این صورت به همان مصیبتی دچار خواهد شد که گریبان گیر هابیل گشت.(1)
آدم (علیه السلام) در بستر رحلت قرار گرفت، در حالی که زبانش به یکتایی خدا و شکر و سپاس از الطاف الهی مشغول بود، به رحمت حق پیوست.
شیث (علیه السلام) جسد پدر را غسل داد و کفن کرد و بر او نماز خواند و در سرزمین مکّه (کوه ابوقبیس) دفن کرد.
از آن پس؛ شیث(2) (علیه السلام) به جای پدر نشست و آیین پدرش آدم (علیه السلام) را به مردم می آموخت.
آدم (علیه السلام) سفارش و وصایایی را که بر پسرش شیث (علیه السلام) به ودیعت نهاده بود، شیث (علیه السلام) هم این وصایا را به پسرش «شیبان» منتقلساخت.(3)
ص: 72
هست بسم الله الرّحمن الرّحیم *** رهنما سوی صراط مستقیم
با توکّل بر خدای مستعان *** قصّۀ ادریس را سازم بیان
شناسنامه حضرت ادریس (علیه السلام)
حضرت ادریس (علیه السلام) یکی از پیامبران الهی است که نامش در قرآن دو بار، در دو سوره و در دو آیه آمده است.(1)
ادریس کلمه ای است غیرعربی (عجمی) که از لحاظ تقدّم زمانی، بعد از آدم (علیه السلام)، سومین پیامبر روی زمین بود(2)، میان این پیامبر و آدم (علیه السلام) پنج پدر فاصله بوده است.
وی هشتصد و سی سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) متولّد شده، نام پدرش «یارد» و مادرش «بره» است.(3)
او جدّ نوح بود و اسمش در تورات اخنوخ است و نسبش از این قرار: اُخنوخ بن یارد بن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم.
وجه تسمیه و نامگذاری وی را به ادريس (علیه السلام) چنین گویند که نامبرده حکم خدا و سنّت او را به مردم تعلیم و درس می داده است.(4)
ص: 73
این پیامبر در یکی از شهرهای مصر به دنیا آمد (و بعضی گویند در شهر بابل متولد و به مصر مهاجرت کرد) و در سیصد سالگی از دنیا رحلت نمود.(1)
صاحب تاریخ بلعمی گوید: ادریس دارای پسری بود به نام متوشلخ که دارای فرزندان زیادی بود و در آخر عمرش پسری از برای او متولّد شد، به نام لمک که نوح پیامبر از نسل او بوده است.(2)
*شخصیّت حضرت ادریس (علیه السلام)(3)
ادریس (علیه السلام) مردی بود با شکمی فراخ و سینه ای سترگ، هنگام پیاده روی، گام ها را کوتاه برمی داشت و پیوسته به این می اندیشید که آسمان ها و زمین و مخلوقات دیگر، حتماً پروردگاری مدبّر و حکیم دارد.(4)
سی صحیفه،(5)(پنجاه صحیفه) از جانب خداوند به توسط جبرئیل بر او نازل گردید، او تمام صحف آسمانی را با دست خویش نوشت و در واقع پس از آدم (علیه السلام)، نخستین کسی بوده که با قلم نوشت و نیز خداوند به او علم نجوم و حساب و هیئت را داد که این خود معجزه ای برای این پیامبر محسوب می شد و نخستین کسی بود که خیاطی می کرد و جامه می دوخت.(6)
ونیزگویند پیراهن وشلوار برای خویش درست مي کرد و دیگران از او یاد گرفتند و قبل از او، مردم زمان، از پوست حیوانات روپوش درست می کردند.
خداوند او را به پیامبری برای مردم فرستاد تا آن ها را به خدای واحد بخواند و از منکرات و
ص: 74
زشتی ها برهاند و نیز مردم زمان خویش را از آتش پرستیدن و شراب خواری باز دارد و گویند مردم زمان او از نسل قابیل فرزند آدم (علیه السلام) بوده اند.
کار وی با فرزندان آدم (علیه السلام) که مأمور تبلیغ آنان بوده است به جنگ منتهی گردید و سرانجام برآن ها غلبه کرد وآنان را به بردگی گرفت.
قرآن مجید این پیامبر را به سه صفت ممتاز موصوف گردانید: نخست؛ صبر و شکیبایی،(1)دوّم؛ صدق و راستی،(2)و سوم؛ بلندی مقام و بزرگی.(3)
امام باقر (علیه السلام) میفرماید: در ابتدای نبوّت ادریس (علیه السلام)، پادشاهی ستمگر بنام «یبوراسب» زندگی می کرد. روزی پادشاه در ضمن تفریح خویش از سرزمین سرسبزی عبور کرد، آنجا به شخصی مؤمن و معتقد تعلّق داشت که از مسلک و روش پادشاه رویگردان بود.
پادشاه از وی خواست تا به صورتی آن ملک را به او واگذار نماید. شخص مؤمن پاسخ داد: خانواده ام به آن محتاج تر می باشند.
پادشاه با حالتی افسرده و غضبناک به قصر بازگشت، همسر او خطاب به پادشاه گفت: من با حجّت و برهان او را به سزای اعمالش رسانده و تورا صاحب آن اراضی سرسبز خواهم نمود.
با حیلۀ همسر سلطان، گروهی اجیر شده و آن مرد مؤمن را مظلومانه به قتل رساندند، خشم الهی شعله ور گشت و به ادریس (علیه السلام) وحی شد که به آن پادشاه ستمگر بگو، چگونه حاضر شدی بنده مؤمن مرا به قتل رسانی و خانواده اش را محتاج نامحرم نمایی، چیزی نخواهد گذشت که انتقام او را باز پس خواهم ستاند و تو را از عریکۀ قدرت به زیر خواهم کشاند و شهر آبادت را به ویرانه ای
ص: 75
تبدیل خواهم ساخت و همسرت، طعمه سگان درنده خواهد شد.
ادريس (علیه السلام) با حکم الهی به نزد «یبوراسب» آمد، امّا آن سرکش پست، او را تهدید به مرگ نمود و همسرش نیز مطابق معمول، قول مساعد داد تا ادریس (علیه السلام) را به کام مرگ فرستد.
از سوی دیگر گروه ناراضیان باخبر شدند که چهل مرد در مأموریتی مخفی به دنبال ادریس (علیه السلام) هستند تا او را به هر نحو ممکن به قتل رسانند، از این جهت از او خواستند تا در اوّلین فرصت از دیار آن ها کوچ نماید.
ادریس (علیه السلام) در مناجاتی که با خداوند داشت، تصمیم گرفت آن شهررا به اتّفاق گروهی ازیارانش ترک نماید. اوازخداوند درخواست کرد تا باران رحمت، به آن دیار نبارد.
خداوند به ادریس (علیه السلام) فرمود: در این صورت، آن دیار مخروبه ای بیش نخواهد بود و انسان های بی شماری هلاک خواهند شد.
ادریس (علیه السلام) به این عذاب رضایت داد، آنگاه او با یارانش به غاری در میان کوه ها پناه بردند و در پی هر شامی به امر خداوند، فرشته ای طعام این گروه را فراهم می کرد.
از آن سو عذاب خداوند نازل گشت، شهر ویران گشته و پادشاه کشته شد و همسر او نیز لقمۀ سگان گرسنه گرديد، مدّت ها بعد، پادشاه ستمگر دیگری بر آن جماعت حاکم شد.
مدّت بیست سال بود که بارانی از آسمان نباریده بود، مردم که در نهایت سختی بودند، به ناچار از بعضی شهرهای اطراف مقداری غذا و آب در خانه ها انبار می کردند، کم کم حالت انابه و توبه در مردم ظاهر گشت.
آنگاه تصمیم گرفتند به عبادت رو آورند، بدین جهت با لباس های خشن و در حالی که خاک بر سر می ریختند به تضرّع و دعا پرداختند.
خداوند متعال نیز به حضرت ادریس (علیه السلام) وحی فرستاد، مردمانت به توبه روی آوردند و من که خداوند رحمان و رحیم هستم، بر آن ها رحمت آورده و از گناهانشان درگذشتم، لکن توقّف عذاب بستگی به درخواست تو از درگاه احدیّت دارد.
ادریس (علیه السلام) در برابر ذات پروردگار از وعده خویش عدول نکرد و باری تعالی نیز به مَلَکی که
ص: 76
غذای ادریس (علیه السلام) را برایش فراهم می ساخت فرمان داد تا طعام او را قطع نماید.
سه روز ادریس (علیه السلام) بدون غذا ماند تا از شدّت گرسنگی لب به اعتراض گشود و گفت: بار پروردگارا ! قبل از آنکه به لقایت شتابم، روزی ام را قطع نمودی.
خداوند در پاسخ او فرمود: تو فقط سه روز بدون غذا مانده ای و این گونه درمانده گشته ای، چگونه است که به فکر مردم خویش نیستی، همان کسانی که بیست سال است، درد گرسنگی و تشنگی را به دنبال می کشند، از طرفی وقتی از تو خواستم تا بر آنها شفقت آوری، تو بخل ورزیدی، حال که این گونه خواستی از جای خود برخیز و تو نیز مانند آن ها در طلب معاش در میان مردم سَیر کن.
ادریس (علیه السلام) با گرسنگی داخل شهر شد و نگاهش به دودی افتاد که از خانه ای به هوا برخاسته، بیدرنگ بسوی آن رفت و مشاهده کرد، پیرزنی دو قرص نان را داخل ماهتابه ای سرخ می نماید، از وی خواست تا قرصی را برای رفع گرسنگی به او بخشد.
پیرزن گفت: ای بندۀ خدا! دعای ادریس (علیه السلام) چیز اضافه ای برای ما باقی ننهاده تا به سائل پیشکش نماییم، بهتر است روزی خود را از شهری دیگر به چنگ آوری.
ادریس (علیه السلام) مجدّداً اصرار کرد که مقداری از آن قرص نان را به او بدهد تا حداقل بتواند بر پای خود ایستد.
پیرزن گفت: قرصی از آن سهم فرزندم و دیگری قسمت منست و هر کدام از آن نخوریم، حتماً به هلاکت می رسیم، با توصیۀ ادریس (علیه السلام)، سهم فرزند آن پیرزن، علی السّویّه میان آن دو تقسیم گشت، فرزند که این گونه دید، از شدّت خوف و اضطراب جان باخت.
پیرزن که سراسیمه گشته بود، ادریس (علیه السلام) را مسئول مرگ فرزندش دانست، ادریس (علیه السلام) برای طُمأنینه و آرامش او گفت: ناراحت مباش! من به اذن خداوند روحش را به کالبدش باز خواهم گردانید.
پیرزن که حیات دوبارۀ فرزندش را مشاهده کرد، به ادریس (علیه السلام) ایمان آورد و با صدای بلند در میان شهر فریاد برآورد: بشارت باد بر شما! ادریس (علیه السلام) به میان ما بازگشت.
ص: 77
مردم گرداگرد او حلقه زدند و از سختی های بیست سال گذشته، سخن به میان آوردند و ازادریس (علیه السلام) خواستند تا عذاب الهی از میان آنها رخت بربندد.
ادریس (علیه السلام) گفت: این کار در صورتی امکان پذیر است که همه مردم به همراه پادشاهشان با سر و پاهای برهنه در برابرم حاضر شوند، پادشاه سرکش بیست نفر را به نزد ادریس (علیه السلام) فرستاد تا او را به نزد وی آورند، لکن ادریس (علیه السلام) از گستاخی وی برآشفت و آنها را قبض روح کرد.
نمایندگان اعزامی بعد که بالغ بر پنجاه نفر بودند، چون با بدن های بی جان گروه اوّل مواجه گشتند، در اعتراض به ادریس (علیه السلام) گفتند:
حدود بیست سال با دعایت ما را گرفتار عذاب الهی نمودی و اینک این گونه با ما رفتار می کنی، بگو تو را چه شده است؟!
ادریس (علیه السلام) خواسته خویش را تکرار کرد تا اینکه در نهایت، پادشاه و مردم همراهش، در برابر ادریس (علیه السلام) به خضوع افتادند و از او خواستند تا از خداوند باران رحمت طلب نماید.
ادریس (علیه السلام) نیز پذیرفت و چیزی نگذشت که بارانی سیل آسا همراه رعد و برق شدید، تمام سرزمین آن ها و نواحی اطراف را سیراب نمود، بطوری که مردم گمان بردند هر لحظه دچار سیلی بنیانکن خواهند شد.(1)
خداوند تعالی یکی از فرشتگانش را مورد غضب قرار داده و بعد از قطع بال هایش او را در یکی از جزیره های دریای سرخ فرود آورد.
در زمان حضرت ادریس (علیه السلام) آن فرشته به نزد وی آمده و به خاطر تقرّبش به درگاه الهی از او درخواست دعای خیر نمود تا خداوند بال هایش را به وی بازگرداند.
ادریس (علیه السلام) نیز تقاضای او را استجابت نمود و بدین ترتیب آن فرشته مجدّداً مورد رضایت حق
ص: 78
واقع گشت، آنگاه به پاس قدرشناسی از ادریس (علیه السلام) خواست تا از وی حاجتی طلب کند، ادریس (علیه السلام)نیز از او خواست تا به آسمان چهارم پرواز نماید.
تقاضای او مورد قبول واقع گشت و وقتی ادریس (علیه السلام) خود را یافت که در آسمان چهارم در برابر ملک الموت که با تعجّب به او نگاه مي كرد قرارگرفته بود، به ملک الموت سلام كرد وعلت تعجب ملك الموت را جویا شد.
ملك الموت (علیه السلام) در پاسخ گفت: خداوند به من امر فرموده تا تو را در میان آسمان چهارم و پنجم قبض روح نمایم، در حالی که ضخامت و طول آسمان چهارم پانصد سال است و از آسمان چهارم تا سوم نیز پنجاه سال فاصله وجود دارد و همچنین آسمان های دیگر.
آنگاه ادریس (علیه السلام) میان آسمان چهارم و پنجم قبض روح شد «وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیّاً».(1)
ص: 79
ص: 80
بیان می کنم با نام خدا*** داستان نوح شیخ الانبیاء
داستانی سر بسر پر ماجرا *** لیک آموزنده و با محتوا
حضرت نوح (علیه السلام) یکی از پیامبران عظیم الشّأن الهی است که نام مبارکش چهل و سه بار در قرآن مجید آمده(1)و نیز سورهای مستقل به نام او در قرآن وجود دارد.
وی اوّلین پیامبر اولوالعزم است که دارای شریعت و کتاب مستقل بوده ودعوت جهانی داشته و همچنین اوّلین پیامبر بعد از ادریس (علیه السلام) است.
منقول است که وی در سال رحلت آدم (علیه السلام) و هزار و ششصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) به دنیا آمد.(2)
شغل او نجّاری و مردی بلند قامت، تنومند و گندم گون با محاسن انبوه بوده و مرکز بعثت و دعوت او در شامات و فلسطین و عراق بوده است.(3)
براساس روایات، خانه آن حضرت در قریه ای در حاشیه ی رود فرات و در محل کنونی مسجد
ص: 81
کوفه بوده است.(1)
نام اصلی او عبدالغفّار (عبدالأعلی یا عبدالملک) بوده،(2) و فرزند لمک بن متوشلخ بن اُخنوخ (ادریس) که با هشت یا ده واسطه نسب او به حضرت آدم (علیه السلام) می رسد.
آن حضرت دوهزار و پانصد سال عمر کرد، هشتصد و پنجاه سال آن قبل از پیامبری و نهصد و پنجاه سال بعد از بعثت و رسالت بوده که به دعوت مردم به توحید و خداپرستی مشغول بود و دویست سال به دور از مردم به کار کشتی سازی پرداخت و پس از ماجرای طوفان پانصد سال زندگی کرد و به آبادانی شهرها پرداخت.(3)
در اواخر عمر، جبرئیل (علیه السلام) بر او نازل شد و گفت: مدّت نبوّت تو به پایان رسیده و ایّام زندگانیت به سر آمده، اسم اکبر و علم نبوّت را که همراه توست، به پسرت «سام»(4)واگذار کن،
ص: 82
زیرا من زمین را بدون حجّت قرار نمی دهم، سنّت من این است که برای هر قومی، هادی و راهنمایی برگزینم تا سعادتمندان را به سوی حق هدایت کند و کامل کنندۀ حجّت برای متمرّدان تیره بخت باشد.
آن حضرت این فرمان را اجرا نمود و «سام» را وصیّ خود کرد و همچنین فرزندان و پیروانش را به آمدن پیامبری به نام هود (علیه السلام) بشارت داد.(1)پس از وصایای خود، دعوت حق را لبّیک گفته و عزرائیل (علیه السلام) روح او را قبض کرد.
قبر او در نجف اشراف بالا سر امیرالمؤمنین (علیه السلام) است و آنکه بعد از زیارت حضرت علی (علیه السلام)، روایاتی در باب زیارت ایشان نیز وارد شده است.(2)
*رسالت حضرت نوح (علیه السلام)(3)
نوح (علیه السلام) اوّلین پیامبر اولوالعزم است که در سن هشتصد و پنجاه سالگی به پیامبری مبعوث شد
ص: 83
و خداوند او را با رسالت خویش به سوی قومش فرستاد. مردم عصرش غرق در بت پرستی، خرافاتو فساد بودند، آنها در حفظ عادات و رسوم باطل خود بسیار لجاجت و پافشاری می کردند و به قدری در عقیدۀ آلوده خود ایستادگی داشتندکه حاضر بودند بمیرند، ولی از عقیده سخیف خود دست برندارند، بطوری که دست فرزندان خود را گرفته و کنار نوح (علیه السلام) می آوردند و خطاب به فرزند خود می گفتند: در صورت زنده ماندن پس از ما، هرگز از این دیوانه پیروی نکنید؛ و از او بترسید، مبادا شما را گمراه کند.
آن مردم به پرستش بت ها رو آورده و غرق در گمراهی و کفر گشته بودند.(1) آنان خدایان متعدّد داشتند، حضرت نوح (علیه السلام) مدّت نهصد و پنجاه سال میان قوم درنگ کرد و آن ها را به پرستش خدا دعوت نمود.(2)
آن حضرت به قوم خود گفت: من شما را از عذاب الهی برحذر داشته و راه نجات و رهایی را برایتان روشن می سازم، خدای یگانه را بپرستید و لحظه ای به او شرک نورزید، زیرا من بیم آن دارم که اگر غیر او را پرستش کنید و یا دیگری را با او شریک بدانید، شما را در قیامت به شدت کیفر کند.(3)
قوم نوح (علیه السلام) پندواندرز آن حضرت را نادیده گرفته و به بیم دادن الهی نسبت به خود، اعتنایی نکرده و با دلایلی، پیامبری آن حضرت را انکار نموده و در پاسخ دعوت او می گفتند: تو را جز بشری همچون خودمان نمی بینیم وکسانی که از تو پیروی کرده اند، جز گروهی اراذل ساده لوح نمی نگریم و تو نسبت به ما هیچ گونه برتری نداری، بلکه تو را دروغگو می دانیم.
نوح (علیه السلام) در پاسخ آن ها می گفت: اگر من دلیل روشنی از پروردگارم داشته باشم و از نزد خودش رحمتی به من داده باشد، آیا باز هم رسالت مرا انکار می کنید.
ص: 84
ای قوم! من به خاطر این دعوت، اجر و پاداش از شما نمی خواهم، اجر من تنها بر خداست و منآن افراد اندک را که ایمان آورده اند به خاطر شما ترک نمی کنم، چون که اگر آن ها را از خود برانم، در روز قیامت در پیشگاه خدا از من شکایت خواهند کرد، ولی شما را قومی نادان می نگرم ...(1)حضرت نوح (علیه السلام) با بیان روشن و روان وگفتاری منطقی و دلنشین و سخنانی شیوا، قوم خود را به سوی خدای یکتا دعوت می کرد و به آن ها چون فرزند دلبند خود می نگریست و همواره در اندیشۀ نجات آن ها بود و از آلودگی آن ها غصّه می خورد، ولی سخنان او در دل مردم تأثیر نکرد،(2)
بلکه با کینه و عناد، دست ردّ بر سینه او گذاشته و گفتند:
«ای نوح! با ما جرّ و بحث زیادی کردی و بسیار بر حرف خود پافشاری نمودی، اگردردعوت خویش راستگویی، عذاب تهدیدآمیزی را بر ما وارد ساز...».(3)
پس از آنکه حضرت نوح (علیه السلام) از کردار مردم به ستوه آمد، از پیشگاه خدا یاری طلبید و از سرپیچی و روگردانی قومش به نزد او شِکْوه کرد و عرضه داشت:
پروردگارا! من قوم خود را به ایمان به ذات مقدّس تو و ترک بت پرستی دعوت نمودم و در مورد ایمان آوردن آن ها پافشاری کردم و در هر مناسبتی در شب و روز، به دعوت آنان پرداختم، ولی پافشاری من در امر دعوت آن ها برای پرستش تو، جز سرپیچی و نافرمانی آن ها، نتیجه دیگری در پی نداشت، هرگاه آن ها را به پرستش توفراخواندم تا از گناهانشان درگذری، انگشت در گوش های خود نهادند تا ندای دعوتم را نشنوند و از این هم پا فراتر نهاده و با لباسشان دیدگان خود را پوشاندند که مرا نبینند ...(4)
در طول این مدّت طولانی، دعوت نوح (علیه السلام) نتیجه بخش نبود و تأثیر چندانی بر قومش نداشت، جز اندکی به او ایمان نیاوردند و بیشتر مردم از دعوت وی سرباز زده و وی را تکذیب و متهم به
ص: 85
دیوانگی کردند و با ایجاد رعب و وحشت و انجام آزار و اذیّت، مانع تبلیغ رسالت آن حضرتشدند.(1)و وی را به سنگسار شدن تهدید کردند.(2)
گاه می شد که حضرت نوح (علیه السلام) را آنقدر می زدند که به حالت مرگ بر زمین می افتاد، ولی وقتی به هوش می آمد و نیروی خود را باز می یافت، با غسل کردن، بدن خود را شستشو می داد و سپس نزد قوم می آمد و دعوت خود را آغاز می کرد.
به این ترتیب آن حضرت با مقاومت خستگی ناپذیر به مبارزه بی امان خود ادامه می داد.(3)و در هدایت و تبلیغ قوم خود بسیار ایثارگری می کرد.
پس از آنکه نوح (علیه السلام) نهایت تلاش خود را در راه هدایت قومش به کار برد و همۀ راه های اصلاح آن ها، برای وی به بن بست رسید، به پیشگاه پروردگار خویش پناه برد و برای هلاکت قومش نفرین کرد و عرضه داشت: پروردگارا! هیچ یک از کافران را باقی نگذار، زیرا اگر از آن ها کسی را باقی بگذاری، بندگانت را گمراه ساخته و جز فرزندان بدکار و کافر از آنان به وجود نمی آید.(4)
خداوند دعای نوح (علیه السلام) را مستجاب کرد،(5)
و اراده فرمود تا قبل از آن که قوم دروغگوی وی به هلاکت برسند، اسباب نجات و رهایی نوح (علیه السلام) و ایمان آورندگان به او فراهم شود.
از این رو به آن حضرت چنین وحی فرمود: غیر از این عدّه ای که ایمان آورده اند، کس دیگری
ص: 86
ایمان نخواهد آورد و تو از تکذیب کافران و آزار و اذیّتشان اندوهگین نشو، زیرا به زودی خداوند همۀ آن ها را غرق خواهد ساخت.آنگاه به نوح (علیه السلام) دستور داد تا کشتی نجات را بسازد؛ و این ساختن با نظارت و تحت حمایتِ خداوند باشد، وی شروع به ساختن کشتی کرد.(1)
آنچه باعث شگفتی کفّار شد، این بود که دیدند وی که قبلاً مردم را به خدا دعوت می کرد، حال به طور ناگهانی دست به نجّاری زد، هرگاه گروهی از قومش بر او می گذشتند او را مسخره می کردند.
نوح (علیه السلام) در پاسخ آنها می گفت: اگر اکنون شما، من و ایمان آورندگان را مسخره می کنید، ما نیز در آینده ای نزدیک شما را به مسخره خواهیم گرفت، من آگاهم که خداوند عذاب و هلاکتش را بر شما وارد می سازد و به زودی خواهید دانست، کسی که بر او عذاب وارد شود، در دنیا خوار و ذلیل می شود، همچنان که در آخرت نیز در عذاب همیشگی باقی خواهد ماند.(2)
نوح ساختن کشتی را به پایان رساند،(3)پس از پایان یافتن ساخت کشتی، خداوند بر نوح (علیه السلام) وحی کرد: به زبان سریانی اعلام کن تا همه حیوانات جهان نزد تو آیند.
نوح (علیه السلام) اعلام جهانی کرد وهمۀ حیوانات حاضر شدند، نوح (علیه السلام) از هر نوع از حیوانات
ص: 87
یک جفت گرفت و در کشتی جای داد،(1)تا پس از غرق شدن سایر موجودات در زمین، تکثیر نسل کرده، نوعآن ها منقرض نشود.
همچنین خداوند به نوح (علیه السلام) دستور داد: کلیه اعضای خانواده و نزدیکان خویش را جز همسر،(2)و یکی از پسرانش،(3)که به خدا کفر ورزیده بودند بر کشتی سوار کند، همچنین به او فرمان داد تا؛ غیر از نزدیکان خود، مؤمنینی را که تعدادشان اندک بود،(4) نیز با خود حمل کند.
حضرت نوح (علیه السلام) کشتی را آماده کرده و به مؤمنین گفت: سوار شوید و هنگام حرکت و توقّف کشتی، نام خدای متعال را به عنوان تیمّن بر زبان آورید، چون کشتی سبب رهایی نیست، بلکه می بایست دل های خود را متوجّه خدا کنید، لذا او به حرکت درآورنده و متوقّف کنندۀ
ص: 88
کشتی است.(1)
پس از آن به سراغ پسر آمد. عاطفه پدری، آن حضرت را بر آن داشت تا او را که به جهت پافشاری بر کفر از کشتی فاصله داشت، به نزد خود فرا خواند، لذا به او فرمود: فرزندم همراه با ما سوار شو تا از غرق شدن رهایی یابی، کفر نورز و به انکار دین خدا مپرداز.
ولی پسر دعوت پدرش را نپذیرفت و بر نافرمانی خود اصرار ورزید و تصوّر کرد آن چه قرار است به وجود آید، یک سلسله امور طبیعی و معمولی است و امیدوار بود که بدون سوار شدن بر کشتی نجات یابد.
از این رو به پدرش گفت: من به کوهی که آب به آن نمی رسد، پناه می برم و از غرق شدن نجات خواهم یافت.
نوح (علیه السلام) گفت: ای پسر! امروز هیچ نگهداری در برابر فرمان خدا نیست، مگر آن کس که خدا به او رحم کند، ولی او همچنان از دادن پاسخ مثبت به پدر امتناع می ورزید و تصوّر می کرد تلاشش برای دست یابی به قلّۀ کوه، او را از غرق شدن می رهاند، ولی قدرت آب و امواج خروشان آن، فرزند گمراه و کافر نوح (علیه السلام) را در کام خود فرو برد.
نوح (علیه السلام) فریاد زد: پروردگارا! پسرم از خاندان من است و وعده تو در مورد نجات خاندانم حق است.
خداوند در پاسخ نوح (علیه السلام) فرمود: ای نوح (علیه السلام)! او از اهل تو نیست، او عمل ناصالحی است، بنابراین آنچه را از آن آگاه نیستی، از من مخواه.
نوح (علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا! من به تو پناه میبرم، از درگاهت چیزی بخواهم که آگاهی به
ص: 89
آن ندارم و اگر مرا نبخشی و به من رحم نکنی، از زیانکاران خواهم بود.(1)
بدین ترتیب آب بالا آمد،(2)کشتی در میان امواج خروشانی چون کوه، به حرکت درآمد.(3)خداوند باران شدیدی را فرو فرستاد که زمین مانند آن را به خود ندیده بود، به زمین نیز فرمان داد تا آبها ازگوشه وکنار آن جوشیدن گیرد، بدین ترتیب باران وآب زمین با یکدیگردرآمیخته،طوفان مهیبی بوجودآوردند که برای عبرت حضرت نوح (علیه السلام) و هلاک کافران مقدّر شده بود.(4)
طوفان سیل و آب سراسر جهان را فرا گرفت، سرنشینان کشتی نجات یافتند و گنهکاران به هلاکت رسیدند، هنگامی که مجازات الهی در مورد قوم ستمگر نوح (علیه السلام) به پایان رسید و آن سنگدلان لجوج و تیره بختانِ کوردل، به هلاکت رسیدند. خداوند به زمین فرمان داد تا آب خود را فرو برد و به آسمان نیز دستور داد تا از بارش باران باز ماند. پس از این فرمان، بی درنگ آب های زمین فرونشستند و آسمان از باریدن بازایستاد و کشتی بر سینه کوه جودی،(5) پهلو گرفت، پس از آنکه کشتی در کنار کوه لنگر انداخت و زمین آب ها را فرو برد، خداوند به نوح (علیه السلام) دستور داد تا از کشتی فرود آید.(6)
ص: 90
طبق برخی از روایات در سرزمین موصل فرود آمدند، نوح (علیه السلام) و همراهان او،(1)در پای همان کوه جودی خانه هایی ساختند و نام آن را سَوْقُ الثّمانین (بازار هشتاد نفر) نهادند.
کم کم نسل بشر از همان هشتاد نفر که سه نفر از آن ها به نام های (سام، حام و یافث) از پسران نوح (علیه السلام) بودند ادامه یافت و رو به افزایش نهاد و نیز حضرت نوح (علیه السلام) بر فراز کوه جودی مسجدی ساخت و در آن با پیروانش به عبادت خدای یکتا و بی همتا می پرداخت.(2)
ص: 91
ص: 92
می کنم آغاز با نام خدای رحمان *** سرگذشت هود را در چند داستان
حضرت هود (علیه السلام) از انبیاء الهی و نام مبارکش هفت بار در قرآن آمده و یک سوره به نام او نامیده شده است.(1)
وی از نوادگان حضرت نوح (علیه السلام) است که با هفت واسطه به او می رسد.
سلسله نسب او را چنین ذکر کرده اند: «هود بن عبدالله بن رباح بن خلود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح».(2)
آن حضرت دوهزار و ششصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) به دنیا آمد.
نام پدرش عبدالله (شالخ)،(3)و نام مادرش بکیه(4)می باشد.
او دومین پیامبری است که در برابر بت و بت پرستی قیام و مبارزه کرد.(5)
ابن بابویه گفته است: آن حضرت را برای این هود (علیه السلام) گفتند که از ضلالت قومش هدایت
ص: 93
یافته بود و از سوی خدا برای هدایت قوم گمراهش برانگیخته شده بود.(1)
دربارۀ مدفن حضرت هود (علیه السلام) میان مفسران و مورخان اختلاف وجود دارد:
برخی روایات حاکی از آن استکه حضرت هود (علیه السلام) در نخلستانی به نام «نخیله» واقع در پشت کوفه مدفون است.(2)
روایتی از امام علی (علیه السلام) نقل شده که آن حضرت به فرزندانش وصیت فرمود که: فَادفِنونی فی قَبِر اَخوی هود و صالح؛ مرا در جوار برادرانم هود و صالح (علیهما السلام) دفن کنید.(3)
اگرچه در این روایات، به صراحت به مکان دقیق قبر حضرت هود (علیه السلام) اشاره نشده است، اما با دقت در عبارت های آن ها می توان احتمال داد که مدفن آن حضرت، منطقه ای بین نجف و کوفه باشد. امروزه در حد فاصل دو شهر کوفه و نجف، قبرستان بزرگی به نام «وادی السَّلام» قرار گرفته است که بیش از 20 کیلومتر طول دارد و جادۀ کوفه به نجف از میان آن می گذرد.
در کنار همین جاده، تابلویی نصب شده که بر آن چنین نوشته شده است: مرقد انبیاءِ اللهِ هود و صالح.
روایات دیگری نیز نقل شده که نشان می دهد حضرت هود (علیه السلام) در ناحیۀ حَضَرموت واقع در شرق یمن مدفون گردیده است.
علامۀ مجلسی نقل کرده است: قبر هود (علیه السلام) بر تَلِّ سرخی است در حضرموت.(4)
نصر بن مزاحم به نقل از ابن نباته در کتابش آورده است: که امام علی (علیه السلام) در نُخَیله (کوفه) بود و در آن مکان، قبر بزرگی بود که یهودیان اموات خود را در اطراف آن دفن می کردند. در این هنگام جنازه ای را از مقابل حضرت عبور دادند.
ص: 94
امام (علیه السلام) فرمودند: مردم دربارۀ این قبر چه می گویند؟ حسن بن علی (علیهما السلام) گفتند: می گویند این قبر هود پیغمبر است؛ آن گاه که قومش نافرمانی او کردند، به این جا آمد و سپس درگذشت. امام علی (علیه السلام) فرمودند: دروغ می گویند، من به این امر از ایشان آگاهترم. این قبر یهودا (برادر یوسف نبی) بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم است ... آیا در این جا کسی از اهالی مَهره(1)هست؟
سپس پیرمردی به حضور آمد. امام (علیه السلام) فرمودند: منزل تو کجاست؟ عرض کرد: در ساحل دریا. امام (علیه السلام) فرمودند: چقدر تا کوه سرخ فاصله دارد؟ عرض کرد: در نزدیکی آن است.
فرمود: مردم دربارۀ آن چه می گویند؟ عرض کرد: می گویند قبر ساحری در آن است.
امام علی (علیه السلام) فرمودند: دروغ می گویند، آن قبر هود (علیه السلام) است واین قبر یهودا، پسر یعقوب (علیه السلام)(2)
*رسالت هود (علیه السلام) در میان قوم عاد(3)
از قرآن می توان استفاده کرد که محل سکونت قوم عاد در اَحْقاف بوده است.(4)و حضرت هود (علیه السلام) در چهل سالگی بر قومی بنام عاد مبعوث شد.
خداوند قوم عاد را بعد از نوح (علیه السلام) در زمین استقرار داد، آن ها افرادی تنومند، بلندقامت و نیرومند بودند، بطوری که با دست خویش، سنگ کوه ها را می شکافتند و به عنوان جنگاوران برگزیده به حساب می آمدند.
ص: 95
شهرهای آباد، زمین های خرّم و سرسبز و باغ های پرطراوت داشتند، طغیان، بی بند و باری، عیش و نوش و شهوت پرستی و بت پرستی، جهل و گمراهی، لجاجت و سرکشی، در سراپای وجودشان دیده می شد و هرگز حاضر نبودند که از روش خود دست بکشند و در برابر حق تسلیم گردند.(1)
حضرت هود (علیه السلام) قوم خود را به پرستش خدای یگانه و ترک بت پرستی دعوت کرد، زیرا آن را تنها راه رهایی از عذاب قیامت می دانست.(2)
ولی این دعوت در قوم عاد مؤثر واقع نشد. آنان هود (علیه السلام) را تحقیر کرده و او را بی مقدار شمردند و نسبت نادانی و سبک مغزی و دروغ به وی دادند، ولی هود (علیه السلام) با تأکید بر این که فرستادۀ خدای جهانیان است و جز خیرخواهی آنان منظوري ندارد، این نسبت هاي ناروا را از خود نفی کرد.(3)
هود (علیه السلام) همین طور دعوت خویش را پی گرفت و با یادآوری نعمت های خدا برای قوم خود، سعی کرد آنها را قانع ساخته و به راه راست باز گرداند، از این رو فرمود: آیا برای شما شگفت آور است که خداوند را با زبان فردی از میان خودتان ارشاد و راهنمایی کند تا شما را از عاقبت نافرجامی که در اثر گمراهی تان در انتظار شماست برحذر دارد ... نعمتهای خدا را به یاد آورید، شاید رستگار شوید.(4)
ولی قوم هود (علیه السلام) خدا را به خاطر نعمت های وی سپاس نگفتند، بلکه در لذائذ مادی غوطه ور شده و گرفتار تکبّر و خودبینی شدند. هود (علیه السلام) به آن ها گفت: چرا برای مباهات و بیهوده گری بر هر بلندی، بنایی سربه فلک کشیده ساخته و مانند کسانی که می خواهند همیشه زنده بمانند، کاخ
ص: 96
هایی در کمال شکوه و جلال بنا می کنید و چون ستمگران بد رفتاری نموده و آنگاه که خشمگین می شوید بر کسی رحم نمی کنید، از خدا بترسید و به دستورات او عمل کنید و از من که برای هدایت شما آمده ام اطاعت کنید. ای قوم! از خدایی که نعمت های فراوان مانند فرزندان و احشام و باغ ها و نهرها به شما بخشیده، بیم داشته باشید ...(1)
قبیله عاد تسلیم دعوت هود (علیه السلام) نشده و سران آن قبیله بر بت پرستی خود پافشاری کرده و خطاب به هود (علیه السلام) گفتند: تو دلیل روشنی بر صحت آنچه ما را به آن دعوت می کنی نیاوردی، بنابراین ما دست از پرستش خدایان خود برنمی داریم و تو را راستگو نمی دانیم و تصوّر ما این است که برخی از خدایان ما، تو را آسیب رسانده اند از این رو سخنان بیهوده بر زبان می آوری.
هود (علیه السلام) در پاسخ آنان گفت: به راستی و صداقتِ آنچه می گویم خدا را گواه می گیرم و شاهد باشید که من از معبودهای غیرخدا بیزارم، شما و خدایانتان همدست شوید و برای من توطئه کنید و اگر قادر هستید لحظه ای کیفرم را تأخیر نیاندازید، من از توطئه شما ترس و واهمه ای ندارم، زیرا متّکی بر خدا هستم و امور من و شما و همۀ موجودات زنده به دست اوست و هرگونه بخواهد عمل می کند ... اگر از دعوت من سر تافتید، این سرپیچی به زیان من نیست، چرا که من آنچه را به آن مأمور بودم به شما ابلاغ کردم، خداوند می تواند شما را به هلاکت رسانده و گروهی غیر از شما را روی کار آورد که جایگزین شما در شهر و دیارتان باشند.(2)
امّا قوم عاد در برابر اندرزهای پرمهر حضرت هود (علیه السلام) به جای اینکه پاسخ مثبت دهند، به لجاجت و سرکشی پرداختند و گفتند: آیا آمده ای به ما بگویی، خدای یگانه را بپرستیم و از آنچه پدرانمان می پرستيدند دست برداریم؟ اگر راست می گویی عذابی را که به ما وعده کردی بر ما بفرست. اینجا بود که حضرت هود (علیه السلام) به آنان فرمود: خشم و غضب الهی قطعاً بر شما وارد
ص: 97
خواهد شد، در انتظار عذاب الهی باشید و من نیز در انتظار خواهم بود.(1)
پس از آنکه حضرت هود (علیه السلام) قوم خود را (760 سال)،(2)
هدایت و ارشاد نمود و آن ها سرپیچی نموده و دعوتش را رد کردند، مدّت سه سال باران،(3)از آن ها قطع گردید و این خود هشداری بود که عذاب آن ها نزدیک است، در همین فرصت نیز هود (علیه السلام) به پند و اندرز قوم خود می پرداخت و به آن ها می گفت: از خدای خود بخواهید که گناهان گذشتۀ شما را بیامرزد و با توبه کردن به سوی او باز گردید، اگر شما این کار را انجام دهید، خداوند باران پی در پی خواهد فرستاد و نعمت های شما فراوان می گردد.(4)
گروهی از قحطی زدگان به نزد هود (علیه السلام) آمدند و از او خواستند تا دعا کند.
هود (علیه السلام) نیز دست به دعا برداشت و به آنان گفت: به سرزمین تان برگردید، چرا که باران رحمت الهی آغاز گشته است، هود (علیه السلام) به موعظه و دعای در حقّ امّت خویش ادامه داد، بطوری که سرزمین های آنها مجدّداً سرسبز شد.(5)
اما باز هم به کفر و سرکشی خود ادامه دادند و رسالتِ پیامبر خدا را انکار کردند، آنگاه فرمان خدا تعلّق گرفت که بر آن ها عذاب نازل شود.(6)
خدای سبحان بادی بسیار شدید بر قوم عاد مسلّط گرداند که هفت شب و هشت روز پی در پی
ص: 98
برآنان وزیدن گرفت و همان گونه که درخت نخل میان تهی، از ریشه کنده می شد، بدن های آنان از جا کنده شده و بر زمین کوبیده می شد و بدین سان به هلاکت رسیدند و بدن هایشان قطعه قطعه گردید و همگی نابود شدند و یکی هم باقی نماند، به گونه ای که فردای آن روز جز خانه هایشان چیزی دیده نمی شد.(1)و حضرت هود (علیه السلام) و همراهان مؤمن او را از عذاب رهانید.(2)
شايان ذكر است قرآن چگونگی نجات هود (علیه السلام) را برای ما روشن نساخته است، مطابق پاره ای از روایات هود (علیه السلام) و اطرافیانش، بعد از هلاکت قوم، به سرزمین حضر موت کوچ نموده و تا آخر عمر در آن جا زیستند.(3)
ص: 99
ص: 100
ای خدای خالق بی نقص و عیب***ای که در ذاتت نباشد شکّ و ریب
ای که انعام تو باشد بی عدد *** از تو می خواهم مرا بخشی مدد
از تو می خواهم دهی قلمِ روان *** تا ذکر کنم ز صالح چند داستان
حضرت صالح (علیه السلام)از پیامبران عظیم الشّأنی است که نام مبارکش در قرآن مجید نُه بار آمده،(1)و از حیث زمان بعد از نوح و قبل از براهیم(علیه السلام) بوده است.
آن حضرت دو هزار و نهصد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) به دنیا آمد، وی بر قوم ثمود،(2) مبعوث گردید.
ص: 101
قطب راوندی گفته است؛ او از نواده های سام بن نوح است، بدین ترتیب: صالح بن ثمود بن عاثر بن ارم بن سام بن نوح.(1)
حضرت صالح (علیه السلام) در شانزده سالگی به پیامبری مبعوث گشت و تا سن صد و بیست سالگی در میان قومش به ارشاد آن ها پرداخت، ولی جز اندکی به او ایمان نیاوردند،(2)سپس در 280 سالگی وفات نمود.
مقابر متعددی به حضرت صالح (علیه السلام) نسبت داده شده که مشهورترین آن ها همان است که در قبرستان وادی السلام و در کنار قبر منسوب به حضرت هود نبی (علیه السلام) قرار دارد و در بحث زندگانی حضرت هود (علیه السلام) به تفصیل توضیح داده شد.
همچنین در روستایی به نام «نبی صالح» واقع در 25 کیلومتری غرب رام الله در فلسطین نیز قبری هست که اهالی روستا آن را به حضرت صالح (علیه السلام) نسبت داده اند.
اما ناصرخسرو در سفرنامه اش، قبر حضرت صالح (علیه السلام) را در عَکّا واقع در شمال غربی فلسطین نوشته است: «به شهرستان عَکّا رسیدم ... مسجد آدینه در میان شهر است ... در دست راست از بیرون، قبر صالح پیغمبر است».(3)
ابن جبیر نیز در سفرنامه اش از همین مقام و مقبره یاد کرده و نوشته است. «... نزدیک محراب این مسجد، قبر صالح نبی (علیه السلام) قرار دارد که خداوند از برکت آن قبر مقدس این بارگاه را از آلودگی کافران، پاک و مطهر و از پلیدی درامان نگه داشته است».(4)
مجیرالدین حنبلی درکتابش آورده که «... حضرت صالح (علیه السلام) بعد از هلاکت قومش در فلسطین اقامت نمود و در آن جا وفات یافت و گفته می شود که قبر او در سرداب مسجد جامِعُ
ص: 102
الْاَبْیَض دررَمْلَه است و خدا داناتر است».(1)
و مزاردیگری در حومۀ بندرشَرمُ الشِّیخ درشبه جزیرۀ سینا درشرق مصر قرار دارد که به حضرت صالح (علیه السلام) منسوب است. شاید این مکان به دلیل فاصلۀ کوتاهش تا مسکن قوم ثمود مورد توجه قرار گرفته است.(2)
خداوند بنده خالص خود به نام صالح (علیه السلام) را که از خاندان خود آنها بود، به عنوان پیامبر خدا به سوی آن ها فرستاده تا راه، از چاه، به آنها نشان دهد و آن ها را از زنجیرهای ذلّت، گمراهی، بت پرستی، تبعیضات، قبیله گرایی و تباهی های دیگر برهاند، حضرت صالح (علیه السلام) در دعوت و راهنمایی مردم، از راه های گوناگون وارد شده و به نصیحت آن ها پرداخت.
این پیامبر به آن ها می گفت: ای قوم! خدای یگانه را بپرستید و کسی را شریک او قرار ندهید، هم اوست که شما را از خاک آفرید و به آبادانی آن واداشت و اسباب عمران و آبادی را برایتان فراهم ساخت ...(3)
اما قوم ثمود، پذیرای دعوت وی برای پرستش خدا و یگانگی او نشدند و سر به آستان بتانی می ساییدند که بالغ بر هفتاد نوع بود.(4)یکی از عادات ثمودیان زیاده روی در لذّات مادّی؛ چون خوردن و آشامیدن و بنای ساختمان های مجلّل بود.
پیامبرشان حضرت صالح (علیه السلام) آنها را بر این کارشان نکوهش کرد و فرمود: آیا شما تصوّر می
ص: 103
کنیدخداوند شما را در لذّت هایی که از این نعمت ها می برید، به حال خود رها ساخته و خویشتن را از عذاب الهی مصون می دانید؟ چرا هرگونه که خود می خواهید از باغ و بستان ها و چشمه ساران و کشتزارها و خرمای شیرین و تازه، بهره می برید و از کوه برای خود خانه هایی می تراشید که در آن آسوده خاطر زندگی کرده و از آنها لذّت ببرید، ولی خدا را بر این نعمت های فراوان سپاس نمی گویید؟ از خدا بترسید و رهنمودهایم را گردن نهید و از اسرافکنندگان اطاعت نکنید ...(1)و یاد آورید آن گاه که خداوند شما را پس از قوم عاد جانشین قرار داد و در زمین جایگزین تان ساخت ...(2)
قوم ثمود، پند و اندرز حضرت صالح (علیه السلام) را نپذیرفتند، بلکه اورا به هذیان گویی متّهم ساختند و گفتند: جادو بر عقل و خِرَدش مستولی شده و به او چنان وانمود کرده که فرستاده خداست، آنان از حضرت خواستند معجزه ای بیاورد تا دلیل بر حقّانیّت پیامبری او از نزد خدا باشد.
از این رو خداوند ماده شتری را به صورت غیرعادی آفرید، برایشان فرستاد و به آنها دستور داد تا به آن شتر آسیبی نرسانند. نه آزار و اذیّت شود و نه آن را رَمْ دهند و نه وسیله سواری قرار گیرد و نه ذبح شود، خداوند آب آشامیدن آن را، در روز معیّن قرار داد و استفادۀ مردم را از آب، در روز دیگر مقرّر فرمود و در صورت آسیب رساندن به آن شتر، آنها را به عذاب الهی تهدید کرد و سلامت آنان را در گرو سلامت آن شتر قرار داد.(3)
صالح (علیه السلام) که در شانزده سالگی به پیامبری رسیده بود و تا صد و بیست سالگی در میان قومش
ص: 104
به ارشاد آنها پرداخت.
عاقبت که از هدایت قوم خویش مأیوس گشته بود به آنها پیشنهادی کرد. او خطاب به مردمش گفت: من از خدایان شما درخواستی دارم اگر خواستۀ مرا برآوردند، از میان شما میدروم (و دیگر کاری به شما ندارم) و یا شما از خدای من حاجتی بخواهید تا از خداوند خواستار اجابت آن گردم، در این مدّت طولانی من از دست شما به ستوه آمده ام و هم شما از من به ستوه آمده اید.
قوم ثمود گفتند: پیشنهاد شما منصفانه است؛ بنابراین شد که نخست، حضرت صالح (علیه السلام) از بت های آنها تقاضا کند، روز و ساعت تعیین شده فرا رسید، بت پرستان به بیرون شهر کنار بت ها رفتند و خوراکی ها و نوشیدنی های خود را به عنوان تبرّک کنار بت ها نهادند، سپس آنها خوراکی ها را خوردند و نوشیدند و از درگاه بت ها، به دعا و التماس و راز و نیاز پرداختند.
حضرت صالح (علیه السلام)درآنجا حاضرشده بود، آنگاه آنها به صالح (علیه السلام) گفتند: آنچه تقاضا داری از بت ها بخواه.
صالح (علیه السلام)اشاره به بت بزرگی کردو به حاضران گفت: نام این چیست؟ گفتند: فلان! صالح (علیه السلام) به آن بت بزرگ خطاب کرد و گفت: تقاضای مرا برآور، ولی بت جوابی نداد. صالح (علیه السلام) به قوم گفت: پس چرا این بت جواب مرا نمی دهد؟ گفتند: از بتِ دیگر، تقاضایت را بخواه.
صالح (علیه السلام) متوجّه بت دیگر شد و تقاضای خود را درخواست کرد، ولی جوابی نشنید. قوم ثمود به بت ها رو کردند و گفتند: چرا جواب صالح (علیه السلام) را نمی دهید؟ باز جوابی از ایشان ظاهر نشد. گفتند: ای صالح (علیه السلام) دور شو و ما را با خدای خود اندک زمانی بگذار.
سپس (قوم ثمود) برهنه شدند و در میان خاک زمین در برابر بت ها غلطیدند و خاک را بر سرشان می ریختند و به بت های خود گفتند: اگر امروز به تقاضای صالح (علیه السلام) جواب ندهید، همه ما رسوا و مفتضح می شویم. آنگاه صالح (علیه السلام) را خواستند و گفتند: اکنون تقاضای خود را از بت ها بخواه. صالح (علیه السلام) تقاضای خود را از آنها خواست، ولی جوابی نشنید.
صالح (علیه السلام) به قوم فرمود: ساعات اوّل روز گذشت و خدایان شما، به تقاضای من جواب ندادند، اکنون نوبت شماست که تقاضای خود را از من بخواهید تا از درگاه خداوند بخواهم و همین
ص: 105
ساعت تقاضای شما را برآورد.
هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالح (علیه السلام) را پذیرفتند و گفتند: ای صالح! ما تقاضای خود را به تو می گوییم، اگر پروردگار تو تقاضای ما را برآورد، تو را به پیامبری می پذیریم و از تو پیروی می کنیم و با همۀ مردم شهر با تو بیعت می کنیم. صالح (علیه السلام) گفت: آنچه می خواهید تقاضا کنید.
ثمودیان گفتند: ای صالح! بیا برویم نزدیک این کوه (کوهی که در نزدیکی ایشان بود) که در آنجا تقاضای خود را می گوییم، چون به نزدیک کوه رسیدند، در این هنگام آن هفتاد نفر، به صالح (علیه السلام) گفتند: از خدا بخواه! تا در همین لحظه، شتر سرخ رنگی که پر رنگ و پُر پشم است و بچّه ده ماهه در رحم دارد و عرض قامتش به اندازه یک میل باشد از همین کوه خارج سازد.
صالح (علیه السلام) گفت: تقاضای شما برای من بسیار عظیم است، ولی برای خداوند، آسان می باشد، هماندم، صالح (علیه السلام) به درگاه خدا متوّجه شد و عرض کرد: در همین مکان شتری چنین و چنان خارج کن.
چیزی نگذشت که با دعای صالح (علیه السلام) کوه شکافته شد، به گونه ای که نزدیک بود از شدّت صدای آن، عقل های حاضران از سرشان بپرد، سپس کوه مانند زنی که درد زایمان گرفته باشد، مضطرب و نالان گردید و ناگهان سر شتری ماده، از آن بیرون آمد و بدنبال آن سایر اعضای بدن آن شتر بیرون آمد و روی دست و پایش به طور استوار بر زمین ایستاد.
بت پرستان (قوم ثمود) که از این معجزه عظیم حیرت زده گشته بودند، از صالح (علیه السلام) خواستند که اگر خدای او قدرت دارد، هم اینک بچّه شیرخوارۀ آن حیوان را نیز به دنیا آورد، چیزی نگذشت که بچّه شتر در کنار ناقۀ صالح (علیه السلام) به خزیدن مشغول شد.
صالح (علیه السلام)در اینهنگام به آن هفتاد نفر خطابکرد: آیا دیگر تقاضایی دارید؟
گفتند: نه بیا با هم نزد قوم خود برویم و آنچه دیدیم به آنها خبر دهیم تا آنها به تو ایمان آورند.
صالح (علیه السلام) همراه آن هفتاد نفر به سوی قوم ثمود، حرکت کردند، ولی هنوز به قوم نرسیده بودند که شصت و چهار نفر آنها مرتدّ شدند و گفتند: آنچه دیدیم سحر و جادو و دروغ بود.
ص: 106
وقتی که به قوم رسیدند آن شش نفر باقی مانده گواهی دادند که: آنچه دیدیم حق است، ولی قوم سخن آنها را نپذیرفتند و اعجاز صالح (علیه السلام) را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند.
از میان آن شش نفر هم بعدها یک نفر کافر گشت و او همان کسی بود که آن شتر را پی کرد و کُشت.(1)این شتر مدّتی میان آنان بود و از گیاهان زمین تغذیه می کرد و برای آشامیدن آب یک روز می رفت و یک روز دیگر از خوردن آب باز می ایستاد، تردیدی نبود که این حالت عدّۀ زیادی از قوم صالح (علیه السلام) را به خود جذب کرده بود، چرا که آنها وجود این شتر را نشانه ای به صدق نبوّت و پیامبری حضرت صالح (علیه السلام) می دانستند.
امّا این کار، طبقۀ اشراف را به وحشت انداخت و آنها بر نابودی دولت خویش و سپری شدن قدرت و شوکتِ خود، بیمناک شدند. به همین دلیل تصمیم گرفتند ناقۀ صالح (علیه السلام) را به قتل برسانند.
حضرت صالح (علیه السلام) متوجّه نقشۀ آنان گردید و به آنها فرمود: ای قوم! چرا پیش از توبه، برای رسیدن عذابی که به شما وعده داده شده، شتاب می کنید؟ ...
ولی قوم او در پاسخش گفتند: ما تو و گروندگانِ همراهت را به فال بد می گیریم، زیرا پس از آنکه تو رسالت خود را برای ما آوردی، قحطی و خشکسالی، دامنگیر ما شد و ...(2)
اشراف متکبّر، مؤمنان را بر ایمانشان مورد نکوهش قرار می دادند و می گفتند: ما به آنچه شما ایمان آورده اید کافریم.(3)
میان قوم ثمود نُه نفر (از سران آنها) وجود داشتند که بیش از دیگران در زمین فساد و تباهی
ص: 107
کرده و کفر ورزیده بودند، این افراد بین خود نقشۀ قتل صالح (علیه السلام) را کشیده و سوگند یاد کردند که بر او و خانواده اش شبیخون زده و به طور پنهانی آنها را قتل عام کنند و زمانی که طرفداران وبستگانش در جستجوی قاتلین برآمده و مطالبه خون او کنند، آنان از این جرم، اظهار بی اطلاعی کنند و با اطمینان بگویند که وقت کشته شدن او حضور نداشته و در آن دخالت نداشته اند.
در کنار شهر حِجرکوهی بود که غار و شکافی داشت، صالح (علیه السلام) برای عبادت خدا به آنجا می رفته و گاهی شبانه نیز به آنجا می رفت و به مناجات و شب زنده داری می پرداخت.
دشمنان آن حضرت، تصمیم گرفتند به طور مخفیانه به آن کوه رفته و در پشت سنگ های کوه پنهان شوند و در کمین حضرت صالح (علیه السلام) به سر برند، وقتی که صالح (علیه السلام) به آنجا آمد او را به قتل رسانند و پس از شهادتش به خانه او حمله ور شده و شبانه کار اهل خانه را یکسره نمایند و سپس مخفیانه به خانه های خود برگردند و اگر کسی از این حادثه پرسید، اظهار بی اطلاعی نمایند. ولی خداوند به طرز عجیبی توطئه آنها را خنثی کرد.
آنها هنگامی که در گوشه ای از کوه کمین کرده بودند، کوه ریزش کرد و صخره بسیار بزرگی از بالای کوه سرازیر شد و آنها را در لحظه ای کوتاه درهم کوبید و نابود کرد.(1)
*چگونگی کشتن ناقه صالح (علیه السلام)(2)
در مورد چگونگی کشتن ناقه، روایات مختلفی وارد شده است. از کعب نقل شده که: زنی به نام «ملکاء» در میان قوم ثمود زندگی می کرد و داعیه حکمفرمایی داشت، وقتی که دید گروهی به حضرت صالح (علیه السلام) ایمان آورده اند و روز به روز بر جمعیّت آنها افزوده می شود، به مقام صالح (علیه السلام) حسادت ورزید، در آن عصر زنی به نام «قُطّام» معشوقۀ مردی بنام «قُدار بن سالف» و زن دیگر بنام «قبال» معشوقۀ مردی به نام «مَصْدَعْ» وجود داشتند.
ص: 108
قُدار و مَصدَعْ هر شب شراب می خوردند و با آن دو زن به عیش و نوش می پرداختند.
«ملکاء» به این دو زن گفت: هرگاه «قُدار و مَصدَعْ» نزد شما آمدند تا با شما همبستر شوند، ازآنها اطاعت نکنید و به آنها بگویید: ملکۀ ثمود، به خاطر ناقه و رونق گرفتن دعوت صالح (علیه السلام) اندوهگین است، ما تمکین نمی کنیم، مگر اینکه ناقه را به هلاکت برسانید.
آن دو زن بدکاره، سخن «ملکاء» را پذیرفتند، وقتیکه «قُدار و مَصدَعْ» سراغ آنها آمدند، آنها گفتند: ما تمکین نمی کنیم تا وقتی که ناقه به هلاکت برسد.
آن دو نیز با کمک هفت نفر دیگر درکمین آن شتر نشستند، هنگامی که ناقه پس از آشامیدن آب، بازگشت و از کنار مَصدَعْ رد شد، مَصدَعْ تیری به ساق پای او زد که قسمتی از عضلۀ پای ناقه متلاشی گردید، سپس قُدار از کمینگاه خارج شد و با شمشیر به ناقه حمله کرد و آنچنان به پشت پای ناقه ضربت زد که عصب پای او قطع شد و ناقه بر زمین افتاد وفریادجانسوزی سر داد که براثر آن، بچّه اش وحشت زده گریخت، سپس قُدار ضربت دیگری به سینه ناقه زد، آنگاه ناقه را نحر کرد و کشت.(1)
اهالی شهرکنار ناقه آمدند وگوشت او را قطعه قطعه نموده و بین خود تقسیم کردندو پختند و خوردند، بچّۀ آن ناقه که مادرش را کشته یافت، به طرف ارتفاعات گریزان شد و با ناله های دردناکی که دل را چاک می داد، در پی مادرش بی تابی می کرد، سپس قوم ثمود نزد صالح (علیه السلام) آمدند و هر یک گناهِ نحر ناقه را به گردن دیگری می انداخت.
حضرت صالح (علیه السلام) فرمود: بروید سراغ بچّه ناقه، اگر آن را سالم به دست آوردید، امید آن است که عذاب از شما برطرف گردد. آنها به بالای کوه رفته و به جستجوی بچّه ناقه پرداختند، ولی بچّه ناقه را نیافتند.(2)
ص: 109
با کمال بی شرمی نزد حضرت صالح (علیه السلام) آمده و گفتند: ای صالح! اگر تو فرستادۀ خدا هستی،پس عذابی که به ما وعده داده بودی برایمان بیاور.(1)
خداوند به صالح (علیه السلام) وحی کرد: به آنها بگو عذاب من تا سه روز دیگر به سراغ شما خواهد آمد و آن عذاب وعده ای راستین است.(2)
صالح (علیه السلام) پیام خداوند را به آنان ابلاغ کرد. آنها گفتند: اگر راست می گویی آن عذاب را برای ما بیاور.
صالح (علیه السلام) به آنها فرمود: ای قوم! نشانۀ عذاب این است که چهرۀ شما در روز اوّلِ از این سه روز، زرد می شود و در روز دوم، سرخ می گردد و در روز سوم سیاه می شود.
همین نشانه ها در روز اوّل و دوم و سوم، ظاهر شد، در این میان بعضی مضطرب شدند و به بعضی دیگر می گفتند: مثل اینکه عذاب نزدیک شده ...
سرانجام نیمههای شب، جبرئیل امین (علیه السلام) بر آنها فرود آمد و صیحه زد، این صیحه به قدری بلند بود که بر اثر آن پرده های گوششان دریده شد و قلب هایشان شکافته گردید و جگرهای شان متلاشی شد و همۀ آنها در یک لحظه به خاک سیاه مرگ افتادند.
وقتی که آن شب به صبح رسید، خداوند صاعقه آتشین و فراگیری از آسمان به سوی آنها فرستاد، آن صاعقه تار و پود آنها را سوزانید و آنها را به طور کلّی از صفحه روزگار برافکند.(3)ولی حضرت صالح (علیه السلام) و افرادی که به او ایمان آورده بودند نجات یافتند.
ص: 110
اصحاب الحِجْر(1)
همان قوم سرکشی بودند که در سرزمینی به نام «حِجْر» زندگی مرفّهی داشتند. و پیامبر بزرگشان، صالح (علیه السلام) برای هدایت آن ها مبعوث شد، ولی آن ها او را تکذیب کردند.
در اینکه: «این شهر در کجا واقع شده بود؟»
بعضی از مفسّران و مورّخان چنین نگاشته اند:
شهری بود در مسیر کاروان مدینه و شام، در یک منزلی «وادی القری» و در جنوب «تیمه» و امروز تقریباً اثری از آن نیست.
می گویند این شهر در گذشته یکی از شهرهای تجاری عربستان بوده و تا آنجا اهمّیّت داشته که «بطلمیوس» در نوشته هایش به عنوان یک شهر تجاری از آن نام برده است.(2)
شرح حال آنها را در بحث داستان صالح (علیه السلام) به طور مفصّل ذکر کردیم، به آنجا مراجعه شود.
ص: 111
ص: 112
می کنم آغاز با نامت سخن *** ای خداوند کریم ذوالمنن
از تو خواهم قلمی روان و رسا *** تا دهم از ابراهیم شرح ماجرا
نام مبارک حضرت ابراهیم (علیه السلام) در بیست و پنج سوره قرآن، حداقل شصت و نُه بار تکرار شده است.(1)
راجع به این پیامبر و حالات گوناگون او از کودکی تا شیخوخیّت قریب صد و نود و پنج آیه آمده و نیز سوره ای مستقل به نام او در قرآن وجود دارد.
ابراهیم (علیه السلام) نامی است سُریانی به معنی «اَبٌ رَحیم» بوده؛ یعنی پدر مهربان، سپس «حاء» آن به «هاء» تبدیل گردیده و بعضی گویند معنی ابراهیم از «بَرِیٌ مِنَ الْاَصْنامِ» و «هامَ اِلی رَبِّهِ» می باشد، یعنی از بت ها دوری می جسته و به خداوند خویش گرویده است.(2)
آن حضرت سه هزار و سیصد و بیست و سه سال بعد از هبوط حضرت آدم (علیه السلام) به دنیا آمد.
ص: 113
مورخین نام پدر ابراهیم (علیه السلام) را تارح (با حاء و خاء) نوشتهاند.(1) و نام مادرش «اوفا» دختر آذر،(2)و برخی نام وی را «نونا» فرزند کربتا بن کرثی،(3) و گروه سوم «رقیه» دختر لاحج میدانند.(4)
ابراهیم (علیه السلام) دوّمین پیامبر اولوالعزم است که دارای شریعت و کتاب مستقل بوده،(5)و دعوت جهانی داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح (علیه السلام) ظهور کرد.
و سلسله نسب او تا نوح را چنین نوشته اند: «ابراهیم بن تارخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفکشاذ بن نوح».
ابراهیم (علیه السلام) هنوز متولّد نشده بود که پدرش از دنیا رفت و آزر عموی ابراهیم (علیه السلام) سرپرستی او را به عهده گرفت. از این رو ابراهیم (علیه السلام) او را به عنوان پدر می خواند.(6)
این پیامبر بزرگ در شهر «اور» از شهرهای بابِل (عراق کنونی) به دنیا آمد(7)و سرانجام در سنّ صد و هفتاد و پنج سالگی فوت کرد.
او را در باغ عِفْرون، پسر صُوعرحِتّی که به 400 سکه نقره خریداری کرده بودند، پهلوی قبر همسرش ساره و مادر اسحاق (علیه السلام) دفن کردند و اکنون مدفن او شهر الخلیل (در کشور فلسطین) نام دارد.(8)
ص: 114
ولادت ابراهیم (علیه السلام) در دوران «نِمرود بن کنعان بن کوش بن حام بن نوح» بوده است.
نمرود علاوه بر بابل، بر سایر نقاط جهان نیز حکومت می کرد، چنانکه امام صادق (علیه السلام) فرمود: چهار نفر بر سراسر زمین سلطنت کردند، دو نفر از آنها از مؤمنان به نام سلیمان بن داوود و ذوالقرنین و دو نفر از آنها از کافران به نام نِمرود و بخت النّصر بودند.(1)
در عصر ابراهیم (علیه السلام) علاوه بر بت پرستی، پرستیدن ستاره و ماه و خورشید هم وجود داشته،(2)بابلیان، خدایان زیادی داشتند ... به این ترتیب که هر شهری خدایی داشت که نگاهبان آن بود و شهرهای بزرگ و روستاها، خدایان کوچک تری داشتند که آنها را پرستیده و به آنان اظهار علاقه می کردند.
هرچند به طور رسمی، همه در مقابل خدای بزرگ ترشان کُرنِش می کردند، ولی پس از آن که روشن شد، خدایان کوچک جلوه و یا صفات خدایان بزرگ ترند. رفته رفته تعداد خدایان اندک شد و بدین سان «مردوک» عنوان خدای بابِل را که بزرگ خدایان بابل بود، گرفت. پادشاهان، نیاز شدیدی به آمرزش و بخشش خدایان داشتند، از این رو برای آنها پرستش گاه و معبد ساخته و اثاثیه و خوراک و شراب برایشان تهیّه می کردند.(3)
*چگونگی تولد ابراهیم (علیه السلام)(4)
در زمان تولّد ابراهیم (علیه السلام) منجّمین به «نِمرود بن کنعان» خبر دادند: به زودی پسری متولّد می
ص: 115
گرددکه حکومت تو را به هم می ریزد و سبب نابودی و از بین رفتن عزّت و شوکت تو می گردد!
نمرود که ادعای خدایی می نمود و با استفاده از جهالت مردم، بر آنان حکومت مطلقه داشت، از شنیدن این خبر تکان خورده و به خود پیچید و سئوال نمود: در کجا پدید می آید؟ گفتند: در همین بابل عراق. نمرود برای پیشگیری از این خطر قطعی دستور داد که: زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور کلّی آمیزش زن و مردم غدغن گردد و برای زنان باردار نیز مأموران و قابله ها را گماشت که مواظب آنان باشند و جنس نوزاد را گزارش نموده و چنانچه پسر باشد به قتل برسانند.(1)
کنترل شدید در همه جا اجرا گردید، جلادان نمرود همه جا را زیر نظر داشتند، نوزادهای پسر را می کشتند، کار به جایی رسید که به نوشتۀ بعضی از تاریخ نویسان هفتاد و هفت تا صد هزار نوزاد کشته شد.(2)
مادر ابراهیم (علیه السلام) بارها توسط مأموران و قابله های نمرودی آزمایش و معاینه شد، ولی آنها نفهمیدند که او باردار است و این از آن جهت بود که خداوند رَحِم مادر ابراهیم (علیه السلام) را به گونه ای قرار داده بود که نشانۀ بارداری آشکار نبود.(3)
خداوند این وجود با برکت را در رحم مادر از چشم بداندیشان مصون داشت تا اینکه دوران زایمان فرا رسید، در آن زمان قانونی در میان مردم رواج داشت که زنان در هنگام قاعدگی به بیرون شهر می رفتند و پس از پایان آن، به شهر باز می گشتند.
مادر ابراهیم (علیه السلام) تصمیم گرفت به بهانۀ این رسم و قانون از شهر بیرون رود و در آنجا دور از دیدِ مردم، شاهد تولّد نوزادش باشد، همین تصمیم اجرا شد، مادر از شهر خارج گردید، به غاری در اطراف شهر پناه آورد و در انتظار قدوم خلیل الله (علیه السلام) ثانیه شماری می کرد، نخستین روز ذی الحجّه فرا رسید و خلیل الله (علیه السلام) با قدوم خود دنیا را منوّر و آیین توحیدی را قوّت بخشید.
ص: 116
مادرش چند روزی در کنار او نشست و از ترس مأموران نمرود نتوانست وی را به منزل منتقل کند، سرانجام برای حفظ او تصمیم گرفت، او را در پارچه ای پیچیده و درون همان غار بگذارد و برای حفظ او از گزند جانوران، درِ غار را با سنگ هایی مسدود نمود و به شهر بازگشت.
او به قدرت الهی انگشت ابهامش را می مکید و از همان طریق تغذیه می کرد و به اندازۀ چندین برابر دیگران رشد می نمود! مادر هم چند روز یک بار مخفیانه به دیدن فرزندش می رفت و به او شیر می داد و نوازش می کرد.
به این ترتیب این مادر و پسر، در آن دوران وحشتناک با تحمّل مشقّت ها و رنج های گوناگون، به زندگی خود ادامه دادند تا اینکه او دوران کودکی را پشت سر گذاشت و به سنّ سیزده سالگی رسید.
یک روز دامن مادر را گرفت و از او خواست که وی را به خانه ببرد، ولی مادر نگران بود و از خطر نمرودیان ایمن نبود.
لذا گفت: نور دیده! صبر کن تا در این باره با سرپرستت (آزر) مشورت کنم و راه های انتقال به خانه را بررسی کنم، اگر صلاح باشد بعد نزدت آیم و تو را به شهر می برم.
تا اینکه در یکی از دیدارها در حالی که هوا روبه تاریکی می رفت، ابراهیم (علیه السلام) را از غار بیرون برد و با خود به خانه آورد، ولی ابراهیم (علیه السلام) از دیدن ستارگان و ماه و فردایش از دیدن خورشید، خداشناسی و توحید را در عالم آن روز ترسیم کرد و گفت: همه اینها دلیل خداشناسی است و نشان می دهد که آفریدگاری این اجرام آسمانی را پدید آورده است، قرآن مجید آن لحظه را در چند آیه بازگو مینماید.(1)
ابراهیم (علیه السلام) نزد پیروان ادیان سه گانۀ یهود و مسیحیّت و اسلام دارای جایگاهی والاست.
ص: 117
سراسرزندگی آن حضرت کوشش و فداکاری در راه پروردگار خود بود. وی از جنبۀ اخلاص و فداکاری در راه عشق به خدا، الگویی زنده برای همۀ آیندگان است، چنانکه جایگاه والا و برجستۀ آن حضرت، نهفته درمقام ابوالانبیایی وی بود، دین مبین اسلام همان دین ابراهیم (علیه السلام) است.(1)ابراهیم (علیه السلام) دارای آن چنان جایگاهی است که قرآن او را پدر اعراب،(2)و پدر پیامبران پس از او خوانده،(3)و نیز به خلیل الله و خلیل الرّحمن، یعنی دوست خدا ملقّب گردیده است.
آزر عموی ابراهیم (علیه السلام) بود، ولی ابراهیم (علیه السلام) به خاطر سرپرستی آزر، او را پدر می نامید.
وی تصمیم گرفت، نخست آزر را به خداپرستی دعوت کند، از این رو با آزر به گفتگو پرداخت، چنانکه در قرآن می فرماید: هنگامی که ابراهیم (علیه السلام) به پدرش – عمویش – آزر گفت: ای! پدر چرا بُت بی جان که چشم و گوش ندارد و هیچ رفع نیازی از تو نمی کند، می پرستی؟ ای پدر! علمی را به من آموخته اند که تو از آن بهره ای نداری؛ پس از آن پیروی کن تا تو را به راه راست هدایت کنم.
ای پدر! هرگز شیطان را نپرست، چرا که شیطان نسبت به خدای رحمان سخت نافرمان است.
ای پدر! من از تو بیمناک هستم که عذاب خداوند رحمان بر تو فرا رسد و یار و یاور شیطان باشی.
آزر گفت: ای ابراهیم! مگر تو از خدایان من رو گردان شده ای؟ اگر از مخالفت بت ها دست برنداری، تو را سنگسار خواهم کرد و اکنون برای مدّتی طولانی از من دور شو.
ابراهیم (علیه السلام) در پاسخ گفت: تو به سلامت باشی، من از خدا برایت آمرزش می خواهم که خدایم درباره من بسیار مهربان است، من از شما و بُت هایی که به جای خدا می پرستید، دوری میگزینم و خدای یکتا را می خوانم و امیدوارم مرا از لطف خویش محروم نگرداند.(1)
ابراهیم (علیه السلام) از تهدید و هشدار آزر نترسید و با توکّل به خداوند به طور مکرّر، او را به سوی خدا دعوت نموده و از بت ها بر حذر داشت، ولی نتیجه ای نبخشید و برای او روشن شد که آزر دشمن خداست، لذا از او بیزاری جست.(2)
آوازۀ مخالف ابراهیم (علیه السلام) با بت پرستی در همه جا پیچیده و به عنوان یک حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت.
نمرود پادشاه عصر دستور داد تا ابراهیم (علیه السلام) را نزد او حاضر کنند. ابراهیم (علیه السلام) را آوردند.
ص: 119
نمرود گفت: «خدای تو کیست؟» ابراهیم (علیه السلام) گفت: خدای من کسی است که زنده گرداند و بمیراند، یعنی مرگ و زندگی به دست اوست.
نمرود گفت: من نیز چنین توانم کرد. دو زندانی را خواست، یکی را کُشت و دیگری را آزاد ساخت – ابراهیم (علیه السلام) باز گفت: همانا خداوند خورشید را از طرف مشرق بیرون آورد، تو اگر توانی آنرا از مغرب بیرون آور. آن نادان کافر در جواب عاجز ماند و خداوند راهنمای ستمکاران نخواهد بود.(1)
نمرود دید اگرآشکارا با ابراهیم (علیه السلام) دشمنی کند، رسوائیش بیشتر می شود، ناچار دست از ابراهیم (علیه السلام) کشید تا در یک فرصت مناسب از او انتقام بگیرد. جاسوسان خود را در همه جا گماشت تا مردم را از تماس با ابراهیم (علیه السلام) بترسانند و دور سازند.(2)
ابراهیم (علیه السلام) از راههای مختلف، نمرود مشرک و مردم بت پرست را به خدای بزرگ دعوت می نمود، ولی هیچ اثری نکرد و مردم از ترس نمرود به او ایمان نمی آوردند.
وی می اندیشیدکه چطور توحید را به آنهایی که بت می پرستند بقبولاند، اودر مبارزه خود مرحله جدیدی برگزید و با کمال قاطعیّت به بت پرستان اخطار کرد و چنین گفت که: «به خدا قسم در غیاب شما، نقشه ای برای نابودی بت هایتان می کشم».(3)
ابراهیم (علیه السلام) در پی فرصتی می گشت تا اینکه عیدی که از آنِ مردم زمان بود، فرا رسید و رسم چنین بود که همه مردم (جز بیماران) هنگام عید از شهر بیرون می رفتند و به گردش می پرداختند.
آن روز همه از شهر بیرون رفتند، حتّی ابراهیم (علیه السلام) را نیز دعوت کردند که با آنها به خارج از
ص: 120
شهربرود، ولی ابراهیم (علیه السلام) در پاسخ دعوت آنها گفت: «من بیمار هستم(1) و نتوانم با شما به گردش پرداخته و از شهر بیرون آیم.»
(منظور ابراهیم (علیه السلام) از این گفتار، دروغ گفتن نبود، زیرا به روش و طریقۀ مردم زمان خود سخن گفت و آن پندار را بهانه ای برای نرفتن به گردش نمود).
وقتی که شهرکاملاً خلوت شد، ابراهیم (علیه السلام) یک تبر با خود برداشت و به پرستشگاهی که بت های آنان در آن قرار داشت رفت. دید برخی از بت ها در کنار برخی دیگر نهاده شده و بتی بزرگ درصدر همه قرار داشت و در برابر آنها قربانی های خوراکی و آشامیدنی دید که برایشان نذر کرده بودند. تا به گمان خودشان، از آنها بخورند.
ابراهیم (علیه السلام) با تمسخر، بت ها را مخاطب ساخت: آیا غذا نمی خورید؟ و چون کسی پاسخ او را نداد، گفت: چرا سخن نمی گویید؟ و سپس با دست راست خود به وسیله تبری، همۀ بت ها را شکست و قطعه قطعه ساخت و ازشکستن بت بزرگ که بزرگترین خدایان آنها بود خودداری کرد و تبر را به دست بت بزرگ آویخت و سپس معبد را ترک گفت.(2)
مردم پس از برگزاری مراسم جشن خود، بازگشته و آنچه را بر سر بت ها آمده بود، ملاحظه کردند. آنان وحشت زده از خود پرسیدند، کدام فرد ستم پیشه به مقدَّسات ما چنین کرده است؟
برخی از آنان گفتند: شنیده ایم جوانی به نام ابراهیم (علیه السلام) به بت ها اهانت می کند و عادت اوست که از بت ها عیب جویی می کند، ما تصوّر می کنیم همین شخص است که دست به چنین عملی زده.
خبر تعرّض به بت ها به فرمانروایان رسید و آنها به نیروهای خود فرمان دادند تا ابراهیم (علیه السلام) را
ص: 121
برای محاکمه در برابر دیدگان مردم حاضر کنند. (و آنان که شنیده اند وی از بت ها عیبجویی کرده وآنها را تهدید نموده است، می بایست به این مطلب گواهی دهند.)
هنگامی که ابراهیم (علیه السلام) را حاضر کردند، سران حکومت از او پرسیدند: آیا تو با خدایان ما چنین کردی؟
آن حضرت احساس کرد، فرصت مناسبی برای او پیش آمده تا به اهداف و واقعیّتی که می خواست قوم او به آن اعتراف کنند دست یابد، از این رو با شیوه ای حکیمانه در پاسخ آنها گفت: شکنندۀ بت ها، بت بزرگ است و سایر بت ها گواه بر این کار او هستند، اگر سخن می گویند ماجرا را از آنها بپرسید؟
مردم به طور ناخودآگاه در ورطۀ لغزش و اشتباهی که ابراهیم (علیه السلام) آنها را به اعتراف به آن ناگزیر ساخت گرفتار آمدند، برخی از آنها به بعضی دیگر می گفتند: شما با پرستش معبودهایی که قادر بر سخن گفتن نیستند و نیز متّهم ساختن ابراهیم (علیه السلام)، بر خود ستم روا داشته اید.
ولی پس از آن که حقیقت را دریافتند و از شرم سرافکنده شدند، یکبار دیگر به بحث و مناقشه با ابراهیم (علیه السلام) پرداختند و گفتند: تو که می دانی این بت ها سخن نمی گویند، پس چرا از ما می خواهی از آنها بپرسیم؟
اینجا بود که دلیل و برهان ابراهیم (علیه السلام) در گوش آنان طنین افکند و با این سخن رسا، زبان آنها را از سخن گفتن باز داشت: آیا به جای خدا، چیزهایی را که به شما سود و زیانی نمی رسانند، می پرستید؟ اُفّ بر شما و معبودانی که به جای خدا می پرستید، آیا اندیشه نمی کنید؟
قوم ابراهیم (علیه السلام) وقتی که احساس شکست و رسوایی کردند و از سویی هیچ دلیل و برهانی هم نداشتند، از بحث و مناظره صرفنظر کرده و برای سرپوش گذاشتن بر رسوایی خود، به زور متوسّل شدند و او را محکوم به مرگ با آتش کردند(1) و گفتند: او را در آتش بسوزانید و بدین وسیله
ص: 122
خدایانتان را یاری کنید، اگر انجام دهندۀ این کارید. ولی خداوند با قدرت خویش او را از آتش رهایی بخشید و بنابر فرمان الهی، آتش بر او گلستان شد.(1)
از بررسی تاریخ چنین برمی آید که: در زمان و محیطی که ابراهیم (علیه السلام) می زیست، مردم خورشید و ماه و ستارگان را پرستش می کردند. ابراهیم (علیه السلام) که به خدای یگانه ایمان آورده بود،
ص: 123
بی آنکه هیچ فرصتی از دست دهد، با قوم خود به گفتگو می نشست و دربارۀ خدایانشان با آنها به بحث و مناقشه می پرداخت، هدف از مناقشات آن حضرت این بود که بر پرستش ستارگان خورشید و ماه خط بطلان بکشد.
در یکی از روزها چون تاریکی شب فرا رسید، میان گروهی از قوم خود آمد و به ستاره ای در حال حرکت که مورد پرستش قومش بود، نگاهی انداخت و در حضور همه به عنوان اینکه اظهار موافقت با آنان نموده و کنایه ازهم رأیی وی با آنان باشدگفت: این پروردگار من است.
ولی دیری نپایید که این ستاره هنگام روشنایی روز، از دیده ها نهان گردید، در این هنگام ابراهیم (علیه السلام) به آنها گفت: من به خدایی که ابتدا آشکار و سپس ناپدید شود ایمان نخواهم آورد.
ابراهیم (علیه السلام) در جلسه دیگری که با همراهان خود داشت، ماه را ملاحظه کرد که با روشنایی خود، از آن سوی افق، تاریکی شب را می شکافت، وی دیگر بار جهت موافقت با عقاید آنان گفت: این پروردگار من است. ولی طولی نکشید که ماه از دیدگان ناپدید شد.
در این هنگام ابراهیم (علیه السلام) اظهار داشت: اگر خدایی که مرا آفریده، هدایت و ارشادم نکند، در زمرۀ گمراهان خواهم بود.
روزدوم خورشید طلوع کرده و با نورافشانی در وسط آسمان هویدا شد، ابراهیم (علیه السلام) به اطرافیانش گفت: این پروردگار من است و این بزرگتر است.
وی هنگام ناپدید شدن خورشید، هدفی را که در پی آن بود اعلان داشت و آن اعلان بیزاری از خدایان آنها بود و گفت: ای مردم، من از آنچه که شریک خدا قرار می دهید بیزارم. من با ایمان و اخلاص رو به سوی خدایی آوردم که آفرینندۀ آسمان و زمین است و هرگز به خدا شرک نخواهم ورزید.(1)
ص: 124
ایمان به قیامت و معاد و پاداش خوب و بد در آن روز و زنده شدن مردگان با قدرت الهی، ازمهم ترین اصول اعتقادی به شمار می آید.
در قرآن کریم نیز برای اثبات اینکه زنده شدن مردگان کار محالی نیست، نمونه های فراوانی می آورد، از جمله داستان حضرت ابراهیم (علیه السلام) را نقل میکند:(1)در یکی از روزها ابراهیم (علیه السلام) در صحرا و بیابان مشغول سیر و سیاحت و تفکّر بود، به سیر خود ادامه می داد تا به کنار دریایی رسید.
او با کنجکاوی عمیق به دریا و امواج آن می نگریست، ناگاه لاشۀ حیوان مرده ای را دید که گوشه ای از آن در دریا و قسمت دیگرش در خشکی قرار داشت؛ و حیوانات دریایی و صحرایی و پرندگان بر آن ریخته و هر ذرّه ای از آن را یک نوع حیوانی می خورد، طولی نکشید که همۀ پیکر او را خوردند.
این صحنه ناخودآگاه ابراهیم (علیه السلام) را به این فکر فرو برد که: «ذرّات این لاشۀ حیوان در دریا و صحرا و فضا پخش شد و هر قسمت بدنش، جزء بدن حیوان دیگری گردید، در روز قیامت چگونه تکّه های بدن او در کنار هم جمع شده و زنده می گردد؟!»
البته ابراهیم (علیه السلام) به قدرت الهی ایمان داشت که او در روز قیامت مردگان را زنده می گرداند، ولی از خدای خویش خواست تا نمونه ای ملموس از آن را، برای وی ارائه دهد تا دلش آرامش بیشتری یابد، از این رو دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! به من بنمایان که چگونه چنین مردگانی را زنده می کنی؟!
خداوند از او پرسید: مگر تو به روز قیامت و قدرت من ایمان نداری؟ ابراهیم (علیه السلام) گفت: چرا! لکن با مشاهده عینی آرامش دل پیدا می کنم (آری استدلال و منطق، تنها مغز و فکر را آرام می کند، ولی تجربه و مشاهده، دل را).
خداوند به ابراهیم (علیه السلام) فرمود: «چهار پرنده را بگیر و سرآنها را بِبُر و سپس گوشت آنها را بکوب و مخلوط و ممزوج کن. آنگاه گوشت درهم آمیخته را، به ده قسمت تقسیم کن و هر
ص: 125
قسمت آن را، بر سر کوهی بگذار و سپس در جایی بنشین و یک یک آنها را به اذن خدا صدا کن. آن چهارپرنده شتابان بسوی تو آیند.»
حضرت ابراهیم (علیه السلام) چهار پرنده،(1)را گرفت و آنها را ذبح کرد، گوشتشان را کوبیده و مخلوط کرده و هر قسمت را بر سرکوهی نهاد، سپس هر یک از آن پرنده ها را صدا زد: «ای پرندگان به اذن خدا زنده شوید و به نزد من پرواز کنید».
در همان لحظه گوشت های مخلوط شدۀ پرندگان از هم جدا شدند و به صورت چهار پرنده درآمدند و روح در آنها دمیده شد و به سوی ابراهیم (علیه السلام) پریدند و به او پیوستند.
به این ترتیب ابراهیم (علیه السلام) با چشم خود، صحنۀ معاد و زنده شدن مردگان را مشاهده کرد.
و سخن قلبش را به زبان آورد: «آری خداوند بر هر چیزی قادر و تواناست، خدایی که هم بر ذرّه های پراکندۀ مردگان آگاه است و هم می تواند آنها را جمع کند و به صورت اوّلشان زنده کند».(2)
در تاریخ بلعمی،(3)ترجمه تاریخ طبری که مربوط به نیمۀ قرن سوم هجری است چنین آمده است: بعد از آنکه ابراهیم (علیه السلام) ازآتش نمرود نجات یافت، به تبلیغ رسالت خویش ادامه داد؛ و مردم از ترس نمرود به او نمی گرویدند تا اینکه روزی نمرود، ابراهیم (علیه السلام) را احضار کرد و به او گفت: بودن تو در این شهر کار سلطنت مرا به تباهی می کشاند، بهتر آن است که از این شهر بیرون روی، زیرا خدایی داری که تو را در همه حال حفظ می کند.
ص: 126
ابراهیم (علیه السلام)آماده رفتن از شهرگردید و لوط (علیه السلام) را که از خویشاوندانش بود، نزد خود فرا خواند واو را به کیش خود دعوت کرد. لوط (علیه السلام) پذیرفت و به ابراهیم (علیه السلام) ایمان آورد.(1)
حضرت ابراهیم (علیه السلام) درآن هنگام که در شهر اور سرزمین بابِل (عراق کنونی) بود، در سن سی و شش سالگی با ساره ازدواج کرد.(2)و زندگی مشترکی را تشکیل دادند و ساره را نیز به دین و آئین خود دعوت نمود، ساره هم پذیرفت و به او ایمان آورد.
ساره در قریه ای به نام «کوثی رَبّا»منطقه ای در نزدیکی شهر کوفه در کشور عراق، در یک خانوادۀ نبوّت، در سال دو هزار و هشتصد و پنجاه و پنج قبل از هجرت نبوی متولّد شد.
نام پدرش «لاحج» نام مادرش «ورقه» و برادرش «حضرت لوط (علیه السلام)» میباشد.(3)
مطابق بعضی از روایات مادر لوط و ساره با مادر ابراهیم (علیه السلام) خواهر بودند و ساره دختر خاله ابراهیم (علیه السلام) بود.(4)
ساره طبق نقل امام صادق (علیه السلام) مثل حوریان بهشتی زیبا بود و ابراهیم (علیه السلام) شدیداً او را دوست می داشت و در تکریم و احترام همسرش همّت می گماشت. او از جهت اموال و اغنام نیز خیلی ثروتمند بود، همه را یکباره در اختیار شوهر قرار داد و ابراهیم (علیه السلام) آن اموال را در راه خدا مصرف نمود.(5)
ص: 127
وی اززنان بسیار با فضیلت وازجمله بانوان مورد عنایت پروردگار عالم است که نام او در کنارزنان بهشتی ذکر شده.
در آیات فراوانی که نام ابراهیم و اسحاق و اسماعیل (علیهم السلام) آمده، به نام و شخصیّت ساره نیز اشاره شده است.(1)
*مهاجرت حضرت ابراهیم (علیه السلام)(2)
ابراهیم (علیه السلام) پس از ازدواج با ساره، به او پیشنهاد کوچ کردن از شهر را نمود، ساره هم قبول کرد، ابراهیم (علیه السلام) که قصد مهاجرت نمود، به تمام کسانی که به او ایمان آورده بودند، اطّلاع داد که می خواهد از شهر کوچ نموده و مهاجرت کند. گروندگان او را اجابت کردند و گفتند: ما نیز با تو خواهیم بود، اگرچه از زن و فرزند هم جدا شده باشیم.
خداوند روش گروندگان به ابراهیم (علیه السلام) را از برای امّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) سرمشق قرار داده و در طی آیه ای از قرآن به امّت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) جریان آنها را گوشزد نموده که دانسته باشند، مخصوصاً هنگامی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) از مکّه به مدینه مهاجرت نموده.(3)
ابراهیم (علیه السلام) از شهر «اور» با همسر خود ساره و لوط و کسانی که به وی ایمان آورده بودند، رهسپار حَرّان(4)گردید و در آن جا اقامت گزید.
در آنجا پادشاهی بود که شیوۀ بت پرستی داشت، ابراهیم (علیه السلام) از او که مبادا به خاطر توحید و یکتاپرستی وی را آزار دهد، در هراس افتاد.
ص: 128
لذا پس از چندی از آنجا هم کوچ کرد، به سرزمین مصر رفت و در جایی وارد شد که کسی اورا نشناسد، ولی خبر ورود ابراهیم (علیه السلام) به مصر پخش شد و مردم از اطراف به دیدن او می شتافتند، مخصوصاً شنیدند زنی با او همراه است که زیباترین زنان شهر خود به شمار می رفته، خبر ورود ایشان نیز به پادشاه مصر رسید، ابراهیم (علیه السلام) را احضار نموده و از وی پرسید که: اهل کجاست؟
ابراهیم (علیه السلام) گفت: اهل بابِل. پرسید: برای چه به این سرزمین آمدی؟
گفت: دادگری تو را شنیدم و به این سو عزیمت نمودم. پادشاه گفت: این زن که با تو همراه است کیست؟
گفت: خواهر من است (زیرا اگر می گفت زن من است، ممکن بود به خاطر زیبایی و تصاحب او، ابراهیم (علیه السلام) را بکشد).(1)
قبل از ملاقات با پادشاه، ابراهیم (علیه السلام) به ساره سپرده بود که اگر از او سئوال شود، او هم بگوید که خواهر ابراهیم (علیه السلام) است. پادشاه، ساره را نیز نزد خود خواند و به او گفت: این مرد با تو چه نسبتی دارد؟
ساره گفت: برادر من است.
پادشاه گفت: در این صورت من به تو نسبت به برادرت مهربان تر خواهم بود. خواست نزد ساره برود، ساره از او دوری جست، پادشاه قصد کرد خود را به او نزدیک تر نماید، دست فرا داشت که ساره را در آغوش بگیرد.
ساره دعا کرد، دست پادشاه خشک شد. سلطان متعجّب گردید و از ساره دست برداشت، کنیزکی داشت به نام «هاجر» که از قِبْطِیان بود،(2)به ساره بخشید و گفت: تو با این کنیز و برادرت از
ص: 129
شهر من بیرون بروید.
ساره داستان خود را با پادشاه برای ابراهیم (علیه السلام) بازگو کرد، ابراهیم (علیه السلام) خداوند را سپاسگزاری نمود و فردای آن روز با ساره و هاجر از مصر بیرون رفتند و دوباره به سوی شام آمدند، آنهم به سرزمین فلسطین، در جایی که هیچ کس در آنجا وجود نداشت، هاجر و ساره را در صحرایی بنشانید، خود به دنبال آب رفت و هرچه جستجو کرد نیافت، بناچار چاهی حفر نمود و از آن چاه آب بیرون آمد.
ابراهیم (علیه السلام) پس از توقّف در صحرا هر قدر آذوقه که به همراه داشت تمام شد و تا شهر مسافت زیادی بود، به ساره گفت: در این مکان باشید تا من به دنبال آذوقه روم، پس از پیمودن یک فرسنگ راه، سرگردان و متحیّر ماند که چه کند.
به ناچار جوالی که همراه داشت، پر از ریگ صحرا کرد و با دست خالی به سوی ساره برگشت. ساره با دیدن جوال که پر بود خوشحال شد. ولی از اندرون جوال بی خبر بود، ابراهیم (علیه السلام) پس از ورود از کثرت خستگی چیزی نگفت و به خواب رفت.
ساره به هاجر گفت که: جوال را بیاور. هاجر آن را نزد ساره آورد، وقتی باز کردند، در آن گندم یافتند، آن را آرد و خمیر کرده و نان پختند و ابراهیم (علیه السلام) خفته را، از خواب بیدار نمودند که نان بخورد.
ابراهیم (علیه السلام)گفت: چه بخورم که چیزی نداریم. گفتند ازگندمی که آوردی نان پخته ام. ابراهیم (علیه السلام) با تعجّب فهمید که لطف خداوندی شامل حال وی گشته، لذا بر سر جوال رفت و به جای ریگ گندم دید، به ساره چیزی نگفت و از آن گندم به کشت و زرع پرداخت. از آن گندم مردم خریدند و ابراهیم (علیه السلام) توانگر شد، مردم نزد وی گرد آمده و خانه ها ساختند.
در آن مکان شهرکی به وجود آمد و ابراهیم (علیه السلام) در آن مسجدی ساخت. بعدها شهرک مزبور،
ص: 130
شهری بزرگ شد، از این شهر تا «مؤتفکات» که روستاهای لوط (علیه السلام) باشد، یک شبانه روز راه بود و ابراهیم (علیه السلام) از وضع لوط (علیه السلام) باخبر می شد.
در این شهر که ابراهیم (علیه السلام) آن را بنا کرده بود، مردم آن سرانجام به وی بدی ها کردند و بر او ستم روا داشتند، وی از آن شهر با عیال و گوسفندان و چارپایان خویش که به دست آورده بود، به شهری دیگر کوچ کرد، آن هم در سر حدّ فلسطین بود. مردم از کرده خویش پیشمان شدند و به دنبال ابراهیم (علیه السلام) راه افتادند که از او پوزش بخواهند و او را برگردانند، ولی ابراهیم (علیه السلام) اجابت نکرد و به شهر جدید فرود آمد.
ابراهیم و ساره هر دو آرزومند بودند که دارای فرزند پسر باشند. ولی این آرزو برآورده نمی شد، علّتش این بود که همسرش ساره بچّه دار نمی شد و طبق آیه قرآنی وی عقیم و نازا بود.(1)
ابراهیم (علیه السلام) نذر کرد که اگر دارای فرزند پسر بشود، او را برای خدا قربانی نماید.
یک روز ساره به ابراهیم (علیه السلام) گفت: از من که فرزندی به دست نیاوردی، اگر مایل باشی، هاجر کنیز خود را به تو می بخشم. ابراهیم (علیه السلام) راضی شد، ساره هاجر را به ابراهیم (علیه السلام) بخشید، از این پس وی همسر ابراهیم (علیه السلام) گردید و پس از مدّتی دارای فرزندی شد که نام او را «اسماعیل»(2)
گذاشتند.
این همان فرزند صبور و بردباری بود که ابراهیم (علیه السلام) از درگاه خدا درخواست نموده بود و خداوند بشارت او را به ابراهیم (علیه السلام) داده بود.(3)
ص: 131
با داشتن این فرزند، کانون زندگی ابراهیم (علیه السلام)، زیبا و شاد شد، چرا که اسماعیل (علیه السلام) ثمرۀ یک قرن رنج و مشقّت های ابراهیم (علیه السلام) بود، طبیعی استکه ساره نیز به خصوص هنگامی که چشمش به چهره اسماعیل (علیه السلام) می افتاد آرزو می کرد که دارای فرزند باشد، حس هووگری گاهی به صورت های رنج آور در ساره بروز می کرد، او وقتی که می دید ابراهیم (علیه السلام) فرزند نوگلش اسماعیل (علیه السلام) را در کنار مادرش در آغوش می گیرد و او را می بوسد و نوازش می نماید، در درون ناراحت می شد و در غم و اندوه فرو می رفت.
سرانجام آتش رشک و حسد ساره، نسبت به هاجر زبانه کشید و نتوانست تحمّل وجود هاجر را با ابراهیم (علیه السلام) بنماید، از این رو به ابراهیم (علیه السلام) گفت: این زن و کودک خود را برگیر و برو در جایی که شما را نبینم، زیرا می ترسم کاری انجام دهم که مورد خشم خداوند قرار گیرد.
ابراهیم (علیه السلام)، همسر دومش هاجر و فرزندش اسماعیل را بر الاغی بنشاند و خود هم با ایشان به راه افتاد، مقداری آب و خوراک هم با خود بردند و به سوی مقصد نامعلوم رهسپار شدند.
ابراهیم (علیه السلام) سر به بیابان نهاد، نمی دانست که به کجا برود تا اینکه جبرئیل (علیه السلام) فرمود آمد و گفت: ای ابراهیم (علیه السلام) این زن و فرزند را به خداوند بسپار که خدا خود حافظ و نگهبان آنها خواهد بود؛ و تو هم از سرگردانی و اندوه، رهایی می یابی.
ابراهیم (علیه السلام) گفت: ای جبرئیل! آنها را به کجا ببرم؟ گفت: به حرم خدای در سرزمین مکّه(1)در
ص: 132
آنجا آنها را بگذار و برو.(1)
ابراهیم (علیه السلام) رو به سرزمین حجاز نهاد و چون به حرم خدا رسید و وارد مکّه شد، جایگاهی دید که جز زمین خشک و کوه، چیز دیگری نیست. نه مردمی دارد و نه گیاهی و نه آبی و نه طعامی.
پیش خود گفت: چگونه این زن و کودک را بدون سرپرست رها کنم، بالأخره دل به خدا بست و گفت: خدای بزرگ خود نگهبان آنهاست، هاجر را از الاغ پائین آورد و در جایی که اکنون خانه کعبه و چاه زمزم است، بنشاند و گفت: «پروردگارا! من برخی از اعضای خانواده ام را در منطقه ای بی آب و علف نزدیک خانه محترم تو سکونت دادم ...»(2)
اسماعیل (علیه السلام) را که کودکی دو ساله بود، در کنار هاجر گذاشت، خواست که آنجا را ترک کند. هاجر دامن ابراهیم (علیه السلام) را گرفت و گفت: ای ابراهیم! از خدا بترس و مرا با این کودک در این بیابان تنها مگذار.
ابراهیم (علیه السلام) گفت: ای هاجر! من از خداوند دستور دارم که شما را در این بیابان بگذارم، زیرا او خود نگهدار شما خواهد بود و از شما محافظت و نگهبانی می کند، به ناچار ابراهیم (علیه السلام)، هاجر و اسماعیل(علیه السلام) را، در آن بیابان تنها گذاشت و به سوی فلسطین حرکت کرد.
سرانجام طعام و آبی که همراه هاجر بود تمام شد، تشنگی برکودک غلبه کرد و گریان و نالان شد. هاجر که وضع را بدین منوال دید، از جا برخاست و بر کوه «صفا» بالا رفت و به راست و چپ خود نگریست که شاید کسی را ببیند و یا آبی بدست آورد، ولی نه کسی را دید و نه آبی یافت، باز فرود آمد و چون انسانی خسته و درمانده شتابان به حرکت درآمد تا بربلندی دیگری بنام «مروه»
ص: 133
بالا رفت و نگاهی کرد باز چیزی نیافت و دوباره به کوه «صفا» بالا رفت و پایین آمد. به همین کیفیّت تا هفت بار از کوه صفا به مروه بالا و پایین می رفت و بالأخره چیزی ندید و نیافت.
اسماعیل هم از شدّت تشنگی گریه می کرد و پاشنۀ پای خود را بر زمین می زد تا اینکه از زیر پاشنۀ پای او آب جوشیدن گرفت و بر روی زمین جاری شد و آن آب اکنون همان چاه زمزم است.(1)
هاجر چون صدای گریۀ کودک خود را شنید، از کوه به زیر آمد تا شاید کودک را ساکت کند، چون به نزدش آمد، گودال کوچکی دید که در اثر فشار پاشنۀ پای کودک در زمین پدیدار شده بود و آب، کم کم جوشیدن می گرفت. خوشحال شد و ترسید که مبادا آن آب ضایع گردد، خاک جمع کرد تا جلوی آب را مانند سدی بگیرد، آب زیاد شد و پرندگان هوا بر آن آب جمع شدند.
قبیله «جُرهُم» که درآن اطراف، با فاصله بسیار دوری زندگی می کردند و در اثر کم آبی جویای
ص: 134
آب بودند، پرندگان هوا را که دیدند، دانستند که پرندگان در جایی گرد می آیند که آب باشد. از این راه کم کم به جایگاه هاجر و اسماعیل راه یافتند و آب مشاهده کردند، لذا از هاجر پرسیدند: این آب از کجا آمده است؟
گفت: این آب را خداوند به من داده. از هاجر درخواست نمودند تا نزد وی بمانند و با او انس گیرند و او را از دلتنگی و تنهایی بیرون آورند. هاجر نیز پذیرفت و در همسایگی وی اقامت گزیدند.
ابراهیم (علیه السلام) که به فلسطین برگشته بود، ولی کراراً برای دیدار فرزندش اسماعیل به همسرش هاجر به مکّه می آمد، این راه طولانی را طی می کرد و از آنها خبر می گرفت و از اینکه مشمول لطف الهی شده اند و از مواهب الهی برخوردارند، بسیار خوشحال می شد، ولی چندان در مکّه نمی ماند و به خاطر اینکه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطین برمی گشت.
اسماعیل (علیه السلام) درکنار مادرش کم کم بزرگ شد و به سنّ جوانی رسید و با قوم «جُرْهُم» معاشرت می کرد و فوق العاده مورد احترام آنان بود تا اینکه زبانشان را یاد گرفت و طولی نکشید که با دختری از آن قبیله به نام «سامه» ازدواج کرد و پیوند ارتباط و امتزاجش با ایشان محکم شد.
کم کم داشت اسباب خوشی و آسودگی فراهم می شد، ولی روزگار با مرگ هاجر،(1) این بساط خوشی و آسایش را درهم پیچید.
ابراهیم (علیه السلام) اگرچه در سرزمین دور از اسماعیل (علیه السلام) به سر می برد، ولی نمی توانست فرزند عزیزش را فراموش کند، از این رو گاه و بیگاه، به سراغ اسماعیل (علیه السلام) می آمد و از حالش تفقّد می کرد.
در یکی از سفرها که به سوی مکّه رهسپار شد سوار بر الاغ، خسته و کوفته، گرد و غبار بر سر و
ص: 135
صورتش نشسته، با خود می گفت: تمام این رنج ها با دیدار اسماعیل و هاجر رفع خواهد شد، ولیاین بار وقتی نزدیک رسید، دید هاجر به پیش نمی آید. کم کم به پیش آمد با زنی روبرو شد که همسر اسماعیل (علیه السلام) بود، پس از احوال پرسی فهمید که هاجر از دنیا رفته. قلب مهربان ابراهیم (علیه السلام) به طپش افتاد، به یاد مهربانی های هاجر اشک ریخت و از این مصیبت جانکاه به خدا پناه برد.
از همسر اسماعیل پرسید: شوهرت کجاست؟
گفت: او در پی تحصیل روزی بیرون رفته است. آنگاه از سختی معیشت و تلخی زندگی، پیش ابراهیم (علیه السلام) گله کرد. این گله مندی و نارضایتی از زندگی، ابراهیم (علیه السلام) را خوش نیامد و آن زن را شایستۀ همسری فرزند خود نیافت و بی درنگ از آنجا بازگشت و هنگام بازگشتن، بوسیله آن زن سلام و تحیّت خود را به فرزند ابلاغ کرد و به او پیام داد که «آستانۀ خانه اش را تغییر دهد.»
و مقصود ابراهیم (علیه السلام) از این کنایه، آن بود که اسماعیل (علیه السلام) همسرش را تبدیل کند و با زنی متناسب با مقامش همسری گزیند.
طولی نکشید که اسماعیل (علیه السلام) باز آمد و از مشاهدۀ اوضاع و احوال دریافت که کسی در غیاب او به منزلش درآمده.
از همسر خود پرسید: آیا امروز کسی از اینجا گذشته است؟ گفت: آری؛ پیرمردی با این علائم و صفات به اینجا آمد و سراغ تو را گرفت و از حال و گزارش زندگانی تو جستجو کرد. پس من وضع زندگی و شدّت دست تنگی خود را، با او باز گفتم.
اسماعیل (علیه السلام) گفت: آیا پیغامی برای من نفرستاد؟ گفت: چرا؟ او به تو سلام فرستاد و پیغام داد که آستانۀ خانه ات را عوض کنید. اسماعیل (علیه السلام) گفت: او پدر من است و مرا فرمان داده است تا تو را طلاق دهم، آنگاه به فرمان پدر، او را طلاق داد و با یک زن دیگر به نام «حیفا» ازدواج کرد که او بسیار شایسته بود، وی دختر «حارث بن مضاضن الجُرْهُمی» بود که با سختی ها ساخت وبا اخلاق و رفتارش، شوهرش را یاری کرد.(1)
ص: 136
خوداو درست شد، بعداً طوفان نوح (علیه السلام) باعث شد که ساختمان این خانه ویران شده و در ظاهر محو گردید.
اسماعیل (علیه السلام) در حالی که به سنّ سی سالگی رسیده بود و پدرش ابراهیم (علیه السلام) در صدمین سال خود، به دستور خداوند مأمور بنای خانۀ کعبه شد، او از خدا خواست که مکان کعبه را تعیین کند. جبرئیل از طرف خدا به زمین آمد و همان مکان سابق کعبه را خط کشی کرد و آنگاه ابراهیم (علیه السلام) آماده شد که در آن مکان، به تجدید بنای کعبه بپردازد.
اسماعیل (علیه السلام) از بیابان سنگ می آورد و پدرش دیوارکشی کعبه را انجام می داد، پس از آن به اسماعیل (علیه السلام) فرمود: «سنگی مناسب برایم بیاور تا آن را بر رکن قرار دهم تا برای مردم نشان و علامتی باشد ...»
جبرئیل او را به «حجرالأسود» رهنمون شد و آن را برگرفت و در جایگاهش قرار داد، آن گاه که بنای خانه بالا رفت، برای ابراهیم (علیه السلام) بالا بردن سنگ ها دشوار آمد، روی سنگی ایستاد که همان مقام ابراهیم (علیه السلام) است و چون قسمتی از دیوار به پایان رسید، در حالی که روی آن سنگ قرار داشت، به سمت دیگر منتقل شد و هر زمان از بنای دیواری فراغت می یافت، سنگ را به قسمت دیگر منتقل می ساخت و به همین ترتیب بود تا دیوارهای کعبه به پایان رسید.
ابراهیم (علیه السلام) برای کعبه، دو درب قرار داد که یکی به طرف مغرب و دیگری به طرف مشرق باز می شد. سپس ایشان سقف کعبه را با چوبهایی پوشانید، قرآن در آیات متعددی به بنای کعبه اشاره می کند.(1)
ابراهیم و ساره، گرچه هر دو پیر شده بودند و دیگر امید فرزند داشتن در میان نبود، ولی ابراهیم (علیه السلام) بارها امدادهای غیبی را دیده بود، از این رو دارای امید سرشار بود و از خدا می خواست که
ص: 138
ساره نیز دارای فرزند شود، طولی نکشید که دعای ابراهیم (علیه السلام) مستجاب شده و بشارت فرزندی به نام «اسحاق» به او داده شد.(1)
کیفیّت بشارت چنین بود: حضرت لوط (علیه السلام) مدّت ها قوم خود را به سوی خدا و اخلاق نیک دعوت می کرد، ولی آنها حضرت لوط (علیه السلام) را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق کیفر سخت الهی گشتند. جبرئیل (علیه السلام) همراه چند نفر از فرشتگان مقرّب مأمور شدند که نخست نزد ابراهیم (علیه السلام) بیایند و او را به تولّد فرزندی به نام «اسحاق» مژده دهند و سپس به سوی قوم لوط (علیه السلام) رفته و عذاب الهی را به آنها برسانند.
در این هنگام پیک وحی با سلام خدایی فرود آمد و با ابراهیم (علیه السلام) به گفتگو پرداخت و تولد فرزند را بشارت داد. در این زمان ابراهیم (علیه السلام) به صد و بیست سالگی رسیده بود و ساره پیرزنی عجوزه بود که از باردار شدن تعجّب می کرد. امّا در جواب او جبرئیل (علیه السلام) گفت: آیا از مرحمت و لطف خدا تعجّب می کنید که شامل حالتان گردید؟ خداوند ستوده و بزرگوار است.(2)
به این طریق اسحاق، پسر دوم ابراهیم (علیه السلام) پس از اسماعیل به دنیا آمد و ساره برای اولین بار، نوزادی را در بغل گرفت و توجّه توده ها و ناظران را به خود معطوف نمود؛ زیرا پدر و مادری فرتوت، آن هم از مادری نازا و عقیم، بچّه ای سالم و زیبا که رسالت الهی را بعدها به عهده گرفت، از آنان فرا رسید.
ساره سرانجام در شهر الخلیل (کشور فلسطین)، در سنّ صد و بیست سالگی از دنیا رفت و هم اکنون مرقد شریف او در کنار حضرات «ابراهیم، اسحاق، یعقوب، یوسف (علیهم السلام)» مورد زیارت می باشد.(3)
ص: 139
*موضوع قربانی و ذبح اسماعیل(1)
ابراهیم (علیه السلام) فرزندش اسماعیل (علیه السلام) را در مکّه رها کرد، ولی او را به فراموشی نسپرده و از او غافل نگشت، بلکه هرچند گاه به دیدار وی می رفت.
در یکی از دیدارها ابراهیم (علیه السلام) در خواب دید که خداوند به او فرمان می دهد تا فرزندش اسماعیل (علیه السلام) را ذبح کند. البتّه خواب پیامبر حق بوده و به منزله وحی الهی است، به همین دلیل ابراهیم (علیه السلام) تصمیم به اجرای فرمان الهی گرفت.
این ماجرا را قرآن برایمان بازگو می کند.(2)ابراهیم (علیه السلام) ماجرا را بر پسرش عرضه کرد تا ایمان او را بیازماید و با آرامش دل بیشتر، او را ذبح کند و این قضیّه بر او دشوار نیاید.
اسماعیل (علیه السلام) پاسخ داد: پدر جان! آنچه را خداوند به تو فرمان داده، عملی کن. إن شاءالله مرا از بردبارانی که راضی به قضای خدایند، خواهی یافت.
چون اسماعیل (علیه السلام) تسلیم قضای الهی شد، ابراهیم (علیه السلام) تصمیم بر اجرای فرمان الهی گرفت.وی فرزندش را به صورت خوابانید که از قفا او را ذبح نماید تا هنگام ذبح، صورت او را نبیند.کارد را بر گردنش کشید، امّا نَبُرید، در این هنگام خداوند او را مخاطب ساخت: ای ابراهیم! از ذبح فرزندت خودداری کن، زیرا هدف از آزمایش و امتحان تو، حاصل گردید و تو در این آزمون پیروز گشتی.
اینک این گوسفند را گرفته و به جای فرزندت ذبح کن.(3)
ص: 140
ساره، هاجر را به ابراهیم داد*** شد زفاف انجام و گردیدند شاد
پس به حول و قوّت پروردگار *** گشت هاجر هم ز شوهر باردار
ز ازدواج آن دو، اسماعیل زاد *** نعمتی را حق، به ابراهیم داد
حضرت اسماعیل (علیه السلام) نام مبارکش دوازده بار، در هشت سوره و در دوازده آیه، در قرآن مجید آورده شده است.(1)اسماعیل (علیه السلام) یک کلمۀ عربی است.
صاحب کشف الأسرار گوید: هاجر، مادر اسماعیل (علیه السلام) هنگام زاییدن، به درد و رنج زیادی گرفتار شد و با خداوند چنین گفت: «اِسْمَع یارَبّ؛ بشنو ای پروردگار من».
در پاسخ به او گفته شد: «قَدْ سَمِعَ اِیل؛ یعنی خداوند شنیده است». سپس فرزند خود را به ترکیب از (سَمِعَ و اِیل) اسماعیل (علیه السلام) نام نهاد.
وی سه هزار و چهار صد و هیجده سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) در سرزمین شام متولّد شد.(2) مورخین نام پدر او را ابراهیم (علیه السلام) و مادرش را هاجر کنیز «سنان بن عُلوان» پادشاه مصر دانسته اند.
اسماعیل (علیه السلام) نخستین فرزند ابراهیم (علیه السلام) است و اقوام عرب از نسل این پیامبر میباشند.(3)
وی سرانجام در سنّ صد و سی و هفت سالگی (و به قولی صد و هشتاد سالگی) فوت کرد،(4)و
ص: 141
پیکرش را در کنار قبر مادرش (در حجر اسماعیل) کنار کعبه به خاک سپردند.(1)
منقول است که اسماعیل (علیه السلام) دارای دوازده پسر بود. یکی از فرزندان او «قدار» نام داشت که نسل و آباءو اجداد رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) که به اسماعیل (علیه السلام) می پیوندند، از این پسر بوده است.(2)
حضرت اسماعیل (علیه السلام) از اجداد و نیای عالی پیامبر اسلام است.(3)
عطاء بن ریاح گوید: از پیامبران فقط پنج نفر به زبان عربی تکلم می نمودند و آنها عبارتند از: «هود و صالح و اسماعیل و شعیب و محمّد (علیهم السلام).»
چنانکه در سوره مریم بیان شده،(4)خدای تعالی او را «صادق الوعد» لقب داده است و او را از صابرین و اخیار و نیکان قلمداد فرمود.(5)
اسماعیل (علیه السلام) مأمور تبلیغ قبیله جُرْهم (نام یکی از قبایل عرب بائده است) در مکّه بود و در میان آنان رشد و نمود کرده بود، مدت دعوت و رسالت وی چهل سال طول کشید.(6)
همچنین اسماعیل (علیه السلام) به «ذبیح الله» ملقّب است، چرا که خداوند به ابراهیم (علیه السلام) فرمان داد که فرزند خود را ذبح کن و این امر، امتحانی بزرگ است.
در قرآن کریم آمده است که ابراهیم (علیه السلام) به اسماعیل گفت: «پسرم، در خواب دیدم (بر من
ص: 142
وحی شد) که تو را ذبح می کنم؛ نظر تو چیست؟ گفت: ای پدر، به آنچه فرمان داری عمل کن و ان شاءالله مرا از صابران خواهی یافت».(1)
سپس ابراهیم (علیه السلام) فرزند دلبند خویش را به قربانگاه برد و دست و پایش را بست و کارد را بر گلوی او فشرد، امّا کارد نمی برید و در این هنگام به ابراهیم (علیه السلام) ندا رسید:
«ای ابراهیم! رؤیای خود را تصدیق کردی (دستور خداوند را اجرا کردی)، کارد را از گلویش بردار، ما نیکوکاران را چنین پاداش می دهیم».(2)
سپس گوسفندی را به جای او قربانی کرد و این سنّت همچنان در مراسم حج باقی است.
حضرت اسماعیل (علیه السلام) خانه ای برای خود در مجاورت کعبه ساخت و در آن اقامت گزید که بعدها به حِجرِ اسماعیل (خانه اسماعیل) شهرت یافت و هنگامی که مادرش هاجر از دنیا رفت، او را در همان خانه به خاک سپرد.
حضرت اسماعیل (علیه السلام) تا آخر در مکه سکونت داشت و در جوار کعبه مدفون شد.
امام صادق (علیه السلام) فرمودند: «اَلحِجْرُ فیهِ بیتُ اسماعیل و فیه قبر هاجر و اسماعیل؛ حِجْر خانۀ اسماعیل است و قبر هاجر و اسماعیل در آن قرار دارد».(3)
حِجر اسماعیل، مدفن بسیاری از پیامبران دیگر نیز هست و دعا و نماز در آن مستحب است.(4)
موقعیت حِجر اسماعیل به گونهای است که حجاج در هنگام طواف خانۀ خدا خواسته یا ناخواسته به دور آن می گردند و برای سهولت حرکت آنان، بنای حِجر اسماعیل که در ابتدا پلانی مستطیل داشته، به صورت نیم دایره و بدون سقف با دیوارهایی کوتاه طراحی و تغییر شکل داده شده است.
اطراف حِجر اسماعیل در دوران پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) سنگ چین و دیوارکشی شد و هر بار که
ص: 143
خانۀکعبه مرمت می شد، حِجر اسماعیل نیز تجدید بنا می گردید.
ارتفاع دیوار فعلی 40/1 سانتیمتر و عرض آن حدود 60 سانتی متر و فضای داخل حِجر، از دیوار کعبه تا دیوار حِجر 10 متر می باشد. دیوار حِجر دارای دو بریدگی ورودی و خروجی در رکن غربی است.(1)
راجع به تولّد، ازدواج و ذبح اسماعیل (علیه السلام) و شرح مفصّل آن، در سرگذشت پدرش ابراهیم (علیه السلام) مطالبي بیان نموده ایم.
لذا تکرار آن را در اینجا مناسب ندیده و علاقمندان به جزئیّات زندگی اسماعیل (علیه السلام) را بدان اوراق اشارت می دهیم.
ص: 144
ما مَلک هستیم و از سوی خدا***با بشارت آمده نزد شما
ز آسمان بنموده ایم اینجا هبوط ***از پی نابودی آن قوم لوط
آمدیم از محضر پروردگار *** تا بگیریم از تو اذن ای هوشیار
یک بشارت هم تو را آورده ایم ***تا شوی خوشحال ای مرد کریم
می دهد بر ساره از تو یک پسر *** نام او اسحاق، حیّ دادگر
حضرت اسحاق (علیه السلام) از پیامبران مشهور است، نام مبارکش هفده بار در دوازه سوره، طی شانزده آیه، در قرآن مجید آمده است.(1)
کلمه «اسحاق» عربی نیست، بلکه لفظي عبری است و به معنی «خندان و ضاحک» است و او را از آن جهت به این نام خوانده اند: که چون فرشتگان، ابراهیم (علیه السلام) را از ولادت اوخبر دادند، ساره همسر ابراهیم (علیه السلام) از شدّت تعجّب بخندید (چون او و شوهرش هر دو پیر شده بودند و امید داشتن فرزند نداشتند).
نام پدرش ابراهیم (علیه السلام) و مادرش ساره است. وی سه هزار و چهارصد و بیست و سه سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) در سرزمین فلسطین متولّد و در صد و هشتاد سالگی رحلت نمود و در شهر الخلیل (کشور فلسطین)، در نزدیک مرقد مطّهر پدرش ابراهیم (علیه السلام) دفن شد.
ص: 145
او دارای دو فرزند به نام های «عیصو و یعقوب» می باشد که برجسته ترین آنها یعقوب (علیه السلام) پدر حضرت یوسف (علیه السلام) است که داستانش بعداً خواهد آمد.(1)
*شخصیّت اسحاق (علیه السلام) و ولادت او(2)
قرآن مجید درباره زندگی خصوصی اسحاق (علیه السلام) چیزی بیان نداشته است، فقط در سی و هفت آیه راجع به این پیامبر و حالات گوناگون وی با پدرش و گاه با سایر پیامبران و گاهی نیز با مادرش سخن به میان آمده و این آیات شرح نبوّت و سجایای اخلاقی و کیفیّت بشارت به ابراهیم (علیه السلام) درباره تولّد او می باشد.
انبیاء بنی اسرائیل از نسل این پیامبرند که طلیعۀ آنها یعقوب (علیه السلام) پسر اسحاق (علیه السلام) است و نبوّت در ذرّیۀ ابراهیم (علیه السلام) از دو فرزندش «اسماعیل و اسحاق (علیها السلام) » بوده است.
اسحاق (علیه السلام) در چهل سالگی از طرف خداوند برای پیامبری به شام و کنعان فرستاده شده بود، او مردی بود تمام قد و سیاه چشم، ولی در سنّ پیری چشم خود را از دست داده و نابینا می گردد.
چگونگی بشارت به ابراهیم (علیه السلام) درباره ولادت اسحاق (علیه السلام) و نبوّت او در آیات متعدّد قرآن کریم ذکر شده است.(3)
و اجمالاً در سرگذشت پدرش ابراهیم (علیه السلام) آن را بیان کردیم، ولی در تاریخ مضبوط است که هفت روز بعد از بشارت به فرزندی، ساره از ابراهیم (علیه السلام) حامله گشت و اسحاق (علیه السلام) پس از زاده شدن به فاصله هشت روز، وی را ختنه کردند.
و نیز گویند اسحاق (علیه السلام) پنج سال بعد از ولادت اسماعیل (علیه السلام) متولّد گردیده است (و برخی گویند چهارده سال).
ص: 146
هنگامی که ابراهیم (علیه السلام) مرگ خود را نزدیک می بیند، ازبرای فرزندش اسحاق (علیه السلام) درفکراختیار زوجه می افتد تا آن وقت اسحاق (علیه السلام) زوجه ای اختیار نکرده بود، ابراهیم (علیه السلام) خادمی را که مورد اطمینان وی بود، مأمور می کند که به شهر «حرّان» در عراق رفته و از اقوام ابراهیم (علیه السلام) دختر جوانی جهت اسحاق (علیه السلام) در نظر بگیرد.
خادم مزبور به آن شهر رفته و دختری به نام (رُفقَه یا رفقا) دختر «بتوئیل بن ناحور» برادر ابراهیم (علیه السلام) را اختیار می کند. این دختر که برادرزادۀ ابراهیم (علیه السلام) بود، جهت زوجیّت از برای اسحاق (علیه السلام) انتخاب می شود. مادر این دختر، خواهر لوط پیامبر (علیه السلام) بوده است.
اسحاق (علیه السلام) بعد از بیست سال ازدواج دارای دو فرزند دوقلو می شود، یکی به نام عیصو (در تورات) که عرب آنرا «عیص» گویند و دومی که پشت سر او زائیده شده، او را «یعقوب» نام نهادند.(1)
حضرت اسحاق (علیه السلام)، «عیصو» را بیشتر دوست می داشت و همسرش، «یعقوب» را که کوچک تر بود بیشتر دوست می داشته است.
این دو برادر بزرگ شدند، «عیصو» دختر اسماعیل (علیه السلام) را به زوجیّت گرفت، (دختر عموی خود) و «یعقوب» دختر دایی خود را به زوجیّت انتخاب کرد.(2)
ص: 147
ص: 148
در میان راه بطحا تا به شام *** بود قوم لوط را آنجا مقام
لوط شد مبعوث بر پیغمبری *** تا جلوگیری کند از خودسری
لوط از خویشان ابراهیم بود *** نزد آن قوم آمد و شد رهنمون
حضرت لوط (علیه السلام) یکی از پیامبران بزرگی است که هم عصر ابراهیم (علیه السلام) بود و نام مبارکش در هفده سوره، بیست و هفت بار در قرآن مجید ذکر شده است.(1)
وی فرزند «هاران بن تارخ» و برادرزاده حضرت ابراهیم (علیه السلام) است و نام مادرش و رقه بنت لاحج بوده.(2)
لوط (علیه السلام) سه هزار وچهارصدو بیست ودو سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) در شهر اور به دنیا آمد.
وقتی که حضرت ابراهیم (علیه السلام) در اور یکی از شهرهای سرزمین بابل (عراق کنونی)، مردم را به یکتاپرستی دعوت نمود، لوط (علیه السلام) نخستین مردی بود که در آن شرایط سخت به وی ایمان آورد و همواره در کنار او بود.(3)
ص: 149
و همراه او از سرزمین بابل (عراق کنونی) به کنعان (شامل سوريه، اردن، سواحل بحرالميت، لبنان و فلسطين) مهاجرت کرد و بعداً از ابراهیم (علیه السلام) جدا شد و به شهر سَدوم و عَموره (در سرزمین اُردن) آمد.
چرا که مردم آن منطقه غرق فساد و گناه، مخصوصاً انحرافات جنسی بودند. در میان قوم خود سی سال سکونت کرد و آنها را به سوی خدا دعوت نمود و از عذاب الهی برحذر داشت، امّا کمتر در آن کوردلان اثر گذاشت.
لوط (علیه السلام) سرانجام در هشتاد سالگی وفات یافت.(1) ومرقد مطهّرش در قریه کَفَرْبِریک در هشت کیلومتری شمال شرقی مسجدالخلیل (واقع درکشور فلسطین) کنار مرقد شصت نفر از پیامبران است.(2)
قبلاً یادآور شدیم هنگامی که حضرت ابراهیم (علیه السلام) از سرزمین بابل (عراق) به سوی فلسطین هجرت کرد، همسرش ساره و حضرت لوط (علیه السلام) و کسانی که به او گرویده بودند همراه او آمدند، بعد از آنکه قحطی و خشکسالی، فلسطین را فرا گرفت، ابراهیم به همراهی لوط (علیه السلام) رهسپار مصر گردیدند و پس از آنکه فشار قحطی فروکش نمود، از مصر بازگشتند، در حالی که گوسفندان زیادی را که پادشاه مصر به آنها داده بود به همراه داشتند و از آنجا که چراگاه ها برای گوسفندان فراوان آنها، گنجایش نداشت و سبب اختلافات میان چوپان های ابراهیم و لوط شده بود، ابراهیم (علیه السلام) مصلحت دید که برای رفع اختلاف، زمین ها را با لوط (علیه السلام) تقسیم کند؛ و به وی پیشنهاد کرد
ص: 150
جایی که مورد پسند اوست انتخاب کند.(1)
وی سرزمین اُردن که شهرهای (سدوم و عموره و أدمه و صوغر و صبوئیم) در آن قرار داشتند انتخاب کرد(2)و در شهر سَدوم اقامت گزید.
مردم شهر سَدوم از تبهکارترین و خدا نشناس ترین انسان ها بوده و از نظر اخلاقی بدترین مردم به شمار می آمدند. آنها وقتی که لوط (علیه السلام) را دیدند گفتند: تو کیستی؟ فرمود: من برادرزادۀ ابراهیم (علیه السلام) هستم، همان ابراهیمی که نمرود او را به آتش افکند. آتش نه تنها او را نسوزاند، بلکه برای او سرد و گوارا شد و او در چند فرسخی نزدیک شماست.
لوط (علیه السلام) قوم خود را بسوی ایمان به خدا دعوت کرده و آنها را از عذاب او برحذر داشت(3)و گفت: من فرستادۀ خدا به سوی شما بوده و در تبلیغ رسالت او امین هستم، از عذاب خدا بترسید و به آنچه شما را بدان دعوت می کنم، گردن نهید و پسندیده نیست که شما طبیعت و سرشت خویش را به تباهی کشانده و با نظام طبیعی زندگی مخالفت ورزیده و با مردان عمل ناروا انجام دهید و از زنان که خداوند آنان را همسران شما آفریده، دست بردارید. شما با انجام این گناه از حدود الهی تجاوز کرده اید.
ص: 151
ولی قوم او به جای این که به سخن پیامبر خود حضرت لوط (علیه السلام) گوش فرا دهند، وی را تهدید کرده و گفتند: اگر از نکوهش ما دست برنداری، تو را از شهرمان بیرون خواهیم کرد.
لوط (علیه السلام) در پاسخ آنها گفت: من از این عمل زشت و ناپسندی که شما انجام می دهید، بیزار و خشمگین هستم.(1)
لوط (علیه السلام) در همان محل مأموریت (شهر سَدوم در جنوب غربی دریای لوط) ازدواج کرد.(2)
تا بلکه قومش از این روش پیروی کنند و از انحراف جنسی دست بردارند. ثمرۀ این ازدواج این شد که لوط (علیه السلام) پس از مدّتی دارای چند دختر گردید.(3)
ولی این برنامه های لوط (علیه السلام) هیچ تأثیری در میان قوم نگذاشت، آنها همچنان به کار خود ادامه می دادند و این جریانها سالها طول کشید.
حضرت لوط (علیه السلام) به آنها گفت: شما مرتکب عملی می شوید که هیچ یک از جهانیان قبل از شما، دست به چنین عملی نزده است و در مجالس خود کارهای زشت انجام می دهید.
ص: 152
ولی قومش بدو پاسخ دادند: اگر در تهدید ما به عذاب، راست می گویی، پس شتاب کن و عذاب را بر ما بفرست.(1)
در این وقت بود که دیگر امیدی به اصلاح آنها نبود و آنها مستحقّ هیچ چیز جز عذاب سخت الهی نبودند، از این رو دل حضرت لوط (علیه السلام) که سالها نسبت به آنها مهربان بود تا بلکه به سوی حق برگردند ناراحت شد و سرانجام با قلبی آکنده از اندوه آنها را نفرین کرد و گفت: پروردگارا! مرا بر این قوم مفسد پیروز گردان.(2)
قوم لوط (علیه السلام) در مجالس خویش بدون هیچگونه حیا و شرمی باد معده و صدا خارج می ساختند، آنها با یکدیگر در انظار عمومی به لواط می پرداختند.(3)
حتّی به کسانی که از دیار آنان عبور می کرد،(4)نیز رحم ننموده و با پرتاب سنگ، آنها را مورد هدف قرار می دادند و سنگ هرکس که به هدف اصابت می کرد، صاحب آن رهگذر گردیده و با او به لواط می پرداخت، آنگاه سه درهم به عنوان غرامت به او می دادند. آنها برای این عمل زشت
ص: 153
در میان خویش، قُضاتی داشتند که در موقع ضرورت به دادرسی می پرداخت.
همچنین از کارهای زشت آنها، پرتاب سنگریزه بوسیله انگشت سبابه و آدامس جویدن در معابر عمومی برای جذب افراد به خاطر شهوترانی و باز گذاردن دکمه های کت و پیراهن، بالا کشیدن پیراهن به هنگام تخلّی و گلوله پرانی با کمان و خیلی کارهای زشت دیگر.(1)
*سرنوشت دردناک قوم لوط (علیه السلام)(2)
همانطور که قبلاً گفتیم (در شرح حال حضرت ابراهیم (علیه السلام) به دستور خداوند، نُه نفر یا یازده نفر،(3) از ملائکه که جبرئیل (علیه السلام) نیز در بین آنها بود، برای انجام دو مأموریت به زمین آمدند:
نخست: برای بشارت دادن به ابراهیم (علیه السلام) که بزودی از ساره دارای پسری بنام اسحاق خواهد شد.
دوم: برای عذاب و کیفر قوم نکبت بار و گناهکار لوط (علیه السلام)
وقتیکه این فرشتگان نزد ابراهیم (علیه السلام) آمدند، بر وی سلام کردند. آن حضرت نیز پاسخ آنان را داد و سپس به نزد ساره آمده و گفت: تعدادی مهمان داریم، امّا شبیه انسان ها نیستند.
همسرش گفت: در منزل جز این گوساله چیزی نداریم، بهتر است آنرا ذبح نموده و برای آنان کباب نمایی. ابراهیم (علیه السلام) گوساله ای برشته شده، برای آنها آماده نمود، هنگامی که مشاهده کرد، آنها ازغذای آماده شده نمی خورند، دچار وحشت شده، در این موقع ساره به آنها گفت: چرا از غذای خلیل خدا تناول نمی کنید.
ص: 154
آنها به ابراهیم (علیه السلام) گفتند: نترس! ما به سوی قوم لوط (علیه السلام) فرستاده شده ایم. (ساره از شنیدن این مطلب دچار ترس شدیدی گردید، بطوری که در غیر عادت طبیعی خویش به حیض مبتلا گشت و حایض شد، در حالی که سال ها بود، در اثر پیری حیض نمی شد.) سپس او را بشارت به فرزندی به نام اسحاق و نوه ای به نام یعقوب دادند.
ساره که متعجّب گشته بود گفت: آیا به هنگام پیری، ما صاحب فرزندی خواهیم شد؟(1)گفتند: از فرمان خدا تعجّب می کنی؟ این رحمت خدا و برکاتش بر شما خانواده است، چرا که او حمید و مجید است.(2)
سپس ابراهیم (علیه السلام) فرمود: برای چه آمده اید؟ گفتند: «برای هلاک کردن قوم لوط (علیه السلام)».
ابراهیم (علیه السلام) نگران شد، چون برادرزاده اش حضرت لوط (علیه السلام) در میان آن قوم بود و احتمال می داد که هنوز روزنۀ امیدی برای نجات این قوم باقی است.
لذا دل مهربان او برای اصلاح این قوم می تپید، خواستار تأخیر این مجازات و کیفر شد و با فرشتگان به گفتگو و مجادله پرداخت.
از این رو به فرشتگان گفت: اگر در میان قوم لوط (علیه السلام) صد نفر از مؤمنان باشد، آیا باز بر آنها عذاب می رسانید.
فرشتگان در جواب گفت: خیر.
اگر پنجاه نفر باشند یا سی نفر یا بیست نفر یا ده نفر یا پنج نفر، باشند. چطور؟ باز گفتند: خیر.
ابراهیم (علیه السلام) گفت: اگر یک نفر مؤمن باشد، آیا باز به عذاب آنها مبادرت خواهی ورزید؟ گفتند: نه.
فرمود: لوط (علیه السلام) آنجاست. گفتند: ما بهتر می دانیم کی آنجاست، او و اهلش نجات یافتگانند، غیر از زنش.
ص: 155
ابراهیم (علیه السلام) از جبرئیل خواست تا در حکم الهی تجدید نظری شود، امّا وحی الهی به او، خبر ازقطعی بودن عذاب آن قوم را می داد.
وقتی که برای ابراهیم (علیه السلام) عذاب قوم لوط (علیه السلام) قطعی شد، دیگر هیچ نگفت و تسلیم فرمان خدای بزرگ بود. فرشتگان ابراهیم (علیه السلام) را به قصد شهرسَدوم (قوم لوط) ترک کردند تا با لوط (علیه السلام) نیزملاقاتی داشته باشند. به حضور لوط (علیه السلام) وارد شدند، لوط (علیه السلام) جوانان زیبایی را دید و در این موقع مشغول آبیاری زراعتش بود.
به آنها گفت: شما کیستید؟ آنها گفتند: ما مسافر راه هستیم، امشب مایلیم مهمان تو باشیم.
لوط (علیه السلام)، با توجّه به قوم منحرف و زشتکارش از يك سو و ورود جوانان زیبا از سوی دیگر، در فشار روحی قرار گرفت که چه کند؟ اگر این جوانان را مهمان کند، ترس آبروریزی است، این فکر چنان او را ناراحت کرد که به خود گفت: امروز روز سخت و دشواری است.(1)
امّا لوط مهمان نواز، چاره ای جز این نداشت که مهمانان را به خانۀ خود ببرد، آنها را به سوی خانه اش راهنمایی کرد.(2)
ولی برای اینکه آنها را از ماجرا باخبر کرده باشد، در وسط راه به آنها گفت: این شهر مردم زشتکار و منحرفی دارد و به این ترتیب آنان را از برخورد زشت قوم خویش با مهمانان تازه وارد، آگاه ساخت.
مهمانان وارد خانه لوط (علیه السلام) شدند، لوط (علیه السلام) نزد همسر خویش آمد و از او خواست که ورود مهمانان را به منزلش، از قوم خویش پوشیده دارد و او نیز در عوض، کارهای زشت او و گذشته تاریکش را خواهد بخشید.
همسر لوط (علیه السلام) این تقاضا را به ظاهر پذیرفت، امّا در باطن درصدد خبر رساندن به قوم خویش
ص: 156
برآمد.(1)
«والهه» زن لوط (علیه السلام) که هم کیش دشمنان بود، به پشت بام خانه اش رفت و به نشانه رسیدن مهمان های جوان و زیبا که طعمۀ چربی برای قوم بود، کف زد و هلهله می کرد،(2)ولی قوم صدای او را نشنیده و به سراغ او نیامدند.
لذا با روشن کردن آتش، اوباشان را با خبرساخت وقوم شرور فهمیدند که امشب در خانه لوط (علیه السلام) چند نفر به مهمانی آمده اند و از هر سو به سرعت به سوی خانه لوط (علیه السلام) هجوم آوردند.
بر درب خانۀ او ایستاده و خواستار انجام عمل ناروا با مهمانان او شدند، لوط (علیه السلام) به آنان التماس می کرد و می گفت: آیا در میان شما یک جوانمرد رشید نیست که به من کمک کند؟ سرانجام گفت: ای قوم! از این بیماری و عمل زشت و کثیف دست بردارید، اینک من حاضرم، دخترانم را به شما تزویج کنم و شما به صورت مشروع و طبیعی از آنان بهره مند گردید!
ولی جواب قوم این بود: که تو می دانی ما دنبال زنان نیستیم و دختران تو را نمی خواهیم و تو خود خوب می دانی که هدف ما چیست!
لوط (علیه السلام) که از قوم خویش به شدت مأیوس گشته بود گفت: اگر قدرت و نیروی بزرگی داشتم و یا تکیه گاه و پشتیبان محکمی داشتم، آنگاه می دانستم با شما پست فطرتان چکار کنم.(3)
وقتی که در مقابل خانه او هرج و مرج بالا گرفت و لوط (علیه السلام) موفّق نشد قومش را قانع کند، آنگاه جبرئیل به فرشتگان گفت: او نمی داند چه قدرتی را خداوند به او ارزانی داشته است، لوط (علیه السلام) که صحبت آنها را شنید خواست که آنان خود را معرّفی کنند.
آنها از حقیقت خود برای لوط (علیه السلام) پرده برداشتند، وی وقتی متوجّه حضور جبرئیل (علیه السلام) شد، از
ص: 157
علّت حضور آنان جویا شد. جبرئیل (علیه السلام) گفت: ما برای هلاکت و نابودی قوم تو مأموریت یافته ایم.
چیزی نگذشت که قوم لوط (علیه السلام) درب خانه را شکسته و وارد منزل او شدند، جبرئیل (علیه السلام) که در منزل حضور داشت با به حرکت درآمدن بالهایش و کوبیدن در سر و صورت آن عدّه، باعث شد که چشمشان کور و نابینا شود.(1)
قوم لوط (علیه السلام) وقتی این صحنه را مشاهده کردند دریافتند که عذاب آنها فرا رسیده است.
سپس فرشتگان به لوط (علیه السلام)گفتند: این مردم هرگزنخواهند توانست، آسیبی به تو رسانند و یا آبرویت را در نزد ما بریزند، اینک تو شبانه با خانواده ات از این شهر خارج شو و هیچ کدام از شما پشت سر خود را ننگرد تا هراس و وحشت عذاب را ببیند، مبادا به تو آسیبی برسد، ولی همسرت را که به تو خیانت ورزید، با خود بیرون مبر، زیرا او نیز مانند قومت باید به هلاکت برسد و زمان هلاکت آنها صبح است و صبح نزدیک است.
در میان قوط لوط (علیه السلام) دانشمندی وجود داشت، به آنها گفت: عذاب فرا رسیده، نگذارید لوط (علیه السلام) و خانواده اش از شهر بیرون روند، چرا که وجود او مانع نزول عذاب الهی است، آنها خانه لوط (علیه السلام) را محاصره کردند تا نگذارند، وی از خانه اش بیرون رود.
ولی جبرئیل (علیه السلام) ستونی از نور را در جلو لوط (علیه السلام) قرار داد و به او گفت: در میان نور بیا، کسی متوجّه نخواهد شد، لوط (علیه السلام) و خانواده اش به این ترتیب از درون نور از شهر بیرون رفتند.
همسر لوط (علیه السلام) که از جریان آگاه گشته بود، درصدد خبرچینی بود که خداوند سنگی به سوی او فرستاد و او هماندم به هلاکت رسید.
وقتی که طلوع فجر شد، چهار فرشته، هر یک در یک قسمت از شهر قرار گرفتند، آن سرزمین را از ریشه برکنده و به آسمان بردند و سپس آن را بر قوم شرور لوط (علیه السلام) وارونه و زیررو کردند و در همان بین، سنگ پاره هایی از گِل، چون سنگ سخت به صورت پی درپی و منظّم بر آنها باریدن
ص: 158
گرفت که خود شکنجه و عذابی از ناحیۀ خداوند بر آنها بود.بدین ترتیب شهر قوم لوط (علیه السلام) زیرورو شد و خودشان با بدترین وضع هلاک و نابود شدند.(1)
حضرت لوط (علیه السلام) پس از این ماجرا مدّتی زنده بود، سرانجام از دنیا رفت و در نزدیک مسجد الخلیل به خاک سپرده شد.
ص: 159
ص: 160
از تو ميخواهم ای خدای رحمان *** توفیقی دهی تا کنم ذکر این داستان
نام ذُوالْقَرْنَیْن، دوبار در قرآن آمده(1)و شرح حالش درسوره کهف در ضمن شانزده آیه بیان شده است.(2) پیرامون ذوالقرنین چندبحث وجود دارد که باید مورد بررسی قرار گیرد:
اول اینکه؛ چرا ذوالقرنین به این نام نامیده شده است؛ اقوال مختلفی بیان شده که عبارتند از:(3)
1. چون او دو قرن زندگی و حکومت کرد و در زمان او دو نسل از انسان ها منقرض گشتند.
2. چون تاجی بر سر داشت که دارای دو شاخ بود.
3. چون بر شرق و غرب عالم سفر کرد.
4. چون دو طرف سر او برآمدگی مخصوصی بود.
5. چون دو گیسوی بافته شده داشت.
6. چون خداوند نور و ظلمت را مسخّر او گردانیده بود، هنگامی که حرکت می کرد، نوری مقابلش را روشن می نمود و تاریکی یا سایه ای نیز در پشت او امتداد می یافت.
دوم اینکه؛ ذوالقرنین چه کسی بوده و برکدام یک از مردان معروف تاریخ منطبق می شود؟ میان
ص: 161
مفسّران و ارباب تواریخ اختلاف است و هر یک به گونه ای او را معرّفی کرده اند:(1)
الف- بعضی گویند او همان «اسکندرمقدونی» پسر «فلیقوس یونانی» است که بعد از مرگ پدرش، بر کشورهای روم و مغرب و مصر تسلّط یافت و شهر اسکندریه را بنا نمود.
سپس شام و بیت المقدّس را در زیر سیطرۀ خود گرفت و از آنجا به ارمنستان رفت، عراق و ایران را فتح کرد، سپس قصد هند و چین نمود و از آنجا به خراسان بازگشت. شهرهای فراوانی بنا نهاد و به عراق آمد و بعد از آن در شهر «زور» بیمار شد و از دنیا رفت و به گفته بعضی، بیش از سی و شش سال عمر نکرد، جسد او را به اسکندریه بردند و در آنجا دفن نمودند.
ب - برخی معتقدند او یکی از بندگان صالح خدا بود و اراده الهی بر آن تعلّق گرفته بود که او صاحب دانش و حکمت و هیبت بسیار گردد و بر اهل زمین حکومت نماید.(2)
پ - جمعی معتقدند وی یکی از پادشاهان یمن بوده که به عنوان «تُبَّع» خوانده میشد.(3)
ت – و برخی دیگرگویند وی همان «کورش کبیر»، پادشاه هخامنشی است که پانصد و سی سال قبل از میلاد زندگی میکرد.(4)بسیاری از مفسّران و مورّخان این نظریه را با لحن موافق، در کتاب های خود مشروحاً آورده اند.(5)
ص: 162
ث - و جمعی معتقدند وی از پیامبران است و به دلایلی چند استناد کردهاند.(1)امّا از قرآن چیزیکه صریحاً دلالت کند، او پیامبر بوده، استفاده نمی شود هرچند تغییراتی در قرآن هست که اِشعار به این معنی دارد و از بسیاری از روایات اسلامی که از پیامبر و ائمّه اهلبیت (علیهم السلام) نقل شده، نیز می خوانیم: او پیامبر نبود، بلکه بندۀ صالحی بود.(2)
دراینجاخلاصه داستان ذوالقرنین رابا توجه به قول چهارم که «ذوالقرنین همان کورش کبیر پادشاه هخامنشی است» و نظریه بسیاری از مفسّران و مورّخان بود و با اقتباس از سوره کهف/ 83-98 پی می گیریم: ذوالقرنین مرد مؤمن،(1)موحّد و مهربانی بود و از طریق عدل و داد منحرف نمی شد و به همین علّت، مشمول لطف خاصّ پروردگار بود. او یار نیکوکاران و دشمن ظالمان و ستمگران بود و به مال و ثروت دنیا علاقه ای نداشت. خداوند اسباب پیروزی ها را در اختیار او قرار داده بود.
وی سازندۀ یکی از مهمترین و نیرومندترین سدهاست.(2)
سدّی که در آن به جای آجر و سنگ، از آهن ومس استفاده شده و هدف او از ساختن این سد کمک به گروهی مستضعف در مقابل ظلم و ستم قوم یأجوج و مأجوج بوده است.(3)
ذوالقرنین پادشاه عادلی بود، تصمیم گرفت با همّت قهرمانانه به شرق و غرب جهان حرکت کند و همه را زیر پرچم خود آورد و در پرتو حکومت مقتدرانۀ خود جلوی ظلم و طغیان ظالمان و ستمگران را بگیرد، خداوند هم اسباب کار و پیروزی در اختیارش قرار داده بود.
وی سه لشگرکشی مهم داشت: نخست به غرب و سپس به شرق و سرانجام به منطقه ای در شمال
ص: 164
که دارای تنگه کوهستانی است و در هر یک از این سفرها با اقوامی برخورد نمود.
در این حمله، ذوالقرنین از کشور خود،(1)به سمت غرب رهسپار شده و همچنان حرکت می کرد تا به سرزمینی رسیده که نسبت به او و کشورش مرز غربی محسوب می شد.
در این حمله و جنگ به فتوحات زیادی دست یافت، شب و روز به پیش رفت تا به چشمه آبی رسید که آب و گلش به هم آمیخته بود، چنین به نظر می رسید که خورشید در آن غروب می کند.(2)و تصوّر کرد که دیگر پس از آن جنگ و فتح باقی نمانده است. ولی در آن سرزمین قومی را دید که کفر و طغیان و ظلمشان موجب آزار مستضعفان می شد و همه را به ستوه آورده بود.
ذوالقرنین از خدا خواست تا او را در هدایت و رهبری مردم، یاری کند و تکلیفش را در مورد آن مردم ظالم روشن سازد.
خداوند وی را مخیّر ساخت که یا با آنها بجنگد و با شمشیر سرکوبشان کند و یا به دعوت و راهنمایی آنها بپردازد و مدّتی به آنها مهلت دهد، شاید اصلاح و هدایت شوند.
ذوالقرنین راه دوم را انتخاب کرد و گفت: هر که ستم کند او را مجازات خواهیم کرد، سپس به سوی پروردگارشان باز می گردند و خداوند آنها را مجازات سختی خواهد نمود، ولی هرکس که به حق برود و کار شایسته انجام دهد، برای او پاداش نیک خواهد بود و ما به گشایش کارش اقدام می کنیم.(3)
ذوالقرنین مدّتی آنجا ماند و از ستم ستمگران جلوگیری کرد و به نیکوکاران پاداش داد و پایه صلح و عدالت را در آنجا پی ریزی کرد.
ص: 165
پس از حمله و فتح سرزمین غرب، ذوالقرنین (علیه السلام) به طرف شرق لشکر کشید، خیلی جاها را فتح کرد و تحت سیطره خود درآورد.
در این حمله همچنان پیش می رفت تا به سرزمینی رسید که اثری از آبادانی در آن نبود و قبائل بیابانگرد در آن جا زندگی مي کردند. اقوامی که خانه و سایبان و درخت و باغی ندارند تا در سایه اش بیارامند، بلکه در کمال بیچارگی و در تاریکی جهل و نادانی دست و پا می زنند.
ذوالقرنین برای نجات آنها، پرچم حکومتش را در آنجا برافراشت و با نور علم و تدبیر و راهنمایی هایش آن محیط تیره را روشن ساخت و خدمت شایانی به آنها نمود.(1)
پس از فتح غرب و شرق، رهسپار شمال شد و همه جا را فتح کرد، در این حمله به تنگۀ کوهستانی رسیده که مردم نواحی آن وحشی و از تمدّن و فرهنگ بی بهره بوده اند. (و در پشت کوهستانی که مسکن این قوم وحشی بود، دو قوم خونخوار و ستمکار زندگی می کردند که در اصطلاح آنان، «یأجوج و مأجوج»(2)نامیده می شدند، قوم یأجوج و مأجوج جمعیّتشان زیاد بود، به
ص: 166
هر جا می رسیدند به غارت و ظلم و ستم می پرداختند) آن قوم وحشی وقتی که قدرت و شکوه و عظمت ذوالقرنین را دیدند، از او تقاضا نمودند که آنها را در برابر دو قوم ظالم و ستمگر یأجوج و مأجوج یاری کند و برای جلوگیری از طغیان آنها سدی محکم و بلند، در برابر آنها بسازد تا از شرّآنها محفوظ بمانند.
ذوالقرنین به تقاضای آنها پاسخ مثبت داد، از گنج ها و سیم و زر و امکانات بسیار دیگر که خداوند در اختیارش گذاشته بود، استفاده کرد و یک سدّ پولادین محکم و نیرومند با آهن و مس و غیره ساخت که دو قوم یأجوج و مأجوج قدرت عبور و نفوذ از آن را نداشتند و هرگز نمی توانستند آن را سورخ یا ویران نمایند.
وقتی که ذوالقرنین از کار ساختن آن سد وسنگر بی نظیر فارغ شد، بسیارخوشحال شد که گامی راسخ برای نجات مستضعفان در برابر ستمگران برداشته است و طبق روش مستکبران می بایست به آن مباهات کند و بر خود ببالد و یا منّتی بر سر آن گروه بگذارد.
امّا چون مرد خدا بود با نهایت ادب چنین اظهار داشت: این از رحمت پروردگار من است، اگر علم و آگاهی دارم و به وسیله آن می توانم چنین گام مهمّی بردارم، از ناحیه خداست و گمان نکنید که این یک سدّ جاودانی و ابدی است. نه! هنگامي که فرمان پروردگارم فرا رسد، آن را در هم می کوبد و به یک سرزمین صاف و هموار مبدّل می سازد و وعده پروردگار من حق است.(1)
سپس از آن منطقه بازگشت و به سرزمین «دَوْمه الجندل» (واقع در سرزمین مرزی بین سوریه و عراق) که خانه اش بود مراجعت نمود و در همانجا بود تا مرگش فرا رسید.(2)
ص: 167
ص: 168
روزی آوردند از بهر خلیل***چند تن از فرشتگان با جبرئیل
ز آسمان پیغامی از نزد خدا *** بهر ابراهیم شیخ الانبیاء
بعد از این از ساره آری یک پسر *** آن پسر را بخشد بر تو دادگر
نام او اسحاق و هم از صلب او *** می شود یعقوب ظاهر ای نکو
حضرت یعقوب (علیه السلام) یکی از پیامبران الهی است که نام مبارکش شانزده بار در قرآن آمده.(1)وی فرزند اسحاق و نوه ابراهیم خلیل الله است، نام مادرش «رُفْقه» دختر بتوئیل بن ناحور، برادر ابراهیم (علیه السلام)می باشد.
لقب یعقوب ،«اسرائیل» بوده(2) و فرزندان دوازدگانه یعقوب (علیه السلام)،(3) و اولاد آن ها را بنی اسرائیل
ص: 169
گویند که به قوم یهود معروفند.
یعقوب (علیه السلام) سه هزار و چهارصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) در کنعان (شرق سرزمین فلسطین) به دنیا آمد.
چندین سال در کنعان، سپس در حرّان(1)زندگی می کرد و بعد به کنعان بازگشت و هنگامی که صد و سی سال از عمرش گذشته بود، به هوای لقای یوسف (علیه السلام) وارد مصر شد و پس از هفده سال سکونت در مصر از دنیا رحلت کرد.(2)
طبق وصیّت خودش، جنازه اش در مقبره خانوادگی اش نزد قبر پدر و مادر و اجدادش،(3)در سرزمین فلسطین شهر الخلیل به خاک سپرده شد.(4)
و امروزه مزار مطهر وی مورد توجه زائران مسلمان، مسیحی و یهودی است، در مقابل مزار آن حضرت، قبر همسرش (لیّا) قرار دارد و دارای ضریحی مجزا می باشد.
قرآن مطلبی از زندگی یعقوب (علیه السلام)، جز آنچه در مورد گم شدن پسرش یوسف (علیه السلام) و حوادثی که در آن رخ داده است بیان نفرموده و ما همه آنها را در سرگذشت یوسف (علیه السلام) یادآور خواهیم شد.
ص: 170
می کنم آغاز با نامت سخن *** ای خداوند کریم ذوالمنن
از توخواهم قلمی روان و رسا *** تا دهم از یوسف شرح ماجرا
آنچه می گویم ز قرآن است *** هم وحی خلّاق سبحان است
حضرت یوسف (علیه السلام) یکی از پیامبران الهی است که نام مبارکش بیست و هفت بار در کلام الله مجید ذکر شده است.(1)
سوره دوازدهم قرآن که دارای صدویازده آیه بوده، بنام اوست و از آغاز تا پایان آن، پیرامون سرگذشت یوسف (علیه السلام) می باشد.
نام مادرش راحیل «راحله» است،(2)وی فرزند یعقوب و نواده اسحاق و نتيجه ابراهیم (علیه السلام) است.
ص: 171
درسرزمین حرّان (که در تورات با تلفظ حاران آمده)، واقع در شمال عراق به دنیا آمد(1)،او مجموعاً یازده برادر داشت و از میان آنها فقط بنیامین برادر پدر و مادری او بود. یوسف (علیه السلام) از همه برادران جز بنیامین کوچک تر بود.(2)
یوسف (علیه السلام) مدت (120 سال طبق روایات اسلامی و 110 سال طبق تورات)(3)زندگی کرد و خداوند دو پسر بنام های میشا (در توران مِنَسَّه) و اِفریم به وی عنایت فرمود.(4)و چون فوت کرد، بدنش را مومیایی کردند و در تابوتی محفوظ داشتند.(5) و همچنان در مصر بود تا زمانی که حضرت موسی (علیه السلام) می خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه یوسف (علیه السلام) را همراه خود برده و در فلسطین دفن نمودند.
بنابر آنچه مشهور است، وی در شهر الخلیل (واقع در کشور فلسطین) در شش فرسخی بیت المقدّس در مقبره خانوادگی شان نزدیک مکفیلیه (محلّدفنابراهیم، ساره، رُفقه، اسحاق و یعقوب (علیهم السلام)) به خاک سپرده شد.(6) و(7)
ص: 172
یوسف (علیه السلام) نُه سال بیشتر نداشت که در یکی از شب ها رؤیایی لذیذ در خواب دید. نفس صبح که دمید و خورشید بال و پرِ زرّین بر جهان بگسترد، از خواب بیدار شد، نزد پدر آمد، آنچه دیده بود برای پدر بازگو کرد: «پدرم! من در عالم خواب دیدم که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده می کنند».(1)
حضرت یعقوب (علیه السلام) که تعبیرخواب را می دانست،(2) از او خواست تا راز خود را از برادرانش پوشیده دارد.
به یوسف (علیه السلام) گفت: فرزندم خواب خود را برای برادرانت بازگو نکن، زیرا در حق تو حیله و نیرنگ خواهند کرد و نقشه خطرناکی برای تو می کشند، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان است.
سپس برایش روشن ساخت که وی در آينده شخصیّتی برجسته خواهد شد که همه، فرمانش را گردن می نهند و خداوند او را به پیامبری برمی گزیند و تعبیر خواب را بدو می آموزد و به زودی نعمت خویش را با خیر و رحمت و برکاتش بر او و بر آل یعقوب (علیه السلام) تمام می کند، همان گونه که آن را قبلاً بر ابراهیم و اسحاق (علیها السلام) تمام کرده بود.(3)
همین خواب دیدن یوسف (علیه السلام) و الهامات دیگر، موجب شد که یعقوب (علیه السلام) امتیاز و عظمت خاصّی در چهرۀ یوسف (علیه السلام) مشاهده کند، وی می دانست که فرزندش یوسف (علیه السلام) آیندۀ
ص: 173
درخشانی دارد وپیغمبر خدا می شود، از این رو بیشتر به او اظهار علاقه می کرد(1) و نمی توانست اشتیاق و علاقه اش نسبت به یوسف (علیه السلام) را پنهان سازد.
این روش یعقوب (علیه السلام)نسبت به یوسف (علیه السلام) باعث حسادت برادران شد، به همین خاطر چون یعقوب (علیه السلام) می دانست که فرزندانش نسبت به یوسف (علیه السلام) حسادت دارند اصرار داشت که یوسف (علیه السلام) خواب دیدن خود را کتمان کند تا برادران ناتنی،(2) برای او توطئه نکنند.
طبق برخی ازروایات؛ بعضی اززن های یعقوب (علیه السلام) موضوع خواب دیدن یوسف (علیه السلام) را شنیدند و به برادرانش خبر دادند.
از این رو حسادت برادران نسبت به او بیشتر شد، جلسه ای محرمانه تشکیل دادند و نقشه خطرناکی در مورد او کشیدند و گفتند: یوسف (علیه السلام) و برادرش بنیامین نزد پدر از ما محبوب ترند، در حالی که ما گروه نیرومندی هستیم و بیش از آن دو، به پدر سود و منفعت می رسانیم، قطعاً پدرمان اشتباه می کند و از حق و حقیقت به دور است.
یوسف (علیه السلام) را بکُشید و یا او را به سرزمین دور دستی بیندازید تا توجّه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن، از گناه خود توبه می کنید و افراد صالحی خواهید بود.
یکی از برادران،(3)اشاره کرد که: یوسف (علیه السلام) را نکشند، بلکه او را در جایی دور از چشم مردم در چاهی بیندازند، شاید کاروانی از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدین ترتیب به هدف خود که دور کردن او از پدرش بود، رسیده باشند و از گناه کشتن یوسف (علیه السلام) رهایی یابند. برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند وتصمیم گرفتنددر وقت مناسبی همین نقشه و نیرنگ را اجراء
ص: 174
کنند. در یکی از روزها نزد پدرشان یعقوب (علیه السلام)آمدند و از پدر خواستند تا یوسف (علیه السلام) را همراه خود به صحرا ببرند و در آن جا در کنار آنها بازی کند، در این مورد بسیار اصرار کردند، ولی یعقوب (علیه السلام) پاسخ مثبت به آنها نمی داد.
بعد از آنکه احساس کردند پدر، وی را از آنها دور نگاه می دارد، بدو گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان یوسف به ما اطمینان نمی کنی؟ در حالی که ما او را دوست داریم و به او مهربان هستیم، فردا او را با ما به دشت و سبزه زارها بفرست تا درآنجا بازی کند و به شادمانی پرداخته و گردش نماید و ما مواظب او هستیم.(1)
پدرشان که علاقه زیادی به یوسف (علیه السلام) داشت به آنان پاسخ داد: من از بردن یوسف (علیه السلام) غمگین می شوم و از این می ترسم که گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید.
برادران گفتند: «ماگروهی نیرومند هستیم، اگرگرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود» هرگز چنین چیزی ممکن نیست، ما به تو اطمینان می دهیم.
یعقوب (علیه السلام)هرچه دراین مورد فکر کردکه چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران، آنان را قانع کند، راهی پیدا نکرد، جز اینکه صلاح دید تا این تلخی را تحمّل کند و گرفتار خطر بزرگتری نگردد، ناگزیر اجازه داد که یوسف (علیه السلام) را با خود ببرند.
آنها لحظه شماری می کردند که فردا فرا رسد و تا پدر پشیمان نشده، یوسف (علیه السلام) را همراه خود ببرند. آن شب، صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و یوسف (علیه السلام) را با خود بردند، وقتی که آنها از یعقوب (علیه السلام)فاصله بسیارگرفتند، کینه هایشان آشکار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جویی از یوسف (علیه السلام) پرداختند.
وی در برابر آزار آنها نمی توانست کاری کند، آنها به گریه و خردسالی او رحم نکردند و آماده اجرای نقشه خود شدند.
پیراهن یوسف (علیه السلام) را از تنش بیرون آوردند و او را بر سر چاه آورده و در چاه انداختند.
ص: 175
یوسف (علیه السلام) در درون چاه قرار گرفت، در میان تاریکی اعماق چاه با آن سنّ کم(1)تنها و درمانده شده، به خدا توکّل کرد، خداوند نیز به او لطف نمود، فرشتگانی را به عنوان محافظ و تسلّی خاطر او، نزد وی فرستاد و به او وحی نمود: «ناراحت نباش! روزی خواهد آمد که برادرانِ خود را، از این کار بدشان آگاه خواهی ساخت، آنها نادانند و مقام تو را درک نمی کنند».
برادران یوسف (علیه السلام) پس از انداختن وی به چاه، به طرف کنعان بر می گشتند، برای اینکه پیش پدر روسفید شوند و به دروغی که قصد داشتند، به پدر بگویند رونقی دهند، پیراهن یوسف (علیه السلام) را که از تنش بیرون آورده بودند به خون بزغاله،(2) (یا آهویی) آلوده کردند تا آن را نزد پدر، شاهد قول خود بیاورند که گرگ یوسف (علیه السلام) را دریده است، این پیراهن خون آلود هم دلیل بر سخن ماست.
شب فرا رسید آنان با سرافکندگی و خجالت ظاهری، در حالی که به ظاهر گریه می کردند و به سر می زدند، نزد پدر آمدند. تا پدر آنان را دید و یوسف (علیه السلام) را ندید، فرمود: یوسف (علیه السلام) کجاست؟
گفتند: «ای پدر! ما او را نزد وسایل و اسباب های خود گذاشتیم و برای مسابقه به محل دور دستی رفتیم، از بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، این پیراهن خون آلود اوست که آورده ایم تا گواه گفتار ما باشد، گر چه شما گفته صد درصد صحیح ما را باور ندارید».
وقتی یعقوب (علیه السلام) پیراهن را نگاه کرد، دید آن پیراهن هیچ پارگی و بریدگی ندارد.
فرمود: این گرگ، عجب گرگ مهربانی بوده است! تاکنون چنین گرگی ندیده ام شخصی را بِدَرَد، ولی به پیراهن او کوچکترین آسیبی نرساند.
ص: 176
سپس رو به آنها کرد و گفت: «نفسهای شما، این کار زشت را در نظرتان زیبا جلوه داد و من در این مصیبت صبری پایدار خواهم کرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصیف می کنید، یاری خواهد فرمود».(1)
یوسف (علیه السلام) سه روزو سه شب درمیان چاه به سر برد تا اینکه کاروانی از «مَدْین» به مصر میرفتند.
برای رفع خستگی واستفاده از آب، کنار همان چاهی که یوسف (علیه السلام) در آن بود، آمدند.
یکی از مردان کاروان(2)
را فرستادند تا برایشان از چاه آب بیاورد. وی بر سر چاه آمده، دَلْو را به چاه دراز کرد، هنگام بالا کشیدن دَلْو، یوسف (علیه السلام) ریسمان را محکم گرفته و بدان آویزان شد و از چاه بیرون آمد، آن مرد ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد، بسیار خوشحال شد و فریاد برآورد: مژده باد! مژده باد! چه بخت بلندی داشتم، بجای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم.
شادی کنان او را نزد رفقایش آورد، کاروانیان همه به دور یوسف (علیه السلام) جمع شدند(3)و از این نظر که سرمایه خوبی به دستشان آمده، در میان کالاهای خود پنهانش کردند تا او را به مصر برده و بفروشند.
کاروانیان وقتی به مصر رسیدند، از ترس اینکه مبادا بستگان این بچّه، از راه برسند و او را از آنها
ص: 177
بستانند، وی را در مصر به بهایی اندک فروختند تا از وی خلاصی یابند. کسی که یوسف (علیه السلام) را خریداری کرد، وزیر پادشاه مصر بود.(1)
وی یوسف (علیه السلام) را به منزلش آورد و به همسرش زلیخا،(2) سفارش کرد که به نیکی با او رفتار
ص: 178
کندو وی را احترام نماید تا از زندگی با او خرسند باشند و برای آنها سودمند واقع شود و یا او را به فرزندی انتخاب کنند.
عزیز مصر و همسرش زلیخا از نعمت داشتن فرزند محروم بودند و به همین خاطر یوسف (علیه السلام) را به نیکی تربیت کردند، امّا او هنگامی که به سن بلوغ رسید، زلیخا بخاطر زیبایی یوسف (علیه السلام) به او علاقمند شده و عاشق دلدادۀ یوسف (علیه السلام) گشته و احساساتش در مورد وی شعله ور شد. نمی دانست چگونه احساسات و عواطف خویش را به یوسف (علیه السلام) ابراز کند تا اینکه عشق و علاقه بر عواطف وی چیره گشته و ضعف طبیعی بر احساساتش حکمفرما شد.
در یکی از روزها یوسف (علیه السلام) را در خانۀ خود تنها یافت، فرصت را غنیمت شمرده و خود را چون عروس حجله با طرز خاصی آراست و درهای کاخ را بست و به سراغ یوسف (علیه السلام) آمد، با حرکات عاشقانه در خلوتگاه کاخ، زیبایی و زینت های خود را بر یوسف (علیه السلام) عرضه کرد تا با عشوه گری او را بفریبد.
به وی گفت: نزد من بیا که خود را برایت آماده کرده ام.
یوسف گفت: من به خدا پناه می برم تا مرا از این گناه حفظ کند، چگونه دست به چنین گناهی بیالایم، در حالی که شوهرت (عزیز مصر)، بر من حقّ بزرگی داشته و مرا احترام کرده و در این خانه، به من احسان روا داشته است و کسی که احسان را با مکر و حیله و خیانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد.
ولی چشم دلِ زلیخا کور شده و از آنچه یوسف (علیه السلام) می گفت، پروایی نداشته و بر این امر پافشاری می کرد، در چنین لحظه ای یاد خدا و الهام پروردگار به یوسف (علیه السلام) توانایی داد، او از
ص: 179
تمام امور چشم پوشید و از انجام آن گناه خودداری نمود و به سرعت به طرف درب کاخ حرکت کرد تا راه فراری بیابد، زلیخا نیز پشت سر او به سرعت به حرکت درآمد تا از بیرون رفتن او جلوگیری کند.
در پشتِ درب، زلیخا پیراهن یوسف (علیه السلام) را از پشت گرفت تا او را به عقب بکشاند، وی هم کوشش می کرد که درب را باز کند و فرار نماید. در این کشمکش، پیراهن یوسف (علیه السلام) از پشت پاره گشته و وی سرانجام موفق به فرار شد.
در همین حال، همسر زلیخا را مقابل درب دیدند، زلیخا برای اینکه خود را تبرئه کند، پیش دستی کرده و به شوهرش گفت: یوسف (علیه السلام) قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد.
در ادامه گفت: آیا کیفر کسی که قصد خیانت به همسر تو داشته، چیزی جز زندان و عذاب دردناک است؟ زلیخا شوهر را تحریک نمود تا یوسف (علیه السلام) را زندانی سازد.
ولی یوسف (علیه السلام) این اتهام را از خود ردّ کرده و گفت: «این زلیخا بود که می خواست به شوهرش خیانت کند و مرا بسوی گناه و فساد بکشاند، من برای اینکه مرتکب گناهی نشوم و خیانت به سرپرستم نکنم، فرار کردم، او به دنبال من آمد، از این رو، ما را با این حال دیدید».
در همان حال که یکدیگر را متّهم می ساختند، یکی از نزدیکان زلیخا،(1) در محل بحث و جدل حاضر گردیده و در آن قضیه داوری کرد و گفت: اگر پیراهن یوسف (علیه السلام) از جلو پاره شده است، او قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب و پشت سر پاره شده، او این قصد را نداشته.
وقتی شوهر ملاحظه کرد پیراهن یوسف (علیه السلام) از پشت سر پاره شده، به همسرش زلیخا گفت: این تهمت و افتراء از مکر زنانه شماست، شما زنان در خُدعه و فریب زبردست هستید، مکر و
ص: 180
نیرنگ شما بزرگ است، تو برای تبرئه خود این غلامِ بی گناه را متهم کردی.
شوهر زلیخا می خواست بر این کار زشت سرپوش بگذارد.
لذا به یوسف (علیه السلام) گفت: آنچه برایت پیش آمده فراموش نما و آن را مخفی بدار، کسی از این جریان مطلع نشود.
و به زلیخا نیز گفت: تو از گناه خود توبه و استغفار کن، زیرا مرتکب خطای بزرگی شدی.(1)
ماجرای عشق و دلباختگی زلیخا به غلام خود، کم کم از حواشی کاخ توسط بستگان به بیرون رسید و در بین شهر پخش شد و این موضوع نقل مجالس شد.
زنانِ مصر، به ویژه زنان پولدارِ دربار که با زلیخا رقابتی هم داشتند، این موضوع را در جلسات خود با آب و تاب نقل می کردند و او را ملامت و سرزنش می کردند و می گفتند: همسر عزیز، دلباختۀ غلام زیر دستش شده و می خواسته از او کام بگیرد.
به زلیخا خبر رسید که زن ها در غیاب او سخنانی ناروا می گویند، وی نقشه ای کشید که آنان را دعوت کند تا یوسف (علیه السلام) را ببینند و دیگر او را در مورد دلدادگی یوسف (علیه السلام) سرزنش نکنند، روزی آنان را به کاخ دعوت کرد و برای نشستن آنها جایگاهی بسیار باشکوه تدارک دید، متکاهایی دردور مجلس گذاشت تا به آنهاتکیه کنند.
پس از ورود مهمانان به مجلس،(2)به کنیزکان خود دستور پذیرایی داد و همانگونه که رسم است، برای بریدن و پوست کندن میوه جات، در بشقاب ها، کارد قرار می دهند (به هر یک ازمهمان ها برای پاره کردن میوه، کاردی داد) و شروع به پوست کندن و خوردن نمودند و با شادمانی و خنده کنان به گفتگو پرداختند.
ص: 181
در این هنگام زلیخا به یوسف (علیه السلام) دستور داد که وارد مجلس شود، یوسف (علیه السلام) اکنون غلام است و باید از خانم اطاعت کند، سرانجام وارد مجلس زنانه شد، زنان مجلس تا چشمشان به یوسف (علیه السلام) افتاد، از چهره فوق العاده زیبای او، مات و مبهوت شده و همه چیز را فراموش کردند، حتی با کاردهایی که در دست داشتند، عوض بریدن میوه ها، دست های خودرا بریدند و گفتند: اینشخص، با این زیبایی و صفات، بشر نبوده؛ بلکه فرشته است.
وقتی زلیخا دید مهمانان نیز در محو جمال یوسف (علیه السلام) با وی شریک شدند، بسیار خوشحال شده و گفت: این همان غلامی است که شما مرا در گرفتاری عشق او نکوهش می کردید، هرچه کردم وی کمترین تمایلی به من نشان نداد، عفّت ورزید و اگر از این پس هم، خواسته مرا ردّ کند و به من اعتنا نکند، قطعاً باید زندانی شود و خوار و ذلیل گردد.
یوسف (علیه السلام) که این سخن را شنید، عرضه داشت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه این زنان، مرا به سوی آن می خوانند. اگر مگر و نیرنگ آنان را از من باز نگردانی، به سوی آنان متمایل خواهم شد و در زمرۀ جاهلان و شقاوتمندان درخواهم آمد.» خداوند دعای وی را اجابت کرده و مکر و نیرنگ زنان را از او برطرف ساخت.(1)
با وجودی که یوسف (علیه السلام) تبرئه شده و امانتداری و پاکدامنی وی روشن شده بود، ولی زلیخا و خاندانش برای اینکه این لکۀ ننگ را از پرونده خود محو کنند، این تهمت را به یوسف (علیه السلام) بستند و دستور زندانی کردن وی را صادر نمودند.
وقتی یوسف (علیه السلام) وارد زندان شد. دوجوان(2)
دیگر هم به تهمت توطئه بر ضد پادشاه با وی زندانی شدند، پس از مدّتی هریک از آن دو نفر خوابی دیده بودند که آن را برای یوسف (علیه السلام) نقل کردند.
ص: 182
فرد نخست گفت: من در خواب دیدم آب انگور می گیرم تا آن را شراب سازم و دیگری اظهار داشت که در خواب دیدم بالای سرم، نان حمل می کنم و پرندگان از آن می خورند.
یوسف (علیه السلام) هم که بر اثر بندگی و پاک زیستن، مقامش به جایی رسیده بود که خداوند علم تعبیرخواب را به او آموخته بود، خواب زندانیان را تعبیر کرد و فرمود:
ای دو یار زندانی من، یکی از شما (که در خواب دیده بود، برای شراب، انگور می فشارد) بهزودی آزاد می شود و ساقی و شراب دهنده شاه می گردد، امّا دیگری (آنکه در خواب دیده بود غذایی به سر گرفته، می برد و پرندگان از او می خورند) به دار آویخته می شود و پرندگان از سر او می خورند. این تعبیری که کردم حتمی و غیرقابل تغییر است.
در این موقع یوسف (علیه السلام) از آن کسی که تعبیر خوابش این بود که اهل نجات است و ساقی پادشاه می شود، تقاضایی کرد که: چون آزاد شوی، پیش پادشاه سفارش مرا بکن، شاید باعث نجات من از زندان شوی.(1)
بعد از مدّتی زمان آزادی یکی از زندانیان (ساقی پادشاه) فرا رسید، وی از زندان آزاد شد. امّا آن سفارش یوسف (علیه السلام) را فراموش کرد و هفت سال از این قضیه گذشت تا در یکی از شب ها پادشاه مصر، خوابی دید که او را آشفته ساخت و از آن سخت به وحشت افتاد، دانشمندان و معبّران و کاهنان را به حضور طلبید و به آنان گفت: من در خواب دیدم، هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و آنها را خوردند و نیز هفت خوشۀ سبز را دیدم که طعمۀ هفت خوشه خشک شدند، شما خواب مرا تعبیر کنید.
آنان از تعبیر خواب عاجز ماندند، جوان ساقی که مدتی در زندان همراه یوسف (علیه السلام) بود و اینک از نزدیکان شاه محسوب می گشت، داستان مهارت یوسف (علیه السلام) در تعبیر خواب را برای پادشاه بیان کرد.
پادشاه که از معبّرین مأیوس شده بود، فوری ساقی را به زندان فرستاد تا اگر راست می گوید این
ص: 183
معمّا را حل کند، وی به زندان آمده، یوسف (علیه السلام) را ملاقات کرد و پس از معرفی و احوالپرسی، خواب پادشاه را برای وی نقل کرد.
یوسف (علیه السلام) فرمود: تعبیر این خواب چنین است که هفت سال، سال فراوانی محصول خواهدشد، سپس هفت سال قحطی و خشکسالی می شود و سال های قحطی، ذخیره های سال های فراوانی نعمت و محصولات را نابود می کند.تدبیر این است که در این سال های فراوانی، باید در فکر سال های سخت بود، آنچه در این سال های فراوانی بدست آوردید به قدر احتیاج از آن استفاده نمائید و بقیه را بدون آنکه از خوشه ها خارج نمایید انبار کنید،(1)
تا در آن هفت سال قحطی که پس از هفت سال فراوانی اتّفاق می افتد، مردم از آنچه ذخیره شده استفاده نمایند، بعد از این هفت سال قحطی، وضع مردم خوب خواهد شد و مردم به آسایش و فراوانی نعمت می رسند.
ساقی نزد پادشاه آمده و تعبیر خواب یوسف (علیه السلام) را به عرض شاه رسانید. پادشاه در فکر فرو رفت و به درایت و عقل و بینش یوسف (علیه السلام) پی برد، دستور داد که یوسف (علیه السلام) را نزد وی بیاورند. فرستاده شاه خود را به زندان رسانده و پیام شاه را به وی ابلاغ کرد که پادشاه او را طلبیده.
یوسف (علیه السلام) گفت: من از زندان بیرون نمی آیم تا تهمت هایی که به من زدند از من بزدایند.
ای فرستاده شاه! برو و به شاه بگو: برای کشف حقیقت، پیرامون ماجرایی که بر ضدّ من به عرض وی رسیده تحقیق کند و از آن زنانی که در مراسم مهمانی همسر عزیز مصر (زلیخا همسر وزیر پادشاه) شرکت کرده و در آن مجلس دست های خود را بریدند بازجویی نماید.
فرستادۀ پادشاه، مطالب یوسف (علیه السلام) را به عرض وی رسانید، پادشاه؛ زنان مورد نظر را حاضر کرد که در میان آنان همسر عزیز (زلیخا) نیز بود، بازجویی به عمل آمد و گفت: درباره یوسف (علیه السلام) قصّه خود را توضیح بدهید، آیا او مجرم است یا نه؟
همه گفتند: ما هیچ بدی و آلودگی از یوسف (علیه السلام) ندیده ایم. زلیخا نیز اذعان کرد که: من
ص: 184
درصدد آن بودم او را بلغزانم، ولی او در تمام مراحل، پاکی خود را حفظ کرد وآدمی راستگو و درستکار است.(1)
*آزادی یوسف (علیه السلام) از زندان(2)
پادشاه که بر صحّت تبرئه شدن یوسف (علیه السلام) و عفّت و پاکدامنی او آگاه گردید، دستور داد به زندان بروند و یوسف (علیه السلام) را به حضورش بیاورند تا او را محرم اسرار و امین خود قرار دهد.
یکی از آنان نزد یوسف (علیه السلام) آمد و بشارت آزادی را به وی داد و او را به نزد پادشاه آورد، وی مَقدم یوسف (علیه السلام) را مبارک شمرد و او را نزد خود نشاند، از هر دری با او سخن گفت، وقتی که به درجات مقام علمی یوسف (علیه السلام) پی برد، شایستگی او را برای اداره مقام های حساس کشور درک کرد و به وی گفت: از امروز به بعد، تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار هستی.
یوسف (علیه السلام) گفت: بنابراین مرا بر خزانۀ حکومت بگمار که در این خصوص انسانی مراقب و آگاهم تا بتوانم بر جمع آوری غلات و انبار کردن آنها برای سال های قحطی، اشراف داشته باشم، شاه وی را سرپرست خزائن و محصولات کشور مصر قرار داد.(3)
ص: 185
یوسف (علیه السلام) پس از قبول این مسئولیت، کمر خدمتگزاری به مردم را بست و در این مسیر فداکاری ها کرد و با تدبیر و اندیشه خود به اداره امور پرداخت و غلات فراوانی را انبار نمود.
هفت سال قحطی و خشکسالی در مصر فرا رسید و گرسنگی و قحطی ایجاد شد، به ویژه درکشورهای مجاور، مانند کنعان (فلسطین) که مردم آن سامان آمادگی برای چنین سالی نداشتند. آوازۀ عدالت و احسان عزیز مصر به کنعان رسید، مردم کنعان با قافله ها به مصر آمده،(1)
و از آنجا غلّه و خواربار به کنعان مي بردند.
یعقوب (علیه السلام) و فرزندانش نیز مانند دیگران در تنگنا و سختی زندگی قرار گرفته و شنیدند که در کشور مصر، ارزاق و غلّات یافت می شود، لذا از فرزندان خود،(2)خواست تا به مصر رفته و مقداری غلّه (گندم و جو) خریدار کنند.
فرزندان یعقوب (علیه السلام) روانه کشور مصر شدند، وقتی به آن سرزمین رسیدند، به محل خریداری غلّه آمدند، یوسف (علیه السلام) چون در پست وزارت اقتصاد بود، در آنجا حضور داشت و شخصاً بر معاملات نظارت می کرد. برادران خود را در بین مشتریان دید و آنان را شناخت، ولی آنها یوسف (علیه السلام) را نشناختند. آنچه را خواستند به آنها داد و بیش از حقّشان به آنان گندم و جو اعطا کرد.
سپس از آنها پرسید شما کیستید؟
گفتند: ما فرزندان یعقوبیم و او پسر اسحاق و اسحاق پسر ابراهیم خلیل خداست که نمرود او را به آتش انداخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانید.
یوسف (علیه السلام) فرمود: حالِ پدر شما چطور است و چرا نیامده است؟
گفتند: پیرمرد ضعیفی است.
ص: 186
فرمود: آیا شما برادر دیگری هم دارید؟
گفتند: بلی یک برادر داریم که از پدر ماست و از مادر دیگر.
یوسف (علیه السلام) گفت: اگر بار دیگر پیش من آمدید، آن برادر پدری خود را نزد من بیاورید، اگربرادرتان را نیاورید، بار دیگر که به مصر برگردید، به شما ارزاق نمی دهم.
آنها در پاسخ یوسف (علیه السلام) گفتند: سعی ميکنیم پدرمان را راضی کنیم و او را همراه خود بیاوریم.
برادران زمانی که تصمیم رفتن گرفتند و آماده حرکت به سوی کنعان شدند، یوسف (علیه السلام) به خدمتکاران خود دستور داد تا محرمانه پولی را که آنان برای خرید کالا آورده بودند، در میان بارشان قرار دهند تا همین موضوع باعث حُسن ظن پیدا کردن آنان به لطف و کرم و احساس یوسف (علیه السلام) گردد، ناچار مسافرت دیگری به مصر کنند.(1)
آنها سرانجام بعد از چند روز به شهر خود، کنعان رسیدند و نزد پدر آمده و ماجرایی را که میان آنها و وزیر اقتصاد مصر (یوسف) صورت گرفته بود و عزّت و احترامی که از او دیده بودند به عرض پدر رساندند و برای او نقل کردند که اگر بار دوم به مصر برگردند، در صورت نبودن برادرشان بنیامین با خود، وزیر، آنها را به عدم تحویل کالا تهدید کرده است.
از این رو، از پدر خویش درخواست کردند که اجازه دهد تا در سفر دوم، برای دستیابی به کالا و ارزاقی که به آن نیاز دارند بنیامین را با خود ببرند و به پدر تأکید کردند که از او حمایت و مراقبت خواهند کرد.
خاطره های گذشته در درون یعقوب (علیه السلام) زنده شد و در حالی که حزن و اندوه و قلبش را چنگ می زد به آنان پاسخ داد: آیا همان گونه که قبلاً در مورد برادرش یوسف (علیه السلام) به شما اطمینان کردم، در مورد بنیامین نیز به شما اطمینان داشته باشم؟ شما در ماجرای یوسف (علیه السلام) به عهد خود وفا نکردید ...!
ص: 187
برادران یوسف (علیه السلام) نمی دانستند که وزیر اقتصاد (یوسف)، کالای آنها را در بارشان گذاشته است، وقتی بارها را گشودند، کالای خود را در بار یافتند و این بهانه ای شد که آنان پدر خود را متمایل سازند تا برای فرستادن بنیامین با آنها، جهت آوردن اموال و ارزاق بیشتر از مصر، موافقت کند و گفتند: وزیر مقرّر داشته که به هر فرد یک بار شتر بیشتر ندهد، اگر بنیامین همراه ما بیاید، به اندازه یک بار شتر، اموال ما افزایش می یابد.
سرانجام، اصرار فرزندان واطمینان دادن صد درصد آنان و برگرداندن پول و کالای آنها و اطّلاع از اینکه وزیر اقتصاد شخص عادل و با کرمی است، یعقوب (علیه السلام) را متقاعد ساختند که بنیامین را با پسرانش بفرستد. ولی با آنها شرط کرد که به خدا سوگند یاد کنند تا او را بدو برگردانند. آنها سوگند یاد کردند که از او مراقبت و نگهداری می کنند.
برادران یوسف (علیه السلام) آماده سفر شدند.
یعقوب (علیه السلام)گفت: هنگام ورود به مصر از یک درب وارد نشوید، بلکه از دروازه های متعدّد وارد شوید تا هنگام ورود، نظر مردم را به سوی خود جلب نکنید ...(1)
برادران به مصر رسیده و بر یوسف (علیه السلام) وارد شدند و با کمال احترام گفتند: این (اشاره به بنیامین) همان برادر ماست که فرمان دادی تا او را نزد تو بیاوریم، اینک او را آورده ایم. یوسف (علیه السلام) به برادران احترام کرد و از آنها پذیرایی نمود و سپس در گوشه ای دور از چشم سایر برادران، با برادرش (بنیامین) خلوت کرد و آشکارا به او گفت: من یوسف (علیه السلام) برادر تو هستم. سپس از گذشته ها و ناراحتی هایی که در اثر حسادت و کینه برادرانشان متحمّل شده بودند، یاد کردند.
یوسف (علیه السلام) به برادرانش گفت: اندوهگین مباش و از کارهایی که آنها در مورد ما انجام دادند شِکوه نکن، چه این که خداوند نعمت قدرت و جاه و مقام به من عنایت کرده و اینک تو در پناه و تحت توجّهات من هستی.
پس از آن، یوسف (علیه السلام) خیلی علاقه داشت تا به عنوان مقدّمه ای برای آوردن پدر و مادرش به
ص: 188
مصر، برادرش بنیامین را نزد خود نگاه دارد، ولی هیچ راهی از نظر قانون، برای نگه داشتن او نبود جز اینکه نقشه ای بکار برد و آن این بود که وقتی فرزندان یعقوب (علیه السلام) بارها را بستندکه به شهر خود برگردند. درحین بستن بارها، یکی از مأمورین حکومتی با اشارۀ مخفیانه ی یوسف (علیه السلام)، پیمانه رسمی حکومت را که وسیله کیل (سنجش) آنها بود، در میان بار بنیامین گذاشت. وقتی کاروان آماده حرکت به سوی کنعان شد، یکی از مأمورین صدا زد. ای کاروان شما دزدی کرده اید!
برادران یوسف (علیه السلام) برآشفتند و رو به آنها کردند و گفتند: چه متاعی از شما گم شده است که ما را دزد می خوانید؟
به آنها گفته شد: جام زرّین پادشاه و یکی از ظرف های سلطنتی حکومت که وسیله کیل و وزن آنها بوده را گم کرده ایم، هرکس آن را بیاورد، یک بار شتر جایزه می گیرد.
برادران یوسف (علیه السلام) گفتند: به خدا سوگند! ما نیامده ایم که در این سرزمین فساد کنیم، ما هرگز دزد نبودیم.
به آنها گفتند: اگر این ظرف؛ در بار یکی از شما پیدا شود، سزایش چیست؟
برادران گفتند: طبق سنّت وقانون ما باید سارق را به عنوان عبد نگه دارید، جزای سارق پیش ما چنین است.
یوسف (علیه السلام)و اطرافیان، اوّل بارهای (غیر بنیامین) را تفتیش کردند، سپس هنگام تفتیش بارِ بنیامین، پیمانه (ظرف مخصوص) را در بار وی یافتند.(1)
برادران یوسف (علیه السلام) خیلی شرمنده شدند، لذا برای رهایی خود به عذری متوسل شده که آنها راتبرئه کند، گفتند: اگر بنیامین دزدی می کند چندان بعید نیست، چون برادری (یوسف) هم داشت که قبلاً دزدی کرده بود، ما از این دو (که از مادر با ما جدایند) خارج هستیم، ما را به خاطر آنان کیفر نکن.
ص: 189
یوسف (علیه السلام) این تهمت را نادیده گرفت و به رُخ آنها نکشید و با خود گفت: شما انسان های پست و بی مقداری هستید، خداوند بهتر می داند که گفتار شما راجع به دزدی برادرتان بنیامین دروغ است.
فرزندان یعقوب (علیه السلام) از درِ تقاضا و خواهش وارد شده وگفتند: ای عزیز مصر! این پسر (بنیامین)، پدر پیری دارد، یکی از ما را به جای او نگه دار و او را با ما بفرست، چه این که ما تو را فردی نیکوکار میبینیم، در حق ما نیکی کن.
حضرت یوسف (علیه السلام) فرمود: پناه به خدا می برم که جز کسی را که پیمانه، در بارِ او پیدا شده نگه داریم، در این صورت ستمکار خواهیم بود!
وقتی که برادران از عزیز مصر مأیوس شدند، با خویش خلوت کرده و به مشورت پرداختند. برادر بزرگشان (لاوی یا شمعون) به آنها رو کرد و گفت: آیا می دانید که پدرتان از شما پیمان و عهدی در پیشگاه خدا گرفت و قبلاً هم درباره یوسف (علیه السلام) کوتاهی کردید، اینک با این پیشامد چگونه پدر را قانع کنیم؟ ما با آن سابقۀ خرابی که نزد پدر داریم، چطور سخن ما را قبول می کند. من که به طرف کنعان نمی آیم و با این وضع نمی توانم با پدر ملاقات کنم، مگر اینکه پدر واقعیت ماجرا را بداند و خود پدر به من اجازه بدهد و یا خداوند در این باره حکمی کند. شما نزد پدرتان باز گردید، ولی من نمی آیم و او را در جریان حادثه ای که رُخ داده قرار دهید و به او بگویید فرزندت بنیامین، پیمانۀ کیل و وزن پادشاه را دزدیده و حکم بردگی درباره اش صادر شده است.
ما با چشم خود همۀ این امور را مشاهده کرده ایم و اگر غیب می دانستیم که این حادثه اتّفاق می افتد، او را با خود نمی بردیم و به او بگویید اگر در آنچه به تو می گوییم، شک و تردید دارید، فرستاده ای را اعزام نما تا از مردم مصر برایت شاهد و گواه بیاورد و خود شخصاً از رفقایی که در کاروان همراه ما باز گشته اند جویا شو تا صدق گفتار ما برایتان روشن گردد.(1)
برادر بزرگ که این سخنان را به آنها تعلیم داد، آنها را روانه کنعان کرد و خودش در مصر
ص: 190
ماند. سایر پسران وقتی نزد پدر بازگشتند و آنچه را اتّفاق افتاده بود به وی اطلاع دادند.
این خبر، حزن و اندوه او را برانگیخت، ولی به خاطر سابقه خراب و بد فرزندانش، سخن آنها را باور نکرد (زیرا کسی که سابقه دروغ گفتن داشته باشد، سخن گفتنش باور کردنی نیست، هرچند راست بگوید) سپس رو به آنها کرد و فرمود: «نه چنین نیست، بلکه نفستان شما را فریب داد، بدون بی تابی صبر می کنم، امیدوارم خداوند همه آنها را سه فرزندم به من بر گرداند، او آگاه وحکیم است».
یعقوب (علیه السلام) که سراسر وجودش را غم و اندوه فرا گرفته بود، از فرزندانش روی گرداند و در دنیایی از حزن و غم فرو رفت، آنقدر از فراق یوسف (علیه السلام) ناراحتی ها کشیده بود که دیدگانش سفید شده و نابینا گشت. فراقِ بنیامین بر ناراحتی او افزود، ولی سخنی که آنها را ناراحت کند بدان ها نگفت.
روزها پی در پی گذشت و یعقوب (علیه السلام) پیوسته در غم و اندوه قرار داشت، وی لاغر و نحیف و ناتوان گشته بود. می گفت: شکایت خود را فقط به خدا می کنم، می دانم که روزی خداوند این رنجها را رفع خواهد کرد.
حضرت یعقوب (علیه السلام) به دلش الهام شده بود که فرزندانش زنده اند، لذا به پسرانش دستور داد: به مصر برگردند و به برادر بزرگشان (لاوی یا شمعون) بپیوندند و به جستجوی یوسف (علیه السلام) و برادرش بپردازند و از رحمت الهی مأیوس نگردند، زیرا جز مُلحدان، کسی از رحمت الهی مأیوس نمی گردد.(1)
برادران یوسف (علیه السلام) برای جستجو از یوسف و بنیامین، درخواست پدر را پذیرفتند و برای پرس و جویی از آنها و دستیابی بر خواروبار و ارزاقی که بدان نیاز داشتند به مصر بازگشتند و به کاخ یوسف (علیه السلام) راه یافتند تا بر آنها ترحّم کند و بنیامین را آزاد کند.
برای مقدّمۀ درخواست خود، فشار فقر و تنگدستی خود را بر او عرضه کردند ... تا اینکه دلش
ص: 191
به حال آنان سوخت و متأثر شد.
یوسف (علیه السلام) تصمیم گرفت خود را به آنان معرفی کند تا آنان و خانواده هایشان را نزد خود آورده و در رفاه و آسایش زندگی کنند، از این رو در پی برادرش بنیامین فرستاد.
سپس رو به آنها کرد و گفت: آیا به یاد دارید چه گناه بزرگی در حق یوسف (علیه السلام) و برادرش انجام دادید و به زشتی کارتان که حاکی از جهل و نادانی بود واقف شده اید؟آیا به خاطر دارید که یوسف (علیه السلام) را از پدرش جدا کرده و آواره ساختید و او را در تاریکی چاه افکندید؟ و دل بنیامین را در فقدان برادرش اندوهگین ساختید؟ ...
برادران یوسف (علیه السلام) با شنیدن این سخنان در فکر فرو رفته و به دقّت به آهنگ صدای وی گوش می دادند که آیا این شخص، خود یوسف (علیه السلام) نیست؟ لذا در حالی که پریشان خاطر بودند به او گفتند: آیا تو یوسفی؟
یوسف (علیه السلام) صادقانه به آنها گفت: آری من یوسفم و این برادر من بنیامین است.
خداوند با عنایت و لطف و کرم خویش ما را از خطرها حفظ کرد. این پاداشی بود از ناحیۀ خدا که به خاطر تقوی و صبر و شکیبایی ام به من مرحمت فرمود و خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع و تباه نمیسازد.
برادران گفتند: به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما برتری و جاه و منزلت بخشید، در حالی که ما گناهکاریم و در گفتار و کردارمان در مورد تو خطا کردیم، اکنون عذر تقصیر به پیشگاه تو و خدا می آوریم، بر ما ترحّم فرما و با ما مدارا کن.
یوسف (علیه السلام) در پاسخ گفت: امروز شما مورد سرزنش و نکوهش نبوده وبرکارهایتان توبیخ نمی شوید، من از خداوند برای شما بخشش و رحمت مسألت دارم و او بخشنده ترین بخشایندگان است.
پس از این گفتگوها، یوسف (علیه السلام) جویای حال پدر شد، گفتند: وی از شدّت اندوه و غم و فراق یوسف (علیه السلام)، بینایی خود را از دست داده، یوسف (علیه السلام) پیراهن خود را به آنان سپرد و دستور داد: این پیراهن مرا ببرید و به صورت پدرم بیفکنید، او بینا خواهد شد و از آنها دعوت کرد که بعد از
ص: 192
آن، همگی با خانواده هایشان به مصر نزد او آیند.(1)
وقتی که برادران یوسف (علیه السلام) پیراهن را گرفتند با کمال شوق و شعف به سوی کنعان روانه شدند، زمانی که کاروان آنها از سرزمین مصرگذشت، به قلب یعقوب (علیه السلام)خطورکرد که به زودی یوسف (علیه السلام)را در کنار خودش خواهد دید، از این رو، خانواده و نوادگان خود را از جریان مطلع ساخت و گفت: من بوی یوسف (علیه السلام) را احساس می کنم، اگر مرا سبک عقل نخوانید.
آنها که فهم درک این مقام بلند را نداشتند، از روی انکار گفتند: ای پدر به خدا قسم! تو در همان گمراهی سابق خود هستی.
برادران یوسف (علیه السلام) وقتی که به کنعان رسیدند، مژده رسان! پیراهن یوسف (علیه السلام) را به روی یعقوب (علیه السلام) افکندند، وی بینا شد و گفت: آیا به شما نگفتم که من از خدا چیزها می دانم که شما نمی دانید.
گفتند: ای پدر برای بخشش گناهانمان، از خداوند طلب آمرزش کن، ما در حق یوسف (علیه السلام) خطا کردیم.(2)
یعقوب (علیه السلام) و فرزندان آمادۀ حرکت از کنعان به سوی مصر شدند، پس از چند روز(3)
راه رفتن، به نزدیکی های مرز کشور مصر رسیدند، وقتی یوسف (علیه السلام) از آمدن آنان اطلاع حاصل کرد، خود و سران قوم برای استقبال از آنان، دَم دروازه ورودی شهر آمدند، وقتی خاندان یعقوب (علیه السلام) به
ص: 193
مصر رسیده،(1)ملاحظه کردند که یوسف (علیه السلام) به استقبال آنان آمده است، یوسف (علیه السلام) با کمال عزّت و احترام از پدر و دودمانش استقبال کرد، او پدر و مادر(2)خود را، در آغوش گرفت و گفت: همگی داخل مصر شوید که ان شاءالله در امن و امان خواهید بود و پدر و مادر خود را بر تخت نشانید وهمگی (پدر و مادر و برادران) در برابر شکوه و عظمت یوسف (علیه السلام) به خاک افتادند؛ و برای وی به عنوان شکر پروردگار، سجده کردند، یوسف (علیه السلام) به یاد خوابی افتاد که در زمان طفولیّت دیده بود، به پدر رو کرد و گفت: ای پدر! این منظره، تعبیر خواب سابق من است. پروردگارم آن را محقق گردانید ...(3)
یعقوب (علیه السلام) که از عمرش صد و سی سال گذشته بود وارد مصر شد، پس از هفده سال،(4)که در کنار یوسف اش زندگی کرد، دارِ دنیا را وداع نمود.
طبق وصیّتش جنازه او را به فلسطین آورده و در کنار مدفن پدر و جدّش (اسحاق و ابراهیم) در شهرالخلیل دفن کردند.
سپس یوسف (علیه السلام) به مصر بازگشت و بعد از پدر، بیست و سه سال زندگی کرد. تا در سن صد و بیست سالگی (یا 110 سالگی) دارِ فانی را وداع نمود، او نیز وصیّت کرد که جنازه اش را در کنارِ قبور پدران خود دفن کنند.
یوسف (علیه السلام) بقدری محبوبیّت اجتماعی پیدا کرده بود و عزّت فوق العاده ای نزد مردم مصر داشت که پس از فوتش بر سر محل به خاک سپاری اش نزاع شدوهر قبیله ای می خواستند جنازه
ص: 194
یوسف (علیه السلام) را در محله خود دفن کنند تا قبر او مایۀ برکت در زندگی شان باشد.
بالأخره رأی بر این شد که جنازه یوسف (علیه السلام) را در رود نیل دفن کنند، زیرا آب رود که از روی قبر رد می شد، مورد استفاده همه قرار می گرفت و به این ترتیب همه مردم به فیض برکت وجود پاک یوسف (علیه السلام) می رسیدند.
او را در رود نیل دفن کردند تا زمانی که موسی (علیه السلام) می خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه او را از قبر بیرون آورده و به فلسطین آورد و دفن کردند تا به وصیّت یوسف (علیه السلام) عمل شده باشد.(1)
ص: 195
ص: 196
با توکل بر تو ای خلّاق جان*** ای خداوند کریم مهربان
می گویم قصه ایوب را *** قصه آن بنده محبوب را
حضرت ایوب (علیه السلام) از انبیاء مشهور بوده و نام مبارکش چهار بار، در چهار سوره و در چهار آیه، در قرآن مجید آمده است.(1)
ایوب از ریشه «آبَ یؤوب» یعنی کسی که بار دیگر سلامت و نعمت و مال و فرزندان به او باز گردانده شود.(2)
وی از فرزندان حضرت ابراهیم (علیه السلام) است، مورخین، سلسله نسب او را چنین نوشته اند: «ایوب بن آموص بن رازج بن روم بن عیصو بن اسحاق بن ابراهیم» و مادرش از فرزندان لوط بن هاران.(3)
در اینکه حضرت ایّوب (علیه السلام) در چه جائی به دنیا آمده و وطن حقیقی او کجاست؟
مورّخین اختلاف دارند؛ برای او شهرهای «بثنه یا بثنیه»، «عوص» و «جابیه» از سرزمین شام
ص: 197
«دمشق» ذکر کرده اند.(1)وي سه هزار و ششصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) متولّد شد و سرانجام در سن نود و سه سالگی فوت کرد.(2)
درباره مدفن حضرت ایّوب (علیه السلام) اختلاف است و قبور متعددی به آن حضرت نسبت داده شده، اما مشهورترین بقعه منسوب به ایشان، در 10 کیلومتری جنوب شهر حلّه درکشورعراق قرار دارد، این منطقه که به نام «اَلرّارَنْجِیَّه» شناخته می شود، در حاشیه جاده اصلی حلّه به کوفه واقع است.
صاحب تاریخ بلعمی گوید: ایّوب (علیه السلام) در یکی از نواحی شام به نام بثنه،(3) می زیسته است و نیز گویند هفت سال در آن شهر به عبادت و پرستش خداوند مردم را تبلیغ می نموده و سرانجام فقط سه نفر به او گرویده بودند.
وی یکی از پیامبران است که قرآن، نبوّت و پیامبری وي را بیان کرده است.(4)
او بسیار با تقوی بوده و نسبت به مساکین و بیچارگان زیاد رئوف و مهربان؛ و نیز ایتام و بینوایان زیادی را سرپرستی می نمود و در مهمان نوازی شهرت داشته و قوم خود را به عبادت و پرستش خداوند دعوت می نموده است.
ایّوب (علیه السلام) دارای مال فراوانی بوده و مقدار زیادی چارپایان و بردگان و زمین های زراعتی و نیز
ص: 198
فرزندان و خویشاوندان زیادی هم داشته است.
اوقاتی بر او گذشت که همه اموال و اراضی و چارپایان از دستش رفت و به انواع بلایا و امراض مبتلا گشت و جز قلب و زبان سالم که متذکّر به ذکر خدا باشد، اعضاء دیگر او سالم نماند، ولی او در تمام این مراحل صابر بود و هیچگاه به درگاه خداوند از این حیث ننالید. بیماری آن حضرت، آن قدر به طول انجامید که کسی با او نشست و برخاست نمی کرد و هیچ کس در این مدّت نزدیک او نمی شد و با وی هم صحبت، نمی گردید.
کار مرض وی به جایی رسید که در شهر نتوانست به زندگی خویش ادامه دهد، به همین خاطر او را از شهر بیرون کردند و در خرابه ای بیرون شهر افکندند و مردم با او قطع رابطه کردند.
هیچ کس جز همسرش که رعایت حق او نمود و محبّت ها و نیکی و احسان وی را نسبت به خود واجب می دانست، با او اظهار مهربانی و محبّت نمی کرد. همسرش نزد او رفت و آمد می کرد و بامدادان او را نظافت کرده و کارهای او را انجام می داد، به نحوی که خود، رو به ضعف رفت و مال و دارایی اش اندک شد، به گونه ای که برای مردم کار می کرد و از مزد آن، برای شوهرش طعام تهیّه می کرد و سنگینی این بار را تحمّل می کرد...
او پس از آن همه خوشبختی و وجود مال و دارایی، در مورد از دست دادن مال و دارایی و فرزند و گرفتاری هایی که برای شوهرش به وجود آمد و تنگدستی و فقر و خدمتکاری برای رَحِم ... همراه با شوهرش ایّوب (علیه السلام) صبر و شکیبایی پیشه کرد.
همۀ این دشواری ها، صبر و سپاس و حمد و ثنای ایّوب (علیه السلام) را فزونی بخشید تا آنجا که آن حضرت در صبر و شکیبایی درمقابل ناگواری ها و مصیبت ها ضرب المثل شد.(چنانکه صاحب البدایه والنهایه در جلد اوّل کتاب خود متذکر شده است).
منقول است که همسرش به وی گفت: ای ایّوب! اگر از خدای خود بخواهی، گرفتاری تو را رفع خواهد کرد، در پاسخ گفت: هفتاد سال، سالم زندگی کردم، اگر هفتاد سال هم برای خدا
ص: 199
صبر کنم، کم است.(1)
دانشمندان درباره مدّت گرفتاری حضرت ایّوب (علیه السلام) اختلاف نظر دارند: برخی گفته اند که سه سال بوده و قولی نیز هفت سال و چند ماه می داند و برخی آن را هیجده سال نقل کرده اند.(2)
قرآن مجید حضرت ایّوب (علیه السلام) را بهترین بندۀ خدا، شکیبا و متوجّه و اَوّاب می خواند.(3)و او را از صالحین و نیکوکاران شمرده و وی را بر جهانیان برتری داده است.(4)
تاریخ زندگی آن حضرت نشان می دهد که وی بین هفت تا هیجده سال به طور دائم در رنج و عذاب بود و در بستر طاقت فرسای بیماری آن چنان گرفتار گردید که جز همسر باوفایش، تمام فامیل ها او را ترک كرده و دشمنان لب به شماتت گشودند.(5)
در قرآن کریم راجع به ایّوب (علیه السلام) در حدود دوازده آیه آمده است، اگرچه فقط چهار بار نام او ذکر گردیده است.(6)
قرآن آشکارا بیان می کند که ایّوب (علیه السلام) به بیماری مبتلا شد و پروردگار خویش را خواند، خداوند دعای او را مستجاب گرداند و بیماری او را برطرف ساخت و اهل او را به او باز گرداند.(7)
خدای متعال نحوۀ شفا یافتن ایّوب (علیه السلام) را این گونه بیان می کند: «ای ایّوب! با پای خود به زمین
ص: 200
بکوب»(1)،آن حضرت نیز برای امتثال امر او چنین کرد و به دستور خداوند چشمه ای از آب سرد جوشید، سپس به او فرمان داد تا خود را در آن چشمه شستشو دهد و از آن بنوشد و بدین ترتیب خداوند درد و بیماری ظاهری و باطنی آن حضرت را از بین برد.
استاد مصطفی مراغی در تفسیر خود می گوید: این اشاره به نوع بیماری است که ایّوب (علیه السلام) بدان مبتلا بوده و آن بیماری پوستی غیرمُسری مانند «اگزما» و خارش بدن و امثال آن بوده که جسم آدمی را به شدّت رنج می دهد، ولی بیماری کشنده ای نیست ... چنان که اشاره دارد آن آب از آب های معدنی بوده که برای این نوع بیماری ها سودمند است. چه این که این قبیل آب ها، همانگونه که فایده ظاهری دارد، نوشیدن آن نیز سودمند است.(2)
روایت شده، شیطان یک روز به صورت طبیبی بر همسر ایّوب (علیه السلام) ظاهر شد و گفت: من شوهر تو را درمان می کنم، به این شرط که وقتی شفا یافت، به من بگوید تنها عامل سلامتی من تو بوده ای و هیچ مزد دیگری نمی خواهم.
همسر ایّوب (علیه السلام) که از ادامه بیماری او سخت ناراحت بود، این پیشنهاد را پذیرفت و نزد ایّوب (علیه السلام) آمد و آن پیشنهاد را به او گفت.
ایّوب (علیه السلام) که متوجّه دام شیطان بود، سخت برآشفت و سوگند یاد کرد که اگر سلامتی خود را بازیافت، صد تازیانه به همسرش بزند و او را تنبیه کند.(3)
وقتی که ایّوب (علیه السلام) سلامتی خود را بازیافت، برای اینکه به سوگند خود وفا کند و خداوند برای تخفیف این مجازات از یک سو (چون آن زن خدمات ارزنده ای به آن حضرت انجام داده
ص: 201
بود) وحرمت سوگند از سوی دیگر، دستور می دهد که بسته هایی از گندم یا خرما را که دارای صد شاخه بود، بدست بگیرد و یکبار به همسرش بزند و سوگندش را ادا نماید.(1)
نام همسر ایّوب (علیه السلام) «رحیمه» دختر ابراهیم بن یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم (علیهم السلام) می باشد.(2). وی از جمله زنانی است که به نام او در قرآن اشاره شده است.(3) از زنان مجلّله روزگار، در عصمت و عفّت و حیا و مودّت و صبر در بلاء در طول مدّت بیماری شوهر کم نظیر بود.
جزءِ نادر زنان جهان است که مدّت طولانی در پرستاری شوهرش با تمام توان استقامت نموده و خم به ابرو نیاورده است و ثابت نمود که برخی از زنان، انسان های باوفا و نمک شناس و الگوی مقاومت به حساب می آیند.
آنچه که دلالت بر کمال فضل و دانش علیا مخدّره «رحیمه» می نماید، روایتی است که علّامه مجلسی از ابن بابویه نقل کرده که: چون بلا از هر جهت بر ایّوب (علیه السلام) سخت شد، زنش رحیمه صبر کرد، بر محنت آن حضرت و ترک خدمت او نکرد.
پس شیطان حسادت ورزید به خدمت کردن زن ایّوب (علیه السلام)بر همسرش، لذا به نزد او آمد و گفت: مگر شما از آل یعقوب (علیه السلام) نیستی؟
گفت: چرا!
شیطان گفت: پس چیست این مشقت و بلا که من شما را در آن می بینم؟
آن عالمۀ صابره در جواب گفت: خدا به ما چنین کرده است که ما را ثواب دهد به فضل خود،
ص: 202
در وقتی که عطا کرد به فضل خود و پس گرفت تا ما را امتحان کند و ثواب دهد، آیا دیده ای انعام کننده ای بهتر از او، پس بر عطایش، او را شکر و بر ابتلایش، او را حمد می کنیم.
پس جمع کرد برای ما دو فضیلت را با هم که در نعمت او، شاکر باشیم و به توفیق او و در بلای او، صابر باشیم و نمی یابیم بر صبر کردن قوّتی، مگر به یاری و توفیق او.
شیطان هرچه شبهه بر او القاء کرد، رحیمه به قوّتِ ایمان، همه را جواب گفت.(1)
ابن عبّاس گوید: خداوند جوانی را به همسر ایّوب (علیه السلام) باز گردانید، بطوری که برای او بیست و شش پسر به دنیا آورد.
همچنین ایّوب (علیه السلام) دارای هفت پسر و هفت دختر بود که همگی از دنیا رفته بودند، امّا خداوند بار دیگر آنها را به دامان ایّوب (علیه السلام) و همسرش بازگردانید.(2)
ص: 203
ص: 204
بنام خداوند حیّ حکیم *** که بر مخلصین داد قلب سلیم
الف، لام، راء، از کتاب مبین *** فرستاد حق را بر ذالکفل حلیم
نام مبارک او دوبار در قرآن آمده است.(1)از اینکه قرآن او را در کنار پیامبران بزرگ مدح و ستایش فرموده، چنین برمی آید که او پیامبر بوده و مشهور هم همین است.(2)
قرآن در مورد دعوت و رسالت و قومی که وی به سوی شان فرستاده شده، مطلبی را بیان نفرموده است.
امّا مورّخان بر این عقیده اند که: او از فرزندان حضرت ایّوب (علیه السلام) بوده و نام اصلیش «بشر بن ایّوب» است که خداوند او را بعد از پدرش بسوی مردم روم مبعوث گردانید.(3)
وی مردم خود را بر جهاد با دشمنان خدا ترغیب می کرد، امّا آنها از فرمان وی سرباز می زدند و به ذوالکفل (علیه السلام) می گفتند: اگر از خدا بخواهی که مرگ به سراغ ما نیاید، به همراه تو در این راه، جهاد خواهیم کرد.
ص: 205
ذوالکفل (علیه السلام) نیز در مناجات خود با خداوند گفت: بار خدایا! تو خود می دانی که رومیان از من چه خواسته اند، مرا بخاطر عدم توانم، در برابر آنها، عذاب مفرما.
خداوند نیز به وی وحی فرستاد که درخواست قومت را شنیدم و درصدد آنم تا عمرشان را طولانی گردانم و تو را نیز کفیل آنها قرار دادم.
دعای رومیان مستجاب گردید وآنها صاحب فرزندان بسیاری شدند تا حدّی که از عهده نگهداری و تغذیه کودکانشان برنمی آمدند، دشواری اداره زندگی باعث گشت، رومیان از ذالکفل (علیه السلام) بخواهند تا خداوند آنها را به زندگی طبیعی شان باز گرداند.
به همین خاطر است که گفته می شود 5/6نژاد انسان ها رومی می باشند، چرا که نسل آنها بسیار گسترش یافته بود و بدین جهت آنها را رومی می نامند، چون به جدشان «روم بن عیص بن ابراهیم» منسوب هستند.
منقول است که: «بشر بن ایّوب» یا همان «ذالکفل (علیه السلام)» در شام می زیست، سرانجام در سن نود و پنج سالگی در همان شام دیده از جهان فرو بست.(1)
و پسرش بنام «عبدان» را وصیّ خود نمود و خداوند بعد از او حضرت شعیب (علیه السلام) را به عنوان
ص: 206
پیامبر مبعوث کرد.(1)
امّا مرحوم قطب راوندی در قصص الأنبیاء از پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نقل می کند: ذالکفل (علیه السلام) مردی بود از اهالی حضرموت، نام اصلی وی «عویدیا بن ادیم» است، هنگامی که اَلْیَسعْ (علیه السلام) می خواست جانشینی برای خود برگزیند، سه شرط را برای احراز این مقام مطرح نمود:
1- تلاش بی وقفه در طول روز.
2- شب زنده داری.
3- تسلط بر خشم و غضب خویش.
از میان جمعیّت جوانی برخاست وگفت: من متکفّل و متعهّد انجام این سه کارمی شوم، آن جوان همین ذالکفل (علیه السلام)است که به خاطر متکفل شدن سه خصلت مذکور به این نام نامیده شد.(2)
ص: 207
ص: 208
ای خدا، ای ذکر تو وِرد لبم *** ای که آگاهی ز یا ربّ، یا ربّم
از تو نیرو خواهم ای بی شک و ریب *** تا حکایت کنم از شعیب
آن رسول از نسل ابراهیم بود *** روز و شب تبلیغ دین می نمود
حضرت شعیب (علیه السلام) یکی از پنچ پیامبر عرب زبان است،(1) که نام مبارکش یازده بار در قرآن آمده است.(2)
در نسبت آن حضرت اختلاف است، بعضی او را از نواده های حضرت ابراهیم (علیه السلام) می دانند؛ بدین ترتیب: «شعیب بن صفوان بن عیفا بن نابت بن مدین بن ابراهیم».(3)
و بعضی گفته اند از اولاد ابراهیم (علیه السلام) نبوده، بلکه از اولاد کسی است که ایمان به ابراهیم (علیه السلام) آورده بود و سه هزار و ششصد و شانزده سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) به دنیا آمد.
خداوند او را به سوی مردم «مَدْیَن و اَیْکَه» فرستاد تا آنها را به یکتاپرستی وآیین خدایی دعوت نماید و از بت پرستی و فساداخلاقی نجات بخشد.
ص: 209
این پیامبر بزرگ به خاطر سخنان حساب شده و رسا و دلنشین به عنوان «خطیب الأنبیاء» لقب گرفته.(1)وی اوّلین کسی است که ترازوی سنجش را در معاملات بکار برد.(2) او سرانجام پس از دویست و چهل و دو سال زندگانی وفات یافت و در بیت المقدّس به خاک سپرده شد.(3)
*رسالت شعیب (علیه السلام) در مَدْیَنْ(4)
شعیب (علیه السلام) از طرف خدا به سوی دو قوم (قوم مَدْیَن و قوم اَیْکه) فرستاده شد، مردم مَدْیَنْ به خدا ایمان نداشته و غیر او را پرستش می کردند و از نظر اخلاق، بدرفتارترین مردم به شمار می آمدند و در دادوستد، کم فروشی می کردند.
شعیب (علیه السلام) آنها را به پرستش خدای یگانه دعوت کرد و خدای متعال او را با معجزات خویش، پشتیبانی و حمایت فرمود.
وی مردم را از انجام کارهای زشت و ناروا نهی کرد و آنها را به عدالت دستور داد و از ظلم و ستم برحذر داشت، به آنها تأکید کرد که اگر سخنش را باور دارند، بدانند اموال و دارایی که خداوند از طریق حلال به آنان عطا فرموده، بهتر از اموالی است که آن را از راه حرام گرد آورده اند.
در توان شعیب (علیه السلام) نبود که قوم خود را از کارهای زشت باز دارد و او تنها پند دهنده ای
ص: 210
امانت داربود.(1)
یکی از موارد گمراهی قوم شعیب (علیه السلام) این بود که بر سر راه کسانی که نزد شعیب (علیه السلام) می آمدند می نشستند تا آنها را از رهنمون شدن به راه خدا باز دارند و رسالت آن حضرت را به باد انتقام می گرفتند و مؤمنین را تهدید می کردند.
شعیب (علیه السلام) از این عمل آنان نگران بود، آنها را به نعمت های الهی که به آنان ارزانی داشته بود، یادآوری می کرد، چه اینکه خداوند آنها را پس از آن که تعدادی اندک بودند، کثرت بخشید و پس از فقر و تنگدستی، بی نیازشان ساخت.
وی آنها را متوجّه نمود تا از کیفری که خداوند، تبهکاران قبل از آنها را بدان گرفتار ساخته است عبرت گیرند.(2)
قوم شعیب (علیه السلام) به جای اینکه، به دعوت وی گوش فرا دهند و برای تأمین سعادت دنیا و آخرت خود، از او اطاعت کنند، لجاجت کردند و با کمال گستاخی و بی پروایی در برابر او ایستادند و گفتند: «آیا نمازت به تو دستور می دهد که آنچه را پدرانمان می پرستیدند، ترک کنیم و از تصرف در اموالمان آن گونه که دلمان می خواهد انجام ندهیم، تو با اینکه انسانی بردبار و دانا هستی، چرا این حرف ها را می زنی؟».
شعیب (علیه السلام) در پاسخ آنها گفت: ای مردم به من بگویید! اگر من از ناحیۀ خداوند دارای دلیل و برهان روشن بوده و به آن یقین داشته باشم و او با لطف و کرمش به من روزی حلال عنایت کرد، آیا با وجود این همه نعمتی که به من داده، سزاوار است که به او خیانت ورزیده و در امر و نهی او با مخالفت وی برخیزم؟
من از پند و نصیحتم تا آنجا که بتوانم نظری جز اصلاح مردم ندارم و جز با کمک و پشتیبانی
ص: 211
خداوند، به حق، دست نیافتم، بنابراین به او متّکی بوده و تنها به سوی او باز می گردم.
وی سخنش را ادامه داد و گفت: ای مردم! اختلافی که بین من و شماست، سبب نشود که شما عناد ورزیده و بر کفر خویش پافشاری کنید؛ زیرا بلایی که بر سر قوم نوح، هود و صالح (علیهم السلام) آمد بر شما نیز وارد می شود.
دوران و تاریخ قوم لوط (علیه السلام) و سرزمین آنها و هلاکتشان، فاصلۀ زمانی چندانی با شما ندارد. آن را خوب به یاد آورید.
از سرنوشت آنها عبرت بگیرید تا به بلایی که آنان گرفتار شدند، مبتلا نگردید و از خدا بخواهید که از گناهانتان بگذرد و ...(1)
این رفتار شعیب (علیه السلام) در دعوت خویش بود، ولی بزرگان قومش وی را تهدید کرده و گفتند: ما تو و کسانی را که به تو گرویده اند، از شهرمان بیرون می کنیم، مگر اینکه به کیش و آیین ما برگردید.
شعیب (علیه السلام) گفت: اگر ما به دین شما برگردیم، با وجود آنکه خدا ما را از آن نجات داده، همانا به خدا دروغ و افترا بسته ایم.
ما هرگز به آیین جاهلانه و باطل شما برنمی گردیم، مگر این که خداوند چنین چیزی بخواهد و هیهات از چنین چیزی! زیرا خدایی که بر همه چیز ما آگاه است، راضی نمی شود که به باطل شما باز گردیم.(2)
ص: 212
قوم شعیب (علیه السلام)، وی را به سنگسار نمودن تهدید کردند و اظهار داشتند: تاکنون که دست به چنین کاری نزده اند، به دلیل این بوده که با فامیل و بستگان او معاشرت داشته اند.
شعیب (علیه السلام) در پاسخ آنان گفت: آیا عزّت و احترام طایفه ام، نزد شما از خدا بیشتر است، شما خدا را به کلّی فراموش کرده اید، به راستی خدای من به آنچه شما انجام می دهید، آگاه است.(1)
آنها به این ترتیب به تکذیب شعیب (علیه السلام) و کارشکنی در برابر آن حضرت پرداختند. شعیب (علیه السلام) از آنان روی گردان شد و گفت: ای قوم! من دستورات خدا را به شما ابلاغ نمودم و به شما پند و اندرز دادم، ولی شما بر کفر و نافرمانی پافشاری کردید، چگونه برایتان محزون و اندوهگین شوم؟(2)
دستور الهی صادر شد که اهل مَدْیَنْ به جرم سرکشی و طغیان نابود شوند، خداوند با رحمت خویش حضرت شعیب (علیه السلام) و کسانی را که به او ایمان آورده بودند، نجات داد و آنها را که کفر ورزیده بودند به هلاکت رساند. رعد و برقی مهیب، همراه با زلزله ای شدید آنها را فراگرفت و آنان به رو، به زمین افتادند و مُردند و آثارشان از بین رفته، گویی اصلاً در آن شهر نبوده اند.(3)
بعد از آن که خداوند مَدْیَنْ را نابود ساخته و شعیب (علیه السلام) و ایمان آورندگان به او را نجات داد، آن حضرت را به سوی اصحاب اَیْکه فرستاد.
آن سامان، سرزمینی حاصلخیز و پر درخت و دارای چشمه ساران بسیار بوده و در نزدیکی مَدْیَنْ قرار داشت، در آن منطقه گروهی از مردم زندگی می کردند که به همان شیوۀ اهالی مَدْیَن مرتکب گناه و معصیت می شدند و بت پرست بودند و خیانت و کلاهبرداری در خرید و فروش در بین آنها رایج بود.
به فرموده قرآن، شعیب (علیه السلام) آنها را اینگونه دعوت کرد: من از ناحیۀ خداوند برای ارشاد و راهنمایی شما فرستاده شده ام و برای رساندن دستورات الهی به شما، فردی امین هستم. از کیفر الهی بپرهیزید و برای دستورات وی از من پیروی کنید، من برای راهنمایی و ارشاد، از شما مزد و پاداش نمی خواهم، پروردگار جهانیان به من پاداش خواهد داد، در پیمانه و وزن اموال، به حقّ و انصاف رفتار کنید و کم فروشی ننمایید و در زمین تبهکاری نکنید.
این پند و اندرزها در مردم مؤثر واقع نشد، بلکه مردم لجوج «اَیْکه» نسبت سحر و جادو زدگی به شعیب (علیه السلام) دادند وگفتند: توهم یکی ازآن افرادی هستی که سحر زده شده ای و هذیان میگویی، تو هم مانند ما انسان بوده و با ما مساوی هستی، بنابراین چگونه با رسالت خدایی، بر ما برتری داری؟ ما تو را در ادّعایت، فردی دروغگو تلقی کرده و در آنچه ما را به سوی آن فرا میخوانی، گفته ات را تصدیق نمی کنیم. اگر واقعاً در آنچه ما را بدان دعوت می کنی، راستگو هستی، از خدا بخواه تا عذابی از آسمان بر ما وارد سازد.
شعیب (علیه السلام) در برابر این سخنان ناموزون و تعبیرات زشت و زننده و تقاضای عذاب الهی، تنها پاسخی که داد، این بود گفت: پروردگار من به اعمالی که شما انجام می دهید، آگاهتر است.
ص: 214
به هر حال زمان پاکسازی صفحۀ زمین از این آلودگان فرا رسید، خداوند بر آنان عذاب فرستادو آنها را به هلاکت رسانید.(1)
بسیاری از مفسّرین در ذیل آیات مذکور چنین نقل کرده اند: هفت روز گرمای سوزانی، سرزمین آنها را فرا گرفت و مطلقاً نسیمی نمی وزید، ناگاه قطعه ابری در آسمان ظاهر شد و نسیمی وزیدن گرفت، آنها از خانه های خود بیرون ریختند و از شدت ناراحتی به سایۀ ابر پناه بردند، در این هنگام صاعقه ای مرگبار از ابر برخاست. صاعقه ای با صدای گوش خراش و به دنبال آن، آتش بر سر آنها فرو ریخت و لرزه ای بر زمین افتاد و همگی هلاک و نابود شدند.(2)
ص: 215
ص: 216
اصحاب الایْکَه*(1)
بسیاری از مفسّران و ارباب لغت گفته اند: «اَیْکَه» به معنی درختان درهم پیچیده و یا بیشه است و «اصحاب الایکه» همان قوم شعیب (علیه السلام) هستند که در سرزمینی پر آب و مشجّر در میان حجاز و شام زندگی می کردند.
آنها زندگی مرفّه و ثروت فراوانی داستند و به همین جهت، غرور و غفلت آنها را فرا گرفته بود و مخصوصاً دست به کم فروشی و فساد در زمین زده بودند.
شعیب (علیه السلام) آن پیامبر بزرگ، آن ها را از این کارشان برحذر داشت و دعوت به توحید و راه حق نمود، امّا آن ها تسلیم حق نشدند و سرانجام بر اثر مجازات دردناکی نابود گشتند.(2)
شرح حال آنها و کیفیّت مجازات و نابودیشان در بحث داستان شعیب (علیه السلام)مفصلاًذکرشد.
ص: 217
ص: 218
می کنم آغاز با نام کریم قصه *** فرعون و موسای کلیم
حضرت موسی (علیه السلام) یکی از پیامبران اولوالعزم است که نام مبارکش 136 بار، در 34 سوره قرآن مجید آمده است.(1)
موسی (علیه السلام) در لغت قِبْطیان،(2)از دو جزء تشکیل شده، یکی «مو» به معنی آب و دیگری «سی» به معنای درخت. چون صندوق وی در کنار درختی در داخل آب بدست آمد، او را موسی (علیه السلام)
ص: 219
نامیدند.(1)
وی سه هزار و هفتصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) متولد شد و نسبش با شش واسطه به حضرت ابراهیم (علیه السلام) می رسد. به این ترتیب: «موسی بن عمران بن یصهر بن قاهت(2)بن لاوی بن یعقوب بن ابراهیم» و نام مادرش یوکابد(3) است.
موسی (علیه السلام) پانصد سال بعد از حضرت ابراهیم (علیه السلام) ظهور کرد و لقب «کلیم الله» به خود گرفت، چون خداوند بدون واسطه، با او سخن گفت.
حضرت موسی (علیه السلام) سرانجام در شب 21 رمضان(4)
در سن 126 سالگی(5)در بیابان تیه(6)
درگذشت و قبر او بر کسی معلوم نشد.
تورات دربارۀ وفات موسی (علیه السلام) چنین می گوید: «موسی بندۀ خداوند در آن جا به سرزمین موآب (موافق قول خداوند) وفات کرد و او را در درّۀ زمین «موُآب» مقابل «بیت فغُور» دفن کردند و هیچ کس از مقبرۀ او تا به امروز واقف نیست و موسی حین وفات 120 ساله بود و بنی اسرائیل 30 روز برای موسی در بیابان های موآب گریه نمودند.»(7)
علّامه مجلسی نقل کرده است که از رسول خدا (علیه السلام) دربارۀ مدفن موسی (علیه السلام) سؤال شد؛ آن
ص: 220
حضرت فرمودند: «عِنَد الطَّریقِ الاَعظَم، عِندَ الْکَثیبِ الاَحمر؛ بر سر راه بزرگ، نزدیک تپه سرخ ».(1)
به هر حال گرچه خبر صریحی دربارۀ محل دقیق مزار حضرت موسی (علیه السلام)در دست نیست.
اما مقبره و بقعه ای در صحرای جنوب غربی اَریحا در فلسطین به آن حضرت منسوب گردیده است.
این بقعه در فاصلۀ 30 کیلومتری شرق قدس و 8 کیلومتری جنوب غربی اریحا در منطقه ای به نام «بَرِیَّه القُدس» واقع شده و با جاده ای خاکی به بزرگراه قدس اَریحا می پیوندد.(2)
داستان زندگی پرفراز و نشیب موسی (علیه السلام) را می توان به پنج دوره خلاصه نمود:
1- دوران ولادت و کودکی و پرورش او در کاخ فرعون.
2- دوران هجرت او از مصر به مَدْیَنْ و زندگی او در کنار حضرت شعیب (علیه السلام)
3- دوران نبوّت و پیامبری و بازگشت وی به مصر برای مبارزه با فرعون.
4- دوران هلاکت فرعون و ورود موسی (علیه السلام) به بیت المقدّس.
5- دوران درگیری های موسی (علیه السلام) با بنی اسرائیل.
رامسیس شبی در عالم خواب دید، آتشی از طرف شام «بیت المقدّس» شعله ور شد و زبانه کشید و به طرف سرزمین مصر آمد و به خانه های قبطیان افتاد و همۀ آن خانه ها را سوزانید. سپس کاخ ها و باغات آنها را فرا گرفته و همه را نابود کرد، ولی به خانه های سِبْطِیان (که موسی و بنی اسرائیل از آنها بودند) آسیبی نرساند!
فرعون در حالی که بسیار وحشت زده شده بود، از خواب بیدار شد و در غم و اندوه فرو رفت، ساحران و کاهنان و معبّرین را به حضور طلبید و از آنها خواست که خواب وی را تعبیر کنند.
کاهنان و دانشمندانِ تعبیر خواب، گفتند: «به زودی نوزادی از بنی اسرائیل سِبْطِیان به دنیا می آید که تو و یارانت را به هلاکت می کشاند» و سپس شب انعقادِ آن نطفه را برای پادشاه معیّن کردند.
رامسیس (فرعون) پس از مشورت با مشاوران و درباریان و کاهنان، دو تصمیم گرفت:
اول: دستور داد تا آن شبی را که معبرّین معیّن کرده بودند که این شب، آن نطفه در رحم مادر قرار خواهد گرفت، هیچ زنی با مردی هم بالین نشود و زنان را از مردان جدا کنند تا از این طریق از تکوین نطفۀ چنان انسان معهود جلوگیری شود.
این دستور رامسیس به همه جای کشور اعلام شد، کنترل شدیدی در شهر بوجود آمد و مردان بنی اسرائیل (قبیله سبطیان) را از شهر بیرون برده و زنان در شهر ماندند و هیچ زنی جرأت نداشت با شوهر خود تماس بگیرد.
ص: 222
«آسیه»(1)
زن رامسیس، چون از سِبْطِیان بود، رامسیس به او شک کرد که نکند این مولود از آسیه بوده باشد، لذا در آن شب نزد وی ماند.
عمران پدر موسی (علیه السلام) در آن شب نوبت نگهبانی اش در کنار کاخ بود(2)، نیمه های شب همسرش «یوکابد» که از او دور بود، به هوس افتاد و نزد شوهر آمد و مخفیانه در کناری با او همبستر شد و نطفه حضرت موسی (علیه السلام) منعقد گردید.
عمران به همسرش گفت: «مثل اینکه تقدیر الهی این بود که آن کودک موعود از ما پدید آید، این راز را پنهان دار و در پوشیدن آن بکوش که وضع بسیار خطرناک است».
یوکابد با شتاب و نگرانی از کنار شوهر دور شد و در پوشاندن راز، کوشش بسیار کرد.
دوم: دستور دیگر رامسیس (فرعون) این بود که همه مأموران و قابله های قبیله قِبْطِیان در میان بنی اسراییل مراقب باشند و زنان باردار را زیر نظر بگیرند، هرگاه پسری از آنها به دنیا آمد، بی درنگ سر از بدن او جدا کنند و او را بکشند و اگر دختر باشد، برای گسترش فساد و کنیزی نگهدارند.
به دنبال این دستور، جلّادان خون آشامِ حکومت فرعون، به جان مردم افتادند، تمام زنان باردار را تحت مراقبت شدید قرار دادند، قابله ها از هر سو زنان را کنترل می کردند، در این گیر و دار، هفتاد هزار نوزاد پسر را کشتند.
آمار کشته شده ها بقدری زیاد شد که سران و بزرگان قبیله «قِبْط» نزد فرعون آمده وبه اوگفتند: در پیرمردان بنی اسرائیل (قبیله سبطیان) مرگ و میر افتاده و تو نیز بچّه های آنها را می کشی، بنابراین در آینده ما خودمان باید کار کنیم و کسی برای خدمت کردن به ما باقی نمی ماند.
ص: 223
از این رو فرعون دستور داد که: یکسال در میان، پسران را بکشند تا تمامی پسران بنی اسرائیل نابود نگردند. در سالی که قرار بود، پسران بنی اسرائیل کشته نشوند، هارون (علیه السلام) برادر موسی (علیه السلام) متولّد شد وکسی مُتعرّض او نشد و او در دامن پدر و مادر خویش تربیت یافت، ولی تولّد موسی (علیه السلام) در سالی واقع شد که کودکان را در آن سال سر می بریدند.(1)
زمان ولادت موسی (علیه السلام) هرچه نزدیکتر می شد، مادر موسی (علیه السلام) نگران تر می شده و همواره در این فکر بود که چگونه پسرش را از دست جلّادان فرعون (رامسیس) حفظ کند.
طبق خوابی که رامسیس دیده بود و از آینده حکومت خود نگران گشته بود، برای زنان باردار مأمورانی و قابله هایی از قِبْطِیان گمارده و آنان را تحت نظر نگه می داشت. قابله ای نیز مراقب «یوکابد» بود، چون درد مخاض «یوکابد» فرا رسید و موسی (علیه السلام) قدم به عرصه گیتی نهاد، نور مخصوصی از چهرۀ موسی (علیه السلام) درخشید که بدن قابله به لرزه افتاد و برقی از محبّت موسی (علیه السلام) در اعماق قلب قابله فرو نشست و تمام زوایای دلش را روشن ساخت.
زن قابله خطاب به مادر موسی (علیه السلام) گفت: من در نظر داشتم ماجرای تولّد این نوزاد را به دستگاه حکومت خبر دهم تا جلّادان وی را به قتل رسانند و من از این طریق جایزه بگیرم، ولی چه کنم محبّت این نوزاد به قدری بر قلبم چیره شد که حتّی راضی نیستم مویی از سر او کم گردد، با دقّت از او محافظت کن، هرچند فکر می کنم که دشمن نهایی ما همین نوزاد باشد!
قابله از خانه مادر موسی (علیه السلام) بیرون آمد، بعضی از جاسوسان حکومت او را دیدند و از او راجع به ماجرای خانه پرسیدند او گفت: خونی بیش نبود و بچّه نداشت، شما نگران این خانه نباشید ...
ص: 224
مأموران برای تحقیق بیشتر وارد خانه شدند، با دیدن آنها، «کلثم»(1) خواهر موسی (علیه السلام)، آمدن مأموران را به اطّلاع مادر رسانید.
یوکابد دستپاچه شد که چه کند، در این میان از شدّت وحشت، بی درنگ این مادر بی چاره و مضطرب، نوزاد را در پارچه ای پیچید و در تنور انداخت. چون مأموران واردخانه شدند، در آنجا جز تنور آتش، چیزی ندیدند و پس از تحقیقات مختصر، خانه را ترک گفتند، مادر موسی (علیه السلام) با دستپاچگی و نگرانی تمام به سراغ تنور آمد و به کودک نگریست، مشاهده کرد موسی (علیه السلام) در دل آتش هیچ آسیبی ندیده و خداوند آتش را برای موسی (علیه السلام) خنک و گوارا کرده است.
ص: 225
وی را با کمال سلامتی از تنور بیرون آورد. ولی با این وضع، قلب «یوکابد» از خطر دشمن سرسخت و بی رحم آرام نمی گرفت و هر لحظه در انتظار آسیب خطرناک بود، چرا که یک بار صدای گریۀ نوزاد کافی بود که جاسوسان را مطلع سازد.
یوکابد متوجّه خدا شد و از خداوند خواست راه چاره ای پیش روی او بگشاید. خداوند با الهام خود به مادر موسی (علیه السلام) او را از نگرانی حفظ کرد، به وی الهام فرمود: «به او شیر بده و هنگامی که بر او ترسیدی، وی را به دریای نیل بیفکن و نترس و غمگین مباش که ما او را به تو باز می گردانیم و او را از رسولان قرار می دهیم».(1)
موسی (علیه السلام) سه ماه مخفیانه پس از ولادت، در دامان مادر زندگی کرد و مادر به او شیر داد، آنگاه مادرش بیمناک شد، مبادا راز او فاش شود، طبق الهام الهی تصمیم گرفت، کودکش را به دریا بیافکند. به طور محرمانه به سراغ یک نجّار مصری که از قِبْطِیان و طرفداران فرعون بود آمد و از او خواست صندوقی با مشخّصات مخصوص بسازد.
نجّار گفت: صندوق با این ویژگی برای چیست؟ «یوکابد» که زبانش به دروغ عادت نکرده بود، حقیقت امر را فاش ساخت، گفت: من از بنی اسرائیلم، نوزاد پسری دارم، می خواهم نوزادم را در آن مخفی کنم.
نجّار تا این سخن را شنید، برای رسیدن به جایزۀ فرعون و ادای وظیفه میهنی و خوش خدمتی به دستگاه ستمگر، به سراغ مأموران و جلّادان آمد تا آنان را از تولّد موسی (علیه السلام) با خبر کند، ولی آن چنان وحشتی عظیم بر قلبش مسلّط شد که زبانش از سخن گفتن باز ایستاد، می خواست با اشارۀ دست، مطلب را بازگو کند، مأمورین از حرکات او چنین برداشت کردند که یک آدم مسخره کننده است، او را زدند و از آنجا بیرون نمودند.
نجّار چون حضور مأموران را ترک کرد، حال عادی خویش را بازیافت و دوباره به پیش مأموران آمد تا همان کند که نخست تصمیم داشت، ولی خداوند عالم، وی را به همان کیفر قبلی
ص: 226
دچار ساخت و برای بار سوم این موضوع تکرار شد، او وقتی به حال عادی بازگشت، فهمید که در این موضوع، یک راز الهی نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسی (علیه السلام) تحویل داد.(1)
*افکندن موسی (علیه السلام) به رود نیل(2)
مادر موسی (علیه السلام) طبق فرمان الهی، وی را در صندوق گذاشته و صبحگاهان هنگامی که خلوت بود، کنار رود نیل آمد و صندوق را به رود نیل انداخت.
امواج خروشان نیل، صندوق را به زودی از ساحل دور کرد، مادر در کنار آب ایستاده بود و این منظره را تماشا می نمود.
در یک لحظه احساس کرد قلبش از او جدا شده و روی امواج حرکت می کند، اگر لطف الهی با خطاب (نترس و محزون نباش، ما موسی (علیه السلام) را به تو برمی گردانیم).(3)
ص: 227
قلب او را آرام نکرده بود، فریاد می کشید و همه چیز فاش می شد، هیچ کس نمی تواند دقیقاً حالت این مادر را در آن لحظات حساس ترسیم کند.
ولی آن شاعرۀ فارسی زبان تا حدودی این صحنه را در اشعار زیبا و با روحش مجسّم ساخته است، آنجا که می گوید:
مادر موسی چو موسی را به نیل***در فکند از گفته ربّ جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه***گفت کای فرزند خُرد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدای ***چون رَهی زین کشتی بی ناخدای
وحی آمد کاین چه فکر باطل است *** رهرو ما اینک اندر منزل است
ما گرفتیم آنچه را انداختی ***دست حق را دیدی و نشناختی
سطح آب از گاهوارش خوشتر است ***دایه اش سیلاب موجش مادر است
رودها نه از خود طغیان می کنند ***آنچه می گوییم ما آن می کنند!
ما به دریا حکم طوفان می دهیم ***ما به سیل و موج فرمان می دهیم
نقش هستی نقشی از ایوان ماست ***خاک و باد و آب سرگردان ماست
به که بر گردی به ما بسپاریش ***کی تو از ما دوستر می داریش؟!(1)
رامسیس کاخ مجلّلی در کنار رود نیل داشت، آن روز با همسرش آسیه، در کنار کاخ خود که مُشرف بر رود نیل بود ایستاده بودند، آنها ناگهان چشم شان به صندوقچه ای افتاد که امواج رودخانه او را بالا و پایین می برد، چیزی نگذشت که صندوق حامل طفل در کنار کاخ آنها و در لابه لای شاخه های درختان از حرکت باز ایستاد.
رامسیس (فرعون) دستور داد: مأمورین فوراً به سراغ صندوق بروند و آن را از آب بگیرند تا ببینند در آن چیست؟ صندوق را نزد فرعون آوردند، دیگران نتوانستند درب آن را بگشایند.
ص: 228
آری می بایست درب صندوق نجات موسی (علیه السلام)، بدست خود فرعون گشوده شود، فرعون درب آن را گشود، هنگامی که چشم همسر فرعون به کودک داخل آن صندوق که موسی (علیه السلام) بود، افتاد، خداوند علاقه و محبّت موسی (علیه السلام) را در دلش افکند و هنگامی که آب دهان این نوزاد مایه شفای بیمار شد،(1)این محبّت فزونی گرفت.
امّا فرعون تا چشمش به او افتاد خشمگین شد و گفت: چرا این پسرکشته نشده است؟ تصمیم گرفت آن نوزاد را به قتل برساند، همچنين «هامان» وزیر مشاور فرعون همراه با اطرافیان حکومت نیز درخواست می کردند که این کودک مانند نوزادان دیگر به قتل رسد، ولي همسرش آسیه که در کنار او بود، با بکار بودن انواع شیوه ها، از جمله اینکه این نوزاد باعث شفای دخترشان شده، از کشتن موسی (علیه السلام) جلوگیری نمود و پیشنهاد کرد تا آن طفل را به فرزندی قبول نموده و برایش دایه ای انتخاب نماید؛ زیرا که از نعمت داشتن پسر محروم بودند. فرعون سخن آسیه را پذیرفت و مَقدَم موسی (علیه السلام) را گرامی داشت.
امّا مادر موسی (علیه السلام) وقتی وی را در رود نیل انداخت، خواهر موسی (علیه السلام) را فرستاد تا کسب خبر کند، خواهر دید کودک از آب گرفته و داخل خانه فرعون برده شد. مادرش را از این جریان با خبر ساخت.
مادر موسی (علیه السلام) با این خبر از بیم و ناراحتی هوش از سرش پرید و تنها قلبش برای موسی (علیه السلام) می تپید، نه چیز دیگر، از فرط نگرانی نزدیک بود راز خود را فاش سازد، ولی خداوند دل او را ثابت نگه داشت و وی را در زُمرۀ مؤمنین قرار داد که به وعدۀ الهی در بازگرداندن موسی (علیه السلام) به سوی اواطمینان داشته باشد.
ص: 229
طولی نکشید که احساس کردند نوزاد گرسنه است و نیاز به شیر دارد، به دستور فرعون مأمورین به جستجوی پیدا کردن دایه رفتند، چندین دایه آوردند. ولی نوزاد، پستان هیچ یک از آنان را نگرفت. کودک لحظه به لحظه گرسنه تر و بی تاب تر می شد، پی درپی گریه می کرد و سروصدای او در درون کاخ فرعون پیچيد و قلب آسیه همسر فرعون را به لرزه در آورد. مأمورین بر تلاش خود افزودند.
ناگهان در فاصلۀ نه چندان دور، به دختری برخورد کردند که می گوید: من زنی از بنی اسرائیل را می شناسم که پستانی پر شیر و قلبی پر محبّت دارد، او نوزاد خود را از دست داده و حاضر است شیر دادن نوزاد کاخ را برعهده گیرد.
با راهنمایی وی نزد مادر موسی (علیه السلام) رفتند و او را به کاخ فرعون آوردند، نوزاد را به او دادند.
وی با اشتیاق تمام، پستان او را گرفت،(1)و از شیره جان مادر، جان تازه ای پیدا کرد، برق خوشحالی از چشم ها جستن کرد، مخصوصاً مأموران خسته و کوفته که به مقصود خود رسیده بودند، از همه خوشحال تر بودند. همسر فرعون نیز نمی توانست خوشحالی خود را از این امر کتمان کند. به این ترتیب خداوند به وعده اش وفا کرد که به مادر موسی (علیه السلام) فرموده بود: «ما او را به تو برمی گردانیم».(2)
پس از آن، کودک را به وی سپردند تا به خانه اش ببرد و به او شیر داده و پرستاری و نگهداری
ص: 230
کند.(1)و در خلال این کار، گاه و بیگاه، کودک را به کاخ فرعون می آورد تا همسر فرعون دیداری با او تازه نماید.
مادر موسی (علیه السلام) بعد از دوران شیرخوارگی او را به خانه فرعون آورد و کودک را به آنها سپرد، وی در دامن فرعون و همسرش پرورش یافت.(2)
آنگاه که موسی (علیه السلام) به حدّ رشد و بلوغ رسید و از قدرت جسمانی فوق العاده ای برخوردار شد، در یکی از روزها کاخ فرعون را ترک کرده و بی آنکه کسی بداند، بطور ناگهانی وارد شهر شد و در بین مردم عبور می کرد. دید دو نفر گلاویز شده اند و با یکدیگر مشاجره و کشمکش دارند، یکی از آنها از بنی اسرائیل (قبیله وی و سِبْطِیان) و دیگري از قِبْطِیان (طرفداران فرعون) بود، فرد اسرائیلی از موسی (علیه السلام) درخواست کمک کرد، از آنجا که موسی (علیه السلام) می دانست فرعونیان از طبقه اشرافی هستندو همواره به بنی اسرائیل ستم می کنند به یاری وی شتافت و چنان سیلی بر دشمن او نواخت که به زندگی او پایان داد.
موسی (علیه السلام) از کردۀ خود پشیمان شد و آن را کاری شیطانی شمرد و از گناهی که مرتکب شده بود، از خدای خود طلب بخشش کرد و نزدش تضرّع و زاری نمود تا توبه اش را بپذیرد و او را یاور تبهکاران قرار ندهد و خداوند او را بخشید و توبه اش را پذیرفت.(3)*
روز دوم که فرا رسید، موسی (علیه السلام) در حالی که بیم داشت راز او فاش گردد. به سمت شهر روانه گردید، باز دید یکی از فرعونیان با همان مرد دیروز گلاویز شده و درگیر است، آن مرد مظلوم از موسی (علیه السلام) استمداد نمود، موسی (علیه السلام) به طرف او رفت تا از او دفاع کرده و از ظلم ظالم جلوگیری کند.
ص: 231
ظالم به وی گفت: «آیا همانگونه که دیروز شخصی را کشتی، می خواهی مرا هم بکشی، از قرار معلوم تو می خواهی، فقط جبّاری در روی زمین باشی و نمی خواهی از مصلحان باشی».(1)
موسی (علیه السلام) متوجّه شد که ماجرای دیروز افشاء شده است و برای اینکه مشکلات بیشتری پیدا نکند کوتاه آمد، ماجرا به فرعون و اطرافیان او رسید و تکرار این عمل را تهدیدی بر وضع خود گرفتند. جلسۀ مشورتی تشکیل داده و حکم قتل موسی (علیه السلام) صادر شد.
مردی از نقطه دور دست شهر،(2)(از مرکز فرعونیان و کاخ فرعون) اطّلاع پیدا کرد. چون ازنزدیکان فرعون محسوب می شد و آنچنان با فرعون رابطه داشت که در این گونه جلسات مشورتی
ص: 232
شرکت می کرد. آن مرد از وضع جنایت فرعون رنج می برد و در انتظار این بود که قیامی بر ضدّ او صورت گیرد و او به این قیام الهی بپیوندد، ظاهراً چشم امید به موسی (علیه السلام) دوخته بود و در چهرۀ او سیمای یک مرد الهی انقلابی مشاهده می کرد.
به همین دلیل هنگامی که احساس کرد که موسی (علیه السلام) در خطر است، با سرعت خود را به او رسانید و وی را از چنگال خطر نجات داد و گفت:
«ای موسی! این جمعیّت – فرعون و فرعونیان – برای قتل تو، به مشورت پرداخته اند، بی درنگ از شهر خارج شو که من از خیرخواهان تو هستم».
موسی (علیه السلام) این خبر را کاملاً جدّی گرفت، به خیرخواهی این مرد با ایمان ارج نهاد و به توصیه او از شهر خارج شد، در حالی که ترسان بود و هر لحظه درانتظار حادثه ای! تمام قلب خود را متوجّه پروردگارکردو از خدای خود می خواست که او را از شرّ ستمکاران نجات دهد.(1)
موسی (علیه السلام) تصمیم گرفت، به سوی «مَدْیَن» که شهری در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حکومت فرعونیان جدا محسوب می شد برود، امّا جوانی که در ناز و نعمت بزرگ شده و به سوی سفری می رود که در عمرش سابقه نداشته، نه زاد و توشه ای دارد، نه مرکب و نه دوست و راهنمایی و پیوسته از این بیم دارد که مأموران فرا رسند و او را دستگیر کرده، به قتل رسانند. وضع حالش روشن است.
گرچه سفری طولانی بود و توشۀ راه سفر را به همراه نداشت، ولی در این راه، یک سرمایه بزرگ همراه داشت و آن سرمایه ایمان و توکّل بر خدا! لذا هنگامی که رهسپار شهر مَدْیَنْ شد
ص: 233
گفت: امیدوارم که پروردگار مرا به راه راست هدایت کند.(1)
موسی (علیه السلام) چندین روز در راه بود و سرانجام فاصله بین مصر و مدین را در هشت شبانه روز طی کرد، در این مدّت غذای او گیاهان بیابان و برگ درختان بود و بر اثر پیاده روی، پاهایش آبله کرده بود، کم کم دور نمای شهر مَدْیَنْ در افق نمایان شد و موجی از آرامش در قلب او نشست.
نزدیک شهر رسید، گروهی از مردم را در کنار چاهی دید که از آن چاه با دَلْو آب می کشیدند و چارپایان خود را سیراب می کردند. در کنار آنها دو دختر را دید که مراقب گوسفندهای خود هستند و به چاه نزدیک نمی شوند، وضع این دختران با عفّت که در گوشه ای ایستاده اند و کسی به داد آنها نمی رسد و یک مشت جوان گردن کلفت، تنها در فکر گوسفندان خویش اند و نوبت به دیگری نمی دهند، نظر موسی (علیه السلام) را جلب کرد.
نزدیک آن دوآمدوگفت: چرا کنار ایستاده اید؟ چرا گوسفندهای خود را آب نمی دهید؟
دختران گفتند: پدر ما پیرمرد سالخورده و شکسته ای است و به جای او، ما گوسفندان را می چرانیم. اکنون بر سر این چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آنها هستیم تا بعد از آنها از چاه آب بکشیم.
موسی (علیه السلام) از شنیدن این سخن، سخت ناراحت شد، چه بی انصاف مردمی هستند که تمام در فکر خویش اند و کمترین حمایتی از مظلوم نمی کنند؟!
جلو آمد و دَلْو سنگین را گرفت و در چاه افکند و به تنهایی از آن چاه، آب کشید و گوسفندهای آنان را سیراب کرد.
آنگاه موسی (علیه السلام) از آنجا فاصله گرفت و سپس برای استراحت به سایۀ درختی رفت. دختران بطور سریع نزد پدر پیر خود که حضرت شعیب پیامبر (علیه السلام) بود،(2)بازگشتند و ماجرا را تعریف
ص: 234
کردند.
شعیب (علیه السلام) به یکی از دخترانش که «صفورا» نام داشت گفت: هرچه زودتر به پیش آن جوان برو و او را به خانه دعوت کن تا از وی پذیرایی کنیم و از این اعمال نیکش قدردانی کنیم.
موسی (علیه السلام) در زیر سایۀ درختی نشسته بود که صفورا دختر زیبای شعیب (علیه السلام) رسید، توأم با شرم و حیا خطاب کرد: پدرم تو را می خواهد و قصد دارد از این جوانمردیت سپاسگزاری کند.
موسی (علیه السلام) در حالی که شدیداً گرسنه بود و در مَدْیَن، غریب و بی کس به نظر می رسید، چاره ای ندید، جز اینکه دعوت شعیب (علیه السلام) را بپذیرد و در کنار دختر او «صفورا» روانه خانه وی گردد، صفورا جلو افتاد تا به عنوان راهنما، موسی (علیه السلام) را به خانه اش راهنمایی کند، ولی هوا متغیّر بود، باد شدیدی می وزید، احتمال داشت لباس صفورا از اندام او کنار رود، حیا و عفّت موسی (علیه السلام) اجازه نمی داد چنین شود، به دختر گفت: من از جلو می روم، بر سر دو راهی ها و چند راهی ها مرا راهنمایی کن.
موسی (علیه السلام) وارد خانه شعیب (علیه السلام) شد، خانه ای که نور نبوّت از آن ساطع است و روحانیّت از همه جای آن نمایان، پیرمردی باوقار با موهای سفید در گوشه ای نشسته، به موسی (علیه السلام) خوش آمد گفت.
از کجا می آیی؟ چه کاره ای؟ در این شهر چه می کنی؟ هدف و مقصودت چیست؟ چرا تنها هستی؟ و از اینگونه سئوالات ...
موسی (علیه السلام) ماجرای خود را برای وی بازگو کرد.
شعیب (علیه السلام) گفت: نگران نباش! از گزند ستمگران نجات یافته ای و سرزمین ما از قلمرو آنها بیرون است و آنها دسترسی به اینجا ندارند، تو در یک منطقه امن و امان قرار داری، از غربت و تنهایی رنج نبر، همه چیز به لطف خدا حلّ می شود.
شعیب (علیهم السلام) برای پذیرایی از مهمانِ تازه وارد طعام آورد، ولی موسی (علیه السلام) دست به طعام نزد! شعیب (علیهم السلام) گفت: مگر به طعام میل ندارید؟
موسی (علیه السلام) گفت: چرا و لیکن می ترسم، این غذا در برابر عمل و کمک من به دخترانت باشد.
ص: 235
این را بدان که من از اهل بیتی می باشم که اعمال اخروی و الهی خود را در برابر تمام مالکیّت زمین که پر از طلا باشد نمی دهیم.
شعیب (علیه السلام) گفت: نه نگران نباش! از این جهت نیست، بلکه عادت من و اجدادم این است که به مهمان احترام می کنیم و برایشان طعام می دهیم، موسی (علیه السلام) با شنیدن این جمله مشغول غذا شد.(1)
«صفورا» توانایی، وقار و جوانمردی موسی (علیه السلام) را دیده و علاقمند او شده بود و لذا به پدرش پیشنهاد داد: ای پدر! این جوان را برای نگهداری گوسفندان استخدام کن، زیرا وی فردی نیرومند و درستکار بود. شعیب (علیه السلام) از دخترش پرسید: توان و قوّت این جوان معلوم است که دَلْو بزرگ را از چاه کشید، ولی وقار و عفّت و امانتش چگونه شناختی؟ صفورا گفت: پدر جان! هنگام آمدنم به خانه، او به من گفت: پشت سر من حرکت کن، ما از خانواده ای هستیم که پشت سر زنان نمی نگریم و در هنگام آب کشیدن خیلی مهذّب بود.
شعیب (علیه السلام) احساس کرد، صفورا به موسی (علیه السلام) خیلی علاقمند است، از پیشنهاد دخترش استقبال کرد، رو به موسی (علیه السلام) نموده، گفت: من می خواهم یکی از دو دخترم را به همسری تو درآورم، به این شرط که هشت سال برای من کار (چوپانی) کنی و اگر هشت سال به ده سال تکمیل کنی، محبّتی کرده ای، امّا بر تو واجب نیست.
به هر حال من نمی خواهم کار را بر تو مشکل بگیرم و هرگز سخت گیری نخواهم کرد و با خیر و نیکی با تو رفتار خواهم نمود؛ و ان شاءالله به زودی خواهی دید که من از صالحانم.
موسی (علیه السلام) درخواست پیرمرد را پذیرفت، به این ترتیب با صفورا ازدواج کرد و با کمال آسایش در مَدْیَنْ ماند و به چوپانی و دامداری پرداخت و به بندگی خدا ادامه داد تا روزی فرا رسد
ص: 236
که به مصر بازگردد و در فرصت مناسبی، بنی اسرائیل را از یوغ طاغوتیان فرعونی رهایی بخشد.موسی (علیه السلام) پس از ده سال سکونت در مَدْیَنْ،(1) در آخرین سال سکونتش روزی به شعیب (علیه السلام) گفت: من می خواهم به مصر برگردم و از مادر و خویشانم دیدارکنم، در این مدّت که در خدمت تو بودم در نزد تو، چه دارم؟(2)
شعیب (علیه السلام)طبق آن قرار قبلی، آنچه از گوسفندان با آن مشخّصات متولّدشده بودند، باکمال میل به موسی (علیه السلام) داد، او اثاث و گوسفندان و اهل و عیال خود را آماده ساخت تا به سوی مصر حرکت کند.
هنگام خروجش به شعیب (علیه السلام) گفت: یک عصایی به من بده که اورابه دست بگیرم، چندین عصا از پیامبران گذشته در منزل شعیب (علیه السلام) بود، لذا شعیب (علیه السلام) به وی گفت: برو به آن خانه و یکی از عصاها را برای خودت برادر. موسی (علیه السلام) به آن خانه رفت، ناگاه عصای نوح و ابراهیم،(3)به طرف او جهید و در دستش قرار گرفت.
شعیب (علیه السلام) گفت: آن را به جای خود بگذار و عصای دیگری بردار. موسی (علیه السلام) آن را سر جای خود نهاد تا عصای دیگری بر دارد، باز همان عصا به طرف موسی (علیه السلام) جهید و در دست او قرار گرفت و این حادثه سه بار تکرار شد.
وقتی شعیب (علیه السلام) آن منظرۀ عجیب را دید، به وی گفت: همان عصا را برای خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است. موسی (علیه السلام) همان عصا را در دست گرفت. سپس اثاث و متاع زندگی و گوسفندان خود را جمع آوری کرد و بار سفر را بست و به همراه خانواده اش، مَدْیَنْ را به
ص: 237
مقصد سرزمین مصر ترک کرد و قدم در راه گذاشت، راهی که لازم بود با پیمودن آن در طی هشت شبانه روز به مصر برسد.(1)
موسی (علیه السلام) به هنگام بازگشت از مدین به طرف مصر، راه را گم کرد و نمی دانست به کدام سمت برود، در هوای تاریک، حیران و سرگردان مانده كه چه کند، در همین حال بود که از فاصله دور (از جانب کوه طور) آتشی را دید.
به خانواده اش گفت: شما اینجا بمانید، من آتشی از راه دور می بینم، بدان سو رفته و مقداری از آن را برای روشنایی یا گرما برایتان خواهم آورد؛ و یا از کسانی که آتش را در اختیار دارند راه را سراغ می گیرم تا ما را بدان راهنمایی کنند.
وقتی موسی (علیه السلام) به نزدیکی محل آتش رسید ندایی ربّانی شنید که به وی می فرماید: ای موسی! من پروردگار توأم، از این رو به جهت ادب و تواضع کفش هایت را بیرون آر، چه این که تو در سرزمین پاک و مقدّسی (طُوی) گام نهاده ای، ای موسی! تو را برای نبوّت و پیامبری برگزیدم و به آنچه به تو وحی می شود گوش فرا ده، به راستی که من خدایم و خدایی جز من نیست، مرا پرستش نما و نماز را به یاد من به پای دار ...(2)
ص: 238
ای موسی (علیه السلام)! در دست راست چه داری؟ گفت: عصای من است که بر آن تکیه می زنم و بوسیله آن برای گوسفندانم برگ درختان را می ریزم و کارهای دیگری نیز انجام می دهم.
فرمود: ای موسی! آن را بینداز. آن گاه موسی (علیه السلام) آن را افکند، ناگهان به صورت اژدهایی درآمد و به هر سوی شتافت، موسی (علیه السلام) ترسید و به عقب برگشت و حتی پشت سر خود را نگاه نکرد! به او گفته شد: ای موسی! برگرد آن را بگیر و نترس. ما آن را به صورت نخست آن در خواهیم آورد.
و دستت را در جیب فرو ببر، هنگامی که خارج می شود سفید و درخشنده است و بدون عیب و نقص.
سپس پروردگارش به او فرمود: با این دو معجزه نزد فرعون برو و رسالت الهی را به وی ابلاغ کن، چه این که فرعون در سرکشی و قدرت طلبی پا از گلیم خود فراتر گذاشته است.
موسی (علیه السلام) عرض کرد: «پروردگارا! من از آنها یک نفر را کشته ام، می ترسم مرا به قتل برسانند، برادرم هارون زبانش از من فصیح تر است، او را همراه من بفرست تا یاور من باشد و مرا تصدیق کند، می ترسم مرا تکذیب کنند. پروردگارا! به من شرح صدر عنایت کن و کارم را آسان گردان و گره از زبانم باز نما تا مردم سخنم را بپذیرند.»
خداوند با اجابت خواستۀ وی هرچه را خواسته بود به وی عطا کرد و فرمود: بازوان تو را بوسیله برادرت محکم می کنیم و برای شما سلطه و برتری قرار می دهیم و به برکت آیات ما، بر شما دست نمی یابند، شما و پیروانتان پیروزید.(1)
به این ترتیب، موسی (علیه السلام) به مقام پیامبری رسید و نخستین ندای وحی در آن شب تاریک و در آن سرزمین مقدّس که با دو معجزه (اژدها شدن عصا و ید بیضاء) همراه بود، از خداوند دریافت نمود و مأمور شد برای دعوت فرعون به توحید و خداپرستی به سوی مصر حرکت کند.
حضرت موسی (علیه السلام)، به مصر نزدیک شد، خداوند به هارون برادر موسی (علیه السلام) که در مصر
ص: 239
زندگی می کرد الهام نمود که برخیز و به برادرت موسی (علیه السلام) بپیوند. هارون (علیه السلام) به استقبال برادر شتافت و کنار دروازه مصر، با موسی (علیه السلام) ملاقات کرد، همدیگر را در آغوش گرفتند و باهم وارد شهر شدند.
«یوکابد» مادر موسی (علیه السلام) از آمدن فرزندش آگاه شد، دوید و موسی (علیه السلام) را در بر کشید و بوسید و بویید. حضرت موسی (علیه السلام) برادرش هارون (علیه السلام) را از نبوّت خود آگاه ساخت و سه روز در خانه مادر ماندند و در آنجا با بنی اسرائیل دیدار کرد و مقام پیامبری خود را ابلاغ نموده و به آنها گفت: من از طرف خدا به سوی شما آمده ام تا شما را به پرستش خداوند یکتا دعوت کنم. آنها دعوت موسی (علیه السلام) را پذیرفتند و بسیار خوشحال شدند.
از طرف خداوند به موسی (علیه السلام) خطاب شد: به همراهی برادرت هارون، به سوی فرعون بروید، زیرا او دست به سرکشی و طغیان زده و در یاد من و ابلاغ رسالت الهی کوتاهی نکنید.
سپس به آنها سفارش کرد: تا با فرعون با نرمی و اخلاق نیک سخن گویند، شاید طبع سرکش و طغیان گر او را ملایم ساخته و با سخن دلپذیر خود، به قلب او راه یابند و سرانجام از خدا بترسد.
موسی و هارون عرض کردند: ما از قدرت و خشونت فرعون بیمناکیم که این رسالت را به او ابلاغ کنیم، شاید وی خشمگین شده و بر ما تندی کند و یا ما را شتاب زده کیفر نماید.
خداوند به آنها فرمود:
از چیزهایی که تصوّر کرده اید، از ناحیه فرعون به شما برسد، بیم نداشته باشید، زیرا من با شما هستم و می شنوم و شما را از شرّ او نگاه خواهم داشت، به سوی او بروید و ...(1)
موسی و هارون (علیهما السلام) دستور پروردگار خویش را لبّیک گفته و نزد فرعون رفتند و رسالت الهی را به وی ابلاغ کردند، از جمله مطالبی که موسی (علیه السلام) به فرعون ابلاغ کرد، این بود که دربارۀ خدا
ص: 240
جز حق نگوید و خداوند به او معجزه ای عطا کرده که گواه بر این است، وی فرستادۀ حقیقی خداست و از فرعون درخواست کرد تا اجازه دهد، بنی اسرائیل همراه او به فلسطین بروند.(1)فرعون از سخن موسی (علیه السلام) که تربیت یافتۀ سابق خود بود، در شگفت شد و با منّت گذاشتن بر او و به دلیل اینکه در خانه او تربیت شده، بر وی اظهار فضل و برتری نمود و این انتظار را داشت که موسی (علیه السلام) به او اظهار وفاداری نموده و کاری که وی را خشمگین کند انجام ندهد؛ و پس از آن فرعون، کشته شدن مرد فرعونی را به دست وی، به او یادآور شد و گفت: کسی که مرتکب گناه قتل شده باشد گناهکار تلقی شده و از رحمت خدای خویش دور است.
موسی (علیه السلام) پاسخ داد: من قصد نداشتم مرد فرعونی را بکشم، بلکه تنها بر او یک سیلی نواخته و نمی دانستم که او در اثر این سیلی جان می دهد و ...(2)
رسالت موسی (علیه السلام) فرعون را به شگفتی آورد و در ربوبیّت الهی با موسی (علیه السلام) به بحث و مناقشه پرداخت و از او پرسید: خدای جهانیان کیست؟
موسی (علیه السلام)به فرعون واطرافیانش گفت: خدای جهانیان، پروردگار آسمان ها و زمین است، اگر راز قدرت الهی را در آنها درک کنید.
فرعون متوجّه اطرافیان و هواداران خود شد و با تعجّب گفت: «اَلا تَسْتَمِعوُن؛ آیا نمی شنوید چه می گوید؟»
موسی (علیه السلام) سخن خویش را ادامه داده و گفت: خدای شما و خدای پیشینیان شماست، یعنی زمانی که فرعون هم بوجود نیامده بود.
فرعون پاسخ داد: موسی (علیه السلام) دیوانه است و دربارۀ مسائل عجیب و غریب حرف می زند و ...(3)
وقتی موسی و هارون (علیهما السلام) ملاحظه کردند فرعون سخن آنان را نمی پذیرد، او را تهدید کردند،
ص: 241
به این که خداوند بر کسانی که دعوت پیامبران را نپذیرند عذاب فرو می فرستد، در این هنگام فرعون از حقیقت خدای آنان جویا شد و گفت: ای موسی (علیه السلام)! پروردگار شما کیست؟
موسی (علیه السلام) گفت: پروردگار ما کسی است که به هر موجودی، آنچه را لازمۀ آفرینش او بوده داده، سپس راهنمائی اش کرده است. فرعون خواست مسیر سخن را عوض کند و یا موسی (علیه السلام) را از هدفی که به خاطر آن آمده بود منصرف سازد و یا اینکه از برخی امور غیبی اطلاع یابد، لذا از او پرسید: سرنوشت نسل ها و امّت های گذشته چه شد؟
موسی (علیه السلام) این مطلب را به علم الهی که تنها خاص اوست محوّل کرد و گفت: آگاهی مربوط به آنها نزد پروردگار در کتابی ثبت است (لوح محفوظ)، پروردگار من هرگز گمراه نمی شود و فراموش نمی کند و ...(1)
فرعون دید این عمل موسی (علیه السلام) (دعوت به رسالت و استدلال های او) عظمت و شوکت او را تضعیف کرده و از قدرت او می کاهد، به وزیرش «هامان» دستور داد قصر و برجی بسیار بلند، برای من بساز تا بر بالای آن روم و خبر از خدای موسی (علیه السلام) بگیرم، من تصوّر می کنم، موسی (علیه السلام) دروغ می گوید و ...(2)
چون بحث و مناقشه میان فرعون و موسی (علیه السلام) دربارۀ رسالت الهی او بالا گرفت، فرعون از موسی (علیه السلام) دلیلی، شاهدِ بر صدق گفتارش خواست.
ص: 242
موسی (علیه السلام) گفت: حتّی اگر نشانۀ آشکاری برای رسالتم برایت بیاورم نمی پذیری؟
فرعون گفت: اگر راست می گویی آن را بیاور! در این هنگام موسی (علیه السلام) عصای خود را به زمین انداخت، ناگاه دیدند که آن عصا به صورت ماری بزرگ آشکار شد، سپس موسی (علیه السلام) دستش رادر جیب خود فرو برد و بیرون آورد، همۀ حاضران دیدند دست او سفید و درخشنده گردید.
فرعون به اطرافیان گفت: این (موسی (علیه السلام)) جادوگرِ آگاه و ماهری است! او می خواهد شما را از سرزمین تان با سحرش بیرون کند، شما چه نظر می دهید؟
اطرافیان گفتند: موسی (علیه السلام) و برادرش هارون را مهلت بده و مأمورانی را در تمام شهر بسیج کن تا به جستجوی جادوگران بپردازند و هرجا، جادوگر آگاه و زبردستی دیدند نزد تو بیاورند.
فرعون، مأموران را به گوشه و کنار مصر اعزام کرد تا جادوگران را نزد او آورند، مأموران وی تعداد زیادی از جادوگران را آوردند، ساحران به فرعون گفتند: در صورتی که در جادوگری بر موسی (علیه السلام) پیروز شوند، از او پاداش گران بهایی می خواهند، فرعون نیز پذیرفت و به آنان وعده داد که آنان در پیشگاه وی از مقامی بس والا برخوردار خواهند شد.
روز موعود دیدار جادوگران با موسی (علیه السلام) فرا رسید و جماعت انبوهی به صحنه نمایش آمدند، فرعون واطرافیان درجایگاه مخصوص قرار گرفتند. در این هنگام ساحران با غرور مخصوصی به موسی (علیه السلام) گفتند: آیا اوّل تو عصای خود را می افکنی، یا ما بساط و وسایل جادویی خویش را بیندازیم. موسی (علیه السلام) با خونسردی مخصوصی پاسخ داد: شما کار خود را آغاز کنید.
ساحران، طناب ها و ریسمان ها و عصاهای خود را به میدان افکندند و با چشم بندی مخصوص، سحر عظیمی را نشان دادند، صحنه ای که جادوگران بوجود آوردند بسیار وسیع و هولناک بود.(1)و
ص: 243
و به قدری به پیروزی خود مغرور بودند که گفتند: به عزّت فرعون قطعاً ما پیروزیم.(1)
وسایلی که ساحران به میدان افکندند، به صورت مارهای بسیار بزرگ و گوناگون درآمدند و بعضی سوار بر بعضی دیگر می شدند و خلاصه غوغا و محشری بر پا شد، ساحران که هم تعدادشان بسیار بود و هم در فن چشم بندی و شعبده بازی آگاهی زیادی داشتند، با اعمال خود توانستند، همۀ تماشاچیان را مجذوب و شفیتۀ خود کرده و در آنها نفوذ کنند و فرعونیان غرق در شادی شده و خیلی خوشحال بودند.
موسی (علیه السلام) که تک و تنها همراه برادرش هارون (علیه السلام) بود، ترس خفیفی در دلش بوجود آمد،(2) که نکند طاغوت هاي گمراه، پیروز شوند، در این هنگام خداوند به موسی (علیه السلام) وحی کرد: نترس! قطعاً برتری و پیروزی با توست. عصایی که در دست داری بیانداز که تمام آنچه را ساحران ساخته اند می بلعد.
موسی (علیه السلام)عصای خودرا افکند، آن عصابه اژدهای عظیمی تبدیل شد و به جان مارها و اژدهاهای مصنوعی ساحران افتاد و همه را بلعید، حتّی یک عدد از آنها را به عنوان نمونه باقی نگذاشت. تماشاچیان آنچنان هولناک و وحشت زده شده بودند که پا به فرار گذاشتند، جمعیّت بسیاری در زیر دست و پای فرار کنندگان ماندند وکشته شدند، فرعون وهواداران او مات و مبهوت شدند وجادوگران دانستند کاری را که موسی (علیه السلام) انجام داده، از نوع سحر نیست.
چون اگر سحر می بود، وسایل آنها را نمی بلعید و نابود نمی کرد، بلکه آن قدرت الهی است که چنین کرده است.
از این رو ساحران به خاک افتاده و خدا را سجده کردند و گفتند: ما به پروردگار جهانیان، پروردگار موسی و هارون (علیهما السلام) ایمان آوردیم.
فرعون یقین حاصل کرد که موسی (علیه السلام) را مغلوب نساخته، بلکه این موسی (علیه السلام) است که بر او
ص: 244
پیروز گشته و برای اینکه بر شکست خود پوشش نهد، به جادوگران گفت: موسی (علیه السلام)، بزرگ و استاد شما بود و او به شما جادوگری آموخت و به همین دلیل بر شما پیروز شد. بزودی پی خواهید برد که دست و پاهای شما را برعکس یکدیگر (پای راست و دست چپ) قطع می کنم و همه شما را به دار می آویزم.
جادوگران ایمان آورده، گفتند: مهم نیست، هر کار از دستت ساخته است بکن، ما به سوی پروردگارمان باز می گردیم! ما امیدواریم پروردگارمان خطاهای ما را ببخشد که ما نخستین ایمان آورندگان بودیم.(1)
پس از ماجرای پیروزی موسی (علیه السلام) بر جادوگران، گروه های زیادی از بنی اسرائیل و دیگران به وی ایمان آوردند و موسی (علیه السلام) طرفداران زیادی پیدا کرد و از آن پس؛ بین بنی اسرائیل (پیروان موسی (علیه السلام)) و قِبْطِیان (فرعونیان) همواره درگیری و کشمکش بود.
سران قوم، فرعون را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند که چرا موسی (علیه السلام)و پیروان او را، رها و آزاد گذاشته تا خدای یگانه را بپرستند و دست از پرستش فرعون و خدایانش بردارند و این کار به نظر آنان، فساد در زمین بود.
فرعون آنان را مطمئن ساخت و با این وعده به آنان گفت: «پسران آنان را می کشیم و زنانشان را برای بردگی زنده نگاه خواهیم داشت و سپس به عملی کردن تهدید پلید خود پرداخت».
طبیعی بود که بنی اسرائیل از ظلم و ستمی که بر آنها رفته بود، نزد موسی (علیه السلام) شکایت ببرند و آن حضرت، آنان را بر گرفتاری بوجود آمده و کمک گرفتن از خدا برای تحمّل آن به صبر
ص: 245
سفارش کرد و گفت: از خدا یاری بجویید و شکیبایی کنید و ...(1).
فرعون با بکار بستن تمام توان خود برای جلوگیری از فعالیت موسی (علیه السلام) و طرفدارانش، باز موفق نشد و از مقاومت و ایستادگی در برابر موسی (علیه السلام) ناتوان گردید. لذا با قوم خود نقشۀ کشتن موسی (علیه السلام) را کشید تا از دعوتش و به گمان آنها از فساد او رهایی یابند.
فرعون گفت: مرا واگذارید تا موسی (علیه السلام) را به قتل رسانم. بیم آن دارم که آیین شما را تغییر دهد و یا در سرزمین ایجاد فساد نماید.
در حالی که برای عملی کردن نقشه کشتن او به تبادل نظر می پرداختند، مردی مؤمن،(2)از آل فرعون که ایمان خویش را نهان می داشت، به گونه ای پسندیده و بی پروا به دفاع از موسی (علیه السلام) پرداخت و به آنان گفت: شایسته نیست، مردی را که می گوید پروردگار من خداست بکشید، به ویژه که؛ او معجزاتی دالّ بر صدق گفتارش برای شما آورده و ...(3)
موسی (علیه السلام) همواره فرعونیان را به سوی خدا دعوت می کرد، ولی دعوت و پند و اندرز وی سودی نبخشید. بلکه آنان بر سرکشی و طغیان خود و آزار و شکنجه مؤمنان می افزودند، موسی (علیه السلام) در برابر این وضعیت در پیشگاه پروردگار خویش عرضه داشت:
خدایا! تو، به فرعون و سران قوم او زرق و برق دنیوی و اموال و دارایی و لباس گران بها و کاخ ها و بستان ها و قدرت و حاکمیّت بخشیدي، ولی آنها در برابر این نعمت ها عناد و کیفر ورزیده و مردم را از ایمان آوردن به تو باز داشتند.
بار خدایا! اموال آنها را نابود ساز و بر قساوت و عناد و کینۀ آنها بیفزا، زیراآنان تا زمانی که با
ص: 246
چشم خود نبینند گرفتار عذاب دردناک تو شده اند، توفیق ایمان آوردن نخواهند یافت.
خداوند به موسی و هارون فرمود: دعای شما را مستجاب کردم، بنابراین هر دو ثابت قدم باشید ...(1).
خداوند دعای موسی (علیه السلام) را مستجاب گرداند و فرعون و قوم او را به خشکسالی و قحطی وکاهش محصولات کشاورزی و درختان میوه کیفر داد تا شاید به ضعف و ناتوانی خود و عاجز بودن پادشاه و خدایشان فرعون در برابر قدرت الهی پی ببرند وپندوعبرت گیرند، ولی سرشت آنان پندپذیر نبوده و درس نگرفتند ... و غرق در تباهی ها بودند، از اعتقاد به نشانه ها و آیات روشنی که دلالت بر رسالت موسی (علیه السلام) داشت روگردان بودند، از این رو به تبهکاری های خود ادامه دادند.
در این هنگام بود که انواع بلاها و ناگواری ها بر آنان فرود آمد، از جمله:
1. طوفان که املاک و کشتزارهای آنان را در نوردید.
2. ملخ، کشت زارهای آنان را نابود کرد.
3. آفتی به وجود می آمد که میوه ها را تباه می کرد و انسان و حیوان را اذیّت و آزار می رساند.
4. و نیز به وجود انبوه قورباغه، کیفر شدند که همه جا را پر کرده بود و زندگی را به کام آنها تلخ و لذّت را از آنان سلب کردند.
همان گونه که آفتی دیگر برای آنان فرستاده و از بینی و دهان آنان خون جاری می شد (خون دماغ) و آب و آشامیدنی آنان را آلوده می ساخت.(2)
با این بلاهای گوناگون که پیاپی بر آنها وارد می شد و تلفات و خسارات زیادی دیده بودند، ولی در عین حال عبرت نگرفتند و باز هم به سرکشی پرداخته و انسان هایی گناهکار بودند.
هربار که بلا می آمد فرعونیان دست به دامن موسی (علیه السلام) می شدند تا از خدا بخواهد بلا بر طرف گردد و قول می دادند که در صورت رفع بلا، ایمان بیاورند، چندین بار بر اثر دعای موسی (علیه السلام) بلا
ص: 247
برطرف شد، ولی آنها پیمان شکنی کردند و به کیفر خود ادامه دادند.(1)
موسی (علیه السلام) و پیروانش از ظلم فرعونیان به ستوه آمده بودند و همچنان در فشار و سختی به سر می بردند تا اینکه سرانجام از ناحیه خداوند به موسی (علیه السلام) وحی شد که از مصر بیرون رود.
موسی (علیه السلام) و پیروانش شبانه از مصر به سوی فلسطین حرکت کردند، فرعون با خبر شد مأموران خود را به اطراف فرستاد تا مردم را به اجبار گرد آورده و سپاه بزرگی را تدارک ببیند و بنی اسرائیل را تعقیب کنند تا قبل از اینکه به فلسطین فرار کنند به آنها دست یابند.
فرعون و سپاهیانش از شهر بیرون رفته و به تعقیب موسی (علیه السلام) و بنی اسرائیل پرداختند و باغ و بستان ها و گنجینه های زر و کاخ های سر به فلک کشیدۀ خود را رها کردند و برای همیشه دست از این همه نعمت ها شستند، زیرا آنان هرگز به وطن خویش باز نگشتند، ولی بنی اسرائیل چنین نعمت هایی را در فلسطین به ارث بردند.
بنی اسرائیل به ساحل دریای سرخ و کانال سوئز رسیدند(2)و از آنجا نتوانستند عبور کنند، لشگر تا
ص: 248
دندان مسلّح و بی کران فرعون همچنان به پیش می آمد، شیون و غوغای بنی اسرائیل به آسمان رفت و نزدیک بود از شدّت ترس، جانشان از کالبدشان پرواز کند.
در آن میان، یاران(1)موسی (علیه السلام) به وی گفتند: ای موسی! فرعونیان به ما رسیدند و ما توانایی مقابله و مقاومت در برابر آنان نداریم، اینک پیش روی ما دریا و پشت سرمان لشگر دشمن است، چه باید بکنیم؟ موسی (علیه السلام) به آنان گفت: بیمناک نباشید، پروردگارم با من است و مرا به راه نجات رهنمون خواهد شد.
در این بحران شدید، خداوند با لطف خاص خود به موسی (علیه السلام) وحی کرد: عصای خود را به دریا بزن، موسی (علیه السلام) به فرمان خدا عصا را به دریا زد، آب دریا شکافته شد و زمین درون دریا آشکار گشت، موسی (علیه السلام) و بنی اسرائیل از همان راه حرکت نموده و از طرف دیگر به سلامت خارج شدند، فرعون و لشكریانش فرا رسیدند و از همان راهی که در میان دریا پیدا شده بود، بنی اسرائیل را تعقیب کردند، غرور آن چنان بر فرعون چیره شده بود که به سپاه خود رو کرد و گفت: تماشا کنید چگونه به فرمان من دریا شکافته شد و راه داد تا بردگان فراری خود (بنی اسرائیل) را تعقیب کنم، وقتی که تا آخرین نفر از لشکر فرعون وارد راهِ باز شده ي دریا شدند، ناگهان به فرمان خدا، آب ها از هر سو به هم پیوستند و همه فرعونیان را به کام مرگ فرو بردند و ...(2).
ص: 249
در همان لحظۀ طوفانی که فرعون خود را در خطر شدید مرگ می دید، غرورش فرو ریخت و درک کرد که همه عمرش پوچ بوده و اشتباه کرده است، با چشمی گریان به خدای جهان متوجّه شد و گفت: اینک من ایمان آوردم، خدایی جز آنکه بنی اسرائیل به او ایمان آورده اند وجود ندارد و من هم تسلیم امر او هستم.
به او خطاب شد: اکنون ایمان می آوری! در حالی که یک عمر کافر و نافرمان و تبهکار بوده ای؟ ما امروز بدنت را پس از غرق شدن به ساحل نجات می افکنیم تا برای بازماندگانت درس عبرت باشد.(1)
این بود سرانجام فرعونیان در دنیا، ولی قرآن عذاب هایی را که خداوند در آخرت برای آنها تدارک دیده است بیان فرموده تا برای هر فرد مؤمنی درسی آموزنده باشد.(2)
پس از آنکه موسی (علیه السلام) و یارانش از دریا عبور کرده و نجات یافتند، از آن سوی دریا به سوی بیت المقدّس (فلسطین) در حرکت بودند، در مسیر راه قومی را دیدند که با خضوع خاصّی اطراف بت های خود را گرفته و آنها را می پرستند.
افراد جاهل و بی خرد از بنی اسرائیل، تحت تأثیر آن منظرۀ بت پرستی قرار گرفته و به موسی (علیه السلام) گفتند: «برای ما نیز معبودی قرار بده، همانگونه که آنها بت پرستان معبودانی دارند».
موسی (علیه السلام) به سرزنش آنان پرداخت و فرمود: شما انسان هایی جاهل و نادان هستید، این بت پرستان را بنگرید، سرانجام کارشان هلاکت است و آنچه انجام می دهند باطل و بیهوده می باشد، آیا جز خدای یکتا، معبودی برای شما بطلبم و ...(3)
ص: 250
بنی اسرائیل در طی مسیر خود به سوی بیت المقدّس (فلسطین)، به ساحل شرقی کانال سوئز رسیدند، در بیابان خشک و سوزان، گرفتار عطش و تشنگی خطرناکی شدند، از موسی (علیه السلام) تقاضای آب کردند.
خداوند به موسی (علیه السلام) دستور داد: تا عصای خود را به سنگ بکوبد، وقتی زد، دوازده چشمۀ آب(به تعداد قبایل بنی اسرائیل که دوازده قبیله بودند) از آن جوشید و هر قبیله ای از چشمه ای، آب نوشید و زمانی که به صحرای شبه جزیره سینا رسیدند، با گرمای شدید روبرو شده و چون محلّی وجود نداشت تا از گرما به آنجا پناهنده شوند و درختی که از سایۀ آن استفاده کنند، نیز نبود، لذا از دشواری هایی که بدان دست به گریبان شده بودند به موسی (علیه السلام) شکایت کردند و موسی (علیه السلام) به پیشگاه خدا التجاء نمود و خداوند قطعه ای ابر فرستاد تا آنها را از گرمای خورشید حفظ کند و آن گاه که زاد و توشۀ آنها رو به پایان رفت، یک بار دیگر موسی (علیه السلام) از خداوند غذا خواست و خدای متعال برای آنها «مَنّ و سَلْوی» فرستاد.(1)
امّا با این وجود قوم بنی اسرائیل به این نعمت الهی قانع نگشتند و از موسی (علیه السلام) غذاهای گوناگون را طلب کردند، آن حضرت نیز خطاب به آنها گفت: شما نعمت آسمانی را، با چیزهای بی ارزش عوض کردید، حال برای بدست آوردن آن از صحرای سینا خارج شده و به یکی از شهرها بروید تا خواسته های خویشتن را بدست آورید.(2)
ص: 251
خداوند به موسی (علیه السلام) دستور داد تا بنی اسرائیل را به سرزمین مقدّس فلسطین برده و در آنجا اسکان دهد، قبل از آنکه موسی (علیه السلام) از قوم بخواهد که وارد سرزمین مقدّس شوند، چند نفری را فرستاد تا از وضعیت آن منطقه کسب خبر کنند. وقتی آنها برگشتند به وی اطلاع دادند که مردم آن دیار، افرادی نیرومند و بلندقامت بوده و گردنکش و ظالمند و شهرهای آنجا بسیار مستحکم است.
بنی اسرائیل از این سخنان بیمناک شده و دستور موسی (علیه السلام) را برای ورود به شهر فلسطین اجرا نکردند به او گفتند: در این سرزمین افراد توانمند و ستمکار وجود دارد که ما تحمّل برابری با آنها را نداریم و تا زمانی که آنها در آن سرزمین هستند، ما هرگز وارد آنجا نخواهیم شد ...
دو نفر از بنی اسرائیل،(1)که خداوند به آنها تقوی عنایت کرده بود، به پا خاسته و به قوم خود گفتند: شما از دروازه شهر وارد شوید، هنگامی که وارد شدید، بیم و ترس به دل آنها راه یافته و شما بر آنان پیروز خواهید گشت و اگر واقعاً به خدا ایمان دارید، براو توکّل کنید.
آنها در پاسخ موسی (علیه السلام) گفتند: تا زمانی که آنان در آن سامان باشند، هرگز وارد آن سرزمین نخواهیم شد و به موسی (علیه السلام) جمله ای گفتند که از آن بوی سرزنش و سرپیچی و بیم استشمام می شد. گفتند: تو و پروردگارت بروید و با آنها بجنگید و ما همین جا می نشینیم.
موسی (علیه السلام) عرضه داشت: خدایا! من جز بر خودم و برادرم تسلّط ندارم، تو میان ما و این مردم فاسق جدایی بینداز.
خداوند فرمود: چون مخالفت کردند، از هم اکنون سرزمین مقدّس فلسطین را بر آنان حرام کردم و چهل سال سرگردان در بیابان و صحرای سینا باید بمانند، بنابراین تو بر این قوم فاسق
ص: 252
تأسف و غم مخور.(1)چهل سال درآن بیابان ماندندتا آنکه خداوند توبه آنها را پذیرفت.
موسی (علیه السلام) تا آن عصر، پیرو آیین ابراهیم (علیه السلام) بود و همان را برای بنی اسرائیل تبلیغ می کرد، بعد از هلاکت فرعون، قوم موسی (علیه السلام) در انتظار برنامه های جدید و کتاب آسمانی بودند تا به آن عمل کنند. موسی (علیه السلام) از پروردگار خود کتاب را درخواست کرد، خدای سبحان به او دستور داد: تا به دامنه کوه طور رود،(2)در آنجا سی روز روزه بگیرد و خدای خویش را عبادت کند.
ص: 253
موسی (علیه السلام) قبل از آنکه برای مناجات خدا بیرون رود، به قوم خود گفت: برادرم هارون را در میان شما می گذارم و برای سی روز از میان شما غايب مي شوم و به کوه طور می روم تا احکام شریعت (و الواح تورات) را برای شما بیاورم.موسی (علیه السلام) روانه کوه طور شده و سی روز در آنجا ماند و به مناجات و عبادت پرداخت، وقتی سی روز به پایان برد، خدا به او فرمان داد: برای کامل شدن عبادتش، ده روز دیگر روزه بگیرد و مجموع آن چهل روز گردد. پس از کامل شدن چهل روز خداوند با گفتار ازلی خویش، با موسی (علیه السلام) سخن گفت و بدین وسیله موسی (علیه السلام) به مقامی رسید که به واسطه آن بر انسان ها امتیاز یافت، در این هنگام در اثر فرط شوق، از خدای خود درخواست کرد که خود را بر او متجلّی و آشکار سازد تا او را ببیند.
خداوند به او فرمود: هرگز مرا نخواهی دید.
و برای اینکه به وی بفهماند، موسی (علیه السلام) خواسته بزرگی را طلبیده که کوه ها تحمّل آن را ندارند به او فرمود: تو (موسی (علیه السلام)) تحمّل این تجلّی را نداری، ولی من به کوه که سخت تر از توست، تجلّی خواهم نمود، اگر کوه در جای خود قرار گرفت و دیدن و هیبت مرا تحمّل کرد، تو هم می توانی مرا ببینی و اگر تحمّل نکرد، تو هم به طریق اَولی نخواهي دید؛ و آن گاه که پروردگارش بر کوه تجلّی نمود، آن را متلاشی کرده و با زمین یکسان ساخت.
موسی (علیه السلام) از شدّت بیم و ترس از صحنه ای که دیده بود از هوش رفت. وقتی که به هوش آمد عرض کرد:
پروردگارا! تو منزّه هستی، من به سوی تو باز می گردم و توبه می کنم، من نخستین کسی هستم که در زمان خودم به بزرگی و عظمت تو ایمان می آورم.
ص: 254
سرانجام در آن میعاد گاه بزرگ، خداوند شرایع و قوانین آيین خود را بر موسی نازل کرد (تورات).
نخست به او فرمود: ای موسی (علیه السلام)! من تو را بر مردم برگزیدم و رساات خود را به تو دادم و تو را به موهبت سخن گفتن با خودم نائل کردم، اکنون که چنین است، آنچه را به تو دستور داده ام، بگیر و در برابر این همه موهبت، از شکرگزاران باش و برای مردم در تورات از هر موضوعی اندرزی نوشتیم و از هر چیز، بیانی کردیم، پس آن را با جدیّت بگیر و به قومت دستور بده که به مطالب و دستورات آنها بهتر عمل کنند و آنان که به مخالفت برمی خیزند، کیفرشان دوزخ است. ما به زودی جایگاه و مقام فاسقان را به شما نشان خواهیم داد.(1)
به این ترتیب موسی (علیه السلام) در میعادگاه طور، شرایع و قوانین آیین خود را به صورت صفحه هایی از تورات از خداوند گرفت و به سوی قوم بازگشت تا آنها را در پرتو این کتاب آسمانی و قانون اساسی، هدایت کند و به سوی تکامل برساند.
قبل از این که موسی (علیه السلام) برای مناجات با خدای سبحان و نزول تورات از شهر بیرون رود، مردم را در جریان گذاشته بود که غایب بودن وی از آنها سی روز طول می کشد، وقتی که به موسی دستور داده شد که ده روز دیگر بماند، در مجموع چهل روز گردید.
و بازگشتن موسی (علیه السلام) ده روز به تأخیر افتاد، بنی اسرائیل گفتند: موسی (علیه السلام) به وعده ای که به ما داده بود، عمل نکرد.(2)
اینجا بودکه اندیشه شرارت وتبهکاری در درون سامری(3) برانگیخته شد، از آن فرصت استفاده
ص: 255
کرد و در غیاب موسی (علیه السلام) و از زمینه ای که در میان بنی اسرائیل (تمایل به بتپرستی) وجود داشت،سوءاستفاده کرد و قسمتی از زر و زیوری که زنان بنی اسرائیل از مصر با خود آورده بودند، از آنان گرفت و آنها را در آتش ذوب کرد و از آنها قالب گوساله ای ریخت و به شیوۀ خاصی آن را ساخت که هرگاه در آن باد دمیده می شد، از دهان آن، صدایی مانند صدای گوساله خارج می شد.
سپس اعلام کرد: موسی دروغگو است، دیگر هرگز به سوی شما باز نمی گردد، این خدایی که برایتان ساختم، پرستش کنید. به این ترتیب اکثریت قاطع جاهلان بنی اسرائیل، از راه توحید خارج شده و گوساله پرست شدند.
هارون (علیه السلام) هرچه قوم را نصیحت می کرد و آنها را از گوساله پرستی بر حذر داشت، به سخنش اعتنا نکردند، حتّی با جوسازی ها و هیاهوی خود نزدیک بود او را بکشند.
خداوند ماجرای گمراهی قوم توسط سامری را، به موسی (علیه السلام) وحی کرد، وی با ناراحتی و خشم و اندوه زیاد از کوه طور به سوی قوم خود بازگشت و به آنان گفت: آیا پروردگارتان به شما وعده ای شایسته نداد تا تورات را به شما عنایت کند که هدایت و نور در آن است؟ او به وعدۀ خویش وفا نمود، آیا وعدۀ خدا طولانی شد یا خواستید کاری ناروا انجام دهید، تاموجب خشم وغضب پروردگارتان شود؟ ...
بنی اسرائیل گفتند: ما با میل و رغبت خویش از وعدۀ به شما تخلّف نورزیدیم، بلکه سامری این
ص: 256
کار را کرد و ما را گمراه ساخته و فریب داد.
سپس موسی (علیه السلام) متوجّه برادرش هارون (علیه السلام) شد، در حالی که موهای سر و صورت او را محکم می کشید، با عصبانیّت به او گفت: چرا وقتی دیدی این قوم فریب خورده و به پرستش گوساله رو آورده اند، از من پیروی ننمودی، مگر هنگامی که می خواستم به میعادگاه بروم، نگفتم جانشین من باش و در میان این جمعیّت به اصلاح بپرداز و راه مفسدان در پیش مگیر،(1) تو چرا با این بت پرستان به مبارزه برنخاستی؟
هارون (علیه السلام) که ناراحتی شدید برادر را دید، برای اینکه او را بر سر لطف آورد و از التهاب اوبکاهد و ضمناً عذر موجّه خویش را در این ماجرا بیان کند، گفت: فرزند مادرم! ریش و سر مرا مگیر، من فکر کردم که اگر به مبارزه برخیزم و درگیری پیدا کنم، تفرقۀ شدیدی در میان بنی اسرائیل می افتد و از این ترسیدم که تو به هنگام بازگشت بگویی، چرا در میان بنی اسرائیل تفرقه افکندی و سفارش مرا در غیاب من به کار نبستی.
آنگاه موسی (علیه السلام) سامری را که سبب گمراهی آنان شده بود، به شدت مورد نکوهش قرار دارد، سامری به موسی (علیه السلام) پاسخ داد: من در ابتدا به بخشی از آیین تو ایمان آوردم و سپس در آن تردید کردم و آن را بدور افکندم و به سوی آیین بت پرستی گرایش نمودم و این در نظر من جالب تر و زیباتر بود!
در این هنگام موسی (علیه السلام) به او گفت: از نزد من برو، خداوند تو را به گونه ای کیفر دهد که در زندگی هرکس به تو نزدیک شود، پیوسته بگویی با من تماس نگیر و دست به من نزنید، سپس کیفر او را در قیامت به او گوشزد کرد و گفت: تو وعده گاهی (عذابی) در پیش داری که هرگز از آن تخلّف نخواهی کرد.
ص: 257
سپس به سامری گفت: به این معبودت (گوساله ساختگی) که پیوسته او را عبادت می کردی، نگاه کن و ببین ما آن را می سوزانیم و سپس ذرّات آن را به دریا می پاشیم تا برای همیشه محو و نابود گردد. سپس موسی (علیه السلام) به سمت گوساله رفت و آن را سوزانده و قطعه های آن را به دریا افکند. موسی (علیه السلام) با این فرمان قاطع، سامری را از جامعه طرد کرد و او را به انزوای مطلق کشاند.(1)
و برای چندمین بار، بنی اسرائیل را از انحراف و سقوط نجات داد، آنها از کردۀ خود پشیمان شده و از پروردگار خود طلب آمرزش کردند. خداوند به موسی (علیه السلام) وحی کرد: توبه آنها زمانی صحیح است که نفس خویشتن را بکشند یعنی هواهای نفسانی را سرکوب کرده و آن را از شرارت ها و تبهکاری ها پاک گردانند و از هر گونه تمایلات نفسانی رها سازند، در این صورت خداوند توبه آنها را خواهد پذیرفت.(2)
*قرار گرفتن کوه بر بالای سر بنی اسرائیل(3)
هنگامی که موسی (علیه السلام) از کوه طور بازگشت و تورات را با خود آورد و آن را به قوم خود عرضه کرد، فرمود: کتاب آسمانی آورده ام که حاوی دستورات دینی و حلال و حرام است، دستورهایی که خداوند آن را برنامه کار شما قرار داده است، آن را بگیرید و به احکام آن عمل کنید.
بنی اسرائیل تصوّر کردند عمل به این همه وظایف کار مشکلی است و به همین جهت بنای مخالفت
ص: 258
و نافرمانی گذاردند، در این هنگام خداوند فرشتگانی را مأمور کرد تا قطعۀ عظیمی از کوه طور را بالای سر آنها قرار دهند، فرشتگان چنین کردند، بنی اسرائیل با دیدن این صحنه وحشت زده شده و دست به دامان موسی (علیه السلام) شدند.
موسی (علیه السلام) به آنها اعلام کرد: اگر پیمان وفاداری به این احکام ببندید و به دستورهای خدا عمل کنید و از تمرّد و سرکشی توبه نمایید، این خطر (عذاب و کیفر) از شما برطرف خواهد شد، آنها تسلیم شدند و برای خدا سجده کردند و تورات را پذیرفتند و در حالی که هر لحظه انتظار سقوط کوه بر سر آنها می رفت به برکت توبه، آن عذاب از سر آنها برطرف گردید.
تقاضای دیدن خداگروهی از بنی اسرائیل به نزد موسی (علیه السلام) آمده و گفتند: ما به تو ایمان نمی آوریم، مگر اینکه خدا را آشکارا با چشم خود ببینیم، موسی (علیه السلام) از این ماجرا سخت ناراحت شد که چرا چنین تقاضایی می کنند، هرچه آنها را نصیحت کرد، فایده نداشت.
سرانجام موسی (علیه السلام) از میان آنها هفتاد نفر از سران بنی اسرائیل را برگزید و همراه خود به میعادگاه پروردگار (کوه طور) برد، صاعقه ای فرود آمد و بر کوه خورد، برق خیره کننده و صدای رعب انگیز و زلزله ای که همراه داشت، آن چنان همه را در وحشت فرو برد که بی جان به روی زمین افتادند و هلاک شدند و موسی (علیه السلام) بیهوش شد.
این همان تجلّی قدرت خدا بر کوه بود، چرا که قوم موسی (علیه السلام) از وی خواسته بودند از خدا بخواهد که خود را نشان دهد، با اینکه خدا دیدنی نیست، ولی این صحنه، نشان دادن قدرت الهی بود تا آنها با دیدن جلوه های قدرت الهی، با چشم باطن، خدا را بنگرند. سپس موسی (علیه السلام) به هوش آمده و عرض کرد: پروردگارا! اگر تو می خواستی، می توانستی آنها و مرا پیش از این هلاک کنی ... پروردگارا می دانیم که این آزمایش تو بود ... تنها تو ولیّ و سرپرست ما هستی، ما را ببخش و مشمول رحمت خود قرار ده، تو بهترین آمرزندگان هستی.
سرانجام هلاک شدگان زنده شدند و به همراه موسی (علیه السلام) به سوی بنی اسرائیل بازگشتند و آنچه
ص: 259
را دیده بودند برای آنها بازگو کردند.(1)
ص: 260
آسیه دختر «مزاحم بن عبید بن ریان بن ولید» از فرزندان و نسل پیامبران و از قوم بنی اسرائیل است، سال ولادت و عمر او را مورّخین ذکر نکرده اند، رامسیس (فرعون مصر) او را به عقد خود درآورد و دختری به نام «اَنیسا» از آن ها به دنیا آمد.
این دختر، علیل و بیمار غیرقابل علاج بود که با مالیدن آب دهان موسی (علیه السلام) به وی (در همان دوران کودکی) او را بهبود بخشیدند.
آسیه زن کسی بود که ادعای خدایی داشت.(1)
و تمام زرق و برق های مصر پهناور و مردم آن سامان در اختیار او بود، ولی آسیه خود را در برابر آن همه عوامل مادّی نباخت و با اخلاص تمام در نهان به بندگی خدا می پرداخت و از زنان ممتاز جهان به شمار می آمد.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) وی را در ردیف خدیجه، فاطمه و مریم (علیهم السلام) بهترین زنان اهل بهشت خوانده است، وی هنگامي كه معجزه موسی (علیه السلام) را در مقابل ساحران مشاهده کرد، اعماق قلبش به نور ایمان روشن شد و از همان لحظه به موسی (علیه السلام) ایمان آورد، او پیوسته عقیده و ایمان خود را محکم می داشت.
در کاخ فرعون، همسر حزقیل بنام «صیانه» به عنوان آرایشگر دختر فرعون مشغول خدمت بود، روزی وی مشغول شانه زدن به زلف های اَنیسا دختر فرعون بود که شانه از دستش افتاد و هنگام برداشتن آن «بسم الله» گفت! دختر فرعون با تعجّب گفت: منظور از گفتن «الله» پدرم فرعون است؟ صیانه گفت: نه منظورم خدای موسی و هارون (علیهما السلام) است که زمین و زمان و پدرت فرعون را
ص: 261
آفریده.
این خبر به گوش فرعون رسید، صیانه و فرزندانش را به حضور طلبید و پرسید: پرورگارت کیست؟ صیانه گفت: خدای من و تو، الله است که پروردگار جهانیان است، فرعون با شنیدن این سخن بی درنگ دستور داد: تنوری را که از مس ساخته بودند آتش کنند.
سپس به ترتیب تمام فرزندان صیانه را در میان تنور آتشین افکند و سوزاند تا نوبت به آخرین بچۀ او رسید که طفلی شیرخواره بود، صیانه منقلب شد و صبر و قرارش تمام و با عاطفه سوزناک شروع به اعتراض و گریه نمود، ولی آن بچۀ شیرخواره به امداد غیبی چون عیسی (علیه السلام) به سخن آمد و گفت: ای مادر صبر کن! این بلاها، در راه حق است.
سپس خودِ صیانه را به میان تنور انداخت که رسول خدا میفرماید: از سوختن آن زن و فرزندانش بوی خوشی پدیدار شد که در آسمان به مشام ملائکه رسید و من هنگام رفتن به معراج آن بوی خوش را استشمام کردم.
آسیه وقتی کشته شدن صیانه همسر حزقیل و فرزندانش را با این وضع فجیع و دردناک مشاهده نمود، دید که ملائکه روح صیانه را به آسمان بالا می برند، یقین او زیاده شد، لذا ایمان خود را ظاهر کرده و شدیداً به فرعون اعتراض کرد وگفت: وای بر تو ای فرعون! تا کی جنایت خواهی کرد؟
چقدر به خدایت و خدای عالیمان جرأت و جسارت پیدا کرده ای؟ این زن و فرزندان او چه گناهی کرده بودند که آنان را به آتش کشیدی؟
فرعون گفت: مگر تو هم دیوانه شده ای مانند صیانه! که این گونه سخن می گویی. آسیه گفت: دیوانه نشده ام ولیکن به خدای موسی (علیه السلام) که خدای عالمیان است ایمان آورده ام، فرعون که انتظارنداشت، چنين سخن اعتراض آميزي از همسرش بشنود و هرگز فكر نمي كرد موسی (علیه السلام) پایگاه نیرومندی در دربار فرعون داشته باشد و آسیه را به آئین خود جذب کند، به شدت تکان خورد و احساس خطر کرد و دنیا در نظر او تار گردید، چون آسیه را بسیار دوست می داشت چیزی نگفت، بلکه به سراغ مادر آسیه رفت و به او گفت: دخترت دیوانه شده! سخن از موسی
ص: 262
(علیه السلام) و خدای او بر زبان جاری می کند!سپس مادرآسیه و فرعون به نزد آسیه آمده و به زعم خود او را نصیحت کردند که دست از این آئین بردارد وگرنه همچون همسر حزقیل به سزایش خواهید رسید! ولی آسیه هرگز تسلیم خواست فرعون نشد، سرانجام فرعون دستور داد: دست و پاهایش را با میخ ها بسته، در زیر آفتاب سوزان قرار دهند و سنگ عظیمی بر سینه او بگذارند.
هنگامی که آخرین لحظه های عمر خود را می گذراند، دعایش این بود: «پروردگارا! برای من خانه ای در بهشت در جوار خودت بنا کن و مرا از دست فرعون ظالم نجات ده»!(1)
خداوند نیز دعای این زن مؤمن پاکباز فداکار را اجابت فرمود و او را در کنار بهترین زنان جهان مانند مریم قرار داد، چنانکه (در آیات 11 و 12 سوره تحریم) در ردیف او قرار گرفته است.(2)
ص: 263
ص: 264
در میان قوم موسی یک نفر*** بود در سرمایه داری معتبر
گنج ها از سیم و زر انباشته***تخم حرص و آز در دل کاشته
روزی آمد با همه زینت برون***سوخت از دنیا پرستان اندرون
گفت موسی اي زمین درکش بکام***گیر از قارون ملعون انتقام
گشت قارون با تمام سیم و زر *** لقمه ای بهر زمین، آن فتنه گر
آن چنان با خود زمین او را ربود *** از کنوز سیم و زر نابرد سود
موسی (علیه السلام) در طول زندگی خود با سه قدرت طاغوتی تجاوزگر مبارزه کرد: 1. «فرعون» که مظهر قدرت حکومت بود. 2. «سامری» که مظهر صنعت و فریب و اغفال بود. 3. «قارون» که مظهر ثروت بود. گرچه مهمترین مبارزه موسی (علیه السلام) با قدرت حکومت بود، ولی دو مبارزه اخیر، نیزدرجاي خود داراي اهمیّت است و محتوای درس های آموزنده بزرگ.
لذا وی پس از نجات از شرّ فرعون و فرعونیان و سپس سامری، به شرّ دیگری در رابطه با قارون دچار شد.
«قارون بن یَصهُر بن قاهت» پسرعمویا پسرخاله حضرت موسی (علیه السلام) بود و از نظر اطلاعات و آگاهی از تورات، معلومات قابل ملاحظه ای داشت.
آنچه از آیات قرآن مجید استفاده میشود،(1)رسالت موسی (علیه السلام) از آغاز هم برای مبارزه با سه کس بود (فرعون و وزیرش هامان و قارون)، از این آیات استفاده می شود که قارون همکار
ص: 265
فرعونیان بودو در خطّ آن ها،(1)بعد از نابودی فرعونیان مقدار عظیمی از ثروت و گنج های آنها در دست قارون ماند و موسی (علیه السلام) تا آن زمان مجال این را پیدا نکرده بود که این ثروت باد آورده فرعون را به نفع مستضعفان از او بگیرد.
[به هر حال خواه او این ثروت را در عصر فرعون پیدا کرده باشد، یا از طریق غارت گنج های او و یا به گفتۀ بعضی از طریق علم کیمیا و آگاهی بر فنون تجارت سالم، هرچه بود قارون بعد از پیروزی موسی (علیه السلام) بر فرعونیان ایمان اختیار کرد و به سرعت تغییر چهره داد و با زبردستی خاصّی که ویژه این گروه است، خود را در صف قاریان تورات و آگاهان بنی اسرائیل جا زد، در حالی که بعید است ذرّه ای ایمان در چنین قلبی نفوذ كرده باشد].
سرانجام هنگامی که فرمان گرفتن زکات از سوی خدا بر موسی (علیه السلام) صادر شد، وی نزد او رفت و از او مطالبه زکات کرد، پرده از چهره اش کنار رفت و قیافه زشت و منحوسی که پشت ماسک فریبنده ایمان داشت، بر همگان ظاهر شد و سرباز زد(2)و برای تبرئه خویش به مبارزه با موسی (علیه السلام) پرداخت و در میان جمعی از بنی اسرائیل برخاست و گفت: ای مردم! موسی (علیه السلام) می خواهد اموال شما را بخورد، دستور نماز آورد پذیرفتيد، امور دیگر را نیز، همه پذیرفتید، آیا زیر این بار هم می روید که اموالتان را به او بدهید؟! گفتند: نه ولی چگونه می توان با او مقابله کرد؟
قارون، اینجا یک فکر شیطانی به نظرش رسید گفت: من راه خوبی فکر کرده ام، به عقیدۀ من باید برای او پرونده عمل منافی عفّت ساخت.
قارون گفت: فلان زن بی عفّت را به اینجا بیاورید و با او قرار بگذارید، (درمقابل فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگوید: موسی (علیه السلام) با من زنا کرد.
ص: 266
آنها نزد آن زن رفتند و قراردادی در این مورد با او بستند و آن زن قبول کرد تا روزی قارون بنی اسرائیل را در یکجا جمع کرد و سپس نزد موسی (علیه السلام) آمد و گفت: ای موسی (علیه السلام) قوم تو برای استماع سخنرانی و موعظۀ شما اجتماع کرده اند.
موسی (علیه السلام) نزد قوم آمده و شروع به سخن کرد تا به اینجا رسید گفت: ای بنی اسرائیل! کسی که دزدي کند، دستش را جدا می کنیم. کسی که نسبت زنا از روی دروغ به کسی بدهد، هشتاد شلاق به او می زنیم و اگر کسی زنا کند، ولی همسر نداشته باشد، صد تازیانه به او می زنیم، ولی اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار می کنیم تا جان بدهد.
ناگهان قارون از میان جمعیّت فریاد زد: اگرچه زناکار خودت باشی؟
موسی (علیه السلام) گفت: اگرچه خودم باشم.
قارون گفت: بنی اسرائیل می گویند تو با فلان زن روسپی زنا کرده ای!
موسی (علیه السلام) گفت: آن زن را به اینجا بیاورید، اگر گفت: با من زنا کرده، سخن او را بگیرید و مرا سنگسار کنید.
عدّه ای رفتند و آن زن را آوردند. موسی (علیه السلام) رو به او کرد و گفت: به خدا سوگندت می دهم، حقیقت را فاش بگو! زن بدکاره با شنیدن این سخن تکان سختی خورد، لرزید و منقلب شد و گفت: اکنون که چنین می گویی من حقیقت را فاش می گویم، اینها از من دعوت کردند و پاداش سنگینی قرار دادند که تو را متّهم کنم، ولی گواهی می دهم که تو پاکی و رسول خدایی!
موسی (علیه السلام) به خاک افتاد و گریست و برای اینکه خداوند آبرویش را حفظ نمود، سجده شکر بجا آورد.
خداوند بر قارون و آن جمعیّت غضب کرد و به موسی (علیه السلام) گفت: به زمین فرمان بده تا قارون و خانه اش را در کام خود فرو برد.
موسی (علیه السلام) به زمین گفت: آنها را بگیر! زمین آنها را تا ساق پایشان گرفت، بار دیگر موسی (علیه السلام) گفت: ای زمین آنها را بگیر! زمین آنها را تا گردن هایشان گرفت، آنها ناله و گریه می کردند و به موسی (علیه السلام) التماس می نمودند که به آنها رحم کند.
ص: 267
موسی (علیه السلام) برای آخرین بار گفت: ای زمین آنها را بگیر! زمین قارون و کاخ او را در کام خود فرو برد.(1)
ص: 268
در میان قوم موسی یک نفر*** کشته شد و ز قاتلش کس بی خبر
پیکر مقتول در خون غوطه ور ***لیک از قاتل نمی بودی اثر
شايان ذكر است كه ماجرای گاو بنی اسرائیل مختلف نقل شده؛ ولی آن چنان که از تواریخ و تفاسیر استفاده می شود، انگیزۀ قتل در ماجرای بنی اسرائیل را، مال و یا مسأله ازدواج دانسته اند. اكنون به دو روایت در اين زمينه اشاره می کنیم:
1. در روایتی آمده؛ مردی از بنی اسرائیل پسر عموی خویش بنام «عامیل» را که از نیکوکاران قوم بود، به جرم آنکه با دختر دلخواه او ازدواج کرده بود، ناجوانمردانه به قتل رسانید.
2. در بعضی روایات دیگر آمده است؛ در میان بنی اسرائیل پیرمردی ثروتمند زندگی می کرد، فرزندان برادرش به طمع ثروت عموی خویش، فرزند وی را به قتل رسانده، سپس با حیله و تزویر وانمود به خونخواهی او نمودند.
به هر حال جوانی در میان بنی اسرائیل به طرز مرموز و مشکوکی کشته شده بود، در آن زمان کشتن کسی در میان بنی اسرائیل جرمی بسیار بزرگ شمرده می شد و از طرفی چون قاتل مشخّص نبود، در میان قبائل و اسباط بنی اسرائیل درگیری ایجاد شد، هریک آن را به طایفه و افراد دیگر نسبت می دادند و خویش را تبرئه می کردند، داوری را برای حلّ مشکل بوجود آمده، نزد موسی (علیه السلام) فرستادند و حلّ مشکل را از او خواستار شدند، چون از طریق عادی حلّ این قضیّه ممکن نبود و از طرفی ادامه این کشمکش ممکن بود، منجر به فتنه عظیمی در میان بنی اسرائیل گردد.
موسی (علیه السلام) حلّ مشکل را از درگاه خداوند خواستار شد، خداوند دستوری به وی داد، موسی (علیه السلام) آن دستور را به قوم خود چنین بیان کرد: «خداوند به شما دستور می دهد ماده گاوی را ذبح
ص: 269
کنید وقطعه ای از بدن او را به مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل را معرّفی کند و درگیری پایان یابد.» بنی اسرائیل از روی تعجب گفتند: آیا ما را مسخره می کنی؟ موسی (علیه السلام) در پاسخ آنان گفت: بخدا پناه می برم که از جاهلان باشم. پس از آنکه آنها اطمینان پیدا کردند، استهزایی در کار نیست و مسئله جدّی است، به وی گفتند: از خدا بخواه برای ما روشن کند که این ماده گاو، باید چگونه باشد.
موسی (علیه السلام) در پاسخ آنها گفت: خدا می فرماید: ماده گاوی که نه پیر و از کار افتاده و نه جوان باشد، بلکه میان این دو باشد، آنچه به شما دستور داده شد زود انجام دهید. آنها دوباره گفتند: از خدا بخواه که چه رنگی داشته باشد. موسی (علیه السلام) گفت، خداوند می فرماید: گاوی زرد رنگ که رنگ آن بینندگان را شاد کند، عجیب این است که باز هم به این مقدار اکتفا نکردند و هر بار با بهانه جویی کار خود را مشکل تر ساخته و دایرۀ وجود چنان گاوی را تنگ تر نمودند و گفتند: از خدا بخواه که بیشتر توضیح دهد، زیرا چگونگی این گاو برای ما مبهم است، اگر خدا بخواهد ما هدایت خواهیم شد.
مجدداً موسی (علیه السلام) گفت، خدا می فرماید: گاوی باشد که برای شخم زدن، رام نشده و برای زراعت آبکشی نکند و از هر عیبی بر کنار باشد و حتّی هیچ گونه رنگ دیگری در آن نباشد، در اینجا که گویا سئوال دیگری برای مطرح کردن نداشتند گفتند: حالا حقّ مطلب را ادا کردی؟
سپس گاو را با هر زحمتی بود بدست آوردند و آن را سر بریدند، ولی مایل نبودند این کار را انجام دهند و دُم گاو را قطع نموده و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و قاتل خود را معرفی کرد.(1)
ص: 270
هست در قرآن کریم*** قصه ای از خضر و موسای کلیم
گنج حکمت ها در او بنهفته است *** عارف وارسته این را آگه است
در قرآن مجید به صراحت نامی از حضرت خضر (علیه السلام) برده نشده است، ولی طبق روایات متعدّد، منظور از مرد عالمی که در سوره کهف آمده است،(1)حضرت خضر (علیه السلام) می باشد.
در اینکه نام این مرد عالِم، چه کسی بوده و آیا او پیامبر بوده است یا نه؟ میان مفسّران و راویان گفتگو است:
مشهور و معروف این است که «خضر» بوده و نام اصلی اش «تلیا». از این رو، هرکجا گام می نهادند، زمین از قدومش سرسبز و خرّم می شد، لذا او را خضر (به معنی سبز) نامیدند.(2)وی از نوادگان حضرت نوح (علیه السلام) بوده و سلسلۀ نسبش چنین ضبط کرده اند: «تلیا بن ملکان بن عامر بن ارفخشد بن سام بن نوح».
گروهی معتقدند این مرد عالِم، پیامبر نبوده، بلکه دانشمندی همچون آصف بن برخیا و ذوالقرنین بوده است.(3)
ص: 271
و برخی دیگر گویند وی از پیامبران مرسل است و دارای مقام نبوّت بوده،(1) چنانکه بعضی از آیات سوره کهف [«ما فَعَلْتُهُ عَنْ اَمْرِی؛ من این کار را خودسرانه طبق نظر شخصی خود انجام ندادم، بلکه وحی الهی بود»(2)؛ و «فَاَرَدْنا؛ ما میخواستیم چنین و چنان شود»(3)]، این مطلب را تأیید می کند.
بنابراین، ظاهر تعبیر آیات قرآن این است که او از پیامبران بوده است.
هنگامی که فرعون و فرعونیان در دریای نیل غرق شدند و زمام امور رهبری به دست موسی (علیه السلام) افتاد، وی در میان قوم خود مشغول سخنرانی بود و آنها را به اطاعت و فرمانبرداری از خدا متذکّر می ساخت، هنگامی که سخنش به پایان رساند، ناگاه یک نفر از وی پرسید:آیا کسی را می شناسی که نسبت به تو اعلم (عالم تر) باشد؟ موسی (علیه السلام) در پاسخ گفت: نه! خداوند همان لحظه به موسی (علیه السلام) وحی کرد: من در محل اتصال دو دریای مشرق و مغرب،(4) بنده ای دارم که از تو داناتر است. موسی (علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا! چگونه او را دریابم؟
خداوند فرمود: یک عدد ماهی را بگیر و در میان سبد و زنبیل خود بگذار و به سوی تنگۀ دو
ص: 272
دریا برو، هرجا که آن ماهی را گم کردی، آن عالم در همان جاست.
موسی (علیه السلام) ماهی را بر گرفت و به همراه دوستش «یوشع بن نون» رهسپار آن دیار گردید، زمانی که موسی (علیه السلام) و دوستش به مسیر دو دریا رسیدند در کنار صخره ای، اندکی استراحت کردند و خوابشان برد.
در همین اثنا بارانی بارید و ماهی در اثر رطوبت باران جان گرفت و خود را به دریا انداخت.
موسی (علیه السلام) و همسفرش از خواب که بیدار شدند، از آن محل گذشتند، طولانی بودن راه و سفر، موجب خستگی و گرسنگی آنان گردید.
در این هنگام موسی (علیه السلام) به خاطرش آمد که غذایی به همراه خود آورده اند، به یوشع (علیه السلام) گفت: آیا به خاطر داری هنگامی که ما به کنار آن صخره پناه بردیم، ماهی راهش را به طرز شگفت انگیز در دریا گرفت و ناپدید شد و من در آنجا فراموش کردم که ماجرای ماهی را برایت بازگو کنم و این شیطان بود که یاد آن را از خاطر من ربود.
از آنجا که این موضوع به صورت نشانه ای برای موسی (علیه السلام) در رابطه با پیدا کردن عالِم، بیان شده بود، وی مطلب را دریافت و به یوشع (علیه السلام) گفت: این همان چیزی است که ما در پی آن بودیم، اینک باید از همان راهی که آمده ایم بازگشته تا به محلی که ماهی را گم کرده، برسیم.
در این هنگام از همان جا بازگشتند و به جستجوی آن عالِم پرداختند، وقتی که به تنگه رسیدند، همان فردی که موسی (علیه السلام) وعدۀ دیدار او را داشت، یافتند (حضرت خضر (علیه السلام)).
موسی (علیه السلام) از وی درخواست کرد: که به او اجازه دهد وی را همراهی کند تا از علم و دانش وی بهره مند گردد.
عالِم (خضر) به موسی (علیه السلام) پاسخ داد: تو هرگز نمی توانی همراه من صبر و تحمّل کنی و چگونه می توانی در مورد رموز و اسراری که به آن آگاهی نداری شکیبا باشی؟
موسی (علیه السلام) گفت: به خواست خدا، مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری مخالفت فرمان تو را نخواهم کرد. شخص عالِم (خضر) گفت: پس اگر می خواهی به دنبال من بیایی، از هیچ چیز سؤال نکن تا خودم به موقع، آن را برای تو بازگو کنم.
ص: 273
موسی (علیه السلام) و شخص عالِم (خضر) باهم، در ساحل دریا به راه افتادند. نزدیکی آنان، کشتی ای در حرکت بود، از صاحبان کشتی درخواست کردند که آنها را سوار کنند، آنان هم پذیرفتند و آن دو، سوار بر کشتی شدند.
پس از آنکه کشتی مقداری حرکت کرد، شخص عالِم (خضر) بی آنکه صاحبان کشتی متوجّه شوند، به دیوارۀ چوبی کشتی تکیه زده و گوشه ای از کشتی را سوراخ کرد و سپس آن قسمت را با پارچه و گِل محکم نمود که آب وارد کشتی نشود.
موسی (علیه السلام) وقتی این منظرۀ نامناسب را که موجب خطر جان مسافران می شد دید، بسیار خشمگین شد و به شخص عالِم (خضر) گفت: بسیار کار زشتی انجام دادی.
شخص عالِم گفت: آیا نگفتم که تو نمی توانی همراه من صبر و تحمّل کنی؟! موسی (علیه السلام) به اشتباه خود پی برد و از او خواست که بر فراموشی او خُرده نگیرد.
از آنجا گذشتند و از کشتی پیاده شده و به راه خود ادامه دادند، در مسیر راه، پسر بچه ای را دیدند که با همسالان خود مشغول بازی است، شخص عالِم (خضر) ترفندی بکار برد تا او را دور از رفقایش گرفته و به قتل رساند. قلب موسی (علیه السلام) از این عمل ناروا به تپش افتاد و شدیداً به او اعتراض کرد و گفت: چرا نفسی پاک را بی آنکه گناهی مرتکب شده باشد، به قتل رساندی؟ کار بسیار ناپسندی انجام دادی. شخص عالِم (خضر) با لحنی نکوهش گرانه به وی گفت: آیا به تو نگفتم که هرگز صبر و تحمّل کارهایی را که همراه من مشاهده می کنی نخواهی داشت؟
موسی (علیه السلام) در حالی که از کردۀ خود پشیمان بود، به او پاسخ داد: اگر از این به بعد دوباره چیزی از تو پرسیدم، با من همراهی مکن و این خود، برایت عذر و بهانه ای باشد که از من جدا شوی. از آن جا حرکت کردند و به مسیر خود ادامه دادند تا اینکه به قریه ای رسیدند،(1)
خستگی و
ص: 274
گرسنگی بر آنان مستولی شد، داخل روستا شدند، از مردم روستا درخواست غذایی کردند، ولی اهالی آنجا از پذیرایی آنان خودداری کرده و به گونه ای غیرمحترمانه آنها را برگرداندند، آنان در بازگشت، دیواری را در حال ویران شدن ملاحظه کردند، شخص عالِم (خضر) آن دیوار را تعمیر کرد و پایه های آن را استحکام بخشید.
موسی (علیه السلام) تحمّل نکرد و گفت: آیا برای پاداش کسانی که ما را از دیار خود بیرون راندند، دیوارآنان را ترمیم میکنی؟ اگرمی خواستی می توانستی درقبال کار خود، لااقل مزدی بگیری تا با آن خوراکی را تهیّه کنیم. اینجا بود که شخص عالِم (خضر) به موسی (علیه السلام) گفت: این عذر مفارقت و جدایی بین من و تو است و من به زودی اسرار کارهایی که تحمّل صبر آن را نداشتی، برایت فاش خواهم ساخت. موسی (علیه السلام)سخنی نگفت، ودریافت که نمی تواند همراه آن شخص عالِم (خضر) باشد و در برابر کارهای عجیب او صبر و تحمّل داشته باشد. آن شخص عالِم (خضر) قبل از اینکه از موسی (علیه السلام) جدا شود، راز سه حادثۀ شگفت انگیز فوق را، برای موسی (علیه السلام) چنین توضیح داد: امّا آن کشتی مال گروهی از مستمندان بود که جز آن کشتی، سرمایه دیگری نداشتند و من می دانستم در آن دیار پادشاهی غاصب وجود دارد که هر کشتی سالمی را تحت تعقیب قرار داده و آن را از صاحبانش می ستاند، از این رو خواستم در این کشتی عیبی ایجاد کنم که بعدها قابل ترمیم باشد و وقتی پادشاه آن را ببیند، تصوّر کند کشتی مرغوبی نیست و دست از آن برداشته و برای صاحبانش سالم باقی بماند.
ص: 275
و امّا آن پسر بچّه، چون آثار فساد و تباهی از همان کودکی در سیمای او آشکار بود،(1)و پدر و مادر مؤمن و شایسته ای داشت، من بیم آن داشتم که در اثر دوستی و علاقه و محبّتی که والدین به فرزندان دارند، فساد و تباهی او بر شایستگی پدر و مادرش چیره گردد و آنان را به کفر و سرکشی وا دارد، او را کشتم، برای آن که پدر و مادرش، از شرّ چنین فرزندی آسوده شوند و خداوند به جای او به آنان فرزندی بهتر و شایسته تر و مهربان تر عنایت کند.(2)
و امّا دیواری که ترمیم و درست کردم و در بنای آن رنج کشیدم، مربوط به دو پسر بچۀ یتیم در این روستا بود که گنجی متعلّق به آنان در زیر دیوار وجود داشت و پدرشان مرد صالح و شایسته ای بود.(3)خداوند بزرگ اراده فرمود که گنج آن دو را برایشان نگهداری کند تا زمانی که بزرگ شدند، گنج شان را استخراج نمایند.
آنچه من انجام دادم با نظر شخصی خودم نبود، بلکه از ناحیه وحی الهی بود. این بود راز کارهایی که به تو گفتم، تحمّل و صبر آنها را نخواهی داشت. موسی (علیه السلام) از توضیحات آن شخص عالِم (خضر) قانع شد.(4)
ص: 276
در قرآن مجید به صراحت از بلعم باعورا نامی برده نشده است، ولی طبق روایات متعدد وکلمات مفسران استفاده می شود که منظور از مردی که در (سوره اعراف آیه 175) آمده، بلعم باعورا می باشد.
وی در عصر حضرت موسی (علیه السلام) زندگی می کرد و از دانشمندان و علمای مشهور بنی اسرائیل محسوب می شد و حتّی موسی (علیه السلام) از وجود او به عنوان یک مُّبلّغ نیرومند استفاده می کرد و کارش در این راه آن قدر بالا گرفت که بر اسم اعظم الهی آگاهی یافته(1) و از افراد مستجاب الدّعوه بود.
او نخست در مسیر حق بود، آنچنان که هیچ کس فکر نمی کرد، روزی منحرف شود، ولی بر اثر تمایل به فرعون و وعده وعیدهای او، از راه حق منحرف گشته و همه مقامات خود را از دست داد تا آن جا که این دنیاپرستی و پیروی از هوای نفس، وی را در صف گمراهان و پیروان شیطان و مخالفان موسی (علیه السلام) قرار داد.
روزی فرعون از او خواست تا موسی (علیه السلام) را مورد نفرین خویش قراردهد، او نیز سوار برچارپایِ خویش شده(2)تا به سوی موسی (علیه السلام) حرکت کند.
امّا بعد از مدتی حیوان از حرکت باز ایستاد.
بلعم که از تمرّد مرکبش خشمگین شده، با تازیانه بر او ضرباتی نواخت، در این لحظه حیوان به صدا درآمده و گفت: آیا فکر می کنی با زدن من، خواهی توانست مجبورم سازی تا تو را در راه
ص: 277
نفرین بر پیامبر خدا و اصحاب مؤمنش همراهی کنم.بلعم که بسیار آشفته گشته بود، حیوان زبان بسته را آنقدر به باد کتک گرفته که کشته شد و درست در همین هنگام، اسم اعظم از او باز ستانده شد.
چنانچه خدای تعالی در قرآن قصّه او را چنین بیان میکند:
بلعم باعورا از علم به اسم اعظم و آیات الهی تهی گشت. پس شیطان برای شقاوت بیشتراو به دنبالش رهسپارشد و او از گمراهان گردید. و اگر می خواستیم او را بوسیله اسم اعظم به مقام بالایی می رساندیم، امّا او به خاطر خباثت درونی خود به متاع دنیوی رغبت نمود و از پی امیال نفسانی خویش رفت، پس صفت او در رذالت و خبث طینت، همچون سگ هار است که اگر به او حمله کنی، دهانش را باز و زبانش را بیرون می آورد و اگر او را به حال خود واگذاری باز همین کار را می کند (گویی آنچنان تشنه دنیاپرستی است که هرگز سیراب نمی شود).
این مَثَل جمعیّتی است که آیات ما را تکذیب کردند.(1)
عالمی می بود «بلعم» نام او***ظاهراً مؤمن ولی باطن عدو
بر الاغی بنشست آن بی ادب ***تا رود از حق کند نفرین طلب
تا نماید محو یاران خدا ***هم دهد نصرت به قوم اشقیا
چون که قدری کرد بلعم طی راه ***ایستاد آن خر ز راه انتباه
آن قدر شلاق زد او را به سر***تا که کردی طی ره قدری دگر
بار دیگر مرکبش بر خاک خفت ***چون بزد او را، به بلعم فاش گفت
چو نروم راهی که می بینم مَلَک ***صف کشیده از سماء سوی سمک؟
جمله پشتیبان آن پیغمبرند ***خصمِ چون تو بی حیای کافرند
چون که بشنید این سخن آن بی حیا ***خود روان گشت و نمود آن خر رها
ص: 278
رفت بر بالای کوه و ایستاد ***تا کند نفرین به موسی از عناد
هر چه نفرین خواست آرد بر زبان *** شد دعا از بهر اسرائیلیان
عاقبت هم شد زبانش همچو سگ ***از دهان بیرون وآویزان به فک
ص: 279
ص: 280
حضرت هارون (علیه السلام) از انبیاء بنی اسرائیل و برادر (بزرگتر) موسی (علیه السلام) است، نام مبارکش بیست بار در کلام الله مجید ذکر شده.(1)
وی سه هزار و هفتصد و چهل و پنج سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) متولّد شد، بیشتر دوران زندگی وی با برادرش موسی (علیه السلام) همراه بود و او همواره یگانه یار و یاور موسی (علیه السلام) بوده است.
او آئین و شریعت برادرش حضرت موسی (علیه السلام) را تبلیغ می کرد و هرگاه موسی (علیه السلام) به مسافرت می رفت، مانند رفتن به میعادگاه طور و میقات چهل روزه اش، هارون (علیه السلام) را در میان مردم، جانشین خود قرار مي داد.(2)
از امتیازات وی همین بس که خداوند به او سلام و درود فرستاده است.(3) و موسی (علیه السلام) او را چنین توصیف می کند: «خدایا زبان برادرم هارون از من فصیح تر است، او را همراه من بفرست تا یاور من باشد و مرا تصدیق کند».(4) سرانجام پس ازصد و بیست و شش سال،(5)که از عمرش گذشته بود، بهاتّفاق برادرش موسی (علیه السلام) عازم طور سینا شدند، چون به آن مکان رسیدند، هارون (علیه السلام)
ص: 281
وفات یافت.(1)
و موسی (علیه السلام) او را دفن کرد و به میان بنی اسرائیل بازگشت و موضوع را به اطلاع آنان رسانید، امّا قوم یهود او را به دروغ به قتل برادرش متّهم ساختند.
کمی بعد با دعای موسي (علیه السلام) فرشتگان ، تخت حامل جنازه هارون (علیه السلام) را در میان آسمان و زمین در معرض دیدِ بنی اسرائیل قرار دادند تا مرگ او را باور نمایند.(2)
هنگامی که هارون (علیه السلام) وفات یافت، موسی (علیه السلام) برای او آمرزش طلبید وگفت: «رَبِّ اِنَّ اَخی هارونَ ماتَ فَاغْفِرْ لَهُ؛ خدایا برادرم هارون درگذشت؛ پس او را بیامرز».(3)
ابن عساکر در كتابش تاريخ دمشق به نقل از امام حسن (علیه السلام) نقل كرده است: اگر بنی اسرائیل مدفن موسی و هارون (علیه السلام) را می دانستند، آن دو را پرستش می کردند.(4)
شايان ذكر است مزار منسوب به حضرت هارون نبی (علیه السلام) بر قلّۀ کوه هور در غرب اردن واقع شده است.
این کوه با ارتفاع 1350 متر به نام «کوه پِترا» و «جبل هارون» نیز شهرت دارد؛ و تنها راه رسیدن به آن، گذر از میان شهر کهن و باستانی پِتراست که عمارت های شگفت انگیزش در دو طرف درّه به چشم می خورد و در انتهای آن، کوه هور و حرم مطهر حضرت هارون (علیه السلام) دیده می شود.
برای آسان تر شدن صعود ازکوه، صخره ها را به شکل پله تراشیده اند.
حرم مطهر حضرت هارون (علیه السلام) بر قله این کوه واقع شده است و با گنبدی سفید، جلب توجه می کند.
ص: 282
می کنم آغاز با نام خدا*** قصۀ یوشع یکی از انبیاء
چون که موسی رفت از دار فنا*** شد وصیّش یوشع از سوی خدا
بعد یکصد سال و بیست به عام*** عمر یوشع گشت زین دنیا تمام
در قرآن به صراحت از یوشع (علیه السلام) نامی برده نشده، ولی طبق روایات متعدّد و گفتار مفسّران، وی همان کسی است که خداوند در قرآن،(1)در ماجرای ملاقات موسی و خضر (علیها السلام) او را همراه و دوست موسی (علیه السلام) معرّفی کرده و از او تعبیر به «فتاه» نموده است.
«یوشع بن نون» مرد با ایمان و شجاع و رشید بنی اسرائیل است که پس از موسی (علیه السلام) به پیامبری مبعوث شد و رهبری قوم به مدت 30 سال به او محوّل گردید.(2)
در یکی از روزها موسی (علیه السلام) وی را به حضور طلبیده و او را وصیّ و جانشین خود قرار داد و به پیروانش گفت: از یوشع (علیه السلام) پیروی نمایید.
بعد از موسی (علیه السلام) سه نفر از پادشاهان به ترتیب، زمام امور را بدست گرفته و یوشع (علیه السلام) را از حقّش محروم ساختند! و اذیّت و آزارها به وی رساندند تا اینکه پادشاهان هلاک شدند و سرانجام یوشع (علیه السلام) به خلافت رسیده و زمان امور را بدست گرفت.
ص: 283
ولی دو نفر منافق، زن موسی (علیه السلام) (صفورا) را فریب داده، سر به شورش برداشته و با یوشع (علیه السلام) به نبرد پرداختند، در حالی که یکصد هزار نفر نیروی رزمی فراهم کرده بودند، شکست خورده و هفتاد هزار نفرشان تار و مار گشته و سی هزار نفر پا به فرار گذاشتند، در این نبردها که صفورا دختر شعیب (علیه السلام) و همسر موسی (علیه السلام) بر «زرّافه»،(1)سوار بود و سپاه منافقین را رهبری می کرد و به اسارت سپاه یوشع (علیه السلام) درآمد، ولی یوشع (علیه السلام) او را عفو نموده، آزاد ساخت و گفت: در قیامت پیامبر خدا موسی (علیه السلام) را ملاقات نموده و از تو، به وی شکایت خواهم کرد.
جمعی از یاران یوشع (علیه السلام) گفتند: صفورا را آزاد نکن، او را به جرم آتش افروزی به هلاکت برسان، ولی یوشع (علیه السلام) گفت: او همسر موسی (علیه السلام) است، من به احترام آن حضرت او را عفو نمودم.
منقول است: صفورا وقتی کلام یوشع (علیه السلام) را شنید گفت: واویلا و الله که اگر بهشت را برای من مباح کنند که داخل شوم، هر آینه شرم خواهم کرد که در آنجا پیغمبر خدا (موسی (علیه السلام)) را ببینم و حال آنکه پرده او را دریدم و بعد از او بر وصیّش (یوشع (علیه السلام)) خروج کردم.
یوشع (علیه السلام) بعد از موسی (علیه السلام) سی سال،(2)زنده بود و راه او را ادامه داد و بر همه سرزمین شام مسلّط شد. سرانجام در سنّ صد و بیست سالگی،(3)
از دنیا رفت و «کالب بن یوفَنّای قِنزّی» را بعد از خود وصی و خلیفه گردانید.(4)
در روایات اسلامی ذکرشده که حضرت یوشع (علیه السلام) به شهادت رسیده است.
شیخ صدوق نقل کرده است که هنگامی که امیرالمؤمنین (علیه السلام) وفات یافت، امام حسن (علیه السلام) به خطبه ایستاد و فرمود: «ای مردم، در چنین شبی (شب 21 رمضان) عیسی بن مریم عروج کرد و در
ص: 284
چنین شبی یوشع بن نون کشته شد ...».(1)
در آخرین فصل کتاب یوشع و نیز در کتاب قضات به تدفین آن حضرت در «تِمْنَثِ سِرَحْ» تصریح شده است.(2)
مزار دیگری منسوب به حضرت یوشع (علیه السلام) در قبرستان تخت فولاد اصفهان وجود دارد.
قرن ها قبل از اسلام، زمانی که بُختُ النَّصر قوم یهود را از فلسطین کوچانیده وبه آزارواذیت آن هاپرداخته بود، کوروش، پادشاه هخامنشی ایران، یهودیان را از اسارت بابِل نجات داد و آن ها را به ایران کوچ داد و تعدادی از آنان را در اصفهان ساکن گردانید.
این یهودیان برای خود شهری به نام «یهودیّه» احداث کردند که در محل «جوباره» فعلی اصفهان واقع بوده است و هنوز تعدادی از یهودی ها در این منطقه زندگی می کنند.
چنان که گفته می شود، دو تن از پیامبران و پیشوایان مذهبی آنان به نام های «شَعیا» و «یوشع» در اصفهان به خاک سپرده شدند.
«شعیا» در محل فعلی امامزاده اسماعیل در محله گُلبار و «یوشع» در تخت فولاد در اراضی لِسانُ الاَرض مدفون است.
مردم اصفهان «یوشع» مدفون در لِسانُ الاَرض را «یوشع نبی» می دانند و او را به عنوان یکی از پیامبران بنی اسرائیل می شناسند؛ اما در منابع یهودی اشاره نشده که «یوشع» (از پیامبران یهود) در اصفهان مدفون باشد.(3)
ص: 285
ص: 286
*روايت بيست و هفتم: قصه زندگي حضرت اشموئیل (علیه السلام)(1)
خدا یک پیمبر را اشموئیل نام*** کرد مبعوث از برای آن انام
تا چهل سال آن پیمبر روز و شب *** خویش را افکند در رنج و تعب
*سرگذشت حضرت اشموئيل (علیه السلام)(2)
قوم یهود که در زیر سلطۀ فرعونیان ضعیف و ناتوان شده بودند، بر اثر رهبری های خردمندانه موسی (علیه السلام) از آن وضع اسف انگیز نجات یافته و به قدرت و عظمت رسیدند.
خداوند به برکت این پیامبر، نعمت های فراوانی به آن ها بخشید که از جمله آنها تابوت بود،(3)
ص: 287
قوم یهود با حمل این صندوق در جلوی لشکر، یک نوع اطمینان خاطر و توانایی روحی پیدا می کردند و این قدرت و عظمت تا مدّتی بعد از رحلت موسی (علیه السلام) ادامه داشت، ولی همین پیروزی ها و نعمت ها کم کم باعث غرور آن ها شد و تن به قانون شکنی دادند.
سرانجام بدست فلسطینیان شکست خورده و قدرت و نفوذ خویش را همراه صندوق عهد (تابوت) از دست دادند، بدنبال آن، چنان دچار پراکندگی شدند که در برابر کوچک ترین دشمنان، قدرت دفاع نداشتند تا جایی که دشمنان، گروه کثیری از آن ها را، از سرزمین خود بیرون راندند و حتّی فرزندان آنان را به اسارت گرفتند.
این وضع، سال ها ادامه داشت تا آن که خداوند پیامبری بنام اشموئیل (علیه السلام)،(1)
را برای نجات و ارشاد آن ها برانگیخت، آن ها نیز که از ظلم و جور دشمنان به تنگ آمده بودند و دنبال پناهگاهی می گشتند، گرد او اجتماع کردند.
اشموئیل (علیه السلام) به بازسازی بنی اسرائیل برای خودسازی و جهاد با دشمنان پرداخت.
بنی اسرائیل که از ناحیۀ گزند دشمنان و اذیّت و آزار آنان به ستوه آمده بودند، از وی خواستند که فرماندهی شجاع و کارآمدی برای آن ها انتخاب کند تا همگی تحت فرمان او با دشمن
ص: 288
بجنگند.
اشموئیل (علیه السلام) که به روحیات و سست همّتی آنان بخوبی آشنا بود به آن ها فرمود: «بیم آن دارم که چون فرمان جهاد در رسد، از دستور و پیروی چنین فرماندهی سرپیچی کنید و از نبرد با دشمن، شانه خالی کنید.»
آنها قول دادند که با انتخاب چنان فرماندهی، با اطاعت قوی از او، با دشمن جنگ خواهند کرد.
اشموئیل (علیه السلام) از درگاه خداوند درخواست چنین فرماندهی با کفایت نمود، خداوند به او وحی کرد: طالوت(1)را نزد تو مي فرستيم، فرماندهي و پرچم سياه را بدست او بسپار.
ص: 289
ص: 290
پادشاهی دادشان طالوت نام *** حق پرست ومؤمن و با احترام
رفته زیر پرچم و فرمان او *** رو به سوی جنگ با خیل عدو
طالوت(1)،مردی بلند قامت، تنومند، دارای اعصابی محکم و اراده ای قوی بود. به علاوه دانشمندی زیرک و با تدبیر بود، ولی شهرتی نداشت و با پدرش در یکی از روستاها، در ساحل رودخانه ای زندگی می کرد و چارپایان پدرش را به چرا می برد و کشاورزی می کرد.
روزی تعدادی از چارپایان او در بیابان گم شدند، وی به اتّفاق یکی از دوستان خود به جستجوی آن ها در اطراف رودخانه پرداخت، این وضع تا چند روز ادامه داشت تا اینکه به نزدیک شهر «صوف»(2)رسیدند.
دوست طالوت (علیه السلام) به او گفت: ما در نزدیک شهر «صوف» هستیم، اشموئیل پیامبر (علیه السلام) در این شهر است، بیا نزد او برویم تا او در پرتو وحی، ما را به پیدا کردن چارپایان گمشده، راهنمایی کند.
طالوت (علیه السلام) پیشنهاد دوستش را پذیرفت و با هم به شهر «صوف» نزد اشموئیل (علیه السلام)آمدند، هنگامی که وارد شهر شدند، با اشموئیل (علیه السلام) برخوردکردند.
همین که چشمان اشموئیل و طالوت به همدیگر افتاد، میان دل های آنان آشنایی برقرار شد. اشموئیل (علیه السلام) در همان لحظه طالوت را شناخت و دریافت که این شخص، همان است که
ص: 291
خداوند او را به عنوان فرماندهی سپاه نزدش فرستاده است.
طالوت سرگذشتِ گم شدن چارپایانش را برای اشموئیل (علیه السلام) شرح داد.
اشموئیل (علیه السلام) گفت: چارپایانت هم اکنون، در راه دهکده، به طرف باغستان پدرت در حرکت اند، نگران آن ها نباش، ولی من تو را برای کار بزرگتری که مربوط به نجات بنی اسرائیل از گزند دشمن است دعوت می کنم.
طالوت نخست از این پیشنهاد تعجّب کرد و سپس با خوشحالی آن را پذیرفت.
اشموئیل (علیه السلام) وی را به بنی اسرائیل معرّفی کرد و فرمود: خداوند طالوت را به فرماندهی شما برگزیده و لازم است همگی از وی پیروی نمائید.
بنابر این خود را برای جهاد در برابر دشمن آماده سازید.
بنی اسرائیل که برای فرمانده و رئیس لشگر؛ امتیازاتی از نظر نسب و ثروت لازم می دانستند و هیچ کدام را در طالوت نمی دیدند، در برابر این انتصاب سخت به حیرت افتادند، زیرا به عقیده آنان، وی نه از خاندان «لاوی» بود که سابقه نبوّت داشتند و نه از خاندان «یوسف» و «یهودا» که دارای سابقه حکومت بودند، بلکه از خاندان «بنیامین» گمنام بود و از نظر مالی نیز تهیدست بود.
لذا به عنوان اعتراض گفتند: «او چگونه می تواند بر ما حکومت کند و حال آن كه ما از او سزوارتریم »؟!
اشموئیل (علیه السلام) که آنها را سخت در اشتباه می دید گفت: خداوند او را بر شما امیر قرار داده و شایستگی فرمانده و رهبری؛ نیروی جسمی و قدرت روحی است که هر دو به اندازه کافی در طالوت هست؛ و او از این نظر بر شما برتری دارد.
ولی آن ها نشانه ای که دلیل بر این انتخاب از ناحیه خدا باشد، مطالبه کردند!
اشموئیل (علیه السلام) گفت: نشانۀ انتخاب طالوت آن است که صندوق عهد که از یادگارهای مهم موسی (علیه السلام) است و مایه دلگرمی و اطمینان شما در جنگ ها بوده و اکنون در دست دشمن است، در حالی که جمعی از فرشتگان آن را حمل می نمایند، به سوی شما باز می گردد و چیزی نگذشت
ص: 292
که صندوق عهد بر آن ها ظاهر شد.(1)آن ها با دیدن این نشانه، فرماندهی طالوت (علیه السلام) را پذیرفتند.
طالوت فرماندهی سپاه را برعهده گرفت ودر مدّتی کوتاه لیاقت و شایستگی خود را در اداره امور مملکت و فرماندهی سپاه به اثبات رسانید. سپس آن ها را برای مبارزه با دشمنی که همه چیز آن ها را به خطر انداخته بود، دعوت کرد و به سوی جبهه روانه ساخت.
در مسیر راه، برای آن که آن ها را آزمایش کند، با این که تشنه بودند و آب نداشتند، به آن ها گفت: در سر راه به نهر آبی می رسید، خداوند شما را به وسیله آن آب امتحان می کند، آن هایی که به هنگام تشنگی از آن آب بنوشند از من نیستند و آن هایی که جز یک پیمانه با دست خود، بیشتر از آن نخورند از من هستند.
همین که چشم آن ها به نهر افتاد خوشحال شدند و سریع خود را به آن رسانیدند و سیراب گشتند، تنها عدّه قلیلی بر سر پیمان باقی ماندند. طالوت متوجّه شد که لشکر او از اکثریتی بی اراده و سست عهد و قلیلی از افراد با ایمان تشکیل شده است، از این رو اکثریت بی انضباط و نافرمان را رها کرد و با همان جمع قلیل با ایمان به حرکت خود به سوی جبهه ادامه دادند، در حالی که طالوت در پیشاپیش آن ها حرکت می کرد تا به جایی رسیدند که لشکر نیرومند جالوت،(2). نمایان و ظاهر شد.
طالوتیان در برابر آن قدرت عظیم و لشکر زیاد، صف کشیدند و دست به دعا برداشته و گفتند:
ص: 293
«پروردگارا! پیمانه شکیبایی و استقامت را بر ما بریز و قدمهای ما را ثابت بدار و ما را به جمعیّت کافران پیروز گردان».
همین که آتش جنگ شعله ور شد، «جالوت» از لشکر خویش بیرون آمد و در بین دو لشکر، مبارز طلبید. صدای رُعب آور وی، دل ها را می لرزانید و کسی را جرأت میدان رفتن او نبود.
در آن وقت که حضرت داوود (علیه السلام) در سنین نوجوانی بود و در میان لشکر بنی اسرائیل قرار داشت، با فلاخنی که در دست داشت، در پیشاپیش لشکر، «جالوت» فرماندۀ دشمن را هدف قرار داد و یکی دو سنگ به سوی او پرتاب کرد که درست بر پیشانی و سر «جالوت» اصابت کرد و او در میان وحشت و تعجّب سپاهیانش به زمین سقوط کرد و کشته شد.
با کشته شدن جالوت، ترس و هراس عجیبی به سپاهیانش دست داد و سرانجام در برابر صفوف لشکر «طالوت» فرار کردند و بنی اسرائیل پیروز شدند، به این ترتیب طالوت با لشکر اندک بنی اسرائیل بر دشمنان غلبه پیدا کرد.
حضرت داوود (علیه السلام) از آن وقت دارای موقعیّت عظیم در نزد اشموئیل (علیه السلام) و بنی اسرائیل گردید و سرانجام دارای مقام نبوّت و حکومت گردید.(1)
ص: 294
ای خدا، ای واقف از غیب و شهود *** ای که هستی خالق بود و نبود
از تو می خواهم دهی قلمی رسا و روان *** تا ز داوود آورم این داستان
حضرت داوود (علیه السلام) از انبیاء بنی اسرائیل است که علاوه بر قدرت معنوی و نبوّت، دارای حکومت ظاهری وسیع نیز بود، نام مبارکش شانزده بار در کلام الله مجید ذکر شده است.(1)
وی چهارهزار و سیصد و سی و سه سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام)، در سرزمین بیت لحم به دنیا آمد، پدرش «ایشا» نام داشت که با نُه واسطه به یکی از فرزندان حضرت یعقوب (علیه السلام) (یهودا) می رسد.(2)
منطقه حکومتی او از شامات تا سرزمین های اصطخر فارس بود.(3)
وی صد سال عمر کرد که چهل سال آن را بر مردم حکومت و رهبری نمود.
او پدر حضرت سليمان (علیه السلام) و شوهر دختر طالوت بوده و چهاردهمين نسل حضرت ابراهيم (علیه السلام) است، حضرت عيسي (علیه السلام) پس از 28 نسل به داوود (علیه السلام) ميرسد.
داوود (علیه السلام) به معنای کسی است که زخم دل خویش را با داروی محبّت التیام بخشد و بعضی
ص: 295
گفته اند کسی است که عشق و سوز خود را با اطاعت و فرمانبرداری از خداوند شفا بخشید.(1)
روایت شده:(2)داوود (علیه السلام) کنیزی داشت که هر شب مأمور بود، درب ورودی خانه وی را قفل نماید و بعد از آن داوود (علیه السلام) به عبادت خدا مشغول می گشت.
شبی آن کنیزک، مردی غریبه را درون خانه اربابش دید. از او پرسید: که چه کسی تو را وارد خانه کرد و تو کیستی؟ او گفت: من کسی هستم که بدون اجازۀ شاهان و حکمرانان بر آن ها وارد می گردم. داوود (علیه السلام)این سخن راشنید متوجّه شد که ملک الموت به سراغش آمده است، گفت: چرا قبلاً پیام نفرستادی تا من برای مرگ آماده شوم؟
عزرائیل گفت: من قبلاً پیام های بسیاری برای تو فرستادم! داوود (علیه السلام) گفت: آن پیام ها را چه کسی برای من آورد؟ عزرائیل گفت: پدرت، برادرت، همسایه ات وآشنایانت کجا رفتند؟ داوود گفت: همه مُردند. عزرائیل گفت: آن ها پیام رسان های من به سوی تو بودند که تو نیزمی میری، همان گونه که آن ها مُردند. سپس عزرائیل جان داوود (علیه السلام) را قبض کرد.(3)
وی را در بیت المقّدس کشور فلسطین به خاک سپردند. این مکان امروزه به نام شهر داوود شناخته می شود، در جهت جنوب شرقی مسجدالاقصی و در دامنه ی کوه صهیون واقع شده است. او نوزده پسر از خود به جای گذاشت. در میان آنها یکی از پسرانش، به نام حضرت سلیمان (علیه السلام) حکومت و مقام علم و نبوّت داوود (علیه السلام) را به ارث برد.(4)
ص: 296
شخصیّت و ویژگیهای داوود (علیه السلام)
*شخصیّت و ویژگیهای داوود (علیه السلام)(1)
حضرت داوود (علیه السلام) بعد از طالوت به قدرت رسید، خدای تعالی در کنار شغل پیامبری،(2)پادشاهی و حکمرانی،(3)را به او عنایت فرمود و «زبور» را (که نزد یهودیان به مزار میر داوود مشهور است) بر او نازل کرد.(4)
و صنعت ساختن زره را به او بیاموخت و آهن را برای او نرم ساخت،(5) او هر روز با آهن یک زره می ساخت و آن را می فروخت.
او بسیار خوش صوت بود، بطوری که وقتی صداق مناجاتش بلند می شد، پرندگان و حیوانات وحشی بدون خوف نزد او جمع می شدند تا صدای دلنشین او را بشنوند. با اینکه جاه و جلال و مال و منال بسیار داشت، در عبادت کوشش فراوان می کرد. شب ها را به بیداری و روزها را به روزه داری می گذراند و از دسترنج خویش امرار معاش می کرد.
حضرت علی (علیه السلام) می فرماید: او با دست خود زنبیل هایی از لیف خرما می بافت و با پول آن
ص: 297
زنبیل ها، نان جوین تهیّه می کرد و می خورد.(1)
خداوند کوه ها را مسخّر داوود (علیه السلام) ساخت، به گونه ای که صبح و شام و با زبانی خاص که برای انسان معمولی قابل درک نبوده، همراه او ذکر خدا می گفتند، ولی داوود (علیه السلام) با حواس و علم ودانش و ارزش های خاصی که خداوند به او عنایت فرموده بود، زبان آن ها را می دانست.
*قضاوت حضرت داوود (علیه السلام)(2)
حضرت داوود (علیه السلام) روزها و اوقات خویش را به چهار قسمت تقسیم کرده بود: یک روز برای عبادت و روزی برای قضاوت و داوری، یک روز ویژه پند و اندرز و روزی هم به کارهای شخصی خود اختصاص داده بود.
یکی از روزها حضرت داوود (علیه السلام) در یکی از اتاق های قصر خود مشغول عبادت بود، ناگهان دو نفر، دور از چشم نگهبانان از درهای کاخ وی عبور کرده و وارد اتاق او شدند، داوود (علیه السلام) به طور ناگهانی با آنان روبه رو گشت و از مشاهدۀ آن ها وحشت کرد و تصوّر کرد آن ها برای کشتن وی آمده اند، ولی آن ها بی درنگ به داوود (علیه السلام) گفتند: «بیم به خود راه مده، ما دو نفر با یکدیگر نزاعی داریم که داوری را نزد شما آورده ایم و تو به حق و عدالت میان ما داوری کن که در حقّ ما ستم نشود و ما را به راه راست و صحیح هدایت کن».(3)
آنگاه کسی که به حقّ او تجاوز شده بود، دعوای خود را مطرح کرد و گفت: «این برادر دینی من تعداد نود و نه رأس گوسفند دارد و من تنها دارای یک رأس هستم، ولی او چشم طمع به تنها گوسفند من دوخته و قصد دارد، آن را از من بستاند و به گوسفندانش بیفزاید و من سعی کردم او
ص: 298
را به ناروایی درخواستش قانع سازم، ولی موفّق نشدم و او در بحث و مناقشه بر من چیره گشت».(1)
حضرت داوود (علیه السلام) ماجرا را شنید و بی درنگ به شاکی گفت: «قطعاً برادرت با این ادعا بر تو ستم نموده است و این حادثه تازگی ندارد، بسیاری از دوستان نسبت به یکدیگر ستم می کنند، مگر آنها که ایمان آورده و دارای عمل صالح هستند».(2)
طرفین نزاع با شنیدن این قضاوت قانع شدند و رفتند و اصل قضاوت داوود (علیه السلام) نیز مطابق واقع بود، ولی داوود (علیه السلام) در قضاوت عجله کرد، زیرا بی آنکه سخن طرف دیگر نزاع را بشنود، بر ضدّ او داوری کرد از این رو فوراً متوجّه شتاب زدگی و ترک اولیِ خود شد، توبه و استغفار کرد و به سجده افتاد و بازگشت به خدا نمود، خداوند از لطف خود او را بخشید.(3)
ص: 299
ص: 300
*اصحاب سبت(1)
گروهی در زمان پیامبری حضرت داوود (علیه السلام)، در شهر «ایله» که در ساحل دریای سرخ قرار داشت؛ زندگی می کردند، خداوند آن ها را از صید ماهی در روز شنبه نهی کرده بود و پیامبران این نهی خدا را به آن ها گفته بودند، آن روز را، ماهیان احساس امنیّت می کردند و کنار دریا ظاهر می شدند، ولی روزهای دیگر به قعر دریا می رفتند.
دنیاپرستان بنی اسرائیل برای صید ماهی فراوان، نقشه عجیبی طرح کردند و آن نقشه این بود که آبراه ها و حوضچه هایی در کنار دریا درست کنند، به طوری که ماهی ها به آسانی وارد حوضچه شوند و آن ها را روز شنبه در آن حوضچه ها محبوس نمایند و روز یکشنبه اقدام به صید آن ها کنند و همین نقشه عملی شد، با همین نیرنگ و ترفند ماهی زیادی نصیبشان می گردید و ثروت سرشاری را از این راه بدست می آوردند و مدّتی زندگی را به این منوال پشت سر نهادند.
در آن شهر حدود هشتاد و چهار هزار نفر جمعیّت زندگی می کردند، این ها مطابق روایاتی که نقل شده، سه گروه بودند:(2)
گروه اول از آن ها (حدود هفتاد هزار نفر) به این حیله خشنود بودند و به آن دست زدند.
گروه دوم از آن ها که حدود ده هزار نفر بودند، آنان را از مخالفت خداوند نهی می کردند.
گروه سوم ساکت بودند و علاوه بر این، به نهی کنندگان می گفتند: «چرا قومی را که خدا هلاکشان می کند یا عذاب بر آن ها نازل می کند پند می دهید؟»
ص: 301
نهی کنندگان در پاسخ می گفتند: «ما این قوم را نصیحت می کنیم تا در پیشگاه خداوند معذور باشیم».(1)
یعنی اگر کسی نهی از فساد نکند وظیفه اش را انجام نداده و معذور نیست.
خلاصه آنکه گفتار نهی از منکرکنندگان تأثیر نکرد، وقتی که در گفتار خود اثر ندیدند، از آن ها دوری کرده و در قریۀ دیگری سکونت نمودند؛ و با خود گفتند: هیچ اطمینانی نیست، چرا که ممکن است، ناگهان نیمه شبی عذاب نازل شود و ما در میان آن ها باشیم.
پس از رفتن آن ها، شبانگاه خداوند ساکنین شهر «ایله» را به صورت بوزینه ها مسخ کرد، صبح که شد کسی دروازۀ شهر را باز نکرد، نه کسی وارد می شد و نه کسی از شهر بیرون می آمد، خبر این حادثه به روستاهای اطراف رسید، مردم روستاهای اطراف برای کسب اطلاع، کنار آن قریه آمدند و از دیوار بالا رفتند، ناگاه دیدند ساکنان آن جا به طور کلّی به صورت بوزینه ها مسخ شده اند و همۀ آن ها بعد از سه روز هلاک شدند.
امام صادق (علیه السلام) می فرماید: هم آنان که این حیله را کردند و هم آنان که در برابر این قانون شکنی سکوت نمودند، همه هلاک شدند. ولی آنان که امر به معروف و نهی از منکر نمودند، نجات یافتند.
ص: 302
با عنایت خدای مهربان ***حال گویم از سلیمان داستان
حضرت سلیمان (علیه السلام) یکی از پیامبران معروف بنی اسرائیل است که هم دارای مقام نبوّت بوده و هم دارای حکومت،(1)و نام مبارکش هفده بار در قرآن ذکر شده است.(2)
وی چهارهزار و سیصد و نود و یک سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) متولّد شد، نام پدرش «داوود» است که با یازده واسطه به حضرت یعقوب (علیه السلام) می رسد و نام مادرش را «اَبِیشاغ» یا «تشبع» ضبط کرده اند.(3)
وی در سیزده سالگی حکومت را به دست گرفت که در آن جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد، همه تحت فرمان او بودند و بر سراسرزمین فرمانروایی می نمود. سرانجام پس از چهل سال
ص: 303
حکومت و پادشاهی؛ در پنجاه و سه سالگی (در سال 923 قبل از میلاد) از دنیا رفت.(1)
روایت شده: خداوند وحی فرستاد به سوی حضرت سلیمان (علیه السلام) که علامت مرگ تو آن است که درختی در بیت المقدّس روییده می شود که آنرا خُرنوبه گویند.
روزی آن حضرت دید در صحن مسجد درختی روییده است، خطاب نمود به آن درخت که نام تو چیست؟ گفت: خرنوبه نام دارم.
سلیمان (علیه السلام) دریافت که مرگش نزدیک شده است، به محراب و محلّ عبادت خود بازگشت و در حالی که ایستاده و بر عصایش تکیه داده بود از دنیا رفت، مدّتی به همان وضع ایستاده بود و آدمیان و جنّیان به تصوّر این که او زنده است و نگاه می کند مشغول کار خود بودند.
سرانجام موریانه ای وارد عصای او شد و درون آن را خورد، عصا شکست و سلیمان (علیه السلام) به زمین افتاد، همه فهمیدند که از دنیا رفته است.(2)
سپس در بیت المقدس کشور فلسطین، شهر داوود در کنار پدر بزرگوارشان حضرت داوود (علیه السلام) به خاک سپرده شد.
خداوند داوود و سلیمان(علیه السلام)را مورد توّجه و عنایت خویش قرار داد و علم ادیان و آشنایی به احکام آن ها را به آن ها آموخت.
این دو پیامبر به خوبی می دانستند که خداوند چه نعمت هایی را به آنان ارزانی داشته است، لذا عرضه داشتند: «حمد و سپاس خدایی را! که ما را بر بسیاری از بندگان مؤمن خود که از علم
ص: 304
و دانش، چون ما برخوردار نیستند، برتری و فضیلت داد».
هنگامی که داوود (علیه السلام) از دنیا رفت، سلیمان (علیه السلام) از میان فرزندانش وارث پیامبری و سلطنت اوگشت،(1)
زمانی که او به پادشاهی رسید، سران ودانشمندان مملکت خویش را فرا خواند و با اعتراف به توجّهات و عنایات الهی، نعمت هایی را که خداوند بر او ارزانی داشته بود، یادآور شد و گفت: خداوند مرا مشمول عنایت خویش قرار داد و علاوه بر پادشاهی و نبوّتی که به من عطا کرد، فهمیدن زبان حیوانات و پرندگان را نیز به من آموخت، به گونه ای که هرگاه با یکدیگر سخن گویند آن را می دانم، این نعمت های فراوان از فضل و احسان الهی است که مشخّص بوده و بر کسی پوشیده نیست.(2)
حضرت سلیمان (علیه السلام)آرزو داشت، فرزندان برومندشجاعی نصیبش شود که در اداره کشور و مخصوصاً جهاد با دشمن به او کمک کنند، او دارای همسران متعدّد بود.
با خود گفت: من با آن ها همبستر می شوم تا فرزندان زیادی نصیبم گردد و به هدف های من کمک کنند، ولی چون در اینجا غفلت کرد و «ان شاءالله»، همان جمله ای که بیانگر اتکای انسان به خدا در همه حال است، نگفت، در آن زمان هیچ فرزندی از همسرانش تولّد نیافت، جز فرزندی ناقص الخلقه، همچون جسدی بی روح که آن را آوردند و بر کرسی و تخت سلیمان (علیه السلام) افکندند.
سلیمان (علیه السلام) سخت در فکر فرو رفت و ناراحت شد که چرا یک لحظه از خدا غفلت نموده و بر نیروی خودش تکیه کرده است، توبه کرد و به درگاه خدا بازگشت.(3) و عرضه داشت: «پروردگارا!
ص: 305
مرا ببخش!».
همان گونه که حضرت سلیمان (علیه السلام)از خدای خویش طلب بخشش نموده، از او نیز خواست به وی ملک و سلطنتی عنایت کند که مانند آن را به دیگری ندهد، خداوند دعای وی را مستجاب گردانده و این نعمت ها را به او ارزانی داشت:
نخست؛ باد را مسخّر او گردانید و آن را تحت فرمان او قرار داد تا به دستور وی هر کجا که می خواست می وزید.
قرآن در جایی دیگر تصریح می کند که: خداوند باد را مسخّر سلیمان (علیه السلام) گردانْد، به گونه ای که مسافت یک ماه را از صبح تا ظهر می پیمود، در هر مسیری که می خواست آن را فرمان می داد و به هر کجا که می خواست، باد وی را منتقل می ساخت.
دوم؛ شیاطین را مسخّر او و در خدمتش مقرّر داشت و برخی از آنها بنّایی می دانستند و کاخ ها و دژها بنا می کردند و بعضی غوّاص بودند که از دریا مروارید و سنگ های قیمتی و گران بها بیرون می آوردند، چنان که خداوند وی را بر شیاطین کافر نیز استیلا بخشیده بود که برای در امان بودن از شرّ و گزند آن ها، آنان را به بند می کشید.
تمام این سلطنت و ملک را خداوند برای سلیمان (علیه السلام) مهیّا ساخت و به او اجازه داد هرگونه که می خواهد از آن ها استفاده کند، به هر کسی که می خواهد ببخشد و از هر کس که بخواهد دریغ کند و در کنار همۀ این ها، در پیشگاه خداوند از مقامی بس ارجمند برخوردار بوده و در آخرت بهشت جاودان جایگاه اوست.(1)
سوم؛ چشمه ای را درزمین مسخّر وی ساخت که از آن مِس گداخته بیرون می آمد.
چهارم؛ جنّیان را به خدمت اوگمارده و به دستور اوعمل می کردند، هر کدام از آن ها، از اجرای
ص: 306
فرمان الهی سرپیچی می کردند، خداوند آن ها را در آخرت به آتش سوزان دوزخ عذاب می کند و این جنّیان هرچه را سلیمان (علیه السلام) اراده می کرد برایش می ساختند. از معبد و کاخ گرفته تا مجسّمه و نقّاشی های اَشکال وُحوش و پرندگان و نیز ظرف های بزرگی برای خوردن غذا، همچون حوض های بزرگ و دیگ های سنگین وثابت وغیرقابل انتقال برای پختن غذا، برای وی تهیّه می کردند.
خداوند بعد از آن که این نعمت ها را به آل داوود (علیه السلام) عنایت فرمود، آنان را مخاطب ساخت و فرمود: ای آل داوود! در اطاعت خدا بکوشید و او را به شکرانۀ نعمت هایی که به شما ارزانی داشته، پرستش نمایید.(1)
پنجم؛ از جمله نعمت هایی که خداوند به سلیمان (علیه السلام) عطا فرمود: اسب های اصیل بود که وی در اختیار داشت و گاه گاهی آن ها را در برابر خویش به معرض تماشا می گذارد، در یکی از روزها، سلیمان (علیه السلام) دستور داد: تا اسب ها را مقابل وی حاضر کنند.
وقتی آنها راآوردند، سپس با فخر و مباهات به اسب ها، رو به اطرافیان خویش کرده و گفت: من این اسب ها را به خاطر دنیا و بی نیازی در دنیا نمی خواهم، بلکه بدین سبب به آن ها علاقمندم که به واسطۀ آن ها خدا را به یاد آورده و در راه دین و آئین وی، از آن ها استفاده کنم و سپس به تماشای اسبان پرداخت، اسب ها از مقابل وی عبور کرده تا از دیده ها پنهان شدند، ولی عشق و علاقۀ سلیمان (علیه السلام) به اسب ها فرو ننشست.
لذا دستور داد: مجّدداً آن ها را در برابرش حاضر کنند، مأموران اسبان را بازگرداندند. سلیمان دست بر گردن و ساق های آن ها کشید و به این ترتیب آن ها را نوازش نمود و سوارانشان را تشویق نمود و درس آمادگی در برابر دشمن را به آن ها آموخت.(2)
ششم؛ یکی دیگر از نعمت هایی که خداوند به سلیمان (علیه السلام) عطا کرده بود، این بود که به سخن حیوانات آگاهی داشت و می توانست با آن ها گفتگو کند.
ص: 307
در یکی از روزها حضرت سلیمان (علیه السلام) با لشکر خویش که از جنّ و انس و پرندگان تشکیل شده بود، با نظم وصف آرایی خاص و شکوه بی نظیر حرکت می کردند تا به سرزمینی که مورچگانِ،(1)فراوانی در آن وجود داشت رسید.
سلیمان (علیه السلام) صدای مورچه ای را شنید که به دیگر دوستانش می گفت: ای مورچگان! هم اینک سلیمان (علیه السلام) و لشکریانش به سمت شما می آیند، به لانه های خود بروید تا سلیمان (علیه السلام) و لشکرش بطور ناخودآگاه شما را پایمال نکنند.
سلیمان (علیه السلام) تا صدای اورا شنید ازسخن آن مورچه خندید و خوشحال شد و به یاد نعمت های الهی افتاد که خداوند آن چنان به او مقام ارجمند داده که حتی صدای مورچه ای را می شنود و از مفهوم آن آگاهی دارد، از این رو، بی درنگ به یاد آن افتاد که باید خدا را شکر نماید، به پیشگاه خدا عرضه داشت:
پروردگارا! به من توفیق ده تا سپاس و شکر نعمت هایی که به من و پدرم عنایت کردی، بجا آورم و عمل نیکی که مورد خرسندی توست انجام دهم و مرا با رحمت خویش در زمرۀ بندگان صالحت قرار بده.(2)
قبلاً یادآور شدیم، یکی از نعمت هایی که خداوند به سلیمان (علیه السلام) عنایت کرد، این بود که به سخن حیوانات آگاهی داشت و زبان پرندگان را می دانست.
روزی حضرت سلیمان (علیه السلام) بر تخت حکومت نشسته بود، همۀ پرندگان که خداوند آن ها را تحت تسخیر وی قرار داده بود، بالای سر سلیمان (علیه السلام) با نظمی مخصوص صف کشیده بودند و پَر
ص: 308
در میان پَر نهاده و برای تخت سلیمان (علیه السلام) سایه ای تشکیل داده بودند تا تابش مستقیم خورشید، سلیمان (علیه السلام) رانیازارد.
در میان آنها، هُدْهُدْ (شانه به سر) غایب بود و همین امر باعث شده بود، به اندازۀ جای خالی او، نور خورشید به نزدیک تخت سلیمان (علیه السلام) بتابد.
سلیمان (علیه السلام) دید روزنه ای از نور خورشید به کنار تخت تابیده، سرش را بلند کرد و به پرندگان نگریست و دریافت هدهد غایب است، گفت: «هُدهُد کجاست که او را نمی بینم؟ چرا بدون اطلاع من غیبت کرده است؟».
آثار خشم و نگرانی در چهرۀ سلیمان (علیه السلام) هویدا شد و تصمیم گرفت هُدهُد را با کندن پرها و یا زندانی کردن در قفس و یا کشتن کیفر دهد و تنبیه او، به تناسب گناه وی بستگی داشت و اگر دلیلی واضح و روشن بیاورد که بیانگر عذر او در آن غیبت باشد از او بگذرد.
چندان طول نکشیدکه هُدهُد به محضر سلیمان (علیه السلام) آمد و عذر عدم حضور خود را چنین گزارش داد:
«من از ماجرایی اطلاع یافتم که تو از آن بی خبری! از کشور سَبَأ(1) نزد شما برمی گردم و خبری دقیق برایت آورده ام، در آن کشور زنی را دیدم،(2) که بر مردم حکومت می کند و از تمام وسایل و
ص: 309
ابزار قدرت و انواع نعمت ها برخوردار است و تختی بزرگ و زرّین داشت که به انواع جواهرات آراسته بود، ولی با وجود نعمت هایی که خداوند به مردم آن کشور ارزانی داشته بود، نعمت های خدا را سپاس نمی گفتند و به او ایمان نیاورده و وی را پرستش نمی کردند، بلکه خورشید را می پرستیدند و به جای خدا بر آن سجده می کردند. شیطان آن ها را فریب داده بود و دل های آن ها را، از راه مستقیم منحرف ساخته بود، آنان به پرستش خدای یگانه رهنمون نشده بودند ...».
آنگاه که سخن هُدهُد به پایان رسید، سلیمان (علیه السلام) به او گفت: بزودی در مورد مطلبی که گفتی
ص: 310
تحقیق می کنیم تا مشخص شود، آیا راست می گویی یا دروغ؟!(1)
برای اینکه حقیقت گفتۀ هُدهُد روشن شود، سلیمان (علیه السلام) برای ملکۀ سبأ «بلیقس» نامه ای نوشت و او را به هُدهُد داد که برای وی ببرد.
هُدهُد به پرواز درآمد و نامۀ سلیمان (علیه السلام) را به کشور سبأ برد و مقابل بلقیس افکند، او نامه را گرفت و آن را گشود و مطالب آن را خواند، سپس سران و بزرگان مملکت خویش را گرد هم آورد و به آنها گفت: ای قوم، این نامه از سلیمان (علیه السلام) پادشاه به من رسیده و متن آن چنین است: «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ، توصیه من این است که برتری جویی نسبت به من نکنید و به سوی من بیایید و تسلیم حق گردید.»
پس از آن که نامه را خواند، به سران قوم خود گفت: در این امر مهم نظر دهید چه کنم، زیرا در این قضیّه من قضاوتی نمی کنم، چون بدون مشورت و حضور شما به کاری تصمیم نگرفته ام.
آنها گفتند: ماازتوان وقدرت فوق العاده ونیروی فراوان برخورداریم و برای نبرد آمادگی کامل داریم، حال اختیار با شماست، هرگونه می خواهید تصمیم بگیر و دستور بده.
ولی بلقیس اتّخاذ طریق مسالمت آمیز را بر جنگ ترجیح داد و این را دریافته بود که جنگ موجب ویرانی می شود و تا راه حلّی وجود دارد، نباید آتش جنگ را برافروخت.
او پیشنهاد کرد: که هدیّه ای،(2)گران بها برای سلیمان (علیه السلام) می فرستم تا ببینم فرستادگان من چه خبر می آورند، اگر سلیمان (علیه السلام) این هدایا را بپذیرد، مشخّص می شود که او پادشاه است و اگر پیامبر باشد، میل به دنیا ندارد و هدیّه ما را نمی پذیرد که در این صورت قدرت مقاومت در مقابل اونخواهیم داشت و باید تسلیم او شویم و به آئین او درآییم.
ص: 311
فرستادگان بلقیس رهسپار بیت المقدّس (فلسطین) شده و هدایا را با خود نزد سلیمان (علیه السلام) آوردند و آن ها را به وی تقدیم نمودند، به گمان اینکه سلیمان (علیه السلام) از مشاهدۀ آن خوشحال می شود و به آن ها شادباش می گوید.
سلیمان (علیه السلام) رو به آن ها کرده و گفت: آیا برای من مال به هدیّه آورده اید؛ حال آنکه خداوند بهتر از اموالی که به شما داده به من عنایت کرده است؟ چرا که به من مُلک و سلطنت بخشید و جنّ و انس و باد و پرندگان مسخّر من گردانید و به من نبوّت و پیامبری عطا کرد، لذا من طمعی به مال ندارم، این شما هستید که به هدایای خود خوشحالید، بلکه خواهان هدایت شما هستم.
سپس فرستادۀ مخصوص ملکه سبأ را مورد خطاب قرار داد و گفت: به سوی قوم خود برگرد و هدیّۀ آنان را به خودشان برگردان و بدان ما به زودی با سپاهی گران به سراغ آنها خواهیم آمد که توانایی مقابله با آن را ندارند و آن ها را با ذلّت و خواری، از آن شهر بیرون خواهیم راند.
فرستادگان بلقیس به یمن بازگشتند و عظمت و مقام و توان و قدرت سپاه سلیمان (علیه السلام) و نپذیرفتن هدیّه را به ملکۀ سبأ گزارش دادند.
اینجا بودکه بلقیس دریافت، حضرت سلیمان (علیه السلام) پیامبر و فرستاده خداست؛ و درتهدید خود صادقانه عمل خواهد کرد و توان مخالفت دستور او را ندارد. از این رو همراه با اشراف و بزرگان قوم خود، به تدارک ساز و برگ حرکت به سوی سلیمان (علیه السلام) پرداخت و شهر یمن را به قصد بیت المقدّس (فلسطین) ترک کردند.
هنگامی که سلیمان (علیه السلام) از آمدن بلقیس و همراهانش به سوی وی اطلاع یافت، لذا خواست برخی از نعمت هایی را که خداوند به عنوان معجزه به او عنایت کرده بود به بلقیس ارائه دهد تا دلیلی بر نبوّت و پیامبری او باشد، از این رو به حاضران اطراف خود گفت: کدام یک از شما توانایی دارید، پیش از آنکه آن ها به این جا آیند، تخت ملکه سبأ را برای من بیاورید؟ در اینجا دو
ص: 312
نفر اعلام آمادگی کردند: نخست عفریتی،(1)
از جنّیان روبه سلیمان (علیه السلام) کرد وگفت: من تخت او را پیش از آنکه مجلس تو پایان گیرد و از جای خود برخیزی نزد تو می آورم، من این کار را با زحمت انجام نمی دهم و در این امانت گران قیمت خیانت نمی کنم.
دومین نفر؛ مردصالحی بود،(2)که آگاهی قابل ملاحظه ای از «کتاب الهی» داشت، رو به سلیمان (علیه السلام) کرده و گفت: من آن تخت را قبل از آنکه چشم برهم زنی، نزد تو خواهم آورد.
لحظه ای نگذشت که سلیمان (علیه السلام)، تخت بلقیس را در کنار خود دید، وی بی درنگ به ستایش و شکر خدا پرداخت.(3)
سپس سلیمان (علیه السلام) به مأمورانش دستور داد: تا ظاهر تخت را مقداری تغییر دهند تا وقتی که
ص: 313
بلقیس آمد و تخت را به او ارائه دادند، ببینند آیا می داند که تخت سلطنتی اوست یا نه؟
طولی نکشیدکه بلقیس و همراهان به حضور سلیمان (علیه السلام) رسیدند، شخصی به تخت او اشاره کرد و به بلقیس گفت: آیا تخت تو این گونه است؟ بلقیس دریافت که تخت اوست و از طریق اعجاز، پیش از ورودش به آنجا آورده شده است.
او با مشاهده این معجزه تسلیم حق شد وآئین حضرت سلیمان (علیه السلام) را پذیرفت و به نقل مشهور با سلیمان (علیه السلام) ازدواج کرد و هر دو در ارشاد مردم به سوی یکتاپرستی کوشیدند و ...(1)
ص: 314
بعد حزقیل نبی الیاس بود *** او پیمبر از برای ناس بود
گفت ای مردم بترسید از خدا *** در پرستش،(بعل) را کرده رها
بعل یک بت بود کاندرآن میان *** می پرستیدند اسرائیلیان
حضرت الیاس (علیه السلام) یکی ازپیامبران بنی اسرائیل است، نام مبارکش دوبار به عنوان مفرد و یکبار هم به عنوان جمع، بر روی هم سه بار، در دو سوره و در سه آیه در قرآن مجید آمده است.(1)
آن حضرت از نواده های هارون (علیه السلام) برادر موسی (علیه السلام) است، به این ترتیب: «الیاس بن یاسین بن فنحاص بن عیزار بن هارون بن عمران»،(2)و نام مادرس «امّ حکیم» بوده.(3)
وی چهار هزار و پانصد و شش سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) متولّد شد. مطابق بعضی از روایات حضرت الیاس (علیه السلام) از پیامبرانی است که هنوز زنده است.(4)
ص: 315
طبرسی می فرماید: در مورد الیاس اختلاف نظر بسیار وجود دارد، بعضی می گویند او همان ادریس پیامبر (علیه السلام) است و گروهی دیگر او را از پیامبران بنی اسرائیل و از فرزندان هارون بن عمران و پسر عموی اَلْیَسَعْ برشمرده اند و عدّه ای دیگر عقیده دارند که او بعد از حزقیلِ پیامبر به نبوّت رسید و منطقه ای از شامات بعلبک، حوزه مأموریت او و جانشینش «الیسع» بود.
در پاره ای از روایات آمده است الیاس (علیه السلام) همدوش با بیابان ها و خضر (علیه السلام) همراه با دریاهاست و آن دو در مراسم حجّ در بیابان عرفات حاضر می گردند و ...(1)
روایت شده: هنگامی که یوشع بن نون (علیه السلام) بعد از موسی (علیه السلام) بر سرزمین شام مسلّط شد، آن را بین طوایف سِبطی های دوازدگانه تقسیم نمود، یکی از آن گروه ها که الیاس (علیه السلام) در میانشان بود، در سرزمین «بَعْلُبَک»(2) سکونت نمودند، حضرت الیاس (علیه السلام) را به عنوان پیامبر برای هدایت مردم بعلبک فرستاد. طبق فرمودۀ خداوند در قرآن،(3)مردم بعلبک سخن الیاس (علیه السلام) را تکذیب کردند و از دعوت او اطاعت ننمودند.
بعلبک در آن عصر، پادشاهی به نام «لاجب» داشت كه مردم را به پرستش بتي به نام بَعْل فرا می خواند.
پادشاه بعلبک همسر بدکاری داشت که وقتی شاه به سفر می رفت او جانشین شوهرش شده و بین مردم قضاوت و حکومت می کرد، آن زن مُنشی حکیم و با ایمانی داشت که سیصد مؤمن را از حکم اعدام او نجات داده بود و در سراسر زمین زنی زشت کارتر از همسر شاه نبود.
با شاهان متعدّدی همبستر شده بود و از آنها دارای فرزندان بسیار بود. شاه همسایه ای صالح از
ص: 316
بنی اسرائیل داشت که دارای باغی در کنار قصر شاه بود و در گوشه ای از آن باغ زندگی می کرد. شاه به او احترام می نمود، ولی همسر شاه در غیاب شاه، آن مؤمن صالح را کشت و باغ او را غصب و تصرّف کرد، وقتی که شوهرش از سفر آمد، زن ماجرا را به او گفت. شوهرش گفت: کار خوبی نکردی.
خداوند متعال الیاس (علیه السلام) را به بعلبک فرستاد، وی به آن شهر وارد شد و مردم آنجا را از بت پرستی برحذر داشت و آنها را به سوی خدای یکتا فراخواند.
بت پرستان آن حضرت را تکذیب کردند و به ساحت مقدّسش توهین نمودند و او را از خود راندند، ولی او با کمال مقاومت به دعوت و مبارزات خود ادامه داد و آزار آنها را تحمّل کرد و آنها را به سوی توحید دعوت نموده، ولی آنها بر طغیان خود افزودند و عرصه را بر حضرت الیاس (علیه السلام) تنگ کردند.
الیاس (علیه السلام) خدا را سوگند داد که شاه و همسر بدکارش را، اگر توبه نکردند به هلاکت برساند و به آنها هشدار داد. این هشدار باعث شد که شاه و طرفدارانش خشونت بیشتر نمودند و تصمیم گرفتند تا الیاس (علیه السلام) را شکنجه داده و به قتل برسانند. الیاس (علیه السلام) از دست آنها گریخت و به پشت کوهها و درون غارها رفت و در آنجا هفت سال مخفیانه زندگی کرد و از گیاهان و میوه درختها می خورد و ادامه زندگی می داد.
در این میان پسر پادشاه به بیماری مبتلا شد و بیماری او درمان نیافت، با توجّه به اینکه شاه در میان فرزندانش، او را از همه بیشتر دوست می داشت، برای شفای او به بتها متوسّل شدند، ولی نتیجه نگرفتند.
بت پرستان به شاه گفتند: بت «بَعْل» به تو غضب کرده، از این رو پسرت را شفا نمی دهد، کسانی را به نواحی شام بفرست، در آنجا خدایان دیگری وجود دارد، باید آنها را نزد بت «بَعْل» واسطه قرار دهی، بلکه بت «بَعْل» او را شفا دهد.
شاه گفت: چرا بت «بَعْل» به من غضب کرده است؟
بت پرستان گفتند: زیرا الیاس (علیه السلام) را که بر ضدّ خدایان برخاسته بود، نکشتی و او هم اکنون
ص: 317
سالم است و در کوهها زندگی می کند.
بت پرستان کنار کوهها رفتند و فریاد زدند: «ای الیاس! نزد ما بیا و شفای پسر شاه را از درگاه خدا بخواه!»
الیاس (علیه السلام) نزد آنها آمد و به آنان گفت: خداوند مرا به عنوان پیامبر به سوی شما فرستاده است، رسالت پروردگارم را بپذیرید. خداوند می فرماید: «نزد شاه بروید و به او بگویید؛ من خدای یکتا و بی همتا هستم، معبودی جز من نیست، من بنی اسرائیل را آفریده ام و به آنها روزی می دهم و آنها را زنده می کنم و می میرانم و نفع و زیان می رسانم. پس چرا شفای پسرت را از غیر من می طلبی؟»
آنها نزد شاه رفتند و پیام الیاس (علیه السلام) را به او رساندند. شاه بسیار خشمگین شد و به آنها گفت: چرا وقتی که الیاس (علیه السلام) نزد شما آمد او را دستگیر نکردید و زنجیر بر گردنش نیافکندید تا او را کشان کشان نزد من بیاورید؟ او دشمن من است.
بت پرستان گفتند: وقتی که ما الیاس (علیه السلام) را دیدیم رُعب و وحشتی از او در قلب ما نشست، از این رو نتوانستیم کاری کنیم.
سرانجام پنجاه نفر از سرکشان و قهرمانان طرفدار شاه، آماده شدند تا به سوی کوه بروند و الیاس (علیه السلام) را دستگیر کرده، نزد شاه بیاورند. شاه به آنها سفارش کرد: که الیاس (علیه السلام) را با تطمیع و نیرنگ، غافلگیر کنید و نزد من بیاورید.
آنها به سوی کوه رفتند درآنجا برای پیدا کردن الیاس (علیه السلام) متفرّق شده و به جستجو پرداختند. در حالی که فریاد می زدند: ای پیامبر خدا نزد ما بیا، ما به تو ایمان آورده ایم. وقتی که الیاس (علیه السلام) صدای آنها را شنید، در میان غار بود، به ایمان آنها طمع کرد و به خدا متوّجه شد و عرض کرد: خدایا اگر اینها راست می گویند به من اجازه بده به سوی آنها بروم و اگر دروغ می گویند مرا از گزند آنها حفظ کن و با آتش سوزان آنها را مورد هدف قرار بده.
هنوز دعای الیاس (علیه السلام) تمام نشده بود که از جانب بالا به سوی آنها آتش فرو ریخت و آنها را سوزانید.
شاه از این حادثه آگاه شد و بسیار ناراحت و خشمگین گردید، در این هنگام شاه، مُنْشِیِ
ص: 318
همسرش را که مردی حکیم و مؤمن بود، همراه جماعتی به سوی آن کوهی که الیاس (علیه السلام) در آنجا بود فرستاد و به او گفت، به الیاس (علیه السلام) بگو: اکنون وقت توبه فرا رسیده، نزد ما بیا که نزد شاه برویم تا او به ما بپیوندد و ما را به آنچه مورد خشنودی خداست فرمان دهد و به قومش دستور دهد که از بت پرستی دست بردارند و به سوی خدای یکتا جذب گردند.
مُنشی مؤمن به اجبار، همراه جماعتی این مأموریت را انجام دادند و بالای کوه رفته و سخن خود را به گوش الیاس (علیه السلام) رساندند، الیاس (علیه السلام) صدای آن منشی صالح و مؤمن را شناخت و از طرف خدا به الیاس (علیه السلام) وحی شد که نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوال پرسی کن.
الیاس (علیه السلام) نزد آن مُنشی مؤمن رفت. مؤمن گفت: این طاغوت (شاه) و اطرافیانش، مرا نزد تو فرستاده اند که چنین بگویم که گفتم و من ترس آن دارم که اگر همراه من نیایی، شاه مرا بکشد.
در همین هنگام خداوند به الیاس (علیه السلام) وحی کرد: همۀ این ها نیرنگی از سوی شاه است که تو را دستگیر کرده و اعدام کند، من با شدید نمودن بیماری پسر شاه و سپس مرگ او، کاری می کنم که شاه و اطرافیانش از منشی مؤمن غافل گردند. به مؤمن بگو: باز گردد و نترسد.
مُنشی با ایمان، با همراهان بازگشت، دید بیماری پسر شاه شدید شده و همه سرگرم او هستند تا اینکه پسر شاه مُرد. شاه و اطرافیانش بر اثر اشتغال به مصیبت آن پسر، مدّتی همه چیز را فراموش کردند. پس از گذشت مدّتی طولانی، شاه از مُنشی با ایمان پرسید: مأموریت خود را به کجا رساندی؟
منشی مؤمن گفت: من از مکان الیاس (علیه السلام) آگاهی ندارم. سپس الیاس (علیه السلام) مخفیانه ازکوه پایین آمدو به خانه مادر حضرت یونس (علیه السلام) رفت و شش ماه در آنجا مخفی شد ... سپس به کوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگی مخفیانه او، به او وحی کرد: هرچه می خواهی از من تقاضا کن.
الیاس (علیه السلام) عرض کرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق کن که من برای تو، بنی اسرائیل را خسته کردم و به خشم آوردم و آنها مرا خسته کردند و به خشم آوردند.
ص: 319
خداوند فرمود: اکنون وقت آن نرسیده که زمین و اهلش را از وجود تو خالی کنم، بلکه قوام و استواری زمین و اهلش به وجود تو است، تقاضا کن تا برآورم.
الیاس (علیه السلام) عرض کردند: انتقام مرا از آن کسانی که مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ کردند بگیر. باران رحمتت را از آنها قطع کن به طوری که قطره ای آب باران نیاید، مگر به شفاعت من.
خداوند سه سال قحطی را بر بنی اسرائیل مسلّط کرد، گرسنگی و قحطی، آنها را در فشار سختی قرار داد، بلا زده شدند و دچار مرگ های پی در پی گشتند و فهمیدند که همۀ آن بلاها بر اثر نفرین الیاس (علیه السلام) است. با کمال شرمندگی و حالت فلاکت بار، خود را نزد الیاس (علیه السلام) رساندند و گفتند: همه ما مطیع تو هستیم به داد ما برس.
الیاس (علیه السلام) همراه آن ها به شهر «بعلبک» وارد شد، شاگردش اَلْیَسَع (علیه السلام) نیز همراهش بود. به همراه هم نزد شاه رفتند و گفتگوي زیر بین شاه و الیاس (علیه السلام) رخ داد: شاه گفت: تو بنی اسرائیل را با قحطی نابود کردی.
الیاس (علیه السلام): بلکه آن کسی آن ها را نابود کرد که آن ها را گمراه نمود.
شاه: از خدا بخواه که آب به آن ها برساند.
وقتی نیمه های شب فرا رسید، الیاس (علیه السلام) به دعا و راز و نیاز پرداخت، سپس به اَلیَسَع (علیه السلام) فرمود: به اطراف آسمان بنگر، چه می بینی، او به آسمان نگریست و گفت: ابری را می نگرم.
الیاس (علیه السلام) گفت: مژده باد به شما به باران و آب، خود را حفظ کنید که غرق نشوید، خداوند باران پی درپی برای آن ها فرستاد. زمین سبز و خرّم شد. الیاس (علیه السلام) در میان قوم آمد و مدّتی آن ها در اطراف او بودند و در راه خداپرستی استوار ماندند. ولی پس از مدّتی بر اثر غرور و سرمستی نعمت، باردیگر غافل شدند و حقّ الیاس (علیه السلام) را انکار نموده و از دستور او سرکشی کردند. سرانجام خداوند دشمنان را بر آن ها مسلّط کرد، دشمنان به میانشان راه یافتند و آن ها را سرکوب نموده، شاه و همسرش را کشتند و پیکر آن ها را به همان باغی که همسر شاه آن را غصب کرده بود و صاحب صالحش را کشته بود افکندند.
الیاس (علیه السلام) پس از نابودی طاغوتیان، وصیّت های خود را بر وصیّ خود اَلْیَسَع (علیه السلام) نمود و سپس
ص: 320
به سوی آسمان عروج کرد و لباس نبوّت را از طرف خدا به اَلیَسَع (علیه السلام) پوشانید، وی به هدایت بنی اسرائیل پرداخت، بنی اسرائیل از او اطاعت کرده و احترام شایانی به او نمودند.(1)
ص: 321
ص: 322
بعد از او شد الیسع از برتری *** جانشین منصب پیغمبری
وی یکی از پیامبران بنی اسرائیل بود که نام مبارکش دوبار، در دو سوره و دو آیه، در قرآن مجید ذکر شده است.(1)
طبرسی، نَسَب این پیامبر را چنین ضبط نموده: «الیسع بن اخطوب بن العجوز»(2) که با چند واسطه به حضرت داوود پیغمبر می رسد.(3)
وی چهارهزار و پانصدو بیست و نُه سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) متولّد شد و سرانجام در هفتاد و پنج سالگی وفات یافت.(4)
اما مدفن آن حضرت بر ما معلوم نیست. با این حال، دو مقبره در فلسطین به آن حضرت منسوب است:
1. مقبرۀ اوّلی در غاری تاریخی و بسیار قدیمی در کوه کَرمِل واقع در شمال غربی بیت المقدس و غرب ناصره واقع است.
این غاردرکوه تراشیده شده و فضای داخلی آن کاملاً مسطح و هموار است و فقط در یکی از دیوارهای غار، حفره ای هست که یهودیان مقبرۀ حضرت الیسع (علیه السلام) را در آن حفره می دانند.
ص: 323
2. مزار دیگری نیز در فلسطین به حضرت الیسع (علیه السلام) منسوب است.
این مکان، محوطه ای باستانی در صحرای شمال نابلس است که در سمت راست جادۀ نابلس به جنین و در 80 کیلومتری شمال بیت المقدس قرارگرفته و در کتاب مقدس، «شومرون» نامیده شده است، اما اکنون به نام «سامِریّه» و «سَباستیه» شناخته شده است.(1)
گویند اليسع پسر عموی الیاس (علیه السلام) بوده است و الیاس (علیه السلام) او را به جای خود جانشین ساخت و خلیفه خود قرار داد.
ایشان پس از رحلت الیاس (علیه السلام) به تبلیغ رسالت الهی پرداخته و به همان شیوۀ دین و آیین الیاس (علیه السلام)، مردم را به خداپرستی دعوت می کرده است و در زمان آن حضرت، رخدادها و گناهان بسیاری انجام پذیرفت.
قرآن؛ جز در زمرۀ مجموعۀ پیامبرانی که ایمان به آن ها واجب است، درباره زندگی او مطلبی یادآور نشده است.(2)
و ما کیفیّت برخورد او با الیسع (علیه السلام) و جانشین قرار گرفتن او را، در حالات الیاس (علیه السلام) شرح داده ایم.
ص: 324
در اینکه سَبَأ (بر وزن سبد) نام کیست؟ و چیست؟ در میان مورّخان گفتگوست.(1)
ولی معروف این است که «سبأ» نام پدراعراب «یمن» است. و طبق روایتی که از پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) نقل شده: مردی بود به نام «سبأ» که ده فرزند داشت و از هر کدام از آن ها قبیله ای از قبائل عرب در آن سامان بوجود آمدند.(2)
سرگذشت عبرت انگیز این قوم را خداوند در قرآن، ضمن پنج آیه بیان کرده است و به قسمت مهمّی از جزئیات و خصوصیّات زندگی آنها در همین آیات اشاره کرده است.(3)
آنها جمعیّتی بودندکه در جنوب جزیرۀ عربستان می زیستند،(4) دارای حکومتی عالی و تمدّنی درخشان بودند، خاک یمن گسترده و حاصل خیز بود، امّا علیرغم این آمادگی، چون رودخانه مهمّی نداشت، از آن بهره برداری نمی شد.
باران های سیلابی در کوهستان ها می بارید، آب های آن در دشت ها به هدر می رفت، مردم باهوش این سرزمین به فکر استفاده از این آب ها افتادند و سدهای زیادی در نقاط حساس ساختند
ص: 325
که از همه مهمتر و پرآب تر سدّ «مَأْرِب» بود.(1) که این سدّ در بین دو کوه «بلق» بنا کردند.
آب فراوان از دامنه های طولانی کوه های «صُراة» و ... در میان آن سد جمع می شد.
قوم سبأ با استفاده از آن آب فراوان، باغ های بسیار وسیع و زیبا و كشت زارهای پر برکت ایجاد کردند، از شاخسارهای درختان آن باغ ها، آن قدر میوه آشکار شد که می گویند:
«هرگاه کسی سبدی روی سر می گذاشت و از زیر آن ها عبور می کرد، پشت سر هم میوه در آن می افتاد و در مدّت کوتاهی پر می شد.»
فراوانی نعمت آمیخته با امنیّت، محیط بسیار مرفّه برای زندگی پاک آماده ساخته بود، محیطی مهیّا برای اطاعت پروردگار و تکامل در جنبه های معنوی.
ولی اين وفور نعمت به جای شکر و سپاس، آن ها را سرمست و غافل نموده بود تا آن جا که شکاف طبقاتی عمیقی بین آن ها ایجاد شده بود. زورمندانشان عدّه ای را به استضعاف و استثمار کشیده بودند، بطوری که می گفتند:
پروردگارا! میان سفرهای ما دوری بیفکن تا بینوایان نتوانند دوش به دوش اغنیا و ثروتمندان سفر کنند، یعنی بین شهرها، خشکی باشدوفاصله ها زیادگردد تا افرادکم درآمد و بی مرکَب نتوانند مانند ثروتمندان سفر کنند.
قوم سبأ دارای سیزده شهر بودند که در هر شهری پیامبری به ارشادشان مشغول بود و آنها را به سوی خدا دعوت می کرد.
امّا همواره مورد تکذیب و اهانت واقع می شدند. در نتیجه خداوند بر آنها غضب کرد و موشهای صحرایی را به درون سد «مَأْرِب» فرستاد. دور از چشم مردم، به دیواره این سدّ خاکی
ص: 326
روی آوردند و آنها را از درون سست کردند.
ناگهان باران شدیدی بارید وسیلاب عظیمی حرکت کرد، دیواره های سد که قادر به تحمّل فشار سیلاب نبود، یک مرتبه درهم شکست و آب های بسیار زیادی که پشت سد متراکم بود، ناگهان بیرون ریخت و تمام آبادی ها، باغ ها، کشت زارها و زراعت ها و چارپایان را نابود کرد و قصرها و خانه های مجلّل و زیبا را یکباره ویران نمود و آن سرزمین آباد را به صحرایی خشک و بی آب و علف مبدل ساخت و از آن همه باغ های خرّم و درختان بارور، تنها چند درخت تلخ «اراک» و «شورگز» و اندکی درختان «سدر» بجای ماند. مرغان غزل خان از آن جا کوچ کردند و بوم ها و زاغان جای آن ها را گرفتند.
قرآن درپایان نتیجه می گیرد و می فرماید: این هلاکت را بخاطر کُفرشان به آن ها وارد ساختیم و آیا جز کُفران کننده را بچنین مجازاتی کیفر می دهیم؟!.(1)
ص: 327
ص: 328
*روايت سي و پنجم: قصه زندگي اصحاب رَسّ(1)
در قرآن مجید، داستان این قوم، در دو سوره(2)ذکر گردیده است که این ها در اثر تکذیب کردن پیامبرشان، به هلاکت و عذاب شدید دچار شده و نابود گردیدند.
در اینکه این قوم چه کسانی بودند؟
در میان مورّخان و مفسّران اختلاف نظر است: ما از ذکرآن ها در اینجا صرف نظرکرده، لذا فقط به ذکر حدیثی که امام رضا (علیه السلام) آن را از حسین به علی (علیه السلام) روایت می کند می پردازیم، چرا که قرائن متعدّدی این حدیث را تأیید می کند و با بسیاری از تفاسیر دیگر قابل تطبیق است.
امام رضا (علیه السلام) از حسین بن علی (علیه السلام) روایت می کند: سه روز قبل از شهادت پدرم، مردی از اشراف «تمیم» بنام عمرو نزد وی آمد و گفت: پیرامون اصحاب رَسّ و زمان و مکان زندگیشان و نیز پادشاه و پیامبری که هم عصر با آنان بود مرا با خبر سازید و بفرمایید که آیا آنان به عذاب الهی مبتلا گشتند یا خیر؟
آنگاه پدرم فرمودند: هیچ کس به مانند من بر تفسیر قرآن اشراف ندارد و بدان این داستان را هرکس نقل نماید، به روایت و سند من خواهد بود، شما بزودی بر فقدان من پشیمان خواهید شد،
ص: 329
چرا که در سینه ام دریایی از دانش و معرفت آرمیده است، امّا ای برادر تمیمی اینک گوش سپار به داستان آنها: اصحاب رَسّ درختی بنام «شاه درخت» را می پرستیدند. آن درخت را یافث، پسر نوح (علیه السلام) بعد از طوفان، در کنار چشمه ای، بنام «دوشاب» کاشته بود. این قوم در مشرق زمین زندگی می کردند و دارای دوازده شهر، در امتداد رودخانه ای بودند که به آن رودخانه «رَسّ» می گفتند.
نامهای شهرهای دوازده گانه آنها عبارت بود از: «آبان، آذر، دی، بهمن، اسفندار، فروردین، اردیبهشت، خرداد، مرداد، تیر، مهر و شهریور».
بزرگترین شهرشان اسفندار نام داشت که پادشاهی به نام «ترکوذ بن غابور»، از نودگان نمرود بر آن حکم می راند و درخت اصلی صنوبر و چشمه مذکور در این شهر قرار داشت.
از بذر همین درخت در هریک از شهرهای دیگر، کاشته بودند و رشد کرده و بزرگ شده بود، آن قوم جاهل، آن درخت های صنوبر را خدایان خود می دانستند، نوشیدن آب چشمه و رودخانه را بر خود و حیوانات حرام کرده بودند. هرکس از آن آب می نوشید به قتل می رساندند و می گفتند «چشمه صنوبر مایه حیات خدایان ماست و احدی حق ندارد از آب آن بنوشد!»
آنها در هر ماه از سال، یک روز را به عنوان عید می دانستند در آن روز به نوبت، کنار یکی از آن درختان دوازده گانه می آمدند و گاو و گوسفند پای آن قربانی می نمودند و جشن بزرگی می گرفتند و آتش روشن می کردند.
وقتی که دود غلیظ آتش، مانع دیدن آسمان می شد، در برابر درخت به خاک می افتادند و آن را می پرستیدند، سپس گریه و زاری می نمودند و دست به دامن درخت می شدند.
شیطان نیز در این موقع به کمک آن نابخردان می آمد و در ساقه و برگ درخت، حرکت ایجاد می کرد، در این لحظه صدای کودکی به گوش حاضرین می رسید که می گفت: «بندگانم من از شما راضی هستم.»
در این هنگام مردم از خوشحالی به شراب خوری و عیش و نوش و ساز و آواز می پرداختند و در پایان به خانه های خود باز می گشتند.
این قوم علاوه بر این عقاید خرافی، در رفتار و کردار نیز فاسد و منحرف بودند، به طوری که
ص: 330
همجنس گرایی و هم جنس بازی در بین زنان و مردانشان رواج داشت.(1)
هنگامی که سرکشی اصحاب رَسّ از حدگذشت، خداوند پیامبری از نوادگان یهودا بن یعقوب که نام او «حنظله (علیه السلام)»(2)بود، برای هدایت آنها مبعوث گردانید، این پیامبر سال ها در میانشان ماند، امّا راهنمایی های او اثر نبخشید.
سرانجام فرستاده خدا که از آن مردم مأیوس گشته بود، از خداوند خواست تا قدرت خویش را به نمایش بگذارد و درختان صنوبر را که به عنوان سمبل بت پرستی، مورد احترام قرار گرفته بود بخشکاند.
صبح روز بعد، وقتی که آنها از خانه بیرون آمدند، در همه آن دوازده شهر دیدند که درخت معبود، خشک شده است.
این قضیّه در بینشان سروصدا ایجاد کرد و هرکس چیزی می گفت عدّه ای می گفتند: این کار همین مردی است که ادّعای پیامبری می کند که با سحر و جادوی خود، موجب خشک شدن درختان شده و بعضی دیگر می گفتند: خدایان ما به این صورت درآمده اند تا خشم خود را نسبت به این شخص مدّعی پیامبری، آشکار سازند تا ما نیز از خدایان خود دفاع کنیم و جلوی او را بگیریم.
از این رو فریادشان بر علیه آن پیامبر بلند شد و تصمیم به كشتن او گرفتند. آنها چاهی کندند و قسمت، تَهِ چاه را تنگ تر نمودند و آن پیامبر خدا را دستگیر کرده و در میان چاه انداختند و سر آن چاه را به سنگ بزرگی پوشاندند.
آن پیامبر پیوسته در میان چاه، ناله و راز و نیاز می کرد و آنها کنار چاه می آمدند و صدای ناله و راز و نیاز او را با خدا می شنیدند و می گفتند:
امیدواریم که خدایان ما و درخت های صنوبر از ما راضی گردند و سبز شوند و شادابی و
ص: 331
خشنودی خود را به ما نشان دهند.
سرانجام آن پیامبر خدا در میان چاه با آن وضع دلخراش به شهادت رسید.
در این هنگام خداوند به جبرئیل (علیه السلام) وحی فرستاد: «این بندگانم را بنگر! که حکم و بردباری من آنها را مغرور کرده و گمان می برند با کشتن فرستاده من و عبادت بت ها، از خشم و عذاب من در امان خواهند ماند، به عزّتم سوگند، از آنها انتقامی سخت خواهم ستاند تا باعث عبرت جهانیان گردد».
روز عید آنها فرا رسید، همه آنها در کنار درخت صنوبر اجتماع کرده و جشن گرفته بودند، ناگهان طوفانی شدید به رنگ سرخ، وزیدن گرفت، مردم ازترس به یکدیگر پناه می بردند، در همین لحظه زمین تکانی خورد و زیر پای آن ها تبدیل به سنگی گداخته گردید، آسمان نیز به یاری زمین شتاب و با ابری سیاه، صاعقه هایی از آتش بر آنها باریدن گرفت، بطوری که پیکرهای آن ها بر اثر آن آتش ها، همچون مسِ ذوب شده، گداخته شد و به این ترتیب به هلاکت رسیدند.(1)
ص: 332
داستان هاروت و ماروت در قرآن مجید(1)ذکر گردیده است.(2)از احادیث چنین برمی آید که در زمان حضرت سلیمان (علیه السلام) گروهی در کشور او،(3)
به عمل سحر و جادوگری پرداختند. سلیمان (علیه السلام) دستور داد تمام نوشته ها و اوراق آنها را جمع آوری کرده، در محلّ مخصوصی نگهداری کنند (این نگهداری برای آن بود که مطالب مفیدی برای دفع سحر در میان آنها وجود داشت).
پس از وفات سلیمان (علیه السلام)، گروهی آنها را بیرون آورده و شروع به اشاعه و تعلیم سحر کردند، بعضی از این موقعیّت استفاده کرده و گفتند: سلیمان (علیه السلام) اصلاً پیامبر نبود، بلکه به کمک همین سحر و جادوگری ها بر کشورش مسلّط شد و امور خارق العاده انجام می داد!
گروهی از بنی اسرائیل هم از آن ها تبعیّت کردند و سخت به جادوگری دل بستند تا آن جا که دست از تورات نیز برداشتند.
وقتی که سحر و جادوگری به اوج خود رسید و بازار سحر داغ بود و باعث ناراحتی و ایذاء مردم گردیده بود، خداوند دو فرشته را به صورت انسان مأمور ساخت که عوامل سحر و طریق ابطال آن را به مردم بیاموزند تا بتوانند خود را از شرّ ساحران بر کنار دارند.
ص: 333
آمدن هاروت و ماروت در میان مردم بابل، فقط به خاطر تعلیم سحر برای خنثی سازی سحر ساحران بود، از این رو آنها به هر کس که سحر می آموختند به او اعلام می کردند: «ما وسیله آزمایش تو هستیم کافر نشوید و از این تعلیمات سوءاستفاده نکنید».
امّا آنها از تعلیمات این دو فرشته معصوم الهی سوءاستفاده کردند تا آن جا که با سحر و جادوی خود به مردم آسیب می رساندند و بین مرد و همسرش جدایی می افکندند و مشمول سرزنش شدید الهی شدند.(1)
ص: 334
ای خدا ای خالق لیل و نهار *** ای که آلاء تو باشد بی شمار
از تو می خواهم مدد ای مهربان *** تا برگویم ز یونس چند داستان
نام او ذوالفنون و فرزند متی *** بود پیغمبر به شهر نینوا
چون که شد سی سال از عمرش تمام *** گشت مبعوث رسالت بر انام
نام مبارک حضرت یونس (علیه السلام) چهار بار در قرآن مجید ذکر شده است.(1) به علاوه در چند آیه دیگر، درباره اوصاف و سرگذشت وی بدون ذکر نامش سخن به میان آمده است،(2)
و یک سوره قرآن (سوره دهم) به نام اوست.
حضرت یونس (علیه السلام) یکی ازپیامبران بنی اسرائیل است،(3) که چهار هزار و هفتصد و بیست و هشت سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) متولّد شد.
نام پدرش «متی» از عالمان و زاهدان وارسته و شاکر بود، به همین جهت خداوند به حضرت داوود (علیه السلام) وحی کرد که همسایه تو در بهشت، متی پدر یونس(علیه السلام) است(4)و نام مادرش «تنجیس»
ص: 335
بود.(1)وی از ناحیۀ پدر از نواده های حضرت هود (علیه السلام) و از ناحیه مادر از بنی اسرائیل بود.(2) و به خاطر اینکه در شکم ماهی قرار گرفت با لقب «ذوالنّون و صاحب الحوت» از او یاد شده.(3)
ابن بابویه گفته است: یونس (علیه السلام) را برای آن یونس (علیه السلام) گفته اند که چون برقومش غضب کرد وازمیان ایشان بیرون رفت، به پروردگار خود اُنس گرفت و چون به سوی قوم برگشت مونس ایشان گردید.(4)
دربارۀ سال های آخرعمرحضرت یونس (علیه السلام) و مدفن آن حضرت، خبر موثّقی در دست نیست، اما بقاع متعدّدی در فلسطین، عراق و لبنان به آن پیامبر خدا نسبت داده شده است.
1. در شهرک حَلحولیه واقع در 4 کیلومتری شمال الخلیل فلسطین، بقعه ای است که آن را مزار حضرت یونس (علیه السلام) می دانند.
2. در روستای ساحلی «جِیِه» در جنوب لبنان نیز مقام و مقبره ای به حضرت یونس (علیه السلام) منسوب است.
3. مزار دیگری منسوب به حضرت یونس (علیه السلام) در شهر موصل در 400 کیلومتری شمال بغداد قرار دارد.
این مقبره در داخل مسجدی قدیمی به نام «جامعُ النَّبی یونس (علیه السلام)» که «مسجد توبه» نیز نامیده می شود، واقع شده است.
4. در جنوب عراق نیز مزار دیگری منسوب به حضرت یونس (علیه السلام) وجود دارد. این بقعه در شهر کوفه و در خیابان مجاور رود فرات قرار دارد.(5)
ص: 336
محدث قمی نیز در باب فضیلت زیارت انبیاء (علیه السلام) نوشته است: «... و از برای جناب یونس (علیه السلام)درشریعۀ کوفه، بقعه و قُبّه ای است معروف».(1)
علامه مجلسی با استناد به نوشته های شیخ مفید و سیّدبن طاوس در باب فضیلت مسجد کوفه و طریقه زیارت و تشرّف به آن مکان چنین نقل نموده است: هنگامی که به شریعه کوفه وارد شدی، غسل کن ... سپس به زیارت یونس بن متی (علیه السلام) توجه نموده و به سوی حرم او روی آور و بر مدخل حرم، در مکانی که برای اذن دخول است، توقف کن ... پس داخل شو و هنگامی که در کنار قبر ایستادی بگو: اَلسَّلامُ عَلی اَولیاءِاللهِ وَاَصفیائِهِ، اَلسَّلامُ عَلی اُمَناءِ اللهِ وَاحِبّائِهِ ...
سپس برای خود و هرکه می خواهی دعا کن و دو رکعت نماز تَحیَّتِ مسجد و دو رکعت نماز زیارت به جای آور.(2)
*رسالت حضرت یونس (علیه السلام)(3)
شهر نینوا؛ پایتخت آشور است كه روزگاري در بين النهرين مركزِتمدني بزرگ بود، اين شهر در نزديكي موصل، واقع در عراق، در شرق دجله قرار داشت. این دولت آشوريان قدرت و استیلای خود را بر بیشتر کشورهای آسیا گسترش داد.
نینوا در آن دوران، از غنی ترین و بزرگ ترین شهرهای مشرق زمین محسوب می گشت و دارای جمعیتی بیش از صد هزار نفر بود.
فراوانی نعمت و ثروت بی حدّو حصر، مردم آن سامان را به وسیلۀ انجام کارهای ناروا و گناهانشان به ورطۀ گمراهی کشاند، از طرفی مردم نینوا بت پرست بوده و به خدای متعال ایمان
ص: 337
نمی آوردند.
خداوندیونس (علیه السلام) رابه سوی آنان فرستاد. یونس (علیه السلام)درسی سالگی به نینوا رفته و دعوتش را آغاز نمود. آنها را به ایمان به خدا و توبه و بازگشت از گناهانشان دعوت می فرمود. ولی آنان بر انجام کارهای خود پافشاری کرده و دعوت وی را نمی پذیرفتند، سی و سه سال از آغاز دعوتش گذشت، امّا هیچکس جز دو نفر به او ایمان نیاوردند، یکی از آن دو نفر دوست قدیمی یونس (علیه السلام) و از دانشمندان و خاندان علم و نبوّت به نام «روبیل» و دیگری عابد و زاهدی به نام «ملیخا» بود.
هنگامی که دعوت یونس (علیه السلام)، در مورد قومش به هدف دلخواه نرسید و آنها همچنان بر بی ایمانی خود پافشاری کردند، آن حضرت کاسۀ صبرش لبریز شد و تصمیم گرفت مردمش را مورد نفرین خویش قرار دهد.
«روبیل» به آن حضرت می گفت: قومت را نفرین مکن، زیرا که خداوند هلاکت آنها را نمی پسندد، ولی «ملیخای» عابد با تصمیم یونس (علیه السلام) هم عقیده بود و می گفت: نفرین کن بر ایشان.
آن حضرت، سخن «ملیخا» را قبول کرد و آنها را نفرین نمود.
حق تعالی وحی فرستاد بسوی اوکه عذاب خواهم فرستاد بر ایشان، در فلان سال و فلان ماه و فلان روز، چون وقت آن وعده نزدیک شد، یونس (علیه السلام) با «ملیخا» از شهر خارج شدند، ولی «روبیل» در میان مردم شهرش ماند، چون روز نزول عذاب شد، به مردم گفت: فزع و استغاثه کنید به سوی خدا، شاید که بر شما رحم فرموده و عذاب را از شما برگرداند.
گفتند: چگونه فزع کنیم، گفت: بیرون روید بسوی بیابان و فرزندان را از زنان جدا کنید و میان شترها و گاوها و گوسفندان و فرزندان آنها جدایی بیندازید و گریه کنید و دعا کنید، همه از شهر بیرون رفتند و چنین کردند، خداوند نزول عذاب قطعی را از آنان مرتفع ساخت.
کمی بعد از ساعت موعود، یونس (علیه السلام) به میان شهر بازگشت که نحوه هلاکت مردم را بنگرد، امّا با کمال تعجّب مشاهده کرد کشاورزان در مزارع خویش مشغول کار هستند و اوضاع و احوال شهر بسیار عادی به نظر می رسد.
ص: 338
یونس (علیه السلام) از آنها پرسید که چگونه شد احوال قوم یونس (علیه السلام)؟ (ایشان نشناختند او را) یکی از افراد قوم که یونس (علیه السلام) را شناخته بود به او گفت: یونس (علیه السلام) قومش را نفرین کرد دعای او مستجاب شد،عذاب بر آنها نازل شد، پس ایشان جمع شدند و گریستند و دعا کردند و خدا رحم کرد ایشان را و عذاب را از ایشان برگردانید و بر کوهها متفرّق کرد، اکنون ایشان بدنبال یونس (علیه السلام) هستند که او را پیدا کنند تا به او ایمان آورند.
یونس (علیه السلام) با شنیدن این سخن خشمگین شد و بدون اذن پروردگارش شهر را ترک کرد و رفت تا به کنار دریایی رسید، کشتی ای را دید که پر از مسافر و بار است و می خواهد برود، پس یونس (علیه السلام) تقاضا کرد که او را سوار کشتی کنند، به او جا دادند، او سوار کشتی شد.(1)
کشتی حرکت کرد، در وسط دریا ناگاه ماهی بزرگی سر راه کشتی را گرفت، در حالی که دهان باز کرده بود، گویی غذایی می طلبید، چون آن حضرت ماهی را دید ترسید، به عقب کشتی آمد، ماهی نیز بجانب عقب کشتی آمد تا اینکه کار بر اهل کشتی تنگ شد.
سرنشینان کشتی گفتند: به نظر می رسد گناهکاری در میان ما باشد که باید طعمۀ ماهی گردد، سپس آنها تصمیم گرفتند میان خود قرعه کشیده تا به نام هر کس اصابت نمود، او را از کشتی بیرون اندازند. قرعه بنام یونس (علیه السلام) درآمد.(2)
حتی سه بار قرعه زدند، هر سه بار به نام یونس (علیه السلام) اصابت نمود. یونس را به دریا افکندند، آن ماهی بزرگ او را بلعید.
زمانی که ماهی، یونس (علیه السلام) را در کام خود فرو برد، خداوند به آن حیوان الهام فرمود که به یونس (علیه السلام) آسیبی نرساند، یونس (علیه السلام) در شکم ماهی که جای گرفت پنداشت از دنیا رفته است،
ص: 339
لذا اعضای بدنش را حرکت داد، دانست که زنده است، از این رو به سجده افتاد و عرضه داشت: پروردگارا! جایگاهی برای پرستشت برگزیدم که کسی در چنین جایی تو را ستایش نکرده است.
سپس چند روز همچنان در شکم ماهی بسر برد و پیوسته به ذکر و ستایش پروردگار می پرداخت، پس از آن به عظمت الهی اعتراف کرد و اقرار نمود در کاری که از او سر زده به خود ستم روا داشته است.
خداوند دعایش را مستجاب کرد و توبه اش را پذیرفت.(1) و به ماهی فرمان داد تا یونس (علیه السلام) را به ساحل دریا ببرد و او را به بیرون دریا بیفکند. یونس (علیه السلام) در حالتی از بیماری و خستگی، از شکم ماهی خارج شد.
خداوند درختی با سایه گسترده از نوع کدو بالای سرش رویانید که آن را می مکید مانند شیر از پستان و در سایه آن بسر می برد.
موهایش، همه ریخته بود و پوستش نازک شده بود و تسبیح خدا می گفت و ذکر خدا می کرد در شب و روز.
چون بدنش قوّت یافت و محکم شد و سلامتی خود را باز یافت، خدا کرمی را فرستاد که ریشۀ درخت کدو را بخورد و آن درخت خشک شد. خشک شدن آن درخت برای یونس (علیه السلام)، بسیار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود.
خداوند به او وحی کرد: چرا محزون هستی؟
او عرض کرد: این درخت برای من سایه تشکیل می داد، کرمی را بر آن مسلّط کردی، ریشه اش را خورد و خشک گردید.
خداوند فرمود: تو از خشک شدن یک درختی که نه آن را کاشتی و نه به آن آب دادی غمگین شدی، ولی از نزول عذاب بر صد هزار نفر یا بیشتر محزون نشدی، اکنون بدان که اهل نینوا ایمان آورده اند و راه تقوی پیش گرفتند و عذاب از آنها رفع گردید، به سوی آنها برو.
ص: 340
یونس (علیه السلام) متوّجه خطای خود شد و عرض کرد: «یا رَبِّ عَفْوَکَ عَفْوَکَ». سپس به سوی نینوا حرکت کرد، وقتی به نزدیک نینوا رسید، خجالت کشید که وارد شهر شود، چوپانی را دید نزد اورفت و به او فرمود: برو نزد مردم نینوا و به آنها خبر بده که یونس (علیه السلام) به سوی شما می آید.
چوپان به یونس (علیه السلام) گفت: آیا دروغ می گویی؟ آیا حیا نمی کنی؟ یونس (علیه السلام) در دریا غرق شد و از بین رفت.
به درخواست یونس (علیه السلام) گوسفندی با زبان گویا گواهی داد که او یونس (علیه السلام) است.
چوپان یقین پیدا کرد، با شتاب به نینوا رفت و ورود یونس (علیه السلام) را به مردم خبر داد، مردم که هرگز چنین خبری را باور نمی کردند، چوپان را دستگیر کرده و تصمیم گرفتند تا او را بزنند.
او گفت: من برای صدق خبری که آوردم برهان دارم گفتند: برهان تو چیست؟ جواب داد: برهان من این است که این گوسفند گواهی می دهد. همان گوسفند با زبان گویا گواهی داد، مردم به راستیِ آن خبر اطمینان یافتند.
به استقبال حضرت یونس (علیه السلام) آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نینوا نمودند و به او ایمان آوردند و در راه ایمان به خوبی استوار ماندند و سال ها تحت رهبری و راهنمایی های حضرت یونس (علیه السلام) به زندگی خود ادامه دادند.
حضرت یونس (علیه السلام) چهار هفته (بیست و هشت روز) از قوم خود غایب گردید، هفت روز هنگام رفتن به سوی دریا بطول انجامید، همچنین مدّت یک هفته را در میان شکم ماهی سپری کرد و یک هفته را نیز در بیابان زیر سایه درخت کدو گذرانید و یک هفته را هم صرف بازگشت مجدّد به شهرش نمود.(1)
ص: 341
ص: 342
ص: 343
با توکّل بر تو ای خلّاق جان *** ای کریم رازق و روزی رسان
ای بدیع آسمان ها و زمین *** ای به کلّ ما خَلَق نور مبین
از تو استمداد خواهم همچنان *** تا کنم از زکریّا داستان
حضرت زکریا (علیه السلام) یکی از پیامبران الهی است که نام مبارکش هفت بار در قرآن مجید آمده است.(1)
وی پنج هزار و پانصد سال بعد از هبوط آدم متولّد شد. نام پدرش «برخیا» است که سلسله نسبش به حضرت داوود (علیه السلام) می رسد.
او رئیس عُبّاد و علمای بنی اسرائیل بود،(2)و مردم را به شریعت حضرت موسی (علیه السلام) دعوت می کرد، عمر با برکت خویش را در راه دعوت به خداپرستی و خدمت در بیت المقدّس سپری نمود. سرانجام در صد و پانزده سالگی به شهادت رسید،(3)و مرقد او در داخل شبستان مسجد جامع الکبیر شهر حلب (شمال سوریه) و در سمت چپ محراب واقع شده است، قبر او داخل ایوانی به وسیله ضریح محصور شده و در آن تابوتی چوبین با پوشش سبز دیده می شود.
مرحوم محدث قمی (ره) در باب فضیلت زیارت انبیاء، در کتاب شریف مفاتيح الجنان متعرض
ص: 344
این موضوع شده است.
ابتدا در این مکان صندوقی بوده و نام زکریّا بر آن ثبت شده، بعدها در این مکان، مقبرۀ مذکور را ساخته اند که امروز زائرین بی شماری در مسیر زيارت حضرت زینب (علیها السلام) ، آن حضرت را نیز در این مکان زیارت می نمایند.(1)
در میان بنی اسرائیل دوخواهر برجسته و بزرگ زاده وجود داشتند، یکی به نام «حَنَّه» و دیگری به نام اَشیاع،(2)(حَنّانه)،(3)که نام پدرشان («فاقوذا» فرزند «فتیل» از اولاد سلیمان بن داوود و از خاندان «یهودا» فرزند حضرت یعقوب (علیه السلام)) ونام مادرشان «مرتا» که به عربی «وهیبه» (بخشیده شده) می باشد.(4)
«حَنّه و اَشیاع» هر دو از یک پدر و مادر بودند و هر دو به افتخار همسری دو پیامبر خداوند درآمدند.
1. اولی به همسری «عمران»،(5) که از شخصیّت های برجسته بنی اسرائیل بود درآمد.(6)
ص: 345
2. دومی را «زکریّا (علیه السلام)» پیامبر خدا به همسری انتخاب کرد.
اَشیاع از بانون مجللّه دنیا و خاله حضرت مریم (علیها السلام) است، مقام و عفّت و عصمت، نجابت، صبر و تحمّل این بانوی معظّمه، مشهور و معروف است.
وی از جمله زنانی است که در قرآن مجید به وی اشاره شده است.(1)
سال ها از زندگی عمران و همسرش (حَنّه)(2)گذشت، امّا دارای فرزند نشدند، حَنّه در غم و اندوه فرو رفت و آتش عشق او به مادر شدن شعله ور گردید، از سوی دیگر خواهرش «اَشْیاع» که با حضرت زکریّا (علیه السلام) ازدواج کرده بود، بچّه دار نمی شد. در حالی که در سنین بالا به سر برده و دوران بارداری او گذاشته بود.
روزی «حَنّه» زیر درختی نشسته بود، ناگاه چشمش به پرنده ای افتاد که به جوجه های خود غذا می دهد، مشاهدۀ این محبّت مادرانه، آتش عشق فرزند را در دل او شعله ور ساخت و از صمیم دل، از درگاه خدا تقاضای فرزندی کرد و چیزی نگذشت که این دعای خالصانه به هدف اجابت رسید و باردار شد.(3)
در این گیر و دار عمران به رحمت الهی واصل گشته و از دنیا رفت و «حَنّه» به صف بیوگان
ص: 346
پیوست، با خدا نذر کرد، نوزادش را خادم خانۀ خدا کند.(1)
بدین سان در انتظار تولّد نوزاد بود و فکر می کرد که جنین همان پسر بچّه ای است که خداوند به عمران خبر داده است. سرانجام لحظه زایمان فرا رسید، به هنگام تولّد مشاهده کرد که فرزندش دختر است، در این موقع نگران شد که چه کند، زیرا خدمتگزاران مسجد از میان پسران انتخاب می کردند، از این روگفت: پسر، همانند دختر نیست،(2) یعنی دختر نمی تواند وظیفه خدمتگزاری مسجد را همانند پسر انجام دهد.
سپس افزود: خدایا من نام این دختر را مریم،(3)می گذارم و او و فرزندانش را از وسوسه های شیطان رانده شده در پناه تو قرار می دهم.(4)
چون مریم (علیها السلام) برای خدمت به خانۀ خدا نذر شده بود پس از تولّد او، مادرش وی را به بیت المقدّس به حضور متولّیان آورد و گفت: این کودک هدیه به بیت المقدّس است، سرپرستی او را یک نفر از شما برعهده بگیرد.
چون آثار عظمت از چهره مریم (علیها السلام) دیده می شد، آنان در کفالت وی به نزاع پرداخته و هرکدام خواهان این افتخار بودند، سرانجام تصمیم گرفتند، قرعه کشی کنند. به کنار نهری آمدند.
حضرت زکریّا (علیه السلام) نیز جزء آنان بود، قلم ها و چوب هایی که بوسیلۀ آنها قرعه می زدند حاضر کردند، نام هریک از داوطلبان سرپرستی حضرت مریم (علیها السلام) را روی آن چوب ها نوشتند و آن قلم ها را در میان آب انداختند، هر قلمی که در میان آب فرو می رفت با زنده بود؛ و تنها قلمی که روی آب ماند قلمی بود که نام زکریّا (علیه السلام) روی آن نوشته شده بود.
به این ترتیب سرپرستی زکریّا (علیه السلام) نسبت به مریم (علیها السلام) قطعی شد و در واقع حضرت زکریّا (علیه السلام)
ص: 347
از همه شایسته تر به سرپرستی مریم (علیها السلام) بود؛ زیرا علاوه بر مقام نبوّت، شوهر خالۀ مریم (علیها السلام) نیز بود.
حضرت زکریّا (علیه السلام) همچنان سرپرستی مریم (علیها السلام) رابرعهده گرفت تا مریم (علیها السلام) بزرگ شد و به خدمتگزاری مسجد بیت المقدّس مشغول شد و خداوند او را برای این مقام پذیرفت.(1)
مریم (علیها السلام) آن چنان به عبادت خدا مشغول بود که روزها روزه می گرفت و شب ها به عبادت می پرداخت و در بنی اسرائیل کسی به مقام او نمی رسید و همگان منزلت او را آرزو می کردند.
هر وقت که زکریّا (علیه السلام) برای دیدار او می آمد و در کنار محراب او قرار می گرفت، غذاهای مخصوصی را در کنار محراب او مشاهده می کرد که شگفت زده می شد. وی روزی به او گفت: «ای مریم! این غذاها و میوه های غیرفصل را از کجا آوردی؟»
مریم (علیها السلام) در جواب فرمودند: این از طرف خداست و اوست که هرکس را بخواهد، بی حساب روزی می دهد.(2)
آری به این ترتیب خداوند غذاهای بهشتی غیرفصل،(3) را به مریم (علیها السلام) می رسانید.(4)
سال ها بود که حضرت زکریّا (علیه السلام) و همسرش «اَشیاع» عقیم و بی بچّه زندگی می کردند، در حالی که در دوران پیری به سر برده و همسرش ایّام باردار شدن را پشت سر گذاشته بود.(5)
ص: 348
زکریّا (علیه السلام) بارها تقاضای فرزندی از خداوند نموده بود تا پس از او وارث او گردد،(1)
ولی نتیجه نگرفته بود، بنابراین انتظار بچّه دار شدن را نداشت، چون خودش و همسرش در نهایت پیری رسیده بودند.(2)
او روزی وارد اتاق مریم (علیها السلام) شد که در محرابش مشغول عبادت بود و انواع نعمتهای آسمانی در برابرش، زکریّا (علیه السلام) از دیدن چنین وضع معجزه آسا دگرگون شد و با دیدن منظرۀ میوه های بهشتی تابستانی در فصل زمستان و به عکس، دریافت که می تواند در فصل پیری دارای میوۀ فرزند شود، چنانکه مریم (علیها السلام) در غیر فصل میوه، دارای میوه های گوناگون شده است.
در همین جا بود که با قلبی لبریز از امید، دست به سوی خدا برداشت و عرض کرد: «خداوندا! از طرف خود فرزند پاکیزه ای نیز به من عطا فرما که تو دعا را می شنوی».(3)
طولی نکشید بر زکریّا (علیه السلام) که در محراب عبادت مشعول مناجات بود، جبرئیل (علیه السلام) نازل شد و بشارت تولّد یحیی (علیه السلام) را به اطلاع او رسانید و سیمای درونی و امتیازات فرزندش را که رسالت و نبوّت از جمله آنها بود بیان داشت.(4)
زكريا از شنيدن اين خبرمسرّت آميز غرق شادي گرديد و آن چنان دگرگون شد كه در اثر اين نداي غيبي، مبهوت و مدهوش افتاد.(5)لحظه ای گذشت، به خود آمد و اظهار داشت: «ای خدا چگونه من بچّه دار می گردم، در حالی که پیر و فرتوت گشته ام و همسرم نازاست؟ خطاب رسید:
ص: 349
خداوند هرکاری را بخواهد میسور است».(1)وی که می خواست قلبش سرشار از یقین گردد عرض کرد: «پروردگارا! نشانه ای برای من قرار ده!»خداوند فرمود: نشانۀ تو آن است که سه روز جز به اشاره و رمز با مردم سخن نخواهی گفت (و زبانت بدون علّت ظاهری از کار می افتد)، پروردگارت را به شکرانه این نعمت بسیار یاد کن و به هنگام صبح و شام او را تسبیح بگو.(2)
زکریّا (علیه السلام) از محراب عبادتش به سوی مردم بیرون آمد و با اشاره به آنها گفت: صبح وشام به شکرانۀ این نعمت خدا را تسبیح گویید.(3)
آری این علامت آشکار شد، زکریّا (علیه السلام) دید بدون علّت زبانش بسته شد، ولی هنگام ذکر خدا زبانش گشوده می شد، او از همین راه دریافت و یقین کرد همان خدایی که زبان بسته را برای ذکرش می گشاید، قادراست که رَحِم بسته (براثرنازایی) رابگشاید واز آن فرزندی به وجود آورد.
او در این سه روز، با اشارۀ لبها و تکان دادن سر، با مردم سخن می گفت و بقیّه را به ذکر خدا و سپاسگزاری پروردگار به خاطر بشارت داشتن فرزند اشتغال داشت.(4)
طولی نکشید که همسر زکریّا (علیه السلام) احساس بارداری کرد و پس از شش ماه یحیی (علیه السلام) متولّد گردید، ملائکه آسمانی وی را به آسمان بردند و طبق فرمایش امام باقر (علیه السلام) نخستین غذای او را از آبهای بهشتی به وی خورانده وسپس به آغوش پدرش زکریّا (علیه السلام) برگرداندند، در حالی که خانۀ نبوّت از جمال دل آرای او فوق العاده روشن بود.(5)
در این حال صدای صلوات و درود از سوی خداوند به این نوزاد طنین انداز شد.(6)و نوزادِ زکریّا
ص: 350
(علیه السلام) ضمن گزینش به رسالت الهی، مورد عنایت خاص پروردگار قرار گرفت.(1)
هنگامی که حضرت مریم (علیها السلام) به قدرت الهی بدون شوهر حامله شد،(2)شیطان به میان بنی اسرائیل رفت و این تهمت بسیار زشت را به مردم القاء کرد که اگر مریم باردار شده، کار زکریّا (علیه السلام) است.
همین باعث شد تا آنکه بنی اسرائیل به زکریّا (علیه السلام) شوریدند و تصمیم بر قتل آن حضرت گرفتند، او از دست آنها گریخت، در بیابان به نزدیک درختی رسید، آن درخت به زبان آمد و گفت:
«ای پیامبر خدا نزد من بیا».
زکریّا (علیه السلام) نزد آن درخت رفت، درخت شکافته شد، واو به داخل تنۀ درخت رفت، سپس شکاف درخت بهم آمد وآن حضرت از نظر آنها پنهان شد.
شیطان به آنجا رسید و گوشه ای از عبای زکریّا (علیه السلام) را گرفت و در بیرون درخت نگه داشت، سپس دید گروهی در جستجوی کسی هستند از آنها پرسید: در جستجوی چه کسی هستید؟
گفتند: زکریّا (علیه السلام)
شیطان گفت: او کنار این درخت آمد و جادو کرد بر اثر سحر و جادوی او، تنۀ این درخت شکافته شد و به درون این درخت رفت، نشانه اش همین قسمت عبای اوست که در بیرون درخت مانده است.
سپس شیطان به آنها امر کرد ایشان را که ارّه آوردند و آن موضع را با ارّه بریدند و آن حضرت را در میان درخت بدو نیم کردند و او را به آن حال گذاشتند و برگشتند.
ص: 351
به این ترتیب حضرت زکریّا (علیه السلام) مظلومانه به شهادت رسید.
پس از شهادت وی، خداوند ملائکه را فرستاد آن حضرت را غسل دادند و کفن کردند و سه روز بر او نماز خواندند، سپس او را به خاک سپردند.(1)
ص: 352
ص: 353
با عنایت از خداوند جهان *** حال از یحیی برگویم داستان
خواست چون آنرا زکریّا از خدا *** نزد محراب و مناجات ودعا
تا خدای عزیز و دادگر *** بخشد او را ازکرامت یک پسر
کرد یزدان هم دعایش مستجاب *** داد فرزندی همه خیر و صواب
نام او را هم خدا یحیی نهاد *** اهل زهد و اهل ایمان و سداد
حضرت یحیی (علیه السلام)،(1)یکی از پیامبران بنی اسرائیل است که نام مبارکش پنج بار در قرآن مجید آمده است.(2)
وی پنج هزار و پانصد و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) متولّد شد. نام پدرش «زکریّا بن برخیا» و نام مادرش «اَشْیاع» از نوادگان حضرت یعقوب (علیه السلام) می باشد.(3)
چنانکه قبلاً ذکر شد او در اثر دعای پدرش که از خدا فرزند خواست، متولّد گردید.
ص: 354
ولادتش خارق عادت بود، زیرا زکریّا (علیه السلام) در آن موقع پیر و ناتوان و زنش فرتوت و نازا بود.(1)
در اینکه چرا یحیی (علیه السلام) را بدین نام خوانده اند؟ اختلاف نظر وجود دارد.
1. بعضی می گویند: چون خداوند نازایی مادرش را بوسیله تولّد او شفا بخشید او را یحیی نامیدند.
2. عدّه ای می گویند: خداوند قلب او را به وسیله ایمان زنده کرد.
3. و گروهی دیگر معتقدند: چون خداوند قلب او را بوسیلۀ نبوّت زنده و شاداب فرمود.(2)
یحیی (علیه السلام) اوّلین کسی است که به این نام، نامیده شد و احدی قبل از او، بدین اسم نامیده نشده است.(3)سرانجام پس از سی سال زندگانی شهید شد.(4)
حضرت یحیی (علیه السلام)درکودکی به مقام نبوّت رسید واین از امتیازات اوست، چون اوّلین کسی بود که در سنین کودکی به پیامبری رسید. پروردگار عالم به او دستور داد: که با قوّت و قدرت، احکام تورات را در میان مردم اجرا کند.(5)
لذا وی پس از پدر بزرگوارش زمام رسالت را به عهده گرفته و در تعمیم و گسترش آئین اش از هیچ تلاشی مضایقه نکرد.
ص: 355
او مروّج آئین موسي (علیه السلام) بود، وقتی که عیسی،(1)
به مقام نبوّت رسید به او ایمان آورد و مروّج آیین حضرت مسیح (علیه السلام) گردید.(2)
یحیی (علیه السلام) بر اثر پاک زیستی و رابطه تنگاتنگ با خدا، مقامش به جایی رسید که خداوند او را بداشتن شش خصلت برجسته ستوده و سپس بر او سلام می کند.(3)
او در همان کودکی از پارسایان و شایستگان و صلحا بود،(4) و هرگز دلبستگی به دنیا نداشت، او در عصر پدرش زکریّا (علیه السلام) به مسجد بیت المقدّس وارد شد و احبار و رهبانان (علمای یهود) بیت المقدّس را در لباس ها و شب کلاه های بلند و پشمینه مشاهده کرد که با وضع دلخراشی خود را به دیوار مسجد بسته اند و مشغول عبادت هستند.
یحیی (علیه السلام) با دیدن آن منظره نزد مادرش آمده و از او خواست تا برای او نیز جامه ای همانند آنان تهیّه نماید تا به بیت المقدّس درآمده و همراه علمای عابد بنی اسرائیل به عبادت و ریاضت مشغول باشد.
ابتدا پدرش زکریّا (علیه السلام) با خواسته اومخالفت ورزید چرا که عقیده داشت، او هنوز بسیار خردسال است، امّا یحیی (علیه السلام) از پدرش پرسید: آیا کسانی کوچکتر از من، دیده از این جهان فرو نبسته اند؟ حضرت زکریّا (علیه السلام) که شوق فرزندش را دید از همسرش خواست تا برای او لباسی همانند رهبانان تهیّه نماید، مدّتی از عبادت یحیی (علیه السلام) در بیت المقدّس گذشت تا آنکه از شدّت عبادت و شب زنده داری به استخوان پاره ای تبدیل گشت ...(5)
ص: 356
قرآن مجید درباره شهادت یحیی (علیه السلام) چیزی نگفته است، ولی روایات مختلفی در این زمینه وارد شده.(1)
از جمله نوشته اند: هیرودیس حاکم وپادشاه فلسطین (بیت المقدّس) عاشق «هیرودیا» دختر برادرش شد،(2)و تصمیم گرفت با وی ازدواج کند. اقوام و خویشان او به این کار راضی بودند.
این خبر به یحیی (علیه السلام) رسید، وی اعلام کرد که: «این کار حرام و باطل و برخلاف دستور تورات است.» و شروع به مبارزه کرد. فتوای او دهان به دهان به همه رسید، هیرودیا پس از شنیدن این مطلب، طوری دل هیرودیس را ربود که او را وادار به قتل یحیی (علیه السلام) کرد، بدستور شاه حضرت یحیی (علیه السلام) را سر بریدند و سرش را پیش «هیرودیس» و معشوقه اش «هیرودیا» آوردند.(3)
وقتی که سر مقدّس یحیی (علیه السلام) را از بدن جدا نمودند، قطره ای از خونش به زمین ریخت و هرچه خاک بر روی آن ریختند، خون در حال جوشش از میان خاک بیرون می آمد و تلّی از خاک به وجود آمد، ولی خون از جوشش نیفتاد و تلّی سرخ دیده می شد.طولی نکشید که «بخت النّصر»(4)قیام کرد و بر بنی اسرائیل مسلّط شد از سبب جوشیدن خون پرسید؟
هیچ کس ندانست، گفتند: مرد پیری هست او می داند. چون او را طلبید و از او پرسید، او از پدر
ص: 357
و جدّ خود قصّۀ حضرت یحیی (علیه السلام) را نقل کرد و گفت: مدّتی قبل، پادشاه این منطقه حضرت یحیی (علیه السلام) را کشت و سرش را از بدن جدا کرد، خون او به زمین چکیده و همچنان آن خون می جوشد. بخت النصّر گفت: آنقدر از مردم اینجا بکشم تا خون از جوشیدن باز ایستد. دستور داد هفتاد هزار نفر را بر روی آن خون کشتند تا خون از جوشیدن ایستاد.(1)
دربارۀ این موضوع که حضرت یحیی (علیه السلام) در چه مکانی مدفون شده، اختلاف است.
اما مشهورترین مزار منسوب به آن حضرت، در مسجد جامع اموی دمشق قرار دارد. این عمارت که قدمتی چند هزار ساله دارد، قبلاً کلیسا بوده و پس از تسلط مسلمانان بر نواحی شام به مسجد تبدیل شد.
ابوعُبَیدۀ جَرّاح، بنای مسجد را بر روی پایه های قدیمی کلیسا ساخت.
در دورۀ اموی توسط عبدالملک بن مروان به اوج رونق و آبادانی رسید،(2) ضریح حضرت یحیی (علیه السلام) در قسمت مُسقّف مسجد در سمت چپ محراب واقع شده است.
این جبیراندلسی درسفرنامه اش به سال 580 ق مزارحضرت یحیی (علیه السلام) را این گونه شرح دادهاست: «در مسجد اُموی، مَشهدِ سرِ یحیی بن زکریّا (علیه السلام) است ... و بر آن تابوتی چوبین بین ستون هاست و برفراز آن قندیلی است که گویا بلوری مُجَوَّف و همچون قدح بزرگی به نظر می رسد».(3)
این بطوطه (متوفای 779 ق) نیز در سفرنامه اش پس از توصیف مسجد اموی چنین آمده است: در وسط مسجد اُموی قبر (یحیی بن) زکریاست و بر روی آن تابوتی بین دو ستون قرار گرفته و با پارچه حریر سیاه پوشانده شده و به خط سفید بر آن نوشته اند: «یا زَکریّا اِنّا نُبَشِّرُکَ بِغُلامٍ اِسمُهُ
ص: 358
یَحیی».(1)گفته می شود که در این محل بدن مطهر حضرت یحیی (علیه السلام) به خاک سپرده شده و سر آن پیامبر شهید در مسجدی در محلۀ زَبدانیِ دمشق مدفون است.(2)
در آثار این مصیب بزرگ آمده است: که زمین و آسمان و ملائکه بر شهادت یحیی (علیه السلام) چهل شبانه روز گریان شد و خورشید نیز به مدّت چهل روز در هاله ای از سرخی خون، طلوع وافول می کرد، همانطوری که در شهادت امام حسین (علیه السلام) چنین بود.(3)
ص: 359
*روايت چهلم: قصه اصحاب اُخدود(1)
پادشاهی بود در ملک یمن *** بت پرستی کیش او اَندر علن
«ذونواس» آن پادشه را نام بود ***در قساوت شهرۀ ایّام بود
قصه اصحاب اُخدود در قرآن، در ضمن چهار آیه آمده است.(2) امّا این که آن ها چه کسانی بودند(3)و در چه زمانی می زیستند؟(4)
میان مفسّران و ارباب تواریخ نظرات گوناگونی وجود دارد.
ولی آنچه مشهور ومعروف است؛ این داستان مربوط به آخرین پادشاه «حِمْیَر»،(5)بنام «ذُونُواس» در سرزمین یمن است که آن را بیان می کنیم:
«ذُونُواس» آخرین پادشاه قبیله «حِمْیَر» بود که در سرزمین یمن سلطنت می کرد، وی یهودی بود و افراد قبیله حِمیر و سایر مردم یمن از او پیروی می کردند، به او خبر دادند که در سرزمین
ص: 360
«نجران»،(1)هنوز گروهی مسیحی اند.
«ذُونُواس» پس از بررسی علل نفوذ مسیحیّت به نجران، در حالی که آتش خشم از درونش شعله می کشید، تصمیم گرفت، مردان نجران را که به مسیحیّت گرویده اند، با سخت ترین شکنجه ها سرکوب و نابود کند تا به آیین یهود برگردند.
به دنبال این تصمیم، با لشکری مجهّز وانبوه به طرف نجران حرکت نمود و شهر را محاصره کرد و خیلی سریع برآن مسلّط شد و ساکنان آنجا را جمع نمود و به آنها گفت:
به ما چنین خبری رسیده است که آیین مسیحیّت را پذیرفته اید. تا تیغ درمیان شما نینداخته ام، به آيين یهود بازگردید.
آیین یهود را بر آنها عرضه داشت، ولی آنها ابا کردند و گفتند: آیین نصرانیّت در اعماق دل وجان ما نفوذ کرده، به طوری که محال است از آن دست برداریم.
«ذُونُواس» وقتی سرسختی واستقامت آن ها را دید دستور داد: خندق ها و گودال های بزرگی را حفر کنند و درون آن را پر از هیزم نموده و آتش های شعله ور بوجود آورند.
دستور «ذُونُواس» اجرا شد. چنین گودالی را با آن مشخّصات مهیّا ساختند و مسیحیان را در آتش افکندند، بطوری که سرزمین نجران از همۀ مسیحیان تهی شد و جز یهود کسی در آنجا باقی نماند.
درگیر و دار سوزاندن مسیحیان با ایمان، یک نفر از مسیحیان نجران به نام «دَوس» از منطقه فرار کرد و به سوی روم رفت و ماجرا را به قیصر روم که مسیحی بود گزارش داد.
قیصرضمن اظهار تأسّف، گفت: سرزمین من به یمن دور است، امّا نامه ای برای پادشاه حبشه که او هم مسیحی است و نزدیک یمن است می نویسم و از او می خواهم به شما در سرکوبی دشمن کمک کند. سپس نامه ای نوشت و از پادشاه حبشه، انتقام خون مسیحیان نجران را خواستار شد.
مرد نجرانی نامه را به حبشه رساند و او را به «نجاشی» پادشاه حبشه داد.
ص: 361
نجاشی پس از خواندن نامه، سخت ناراحت شد و از خاموشی چراغ مسیحیّت در نجران، افسوس خورد و تصمیم گرفت از ذُونُواس انتقام بگیرد.
لشکر انبوه و مجهزی را که از هفتاد هزار نفر تشکیل می شد، به فرماندهی «اریاط و اَبرهه» به جنگ ذُونُواس به سوی یمن فرستاد. لشکر حبشه وارد یمن شدند و به جنگ با سپاه ذُونُواس پرداختند و در این پیکار سخت، سپاه ذُونُواس را شکست دادند و گروه زیادی از آنان را کشته و طولی نکشید که مملکت یمن به دست نجاشی افتاد و به صورت ایالتی از ایالات حبشه درآمد و نجاشی «اریاط» را، حاکم یمن کرد.(1)
ص: 362
ص: 363
*روايت چهل ويكم: قصه اصحاب فیل(1)
می کنم آغاز با نام کریم *** ذکر بسم الله الرّحمن الرّحیم
بعد از نام خلاق جلیل ***می گویم قصۀ اصحاب فیل
مفسّران و مورّخان این داستان را به صورت های مختلف نقل کرده اند و در سال وقوع آن نیز گفتگو دارند.
امّا اصل داستان، آنچنان مشهور است که در ردیف اخبار متواتر،(2) قرار گرفته و چنین است: همانطور که قبلاً گفتیم ذُونُواس پادشاه یمن، مسیحیان نجران،(3)را که در نزدیکی آن سرزمین می زیستند تحت شکنجه شدید قرار داد تا از آیین مسیحیّت بازگردند.(4)
بعد از این جنایت بزرگ مردی به نام «دَوْس ذُوثُعْلُبان» از قبیله «سَبَأ» از میان آنها جان سالم بدر برد و خود را به قیصر روم که بر آیین مسیح بود رسانید و ماجرا را برای او شرح داد و از وی کمک خواست. از آنجا که فاصله میان روم و یمن زیاد بود، قیصر نامه ای به «نجاشی»،(5)پادشاه حبشه نوشت تا انتقام نصارای نجران را از ذُونُواس بگیرد و نامه را با همان شخص برای نجاشی
ص: 364
فرستاد. نجاشی سپاهی عظیم بالغ بر هفتاد هزار نفر به فرماندهی شخصی به نام أَریاط روانه یمن کرد. اَبْرَهه نیز یکی از فرماندهان این سپاه بود. ذُونُواس شکست خورد و اَریاط حکمران یمن شد.
بعد از مدّتی ابرهه، بر ضد او قیام کرد و او را از بین برد و بر جای او نشست، خبر این ماجرا به نجاشی رسید. او تصمیم گرفت «ابرهه» را سرکوب کند.
ابرهه برای نجات خود، موهای سر را تراشیده و با مقداری از خاک یمن، به نشانۀ تسلیم کامل نزد نجاشی فرستاد و اعلام وفاداری کرد.
نجاشی چون چنین دید او را بخشید و در پست خود ابقا نمود، در این هنگام «ابرهه» برای اثبات خوش خدمتی، کلیسای بسیار زیبا و مهمّی بنا کرد که مانند آن، در آن زمان در روی کرۀ زمین وجود نداشت و به دنبال آن تصمیم گرفت، مردم جزیرۀ عربستان را به جای «کعبه» به سوی آن فرا خواند و قصد داشت آنجا را کانون حجّ عرب سازد و مرکزیّت مهم مکّه را به آنجا منتقل کند.
برای همین منظور، مبلّغان بسیاری به اطراف و در میان قبائل عرب و سرزمین حجاز فرستاد، اعراب که سخت به مکّه و کعبه علاقه داشتند و آن را از آثار بزرگ «ابراهیم خلیل (علیه السلام)» می دانستند احساس خطر کردند.
طبق بعضی از روایات گروهی آمدند و مخفیانه «کلیسا» را آتش زدند و طبق نقل دیگری بعضی آن را مخفیانه آلوده و ملوث ساختند و به این ترتیب در برابر دعوت بزرگ، عکس العمل شدید نشان دادند و معبد «ابرهه» را بی اعتبار کردند.
ابرهه سخت خشمگین شد و تصمیم گرفت خانۀ کعبه را به کلّی ویران سازد تا هم انتقام گرفته باشد و هم عرب را متوجّه معبد جدید کند. با لشکر عظیمی که بعضی از سوارانش از «فیل»،(1)استفاده می کردند عازم مکّه شد.
هنگامی که نزدیک مکّه رسید کسانی را فرستاد تا شتران و اموال اهل مکّه را به غارت آورند و
ص: 365
در این میان دویست شتر از عبدالمُطَّلب (علیه السلام)،(1)غارت شد.
ابرهه کسی را به داخل شهر مکّه فرستاد و به او گفت: بزرگ مکّه را پیداکند و به او بگوید، «ابرهه» پادشاه یمن می گوید: من برای جنگ نیامده ام، تنها برای این آمده ام که این خانه کعبه را خراب کنم، اگر شما دست به جنگ نبرید نیازی به ریختن خونتان ندارم!
فرستادۀ ابرهه وارد مکّه شد و از رئیس و شریف مکّه جستجو کرد، همه عبدالمُطَّلب (علیه السلام) را به او نشان دادند، ماجرا را نزد عبدالمُطَّلب (علیه السلام) بازگو کرد.
او نیز گفت: ما توانایی مقابله با شما را نداریم، ولی خانه کعبه را خداوند خودش حفظ می کند.
فرستادۀ ابرهه به عبدالمُطَّلب (علیه السلام) گفت: باید با من نزد او بیایی.
هنگامی که عبدالمُطَّلب (علیه السلام) وارد بر ابرهه شد، او سخت تحت تأثیر قامت بلند و قیافۀ جذاب واُبُهَّتْ فوق العادّۀ عبدالمُطَّلب (علیه السلام) قرار گرفت تا آنجا که ابرهه، برای احترام او از جا برخاست و روی زمین نشست و عبدالمُطَّلب (علیه السلام) را در کنار خود جای داد، زیرا نمی خواست او را روی تخت در کنار خود بنشاند.
سپس به مترجمش گفت: از او بپرس حاجت تو چیست؟ مترجم گفت: می گوید حاجتم این است که دویست شتر را از من به غارت برده اند، دستور دهید اموالم را باز گردانند.
ابرهه سخت از این تقاضا تعجّب کرد و به مترجمش گفت: به او بگو هنگامی که تو را دیدم، عظمتی از تو در دلم جای گرفت، امّا این سخن را که گفتی در نظرم کوچک شدی، تو دربارۀ دویست شترت سخن می گویی، امّا دربارۀ «کعبه» که دین تو و اجداد توست و من برای ویرانیش آمده ام مطلقاً سخنی نمی گویی؟!
عبدالمُطَّلب (علیه السلام) گفت: من صاحب شترانم و این خانه صاحبی دارد که از آن دفاع می کند. این سخن ابرهه را تکان داد و در فکر فرو رفت.
عبدالمُطَّلب (علیه السلام) به مکّه برگشت و به مردم اطّلاع داد که به کوههای اطراف پناهنده شوند و
ص: 366
خودش با جمعی کنار خانه کعبه آمد تا دعا کند و یاری طلبد. دست در حلقۀ درِ خانه کعبه کرد و اشعار معروفش را خواند! ...
سپس عبدالمُطَّلب (علیه السلام) به یکی از درّه های اطراف مکّه آمد و در آنجا با جمعی از قریش پناه گرفت و به یکی از فرزندانش دستور داد بالای کوه ابوقبیس برود ببینید چه خبر می شود.
فرزندش به سرعت نزد پدر آمد و گفت: ای پدر! ابری سیاه از ناحیۀ دریا (دریای احمر) به چشم می خورد که به سوی سرزمین ما می آید.
عبدالمُطَّلب (علیه السلام) خرسند شد، صدا زد: «ای جمعیّت قریش! به منزل های خود باز گردید که نصرت الهی به سراغ شما آمد»، این از یکسو.
از سوی دیگر:
«ابرهه» سوار بر فیل معروفش که «محمود» نام داشت، با لشکر انبوهش برای درهم کوبیدن کعبه از کوه های اطراف، سرازیر مکّه شد، ولی هرچه بر فیل خود فشار می آورد پیش نمی رفت، امّا هنگامی که سر او را به سوی یمن باز می گرداندند به سرعت حرکت می کرد، ابرهه از این ماجرا ناراحت شد و در حیرت فرو رفت.
در این هنگام پرندگانی از سوی دریا فرا رسیدند، همانند پرستوها و هریک از آن ها، سه عدد سنگ ریزه با خود همراه داشت، یکی به منقار و دو تا در پنجه ها، تقریباً به اندازه نخود، این سنگریزه ها را بر لشکریان ابرهه فرو ریختند و به هر کدام از آن ها اصابت می کرد هلاک می شد.
و بعضی گفته اند سنگ ریزه ها به هر جای بدن آنها می افتاد، سوراخ می کرد و از طرف مقابل خارج می شد.
در این هنگام، وحشت عجیبی بر تمام لشکر ابرهه سایه افکند، آنها که زنده مانده بودند پا به فرار گذاشتند و راه یمن را، سئوال می کردند که بازگردند، ولی پیوسته در وسط جادّه مانند برگ خزان به زمین می ریختند.
ص: 367
خود ابرهه نیز مورد اصابت سنگی واقع شد و مجروح گشت و او را به «صنعا»،(1)
بازگرداندند و در آنجا به درک واصل شد.(2)
پس از بعثت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ، خداوند این ماجرا را به صورت فشرده با نزول سورۀ فیل در مکّه، برای آنها بیان کرد.
ص: 368
ص: 369
سرگذشت اصحاب الجنّه در قرآن مجید در ضمن هفده آیه ذکر گردیده،(1) امّا اینکه این باغ کجا بود؟ و در چه زمانی این اتّفاق افتاده است، میان مفسّران اختلاف نظر است:
ولی معروف و مشهور این است که در زمان های گذشتۀ قبل از اسلام، در کشور یمن(2)،حدود چهار فرسخی شهر صنعا (پایتخت فعلی یمن)، روستایی بنام «صروان یا ضروان» وجودداشته که پیرمردی مؤمن در آنجا باغی داشت، بسیار عالی و پر درخت.
این مرد خداشناس و سخاوتمند. به قدری به فقرا و نیازمندان توجّه داشت که از محصول آن باغ، به اندازۀ نیاز خود برمی داشت و بقیّه را در بین نیازمندان تقسیم می کرد.
نیازمندان همواره دعاگوی او بودند و آن باغ سال به سال رونق بیشتری داشت و مستمندان عادت کرده بودند که در فصل چیدن محصول به آن باغ بروند و حقّ خود را از صاحبش بگیرند. صاحب باغ نیز با کمال خوشرویی دست خالیِ آنها را پر می کرد.
این مرد خداشناس و با ایمان به فرزندان خود همیشه نصیحت و سفارش می کرد، به یاد بیچارگان و مستمندان باشند و به آنها توجّه کنند و از محصول باغ و کشتزار به آنها به قدر نیازشان بدهند.
تا اینکه سرانجام اجلِّ این مرد خدا، سر رسید و از دنیا رفت، باغ به دست فرزندان او افتاد، آنها
ص: 370
نصیحت ها وسفارشهای پدررا به بادفراموشی سپردند ومی گفتند: ماخود به محصول این باغ سزوارتریم، چرا که عیال و فرزندان ما بسیارند و ما نمی توانیم مانند پدرمان عمل کنیم! و به این ترتیب سوگند یاد کردند و تصمیم گرفتند تمام مستمندان راکه هرساله از آن بهره می گرفتند محروم سازند.
هنگامی که فصل چیدن محصول فرا رسید با هم پیمان بستند که صبح زود دور از انظار نیازمندان، میوه های باغ را بچینند.
نیازمندان طبق معمول زمان پدر آن ها، به باغ سر می زدند به امید اینکه حقّ آنها داده شود، ولی محروم برمی گشتند. خداوند برآن باغداران بخیل و دنیاپرست و مغرور غضب کرد و نیمه های شب، صاعقه ای مرگبار را به سوی آن باغ فرستاد، آن صاعقه چنان درختان آن باغ را سوزانید که آن باغ سبز و خُرّم را همچون شب سیاه ظلمانی کرد و چیزی از آن باغ، جز مشتی خاکستر باقی نماند.
باغدارانِ از همه جا بی خبر، صبح زود همدیگر را صدا زدند و برای چیدن محصول به سوی باغ روانه شدند در مسیر راه آهسته به همدیگر می گفتند: مواظب باشید که امروز حتّی یک نفر به طرف باغ نیاید. وقتی که به باغ رسیدند مشتی زغال و خاکستر دیدند.
همه چیز را دگرگون شده یافتند، به قدری گیج شده بودند که باور نمی کردند و با خود گفتند: این باغ ما نیست، ما راه را گم کرده ایم.
سپس گفتند: همه چیز از دست ما رفته و ما به طور کلّی محروم شده ایم، می خواستیم نیازمندان را محروم کنیم، امّا خودمان از همه بیشتر محروم شدیم، هم محروم از درآمد مادی و هم برکات معنوی که از طریق انفاق در راه خدا و به نیازمندان بدست می آمد.
یکی از برادران که از همه عاقل تر بود به آنها گفت: آیا من به شما نگفتم که تسبیح خدا کنید و از مخالفت او بپرهیزید، شکر نعمت او را بجا آورید و نیازمندان را از اموال خود بهره مند سازید، ولی شما گوش نکردید و به روزگار سیاه افتادید.
آنها نیز لحظه ای بیدار شدندو به گناه خود اعتراف کرده و گفتند: «منزّه است پروردگار ما، مسلماً ظالم و ستمگر بودیم». سرانجام آنها بعد از این بیداری و هوشیاری و اعتراف به گناه و
ص: 371
بازگشت به سوی خدا، روبه درگاه او آوردند و گفتند: امید است پروردگارمان، گناهان ما را ببخشد و باغستان بهتر از این باغ بجای آن در اختیار ما قرار دهد، چرا که ما به سوی او روی آورده ایم و به ذات پاکش دل بسته ایم و حلّ این مشکل را نیز از قدرت بی پایان او می طلبیم.(1)
ص: 372
ص: 373
خداوند متعال در قرآن مجید داستانی را ذکر کرده،(1)و در این داستان، ترسیم زنده ای از موضع مستکبران در برابر مستضعفان و غرور ثروت مشاهده می کنیم و به سرانجام این غرور که پایانش شرک و کفر است آَشنا می شویم که چنین است:
در روزگاران قدیم در میان بنی اسرائیل، پادشاهی زندگی میکرد، او دارای دو پسر بود که بنا به قولی، نام یکی از آنها «تملیخا» و نام دیگری «فُطْرُس» بود،(2) پدر از دنیا رفت و برای آنها ثروت بسیار به جا گذاشت.
تملیخا انسان با ایمان و مهربان و خداشناسي بود و همواره در فکر حساب و کتاب و قیامت و انجام کارهای نیک بود و به نیازمندان کمک های زیادی می کرد. ولی به عکس فُطرُس انسانی دنیاپرست، سنگدل و بی اعتنا به امور دین و معاد و خدا بود. خدا و قیامت را قبول نداشت، فقط به زرق و برق دنیای خود فکر می کرد. فُطرُس از اموال اندوخته شده اش دو باغ انگور بسیار بزرگ بوجود آورد که در گرداگرد این دو باغ، نخل های بلند خرما سر به آسمان کشیده بود و در میان دو باغ، زمین زراعتی پر برکتی وجود داشت، باغ و مزرعه ای که همه چیزش جور بود. هم انگور و خرما داشت و هم گندم و حبوبات دیگر و نهری بزرگ و پر آب همواره برای سیراب کردن درختان این دو باغ و مزرعه و نخل ها جریان داشت.
مزرعه ای کامل و خودکفا، درختان به ثمر نشسته و زراعت ها خوشه بسته بود و هر دو باغ
ص: 374
چیزی فروگذار نکرده بودند، به این ترتیب صاحب این دو باغ هرگونه میوه و درآمد در اختیار داشت، ولی از آنجا که دنیا به کام او می گشت و انسان کم ظرفیّت و فاقد شخصیّت بود، به جای شکر و سپاسگزاری خدا، با سرمستی و غفلت و غرور، فکر می کرد که نسبت به برادرش برتری دارد و تا ابد غرق در نعمت می باشد.
در گفتگویی با او چنین گفت: من از نظر ثروت از تو برترم و آبرو و شخصیّت و عزّتم بیشتر و نفراتم فزونتر است و ... فُطرُس به جایی رسید که دنیا را جاودان و مال و ثروت و حشمتش را ابدی می پنداشت و روزی با حالی مغرورانه وارد باغش شد، نگاهی به درختان سرسبز و خوشه های پر دانه و به زمزمۀ نهری که می غرّید و پیش می رفت، انداخته و از روی غفلت و بی خبری می گفت: من باور نمی کنم هرگز فنا و نیستی دامن باغ مرا بگیرد و من هرگز باور نمی کنم قیامتی باشد.
سپس اضافه کرد: گیرم قیامتی هم باشد، من با این همه شخصیّت و مقام، اگر به سراغ پروردگارم بروم، مسلّماً جایگاهی بهتر از این خواهم یافت.
تملیخا که دوراندیش و عاقبت نگر بود و درست فکر می کرد، دلش برای غفلت برادرش می سوخت، تصمیم گرفت با اندرزهای پدرانه، برادر را از منجلاب فریب و بی خبری خارج سازد.
به وی گفت: آیا به خدایی که تو را از خاک و سپس از نطفه آفریده و پس از آن تو را مرد کاملی قرار داد کافر شده ای؟
ولی من کسی هستم که الله، پروردگار من است و هیچ کس را شریک پروردگارم قرار نمی دهم، چرا هنگامی که وارد باغت شدی، نگفتی این نعمتی است که خدا خواسته است؟! قوّت و نیرویی جز از ناحیه خدا نیست.
امّا اگر می بینی که من از نظر مال و فرزند از تو کمترم، مطلب مهمّی نیست، شاید پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد و مجازات حساب شده ای را از آسمان بر باغ تو بفرستد، آن چنان که آن را به زمین بی گیاه لغزنده ای تبدیل کند! و آب آن در اعماق زمین فرو رود، آن گونه که هرگز نتوانی آن را بدست آوری.
سرانجام گفتگوی این دو نفر پایان گرفت بی آنکه مرد موحّد و با ایمان توانسته باشد، در اعماق
ص: 375
جان آن ثروتمند مغرور و بی ایمان نفوذ کند و با همین روحیّه و طرز فکر به خانه خود بازگشت، غافل از اینکه فرمان الهی دائر به نابودی باغها و زراعت های سرسبزش صادر شده است و مورد خشم و غضب خدا قرارگرفته.
تا این که در یک شب ظلمانی عذاب الهی نازل شد و به صورت صاعقه ای مرگبار و یا طوفانی کوبنده و وحشتناک و یا زلزله ای ویرانگر و هول انگیز به دو باغ و کشتزار ودرخت های او فرو ریخت و همه را سوزانده و نابود ساخت و آب نهر در زمین فرو رفت و آنچه از ساختمان ها در کنار آن باغ و کشت زار بودند، ویران شدند.
فُطرُس صبح که از خواب بیدار شد، مثل هر روز به طور معمول به سوی باغ و مزرعه اش روانه شد، ولی وقتی به آنجا رسید صحنه ای عجیب دید، نمی دانست این صحنه را در خواب می بیند یا بیداری؟!
درختان همه به خاک فرو غلطیده بودند، زراعت ها زیررو شده بودند و همه چیزش نابود شده، گویی در آنجا هرگز باغ خرّم و زمین های سرسبزی وجود نداشته. قلبش به طپش افتاد، آه و ناله و افسوس بلند شد، از شدّت ناراحتی پیوسته، دست های خود را به هم می زد چرا که می دید همۀ هزینه هایی که برای باغ نموده، نابود شده و همۀ داربستهای باغ فرو ریخته است.
درست در همین هنگام بود که از گفته ها و اندیشه های پوچ و باطل خود پشیمان گشته و می گفت: ای کاش! کسی را شریک پروردگارم نمی دانستم.
اسف انگیزتر اینکه او در برابر این همه مصیبت و بلا، تنهای تنها بود و دیگر کسی را نداشت که او را در برابر عذاب الهی یاری دهد و از خودش نیز نمی توانست یاری گیرد، در آنجا برای او ثابت شد که ولایت و قدرت از آن خداوند بزرگ است، اوست که برترین پاداشها و عافیّت نیک را به انسانهای مطیع بخشد.(1)
ص: 376
ص: 377
خداوند متعال در قرآن مجید از کسانی یاد کرده،(1)که سه گناه بزرگ مرتکب شدند:
1- کفر ورزیدن نسبت به آیات پروردگار.
2- کشتن پیامبران.
3- کشتن کسانی که از برنامه پیامبران دفاع کرده و مردم را به عدالت دعوت می کردند.
سپس سه کیفر و برنامه شوم را برای همه آنها تشریح می کند، این آیات و همچنین آیه 61 سوره بقره، به تاریخ پرماجرای یهود اشاره می کند که آنها علاوه بر انکار آیات خدا، در کشتن پیغمبران فوق العاده جسور بودند ومردم مجاهدی که به حمایت آنها برمی خاستند، نیز از دم شمشیر می گذراندند.
از جمله اینکه آن ها برای حفظ منافع نامشروع خود، در آغاز یک روز، آشوب کردند و چهل و سه نفر از پیامبران بنی اسرائیل را که همه شریعت موسی (علیه السلام) را برای مردم بیان می کردند کشتند و در همان روز، صد و دوازده نفر از عابدان و صالحان به دفاع از پیامبران شهید برخاستند.
عجیب این که یهودیان سنگ دل همه آن ها را نیز کشتند و در نتیجه در یک روز صد و پنجاه و پنج نفر را قتل عام کردند.
خداوند در این آیات به مجازات شدید آن ها اشاره می کند و می فرماید: اعمال نیکی که انجام داده اند، نیز تحت تأثیر گناهان بزرگ آنها واقع می گردد و اثر خود را از دست می دهد و نابود می شود و در برابر این مجازات های سخت و کیفرهای شدید، یار و یاوری ندارند.(2)
ص: 378
ص: 379
تنها در دو جا از قرآن مجید، واژه «تُبَّع» آمده است.(1)
سرزمین یمن که در جنوب جزیره عربستان قراردارد، از سرزمین های آباد و پربرکتی است که در گذشته مهد تمدّن درخشانی بوده است، پادشاهانی بر آنها حکومت می کردند که تُبّع (جمع آن تبایعه) نام داشتند،(2)به خاطر اینکه مردم از آنها تبعیّت می کردند و یا از این نظر که یکی بعد از دیگری روی کار می آمدند.
نام یکی از آن پادشاهان «اسعد ابوکرب» بود، جمعی معتقدند که او مرد مؤمنی بود و مردم را به پیروی از دعوت انبیاء فرا می خواند، ولی قومش در گمراهی به سر می بردند و با او مخالفت می کردند.
وی پادشاه مقتدری بود و با لشکر مجهّز خود بسیاری از شهرها و بلاد را فتح کرده و تحت پرچم خود درآورده بود.
«اسعد ابوکرب» دریکی ازسفرهای کشورگشایی خود، نزدیک مدینه آمد، برای علمای یهود که ساکن آن سرزمین بودند پیام فرستاد که من این شهر را ویران می کنم تا هیچ یهودی در آن نماند و آیین عرب در اینجا حاکم شود.
«شامول» یهودی که اعلم علمای یهوددرآنجا بود، گفت: ای پادشاه، این شهری است که هجرتگاه پیامبری از دودمان اسماعیل (علیه السلام) است که در مکّه متولّد می شود، سپس بخشی از اوصاف پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) را برشمرد.
ص: 380
تُبَّع که گویا سابقه ذهنی در این باره داشت گفت: بنابراین من اقدام به تخریب این شهر نخواهم کرد.(1)
به هر حال تُبَّع «اسعد ابوکرب» خودش خوب بود و به مقدّسات دینی احترام می گذاشت، ولی قوم او، بر اثر غرور فتوحات و کسب قدرت، افرادی گمراه و ستمگر و مغرور شدند، از این رو خداوند آنها را به کیفرشان رسانید و قدرت و شوکت آنها را درهم شکست و ...(2)
ص: 381
پیغمبران انطاکیه و حبيب نجار
خداوند متعال در قرآن مجید در ضمن هجده آیه(1)،سرگذشت چند تن از پیامبران پیشین که مأمور هدایت قوم مشرک و بت پرستی بودند، بیان می کند و از آن قوم به عنوان «اصحاب القریّه»،(2) یاد کرده که آنها به مخالفت برخاستند و فرستادگان خدا را تکذیب کردند و سرانجام به عذاب دردناکی گرفتار شدند.
دربارۀ این شهری که پیامبران به سوی او فرستاده شدند، میان مفسّران اختلاف نظر است. ولی مشهور این است که «انطاکیه»،(3)بوده.
و نیز در اینکه این رسولان چه کسانی بودند؟ میان مفسّران گفتگو است.
قول مشهور این است که این فرستادگان از شاگردان عیسی (علیه السلام) و فرستاده او بودند که برای
ص: 382
بشارت و هدایت مردم انطاکیه به آن شهر وارد شدند.(1)
ولی بنا به روایتی که مرحوم فیض درتفسیر صافی، از امام باقر (علیه السلام) نقل می کند:
این سه نفر از پیغمبران بوده اند که خدا ایشان را برای دعوت آن قوم بت پرست فرستاده بود و مؤیّد این قول، سه دلیل است:
1. یکی آنکه قرآن ایشان را مرسل می نامد و در قرآن این کلمه (مُرسل) بر پیامبران اطلاق می شود و اگر این کلمه را به معنی فرستادۀ عیسی بگیریم خلاف ظاهر است.
2. دلیل دیگر این است که قوم در برابر دعوت ایشان گفتند: شما جز بشری مانند ما نیستید و خدا وحی نفرستاده و از این بیان معلوم می شود که فرستادگان خود را به عنوان پیغمبران معرّفی کرده بودند.
3. دلیل سوم این است که شهر انطاکیه نخستین شهری است که به عیسی (علیه السلام) وآیین اوایمان آورد و مردم آن شهر هیچ گاه با دعوت مسیح (علیه السلام) و فرستادگان او مخالفت نکردند و از اینجا معلوم می شود که داستان این سه پیامبر و شهادت حبیب قبل از بعثت مسیح (علیه السلام) بوده است.
اینک به بیان قرآن توجّه کنیم که می فرماید:
دو نفر از رسولان را به سوی آن ها فرستادیم، امّا آن ها رسولان ما را تکذیب کردند، لذا برای تقویت آن دو شخص، سومی را ارسال نمودیم، آن ها همگی گفتند: ما فرستادگان به سوی شما از طرف پروردگاریم، امّا آن قوم گمراه در مقابل دعوت رسولان، گفتند: شما بشری همانند ما هستید، شما دروغ می گویید.
به هرحال این پیامبران ازمخالفت سرسختانه آن قوم گمراه، مأیوس نشدند و ضعف و سستی به خود راه ندادند و در پاسخ آنها گفتند: پروردگار ما می داند که ما قطعاً فرستادگان او به سوی شما هستیم و برعهده ما چیزی جز ابلاغ رسالت بطور آشکار و روشن نیست.
ص: 383
ولی این کوردلان در برابرآن منطق روشن و معجزات فرستادگان، تسلیم نشدند، بلکه بر خشونت خود افزودند و از مرحله تکذیب پا فرا گذاشته و به مرحله تهدید و شدّت عمل گام نهادند و گفتند: ما شما را به فال بد گرفته ایم، وجود شما شوم است و مایۀ بدبختی شهر و دیار ما.(1)
باز به این قناعت نکردند، بلکه با تهدیدی صریح و آشکار، نیّات زشت خود را ظاهر ساخته و گفتند: اگراز این سخنانتان دست بر ندارید، مسلّماً شما را سنگسار خواهیم کرد و مجازات دردناکی از ما به شما خواهد رسید.
اینجا بود که رسولان الهی با منطق گویای خود به پاسخ هذیان های آنها پرداختند و گفتند: شومی شما از خود شماست و اگر درست بیندیشید به این حقیقت واقف خواهید شد. شما گروهی اسراف کار و متجاوزید و اگر جامعه شما گرفتار سرنوشت شوم شده و برکات الهی از میان شما رخت بربسته، سبب آن، اسراف در گناه و آلودگی به شهوات است و این که توحید را انکار کرده و به شرک روی آوردید.
ماجرای احتجاج و دعوت پیامبران و تهدید و انذار بتپرستان، در سراسر شهر انطاکیه منتشر شد. مردی حق پرست و با ایمان که در محلّه دور دست شهر به نجّاری مشغول بود،(2)از این قضیّه اطّلاع پیدا کرد و از شنیدن تهدید کفّار، بر حیات پیامبران بیمناک شد، با سرعت و شتاب خود را به مرکز شهر رسانید و به سراغ گروه کافران آمد و گفت:
ای قوم من! از فرستادگان خدا پیروی کنید. از کسانی که از شما اجر و و مزدی نمی خواهند. این رسولان چنانکه از محتوای دعوت سخنانشان برمی آید افرادی هدایت یافته اند. من چرا کسی را پرستش نکنم که مرا آفریده، مراقب باشید همۀ شما به سوی خدا باز می گردید و هرگاه من چنین
ص: 384
بتهایی را پرستش کنم و آنها را شریک پروردگار قرار دهم، در گمراهی آشکار خواهم بود.
سپس در حضور جمع اعلام کرد: همه بدانید من به پروردگار شما ایمان آورده ام و دعوت این رسولان را پذیرا شده ام، بنابراین سخنان مرا بشنوید و گفتار مرا بکار بندید که به سود شماست.
امّا سخنان این مرد مؤمن، در آن قلب های سیاه و سرهای پر از مکر و غرور، نه تنها اثر مثبتی نگذاشت، بلکه چنان آتش کینه و عداوت را در دلهای آنان برافروخت که از جا برخاستند و با نهایت قساوت و بی رحمی به جان این مرد شجاع و مؤمن افتاده، او را سنگباران کردند و پیکرش را چنان آماج سنگ ها ساختند که بر زمین افتاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد و روحش به آسمان پرواز کرد و در جوارقرب رحمت الهی ودر نعیم بهشتی شتافت.
درآن جا تنها آرزویش این بود که می گفت: «ای کاش قوم من می دانستند که پروردگارم، مرا مشمول آمرزش و عفو خویش قرار داد و در صف گرامیان جای داد».
سپس سرنوشت آن قوم طاغی و ستمگر به اینجا رسید که خداوند می فرماید: ما بر قوم او بعد از او هیچ لشکری از آسمان نفرستادیم، فقط یک صیحه ای آسمانی تحقّق یافت، صیحه ای تکان دهنده و مرگبار، ناگهان همگی خاموش شدند. افسوس بر این بندگان که هیچ پیامبری برای هدایت آنان نیامد، مگر اینکه او را به باد استهزاء گرفتند.(1)
ص: 385
در قرآن بطور صریح، نامی از «برصیصای عابد» به میان نیامده است، خداوند در قرآن،(1)در مورد پیمان شکنی منافقان و تنها گذاردن دوستان خود در لحظات سخت و حساس، مَثَلی بیان فرموده و آنان را به شیطان تشبیه نموده است.
لذا دربارۀ این انسانی که شیطان به او گفت: کافر شو تا مشکلات تو را حلّ کنم، نامش کیست و چه کسی بود؟ میان مفسّران اختلاف نظر است.
امّا اکثراً معتقدند که آن شخص برصیصای عابد بوده و در ذیل آن آیه، جمعی از مفسّرین و محدّثین، داستان برصیصای عابد را ذکر کرده اند که چنین است:
در میان بنی اسرائیل، عابدی بود به نام برصیصا که سال های بسیار به عبادت خدا اشتغال داشت و آن چنان در پیشگاه خدا، دارای مقام و منزلت شد که بیماران روانی را نزد او می آوردند و با دعای او شفا می یافتند.
روزی زن جوانی از یک خانواده با شخصیّت که بیماری روانی پیدا کرده بود، بوسیله برادرانش نزد او آوردند و بنا شد مدّتی در آنجا بماند تا شفا یابد.
شیطان وسوسه گر در آنجا ظاهر شد و آنقدر آن زن را در نظر برصیصا زینت داد که او فریفته شد و به او تجاوز کرد! چیزی نگذشت که معلوم شد آن زن باردار شده، برصیصا از ترس اینکه آبرویش برود، باز گول شیطان را خورد و آن زن را به قتل رسانید و در گوشه ای از بیابان، جنازه اش را دفن کرد.
ص: 386
برادرانش از این ماجرا با خبر شدند که مرد عابد دست به چنین جنایت هولناکی زده، این خبر در تمام شهر پیچید و به گوش حاکم و پادشاه آنجا رسید، حاکم با گروهی از مردم به بررسی پرداختند، عابد اقرار به گناه کرد.
پس از آنکه وقوع جنایت برای آنها ثابت شد، حاکم دستور داد تا او را به دار آویزان کنند، هنگامی که بر بالای چوبۀ دار قرار گرفت شیطان در نظرش مجسّم شد و گفت: «این من بودم که تو را اینجا کشیدم، اکنون نیز می توانم موجب نجات توشوم.»
عابد گفت: چه کنم تا نجات یابم؟
گفت: تنها یک سجده برای من کنی کافی است!
عابد گفت: در این حالتی که می بینی توانایی ندارم.
شیطان گفت: با اشاره سجده کن.
عابد بوسیله اشاره برای شیطان سجده کرد و در دم جان سپرد و کافر از دنیا رفت!(1)
ص: 387
حضرت لقمان (علیه السلام) یکی از حکمای صالح و وارستۀ بزرگ تاریخ است.(1)
نامش دوبار درقرآن مجید ذکر شده،(2)ویک سوره قرآن (سوره سی و یکم) به نام اوست.
لقمان (علیه السلام) فرزند «عنقی بن مزید بن صارون» و لقبش ابُوالأسود بود.(3)
وی از اهالی «نَوْبه»(4)بوده است. از این رو سیاه پوست و دارای لب های درشت بود و قدم های گشاد و بلند داشت، او مدّتی چوپان و بردۀ «قین بن حسر» از ثروتمندان بنی اسرائیل بود، سپس بر اثر بروز حکمت از او، اربابش او را آزاد ساخت.
لقمان (علیه السلام) در دهمین سال حکومت داوود (علیه السلام) به دنیا آمد، او بنده ای صالح بود که اکثر عمر خود را در میان بیابان ها گذراند تا آنکه در زمان یونس بن متّی (علیه السلام) بسوی مردم نینوا در موصل
ص: 388
مبعوث گردید.(1)
وی از کسانی است که عمر طولانی کرده،(2)
و همواره با پیامبران محشور بوده، به طوری که با چهارصد پیامبر،(3) ملاقات نموده و از گفتار معنوی آنها بهره جسته است.
حضرت لقمان (علیه السلام) دارای مقام حکمت بود.(4)
و قرآن قسمت هایی از سخنان حکمت آمیز این مرد الهی را بازگو کرده که ما فشرده ای از آن را در اینجا می آوریم:(5)
1. پسرم! چیزی را شریک خدا قرار مده که شرک، ظلم بزرگی است (اشاره به توحید).
2. پسرم! اگر به اندازۀ سنگینی خردلی، عمل نیک یا بد باشد و در دلِ سنگی یا در گوشه ای از آسمان ها و زمین قرار گیرد، خداوند آن را در قیامت برای حساب می آورد، خداوند دقیق و آگاه است (اشاره به معاد).
3. پسرم! نماز را برپا دار و امر به معروف و نهی از منکر کن و در برابر مصائبی که به تو می رسد، با استقامت وشکیبا باش که این از کارهای مهم و اساسی است.
4. پسرم! با بی اعتنایی از مردم روی مگردان و مغرورانه بر زمین راه مرو که خداوند هیچ متکبّر مغروری را دوست ندارد.
5. پسرم! در راه رفتن اعتدال را رعایت کن، از صدای خود بکاه، (و هرگز فریاد مزن) که زشت ترین صداها، صدای خران است.(6)
علاوه براین نصایح دهگانه که درضمن پنج آیه آمده و مجموعه ای از عقاید، اخلاق و آداب معاشرت را تشکیل می دهد، طالبان این پندهای گهربار حضرت لقمان (علیه السلام)، به منابع زیر مراجعه
ص: 389
کنند.(1)
ص: 390
عُزیر یکی از پیامبران الهی بوده که نام مبارکش یک بار در قرآن آمده است.(1)
در کلام خدا راجع به هویّت عُزیر (علیه السلام) مطلبی نیامده است، امّا داستانی در قرآن(2)، راجع به مرگ صد سالۀ شخصی و زنده شدن او بعد از صد سال، آمده که طبق برخی روایات، این شخص همان عُزیر پیامبر (علیه السلام) بوده است.(3)
پدر و مادر عُزیر در منطقه بیت المقدّس زندگی می کردند، خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد و آنها نام یکی را «عُزیر (علیه السلام)» و نام دیگری را «عَزْرَه» گذاشتند.(4)
عُزیر (علیه السلام) وعَزره با هم بزرگ شدند تا به سنّ سی سالگی رسیدند، عُزیر (علیه السلام) ازدواج کرده بود و همسرش حامله بود که بعدها پسری از او به دنیا آمد.
عُزیر (علیه السلام) در این ایّام (که سی سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بیرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظی کرد و سوار بر الاغ شد و اندکی انجیر و آب و میوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن استفاده کند.
به سفر خود ادامه داد تا به یک آبادی رسید، آن آبادی به شکل وحشتناکی درهم ریخته و ویران شده بود و اجساد و استخوانهای پوسیدۀ ساکنان آن به چشم می خورد.
هنگامی که این منظرۀ وحشت زا را دید، به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و از روی تعجّب
ص: 391
گفت: چگونه خداوند این مردگان را زنده می کند؟!
او در این فکر بود که ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان درآمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده کرد. فرشته ای از طرف خدا از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیده ای، او که خیال می کرد، مقدار کمی در آنجا استراحت کرده، در جواب گفت: یک روز یا کمتر.
فرشته از جانب خدا به او گفت: بلکه صد سال در اینجا بوده ای، اکنون به غذا و آشامیدنی خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در طول این مدّت هچگونه آسیبی ندیده است، ولی برای اینکه بدانی یکصد سال از مرگت گذشته، به الاغ سواری خود بنگر و ببین از هم متلاشی و پراکنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است. نگاه کن و ببین چگونه اجزای پراکندۀ آن را جمع آوری کرده و زنده می کنیم.
عُزیر (علیه السلام) وقتی این منظره را دید گفت: «می دانم که خداوند بر هر چیزی توانا است»؛ یعنی اکنون آرامش خاطر یافتم و مسأله معاد از نظر من شکل حسّی به خود گرفت و قلبم سرشار از یقین شد.
عُزیر (علیه السلام) سوار الاغ خود شد و به سوی خانه اش حرکت کرد در مسیر راه می دید، همه چیز عوض شده و تغییر کرده است، وقتی به زادگاه خود رسید، دید خانه ها و آدم ها تغییر نموده اند به اطراف دقّت کرد تا مسیر خانۀ خود را یافت تا نزدیک منزل خود آمد، در آنجا پیرزنی لاغر اندام و کمر خمیده و نابینا دید.
از او پرسید: آیا منزل عُزیر همین است؟
پیرزن گفت: همین است. ولی به دنبال این سخن گریه کرد و گفت: دهها سال است که عُزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کرده اند! چطور تو نام عُزیر (علیه السلام) را به زبان آوردی؟
گفت: من خودم عُزیر هستم. خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان نمود و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.
آن پیرزن که مادر عُزیر بود، با شنیدن این سخن، پریشان شد، سخن او را انکار کرد و گفت:
ص: 392
صد سال است. عُزیر (علیه السلام) گم شده است. اگر تو عُزیر هستی (عُزیر (علیه السلام) مردی صالح و مستجاب الدّعوهبود) دعا کن تا من بینا گردم و ضعف پیری از من برود.
عُزیر (علیه السلام) دعا کرد، پیرزن بینا شده و سلامتی خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود، پسرش را شناخت، دست و پای پسرش را بوسید، سپس او را نزد بنی اسرائیل برد و ماجرا را به فرزندان و نوه های عُزیر خبر داد، آنها به دیدار عُزیر (علیه السلام) شتافتند.
عُزیر (علیه السلام) با همان قیافه ای که رفته بود، با همان قیافه بازگشت.
همه به دیدار او آمدند، با اینکه خودشان پیر و سالخورده شده بودند، یکی از پسران عُزیر (علیه السلام) گفت: پدرم نشانه ای در شانه اش داشت و با این علامت شناخته می شود. بنی اسرائیل پیراهنش را کنار زدند همان نشانه را در شانه اش دیدند. در عین حال برای اینکه اطمینانشان بیشتر گردد، بزرگ بنی اسرائیل به عُزیر (علیه السلام) گفت: ما شنیدیم هنگامی که بخت النّصر بیت المقدّس را ویران کرد، تورات را سوزانید، تنها چند نفر انگشت شمار، حافظ تورات بودند، یکی از آنها عُزیر (علیه السلام) بود، اگر تو همان عُزیر (علیه السلام) هستی، تورات را حفظ بخوان.
عُزیر (علیه السلام) تورات را بدون کم و کاست از حفظ خواند، آنگاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند و با او پیمان وفاداری به دین خدا بستند، ولی به سوی کفر، اغوا شدند و گفتند: عُزیر (علیه السلام) پسر خدا است.(1)
در متون اسلامی و کتاب مقدس هیچ اشاره ای به مدفن حضرت عزیر نشده، اما دو مقبره در عراق و سوریه به آن حضرت منسوب است. مزار منسوب به حضرت عُزیر (علیه السلام) در عراق از شهرت بیشتری برخوردار است. این بقعه در «روستای اَلْعُزَیر» در 60 کیلومتری شمال غربی بصره و بر سر راه بصره به عماره در حاشیه رود دجله قرار گرفته است. زکریا بن محمد قزوینی در قرن 5 ق/11 م درباره این منطقه نوشته است: «مِیسان منطقه ای است با روستاها و نخلستان های بسیار بین بصره و
ص: 393
واسط و اهالی آن شیعه هستند و قبر عُزَیر پیامبر در آن جا مشهور و پر رونق است و یهودیان به خدمت در آن مشغول اند و موقوفاتی برای آن هست و نذورات خود را به آن جا می برند».(1)
ص: 394
ص: 395
ذکر بسم الله الرّحمن الرّحیم *** پیک معراج است بر قلب سلیم
دل بود روشن مرا از یاد حق *** از میِ توحید او دارم رمق
با توکّل بر کریم بی نیاز *** از مسیحُ الله سازم قصه ساز
حضرت عیسی (علیه السلام) یکی از پیامبران اولوالعزم و از انبیاء بنی اسرائیل است که نام مبارکش بیست و پنج بار در قرآن کریم ذکر شده است.(1)
عیسی اصل آن «یسوع» است، به معنی نجات دهنده و مسیح،(2) لقب آن حضرت است که سیزده بار در قرآن آمده و به معنی مبارک می باشد.
وی پنج هزار و پانصد و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) و پانصد (پانصد و هفتاد؛ یا
ص: 396
ششصد) سال، قبل از ولادت پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) در سرزمین کوفه در کنار رود فرات به دنیا آمد.(1)
ولادت او به طور معجزه به اذن خدا، بدون پدر رخ داد، مادرش حضرت مریم (علیها السلام) دختران عمران (علیه السلام) از زنان با فضیلتی است که نام مبارکش در دوازده سوره قرآن و در سی و چهار آیه به صراحت ذکر شده و ما شرح حال او را در احوالات حضرت زکریّا (علیه السلام) بیان کردیم.
وی در سی سالگی در بیت المقدّس به پیامبری مبعوث شد و دارای شریعت مستقل و کتابی به نام «انجیل» بود و پیوسته بنی اسرائیل را به سوی خدای یکتا دعوت می نمود و بر اثر شرایط خاص زندگی ناگزیر بود، مجرّد زندگی کند، او دارای دوازده نفر یار مخصوص به نام «حواریّون» بود که همواره او را یاری می کردند و به پیراوان او نصاری گویند.(2)
عیسی (علیه السلام) سرانجام پس از سی وسه سال زندگانی، یهودیان تصمیم به قتلش گرفتند، اما خداوند او را به آسمان ها بالا برد و روزی در حوالی دمشق فرود خواهد آمد و دجال را به قتل می رساند.(3)
همانطور که قبلاً اشاره کردیم، چون عمران (علیه السلام)، پدر مریم (علیها السلام) ، در دوران جنینی مریم (علیها السلام) از دنیا رفت، سرپرستی وی را حضرت زکریّا (علیه السلام) شوهرخاله مریم (علیها السلام) بعهده گرفت واوراطبق نذر
ص: 397
مادرش به خدمت بیت المقدّس گماشت.مریم (علیها السلام) روز به روز رشد کرده تا اینکه به سنّ نُه سالگی رسید، در این ایّام، روزها را روزه می گرفت و شب ها را به عبادت می پرداخت ودر میان بنی اسرائیل به مقام ارجمندی رسیده بود و همگان منزلت او را آرزو می کردند.
وقتی که مریم (علیها السلام) به سن سیزده سالگی رسیده بود، خداوند یکی از فرشتگان را بصورت یک جوان بسیار زیبایی به سوی وی فرستاد، هنگامی که مریم (علیها السلام) او را دید، چون که دختری بسیار پاکدامن و امین بود، از این صحنه خیلی ناراحت شد و گمان کرد بشری است و ارادۀ پلیدی درباره او دارد، لذا به او گفت: من از شرّ تو به خدا پناه می برم و رو به سوی او می آورم تا عفّت و پاکدامنی ام را مصون نگاه دارد، اگر از خدا می ترسی و از او بیمناکی، از من دور شو.
امّا آن فرشتۀ الهی، زبان به سخن گشود و گفت: نگران مباش، من فرستادۀ پروردگارم، آمده ام تا پسر پاکیزه ای به تو ببخشم.
از شنیدن این سخن لرزش شدیدی وجود مریم (علیها السلام) را فرا گرفت و گفت: چگونه ممکن است من صاحب پسری شوم، در حالی که تاکنون انسانی با من تماس نداشته و هرگز زن آلوده ای نبوده ام.
فرستاده خدا در پاسخ گفت: صحیح است، ولی خداوند فرموده: که آفرینش پسری بدون پدر بر من آسان است، ما می خواهیم او (عیسی) را نشانه ای برای مردم قرار دهیم و رحمتی از سوی ما برآنها باشد.(1)سپس آن فرستاده خدادرمریم (علیها السلام) دمیده،(2)
وسرانجام وی باردار شد و آن فرزند موعود در رحم او جای گرفت.
این امر سبب شد که او از بیت المقدّس به مکان دور دستی برود،(3) و تنها زندگی نماید، ولی
ص: 398
هرچه به روز وضع حمل نزدیک می شد، نگران تر می گردید، زیرا با خود می گفت: چه کسی از من بپذیرد که زنی بدون همسر، باردار شود؟ اگر به من نسبت ناروا بدهند چه کنم؟آنگاه که زمان وضع حمل فرا رسید، درد و رنج زایمان، او را به کنار درخت خرمایی کشاند و به آن تکیه زد.
در آنجا به خاطر آورد که به زودی مورد آماج تهمت های ناروا قرار خواهد گرفت، در آن هنگام آرزو می کرد: ای کاش! قبل از این ماجرا مُرده بودم و به کلّی فراموش می شدم، ولی لطف و عنایت خدا شامل حالش شد و صدای جبرئیل (علیه السلام) را شنید که از نزدیکی او و محلّی پایین تر از جایگاه وی، او را مخاطب ساخته و به وی گفت: غمگین مباش، خداوند در قسمت پایین پای تو، چشمۀ آب گوارایی را جاری ساخته است، تکانی به این درخت نخل بده تا رطب تازه بر تو فرو ریزد، از این غذای لذیذ بخور و از آن آب گوارا بنوش و چشمت را به این مولود جدید روشن دار و هرگاه به کسی از انسانها برخورد کردی که درباره مسأله بارداری و چگونگی آن از تو پرسید، به او پاسخ نده و با اشاره بگو، من برای خداوند رحمان روزه ای (روزه سکوت) نذر کرده ام و با احدی امروز سخن نمی گویم.(1)
هنگامی که عیسی (علیه السلام) متولّد شد،(2)مریم (علیها السلام) اورادرآغوش گرفته و به سوی قومش آمد، وقتی که مردم او را دیدند، چه آنهایی که از تقوی و پرهیزکاری مریم (علیها السلام) اطّلاع داشتند و چه کسانی که بی اطّلاع بودند شگفت زده شده و برای آنان صحنه ای غیرمنتظره بود و گفتند: ای مریم! کار بسیار زشت و بدی کردی، نه پدر تو مرد بدی بود و نه مادرت زن بدکاره ای، تو چرا مرتکب چنین عملی شده ای؟
آنچه را مریم (علیها السلام) توانست در قبال این طوفان تهمت و افترا انجام دهد همان سفارش جبرئیل
ص: 399
(علیه السلام) بود که با اشاره به سوی گهواره، از آنها خواست که با فرزندش سخن بگویند!
قوم که ازاشاره مریم (علیها السلام) بیشتر ناراحت شده بودندگفتند: ما چگونه با کودکی که در گهوارهاست سخن بگوییم؟
در این هنگام عیسی (علیه السلام) در گهواره زبان به سخن گشود و گفت: «من بنده خدا هستم، خداوند به من کتاب (انجیل) داده و مرا پیامبر قرار داده است و ...».(1)
هنگامی که قوم به طورآشکار، سخنان فوق را ازعیسی (علیه السلام) شنیدند دریافتند که مریم (علیها السلام) از هرگونه ناپاکی، پاک و منزّه است و عیسی (علیه السلام) بعد از این تکلّم تا زمانی که بزرگ شد و به حدّ زبان گشودن رسید، دیگر سخن نگفت.(2)
پس از آنکه حضرت عیسی (علیه السلام) از نزد خدا وحی دریافت کرد و خدای متعال تورات و انجیل را به او آموخت، وی را نزدیک سی سالگی به پیامبری مبعوث گردانید.(3) او رسماً رسالت خود را در میان مردم اعلام کرد و آنها را به پیروی خود فرا خواند و تلاش کرد تا از انحراف یهودیان جلوگیری کند و آنها را از گمراهی باز دارد و حلال و حرام مورد اختلاف آنها را برایشان بیان کند و برخی از چیزهایی که بر آنها حرام گشته بود برایشان حلال گرداند.(4)
جمعیّت یهود قبل از آمدن عیسی (علیه السلام) طبق پیشگویی و بشارت موسی (علیه السلام) منتظر ظهور مسیح بودند، امّا هنگامی که ظهور کرد و منافع جمعی از افراد ستمگر و منحرف بنی اسرائیل به خطر
ص: 400
افتاد، تنها جمعیّتی محدود، گرد او را گرفتند و افرادی که احتمال می دادند، اجابت دعوت مسیح (علیه السلام) و پیروی از احکام خدا موقعیّت و مقام آنها را به خطر اندازد، از پذیرفتن قوانین الهی سرپیچی کردند.
عیسی (علیه السلام) پس از دعوت مستدّل و کافی، دریافت که جمعی از بنی اسرائیل اصرار در مخالفت و گناه دارند و از هرگونه انحراف و کج روی دست بردار نخواهند بود. میان قوم خود بپا خواست و گفت: چه کسانی مرا در راه خدا یاری می کنند؟
تنها عدّه کمی به این دعوت پاسخ مثبت دادند، این عدّه افرادی پاک بودند که خداوند از آنها به عنوان حوّاریون،(1)
نام برده است. حواریّون آمادگی خود را برای هرگونه کمک به مسیح (علیه السلام) اعلام کردند و گفتند: پروردگارا! به آنچه فرو فرستاده ای ایمان آورده ایم و از فرستاده ات پیروی می کنیم، پس ما را در زمرۀ اهل یقین قرار ده.(2)
بزرگان آیین یهودچون دیدند که عیسی (علیه السلام) با غوطه ور شدن آنها در عیّاشی ها و خوشگذرانی ها مخالفت می ورزد و فساد و تباهی آنها را آشکار می سازد، از این رو بر مخالفت آن حضرت و تکذیب وی، همدست شدند و برای اینکه او را در تنگنا قرار دهند.
از وی درخواست کردند تا دلیلی بر تأیید رسالت خویش بیاورد، خداوند نیز او را با معجزاتی
ص: 401
آشکار، مورد حمایت خویش قرار داد، آنجا که می فرماید: من از طرف پروردگار شما نشانه ای برایتان آورده ام.
من از گِل چیزی به شکل پرنده می سازم، سپس در آن می دمم، به اذن خدا به پرنده ای تبدیل می شود، کور مادرزاد را بینا می کنم، مبتلایان به بیماری پیسی (برص) را بهبود می بخشم و مردگان را زنده می کنم و از آنچه می خورید و در خانه خود ذخیره می نمایید خبر می دهم. قطعاً در اینها نشانه ای برای شما، به سوی حق است، اگر ایمان داشته باشید.(1)
معجزه دیگر وی این بود که حواریّون درخواست کردند، طعامی از آسمان بر آنها فرود آید تا از آن بخورند و دلشان با ایمان آرامش یابد و در تصدیق رسالت وی پایدار بمانند. این درخواست آنها که بوی شک می داد، عیسی (علیه السلام)را نگران کرد، لذا به آنها هشدار داد: اگر ایمان آورده اید، از خدا بترسید.
حواریّون گفتند: مامی خواهیم ازآن غذا بخوریم تا قلبمان سرشار از اطمینان و یقین گردد و به روشنی بدانیم که آنچه به ما گفته ای راست است و بر آن گواهی می دهیم.
هنگامی که عیسی (علیه السلام) از حُسن نیّت آنها آگاه شد، به خدا عرض کرد: خدایا! مائده ای (سفره ای از غذا) از آسمان برای ما بفرست تا عیدی برای اوّل و آخر ما باشد و نشانه ای از جانب تو محسوب شود و به ما روزی ده که تو بهترین روزی دهندگان هستی.
خداوند به عیسی (علیه السلام) وحی کرد: من این غذا را برایتان نازل می کنم، ولی از این به بعد، اگر کسی از شما کفر ورزد، او را چنان عذاب می کنم که هیچ کس را آن گونه عذاب نکرده باشم.(2)مائده نازل شد و در میان آن، چند قرص نان و چند ماهی بوده و چون مائده در روز «یکشنبه» نازل شد، مسیحیان آن روز را روز عید نامیدند.(3)
ص: 402
خداوند این چنین عیسی (علیه السلام) را با آن معجزات روشن، مورد تأیید قرار داد تا زبان یاوه گویان را بسته و در دل اهل تردید اطمینان و یقین به وجود آورد، ولی یهودیانی که عیسی (علیه السلام) میان آنان برانگیخته شده بود، افرادی سخت دل بودند، لذا به مخالفت او برخواستند و مردم را از شنیدندعوت و رسالت او بازداشته و بر ضدّ او به توطئه گری می پرداختند.
وقتی نقشه های آنان بی نتیجه ماند، به فکر افتادند تا توطئه قتل آن بزرگ مرد را فراهم سازند، آنها برای اجرای اهداف شوم خود، قیصر روم را تحریک کردند و به او گفتند: اگر این وضع ادامه یابد، سلطنت تو واژگون خواهد شد، برای حفظ سلطنت خود چاره ای جز کشتن عیسی نداری.
حضرت عیسی (علیه السلام) از توطئه دشمن آگاه شد، مکان خود را با یاران مخصوصش عوض کرد و در مخفی گاه ها به سر می برد تا از گزنددشمن محفوظ بماند. یکی ازحواریّون به نام (یهودا اسخریوطی) به گرفتن مقداری نقره، مکان عیسی (علیه السلام) را به دشمن نشان داد تا آن حضرت را دستگیر کرده و به دار بزنند.(1)
عیسی (علیه السلام) و یاران مخصوص به داخل باغی وارد شدند و در آنجا مخفی گردیدند، ولی بر اثر گزارش «یهودا» وقتی که شب فرا رسید و هوا تاریک گردید، جاسوسان و مأموران دشمن از در و دیوار باغ وارد شدند و حواریّون را احاطه کردند، وقتی که حواریّون خود را در خطر دیدند، عیسی (علیه السلام) را تنها گذاشتند وگریختند، در چنین لحظۀ خطرناک، خداوند عیسی (علیه السلام) را تنها نگذاشت، او را یاری کرد و وجودش را از چشم مهاجمان پوشانید.
خداوند «یهودای» منافق را که پیوسته دربارۀ عیسی (علیه السلام)سخن چینی می کرد، شبیه عیسی مسیح (علیه السلام) قرار داد، مأموران او را دستگیر کردند، آن مرد بر اثر وحشت و ناراحتی شدید، فوراً خود را باخت، دهانش لال شد و نتوانست خود را معرّفی کند و سرانجام به دار آویخته شد و به مکافات عمل خود رسید. قیصر روم و وزیران و لشکریان پنداشتند که عیسی (علیه السلام) را کشته اند، ولی به
ص: 403
فرمودۀ قرآن: نه عیسی را کشتند و نه دار آویختند، ولی امر به آنها مشتبه شد.
در جامعه آن روز منتشر شد که عیسی (علیه السلام) به دار آویخته شد، حتّی مسیحیان همین عقیده را دارند و شعار صلیب که در تمام شئون زندگی مسیحیان دیده می شود، براساس این اعتقاد که عیسی (علیه السلام)مصلوب (به دار آویخته) شده و به شهادت رسیده است، مي باشد.
ولی طبق نصّ قرآن او کشته نشده، بلکه خداوند او را به سوی آسمان بالا برد و هم اکنون زنده است و طبق روایات، هنگام ظهور حضرت مهدی(علیه السلام) به زمین فرو خواهد آمد.(1)
ص: 404
ص: 405
با شروع این حکایت ابتدا *** می نویسم نام نامی خدا
بعد بسم الله الرّحمن الرّحیم *** بیان کنم قصۀ کهف و رقیم
هست در آیات قرآن کریم *** قصه ای بس نغز از عهد قدیم
شهرهای روم) پایتخت او بود.
وی مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را خدای مردم می دانست و آنها را به بت پرستی و پرستش خود دعوت می کرد و هرکس نمی پذیرفت او را اعدام می کرد.
بدرفتاری می کرد و ایشان را در فشار و شکنجه می داشت. خفقان و زور و وحشت عجیبی در شهر افسوس و اطراف آن حکمفرما بود. او شش وزیر داشت که سه نفر آنها در جانب راست او به نام های «تملیخا، مکسلمینا و میشیلینا» می نشستند، وسه نفرشان به نام های «مرنوس، دیرنوس و شاذریوس»، در جانب چپ او می نشستند و دقیانوس در امور کشور با آنها مشورت می کرد.
دقیانوس در سال، یک روز را عید قرار داده بود. مردم و او در آن روز جشن مفصّلی می گرفتند. در یکی از سالها، در همان روز عید، درکاخ سلطنتی دقیانوس، جشن و دیدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشکر در طرف راست او و مشاوران مخصوصش در طرف چپ او قرار داشتند. یکی از فرماندهان به دقیانوس گزارش داد که لشکر ایران وارد مرزها شده است.
دقیانوس از این گزارش به قدری وحشت کرد که بر خود لرزید و تاج از سرش فرو افتاد. یکی از وزیران که «تملیخا» نام داشت، با دیدن این منظره، در دل گفت: این مرد «دقیانوس» گمان می کند که خداست، اگر او خداست پس چرا از یک خبر، اینگونه دگرگون و ماتم زده می شود؟!
این وزیران شش گانه هر روز در خانۀ یکی از خودشان، محرمانه جمع می شدند، آن روز نوبت تملیخا بود. او غذای خوبی برای دوستان فراهم کرده بود، ولی با این حال پریشان به نظر می رسید. همه دوستان (وزیران) آمدند و در کنار سفره نشستند، ولی دیدند تملیخا ناراحت به نظر می رسد و تمایل به غذا ندارد علّت از او پرسیدند.
تملیخا چنین گفت: مطلبی در دلم افتاده که مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.
آنها گفتند: آن مطلب چیست؟
تملیخا گفت: این آسمان بلند که بی ستون برپاست، آن خورشید و ماه و ستارگان و این زمین و شگفتی های آن، همه و همه بیانگر آن است که آفریننده ای توانا دارند. من در این فکر فرو رفته ام که چه کسی مرا از حالت جنین به صورت انسان درآورده است؟ چه کسی مرا به شیر مادر و پستان
ص: 407
مادردرکودکی علاقمند کرد؟ چه کسی مرا پروراند؟ چه کسی ...؟ از همه این ها چنین نتیجه گرفته ام که این ها سازنده و آفریدگاری دارند.
گفتار تملیخا که از دل بر می خواست، در اعماق روح و جان آنها نشست و آن چنان آنها را تحت تأثیر قرار داد که برخاستند و پا و دست تملیخا را بوسیدند و گفتند: خداوند بوسیله تو ما را هدایت کرد. حق با تو است، اکنون بگو چه کنیم؟
تملیخا برخاست و مقداری از خرمای باغ خود را به سه هزار درهم فروخت و تصمیم گرفتند مخفیانه از شهر خارج شوند تا از زیر یوغ بت پرستی و طاغوت پرستی نجات یابند.
آن ها بر اسب ها سوار شده و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، هنگامی که بیش از یک فرسخ راه رفتند، تملیخا به آن ها گفت: برادران پادشاهی و وزارت گذشت، راه خدا را با این اسب های گران قیمت نمی توان پیمود، پیاده شوید تا پیاده این راه را طی کنیم، شاید خداوند گشایشی در کار فرو بستۀ ما کند.
آنها اسب ها را رها کردند و پیاده به راه افتادند. هفت فرسخ در آن روز با سرعت راه رفتند، بطوری که پاهایشان مجروح و خون آلود شد تا به چوپانی رسیدند واز او تقاضای شیر وآب کردند، چوپان از آنها پذیرایی کرد و گفت: از چهرۀ شما چنین می یابم که از بزرگان هستید، گویا از ظلم دقیانوس فرار کرده اید.
آنها حقیقت را برای چوپان بازگو کردند، چوپان گفت: اتّفاقاً در دل من نیز که همواره در بیابان هستم و کوه و دشت و آسمان و زمین را می نگرم، همین فکر پیدا شده که اینها آفریدگار توانا دارد، آنگاه دست آنها را بوسید و گفت: آنچه در دل شما افتاده در دل من نیز افتاده است. اجازه دهید گوسفندان مردم را به صاحبانشان برسانم و به شما بپیوندم.
آنها مدّتی توقّف کردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانشان سپرد وسپس خود را به آنها رسانید، در حالی که سگش نیز همراهش بود.
آنها دیدند، اگر سگ را همراه خود ببرند، ممکن است صدای او راز آنها را فاش کند، هرچه کردند که سگ را برگردانند، سگ بازنگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها
ص: 408
کنید! تا در این راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.
آنها سگ را آزاد گذاشتند و به حرکت خود ادامه دادند تا شب فرا رسید. کنار کوهی رسیدند. از کوه بالا رفتند و به درون غاری پناهنده شدند. در کنار غار چشمه ها و درختان و میوه دیدند. از آنها خوردند و نوشیدند. برای رفع خستگی به استراحت پرداختند و سگ بر در غار دستهای خود را گشود و به مراقبت پرداخت.
در این هنگام خداوند به فرشتۀ مرگ دستور داد: ارواح آنها را قبض کند، به این ترتیب خواب عمیقی بر آنها مسلّط شد.
دقیانوس پس از مراجعت از جشن عید و با خبر شدن از ماجرای فرارِ شش نفر از وزیران، بسیار عصبانی شد، لشکری را که از هشتاد هزار جنگجو تشکیل می شد مجهّز کرده و به جستجوی فراریان فرستاد، در این جستجو اثر پای آنها را یافتند و آن را دنبال کردند تا بالای کوه رفتند و به کنار غار رسیدند و به درون غار نگاه کردند، وزیران را پیدا کردند و دیدند همۀ آنها در درون غار خوابیده اند.
دقیانوس گفت: اگر تصمیم بر مجازات آنها داشتم، بیش از اینکه آنها خودشان خود را مجازات کرده اند نبود. ولی به بنّاها بگویید بیاند و درِ غار را با سنگ و آهگ بگیرند. (تا همین غار قبر آنها شود) به این دستور عمل شد. آنگاه دقیانوس از روی مسخره گفت: اکنون به آنها بگویید به خدای خود بگویند ما را از اینجا نجات بده.
سیصد و نُه سال قمری،(1)
از این حادثه عجیب گذشت، در این مدّت دقیانوس و حکومتش نابود
ص: 409
شد؛ و همه چیز دگرگون گردید. اصحاب کهف پس از این خواب طولانی (شبیه مرگ) به ارادۀ خدا بیدار شدند و از یکدیگر دربارۀ مقدار خواب خود سئوال کردند. نگاهی به خورشید نمودند، دیدند بالا آمده، گفتند: یک روز یا نصف روز را خوابیده اند.
سپس بر اثر احساس گرسنگی، یک نفر از خودشان را (که همان تملیخا بود) مأمور کردند و به او سکّه نقره ای دادند که به صورت ناشناس، با کمال احتیاط وارد شهر گردد و غذایی تهیّه کند. تملیخا لباس چوپان را گرفت و پوشید تا کسی او را نشناسد. او با کمال احتیاط وارد شهر شد، امّا منظرۀ شهر را دگرگون دید و همه چیز را برخلاف آنچه به خاطر داشت مشاهده کرد. جمعیّت و شیوۀ لباس ها و حرف زدن ها همه تغییر کرده بود.
در بالای دروازۀ شهر پرچمی را دید که در آن نوشته شده بود: «لا اِلهَ اِلَّا الله، عیسی رَسُولُ الله».
تملیخا حیران شده بود و با خود می گفت: گویا خواب می بینم. تا اینکه به بازار آمد، در آنجا به نانوایی رسید. از نانوا پرسید: نام این شهر چیست؟ نانوا گفت: اُفسوس. تملیخا پرسید: نام شاه شما چیست؟ گفت: عبدالرّحمن. آنگاه تملیخا گفت: این سکّه را بگیر و به من نان بده.
نانوا سکّه را گرفت، دریافت که سکّه سنگین است، از بزرگی و سنگینی آن تعجّب کرد. پس از اندکی درنگ، گفت: تو گنجی پیدا کرده ای؟ تملیخا گفت: این گنج نیست پول است که سه روز قبل خرما فروخته ام و آن را در عوض خرما گرفته ام و سپس از شهر بیرون رفتم، شهری که مردمش دقیانوس را می پرستیدند.
نانوا دست تملیخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسید: ماجرای این شخص چیست؟ گفت این شخص گنجی یافته است.
پادشاه به تملیخا گفت: نترس، پیامبر ما عیسی (علیه السلام) فرموده: کسی که گنجی یافت، تنها خمس آن را از او بگیرید. خمسش را بده و برو.
ص: 410
تملیخا گفت: خوب به این پول بنگر، من گنجی نیافته ام، من اهل همین شهر هستم. شاه گفت: آیا تو اهل این شهر هستی؟ تملیخا گفت: آری. شاه گفت: نامت چیست؟ نام من تملیخا است.
شاه گفت: این نام ها مربوط به این عصر نیست، آیا تو در این شهر خانه داری؟ تملیخا گفت: آری. سوار مرکب شو، برویم تا خانه را به تو نشان دهم.
شاه و جمعی از مردم سوار شدند و همراه تملیخا به خانه او آمدند. تملیخا اشاره به خانۀ خود کرد و گفت: این خانه من است. او کوبۀ در را زد. پیرمردی فرتوت از آن خانه بیرون آمد و گفت: با من چکار دارید؟
شاه گفت: این مرد (تملیخا) ادّعا دارد که این خانه مال اوست. پیرمرد به او گفت: تو کیستی؟ او گفت: من تملیخا هستم.
آن پیرمرد بر روی پاهای تملیخا افتاد و بوسید و گفت: به خدای کعبه سوگند! این شخص جدّ من است، ای شاه! اینها شش نفر بودند از ظلم دقیانوس فرار کردند.
این هنگام شاه از اسبش پیاده شد و تملیخا را در آغوش خود گرفت، مردم دست و پای تملیخا را می بوسیدند. شاه به تملیخا گفت: همسفرانت کجایند؟ گفت آن ها در میان غار هستند ...
شاه و همراهان با تملیخا به طرف غار حرکت کردند، در نزدیک غار تملیخا گفت: من جلوتر نزد دوستانم می روم و اخبار را به آنها گزارش می دهم. شما بعد بیایید، زیرا اگر بی خبر با این همه سروصدا حرکت کنیم و آنها این صداها را بشنوند، تصوّر می کنند مأموران دقیانوس برای دستگیری آنها آمده اند و ترسناک می شوند.
شاه و مردم همانجا توقّف کردند، تملیخا زودتر به غار رفت دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تملیخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را که تو را از گزند دقیانوس حفظ کرد و به سلامتی آمدی.
تملیخا گفت: سخن از دقیانوس نگویید، شما چه مدّتی در غار خوابیده اید؟ گفتند: یک روز یا نصف روز، تملیخا گفت: سیصد و نه سال خوابیده اید. دقیانوس مدّت هاست که مرده است. پادشاه دینداری که پیرو دین حضرت مسیح (علیه السلام) است، با مردم برای دیدار شما تا نزدیک غار آمده اند.
ص: 411
دوستان گفتند: آیا می خواهی ما را باعث فتنه و کشمکش جهانیان قرار دهی.
تملیخا گفت: نظر شما چیست؟ آنها گفتند: نظر ما این است که دعاکنیم خداوند ارواح ما را قبض کند، همه دست به دعا بلند کردند و همین دعا را نمودند، خداوند بار دیگر آنها را در خواب عمیقی فرو برد و درِ غار پوشیده شد. شاه و همراهان نزدیک غار آمدند. هرچه جستجو کردند کسی را نیافتند و درِ غار را پیدا نکردند و به احترام آنها، در کنار غار، مسجدی ساختند.(1)
در اینکه اصحاب کهف در کدام منطقه از روی زمین زندگی می کردند و این غار در کجا قرار داشته؟ در میان دانشمندان و مفسّران گفتگو بسیار است، به دو قول که صحیح تر به نظر می رسند اشاره می کنیم:
این حادثه در شهر «اُفسوس» واقع شده، كه این غار در نزدیکی آن قرار داشته است، ویرانه های این شهر هم اکنون در 60 كيلومتري «اِزْمیر» كشور ترکیه به چشم می خورد و در کنار قریّۀ «ایاصولوک» در کوه «ینایرداغ»، هم اکنون غاری دیده می شود که فاصله چندانی از «اُفسوس» ندارد، این غار، غار وسیعی است که می گویند آثار صدها قبر در آن به چشم می خورد به عقیده بسیاری، غار اصحاب کهف همین است.
ص: 412
این غار در نزدیک پایتخت اُردن یعنی شهر «عمان» واقع شده است، در نزدیکی روستایی بنام «رجیب»، در بالای این غار آثار صومعه ای دیده می شود و طبق پاره ای از قرائن، مربوط به قرن پنجم میلادی است که بعد از غلبۀ مسلمین بر آنجا، تبدیل به مسجد شده و محراب و مأذنه دارد.(1)
ص: 413
لطف خدای بزرگ جهان *** شد شامل حال مستضعفان
خداوند بر خلق، منّت نهاد *** فرستاد پیغمبری با سداد
رسول امین قریشی نسب *** ز نسل خلیل و ز قوم عرب
ز دامان پاکیزه آمنه *** که بر او به جز نام تقوا مَنه
پیامبر اسلام حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) برترین پیامبران و رسولان و خاتم آنهاست و پس از او پیامبری نخواهد آمد.
نام مبارکش چهار بار در قرآن آمده است،(1)و نام دیگر آن حضرت، احمد (صلی الله علیه و آله وسلم) است که یک بار در قرآن ذکر شده.(2)
ولی القاب آن حضرت به عنوان (نبیّ، رسول، بشير، نذیر، خاتم النبیّین، الفاتح، نبیّ الرّحمه، نبیّ التّوبه، نبیّ الملحمه، رسول الله، الماحی، العاقب، المقفی، المصطفی، النّبی الامّی، طه و یس و ...) ده ها بار در قرآن، خاطر نشان شده است.
وی فرزند: «عَبداللهِ بنِ عَبدالمُطَّلب بنِ هاشِم بنِ عَبْدمَناف بِن قُصَیِّ بنِ کلّابِ بنِ مُرَّةِ بنِ کَعْب بنِ لُؤَیِّ بنِ غالبِ بنِ فِهْرِ بنِ مالکِ بنِ نَضْرِ بنِ کِنانهِ بنِ خُزَیْمَهِ بنِ مُدْرِکَةِ بنِ اِلْیَأسِ بنِ نَظْرِ بنِ نِزارِ بنِ
ص: 414
مَعَدّ بنِ عَدْنان ...»، است.(1)
که سلسله نسب شریف آنحضرت با سی واسطه به حضرت ابراهیم خلیل (علیه السلام) می رسد، ومادرش آمنه دختر وَهَبْ بن عَبْد مَناف بن زُهرة بن کِلاب است.
عموم سیره نویسان اتّفاق دارندکه تولّد پیامبرگرامی اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) در عام الفیل وسال پانصد و هفتاد میلادی و ماه ربیع الاوّل در شهر مکه(2)
بوده است.
ولی در روز تولّد او اختلاف دارند، معروف میان محدّثان شیعه این است که: آن حضرت در هفده ربیع الاول روز جمعه پس از طلوع فجر چشم به دنیا گشود و مشهور میان اهل سنّت این است که ولادت آن حضرت در روز دوشنبه دوازده همان ماه اتّفاق افتاده است.(3)
آن حضرت دارای همسران متعدّد بود و اوّلین و برترین آنها حضرت خدیجه (علیها السلام) بود که بنابر مشهور از او دارای شش فرزند گردید،(4) فرزندان پیامبر همه در عصر خودش از دنیا رفتند، جز
ص: 415
حضرت زهرا (علیها السلام) که یگانه یادگار پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) بود.
عبدالله (علیه السلام) پدر رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) با آمنه دختر وَهَب که از شرافتمندترین خانواده های قریش بود، ازدواج کرد و بنابر قول مشهور نور وجود آن حضرت، در ایّام تشریق (یازده، دوازده و سیزده از ماه حجّ) در رحم پاک آمنه قرار گرفت.(1)
طولی نکشید که عبدالله (علیه السلام) برای تجارت با کاروان قریش رهسپار شام شد و در بازگشتش از شام در اثر بیماری، در مدینه در میان «بنی النَّجار» توقّف کرد، یک ماه بستری بود و چون کاروان قریش به مکّه رفتند و «عبدالمُطَّلب» از حال وی جویا شد.
بزرگترین فرزند خود «حارث» را نزد وی به مدینه فرستاد، امّا هنگامی که حارث به مدینه رسید، عبدالله (علیه السلام) وفات کرده بود، وی که در سنّ بیست و پنج سالگی از دنیا رفت، در همانجا «دار النابغه» در کنار دایی هایش بنی عَدِیّ بن نَجّار به خاک سپرده شد.(2)
ص: 416
آمنه (علیها السلام) مادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) می گوید: چون به رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) باردار شدم به من گفته شد: «همانا توبه سرور این امّت باردار شده ای، پس هرگاه متولّد شد بگو، او را از شرّ هر حسد بَرنده ای به خدای یکتا پناه می دهم، سپس نام او را محمّد بگذار».
وقتی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به دنیا آمد،(1)
آمنه نزد جدّش عبدالمُطَّلب (علیه السلام) پیغام برستاد که برای تو پسری تولّد یافته است، بیا و او را ببین.
عبدالمُطَّلب (علیه السلام) آمد و فرزند خویش را دید، آمنه آنچه را در زمان بارداری دربارۀ نامگذاری وی، دیده و شنیده بود، به عبدالمُطَّلب (علیه السلام) گفت.
وی او را برگرفت و به درون کعبه برد و برایش دعا کرد و خداوند را بر موهبتی که به او ارزانی داشته سپاس گفت. آنگاه او را نزد مادرش باز گرداند و به وی سپرد ...(2)
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) هفت روز از مادر خود آمنه (علیها السلام) شیر خورد، روز هفتم که فرا رسید، عبدالمُطَّلب (علیه السلام) برای عرض سپاسگزاری به درگاه الهی، گوسفندی کشت و گروهی را دعوت نمود و در آن جشن باشکوه که از عموم قریش دعوت شده بود، نام فرزند خود را «محمّد» گذاشت.
وقتی از او پرسیدند: چرا نام فرزند خود را محمّد انتخاب کردید در صورتی که این نام در میان اعراب کم سابقه است؟ گفت: خواستم که در آسمان و زمین ستوده باشد.
چون رسم اعراب بر این بود که برای شیر دادن کودکان خود دایه هایی از اعراب بادیه نشین انتخاب می کردند تا فرزندانشان از نظر جسمی سالم تر و تیزهوش تر به بار آیند.
لذا به سراغ کنیز ابولَهَب «ثُوَیْبَه» که قبل از آن، حمزه (علیه السلام) عموی پیامبر را نیز شیر داده بود
ص: 417
آمدند و او را به عنوان دایگی انتخاب کردند که وی با شیری که به پسرش «مسروح» می داد، مدّتی کوتاه (چهار ماه) حضرت را شیر داد.سپس سعادت شیر دادن رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) نصیب زنی از قبیله «بنی سَعْد بن بَکْر بن هَوازن» به نام «حَلیمه» دخحتر «اَبوذُؤَیب» و همسر «حارث بن عبدالعُزَّی» گردید.
حلیمه دو سال تمام محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) را شیر داد و در دو سالگی از شیر باز گرفت.
آن حضرت حدود چهار سال نزد دایۀ خود در میان قبیله «بنی سَعْد» اقامت داشت، در ضمن این مدّت، دو یا سه بار حلیمه او را پیش مادرش برد.
حلیمه که زنی تهیدست بود، به برکت وجود محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) ، تعداد گوسفندان او زیاد و خیر و برکت به او روی آورد. سپس کودک را در پنج سالگی به مادرش بازگرداند.
آن حضرت مدّتی نیز آغوش گرم مادر را دید و تحت سرپرستی جدّ بزرگوار خود «عبدالمُطَّلب» قرار گرفت و یگانه مایۀ تسلّی بازماندگان عبدالله، همان فرزندی بود که از وی به یادگار مانده بود.(1)
از روزی که آمنه (علیها السلام) شوهر جوان خود را از دست داده بود، پیوسته منتظر فرصت بود که به مدینه برود و آرامگاه شوهرش عبدالله (علیه السلام) را زیارت کند و در ضمن از خویشان خود (برادرانش) در مدینه، دیداری به عمل آورد.
فرزندش محمّد (علیه السلام) شش ساله بود که وی با خود فکر می کرد فرصت مناسبی به دست آمده و
ص: 418
فرزندش بزرگ شده است و می تواند در این راه شریک غم او گردد، آنان با «اُمّ اَیْمَنْ»،(1)بار سفررا بستند و راه مدینه را پیش گرفتند و یک ماه تمام در آنجا ماندند، سپس آهنگ بازگشت به سوی مکّه نمودند.
زمانی که به منطقه ای بین مکّه و مدینه به نام اَبْواء رسیدند، آمنه (علیها السلام) بیمار شد و طولی نکشید که وفات یافت و در همان جا مدفون گردیدو اُمّ اَیْمَن به همراه کودک یتیم،(2)(محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) ) به مکّه بازگشت.
عبدالمُطَّلب جدّ پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ، سرپرستی او را به عهده گرفت؛ و آنگاه که نشانههای نجابت و بزرگواری را در او مشاهده کرد، بیش از فرزندان خود به وی دلسوزی کرده و محبت میورزید.
وقتی در سایه کعبه برای فرمانروای قریش (عبدالمُطَّلب (علیه السلام)) فرشی پهن می کردند و فرزندان وی به دور او حلقه می زدند، هر موقع چشم او به یادگار عبدالله (علیه السلام) می افتاد، دستور می داد که راه را باز کنند تا یگانه بازمانده عبدالله (علیه السلام) را روی جایگاهی که نشسته است، بنشاند.
هنوز هشت سال،(3)بیشتر از سنّ او نگذشته بود که برای بار سوم با مصیبت بزرگتری مواجه گردید و آن از دست دادن سرپرست و جدّ بزرگوارش عبدالمُطَّلب (علیه السلام) بود. مرگ عبدالمُطَّلب (علیه السلام) آنچنان روح وی را فشرد که در روز مرگ او تا لب قبر اشک ریخت و هیچگاه او را
ص: 419
فراموش نمی کرد.(1)
پس از وفات جدّش عبدالمُطَّلب (علیه السلام)، عمویش ابوطالب (علیه السلام) به سرپرستی وی همّت گماشت. ابوطالب از نظر مالی فردی تهیدست، ولی شخصیّتی با شهامت و اهل جود و بخشش بود و هیچ یک از فرزندان خود را به اندازۀ محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) دوست نمی داشت. محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) در کنار عمویش می خوابید و ابوطالب (علیه السلام) اگر برای کاری بیرون می رفت، او را با خود می برد. دوازده سال،(2)از عمرش سپری شده بود که عمویش ابوطالب (علیه السلام) قصد سفر تجارت و بازرگانی به شام داشت.
جدایی از عمو برای محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) دشوار بود، ابوطالب (علیه السلام) دلش به حال او سوخت و وی را با خود به سفر برد، هنوز کاروان قریش به مقصد نرسیده بود که در نقطه ای به نام «بُصْری» (شهری مرزی بین سوریه و عربستان) توقّف کرد. چون راهبی مسیحی، به نام «بَحیراء» در آنجا صومعه ای داشت و مشغول عبادت و مورد احترام مسیحیان آن حدود بود.
کاروان های تجاری در مسیر خود، در آن نقطه توقّف می کردند و برای تبرّک به حضور او می رسیدند. از حُسنِ تصادف، «بَحیراء» با کاروان بازرگانی قریش روبرو گردید، چشم او به برادر زادۀ ابوطالب (علیه السلام) افتاد و توّجه او را جلب کرد. دقایقی خیره به اونگاه کرد و گفت: این طفل متعلّق به کدام یک از شماهاست.
گروهی گفتند: متعلّق به ابوطالب است.
ص: 420
بَحیراءگفت: این طفل آينده درخشانی دارد، این همان پیامبر موعود است که کتاب های آسمانی از نبوّت جهاني و حکومت گستردۀ او خبر داده اند ...
بر شما لازم است او را از چشم یهود پنهان سازید، زیرا اگر آنان بفهمند او را می کشند.(1)
چند سالی که از این سفر گذشت و حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) دوران جوانی عمر خود را می گذارند، از نظر خُلق و خو سرآمدِ همه مردم بود و راستگوترین و امانت دارترین آنان به شمار می رفت.
وی از به زبان آوردن فحش و ناسزا و سخنان ناروا و رذایل اخلاقی که به شخصیّت فرد لطمه وارد می سازد، پرهیز می کرد و آن قدر صفات پسندیده و نیک را خداوند در او جمع کرده بود که قومش وی را «امین» می خواندند.
همان راستگوئی، امانت داری و اخلاق پسندیده وی، خدیجه(دختر خُوَیْلِد بن اَسَد بن عَبْد العُزّی قُصَّی که از بازرگانان قریش بود و مردان را برای بازرگانی و تجارت اجیر می کرد) را وادار کرد که کسی را دنبال محمّد امین (صلی الله علیه و آله وسلم) بفرستد و به او پیشنهاد کند: دو برابر آنچه به دیگران می دادم به تو می دهم که برای من همراه غلامانم تجارت کنی.
محمّدامین (صلی الله علیه و آله وسلم) پذیرفت و کاروان قریش آماده حرکت به سوی شام شد،(2) کالاهای بازرگانی خدیجه (علیها السلام) نیز در آن میان بود. در این هنگام، خدیجه (علیها السلام) شتری راهوار و مقداری کالای
ص: 421
گرانبها در اختیار وکیل خود گذارد و ضمناً به دو غلام خود دستور داد که در تمام مراحل، کمال ادب را بجا آورند و هرچه او انجام داد ابداً اعتراض ننمایند و در هر حال مطیع او باشند.
بالأخره کاروان به مقصد رسید و همگی در این مسافرت سودی بردند، ولی محمّد امین (صلی الله علیه و آله وسلم) بیش از همه سود برد و چیزهائی نیز برای فروش، در بازار «تهامه» خرید.
کاروان قریش، پس از پیروزی کامل، راه مکّه را پیش گرفت. پس از پیمودن چند روز راه به مکّه رسید. «میسره» غلام خدیجه (علیها السلام) آنچه را در این سفر از محمّد امین (صلی الله علیه و آله وسلم) دیده بود که تمام آنها بر عظمت و معنویت وی گواهی می داد مو به مو برای خدیجه (علیها السلام) تعریف کرد، از جمه اینکه در«بُصری»، محمّدامین (صلی الله علیه و آله وسلم) به منظور استراحت زیر سایه درختی نشست. در این هنگام، چشم راهبی که در صومعه خود نشسته بود به محمّدامین (صلی الله علیه و آله وسلم) افتاد، آمد از من، نام او را پرسید؟
سپس چنین گفت: این مرد که زیر سایه این درخت نشسته است، همان پیامبری است که در تورات و انجیل، درباره او بشارت های فراوان خوانده ام، خدیجه (علیها السلام) ازشنیدن این قضایا راجع به محمّدامین (صلی الله علیه و آله وسلم) شگفت زده شد و از بهره فراوانی که در این تجارت، نصیب آنها گشته بود، شادمان شد و تمایل پیدا کرد که با وی ازدواج کند. لذا شخصی را به محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) فرستاد و علاقمندی خویش را به ازدواج با وی اظهار داشت.
حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) ، با عموهای خویش (ابوطالب) مشورت کرد و با عموی خود حمزه نزد «خُوَیْلِد»،(1)پدر خدیجه (علیها السلام) رفت و از وی خواستگاری نمود.
پس از پذیرش از ناحیه خاندان خدیجه (علیها السلام) ، حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) چهار صد دینار و یا بعضی گفته اند بیست شتر جوان را مهریه قرار داد. سپس خطبۀ عقد به وسیله ابوطالب (علیه السلام) خوانده شد.(2)و
ص: 422
بدین ترتیب افتخار همسری حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) را پیدا کرد.
خدیجه (علیها السلام) دختر «خُوَیْلِد بن اَسَد بن عبدالعُزّی بن قُصَیّ» پانزده سال قبل از عام الفیل و شصت و هشت سال قبل از هجرت نبوّی، در شهر مکّه دیده به جهان گشود.
مادرش «فاطمه دختر زائد بن أَصَمَ» از بنی معیص بن عامر بن لُؤَیّ بود. پدر و مادر خدیجه باچند واسطه به «لُؤَیّ بن غالب» می رسد که جدّ اعلای پیامبر خداست و مادرِ مادرِ خدیجه، «هاله» دختر عبدمَناف از اجداد پیامبر اسلام است؛ بنابراین خدیجه (علیها السلام) هم از طرف پدر و هم از سوی مادرش با پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) هم نسب می باشد.
وی نخست به ازدواج ابوهاله تمیمی درآمد، سپس به ازدواج عُتَیِّق در آمد و پس از آن در سنّ چهل سالگی با رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) ازدواج کرد و همه فرزندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) جز «ابراهیم» از وی متولّد شدند.(1)
وی نخستین زنی است که به رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) ایمان آورد و احدی از مسلمین بر او تقدّم نیافت و آنچه از ثروت و مال داشت، در طَبَق اخلاص گذاشته و برای پیشرفت دین اسلام در اختیار پیغمبر خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) قرار داد و پس از شصت و پنج سال زندگی با شرافت و فضیلت (که بیست و پنج سال آن با پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) سپری شد)، سرانجام در روز دهم رمضان سال دهم بعثت و سه سال قبل از هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به مدینه، فوت کرد و در قبرستان ابوطالب (معلّی) مکّه، به خاک سپرده شد.(2)
ص: 423
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در سنّ بیست و پنج سالگی که عنفوان جوانی او بوده، با زن بیوۀ چهل ساله ای به نام خدیجه (علیها السلام) ازدواج می کند و تا پنجاه و سه سالگی، تنها به همین یک زن بیوه قناعت می نماید؛ و تا او زنده بود با شخص دیگری ازدواج ننمود.
به این ترتیب دوران جوانی خود را پشت سر گذاشته و به سنّ کهولت می رسد، بعد به ازدواج های متعدّدی به جهت مصالح و جنبه های سیاسی، اجتماعی، عاطفی و ... دست می زند، لذا با هیچ حسابی آن را نمی توان به انگیزه های علاقۀ جنسی پیوند داد.
چون در تواریخ آمده: که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) با زنان متعدّدی ازدواج کرد و جز مراسم عقد، انجام نشد و هرگز آمیزش با آنان نکرد. حتّی در مواردی تنها به خواستگاری بعضی از زنان قبائل قناعت کرد و یا در جای دیگر آمده که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) تنها با یک زن باکره ازدواج کرد و او عایشه بود و بقیّه همسران او همه زنان بیوه بودند که طبعاً نمی توانستند از جنبه های جنسی چندان تمایل کسی را برانگیزند.
در قرآن مجید آیات زیادی در رابطه با زنان پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نازل شده و دستورات ویژه ای در این باره آمده است. حدّاقل در دو سوره احزاب و تحریم بیش از ده آیه با احکام مختلف، در همین
ص: 424
رابطه ملاحظه می کنیم که موضوع های متنوّعی را مطرح می سازد و زنان آن حضرت را مأمور به تهذیب بیشتر و مراعات حجاب و دوری از نامحرم و بیگانه و گریز از دنیاپرستی و تجمّلات می نماید و برای مؤمنین و مسلمانان در این باره هشدار می دهد که زنان پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ، مادران این امّت بوده و پس از رحلت آن حضرت حقّ ندارند با آنان ازدواج نمایند و به شخص پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) دستور می دهد که مراقب زنان و خانواده خود باشد و آنان را به انجام فرایض دینی و اهمیّت بیشتر در این باره مأمور سازد و ...(1)معروف و مشهور این است که آن حضرت مجموعاً با یازده نفر از زنان ازدواج نمود،(2)
که به ترتیب عبارتند از:
1. حضرت خدیجه (علیها السلام) دختر خویلد که شرح حال آن گذشت.
2. سَوْدَه دختر زَمْعَه بن قَیْس. (متوفای سال 50 یا 54 ه--. ق)
3. عایشه دختر ابوبکر. (متوفای سال 57 یا 58)
4. حَفْصَه دختر عُمر بن خطّاب. (متوفای سال 45)
5. زَیْنَب دختر خُزَیْمَه بن حارث. (متوفای سال 4)
6. اُمّ حَبیبه دختر ابوسفیان. (متوفای سال 42 یا 44)
7. اُمّ سَلَمه دختر اَبُو اُمّیَّه مَخْزُومی. (متوفای سال 61)
8. زَیْنب دختر جَحْش. (متوفای سال 20)
9. جُوَیْریَّه دختر حارث بن اَبی ضرار. (متوفای سال 50 یا 56)
10. شَفیّه دختر حُیَیّ بن اَخْطَب. (متوفای سال 50)
11. میمونه دختر حارث بن حَزْن. (متوفای سال 51)
ص: 425
از این یازده زن، دو نفر «خدیجه و زینب دختر خُزَیْمَه» در حیات رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) و نُه نفر دیگر پس از وفات ایشان، فوت کرده اند.
شش نفر از اینان (خدیجه، سَوْده، عایشه، حَفْصَه، اُمّ حَبیبه و اُمّ سَلَمَه) از قریش بودند و پنج نفر از غیر قریش.(1)باید توجه داشت که بیشتر همسران آن حضرت در قبرستان بقیع شهر مدینه در کنار یکدیگر دفن شده اند.
ده سال بعد از ازدواج با خدیجه (علیها السلام) در حالی که حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) سی و پنج ساله بود، سیلی بنیان کن در مکّه جاری شد که در اثر آن، دیوارهای کعبه شکافت، قریش به سرعت به تخریب کعبه پرداختند تا مجدداً آن را بنا نمایند، پس از آنکه ساختمان کعبه به اندازه ای بالا آمد،(2)وقتی
ص: 426
خواستند «حَجَرالْاَسود» را در جایش قرار دهند، اشراف و بزرگان آنان دربارۀ شخصی که آن را در جای خود قرار دهد به اختلاف پرداختند و هر طایفه ای می خواست افتخار نصب «حجرالأسود»نصیب آنها گردد.(1)
در این خصوص بحث و مشاجره در گرفت و چیزی نمانده بود که آتش جنگ میان آنان شعله ور گردد تا اینکه اَبُو اُمَیَّة بن مغیره پدر اُمَّ سَلَمه که در آن روز از همه رجال قریش پیرتر بود گفت: ای مردم با یکدیگر اختلاف نورزید و کسی را که حکم و داوری او را قبول دارید، میان خود حَکَم قرار دهید.
آنان هم گفتند: بنابراین قضیّه را به نخستین کسی که وارد مسجد می شود، موکول می کنیم و
ص: 427
نخستین شخصی که وارد شد حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) بود. همه آنان به جهت امانت داری و راستگویی و هوشمندی که در وی سراغ داشتند پذیرفتند و اظهار داشتند: این شخص محمّد امین (صلی الله علیه و آله وسلم) است و ما به حَکَمیّت او راضی هستیم.
وقتی او را در جریان امر قرار دادند، وی ردای خویش را گسترد، آنگاه سنگ را گرفت و در میان آن گذاشت و سپس گفت: بزرگ هر طایفه ای یک گوشه ردا جامعه را بگیرد و بلند کنند تا به محاذی جای گذاری حجر رسیدند، حضرت با دست مبارک خود، حجر را برگرفت و در جایخود قرار داد و با این کار حکیمانه، مشکلی که نزدیک بود به فتنه ای بزرگ تبدیل شود به پایان رسید.(1)
پیش از بعثت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ، قحطی و خشکسالی عجیبی در مکّه پدید آمد ابوطالب (علیه السلام)، عموی پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) که عائله زیادی داشت و بزرگ قریش بود، وضع درآمد او با هزینه او چندان متوازن نبود و نسبت به برادر خود عبّاس چندان ثروتی نداشت.
وضع زندگی ابوطالب (علیه السلام) در چنین سال قحطی، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را بر آن داشت تا با عموی دیگرخودعبّاس مذاکره نموده و قرارگذارندکه برای گشایش کار ابوطالب (علیه السلام) برخی از فرزندان وی را به خانه ببرند تا از این راه به هزینه زندگی او کمک کنند و در نتیجه حضرت علی (علیه السلام) را پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و جعفر را، عبّاس به خانه خود برد.(2)
ص: 428
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) هر سال مدّتی در کوه «حِراء»،(1)به عُزلت و تنهایی می گذراند و پیش از رسیدن وحی، خواب های صادق فراوانی می دید و خلوت و تنهایی را بیش از هر چیز دوست می داشت و در درّه های مکّه به هر سنگ و درختی که گذر می کرد، درود «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ الله» می شنید و چون به راست و چپ و پشت سر می نگریست، چیزی جز درخت و سنگ نمی دید.
در حالی که به چهل سالگی رسیده بود، طبق عادتی که داشت به کوه «حِراء» می رفت، در روز بیست و هفت ماه رجب،(2)در فراز کوه که به عبادت و مناجات با خدا مشغول بود، ناگاه جبرئیل امین به فرمان خدای متعال نزد وی آمد و گفت: اِقْرَءْ، بخوان!
او از آنجا که اُمّی و درس نخوانده بود، پاسخ داد: که من توانایی خواندن ندارم. فرشته وحی او را سخت فشرد، سپس درخواست خواندن کرد؛ و همان جواب را شنید. فرشته بار دیگر او را
ص: 429
سخت فشار داد، این عمل سه بار تکرار شد و پس از فشار سوم او را رها کرد و گفت: اِقْرَءْ؛ بخوان به نام پروردگارت که جهان را آفرید، کسی که انسان را از خون بسته خلق کرد، بخوان و پروردگار تو گرامی است، آنکه به وسیله قلم تعلیم داد و به انسان آنچه را نمی دانست آموخت.(1)
جبرئیل (علیه السلام) مأموریت خود را انجام داد و پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نیز پس از نزول وحی، از کوه «حراء» پائین آمد و به سوی خانه خود بازگشت و بر همسرش خدیجه (علیها السلام) وارد شد و به او فرمود: مرا بپوشانید و جامه ای بر من بیفکنید تا استراحت کنم.(2)
آن حضرت در بستر آرمیده بود که آیات آغاز سوره مُدَّثر توسط جبرئیل بر وی نازل گردید: ای در بستر خواب آرمیده، برخیز و مردم را هشدار ده و پروردگارت را بزرگ بشمار و لباست را پاک کن و از پلیدی ها بپرهیز و منّت مگذار و فزونی مطلب و به خاطر پروردگارت مقاومت کن.(3)
دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) و انذاری که در آغاز سوره مدّثر بدان مأمور گشت، از محیط خانه و زندگی خود وی شروع شد و نخست همسرش خدیجه (علیها السلام) ایمان آورد و رسالت وی را تصدیق کرد و سپس در همین محیط خانوادگی علی بن ابیطالب (علیه السلام) به وی ایمان آورد و در آنچه از جانب خدا می آورد تصدیقش می کردند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در شرایط سختی قرار داشت برای اینکه مردم به طور ناگهانی با قضیه های شگفت آور مواجه نشوند، دعوت به پرستش خدا را به طور پنهانی انجام می داد، به طوری که سه سال این دعوت مخفیانه به طول انجامید و در این مدّت، گروهی به آیین او گرویدند و دعوت اسلام را پذیرا شدند.
ص: 430
به هر حال سه سال از آغاز بعثت گذشت تا این که خداوند دستور داد: «وَاَنْذِر عَشِیرَتَکَ الْاَقرَبینَ؛ خویشاوندان نزدیک خود را از عذاب الهی بترسان».(1)
پس از این فرمان الهی، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به علی (علیه السلام)(2) دستور داد که مقداری غذا و شیر تهیّه کند. سپس چهل و پنج نفر از سران بنی هاشم را دعوت نموده و تصمیم گرفت، در ضمن پذیرائی از مهمانان، راز نهفته را آشکار کند.
ولی متأسفانه، پس از صرف غذا، پیش از آنکه او آغاز سخن کند، یکی از عموهای وی (ابولهب) با سخنان سبک و بی اساس خود، آمادگی مجلس را برای طرح موضوع رسالت از بین برد، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) مصلحت دید که طرح موضوع را به فردا موکول سازد.
سپس فردا برنامه خود را تکرار کرده و با ترتیب یک ضیافت دیگر، پس از صرف غذا رو به سران فامیل نمود و سخن خود را با ستایش خدا و اعتراف به وحدانیّت وی آغاز کرد و فرمود: ای فرزندان عبدالمُطَّلب! من از جانب خدا به سوی شما، مژده دهنده و ترساننده، فرستاده شده ام. به من ایمان بیاورید و مرا یاری کنید تا هدایت شوید.
هیچ کس مانند من برای خویشان خود چنین ارمغانی نیاورده، من خیر و سعادت دنیا و آخرت را برای شما آورده ام، آیا کسی هست که با من برادری کند و از دین من پشتیبانی نماید تا خلیفه و وصیّ من گردد و در بهشت نیز با من باشد؟ وقتی سخنان آن حضرت به این نقطه رسید، سکوت مطلق مجلس را فرا گرفت، دعوت شدگان در فکر فرو رفتند.
ناگهان علی (علیه السلام) برخاست و گفت: «ای رسول خدا! من تو را یاری می کنم». رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به او فرمود: بنشین. سپس گفتار خود را تا سه بار تکرار نمود، جز همان جوان (علی (علیه السلام)) کسی پرسش او را پاسخ نگفت، در این هنگام رو به خویشاوندان نمود و فرمود: مردم! این (علی) برادر و وصیّ و جانشین من در میان شماست، به سخنان او گوش دهید و از او پیروی کنید.
ص: 431
در این هنگام مجلس پایان یافت، در حالی که هر کسی سخنی در ردّ پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) می گفت. ابولهب در میان جمع تحریک شده، به طور استهزاءآمیز به ابوطالب (علیه السلام) رو کرد و گفت: محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) ، پسرت علی (علیه السلام) را بزرگ تو قرار داد و دستور داد از او پیروی کنید.(1)
پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) پس از دعوت خویشاوندان، با نزول آیه های «فَاصْدَعْ بِمَاتُؤْمَرُوَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ. إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ».(2)
دستور یافت تا یکباره دعوت خویش را علنی و عمومی سازد و از آزار مشرکان نهراسد و کارشان را به خدا واگذارد.
لذا روزی در کنار کوه صفا(3)روی سنگ بلندی قرار گرفت و با صدای بلند گفت: یا صَباحاهُ (عرب این کلمه را به جای زنگ خطر به کار می برد و گزارش های وحشت آمیز را نوعاً با این کلمه آغاز می کند).
ندای پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) جلب توجّه کرد: گروهی از قبائل مختلف قریش به حضور وی شتافتند، سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) رو به جمعیّت کرد و گفت: ای مردم هرگاه من به شما گزارش دهم که پشت این کوه (صفا) دشمنان شما موضع گرفته اند و قصد جان و مال شما را دارند، آیا مرا تصدیق می کنید؟ همگی گفتند: آری؛ زیرا ما در طول زندگی از تو دروغی نشنیده ایم.
سپس گفت: ای گروه قریش من شما را از عذاب و کیفر الهی برحذر می دارم. قریش که کم و بیش از آیین او مطّلع و آگاه بودند، این بار با شنیدن این جمله، آنچنان ترس، دلِ آنان را فرا گرفت که یکی از سران کفر (ابولهب) سکوت مردم را شکست، رو به آن حضرت نمود و گفت: وای بر تو! ما را برای همین کار دعوت کردی. سپس جمعیّت متفرّق شدند و ...
روزی رسول اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) در مسجد الحرام بر عدّه ای از بت پرستان قریش وارد شد، ملاحظه کرد
ص: 432
آنها به بت ها سجده می کنند. آنان را از این کار منع کرد و بر مخالفت با دین و آیین پدرشان ابراهیم (علیه السلام) مورد نکوهش قرار داد.
آنها به وی پاسخ دادند: ما به این دلیل به آنها سجده می کنیم که وسیله تقرّب ما به خدا شوند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) برایشان بیان کرد که این کار، همان شرکی است که خداوند آن را، از آنها نخواهد پذیرفت و بدینسان آنان را بر ادامه کارشان مورد سرزنش قرار داد.
گفت: این بت ها جز اسم هایی که شما و پدرانتان آنها را نامگذاری کرده اید چیز دیگری نیستند و خداوند بر آنها قدرتی عطا نکرده،(1) امّا آنها پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را جادوگر و دروغگو می خواندند و علاوه بر دروغگو شمردن او، وی را کاهن یا دیوانه خوانده و به قرآن افترا می بستند که افسانه های پیشینیان است.(2)
وقتی رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) از معبودهای آنان بزشتی یاد می کرد و اعتقادات بت پرستی آنها را که سود و زیانی به حالشان نداشت کاری احمقانه و جاهلانه می خواند.
گروهی از سران قریش نزد عمویش ابوطالب (علیه السلام) آمدند و به او گفتند: برادرزاده ات خدایان ما را ناسزا می گوید و از آیین ما به زشتی یاد می کند و عقل و خرد ما را احمقانه شمرده و پدرانمان را گمراه می داند، یا او را از این کار بازدار و یا این که ما و او را به خود واگذار و دست حمایت خود را از او بردار. ابوطالب (علیه السلام) با آنان به نرمی و ملایمت سخن گفت و به گونه ای محترمانه آنها را برگرداند و از نزدش رفتند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به دعوت خویش ادامه داد و هیچ چیز او را از ابراز کردن دین و آیین الهی باز نمی داشت و مردم را به آیین او فرا می خواند و همین عمل سبب خشم قریش شده بود، از این رو سران قریش گردهم آمده و بار دیگر نزد ابوطالب رفتند و به او اظهار داشتند: ای ابوطالب! شما از نظر سن و آبرومندی میان ما، از مقام و منزلت ارجمند و والایی برخوردار هستی، ما از شما خواستیم
ص: 433
که برادرزاده ات را منع کنی، ولی این کار را نکردی و به خدا سوگند! ما تحمّل شنیدن ناسزاگویی به خدایان خود و به زشتی یاد کردن آنها و احمقانه توصیف نمودن اندیشه های خویش را نداریم. اینک یا او را از این کار بازدار و یا با هر دوی شما پیکار خواهیم کرد تا یکی از دو گروه نابود شود.
ابوطالب (علیه السلام) در حضورشان رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) را خواست و پیشنهاد کرد که: برای خاطر بزرگان قوم خود و برای حفظ جان خود و من، دست بردار و تکلیف مرا دشوار مساز.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به گمان اینکه ابوطالب (علیه السلام) در تصمیم یاری دادن او سست شده و دست از یاری کردن وی خواهد کشید گفت: «ای عمو، به خدا قسم! اگر این مردم خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپم قرار دهند تا از رسالت خویش دست بردارم، هرگز این کار را نخواهم کرد تا اینکه خداوند دین و آیین خود را یاری و حمایت کند و یا در این راه، هرچه را دارم تقدیم کنم!».
آنگاه رسول خدا (علیه السلام) به گریه افتاد و از آن جا رفت، ابوطالب (علیه السلام) او را صدا زد و به او گفت: برادر زادۀ عزیزم، هرچه دوست داری بگو، به خدا سوگند! هرگز دست از یاری تو برنخواهم داشت.(1)
دعوت به اسلام مورد پذیرش عدّۀ بسیاری از مردم قرار گرفت. وقتی قریش این وضع را مشاهده کردند، با سران خود گردهم آمده و برای مقابله با خطری که آنها را تهدید می کرد به مشورت پرداختند. سرانجام نظر آنها بر این تعلّق گرفت که کارهایی را به محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) پیشنهاد کنند، شاید وی را از دعوت خویش منصرف سازند.
ص: 434
لذا به دنبال او فرستادند و از آن جا که رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) علاقمند هدایت آنان بود با شتاب نزد آنان آمد و آنها به وی گفتند: ای محمّد! ما کسی را نزد تو فرستادیم تا بیایی و با تو سخن بگویم، به خدا سوگند! ما مردی را از عرب سراغ نداریم که کارهایی را چون تو نسبت به قوم خود انجام داده باشد، تو نیاکان ما را دشنام دادی و آیین ما را به ناسزا گرفتی ...
اگر با این گفته هایت در پی مال و دارایی هستی، ما آن قدر برایت مال جمع آوری می کنیم که ثروتمندترین فرد ما به شمار آیی و اگر پُست و مقام می خواهی، تو را بر خود فرمانروا می گردانیم و اگر آن چه به تو الهام می شود از طریق جنّ است (جن زده شده ای) و او بر تو غلبه یافته و شاید همین گونه باشد، پول زیادی را برای معالجه ات هزینه خواهیم کرد، یا بهبودیابی و یا اینکه عذری برایت باقی نماند؟
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: آنچه را می گویید در من وجود ندارد، من برای اینکه اموال شما را بگیرم، به سوی شما نیامدم، نه پُست و مقام می خواهم و نه قصد فرمانروایی بر شما را دارم، ولی خداوند مرا به عنوان پیامبر به سوی شما فرستاده است و بر من کتاب نازل فرموده و به من فرمان داده تا شما را مژده و بیم دهم، من دستورات الهی را به شما ابلاغ کرده و شما را پند و اندرز دادم ...(1)
سپس کفار برای مبارزه با رسالت الهی، نقشه دیگری را طراحی نموده و به او پیشنهاد کردند تا در عبادت و پرستش بت ها با آنها شریک و همسو گردد و آنان نیز در عبادات وی، تشریک مساعی داشته باشند تا اینکه خداوند این آیات مبارکه را نازل فرمود: «قُلْ یا اَیُّهَا الْکافِرُونَ ...؛ بگوای کافران! آنچه را شما می پرستیدمن نمی پرستم و نه شما آنچه را من پرستش می کنم می پرستید و نه من هرگز آنچه را شما پرستش کرده اید می پرستم و نه شما آنچه را من می پرستم عبادت می کنید، حال که چنین است آئین شما برای خودتان و آئین من برای خودم!».(2)
ص: 435
بعد از آن راهی دیگر انتخاب کردند و از وی درخواست کردند: آن دسته از آیات قرآن که بت ها را مورد مذمّت قرار داده و بت پرستان را به کیفر و عذاب شدید تهدید کرده است، از قرآن برداشته و حذف کند.
خداوند این آیات را بر پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نازل فرمود: «بگو مرا سزاوار نیست که قرآن را از پیش خود تغییر و تبدیل دهم، من تنها از ولیّ پیروی می کنم.»
وقتی رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) سران قریش را از پذیرفته شدن هرگونه پیشنهاد مأیوس نمود و آنها دیدند همۀ نقشه هایشان، نقش بر آب شد و هر روز بر تعداد مسلمانان افزوده می شود، ناچار شدند که برنامه را عوض نمایند و از نفوذ آیین محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) ، به هر قیمتی که شده جلوگیری کنند و در این راه از هر وسیله ای استفاده نمایند.
از این رو سران قریش به اتّفاق آراء، رأی دادند که با مسخره و استهزاء، آزار و اذیّت، تهدید و ارعاب، او را از ادامه کار باز دارند. لذا به ناسزاگویی پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) پرداخته و اراذل و اوباش را وادار می کردند تا به آن حضرت و پیروانش اهانت کنند و از این ناحیه به آنان ضرر و آسیب فراوان می رسید.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: هیچ پیامبری در راه خدا، به اندازه من، اذیّت و آزار ندید. از کسانی که بیشتر به آزار و اذیّت رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) می پرداختند، ابولهب و همسرش امّ جمیل بود.(1)
ص: 436
نمونه هایی از اذیّت و آزار قریش در صفحات تاریخ ثبت شده که ما برای پرهیز از اطالۀ کلام، خوانندگان را به آنجا ارجاع می دهیم.(1)
شکنجه و آزار قریش نسبت به مسلمانان بی پناه و بردگان شدّت یافت و هر قبیله ای به اذیّت و آزار افراد مسلمان خود پرداختند و آنان را به حبس کردن و زدن و گرسنگی و تشنگی شکنجه می دادند از جمله:
«سُمَیَّه» مادر عمّار بن یاسر عَنْسی، نخستین کسی است که در راه اسلام توسط ابوجهل با نیزه ای به شهادت رسید و یاسر پدر عمّار نیز در مکّه به شهادت رسید.
همچنین عبدالله بن یاسر، برادرش نیز در مکّه زیر شکنجه قریش از دنیا رفت و بِلال حَبشی که بردۀ «اُمَیَّه بن خَلَف جُمَحی» بود، این شخص هنگام ظهر که هوا به شدّت گرم می شد، بِلال را در صحرا و بیابان مکّه به پشت می خوابانید و سپس دستور می داد قطعه سنگی بزرگ بر سینه او نهاده شود و آن گاه به او می گفت: به خدا سوگند! به همین وضع خواهی ماند تا جان دهی و یا از آیین محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) دست برداری و لات و عُزّی را پرستش نمایی.
بِلال با وجود اینکه شکنجه می شد می گفت: «اَحَد، اَحَد، خدا یگانه است» و ...(2)
بدین ترتیب تعداد زیادی از مؤمنین گرفتار ضرب و شتم و گرسنگی و تشنگی شدند، به گونه
ص: 437
ای که برخی از آنها در اثر شدّت اذیّت و ناراحتی که دیده بودند، قادر بر صاف نشستن نبودند، در این هنگام رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) آیاتی از قرآن که بر او نازل شده بود، برای آنها تلاوت می کرد و اینسبب می شد که از درد و رنج آنها کاسته شود و دل های آنها را قوی نگه دارد.(1)
زمانی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) دید که خود با عنایت پروردگار و حمایت عمویش ابوطالب (علیه السلام) از آزار و شکنجه قریش تا حدودی در امان است، ولی اصحاب بی پناهش سخت گرفتار و در فشارند و نمی تواند از ایشان حمایت کند به آنان گفت: کاش به سرزمین حبشه بروید و در آن جا پادشاهی است که نزد وی بر کسی ستم نمی رود و آنجا سرزمین راستی و صداقت است تا این که خداوند گشایشی فرموده و شما را از این دشواری ها برهاند.(2)
*مهاجران حبشه(3)
در ماه رجب سال پنجم بعثت و سال دوم دعوت علنی، یازده مرد و چهار زن مسلمان به سرپرستی «عُثمان بن مَظْعون» پنهانی از مکّه گریختند و سواره یا پیاده خود را به بندر «جدّه» رساندند و از آن جا به وسیله دو کشتی بازرگانی که همان ساعت آماده حرکت بود، با نیم دینار کرایه، رهسپار کشور مسیحی مذهب حبشه شدند، قریش تا کنار دريا، آنها را تعقیب کردند، امّا موقعی به ساحل رسیدند که مسلمین رفته بودند. آنها ماه شعبان و رمضان را در حبشه ماندند و سپس شنیدند که قریش اسلام آورده اند و دیگر زحمتی برای مسلمانان مکّه در کار نیست.
در ماه شوّال به مکّه بازگشتند و نزدیک مکّه خبر یافتند که اسلامِ اهل مکّه دروغ بوده است، ناچار هرکدام به طور پنهانی یا در پناه کسی وارد مکّه شدند و بیش از گذشته به آزار و شکنجه
ص: 438
گرفتار آمدند.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) بار دیگر به آنان دستور هجرت به حبشه را صادر کرد. مهاجران حبشه این بار به سرپرستی جعفر بن ابیطالب (علیه السلام) رهسپار آن کشور شدند که هشتاد و سه مرد و هیجده زن بودند.
چون قریش از رفاه و آسودگی مهاجران در حبشه خبر یافتند، بر آن شدند که دو مرد نیرومند و قوی از قریش،(1)نزد نجاشی پادشاه حبشه بفرستند تا مسلمانان را از آن کشور براند و به مکّه بازگرداند.
لذا آن دو با هدیّه هایی برای نجاشی و وزرای او روانه حبشه شدند و هدایا را به آنها تقدیم کرده، سپس به نجاشی گفتند: برخی از جوانان نادان ما به شما پناه آورده اند، آنها دست از دین و آیین قوم خود برداشته و به دین شما نیز نگرویده اند و خود دینی را اختراع کرده اند که نه تو و نه ما به آن آشنایی نداریم، اینك اشراف قوم آنان و پدران و عموها و قبیله های آنها ما را نزد شما فرستاده اند تا آنها را به سوی آنان بازگردانی، زیرا آنها از وضع این افراد آگاهی بیشتر داشته و به عیب های آنان واقف ترند.
نجاشی اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) را فراخواند، هنگامی که نزد وی حضور یافتند به آنان گفت: این دین و آیینی که به واسطه آن از قوم خود جدا شده اید چیست؟ و چرا به دین و آیین ما و یا سایر مردم نگرویده اید؟
جعفر بن ابیطالب (علیه السلام) لب به سخن گشود و به او پاسخ داد: پادشاها! ما مردمی بودیم که در دوران جاهلیّت به سر می بردیم، بت می پرستیدیم و گوشت مردار می خوردیم و ... تا آن که خدا پیامبری برای ما فرستاد که نَسَبِ او را می شناسیم و به راستگویی و امانت داری و عفّت و پاکدامنی او اعتقاد داریم، وی ما را به پرستش خدا دعوت می کند تا خدا را یکتا دانسته و تنها او را پرستش کنیم و ... (تمام دستورات اسلام را برایش شمرد).
حال قوم ما به دشمنی با ما برخاستند و به ما ظلم و ستم روا داشتند و عرصه را بر ما تنگ کردند
ص: 439
و از رو آوردن به دین و آیین ما جلوگیری کردند، ما به سرزمین شما روآوردیم.
آن گاه که جعفر بن ابیطالب (علیه السلام) آیاتی از ابتدای سوره مریم را برای وی تلاوت کرد، نجاشی به گریه افتاد و سپس گفت: این سخنان و آنچه عیسی (علیه السلام) آورده است، هر دو از یک جا فرود آمده است، بروید که به خدا قسم اینان را به شما تسلیم نمی کنم و ...(1)
فرستادگان قریش افسرده و سرشکسته از نزد نجاشی بازگشتند. وقتی که قریش دیدند نقشه های آنان بی نتیجه ماند و روز به روز بر شمار مسلمانان افزوده می گشت و هر روز شنیده می شد که یکی از دشمنان سرسخت رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) و مسلمانان، به دین مبین اسلام درآمده است، از نفوذ پیشرفت حیرت انگیز آیین یکتاپرستی، سخت آشفته و نگران بودند و در فکر چاره و راه حلّی بودند، لذا تصمیم گرفتند پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را به قتل برسانند.
وقتی ابوطالب (علیه السلام) از تصمیم قریش آگاه شد گفت: به خدا قسم! تا روزی که مرا به خاک نسپرده اند، هرگز قریش بر تو دست نخواهند یافت و ...
چون قریش دانستند نمی توانند رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) را بکشند و یقین کردند ابوطالب (علیه السلام) او را تسلیم نخواهد کرد، لذا سران قریش عهدنامه ای، به خطّ منصور بن عِکرِمه و امضای هیئت عالی قریش نوشتند و در داخل کعبه آویزان کردند و سوگند یاد نمودند که ملّت قریش تا دم مرگ طبق مواد زیر رفتار کنند:
1. همه گونه خریدوفروش باهواداران محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) تحریم می شود.
2. ارتباط و معاشرت با آنان اکیداً ممنوع می گردد.
3. کسی حق ندارد با مسلمانان ارتباط زناشوئی برقرار کند.
ص: 440
4. در تمام پیش آمدها باید از مخالفان محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) طرفداری کرد.
متن پیمان با مواد یاد شده، به امضای تمام منتقدان «قریش» جز «مُطْعِم بن عَدِیّ بن نَوْفَل بنمُطَّلِب بن عبد مناف» رسید و با شدّت هرچه تمام تر به مورد اجرا گذارده شد.
ابوطالب (علیه السلام) از عموم خویشاوندان (فرزندان هاشم و مُطَّلب) دعوتی به عمل آورد و یاری پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را بر دوش آنها گذارد و دستور داد: که عموم فامیل از محیط مکّه به درّه ای که در میان کوه های مکّه قرار داشت و به «شِعب ابیطالب» معروف بود و دارای خانه های محقّر و سایبان های مختصری بود، منتقل شوند و در آن جا مسکن گزینند و از محیط زندگی مشرکان دور باشند.
لذا بنی هاشم و بنی مطلّب به ابوطالب (علیه السلام) پیوسته و همراه وی (در شب اوّل محرم سال هفتم بعثت) در شعب ابیطالب درآمدند.(1)
در آنجا ابوطالب (علیه السلام) برای جلوگیری از حمله های ناگهانی قریش، در نقاط مرتفع افرادی را برای دیده بانی گماشت تا آنها را از هر گونه پیشآمد باخبر سازند.
کار بنی هاشم و بنی مطلّب در شعب ابی طالب به سختی و محنت می گذشت، چون قریش خوار و بار را هم از ایشان قطع کرده بودند، فشار و سختی به حدّ عجیبی رسید، ناله جگر خراش فرزندان بنی هاشم به گوش سنگدلان مکّه می رسید، ولی در دل آنها چندان تأثیر نمی کرد.
جوانان و مردان با خوردن یک دانه خرما در شبانه روز زندگی می کردند، گاهی یک دانه خرما
ص: 441
را دو نیم می کردند. این وضعیت سه سال طول کشید، فقط در ماههای حرام (که امنّیت کامل در سرتاسر شبه جزیرۀ عربستان حکم فرما بود) بنی هاشم از شعب بیرون آمده و به داد و ستد مختصری اشتغال می ورزیدند.
پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نیز در همین ماهها در موسم حج و عمره بیرون می آمد و مردم را به سوی خدا دعوت می کرد و به نشر و پخش آیین خود می پرداخت.
سران قریش در همین ماه ها هم بر سر بساط ها و فروشگاه ها داخل می شدند و هر موقع مسلمان ها می خواستند که چیزی را بخرند، فوراً به قیمت گرانتری آن را می خریدند و از این راه، قدرت خرید را از مسلمانان سلب می نمودند و ...
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) با همۀ بنی هاشم و بنی مطّلب همینطور سه سال،(1)در شعب ماندند تا آنکه رسول خدا و ابوطالب و خدیجه (علیهم السلام)، تمام دارائی خود را از دست دادند و به سختی و ناداری گرفتار آمدند.
سپس جبرئیل (علیه السلام) بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) فرود آمد و گزارش داد: موریانه تمام آن عهدنامه ای که قریش نوشته و مُهر کرده بودند خورده است، به جز نام خدا که بر جای خود باقی است. رسول گرامی (صلی الله علیه و آله وسلم) ، ابوطالب (علیه السلام) را از این امر آگاه ساخت و هر دو نفر با گروهی از شعب، بیرون آمدند و در کنار کعبه نشستند.
در این موقع عدّه ای از قریش دور ابوطالب را گرفتند و گفتند: آیا وقت آن نرسیده که خويشاوندی خود را با ما به یاد آوری و از حمایت برادرزاده ات دست برداری؟!
ابوطالب (علیه السلام) رو به آنان کرد و گفت: عهدنامه را بیاورید، آنها عهدنامه را آوردند.
ابوطالب (علیه السلام) گفت: آیا این همان عهدنامه ای است که همگی نوشته اید؟
گفتند: آری. گفت: آیا کسی به آن دست زده است؟ گفتند: نَه.
گفت: برادرزادۀ من از طرف پروردگار خویش خبری دریافت کرده است، اگر سخن او راست
ص: 442
باشد از کار خود دست برمی دارید؟ گفتند: آری.
گفت: اگر سخن او دروغ باشد من نیز او را تحویل می دهم تا او را بکشید.قریش به تصدیق ابوطالب (علیه السلام) برخاستند و گفتند: از در انصاف وارد شده ای!
گفت: برادرزاده من می گوید: موریانه عهدنامه را خورده است. آنگاه مُهرِ عهدنامه را شکستند، دیدند موریانه همه را جز نام خدا خورده است، این کار نه تنها مایه هدایت آنان نگشت، بلکه سبب شد که بر عناد خود بیافزایند و سرانجام بنی هاشم به شعب باز گردند.
پس از آن گروهی از قریش، خود را بر آن چه در این سه سال کرده اند، نکوهش کردند و برای نقض پیمان قریش تلاش کردند تا بالأخره همه موافقت نموده و پیمان را نقض کردند و محاصره شکسته شد و بنی هاشم به خانه های خود بازگشتند و ...(1)
حدود دو ماه پس از خروج بنی هاشم از «شِعب» و سه سال پیش از هجرت، یگانه حامی پیامبر، ابوطالب (علیه السلام) هشتاد و چند ساله وفات یافت و سه روز بعد از او، حضرت خدیجه (علیها السلام) در ماه رمضان سال دهم بعثت نیز فوت کرد.(2)
وفات این دو بزرگوار برای رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) مصیبتی بزرگ بود و خودش می فرماید: تا روزی که ابوطالب (علیه السلام) وفات یافت، دست قریش از آزار من کوتاه بود.(3) پس از وفات ابوطالب (علیه السلام)، گستاخی قریش در آزار رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به نهایت رسید، لذا چند روز مانده به آخر شوّال سال دهم
ص: 443
بعثت، تصمیم گرفت به طائف برود، شاید قبیله ثقیف،(1) به او ایمان آورند و دست یاری به وی داده و با وی همکاری نمایند تا مأموریت الهی را به پایان برساند.لذا همراه زید بن حارثه به آن جا رفت و با سران قبیله آنها دیدار کرد و آنان را به ایمان به خدا دعوت نمود و برای انجام رسالت خویش از آنان یاری خواست، ولی آنها با رفتاری ناپسند، دستِ ردّ به سینۀ او نهادند و از آنان خیری به دست نیاورد.
در این جا رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) از آنان درخواست کرد:
قضیه را فاش نسازند که قریش از ماجرا اطلاع حاصل کنند، زیرا آنها در این صورت بر آزار و اذیّت خود می افزودند و از سویی رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) برای مبارزه با قریش در حقیقت از دشمنان آنها کمک خواسته بود. امّا قوم ثقیف آن گونه که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) از آنها خواسته بود عمل نکرده، بلکه افراد جاهل و نادان و کودکان خویش را وادار کردند تا با دشنام و داد و فریاد به دنبال وی افتادند و او را سنگ باران کردند، در نتیجه پاهای رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) و چند جای سر زید بن حارثه که وی را حمایت می کرد، مجروح شد و ... پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) سرانجام با ناامیدی از حمایت قبیله سقیف، راه مکّه را در پیش گرفت و ...(2)
یکی از حوادثی که در قرآن بیان شده،(3)واقعۀ معراج و رفتن رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به آسمان ها است. دربارۀ زمان و مکان عروج پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و این سفر عظیم آسمانی میان مفسّران و مورّخان اختلاف
ص: 444
نظر است.(1)ولی آيت الله سبحانی می فرماید: ما تصوّر می کنیم، معراجی که درآن نمازهای یومیّه واجب شده است، قطعاً پس از مرگ ابوطالب (علیه السلام) که در سال دهم بعثت بود، اتّفاق افتاده است و دلیلش این است: از مسلّمات حدیث و تاریخ این است که در شب معراج، خدا دستور داده است، امّت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) هر شبانه روز در پنج وعده نماز بخوانند و نیز از لابلای تاریخ استفاده می شود که تا لحظه مرگ ابوطالب (علیه السلام)، نماز واجب نشده بود، زیرا در لحظات مرگ وی، سران قریش به حضور وی می آمدند و از او خواستند که کار آنها را با برادرزاده اش، یکسره کند و او را از کردار خود بازدارد و در برابر آن هرچه می خواهد بگیرد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در آن مجلس روبه سران کرد و گفت: من از شما فقط یک چیز بیشتر نمی خواهم و آن اینکه گواهی به یگانگی خدا دهید و اطاعت بتان را از گردنتان باز کنید. این کلمه را گفت و ابداً از نماز و فروع دیگر سخن به میان نیاورد و این خود گواه بر این است که در آن روز، نماز واجب نشده بود و ...
علاوه بر این، تاریخ نویسان کیفیّت اسلام آوردن گروهی را که چندی پیش از هجرت به وقوع پیوسته است، ذکر نموده اند و پیامبر گرامی (صلی الله علیه و آله وسلم) فقط به تعلیم شهادتین اکتفا فرمود و سخن از نماز به میان نیاورده است ...
و اینکه در بسیاری از روایات وارد شده که امیرمؤمنان (علیه السلام) سه سال قبل از بعثت با پیامبر نماز خوانده و بعداً نیز ادامه داشت، منظور از آن، این نمازهای محدود و مشروط و موقّت نبوده، بلکه عبادت مخصوص و غیرمحدود بوده است.
ص: 445
در اینکه کیفیّت معراج پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) چگونه بوده است؟ آیا جسمانی بوده یا روحانی؟ مورد بحث و گفتگو است، ولی صریح قرآن و روایات گواهی قطعی بر جسمانی بودن آن می دهد.(1)
مشهور و معروف در میان دانشمندان اسلام، این است که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به هنگامی که در مکّه بود، در یک شب (در بیداری) از مسجدالحرام به مسجدالاقصی در بیت المقدّس به قدرت پروردگار آمد.(2)
آنطور که از روایات استفاده می شود، رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) در اثناء راه، به اتّفاق جبرئیل (علیه السلام) در سرزمین مدینه نزول کرد و در آنجا نماز گزارد و نیز در مسجدالْاَقصی با حضور ارواح انبیای بزرگ مانند ابراهیم و موسی و عیسی (علیهم السلام) نمازگزارد وامام جماعت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) بود.
سپس ازآنجا سفرآسمانی پیامبر شروع شد،(3)و آسمان های هفتگانه را یکی پس از دیگری پیمود و در هر آسمان با صحنه های تازه ای روبرو شد، با پیامبران و فرشتگان و در بعضی از آسمان ها با دوزخ یا دوزخیان و در بعضی با بهشت و بهشتیان، برخورد کرد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) از هریک از آنها، خاطره های پرارزش و بسیار آموزنده در روح پاک خود ذخیره فرمود و عجائبی مشاهده کرد که هر کدام از سرّی از اسرار عالم هستی بود. (و پس از بازگشت، این ها را با صراحت و گاه با زبان کنایه و مثال، برای آگاهی امّت در فرصت های مناسب شرح
ص: 446
می داد و برای تعلیم و تربیت از آن استفاده فراوان می فرمود).
سرانجام به هفتمین آسمان رسید و در آن جا حجاب هایی از نور مشاهده کرد، همانجا که «سدره المنتهی» و «جنّه المأوی» قرار داشت و پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) درآن جهانِ سراسر نور و روشنایی به اوج شهود باطنی، قرب الی الله و مقام «قابَ قَوْسَیْنِ اَو اَدْنی» رسید.
خداوند در این سفر او را مخاطب ساخته و دستورات بسیار مهم و سخنان فراوانی به او فرمود که مجموعه ای از آن، امروز در روایات اسلامی به صورت احادیث قدسی، برای ما به یادگار مانده و... سپس، بعداز مشاهده آثار عظمت خدا، همان شب به مکّه بازگشت.(1)
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) پس از آنکه در سال چهارم بعثت، دعوت خویش را آشکار ساخت، ده سال متوالی در موسم حجّ، با گروهی از اعراب که برای برگزاری مراسم حجّ در مکّه شرکت می کردند، تماس هایی می گرفت و از آنان می خواست تا او را یاری دهند و در راه رساندن رسالت های خدایی حمایت کنند و بهشت را پاداش برند.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) بر یکایک قبایل می گذشت و به آنان می گفت: ای مردم بگویید، لااِلهَ اِلَّا اللهِ تا رستگار گردید و عرب را مالک شوید و عجم رام شما گردد و در اثر ایمان، پادشاهان بهشت باشید.
این دعوت ها همچنان ادامه داشت، تادرسال یازدهم بعثت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) در موسم حجّ در عَقَبۀ مِنی،(2) با گروهی،(3)از مردم یثرب (مدینه الرَّسول)(4)ملاقات کرد و از ایشان پرسید: شما کی
ص: 447
هستید؟
گفتند: مردمی از قبیلۀ خَزْرَج.گفت: از هم پیمانان یهود؟ گفتند: آری. گفت: نمی نشینید تا با شما صحبت کنم؟ گفتند: چرا!
سپس نشستند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) اسلام را بر آنان عرضه داشت و قرآن را بر ایشان تلاوت کرد. یهودیان یثرب که اهل کتاب و دانش بودند، هرگاه میان ایشان و اَوْس و خَزْرَج پیشامدی می شد، ميگفتند: بزودی پیامبری مبعوث می شودوما به وی ایمان می آوریم و با همدستی وی شما را چون قوم «عاد و اِرم» می کشیم.
اهل یثرب پس از شنیدن دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به یکدیگر گفتند: به خدا قسم، این همان پیامبری است که یهودیان ما را از بعثت او بیم می دادند و نباید در ایمان به وی از ما پیشدستی کنند.
سپس دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) را اجابت کردند و اسلام آوردند و گفتند: ما قوم خود را در حال دشمنی و گیر و دار گذاشته ایم و امیدواریم که خدا به وسیله تو آنان را با هم اُلفت دهد. اکنون ما به یثرب باز می گردیم و آنان را به اسلام دعوت می کنیم. باشد که خدا به این دین هدایتشان کند.
تنها به یثرب بازگشتند و امر رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) را با مردم در میان گذاشتند و آنان را به دین اسلام دعوت کردند.
چیزی نگذشت که اسلام در یثرب شیوع یافت تا آنجا که خانه ای نبود که سخن از پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در آنجا نباشد. تبلیغات پی گیر این شش نفر اثر خوبی بخشید و سبب شد که گروهی از یثربیان به آیین توحید گرویدند و در سال دوازدهم بعثت، گروهی مرکّب از دوازده نفر از یثرب حرکت
ص: 448
کرده و در موسم حجّ، در «عقبه مِنی»، با رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) ملاقات نمودند و با وی بیعت کردند،(1) و نخستین پیمان اسلامی بسته شد.(2)
این دوازده نفر پس از بیعت، با دلی لبریز از ایمان به سوی یثرب برگشتند و به فعّالیّت زیادی پرداختند و نامه ای به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نوشتند: که برای آنان مُبلّغی بفرستد تا به آنها قرآن تعلیم دهد. پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) «مُصْعَب بن عُمَیر» را، برای تعلیم و تربیت آنان فرستاد و در پرتو تبلیغات و تعلیمات اینمبلّغ توانا، مسلمانان در غیاب پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) دور هم جمع می شدند و اقامه جماعت می کردند.
شوروهیجان عجیبی در مسلمانان یثرب حکمفرما بود، آنان دقیقه شماری می کردند که بار دیگر موسم حجّ فرا رسد تا در ضمن برگزاری مراسم حجّ، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را از نزدیک زیارت کنند.
تا اینکه موسم حجّ سال بعد (سال سیزدهم بعثت) فرا رسید و کاروان حجّ شهر یثرب که بالغ بر پانصد نفر بود حرکت کرد. در میان کاروان هفتاد و سه نفر مسلمان که دو نفر از آنها زن بودند، وجود داشت و بقیّه بی طرف یا متمایل به اسلام بودند.
گروه مزبور در مکّه با پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ملاقات نمودند و برای انجام دادن مراسم بیعت وقت خواستند، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: محلّ ملاقات، مِنی است. هنگامی که در شب سیزده ذی الحجّه، دیدگان مردم در خواب فرو می رود، در پایان عقبه مِنی به گفتگو بنشینیم.
شب سیزدهم فرا رسید، رسول گرامی (صلی الله علیه و آله وسلم) پیش از همه با عموی خود عبّاس بن عبدالمُطَّلب در عقبه حاضر شدند. پاسی از شب گذشت، دیدگان مشرکان عرب به خواب رفته بود. مسلمانان یکی پس از دیگری از جای خود بلند شدند و مخفیانه به سوی عقبه آمدند.
سپس بعد از سخنانی که بین آنان و پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ردّ و بدل شد، با آن حضرت بیعت کردند و رسول گرامی (صلی الله علیه و آله وسلم) قول داد که در موقع مناسبی مکّه را ترک گوید و به سوی یثرب برود. سپس
ص: 449
مراسم بیعت پایان پذیرفت و جمعیّت متفرّق شدند.(1)
چون صبح شد ناگهان دومین پیمان عقبه، مثل بمب در میان قریش صدا کرد. سران بت پرست فهمیدند که شب گذشته در تاریکی شب، هفتاد و سه نفر از یثربیان، با پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) پیمان بسته اند که از وی مانند فرزندان خود دفاع کنند، لذا برای تحقیق بیشتر نزد یثربیان آمدند و گفتند: به ما گزارش دادند که شما شب گذشته با محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) در عقبه، پیمان دفاعی بسته اید و به او قول داده اید که بر ضدّ ما قیام کنید!آنها سوگند یاد کردند که ما هرگز دوست نداریم، آتش جنگ میان ما و شما روشن گردد و ...
*هجرت مردم به یثرب و نقشه قتل پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) (2)
پس از بازگشت یثربیان به یثرب و آگاه شدن قریش از بیعت، سختگیری آنان نسبت به مسلمانان شدّت گرفت و اذیّت و آزار به اوج خود رسید و دیگر زندگی برای مسلمین طاقت فرسا گشت تا آنکه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) اذن هجرت خواستند، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به آنان فرمود تا رهسپار مدینه شوند و نزد برادران انصار خود روند.
در فاصله ای کمتر از سه ماه، اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به سوی مدینه رهسپار شدند، سران قریش دانستند که یثرب به صورت پایگاه و پناهگاهی برای پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و یاران او در آمده و مردم آن برای جنگیدن با دشمنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) آماده اند.
از هجرت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) بیمناک شدند و برای جلوگیری از آن با هر وسیله ی که شده است، در
ص: 450
«دار النَّدْوَه»،(1)
جمع شدند و به مشورت پرداختند. هر کسی پیشنهاد و نظری مطرح کرد تا اینکه به اتّفاق آراء تصویب شد، از تمام قبائل، افرادی انتخاب شوند و شبانه به طور دسته جمعی به خانه او حمله ببرند و او را قطعه قطعه کنند تا خون در میان تمام قبائل پخش گردد و در این صورت بنی هاشم، قدرت نبرد با همه قبائل را نخواهند داشت.
جلسه با تصمیم برکشتن رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) پایان یافت و افراد انتخاب شده، قرار شد که چون شب فرا رسد، مأموریت خود را انجام دهند.
جبرئیل نازل شد و پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را از نقشه های شوم مشرکان آگاه ساخت وگفت: امشب را دربستری که شب های گذشته می خوابیدی، مخواب!
قریش برحسب تصمیم و نقشه قبلی خویش، در اوّل شب،(2) خانه رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) را محاصره کردند و انتظار می بردند تا هرگاه به خواب رود، بر وی حمله کنند.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) هم برحسب وحی پروردگار و دستوری که برای هجرت رسیده بود، به حضرت علی (علیه السلام) فرمود: امشب در بستر من بخواب و آن بُرد سبز رنگی را که من هنگام خواب به روی خود می کشیدم بر روی خود بکش، زیرا از طرف مخالفان، توطئه ای برای قتل من چیده شده و من باید به یثرب مهاجرت کنم.
در این هنگام پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) تصمیم گرفت که از خانه بیرون رود، دشمن اطراف خانه را در محاصره داشت و کاملاً مراقب اوضاع بود.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) مشتی از خاک برگرفت و بر آنان می پاشید و آیه های (اوّل سوره یس) را
ص: 451
تلاوت می کرد و بی آنکه او را ببینند از میان آنان گذشت،(1)و خاک بر سران، هنوز از شکاف در به خانه نگاه می کردند.
وضع خانه را عادی دیده و گمان می کردند کسی که در خوابگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) خوابیده است، خود اوست تا کسی آمد و گفت: به انتظار کی هستید؟
گفتند: در کمین محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) نشسته ایم.
گفت: به خدا قسم! که محمّد رفت و راه خود را پیش گرفت، مگر نمی بینید که خاک بر سرشده اید.
امّا آن خاک برسرها، همچنان به خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) سرمی کشیدند و علی (علیه السلام) را که به جای وی خوابیده بود،(2)نگاه می کردند و می گفتند: به خدا قسم! محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) در خانه خویش خوابیده است.
پرده های تیره شب، یکی پس از دیگری عقب رفت، صبح صادق سینه افق را شکافت، شور و شوق عجیبی در مشرکان پدید آمد، آنان تصوّر می کردند که به زودی به هدف خود می رسند، در حالی که دست ها به قبضه شمشیر بود، با شور و شوق خاصی وارد خانه پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) شدند.
در این حال، علی (علیه السلام) از بستر رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) برخاست وباکمال خونسردیفرمود: چه می
ص: 452
گویید؟ گفتند: محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) را می خواهیم و او کجاست؟
فرمود: مگر او را به من سپرده بودید تا از من تحویل بگیرید، او اکنون در خانه نیست.(1)
*هجرت به یثرب و حوادث سال اوّل(2)
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) در همان شب اوّل ربیع الاوّل (شب هجرت) رهسپار غار «ثَوْر»،(3)شد و ابوبکر نیزبه هر ترتیبی بود با وی همراه شد و سه روز در آنجا ماندند.
قریش پس از آنکه نقشه خود را برای کشتن پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ، نقش برآب دیدند سخت عصبانی بودند، در جستجوی وی به تکاپو افتادند، تمام راههای یثرب را بستند و افراد ماهری را که در شناسایی ردّ پای اشخاص مهارت کامل داشتند، مأمور کردند تا به هر قیمتی شده، از طریق ردّ پای
ص: 453
او، جایگاه او را به دست آورند. قیافه شناس معروف مکّه به نام «اَبو کُرز بن عَلْقَمَة بن هِلال خُزاعی» با ردّ پای پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) آشنا بود، روی این اصل تا نزدیکی غار ثور آمد و گفت: خط مشی پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) تا این نقطه بوده است، احتمال دارد که او در غار پنهان شده باشد.
کسی را مأمور کرد که به داخل غار برود، آن شخص هنگامی که مقابل غار آمد، دید تارهای غلیظی بر دهانۀ آن تنیده شده و کبوتران وحشی در آنجا تخم گذارده اند. وی بدون اینکه وارد غار گردد برگشت و گفت: تارهایی بر دهانه غار وجود دارد و حاکی از آن است که کسی آنجا نیست.
این فعّالیّت سه شبانه روز ادامه داشت و پس از سه روز تلاش و کوشش، جملگی مأیوس شدند و از فعالیّت دست برداشتند.
پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در شب چهارم ربیع الاوّل (پس از سه روز ماندن در غار) رهسپار یثرب شد و روزدوازدهم ربیع الاوّل نزدیک ظهر وارد محلّه «قُبا»(1)مدینه شد و در منزل بزرگ قبیلۀ «کلثوم بن
ص: 454
الهِدْم» فرود آمدند و چند روزی،(1)در آنجا توقّف کرد، در این مدّت شالودۀ مسجدی را برای قبیله «بنی عمرو بن عوف» ریخت که به مسجد قبا معروف است.
برخی اصرار می کردند که هرچه زودتر رهسپار مدینه گردد، ولی او در انتظار پسر عمّ خود علی (علیه السلام) بود. در آن شب هجرت، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به علی (علیه السلام) سفارش هایی کرده بود، از جمله اینکه امانت های مردم که نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) بوده، به صاحبان آن برگرداند و زنان بنی هاشم و مسلمانانی که تا آن روز موفّق به مهاجرت نشده بودند، همراه خود به یثرب بیاورد. بدین ترتیب علی (علیه السلام) سه شبانه روز در مکّه ماند و این کارها را انجام داد، سپس در دل شب از طریق «ذی طوی» عازم یثرب گردید ودر خانه کلثوم با همراهان خود به محضر پیامبر رسیدند.
سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) بعد از به جا آوردن نماز جمعه،(2)عازم مدینه گردید، وقتی مرکب پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) از «ثنیه الْوداع»،(3)
سرازیر گردید و گام به خاک یثرب نهاد، قبیله های اوس و خزرج از مهاجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) آگاه شدند.
لباس و سلاح بر تن کردند و به استقبال او شتافتند، دور ناقۀ او را احاطه نموده، در مسیر راه رؤسای طوائف زمام ناقه را گرفته، هر کدام اصرار می ورزیدند که در منطقه آنان وارد گردد.
ولی پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به همه می فرمود: از پیشروی مرکب جلویگری نکنید و در هر کجا زانو بزند، من همانجا پیاده خواهم شد تا به محلّه «بنی مالک بن نجّار» رسیدند. ناقه پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در زمینی که متعلّق
ص: 455
به دو کودک یتیم به نام «سَهْل و سُهَیْل» بود،(1) زانو بر زمین زد.
خانه ابوایوب انصاری در نزدیکی این زمین بود و مادر وی از فرصت استفاده کرد، اثاثیۀ پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را به خانه خود برد، نزاع بین مردم برای بردن پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) آغاز گردید.
آن حضرت (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمودند: اَیْنَ الرَحْل؛ لوازم سفر من کجاست؟ گفتند: مادر ابوایوب برد.
سپس فرمود: اَلْمَرْءُ مَعَ رَحْلِهِ؛ مرد آنجا می رود که اثاث سفر او در آنجاست.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) در خانه ابوایوب فرود آمد و پرسید: آن زمین مال کیست؟
مُعاذ بن عَفْراء گفت: مال سَهْل و سُهیل، پسران عَمْرو، دو یتیمی که تحت سرپرستی من قرار دارند و من آن دو را راضی خواهم کرد.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) آن زمین را خرید (طبق روایتی به ده دینار) و دستور داد، در آنجا مسجدی ساخته شود.(2)مهاجران نیز از پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) می رسیدند و دیگر کسی از مسلمانان در مکّه
ص: 456
ص: 457
ص: 458
ص: 459
باقی نماند،مگر آنان که گرفتار و محبوس بودند و انصار (مردم یثرب) همگی به دین اسلام درآمدند. پس از ساخته شدن مسجد، اذان اسلامی به وسیله وحی مقرّر گردید و وقت نمازها به وسیله اذان اعلام می شد. سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) عهدنامه ای میان مهاجران مکّه و انصار از یک طرف و یهودیان یثرب از طرف دیگر نوشت و یهودیان را در دین و دارائی خود آزاد گذاشت و شرائطی برای ایشان قرار داد، از جمله:
1. مسلمانان و یهودیان مانند یک ملّت در یثرب زندگی خواهند کرد.
ص: 460
2. هرکدام در مراسم دینی خود آزاد خواهند بود.
3. هرگاه مدینه مورد حمله دشمن قرار گیرد، هر دو با هم در دفاع از آن تشریک مساعی کنند و ...(1)
هشت ماه بعد از هجرت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) میان مهاجرین و انصار پیمان برادری نهاد(2)که در راه حقّ، یکدیگر را یاری دهند و پس از مرگ از یکدیگر ارث ببرند. اینها نود نفر یا صد نفر بودند، نیمی از مهاجرین و نیمی از انصار.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به آنان گفت: در راه خدا، دو نفر دو نفر با هم برادری کنید، سپس دست علی (علیه السلام)را گرفت وگفت: هذا اَخی؛ این است برادر من.(3)
پس از هجرت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و یارانش به مدینه، رفتار مردم مکّه با مسلمانان که در مکّه باقی مانده بودند و قادر بر پیوستن به برادران مهاجر خویش نبودند تفاوت کرد، چه این که قبل از هجرت، دشمنی با مسلمانان به صورت فردی و پراکنده بود، ولی پس از آنکه فضا را مناسب دیدند به صورت دسته جمعی آنها را مورد تهاجم قرار داده و به آزار و اذیّت و شکنجه آنان پرداختند و روز به روز بر ظلم و ستم خود نسبت به آنان افزودند تا اینکه جام صبر و شکیبایی آها لبریز شد، از این رو به خدای خویش پناه آورده و از او درخواست کمک کردند.
در این هنگام بود که خداوند به مؤمنین فرمان جهاد داد و مهاجر و انصار را دستور داد تا: به کمک برادران مؤمن مستضعف خویش بشتابند.(4)
رسم قریش بر این بود که محصولات کشاورزی و صنایع دستی خود را با شامیان مبادله می
ص: 461
کردند و دسترسی به شام جز از راه یثرب (مدینه) برای آنها ممکن نبود.
یکی از نخستین راه هایی که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) برای جلوگیری از نفوذ کفّار، چاره اندیشی کرد، بستن راه تجارت برون مرزی آنها و مصادرۀ اموالشان بود و این عمل سبب ضعف قدرت مالی آنها می شود که در صحنه های دیگر می توانست باعث شکست آنها گردد.
در این راستا تهاجماتی صورت گرفت،(1)که ما به برخی از آنها که در قرآن بیان شده اشاره می کنیم:
1. جنگ بدر
یکی از حادثه هایی که در سال دوم هجرت(2)،(هفده یا نوزده ماه رمضان) اتفاق افتاد، غزوه بدر
ص: 462
است(1) که خداوند در آیات متعدّدی درقرآن به آن اشاره کرده است.(2) واین نخستین جنگ بزرگ مسلمانان با کفار قریش بود و خود پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) شخصاً فرماندهی جنگ را به عهده داشت.
طبق آنچه تاریخ نویسان و محدّثات و مفسّران آورده اند، غزوه بدر از اینجا آغاز شد که ابوسفیان، بزرگ مکّه در رأس یک کاروان نسبتاً مهم تجارتی که از چهل نفر با پنجاه هزار دینار مال التّجاره تشکیل می شد، از شام به سوی مدینه باز می گشت.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به یاران خود دستور داد: آماده حرکت شوند و به طرف این کاروان بزرگ که قسمت مهمّی از سرمایه دشمن را با خود حمل می کرد بشتابند و با مصادره کردن این سرمایه، ضربه سختی بر قدرت اقتصادی و در نتیجه بر قدرت نظامی دشمن وارد کنند. پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و یارانش حق داشتند دست به چنین حمله ای بزنند، زیرا:
اوّلاً: با هجرت مسلمانان از مکّه به مدینه بسیاری از اموالشان به دست مکّیان افتاد و خسارت سنگینی به آنها وارد شد و آنها حقّ داشتند، چنین خسارتی را جبران کنند.
از این گذشته: مردم مکّه در طی سیزده سال اقامت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و مسلمین در آنجا کاملاً نشان داده بودند که از هیچ گونه ضربه و صدمه به مسلمانان فروگذار نخواهند کرد و حتّی آماده کشتن
ص: 463
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نیز شدند. چنین دشمنی با هجرت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به مدینه بیکار نخواهد نشست.
پس عقل و منطق ایجاب می کند که مسلمانان به عنوان یک اقدام پیشگیرانه با مصادره کردن سرمایه عظیم کاروان تجارتی آنها، ضربه سختی بر آنها وارد سازند و هم بُنیۀ اقتصادی و نظامی خود را برای دفاع از خویشتن در آینده قوی کنند.
به هر حال ابوسفیان به وسیله دوستان خود در مدینه (منافقین) از این تصمیم پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) آگاه شد، لذا قاصدی به نام «ضَمْضَم بن عَمْرو غِفاری» به سرعت به مکّه فرستاد تا جریان را به اطّلاع اهل مکّه برساند. «ضمضم» در حالی که طبق توصیۀ ابوسفیان بینی شتر خود را دریده و گوش آن را بریده و خون به طرز هیجان انگیزی از شتر می ریخت و پیراهن خود را از دو طرف پاره کرده بود، وارونه سوار بر شتر نشسته بود تا توجّه همه مردم را به سوی خود جلب کند، وارد مکّه شد و فریاد برآورد: ای مردم، کاروان خود را دریابید بشتابید و عجله کنید، امّا باور نمی کنم به موقع برسید، زیرا محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) و افرادی که از دین شما خارج شده اند، برای تعرّض به کاروان از مدینه بیرون شتافتند.
در این موقع، خواب عجیب و وحشتناکی که «عاتکه» فرزند عبدالمُطَّلب (علیه السلام) و عمۀ پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) دیده بود، دهان به دهان می گشت و بر هیجان مردم می افزود.
جریان خواب این بود که او سه روز قبل در خواب دیده بود که شخصی فریاد می زند، مردم به سوی قتلگاه خود بشتابید و سپس این منادی بر فراز کوه ابوقبیس رفت و قطعۀ سنگ بزرگی را از بالا به حرکت درآورد. این قطعه سنگ متلاشی شد و هر قسمتی از آن به یکی از خانه های قریش اصابت کرد و نیز از درّۀ مکّه سیلابِ خون جاری شد.
هنگامی که وحشت زده از خواب بیدار شد و به برادرش عبّاس خبر داد، مردم در وحشت فرو رفتند.
امّا هنگامی که داستان این خواب به گوش ابوجهل رسید گفت: این زن، پیامبر دوّمی است که در فرزندان عبدالمُطَّلب ظاهر شده، قسم به بت های لات و عُزّی که سه روز مهلت می دهیم، اگر اثری از تعبیر خواب او ظاهر نشد، نامه ای را در میان خودمان امضاء می کنیم که بنی هاشم
ص: 464
دروغگوترین طوائف عربند.
ولی روز سوم که از این خواب گذشت، همان روزی بود که فریاد قاصد ابوسفیان، همۀ مکّه را لرزان ساخت و از آن جا که بسیاری از مردم مکّه در این کاروان سهمی داشتند، مردم به سرعت بسیج شدند و حدود نهصد و پنجاه نفر مرد جنگی که جمعی از آنان بزرگان و سرشناسان مکّه بودند، با هفتصد شتر و صد رأس اسب به حرکت درآمدند و فرماندهی لشکر به عهد ابوجهل بود.
پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) با سیصد و سیزده نفر (هشتاد و دو نفر مهاجر، شصت و یک نفر اَوْسی و صد و هفتاد نفر خزرجی) که تقریباً مجموع مسلمانان مبارز اسلام را در آن روز تشکیل می دادند، به نزدیک سرزمین بدر، بین راه مکّه و مدینه رسیده بود، خبر حرکت سپاه قریش به او رسید.
در این هنگام با یاران خود مشورت کرد که آیا به تعقیب کاروان ابوسفیان و مصادره اموال کاروان بپردازد و یا برای مقابله با سپاه آماده شود؟
جمعی مقابله با سپاه دشمن را ترجیح دادند، ولی گروهی از این کار اکراه داشتند و ترجیح می دادند که کاروان را تعقیب نکنند، دلیل آنها هم این بود که ما به هنگام بیرون آمدن از مدینه به قصد مقابله با سپاه مکّه نبودیم و آمادگی رزمی برای درگیری با آنها نداریم، در حالی که آنها با پیش بینی قطعی و آمادگی کافی برای جنگ، به سوی ما می آیند.
این دو دلی و تردید در این گروه، هنگامی افزایش یافت که معلوم شد، نفرات دشمن تقریباً بیش از سه برابر نفرات مسلمانان و تجهیزات آنها چندین برابر تجهیزات مسلمانان است.
ولی با همۀ این حرف ها، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نظر گروه اوّل را پسندید و دستور داد آماده حمله به سپاه دشمن شوند.
ازطرفی جمعی از مسلمانان به وحشت افتاده بودند، ولی پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) با این وعده الهی آنها را دلگرم ساخت و گفت: خداوند به من وعده داده که بر یکی از دو گروه پیروز خواهید شد، یا بر کاروان قریش یا بر لشکرشان و وعده خداوند تخلّف ناپذیر است، به خدا قسم! گویا محلّ کشته شدن ابوجهل و عدّه ای از سران قریش را با چشم خود می بینم.
سپس به مسلمانان دستور داد تا در کنار چاه بدر فرود آیند. در این گیر و دار ابوسفیان، توانست
ص: 465
خود را با کاروانش از منطقه خطر رهایی بخشد و از طریق ساحل دریا (دریای احمر) از بیراهه به سوی مکّه با عجله بشتابد و به وسیله قاصدی به لشکر پيغام رساند که خدا کاروان شما را رهایی بخشید، من فکر می کنم مبارزه با محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) در این شرایط لزوم ندارد، چون دشمنانی دارد که حساب او را خواهند رسید و شما برگردید.
ولی رئیس لشکر (ابوجهل) به این پیشنهاد تن در نداد و به بت های بزرگ لات و عُزّی قسم یاد کرد که ما نه تنها با آنها مبارزه می کنیم، بلکه تا داخل مدینه آنها را تعقیب خواهیم کرد و یا اسیرشان می کنیم و به مکّه می آوریم تا صدای این پیروزی به گوش تمام قبائل عرب برسد و از ما حساب ببرند.
سرانجام لشکر قریش وارد سرزمین بدر شد و غلامان خود را برای آوردن آب به سوی چاه فرستادند. یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) آنها را گرفته و برای بازجوئی خدمت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) آوردند، حضرت (صلی الله علیه و آله وسلم) از آنها پرسید شما کیستید؟
گفتند: غلامان قریشیم.
فرمود: تعداد لشکر چند نفر است؟
گفتند: اطلاعی از این موضوع نداریم.
فرمود: هر روز چند شتر برای غذا می کُشند؟
گفتند: نُه تا ده شتر.
فرمود: جمعیّت آنها از نُهصد تا هزار است (هر شتر خوراک یکصد مرد جنگی).
محیط، محیط رُعب آور و به راستی وحشتناکی بود، لشکر قریش که با ساز و برگ جنگی فراوان و نیرو و غذای کافی و حتّی زنان خواننده و نوازنده برای تهییج یا سرگرمی لشکر، قدم به میدان گذارده بودند، خود را با حریفی روبرو می دیدند که باورشان نمی آمد با آن شرائط قدم به میدان جنگ بگذارند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) که می دید یارانش ممکن است از وحشت شب را به آرامی نخوابند و روز و فردا با جسم و روحی خسته در برابر دشمن قرار بگیرند، طبق یک وعدۀ الهی به آنها فرمود: غم مخورید،
ص: 466
اگر نفراتتان کم است، جمع عظیمی از فرشتگان آسمان به کمک شما خواهند شتافت؛ و آنها را کاملاً دلداری داده و به پیروزی نهائی که وعده الهی بود، مطمئن ساخت به طوری که آنها شب را به آرامی خوابیدند.
مشکل دیگری که جنگجویان از آن وحشت داشتند، وضع میدان بدر که از شن های نرم که پاها در آن فرو می رفت پوشیده بود.
در آن شب، باران جالبی بارید، هم توانستند با آب آن وضو بسازند، خود را شتشو و صفا دهند و هم زمین زیر پای آنها سفت ومحکم شد و عجیب اینکه این رگبار در سمت دشمن به طوری شدید بارید که راه را، برای قریش دشوار ساخت.
خبر تازه ای که به وسیله گزارشگران مخفی که از لشکر اسلام شبانه به کنار اردوگاه دشمن آمده بودند، دریافت شد و به سرعت در میان مسلمانان انعکاس یافت، این بود که آنها گزارش دادند که: لشکر قریش با آن همه امکانات، سخت بیمناکند، گویی خداوند لشکری از وحشت درسرزمین قلب آنها فرو ریخته است.
فردا صبح لشکر کوچک اسلام با روحیه ای نیرومند، در برابر دشمن صف کشیدند. قبلاً پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به آنها پیشنهاد صلح کرد تا عذر و بهانه ای باقی نماند و نماینده ای میان آنان فرستاد که من دوست ندارم، شما نخستین گروهی باشيد که مورد حمله ما قرار می گیرید. بعضی از سران قریش مایل بودند صلح کنند، ولی باز ابوجهل مانع شد.
سرانجام آتش جنگ شعله ور گردید، حمزه عموی پیامبر و علی (علیهم السلام) که جوان ترین افراد لشکر بودند و جمعی دیگر از جنگجویان سپاه اسلام، در جنگ های تن به تن که سنّت آن روز بود، ضربات شدیدی بر پیکر حریفان خود زدند و آنها را از پای درآوردند.
روحیّه دشمن باز ضعیف تر شد، ابوجهل فرمان حمله عمومی صادر کرد و قبلاً دستور داده بود، آن دسته از اصحاب پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) که از مدینه اند به قتل برسانند و مهاجرین مکّه را اسیر کنند و برای انجام یک سلسله تبلیغات به مکّه بیاورند.
لحظات حسّاسی بود، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به مسلمانان دستور داده بود که زیاد به انبوه جمعیّت نگاه نکنند
ص: 467
و تنها به حریفان خود بنگرند و دندان ها را روی هم فشار دهند و سخن کمتر بگویند و از خداوند مدد بخواهند و از فرمان پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در همه حال سرپیچی نکنند و به پیروزی نهایی امیدوار باشند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) دست به سوی آسمان برداشتوعرض کرد: پروردگارا! اگر این گروه کشته شوند، کسی تو را پرستش نخواهد کرد.
باد به شدّت به سوی لشکر قریش می وزید و مسلمانان پشت به باد به آنها حمله می کردند، استقامت و پایمردی و دلاوری های آنها، قریش را در تنگنا قرار داده بود. در نتیجه هفتاد نفر از سپاه دشمن که ابوجهل در میان آنها بود، کشته شدند و در میان خاک و خون غلطیدند و هفتاد نفر به دست مسلمانان اسیر گشتند، ولی مسلمانان تعداد کمی کشته، بیشتر ندادند.
آنگاه به دستور پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) کشته های دشمن را در چاه بدر افکندند، غیر از اُمَیَّه بن خَلَف که در همان جایی که کشته شده بود، او را زیر خاک و سنگ کردند.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) بر سر چاه بدر ایستاد و گفت: ای به چاه افتادگان! ای «عُتْبه» و ای «شَیْبَه» و ای«ابوجهل»، یکی یکی همه آنها که در چاه بودند نام برد و شمرد، بدخویشانی برای پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) خود بودید، مردم مرا راستگو دانستند و شما مرا بیرون کردید، مردم مرا یاری کردند و شما به جنگ من برخاستید.
سپس گفت: آیا آنچه را پروردگار به شما وعده داد بود حق یافتید؟ من آن چه را پروردگارم، به من وعده داده بود، حق یافتم.
کسانی از صحابه گفتند: ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) ، آیا با لاشه های مردگان سخن می گویی؟
فرمود: اینان گفتار مرا می شنوند و لکن نمی توانند پاسخ دهند، آن چه را گفتم شنیدند و دانسته اند که وعده پروردگارشان حق است.(1)
ص: 468
*جنگ اُحُد(1)
در قرآن، شصت آیه از سورۀ آل عمران،(2)درباره جنگ اُحُد نازل شده است. اختصاص این همه آیات، به ماجرای اُحُد بیانگر آن است که جنگ اُحُد دارای درس های بسیار آموزنده برای مسلمانان هر عصر است که فراگرفتن آن درس ها، موجب عزّت آنان خواهد بود.
از روایات و تواریخ اسلامی چنین استفاده می شود: هنگامی که قریش در جنگ بدر شکست خوردند و با دادن هفتاد کشته و هفتاد اسیر، به مکّه مراجعت کردند، ابوسفیان به مردم مکّه اخطار کرد نگذارند، زنان بر کشته های بدر گریه کنند، زیرا اشک چشم، اندوه را از بین می برد و عداوت و دشمنی را نسبت به محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) از قلب های آنان زایل می کند.
ابوسفیان خود عهد کرده بود تا مادامی که از قاتلان جنگ بدر انتقام نگیرد، با همسر خود همبستر نشود!
بهر حال طایفه قریش با هر وسیله ای که در اختیار داشتند، مردم را به جنگ با مسلمانان تحریک می کردند و فریاد «انتقام، انتقام» در شهر مکّه طنین انداز بود.
در سال سوم هجرت، قریش به عزم جنگ با پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ، با سه هزار سوار و دو هزار پیاده، با تجهیزات کافی از مکّه خارج شدند و برای اینکه در میدان جنگ بیشتر استقامت کنند، بُت های
ص: 469
بزرگ و زنان را نیز با خود حرکت دادند.
عبّاس عموی پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) که یک مسلمان واقعی، غیر متظاهر به اسلام بود و در میان قریش در مکّه باقی مانده بود، هنگامی که دید لشکر نیرومند قریش به قصد جنگ با پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) از مکّه بیرون آمده، نامه ای نوشت و آن را به شخصی از قبیله بنی غفار سپرد و تعهّد گرفت که آن را ظرف سه روز به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) برساند و وی را از نقشه جنگی قریش آگاه سازد.
قاصد هنگامی نامه را رساند که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در باغ های خارج شهربه سرمی برد. وی پس از عرض ادب، نامۀ سربسته را به دست حضرت داد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نامه را خواند و از جریان مطّلع شد، با سَعد بن اُبی ملاقات کرد و گزارش عبّاس را به او رساند و سپس در شب پنج شنبه پنجم ماه شوّال دو نفر از اصحاب بنام اَنَس و مُؤْنس پسران فَضاله از بَنی ظَفَر را دستور داد که به راه مکّه و مدینه بروند و از اوضاع لشکر قریش اطلاعاتی به دست آورند.
دو بازرس پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) که برای کسب اطّلاع رفته بودند طولی نکشید، برگشتند و چگونگی لشکر قریش را به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) رساندند و گفتند: این سپاه نیرومند تحت فرماندهی خود ابوسفیان است.
سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) حُباب بن مُنذِر را فرستاد تا به میان سپاهیان دشمن رفت و تعداد آنها را تخمین زدو اطّلاعاتی برای رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) آورد.
اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) در این شب از شهر مدینه کاملاً حفاظت می کردند و عدّه ای مسلّح تا صبح در مسجد و بر در خانۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) نگهبانی دادند و مراقب اوضاع بودند. در همین شب رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) خوابی دید که در آن اثر خوشی نداشت، از مدینه بیرون برود.
در این باره با اصحاب خود مشورت کرد و گفت: اگر مصلحت بدانید در مدینه می مانیم و دشمن را در همان جا که فرود آمده است رها می کنیم تا اگر همان جا بمانند، به زحمت بیافتند و اگر به مدینه هجوم بیاورند، با آنان نبرد می کنیم. عبدالله بن اُبَیّ بن سَلول و بزرگان مهاجر و انصار نیز چنین عقیده داشتند.
ص: 470
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) گفت: در شهر بمانید و زنان و کودکان را در برج ها جای دهید. امّا جوانانی که در بَدر شرکت نکرده بودند، به شوق شهادت با این رأی مخالفت کردند و گفتند: ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) ، ما را بر سر دشمن ببر تا گمان نکنند که ترسیده ایم و از ناتوانی و زبونی در شهر مانده ایم.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) علی رغم اینکه تمایل به خروج از مدینه را نداشت، ولی در نتیجۀ اصرار جوانان اصحاب، تصمیم به حرکت گرفت. روز جمعه بعد از نماز جمعه و نماز عصر، داخل خانه شد و سلاح پوشید و سپس بر «مالک بن عَمرو صَحابی» از بنی نَجّار که در همان روز مرده بود نماز خواند و دستور داد سه پرچم ترتیب دهند. یکی را به مهاجران (به دست علی بن ابیطالب (علیه السلام)) و پرچمی برای قبیله اَوْس (به دست اُسَیْد بن حُضَیْر) و پرچمی به دست (حُباب بن مُنذِر) از قبیله خزرج داد و با هزار نفر از مهاجر و انصار از مدینه بیرون آمدند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) فاصلۀ میان مدینه و اُحد(1)
را پیاده پیموده و در طول راه، از صفوف لشکر سان دید و به دست خود صفوف لشکر را مرتب و منظم می ساخت.
در بین راه عبدالله بن اُبَیّ که با نظر او موافقت نشده بود برای ماندن در مدینه، با سیصد نفر به مدینه بازگشتند. به هرحال پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) با قوای خود که هفتصد نفر بودند غروب روز جمعه به محلّه شیخان رسیدند و بِلال اذان گفت.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) نماز را با اصحاب خود به جای آورد و شب را در شیخان به سر برد، سحرگاه از شیخان حرکت کرد و نماز صبح را در اُحد، به جای آورد و آنگاه در حالی که دو زره بر تن داشت، به صف آرائی سپاه پرداخت و کوه اُحُد را پشت سر و مدینه را پیش رو قرار داد وکوه عَیْنَیْن در طرف چپ مسلمانان قرار گرفت و عبدالله بن جُبَیْر را با پنجاه نفر تیرانداز در دهانه شکاف کوه قرار داد و به آنها توصیه کرد که در هر حال از جای خود تکان نخورند و پشت سر سپاه را حفظ کنند ...
ص: 471
از آن طرف ابوسفیان، خالد بن ولید را با دویست سرباز زُبده، مراقب این قسمت از کوه کرد و دستور داد: در کمین باشید تا وقتی که سربازان اسلام از این درّه کنار بکشند، آنگاه بلافلاصله لشکر اسلام را از پشت سر مورد حمله قرار دهید.
دو لشکر در مقابل یکدیگرصف آرایی کرده، مهیّای جنگ شدند و هر کدام به نوعی مردان خود را به جنگ تشویق می کردند.
ابوسفیان به نام بت های کعبه و جلب توجّه زنان زیبا، جنگجویان خود را به سر ذوق و شوق می آورد و پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به نام خدا و مواهب الهی مسلمانان را به جنگ تشویق می نمود.
اینک صدای «اَللهُ اَکْبَرُ، اَللهُ اَکْبَرُ» مسلمانان، تمام جلگه و دامنه اُحُد را پرکرده است و در طرف دیگر میدان، زنان و دختران قریش، برای تحریک عواطف و احساسات جنگجویان قریش، اشعاری را با دَف و نی می خواندند.
پس از شروع جنگ، مسلمانان با یک حمله شدید، توانستند لشکر قریش را درهم بشکنند، آنها پا به فرار گذاردند و سربازان اسلام به تعقیب آنها پرداختند.
خالد بن ولید که شکست قریش را قطعی دانست، خواست از راه درّه خارج شود و مسلمان را از پشت سر مورد حمله قرار دهد، ولی تیراندازان آنها را مجبور به عقب نشینی کردند، این عقب نشینی قریش باعث شد، جمعی از تازه مسلمانان به خیال اینکه دشمن شکست خورده است، برای جمع آوری غنائم یک مرتبه پُست های خود را ترک کنند و حتّی تیراندازانی که در بالاي کوهایستاده بودند، سنگر خود را ترک کردند و به میدان جنگ گریختند و هر قدر عبدالله بن جُبَیْر دستور پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را متذکّر شد، به جز عده کمی که تعدادشان حدود ده نفر بود در جایگاه حسّاس خود نایستادند.
نتیجه مخالفت دستور رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) این شد که خالد بن ولید با دویست نفر دیگر که در کمین بودند، چون شکاف کوه را از پاسداران خالی دیدند، به سرعت بر سر عبدالله بن جُبیر تاختند و او را با یارانش کشتند و از پشت سر به لشکر اسلام حمله آوردند.
ناگهان مسلمانان از هر طرف خود را بر شمشیر دشمن دیدند، نظم و هماهنگی آنان از میان
ص: 472
رفت، فراریان لشکر قریش همینکه اوضاع را چنین دیدند برگشتند و مسلمانان را دایره وار در میان گرفتند.
در همین موقع افسر شجاع اسلام حمزه سیّدالشّهداء (علیه السلام) با بعضی دیگر از یاران شجاع پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) شربت شهادت نوشیدند و جز عده معدودی که پروانه وار اطراف رهبر خود را گرفته بودند، بقیّه از وحشت پا به فرار گذاشتند.
در این جنگ خطرناک، آنکه بیش از همه فداکاری کرد و هر حمله ای که از جانب دشمن به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) می شد، دفع می نمود، علیّ بن ابیطالب(علیه السلام) بود.
علی (علیه السلام) با کمال رشادت می جنگید تا اینکه شمشیرش شکست. پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) شمشیر خود را که موسوم به «ذوالفقار» بود، به علی (علیه السلام) داد. سرانجام پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در جایی سنگر گرفت و علی (علیه السلام) همچنان از او دفاع می کرد تا آنکه طبق نقل بعضی از مورّخان بیش از شصت زخم بر سر و صورت و بدن او وارد آمد.
امام صادق (علیه السلام) می فرماید: پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) پیک وحی را میان زمین و آسمان مشاهده کرد که می گوید: لا فَتی اِلّا عَلِیٌّ وَ لا سَیْفَ اِلّا ذُوالْفِقارُ.
در این اثناء فریادی برخاست که محمّد کشته شد! بعضی گویند: ابن قمعه، «مُصْعَب» سرباز لشکر اسلام را به گمان اینکه پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) است، با ضربه سختی از پای درآورد و سپس با صدای بلند فریاد زد: به «لات و عُزّی» سوگند! که محمّد کشته شد!این شایعه از ناحیه هرکسی بود، بی گمان به نفع اسلام و مسلمین بود، زیرا دشمن به گمان اینکه محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) کشته شد، اُحُد را به قصد مکّه ترک گفت وگرنه لشکر فاتح قریش که شدیدترین کینه و دشمنی را نسبت به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) داشتند به آن قصد هم آمده بودند که این دفعه از او انتقام بگیرند. بدون کشتن آن حضرت، اُحد را ترک نمی کردند.
نیروی پنج هزار نفری قریش؛ حتّی یک شب هم نخواست، پس از پیروزی در میدان جنگ به صبح برساند، هماندم راه مکّه را پیش گرفت و حرکت کرد و بدین ترتیب در جنگ اُحد نسبت به مسلمانان، خسارات مالی و جانی فراوانی وارد شد و هفتاد نفر از مسلمانان در میدان جنگ کشته
ص: 473
شدند و عدّۀ زیادی مجروح افتادند و ...
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) نماز ظهر روز اُحد را به علّت زخم هایی که برداشته بود نشسته خواند و مسلمانان هم نشسته به وی اقتدا کردند، سپس به مدینه بازگشت و شب یکشنبه به مدینه رسید و مسلمانان به معالجه مجروحین خود پرداختند.(1)
در پایان جنگ اُحد، لشکر فاتح ابوسفیان، به سرعت راه مکّه را پیش گرفتند، هنگامی که به سرزمین «روحاء» رسیدند، از کار خود سخت پشیمان شدند و تصمیم به مراجعت به مدینه و نابود کردن باقیمانده مسلمانان گرفتند.
این خبر به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) رسید، صبح یکشنبه نماز را خواند و فوراً دستور داد که لشکر اُحد خود را برای شرکت در جنگ دیگری آماده کند، مخصوصاً فرمان داد که مجروحان جنگ اُحُد، به صفوف لشکر بپیوندند، به این ترتیب لشکر اسلام از مدینه دوباره حرکت کرد و به محلّی به نام حَمراء الاَسَد که در هشت میلی شهر مدینه قرار داشت رسیدند و اردو زدند و به مدّت سه روز«دوشنبه، سه شنبه و چهارشنبه» در آن جا ماندند. شب ها در پانصد محلّ آتش می افروختند، چنانکه شعله آتش ها از مسافت های دور دیده می شد و همهمۀ سپاهیان اسلام نیز از راه دور به گوش می رسید.
این خبر به لشکر قریش رسید، فکر می کردند ارتش تازه نفسی نیز از مدینه به آنها پیوسته است.
در این موقع، جریانی پیش آمد که روحیّه آن ها را ضعیف تر ساخت و آن این بود که یکی از
ص: 474
مشرکان به نام مَعْبَد خُزاعی،(1)از مدینه به سوی مکّه می رفت و مشاهده وضع پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و یارانش او را به سختی تکان داد و عواطف انسانی او تحریک شد و به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) گفت: مشاهده وضع شما برای ما بسیار ناگوار است، اگر استراحت می کردید برای ما بهتر بود.
این سخن را گفت و از آن جا گذشت و در سرزمین «روحاء» به لشکر ابوسفیان رسید. ابوسفیان از او درباره پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) سؤال کرد.
او در جواب گفت: محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) را دیدم، با لشکری انبوه که تاکنون همانند آن را ندیده بودم. در تعقیب شما هستند و به سرعت پیش می آیند!
ابوسفیان با نگرانی و اضطراب گفت: چه می گویی؟ ما آنها را کشتیم و مجروح ساختیم و پراکنده نمودیم.
مَعْبد گفت: من نمی دانم شما چه کردید، همین می دانم که لشکر عظیم و انبوه، هم اکنون در تعقیب شماست.
ابوسفیان و یاران او تصمیم گرفتند که به سرعت عقب نشینی کرده و به مکّه بازگردند و برای اینکه مسلمانان آنها را تعقیب نکنند و آنها فرصت کافی برای عقب نشینی داشته باشند، از جمعی از قبیله عَبْدُالْقَیْس که از آن جا می گذاشتند و قصد رفتن به مدینه برای خرید گندم داشتند، خواهش کردند که به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و مسلمانان این خبر را برسانند که: ابوسفیان و بت پرستان قریش با لشکرانبوهی به سرعت به سوی مدینه می آیند تا بقیّه یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را از پای درآورند.
هنگامی که این خبر به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و مسلمانان رسید گفتند: «حَسْبُنَا اللهُ وَنِعْمَ الْوَکیل؛ خدا ما را کافی است و او بهترین مدافع ما است».
امّا هرچه انتظار کشدیدند خبری از لشکر دشمن نشد، لذا پس از سه روز توقّف (و یا پنج شب)
ص: 475
به مدینه بازگشتند،(1)و آیات ذیل اشاره به این ماجرا میکند.(2)
*جنگ بَنی نضیر(3)
مفسّران و محدّثان و ارباب تواریخ در مورد آیات (سوره حشر)(4)، شأن نزول مفصّلی ذکر کرده اند که فشرده آن چنین است:
در سرزمین مدینه، سه گروه از یهود زندگی میکردند؛ «بنی نضیر» و «بنی قُریْظه» و «بنی قَیْنُقاع»، وگفته می شود که آنها اصالتاً اهل حجاز نبودند، ولی چون در مکتب مذهبی خود خوانده بودند که پیامبری از سرزمین مدینه ظهور می کند، به این سرزمین کوچ کردند و در انتظار این ظهور بزرگ بودند.
هنگامی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به مدینه هجرت فرمود، با آنها پیمان عدم تعرّض بست، ولی آنها هر زمان فرصتی یافتند، از نقض این پیمان فروگذار نکردند.
از جمله اینکه پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) روزی با چند نفر از بزرگان و یارانش به سوی قبیله بنی نضیر که درنزدیکی مدینه زندگی می کردند آمد و می خواست از آنها کمک یا وامی بگیرد، برای پرداختن دیۀ دو مقتول از طایفه بنی عامر که به دست عَمْرو بن اُمَیَّه (یکی از مسلمانان)، کشته شده بود.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در بیرون قلعۀ یهود بود و با کعب بن اشرف در این زمینه صحبت می کرد، در این هنگام، در میان یهودیان، بذر توطئه ای پاشیده شد و با یکدیگر گفتند: شما این مرد را در چنین
ص: 476
شرایط مناسبی گیر نمی آورید، الآن که در کنار دیوار شما نشسته است، یک نفر پشت بام رود و سنگ عظیمی بر او بیافکند و ما را از دست او راحت کند.
یکی از یهودیان به نام «عَمْرو بن جِحاش بن کَعْب» اعلام آمادگی کرد و به پشت بام رفت. رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به وسیلۀ وحی از تصمیم بنینضیر آگاه شد، برخاست و به مدینه آمد، بیآنکه با یاران خود سخنی بگوید. آنها تصوّر میکردند پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) باز میگردد، امّا بعداً آگاه شدند که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در مدینه است، آنها نیز به مدینه برگشتند و اینجا بود که پیمان شکنی یهود بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) مسلّم شد و دستور آماده باش برای جنگ، به مسلمانان داد.
در بعضی از روایات نیز آمده که یکی از شعرای بنی نضیر به هجو و بدگویی پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) پرداخت و این خود دلیل دیگری بر پیمان شکنی آنها بود.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) برای اینکه ضربۀ کاری قبلاً به آنها بزند، به «محمّد بن مَسْلَمَه» که با کعب اشرف بزرگ یهود، آشنایی داشت دستور داد: او را به هر نحو بتواند به قتل برساند و او با مقدّماتی این کار را کرد.
کشته شدن کعب بن اشرف تزلزلی در یهود ایجاد کرد، به دنبال آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) دستور داد: مسلمانان برای جنگ با این قوم پیمان شکن حرکت کنند.
هنگامی که آنها با خبر شدند، به قلعه های مستحکم و دژهای نیرومند خود پناه بردند و درها رامحکم بستند. پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) دستور داد: بعضی درختان نخل را که نزدیک قلعه بود بکَنند، یا بسوزانند.(1) این کار فریاد یهود را بلند کرد. گفتند: ای محمّد! تو پیوسته از این گونه کارها نهی می کردی، پس این چه برنامه ای است؟
آیه پنجم سوره حشر نازل شد و به آنها پاسخ گفت که: این یک دستور خاصّ الهی بود.
ص: 477
محاصره چند روز طول کشید و پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) برای پرهیز از خونریزی، به آنها پیشنهاد کرد: سرزمین مدینه را ترک گویند و از آن جا خارج شوند. آنها نیز پذیرفتند، مقداری از اموال خود برداشته و بقیّه را رها کردند، جمعی به سوی «اذرعات» شام و تعداد کمی به سوی «خیبر» و گروهی به «حیره» رفتند و باقیماندۀ اموال و اراضی و باغات و خانه های آنها به دست مسلمانان افتاد. هرچند تا آنجا که می توانستند، خانه های خود را به هنگام کوچ کردن تخریب کردند و ...(1)
* جنگ احزاب (خندق)(2)
خداوند در قرآن مجید، در آیات متعدّدی،(3)پیرامون یکی از مهم ترین حوادث تاریخ اسلام یعنی جنگ احزاب بحث می کندکه منافقان، یهودیان و قبایل مختلف قریش و بت پرستان، دست به دست هم داده بودند تا اسلام و مسلمین را نابود کنند.
نخستین جرقۀ جنگ از ناحیۀ گروهی از یهودیان قبیله بَنی نَضیر روشن شد، آنها به مکّه آمدند و طایفۀ قریش را به جنگ با پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) تشویق کردند و به آنها قول دادند تا آخرین نفس در کنارشان می ایستند.
سپس به سراغ قبیلۀ غَطْفان رفتند و آنها را نیز آماده کارزار کردند، این قبائل از هم پیمانان خود مانند قبیلۀ بنی اسد و بنی سلیم نیز دعوت کردند و چون همگی خطر را احساس کرده بودند، دست به دست هم دادند تا کار اسلام را برای همیشه تمام کنند.
از همۀ قبائل ده هزار نفر فراهم آمدند و سه لشکر بودند و فرمانده کلّ ابوسفیان بن حَرْب بود. سواران خُزاعی در فاصله چهار روز از مکّه به مدینه آمدند و پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را از حرکت قریش و
ص: 478
احزاب با خبر ساختند.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) با اصحاب مشورت کرد که: آیا از مدینه بیرون روند و هر جا که با دشمن برخورد کردند، همانجا با وی بجنگند؟ یا در مدینه بمانند و پیرامون شهر را خندق بکنند؟ و یا پشت به کوه در نزدیکی مدینه آماده جنگ باشند؟
به هر حال پشنهاد سلمان فارسی (علیه السلام) برای کندن خندق در اطراف مدینه تصویب شد تا دشمن به آسانی نتواند از آن عبور کند و شهر را مورد تاخت و تاز قرار دهد و کار کندن خندق را با شتاب آغاز کردند.
هر ناحیه ای از خندق به دسته ای از مسلمانان واگذار شد و مسلمانان با کوشش فراوان دست به کار بودند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) نیز شخصاً کمک می کرد و بیل و کلنگ می زد. شب و روز در کنار خندق به سر می برد تا کار خندق پایان پذیرد.
ولی گروه منافق، به بهانه های گوناگون شانه از کار خالی کرده و گاهی بدون اجازه به منازل خود می رفتند، امّا مردان با ایمان، با عزمی استوار مشغول کار بودند و در موقع عذر موجّه، با کسب اجازه از مقام فرماندهی، دست از کار کشیده، با برطرف ساختن عذر، دو مرتبه به سوی کار باز می گشتند.(1)
سرانجام کار خندق را در طول شش روز به پایان رساندند. لشکر قریش و هم پیمانانشان دردامنه کوه اُحُد فرودآمدند و انتظار داشتند که هم اکنون با سپاه اسلام روبرو گردند، امّا وقتی به پائین اُحد رسیدند، اثری از مسلمانان ندیدند، از این رو به پیشروی خود ادامه دادند تا لب خندق رسیدند، مشاهده خندقی عمیق در خطوط آسیب پذیر مدینه، باعث حیرت آنها گردید. لشکر قریش از ده هزار نفر تجاوز می کرد، برق شمشیرهای آنان از پشت خندق دیدگان را خیره می ساخت، ولی عدّۀ مسلمانان سه هزار نفر بیشتر نبود و دامنه کوه «سَلْع» که نقطه مرتفعی بود، اردوگاه آنان بود که زنان و کودکان را در آنجا جای داده بودند.
ص: 479
این نقطه کاملاً بر خندق و خارج آن تسلّط داشت و تمام فعّالیّت های دشمن و عبور و مرور آنها دیده می شد، گروهی از مسلمانان مأمور حفاظت و کنترل عبور و مرور از روی خندق بودند و به وسیلۀ سنگرهای طبیعی و غیرطبیعی که در اختیار داشتند، از تجاوز دشمن از روی خندق جلوگيری می کردند.
لشکر شرک نزدیک به یک ماه در پشت خندق توقّف کرد و جز عدّۀ معدودی نتوانستند از خندق عبور کنند و کسانی که فکر عبور از خندق را در سر می پروراندند، با پرتاب سنگ که به جای گلوله امروز به کار می رفت، عقب رانده می شدند.
جنگ احزاب با فصل زمستان مصادف بود، در آن سال، مدینه با کمبود باران و نوعی قحطی روبرو بود، از طرفی، آذوقه لشکر قریش آنقدر نبود که اجازۀ توقّف بیشتری به آنان بدهد، لذا فهمیدند که مرور زمان، از قدرت اراده سران لشکر خواهد کاست و مقاومت آنها را بر اثر استیلای سرما و کمی علوفه و خواربار کاهش خواهد داد.
از این رو به فکر افتادند که از بنی قریظه که در داخل مدینه بودند استمداد طلبند تا آتش جنگ را در داخل روشن کنند و راه مدینه را به روی لشکر قریش باز نمایند. بنی قریظه تنها تیره یهودی بودند که در مدینه کنار مسلمانان با صلح و آرامش زندگی می کردند و به پیمانی که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) بسته بودند کاملاً احترام می گذاشتند.
«حُیَّی بن اَخْطَب نَضَری» به تحریک ابوسفیان نزد «کَعْب بن اَسَد قُرَظیّ» رئیس بنی قریظه رفت، امّا وی دستور داد درِ قلعه را به روی او باز نکنند، ولی او سماجت و اصرار نشان داد و فریاد زد: ایکعب، از آب و نانت می ترسی که در به روی من باز نمی کنی؟
این جمله احساسات کعب را تحریک کرد، از این رو فرمان داد: در را باز کنند و آتش افروز جنگ در کنار هم کیش خود «کعب» نشست و به او چنین گفت: من یک جهان عزّت و عظمت به سوی تو آورده ام، سران قریش و صنادید عرب و امرای غَطْفان با تجهیزات کامل برای از بین بردن دشمن مشترک (محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) )، در کرانه های خندق فرودآمده اندوبه من قول داده اند تا محمّد و مسلمانان را قتل عام نکنند، به جایگاه خود باز نگردند.
ص: 480
کعب در پاسخ او گفت: به خدا سوگند! با یک جهت ذلّت و خواری آمده اید. سپاه عرب در نظر من مانند ابر بی باران است که غرّش می کند، ولی قطره ای از او نمی ریزد. ای فرزند اَخطب! ای آتش افروز جنگ، دست از سرِ ما بردار، مَلکات فاضله محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) ، مانع از آن است که ما پیمان خود را با او نادیده بگیریم، ما از او جز صدق و صفا، درستی و پاکی چیز دیگری ندیده ایم، چگونه به او خیانت کنیم.
حُیَّی آنقدر سخن گفت تا او را فریب داده و نرم ساخت و کعب را آماده پیمان شکنی کرد. پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به وسیله مأموران خود از پیمان شکنی بَنی قُرَیْظَه آگاه گردید و سخت پریشان و دل آزرده گشت، فوراً «سَعْد بن مُعاذ و سَعْد بن عُباده» را که از افسران ارشد اسلام و رئیس قبیله اَوْس و خزرج بودند، مأمور ساخت که اطّلاعات دقیقی به دست آورند و اگر خیانت آنان حقیقت داشته باشد، سخن با اشاره و کنایه بگویید که من بفهمم، امّا مردم را سست نکنید و اگر به پیمان خود وفادار بودند، به طور آشکار مطلب را تکذیب کنید.
فرستادگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) رفتند و معلوم شد که کار عهد شکنی بَنی قُرَیْظه از آن چه می گفتند بالاتر است تا آنجا که گفتند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) کیست؟ ما را با وی نه پیمان است و نه قراردادی! و نیز سخنان ناروا به رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) گفتند ... سپس بلافاصله برگشتند و پیمان شکنی بنی قریظه را با اشاره و کنایه به رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) اطلاع دادند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) با صدای بلند گفت: «اللهُ اَکْبَرُ اَبْشِرُوا یا مَعْشَرَ الْمَسْلِمینَ بِالْفَتْحِ؛ خدا بزرگ است، ای گروه مسلمانان، بشارت بر شما باد! که پیروزی نزدیک است».
این جمله برای این بود که مبادا روحیۀ مسلمانان با شنیدن پیمان شکنی بنی قریظه ضعیف گردد. به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) گزارش دادند که بنی قریظه از قریش و غطفان دو هزار سرباز خواسته اند تا از داخل قلعه خود وارد مدینه شوند و مدینه را غارت کنند. پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) فوراً، دو افسر به نام «زَیْد بن حارثه و مسلمه بن اَسْلَم» را با پانصد سرباز مأمور کرد که در میان شهر به گردش بپردازند و تکبیرگویان از تجاوزات بنی قریظه جلوگیری کنند تا زنان و کودکان با صدای تکبیر آرام بگیرند.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) و مسلمانان همچنان در محاصره بودند. سران مشرکین به نوبت، به معرکه می
ص: 481
آمدند، روزی ابوسفیان با همراهان خویش، روزی خالد بن ولید و ...، آنها گاه پراکنده و گاه با هم در اطراف خندق، اسب می تاختند و با نیروهای رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) زد و خورد می کردند تا اینکه پنج نفر از قهرمانان قریش به نام های عَمْر بن عَبْدوَد، عِکرِمه بن اَبی جَهْل، هَبَیْره بن وَهْب، نَوْفَل بن عبدالله و ضِرار بن الخَطَاب، لباس جنگ پوشیدند و با غرور مخصوصی در برابر سپاه بَنی کِنانه ایستاده و گفتند: آماده نبرد باشید! امروز خواهید فهمید که قهرمانان واقعی سپاه عرب چه کسانی هستند؟
سپس اسبان خود را تاخته تا بر سر خندق رسیدند و از نقطه ای که پهنای آن تنگ تر بود از خندق پریدند و در میان خندق و کوه سَلْع (که اردوگاه مسلمانان بود) به جولان درآمدند و مبارز می طلبیدند.
علی بن ابیطالب (علیه السلام) با چند نفر از مسلمین سر راه را بر آنان گرفتند. عمرو بن عبدود که در روز بدر جنگ کرده و زخمی شده و از شرکت در جنگ اُحُد بازمانده بود و روز خندق برای اینکه حضور خود را نشان دهد، لحظه به لحظه فریاد می کشید و می گفت: «هَلْ مِنْ مُبارزٍ». نعره های مستانه او در سرتاسر میدان طنین افکند و لرزه بر اندام لشکر اسلام انداخته بود، سکوت مسلمانان، جسارت او را بیشتر کرده، می گفت: مدّعیان بهشت کجایند؟ مگر شما ملّت اسلام نمی گویید که کشتگان شما در بهشت و مقتولان ما در دوزخند؟ آیا یک نفر از شما حاضر نیست که مرا به دوزخ بفرستد و یا من او را روانه بهشت سازم و ...
در لشکر اسلام در برابر نعره های عَمرو سکوت مطلق حکمفرما بود. پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: یک نفربرخیزد، شرّ این مرد را از سر مسلمانان قطع کند، هیچ کس جز علی (علیه السلام) آماده مبارزه نبود.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) شمشیر خود را به علی (علیه السلام) داد، عمّامه مخصوصی بر سر او بست و در حقّ او چنین دعا کرد: خداوندا! علی (علیه السلام) را از هر بدی حفظ بنما، پروردگارا! در روز بدر، عبیده بن الحارث و در اُحُد شیر خدا حمزه، از من گرفته شد، علی (صلی الله علیه و آله وسلم) را از گزند دشمن حفظ بنما.
سپس این آیه راخواند «رَبِّ لا تَذَرْنی فَرْداً واَنْتَ خَیْرُ الْوارِثین؛ بارالها! مرا تنها مگذار و تو
ص: 482
بهترین وارث اهل عالم هستی».(1)
علی (علیه السلام) برای جبران تأخیر، با سرعت هرچه زیادتر به راه افتاد، در این لحظه پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) جملۀ تاریخی خود را گفت: بَرَزَ الاْیمانُ کُلُّهُ اِلی الشِّرکِ کُلُّهُ؛ ایمان و کفر به تمامی روبروی یکدیگر قرار گرفت.(2)
وی روبروی پهلوان عرب (عمرو بن عبدود) قرارگفت.
عمرو گفت: تو کیستی؟
علی (علیه السلام) فرمود: علی فرزند ابی طالب (علیه السلام)
عمرو گفت: من خون تو را نمی ریزم، زیرا پدر تو از دوستان دیرینه من بود، من در فکر پسر عمّت هستم که ترا به چه اطمینان به میدان من فرستاده، من می توانم تو را با نوک نیزه ام بردارم و میان زمین و آسمان نگاه دارم، در حالی که نه مرده باشی و نه زنده.
علی (علیه السلام) فرمود: تو غصّۀ مرگ مرا مخور، من در هر حالت (کشته شوم و یا بکشم) سعادتمند بوده و جایگاه من بهشت است، ولی در همه حال دوزخ انتظار تو را می کشد.
عمرو لبخندی زد و گفت: علی! این تقسیم عادلانه نیست، بهشت و دوزخ هر دو مال تو باشد.
سپس علی (علیه السلام) سه پیشنهاد به او داد:
نخست - تو را به سوی خدا و پیامبرش و دین اسلام دعوت میکنم!عمرو گفت: نیازی به آن ندارم.
دوم - دست از نبرد بردار و محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) را به حال خود واگذار.
عمرو گفت: پذیرفتن این مطلب برای من مایه سرافکندگی است، فردا شعرای عرب، زبان به بدگویی من می گشایند و تصوّر می کنند که من از ترس به چنین کاری دست زده ام.
سوم - سپس علی (علیه السلام) فرمود: اکنون حریف تو پیاده است، تو نیز از اسب پیاده شو تا با هم نبرد
ص: 483
کنیم.
نبرد میان آن دو به شدّت آغاز گردید و گرد و غبار اطراف دو قهرمان را فرا گرفت و تماشاگران از وضع آنان بی خبر بودند، تنها صدای ضربات شمشیر که بر روی آلات دفاعی از سپر و نیزه می خورد، به گوش آنها می رسید، پس از زد وخوردهايی، عَمْرو شمشیر خودرامتوّجه سرعلی (علیه السلام)کرد. علی (علیه السلام) ضربت او را با سپر مخصوص دفع کرد، با این حال، شکافی در سر وی پدید آورد؛ امّا او از فرصت استفاده و ضربتی بُرنده بر پای حریف وارد ساخته و هر دو، یا یک پای او را برید و عمرو نقش بر زمین گشت.
صدای تکبیر از میان گرد و غبار که نشانۀ پیروزی علی (علیه السلام) بود، بلند شد. همراهان عمرو همه فرار کردند و به میان لشکر خود بازگشتند، جز نوفل که اسب وی در وسط خندق سقوط کرد و خود او سخت به زمین خورد، مأموران خندق، او را سنگباران کردند، امّا وی با صدای بلند می گفت: این طرز کشتن، دور از جوانمردی است، یک نفر فرود آید تا با هم نبرد کنیم، علی (صلی الله علیه و آله وسلم) وارد خندق گردید و او را کشت و ...
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) و اصحاب همچنان در نگرانی و سختی به سر می بردند و دشمن از بالا و پایین آنها را در محاصره داشت تا اینکه نُعَیْم بن مسعود بن عامِرْ از قبیله غَطفان نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) آمد و گفت: من اسلام آورده ام و با تمام این قبائل دوستی دیرینه دارم، آنان از اسلام من خبر ندارند، اگر دستوری دارید بفرمایید اجرا کنم.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: کاری کن که این جمعیّت پراکنده شود، یعنی میان ایشان اختلاف بینداز تا دست از یاری و همکاری با یکدیگر بکشند، چون جنگ نیرنگ و فریب است.
نُعیم از نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) بیرون رفت، آنگاه سراغ قبیله بنی قریظه آمد که در حقیقت آنها مسلمانان را از پشت سر تهدید می کردند. وی وارد قلعه بنی قریظه شد و مراتب دوستی و صمیمیت خود را به رُخ آنان کشید و قیافه همدردی و خیرخواهی گرفت و از هر دری سخن گفت، به طوری که اعتماد بنی قریظه را به خود جلب نمود.
سپس افزود: موقعیّت شما با احزاب متّفق، (قریش وغطفان) تفاوت دارد، زیرا مدینه مرکز
ص: 484
زندگی فرزندان و زنان شما است و تمام ثروت شما در این جا قرار گرفته و به هیچ روی برای شما امکان ندارد، از این نقطه به جای دیگر منتقل شوید، ولی احزاب متّفق که به جنگ محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) آمده اند، مرکز زندگی و تجارت آنها بیرون از مدینه و دور دست است.
اگر آنان فرصتی به دست آورده و در جنگ پیروز شوند، به هدف خود رسیده اند و اگر در این راه با شکست مواجه شوند، فوراً از این نقطه کوچ کرده، راه خود را پیش گرفته و به مراکز خود که از تیر رس محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) دور است، برمی گردند.
ولی شما فکر کنید، اگر احزاب در این جنگ پیروز نشوند و به مراکز خود بازگشتند، در این صورت شما در چنگال قدرت مسلمانان قرار خواهید گرفت.
من تصوّر می کنم، صلاح در این است اکنون که به احزاب پیوسته اید، در این تصمیم باقی بمانید، ولی برای این که احزاب در اثناء جنگ، شما را تنها نگذارند و به محلّ خود برنگردند، چند نفر از اشراف و سران آنها را، به عنوان گروگان بگیرید تا در روز سختی، آنها شما را رها نکرده و کار را به پایان برسانند؛ زیرا آنان ناچارند برای نجات افراد خود تا آخرین نفس با محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) نبرد کنند.
نظر نُعیم، به اتّفاق آراء تصویب گردید و او مطمئن شد که سخن وی در دل آنها کاملاً مؤثّر افتاد. سپس از قلعه آنها بیرون آمد و به اردوگاه احزاب رفت. او با سران قریش سوابق دوستی داشت، با آنها تماس گرفت و چنین گفت: بنی قریظه از شکستن پیمان خود با محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) سخت نادم و پشیمانند و اکنون به طرزی می خواهند آن را جبران کنند، آنان تصمیم گرفته اند چند نفر از اشراف شما را گروگان بگیرند و تحویل محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) دهند و از این راه صداقت خود را تثبیت نمایندو محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) آنها را بلافاصله بکشد، این مطلب را قبلاً با محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) در میان گذارده اند و به او قول داده اند که بعد از این، او را پشتیبانی نموده و با شما تا آخرین نفس مبارزه کنند و محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) نیز با این قرارداد موافقت کرده است.
بنابراین اگر یهود از شما گروگان بخواهند، مبادا موافقت کنید! بدانید که عاقبت آن خطرناک است. گواه روشن بر این کار این است که شما فردا ازآنهابخواهید وارد جنگ شوند واز پشت سر
ص: 485
به محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) حمله کنند، خواهید دید که هرگز قبول نخواهند کرد و مطالبی پیش خواهند کشید.
سپس از آن جا به اردوگاه غَطْفان رفت و در آنجا با شیوه مخصوصی سخن گفت و می گفت: شما قبیله غطفان ریشه و اصل من هستید، گمان نمی کنم مرا در گفتارم متّهم کنید، من با شما سخنی خواهم گفت، ولی تمنّا دارم که آن را با کسی بازگو نکنید.
همه او را به صداقت و دوستی پذیرفتند، سپس او مطلبی را که به قریش گفته بود، به طور مشروح باز گفت و آنان را از عواقب کار بنی قُریظه برحذر داشت و گفت: مبادا به خواهش آنان پاسخ مثبت بگویید.
وی مأموریت خود را به نحو احسن انجام داد، سپس مخفیانه به اردوگاه مسلمانان آمد، این شایعه را که یهودیان بنی قریظه می خواهند از نیروهای عرب گروگان بگیرند و آنها را تحویل مسلمانان بدهند، در میان لشکر اسلام پخش کرد. البتّه منظور از پخش این شایعه، این بود که مطلب از کرانه های خندق تجاوز کند و به گوش لشکر عرب برسد.
ابوسفیان شبِ شنبه تصمیم گرفت که کار را یکسره سازد، از این رو، سران قریش و غطفان! نمایندگانی به قلعه بنی قریظه اعزام کرده و به آنها گفتند: اینجا منطقه زندگی ما نیست، چارپایان ما دستخوش هلاکت شده اند، شما فردا از پشت سر حمله کنید تا کار را یکسره سازیم، فرمانده بني قریظه در پاسخ نمایندگان احزاب گفت: فردا روز شنبه است و ما ملّت یهود در چنین روزی دست به هیچ کاری نمی زنیم، زیرا گروهی از گذشتگان ما در چنین روزی دست به کار زدند و گرفتار عذاب الهی شدند.
علاوه بر این، ما در صورتی اقدام به جنگ می کنیم که عدّه ای از بزرگان احزاب، به عنوان گروگان در قلعه ما باشند تا شما برای نجات آنها تا آخرین نفس جنگ کنید و ما را در اثنای کار تنها نگذارید.
نمایندگان قریش بازگشتند و مطالب را به گوش سران احزاب رسانیدند. همگی گفتند: دلسوزی نُعیم درست بوده و بنی قریظه می خواهند با ما از در حیله وارد شوند.
بار دیگر نمایندگان قریش با سران بنی قریظه تماس گرفتند و گفتند: این مطلب که ما اشراف
ص: 486
خود را به عنوان گروگان بدهیم عملی نیست، حتّی ما حاضر نیستم، یک نفر را به عنوان گرو در اختیار شما بگذاریم، اگر شما مایلید فردا حمله کنید و ما شما را یاری می نماییم.
سخنان نمایندگان، آن هم با این لحن که: ما حتّی یک نفر هم به عنوان گروگان در اختیار شما نمی گذاریم، تردیدی در صدق گفتار برای بنی قریظه نگذاشت و همگی گفتند: حق همان است که نُعیم می گفت. قریش مَآل اندیش است. اگر خود را در جنگ موفّق و پیروز ندید، راه خود را پیش خواهدگرفت وما را در چنگال مسلمانان رها خواهد نمود.
پس از این بود که ناگهان هوا طوفانی شد و سردی هوا شدت پیدا کرد، انقلاب هوا به قدری بود که خیمه ها را از جای می کَند و دیگ های غذا را از روی آتش پرت می نمود. چراغ ها را خاموش نموده و آتش های افروخته را در وسط بیابان پخش می کرد، در این لحظه، پیامبر «حُذیفه بن یمان» را مأمورکرد که از خندق عبور نموده، از اوضاع دشمن اطّلاعاتی به دست بیاورد.
حذیفه می گوید: من خود را تا نزدیک ابوسفیان رسانیدم، دیدم او در میان سران سپاه مشغول سخنرانی است و چنین می گوید: نقطه ای که ما فرود آمده ایم، مرکز زندگانی ما نیست، چارپایان ما دستخوش هلاکت شده و باد و طوفان، خیمه و خرگاه و آتش برای ما باقی نگذاشته است و بنی قریظه ما را یاری نکردند، صلاح در این است که ما از این جا کوچ کنیم.
سپس برخاست و بر شتر زانو بسته خود سوار شده، مرتّب بر بدن او تازیانه می زد، بیچاره به قدری خائف و سرخورده بود که نمی دانست، دست های شترش بسته است. هنوز سفیدی صبح منطقه احزاب را روشن نکرده بود که سپاه عرب آنجا را ترک گفته و کسی از آنها در آن جا باقی نمانده بود. بدین ترتیب غائله احزاب در بیست و چهارم ماه ذی القعده سال پنجم هجری پایان پذیرفت.(1)
ص: 487
*جنگ بنی قُرَیْظَه(1)
بامداد بیست و چهارم ذی القعده که هنوز افق مدینه روشن نشده بود، آخرین دسته احزاب سرزمین مدینه را با ترس و وحشت فوق العاده ای ترک کردند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) و مسلمانان از اطراف خندق به شهر بازگشتند.
آثار خستگی و فرسودگی در چهره مسلمانان نمایان بود. با این حال پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به فرمان خدا مأمور شد که کار بنی قریظه را یکسره کند.(2)مؤذّن اذان گفت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) نماز ظهر را با مسلمانان برگزار کرد، سپس مؤذّن به دستور پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) چنین گفت: مسلمانان باید نماز عصر را در محلّه بنی قریظه بگزراند.
سپس پرچم را به دست علی (علیه السلام) داد و سربازان دلیر و فاتح به دنبال علی (علیه السلام) راه افتادند، سرتاسر قلعه بنی قریظه را محاصره کردند. دیدبانانِ قلعه، حرکت سپاه اسلام را به داخل قلعه گزارش کرده و یهودیان فوراً درهای قلعه را بستند. بیست و پنج روز محاصره به طور کشید، خداوند رُعب و وحشت شدیدی (همانگونه که قرآن می گوید) به دل های آنان افکند.
«کَعْب بن اَسَد» که از سران یهود بود، گفت: من یقین دارم که محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) ما را رها نخواهد کرد تا با ما پیکار کند، من به شما یکی از سه پیشنهاد را می کنم، هرکدام را خواستید برگزینید:
پیشنهاد اوّلم این استکه؛ دست در دست این مرد بگذاریم و به او ایمان بیاوریم و پیروی کنیم، زیرا برای شما ثابت شده است که او پیامبر خداست و نشانه های او را در کتب خود می یابید، دراین صورت جان و مال و فرزندان و زنان شما محفوظ خواهد بود.
گفتند: ما هرگز دست از حکم تورات برنمی داریم و چیزی به جای آن نخواهیم پذیرفت.
گفت: اکنون که این پیشنهاد را نپذیرفتید. بیایید کودکان و زنان خود را بکشیم تا فکر ما از
ص: 488
ناحیۀ آنها راحت شود! سپس شمشیر برکشید و با محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) و یارانش بجنگیم تا ببینیم خدا چه می خواهد؟ اگر ما کشته شدیم از ناحیۀ زن و فرزند نگرانی نداریم و اگر پیروز شدیم زن و فرزند بسیار است!
گفتند: ما این بیچاره ها را با دست خود به قتل برسانیم؟! بعد از اینها زندگی برای ما ارزش ندارد.
کَعْب بن اَسَد گفت: حال که این را هم نپذیرفتید، امشب شب شنبه است محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) و یارانش گمان می کنند، امشب حمله ای نخواهیم کرد، بیاییم و آنها را غافلگیر کنیم، شاید پیروز شویم.
گفتند: این کار را هم نخواهیم کرد، ما هرگز احترام شنبه را ضایع نمی کنیم. کَعب گفت: هیچ یک از شما از آن روزی که از مادر متولّد شده، حتّی یک شب آدم عاقلی نبوده است!
بعد از این ماجرا، آنها از پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) تقاضا کردند: اَبُولُبابَه بن عَبْدالْمُنْذِر را نزد ما بفرست تا در کار خود با وی مشورت کنیم.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) او را نزد ایشان فرستاد، هنگامی که وی نزد آنان آمد، زنان و بچّه های یهودی در مقابل او به گریه افتادند، او تحت تأثیر قرار گرفت، مردان گفتند: صلاح می دانی ما تسلیم حکم محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) شویم؟
ابولبابه گفت: آری، ولی در همین حال اشاره به گلوی خود کرده، یعنی همه شما را خواهد کشت!
ابولبابه می گوید: به خدا قسم قدم برنداشته، متوجّه شدم که به خدا و رسول او خیانت کرده ام، سپس راه مسجد را در پیش گرفته و بی آنکه نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) برود، خود را به یکی از ستون های مسجد بست و گفت: از اینجا نخواهم رفت تا خداوند توبه ام را قبول کند و از گناهی که مرتکب شده ام درگذرد و با خدا عهد می کنم، در سرزمینی که به خدا و رسولش خیانت کرده ام
ص: 489
هرگزدیده نشوم(1).بنی قریظه پس از مشورت با ابولبابه بامدادان تسلیم حکم رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) شدند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: آیا راضی هستید هرچه سَعْدبن مُعاذ درباره شما حکم کند، اجرا نماییم؟ آنها راضی شدند.
سعدگفت: اکنون موقعی رسیده که سعد بدون در نظر گرفتن ملامتِ ملامت کنندگان، حکم خدا را بیان کند.
سعد هنگامی که از یهود مجدداً اقرار گرفت که هرچه او حکم کند خواهند پذیرفت، چشم خود را برهم نهاد و رو به سوی آن طرف که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ایستاده بود کرد، عرض کرد: شما هم حکم مرا می پذیرید؟
فرمود: آری. گفت: من می گویم آنها که آماده جنگ با مسلمانان بودند، (مردان بنی قریظه) باید کشته شوند و فرزندان و زنانشان اسیر و اموالشان تقسیم گردد، امّا گروهی از آنان اسلام را پذیرفتند و نجات یافتند.(2)
*جنگ بَنی المُصْطَلِق (مُرَیْسیع)(3)
بنی مصطلق، تیره ای از قبیله خُزاعه هستند که با قریش همجوار بودند. گزارش هایی به مدینه رسید که: «حارث بن اَبی ضِرار» رئیس قبیله، درصدد جمع سلاح و سرباز است و می خواهد مدینه را محاصره کند.
پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) در این موقع تصمیم گرفت، فتنه را در نطفه خفه کند. از این جهت،
ص: 490
یکی از یاران خود به نام «بُرَیْدَة بن حُصَیْب اَسْلَمی» را برای تحقیق رهسپار سرزمین قبیله یاد شده کرد.
وی به صورت ناشناس با رئیس قبیله تماس گرفت و از جریان آگاه شد، سپس به مدینه برگشت و گزارش را تأیید کرد. در این موقع، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) با یاران خود، به سوی قبیلۀ مذکور حرکت کرد و در کنار چاه «مُرَیْسیع» با آنها روبرو گردید. جنگ میان دو دسته آغاز شد، جانبازی مسلمانان و رُعبی که در دل قبائل عرب از ناحیۀ مسلمانان افتاده بود، سبب شد که پس از زد و خورد کوتاهی و با کشته شدن ده نفر از دشمن و یک نفر از مسلمانان (آنهم به طور اشتباهی) سپاه دشمن متفرّق گردند. سرانجام اموال زیادی نصیب لشکر اسلام شد و زنان آنها به اسارت درآمدند.(1)
در سال ششم هجرت ماه ذی القعده، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) به قصد عمره به سوی مکّه حرکت کرده و همۀ مسلمانان را تشویق به شرکت در این سفر نمود، گروهی خوددداری کردند، ولی جمع کثیری از مهاجران و انصار و اعراب بادیه نشین در خدمتش عازم مکّه شدند.
این جمعیّت که در حدود یک هزار و چهارصد نفر بودند، همگی لباس اِحرام بر تن داشتند و جز شمشیر که اسلحۀ مسافران محسوب می شد، هیچ سلاح جنگی با خود نداشتند. هنگامی که پیامبر به عُسْفان در نزدیکی مکّه رسید باخبر شد(2) که قریش تصمیم گرفته اند از ورود او به مکّه
ص: 491
جلوگیری نمایند تا اینکه پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به حُدَیْبِیَه رسید.(1)
حضرت فرمود: همین جا توقّف کنید. عرض کردند در اینجا آبی وجود ندارد، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) از طریق اعجاز از چاهی که در آنجا بود آب برای یارانش فراهم ساخت.
در اینجا سفرائی میان قریش و پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) رفت و آمد می کردند تا مشکل به نحوی حلّ شود. سرانجام عُرْوَه بْنِ مَسْعُود ثَقَفی که مرد هوشیاری بود، از سوی قریش خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) آمد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: من به قصد جنگ نیامده ام و تنها هدفم زیارت خانه خداست، ضمناً عُرْوَه در این ملاقات منظرۀ وضو گرفتن پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را که اصحاب اجازه نمی دادند، قطره ای از آب وضوی او به روی زمین بیافتد مشاهده کرد و هنگام بازگشت به قریش گفت: من به دربار کسری و قیصر و نجاشی رفته ام، هرگز زمامداری را در میان قومش به عظمت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) در میان یارانش ندیدم و اگر تصوّر کنید که آنها دست از محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) بردارند اشتباه بزرگی است، شما با چنین افراد ایثارگری روبرو هستید، تصمیمتان را بگیرید.
در این میان پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به عُمَر بن خَطّاب پیشنهاد فرمود که: به مکّه رود و اشراف قریش را از هدف این سفر آگاه سازد. عُمَر گفت: قریش با من عداوت شدیدی دارند و من از آنها بیمناکم، بهتر است که عُثْمان بن عَفّان به این کار مبادرت ورزد. عثمان به سوی مکّه آمد و چیزی نگذشت که در میان مسلمانان شایع شد او را کشته اند.
در اینجا پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) تصمیم به شدّت عمل گرفت و در زیر درختی که در آن جا بود، با یارانش تجدید بیعت کرد، بعدها به نام بیعت رِضْوان(2)،معروف شد و با آنان عهد بست که تا آخرین نفس مقاومت کنند، ولی چیزی نگذشت که عثمان سالم بازگشت و به دنبال او، قریش سُهَیْل بن عَمْرو
ص: 492
را برای مصالحه خدمت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) فرستادند، ولی تأکید کردند که امسال به هیچ وجه ورود او به مکّه ممکن نیست.
بعد از گفتگوهای زیاد پیمان صلحی منعقد شد که یکی از موادّش همین بود که مسلمانان آن سال را از عمره چشم بپوشند و سال آینده به مکّه بیایند، مشروط بر اینکه بیش از سه روز نمانند و سلاحی جز سلاح مسافر با خود نیاورند و مواد متعدّد دیگری دائر بر امنیّت جانی و مالی مسلمانان که از مدینه وارد مکّه می شوند و همچنین ده سال متارکۀ جنگ میان مسلمین و مشرکین و آزادی مسلمانان مدینه در انجام فرائض مذهبی در آن گنجانیده شده،(1)...
بر این پیمان صلح، گروهی از مسلمانان و مشرکان گواهی داده و کاتب عهدنامه، علیّ بن ابیطالب (علیه السلام) بود.
در اینجا پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) دستور داد، شترهای قربانی که به همراه آورده بودند، در همان جا قربانی کنند. سرهای خود را بتراشند و از اِحرام به درآیند.
امّا این امر برای جمعی از مسلمانان سخت ناگوار بود، چرا که بیرون آمدن از اِحرام، بدون انجام مناسک عمره، در نظر آنها امکان پذیر نبود، ولی پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) شخصاً پیشگام شد و شتران قربانی را نحر فرمود و از اِحرام بیرون آمد و به مسلمانان تفهیم نمود که این استثنایی است در قانون احرام و قربانی که از سوی خداوند قرار داده شده است.
مسلمین هنگامی که چنین دیدند تسلیم شدند و دستور پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) دقیقاً اجرا شد و از همان جا آهنگ مدینه کردند، امّا کوهی از غم و اندوه بر قلب آنها سنگینی می نمود، چرا که ظاهر قضیّۀ مجموع این مسافرت، یک ناکامی و شکست بود، ولی خبر نداشتند که در پشت داستان صلح حُدَیْبِیَه چه پیروزی هایی برای مسلمانان و آینده اسلام نهفته است و در همین هنگام بود که سورۀ
ص: 493
فتح نازل شد و بشارت فتح عظیمی را به پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) داد.(1)
با قرارداد صلح ده سالۀ «حُدَیْبِیَه» تا حدّی مسلمانان مدینه، از تجاوز و تعرّض راهزنان و رهگذران قُریش که از راه وادی القُری به شام و نواحی شمال عربستان رفت و آمد می کردند، آسوده خاطر شدند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) را فرصتی به دست آمد تا برای سران کشورها و شهرها نامه بنویسد و آنها را به اسلام دعوت کند.
این نخستین گامی بود که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) پس از نوزده سال کشمکش با قریش لجوج، برداشت. اگر دشمنان داخلی، با نبردهای خونین خود، او را مشغول نمی ساختند، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) پیش از این، به دعوت ملل جهانی دست می زد، ولی حملات ناجوانمردانه عرب، او را مجبور ساخت که قسمت مهمّی از وقت خود را به امر دفاع از حوزۀ اسلام صرف نماید.
اکنون صد و هشتاد و پنج نامه، از متون نامه های پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) که برای تبلیغ و دعوت به اسلام و یا به عنوان میثاق و پیمان نوشته است، در دست داریم که محدّثان و تاریخ نویسان آن را ضبط کرده اند.(2) همه این نامه ها حاکی از این است که روش اسلام در دعوت و تبلیغ، منطق و برهان بوده، نه جنگ و شمشیر.
نویسندگان این نامه ها بالغ بر بیست و سه نفر بودند، بعضی بیست و شش و نیز تا چهل و دو نفر نوشته اند که یکی از آنها حضرت علی (علیه السلام) بود و افرادی که برای آنها نامه نوشته اند، بسیارند. از
ص: 494
جمله: قیصر روم، خسروپرویز پادشاه ایران، نجاشی پادشاه حبشه و ...(1)
*جنگ خَیْبَر(2)قبلاً یادآور شدیم که در سرزمین مدینه، سه گروه از یهود زندگی می کردند: بنی النضیر و بنی قریظه و بنی قینقاع.
هنگامی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به مدینه هجرت فرمود، با آنها پیمان عدم تعرّض بست، ولی آنها هر زمانی فرصت یافتند، از نقض این پیمان فروگذار نکردند، سرانجام به سرنوشت شومی که نتیجۀ اعمال و حرکات ناشایست خود آنها بود دچار شدند. گروهی از آنها اعدام و برخی مانند قبیله های بنی قینقاع و بنی النضیر از سرزمین مدینه رانده شدند و در خیبر(3)و وادی القُری و یا الذرعات شام سکونت گزیدند.
جرم بزرگی که یهودیان خیبر داشتند، این بود که تمام قبائل عرب را برای کوبیدن اسلام تشویق کردند و سپاه شرک با کمک مالی یهودیان خیبر، در یک روز از نقاط مختلف عربستان حرکت کرده، خود را به پشت مدینه رسانیدند. در نتیجه، جنگ احزاب که شرح آن را خواندید، رُخ داد.
ناجوانمردی یهودیان خیبر، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را بر آن داشت که این کانون خطر را برچیند و همه آنها را خلع سلاح نماید؛ زیرا بیم آن می رفت که این ملّت لجوج و ماجراجو، بار دیگر با صرف هزینه های سنگین، بت پرستان عرب را بر ضدّ مسلمانان برانگیزانند و صحنه نبرد احزاب بار دیگر تکرار شود.
ص: 495
لذا با بستن پیمان صلح حُدیبیّه، فکر پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) از ناحیه جنوب (قریش مکّه) آسوده بود، هنگامی که از حدیبیّه بازگشت، تمام ماه ذی الحجّه و مقداری از محرّم سال هفتم هجری را در مدینه توقّف کرد، سپس فرصت را غنیمت شمرده و برای برچیدن کانون فساد و تحریکات ضد اسلامی یهودیان خیبر، با یک هزار و چهارصد نفر از یارانش که در حدیبیّه شرکت کرده بودند، به سوی خیبر حرکت کرد.
هنگامی که به نزدیک قلعه های خیبر رسید، به یارانش دستور داد توقّف کنند. سپس سر به آسمان بلند کرد و دعایی را خواند و سپس فرمود: بِسْمِ الله، حرکت کنید.و به این ترتیب شبانه به کنار خیبر رسیدند. صبحگاهان که اهل خیبر از ماجرا با خبر شدند، خود را در محاصرۀ سربازان اسلام دیدند، سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) قلعه ها را یکی بعد از دیگری فتح کرد تا به آخرین قلعه ها که از همه محکم تر و نیرومندتر بود و فرمانده معروف یهود مَرْحَبْ حِمْیَری در آن قرار داشت، رسید.
در این ایّام حالت سردرد شدیدی که گهگاه به سراغ پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) می آمد به او دست داد، به گونه ای که یکی دو روز نتوانست از خیمه بیرون آید. در این هنگام ابوبکر را با مسلمانان برای فتح آن قلعه فرستاد.
امّا بی آنکه نتیجه بگیرند بازگشتند، سپس عُمر را فرستاد و مسلمانان شدیدتر از روز قبل جنگیدند، ولی بدون نتیجه بازگشتند.
این خبر به گوش رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) رسید فرمود: به خدا سوگند! فردا پرچم را به دست مردی می سپارم که او، خدا و پیامبرش را دوست دارد؛ و خدا و پیامبر نیز او را دوست دارند و او قلعه را با قدرت فتح خواهد نمود.
گردن ها از هرسوکشیده شد که منظور چه کسی است؟ جمعی حدس می زدند که منظور پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ، «علی (علیه السلام)» است، ولی او در آن جا حضور نداشت، چرا که چشم درد شدیدی او را ازحضور در لشکر مانع شده بود. صبحگاهان علی (علیه السلام) سوار بر شتری وارد شد و نزدیک خیمۀ پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) پیاده گشت، در حالی که چشمانش شدیداً درد می کرد.
ص: 496
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: نزدیک بیا! نزدیک رفت، از آب دهان مبارکش بر چشم علی (علیه السلام) مالید و چشمش به برکت این اعجاز کاملاً سالم شد، سپس پرچم را به دست او داد. علی (علیه السلام) با لشکر اسلام به سوی قلعۀ بزرگ خیبر حرکت کرد، مردی از یهود از بالای دیوار سؤال کرد تو کیستی؟
فرمود: من علیّ بن ابی طالبم.
یهودی فریاد کشید: ای جماعت یهود! شکستتان فرا رسید.
در این هنگام مَرْحَب یهودی فرماندۀ آن قلعه به میدان مبارزۀ علی (علیه السلام) آمد و چیزی نگذشت که با یک ضربت کاری بر زمین افتاد.جنگ شدیدی میان مسلمانان و یهودیان درگرفت، علی (علیه السلام) نزدیک درِ قلعه آمد و با حرکتی نیرومند و پر قدرت، در را از جا برکَند و به کناری انداخت و به این ترتیب قلعه گشوده شد و مسلمانان وارد شدند و آن را فتح کردند.
یهودیان تسلیم شدند و از پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) خواستند در برابر این تسلیم، خون آنها محفوظ باشد. پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) پذیرفت، غنائم منقول به دست سپاه اسلام افتاد و اراضی و باغات آنجا را به دست یهود سپرد، مشروط به اینکه نیمی از در آمد آن را به مسلمین بپردازند.(1)
*غزوه فتح مکّه(2)
بعد از پیمان وصلح حُدَیبیّه در سال ششم هجرت، مشرکان مکّه دست به پیمان شکنی زدند و آن صلح نامه را نادیده گرفتند و بعضی از هم پیمانان پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را تحت فشار قرار دادند.
ص: 497
هم پیمان های رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به آن حضرت شکایت کردند. ایشان از این پیمان شکنی سخت ناراحت شد و به همین جهت تصمیم به فتح مکّه را گرفتند.
چرا که در جزیره العرب، مکّه تنها پایگاهی بود که در دست مشرکان و مخالفان اسلام باقی مانده بود و آن را مرکز کارشکنی های خود قرار داده بودند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) اعلام بسیج عمومی کرد، مسلمانان با شور و هیجان به این اعلام، پاسخ مثبت دادند و طولی نکشید که ده هزار نفر از مسلمانان مسلّح آماده شدند و روز دهم ماه رمضان سال هشتم هجرت، به سوی مکّه حرکت کردند.پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در وسط راه، عمویش عبّاس را دید که از مکّه به عنوان مهاجرت به سوی او می آید.
حضرت به او فرمود: اثاث خود را به مدینه بفرست و خودت با ما بیا و تو آخرین مهاجری؛ و سرانجام مسلمانان به سرزمین مَرِّ الظَّهْران،(1) رسیدند و در آنجا اردو زدند و شبانه آتش های زیادی برای آماده کردن غذا در آن مکان می افروختند. جمعی از اهل مکّه، این منظره را دیده در حیرت فرو رفتند.
هنوز اخبار حرکت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) و لشکر اسلام بر قریش پنهان بود، در این هنگام عبّاس، عموی پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) فکر کرد که اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به طور قهر آمیز وارد مکّه شود، کسی از قریش زنده نمی ماند، از پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) اجازه گرفت و بر مرکب آن حضرت سوار شد و گفت: می روم شاید کسی را ببینم به او بگویم اهل مکّه را از ماجرا باخبر کند تا بیایند و امان بگیرند.
عبّاس حرکت کرد و نزدیک شهر مکّه آمد، اتّفاقاً در این هنگام صدای ابوسفیان را شنید که به یکی از دوستانش به نام بُدَیْل می گوید: من هرگز آتش افزون تر از این آتش ها ندیدم!
بُدَیْل بن وَرْقاء خُزاعی گفت: فکر می کنم این آتش ها مربوط به قبیله خُزاعه باشد. ابوسفیان گفت: قبیله خُزاعه از این خوارترند که این همه آتش برافروزند!
در اینجا عبّاس، ابوسفیان را صدا زد. ابوسفیان صدای عبّاس را شناخت و گفت: چه خبر؟
ص: 498
عبّاس پاسخ داد: این رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) است که با ده هزار نفر سربازان اسلام به سراغ شما آمده اند!
به این ترتیب عبّاس، ابوسفیان را همراه خود، سوار بر مرکب رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) کرد و با سرعت به سوی پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) برگشت. از کنار هر گروهی و آتشی از آتش ها می گذشت می گفتند: این عموی پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) است که بر مرکب او سوار شده، شخص بیگانه ای نیست تا به جائی رسيد که عُمَربن خطّاب بود.
هنگامی که چشم عُمَر به ابوسفیان افتاد گفت: شکر خدا را که مرا بر تو (ابوسفیان) مسلّط کرد، در حالی که هیچ امانی نداری! فوراً خدمت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) آمده و اجازه خواست تا گردن ابوسفیان رابزند، ولی عبّاس فرا رسید، عرض کرد: ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) ! من به او پناه داده ام.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: من نیز فعلاً به او پناه می دهم تا فردا که او را نزد من آوری. فردا که عبّاس او را نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) آورد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به او فرمود: وای بر تو ابوسفیان! آیا وقت آن نرسیده است که ایمان به خدای یگانه بیاوری؟
گفت: آری، پدر و مادرم فدایت، ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) ! من شهادت می دهم که خداوند یگانه است و همتایی ندارد، اگر کاری از بت ها ساخته بود، من به این روز نمی افتادم! ...
به هر حال هنگامی که ابوسفیان لشکر عظیم اسلام را دید، یقین پیدا کرد که هیچ راهی برای مقابله باقی نمانده است. رو به عبّاس کرد و گفت: سلطنت فرزند برادرت بسیار عظیم شده! عبّاس گفت: وای بر تو، سلطنت نیست، نبوّت است.
سپس عبّاس به او گفت: با سرعت به سراغ مردم مکّه برو و آنها را از مقابله با لشکر اسلام برحذر دار!
ابوسفیان وارد مسجدالحرام شد و فریاد زد: ای جمعیّت قریش! محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) با جمعیّتی به سراغ شما آمده که هیچ قدرت مقابله با آن را ندارید.
سپس افزود، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: هرکس واردخانه ابوسفیان یا مسجدالحرام شود و یا در خانۀ خود، بماند و درِ خانه بر روی خود ببندد، در امان خواهد بود.
ص: 499
سپس فریاد زد: ای جمعیّت قریش! اسلام بیاورید تا سالم بمانید. همسرش هند، ریش او را گرفت و فریاد زد این پیرمرد احمق را بکشید! ابوسفیان گفت: رها کن، به خدا اگر اسلام نیاوری، تو هم کشته خواهی شد، برو داخل خانه باش.
سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) با صفوف لشکریان اسلام حرکت کرد تا به نقطه ی ذی طُوی رسید، همان نقطۀ مرتفعی که از آنجا خانه های مکّه نمایان است.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به یاد روزی افتاد که به اجبار از مکّه مخفیانه بیرون آمد، ولی می بیند امروز با این عظمت وارد مکّه می شود، لذا پیشانی مبارک را به فراز جهاز شتر گذاشت و سجده شکر به جا آورد.سپس در حُجون(1)،فرود آمد و غسل کرد و با لباس رزم و اسلحه، بر مرکب نشست، درحالیکه سوره فتح قرائت می فرمود، وارد مسجدالحرام شد و تکبیر گفت.
سپاه اسلام نیز همه تکبیر گفتند، به گونه ای که صدایشان همه دشت و کوه را پر کرد و سپس از شتر خود فرود آمده و برای نابودی بت ها نزدیک خانه کعبه آمد، بت ها را یکی پس از دیگری سرنگون می کرد و می فرمود: «جاءَ الْحَقٌّ وَ زَهَقَ الْباطِلَ ان الباطل کانَ زَهُوقاً».(2)
چند بت بزرگ بر فراز کعبه نصب شده بود که دست پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به آنها نمی رسید، امیرمؤمنان علی (علیه السلام) را امر کرد، پای بر دوش مبارکش نهد و بالا رود و بت ها را بر زمین انداخته بشکند.
علی (علیه السلام) این امر را اطاعت کرد، سپس کلید خانه کعبه را گرفت و در را بگشود و عکس های پیغمبران را که بر در و دیوار داخل خانۀ کعبه ترسیم شده بود محو کرد. بعد از این، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) دست در حلقۀ درب خانۀ کعبه کرد و رو به اهل مکّه که در آنجا جمع شده بودند فرمود: شما چه می گویید؟ و چه گمان دارید درباره شما چه دستوری بدهم؟
عرض کردند: ما جز خیر و نیکی از تو انتظار نداریم، تو برادر بزرگوار و فرزند برادر بزرگوار
ص: 500
مائی! و امروز به قدرت رسیده ای، ما را ببخش.
اشک در چشمان پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) حلقه زد، صدای گریه مردم مکّه نیز بلند شد. پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: من درباره شما، همان می گویم که برادرم یوسف (علیه السلام) گفت، امروز هیچگونه سرزنش و توبیخی بر شما نخواهد بود. خداوند شما را می بخشد و اَرحم الرّاحمین است.(1)
همه را عفو کرد و فرمود: همه آزادید، هر کجا که می خواهید بروید و به این ترتیب مکّه بدون خونریزی فتح شد.(2)وجاذبه این عفو و رحمت اسلامی که هرگز انتظار آن را نداشتند، چنان دردل ها اثر کرد که مردم گروه گروه آمدند و مسلمان شدند و صدای این فتح عظیم در تمام جزایر عربستان پیچید و آوازۀ اسلام، همه جا را فرا گرفت و موقعیّت اسلام و مسلمین از هر جهت تثبیت شد.(3)
پس از فتح مکّه، مردم هَوازِنْ و ثقیف که قبیله ای بزرگ بودند و در طائف(4)و اطراف آن زندگی می کردند، از این ماجر آگاه و باخبر شدند. رئیس طائفه هوازن به نام مالک بن عَوْف نَصْری آنها را جمع کرد و به آنها گفت: ممکن است محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) پس از فتح مکّه به جنگ با ما برخیزد. آنها گفتند پیش از آنکه او با ما نبرد کند، صلاح در این است که ما پیش دستی کنیم.
مالک بن عوف از همه قبایل اطراف، نیرو جمع کرده و همه غرق در اسلحه، آماده جنگ
ص: 501
وحرکت به سوی مکّه شدند. وقتی لشکریان آماده شدند، مالک فرمان داد تا زنان و فرزندانشان را به همراه آورند تا به هنگام درگیری با مسلمانان، هیچکس فکر فرار در سر نپروراند.
وقتی که سپاه سی هزار نفری دشمن و هوازِنْ به سرزمین اَوْطاس رسیدند، همان جا را برای میدان جنگ مناسب دیدند و انتخاب کردند. هنگامی که این خبر به گوش پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) رسید به مسلمانان دستور داد، آماده حرکت به سوی سرزمین قبیله هوازن شوند.
اداره امور شهر و امامت در مسجد را به عَتّاب بن اُسَیْد که مرد با کفایتی بود سپرد و او از صفوان بن امیّه که مشرک بود مقداری اسلحه خواست، سپس با ده هزار نفر از مسلمین که از مدینه همراه آن حضرت به مکّه آمده بودند و دو هزار نفر تازه مسلمانان از مردم مکّه، جمعاً با دوازده هزار نفرعازم سرزمین حُنین گردید،(1)و پرچم بزرگ سپاه اسلام را، علی (علیه السلام) به دست گرفته بود.
مالک بن عوف نصری فرمانده لشکر دشمن که شخص شجاع و بی باکی بود، به قبیله خود دستور داد غلاف های شمشیر را بشکنند و در شکاف های کوه و درّه های اطراف و لابه لای درختان، بر سر راه سپاه اسلام، کمین کنند و هنگامی که در تاریکی اوّل صبح، مسلمانان به آن جا رسیدند، یکپارچه به آنان حمله ور شوند و لشکر را درهم کوبند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) وقتی که نماز صبح را با یاران خود خواند، فرمان داد به طرف سرزمین حنین سرازیر شوند.(2)
در این موقع بود که ناگهان لشکر قریش، از هر سو مسلمانان را زیر رگبار تیرهای خود قرار دادند، گروهی که در جلوی لشکر بودند و در میان آنها تازه مسلمان مکّه وجود داشت، فرار کردند و این امر سبب شد که باقیمانده لشکر به وحشت بیافتند و فرار کنند. خداوند در اینجا آنها
ص: 502
را با دشمنان به حال خود واگذارد و موقتاً دست از حمایت آنها برداشت؛ زیرا به جمعیّت انبوه خود مغرور بودند و آثار شکست در آنان آشکار گشت.
امّا علی (علیه السلام) که پرچمدار لشکر بود، با عدّه کمی در برابر دشمن ایستادند و همچنان به پیکار ادامه دادند. در این هنگام پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در قلب سپاه قرار داشت و عبّاس عموی پیامبر (علیها السلام) و چند نفر دیگر از بنی هاشم که مجموعاً از نُه نفر تجاوز نمی کردند و دهمین آنها اَیْمَن فرزند اُمّ اَیْمَن بود، اطراف پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را گرفتند.
مقدّمه لشکر به هنگام فرار و عقب نشینی از کنار پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) گذشت. پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به عبّاس که صدای بلند و رسایی داشت، دستور داد فوراً از تپّه ای که در آن نزدیکی بود، بالا برود و به مسلمانان فریادزند: ای گروه مهاجران و انصار! و ای یاران سوره بقره! و ای اهل بیتِ شجره! به کجا فرار می کنید، پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) اینجا است!
هنگامی که مسلمانان صدای عبّاس را شنیدند بازگشتند و گفتند: لبیک! لبیک! مخصوصاً انصار در این بازگشت پیش قدم بودند و حمله سختی از هر جانب به لشکر دشمن کردند و با یاری پروردگار به پیشروی ادامه دادند، آنچنانکه طایفه دشمن به طرز وحشتناکی به هر سو پراکنده شدند و پیوسته مسلمانان آنها را تعقیب می کردند.
حدود یکصد نفر از لشکر دشمن کشته شد و اموالشان به غنیمت به دست مسلمانان افتاد و گروهی نیز اسیر شدند.(1)
در سال هشتم هجرت به پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) خبر دادند که دوازده هزار سوار در سرزمین یابس جمع شده و با یکدیگر عهد کرده اند که تا پیامبر و علی (علیه السلام) را به قتل نرسانند و جماعت مسلمین
ص: 503
را متلاشی نکنند از پای ننشینند!
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) جمع کثیری از یاران خود را به سرکردگی بعضی از صحابه به سراغ آنها فرستاد، ولی بعد از گفتگوهایی بدون نتیجه بازگشتند.
سرانجام پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ، علی (علیه السلام) را با گروه کثیری از مهاجر و انصار به نبرد آنها اعزام داشت. آنها به سرعت به سوی منطقه دشمن حرکت کردند و شبانه راه می رفتند و صبحگاهان دشمن را در حلقۀ محاصره گرفتند.
نخست اسلام را بر آنها عرضه داشتند، چون نپذیرفتند، هنوز هوا تاریک بود که به آنها حمله کردند و آنان را درهم شکستند. عدّه ای را کشتند و زنان و فرزندانشان را اسیر کردند و اموال فراوانی به غنیمت گرفتند.
سورۀ «وَالْعادِیات» نازل شد در حالی که هنوز سربازان اسلام به مدینه بازنگشته بودند، پیغمبر خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) برای نماز صبح آمد و این سوره را در نماز تلاوت فرمود. بعد از پایان نماز، اصحاب عرض کردند: این سوره ای است که ما تا به حال نشیده بودیم!
فرمود: آری، علی (علیه السلام) بر دشمنان پیروز شد و جبرئیل دیشب با آوردن این سوره، به من بشارت داد. چند روز بعد، علی (علیه السلام) با غنائم و اسیران به مدینه وارد شد.(1)
*ساختن مسجد ضِرار(2)
هنگامی که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به مدینه هجرت کرد، مسلمانان اطراف او را گرفتند و اسلام به طور چشمگیری گسترش یافت. پیروزی مسلمانان در جنگ بدر، موجب بالا گرفتن کار اسلام ورونق تازۀ آن گردید.
ص: 504
یکی از مسیحیان سرشناس به نام ابو عامر که خود روزی از بشارت دهندگان ظهور پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) بود، چون با پیشرفت سریع اسلام، اطراف خود را خالی دید، به مبارزه با اسلام برخاست. از مدینه به سوی کفّار مکّه گریخت و از آنها برای جنگ با پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) استمداد نمود و قبایل عرب را بر ضدّ اسلام تحریک کرد.
کارشكنی ابوعامر به جایی رسید که جنگ اُحُد را بر ضدّ مسلمانان، رهبری می تمود. به دستور او در میان دو صف گودال هایی کندند که اتّفاقاً پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در میان یکی از آنها افتاد و پیشانیش مجروح شد و دندانش شکست.
ابوعامر پس از جنگ اُحُد به روم گریخت و نزد هِرقل پادشاه روم رفت و از او خواست تا بالشکری مجهّز برای سرکوب مسلمانان حرکت کند. گستاخی و کارشکنی او به جایی رسید که برای منافقان مدینه نامه نوشت و تأکید کرد که مکانی زیر نقاب مسجد، به عنوان کمک به درماندگان و ناتوانان و معذوران بسازند تا بعدها، آنجا را به صورت کانون ضدّ اسلام درآورد.
منافقان که در ظاهر، اظهار طرفداری از اسلام می کردند، نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) آمدند و عرض کردند به ما اجازه بده، مسجدی در میان قبیلۀ بنی سالم (نزدیک مسجد قُبا) بسازیم تا افراد ناتوان و بیمار و پیرمردان از کار افتاده در آن نماز بگزارند و همچنین در شب های بارانی که گروهی از مردم توانایی آمدن به مسجد شما را ندارند فریضه اسلامی خود را در آن انجام دهند و این در موقعی بود که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) عازم جنگ تبوک بود.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) به آنها اجازه داد، ولی آنها اضافه کردند آیا ممکن است شخصاً بیایید و در آن نماز بگذارید؟
آن حضرت (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: من فعلاً عازم سفرم و هنگام بازگشت به خواست خدا به آن مسجد می آیم و نماز در آن می گزارم.
آنها مسجد را ساختند و پس از پیروزی مسلمانان در جنگ تبوک و بازگشت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به مدینه، همان منافقان نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) آمدند و آن حضرت را برای افتتاح مسجد، دعوت نمودند.
ص: 505
در این هنگام، پیک وحی خدا نازل شد و آيات (107 تا 110) سورۀ توبه را آورد و پرده از اسرار کار آنها برداشت.
به دنبال آن پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) دستور داد: مسجد مزبور را آتش زنند و بقایای آن را ویران کنند و جای آن را محلّ ریختن زباله های شهر سازند.(1)
*جنگ تَبوک(2)نفوذ سریع اسلام درجزیره عربستان، سبب شد که آوازۀ پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در تمام کشورهای اطراف بپیچد. با اینکه تا آن روز برای حجاز اهمّیتی قائل نبودند، طلوع اسلام و قدرت سپاه پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) که حجاز را در زیر یک پرچم بسیج کرده بود، آنها را از آینده کار خود بیمناک ساخت.
روم شرقی(3)که هم مرز با حجاز بود فکر می کرد، ممکن است یکی از نخستین قربانیان پیشرفت سریع اسلامی باشد، لذا سپاهی در حدود چهل هزار نفر با اسلحه کافی و مجهّز، آنچنانکه درخور دولت نیرومندی همانند امپراطوری روم در آن زمان بود، گردآوری کرد و در مرز حجاز متمرکز ساخت.
این خبر به وسیله مسافران به گوش پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) رسید(4)و آن حضرت (صلی الله علیه و آله وسلم) برای اینکه درس عبرتی به روم و سایر همسایگان بدهد، بی درنگ فرمان آماده باش صادر کرد. سخنگويان پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در مدینه و نقاط دیگر، صدای پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را به گوش مردم رساندند و چیزی نگذشت که سی هزار
ص: 506
نفر برای پیکار با رومیان آماده شدند که از میان آنها، ده هزار سوار و بیست هزار پیاده بود.
هوا به شدّت گرم شده بود و انبارها از مواد غذایی، خالی و محصولات کشاورزی آن سال هنوز جمع آوری نشده بود. حرکت در چنین شرائطی برای مسلمانان بسیار مشکل بود، ولی فرمان خدا و پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) است و به هر حال باید حرکت کرد و بیابان طولانی و پر مخاطرۀ میان مدینه و تبوک را پیمود!
این لشکر به خاطر مشکلات زیادی از نظر اقتصادی و از نظر مسیر طولانی، بادهای سوزان سموم، طوفان های کشندۀ شن و نداشتن مرکب کافی به جیس العسره،(1) معروف شد.وقتی که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) با سپاه منظّم اسلام از مدینه به سوی تبوک به راه افتادند، سه نفر به نام های هِلال، کَعْب و مُرارَه با اینکه از مسلمانان واقعی بودند، با در نظر گرفتن فصل جمع آوری محصول و گرمی هوا و ... آنقدر امروز و فردا کردند که ناگهان دریافتند دیگر به سپاه اسلام نخواهند رسید.
سپاه اسلام در آغاز ماه شعبان سال نهم هجرت، به سرزمین تبوک رسیدند. امّا اثری از اجتماع و لشکر روم ندیدند، گویا سران روم، از افزونی سپاه اسلام و شهامت و فداکاری کم نظیر آنان آگاهی یافته و صلاح دیده بودند که سپاه خویش را به داخل کشور بازگردانند و در عمل، خبر اجتماع بر ضدّ مسلمانان را تکذیب کرده و چنین وانمود کنند که هرگز فکر حمله ای در مغز آنان نبوده.
از این رو جنگی رُخ نداده و سپاه اسلام منطقه را ترک کرده و به سوی مدینه بازگشتند. وقتی که خبر عقب نشینی لشکر روم و بازگشت سپاه اسلام به مدینه رسید، آن سه نفر خلافکار که از کرده خود پشیمان شده بودند تصمیم گرفتند، برای جبران تخلف خود، به استقبال پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و مسلمین بروند، سلام و تبریک عرض کنند و پوزش بطلبند.
لذا از مدینه خارج شدند و به حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) رسیدند، ولی آن حضرت (صلی الله علیه و آله وسلم) به آنها اعتنا و جواب سلامشان را نداد و پس از ورود به مدینه، دستور داد که مسلمانان، هرگونه روابط خود را با
ص: 507
آنها قطع کنند، اعتصاب عمومی شروع شد.
حتّی به دستور پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) بنا شد، همسران آنها در خانه های آنها بمانند، ولی با آنان همبستر نشوند، این سیاست خردمندانۀ اسلام نسبت به آن سه نفر خلافکار، به قدری عرصه را بر آنها تنگ کرد که به تعبیر قرآن، زمین با آن همه وسعت بر آنها تنگ شد.
این سه نفر، چون از تعالیم اسلام بهره مند بودند، ولی دنیا پرستی آنها را به این روز نشانده بود، در فکر چاره جویی افتادند، در نتیجه دانستند که پناهگاهی جز خدا نیست.
مدّت اعتصاب پنجاه روز طول کشید، ولی این سه نفر، پس از چهل روز که در مدینه به سر می بردند، از مدینه خارج شدند و در بیابان ها با کمال پریشانی به عبادت می پرداختند و سه روز آخر را روزه گرفتند و با خداوند راز و نیاز کردند و از کار خود اظهار پشیمانی و استغفار کردند واز خداوند درخواست عفو نمودند تا آنکه جبرئیل (علیه السلام) بر پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نازل شد و آیه 118 سورۀ توبه را نازل کرد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) کسی را فرستاد و مژده پذیرفتن توبه آنها را به آنان خبر داد ...(1)ضمناً باید توّجه داشت که تبوک آخرین غزوۀ اسلامی بود که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در آن شرکت داشت، ولی پس از آن در هیچ نبردی شرکت نکرد.(2)
در اواخر سال نهم هجرت (ماه ذی الحجّه)، پیک وحی آیاتی چند از سوره توبه (برائت) را آورد و پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را مأمور نمود شخصی را روانه مکّه کند که در موسم حجّ، آیات یاد شده را همراه با قطعنامۀ چهار مادّه ای بخواند.
ص: 508
در این آیات، امان از مشركان برداشته شده و کلِّيۀ پیمان ها (جز پیمان هایی که صاحبان آنها به پیمان خود وفادار بوده و عملاً نقض نکرده بودند) نادیده گرفته شده است و به سران شرک و پیروان آنها ابلاغ گردیده که ظرف چهار ماه، تکلیف خود را با حکومت اسلامی که اساس آن یکتاپرستی است روشن سازند و اگر ظرف این چهار ماه، شرک و بت پرستی را ترک نگویند، از آنها سلب مصونیّت می شود.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نخست ابوبکر را طلبید و او را مأمور کرد تا این آیات را به صورت قطعنامه در مراسم حج در عید قربان، در سرزمین منی برای مردم بخواند.
ابوبکر آیات را گرفت و همراه چهل نفر(1)،به سوی مکّه حرکت کرد، ولی طولی نکشید که پیک وحی از طرف خدا، به حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) رسید و عرض کرد: خداوند فرمان داده است که: این آیات را، تو یا کسی که از آن تو است، بخواند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) بی درنگ، حضرت علی (علیه السلام) را به حضور طلبید و ماجرا را به او گفت و مرکب مخصوصش را در اختیار حضرت علی (علیه السلام) گذاشت و به او فرمود: حرکت کن و در راه، آیات و قطعنامه را از ابوبکر بگیر و خودت این مأموریت را انجام بده.
حضرت علی (علیه السلام) حرکت کرد و در سرزمین جُحْفَه،(2) به ابوبکر رسید و فرمان پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را به او ابلاغ کرد. ابوبکر آیات را در اختیار حضرت علی (علیه السلام) گذاشت، حضرت علی (علیه السلام) به مکّه آمد و قطعنامه بیزاری از مشرکان را در مِنی خواند و به اطّلاع مردم رسانید.
ابوبکر به مدینه مراجعه کرد و به محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) رسید و عرض کرد: نخست مرا برای اعلام برائت از مشرکان، نصب کردی، ولی اکنون عزل نمودی، آیا آیه ای بر ضدّ من نازل شده است؟
ص: 509
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمودند: نه! جز اینکه من از جانب خدا، مأمور شده ام که آن آیات را خودم، یا یکی از مردان خاندانم ابلاغ کند.(1)
قبلاً گفتیم(2)که پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) به موازات مکاتبه با سران دُوَل و مراکز مذهبی جهان، نامه ای به اسقف نجران(3)،نوشت و او و مردم مسیحی نجران(4)را به اسلام دعوت کرد.
نمایندگان پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) وارد نجران شده، نامۀ پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را به اسقف نجران دادند.
وی نامه را با دقّت هرچه تمام تر خواند و برای تصمیم، شورائی مرکّب از شخصیّت های بارز مذهبی و غیرمذهبی تشکیل داد. شورا نظر داد که گروهی به عنوان هیئت نمایندگی نجران به مدینه برود تا از نزدیک با محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) تماس گرفته، دلائل نبوّت او را مورد بررسی قرار دهند.
بدین ترتیب، شصت نفراز ارزنده ترین وداناترین مردم نجران انتخاب گردیدندکه در رأس آنان سه تن پیشوای مذهبی قرار داشت. (ابوحارثه بن علقمه اسقف اعظم نجران که نماینده رسمی کلیساهای روم در حجاز بود، عبدالمسیح و اَیْهَمْ).
هیئت وارد مدینه شدند و به محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) رسیدند و بحث و بررسی آغاز شد و ادامه
ص: 510
یافت.(1)
سرانجام نمایندگان نجران به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) گفتند: گفتگوهای شما ما را قانع نمی کند، راه این است که در وقت معیّن ودر نقطۀ معیّنی با یکدیگر مباهله(2)کنیم و بر دروغگو نفرین بفرستیم و از خدابخواهیم دروغگو را هلاک کند.
در این هنگام، آیه 61 سوره آل عمران بررسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلم) نازل شد. پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) مطابق فرمان حاضربه مباهله شد. وقت، ومحل مباهله(3)،در نقطه ای، در بیرون شهر مدینه در دامنۀ صحرا تعیین گردید.(4)
ص: 511
هیئت نجران از حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) خارج شدند و سران هیئت، در مجلس محرمانۀ خود گفتند: هرگاه محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) با افسران و سربازان خود به میدان مباهله آمد و به مباهله خود جلوه مادّی داد، متوّجه میشویم، او غیرصادق است و با او مباهله می کنیم واگر با جگرگوشه ها و فرزندانش با وضع پیراسته از هرگونه تظاهر به شکوه مادّی آمده، پیداست که او پیامبر راستگو است که به قدری به خود و نبوّتش اطمینان دارد که حاضر است خود و نزدیکانش را در معرض خطر قرار دهد، اگر چنین شد ما با او مباهله نمی کنیم.
وقت مباهله فرا رسید، دیدند ناگاه قیافه نورانی پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و چهار تن دیگر نمایان گردید. آنچهار تن علی، فاطمه، حسن و حسین علیهم السلام بودند.
اسقف گفت: من چهره های را می نگرم که هرگاه دست به دعا بلند کنند و از خدا بخواهند که کوهی از مکّه را از جا بکند، بی درنگ کنده می شود، بنابراین مباهله نکنید، همه مسیحیان هلاک می شوند و در سراسر زمین تا قیامت یک نفر مسیحی باقی نمی ماند.
مسلمانان از مهاجر و انصار برای تماشای صحنه، از مدینه خارج شده بودند، هیئت نجران از مباهله منصرف شد و حاضر شدند هر سال جِزْیه (مالیات سالانه) بپردازند و در برابر آن، حکومت اسلامی از جان و مال آنها دفاع کند.(1)
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در سال دهم هجرت از طرف خدا مأمور شد که در آن سال شخصاً در مراسم حج شرکت کند و آنچه از احکام حج و هدف از حج هست به مردم ابلاغ نماید و پیرایه ها را از این عبادت سیاسی، عبادی دور سازد.
در ماه ذی القعده دستور داد که در شهر مدینه و میان قبایل اعلام کنند که پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) امسال عازم زیارت خانه خداست. این اطّلاعیه شوق و علاقۀ فراوانی را در دل گروه عظیمی از مسلمانان برانگیخت و به دنبال آن، هزاران نفر در اطراف مدینه خیمه زدند و همگی در انتظار حرکت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) بودند.
پیامبر در بیست و شش ذی القعده، ابودجّانه را جانشین خود در مدینه قرار داد و در حالی که بیش از شصت قربانی همراه داشت، به سوی مکّه حرکت نمود. مردم از اطراف و اکناف در حجّ آن سال شرکت کردند، حضرت علی (علیه السلام) که به یمن رفته بود، با چهل و سه قربانی وجزیه ای که از مردم نجران گرفته بود، به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) پیوست، در مدینه و طول راه، هفتاد هزار مسلمان به پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) پیوسند و در مکّه بیش از صد هزار مسلمان، اجتماع کرده و حج را با پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) انجام
ص: 513
دادند. نوای لبّیک و شعار توحید، سراسر مکّه و عرفات و مِنی را فرا گرفت.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در عرفات و در فرصت های مناسب دیگر برای مردم خطبه خواند و سخنرانی کرد و مطالب و دستورهای مهمّ اسلام را برای آنها بیان نمود، به خصوص پیروی از قرآن و سنّت را تأکید کرد و در آخر با انگشت شهادت به آسمان اشاره کرد و گفت: «خدایا شاهد باش که من پیام های تو را به مردم ابلاغ نمودم».(1)
پس از مراسم حج، مسلمانان آماده حرکت به بلاد و شهرهای خود شدند و پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) عازم مدینه گردید.
وقتی که کاروان پیامبربه سرزمین غدیرخم،(2)(5 کیلومتری جُحفه)(3)رسید. جبرئیل (علیه السلام) از طرف خدا فرودآمد و این آیه را بر پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نازل کرد: یا اَیُّهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَیْکَ مِنْ رَبَّکَ وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتْهُ وَاللهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النّاسِ؛ ای پیامبر آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، به طور کامل به مردم ابلاغ کن و اگر ابلاغ نکنی، رسالت خود را تکمیل نکرده ای و خداوند تو را از شرّ مردم حفظ می کند.(4)
ص: 514
روز پنج شنبه سال دهم هجرت بود،(1)و درست هشت روز بعد از عید قربان می گذشت، ناگهان دستور توقّف از طرف پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به همراهان داده شد، کسانی که جلو کاروان بودند، از حرکت باز ایستادند و آنها که دنبال کاروان بودند به آنها پیوستند.
وقت ظهر هوا به شدّت گرم بود، مردم قسمتی از عبای خود را بر سر و قسمتی را زیرپا می افکندند. برای پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) سايباني، به وسيله چادري كه روي درخت افكنده بودند، درست كردند و پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نماز ظهر را با جماعت خواند.
سپس درحالیکه جمعیّت گرد اوحلقه زده بودند،(2)برروی نقطۀ بلندی که از جهاز شتر ترتیب داده بودند، قرار گرفت و نخست حمد و سپاس پروردگار به جا آورد، سپس مردم را مخاطب ساخت و چنین فرمود: من به همین زودی دعوت خدا را اجابت کرده و از میان شما می روم، من مسئولم و شما هم مسئولید ... اکنون بنگرید با این دو چیز گرانمایه و گرانقدرم که در میان شما به یادگار می گذارم چه خواهید کرد؟
یکی از میان جمعیّت صدا زد، کدام دو چیز گرانمایه یا رسول الله؟!
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) بلافاصله گفت: اول؛ ثقل اکبر، کتاب خداست که یک سوی آن به دست پروردگار و سوی دیگرش در دست شماست، دست از دامن آن برندارید تا گمراه نشوید.
امّا دومین یادگار گرانقدر من؛ خاندان من هستند و خداوند لطیف خبیر، به من خبر داده که این دو هرگز از هم جدا نشوند تا در بهشت به من بپیوندند، از این دو پیشی نگیرید که هلاک می شوید و عقب نیافتید که باز هلاک خواهید شد.
ناگهان مردم دیدند پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به اطراف خود، نگاه کرد، گویا کسی را جستجو می کند و همین که چشمش به حضرت علی (علیه السلام) افتاد، خم شد و دست او را گرفت و بلند کرد. آنچنان که
ص: 515
سفیدی زیر بغل هر دو نمایان شد و همۀ مردم او را دیدند و شناختند که او همان افسر شکست ناپذیر اسلام است.
در این جا صدای پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) بلندتر و رساتر شد و فرمود: چه کسی از همۀ مردم نسبت به مسلمانان از خود آنها سزاوارتر است؟!
گفتند: خدا و پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) داناترند.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) گفت: خدا مولی و رهبر من است و من مولی و رهبر مؤمنانم و نسبت به آنها از خودشان سزاوارترم.سپس فرمود: مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاهُ؛ هرکس که من مولا و رهبر او هستم، علی (علیه السلام)، مولا و رهبر اوست.
و این سخن را سه بار و به گفتۀ بعضی از راویان حدیث، چهل بار تکرار کرد و به دنبال آن، سر به سوی آسمان برداشت و عرض کرد: اَللهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَعادِ مَنْ عاداهُ وَاُحِبُّ مَنْ اُحِبَّهُ وَاُبْغِضَ مَنْ اُبْغِضَهُ وَانْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَاخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ وَاَدِرِ الْحَقَّ مَعَهُ حَیْثُ دارِ؛ خداوندا! دوستان او را دوست بدار و دشمنان او را دشمن بدار، محبوب بدار آن کسی که او را محبوب دارد و مبغوض بدار آن کس که او را مبغوض دارد و یارانش را یاری کن و آنها را که ترک یاریش کنند، از یاری خویش محروم ساز و حق را همراه او بدار و او را از حق جدا مکن.
سپس فرمود: آگاه باشید، همۀ حاضران وظیفه دارند این خبر را به غائبان برسانند. خطبۀ پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به پایان رسید، عرق از سر و روی پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و علی (علیه السلام)، ومردم فرو می ریخت، وهنوز صفوف جمعیّت از هم متفرّق نشده بودند که امین وحی خدا نازل شد و این آیه را بر پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) خواند:
اَلْیَوْمُ اَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینُکُمْ وَاَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ الْاِسْلامَ دِیناً.
امروز آیین شما را کامل و نعمت خود را بر شما تمام کردم و بهترین آئین را که اسلام است،
ص: 516
برایتان برگزیدم.(1)
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: خداوند بزرگ است، همان خدایی که آیین خود را کامل و نعمت خود را بر ما تمام کرد و از نبوّت و رسالت من و ولایت علی (علیه السلام) پس از من، راضی و خشنود گشت.
در این هنگام شور و غوغایی در میان مردم افتاد و علی (علیه السلام) را به این موقعیت تبریک می گفتند و از افراد سرشناسی که به او تبریک می گفتند: ابوبکر و عُمَر بودند که این جمله را در حضور جمعیّت، بر زبان جاری ساختند:
بَخٍّ بَخٍّ لَکَ یَا بْنَ اَبِی طالِبٍ، اَصْبَحْتَ وَاَمْسَیْتَ مَوْلایَ وَمَوْلا کُلُّ مِؤمِنٍ وَمُؤْمِنَهٍ.
آفرین بر تو باد! آفرین بر تو باد! ای فرزند ابوطالب (علیه السلام) که صبح و شام کردی، در حالی که رهبرمن و تمام مردان و زنان مسلمان شدی.(2)
*رحلت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم)(3)
پس از بازگشت از حجّه الوداع و انتخاب جانشین(4)، در غدیر خم، چند ماهی نگذشته بود که پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) در بستر بیماری قرارگرفتند، امّا گهگاهی به مسجد رفته و با مردم نماز می گزاردند و برخی موضوعات را تذکّر می دادند. مخصوصاً حدیث ثقلین را،(5)بار دیگر برای مردم یادآوری
ص: 517
می نمودند و تمسّک به قرآن و عترت را به عنوان یگانه راه رستگاری، بیان می فرمودند.
به هر حال مردم مدینه در اضطراب و نگرانی شدیدی به سر می بردند و سرانجام روح مقدّس و بزرگ پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) ظهر روز دوشنبه بیست و هشت ماه صفر به ملکوت اعلی پیوست.
حضرت علی (علیه السلام) جسد مطهّر پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را غسل داد و کفن کرد و بر آن نماز خواند و سپس آنحضرت را در همان خانه ای که رحلت فرموده بود، به خاک سپردند.(1)
با رحلت حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) ، باب نبوّت ودرهای وحی برای همیشه به روی بشر بسته شد و اوصیاء بعد از ایشان، رهبری و هدایت مردم را از طرف خداوند برعهده گرفتند.(2)
ص: 518
در این جا به پایان کتاب رسیدیم.
به جهت اتمام این نوشتار در شب نیمه شعبان و میلاد مبارک حضرت ولی الله الاعظم، امام زمان (علیه السلام)، آن را به آستان مقدّس آن حضرت تقدیم داشته و با سپاس به پیشگاه با عظمت الهی، دست به دعا برداشته و از درگاه بی همتایش می خواهیم:
خداوندا! ما را با قرآن زنده بدار! با قرآن بمیران و با قرآن محشور بفرما! آمین یا رب العالمین.
ص: 519
1. ابن منظور، محمد، لسان العرب، بیروت: دارإحیاء التراث العربی، الطبعة الأولی، 1408
2. الإتقان في علوم القرآن، جلال الدين عبد الرحمن بن أبي بكرالسيوطي أبوالفضل، الأوقاف السعوديه- مجمع الملك فهد، الناشر: وزارة الشؤون الإسلاميه والدعوه والإرشاد السعوديه - مجمع الملك فهد لطباعه المصحف الشريف، سنه النشر: 1426
3. آثار اسلامی مکه و مدینه آثار اسلامی مکه و مدینه، جعفریان، رسول، نشر مشعر: 1377
4. اثبات الوصيه للامام على بن ابى طالب، مسعودي، علي بن حسين، نشر موسسه انصاريان، قم 1417 ق.
5. احقاق الحق و ازهاق الباطل، شوشتري، نورالله بن شريف الدين، مع تعليقات شهاب الدين الحسيني المرعشي النجفي؛ به اهتمام محمودالمرعشي، مكتبه آيه الله المرعشي العامه، 1404 ق.
6. أخبارمکه في قديم الدهر و حديثه، فاکهی، محمد بن اسحاق، محقق: ابن دهیش، عبد الملک، ناشر: مکتبه الاسدی، نشر مکه مکرمه، 1424.
7. ادبیات داستانی، میرصادقی، جمال، تهران: انتشارات علمی، چاپ سوم، 1376 ش.
8. ارشاد القلوب، الحسن بن ابي الحسن محمد الديلمي، الناشردارالاسوه للطباعه، تأريخ الاصدار: 1424 ه-
9. اسباب نزول القرآن، واحدی، علی بن احمد، دارالکتب العلميه، منشورات محمد علي بيضون، نشر بیروت.
10. اسد الغابه فی معرفه الصحابه، ابن اثیر، نشر دار احياء، بيروت لبنان.
11. أصول الکافی، کلینی، محمد بن یعقوب، مترجم وشارح: مصطفوی، ناشر، کتابفروشي علميه اسلاميه، 1369 .
ص: 520
12. اعتقادات شیخ صدوق، ابن بابويه ، محمد بن علي ، مترجم؛حسني ، محمد علي.
13. اعلام قرآن، خزائلی، محمّد، تهران، مؤسسة انتشارات امیرکبیر، 1371 ش.
14. آفرینش هنری در داستان ابراهیم (ع)، کاظمی، شهاب، قم: انتشارات أحسن الحدیث، چاپ اول، 1379 ش.
15. أمالی، شیخ صدوق، ابن بابویه، محمدبن علی، ترجمه کمره ای، محمدباقر، ناشرکتابچی، تهران، 1376.
16. إمتاع الأسماع، تقي الدين المقريزي، المحقق محمد عبد الحميد النميسي، الناشردار الكتب العلميه، بيروت 1420 ه- - 1999 م.
17. أنوارالتنزیل وأسرار التأویل (تفسیر البیضاوی)، بیضاوی، عبدالله بن عمر، ناشر: داراحياء التراث العربي، بیروت.
18. بحار الانوار، مجلسی، علامه محمد باقر، تحقیق وتعلیق: سید جواد علوی، ناشر: دارالکتب اسلامیه، تهران، 1362 ق.
19. بحوث فی قصص القرآن، عبد ربّه، عبدالحافظ. لبنان: دارالکتاب اللبنانی، الطبعة الأولی، 1972 م.
20. البدایه والنهایه فی التاریخ، عماد الدین ابی الفد اء اسما عیل ابن عمربن کثیر القرشی الدمشقی، مکتبه الخانجی، ویرایش اول، قاهره، 1932 م.
21. البرهان في تفسيرالقرآن بحرانی، هاشم بن سلیمان، محقق: بنیاد بعثت، واحدتحقیقات اسلامی، ناشر: موسسه البعثه، قسم الدراسات الاسلامیه، قم.
22. بستانی، محمود، پژوهشی در جلوه های هنری داستان های قرآن، ترجمة موسی دانش، مشهد: بنیاد پژوهش های اسلامی آستان قدس رضوی، چاپ اول، 1371 ش.
23. بلوغ الأرب في معرفه أحوال العرب، محمود شكري آلوسي البغدادي، المحقق: محمد بهجه الأثري، الناشر: مصر.
24. بهشتی، الهه، عوامل داستان، تهران: انتشارات برگ، چاپ اول، 1375 ش.
ص: 521
25. پروینی، خلیل، تحلیل ادبی و هنری داستان های قرآنی، تهران: فرهنگ گستر، چاپ اول، 1379 ش.
26. تاریخ الطبري (تاريخ الأمم والملوك)، طبری، محمدبن جریر، محقق: ابراهیم، محمد ابوالفضل، ناشر بی نا، بیروت.
27. تاريخ اماكن زيارتي و سياحتي سوريه، قائدان، اصغر، نشر مشعر، 1380.
28. تاريخ انبياء، رسولي محلاتي، هاشم، ناشر: موسسه بوستان كتاب قم، 1382.
29. تاريخ پيامبر اسلام، آيتى، محمد ابراهيم، ناشر: دانشگاه تهران.
30. تاریخ یعقوبی، احمدبن اسحاق یعقوبی، ترجمه محمدابراهیم آیتی، ناشر: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1389.
31. تاریخ تمدن ویل دورانت،ویلیام جیمزدورانت، مترجم،گروه مترجمان،ناشرعلمی و فرهنگی ، 1393 .
32. التبيان في تفسيرالقرآن، طوسی، محمدبن حسن، مصحح: عاملی، احمد حبیب ، مقدمه نویس: آقا بزرگ تهرانی، محمد محسن، ناشر: دار احياء التراث العربي، بیروت .
33. تحلیلی نو از قصص قرآن، ملبوبی، محمدتقی، تهران: امیرکبیر، چاپ اول، 1376 ش.
34. التصویر الفنی فی القرآن، قطب، سید، ترجمة محمد علی عابدی، تهران: مرکز نشر انقلاب، چاپ اول، 1359 ش.
35. تفسير القمي، علی بن ابراهیم، محقق: موسوی جزایری، نشر دار الکتاب، قم 1363.
36. التفسیر الکبیر (مفاتیح الغیب)، فخررازی، محمدبن عمر، ناشر: داراحیاءالتراث العربی، بیروت.
37. تفسیر المراغي، مراغی، احمد مصطفی، ناشر: دار الفکر، بیروت.
38. تفسیر المنار، محمد رشید رضا، دار المعرفه، بیروت، لبنان.
39. تفسیر نمونه، زیر نظر: مکارم شیرازی، جمعی از نویسندگان، ناشردار الکتب الاسلامیه، تهران 1380 .
ص: 522
40. تفسير نور الثقلين، حویزی، عبدعلی بن جمعه، مصحح: رسولی، هاشم، ناشر: اسماعیلیان، قم 1415.
41. تفسیر نوین، محمدتقی شریعتی، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، تهران، 1368 ش.
42. تفسیرالمیزان، طباطبائی، محمدحسین، مترجم محمدباقرموسوی همدانی، نشرجامعه مدرسین حوزه علمیه قم، دفتر انتشارات اسلامی، 1374.
43. تنبيه الخواطرونزهه النواظر، (المعروف بمجموعه ورّام)، ورام، مسعود بن عیسی، ناشر: مکتبه الفقیه، قم.
44. تهذیب الاحکام فی شرح المقنعه، طوسی، محمدبن حسن، مقدمه نویس: مرعشی، شهاب الدین، ناشر: فراهانی، تهران 1365.
45. الجامع الصغیرفي أحادیث البشیرالنذیر، سیوطی، عبدالرحمن بن ابی بکر، ناشر: دار الفکر للطباعه و النشر و التوزيع، بیروت.
46. الجامع لأحکام القرآن، قرطبی، محمد بن احمد، ناشر: ناصر خسرو، تهران 1364.
47. جنات الخلود، امامی خاتون آبادی، محمدرضا، قم 1382.
48. حبیب السیر، خواند میر، غیاث الدین بن همام الدین، ناشر: انجمن آثارومفاخرفرهنگی، تهران 1379
49. الحوار فی القرآن، فضل الله، محمدحسین، بیروت، دارالفکر معاصر، الطبعه الثالثه،1992 م.
50. حیات القلوب، مجلسی، محمدباقربن محمدتقی، محقق: امامیان، علی، ناشر: سرور، قم 1384.
51. خصال، شيخ صدوق، ابن بابویه، محمد بن علی، مترجم: کمره ای، محمدباقر، ناشر: کتابچی، تهران 1377.
52. خلاصه الغدیر علامه امینی، بازنویسی: قاسملو، یعقوب، محل نشر: قم 1381 .
ص: 523
53. داستان های قرآن در المیزان، فعال عراقی، حسین، تهران: نشر سبحان، چاپ دوم، 1378 ش.
54. دانشنامه اماکن جغرافیایی قرآن مجید، عرب، محمدحسن، فرهنگ مکتوب، تهران، 1388 ش.
55. دائره الفرائد در فرهنگ قرآن، محقق، محمدباقر، انتشارات بعثت، قم 1391.
56. دايره المعارف اسلامي، محمدرسول فرهنگ خواه، تصحيح وحواشي احمد خوشنويس، محل نشرتهران 1359.
57. دائره المعارف القرن الرابع عشر، العشرین، فرید وجدی، محمد، ناشر: دار المعرفه، بيروت.
58. دائره المعارف قرآن: كشف الآیات، كشف الكلمات، كشف المطالب و المبهمات، ترجمه و تفسيرعماد زاد، حسین، ناشر: مبين، تهران 1393.
59. الدر المنثور، عبد الرحمن بن أبي بكر، جلال الدين السيوطي، الناشر: دار الفكر بيروت.
60. دلائل الإمامه، طبری، محمد بن جریر، ناشر دار الذخایر، قم.
61. دلائل الصدق لنهج الحق، مظفر، محمد حسن، مؤسسه آل البیت (ع) لاحیاء التراث، ناشرموسسة آل البیت (ع) لإحیاء التراث، قم.
62. رحله ابن بطوطه، ابن بطوطه، محمد بن عبد الله، محقق: تازی، عبد الهادی، ناشر: مطبوعات أکاديميه المملکه المغربيه 1417.
63. رمز و داستان های رمزی در ادب فارسی، پور نامداریان، تقی، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاب دوم، 1367 ش.
64. روح المعاني في تفسیرالقرآن العظیم والسبع المثاني، آلوسی، محمود، ناشر: دار الکتب العلميه، منشورات محمد علي بيضون، نشر بیروت.
ص: 524
65. روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن، ابو الفتوح رازی، حسین بن علی، مصحح: یاحقی، محمد جعفر، ناشر: آستان قدس رضوی.
66. روضه الصفا في السيره الانبياء و الملوك و الخلفا، محمد بن خاوند شاه بن محمود ملقب به ميرخواند بلخی، نشرطهران: دارالطباعه خاصه.
67. روضه كافي، كليني، محمد بن یعقوب، مترجم: رسولی، هاشم، انتشارات علميه اسلاميه، تهران 1364.
68. ریاحین الشریعه درترجمه بانوان دانشمند شیعه، محلاتي، ذبیح الله، ناشر: دارالکتب الاسلامیه
69. ریخت شناسی قصه های قرآن، حسینی، محمد، تهران: انتشارات ققنوس، چاپ دوم، 1384 ش.
70. زبان قرآن، فراستخواه، مقصود، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، 1376
71. سرزمین آرزوها، مهري، محمدجواد، نشر آیین دانش، قم، 1385.
72. سعد السعود، ابن طاووس، علی بن موسی، مقدمه نویس: کتبی، محمدکاظم، ناشر: دار الذخایر، قم.
73. سفینه البحار، قمی، عباس، ناشر: اسوه، قم.
74. السیره النبویه، ابن هشام، عبدالملک بن هشام، مصحح: ابیاری، ابراهیم، ناشر: دار.
75. سیمای زنان درقرآن، بابازاده، علی اکبر، ناشرلوح محفوظ، تهران، 1377.
76. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، عبد الحمید بن هبه الله. محقق: ابراهیم، محمد ابوالفضل. محل نشر: قم.
77. شریفاتی، محمد، تحلیل قصص، قم: انتشاراتجامعه المصطفی العالمیه، چاپ اول، 1387 ش.
78. الصحيح من سيره النبي الأعظم، عاملی، جعفرمرتضی، ناشر: موسسه علمی فرهنگی دار الحديث، سازمان چاپ ونشر، قم.
ص: 525
79. الطبقات الکبری، ابن سعد، محمد بن سعد، محقق: عطا، محمد عبدالقادر، ناشر: دار الکتب العلميه، منشورات محمد علي بيضون، محل نشر: بیروت.
80. علل الشرایع، شيخ صدوق، محمدبن علی ابن بابویه، مترجم: حسین قاسمی، مصحح: سیدمحمد حسینی، ناشر نسل انديشه، تهران 1390.
81. عیون أخبار الرضا (ع)، ابن بابویه، محمد بن علی، مترجم: غفاری، علی اکبر، ناشرصدوق، تهران 1372.
82. فتح القدیر، محمد بن علی شوکانی، دار المعرفه، بیروت 2004 م.
83. فرهنگ معین، معین، محمد، تهران: امیرکبیر، چاپ چهاردهم، 1378 ش.
84. فروغ ابدیت، سبحانی، جعفر، ناشر بوستان کتاب (انتشارات دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم) 1385.
85. الفصول المهمه، شرف الدین عاملی، عبد الحسین، نشر معروف، قم 1379.
86. فی ظلال القرآن، قطب، سید، ترجمة احمد آرام، تهران: انتشارات علمی، چاپ اول، 1335 ش.
87. القاموس المحیط، فیروزآبادی، محمد بن یعقوب، ناشر: دار الکتب العلميه، منشورات محمد علي بيضون، بیروت.
88. قاموس قرآن، قرشی بنابی، علی اکبر، ناشر: دار الکتب الاسلامیه، تهران 1371.
89. قصص الانبیاء (قصص قرآن از آدم)، عمادزاده، حسین، ناشر اسلام، تهران 1380
90. قصص الانبياء المسمي عرائس المجالس، احمد بن محمد بن ابراهيم الثعلبي التصنيف: طبعه مطبع الحيدري المنبيء سنه 1295 ه-
91. قصص الأنبیاء، قطب راوندی، سعیدبن هبه الله، محقق: عرفانیان یزدی، غلامرضا، ناشرآستان قدس رضوی، موسسه چاپ و انتشارات، مشهد مقدس.
92. قصص القرآن و قصص الانبیاء، یوسف، سعد، ترجمة جهانگیر ولدبیگی، تهران: انتشارات کردستان، چاپ اول، 1388 ش .
ص: 526
93.القصص القرآنی، حافظ، عماد زهیر، دمشق: دارالقلم، الطبعه الأولی، 1410 ق.
94. قصص قرآن با فرهنگ قصص قرآن، بلاغی، صدرالدين، نشر امیرکبیر، تهران، 1368
95. قصص قرآن یا تاریخ انبیاء سلف، رضییی، عبدالحسین، ناشر جعفري، مشهد 1351
96. قصص قرآن یاتاریخ انبیاء؛ ازآدم تا خاتم (ص)، رسولی محلاتی، سیدهاشم، انتشارات علمیه اسلامیه، تهران.
97. قصص یا داستان های شگفت انگیز قرآن، قاضي زاهدی گلپایگانی، علی، ناشر: اسلاميه، تهران، 1371.
98. قصه های قرآن، محمدی اشتهاردی، محمد، ناشر: نبوی، تهران 1390.
99. قصه های قرآن، قناد، صالح، قم: مرکز نشر المصطفی، چاپ دوم، 1389 ش.
100. الكامل في التاريخ، أبو الحسن علي بن أبي الكرم محمد بن محمد بن عبد الكريم بن عبد الواحد الشيباني الجزري، عز الدين ابن الأثير، تحقيق: عمر عبد السلام تدمري، الناشر دار الكتاب العربي، بيروت 1417 ه- / 1997 م.
101. كمال الدين و تمام النعمه، ابن بابویه، محمد بن علی، مترجم: کمره ای، محمد باقر، ناشر: کتابفروشی اسلاميه، تهران 1377.
102. کارل بروکلمان فی المیزان، شوقی، أبوخلیل، بیروت: دارالفکر المعاصر، الطبعة الأولی، 1990 م.
103. کامل الزیارات، ابن قولویه، جعفر بن محمد، مترجم: ذهنی تهرانی، محمد جواد، ناشر: پیام حق، تهران 1377.
104. لغت نامه، دهخدا، علی اکبر، زیر نظرمحمد معین وسید جعفرشهیدی، نشرموسسه انتشارات وچاپ دانشگاه، تهران، 1377.
105. مجمع البيان في تفسيرالقرآن، طبرسی، ابوعلیّ فضل بن حسن، ترجمه، بيستوني، محمد، مشهد: آستان قدس رضوي، شركت به نشر،1390.
ص: 527
106.مجموعه کامل تاریخ انبیاء ازآدم تاخاتم (قصص الأنبیاء)، جزایری، نعمت الله بن عبدالله، مترجمان صادق و حسين حسین زاده، ناشر: اجود 1390.
107. المحاسن، برقی، احمد بن محمد، تصحیح و تعلیق: محدث، جلال الدین، ناشر: دار الکتب الاسلامیه، قم.
108. محمد و زمامداران، صابري همداني، احمد، موسسه فرهنگي شاكر، 1380.
109. مروج الذهب و معادن الجوهر، مسعودی، علی بن حسین، محقق: داغر، یوسف اسعد، ناشر: موسسه دار الهجره، قم.
110. مزار پیامبران، رامین نژاد، رامین، بنیاد آستان قدس رضوی، مشهد، 1388.
111. المسند، ابن حنبل، احمد بن محمد، شارح: شاکر، احمد محمد، ناشر: دار الحدیث، نشر قاهره _ مصر، 1416.
112. مع الأنبیاءفی القرآن الکریم، طباره، عفیف عبدالفتاح، ناشر: دارالعلم للملایین، بیروت
113. معجم البلدان، یاقوت حموی، یاقوت بن عبد الله، ناشر: دار صادر، بيروت.
114. المغازي، محمّد بن عمر واقدی، محقق جونز مارزدن، ناشر، اعلمي، بيروت.
115. المفردات في غريب القرآن، أبو القاسم الحسين بن محمد المعروف بالراغب الأصفهانى
116. المحقق: صفوان عدنان الداودي، الناشر: دارالقلم، الدار الشاميه دمشق بيروت، الطبعه: الأولى - 1412 ه-
117. مقام قرآن و عترت در اسلام، نمازي شاهرودي، علي، نشر: خراسان، 1346 ش.
118. مقدمه ای برملل و نحل، استادی، رضا، دفتر انتشارات اسلامی، قم، 1374.
119. مکاتیب الرسول، احمدی میانجی، ناشرموسسه علمی فرهنگی دار الحديث، سازمان چاپ و نشر، قم، 1419 .
ص: 528
120. مناقب آل ابی طالب، ابوجعفر محمد بن علی بن شهرآشوب، ناشر: علامه، قم 1379.
121. منتخب التواریخ، خراسانی، محمدهاشم، ناشر: اسلاميه، تهران، 1388.
122. المنجد في اللغه، لويس معلوف، الناشر: المطبعه الكاثوليكيه بيروت، رقم الطبعه: 19
123. ناسخ التواریخ، سپهر، محمد تقی لسان الملک، مصحح: بهبودی، محمدباقر، ناشر: اسلاميه، تهران
124. همگام با پيامبران : ترجمان منظوم قصص قرآن،عباس احمدي، نشرمردم، اصفهان، 1380 .
125. ویژگی های جغرافیایی کشورهای اسلامی، احمدیان، محمدعلی، مشهد: سخن گستر، 1383.
126.ينابيع الموده لذوي القربی، قندوزی، سلیمان بن ابراهیم، محقق: حسینی، علیبن جمال اشرف، ناشر: منظمه الاوقاف و الشؤون الخیریه، دار الأسوه للطباعه و النشر، قم.
ص: 529